Sara12
11-12-2010, 11:18 PM
آنقدر نقاشی كشیدم تا رفوزه شدم!
اولینهای علیاكبر صادقی، نقاش
میگوید آدم ذاتا بد وجود ندارد، همه خوبند و این محیط است كه باعث میشود بعضیها دست به كارهای ناشایست بزنند؛ اگر جامعه اصلاح شود، آدمها هم اصلاح میشوند و در این صورت بدیها، كینه و كدورتها جایشان را به خوبی، عشق و مهربانی میدهند.
خودش نمونهای از این خوبی مجسم است؛ مهربان و صمیمی، آنقدر كه 3 ساعت تمام بدون اظهار خستگی كنار ما مینشیند و برایمان از گفتهها و ناگفتههای 50 سال فعالیت هنریاش میگوید و این كه آنقدر بیكینه است كه اگر كسی دست راستش را هم قطع كند باز از او كینهای به دل نمیگیرد؛ خودش این دل بیكینه را بیش از هر چیز معلول پرورش یافتن در دامان مادر و پدری مهربان میداند، اما مسلما روح سرشار از لطایف و تراوشات هنری او كه در این سالها هم حسابی صیقل خورده، در شاخ و برگ گرفتن این مهربانی بیتاثیر نبوده و نیست.
او هنرمند و نقاش خلاق و پركاری است؛ آنقدر پركار كه همیشه و حتی در سفر نقاشی میكشد و آنقدر خلاق كه نوآوریهایش در زمینه نقاشی و سایر هنرهای تجسمی و غیرتجسمی تمامی ندارد؛ كارهایی كه همه برای اولین بار شكل گرفته و به نام خودش هم ثبت شدهاند؛ تابلوهای میخ، كارهای سوررئال، تابلوهای سیب و انگور و هاشور، تابلوهای گردان (به هر طرف كه بگردانی و از هر طرف كه نگاه كنی، طرحی متفاوت است)، كارهای حجمی (قفس پرنده، گلدانهای گلی با حجمهای كاكتوسی داخلش، شطرنج و...)، تصویرگری كتاب با نقاشی ایرانی و... حتی یك سال كه افسرده میشود و نمیتواند نقاشی بكشد بیكار نمینشیند و به نوشتن روی میآورد، اما پس از یك سال دوباره و این بار چالاك و پرانرژی كشیدن نقاشیهایی بسیار شاد، خوشرنگ و متفاوت را شروع و تجربه میكند. به همه اینها باید ساخت فیلم انیمیشن به سبك فولكلوریك ایرانی و ساخت ویترای با حال و هوا و سبك ایرانی برای اولین بار در ایران را هم اضافه كرد. او از عهده نجاری، بنایی، كاشیكاری، لولهكشی و سیمكشی برق هم بخوبی برمیآید و درهای زیبای منزل، میز كار بزرگ و دستساز وسط گالری و دفتر كارش، دیوارهای مزین شده با پلاكهای مسی آشپزخانه و... بخوبی گواه این همه هنرمندی اوست. او اولین كسی است كه به فرم و سبك ایرانی نقاشی كرد و نامش در تاریخ هنر سینمای دنیا به عنوان یك بدعتگذار سبكی خاص به ثبت رسید.
این نقاش هنرمند و نوآور كسی نیست جز علی اكبر صادقی كه متولد 1316 تهران است و نقاشی را از 5 سالگی شروع كرده است.
صادقی جوایز بسیار زیادی برای ساخت فیلمهای متعدد انیمیشن و تصویرگری كتاب دریافت كرده؛ نمایشگاههای نقاشی انفرادی و گروهی بسیاری در داخل و خارج از كشور برپا نموده و در دانشكدههای متعددی تدریس داشته و بالاخره بسیاری از آثار او در قالب كتاب به چاپ رسیده است.
تجلیلهای زیادی هم در ایران و خارج از كشور از او به عمل آمده؛ 10 سال پیش در پاریس به همراه مروری بر آثارش و سال 88 هم در كشور كره.
این نقاش بسیار بسیار پركار، چهره ماندگار هنرهای تجسمی ایران در هفتمین دوره این همایش در سال 87 نیز هست.
