توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قهرمانان و اسطور ه هاي ايران زمين
sorna
11-18-2010, 12:57 AM
آرش كمانگير :
{آرش كمانگير كه به آرش شيواتير معروف است و در اوستا از او به نام ارخشه ياد شده}
آرش معروف به كمانگير، از پهلوانهاي باستاني و اسطورهاي ايران است كه در تيراندازي بسيار زبردست و بيمانند بود. او پس از شكست ايرانيان از تورانيان براي تعيين مرز دو كشور تيري را از نقطهي شكست، ساري يا آمل، پرتاب كرد. تير آرش پس از زمان درازي بر تنهي درختي در مرو فرود آمد. مرز ايران اين گونه تعيين شد، اما پيكر آرش، كه همهي نيروي خود را براي پرتاب آن تير گذاشته بود، پاره پاره شد و او جان خود را در راه ميهن از دست داد.
فداكاري آرش
منوچهر، پادشاه پيشدادي، در سالهاي پاياني فرمانروايي خود از افراسياب توراني شكست خورد و به مازندران پناهنده شد. سرانجام، هر دو به صلح گرايش پيدا كردند و منوچهر از افراسياب خواست كه به اندازهي يك تير پرتاب از خاك ايران را به او بازگرداند. افراسياب درخواست او را پذيرفت و ايرانيان آرش را كه در تيراندازي چيره دست و پرآوازه بود، براي پرتاب آن تير سرنوشتساز برگزيدند. آرش بر فراز كوهي برآمد و تير در كمان گذاشت و كمان را كشيد و تير پرتاب شد. اما خداوند به باد فرمان داد كه تير را از آن كوه بردارد و به آن سوي خراسان ببرد. سرانجام تير بر تنهي درختي فرود آمد.
آن گونه كه بيروني در آثار الباقيه آورده است، فرشتهاي به نام اسفندارمذ به منوچهر فرمان داد كه تير و كمان ويژهاي بسازد. سپس، آرش برهنه شد و تن خود را به مردم نشان داد و گفت:"ببينيد كه پيكر من هيچ گونه زخم و بيماري ندارد، اما پس از تيراندازي نابود خواهم شد." گويند كه اسفندارمذ تيروكمان را به آرش داد و گفت هر كه آن را بيفكند، به جاي بميرد و آرش با اين آگاهي تن به مرگ داد. او همهي نيروي خود را در چلهي كمان گذاشت و با پرتاب تير، پيكرش پاره پاره شد.
تاريخ آرش
كهنترين نوشتهاي كه در آن از آرش سخن رفته است، كتاب اوستا(يشت هشتم، بند ششم) است. در اين كتاب از قهرماني به نام ارخشه با ويژگيهايي مانند تيزتير و تيزتيرترين ايرانيان، ياد شده است. در نوشتههاي پهلوي آگاهي چنداني از اين قهرمان به دست نميآيد و تنها در رسالهي ماه فروردين روز خرداد، آمده است كه در روز خرداد(روز ششم) از ماه فروردين، منوچهر و ايرش شيباگتير، سرزمين ايران را از افراسياب پس گرفتند. در نوشتههاي دورهي اسلامي آگاهي بيشتري پيرامون آرش وجود دارد. از آن قهرمان نامدار در تاريخ طبري، تاريخ ابن اثير، آثار الباقيه، شاهنامه، ويس و رامين، مجمع التواريخ، غرر السير، البدء و التاريخ و كتابهاي ديگر، ياد شده است.
