توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حيوة القلوب (جلد1) تاريخ پيامبران عليهم السلام و بعضى از قصه هاى قرآن
afsanah82
11-04-2010, 03:26 PM
نام كتاب : حيوة القلوب (1) تاريخ پيامبران عليهم السلام و بعضى از قصه هاى قرآن
نام مؤ لف : علامه مجلسى
پيشگفتار
اكنون كه نزديك به دوازده قرن از عصر ائمه معصومين عليهم السلام مى گذرد، و عالم در دوران غيبت كبراى حجت خدا و امام دوازدهم بسر مى برد، و امتها در انتظار آن مصلح حقيقى جهان نشسته و چشم به ظهور عدالت گستر گيتى مهدى موعود عجل الله تعالى فرجه الشريف دوخته اند؛ آنچه كه در اين دوران طولانى توانسته است آن خلاء ظاهرى را تا حدودى جبران كرده و از گمراهى ها و انحرافات و همچنين از دلهره ها و نگرانيها بمقدار زيادى بكاهد و آرامش و سكون را جايگزين اضطراب و تشويش نمايد، سه عامل بوده است :
1 - قرآن كريم كه انس گرفتن با آن و تلاوتش باعث نشاط روح و روان و شفاى جسم و جان مى گردد و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤ منين و لا يزيد الظالمين الا خسارا.(1)
2 - گفتار و سخنان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه معصومين عليهم السلام كه در سخن و حديث آنان نورى وجود دارد كه بر اعماق جان انسانها مى تابد و زنگار آينه دل را مى زدايد ((كلامكم نور و امركم رشد))
3 - علماء و دانشمندانى كه در دروان غيبت آمده و محصول عمر و ثمره وجود خود را براى آيندگان در قالب تاءليفات و نوشته ها بجاى گذارده اند كه آنان با سيره و روش خود در زمان حياتشان مرشد و هدايتگر جامعه و مردم بوده و نيز با تدوين و تاءليف و كتبى كه از آنها به يادگار مانده است نسبت به نسلهاى آينده نقش هدايتى خود را ايفاء كرده اند.
اميرالمؤ منين عليه السلام به كميل بن زياد فرمود: هلك خزان الاموال و هم احياء و العلماء باقون ما بقى الدهر، اعيانهم مفقودة و امثالهم فى القلوب موجودة (2) ((جمع كنندگان ثروت اگر چه به ظاهر زنده اند، ولى در واقع آنان هلاك شدند بر خلاف دانشمندان كه جاويد هستند و هميشگى ، پيكر آنان از ديده ها پنهان و خاطره و ياد آنها در دلها موجود است )).
تلاشهاى علماء و دانشمندان شيعه در طول غيبت كبرى در زمينه هاى مختلف علوم مانند علم تفسير، كلام ، فقه ، حديث ، اخلاق ، رجال ، درايه و تراجم امروز بصورت مجموعه اى وسيع و گسترده از نوشته ها و كتابهايى در اختيار علاقمندان و پيروان مكتب راستين اسلام و تشيع قرار گرفته است ، براستى اگر كوششهاى شبانه روزى و بى وقفه محدثان و راويان و دانشمندان و علماء نبود، اين منابع كه امروز در اختيار ماست چه مى شد؟! از اين رو مى بينيم كه حضرت صادق عليه السلام فرمود: ((كسى را همانند زراره و ابوبصير و محمد بن مسلم و بريد بن معاويه نيافتم كه ذكر ما و احاديث پدرم را احياء نمايد)).(3)
و باز فرمود: ((خدا زراره را رحمت كند، اگر او نبود آثار نبوت و احاديث پدرم از ميان رفته بود)).(4)
بهر حال نقش علماء و راويان احاديث در حفظ و نگهدارى آثار دين و دفاع از آنها و رساندن اين آثار به آيندگان با تاءليف و تدوين ، نقشى است انكارناپذير، و حقوقى را براى آنان بر طالبان علم و حقيقت ايجاب مى كند.
علامه مجلسى
در اين راستا از جمله دانشمندان و شخصيتهاى برجسته جهان تشيع و از چهره هاى بارز و مشهور علماء شيعه در قرن يازدهم و اوائل قرن دوازدهم هجرى ، علامه مجلسى رضوان الله تعالى عليه است .
نام او محمد باقر ملقب به مجلسى است ، و تاريخ ولادت او بنابر آنچه در مقدمه كتاب ((بحار الانوار)) از ((مرآة الاحوال )) نقل شده است ، سال 1038 هجرى قمرى بوده است (5)، ولى مرحوم نورى در كتاب ((فيض القدسى )) از كتاب ((وقايع الايام و السنين )) تاريخ ولادت او را سال 1037 هجرى قمرى ذكر كرده است .(6)
والد علامه مجلسى
والد علامه مجلسى مرحوم محمد تقى فرزند مقصود على است ، او بنا بر گفته مرحوم اردبيلى يگانه عصر و زمان خود بوده است ، شخصيت و جلالت و همچنين تبحر او در علوم نياز به بيان ندارد، و تعبيرات درباره منزلت او قاصر است از اينكه بتواند منعكس كننده شخصيت و مقام والاى آن عالم ربانى باشد.
او پرهيزكارترين ، زاهدترين ، متقى ترين و عابدترين اهل زمان خود بوده ، و بيشتر اهل آن زمان از خواص و عوام از فيوضات دينى و دنيوى او بهره مى بردند، يكى از خدمتهايى كه به اهل بيت عليهم السلام انجام داد اين است كه اخبار ائمه معصومين عليهم السلام را در اصفهان نشر داد.
از تاءليفات او: شرح عربى و نيز شرح فارسى بر كتاب ((من لا يحضره الفقيه ))؛ كتاب حديقة المتقين ؛ شرح بعضى از كتابهاى ((تهذيب الاحكام ))؛ و رساله اى در افعال حج و رساله اى در رضاع
او در سال 1070 در سن 67 سالگى وفات يافت .(7)
مرحوم ملا محمد تقى . مجلسى از مكتب اساتيدى همانند شيخ بزرگوار بهاء الدين عاملى و علامه زاهد مولى عبدالله شوشترى بهره برد، و پس از فراغت از تحصيل راهى نجف اشرف گرديد و به رياضت نفس و تصفيه باطن و تهذيب اخلاق مشغول گرديد و براى او مكاشفات و رؤ ياهاى حسنه اى بوده است .
پدرش مولى مقصود على مردى بصير و پرهيزكار و مروج مذهب شيعه اثنى عشرى بوده و اشعار زيبا و بديعى سروده است ، و چون داراى حسن محاضرت و مجالست بود لذا او را ((مجلسى )) لقب دادند، و اين لقب در فرزندان او باقى ماند.
مادر مولى محمد تقى عارفه مقدسه صالحه دختر عالم جليل كمال الدين درويش محمد بن الشيخ حسن عاملى كه از بزرگان ثقات علماء است و از محقق بزرگوار شيخ على كركى روايت مى كند، و از ((مناقب الفضلاء)) نقل شده است كه مولى كمال الدين اهل عبادت و زهد بوده است و در نطنز مدفون است و براى او قبه اى است معروف . مرحوم شيخ يوسف بحرانى گفته است : او اول كسى بود كه در عصر دولت صفويه حديث را در اصفهان نشر داد.(8)
علامه مجلسى از ديدگاه علماء
از آنجا كه براى ارزيابى هر چيزى بايد به آگاهان و اهل خبره و كسانى كه تخصص در آن رشته دارند، مراجعه كرد، ما نيز براى دستيابى و نيل به ابعاد شخصيت والاى علامه مجلسى و آگاهى از مرتبه ، علم ، دانش و ديگر ويژگيهاى اين فرزانه دهر و عالم عاليمقام ، به گفتار و اظهار نظر و تعبيرات زيادى كه از علماء و دانشمندان معاصر و يا پس از او به ما رسيده است ، مى پردازيم ، و ابتدا به آنچه از علماى معاصر او درباره اين عالمه جليل بيان كرده اند مى نگريم :
1 - مرحوم اردبيلى صاحب كتاب ((جامع الرواة )) كه بنا بر تصريح خودش 11 اجازه روايت دارد درباره او چنين مى گويد: محمد باقر فرزند محمد تقى مقصود على ملقب به مجلسى ، استاد و شيخ ما و شيخ اسلام و مسلمين و خاتم المجتهدين است ؛ او امام ، علامه ، محقق ، مدقق ، جليل القدر، عظيم الشاءن ، رفيع المنزله ، وحيد العصر، فريد الدهر، ثقة ، ثبت ، عين ، كثير العلم و جيد التصانيف است . امر او در علو قدر، عظمت شاءن ، بلندى مرتبه ، تبحر در علوم عقليه و نقليه ، دقت نظر، صائب بودن راءى ، وثاقت ، امانت و عدالت مشهورتر است از آنكه ذكر شود، و فوق اين تعبيرات است ؛ فيض او و والدش چه در زمينه امور دنيوى و چه اخروى به اكثر مردم از عام و خاص رسيده است ؛ جزاه الله تعالى افضل جزاء المحسنين . او داراى كتابهاى نفيس و بسيار خوبى است كه مرا اجازه داد از تمام آن كتابها روايت كنم .(9)
2 - معاصر ديگر او شيخ محمد بن حسن حر عاملى صاحب كتاب ((وسائل الشيعة )) درباره آن بزرگوار چنين مى گويد: محمد باقر فرزند مولاى ما محمد تقى مجلسى عالم ، فاضل ، ماهر، محقق ، مدقق ، علامه ، فهامه ، فقيه ، متكلم ، محدث ، ثقة ثقة ، جامع محاسن و فضائل ، جليل القدر، عظيم الشاءن اطال الله بقاءه ؛ براى او مؤ لفات سودمند بسيارى است .(10)
3 - امير محمد صالح خاتون آبادى درباره او مى گويد: مولانا محمد باقر مجلسى نور الله ضريحه الشريف ، او از بزرگترين اعاظم فقهاء و محدثين و علماى اهل دين است ، و در فنون فقه ، تفسير، علم حديث ، رجال ، اصول كلام و اصول فقه بر ساير فضلاء فائق آمد، و بر گروهى از علماء مقدم بود بطورى كه احدى از متقدمين از اهل علم و عرفان و متاءخرين آنان از نظر جلالت و عظمت به مرتبه او نرسيدند و جامعيت اين مرد الهى را نداشتند.(11)
و اما از شخصيتهائى كه پس از علامه مجلسى آمده اند و از او با عظمت ياد كرده و مراتب علمى و كمالات او را اذعان داشته و بر شمرده اند، مى توان به بعضى از آنان اشاره كرد:
1 - علامه طباطبائى بحر العلوم در اجازه اى كه به سيد بزرگوار سيد عبدالكريم داده است مرحوم علامه مجلسى را چنين ثنا گفته است : خاتم المحدثين و ناشر علوم شريعت ، عالم ربانى و نور شعشعانى ، خادم اخبار ائمه اطهار و غواص بحار الانوار دائى ما علامه محمد باقر كه شكافنده علوم دين است .(12)
2 - محقق كاظمى درباره علامه مجلسى مى گويد: او منبع فضائل و اسرار حكمت و غواص بحار الانوار و استخراج كننده گنجينه هاى اخبار و رموز آثار، شخصيتى كه همانند او در اعصار و ادوار ديده نشده است ، او كشف كننده انوار تنزيل و اسرار تاءويل و حل كننده معضلات احكام و مشكلات فهم ها با بهترين طريق و نيكوترين دليل بوده است .(13)
3 - محدث نورى صاحب كتاب ((مستدرك الوسائل )) از علامه مجلسى چنين ياد مى كند كه : توفيقى كه براى اين شيخ معظم له حاصل شده است براى احدى در اسلام ميسر نگرديده است از ترويج مذهب و اعلاى كلمه حق و شكستن قدرت و صولت بدعتگزاران و قلع و قمع كننده دستاوردهاى ملحدين و زنده كننده سنتهاى فراموش شده دين و نشر دهنده آثار پيشوايان مسلمين به طرق و راههاى متعدد و شكلهاى مختلف كه بهترين آنها تصانيف و كتبى است كه در ميان مردم شايع و روز و شب اصناف از عالم و جاهل ، خاص و عام ، عربى و عجمى از آنها بهره مى برند، و از مجلس او گروه زيادى از فضلاء بيرون آمده اند كه تلميذ بزرگ او ملا عبدالله اصفهانى تعداد آنها را هزار نفر ذكر كرده است .(14)
4 - علامه نورى از بعضى از شاگردان صاحب جواهر رحمة الله نقل مى كند كه گفت : استاد ما شيخ الفقهاء صاحب كتاب ((جواهر الكلام )) روزى در مجلس بحث و تدريس خود فرمود: ديشب در عالم رؤ يا مجلس عظيم و با شكوهى را ديدم و جماعتى از علماء در آن حضور داشتند و دربانى كنار درب آن مجلس بود، من از او اذن گرفتم و او مرا وارد مجلس نمود، ديدم تمام علماء از متقدمين و متاءخرين در آن مجلس جمع بودند و علامه مجلسى در صدر آن مجلس بود، من در شگفت شدم و از آن دربان سؤ ال كردم از علت تقدم علامه مجلسى بر ديگران ، او در پاسخ گفت : او نزد ائمه عليه السلام معروف است .(15)
مشايخ و اساتيد او
از جمله مشايخ و اساتيد علامه مجلسى مى توان به اين علماى بزرگوار اشاره نمود:
1 - عالم و فاضل بزرگوار ابوالشرف اصفهانى .
2 - مولى حسنعلى تسترى فرزند ملا عبدالله اصفهانى .
3 - قاضى امير حسين .
4 - مولى خليل قزوينى متوفاى 1089، شارح كتاب ((كافى )).
5 - فاضل صالح شيخ عبدالله فرزند شيخ جابر عاملى .
6 - سيد شرف الدين على بن حجة الله بن شرف الدين طباطبائى شولستانى متوفاى 1060، مؤ لف كتاب ((توضيح المقال )).
7 - سيد نور الدين على بن على بن الحسين موسوى عاملى متوفاى 1068، كه بوسيله نامه اجازه اى را براى علامه فرستاده ، و مجاور بيت الله الحرام بوده است ؛ او صاحب كتاب ((الفوائد المكية )) مى باشد و شرحى بر ((مختصر النافع )) و شرحى بر ((اثنى عشريه )) شيخ بهائى دارد.
8 - شيخ على فرزند شيخ محمد فرزند حسن فرزند شهيد ثانى ، متوفاى 1103، صاحب ((شرح كافى )) و ((الدر المنثور)).
9 - سيد على خان فرزند سيد نظام الدين شيرازى ، شارح صحيفه سجاديه و كتاب صمديه و صاحب كتاب ((سلافة العصر)) و ((درجات الرفيعة فى طبقات الامامية )) و ((انوار الربيع فى انواع البديع )) و ديگر تصانيف ، او در سال 1120 وفات يافته است .
10 - سيد فيض الله فرزند سيد غياث الدين محمد طباطبائى قهپائى .(16)
11 - مولى محمد تقى مجلسى والد معظم خود علامه ، كه در سال 1070 وفات يافته است .(17)
12 - سيد رفيع الدين محمد بن حيدر حسينى طباطبائى ، صاحب حاشيه بر اصول كافى و حاشيه بر شرح اشارات و حاشيه بر مختلف و حاشيه بر صحيفه كامله و تاءليفات ديگر.
13 - عالم فاضل امير محمد قاسم قهپائى .
14 - عالم صالح محمد شريف فرزند شمس الدين رويدشتى اصفهانى ، او پدر ((حميده )) كه صاحب كتاب ((رياض العلماء)) او را از زنان عالمه و عارفه بر شمرده و گفته است كه آشنا به علم رجال بوده و حواشى و تدقيقاتى دارد بر كتب حديث مثل ((استبصار)) و ديگر كتب حديث كه دلالت بر دقت نظر و اطلاع و فهم او خصوصا آنچه مربوط به تحقيقات او در علم رجال مى شود.
15 - الامير محمد مؤ من بن دوست محمد استرابادى ، عالم و محدث بزرگوار كه در سال 1088 در مكه بدست دشمنان دين به شهادت رسيد.
16 - سيد محمد مشهور به سيد ميرزا جزائرى فرزند شرف الدين على بن نعمة الله موسوى جزائرى ، صاحب كتاب ((جوامع الكلم )).
17 - مولى محمد طاهر فرزند محمد حسين شيرازى ، صاحب ((شرح تهذيب )) و ((حكمة العارفين )) و كتاب ((الاربعين فى اثبات امامة اميرالمؤ منين )) و كتاب ((الجامع فى الاصول )) و رساله هاى بسيارى ، او در سال 1098 وفات يافته است .
18 - عالم متبحر و حكيم عارف و محدث بزرگوار ملا محسن فيض كاشانى (فيض )، صاحب كتاب ((وافى )) و ((صافى )) و غير آن .(18)
شاگردان علامه
ميرزا عبدالله اصفهانى يكى از شاگردان برجسته علامه مجلسى مى گويد كه تعداد شاگردان او به يكهزار نفر مى رسيد،(19) و مرحوم محدث جزائرى در ((الانوار النعمانية )) تعداد آنها را افزون بر يكهزار نفر ذكر كرده است .(20)
با توجه به اينكه احصاء و ذكر نام تمام شاگردان علامه مجلسى ممكن نيست ، اينك به ذكر برخى از مشاهير آنها و يا كسانى كه از او روايت كرده اند مى پردازيم :
1 - سيد جليل و محدث بزرگوار سيد نعمة الله جزائرى ، صاحب تصانيف مشهوره .
2 - سيد امير محمد صالح ، داماد بزرگوار و مؤ لف كتابها و رساله هاى بسيارى .
3 - امير محمد حسين فرزند امير محمد صالح .
4 - فاضل كامل و متبحر خبير مرحوم حاجى محمد بن على اردبيلى صاحب كتاب ((جامع الرواة .))
5 - عالم متبحر ميرزا عبدالله اصفهانى مشهور به ((افندى )) كه در اطلاع بر احوال علماء و مؤ لفات آنان بى نظير بوده است ، صاحب كتاب ((رياض العلماء)) و صحيفه ثالثه از دعاهاى حضرت زين العابدين عليه السلام كه آن دعاهايى كه مرحوم شيخ حر عاملى در صحيفه دوم نياورده ، ايشان در اين صحيفه ذكر كرده است .
6 - مولى ابوالحسن بن محمد طاهر مؤ لف ((تفسير مرآة الانوار)) و شرحى بر صحيفه كامله سجاديه كه به اتمام نرسيده است .
7 - سيد بزرگوار ميرزا علاء الدين گلستانه شارح نهج البلاغه .
8 - فقيه عالم حاج محمد طاهر ابن الحاج مقصود على اصفهانى .
9 - شيخ فاضل كامل فقيه محمد قاسم فرزند محمد رضا هزار جريبى .
10 - عالم كامل محقق شيخ محمد اكمل پدر علامه وحيد بهبهانى
11 - مولى محمد رفيع بن فرج جيلانى .
12 - علامه ربانى شيخ سليمان بن عبدالله ماحوزى بحرانى صاحب دو كتاب ((البلغة )) و ((المعراج )) در رجال و كتاب ((اربعين )) در امامت .
13 - عالم فاضل شيخ احمد فرزند شيخ محمد بحرانى مؤ لف ((رياض الدلائل و حياض المسائل .))
14 - شيخ فقيه عابد صالح محمد بن يوسف بلادى ، شاعر بزرگوار كه در سال 1031 در بحرين به شهادت رسيد.
15 - فاضل صالح مولى مسيح الدين محمد شيرازى .
16 - مولى محمد ابراهيم سريانى
17 - عالم كامل سيد محمد اشرف صاحب كتاب ((فضائل السادات .))
18 - فاضل رضى زكى مولى عبدالله يزدى .
19 - عالم عامل شيخ محمد فاضل كه او از شاگردان پدر علامه مجلسى نيز بوده است .
20 - فاضل سعيد حاج ابوتراب .
تاءليفات
از علامه بزرگوار تاءليفات و آثار فراوانى بجاى مانده است كه بيشتر آنها مورد توجه اهل علم و دانشمندان و علاقمندان به علوم و آثار اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام قرار گرفته است .
آن بزرگوار گذشته از اينكه از نقطه نظر كثرت تاءليف ، يكى از شخصيتهاى كم نظير و يا بى نظير بوده كه با توجه به عمر مباركش از موفقيت ويژه اى برخوردار بوده است ، از جهت نفيس بودن آثار و تاءليفات و حسن سليقه و اسلوب در رديف يكى از بهترين مؤ لفين تاريخ تشيع محسوب مى شود.
اينك به بعضى از آثار آن عالم بزرگوار و فرزانه عاليمقدار اشاره مى كنيم :
تاءليفات عربى
1 - بحارالانوار
2 - مرآة العقول فى شرح اخبار آل الرسول (شرح كافى ).
3 - ملاذ الاخيار فى شرح تهذيب الاخبار.
4 - شرح الاربعين .
5 - الفوائد الطريفة فى شرح الصحيفة .
6 - الوجيزة فى الرجال .
7 - رسالة الاعتقادات .
8 - رسالة الاوزان .
9 - رسالة فى الشكوك .
10 - المسائل الهندية .
11 - الحواشى المتفرقة على الكتب الاربعة و غيرها.
12 - رسالة فى الاذان .
13 - رسالة فى بعض الادعية الساقطة عن الصحيفة الكاملة .
تاءليفات فارسى
1 - عين الحيوة .
2 - مشكاة الانوار.
3 - حق اليقين .
4 - حلية المتقين .
5 - حيوة القلوب .
6 - تحفة الزائر.
7 - جلاء العيون .
8 - مقباس المصابيح .
9 - ربيع الاسابيع .
10 - زاد المعاد.
11 - رسالة الديات .
12 - رسالة فى الشكوك .
13 - رسالة فى الاوقات .
14 - رسالة فى الرجعة .
15 - رسالة فى اختيارات الايام .
16 - رسالة فى الجنة و النار.
17 - رسالة مناسك الحج .
18 - رسالة اخرى .
19 - مفاتيح الغيب فى الاستخارة .
20 - رسالة فى مال الناصب .
21 - رسالة فى الكفارات .
22 - رسالة فى آداب الرمى .
23 - رسالة فى الزكوة .
24 - رسالة فى صلوة الليل .
25 - رسالة فى آداب الصلوة .
26 - رسالة السابقون السابقون .
27 - رسالة فى الفرق بين الصفات الذاتية و الفعلية .
28 - رسالة مختصرة فى التعقيب .
29 - رسالة فى البداء.
30 - رسالة فى الجبر و التفويض .
31 - رسالة فى النكاح .
32 - رسالة فى صواعق اليهود فى الجزية و احكام الدية .
33 - رسالة فى السهام .
34 - رسالة فى زيارة اهل القبور.
35 - مناجات نامه .
36 - شرح دعاى جوشن كبير.
37 - انشاءات .
38 - مشكاة القرآن فى آداب قراءة القرآن و الدعاء و شروطهما.
39 - ترجمه عهدنامه اميرالمؤ منين عليه السلام به مالك اشتر.
40 - ترجمه فرحة الغرى ابن طاووس .
41 - ترجمه توحيد مفضل .
42 - ترجمه توحيد الرضا عليه السلام .
43 - ترجمه حديث رجاء بن الضحاك .
44 - ترجمه زيارت جامعه .
45 - ترجمه دعاى كميل .
46 - ترجمه دعاى مباهله .
47 - ترجمه دعاى سمات .
48 - ترجمه دعاى جوشن صغير.
49 - ترجمه حديث عبدالله بن جندب .
50 - ترجمه قصيده دعبل .
51 - ترجمه حديث ستة اشياء ليس للعباد فيها صنع : المعرفة و الجهل و الرضا و الغضب و النوم و اليقظة .
52 - ترجمه الصلاة .
53 - اجوبة المسائل المتفرقة .
و كتابهاى ديگرى نيز غير از آنچه ذكر شد به علامه بزرگوار نسبت داده شده است مانند كتاب ((اختيارات الايام )) و كتاب ((تذكرة الائمة )) و كتاب ((صراط النجاة )) و ((كتاب فى تعبير المنام )) كه به اثبات نرسيده است .(21)
حيوة القلوب
از مرحوم سيد بحر العلوم علامه طباطبائى نقل شده است كه او آرزو مى كرد كه تصانيف و نوشته هاى خودش در ديوان علامه مجلسى ثبت شود و به جاى آنها يكى از كتابهاى علامه مجلسى كه ترجمه متون اخبار و به زبان فارسى مى باشد، در ديوان او نوشته شود.(22) و اين بدان جهت بود كه عصر علامه مجلسى عصر شكوفائى دين بويژه مكتب اهل بيت عليهم السلام بود و علاقمندان به خاندان اهل بيت عليهم السلام رغبت زيادى به آشنائى با تاريخ و آثار اين خاندان داشتند، ولى چون در آن عصر اكثر كتابها عربى بودند و كمتر كتابى در اين رابطه به فارسى ترجمه شده بود، از اين رو مرحوم علامه بزرگوار يكى از پيشگامان در اين جهت بود كه آثار و اخبار معصومين عليهم السلام را در قالب تاءليفات فارسى بيان كرد كه از ميان آنها كتاب ((حيوة القلوب )) بود.
اين اثر يكى از تاءليفات نفيس بجاى مانده از علامه مجلسى است ، كه جلد اول آن درباره پيامبران گرامى عليهم السلام ، و جلد دوم در احوال پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله و سلم ، و جلد سوم آن در امامت مى باشد. و اين كتاب ارزشمند مورد توجه علاقمندان در عصر علامه مجلسى و پس از آن بوده است بويژه براى كسانى كه خواهان آشنائى با قصص انبياء عظام عليهم السلام و جانشينان آنان و بعضى از قصه هاى مذكور در قرآن ، و آگاهى از سيره سيد البشر رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم و وقايع مربوط به عصر بعثت و قبل از آن و همچنين بعد از بعثت تا هجرت و از هجرت تا رحلت آن بزرگوار، و نيز در جلد سوم مسئله امام شناسى و وجوب وجود ائمه عليهم السلام و آيات درباره امامت مورد توجه قرار گرفته است .
نكته اى كه قابل توجه مى باشد در اين كتاب ، در برگرفتن تعداد بسيارى از روايات و اقوال مختلف در موضوعات مطرح شده در هر يك از جلدهاى آن ، از اين رو در تحقيق سعى شده است كه از بيشتر مصادرى كه مؤ لف آنها را مد نظر داشته استفاده و به آنها ارجاع شود؛ و علاوه بر آنهايى كه خود او ذكر كرده ، در بعضى موارد از مصادر ديگرى استفاده شده كه آن مطالب يا روايات در آنها آمده است چه از كتابهاى شيعه باشد و چه از كتابهاى اهل سنت ، تا بهره بردن از كتاب كاملتر شود.
وفات
علامه مجلسى پس از عمرى تلاش و كوشش بى وقفه در جهت نشر و تبليغ و ترويج علوم آل محمد عليهم السلام و هدايت جامعه با تدريس و تاءليف و خطابه و احياء سنتهاى الهى و اقامه حدود و از بين بردن بدعتها و مبارزه مستمر با منكرات ، سرانجام در روز 27 ماه رمضان سال 1111 در سن هفتاد سالگى ديده از جهان فرو بست و به سراى باقى و جوار رحمت الهى منتقل شد، و به مناسبت تاريخ وفات آن علامه بزرگوار بعضى گفته اند:
ددد ماه رمضان چه بيست و هفتش كم شد *للّه* للّه تاريخ وفات باقر اعلم شد(23)ددد
علامه بزرگوار در كنار مسجد جامع اصفهان در جوار قبر والد معظمش ملا محمد تقى مجلسى در بقعه اى كه عده اى از علماى ديگر نيز مدفون هستند بخاك سپرده شد، مرقد شريف او هم اكنون در اصفهان ملجاء عام و خاص مى باشد.
مقدمه
بسم الله الرحمن الرحيم
حيوة القلوب مرده دلان به وادى ضلالت و حرمان به حمد خداوند بى مانندى است كه مقربان درگاه احديتش به زبان بى زبانى اداى شكر نعمتهاى بى منتهاى او نموده اند. و به قدم اقرار به عجز و ناتوانى وادى نامتناهى ثناء او پيموده اند، و شفاء صدور مستمندان بيمارستان حيرت و هجران به نواى غم زداى عندليب چمن ستايش هدايت بخشى است كه در گلشن ايجاد هر غنچه را كتابى از معرفت خويش در جيب نهاده و هر شاخى را اوراق بسيار از دفتر شناسائى خود دست داده ، اگر چنار است دستش به تضرع و افتقار به درگاه عالم اسرار گشاده ، اگر بيد است واله قدرت بى زوالش گرديده و سر به سجده تعظيم و تمجيد نهاده و دريا به خروش حمد و ثنايش تر زبان گرديده ، از صفحات امواج ، سفينه از وصف جلالش در كف گرفته ، براى مطالعه سواد خوانان خط صنايع جهان آفرين به سر انگشت نسيم ورق مى گردانند، صحرا كمر گشوده بر مسند كوه پشت داده ، از مداد شجر و سبزه و شقايق مجموعه مفصل الحقايق در دامن گذاشته ؛ به الوان نغمات دلنشين ، بدايع خلق صانع سماوات مجموعه مفصل الحقايق در دامن گذشته ؛ به الوان نغمات دلنشين ، بدايع خلق صانع سماوات و ارضين را به مسامع قلوب ارباب يقين مى رساند، كما قال عز من قائل و ان من شى ء الا يسبح بحمده ولكن لا تفقهون تسبيحهم .(24)
زهى لطف كامل و فضل شاملش كه براى هدايت سالكان مسالك نجات راهنمائى گم گشتگان مهالك ضلالت بر شوارع دين از انبياء عالى شاءن ، اعلام رفيعه ساخته ، و بر مشارع يقين از اوصياء رفيع مكان ، منابر منيعه پرداخته است ، و هر يك را به حليه اخلاق عليه و آداب سنيه زيور داده ، براى دفع عساكر وساوس شياطين و شهاب ملحدين به جنود معجزات قاهره و براهين مؤ يد گردانيده ، فله الحمد على ما اسبغ علينا من نعمائه و ارسل الينا من رسله و حججه فى ارضه و سمائه و له الشكر على ما عجزنا عن احصائه من قسمة آلائه .
ضياء بصاير ارباب يقين ، جلاى مسامع مقربين ، به مطالعه و استماع فضايل و مناقب سرورى است كه در طى مراحل و قطع منازل اصلاب طاهره و ارحام طيبه ، افواج انبيا و رسل ، ديده عرفان خويش را به كحل الجواهر غبار مركب همايونش جلا مى دهند، از وفور اشعه انوار جلالش ديده شان از مطالعه جبين اظهرش خيره گرديده ، در مرآت عرش انور، عكس جمالش را مشاهده مى نمودند.
و درود متواتر الورود و صلوات نامعدود بر آن خلاصه عالم ايجاد و شفيع يوم معاد، اعنى مفخر انبيا و زبده اصفيا، محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم و آل بى مثالش ، كه در يكتاى محبت و گوهر گرانبهاى ولايتشان درة التاج هر ملك مقرب و حرز بازوى هر پيغمبر مرسل گرديده ، و عروق شجره معرفت قدر منزلتشان در رياض قلوب صافيه و حدائق صدور زاكيه ارباب عرفان و اصحاب ايقان دويده ، اگر مسبحان افلاك و مهندسان تخته خاك در مقام عدد مناقب بى انتهاى ايشان در آيند، هر آينه سبحه انجم فرو ريزد و ريگ صحرا و قطره دريا و ذره هوا به آخر رسد، و هنوز عشرى از اعشار و اندكى از بسيار احصا نكرده باشند، پشت افلاك خميده احسان ، و كره خاك غريق امتنان ايشان است ، خشت زمين را به نام نامى ايشان ساختند، و سراپرده عرش را براى انوار ايشان افراختند فوج ممكنات را از ظلمت آباد عدم به روشنائى قنديل انوار ايشان قدم در ساحت وجود نهادند. و اگر وجود فايض الوجود ايشان نبودى ، احدى از طفلان مواليد از آباء علوى و امهات سفلى نزادندى ، فصلوات الله عليهم اجمعين ابد الآبدين و لعنة الله على اعدائهم دهر الداهرين .
اما بعد، خامه تراب اقدم طالبان شاهراه هدايت ، و مجتنبان مهامه حيرت و غوايت محمد باقر بن محمد تقى عفى الله عن جرايهما، به زبان شكستگى و انكسار، بر صحايف ضماير صافيه ارباب يقين و مرآت قلوب نيره خلاصه مؤ منين ، تحرير و تصوير مى نمايد كه : چون اين حقير خاكسار، ذره بى مقدار در عنفوان جوانى به رهنمونى هدايات ربانى از ظلمات علوم جهالت اثر، و كتب ضلالت ثمر، منزجر گرديده ، عنان عزيمت به صوب عين الحياة جاودانى ، يعنى تتبع اخبار و تفحص آثار اهل بيت اخيار سيد ابرار عليهم صلوات الله الملك الغفار، كه ينابيع علوم يزدانى و معارف سبحانى و معادن جواهر حقايق ربانى مصروف و معطوف گردانيدم و عمده احاديث و آثار ايشان كه بعد از تتبع بسيار بدست آمده بود در كتاب ((بحار الانوار)) جمع نمودم .
در اين ولا جمعى از برادران ايمانى و دوستان روحانى از اين قليل البضاعه استدعا نمودند كه آنچه از آن كتاب جامع الابواب متعلق به تواريخ ، احوال و معجزات و مكارم اخلاق و محاسن صفات و احوال و غزوات حضرت سيد البشر صلى الله عليه و آله و سلم و دلايل امامت و خلافت و اطوار حميده و آداب پسنديده حضرات ائمه اثنا عشر و حضرت فاطمه زهرا صلوات الله عليهم اجمعين بوده باشد، به لغت فارسى ترجمه نمايم ، تا جميع طوايف الانام سيما جمعى از عوام را كه از فهم لغت عربى عاجزند از آن بهره مند گردند، و براى تاءكيد حصول اين ماءمول و اجابت اين مسؤ ول ، چنين تقرير مى كردند كه كتبى كه به لغت فرس در اين ابواب تاءليف شده است ، اكثر احاديث آنها را از كتب مخالفين دين اخذ نموده اند، نسبت خطاها و لغزشهاى عظيم به انبياى عظيم الشاءن و اوصياى جليل القدر ايشان داده اند، كه اخبار معتبره اهل بيت رسالت عليهم السلام ناطق است بر برائت ساحت عصمت ايشان از امثال آنها، و بعضى با عدم تتبع وافى و تفحص شافى متوجه اين امر گرديده اند و از بسيار اندكى ايراد كرده ، و از دريا به قطره اى قناعت نمودند، و رتبه تمييز ميان صحيح و سقيم و غث و سمين اخبار منقوله و احاديث متداوله و اقوال متنوعه و اكاذيب مختلفه را نداشته اند، و بر تو لازم است كه به جهت اداى شكر نعمت ايزدى ، چنين كتاب عالى تاءليف نمائى كه فيضش عام ، و نفعش تمام بوده باشد.
بناء على هذا هر چند در اين وقت ، به اعتبار وفور عدائق و كثرت شواغل و علايق ، تمشيت اين امر از اين حقير در غايت صعوبت و اشكال مى نمود، اما چون اجابت مسؤ ول ايشان به جهت رعايت حقوق اخوت ايمانى لازم مى دانست كه تشييد اساس تصديق و يقين نبوت اشرف مرسلين و امامت ائمه طاهرين صلوات الله عليه و عليهم اجمعين كه عمده اصول دين مبين و اهم مقاصد مؤ منين است و تفكر در احوال و تواريخ انبيا و اوصيا كه مقربان درگاه احديت و محرمان سرادق صمديتند، و تذكر اخلاق سنيه و اطوار مرضيه و محن و مصايب و بلايا و نوايب ايشان و استماع معجزات وافيه و براهين شافيه ايشان در تقويت ايمان و يقين و رام گردانيدن نفس اماره و انزجار او از شهوات دنيه نشاءة فانيه ، و ميل فرمودن او به متابعت سنن مرسلين و آداب صالحين تاءثير عظيم دارد، چنانچه جناب اقدس ايزدى تعالى شاءنه در قرآن مجيد براى اصلاح متمردان و هدايت غاويان ، اين طريقه مستقيمه را مسلوك داشته .
و ايضا موجب صرف قلوب ، و استماع اكثر خلق از قصص باطله و اساطير كاذبه كه قلوب عامه جهال را تسخير نموده اند، مى گردد، لهذا استمداد توفيق از جناب اقدس ايزدى جل و علا و اقتباس هدايت از مشكاة انوار انبياء و اوصياء عليهم الصلوات و التحية و الثناء كرده ، شروع در تاءليف كتاب مزبور نموده ، و چون ترجمه جميع آنچه در كتاب كبير مندرج گرديده بود، موجب تطويل كتاب و تكثير ابواب مى گرديد، و در اين زمان كه همت اكثر ناس از تحصيل كتب مطوله هر چند كثير الفايده باشد قاصر است ، بنابراين اختصار مى نمايد بر ترجمه آنچه از احاديث ، اوثق و اقوى بوده باشد، و با اتفاق اكثر مضامين چند روايت ، به يكى اكتفا مى نمايد تا فايده اش جليل و مؤ ونت تحصيلش قليل بوده باشد.
و چون موضوع اين كتاب مستطاب ، بيان فضائل و كمالات و مناقب و معجزات و تواريخ حالات اجداد كرام و آباء فخام عالى نسبى است كه چراغ دودمان عزتش از قنديل انوار مثل نوره كمشكوة فيها مصباح (25) افروخته ، و فروغ اشعه جلالش در فضاى بى انتهاء توصيف قدرش طاير انديشه اجناح ارتباح سوخته ، اعنى شاه آگاه والا جاه ، سپهر بارگاه ، انجم سپاه ، سليمان نشان ، دارا دربان ، رعيت پرور، عدالت گستر، نهال رعناى بوستان صفوت و خلافت ، سرو زيباى چمن ابهت و جلالت ، و جهان بخش دريا نوال ، سايه راءفت حضرت پرورگار ذوالجلال در باب بيت الحرام ، دولت و اقبالش آشيان كبوتران حرم ، دعاهاى بيريائى ساحت حريم رفعت و جلالش معتكف دلهاى پاك طينتان خالص الولا، نسبت بحر بى انتها به كف دريا نوالش نسبت كف و دريا و نمايش خورشيد انور در فضاء راى اظهرش ، چون نمايش ذره اى از بيضا، نسبت تيغ خورشيد مثالش هلال در اوج اقبال بر خويش مى بالد، و به گمان كمان رفيع مكانش قوس و قزح به رنگ آميزى خجلت مى كاهد، خورشيد پاك گوهر اگر از رشك چتر نيك اخترش غمگين نگرديدى ، در فراش گلگون شفق به خون دل خويش ننشستى و سر اندوه بر بالين افق نگذاشتى و چرخ بى قرار كه از رفعت ايوان رفيع بنايش چاك در جگر نگذاشتى ، روزى هزار دور بر گرد سر چاكران بزمش گرديده منت داشتى ، اطلس افلك بطانه سايبان ايوان جلالش و منطقه بروج كمربند يساولان مجلس بهشت مثالش ، سليمان شكوهى كه هدهد ناطقه در مديحش الكن و مرغ و ماهى را قلاده انقيادش در گردن است ، وصيت قهرش بساط بر هوا گسترده ، در اطراف جهان نداى روح رباى الا تعلوا على و اءتونى مسلمين (26 ) به مسامع سلاطين زمان رسانيده ، و مرغان فصيح بيان توصيف لطفش نامهاى محبت طراز بر پر اقبال بسته ، از روزنه دلها به جانهاى ساكنان اكناف جهان فرمانها دوانيده ، طغراى يرليغ (27) بليغش انه من سليمان و انه بسم الله الرحمن الرحيم (28) سرمشق طبع قويمش حريص عليكم بالمؤ منين رؤ وف رحيم (29)، قدم عقل دانا بر صرح ممرد ثناى آن ، نتيجه يكه تاز ميدان ((لافتى )) در تزلزل و انديشه دانشوران در احصاء فضايل بى انتهاء آن نوباوه بوستان (هل اتى )(30)، از روى عجز در تاءمل مفخر سلاطين زمان و مشيد قوانين عدل و احسان ، رافع الويه ملت بيضا، و مؤ سس قواعد شريعت ، غر الملك الملوك القاهره و كاسر اعناق اكاسره ، رافع لواى دين ، قامع اطماع الملحدين ، مؤ سس اساس الايمان ، قالع عروق الكفر و الطغيان ، معدن الفتوة و الكرامة و سليل النبوة و الامامة السلطان ابن السلطان ابن السلطان و الخاقان ابن الخاقان ابن الخاقان ابوالفتح و النصر و الظفر السلطان سليمان ، مد الله اطناب دولته الى ظهور صاحب الزمان و جعله من انصاره و اعوانه ، عليه و آله آبائه صلوات الله الرحمن .
لهذا ديباچه آن را به نام نامى و القاب گرامى آن اعلى حضرت مزين و موشح گردانيد و با وجود عدم قابليت به نظر اقدس آن سليل نبوت رسانيد، تا موجب رفعت قدر و علو پايه اين تحفه فرومايه گردد، تا ظهور تاءثير صبح نشور ثواب خواندن و شنيدن و نوشتن و ديدن آن پروردگار فرخنده آثار، آن برگزيده رحيم غفور، عايد شود.
و چون مطالعه اين موجب حيات ابدى دلهاى اهل ايمان مى گردد، آن را به ((حيوة القلوب )) مسمى گردانيده ، و مرتب به چهار كتاب ساخت ، و على الله توكلت و حسبى الله و نعم الوكيل
afsanah82
11-04-2010, 03:30 PM
كتاب اول : در بيان تاريخ ، احوال و صفات و معجزات و علوم و معارف مقربان ساحت قرب حـضـرت ذوالجـلال ، از انبياء عظام و اوصياى كرام و بعضى از بندگان شايسته خداى تعالى و احوال بعضى از پادشاهان كه از زمان حضرت آدم تا قريب به زمان بعثت حضرت خاتم الانبياء بوده اند و در آن چند باب است .
بـاب اول : در بـيان امور و احوالى چند كه در ميان جميع پيغمبران و اوصياى ايشان مشترك است و در آن چند فصل است .
فصل اول : در بيان علت بعثت پيغمبران و معجزات ايشان است
به سند معتبر منقول است كه : مردى از ملاحده به خدمت امام جعفر صادق عليه السلام آمد و سؤ الى چند كرد و به شرف اسلام مشرف شد، كه از جمله سؤ الهاى او اين بود كه : به چه دليل اثبات مى نمائى بعثت انبيا و رسل را؟
فرمود كه : ما چون اثبات كرديم به برهان كه ما را خالقى و صانعى هست كه بلندتر است از ما و از جميع آفريده ها، و او منزه است از آنكه خلق او را توانند ديد، يا او را لمس توانند كرد، يا بر او گفتگو توانند كرد، و دانستيم كه او صانع حكيم است و هر چه حكمت و مصلحت بندگان در آن است از او صادر مى گردد؛ پس ثابت شد كه بايد سفيران و رسولان از او در ميان خلق باشند كه كلام او را به بندگان او برسانند، و ايشان را دلالت نمايند بر آنچه مصلحت و منفعت ايشان در آن است ، و بقاء ايشان به آن است ، و ايشان پيغمبرانند و برگزيده هاى او از ميان خلق او كه حكيمان و دانايند، و حق تعالى ايشان را به علم و حكمت تاءديب نموده است و ايشان مبعوث به حكمت گردانيده است كه با ساير مردم شريك نيستند در احوال و صفات ايشان ، هر چند به ايشان در خلقت و تركيب ايشان شبيه و شريكند، و مؤ يدند از جانب حكيم عليم به علم و حكمت و دلايل و براهين و شواهد و معجزات كه دلالت بر صدق دعوى ايشان نمايد، از مرده زنده كردن و كور و پيس را شفا بخشيدن و امثال آنها از امورى كه ساير مردم از اتيان آن عاجزند و به اين علت اين معنى مسمى و جارى است در هر عصر و زمان ، پس هرگز زمين خدا خالى نيست از حجتى از خدا بر خلق ، كه با او علم و معجزه اى باشد كه دلالت بر صدق مقال او، و پيغمبرى كه پيش از او بوده است بكند.(31)
مترجم گويد كه : حاصل اين حديث شريف آن است كه : چون ثابت شد وجود صانع و علم و حكمت و لطف و كمال او و آنكه عبث و بى فايده از او صادر نمى شود، پس ظاهر است كه اين خلق را عبث نيافريده است ، از براى حكمتى عظيم خلق فرموده و اين حكمت فوايد و منافع نشاءه فانى دنيا كه منسوب به انواع المها و دردها و غمها و محنتها و مشقتهاست نمى تواند بود، پس بايد كه براى امرى از اين عظيم تر و فايده اى از اين بزرگتر آفريده باشد. ديگر منقول است كه : حسين بن صحاف (32) از آن حضرت پرسيد كه : آيا مى تواند بود كه مؤ منى كه ايمانش نزد خدا ثابت شده باشد خدا او را بعد از ايمان ، به كفر متصل گرداند؟ فرمود كه : حق تعالى عادل است و پيغمبران را فرستاده است كه مردم را دعوت نمايند بسوى ايمان به خدا، و خدا كسى را بسوى كفر نمى خواند.
پرسيد كه : آيا كسى كه كفرش نزد خدا ثابت شده باشد، خدا او را از كفر به ايمان متصل مى سازد؟
فرمود كه : حق تعالى همه مردم را خلق كرده است براى خلقتى كه همه را بر آن خلق كرده است كه قابل ايمان هستند، و نمى دانستند ايمان به شريعتى را و نه كفر را به انكار ايمان ، پس فرستاد پيغمبران بسوى ايشان كه بخوانند ايشان را به سوى ايمان به خدا تا حجت خود را بر ايشان تمام كند، پس بعضى به توفيق خدا هدايت يافتند و بعضى هدايت نيافتند.(33)
و در حديث معتبر منقول است كه : ابن السكيت از حضرت امام رضا عليه السلام يا امام على النقى عليه السلام سؤ ال نمود كه : به چه سبب حق تعالى حضرت موسى را با دست نورانى و عصا و چيزى چند كه شبيه به سحر بود فرستاد، و حضرت عيسى را با معجزه اى كه شبيه به طبابت طبيبان بود فرستاد، و محمد را به كلام فصيح و خطبه هاى بليغ مبعوث گردانيد؟ آن حضرت جواب فرمود كه : حق تعالى چون مبعوث گردانيد حضرت موسى را، غالب بر اهل عصر او سحر و جادو بود، پس آورد بسوى ايشان از جانب خدا معجزه اى چند را كه از نوع سحر ايشان بود و مثل آن در قوه ايشان نبود و جادوى ايشان را بر آنها باطل كرد و حجت را بر ايشان تمام كرد.
و حضرت عيسى را مبعوث گردانيد در وقتى كه ظاهر گرديده بود در آن زمان بيماريهاى مزمن و مردم محتاج به طبيب بودند، و طبيبان در ميان ايشان بسيار بود، پس آمد بسوى ايشان از جانب خدا با چيزى چند كه نزد ايشان مثل آنها نبود، از زنده كردن مرده ها و شفا بخشيدن كورهاى مادرزاد و پيس به اذن خدا، حجت را بر ايشان تمام كرد چون ايشان با نهايت حذاقت از مثل آنها عاجز بودند.
و حق تعالى حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم را در زمانى فرستاد كه غالب تر بر اهل عصرش خطبه هاى فصيح و سخنان بليغ بود، و پيشه و كمال ايشان هم چنين بود، پس آورد بسوى ايشان از كتاب خدا و مواعظ احكام و آنچه قول ايشان را باطل گردانيد، و عاجز گرديدند از اتيان به مثل آن ، و حجت را بر ايشان تمام كرد.
ابن السكيت گفت : تا حال ، چنين سخن شافى نشنيده بودم ، پس امروز حجت خدا بر خلق چيست ؟
فرمود: عقلى كه خدا به تو داده است كه تمييز مى توانى كرد ميان كسى را كه راست مى گويد بر خدا يا دروغ مى بندد بر او.
ابن السكيت گفت : و الله كه جواب اين است .(34)
فصل دوم : در بيان عدد انبيا و اصناف ايشان
با اسانيد معتبره از حضرت امام رضا و حضرت امام زين العابدين عليهما السلام منقول است كه رسول خدا فرمود كه : حق تعالى صد و بيست و چهار هزار پيغمبر خلق كرده است كه من از همه گرامى ترم نزد خدا و فخر نمى كنم ، و خلق كرده روح صد و بيست و چهار هزار وصى كه على نزد خدا از همه بهتر و گرامى تر است .(35)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابوذر رضى الله عنه از رسول خدا پرسيد كه : خدا چند پيغمبر به خلق فرستاده است ؟
فرمود كه : صد و بيست و چهار هزار پيغمبر؛ و به روايتى سيصد و بيست و چهار هزار پيغمبر.
پرسيد كه : چند نفر ايشان مرسلند؟
فرمود كه : سيصد و سيزده نفر.
پرسيد كه : چند كتاب فرستاده است ؟
فرمود كه : صد و بيست و چهار كتاب ؛ و به روايتى ديگر صد و چهار كتاب و به روايت اخير بر حضرت شيث پنجاه صحيفه فرستاده است ، و بر حضرت ادريس سى صحيفه ، و بر حضرت ابراهيم بيست صحيفه فرستاد، و چهار كتاب تورات و انجيل و زبور و فرقان .
پس فرمود كه : اى ابوذر! چهار كس از پيغمبران سريانى بودند: آدم و شيث و اخنوخ - كه اسم او ادريس است ، و اول كسى بود كه به قلم چيزى نوشت - و چهار نفر از پيغمبران عرب بودند: هود و صالح و شعيب و پيغمبر تو؛ و اول پيغمبر بنى اسرائيل موسى و آخر ايشان عيسى بود، و ششصد پيغمبر در ميان ايشان بود؛(36) و در روايت ديگر عدد پيغمبران بنى اسرائيل چهار هزار نيز وارد شده است (37) و اول اوثق است .
و به سند معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السلام فرمود به صفوان جمال كه : اى صفوان ! آيا مى دانى كه خدا چند پيغمبر فرستاده است ؟
گفت : نمى دانم .
فرمود كه : صد و چهل هزار پيغمبر و مثل ايشان از اوصيا فرستاده است ، با راستى گفتار و ادا كردن امانت و ترك دنيا، و هيچ پيغمبرى نفرستاده است بهتر از محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم ، و هيچ وصى نفرستاده است بهتر از وصى او اميرالمؤ منين .(38)
مترجم گويد كه : اين عدد خلاف مشهور و خلاف احاديث معتبر ديگر است ، و شايد تصحيفى از راويان شده باشد يا در آن احاديث بعضى از انبيا و اوصيا محسوب نشده باشد. و به سندهاى معتبر از حضرت موسى بن جعفر و حضرت امام زين العابدين عليهما السلام منقول است كه : هر كه بخواهد با او مصافحه كند روح صد و بيست و چهار هزار پيغمبر، بايد كه زيارت كند قبر امام حسين عليه السلام را در شب نيمه شعبان كه ارواح پيغمبران در اين شب از خدا مرخص مى شوند براى زيارت آن حضرت ، و پنج نفر اولوالعزمند از پيغمبران كه : نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمدند.
پرسيد: معنى اولوالعزم چيست ؟
فرمود كه : يعنى مبعوث گرديده بودند به مشرق و مغرب زمين و بر همه جن و انس .(39 )
مترجم گويد كه : اين حديث دلالت مى كند بر آنكه موسى و عيسى مبعوث بر كافه خلق بوده اند، و احاديث ديگر دلالت مى كند بر آنكه ايشان بر بنى اسرائيل مبعوث بوده اند، و بعد از اين انشاء الله مذكور خواهد شد.
و در اينكه اين پنج نفر اولوالعزم بوده اند احاديث بسيار وارد شده است .(40)
و در ميان عامه در اين باب خلاف بسيار است ، و ظاهر اخبار و مشهور ميان اصحاب آن است كه اولوالعزم پيغمبرانى اند كه شريعت ايشان نسخ كند شريعت پيغمبران گذشته را، چنانچه به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السلام (41) و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه اولوالعزم را براى اين اولوالعزم مى گويند كه ايشان صاحب عزيمتها و شريعتها بوده اند، زيرا كه حضرت نوح مبعوث شد با كتابى و شريعتى غير شريعت آدم ، پس هر پيغمبرى كه بعد از حضرت نوح بود بر شريعت و طريقه او بود و تابع كتاب او بود تا آنكه ابراهيم خليل صلوات الله عليه آمد با صحف و عزيمت ترك كتاب نوح ، نه به آنكه او را انكار نمايد بلكه ميان اينكه آن شريعت منسوخ گرديده است و بعد از اين عمل به آن نبايد كرد؛ پس هر پيغمبرى كه در زمان حضرت ابراهيم و بعد از او بود همگى بر شريعت و منهاج و طريقه او بودند و به كتاب او عمل مى كردند تا زمان حضرت موسى كه تورات را آورد و عزم نمود بر ترك كردن احكام صحف ؛ پس هر پيغمبرى كه در زمان حضرت موسى و بعد از او بودند، بر شريعت و منهاج او بودند و عمل به كتاب او مى كردند تا زمان حضرت عيسى كه انجيل را آورد و عزم كرد بر ترك شريعت موسى و طريقه او؛ پس هر پيغمبرى كه در ايام حضرت عيسى و بعد از او بودند، بر شريعت و منهاج و كتاب او بودند تا زمان پيغمبر ما محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، پس اين پنج نفر اولوالعزمند و بهترين انبيا و رسلند، و شريعت محمد صلى الله عليه و آله و سلم منسوخ نمى گردد تا روز قيامت ، و پيغمبرى بعد از آن حضرت نيست ، و حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت ، پس هر كه بعد از آن حضرت دعوى پيغمبرى كند يا بعد از قرآن كتابى بياورد و دعوى كند كه از جانب خداست ، پس خون او مباح است براى هر كه از او بشنود اين را.(42)
و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : اولوالعزم را از براى اين الوالعزم گفته اند كه عهد كردند بر ايشان در باب محمد صلى الله عليه و آله و سلم و اوصياى او بعد از آن حضرت و حضرت مهدى صلوات الله عليه و سيرت او، پس اجماع نمود عزمهاى ايشان بر اينكه اينها چنين است و اقرار تمام كردند به اين ، و حضرت آدم اين عزم و اهتمام كه ايشان كردند نكرد، لهذا خدا فرمود و لقد عهدنا الى آدم من قبل فنسى و لم نجد له عزما.(43)
فرمود كه : عهد نمود بسوى او در باب محمد و ائمه بعد از او، پس ترك كرد او را و در باب ايشان عزمى نبوده كه ايشان چنينند.(44)
و على بن ابراهيم در تفسيرش ذكر كرده كه : معنى اولوالعزم آن است كه ايشان سبقت گرفته اند بر پيغمبران بسوى اقرار به خدا، و اقرار كرده اند به هر پيغمبرى كه پيش از ايشان و بعد از ايشان بوده و خواهد بود، و عزم كرده اند بر صبر كردن بر تكذيب و آزار امتهاى خود.(45)
و به سند معتبر منقول است كه : مردى از اهل شام از حضرت اميرالمؤ منين سؤ ال نمود از پنج نفر از انبيا كه به عربى سخن گفته اند؟
فرمود: شعيب و هود و صالح و اسماعيل و محمد صلى الله عليه و آله اند.
و پرسيد از آنها كه از پيغمبران كه ختنه كرده مخلوق شدند؟
فرمود كه : آدم و شيث و ادريس و نوح و سام بن نوح و ابراهيم و داود و سليمان و لوط و اسماعيل و موسى و عيسى و محمد صلى الله عليه و آله و سلم .
پرسيد كه : كدامند آنها كه از رحم كسى بيرون نيامده اند؟
فرمود: آدم و حوا و گوسفند ابراهيم و عصاى موسى و شتر صالح و خفاش كه حضرت ساخت و زنده كرد و پريد به اذن خدا.
و پرسيد كه : كدامند شش نفر از پيغمبران كه هر يك از ايشان دو نام دارند؟
فرمود: يوشع بن نون كه ذوالكفل است ، و يعقوب كه او اسرائيل است ، و خضر كه او تالياست (46)، و يونس كه او ذوالنون است ، و عيسى كه او مسيح است ، و محمد كه او احمد است .(47)
مترجم گويد كه : اتحاد ذوالكفل و يوشع خلاف مشهور است و بعد از اين مذكور خواهد شد.
و در روايت ديگر منقول است كه : پادشاه روم از حضرت امام حسن بن على عليهما السلام پرسيد: كدامند آن هفت چيزى كه از رحم بيرون نيامده اند؟
فرمود كه : آدم ، و حوا، و گوسفند ابراهيم ، و ناقه صالح ، و مارى كه شيطان را داخل بهشت كرد براى اضرار به حضرت آدم ، و كلاغى كه خدا فرستاده قابيل را تعليم نمايد كه چگونه هابيل را دفن كند، و شيطان لعنه الله .(48)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اول وصيى كه به روى زمين آمد هبة الله پسر حضرت آدم بود، و هيچ پيغمبرى از پيغمبران گذشته نبود مگر آنكه او را وصى بوده است ، و پيغمبران صد و بيست و چهار هزار نفر بودند كه پنج نفر اولوالعزمند: حضرت نوح عليه السلام و حضرت ابراهيم عليه السلام و حضرت موسى عليه السلام و حضرت عيسى عليه السلام و حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على بن ابى طالب عليه السلام نسبت به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به منزله هبة الله بود نسبت به آدم و وصى او بود و وارث جميع اوصيا و جميع گذشتگان بود، و محمد صلى الله عليه و آله و سلم وارث علم جميع پيغمبران و مرسلان بود.(49)
و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حق تعالى پيغمبرى از عرب نفرستاده است مگر پنج نفر: هود و صالح و اسماعيل و شعيب و محمد صلى الله عليه و آله و سلم كه خاتم پيغمبران است .(50)
مترجم گويد كه : مراد از اين حديث آن باشد كه از قبيله عرب بوده باشد، و اين حديث و حديث شامى دلالت مى كند بر اينكه حضرت اسماعيل عرب باشد، و حديث ابوذر ظاهرش غير اين بود. و ممكن است كه مراد از اين دو حديث اين بوده باشد كه خود به لغت عربى سخن مى گفته و از قبيله عرب بوده باشد، يا آنكه آنها بغير عربى سخن نمى گفته باشند و حضرت اسماعيل بغير لغت عرب نيز سخن مى گفته باشد، و همين روايت را از همين راوى در بعضى از كتب روايت كرده اند مثل روايت ابوذر كه اسماعيل در آن داخل نيست .
و در حديث صحيح منقول است كه : زراره از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيد از معنى رسول و نبى ؟ نبى آن است كه در خواب مى بيند و صداى ملك را مى شنود اما ملك را نمى بيند؛ و رسول آن است كه صداى ملك مى شنود و ملك را نيز مى بيند.