چطور به هنر نقاشی علاقهمند شدید؟
شاید چند عامل در كنار هم باعث علاقهمندی من به نقاشی شد. اولینش وقتی بود كه تنها 5 سال داشتم؛ مدادی با نوك سه رنگ كه عمویم برایم آورد و با آن شروع به رنگ كردن یك نقاشی كردم. دیگر مجلاتی بود كه عمویم برایم میآورد و عكسها و نقاشیهایش خیلی توجهم را جلب میكرد. از طرف دیگر پدرم هم تمبرباز بود و تمبرهایی كه به خانه میآورد برایم خیلی جالب بود. نقشهای روی تمبرها دقت و توجه مرا به سمت خود میكشاند. پدرم مهندس ماشینآلات چاپ بود. در چاپخانه بانك ملی ایران كار میكرد و گاهی نمونههای چاپی را از چاپخانه برای من میآورد و من با ذوق و شوق به آنها نگاه میكردم و لذت میبردم. همه اینها در كنار هم مرا ناخودآگاه و آرامآرام به سمت نقاشی سوق داد آنقدر كه دیگر بیشتر وقتم را به این كار میگذراندم، توی كوچه نمیرفتم و با بچهها بازی نمیكردم، فقط مینشستم توی خانه و نقاشی میكردم.
اولین نقاشی كه كشیدید یادتان هست؟
بله، همان طور كه گفتم 5 ساله بودم كه عمویم مدادی برایم آورد كه نوك آن سهرنگ بود. همانموقع یك زن با دامن بلند نقاشی كردم و با سهرنگ آن مداد رنگش كردم. آن نقاشی همیشه توی ذهنم هست و به نظر خودم بهترین نقاشی دوران زندگیام همان نقاشی است.
اولین خاطره زیبایی كه نقاشی و حواشی آن برایتان رقم زد؟
وقتی بچه بودم زمستانها خیلی گلودرد میشدم؛ دكترها میگفتند لوزههایت ورم كرده باید عمل كنی، اما من به هیچ وجه زیر بار عمل كردن و بیمارستان خوابیدن نمیرفتم تا این كه یك روز پدرم گفت اگر اجازه بدی لوزههایت را عمل كنیم یك جعبه آبرنگ برایت میخرم. از آنجا كه آرزوی من داشتن یك جعبه آبرنگ بود این بار سریع قبول كردم در حالی كه در تمام این مدت مدام توی ذهنم آن جعبه آبرنگ باز و بسته میشد و خودم را در حال نقاشی با قلممو و آبرنگ میدیدم. خلاصه دكتر لوزههایم را عمل كرد و 2 روز هم بیمارستان خوابیدم. پدرم هم به وعدهاش عمل كرد و بعد از ترخیص از بیمارستان به یك فروشگاه لوازمالتحریر در خیابان استانبول رفتیم و یك جعبه آبرنگ برایم خرید.
آنقدر خوشحال و ذوقزده بودم كه شبها آن را زیر بالشم میگذاشتم كه مبادا یك وقت دزد آن را ببرد. نمیدانید با چه ذوق و شوقی تمیزش میكردم! آنقدر برایم عزیز و دوستداشتنی بود كه هنوز بعد از گذشت بیش از 60 سال آن جعبه آبرنگ را دارم و برای یادگاری نگهش داشتم؛ یادگاری از آن خاطره شیرین و لذتبخش.
از ادامه این راه برایمان بگویید كه چطور نقاشی را ادامه دادید.