جايي كه آرش تير خود را از آنجا پرتاب كرد، در اوستا كوهي به نام ايريوخشئوثه است. در نوشتههاي اسلامي، تير از جايي در طبرستان، كوه رويان، قلعهي آمل، كوه دماوند يا ساري پرتاب شده است. جايي كه آن تير فرود آمد، در اوستا كوهي به نام خونونت است كه شايد همان كوهي باشد كه در شاهنامه و كتاب ويس و رامين از آن با نام هماون يادشده و كوهي در شرق كوههاي شمال خراسان است. نويسندهي مجمع التواريخ آن را در جايي بين نيشابور و سرخس ميداند، در ويس و رامين و تاريخ طبرستان آن را جايي در مرو دانستهاند. فخرالدين اسعد گرگاني در ويس و رامين اين گونه آورده است:"از آن خوانند آرش را كمانگير كه از آمل به مرو انداخت يك تير
sorna
11-18-2010, 01:00 AM
خيزش کاوه آهنگر
سردار بزرگی که روحیه ظلم ستیزی را در ایرانیان گسترش داد
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه بر او انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کاهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه ز بازاز برخواست کرد
{فردوسی بزرگ }
چون ز استبداد آنان ملک شد ویران و پست کاوه و دیگر هنرمندان برآوردند دست
الا ای کاوه خنجر کش سوی ضحاک لشگر کش
فریدون است هان برکش درفش کاویانی را
( شادروان ملک الشعرای بهار )
کاوه آهنگر از پرآوازه ترين اسطوره هاي پارسيست. ماجراي ضحّاک ماردوش از شنيدني ترين داستانهاي شاهنامه اثر فردوسي ، اين بزرگ مرد آزاده ايراني است که در آن به کاوه آهنگر اشاره ميشود و فردوسي اين شخصيت را دوباره ميپروراند تا امروز ما از آزادگي و دادگري کاوه درس بگيريم و زير پرچم ستم و بيداد نرويم. باهم به مروري کوتاه بر اين داستان ميپردازيم. مرداس از فرمانروايان قدرتمند عربي بود که پسري بد گوهر و بد ذات به نام ضحّاک داشت. ضحّاک با همفکري شيطان که در لباس پيرمردي خيرخواه بر او آشکار ميشود، پر انگيزه به کشتن پدر و رسيدن به قدرت و فرمانروايي ميشود و پدرش را که در حال نيايش از پاي در مي آورد.ضحّاک اين چنين بر تخت شاهي و فرمانروايي نشست ميکند و به مدت هزار سال حکم راني ميکند. دوران حکومت ضحّاک دوراني تيره و سياه بود. خرافات و گزند بر خرد و راستي چيره گر شده بودند و بيداد و پليدي ايران زمين را فرا گرفته بود. شيطان روزي در لباس آشپز به دربار مي آيد. بعد از اينکه چيره دستي شيطان در خواليگري بر درباريان آشکار ميشود وي را به آشپزخانه دربار راه مي يابد. شيطان پاداش خود را براي مهارتش در خواليگري بوسه زدن بر شانه هاي پادشاه- ضحّاک ميخواند و درباريان به وي اجازه ميدهند که شانه هاي ضحّاک را ببوسد.
از جاي بوسه اي که شيطان بر شانه هاي ضحّاک ميزند دو مار ميرويند. ضحّاک درمانده به دنبال پزشک بود که شيطان اينبار در لباس پزشک براي تيمار وي آشکار شده و به او ميگويد که بايد هر روز مغز دو جوان را براي آن دو مار پخت کنند و به آنان بخورانند. دژخيمان ضحّاک براي زنده نگاهداري ماران ضحّاک روزانه دو جوان را از پارسيان بر ميگزيدند و ميکشتند. اين کشتار بر پارسيان گران افتاد و دو دليرمرد يکي ارمايل و ديگري گرمايل به چاره انديشي بر آمدند. بعد از راه يابي به دربار ضحّاک به خواليگري پرداختند. چون دژخيمان دو جوان به نزد ايشان مي آوردند يکي را رهايي ميدادند و به او بز و ميش ميدادند تا راه دشت و کوه را پي گيرند و دوباره به دست دژخيمان ضحّاک نيافتند. به گفته فردوسي کردهاي امروزي از همان تخمه و نژاد از همان جوانان نجات يافته از دست دژخيمان ضحّاک به دست دو خواليگر پارسي هستند. خواليگران به ناچار جوان ديگر را قرباني ميکردند و به مارهاي ضحّاک خوراکي از مغز انسان و گوسفند ميدادند. بنابر اين شمار قربانيان مارهاي ضحّاک از شصت نفر در ماه به سي نفر در ماه رسيد. شبي ضحّاک که در کنار ارنواز يکي از دختران جمشيد-پادشاه ايران زمين قبل از ضحّاک که وي به نزد خود آورده بود خوابيده بود، که خوابي آشفته وي را با نعره اي از خواب پرانيد. ضحّاک روياي خود را چنين بازگو ميکند که سه مرد جنگي به وي حمله بودند، و او را کت بسته در مقابل مردم به سوي دماوند ميراندند. اختر شناسان و موبدان را از ترس ياراي تعبير خواب ضحّاک نبود، اما سرانجام به او گفتند که تاج و تخت او دير نخواهد پاييد. چون فريدون بالغ شود و به مردي رسد با گرز پولادين و گاونشانش را که نشان خاندان اثفيان است بر سر تو خواهد کوبيد و تورا به خواري خواهد بست و بر تخت تو خواهد نشست. ضحّاک پرسيد کينه او از چيست؟ و به او گفتند که پدر فريدون و گاوي به نام برمايه که دايه او نيز باشد به دست تو کشته خواهند شد و اين کشتار تو کينه اي سخت بر دل فريدون خواهد افکند. ضحّاک با شنيدن اين سخنان از هوش رفت و از آن روز به بعد ديگر آرام و قرار نداشت و هراسيمه به دنبال فريدون ميگشت تا او را نيست کند.
