توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آشنایی با شعرای معاصر و سبک آنها
emad176
11-22-2010, 02:58 PM
با درود فراوان به همه شما عزیزان
با کسب اجازه از همه دوستان این تاپیک رو ایجاد کردم تا علاقه مندان به شعر مخصوصا شعر معاصر با شعرای معاصر آشنایی بیشتری پیدا بکنند و دسترسی به اطلاعات در مورد بزرگان شعر و ادب ایران زمین براشون راحت تر باشه .
* لازم به ذکر است ترتیب قرار دادن اصلاعات مربوط به این بزرگان ارتباطی به بهتر و ارجع بودن آنها نداشته و ندارد .
----------------------------------------------------
emad176
11-22-2010, 02:59 PM
احمد شاملو (زاده ۲۱ آذر، ۱۳۰۴ در تهران؛ ۱۲ دسامبر ۱۹۲۵، در خانهٔ شمارهٔ ۱۳۴ خیابان صفیعلیشاه - درگذشته ۲ مرداد ۱۳۷۹؛ ۲۴ ژوئیه ۲۰۰۰ فردیس کرج) شاعر، نویسنده، فرهنگنویس، ادیب و مترجم ایرانی است. آرامگاه او در امامزاده طاهر کرج واقع است. تخلص او در شعر الف. بامداد و الف. صبح بود.
شهرت اصلی شاملو به خاطر اشعار نو و برخی قالبهای کهن نظیر قصیده و نیز ترانههای عامیانهاست. شاملو تحت تأثیر نیما یوشیج، به شعر نو (که بعدها شعر نیمایی هم نامیده شد) روی آورد، اما پس از چندی در بعضی از اشعار منتشر شده در هوای تازه - و سپس در اکثر شعرهایش - وزن را یکسره رها کرد و بهصورت پیشرو سبک جدیدی را در شعر معاصر فارسی گسترش داد. از این سبک به شعر سپید یا شعر منثور یا شعر شاملویی یاد کردهاند. بعضی از منتقدان ادبی او را تنها شاعر موفق در زمینه شعر منثور میدانند.
شاملو علاوه بر شعر، کارهای تحقیق و ترجمه شناختهشدهای دارد. مجموعه کتاب کوچه او بزرگترین اثر پژوهشی در باب فرهنگ عامیانه مردم ایران میباشد. آثار وی به زبانهای: سوئدی، انگلیسی، ژاپنی، فرانسوی، اسپانیایی، آلمانی، روسی، ارمنی، هلندی، زاگربی، رومانیایی، فنلاندی، ترکی ترجمه شدهاست.
گفتوگوي آرش نصرتاللهي با آيدا سركيسيان در باره زندگی و شعراحمد شاملو
آرش نصرتاللهي:از انبوه درهم دویده ی انسان و ماشین گذشتیم، از اهتزاز دودکشهای صنعتی. حرف از کتاب و کلمه بود. با مهرنوش نوروزنژاد؛ همسرم و خانم پرديس رفویي؛ يكي از دوستان ما و شعر شاملو، بهراه افتاده بوديم به سمت كرج. وقتي به دربان دهكده گفتم به خانهي شاملو ميرويم، تازه فهميدم كه در آستانهي خانهي بامدادم كه خود را به تاريكي اين سرزمين بخشيده است.
در باز بود و درخت قطوري كه در ميان يك صفحهي سبز چمني ايستاده بود نشان ميداد، اينجا همه چيز سرجاي خودش است. بعد كه داخل خانه شديم، اين حس قويتر شد. خانم سولماز سپهری که بعد فهمیدیم همکار آیدا در جمعآوری و انتشار آثار شاملو است، همصحبتمان شد تا اینکه آیدا از پله های چوبی، پایین آمد. روي تمام ديوارها و پاي چند ديوار جايي كه به كف خانه ميرسند، چهرهي شاملو بود، پشت شيشه، توي قاب، طوري كه توانايي آيدا را در القاء حضور شاملو به ما، چند برابر ميكرد.
در طول حضور ما در اين خانه، رسيدهگي و مهرباني آيدا به چيزهاي موجود، شگفتزدهمان كرده بود، به گياهي كه از توي گلدان خود را به كف خانه رسانده بود، به دستنوشتههاي شاملو كه روي ميز و پشت شيشهي بوفه بودند، به ما كه سه ساعت و نيم از يك بعدازظهر زمستاني را پيشاش بوديم.
تنها چيزي كه كار مرا سخت ميكرد، اين بود كه آيدا به سختي چند جملهي پشت سرهم ميگفت و چيزي نگذشت كه دريافتم براي رسيدن به حس او، بايد مضموني شاملويي برگزيد.
آرش نصرتاللهي/ زمستان 1387
نصرتاللهي- خوشا نظربازيا كه تو آغاز ميكني. اين سطر فقط برای آغاز صحبتمان نیست، عاطفهای به همراه دارد که انرژی لازم برای این گفتوگو را در پی خواهد داشت، بیشتر براي اينكه بتوانم وارد عاطفهي ميان شما و شاملو بشوم و اين عاطفه را نشان بدهم به دوستان كتابخوانمان، البته نميخواهم بگويم دوستان روشنفكرمان. ببينيد شما در ميان اهل كتاب و کلمه، به عنوان يك معشوقهی عینی شناخته ميشويد، مقصودم معشوقهاي است با وجههي انساني و اين عینیت، ناشی از آن است که مثل بسیاری از اسطورهها، فقط در کتابها نیستید بلکه جاری در عاشقانههای ما هستید، همذاتپنداری ما را به کار میگیرید. اینها البته دو وجه ميتواند داشته باشد، يك وجه تواناييهاي شاملو در آفرينش مجدد شما در شعرهايش، وجه ديگر اين كه به هر حال نمونهي ديگري در تاريخ شعر ايران سراغ نداريم، زنی را كه بهواسطهي همسرش، معشوقهای چنین عینیتیافته باشد، من پيدا نكردم. از اينجا ميخواهم برسم به اين كه شما هم تواناييهايي داشتيد كه توانستيد روي عاطفهي ميان خودتان و شاملو تأثير بگذاريد. در واقع ريشه و ذات اين معشوقهی عینی را در كيفيت زيست مشترك شما ميدانم، يك عاشقانهي انساني. يعني محل شكلگيري شعرهاي شاملو، نگاه انسان است به انسان. شعر امروز ما اين معشوقهی عینی را به شدت كم دارد، به نوعي همان جنون شاعرانه يا رسيدن به جوهرهي مضمون را!
آيدا- شاملو كه تواناييهای گوناگون داشت، خوش به حالش! ]ميخندد[ شاملو يك شاعر خيلي موفق و خوب بود قبل از اين كه من را ببیند، منتها شايد با من گونهاي ديگر از عاطفه را پيدا ميكند، گونهاي ديگر از مهر و مهرورزي، يك انساني را كه شايد گونهاي ديگر است نسبت به انسانهايي كه قبلن با او برخورد داشتند. براي اين كه هر كس خودش است. شاملو، شاملو بود.
ن- خب اينها تواناييهاي شاملو بود، چون به قول شما، قبل از شما مجموعهي «هواي تازه» را چاپ ميكند كه در زمان خودش تحولي در شعر به حساب ميآيد، هنوز هم خيلي از صاحبنظرها، «هواي تازه» را يك اتفاق خوشآيند در شعر ما ميدانند. حالا میرسیم به تواناييهاي شما.
آ- دوست داشتن. همان طور كه گفتيد «خوشا نظربازيا كه تو آغاز ميكني»، شايد براي اينكه من عاشق همه چيز هستم. شايد اين يك چيز جديدي بوده براي شاملو كه يك نفر اينقدر، همه چيز برايش مهم باشد.
ن- ببينيد، قبل از شما در زندگي شاملو اتفاقات زیادی افتاده بود. هم مشابه اتفاق شما و هم غيرمشابه. اما به هر صورت اگر به كودكي شاملو برگرديم يا به زماني كه درگیر مبارزه میشود در اواخر دوران دبيرستان و دوران جنگ جهاني دوم، وقتي همهي اينها را نگاه ميكنيم، ميبينيم هيچكدام نتوانسته بودند آن تاثير را بگذارند، این را به استناد شعرها و آثار او ميگويم. در واقع يك برداشت عمومي دارم. خيليها اين نظر را دارند كه در مجموعهي «آيدا در آينه» يا شعرهايي كه شاملو بعد از 14 فروردين 1341 سروده، اتفاق خاصي افتاده، اتفاقي ديگرگون.
آ- براي همين هم با «آغاز» شروع ميشود، شعر «آغاز».
ن- بله، پس دوست داشتن را توانايي خودتان دانستيد كه تبديل شد به انرژييي كه در شاملو به اين شكل ديده ميشود.
آ- فكر ميكنم، چون هيچ چيز بالاتر از دوست داشتن نیست. توان دوست داشتن و دوست داشته شدن، بزرگترين نعمتي است كه به يك آدم داده ميشود. دوست داشتنِ كوچكترين چيزها و توجه به آنها.
ن- و شاملو اينطور بود يا شما اين را . . .
آ- شاملو هم بود، بيشتر شايد از زماني كه با من بود. شايد قبلن آنقدر گرفتاريها . . . نه قبلن هم بود، در شعرهايش هست. يعني شاملو آدم بسيار دقيق، بسيار ريزبين و بسيار دلسوزي بود. به هر چيزي هم كه شايد هزاران كيلومتر دورتر اتفاق ميافتاد، فكر ميكرد و بر او تأثير ميگذاشت. اين حرف را كه شايد تكراري باشد، از خود شاملو شنيدهام: سيم يك ساز را در نظر بگيريد، اين سيم آنقدر كشيده و ظريف است كه حتي اگر پروانهي هم روي آن بنشيند، به صدا درميآيد. فكر ميكنم انسان بايد اين طور باشد.
ن- بعد در سال 43، شما رفتيد روستاي شيرگاه مازندران و آنجا اقامت داشتيد . . .
]چهرهاش تغيير ميكند، زمزمه ميكند كه چه روزهايي بود[
آ- بله ، قبل از اينكه زندگي را آغاز كنيم، يك بار با ماشين دوستمان آقاي رويايي شاعر رفتيم شيرگاه، ايشان آنجا آقايي را ميشناخت كه بعد شد صاحب خانهي ما، دو اتاق داشت كه يكي را داد به ما و . . .ما كه مي خواستيم زندگي مان را شروع كنيم، جايي نداشتيم كه برويم، درآمدي هم نداشتيم كه بخواهيم جايي را اجاره كنيم و مطمئن باشيم كه هر ماه ميتوانيم وجهش را پرداخت كنيم، در نتيجه گفتم احمد جان! ما كه اين جا كاري نداريم، احمد هم كه عاشق شمال و روستا و جنگل بود، گفتم برويم شيرگاه، از آقاي نوري يك اتاق ميگيريم ، آنجا زندگي ميكنيم، سوار قطار شديم رفتيم شاهي، شاهي هم از اين بنزهاي قديمي بود كه با 20 تومان ميبرد شيرگاه، حدود 20 دقيقه راه بود، رفتیم پیش آقای نوری و خانمش، گفتیم آمدیم خانهتان را با هم قسمت کنیم. يك فرش كف اتاق بود، ما هم دو سه تا بستهي كوچك داشتيم و چمدان من، يك ماشين تايپ و يك گرامافون. گرامافون His master voice بود كه پدرم خيلي سال پيش برايم خريده بود، با چند تا صفحه. شيرگاه روستاي خيلي بكري بود، برق نداشت، شبها ساعت 9 تا 11 به خانهها برق ميدادند، ما آن دو ساعت را موسيقي گوش ميكرديم. روزها ميرفتيم توي جنگل یا روی ریل قطار ساعتها قدم میزدیم، بعد از ظهرها شاملو چيزي مينوشت يا ميگفت من تايپ ميكردم. آن موقع بيشتر سناريو مينوشت يا شعر و قصه ترجمه ميكرد، با يك لولهي لامپا يا شمع تا صبح كار ميكرد. صبح ميرفتيم جنگل بعد هم تا ظهر ميخوابيديم.شش ماهي آن جا مانديم ، بارندگي شديد شد و رفتوآمد سخت شد چون همهاش گل بود. ماشين به سختی ميتوانست بيايد. در طول آن شش ماه شاملو يكي دوبار آمده بود تهران تا چيزي را كه نوشته بود تحويل دهد و به قول خودش وجوهش را بگيرد و برگردد.
ن- خب، نكته اي كه براي ما از اين بحث باقي ميماند اين است كه اصولن اول زندگي ميگويند، اين را جمع كنيم، آن را جمع كنيم، شما در اين فكرها نبوديد. منظورم اين است كه خيلي راحت دلبستهگيهاي مالي را قيچي كرده بوديد.
آ- بريده بوديم.
ن- مي دانم كه سخت است، نميشود. چون شاملو با توجه به فعاليتهايش يك سري تعلقات را براي خودش، شما و زندگي مشتركتان به وجود آورده بود.
آ- بله خب، صفحهي گرامافون ميخواستيم، كتاب ميخواستيم، كاغذ و قلم ميخواستيم. آن موقع كپي نبود و اصل دستنوشته را ميبردند براي حروفچيني و چاپ، آن را برنميگرداندند. كمكم به فكر گردآوري و نگهداري دستنوشتههاي شاملو افتادم. چون از قبل هيچ چيز نداشت و هرچه داشت گذاشته بود و از خانهي همسرش آمده بود بيرون، در نتيجه اين مسئله برايم خيلي اهمیت پیدا کرد.