تا كلاس ششم ابتدایی درسم خوب بود و در كنار درس نقاشی هم میكشیدم، همهچیز هم مرتب بود، اما از كلاس هفتم به بعد آنقدر نقاشی میكشیدم كه صدای پدرم هم درآمد. خلاصه كلاس هشتم (دوم دبیرستان) معدلم به 10 نرسید و رد شدم. به عبارتی رفوزه شدم در حالی كه نقاشیام از همه شاگردان مدرسه بهتر بود. پدرم خیلی عصبانی شد، اما یواش یواش و دوباره آرام شد، اما من هیچ وقت دست از نقاشیكردن نكشیدم. سال نهم دوباره از دروس شیمی، فیزیك، ریاضی، انگلیسی و... نمرات درخشانی مثل 2 و 3 گرفتم و باز هم رفوزه شدم و درجا زدم. پدرم هم مدام از دستم عصبانی میشد، اما میدید نمیتواند جلوی مرا بگیرد؛ من برای درس نخواندن و نقاشیكشیدن سر از پا نمیشناختم و هیچ چیز جلودارم نبود. دیگر توی دبیرستان همه به من میگفتند: اكبر نقاش. یادم هست همیشه وقتی امتحان داشتیم، معلم یك نقاشی پای تخته میكشید و به بچهها میگفت از روی این بكشید. برای من كاری نداشت، خیلی سریع نقاشیام را میكشیدم و میرفتم بیرون، اما از پشت پنجره كلاس تا زمانی كه امتحان تمام شود برای هفت، هشت نفر نقاشی میكشیدم و نمرهشان را هم میگرفتند.
اولین پولی كه بابت نقاشیكشیدن دریافت كردید خاطرتان هست؟
بله، یك خرازی در قلهك بود به نام امان كه من به خاطر پول توجیبی مدتی آنجا كار میكردم، به عبارتی كمك صاحبمغازه بودم و دستمزد ناچیزی هم میگرفتم. این خرازی، كتاب هم اجاره میداد و بیشترین فایده كار كردن در آنجا برای من این بود كه میتوانستم هر شب بدون پرداخت هیچ مبلغی كتاب ببرم خانه و مطالعه كنم. یك روز خانمی به مغازه آمد و گفت: من دوست دارم این بیت شعر «كودكی كوزهاش شكست و گریست كه مرا پای خانه رفتن نیست» را یك نفر برای من نقاشی كند. صاحب خرازی كه میدانست من نقاشی میكنم، رو كرد به من و گفت: اكبر این نقاشی را میكشی؟ قبول كردم و نقاشی را كشیدم و به آن خانم دادم كه اتفاقا خیلی هم خوشش آمد و 12 تومان به من داد كه پول خوبی بود. یك مقدارش را دادم به صاحب مغازه و بقیهاش را هم خودم برداشتم. این اولین پولی بود كه من از راه نقاشی كشیدن گرفتم. تقریبا همان موقع یك نقاشی هم برای یكی از معلمهایم كشیدم كه بابت آن پولی به من داد و آنهم جزو اولین دستمزدهای نقاشیام به شمار میرود و خاطره جالبی از آن دارم؛ آقای گرجی معلم درس انگلیسی سال هشتم ما بود، وقتی نقاشیهای مرا در سالن تئاتر مدرسه دید خیلی خوشش آمد و از من خواست یك نقاشی هم برای او توی یك بشقاب بكشم. بعد از كشیدن نقاشی 20 تومان برای قدردانی به من داد كه من ابتدا قبول نكردم، اما با اصرار او پول را گرفتم ولی همین كه از كلاس بیرون رفت دوباره پول را توی بشقاب گذاشتم، وقتی برگشت و پول را توی بشقاب دید، یك چك خواباند توی گوشم و گفت: این 20 تومانی مال توست و روی حرف من حرف نزن. (بماند كه خیلی هم ناراحت نشدم و از خداخواسته پول را برداشتم، به هر حال میارزید كه یك چك بخوری و 20 تومان بگیری!) هرچند منظور او از دادن آن پول و خواباندن آن چك، این بود كه من قدر هنرم را بیشتر بدانم كه این را آن موقع نفهمیدم.
درباره خود آقای گرجی هم بد نیست اضافه كنم كه آدم بسیار باجذبهای بود و بچهها خیلی از او میترسیدند. مردی جدی، عجیب و جالب بود، مثلا سر كلاس جوك میگفت، اما هر كسی میخندید جریمهاش میكرد.
اولین نمایشگاه نقاشی كه در آن شركت كردید؟
فكر كنم سال هشتم دبیرستان بودم كه آقای معینافشاری معلم نقاشیمان یك نمایشگاه نقاشی با آثار شاگردان مدرسه برپا كرد. من، آیدین آغداشلو، افجهای، علی گلستانه، پرویز فنیزاده و چند نفر دیگر در این نمایشگاه شركت كردیم و نقاشیهایمان به تماشا گذاشته شد. من 15 ـ 14 نقاشی در آن نمایشگاه داشتم.
