توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حکایت های مدیریتی
Sara12
12-01-2010, 07:48 PM
حکایت های مدیریتی
لباس هاي كثيف!
زن و مرد جواني به محله جديدي اسبابكشي كردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد كه همسايهاش درحال آويزان كردن رختهاي شسته است و گفت:«لباسها چندان تميز نيست. انگار نميداند چطور لباس بشويد. احتمالآ بايد پودر لباسشويي بهتري بخرد.» همسرش نگاهي كرد اما چيزي نگفت.
هر بار كه زن همسايه لباسهاي شستهاش را براي خشك شدن آويزان ميكرد زن جوان همان حرف را تكرار ميكرد تا اينكه حدود يك ماه بعد، روزي از ديدن لباسهاي تميز روي بند رخت تعجب كرد و به همسرش گفت: «ياد گرفته چطور لباس بشويد. ماندهام كه چه كسي درست لباس شستن را يادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بيدار شدم و پنجرههايمان را تميز كردم!»
زندگي هم همينطور است. وقتي كه رفتار ديگران را مشاهده ميكنيم، آنچه ميبينيم به درجه شفافيت پنجرهاي كه از آن مشغول نگاه كردن هستيم بستگي دارد. قبل از هرگونه انتقادي، بد نيست توجه كنيم به اينكه خود در آن لحظه چه ذهنيتي داريم و از خودمان بپرسيم آيا آمادگي آن را داريم كه به جاي قضاوت كردن فردي كه ميبينيم در پي ديدن جنبههاي مثبت او باشيم؟
Sara12
12-01-2010, 07:48 PM
چه تعداد از كارمندان خود را مي شناسيد؟
روزي مدير يكي از شركتهاي بزرگ در حاليكه به سمت دفتر كارش مي رفت چشمش به جواني افتاد كه در كنار ديوار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد.
جلو رفت و از او پرسيد: «شما ماهانه چقدر حقوق دريافت مي كني؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهي 2000 دلار.»
مدير با نگاهي آشفته دست به جيب شد و از كيف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به كارمندان خود حقوق مي دهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند.»
جوان با خوشحالي از جا جهيد و به سرعت دور شد. مدير از كارمند ديگري كه در نزديكيش بود پرسيد: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»
كارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد: «او پيك پيتزا فروشي بود كه براي كاركنان پيتزا آورده بود.»
برخي از مديران حتي كاركنان خود را در طول دوره مديريت خود نديده و آنها را نمي شناسند. ولي در برخي از مواقع تصميمات خيلي مهمي را در باره آنها گرفته و اجرا مي كنند.
Sara12
12-01-2010, 07:49 PM
سنگ جاده
در روزگار قديم، پادشاهي سنگ بزرگي را كه در يك جاده اصلي قرار داد. سپس در گوشهاي قايم شد تا ببيند چه كسي آن را از جلوي مسير بر ميدارد. برخي از بازرگانان ثروتمند با كالسكههاي خود به كنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسياري از آنها نيز به شاه بد و بيراه گفتند كه چرا دستور نداده جاده را باز كنند. امّا هيچيك از آنان كاري به سنگ نداشتند.
سپس يك مرد روستايي با بار سبزيجات به نزديك سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانهاش را زير سنگ قرار داد و سعي كرد كه سنگ را به كنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ريختنهاي زياد بالاخره موفق شد. هنگامي كه سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد كيسهاي زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. كيسه را باز كرد پر از سكههاي طلا بود و يادداشتي از جانب شاه كه اين سكهها مال كسي است كه سنگ را از جاده كنار بزند. آن مرد روستايي چيزي را ميدانست كه بسياري از ما نميدانيم!
«هر مانعي، فرصتي است تا وضعيتمان را بهبود بخشيم.»
Sara12
12-01-2010, 07:49 PM
ماهي تازه
ماهي تازه يكي از غذاهاي اصلي مردم ژاپن است. ژاپن كشوري جزيره اي ست كه محصور در آبهايي است كه منبع عظيم ماهي را در خود دارد. اما سالها پيش بعلت صيد بي رويه با استفاده از تكنولوژي هاي پيشرفته، منابع آبزيان در سواحل ژاپن و مناطق اطراف به شدت كاهش يافت به صورتي كه كشتي هاي صيد ماهي مجبور شدند به آبهاي دورتر براي صيد ماهي بروند. اما مشكل اين بود كه با طي مسافت زياد، ماهي ها تازگي خود را از دست مي دادند و ژاپني ها كه عادت به خوردن ماهي تازه داشتند رغبت چنداني به خوردن ماهي هاي جديد از خود نشان نمي دادند.
صاحبان كشتي ها و صنايع ماهيگيري براي حل اين مسئله در كشتي ها، حوضچه هايي تعبيه كردند. در واقع پس از صيد ماهيها، آنها را در حوضچه ها مي ريختند تا ماهي ها زنده به ساحل برسند و بلافاصله مصرف شوند. علي رغم اين ترفند هنوز مردم عقيده داشتند كه اين ماهي ها نيز مزه و طعم ماهي تازه را ندارند و از آنها استقبال نكردند.
