PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعرهای زنده یاد احمد شاملو



emad176
11-08-2010, 02:16 PM
شعر زیر ترجمه است از اشعار لنگستن هیوز شاعر سیاه پوست امریکایی , توسط زنده یاد احمد شاملو و برگرفته از تارنمای ایشان:


بگذار این وطن دوباره وطن شود

بگذارید این وطن دوباره وطن شود.

بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.


بگذارید پیشاهنگ دشت شود

و در آن‌جا که آزاد است منزلگاهی بجوید.

این وطن هرگز برای من وطن نبود.


بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای خویش‌داشته‌اند.

بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود

سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بی‌اعتنایی نشان دهند نه ستمگران اسباب چینی کنند.

تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.

این وطن هرگز برای من وطن نبود.


آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن:


آزادی را با تاج ِ گل ِ ساخته‌گی ِ وطن‌پرستی نمی‌آرایند.

اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست.

زند‌گی آزاد است و برابری در هوایی است که استنشاق می‌کنیم.


در این «سرزمین ِ آزاده‌گان» برای من هرگز نه برابری در کار بوده است نه آزادی.

بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه می‌کنی؟

کیستی تو که حجابت تا ستاره‌گان فراگستر می‌شود؟

سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکنده‌اند،

سیاهپوستی هستم که داغ برده‌گی بر تن دارم،

سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش،

مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته‌ام

اما چیزی جز همان تمهید ِ لعنتی ِ دیرین به نصیب نبرده‌ام

که سگ , سگ را می‌درد و توانا ناتوان را لگدمال می‌کند.

من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار


که گرفتار آمده‌ام در زنجیره‌ی بی‌پایان ِ دیرینه سال ِ سود، قدرت، استفاده،

قاپیدن زمین، قاپیدن زر،

قاپیدن شیوه‌های برآوردن نیاز،


کار ِ انسان‌ها، مزد آنان،

و تصاحب همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع.

من کشاورزم ــ بنده‌ی خاک


کارگر م، زر خرید ماشین.

سیاه پوستم، خدمتگزار شما همه.

من مردُمَم : نگران، گرسنه، شوربخت،


که با وجود آن رویا، هنوز امروز محتاج کفی نانم.

هنوز درمانده‌ام. ــ آه، ای پیشاهنگان!

من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد،

بینواترین کارگری که سال‌هاست دست به دست می‌گردد.

با این همه، من همان کسم که در دنیای کُهن

در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم

بنیادی‌ترین آرزومان را در رویای خود پروردم،

رویایی با آن مایه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستین

که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود می‌خواند :

در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار


شخمی این وطن را سرزمینی کرده که هم اکنون هست.

آه، من انسانی هستم که :

سراسر دریاهای نخستین را به جست‌وجوی آنچه می‌خواستم خانه‌ام باشد درنوشتم .

من همان ام که کرانه‌های تاریک ایرلند و دشت‌های لهستان و جلگه‌های سرسبز انگلستان را بر پشت نهادم

از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم و آمدم


تا «سرزمین آزاده‌گان» را بنیان بگذارم.

آزاده‌گان؟

یک رویا ــ رویایی که فرامی‌خواندم هنوز امّا.

آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود ــ


سرزمینی که هنوز آن‌چه می‌بایست بشود نشده است .

و باید بشود! ــ سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد.

سرزمینی که از آن ِ من است.

ــ از آن ِ بینوایان، سرخپوستان، سیاهان، من،


که این وطن را وطن کردند، که خون و عرق جبین‌شان،


درد و ایمان‌شان، در ریخته‌گری‌های دست‌هاشان،


و در زیر باران خیش‌هاشان


بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند.

آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید .

پولاد ِ آزادی زنگار ندارد.

از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیده‌اند .

ما می‌باید سرزمین‌مان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم.

آه، آری

آشکارا می‌گویم،

این وطن برای من هرگز وطن نبود،

با وصف این سوگند یاد می‌کنم که وطن من، خواهد بود!

رویای آن

همچون بذری جاودانه

در اعماق جان من نهفته است.

ما مردم می‌باید

سرزمین‌مان، معادن‌مان، گیاهان‌مان، رودخانه‌هامان،

کوهستان‌ها و دشت‌های بی‌پایان‌مان را آزاد کنیم:

همه جا را، سراسر گستره‌ی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ

و بار دیگر وطن را بسازیم.



====================


به امید ایرانی آباد

emad176
11-09-2010, 03:22 PM
من فکر می‌کنم
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:

احساس می‌کنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگ‌زای
چندین هزار چشمه‌ی خورشید
در دلم
می‌جوشد از یقین؛
احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین.


آه ای یقینِ گم‌شده، ای ماهیِ گریز
در برکه‌های آینه لغزیده توبه‌تو!
من آبگیرِ صافی‌ام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکه‌های آینه راهی به من بجو!


من فکر می‌کنم
هرگز نبوده
دستِ من
این سان بزرگ و شاد:

احساس می‌کنم
در چشمِ من
به آبشارِ اشکِ سُرخ‌گون
خورشیدِ بی‌غروبِ سرودی , کشد نفس؛

احساس می‌کنم
در هر رگم
به هر تپشِ قلبِ من
کنون
بیدارباشِ قافله‌یی می‌زند جرس.

آمد شبی برهنه‌ام از در
چو روحِ آب
در سینه‌اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسویِ خیسِ او خزه‌ِ بو، چون خزه به‌هم.

من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:

آه ای یقین ِ یافته، بازت نمی‌نهم

emad176
11-29-2010, 03:55 PM
با درود به همه شما خوبان
با کسب اجازه از مدیران این انجمن و سایر عزیزان بر آن شدم تا شعرهایی از زنده یاد احمد شاملو را در این تاپیک قرار بدم باشد تا آرامش باشد برای روان آن ابر مرد شعر نو ایران زمین . دوستان عزیز اگر می تونید در این مقوله بنده را یاری دهید .



جمال شخص نه چشم است و روی و عارض وخط
هـــزار نکتــــه درین کـــــــارو بــــار دلــــــــداریست

emad176
11-29-2010, 03:58 PM
احمد شاملو اين شعر را برای سرهنگ سيامک سروده است.



درقفل در،کليدی چرخيد
لرزيد برلبانش لبخندی
چون رقص آب برسقف
ازانعکاس تابش خورشيد
درقفل در،کليدی چرخيد.


بيرون
رنگ خوش سپيده دمان
ماننديکی نوت گمگشته
می گشت پرسه پرسه زنان روی
سوراخهای نی
دنبال خانه اش...


درقفل در،کليدی چرخيد
رقصيدبرلبانش لبخندی
چون رقص آب برسقف
ازانعکاس تابش خورشيد


درقفل در
کليدی چرخيد.

emad176
11-29-2010, 04:12 PM
عنوان اين شعر با "چشم ها " است و در آن از آفتابی دروغين سخن می رود . تاريخ آن دقيقا مشخص نيست اما به احتمال زياد بايد اواخر ۴۲ يا اوائل سال ۴۳ سروده شده باشدآن آفتاب قلابی انقلاب سفيد شاهانه بود که بسياری از مبارزان طراز نوين را فريفت و سالهای دراز مداح رژيم پهلوي کرد
بسياري از آنان كه به آفتابگونه اي فريفته بودند مدعي شدند كه مگر برای همين اصول مبارزه نمی كرديم ؟ اشاره به اصول چندگانه ننگين شاهنشاهي مي كردند
احمد شاملو در همان سالها بر سر اين خفتگان فرياد برآورد
اي ياوه ياوه
ياوه خلايق!
مستيد ومنگ ؟
يا به تظاهر تزوير ميكنيد
از شب هنوز مانده دودانگي
ور تائبيد وپاك ومسلمان
نماز را ازچاوشان نيامده بانگي !
اين شعر شاملو حديث نفس زنان و مردانی است كه خون رگان خود را قطره قطره نثار کردند، تا خلق با دوچشم خويش ببينند که خورشيدشان کجاست
شعر زیبای شاملو تقدیم به همه شما دوستداران شعر و ادبیات
به ویژه مریم رحیمی دختری از تبار جنگل و باران

با چشم‌ها


ز حيرت ِ اين صبح ِ نابه‌جای

خشکيده بر دريچه‌ی خورشيد ِ چارتاق
بر تارک ِ سپيده‌ی اين روزِ پابه‌زای،
دستان ِ بسته‌ام را
آزاد کردم از
زنجيرهای خواب.


فرياد برکشيدم:
«ــ اينک
چراغ معجزه
مَردُم!
تشخيص ِ نيم‌شب را از فجر

در چشم‌های کوردلي‌تان
سويي بهجای اگر
مانده‌ست آن‌قدر،
تا
از
کيسه‌تان نرفته تماشا کنيد خوب
در آسمان ِ شب

پرواز ِ آفتاب را !
با گوش‌های ناشنوايي‌تان
اين طُرفه بشنويد:
درنيم‌پرده‌ی شب
آواز ِ آفتاب را!»
«ــ ديديم
گفتند خلق، نیمی
پرواز ِ روشن‌اش را. آری!»
نيمي به شادي از دل

فرياد برکشيدند:


«ــ با گوش ِ جان شنيديم
آواز ِ روشن‌اش را!»


باری
من با دهان ِ حيرت گفتم:
«ــ اي ياوه
ياوه


ياوه،

خلائق!


مستيد و منگ؟



يا به تظاهر

تزوير مي‌کنيد؟
از شب هنوز مانده دو دانگي.
ورتائب‌ايد و پاک و مسلمان


نماز را
از چاوشان نيامده بانگي!»


هر گاوگَندچاله دهاني
آتش‌فشان ِ روشن ِ خشمي شد:


«ــ اين گول بين که روشني ِ آفتاب را
از ما دليل مي‌طلبد.»


توفان ِ خنده‌ها...


«ــ خورشيد را گذاشته،


مي‌خواهد

با اتکا به ساعت ِ شماطه‌دار ِ خويش
بيچاره خلق رامتقاعد کند


که شب
از نيمه نيز برنگذشته‌ست.»


توفان ِ خنده‌ها...


من
درد در رگان‌ام
حسرت در استخوان‌ام
چيزي نظير ِ آتش در جان‌ام


پيچيد.


سرتاسر ِ وجود ِ مرا


گويي


چيزی به هم فشرد
تا قطره‌يي به تفته‌گي ِ خورشيد
جوشيد ازدو چشم‌ام.
از تلخي ِ تمامي ِ درياها
در اشک ِ ناتواني ِ خود ساغریزدم.


آنان به آفتاب شيفته بودند
زيرا که آفتاب
تنهاترين حقيقتِشان بود
احساس ِ واقعيت ِشان بود.
با نور و گرمي‌اش
مفهوم ِ بي‌ريایرفاقت بود
با تابناکي‌اش
مفهوم ِ بي‌فريب ِ صداقت بود.


(اي کاش مي‌توانستند
از آفتاب ياد بگيرند
که بي‌دريغباشند
در دردها و شادی‌هاشان
حتا


با نان ِ خشک ِشان. ــ


و کاردهای شان را
جز از برای ِ قسمت کردن
بيروننياورند.)


افسوس!


آفتاب


مفهوم ِ بي‌دريغ ِ عدالت بود و
آنان به عدل شيفته بودندو
اکنون
با آفتاب‌گونه‌يي


آنان را


اين‌گونه


دل


فريفته بودند!


ای کاش مي‌توانستم
خون ِ رگان ِ خود را
من

قطره
قطره
قطره
بگريم

تا باورم کنند.


ای کاش مي‌توانستم


ــ يک لحظه مي‌توانستم ای کاش ــ


بر شانه‌های خود بنشانم
اين خلق ِ بي‌شمار را،
گرد ِ حباب ِخاک بگردانم
تا با دو چشم ِ خويش ببينند که خورشيد ِشان کجاست
و باورمکنند.


ای کاش
مي‌توانستم!

emad176
11-29-2010, 04:14 PM
من بامدادم سرانجام
خسته
بی آن که جز با خويشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از اين فرساينده تر نيست،
که پيش از آن که باره برانگيزی
آگاهی
که سايه ی عظيم کرکسی گشوده بال
بر سراسر ميدان گذشته است:
تقدير از تو گدازی خون آلوده در خاک کرده است

و تو را
از شکست و مرگ
گريز
نيست.

من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نسبم با يک حلقه به آوارگان کابل می پيوندد.
نام کوچک ام عربی ست
نام قبيله يی ام ترکی
کنيت ام پارسی.
نام قبيله يی ام شرمسار تاريخ است
و نام کوچک ام را دوست نمی دارم

تنها هنگامی که توام آواز می دهی
اين نام زيباترين کلام جهان است
و آن صدا غمناک ترين آواز استمداد.

در شب سنگين برفی بی امان
بدين رباط فرودآمدم
هم از نخست پيرانه خسته.

در خانه يی دل گير انتظار مرا می کشيدند
کنار سقاخانه ی آينه
نزديک خانقاه درويشان
بدين سبب است شايد
که سايه ی ابليس را
هم از اول
همواره در کمين خود يافته ام.

در پنج سالگي هنوز از ضربه ی ناباور ميلاد خويش پريشان بودم
و با شقشقه ی لوک مست و حضور ارواحی خزندگان زهرآلود برمی باليدم
بی ريشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتاده تر از خاطره ی غبارآلود آخرين رشته ی نخل هابرحاشيه ی آخرين خشک رود.

در پنج سالگي
باديه بر کف
در ريگ زار عريان به دنبال نقش سراب می دويدم
پيشاپيش خواهرم که هنوز
با جذبه ی کهربايی مرد
بيگانه بود.

نخستين بار که در برابر چشمانم هابيل مغموم از خويشتن تازيانه خورد شش ساله بودم.
و تشريفات سخت درخور بود:
صف سربازان بود با آرايش خاموش پيادگان سرد شطرنج،
و شکوه پرچم رنگين رقص
و داردار شيپور و رپ رپه ی فرصت سوز طبل
تا هابيل از شنيدن زاری خويش زردرويی نبرد.

بامدادم من
خسته از باخويش جنگيدن
خسته ی سقاخانه وخانقاه و سراب
خسته ی کوير و تازيانه و تحميل
خسته ی خجلت ازخود بردن هابيل.

ديری است تا دم برنياورده ام اما اکنون
هنگام آن است که از جگر فريادی برآرم
که سرانجام اينک شيطان که بر من دست می گشايد.

صف پيادگان سرد آراسته است
و پرچم
با هيبت رنگين
برافراشته.
تشريفات در ذروه ی کمال است و بی نقصی
راست درخور انسانی که برآن اند
تا هم چون فتيله ی پردود شمعی بی بها
به مقراضش بچينند.

در برابر صف سردم واداشته اند
و دهان بند زردوز آماده است
بر سينی حلبی
کنار دسته ای ريحان و پيازی مشت کوب.

آنک نشمه ی نايب که پيش می آيد عريان
با خال پرکرشمه ی انگ وطن بر شرم گاهش

وينک رپ رپه ی طبل:
تشريفات آغازمی شود.
هنگام آن است که تمامت نفرتم را به نعره ای بی پايان تف کنم.
من بامداد نخستين و آخرينم
هابيلم من
بر سکوی تحقير
شرف کيهانم من
تازيانه خورده ی خويش
که آتش سياه اندوهم
دوزخ را از بضاعت ناچيزش شرمسار می کند.

emad176
11-29-2010, 04:16 PM
نگران، آن دو چشمان است... نگران،
آن دو چشمان است،
دورسوی آن دو سهيل که بر سيبستان ِ حيات ِ من مي‌نگرد
تا از سبزينه‌ی نارس ِ خويش
سُرخ برآيد.


سخت‌گير و آسان‌مهر
در فراز کن که سهيل مي‌زند!



سهيلان ِ من‌اند
ستاره‌گان ِ هماره‌بيدارم،
و دروازه‌های افق
بر نگراني‌شان گشوده است.



بيمارستان مهرداد

13 اسفند ۱۳۷۵

emad176
11-29-2010, 04:19 PM
آنکه مي‌گويد دوست‌ات مي‌دارم
خنياگر ِ غم‌گيني‌ست
که آوازش را از دست داده است.


ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود


هزار کاکُلي شاد
در چشمان ِ توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.


عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود

آنکه مي‌گويد دوست‌ات مي‌دارم
دل ِ اندُه‌گين ِ شبي‌ست
که مهتاب‌اش را مي‌جويد.


ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود


هزار آفتاب ِ خندان در خرام ِ توست
هزار ستاره‌ی گريان
در تمنای من.


عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود


۳۱ تير ِ ۱۳۵۸

emad176
11-29-2010, 04:25 PM
يكي بود يكي نبود

زير گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
گيس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكي ترك.
روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.


از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
از عقب از توي برج شبگير مي اومد...


« - پريا! گشنه تونه؟
پريا! تشنه تونه؟
پريا! خسته شدين؟
مرغ پر بسه شدين؟
چيه اين هاي هاي تون
گريه تون واي واي تون؟ »


پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا
***
« - پرياي نازنين
چه تونه زار مي زنين؟
توي اين صحراي دور
توي اين تنگ غروب
نمي گين برف مياد؟
نمي گين بارون مياد
نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟
نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟
نمي ترسين پريا؟
نمياين به شهر ما؟


شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-


پريا!
قد رشيدم ببينين
اسب سفيدم ببينين:
اسب سفيد نقره نل
يال و دمش رنگ عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوي آهن رگ من!


گردن و ساقش ببينين!
باد دماغش ببينين!
امشب تو شهر چراغونه
خونه ديبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر ميان
داريه و دمبك مي زنن
مي رقصن و مي رقصونن
غنچه خندون مي ريزن
نقل بيابون مي ريزن
هاي مي كشن
هوي مي كشن:
« - شهر جاي ما شد!
عيد مردماس، ديب گله داره
دنيا مال ماس، ديب گله داره
سفيدي پادشاس، ديب گله داره
سياهي رو سياس، ديب گله داره » ...
***
پريا!
ديگه توک روز شيكسه
دراي قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شين
سوار اسب من شين
مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد
جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.
آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
مي ريزد ز دست و پا.
پوسيده ن، پاره مي شن
ديبا بيچاره ميشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن
سر به صحرا بذارن، كوير و نمكزار مي بينن


عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]
در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
هر كي كه غصه داره
غمشو زمين ميذاره.
قالي مي شن حصيرا
آزاد مي شن اسيرا.
اسيرا كينه دارن
داس شونو ور مي ميدارن
سيل مي شن: گرگرگر!
تو قلب شب كه بد گله
آتيش بازي چه خوشگله!


آتيش! آتيش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چيزي به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن


الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن
عمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش كنن
به جائي كه شنگولش كنن
سكه يه پولش كنن:
دست همو بچسبن
دور ياور برقصن
« حمومك مورچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
« قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو » در بيارن


پريا! بسه ديگه هاي هاي تون
گريه تاون، واي واي تون! » ...


پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...
***
« - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي!
شباي چله كوچيك كه زير كرسي، چيك و چيك
تخمه ميشكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد
بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف
قصه سبز پري زرد پري
قصه سنگ صبور، بز روي بون
قصه دختر شاه پريون، -
شما ئين اون پريا!
اومدين دنياي ما
حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين
كه دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟


دنياي ما قصه نبود
پيغوم سر بسته نبود.


دنياي ما عيونه
هر كي مي خواد بدونه:


دنياي ما خار داره
بيابوناش مار داره
هر كي باهاش كار داره
دلش خبردار داره!


دنياي ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!


دنياي ما - هي هي هي !
عقب آتيش - لي لي لي !
آتيش مي خواي بالا ترك
تا كف پات ترك ترك ...


دنياي ما همينه
بخواي نخواهي اينه!


خوب، پرياي قصه!
مرغاي شيكسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟
كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما
قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ »


پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
***
دس زدم به شونه شون
كه كنم روونه شون -
پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
[ پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن
[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن،
[ ميوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، اميد شدن ياس
[ شدن، ستاره نحس شدن ...


وقتي ديدن ستاره
يه من اثر نداره:
مي بينم و حاشا مي كنم، بازي رو تماشا مي كنم
هاج و واج و منگ نمي شم، از جادو سنگ نمي شم -
يكيش تنگ شراب شد
يكيش درياي آب شد
يكيش كوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...


