mozhgan
03-19-2010, 02:53 AM
نمک شناس!!!
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشكيل داده بودند.
روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند.در حين صحبتهاشان گفتند: چرا ما هميشه با فقرا و آدمهايى معمولى سر و كار داريم وقوت لا يموت آنها را از چنگشان بيرون مى آوريم،بيايد اين بار خود را به خزانه سلطان بزنيم كه تا آخر عمر برايمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم كار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممكن
را بررسى كردند، اين كار مدتى فكر و ذكر آنها را مشغول كرده بود، تا سرانجام بهترين راه ممكن را پيدا كردند و خود را به خزانه رسانيدند.
خزانه مملو از پول و جواهرات قيمتى و ...بود آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا
جات و عتيقه جات در كوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در اين هنگام چشم سر كرده باند به شىء درخشنده و سفيدى افتاد، گمان كرد گوهرشب چراغ است ، نزديكش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمك است،بسيار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم وغضب دستش را بر پيشانى زد بطورى كه رفقايش متوجه او شدند و خيال كردند اتفاقى پيش آمد يا نگهبانان خزانه با خبر شدندخيلى زود خودشان را به او رسانيدند وگفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او كه آثارخشم و ناراحتى در چهره اش پيدا بود گفت : افسوس كه تمام زحمتهاى چندين روزه ما به هدررفت و ما نمك گير سلطان شديم ، من ندانسته نمكش را چشيدم ، ديگر نمى شود مال و دارايى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دوراست كه ما نمك كسى را بخوريم و نمكدان او راهم بشكنيم و...آنها در آن دل سكوت سهمگين شب ، بدون اينكه كسى بويى ببرد دست خالى به خانه هاشان بازگشتند. صبح كه شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند كه شب خبرهايى بوده است ، سراسيمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانيدند، ديدند سرجايشان نيستند، اما در آنجا بسته هايى به چشم مى خورد، آنها را كه باز كردند ديدند جواهرات در ميان بسته ها مى باشد، بررسى دقيق كه كردند ديدند كه دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى كرد و...بالآخره خبر به سلطان رسيد و خود او آمد وازنزديك صحنه را مشاهده كرد، آنقدر اين كاربرايش عجيب و شگفت آور بود كه انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! اين چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنكه مى توانسته همه چيز را ببرد ولى چيزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور كه شده بايد ريشه يابى كنم و ته و توى قضيه را در آورم . در همان روز اعلام كرد: هر كس شب
گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بيايد، من بسيار مايلم ازنزديك او را ببينم و بشناسم .اين اعلاميه سلطان به گوش سركرده دزدها رسيد، دوستانش را جمع كرد و به آنها گفت :سلطان به ما امان داده است ، برويم پيش اوتا ببينيم چه مى گويد. آنها نزد سلطان آمده وخود را معرفى كردند، سلطان كه باور نمى كرد دوباره با تعجب پرسيد: اين كار تو بوده ؟
گفت : آرى .سلطان پرسيد: چرا آمدى دزدى و با اين كه مى توانستى همه چيز را ببرى ولى چيزى را نبردى ؟ گفت : چون نمك شما را چشيدم و نمك گير شدم وبعد جريان را مفصل براى سلطان گفت ... سلطان به قدرى عاشق و شيفته كرم وبزرگوارى او شد كه گفت : حيف است جاى انسان نمك شناسى مثل تو، جاى ديگرى باشد، تو بايد دردستگاه
حكومت من كار مهمى را بر عهده بگيرى ، وحكم خزانه دارى را براى او صادر كرد. او يعقوب ليث بود و چند سالى حكمرانى كرد وسلسله صفاريان را تاءسيس نمود.
جمله روز : چیزهایی که داری، کسی که هستی،جایی که هستی یا کاری که می کنی تو را خوشبخت یا بدبخت نمی کند. خوشبختی و بدبختی تو ازافکارت ناشی می شود. دیل کارنگی
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشكيل داده بودند.
روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند.در حين صحبتهاشان گفتند: چرا ما هميشه با فقرا و آدمهايى معمولى سر و كار داريم وقوت لا يموت آنها را از چنگشان بيرون مى آوريم،بيايد اين بار خود را به خزانه سلطان بزنيم كه تا آخر عمر برايمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم كار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممكن
را بررسى كردند، اين كار مدتى فكر و ذكر آنها را مشغول كرده بود، تا سرانجام بهترين راه ممكن را پيدا كردند و خود را به خزانه رسانيدند.
خزانه مملو از پول و جواهرات قيمتى و ...بود آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا
جات و عتيقه جات در كوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در اين هنگام چشم سر كرده باند به شىء درخشنده و سفيدى افتاد، گمان كرد گوهرشب چراغ است ، نزديكش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمك است،بسيار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم وغضب دستش را بر پيشانى زد بطورى كه رفقايش متوجه او شدند و خيال كردند اتفاقى پيش آمد يا نگهبانان خزانه با خبر شدندخيلى زود خودشان را به او رسانيدند وگفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او كه آثارخشم و ناراحتى در چهره اش پيدا بود گفت : افسوس كه تمام زحمتهاى چندين روزه ما به هدررفت و ما نمك گير سلطان شديم ، من ندانسته نمكش را چشيدم ، ديگر نمى شود مال و دارايى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دوراست كه ما نمك كسى را بخوريم و نمكدان او راهم بشكنيم و...آنها در آن دل سكوت سهمگين شب ، بدون اينكه كسى بويى ببرد دست خالى به خانه هاشان بازگشتند. صبح كه شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند كه شب خبرهايى بوده است ، سراسيمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانيدند، ديدند سرجايشان نيستند، اما در آنجا بسته هايى به چشم مى خورد، آنها را كه باز كردند ديدند جواهرات در ميان بسته ها مى باشد، بررسى دقيق كه كردند ديدند كه دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى كرد و...بالآخره خبر به سلطان رسيد و خود او آمد وازنزديك صحنه را مشاهده كرد، آنقدر اين كاربرايش عجيب و شگفت آور بود كه انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! اين چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنكه مى توانسته همه چيز را ببرد ولى چيزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور كه شده بايد ريشه يابى كنم و ته و توى قضيه را در آورم . در همان روز اعلام كرد: هر كس شب
گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بيايد، من بسيار مايلم ازنزديك او را ببينم و بشناسم .اين اعلاميه سلطان به گوش سركرده دزدها رسيد، دوستانش را جمع كرد و به آنها گفت :سلطان به ما امان داده است ، برويم پيش اوتا ببينيم چه مى گويد. آنها نزد سلطان آمده وخود را معرفى كردند، سلطان كه باور نمى كرد دوباره با تعجب پرسيد: اين كار تو بوده ؟
گفت : آرى .سلطان پرسيد: چرا آمدى دزدى و با اين كه مى توانستى همه چيز را ببرى ولى چيزى را نبردى ؟ گفت : چون نمك شما را چشيدم و نمك گير شدم وبعد جريان را مفصل براى سلطان گفت ... سلطان به قدرى عاشق و شيفته كرم وبزرگوارى او شد كه گفت : حيف است جاى انسان نمك شناسى مثل تو، جاى ديگرى باشد، تو بايد دردستگاه
حكومت من كار مهمى را بر عهده بگيرى ، وحكم خزانه دارى را براى او صادر كرد. او يعقوب ليث بود و چند سالى حكمرانى كرد وسلسله صفاريان را تاءسيس نمود.
جمله روز : چیزهایی که داری، کسی که هستی،جایی که هستی یا کاری که می کنی تو را خوشبخت یا بدبخت نمی کند. خوشبختی و بدبختی تو ازافکارت ناشی می شود. دیل کارنگی