ن- پس شما زن زندگي هم بوديد علاوه بر اينكه لحظات ادبي زيادي را كنار شاملو بوديد، يعني سروسامان دادن و بالاخره يك سري از ملزومات زندگي را فراهم كردن.حالا در نگاه به شعر شاملو، اول اين را بگويم كه من دنبال اين هستم كه با استفاده از زحمتي كه شاملو كشيده است، خود اين زحمت را منتشر كنم و به اين ترتيب بحث باز شود كه از زبان شما يك سري تحليل ها را نسبت به اين قضيه داشته باشيم.
آ- شاملو خيلي زحمت كشيده، خيلي به خودش سخت گرفته، تمام وجودش را ميگذاشت براي کار و اين برايش بالاترين لذت بود. او چيزی براي خودش نميخواست، فقط ميخواست ببيند از چه راهي ميتواند خوراک خوبی بيابد، براي خواننده.به عنوان مثال از مجله و نشريههايي كه آن زمان هم به سختي پيدا ميشد، حتمن مطلبی را پيدا ميكرد براي ترجمه، براي اين كه آن اثر را ما نيز بخوانيم و آن نكته را بگيريم. آن زمان همهی مطالب به فرانسه ترجمه میشد در نتیجه شاملو ميتوانست برگرداند به فارسي، شعر و قصههاي آفريقايي، قصههاي روسي، اسپانيايي، يوناني، رومانيايي، مجارستاني، چيني، ژاپني، ارمني و . . .
ن- خب، حالا چيزي كه ميخواهم بگويم اين است كه شاملو شاعر دوران مدرنيته است. روشنفكران، حالا ميتوانيم بگوييم اينجا، روشنفكران دوران مدرنيته يك مقدار نارضايتي از وضعيت بشري داشتند، به لحاظ فلسفي ميگويم. اين باعث ميشد كه يكي مانند هايدگر ميرفته در معبد و ميگفته خدايا چرا بايد وضعيت انسان اين طوري باشد. يعني ميدانسته كه ناتوان است در برخي چيزها به خاطر انسان بودن و اين دانستهگي باعث نارضایتی و اندوه او ميشده، به نظر ميآيد كه شاملو هم اين نوع تفكر را داشته، هم در شعرهايش ديده ميشود، هم شما قبلن اشاره كردهايد. ميخواستم برسم به اين كه علاوه بر نارضايتي، شاملو از جهل مردم رنج برده است، كاملن مشخص و واضح است چهقدر ناراضي بوده از اين كه به طور مثال مردم چرا كتاب نميخوانند، به همين راحتي، چيز بزرگي هم نميخواهد.
آ- به خاطر همهي اينها البته.
ن- اين حالتها بايد در اولويتبنديهاي زندگيتان اعم از روزمره و بلندمدت، تأثيرگذار شده باشد، در زندهگي خود شما هم كه نزديكترين آدم به او بوديد. اين اندوه موجود يا بايد شما را مجاب كرده باشد كه با آن همراه شويد و يا شما بايد اذيت شده باشيد، يا اين كه هر دو توأمان، يعني اين كه شما پابهپاي اين نارضايتي ميآمديد، دوباره مشكلي پيش ميآمد و عقب مينشستيد، در مواقعي هم شايد بهانهگيري ميكرديد كه مربوط به زنانهگيتان بوده، بعد همين ادامه پيدا ميكرد و كشمكش ايجاد ميكرد.
آ- خب شما وقتي ميبينيد او رنج ميكشد، شما هم رنج ميكشيد. سعي ميكنيد آنجا كه ميتوانيد زير بازويش را بگيريد، همدردي و همدلي ميكنيد. ولي اين را شاهد هستيد كه او چهطور از درون ويران ميشود.
ن- شما هنوز هم موافقيد با اين نوع زندگي؟
آ- نمي دانم، شايد هم عادت كرده باشم. ]ميخندد[ آدم سنگ كه نيست.
ن- ما خودمان هم همين طوري هستيم. خود من به عنوان كسي كه مينويسم، حالا نوشتن به كنار، از لحاظ زندگي، به لحاظ انساني، مي خواهم ببينم ميشود راحتتر زندگي كرد؟ ميدانم گذشتهي شاملو و دوراني كه در آن شعر مينوشته يعني مدرنيته ايجاب ميكرده كه تفكراتش به آن سمت حركت كند. اما دوران پس از آن كه در 30-20 سال اخير بوده، تغييراتي به وجود آمده است، آيتمها عوض شدهاند، سرعت زندگي زياد شده، اصلن نوع ناراحت شدن آدمها تغيير كرده است.
حالا برداشت خود من اين است كه شاملو اگر قرار بود اكنون شعربنويسد، انديشهي ديگري را وارد شعرهايش ميكرد. با اين موافقيد؟ اين مسئله را در خصوص زندگياش هم بگوييد. يعني كمي شادتر زندگي نمي كرد؟ فكر ميكنم مقداري فرصت بيشتر براي زندهگي مي گذاشت، نه فقط براي خودش، براي اينكه اطرافيانش را راضيتر كند، به خصوص شما را كه نزديكترين آدم به او بوديد.
آ- شاملو در ذاتش انسان شادی بود و ناامیدی و یأس و کسالت را در انسان نمیپذیرفت. چند سال پيش گفت: آيدا همه چيز را ول كن، يك كاروان بخر، سوار شويم، برويم، هر جا رسيديم، هر چي شد، شد. گفتم: قند و فشار خون و دكتر و درمانت را چه كار كنم، فيشها و كتابها و نوشتههايت را چه كار كنم؟ گفت: همه را بريز دور، همه چيز را بفروش، برويم.
بیخیال زندهگي كردن ممکن نیست مگر اين كه آدم هيچ چيز برايش مهم نباشد و فقط براي خودش زندهگي كند، نه من ميتوانم، نه شاملو ميتوانست. شاد زندهگي كردن با بیتفاوتی و بیخیالی فرق میکند، شما كه نميتوانيد جدا از مردم زندهگي كنيد. همه جا فقر هست، جهل هست، ستمديده هست. هميشه نگرانيهايي هست و نميشود روي چيزي حساب كرد اما همه چيز گذرا است. ميبيني چيزي را كه تو دوست داشتي، حالا ديگر برايت ارزشی ندارد.
ن- اما يك اتفاقي دارد ميافتد. غم ِ غمكشيدن دارد اضافه ميشود به خود غمكشيدن.
آ- همیشه این حالت بوده، بعضی دوست دارند اینطور وانمود کنند. اما شاملو میگوید: انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود:... توان اندهگین و شادمان شدن/ توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان... . شادی و اندوه برادران توأماناند.
ن- ميدانم اما اين طوري داريم نابود ميشويم، من نگران نسلمان هستم. خيلي غمانگيز داريم زندهگي ميكنيم.
آ- درست است، شما خيلي غم انگيزتر از ما داريد زندهگي ميكنيد. ما خيلي سختي كشيديم ولي لحظههاي رضايت و شادي هم داشتيم. اما امروزه حتا دستيابي به يك خواست كوچك هم، سخت است. اينكه حتمن بايد از نظر مالي، از نظر موقعيت، اين كه كجاي اين كره خاكي قرار گرفتهايد، شرايطي داشته باشيد. فرض كنيم يك ويتنامي، يك سياه پوست يا مثلن يك نپالي با يك نيويوركي يا پاريسي، همه آدم هستند كه بايد خواستههاي يكساني هم داشته باشند، ولي خوب امكانات اين كجا، امكانات آن كجا! خوب اين ناچار است كه غم را بكشد و غم ِ غم را هم بكشد.
ن- بله، اما من ميگويم در نهايت همهي كارهاي شاملو، پروسهاي را طي ميكند كه تبديل به آگاهي ميشود، همهي اينها، شاملو، آيدا سركيسيان، من و كسان ديگر جمع ميشويم، آخرش ميخواهيم شاد زندهگي كنيم، من فكر ميكنم ما براي شاد زندهگي كردن به دنيا آمدهايم. منظورم اين است كه همهي دغدغههايي كه شما گفتيد باعث آگاهي انسان امروز بشود و آن آگاهي باعث غم نشود، از نوع مدرنيته نباشد.
آ- ميدانيد براي انسان امروز ديگر هيچ چيز به آن صورت آرزو و ايدهآل نيست. همه چيز برايش خيلي زود، گذرا و . . . نسبي است و این خیلی خوب است که میتوانند راحت از هر چیزی بگذرند. همه چیز در حرکت است و تنها حول یک نقطه متمرکز نمیشود.
ن- بله نسبي است و اين گذشتن از مرزها شايد چيز خيلي خوبي باشد، تكثر شده است، نقطهاي نيست! به خاطر همين ميگويم، من فكر ميكنم شاملو هم اگر الان بود، . . .
آ- شاملو ميگفت همه چيز را بگذاريم، برويم. در گذشته اين همه بدبختي كشيديم. حالا مريض شدم، شدم، پايم را بريدند، بريدند. اين كه حالا تمركز كنيم روي يك چيز كه چرا اينطور شده، نه.
ن- يعني شاملو در زندگي مثل شعر نبوده؟! چون در شعرش اين نگاه مدرنيته به طور مثال اينطوري است:
بيتوته كوتاهي است جهان/ در فاصله گناه و دوزخ/ خورشيد/ همچون دشنامي برمي آيد/ و روز/ شرمساري جبرانناپذيريست/ آه/ پيش از آنكه در اشك غرقه شوم/ چيزي بگوي/ درختان/ جهل معصيتبار نياكاناند/ و نسيم/ وسوسهييست نابهكار/ مهتاب پاييزي كفريست كه جهان را ميآلايد . . .
ن-مي خواهم ببنيم فكر ميكنيد هنوز هم شاملو اين طور فكر ميكند؟
آ- الان كه نمي دانم، ولي اين طور فكر ميكرد. براي ما فقط لحظهها مهم بودند. نوع نگاه شاملو به خاطر اين بود كه اعتراض داشت به بيعدالتي. البته شعر شاملو فقط این که شما خواندید نبوده، میگوید: نمیتوانم زیبا نباشم / عشوهیی نباشم در تجلی جاودانه / چنان زیبایم من...
ن- يعني شما لحظهها را تاريك نميكرديد براي هم؟ يك فضاي بستهي مدرنيته درست نكرده بوديد؟
آ- گاه چندي در خود بود ولي اين مانع آن نميشد كه از لحظات با ارزشي که بينمان بود، غافل شويم.
ن- پس شما ميگوييد كه زندهگي با شاملو اينطور نبود كه همه چيز بسته شده باشد و مرز بندي كنيد، به خودتان آن قدر آزادي ندهيد كه برود به سمت يك سري چيزها؟ از چيزهايي هم كه از اول صحبتهايتان گفتيد اين طور برميآيد. اين تجربهي خوبي ميتواند باشد.
آ- بله، مگر چهقدر فرصت داريم؟ چشم به هم بزنيد، زندهگي تمام شده است. وقتي فكر ميكنم كه بیست سال پيش فلان اتفاق افتاد، باورم نميشود. الان هشت سال و خوردهاي است كه شاملو نيست، باورم نميشود. الان كه شما از شيرگاه صحبت كرديد، انگار دو سال پيش بود كه ما توي شيرگاه بوديم و وقتي شبها موسيقي گوش ميكرديم، تمام بلبلها ميآمدند روي درختهاي اطراف اتاق ما شروع ميكردند به خواندن. قطار هم هر شب سر ساعت يازده ميآمد درست ازجلوي اتاق ما رد ميشد.
ن- ما شاملو را به عنوان يكي از اركان اصلي شعر دههي چهل ميشناسيم، شعر دههي 40 هم كه ميگويند درخشانترين دوران شعري ما بوده است. فروغ و سهراب و . . . يعني حتي از لحاظ كميت هم قابل توجه بوده است. اما امروز با همين دههي 40 مشكلي وجود دارد كه از جنس اين جملهي شاملو است: « ترجيح ميدهم شعر شيپور باشد تا لالايي ». حالا من مشكل را توضيح بدهم. اول اينكه شاملو خيلي زيركانه « ترجيح ميدهم» را آورده است و تازه براي تأكيد در اول جمله آورده است. طبق معمول زيركانه عمل كرده و ما نميتوانيم يقهاش را بگيريم. چرا كه همين نشان ميدهد قضيه نسبي است و الان اگر بود يك چيز ديگري مي گفت. اما براي ادامهي اين بحث نظري آوردم. ميخواهم بگويم شعر شاملو به خاطر ويژهگيهاي ديگري كه دارد توانست تا حدودي از اين نقيصه رهايي پيدا كند اما خيليها شعرشان در اين دام ماند، در دام شيپور بودن. شيپور كارش خبردادن است. خبر كارش روزانه است كه البته الان شده لحظهاي، يعني ارزش خبر به روز بودنش است. اين قضيه گذرا بودن خبر كه من فكر ميكنم یک جاهايي یقهی شعر خود شاملو را هم گرفته است.
آ- بله اما شاملو لفظ شیپور را در برابر لالایی آورده است، میگوید: ترجیح میدهم شعر شیپور باشد تا لالایی، پس شیپور برای بیداری و آگاهی است نه خبر. ببينيد من دوست ندارم قضاوت كنم يا نظر بدهم اما به عنوان مثال « يله بر نازكاي چمن رها شده باشي»، به نظر من يكي از زيباترين شعرهاي شاملو است كه شيپور نيست. خودش هم اين شعر را دوست داشت. اين جا ديگر، نميتوانيم شعر بايد شيپور باشد را بگوييم. يعني درچه زماني يا چه موقعيتي شاملو ترجيح ميدهد كه هر هنري شيپور باشد؟
ن- اين را بگويم كه خبر هم براي آگاهي است و بحث در شيوهي رساندن آگاهي است با شيپور يا بدون شيپور!
