emad176
11-09-2010, 04:30 PM
فلسفه حوزهاي از دانش بشري است كه به پرسش و پاسخ درباره مسائل بسيار كلي و جايگاه انسان در آن ميپردازد؛ مثلاً اين كه آيا جهان و تركيب و فرآيندهاي آن به طور كامل مادي است؟ آيا به وجود آمدن يا به وجود آوردن جهان داراي هدف است؟ آيا ما ميتوانيم پاسخ قطعي بعضي چيزها را بيابيم؟ آيا ما آزاد هستيم؟ آيا ارزشهاي مطلقي وجود دارند؟ تفاوت اصلي فلسفه يا علم در اين است كه پاسخهاي فلسفي را نميتوان با تجربه يا آزمايش تاييد كرد.
از جهتي ميتوان براي فلسفه دو معني در نظر گرفت، در معني نخست مراد از فلسفه عبارت است از تامل و تحقيق عقلاني و پيشين در باب موضوعات خاص ميباشد. موضوعاتي از قبيل خدا، شناخت، هستي، اخلاق، انسان، ذهن، جامعه و ... در اين معني از فلسفه، فلسفه به عنوان دانشي با موضوع خاص ميباشد كه فراتر از آن نميرود. براي مثال فلسفه در نزد ابن سينا و يا ملاصدرايعني علم به وجود و اوصاف آن، يا نزد كانت فلسفه يعني تامل عقلاني در باب شناخت و معرفت انسان و يا فلسفه نزد ويتگنشتاين يعني تحقيق و تامل در باب زبان و ... در چنين تلقياي از فلسفه، فلسفه در معنايي محدود به كار ميرود و در محدوده خاصي محدود جهان، شناخت، زبان، انسان و در اين معنا، فلسفه معناي عامي مييابد و حوزه وسيعي را شامل ميگردد به گونهاي كه شامل تمام حوزههاي محدودي كه هر فيلسوف براي خود در نظر گرفته است، ميگردد. حال آنچه از فلسفه در عنوان "تاريخ فلسفه" مراد است، همانا معني دوم از معاني سابق ميباشد چرا كه آنچه با عنوان تاريخ فلسفه مورد بررسي واقع شده و ميشود طيف گستردهاي از مباحث فلسفي اعم از هستي، خدا، جهان، انسان، اخلاق، معرفت و ... را شامل ميگردد.
تحقيق در معني فلسفه مستلزم تحقيق در معني تاريخ فلسفه است.
فلسفه، حيات انديشه است. فلسفه پرسش از وجود موجود و علم به اعيان موجودات است. فلسفه سير مدام و در راه بودن است.
افلاطون وجود موجود را ماهيات ثابته و ارسطو منشايت اثر و دكارت من متفكر دانسته و كانت مابعدالطبيعه را متعلق به ماهيت بشر خوانده و آن را منحصر در نقادي شناسايي انگاشته و هگل فلسفه را بكلي از معناي يونانيش كه حب دانايي است دوره كرده و آن را عين دانايي و دانندگي مطلق دانسته است. فهم اين معاني بدون انس با آنها ميسر نيست و اين انس هم به صرف خواندن و آموختن فلسفه، يعني با علم فلسفه، حاصل نميشود. طي طريق در انديشه فلسفي ما را به انس با اين معني ميرساند. با اين همه رسوخ در تفكر گذشته و تذكر نسبت به آن، شرط هر تفكر تازه است. اما بايد آن زمان فرا رسد – و شايد بزودي فرا رسد – كه بشر بتواند نه با راي فضولي بلكه با خروج از آن، يعني خروج از اداره خود و خودرائي، ندايي را بشنود كه او را به تفكر ميخواند؛ آن وقت بشر از مفهوم به معني ميرود و پرسش قلبي از وجود ميكند. وقتي پرسش قلبي مطرح باشد، ديگر حتي تفكيك پرسش و پاسخ هم مورد ندارد بلكه پرسش عين پاسخ است. فلاسفه تصديق دارند كه از طريق علم حصولي نميتوان به اعيان و ماهيت موجودات و اشياء رفت بلكه اين فقط با انس و در اصول حضور ميسر است. تفكر اصيل همزبان شدن با وجود و با متفكران است. در سير تفكر، پرسش و پاسخ يكباره با هم ميآيد.