صاحبان كشتي ها كه خود را با يك بحران بزرگ و جدي روبرو مي ديدند به فكر يك راه حل نهايي افتادند. تحقيقات نشان مي داد درست است كه ماهي ها زنده به ساحل مي رسند اما چون همانند محيط طبيعي خود از حركت و فعاليت برخوردار نبودند، هنگام مصرف نيز طعم ماهي تازه را نمي دادند. راه حل نهايي استفاده از كوسه ماهي هاي كوچكي بود كه آنها را در حوضچه هاي ماهي ها انداختند. هر چند تعدادي از ماهي ها توسط اين كوسه ماهي ها شكار مي شدند اما درصد عمده اي زنده مي ماندند. در واقع از آنجا كه ماهي ها مرتب توسط كوسه ها مورد تعقيب قرار مي گرفتند، يك لحظه آرام و قرار نداشتند و همان تحركي را از خود نشان مي دادند كه در محيط طبيعي زندگي خود داشتند. ناگفته پيداست كه ژاپني ها از اين ماهي ها استقبال كردند و آنها را به عنوان ماهي هاي تازه مي خريدند.
اگر مي خواهيد هميشه در حال حركت، رشد و پويايي باشيد كوسه اي در حوضچه زندگي خود بيندازيد؛ كوسه مشكلات. زيرا آنچه زندگي ما را تهديد مي كند سكون، بي تحركي و در جا زدن و در نهايت پوسيدن است.
آبي كه بر آسود زمينش بخورد زود- - - - - - -دريا شود آن رود كه پيوسته روان است (هوشنگ ابتهاج)
Sara12
12-01-2010, 07:49 PM
سئوال آخر امتحان
من دانشجوي سال دوم بودم. يك روز سر جلسه امتحان وقتي چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فكر كردم استاد حتماً قصد شوخي كردن داشته است. سوال اين بود: «نام كوچك زني كه محوطه دانشكده را نظافت ميكند چيست؟»
من آن زن نظافتچي را بارها ديده بودم. زني بلند قد، با موهاي جو گندمي و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام كوچكش را از كجا بايد ميدانستم؟
من برگه امتحاني را تحويل دادم و سوال آخر را بيجواب گذاشتم. درست قبل از آن كه از كلاس خارج شوم دانشجويي از استاد سوال كرد آيا سوال آخر هم در بارمبندي نمرات حساب ميشود؟
استاد گفت: «حتماً» و ادامه داد: «شما در حرفه خود با آدمهاي بسياري ملاقات خواهيد كرد. همه آنها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما ميباشند، حتي اگر تنها كاري كه ميكنيد لبخند زدن و سلام كردن به آنها باشد.»
من اين درس را هيچگاه فراموش نكردهام.
Sara12
12-01-2010, 07:50 PM
اگر من كمي بهتر از اين بودم دوقلو مي شدم
جري مدير يك رستوران است. او هميشه در حالت روحي خوبي به سر مي برد. هنگامي كه شخصي از او مي پرسد كه چگونه اين روحيه را حفظ مي كند، معمولا پاسخ مي دهد: «اگر من كمي بهتر از اين بودم دوقلو مي شدم.» هنگامي كه او محل كارش را تغيير مي دهد بسياري از پيشخدمتهاي رستوران نيز كارشان را ترك مي كنند تا بتوانند با او از رستوراني به رستوران ديگر همكاري داشته باشند. چرا؟ براي اينكه جري ذاتا يك فرد روحيه دهنده است. اگر كارمندي روز بدي داشته باشد، جري هميشه هست تا به او بگويد كه چگونه به جنبه مثبت اوضاع نگاه كند.
مشاهده اين سبك رفتار واقعا كنجكاوي مرا تحريك كرد، بنابراين يك روز به سراغ او رفتم و پرسيدم: «من نمي فهمم! هيچكس نمي تواند هميشه آدم مثبتي باشد. تو چطور اينكار را مي كني؟»
جري پاسخ داد: «هر روز صبح كه از خواب بيدار مي شوم به خودم مي گويم، امروز دو انتخاب دارم. مي توانم در حالت روحي خوبي باشم و يا مي توانم حالت روحي بد را برگزينم. من هميشه حالت روحي خوب را انتخاب مي كنم هر وقت كه اتفاق بدي رخ مي دهد، مي توانم انتخاب كنم كه نقش قرباني را بازي كنم يا انتخاب كنم كه از آن رويداد درسي بگيرم. هر وقت كه شخصي براي شكايت نزد من مي آيد، مي توانم انتخاب كنم كه شكايت او را بپذيرم و يا انتخاب كنم كه روي مثبت زندگي را مورد توجه قرار دهم. من هميشه روي مثبت زندگي را انتخاب مي كنم.»
من اعتراض كردم: «اما اين كار هميشه به اين سادگي نيست.»
جري گفت: «همينطور است. كل زندگي انتخاب كردن است. وقتي شما همه موضوعات اضافي و دست و پاگير را كنار مي گذاريد، هر موقعيتي، موقعيت انتخاب و تصميم گيري است. شما مي توانيد انتخاب كنيد كه چگونه به موقعيتها واكنش نشان دهيد. شما انتخاب مي كنيد كه افراد چطور حالت روحي شما را تحت تاثير قرار دهند. شما انتخاب مي كنيد كه در حالت روحي خوب يا بدي باشيد. اين انتخاب شماست كه چطور زندگي كنيد.»
چند سال بعد، من آگاه شدم كه جري تصادفا كاري انجام داده است كه هرگز در صنعت رستوران داري نبايد انجام داد. او درب پشتي رستورانش را باز گذاشته بود.