حالا اين شپيور در روند زندهگي شما تاثير داشت؟
آ- بله تاثير داشت. منظورم اين است كه خيلي وقتها شايد شاملو خواسته است يك شعر شاعرانهي ناب بگويد ولي اقتضاي زمانه چيز ديگري طلب ميكرده، در یک شب شعر به شاملو اعتراض ميكنند كه ما اين همه بدبختي و گرفتاري و نگراني داريم، تو داري راجع به آيدا شعر ميگويي. او هم در جواب ميگويد، تنها چيزي كه دارم و ميتوانم بدهم به آيدا، شعرم است. حالا آيدا منظور من نيستم، منظور آن گونه شعرهاست كه . . .
ن- همان معشوقهي عینی كه اول صحبتهايمان ميگفتم، فكر ميكنم شاملو داشته آن را ميساخته، معشوقهاي با وجههی انساني.
آ- بله . شاملو در آن مراسم و بين دوستان، موضوع را به شوخي برگزار ميكند. بعدش ميگفت حيف كه نميتوانم بالاي همهي شعرهايم بنويسيم براي آيدا، چون مضحك ميشود.
اين آخريها، حدود سال 77 شايد، با يكي از دوستان توي همين ايوان نشسته بودند، صحبت ميكردند، شاملو گفت: كي ما توانستيم شعر خودمان را بگوييم، يعني اين كه هنرمند موظف است هميشه در اجتماع حضور فعال داشته باشد، درد اجتماعش را بگويد، يعني خود را از جنبههاي هنري و ناب جدا كند و حرفهايي را بگويد كه من و شما نميتوانيم بزنيم.
ن- داشتم به اين ميرسيدم كه تأثير اين تفكر بر زندهگي شما چه بوده كه توضيحاتي داديد، حالا در مورد خود اين تأثير بگوييد.
آ- من و شاملو در اين مسائل از هم جدا نبوديم و اگر مسألهاي را ميشنيديم، تجربهمان مشترك بود. چون شاملو هيچ وقت آدمي نبود كه برود كافه مثلن، هر چه بود در خانه بود. مشكلي اگر بود، رنجي اگر بود، شاديئي اگر بود، با هم ميگذرانديم. البته او آنقدر سيم سازش حساس و كشيده بود كه براي همهي ما حيرتآور بود. خيلي چيزها از او ياد گرفتم. برايم دانشگاه بود، دنيا بود، همه چيز بود.
ن- آخرين مساله در اين قسمت اين است كه آن شيپور بودن زماني كه به شما مراجعه ميكند و از شما مينويسد، كمتر است، آن شعرها موفقترند، ماندگارترند، امروز بيشتر خوانده ميشوند.
آ- همان ديگر، براي اينكه اقتضای آن زمان بوده.
ن- يعني اين شعرها مثل سيالي هستند كه توي ذهن آدم جريان دارند. مال نقطهاي از ذهن نيستند، مال نقطهاي از تجربهي ما نيستند. اين را قبول داريد؟
آ- خب شعرهاي ديگر گونهي شاملو را هم من خيلي دوست دارم، گاهي ميخوانم و ميگويم چهقدر درست و به موقع گفته است.
ن- بله خب، به موقع در موقع خودش.
آ- يك بار شاملو گفت : آيدا! اگر يك روزگاري جهان به قرار باز آيد، ديگر احتياجي به شعر نخواهد بود.
ن- شايد اين همان صحبتي است كه شاملو ميگويد: شعر ميخواهد از بنيان تغيير ايجاد كند. اگر آن تغيير ايجاد شود ديگر نيازي به شعر نيست.
آ- البته او ميگفت و به اين مطلب عجيب اعتقاد داشت. من اعتقاد ندارم كه اگر جهان به قرار باز آيد، ما ديگر احتياجي به شعر نداريم، چرا نداريم؟
ن- در مورد فرهنگ عامه و «كتاب كوچه» ميخواستم صحبت كنيم. فرهنگ عامه و فولكور، در ذهن و زبان شاملو توأمان ديده ميشود. يعني هم درشعر شاملو، هم در انديشه و هم در زندهگي او هست. به عنوان مثال، در دوران نوجواني كه به خاطر شغل پدرش در جاهاي مختلف زندهگي كرده است، رشت، بيرجند، خاش، زاهدان و . . . از فولكلور آن مناطق هم برداشتهايي داشته است.
آ- بله چون شاملو زندهگي خيلي رنگينی داشته از بچهگي، خيلي متنوع. در يك شهر بزرگ نشده، فرهنگها و اقوام مختلف مملكت ما را ديده است. فقر را ديده است.
ن- اين تنوع زندهگي شاملو، در زندهگي مشترك، به شكل رفتاري نمود پيدا ميكرد؟
آ- بله، من هيچ وقت نديدم شاملو قومي را تحقير كند، قشري را بالاتر بشمارد. انسانها برايش خيلي با ارزش بودند. حتي روستائیانی كه آن زمان به آنها ميگفتند دهاتي. شاملو دريافته بود كه اين روستائیان هستند كه پايههاي اصلي اجتماع را تشكيل ميدهند. با کشت و كارشان، شب بيداريهايشان، با زالوهايي كه به پاهايشان ميچسبد براي نشاي برنج. كه چقدر هم زيبا گفته در شعر «تا شكوفهي سرخ يك پيراهن»، دوست داشتن ِ . . .
ن- خب الان توی ذهنم این طور آمد که این تنوع طلبی شاملو كه در کارهایش به صورت ترجمه ، داستان، شعر، فیلمنامه، گویشها، زبان و . . . ديده ميشود، به نوع زندگی او هم ربط دارد.
آ- بله اینها از زیست او در این سرزمین و تجربهای که از زندهگي در مناطق مختلف سرد، گرم، مرطوب، خشک و . . . داشته، نشأت ميگيرد.
ن- شاملو گفته بود که امیدوار است حداقل 50% از «كتاب كوچه» را پیش ببرد پيش از وداع با ما، تا روشی باشد برای ادامهی آن. شما هم جایی اشاره داشتید که این کار توسط شما و همكاران ادامه پیدا می کند و آیندگان هم باید مؤلفههای پس از شما را به آن اضافه کنند. این یک میراث انسانی است که ثبت آن از شاملو شروع شده و می تواند ادامه پیدا کند. حالا در مورد شکلگیری کوچه و در ادامه هم اگر اتفاقی افتاده در این مورد . . .
آ- اتفاق، بله، اتفاق بسیار فجیعی که افتاده این است که یازده دوازده سال جلوی کتاب کوچه را گرفتند.
ن- در مورد اینکه تغییری در کتاب کوچه پیدا شده است هم صحبت کنید، چه به لحاظ روشها چه به لحاظ دیدگاهتان نسبت به زمان شاملو.
آ- شاملو در کتاب «درها و دیوار بزرگ چین»، در قسمتهايي از آن كه یادداشتهای کوتاهی است از زندگیاش، میگوید پدر بزرگ مادریاش میرزا شریفخان - که تحصیلکردهي باکو بود و زبان روسی میدانست- آدم جا افتاده ای بود، وقتی میآید پیش دخترش یکی دو صندوق کتاب می آورد و شاملو از همان جا عشق کتاب پیدا میکند با خواندن قصهای از ترجمههای دکتر ناتل خانلري. دور از چشم مادر می رفت و کتاب میخواند چون میگفتند درسات را بخوان.در خانهي پدري ِ شاملو خانم خدمتکار بسيار لوده و حاضر جوابی بوده و صفاتي به او داده بودند. شاملوي نوجوان از پدربزرگش ميپرسد این کلمات چی معنی دارند؟ پدربزرگ می گوید این نوع کلمات در فرهنگ نیست. شاملو از همان روزها جد میکند که این کلمات را یاداشت کند.او دو بار فیشهای کتاب کوچه را از دست میدهد. یک بار قبل از کودتای 28 مرداد که میریزند خانهشان کتابهای جلد قرمز و يادداشتهای كتاب کوچه را میبرند. بعد از آن یک بار دیگر از نو به یادداشت کردن و آماده كردن فیشها ميپردازد كه اين بار نيز در سال 1339 ناچار به ترك خانه میشود و همهی یادداشتهایش را در آن خانه میگذارد و میرود.از سال 1345، شاملو کتاب کوچه را از نو آغاز ميكند، برای بار سوم. تمام کتابهای هدایت، تمام فرهنگهای موجود مثل فرهنگ لغات عاميانهي جمال زاده، لغتنامهي استاد دهخدا و . . . همه را دوباره میخواند، یاداشت بر می دارد و فیش می کند.زمانی که در خارج بودیم، شاملو از کتابخانهی شرقشناسي دانشگاه پرینستون و یکی دو بار هم از کتابخانهيLibrary Publicدر واشنگتن کتابهایي را که اسمشان را توی کتابهاي ديگر دیده بود، پیدا میکرد و اگر میشد فتوکپی ميکرد برای فیش برداری. در مورد غزلهاي حافظ هم این کار را کرد چون نسخههايي آنجا بود که شاملو نديده بود.مجلد حرف «آ» کتاب کوچه که اکنون در دست ماست سه برابر آن چیزی است که در ابتدا تدوین شده بود.
ن- این سه برابر شدن کار شما است یا خود شاملو هم . . .
آ- خود شاملو، این کتاب در سال 57 در سه مجلد و در سال 77 در یک مجلد چاپ شده است!
بعد از اینکه شاملو ازبین ما رفت يا نمی دانم شايد هم نرفته . . .، ضربالمثل و متل و قصهی تازه به کتاب کوچه اضافه نمیشود و کتاب با همان فیشهایی که تا زمان شاملو نوشته شده چاپ میشود و اما ترکیبات و اصطلاحاتی که از قلم افتاده و یا جدید ساخته شده در فرهنگ کوچه میآید.
ن- سالهای 23 و 1322، شاملو در زندان روسها بوده، یکبار هم به اتفاق پدرش دو ساعت جلوی تفنگدارها، منتظر دستور بودند همزمان با فرقهي دموکراتها و پیشهوری . . .
آ- بله، بعد از آزاد شدن از زندان متفقین، سال 1324 بوده، سمت رضاییه، پدرش کلانتر مرزی بوده است. به هر خانهای وارد میشدند که کدام طرفی هستی؟ طبیعی است که به خانهی جناب سرهنگ شاملو هم وارد میشدند که این آقا کدام طرفی است و تکلیفش چیست؟ شاملو و پدرش را میبرند جایی و پدر شاملو میگوید: بفرستید از فرماندهتان بپرسید. در نتیجه تا یارو برود، شب هم بوده، سوال کند و برگردد، این چند نفر تفنگ به دست جلوی اینها ایستاده بودند. شاملو میگفت هی پدرم میآمد خودش را سپر من میکرد، به من هم برمیخورد که اینطور رفتار میکند.
در صفحهی 60 شناختنامه مجابی، این مسأله هست.
ن- از آن لحظهها، شاملو چیز خاصی گفته بود به شما؟
آ- چیز خاصی که نمیگفت، اینها را هم سخت به زبان ميآورد. ولی این را نوشته بود، از آن زمان مرگ دیگر برایش چیز غریبی نبود.
ن- از پدرو مادر شاملو حرفی، خاطرهای دارید؟
آ- خیلی دوست داشتم پدرش را ببینم، سال 1339 ایشان فوت شد. مادر را میدیدیم تا سال 1350، بارها پناهگاه ما بودند. خیلی زن مهرباني بود، خواهرهای شاملو هم همین طور. مادرش زنی رنج کشیده و متكي به خود بود. شاملو خیلی شبیه مادرش بود، شبیه پدرش هم بود. قدیها و مردانگیهایش از پدرش بود، لطف و مهربانیاش هم از مادرش.
ن- اسطورهگی شاملو بالاخره هست و توانست از شما یک سمبل بسازد، شاید یک سمبل از خودش. آمد آیدا را تصویر کرد. یک آیدا با خصوصیات انسانی! البته این خوبی و ارزش، وجود داشته شاملو آن را ثبت کرده است. در واقع شما وقتی از یکی تعریف می کنید، تشویقش میکنید، او هم هی خوبی نشان میدهد یک بده وبستان عاطفی وجود داشته که این آیدا با خصوصیات انسانی تصویر شده است. در شعر امروز ما که هیچ، حتی برای همدورهایهای شاملو هم این وضیعت نبوده است. آن «آیدا»ئي که در شعر شاملو هست به شدت ایرانی است. يك شهرزاد ایرانی را تعریف میکند، تحویل ما میدهد و ماندگار میکند. انگار که «آیدا»ي امروز به قول شاملو آنطور که باید براي مؤلفهایش درونی نشده است!
فكر ميكنيد با توجه به مسائل موجود در زندهگي امروزي، اگر به سمت آن شهرزادهگي و عاطفه حركت كنيم، به شعر و زندهگي ما كمك ميكند؟
آ- ببينيد تا چيزي نباشد كه شما نميتوانيد بنويسيد.
ن- يعني فكر ميكنيد مردم ديگر آنطوري زندهگي نميكنند.
آ- شايد عشق يك جور ديگر شده است.
ن- ميشود عشق يك جور ديگر شود؟! براي شما تغيير كرده است؟!