و اولین جایزهای كه برای نقاشی دریافت كردید؟
اولین جایزهام را اتفاقا از همین نمایشگاه دبیرستان گرفتم. من اول شدم و جایزه نفر اول را بردم. جایزه دوم هم به آیدین آغداشلو رسید.
اولینبار كه به قصد فروش و كسب درآمد نقاشی كشیدید؟
كلاس دهم بودم كه اولین نمایشگاه در ایران برگزار میشد، چیزی مثل همین نمایشگاه بینالمللی الان؛ یكی از آشنایان كه میدانست من نقاشی میكشم پیشنهاد داد غرفهای در آن نمایشگاه بگیریم و همانجا نقاشی بكشیم و بفروشیم. پیشنهاد خوبی بود، قبول كردم و شروع به كار كردیم. آن موقع كار با رنگ و روغن را تازه شروع كرده بودم. به واسطه كار در آن نمایشگاه و فروش نقاشیهایم پولی دریافت كردم كه همان باعث تشویق بیشترم برای نقاشی كردن شد.
همان سال علاوه بر حضور در این نمایشگاه و البته پس از آن، كارتپستال هم با آبرنگ درست میكردم و دانهای 5 ریال میفروختم. سفارشات كلی را از آقای هایراپتیان میگرفتم. اتفاقا آیدین را هم به او معرفی كردم و یك سری كارتپستال هم برای كشیدن به او داد، مخصوصا ایام كریسمس هر دو صدتا صدتا سفارش میگرفتیم و كلی پول به جیب میزدیم. یادم هست مهر و آبان آن سال، حدود 500 ـ 400 كارتپستال نقاشی كردم كه چیزی حدود 250 تومان از فروش همه آنها نصیبم شد كه پول خیلی زیاد و البته دلچسبی بود.
از آن موقع تا كلاس دوازدهم كارم شده بود عكس این معلم و آن معلم را كشیدن؛ دیگر همه میدانستند كه من نقاش میشوم.
خلاصه برای همه معلمها، مدیر و ناظم مدرسه نقاشی میكردم، شاید به همین خاطر بود كه سال آخر یكضرب قبول شدم و توانستم دیپلمم را بگیرم. جالب بود حتی خودم هم باور نمیكردم قبول شوم؛ شاگرد تنبل و درسنخوانی مثل من و قبولی یكضرب سال آخر! خیلی خوشحال شدم، پدرم بیشتر از من.
اولین مشوق؟
كلاس هشتم بودم و هنوز اول سال بود كه آقایی به نام معینافشار كه آن موقع دانشجوی حقوق بود و نقاشی هم میكرد، معلم نقاشی ما شد. روز اول خیلی شلوغ بازی درآوردم، (همیشه سر كلاس نقاشی شیر بودم، در واقع این كلاس، كلاس من بود برخلاف سایر درسها كه آخر كلاس مینشستم)، او هم خیلی راحت مرا از كلاس بیرون انداخت. بچهها گفتند: آقا! این آقای صادقی نقاشیش خیلی خوبه ها! و جواب شنیدند نقاشیش خوبه، اخلاقش كه خوب نیست، اما همان بود. از جلسه بعد با معینافشار آنقدر دوست و صمیمی شدم كه این دوستی هنوز هم ادامه دارد. خلاصه ایشان یكی از مشوقین من بود كه برایم زیاد كتاب نقاشی میگرفت. كتابهای نقاشی استادان بزرگ را هم سر كلاس میآورد و میداد تماشا كنیم. آقای معین افشار تار و ویلن هم میزد. یك مشوق خوب دیگر هم داشتم به نام آقای برخورداریان. جریان آشنایی با ایشان هم از این قرار بود كه هر سال عید، بانك ملی ایران یك سری تقویم جیبی به ابعاد 7 در 15 سانت چاپ میكرد و پدرم 15 ـ 10 تا از آنها را برایم میآورد كه روی آنها نقاشی كنم تا به دوست و آشنا هدیه بدهد. یكی از این هدیهها به آقای برخورداریان، معاون چاپخانه بانك ملی ایران رسید كه فوقالعاده از آن خوشش آمد و پس از آن یكی از مشوقان جدی من شد و حتی مرا به آقای هایراپتیان معرفی كرد.