و بعد... صبح هنگام، او با سه مرد سارق روبرو شد. آنها چه مي خواستند؟ #123*+!@$%&*~ . درحاليكه او داشت گاوصندوق را باز مي كرد به علت عصبي شدن دستش لرزيد و تعادلش را از دست داد. دزدان وحشت كرده و به او شليك كردند. خوشبختانه، جري را سريعا پيدا كردند و به بيمارستان رساندند. پس از 18 ساعت جراحي و هفته ها مراقبتهاي ويژه، جري از بيمارستان ترخيص شد در حاليكه بخشهايي از گلوله ها هنوز در بدنش وجود داشت. من جري را شش ماه پس از آن واقعه ديدم. هنگامي كه از او پرسيدم كه چطور است؟
پاسخ داد: «اگر من اندكي بهتر بودم دوقلو مي شدم. مي خواهي جاي گلوله را ببيني؟»
من از ديدن زخمهاي او امتناع كردم، اما از او پرسيدم هنگامي كه سرقت اتفاق افتاد در فكرت چه مي گذشت.
جري پاسخ داد: «اولين چيزي كه از فكرم گذشت اين بود كه بايد درب پشت را مي بستم. بعد، هنگامي كه آنها به من شليك كردند همانطور كه روي زمين افتاده بودم، به خاطر آوردم كه دو انتخاب دارم: مي توانستم انتخاب كنم كه زنده بمانم يا بميرم. من انتخاب كردم كه زنده بمانم.»
پرسيدم: «نترسيده بودي؟»
جري ادامه داد: «كادر پزشكي عالي بودند. آنها مرتبا به من مي گفتند كه خوب خواهم شد. اما وقتي كه مرا به سوي اتاق اورژانس مي بردند و من در چهره دكترها و پرستارها وضعيت را مي ديدم، واقعا ترسيده بودم. من از چشمان آنها مي خواندم كه اين مرد مردني است. مي دانستم كه بايد كاري كنم.»
پرسيدم: «چكار كردي»
جري گفت: «خوب، آنجا يك پرستار تنومند بود كه با صداي بلند از من مي پرسيد آيا به چيزي حساسيت دارم يا نه؟ من پاسخ دادم، بله. دكترها و پرستاران ناگهان دست از كار كشيدند و منتظر پاسخ من شدند. يك نفس عميق كشيدم و پاسخ دادم، گلوله. در حاليكه آنها مي خنديدند گفتم، من انتخاب كردم كه زنده بمانم. لطفا مرا مثل يك آدم زنده عمل كنيد نه مثل مرده ها.»
به لطف مهارت دكترها و البته به خاطر طرز فكر حيرت انگيزش، جري زنده ماند.
من از او آموختم كه هر روز شما اين انتخاب را داريد كه از زندگي خود لذت ببريد و يا از آن متنفر باشيد. طرز فكر تنها چيزي است كه واقعا مال شماست – و هيچكس نمي تواند آنرا كنترل كرده و يا از شما بگيرد. بنابراين، اگر بتوانيد از آن محافظت كنيد، ساير امور زندگي ساده تر مي شوند.
انتخابهاي ما و طرز تفكري كه به انتخاب نهايي منجر مي شود مي تواند ديد ما را نسبت به جهان هستي تغيير دهد.
Sara12
12-01-2010, 07:50 PM
يك سنت
پسر كوچكي، روزي هنگام راه رفتن در خيابان، سكه اي يك سنتي پيدا كرد. او از پيدا كردن اين پول، آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده شد. اين تجربه باعث شد كه او بقيه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پايين بگيرد و در جستجوي سكه هاي بيشتر باشد.
او در مدت زندگيش، ۲۹۶ سكه ۱ سنتي، ۴۸ سكه ۵ سنتي، ۱۹ سكه ۱۰ سنتي، ۱۶ سكه ۲۵ سنتي، ۲ سكه نيم دلاري و يك اسكناس مچاله شده يك دلاري پيدا كرد. يعني در مجموع ۱۳ دلار و ۲۶ سنت. در برابر به دست آوردن اين ۱۳ دلار و ۲۶ سنت، او زيبايي دل انگيز ۳۱۳۶۹ طلوع خورشيد، درخشش ۱۵۷ رنگين كمان و منظره درختان ا فرا در ٢٢ سرماي پاييز را از دست داد. او هيچ گاه حركت ابرهاي سفيد را بر فراز آسمان ها در حالي كه از شكلي به شكلي ديگر در مي آمدند، نديد. پرندگان در حال پرواز، در خشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئي از خاطرات او نشد.
براي كسب درآمد سعي كنيم از راه هاي مختلفي استفاده كنيم. در مديريت تلاش خود را بر روي استفاده از وضعيتهاي مختلف موجود متمركز كنيم تا بتوانيم از تمامي امكانات موجود استفاده بهينه داشته باشيم و از زندگي لذت ببريم.
Sara12
12-01-2010, 07:50 PM
فقط درخت قطع مي كنم
مردي قوي هيكل در چوب بري استخدام شد و تصميم گرفت خوب كار كند. روز اول در جنگل، ۱۸ درخت را قطع كرد. رئيسش به او تبريك گفت و او را به ادامه كار تشويق كرد. روز بعد با انگيزه بيشتري كار كرد، ولي ۱۵ درخت را قطع كرد. روز سوم بيشتر كار كرد، اما فقط ۱۰ درخت بريد. به نظرش آمد كه ضعيف شده است.
نزد رئيسش رفت و عذر خواست و گفت: «نمي دانم چرا هر چه بيشتر تلاش مي كنم، درخت كمتري مي برم!!!»
رئيس پرسيد: «آخرين بار كي تبرت را تيز كردي؟»
او گفت: براي اين كار وقت نداشتم. تمام مدت مشغول بريدن درختان بودم.