ويليام جيمز ميگويد: فلسفه چيزي جز وصول به كنه حقايق اشياء و غور در معاني عميق آنها نيست و در سلسله واقعيات، پيدا كردن جوهر ذاتي يا به قول اسپينوزا ذات جوهري آنهاست؛ بدين طريق تمام حقايق با هم متحد ميگردند و به "كلي مافوق كليات" ميرسند.
در فلسفه لذتي وجود دارد؛ حتي در سراب بيابانهاي علم بعدالطبيعه جذب و كششي هست. هر طالب علمي اين معني را تا هنگاميكه ضروريات قاطع حيات مادي او را از مقام بلند انديشه به سرزمين پست مبارزه اقتصادي فرود نياورده است، درك ميكند. اغلب ما در بهار عمر خويش روزهاي طلايي را گذراندهايم كه در آن معني قول افلاطون را كه "فلسفه لذتي گرامي است" درك كردهايم، در آن روزها عشق به حقيقتي ساده آميخته با اشتباه براي ما خيلي برتر از لذايذ جسماني و آلودگيهاي مادي بود. ما همواره در خود نداي مبهمي ميشنويم كه ما را به سوي اين نخستين عشق به حكمت ميخواند. ما مثل براونينگ چنين ميانديشيم كه: "طعام و شراب من براي تحصيل معني زندگي است". قسمت اعظم زندگي ما بيمعني است و در ترديد و بيهودگي هدر ميرود؛ ما با بينظميهايي كه در درون و بيرون ماست ميجنگيم و مع ذلك حس ميكنيم كه اگر بتوانيم روح خود را بشكافيم يك امر مهم و پرمعني در آن پيدا ميكنيم. ما در جستجوي فهم اشياء هستيم: "معني زندگي براي ما اين است كه خود و آنچه را كه به آن برميخوريم به روشني و شعله آتش مبدل سازيم." مانند ميتيا در "برادران كارامازوف" از "كساني هستيم كه احتياجي به آلاف الوف ندارند، فقط پاسخي به سوالات خود ميخواهند." ما ميخواهيم ارزش و دورنماي اشيايي را كه از نظر ما ميگذرند دريابيم، و بدين وسيله خود را از طوفان حوادث روزانه بركنار داريم. ما ميخواهيم پيش از آنكه دير شود اشياي كوچك را از بزرگ تشخيص دهيم و آنها را چنانكه در واقع و نفس الامر هستند ببينيم. ما ميخواهيم در برابر حوادث و ناملايمات خندان باشيم و هنگام مرگ هم تبسمي بر لب داشته باشيم. ما ميخواهيم كامل باشيم و نيروها و قواي خود را بررسي كنيم و آنها را نظم و ترتيب دهيم و اميال خويش را هماهنگ سازيم، زيرا نيروي منظم و مرتب آخرين سخن اخلاق و فن سياست و شايد آخرين كلمه منطق و مابعدالطبيعه نيز هست. ثورو ميگويد: "براي فيلسوف شدن داشتن افكار باريك و حتي تاسيس مكتب خاص كافي نيست، تنها كافي است كه حكمت را دوست بداريم و بر طبق احكام آن زندگي ساده و مستقل و شرافتمندانه و اطمينان بخش داشته باشيم."
اگر ما فقط حكمت را پيدا كنيم ميتوانيم مطمئن باشيم كه بقيه به دنبال آن خواهند آمد. ليكن چنين اندرز ميدهد: "نخست اموري را كه براي روح خوب و صالح است جستجو كن تا چيزهاي ديگر بر آن بيفزايد و يا لااقل فقدان آن حس نشود." حقيقت ما را توانگر نميسازد ولي آزاد بار ميآورد.