شرابه رو سر كشيدم
پاشنه رو ور كشيدم
زدم به دريا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دويدم و دويدم
بالاي كوه رسيدم
اون ور كوه ساز مي زدن، همپاي آواز مي زدن:


« - دلنگ دلنگ، شاد شديم
از ستم آزاد شديم
خورشيد خانم آفتاب كرد
كلي برنج تو آب كرد.
خورشيد خانوم! بفرمائين!
از اون بالا بياين پائين
ما ظلمو نفله كرديم
از وقتي خلق پا شد
زندگي مال ما شد.
از شادي سير نمي شيم
ديگه اسير نمي شيم
ها جستيم و واجستيم
تو حوض نقره جستيم
سيب طلا رو چيديم
به خونه مون رسيديم ... »
***
بالا رفتيم دوغ بود
قصه بي بيم دروغ بود،
پائين اومديم ماست بود
قصه ما راست بود:


قصه ما به سر رسيد
غلاغه به خونه ش نرسيد،
هاچين و واچين
زنجيرو ورچين!

emad176
11-29-2010, 04:30 PM
روزی ما دوباره کبوترهایمان
را پیدا خواهیم کرد و مهربانی
دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسانی برای هر انسانی
برادری است.
روزی که مردم دیگر در خانه‌هایشان
را نمی‌بندند.
قفل افسانه‌ای است و قلب
برای زندگی بس است...
روزی که معنای هر سخن
دوست داشتن است
تا تو بخاطر آخرین حرف
به دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی است
تا من بخاطر آخرین شعر
رنج جستجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه‌ای است
تا کمترین سرود بوسه باشد.
روزی که تو بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما برای کبوترهایمان
دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار می‌کشم
حتي اگر روزی
که دیگر
نباشم...

emad176
11-29-2010, 04:35 PM
تذکر : دوستان امیدوارم بر من خرده نگیرید که این شعر نیست . میدانم اما زیبایی آن دسته کمی از شعر ندارد که جان شعر می طلبد خواندن آن .


نامه‌ احمد شاملو به‌ يك‌ نويسنده‌ تركمن‌ درباره‌ شعر "زخم‌ قلب‌ آمان‌ جان‌"

آقاي‌ عزيز!
بدون‌ هيچ‌ مقدمه‌ اي‌ به‌ شما بگويم‌ كه‌ نامه‌ تان‌ مرابي‌اندازه‌ شادمان‌ كرد. شادي‌ من‌ از دريافت‌ نامه‌ شما علل‌ بسيار دارد و آخرين‌ آن‌ عطف‌ توجهي‌ است‌ كه‌ به‌ شعر من‌ «از زخم‌ قلب‌ آمان‌ جان‌» كرده‌ ايد ... هيچ‌ مي‌دانيد كه‌ من‌ اين‌ شعر را بيش‌ از ديگر اشعارم‌ دوست‌ مي‌دارم‌? و هيچ‌ مي‌دانيد كه‌ اين‌ شعر عملا قسمتي‌ از زندگي‌ من‌ است‌?
من‌ تركمن‌ها را بيش‌ از هر ملت‌ و هر نژادي‌ دوست‌ مي‌دارم‌، نمي‌ دانم‌ چرا. و مدت‌هاي‌ دراز در ميان‌ آنان‌ زندگي‌ كرده‌ام‌.
از بندر شاه‌ تا اترك‌. شب‌هاي‌ بسيار در آلاچيق‌هاي‌ شما خفته‌ام‌ و روزهاي‌ دراز در اوبه‌ها ميان‌ سگ‌ها، كلاه‌هاي‌ پوستي‌، نگاه‌هاي‌ متجسس‌ بدبين‌، دشت‌هاي‌ پر همهمه‌ سرسبز وبي‌انتها، زنان‌ خاموش‌ اسرارآميز و رنگ‌هاي‌ تند لباس‌ها و روسري‌هايشان‌، ارابه‌ و اسب‌هاي‌ مغرور گردنكش‌ بسر برده‌ ام‌.

دختران‌ دشت‌!
دختران‌ تركمن‌ به‌ شهر تعلق‌ ندارند و نمي‌ دانم‌ آيا لازم‌ است‌ اين‌ شعر را بدين‌ صورت‌ پاره‌ پاره‌ كنم‌? به‌ هر حال‌، اين‌ عمل‌ براي‌ من‌ در حكم‌ تجديد خاطره‌يي‌ است‌.
شهر، كثيف‌ وبي‌حصار و پر حرف‌ است‌. دختران‌ تركمن‌ زادگان‌ دشتند، مانند دشت‌ عميقند و اسرار آميز و خاموش‌... آن‌ها فقط‌ دختر دشت‌، دختر صحرا هستند.
و ديگر ... دختران‌ انتظارند. زندگي‌ آنان‌ جز انتظار، هيچ‌ نيست‌. اما انتظار چه‌ چيز? «انتظار پايان‌» در عمق‌ روح‌ خود، ايشان‌ هيچ‌ چيز را انتظار نمي‌ كشند. آيا به‌ انتظار پايان‌ زندگي‌ خويشند? در سرتاسر دشت‌، جز سكوت‌ و فقر هيچ‌ چيز حكومت‌ نمي‌ كند. اما سكوت‌ هميشه‌ در انتظار صدا است‌. و دختران‌ اين‌ انتظاربي‌انجام‌، در آن‌ دشت‌بي‌كرانه‌ به‌ اميد چيستند? آيا اصلا اميدي‌ دارند? نه‌ ! دشت‌،بي‌كران‌ و اميد آنان‌ تنگ‌أ و در خلق‌ و خوي‌ تنگ‌ خويش‌، آرزوي‌بي‌كران‌ دارندأ چرا كه‌ آرزو به‌ هر اندازه‌ كه‌ ناچيز باشد، چون‌ به‌ كرانه‌ نرسد،بي‌كرانه‌ مي‌نمايد.
خيال‌ آنان‌ پي‌ آلاچيق‌ نوتري‌ مي‌گردد. اما همراه‌ اين‌ خيال‌ زندگي‌ آنان‌ در آلاچيق‌هايي‌ مي‌گذرد كه‌ صد سال‌ از عمر هر يك‌ گذشته‌ است‌...
آنان‌ به‌ جوانه‌هاي‌ كوچكي‌ مي‌مانند كه‌ زير زره‌ آهنيني‌ از تعصبات‌ محبوسند. اگر از زير اين‌ زره‌ به‌ در آيند، همه‌ تمناها و توقعات‌ بيدار مي‌شود. بسان‌ يال‌ بلند اسبي‌ وحشي‌ كه‌ از نفس‌ بادي‌ عاصي‌ آشفته‌ شود. روي‌ اخطار من‌ با آنها است‌:

از زره‌ جامه‌ تان‌ اگر بشكوفيد
باد ديوانه‌
يال‌ بلند اسب‌ تمنا را
آشفته‌ كرد خواهد.

در دنيا هيچ‌ چيز براي‌ من‌ خيال‌ انگيزتر از اين‌ نبوده‌ است‌ كه‌ از دور منظره‌ شامگاهي‌ اوبه‌يي‌ را تماشا كنم‌.
آتش‌هايي‌ كه‌ براي‌ دفع‌ پشه‌ در برابر هر آلاچيق‌ برافروخته‌ مي‌شودأ ستون‌ باريك‌ شعله‌هايي‌ كه‌ از اين‌ آتش‌ها برخاسته‌، به‌ طاقي‌ از دود كه‌ آسمان‌ اوبه‌ را فرا گرفته‌ است‌ مي‌پيوندد ... گويي‌ بر ستون‌هاي‌ بلندي‌ از آتش‌، طاقي‌ از دود نهاده‌ اند! آنها دختران‌ چنين‌ سرزمين‌ و چنين‌ طبيعتي‌ هستند.
عشق‌ها از دسترس‌ آنان‌ به‌ دور است‌. آنان‌ دختران‌ عشق‌هاي‌ دورند.
در سرزمين‌ شما، معناي‌ روز، سكوت‌ و كار است‌. آنان‌ دختران‌ روز سكوت‌ و كارند.
در سرزمين‌ شما، معناي‌ «شب‌» خستگي‌ است‌. آنان‌ دختران‌ شب‌هاي‌ خستگي‌ هستند.
آنان‌ دختران‌ تمام‌ روزبي‌خستگي‌ دويدن‌ اند.
آنان‌ دختران‌ شب‌ همه‌ شب‌، سرشكسته‌ به‌ كنج‌بي‌حقي‌ خويش‌ خزيدند.
اگر به‌ رقا برخيزند، بازوان‌ آنان‌ به‌ هيات‌ و ظرافت‌ فواره‌يي‌ است‌أ اما اين‌ فواره‌ در باغ‌ خلوت‌ كدام‌ عشق‌ به‌ بازي‌ و رقا در مي‌آيد? اگر دختران‌ هندو به‌ سياق‌ سنت‌هاي‌ خويش‌، به‌ شكرانه‌ توفيقي‌، سپاس‌ خدايان‌ را در معابد خويش‌ مي‌رقصند، دختران‌ تركمن‌ به‌ شكرانه‌ كدامين‌ آبي‌ كه‌ بر آتش‌ كامشان‌ فرو ريخته‌ شده‌ است‌أ فواره‌هاي‌ بازوي‌ خود را به‌ رقا بر افرازند? تا اينجا، سخن‌ يك‌ سر، برسر غرايز سركوب‌ شده‌ بود ... امابيهوده‌ است‌ كه‌ شاعر، عطر لغات‌ خود را با گفت‌ و گوي‌ از موها و نگاه‌ها كدر كند. حقيقت‌ از اينجا است‌ كه‌ آغاز مي‌شود:
زندگي‌ دختران‌ تركمن‌، جز رفت‌ و آمد در دشتي‌ مه‌ زده‌ نيست‌. زندگي‌ آنان‌ جز شرم‌ «زن‌ بودن‌»، جز طبيعت‌ و گوسفندان‌ و فرودستي‌ جنسيت‌ خويش‌، هيچ‌ نيست‌...
آمان‌ جان‌، جان‌ خويش‌ را بر سر اين‌ سودا نهاد كه‌ صحرا، از فقر و سكوت‌ رهايي‌ يابد، دختر تركمن‌ از زره‌ جامه‌ خويش‌ بشكوفد، دوشادوش‌ مرد خويش‌ زندگي‌ كند و بازوان‌ فواره‌يي‌اش‌ را در رقا شكرانه‌ كامكاري‌ برافرازد...
پرسش‌ من‌ اين‌ است‌:
دختران‌ دشت‌! از زخم‌ گلوله‌يي‌ كه‌ سينه‌ آمان‌ جان‌ را شكافت‌، به‌ قلب‌ كدامين‌ شما خون‌ چكيده‌ است‌?
آيا از ميان‌ شما كدام‌ يك‌ محبوبه‌ او بود?
و اكنون‌ كه‌ آمان‌ جان‌ با قلبي‌ سوراخ‌ از گلوله‌ در دل‌ خاك‌ مرطوب‌ خفته‌ است‌، آيا هنوز محبوبه‌ اش‌ او را بخاطر دارد? آيا هنوز محبوبه‌ اش‌ فكر و روح‌ و ايمان‌ او را در دل‌ خود زنده‌ نگه‌ داشته‌ است‌?
در دل‌ آن‌ شب‌هايي‌ كه‌ بخاطر باراني‌ بودن‌ هوا كارها متوقف‌ مي‌ماند و همه‌ به‌ كنج‌ آلاچيق‌ خويش‌ مي‌خزند، آيا هيچ‌ يك‌ از شما دختران‌ دشت‌، به‌ ياد مردي‌ كه‌ در راه‌ شما مرد، در بستر خود در آن‌ بستر خشن‌ و نوميد و دل‌ تنگ‌، در آن‌ بستري‌ كه‌ از انديشه‌هاي‌ اسرار آميز و درد ناك‌ سرشار است‌ بيدار مي‌مانيد? و آيا بدان‌ اندازه‌ به‌ ياد و در انديشه‌ او هستيد كه‌ خواب‌ به‌ چشمانتان‌ نيايد? آيا بدان‌ اندازه‌ به‌ ياد و در انديشه‌ او هستيد كه‌ چشمانتان‌ تا ديرگاه‌ باز ماند و آتشي‌ كه‌ در برابرتان‌ در اجاق‌ ميان‌ آلاچيق‌ روشن‌ است‌ در چشم‌هايتان‌ منعكس‌ شود؟

بين‌ شما كدام‌ يك‌
صيقل‌ مي‌دهيد
سلاح‌ آمان‌ جان‌ را
براي‌
روز
انتقام‌

شعر اندكي‌ پيچيده‌ است‌. تصديق‌ مي‌كنم‌ ولي‌ ... من‌ تركمن‌ صحرا را دوست‌ دارم‌. اين‌ را هم‌ شما از من‌ قبول‌ كنيد.

غم‌ يك‌جفت‌ چشم‌ مورب، نامه‌ احمد شاملو به‌ يك‌ نويسنده‌ تركمن‌ درباره‌ شعر "زخم‌ قلب‌ آمان‌ جان‌"
شايد تعجب‌ كنيد اگر بگويم‌ چندين‌ ماه‌ در «قره‌ تپه‌»و «امچلي‌» و «قره‌ قاشلي‌» كمباين‌ و تراكتورمي‌رانده‌ام‌... از خانه‌هاي‌ خشت‌ و گلي‌ متنفرم‌ ودشت‌هاي‌ وسيع‌ و كلاه‌ پوستي‌ و آلاچيق‌هاي‌ تركمن‌ صحرا را هرگز از ياد نمي‌ برم‌.
شبي‌ ديرگاه‌ (در يكي‌ از آلاچيق‌هاي‌ تركمني) احساس‌ كردم‌ هنوز زير پلك‌هاي‌ فرو بسته‌ خود بيدارم‌. كوشيدم‌
به‌ خواب‌ بروم‌ نتوانستم‌. و سرانجام‌ چشم‌هايم‌ را گشودم‌. در انعكاس‌ زرد و سرخ‌ نيمسوز اجاق‌ و يا شايد فانوسي‌ كه‌ به‌ احترام‌ مهمانان‌ در حاشيه‌ وسيع‌ اجاق‌ روشن‌ نهاده‌ بودند،روبروي‌ خود، در آنسوي‌ تشچال‌ ، چهره‌ گرد دخترك‌ صاحبخانه‌ را ديدم‌ كه‌ در انديشه‌يي‌ دور و دراز بيدار مانده‌ چشمش‌ به‌ زبانه‌هاي‌ كوتاه‌ آتش‌ ره‌ كشيده‌ بود.غمي‌ كه‌ در آن‌ چشم‌هاي‌ مورب‌ ديدم‌ هرگز از خاطرم‌ نخواهد رفت‌. اول‌ شب‌ سخن‌ از آبايي‌ به‌ ميان‌ آمده‌ بود. از دخترك‌ پرسيده‌ بودم‌ مي‌شناختيش‌? جوابي‌
نداده‌ بود. وقتي‌ در آن‌ ديرگاه‌ بيدار ديدمش‌ با خود گفتم‌: به‌ آبايي‌ فكر مي‌كند!
بيرون‌ آهنگ‌ يكنواخت‌ باران‌ بود و لاييدن‌ سگي‌ تنهادر دوردست‌. شعر را هفته‌يي‌ بعد نوشتم‌.

emad176
11-29-2010, 04:39 PM
تو نمي‌داني غريو ِ يک عظمت
وقتي که در شکنجه‌ي يک شکست نمي‌نالد
چه کوهي‌ست!
تو نمي‌داني نگاه ِ بي‌مژه‌ي محکوم ِ يک اطمينان
وقتي که در چشم ِ حاکم ِ يک هراس خيره مي‌شود
چه دريایِی‌ست!
تو نمي‌داني مُردن
وقتي که انسان مرگ را شکست داده است
چه زنده‌گي‌ست!
تو نمي‌داني زنده‌گي چيست، فتح چيست
تو نمي‌داني اراني کيست


و نمي‌داني هنگامي که
گور ِ او را از پوست ِ خاک و استخوان ِ آجُر انباشتي
و لبان‌ات به لبخند ِ آرامش شکفت
و گلوي‌ات به انفجار ِ خنده‌يی ترکيد،
و هنگامي که پنداشتي گوشت ِ زنده‌گیِ او را
از استخوان‌هاي پيکرش جدا کرده‌اي
چه‌گونه او طبل ِ سُرخ ِ زنده‌گي‌اش را به نوا درآورد
در نبض ِ زيراب
در قلب ِ آبادان،
و حماسه‌ي توفانیِ شعرش را آغاز کرد
با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سيصد هزار دهان
با قافيه‌ي خون
با کلمه‌ي انسان،
با کلمه‌ي انسان کلمه‌ي حرکت کلمه‌ي شتاب
با مارش ِ فردا
که راه مي‌رود
مي‌افتد برمي‌خيزد
برمي‌خيزد برمي‌خيزد مي‌افتد
برمي‌خيزد برمي‌خيزد
و به‌سرعت ِ انفجار ِ خون در نبض
گام برمي‌دارد
و راه مي‌رود بر تاريخ، بر چين
بر ايران و يونان
انسان انسان انسان انسان... انسان‌ها...
و که مي‌دود چون خون، شتابان
در رگ ِ تاريخ، در رگ ِ ويت‌نام، در رگ ِ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسان‌ها...
و به مانند ِ سيلابه که از سدْ،
سرريز مي‌کند در مصراع ِ عظيم ِ تاريخ‌اش
از ديوار ِ هزاران قافيه:
قافيه‌ي دزدانه
قافيه‌ي در ظلمت
قافيه‌ي پنهاني
قافيه‌ي جنايت
قافيه‌ي زندان در برابر ِ انسان
و قافيه‌ئي که گذاشت آدولف رضاخان
به دنبال ِ هر مصرع که پايان گرفت به «نون»:
قافيه‌ي لزج
قافيه‌ي خون!


و سيلاب ِ پُرطبل
از ديوار ِ هزاران قافيه‌ي خونين گذشت:
خون، انسان، خون، انسان،
انسان، خون، انسان...
و از هر انسان سيلابه‌يي از خون
و از هر قطره‌ي هر سيلابه هزار انسان:
انسان ِ بي‌مرگ
انسان ِ ماه ِ بهمن
انسان ِ پوليتسر
انسان ِ ژاک‌دوکور
انسان ِ چين
انسان ِ انسانيت
انسان ِ هر قلب
که در آن قلب، هر خون
که در آن خون، هر قطره
انسان ِ هر قطره
که از آن قطره، هر تپش
که از آن تپش، هر زنده‌گي
يک انسانيت ِ مطلق است.


و شعر ِ زنده‌گیِ هر انسان
که در قافيه‌ي سُرخ ِ يک خون بپذيرد پايان
مسيح ِ چارميخ ِ ابديت ِ يک تاريخ است.


و انسان‌هايي که پا درزنجير
به آهنگ ِ طبل ِ خون ِشان مي‌سرايند تاريخ ِشان را
حواريون ِ جهان‌گير ِ يک دين‌اند.


و استفراغ ِ هر خون از دهان ِ هر اعدام
رضاي خودرويي را مي‌خشکاند
بر خرزهره‌ي دروازه‌ي يک بهشت.


و قطره‌قطره‌ي هر خون ِ اين انساني که در برابر ِ من ايستاده است
سيلي‌ست
که پُلي را از پس ِ شتابنده‌گان ِ تاريخ
خراب مي‌کند


و سوراخ ِ هر گلوله بر هر پيکر
دروازه‌يي‌ست که سه نفر صد نفر هزار نفر
که سيصد هزار نفر
از آن مي‌گذرند
رو به بُرج ِ زمرد ِ فردا.


و معبر ِ هر گلوله بر هر گوشت
دهان ِ سگي‌ست که عاج ِ گران‌بهاي پادشاهي را
در انواليدي مي‌جَوَد.


و لقمه‌ي دهان ِ جنازه‌ي هر بي‌چيزْ پادشاه
رضاخان!
شرف ِ يک پادشاه ِ بي‌همه‌چيز است.


و آن کس که براي يک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و آن کس که براي يک لقمه در دهان و سه نان در کف
و آن کس که براي يک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانه‌ي يک تاريخ چنان کند که تو کردي،رضاخان
نام‌اش نيست انسان.


نه، نام‌اش انسان نيست، انسان نيست
من نمي‌دانم چيست
به جز يک سلطان!


اما بهار ِ سرسبزي با خون ِ اراني
و استخوان ِ ننگي در دهان ِ سگ ِ انواليد!


و شعر ِ زنده‌گیِ او، با قافيه‌ي خون‌اش
و زنده‌گیِ شعر ِ من
با خون ِ قافيه‌اش.
و چه بسيار
که دفتر ِ شعر ِ زنده‌گي‌شان را
با کفن ِ سُرخ ِ يک خون شيرازه بستند.
چه بسيار
که کُشتند برده‌گیِ زنده‌گي‌شان را
تا آقايیِ تاريخ ِشان زاده شود.


با ساز ِ يک مرگ، با گيتار ِ يک لورکا
شعر ِ زنده‌گي‌شان را سرودند
و چون من شاعر بودند
و شعر از زنده‌گي‌شان جدا نبود.
و تاريخي سرودند در حماسه‌ي سُرخ ِ شعر ِشان
که در آن
پادشاهان ِ خلق
با شيهه‌ي حماقت ِ يک اسب
به سلطنت نرسيدند،
و آن‌ها که انسان‌ها را با بند ِ ترازوي عدالت ِشان به دار آويختند
عادل نام نگرفتند.