آ- براي من؟! نه. من گاهي به بچهها ميگويم كه عاشق نشدي ]ميخنديم[. فكر ميكند عاشق شده است ولي عاشق نشده است. بايد جور ديگري شود كه نشده است. جدي ميگويم. يكي ميگويد فلاني را خيلي دوست دارم، عاشقشام، اما بعد چيزهايي ميگويد كه طرف مقابل را رنج ميدهد، كارهايي ميكند، بحثهايي و جدلهايي كه . . .
ن- سختترين لحظهاي كه با شاملو داشتيد.
آ- آن سالهاي آخر، خيلي وحشتناك بود.
ن- حالا به غير از اين، خارج از كشور، لحظههاي سختتان!
آ- روزهايي كه شاملو مجلهي ايرانشهر را درميآورد در لندن.
ن- در مورد موسيقي، گفته بوديد خيلي علاقه داشت موسيقي خوب را همه بشنوند. آن هم از محبتش بوده كه فكر ميكرده همه بايد در لذتها با او سهيم شوند.
آ- بله، هر چيز خوبي را دوست داشت با همه قسمت كند.
ن- خيلي اين احساس به من نزديك است و ميخواهم بگوييد كه غير از موسيقي، چه كارهايي از اين دست قسمت كردنها، انجام ميداد. اين نوع طرز تفكر خيلي جذاب است و اگر بيشترمان اينگونه باشيم، همه چيز حل ميشود.
آ- اين كتاب را ببر، اين فيلم را ببين، اين شعر را بخوان، اينطوري بود با شور و اشتياق. گفتم كه فقط من مخاطب شاملو نيستم، همهمان هستيم.
ن- عشقاش با شما حالت حماسي داشت؟ يا فقط در شعرش اينگونه بود. چون شاملو يك شاعر حماسي است به لحاظ زباني و به لحاظ مفهومي هم بزرگ به قول خودش، سترگ مينويسد.
آ- گيلگمش بود ديگر. همه چيزش فرا اندازه بود، تايتانيك بود. همينطور كه پر از شور و عشق بود، وقتي هم كه غمگين بود، واقعن داغون ميكرد آدم را.
ن- سخت بود به قول خودش. خيلي هم به اين اعتقاد داشته كه همه چيز در اثر زحمت به وجود ميآيد. خودش هم اين زحمت را ميكشيد؟ در مورد عشقاش هم اين تلاش را ميكرد؟ از تلاشهاي عاشقانهاش چيزي بگوييد. از اين راه پر پيچوخم آمدم كه اين را بگويم. ]ميخنديم[
آ- ناقلائيد شما. بله تلاش كه . . . يك جايي گفته: من هر چه مينويسم، عشوهئي است براي آيدا. اما من فكر ميكنم خودش عشوهگر بود، كاري با آيدا نداشت. خودش دوست داشت همه چيز عالي و فوقالعاده باشد.
ن- «آيدا»ش هم فوقالعاده باشد.
آ- كه نبود. اصلن منشاش، رفتارش... كمالطلب بود. من نديدم نمونهاش را. البته اگر خواستههايش در دسترس نبود، نبود.
ن- خب اگر در دسترس نبود چه ميشد؟
آ- اينطور نبود كه همه چيز را به هم بريزد. فرض كنيد كه شاملو اين همه عاشق موسيقي بود، ما ده سال اول زندگیمان هيچ چيز نداشتيم جز چند تا صفحهي گرامافون كه اينها را گوش ميكرديم تا وقتي كه خانواده كمك كرد و ساماني، خانهاي جور شد و دیگر فروش کتابها کفاف زندگیمان را میداد. صفحههای موسیقی و کتابهایی خریدیم. با صرفهجویی توانستیم کتابخانهی خوب و نسبتاً کاملی درست کنیم که کتابهایمان را هم پیش از ترک ایران، بردند.
ن- آشنايي و زيستن در كنار شاملو روي شخص شما بايد كاركردي یافته باشد.
آ- ببينيد، با وجود اين كه من شش سال دبستان به زبان فرانسه تحصيل كردم، مدرسهي خوب رفتم، خانوادهام وضع خوبي داشتند که اهل كتاب، اهل موسيقي بودند، ولي شاملو دريچههايي را به روي من باز كرد كه اگر نبود آن دريچهها باز نميشد ... در کنار شاملو مسیر زندگی من تغییر کرد پیش از او آموزش پیانو میدیدم، در دانشکدهی مدیریت درس میخواندم، برنامهی خانوادهام این بود که مرا برای ادامهی تحصیل به فرانسه بفرستند و ... با شاملو که درگیر جریانات اجتماعی و سیاسی و در بطن جریانهای ادبی و هنری ایران بود وارد دنیای دیگری شدم و ... خلاصه این مسیر به کلی متفاوت و سخت و دلنشین بود. شاملو خیلی برانگیزاننده بود برایم.
ن- بودناش با نبودناش خيلي فرق ميكرد.
ميدانم كه برايتان خيلي اهميت ندارد اما در مورد مسألهي بردن بخشي از يادگاريهاي شاملو و چيزهايي كه شما جمعآوری کرده بودید و خاطراتي به همراه داشتند براي شما، با توجه به اين كه چند روز پيش انجام شده است، اگر مايليد، صحبت كنيد.
آ- خاطرات در ذهن آدم است.
ن- به نظر ميرسد كه دو چيز برايتان مهم است: شاملو و آن چيزي كه بين شما و شاملو هست! آن چيز هم فيزيكي نيست كه بشود جابهجا كرد يا برداشت.
آ- آن چه مهم است، احساسي است كه در قلبمان است . آنچه در ذهنمان حك شده است.
ن- كه نميشود آن را پاك كرد مگر اين كه علم بتواند به جايي برسد كه صدا را حذف كند، خاطره را حذف كند يا حس را، نميشود خب.
آ- بله، خاطرها هميشه زندهاند.
ن- در مورد خارج از كشور، خاطره يا اطلاعاتي . . . البته منظورم بيشتر اين است كه ديدن آنجا چه تأثيري بر شما و شاملو داشت.
آ- آدم به تعداد آدمها تكثير ميشود به تعداد جاها، به تعداد اشياء. شما فرض كنيد آن گل را نبينيد، خبري از آن نداريد ولي وقتي ميبينيد، شيفتهاش ميشويد و اين يك تكثير است. وقتي كه به ديدن جاهاي تازه ميرويد، به تعداد آدمها، جاها، تابلوها، موزهها، خيابانها، ساختمانها و ارتباطها و نگاهها تكثير ميشويد. همين طور گسترش پيدا ميكند مثل اين كهكشانها.
ن- براي شاملو هم مهم بوده رفتن به خارج از كشور؟
آ- شاملو هميشه ميگفت، خارج از كشور را دوست ندارم. غم اينجا را داشت. فكر ميكنم شاملو فكر ميكرد بايد بيايد پيش مردم خودش و در دل اجتماع خودش زندهگي كند، وگرنه خارج از كشور خيلي خوب بود، خيلي جاها رفتيم. مثلن ميرفتيم ببينيم كه آخر اين جاده به كجا ميرسد، به جاي عجيبي ميرسيديم كه واقعن ديدني بود.
شاملو از يك منظر ديگر به اين مسأله نگاه ميكرد. آن چيزها را در خودش گرد ميآورد.
ايران يك چيز عجيبي دارد كه آدم را جذب ميكند. همه به من ميگويند كه تو چرا نميروي خارج از كشور زندهگي كني. من ايران را دوست دارم، اين آدمها را دوست دارم، اين سرزمين عجيب و غريب را دوست دارم. شايد شاملو هم همينطور بود. من از شاملو نميپرسيدم چرا ميخواهي برگرديم ايران. ميگفت برويم، ميرفتيم. ميگفت برگرديم، برميگشتيم.
ن- در مورد خارج از كشور و سفرهايي كه داشتيد.
آ- زماني كه شاملو به سختي آرتروز گردن گرفته بود سال 1352، رفتيم براي عمل جراحي به انگليس و آنجا چون شاملو به زبان انگليسي نميتوانست خوب ارتباط برقرار كند، گفت برويم فرانسه. در فرانسه يك جراح بسيار مجرب، با هزينهي كم شاملو را خيلي خوب عمل كرد. بعد يك بار هم شاملو با آقاي رويايي رفتند ايتاليا و موقع برگشتن با ماشين تصادف كردند. بعد از آن شاملو را دعوت كردند آمريكا، دانشگاه پرينستون، رفتيم پرينستون و نيويورك. سال 1355 برگشتيم ايران كه شاملو گفت ايران را به اعتراض ترك میكنم و رفتیم.
ن- چه مدت ايران بوديد در اين مقطع؟
آ- 5 تا 6 ماه، تا دي ماه كه رفتيم. بلافاصله بعد از انقلاب شاملو برگشت، من هم يك سال بعد از آن برگشتم.
ن- قبل از 22 سالهگي هم، اين امكان برايتان بوده كه برويد فرانسه؟ با توجه به دانستن زبان و . . .
آ- بله اتفاقن مدير دبيرستان، يك روز پدرم را خواست، گفت آيدا را بفرست فرانسه. خواهرم هم دو سه سال قبرس و لبنان بود كه انگليسي ياد گرفته بود و برگشته بود. قرار شد خواهرم برود لندن، من بروم پاريس، براي ادامه تحصيل. همين صحبتها بود كه شاملو را ديدم و درس و دانشگاه و همه چيز را رها كردم.
ن- شاملو هم اينطور بوده، به استناد نوشتههاش. در واقع اگر اينطور نبود كه اين همه شيفتهگي در بيان مضمونهاي عاشقانهي انساني، به وجود نميآمد.
آ- من عاشق سرود ششم هستم. برايم مهم است چون اين اواخر گفته است. بخوانيد سرود ششم را.
]سرود ششم راميخوانم[ شگفتا كه نبوديم/ عشق ما/ در ما حضورمان داد/ پيونديم اكنون/ آشنا چون خنده با لب و/ اشك با چشم/ . . .
ن- 14 فروردين، روز واقعي ديدار شما و شاملو است. قبل از آن يكيتان ديگري را نديده بود؟
آ- بله، ساعت 10 صبح بود. چون ساعت 9، قطار رسيد از آبادان به ايستگاه راه آهن. پدر و مادرم و خواهر و برادرم، توي ماشين منتظر بودند، منتظر من و خواهرم كه از پيش خالهام برميگشتيم. از ايستگاه قطار به خيابان ايرانشهر. تا رسيديم، من رفتم روي بالكن كه مثل هميشه ببينم درختها چهقدر جوانه زده اند، باغچه چهطور است. حياط بزرگي بود ]چه روزي بود[
]مدتي ساكت ميمانيم و هواي اتاق به نظرم خيلي سنگين ميشود[
ن- خب و شاملو؟ شاملو را ديديد.
آ- بله. برگشتم ديدم يك آقايي در بالكن خانهي بغلي ايستاده، دارد مرا نگاه ميكند. او هم آمده بود روي بالكن خودشان ايستاده بود داشت حياط شان را تماشا ميكرد، يك دفعه ديدم مرا نگاه ميكند.
ن- بدون كلام قطع شد يا . . .
آ- بله، بي كلام بود.
ن- خب اين لحظهي بزرگي است براي زندگي هر آدمي، همه نميتوانند تجربهاش كنند، شايد به خاطر اين كه آن طوري كه براي چنين تجربههايي لازم است، فكر نميكنند.
آ- من فكر ميكنم اينها از پيش چيده ميشود.
ن- كاملن كه نه، كمي هم شما در وجودتان اين حالتها را پرورانده بوديد. يعني مطالعهها، فعاليتها ، مجموعهاي به نام آيداي 22 ساله منجر به اتفاق آن ديدار ميشود.
آ- بله، جاي ديگر هم گفتهام كه من دنبال يك چيز متفاوت و غيرمعمول بودهام.
ن- اين دنبال چيز متفاوت و غيرمعمول بودن است كه در همهي آدمها نيست!شاملو در دهههاي 60 و 70، شاعر چه چيزهايي بوده، به چه چيزهايي فكر كرده است؟
آ- شاملو هميشه نگران اوضاع و احوال زندهگي مردم بود چون خودش هم يكي از اين مردم بود.
ن- آن جا که به دوستی در حدود سال 1377 میگوید، پس ما کی شعر خودمان را مینویسیم .
آ- یعنی کی موقعیت پیش میآید که ما بتوانیم حرف خودمان را بزنیم. بیشتر اوقات ما ناچاریم حرفهایی را بزنيم که شرايط ايجاب ميكند. خوشبختانه شاملو برای فرار از درگیریهای ذهنیاش، به کار پناه میبرد؛ ترجمه، کتاب کوچه. چون چیزهای آزاردهندهای وجود داشت که نمیشود در موردش صحبت کرد. البته همیشه بوده اما روشنگری شاملو برای من مهم بوده است. یک جورهایی خواسته که آینهای جلوی خودمان بگیریم، ببینیم که کجایمان کج است، کجایمان راست. باید خودمان، خودمان را داوری کنیم. در نظر داشته باشیم که هر چیزی دلیلی دارد. این فوری قضاوت کردن برای من خیلی سخت و سنگین است. شاملو هم همینطور بود.
ن- این جا میرسیم به آخرین سرودهی شاملو. در واقع شاملو به نوعی به مرگ طبیعی مرد و میشود گفت که مرگ را حس کرده است. چند وقت قبل از مرگش، آخرین سرودهاش را نوشته است؟ از حس و حال او بگویید در حالی که میدانسته این شعر میتواند آخرین سرودهاش باشد. میخواهیم نگاه او به مرگ را منتقل کنیم به کسانی که میخواهند برای هر چیزی اندیشهای داشته باشند.