كلامي از ويتگنشتاين وجود داشت كه اشليك هم نقل ميكرد داير به اينكه فلسفه نظريه و آموزه نيست، فعاليت و عمل است. حاصل و نتيجه فلسفه مجموعهاي از گزارههاي صادق يا كاذب نيست، زيرا علوم بايد به اينگونه گزارهها رسيدگي كنند؛ بلكه صرفاً عمل روشن كردن و تحليل و در بعضي موارد، برملا كردن مهملات است.
جملهاي كه بعضاً بكار ميرود اينكه مساله "حل نميشود، منحل ميشود" كه از جمله كارهاي فلسفه است.
فلاسفه بزرگ هميشه به زباني حرف زدهاند كه افراد عادي از آن سر در آوردهاند و بنابراين، جوهر و چكيده آن را دست كم بصورت ساده فهميدهاند. ديد و بينش محوري و اساسي فلاسفه بزرگ ساده است.(راسل)
هدف فيلسوف بيان حقيقت است و بنابراين او از نظر حرفهاي در اين كار نيست كه به اظهارات ارزشي مبادرت كند، كار او اين نيست كه به مردم بگويد چه بايد بكنيد، چون اينگونه گفتهها ارزشي است و بنابراين به معناي دقيق كلمه، نه به هيچ وجه صادق است و نه كاذب. از طرف ديگر، چون هدف او كشف حقايق امكاني (contingent) و تجربي هم نيست از جهت حرفهاي احكام تركيبي و تجربي هم صادر نميكند. كار فيلسوف از اساس با كار معلم اخلاق و دانشمند تفاوت دارد. كار حرفهاي او، بر پايه آن دو فرقي كه گفتيم، كشف آنگونه حقايق تحليلي است كه نسبتهاي منطقي بين مفاهيم را آشكار ميكنند. فلسفه ذاتاً و عمدتاً عبارت از تحليل مفاهيم است
بعد از اينكه در جهان قرار گرفتيد، اولين وظيفهاي كه فلسفه پيدا ميكند توصيف است. فيلسوف ميخواهد شيوهها و وجوه مختلف بودن ما را در دنيا بررسي و توصيف كند.
حقيقت فلسفه انكشاف چيستي موجود و نحوه وجود آن است و اين حقيقت از آن جهت كه تاريخي است در هر دورهاي به نحوي و با نامي ظاهر ميشود.
تاريخ ترقي انسانيت در طول فرهنگ سازي و مدنيت، همه از بركت تفكر فلسفي بوده است. زيرا راه گوش و چشم و بيني را ميتوان بست و نشنيد و نديد و نبوييد اما راه تفكر و فهم را نميتوان بست، زيرا در دست بشر نيست و جرياني دروني و باطني است.
بنابر عقيده افلاطون، وظيفه فلسفه چيزي جز اين نيست كه معرفت و دانش معقول را جانشين ايمان سازد و براي اثبات درست بودن قوانين و سرمشقهايي كه مورد اطاعت كوركورانه جامعه است براهين و دلايل معقول پيدا كند. به عبارت ديگر تمام آن قوانين و سرمشقها را به محك استدلال بزند و از صحتشان در پرتو برهان (و نه در پرتو ايمان) اطمينان حاصل نمايد.
افلاطون و ارسطو حيرت را آغاز فلسفه دانستهاند.