جدا نبود شعر ِشان از زنده‌گي‌شان
و قافيه‌ي ديگر نداشت
جز انسان.


و هنگامي که زنده‌گیِ آنان را بازگرفتند
حماسه‌ي شعر ِشان توفاني‌تر آغاز شد
در قافيه‌ي خون.
شعري با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سيصد هزار دهان
شعري با قافيه‌ي خون
با کلمه‌ي انسان
با مارش ِ فردا
شعري که راه مي‌رود، مي‌افتد، برمي‌خيزد، مي‌شتابد
و به سرعت ِ انفجار ِ يک نبض در يک لحظه‌ي زيست
راه مي‌رود بر تاريخ، و بر اندونزي، بر ايران
و مي‌کوبد چون خون
در قلب ِ تاريخ، در قلب ِ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسان‌ها...


و دور از کاروان ِ بي‌انتهاي اين همه لفظ، اين همه زيست،
سگ ِ انواليد ِ تو مي‌ميرد
با استخوان ِ ننگ ِ تو در دهان‌اش ــ
استخوان ِ ننگ
استخوان ِ حرص
استخوان ِ يک قبا بر تن سه قبا در مِجري
استخوان ِ يک لقمه در دهان سه لقمه در بغل
استخوان ِ يک خانه در شهر سه خانه در جهنم
استخوان ِ بي‌تاريخي.

emad176
11-29-2010, 04:49 PM
۱



سنگ
برای سنگر،


آهن


برای شمشير،


جوهر


برای عشق...


در خود به جُست‌وجويي پيگير


همت نهاده‌ام


در خود به کاوش‌ام


در خود
ستمگرانه


من چاه مي‌کَنَم

من نقب مي‌زنم
من حفر مي‌کُنَم.


در آواز ِ من
زنگي بيهوده هست


بيهوده‌تر از
تشنج ِ احتضار:




اين فرياد ِ بي‌پناهي‌ زنده‌گي
از ذُروه‌ی دردناک ِ ياءس
به هنگامي که مرگ
سراپا عُريان
با شهوت ِ سوزان‌اش به بستر ِ او خزيده است و


جفت ِ فصل‌ناپذيرش
ــ تن ــ


روسبيانه


به تفويضي بي‌قيدانه
نطفه‌ی زهرآگين‌اش را پذيرا مي‌شود.


در آواز ِ من

زنگي بيهوده هست


بيهوده‌تر از تشنج ِ احتضار
که در تلاش ِ تاراندن ِ مرگ


با شتابي ديوانه‌وار

باقي‌مانده‌ی زنده‌گي را مصرف مي‌کند
تا مرگ ِ کامل فرارسد.
پس زنگ ِ بلند ِ آواز ِ من
به کمال ِ سکوت مي‌نگرد.
سنگر برای تسليم

آهن برای ِ آشتي
جوهر
برای ِ
مرگ!


۱۵مرداد ِ ۱۳۴۵


---------------------------------------------------------


۲


از بيم‌ها پناهي جُستم
به شارستاني که از هر شفقت عاری بود و
در پس ِ هر ديوار
کينه‌يي عطشان بود
گوش با آوای پای ره‌گذری،


و لُختي ِ هر خنجر
غلاف ِ سينه‌يي مي‌جُست،


و با هر سينه‌ی ِ مهربان

داغ ِ خونين ِ حسرت بود.
تا پناهي از بيم‌ام باشد


محرابي نيافتم


تا پناهي


از ريشخند ِ اميدم باشد.


سهمي را که از خدا داشتم ديری بود تا مصرف کرده بودم. پس،

صعود ِ روان را از تن ِ خويش نردباني کردم. به‌گشاده‌دستي دست به
مصرف ِ خود گشودم تا چندان که با فراز ِ تيزه فرودآيم خود را
به‌تمامي رها کرده باشم. تا مرا گُساريده باشم تا به قطره‌ی واپسين.
پس، من، مرا صعودافزار شد; سفرتوشه و پای‌ابزار.
من، مرا خورش بود و پوشش بود. به راهي سخت صعب، مرا
بارکش بود به شانه‌های زخمين و پايَکان ِ پُرآبله.
تا به استخوان سودم‌اش.
چندان که چون روح به سرمنزل رسيد از تن هيچ مانده نبود.
لاجرم به تنهايي‌ ِ خود وانهادم‌اش به گونه‌ی ِ مُردارْلاشه‌يي. تا در آن
فراز از هر آنچه جِسرگونه‌يي باشد ميان ِ فرودستي و جان، پيوندی بر
جای بنماند.


تن، خسته ماند و رهاشده;
نردبان ِ صعودی بي‌بازگشت ماند.


جان از شوق ِ فصلي از اين‌دست
خروشي کرد.

پس به نظاره نشستم


دور از غوغای آزها و نيازها.



و در پاکي ِ خلوت ِ خويش نظر کردم که بيشه‌يي باران‌شُسته را





مي‌مانست.
در نشاط ِ دورمانده‌گي از شارستان ِ نيازهاي فرومايه‌ی تن نظر
کردم و در شادی‌ ِ جان ِ رهاشده.
و در پيرامن ِ خويش به هر سويي نظر کردم.
و در خط ِ عبوس ِ باروی زندان ِ شهر نظر کردم.
و در نيزه‌های سبز ِ درختاني نظر کردم که به اعماق رُسته بود و
آزمندانه به جانب ِ خورشيد مي‌کوشيد و دستان ِ عاشق‌اش در طلبي
بي‌انقطاع از بلندی ِ انزوای من برمي‌گذشت.


و من چون فريادی به خود بازگشتم
و به سرشکسته‌گي در خود فروشکستم.
و من در خود فروريختم، چنان که آواری در من.
و چنان که کاسه‌ی زهری
در خود فروريختم.


دريغا مسکين‌تن ِ من! که پَست‌اش کردم به خيالي باطل
که بلندی‌ ِ روح را به جز اين راه نيست.


آنک تن‌ام، به‌خواری بر سر ِ راه افکنده!
وينک سپيدارها که به‌سرفرازی از بلندی ِ انزوای من بر
مي‌گذرد گرچه به انجام ِ کار، تابوت اگر نشود اجاق ِ پيرزني را هيمه
خواهد بود!
وينک باروی سنگي‌ ِ زندان، به اعماق رُسته و از بلندی‌ها
برگذشته، که در کومه‌های آزاده‌مردم از اين‌سان به‌پستي مي‌نگرد، و
اميد و جسارت را در احشاء ِ سياه ِ خويش مي‌گوارد!


«ــ آه، بايد که بر اين اوج ِ بي‌بازگشت
در تنهايي بميرم!»

بر دورترين صخره‌ی کوه‌ساران، آنک هفت‌خواهران‌اند که در

دل‌ْافسايي ِ غروبي چنين بي‌گاه، در جامه‌های سياه ِ بلند، شيون‌کردن
را آماده مي‌شوند.


ستاره‌گان سوگند مي‌خورند ــ گر از ايشان بپرسي ــ که مرا
ديده‌اند
به هنگامي که بر جنازه‌ی خويش مي‌گريستم و


بر شاخ‌ساران ِ آسمان
که مي‌خشکيد


چرا که ريشه‌هايش در قلب ِ من بود و من


مُرداری بيش نبودم



که دور از خويشتن


با خشمي به رنگ ِ عشق


به حسرت
بر دوردست ِ بلند ِ تيزه


نگران ِ جان ِ اندُه‌گين ِ خويش بود.


۱۸مرداد ِ ۱۳۴۵


--------------------------------------------------------------------



۳


بي‌خيالي و بي‌خبری.
تو بي‌خيال و بي‌خبری

و قابيل ــ برادر ِ خون ِ تو ــ


راه بر تو مي‌بندد
از چار جانب
به خون ِ تو


با پريده‌رنگي‌ ِ گونه‌هايش


کز خشم نيست
آن‌قدر
کز حسد.


و تو را راه ِ گريز نيست


نز ناتوانايي و بربسته‌پايي
آن‌قدر
کز شگفتي.


شد آن زمان که به جادوی شور و حال


هر برگ را
بهاري مي‌کردی




و چندان که بر پهنه‌ی آب‌گير ِ غوکان


نسيم ِ غروب ِ خزاني
زرين‌زرهي مي‌گسترد




تو را


از تيغ ِ دريغ‌ها
ايمني حاصل بود،
هر پگاه‌ات به دعايي مي‌مانست و



هر پسين
به اجابتي،


شادوَرزی


چه ارزان و
چه آسان بود و


عشق


چه رام و
چه زودبه‌دست!


به کدام صدا


به کدامين ناله
پاسخي خواهي گفت


وگر


نه به فريادی




به کدامين آواز؟


پريده‌رنگی شام‌گاهان
دنباله‌ی رودرسکوت ِ فرياد ِ وحشتي رودرفزون است.
به کدامين فرياد
پاسخي خواهي گفت؟


۲۵مرداد ِ ۱۳۴۵

emad176
11-29-2010, 04:55 PM
احمد شاملو این شعر را درستایش وسوگ خسرو گلسرخی سروده است



زاده شدن
برنيزهء تاريك
همچون ميلادِ گشادهء زخمي .
سِفْرِ يگانهء فرصت را
سراسر
در سلسله پيمودن.
برشعلهء خويش
سوختن


تاجرقهء واپسين،
برشعلهء حرمتي
كه درخاكِ راهش
يافته اند


بردگان
اين چنين اند.


اين چنين سرخ و لوند
برخار بوتهء خون
شكفتن


وينچنين گردن فراز
برتازيانه زارِ تحقير
گذشتن


وراه را تاغايتِ نفرت


بريدن.-


آه ،‌ازكه سخن مي گويم؟
ما بي چرا زندگانيم
آنان به چرا مرگِ‌ خود آگاه هان اند.


--------------------------------------------------------------

این شعر به نظر خودم یکی از فلسفی ترین و پرمحتوا ترین اشعاریست که در طی زندگانی بی فروغم خوانده ام و هزاران سپاس بر تو ای بزرگ مرد شعر معاصر ایران زمین ؛ یادت گرامی و نامت جاویدان بادا .

emad176
11-29-2010, 05:04 PM
شعر لنگستون هيوز شاعر نامدار سياهپوست ؛ برگردان احمد شاملو



چه دور
چه دور از دسترس است
آفریقا.
حتا خاطره‌یی هم زنده نمانده است
جز آن‌ها که کتاب‌های تاریخ ساخته‌اند،
جز آن‌هایی که ترانه‌ها
با طنینی آهنگین در خون می‌ریزد
با کلماتی غم‌سرشت، به زبانی بیگانه که زبان سیاهان نیست
با طنینی آهنگین سر از خون بیرون می‌کشد.
چه دور
چه دور از دسترس است
آفریقا!
طبل‌ها رام شده‌اند
در دل زمان گم شده‌اند.
و با این همه، از فراسوهای مه‌آلود نژادی
ترانه‌یی به گوش می‌آید که من درکش نمی‌کنم:
ترانه‌ی سرزمین پدران ما،
ترانه‌ی آرزوهایی که به تلخی از دست رفته است
بی‌آن که برای خود جایی پیدا کند.
چه دور
چه دور از دسترس است
چهره‌ی سیاه آفریقا!

emad176
11-29-2010, 05:13 PM
يه مردی بود حسين‌قلي
چشاش سيا لُپاش گُلي
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت. ــ


خنده‌ی بي‌لب کي ديده؟
مهتاب ِ بي‌شب کي ديده؟
لب که نباشه خنده نيس
پَر نباشه پرنده نيس.


شبای دراز ِ بي‌سحر
حسين‌قلي نِشِس پکر
تو رختخوابش دمرو
تا بوق ِ سگ اوهواوهو.
تموم ِ دنيا جَم شدن
هِي راس شدن هِي خم شدن
فرمايشا طبق طبق
همه‌گي به دورش وَقّ و وقّ
بستن به نافش چپ و راس
جوشونده‌ی ملاپيناس
دَم‌اش دادن جوون و پير
نصيحتای بي‌نظير:



«ــ حسين‌قلي غصه‌خورَک



خنده نداری به درک!
خنده که شادی نمي‌شه
عيش ِ دومادی نمي‌شه.
خنده‌ی لب پِشک ِ خَره
خنده‌ی دل تاج ِ سره،
خنده‌ی لب خاک و گِله
خنده‌ی اصلي به دِله...»


حيف که وقتي خوابه دل
وز هوسي خرابه دل،
وقتي که هوای دل پَسه
اسير ِ چنگ ِ هوسه،
دل‌سوزی از قصه جداس
هرچي بگي باد ِ هواس!



حسين‌قلي با اشک و آه
رف دَم ِ باغچه لب ِ چاه


گُف: «ــ ننه‌چاه، هلاکتم



مرده‌ی خُلق ِ پاکتم!
حسرت ِ جونم رُ ديدی
لبتو امونت نمي‌دی؟
لبتو بِدِه خنده کنم
يه عيش ِ پاينده کنم.»



ننه‌چاهه گُف: «ــ حسين‌قلي



ياوه نگو، مگه تو خُلي؟
اگه لَبمو بِدَم به تو
صبح، چه امونَت چه گرو،
واسه‌يي که لب تَر بکنن
چي‌چي تو سماور بکنن؟
«ضو» بگيرن «رَت» بگيرن
وضو بي‌طاهارت بگيرن؟
ظهر که مي‌باس آب بکشن
بالای باهارخواب بکشن،
يا شب ميان آب ببرن
سبو رُ به سرداب ببرن،


سطلو که بالا کشيدن
لب ِ چاهو اين‌جا نديدن
کجا بذارن که جا باشه
لايق ِ سطل ِ ما باشه؟»


ديد که نه وال‌ّلا، حق مي‌گه
گرچه يه خورده لَق مي‌گه.



حسين‌قلي با اشک و آ
رَف لب ِ حوض ِ ماهيا


گُف: «ــ باباحوض ِ تَرتَری



به آرزوم راه مي‌بری؟
مي‌دی که امانت ببرم
راهي به حاجت ببرم
لب‌تو روُ مَرد و مردونه
با خودم يه ساعت ببرم؟»


حوض‌ْبابا غصه‌دار شد
غم به دلش هَوار شد
گُف: «ــ بَبَه جان، بِگَم چي
اگر نَخوام که همچي
نشکنه قلب ِ ناز ِت
غم نکنه دراز ِت:
حوض که لبش نباشه
اوضاش به هم مي‌پاشه
آبش مي‌ره تو پِي‌گا
به‌کُل مي‌رُمبه از جا.»


ديد که نه وال‌ّلا، حَقّه
فوقش يه خورده لَقّه.



حسين‌قلي اوهون‌اوهون
رَف تو حياط، به پُشت ِ بون


گُف: «ــ بيا و ثواب بکن



يه خير ِ بي‌حساب بکن:
آباد شِه خونِمونت
سالم بمونه جونت!
با خُلق ِ بي‌بائونه‌ت
لب ِتو بده اَمونت
باش يه شيکم بخندم
غصه رُ بار ببندم
نشاط ِ يامُف بکنم
کفش ِ غمو چَن ساعتي
جلو ِ پاهاش جُف بکنم.»


بون به صدا دراومد


به اشک و آ دراومد:




«ــ حسين‌قلي، فدات شَم،





وصله‌ی کفش ِ پات شَم
مي‌بيني چي کردی با ما
که خجلتيم سراپا؟
اگه لب ِ من نباشه
جانُوْدوني‌م کجا شِه؟
بارون که شُرشُرو شِه
تو مُخ ِ ديفار فرو شِه
ديفار که نَم کشينِه
يِه‌هُوْ از پا نِشينه،
هر بابايي مي‌دونه
خونه که رو پاش نمونه
کار ِ بون‌اشم خرابه
پُلش اون ور ِ آبه.
ديگه چه بوني چه کَشکي؟
آب که نبود چه مَشکي؟»
ديد که نه والّ‌لا، حق مي‌گه
فوقش يه خورده لَق مي‌گه.



حسين‌قلي، زار و زبون
وِيْلِه‌زَنون گريه‌کنون
لبش نبود خنده مي‌خواس
شادی پاينده مي‌خواس.


پاشد و به بازارچه دويد
سفره و دستارچه خريد
مُچ‌پيچ و کول‌بار و سبد
سبوچه و لولِنگ و نمد
دويد اين سر ِ بازار
دويد اون سر ِ بازار
اول خدا رُ ياد کرد
سه تا سِکّه جدا کرد
آجيل ِ کارگشا گرفت
از هم ديگه سَوا گرفت
که حاجتش روا بِشه
گِرَه‌ش ايشال‌ّلا وابشه
بعد سر ِ کيسه واکرد
سکه‌ها رو جدا کرد
عرض به حضور ِ سرورم
چي بخرم چي‌چي نخرم:
خريد انواع ِ چيزا
کيشميشا و مَويزا،


تا نخوری نداني
حلوای تَن‌تَناني،
لواشک و مشغولاتي
آجيلای قاتي‌پاتي
اَرده و پادرازی
پنير ِ لقمه‌ْقاضي،


خانُمايي که شومايين
آقايوني که شومايين:
با هَف عصای شيش‌مني
با هف‌تا کفش ِ آهني
تو دشت ِ نه آب نه علف
راه ِشو کشيد و رفت و رَف
هر جا نگاش کشيده شد
هيچ‌چي جز اين ديده نشد:
خشکه‌کلوخ و خار و خس
تپه و کوه ِ لُخت و بس:
قطار ِ کوهای کبود
مث ِ شترای تشنه بود
پستون ِ خشک ِ تپه‌ها
مث ِ پيره‌زن وخت ِ دعا.



«ــ حسين‌قلي غصه‌خورک



خنده نداشتي به درک!
خوشي بيخ ِ دندونت نبود
راه ِ بيابونت چي بود؟


راه ِ دراز ِ بي‌حيا
روز راه بيا شب راه بيا
هف روز و شب بکوب‌بکوب
نه صُب خوابيدی نه غروب
سفره‌ی بي‌نونو ببين
دشت و بيابونو ببين:
کوزه‌ی خشکت سر ِ راه
چشم ِ سيات حلقه‌ی چاه
خوبه که اميدت به خداس
وگرنه لاشخور تو هواس!»



حسين‌قلي، تِلُوخورون
گُشنه و تشنه نِصبِه‌جون


خَسّه خَسّه پا مي‌کشيد
تا به لب ِ دريا رسيد.
از همه چي وامونده بود
فقط‌اَم يه دريا مونده بود.


«ــ ببين، دريای لَم‌لَم
فدای هيکلت شَم
نمي‌شه عِزتت کم
از اون لب ِ درازوت
درازتر از دو بازوت
يه چيزی خِير ِ ما کُن
حسرت ِ ما دوا کُن:
لبي بِده اَمونت
دعا کنيم به جونت.»



«ــ دلت خوشِه حسين‌قلي



سر ِ پا نشسته چوتولي.
فدای موی بور ِت!
کو عقلت کو شعور ِت؟
ضررای کارو جَم بزن
بساط ِ ما رو هم نزن!
مَچِّده و مناره‌ش
يه درياس و کناره‌ش.


لب ِشو بدم، کو ساحلش؟
کو جيگَرَکي‌ش کو جاهلش؟
کو سايبونش کو مشتريش؟
کو فوفولش و کو نازپَری‌ش؟
کو نازفروش و نازخر ِش؟
کو عشوه‌يي‌ش کو چِش‌چَر ِش؟»



حسين‌قلي، حسرت به دل
يه پاش رو خاک يه پاش تو گِل
دَساش از پاهاش درازتَرَک
برگشت خونه‌ش به حال ِ سگ.
ديد سر ِ کوچه راه‌به‌راه
باغچه و حوض و بوم و چاه
هِرتِه‌زَنون ريسه مي‌رن
مي‌خونن و بشکن مي‌زنن:



«ــ آی خنده خنده خنده



رسيدی به عرض ِ بنده؟
دشت و هامونو ديدی؟
زمين و زَمونو ديدی؟
انار ِ گُل‌گون مي‌خنديد؟
پِسّه‌ی خندون مي‌خنديد؟
خنده زدن لب نمي‌خواد
داريه و دُمبَک نمي‌خواد:
يه دل مي‌خواد که شاد باشه
از بند ِ غم آزاد باشه
يه بُر عروس ِ غصه رُ
به تَئنايي دوماد باشه!
حسين‌قلي!
حسين‌قلي!
حسين‌قلي حسين‌قلي حسين‌قلي!»


-----------------------------------------------------------------------



دوستان بر من خرده مگیرید که چرا نمی توانم خود را پس از خواندن این ترانه زیبا لبِ سکوت، بسته نگاه دارم و چیزی نگویم ؛ به همین بسنده می کنم روحت شاد بادا ای ابر مردی که تفکرت ذهن چون منی را به تعمق وا می دارد هرچند عظمت تفکرت فراتر از ذهن کوچک من است.

emad176
11-29-2010, 05:18 PM
احمد شاملو در زمان شاه بخاطر سانسور شديد، اين شعر را با نام مرگ نازلي منتشر كرد در شعر زير بجاي تمام كلمات وارطان نام نازلي را درج كرده بود بعضي نسخه ها هنوز با اسم نازلي است.