آ- چند ماه مانده به مرگش بود که شعر آخر را سرود و در آن شعر، نگاهش به مرگ هست. در آخر آن شعر میگوید: آنگاه دانستم که مرگ، پایان نیست. چند ماه آخر، ساعتها فکر میکرد با حالتی آرام، با وجود اینکه خیلی درد داشت. کمی هم خسته شده بود و میگفت چرا راحت نمیشوم. قبل از آن ندیده بودم اینقدر در فکر باشد.
ن- شاملو کمی هم دچار افراط و تفریط شده است در مورد زندهگی، منظورم این است که از جهاتی خیلی از خودش مایه گذاشته برای اطرافیان، شما و خودش شاید اما در مواردی مثل حفظ سلامتی و یا نوع روابط، کم گذاشته است، فکر میکنم.
آ- البته شاملو خیلی زندهگی را دوست داشت. شاید قدر نعمتهای بسیار زیادی را که به او داده شده بود، بعدها فهمید. آدم باید قدر نعمتهایی را که به او داده شده، بداند، قدر دستش را، پایش را، زبان و گوشش را.
میدانم که خیلی چیزها را گفته که نمیخواسته بگوید. لحظه و حس، تنها چیزهایی است که داریم و من میدانم که درون شاملو چیزهای گزنده نبود ولی نمیدانم که چرا زبانش گاهی گزنده میشد. همین حرفها را میشد ملایمتر گفت. من نمیگویم ایشان باید جور دیگری میبود، میگویم من دوست داشتم کمی ملایمتر باشد چون میدانم که قلبش خیلی رئوف بود. البته گاهی ناهمواریهایی بوده که شاملو برخورد کرده است اما آدم باید خودش باشد و نگذارد چیزی او را وادار به عکسالعملی کند که در ذاتش نیست.
ن- تمرکز روی یک اثر ادبی به عنوان نمونه «دن آرام» باید روی خانهی شما و روابط شما با هم و با دیگران، تأثیر گذاشته باشد.
آ- بارها با هم گریستیم، برای شخصیتها و رنجی که به بعضی از آدمهای خوب تحمیل میشود. خاطرات تلخ و شیرین بسیاری از «دن آرام» و «گیل گمش» داریم.
در مورد روابط هم تأثیرگذار بود، نظرات متفاوت دوستان در مورد پیاده کردن زبان «کوچه» در «دن آرام». روی رابطهی من و شاملو هم تأثیر خوبی داشت. چون زمانی که شاملو کار میکرد، با هم میخواندیم. این است که میگویم، با هم کتاب بخوانیم، با هم فیلم ببینیم، موسیقی گوش دهیم.
شاملو، هرکاری را به انگیزهای انجام میداد. به عنوان مثال ترجمهي «پابرهنه ها»، شما در این کتاب میبینید که آدم چه رنجی میکشد برای یک لقمه نان تا بچه اش را از دست ندهد. یا ناگهان مرضی میآید و نصف بچه های ده از بين میروند. مباشری هم هست که زمین رعیتها را به زور میگیرد. اگر به تاریخ ترجمهی «پابرهنه ها» توجه کنید، مربوط است به زمانی که به اسم اصلاحات ارضی، زمینهایی را که چند سال پیش از خود کشاورزها گرفته بودند، بینشان تقسیم میکنند. شعرهایش هم همینطور است. هرکدام پاسخ یا دلیلی است برای اتفاقات زمان خود که به روشن شدن ماجرا کمک میکند.
مجله ادبی عصر ادینه
emad176
11-22-2010, 03:13 PM
وی در بهمن ۱۳۱۸ در شهرضا متولد شد. چند سال بعد به همراه خانواده اش به اصفهان رفت و تحصیلات خود را در آنجا ادامه داد. او در دوران دبیرستان با منوچهر بدیعی، هوشنگ گلشیری،محمد حقوقی و بهرام صادقی هم مدرسه بود و با آنان دوستی و آشنایی داشت.مصدق در ۱۳۳۹ وارد دانشکده حقوق شد و در رشته بازرگانی درس خواند. از سال ۱۳۴۳ در رشته حقوق قضایی تحصیل کرد و بعد هم فوق لیسانس اقتصاد گرفت. در ۱۳۵۰ در رشته فوق لیسانس حقوق اداری از دانشگاه ملی فارغ التحصیل شد و در دانشکده علوم ارتباطات تهران و دانشگاه کرمان به تدریس پرداخت.وی پس ار دریافت پروانه وکالت از کانون وکلا در دوره های بعدی زندگی همواره به وکالت اشتغال داشت و کار تدریس در دانشگاه های اصفهان، بیرجند و بهشتی را پی می گرفت.در ۱۳۴۵ برای ادامه تحصیل به انگلیس رفت و در زمینه روش تحقیق به تحصیل و تحقیق پرداخت. تاسال ۱۳۵۸ بیشتر به تدریس روش تحقیق استغال داشت و از ۱۳۶۰ تدریس حقوق خصوصی به خصوص حقوق تعاون . مصدق تا پایان عمر عضو هیات علمی دانشگاه علامه طباطبایی بود و مدتی نیز سردبیری مجله کانون وکلا را به عهده داشت.حمید مصدق در هشتم آذرماه ۱۳۷۷ بر اثر بیماری قلبی در تهران درگذشت.
آثار این شاعر بزرگ :
درفش کاویان
آبی، خاکستری، سیاه
در رهگذار باد
از جداییها
سالهای صبوری
شیر سرخ
قسمتی از منظومه آبی ، سیاه ، خاکستری زنده یاد مصدق:
در شبان غم تنهايی خويش
عابد چشم سخنگوی توام
من در اين تاريکی
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوی توام.
گيسوان تو پريشانتر از انديشه من
گيسوان تو شب بی پايان
جنگل عطرآلود.
شکن گيسوی تو
موج دريای خيال.
کاش با زورق انديشه شبی
از شط گيسوی مواج تو ، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم.
کاش بر اين شط مواج سياه
همه عمر سفر می کردم.
من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور ،
گيسوان تو در انديشه من
گرم رقصی موزون .
کاشکی پنجه من
در شب گيسوی پرپيچ تو راهی می جست.
چشم من ، چشمه زاينده اشک ،
گونه ام بستر رود .
کاشکی همچو حبابی بر آب ،
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود .
شب تهی از مهتاب ،
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده ،
آسمان را يکسر .
ابر خاکستری بی باران دلگير است
و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس !
سخت دلگير تر است.
شوق باز آمدن سوی تو ام هست ،
اما ،
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوينده راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته .
وای ، باران
باران
شيشه پنجره را باران شست
از دل من اما ،
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران ،
باران ،
پر مرغان نگاهم را شست .
خواب رويای فراموشی هاست!
خواب را در يابم
که در آن دولت خاموشی هاست.
من شکوفايی گلهای اميدم را در رويا ها می بينم ،
و ندايی که به من می گويد :
" گر چه شب تاريک است
دل قوی دار ،
سحر نزديک است"
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بيند .
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چيند
آسمان ها آبی،
- پر مرغان صداقت آبی ست-
ديده در آينه صبح تو را می بيند .
از گريبان تو صبح صادق ،
می گشايد پر و بال .
تو گل سرخ منی
تو گل ياسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
- نه ،
از آن پاک تری .
تو بهاری؟
- نه ،
- بهاران از توست .
از تو می گيرد وام ،
هر بهار اينهمه زيبايی را .
...
شعر زنده یاد حمید مصدق ،علاوه بر جنبه عاشقانه ، جهت گيري سياسي نيز دارد ، هر چند كه گويا به طور مستقيم هرگز فعاليت سياسي آشكاري نداشته است . البته اگر كار سياسي را پيوستن به يك حزب بدانيم چنين چيزي در زندگي مصدق نبوده است . اما كار سياسي مي تواند شكل هاي ديگر نيز داشته باشد .
شغل تدريس و وكالت مصدق در واقع پس از سال 1350 آغاز مي شود . وي پس از اخذ درجه ليسانس ، در سال 1350 نيز از دانشگاه تهران به درجه فوق ليسانس حقوقي نائل مي گردد. و از اين پس با سمت استاد ياري در مدرسه عالي مديريت كرمان به تدريس مي پردازد و به گفته استاد رضا خشكنابي – پدر خانم مصدق- وي تحصيل خود را در دوره ي دكتري ادامه داد اما آن را نا تمام رها كرد ، گويا فقط رساله خود را ارائه نكرده بود .
حميد مصدق از سال 1353 به بعد با عنوان وكيل دادگستري در تهران مشغول به كار شد و از طرف ديگر در مدارس عالي تهران به تدريس اشتغال ورزيد از آن پس بود كه به عضويت هيئت علمي دانشگاه علامه طبا طبايي در آمد و در دانشكده حقوق آن دانشگاه به تدريس پرداخت و تا پايان عمر در اين سمت بود .
وي يك سال پس از اخذ درجه فوق ليسانس يعني در سال 1351 با خانم باله خشكنابي ازدواج كرد . خانم لاله خشكنابي ، فرزند استاد رضا خشكنابي و برادر زاده استاد شهريار – شاعر معاصر هستند . حاصل اين ازدواج دو فرزند به نامهاي «غزل» و «ترانه» است .
كه مصدق در شعري به نام «حاصل عمر» آنان را ستايش مي كند . خانم سيمين بهبهاني در باره همسر مصدق مي نويسد :
«لاله مثل برگ گل لطيف است و دوست داشتني ، اما كاردان و عاقل ، خانه اش از نظافت برق مي زند و دو دسته ي گلش ، دو نور چشمش ، را به خوبي تربيت كرده است . مي گويند در زندگي هر مرد موفقي يك زن خوب وجود دارد و لاله اين گفته را ثابت مي كند .
حميد مصدق با روحياتي كه داشت ، همواره به عشق اهميت مي داد و اين نكته در اشعارش نيز به خوبي بازتاب دارد . آقاي دكتر صنعتي به اين جنبه در روحيات حميد مصدق توجه كرده و مي گويند:
« حميد دوست داشت كه از اين لحظات زندگياش لذت ببرد به جاي اينكه براي مرگ خودش گريه كند و سوگوار باشد ، و چيزي كمكش مي كرد اين كار را بكند وجود عشق بود – خيلي از شعرا اينگونه بودند- حتي اگر فرض باشد ... حميد عاشق بود . اين عشق به زندگي او بود ،به فرد خاصي بود . به شعر بود ، به هر حال اينها كمك مي كرد بتواند هراس از مرگ را لاپوشاني كند »
بدين گونه آقاي دكتر صنعتي در تحليل روانشناسانه خود ، اين عشق را نيز با نوعي هراس از مرگ پيوند مي دهد . از اينروست كه مصدق ناخود آگاه چنانكه آقاي حقوقي مي گويد همواره عاشق بود. آقاي حقوقي مي فرمايد:
آدم بسيار عاشق پيشه اي بود ... ظاهراً در يك اردوي رامسر بود .كه خانمش را ديد . وقتي او را ديد با او آشنا شد . شناخت كه او دختر برادر شهريار است . اين خانم نقاش هم بود . اينها با هم آشنا مي شوند و بعداً منجر به ازدواج مي شود . بعد هم خانه اي در همين كوي نويسندگان خريد و با او زندگي كرد و زندگيش روز به روز سر و سامان پيدا كرد و خانمش هم كاري مي كرد و او هم به هر حال كار وكالت را ادامه داد .
خانم سيمين بهبهاني درباره مفهوم و ويژگي عشق در شعر مصدق مي نويسد :
«عشقي كه اگر نه بر سر هر كوي و گذر ، دست كم در ميان دانشجويان و جوانان همسن و سال حميد شناخته است و هنوز هم در هنگامه ميانسالي او گهگاه نقل محافل است و پيگيري همين عشق بي فرجام شايد جاذبه شعر مصدق را حميدي وار فزون كرده باشد . اما در عشق او خودخواهي جايي ندارد و معشوق نه تنها آماج تير تهمت و دشنام نمي شود بلكه براي هميشه چون تنديسي مقدس در خلوت شعر او باقي مي ماند .
واقعيت همين است كه اين جنبه رمانتيك شعر او ،در كنار مفاهيم سياسي ،شعر وي را در ميان جوانان گسترش داده بوده است .
emad176
11-22-2010, 03:23 PM
این استاد بزرگ زاده ی ۱۹ مهر سال ۱۳۱۸ از نویسندگان و شاعران امروز ایران است. تخلص وی در شعر م. سرشک است.
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در سال ۱۳۱۸ دربخش كدكن شهرستان تربت حیدریه در استان خراسان رضوی، چشم به جهان گشود. شفیعی کدکنی دورههای دبستان و دبیرستان را در مشهد گذراند، و چندی نیز به فراگیری زبان و ادبیات عرب, فقه، کلام و اصول سپری کرد. او مدرک کارشناسی خود را در رشتهٔ زبان و ادبیات پارسی از دانشگاه فردوسی و مدرک دکتری را نیز در همین رشته از دانشگاه تهران گرفت. او اکنون استاد ادبیات دانشگاه تهران است. او از جمله دوستان نزدیک مهدی اخوان ثالث شاعر خراسانی به شمار می رود و دلبستگی خود را به اشعار وی پنهان نمی کرد.
وی سرودن شعر را از جوانی به شیوه کلاسیک آغاز کرد. ولی پس از چندی به سوی سبک نو مشهور به نیما یوشیج روی آورد .او با سرودن در کوچه باغ های نیشابور به نامآوری رسید. آثار شفیعی را میتوان به دو گروه انتقادی و مجموعه اشعار خود وی تقسیم کرد. آثار انتقادی این نویسنده، شامل تصحیح آثار کلاسیک فارسی و نگارش مقالاتی در حوزه نظریه ادبی میشود، که بخشی از آنها در زیر آورده شدهاند. در میان آثار نظری شفیعی کدکنی کتاب موسیقی شعر جایگاهی ویژه دارد و در میان مجموعه اشعار در کوچه باغهای نشابور آوازه بیشتری دارد.