آيا در حقيقت فلسفه بيحاصل است؟ چرا بايد به فلسفه رسيد؟
به نظر ميرسد كه علم دائماً در پيشرفت است و حال آنكه فلسفه قلمرو خود را از دست ميدهد ولي اين امر فقط بدان جهت است كه فلسفه وظيفهاي سنگين و پرحادثه دارد و آن عبارت است از حل مسائلي كه هنوز ابواب آن بر روي روشهاي علوم باز نشده است: مانند مسائل خير و شر، زيبائي و زشتي، جبر و اختيار، و حيات و موت؛ به محض اينكه ميداني از بحث و بررسي معلوماتي دقيق با قواعد صحيح در دسترس ميگذارد علم به وجود ميآيد. هر علمي مانند فلسفه آغاز ميشود و مانند فن پايان ميپذيرد؛ با فرضيهها بيرون ميآيد و با عمل جريان پيدا ميكند. فلسفه تعبير فرضي مجهول است و يا تعبير فرضي اموري است كه به درستي و چنانكه بايد هنوز معلوم نشده است؛ فلسفه نخستين شكافي است كه در حصار حقيقت رخ ميدهد. علم سرزمين تسخير شدهاي است كه در ماوراي آن مناطق آرامي وجود دارد و در آن معرفت و هنر جهان ناقص و شگفت انگيز ما را ميسازند. فلسفه ساكن و متحير به نظر ميرسد، ولي اين امر از آن جهت است كه وي ثمرات پيروزي خود را به دختران خود، يعني علوم، واگذار كرده است، وي راه خود را به سوي مجهولات و سرزمينهاي كشف نشده ادامه ميدهد و در اين كار اشتهاي ملكوتي سيري ناپذيري دارد .حتي در اين راه مخالفت با فلسفه، خود نوعي فلسفه است.
علم عبارت است از مشاهده نتايج و تحصيل وسايل؛ فلسفه عبارت است از انتقاد و تنظيم غايات، و چون امروز كثرت وسايل و اسباب و آلات با تعبير و تركيب ايدئالها و غايات متناسب نيست، زندگي ما به فعاليت پر سر و صدا و جنون آميز تبديل شده است و هيچ معني ندارد. ارزش يك امر بسته به ميل ماست، و كمال آن در ربط آن به يك نقشه يا يك كل است. علم بدون فلسفه مجموعه اموري است كه دورنما و ارزش ندارد و نميتواند ما را از قتل و كشتار حفظ كند و از نوميدي نجات بخشد. علم، دانستن است و فلسفه حكمت و خردمندي است.
فلسفه هم بطوري كه ميدانيم ميداني وسيع دارد و هر كس قوه تفكر و نيروي استنباط داشته باشد ميتواند در مسائل فلسفي چيزهايي بگويد كه قبل از او بفكر ديگران نرسيده است، لذا خواندن حاشيههائي كه دانشمندان بر كتب فيلسوفان نوشتهاند ميتواند براي كساني كه بخواهند از نظريه فيلسوفان مطلع گردند سودمند باشد.
كسي نميتواند فلسفه را از ديگري بياموزد. فيلسوف شدن راه و رسم معيني ندارد كه بشود في المثل با برنامهريزي فيلسوف تربيت كرد.
اگر كسي تاكنون يا به ميل و اراده خويش و يا به علت اينكه نظام آموزش و پرورش او را به اين راه هدايت نكرده، به فلسفه علاقمند نشده باشد، چه دلايلي ميتوان براي او آورد كه چنين علاقهاي پيدا كند؟
به طور صريح، فلسفه پنج قسم بحث را دربر ميگيرد:
- منطق: مشاهده و درونبيني، قياس و استقراء، فرض و تجربه، تحليل و تركيب، صور فعاليت انساني است كه منطق ميخواهد آن را تهيه و تنظيم كند، اين امر براي اغلب ما خشك و بيحاصل است، ولي با اينهمه، اصلاحاتي كه در روش تفكر و تحقيق نصيب مردم شده است از حوادث مهم تاريخ فلسفه محسوب ميشود.
- علم الاجمال: مطالعه شكل مطلوب، يا همان زيبايي، و نيز فلسفه هنر است.
- اخلاق: مطالعه در رفتار كمال مطلوب است و علم خير و شر و علم حكمت عملي و به قول سقراط، علم اعلي است.
- سياست: بحث در تشكيلات ايدئال اجتماع است (و چنانچه ميگويند فن به دست آوردن قدرت و حكومت و نگاهداري آن نيست) و بازيگران فلسفه سياسي عبارتند از: حكومت مطلقه، حكومت اشراف، حكومت عامه، سوسياليسم، آنارشيسم، و طرفداري از حقوق زنان.