پرسيد كه : منزلت امام چيست ؟
فرمود كه : صداى ملك را مى شنود و ملك را نمى بيند.(51)
و به سند معتبر ديگر منقول است كه : حسن بن عباس به حضرت امام رضا عليه السلام نوشت كه : چه فرق است ميان رسول و نبى و امام ؟
آن حضرت در جواب نوشت كه : رسول آن است كه جبرئيل به او نازل مى شود و او را مى بيند و سخن او را مى شنود و وحى بر او نازل مى شود و گاه باشد كه در خواب ببيند مانند خواب ديدن ابراهيم ، و نبى گاه سخن مى شنود و شخصى را نمى بيند و گاه شخص ملك را مى بيند بى آنكه از او وحى بشنود، و امام سخن ملك را مى شنود و شخص او را نمى بيند.(52)
و به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : پيغمبران بر پنج نوعند، كه بعضى صدائى مى شنوند مانند صداى زنجير پس مقصود وحى را از آن مى يابند، و بعضى در خواب وحى بر ايشان ظاهر مى شود چنانچه يوسف و ابراهيم در خواب ديدند و بعضى ملك را مى بينند، و بعضى در دلشان نقش مى شود و صدا به گوششان مى رسد و ملك را نمى بينند.(53)
و در حديث صحيح ديگر منقول است كه : زراره از حضرت امام محمد باقر عليه السلام سؤ ال نمود از معنى رسول و نبى و محدث ؟
فرمود كه : رسول آن است كه جبرئيل عليه السلام به نزد او مى آيد رو به رو و او را مى بيند و با او سخن مى گويد؛ و اما نبى ، پس او در خواب مى بيند چنانچه ابراهيم ذبح كردن فرزند خود را در خواب ديد، و مثل آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از ساير پيغمبران پيش از نزول وحى مى ديد تا جبرئيل از جانب حق تعالى رسالت را براى او آورد، و بعد از آنكه نبوت و رسالت هر دو از براى او جمع شد جبرئيل به نزد او آمد و با او رو به رو سخن مى گفت ؛ و بعضى از پيغمبران هستند كه جمع شده است براى ايشان شرايط پيغمبرى و در خواب مى بينند و روح مى آيد و با ايشان سخن و حديث مى گويد بى آنكه او را در بيدارى ببينند؛ و اما محدث آن است كه ملك با او حديث مى گويد و او را نمى بيند.(54)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : انبيا و مرسلون بر چهار طبقه اند: پس پيغمبرى هست كه خبر داده مى شود در امر نفس خودش و به ديگرى تعدى نمى كند؛ و پيغمبرى هست كه در خواب مى بيند و صداى ملك را مى شنود و در بيدارى ملك را نمى بيند، به احدى مبعوث نگرديده است و بر او امامى هست كه مى بايد او را اطاعت نمايد، چنانچه ابراهيم بر لوط امام بود؛ و پيغمبرى هست كه در خواب مى بيند و صدا مى شنود و ملك را نمى بيند(55) و فرستاده شده است بسوى گروهى كم يا بسيار، چنانچه حق تعالى در قضيه يونس فرموده است و ارسلناه الى مائة الف او يزيدون ، (56) يعنى : ((او را فرستاديم بسوى صد هزار كس بلكه زياده بوده اند))، فرمود كه : سى هزار كس زياده بوده اند بر صد هزار؛ و پيغمبرى هست كه در خواب مى بيند و صدا مى شنود و ملك را در بيدارى مى بيند و او امام و پيشواى پيغمبران ديگر است مثل الوالعزم ، و بتحقيق كه ابراهيم نبى بود و امام نبود تا آنكه حق تعالى به او گفت (انى جاعلك للناس اماما)(57)، يعنى : ((بدرستى كه من گردانيده ام تو را براى مردم ، امام ))، پس او گفت (و من ذريتى )(58)، يعنى ((از ذريت من امام قرار داده اى ؟ )) و غرضش آن بود كه همه ذريتش امام باشند، حق تعالى فرمود كه لا ينال عهدى الظالمين (59)، يعنى : ((نمى رسد عهد امامت و خلافت من به ستمكاران )) يعنى كسى كه صنمى يا بتى پرستيده باشد.(60)
مترجم گويد كه : ميان علما خلاف است در تفسير نبى و رسول و فرق ميان اين دو معنى : بعضى گفته اند كه فرق ميان اين دو لفظ نيست ؛ و بعضى گفته اند رسول آن است كه با معجزه كتاب آورده باشد، و نبى غير رسول آن است كه كتاب بر او نازل نشده باشد و مردم را به كتاب پيغمبر ديگر دعوت نمايد؛ و بعضى گفته اند رسول آن است كه شرعش ناسخ شريعتهاى گذشته باشد و نبى اعم از اين است .
و از احاديث سابقه و غير آنها كه براى خوف تطويل ترك كرديم ظاهر مى شود كه رسول آن است كه در هنگام القاى وحى ملك را در بيدارى بيند و با او سخن گويد، و نبى اعم از اين است . پس نبى غير رسول آن است كه ملك را در هنگام القاى وحى نبيند بلكه در خواب بيند يا در دلش به الهام افتد يا صداى ملك به گوشش رسد و ملك را نبيند كه در وقتهاى ديگر غير وقت القاء، ملك را بيند؛ و جمعى از محققين علما نيز به اين نحو فرق كرده اند.
و در حديث معتبر از ائمه صلوات الله عليهم منقول است كه : پنج نفر از پيغمبران سريانى بودند و به زبان سريانى سخن مى گفتند: آدم و شيث و ادريس و ابراهيم و نوح ؛ و زبان آدم عربى بود، و عربى ، زبان اهل بهشت است ، پس چون حضرت آدم مرتكب ترك اولى شد بدل كرد خداى تعالى براى او بهشت نعيم را به بهشت زمين و زراعت كردن ، و زبان عربى او را به زبان سريانى ؛ و پنج كس از پيغمبران عبرانى بودند كه زبان ايشان عبرانى بود: اسحاق و يعقوب و موسى و داود و عيسى ؛ و پنج كس از ايشان عرب بودند: هود و صالح و شعيب و اسماعيل و محمد صلى الله عليه و آله و سلم ؛ و پنج نفر از ايشان در يك زمان مبعوث شدند: ابراهيم و اسحاق بسوى ارض مقدس بيت المقدس و شام مبعوث گرديدند، و يعقوب بسوى زمين مصر، و اسماعيل به زمين جرهم (و جرهم در دور كعبه جمع شده بودند بعد از عماليق ، و ايشان را براى اين عماليق مى گفتند كه نسل عملاق بن لوط(61) بن سام بن نوح بودند)، و لوط را بر چهار شهر مبعوث گردانيد: سدوم و عامور و ضعاف و دارد؛(62) و سه نفر از پيغمبران پادشاه بودند: يوسف و داود و سليمان ؛ و چهار كس پادشاه تمام دنيا شدند، دو مؤ من و دو كافر؛ اما دو مؤ من : ذوالقرنين و سليمان بودند؛ و اما دو كافر: نمرود بن كوش بن كنعان و بخت النصر بودند.(63)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه رسول خدا فرمودند: حق تعالى مبعوث گردانيد هر پيغمبرى كه پيش از من بوده است بر امتش به زبان قومش ، و مرا مبعوث گردانيده بر هر سياه و سرخ و به زبان عربى (64)
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى هيچ كتابى و وحيى نفرستاده است مگر به لغت عرب ، پس به گوشهاى پيغمبران مى رسد به زبانهاى قوم ايشان ، و در گوش پيغمبر ما صلى الله عليه و آله و سلم مى رسد به زبان عربى .(65)
و به سند معتبر منقول است كه : زنديقى به خدمت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام آمد و سؤ ال از تفسير آيات قرآن كرد و بعد از جواب شنيدن مسلمان شد. از جمله سؤ الها اين بود كه : چه مى فرمائى در آن آيه كه و ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا او من وراء حجاب او يرسل رسولا فيوحى باذنه ما يشاء(66) كه ترجمه لفظش آن است كه : ((نبوده است بشرى را كه سخن گويد خدا به او مگر به عنوان وحى يا از پس پرده بفرستد رسول را، پس وحى كند به اذن خدا آنچه را خواهد))، و در جاى ديگر گفته است كه : ((سخن گفت خدا با موسى سخن گفتنى (67))) و باز گفته است كه : ((ندا كرد آدم و حوا را پروردگار ايشان (68))) و در جاى ديگر فرموده است كه : ((اى آدم ! ساكن شو تو و جفت تو در بهشت ؟(69))) گمان مى كرد كه اينها نقيض يكديگرند.
حضرت فرمود كه : اما آيه اول پس نبوده است و نخواهد بود كه حق تعالى با بنده سخن گويد مگر به عنوان وحى كه الهام كند بر دل او يا به خواب او را القا كند، يا سخن گويد به خلق كردن او بى آنكه او را بيند مانند كسى كه از پس پرده با كسى سخن گويد، يا ملكى را فرستد كه وحى آورد به اذن خدا، و بتحقيق كه بودند رسولان از رسولان آسمان ، يعنى ملائكه كه وحى خدا به ايشان مى رسد، پس رسولان آسمان به رسولان زمين مى رسانيدند، و گاهى سخن ميان رسولان اهل زمين و حق تعالى مى بود بى آنكه سخن را به اهل آسمان بفرستد و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از جبرئيل پرسيد كه : وحى را از كجا مى گيرى ؟ گفت : از اسرافيل مى گيرم ، فرمود: اسرافيل از كجا مى گيرد؟ جبرئيل گفت : از ملك روحانيان كه بالاتر از اوست ، حضرت پرسيد كه : آن ملك از كجا مى گيرد؟ گفت : خدا در دل او مى اندازد انداختنى ، پس اين وحى است و كلام خداست و كلام خدا به يك نحو نيست : بعضى آن است كه خدا با پيغمبران سخن گفته است ؛ و بعضى آن است كه در دلهاى ايشان انداخته است ؛ و بعضى خوابى است كه پيغمبران مى بينند، و بعضى وحى فرستادنى است كه مردم آن را تلاوت مى كنند و مى خوانند؛ پس آن كلام خداست ، پس اكتفا كن به آنچه وصف كردم از براى تو از كلام خدا، بدرستى كه كلام خدا به يك نحو نيست ؛ و يك نوعش آن است كه رسولان آسمان به رسولان زمين مى رسانند.
سائل گفت كه : يا اميرالمؤ منين ! خدا اجر تو را عظيم گرداند كه عقده اى از دل من گشودى .(70)
و به سند معتبر منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السلام كه : جبرئيل با حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت در وصف اسرافيل كه : او حاجب پروردگار است و نزديكترين خلق است در درگاه خدا و لوحى از ياقوت سرخ در ميان دو ديده اوست ، پس چون خداوند عالم تكلم مى نمايد به وحى ، لوح بر پيشانى او مى خورد، پس نظر در لوح مى كند و آنچه در آنجا مى خواند به ما مى رساند و ما او را در آسمان و زمين مى رسانيم و جارى مى گردانيم ، و او نزديكترين خلق است به خدا و ميان او و خدا نود(71) حجاب است از نور كه ديده ها را خيره مى كند و وصف و عد آن نمى توان نمود و من نزديكترين خلقم به اسرافيل و ميان من و او هزار سال راه است .(72)
مترجم گويد كه : مراد به حجب ، حجب معنوى نورانيت و تجرد و تقدس جناب مقدس ايزدى تعالى شاءنه كه مانع است اسرافيل را از كيفيت حقيقت ذات و صفات او، يا مراد آن است كه ميان اسرافيل و محلى از عرش كه وحى آنجا صادر مى شود اينقدر فاصله هست ، چنانچه در روايت ديگر وارد شده است كه : لوح محفوظ را دو طرف است : يك طرف بر عرش است و يك طرف بر پيشانى اسرافيل ، چون خداوند جل ذكره تكلم به وحى مى نمايد و لوح مى زند پيشانى اسرافيل را نظر مى كند به لوح و آنچه در لوح مى بيند به جبرئيل خبر مى دهد.(73)
و به سند معتبر منقول است كه زراره از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كرد كه : چگونه بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم معلوم مى شد آنچه از جانب خدا به او مى رسد از شيطان نيست ؟ فرمود كه : هرگاه حق تعالى بنده را از براى او مى فرستد صاحب سكينه و وقار، پس آنچه بسوى او مى آيد از جانب خدا چنان ظاهر مى گرداند نزد او مثل چيزى كه كسى به ديده خود ببيند.(74)
و به سند معتبر ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند: چگونه پيغمبران دانستند كه ايشان پيغمبرند؟ فرمود كه : پرده از پيش دل ايشان برداشتند، يعنى صاحب يقين گرديده اند و شك نمى باشد ايشان را.(75)
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : خوابهاى پيغمبران وحى است .(76)
و در دعاى ام داود كه براى عمل روز پانزدهم ماه مبارك رجب است از حضرت صادق عليه السلام مروى است كه : اسامى جمعى از پيغمبران هست ، چنانچه فرموده است كه : اللهم صل على هابيل و شيث و ادريس و نوح و هود و صالح و ابراهيم و اسماعيل و اسحق و يعقوب و يوسف و الاسباط و لوط و شعيب و ايوب و موسى و هارون و يوشع و ميشا و الخضر و ذوالقرنين و يونس و الياس و اليسع و ذى الكفل و طالوت و داود و سليمان و زكريا و شعيا و يحيى و تورخ و متى و ارميا و حيقوق و عزيز و عيسى و شمعون و جرجيس و الحواريين و الاتباع و خالد و حنظلة و لقمان .(77 )
و به سند معتبر منقول است كه مفضل از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال نمود كه : چگونه امام عالم است به آنچه در اقطار زمين واقع مى شود و او در خانه خود نشسته و پرده آويخته است ؟ فرمود كه : اى مفضل ! حق تعالى در پيغمبر پنج روح قرار داده است : روح الحيوة كه به آن حركت مى كند و راه مى رود؛ و روح القوة كه به آن بر مى خيزد و جهاد مى كند؛ و روح الشهوة كه به آن مى خورد و مى آشامد و با زنان حلال خود مقاربت مى كند؛ و روح الايمان كه به آن ايمان مى آورد و عدالت در ميان مردم مى كند؛ و روح القدس كه به آن حامل پيغمبرى مى شود، پس چون پيغمبر از دنيا مى رود منتقل مى شود روح القدس به امامى كه بعد از اوست . و روح القدس را خواب و غفلت و لهو و تكبر نمى باشد، و آن چهار روح به خواب مى روند و غافل مى شوند و لهو و تكبر مى دارند، و پيغمبر و امام به روح القدس مى بينند و مى دانند چيزها را.(78)
و به سند موثق منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السلام : بدرستى كه خداى عزوجل عهد نمود بسوى حضرت آدم كه نزديك آن درخت نرود، پس چون رسيد آن وقتى كه خدا مى دانست كه در آن وقت خواهد خورد، ترك كرد آن وصيت را و از آن درخت خورد، چنانچه خدا مى فرمايد و لقد عهدنا الى آدم من قبل فنسى و لم نجد له عزما(79) پس چون از آن درخت خورد او را به زمين فرستاد، پس از براى او متولد شد هابيل و خواهرش در يك شكم و قابيل و خواهرش در يك شكم ، پس حضرت آدم امر كرد هابيل و قابيل را كه قربانى به درگاه خدا ببرند، و هابيل صاحب گوسفندان بود و قابيل صاحب زراعت بود، پس هابيل گوسفند نيكوئى را قربان كرد و قابيل از زراعتش آنچه پاك نشده بود قربان كرد، و گوسفند هابيل از بهترين گوسفندانش بود و زراعت قابيل پاك نكرده بود، پس قبول شد قربانى هابيل و قبول نشد قربانى قابيل ، چنانچه حق تعالى مى فرمايد و اتل عليهم نباء ابنى آدم بالحق اذ قربا قربانا فتقبل من احدهما و لم يتقبل من الآخر.(80)
و در آن زمان چون قربانى مقبول مى شد، آتشى مى آمد و آن را مى سوخت ، پس قابيل آتشكده اى ساخت و اول كسى بود كه بناى آتش خانه گذاشت و گفت : من اين آتش را مى پرستم تا قربان مرا قبول كند، پس دشمن خدا (شيطان ) به قابيل گفت كه : قربانى هابيل قبول شد و از تو نشد و اگر او را زنده بگذارى فرزندان بهم رساند كه فخر كنند بر فرزندان تو. پس قابيل هابيل را كشت ، و چون بسوى حضرت آدم برگشت از او پرسيد: كجاست هابيل ؟ گفت : نمى دانم ، مرا نفرستاده بودى كه راعى و حافظ او باشم .
پس چون حضرت آدم رفت و هابيل را كشته يافت گفت : لعنت بر تو باد اى زمين چنانچه قبول كردى خون هابيل را. پس حضرت آدم بر هابيل چهل شب گريست و از پروردگار خود سؤ ال كرد كه به او پسرى ببخشد، پس از براى او فرزندى متولد شد و او را هبة الله نام كرد، زيرا كه حق تعالى او را به او بخشيده بود، پس دوست داشت آدم او را دوستى عظيم .
پس چون پيغمبرى آدم تمام شد و ايام عمر او به آخر رسيد خدا وحى نمود به او كه : اى آدم ! پيغمبرى تو تمام شد و روزهاى عمر تو تمام شد، پس آن علمى كه در نزد توست از ايمان و نام بزرگ خدا و ميراث علم و آثار پيغمبرى را بگردان در عقب فرزندان خود، نزد پسر خود هبة الله ، بدرستى كه من قطع نمى كنم علم و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار پيغمبرى را از عقب ذريت تو تا روز قيامت ، و هرگز زمين را نمى گذارم مگر آنكه در آن عالمى هست كه به آن دين من و طاعت مرا بشناسد، پس او نجاتى خواهد بود براى هر كه متولد شد ميان تو و ميان نوح .
و ياد كرد حضرت آدم نوح را و گفت : حق تعالى پيغمبرى خواهد فرستاد كه اسم او نوح است و او مردم را بسوى خدا خواهد خواند، پس او را به دروغ نسبت خواهند داد و خدا قوم او را به طوفان خواهد كشت ، و ميان آدم و نوح ده پدر فاصله بود كه همه پيغمبران خدا بودند. و وصيت كرد آدم به هبة الله كه : هر كه او را دريابد از شما بايد كه به او ايمان بياورد و پيروى او بكند و تصديق او بكند تا از غرق نجات يابد.
پس چون آدم بيمار شد به آن بيمارى كه از دنيا رفت ، هبة الله را طلبيد و گفت : اگر جبرئيل يا ديگرى را از ملائكه ببينى ، سلام مرا به او برسان و بگو: پدرم از تو هديه مى طلبد از ميوه هاى بهشت . پس هبة الله به جبرئيل رسيد و پيغام پدر خود را رسانيد، جبرئيل گفت كه : اى هبة الله ! پدرت به عالم قدس ارتحال نموده و من نازل نشده ام مگر از براى نماز كردن بر او. پس چون جبرئيل برگشت ، هبة الله ديد كه حضرت آدم دار فانى را وداع نموده است ، پس جبرئيل به آن حضرت تعليم نمود كه چگونه او را غسل دهد، پس او را غسل داد و چون وقت نماز شد هبة الله گفت كه : اى جبرئيل ! پيش بايست و نماز كن بر آدم ، جبرئيل گفت كه : اى هبة الله ! خدا ما را امر كرد كه سجده كنيم پدر تو را در بهشت ، پس ما را نيست كه امامت كنيم احدى از فرزندان او را.
پس هبة الله پيش ايستاد و نماز كرد بر آدم و جبرئيل در پشت سر او ايستاد با گروهى از ملائكه و بر او سى تكبير گفت ، پس خدا امر كرد جبرئيل را كه بيست و پنج تكبير را بردارد از فرزندان آدم ، پس امروز سنت در ميان ما پنج تكبير است ، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر اهل بدر هفت تكبير و نه تكبير هم گفت .
پس چون هبة الله آدم را دفن كرد، قابيل به نزد او آمد و گفت : اى هبة الله ! من ديدم پدرم آدم را كه تو را مخصوص گردانيد از علم به آنچه مرا به آن مخصوص نگردانيده ، و آن همان علم است كه دعا كرد به آن برادرم هابيل را پس قربانى او مقبول شد، و من از براى اين او را كشتم كه او فرزندان نداشته باشد كه فخر كنند بر فرزندان من و گويند كه : ما فرزندان آنيم كه قربانى او قبول شد و شما آن كسيد كه قربانى شما مقبول نشد، و اگر تو اظهار مى كنى چيزى از آن علم را كه پدرت تو را مخصوص گردانيده است به آن ، تو را نيز مى كشم چنانچه هابيل را كشتم .
پس هبة الله و فرزندانش پنهان مى كردند آنچه را نزد ايشان بود از علم و ايمان و اسم اكبر و ميراث و آثار علم پيغمبرى تا مبعوث شد حضرت نوح و ظاهر شد وصيت هبة الله ، چون نظر كردند در وصيت يافتند كه پدر ايشان آدم بشارت داده است به او، پس ايمان به او آوردند و او را پيروى و تصديق كردند.
و حضرت آدم وصيت كرده بود هبة الله را كه اين وصيت را تعاهد و ملاحظه نمايند در هر سالى ، پس روز عيدى باشد آن روز از براى ايشان ، پس تعاهد مى كردند و ملاحظه مى نمودند تا مبعوث شدن نوح را در زمانى كه مبعوث شد در آن ، و همچنين سنت جارى شد در وصيت هر پيغمبرى تا مبعوث شد محمد صلى الله عليه و آله و سلم .
و نوح را نشناختند مگر به آن علمى كه نزد ايشان بود، و اين است معنى آيه (و لقد ارسلنا نوحا)(81)، و بودند ميان آدم و نوح پيغمبران كه خود را مخفى مى داشتند و پيغمبران كه آشكار مى كردند، و به اين سبب ذكر آنها در قرآن مخفى گرديده است و نام برده نشده اند، چنانچه آنها كه آشكار مى كردند از پيغمبران نام برده شده اند، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه و رسلا قد قصصناهم عليك من قبل و رسلا لم نقصصهم عليك (82) يعنى : ((رسولى چند كه قصه ايشان را خوانده ام بر تو و رسولى چند كه قصه ايشان را نخوانده ام بر تو))، حضرت فرمود: يعنى آنها كه نام نبرده است ، پنهان بوده اند. چنانچه نام برده است آنها را كه آشكارا بوده اند.
پس نوح در ميان قوم خود مكث نمود هزار كم پنجاه سال ، كه در پيغمبرى احدى با او شريك نبود، و ليكن او مبعوث شده بود بر گروهى كه تكذيب كننده بودند پيغمبرانى را كه ميان نوح و آدم بودند، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه : ((تكذيب كرده اند قوم نوح مرسلان را(83))) يعنى آنها را كه در ميان او و آدم بودند، پس چون پيغمبرى نوح منقضى شد و ايامش تمام شد، حق تعالى به او وحى كرد كه : اى نوح ! پيغمبرى تو منقضى شد و ايام تو تمام شد پس بگردان علمى را كه نزد توست و ايمان و اسم بزرگ و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى را در عقب از ذريت خود نزد سام ، چنانچه قطع نكرده ام اينها را از خانواده پيغمبران كه ميان تو و ميان آدم بودند، و هرگز زمين را نخواهم گذاشت مگر آنكه در آن عالمى باشد كه به او دين و طاعت من شناخته شود و سبب نجات آنها گردد كه متولد مى شوند ميان نبوت هر پيغمبرى تا مبعوث گردد پيغمبر ديگر كه آشكارا كند دعوت را.
و بعد از سام نبود مگر هود، پس ميان نوح و هود پيغمبران بودند، بعضى پنهان و بعضى آشكار. نوح فرمود كه : حق تعالى پيغمبرى خواهد فرستاد كه او را هود گويند، و او قوم خود را بسوى خدا دعوت خواهد كرد، پس تكذيب او خواهند نمود و خدا قوم او را هلاك خواهد كرد، پس هر كه از شما او را دريابد البته ايمان به او بياورد و پيروى او بكند، بدرستى كه حق تعالى او را نجات خواهد داد از عذاب .
پس وصيت كرد نوح پسر خود سام را كه اين وصيت را تعاهد و ملاحظه نمايند در سر هر سال كه روز عيد ايشان باشد، پس پيوسته تعاهد مى كردند در آن روز تا مبعوث شدن حضرت هود را و زمانى را كه در آن زمان بيرون خواهد آمد.
پس چون خدا هود را مبعوث گردانيد، نظر كردند در آنچه نزد ايشان بود از علم و ايمان و ميراث علم و اسم اكبر و آثار علم نبوت ، پس يافتند هود را پيغمبرى كه پدر ايشان نوح به ايشان بشارت داده بود، پس ايمان به او آوردند و پيروى او كردند، پس نجات يافتند از عذاب او، چنانچه خدا مى فرمايد كه (و الى عاد اخاهم هودا)(84)، و مى فرمايد كه (كذبت عاد المرسلين )(85)، و فرمود و وصى بها ابراهيم بنيه و يعقوب ،(86 ) و فرموده است : ((بخشيديم ما به ابراهيم ، اسحق و يعقوب را و هر يك را هدايت كرده ايم ))، يعنى از براى اينكه پيغمبرى را در اهل بيت او قرار دهيم ((و نوح را هدايت كرديم پيشتر))(87)، يعنى براى اينكه پيغمبرى را در اهل بيت او قرار دهيم .
پس ماءمور شدند عقب از ذريت پيغمبران كه پيش از ابراهيم بودند كه خبر دهند به آمدن حضرت ابراهيم و تعاهد وصيت به آن حضرت بكنند، و ميان هود و ابراهيم ده پشت بودند از پيغمبران ، پس چنين بود سنت الهى كه ميان هر پيغمبرى از مشاهير انبيا و ميان پيغمبر ديگر از مشاهير ايشان ده پدر يا نه پدر يا هشت پدر فاصله بود كه همه پيغمبر بودند، و هر پيغمبرى وصيت به مبعوث شدن پيغمبر بعد از خود مى كرد، و امر مى كرد اوصياى خود را كه تعاهد آن وصيت بكنند چنانچه آدم و نوح و هود و صالح و شعيب و ابراهيم كردند تا منتهى شد به يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم ، و بعد از يوسف در فرزندان برادرش جارى شد كه اسباط بودند تا منتهى شد به حضرت موسى بن عمران ، و ميان يوسف و موسى ده نفر بودند از پيغمبران ، پس حق تعالى موسى و هارون را فرستاد بسوى فرعون و هامان و قارون .
پس حق تعالى پيغمبران فرستاد پياپى ((بسوى هر امتى پيغمبر ايشان كه مى آمد او را تكذيب مى كردند و حق تعالى هر يك از ايشان را بعد از ديگرى به عذابهاى خود معذب مى گردانيد و از ايشان بغير از قصه و حكايتى باقى نماند(88))) پس بودند بنى اسرائيل كه مى كشتند در يك روز دو پيغمبر و سه و چهار پيغمبر، حتى آنكه گاه بود در يك روز هفتاد پيغمبر كشته مى شد و هيچ پروا نمى كردند، و بازار سبزى فروشى تا آخر روز برقرار بود، پس چون تورات حضرت موسى نازل شد، بشارت داد به محمد صلى الله عليه و آله و سلم . و ميان يوسف و موسى ده پيغمبر بودند، و وصى موسى بن عمران يوشع بن نون بود، و اوست فتاى او كه خدا در قرآن فرموده است كه : (اذ قال موسى لفتاه ).(89)
afsanah82
11-04-2010, 03:32 PM
پس پيوسته پيغمبران بشارت مى دادند به محمد صلى الله عليه و آله و سلم چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه (يجدونه ) يعنى : ((مى يابند يهود و نصارى صفت و نام محمد صلى الله عليه و آله و سلم )) مكتوبا عندهم فى التورية و الانجيل (90) يعنى ((نوشته شده نزد ايشان در تورات و انجيل كه امر مى كند ايشان را به نيكيها و نهى مى كند ايشان را از بديها)). و حكايت كرده است از عيسى بن مريم و مبشرا برسول ياءتى من بعدى اسمه احمد(91) يعنى : ((حال آنكه بشارت دهنده است به رسولى كه مى آيد بعد از او كه نامش احمد است )).
پس بشارت دادند پيغمبران بعضى بعضى را تا رسيد به محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، پس چون زمان پيغمبرى آن حضرت تمام شد و ايام عمرش به آخر رسيد، حق تعالى به او وحى كرد كه : اى محمد! پيغمبرى خود را تمام كردى و ايامت به آخر رسيد، پس بگردان علمى را كه نزد توست و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى را به نزد على بن ابى طالب ، بدرستى كه قطع نخواهم كرد اينها را از فرزندان تو چنانچه قطع نكردم از خانه هاى پيغمبران كه ميان تو و ميان پدرت آدم بودند، چنانچه در قرآن فرموده است كه ان الله اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران على العالمين ذرية بعضها من بعض و الله سميع عليم (92) يعنى : ((خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان و حال آنكه ذريتى چندند كه بعضى از ايشان از بعضى اند، و خدا شنوا و دانا است ))، و محمد داخل آل ابراهيم است .
پس حضرت فرمود: بدرستى كه حق تعالى علم را جهل نگردانيده ، يعنى امر علمائى كه صاحب علوم الهى اند مجهول نگذاشته است بلكه نص بر هر عالمى و پيغمبرى و امامى كرده است و ايشان را به مردم شناسانده است ، يا آنكه كسى را براى خلق تعيين نمى كند به خلافت كه جاهل به بعضى از احكام و مصالح خلق باشد.
پس فرمود كه : وا نگذاشته است امر دين خود را به ملك مقربى و نه پيغمبر مرسلى و ليكن فرستاده است رسولى از ملائكه بسوى پيغمبر خود كه او را امر كرده است به آنچه مى خواهد، و خبر مى دهد او را به علم گذشته و آينده . پس دانستند اين علم را پيغمبران خدا و برگزيده هاى او از پدران و برادران ، از آن ذريتى كه بعضى از ايشان از بعضى اند، چنانچه فرموده است در قرآن : ((بتحقيق كه عطا كرديم به آل ابراهيم كتاب و حكمت را، و داديم به ايشان پادشاهى بزرگ ))(93)؛ اما كتاب ، پس پيغمبرى است ؛ و اما حكمت ، پس ايشان حكيم و دانايان از پيغمبران و برگزيدگانند، و همه از آن ذريتند كه بعضى از بعضى ديگرند كه حق تعالى در ايشان پيغمبرى را قرار داده است ، و در ايشان عاقبت نيكو و نگاه داشتن پيمان را مقرر داشته است تا منقضى شود دنيا، پس ايشانند دانايان و واليان امر خدا و استنباط كنندگان علم خدا و هدايت كنندگان مردم . پس اين است بيان فضيلتى كه خدا ظاهر كرده است در پيغمبران و رسولان و حكما و پيشوايان هدايت و خليفه هاى خدا كه واليان امر اويند، و استنباط كنندگان علم او و اهل آثار علم اويند از ذريتى كه بعضى از بعضى بهم رسيده اند از برگزيدگان بعد از پيغمبران و از آل و برادران و از ذريت و از خانواده هاى پيغمبران .
پس كسى كه عمل كند به علم ايشان نجات مى يابد به يارى ايشان ، و كسى كه واليان امر خلافت خدا و اهل استنباط علم خدا را در غير برگزيدگان از خانواده هاى پيغمبران قرار دهد پس مخالفت امر الهى كرده است و جاهلان را واليان امر خدا كرده ، و هر كه گمان كند آنها علم را بر خود مى بندند و بى هدايتى از جانب خدا استنباط علم الهى كرده اند و دروغ بسته اند بر خدا و ميل كرده اند از وصيت و فرمانبردارى خدا پس نگذاشته اند فضل خدا را در آنجا كه خدا گذاشته است ، پس گمراه شدند و گمراه كردند اتباع خود را و ايشان را در قيامت حجتى نخواهد بود، و نيست حجت مگر در آل ابراهيم زيرا كه خدا فرموده است كه فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب .(94)
پس حجت ، پيغمبران است و اهل خانه هاى پيغمبران تا روز قيامت ، زيرا كه كتاب خدا ناطق است به اين وصيت ، و خدا خبر داده است كه اين خلافت كبرى در فرزندان انبيا و در خانواده اى چند است كه حق تعالى ايشان را رفعت داده است بر ساير مردم ، پس فرموده است كه فى بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه (95)، كه بعد از آيه نور كه در شاءن اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نازل شده ، اين آيه را نازل ساخته است ، و ترجمه اش آن است كه : ((در خانه هائى كه رخصت داده است خدا و مقدر و مقرر فرموده است كه بلند گردانيده شوند آنها، و ياد كرده شود در آنها با نام خدا)).
حضرت فرمود كه : اين خانه ها يا خانواده هاى پيغمبران و رسولان و دانايان و پيشوايان هدايت است . اين است بيان عروه ايمان كه كه به چنگ زدن در آن نجات يافته است پيش از شما و به همين نجات مى يابد هر كه متابعت هدايت كند بعد از شما، و بتحقيق كه خدا در كتابش فرموده است كه : ((نوح را هدايت كرديم پيشتر، و از ذريت او داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون را، و چنين جزا مى دهيم نيكوكاران را، و زكريا و يحيى و عيسى و الياس را هر يك از ايشان از شايستگانند، و اسماعيل و يسع و يونس و لوط را و هر يك را فضيلت داده ايم بر عالميان ، و از پدران و ذريتهاى ايشان و برادران ايشان و برگزيديم ايشان را و هدايت كرديم ايشان را به راه راست ، ايشانند آنها كه داده ايم به ايشان كتاب و حكم و پيغمبرى را، پس اگر كافر شوند به آنها اين گروه پس موكل كرده ايم به اينها قومى را كه كافر نيستند به اينها))(96)
حضرت فرمود كه : يعنى اگر كافر شوند امت تو، پس موكل كرده ام اهل بيت تو را به آن ايمان كه تو را به آن ايمان فرستاده ام ، پس كافر نمى شوند به آن هرگز، و ضايع نمى گردانم ايمانى را كه تو را به آن فرستاده ام ، و گردانيده ام اهل بيت تو را بعد از تو نشانه راه هدايت در ميان امت تو، و واليان امر خلافت بعد از تو، و اهل استنباط علم من كه در آن دروغى و گناهى و وزرى و طغيانى و ريائى نيست ، اين است بيان آنچه خدا ظاهر كرده است از امر اين امت بعد از پيغمبرشان .
بدرستى كه حق تعالى مطهر و معصوم گردانيده است اهل بيت پيغمبر خود را، و مودت ايشان را اجر رسالت آن حضرت گردانيده است ، و جارى كرده براى ايشان ولايت و امامت را، و گردانيده است ايشان را اوصيا و دوستان و امامان خود در امت آن حضرت بعد از او، پس عبرت گيريد اى گروه مردم ، و تفكر كنيد در آنچه من گفته ام كه حق تعالى در كجا گذاشته امامت و اطاعت و مودت و استنباط علم و حجت خود را، پس اين را قبول كنيد و به اين متمسك شويد تا نجات يابيد، و شما را به آن حجتى باشد در روز قيامت و رستگارى يابيد كه ايشان وسيله و واسطه اند ميان شما و پروردگار شما، و ولايت شما نمى رسد به خدا مگر به ايشان ، پس هر كه اين را بعمل آورد بر خدا لازم است كه او را گرامى دارد و عذاب نكند، و هر كه اتيان كند بغير آنچه خدا او را امر كرده است بر خدا لازم است كه او را ذليل گرداند و معذب سازد.
بدرستى كه بعضى از پيغمبران رسالت ايشان مخصوص جمعى بوده است ، و بعضى رسالت ايشان عام بوده است :
اما نوح ، پس فرستاده شده بود بسوى هر كه در زمين بود به پيغمبرى عام و رسالتى شامل .
و اما هود، پس او فرستاده شد بسوى قوم عاد به پيغمبرى مخصوص .
و اما صالح ، پس او فرستاده شد بسوى ثمود كه اهل يك ده كوچك بودند در كنار دريا كه چهل خانه نبودند.
و اما شعيب ، پس او فرستاده شد بسوى شهر مدين كه او چهل خانه تمام نمى شد.
و اما ابراهيم ، پس پيغمبرى او در ((كوثاريا))(97) بود كه دهى است از دهات عراق ، كه اول امر پيغمبريش در آنجا بود پس از آنجا هجرت كردند از براى قتال ، چنانكه حق تعالى فرموده است كه : ابراهيم گفت : انى مهاجر الى ربى سيهدين (98) يعنى : ((من هجرت كننده ام بسوى پروردگار خود، بزودى مرا هدايت خواهد كرد))، پس هجرت ابراهيم پى قتال بود.
و اما اسحاق ، پس نبوتش بعد از ابراهيم بود.
اما يعقوب پس نبوتش در زمين كنعان بود و از آنجا رفت به مصر و در آنجا به عالم بقا رحلت كرد، پس بدنش را برداشتند و آوردند به زمين كنعان و در آنجا دفن كردند، و خوابى كه حضرت يوسف ديد كه يازده كوكب و آفتاب و ماه او را سجده نمودند، پس ابتداى نبوتش در مصر بود، ديگر اسباط يازده نفر بودند بعد از حضرت يوسف ، پس فرستاد موسى و هارون را به زمين مصر، پس حق تعالى فرستاد يوشع بن نون را بسوى بنى اسرائيل بعد از موسى ، و ابتداى پيغمبرى او در آن صحرا بود كه حيران شدند در آن بنى اسرائيل ، پس ديگر بودند پيغمبران مرسل بسيار كه بعضى از آنها را حق تعالى قصه ايشان را براى محمد صلى الله عليه و آله و سلم ذكر كرده است و بعضى را ذكر نكرده است ، پس فرستاد حق تعالى عيسى بن مريم را بسوى بنى اسرائيل و بس ، پس پيغمبرى او در بيت المقدس بود، بعد از او حواريون دوازده نفر بودند پس پيوسته ايمان پنهان بود در بقيه اهل او از روزى كه حق تعالى عيسى را به آسمان برد، و حق تعالى محمد صلى الله عليه و آله و سلم را بسوى جنيان و آدميان فرستاد و آخر پيغمبران بود و بعد از آن دوازده وصى مقرر فرمود، بعضى را ما دريافتيم و بعضى پيش گذشته اند و بعضى بعد از اين خواهند آمد، پس اين است امر پيغمبرى و رسالت ، و هر پيغمبرى كه بسوى بنى اسرائيل مبعوث شد، خواه خاص و خواه عام ، او را وصى بوده است و سنت الهى چنين جارى شده است ، و اوصيائى كه بعد از اين محمدند بر سنت اوصياى عيسى اند و اميرالمؤ منين عليه السلام بر سنت حضرت مسيح بود، اين است بيان سنت و امثال اوصيا بعد از پيغمبران .(99)
و به سند معتبر منقول است از حضرت صادق كه رسول خدا فرمود: من سيد و بهتر پيغمبرانم ، و وصى من سيد و اشرف اوصياى پيغمبران است ، و اوصياى او بهترين اوصياى پيغمبرانند، بدرستى كه حضرت آدم سؤ ال نمود از خداوند عالميان كه از براى او وصى شايسته اى قرار دهد، پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه : من گرامى داشتم پيغمبران را به پيغمبرى ، و آزمايش كردم خلق خود را و گردانيدم نيكان ايشان را اوصياى پيغمبران ؛ پس وحى نمود حق تعالى به او كه : اى آدم ! وصيت نما بسوى شيث ؛ پس وصيت نمود آدم بسوى شيث و او هبة الله فرزند آدم است ؛ و وصيت نمود شيث بسوى فرزند خود شبان ؛ و او پسر آن حوريه بود كه حق تعالى براى آدم نازل ساخت از بهشت و او را تزويج نمود به پسر خود؛ و شبان وصيت نمود به محلث (100)؛ و محلث بسوى محوق ؛ و وصيت نمود محوق بسوى عميث (101)؛ و عميث بسوى اخنوق (102) كه حضرت ادريس است ؛ و وصيت نمود ادريس بسوى ناحور؛(103 ) و ناحور وصيتها را تسليم نمود به حضرت نوح عليه السلام .
و وصيت نمود نوح بسوى سام ؛ و سام به عثامر؛ و وصيت نمود عثامر بسوى برعيثاشا؛ و وصيت نمود برعيثاشا بسوى يافث ؛ و يافث بسوى بره ؛ و بره بسوى جفيه ؛(104) پس جفيه بسوى عمران ؛ و عمران وصيت را تسليم نمود به حضرت ابراهيم ؛ و ابراهيم بسوى پسرش اسماعيل ؛ و وصيت نمود اسماعيل بسوى اسحاق ؛ و اسحاق بسوى يعقوب ؛ و يعقوب بسوى يوسف ؛ و يوسف بسوى شبريا(105)؛ و شبريا بسوى شعيب ؛ و شعيب تسليم كرد وصيتها را بسوى موسى بن عمران .
و وصيت نمود موسى بن عمران بسوى يوشع بن نون ؛ و يوشع بسوى داود؛ و داود بسوى سليمان ؛ و سليمان بسوى آصف بن برخيا؛ و آصف بسوى زكريا؛ و زكريا تسليم نمود وصايا را به حضرت عيسى بن مريم ؛ و وصيت نمود عيسى بسوى شمعون بن حمون الصفا؛ و وصيت نمود شمعون بسوى يحيى بن زكريا؛ و يحيى بسوى منذر؛ و منذر بسوى سليمه ؛ و سليمه بسوى برده .
پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : برده وصيتها را تسليم به من نمود، و من به تو مى دهم يا على ، و تو مى دهى به وصى خود، و وصى تو مى دهد به اوصياى تو از فرزندان تو، هر يك بعد از ديگرى تا داده شود به بهترين اهل زمين بعد از تو كه آخر ائمه است ، و اختلاف خواهند كرد بر تو اختلاف شديدى ؛ هر كه ثابت بماند بر اعتقاد به امامت تو چنان است كه بر من اقامت كرده باشد، و هر كه از تو دور شود و پيروى نكند او در آتش است و آتش جاى كافران است .(106)
فصل سوم : در بيان عصمت انبيا و ائمه عليهم السلام
بدان كه علماى اماميه رضوان الله عليهم اجماع كرده اند بر عصمت انبيا و اوصيا از گناهان كبيره و صغيره ، كه صادر نمى شود از ايشان هيچ نوع از گناهان نه بر سبيل سهو و نسيان و نه بر سبيل خطاى در تاءويل و نه بر سبيل مهاونه ، نه پيش از پيغمبرى و نه بعد از آن ، نه در كودكى و نه در بزرگى . و كسى در اين باب مخالفت نكرده مگر ابن بابويه و شيخ محمد بن الحسن بن الوليد رحمة الله عليهما، كه ايشان تجويز كرده اند كه حق تعالى ايشان را براى مصلحتى سهو بفرمايد كه فراموش كنند چيزى را كه متعلق به تبليغ رسالت نباشد. و به تواتر و اجماع معلوم است كه عصمت ايشان ، مذهب ائمه بلكه از ضروريات دين شيعه شده است ، و دلايل عقليه و نقليه بسيار بر اين معنى در كتب كلاميه اقامه نموده اند، و احاديث بسيار در باب احوال هر پيغمبرى ، و در كتاب امامت مذكور خواهد شد، و اشاره به بعضى از دلائل ايشان در مقام اجمال مى نمايد:
اول آنكه : چون غرض از بعثت ايشان اينست كه مردم اطاعت ايشان نمايند و هر چه از اوامر و نواهى الهى به ايشان فرمايند امتثال كنند، اگر معصوم نگرداند ايشان را، منافى غرض از بعثت خواهد بود، و بر حكيم روا نيست فعلى كند كه منافى غرض او باشد. و اما منافى غرض بودن ، پس ظاهر است از عادات مردم كه هرگاه كسى ايشان را امر به نيكيها و نهى از بديها كند و خود خلاف آن را بعمل آورد، مواعظ او در مردم تاءثير نمى كند، بلكه اگر جمعى منصب پيشنمازى و وعظ داشته باشند كه نسبت به امامت عظمى و رياست كبرى قدرى ندارد و بعضى از صغاير بلكه بعضى از مكروهات از ايشان صادر شود، رغبت نمى كند نفوس اكثر خلق به اقتداى ايشان و استماع وعظ از ايشان ، چه جاى آنكه جميع كباير از ايشان صادر شود از زنا و لواط و شرب خمر و قتل نفس و غير اينها.
و آن بعضى از عامه كه تجويز صغاير كرده اند و تجويز كباير نمى كنند، كباير را معدودى مى دانند؛ بعضى هفت ، بعضى نه و بعضى ده مى دانند. بنا بر مذهب اين جماعت نيز لازم مى آيد كسى كه ترك نماز و روزه كند و دزدى و انواع فواحش را بعمل آورد و هميشه مشغول ساز شنيدن و لهو و لعب باشد، قابل خلافت كبرى و رياست دين و دنيا بوده باشد، و عقل هيچ عاقل اگر خود را از تعصب خالى كند تجويز اين نمى نمايد، و به تفصيلهاى ديگر قائل شدن ، خرق اجماع مركب است .
دوم آنكه : اگر از پيغمبر گناه صادر شود، اجتماع ضدين لازم مى آيد كه هم متابعتش بايد كرد و هم مخالفتش بايد نمود. اما اول ، از براى آنكه اجماعى است كه متابعت پيغمبران واجب است از براى اينكه حق تعالى فرموده است كه : ((بگو - يا محمد - كه : اگر خدا را دوست مى داريد مرا متابعت نمائيد تا خدا شما را دوست دارد))(107)، و هرگاه ثابت شد در حق پيغمبر ما، در حق همه پيغمبران ثابت خواهد بود، زيرا كه كسى به فرق قائل نيست . و اما دوم ، زيرا كه متابعت گناهكار در گناه حرام است .
سوم آنكه : اگر گناهى از او صادر شود، واجب خواهد بود منع و زجر او و انكار كردن بر او از براى عموم دلائل امر به معروف و نهى از منكر و ليكن حرام است ، زيرا كه متضمن ايذاى پيغمبر است و ايذاى او حرام است به اجماع و به آن آيه كه ترجمه اش اين است : ((آنها كه آزار مى كنند خدا و رسول او را لعنت كرده است خدا ايشان را در دنيا و آخرت )).(108)
چهارم آنكه : اگر پيغمبر اقدام بر گناه كند لازم مى آيد كه اگر گواهى دهد رد كنند، زيرا كه حق تعالى مى فرمايد كه (ان جائكم فاسق بنباء فتبينوا)(109)، و ايضا اجماعى مسلمانان است كه شهادت هيچ فاسق مقبول نيست ، پس لازم مى آيد كه حالش از آحاد امت پست تر باشد با آنكه شهادتش را در دين خدا قبول مى كند كه اعظم امور است ، و او گواه خواهد بود بر خلق در روز قيامت ، چنانچه در قرآن فرموده است كه لتكونوا شهداء على الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا.(110)
پنجم آنكه : لازم مى آيد كه حالش از عاصيان امت بدتر باشد، و درجه اش از ايشان پست تر باشد، زيرا كه درجات ايشان در غايت رفعت و جلالت است ، و نعمتهاى خدا بر ايشان تمامتر است از ديگران به سبب اينكه برگزيده است ايشان را بر مردم ، و گردانيده است ايشان را امينان بر وحى خود، و خليفه هاى خود در زمين ، و غير اينها از نعمتها كه ايشان را ممتاز گردانيده است به آنها، پس مرتكب شدن ايشان معاصى را و اعراض نمودند ايشان از اوامر و نواهى الهى از براى لذت فانى دنيا فاحش تر و شنيع تر است از معصيت ساير مردم ، و هيچ عاقل التزام اين نمى كند كه درجه ايشان از ساير مردم پست تر باشد.
ششم آنكه : لازم مى آيد كه مستحق عذاب و لعنت و مستوجب سرزنش و ملامت باشد، زيرا كه حق تعالى مى فرمايد كه (و من يعص الله و رسوله )(111) كه ترجمه اش اين است كه : ((هر كه معصيت و نافرمانى كند خدا و رسول او را و تعدى نمايد از حدود او، داخل گرداند خدا او را در آتشى كه هميشه در آن باشد و او را است عذاب خوار كننده ))، و باز فرموده است (الا لعنة الله على الظالمين )(112)، و مستحق بودن پيغمبر خدا اين امور را باطل است بالبديهه و به اجماع مسلمانان .
هفتم آنكه : ايشان امر مى كنند مردم را به اطاعت خدا، پس اگر خود اطاعت خدا نكنند داخل خواهند بود در اين آيه (اتاءمرون الناس بالبر)(113) كه ترجمه اش اين است كه : ((آيا امر مى كنيد مردم را به نيكى و فراموش مى كنيد نفسهاى خود را و حال آنكه شما تلاوت مى نمائيد كتاب خدا را، آيا تعقل نمى كنيد؟))، و داخل بودن ايشان در اين آيه باطل است به اجماع هشتم آنكه : خدا حكايت كرده است از شيطان كه گفت : ((بعزت تو سوگند كه همه را گمراه گردانم مگر بندگان تو از ايشان كه مخلصانند))(114 )، پس اگر پيغمبرى معصيت كند، از گمراه كرده هاى شيطان خواهد بود، و از مخلصان نخواهد بود با آنكه اجماعى است كه پيغمبران از مخلصانند، و آيات نيز دلالت دارد بر اين .
نهم آنكه : اگر عاصى باشند، از ظالمان خواهند بود، و حق تعالى فرموده است كه (لا ينال عهدى الظالمين )(115) يعنى : ((نمى رسد عهد امامت و پيغمبرى به ستمكاران ))، و دلايل بر اين مدعا بسيار است و اين كتاب گنجايش ذكر آنها را ندارد(116)، و انشاء الله بسيارى از آن در كتاب امامت مذكور خواهد شد.
و به سند معتبر منقول است كه : حضرت امام رضا عليه السلام براى ماءمون شرايع دين اماميه را نوشت و در آنجا فرموده است كه : حق تعالى واجب نمى كند اطاعت كسى را كه داند مردم را اغوا مى كند و گمراه مى گرداند، و اختيار نمى كند از بندگانش كسى را كه داند كافر به او و به عبادت او خواهد شد و اطاعت شيطان خواهد نمود، و ترك اطاعت او خواهد كرد.(117)
و به اسانيد معتبره منقول است كه : آن حضرت مكرر در مجلس ماءمون اثبات عصمت انبيا به دلايل و براهين نمودند، و علماى مخالفين را ساكت گردانيدند(118)، چنانچه بعد از اين متفرق مذكور خواهد شد.
و به سند معتبر منقول است كه : حضرت صادق عليه السلام براى اعمش بيان فرمود شرايع دين را از اصول و فروع ، از جمله آنها فرمود كه : پيغمبران و اصياى ايشان را گناه نمى باشد، زيرا كه ايشان معصوم و مطهرند.(119)
و در كتاب سليم بن قيس مذكور است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود كه : حق تعالى براى اين امر فرموده است به اطاعت اولو الامر زيرا كه ايشان معصوم و مطهرند از گناهان و امر به معصيت نمى كنند.(120)
و به سند معتبر منقول است كه حضرت امام محمد باقر عليه السلام در تفسير قول خداوند عالميان (لا ينال عهدى الظالمين ) فرمود: يعنى امام ، ظالم و ستمكار نمى تواند بود.(121)
و در حديث معتبر ديگر حضرت صادق عليه السلام فرمود در تفسير اين آيه كريمه كه : يعنى سفيه ، پيشواى متقى و پرهيزكار نمى تواند بود.(122)
و اما سهو و نسيان انبيا و اوصيا، پس عدم تجويز آن در امرى كه متعلق به تبليغ رسالت باشد اجماع جميع مسلمانان است ، و در غير آن از عبادات و ساير امور دنيويه اكثر علماى عامه تجويز كرده اند، و اكثر علماى شيعه منع كرده اند. و ظاهر كلام اكثر علما آن است كه عدم تجويز اين نوع سهو بر ايشان نيز اجماعى علماى اماميه است . و خلاف ابن بابويه و شيخ قدس سره قدح در اين اجماع نمى كند، چون معروف النسبند. و از كلام بعضى ظاهر مى شود كه اين مساءله اجماعى نباشد، و احاديث بسيار كه دلالت بر وقوع سهو از ايشان مى كند و وارد شده است ، حمل بر تقيه كرده اند. و از بعضى اخبار مستفاد مى شود كه بر ايشان سهو و خطا و زلل روا نيست ، و ادله عقليه و نقليه بر اين اقامه نموده اند، و عمده دلايل آن است كه موجب تنفر طبايع از ايشان مى گردد، و اين منافى غرض بعثت است ؛ چنانچه اگر فرض كنيم كه پيغمبرى سهوا نماز را ترك كند، و ماه رمضان باشد و روزه را فراموش كند و نگيرد، و نبيذ را فراموش كند كه اين نبيذ است و بخورد و مست شود، بلكه العياذ بالله يكى از محارم خود را از روى فراموشى جماع كند، بسى ظاهر است كه با مشاهده اين احوال كم كسى اعتماد بر قول و اعتنا به شاءن او مى كند. و ايضا معلوم است از عادات مردم ، كسى را كه مكرر سهو نسيان از او مشاهده مى كنند، اعتماد بر قول و خبر او نمى كنند، مگر آنكه ايشان دعوى كنند كه چون به اين حد برسد ما تجويز نمى كنيم ، و ليكن قولى به فرق نيست .
و هر چند دلايل عمصت اوثق و به اصول اوفق است و اخبار معارضه به مذاهب عامه اوفق است ، و ليكن چون روايات معارضه وفورى دارد، دور نيست كه توقف در اين باب احوط و اولى باشد؛ و بعضى از تحقيق اين مطلب در كتاب احوال حضرت خاتم النبيين صلى الله عليه و آله و سلم بيان خواهد شد انشاء الله تعالى .
فـصـل چـهـارم : در بـيـان فـضـايل و مناقب انبيا و اوصيا و مشتركات و مجملات احوال ايشان است در حال حيات و بعد از فوت ايشان
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ما گروه پيغمبران به خواب مى رود ديده هاى ما، و به خواب نمى رود دلهاى ما، مى بينيم از پشت سر خود چنانچه مى بينيم از پيش روى خود.(123)
و در روايت معتبر ديگر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى نفرستاده است پيغمبرى را مگر عاقل ، و بعضى از پيغمبران بر بعضى زيادتى دارند در عقل ؛ و خليفه نگردانيد حضرت داود حضرت سليمان را تا عقلش را آزمود، و داود سليمان را خليفه كرد در سن سيزده سالگى ، و چهل سال ايام پادشاهى و پيغمبرى او بود؛ و ذوالقرنين در سن دوازده سالگى پادشاه شد، و سى سال در پادشاهى بود.(124)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه مسجد ((سهله )) خانه ادريس پيغمبر عليه السلام است كه در آن خياطى مى كرد؛ و از آنجا حضرت ابراهيم عليه السلام رفت به جانب يمن به جنگ عمالقه ؛ و از آنجا داود عليه السلام رفت به جنگ جالوت ؛ و در آن مسجد سنگ سبزى هست كه در آن صورت هر پيغمبرى هست ؛ و از زير آن سنگ گرفته اند طينت هر پيغمبرى را؛ و آن محل نزول حضرت خضر است .(125)
و در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : در مسجد كوفه نماز كرده اند هفتاد پيغمبر و هفتاد وصى پيغمبر، كه من يكى از ايشانم .(126)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : در مسجد كوفه هزار و هفتاد پيغمبر نماز كرده اند، و در آن هست عصاى موسى و درخت كدو و انگشتر سليمان ، و از آن جوشيد تنور نوح ، و كشتى نوح در آنجا تراشيده شد، و آن بهترين جاهاى بابل است (127) و مجمع پيغمبران است .(128)
و به سند معتبر منقول است كه : از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند از تفسير قول خداى تعالى يا ايها الرسل كلوا من الطيبات كه ترجمه اش اين است كه : ((اى پيغمبران مرسل ! بخوريد از چيزهاى طيب ))، فرمود كه : مراد روزى حلال است .(129)
و در روايتى ديگر منقول است كه شخصى در خدمت حضرت صادق عليه السلام دعا كرد كه : خداوندا! سؤ ال مى كنم از تو روزى طيب . حضرت فرمود كه : هيهات ، هيهات ، اين كه سؤ ال مى كنى قوت پيغمبران است ، و ليكن سؤ ال كن از پروردگار خود روزيى كه تو را بر آن عذاب نكند در روز قيامت ، هيهات ، حق تعالى مى فرمايد يا ايها الرسل كلوا من الطيبات و اعملوا صالحا.(130)(131)
و به سند معتبر ديگر منقول است از ابوسعيد خدرى كه گفت : ديدم رسول خدا را و شنيدم كه مى فرمود به حضرت اميرالمؤ منين كه : يا على ! نفرستاد خدا پيغمبرى را مگر آنكه خواند او را بسوى ولايت محبت تو خواهى نخواهى .(132)
و در حديث معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : حق تعالى خلق كرد پيغمبران را از طينت عليين ، دلهاى ايشان و بدنهاى ايشان را، و خلق كرد دلهاى مؤ منان را از آن طينت ، و خلق كرد بدنهاى ايشان را از طينتى از آن پست تر.(133) و بر اين مضمون احاديث بسيار است .
و به سند معتبر منقول است از حضرت امام رضا عليه السلام كه : حق تعالى نفرستاده است پيغمبرى را مگر صاحب خلط سوداى صافى .(134)
مؤ لف گويد كه : چون با غلبه اين خلط، غايت حذاقت و فطانت و حفظ مى باشد، و ليكن به اينها گاهى جمع مى شود خيالات فاسده و جبن و غضب و طيش ، لهذا وصف فرمود حضرت اين خلط را به صافى و خالص از اين اخلاق رديه كه غالبا با صاحب اين خلط مى باشد.
