PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نگاهى به «ارديبهشت و اين همه برف» گزينه اشعار كريم رجب زاده



emad176
11-21-2010, 01:58 PM
يك
«مسافرم، ز نفس هاى خسته مى خوانم
غزل به جاى نمازِ شكسته مى خوانم
مسافرم؛ چه بمانم، چه در سفر باشم
به جاى هر چه به غربت نشسته مى خوانم
مسافرم كه درِ گوشِ آب هاى روان
پيام خستگيِ دست بسته مى خوانم
و تا رسيدن دل هاى آشنا با هم
كنار پنجره ها، ناگسسته مى خوانم
پرندگان مهاجر، به احترامِ شما
به آن يكى شدنِ دسته دسته مى خوانم»
متولد ،۱۳۲۶ كريم رجب زاده، از پيشگامان غزل نو در دهه ۵۰ و اكنون در ،۱۳۸۷ گزينه شعرهايش در سرى گزينه هاى شعر ايران توسط تكا [توسعه كتاب ايران] به چاپ رسيده و پيش از اين در اين گزينه، هم آثار اوستا را ديده ايم و هم «عزيزى» را هم «فريد» را هم «بهمنى» را.
«ارديبهشت و اين همه برف» البته، آن پيش زمينه «كلاسيك گويى» رجب زاده را ارائه مى دهد اما تنها حدود يك سوم حجم كتاب، شامل آن «نوگويى» در حوزه شعر كلاسيك است و باقى، شعر سپيد است كه عجب است «كلاسيك گويى»، بخش عمده گزيده كار خود را به حوزه شعرى به هر حال [اگرنه به تمامى] فارغ از وزن عروضى اختصاص دهد با اين همه، پديده اى تازه نيست كه لااقل دهه اى است كه محمدعلى بهمنى هم، در اين حوزه، مصر است و تجربه گر و ‎...
به آثار سپيد رجب زاده هم خواهم پرداخت اما پيش از آنكه به سراغ اين بخش بروم، اشاره اى بايد داشته باشم به شيوه غزل گويى وى كه گز كرده و وسط مسيرى ايستاده كه يك سويش غزل منزوى است - با نشانه ها و مفاهيم كلاسيك اما نگاهى امروزى - و در سوى ديگرش «بهمنى» - با نشانه ها و مفاهيم امروزى اما نگاه ديروزى - [كه خود بحث مفصلى است كه چطور مى شود با مفاهيم كلاسيك، نگاهى امروزى داشت و بالعكس با مفاهيم امروزى، نگاه ديروزى؛ كه در اين باب، در متنى جدا حرف خواهم زد شايد در بررسى گزينه اشعار بهمنى]‎/
رجب زاده در واقع، نوعى «توسل» در كارش است به شاعرى كه از سرآمدان شعر هندى است و كمابيش همشهرى خودش! يعنى حزين لاهيجى. در كار حزين، مفاهيم و نشانه هاى كلاسيك و نو [«نو»ى روزگار حزين منظور نيست بلكه «نو»ى روزگار ما منظور است] در كنار نگاه كلاسيك و نو، در جزر و مدى ممتد، در رفت و آمدند و مخاطب گمان مى برد كه نه با يك شاعر كه با دو شاعر در يك شعر مواجه است [و البته، اين مشمول تغيير در «زبان» نمى شود]‎/ غزل و كلاً شعر كلاسيك رجب زاده همچنين مسيرى را پيموده و مخاطب گمان مى كند كه دو شاعر - از دو نسل - در چالش با يكديگرند؛ كه عجيب است و گاه، شگفت انگيز
«من زنده ام، به عشق تو اى يار، بعدِ مرگ