علم مابعدالطبيعه: بحث در حقيقت بازپسين كليه اشياء است، يعني طبيعت واقعي ماده (علم الوجود) و روان (روانشناسي متافيزيك) و نسبت "روح" و "ماده" در ادراك و معرفت (بحث درباره معرفت انساني يا "شناسايي نگري").
======================================
برگرفته ار:
ملاصدرا – هانري كوربن
نامه فلسفه – مسعود امير
خداوندان انديشه سياسي- نشر امير كبير
از جهتي ميتوان براي فلسفه دو معني در نظر گرفت، در معني نخست مراد از فلسفه عبارت است از تامل و تحقيق عقلاني و پيشين در باب موضوعات خاص ميباشد. موضوعاتي از قبيل خدا، شناخت، هستي، اخلاق، انسان، ذهن، جامعه و ... در اين معني از فلسفه، فلسفه به عنوان دانشي با موضوع خاص ميباشد كه فراتر از آن نميرود. براي مثال فلسفه در نزد ابن سينا و يا ملاصدرايعني علم به وجود و اوصاف آن، يا نزد كانت فلسفه يعني تامل عقلاني در باب شناخت و معرفت انسان و يا فلسفه نزد ويتگنشتاين يعني تحقيق و تامل در باب زبان و ... در چنين تلقياي از فلسفه، فلسفه در معنايي محدود به كار ميرود و در محدوده خاصي محدود جهان، شناخت، زبان، انسان و در اين معنا، فلسفه معناي عامي مييابد و حوزه وسيعي را شامل ميگردد به گونهاي كه شامل تمام حوزههاي محدودي كه هر فيلسوف براي خود در نظر گرفته است، ميگردد. حال آنچه از فلسفه در عنوان "تاريخ فلسفه" مراد است، همانا معني دوم از معاني سابق ميباشد چرا كه آنچه با عنوان تاريخ فلسفه مورد بررسي واقع شده و ميشود طيف گستردهاي از مباحث فلسفي اعم از هستي، خدا، جهان، انسان، اخلاق، معرفت و ... را شامل ميگردد.
تحقيق در معني فلسفه مستلزم تحقيق در معني تاريخ فلسفه است.
فلسفه، حيات انديشه است. فلسفه پرسش از وجود موجود و علم به اعيان موجودات است. فلسفه سير مدام و در راه بودن است.
افلاطون وجود موجود را ماهيات ثابته و ارسطو منشايت اثر و دكارت من متفكر دانسته و كانت مابعدالطبيعه را متعلق به ماهيت بشر خوانده و آن را منحصر در نقادي شناسايي انگاشته و هگل فلسفه را بكلي از معناي يونانيش كه حب دانايي است دوره كرده و آن را عين دانايي و دانندگي مطلق دانسته است. فهم اين معاني بدون انس با آنها ميسر نيست و اين انس هم به صرف خواندن و آموختن فلسفه، يعني با علم فلسفه، حاصل نميشود. طي طريق در انديشه فلسفي ما را به انس با اين معني ميرساند. با اين همه رسوخ در تفكر گذشته و تذكر نسبت به آن، شرط هر تفكر تازه است. اما بايد آن زمان فرا رسد – و شايد بزودي فرا رسد – كه بشر بتواند نه با راي فضولي بلكه با خروج از آن، يعني خروج از اداره خود و خودرائي، ندايي را بشنود كه او را به تفكر ميخواند؛ آن وقت بشر از مفهوم به معني ميرود و پرسش قلبي از وجود ميكند. وقتي پرسش قلبي مطرح باشد، ديگر حتي تفكيك پرسش و پاسخ هم مورد ندارد بلكه پرسش عين پاسخ است. فلاسفه تصديق دارند كه از طريق علم حصولي نميتوان به اعيان و ماهيت موجودات و اشياء رفت بلكه اين فقط با انس و در اصول حضور ميسر است. تفكر اصيل همزبان شدن با وجود و با متفكران است. در سير تفكر، پرسش و پاسخ يكباره با هم ميآيد.