اولینهای علیاكبر صادقی، نقاش
میگوید آدم ذاتا بد وجود ندارد، همه خوبند و این محیط است كه باعث میشود بعضیها دست به كارهای ناشایست بزنند؛ اگر جامعه اصلاح شود، آدمها هم اصلاح میشوند و در این صورت بدیها، كینه و كدورتها جایشان را به خوبی، عشق و مهربانی میدهند.
خودش نمونهای از این خوبی مجسم است؛ مهربان و صمیمی، آنقدر كه 3 ساعت تمام بدون اظهار خستگی كنار ما مینشیند و برایمان از گفتهها و ناگفتههای 50 سال فعالیت هنریاش میگوید و این كه آنقدر بیكینه است كه اگر كسی دست راستش را هم قطع كند باز از او كینهای به دل نمیگیرد؛ خودش این دل بیكینه را بیش از هر چیز معلول پرورش یافتن در دامان مادر و پدری مهربان میداند، اما مسلما روح سرشار از لطایف و تراوشات هنری او كه در این سالها هم حسابی صیقل خورده، در شاخ و برگ گرفتن این مهربانی بیتاثیر نبوده و نیست.
او هنرمند و نقاش خلاق و پركاری است؛ آنقدر پركار كه همیشه و حتی در سفر نقاشی میكشد و آنقدر خلاق كه نوآوریهایش در زمینه نقاشی و سایر هنرهای تجسمی و غیرتجسمی تمامی ندارد؛ كارهایی كه همه برای اولین بار شكل گرفته و به نام خودش هم ثبت شدهاند؛ تابلوهای میخ، كارهای سوررئال، تابلوهای سیب و انگور و هاشور، تابلوهای گردان (به هر طرف كه بگردانی و از هر طرف كه نگاه كنی، طرحی متفاوت است)، كارهای حجمی (قفس پرنده، گلدانهای گلی با حجمهای كاكتوسی داخلش، شطرنج و...)، تصویرگری كتاب با نقاشی ایرانی و... حتی یك سال كه افسرده میشود و نمیتواند نقاشی بكشد بیكار نمینشیند و به نوشتن روی میآورد، اما پس از یك سال دوباره و این بار چالاك و پرانرژی كشیدن نقاشیهایی بسیار شاد، خوشرنگ و متفاوت را شروع و تجربه میكند. به همه اینها باید ساخت فیلم انیمیشن به سبك فولكلوریك ایرانی و ساخت ویترای با حال و هوا و سبك ایرانی برای اولین بار در ایران را هم اضافه كرد. او از عهده نجاری، بنایی، كاشیكاری، لولهكشی و سیمكشی برق هم بخوبی برمیآید و درهای زیبای منزل، میز كار بزرگ و دستساز وسط گالری و دفتر كارش، دیوارهای مزین شده با پلاكهای مسی آشپزخانه و... بخوبی گواه این همه هنرمندی اوست. او اولین كسی است كه به فرم و سبك ایرانی نقاشی كرد و نامش در تاریخ هنر سینمای دنیا به عنوان یك بدعتگذار سبكی خاص به ثبت رسید.
این نقاش هنرمند و نوآور كسی نیست جز علی اكبر صادقی كه متولد 1316 تهران است و نقاشی را از 5 سالگی شروع كرده است.
صادقی جوایز بسیار زیادی برای ساخت فیلمهای متعدد انیمیشن و تصویرگری كتاب دریافت كرده؛ نمایشگاههای نقاشی انفرادی و گروهی بسیاری در داخل و خارج از كشور برپا نموده و در دانشكدههای متعددی تدریس داشته و بالاخره بسیاری از آثار او در قالب كتاب به چاپ رسیده است.
تجلیلهای زیادی هم در ایران و خارج از كشور از او به عمل آمده؛ 10 سال پیش در پاریس به همراه مروری بر آثارش و سال 88 هم در كشور كره.
این نقاش بسیار بسیار پركار، چهره ماندگار هنرهای تجسمی ایران در هفتمین دوره این همایش در سال 87 نیز هست.