وارطان! بهارخنده زد و ارغوان شكفت
در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه ميفكن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
وارطان سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت

وارطان ! سخن بگو!
مرغ سكوت، جوجه مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته ست!


وارطان سخن نگفت
چو خورشيد
از تيرگي بر آمد و در خون نشست و رفت

وارطان سخن نگفت
وارطان ستاره بود:
يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت
وارطان سخن نگفت
وارطان بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شكست!
و
رفت...

emad176
12-01-2010, 02:23 PM
در آوار ِ خونين ِ گرگ‌وميش
ديگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز مي‌خواست
و عشق را شايسته‌ی زيباترين ِ زنان
که اين‌اش
به نظر
هديّتي نه چنان کم‌بها بود

که خاک و سنگ را بشايد.
چه مردی! چه مردی!
که مي‌گفت
قلب را شايسته‌تر آن
که به هفت شمشير ِ عشق
در خون نشيند
و گلو را بايسته‌تر آن
که زيباترين ِ نام‌ها را
بگويد.

و شيرآهن‌کوه مردی از اين‌گونه عاشق

ميدان ِ خونين ِ سرنوشت
به پاشنه‌ی آشيل
درنوشت.ــ
رويينه‌تني
که راز ِ مرگ‌اش
اندوه ِ عشق و

غم ِ تنهايي بود.


«ــ آه، اسفنديار ِ مغموم!
تو را آن به که چشم

فروپوشيده باشي!»


«ــ آيا نه
يکي نه
بسنده بود
که سرنوشت ِ مرا بسازد؟
من
تنها فرياد زدم
نه!
من از
فرورفتن
تن زدم.
صدايي بودم من

ــ شکلي ميان ِ اشکال ــ،
و معنايي يافتم.
من بودم

و شدم،
نه زان‌گونه که غنچه‌يي
گُلي
يا ريشه‌يي
که جوانه‌يي
يا يکي دانه
که جنگلي ــ
راست بدان‌گونه
که عامي‌مردی
شهيدی;
تا آسمان بر او نماز بَرَد.


من بي‌نوا بند‌گکي سربه‌راه
نبودم
و راه ِ بهشت ِ مينوی من


بُز روِ طوع و خاک‌ساری


نبود:


مرا ديگرگونه خدايي مي‌بايست
شايسته‌ی ِ آفرينه‌يي
که نواله‌ی ناگزير را
گردن
کج نمي‌کند.
و خدايي

ديگرگونه
آفريدم».



دريغا شيرآهن‌کوه مردا

که تو بودی،
و کوه‌وار

پيش از آن که به خاک افتي
نستوه و استوار
مُرده بودی.
اما نه خدا و نه شيطان ــ
سرنوشت ِ تو را
بُتي رقم زد
که ديگران
مي‌پرستيدند.
بُتي که
ديگران‌اش
مي‌پرستيدند.

emad176
12-01-2010, 02:28 PM
بدون ‏در ميان ‏آوردن هيچ ‏صغرا و كبرائى برآنيم ‏كه ‏ميان ‏دو گونه ‏برداشت ‏از دستاوردهاى هنرى طى‏ استحكاماتى ‏بكشيم اگرچه ‏دست‏كم ‏از نظر ما جنگى ‏فيزيكى ‏در ميان ‏نيست. اين ‏خط، فقط مشخص‏كننده‏ى مرزهاى يك‏ عقيده ‏است ‏در برابر دو گروه متضادالعمل كه‏ يكى تنها به ‏درون‏مايه اهميت ‏قايل ‏است حتا اگر اين ‏درون‏مايه‏ مرثيه‏ئى ‏باشد كه ‏در قالب ‏دفى-روحوضى‏ ارائه ‏شود، وآن ديگرى تنها به ‏قالب ‏ارج ‏مى‏نهد حتا اگر اين‏ قالب در غياب ‏محتوا به ‏ارائه‏ى ‏هيچ ‏احساسى قادر نباشد.
جنگ ‏نامربوط كهنه‏ئى‏كه ‏تجديد مطلع‏اش ‏را تنها شرايط اجتماعى‏ى نامربوطى تحميل كرده ‏است ‏كه ‏در فضايى ‏غيرقابل ‏تشخيص‏ و غيرمنطقى معلق ‏است.
كسـانى ‏بر آن‏اند كه ‏هنر را جز خلق زيبائى، تا فراسوهاى زيبائى‏ى ‏مجرد حتا، وظيفه‏ئى نيست. همچون زير و بمى كه‏ از حنجره‏ئى ‏ملكوتى‏ بر مى‏آيد و آن‏ را نيازى به‏ كلام نيست.
ما از اين ‏طايفه ‏نيستيم‏ و برخلاف ‏بهتانى ‏كه ‏آن‏ دسته‏ى ‏ديگر در رسانه‏هاى ‏رسمى‏ى ‏تبليغاتى‏ى خود آشكارا عنوان ‏مى‏كنند در پس‏ حرف ‏خود نيز نيتى ‏شريرانه پنهان ‏نكرده‏ايم. ما نيز مى‏گوئيم: آرى چنان ‏حنجره‏ئى‏ نيازمند كلام ‏نيست چرا كه ‏كلمات به ‏سبب ‏مشخص‏ بودن ‏مصداق‏هاشان مى‏تواند، به‏ مثل، از خلوص‏ موسيقى ‏بكاهد. کلام به‏ مصداق ‏توجه ‏مى‏دهد و موسيقى ‏از راه ‏احساس ‏ادراك‏ مى‏شود. اين‏ دو از يك‏ خانواده ‏نيستند، طبايع‏شان‏ متضاد است ‏و چون باهم‏ در آيند آن‏ چه ‏لطمه‏ مى‏بيند موسيقى است.
ما از اين ‏طايفه ‏نيستيم و هرچند هميشه ‏اتفاق ‏مى‏افتد كه‏ در برابر پرده‏ئى ‏نقاشى‏ى ‏تجريدى يا قطعه‏ئى شعر مجرد ناب از خود بى‏خود شويم و از ته‏ دل ‏به‏ مهارت ‏ و خلاقيت آفريننده‏اش درود بفرستيـم، بى‏گمان ‏از اين‏ كه ‏چرا فريادى‏ چنين‏ رسا تنها به‏ نمايش ‏قدرت ‏فنى ‏پرداخته كسانى ‏چون ما خاموشان نيازمند به ‏همدردى ‏را در برابر خود از ياد برده ‏است دريغ خورده‏ايم.
اما گرچه‏ ما از آن‏ طايفه ‏نيستيم ‏آثارشان ‏را مى‏خوانيم پرده‏هاشان‏را با اشتياق ‏به‏ تماشا مى‏نشينيم به‏ موسيقى‏شان با دقت‏ گوش ‏مى‏دهيم و هر چيز مؤثرى را كه ‏در آنها بيابيم مى‏آموزيم، زيرا بر اين ‏اعتقاديم كه ‏هرچه‏ بيان پالوده‏تر باشد به ‏پيام ‏اثر قدرت‏ نفاذ بيشترى مى‏بخشـد. چرا كه‏ قالب‏ را تنها براى‏ همين ‏مى‏خواهيم: پيرهن ‏را براى ‏تن، تا اگر نيت ‏اثر، به ‏مثل، نمايش شكوه‏ جسم ‏انسان‏ است تن ‏در آن هرچه ‏برازنده‏تر جلوه ‏كند.
ما برآنيم‏ كه ‏هنر حامل است‏ و محمول: و اثر هنرى ‏اگر فاقد محموله ‏باشد در نهايت ‏امر استرتيزتك‏ شكيل ‏و راهوارى ‏است ‏كه بى‏بار و بيعـار از علفزار به ‏سر طويله‏ى معتاد خود مى‏خرامد حال‏ آن ‏كه دستاورد شبا روز و ماها سال كشتگران‏ بسـيار خرمن‏ خرمن بر زمين ‏مانده ‏است و بازار‌هاى ‏نياز از كالا تهى ‏است.
استران ‏پير و خسته ‏را ديگر طاقت‏ پاسخگوئى ‏به‏ نيازهاى ‏بدبار و تل ‏انبار روزگار نو نيست، و صاحبان ‏استران اين ‏زمان تنها دربند اصـلاح نژاد چارپايان‏ خويش‏اند، چرا كه ‏در نمايشگاه‏ها گوش‏ چارپا را كوچك‏تر و ميان‏اش‏ را لاغرتر، قوس‏ گردن‏اش ‏را چشم‏گيرتر و عضـلات ‏سينه‏اش ‏را پيچيده‏تر مى‏پسندند و نشان ‏افتخار را تقديم‏ خربنده‏ئى ‏مى‏كنند كه ‏پسند گروه داوران ‏را بهتر و بيش‏تر برآورد. مكتب چارپا به‏ خاطر چارپا، نه چارپا درخور بارى كه بايد نيازهاى سنگين شهروندان را تمهيدى‏ كنـد.

مطالعه‏ى ‏دستاوردهاى ‏هنرى‏ى ‏انسان بازخواندن ‏حماسه‏ئى ‏پرطبل ‏و پرتپش‏است: حماسه‏ى آفريده‏ئى كه ‏به ‏چند هزاره رازهاى تركيب‏ و تعبيه ‏را تجربه‏ مى‏كند تا سرانجام خود به ‏كرسى‏ى آفريننده‏گى ‏بنشيند. راهى ‏كه ‏شايد سرمنزل‏هايش دم‏ به ‏دم ‏كوتاه‏تر شده اما سرشار از كوشش و مجاهدت بوده ‏است: كوشش‏ و مجاهدتى كه ‏از راه‏هاى ‏بى‏شمار صورت‏ پذيرفته. گاه ‏به ‏حجم وگاهى به ‏صدا، گاهى ‏ به ‏حركت گاهى ‏به ‏نوا، گاه ‏به ‏خط وگاه ‏به ‏رنگ، گاهى‏ به ‏چوب وگاه ‏به ‏سنگ... ـ كوشش‏ و مجاهدتى از راه‏هاى ‏بسيار كه‏ با موانع‏ بى‏شمار پنجه‏ در پنجه ‏كرده ‏است اما اگرچه ‏هر بار پيروز از ميدان ‏بازنيامده بارى ‏از هر شكست ‏تجربه‏ئى ‏اندوخته از هر سرخورده‏گى‏ معرفتى به‏ دست كرده‏است. جاده‏ئى ‏طولانى كه ‏چه‏ بسيار باشكم‏هاى به‏ پشت ‏چسبيده و پاهاى‏ خونين و ايثارهاى شگفت ‏پيموده ‏شده. اما سنگين‏ترين ‏لحظات ‏اين‏ حماسه‏ى ‏رنج، ديگر امروز متعلق به ‏گذشته‏هاست: تاريخ‏اش‏ مدون ‏است ‏و پاسخ‏اش به ‏چند و چون و چراها و اگرها و مگرها روشن و آشكار. زنجيره‏ئى است‏ به ‏هم ‏پيوسته از حلقه‏هاى ‏منفرد و مجزاى‏ تلاش‏هاى ‏پراكنده. امروز ديگر تجربه‏ى ‏مجدد شيمى ‏از دوران ‏خون‏ دل ‏خوردن‏ كيمياگر «گجسته‏دژ»، اگر سفاهت‏ مطلق ‏نباشد نشانه‏ى‏ كامل ‏بيگانه‏گى ‏با زمان حال ‏است. كه ‏آدمى، على‏رغم تمامى‏ى حماقت‏هائى ‏كه ‏از لحاظ اجتماعى در سراسر طول ‏تاريخ ‏خود نشان ‏داده، بارى طبيعت‏ خام ‏را توانسته ‏است رام ‏قدرت ‏آفريننده‏گى خود كند و معضل كنونى او به ‏جز اين ‏نيست كه‏ گيج ‏و درمانده گرفتار چنبره‏ى هزار پيچ و گره ‏بر گره اجتماع خويش‏ است و هر بامداد با انديشه‏ى ‏هول‏ناك ‏تحقير تازه ‏درآمدى‏ كه ‏بر او خواهد رفت ‏از بستر كابوس‏هاى ‏شبانه بر مى‏خيزد.
ديگر امروز هنر با قوانين ‏مدون‏ و دستاوردهاى پر بار از آزمايشگاه‏هاى‏ ابتدائى ‏بيرون آمده دوره‏هاى ‏كاربرد جادوئى‏ يا تزئينى ‏بودن‏ صرف ‏را پس‏ پشت‏ نهاده ‏به ‏عرصه‏ى ‏پرگير و دار كارزار دانش ‏با خرافه‏انديشى، معرفت‏گرائى با خشك‏باورى‏ى تقديرى، عدالت‏خواهى‏ى ‏شرافتمندانه با قدرت‏مدارى‏ى ‏لومپن‏مسلكانه پانهاده ناطق ‏چيره‏دستى ‏شده‏ است‏ كه ‏بانگ‏اش ‏انعكاس ‏جهانى دارد و سخن‏اش ‏مرز زبان ‏نمى‏شناسد. پس‏ ديگر بايد بتواند به ‏حضور خود در اين ‏معركه معنائى ‏بدهد، وجودش را با جسارت‏ به ‏اثبات ‏برساند، در عمل‏ از حق‏ حيات ‏خود دفاع ‏كند و در اين ‏سنگر پرخون و آتشى كه‏ در آن تنها سخن‏ از مرگ‏ و زنده‏گى ‏مى‏رود و تنابنده‏ئى را با تنابنده‏ئى سرشوخى نيست مسووليتى ‏آشكار متعهد شود.
امروزه ‏روز ديگر هيچ هنرى بومى و اقليمى‏ى‏ صرف ‏نيست وحتا نويسنده ‏و شاعر نيز كه بناگزير گرفتار حصار زبان ‏خويش ‏است و ابلاغ ‏پيام‏اش نياز به ‏واسطه ‏دارد، باز به ‏هر زبان كه بنويسد نويسنده ‏و شاعر سراسر عالم ‏است. با وجود اين مى‏توان بر هنرهائى چون ‏نقاشى انگشت نهاد كه ‏درك ‏سخن‏اش، در مقايسه ‏با هنرهاى‏ ديگر، به ‏مترجمان‏ چيره‏دست‏ چرب‏زبان نياز چندانى ندارد و مجال‏ ارتباط بى‏واسطه‏ بر او تنگ ‏نيست. در اين ‏حال، سخنورى‏ با اين ‏همه ‏قدرت ‏و امتياز را مى‏توان ناديده‏ گرفت و از او تنهـا به ‏شنيدن ‏افسـانه‏ى خواب‏آور چهل‏ قلندر دل‏خوش ‏بود؟ طبيبى‏ چنين‏ را مى‏توان به ‏خود وانهاد تا درمان را واگذارد و دردها را پس ‏پشت نسخه‏ى مسكن‏ها پنهان‏كند؟
اگر قرار بر اين ‏است‏ كه «هنرمند» همچنان ‏به‏ تفنن ‏دل‏ مشغول ‏كشف ‏شگردهاى ‏بهت‏انگيز باشد: اگر همچنان‏ دربند خوش‏ طبعى ‏نمودن‏ها باقى ‏بماند كدام ‏پيام ‏و پيغام ‏مى‏بايد خيل دم‏ افزون انسان‏هائى ‏را كه‏ درد مى‏كشند و وهن ‏مى‏بينند و تحقير مى‏شوند يا همچنان‏ گرفتار توهمات‏ خويش‏اند و به ‏سود “پاى ‏تا سرشكمان”تحميق‏ مى‏شوند از خواب خوش‏بينى بيداركند و طلسم ‏ديرباورى‏شان را بشكند؟
اگر قرار بر اين ‏است كه نقاشى همچنان در بند صنعـت و تجريد و بندبازى و چشم‏بندى لوطى‏ صالح‌هاى زمانه باقى بماند، «وظايف مشترك انسانى» ـ كه همگامى چنين كارآيند او را به خود وانهاده ‏است ـ به كدام پايگاه مى تواند نقل مكان كند؟ اگر براستى چنان كه خود ادعا مى‏كند زبان باز كرده چرا سخنى نمى گويد كه به كار آيد، و اگر چيزى براى گفتن ندارد ديگر اين همه قيل و قال بر سر چيست؟
مرا ببخشيد. مى‏دانم كه ‏اين‏ها نه‏ تنها سخنان ‏تازه ‏درآمدى ‏نيست، كه‏ حتا از دوره‏ى كهنه‏گى‏شان تا فراسوهاى ‏اندراس ‏نيز دهه‏ها و دهه‏ها و دهه‏هاى ‏باورنكردنى‏ گذشته ‏است! ـ بى‏گمان بسيارى ‏از شما مرا از اين ‏كه ‏شايد گمان ‏كرده‏ام ‏در پيام ‏خود، به ‏مثابه ‏درآمدى بر اين‏ محفل گفت‏وگو از نوآورى‏ها، با پيش ‏كشيدن سخنى ‏مندرس‏تر از مصداق‏ ملموس‏ هر اندراس، چه‏ تحفه‏ئى به ‏طبق بر نهاده‏ام ‏سرزنش‏ مى‏كنيد. اما آيا آن‏ دوستان‏ ملامت‏گو مى‏دانند كه ‏ما در اين ‏زمانه‏ كجاى‏ كاريم؟
آن‏چه ‏بسيارى‏ها نمى‏دانند اين ‏است ‏كه ‏به‏طور رسمى، ما تازه ‏به ‏دوره‏ى ‏كشف ‏غزل ‏عارفانه سقوط اجلال ‏فرموده‏ايم، و بدين‏ جهت آن‏چه‏ من‏ عرض ‏مى‏كنم قرن‏ها از زمانه‏ى ‏خود پيش ‏است و اگر معمولا در مطبوعات رسمى وطن‏مان تنها به ‏صورت ‏احكام ‏صادره‏ى “رسمى فرمايشى قانونى” (تو گيومه) فقط به ‏انحرافى ‏بودن ‏آن‏ها حكم ‏مى‏كنند علت‏اش‏ اين ‏است ‏كه ‏هنوز از لحاظ تاريخى‏ به ‏آن جا نرسيده‏ايم ‏كه ‏بتوان منحرف‏ بودن‏ آن‏ها را از طريق‏ استدلال‏ منطقى ثابت ‏كرد!
به ‏هرحال، توضيحى ‏بود كه ‏فكر كردم لازم ‏است‏ عرض ‏شود.
نقاشى ‏و شعر و تئاتر و باقى‏ قالب‏هاى ‏هنرى امروز ديگر فقط ابزارى ‏براى‏ سرگرمى ‏ و تفنن نيست. بچه‏ى ‏بازيگوش كودكستانى‏ى ديروز، اكنون‏ انسان ‏پخته‏ى ‏كاملى ‏است فهيم ‏و پرتجربه ‏و خردمند، كه ‏مى‏تواند جامعه ‏را به ‏درك‏ خود و فرهنگ‏ و مفهوم‏ عميق آزادى‏ى انديشه و رهائى از قيد و بندهاى ‏خرافات مدد برساند. و بى‏شك صرف «توانستن» ايجاد مسووليت مى‏كند. اگر امروز هـم هنر نتواند پس‏ از آن ‏همه ‏كوشش‏ و جوشش ‏در به ‏دست ‏آوردن شيوه‏هاى ‏بيـان، انديشه‏ئى كارآيند را به‏ معرفتى ‏فراگير مبدل‏ كند حضورش‏ جز به‏ حضور قدحى‏ خالى اما سخت‏ پرنقش ‏و نگار بر سفره‏ى بى‏آش‏گرسنه‏گان به ‏چه‏ مى‏ماند؟
از اتهامات ما يكى ‏اين ‏است كه گويا مثـلا شعر عاشقانه را نمى‏پسنـديم به ‏اين دليل كوته‏فكرانه كه چنين اشعارى فردى است و اجتماعى (بخوانيد «سياسى») نيست. بگذاريد براى آن‏كه ناگفته‏ئى بر زمين نماند اين را گفته باشيم كه قضا را آنچه مـا نمى‏پسنديم شعر سيـاسى ‏است كه‏ بناگزير از دريچه‏ تنگ تعصبات سخن مى‏گويد و آنچه سخت اجتماعى مى‏شماريم شعر عاشقانه ‏است كه درس محبت مى‏دهـد. ما در دنيائى سرشار از خصومت و نفرت زندگى مى‏كنيم. دنيائى به ‏وزن سرب و به رنگ سياه و به طعم تلخ. مى‏بينيد كه در فاصله‏ئى كوتاه از خانه خودمان، براى پاره‏ئى از مردم اين روزگار، رهائى از يوغ وحشت و ادبـار به معنى آزادى تيغ بركشيدن و كشتن ديگران‏ است. مـا بايد عشق را بياموزيم تا بتوانيم از زندان تنگ تعصب و نفرت رها شويم.