Sara12
12-01-2010, 07:50 PM
قيمت يك ضربدر
مهندسي بود كه در تعمير دستگاه هاي مكانيكي استعداد و تبحر داشت. او پس از 30 سال خدمت صادقانه با ياد و خاطري خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شركت درباره رفع اشكال به ظاهر لاينحل يكي از دستگاه هاي چندين ميليون دلاري با او تماس گرفتند. آنها هر كاري كه از دستشان بر مي آمد انجام داده بودند و هيچ كسي نتوانسته بود اشكال را رفع كند.
بنابراين، نوميدانه به او متوسل شده بودند كه در رفع بسياري از اين مشكلات موفق بوده است. مهندس، اين امر را به رغبت مي پذيرد. او يك روز تمام به وارسي دستگاه مي پردازد و در پايان كار، با يك تكه گچ علامت ضربدر روي يك قطعه مخصوص دستگاه مي كشد و با سربلندي مي گويد: «اشكال اينجاست!»
آن قطعه تعمير مي شود و دستگاه بار ديگر به كار مي افتد. مهندس دستمزد خود را 50000 دلار معرفي مي كند. حسابداري تقاضاي ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفي مي كند و او بطور مختصر اين گزارش را مي دهد: «بابت يك قطعه گچ: 1 دلار و بابت دانستن اينكه ضربدر را كجا بزنم: 49999 دلار»
اين شركت توانايي انتقال دانش از نيروهاي با تجربه به نيروهاي جديد را ندارد و بنابراين بايد براي استفاده دوباره از دانش توليد شده در طول سالها در شركت كه هزينه هاي زيادي براي آن پرداخت كرده است دوباره هزينه كند.
Sara12
12-01-2010, 07:51 PM
سه قطعه معيوب در هر 10000 قطعه
درباره كيفيت محصولات و استانداردهاي كيفيت در ژاپن بسيار شنيده ايد. اين داستان هم كه در مورد شركت آي بي ام اتفاق افتاده در نوع خود شنيدني است. چند سال پيش، آي بي ام تصميم گرفت كه توليد يكي از قطعات كامپيوترهايش را به ژاپنيها بسپارد. در مشخصات توليد محصول نوشته بود: سه قطعه معيوب در هر 10000 قطعه اي كه توليد مي شود قابل قبول است. هنگاميكه قطعات توليد شدند و براي آي بي ام فرستاده شدند، نامه اي همراه آنها بود با اين مضمون «مفتخريم كه سفارش شما را سر وقت آماده كرده و تحويل مي دهيم. براي آن سه قطعه معيوبي هم كه خواسته بوديد خط توليد جداگانه اي درست كرديم و آنها را هم ساختيم. اميدواريم اين كار رضايت شما را فراهم سازد.»
Sara12
12-01-2010, 08:07 PM
خودارزيابي
پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.
پسرك پرسيد: «خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟»
زن پاسخ داد: «كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد.»
پسرك گفت: «خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او مي دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.
پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: «خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت.» مجددا زن پاسخش منفي بود.
پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت. مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند.»
Sara12
12-01-2010, 08:07 PM
تخت مرگبار
چند وقتي بود در بخش مراقبت هاي ويژه يك بيمارستان معروف، بيماران يك تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهاي يكشنبه جان مي سپردند و اين موضوع ربطي به نوع بيماري و شدت و ضعف مرض آنان نداشت. اين مسئله باعث شگفتي پزشكان آن بخش شده بود به طوري كه بعضي آن را با مسائل ماوراي طبيعي و بعضي ديگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد ديگر در ارتباط مي دانستند. كسي قادر به حل اين مسئله نبود كه چرا بيمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهاي يكشنبه مي ميرد. به همين دليل گروهي از پزشكان متخصص بين المللي براي بررسي موضوع تشكيل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصميم بر اين شد كه در اولين يكشنبه ماه، چند دقيقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذكور براي مشاهده اين پديده عجيب و غريب حاضر شوند. در محل و ساعت موعود، بعضي صليب كوچكي در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضي دوربين فيلمبرداري با خود آورده و ... دو دقيقه به ساعت ۱۱ مانده بود كه «پوكي جانسون» نظافتچي پاره وقت روزهاي يكشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حيات (Life support system) را از پريز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقي خود را به پريز زد و مشغول كار شد!!
1- بيشتر مسائلي كه عجيب و ناشناخته به نظر مي رسند علت هاي پيچيده و ناشناخته ندارند.
2- نظافتچي پاره وقت روزهاي يكشنبه چقدر منظم است. شايد اين نظم و وقت شناسي به خاطر نظارت و حساسيت مديريت مربوطه باشد.
3- مديران مربوط به آموزش نيروي انساني بيمارستان، آموزش لازم را به نيروي انساني نداده اند.
Sara12
12-01-2010, 08:07 PM
سنگ هاي مرمر شما كدامند؟
مي گويند در زمانهاي دور پسري بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست با دستانش كار با ارزشي انجام دهد. اين پسر هر روز به كليسايي در نزديكي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگي كه در حياط كليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت. روزي شاهزاده اي از كنار كليسا عبور كرد و پسرك را ديد كه به اين تكه سنگ خيره شده است و هيچ نمي گويد. از اطرافيان در مورد پسر پرسيد. به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به حياط كليسا مي آيد و به اين تكه سنگ خيره مي شود و هيچ نمي گويد.
شاهزاده دلش براي پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جاي بيكار نشسستن و زل زدن به اين تخته سنگ، بهتر است براي خود كاري دست و پا كني و آينده خود را بسازي.»