چطور به هنر نقاشی علاقهمند شدید؟
شاید چند عامل در كنار هم باعث علاقهمندی من به نقاشی شد. اولینش وقتی بود كه تنها 5 سال داشتم؛ مدادی با نوك سه رنگ كه عمویم برایم آورد و با آن شروع به رنگ كردن یك نقاشی كردم. دیگر مجلاتی بود كه عمویم برایم میآورد و عكسها و نقاشیهایش خیلی توجهم را جلب میكرد. از طرف دیگر پدرم هم تمبرباز بود و تمبرهایی كه به خانه میآورد برایم خیلی جالب بود. نقشهای روی تمبرها دقت و توجه مرا به سمت خود میكشاند. پدرم مهندس ماشینآلات چاپ بود. در چاپخانه بانك ملی ایران كار میكرد و گاهی نمونههای چاپی را از چاپخانه برای من میآورد و من با ذوق و شوق به آنها نگاه میكردم و لذت میبردم. همه اینها در كنار هم مرا ناخودآگاه و آرامآرام به سمت نقاشی سوق داد آنقدر كه دیگر بیشتر وقتم را به این كار میگذراندم، توی كوچه نمیرفتم و با بچهها بازی نمیكردم، فقط مینشستم توی خانه و نقاشی میكردم.
اولین نقاشی كه كشیدید یادتان هست؟
بله، همان طور كه گفتم 5 ساله بودم كه عمویم مدادی برایم آورد كه نوك آن سهرنگ بود. همانموقع یك زن با دامن بلند نقاشی كردم و با سهرنگ آن مداد رنگش كردم. آن نقاشی همیشه توی ذهنم هست و به نظر خودم بهترین نقاشی دوران زندگیام همان نقاشی است.
اولین خاطره زیبایی كه نقاشی و حواشی آن برایتان رقم زد؟
وقتی بچه بودم زمستانها خیلی گلودرد میشدم؛ دكترها میگفتند لوزههایت ورم كرده باید عمل كنی، اما من به هیچ وجه زیر بار عمل كردن و بیمارستان خوابیدن نمیرفتم تا این كه یك روز پدرم گفت اگر اجازه بدی لوزههایت را عمل كنیم یك جعبه آبرنگ برایت میخرم. از آنجا كه آرزوی من داشتن یك جعبه آبرنگ بود این بار سریع قبول كردم در حالی كه در تمام این مدت مدام توی ذهنم آن جعبه آبرنگ باز و بسته میشد و خودم را در حال نقاشی با قلممو و آبرنگ میدیدم. خلاصه دكتر لوزههایم را عمل كرد و 2 روز هم بیمارستان خوابیدم. پدرم هم به وعدهاش عمل كرد و بعد از ترخیص از بیمارستان به یك فروشگاه لوازمالتحریر در خیابان استانبول رفتیم و یك جعبه آبرنگ برایم خرید.
آنقدر خوشحال و ذوقزده بودم كه شبها آن را زیر بالشم میگذاشتم كه مبادا یك وقت دزد آن را ببرد. نمیدانید با چه ذوق و شوقی تمیزش میكردم! آنقدر برایم عزیز و دوستداشتنی بود كه هنوز بعد از گذشت بیش از 60 سال آن جعبه آبرنگ را دارم و برای یادگاری نگهش داشتم؛ یادگاری از آن خاطره شیرین و لذتبخش.
از ادامه این راه برایمان بگویید كه چطور نقاشی را ادامه دادید.
تا كلاس ششم ابتدایی درسم خوب بود و در كنار درس نقاشی هم میكشیدم، همهچیز هم مرتب بود، اما از كلاس هفتم به بعد آنقدر نقاشی میكشیدم كه صدای پدرم هم درآمد. خلاصه كلاس هشتم (دوم دبیرستان) معدلم به 10 نرسید و رد شدم. به عبارتی رفوزه شدم در حالی كه نقاشیام از همه شاگردان مدرسه بهتر بود. پدرم خیلی عصبانی شد، اما یواش یواش و دوباره آرام شد، اما من هیچ وقت دست از نقاشیكردن نكشیدم. سال نهم دوباره از دروس شیمی، فیزیك، ریاضی، انگلیسی و... نمرات درخشانی مثل 2 و 3 گرفتم و باز هم رفوزه شدم و درجا زدم. پدرم هم مدام از دستم عصبانی میشد، اما میدید نمیتواند جلوی مرا بگیرد؛ من برای درس نخواندن و نقاشیكشیدن سر از پا نمیشناختم و هیچ چیز جلودارم نبود. دیگر توی دبیرستان همه به من میگفتند: اكبر نقاش. یادم هست همیشه وقتی امتحان داشتیم، معلم یك نقاشی پای تخته میكشید و به بچهها میگفت از روی این بكشید. برای من كاری نداشت، خیلی سریع نقاشیام را میكشیدم و میرفتم بیرون، اما از پشت پنجره كلاس تا زمانی كه امتحان تمام شود برای هفت، هشت نفر نقاشی میكشیدم و نمرهشان را هم میگرفتند.