گفته‏اند مشت زنى سبب تقويت عضـلات و سرعت واكنش مى‏شود. مى‏بينيم كه براى بسيارى كسـان اين «وسيله» چنان به «هـدفى مجرد» تبديل مى‏شود كه حاصـل آن به اصـطلاح سرعت واكنش و عضلات پولادين ديگر جز در همان صـحنه ‏پيكار و جز در برابر حريف مقابل در هيچ عرصه ‏ديگرى به دو پول سياه نمى‏ارزد. آقـاى كلى كه روزگارى شرق و غرب عالم را براى نمايش دادن پتك مشت‌هايش در مى‏نوشت احتمالا موجود مزاحمى نيست، منتها اين سوآل اهل تعقل براى هميشه باقى مـى‏ماند كه اگر دستكش و كيسه تمرين و رينگ و سوت و داوران ريز و درشت و خيل ستايشگران بيكار از وجودش ازاله شـود از او چه باقى مى‏مانـد كه جز تفوق بر همزادان بى سود و ثمر ديگرش خير عـامى هـم دست كم براى جامعه گرفتار خويش داشته باشـد؟
به اعتقاد ما «هنـر» بسيارى از هنرمندان را تنـها مى‏توان با چيـزى نظير «هنر» مشت بازان حرفه‏ئى سنجيد. سرورانى كه براى آوردن آب به كنار جوى رفته‏انـد وآب جـوى ايشـان را با خود برده ‏است. همچنين مى‏توان گفت بسيـارى از هنرمندان هنر خود را گرفتار همان سرگذشتى كرده‏اند كه در تاريخ رقص مى‏توان ديد: يعنى راه از صورت به معنا نبردن و در نيمراهه دچار بى‏حاصلى شدن.
[...]
مطالعه مجموعه‏هاى آثـار هر دوره مشخـص طبعا بايد شناسه اجتماعى آن دوران باشـد. به مثل، در ايران، در قرن‏هـاى سكوت، انسـان دوران سلطه قاجاريه مثـلا، فاقد شناخت ابزار است. در پرده‏هاى نقاشان آن عصر هر آدميزادى نمودار همه ابناى خويش ‏است: چيزى كه به دو ابروى پيوسته و چشمـانى خمـارآلوده تصوير مى‏شـده است. هيچ‏كس هيچ‏كس نيست و هركس همه است. و مى‏بينيم كه نقاشان عصر، از ديدگاه انتقـادى، رسالت تاريخى‏شـان را گرچه ناآگـاهـانه، اما دقيقـا از همين راه به انجام رسانده‏اند. «ناآگاهانه» از آن رو كه بى‏گمان آنان نمى‏توانسته‏اند قاضى هوشمند آثار يا داوران صاحب صلاحيت جامعـه خود باشنـد: پيشه‏ورانى بوده‏انـد كه از سـر ناگزيرى طبيعت طبقه خاصـى را چشم‏بسته عريان كرده‏اند بى اين كه خود بدانند چه مى‏كنند. دوره فروش نمى‏دانـد كه مى‏توان با يك نظر به كالاهـاى درون كولبـاره‏اش مشتريان ويژه او را شناسائى و حتى حـدود استطاعت مالى و برداشت شان از زيبائى را برمـلا كرد. اگر آن نقاشان در پرده‏هاى خود تنها به جزئيات لباس و پرده و آذين‌ها پرداخته‏اند نه گناه ايشان ‏است نه تعمـدى آگاهانه در كارشـان: حقيقت اين ‏است كه انسان پيرامون اين نقاشان، خود را در فضاى سرد ميان پرده‏ها و گلدان‏ها و احتمالا در برابر عشوه مبتذل و بى‏احساس رقاصگـان از ياد برده ‏است.
اين‏جـا نقاش بينـوا تصـويرگر واقعيت محصـوره‏ئى‏است كه در آن حقيقـتى مطرح نيست. محـدوده‏ئى كه آدمى درآن تنها به دو چشـم بادامى و دو ابروى پيوسته بازشناختـه مى‏شود و اگر در مثـل يكى چون كمال‏الملك به هر دليل كه باشد گوشه پرده‏ئى از زندگى طبقات بيرون ارگ شاهى به كنار زند كارش راهى به دهكوره‏ئى نمى‏برد و حداكثر قضاوتى كه درباره آن مى‏شود اين است كه شازده چيزميزميرزائى سرى بجنباند و بگويد:ـ با مزه‏س! خيلى با مزه‏س... فالگير يهودى!
اما اين حكايت ‏ديروزها و ديسال‏ها است. روزگار ما ديگر روزگار خاموشى ‏نيست، هرچند كه ‏بازار دهان‏بندسازى ‏همچنان ‏پررونق ‏باشد. روزگار تفنن‏ و اين‏جور حرف‏ها هـم نيست، چرا كه‏ امروزه ‏روز آثار هنرى بر سر بازارها به ‏نمايش‏عام ‏در مى‏آيد و دور نيست ‏كه ‏بيننده، مدعى‏ى بى‏گذشتى ‏از آب‏ درآيد و براى ‏گرفتن ‏حق ‏خود چنگ‏ در گريبان ‏هنرمند افكند. دور نيست ‏كه كسانى اثر هنرى‏ى فاقد پيام ‏و اشارت ‏هنرمند فاقد بينش‏ را ـ به ‏هر اندازه ‏هم كه‏ با شگردها و فوت‏ و فن‌هاى ‏بهت‏انگيز عرضه ‏شده ‏باشد ـ تنها در قياس با ماشين ‏ظريف ‏و پيچيده‏ئى ‏قضاوت كنند كه ‏در عمل كارى‏ از آن ‏ساخته ‏نباشد.
اين را نيز ناگفته نگذاشته باشيـم كه هنرمند نيز ماننـد هر انسان ديگرى دست كم بدان اندازه آزاد هست كه چيزى را بپذيرد و چيزى را به دورافكند. يكى بر آن ‏است كه هنر به خودى خود فرهنگ و تربيت است، يكى بر آن است كه هنر مى‏تواند بر حسب پيام خود ضداخلاق باشـد و ضـد فرهنگ. در اين ميان كسان ديگرى هم هستند كه مى‏گويند اكنون كه هنرمنـد مى‏توانـد با گردش و چرخش جادوئى ابزار كارش چيزى بگويد تا ما (دست كم ما مردم چپاول شونده و فريب خورنده را كه بى هيچ تعارفى انسان‏هـاى جنوبى مى‏خوانند كه در انتقال از امروز به فرداى خويش حركتى ناگزير در جهت فروتر شدن مى‏كنيـم و متأسفـانه از اين حركت نيز توهمى تقديرى داريـم آگاهـى بدهد) چرا بايد اين امكـان والا را دست كـم بگيرد؟ ـ سخنى كه راستى را به سـود هنرمند نيز هست كه خـود قطره‏ئى از همـين اقيـانوس است.
به قولى: «هنرمنـد اين روزگار همچون هنرمند دوران امپراتورى رم بر سكوهاى گرداگرد ميدان ننشسته ‏است كه، خواه از سر همدردى و خواه از سر خصومت با آنان و خواه به مثابه يكى تماشاچى بى طرف، صحنه دريـده‏شدن فريب خوردگان به چنگال شيران گرسنه را نقش كند. هنرمند روزگار مـا بر هيچ سكوئى ايمن نيست، در هيچ ميدانى ناظـر مصـون از تعرض قضايـا نيست. او خود مى‏تواند در هر لحظه هم شير باشد هم قربانى. زيرا همه چيز گوش به فرمان جبر بى‏احساس و ترحمى‏ است كه سراسر جهان پهناور ميدان كوچك تاخت و تـاز او است و گنهـكار و بيگناه و هواخواه و بى‏طرف نمى‏شناسـد.»
در چنين ‏شرايطى ‏كدام‏ انسان ‏شريف‏ مى‏پذيرد كه ‏خود را به ‏صرف ‏اين ‏كه ‏اهل ‏هنر است ‏از معركه دور نگه ‏دارد؟ ما چنين «هنرى» را بهانه‏ى غيرقابل ‏قبول و عذر بتر از گناه كسانى مى‏شماريم كه‏ هنگام ‏تقسيم‏ مواجب‏ و رتبه ‏سرهنگ‏اند و در معركه‏ى ‏جدال ‏بنه‏پا! ـ هنرمند در حضور قاضى‏ى وجدان خود محكوم‏ است ‏در جبهه‏ى مبارزه ‏با خطر متعهد كوششى ‏بشود، و دريغا كه‏ سختى‏ى ‏كار او نيز درست در همين ‏است:
نقش چهره‏هاى ‏دردكشيده‏ئى كه‏ گرسنه‏گى ‏مچاله‏شان ‏كرده، به‏ نيت ارائه‏ دادن مشكلى جهانى چون‏گرسنه‏گى؟ ــ تصوير صفى‏ بى‏انتها از مشتى ‏انسان پا در زنجير يوغ ‏برگردن، به ‏قصد باز نمودن فجايع ناشى‏ از بهره‏كشى‏ى آدمى ‏از آدمى؟ ــ يا تجسم ‏محبوسى ‏كه ‏ميله‏هاى‏ سياه ‏قفس‏اش‏ را به ‏رنگ ‏سفيد مى‏اندايد، به ‏رسم ‏هشدار دادن از خوش خيالى‏ها؟ ــ
نه، مسلما هيچ ‏كس‏ مشوق‏ ساده‏گرائى ‏و سطحى‏نگرى، مبلغ‏ خودفريبى ‏و رفع ‏تكليف ‏و خواستار خلق ‏شعارهاى ‏آبكى‏ى بى‏ارز نيست. رويه‏ى ديگر هنر اعتلاى‏ فرهنگ ‏است، و بينش‏ هنرمند مبنائى استوار از منطـق وآگاهى‏ى‏ عميق ‏و گسترده‏ مى‏طلبد تا بتواند جواب‏گوى علل ‏وجودى‏ خويش‏ در عرصه‏ى زمان ‏باشد، ـ چيزى ‏كه ‏نام ‏ديگرش مشاركت ‏در هم‏آوردى در صحنه‏ى‏ جهانى‏ى ‏فرهنگ‏ بشرى ‏است.
شمار زيادى ‏از هنرمندان ‏ما ترجيح ‏مى‏دهند از همان‏ مرز استادى‏ در چم ‏و خم‏ و ارائه‏ى ‏شگردهاى فنى‏ى‏ كار پا فراتر نگذارند. ترجيح مى‏دهند ناطقانى ‏بلبل‏زبان ‏باشند اما سخنى از آن‏ دست به ميان ‏نياورند كه ‏احتمالا مال‏شان‏ را بى‏خريدار بگذارد چه‏ رسد به ‏بازگفتن‏ حقايقى كه‏ جان‏ شيرين‏شان را به ‏مخاطره ‏اندازد.




شعري منتشرنشده از احمد شاملو

سكوت‏آب
مى‏تواند
خشكى ‏باشد و فرياد عطش:
سكوت‏گندم
مى‏تواند
گرسنه‏گى ‏باشد و غريو پيروزمندانه‏ى قحط:
همچنان كه ‏سكوت ‏آفتاب
ظلمات ‏است ـ
اما سكوت ‏آدمى فقدان‏ جهان ‏و خداست:
غريو را
تصوير كن!
مهرماه1370

emad176
12-01-2010, 02:30 PM
سنگ مي‌کشم بر دوش،
سنگ ِ الفاظ
سنگ ِ قوافي را.
و از عرق‌ريزان ِ غروب، که شب را
در گود ِ تاريک‌اش
مي‌کند بيدار،
و قيراندود مي‌شود رنگ
در نابيناييِ تابوت،
و بي‌نفس مي‌ماند آهنگ
از هراس ِ انفجار ِ سکوت،
من کار مي‌کنم
کار مي‌کنم
کار
و از سنگ ِ الفاظ
بر مي‌افرازم
استوار
ديوار،
تا بام ِ شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشينم
در آن زنداني شوم...
من چنين‌ام. احمق‌ام شايد!
که مي‌داند
که من بايد
سنگ‌های زندان‌ام را به دوش کشم
به‌سان ِ فرزند ِ مريم که صليب‌اش را،
و نه به‌سان ِ شما
که دسته‌ی شلاق ِ دژخيم ِتان را مي‌تراشيد
از استخوان ِبرادر ِتان
و رشته‌ی تازيانه‌ی جلاد ِتان را مي‌بافيد
از گيسوان ِ خواهر ِتان
و نگين به دسته‌ی شلاق ِ خودکامه‌گان مي‌نشانيد
از دندان‌های شکسته‌ی پدر ِتان!
**
و من سنگ‌های گران ِ قوافي را بر دوش مي‌برم
و در زندان ِ شعر
محبوس مي‌کنم خود را
به‌سان ِ تصويري که در چارچوب‌اش
در زندان ِ قاب‌اش.
و اي بسا که
تصويري کودن
از انساني ناپخته:
از من ِ ساليان ِ گذشته
گم‌گشته
که نگاه ِ خُردسال ِ مرا دارد
در چشمان‌اش،
و من ِ کهنه‌تر به جا نهاده است
تبسم ِ خود را
بر لبان‌اش،
و نگاه ِ امروز ِ من بر آن چنان است
که پشيماني
به گناهان‌اش!
تصويري بي‌شباهت
که اگر فراموش مي‌کرد لبخندش را
و اگر کاويده مي‌شد گونه‌هايش
به جُست‌وجوی زنده‌گي
و اگر شيار برمي‌داشت پيشاني‌اش
از عبور ِ زمان‌های زنجيرشده با زنجير ِ برده‌گي
مي‌شد من!
مي‌شد من
عيناً!
مي‌شد من که سنگ‌های زندان‌ام را بر دوش
مي‌کشم خاموش،
و محبوس مي‌کنم تلاش ِ روح‌ام را
در چارديوار ِ الفاظي که
مي‌ترکد سکوت ِشان
در خلاء ِ آهنگ‌ها
که مي‌کاود بي‌نگاه چشم ِشان
در کوير ِ رنگ‌ها...
مي‌شد من
عيناً!
مي‌شد من که لبخنده‌ام را از ياد برده‌ام،
و اينک گونه‌ام...
و اينک پيشاني‌ام...

چنين‌ام من
ــ زندانيِ ديوارهای خوش‌آهنگ ِ الفاظ ِ بي‌زبان ــ
چنين‌ام من!
تصويرم را در قاب‌اش محبوس کرده‌ام
و نام‌ام را در شعرم
و پايم را در زنجير ِ زن‌ام
و فردايم را در خويشتن ِ فرزندم
و دل‌ام را در چنگ ِ شما...
در چنگ ِ هم‌تلاشيِ با شما
که خون ِ گرم ِتان را
به سربازان ِ جوخه‌ی اعدام
مي‌نوشانيد
که از سرما مي‌لرزند
و نگاه ِشان
انجماد ِ يک حماقت است.


شما
که در تلاش ِ شکستن ِ ديوارهای دخمه‌ی اکنون ِ خويش‌ايد
و تکيه مي‌دهيد از سر ِ اطمينان
بر آرنج
مِجريِ عاج ِ جمجمه‌تان را
و از دريچه‌ی رنج
چشم‌انداز ِ طعم ِ کاخ ِ روشن ِ فرداتان را
در مذاق ِ حماسه‌ی تلاش ِتان مزمزه مي‌کنيد.
شما...
و من...
شما و من
و نه آن ديگران که مي‌سازند
دشنه
برای جگر ِشان
زندان
برای پيکر ِشان
رشته
برای گردن ِشان.


و نه آن ديگرتران
که کوره‌ی دژخيم ِ شما را مي‌تابانند
با هيمه‌ی باغ ِ من
و نان ِ جلاد ِ مرا برشته مي‌کنند
در خاکستر ِ زادورود ِ شما.
* *


و فردا که فروشدم در خاک ِ خون‌آلود ِ تب‌دار،
تصوير ِ مرا به زير آريد از ديوار
از ديوار ِ خانه‌ام.


تصويري کودن را که مي‌خندد
در تاريکي‌ها و در شکست‌ها
به زنجيرها و به دست‌ها.
و بگوييدش:
«تصوير ِ بي‌شباهت!
به چه خنديده‌اي؟»
و بياويزيدش
ديگربار
واژگونه
رو به ديوار!
و من همچنان مي‌روم
با شما و برای شما
ــ برای شما که اين‌گونه دوستار ِتان هستم. ــ
و آينده‌ام را چون گذشته مي‌روم سنگ بردوش:
سنگ ِ الفاظ
سنگ ِ قوافي،
تا زنداني بسازم و در آن محبوس بمانم:
زندان ِ دوست‌داشتن.


دوست‌داشتن ِ مردان
و زنان
دوست‌داشتن ِ ني‌لبک‌ها
سگ‌ها
و چوپانان
دوست‌داشتن ِ چشم‌به‌راهي،
و ضرب‌ْانگشت ِ بلور ِ باران
بر شيشه‌ی پنجره


دوست‌داشتن ِ کارخانه‌ها
مشت‌ها
تفنگ‌ها
دوست‌داشتن ِ نقشه‌ی يابو
با مدار ِ دنده‌هايش
با کوه‌های خاصره‌اش،
و شطِ تازيانه
با آب ِسُرخ‌اش
دوست‌داشتن ِ اشک ِ تو
بر گونه‌ی من
و سُرور ِ من
بر لبخند ِ تو


دوست‌داشتن ِ شوکه‌ها
گزنه‌ها و آويشن ِ وحشي،
و خون ِ سبز ِ کلروفيل
بر زخم ِ برگ ِ لگد شده


دوست‌داشتن ِ بلوغ ِ شهر
و عشق‌اش
دوست‌داشتن ِ سايه‌ی ديوار ِ تابستان
و زانوهای بي‌کاري
در بغل


دوست‌داشتن ِ جقه
وقتي که با آن غبار از کفش بسترند
و کلاه‌ْخود
وقتي که در آن دستمال بشويند
دوست‌داشتن ِ شالي‌زارها
پاها و
زالوها


دوست‌داشتن ِ پير‌یِ سگ‌ها
و التماس ِ نگاه ِشان
و درگاه ِ دکه‌ی قصابان،
تيپا خوردن
و بر ساحل ِ دورافتاده‌ی استخوان
از عطش ِ گرسنه‌گي
مردن


دوست‌داشتن ِ غروب
با شنگرف ِ ابرهاي‌اش،
و بوی رمه در کوچه‌های بيد


دوست‌داشتن ِ کارگاه ِ قالي‌بافي
زمزمه‌ی خاموش ِ رنگ‌ها
تپش ِ خون ِ پشم در رگ‌های گره
و جان‌های نازنين ِ انگشت
که پامال مي‌شوند
دوست‌داشتن ِ پاييز
با سرب‌ْرنگیِ آسمان‌اش


دوست‌داشتن ِ زنان ِ پياده‌رو
خانه‌شان
عشق ِشان
شرم ِشان


دوست‌داشتن ِ کينه‌ها
دشنه‌ها
و فرداها


دوست‌داشتن ِ شتاب ِ بشکه‌های خالیِ تُندر
بر شيب ِ سنگ‌فرش ِ آسمان
دوست‌داشتن ِ بوی شور ِ آسمان ِ بندر
پرواز ِ اردک‌ها
فانوس ِ قايق‌ها
و بلور ِ سبزرنگ ِ موج
با چشمان ِ شب‌ْچراغ‌اش
دوست‌داشتن ِ درو
و داس‌های زمزمه
دوست‌داشتن ِ فريادهای ديگر
دوست‌داشتن ِ لاشه‌ی گوسفند
بر قناره‌ی مردک ِ گوشت‌فروش
که بي‌خريدار مي‌ماند
مي‌گندد
مي‌پوسد


دوست‌داشتن ِ قرمزیِ ماهي‌ها
در حوض ِ کاشي
دوست‌داشتن ِ شتاب
و تاءمل
دوست‌داشتن ِ مردم
که مي‌ميرند
آب مي‌شوند
و در خاک ِ خشک ِ بي‌روح
دسته‌دسته
گروه‌گروه
انبوه‌انبوه
فرومي‌روند
فرومي‌روند و
فرو
مي‌روند


دوست‌داشتن ِ سکوت و زمزمه و فرياد
دوست‌داشتن ِ زندان ِ شعر
با زنجيرهای گران‌اش:
ــ زنجير ِ الفاظ
زنجير ِ قوافي...
* *


و من هم‌چنان مي‌روم:
در زنداني که با خويش
در زنجيري که با پاي
در شتابي که با چشم
در يقيني که با فتح ِ من مي‌رود دوش‌بادوش
از غنچه‌ی لبخند ِ تصوير ِ کودني که بر ديوار ِ ديروز
تا شکوفه‌ی سُرخ ِ يک پيراهن
بر بوته‌ی يک اعدام:
تا فردا!