و به سند معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السلام كه : حق تعالى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را مبعوث گردانيد در وقتى كه روح بود بسوى پيغمبران در وقتى كه ايشان ارواح بودند، پيش از آنكه خلايق را خلق كند به دو هزار سال ، و ايشان را دعوت نمود بسوى توحيد الهى و اطاعت او و متابعت او، و وعده داد ايشان را كه چون چنين كنند بهشت از براى ايشان باشد، و وعيد نمود هر كه را مخالفت كند آنچه ايشان اجابت بسوى آن نموده اند و انكار نمايد به آتش جهنم .(135)
و به اسانيد معتبره بسيار منقول است از حضرت صادق عليه السلام كه : از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم پرسيدند كه : به چه سبب سبقت گرفتى بر پيغمبران و از همه بهتر شدى و حال آنكه بعد از همه مبعوث شدى ؟ فرمود: زيرا كه من اول كسى بودم كه اقرار به پروردگار خود نمودم ، و اول كسى كه جواب گفت در وقتى كه حق تعالى ميثاق و پيمان مى گرفت از پيغمبران و گواه گرفت ايشان را بر نفسهاى ايشان كه گفت (الست بربكم )(136) ((آيا نيستم پروردگار شما؟ گفتند: بلى ))، پس اول پيغمبرى كه بلى گفت من بودم ، پس سبقت گرفتم بر ايشان در اقرار خدا.(137)
و در احاديث بسيار بعد از اين خواهد آمد كه حق تعالى در عالم ارواح از جميع پيغمبران پيمان گرفت بر پروردگارى خود و رسالت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و امامت اميرالمؤ منين عليه السلام و ائمه طاهرين صلوات الله عليهم و گفت به ايشان : الست بربكم و محمد نبيكم و على امامكم و الائمة الهادون ائمتكم ؟، همه گفتند: بلى ، پس گرفت بعد از آن ، پيمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را كه به او ايمان آورند و يارى كنند حضرت اميرالمؤ منين را در رجعت آن حضرت .(138)
به سند معتبر منقول است از ائمه طاهرين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: حق تعالى هيچ پيغمبرى را از دنيا نبرد تا امر كرد او را كه وصى گرداند يكى از خويشان نزديك خود، و مرا امر كرد كه وصى براى خود تعيين كنم ، پرسيدم كه : كى را تعيين نمايم ؟ وحى نمود: وصيت كن بسوى پسر عمت على بن ابى طالب كه من در كتابهاى گذشته نام او را ثبت كرده ام و نوشته ام كه او وصى توست ، و بر اين گرفته ام پيمان خلايق را و پيمانهاى پيغمبران و رسولان خود را، گرفتم پيمان ايشان را براى خود به پروردگارى و براى تو يا محمد به پيغمبرى و براى على بن ابى طالب به ولايت و امامت .(139)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى دوست داشت براى پيغمبرانش زراعت نمودن و گوسفند چرانيدن را، كه كراهت نداشته باشند از باران آسمان .(140)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : خدا نفرستاده است پيغمبرى را هرگز مگر آنكه او را تكليف گوسفند چرانيدن نموده است ، تا تعليم او نمايد كه مردم را چگونه رعايت نمايد و عادت كند كه از اخلاق بد ايشان حلم نمايد.(141)
و به روايت ديگر منقول است : آن حضرت فرمود كه : بود پيغمبرى از پيغمبران كه مبتلا مى شد به گرسنگى تا از گرسنگى مى مرد؛ و بود پيغمبرى كه مبتلا مى شد به تشنگى و از تشنگى مى مرد؛ و بود پيغمبرى كه مبتلا مى شد به عريانى تا عريان مى مرد؛ و بود پيغمبرى كه مبتلا مى شد به دردها و مرضها تا او را هلاك مى كرد؛ و بود پيغمبرى كه مى آمد نزد قومش و مى ايستاد در ميان ايشان و امر مى كرد ايشان را به طاعت و عبادت خدا، و مى خواند ايشان را بسوى توحيد خدا و قوت يك شب خود را نداشت ، پس نمى گذاشتند كه از سخن خود فارغ شود و گوش نمى دادند بسوى او تا او را مى كشتند. و مبتلا نمى كند خدا بندگانش را مگر به قدر منزلتهائى كه نزد او دارند.(142)
در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه : خدا هيچ پيغمبرى نفرستاده است مگر خوش آواز.(143)
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : از اخلاق پيغمبران است خود را پاكيزه كردن و خود را خوشبو كردن و مو تراشيدن و بسيار جماع كردن يا بسيار زنان داشتن .(144)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : طعام خوردن آخر روز پيغمبران ، بعد از نماز خفتن مى باشد.(145)
و به سند معتبر از حضرت رضا عليه السلام منقول است كه : هيچ پيغمبرى نيست مگر دعا كرده است براى خورنده جو و بركت فرستاده است بر او، و داخل هيچ شكمى نمى شود مگر آنكه برون مى كند هر دردى را كه در آن هست ، و آن قوت پيغمبران است و طعام نيكوكاران است ، و حق تعالى ابا كرده است از اينكه نگرداند قوت پيغمبرانش را غير از جو.(146)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام مروى است كه : سويق (يعنى آرد بو داده ) طعام مرسلان است ؛ يا فرمود كه : طعام پيغمبران است .(147)
و به سند حسن از آن حضرت منقول است كه : گوشت با ماست ، شورباى پيغمبران است .(148)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : سركه و زيت ، طعام پيغمبران است .(149)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : سركه و زيت ، نان خورش پيغمبران است .(150)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : مسواك كردن از سنتهاى پيغمبران است .(151)
و در حديث ديگر فرمود كه : حق تعالى روزيهاى پيغمبرانش را در زراعت و شير پستان حيوانات قرار داده است تا آنكه از باران آسمان كراهت نداشته باشند.(152)
و در حديث ديگر فرمود كه : مبعوث نگردانيد حق تعالى پيغمبرى را مگر آنكه با او بوى به بود.(153)
و در حديث موثق فرمود كه : بوى خوش از سنتهاى پيغمبران مرسل است .(154)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين منقول است كه : بوى خوش در شارب از اخلاق پيغمبران است .(155)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : سه چيز را حق تعالى به پيغمبران عطا فرموده است : بوى خوش و جماع زنان و مسواك كردن .(156)
و در حديث معتبر از موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى هيچ پيغمبر و وصى پيغمبر را نفرستاده است مگر آنكه سخى و بخشنده بوده است .(157)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : در مسجد خيف كه در منى واقع است نماز كرده است هفتصد پيغمبر، و بدرستى كه ميان ركن و حجرالاسود و مقام ابراهيم پر است از قبور پيغمبران ، بدرستى كه قبر آدم در حرم خداست .(158)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام مروى است كه : مدفون شده اند در ميان ركن يمانى و حجر الاسود هفتاد پيغمبر كه مردند از گرسنگى و پريشانى و بد حالى .(159)
و در حديث معتبر ديگر وارد است كه شخصى به حضرت صادق عليه السلام عرض كرد كه : من كراهت دارم از نماز كردن در مسجدهاى سنيان .
فرمود كه : كراهت مدار، هيچ مسجدى بنا نشده است مگر بر قبر پيغمبرى يا وصى پيغمبرى كه كشته شده است ، پس به آن بقعه قطره اى چند از خون او رسيده است ، و خدا خواسته است كه او را در آن جاها ياد كنند، پس نماز فريضه و نافله و قضاى هر نماز كه از تو فوت شده است در آن مسجدها بكن .(160)
و در حديث حسن فرمود كه : حق تعالى نفرستاد پيغمبرى را مگر به راستى گفتار و امانت را رد كردن به نيكوكار و بدكار.(161)
و در روايتى ديگر مذكور است كه : چون حضرت زكريا شهيد شد، ملائكه نازل شدند و او را غسل دادند و سه روز بر او نماز كردند پيش از آنكه دفن شود، و چنين اند پيغمبران ، بدن ايشان متغير نمى شود و خاك ايشان را نمى خورد و بر ايشان سه روز نماز مى كنند پس ايشان را دفن مى كنند.(162)
و در چند حديث از رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: حق تعالى گوشت ما را حرام گردانيده است بر زمين كه از آن چيزى بخورد.(163)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : هيچ پيغمبرى و وصى پيغمبرى در زمين زياده از سه روز نمى ماند تا آنكه روح او و استخوان و گوشتش را بسوى آسمان بالا مى برند، و مردم نمى روند مگر به موضع اثرهاى ايشان و از دور سلام مى رسانند و از نزديك در مواضع اثرهاى ايشان سلام را به ايشان مى شنوانند.(164)
مؤ لف گويد كه : در اين باب چند حديث وارد شده است و در كتاب امامت انشاءالله تحقيق اين مساءله خواهد شد.
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ما را در شبهاى جمعه حال غرييى و كار بزرگى هست .
پرسيدند كه : آن حال چيست ؟
فرمود: رخصت مى دهند ارواح پيغمبران مرده را و ارواح اوصياى مرده را و روح آن وصى كه زنده است و در ميان شماست كه اين ارواح به آسمان بالا مى روند تا به عرش پروردگار خود مى رسند، پس هفت شوط طواف مى كنند بر دور عرش و نزد هر قايمه اى از قايمه هاى عرش دو ركعت نماز مى كنند پس بر مى گردانند آن ارواح را به بدنها كه در آنها بوده اند، پس صبح مى كنند پيغمبران و اوصيا و حال آنكه مملو شده اند و شادى عظيم يافته اند، و صبح مى كند آن وصى كه در ميان شماست و حال آنكه علم بسيار بر علم او افزوده است .(165)
و در حديث معتبر ديگر منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السلام كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ارواح ما و ارواح پيغمبران نزد عرش حاضر مى شوند پس صبح مى كنند با اوصياى ايشان .(166)
و در حديث ديگر فرمود كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: سه خصلت است كه حق تعالى نداده است آنها را مگر به پيغمبر، و آنها را به امت من عطا فرموده است ، زيرا كه حق تعالى پيغمبرى كه مى فرستاد به او وحى مى نمود كه : در دين خود سعى كن و بر تو حرج نيست ، و خدا اين را به امت عطا كرده است در آنجا كه فرموده است كه : ((نگردانيده است خدا بر شما در دين هيچ حرج ))(167) يعنى تنگى ؛ و چون پيغمبرى را مى فرستاد مى فرمود به او: هر امرى كه تو را رو دهد كه از آن كراهت داشته باشى مرا بخوان تا دعاى تو را مستجاب كنم ، و خدا به امت من نيز عطا كرده است در آنجا كه فرموده است در قرآن كه : ((مرا بخوانيد تا دعاى شما را مستجاب كنم ))(168)؛ و چون پيغمبرى مى فرستاد او را گواه بر قومش مى گردانيد، و حق تعالى امت مرا گواهان بر خلق گردانيده است در آنجا كه فرموده است كه : ((براى اينكه بوده باشد پيغمبر بر شما گواه و شما گواهان باشيد بر مردم )).(169)(170)
و در حديث معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السلام كه : مردى از يهود آمد به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و نظر تندى بسوى آن حضرت مى كرد، حضرت پرسيد كه : اى يهودى ! چه حاجت دارى ؟
گفت ، تو بهترى يا موسى بن عمران كه خدا با او سخن گفت ، و تورات و عصا براى او فرستاد، و دريا را براى او شكافت ، و ابر را براى او سايبان گردانيد؟
afsanah82
11-04-2010, 03:40 PM
حضرت رسول فرمود كه : مكروه است بنده را كه خود را ثنا گويد و ليكن بر من لازم است ، مى گويم كه : چون آدم گناه نمود توبه اش اين بود كه گفت : خدايا! سؤ ال مى كنم از تو بحق محمد و آل محمد كه البته مرا بيامرزى ، پس خدا او را آمرزيد؛ و نوح چون در كشتى سوار شد و از غرق شدن ترسيد گفت : خداوندا! سؤ ال مى كنم از تو بحق محمد و آل محمد مرا نجات دهى از غرق ، پس او نجات يافت ؛ و ابراهيم را چون به آتش انداختند گفت : خداوندا! سؤ ال مى كنم از تو بحق محمد و آل محمد كه مرا نجات دهى از آتش ، پس حق تعالى آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد؛ و چون موسى عصاى خود را انداخت و در نفس خود ترسى يافت گفت : خداوندا! سؤ ال مى كنم از تو بحق محمد و آل محمد كه البته مرا ايمن گردانى ، پس حق تعالى فرمود: مترس كه توئى اعلا و بلندتر.اى يهودى ! اگر موسى مرا مى يافت و ايمان به من و به پيغمبرى من نمى آورد، ايمان و پيغمبرى او هيچ نفع به او نمى كرد.اى يهودى ! از ذريه من است مهدى كه چون برون آيد نازل مى شود عيسى بن مريم از براى يارى او، پس او را مقدم دارد و در عقب او نماز كند.(171)
و به سندهاى صحيح منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه السلام : علمى كه با آدم نازل شد بالا نرفت ؛ و هيچ عالمى نميرد كه علم او برطرف شود، و علم به ميراث مى رسد، و زمين هرگز بى عالمى نمى باشد، و هر عالمى كه مى ميرد البته بعد از او عالمى هست كه بداند مثل علم او را يا زياده .(172)
و در احاديث معتبره بسيار وارد شده است كه : خدا را در زمين هرگز حجتى نمى باشد كه امت او به امرى محتاج باشند و او نداند، يا چيزى از امور ايشان بر او مخفى باشد، يا لغتى از لغتهاى ايشان را نداند.(173)
و در احاديث معتبره بسيار وارد شده است كه : نمى كشد پيغمبران را و اولاد پيغمبران را مگر كسى كه فرزند زنا باشد.(174)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : فرزند آدم گناهى نمى كند كه بزرگتر باشد از اينكه پيغمبرى يا امامى را بكشد، يا كعبه را خراب كند، يا آب منى خود را در فرج زنى به حرام بريزد.(175 )
و به سند معتبر از حضرت امام موسى عليه السلام منقول است كه : حق تعالى پيغمبران و اوصياى ايشان را در روز جمعه خلق كرد، و در روز جمعه پيمان ايشان را گرفت .(176)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است : حق تعالى خلق كرده است پيغمبران و امامان را بر پنج روح : روح الايمان و روح القوة و روح الشهوة و روح القدس ، و روح القدس از جانب خداست و به روحهاى ديگر مى رسد آفتها، و روح القدس غافل نمى شود و متغير نمى شود و بازى نمى كند، و به روح القدس مى دانند هر چه هست از مادون عرش تا زير زمين .(177)
و در حديث ديگر فرمود كه : جبرئيل بر پيغمبران نازل مى شد و روح القدس با ايشان و اوصياى ايشان مى بود و از ايشان جدا نمى شد، و ايشان را علم مى آموخت و درست مى داشت از جانب خدا.(178)
و به سند معتبر منقول است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود در تفسير اين آيه و السابقون السابقونَ اولئك المقربون (179) كه : سابقون ، پيغمبرانند، خواه مرسل باشند و خواه غير مرسل ، و مؤ يدند ايشان به روح القدس .(180)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اسم اعظم خدا هفتاد و سه حرف است : حق تعالى بيست و پنج حرف را به آدم عطا كرد؛ و بيست و پنج حرف را به نوح داد؛ و هشت حرف را به ابراهيم داد؛ و به حضرت موسى چهار حرف داد؛ و به حضرت عيسى دو حرف داد؛ و به همين دو حرف مرده را زنده كرد و كور و پيس را شفا مى بخشيد؛ و عطا كرد به محمد صلى الله عليه و آله و سلم هفتاد و دو حرف را؛ و يك حرف را از خلق پنهان كرد و مخصوص خود گردانيد.(181)
و در روايت ديگر فرمود كه : به ابراهيم شش حرف داد و به نوح هشت حرف داد.(182)
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه طينتها سه طينت است : طينت پيغمبران ، و مؤ منان از آن طينتند مگر آنكه پيغمبران از اصل و برگزيده آن طينتند و مؤ منان از فرع آن طينتند، از (طين لازب )(183) يعنى : ((گل چسبنده ))، لهذا خدا ميان ايشان و شيعيان ايشان جدائى نمى افكند؛ و طينت ناصبى و دشمن اهل بيت از (حما مسنون )(184) است يعنى : ((لجن گنديده متغير شده ))؛ و مستضعفان از خاكند.(185)
و در حديث ديگر فرمود كه : مؤ منان از طينت پيغمبرانند.(186)
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون نوح عليه السلام مشرف بر غرق شد دعا كرد خدا را به حق ما، پس خدا غرق را از او دفع كرد؛ و چون ابراهيم عليه السلام را در آتش انداختند خدا را به حق ما دعا كرد، پس خدا آتش را بر او برد و سالم گردانيد؛ و چون موسى عليه السلام عصا بر دريا زد به حق ما دعا كرد، پس راههاى خشك براى او در ميان دريا پيدا شد؛ و چون يهود خواستند كه حضرت عيسى را بكشند خدا را به حق ما دعا كرد، پس خدا او را از كشتن نجات داد و بسوى آسمان بالا برد.(187)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حضرت قائم آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم ظاهر شود، بگشايد رايت رسول را، پس فرود آيند براى آن رايت نه هزار و سيصد و سيزده ملك ، و اينها آن ملائكه اند كه با نوح عليه السلام در كشتى بودند، و با ابراهيم عليه السلام بودند چون او را به آتش انداختند، و با موسى عليه السلام بودند در وقتى كه دريا را شكافت ، و با عيسى عليه السلام بودند در وقتى كه خدا او را به آسمان برد.(188)
و در روايت ديگر سيزده هزار و سيزده ملك وارد شده است .(189)
و به سندهاى معتبر از ائمه عليهم السلام منقول است كه : بلاى پيغمبران از همه شديدتر است ، و بعد از آن اوصياى ايشان ، و بعد از ايشان هر كه نيكوتر و بهتر باشد.(190 )
و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در خطبه قاصعه كه از خطب مشهوره آن حضرت است مى فرمايد كه : حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه پوشيد لباس عزت و كبريا را، و اين دو صفت را مخصوص خود گردانيد، و اينها را قرق و حرم خود گردانيد، و اختيار نمود اينها را براى جلال خود، و لعنت كرد كسى را كه با او منازعه كند در اين دو صفت از بندگانش . پس امتحان نمود به اين ، ملائكه مقربين خود را تا جدا كند متواضعان ايشان را از متكبران ، پس گفت با آنكه عالم بود به آنچه در قلوب پنهان گرديده و در عيوب محجوب شده كه : من خلق كننده ام بشرى را از گل پس هرگاه او را درست كنم و بدمم در او روح خود پس در افتيد براى او به سجده ، پس سجده كردند جميع ملائكه مگر ابليس كه او را عارض شد حميت ، پس فخر كرد بر آدم به خلق خود، و تعصب كرد بر آدم از براى اصل خود، پس شمرده شد امام متعصبان و سلف متكبران ، آن است كه نهاد اساس عصبيت را و با خدا منازعه كرد، و به دوش انداخت رداى جبروت و بزرگوارى را، و پوشيد لباس تعزز و سركشى را، و انداخت كمند قناع تذلل و شكستگى را، نمى بينيد كه خدا چگونه او را صغير و حقير گردانيد به سبب تكبر او، و او را پست گردانيد به سبب ترفع او؟ پس گردانيد در دنيا او را رانده شده و مهيا گردانيد از براى او در آخرت آتش افروزنده ، و اگر حق تعالى مى خواست كه خلق كند آدم را از نورى كه مى ربود ديده ها را روشنائى او، و حيران مى كرد عقلها را نيكى منظر آن ، و از طيبى كه مى گرفت نفسها بوى خوش آن ، مى توانست كرد، و اگر چنين مى كرد گردنها براى او خاضع و ذليل مى گرديد، و در آن باب ابتلا و امتحان بر ملائكه سبك مى شد، و ليكن حق تعالى امتحان مى فرمايد بندگانش را بعضى از چيزها كه اصلش را ندانند، تا تمييز كند ايشان را به امتحان ايشان ، و نفى كند تكبر را از ايشان ، و دور گرداند خيلاء و فخر را از ايشان ، پس عبرت گيريد از آنچه خدا كرد به ابليس ، كه حبط و باطل كرد عمل دور و دراز او را، و سعى او را كه در آن مشقت بسيار كشيده بود، بتحقيق كه او عبادت خدا كرده بود شش هزار سال ، كه نمى دانستند مردم كه از سالهاى دنياست يا از سالهاى آخرت از بزرگى يك ساعت آن ، پس كى بعد از شيطان سالم مى ماند نزد خدا هرگاه مثل معصيت او كه تكبر باشد بكند؟ حاشا نه چنين است كه خدا بشرى را داخل بهشت كند با كردن كارى كه به سبب آن كار بيرون كرده است از بهشت كسى را كه ظاهرا از جنس ملائكه مى نمود و در ميان ايشان بود، بدرستى كه حكم خدا در اهل آسمان و اهل زمين يكى است ، و ميان خدا و احدى از خلقش خاطر جوئى نمى باشد در اينكه مباح كند بر او قرقى را كه بر عالميان حرام گردانيده است .
پس بعد از سخنان بسيار در مذمت تكبر و تحذير از مكايد شيطان فرمود كه : مباشيد مثل آنكه تكبر كرد بر فرزند مادر خود بى آنكه فضيلتى خدا در او قرار داده باشد بغير آنچه ملحق گردانيده بود عظمت و تكبر به نفس او از عداوت حسد، و افروخته بود حميت در دل او از آتش غضب ، و شيطان دميده بود در بينى او از باد تكبر - يعنى قابيل كه برادر خود را كشت - و حق تعالى به او ملحق ساخت پشيمانى ابدى را و بر او لازم ساخت گناه ساير كشندگان را تا روز قيامت .
پس بعد از مواعظ بسيار ديگر فرمود: اگر خدا رخصت مى داد در تكبر از براى احدى از بندگانش ، هر آينه رخصت مى داد براى مخصوصان پيغمبرانش ، و ليكن حق تعالى مكروه گردانيد بسوى ايشان تكبر را، و پسنديد براى ايشان تواضع و فروتنى را، پس چسبانيدند بر زمين گونه هاى خود را، و بر خاك ماليدند روهاى خود را، و بال مرحمت خود را گستردند براى مؤ منان ، و بودند قومى چند كه مردم ايشان را ضعيف گردانيده بودند در زمين و اختيار كرده بود حق تعالى ايشان را به گرسنگى و آزموده بود ايشان را به ترسها و گداخته بود ايشان را به مكروهات ، بدرستى كه حق تعالى امتحان مى كند بندگان متكبر خود را به دوستان خودش كه در ديده هاى ايشان ضعيف مى نمايد، و بتحقيق كه داخل شد موسى بن عمران و با او همراه بود برادرش هارون بر فرعون و بر ايشان دو پيراهن پشم بود و در دست ايشان عصاها بود، پس شرط كردند از براى او كه اگر مسلمان شود ملكش باقى و عزتش دايم بوده باشد. فرعون گفت : آيا تعجب نمى كنيد از اين دو شخص كه براى من شرط مى كنند دوام عزت و بقاى ملك را و ايشان خود در آن حالند از فقر و خوارى كه مى بينيد؟! و چرا نيفتاده است بر ايشان دست برنجها از طلا ؟ زيرا كه طلا و جمع كردن او در نظرش عظيم مى نمود و اين پشم پوشيدن در نظرش حقير مى نمود.
اگر خدا مى خواست در وقتى كه پيغمبران خود را مبعوث مى گردانيد كه بگشايد براى ايشان گنجهاى طلا و معدنهاى آن را و باغها و بوستانها و جمع كند با ايشان مرغان آسمان و وحشيان زمين ، هر آينه مى توانست ، و اگر مى كرد امتحان ساقط مى شد و جزا باطل مى شد و بى فائده مى شد خبرهاى حشر و نشر و ثواب و عقاب ، و هر آينه واجب نمى شد براى قبول كنندگان قول ايشان اجرها كه واجب مى شود براى آنها كه با ابتلا و امتحان قبول حق مى نمايند، و هر آينه مستحق نمى شدند مؤ منان ثواب نيكوكاران را، و هر آينه مؤ من و كافر قلبى و صالح و فاسق واقعى معلوم نمى شد، و ليكن حق تعالى گردانيده است رسولان خود را صاحبان قوت در عزمهاى خود، و ضعيفان در آنچه در نظر در مى آيد از حالات ايشان ، با قناعتى كه پر مى كند دلها و ديده ها را توانگرى آن ، و با پريشانى و فقرى كه پر مى كند گوشها و ديده ها را از آن .
و اگر مى بودند پيغمبران با قوتى كه احدى قصد ايشان به ضررى نتواند كرد، و با عزتى كه كسى ظلم بر ايشان نتواند كرد، و با پادشاهى كه گردنهاى مردان بسوى آن كشيده شود، و بارها به اميد آن از اطراف عالم بندند، هر آينه آسان بود بر خلق در اعتبار و دورتر بود براى ايشان از تكبر كردن ، و هر آينه ايمان مى آوردند يا براى ترسى كه قهر كننده ايشان بود يا براى رغبت و طمعى كه ميل دهنده بود ايشان را بسوى آن . پس تمييز نشد ميان نيتها كه كى از براى خدا ايمان آورده است و كى از براى دنيا، و حسناتى كه از براى آخرت يا از براى دنيا كرده است از هم جدا نمى شد، و مؤ من واقعى و منافق معلوم نمى شد، و ليكن خداوند عالميان مى خواست كه متابعت كردن رسولان او، و تصديق كردن به كتابهاى او، و خشوع نزد ذات مقدس او، و ذليل شدن براى امر او، و انقياد نمودن براى اطاعت او، امرى چند باشد كه مخصوص او باشد و شايبه اى از ديگران در آنها داخل نباشد، و هر چند ابتلا و امتحان عظيم تر است ثواب و جزا بزرگتر است .(191)
مؤ لف گويد كه : خطبه بسيار طويلى است و به همين قدر كه در اين مقام انسب بود اكتفا نموديم .
باب دوم : در بيان فضائل و تواريخ و قصص آدم و حوا عليهما السلام و اولاد كرام ايشان است و مشتمل بر چند فصل است
فصل اول : در بـيـان فـضـيـلت حـضرت آدم و حوا صلوات الله عليهما، و علت تسميه ايشان ، و ابتداى خلق ايشان و بعضى از احوال ايشان است
به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفرصادق منقول است كه : آدم را براى اين آدم ناميدند كه او از اديم ارض ، يعنى از روى زمين خلق شد، و حوا را براى اين حوا ناميدند كه از استخوان دنده حى ، يعنى زنده ، كه آدم باشد خلق شد.(192)
و بعضى گفته اند كه : اديم ارض زمين چهارم است .(193)
و به روايت ديگر منقول است كه عبدالله بن سلام (194) از رسول خدا پرسيد: چرا آدم را آدم ناميدند؟
فرمودند: براى اينكه از خاك روى زمين خلق شد.
پرسيد كه : آدم از همه خاكها خلق شد يا از يك خاك ؟
فرمود كه : اگر از يك خاك خلق مى شد، مردم يكديگر را نمى شناختند و همه بر يك صورت بودند.
پرسيد كه : ايشان را در دنيا مثلى و مانندى هست ؟
فرمود: خاك مثل ايشان است كه در خاك ، سفيد و سبز و سرخ و رنگين و سرخ نيم رنگ و رنگ خاكى و كبود هست ، و در آن شيرين و شوره زار و هموار و ناهموار و زمين سخت هست ، پس به اين سبب در ميان مردم نرم و درشت و سفيد و زرد و سرخ و رنگين و نيم رنگ و سياه هست به رنگهاى خاك .
پرسيد كه : آدم از حوا بهم رسيده است يا حوا از آدم ؟
فرمود كه : بلكه حوا را خلق كرده اند از آدم ، اگر آدم از حوا خلق مى شد طلاق به دست زنان مى بود و به دست مردان نمى بود.
پرسيد كه : از كل آدم خلق شد يا از بعض او؟
فرمود: اگر از كل او خلق مى شد، در قصاص ، حكم مردان و زنان يكى بود.
پرسيد كه : از ظاهر آدم خلق شد يا از باطن او؟
فرمود كه : از باطن او، و اگر از ظاهر او خلق مى شد هر آينه زنان بى چادر مى گشتند چنانچه مردان مى گردند، پس به اين سبب لازم شده است كه زنان خود را مستور گردانند. پرسيد كه : از جانب راست آدم مخلوق شد يا از جانب چپ ؟
فرمود: اگر از جانب راستش مخلوق مى شد هر آينه مرد و زن در ميراث مساوى بودند، چون از جانب چپ او مخلوق شده است زن يك سهم مى برد از ميراث و مرد دو سهم ، و شهادت دو زن برابر شهادت يك مرد است .
پرسيد كه : از كجاى او مخلوق شد؟
فرمود: از طينتى كه زياد آمد از دنده هاى پهلوى چپ او.(195)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : زن را براى اين ((مراءه )) مى گويند كه از مرء، يعنى مرد خلق شده است ، زيرا كه حوا از آدم خلق شد.(196)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : زنان را براى اين نساء مى گويند كه آدم را انسى بغير از حوا نبود.(197)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : حق تعالى خلق كرد آدم را از گل روى زمين ، پس بعضى شوره بود و بعضى طيب و نيكو بود، و به اين سبب در ذريه آدم ، صالح و فاسق بهم رسيد.(198)
و به سند موثق منقول است از حضرت صادق عليه السلام كه : چون حق تعالى جبرئيل را فرستاد به زمين كه برگيرد آن قبضه خاك را كه آدم را مى خواست از آن خلق كنند، زمين گفت : پناه به خدا مى برم از آنكه چيزى از من بردارى ، پس برگشت و گفت : پروردگارا! پناه به تو برد؛ پس اسرافيل را فرستاد و او را مخير گردانيد، پس زمين پناه به خدا برد، و او برگشت ؛ پس ميكائيل را فرستاد و او را مخير گردانيد، و او نيز به استغاثه زمين برگشت ؛ پس ملك الموت را فرستاد و امر نمود او را بر سبيل حتم كه قبضه اى از خاك برگيرد، چون زمين پناه به خدا برد، ملك الموت گفت : من نيز پناه به خدا مى برم از آنكه برگردم و قبضه اى از تو برندارم ، پس قبضه اى از جميع روى زمين گرفت .(199)
و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه : ملائكه مى گذشتند به جسد حضرت آدم كه از گل ساخته بودند و در بهشت افتاده بود و مى گفتند: از براى امر عظيمى تو را خلق كرده اند.(200)
و به سند معتبر منقول است كه : امامزاده عبدالعظيم رضى الله عنه عريضه اى نوشت به خدمت حضرت امام محمد تقى عليه السلام كه : چه علت دارد كه غايط و فضله آدمى بى بو مى باشد؟
در جواب نوشت آن حضرت كه : حق تعالى حضرت آدم را خلق كرد و جسدش طيب بود، و چهل سال افتاده بود و ملائكه مى گذشتند بر او و مى گفتند كه : از براى امر عظيمى آفريده شده ، و شيطان از دهانش داخل مى شد و از جانب ديگر بيرون مى رفت ، پس به اين سبب چنين شد كه هر چه در جوف حضرت آدم باشد خبيث و بدبو و غير طيب باشد.(201)
و در روايت ديگر از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم (202) منقول است كه : روح آدم را چون امر كردند كه داخل جسد آن حضرت شود، كراهت داشت و نخواست ، پس امر كرد خدا كه داخل شود با كراهت و بيرون رود با كراهت .(203)
و به سند معتبر منقول است كه ابوبصير از آن حضرت سؤ ال كرد كه : به چه علت حق تعالى حضرت آدم را بى پدر و مادر خلق نمود، و حضرت عيسى را بى پدر خلق نمود، و ساير مردم را از پدران و مادران خلق كرد ؟
فرمود كه : تا مردم بدانند تماميت قدرت او را كه قادر است خلق نمايد مخلوقى را از ماده بى نر، همچنان كه قادر است خلق كننده بى نر و ماده ، و بدانند كه خالق اين خلايق است و بر همه چيز قادر است .(204)
در حديث معتبر ديگر فرمود كه : چون حق تعالى آفريد آدم را و دميد در او روح را، پيش از آنكه روح در تمام بدن او جارى شود - و به روايت ديگر چون روح به زانوى او رسيد(205) - جست كه برخيزد، نتوانست و بيفتاد، پس حق تعالى فرمود ((خلق الانسان عجولا))(206) يعنى : آفريده شده است انسان تعجيل كننده .(207)
و در كتب معتبره از سلمان فارسى رضى الله عنه منقول است كه چون حق تعالى خلق كرد آدم را، اول چيزى كه از او خلق كرد، ديده هاى او بود، پس نظر كرد بسوى بدنش كه چگونه مخلوق مى شود؛ و چون نزديك شد كه تمام شود و هنوز پاهايش تمام نشده بود خواست كه برخيزد، نتوانست ، و لهذا حق تعالى مى فرمايد ((خلق الانسان عجولا))، پس چون روح در تمام بدن او دميده شد، در همان ساعت خوشه انگورى را گرفت و تناول نمود.(208)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : پدران اصل سه تا بودند: آدم كه مؤ من از او بهم رسيد؛ و جان كه كافر از او متولد شد؛ و شيطان كه در ميان اولاد او نتاج نمى باشد، تخم مى گذارند و جوجه بر مى آورنند، و فرزندانش همه نرند و ماده در ميان ايشان نمى باشد.(209)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حق تعالى اراده كرد كه خلقى به دست قدرت خود بيافريند، و اين بعد از آن بود كه از جن و نسناس هفت هزار سال گذشته بود كه در زمين بودند، و مى خواست كه حضرت آدم را خلق نمايد پس گشود طبقات آسمانها را و گفت به ملائكه كه : نظر كنيد بسوى اهل زمين از خلق من از جن و نسناس .
پس چون ديدند ملائكه اعمال قبيحه ايشان را از گناهان و خون ريختن و فساد در زمين به ناحق ، عظيم نمود نزد ايشان و غضب كردند از براى خدا، و به خشم آمدند بر اهل زمين ، و ضبط نتوانستند نمود خود را از غضب ، پس گفتند، اى پروردگار ما! توئى عزيز قادر جبار قاهر عظيم الشاءن ، و اينها آفريده هاى ضعيف ذليل تو اند، و در قبضه قدرت تو مى گردند، و به روزى تو تعيش مى كنند، و به عافيت تو بهره مند مى گردند، و تو را معصيت مى نمايند به مثل اين گناهان عظيم ، و تو به خشم نمى آئى و غضب نمى كنى بر ايشان و انتقام نمى كشى از براى خود از ايشان به سبب آنچه مى شنوى از ايشان و مى بينى ، و اين بر ما عظيم نمود، و بزرگ مى دانيم اين را در حق تو.
پس چون حق تعالى اين سخنان را از ملائكه شنيد فرمود: بدرستى كه من قرار مى دهم در زمين جانشينى كه حجت من باشد در زمين بر خلق من .
پس ملائكه گفتند كه : تنزيه مى كنيم تو را، آيا در زمين قرار مى دهى جمعى را كه فساد كنند در زمين ، چنانچه فرزندان جان فساد كردند، و خونها بريزند چنانچه فرزندان جان ريختند، و حسد به يكديگر برند و با يكديگر در مقام بغض و عداوت باشنند؟ پس اين خليفه را از ما قرار ده كه ما حسد نمى بريم و عداوت نمى كنيم و خون نمى ريزيم ، و تسبيح مى گوئيم تو را به حمد تو، و تو را تنزيه مى كنيم .
پس حق تعالى فرمود كه : من مى دانم چيزى چند كه شما نمى دانيد، من مى خواهم خلق كنم خلقى را به دست قدرت خود، و بگردانم از ذريت او پيغمبران و رسولان و بندگان شايسته خدا و امامان هدايت يافته ، و بگردانم ايشان را خليفه هاى خود بر خلق خود در زمين كه ايشان را نهى كنند از معصيت من ، و بترسانند از عذاب من ، و هدايت نمايند ايشان را بسوى طاعت من ، و ايشان را ببرند به راه رضاى من ، و حجت خود گردانم ايشان را بر خلق خود، و نسناس را از زمين خود دور گردانم ، و زمين را پاك كنم از ايشان ، و نقل كنم متمردان عاصيان جن را از مجاورت خلق كرده ها و برگزيده هاى خود، و ساكن گردانم ايشان را در هوا و در اطراف زمين كه مجاور نسل خلق من نباشندن ، و ميان جن و ميان نسل خلق حجابى قرار دهم كه نسل خلق من جن را نبينند و با ايشان همنشينى و خلطه نكنند، پس هر كه نافرمانى كند مرا از نسل خلق من كه برگزيده ام ايشان را، ساكن مى گردانم ايشان را در مسكن عاصيان خود، و وارد مى سازم ايشان را در محل ورود ايشان كه جهنم باشد، و پروا نمى كنم .
پس ملائكه گفتند كه : اى پروردگار ما! بكن آنچه مى خواهى كه ما نمى دانيم مگر آنچه تو ما را تعليم كرده اى ، و توئى دانا و حكيم .
پس حق تعالى ايشان را دور كرد از عرش پانصد ساله راه ، و پناه به عرش بردند، و به انگشتان اشاره كردند از روى تذلل و فروتنى . پس چون پروردگار عالم تضرع ايشان را مشاهده نمود، رحمت خود را شامل حال ايشان گردانيد، و بيت المعمور را از براى ايشان وضع كرد و فرمود: طواف كنيد در دور آن و عرش را بگذاريد كه آن موجب خشنودى من است .
پس طواف كردند به آن بيت المعمور - و آن خانه اى است كه هر روز هفتاد هزار ملك داخل آن مى شوند و ديگر هرگز به آن عود نمى كنند - پس خدا بيت المعمور را از براى توبه اهل آسمان ، و كعبه را براى اهل زمين مقرر فرمود.
پس حق تعالى فرمود كه : ((من مى آفرينم بشرى از از صلصال - يعنى از گل خشك شده كه صدا كند، يا گل نرم كه با ريگ مخلوط باشد - از حما مسنون - يعنى از گل متغير شده بدبو، يا ريخته شده - پس او را درست بسازم و از روح برگزيده خود در او بدمم ، پس درافتيد براى او سجده كنندگان )).(210)
و اين مقدمه اى بود از خدا در حق آدم پيش از آنكه او را خلق كند كه حجت خود را بر ايشان تمام كند.
پس پروردگار ما كفى از آب شيرين گرفت و با خاك مخلوط كرد و گفت : از تو مى آفرينم پيغمبران و رسولان و بندگان شايسته و امامان هدايت يافته خود و خوانندگان بسوى بهشت و اتباع ايشان را تا روز قيامت ، و پروا ندارم ، و كسى از من سؤ ال نمى كند از آنچه كرده ام ، و ايشان سؤ ال كرده مى شوند؛ و يك كف ديگر گرفت از آب شور و تلخ و مخلوط به خاك گردانيد و فرمود كه : از تو خلق مى كنم جباران و فراعنه و عاصيان و برادران شياطين و خوانندگان مردم بسوى آتش تا روز قيامت و اتباع ايشان را، و پروا ندارم ، و كسى را نيست كه از من سؤ ال كند از آنچه مى كنم ، و همه سؤ ال كرده مى شوند از آنچه مى كنند.
و در ايشان شرط كرد بدا را، كه اگر خواهد تغيير دهد، و در اصحاب اليمين شرط كرد بدا را، و هر دو را با هم مخلوط كرد و در پيش عرش ريخت ، و هر دو پاره گلى چند بودند، پس امر فرمود چهار ملك را كه موكلند به بادها، يعنى شمال و جنوب و صبا و دبور كه جولان نمايند بر اين پاره گل ، پس اينها را بر هم زدند و پاره پاره كردند و به اصلاح آوردند، و طبايع چهارگونه را در آن جارى كردند كه سودا و خون و صفرا و بلغم باشند: پس سودا از جهت شمال است ، و بلغم از جهت صبا، و صفرا از جهت دبور، و خون از جهت جنوب . پس مستقل شد شخص آدم و بدنش تمام شد، پس از ناحيه سودا او را لازم شد محبت زنان و طول امل و حرص ؛ و از ناحيه بلغم ، محبت خوردن و آشاميدن و نيكى و حكم و مدارا؛ و از ناحيه صفرا، غضب و سفاهت و شيطنت و تجبر و تمرد و تعجيل در امور؛ و از ناحيه خون ، محبت زنها و لذتها و مرتكب محرمات و شهوتها شدن .
فرمود كه : چنين يافتم در كتاب اميرالمؤ منين عليه السلام ، پس خلق كرد آدم را، پس چهل سال ماند چنين صورت بسته ، و شيطان لعين به او مى گذشت و مى گفت : از براى امر بزرگى آفريده شده اى ، پس شيطان گفت كه : اگر خدا مرا امر كند به سجود اين ، هر آينه معصيت او خواهم كرد، پس حق تعالى روح در جسد آدم دميد، چون روح به دماغش رسيد عطسه كرد پس گفت : ((الحمدلله رب العالمين ))، حق تعالى به او خطاب كرد كه : ((يرحمك الله ))، حضرت صادق فرمود: پس سبقت گرفت از براى او رحمت از جانب خدا.(211)
و به طرق مخالفين از عبدالله بن عباس منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : چون حق تعالى آدم را خلق كرد، او را نزد خود بازداشت ، پس عطسه اى كرد و حق تعالى او را الهام كرد كه خدا را حمد كرد، پس حق تعالى فرمود كه : اى آدم ! مرا حمد كردى ، بعزت و جلالت خود سوگند مى خورم كه اگر نه آن دو بنده بودند كه مى خواهم ايشان را خلق كنم در آخر الزمان ، تو را خلق نمى كردم .
آدم گفت : پروردگارا! به قدرى كه ايشان را عزت در نزد تو هست ، اسم ايشان چيست ؟
خطاب رسيد به او كه : اى آدم ! نظر كن بسوى عرش ؛ پس چون نظر كرد، دو سطر ديد كه به نور بر عرش نوشته است : در سطر اول نوشته است : لا اله الله محمد نبى الرحمة و على مفتاح الجنة يعنى : محمد پيغمبر رحمت است و على كليد بهشت است ، و در سطر ديگر نوشته است كه : سوگند خورده ام به ذات مقدس خود كه رحم كند هر كه را با ايشان موالات و دوستى كند، و عذاب كنم هر كه را با ايشان معادات و دشمنى كند.(212)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : جمع شدند فرزندان آدم در خانه ، پس نزاع كردند، بعضى با بعضى گفتند كه : بهترين خلق خدا پدر ماست آدم ، و بعضى گفتند: بهترين خلق خدا ملائكه مقربانند، و بعضى گفتند: حاملان عرشند، در اين حال هبة الله داخل شد، بعضى از ايشان گفتند كه : آمد كسى كه حل اين مشكل بكند. چون سلام كرد و نشست ، پرسيد كه : در چه سخن بوديد؟ ايشان آنچه مذكور شده بود نقل كردند، گفت ، اندكى صبر كنيد تا من بسوى شما برگردم .
پس به نزد پدرش حضرت آدم آمد و واقعه را عرض كرد، آدم گفت كه : اى فرزند! من ايستادم نزد خداوند عالميان ، پس نظر كردم بسوى سطرى كه بر روى عرش نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحيم محمد و آل محمد خير من كل مخلوق خلق الله (213) يعنى : محمد و آل محمد بهترند از هر كه خدا خلق كرده است .(214)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : مخلوق شد حوا از دنده كوچك حضرت آدم در وقتى كه او خواب بود، و به جاى آن دنده ، گوشت رويانيده .(215)
و سند معتبر از حضرت صادق منقول است كه : حق تعالى خلق كرد حضرت آدم را از آب و خاك ، پس همت پسران آدم مصروف است در تعمير و تحصيل آب و خاك ؛ و حوا را خلق كرد از آدم ، پس همت زنان مقصور است بر مردان ، پس ايشان را محافظت نماييد در خانه ها.(216)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است : حوا را حوا ناميدند براى اينكه از حى مخلوق شد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه خلقكم من نفس واحدة و خلق منها زوجها.(217)(218)
مؤ لف گويد كه : اين حديث و بعضى از احاديث ديگر كه ذكر نكرديم - مثل آن كه منقول است كه زن از استخوان كج خلق شده است ، اگر خواهى او را راست كنى شكسته مى شود و اگر با او مدارا كنى از او منتفع مى شوى (219) - دلالت مى كند بر آنكه حضرت حوا از دنده پهلوى حضرت آدم آفريده شده است ، و مشهور ميان مفسران و مورخان اهل سنت اين است ، و ايشان استدلال كرده اند به آنچه نقل كرده اند از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه : چون حق تعالى حضرت آدم را خلق كرد، او را به خواب رد، پس حوا از يك دنده از دنده هاى چپ او آفريده شد، پس بيدار شد او را ديد و ميل كرد به جانب او و الفت گرفت بسوى او چون از جزو او خلق شده بود و به اين آيه كريمه كه گذشت نيز استدلال نموده اند، زيرا كه فرموده است : ((خدا خلق كرده است شما را از يك نفس ))، و اگر حوا از آدم مخلوق نشده باشد، از دو نفس خلق شده خواهند بود، و باز فرموده است : ((خلق كرد از آن نفس جفت او را)) و اين هم دلالت مى كند بر اينكه حوا از آدم مخلوق شده است .(220)
و جمعى از علماى عامه و اكثر علماى خاصه را اعتقاد آن است كه از جزو آدم مخلوق شده است و جزو را رد كرده اند كه ضعيف است ، و جواب از آيه به چند وجه مى توان گفت : اما اول آيه ، پس ممكن است كه مراد اين باشد كه شما را از يك پدر خلق كرده است ، و اين منافات ندارد با اينكه مادر هم دخل داشته باشد، و ممكن است كه ((من )) ابتدائى باشد، يعنى از يك نفس خلق كرده شما را، يعنى اول او را آفريد.
اما آخر آيه ، پس جواب مى توان گفت كه : مراد از ((خلق منها)) اين باشد كه از جنس و نوع آن نفس جفت او را خلق كرد، چنانچه در جاى ديگر فرموده است كه : ((خلق كرد از نفس شما ازواج شما را))(221)، و ايضا ممكن است كه ((من )) تعليلى باشد، يعنى از براى آن نفس جفت او را خلق كرد، و اين قول اصح اقوال است ، و از اقوال عامه دورتر است ، و احاديث سابقه يا محمول بر تقيه است يا مراد اين است كه از طينت ضلعى از اضلاع آدم خلق شده است ، چنانچه در حديث معتبر منقول است از زراره كه گفت : سؤ ال كردند از حضرت صادق عليه السلام از كيفيت خلقت حوا، و گفتند كه : نزد ما جمعى هستند كه مى گويند كه حق تعالى خلق كرد حوا را از دنده هاى جانب چپ آدم ، فرمود كه : خدا منزه است و عالى تر است از آنچه ايشان مى گويند، كسى كه اين را مى گويد قائل مى شود كه خدا قدرت نداشت كه خلق كند از براى آدم زوجه او را از غير دنده او، و راه مى دهد سخن گوينده از اهل تشنيع را كه بگويد: بعضى از جسد آدم با بعضى ديگر از جسد خود جماع مى كرده است ، چون حوا از دنده او خلق شده است ، چه چيز باعث شده ايشان را كه اين سخنان گويند؟ خدا حكم كند ميان ما و ايشان .
پس فرمود كه : چون حق تعالى خلق كرد آدم را از خاك ، امر كرد ملائكه را كه از براى او سجده كنند، و خواب را بر او غالب گردانيد، پس از نو پديد آورد از براى او خلقى و او را در فرجه ميان پاهاى او ساكن گردانيد از براى اينكه زنان تابع مردان باشند، پس حوا به حركت آمد و از حركت او آدم بيدار شد، چون بيدار شد ندا رسيد به حوا كه : دور شو از آدم .
پس چون آدم نظرش بر حوا افتاد، خلق نيكوئى ديد كه شبيه است به صورت او اما ماده است ، پس با حوا سخن گفت ، حوا نيز جواب او را گفت . پس آدم به حوا گفت : تو كيستى ؟
گفت : من خلقى ام كه خدا مرا خلق كرده است ، چنانچه مى بينى .
در آن وقت آدم مناجات كرد كه : پروردگارا! كيست اين خلق نيكو كه قرب او مونس من گرديده ، و نظر كردن بسوى او مرا از وحشت بيرون آورد؟
حق تعالى فرمود كه : اين كنيز من حواست ، مى خواهى كه با تو باشد، و مونس تو باشد، و با تو سخن گويد: و به هر چه او را امر نمائى اطاعت كند؟
گفت : بلى اى پروردگار من ، تو را به اين سبب شكر و حمد خواهم كرد تا زنده باشم . حق تعالى فرمود كه : پس خطبه و خواستگارى كن او را بسوى خود، كه اين كنيز، كنيز من است و از براى دفع شهوت تو خوب است . و در آن وقت حق تعالى شهوت مقاربت زنان را در او قرار داد، و پيشتر معرفت امور را به او تعليم كرده بود.
پس آدم گفت : پروردگارا! از تو خواستگارى مى كنم او را، پس به چه چيز در برابر اين نعمت از من راضى مى شوى ؟
فرمود كه : رضاى من آن است كه معالم دين مرا به او بياموزى .
آدم گفت : قبول كردم كه اين كار را بكنم اگر تو خواهى .
حق تعالى فرمود كه : من خواستم و او را به تو تزويج كردم ، او را بسوى خود بر.
آدم گفت به حوا كه : بيا بسوى من .
حوا گفت : تو بيا بسوى من .
پس حق تعالى امر كرد آدم را كه برخيزد و بسوى او برود. پس برخاست و بسوى او رفت ، و اگر نه اين بود، هر آينه زنان مى بايست بسوى مردان روند و ايشان را خواستگارى كنند براى خود. پس اين است قصه حوا و آدم .(222)
و به سند معتبر منقول است كه ابوالمقدار(223) از امام محمد باقر عليه السلام سؤ ال كرد كه : حق تعالى از چه چيز خلق كرد حوا را؟
فرمود كه : مردم چه مى گويند؟
گفت : مى گويند كه خدا او را خلق كرد از دنده اى از دنده هاى آدم .
فرمود كه : دروغ مى گويند، خدا عاجز بود كه از غير ضلع او خلق كند؟
گفت : فداى تو شوم از چه چيز خلق كرد او را؟
فرمود: خبر داد مرا پدرم از پدرانش كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : حق تعالى قبضه اى از خاك را برگرفت و به دست قدرت خود، و آدم را از آن خلق كرد، و قدرى از آن خاك زياد آمد، حوا را از آن خلق كرد.(224)
و علماى خاصه و عامه از وهب بن منبه روايت كرده اند كه : حق تعالى خلق كرد حوا را از زيادتى طينت آدم بر صورت او، و خواب را بر او مستولى گردانيده بود، و اين را در خواب به او نمود، و آن اول خوابى بود كه در زمين ديدند، پس بيدار شد و حوا را نزد سر خود ديد، پس حق تعالى به او وحى كرد كه : اى آدم ! كيست اينكه نزد تو نشسته است ؟ گفت : آن است كه در خواب به من نمودى ، پس به او انس گرفت .(225)
و به سند معتبر منقول است كه يهودى آمد به خدمت اميرالمؤ منين عليه السلام و سؤ ال نمود كه : چرا آدم را آدم و حوا را حوا ناميدند؟
فرمود: آدم را براى اين آدم گفتند كه از اديم زمين يعنى روى زمين مخلوق شد، زيرا كه حق تعالى جبرئيل را فرستاد و او را امر كرد كه از روى زمين چهار طينت سرخ و سفيد و سياه و خاكى رنگ بياورد، و فرمود كه اينها را از زمين هموار و ناهموار و نرم و سخت بياورد، و امر كرد او را كه چهار آب بياورد: آب شيرين و آب شور و آب تلخ و آب گنديده ، پس امر كرد كه آن آبها را در آن خاكها بريزد، پس آب شيرين را در حلقش قرار داد، و آب شور را در چشمهايش ، و آب تلخ را در گوشهايش ، و آب گنديده را در بينيش ؛ و حوا را براى اين حوا گفتند كه از حيوان خلق شد.(226)
و به اسانيد معتبره از حضرت اميرالمؤ منين منقول است كه در وصف خلق حضرت آدم فرمود كه : پس حق تعالى جمع نمود از سخت و سست و نرم و درشت و شيرين و شوره زمين ، خاكى كه آب بر آن ريخت تا تر شد، و آب را با خاك ممزوج گردانيد تا اجزايش به يكديگر چسبيد، پس خلق كرد از آن صورتى صاحب دست و پا و جوارح و اعضا و بندها و پيوندها، و خشك كرد آن گل را تا محكم شد، و سخت گردانيد تا صاحب صدا گرديد مانند سفال ، و او را گذاشت تا وقتى كه مقدر كرده بود كه روح در او بدمد، پس دميد در او از روح برگزيده خود، پس متمثل شد انسانى صاحب انديشه ها كه به جولان مى آورد آنها را، و صاحب فكرى كه به آن تصرف در امور مى كرد، و صاحب جوارحى كه آنها را خدمت مى فرمود، و صاحب آلتى چند كه به احوال مختلفه آنها را مى گردانيد، و صاحب شناسائى كه به آن فرق مى كرد ميان حق و باطل و چشيدنيهاو بوئيدنيها و رنگها و ساير اجناس ، و او را معجونى گردانيد به طينت و خلقت انواع مختلفه و اشباه مؤ تلفه و ضدى چند كه با هم دشمنى مى كنند، و خلطى چند كه از هم نهايت دورى دارند از حرارت و برودت و ترى و خشكى و دلگيرى و شادى .(227)
afsanah82
11-04-2010, 03:41 PM
و سيد بن طاووس عليه الرحمه ذكر كرده است كه : در صحف ادريس عليه السلام ديدم در صفت خلق آدم فرموده است كه : حق تعالى به زمين شناساند كه از آن خلقى خواهد آفريد كه بعضى از ايشان اطاعت خواهند كرد و بعضى نافرمانى خواهند كرد، پس زمين بر خود لرزيد و طلب عطف و شفقت از حق تعالى نمود، و سؤ ال كرد كه از او برندارند كسى را كه نافرمانى او كند و داخل جهنم شود، پس جبرئيل آمد كه طينت آدم را از زمين بردارد پس سؤ ال كرد از او بعزت خدا كه برندارد تا او تضرع كند به درگاه خدا، پس تضرع كرد و حق تعالى امر كرد جبرئيل را كه برگردد، پس امر كرد ميكائيل را، و باز چنين كرد(228)، پسس امر كرد اسرافيل ، و باز چنين كرد، پس امر كرد عزرائيل را، چون به زمين آمد كه بردارد، زمين بلرزيد و تضرع كرد، عزرائيل گفت كه : پروردگار من مرا امر كرده است و آن را بعمل مى آورم ، خواه خوش آيد تو را و خواه بد آيد، پس يك قبضه از خاك گرفت چنانچه حق تعالى امر فرموده بود، و برد بسوى آسمان و در محل خود ايستاد، خدا به او وحى نمود كه : چنانچه طينت ايشان را از زمين قبض كردى و زمين نمى خواست ، همچنين روح هر كه به روى زمين است ؛ و هر كه مردن را بر او حكم كرده ام ، از امروز تا روز قيامت ، همه را تو قبض خواهى كرد.
پس چون صباح روز يكشنبه دوم شد، كه روز هشتم ابتداى خلق دنيا بود، امر كرد ملكى را كه طينت آدم را خمير كرد و مخلوط نمود بعضى را به بعضى ، و چهل سال آن را خمير كرد، پس آن را چسبنده گردانيد، پس لجن متغير گردانيد چهل سال ، پس آن را خشك كرد مانند سفال كوزه گران چهل سال (229)، پس چون صد و بيست سال از ابتداى تخمير طينت آدم گذشت ، با ملائكه گفت كه : من خلق مى كنم بشرى از خاك ، پس چون او را درست كنم و روح در او بدمم ، به سجده افتيد از براى او، پس گفتند: بلى ، پس خلق كرد خدا آدم را بر همان صورت كه آن را تصوير و تقدير كرده بود در لوح محفوظ، پس او را جسدى ساخت كه افتاده بود بر سر راهى كه ملائكه از آنجا به آسمان مى رفتند چهل سال ، پس جن چون در زمين فساد كردند، ابليس از ميان ايشان شكايت كرد بسوى خدا از فساد جن ، و سؤ ال كرد از خدا كه او با ملائكه باشد، و سؤ ال او را حق تعالى به اجابت مقرون گردانيد و با ملائكه به آسمان رفت . و چون فساد جن در زمين بسيار شد، خدا امر كرد ابليس را با ملائكه كه بر زمين فرود آيند و ايشان را از زمين برانند، پس روح در بدن آدم دميد و ملائكه را امر كرد كه از براى او سجده كنند، پس همه سجده كردند مگر شيطان كه از جن بود و سجده نكرد، پس عطسه كرد حضرت آدم پس حق تعالى به او وحى نمود كه : بگو ((الحمد لله رب العالمين ))، پس خدا به او گفت : ((رحمك الله ))(230) از براى اين خلق كرده ام تو را كه مرا يگانه بدانى و مرا عبادت كنى و حمد كنى و ايمان به من بياورى و به من كافر نشوى و چيزى را شريك من نگردانى .(231)
به سند معتبر منقول است كه شخصى (232)از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد كه : يابن رسول الله ! مردم روايت مى كنند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بدرستى كه خدا خلق كرد آدم را بر صورت او.
فرمود كه : خدا بكشد ايشان را، اول حديث را انداخته اند، بدرستى كه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گذشت به دو شخصى كه به يكديگر دشنام مى دادند، پس شنيد كه يكى با ديگرى مى گويد: خدا قبيح گرداند روى تو را و روى هر كه را به تو مى ماند، پس حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : اى بنده خدا! مگو اين را به برادرت ، بدرستى كه حق تعالى آدم را بر صورت او آفريده است .(233)
و مثل اين حديث از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است .(234)
مؤ لف گويد كه : بنابراين دو حديث ، ضمير صورت راجع به آن شخصى خواهد بود كه دشنام داده مى شد؛ و بعضى گفته اند كه : راجع به خدا است . و مراد از صورت ، صفت است ، يعنى او را مظهر صفات كماليه خود گردانيده است ، يا مراد همان صورت ظاهر باشد، و اضافه از براى تشريف باشد يعنى صورتى كه پسنديده و برگزيده بود از براى او؛ و بعضى گفته اند كه ضمير راجع است به آدم ، يعنى صورتى كه مناسب و لايق اين بود، يا آنكه در اول حال او را بر صورتى خلق كرد كه در آخر مردم او را مشاهده مى كردند، نه مثل ديگران كه به تدريج بزرگ مى شوند و تغيير در صورت و احوال ايشان بهم مى رسد.(235)
و مؤ يد بعضى از اين وجوه در حديث معتبر منقول است كه از امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند از معنى اين حديث ، فرمود كه : اين صورت محدثه آفريده شده است كه خدا برگزيده بود و اختيار كرده بود بر ساير صورتهاى مختلفه ، پس آن را به خود نسبت داد چنانكه كعبه را به خود نسبت داد و فرمود كه : (بيتى )(236)، و روح را به خود نسبت داد و فرمود كه : ((بدمم در او از روح خود))(237)(238)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است : حق تعالى چون خواست كه حضرت آدم را بيافريند، جبرئيل را فرستاد در ساعت اول روز جمعه ، پس به دست راست خود قبضه اى برگرفت ، پس رسيد قبضه اش از آسمان هفتم به آسمان اول ، و از هر آسمانى تربتى گرفت ؛ و قبضه اى ديگر گرفت از زمين هفتم بالا تا زمين هفتم پائين ، پس امر نمود جبرئيل را كه قبضه اول را به دست راست گرفت و قبضه ديگر را به دست چپ گرفت ، پس آنچه در دست راست بود حق تعالى به آن گفت كه : از توست رسولان و پيغمبران و اوصيا و صديقان و مؤ منان و سعادتمندان و هر كه من كرامت او را مى خواهم ، و گفت به آنچه در دست چپ بود كه : از توست جباران و مشركان و كافران و طاغوتها و هر كه خواهم خوارى و شقاوت او را. پس هر دو طينت با هم مخلوط شد، و اين است معنى قول خدا ان الله فالق الحب و النوى (239) يعنى : ((بدرستى كه خدا شكافنده حب است و نوى ))، فرمود كه : ((حب )) طينت مؤ منان است كه خدا محبت خود را بر آن افكنده است ، و ((نوى )) طينت كافران است كه از هر چيزى دور شده اند، و اين است معنى آنچه خدا فرموده است يخرج الحى من الميت و يخرج الميت من الحى (240) يعنى : ((بيرون آورد زنده را از مرده ، و بيرون مى آورد مرده را از زنده ))، پس زنده آن مؤ منى است كه بيرون مى آيد او از طينت كافر، و مرده آن كافرى است كه از طينت مؤ من بيرون مى آيد)).(241)
و به سند موثق از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى پيش از آنكه خلايق را خلق كند فرمود كه : آب شيرين باش تا از تو خلق كنم بهشت و اهل طاعت خود را، و آب شور و تلخ باش تا از تو خلق كنم جهنم و اهل معصيت خود را، پس امر كرد كه اين دو آب با هم مخلوط شدند، پس به اين سبب كافر از مؤ من و مؤ من از كافر به هم مى رسد، پس خاكى گرفت از زمين و بر هم ماليد و افشاند پس مانند مورچگان به حركت آمدند، پس به اصحاب دست راست گفت : برويد بسوى بهشت به سلامت ، و به اصحاب دست چپ گفت : برويد بسوى آتش و پروا ندارم .(242)
و در روايت حسن فرمود: قبضه اى گرفت از خاك تربت آدم پس آب شيرين بر آن ريخت ، و چهل صباح گذشت ، پس چون آن طينت خمير شد جبرئيل آن را بر هم ماليد ماليدن سخت ، پس بيرون رفتند مانند مورچه هاى ريزه از دست راست و دست چپش ، پس امر كرد كه آتشى افروختند و همه را امر كرد كه داخل آن آتش شوند، و بر ايشان سرد و سلامت شد، و اصحاب دست چپ ترسيدند و داخل نشدند، و از آن روز فرمانبردارى و نافرمانى ايشان ظاهر شد، و فرمود كه : باز خاك شويد به اذن من ، پس آدم را از آن خاك آفريد.(243)
و در حديث ديگر حسن ديگر از آن حضرت منقول است كه : چون حق تعالى ذريت آدم را از پشت او بيرون آورد كه پيمان از ايشان بگيرد به پروردگارى خود و پيغمبرى هر پيغمبرى ، پس پيمان اول پيغمبرى را كه گرفت محمد بن عبدالله بود، پس خدا وحى فرمود به آدم كه : نظر كن چه مى بينى ؟ پس نظر كرد آدم بسوى ذريت خود و ايشان ذرات بودند و پر كرده بودند آسمان را.