آبتين پدر فريدون در هنگام گريز به دست دژخيمان ضحّاک کشته ميشود و فرانک مادر فريدون وي را در روستاي ورک در ناحيه لاريجان مازندران به دنيا مي آورد. فرانک هراسان فريدون را به نگهبان مرغزاري ميسپارد و از او ميخواهد که فريدون را تيمار کند. فريدون سه سال از برمايه گاوي که هر موي او همچون طاووس نر از يک رنگ بود شير ميخورد، تا اينکه همه جا صحبت از اين گاو ميشود و ضحّاک از اين مکان آگاه ميشود. پس فرانک به دنبال فريدون مي آيد و اورا به البرز کوه ميبرد تا از گزند ضحّاک به دور باشد. فريدون در البرز کوه به دست پيرمردي سپرده ميشود تا اورا پدر و نگاهبان باشد. ضحّاک در اين ميان به آن مرغزار ميرود و برمايه را ميکشد و خانه آبتين را به آتش اهريمني خويش ميسوزاند.
فريدون بعد از شانزده سال سراغ مادرش را ميگيرد و از البرز کوه به نزد فرانک مي آيد تا از او در مورد خودش سوال کند. فرانک براي او تمامي آنچه بر ايشان گذشته داستان ميکند و به او ميگويد که پدرش آبتين خردمندي بي آزار از نژاد تهمورث بوده و از نسل پادشاهان بوده است و به دست ضحّاکيان کشته و از مغزش براي ماران ضحّاک خورش درست شده است. فريدون بعد از آگاهي يافتن از سرگذشت خود بسيار خشمگين ميشود و به مادر ميگويد که شمشير بر دست خواهد گرفت و ضحّاک را از تخت پايين خواهد کشيد، اما مادر به او هشدار ميدهد که ضحّاک قدرتمند است و سپاهي بزرگ و نيرومند دارد و از او ميخواهد که جهان را با بينشي فراتر از بينش جواني اش ببيند تا سر خود را بيهوده و به خامي بر باد ندهد.
ضحّاک همچنان از فريدون هراسان بود و از هراس وي شب و روز نداشت. سرانجام براي مشروعيت بخشيدن به حکومت اهريمني خويش بزرگان و مهتران را فراخواند و از آنان خواست که بر نوشته اي گواهي دهند که ضحّاک جز نيکي و داد نجسته و نخواسته است. بزرگان و پيران در حال گواهي دادن بودند که به ناگاه فريادي از ميان جمعيت برميخيزد و جمعيت را خروش و هم همه اي مي افتد. کاوه آهنگر به ضحّاک ميخروشد که من کاوه دادخواه، آهنگري بي آزار هستم و تورا نيکخواه و دادگر نميدانم. کاوه با جسارت به ضحّاک ميگويد که اگر تو پادشاه هفت کشوري چرا همه رنج و سختي آن بر گردن ماست؟. وي به ضحّاک ميخروشد که مغر فرزندان من خوراک ماران تو شده اند و اکنون هم يکي از پسران من در نزد تو گرفتار است. ضحّاک که هرگز نمي انديشيد مردي با چنين زهره و گفتاري به وي آنچنان بخروشد، سراسيمه دستور ميدهد فرزند وي را آزاد کنند و به وي بازگردانند. کاوه روي به پيران و بزرگان که در حال گواهي دادن به دادگري ضحّاک بودن ميکند و ميخروشد که شما دل به ضحّاک سپرده ايد و ز يزدان ترسي به دل و شرمي به سر نداريد و بسوي دوزخ روانه ايد که ايگونه نا دادگرانه گواه بر دادگري ضحّاک ميشويد. کاوه ميگويد من نه بر اين گواهي پوچ گواهي ميدهم نه از ضحّاک هراسي دارم و گواهي را پاره کرده بر زير پاي مي افکند و از مجلس خارج ميشود. اطرافيان ضحّاک تعجب زده از وي ميپرسند که چرا به کاوه هيچ نگفت و به او اجازه چنين جسارتي را داد اما ضحّاک ميگويد گفتار کاوه آنچنان او را هراسان و آشفته کرد که تو گوئي کوهي آهنين ميان من و او پديد آمد و من نتوانستم هيچ بگويم.
پس از آنکه کاوه از مجلس ضحّاک خارج شد مردم به دور وي گرد آمدند. کاوه برخروشيد و آواز دادخواهي سرداد و مردميان را به دادخواهي و ظلم ستيزي فراخواند. کاوه پيشبند چرمي آهنگري خود را به در مي آورد و بر سر نيزه اي ميکند. نيزه اي که بر آن چرم آهنگري کاوه قرار داشت در فرهنگ فارسي به درفش کاوياني نامدار است و نشانه وطنپرستي و ناسيوناليسم ايراني است. کاوه از مردم ميخواهد که فريدون را حمايت کنند و بر ضحّاک بشورند. همان چرم بر نيزه بي ارزش سبب خير شد و ضحّاکيان را از دادخواهان جدا کرد، و اين همان کاري است که اميدداريم پرچم شير و خورشيد انجام دهد !