چنين‌ام من:
قلعه‌نشين ِ حماسه‌های پُر از تکبر
سم‌ْضربه‌ی پُرغرور ِ اسب ِ وحشیِ خشم
بر سنگ‌فرش‌ِکوچه‌ی تقدير
کلمه‌ی وزشي
در توفان ِ سرود ِ بزرگ ِ يک تاريخ
محبوسي
در زندان ِ يک کينه
برقي
در دشنه‌ی يک انتقام
و شکوفه‌ی سُرخ ِ پيراهني
در کنار ِ راه ِ فردای برده‌گان ِ امروز.


مهر ۱۳۲۹

emad176
12-01-2010, 02:33 PM
این مجموعه در ۲۳تير ۱۳۳۰ سروده شده است با همین عنوان نیز چاپ شده است



بدن ِ لخت ِ خيابان
به بغل ِ شهر افتاده بود
و قطره‌هاي بلوغ
از لمبرهاي راه
بالا مي‌کشيد
و تابستان ِ گرم ِ نفس‌ها
که از روياي جگن‌هاي باران‌خورده سرمست بود
در تپش ِ قلب ِ عشق
مي‌چکيد


خيابان ِ برهنه
با سنگ‌فرش ِ دندان‌هاي صدف‌اش
دهان گشود
تا دردهاي لذت ِ يک عشق
زهر ِ کام‌اش را بمکد.
و شهر بر او پيچيد
و او را تنگ‌تر فشرد
در بازوهاي پُرتحريک ِ آغوش‌اش.
و تاريخ ِ سربه‌مهر ِ يک عشق
که تن ِ داغ ِ دختري‌اش را
به اجتماع ِ يک بلوغ
واداده بود
بستر ِ شهري بي‌سرگذشت را
خونين کرد.


جوانه‌ي زنده‌گي‌بخش ِ مرگ
بر رنگ‌پريده‌گي‌ شيارهاي پيشاني‌ شهر
دويد،
خيابان ِ برهنه
در اشتياق ِ خواهش ِ بزرگ ِ آخرين‌اش
لب گزيد،
نطفه‌هاي خون‌آلود
که عرق ِ مرگ
بر چهره‌ي پدر ِشان
قطره بسته بود
رَحِم ِ آماده‌ي مادر را
از زنده‌گي انباشت،
و انبان‌هاي تاريک ِ يک آسمان
از ستاره‌هاي بزرگ ِ قرباني
پُر شد: ـ
يک ستاره جنبيد
صد ستاره،
ستاره‌ي صد هزار خورشيد،
از افق ِ مرگ ِ پُرحاصل
در آسمان
درخشيد،
مرگ ِ متکبر!
اما دختري که پا نداشته باشد
بر خاک ِ دندان‌کروچه‌ي دشمن
به زانو درنمي‌آيد.


و من چون شيپوري
عشق‌ام را مي‌ترکانم
چون گل ِ سُرخي
قلب‌ام را پَرپَر مي‌کنم
چون کبوتري
روح‌ام را پرواز مي‌دهم
چون دشنه‌يي
صدايم را به بلور ِ آسمان مي‌کشم:
«ـ هي!
چه‌کنم‌هاي سربه‌هواي دستان ِ بي‌تدبير ِ تقدير!
پشت ِ ميله‌ها و مليله‌هاي اشرافيت
پشت ِ سکوت و پشت ِ دارها
پشت ِ افتراها، پشت ِ ديوارها
پشت ِ امروز و روز ِ ميلاد ـ با قاب ِ سياه ِ شکسته‌اش ـ
پشت ِ رنج، پشت ِ نه، پشت ِ ظلمت
پشت ِ پافشاري، پشت ِ ضخامت
پشت ِ نوميدي‌ سمج ِ خداوندان ِ شما
و حتا و حتا پشت ِ پوست ِ نازک ِ دل ِ عاشق ِ من،
زيبايي‌ يک تاريخ
تسليم مي‌کند بهشت ِ سرخ ِ گوشت ِ تن‌اش را
به مرداني که استخوان‌هاشان آجر ِ يک بناست
بوسه‌شان کوره است و صداشان طبل
و پولاد ِ بالش ِ بسترشان
يک پُتک است.»


لب‌هاي خون! لب‌هاي خون!
اگر خنجر ِ اميد ِ دشمن کوتاه نبود
دندان‌هاي صدف ِ خيابان باز هم مي‌توانست
شما را ببوسد...


و تو از جانب ِ من
به آن کسان که به زياني معتادند
و اگر زياني نَبَرند که با خویشان بيگانه بُوَد
مي‌پندارند که سودي برده‌اند،
و به آن ديگرکسان
که سودشان يک‌سر
از زيان ِ ديگران است
و اگر سودي بر کف نشمارند
در حساب ِ زيان ِ خويش نقطه مي‌گذارند
بگو:
«ـ دل ِتان را بکنيد!
بيگانه‌هاي من
دل ِتان را بکنيد!
دعايي که شما زمزمه مي‌کنيد
تاريخ ِ زنده‌گاني‌ست که مرده‌اند
و هنگامي نيز
که زنده بوده‌اند
خروس ِ هيچ زنده‌گي
در قلب ِ دهکده‌شان آواز
نداده بود...
دل ِتان را بکنيد، که در سينه‌ی تاريخ ِ ما
پروانه‌ی پاهای بي‌پيکر ِ يک دختر
به جای قلب ِ همه‌ی شما
خواهد زد پَرپَر!
و اين است، اين است دنيايي که وسعت ِ آن
شما را در تنگي‌ِ خود
چون دانه‌ی انگوري
به سرکه مبدل خواهد کرد.
برای برق انداختن به پوتين ِ گشاد و پُرميخ ِ يکي من!»


اما تو!
تو قلب‌ات را بشوي
در بي‌غشي‌ِ جام ِ بلور ِ يک باران،
تا بداني
چه‌گونه
آنان
بر گورها که زير ِ هر انگشت ِ پای‌شان
گشوده بود دهان
در انفجار بلوغ ِشان
رقصيدند،
چه‌گونه بر سنگ‌فرش ِ لج
پا کوبيدند
و اشتهای شجاعت ِشان
چه‌گونه
در ضيافت ِ مرگي از پيش آگاه
کباب ِ گلوله‌ها را داغاداغ
با دندان ِ دنده‌هاشان بلعيدند...
قلب‌ات را چون گوشي آماده کن
تا من سرودم را بخوانم:
ـ سرود ِ جگرهای نارنج را که چليده شد
در هوای مرطوب ِ زندان...
در هوای سوزان ِ شکنجه...
در هوای خفقانی دار،
و نام‌های خونين را نکرد استفراغ
در تب ِ دردآلود ِ اقرار
سرود ِ فرزندان ِ دريا را که
در سواحل ِ برخورد به زانو درآمدند
بي که به زانو درآيند
و مردند
بي که بميرند!


اما شما ـ اي نفس‌های گرم ِ زمين که بذر ِ فردا را در خاک ِ ديروز مي‌پزيد!
اگر بادبان ِ اميد ِ دشمن از هم نمي‌دريد
تاريخ ِ واژگونه‌ی قايق‌اش را بر خاک کشانده بوديد!



*************


با شما که با خون ِ عشق‌ها، ايمان‌ها
با خون ِ شباهت‌های بزرگ
با خون ِ کله‌های گچ در کلاه‌های پولاد
با خون ِ چشمه‌های يک دريا
با خون ِ چه‌کنم‌های يک دست
با خون ِ آن‌ها که انسانيت را مي‌جويند
با خون ِ آن‌ها که انسانيت را مي‌جوند
در ميدان ِ بزرگ امضا کرديد
ديباچه‌ی تاريخ ِمان را،
خون ِمان را قاتي مي‌کنيم
فردا در ميعاد
تا جامي از شراب ِ مرگ به دشمن بنوشانيم
به سلامت ِ بلوغي که بالا کشيد از لمبرهای راه
برای انباشتن ِ مادر ِ تاريخ ِ يک رَحِم
از ستاره‌های بزرگ ِ قرباني،
روز بيست و سه تير
روز بيست و سه...

emad176
12-01-2010, 02:45 PM
خوابيد آفتاب و جهان خوابيد
از برج ِ فار، مرغک ِ دريا، باز
چون مادري به مرگ ِ پسر، ناليد.
گريد به زير ِ چادر ِ شب، خسته
دريا به مرگ ِ بخت ِ من، آهسته.



سر کرده باد ِ سرد، شب آرام است.
از تيره آب ـ در افق ِ تاريک ـ
با قارقار ِ وحشي‌ ِ اردک‌ها
آهنگ ِ شب به گوش ِ من آيد; ليک
در ظلمت ِ عبوس ِ لطيف ِ شب
من در پي ِ نواي گُمي هستم.
زين‌رو، به ساحلي که غم‌افزاي است
از نغمه‌هاي ديگر سرمست‌ام.



مي‌گيرَدَم ز زمزمه‌ي تو، دل.
دريا! خموش باش دگر!
دريا،
با نوحه‌هاي زير ِ لبي، امشب
خون مي‌کني مرا به جگر...
دريا!
خاموش باش! من ز تو بيزارم
وز آه‌هاي سرد ِ شبان‌گاه‌ات
وز حمله‌هاي موج ِ کف‌آلودت
وز موج‌هاي تيره‌ي جان‌کاه‌ات...



اي ديده‌ي دريده‌ي سبز ِ سرد!
شب‌هاي مه‌گرفته‌ي دم‌کرده،
ارواح ِ دورمانده‌ي مغروقین
با جثه‌ي ِ کبود ِ ورم‌کرده
بر سطح ِ موج‌دار ِ تو مي‌رقصند...
با ناله‌هاي مرغ ِ حزين ِ شب
اين رقص ِ مرگ، وحشي و جان‌فرساست
از لرزه‌هاي خسته‌ي اين ارواح
عصيان و سرکشي و غضب پيداست.
ناشادمان به‌شادي محکوم‌اند.
بيزار و بي‌اراده و رُخ‌درهم
يک‌ريز مي‌کشند ز دل فرياد
يک‌ريز مي‌زنند دو کف بر هم:
ليکن ز چشم، نفرت ِشان پيداست
از نغمه‌هاي ِشان غم و کين ريزد
رقص و نشاط ِشان همه در خاطر
جاي طرب عذاب برانگيزد.
با چهره‌هاي گريان مي‌خندند،
وين خنده‌هاي شکلک نابينا
بر چهره‌هاي ماتم ِشان نقش است
چون چهره‌ي جذامي، وحشت‌زا.
خندند مسخ‌گشته و گيج و منگ،
مانند ِ مادري که به امر ِ خان
بر نعش ِ چاک چاک ِ پسر خندد
سايد ولي به دندان‌ها، دندان!



خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بميرد شب
بگذار در سکوت سرآيد شب.
بگذار در سکوت به گوش آيد
در نور ِ رنگ‌رفته و سرد ِ ماه
فريادهاي ذلّه‌ي محبوسان
از محبس ِ سياه...



خاموش باش، مرغ! دمي بگذار
امواج ِ سرگران‌شده بر آب،
کاين خفته‌گان ِ مُرده، مگر روزي
فرياد ِشان برآورد از خواب.



خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بجنبد موج
شايد که در سکوت سرآيد تب!



خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفته‌رفته به جان آيند
وندر سکوت ِ مدهش ِ زشت ِ شوم
کم‌کم ز رنج‌ها به زبان آيند.
بگذار تا ز نور ِ سياه ِ شب
شمشيرهاي آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دل ِ خاموشي
آواز ِشان سرور به دل بخشد.
خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ...
در۲۱ شهريور ِ ۱۳۲۷

emad176
12-01-2010, 02:47 PM
موضوع شعر شاعر پیشین


از زندگی نبود.


در آسمان خشک خیالش او


جز با شراب و یار نمی‌کرد گفت‌وگو.


او در خیال بود شب و روز


در دام گیس مضحک معشوقه پای‌بند


حال آنکه دیگران


دستی به جام باده و دستی به زلف یار


مستانه در زمین خدا نعره می‌زدند.





موضوع شعر شاعر


چون غیر از این نبود


تاثیر شعر او نیز


چیزی جز این نبود.


آن را به جای مته نمی‌شد به کار زد


در راه‌های رزم.


با دست‌کار شعر


هر دیو صخره را


از پیش راه خلق


نمی‌شد کنار زد.




یعنی اثر نداشت وجودش.


فرقی نداشت بود و نبودش.


آن را به جای دار نمی‌شد به کار برد.




حال آنکه من


به‌شخصه


زمانی


همراه شعر خویش


هم دوش شن چوی کره‌ای


جنگ کرده‌ام.


یک بار هم "حمیدی" شاعر را


در چند سال پیش


بر دار شعر خویشتن


آونگ کرده‌ام...





امروز


شعر


حربه‌ی خلق است


زیرا که شاعران


خود شاخه‌ای زجنگل خلق‌اند


نه یاسمین و سنبل گل‌خانه‌ی فلان.




بیگانه نیست


شاعر امروز


با دردهای مشترک خلق.


او با لبان مردم


لبخند می‌زند.


امروز


شاعر


باید لباس خوب بپوشد


کفش تمیز و واکس‌زده باید به پا کند


آنگاه در شلوغترین نقطه‌های شهر


موضوع وزن و قافیه‌اش را، یکی یکی


با دقتی که خاص خود اوست


از بین عابران خیابان جدا کند:




"همراه من بیایید همشهری عزیز!


دنبالتان سه روز تمام است


دربه‌در


همه جا سر کشیده‌ام."




"دنبال من؟


عجیب است!


آقا ، مرا شما


لابد به جای یک کس دیگر گرفته‌اید."




"نه جانم، این محال است.


من وزن شعر تازه‌ی خود را


از دور می شناسم"




"گفتی چه ؟


وزن شعر ؟"




"تامل بکن رفیق...


وزن و لغات و قافیه‌ها را


همیشه من


در کوچه جسته‌ام.


آحاد شعر من، همه افراد مردمند،


از زندگی [ که بیشتر مضمون قطعه است]


تا لفظ و وزن و قافیه‌ی شعر، جمله را


من در میان مردم می‌جویم...


این طریق


بهتر به شعر ، زندگی و رشد می‌دهد...."





اکنون


هنگام آن رسیده که عابر را


شاعر کند مجاب


با منطقی که خاصه‌ی شعر است


تا با رضا و رغبت گردن نهد به کار


ورنه، تمام زحمت او می‌رود ز دست...





خب،


حالا که وزن یافته آمد


هنگام جستجوی لغات است:


هر لغت


چندان که برمی‌آیدش از نام


دوشیزه‌‌ای‌ست شوخ و دل‌آرام...


باید برای وزن که جسته است


شاعر لغاتِ درخور آن جست‌وجو کند.


این کار، مشکل است و تحمل‌سوز


لیکن


گزیر


نیست:




آقای وزن و خانم ایشان- لغت- اگر


همرنگ و همتراز نباشند، لاجرم


محصول زندگانیشان دل‌پذیر نیست


مثل من و زنم.




من وزن بودم، او کلمات [آسه های وزن]


موضوع شعر نیز


پیوند جاودانه‌ی لب‌های مهر بود...




با آن که شادمانه در این شعر می‌نشست


لبخند کودکان ما [این ضربه‌های شاد]


لیکن چه سود؟ چون کلمات سیاه و سرد


احساس شوم مرثیه‌واری به شعر داد.


هم وزن را شکست


هم ضربه‌های شاد را


هم شعر بی‌ثمر شد و مهمل


هم خسته کرد بی‌سببی اوستاد را!




باری سخن دراز شد


وین زخم دردناک را


خونابه باز شد.





الگوی شعر شاعر امروز


گفتیم


زندگی‌ست.


از روی زندگی‌ست که شاعر


با آب و رنگ شعر


نقشی به روی نقشه‌ی دگر


تصویر می‌کند.




او شعر می‌نویسد،


یعنی


او دست می‌نهد به جراحات شهر پیر.


یعنی


او قصه می‌کند


به شب


از صبح دل‌پذیر.




او شعر می‌نویسد


یعنی


او دردهای شهر و دیارش را


فریاد می‌کند.


یعنی


او با سرود خویش


روان‌های خسته را


آباد می‌کند.




او شعر می‌نویسد


یعنی


او قلب‌های سرد تهی مانده را


ز شوق


سرشار می‌کند.


یعنی


او رو به صبح طالع، چشمان خفته را


بیدار می‌کند.




او شعر می‌نویسد


یعنی


او افتخارنامه‌ی انسان عصر را


تفسیر می‌کند.


یعنی


او فتح نامه‌های زمانش را


تقریر می‌کند.





این بحث خشک معنی الفاظ خاص نیز


در کار شعر نیست ...


اگر شعر زندگی‌ست


ما در تک سیاه‌ترین آیه‌های آن


گرمای آفتابی عشق و امید را


احساس می‌کنیم.




کیوان


سرود زندگی‌اش را


در خون سروده است


وارتان


غریو زندگی‌اش را


در قالب سکوت.


اما اگرچه قافیه‌ی زندگی


در آن


چیزی به غیر ضربه‌ی کشدار مرگ نیست،


در هر دو شعر


معنی هر مرگ


زندگی‌ست!

emad176
12-01-2010, 02:54 PM
من باهارم تو زمين
من زمين‌ام تو درخت
من درخت‌ام تو باهار ــ
ناز ِ انگشتاي ِ بارون ِ تو باغ‌ام مي‌کنه
ميون ِ جنگلا تاق‌ام مي‌کنه.
تو بزرگي مث ِ شب.
اگه مهتاب باشه يا نه
تو بزرگي
مث ِ شب.
خود ِ مهتابي تو اصلاً، خود ِ مهتابي تو.
تازه، وقتي بره مهتاب و
هنوز
شب ِ تنها
بايد
راه ِ دوري‌رو بره تا دَم ِ دروازه‌ي ِ روز ــ
مث ِ شب گود و بزرگي
مث ِ شب.
تازه، روزم که بياد
تو تميزي
مث ِ شب‌نم
مث ِ صبح.
تو مث ِ مخمل ِ ابري
مث ِ بوي ِ علفي
مث ِ اون ململ ِ مه نازکي:
اون ململ ِ مه
که رو عطر ِ علفا، مثل ِ بلاتکليفي
هاج و واج مونده مردد
ميون ِ موندن و رفتن
ميون ِ مرگ و حيات.
مث ِ برفايي تو.

تازه آبم که بشن برفا و عُريون بشه کوه
مث ِ اون قله‌ي ِ مغرور ِ بلندي
که به ابراي ِ سياهي و به باداي ِ بدي مي‌خندي...
من باهارم تو زمين

من زمين‌ام تو درخت
من درخت‌ام تو باهار،
ناز ِ انگشتاي ِ بارون ِ تو باغ‌ام مي‌کنه
ميون ِ جنگلا تاق‌ام مي‌کنه.



-------------------------------------------------------------------------------------

نمی تونم چیزی نگم ، خوندن بعضی از شعرهای این مرد بزرگ منو بسیار حیران و متعجب می کنه از این همه ذوق و نبوغ . روحش شاد و نام زنده بادا

emad176
12-01-2010, 02:59 PM
اين بازوان ِ اوست
با داغ‌هاي بوسه‌ي بسيارها گناه‌اش
وينک خليج ِ ژرف ِ نگاه‌اش
کاندر کبود ِ مردمک ِ بي‌حياي آن
فانوس ِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتني ــ
با شعله‌ي لجاج و شکيبائي
مي‌سوزد.
وين، چشمه‌سار ِ جادويي‌ تشنه‌گي‌فزاست
اين چشمه‌ي عطش
که بر او هر دَم
حرص ِ تلاش ِ گرم ِ هم‌آغوشي
تب‌خاله‌هاي رسوايي
مي‌آورد به بار.


شور ِ هزار مستي‌ ناسيراب
مهتاب‌هاي گرم ِ شراب‌آلود
آوازهاي مي‌زده‌ي بي‌رنگ
با گونه‌هاي اوست،
رقص ِ هزار عشوه‌ي دردانگيز
با ساق‌هاي زنده‌ي مرمرتراش ِ او.


گنج ِ عظيم ِ هستي و لذت را
پنهان به زير ِ دامن ِ خود دارد
و اژدهاي شرم را
افسون ِ اشتها و عطش
از گنج ِ بي‌دريغ‌اش مي‌راند...»


بگذار اين‌چنين بشناسد مرد
در روزگار ِ ما
آهنگ و رنگ را
زيبایي و شُکوه و فريبنده‌گي را
زنده‌گي را.
حال آن‌که رنگ را
در گونه‌هاي زرد ِ تو مي‌بايد جويد، برادرم!
در گونه‌هاي زرد ِ تو
وندر
اين شانه‌ي برهنه‌ي خون‌مُرده،
از همچو خود ضعيفي
مضراب ِتازيانه به تن خورده،
بار ِ گران ِ خفّت ِ روح‌اش را
بر شانه‌هاي زخم ِ تن‌اش بُرده!
حال آن‌که بي‌گمان
در زخم‌هاي گرم ِ بخارآلود
سرخي شکفته‌تر به نظر مي‌زند ز سُرخي لب‌ها
و بر سفيدناکي اين کاغذ
رنگ ِ سياه ِ زنده‌گي دردناک ِ ما
برجسته‌تر به چشم ِ خدايان
تصوير مي‌شود...