آدم گفت : چه بسيارند فرزندان من ، و از براى امر بزرگى ايشان را خلق كرده اى و به چه سبب پيمان از ايشان گرفتى ؟
فرمود: از براى اينكه مرا عبادت كنند، و چيزى را شريك من نگردانند و ايمان به پيغمبران من بياورند و پيروى ايشان بكنند.
آدم گفت : پروردگارا! چرا بعضى از اين ذرات را بزرگتر مى بينم از بعضى ؟ و بعضى نور بسيار دارند و بعضى نور كم دارند؟ و بعضى در اصل نور ندارند؟
فرمود كه : از براى اين ، چنين خلق نموده ام ايشان را كه امتحان كنم ايشان را در همه حالات .
آدم گفت : پروردگارا! مرا رخصت مى دهى در سخن گفتن كه سخن بگويم ؟
فرمود: سخن بگو.
آدم گفت : پروردگارا! اگر ايشان را خلق مى كردى بر يك مثال و يك مقدار و يك طبيعت و يك خلقت و يك رنگ و يك عمر و يك روزى ، هر آينه بعضى بر بعضى ظلم نمى كردند، و ميان ايشان حسد و دشمنى و اختلاف در هيچ چيز به هم نمى رسيد.
حق تعالى فرمود: به روح برگزيده من سخن گفتى ، و به ضعف طبيعت خود تكلم كردى چيزى را كه تو را به آن علمى نيست ، و منم خالق عليم و به علم خود اختلاف قرار دادم ميان خلقت ايشان و مشيت كه جارى مى شود در ميان ايشان امر من ، و بازگشت همه بسوى تقدير و تدبير من است ، و خلق مرا تبديلى نيست ، و خلق نكرده ام جن و انس را مگر براى آنكه مرا عبادت كنند، و آفريده ام بهشت را براى كسى كه مرا عبادت و اطاعت كند و پيروى رسولان من كند از ايشان و پروا ندارم ، و آفريده ام آتش جهنم را براى كسى كه كافر شود به من و معصيت كند و متابعت رسولان من نكند و پروا ندارم ، و آفريده ام تو را و فرزندان تو را بى آنكه احتياجى بوده باشد مرا به تو يا به ايشان ، و تو و ايشان را خلق نكرده ام مگر اينكه بيازمايم شما را كه كدام يك نيكوكارتريد در زندگى دنيا و آخرت و زندگى و مردن و طاعت و معصيت و بهشت و دوزخ را، و چنين اراده كرده ام در تقدير و تدبير خود و به علم من كه احاطه به جميع احوال ايشان كرده است كه مختلف گردانيدم صورتها و بدنها و رنگها و عمرها و روزيها و اطاعت و معصيت ايشان را، و در ميان ايشان قرار دادم شقى و سعادتمند و بينا و نابينا و كوتاه و بلند و خوش رو و بد رو و دانا و نادان و مال دار و پريشان و اطاعت كننده و معصيت كننده و صحيح و بيمار و كسى كه دردهاى مزمن دارد و كسى كه هيچ درد ندارد، تا نظر كند صحيح به بيمار و مرا حمد كند بر اينكه او را عافيت داده ام ، و نظر كند بيمار بسوى صحيح و مرا دعا كند و سؤ ال كند كه او را عافيت دهم و صبر كند بر بلاى من پس او را ثواب دهم به عطاى بزرگ خود، و نظر كند مال دار بسوى پريشان و مرا حمد گويد و شكر كند، و نظر كند پريشان به مال دار پس مرا بخواند و از من سؤ ال نمايد، و مؤ من به كافر نظر كند و مرا حمد كند بر آنكه او را هدايت كرده ام ؛ پس از براى اين آفريده ام كه امتحان كنم ايشان را در خوش حالى و بد حالى ، و در عافيتى كه به ايشان مى بخشم و در بلائى كه ايشان را به آن مبتلا كنم ، و در آنچه به ايشان عطا كنم و در آنچه از ايشان منع كنم ، و منم خداوند پادشاه قادر، و مرا است كه جارى كنم آنچه مقدر گردانيده ام به هر نحو كه تدبير كرده ام ، و مرا هست كه تغيير دهم از اينها آنچه را خواهم بسوى آنچه خواهم ، و مقدم گردانم آنچه را پس انداخته ام ، و پس اندازم آنچه را پيش انداخته ام در تقدير خود، و منم خداوندى كه هر چه خواهم مى توانم كرد، و كسى را نيست كه از كرده من سؤ ال كند، و من از خلق خود سؤ ال مى كنم از هر چه ايشان مى كنند.(244)
مؤ لف گويد: شرح و بيان و تاءويل اين احاديث مشكله ، محتاج به بسط كلامى است كه مناسب اين مقام نيست و در كتاب ((بحارالانوار)) بيان شده است .(245)
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : نقش نگين انگشتر حضرت آدم ((لا اله الا الله محمد رسول الله )) بود كه با خود از بهشت آورده بود.(246)
فصل دوم : در خبر دادن جناب مقدس ايزدى ملائكه را از خلق آدم و امر كردن ايشان را به سجده او، و امتناع نمودن ابليس لعين
در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مسطور است : و قوله تعالى (و اذ قال ربك للملائكة ) يعنى : ابتدا كردن خلق از براى شما در وقتى بود كه گفت پرودگار تو به ملائكه كه بودند در زمين با شيطان و جن و فرزندان جان را از زمين بيرون كرده بودند، و عبادت الهى در زمين آسان شده بود: (انى جاعل فى الارض خليفة ) يعنى : ((بدرستى كه من گردانيده ام در زمين خليفه و جانشينى از براى خود بدل از شما)) و شما را از زمين بالا مى برم ، پس بر ايشان شديد و دشوار نمود اين امر، زيرا كه عبادت ايشان نزد برگشتن به آسمان بر ايشان دشوارتر بود.
قالوا اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء يعنى : ((گفتند ملائكه : اى پروردگار ما! آيا قرار مى دهى در زمين كسى را كه افساد مى كند در زمين و بريزد خونها)) چنانچه كردند جن و فرزندان جان كه ما ايشان را از زمين بيرون كرديم ؟
(و نحن نسبح بحمدك ) يعنى : ((و حال آنكه تنزيه مى كنيم تو را و پاك مى دانيم از آنچه لايق تو نيست از صفات )).
(و نقدس لك ) يعنى : ((زمين تو را پاك مى كنيم از آنها كه نافرمانى تو مى كنند)).
قال انى اعلم ما لا تعلمون (247) يعنى : ((خدا در جواب ايشان فرمود كه : من مى دانم - از مصلحتى كه خواهد بود در آنها بدل شما قرار مى دهم - آنچه شما نمى دانيد)) و ايضا مى دانم كه در ميان شما كسى هست كه در باطن كافر است و شما نمى دانيد (يعنى شيطان ). و علم آدم الاسماء كلها يعنى : ((تعليم كرد خدا به آدم نامها همه را)) يعنى نامهاى پيغمبران خدا و نامهاى محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام و ساير ائمه طيبين صلوات الله عليهم اجمعين را، و نام مردانى از بزرگان و برگزيدگان شيعيان ايشان ، و از عاصيان دشمنان ايشان را.
ثم عرضهم على الملائكة يعنى : ((پس عرض كرد محمد و على و ائمه را بر ملائكه )) يعنى عرض كرد اشباح ايشان را كه نورى چند بودند در عالم ارواح .
فقال انبئونى باسماء هولاء ان كنتم صادقين (248) يعنى : ((خبر دهيد مرا به نامهاى اين جماعت اگر هستيد راستگويان )) در اينكه همه شما تسبيح و تقديس كننده ايد، و شما را در زمين گذاشتن اصلح است از آنها كه بعد از شما خواهند آمد، يعنى چنانچه نمى دانيد عيب و باطن آن كسى را كه در ميان شما است پس سزاوار است كه ندانيد عيب آنها را كه هنوز مخلوق نشده اند، همچنان كه نمى دانيد نامهاى شخصى چند را كه مى بينيد ايشان را. قالوا سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا انك انت العليم الحكيم (249) يعنى : ((گفتند: تو را تنزيه مى كنيم و پاك مى دانيم از آنكه كارى كنى كه مصلحت در آن ندانى ، نيست علمى ما را مگر آنكه تو تعليم كرده اى به ما، بدرستى كه توئى دانا به هر چيز، و حكيمى كه آنچه مى كنى موافق حكمت و مصلحت است )).
فقال يا آدم انبئهم باسمائهم يعنى : ((پس خدا گفت : اى آدم ! خبر ده ملائكه را به نامهاى پيغمبران و ائمه عليهم السلام )).
(فلما انباهم باسمائهم ) يعنى : ((چون خبر داد ملائكه را به نامهاى ايشان )) شناختند آنها را، پس عهد و پيمان گرفت بر ايشان كه ايمان بياورند به آنها، و تفضيل دهند آنها را بر خود.
قال الم اقل لكم انى اعلم غيب السموات و الارض يعنى : ((حق تعالى گفت نزد اين حال كه : آيا نگفتم به شما كه من مى دانم غيب و امر پنهان آسمانها و زمين را؟
و اعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون (250) يعنى : ((و مى دانم آنچه را اظهار نمائيد، و آنچه را كتمان مى كنيد))، فرمود كه : يعنى آنچه در خاطر داشت ابليس و عزم كرده بود كه اگر امر كند حق تعالى او را به اطاعت و سجده آدم ، ابا نمايد، و اگر بر آدم مسلط شود، او را هلاك نمايد، و آنچه ملائكه اعتقاد كرده بودند كه هر كه بعد از ايشان بهم رسد البته ايشان از او افضل خواهند بود، بلكه محمد و آل طيبين او صلوات الله عليهم اجمعين كه آدم نامشان را به شما خبر داد افضلند از شما.(251)
مؤ لف گويد: تفسير آيه به اين نحو كه مذكور شد، از تفسير امام عليه السلام ماءخوذ است ، و حاصلش آن است كه : چون استفسار ملائكه اين بود كه ما همه مسبحانيم ، و ايشان همهه مفسدانند، يا در ايشان فساد غالب است ، حق تعالى اسماى اشارف فرزندان آدم و بزرگى ايشان را به آدم اعلام فرمود، پس انوار مقدسه انبيا و اوصيا را عرض كرد بر ملائكه ، و از نام ايشان و صفات ايشان پرسيد؛ چون ايشان اقرار به جهل كردند، آدم را معلم ايشان گردانيد تا اسماء و صفات ايشان را تعليم ملائكه نمايد، چون تعليم كرد دانستند كه در ميان اولاد آدم جمعى هستند كه ايشان احقند به خلافت از ملائكه ، پس حق تعالى اتمام حجت بر ايشان از دو جهت فرمود:
يكى از جهت آنكه بنى آدم را همه مفسدان قرار داده بودند، پس اثبات جهل ايشان به اسماء و صفات آنها، مجملا اثبات حجت را بر ايشان فرمود، يا جهل به جميع اشخاص و احوال ايشان . استفسارى كه موجب اعتراض است ، روا نيست ، و بعد از تعليم آدم تفصيلا بر ايشان معلوم شد كه در ميان ايشان جمعى هستند به آن صفات كه ايشان وصف كردند، موصوف نيستند و به خلافت احقند.
و جهت دوم آنكه چون همه خود را وصف به تقديس و تسبيح نمودند، و حق تعالى مى دانست كه شيطان در ميان ايشان است و او در باطن چنين نيست ، پس از اين جهت نيز اسكات ايشان نمود كه هرگاه در افراد اولاد آدم جمعى بودند كه شما حال ايشان را نمى دانستيد و به تعليم من دانستيد ممكن است كه در ميان شما نيز كسى باشد كه به آن اوصاف كه خود را به آنها ستوديد، موصوف نباشد، پس حكم به احقيت كه بنايش بر اين بود باطل شد.
و بدان كه ميان علماى مخالفين خلاف است در اينكه آيا ملائكه همگى از گناهان كبيره و صغيره معصومند يا نه ؟ و احاديث مستفيضه از طريق شيعه بر طبق ظاهر آيات كريمه وارد است بر عصمت ايشان ، و اجماع علماى شيعه نيز بر اين منعقد شده است ، و اين آيه كريمه موول است به اينكه غرض ايشان اعتراض بر جناب مقدس ايزدى نبود، و نه اين بود كه ايشان ندانند يا اقرار نداشته باشند به اينكه حق تعالى آنچه مى كند موافق حكمت است ، و او به حكم و مصالح از ايشان اعلم است ، بلكه اين را بر سبيل استفهام و استفسار و استعلام پرسيدند كه بر ايشان ظاهر گردد حكمتى كه از ايشان مخفى بود، و اين سؤ ال به اين نحو چون متضمن ترك اولى بود، در مقام اعتذار بر آمدند.
و ايضا خلاف است ميان مفسران خاصه و عامه كه اين اسماء كه تعليم آدم نمود چيست ؟ بعضى گفته اند: مراد اين است كه نام جميع چيزها كه مايحتاج فرزندان اوست به جميع لغات تعليم او نمود، پس فرزندان او لغتها را از او آموختند، پس چون متفرق گرديدند هر يك به لغتى كه الفت گرفته بودند تكلم نمودند، و به تطاول از منه لغات ديگر را فراموش كردند، و مؤ يد اين معنى روايات خواهد آمد.
و بعضى گفته اند: مراد حقايق و خواص و كيفيات اشياست ، و كيفيت صنعتها و استخراج مياه و تعمير زمين و عمل آوردن طعامها و دواها و استخراج معدنها، و آنچه متعلق به عمارت دين و دنيا بوده باشد.
و بعضى گفته اند: اعم از هر دو است ، و اين معنى اخير جامع ميان اخبار مى تواند بود، كه در مثل اين حديث سابق ذكر اشراف افراد آنها شده باشد، و تعليم همه به حضرت آدم عليه السلام از براى بيان وفور قابليت و علم او بوده باشد.(252)
و اگر گويند كه : چون بر ملائكه ظاهر مى شد فضيلت آدم عليه السلام بنابر اين احتمالات كه مذكور شد به اينكه حق تعالى تعليم آدم نمود و تعليم آنها ننمود؟
جواب گوئيم : ممكن است تعليم آدم در حضور ملائكه شده باشد به نحو اجمالى ، كه ملائكه قابل فهميدن به آن نوع از تعليم نبوده باشند، و مراد ملائكه اين باشد كه ما نمى دانيم مگر چيزى را كه به تفصيل تعليم ما نمائى ، يا آنكه مراد از تعليم آدم اين باشد كه او را قابليت استنباط امور داده بود، و ملائكه قابل آن نوع از استنباط نبودند.
و در اين باب وجوه بسيار است كه اين كتاب محل ذكر آنها نيست ، و تفسيرى كه امام عليه السلام فرموده اند محتاج به اين تكلفات نيست و مؤ يد اين :
به دو سند معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السلام كه : حق تعالى فرمود به حضرت آدم نامهاى حجتهاى خود را همه ، پس عرض كرد ايشان را و ايشان ارواح بودند بر ملائكه ، و فرمود: خبر دهيد مرا به نامهاى اين جماعت اگر راست مى گوئيد كه شما احقيد به خلافت در زمين به سبب تسبيح و تقديس شما از آدم ؟
گفتند سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا انك انت العليم الحيكم .(253)
پس حق تعالى فرمود: اى آدم ! خبر ده ايشان را به نامهاى اين جماعت .
پس خبر داد ايشان را به اسماء آن جماعت ، و مطلع شدند بر بزرگى منزلت ايشان نزد خدا، پس دانستند كه ايشان سزاوارترند به اينكه خليفه هاى خدا باشند در زمين او و حجتهاى خدا باشند بر مخلوقات او، پس پنهان گردانيد ارواح مقدسه را از ديده هاى ايشان و امر كرد ايشان را به ولايت و محبت ايشان ، و گفت به ايشان كه : ((نگفتم به شما كه من مى دانم غيب آسمانها و زمين را، و مى دانم آنچه ظاهر مى كنيد و آنچه را پنهان مى كنيد؟)).(254)(255)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه چون حق تعالى به ملائكه گفت : من در زمين خليفه اى قرار مى دهم ، ملائكه به فرياد آمدند و گفتند: پروردگارا! اگر البته در زمين خليفه اى قرار مى دهى ، پس او را از ما قرار ده ، كسى كه عمل كند در ميان خلق تو به طاعت تو.
پس رو كرد خدا بر ايشان كه : من مى دانم آنچه شما نمى دانيد. پس ملائكه گمان بردند كه اين غضبى بود از خدا بر ايشان ، پس پناه به عرش بردند و بر دور عرش طواف كردند، پس امر فرمود حق تعالى به خانه اى از مرمر كه سقفش از ياقوت سرخ بود و ستونهايش از زبرجد كه دور آن طواف كنند، و هر روز هفتاد هزار ملك داخل آن خانه مى شدند كه بعد از آن تا روز وقت معلوم ديگر آنها داخل آن خانه نمى شوند.
و فرمود كه : روز قوت معلوم روزى است كه در صور مى دمند، پس شيطان مى ميرد ميان دميدن اول و دميدن دوم .(256)
و در روايت معتبر ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند از ابتداى طواف خانه كعبه ، فرمود: حق تعالى چون خواست آدم را خلق كند گفت به ملائكه : من در زمين خليفه قرار مى دهم .
پس دو ملك از ملائكه گفتند: آيا كسى را خليفه مى گردانى كه افساد كند در زمين و خونها بريزد؟ پس حجابها ميان ايشان و نور عظمت الهى كه پيشتر مشاهده مى كردند بهم رسيد، دانستند كه حق تعالى به خشم آمده است از گفتار ايشان ، پس گفتند به ساير ملائكه : چه چاره كنيم و چگونه توبه كنيم ؟
گفتند: ما توبه از براى شما نمى دانيم مگر آنكه پناه بريد به عرش .
پس پناه به عرش آوردند تا حق تعالى توبه ايشان را فرستاد و حجابها از ميان ايشان و نور الهى برداشته شد، پس خدا خواست كه به اين روش عبادت كنند او را، پس خانه كعبه را در زمين خلق كرد و بر بندگان لازم كرد كه دور آن طواف كنند، و بيت المعمور را در آسمان خلق كرد كه هر روز هفتاد هزار ملك داخل آن مى شوند كه ديگر بر نمى گردند تا روز قيامت .(257)
و در حديث معتبر ديگر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون ملائكه بر حق تعالى رد كردند خلافت حضرت آدم را، دانستند كه بد كرده اند، پس پشيمان شدند و پناه به عرش بردند و استغفار كردند، پس حق تعالى خواست كه به مثل اين عبادت او را بندگى كنند، پس حق تعالى خلق كرد در آسمان چهارم خانه اى در برابر عرش كه آن را صراخ (258) ناميدند، و در آسمان اول خانه اى در برابر صراخ كه آن را بيت المعمور ناميدند، پس خانه كعبه را در برابر بيت المعمور ساخت ، پس امر كرد آدم را كه طواف كند دور خانه كعبه ، پس توبه او را قبول كرد، و اين سنت جارى شد تا روز قيامت .(259)
و به سند معتبر ديگر منقول است كه حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود: از پدرم پرسيدم : به چه سبب طواف خانه كعبه هفت شوط مقرر شده است ؟
فرمود: زيرا كه چون حق تعالى به ملائكه فرمود: من در زمين خليقه قرار مى دهم ، و ايشان رد كردند بر خدا، گفتند: آيا خلق مى گردانى در زمين كسى را كه افساد كند و خونها ريزد؟ حق تعالى فرمود: من مى دانم آنچه شما نمى دانيد. و ملائكه را حق تعالى از نور عظمت خود محجوب نمى گردانيد، پس ايشان را محجوب گردانيد از نور خود هفت هزار سال .
پس هفت هزار سال پناه به عرش بردند، پس رحم كرد بر ايشان و توبه ايشان را قبول نمود، و از براى ايشان خلق كرد بيت المعمور را كه در آسمان چهارم است ، پس آن را مرجع و ماءمن اهل آسمان گردانيد، و خانه كعبه را در زير بيت المعمور آفريد و مرجع و محل ثواب و محل ايمنى اهل زمين گردانيد، پس به اين سبب هفت شوط طواف بر بندگان واجب شد، و به جاى هر هزار سال طواف ملائكه يك شوط بر بنى آدم واجب شد.(260)
مؤ لف گويد كه : مراد، از نور خدا يا انوار معرفت اوست ، يعنى ممنوع شدند از آن معارفى كه پيشتر بر ايشان فايض مى شد، يا مراد انوار عظمت و جلال اوست كه در عرش و حجب ظاهر ساخته است .
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ملائكه ندانستند كه بنى آدم در زمين فساد خواهند كرد و خون خواهند ريخت مگر به آنچه ديده بودند جمعى را كه پيشتر فساد كرده بودند و خونها ريختند.(261)
و به سند معتبر منقول است كه : از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كردند از تفسير قول حق تعالى (و علم آدم الاسماء كلها)(262) چه چيز را تعليم آدم نمود؟
فرمود: زمينها و كوهها و دره ها و واديها، پس اشاره فرمود بسوى بساطى كه در زير آن حضرت افتاده بود و فرمود: اين بساط نيز از آنها بود كه تعليم او نموده بود.(263 )
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : نامهاى واديها و گياهان و درختان و كوهها.(264)
و به سند حسن منقول است كه : از امام محمد باقر عليه السلام سؤ ال نمودند از تفسير قول خدا (و نفخت فيه من روحى )؟(265)
فرمود: روحى بود كه خدا اختيار كرده بود و برگزيده بود و آفريده بود آن را، پس اضافه نمود آن را بسوى خود، و تفضيل داد او را بر جميع ارواح ، پس امر كرد در آدم از آن روح دميدند.(266)
و در حديث معتبر ديگر پرسيد كه : آن دميدن چگونه بود؟
فرمود روح متحرك است مانند باد؛ و براى اين آن را روح مى گويند كه نامش از ريح مشتق است ، و روح مجانس ريح است ؛ و از براى اين آن را به خود نسبت داد زيرا كه آن را برگزيد و بر ساير ارواح ، همچنانكه برگزيد خانه اى از خانه ها را و فرمود كه : ((خانه من ))،(267) و پيغمبرى از پيغمبران را و فرمود: ((خليل من ))،(268) و امثال اينها، و همه اينها آفريده شده و ساخته شده و حادثند، و ترتيب كرده شده اند.(269)
و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : مراد از روح در اين آيه قدرت است .(270)
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه از تفسير اين آيه پرسيدند: از آن حضرت ، فرمود: حق تعالى خلقى آفريد و روحى آفريد، پس امر كرد ملكى را كه آن روح را در او دميد، و اينها هيچ قدرت خدا را كم نمى كند زيرا كه همه از قدرت اوست .(271)
و بدان كه حق تعالى در يك جاى قرآن مجيد فرموده است : ((به يادآور آن وقتى را كه گفتيم به ملائكه كه : سجده كنيد از براى آدم ، پس سجده كردند مگر ابليس كه ابا كرد و تكبر نمود و بود از جمله كافران )).(272)
و در جاى ديگر فرموده است : ((بتحقيق كه شما را - يعنى پدر شما را - خلق كرديم و صورت او را درست كرديم پس گفتيم به ملائكه كه : سجده كنيد آدم را، پس كردند سجده مگر شيطان كه نبود از سجده كنندگان .
حق تعالى فرمود: چه مانع شد تو را از سجده كردن چون تو را امر كردم ؟
گفت : من بهترم از او، خلق كرده اى مرا از آتش و خلق كرده اى او را از خاك ؟
خدا فرمود: پائين رو از آسمان يا از بهشت ، پس تو را نيست كه تكبر كنى در آسمان يا در بهشت ، پس بيرون رو بدرستى كه تو از خواران و ذليلانى .
شيطان گفت : مرا مهلت ده تا روزى كه زنده مى شوند مردم .
فرمود: بدرستى كه تو از مهلت يافتگانى .
گفت : چون مرا از گمراهان شمردى يا نااميد از رحمت خود گردانيدى ، در كمين بنشينم از براى فرزندان آدم بر سر راه راست تو، كه ايشان را گمراه كنم ، پس بيايم بسوى ايشان براى گمراه كردن ايشان از پيش روى ايشان و از پس سر ايشان و از جانب راست ايشان و از جانب چپ ايشان ، و نيابى اكثر ايشان را شكر كنندگان نعمتهاى تو.
خداى تعالى فرمود: بيرون رو از بهشت ، مذمت كرده شده اى و دور كرده شده اى ، البته هر كه پيروى تو كند من پر مى كنم جهنم را از تو و ايشان همگى )).(273)
و در جاى ديگر فرموده است كه : ((بتحقيق كه خلق كرديم انسان را از گل خشكيده و از لجن متغير شده ، و خلق كرديم جان را پيشتر از آتش سوزنده ، و ياد آور آن وقت را كه پروردگار تو گفته به ملائكه كه : من مى آفرينم بشرى را از گل خشك از لجن متغير شده ، پس چون او را درست بسازم و بدمم در او روح خود را پس در افتيد براى او سجده كنندگان ؛ پس جميع ملائكه سجده كردند همگى مگر ابليس كه ابا نمود از آنكه بوده باشد با سجده كنندگان .
حق تعالى فرمود: اى ابليس ! چيست تو را كه نبودى با سجده كنندگان ؟
گفت : نبودم كه سجده كنم براى بشرى كه خلق كرده اى او را از گل و لجن گنديده .
فرمود: پس بيرون رو از بهشت ، پس بدرستى كه توئى رانده و سنگسار سنگ ملائكه ، و لعنت آدميان و عالميان بر توست تا روز جزا.
گفت : پروردگارا! پس مرا مهلت ده تا روز قيامت .
فرمود: تو از مهلت يافتگانى تا روز وقت معلوم .
گفت : پروردگارا! به گمراه كردن تو مرا سوگند مى خورم كه زينت دهم گناهان را در نظر ايشان در زمين ، و البته گمراه كنم ايشان را همگى بر بندگان تو از ايشان كه خالص گردانيده شده اند.
فرمود: اين راهى است بسوى من يا بر من است كه آن را براى مردم ظاهر گردانم ، بدرستى كه بندگان من نيست تو را بر ايشان تسلطى مگر آنها كه متابعت تو مى كنند از گمراهان )).(274)
و در جاى ديگر فرموده است : ((به ياد آور آن وقت را كه گفتيم به ملائكه : سجده كنيد آدم را، پس سجده كردند مگر ابليس ، گفت : آيا سجده كنم براى كسى كه او را آفريده اى از خاك ؟! گفت : اين آدم را كه گرامى داشتى و زيادتى دادى بر من ، اگر تاءخير نمائى اجل مرا تا روز قيامت البته گمراه كنم فرزندان او را مگر اندكى ، خدا فرمود: برو پس هر كه پيروى تو كند از ايشان پس بدرستى كه جهنم جزاى شماست جزاى وافر و كامل شده ، بر وجه تهديد فرمود كه : به حركت درآور هر كه را توانى از ايشان به صداى خود، و جمع كن بر ايشان سواران و پيادگان لشكر خود را، و شريك شو با ايشان در مالها و فرزندان ايشان ، و وعده بده ايشان را، و وعده نمى دهد ايشان را شيطان مگر از روى فريب ، بدرستى كه بندگان من نيست تو را بر ايشان سلطنتى ، و بس است پروردگار تو وكيل و نگاهدارنده از كفر و گناه )).(275)
و در جاى ديگر فرموده است : ((گفتيم به ملائكه : سجده كنيد آدم را، پس سجده كردند مگر ابليس كه بود او از جن ، پس فاسق شد و بيرون رفت از امر پروردگار خود.))(276)
و در جاى ديگر فرموده است : ((وقتى كه گفت پروردگار تو به ملائكه كه : من آفريننده ام بشرى از خاك ، پس چون او را درست كنم و از روح خود در او بدمم ، پس همه بيفتيد از براى او سجده كنندگان ، پس سجده كردند كل ملائكه همگى مگر ابليس كه تكبر كرد و بود از كافران .
خدا فرمود: اى ابليس ! چه چيز مانع شد تو را از اينكه سجده كنى براى آن كسى كه او را خلق كرده ام به دست قدرت و رحمت خود؟ آيا تكبر كردى و بلند مرتبه تر بودى از آنكه او را سجده كنى ؟
گفت : من بهترم از او، خلق كردى مرا از آتش و خلق كردى او را از خاك ؟
فرمود: پس بيرون رو از بهشت كه توئى رجيم و رانده و سنگسار شده ، و بدرستى كه بر توست لعنت من تا روز جزا.
گفت : پروردگارا! پس مرا مهلت ده تا روزى كه مردم از قبرها مبعوث مى شوند.
فرمود: تو از مهلت دادگانى تا روز وقت معلوم .
گفت : پس بعزت تو سوگند مى خورم كه گمراه كنم ايشان را همه ، مگر بندگان تو از ايشان كه خالص گردانيده شدگانند.
فرمود: منم پروردگار حق ، و حق مى گويم ، البته پر كنم جهنم را از تو و از هر كه پيروى تو كند از ايشان همه )).(277)
اين است ترجمه ظاهر لفظ آيات بنا بر اقرب احتمالات ، و اكنون ايراد مى نمائيم احاديث را تا تفاسير اهل بيت عليهم السلام در هر آيه اى ظاهر گردد:
در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه منافقان به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم عرض كردند: على افضل است يا ملائكه مقربان ؟
فرمود: شرف نيافته اند ملائكه خدا مگر به دوستى محمد و على و قبول كردن ايشان ولايت اين دو بزرگوار را، بدرستى كه هيچكس از محبان على عليه السلام نيست كه دل خود را از قذرات غش و غل و كينه و نجاست گناهان پاك كرده باشد مگر او پاك تر و نيكوتر است از ملائكه ، و امر نفرمود خدا ملائكه را به سجده كردن از براى آدم مگر از براى آنچه در نفسهاى خود قرار داده بودند كه خلقى بعد از ايشان به دنيا نخواهد آمد هرگاه ملائكه را از زمين بيرون كنند مگر آنكه ملائكه در دين و فضل از ايشان بهتر خواهند بود، و به خدا و دين او داناتر خواهند بود، پس خدا خواست كه به ايشان بشناساند كه خطا كرده اند در گمانها و اعتقادهاى خود پس خلق كرد آدم را و تعليم نمود به او همه نامها و عرض كرد ايشان را بر ملائكه ، پس عاجز شدند از شناختن آنها پس امر فرمود آدم را كه خبر دهد ايشان را به آن نامها، و شناسانيد به ايشان فضيلت آدم را در علم بر ايشان ، پس بيرون آورد از پشت آدم ذريت او را كه از جمله آنها بودند پيغمبران و رسولان و برگزيدگان از بندگان خدا، و بهترين همه محمد بود، پس آل محمد، پس نيكان از اصحاب و امت آن حضرت ، و شناسانيد به ايشان كه ايشان افضلند از ملائكه هرگاه متحمل شوند آنچه بر ايشان لازم گرديده است از تكاليف شاقه ، و بر خود گذارند مشقت متعرض شدن اعوان شياطين را، و مجاهده نمودن با نفس اماره ، و متحمل شدن از گرسنگى عيال ، و سعى نمودن در طلب حلال ، و عنا و شدت مخاطره ها و ترسها از دشمنان از دزدان راهزن و پادشاهان قهار، و صعوبتها كه ايشان را عارض مى شود در راههاى مخوف و تنگناها و كوهها و تلها از براى تحصيل قوت خود و عيال خود از پاكيزه حلال ، حق تعالى شناساند به ايشان كه نيكان مؤ منين متحمل اين بلاها مى شوند، و خلاصى مى يابند از آنها، و محاربه مى كنند با شياطين و مى گريزانند ايشان را، و مجاهده مى نمايند با نفسهاى خود به دفع كردن آنها از خواهشهاى خود، و غالب مى شوند بر ايشان به آنچه خدا در ايشان تركيب كرده است از شهوت مجامعت و محبت پوشيدن و خوردن و عزت و رياست و فخر و خيلا و تكبر، و متحمل شدن شدت بلا از ابليس لعين و اعوان او، و وسوسه ها كه در خاطر ايشان مى كند، و خيالات بد كه در دل ايشان مى افكند، و گمراه كردنهاى ايشان ، و صبر كردن بر شنيدن طعن از دشمنان خدا، و شنيدن سازها، و سب دوستان خدا، و آن شدتها كه به ايشان مى رسد در سفرها براى طلب روزيهاى ايشان ، و گريختن از دشمنان دين ايشان ، و طلب منافع كه ايشان را ضرور مى شود كه از مخالفان دين طلب نمايند.
پس حق تعالى فرمود: اى ملائكه ! شما از همه اينها بركناريد، نه شهوت جماعى شما را از جا بدر مى آورد، و نه خواهش خوردن شما را بر امرى مى دارد، و نه ترس دشمنان دين و دنيا در دل شما تصرف مى كند، و نه شيطان در ملكوت آسمان و زمين مشغول مى گردد به گمراه كردن ملائكه من كه ايشان را به عصمت خود از شياطين حفظ كرده ام ؛ اى ملائكه من ! پس هر كه اطاعت من كند از ايشان ، و دين خود را سالم دارد از اين آفتها و نكبتها و بلاها، پس در راه محبت من متحمل شده است چيزى چند را كه شما متحمل آنها نشده ايد، و كسب كرده است از قربها بسوى من آنچه شما كسب نكرده ايد.
afsanah82
11-04-2010, 03:42 PM
پس چون حق تعالى شناسانيد به ملائكه خود فضيلت نيكان امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و شيعه اميرالمؤ منين عليه السلام و خليفه هاى او صلوات الله عليهم را، و متحمل شدن ايشان در راه محبت خداى خود آنچه ملائكه متحمل نمى شوند، امتياز داد نيكوكاران و پرهيزكاران ذريت آدم را به فضيلت بر ملائكه ، پس به اين سبب امر كرد ملائكه را كه : سجده كنيد آدم را، چون مشتمل است بر انوار اين خلايق كه بهترين مخلوقانند، و نبود سجده ايشان از براى آدم بلكه آدم قبله ايشان بود، و از براى خدا سجده مى كردند، و امر نمود حق تعالى كه به جانب او رو آورند در سجده براى تعظيم و تجليل او، و سزاوار نيست احدى را كه سجده كند براى احدى بغير از خدا، كه آن خضوع كه نزد خدا مى كند نزد غير او بكند، و او را تعظيم كند به سجده كردن مانند تعظيمى كه خدا را مى كند، و اگر كسى را امر مى كردم كه از براى غير خدا سجده كند هر آينه امر مى كردم ضعيفان و جاهلان شيعيان ما و ساير مكلفان از متابعان ما را كه سجده كنند براى علما كه در تحصيل علوم وصى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سعى نمودند، و خالص گردانيده اند مودت بهترين خلق خدا بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را كه اميرالمؤ منين عليه السلام است ، و متحمل مكاره و بلاها مى شوند در تصريح كردن به اظهار حقوق خدا، و انكار نكنند آنچه از حق ما بر ايشان ظاهر شود.(278)
و باز در تفسير مزبور مسطور است كه امام عليه السلام فرمود: چون امتحان كرده شد امام حسين صلوات الله عليه و آنها كه با آن حضرت بودند به آن لشكر شقاوت اثر كه او را شهيد كردند و سر مباركش را با خود برداشتند، در آن وقت فرمود به لشكر خود: شما را حلال كردم از بيعت خود پس ملحق شويد به خويشان و قبيله ها و دوستان خود، و با اهل بيت خود فرمود: حلال كردم بر شما مفارقت خود را، كه شما طاقت مقاومت اين جماعت را نداريد، زيرا كه آنها اضعاف شمايند، و قوت و تهيه ايشان زياده از شماست ، و من مقصود ايشانم و با ديگرى كار ندارند، مرا به ايشان واگذاريد كه حق تعالى مرا يارى خواهد نمود و مرا از نظر نيك خود خالى نخواهد گذاشت ، مثل عادت خدا در گذشتگان طيبين ما از پيغمبران و اوصيا. پس لشكر آن حضرت مفارقت كردند و خويشان نزديك آن حضرت ابا كردند و گفتند: ما از تو جدا نمى شويم ، ما را به اندوه مى آورد آنچه تو را به اندوه مى آورد، و به ما مى رسد آنچه به تو مى رسد، و اقرب احوال ما به جناب مقدس الهى آن است كه در خدمت تو باشيم .
حضرت سيدالشهدا فرمود: اگر جان خود را گذاشته ايد بر آنچه من جان خود را بر آن گذاشته ام پس بدانيد حق تعالى نمى بخشد منازل شريفه را به بندگانش مگر به تحمل مكروهات ، و هر چند حق تعالى مخصوص گردانيده است مرا با آنها كه گذاشته اند از اهل من كه من آخر ايشانم به مرتبه اى چند كه سهل شده است بر من با وجود آنها متحمل شدن مكروهات و ليكن شما را نيز بهره اى از كرامتهاى خدا هست ، و بدانيد كه دنيا شيرين و تلخش مانند امرى چند است كه كسى در خواب ببيند، و بيدارى در آخرت است ؛ به مطلب رسيده كسى است كه در آخرت به مطلب رسد، و بدبخت كسى است كه در آخرت شقى و محروم گردد، مى خواهيد خبر دهم شما را به اول امر ما و امر شما اى گروه شيعيان و دوستان ما و تعصب كنندگان از براى ما تا آسان شود بر شما متحمل شدن آنچه بر خود قرار داده ايد؟
گفتند: بلى يابن رسول الله .
فرمود: بدرستى كه چون حق تعالى حضرت آدم را خلق كرد، و او را درست ساخت ، و نام همه چيز را به او آموخت ، و عرض كرد ايشان را بر ملائكه ، و گردانيد محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام را پنج شبح در پشت آدم ، و انوار ايشان روشنى مى داد در جمع آفاق آسمانها و حجب و بهشت و كرسى و عرش ، پس امر كرد خدا ملائكه را كه سجده كنند آدم را براى تعظيم او كه او را فضيلت داده است به اينكه اگر گردانيده است او را ظرف اين اشباح كه انوارشان جميع آفاق را فرا گرفته است ، پس همگى سجده كردند مگر ابليس كه ابا نمود از اينكه تواضع كند از براى جلال و عظمت خدا، و اينكه تواضع نمايد از براى انوار ما اهل بيت و حال آنكه تواضع كردند براى انوار ما جميع ملائكه ، ابليس تكبر و ترفع نمود و گرديد به سبب ابا و تكبرش از كافران .(279)
و حضرت على بن الحسين عليه السلام فرمودند: خبر داد مرا پدرم از پدرش كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى بندگان خدا! بدرستى كه حضرت آدم چون ديد كه نورى عظيم از پشت او ساطع است در وقتى كه حق تعالى اشباح ما را از بالاى عرش به پشت آن حضرت منتقل ساخت ، كه نور را مى ديد و اشباح را نمى ديد. گفت : پروردگارا! اين نورها چيست ؟ خدا فرمود: اين نورها شبحى چند است كه نقل كردم ايشان را از بهترين جاهاى عرشم به پشت تو، و به اين سبب امر كردم ملائكه را كه تو را سجده كنند زيرا كه تو ظرف اين شبحها گرديدى .
آدم گفت : پروردگارا! كاش اين شبحها را براى من ظاهر مى كردى ، پس حق تعالى فرمود: نظر كن به بالاى عرش . چون نظر كرد آدم ، نور شبحهاى ما از پشت آدم بر بالاى عرش تابيد، و منطبع شد در عرش صورتهاى نورهاى شبحهاى ما چنانچه روى آدمى در آينه اى صافى منطبع مى شود. پس چون آدم اشباح ما را در عرش ديد، پرسيد: چيست اين اشباح پروردگارا؟
فرمود كه : اى آدم ! اينها شبحهاى بهترين مخلوقات و آفريده هاى منند، اى آدم ! اين محمد است و منم حميد محمود در هر كار كه كنم ، اشتقاق كردم براى او نامى از نام خود؛ و اين على است و منم على عظيم ، اشتقاق كردم براى او نامى از نام خود، و اين فاطمه است و منم فاطر و از نو پديد آوردنده آسمان و زمين ، و فاطمه جدا كننده دشمنان من است از رحمت من در روز قيامت ، و فاطمه قطع كننده دوستان من است از هر چه موجب عيب و بدى ايشان است ، پس از براى او نامى از نام خود اشتقاق كردم ؛ و اين حسن و اين حسين و منم محسن و مجمل ، از براى ايشان نامها از نام خود اشتقاق كردم . اينها برگزيدگان خلايق منند. و گرامى ترين بندگان منند، به ايشان قبول طاعت مى كنم ، و به ايشان مى بخشم ، و به ايشان عقاب مى كنم ، و به ايشان ثواب مى دهم ، پس به ايشان متوسل شو بسوى من اى آدم ، و اگر تو داهيه اى عارض شود ايشان را شفيع گردان در درگاه من ، كه من قسم خورده ام بر خود قسم حقى كه هيچ اميدوارى را به ايشان نااميد نگردانم ، و هيچ سائلى كه به شفاعت ايشان سؤ ال كند رد نكنم .
پس به اين جهت چون خطا از او صادر شد، خدا را به توسل به ايشان خواند تا توبه اش مقبول شد.(280)
و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است : كه مردى از يهود به خدمت حضرت اميرالمؤ منين صلوات الله عليه آمد و سؤ ال كرد از معجزات حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در برابر معجزات پيغمبران ديگر، پس گفت : اينكه حضرت آدم را كه حق تعالى امر كرد ملائكه را كه او را سجده كنند، آيا نسبت به محمد چنين كرده است ؟
حضرت فرمود: بلى چنين بود و ليكن سجود ايشان سجود طاعت نبود كه پرستيده باشند آدم را بغير از خدا، و ليكن اعترافى بود براى آدم به فضيلت او، و رحمتى بود از خدا از براى او كه به محمد صلى الله عليه و آله و سلم داده است آنچه افضل است از اين ، بدرستى كه حق تعالى صلوات فرستاد بر او در جبروت خود، و ملائكه همگى بر او صلوات فرستادند، و امر كرد مؤ منان را كه بر او صلوات فرستند، پس اين فضيلت زياده است از آنچه به آدم عطا كرده است .(281)
و به سند معتبر ديگر از حضرت امام رضا عليه السلام از پدران بزرگوارش از اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بدرستى كه حق تعالى تفضيل داده است پيغمبران مرسل خود را بر ملائكه مقربين ، و فضيلت داده است مرا بر جميع پيغمبران و مرسلان ، و فضيلت داده است تو را بعد از من يا على و امامان از ذريت تو را، پس فرمود: بدرستى كه حق تعالى خلق كرد آدم را پس ما را به امانت سپرد در پشت او، و امر كرد ملائكه را كه سجده كنند از براى او از براى تعظيم و اكرام ما، و سجده كردن ايشان براى خدا عبوديت و بندگى بود، و براى آدم گرامى داشتن و اطاعت بود براى اينكه ما در صلب او بوديم ، پس چگونه ما بهتر از ملائكه نباشيم و حال آنكه همه ملائكه سجده كردند آدم را؟(282)
مترجم گويد: اجماع جميع مسلمانان است كه سجده ملائكه حضرت آدم عليه السلام را سجده عبادت و پرستيدن نبود، و چنين سجده از براى غير خدا كردن شرك و كفر است . و در حقيقت اين سجده سه قول است :
اول آنكه : اين سجده از براى خدا بود، و آدم قبله بود، چنانچه مردم رو به كعبه مى كنند و خدا را سجده مى كنند، و حديث اول دلالت بر اين كرد.
دوم آنكه : مراد از سجود، انقياد و خضوع و اطاعت است ، نه سجده متعارف ، اگر چه اين معنى به حسب لغت محتمل است اما ظواهر اخبار بسيار بلكه صريح بعضى ، شهادت بر خلاف اين مى دهد.
سوم آنكه : سجده حقيقى بود براى تعظيم و تكريم آدم عليه السلام ، وفى الحقيقه عبادت خدا بود، چون به امر او واقع شد، و ظاهر اكثر اخبار اين است .
پس ظاهر شد كه سجده از براى غير خدا به قصد عبادت ، كفر است ؛ و به قصد تعظيم بدون امر خدا، فسق است ، بلكه محتمل است كه سجده تحيت در امم سابقه تجويز بوده باشد و در اين امت حرام شده باشد. و احاديث بسيار بر نهى از سجده از براى غير خدا وارد شده است .
و در حديث معتبر منقول است كه شخصى (283) از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كرد كه : آيا صلاحيت دارد سجده كردن از براى غير خدا؟
فرمود: نه .
پرسيد كه : پس چگونه امر كرد خدا ملائكه را به سجده آدم عليه السلام ؟
فرمود: هر كه به امر خدا سجده كند، سجده از براى خدا كرده است ، پس سجده ايشان از براى خدا بود، چون به امر او بود.
پس سؤ ال نمود از ابليس ، حضرت فرمود: ابليس بنده اى بود، خدا او را خلق كرد كه او را عبادت كند و اقرار به يگانگى او بكند، وقتى كه او را مى آفريد مى دانست كه او كيست و چيست و عاقبتش چه خواهد بود، پس پيوسته عبادت مى كرد خدا را با ملائكه تا آنكه او را امتحان كرد به سجده آدم ، پس امتناع نمود از سجده از روى حسد و شقاوتى كه بر او غالب شده بود، پس او را لعنت كرد و از صفوف ملائكه بيرون كرد، و فرستاد او را بسوى زمين رانده شده ، و گرديد دشمن آدم و فرزندانش به اين سبب ، و او را سلطنتى نيست بر فرزندان آدم مگر وسوسه كردن و خواندن ايشان بغير راه خدا، و به آن نافرمانى ، اقرار به پروردگارى خدا داشت .(284)
و به سند معتبر ديگر منقول است كه ابوبصير از آن حضرت پرسيد: سجده كردند ملائكه براى آدم و پيشانى خود را بر زمين گذاشتند؟
فرمود: بلى ، تكريمى بود از جانب خدا آدم را.(285)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه حضرت امام على نقى عليه السلام فرمود: سجده ملائكه آدم را، براى آدم نبود، بلكه فرمانبردارى خدا بود و حجتى (286) بود از ايشان نسبت به آدم .(287)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حق تعالى امر كرد شيطان را به سجده حضرت آدم ، گفت : پروردگارا! بعزت تو سوگند، اگر مرا معاف دارى از سجده آدم تو را عبادتى بكنم كه هيچكس مثل آن تو را عبادت نكرده باشد، حق تعالى فرمود: من مى خواهم كه اطاعت كرده شوم از آن جهت كه خود مى خواهم .(288)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : چون حق تعالى امر كرد ملائكه را كه سجده كنند حضرت آدم را، و ابليس ظاهر كرد آن حسد را كه در دل او پنهان بود و ابا كرد از سجده كردن ، حق تعالى عتاب كرد او را كه : چه چيز مانع شد تو را از سجده كردن ؟
گفت : من از او بهترم ، مرا از آتش خلق كرده اى و او را از خاك .
حضرت فرمود: اول كسى كه قياس كرد شيطان بود، و تكبر كرد، و تكبر اول معصيتى بود كه خدا را به آن معصيت كردند.
پس ابليس گفت : پروردگارا! مرا معاف دار از سجود آدم ، و من تو را عبادتى بكنم كه هيچ ملك مقرب و پيغمبر مرسل تو را چنان عبادت نكرده باشد.
خدا فرمود: مرا احتياجى نيست به عبادت تو، مى خواهم عبادت كنند مرا از جهتى كه من مى خواهم نه از جهتى كه تو مى خواهى . پس ابا نمود از سجده كردن ، و حق تعالى فرمود: بيرون رو از بهشت كه تو رجيمى ، و بر توست لعنت من تا روز جزا.
ابليس گفت : پروردگارا! چگونه مرا محروم مى گردانى و تو پروردگار عادلى كه جور نمى كنى پس ثواب عمل من باطل شد؟
فرمود كه : نه و ليكن سؤ ال كن از من از امر دنيا آنچه خواهى براى ثواب عمل خود تا عطا كنم به تو. پس اول چيزى كه سؤ ال كرد اين بود كه زنده بماند تا روز جزا. حق تعالى فرمود: عطا كردم .
گفت : مرا مسلط گردان بر فرزندان آدم .
فرمود: مسلط كردم .
گفت : چنان كن كه جارى شوم در رگ و ريشه فرزندان آدم مانند خون .
فرمود: كردم .
گفت : يك فرزند از براى ايشان بهم نرسد مگر دو فرزند از براى من بهم رسد، و من ايشان را ببينم و ايشان مرا نبيند، و به هر صورتى كه خواهم براى ايشان مصور توانم شد.
فرمود: دادم همه را به تو.
گفت : پروردگارا! زياده عطا كن به من .
فرمود: سينه هاى ايشان را وطن و منزل تو و ذريت تو گردانيدم .
گفت : پروردگارا! بس است مرا.
در اين وقت شيطان گفت : بعزت تو سوگند، همه را گمراه گردانم مگر بندگان خالص تو را، و از پيش رو و از پشت سر و از جانب راست و از جانب چپ ايشان در آيم ، و نيابى اكثر ايشان را شكر كنندگان .(289)
و به روايت ديگر فرمود:(290) از پيش رو آن است كه به شك مى اندازد در امر آخرت و مى گويد به ايشان كه : بهشتى و دوزخى و نشورى نيست ؛ و از پشت سر آن است كه قبل دنيا مى آيد و امر مى كند ايشان را به جمع كردن اموال ، و نهى مى كند از اينكه صله رحم كنند، يا حق خدا را بدهند، يا نفقه به فرزندان خود بدهند، و مى ترساند ايشان را از پريشانى ؛ و از دست راست آن است كه از راه دين مى آيد، اگر بر دين باطل باشند از براى ايشان زينت مى دهد، و اگر بر هدايت باشند ايشان را از آن بيرون مى كند؛ و از دست چپ آن است كه از جهت لذتها و شهوتها در مى آيد.(291)
و به سند حسن از آن حضرت منقول است كه : چون حق تعالى به شيطان آن قوت را عطا كرد، حضرت آدم عليه السلام گفت : پروردگارا! شيطان را بر فرزندان من مسلط كردى ، و او را جارى كردى در ايشان مانند خون در رگها، و دادى به او آنچه دادى پس چه عطا مى كنى به من و فرزندان من ؟
فرمود: دادم به تو و فرزندانت كه گناه را يكى بنويسند و حسنه را ده برابر بنويسند.
گفت : پروردگارا! زياده كن .
فرمود: توبه ايشان را قبول مى كنم تا جان به حلق ايشان مى رسد.
گفت : پروردگارا! زياده كن .
فرمود: مى آمرزم گناهان ايشان را و پروا نمى كنم .
گفت : بس است مرا.
راوى گفت : فداى تو شوم ، ابليس به چه چيز مستوجب اين شد كه حق تعالى اينها را به او عطا كند؟
فرمود: به دو ركعت نماز كه در آسمان كرد در چهار هزار سال ، جزاى آن نماز بود كه به او داد.(292)
و در حديث حسن ديگر فرمود كه حضرت آدم مناجات كرد: پروردگارا! مسلط كردى بر من شيطان را، و جارى گردانيدى او را در من مانند جارى شدن خون ، پس از براى من چيزى قرار ده .
فرمود: اى آدم ! از براى تو اين را قرار دادم كه هر كه از فرزندان تو قصد گناهى بكند بر او ننويسند، و اگر بكند يك گناه بنويسد، و هر كه قصد حسنه بكند، اگر نكند يك ثواب از براى او بنويسند، و اگر بكند ده ثواب از براى او بنويسند.
گفت : پروردگارا! زياده به من عطا كن .
گفت : از براى تو قرار كردم هر كه از ايشان گناهى بكند پس استغفار كند او را بيامرزم .
گفت : پروردگارا! زياده بده .
فرمود: در توبه را از براى ايشان گشوده ام تا جان به حلق ايشان برسد.
گفت : بس است مرا.(293)
و بدان كه خلاف است ميان علماى عامه و خاصه كه آيا ابليس از ملائكه بود يا نه ، و مشهور ميان متكلمان و مفسران خاصه و عامه آن است كه او از ملائكه نبود بلكه از جن بود، و نادرى از علماى اماميه و بعضى از علماى عامه قائلند كه او از ملائكه بوده است ، و حق آن است كه از ملائكه نبود بلكه چون مخلوط بود با ملائكه و ظاهرا با ايشان بود خطابى كه متوجه ملائكه مى گرديد متوجه او نيز مى شد(294)، چناچه در حديث صحيح منقولست كه جميل از حضرت صادق عليه السلام پرسيد كه : ابليس از ملائكه بود يا از جن ؟ فرمود: ملائكه گمان مى كردند از ايشان است و خدا مى دانست از ايشان نيست ، پس چون امر كرد او را به سجده آدم از او صادر شد آن چه صادر شد(295)
و به سند معتبر منقولست كه از آن حضرت پرسيد كه : ابليس از ملائكه بود يا متولى چيزى از امر آسمان بود؟
فرمود: از ملائكه نبود، و ملائكه گمان مى كردند كه از ايشان است و خدا مى دانست كه از ايشان نيست ، و هيچ امرى از امور آسمان با او نبود، و او را كرامتى نبود.
جميل گفت كه : رفتم به نزد طيار و آن چه شنيده بود به او نقل كردم ، پس انكار كرد و گفت : چگونه از ملائكه نباشد و حال آن كه خدا به ملائكه گفت : ((سجده كنيد آدم را؟))(296)
اگر او از ملائكه نباشد، معصيت خدا نكرده خواهد بود.
پس طيار به خدمت آن حضرت آمد و پرسيد كه : حق تعالى هر جا كه مى فرمايد اى گروه مؤ منان ، آيا منافقان داخلند؟
فرمود: بلى داخلند منافقان و گمراهان و هر كه به ظاهر اقرار به ايمان مى كرد.(297 )
و در حديث معتبر منقول است كه : ابوسعيد خدرى از حضرت رسول صلى الله عليه و آله پرسيد از تفسير قول خدا كه به ابليس فرمود (استكبرت ام كنت من العالين )(298) يعنى : ((آيا تكبر كردى از سجده كردن آدم يا از عالين بودى ))، گفت : كيستند آن ها كه بلندترند از ملائكه ؟ رسول خدا فرمود: منم و على و فاطمه و حسن و حسين ، ما در سراپرده عرش بوديم خدا را تسبيح مى كرديم ، ملائكه به تسبيح ما خدا را تسبيح مى كردند پيش از آنكه حق تعالى آدم را خلق كند به دو هزار سال ، پس چون آدم را خلق كرد امر كرد ملائكه را كه او را سجده كنند، و ما را امر نكرد به سجده ، و ملائكه همگى سجده كردند مگر شيطان ، پس حق تعالى فرمود: تكبر كردى يا از بلند مرتبه گان بودى ؟ يعنى اين پنج كس كه نام ايشان بر سرادق عرش نوشته شده است .(299)
در حديث ديگر از آن حضرت منقولست كه : چون ابليس از سجده ابا كرد و رانده شد از آسمان ، حق تعالى فرمود: اى آدم ! برو به نزد گروه ملائكه و بگو: السلام عليكم و رحمة الله و بركاته ، پس آدم عليه السلام رفت و بر ايشان سلام كرد، ايشان گفتند: و عليك السلام و رحمة الله و بركاته ، پس چون برگشت به نزد پروردگار خود فرمود كه : اين تحيت توست و تحيت ذريت تو بعد از تو تا روز قيامت .(300)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اول كسى كه قياس كرد شيطان بود، قياس كرد نفس خود را به آدم ، گفت : مرا از آتش خلق كردى و آدم را از خاك خلق كردى ، اگر قياس مى كرد آن جوهرى را كه روح آدم عليه السلام از آن مخلوق شده بود به آتش هر آينه آن نور روشنى اش بيش از آتش بود.(301)
و به سندهاى معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : اول كسى كه قياس كرد شيطان بود در وقتى كه گفت خلقتنى من نار و خلقته من طين (302) پس قياس كرد ميان آتش و گل ، و اگر قياس مى كرد نوريت آدم را به نوريت آتش مى دانست فضيلت ميان دو نور و صفاء نور آدم را نسبت به نور آتش .(303)
مترجم گويد كه : ابليس پر تلبيس در اين قياس ، انواع خطاها كرد:
اول آنكه : منشاء تفضيل را شرافت اصل قرار داد، و اين معلوم نيست .
دوم آنكه : اصل جسد را معيار شرافت قرار داد، و حال آنكه مدار فضايل و كمالات به روح است ، و روح مقدس آدم عليه السلام به انوار معرفت و علم و محبت و ساير كمالات آراسته بود، زيرا كه نور چيزى را مى گويند كه منشاء ظهور اشيا باشد، لهذا جناب مقدس سبحانى را كه مبداء وجود و ظهور جميع اشياست او را نور الانوار مى گويند، و علم چون باعث ظهور اشيا بر نفس مى گردد آن را نور مى گويند، و همچنين ساير كمالات چون سبب امتياز و ظهور آن شخص مى گردند كه به آنها متصف است و مبداء اثرهاى خير مى گردند آنها را انوار مى گويند؛ و نور آتش نورى است از همه بى ثبات تر؛ و ناقص تر، و انتفاع به آن موقوف است بر مرئى بودن محسوس و بينا بودن احساس كننده و آن اجرامى كه به آنها متشبه مى بايد بشود تا نور ببخشد، و به زودى منطفى و خاموش مى شود و از آن بغير از خاكسترى نمى ماند، پس در احاديث شريفه به اين جهت اشاره اى جهت امتياز نور آدم بر نور نار شده است .