فرصت شمار، فرصتِ ديدار، بعدِ مرگ
گاهى بيا به ديدن من يا اگر نشد،
ياد مرا به خاطره بسپار، بعدِ مرگ
گاهى كه نه، هميشه مرا خوار مى كنى
اما عزيز مى شوم اى يار، بعدِ مرگ
كارى مكن كه زخم دلم بيشتر شود
شرمنده مى شوى تو از اين كار، بعدِ مرگ
روزى به جاى سنگ، گُلم هديه مى دهى
واحسرتا زحرمت بسيار، بعدِ مرگ
با ياد من كه مُرده عشق تو بوده ام،
سرمى زنى به سنگ و به ديوار، بعدِ مرگ
اين روح خسته را كه زدست تو خسته است،
ديگر به گريه نيز ميازار، بعدِ مرگ»
دو
شعرهاى سپيد كريم رجب زاده، حديث شان، البته متفاوت است با آثار كلاسيك او. اين آثار، به گونه اى، بازآفرينى امروزين غزليات موفق دهه هاى بيست و سى اند و البته فضاى بهترين چارپاره هاى آن روزگار را با خود به حوزه شعر سپيد آورده اند. اين بازآفرينى، از لحاظ نشانه هاى زبانى و رفتار سبكى، اصلاً به چشم نمى آيد بلكه از منظر خاستگاه روايى، جايگاه جهان نگرانه و چگونگى روايت و نتايج پايان شعر شكل مى گيرد و شايد به همين دليل است كه شعرهاى سپيد رجب زاده نيز، همتاى غزل هايش، در شعرخوانى هاى پرجمعيت، مورد استقبال قرار مى گيرد. انگار مخاطبان، چيزى گم شده را در اين سطور فارغ از چارچوب شعر كلاسيك مى جويند كه در آثارى ديگر به دست نمى آيد و همين ويژگى است كه «سپيد» هاى رجب زاده را، ميان ديگر «سپيد »هاى سه دهه اخير، متفاوت مى كند و گرچه برخى شگردهاى شعر هفتاد را نيز مى توان در اين شعرها يافت اما حاصل مصادره به مطلوب است نه تابعيت؛ چنان كه در شعر ديگر شاعران پرسابقه اين روزگار نيز، كه شگردهاشان را به روز كردند و مى كنند، شاهديم.
«هزار بار
از حوالى گريه گذشتم
يك بار هم نپرسيدى
زير اين همه باران
چه مى كنى
اما سبز كه مى شوى
هواى بى باران
آرزو مى كنم
و از خواب سوسن ها
دسته گلى
براى تو مى چينم
ساده تر بگويم
آفتاب را آيينه مى كنم
تا
تو را زيباتر ببينم»
رجب زاده در «سپيد»هاى خود، «سهل و ممتنع» گوست و اين خصلت را از غزل با خود آورده و البته، متأسفانه، خصلتى ديگر را كه ويژگى غزل اوست در همان مبدأ جا گذاشته! شعرهاى سپيد او، به طور معمول «باز شده» يك «بيت » اند و كاش همه آن «بيت » ها بودند. شاعر - به گمان من - آن مجموعه عملكردهاى يك غزل از شعر سپيد خود دريغ كرده است و شايد به همين دليل هم هست كه در شعرهاى سپيدش، ما تنها شاهد يك «راوى» هستيم اما در غزل هايش نه تنها شاهد دو راوى كه شاهد دو شاعر مقابله جو نه مصالحه جوييم.
«چقدر
سُرسُره بازى مى كرديم
تاب ها را بگو
چه مى دانستم
روزى،
روى همين نيمكت فرسوده
جايم مى گذارد
حالا
هى دنبال خودم مى گردم
مى گردم هى دنبال خودم».