پسرك در مقابل چشمان حيرت زده شاهزاده، مصمم و جدي به سوي او برگشت و در چشمانش خيره شد و محكم و متين پاسخ داد: «من همين الان در حال كار كردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خيره شد.
شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن تخته سنگ يك مجسمه با شكوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه اي كه هنوز هم جزو شاهكارهاي مجسمه سازي دنيا به شمار مي آيد.
نام آن پسر «ميكل آنژ» بود!
Sara12
12-01-2010, 08:08 PM
بهترين تفريح انجام كار مورد علاقه است
مارك البيون (mark albion) در كتاب خود تحت عنوان «ساختن زندگي و امرار معاش»، درباره يك مطالعه آشكاركننده از سوداگراني مي نويسد كه دو مسير كاملا متفاوت را پس از فراغت از تحصيل دانشگاهي طي كرده اند. وي چنين مي گويد:
يك بررسي از فارغ التحصيلان دانشكده بازرگاني، سابقه 1500 نفر را از سال 1960 تا سال 1980 مورد مطالعه قرار داده است. در آغاز، فارغ التحصيلان به دو گروه تقسيم شدند.
گروه الف: كساني بودند كه گفته بودند مي خواستند اول پول درآورند تا بعداً هر كار خواستند بكنند. يعني اول مشكلات مالي خود را حل و فصل كنند، بعداً به امور ديگر زندگي بپردازند.
گروه ب : شامل كساني بود كه ابتدا به دنبال علاقه واقعي خود بودند و اطمينان داشتند كه پول عاقبت خود به دنبال آن مي آيد.
چه درصدي در هر گروه وجود داشت؟
از 1500 فارغ التحصيل در مطالعه مورد نظر، كساني كه در گروه الف « اول پول» بودند 83 درصدكل يا 1245 نفر را تشكيل مي دادند. گروه ب « اول علاقه واقعي» يعني خطرپذيرها جمعاً 17 درصد يا 255 نفر بودند. پس از بيست سال 101 نفر ميليونر در كل اين دو گروه به وجود امده بود كه يك نفر از گروه «الف» و 100 نفر از گروه «ب» بودند.
نتیجه گیری:كاري را بايد انتخاب كنيم كه عشق، علاقه و تفريح ما باشد. كار اگر صرفاً براي انجام وظيفه باشد و درآمد پول، خسته كننده مي شود. كم و زياد شدن درآمد روي نحوه كاركردن تاثير خواهد گذاشت. اگر كار از روي علاقه و عشق باشد درآمد هم به دنبال خواهد داشت.
Sara12
12-01-2010, 08:09 PM
دعا كردن و سيگار كشيدن
در بازگشت از كليسا، جك از دوستش ماكس مي پرسد: «فكر مي كني آيا مي شود هنگام دعا كردن سيگار كشيد؟»
ماكس جواب مي دهد: «چرا از كشيش نمي پرسي؟»
جك نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «جناب كشيش، مي توانم وقتي در حال دعا كردن هستم، سيگار بكشم.»
كشيش پاسخ مي دهد: «نه، پسرم، نمي شود. اين بي ادبي به مذهب است.»
جك نتيجه را براي دوستش ماكس بازگو مي كند.
ماكس مي گويد: «تعجبي نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردي. بگذار من بپرسم.»
ماكس نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «آيا وقتي در حال سيگار كشيدن هستم مي توانم دعا كنم؟»
كشيش مشتاقانه پاسخ مي دهد: «مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.»
نتیجه گیری:پاسخي كه دريافت مي كنيد بستگي به پرسشي دارد كه پرسيده ايد.
براي مثال درباره پاسخ به پرسش زير، نظر شما چيست؟
مي توانم وقتي در تعطيلات هستم روي اين پروژه كار كنم؟
Sara12
12-01-2010, 08:09 PM
دوباره شروع مي كنم
از «فورد» ميلياردر معروف آمريكايي و صاحب يكي از بزرگترين كارخانه هاي سازنده انواع اتومبيل در آمريكا پرسيدند: «اگر شما فردا صبح از خواب بيدار شويد و ببينيد تمام ثروت خود را از دست داده ايد و ديگر چيزي در بساط نداريد، چه مي كنيد؟»
فورد پاسخ داد: «دوباره يكي از نيازهاي اصلي مردم را شناسايي مي كنم و با كار و كوشش، آن خدمت را با كيفيت و ارزان به مردم ارائه مي دهم و مطمئن باشيد بعد از پنج سال دوباره فورد امروز خواهم بود.»
Sara12
12-01-2010, 08:09 PM
راز موفقيت مرد كشاورز
يكي از كشاورزان منطقه اي، هميشه در مسابقهها، جايزه بهترين غله را به دست ميآورد و به عنوان كشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همكارانش، علاقهمند شدند راز موفقيتش را بدانند. به همين دليل، او را زير نظر گرفتند و مراقب كارهايش بودند. پس از مدتي جستجو، سرانجام با نكته عجيب و جالبي روبرو شدند. اين كشاورز پس از هر نوبت كِشت، بهترين بذرهايش را به همسايگانش ميداد و آنان را از اين نظر تأمين ميكرد. بنابراين، همسايگان او ميبايست برنده مسابقهها ميشدند نه خود او!
كنجكاويشان بيشتر شد و كوشش علاقهمندان به كشف اين موضوع كه با تعجب و تحير نيز آميخته شده بود، به جايي نرسيد. سرانجام، تصميم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از اين راز عجيب بردارند.