سوم آنكه : آتش را اشرف از خاك دانست ، و آن نيز خطا بود زيرا جميع كمالات و خيرات از جانب مبداء فياض افاضه مى شود؛ و هر چند شكستگى و عجز در موارد ممكنه بيشتر، قابليت افاضه خيرات بيشتر است ، و چون آتش با اندك نورى كه به ابو عطا شد سركشى و بلند پروازى و سوختن و گداختن آغاز كرد، او را به زودى بر خاكستر مذلت نشانيدند، و ديو سركشى را كه به آن فخر كرد مطرود و ابد گردانيدند؛ و خاك چون در مقام شكستگى و خاكسارى بر آمد، پايمال هر نيك و بد گرديد حق تعالى او را محل رحمتهاى صورى و معنوى گردانيده ، هر گل و لاله و گياهى را از آن رويانيد، و هر دانه و طعام و گياهى كه در آن لذت و منفعتى بود از آن به وجود آورد، پس آن را ماده خلقت انسان كه اشرف مكونات است گردانيد و او را به عقل نورانى و روح آسمانى و قلب رحمانى مزين گردانيد، و قابليت ترقيات نامتناهى در او مكنون ساخت ، تا آنكه او را از افلاك رفيعه و اجرام نيره اشرف گردانيد، و خاك زمين را به عرش برين بالا برد و محرم اسرار الهى و جليس محفل ((لى مع الله )) گردانيد، و سلطانى ممالك وجود را به او مفوض ساخت ، و كليد خزاين علوم سماوات و ارضين را در كف او نهاد؛ پس آتش را به سركشى ، خاك بر سر شد، و خاك به فروتنى ملائكه را مسجود و رهبر شد. در اين مقام ، سخن بسيار است و مجال تنگ ، به همين اكتفا نموده و رجوع به نقل احاديث مى نمائيم :
به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين صلوات الله عليه منقول است كه : اول بقعه اى كه خدا را بر روى آن عبادت كردند پشت كوفه بود كه نجف اشرف باشد، چون خدا امر كرد ملائكه را كه آدم سجده كنند، در آنجا سجده كردند.(304 )
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اول كفرى كه به خدا كردند وقتى بود كه خدا آدم را خلق كرد، شيطان كافر شد كه امر خدا را بر او رد كرد؛ و اول حسدى كه در زمين بردند حسد قابيل بود بر هابيل ؛ و اول حرصى كه بكار بردند حرص آدم بود كه با وفور نعمتهاى بهشت از شجره منهيه تناول كرد؛ پس حرص او، او را از بهشت بيرون كرد.(305 )
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : شيطان از خدا سؤ ال كرد كه او را مهلت دهد تا روز قيامت ، حق تعالى او را مهلت داد تا يوم وقت معلوم ، و آن روزى است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم او را ذبح خواهد كرد در رجعت ، بر روى سنگى كه در بيت المقدس است .(306)
و به سند معتبر ديگر منقول است كه آن حضرت فرمود به اسحاق بن جرير(307) كه : چه مى گويند اصحاب تو در قول ابليس كه : مرا از آتش خلق كرده اى و آدم را از خاك ؟
گفت : فداى تو شوم چنين گفت ابليس و خدا در قرآن ذكر فرموده است .
فرمود: دروغ گفت ابليس اى اسحاق ، خلق نكرد خدا او را مگر از خاك ، خدا مى فرمايد: ((آن خداوندى كه آفريده است از براى شما از درخت سبز آتشى ، پس ناگاه از آن آتش افروزيد))(308)، خدا او را از آن آتش خلق كرده است ، و آن درخت اصلش از خاك است .(309)
و در روايت معتبر ديگر فرمود كه : هيچ خلقى نيست مگر آنكه از خاك مخلوق شده است و ليكن جزو آتش در شيطان غالب بود.
و سيد ابن طاووس رحمة الله ذكر كرده است كه : ديدم در صحف ادريس عليه السلام كه چون شيطان گفت : پروردگارا! مرا مهلت ده تا روز قيامت ، حق تعالى فرمود: نه و ليكن تو را مهلت مى دهم تا روز وقت معلوم ، بدرستى كه آن روزى است كه قضاى حتمى كرده ام كه زمين را در آن روز پاك كنم از كفر و شرك و معاصى ، و انتخاب مى كنم براى آن روز بنده اى چند از خود كه امتحان كرده ام دل ايشان را براى ايمان ، و پر كرده ام از ورع و اخلاص و يقين و پرهيزكارى و خشوع و راستگوئى و بردبارى و وقار و زهد در دنيا و رغبت در آخرت كه اعتقاد كنند به حق و عدالت كنند به حق ، ايشان اوليا و دوستان منند. براستى از براى ايشان پيغمبرى اختيار كرده ام برگزيده و امين و پسنديده ، و ايشان را از براى او دوستان و ياران گردانيده ام ، ايشان امتى اند كه اختيار كرده ام ايشان را براى پيغمبرى برگزيده و امين پسنديده ، و آن وقت را پنهان كرده ام در علم غيب خود و البته واقع مى شود، در آن وقت هلاك خواهم كرد تو را و لشكرهاى سواره و پياده و جميع جنود تو را، پس برو كه تو را مهلت دادم تا روز وقت معلوم . پس حق تعالى به آدم گفت كه : برخيز و نظر كن بسوى اين ملائكه كه در برابر تواند، كه اينها از آنهايند كه تو را سجده كردند، پس بگو به ايشان : السلام عليكم و رحمة الله و بركاته .
پس به امر الهى به نزد ايشان آمد و سلام كرد، پس ملائكه گفتند: و عليك السلام يا آدم و رحمة الله و بركاته . پس حق تعالى فرمود: اين تحيت توست اى آدم و تحيت فرزندان توست در ميان ايشان تا روز قيامت .
پس ذريت آدم را از صلب او بيرون آورد و پيمان گرفت از ايشان به پروردگارى و يگانگى از براى خود. پس نظر كرد به جمعى از ذريت خود كه نور ايشان مى درخشيد. آدم پرسيد كه : اينها كيستند؟
حق تعالى فرمود: ايشان پيغمبران از فرزندان تواند.
پرسيد: چند نفرند؟
فرمود: صد و بيست و چهار هزار پيغمبرند، و سيصد و پانزده نفر از ايشان مرسلند.
پرسيد: چرا نور آخر ايشان بر نور همه زيادتى مى كند؟
فرمود: زيرا كه از همه بهتر است .
پرسيد كه : اين پيغمبر كيست ؟ و نام او چيست ؟
فرمود: اين محمد است پيغمبر و رسول من و امين من و حبيب من و همراز من و اختيار كرده و برگزيده من و خالص من و دوست و يار من و گراميترين خلق من بر من و محبوبترين ايشان نزد من و مختارتر و نزديكتر ايشان نزد من و شناسانده تر ايشان مرا و از همه راجح تر و فزونتر در علم و حلم و ايمان و يقين و راستى و نيكى و عفت و عبادت و خشوع و پرهيزكارى و انقياد و اسلام ، از براى او گرفته ام پيمان حاملان عرش خود را و هر كه پائين تر از آنهاست در آسمانها و زمينها كه ايمان به او بياورند و اقرار به پيغمبرى او بكنند، پس ايمان بياور به او اى آدم تا قرب و منزلت و فضيلت و نور و وقار تو نزد من بيشتر شود.
آدم گفت : ايمان آوردم به خدا و رسول او محمد.
حق تعالى فرمود: واجب گردانيدم براى تو اى آدم و زياده كردم فضيلت و كرامت را.اى آدم ! تو اول پيغمبران و مرسلانى و پسر تو محمد خاتم و آخر انبيا و رسل است و اول كسى است كه زمين گشوده مى شود از او و مبعوث مى گردد در روز قيامت ، و اول كسى كه او را جامه مى پوشانند و سوار مى كنند و مى آورند بسوى موقف قيامت ، و اول شفاعت كننده اى است ، و اول كسى كه شفاعتش را قبول مى كنند، و اول كسى كه در بهشت را مى كوبد، و اول كسى كه در بهشت را براى او مى گشايند، و اول كسى كه داخل بهشت مى شود، و تو را به او كنيت كردم پس تو ابو محمدى
آدم گفت : حمد و سپاس خداوندى را كه گردانيد از ذريت من كسى را كه فضيلت داده است او را به اين فضايل و سبقت خواهد گرفت بر من بسوى بهشت و من حسد نمى برم او را.(310)
فـصـل سوم : در بيان ترك اولى كه از حضرت آدم و حوا عليهما السلام صادر شد وآنچه بعد از آن جارى شد تا فرود آمدن ايشان بر زمين
در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : چون حق تعالى ابليس را لعنت كرد به ابا كردن او، و گرامى داشت ملائكه را به سجده نمودن ايشان آدم را و اطاعت كردن ايشان خدا را، امر كرد كه آدم و حوا را به بهشت برند و فرمود يا آدم اسكن انت و زوجك الجنة يعنى : ((اى آدم ! ساكن شو تو و جفت تو در بهشت )) و كلا منها رغدا حيث شئتما ((و بخوريد از بهشت گشاده و گوارا هر جا كه خواهيد بى تعبى )) (و لا تقربا هذه الشجرة ) ((و نزديك مشويد اين درخت را)) كه درخت علم محمد و آل محمد بود كه حق تعالى ايشان را به آن علم اختيار نموده و مخصوص گردانيده بود در ميان ساير مخلوقات خود، و نهى نمود ايشان را از نزديك شدن آن درخت كه آن مخصوص محمد و آل محمد است ، و كسى به امر خدا نمى خورد از آن درخت مگر ايشان ، و از آن درخت بود آنچه تناول كردند رسول خدا و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام بعد از آنكه طعام خود را به مسكين و يتيم و اسير بخشيدند و خود روزه به روزه بردند و حق تعالى سوره ((هل اتى )) را در شاءن ايشان فرستاد و مائده بهشت از براى ايشان نازل ساخت ، و چون از آن طعام تناول نمودند ديگر احساس گرسنگى و تشنگى و تعب و مشقت نمى كردند، و آن درختى بود كه ممتاز بود در ميان درختهاى بهشت زيرا كه ساير درختهاى بهشت هر نوع از آنها يك نوع از ميوه و ماءكول بهشت داشت ، و آن درخت و هر چه از جنس آن بود گندم و انگور و انجير و عناب و جميع ميوه ها و طعامها در آن بود، لذا اختلاف كرده اند آنها كه آن شجره را ذكر كرده اند: بعضى گفته اند كه گندم بود، و بعضى گفته اند انگور بود، و بعضى گفته اند عناب بود، و حق تعالى فرمود: نزديك اين درخت مرويد كه خواهيد طلب كنيد درجه محمد و آل محمد را در فضيلت ايشان ، زيرا كه خدا ايشان را مخصوص گردانيده است به اين درجه از ساير خلق ، و اين درختى است كه هر كه از اين درخت بخورد به اذن خدا الهام كرده مى شود علم اولين و آخرين را بى آنكه از كسى بياموزد، و هر كه بى رخصت خدا بخورد از مراد خود نااميد مى شود و نافرمانى پروردگار كرده است (فتكونا من الظالمين )(311 ) ((پس خواهيد بود از ستمكاران )) به نافرمانى شما و طلب كردن شما درجه اى را كه اختيار كرده است خدا به آن درجه غير شما را هرگاه قصد كنيد آن درخت را بغير حكم خدا.
(فازلهما الشيطان عنها)(312) ((پس لغزانيد شيطان ايشان را از بهشت )) به وسوسه و مكر و فريب خود به اينكه ابتدا كرد به آدم و گفت ما نهيكما ربكما عن هذه الشجرة الا ان تكونا ملكين ((نهى كرده است شما را پروردگار شما از اين درخت مگر اينكه بوده باشد دو ملك ))، فرمود: يعنى اگر تناول نمائيد از آن درخت خواهيد دانست غيب را، و قادر مى شويد بر آنچه قادر است بر آن آن كسى كه خدا او را مخصوص گردانيده است به قدرت ، (او تكونا من الخالدين )(313 ) ((يا بوده باشيد از آنها كه هميشه زنده باشند و هرگز نميرند)) و قاسمهما انى لكما الناصحين (314) ((و قسم خورد كه از براى ايشان بدرستى كه من از براى شما از ناصحان و خيرخواهانم ))، و شيطان در آن وقت در ميان دهان مار بود و مار او را داخل بهشت كرده بود، و حضرت آدم گمان مى كرد كه مار با او سخن مى گويد و نمى دانست كه شيطان پنهان شده است در ميان دهان آن ، پس آدم رو كرد بر مار گفت : اى حيه ! اين از فريب ابليس است چگونه پروردگار ما با ما خيانت كند؟ و چگونه تو تعظيم خدا مى كنى به قسم ياد كردن به او و حال آنكه او را نسبت مى دهى به خيانت و به اينكه آنچه خير ماست براى ما اختيار نكرده است و حال آنكه او از همه كريمان كريمتر است ؟ و چگونه قصد كنم ارتكاب امرى را كه پروردگار من مرا از آن نهى كرده است و مرتكب آن شوم بغير حكم خدا؟
پس چون از فريب دادن آدم ماءيوس شد بار ديگر ميان دهان مار رفت و با حضرت حوا مخاطبه كرد به نحوى كه او گمان مى كرد كه مار با او سخن مى گويد و گفت : اى حوا! آن درختى كه خدا بر شما حرام كرده بود حلال كرد از براى شما بعد از حرام كردن چون دانست كه شما اطاعت نيكو كرديد او را و تعظيم امر او نموديد، زيرا كه ملائكه اى كه موكلند به درخت و حربه ها دارند كه ساير حيوانات را از آن دفع مى كنند، اگر شما قصد آن درخت كنيد شما را دفع نمى كنند، پس بدانيد حلال كرده است بر شما، و بدان كه اگر تو از آدم زودتر تناول نمائى تو بر او مسلط خواهى بود و امر و نهى تو بر او جارى خواهد بود، پس حوا گفت : من اين را به زودى تجربه مى كنم ، و قصد شجره كرد، چون ملائكه خواستند كه او را دفع نمايند از شجره به حربه هاى خود، حق تعالى وحى نمود به ايشان كه : شما به حربه كسى را دفع مى نمائيد كه عقلى نداشته باشد كه او را زجر نمايد، و اما كسى كه من او را قدرت بر فعل و ترك و تمييز و عقل داده باشم و او را مختار گردانيده باشم پس او را واگذاريد به عقلى كه او را بر او حجت گردانيده ام ، پس اگر اطاعت كند مرا مستحق ثواب من مى شود و اگر عصيان كند و مخالفت امر من نمايد مستحق عقاب و جزاى من مى گردد، پس او را را واگذاشتند و متعرض او نشدند بعد از آنكه قصد كرده بودند كه او را منع نمايند به حربه هاى خود، پس حوا گمان كرد حق تعالى نهى كرد ملائكه را از منع او از براى اينكه حلال كرده است درخت را بر ايشان بعد از آنكه حرام كرده بود و گفت : آن مار راست مى گفت ، به گمان اينكه آن سخن گوينده با او مار بود.
پس از آن درخت تناول كرد و هيچ تغييرى در خود نيافت ، پس گفت به آدم كه : يا آدم ! آيا ندانستى آن درختى كه بر ما حرام شده بود مباح شده است از براى ما؟ من از آن تناول كردم و ملائكه مرا منع نكردند و در حال خود تغييرى نيافتم ، پس به اين سبب فريب خورد آدم و غلط كرد و از آن درخت تناول نمود پس رسيد به ايشان آنچه خدا در قرآن فرموده است فازلهما الشيطان عنها فاخرجهما مما كانا فيه يعنى : ((لغزانيد ايشان را شيطان لعين از بهشت به وسوسه و فريب خود، پس بيرون كرد ايشان را از آنچه بودند در آن از نعيم بهشت )).
و قلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو ((و گفتيم : اى آدم و اى حوا و اى مار و اى شيطان ! پائين رويد از بهشت بسوى زمين بعض شما دشمنيد بعضى را )) آدم و حوا و فرزندان ايشان دشمن شيطان و مار و فرزندان ايشانند و برعكس ، ((و لكم فى الارض مستقر))، يعنى ((شمار را در زمين منزل و محل استقرار هست براى تعيش )) ((و متاع الى حين ))(315) ((و منفعتى و برخوردارى هست شما را تا وقت مردن )).
((فتلقى آدم من ربه كلمات )) ((پس قبول كرد آدم از پروردگار خود كلمه اى چند را)) كه بگويد آنها را، پس گفت آنها را (فتاب عليه ) ((پس به آن كلمه ها توبه اش را قبول كرد)) (انه هو التواب ) ((بدرستى كه اوست قبول كننده توبه ها)) (الرحيم )(316) ((رحم كننده توبه كنندگان است )).
((قلنا اهبطوا منها جميعا)) ((گفتيم : پائين رويد از بهشت همگى ))، فرمود كه : در اول ، امر كرد خدا كه پائين روند، و در اينجا امر كرد كه با هم بروند و احدى از ايشان پيش از ديگرى نرود؛ و فرود آمدن ايشان ، فرود آمدن آدم و حوا و مار بود از بهشت ، بدرستى كه مار از بهترين حيوانات بهشت بود، و فرود آمدن شيطان از حوالى بهشت بود زيرا كه داخل شدن بهشت بر او حرام بود، (فاما ياءتينكم منى هدى ) ((پس اگر بيايد بسوى شما و اولاد شما بعد از شما از جانب من هدايتى )) اى آدم و اى ابليس (فمن تبع هداى ) ((پس هر كه پيروى كند هدايت مرا)) (فلا خوف عليهم ) ((پس بيمى بر ايشان نيست )) در هنگامى كه مخالفت كنندگان مى ترسند (و لا هم يحزنون )(317) ((و نه ايشان اندوهناك مى باشند)) در وقتى كه مخالفت كنندگان اندوهناك خواهند بود.
پس حضرت امام عسكرى عليه السلام فرمود: زايل شدن آن خطا از حضرت آدم به سبب عذرخواهى بسوى پروردگار خود بود كه گفت : پروردگار! توبه من و عذرخواهى مرا قبول كن و برگردان مرا به آن مرتبه اى كه داشتم ، و بلند گردان نزد خود درجه مرا، بتحقيق كه ظاهر شده است نقص گناه و مذلت آن در اعضا و جميع بدن من .
حق تعالى فرمود: اى آدم ! آيا در خاطر ندارى آنچه تو را امر كردم كه تو مرا بخوانى به محمد و آل طيبين او نزد شدتها و بلاها و مصيبتها كه بر تو ثقيل و عظيم بوده باشد؟
آدم گفت : بلى پروردگارا.
حق تعالى فرمود: پس به اين بزرگواران خصوصا محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام مرا بخوان تا دعاى تو را مستجاب كنم زياده از آنچه از من طلبيدى ، و بيفزايم براى تو زياده از آنچه اراده نموده اى .
آدم گفت : اى پروردگار من و اى اله من ! محل ايشان نزد تو به آن مرتبه رسيده است كه به متوسل شدن به ايشان بسوى تو توبه مرا قبول مى كنى و گناه مرا مى آمرزى ؟ و من آنم كه ملائكه را به سجده من امر كردى ، و بهشت را براى من و زوجه من مباح كردى ، و ملائكه گرامى را به خدمت من امر كردى ؟
حق تعالى فرمود كه : اى آدم ! من ملائكه را امر نكردم به سجده كردن از براى تو به تعظيم مگر براى آنكه ظرف انوار ايشان بودى ، و اگر پيش از گناه خود از من سؤ ال مى كردى كه تو را از گناه نگاه دارم و تو را آگاه گردانم بر مكرهاى دشمن تو ابليس تا از آنها احتراز نمائى ، هر آينه به تو عطا مى كردم ، و ليكن آنچه در علم من گذشته بود واقع شد، الحال مرا بخوان به توسل به ايشان تا دعاى تو را مستجاب گردانم .
afsanah82
11-04-2010, 03:43 PM
پس در اين وقت حضرت آدم گفت : خداوندا! به جاه محمد و آل طيبين او كه على و فاطمه و حسن و حسين و طيبان و پاكان از آل ايشان باشند كه تفضل كن به قبول كردن توبه من ، و آمرزيدن لغزش من ، و برگردانيدن من به آن مرتبه كه از كرامت تو داشتم .
حق تعالى فرمود: توبه تو را قبول كردم و به رضا و خشنودى رو به تو آوردم و رحمتها و نعمتهاى خود را بسوى تو برگردانيدم تو تو را برگردانيدم به آن مرتبه اى كه از كرامتهاى من داشتى و وافر گردانيدم بهره تو را از رحمتهاى خود.
پس اين است معنى آن كلمات كه آدم از خدا قبول نمود، پس خدا خطاب نمود به آنها كه ايشان را به زمين فرستاد، كه آدم و حوا و ابليس و حيه باشند
(و لكم فى الارض مستقر) ((شما راست در زمين محل استقرار و اقامت )) كه در آن تعيش نمائيد و در شبها و روزها سعى نمائيد براى تحصيل آخرت ، پس خوشا به حال كسى كه اين زندگى را صرف تحصيل دار بقا نمايد (و متاع الى حين ) يعنى : ((شما را منفعتى هست در زمين تا وقت مردن شما)) زيرا كه خدا از زمين بيرون مى آورد زراعتها و ميوه هاى شما را و در زمين شما را به ناز و نعمت مى دارد، و شما را در زمين به بلا امتحان مى كند، گاهى شما را متلذذ مى گرداند به نعيم دنيا تا ياد آوريد نعيم آخرت را كه خالص و پاك است از آنچه باعث عدم انتفاع به نعيم دنيا مى گردد و او را باطل مى گرداند، پس ترك كنيد و خرد و حقير شماريد اين لذت آلوده به صدها هزار محنت را در جنب نعمت خالص ابدى آخرت ، و گاهى شما را امتحان مى نمايد به بلاهاى دنيا كه در ميانش رحمتها مى باشد، و مخلوط به انواع نعمتهاست كه مكاره آنها را از صاحب آن بلاها دفع مى نمايد تا حذر فرمايد شما را به اينها از عذاب ابدى آخرت كه هيچ عافيت به آن مخلوط نمى باشد و در اثناى آن راحتى و رحمتى واقع نمى شود.(318)
اين است تفسير اين آيات بر وجهى كه از تفسير امام عليه السلام ظاهر مى شود.
و بدان كه خلاف است ميان مفسران و ارباب تواريخ در اينكه شيطان چگونه وسوسه كرد حضرت آدم را و حال آنكه او را از بهشت بيرون كرده بودند و آدم و حوا در بهشت بودند: بعضى گفتند كه آدم و حوا به در بهشت مى آمدند و شيطان از نزديك آمدن بهشت ممنوع نبود، و در در بهشت با ايشان سخن مى گفت ، و اين پيش از آن بود كه او را به زمين فرستند؛ و بعضى گفته اند كه از زمين با ايشان سخن گفت و ايشان در بهشت فهميدند؛ و بعضى گفته اند كه غايبانه مراسله نمود با ايشان ؛ و بعضى گفته اند كه شيطان خواست كه داخل بهشت شود، خازنان بهشت او را مانع شدند، پس به نزد هر يك از حيوانات بهشت آمد و التماس كرد كه او را داخل بهشت كنند قبول نكردند تا آنكه به نزد مار آمد و گفت : من متعهد مى شوم كه منع كنم ضرر فرزندان آدم را از تو، و تو در امان من باشى اگر مرا داخل بهشت كنى ، پس او را در ميان دو نيش از نيشهاى خود جا داد و او را داخل بهشت كرد و بدن مار پوشيده بود و چهار دست و پا داشت و خوش صورت تر و خوش رنگتر از جميع حيوانات بود و بزرگ بود مانند شترى بزرگ ، پس خدا آن را عريان كرد و پاهايش را برطرف كرد و چنان كرد آن را كه بر شكم راه رود به سبب اينكه شيطان را داخل بهشت كرد.(319)
و در جاى ديگر حق تعالى مى فرمايد آنچه ترجمه ظاهرش اين است كه : ((گفتيم : اى آدم ! ساكن شو تو و جفت تو در بهشت ، پس بخوريد از هر جا كه مى خواهيد و نزديك اين درخت مرويد كه از جمله ستمكاران خواهيد بود، پس وسوسه كرد از براى ايشان شيطان تا ظاهر گرداند براى ايشان آنچه پنهان بود از ايشان از چيزهاى بد ايشان كه عورتهاى ايشان باشد، و گفت كه : نهى نكرده است شما را پروردگار شما از اين درخت مگر اينكه نمى خواست كه شما دو ملك باشيد، يا بوده باشيد از آنها كه هميشه در بهشتند، و قسم ياد كرد براى ايشان كه من براى شما از خيرخواهانم ، پس ايشان را فرود آمد از ابا كردن و راضى كرد ايشان را به خوردن از آن درخت به فريب ، پس چون چشيدند از ميوه آن درخت ظاهر شد براى ايشان به چيزهاى بد ايشان ، يعنى جامه ها از بدن ايشان دور شد و عورت ايشان گشوده شد، و شروع كردند در آنكه مى گرفتند از برگ درختان بهشت و بر عورت خود مى گذاشتند و به يكديگر وصل مى كردند تا عورت ايشان پوشيده شود، و ندا كرد ايشان را پروردگار ايشان كه : آيا نهى نكردم شما را از ميوه اين درخت ؟ و نگفتم به شما كه شيطان از براى شما دشمنى است ظاهركننده دشمنى را؟ گفتند: پروردگارا! ظلم كرديم ما بر نفسهاى خود و اگر نيامرزى ما را و رحم نكنى ما را هر آينه خواهيم بود از زيانكاران ، حق تعالى فرمود به ايشان كه : پائين رويد از بهشت كه بعضى شما دشمنيد براى بعضى ، و از براى شما است در زمين محل قرار و تمتعى تا وقت مرگ ، حق تعالى فرمود كه : در زمين زنده مى باشيد و در زمين مى ميريد و از زمين بيرون خواهيد آمد در روز قيامت )).(320)
و در جاى ديگر فرموده است كه : ((اى فرزندان آدم ! گمراه نكند شما را شيطان چنانچه پدر و مادر شما را بيرون كرد از بهشت ، حال آنكه مى كند از ايشان جامه هاى ايشان را كه عورتهاى ايشان را بنمايد به ايشان )).(321)
و در جاى ديگر فرموده است كه : ((بتحقيق كه ما عهد كرديم بسوى آدم پيشتر، پس فراموش كرد يا ترك كرد و نيافتيم از براى او عزمى ، و آن وقت كه گفتيم به ملائكه كه : سجده كنيد براى آدم ، پس سجده كردند مگر ابليس كه ابا كرد، پس گفتيم : اى آدم ! بدرستى كه اين شيطان دشمنى است تو را و جفت تو را، پس بيرون كند شما را از بهشت ، پس به مشقت و تعب كسب و عمل گرفتار شوى ، بدرستى كه تو را است اينكه گرسنه نشوى در بهشت و عريان نباشى و اينكه تشنه نباشى در بهشت و در آفتاب نباشى ، پس وسوسه كرد بسوى او شيطان و گفت : اى آدم ! آيا دلالت كنم تو را بر درخت جاودانى كه هر كه از آن خورد هرگز نميرد و بر ملك و پادشاهى كه هرگز كهنه نشود و زايل نگردد؟
پس خوردند از آن درخت ، پس پيدا شد براى ايشان عورتهاى ايشان و شروع كردند در پينه كردن و چسبانيدن برگ درختان بهشت بر عورت خود، و نافرمانى كرد آدم پروردگار خود را پس گمراه شد، پس برگزيد او را پروردگار او پس توبه او را قبول كرد و او را هدايت كرد و گفت خدا به آدم و حوا كه : پائين رويد از بهشت با هم بعضى شما دشمنيد بعضى را، پس اگر بيايد بسوى شما از جانب من هدايتى پس هر كه پيروى كند هدايت مرا پس او گمراه نمى شود و در تعب نمى افتد در آخرت ، و كسى كه اعراض نمايد از ياد من پس از براى اوست عيشى و زندگانى تنگ و با شدت در دنيا و آخرت ))(322)
و به سند صحيح منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند: از تفسير قول حق تعالى (فبدت لها سوآتهما)(323)، فرمود كه عورت ايشان پنهان بود و در ظاهر بدن ايشان ديده نمى شد، چون از ميوه آن درخت خوردند عورت ايشان پيدا شد، و فرمود: آن درخت كه آدم را از آن نهى كرده بودند خوشه گندم بود؛ و در حديث ديگر فرمود: درخت انگور بود.(324)
و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : پرسيدند از تفسير آيه (و لا تقربا هذه الشجرة )(325) فرمود: يعنى مخوريد از اين درخت .(326)
و به سند معتبر از حضرت امام على نقى عليه السلام منقول است كه : درختى كه حضرت آدم و زوجه اش را نهى كردند از خوردن از آن ، درخت حسد بود، حق تعالى عهد كرد بسوى آدم و حوا كه نظر نكنند بسوى آنها - كه حق تعالى آنها را بر ايشان و بر جمعى خلايق فضيلت داده است - به ديده حسد، و نيافت حق تعالى از او در اين باب عزم و اهتمامى .(327)
و به سند معتبر مروى است كه : از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند از تفسير قول خداى تعالى (فنسى و لم نجد له عزما)(328) كه جمعى تفسير كرده اند كه : حضرت آدم عليه السلام فراموش كرد نهى خدا را، حضرت فرمود: فراموش نكرد، چگونه فراموش كرده بود و حال آنكه در وقت وسوسه كردن شيطان ، نهى خدا را بسيار به ياد ايشان مى آورد و مى گفت كه : ((خدا شما را براى اين نهى كرده است كه ملك نباشيد و در بهشت هميشه نباشيد))،(329) پس نسيان در اينجا به معنى ترك است ، يعنى ترك كرد امر خدا را.(330)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: حضرت موسى عليه السلام سؤ ال نمود از پروردگار خود كه جمع كند ميان او و آدم عليه السلام در آسمان ، پس چون ملاقات نمود آدم را گفت : اى آدم ! توئى آنكه خدا به دست قدرت خود تو را خلق كرد و از روح برگزيده خود در تو دميد و ملائكه را به سجود تو تكليف نمود و بهشت خود را براى تو مباح گردانيد و تو را در بهشت ساكن گردانيد و با تو بى واسطه سخن گفت ، پس تو را نهى كرد از يك درخت پس صبر نكردى بر ترك آن تا آنكه به سبب آن پائين رفتى بسوى زمين ، پس نتوانستى ضبط كنى نفس خود را از آن تا آنكه ابليس تو را وسوسه نمود پس اطاعت او كردى ، پس تو ما را بيرون كردى از بهشت به نافرمانى خود. حضرت آدم گفت : مدارا كن با پدر خود اى فرزند در آنچه به پدر تو رسيد در امر اين درخت ، اى فرزند! دشمن من آمد به نزد من از وجه مكر و حيله و فريب ، پس از براى من بخدا سوگند خورد كه در مشورت كه از براى من مى بيند و راءيى كه از براى من اختيار مى كند از ناصحان است ، پس از روى نصيحت و خيرخواهى به من گفت : اى آدم ! من براى تو غمگينم . گفتم : چرا؟ گفت : من انس گرفته بودم به تو و به نزديكى تو و تو را بيرون خواهند كرد از اين مكان و از اين حال كه دارى به مكانى و حالى كه كراهت داشته باشى از آنها. گفتم : چاره آن چيست ؟ گفت : چاره اش با توست ، مى خواهى تو را دلالت كنم بر درختى كه هر كه از آن بخورد هرگز نميرد و ملكى يابد كه فنا نداشته باشد؟ پس تو و حوا هر دو از آن بخوريد تا هميشه با من باشيد در بهشت ، و قسم دروغ به خدا خورد، پنداشتم كه خيرخواه من است و من گمان نمى كردم اى موسى كه احدى قسم دروغ به خدا بخورد، پس اعتماد بر قسم او كردم ، و اين است عذر من پس مرا خبر ده اى فرزند كه آيا مى يابى در آنچه حق تعالى بسوى تو فرستاده است كه خطاى من نوشته شده بود پيش از آنكه من خلق شوم ؟
موسى عليه السلام گفت : بلى ، پيشتر نوشته شده بود به زمان بسيار.
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم سه مرتبه فرمود: پس حجت آدم عليه السلام غالب شد بر حجت موسى عليه السلام .(331)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام مروى است كه : حضرت آدم در جواب حضرت موسى گفت : اى موسى ! به چند سال گناه مرا پيش از خلق من يافتى در تورات ؟
گفت : به سى سال .(332)
گفت : پس همين بس است .
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: پس غالب شد آدم بر موسى .(333)
مؤ لف گويد: بر اين مضمون چندين روايت وارد شده است و از غوامض اخبار قضا و قدر است ، و بعضى حمل بر تقيه كرده اند چون اين حديث در ميان عامه نيز مشهور است ، و ممكن است مراد اين باشد كه چون حق تعالى مرا براى زمين خلق كرده بود نه از براى بهشت و حكمتش متقضى اين بود كه من در زمين باشم ، لهذا عصمت خود را از من باز گرفت تا من به اختيار خود مرتكب ترك اولى شدم ، و تحقيق اين مقام محل ديگر مى طلبد.
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال نمودند كه : حضرت آدم و حوا چند گاه در بهشت ماندند تا به سبب خطيئه آنها را از بهشت بيرون كردند؟
فرمود: خدا روح را در آدم بعد از زوال شمس روز جمعه دميد، پس زن او را از پائين ترين دنده هاى او آفريد و ملائكه را فرمود او را سجده كردند و در بهشت ساكن گردانيد او را در همان روز كه خلق شده بود، پس والله كه قرار نگرفت در بهشت مگر شش ساعت از آن روز تا معصيت خدا كردند، و خدا هر دو را بعد از فرو رفتن آفتاب بيرون كرد و شب در بهشت نماندند و در بيرون بهشت ماندند تا صبح شد، پس عورت ايشان پيدا شد و ندا كرد آنها را پروردگارشان كه : آيا نهى نكردم شما را از اين درخت ؟
پس شرم كرد آدم از پروردگارش و خضوع و شكستگى و تضرع آغاز كرد و گفت : پروردگارا! ظلم كرديم بر نفسهاى خود و اعتراف كرديم بر گناهان خود، پس بيامرز ما را. حق تعالى فرمود: فرو رويد از آسمانها بسوى زمين ، بدرستى كه معصيت كننده در بهشت و آسمانهاى من نمى تواند بود.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: چون آدم از آن درخت تناول نمود، به ياد آورد نهى خدا را پس پشيمان شد؛ و چون خواست از آن درخت دور شود، درخت سر او را گرفت و بسوى خود كشيد و به امر خدا به سخن آمد و گفت : چرا پيش از خوردن از من نمى گريختى ؟(334)
و فرمود: عورت ايشان در اندرون بدنشان بود و از بيرون پيدا نبود، چون از آن درخت خوردند از بيرون ظاهر شد.(335)
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : حق تعالى خلق كرد روحها را پيش از بدنها به دو هزار سال ، پس گردانيد بلندتر و شريفتر از همه روحها روح محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان بعد از ايشان را صلوات الله عليهم اجمعين ، پس عرض نمود ارواح ايشان را به آسمانها و زمين و كوهها پس نور ايشان همه را فرو گرفت ، حق تعالى فرمود به آسمانها و زمين و كوهها كه : اينها دوستان و اوليا و حجتهاى منند بر خلق و پيشوايان خلايق منند، نيافريده ام مخلوقى را كه دوست تر دارم از ايشان ، و از براى ايشان و هر كه ايشان را دوست دارد آفريده ام بهشت خود را، و از براى هر كه مخالفت و دشمنى كند با ايشان آفريده ام آتش جهنم را، پس هر كه دعوى كند منزلتى را كه ايشان نزد من دارند و محلى را كه از عظمت من دارند عذاب كنم او را عذابى كه عذاب نكرده باشم به او احدى از عالميان را، و او را با آنها كه شرك به من آوردند در پائين ترين دركات جهنم جا دهم ، و هر كه اقرار به ولايت و امامت ايشان بكند و ادعا نكند منزلت ايشان را نزد من و مكان ايشان را از عظمت ، او را جا دهم با ايشان در باغهاى بهشت خود، و از براى ايشان باشد در بهشت آنچه خواهند نزد من ، و مباح گردانم از براى ايشان كرامت خود را، و در جوار خود ايشان را جا دهم ، و شفيع گردانم ايشان را در گناهكاران از بندگان و كنيزان من ، پس ولايت ايشان امانتى است نزد خلق من ، پس كدام يك از شما بر مى دارد اين امانت را با سنگينى هاى آن ، و دعوى مى كند آن مرتبه را كه از اوست و از برگزيده هاى خلق من نيست ؟
پس ابا كردند آسمانها و زمين و كوهها از اينكه اين امانت را بردارند، و ترسيدند از عظمت پروردگار خود كه چنين منزلتى را به ناحق دعوى كنند و چنين محل بزرگى را براى خود آرزو كنند.
پس چون حق تعالى آدم و حوا را در بهشت ساكن گردانيد گفت : ((بخوريد از اين بهشت بسيار و گوارا هر جا كه خواهيد و نزديك اين درخت مرويد - يعنى درخت گندم - پس خواهيد بود از ستمكاران )).(336)
پس نظر كردند بسوى منزلت محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان بعد از ايشان عليهم السلام پس منزلتهاى ايشان را در بهشت بهترين منزلتها يافتند پس گفتند: پروردگارا! اين منزلت از براى كيست ؟
حق تعالى فرمود: بلند كنيد سرهاى خود را بسوى ساق عرش من .
پس چون سر بالا كردند ديدند نام محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان بعد از ايشان صلوات الله عليهم اجمعين را كه بر ساق عرش نوشته بود به نورى از انوار خداوند جبار، پس گفتند، پروردگارا! چه بسيار گراميند اهل اين منزلت بر تو، و چه بسيار محبوبند نزد تو، و چه بسيار شريف و بزرگند در درگاه تو!
پس حق تعالى فرمود: اگر ايشان نمى بودند من شماها را خلق نمى كردم ، ايشان خزينه داران علم منند و امينان منند بر رازهاى من ، زينهار! نظر مكنيد بسوى ايشان به ديده حسد، و آرزو مكنيد منزلت ايشان را نزد من و محل ايشان را نزد من از كرامت من ، پس به اين سبب داخل خواهيد شد در نهى و نافرمانى من و از ستمكاران خواهيد بود. گفتند: پروردگارا! كيستند ستمكاران و ظالمان ؟
فرمود: آنها كه ادعاى منزلت ايشان مى كنند به ناحق .
گفتند: پروردگارا! پس بنما به ما منزلهاى ظالمان ايشان را در آتش جهنم تا ببينيم منزلهاى آنها را چنانچه منزلهاى آن بزرگواران را در بهشت ديديم .
پس حق تعالى امر كرد آتش را كه ظاهر گردانيد جميع آنچه در آن بود از انواع شدتها و عذابها، و فرمود: جاى ظالمان ايشان كه ادعاى منزلت ايشان مى نمايند در پائين ترين دركات اين جهنم است ؛ هر چند اراده كنند كه بيرون آيند از جهنم ، برگردانند ايشان را بسوى آن ، و هر چند پخته و سوخته شود پوستهاى ايشان ، بدل كنند ايشان را پوستها غير آنها تا بچشند عذاب را؛اى آدم و اى حوا! نظر مكنيد بسوى آن نورها و حجتهاى من به ديده حسد، پس شما را پائين مى فرستم از جوار خود و بر شما مى فرستم خوارى خود را. پس وسوسه كرد ايشان را شيطان تا ظاهر گرداند براى ايشان آنچه پوشيده بود از ايشان از عورتهاى ايشان ، و گفت : نهى نكرده است شما را پروردگار شما از اين درخت مگر از براى اينكه نخواست كه شما دو ملك باشيد يا هميشه در بهشت باشيد، و سوگند ياد كرد كه من از خيرخواهان شمايم پس ايشان را فريب داد و بر اين داشت كه آرزوى منزلت آنها بكنند، پس نظر كردند بسوى ايشان به ديده حسد و به اين سبب خدا ايشان را به خود گذاشت و يارى و توفيق خود را از ايشان برداشت تا از درخت گندم خوردند، پس به جاى آن گندم كه ايشان از آن درخت خوردند جو بهم رسيد، پس اصل گندمها از آن گندم است كه ايشان نخوردند و اصل جو از آنهاست كه بهم رسيد به جاى آن دانه ها كه ايشان خوردند. پس چون خوردند از آن درخت ، پرواز كرد حله ها و لباسها و زيورها از بدنهاى ايشان و عريان ماندند، و برگ درختان را مى گرفتند و بر عورت خود مى گذاشتند، و ندا كرد ايشان را پروردگار ايشان كه : آيا نهى نكردم شما را از اين درخت و نگفتم به شما كه شيطان دشمنى است شما را كه دشمنى خود را ظاهر مى كند؟ پس گفتند ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنكونن من الخاسرين (337)
حق تعالى فرمود: پائين رويد از جوار من كه مجاور من نمى باشد در بهشت من كسى كه نافرمانى من كند، پس فرود آمدند به زمين و ايشان را به خود گذاشت در طلب معاش . پس چون خدا خواست كه توبه ايشان را قبول كند جبرئيل به نزد ايشان آمد و گفت : بدرستى كه شما ستم بر نفس خود كرديد به آرزو كردن منزلت جمعى كه خدا ايشان را بر شما فضيلت داده است پس جزاى شما آن عقوبت بود كه از جوار خدا به زمين فرود آمديد، پس سؤ ال نمائيد از پروردگار خود به حق آن نامها كه ديديد بر ساق عرش تا خدا توبه شما را قبول كند، پس گفتند: اللهم انا نساءلك بحق الاكرمين عليك محمد و على و فاطمة و الحسن و الحسين و الائمة الا تبت علينا و رحمتنا يعنى : ((خداوندا! ما سؤ ال مى كنيم از تو به حق آنها كه گرامى ترين خلقند بر تو يعنى محمد و اهل بيت او كه البته توبه ما را قبول كنى و ما را رحم كنى ))، پس خدا توبه ايشان را قبول كرد بدرستى كه او بسيار توبه قبول كننده و مهربان است .
پس پيوسته پيغمبران خدا بعد از اين حفظ مى كردند اين امانت را و خبر مى دادند به اين امانت اوصياى خود را و مخلصان از امتهاى خود را، پس ابا مى كردند از آنكه آن امانت را به ناحق حمل نمايند و مى ترسيدند از آنكه ادعاى آن مرتبه از براى خود بنمايند، و برداشت آن امانت را به ناحق آن انسانى كه شناخته شد - يعنى ابوبكر - پس اصل هر ظالمى از اوست تا روز قيامت ، و اين است تفسير قول حق تعالى انا عرضنا الامانة على السموات و الارض و الجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوما جهولا(338) ترجمه اش اين است كه : ((ما عرض كرديم امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها پس ابا كردند از آنكه بردارند آن را، و ترسيدند از آن ، و برداشت آن را انسان ، بدرستى كه بود او بسيار ظلم كننده و بسيار جاهل ))(339)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : چگونه گرديده است ميراث يك مرد برابر ميراث دو زن ؟
فرمود: زيرا كه حبه ها كه آدم و حوا خوردند هيجده تا بود: آدم دوازده حبه خورد و حوا شش حبه ، پس به اين سبب ميراث مرد دو برابر ميراث زن است .(340)
و در حديث ديگر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه سه حبه بود: دو حبه را آدم و يك حبه را حوا خورد، و به اين سبب ميراث چنين شد.(341) و اول اصح است و ممكن است كه خوشه اول سه دانه بوده باشد و به اين نسبت چند خوشه خورده باشند.
به سند معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : اگر آدم گناه نمى كرد، هيچ مؤ منى گناه نمى كرد؛ و اگر حق تعالى توبه آدم را قبول نمى كرد، توبه هيچ گناهكارى را هرگز قبول نمى كرد.(342)
و به سند معتبر منقول است كه از ابوالصلت هروى از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد كه : يابن رسول الله ! مرا خبر ده از آن درختى كه آدم و حوا از آن خوردند چه درخت بود؟ بدرستى كه مردم اختلاف كرده اند: بعضى روايت كرده اند كه آن گندم بود، و بعضى روايت كرده اند كه انگور بود، و بعضى روايت كرده اند كه درخت حسد بود.
فرمود: همه حق است .
ابوالصلت گفت : چگونه همه حق است با اين همه اختلاف ؟
فرمود: اى ابوالصلت ! درخت بهشت انواع ميوه ها بر مى دارد، پس آن درخت گندم بود و در آن انگور هم بود، و آنها مثل درختان دنيا نيستند، بدرستى كه آدم عليه السلام را چون خدا گرامى داشت و ملائكه او را سجده كردند و او را داخل بهشت گردانيد بر خاطر خود گذرانيد كه آيا خلق كرده است بشرى را كه بهتر از من باشد؟ چون خدا دانست آنچه در خاطر او خطور كرد ندا كرد او را: سر بلند كن اى آدم و نظر نما بسوى ساق عرش من . چون آدم سر بلند كرد ديد در ساق عرش نوشته است : لا اله الا الله محمد رسول الله على بن ابى طالب اميرالمؤ منين و زوجته فاطمة سيدة نساء العالمين و الحسن و الحسين سيد شباب اهل الجنة ، پس آدم عليه السلام گفت : پروردگارا! كيستند اينها؟ حق تعالى فرمود: اينها از ذريت تو اند، و ايشان بهترند از تو و از جميع آفريده هاى من ، و اگر ايشان نمى بودند نه تو را خلق مى كردم و نه بهشت و نه دوزخ را و نه آسمان و زمين را، پس زنهار كه نظر حسد بسوى ايشان مكن كه تو را از جوار خود بيرون مى كنم ؛ پس نظر كرد بسوى ايشان به ديده حسد و آرزوى منزلت ايشان كرد، پس مسلط شد شيطان بر او تا خورد از ميوه آن درخت كه او را از خوردن آن نهى كرده بودند، و مسلط شد بر حوا تا نظر كرد بسوى فاطمه عليها السلام به ديده حسد تا خورد از آن درخت چنانچه آدم خورد، پس خدا ايشان را از بهشت بيرون كرد و از جوار خود به زمين فرستاد.(343)
مترجم گويد كه : خلاف است كه شجره منهيه چه درخت بود: بعضى گندم گفتند؛ و بعضى انگور؛ و بعضى انجير؛ و بعضى كافور، و كافور را شيخ طوسى در تبيان از حضرت اميرالمؤ منين روايت كرده است ؛ و بعضى گفته اند كه درخت علم قضا و قدر بود؛ و بعضى گفته اند درختى بود كه ملائكه از آن مى خوردند كه هرگز نميرند،(344) و اين حديث و حديث ديگر كه پيش گذشت جمع ميان اكثر اين اقوال مى كند.
و چون ثابت شد عصمت انبيا از گناهان ، پس حسد و امثال آن كه در اين احاديث وارد شده است ماءول است به غبطه ، زيرا كه حسد بردن بر بعضى كه زوال نعمت را از محسود خواهند حرام است ، و آرزوى آن نعمت بدون آنكه زوالش را از محسود خواهند غبطه است و بد نيست ، و ليكن چون پيشتر اظهار شده بود به آدم و حوا كه اين مرتبه مخصوص ايشان است آرزوى اين مرتبه نسبت به جلالت ايشان مكروه و ترك اولى بود، و همچنين عزمى كه مستحب بود كه در ولايت و محبت ايشان داشته باشند از ايشان فوت شد، چون ارتكاب مكروه و ترك مستحب در جنب بزرگى مرتبه ايشان عظيم بود معاتب شدند.
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : بهشت آدم آيا از باغهاى دنيا بود يا از بهشتهاى آخرت ؟ فرمود باغى بود از باغهاى دنيا كه آفتاب و ماه در آن طلوع مى كرد، و اگر بهشت آخرت بود هرگز از آن بيرون نمى رفت .(345)
مترجم گويد كه : خلاف است ميان علما در آنكه بهشت حضرت آدم عليه السلام در زمين بود يا در آسمان ، و اگر در آسمان بود آيا همان بهشت بود كه در آخرت مؤ منان داخل آن مى شوند يا غير آن ؟ اكثر مفسران را اعتقاد آن است كه همان بهشت خلد آخرت بود كه مؤ منان در آخرت به جزاى عمل داخل آن مى شوند؛ و نادرى گفته اند كه : باغى بود از باغهاى آسمان غير آن بهشت خلد؛ و جمعى گفته اند كه : باغى بود از باغهاى زمين چنانچه در اين حديث وارد شده است ، و استدلال كرده اند به آنچه در اين حديث وارد شده است ؛ كسى كه داخل بهشت خلد شود نمى بايد بيرون آيد، و جواب گفته اند كه : آنچه معلوم است آن است كه كسى كه بعد از موت به جزاى عمل داخل بهشت شود بيرون نمى آيد، و اينكه بر هر وجهى كه داخل شوند بيرون نمى آيند، معلوم نيست ، بلكه بر خلافش اخبار بسيار وارد است ، مثل داخل شدن حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در شب معراج و دخول و خروج ملائكه .(346) و معارض اين حديث اخبار بسيار وارد شده است كه دلالت بر اين مى كند كه بهشت آن حضرت همان بهشت جاويد بوده است و در آسمان بوده است چنانچه بعضى گذشت و بعضى بعد از اين خواهد آمد. و در اين قسم امور، توقف كردن اولى است .
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: مكث آدم و حوا در بهشت تا بيرون كردن ايشان را از آن هفت ساعت بود از روزهاى دنيا، تا آنكه خدا در همان روز ايشان را به زمين فرستاد.(347)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام مروى است كه : شيطان در چهار وقت انين و ناله و فرياد كرد: روزى كه ملعون شد، و روزى كه به زمين فرستادند او را، و روزى كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم مبعوث شد بعد از آنكه مدتها گذشته بود كه پيغمبرى مبعوث نشده بود، و وقتى كه ام الكتاب نازل شد؛ و دو نخير كرد (و آن صدائى است كه از بينى مى كنند در وقت شادى و لعب ) وقتى كه آدم از شجره خورد و وقتى كه آدم از بهشت به زمين آمد.(348)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون حق تعالى آدم را در بهشت ساكن گردانيد، گذشت از روى جهالت بسوى آن درخت ، زيرا كه او را خلق كرده بودند به خلقتى كه باقى نمى ماند مگر به امر و نهى و پوشش و خانه و نكاح زنان ، و نمى دانست نفع و ضرر خود را مگر آنكه به او تعليم كنند، پس شيطان به نزد او آمد و گفت : اگر تو و حوا بخوريد از اين درخت كه خدا شما را از آن نهى كرده است ، خواهيد گرديد دو ملك و هميشه در بهشت خواهيد ماند، و سوگند ياد كرد كه من خيرخواه شمايم . پس چون خوردند از آن درخت ، فرو ريخت از ايشان آنچه خدا به ايشان پوشانيده بود از جامه هاى بهشت ، پس رو به درختان بهشت آوردند و خود را از برگ آنها مى پوشانيدند.(349)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون بيرون كردند آدم عليه السلام را از بهشت ، جبرئيل بر او نازل شد و گفت : اى آدم ! خدا خلق كرد تو را به دست قدرت خود، و دميد در تو از روح خود، و به سجده تو آورد ملائكه خود را، و به نكاح تو در آورد حوا كنيز خود را، و تو را در بهشت ساكن گردانيد و مباح گردانيد آن را از براى تو، و خود با تو سخن گفت و تو را نهى كرد از آنكه بخورى از آن درخت ، پس خوردى و نافرمانى خدا كردى . آدم گفت : اى جبرئيل ! شيطان قسم به خدا خورد كه او ناصح من است و من گمان نداشتم كه احدى از خلق خدا قسم دروغ به خدا ياد كند.(350)
و به سند معتبر از حضرت امام حسن مجتبى صلوات الله عليه منقول است كه : گروهى از يهود آمدند به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و از مسائل بسيار سؤ ال كردند، و از جمله آن مسائل اين بود:
به چه علت خدا پنج نماز در پنج وقت بر امت تو در ساعتهاى شبانه روز مقرر ساخته است ؟
فرمود كه : اما نماز عصر پس آن ساعتى است كه آدم در آن ساعت از آن درخت خورد و خدا او را از بهشت بيرون كرد، پس خدا امر كرد ذريتش را به اين نماز تا روز قيامت ، و اختيار كرد آن را براى امت من ، پس آن محبوبترين نمازهاست بسوى من ، و وصيت كرده است مرا كه آن را حفظ نمايم در ميان نمازها. و اما نماز شام پس آن ساعتى است كه خدا توبه آدم را قبول كرد، و ميان آن وقت كه خورد از آن درخت و ميان آنكه توبه او را قبول كرد سيصد سال بود از روزهاى دنيا، و در روزهاى آخرت روزى مثل هزار سال است ؛ پس آدم سه ركعت نماز كرد: يك ركعت براى خطاى خود و يكى را براى خطاى حوا و يك ركعت براى توبه او، پس حق تعالى اين سه ركعت را واجب گردانيد بر امت من .
پس گفت : به چه علت وضو بر اين چهار عضو واقع مى شود و حال آنكه اينها پاكترين اعضايند در بدن ؟
فرمود: چون وسوسه كرد شيطان آدم را، و نزديك درخت آمد و نظر بسوى درخت كرد آبرويش رفت ، و چون برخاست و روانه شد و آن اول قدمى بود كه بسوى گناه روانه شد پس به دست خود آن ميوه را گرفت و از آن خورد، زيورها و حله ها از بدنش پرواز كرد، پس دست را بر سر خود گذاشت و گريست ، و چون حق تعالى توبه او را قبول كرد واجب گردانيد بر او و بر ذريت او وضو را بر اين چهار عضو، و امر كرد كه رو را بشويد براى آنكه نظر به آن درخت كرد، و امر كرد كه دستها را بشويد چون بسوى آن درخت دراز نمود و گرفت ، و امر كرد او را به مسح سر چون دست را بر سر گذاشت ، و امر كرد او را به مسح پاها براى آنكه بسوى گناه راه رفت .
گفت : خبر ده مرا كه به چه سبب سى روز روزه بر امت تو واجب شده ؟
فرمود: چون آدم از آن درخت خورد، سى روز در شكمش ماند، پس خدا بر فرزندانش سى روز گرسنگى و تشنگى را واجب گردانيد، و آنچه مى خوردند در شب تفضلى است از خدا بر ايشان و بر آدم نيز چنين واجب بود، پس خدا بر امت من اين را واجب گردانيد چنانچه در قرآن فرموده است كه : ((بر شما نوشته شده است روزه ، چنانچه نوشته شده بود بر آنها كه پيش از شما بودند)).(351)(352)
و به سند معتبر منقول است كه ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد: آيا نه قائليد شما كه پيغمبران معصومند؟ فرمود: بلى . گفت : پس چه معنى دارد قول حق تعالى ((و عصى آدم ربه فغوى ))؟(353)
فرمود: حق تعالى گفت به آدم كه : ساكن شو تو و زوج تو در بهشت و بخوريد از بهشت گشاده از هر جا كه خواهيد و نزديك اين درخت مرويد - و اشاره نمود از براى ايشان بسوى درخت گندم - پس اگر بخوريد از ستمكاران خواهيد بود، و نگفت به ايشان كه مخوريد از اين درخت و نه هر درختى كه از جنس اين درخت بوده باشد، و ايشان نزديك آن درخت نرفته بودند بلكه از غير آن درخت كه از جنس آن بودند خوردند در وقتى كه شيطان وسوسه كرد ايشان را و گفت : خدا نهى نكرده است شما را از اين درخت بلكه شما را نهى كرده است از درخت ديگر، و اگر از اين درخت بخوريد دو ملك خواهيد بود و هميشه در بهشت خواهيد بود، و سوگند به خدا ياد كرد براى ايشان كه من خير شما را مى خواهم ، و نديده بودند ايشان كسى را كه سوگند به خدا خورد به دروغ پيش از آن ، پس ايشان را فريب داد و خوردند براى اعتماد بر قسم ايشان ، و اين از آدم پيش از پيغمبرى بود، و اين نيز گناه بزرگى نبود كه به آن مستحق دخول آتش شود بلكه از گناههاى كوچك بخشيده شده بود كه بر پيغمبران جايز است پيش از آنكه وحى بر ايشان نازل شود، پس چون خدا او را برگزيد و پيغمبر گردانيد معصوم بود و گناه كوچك و بزرگ از او صادر نمى شد، حق تعالى مى فرمايد: ((نافرمانى كرد آدم پروردگارش را پس گمراه شد، پس برگزيد او را پروردگار و هدايت يافت ))(354) و فرموده است : ((خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان ))(355)(356)
مترجم گويد كه : چون سابقا معلوم شد به دلايل عقليه و نقليه و اجماع جميع علماى شيعه كه پيغمبران پيش از نبوت و بعد از نبوت از جميع گناهان صغيره و كبيره معصومند، پس آيات و اخبارى كه موهم صدور معصيت است از ايشان مؤ ول است به ترك مستحب و فعل مكروه ، زيرا كه معصيت نافرمانى است و نافرمانى در ترك مستحب و فعل مكروه نيز بعمل مى آيد، و غوايت گمراهى است يا خيبت و محرومى ، و هر كه فعلى را كه از براى او كردن آن بهتر است ترك مى كند، راه نفع خود را گم كرده است و از آن نفع محروم گرديده است ؛ و ظلم ، گذاشتن چيزى است در غير محل خود و به معنى عدول از راه و به معنى گم كردن چيزى و به معنى ستم كردن آمده است ، و در فعل مكروه و ترك مستحب صادق است كه فعل را در غير محل مناسب خود قرار داده است ، و عدول از راه بندگى كامل پروردگار خود كرده است و ثواب خود را كم كرده است و ستم بر خود كرده است كه خود را از ثواب محروم كرده است ، و نهى همچنانچه از حرام مى باشد از مكروه نيز مى باشد، و امر چنانچه بر او واجب مى باشد بر مستحب نيز مى باشد.
و اما توبه پس از براى تدارك آن نفعى است كه از اين كس فوت شده است و بر فعل مكروه و ترك مندوب نيز مى باشد، بلكه تذللى است نزد حق تعالى كه به آن خدا را به لطف مى آورد هر چند گناهى نباشد، چنانچه در احاديث عامه و خاصه وارد شده است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روزى هفتاد مرتبه استغفار مى كرد بى گناهى (357)، و بر تقديرى كه بعضى از اين كلمات حقيقت در ارتكاب گناه باشد محمول است بر مجاز، و بسيار است كه به قرائن ضعيفه ، لفظى را بر معنى مجازى حمل مى كنند، پس چون نكنند در جائى كه ادله قطعيه قائم باشد؟! و نكته تعبير به اين عبارات آن است كه چون به سبب وفور كمالات و علو درجات ايشان و كثرت نعم حق تعالى بر ايشان مكروهات ايشان بلكه مباحات ايشان بلكه متوجه شدن ايشان بغير جناب مقدس الهى عظيم است ، لهذا حق تعالى اين عبارات را بر اعمال ايشان اطلاق فرموده است و خود در مقام تذلل و تضرع امثال اين عبارات را استعمال مى نمايد، بلكه ممكن است كه ايشان هرگاه متوجه بعضى از عبادات از معاشرت و هدايت خلق و امثال آن شوند. و چون به محل قرب ((لى مع الله )) رسند، آن مرتبه را در جنب اين مرتبه حقير شمارند و نسبت خطا و گناه و تقصير به خود دهند، كما قيل : حسنات الابرار، سيئات المقربين .