در سالهای بعد از 1332 ﻫ. ش با همکاری تنی چند از جوانان شاعر و اهل ادب انجمن ادبی تشکیل دادند که بیشتر طرفداران شعر نو و ادبیات داستانی و ترجمه ادبیات فرنگی بودند که دکتر علی شریعتی نیز از جمله اعضای آن انجمن بودند. استاد شفیعی پس از عزیمت به تهران در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران دوره فوق لیسانس خود را گذراند ، سپس دوره دکترای زبان و ادبیات عرب را نیز پشت سر گذاشت و از محضر استاد فروزانفر و دکتر پرویز ناتل خانلری بهره ها برد و با درجه دکتری در زبان فارسی از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد، سپس دانشیار گروه ادبیات فارسی و ادبیات تطبیقی دانشگاه تهران شد.
او مدتی در بنیاد فرهنگ ایران و کتابخانه مجلس سنا و سپس به عنوان استاد دانشکده ادبیات تهران در رشته سبک شناسی و نقد ادبی به کار مشغول شد. دکتر شفیعی همچنین مدتی را بنا به دعوت دانشگاههای آکسفورد انگلستان و پرینستون آمریکا به عنوان استاد به تدریس و تحقیق اشتغال داشت. از دکتر شفیعی تا کنون دهها نوشته و مقاله و تألیفات بسیاری به چاپ رسیده است.
وی شاعری را با غزل آغاز کرد. وی در سال ۱۳۴۴ با انتشار کتاب «زمزمه ها» و بعدها در مجموعه های دیگر توانایی خود را در سرودن غزل و قالبهای دیگر به خوبی نشان داد. هرچند زمزمه ها در حال و هوای سبک هندی سروده شده است اما تعلق خاطر شاعر به شاعران خراسانی در آن به چشم می خورد.
کد کنی در اوان جوانی به شعر و شاعری پرداخت. وی نام (م. سرشک) را برگزید و طی آشنایی با نیمایوشیج سبک شعر نو را انتخاب کرد. پس از این او قالب و بیان سنتی را رها کردو به سوی شکل و زبان شعر نیمایی روی آورد و نیز شعر غنایی و تغزلی را تقریبا کنار می گذارد و به شعر اجتماعی و حماسی جدید پرداخت. این تغییرو تحول درمجموعه «شبخوانی» و «از زبان برگ» به خوبی نمایان است.
نخستین مجموعه های شعر استادکدکنی بنام (شبخوانی) و ( زمزمه ها) در سال 1344 و مجموعه (از زبان برگ) در سال1347 در مشهد منتشر شد. معروف ترین دفتر شعر شفیعی کد کنی ( در کوچه باغهاینیشابور) در سال 1350 منتشر شد و او را به اوج شهرت رساند. سایر آثار وی نیز در دهه50 شمسی انتشار یافتند ولی از لحاظ سبک شعری و هنری در در درجه پائین تری ازمجموعه در کوچه باغهای نیشابور قرار داشتند. دکتر شفیعی کد کنی در سالهای پس ازانقلاب اسلامی بیشتر به تحقیقات ادبی و نقد و معرفی متون قدیمی سرگرم بوده است وهمچنان به انتشار اشعار خود ادامه می دهد. سروده (هزاره دوم آهوی کوهی) یکی از ناب ترین اشعار م. سرشک است که در زمره ماندگارترین اشعار معاصر فارسی قلمداد شده است.
او با انتشار مجموعه «در کوچه باغهای نشابور» در سال ۱۳۵۰ نشان دادکه به زبان و ساخت و صورت مشخصی دست یافته و شعرش در مسیر تکامل افتاده و راه واقعی خود را یافته است.
در اشعار دکتر شفیعی کد کنی چند ویژگی به چشم می خورد: شاعر به سنتهایادبی ایران و اسلام دلبستگی دارد و این رایحه فرهیختگی را در اشعار خود به بهترین نحومنعکس کرده است، دیگر اینکه طبیعت و محیط طبیعی استان خراسان را در اشعار خودآشکار کرده و خواننده را با آمیزهای از خاطرات تاریخی خود و طبیعت عبوس خراسان آشنا می سازد. اشعار دکتر کدکنی غالبا رنگ اجتماعی دارد و اوضاع جامعه ایران دردهههای چهل و پنجاه شمسی در شعر او بهصورت تصاویر ، رمزها و کنایهها جلوه گراست.
استاد شفیعی کدکنی را باید در زمره ی شاعران اجتماعی بدانیم. او در اشعار خود تصویری از جامعه ایرانی در دهه ی ۴۰ و ۵۰ خورشیدی را بازتاب می دهد، و با رمز و کنایه آن دوران را به خواننده می نمایاند. دلبستگی و گرایش فراوان به آیین وفرهنگ اسلامی و بخصوص خراسان نشان می دهد.
مجموعه اشعار ایشان :
زمزمهها
شبخوانی
از زبان برگ
درکوچه باغ های نیشابور
بوی جوی مولیان
از بودن و سرودن
مثل درخت در شب باران
هزاره دوم آهوی کوهی
شعر سفر به خیر از مجموعه در کوچه باغهای نشابور :
به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اماچه کنم که بسته پایم.
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم
سفرت به خیر اما
تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت
به سلامتی گذشتی
به شکوفهها، به باران
برسان سلام ما را
emad176
11-22-2010, 03:35 PM
استاد فریدون مشیری در سی ام شهریور ۱۳۰۵ در تهران به دنیا آمد. جد پدری او به دلیل ماموریت اداری به همدان منتقل شده بود، و پدرش ابراهیم مشیری افشار در سال ۱۲۷۵ شمسی در همدان متولد شد، و در ایام جوانی به تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گردید. فریدون مشیری سالهای اول و دوم تحصیلات ابتدایی را در تهران انجام داد و سپس به علت ماموریت اداری پدرش به مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبیرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبیرستان ادیب رفت. به گفته خودش: «در سال ۱۳۲۰ که ایران دچار آشفتگیهایی بود و نیروهای متفقین از شمال و جنوب به کشور حمله کرده و در ایران بودند ما دوباره به تهران آمدیم و من به ادامه تحصیل مشغول شدم. دبیرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اینکه در همه دوران کودکی ... از استخدام در ادارات و زندگی کارمندی پرهیز داشتم ولی ... در سن ۱۸ سالگی در وزارت پست و تلگراف مشغول به کار شدم و این کار ۳۳ سال ادامه یافت.»
مشیری توجه خاصی به موسیقی ایرانی داشت و در پی همین دلبستگی طی سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضویت شورای موسیقی و شعر رادیو را پذیرفت، و در کنار هوشنگ ابتهاج، سیمین بهبهانی و عماد خراسانی سهمی بسزا در پیوند دادن شعر با موسیقی، و غنی ساختن برنامه گلهای تازه در رادیو ایران در آن سالها داشت. علاقه به موسیقی در مشیری به گونهای بوده است که هر بار سازی نواخته می شده مایه آن را میگفته، مایهشناسیاش را میدانسته، بلکه میگفته از چه ردیفی است و چه گوشهای، و بارها شنیده شده که تشخیص او در مورد برجستهترین قطعات موسیقی ایران کاملا درست و همراه با دقت تخصصی ویژهای بوده است.
فریدون مشیری در سال ۱۳۷۷ به آلمان و آمریکا سفر کرد و مراسم شعرخوانی او در شهرهای کلن، لیمبورگ و فرانکفورت و همچنین در ۲۴ ایالت آمریکا از جمله در دانشگاههای برکلی و نیوجرسی به طور بی سابقه ای مورد توجه دوستداران ادبیات ایران قرار گرفت. در سال ۱۳۷۸ طی سفری به سوئد در مراسم شعر خوانی در چندین شهر از جمله استکهلم و مالمو و گوتبرگ شرکت کرد.
او در سال ۱۳۳۳ با خانم اقبال اخوان ازدواج کرد و اکنون دو فرزند به نامهای بابک و بهار از او به یادگار ماندهاست. مشیری سالها از بیماری رنج میبرد و در بامداد روز جمعه ۳ آبان ماه ۱۳۷۹ خورشیدی در سن ۷۴ سالگی در تهران درگذشت.
عبدالحسین زرینکوب در بارهٔ شعر مشیری مینویسد: «در طی سالها شاعری، فریدون از میان هزاران فراز و نشیب روز، از میان هزاران شور و هیجان و رنج و درد هرروزینه آنچه را به روز تعلق دارد، به دست روزگاران میسپارد و به قلمرو افسانههای قرون روانه میکند. چهل سالی – بیش و کم – هست که او با همین زبان بیپیرایهٔ خویش، واژه واژه با همزبانان خویش همدلی دارد ... زبانی خوشآهنگ، گرم و دلنواز. خالی از پیچ و خمهای بیان ادیبانهٔ شاعران دانشگاهپرورد و در همان حال خالی از تاثیر ترجمههای شتابآمیز شعرهای آزمایشی نوراهان غرب .
با چنین زبان ساده، روشن و درخشانی است که فریدون واژه واژه با ما حرف میزند. حرفهایی را میزند که مال خود اوست. نه ابهامگرایی رندانه آن را تا حد «هذیان» نامفهوم میکند نه شعار خالی از شعور آن را وسیله مریدپروری و خودنمایی میسازد. شعر و زبان در سخن او شاعری را تصویر میکند که هیچ میل ندارد خود را غیر از آنچه هست، بیش از آنچه هست و فراتر از آنچه هست نشان دهد، شاعری که دوست ندارد خود را در پناه مکتب خاص، جبهه خاص، و دیدگاه خاص از بیشترینهٔ اهل عصر جدا سازد . بی روی و ریا عشق را میستاید، انسان را میستاید و ایران را که جان او به فرهنگ آن بسته است دوست دارد .
در دنیایی که حریفانش غزل را فریاد میزنند، عشق را فاجعه میسازند و زیبایی را بیسیرت میکنند او همچنان نجابت احساس و صدق و صفای شاعرانهاش را که شایسته و نشانهٔ هنرمند واقعی است حفظ میکند. بی آنکه به جاذبه آلایشهای عصر تسلیم شود، بی آنکه از تعارفهای مبتذل و ناشی از ناشناخت سخنناشناسان در باره خود دچار پندار شود، بی آن که حنجرهٔ طلایی شاعری را که در درونش نغمه میخواند با نعرههای عربدهآمیز مستانه مجروح سازد، مثل همان سالهای جوانی سادگی خود را پاس میدارد، عشق خود را زمزمه میکند و از دیار دوستی، از دیار آشتی پیام انسانیت را در گوش ما میخواند:
شرمنده از خود نیستم گر چون مسیحا
آنجا كه فریاد از جگر باید كشیدن
من با صبوری بر جگر دندان فشردم
اما اگر پیكار با نابخردان را
شمشیر باید میگرفتم
بر من مگیری، من به راه مهر رفتم
در چشم من شمشیر در مشت
یعنی كسی را میتوان كشت
آثار زنده یاد استاد مشیری :
تشنه طوفان
گناه دریا
نایافته
ابر
ابر و کوچه
بهار را باور کن
پرواز با خورشید
از خاموشی
مروارید مهر
آه باران
سه دفتر
از دیار آشتی
با پنج سخنسرا
لحظهها و احساس
آواز آن پرنده غمگین
تا صبح تابناک اهورایی
شعر بی نظیر آه باران :
ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید
این گیسو پریشانکرده بیدِ وحشیِ باران
یا نه! دریاییست گویی، واژگونه بر فراز شهر
شهر سوگواران
هر زمانی که فرو میبارد از حد بیش
ریشه در من میدواند پرسشی پیگیر با تشویش
رنگ این شبهای وحشت را
تواند شُست آیا از دل یاران؟
چشمها و چشمهها خشکند
روشنیها محو در تاریکیِ دلتنگ
هم چنان که نامها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد
آهْ باران! ای امید جان بیداران
بر پلیدیها که ما عمریست در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد؟
به اعتقاد بسیاری از اهل نظر فریدون مشیری شاعری از دیار مهربانی و شعرش ، همواره پر از لحظه های عشق و عاطفه های مردمی بود . او شاعری است که با سادگی و صمیمیت و قلب مهربان و اشعار لطیفش، شاعر ، مهربانی، طبیعت و انسانیت نام گرفته است . لطافت کلام او و صداقت او درشعر باعث شد که در دهه 30 در شمارمهمترین شاعران معاصر قراربگیرد.آثار اولیه مشیری بصورت شعر موزو ن و مقفی بود که سرودن آن را هیچگاه ترک نکرد . مشیری شاعری است صمیمی و صادق که شعرش آینه تمام نمای احوال و صفات اوست . ادیبی که در همه حال حرمت زبان و اهل زبان را حفظ می کند.اندیشه هایش انسان دوستانه است و برای احساسات و عواطف عاشقانه از لطیف ترین و زیبا ترین واژه ها و تعبیرها سود می جوید. مشیری از همان دوران نوجوانی و جوانی به حوزه شعر عشق می ورزید و زبان عاشقانه سرایی را پیوسته بر جسته و بر جسته تر می کرد .او پیوسته پاسدار مهربانی بود :
هر جا که رسیده ام سخن از مهر گفته ام
آوخ ، پـاسخی بــه سزا کــــم شنفته ام !!