هي!
شاعر!
هي!
سُرخي، سُرخي‌ست:
لب‌ها و زخم‌ها!
ليکن لبان ِ يار ِ تو را خنده هر زمان
دندان‌نما کند،
زان پيش‌تر که بيند آن را
چشم ِ عليل ِ تو
چون «رشته‌يي ز لولو ِ تر، بر گُل ِ انار» ـ
آيد يکي جراحت ِ خونين مرا به چشم
کاندر ميان ِ آن
پيداست استخوان;
زيرا که دوستان ِ مرا
زان پيش‌تر که هيتلر ــ قصاب ِ«آوش ويتس»
در کوره‌هاي مرگ بسوزاند،
هم‌گام ِ ديگرش
بسيار شيشه‌ها
از صَمغ ِ سُرخ ِ خون ِ سياهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتيک از آن مهيا
لابد براي يار ِ تو، لب‌هاي يار ِ تو!


بگذار عشق ِ تو
در شعر ِ تو بگريد...


بگذار درد ِ من
در شعر ِ من بخندد...


بگذار سُرخ خواهر ِ هم‌زاد ِ زخم‌ها و لبان باد!
زيرا لبان ِ سُرخ، سرانجام
پوسيده خواهد آمد چون زخم‌هاي ِ سُرخ
وين زخم‌هاي سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبان ِ سُرخ;
وندر لجاج ِ ظلمت ِ اين تابوت
تابد به‌ناگزير درخشان و تاب‌ناک
چشمان ِ زنده‌يي
چون زُهره‌ئي به تارک ِ تاريک ِ گرگ و ميش
چون گرم‌ْساز اميدي در نغمه‌هاي من!


بگذار عشق ِ اين‌سان
مُردارْوار در دل ِ تابوت ِ شعر ِ تو
ـ تقليدکار ِ دلقک ِ قاآني ــ
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لاف‌زن
بي‌شرم‌تر خداي همه شاعران بدان!


ليکن من (اين حرام،
اين ظلم‌زاده، عمر به ظلمت نهاده،
اين بُرده از سياهي و غم نام)
بر پاي تو فريب
بي‌هيچ ادعا
زنجير مي‌نهم!
فرمان به پاره کردن ِ اين تومار مي‌دهم!
گوري ز شعر ِ خويش
کندن خواهم
وين مسخره‌خدا را
با سر
درون ِ آن
فکندن خواهم
و ريخت خواهم‌اش به سر
خاکستر ِ سياه ِ فراموشي...



بگذار شعر ِ ما و تو
باشد
تصويرکار ِ چهره‌ي پايان‌پذيرها:
تصويرکار ِ سُرخي‌ لب‌هاي دختران
تصويرکار ِ سُرخي‌ زخم ِ برادران!
و نيز شعر ِ من
يک‌بار لااقل
تصويرکار ِ واقعي چهره‌ي شما
دلقکان
دريوزه‌گان
"شاعران!"

tina
12-01-2010, 03:03 PM
در تلاش شب که ابر تیره می بارد
روی دریای هراس انگیز

و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز

و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج
می زند بالای هر بام و سرائی موج

و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -
می کشد دیوانه واری
در چنین هنگامه
روی گام های کند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.

مرغ باران می کشد فریاد دائم:
- عابر! ای عابر!
جامه ات خیس آمد از باران.
نیستت آهنگ خفتن
یا نشستن در بر یاران؟ ...

ابر می گرید
باد می گردد
و به زیر لب چنین می گوید عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
من به هذیان تب رؤیای خود دارم
گفت و گو با یار دیگر سان
کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.
***
اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب
باد می غلتد درون بستر ظلمت
ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،
مرغ باران می زند فریاد:
- عابر!
درشبی این گونه توفانی
گوشه گرمی نمی جوئی؟
یا بدین پرسنده دلسوز
پاسخ سردی نمی گوئی؟

ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
***
رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.
وپس نجوای آرامش
سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد
می زند شب با غمش لبخند...

مرغ باران می دهد آواز:
- ای شبگرد!
از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟

ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه نجوا می کند عابر:
- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر
رهگذار مقصد فردای خویشم من...
ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست
خورد و خفتی نیست بی مقصود.
می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:
می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند
می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر
که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را
در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا
تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
مانده با دندانش ایا طعم دیگر سان
از تلاش بوسه ئی خونین
که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد
بر لبان زندگی داده ست؟

مرغ مسکین! زندگی زیباست ...
من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم
تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست!
***
اندر سرمای تاریکی
که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند
و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالی گنگ
دریا
در تب هذیانیش
با خویش می پیچد،
وز هراسی کور
پنهان می شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطی مست
رعد
از خنده می ترکد
و ز نهیبی سخت
ابر خسته
می گرید،-
در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،
بین جمعی گفت و گوشان گرم،
شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.

ابر می گرید
باد می گردد
وندر این هنگام
روی گام های کند و سنگینش
باز می استد ز راهش مرد،
و ز گلو می خواند آوازی که
ماهیخوار می خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دریا
پس به زیر قایق وارون
با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.
***
می زند باران به انگشت بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
می کشد دریا غریو خشم
می کشد دریا غریو خشم
می خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مشت
می گزد بندر
با غمی انگشت.

تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.
ابر می گرید
باد می گردد...

tina
12-01-2010, 03:04 PM
ارابه هائی از آن سوی جهان آمده اند
بی غوغای آهن ها
که گوش های زمان ما را انباشته است .

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند .
***
گرسنگان از جای بر نخواستند
چرا که از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمی خاست

برهنگان از جای بر نخاستند
چرا که از بار ارابه ها خش خش جامه هائی برنمی خاست

زندانیان از جای برنخاستند
چرا که محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادی

مردگان از جای برنخاستند
چرا که امید نمی رفت تا فرشتگانی رانندگان ارابه ها باشند .
***
ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند
بی غوغای آهن ها
که گوش های زمان ما را انباشته است .

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند
بی که امیدی با خود آورده باشند

tina
12-01-2010, 03:07 PM
خسته

شكسته و

دلبسته

من هستم

من هستم

من هستم

***

از اين فرياد

تا آن فرياد

سكوتي نشسته است.



لب بسته

در دره هاي سكوت

سرگردانم.



من ميدانم

من ميدانم

من ميدانم

***

جنبش شاخه ئي از جنگلي خبر مي دهد

و رقص لرزان شمعي ناتوان

از سنگيني پا بر جاي هزاران جار خاموش.



در خاموشي نشسته ام

خسته ام

درهم شكسته ام

من دلبسته ام.

tina
12-01-2010, 03:09 PM
چراغي به دستم، چراغي در برابرم:

من به جنگ سياهي مي روم.


گهواره هاي خستگي

از كشاكش رفت و آمدها

باز ايستاده اند،

و خورشيدي از اعماق

كهكشان هاي خاكستر شده را

روشن مي كند.

***

فريادهاي عاصي آذرخش -

هنگامي كه تگرگ

در بطن بي قرار ابر

نطفه مي بندد.

و درد خاموش وار تاك -

هنگامي كه غوره خرد

در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند.

فرياد من همه گريز از درد بود

چرا كه من، در وحشت انگيز ترين شبها، آفتاب را به دعائي

نوميدوار طلب مي كرده ام.

***

تو از خورشيد ها آمده اي، از سپيده دم ها آمده اي

تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي.

***

در خلئي كه نه خدا بود و نه آتش

نگاه و اعتماد ترا به دعائي نوميدوار طلب كرده بودم.

جرياني جدي

در فاصله دو مرگ

در تهي ميان دو تنهائي -

[ نگاه و اعتماد تو، بدينگونه است!]

***

شادي تو بي رحم است و بزرگوار،

نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است


من برمي خيزم!


چراغي در دست

چراغي در دلم.

زنگار روحم را صيقل مي زنم

آينه ئي برابر آينه ات مي گذارم

تا از تو

ابديتي بسازم.

emad176
12-01-2010, 03:18 PM
يك صدا: ــ تلخ
خرزَهره‏هاى حياطم
خرزَهره‏هاى حياطِ خونه‏م .
تلخ
مغزِ بادوم
مغز بادومِ تلخ.


دو سوارِ جوان با كلاه‏هاىِ لبه‏ پهن در جاده ‏مى‏گذرند. مسافر بودن‏شان از لباس و بار و بنديل‏شان آشكار است .


اولى:ــ حسابى‏ داره ‏ديرمون ‏مي‏شه.
دومى:ــ ديگه پاک شب‏ شد.
اولى:ــ راستى، هى يادم ‏مي‌ره بپرسم: اين يارو كيه ؟
دومى:ــ اينى‏ كه از دمبال‏مون مياد ؟
اولى صدا مى‏زند. انگار براىِ ‏امتحان :ــ گاياردو !
دومى بلندتر. با اطمينانِ ‏بيش‌تر :ــ گاياردو، آهاى گاياردو !
گاياردو از دور :ــ دارم ميام.


سكوت.


اولى:ــ چه زيتون‏زارِ پُر و پيمونى !
دومى:ــ آره، محشره.


سكوتِ ‏طولانى.



اولى:ــ من مسافرتِ شبونه‏رو خوش‏ ندارم.
دومى:ــ مثِ من.
اولى:ــ شب واسه كَپيدَنه.
دومى:ــ گفتى!


قورباغه‏ها و جيرجيرک‏هاىِ تابستانِ اندلس.
گاياردو دست‏هايش ‏را زيرِ كمربند فرو بُرده، ‏تفريح‏كنان راه طى‏ مى‏كند.


گاياردو مى‏خوانَد:ــ آى، آى‏آى !
از مرگ چيزى پرسيدم.
آى، آى‏آى!


صداى ‏سوارِ اولى از خيلى‏ دور :ــ گاياردو !
صداىِ ‏سوارِ دومى از همان ‏فاصله :ــ گاياردو، آهـاى !


سكوت.


گاياردو در جاده ‏تنهاست. چشم‏هاىِ ‏درشتِ ‏سبزش‏ را تنگ ‏مى‌كند و بالِ‏ِ فراخِ ‏بالاپوشش ‏را به ‏خودش‏ مى‏پيچد. كوه‏هاىِ بلندى‏ اطراف‌اش‏ را فراگرفته. ساعتِ ‏بزرگ‏ِ نقره‏اش در هر قدم به‏ طرزِ مبهمى ‏در جيبش‏ صدا مى‏كند. سوارى به ‏او مى‏رسد و پا به ‏پايش به‏ راه مى‏افتد.


سوار:ــ خسته‏نباشى !
گاياردو:ــ در اَمونِ خدا !
سوار:ــ شمام ميرى غرناطه ؟
گاياردو:ــ منم راهى‏ىِ غرناطه‏م، آره .


توجهِ ‏زيادى به ‏سوار نمى‏كُند.


سوار:ــ پس هردومون يه ‏مقصد داريم.
گاياردو بى‏ هيچ توجهِ ‏خاصى:ــ اوهوم.
سوار:ــ مى‏خواى تركِ من سوار شى ؟
گاياردو:ــ هنوز كه پاهام باكى‏شون نيس.


آشكارا براى ادامه‏ى ‏گفت‏ و گو پىِ حرفى ‏مى‏گردد.


سوار:ــ من ... من‏ از مالاگا ميام .
گاياردو:ــ خب ...
سوار:ــ خودم ‏نه ، اما برادرام اون‏جا زنده‏گى ‏مى‏كُنن.
گاياردو براى‏ اين‏كه ‏چيزى‏ گفته ‏باشد:ــ چن‏ تايى‏ هسن ؟


گلى‏ را كه‏ مى‏چيند با رضاىِِ خاطر بو مى‏كُند.


سوار:ــ سه ‏تا... تو معامله‏ىِ ‏كارد و خنجر و اين ‏حرفان. خب‏ ديگه، نون‏شون بايد از يه ‏راهى دربياد ديگه.
گاياردو:ــ حلال‏شون !
سوار:ــ كارداىِ ‏طلا و كارداىِ ‏نقره ها... تو اين ‏مايه‏ها ...
گاياردو:ــ كارد كه ‏بود ديگه چه ‏فرق ‏مى‏كنه ؟ هر چى ‏شد باشه ...
سوار:ــ نه ... زمين تا آسمون ...
گاياردو:ــ آره ‏بابا ، زردش گرون‏تره.
سوار:ــ كاردِ طلا يه ‏راس فرو مى‏ره تو قلب، كاردِ نقره گََردَنو عينِ ساقه‏ى ‏علف مى‏بُره.
گاياردو:ــ عينِ ساقه‏ى علف ! ... واسه بريدنِ نون كه ... به ‏كار نميرن ؟
سوار:ــ نونو با دست تيكه ‏مى‏كنن.
گاياردو:ــ اوو !... آره . با دست ... تاييدِ ريشخندآميز: با دست ...


اسب ‏شيطنت ‏مى‏كند.


سوار:ــ آروم حيوون !
گاياردو:ــ با خودش: به ‏اسبشه ... به ‏سوار: ناراحتى‏ش واسه ‏خاطرِ شبه ‏كه بد قلقى مى‏كنه.
جاده‏ى ‏پُرموج، سايه‏ى ‏اسب‏ را پيچ ‏و تاب مى‏دهد.


سوار:ــ ببينم : يك كارد مى‏خواى ؟
گاياردو:ــ نه.
سوار:ــ منظورم همين ‏جوريه ... پيشكشى.
گاياردو:ــ نه. اصلن ... هيچ جورش ...
سوار:ــ هميشه واسه‏ت پانميده ها.
گاياردو:ــ خب. اون‏ كه ‏بعله.
سوار:ــ كارداى‏ِ ديگه به ‏لعنتِ ‏خدام ‏نمى‏ارزَن. كارداىِ ‏ديگه سُستن و از خون وحشت شون وَر مى‏داره. كاردايى كه ‏ما ميرفوشيم سردن. حاليته؟ فروميرن گرم‏ترين ‏جا رو پيدا مى‏كُنن و همون‏جا، جاخوش‏ مى‏كُنن .


گاياردو خاموش ‏مى‏مانَد. دست‏ِِِِ راستش ‏كه ‏انگار كارد طلايى ‏تو مشت‏اش ‏گرفته يخ ‏مى‏كند.


سوار:ــ مى‏بينى چه‏ كاردِ خوشگليه ؟
گاياردو:ــ خيلى گِرونه ؟
سوار:ــ تو كه مفت‏شم نمى‏خواسى.


كاردِ طلايى نشان‏ مى‏دهد كه ‏نوكش مثلِ ‏شعله مى‏درخشد.


گاياردو:ــ حالام نگفتم مى‏خوام.
سوار:ــ بيا تَركِ ‏من سوار شو آميگو!
گاياردو:ــ هنو مونده نيسم.


اسب از چيزى متوحش‏ مى‏شود.


سوار در حالِ كشيدنِ افسار :ــ گيرِ چه ‏جونِوَرى افتاديم ها !
گاياردو:ــ واسه ‏خاطر تاريكيه.


سكوت.


سوار:ــ برات ‏گفتم سه ‏تا برادرام تو مالاگا هسن؟ اون‏جا بازارِ كارد خيلى‏خيلى داغه. كليساىِ ‏اعظمم دوهزار تا شو خريده واسه ‏زينتِ محراباش ‏وعوضِ ناقوس. از كشتى‏هام كلى‏ها پيش‏خريد مى‏كنن، يا ماهي‌گيرايى ‏كه خاكى‏ترن.. تو تاريكى‏ى ‏شب قيافه‏هاشون از برقِ تيغه‏هاىِ ‏بلند و باريكِ ‏كارد روشن ‏ميشه .


گاياردو:ــ اوم‏م، محشره !
سوار:ــ كى مى‏تونه بگه نيس ؟


شب‏ مثلِ شرابِ ‏صدساله، غليظ مى‏شود.


مارِ عظيمِ جنوب، تو صبحِ كاذب چشم ‏وامى‏كند و خفته‏گان تو وجودشان‏ ميلِ مقاومت‏ناپذيرى‏ احساس‏ مى‏كنند كه ‏به ‏افسونِ فساد دوردستِ ‏معطر، خودشونو از مهتابى‏ها پرتاب ‏كنند.


گاياردو:ــ راهو گم ‏نكرده‏يم ؟
سوار اسبش‏ را نگه ‏مى‏دارد :ــ مظنه چرا !
گاياردو:ــ سرمون گرمِ صحبت ‏بود حالى‏مون نشد.
سوار:ــ اون روشنى مالِ غرناطه نيس ؟
گاياردو:ــ نمى‏دونم.
سوار:ــ دنيا بدجور دَرَندَشته.
گاياردو:ــ دَرَندَشت ‏و، حسابى خالى .
سوار:ــ گفتى !
گاياردو:ــ عجب نااميد شده‏م ! آى، آى‏آى !
سوار:ــ اون‏جا كه ‏بِرسى چى‏كار مى‏كنى ؟
گاياردو:ــ يعنى منظورت كاريه ‏كه ‏مى‏كنم ؟
سوار:ــ اگه موندى‏ هم واسه ‏چى‏ مى‏مونى ؟
گاياردو:ــ واسه‏ چى مى‏مونم ؟
سوار:ــ من با اين ‏اسب مى‏افتم ‏دوره، كارد ميرفوشم. حالا اگه ‏اين كارو نكنم چى پيش ‏مياد ؟
گاياردو:ــ مى‏پرسى چى پيش ‏مياد ؟


سكوت .


سوار:ــ ديگه بايد نزديكاىِ غرناطه ‏باشيم .
گاياردو:ــ راسى ؟
سوار:ــ چراغا رو نمى‏بينى ؟
گاياردو:ــ آره‏ آره ، مى‏بينم مى‏بينم.
سوار:ــ حالا تَركِ اسبم سوارميشى ؟
گاياردو:ــ يه ‏خورده بعد.
سوار:ــ بابا سوار شو ديگه. بجمب. بايد پيش‏ از آفتاب برسيم... اين كاردم بسون ... همين‏جور مفتكى. يادگارى.


سوار گاياردو را كومك ‏مى‏كند كه ‏سوار شود.


كوهِ روبه‏رو غرقِ شوكران و گزنه ‏است.


بر اساسِ قطعه‏يى از فدريكو گارسيا لوركا" (21 آذر سالروز تولد احمد شاملو)

emad176
12-01-2010, 03:23 PM
نه در خيال، که روياروي مي‌بينم
سالياني بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطره‌ام که آبستن ِ عشقي سرشار است
کيف ِ مادر شدن را
در خميازه‌هاي ِ انتظاري طولاني
مکرر مي‌کند.
خانه‌ئي آرام و

اشتياق ِ پُرصداقت ِ تو
تا نخستين خواننده‌ي ِ هر سرود ِ تازه باشي
چنان چون پدري که چشم به راه ِ ميلاد ِ نخستين فرزند ِ خويش است;
چرا که هر ترانه
فرزندي‌ست که از نوازش ِ دست‌هاي ِ گرم ِ تو
نطفه بسته است...
ميزي و چراغي،
کاغذهاي ِ سپيد و مدادهاي ِ تراشيده و از پيش آماده،
و بوسه‌ئي
صله‌ي ِ هر سروده‌ي ِ نو.


و تو اي جاذبه‌ي ِ لطيف ِ عطش که دشت ِ خشک را دريا مي‌کني،
حقيقتي فريبنده‌تر از دروغ،
با زيبائي‌ات ــ باکره‌تر از فريب ــ که انديشه‌ي ِ مرا
از تمامي‌ي ِ آفرينش‌ها بارور مي‌کند!
در کنار ِ تو خود را
من
کودکانه در جامه‌ي ِ نودوز ِ نوروزي‌ي ِ خويش مي‌يابم

در آن ساليان ِ گم، که زشت‌اند
چرا که خطوط ِ اندام ِ تو را به ياد ندارند!
خانه‌ئي آرام و

انتظار ِ پُراشتياق ِ تو تا نخستين خواننده‌ي ِ هر سرود ِ نو باشي.
خانه‌ئي که در آن
سعادت
پاداش ِ اعتماد است
و چشمه‌ها و نسيم
در آن مي‌رويند.
بام‌اش بوسه و سايه است

و پنجره‌اش به کوچه نمي‌گشايد
و عينک‌ها و پستي‌ها را در آن راه نيست.
بگذار از ما
نشانه‌ي ِ زنده‌گي
هم زباله‌ئي باد که به کوچه مي‌افکنيم
تا از گزند ِ اهرمنان ِ کتاب‌خوار

ــ که مادربزرگان ِ نرينه‌نماي ِ خويش‌اند ــ امان ِمان باد.
تو را و مرا
بي‌من و تو
بن‌بست ِ خلوتي بس!
که حکايت ِ من و آنان غم‌نامه‌ي ِ دردي مکرر است:

که چون با خون ِ خويش پروردم ِشان
باري چه کنند
گر از نوشيدن ِ خون ِ من ِشان
گزير نيست؟
تو و اشتياق ِ پُرصداقت ِ تو

من و خانه‌مان
ميزي و چراغي...