كشاورز هوشيار و دانا، در پاسخ به پرسش همكارانش گفت: «چون جريان باد، ذرات باروركننده غلات را از يك مزرعه به مزرعه ديگر ميبرد، من بهترين بذرهايم را به همسايگان ميدادم تا باد، ذرات باروركننده نامرغوب را از مزرعههاي آنان به زمين من نياورد و كيفيت محصولهاي مرا خراب نكند!»
همين تشخيص درست و صحيح كشاورز، توفيق كاميابي در مسابقههاي بهترين غله را برايش به ارمغان ميآورد.
نتیجه گیری:گاهي اوقات لازم است با كمك به رقبا و ارتقاء كيفيت و سطح آنها، كاري كنيم كه از تأثيرات منفي آنها در امان باشيم.
Sara12
12-01-2010, 08:10 PM
ويلون نوازي در مترو
در يك سحرگاه سرد ماه ژانويه، مردي وارد ايستگاه متروي واشينگتن دي سي شد و شروع به نواختن ويلون كرد. اين مرد در عرض ۴۵ دقيقه، شش قطعه از بهترين قطعات باخ را نواخت. از آنجا كه شلوغ ترين ساعات صبح بود، هزاران نفر براي رفتن به سر كارهايشان به سمت مترو هجوم آورده بودند. سه دقيقه گذشته بود كه مرد ميانسالي متوجه نوازنده شد. از سرعت قدمهايش كاست و چند ثانيهاي توقف كرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد. يك دقيقه بعد، ويلون زن اولين انعام خود را دريافت كرد. خانمي بيآنكه توقف كند يك اسكناس يك دلاري به درون كاسهاش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد. چند دقيقه بعد، مردي در حاليكه گوش به موسيقي سپرده بود، به ديوار پشت سر تكيه داد، ولي ناگهان نگاهي به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد.
كسي كه بيش از همه به ويلون زن توجه نشان داد، كودك سه سالهاي بود كه مادرش با عجله و كشان كشان او را با خود مي برد. كودك يك لحظه ايستاد و به تماشاي ويلونزن پرداخت، مادر محكم تر كشيد و كودك در حاليكه همچنان نگاهش به ويلونزن بود، بهمراه مادر براه افتاد. اين صحنه، توسط چندين كودك ديگر نيز به همان ترتيب تكرار شد و والدينشان بلا استثنا براي بردن شان به زور متوسل شدند. در طول مدت ۴۵ دقيقهاي كه ويلونزن مي نواخت، تنها شش نفر، اندكي توقف كردند. بيست نفر انعام دادند، بيآنكه مكثي كرده باشند، و سي و دو دلار عايد ويلونزن شد. وقتيكه ويلونزن از نواختن دست كشيد و سكوت بر همه جا حاكم شد، نه كسي متوجه شد. نه كسي تشويق كرد، و نه كسي او را شناخت.
هيچكس نميدانست كه اين ويلونزن همان «جاشوا بل» يكي از بهترين موسيقيدانان جهان است و نوازندهي يكي از پيچيدهترين قطعات نوشته شده براي ويلون به ارزش سه و نيم ميليون دلار ميباشد. جاشوا بل دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در يكي از تئاتر هاي شهر بوستون، برنامهاي اجرا كرده بود كه تمام بليط هايش پيشفروش شده بود و قيمت متوسط هر بليط يكصد دلار بود.
اين يك داستان حقيقي است. نواختن جاشوا بل در ايستگاه مترو توسط واشينگتن پست ترتيب داده شده بود و بخشي از تحقيقات اجتماعي براي سنجش توان شناسايي، سليقه و الويت هاي مردم بود.
نتيجه: آيا ما در شزايط معمولي و ساعات نامناسب، قادر به مشاهده و درك زيبايي هستيم؟ لحظهاي براي قدرداني از آن توقف ميكنيم؟ آيا نبوغ و شگرد ها را در يك شرايط غير منتظره ميتوانيم شناسايي كنيم؟ يكي از نتايج ممكن اين آزمايش مي تواند اين باشد؛ اگر ما لحظهاي فارغ نيستيم كه توقف كنيم و به يكي از بهترين موسيقيدانان جهان كه در حال نواختن يكي از بهترين قطعات نوشته شده براي ويلون است، گوش فرا دهيم، چه چيز هاي ديگري را داريم از دست مي دهيم؟
Sara12
12-01-2010, 08:10 PM
من يك شاه هستم
روزي فردريك كبير امپراطور روس، در اطراف برلين قدم مي زد كه با مرد بسيار پيري كه مثل شاخ شمشاد از جهت مخالف مي آمد روبه رو شد.
فردريك از تبعه خود پرسيد: «تو كيستي؟»
پيرمرد پاسخ داد: «من يك شاه هستم.»
فردريك خنديد و گفت: «يك شاه، قلمرو سلطنت تو كجاست؟»
پيرمرد مغرور پاسخ داد: «خودم، هر يك از ما سلطان و شاه زندگي خود هستيم.»
نتیجه گیری : قبل از مديريت بر خانه، سازمان يا اداره و جامعه بر خود مديريت كنيم و مدير خود باشيم.
Sara12
12-01-2010, 08:10 PM
كارگران و كارمندان
نزد يكي از دوستانم كه مدير كارخانه بزرگي در اصفهان بود سفارش پسر جواني را براي استخدام در قسمت حسابداري كارخانه كردم.
پسر جوان در كارخانه مشغول كار شد و پس از دو هفته نزد من آمد و گفت: «مگر قرار نبود در قسمت حسابداري مشغول كار شوم؟»
گفتم: «چرا.»
گفت: «اكنون دو هفته است كه در سالن توليد كنار كارگران مشغول كارهاي طاقت فرسا هستم و ديگر به كارخانه نخواهم رفت.»