ويليام جيمز ميگويد: فلسفه چيزي جز وصول به كنه حقايق اشياء و غور در معاني عميق آنها نيست و در سلسله واقعيات، پيدا كردن جوهر ذاتي يا به قول اسپينوزا ذات جوهري آنهاست؛ بدين طريق تمام حقايق با هم متحد ميگردند و به "كلي مافوق كليات" ميرسند.
در فلسفه لذتي وجود دارد؛ حتي در سراب بيابانهاي علم بعدالطبيعه جذب و كششي هست. هر طالب علمي اين معني را تا هنگاميكه ضروريات قاطع حيات مادي او را از مقام بلند انديشه به سرزمين پست مبارزه اقتصادي فرود نياورده است، درك ميكند. اغلب ما در بهار عمر خويش روزهاي طلايي را گذراندهايم كه در آن معني قول افلاطون را كه "فلسفه لذتي گرامي است" درك كردهايم، در آن روزها عشق به حقيقتي ساده آميخته با اشتباه براي ما خيلي برتر از لذايذ جسماني و آلودگيهاي مادي بود. ما همواره در خود نداي مبهمي ميشنويم كه ما را به سوي اين نخستين عشق به حكمت ميخواند. ما مثل براونينگ چنين ميانديشيم كه: "طعام و شراب من براي تحصيل معني زندگي است". قسمت اعظم زندگي ما بيمعني است و در ترديد و بيهودگي هدر ميرود؛ ما با بينظميهايي كه در درون و بيرون ماست ميجنگيم و مع ذلك حس ميكنيم كه اگر بتوانيم روح خود را بشكافيم يك امر مهم و پرمعني در آن پيدا ميكنيم. ما در جستجوي فهم اشياء هستيم: "معني زندگي براي ما اين است كه خود و آنچه را كه به آن برميخوريم به روشني و شعله آتش مبدل سازيم." مانند ميتيا در "برادران كارامازوف" از "كساني هستيم كه احتياجي به آلاف الوف ندارند، فقط پاسخي به سوالات خود ميخواهند." ما ميخواهيم ارزش و دورنماي اشيايي را كه از نظر ما ميگذرند دريابيم، و بدين وسيله خود را از طوفان حوادث روزانه بركنار داريم. ما ميخواهيم پيش از آنكه دير شود اشياي كوچك را از بزرگ تشخيص دهيم و آنها را چنانكه در واقع و نفس الامر هستند ببينيم. ما ميخواهيم در برابر حوادث و ناملايمات خندان باشيم و هنگام مرگ هم تبسمي بر لب داشته باشيم. ما ميخواهيم كامل باشيم و نيروها و قواي خود را بررسي كنيم و آنها را نظم و ترتيب دهيم و اميال خويش را هماهنگ سازيم، زيرا نيروي منظم و مرتب آخرين سخن اخلاق و فن سياست و شايد آخرين كلمه منطق و مابعدالطبيعه نيز هست. ثورو ميگويد: "براي فيلسوف شدن داشتن افكار باريك و حتي تاسيس مكتب خاص كافي نيست، تنها كافي است كه حكمت را دوست بداريم و بر طبق احكام آن زندگي ساده و مستقل و شرافتمندانه و اطمينان بخش داشته باشيم."
اگر ما فقط حكمت را پيدا كنيم ميتوانيم مطمئن باشيم كه بقيه به دنبال آن خواهند آمد. ليكن چنين اندرز ميدهد: "نخست اموري را كه براي روح خوب و صالح است جستجو كن تا چيزهاي ديگر بر آن بيفزايد و يا لااقل فقدان آن حس نشود." حقيقت ما را توانگر نميسازد ولي آزاد بار ميآورد.
كلامي از ويتگنشتاين وجود داشت كه اشليك هم نقل ميكرد داير به اينكه فلسفه نظريه و آموزه نيست، فعاليت و عمل است. حاصل و نتيجه فلسفه مجموعهاي از گزارههاي صادق يا كاذب نيست، زيرا علوم بايد به اينگونه گزارهها رسيدگي كنند؛ بلكه صرفاً عمل روشن كردن و تحليل و در بعضي موارد، برملا كردن مهملات است.