و ايضا چون عظمت و جلال الهى در نظر بنده بيشتر ظاهر مى شود و عجز و ضعف خود و عمل خود بر او بيشتر معلوم مى گردد، هر چند عبادت بيشتر مى كند اعتراف به تقصير زياده مى كند، و مى داند كه اعمال ممكنات قابل درگاه واهب خيرات نيست و در برابر هيچ نعمت از نعمتهاى او نمى تواند بود، و ايضا چون به ديده بصيرت مى بينند و مى دانند كه طاعات و صفات حسنه و ترك معاصى ايشان از توفيق و عصمت پروردگار ايشان است و خود بدون عصمت او در معرض هر گناه هستند، پس اگر گويند كه منم آنكه گناه كردم و منم آنكه خطا كردم ممكن است كه مراد آن باشد كه من آنم كه اينها همه از من مى آيد اگر توفيق و عصمت تو نباشد.
afsanah82
11-04-2010, 03:45 PM
و نظير اين مراتب در تفكر در احوال پادشاهان و امرا و خدمه و رعاياى ايشان ظاهر مى شود، زيرا كه ملوك از رعايا و ملازمان به قدر قرب و منزلت ايشان و معرفت ايشان به بزرگى پادشاه خدمت از ايشان مى طلبند، و به اين نسبت ايشان را مؤ اخذه مى نمايند، و از ساير رعايا جرمهاى بسيار مى گذرانند به نادانى ايشان ، و مقربان ايشان را به اندك ترك ادائى آداب معاتبات و مؤ اخذات مى نمايند، بلكه اگر يك طرفة العين متوجه غير او شوند در معرض تنبيهات و تاءديبات بر مى آورند، و بسا باشد كه بعضى از ملوك يكى از مقربان خود را كه شب و روز با او مى باشد براى مصلحت به خدمتى بفرستد و چون بازگردد و گريه كند و عجز كند، خود را به سبب اين بعد و حرمان اضطرارى مقصر نمايد؛ و بسيار است كه يكى از مقربان براى اظهار نعمت و لطف آن پادشاه نسبت به خود، با نهايت فرمانبردارى مى گويد كه : سر تا پا تقصيرم و خدمتم لايق شاءن تو نيست ، و اگر خدمتى كرده ام به لطف و توجه توست و منم عاصى و منم مقصر و منم گناهكار و شرمسار، يعنى اگر لطف تو نمى بود چنين مى بودم . و در اين مقام سخن بسيار است و انشاء الله بعد ازين در مقامات مناسبه بعضى از آنها مذكور مى شود، و آنچه در اين حديث وارد شده است كه اين گناه صغيره بوده و پيش از پيغمبرى صادر شد، و نهى از انواع شجره معلوم نبود، اينها ظاهرا موافق مذاهب مخالفين است و موافق اصول شيعه نيست ، و ممكن است كه بر وجه تقيه مذكور شده باشد يا بر سبيل تنزل ، يا مراد از صغيره فعل مكروه بوده باشد، و اين قسم مكروه بعد از پيغمبرى بر ايشان روا نباشد، و ارتكاب اين قسم از مكروه به تسويل شيطان بوده باشد كه با وجود قيام قرينه بر اينكه مراد نوع آن درخت بوده است ، و به احتمال اينكه نهى مخصوص آن درخت بوده باشد، ارتكاب آن مكروه نموده باشند. و بسط قول در اين باب در كتاب ((بحار الانوار)) نموده ايم ، هر كه خواهد به آنجا رجوع نمايد.(358)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : على بن الجهم (359) از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد كه : آيا قائل هستى كه پيغمبران معصومند؟ فرمود: بلى . پرسيد: پس چه مى گوئى در قول خدا (و عصى آدم ربه فغوى )؟ و چند آيه ديگر پرسيد كه بعد از اين مذكور خواهد شد، فرمود: واى بر تو! از خدا بترس و چيزهاى بد نسبت به پيغمبران خدا مده ، بدرستى كه حق تعالى مى فرمايد: ((نمى داندن تاءويل قرآن را مگر خدا و آنها كه راسخند در علم )).(360)
اما قول خدا (و عصى آدم )، پس بدرستى كه خدا آدم را خلق كرده بود كه حجت او باشد در زمين و خليفه او باشد در شهرهايش ، و او را از براى بهشت خلق نكرده بود، و معصيت از آدم در بهشت بود نه در زمين براى اينكه تمام شود تقديرهاى امر خدا، پس چون او را به زمين فرستاد و حجت و خليفه خود گردانيد، معصوم گردانيد او را، چنانچه فرموده است ان الله اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران على العالمين .(361)(362)
مؤ لف گويد كه : اين حديث نيز به حسب ظاهر موافق مذهب بعضى از علماى عامه است كه پيغمبران را پيش از پيغمبرى و بعثت ، معصوم نمى دانند، و ممكن است كه مراد اين باشد كه چون بهشت براى آدم عليه السلام خانه تكليف نبود زيرا كه او را خلق كرده بود كه در دنيا مكلف گرداند، پس در آنجا گناه و عصمت از گناه براى او نبود بلكه تكليفهاى بهشت براى ارشاد و مصلحت او بود كه اگر چنين نكنيد در بهشت خواهيد ماند، يا نهى از كرامت بود و او را براى اين به خود گذاشت و از آن مكروه نگاه داشت زيرا كه مصلحت در اين بود كه به زمين آيد، و جامه هاى بهشت را از او كندن و عريان كردن و به زمين فرستادن از براى اهانت و خوارى نبود بلكه براى اين بود كه بعد از آن به زمين آيد و آغاز توبه و تضرع و ندامت نمايد تا مرتبه او به اضعاف بسيار زياده از سابق گردد، و آيه سابقه نيز اشعارى به اين دارد كه بعد از نسبت عصيان و غوايت ، مرتبه اجتبا و هدايت را براى آن حضرت اثبات نمود، و از اينها حكمتها براى واگذاشتن عاصيان نيز ظاهر مى شود و ليكن عقلها را در اين مقام لغزشهاى بسيار هست ، و عدم تفكر در اينها اولى و احوط است .
فـصل چهارم : در بيان فرود آمدن حضرت آدم و حوا عليهما السلام به زمين و كيفيت آن و توبه ايشان ، و ساير احوالى كه بعد از فرود آمدن بود تا هنگام وفات ايشان
از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : چون آدم عليه السلام نافرمانى پروردگار خود كرد، منادى او را ندا كرد و از نزد عرش كه : اى آدم ! بيرون رو از جوار من ، بدرستى كه در جوار من نمى باشد كسى كه نافرمانى من كند. پس حضرت آدم گريست و ملائكه گريستند، پس حق تعالى جبرئيل را بسوى او فرستاد پس او را به زمين فرو فرستاد سياه شده ، پس چون ملائكه او را به اين حال مشاهده كردند فرياد بر آوردند و گريستند و صداى گريه ايشان بلند شد و گفتند: پروردگارا! خلقى آفريدى و از روح برگزيده خود در او دميدى و ملائكه را به سجده او در آوردى و به يك گناه سفيدى او را به سياهى مبدل كردى ! پس ندا كرد منادى از آسمان كه : امروز براى پروردگار خود روزه بدار، پس روزه داشت ، و آن روز سيزدهم ماه بود، ثلث سياهى برطرف شد، پس روز چهاردهم ماه ندا به او رسيد كه : روزه بدار امروز را براى پروردگار خود، پس روزه داشت ، دو ثلث آن سياهى برطرف شد، پس روز پانزدهم نيز به او ندا رسيد و روزه داشت پس همه سياهى از بدنش زايل شد، و به اين سبب اين روزها را ((ايام البيض )) گفتند.
پس از آسمان منادى ندا كرد كه : اى آدم ! اين سه روز را براى تو و فرزندان تو مقرر كردم كه هر كه در هر ماه اين سه روز را روزه دارد چنان باشد كه تمام عمر را روزه گرفته باشد، پس آدم از روى اندوه نشست و سر را در ميان دو زانو گذاشت و گفت : اندوهگين و غمناك خواهم بود تا امر خدا برسد، پس حق تعالى را بسوى او فرستاد و گفت : اى آدم ! چرا تو را اندوهناك و محزون مى بينم ؟ گفت : پيوسته چنين غمگين خواهم بود تا امر خدا برسد، جبرئيل گفت : من رسول خدايم بسوى تو، و خدا تو را سلام مى رساند و مى گويد: اى آدم ! ((حياك الله و بياك )).
گفت : معنى ((حياك الله )) را دانستم يعنى خدا تو را زنده بدارد پس ((بياك )) چه معنى دارد؟
جبرئيل گفت : يعنى خدا تو را خندان گرداند.
پس آدم به سجده رفت و چون سر از سجده برداشت سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت : خداوندا! حسن و جمال مرا زياده گردان . چون صبح شد ريش بسيار سياهى بر روى او روئيده بود، دست بر آن زد و گفت : پروردگارا! اين چيست ؟ فرمود: اين لحيه است ، زينت دادم تو را به اين و فرزندان تو را تا روز قيامت .(363)
و به سند حسن منقول است از حضرت صادق عليه السلام كه : چون آدم از بهشت فرود آمد خط سياهى در بدن او بهم رسيد در رويش از سر تا پا، پس حضرت آدم بسيار گريست و محزون گرديد بر آنچه ظاهر شده بود در او، پس جبرئيل نزد او آمد و گفت : چه باعث شده است گريه تو را؟
گفت : اين سياهى كه در بدنم ظاهر گرديده است .
جبرئيل گفت : برخيز و نماز كن كه اين وقت نماز اول است ؛ چون نماز كرد سياهى آمد تا سينه اش .
پس در وقت نماز دوم آمد و گفت : اى آدم ! برخيز و نماز كن اين وقت نماز دوم است ؛ چون نماز كرد سياهى فرود آمد تا نافش .
پس آمد به نزد او در وقت نماز سوم و گفت : برخيز اى آدم و نماز كن كه وقت نماز سوم است ؛ چون نماز كرد سياهى فرود آمد تا زانوهايش .
پس در وقت نماز چهارم آمد و گفت : اى آدم ! برخيز و نماز كن كه اين وقت نماز چهارم است ؛ چون نماز كرد سياهى فرود آمد تا پاهايش .
پس در وقت نماز پنجم آمد و گفت : اى آدم ! برخيز و نماز كن كه اين وقت نماز پنجم است ؛ چون نماز كرد همه سياهى از بدنش برطرف شد.
پس آدم حمد خدا كرد و ثنا گفت او را، پس جبرئيل گفت : اى آدم ! مثل فرزندان تو در اين نماز مانند مثل توست در اين سياهى ، هر كه از فرزندان تو در هر روز و شب پنج نماز بكند، بيرون مى آيد از گناهانش چنانچه تو از اين سياهى بيرون آمدى .(364)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه فرمود: شخصى گذشت بر پدرم در اثناى طواف ، پس دست بر دوش پدرم زد و گفت : سؤ ال مى كنم از تو از سه خصلت كه نمى داند آنها را غير تو و مرد ديگر، پس حضرت ساكت شد از جواب او تا از طواف فارغ شد، پس به حجر اسماعيل آمد و دو ركعت نماز كرد و من با او بودم ، چون فارغ شد فرمود: كجاست آن كه سؤ ال مى كرد؟ پس آن مرد آمد و در پيش روى پدرم نشست و سؤ الها كرد از جمله آنها آن بود كه : ملائكه چون رد كردند بر خدا در خلق آدم ، و غضب كرد بر ايشان ، چگونه راضى شد از ايشان ؟
فرمود: ملائكه هفت سال (365) طواف كردند در دور عرش و دعا مى كردند و استغفار مى كردند و سؤ ال مى كردند كه خدا از ايشان راضى شود، پس راضى شد از ايشان بعد از هفت سال .
گفت : راست گفتى ، مرا خبر ده كه از آدم چگونه راضى شد؟
فرمود: چون آدم به زمين آمد در هند فرود آمد و سؤ ال كرد از پروردگارش اين خانه را، پس امر كرد او را كه بيايد به نزد اين خانه و هفت شوط طواف كند و برود به منا و عرفات و جميع مناسك حج را ادا نمايد، پس از هند آمد به مكه و هر جا كه قدم مباركش بر آن واقع شد معموره شد و از ميان قدم تا قدمش صحراها شد كه در آنها چيزى نيست ، پس آمد به نزد خانه كعبه و هفت شوط طواف كرد و جميع مناسك را بجا آورد چنانچه خدا او را امر كرده بود، پس خدا قبول كرد توبه او را و او را آمرزيد، پس طواف آدم هفت شوط شد چون ملائكه در دور عرش هفت سال طواف كردند. پس جبرئيل گفت : گوارا باد تو را اى آدم كه آمرزيده شدى و من سه هزار سال پيش از تو طواف اين خانه كردم ، آدم گفت : پروردگارا! بيامرز مرا و ذريت مرا بعد از من ، حق تعالى فرمود: بلى هر كه ايمان آورد به من و به رسولان من از ايشان .
آن شخص گفت : راست گفتى ، و رفت ، پس پدرم گفت : اين جبرئيل بود، آمده بود كه معالم دين شما را به شما تعليم نمايد.(366)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : طواف كرد آدم صد سال به دور خانه كعبه كه نظر بسوى حوا نمى كرد، و گريست بر بهشت آنقدر كه بر دو طرف روى مباركش مثل دو نهر عظيم بهم رسيد از اثر گريه او، پس جبرئيل آمد به نزد او و گفت : ((حياك الله و بياك )). پس چون گفت : حياك الله ، اثر فرح و شادى بر رويش ظاهر شد و دانست كه خدا از او راضى شده است ، و چون گفت : بياك ، خنديد و ايستاد بر در كعبه و جامه هايش از پوست شتر و گاو بود، پس گفت : اللهم اقلنى عثرتى و اغفر لى ذنبى و اعدنى الى الدار التى اخرجتنى منها، حق تعالى فرمود كه : بخشيدم لغزش تو را، و آمرزيدم گناه تو را، و بزودى تو را بر مى گردانم به آن خانه كه تو را از آن بيرون كردم ، يعنى بهشت .(367)
و مخالفان روايت كرده اند به چندين سند از عبدالله بن عباس كه گفت : سؤ ال نمودم از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از كلماتى كه حضرت آدم عليه السلام تلقى نمود از پروردگارش و به سبب آن توبه اش مقبول شد؟ فرمود: سؤ ال كرد بحق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام كه البته توبه مرا قبول كنى ، پس حق تعالى توبه اش را قبول كرد.(368) و بر اين مضمون احاديث بسيار از طريق عامه و خاصه منقول است ، (369)، و بعضى از آنها بعد از اين در كتاب امامت خواهد آمد انشاء الله تعالى .
و به سندهاى ديگر علماى جانبين از ابن عباس روايت كرده اند كه : چون حق تعالى حضرت آدم عليه السلام را خلق كرد و از روح خود در آن دميد، عطسه كرد، پس حق تعالى او را الهام كرد كه گفت : الحمد لله رب العالمين ، پس به او گفت پروردگارش ((يرحمك ربك ))، پس چون ملائكه او را سجده كردند گفت : پروردگارا! آيا خلقى آفريده اى كه محبوبتر باشد بسوى تو از من ؟ پس جواب داده نشد، پس بار ديگر سؤ ال كرد، جواب داده نشد. پس چون مرتبه سوم سؤ ال كرد، حق تعالى فرمود كه : بلى ، و اگر ايشان نبودند تو را خلق نمى كردم . گفت : پروردگارا! پس ايشان را به من بنما. حق تعالى وحى نمود بسوى ملائكه حجب كه حجابها را بردارند، چون حجابها برداشته شد پنج شبح در پيش عرش ديد، گفت : پروردگارا! كيستند ايشان ؟ فرمود كه : اى آدم ! اين محمد پيغمبر من است ، و اين على اميرالمؤ منين است پسر عم من پيغمبر من و وصى او، و اين فاطمه است دختر پيغمبر من ، و اين دو شبح حسن و حسين اند پسران على و فرزندان پيغمبر من ، و فرمود: اى آدم ! ايشان فرزندان تو اند. پس شاد شد به اين ، و چون مرتكب آن خطيئه شد گفت : پروردگارا! سؤ ال مى كنم از تو بمحمد و على و فاطمه و حسن و حسين كه البته مرا بيامرزى ، پس به اين سبب خدا او را آمرزيد، و اين است تفسير آن آيه فتلقى آدم من ربه كلمات فتاب عليه (370)، پس چون به زمين آمد انگشترى ساخت و بر آن نقش كرد محمد رسول الله و على اميرالمؤ منين ، و كنيه آدم عليه السلام ابومحمد بود.(371)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه آدم عليه السلام گفت : پروردگارا! به حق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليه السلام سوگند مى دهم تو را كه توبه مرا قبول نمايى ، حق تعالى به او وحى كرد كه : اى آدم ! چه مى دانى محمد را؟ گفت : چون مرا خلق كردى سر بالا كردم پس ديدم كه در عرش نوشته بود محمد رسول الله على اميرالمؤ منين .(372)
و به سند صحيح ديگر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است : كلماتى كه آدم عليه السلام به آنها تكلم كرد و توبه اش مقبول شد اين كلمات بود: اللهم لا اله الا انت سبحانك و بحمدك انى عملت سوء و ظلمت نفسى فاغفر لى انك انت التواب الرحيم لا اله الا انت سبحانك و بحمدك انى عملت سوء و ظلمت نفسى فاغفرلى انك انت خير الغافرين .(373)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : چون از خواب بيدار شوى بگو آن كلمات را كه حضرت آدم تلقى نمود از پروردگارش ، و آن كلمات اين است : سبوح قدوس رب الملائكة و الروح سبقت رحمتك غضبك لا اله الا انت انى ظلمت نفسى فاغفرلى و ارحمنى انك انت التواب الرحيم الغفور.(374)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى عرض كرد بر آدم عليه السلام ذريت او را در ميثاق ، پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر او گذشت و تكيه نموده بود بر اميرالمؤ منين عليه السلام ، و حضرت فاطمه عليها السلام از عقب ايشان مى آمد، و حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السلام از عقب او مى آمدند، حق تعالى فرمود: اى آدم ! زنهار كه نظر حسد بسوى ايشان مكن كه تو را از جوار خود فرو مى فرستم . پس چون خدا او را در بهشت ساكن گردانيد ممثل شدند براى او محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام ، پس نظر كرد به ايشان به حسد، پس عرض شد بر او ولايت ايشان و آن قبول كه سزاوار بود نكرد، پس بهشت برگهاى خود را بر او ريخت . پس چون توبه كرد بسوى خدا از حسد و اقرار كامل به ولايت ايشان نمود و دعا كرد بحق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام حق تعالى او را آمرزيد، و اينهاست آن كلمات كه تلقى نمود از پروردگار خود.(375)
و به سند معتبر از اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : آن كلمات آن بود كه گفت : پروردگارا! سؤ ال مى كنم بحق محمد كه توبه مرا قبول كنى ، حق تعالى فرمود: محمد را چه مى شناسى ؟ گفت : ديدم او را كه نوشته بود در سراپرده بزرگ تو در وقتى كه من در بهشت بودم .(376)
مؤ لف گويد كه : منافاتى ميان اين روايتها نيست زيرا كه ممكن است اينها همه واقع شده باشد و همه در قبول توبه آن حضرت دخل داشته باشند.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه بسيار گريه كنندگان پنج نفرندن : آدم و يعقوب و يوسف و حضرت فاطمه و امام زين العابدين عليهم السلام ، پس آدم آنقدر بر بهشت گريست كه در دو طرف رويش مانند رودخانه ها بهم رسيد.(377)
و از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : حضرت آدم در روز جمعه بر زمين آمد.(378)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون خدا حضرت آدم را از بهشت به زمين فرستاد صد و بيست درخت با او به زمين فرستاد؛ چهل درخت از آنها بود كه اندرون و بيرونش را هر دو مى توانست خورد، و چهل تا از آنها بود كه اندرونش را مى توانست خورد و بيرونش را مى بايست انداخت ، و چهل تا از آنها بود كه بيرونش را مى توان خورد و اندرونش را مى بايست انداخت ، و جوالى با خود به زمين آورد كه در آن تخم هر چيز بود.(379)
به سند معتبر منقول است كه ابن ابى بصير(380) از حضرت امام رضا عليه السلام سؤ ال نمود كه : چگونه بود اول بوى خوش ؟
فرمود: چه مى گويند آنها كه نزد شمايند در اين ؟
گفت : مى گويند كه : چون آدم فرود آمد در زمين هند و گريست بر مفارقت بهشت ، آب ديده اش جارى شد، پس ريشه ها شد در زمين و از آن بوهاى خوش بهم رسيد.
حضرت فرمود: چنين نيست كه ايشان مى گويند و ليكن حوا گيسوهاى خود را از برگهاى درختان بهشت خوشبو كرده بود، و چون به زمين فرود آمد بعد از آنكه به معصيت مبتلا شده بود خون حيض ديد، پس ماءمور شد كه غسل كند، چون گيسوهاى خود را گشود حق تعالى بادى فرستاد كه آن برگهاى بهشتى را متفرق گردانيد و رسانيد به هر جا كه خدا مى خواست .(381)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : كوه صفا را براى اين صفا ناميدند كه مصطفى و برگزيده يعنى آدم بر آن فرود آمد، پس از براى كوه نامى از نام آدم عليه السلام اشتقاق كردند، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه ان الله اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران ؛(382) و حضرت حوا بر كوه مروه فرود آمد، و آن را مروه ناميدند زيرا كه مراءه بر آن فرود آمد، پس از براى كوه نامى از نام زن اشتقاق كردند.(383)
و به سند معتبر منقول است : مردى از اهل شام از اميرالمؤ منين عليه السلام سؤ ال نمود كه : گراميترين وادى ها بر روى زمين كدام است ؟ فرمود: واديى است كه او را ((سر انديب ))(384) مى گويند، و آدم عليه السلام از آسمان به آن وادى فرود آمد.(385)
مترجم گويد كه : احاديث در تعيين محل نزول آدم و حوا عليهما السلام مختلف است ، بسيارى از احاديث معتبره دلالت مى كند بر اينكه آدم بر صفا و حوا بر مروه نازل شده اند، و بسيارى از اخبار دلالت بر اين مى كند كه در هند فرود آمدند، و مشهور ميان عامه آن است كه آدم بر كوهى فرود آمد در ((سر انديب )) كه آن را ((نود))(386) مى گفتند و حوا در جده فرود آمد. پس بعيد نيست كه اخبار هند محمول بر تقيه باشد، و محتمل است كه اول در هند نازل شده باشند و بعد از دخول مكه بر صفا و مروه قرار گرفته باشند، چنانچه به سند معتبر از بكير منقول است كه حضرت صادق عليه السلام از او پرسيد كه : آيا مى دانى كه حجر الاسود چه بوده است ؟ بكير گفت : نه . فرمود: ملك عظيمى بود از عظماى ملائكه نزد خداوند عالميان ، پس چون حق تعالى از ملائكه پيمان گرفت اول كسى كه ايمان آورد و اقرار كرد آن ملك بود، پس خدا او را امين خود گردانيد بر جميع خلقش ، پس ميثاق را سپرد نزد او و امر كرد خلق را كه هر سال نزد او تازه كنند اقرار را به حج كردن ؛ پس چون آدم نافرمانى كرد و او را از بهشت بيرون كردند فراموش كرد از عهد و ميثاقى كه خدا بر او و فرزندانش از براى محمد و وصى او گرفته بود و مبهوت و حيران گرديد، پس چون توبه آدم مقبول شد حق تعالى گردانيد آن ملك را به صورت در سفيدى و او را از بهشت بسوى آدم انداخت و او در زمين هند بود، پس چون او را ديد انس گرفت بسوى او و او را نمى شناخت زياده از اينكه آن جوهرى است ، پس خدا آن سنگ را به سخن در آورد و گفت : اى آدم ! آيا مرا مى شناسى ؟ گفت : نه . گفت : بلى مى شناسى و ليكن شيطان بر تو مستولى شد و ياد پروردگار تو را از خاطر تو فراموش كرد، و برگرديد به همان صورت كه اول داشت در وقتى كه در بهشت بود با آدم ، و گفت به آدم كه : كجا رفت آن عهد و ميثاق ؟ پس آدم برجست بسوى او و به يادش آمد آن ميثاق و گريست و خاضع شد از براى او و بوسيد او را و تازه كرد اقرار به عهد و ميثاق را، پس حق تعالى جوهر حجر را باز برگردانيد به در سفيد صافى كه نور از او ساطع بود، پس حضرت آدم آن را بر دوش خود گرفت براى اجلال و تعظيم او و هرگاه كه او تنگ مى آمد جبرئيل از او مى گرفت و بر مى داشت تا آنكه آن را به مكه آوردند، و پيوسته در مكه به او انس مى گرفت و نزد او اقرار تازه مى كرد در هر شب و روز، پس چون حق تعالى جبرئيل را به زمين فرستاد كه كعبه را بنا كند نازل شد ميان ركن حجر الاسود و در خانه و در همين موضع ظاهر شد براى آدم در هنگامى كه پيمان و ميثاق از او گرفت ، و در همين موضع ميثاق را به آن ملك سپردند، پس به اين سبب حجر را در همين ركن نصب كردند و آدم را دور كردند از جاى خانه كعبه بسوى صفا و حوا را بسوى مروه و حجر را در اين ركن گذاشتند، پس حضرت آدم تكبير و تهليل و تمجيد خدا كرد، پس به اين سبب سنت جارى شد كه در صفا رو به جانب ركنى كنند كه در آن حجر هست و ((الله اكبر)) بگويند.(387)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : آدم را از بهشت فرود آوردند بر صفا و حوا را بر مروه ، و حوا در بهشت مشاطگى كرده بود و گيسوى خود را بافته بود، چون به زمين آمد گفت : من چه اميد دارم از اين زينت و مشاطگى و حال آنكه من غضب كرده پروردگارم . پس گيسوهاى خود را گشود، و از گيسوهاى او بوى خوشى كه به آن در بهشت مشاطگى كرده بود پهن شد پس باد آن را برداشت و اثرش را در هند انداخت ، پس به اين علت بوهاى خوش در هند بهم رسيد.(388)
و در حديث ديگر فرمود كه : چون گيسوى خود را گشود، حق تعالى بادى فرستاد كه بوى خوش كه در گيسوى او بود برداشت و بر مشرق و مغرب زمين وزيد.(389)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : از سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پرسيدند: حق تعالى سگ را از چه چيز خلق كرد؟
فرمود: او را خلق كرد از آب دهان شيطان .
گفتند: چگونه بود اين يا رسول الله ؟
فرمود: چون حق تعالى آدم و حوا را به زمين فرستاد بر زمين ، افتادند مانند دو جوجه اى كه لرزند، پس ابليس معلوم دويد بسوى درندگان كه پيش از آدم در زمين بودند و گفت : دو مرغ از آسمان به زمين افتادند كه كسى از ايشان بزرگتر مرغى نديده است ، بيائيد و بخوريد اينها را؛ پس درندگان با او دويدند و ابليس ايشان را تحريص مى كرد و صدا مى زد و وعده مى داد ايشان را كه مسافت نزديك است ؛ پس ، از تعجيل گفتار از دهانش آبى به زمين افتاد، پس خدا از آب دهان او دو سگ خلق كرد يكى نر و ديگرى ماده ، پس سگ نر در هند نزد آدم ايستاد و سگ ماده در جده نزد حوا ايستاد و نگذاشتند درندگان را كه نزديك ايشان بيايند، و از آن روز درندگان دشمن سگ و سگ دشمن ايشان گرديد.(390)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : مكث آدم و حوا عليهما السلام در بهشت تا بيرون آمدن هفت ساعت بود از ساعتهاى ايام دنيا تا خوردند از درخت ، پس خدا ايشان را در همان روز به زمين فرستاد، پس آدم گفت : پروردگارا! پيش از آنكه مرا خلق كنى اين گناه و هر چه بر من واقع خواهد شد مقدر كرده بودى يا اينكه اين كارى است كه بر من مقدر نكرده بودى و شقاوت من برمن غالب شد و اين از من صادر شد؟
حق تعالى فرمود: اى آدم ! من تو را آفريدم و تعليم كردم كه تو را و جفت تو را در بهشت ساكن مى گردانم ، و به نعمت من و قوت و جوارحى كه من به تو داده ام قوت يافتى بر معصيت من ، و از ديده من پنهان نبودى و علم من احاطه به فعل تو نموده بود.
گفت : پروردگارا! تو را است حجت بر من .
حق تعالى فرمود كه : تو را آفريدم و صورت تو را درست كردم و ملائكه را امر به سجده تو كردم و نام تو را در آسمانهاى خود بلند كردم و ابتدا كردم به كرامت تو و تو را در بهشت خود ساكن گردانيدم و نكردم اينها را مگر براى خوشنودى من از تو، و براى اينكه تو را امتحان كنم به اين بى آنكه عملى كرده باشى كه مستوجب اينها شده باشى نزد من .
آدم گفت : پروردگارا! خير از توست و شر از من است .
حق تعالى فرمود كه : اى آدم ! منم خداوند كريم ، خلق كردم خير را پيش از شر، و خلق كردم رحمت خود را پيش از غضب خود، و مقدم داشتم گرامى داشتن را پيش از خوار گردانيدن ، و مقدم گردانيدم حجت تمام كردن را پيش از عذاب كردن ، اى آدم ! آيا نهى نكردم تو را از آن درخت و نگفتم كه شيطان دشمن تو و زوجه توست ؟ و شما را حذر نفرمودم پيش از آنكه داخل بهشت شويد و نگفتم به شما كه اگر از آن درخت بخوريد از ستمكاران بر نفس خود و عاصى من خواهيد بود؟اى آدم ! مجاور من نمى باشد در بهشت عاصى و ظالم .
گفت : بلى اى پروردگار من ، حجت تو بر ما تمام است ، ستم كرديم بر نفس خود و نافرمانى كرديم ، و اگر نيامرزى ما را و رحم نكنى ، از زيانكاران خواهيم بود. پس چون اقرار كردند براى خداى خود به گناه خود و اعتراف كردند كه حجت خدا بر ايشان تمام است ، تدارك كرد ايشان را رحمت خداوند رحمان و رحيم و توبه ايشان را قبول كرد و فرمود: اى آدم ! پائين رو تو و جفت تو بسوى زمين ، اگر اصلاح كار خود بكنيد شما را به اصلاح آورم ، و اگر از براى من كار كنيد شما را قوت دهم ، و اگر خود را در معرض خشنودى من در آوريد مسارعت نمايم به خشنودى شما، و اگر از من خايف باشيد شما را ايمن گردانم از غضب خود.
پس آدم و حوا گريستند و گفتند: پروردگارا! پس ما را يارى كن كه خود را به اصلاح آوريم و عمل نمائيم به آنچه تو را از ما خشنود مى گرداند
حق تعالى فرمود: هرگاه بدى بكنيد توبه كنيد بسوى من تا توبه شما را قبول كنم ، و منم بسيار توبه قبول كننده و مهربان .
آدم گفت : پروردگارا! پس ما را پائين بر به رحمت خود بسوى محبوبترين بقعه ها بسوى تو. پس خدا وحى نمود بسوى جبرئيل كه : ايشان را پائين بر بسوى شهر با بركت مكه ؛ پس جبرئيل ايشان را آورد و آدم را بر صفا گذاشت و حوا را بر مروه ، پس هر دو بر پا ايستادند و سر به آسمان بلند كردند و صدا به گريه در درگاه خدا بلند كردند و گردنهاى خود را به خضوع كج كردند، پس ندا از جانب خدا به ايشان رسيد كه : چرا گريه مى كنيد بعد از آنكه من از شما راضى شدم ؟ گفتند: پروردگارا! گناه ما به گريه در آورده است ما را، و آن ما را از جوار پروردگار خود بيرون كرد، و از ما مخفى شد تسبيح و تقديس ملائكه تو، و عورتهاى ما بر ما ظاهر شد، و گناه ما ما را مضطر گردانيد به زراعت دنيا و خوردن و آشاميدن دنيا، و وحشت شديدى ما را بهم رسيده است از جدائى كه در ميان ما انداخته اى . پس خداوند رحمان و رحيم ايشان را رحم كرد و وحى نمود بسوى جبرئيل كه : منم خداوند رحمان و رحيم و رحم كردم آدم و حوا را چون شكايت كردند بسوى من ، پس ببر بسوى ايشان خيمه اى از خيمه هاى بهشت و تعزيه بگو و صبر فرما ايشان را بر مفارقت بهشت ، و جمع كن ميان آدم و حوا در آن خيمه ، كه من رحم كردم ايشان را براى گريه ايشان و وحشت و تنهائى ايشان ، و نصب كن براى ايشان خيمه را بر آن بلندى كه در ميان كوههاى مكه است ، يعنى جاى خانه كعبه و پيهاى آن كه پيشتر ملائكه بلند كرده بودند. پس جبرئيل خيمه را آورد و آن مساوى اركان و پيهاى كعبه بود و در آنجا برپا كرد، و آدم را از صفا و حوا را از مروه فرود آورد و هر دو را در ميان خيمه جا داد، و عمود خيمه از ياقوت سرخ بود، پس نور و روشنى آن عمود جميع كوههاى مكه و حوالى آنها را روشن كرد، و آن روشنى از هر طرف به قدر حرم ممتد شد، پس به اين سبب حرم محترم شد از براى حرمت خيمه و عمود چون از بهشت بودند، و به اين سبب حق تعالى حسنات را در حرم مضاعف گردانيد، و گناهان را نيز در آنجا مضاعف گردانيد. و طنابهاى خيمه را كه از اطراف آن كشيدند به قدر مسجد الحرام بود، و ميخهايش از شاخه هاى بهشت بود، و به روايت ديگر از طلاى خالص بهشت بود،(391) و طنابهايش از بافتهاى ارغوانى بهشت بود. پس خدا وحى كرد به جبرئيل كه : فرو فرست بر خيمه هفتاد هزار ملك را كه آن را حراست نمايند از متمردان جن ، و مونس آدم و حوا باشند، و طواف كنند بر دور خيمه از براى تعظيم خيمه و كعبه . پس نازل شدند ملائكه و نزد خيمه مى بودند و آن را حراست مى نمودند از شياطين متمرد و عاتيان ، و طواف مى كردند در دور اركان خانه و خيمه هر روز و هر شب ، چنانچه در آسمان دور بيت المعمور طواف مى كردند، و اركان كعبه در زمين بيت المعمور است كه در آسمان است . پس حق تعالى وحى كرد بعد از اين بسوى جبرئيل كه : برو بسوى آدم و حوا و ايشان را دور كن از موضع پيهاى خانه من كه مى خواهم گروهى از ملائكه را به زمين فرستم كه بلند كنند خانه مرا از براى ملائكه و ساير خلق من از فرزندان آدم .
پس جبرئيل بر آدم و حوا نازل شد و ايشان را از خيمه بيرون كرد و از جاى خانه كعبه دور كرد، و خيمه را از آن مكان برداشت و آدم را بر صفا و حوا را بر مروه گذاشت و خيمه را به آسمان برد. پس آدم و حوا گفتند: اى جبرئيل ! آيا به غضب خدا ما را از آن مكان دور كردى و جدائى ميان ما انداختى ؟ يا از روى خشنودى خدا كه چنين براى ما مصلحت دانسته و مقدر ساخته است ؟
جبرئيل گفت : به خشم و غضب نبود و ليكن از جناب حق كسى سؤ ال نمى توان كرد از آنچه كند، اى آدم ! بدرستى كه هفتاد هزار ملك كه خدا به زمين فرستاد كه مونس تو باشند و طواف كنند دور پيهاى خانه و خيمه از خدا سؤ ال كردند كه به جاى خيمه خانه اى براى ايشان بنا كند محاذى بيت المعمور كه در دور آن طواف كنند چنانچه در آسمان در دور بيت المعمور طواف مى كردند، پس خدا وحى نمود به من كه تو و حوا را از آنجا دور كنم و خيمه را به آسمان برم .
آدم گفت : راضى شدم به تقدير خداى و امرش كه در ما جارى است ، پس آدم بر صفا و حوا بر مروه مى بودند، پس آدم را از مفارقت حوا وحشت عظيم و اندوه بسيار حاصل شد، و از صفا فرود آمد و متوجه مروه شد از شوق به حوا كه بر او سلام كند، و در ميان صفا و مروه واديى بود كه آدم در وقتى كه در بالاى صفا بود حوا را مى ديد، چون به وادى رسيد مروه و حوا از نظر او غايب شد، پس در وادى دويد كه مبادا راه را گم كرده باشد. پس چون از وادى بالا آمد و مروه را ديد، دويدن را ترك كرد و به مروه بالا رفت و بر حوا سلام كرد، پس هر دو رو به جانب كعبه كردند و نظر كردند كه آيا پيهاى خانه بلند شده است ، و از خدا سؤ ال كردند كه ايشان را به مكان خود برگرداند، تا از مروه پائين آمد و نظر كرد و متوجه صفا شد و بر صفا ايستاد و رو به جانب كعبه كرد و دعا كرد، پس باز مشتاق شد به حوا و از صفا فرود آمد و متوجه مروه شد به همان طريق سابق ، تا آنكه سه مرتبه رفت و سه مرتبه برگشت . و چون به صفا برگشت دعا كرد كه خدا ميان او و زوجه اش حوا جمع كند، و حوا نيز چنين دعا كرد، پس خدا در آن ساعت دعاى هر هر دو را مستجاب كرد، و آن وقت زوال شمس بود. پس جبرئيل به نزد آدم آمد و او بر صفا ايستاده بود رو به جانب كعبه و دعا مى كرد، پس جبرئيل گفت : فرود آى اى آدم از صفا و ملحق شو به حوا، پس آدم از صفا فرود آمد و رفت بسوى مروه مثل آن مرتبه هاى ديگر، و به كوه مروه بالا رفت و خبر داد حوا را به آنچه جبرئيل خبر داده بود، پس هر دو شادى كردند شادى بسيار و حمد و شكر خدا بجا آوردند، پس به اين سبب مقرر شد كه هفت شوط ميان صفا و مروه به نحوى كه آدم عليه السلام طواف كنند.
پس جبرئيل آمد و ايشان را خبر كرد كه حق تعالى ملائكه را فرستاده است به زمين كه پيهاى خانه محترم خدا را به سنگى از صفا و سنگى از مروه و سنگى از طور سينا و سنگى از جبل السلام كه نجف اشرف است بلند كنند، پس وحى نمود خدا به جبرئيل كه : بنا كن اين خانه را و تمام كن ، پس كند جبرئيل آن چهار سنگ را به امر خدا از جاهاى آنها به بالهاى خود و گذاشت در هر جا كه خدا امر كرده بود در ركنهاى خانه بر آن پيها كه خداوند جبار مقدور فرمود و نشانهايش را نصب كرد، پس وحى كرد به جبرئيل كه : اين خانه را تمام كن به سنگى كه به امانت در كوه ابوقبيس سپرده شده است ، يعنى حجر الاسود، و دو درگاه براى آن قرار ده : يكى از جانب مشرق و ديگرى از جانب مغرب . پس چون فارغ شدند ملائكه بر دور آن طواف كردند، پس چون آدم و حوا نظر كردند بسوى ملائكه كه بر دور خانه طواف مى كنند رفتند و هفت شوط دور خانه طواف كردند و بيرون آمدند كه طلب كنند چيزى كه بخورند، و اين در همان روز بود كه به زمين آمده بودند.(392)
و به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : آدم و صفا در چهل صباح در سجده ماند كه مى گريست بر بهشت و بر بيرون آمدن از جوار خدا، پس جبرئيل بر او نازل شد و گفت : اى آدم چرا گريه مى كنى ؟
گفت : چون گريه نكنم و حال آنكه خدا مرا از جوار خود بيرون كرد و به دنيا فرستاد.
گفت : اى آدم ! توبه كن بسوى خدا.
گفت : چگونه توبه كنم ؟
پس حق تعالى بر او قبه اى از نور فرستاد در موضع كعبه ، كه نورش ساطع گرديد در كوههاى مكه به قدر حرم ، پس خدا امر كرد جبرئيل را كه نشانها بر دور حرم بگذارد؛ پس روز هشتم ذيحجه جبرئيل آمد به نزد آدم عليه السلام و گفت : برخيز، و او را از حرم بيرون برد و امر كرد او را كه غسل بكند و احرام ببندد، و كيفيت احرام و تلبيه را تعليم او نمود، و بيرون آمدنش از بهشت در روز اول ذيقعده بود، پس او را در روز هشتم ذيحجه بعد از احرام به منى برد و شب در منى ماندند، و چون صبح شد بيرون برد او را بسوى عرفات ، چون ظهر روز عرفه شد امر كرد او را به قطع كردن تلبيه و غسل كردن ، و چون از نماز عصر فارغ شد جبرئيل امر كرد او را كه بايستد در عرفات و تعليم او نمود آن كلمات را كه تلقى نمود از پروردگارش ، و آن كلمات اين دعاست : سبحانك اللهم و بحمدك لا اله الا انت عملت سوء و ظلمت نفسى و اعترفت بذنبى فاغفر لى انك انت الغفور الرحيم ، سبحانك اللهم و بحمدك لا اله الا انت عملت سوء و ظلمت نفسى و اعترفت بذنبى فاغفرلى انك انت خير الغافرين ، سبحانك اللهم و بحمدك لا اله الا انت عملت سوء و ظلمت نفسى و اعترفت بذنبى فاغفرلى انك التواب الرحيم .
پس چنين ايستاده ماند و دستها بسوى آسمان بلند كرده بود و تضرع به درگاه خدا مى نمود و مى گريست ؛ چون آفتاب فرو رفت آدم را برگردانيد به مشعر و شب در آنجا ماند، چون صبح شد ايستاد بر كوه مشعر الحرام و خدا را خواند به كلمه اى چند و خدا توبه اش را قبول كرد، پس جبرئيل او را آورد بسوى مكه ؛ و چون به نزد جمره اولى رسيد شيطان بر سر راه او آمد و گفت : اى آدم ! اراده كجا دارى ؟ پس جبرئيل امر كرد آدم را كه هفت سنگ بر او بيندازد و با هر سنگى الله اكبر بگويد، چون چنين كرد شيطان رفت ؛ و نزد جمره ثانيه باز بر سر راه آدم آمد، جبرئيل گفت كه : باز او را به هفت سنگ بزن ، و او را به هفت سنگ زد و با هر سنگ الله اكبر گفت ؛ پس شيطان رفت و نزد جمره ثالثه پيدا شد، و به امر جبرئيل هفت سنگ بسوى او انداخت و با هر سنگ الله اكبر گفت ، پس شيطان رفت و جبرئيل گفت : بعد از اين هرگز او را نخواهى ديد.
پس جبرئيل آدم را آورد بسوى كعبه و امر كرد او را كه هفت شوط طواف كند، پس به او گفت : خدا توبه تو را قبول كرد و زنت بر تو حلال شد.
پسس آدم چون حجش را تمام كرد ملائكه او را در ((ابطح )) ملاقات كردند و گفتند: اى آدم ! حج تو مقبول باد، بدرستى كه ما پيش از تو به دو هزار سال حج اين خانه كرده ايم .(393) و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه ملائكه اين سخن را به او گفتند در وقتى كه از عرفات روانه شد.(394)
و در حديث حسن ديگر فرمود كه : چون آدم طواف خانه كعبه كرد و به ((مستجار)) رسيد جبرئيل به او گفت : در اينجا اقرار به گناه خود بكن ، پس آدم گفت : پروردگارا! هر عمل كننده را مزدى هست ، مزد عمل من چيست ؟ حق تعالى وحى نمود به او كه : اى آدم ! هر كه از فرزندان تو به اين مكان بيايد و اقرار به گناهان خود بكند او را مى آمرزم .(395)
و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون حضرت آدم كعبه را بنا كرد و طواف كرد بر دور كعبه و گفت : هر عمل كننده را مزدى هست و من عمل كرده ام ، پس وحى رسيد به او كه : اى آدم ! سؤ ال كن ، گفت : خداوندا! گناه مرا بيامرز، وحى رسيد به او كه : آمرزيده شدى اى آدم ، گفت : ذريت مرا نيز بعد از من بيامرز، وحى رسيد به او كه : اى آدم ! هر كه از ايشان اقرار به گناه خود كند چنانچه تو كردى ، مى آمرزم او را.(396)
و در روايتى مذكور است كه : چون فرزندان و فرزندزادگان آدم عليه السلام بسيار شدند روزى نزد آن حضرت نشسته بودند و سخن مى گفتند و آن حضرت ساكت بود، گفتند: اى پدر! چرا سخن نمى گوئى ؟ گفت : اى فرزندان من ! چون حق تعالى مرا از جوار خود بيرون كرد، عهد كرد بسوى من و فرمود: سخن كم بگو تا برگردى به جوار من .(397)
و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : چون آدم و حوا عليهما السلام مرتكب ترك اولى شدند ايشان را از بهشت بيرون كرد و آدم را به صفا و حوا را به مروه فرستاد، و به اين سبب صفا را صفا گفتند كه آدم مصطفى و برگزيده بر آن فرود آمد و مروه را مروه گفتند چون مراءه بر آن فرود آمد، پس آدم گفت : جدائى ميان من و حوا نيداخته اند
مگر براى اينكه او بر من حلال نيست ، و اگر بر من حلال مى بود با من بر صفا نازل مى شد، پس آدم دورى مى كرد از حوا و روزها نزد او مى آمد بر مروه و با او سخن مى گفت ، و چون شب مى شد و مى ترسيد كه شهوت بر او غالب شود بر مى گشت به صفا و شب در آنجا مى ماند، و آدم مونسى بغير از حوا نداشت ، و به اين سبب زنان را نساء گفتند.
afsanah82
11-04-2010, 03:47 PM
و چون حوا انيس آدم بود در وقتى كه خدا با او سخن نمى گفت و رسولى به نزد او نمى فرستاد پس خدا منت گذاشت و انعام كرد بر او به توبه ، و تعليم او نمود كلمه اى چند را، چون تكلم نمود به آنها توبه اش را قبول كرد و جبرئيل را بسوى او فرستاد و گفت : السلام عليك اى آدم توبه كننده از خطيئه خود، و صبر كننده بر بليه خود، بدرستى كه حق تعالى مرا بسوى تو فرستاده است كه تعليم تو كنم مناسكى را كه به آنها پاك شوى ، پس دستش را گرفت و برد بسوى جاى خانه كعبه ، و [خدا](398) ابرى بر او فرستاد كه سايه افكند بر جاى كعبه ، و آن ابر محاذى بيت المعمور بود، پس جبرئيل گفت : اى آدم ! خط بكش بر دور سايه آن ابر كه بزودى بيرون خواهد آمد از براى تو خانه اى از بلور كه قبله تو و قبله فرزندان تو باشد بعد از تو. چون آدم خط كشيد خدا از براى او از زير ابر خانه اى بيرون آورد از بلور، و حجر الاسود را فرستاد و آن از شير سفيدتر و از آفتاب نورانى تر بود، و از براى اين سياه شد كه مشركان بر آن دست ماليدند، پس از نجاست مشركان حجر سياه شد.
و امر كرد جبرئيل آدم را كه حج كند و طلب آمرزش كند از گناه خود نزد جميع مشاعر، و خبر داد او را كه خدا آمرزيد تو را، و او را امر كرد كه سنگريزه هاى جمره ها را از مشعر الحرام بردارد. پس چون به موضع جمره ها رسيد، شيطان بر سر راه او آمد و گفت : اى آدم ! اراده كجا دارى ؟ پس جبرئيل گفت : با او سخن مگو و او را به هفت سنگ بزن و با هر سنگى الله اكبر بگو، پس آدم چنين كرد تا از رمى جمرات فارغ شد، و پيشتر او را امر كرده بود كه قربانى به درگاه خدا بياورد، يعنى هدى بكشد، و امر كرد او را كه سر بتراشد براى تواضع و شكستگى نزد خدا، پس امر كرد او را كه هفت شوط دور خانه كعبه طواف كند و هفت شوط سعى كند ميان صفا و مروه كه ابتدا كند به صفا و ختم كند به مروه ، پس بعد از آن هفت شوط ديگر دور خانه كعبه طواف كند، و اين طواف نساء است كه هيچ محرمى را حلال نيست كه جماع كند با زنان تا اين طواف را نكند.
پس چون آدم عليه السلام همه اعمال را بجا آورد جبرئيل به او گفت كه : حق تعالى گناه تو را آمرزيد و توبه تو را قبول كرد و زوجه تو را از براى تو حلال كرد، پس برگشت آدم آمرزيده و توبه اش قبول شده و زنش بر او حلال شده .(399)
و به سند معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السلام طواف كرد و دو ركعت نماز در ميان در خانه و حجر الاسود بجا آورد و فرمود: توبه آدم عليه السلام در اينجا قبول شد.(400)
و به روايت معتبر ديگر منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند كه : چون حضرت آدم عليه السلام حج كرد از چه چيز سر او را تراشيدند؟ فرمود: جبرئيل ياقوتى از بهشت آورد، چون بر سر او ماليد، موها از سرش ريخت .(401)
و به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حضرت آدم عليه السلام به زمين هند فرود آمد پس حجر الاسود بسوى او افتاد بر زمين و آن ياقوت سرخى بود در پيش عرش ، چون آدم عليه السلام آن را بر زمين ديد شناخت و بر روى آن افتاد و بوسيد، پس آن را برداشت و آورد بسوى مكه ، و هر وقت از سنگينى آن مانده مى شد جبرئيل از او مى گرفت و بر مى داشت ، و هرگاه جبرئيل به نزد او نمى آمد غمگين و محزون مى شد، پس شكايت كرد بسوى جبرئيل و جبرئيل گفت : هرگاه اندوهى در خود بيابى بگو ((لا حول و لا قوة الا بالله )).(402)
و عامه و خاصه از وهب روايت كرده اند كه : آدم عليه السلام فرود آمد بر كوهى كه در شرقى زمين هند بود كه آن را ((باسم )) مى گفتند، پس خدا امر فرمود او را كه برود به مكه ، پس زمين براى او پيچيده شد و قدمش بر هيچ جاى زمين واقع نشد مگر معمور شد، و دويست سال بر مفارقت بهشت گريست ، پس خدا او را تسلى فرمود به خيمه اى از خيمه هاى بهشت از براى او فرستاد كه در جاى كعبه نصب كردند، و آن خيمه از ياقوت سرخ بود و دو در داشت از طلا: يكى مشرقى و يكى مغربى ، و دو قنديل در آن آويخته بود از طلاى بهشت كه افروخته بود از نور، و ركن نازل شد - يعنى حجرالاسود - و آن ياقوت سفيدى بود از ياقوت بهشت و كرسى حضرت آدم بود كه بر آن مى نشست ، و آن خيمه پيوسته در جاى كعبه بود تا آدم از دنيا رفت ، پس خدا آن خيمه را به آسمان بالا برد و فرزندان آدم به جاى آن خانه اى از گل و سنگ ساختند هميشه معمور بود و در طوفان نوح غرق نشد و بود تا ابراهيم عليه السلام مبعوث شد.(403)
مترجم گويد: اين روايت از طريق عامه است و روايات گذشته محل اعتماد است . به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت آدم عليه السلام را در آسمان دوست مخصوصى بود از ملائكه ، پس چون آدم از آسمان به زمين آمد آن ملك وحشت بهم رسانيد و بسوى خدا شكايت كرد و رخصت طلبيد كه به زمين آيد و آن حضرت را ملاقات نمايد؛ چون به زمين آمد ديد كه در بيابانى نشسته است ، چون آدم نظرش بر او افتاد دست بر سر گذاشت نعره اى زد كه مى گويند كه همه خلق شنيدند، پس آن ملك گفت : اى آدم ! معصيت پروردگار خود كردى و بر خود بار كردى آنچه طاقت آن ندارى ، آيا مى دانى كه خدا به ما چه گفت در حق تو و ما رد كرديم بر او؟ گفت : نه ملك گفت : خدا به ما فرمود كه : ((من خليفه در زمين قرار مى دهم ))، ما گفتيم : ((آيا قرار مى دهى در زمين كسى را كه افساد كند و خونها بريزد؟)) پس خدا تو را خلق كرده بود كه در زمين باشى ، مى توانست بود كه در آسمان باشى .
پس حضرت صادق عليه السلام سه مرتبه فرمود: و الله تسلى نمود به اين سخن آدم را.(404)
و از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : شيطان اول كسى بود كه سرود خواند، و اول كسى بود كه ((حدى ))(405) خواند، و اول كسى بود كه نوحه كرد؛ چون آدم از آن درخت خورد، سرود و غنا خواند، و چون او را به زمين فرستادند حدى خواند، و چون بر زمين قرار گرفت نوحه كرد كه نعمتهاى بهشت را به ياد او آورد.(406)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : احدى گريه نكرد مانند گريستن سه كس : آدم و يوسف و داود. پرسيدند كه : گريه ايشان به چه حد رسيد؟ فرمود: اما آدم ، پس گريست در وقتى كه او را از بهشت بيرون كردند و سرش در درى از درهاى آسمان بود از بسيارى بلندى قامتش ، پس آنقدر گريست كه اهل آسمان متاءذى شدند از صداى گريه او و شكايت كردند بسوى خدا، پس خدا قامت او را كوتاه كرد. و اما داود؛ پس آنقدر گريست كه گياه از آب ديده اش روئيد و آهى چند مى كشيد كه آن گياهها را كه از آب ديده اش روئيده بود مى سوخت . و اما يوسف ؛ پس بر پدرش يعقوب در زندان آنقدر گريست كه اهل زندان از او متاءذى شدند، پس با ايشان صلح كرد كه يك روز گريه كند و يك روز ساكت باشد.(407)
و از حضررت على بن الحسين عليه السلام منقول است كه : هرگاه آدم اراده مقاربت حوا مى نمود، حوا را از حرم بيرون مى برد پس غسل مى كردند و به حرم برمى گشتند.(408)
به سند صحيح منقول است كه صفوان از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد از علت حرم و نشانهاى آن ، فرمود: چون آدم از بهشت فرود آمد بر كوه ابوقبيس نازل شد و مردم مى گويند كه در هند فرود آمد، پس به خدا شكايت كرد وحشت را و اينكه نمى شنود آنچه در بهشت مى شنيد، پس حق تعالى بر او فرستاد ياقوتى سرخ كه به جاى خانه كعبه گذاشتند، پس طواف مى كرد آدم بر دور آن و روشنى آن مى رسيد تا آنجا كه نشانها گذاشته اند، پس علامتها را بر منتهاى آن روشنى گذاشتند و حق تعالى همه را حرم گردانيد.(409)
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : اصل بوى خوش از چه چيز بود؟ فرمود: چه مى گويند مردم ؟ راوى گفت : مى گويند كه آدم از بهشت فرود آمد و بر سرش اكليلى بود. حضرت فرمود: و الله از آن مشغولتر بود كه بر سرش اكليل بوده باشد، پس فرمود: حوا مشاطگى كرد به بوى خوشى از بوهاى خوش بهشت پيش از آنكه از آن درخت بخورد، و چون به زمين آمد گيسوهاى بافته خود را گشود، پس خدا بادى فرستاد كه آن بوى خوش را به مشرق و مغرب برد، پس اصل هر بوى خوشى از آن بود.(410)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون آدم از آن درخت تناول نمود، پريد از او جامه ها كه پوشيده بود از حله هاى بهشت ، پس برگى از بهشت گرفت و عورت خود را به آن پوشانيد، پس چون به زمين آمد بوى خوش آن برگ در هند به گياهها چسبيد، پس به اين سبب بوى خوش در هند بهم رسيد، زيرا كه باد جنوب بر آن برگ وزيد و بوى آن را به مغرب رسانيد، زيرا كه آن بو را از برگ در ميان هوا برداشت . و چون باد در هند ايستاد، به درختان و گياههاى ايشان چسبيد، پس اول حيوانى كه از آن گياه خورد آهوى مشك بود، پس مشك در ناف آهو بهم رسيد، زيرا كه بوى آن گياه در بدنش و در خونش جارى شد تا آنكه در نافش جمع شد.(411)
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : در بيست و پنجم ماه ذى القعده رحمت خدا پهن شد و زمين كشيده و بزرگ شد و كعبه در آن روز نصب شد و آدم در آن روز به زمين آمد.(412)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : موضع كعبه بلندى بود از زمين و سفيد بود و روشنى مى داد مانند آفتاب و ماه ، تا آنكه قابيل هابيل را كشت پس سياه شد، و چون آدم به زمين آمد حق تعالى جميع زمين را از براى او بلند كرد تا همه را ديد، پس وحى فرمود كه : اينها همه از براى توست ، گفت : پروردگارا! اين زمين سفيد نورانى چيست ؟ فرمود: اين زمين من است و بر تو لازم كرده ام كه هر روز هفتصد طواف بر دور آن بكنى .(413)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: صرد دليل آدم عليه السلام بود از بلاد سر انديب تا بلاد جده يك ماه .(414)
و به سند معتبر منقول است از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام كه از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پرسيدند كه : چه علت دارد اينكه بعضى از درختان ميوه دارد و بعضى ميوه ندارد؟ فرمود: هرگاه آدم عليه السلام يك تسبيح مى گفت يك درخت ميوه دار در زمين بهم مى رسيد، و هرگاه حوا يك تسبيح مى گفت يك درخت بى ميوه بهم مى رسيد.(415)
و پرسيدند كه : خدا جو را از چه چيز خلق كرد؟ فرمود: حق تعالى امر فرمود آدم عليه السلام را كه زراعت كن آنچه اختيار مى كنى از براى خود، جبرئيل قبضه اى از گندم آورد، آدم يك قبضه از آن را گرفت و حوا يك قبضه گرفت ، پس آدم به حوا گفت كه : تو زراعت مكن ، حوا قبول نكرد، پس آنچه آدم كاشت گندم شد و آنچه حوا كاشت جو شد.(416)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت آدم هزار مرتبه به زيارت كعبه آمد پياده ؛ هفتصد مرتبه براى حج و سيصد مرتبه براى عمره .(417)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون آدم عليه السلام از بهشت به زمين آمد و طعام خورد، در شكم خود ثقل و سنگينى يافت ، پس به جبرئيل شكايت كرد، جبرئيل گفت : اى آدم ! به كنارى برو، چون رفت فضله از او جدا شد.(418)
و در طرق عامه از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده اند كه فرمود: پدر شما آدم عليه السلام بلند بود مانند درخت خرما، بلندى آن شصت ذراع بود.(419)
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : طول قامت حضرت آدم عليه السلام چه مقدار بود وقتى كه به زمين فرود آمد؟ و طول قامت حوا چه مقدار بود؟ فرمد: يافته ايم در كتاب اميرالمؤ منين عليه السلام كه : چون حق تعالى آدم و زوجه او حوا را به زمين فرستاد، پاهاى آدم بر كوه صفا بود و سرش بر افق آسمان بود، شكايت كرد به خدا از آنچه به او مى رسيد از گرمى آفتاب ، پس خدا وحى كرد بسوى جبرئيل كه : آدم شكايت كرد بسوى من از گرمى آفتاب ، پس او را فشارى بده طولش را هفتاد ذراع گردان به ذراع او، و فشارى بده حوا را و طولش را سى و پنج ذراع گردان به ذراع او.(420)
مترجم گويد: تاءذى آن حضرت از گرمى آفتاب يا از آن است كه آفتاب را حرارتى بالذات از غير جهت انعكاس بوده باشد، يا از اين جهت بوده است كه از بسيارى طول قامتش در زير سقفى و درختى و مغاره اى پنهان نمى توانست شد، و ممكن است كه مراد از هفتاد ذراع گرديدن آن باشد كه قامت اول هفتاد ذراع شد به ذراع قامت آخر، تا منافات با استواى خلقت نداشته باشد؛ يا اينكه مراد به ذراع ، ذراعهاى متعارف آن زمان باشد، يا مراد گزى باشد كه آدم از براى مردم مقرر فرموده بود كه چيزها را به آن بپيمايند. و همچنين در باب حوا همه وجوه جارى است ، و وجوه بسيار ديگر در حل اين حديث هست كه در ((بحارالانوار)) ذكر كرده ام .(421)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : حق تعالى چون آدم عليه السلام را به زمين فرستاد امر فرمود او را كه به دست خود زراعت كند و از تعب و سعى خود بخورد بعد از بهشت و نعمتهاى آن ، پس دويست سال ناله و فغان و گريه كرد بر مفارقت بهشت ، پس به سجده رفت و سه روز و سه شب سر از سجده بر نداشت ، پس گفت : اى پروردگار من ! آيا مرا خلق نكردى ؟ خدا فرمود: كردم ، گفت : آيا از روح خود در من ندميدى ؟ فرمود: دميدم ، گفت : آيا مرا در بهشت خود ساكن نكردى ؟ فرمود: كردم ، گفت : آيا صبر يا شكر كردى ؟ آدم گفت : لا اله الا انت سبحانك انى ظلمت نفسى فاغفر لى انك انت الغفور الرحيم ، پس خدا او را رحم كرد و توبه او را قبول كرد، بدرستى كه او تواب و رحيم است .(422)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حق تعالى خواست كه توبه آدم را قبول كند جبرئيل را بسوى او فرستاد، پس نازل شد و گفت : السلام عليك اى آدم صبر كننده بر بلاى خود و توبه كننده از خطاى خود! خدا مرا بسوى تو فرستاده است كه بياموزم به تو آن مناسك را كه خدا مى خواهد توبه تو را به سبب آنها قبول كند؛ و جبرئيل دستش را گرفت و آورد او را به نزد مكان كعبه ، پس ابرى از آسمان نازل شد و برابر مكان كعبه آمد و سايه افكند به قدر بناى كعبه ، پس جبرئيل گفت : به پاى خود خط بكش دور اين سايه را، پس حد حرم را به او نمود و او خط كشيد بر دور حرم ، پس برد او را به منى و به او نمود موضع مسجد منى را پس خط كشيد بر دور آن مسجد.