مردم به نزد فريدون رفتند و فريدون چرم برنيزه را به فال نيک گرفت و به ابريشم روم و زربافت و گوهرهاي سرخ و زرد و بنفش بياراست. از آن پس هر کس به پادشاهي ايران زمين ميرسيد درفش کاوياني را با گوهري نو مي آراست. فريدون چون روزگار را بر ضحّاک آشفته ميبيند کلاه کياني به سر ميکند و نزد مادر مي آيد به او ميگويد که به سوي ميدان خواهد رفت و از مادر ميخواهد که برايش نيايش کند. فرانک فريدون را به دادار پاک ميسپارد و از او ميخواهد که فرزندش را از بدي و پليدي به دور نگه دارد. فريدون به دو برادر خود کيانوش و شادکام ميگويد که روز پيروزي دور نيست و تاج تهمورث و جمشيد را باز پس خواهيم گرفت، و ايران را دوباره پر از داد خواهيم کرد. فريدون آهنگران را فرا ميخواند و نقش گرزي گاو نشان را برروي خاک مينگارد تا ايشان از روي آن نگارش گرزي گاونشان برايش بسازند. آهنگراني چيره دست گرز گاونشاني را براي فريدون ميسازند.
در خرداد روز (روز ششم ماه) فريدون با سپاهيان به جنگ ضحّاکيان ميرود. از اروند رود ميگذرد به دژ ضحّاک در بيت المقدس ميرسد و بدان راه ميابد اما ضحّاک را نمي يابد، زيرا وي براي اينکه پيشگويي فالگيران درست از آب در نيايد به هندوستان رفته بود. کندرو دست نشانده ضحّاک در بيت المقدس مي آيد و فريدون را مي ستايد، اما شبانه راه هندوستان به پيش ميپگيرد و به نزد ضحّاک ميشود. ضحّاک را از آنچه بر او رفته آگهي ميدهد. ضحّاک با سپاهي از بيراهه به دژ مي آيد اما به اسارت فريدون در مي آيد. به فريدون الهام ميشود که وقت نيستي و نابودي ضحّاک هنوز فرانرسيده، پس اورا دست بسته و خوار به لاريجان و سپس البرزکوه ميبرد و در غاري که بن آن ناپيدا بود مي آويزد. روز پيروزي فريدون بر ضحّاک روزيست که جشن مهرگان در آنروز برگذار ميشود. مهرگان جشني است که در آن سپيدي بر سياهي و جهل پيروز ميشود و روزيست که ايرانيان آزادي و رهايي از ستم ظالمان و ضحّاکيان و پيروزي نيکي بر پليدي را جشن ميگيرند
sorna
11-19-2010, 12:11 AM
سورنا : سردار پارتي
سورنا یکی از سرداران بزرگ و نامدار تاریخ است که سپاه ایران را در نخستین جنگ با رومیان فرماندهی کرد و رومیها را که تا آن زمان در همه جا پیروز بودند، برای نخستین بار با شکستی سخت و تاریخی روبرو ساخت.
ژول سزار و پومپه و كراسوس سه تن از سرداران بزرگ روم بودند که کشورهای پهناوری را که به تصرف این دولت درآمده بود، اداره میکردند.. كراسوس فرمانروای شام بود و برای گسترش دولت روم در آسیا، سودای چیرگی بر ایران و سپس هند را در سر میپروراند و سرانجام با حمله به ایران این نقشه خویش را عملی ساخت
كراسوس با سپاهی مرکب از 42 هزار نفر از لژیونهای ورزیده روم که خود فرماندهی آنان را بر دوش داشت به سوی ایران روانه شد و ارد {اشك13 } پادشاه اشکانی، سورنا سردار نامی ایران را کارگزار جنگ با کراسوس و رفع رومیها کرد. نبرد میان دو کشور در سال 53 پیش از زادروز در جلگههای بینالنهرین و در نزدیکی شهر «حران» ( کارهروی داد. در جنگ «حران»، سورنا با یک نقشه نظامی ماهرانه و به یاری سواران پارتی که تیراندازان چیره دستی بودند، توانست یک سوم سپاه روم را نابود و دستگیر کند. «کراسوس» و پسرش «فابیوس» Fabius در این جنگ کشته شدند و تنها شمار اندکی از رومیها موفق به فرار گردیدند. جنگ حران که نخستین جنگ میان ایران و روم به شمار میرود، دارای اهمیت بسیار در تاریخ است زیرا رومیها پس از پیروزیهای پیدرپی برای نخستین بار در جنگ شکست بزرگی خوردند و این شکست به قدرت آنان در دنیای آن روز سایه افکند و نام ایران و دولت پارت را بار دیگر در جهان پرآوازه کرد. همانگونه که دولت بزرگ هخامنشی در گسترش مرزهای خود در غرب برای نخستین بار با دیوار محکم یونانی برخورد و پیشرفتش در اروپا متوقف گردید، دولت جهانگیر روم نیز در پیشرفت مرزهای خود در شرق، با سد نیرومند ایرانی روبرو شد و از آن زمان به بعد گسترش و توسعه آن دولت در آسیا، پایان پذیرفت. پس از پیروزی «سورنا» بر «کراسوس» و شکست روم از ایران، نزدیک به یک سده، رود فرات مرز شناخته شده میان دو کشور گردید و رومیها برای جلوگیری از شکستهای آینده و به پیروی از ایرانیان ناچار شدند به وجود سواره نظام در سپاه خود توجه بیشتری بنمایند. .