جملهاي كه بعضاً بكار ميرود اينكه مساله "حل نميشود، منحل ميشود" كه از جمله كارهاي فلسفه است.
فلاسفه بزرگ هميشه به زباني حرف زدهاند كه افراد عادي از آن سر در آوردهاند و بنابراين، جوهر و چكيده آن را دست كم بصورت ساده فهميدهاند. ديد و بينش محوري و اساسي فلاسفه بزرگ ساده است.(راسل)
هدف فيلسوف بيان حقيقت است و بنابراين او از نظر حرفهاي در اين كار نيست كه به اظهارات ارزشي مبادرت كند، كار او اين نيست كه به مردم بگويد چه بايد بكنيد، چون اينگونه گفتهها ارزشي است و بنابراين به معناي دقيق كلمه، نه به هيچ وجه صادق است و نه كاذب. از طرف ديگر، چون هدف او كشف حقايق امكاني (contingent) و تجربي هم نيست از جهت حرفهاي احكام تركيبي و تجربي هم صادر نميكند. كار فيلسوف از اساس با كار معلم اخلاق و دانشمند تفاوت دارد. كار حرفهاي او، بر پايه آن دو فرقي كه گفتيم، كشف آنگونه حقايق تحليلي است كه نسبتهاي منطقي بين مفاهيم را آشكار ميكنند. فلسفه ذاتاً و عمدتاً عبارت از تحليل مفاهيم است
بعد از اينكه در جهان قرار گرفتيد، اولين وظيفهاي كه فلسفه پيدا ميكند توصيف است. فيلسوف ميخواهد شيوهها و وجوه مختلف بودن ما را در دنيا بررسي و توصيف كند.
حقيقت فلسفه انكشاف چيستي موجود و نحوه وجود آن است و اين حقيقت از آن جهت كه تاريخي است در هر دورهاي به نحوي و با نامي ظاهر ميشود.
تاريخ ترقي انسانيت در طول فرهنگ سازي و مدنيت، همه از بركت تفكر فلسفي بوده است. زيرا راه گوش و چشم و بيني را ميتوان بست و نشنيد و نديد و نبوييد اما راه تفكر و فهم را نميتوان بست، زيرا در دست بشر نيست و جرياني دروني و باطني است.
بنابر عقيده افلاطون، وظيفه فلسفه چيزي جز اين نيست كه معرفت و دانش معقول را جانشين ايمان سازد و براي اثبات درست بودن قوانين و سرمشقهايي كه مورد اطاعت كوركورانه جامعه است براهين و دلايل معقول پيدا كند. به عبارت ديگر تمام آن قوانين و سرمشقها را به محك استدلال بزند و از صحتشان در پرتو برهان (و نه در پرتو ايمان) اطمينان حاصل نمايد.
افلاطون و ارسطو حيرت را آغاز فلسفه دانستهاند.
آيا در حقيقت فلسفه بيحاصل است؟ چرا بايد به فلسفه رسيد؟
به نظر ميرسد كه علم دائماً در پيشرفت است و حال آنكه فلسفه قلمرو خود را از دست ميدهد ولي اين امر فقط بدان جهت است كه فلسفه وظيفهاي سنگين و پرحادثه دارد و آن عبارت است از حل مسائلي كه هنوز ابواب آن بر روي روشهاي علوم باز نشده است: مانند مسائل خير و شر، زيبائي و زشتي، جبر و اختيار، و حيات و موت؛ به محض اينكه ميداني از بحث و بررسي معلوماتي دقيق با قواعد صحيح در دسترس ميگذارد علم به وجود ميآيد. هر علمي مانند فلسفه آغاز ميشود و مانند فن پايان ميپذيرد؛ با فرضيهها بيرون ميآيد و با عمل جريان پيدا ميكند. فلسفه تعبير فرضي مجهول است و يا تعبير فرضي اموري است كه به درستي و چنانكه بايد هنوز معلوم نشده است؛ فلسفه نخستين شكافي است كه در حصار حقيقت رخ ميدهد. علم سرزمين تسخير شدهاي است كه در ماوراي آن مناطق آرامي وجود دارد و در آن معرفت و هنر جهان ناقص و شگفت انگيز ما را ميسازند. فلسفه ساكن و متحير به نظر ميرسد، ولي اين امر از آن جهت است كه وي ثمرات پيروزي خود را به دختران خود، يعني علوم، واگذار كرده است، وي راه خود را به سوي مجهولات و سرزمينهاي كشف نشده ادامه ميدهد و در اين كار اشتهاي ملكوتي سيري ناپذيري دارد .حتي در اين راه مخالفت با فلسفه، خود نوعي فلسفه است.