پس برد او را به عرفات و او را در آنجا باز داشت و گفت : چون آفتاب غروب كند هفت مرتبه اعتراف به گناه خود بكن ، پس آدم چنين كرد، به اين سبب آن موضع را ((معترف )) يا ((معرف ))(423) گفتند كه آدم در آنجا اعتراف به گناه خود كرد، پس اين سنت در فرزندان او مقرر شد كه در آنجا اعتراف به گناهان خود بكنند چنانچه پدر ايشان اعتراف كرد و از خدا توبه سؤ ال كنند چنانچه پدر ايشان آدم سؤ ال كرد.
پس امر كرد او را جبرئيل كه : بازگرد از عرفات ، پس گذشت بر كوههاى هفتگانه و امر كرد او را كه بر هر كوه چهار مرتبه الله اكبر بگويد، پس در ثلث اول شب به مشعر الحرام رسيد و جمع كرد در آنجا ميان نماز شام و نماز خفتن ، و به اين سبب مشعر الحرام را ((جمع )) ناميدند زيرا كه آدم هر دو نماز را جمع كرد در وقت خفتن . پس امر كرد او را كه بخوابد در بطحاى مشعر، پس خوابيد تا صبح طالع شد. پس امر كرد او را كه بركوه مشعر بالا رود و امر كرد كه نزد طلوع آفتاب هفت مرتبه اعتراف به گناه خود بكند و هفت مرتبه از خدا توبه و آمرزش گناه بطلبد، پس آدم چنين كرد، و براى اين دو اعتراف مقرر شد يكى در عرفات و يكى در مشعر تا سنتى باشد در فرزندانش كه اگر كسى عرفات را در نيابد و مشعر را دريابد وفا به حج خود كرده باشد.
پس از مشعر روانه شد و چاشت به منى رسيد، پس او را امر كرد دو ركعت نماز بكند در مسجد منى ، و امر كرد او را قربانى به درگاه خدا بياورد كه از او قبول كند و بداند كه خدا توبه اش را قبول نموده است و سنتى شود در فرزندانش كه ايشان قربانى كنند، پس آدم قربانى آورد و خدا قربانى او را قبول كرد و خدا آتشى از آسمان فرستاد كه قربانى او را قبض كرد.
پس جبرئيل گفت : خدا احسان كرد بسوى تو كه مناسك را تعليم تو كرد و توبه تو را به آنها قبول فرمود و قربان تو را قبول نمود. پس سر خود را بتراش براى تواضع و شكستگى نزد خدا چون قربان تو را قبول نمود، پس آدم سر خود را تراشيد براى فروتنى از براى خدا.
پس جبرئيل دست آدم را گرفت و برد بسوى خانه كعبه پس ابليس بر سر راه آدم آمد نزد جمره عقبه و گفت : اى آدم ! به كجا مى روى ؟ جبرئيل گفت : اى آدم ! او را به هفت سنگ بزن و با هر سنگ الله اكبر بگو، چون آدم چنين نمود شيطان رفت ؛ پس در روز دوم دست آدم را گرفت آورد او را بسوى جمره اول ، پس شيطان پيدا شد، جبرئيل گفت : او را به هفت سنگ بزن و با هر سنگ الله اكبر بگو، چون چنين نمود شيطان رفت و نزد جمره دويم پيدا شد و گفت : اى آدم ! كجا مى روى ؟ باز جبرئيل گفت : او را به هفت سنگ بزن و با هر سنگ الله اكبر بگو، چون چنين كرد شيطان رفت ؛ پس در روز سوم و چهارم نيز چنين كرد و در آخر كه شيطان رفت جبرئيل گفت به آدم كه : بعد از اين هرگز او را نخواهى ديد. پس او را برد بسوى خانه كعبه و امر كرد او را كه هفت شوط طواف كند و آدم چنين كرد، جبرئيل به او گفت : خدا گناه تو را آمرزيد و توبه تو را قبول كرد و زوجه تو بر تو حلال شد.(424)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است : چون آدم از بهشت بيرون آمد از ميوه هاى بهشت خواهش كرد پس خدا دو تاك از درخت انگور از براى او فرستاد، چون اينها را كاشت ، به برگ آمدند و بار آوردند و ميوه ايشان رسيد، ابليس ((لعنة الله عليه )) آمد ديوارى بر دور اينها كشيد، آدم گفت : چيست تو را اى ملعون ؟ ابليس گفت : اينها از من است ، آدم گفت : دروغ مى گوئى . پس راضى شدند به حكومت روح القدس ، چون به او رسيدند آدم قصه را ذكر نمود، روح القدس آتشى گرفت و انداخت بسوى آن درختها پس آتش در شاخه هاى آنها شعله كشيد تا آنكه گمان كرد آدم همه سوخته شد و شيطان نيز چنين گمان كرد، چون آتش برطرف شد دو ثلث آن سوخته شده بود و يك ثلث باقى مانده بود، روح القدس گفت : آنچه سوخت بهره شيطان است و آنچه ماند از توست اى آدم .(425)
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : چون حق تعالى آدم را به زمين فرستاد امر كرد او را به شخم نمودن و زراعت كردن ، و از درختان بهشت درخت خرما و انگور و زيتون و انار از براى او فرستاد، پس اينها را در زمين غرس نمود براى فرزندان خود و از ميوه هاى آنها خورد، پس شيطان گفت : اى آدم ! اين درختها چيست كه ما پيشتر در زمين نمى شناختيم ؟ و من پيش از تو در زمين بودم ، رخصت بده از اينها چيزى بخورم ، آدم ابا نمود به او نداد، پس آخر عمر به نزد حوا آمد و گفت : به مشقت انداخته است مرا گرسنگى و تشنگى ، حوا گفت : آدم به من عهد كرده است كه از اين درختان چيزى به تو نخورانم ، زيرا كه از بهشت است و تو را سزاوار نيست كه از ميوه بهشت بخورى ، گفت : پس اندكى در كف من بيفشر، حوا ابا كرد، گفت : بگذار اندكى بمكم و نخورم ، پس حوا خوشه اى از انگور گرفت به آن ملعون داد، او مكيد و نخورد چون حوا تاءكيد بسيار كرده بود، چون پاره اى مكيد حوا از دهان او كشيد، پس وحى نمود خدا به آدم كه : انگور را دشمن من و دشمن تو ابليس ((لعنة الله عليه )) مكيد و حرام شد بر تو از عصير آن هر چه شراب شود، زيرا كه دشمن خدا شيطان فريب داد حوا را تا آنكه مكيد انگور را، و اگر آن را مى خورد همه انگورها و هر چه از انگور حاصل مى شود حرام مى شد. و همچنين فريب داد حوا را و از خرما نيز مكيد چنانچه از انگور مكيد، و انگور و خرما خوشبوتر از مشك بودند و از عسل شيرين تر بودند، پس چون دشمن خدا اينها را مكيد بوهاى خوششان برطرف شد و شيرينيشان كم شد.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: ابليس ملعون بعد از وفات آدم رفت بول كرد در پاى درخت خرما و انگور، پس آب جارى شد در عروق اين دو درخت با بول شيطان ، پس به اين سبب عصير اينها بدبو و مست كننده مى شود، پس خدا بر فرزندان آدم هر مست كننده را حرام نمود.(426)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: ((عجوه )) مادر همه خرماهاست و آن است كه خدا از براى آدم از بهشت فرستاد.(427)
و به سند معتبر صحيح از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : درخت خرماى حضرت مريم عجوه بود و در كانون نازل شد، و به آدم عليه السلام عتيق و عجوه نازل شد و انواع خرماها از اينها بهم رسيد.(428)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون آدم را به زمين آوردند محتاج شد به خوردن و آشاميدن ، پس شكايت كرد به جبرئيل عليه السلام ، جبرئيل گفت : زراعت كن ، گفت : دعائى تعليم من كن ، گفت : بگو اللهم اكفنى مؤ ونة الدنيا و كل هول دون الجنة و البسنى العافية حتى تهنئنى المعيشة .(429)
فـصـل پـنـجـم : در بـيـان احـوال اولاد آدم عـليـه السـلام و كـيفيت بهم رسيدن نسل از ذريه آدم
به سند معتبر از زراره منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : چگونه بود ابتداى بهم رسيدن نسل از ذريت آدم عليه السلام ؟ بدرستى كه نزد ما جمعى هستند مى گويند كه : خدا وحى كرد بسوى آدم عليه السلام كه تزويج نمايد دختران خود را به پسران خود، و اصل اين خلق همگى از برادران و خواهرانند.
فرمود: حق تعالى منزه است از اين ، و بلند مرتبه است از آنكه چنين چيزى از او صادر گردد، و مى گويد كسى كه اين را مى گويد كه خدا اصل برگزيدگان خلقش را و دوستان و پيغمبرانش را و مؤ منان و مسلمانان را از حرام قرار داده است و قدرت نداشت كه ايشان را از حلال بيافريند و حال آنكه پيمان ايشان را بر حلال و طاهر و طيب گرفته است ؟ و الله خبر به من رسيده است كه بعضى از بهايم خواهر خود را نشناخت و بر آن جست ، پس معلومش شد كه خواهرش بوده است ، ذكر خود را به دندان خود كند و مرد، و ديگرى مادرش را نشناخت و چنين كارى كرد و باز چنين خود را هلاك نمود، پس چگونه انسان راضى شود به اين عمل ، و او را روا باشد با مرتبه انسانيت و فضل و علمش ؟ و ليكن گروهى از آن خلق كه مى بينيد ترك كرده اند علم اهل خانه هاى پيغمبران خود را و از جائى چند علم را اخذ مى كنند كه ماءمور نشده اند از جانب خدا كه از آنجا اخذ نمايند، پس چنين جاهل و گمراه گرديده اند و نمى دانند كيفيت ابتداى خلق و آنچه را بعد از اين حادث مى شود، واى بر ايشان ! چرا غافلند از آنچه اختلاف نكرده اند در آن فقيهان اهل حجاز و نه فقيهان اهل عراق كه حق تعالى امر كرد قلم را كه جارى شود بر لوح محفوظ به آنچه خواهد بود تا روز قيامت پيش از آنكه آدم را خلق كند به دو هزار سال ، و كتابهاى خدا همه داخل است در آنچه قلم در آن جارى شد، و در همه كتابهاى خدا حرام بودن خواهران بر برادران هست ، و اينك ما مى بينيم اين كتابهاى چهار گونه را در اين عالم مشهورند، يعنى تورات و انجيل و زبور و قرآن ، حق تعالى آنها را از لوح محفوظ بر پيغمبرانش فرستاده است از آن جمله : تورات را بر موسى و زبور را بر داود و انجيل را بر عيسى و قرآن را بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم فرستاده است ، در هيچيك از آنها حلال بودن اينها نيست ، و نخواسته است هر كه اين را مى گويد مگر آنكه قوت دهد حجت گبران را، چه باعث است ايشان را بر اين گفتار؟ خدا بكشد ايشان را!
پس فرمود: حضرت آدم از براى او متولد شد هفتاد شكم ، در هر شكمى پسرى و دخترى تا آنكه كشته شد هابيل ، چون قابيل هابيل را كشت جزع نمود آدم بر هابيل جزعى كه او را قطع نمود از مقاربت زنان ، و پانصد سال نتوانست كه با حوا مقاربت نمايد، پس بعد از اين مدت كه جزع او تسكين يافت با حوا نزديكى كرد و حق تعالى شيث را به او بخشيد تنها كه جفتى با او نبود، و نام شيث ((هبة الله )) بود، و او اول وصيى بود كه وصيت بسوى او كردند از آدميان در زمين ؛ پس بعد از شيث ، يافث متولد شد تنها بى آنكه با او جفتى باشد، پس چون هر دو بالغ شدند و خدا خواست كه نسل بسيار شود چنانچه مى بينيد و اينكه بوده باشد آنچه قلم به آن جارى شده است از حرام گردانيدن آنچه حرام كرده است از خواهران بر برادران ، خدا فرستاد بعد از عصر روز پنجشنبه حوريه اى را از بهشت كه نامش ((نزله )) بود، و امر كرد خدا آدم را كه او را به شيث تزويج نمايد، پس او را به شيث تزويج نمود، پس بعد از عصر روز ديگر حوريه اى از بهشت نازل كرد كه نامش ((منزله )) بود، و خدا امر كرد آدم را كه او را به يافث تزويج نمايد، و آدم چنين كرد، پس براى شيث پسرى بهم رسيد و براى يافث دخترى بهم رسيد، و چون هر دو بالغ شدند حق تعالى امر كرد آدم را كه دختر يافث را به پسر شيث تزويج نمايد، و چنين كرد، پس متولد شدند برگزيدگان از پيغمبران و مرسلان از نسل ايشان ، و معاذ الله چنين باشد كه ايشان مى گويند كه از خواهران و برادران بهم رسيده اند.(430)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى حوريه اى از بهشت بسوى آدم فرستاد پس او را تزويج نمود به يكى از پسرهايش ، و به پسر ديگر زنى از جن را تزويج نمود، و هر دو با هم فرزند آوردند، پس آنچه در مردم از جمال و نيكى خلق هست از حوريه است ، و آنچه در ايشان از بدى خلق هست از دختر جن است .
و انكار نمود آن حضرت اين را كه آدم دخترانش را به پسرانش تزويج نموده باشد.(431 )
و به سند معتبر منقول است كه امام محمد باقر عليه السلام پرسيد كه : چه مى گويند مردم در تزويج كردن آدم فرزندانش را؟
راوى گفت : مى گويند حوا در هر شكم براى آدم پسرى و دخترى مى آورد، پس هر پسرى را به دخترى كه از شكم ديگر بود تزويج مى نمود.
حضرت فرمود كه : چنين نبود و ليكن چون هبة الله متولد شد و بزرگ شد، از خدا سؤ ال كرد كه به او زنى بدهد، پس خدا حوريه اى از براى او از بهشت فرستاد و آدم به او تزويج نمود، پس از آن حوريه چهار پسر متولد شد، پس از براى آدم پسرى ديگر متولد شد، و چون بزرگ شد دختر از اولاد جان خواست ، و چهار دختر از براى او بهم رسيد، پس پسران شيث اين دختران را خواستند پس هر حسن و جمال كه در ميان اولاد آدم هست از جهت حوريه است ، و هر حلمى كه هست از جهت آدم عليه السلام است ، و هر سبكى و سفاهتى كه هست از جهت جان است ، پس چون فرزندان بهم رسيدند حوريه به آسمان رفت .(432)
و به سند معتبر ديگر فرمود كه : از براى آدم عليه السلام چهار پسر متولد شد، پس خدا بسوى ايشان چهار نفر از حور العين فرستاد، پس هر يك از ايشان را به يكى از پسرهاى خود داد، و چون فرزندان از ايشان بهم رسيد خدا آن حوريان را به آسمان برد، و به اين چهار نفر، چهار نفر از جن تزويج كرد و نسل از ايشان بهم رسيد، پس هر حلمى كه در مردم هست از آدم است ، و هر حسن و جمالى كه هست از حور العين است ، و هر بد صورتى و بد خلقى كه هست از جن است .(433)
و به سند معتبر منقول است كه سليمان بن خالد به حضرت صادق عليه السلام عرض كرد: فداى تو شوم ، مردم مى گويند كه آدم عليه السلام دختر خود را به پسر خود تزويج كرد.
فرمود: بلى ، مردم چنين مى گويند و ليكن اى سليمان ! مگر نمى دانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر مى دانستم كه آدم دخترش را به پسرش نكاح كرده است هر آينه من زينب را به قاسم نكاح مى كردم و دين آدم را ترك نمى كردم ؟
سليمان گفت : فداى تو شوم ، ايشان مى گويند: قابيل ، هابيل را براى اين كشت كه براى خواهر خود غيرت برد كه به هابيل دادند.
فرمود: اى سليمان ! تو هم اين را مى گوئى ؟ شرم نمى كنى كه چنين امر قبيحى را براى پيغمبر خدا آدم روايت مى كنى ؟!
گفت : فداى تو شوم ، پس به چه سبب قابيل ، هابيل را كشت ؟
فرمود: به سبب آنكه آدم هابيل را وصى خود گردانيده بود.
پس فرمود: اى سليمان ! بدرستى كه خدا وحى كرد به آدم كه وصيت و اسم اعظم خدا را به هابيل بدهد. و قابيل از او بزرگتر بود، پس چون قابيل اين را شنيد به خشم آمد و گفت : من اولى و احقم به كرامت و وصيت ، پس امر كرد آدم به وحى خدا كه هر يك از ايشان قربانى به درگاه خدا ببرند، چون چنين كردند قربانى هابيل را خدا قبول كرد، پس حسد برد قابيل بر او و او را كشت .
گفت : فداى تو شوم ، پس نسل آدم از كجا بهم رسيد؟ آيا بود زنى بغير از حوا و مردى بغير از آدم ؟
فرمود: اى سليمان ! اول خدا از حوا قابيل را به آدم بخشيد و بعد از او هابيل را، پس چون قابيل بالغ شد حق تعالى براى او زنى از جنيان را ظاهر گردانيد و وحى نمود بسوى آدم كه او را به قابيل تزويج نمايد، پس آدم چنين كرد و قابيل راضى شد به او و قانع شد، و چون هابيل بالغ شد حق تعالى براى او حوريه اى را ظاهر گردانيد و وحى كرد بسوى آدم كه او را به هابيل تزويج نمايد، پس آدم چنين كرد؛ و چون هابيل كشته شد، حوريه حامله بود و پسرى از او متولد شد و آدم او را ((هبة الله )) نام كرد، پس خدا وحى كرد بسوى آدم كه : دفع كن بسوى او وصيت و اسم اعظم را، پس از حوا پسرى بهم رسيد و آدم او را شيث نام كرد، و چون بالغ شد خدا حوريه اى فرستاد و وحى كرد به آدم كه او را تزويج نمايد به شيث ، و از آن حوريه دخترى بهم رسيد و آدم او را ((حوره )) نام كرد، و چون آن دختر بالغ شد آدم او را به هبة الله پسر هابيل تزويج نمود و نسل آدم از ايشان بهم رسيد، پس هبة الله فوت شد و خدا وحى نمود به آدم كه : وصيت و اسم اعظم خدا را و آنچه بر تو ظاهر گردانيده ام از علم پيغمبرى و آنچه به تو تعليم كرده ام از نامها همه را تسليم كن به شيث عليه السلام ؛ اين است حديث ايشان اى سليمان .(434)
مترجم گويد: جمع ميان اين احاديث در نهايت اشكال است ، و ممكن است كه همه واقع شده و نسل از اين جهات متعدده بعمل آمده باشد.
و در حديث معتبر از ابوحمزه ثمالى منقول است كه حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود: چون حق تعالى توبه آدم را قبول كرد، با حوا مجامعت كرد و از ايشان مجامعت صادر نشده بود از روزى كه خلق شده بودند مگر در زمين بعد از آنكه توبه آدم عليه السلام مقبول شد، و حضرت آدم تعظيم كعبه و نواحى و اطراف كعبه مى نمود، و چون مى خواست كه با حوا مقاربت نمايد، حوا را از حرم بيرون مى برد و در بيرون حرم با او مجامعت مى كرد و غسل مى كردند و داخل حرم مى شدند براى تعظيم حرم ، پس بر مى گشتند به نزديك خانه كعبه ، پس از براى آدم از حوا بيست فرزند نر و بيست فرزند ماده بهم رسيد كه در هر شكم يك پسر و يك دختر مى آمد، پس اول شكمى كه فرزند آورد حوا، هابيل بود و با او دخترى بود كه ((اقليما)) نام كردند، و در شكم دويم ، قابيل آمد و با او دخترى بود كه اورا ((لوزا)) نام كردند، و لوزا مقبول ترين دختران آدم بود؛ پس چون ايشان بالغ شدند، آدم عليه السلام بر ايشان ترسيد كه به فتنه و زنا افتند و ايشان را بسوى خود طلبيد و گفت : اى هابيل ! مى خواهم تو را نكاح كنم با لوزا، و اى قابيل ! مى خواهم تو را نكاح كنم با اقليما.
قابيل گفت : من به اين راضى نمى شوم ، مى خواهى خواهر هابيل را كه بد روست با من نكاح كنى ، و خواهر من كه خوش روست به هابيل نكاح كنى ؟
آدم گفت : قرعه مى اندازم ميان شما، اگر سهم تو اى قابيل بر لوزا بيرون آيد و سهم تو اى هابيل بر اقليما بيرون آيد هر يك را هر كه به اسم او آمده است به او تزويج خواهم كرد. و هر دو به اين راضى شدند.
پس چون آدم قرعه انداخت سهم هابيل بر لوزا و سهم قابيل بر اقليما بيرون آمد، پس ايشان را به همين نحو كه قرعه از جانب خدا بيرون آمد تزويج كرد، پس نكاح خواهران را بعد از آن حرام كرد.
مردى از قريش حاضر بود، پرسيد كه : فرزندان از ايشان بهم رسيد؟
فرمود: بلى .
گفت : اين فعل گبران است .
فرمود: مجوس اين كار را بعد از آن كردند كه خدا حرام كرده بود.
پس فرمود: اين را انكار مكن ، آيا نه چنين بود كه خدا زوجه آدم را از بدن آدم خلق كرد و حلال گردانيد بر او؟ و در شرع ايشان چنين بود و بعد از آن حرام شد.(435)
و در حديث ديگر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون قابيل نزاع كرد با هابيل از براى لوزا، آدم ايشان را امر كرد كه هر يك قربانى ببرند و به اين راضى شدند، پس هابيل كه صاحب گوسفندان بود از بهترين گوسفندانش كره و شيرى گرفت ، و قابيل كه صاحب زراعت بود از بدترين زراعتش قدرى گرفت ، و هر دو به كوه بالا رفتند و هر يك قربانى خود را بر سر كوه گذاشتند، پس آتشى آمد و قربانى هابيل را خورد و قربانى قابيل به حال خود ماند، و آدم عليه السلام نزد ايشان نبود و به امر خدا به مكه رفته بود كه زيارت كعبه بكند، پس قابيل گفت : من در دنيا عيش و زندگانى نمى كنم با اين حال كه قربانى تو مقبول شود و قربانى من مقبول نشود، و تو خواهى كه خواهر نيكوى مرا بگيرى و من خواهر زشت رو تو را بگيرم ، پس هابيل آن جواب گفت كه خدا در قرآن ياد كرده است و قابيل سنگى بر سر او زد و او را كشت .(436)
و به سند صحيح منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند كه : نسل از آدم چگونه بهم رسيد؟
فرمود كه : حوا حامله شد به هابيل و خواهر او در يك شكم ، و در شكم دوم به قابيل و خواهر او، پس هابيل را به خواهر قابيل و قابيل را به خواهر هابيل تزويج نمود، و بعد از آن نكاح خواهران حرام شد.(437)
مؤ لف گويد: چون اين احاديث موافق روايات اهل سنت است ، بر تقيه حمل كرده اند، و روايات سابقه محل اعتمادند.
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چون خدا آدم را به زمين فرستاد، زوجه اش را با او فرستاد، و شيطان و مار به زمين آمدند و زوجه اى نداشتند، پس شيطان با خود لواط كرد و ذريتش از خودش بهم رسيدند، و همچنين مار؛ و ذريت آدم از زوجه اش بهم رسيد، و خبر داد خدا آدم و حوا را كه مار و ابليس دشمن ايشانند.(438)
مترجم گويد: ممكن است كه تخم گذاشتن شيطان به سبب اين عمل قبيح بوده باشد تا منافات نداشته باشد با آنكه گذشت .
و اما قصه شهادت هابيل عليه السلام :
حق تعالى فرموده است در آيه اى چند كه ترجمه لفظشان اين است : ((بخوان بر ايشان خبر دو پسر آرام را به حق و راستى در وقتى كه نزديك بودند قربانى ، پس مقبول شد از يكى از ايشان و مقبول نشد از ديگرى ، گفت آنكه از او مقبول نشد، البته تو را مى كشم ، ديگرى گفت : قبول نمى كند خدا مگر از پرهيزكاران ، اگر بگشائى بسوى من دست خود را براى اينكه بكشى مرا، من گشاينده نيستم دست خود را بسوى تو براى اينكه تو را بكشم ، بدرستى كه من مى ترسم از خداوندى كه پروردگار عالميان است ، من مى خواهم كه برگردى با گناه من و گناه خود، پس بوده باشى از اصحاب آتش جهنم ، و اين است جزاى ستمكاران .
پس زينت داد براى او نفس او كشتن برادرش را، پس گرديد از زيانكاران ، پس فرستاد خدا غرابى (439) را كه مى كاويد در زمين تا بنمايد به او كه چگونه پنهان كند عورت يا بدن بدبو شده برادر خود را، گفت : اى واى بر من ! آيا من عاجز بودم از آنكه بوده باشم مثل اين غراب پس پنهان كنم بدن برادر خود را، پس گرديد از جمله پشيمان شدگان )).(440)
و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : چون دو فرزند آدم قربانى به درگاه خدا بردند، يكى بهترين قوچى كه در ميان گوسفندانش بود برد و ديگرى دسته اى از خوشه گندم برد، پس از صاحب گوسفند مقبول شد و او هابيل بود، و از ديگرى كه قابيل بود مقبول نشد، پس در غضب شد قابيل و به هابيل گفت : و الله كه البته تو را مى كشم .
هابيل گفت : خدا قبول نمى كند مگر از پرهيزكاران ، تا آخر آنچه گذشت در آيه . پس چون خواست برادرش را بكشد ندانست كه چگونه باشد تا آنكه ابليس ((عليه اللعنه )) آمد و به او تعليم كرد كه : سرش را در ميان دو سنگ بگذار و بكوب ؛ پس چون او را كشت ندانست كه با او چه كند، پس دو كلاغ آمدند و بر يكديگر زدند تا آنكه يكى از آنها ديگرى را كشت پس آن كه زنده بود زمين را گود كرد به چنگال خود و آن كلاغ كشته را دفن كرد، پس قابيل نيز گودى كند و هابيل را دفن كرد، پس اين سنتى شد كه مردگان را دفن كنند. پس قابيل برگشت بسوى پدرش ، و چون آدم هابيل را با او نديد پرسيد كه : پسرم را كجا گذاشتى ؟
قابيل گفت : مرا نفرستاده بودى كه او را نگاهبانى كنم و محافظمت نمايم .
afsanah82
11-04-2010, 03:50 PM
آدم عليه السلام در دل خود يافت آنچه او نموده بود، پس به او گفت : بيا تا برويم به آنجا كه قربانى برديد، چون به محل قربان رسيدند بر آدم عليه السلام ظاهر شد كه هابيل كشته شده است ، پس لعنت كرد زمينى را كه خون هابيل را قبول كرده بود، و خدا امر كرد آدم را كه لعنت كند قابيل را، و از آسمان ندائى به قابيل رسيد كه : ملعون شدى چنانچه برادر خود را كشتى . و چون آدم زمين را لعنت كرد كه خون هابيل را خورد، ديگر زمين خون كسى را فرو نبرد. پس آدم برگشت و چهل شبانه روز بر هابيل گريست ، پس چون جزعش بر او زياد شد، شكايت كرد حال خود را بسوى خدا، پس وحى نمود خدا بسوى او كه : من مى بخشم به تو پسرى كه خلف هابيل باشد، پس متولد از حوا پسر پاكيزه مباركى ، و چون روز هفتم شد خدا وحى نمود به او كه : اى آدم ! اين پسر هبه اى است كه از من براى تو، پس نام كن او را هبة الله ، پس آدم عليه السلام او را هبة الله نام كرد.(441)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : هابيل راعى گوسفندان بود، قابيل زارع بود، چون هر دو بالغ شدند آدم عليه السلام گفت : من مى خواهم كه شما قربانى به درگاه خدا نزديك بريد شايد حق تعالى از شما قبول كند، پس هابيل رفت و بهترين گوسفندى كه در ميان گوسفندانش بود گرفت و براى قربانى آورد از براى محض رضاى خدا و خشنودى پدر خود، و قابيل رفت و خوشه هاى زبون كه در خرمنش مانده بود و گاو نمى توانست كه آنها را خرد كند دسته اى از آن را آورد و غرضش رضاى خدا و خوشنودى پدر خود نبود، پس خدا قربانى هابيل را قبول كرد و قربانى قابيل را رد كرد، پس شيطان به نزد قابيل آمد و گفت : اگر فرزندان از هابيل بوجود آيند فخر خواهند كرد بر فرزندان تو كه قربانى پدر ايشان مقبول شده است ، او را بكش تا از او فرزند بهم نرسد.
پس او را كشت و حق تعالى جبرئيل را فرستاد و هابيل را در خاك پنهان كرد، پس در آن وقت قابيل گفت يا ويلتا اعجزت ان اكون مثل هذا الغراب (442) ((آيا عاجز بودم از آنكه بوده باشم مثل اين غراب ؟!))، فرمود: يعنى مثل اين غراب كه او را نمى شناختم و آمد و برادر مرا دفن كرد و من نمى دانستم كه چگونه دفن كنم ، و ندا رسيد از آسمان بسوى قابيل كه : ملعون شدى چون برادر خود را كشتى ، و گريست آدم عليه السلام بر هابيل عليه السلام چهل شب و روز.(443)
و به سند حسن از آن حضرت منقول است كه : چون آدم عليه السلام وصيت كرد به هابيل و او را وصى خود گردانيد، حسد برد بر او قابيل و او را كشت ، پس خدا هبة الله را به آدم بخشيد و امر كرد كه او را وصى خود گرداند و پنهان دارد، پس سنت چنين جارى شد كه وصيت را پنهان دارند، پس قابيل به هبة الله گفت كه : دانستم پدرت تو را وصى گردانيده است ، اگر اين را اظهار مى كنى يا از اينگونه سخن مى گوئى تو را مى كشم چنانچه برادرت را كشتم .(444 )
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : چون فرزند آدم عليه السلام خواست كه برادرش را بكشد، ندانست كه چگونه او را بكشد تا شيطان به نزد او آمد و گفت : سرش را ميان دو سنگ بگذار و بكوب .(445)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون دو پسر آدم عليه السلام قربانى كردند و از هابيل مقبول شد و از قابيل مقبول نشد، رشك بسيار قابيل را عارض شد و پيوسته در كمين او مى بود و در خلوتها از پى او مى رفت تا آنكه روزى او را از آدم تنها يافت و او را كشت .(446)
و به سند معتبر منقول است از حضرت امام رضا عليه السلام كه : مردى از اهل شام از اميرالمؤ منين پرسيد از قول خدا كه : ((روزى كه مرد از برادرش بگريزد))(447)، فرمود: قابيل است كه از دست برادرش هابيل خواهد گريخت .
و پرسيد از نحوست روز چهارشنبه ، فرمود: آن چهارشنبه آخر ماه است كه در تحت الشعاع واقع شود، و در چنين روزى قابيل هابيل را كشت .
و پرسيد: كه بود اول كسى كه شعر گفت ؟ فرمود: آدم عليه السلام بود.
پرسيد كه : چه چيز بود شعر او؟ فرمود: چون از آسمان به زمين آمد و تربت زمين و پهناورى و هواى آن را ديد و قابيل هابيل را كشت ، آدم عليه السلام گفت شعرى چند كه مضمونش اين است : دگرگون شدند شهرها و آنچه در آنها بود، پس روى زمين گرد آلوده و زشت است ، و متغير شده هر رنگ و مزه و كم شد بشاشت روى نمكين و نيكو.
پس ابليس ((عليه اللعنه )) در جواب گفت : دور شو از شهرها و از آنها كه در شهرها ساكنند، پس به سبب من در بهشت مكان گشاده آن بر تو تنگ شد، بودى تو و جفت تو در بهشت در قرار و دلت از آزار دنيا در راحت بود، پس جدا نشدى از فريب و مكر من تا آنكه از دست تو رفت آن قيمت سودمند، و اگر نه رحمت خداى جبار شامل حال تو مى شد از بهشت خلد بجز بادى در دست نمى ماند و بهره اى از آن نداشتى .(448)
و در حديث موثق از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : در عقب بلاد هند شخصى هست كه او را برپا بازداشته اند و پلاس پوشيده است و موكلند به او ده نفر، هرگاه كه يكى از آن ده نفر مى ميرند اهل آن قريه بدل او را بيرون مى فرستند، پس مردم مى ميرند و آن ده نفر كم نمى شوند، و چون آفتاب طلوع مى كند روى او را بسوى آفتاب مى گردانند و همچنين پيوسته روى او را مقابل آفتاب مى گردانند تا آفتاب غروب كند، و در هواى سرد آب سرد و در هواى گرم آب گرم بر او مى ريزند، پس مردى بر او گذشت و گفت : كيستى تو اى بنده خدا؟
پس نظر كرد بسوى او و گفت : آيا احمق ترين مردمى يا عاقل ترين مردمى ؟ از اول دنيا تا حال من در اينجا ايستاده ام و غير از تو كسى از من نپرسيد تو كيستى .
پس فرمود: مى گويند او پسر آدم است كه برادرش را كشت .(449)
و در حديث معتبر ديگر همين مضمون از آن حضرت منقول است و در آنجا اشعار فرمود كه خود به آنجا رفته بودند و او را ديده بودند و از او سؤ ال كرده بودند، و در آنجا مذكور است كه در تابستان در دورش آتش مى افروزند و در زمستان آب سرد بر او مى ريزند.(450)
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : شخصى به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت : يا رسول الله ! امر عظيمى مشاهده كردم .
فرمود: چه چيز ديدى ؟
گفت : بيمارى داشتم و براى او آبى نشان دادند از چاه احقاف كه مردم از آن شفا مى طلبند در وادى برهوت ، پس بر من مهيا شدم و با خود مشكى و قدحى برداشتم ، چون خواستم كه از آن آب بگيرم و در مشك بريزم ناگاه چيزى ديدم كه فرود آمد از آسمان مانند زنجير و مى گفت كه : مرا آب ده كه در همين ساعت مى ميرم ، پس سر بالا كردم و قدح را بسوى او بلند كردم كه او را آب دهم ، ناگاه مردى ديدم كه زنجيرى در گردن او بود، چون رفتم كه قدح را به او دهم كشيده شد تا به چشمه آفتاب رسيد، باز چون رفتم كه آب بردارم فرود آمد و مى گفت : العطش العطش مرا آب ده كه مى ميرم ، پس چون قدح را بلند كردم كشيده شد تا آويخته شد به چشمه آفتاب ، تا آنكه سه مرتبه چنين كرد و من مشك را بستم و او را آب ندادم .
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : او قابيل پسر آدم است كه برادرش را كشت ، و اين است معنى قول خدا و الذين يدعون من دونه لا يستجيبون لهم بشى ء الا كباسط كفيه الى الماء ليبلغ فاه و ما هو ببالغه و ما دعاء الكافرين الا فى ضلال (451) كه ترجمه اش اين است : ((آنان كه مى خوانند خدايان بغير از خدا، استجابت نمى نمايند آن خدايان ايشان را به چيزى مگر مانند كسى كه دراز كننده باشد دستهايش را بسوى آب براى اينكه برسد آب به دهان او و نتواند رسانيد، و نيست خواندن كافران مگر در گمراهى )).(452)
و به چندين سند منقول است كه : روزى حضرت امام محمد باقر عليه السلام در مسجد الحرام نشسته بود و طاووس يمانى به رفيق خود گفت : مى رويم كه از او مساءله بپرسيم ، نمى دانم كه جوابش را مى داند يا نه ؟
پس آمدند به خدمت آن حضرت و سلام كردند و طاووس پرسيد كه : آيا مى دانى كدام روز بود كه ثلث مردم مرد؟
حضرت فرمود: هرگز ثلث مردم نمرد، غلط كردى ، خواستى بگوئى ربع مردم ، ثلث مردم گفتى .
گفت : اين چگونه بود؟
فرمود: روزى كه در دنيا آدم و حوا و قابيل و هابيل بودند، و قابيل هابيل را كشت چهار يك مردم مرد
گفت : راست گفتى .
حضرت فرمود: آيا مى دانى كه با قابيل چه كردند؟
گفت : نه .
فرمود: او را در چشمه آفتاب آويخته اند و آب گرم بر او مى ريزند تا روز قيامت .
پس پرسيد: كدام يك پدر مردمند؛ كشنده يا كشته شده ؟
فرمود: هيچيك نبودند، بلكه پدر مردم شيث پسر آدم است .(453)
مؤ لف گويد: ممكن است كه خواهرهاى ايشان كه با ايشان متولد شدند پيشتر مرده باشند و قابيل كيفيت دفن ايشان را نديده باشد، يا آنكه متولد شدن خواهرها با ايشان محمول بر تقيه بوده باشد، يا اين جواب موافق علم سائل بوده باشد چنانچه در حديث ديگر منقول است كه طاووس در مسجد الحرام گفت : اول خونى كه بر زمين ريخت خون هابيل بود و در آن روز ربع مردم كشته شد، حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود: چنين نيست كه او گفت : اول خونى كه زمين ريخت خون حوا بود در وقتى كه حايض شد و در آن روز شش يك مردم مرد، زيرا كه در آن روز آدم و حوا و قابيل و هابيل و دو خواهرش بودند، بعد از آن فرمود: خدا دو ملك را موكل گردانيده است به قابيل كه چون آفتاب طالع مى شود او را با آفتاب بيرون مى آورند، و چون آفتاب فرو مى رود او را با آفتاب فرو مى برند، و آب گرم با گرمى آفتاب بر او مى پاشند تا روز قيامت .(454)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : بدترين مردم از جهت عذاب در قيامت هفت نفرند: اول ايشان پسر آدم است كه برادرش را كشت ؛ و نمرود؛ و فرعون ؛ و دو كس از بنى اسرائيل كه يكى يهود را گمراه كرد و ديگرى نصارى را؛ و دو كس كه اين امت را گمراه كردند -(455) يعنى ابوبكر و عمر عليهم اللعنه -.
و عامه از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده اند كه : بدترين خلق خدا پنج كسند: ابليس ؛ و قابيل ؛ و فرعون ؛ و شخصى از بنى اسرائيل كه ايشان را از دين خود برگردانيد؛ و شخصى از اين امت كه بر كفر در باب او(456) بيعت خواهند كرد در شام (457)، يعنى معاويه .
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون قابيل ديد كه قربانى هابيل را آتش قبول كرد و قربانى او را قبول نكرد، شيطان به او گفت : هابيل اين آتش را مى پرستيد، براى اين قربانى او را قبول كرد.
قابيل گفت : من آتشى را كه هابيل آن را مى پرستيده است ، عبادت نمى كنم و ليكن آتش ديگر را عبادت مى كنم و قربانى به نزد آن مى برم كه قربانى مرا قبول كند. پس آتشكده ها ساخت و قربانى براى آنها برد، و پروردگار خود را نمى شناخت و به فرزندانش ميراث نداد چيزى بغير از آتش پرستى .(458)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : در زمان حضرت آدم عليه السلام وحشيان و مرغان و درندگان و هر چه خدا خلق كرده بود همه با هم مخلوط بودند و آميزش مى كردند، چون پسر آدم عليه السلام برادرش را كشت از يكديگر نفرت كردند و ترسيدند و هر حيوانى بسوى شكل خود و نوع خود رفت .(459)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : قابيل پسر آدم عليه السلام به موى سرش آويخته است در چشمه آفتاب ، مى گرداند او را هر جا كه مى گردد در سرما و گرماى خود تا روز قيامت ، چون روز قيامت شود خدا او را به آتش برد.(460)
و به روايت ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه : فرزند آدم حالش در جهنم چون خواهد بود؟
فرمود: سبحان الله ! خدا از آن عادلتر است كه جمع كند بر او عقوبت دنيا و آخرت را.(461)
مؤ لف گويد: اين حديث مخالف ساير احاديث است ، و شايد مراد آن باشد كه عذاب دنيا براى او سبب تخفيف عذاب آخرت مى گردد، يا آنكه براى كشتن ، او را در آخرت عذاب نمى كنند كه وى براى كافر بودن به جهنم برود.
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مروى است كه : فرزند آدم كه برادر خود را كشت قابيل بود كه در بهشت متولد شده بود.(462)
مؤ لف گويد: اين حديث موافق روايات عامه است ، و ظاهر احاديث شيعه آن است كه از حضرت آدم در بهشت فرزندى بهم نرسيد.
و در كتب معتبره از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : اول كسى كه بغى و طغيان كرد بر خدا ((عناق )) دختر آدم بود، حق تعالى بيست انگشتر براى او خلق كرده بود و در هر انگشتى دو ناخن بلند داشت مانند دو داس بزرگ ، و جاى نشستن او در زمين يك جريب بود، چون بغى كرد خدا فرستاد براى او شيرى مانند فيل ، و گرگى مانند شتر، و كركسى مانند خر، و اين جانوران در اول آفرينش چنين بزرگ بودند، پس خدا اينها را بر او مسلط گردانيد تا او را كشتند.(463)
و در بعضى از روايات منقول است كه : عوج پسر عناق جبارى بود دشمن خدا و دشمن اسلام ، و جثه عظيمى داشت ، و دست مى زد و ماهى را از ته دريا مى گرفت و بلند مى كرد بسوى آسمان و در حرارت آفتاب بريان مى كرد و مى خورد، و عمر او سه هزار و ششصد سال بود، و چون نوح عليه السلام خواست كه به كشتى سوار شود عوج به نزد او آمد و گفت : مرا با خود به كشتى ببر.
نوح گفت كه : من ماءمور نشده ام به اين ، پس آب از زانوهاى او نگذشت و ماند تا ايام حضرت موسى عليه السلام ، و حضرت موسى عليه السلام او را كشت .(464)
و حق تعالى در سوره مباركه اعراف فرموده است كه هو الذى خلقكم من نفس واحدة ((اوست آن كسى كه آفريده است شما را از يك نفس )) (و جعل منها زوجها) ((و آفريده است از او يا از جنس او يا از براى او جفت او را)) (ليسكن اليها) ((تا انس گيرد با او)) فلما تغشيها حملت حملا خفيفا فمرت به ((پس چون با او جماع كرد حامله شد حمل سبك ، پس مستمر شد بر اين حال )) فلما اثقلت دعوا الله ربهما ((پس چون سنگين شد از بار حمل ، خواندند پروردگار خود را )) لئن آتيتنا صالحا لنكونن من الشاكرين (465 ) ((اگر عطا كنى به ما فرزند شايسته هر آينه خواهيم بود از شكركنندگان )) (فلما آتيهما صالحا) ((پس عطا كرد به ايشان فرزند شايسته )) جعلا له شركاء فيما آتيهما ((گردانيدند از براى او شريكها در آنچه به ايشان عطا كرده بود )) (فتعالى الله عما يشركون )(466) ((پس خدا بلندتر است از آنچه ايشان به او شريك مى گردانند)).
و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون حامله شد حوا از آدم عليه السلام و فرزندش به حركت آمد به آدم گفت كه : چيزى در شكم من حركت مى كند.
آدم گفت : آنچه در شكم تو حركت مى كند نطفه اى است از من كه در رحم تو قرار گرفته است و حق تعالى از آن خلقى خواهد آفريد كه ما را امتحان نمايد در او.
پس شيطان به نزد حوا آمد و گفت : چونيد شما؟
حوا گفت كه : فرزندى از آدم در شكم من حركت مى كند.
شيطان گفت كه : اگر نيت كنى كه او را ((عبدالحارث )) نام كنى ، پسر خواهد شد و زنده خواهد ماند، و اگر نيت نكنى ، بعد از زائيدن به شش روز خواهد مرد، پس در خاطر حوا از گفته شيطان چيزى افتاد و به آدم عليه السلام نقل كرد سخن شيطان را، حضرت آدم عليه السلام گفت : آن خبيث به نزد تو آمده است كه تو را فريب دهد، سخن او را قبول مكن كه من اميد دارم كه اين فرزند از براى ما باقى بماند و خلاف گفته او بعمل آيد. و در نفس آدم نيز از سخن آن ملعون چيزى بهم رسيد.
پس از حوا فرزندى متولد شد و بعد از شش روز فوت شد، حوا به آدم گفت كه : آنچه حارث ملعون گفت به حصول پيوست . و شكى در خاطر هر دو بهم رسيد، پس در آن زودى حمل ديگر حوا را از آدم بهم رسيد، پس شيطان آمد به نزد حوا و گفت : چونيد شما؟
حوا گفت كه : پسرى زائيدم و در روز ششم مرد.
آن ملعون گفت كه : اگر نيت مى كردى كه او را عبدالحارث نام كنى زنده مى ماند، و آنچه الحال در شكم توست جانورى خواهد شد از چهارپايان يا شتر يا گاو و يا گوسفند يا بز. پس در دل حوا ميلى بهم رسيد كه تصديق او نمايد، و چون به حضرت آدم نقل كرد در دل آدم عليه السلام نيز چنين چيزى بهم رسيد، پس چون بار حمل بر حوا سنگين شد دعا كردند آدم و حوا كه : اگر فرزند شايسته به ما بدهى ما تو را شكر خواهيم كرد، پس چون خدا فرزند شايسته به ايشان داد، يعنى شتر و گاو و گوسفند و بز نبود، پس شيطان به نزد حوا آمد پيش از زائيدن و گفت : چونيد شما؟
حوا گفت كه : سنگين شده ام و زائيدنم نزديك شده است .
شيطان گفت كه : بزودى پشيمان خواهى شد و خواهى ديد از فرزندى كه در شكم توست آنچه نخواهى ، و چون فرزند تو شتر يا گاو يا گوسفند يا بز باشد آدم را از تو و از فرزند تو انحرافى بهم خواهد رسيد.
پس چون مايل گردانيد حوا را به اينكه او را اطاعت كند و سخن او را قبول نمايد گفت : بدان كه اگر نيت كنى كه او را عبد الحارث نام كنى و از براى من بهره اى در او قرار دهيد پسرى مستوى الخلقه از تو بوجود خواهد آمد و از براى شما باقى خواهد ماند.
حوا گفت : من نيت كردم براى تو در او نصيبى قرار دهم .
آن ملعون گفت : آدم نيز مى بايد كه براى من در او نصيبى قرار دهد و نيت نمايد كه او را عبدالحارث نام نهد.
پس حوا به نزد آدم آمد و سخن شيطان را به آدم نقل كرد، پس در دل آدم از آن سخن خوفى بهم رسيد و ميلى به آن اورا حادث شد، پس حوا به آدم گفت : اگر نيت نكنى كه اين فرزند را عبد الحارث نام كنى و حارث را در آن نصيبى قرار دهى نخواهم گذاشت كه نزديك من آئى و با من مقاربت نمائى و ميان من و تو دوستى نخواهد بود.
چون آدم اين سخن را از حوا شنيد گفت : تو سبب معصيت اول ما شدى و در اينجا نيز تو را فريبى خواهد بود، و من متابعت تو كردم و نيت نمودم كه او را عبدالحارث نام كنم .
پس فرزند مستوى الخلقه اى متولد شد و ايشان شاد شدند و ايمن گرديدند از آنچه مى ترسيدند و اميد بهم رسانيدند كه از براى ايشان باقى بماند و در روز ششم نميرد، و در روز هفتم او را عبدالحارث نام كردند.(467)
و در دو حديث ديگر منقول است كه : از امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى فلما آتيهما صالحا جعلا له شركاء فيما آتيهما(468)، فرمود: ايشان آدم و حوا بودند و شرك ايشان شرك طاعت بود كه اطاعت شيطان كردند در آنكه براى او نصيبى در خلق خدا قرار دادند و او را عبدالحارث نام كردند، نه شرك عبادت كه غير خدا را پرستيده باشند.(469)
مترجم گويد: اين احاديث به حسب ظاهر مخالف اصول مقرره شيعه و موافق روايات و اصول عامه اند، و شايد بر وجه تقيه وارد شده باشند، بلكه مشهور ميان شيعه آن است كه ضمير تثنيه در (جعلا له شركاء) راجع است به ذكور و اناث از فرزندان آدم ، يعنى چون خدا فرزندان شايسته و مستوى الخلقه به آدم و حوا داد بعضى از ذكور و بعضى از اناث فرزندان ايشان به خدا شرك آوردند. و وجوه ديگر نيز در تفسير اين آيه گفته اند كه در كتاب ((بحارالانوار))(470) ذكر كرده ايم ، و اين وجه ظاهرتر است .
چنانچه در حديث معتبر وارد شده است كه ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام سؤ ال كرد از تفسير اين آيه ، آن حضرت فرمود: حوا براى آدم عليه السلام پانصد شكم فرزند آورد، در هر شكم پسرى و دخترى ، و آدم و حوا عهد كرده بودند با خدا كه اگر فرزندان شايسته اى به ما بدهى البته خواهيم بود از شكركنندگان ، پس نسل شايسته اى مستوى الخلقه بى مرض و عيب و علت به ايشان عطا فرمود؛ آنها دو صنف بودند: صنفى نر و صنفى ماده ، پس آن دو صنف از براى خدا شريكان قرار دادند در آنچه خدا به ايشان عطا كرده بود، و شكر نكردند خدا را مانند شكرى كه پدر و مادر ايشان كردند.(471)
و مسعودى كه از علماى شيعه است در كتاب ((مروج الذهب )) ذكر كرده است كه : چون هابيل كشته شد، جزع كرد آدم عليه السلام ، پس خدا به او وحى كرد كه : من بيرون مى آورم از تو نورى را كه مى خواهم آن را جارى گردانم در صلبهاى پاكيزه و اصلهاى شريف ، و مباهات كنم به آن نور با ساير نورها، و او را آخر پيغمبران گردانم ، و از براى او بهترين امامان و خليفه ها قرار دهم تا ختم كنم زمان را به مدت دولت ايشان ، و فراگيرم زمين را به دعوت ايشان ، و روشن گردانم زمين را به پيروان ايشان ، پس كمر ببند و مهيا شو و غسل كن و خدا را به پاكى ياد كن و با زوجه خود جماع كن در حالتى كه او نيز غسل كرده باشد كه امانت من منتقل خواهد شد از شما بسوى فرزندى كه در ميان شما بهم خواهد رسيد.
پس آدم با حوا جماع كرد و در همان ساعت حامله شد، و حسن حوا زياده شد و نور از سر تا پايش ساطع شد تا آنكه حضرت شيث عليه السلام از او متولد شد با نهايت استواء خلقت و اعتدال و غايت حسن و جمال و هيبت و وقار و مجلل به ضياء انوار با كمال سكينه و مهابت و عظمت و جلال ، پس منتقل شد آن نور از حوا بسوى او و از جبين او ساطع و لامع گرديد، پس او را شيث نام كردند. و بعضى گفته اند: او را هبة الله نام كردند. و چون به سن شباب رسيد و بينا و دانا گرديد، حضرت آدم عليه السلام اظهار نمود به او وصيت خود را، و شناساند به او محل و منزلت آن علومى را كه به او مى سپارد، و اعلام نمود او را كه حجت خداست بعد از او و خليفه خداست در زمين ، و بايد كه ادا كند حق خدا را بسوى وصى خود و وصى تو كه دومين منتقل شدن ذريت طاهره پاكيزه خواهد بود، يعنى انوار پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و سلم و اوصياى آن حضرت .
پس چون حضرت شيث عليه السلام وصيت را اخذ نمود، ضبط كرد و آنچه بايست ، پنهان داشت ، و آدم عليه السلام در روز جمعه ششم ماه نيسان در همان ساعت كه مخلوق شده بود به رحمت الهى واصل شد، و عمر مبارك آن حضرت نهصد و سى سال بود، و حضرت شيث وصى پدر خود بود بر ساير فرزندان او.
و روايت كرده اند كه در وقت وفات آن حضرت چهل هزار كس از فرزندان و فرزندزادگان او بهم رسيده بودند.
پس شيث عليه السلام در ميان مردم حكم كرد به صحيفه ها كه بر پدرش و بر خودش نازل شده بود و شيث با زوجه خود مقاربت كرد و او حامله شد به ((انوش ))، پس نور پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و سلم منتقل شد به انوش ، و چون متولد شد آن نور از او ساطع بود، و چون به حد وصايت رسيد، شيث امانتها را به او سپرد و به او شناسانيد بزرگى مرتبه آنها را، و وصيت كرد كه به فرزندان خود اعلام نمايد شرافت و جلالت اين وصيت را، و همچنين اين وصيت جارى بود و نور منتقل مى شد تا رسيد آن نور به عبدالمطلب و فرزندش عبدالله .
بعضى گفته اند: نسل آدم همگى از شيث عليه السلام بهم رسيد، و بعضى گفته اند كه : از فرزندان ديگر بهم رسيد.
و وفات حضرت انوش عليه السلام در سوم تشرين الاول بود، و عمرش نهصد و شصت سال بود؛ و از آن حضرت ((قينان )) بهم رسيد و نور در روى او هويدا شد و عهد وصيت از او گرفت ، و عمرش صد و بيست سال بود،(472) و گويند كه : در ماه تموز وفات يافت ؛ و از او ((مهلاييل )) بوجود آمد و هشتصد سال عمر كرد و نور از او ساطع بود؛ و ((لود)) از او بهم رسيد و نور از او ساطع گرديد و وصيت به او تسليم شد، و گويند: بسيارى از سازها را فرزندان قابيل در زمان او بهم رسانيدند، و عمرش نهصد و شصت و دو سال بود(473) و وفاتش در ماه آذار بود، و از او حضرت ادريس عليه السلام بهم رسيد.(474)
فـصـل شـشـم : در بـيـان وحـى هـائى كـه بـه آدم عـليـه السلام نازل شد
در اول كتاب ، بيان عدد صحف بر حضرت آدم عليه السلام شد، و سيد ابن طاووس گفته است كه : در صحف ادريس عليه السلام ديدم كه در ثلث آخر شب جمعه بيست و هفتم ماه رمضان حق تعالى كتابى به لغت سريانى در بيست و يك ورق بر آدم عليه السلام فرستاد، و آن اول كتابى بود كه خدا از آسمان به زمين فرستاد، و حق تعالى جميع زبانها و لغتها را بر او فرستاد، و در آن هزار هزار لغت بود كه اهل هر لغتى لغت ديگر را بى تعليم ندانند، و در آن كتاب دلايل خدا و واجبات و احكام او و شريعتها و سنتها و حدود او بود.(475)
و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى نمود به حضرت آدم عليه السلام كه : من جمع مى كنم براى تو سخن حق و خير و نيكى را در چهار كلمه كه يكى از من است و يكى از توست و يكى ميان من و توست و يكى ميان تو و مردم است ؛ اما آنچه از من است آن است كه مرا عبادت كنى و هيچ چيز را با من شريك نگردانى ؛ و آنچه از توست آن است كه تو را جزا مى دهم بعمل تو در وقتى كه محتاج ترين احوال باشى به او؛ و آنچه ميان من و توست اين است كه بر توست دعا و بر من است است مستجاب كردن ؛ و آنچه ميان تو و مردم است آن است كه بپسندى از براى مردم آنچه را براى خود مى پسندى .(476)
فـصـل هفتم : در بيان وفات حضرت آدم عليه السلام ، و مدت عمر شريف آن حضرت و وصـيـت نـمـودن بـه حـضـرت شـيـث عـليـه السـلام ، و احوال آن حضرت است
به اسانيد صحيحه و معتبره از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه حق تعالى عرض كرد بر آدم عليه السلام نامهاى پيغمبران و عمرهاى ايشان را، پس رسيد به نام حضرت داود عليه السلام ، ناگاه عمر او را چهل سال يافت ، گفت : پروردگارا! چه بسيار كم است عمر داود، و چه بسيار است عمر من ! پروردگارا! اگر من زياده كنم از عمر خود سى سال بر عمر داود - و در روايت ديگر شصت سال (477) - آيا از براى او ثبت مى نمائى ؟
پس وحى به آدم رسيد: بلى اى آدم !
گفت : پس من از عمر خود سى سال - يا شصت سال - زياد كردم بر عمر داود، از براى او بنويس و از عمر من بينداز. و خدا چنين كرد.
پس چون عمر آدم عليه السلام تمام شد، ملك الموت براى قبض روح او نازل گرديد، پس آدم عليه السلام گفت كه : اى ملك الموت ! از عمر من سى سال - يا شصت سال - مانده است .
ملك الموت گفت : اى آدم ! آيا از براى فرزند خود داود قرار ندادى و از عمر خود نيانداختى در وقتى كه نامهاى پيغمبران از ذريت تو را و عمرهاى ايشان را بر تو عرض مى كردند و تو در وادى دجنا(478) بودى ؟
آدم عليه السلام گفت : بخاطر ندارم اين را.
ملك الموت گفت : اى آدم ! انكار مكن ، تو سؤ ال نكردى از خدا كه از عمر تو بيرون كند و بر عمر داود ثبت كند، و خدا ثبت نمود در زبور و محو نمود از ذكر؟
آدم گفت : تا به يادم بيايد.
حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: آدم راست مى گفت كه در خاطر نداشت و فراموش كرده بود، پس از آن روز خدا مقرر فرمود كه هرگاه قرض به كسى دهنند يا معامله كنند تا مدتى ، نامه اى بنويسند كه انكار نكنند.(479)
و در حديث حضرت صادق عليه السلام چنان است كه : حق تعالى در اول فرمود به جبرئيل و ميكائيل و ملك الموت كه : نامه در اين باب بنويسيد كه او فراموش خواهد كرد، پس نامه نوشتند و به بالهاى خود از طينت عليين مهر كردند، و چون آدم عليه السلام انكار كرد ملك الموت نامه را بيرون آورد.(480)
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: به اين سبب است هرگاه نامه قرض را بيرون مى آورند، قرض دار را مذلتى حاصل مى شود.(481)
مؤ لف گويد: چون اين احاديث منافات دارد با آنچه مشهور است ميان علماى شيعه كه سهو بر انبيا روا نيست ، اكثر حمل بر تقيه كرده اند.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت آدم را بيمارى عارض شد و حضرت شيث را طلبيد و گفت : اى فرزند! اجل من رسيده است و من بيمارم ، و پروردگار من فرستاده است از سلطنت خود آنچه مى بينى ، و بتحقيق كه عهد كرد بسوى من در آنچه عهد كرد كه تو را وصى خود گردانم ، و مى گردانم تو را خزينه دار آنچه به من سپرده است ، و اينك كتاب وصيت در زير سر من است و در او اثر علم و نام بزرگ خدا هست ، چون من بميرم بگير صحيفه را و زنهار كه كسى را بر آن مطلع مگردان و نظر مكن در آن تا سال آينده مثل اين روز كه وصيت به تو داده شد، و در آن صحيفه هست جميع آنچه به آن احتياج دارى از امور دين و دنياى خود، و آدم آن صحيفه را از بهشت با خود آورده بود.