sorna
11-19-2010, 12:14 AM
سردار بزرگ ايران به قول مورخان رومي (سورنا) نام داشت و احتمال دارد كه در حقيقت، سورن (سورنا) لقب خانوادگي باشد. نام اصلي او «مونه سس» بوده كه ماونگهه اوستايي و «ماه» فارسي از آن گرفته شده است. ريشه لفظ «سورن» از «سوره» فارسي است كه به معني قهرمان يا تواناست. در شرافت و نجابت خانوادگي او گفتهاند، كه از خانوادههاي بزرگ پارتي از بهترين محسوب ميشد.»]
برخي گفتهاند كه در خوي جوانمردي اگر او را با ارد مقايسه كنيم، پادشاه اشكاني ناجوانمرد بود و سورنا داراي تمامي خصلتهاي يك انسان نجيب، شجاع و شرافتمند بود. استاد مهرين شوشتري در وصف چهره او مينويسد: «چهره دلكش و دل دشمنشكن داشت و هر گاه به جنگ ميرفت هزار شتر بار و بنه برميداشت و هميشه يك هزار سوار سنگين اسلحه و يك هزار سوار سبك اسلحه در ركاب داشت. همه سپاه ويژه او، 10 هزار نفر ميشدند. اصولا خانواده سورن در مراسم ديهيمگذاري، تاج بر سر پادشاهان پارتي ميگذاشتند.
سورنا (سورن) كه در واقع ميتوان گفت كه فرماندهي لشكري را برعهده داشت كه در حكم «سپاه جاويدان» دوره هخامنشي بود، موقع حمله كراسوس به مرزهاي غربي ايران بيش از 30 سال نداشت.» پلوتارك، مورخ بزرگ قديم درباره او مينويسد: «چون ارد ميدانست كه سپاه كراسوس به چه ميزاني از نظر عده و تجهيزات قوي است، صلاح در آن ديد كه سورن 30 ساله را براي جلوگيري از اين خطر بزرگ (حمله كراسوس) به سپهسالاري كل قشون ايران منصوب كند، چون اگر چنين نميكرد و شخصا با كراسوس روبهرو ميشد واقعه شكست داريوش سوم از يونان تكرار ميشد.
سرداران روم باستان در زمان ارد
در سال 60 ق.م يعني پنج سال قبل از به سلطنت رسيدن ارد اشكاني، سه نفر سردار رومي به نامهاي «سزار»، «پمپه» و «كراسوس» جهت اداره قلمرو وسيع روم با يكديگر متحد شدند و اولين «تريم ويرات» (Triumvirate) يا اتحاد رجال سهگانه روم را تشكيل دادند كه هدف آن حكومت سهنفره (تروئيكا) ( Troika ) بود. مشهورترين آنها از نظر مالدوستي و خست و رباخواري و احتكار، كراسوس بود. اين سه نفر قلمرو امپراتوري روم را به ترتيب زير بين خود تقسيم كردند:
او لقب بزرگترين محتكر را در امپراتوري روم به خود اختصاص داد و مامور شد پس از آمدن به سوريه خاك ايران را در نورديده و سپس به سرزمين افسانهاي هند راه يابد كه به داشتن طلاهاي زياد اشتهار داشت. 1- «جوليوس سزار» شمال و غرب اروپا را كه انگلستان و فرانسه و آلمان و ... باشد به خود اختصاص داد. 2- «پمپه» (پمپي) كه مركز امپراتوري روم يعني شبه جزيره ايتاليا را تحت سلطه خود درآورد. 3- اما كراسوس داعيه سلطه بر مشرق زمين را داشت. با جنگهاي داخلي روم با «اسپارتاكوس» در جنوب شبهجزيره ايتاليا و پيروزي بر بردگان شورشي و به دست آوردن طلاهاي زياد و تصرف املاك كساني را كه «سولا» ( Sulla ) سردار رومي از اطراف امپراتوري روم اخراج كرده بود، كراسوس اقتدار كافي به دست آورده بود. فروش آن املاك، كراسوس را به يك فئودال ثروتمند كه داراي خزاين زياد طلا بود تبديل كرد.
جنگ كراسوس و سرنا
كراسوس براي رسيدن به اهداف خود كه تسخير ايران و هند و تجديد افتخارات دوران اسكندر بود در آوريل سال 54 ق.م با لژيونهاي رومي كه تعدادشان به 60 هزار نفر مي رسيد (هر Legion تا پنج هزار نفر ميرسيد) به سوي ايران تاخت. هر لشكر رومي را لژيون ميگفتند و هر لشكر رومي از چند «مانيپول» (تيپ) شكل ميگرفت.