پس از مدتي دوست كارخانه دار خود را ديدم و جريان را از وي سوال كردم كه جواب داد: «كارمندي كه مي خواهد در قسمتهاي دفتري كارخانه من كار كند بايد بداند كارگران خط توليد چگونه و با چه مشقتي كار مي كنند، همانطور كه خودم قبلا اينگونه بوده ام.»
نتیجه گیری : هر كس به راحتي به جايي برسد نمي تواند زير دستان را به خوبي درك كند لذا با عدم رضايت زيردستان مواجه شده و به راحتي كار خود را از دست خواهد داد.
Sara12
12-01-2010, 08:14 PM
راهب جوان و زن زيبا
دو راهب از ميان جنگل مي گذشتند كه چشمشان به زني زيبا افتاد كه كنار رودخانه ايستاده بود و نمي توانست از آن عبور كند. راهب جوان تر به خاطر آن كه سوگند عفت خورده بودند، بدون هيچ كمكي از رودخانه عبور كرد اما راهب پير تر آن زن را بغل گرفت و از رودخانه عبور داد. زن از او تشكر كرد و دو راهب به راه خود ادامه دادند. راهب جوان در سكوت، مرتب اين واقعه را براي خود مرور مي كرد: «چگونه او اين كار را انجام داد؟»
اين را راهب جوان با عصبانيت به خود مي گفت: «آيا سوگند را فراموش كرده است؟»
راهب جوان هر چه بيشتر فكر مي كرد بيشتر عصباني مي شد و در ذهن خود با اين موضوع مي جنگيد: «اگر من چنين كاري را انجام داده بودم حتما" توبيخ مي شدم، اين براي من غير قابل هضم است.»
او به راهب پير نگاه كرد تا ببيند آبا او از كار خود شرمنده است يا خير، ولي مي ديد كه راهب پير خيلي راحت و خونسرد به راه خود ادامه مي دهد. نهايتا" راهب جوان نتوانست بيش از اين طاقت بياورد و از راهب پير پرسيد: «چگونه جرأت كردي به آن زن نگاه كني و او را در آغوش بگيري و حمل كني؟ مگر سوگند را فراموش كرده اي؟»
راهب پير با تعجب به او نگاهي كرد و سپس با مهرباني به او گفت: «من همان موقع كه او را بر زمين گذاشتم ديگر حمل نكردم ولي تو هنوز داري او را حمل مي كني.»
شرح حكايت
اين داستان نشان مي دهد كه چگونه در شرايطي يكسان افراد ديدگاه هاي گوناگون دارند. كه هر كس با توجه به ديدگاه و برداشت، عملي متفاوت انجام مي دهد و ممكن است با نگرشي منفي كاري صحيح را انجام ندهد.
دريافت نفس و باطن يك مفهوم يا قاعده خيلي مهم تر از صورت ظاهري يا بروز عملي آن است. اگر اين امر در آموزش مد نظر قرار گيرد خيلي از مشكلات سازماني و اجتماعي حل خواهد شد.
Sara12
12-01-2010, 08:14 PM
قانون باورها
دانشمندان براي بررسي تعيين ميزان قدرت باورها بر كيفيت زندگي انسانها آزمايشي را در دانشگاه هاروارد انجام دادند. 80 پيرمرد و 80 پيرزن را انتخاب كردند. يك شهرك را به دور از هياهو برابر با 40 سال پيش ساختند. غذاهاي 40 سال پيش در اين شهرك پخته مي شد. خط روي شيشه هاي مغازه ها، فرم مبلمان، آهنگ ها، فيلم هاي قديمي، اخباري كه از راديو و تلويزيون پخش مي شد را مطابق با 40 سال قبل ساختند. بعد اين 160 نفر را از هر نظر آزمايش كردند؛ تعداد موي سر، رنگ موي سر، نوع استخوان، خميدگي بدن، لرزش دستها، لرزش صدا، ميزان فشار خون و غيره. بعد اين 160 نفر را به داخل اين شهرك بردند. بعد از گذشت 5 الي 6ماه كم كم پشتشان صاف شد، راست مي ايستادند، لرزش دستها بطور ناخودآگاه از بين رفت، لرزش صدا خوب شد، ضربان قلب مثل افراد جوان، رنگ موهاي سر شروع به مشكي شدن كرد و چين و چروكهاي دست و صورت از بين رفت.
علت چه بود؟ خيلي ساده است. آنها چون مطابق با 40 سال پيش زندگي كردند، باور كرده بودند 40 سال جوان تر شده اند.
شرح حكايت
انسان ها همان گونه كه باور داشته باشند مي توانند بينديشند. باورهاي آدمي است كه در هر لحظه به او القا مي كند كه چگونه بينديشد. اصولا فرق بين انسان ها، فرق ميان باورهاي آنان است. انسانهاي موفق با باورهاي عالي، موفقيت را براي خود خلق مي كنند. انسان هاي ثروتمند، باورهاي عالي و ثروت آفرين دارند كه با اعتماد به نفس عالي خود و بدون توجه به تمام مسائل به دنبال كسب ثروت مي روند و به لحاظ باورهاي مثبتشان به ثروت مطلوب خود مي رسند.
قانون زندگي قانون باورهاست. باورهاي عالي سرچشمه همه موفقيتهاي بزرگ است. توانمندي يك انسان را باورهاي او تعيين مي كند. انسان ها هر آنچه را كه باور دارند خلق مي كنند. باورهاي شما دستاوردهاي شما را در زندگي مي سازند زيرا باورها تعيين كننده كيفيت انديشه ها، انديشه ها عامل اوليه اقدام ها و اقدام ها عامل اصلي دستاوردها هستند.