اولین پولی كه بابت نقاشیكشیدن دریافت كردید خاطرتان هست؟
بله، یك خرازی در قلهك بود به نام امان كه من به خاطر پول توجیبی مدتی آنجا كار میكردم، به عبارتی كمك صاحبمغازه بودم و دستمزد ناچیزی هم میگرفتم. این خرازی، كتاب هم اجاره میداد و بیشترین فایده كار كردن در آنجا برای من این بود كه میتوانستم هر شب بدون پرداخت هیچ مبلغی كتاب ببرم خانه و مطالعه كنم. یك روز خانمی به مغازه آمد و گفت: من دوست دارم این بیت شعر «كودكی كوزهاش شكست و گریست كه مرا پای خانه رفتن نیست» را یك نفر برای من نقاشی كند. صاحب خرازی كه میدانست من نقاشی میكنم، رو كرد به من و گفت: اكبر این نقاشی را میكشی؟ قبول كردم و نقاشی را كشیدم و به آن خانم دادم كه اتفاقا خیلی هم خوشش آمد و 12 تومان به من داد كه پول خوبی بود. یك مقدارش را دادم به صاحب مغازه و بقیهاش را هم خودم برداشتم. این اولین پولی بود كه من از راه نقاشی كشیدن گرفتم. تقریبا همان موقع یك نقاشی هم برای یكی از معلمهایم كشیدم كه بابت آن پولی به من داد و آنهم جزو اولین دستمزدهای نقاشیام به شمار میرود و خاطره جالبی از آن دارم؛ آقای گرجی معلم درس انگلیسی سال هشتم ما بود، وقتی نقاشیهای مرا در سالن تئاتر مدرسه دید خیلی خوشش آمد و از من خواست یك نقاشی هم برای او توی یك بشقاب بكشم. بعد از كشیدن نقاشی 20 تومان برای قدردانی به من داد كه من ابتدا قبول نكردم، اما با اصرار او پول را گرفتم ولی همین كه از كلاس بیرون رفت دوباره پول را توی بشقاب گذاشتم، وقتی برگشت و پول را توی بشقاب دید، یك چك خواباند توی گوشم و گفت: این 20 تومانی مال توست و روی حرف من حرف نزن. (بماند كه خیلی هم ناراحت نشدم و از خداخواسته پول را برداشتم، به هر حال میارزید كه یك چك بخوری و 20 تومان بگیری!) هرچند منظور او از دادن آن پول و خواباندن آن چك، این بود كه من قدر هنرم را بیشتر بدانم كه این را آن موقع نفهمیدم.
درباره خود آقای گرجی هم بد نیست اضافه كنم كه آدم بسیار باجذبهای بود و بچهها خیلی از او میترسیدند. مردی جدی، عجیب و جالب بود، مثلا سر كلاس جوك میگفت، اما هر كسی میخندید جریمهاش میكرد.
اولین نمایشگاه نقاشی كه در آن شركت كردید؟
فكر كنم سال هشتم دبیرستان بودم كه آقای معینافشاری معلم نقاشیمان یك نمایشگاه نقاشی با آثار شاگردان مدرسه برپا كرد. من، آیدین آغداشلو، افجهای، علی گلستانه، پرویز فنیزاده و چند نفر دیگر در این نمایشگاه شركت كردیم و نقاشیهایمان به تماشا گذاشته شد. من 15 ـ 14 نقاشی در آن نمایشگاه داشتم.