هر لژيون داراي يك پرچم (درفش) بود كه به آن «وكسيليوم« ( vexillum ) ميگفتند. پيشاپيش لژيونهاي رومي يك واحد پيشتاز (طلايهداران) كه عنوان «فالانش» را داشتند حركت ميكردند كه وظيفه آنها زدن اولين ضربت به دشمن و از ميان بردن روحيه لشكر مقابل بود.
كراسوس با 12 لژيون توانست خود را به مرزهاي ايران (مرز سوريه و بينالنهرين) برساند. اما سپاهيان ايران مانند روم از قانون جنگهاي منظم پيروي نميكردند بلكه تيراندازان رزمنده پارتي با حالت جنگ و گريز عمليات چريكي انجام ميدادند. به طوري كه دشمن را به درون منطقه خود كشانيده و سپس به او تاخت ميآوردند و اين رمز پيروزي پارتيها (اشكانيان) بود.
زماني كه كراسوس به مرز شام و بينالنهرين رسيد از جانب سورنا، سفيري به نام «واگز» در مرز از طرف سپاه ايران اين پيام را براي كراسوس فرستاد: «اي كراسوس اگر اين سپاه را كه در فرمان شماست دولت روم و سناي آن كشور فرستاده است كه بر ايران بتازند، ايرانيان آماده هستند كه تا دم واپسين ايستادگي كنند و چنانچه مجلس سناي روم و دولت روم با اشاره به اراده شما همراه نيست و شما به ميل و هوس خود چنين قصدي كردهايد، ايرانيان بر پيري شما بخشيده و رحم آورده، دستور ميدهند كه به آسودگي و تندرستي به مرز و بوم خود برگرديد.» كراسوس از اين پيغام جسورانه برآشفته و گفت كه پاسخ پادشاه ايران و سورنا را در سلوكيه پايتخت ايران خواهم داد.
سفير و نماينده سورنا پس از اين سخن كراسوس تبسم كرد و كف دست خود را به كراسوس نشان داده و گفت: هرگاه روي اين كف دست ممكن است مو در آيد، شما نيز به شهر سلوكيه ميتوانيد داخل شويد و جواب پادشاه ايران را بدهيد. بعد از اين پيام بود كه ارد با پيادهنظام خود داخل ارمنستان شد و اين مملكت را اشغال كرد تا پادشاه آن نتواند سوارهنظام خود را به كمك روميها وارد بينالنهرين كند. كراسوس ميخواست كه از فرات عبور و سلوكيه را تسخير كند.
ولي سپاه ايران به فرماندهي سورنا با جنگ و گريز او را به سمت حران كشانيد و سپس متوجه بيابانهاي بيآب و علف كرد در حالي كه روميان عادت داشتند كه در سرزمينهاي سرسبز و علفزار و سنگفرش بجنگند. كراسوس براي آرايش نيروهايش، بر بازوي راست لژيونها، «كاسيوس» را گماشت و بر جناح چپ پسرش «پبليوس» ( peblius ) را و خود در دل لشكر جاي گرفت.
در اين هنگام فرزند ديگر كراسوس به نام «فابيوس» كه زيردرست ژوليوس سزار در خاك گل اقامت داشت با هزار و چهارصد سواره نظام اهل گاليا (فرانسه) براي كمك به كراسوس وارد حران شد. ولي طي يك جنگ و گريز كشته شد و كراسوس ناگهان ملاحظه كرد كه سر فرزندش بر بالاي سرنيزه پارتيها بلند است.
تاكتيك سپاه ايران اين بود كه در عقبه سپاه شتراني كه بارشان تير بود حركت ميكردند و لشكريان ايراني در موقع گريز خود را به شتران رسانيده و تيرها را برداشته و به سرعت خود را به دشمن ميرسانيدند و تيراندازي ميكردند.
از جانب ديگر ايرانيان طبلهايي ساخته بودند كه اندرون آن ريكهايي قرار داده بودند كه هنگام حمله به قواي روم با كوبيدن به آنها باعث رميدن اسبهاي سوارهنظام رومي ميشدند. در اين جنگ كه ايرانيها چهل هزار نفر بيشتر نبودند، نزديك به هفتاد هزار رومي را شكست دادند در حالي كه پسر كراسوس را نيز كشته بودند.
بعد از كشته شدن فابيوس، نماينده سورنا به اردوي كراسوس آمد و به او گفت كه قواي پارتي امشب را به شما مهلت ميدهد كه براي فرزندت سوگواري كني- بعد از اين واقعه سورنا شخصا به اردوي كراسوس رفت و به او پيشنهاد مذاكرات صلح را داد. چون كراسوس اسبش تلف شده بود، از سورنا خواست كه يك اسب مخصوص به او بدهد.