در حیات شعریش پیوسته انسان و عشق را ستوده و به ویژه در سالهای اخیر این سروده ها پیوسته با رنگ و بوی وطن دوستی و انسان گرایی بومی نیز همراه بود .
emad176
11-22-2010, 04:02 PM
استاد مهدی اخوان ثالث در سال ۱۳۰۷ در توس نو مشهد چشم به جهان گشود.در مشهد تا دوره متوسطه ادامه تحصیل داد.از نوجوانی به شاعری روی آورد و در آغاز قالب شعر کهن را برگزید.در سال ۱۳۲۶ دوره هنرستان مشهد رشته آهنگری را به پایان برد و همان جا در همین رشته آغاز به کار کرد. در آغاز دههٔ بیست زندگیش به تهران آمد و پیشهٔ آموزگاری را برگزید.اخوان چند بار به زندان افتاد و یک بار نیز به حومه کاشان تبعید شد.در سال ۱۳۲۹ بادختر عمویش ایران (خدیجه) اخوان ثالث ازدواج کرد.در سال ۱۳۳۳ برای دومین بار به اتهام سیاسی زندانی شد.پس از آزادی از زندان در ۱۳۳۶ به کار در رادیو پرداخت و مدتی بعد به تلویزیون خوزستان منتقل شد.در سال ۱۳۵۳ از خوزستان به تهران بازگشت و این بار در رادیو و تلویزیون ملی ایران به کار پرداخت.در سال ۱۳۵۶ در دانشگاههای تهران، ملی و تربیت معلم بهتدریس شعر سامانی و معاصر روی آورد.در سال ۱۳۶۰ بدون حقوق و با محرومیت از تمام مشاغل دولتی بازنشسته (بازنشانده) شد.در سال ۱۳۶۹ به دعوت خانه فرهنگ آلمان برای برگزاری شب شعری از تاریخ ۴ تا ۷ آوریل برای نخستین بار به خارج رفت و سرانجام چند ماهی پس از بازگشت از سفر در چهارم شهریور ماه همان سال از دنیا رفت طبق وصیت وی در توس در کنار آرامگاه فردوسی به خاک سپرده شد. نخستین دفتر شعرش را با عنوان ارغنون در سال ۱۳۳۰ منتشر کرد.اگرچه اخوان در دهه بیست فعالیت شعری خود را آغاز کرد، اما تا زمان انتشار دومین دفتر شعرش، زمستان، در سال ۱۳۳۶، در محافل ادبی آن روزگار شهرت چندانی نداشت. با اینکه نخست به سیاست گرایش داشت ولی پس از رویداد ۲۸ مرداد از سیاست تا مدتی روی گرداند. چندی بعد با نیما یوشیج و شیوهٔ سرایندگی او آشنا شد. شاهکار اخوان ثالث شعر زمستان است.
یکی از بزرگان سیاسی ایران به ایشان گفتهاست :«پس از انقلاب به اخوان تلفن کردم و گفتم بیایید توی میدان و با شعر، با زبان، از انقلاب حمایت کنید.» اخوان پاسخ میدهد: «ما همیشه بر سلطه بودهایم نه با سلطه». چند روز پس از رد پیشنهاد داده شده چند نفر در خیابان راه بر اخوان میبندند و او را به شدت کتک میزنند. حقوق بازنشستگی اخوان نیز قطع میشود.
مهارت اخوان در شعر حماسی است. او درونمایههای حماسی را در شعرش به کار میگیرد و جنبههایی از این درونمایهها را به استعاره و نماد مزین میکند.
به گفته برخی از منتقدان، تصویری که از م. امید در ذهن بسیاری به جا مانده این است که او از نظر شعری به نوعی نبوت و پیامآوری روی آورده ـ(تعریف شعر از نظر اخوان: شعر محصول بیتابی انسان در لحظاتی است که در پرتو شعور نبوت قرار میگیرد)ـ و از نظر عقیدتی آمیزهای از تاریخ ایران باستان و آراء عدالتخواهانه پدید آوردهاست و در این راه گاه ایراندوستی او جنبه نژادپرستانه پیدا کردهاست.
اما اخوان این موضوع را قبول نداشت و در این باره گفتهاست: «من به گذشته و تاریخ ایران نظر دارم. من عقده عدالت دارم، هر کس قافیه را میشناسد، عقده عدالت دارد، قافیه دو کفه ترازو است که خواستار عدل است.... گهگاه فریادی و خشمی نیز داشتهام.»
شعرهای اخوان در دهههای ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰ شمسی روزنه هنری تحولات فکری و اجتماعی زمان بود و بسیاری از جوانان روشنفکر و هنرمند آن روزگار با شعرهای او به نگرش تازهای از زندگی رسیدند. مهدی اخوان ثالث بر شاعران معاصر ایرانی تاثیری عمیق دارد.
هنر اخوان در ترکیب شعر کهن و سبک نیمایی و سوگ او بر گذشته مجموعهای به وجود آورد که خاص او بود و اثری عمیق در همنسلان او و نسلهای بعد گذاشت.
جمال میرصادقی، داستاننویس و منتقد ادبی در باره اخوان گفتهاست: من اخوان را از آخر شاهنامه شناختم. شعرهای اخوان جهانبینی و بینشی تازه به من داد و باعث شد که نگرش من از شعر به کلی متفاوت شود و شاید این آغازی برای تحول معنوی و درونی من بود.
نادر نادر پور، شاعر معاصر ایران که در سالهای نخستین ورود اخوان به تهران با او و شعر او آشنا شد معتقد است که هنر م. امید در ترکیب شعر کهن و سبک نیمایی و سوگ او بر گذشته مجموعهای به وجود آورد که خاص او بود و اثری عمیق در هم نسلان او و نسلهای بعد گذاشت.
نادرپور گفتهاست: «شعر او یکی از سرچشمههای زلال شعر امروز است و تاثیر آن بر نسل خودش و نسل بعدی مهم است. اخوان میراث شعر و نظریه نیمایی را با هم تلفیق کرد و نمونهای ایجاد کرد که بدون اینکه از سنت گسسته باشد بدعتی بر جای گذاشت. اخوان مضامین خاص خودش را داشت، مضامینی در سوگ بر آنچه که در دلش وجود داشت - این سوگ گاهی به ایران کهن بر میگشت و گاه به روزگاران گذشته خودش و اصولا سرشار از سوز و حسرت بود- این مضامین شیوه خاص اخوان را پدید آورد به همین دلیل در او هم تاثیری از گذشته میتوانیم ببینیم و هم تاثیر او را در دیگران یعنی در نسل بعدی میتوان مشاهده کرد.»اما خود اخوان زمانی گفت نه در صدد خلق سبک تازهای بوده و نه تقلید، و تنها از احساس خود و درک هنری اش پیروی کرده: «من نه سبک شناس هستم نه ناقد... من هم از کار نیما الهام گرفتم و هم خودم برداشت داشتم. در مقدمه زمستان گفتهام که میکوشم اعصاب و رگ و ریشههای سالم و درست زبانی پاکیزه و مجهز به امکانات قدیم و آنچه مربوط به هنر کلامی است را به احساسات و عواطف و افکار امروز پیوند بدهم یا شاید کوشیده باشم از خراسان دیروز به مازندران امروز برسم....»
هوشنگ گلشیری، نویسنده معاصر ایرانی مهدی اخوان ثالث را رندی میداند از تبار خیام با زبانی بیش و کم میانه شعر نیما و شعر کلاسیک فارسی. وی میگوید تعلق خاطر اخوان را به ادب کهن هم در التزام به وزن عروضی و قافیه بندی، ترجیع و تکرار میتوان دید و هم در تبعیت از همان صنایع لفظی قدما مانند مراعات النظیر و جناس و غیره. اسماعیل خویی، شاعر ایرانی مقیم بریتانیا و از پیروان سبک اخوان معتقد است که اگر دو نام از ما به آیندگان برسد یکی از آنها احمد شاملو و دیگری مهدی اخوان ثالث است که هر دوی آنها از شاگردان نیمایوشیج هستند.
به گفته آقای خویی، اخوان از ادب سنتی خراسان و از قصیده و شعر خراسانی الهام گرفتهاست و آشنایی او با زبان و بیان و ادب سنتی خراسان به حدی زیاد است که این زبان را به راستی از آن خود کردهاست. آقای خویی میافزاید که اخوان دبستان شعر نوی خراسانی را بنیاد گذاشت و دارای یکی از توانمندترین و دورپروازترین خیالهای شاعرانه بود. اسماعیل خویی معتقد است که اخوان همانند نیما از راه واقع گرایی به نماد گرایی میرسد.
وی درباره عنصر عاطفه در شعر اخوان میگوید که اگر در شعر قدیم ایران باباطاهر را نماد عاطفه بدانیم، شعری که کلام آن از دل بر میآید و بر دل مینشیند و مخاطب با خواندن آن تمام سوز درون شاعر را در خود بازمی یابد، اخوان فرزند بی نظیر باباطاهر در این زمینهاست. غلامحسین یوسفی در کتاب چشمه روشن میگوید مهدی اخوان ثالث در شعر زمستان احوال خود و عصر خود را از خلال اسطورهای کهن و تصاویری گویا نقش کردهاست.
مهدي اخوان ثالث از پيشكسوتان شعر امروز فارسي به ويژه شعر حماسي و اجتماعي است. او را شاعر حماسههاي شكست مينامند. شعر اخوان ريشه در ادبيات گذشته ايران دارد كه هم از نظر زبان و هم از نظر مضمون قوي و پر بار است. او در شعرش كلمات زبان محاوره را به راحتي در كنار كلمات ادبي فاخر مينشاند و از اين حيث زبان غني و خاص خود را داراست كه در ميان شاعران معاصر كاملاً مشخص است.
اشعار او ريشه هاي اجتماعي و عاشقانه دارد. اخوان در جواني با شعر كلاسيك فارسي آشنا شد و به سرودن قصيده و غزل پرداخت اما همواره به دنبال نوعي تازگي در شعر بود اخوان و در پي آشنايي با نيما و تحت تأثير شعر او دگرگون شد.
اشعار نخستين او تماماً به شيوه كهن است كه حاكي از توانايي وي در سرودن به شيوه سنتي است. سبك شعريی اخوان ثالث در اغلب مجموعه های او سبك حماسيی و اساطيریكهن با الهام از فردوسی است و تأثير شاهنامه در بيشتر اشعار او آشكار است بطوريكه شيوه شاعری او نوعی سبك خراسانی نوين است. وزن را با شعر فارسي همراز و همدم ميدانست و نميخواست آنرا از شعر بگيرد. قافيه را هم براي تعادل و توازن و تناسب شعر لازم ميدانست و آنرا به كلي رد نميكرد.
زبان وي كاملاً مستقل، تازه و ويژه خود اوست. زبان او مجموعاً لحن حماسي دارد. لحني كه ريشه آنرا در اشعار فردوسي، ناصر خسرو و بهار ميتوان يافت.
اخوان از تغزل گويي به حماسه سرايي رسيد و شاعري اجتماعي شد. او باشور و هيجان پاي به ميدان اجتماع گذاشت اما خيلي زود گرفتار شكست شد و به وحشت افتاد. از اين پس تمام وجود او را نااميدي فرا گرفت و او حماسه سراي غمها گشت.
منتقدان و محققان، اشعار اخوان را به سه دوره تقسيم می کنند: دوران نخست که از حدود بيست سالگی او آغاز شد و تا سال ۳۲ ادامه يافت. در اين دوران او اشعاری به سبک قدما می سرود. در اين دوران بود که به گفته مرتضی کاخی ملک الشعرای بهار آينده شعری خوبی برای اخوان آرزو می کند. در اين دوران م. اميد به زبانی فاخر و متشخص نزديک می شود.
دوران دوم فعاليت ادبی او از بعد بيست و هشت مرداد ۳۲ آغاز می شود و تا حوالی سال های پنجاه تا پنجاه و يک ادامه می يابد. اخوان در اين دوران به طور جدی به شعر نيمايی می پردازد و با تسلطی که به اوزان ادبيات کلاسيک دارد و با علاقه ای که به زبان خراسانی نشان می دهد، ازهم آميزی آنها با شعر نيمايی اشعاری خلق می کند که از نظر وزن و قافيه، زبان و مضمون کاملا نو و متفاوت اند. در اين دوران است که مضامين سياسی و فلسفی در اشعار او جان می گيرند و به دليل اشعار اين دوران، که دوران پس از شکست نهضت ملی است، او شاعر حسرت ها و حماسه های شکست خورده لقب می گيرد. کار او با زبان در اين دوران رشک برانگيز است.
زبان فاخر و متشخص اشعار او، همراه با مضامين نويی که به کار می گيرد، سبب آفرينش شعرهای درخشان و کم نظيری در ادبيات معاصر ايران می شود
دوران سوم فعاليت های ادبی اخوان از اوايل دهه پنجاه تا پايان روزگار او ادامه يافت. شاخص ترين کارهای اخوان در اين دوره نوشتن کتاب بدعت ها و بدايع نيما يوشيج و عطا و لقای نيماست. او در کتاب نخست بديع و عروض و قافيه، فرم و بيان شعری نيمايی را جزء به جزء شرح داده و انطباق و سازگاری آنرا با ادبيات کلاسيک ثابت کرده و به اين ترتيب به تثبيت و استحکام شعر نو فارسی و به ويژه بخش نيمايی آن پرداخته است.
آخرين مجموعه شعر اخوان يکسال پيش از درگذشت او با نام تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم منتشر شد. اخوان در اين مجموعه ديگر بار به سوی ادبيات کلاسيک روی کرده است.