و اولین جایزهای كه برای نقاشی دریافت كردید؟
اولین جایزهام را اتفاقا از همین نمایشگاه دبیرستان گرفتم. من اول شدم و جایزه نفر اول را بردم. جایزه دوم هم به آیدین آغداشلو رسید.
اولینبار كه به قصد فروش و كسب درآمد نقاشی كشیدید؟
كلاس دهم بودم كه اولین نمایشگاه در ایران برگزار میشد، چیزی مثل همین نمایشگاه بینالمللی الان؛ یكی از آشنایان كه میدانست من نقاشی میكشم پیشنهاد داد غرفهای در آن نمایشگاه بگیریم و همانجا نقاشی بكشیم و بفروشیم. پیشنهاد خوبی بود، قبول كردم و شروع به كار كردیم. آن موقع كار با رنگ و روغن را تازه شروع كرده بودم. به واسطه كار در آن نمایشگاه و فروش نقاشیهایم پولی دریافت كردم كه همان باعث تشویق بیشترم برای نقاشی كردن شد.
همان سال علاوه بر حضور در این نمایشگاه و البته پس از آن، كارتپستال هم با آبرنگ درست میكردم و دانهای 5 ریال میفروختم. سفارشات كلی را از آقای هایراپتیان میگرفتم. اتفاقا آیدین را هم به او معرفی كردم و یك سری كارتپستال هم برای كشیدن به او داد، مخصوصا ایام كریسمس هر دو صدتا صدتا سفارش میگرفتیم و كلی پول به جیب میزدیم. یادم هست مهر و آبان آن سال، حدود 500 ـ 400 كارتپستال نقاشی كردم كه چیزی حدود 250 تومان از فروش همه آنها نصیبم شد كه پول خیلی زیاد و البته دلچسبی بود.
از آن موقع تا كلاس دوازدهم كارم شده بود عكس این معلم و آن معلم را كشیدن؛ دیگر همه میدانستند كه من نقاش میشوم.
خلاصه برای همه معلمها، مدیر و ناظم مدرسه نقاشی میكردم، شاید به همین خاطر بود كه سال آخر یكضرب قبول شدم و توانستم دیپلمم را بگیرم. جالب بود حتی خودم هم باور نمیكردم قبول شوم؛ شاگرد تنبل و درسنخوانی مثل من و قبولی یكضرب سال آخر! خیلی خوشحال شدم، پدرم بیشتر از من.
اولین مشوق؟
كلاس هشتم بودم و هنوز اول سال بود كه آقایی به نام معینافشار كه آن موقع دانشجوی حقوق بود و نقاشی هم میكرد، معلم نقاشی ما شد. روز اول خیلی شلوغ بازی درآوردم، (همیشه سر كلاس نقاشی شیر بودم، در واقع این كلاس، كلاس من بود برخلاف سایر درسها كه آخر كلاس مینشستم)، او هم خیلی راحت مرا از كلاس بیرون انداخت. بچهها گفتند: آقا! این آقای صادقی نقاشیش خیلی خوبه ها! و جواب شنیدند نقاشیش خوبه، اخلاقش كه خوب نیست، اما همان بود. از جلسه بعد با معینافشار آنقدر دوست و صمیمی شدم كه این دوستی هنوز هم ادامه دارد. خلاصه ایشان یكی از مشوقین من بود كه برایم زیاد كتاب نقاشی میگرفت. كتابهای نقاشی استادان بزرگ را هم سر كلاس میآورد و میداد تماشا كنیم. آقای معین افشار تار و ویلن هم میزد. یك مشوق خوب دیگر هم داشتم به نام آقای برخورداریان. جریان آشنایی با ایشان هم از این قرار بود كه هر سال عید، بانك ملی ایران یك سری تقویم جیبی به ابعاد 7 در 15 سانت چاپ میكرد و پدرم 15 ـ 10 تا از آنها را برایم میآورد كه روی آنها نقاشی كنم تا به دوست و آشنا هدیه بدهد. یكی از این هدیهها به آقای برخورداریان، معاون چاپخانه بانك ملی ایران رسید كه فوقالعاده از آن خوشش آمد و پس از آن یكی از مشوقان جدی من شد و حتی مرا به آقای هایراپتیان معرفی كرد.