***********************


نوشته : یزدان مهر

tina
11-22-2010, 01:13 PM
روزی
سر از تابوت بر میدارم
و برای شما که مهربان نبودید
دستی تکان می دهم
و بیتی ساده از مهربانی می خوانم
سفر که گریه ندارد!
شبی بر میگردم
و خواب یکایک شما را
پر از ترانه می کنم


*************

تمام دارایی دارا
به موی بند است
دل من به تو
سارا
از کتاب های دبستان
بیرون بیا
تو دیگر بزرگ شده ای




صبح امروز
یاد صبح امروز افتادم
یاد چهار مصراع ساده
یاد خودم
یاد ان سال ها
که پیدا نیست
بیا
بیا به روز ها ی بر نمی گردد بر گردیم
کمی اواز عاشقانه بخوانیم
کمی سربه سر پرده ها
بگذاریم
کوچه
حتما دریا می شود .



قرار بعدی
تالار مردگان
اولین‌پنجشنبه‌‌ای‌كه‌ن ستم
نه‌گل‌
نه‌گلاب
نه خیرات
تو را می خواهم
كه پای هیچ یك از قرارها نیامدی


بار اول که نیست
اینطور زیبا می میرم
همین دیروز "
تا غروب
هفت بار مردم .
به همین سادگی!
به همین سادگی که بر گونه هایم بوسه میزنی "
مرگ میاید
کنارم می نشیند
پیشانی ام را می بوسد
و درست در آخرین لحظه برمیگردد
برمیگردد
و با لبخند پلک می زند
یعنی که:
برمی گردم نازنین !
برمیگردم.



دهان باز کنی
قلاب ها
به صلابه ات می کشند
هی ماهی جان
دریا را فراموش کن
روزی حسرت همین رود خانه به دلت می ماند.





از بند ناف من
هنوز خون ناخن های تو می چکد
این درد را چگونه زاده ای؟
این برهنه را
چگونه به باد سپردی
که هیچ دستی او را نمی پوشاند؟
از تو که پنهان نیست
هنوز
عروسکم را به دنیا نیاورده ام
بگذار در زهدان من
زخم هایش فرو نشیند
پیراهنش را در آفتاب خشک کند
جایی بیابم
بی باد
بی باران
بگذار ناخن هایم را کوتاه کنم...
بعد...





درخیابان های لندن
درختی افتاد
که دیروزهای شهسوار بود و
سوار بود
بر گرده اسبانی که
نجیب نبودند
درختی افتاد
در خیابانهای لندن
روزی نامه ها
نامی از او نبرده
گزمه ها
به لکنت افتادند
در خیابانهای لندن
نه
در شهسوار کلمات
درختی برخاست.


به یاد تیردادنصیری
به روز تلخ بسی بی کسان خبر دارم
مدد کنید که خودرازخاک بردارم
هوای ابری ایران مگر نمیدانی؟
من ازتبار توام شعله درجگردارم
مرابه گریه بخوان آنچنان که میخوانی
دعای نیمه شبم بیشتر اثردارم
مرابه مرگ فرستادزندگی اینجا
چه خاطرات غریبی ازاین سفردارم
جنازه مانده ومن باتمامی غربت
کنارمرده خودمرده ای دگردارم
خودم برای خودم گریه میکنم حالا
به غیراینهمه غربت کسی مگر دارم؟



این همه فردا را باور نمی کنم
از پس سالها هنوز
به دنبال پروانه و کفشدوزک
هنوز
از دیروز برنگشته در فردا سرگردان.



چرا حرف آخر را اول نزنم؟
چه کلاغ ها
مرا بر بلند ترین چنار جهان
جار بزنند
چه موشها
گوشها را تیز کنند به شنیدن من وتو
من
این قصه را تمام خواهم کرد
این بار
با شالی سرخ می آیم
زیر درخت سبز می ایستم تا خوب دیده شوم
اصلا تابلو ورود ممنوع را
از سر همه کوچه ها برمی دارم
بگذار همه وارد شوند
فقط قول بده
کلاهت را
خوب پایین بکشی
تازیانه خورشید تو را نسوزاند.
از مجموعه شعر( ازشهرزاد من هزار شب دیگرباقی ست)

از شهر زاد من هزار شب دیگر باقی است