علم عبارت است از مشاهده نتايج و تحصيل وسايل؛ فلسفه عبارت است از انتقاد و تنظيم غايات، و چون امروز كثرت وسايل و اسباب و آلات با تعبير و تركيب ايدئالها و غايات متناسب نيست، زندگي ما به فعاليت پر سر و صدا و جنون آميز تبديل شده است و هيچ معني ندارد. ارزش يك امر بسته به ميل ماست، و كمال آن در ربط آن به يك نقشه يا يك كل است. علم بدون فلسفه مجموعه اموري است كه دورنما و ارزش ندارد و نميتواند ما را از قتل و كشتار حفظ كند و از نوميدي نجات بخشد. علم، دانستن است و فلسفه حكمت و خردمندي است.
فلسفه هم بطوري كه ميدانيم ميداني وسيع دارد و هر كس قوه تفكر و نيروي استنباط داشته باشد ميتواند در مسائل فلسفي چيزهايي بگويد كه قبل از او بفكر ديگران نرسيده است، لذا خواندن حاشيههائي كه دانشمندان بر كتب فيلسوفان نوشتهاند ميتواند براي كساني كه بخواهند از نظريه فيلسوفان مطلع گردند سودمند باشد.
كسي نميتواند فلسفه را از ديگري بياموزد. فيلسوف شدن راه و رسم معيني ندارد كه بشود في المثل با برنامهريزي فيلسوف تربيت كرد.
اگر كسي تاكنون يا به ميل و اراده خويش و يا به علت اينكه نظام آموزش و پرورش او را به اين راه هدايت نكرده، به فلسفه علاقمند نشده باشد، چه دلايلي ميتوان براي او آورد كه چنين علاقهاي پيدا كند؟
به طور صريح، فلسفه پنج قسم بحث را دربر ميگيرد:
- منطق: مشاهده و درونبيني، قياس و استقراء، فرض و تجربه، تحليل و تركيب، صور فعاليت انساني است كه منطق ميخواهد آن را تهيه و تنظيم كند، اين امر براي اغلب ما خشك و بيحاصل است، ولي با اينهمه، اصلاحاتي كه در روش تفكر و تحقيق نصيب مردم شده است از حوادث مهم تاريخ فلسفه محسوب ميشود.
- علم الاجمال: مطالعه شكل مطلوب، يا همان زيبايي، و نيز فلسفه هنر است.
- اخلاق: مطالعه در رفتار كمال مطلوب است و علم خير و شر و علم حكمت عملي و به قول سقراط، علم اعلي است.
- سياست: بحث در تشكيلات ايدئال اجتماع است (و چنانچه ميگويند فن به دست آوردن قدرت و حكومت و نگاهداري آن نيست) و بازيگران فلسفه سياسي عبارتند از: حكومت مطلقه، حكومت اشراف، حكومت عامه، سوسياليسم، آنارشيسم، و طرفداري از حقوق زنان.
علم مابعدالطبيعه: بحث در حقيقت بازپسين كليه اشياء است، يعني طبيعت واقعي ماده (علم الوجود) و روان (روانشناسي متافيزيك) و نسبت "روح" و "ماده" در ادراك و معرفت (بحث درباره معرفت انساني يا "شناسايي نگري").
======================================
برگرفته ار:
ملاصدرا – هانري كوربن
نامه فلسفه – مسعود امير
خداوندان انديشه سياسي- نشر امير كبير