سورن بنا بر ميهمانداري ايرانيان و اظهار دوستي پاسخ داد كه در اين موقعيت كراسوس ميهمان دولت ايران است و حتما بايد لوازم تشريفات از جانب دولت ايران به او داده شود. اسبي كه به شما تقديم كردهام از جانب پادشاه ايران است، در اين موقع سورن به اتفاق كراسوس با اسبي كه ايرانيها به او داده بودند به سمت اردوي ايران جهت مذاكرات حركت كردند- به رسم ادب ويژه مردم ايران، ميهمان به ويژه كه سردار دشمن هم باشد، محترم بود. دو نفر از مهتران اصطبل بر دو جانب اسب كراسوس راه ميرفتند و يكي افسار اسب را ميگرفت.
اما روميان خيال كردند كه خدعهاي در كار است و ايرانيان ميخواهند كه كراسوس را اسير كنند كه ناگهان جنگ كوچكي درگرفت و يكي از سرداران رومي به نام اكتاويوس چند نفر از سپاه ايران را كشت و در اين گيرودار جنگي درگرفت و كراسوس كشته شد و سر او را نزد ارد آوردند. از آنجايي كه ارد فردي زرپرست بود، طبق دستور وي چشم و دهان او را از طلاي مذاب پر كردند. نتيجه اين جنگ 20 هزار كشته رومي و 10 هزار نفر اسير بود و علاوه بر آن تمام درفشهاي سپاه روم را ايرانيان به غنيمت گرفتند.
نتايج شكست روم از ايران
به غنيمت بردن تمام پرچمهاي روم لكه ننگي بود كه بر دامان ارتش روم نشست. بعد از اين شكست جوليوس سزار، سردار بزرگ رومي ميخواست كه انتقام اين شكست را از ايران بگيرد. ولي قبل از تدارك حمله به ايران در 15 مارس 44 ق.م داخل مجلس سناي روم با خنجر برتوس و شمشيرهاي دشمنانش كشته شد.
عاقبت در زمان پادشاهي فرهاد چهارم اشكاني بين ايران و روم در زمان زمامداري «اكتاويوس» در سال 20 قبل از ميلاد صلح برقرار شد و فرهاد چهارم قبول كرد كه همه وكسيليومهاي رومي (درفشهاي رومي) را به كشور روم مسترد كند.
در عوض، اكتاويوس سردار بزرگ و زمامدار روم كنيزي ايتاليايي به نام «تئاموزا» به فرهاد چهارم بخشيد كه در نتيجه ازدواج با او «فرهاد پنجم» به دنيا آمد. بعد از پيروزي پارتيها بر روميان دنياي آن روز به اين نتيجه رسيد كه رعب و هيبت رومي قابل شكست است و روميان نيز مانند ساير ملل گاهي پيروز و گاهي دچار شكست ميشوند. واقعه تلخي كه بعد از اين جنگ براي ايران روي داد آن بود كه سورن را كه بحق بايد ابومسلم عصر اشكاني دانست در جواني پس از چنان خدمات شايان كشتند. مورخان رومي نوشتهاند كه ارد از روي بدگماني، ترس و حسد چنين قهرماني را كشت و ايران را از خدمت چنين سرداري محروم ساخت.
sorna
11-19-2010, 12:15 AM
.vayu (ویو)
یکی از اسرار آمیز ترین خدایان هندو ایرانی است.خدای باد.خدایی که در ابر باران زا زندگی می دمد ودر طوفان مرگ.
وی از نفس غول جهانی که دنیا از بدن او ساخته شده پیدا شده و هم اهورا مزدا و هم اهریمن برای او قربانی میکنند!
در حالی که اهورا مزدا در بالا و روشنایی واهریمن در پایین و ظلمت ویو در مابین آنها ودر خلا حکمرانی می کند.
sorna
11-19-2010, 12:16 AM
(تیشتریه یا تیشتر)ودیو خشکسالی!
تیشتر شخصیت دیگریست که با یکی از پدیده های طبیعی یعنی باران ارتباط دارد اما مفهوم دوگانگی در شخصیت این خدا وجود ندارد.
وی نیروی نیکوکاری است که در نبردی کیهانی با Apaosha (اپوشه یا اپوش)که عامل خشکسالی و تباه کنندگی زمین است در گیر می شود.
تیشتر ستاره تابان و شکوهمند نخستین ستاره واصل همه آبها و سرچشمه باران و باروری است.
چهارمین ماه سال معادل ژوئیه به تیشتر اختصاص دارد.گفته اند که در دهه نخست این ماه تیشتر به صورت مردی پانزده سالهدر می آید(پانزده سالگی سن آرمانی در تفکر ایرانی بوده است. )
در دهه دوم به صورت گاوی نر ودر دهه سوم به صورت اسب.