Sara12
12-01-2010, 08:15 PM
آزمايشگاه اديسون
اديسون در سنين پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار مي رفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد. اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود. در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند كه آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتاً كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط براي جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به شكل مناسبي به اطلاع پيرمرد رسانده شود.
پسر با خود انديشيد كه احتمالاً پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با كمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند. پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: «پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني! حيرت آور است! من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است. واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت. نظر تو چيست پسرم؟»
پسر حيران و گيج جواب داد: «پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟ چطور ميتواني؟ من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي!»
پدر گفت: «پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مأمورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد. در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم. الآن موقع اين كار نيست. به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت.»
توماس آلوا اديسون سال بعد مجدداً در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراعات بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع كرد.
Sara12
12-01-2010, 08:15 PM
نگاه سبز
مي گويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي مي كرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد، درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده مي بيند. وي به راهب مراجعه مي كند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد مي دهد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند. وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور مي دهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با رنگ سبز، رنگ آميزي كنند. همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض مي كند. پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير مي دهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد.
بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد مي شود متوجه مي شود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش مي رسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و مي گويد: «بله. اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته.»
مرد راهب با تعجب به بيمارش مي گويد: «بالعكس، اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود. براي اين كار نمي تواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلكه با تغيير نوع نگاهت مي تواني دنيا را به كام خود درآوري.»
Sara12
12-01-2010, 08:15 PM
به كدام بعد از سلامت كاركنان توجه داريد؟
روزي سقراط، حكيم معروف يوناني، مردي را ديد كه خيلي ناراحت و متأثر است. علت ناراحتيش را پرسيد.
مرد پاسخ داد: «در راه كه مي آمدم يكي از آشنايان را ديدم. سلام كردم جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذشت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم.»
سقراط گفت: «چرا رنجيدي؟»
مرد با تعجب گفت: «معلوم است، چنين رفتاري ناراحت كننده است.»
سقراط پرسيد: «اگر در راه كسي را مي ديدي كه به زمين افتاده و از درد وبيماري به خود مي پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي؟»
مرد گفت: «مسلم است كه هرگز دلخور نمي شدم. آدم كه از بيمار بودن كسي دلخور نمي شود.»
سقراط پرسيد: «به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي كردي؟»
مرد جواب داد: «احساس دلسوزي و شفقت مي يافتم و سعي مي كردم طبيب يا دارويي به او برسانم.»
سقراط گفت: «همه ي اين كارها را به خاطر آن مي كردي كه او را بيمار مي دانستي. آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود؟ و آيا كسي كه رفتارش نادرست است، روانش بيمار نيست؟ اگر كسي فكر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود.»
Sara12
12-01-2010, 08:15 PM
كيفيت يعني اين!
يكي از مسئولان پروژه ايجاد يك مركز فرهنگي، از اين مركز در حال ساخت بازديد كرد. او ديد كه يك مجسمه ساز، در حال ساخت يك مجسمه است و متوجه شد كه يك مجسمه ساخته شده مشابه نيز آنجاست.
با تعجب از مجسمه ساز پرسيد: «از اين مجسمه دو تا نياز داري؟»
مجسمه ساز بدون نگاه كردن گفت: «نه. فقط يكي مي خواهيم، اما اولي در آخرين مرحله آسيب ديد.»
مقام مسئول، مجسمه ساخته شده را بررسي كرد و هيچ اشكالي پيدا نكرد و از مجسمه ساز پرسيد: «آسيب كجاست؟»
مجسمه ساز در حالي كه مشغول كارش بود گفت: «يك خراش روي بيني مجسمه است.»
مقام مسئول پرسيد: «اين مجسمه را كجا مي خواهيد نصب كنيد؟»
مجسمه ساز گفت: «روي يك ستون به ارتفاع شش متر.»
مقام مسئول پرسيد: «اگر در اين ارتفاع نصب مي شود چه كسي خواهد دانست كه يك خراش روي بيني مجسمه است؟»
مجسمه ساز كارش را قطع كرد، به مقام مسئول نگاه كرد، لبخند زد و گفت: «من كه مي دانم.»
Sara12
12-01-2010, 08:16 PM
ثروت سازماني
زماني كزروس به كوروش بزرگ گفت: «چرا از غنيمت هاي جنگي چيزي را براي خود بر نمي داري و همه را به سربازانت مي بخشي؟»
كوروش گفت: «اگر غنيمت هاي جنگي را نمي بخشيديم الان دارايي من چقدر بود؟» گزروس عددي را با معيار آن زمان گفت.
كوروش يكي از سربازانش را صدا زد و گفت: «برو به مردم بگو كوروش براي امري به مقداري پول و طلا نياز دارد.»
سرباز در بين مردم جار زد و سخن كوروش را به گوششان رسانيد. مردم هرچه در توان داشتند براي كوروش فرستادند. وقتي كه مالهاي گرد آوري شده را حساب كردند، از آنچه كزروس انتظار داشت بسيار بيشتر بود.
كوروش رو به كزروس كرد و گفت: «ثروت من اينجاست. اگر آنها را پيش خود نگه داشته بودم، هميشه بايد نگران آنها بودم. زماني كه ثروت در اختيار توست و مردم از آن بي بهره اند مثل اين مي ماند كه تو نگهبان پولهايي كه مبادا كسي آن را ببرد.»
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.