آري
در مرگ‌آورترين لحظه‌ي ِ انتظار
زنده‌گي را در روياهاي ِ خويش دنبال مي‌گيرم.
در روياها و
در اميدهاي‌ام !

emad176
12-01-2010, 03:29 PM
اشک رازی‌ست
لب‌خند رازی‌ست
عشق رازی‌ست


اشک آن شب لب‌خند عشق‌ام بود.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترک‌ام
مرا فریاد کن.
درخت با جنگل سخن‌می‌گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن‌می‌گویم
نام‌ات را به من بگو
دست‌ات را به من بده
حرف‌ات را به من بگو
قلب‌ات را به من بده
من ریشه‌های تو را دریافته‌ام
با لبان‌ات برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌های‌ات با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریسته‌ام
برای خاطر زنده‌گان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مرده‌گان این سال
عاشق‌ترین زنده‌گان بوده‌اند.
دست‌ات را به من بده
دست‌های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن‌می‌گویم
به‌سان ابر که با توفان
به‌سان علف که با صحرا
به‌سان باران که با دریا
به‌سان پرنده که با بهار
به‌سان درخت که با جنگل سخن‌می‌گوید
زیرا که من
ریشه‌های تو را دریافته‌ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.

emad176
12-07-2010, 12:43 PM
با خوشه‌های یاس آمده بودی
تأییدِ حضورت
کس را به شانه بر
باری نمی‌نهاد.


بلورِ سرانگشتانت که ده هِلالَکِ ماه بود
در معرضِ خورشید از حکایتِ مردی می‌گفت
که صفای مکاشفه بود
و هراسِ بیشه‌ی غُربت را
هجا به هجا
دریافته بود.



می‌خفتی
می‌آمدیم و می‌دیدیم
که جانت
ترنمِ بی‌گناهی‌ست
راست همچون سازی در توفانِ سازها
که تنها
به صدای خویش
گوش نمی‌دهد:


کلافی سردرخویش
گشوده می‌شود،
نغمه‌یی هوش‌رُبا
که جز در استدراکِ همگان
خودی نمی‌نماید.


نگاهت نمی‌کردیم، دریغا!
به مایه‌یی شیفته بودیم که در پسِ پُشتِ حضورِ مهتابی‌ات
حیات را
به کنایه درمی‌یافت.


کی چنین بربالیده بودی ای هِلالکِ ناخن‌هایت ده‌بار بلورِ حیات!
به کدام ساعتِ سعد
بربالیده بودی؟


آذرِ ۱۳۶۸

emad176
12-07-2010, 12:52 PM
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی . . .،
تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .

امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن

tina
12-07-2010, 12:56 PM
بودن
یا نبودن ...

بحث در این نیست
وسوسه این است .

شراب ِ زهر آلوده به جام و
شمشیر ِ به زهر آب دیده
در کف ِ دشمن . ــ
همه چیزی
از پیش
روشن است و حساب شده
و پرده
در لحظه ی معلوم
فرو خواهد افتاد ....

tina
12-07-2010, 12:58 PM
تو نمی دانی غریو یک عظمت
وقتی که در شکنجه یک شکست نمی نالد
چه کوهی ست!
تو نمی دانی نگاه بی مژه محکوم یک اطمینان
وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره می شود
چه دریایی ست!
تو نمی دانی مردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگی ست!
تو نمی دانی زندگی چیست، فتح چیست ....!

tina
12-07-2010, 01:00 PM
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود.
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
آی عشق آی عشق
چهره ی آبیت پیدا نیست.
***
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره ی سرخت پیدا نیست.
***
غبار تیره ی تسکینی بر حضور وهن
و دنج رهایی
بر گریز حضور،
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنای چهره ات
پیدا نیست

emad176
12-07-2010, 01:04 PM
دوستان خوبم می دونم این نوشته زنده یاد شاملو شعر نیست ولی چون مربوط به تاپیک این مرد بزرگ هست بر من خرده نگیرید.


__________________________________________________



همه‌ی اهل محل به جنب و جوش افتادند.

– «… يه ديوونه رفته رو بوم!»
سراسر کوچه، از جمعيتی که برای تماشا آمده بودند پر شده بود. اول از کلانتری محل اتومبيلهای پليس رسيد، بعد هم بلافاصله ماشينها و مأمورين آتش‌نشانی با آن نردبانهای درازشان.
مادر بدبختش از پايين التماس می‌کرد:
– «عزيز جانم، پسرکم! بيا پايين قربونت برم. بيا پايين قربون قدت بگردم!»
و ديوانه، از بالای بام جواب می‌داد:
– «نه … اگه منو ريش‌سفيد اين محل می‌کنين که خوب و گرنه خودمو پرت می‌کنم پايين!»
مأمورين آتش‌نشانی توری نجات را وا کرده بودند که اگر ديوانه خودش را پرت کرد، بگيرندش … يک دسته‌ی نه نفری گوشه‌های توری را نگهداشته بودند. ديواانه، هی اين طرف بام می‌دويد و هی آن طرف بام می‌دويد، و مأمورين بيچاره هم به دنبالش … بدبختها از بس اين ور و آن ور دويده بودند عرق از هفت بندشان راه افتاده بود.
رئيس کلانتری با لحنی نيمه‌تهديد‌آميز و نيمه مهربان سعی می‌کرد ديوانه را راضی کند که از خر شيطان پايين بيايد:
– «بيا پايين داداش جون … جون من بيا پايين!»
– «منو ريش سفيد اين محل بکنين تا بيام … اگر نه خودمو ميندازم».
تهديد، تحبيب، التماس، خواهش … هيچ‌کدام تأثيری نکرد.
– «برادر جان! بيا پايين … بيا … بيا بريم قدم بزنيم!»
– «زکی! اينو باش! … خيله خب، حالا که زياد اصرار داری قدم بزنيم، تو بيا بالا، چرا من بيام پايين؟»
– از ميان جمعيت، يکی گفت:
– «بگيم ريش‌سفيد محله‌ات کرده‌ايم تا بياد پايين».
يکی ديگر باد به گلو انداخت و گفت:
– «مگه ميشه؟ يه ديوونه رو ريش‌سفيد محل کنيم؟ چه حرفها!»
– «خدايا! يعنی واقعاً بايد اين ديوانه‌ی زنجيری رو ريش‌سفيد محله کرد؟»
پيرمردی که به عصای خود تکيه داده بود گفت:
– «چه ريش‌سفيدش بکنين و چه نکنين، اينی که من می‌بينم پايين اومدنی نيس!»
– «حالا شايد بشه يه جوری پايينش آورد».
– «نه خير. من اينارو خوب می‌شناسم: يه بار که فرصتی به دست آوردن و سوار شدن ديگه پايين بيا نيستن».
– «حالا بذار اين دفعه رو پايينش بياريم …»
– «اگه تونستين پايين بيارينش، بيارين!»
يکی از آن نزديکی فرياد زد:
– بيا پايين بابا! تو ريش‌سفيد محل شدی؛ بيا پايين!»
و ديوانه که اين را شنيد، لب بام شروع کرد به رقصيدن و بشکن زدن؛ و گفت:
– «به! پايين نميام که هيچ، اگه عضو انجمن شهرم نکنين خودمو از اين بالام ميندازم پايين».
پيرمرد نگاه پيروزمندانه‌ای به اطرافيان خود کرد و گفت:
– «ها، شنيدين؟ نگفتم وقتی سوار شد ديگه پياده بشو نيست؟»
– «خوب ديگه. پس بهتره هرچی گفت بکنيم.»
– «اون ميگه. شمام می‌کنين. اما پايين نمياد … انسون، تو زندگيش، فقط يه بار پا ميده که بره بالا … اما وقتی که بالا رفت، ديگه …»
کلانتر حرف پيرمرد را بريد و به طرف ديوانه هوار کشيد:
– «انتخابت کرديم بابا. عضو انجمن شهرت کرديم. د حالا بيا پايين ديگه. اين قدر همشهريارو چشم انتظار نذار!»
ديوانه، دوباره شروع کرد به بشکن زدن و رقصيدن، در عين حال می‌خواند که:
«نميام، های نميام، آخ نميام، واخ نميام. تا شهردارم نکنين فکر نکنين پايين ميام …»
پيرمرد گفت:
«نگفتم؟ ديدين؟ شماها بايد به موقعش اقدام می‌کردين، حالا ديگه کار از کار گذشته. اگه پايين بياد ديوونه نيست، خره!»
سرجوخه‌ی آتش‌نشانی که سراپا خيس عرق شده بود و نفس نفس می‌زد، گفت:
– «حالا اگه بگيم شهردار شده چی ميشه مثلاً؟ خوب بذارين بگيم شهردار شده». آن وقت دستش را دو طرف دهنش لوله کرد و فرياد زد:
– «بيا پايين جناب شهردار! بيا شروع به انجام وظيفه کن!»
ديوانه، بار ديگر شروع کرد به قر دادن و چرخاندن شکم و کمرش، و گفت:
– «زکی! من بيام قاطی آدمهايی که يه ديوونه رو شهردار کردن بگم چی؟ … پايين نميام!»
– «د … پس آخه چه مرگته؟ چی ميخوای ديگه؟»
– «نمايندگی مجلسو!»
و جماعت، پس از مشاوره و تبادل نظر کوتاهی يک نفر را واداشتند که داد بکشد:
– «خيلی خوب، شدی نماينده. حالا ديگه بيا پايين. ببين. همه منتظرت هستن».
ديوانه، شست دست راستش را گذاشت رو نوک دماغش و شروع کرد به ادا در آوردن:
– «به! غيرممکنه! من؟ بيام بشم قاطی شماهايی که يه ديوونه رو به نمايندگی مجلستون انتخاب می‌کنين؟»
– «ياالله برادر! گفتی نماينده، مام که کرديم. از اون گذشته نماينده‌های ديگه منتظرتن. می‌خوان جلسه رو تشکيل بدن».
– «مگه بارون مياد که ميخوان گردشو ول کنن برن تو تالار جلسه؟ … بيام پايين که بگيرين ببرينم تيمارستون؟ نه خير … نميام».


پيرمرده، پس از مدتی که ساکت بود دوباره به حرف آمد و گفت:
– «بيخود به خودتون زحمت ندين. اين ديوونه‌ها رو من خوب می‌شناسم. خود شماها را هم اگه به نمايندگی انتخاب بکنن ديگه حاضر نميشين پايين بيايين!»
ديوانه مرتباً فرياد می‌زد:
– «استاندار، استاندار … اگه استاندارم بکنين ميام پايين. اگرنه، همين الآن خودمو ميندازم پايين: «يک … دو …».
جمعيت نگذاشت دو به سه برسد و فرياد زد:
– «کرديم، کرديم … استاندارت کرديم … ننداز، ننداز!»
ديوانه دوباره شروع کرد به رقصيدن و قر دادن و گفت:
– «وزير … وزيرم کنين تا نندازم، اگرنه الآنه ميندازم!»
يواش يواش حرف پيرمرد داشت راست درمی‌آمد. اين بود که عده‌ای دورش را گرفتند و گفتند:
– «چی می‌فرمايين؟ يعنی وزيرش بکنيم؟»
پيرمرد گفت: «ديگه کار از کار گذشته … حالا ديگه ريش و قيچی دست اونه، هرچی که ميگه بايد بکنين و هرچی که ميخواد بايد انجام بدين».
جماعت داد کشيد:
– «وزيرت کرديم، وزيرت کرديم، ننداز، ننداز!»
– «ميندازم».
– «ديگه چرا؟ مگه وزيرت نکرديم؟»
– «هه هه هه! … بايد نخست وزيرم کنين تا بيام، وگرنه خودمو پرت می کنم».
جمعيت دور پيرمرد را گرفته بودند و سؤال‌پيچش می‌کردند:
– «چيکار خواهد کرد؟»
– «يعنی خودشو ميندازه؟»
پيرمرد گفت: «معلومه که ميندازه».
جمعيت گفتند: «ای وای، نکنه خودشو بندازه!» و بعد، با هول و هراس به طرف ديوانه هوار کشيد: «بابا خيله خوب، نخست‌وزيرت کرديم. حالا ديگه بيا پايين!»
ديوانه زبانش را برای خلق‌الله درآورد و گفت:
– «آخه نخست‌وزير جاسنگينی مث من، ميون احمقهايی مث شما چيکار داره که بياد پايين؟»
– «هر آرزويی داری بگو ما انجام بديم؛ اما خودتو ننداز».
ديوونه لب بام دراز کشيد، سرش را جلو آورد و پرسيد:
– «حالا يعنی من نخست‌وزيرم؟»
جمعيت يکصدا فرياد کرد: «آره بابا، نخست‌وزيری!»
– «خيله خب. پس حالا که نخست‌وزيرم، هروقت اراده کنم پايين ميام، به شماها چه مربوطه؟ اگه خواستم ميام، نخواستم نميام».
کلانتر که سخت عصبانی شده بود، گفت:
– «ما رو دست انداخته، اصلا بذارين هر غلطی می‌کنه بکنه؛ جهنم که خودشو انداخت، يه ديوونه کمتر!»
اما بعد، انگار با خودش حساب کرد و ديد که ممکن است اين موضوع براش دردسری ايجاد کند، چون که رو کرد به سرجوخه‌ی آتش‌نشانی و از او پرسيد:
– «حالا چيکار بايد بکنيم؟ آيا به هيچ وسيله‌ای نميشه اين ديوونه رو پايين آورد؟ پس شماها واسه چی خوبين؟»
سرجوخه‌ی آتش‌نشانی هم که پاک درمانده بود، همين سؤال را از پيرمرد کرد:
– «يعنی می‌شه؟ چه جوری می‌شه؟»
– «بله که می‌شه. چراکه نشه؟»
– «چه جوری؟»
– «حالا اگه بذارين، من پايينش ميارم».
جمعيت عقب رفت و چشمها با بی‌صبری به پيرمرد دوخته شد که ديوانه را چه جوری پايين خواهد آورد.
پيرمرد به ديوانه که همان طور بالای بام عمارت هفت طبقه مشغول شکلک در آوردن و رقصيدن و اطوار ريختن بود رو کرد و فرياد زد:
– «عالیجناب نخست‌وزير، آيا اراده نفرموده‌اند که به طبقه‌ی ششم صعود بفرمايند؟»
ديوانه که اين را شنيد، با لحنی جدی گفت:
– «بسيار عالی! بسيار عالی! اراده فرموديم!»
و آن وقت، از دريچه‌ی بام داخل شد، از پله‌ها پايين آمد و از پنجره‌ی يکی از اتاقهای طبقه‌ی ششم سر بيرون کرد و به تماشای جمعيت پرداخت.
پيرمرد گفت:
– «حشمت‌پناها! آيا برای بازديد طبقه‌ی پنجم صعود نخواهيد فرمود؟»
– «چرا، چرا … صعود می‌فرماييم!»
و به همين ترتيب، چند دقيقه بعد، ديوانه به طبقه‌ی سوم «صعود» کرده بود. حالا ديگر از آن حرکات روی بام، يعنی چرخاندن شکم و در آوردن زبان و اطوار ديگر دست برداشته بود و حالتی موقر و جدی در چهره‌ی او ديده می‌شد.
پيرمرد گفت:
– «ای نخست‌وزير بزرگوار ما! آيا به طبقه‌ی دوم صعود نخواهيد فرمود؟»
– «بله، بله، مايليم به خواست شما چنين کنيم!»
و به طبقه‌ی دوم آمد.
– «آيا برای صعود به طبقه‌ی اول اراده نخواهيد فرمود؟»


سرانجام، ديوانه در ميان هلهله و فرياد‌های شادمانه‌ی جماعت تماشاچی از عمارت بيرون آمد، به طرف کلانتر رفت، دستهايش را جلو آورد و گفت:
– «بيا داداش، دستنبدهاتو به دستام بزن و منو بفرست ديوونه‌خونه … به نظرم حالا ديگه ياد گرفته باشی با ديوونه‌ها چه جوری تا کنی!»
وقتی که ديوانه را بردند، جماعت با شور و اشتياق پيرمرد را دوره کرد. پيرمرد با حسرت نگاهی به عمارت و نگاهی به جمعيت انداخت و بعد، سری به تأسف تکان داد و گفت:
– «مشکل نبود. من چهل سال عمرمو تو سياست گذروندم و موهای سرمو تو کار سياست سفيد کردم …».
آن‌وقت، آهی کشيد و گفت:
– «افسوس که ديگه قوه‌ای تو زانوهام نيست. اگرنه، منم می‌رفتم بالا و … اونوقت می‌ديدين که بالا رفتن يعنی چی … اگه من بالا می‌رفتم، ديارالبشری نبود که بتونه منو پايين بياره!»

tina
12-07-2010, 01:10 PM
بسیار جالب و خواندنی بود

tina
12-07-2010, 01:11 PM
با سكوتي لب من
بسته پيمان صبور-

زير خورشيد نگاهي كه ازو مي‌سوزم
و به نفرت بسته‌ست
شعله در شعله‌ي من،

زير اين ابر فريب
كه بدو دوخته چشم
عطش خاطر اين سوخته تن،

زير اين خنده پاك
ورود جادوگر كين
كه به پاي گذرم بسته رسن...



آه!
دوستان دشمن با من
مهربانان در جنگ،

همرهان بي‌ره با من
يكدلان ناهمرنگ...



من ز خود مي‌سوزم
همچو خون من كاندر تب من

بي‌كه فريادي ازين قلب صبور
بچكد در شب من

بسته پيمان گويي
با سكوتي لب من.

emad176
12-07-2010, 01:11 PM
اگر غمی هست بگذار باران باشد
و این باران را
بگذار تا غم تلخی باشد از سر ِ غمخواری.
و این جنگل‌های سرسبز
در این جای
در آرزوی آن باشند
که مگر من ناگزیر به برخاستن شوم
تا درون من بیدار شوند.

من اما جاودانه بخواهم خفت
زیرا اکنون که من این چنین
در تپه‌های کبودی که برفراز سرم خفته‌اند
بسان درختی
ریشه‌ها بازگسترده‌ام،
دیگر مرگ
در کجاست؟

اگرچه من از دیرباز مرده‌ام
این زمینی که چنین تنگ در آغوشم می‌فشرَد
صدای دم زدنم را
همچنان
بخواهد شنید

tina
12-07-2010, 01:16 PM
به جُست و جوی تو
بر درگاه کوه می گریم ،
در آستانه ی دریا و علف .

به جُست و جوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول ،
در چارچوب شکسته ی پنجره یی
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد .
.............
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد ؟

جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است .
و جاودانه گی
رازش را
با تو در میان نهاد .

پس به هیأت گنجی درآمدی :
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دل پذیر کرده است !

نام ات سپیده دمی ست که بر پیشانی آسمان می گذرد
متبرک باد نام ِ تو !

و ما هم چنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را ...


در خاموشی فروغ...
http://www.iranpoetry.com/archives/forough2.JPG

tina
12-07-2010, 01:25 PM
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکات ناکرده

واعتراف به عشق های نهان

و شگفتی های بر زبان نیامده

در این سکوت حقیقت ما نهفته است

حقیقت من و تو

tina
12-14-2010, 06:07 PM
روزگار غریبیست نازنین.....



http://azarteam.com/uploader/image/images/31donya.jpg


دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند
مبادا شعله ای درآن نهان باشد
روزگار غریبیست نازنین
و عشق را کنار تیرک رهبند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه پنهان باید کرد
شوق را در پستوی اتاق پنهان باید کرد
روزگار غریبیست نازنین.....

tina
12-14-2010, 06:14 PM
با سکوتی، لب ِ من
بسته پیمان ِ صبور ــ
زیر ِ خورشید ِ نگاهی که ازو می‌سوزم
و به‌نفرت بسته‌ست
شعله در شعله‌ی من،
زیر ِ این ابر ِ فریب
که بدو دوخته چشم
عطش ِ خاطر ِ این سوخته‌تن،
زیر ِ این خنده‌ی پاک
ورد ِ جادوگر ِ کین
که به پای گذرم بسته رسن...


آه!
دوستان ِ دشمن با من
مهربانان ِ درجنگ،
همرَهان ِ بی‌ره با من
یک‌دلان ِ ناهم‌رنگ...

من ز خود می‌سوزم
همچو خون ِ من کاندر تب ِ من
بی‌که فریادی ازین قلب ِ صبور
بچکد در شب ِ من
بسته پیمان گویی
با سکوتی لب ِ من.

احمد شاملو

emad176
12-19-2010, 10:21 AM
ــ نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»


نازلی سخن نگفت
سرافراز
دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت...



«ــ نازلی! سخن بگو!
مرغِ سکوت، جوجه‌ی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته‌ست!»


نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت...



نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...


نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گُل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت...


زندان قصر ۱۳۳۳