سال ها از درگذشت اخوان ثالث گذشته، اما هنوز آثار او به طور جدی در ميان شاعران معاصر مطرح است.
اخوان از بسياری از اساتيد مدعی دانشگاهها بيشتر بر زبان و ادب فارسی و ظرائف آن مسلط بود. مجموعه مقالات و موخره هايی که بر دواوين شعرش نوشته است، گويای اين امر است.
به همين دليل اخوان شاعری اديب و سخن پرداز است. به عبارتی تسلط او بر دانش ادبی و صناعات آن از جوهره شعريش تاحدی کاست و هرچه جلوتر رفت اين ويژگی بارزتر شد.
در شاعران معاصر کمتر کسی را داشته و داريم که به ميزان اخوان بر زبان و ادب فارسی مسلط بوده است. تعريف اخوان از شعر به بيان خود وي را ميتوان نمايانگر درك عميقش از شعر دانست :
«شعر محصول بیتابی آدم است در لحظاتی که شعور نبوت بر او پرتو انداخته. حاصل بیتابی در لحظاتی که آدم در هالهای از شعور نبوت قرار گرفته است. شاعر بیهیچ شک و شبهه طبعا و بالفطره باید به نوعی، دیوانه باشد و زندگی غیر معمول داشته باشد و این زندگیهای احمقانه و عادی که غالبا ماها داریم، زندگی شعری نیست. باید همهی عمر، هستی، هوش، همت، همهی خان و مان و خلاصه تمامت بود و نبود وجود را داد»
شعر زمستان در دی ماه ۱۳۳۴ سروده شدهاست. به گفته غلامحسین یوسفی، در سردی و پژمردگی و تاریکی فضای پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ است که شاعر زمستان اندیشه و پویندگی را احساس میکند و در این میان، غم تنهایی و بیگانگی شاید بیش از هر چیز در جان او چنگ انداختهاست.
آثار زنده یاد اخوان :
ارغنون
زمستان
آخر شاهنامه
از این اوستا
منظومه شکار
پاییز در زندان
عاشقانهها و کبود
بهترین امید
برگزیده اشعار
در حیاط کوچک پاییز در زندان
دوزخ اما سرد
زندگی میگوید اما باز باید زیست
ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم
گزینه اشعار
شاملو مردی دوست داشتنی
شعر زمستان این شاعر بزرگ که به نظر بنده یکی از زیباترین و جاودانه ترین اشعار نو این مرزوبوم می باشد :
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد , نتواند ,
كه ره تاريك و لغزان است .
و گر دست محبت سوي كس يازي ,
به اكراه آورد دست از بغل بيرون ؛
كه سرما سخت سوزان است
نفس كز گرمگاه سينه مي آيد برون, ابري شود تاريك
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاينست, پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك؟
مسيحاي جوانمرد من! اي ترساي پير ِ پيرهن چركين!
هوا بس ناجوانمردانه سردست … آي
دمت گرم و سرت خوش باد! سلامم را تو پاسخ گوي, در بگشاي
منم من, ميهمان هر شبت, لولي وش ِ مغموم
منم من, سنگِ تيپا خورده رنجور
منم دشنام پست آفرينش, نغمه ناجور
نه از رومم, نه از زنگم, همان بيرنگِ بيرنگم
بيا بگشاي در, بگشاي, دلتنگم
حريفا! ميزبانا! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست, مرگي نيست
صدايي گر شنيدي, صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد, سحر شد, بامداد آمد؟
فريبت مي دهد, بر آسمان اين سرخي ِ بعد از سحرگه نيست
حريفا! گوش سرما برده است اين, يادگار سيليِ سردِ زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زنده,
به تابوت ستبرِ ظلمت نُه تويِ مرگ اندود, پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز
شب با روز یکسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير, درها بسته, سرها در گريبان, دستها پنهان,
نفسها ابر, دلها خسته و غمگين,
درختان اسكلتهايِ بلور آجين,
زمين دلمرده, سقفِ آسمان كوتاه,
غبار آلوده مهر و ماه,
زمستان است
emad176
12-07-2010, 01:55 PM
محمد شمس لنگرودی متولد۲۶ آبان سال 1329 است. او فرزند آیت الله جعفر شمس لنگرودی است که مدت 25 سال امامت جمعه لنگرود را بر عهده داشت. استاد دانشگاه بوده و تاریخ هنر درس میدهد، به همراه حافظ موسوی و شهاب مقربین مدیر انتشارات آهنگ دیگر میباشد.
سرودن شعر را از دهه پنجاه آغاز کرد. نخستین دفتر شعرش رفتار تشنگی در ۱۳۵۵ منتشر شد، اما پس از انتشار مجموعههای «خاکستر و بانو» و "جشن ناپیدا در اواسط دهه شصت به شهرت رسید.
«پنجاه و سه ترانه عاشقانه» مجموعه اشعار پنجاه و سه سالگی اوست.
از دیگر آثار او می توان به رفتار تشنگی ،در مهتابی دنیا ،خاکستر و بانو ،جشن ناپیدا ،قصیده لبخند چاک چاک ،نتهایی برای بلبل چوبی ،پنجاه و سه ترانه عاشقانه ،باغبان جهنم ،ملاح خیابانها ،توفانی پنهان شده در نسیم گزیده شعرها با انتخاب بهاء الدین مرشدی و۲۲ مرثیه در تیر ماه شامل اشعاری مرتبط با رویدادهای پس از انتخابات ۱۳۸۸اشاره کرد.او رمانهایی نیز منتشر کرده است از جمله رژه بر خاک پوک و چند اثر تحقیقی نیز از وی در بازار موجود است.
"رباعی محبوب من" کتاب دیگر اوست که مجموعه ای از بهترين رباعيات از رودكي تا نيماست.
آثار محمد شمس لنگرودی
شعر
* رفتار تشنگی
* در مهتابی دنیا
* خاکستر و بانو
* جشن ناپیدا
* قصیده لبخند چاک چاک
* نتهایی برای بلبل چوبی
* پنجاه و سه ترانه عاشقانه
* باغبان جهنم
* ملاح خیابانها
* توفانی پنهان شده در نسیم گزیده شعرها با انتخاب بهاء الدین مرشدی
* مجموعه اشعار
* هیچ کس از فردایش با من سخن نگفت گزیده شعرها با انتخاب و مقدمه آزاده کاظمی
* ۲۲ مرثیه در تیر ماه شامل اشعاری مرتبط با رویدادهای پس از انتخابات ۱۳۸۸
* مرا ببخش خیابان بلندم گزیده شعرها با انتخاب و غلامرضا بروسان
رمان محمد شمس لنگرودی
* رژه بر خاک پوک
تحقیق محمد شمس لنگرودی
* تاریخ تحلیلی شعر نو
* گردباد شور جنون
* مکتب بازگشت
* از جان گذشته به مقصود میرسد
* رباعی محبوب من
emad176
12-07-2010, 01:57 PM
ساعت
دوازده و بیست و پنج دقیقه ی نیمروز
بیست و ششم آبان .
آفریدگارا
بگذار
دهان تو را ببوسم
غبار ستاره ها را از پلك فرشتگانت بروبم
كف خانه ات را
با دمب بریده ی شیطان جارو كنم
متولد شدم
در مرز نازك نیستی
سگ های شما
از دهان فرشتگان دورو نجاتم دادند .
ساعت
دوازده و بیست و پنج دقیقه ی نیمروز
بیست و ششم آبان .
آفریدگارا
بگذار
دهان تو را ببوسم
غبار ستاره ها را از پلك فرشتگانت بروبم
كف خانه ات را
با دمب بریده ی شیطان جارو كنم
متولد شدم
در مرز نازك نیستی
سگ های شما
از دهان فرشتگان دورو نجاتم دادند .
پروردگارا
نه درخت گیلاس ، نه شراب به
از سر اشتباهی
آتش را
به نطفه های فرشته یی آمیختی
و مرا آفریدی .
اما تو به من نفس بخشیدی عشق من !
دهانم را تو گشودی
و بال مرا كه نازك و پرپری بود
تو به پولادی از حریر
مبدل كردی .
سپاسگزارم خدای من
خنده را
برای دهان او
او را
به خاطر من
و مرا
به نیت گم شدن آفریدی .
emad176
12-07-2010, 02:00 PM
یک :
«ست»
با رستورانها، ملتها، كوچهها
بر كرانه دريا موج ميزند
و موسيقي رنگ در تاريكي به گوش ميرسد.
گردشگران گرمازده
در چادر آوازهاي زنجرهها خواب رفتهاند
و بانكها
بر كرانه دريا، روياهايشان را خراش ميدهد
و مديترانه با گلوي پر از نمك آواز ميخواند.
روز، روبان از پيشاني باز كرده
تا ترانه كوليها را بخواند
مرغهاي دريايي
شعر در منقار گرفته
در كوچه فرو ميريزند
من با سبدي پاره
به خريدن وقت ميروم.
emad176
12-07-2010, 02:01 PM
دو :
آيا همچنان و همان است:
گورستاني دريايي
مشرف به سكوت خورشيد.
از پله سنگي بالا ميرويم
(من، فرزانه، اليانا)
و ميبينم جنگ را
كه مثل گاهواره جهان را تاب ميدهد
و پل والري
(اين كودك چند روزه)
در سنگ بلورينش خواب رفته است.
emad176
12-07-2010, 02:02 PM
سه :
اي مرغهاي دريايي
بيهوده نام مرا ميخوانيد
بر تخته سنگ ملايم كفها شعري رسم ميكنيد
كه ازآن من نيست
شعري كه دهان به دهان آب ميشود
و سطري از آن را
تعويض بالهاي زخميتان كردهايد.
emad176
12-07-2010, 02:06 PM
چهار :
در «ست»
رودخانهاي است
كه ميگويند «والري» پيش از گزاردن شعرهايش
ليواني از آن مينوشيد
و واژههاي فراموششده از پوستش ميتراويد
رودخانهاي
كه والري را غرق كرد.
emad176
12-07-2010, 02:07 PM
پنج :
در «ست»
باغباني است
كه تخم ستاره دريايي برابر چشمتان ميكارد
از اين ستارهها ميشود
در گلدان اتاق خوابتان كاشت
و صبح
با صداي گرفتهاي، در ستايش روشني
بيدار شد.
emad176
12-07-2010, 02:07 PM
شش :
كوچههايي است
كه از عبور رهگذران خنكا ميتراود
طوري انگار
كه در آسمان خيابانها شبنم ميفروشند
و سراشيبيها را پايان نيست
مگر كه بيايند
و چشم رودخانههاي خجول را ببوسند.
ماه خجالتي
انگشتريش هر شب
در رودخانه فرو ميافتد
و تا سپيده بستر آب را ميكاود.
كاش جرثقيلي داشتم
«ست» را برميداشتم
ميبردم
در كوچههاي نازك كابل دور ميزدم.
emad176
12-07-2010, 02:08 PM
هفت :
در «ست»
مرگ را ديدهام
با چشماني خيس، از ملامت زندگي
كه تمنا ميكرد
به زندگيش بازگردانيم و نميشد
چرا كه تمامي شاعران
در ستايش شادي دست ميزديم
دستي نداشتيم
دستگيرش شويم.
emad176
12-07-2010, 02:08 PM
هشت :
طنابي مخفي
سراسر شهر را پوشانيده بود
كه راه ورودي رنج را ببندد
در خيابانها زورقهايي روان بود
كه با تنفس بچهها كار ميكرد
و شاعران بيداري كشيده
سحرگاهان خم ميشدند بر ساحل
و بسته به اندوهي كه در دل خود كشته بودند
شعر جمع ميكردند.
emad176
12-07-2010, 02:09 PM
نُه :
و از اينجايي كه من ايستادهام
مديترانه بركه سبزفامي است
كه فقط دو پرنده در آن جاي ميگيرند
آن هم گونهاي
كه نك بالشان، از آب
بيرون ميماند.
emad176
12-07-2010, 02:10 PM
ده :
اين شب
با زخم ستارهها بر پيكر
كه زير بال هواپيما با ما بال ميزند
اين شب
با سربند سرخ نازك ابرها
كه به سوي فرودگاه با ما پرواز ميكند
اين شب
تنهاست.
من در فرودگاه اورلي پاريس ديدهام كه نگاه ميكند
و مثل سگي گردن ميكشد
اين شب
تنهاست
ميآيد با ما
تا بالش را بر خاك ميهنمان بگستراند
و باقي عمر را با ما سركند.
پی نوشت:
ست، زادگاه پل والري، شهري ساحلي در جنوب فرانسه و محل برگزاري جشنواره شاعران مديترانه
emad176
12-07-2010, 02:11 PM
بگذار سنگی را ببوسم
که دیگر سنگها را سوئی زد
تا خون لورکا
بر سینهی او بریزد.
بگذار لیموئی را ببوسم
که رفت و در ترانهی لورکا نامش را نوشت.
بگذار جلیقهی نازکی را ببوسم
که گمان میکرد
بر سینهی گرمش ضد گلولهئی خواهد شد.
اما ماه ماه
تو چرا خیره خیره نگاه کردی و چیزی نگفتی
آسمان را برای چه روشنی بخشیدی
تا گلوله سربازها سینهی او را بهتر ببیند
و حالا آمدی
در آسمان گل آلودهی تهران و چه را میجوئی!
برو ماه ماه
برو که پشیمانی سودی ندارد
برو، بر دو زانو بنشین، زاری کن
برو، تاریکی بهتر
از نوری که اتاق فرانکو را روشن میکند.
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.