در سرودی که به تیشتر اختصاص دارد در جنگ میان او ودیو خشکسالی او به شکل اسب زیبای سفید با گوش های زرین با اپوش که اسب سیاهی است در هم می آویزند اما اپوش نیرومند تر بوده و پیروز می شود تیشتر با غم و اندوه به سوی اهورا مزدا آمده و علت ناتوانی خود را عدم شایستگی نیایش ها و قربانی های مردم بیان می کند!!!!!!(عجب کلکی بوده ها! )
آنگاه هور مزد خود برای اوقربانی می کند تا نیروی 10اسب،10شتر،10گاو نر،10کوه و 10رود در او دمیده شود.
این بار او پیروز می شود و آب می تواند بی مانع در مزارع و چراگاهها جاری شود.****اما حیفم اومد واقعیت اسطوره ای قرآن رو در این باره نگم:((آيا ندیدی که خداومند ابرهایی را به آرامی می راند وپس میان آنها پیوند می دهد . بعد متراکم می کند .در این حال دانه های باران را می بینی که از لابه لای آن خارج می شود واز کوههایی که در آسمان است دانه های تگرگ را نازل می کند وهر کس را بخواهد به آن زیان می رساند و از هر که بخواهد این زیان را برطرف می کندونزدیک است برق آن چشمها را ببرد!))
sorna
11-19-2010, 12:31 AM
Anahita (اناهیتا یا ناهید):خدای آب های نیرومند بی آلایش
آناهیتا ایزد بانوی ایرانیان سرچشمه همه آبهای روی زمین است.او منبع همه باروری هاست.
نطفه همه نران را پاک و رحم همه مادگان را تطهیر می کند.
او نیرومند ودرخشان ،بلند بالا و زیبا پاک و آزاده است.تاج زرین هشت پره صد ستاره ای بر سر دارد و جامه زرین بر تن و گردنبند صد ستاره بر گردن در جایگاه آسمانی قرار دراد.
ناهید در اناطولی دارای معابد بسیاری بوده که استرابون مورخ رومی می گوید رد انجا از دختران اشراف خواسته می شده پیش از ازدواج در این معابد به روسپی گری مقدس بپردازند!!!!!اما از شواهد و قرائن بر می آید که در ایران پیرامون این خدا بانو آئینی با هرزگی وجود نداشته وکاهنه های در خدمت این خدا تعهد پاکدامنی داشته اند
sorna
11-19-2010, 12:32 AM
verethraghna (ورثرغنه یا بهرام):خدای پیروزی
بهرام وجودیست انتزاعی از یک اندیشه.تعبیری از نیروی پیشتاز و غیر قابل مقاومت.
در سرودی که به او اختصاص دارد او دارای 10شکل است:1.باد تند2.گاو نر زرد گوش وزرین شاخ3.اسب سفید با ساز وبرگ زرین4.شتربارکش تیزدندان که پا برزمین می کوبد5.گراز تیز دندان که به یک حمله می کشد6.جوانی در سن 15 سالگی7.پرنده تیز پروازی که شاید کلاغ باشد!8.قوچ وحشی9.بز نر جنگی10.مردی که شمشیر زرین تیغه در دست دارد.
بهرام ایرانی بر خلاف همتایان هندی خود ایندره یا ارمنی وهگن بر غول یا اژدها غلبه نمی کند بلکه غلبه او بر شرارت آدمیان و دیوان است.وبدکاران و نادرستان را عقوبت می کند.
چنانچه نیایش و قربانیها درست باشد نه سپاهی به سرزمین های آریایی وارد میشود ونه بلا.
بهرام اساسا خدایی جنگجوست.
دو تجسم از تجسم های او به ویژه محبوبیت همگانی دارد یکی پرنده ای بزرگ ودیگری گراز.
ایرانیان قدیم ترسی آمیخته به خرافات به پر کلاغ داشتند و می پنداشتند که این پر انسان را حفظ می کند.
sorna
11-19-2010, 12:33 AM
Rapithwin(رپیثوین):سرور گرمای نیمروز
رپیثوین خدای گرمای نیمروز و سرور ماههای تابستان وقرینه لازم و سودبخشی برای تیشتر است.خورشید پیش از ورود شر هنگامی که بی حرکت در بالای جهان ایستاده بود در اختیار رپیثوین بود.بنابراین او سرور جهان آرمانی است.در عقیده ایرانیان باستان هورمزد در زمانی از روز که متعلق به رپیوثین است قربانی کرد واز آن آفرینش به وجود آمد.در پایان جهان نیز زمان به رپیثوین تعلق دارد که رستاخیز به انجام می رسد.جشن رپیثوین بخشی از جشن نوروز است هم روز نودر سال واقعی و هم روز نو در زمان آرمانی آینده.
بنابراین آمدن رپیثوین زمان شادی وامید به رستاخیز است.نمادی از پیروزی نهایی و همیشگی آفرینش نیک
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.