پس آدم به شيث گفت : اى فرزند! خواهش ميوه اى از ميوه هاى بهشت دارم ، پس بالا رو به كوه حديد(482) و نظر كن ، هر كه از ملائكه را ببينى سلام من به او برسان و بگو: پدرم بيمار است و از شما هديه مى طلبد از ميوه هاى بهشت .
پس چون شيث به كوه بالا رفت ، جبرئيل را ديد با قبيلهاى ملائكه ، و جبرئيل ابتدا كرد به سلام و گفت : به كجا مى روى اى شيث !
شيث گفت : تو كيستى اى بنده خدا؟
گفت : منم روح الامين جبرئيل .
شيث گفت : پدرم بيمار است و مرا بسوى شما فرستاده است و شما را سلام مى رساند و از شما ميوه هاى بهشت هديه مى طلبد.
جبرئيل گفت : بر پدرت سلام باد اى شيث ! بدرستى كه او از دنيا مفارقت كرد و ما براى او نازل شده ايم ، پس خدا در اين مصيبت اجر تو را عظيم گرداند و صبرى نيكو تو را كرامت فرمايد و وحشت تو را به قرب خود به انس مبدل گرداند، برگرد.
پس شيث با ايشان برگشت و ايشان با خود آورده بودند از بهشت آنچه در كار بود براى تهيه آدم ، پس چون به نزد آدم رفتند اول كارى كه شيث كرد آن بود كه صحيفه وصيت را از زير سر آدم برداشت و بر شكم خود بست ، پس جبرئيل گفت : كيست مثل تو اى شيث ، خدا عطا فرمود به تو سرور كرامت خود را، پوشانيد بر تو لباس عافيت خود را، به جان خودم سوگند مى خورم كه خدا تو را مخصوص گردانيد از جانب خود به امر بزرگى .
پس جبرئيل و شيث شروع نمودند در غسل دادن آدم عليه السلام ، و جبرئيل به شيث تعليم نمود كه چگونه او را غسل بدهد تا آنكه فارغ شد، و تعليم او نمود كه چگونه او را كفن كند و حنوط كند تا آنكه فارغ شد، پس او را تعليم نمود كه چگونه قبر را بكند، پس جبرئيل دست شيث را گرفت و پيش داشت كه بر آدم نماز كند چنانچه ما مى ايستيم ، و گفت : هفتاد تكبير بر پدر خود بگو، و به او تعليم نمود كه چگونه نماز كند، پس جبرئيل امر كرد ملائكه را كه صف بكشند در عقب شيث چنانچه ما امروز در عقب پيشنماز صف مى كشيم .
پس شيث گفت : آيا درست است كه من پيشنمازى شما كنم با آن منزلتى كه تو را نزد خدا هست و با تو بزرگواران ملائكه هستند؟
جبرئيل گفت : اى شيث ! مگر نمى دانى كه چون خدا پدرت آدم را آفريد او را در ميان ملائكه باز داشت و ما را امر فرمود كه او را سجده كنيم ، پس او امام ما شد تا آنكه سنتى باشد در فرزندانش ، و امروز او از دنيا رفته است و تو وصى اوئى و وارث علم و قائم مقام اوئى ، پس چگونه ما بر تو تقدم جوئيم و تو امام مائى ؟
پس نماز كرد با ايشان بر آدم عليه السلام چنانچه جبرئيل او را امر كرد، پس جبرئيل به او نمود كه چگونه پدر خود را دفن كند.
چون از دفن آدم فارغ شدذ و جبرئيل و ملائكه روانه شدند كه بالا روند، حضرت شيث گريست و فرياد كرد: يا وحشتاه !
پس جبرئيل گفت : چون خدا با توست ، تو را وحشتى نيست ، بلكه ما به امر پروردگار تو بر تو نازل خواهيم شد و خدا مونس توست ، اندوهگين مباش و گمان نيك به پروردگار خود داشته باش كه او با تو در مقام لطف است و بر تو مهربان است .
پس جبرئيل و ملائكه بالا رفتند بسوى آسمان ، و قابيل از كوه پائين آمد چون از پدر خود به كوه گريخته بود در ايام حيات او و نمى توانست آدم عليه السلام كه او را ببيند، پس شيث را ملاقات كرد و گفت : اى شيث ! من هابيل برادر خود را براى اين كشتم كه قربانى او مقبول شد و قربانى من مقبول نشد و ترسيدم كه آن مرتبه بهم رساند كه تو امروز بهم رسانيده اى و وصى و جانشين پدر خود شوى ، و آنچه نمى خواستم امروز از براى تو حاصل شد، اگر يك كلمه از آنچه پدرت به تو گفته است اظهار نمائى هر آينه تو را بكشم چنانچه هابيل را كشتم .(483)
و نزديك به اين مضمون از حضرت امام زين العابدين عليه السلام به سند معتبر منقول است ، و در آنجا مذكور است كه شيث بر آدم عليه السلام هفتادو پنج تكبير گفت : هفتاد از براى آدم و پنج براى فرزندانش .(484)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام مروى است كه : چون آدم عليه السلام مطلع شد بر كشته شدن هابيل ، جزع بسيارى كرد و شكايت كرد حال خود را بسوى خدا، پس حق تعالى وحى نمود به او كه : من مى بخشم به تو پسرى كه خلف و عوض هابيل باشد. پس شيث از حوا متولد شد، و چون روز هفتم شد او را شيث نام كرد، پس خدا وحى كرد به او كه : اى آدم ! اين پسر بخششى است از من بسوى تو پس او را هبة الله نام كن ، پس آدم او را هبة الله نام گذاشت . و چون هنگام وفات آدم شد خدا وحى فرمود كه : من تو را از دنيا به جوار رحمت خود مى برم ، پس وصيت كن بسوى بهترين فرزندانت كه او بخششى است كه به تو بخشيدم ، و او را وصى خود گردان و تسليم نما به او آنچه را به تو تعليم كردم از نامها، زيرا كه من دوست مى دارم كه زمين خالى نباشد از عالمى كه علم مرا داند و به حكم من حكم كند و او را حجت خود گردانم بر خلق خود.
پس آدم عليه السلام جميع فرزندان خود را از مردان و زنان جمع كرد و به ايشان گفت : اى فرزندان من ! بدرستى كه حق تعالى وحى فرمود بسوى من كه : تو را از دنيا مى برم ، و امر فرمود مرا كه وصيت كنم بسوى بهترين فرزندان خود كه او هبة الله است ، و بدرستى كه خدا او را پسنديده و اختيار فرموده است براى من و شما بعد از من ، پس بشنويد سخن او را و اطاعت نمائيد امر او را كه او وصى و خليفه من است بر شما.
پس همه گفتند: مى شنويم و اطاعت مى نمائيم و مخالفت او نمى كنيم .
و امر فرمود آدم عليه السلام كه تابوتى ساختند و علم خود را و اسماء وصيت را در آن گذاشت و به هبة الله عليه السلام سپرد و گفت : هرگاه من بميرم اى هبة الله ، پس مرا غسل ده و كفن كن و نمازگزار بر من و مرا در قبر بنه ، و چون نزديك وفات تو شود و آن حالت را در خود بيابى طلب نما از پسران خود هر كه نيكوتر و مصاحبتش با تو بيشتر و فاضلتر باشد، پس وصيت كن بسوى او به آنچه من وصيت كردم بسوى تو و زمين را مگذار بى عالمى از ما اهل بيت .
اى فرزند! خدا مرا به زمين فرستاد و خليفه خود گردانيد در آن و حجت خود گردانيد بر خلق خود، و من تو را حجت خود گردانيدم در زمين بعد از خود، پس از دنيا بيرون مرو تا حجتى از خدا بر خلق و وصيى بعد از خود قرار دهى ، و تسليم كن به او تابوت را و آنچه در آن هست چنانچه من تسليم كردم بسوى تو، و اعلام كن به او كه بزودى از فرزندان من پيغمبرى بهم خواهد رسيد كه اسم او نوح باشد و قوم او به طوفان غرق خواهند شد، و وصيت نما به وصى خود كه تابوت را و آنچه در آن هست حفظ نمايد و امر كن او را كه چون وقت وفات او شود بهترين فرزندان خود را وصى خود گرداند، و هر وصيى وصيت خود را در تابوت گذارده و هر يك ديگرى را به اين امور وصيت نمايد، و هر يك از ايشان كه نوح را دريابد با او به كشتى سوار شود و بايد كه تابوت را و آنچه در آن است به كشتى برند و هيچكس از او تخلف ننمايد، و حذر كن اى هبة الله و حذر كنيد اى ساير فرزندان من از قابيل ملعون .
پس چون روزى شد كه خدا خبر داده بود كه در آن روز آدم را از دنيا خواهد برد. مهيا شد آدم براى مردن و بر خود قرار داد؛ و چون ملك الموت نازل شد آدم گفت : شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و اينكه او را شريك نيست ، و شهادت مى دهم كه من بنده خدا و خليفه اويم در زمين ، ابتدا كرد با من به احسان خود و امر كرد ملائكه خود را به سجده من و تعليم كرد به من جميع اسماء را، پس مرا در بهشت خود ساكن گردانيد و بهشت را دار قرار من و خانه توطن من نگردانيده بود و خلق نكرده بود مرا مگر براى آنكه ساكن شوم در زمين براى آنچه خواسته بود و اراده كرده بود از تقدير و تدبير.
و جبرئيل كفن آدم را با حنوط و بيل از بهشت آورده بود، با جبرئيل هفتاد هزار ملك نازل شده بودند كه در جنازه آدم عليه السلام حاضر شوند، پس هبة الله به معونت جبرئيل آدم را غسل داد و كفن و حنوط كرد، پس جبرئيل به هبة الله گفت : پيش رو و نماز كن بر پدرت و هفتاد و پنج تكبير بر او بگو، پس كندند ملائكه قبر او را و او را داخل قبر كردند.
afsanah82
11-04-2010, 03:53 PM
پس هبة الله در ميان ساير فرزندان آدم به طاعت الهى قيام نمود، چون هنگام وفات او شد وصيت كرد بسوى پسر خود ((قينان )) و تابوت را به او تسليم كرد، پس قيام نمود قينان در ميان برادرانش و فرزندان آدم به طاعت خدا؛ پس چون وقت وفات او شد پسرش ((يرد)) را وصى نمود و تابوت و آنچه در آن بود به يرد تسليم كرد و پيغمبرى نوح عليه السلام را به او گفت ؛(485) چون وقت وفات يرد شد وصيت كرد كرد بسوى پسرش ((اخنوخ )) كه او ادريس عليه السلام است و تابوت و آنچه در آن بود با وصبت به او داد، و اخنوخ قيام به آن نمود؛ چون وقت وفات او شد حق تعالى وحى كرد به او كه : من تو را به آسمان بالا خواهم برد پس وصيت كن به پسر خود ((خرقائيل ))،(486) پس او چنين كرد و خرقائيل به وصيت اخنوخ قيام نمود؛ چون وقت وفات او شد وصيت كرد بسوى پسر خود نوح عليه السلام و تابوت را بسوى او تسليم كرد، پس پيوسته تابوت نزد نوح بود تا آنكه با خود به كشتى برد؛ و چون وقت وفات او شد وصيت كرد به پسر خود سام و تابوت را و آنچه در آن بود به او تسليم كرد.(487)
مؤ لف گويد: تمام اين حديث با احاديث ديگر به اين مضمون ، در كتاب امامت مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى .
و به سند معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت آدم پسرش را فرستاد بسوى جبرئيل و گفت : به او بگو كه پدرم مى گويد: مرا طعام ده از زيت درخت زيتون كه در فلان موضع است از بهشت .
پس جبرئيل او را ملاقات كرد و گفت : برگرد بسوى پدرت كه او وفات يافته است و ما ماءمور شده ايم به كار سازى او و نماز كردن بر او.
پس چون غسل را تمام كردند جبرئيل گفت : پيش بايست اى هبة الله و نماز كن بر پدرت ، پس پيش ايستاد و هفتاد و پنج تكبير گفت : هفتاد تكبير براى تفضيل آدم و پنج تكبير براى سنت .
و فرمود: آدم پيوسته عبادت خدا مى كرد در مكه ، پس چون خدا خواست روح او را قبض نمايد ملائكه را فرستاد تا تختى و حنوطى و كفنى از بهشت بياورند، و چون حوا ملائكه را ديد رفت كه حايل شود ميان آدم و ايشان .
آدم گفت : بگذار مرا با رسولان پروردگارم ، پس ملائكه او را قبض روح كردند و غسل دادند او را به سدر و آب ، و از براى قبر او لحد قرار دادند و گفتند: اين سنت فرزندان اوست بعد از او. پس عمر حضرت آدم عليه السلام نهصد و سى و شش سال بود و در مكه مدفون شد، و ميان آدم و نوح هزار و پانصد سال بود.(488)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حضرت آدم عليه السلام فوت شد و وقت نماز بر آن حضرت شد، هبة الله به جبرئيل گفت كه : پيش رو اى فرستاده خدا و نماز كن بر پيغمبر خدا.
جبرئيل گفت : خدا ما را امر كرد كه پدر تو را سجده كنيم ، پس ما پيشى نمى گيريم بر نيكان فرزندان او، و تو از نيكوكارترين ايشانى .
پس پيش ايستاد و پنج تكبير گفت بر آدم عليه السلام عدد نمازهائى كه خدا بر امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم واجب گردانيده است ، و اين سنت جارى شد در فرزندان او تا روز قيامت .(489)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : حضرت آدم خواهش ميوه كرد و هبة الله رفت كه آن ميوه را تحصيل نمايد، جبرئيل او را ملاقات كرد و گفت : به كجا مى روى ؟
گفت : آدم بيمار است و ميوه مى خواهد.
جبرئيل گفت : برگرد كه خدا قبض روح او كرد.
چون برگشت ، آدم عليه السلام را ديد كه قبض روحش شده است ، پس ملائكه او را غسل دادند و گذاشتند و امر كردند هبة الله را كه پيش رود و بر او نماز گزارد، و وحى كرد خدا به او كه پنج تكبير بر او بگويد و او را سراشيب به قبر برند و قبرش را مسطح كنند.
پس گفت : چنين كنيد با مرده هاى خود.(490)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: سى تكبير بر آدم عليه السلام گفته شد، بيست و پنج تكبيرش برداشته شد و پنج تكبير باقى ماند.(491)
مؤ لف گويد: شايد حديث سى تكبير محمول بر تقيه باشد، و پنج تكبير محمول بر واجب باشد، و هفتاد تكبير زيادتى براى فضيلت حضرت آدم مستحب بوده باشد، و به اين نحو ميان احاديث جمع مى توان كرد.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : قبر آدم عليه السلام در حرم خداست .(492)
و از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : وفات حضرت آدم در روز جمعه بود.(493)
و اكابر علماى اسلام روايت كرده اند كه : چون حق تعالى آدم عليه السلام را از جنة الماءوى بر زمين فرستاد، از مفارقت بهشت وحشت بهم رسانيد، پس از خدا سؤ ال كرد كه او را انس دهد به درختى از درختان بهشت ، پس بسوى او درخت خرمائى فرستاد كه مونس او بود در حيات او، چون وقت وفات او شد به فرزندان خود گفت : من انس مى گرفتم به او در حيات خود و اميد دارم كه بعد از وفات نيز مونس من باشد، چون من بميرم تركه اى از آن بگيريد و دو حصه كنيد و هر دو را در كفن من بگذاريد، پس فرزندان آدم چنين كردند و پيغمبران بعد از او متابعت او كردند و در جاهليت مندرس شده بود، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آن را احيا كرد و سنت گرديد.(494)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون آدم عليه السلام از دنيا رحلت فرمود، شماتت كرد به او شيطان و قابيل ، پس جمع شدند در زمين و سازها و ملاهى را پيدا كردند از براى شماتت به موت آدم عليه السلام ، پس هر چه در زمين هست از اين قسم چيزها كه مردم به لهو و باطل از آن لذت مى يابند از آن است كه آنها پيدا كردند.(495)
و عامه و خاصه از وهب بن منبه روايت كرده اند كه : شيث ، آدم عليه السلام را در غارى كه در كوه ابوقبيس است كه آن را ((غار الكنز)) مى گويند دفن كرد و در آنجا بود تا زمان غرق شدن ، و در زمان غرق ، نوح عليه السلام آن را بيرون آورد در تابوتى و با خود به كشتى برد.(496)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى نمود به نوح عليه السلام در وقتى كه در كشتى بود كه هفت شوط بر دور خانه كعبه طواف كند، چون از طواف فارغ شد از كشتى فرود آمد به ميان آب و آب تا زانوهاى او بود، پس تابوتى بيرون آورد كه استخوانهاى حضرت آدم عليه السلام در آن بود و تابوت را داخل كشتى كرد و طواف بسيار بر دور كعبه كرد و كشتى روانه شد تا به كوفه رسيد، پس خدا امر فرمود زمين را كه آبهاى خود را فرو برد، پس آبها را از مسجد كوفه فرو برد چنانچه ابتدايش از آن مسجد شده بود، پس نوح عليه السلام تابوت آدم را گرفت و در نجف اشرف دفن نمود.(497)
مؤ لف گويد: احاديث مستفيض است در آنكه آدم و نوح عليهما السلام در نجف اشرف در عقب اميرالمؤ منين عليه السلام مدفونند، پس آن احاديث كه وارد شده است كه آدم در مكه مدفون است محمول است بر آنكه اول در آنجا مدفون شده بوده است .
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: عمر شريف آدم عليه السلام نهصد و سى سال بود.(498)
و سيد ابن طاووس رضى الله عنه گفته است كه در صحف ادريس عليه السلام خوانده ام كه حضرت آدم عليه السلام ده روز بيمارى تب كشيد و وفاتش در روز جمعه يازدهم محرم بود، و در غارى كه در كوه ابوقبيس بود رو به كعبه مدفون شد، و عمرش از روزى كه روح در او دميدند تا وفات او هزار و سى سال بود، و حوا بعد از او به يك سال و پانزده روز بيمار شد و فوت شد و در پهلوى آدم مدفون شد.(499)
و سيد ابن طاووس رضى الله عنه گفته است كه : در سفر سوم تورات يافتم كه عمر حضرت آدم عليه السلام نهصد و سى سال بود، و محمد بن خالد برقى در كتاب بدا از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده : عمر آدم نهصد و سى سال بود.(500)
مؤ لف گويد: ميان مورخان و مفسران در عمر آدم عليه السلام خلاف است ، بعضى گفته اند: هزار سال براى او مقدر شده بود، شصت سال را به داود عليه السلام بخشيد و انكار كرد و باز عمرش هزار سال شد؛ و بعضى گفته اند كه : نهصد و سى و شش سال بود؛ و بعضى گفته اند كه : نهصد و سى سال بود.(501) و از احاديث سابقه معلوم شد كه يكى از دو قول آخر صحيح است ، و ممكن است كه نهصد و سى و شش سال باشد، و در بعضى از احاديث كسر را كه آحاد باشد ذكر نكرده باشند و اكتفا به مئات و عشرات نموده باشند، و در عرف اين قسم تعبير كردن شايع است .
و به سند معتبر از امام حسن عليه السلام منقول است كه : اول كسى كه بعد از آدم عليه السلام مبعوث گرديد، حضرت شيث بود و عمر او هزار سال و چهل روز بود.(502)
و در حديث ابوذر رضى الله عنه گذشت كه : لغت شيث سريانى بود و پنجاه صحيفه بر او نازل شد.(503)
و اكثر ارباب تاريخ گفته اند كه : دويست و سى و پنج سال كه از عمر آدم عليه السلام گذشت ، شيث متولد شد و عمرش نهصد و دوازده سال بود و در غار ابوقبيس در پهلوى پدر و مادرش مدفون شد.(504)
و سيد ابن طاووس ذكر كرده است كه : در صحف ادريس ديدم كه حق تعالى شيث را پيغمبر كرد و پنجاه صحيفه بر او فرستاد كه در آنها دلايل خدا و فرايض و احكام و سنن و شرايع و حدود الهى بود، پس در مكه معظمه ماند و اين صحيفه ها را بر فرزندان آدم مى خواند و تعليم ايشان مى نمود و عبادت خدا مى كرد و كعبه را معمور مى كرد و حج و عمره بجا مى آورد تا آنكه عمر او نهصد و دوازده سال شد، پس بيمار شد و پسر خود ((ايوس )) را طلب كرد و او را وصى خود گردانيد و امر فرمود او را به تقوى و پرهيزكارى از خدا، و چون فوت شد ايوس او را غسل داد با قينان ، پس ايوس و مهلائيل پسر قينان ، پس ايوس پيش ايستاد و بر او نماز كرد و دفن كردند او را در جانب راست آدم در غار ابوقبيس .(505)
باب سوم : در بيان قصص حضرت ادريس عليه السلام است
حق تعالى فرموده است كه و اذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبياَ و رفعناه مكانا عليا(506) يعنى : ((ياد كن در قرآن ادريس را بدرستى كه او بود بسيار تصديق كننده و بسيار راستگو و پيغمبر، و بالا برديم او را به مكان بلند)).
و در كتب معتبره از وهب روايت كرده اند: حضرت ادريس عليه السلام مردى بود فربه و گشاده سينه و موهاى بدنش كم بود، و موى سرش بسيار بود، و يكى از گوشهايش بزرگتر از ديگرى بود، و موى ميان سينه اش باريك بود،(507) و آهسته سخن مى كرد، و چون راه مى رفت گامها را نزديك به يكديگر مى گذاشت .
و او را براى ادريس گفته اند كه حكمتهاى خدا و سنتهاى اسلام را بسيار درس مى گفت ، و او در ميان قوم خود تفكر نمود در عظمت و جلال الهى پس گفت كه : اين آسمانها و زمينها و اين خلق عظيم و آفتاب و ماه و ستارگان و ابر و باران و ساير مخلوقات را پروردگارى هست كه تدبير اينها مى كند و به اصلاح مى آورد اينها را به قدرت خود، پس بايد كه آن پروردگار را بندگى كنيم چنانچه سزاوار اوست ، پس خلق كرد با طايفه اى از قوم خود و ايشان را پند مى داد و خدا را به ياد ايشان مى آورد و ايشان را از عقاب او مى ترسانيد و دعوت مى كرد ايشان را به عبادت خالق اشيا، پس پيوسته يكى بعد از ديگرى اجابت او مى نمودند تا هفت نفر شدند، پس هفتاد نفر شدند تا آنكه هفتصد نفر شدند، و چون به هزار تن رسيدند به ايشان گفت : بيائيد اختيار كنيم از نيكان خود صد نفر را، پس اختيار كرد صد تن را، از صد تن هفتاد تن راو از هفتاد تن ده تن را و از ده تن هفت تن را اختيار كرد، پس گفت : بيائيد تا اين هفت تن دعا كنند و باقى ديگر آمين بگويند شايد پروردگار ما دلالت كند ما را بسوى عبادت خود، پس دستها بر زمين گذاشتند و بسيار دعا كردند چيزى بر ايشان ظاهر نشد، پس دست بسوى آسمان بلند كردند و دعا كردند پس خدا وحى كرد بسوى ادريس و او را پيغمبر گردانيد و او را و هر كه به او ايمان آورده بود دلالت كرد بر عبادت خود.
و پيوسته ايشان عبادت خدا مى كردند و شرك به خدا نمى آورند تا خدا ادريس را بسوى آسمان بالا برد، و منقرض شدند آنها كه متابعت او كرده بودند بر دين او مگر اندكى ، پس اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد و بدعتها احداث كردند تا نوح عليه السلام بر ايشان مبعوث شد.(508)
و در حديث ابوذر گذشت كه : حق تعالى بر ادريس سى صحيفه نازل ساخت .(509)
و در بعضى روايات وارد شده است كه : او اول كسى بود كه به قلم چيزى نوشت ، و اول كسى بود كه جامه دوخت و پوشيد و پيشتر پوست مى پوشيدند، و چون خياطى مى كرد تسبيح و تهليل و تكبير و تمجيد خدا مى كرد.(510)
و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه مسجد سهله خانه ادريس پيغمبر عليه السلام بود كه در آنجا خياطى مى كرد و نماز مى كرد، هر كه در آنجا دعا كند حق تعالى حاجتش را برآورد و او را در قيامت بالا برد به مكان بلند كه درجه ادريس است .(511)
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر منقول است كه : ابتداى پيغمبرى ادريس عليه السلام آن بود كه در زمان او پادشاه جبارى بود، روزى سوار شد به عزم سير، پس گذشت به زمين سبز خوش آينده اى كه ملك يكى از رافضيان بود - يعنى مؤ منان خالص كه ترك دين باطل كرده و بيزارى از اهل آن مى كردند - پس آن زمين او را خوش آمد و از وزيران خود پرسيد: از كيست اين زمين ؟
گفتند: از بنده اى است از بندگان پادشاه كه فلان رافضى است .
پادشاه او را طلبيد و زمين را از او خواست .
او گفت كه : عيال من به اين زمين محتاج ترند از تو.
پادشاه گفت : به من بفروش من قيمت آن را مى دهم .
گفت : نمى بخشم و نمى فروشم ، ترك كن ذكر اين زمين را.
پادشاه در غضب شد و متغير گرديد و غمناك و متفكر با اهل خود برگشت . و او زنى داشت از ازارقه و او را بسيار دوست مى داشت و در كارها با او مشورت مى كرد، چون در مجلس خود قرار گرفت زن را طلبيد كه با او مشورت كند، چون زن او را در نهايت غضب ديد از او پرسيد كه : اى پادشاه ! تو را چه داهيه عارض شده است كه چنين غضب از روى تو ظاهر گرديده است ؟
پادشاه قصه زمين را به او نقل كرد، و آنچه او به صاحب زمين گفته بود و آنچه صاحب زمين به او گفته بود.
زن گفت : اى پادشاه ! كسى غم مى خورد و به غضب مى آيد كه قدرت بر تغيير و انتقام نداشته باشد، و اگر نمى خواهى كه او را بى حجتى بكشى ، من تدبيرى در باب كشتن او مى كنم كه زمين بدست تو در آيد و تو را نزد اهل مملكت خود در اين باب عذرى بوده باشد. پادشاه گفت : آن تدبير چيست ؟
زن گفت : جماعتى از ازارقه را كه اصحاب منند مى فرستم به نزد او كه او را بياورند و نزد تو شهادت بدهند كه او بيزارى جسته است از دين تو، پس جايز مى شود تو را كه او را بكشى و زمين را بگيرى .
پادشاه گفت : پس بكن اين كار را. و آن زن اصحابى چند داشت از ازارقه كه بر دين آن زن بودند و حلال مى دانستند كشتن رافضيان از مؤ منان را، پس آن جماعت را طلبيد و ايشان نزد پادشاه شهادت دادند كه آن رافضى بيزار شد از دين پادشاه و به اين سبب پادشاه او را كشت و زمين او را گرفت .
پس حق تعالى در اين وقت براى آن مؤ من غضب كرد بر ايشان و وحى فرمود به ادريس كه : برو به نزد آن جبار و به او بگو كه : راضى نشدى به اينكه بنده مرا به ستم كشتى تا آنكه زمين او را نيز براى خود گرفتى و عيال او را محتاج و گرسنه گذاشتى ؟ بعزت خود سوگند مى خورم كه در قيامت از براى او از تو انتقام بكشم و در دنيا پادشاهى را از تو سلب كنم و شهر تو را خراب كنم و عزتت را به ذلت بدل كنم و به خورد سگان بدهم گوشت زن تو را، آيا تو را مغرور كرد اى امتحان كرده شده حلم من ؟
پس حضرت ادريس عليه السلام بر پادشاه داخل شد در وقتى كه در مجلس نشسته بود و اصحابش بر دورش نشسته بودند و گفت : اى جبار! من رسول خدايم بسوى تو؛ و رسالت را تمام ادا كرد. آن جبار گفت كه : بيرون رو از مجلس من اى ادريس كه از دست من جان نخواهى برد. پس زنش را طلبيد و رسالت ادريس را به او نقل كرد. زن گفت : مترس از رسالت خداى ادريس كه من كسى را مى فرستم كه ادريس را بكشد و باطل شود رسالت خداى او و آنچه پيغام براى تو آورده بود. پادشاه گفت : پس بكن .
و ادريس اصحابى چند داشت از رافضيان مؤ منان كه جمع مى شدند در مجلس او و انس مى گرفتند به او و ادريس انس مى گرفت به ايشان ، پس خبر داد ادريس ايشان را به آنچه خدا به او وحى كرد و رسالتى كه به آن جبار رسانيد، پس ايشان ترسيدند بر ادريس و اصحاب او، و ترسيدند كه او را بكشند.
و آن زن چهل تن از ازارقه را فرستاد كه ادريس را بكشند، چون آمدند به آن محلى كه در آنجا ادريس با اصحاب خود مى نشست ، او را در آنجا نيافتند و برگشتند، و چون اصحاب ادريس يافتند كه ايشان به قصد كشتن او آمده بودند متفرق شدند و ادريس را يافتند و به او گفتند كه : اى ادريس ! در حذر باش كه اين جبار اراده كشتن تو را دارد و امروز چهل نفر از ازارقه را براى كشتن تو فرستاده بود، پس از اين شهر بيرون رو.
ادريس در همان روز با جماعتى از اصحاب خود از آن شهر بيرون رفت ، و چون سحر شد مناجات كرد و گفت : پروردگارا! مرا فرستادى بسوى جبارى پس رسالت تو را به او رسانيدم و مرا تهديد به كشتن كرد و اكنون در مقام كشتن من است اگر مرا بيابد، خدا وحى فرمود به او كه : از شهر او بيرون رو و به كنارى رو و مرا با او بگذار كه بعزت خودم سوگند كه امر خود را در جارى گردانم و گفته تو و رسالت تو را در حق او راست گردانم .
ادريس گفت : پروردگارا! حاجتى دارم .
حق تعالى فرمود: سؤ ال كن تا عطا نمايم .
ادريس گفت : سؤ ال مى كنم كه باران نبارى بر اهل اين شهر و حوالى و نواحى آن تا من سؤ ال كن كه ببارى .
خدا فرمود: اى ادريس ! شهرشان خراب مى شود و اهلش به گرسنگى و مشقت مبتلا مى شوند.
ادريس گفت : هر چند بشود من چنين سؤ ال مى كنم .
حق تعالى فرمود: من به تو عطا كردم آنچه سؤ ال نمودى و باران بر ايشان نمى فرستم تا از من سؤ ال كنى و من سزاوارترم از همه كس به وفا نمودن به عهد خود.
پس ادريس خبر داد اصحاب خود را به آنچه از خدا سؤ ال كرد از منع باران از ايشان و به آنچه خدا وحى كرد بسوى او، و گفت : اى گروه مؤ منان ! از اين شهر بيرون رويد به شهرهاى ديگر؛ پس بيرون رفتند و عدد ايشان بيست نفر بود؛ پس پراكنده شدند در شهرها و شايع شد خبر ادريس در شهرها كه از خدا چنين سؤ ال كرده است .
و ادريس رفت بسوى غارى كه در كوه بلندى بود و در آنجا پنهان شد، و حق تعالى ملكى را به او موكل گردانيد كه نزد هر شام طعام او را مى آورد، و او در روزها روزه مى داشت و هر شام ملك از براى او طعام مى آورد. و حق تعالى پادشاهى آن جبار را سلب كرد و او را كشت و شهرش را خراب كرد و گوشت زنش را به خورد سگان داد به سبب غضب نمودن براى آن مؤ من ، و در آن شهر جبارى ديگر معصيت كننده پيدا شد، پس بيست سال بعد از بيرون رفتن ادريس عليه السلام ماندند كه يك قطره باران بر ايشان نباريد و به مشقت افتادند آن گروه ، و حال ايشان بد شد و از شهرهاى دور آذوقه مى آوردند.
و چون كار ايشان بسيار تنگ شد با يكديگر گفتند: اين بلا كه بر ما نازل شده است به سبب اين است كه ادريس از خدا خواسته است كه تا او سؤ ال نكندت باران از آسمان نبارد، و او از ما پنهان شده است و جايش را نمى دانيم و خدا به ما رحيم تر است از او، پس راءى همه بر اين قرار گرفت كه توبه كند بسوى خدا و دعا و تضرع و استغاثه نمايند و سؤ ال نمايند كه باران آسمان بر شهر ايشان و حوالى آن ببارد.
پس پلاسها پوشيدند و بر روى خاكستر ايستادند و خاك بر سر خود مى ريختند و بازگشت نمودند بسوى خدا به توبه و استغفار و گريه و تضرع ، تا خدا وحى كرد بسوى ادريس عليه السلام كه : اى ادريس ! اهل شهر تو صدا بلند كرده اند بسوى من به توبه و استغفار و گريه و تضرع ، و منم خداوند رحمان رحيم ، قبول مى كنم توبه را و عفو مى نمايم از گناه ، و رحم كردم بر ايشان و مانع نشد مرا از اجابت ايشان در سؤ ال باران چيزى مگر آنچه تو سؤ ال كرده بودى كه باران بر ايشان نبارم تا از من سؤ ال كنى ، پس سؤ ال كن از من اى ادريس تا باران بر ايشان بفرستم .
ادريس گفت : خداوندا! من سؤ ال نمى كنم .
حق تعالى فرمود: اى ادريس ! سؤ ال كن .
گفت : خداوندا! سؤ ال نمى كنم .
پس حق تعالى وحى فرمود بسوى آن ملكى كه ماءمور بود كه هر شب طعام ادريس عليه السلام را ببرد كه : حبس كن طعام را از ادريس و از براى او مبر.
پس چون شام شد، طعام ادريس نرسيد، محزون و گرسنه شد و صبر كرد، و چون در روز دوم نيز طعام نرسيد گرسنگى و اندوهش زياد شد، و چون در شب سوم طعامش نرسيد مشقت و گرسنگى و اندوهش عظيم شد و صبرش كم شد و مناجات كرد كه : پروردگارا! روزى را از من بازداشتى پيش از آنكه جانم را بگيرى ؟
پس خدا وحى كرد به او كه : اى ادريس ! به جزع آمدى از آنكه سه شبانه روز طعام تو را حبس كردم . و جزع نمى كنى و پروا ندارى از گرسنگى و مشقت اهل شهر خود در مدت بيست سال ، و من از تو سؤ ال كردم كه ايشان در مشقتند و من رحم كرده ام بر ايشان ، سؤ ال كن كه كن باران بر ايشان ببارم ، سؤ ال نكردى و بخل كردى بر ايشان به سؤ ال كردن ، پس گرسنگى را به تو چشانيدم و صبرت كم شد و جزعت ظاهر گرديد، پس از اين غار پائين رو و طلب معاش از براى خود بكن كه تو را به خود گذاشتم كه چاره روزى خود بكنى و طلب نمائى .
پس ادريس از جاى خود فرود آمد كه طلب خوردنى بكند براى رفع گرسنگى ، و چون به نزديك شهر رسيد دودى ديد كه از بعضى خانه ها بالا مى رود، پس بسوى آن خانه رفت و داخل شد و ديد پير زالى را كه دو نان را تنگ گرفته است و بر آتش انداخته است ، گفت : اى زن ! مرا طعام بده كه از گرسنگى بى طاقت شده ام .
زن گفت : اى بنده خدا! نفرين ادريس براى ما زيادتى نگذاشته است كه به ديگرى بخورانيم . و سوگند ياد كرد كه : مالك چيزى بغير اين دو گرده نان نيستم و گفت : برو و طلب معاش از غير مردم اين شهر بكن .
ادريس گفت : آنقدر طعام به من بده كه جان خود را به آن نگاه دارم و در پايم قوت رفتار بهم رسد كه به طلب معاش بروم .
زن گفت : اين دو گرده نان است : يكى از من است و ديگرى از پسر من است ، اگر قوت خود را به تو دهم مى ميرم ، و اگر قوت پسر خود را به تو دهم او مى ميرد و در اينجا زيادتى نيست كه به تو بدهم .
ادريس گفت : پسر تو طفل است و نيم قرص براى زندگى او كافى است ، و نيم قرص براى من كافى است كه به آن زنده بمانم و من و او هر دو به اين يك گرده نان اكتفا مى توانيم نمود. پس زن گرده نان خود را خورد و گرده ديگر را ميان ادريس و پسر خود قسمت كرد. چون پسر ديد كه ادريس از گرده نان او مى خورد اضطراب كرد تا مرد، مادرش گفت : اى بنده خدا! فرزند مرا كشتى ؟!
ادريس گفت : جزع مكن كه من او را به اذن خدا زنده مى گردانم ، پس ادريس دو بازوى طفل را به دو دست خود گرفت و گفت : اى روحى كه بيرون رفته اى از بدن اين پسر! به اذن خدا برگرد بسوى بدن او به اذن خدا، و منم ادريس پيغمبر. پس روح طفل برگشت بسوى او به اذن خدا.
پس چون آن زن سخن ادريس را شنيد و پسرش را ديد كه بعد از مردن زنده شد گفت : گواهى مى دهم كه تو ادريس پيغمبرى ؛ و بيرون آمد و به صداى بلند فرياد كرد در ميان شهر كه : بشارت باد شما را به فرج كه ادريس به شهر شما در آمده است .
و ادريس رفت و نشست بر موضعى كه شهر آن جبار اول در آنجا بود و آن بر بالاى تلى بود، پس به گرد آمدند نزد او گروهى از اهل شهر او و گفتند: اى ادريس ! آيا بر ما رحم نكردى در اين بيست سال كه ما در مشقت و تعب و گرسنگى بوديم ؟ پس دعا كن كه خدا باران بر ما ببارد.
ادريس گفت : دعا نمى كنم تا بيايد اين پادشاه جبار و جميع اهل شهر شما همگى پياده با پاهاى برهنه و از من سؤ ال كنند تا من دعا كنم . چون آن جبار اين سخن را شنيد چهل كس فرستاد كه ادريس را نزد او حاضر گردانند، چون به نزد او آمدند گفتند: جبار ما را فرستاده است كه تو را به نزد او بريم ، پس آن حضرت نفرين كرد بر ايشان و همگى مردند. چون اين خبر به آن جبار رسيد پانصد نفر فرستاد كه او را بياورند، چون آمدند و گفتند كه ما آمده ايم كه تو را به نزد جبار بريم آن حضرت گفت : نظر كنيد بسوى آن چهل نفر كه چگونه مرده اند، اگر برنگرديد شما را نيز چنين كنم ، گفتند: اى ادريس ! ما را به گرسنگى كشتى در مدت بيست سال و الحال نفرين مرگ بر ما مى كنى ، آيا تو را رحم نيست ؟
ادريس گفت : من به نزد آن جبار نمى آيم و دعاى باران نمى كنم تا جبار شما با جميع اهل شهر شما پياده و پابرهنه بيايند به نزد من . پس آن گروه برگشتند بسوى آن جبار و سخن آن حضرت را به او نقل كردند و از او التماس كردند كه با اهل شهر پياده و پابرهنه به نزد ادريس برود، پس به اين حال آمدند و به نزد آن حضرت ايستادند با خضوع و شكستگى ، و استدعا كردند كه دعا كند تا خدا بر ايشان باران ببارد، پس قبول فرمود و از خدا طلبيد كه باران بر آن شهر و نواحى آن بفرستد، پس ابرى بر بالاى سر ايشان بلند شد و رعد و برق از آن ظاهر شد و در همان ساعت بر ايشان باران باريد به حدى كه گمان كردند غرق خواهند شد و بزودى خود را به خانه هاى خود رسانيدند.(512)
مترجم گويد: چون دلايل عصمت انبيا عليهم السلام گذشت ، بايد كه امر نمودن حق تعالى ادريس عليه السلام را به دعاى باران بر سبيل حتم و وجوب نباشد بلكه بر سبيل تخيير و استحباب بوده باشد، و غرض آن حضرت از تاءخير دعا نمودن و طلبيدن قوم بر سبيل تذلل براى طلب رفعت دنيوى و انتقام كشيدن براى غضب نفسانى نبود بلكه غضب مقربان درگاه الهى بر ارباب معاصى از براى خداست ، و بسا باشد كه ايشان از شدت محبت الهى بر متمردان از اوامر و نواهى حق تعالى غضب زياده از جناب مقدس الهى كنند، چون وسعت رحمت و عظمت حلم الهى را ندارند و تاب مشاهده مخالفت پروردگار خود نمى آورند، با آنكه اينها عين شفقت و مهربانى بود نسبت به آن قوم كه متنبه شوند و ديگر در مقام طغيان و فساد در نيايندن و مستحق عقوبت خدا نشوند.
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى غضب نمود بر ملكى از ملائكه و بال او را قطع كرد و او را در جزيره اى از جزاير دريا انداخت ، و ماند در آن جزيره آنچه خدا خواست ، يعنى مدت بسيار، پس حق تعالى حضرت ادريس را به پيغمبرى مبعوث گردانيد، آن ملك آمد بسوى آن حضرت و گفت : اى پيغمبر خدا! دعا فرما كه خدا از من راضى شود و بالم را به من برگرداند، پس قبول كرد ادريس و دعا كرد تا خدا بال آن ملك را به او برگردانيد و از او خشنود گرديد، پس ملك به آن حضرت گفت : آيا تو را حاجتى بسوى من هست ؟
گفت : بلى ، مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى تا ملك الموت را ببينم كه با ياد او تعيش نمى توانم كرد، پس ملك او را در بال خود گرفت و برد بسوى آسمان چهارم ، پس چون ديد كه ملك الموت نشسته است و سر خود را حركت مى دهد از روى تعجب ، پس ادريس سلام كرد بر ملك الموت و پرسيد: چرا سر خود را حركت مى دهى ؟
گفت : زيرا كه پروردگار عزت مرا امر نموده است كه روح تو را قبض كنم در ميان آسمان چهارم و پنجم . پس گفت : پروردگارا! چگونه اين تواند بود و حال آنكه مسافت آسمان چهارم پانصد سال راه است و از آسمان چهارم تا آسمان سوم پانصد سال راه است و از هر آسمانى تا آسمانى پانصد سال راه است ، پس چگونه در اين وقت او را در ميان آسمان چهارم و پنجم قبض روح كنم ، پس در همانجا قبض روح مقدس او نمود، و اين است معنى قول خدا (و رفعناه مكانا عليا)(513)، و فرمود: او را براى اين ادريس گفتند كه درس كتب الهى بسيار مى گفت .(514)
و در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : خدا ادريس را بالا برد به مكان بلند و از تحفه هاى بهشت به او خورانيد بعد از وفات او.(515)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ملكى از ملائكه را منزلتى نزد خدا بود پس او را به زمين فرستاد به تقصيرى ، پس آمد به نزد ادريس عليه السلام و گفت : مرا شفاعت كن نزد پروردگارت ، پس آن حضرت سه روز روزه داشت كه افطار نكرد و سه شب عبادت كرد كه مانده نشد و سستى نورزيد، پس در سحر از براى ملك بسوى خدا شفاعت كرد پس خدا رخصت داد آن ملك را كه به آسمان رود.
پس ملك چون خواست برود به ادريس گفت كه : مى خواهم تو را بر اين نعمت كه بر من دادى مكافات نمايم ، پس حاجتى از من طلب نما تا به تقديم رسانم .
ادريس گفت : حاجت من آن است كه ملك الموت را به من نمائى شايد كه با او انس گيرم كه با ياد او هيچ نعمتى بر من گوارا نيست .
پس ملك بالهاى خود را گشود و گفت : سوار شو، و او را به آسمان بالا برد، و ملك الموت را در آسمان اول طلب كرد گفتند: بالا رفته است ، آن حضرت را بالا برد تا آنكه در ميان آسمان چهارم و پنجم ملك الموت را ملاقات نمود، پس آن ملك به ملك الموت گفت كه : چرا رو ترش كرده اى ؟
گفت : تعجب مى كنم ، زيرا كه در زير عرش بودم و حق تعالى مرا امر فرمود كه قبض روح ادريس بكنم در ميان آسمان چهارم و پنجم ، پس چون ادريس اين سخن را شنيد بر خود لرزيد و از بال ملك افتاد و ملك الموت در همانجا قبض روح او كرد، چنانكه خدا مى فرمايد و اذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبياَ و رفعناه مكانا عليا(516)(517)
و در حديث ديگر از عبدالله بن عباس منقول است كه : ادريس عليه السلام روزها در زمين سياحت مى كرد و مى گرديد و روزه مى داشت ، و هر جا كه شب او را فرو مى گرفت به روز مى آورد و روزى او به او مى رسيد هر جا كه افطار مى كرد، و از عمل صالح او ملائكه مثل عمل جميع اهل زمين بالا مى بردند، پس ملك الموت از خدا رخصت طلبيد كه به ديدن ادريس بيايد و بر او سلام كند، پس مرخص شد و به نزد ادريس آمد و گفت : مى خواهم مصاحب تو باشم و با تو همراه باشم ، پس رفيق يكديگر شدند و روزها مى گرديدند و روزه مى داشتند، و چون شب مى شد طعام ادريس عليه السلام براى افطار او مى رسيد و تناول مى نمود و ملك الموت را بسوى طعام خود دعوت مى كرد و او مى گفت : مرا به طعام احتياجى نيست ، پس بر مى خاستند به نماز، و ادريس را سستى بهم مى رسيد و به خواب مى رفت و ملك الموت مانده نمى شد و به خواب نمى رفت .
پس چند روز بر اين حال بودند تا گذشتند به گله گوسفندى و باغ انگورى كه انگورش رسيده بود، پس ملك الموت گفت كه : مى خواهى از اين گله بره اى يا از اين باغ خوشه انگورى چند بگيريم و شب به آن افطار كنيم ؟
ادريس گفت : سبحان الله تو را تكليف مى كنم كه از مال من بخورى ابا مى كنى ، پس چگونه مرا تكليف به خوردن مال ديگران بى اذن ايشان مى كنى ؟! پس ادريس گفت كه : با من مصاحبت كردى و نيكو رفاقت كردى بگو تو كيستى ؟
گفت : من ملك الموتم .
ادريس گفت كه : مرا بسوى تو حاجتى هست .
گفت : كدام است ؟
ادريس گفت : مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى .
پس ملك الموت از خدا رخصت طلبيد و او را بر بال خود گرفت و به آسمان بالا برد، پس ادريس گفت كه : مرا به تو حاجت ديگر هست .
گفت : آن حاجت چيست ؟
گفت : شنيده ام كه مرگ بسيار شديد است ، مى خواهم كه قدرى از آن به من بچشانى تا ببينم كه چنان است كه شنيده ام ؟ پس از خدا رخصت طلبيد و چون مرخص شد ساعتى نفس او را گرفت ، پس دست برداشت و پرسيد كه : چگونه ديدى مرگ را؟
گفت : شديدتر است از آنچه شنيده بودم ، و حاجت ديگر به تو دارم كه آتش جهنم را به من بنمائى .
پس ملك الموت امر كرد خزينه دار جهنم را كه در جهنم را بگشايد، چون ادريس جهنم را ديد غش كرد و افتاد، و چون به حال خود آمد گفت : حاجت ديگر به تو دارم كه بهشت را به من بنمائى ، پس ملك الموت از خزينه دار بهشت رخصت طلبيد و ادريس داخل بهشت شد و گفت : اى ملك الموت ! من از اينجا بيرون نمى آيم ، زيرا كه خدا فرموده است : ((هر نفس چشنده مرگ است ))(518) و من چشيدم ، و فرمود كه : ((هيچيك از شما نيست مگر وارد مى شود نزد جهنم ))(519) و من وارد شدم ، و فرموده است كه : ((اهل بهشت از بهشت بيرون نمى روند و هميشه خواهند بود)).(520)(521)
مؤ لف گويد: اين حديث از طريق عامه و موافق روايات ايشان است ، و دو حديث اول محل اعتمادند.
و در بعضى از كتب مسطور است كه : حيات ادريس عليه السلام در زمين سيصد سال بود، و بعضى بيشتر گفته اند، و از او ((متوشلخ )) بهم رسيد، و چون به آسمان رفت او را خليفه خود گردانيد، و متوشلخ نهصد و نوزده سال عمر يافت و پسرش ((لمك )) را وصى خود گردانيد، و لمك پدر حضرت نوح است .(522)
و سيد ابن طاووس رحمة الله در كتاب ((سعد السعود)) ذكر كرده است كه : در صحف ادريس عليه السلام يافتم كه : نزديك است كه مرگ به تو نازل گردد و ناله و انين تو شديد شود و جبين تو عرق كند و لبهايت كشيده شود و زبانت شكسته شود و آب دهانت خشك شود و سفيدى چشمت بر سياهى غالب گردد و دهانت كف كند و جميع بدنت به لرزه درآيد و دريابد تو را شدتها و تلخيها و دشواريهاى مرگ ، و هر چند تو را صدا زنند نشنوى و مرده شوى افتاده و در ميان اهل خود و عبرتى گردى از براى ديگران ، پس عبرت بگير از معانى مرگ كه البته به تو نازل خواهد شد، و هر عمرى هر چند دراز باشد بزودى فانى گردد، زيرا كه آنچه آمدنى است نزديك است ، و بدان كه مرگ آسانتر است از آنچه بعد از آن است از اهوال روز قيامت .(523)
و در جاى ديگر از صحف نوشته است كه : به يقين بدانيد كه پرهيزگارى از معاصى خدا حكمت كبرى و نعمت عظمى است ، و سببى است خواننده بسوى خير و گشاينده درهاى خير و فهم و عقل ، زيرا كه چون خدا بندگانش را دوست داشت بخشيد به ايشان عقل را و مخصوص گردانيد پيغمبران و دوستانش را به روح القدس ، پس گشودند از براى مردم پرده ها از اسرار ديانت و حقايق حكمت تا ترك نمايند گمراهى را و متابعت نمايند رشد و صلاح را، تا در نفس ايشان قرار گيرد كه خداوند ايشان عظيم تر است از آنكه احاطه كند به او فكرها، يا ادراك نمايد او را ديده ها، يا حقيقت حال او را تحصيل نمايد وهمها، يا تحديد نمايد او را حالها و احاطه كرده است به همه چيز به علم و قدرت ، و تدبير كننده است همه چيز را چنانچه خواهد، و پى به كارهاى او نمى توان برد، و غرضهاى او را نمى توان دريافت ، و بر او واقع نمى شود اندازه و نه اعتبار كردنى و نه زيركى و نه تفسيرى ، و توانائى مخلوقين منتهى به شناختن ذات او نمى شود.
و در جاى ديگر فرموده است : بخوانيد در اكثر اوقات پروردگار خود را، يارى كننده يكديگر را و خدا جويان در دعاى خود، زيرا كه اگر خدا از شما دادن كه مددكار و ياور يكديگريد دعاى شما را مستجاب مى كند و حاجتهاى شما را بر مى آورد، و شما را به آرزوهاى خود مى رساند، و بر شما مى ريزد عطاهاى خود را از خزينه هاى خود كه هرگز فانى نمى شوند.
و در جاى ديگر فرموده است : چون در روزه داخل شويد پس پاك كنيد نفسهاى خود را از هر چركى و نجاستى ، و روزه بداريد از براى خدا با دلهاى خالص صافى و منزه از افكار بد و از خيالات منكر، بدرستى كه خدا بزودى حبس خواهد كرد دلهاى آلوده و نيتهاى مشوب را، و با روزه داشتن دهانهاى شما از خوردن بايد كه روزه دارد اعضا و جوارح شما از گناهان ، چون خدا راضى نمى شود از شما به اينكه از خوردن روزه بداريد بلكه بايد از جميع قبايح و معاصى و بديها روزه باشيد؛ و چون داخل نماز شويد خاطره ها و فكرهاى خود را بگردانيد بسوى نماز، و دعا كنيد نزد خدا دعاى پاكيزه با تضرع و توسل ، و از او بطلبيد حاجتها و منفعتها و مصلحتهاى خود را با خضوع و خشوع و شكستگى و خاكسارى ، و چون به سجده رويد از خود دور كنيد فكرهاى دنيا را و خيالات بد را و كردارهاى ناشايست را، و در خاطر مداريد مكر و خوردن حرام و تعدى و ظلم كينه را، و اين صفات ذميمه را از خود بيفكنيد، و در هر روز سه وقت نمازهاى واجب را بجا آوريد: در بامداد و عددش هشت سوره است و در هر دو سوره سه سجده بايد كرد با سه تسبيح ، و در نصف روز پنج سوره ، و نزد فرو رفتن آفتاب پنج سوره با سجودهاى آنها، اينها است نمازها كه بر شما واجب است ، و هر كه زياده بر اين نافله بجا آورد ثوابش با خداوند تبارك و تعالى است .(524)
بـاب چـهـارم : در بـيـان قـصص حضرت نوح على نبينا و آله و عليه السلام و مشتمل بر دو فصل است
فـصـل اول : در بـيـان ولادت و وفـات و مـدت عـمـر و نـامـها و نقش نگين و احـوال و اولاد و اخـلاق پـسـنـديـده و بـعـضـى از مجملات احوال آن حضرت است
قطب راوندى و غير او گفته اند كه : حضرت نوح عليه السلام پسر لمك بود و لمك پسر متوشلخ بود و متوشلخ پسر اخنوخ بود كه ادريس عليه السلام است .(525)
و به سند معتبر از امام رضا عليه السلام منقول است كه : مردى از اهل شام از اميرالمؤ منين عليه السلام سؤ ال كرد اسم نوح عليه السلام را، فرمود: نامش ((سكن )) بود، و او را نوح ناميدند براى آنكه بر قوم خود هزار كم پنجاه سال نوحه كرد.(526)
afsanah82
11-04-2010, 03:55 PM
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اسم نوح ((عبدالغفار)) بود، و براى اين او را نوح ناميدند كه نوحه بر خود مى كرد.(527)
به سند معتبر از آن حضرت منقول است كه : اسم نوح عليه السلام ((عبدالملك )) بود، و او را نوح گفتند چون پانصد سال گريه كرد.(528)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : نامش ((عبدالاعلى )) بود.(529)
مؤ لف گويد: ممكن است كه همه اينها نام آن حضرت بوده باشد و به همه اين نامها او را مى خوانده باشند.
و به سند معتبر از امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون نوح در كشتى سوار شد حق تعالى بسوى او وحى فرمود: اى نوح ! اگر بترسى از غرق شدن هزار مرتبه لا اله الا الله بگو پس نجات از من بطلب تا نجات دهم تو را و هر كه با تو ايمان آورده است ، پس چون نوح و هر كه با او بود در كشتى نشستند و بادبانها را بلند كردند باد تندى بر كشتى وزيد و نوح از غرق شدن ترسيد و باد پيشى گرفت و نتوانست كه هزار مرتبه لا اله الا الله بگويد، پس به زبان سريانى گفت : هلوليا الفا الفا يا ماريا اتقن ، پس اضطراب كشتى تخفيف يافت و كشتى به راه افتاد.
پس نوح گفت : آن سخنى كه خدا مرا به آن از غرق نجات بخشيد سزاوار است كه از من جدا نشود، پس در انگشترش نقش كرد لا اله الا الله الف مرة يا رب اصلحنى كه ترجمه آن كلام سريانى است به عربى ، و به لغت فارسى معنى اش اين است : ((لا اله الله مى گويم هزار مرتبه ، پروردگارا! مرا به اصلاح آور)).(530)
و در كتب معتبره از وهب روايت كرده اند كه : نوح عليه السلام نجار بود و اندكى گندم گون بود و رويش باريك بود و در سرش درازى بود و چشمهايش بزرگ بود و ساقهايش باريك بود و گوشت رانهايش بسيار بود و نافش بزرگ بود و ريشش دراز و پهن بود و بلند قامت و تنومند بود و در نهايت شدت و غضب بود، و چون مبعوث شد هشتصد و پنجاه سال عمر او بود، پس هزار كم پنجاه سال در ميان قوم خود ماند كه ايشان را بسوى خدا دعوت مى نمود، و زياد نشد ايشان را مگر طغيان ، و سه قرن گذشتند از قومش كه پدران مردند و فرزندان ايشان ماندند، و هر يك از ايشان پسر خود را مى آورد و در هنگامى كه او خرد بود و بر بالاى سر نوح عليه السلام باز مى داشت و مى گفت : اى پسر! اگر بعد از من بمانى اطاعت اين ديوانه مكن .(531)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت نوح عليه السلام دو هزار و پانصد سال زندگانى كرد: هشتصد و پنجاه سال قبل از مبعوث شدن ، و هزار كم پنجاه سال در ميان خود كه ايشان را بسوى خدا مى خواند، و دويست سال در ساختن كشتى بود، و پانصد سال بعد از آنكه از كشتى فرود آمد و آب از زمين خشك شد و شهرها بنا كرد و فرزندان خود را در شهرها ساكن گردانيد.
پس چون دو هزار و پانصد سال تمام شد ملك الموت به نزد او آمد و او در آفتاب نشسته بود و گفت : السلام عليك .
نوح سر برآورد و رد سلام كرد و گفت : براى چه آمدى اى ملك الموت ؟
گفت : آمده ام روح تو را قبض كنم .
گفت : مى گذارى كه از آفتاب به سايه بروم ؟
گفت : بلى .
پس نوح به سايه رفت و گفت : اى ملك الموت ! آنچه بر من از عمر دنيا گذشته است مثل اين آمدن از آفتاب به سايه بود! آنچه تو را فرموده اند بجا آور.
پس ملك الموت قبض روح مقدس آن حضرت نمود.(532)
و به سند معتبر از امامزاده عبدالعظيم عليه السلام منقول است كه امام على النقى عليه السلام فرمود: عمر نوح عليه السلام دو هزار و پانصد سال بود، و روزى در كشتى خواب بود بادى وزيد و عورتش را گشود، پس حام و يافث خنديدند و سام ايشان را زجر و نهى كرد از خنديدن ، و هر چه را باد مى گشود سام مى پوشانيد و هر چه را سام مى پوشانيد حام و يافث مى گشودند، نوح عليه السلام بيدار شد و ديد كه ايشان مى خندند، از سبب آن پرسيد؟ سام آنچه گذشته بود نقل كرد، پس نوح عليه السلام دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت : خداوندا! تغيير ده آب پشت حام را كه از او بهم نرسد مگر سياهان ، و خداوندا! تغيير ده آب پشت يافث را. پس خدا تغيير داد آب پشت ايشان را، پس نوح گفت به حام و يافث كه : حق تعالى فرزندان شما را غلامان و خدمتكاران فرزندان سام گردانيد تا روز قيامت ، زيرا كه او نيكى به من كرد و شما عاق من شديد و علامت عقوق شما پيوسته در فرزندان شما ظاهر خواهد بود، و علامت نيكوكارى در فرزندان سام ظاهر خواهد بود مادامى كه دنيا باقى باشد، پس جميع سياهان هر جا كه باشند از فرزندان حامند، و جميع ترك و سقالبه و ياءجوج و ماءجوج و چين از فرزندان يافثند هر جا كه باشند، آنها كه سفيدانند غير اينها از فرزندان سامند.
و خدا وحى نمود به نوح كه : من كمان خود را - يعنى قوس قزح - امانى گردانيدم براى بندگان و شهرهاى خود، و پيمانى گردانيدم ميان خود و ميان خلق خود كه ايمن باشند به آن از غرق شدن تا روز قيامت ، و كيست وفاكننده تر به عهد خود از من ، پس نوح شاد شد و بشارت داد مردم را، و آن قوس زهى و تيرى هم داشت در آن وقت ، پس زه و تيرش برطرف شد و امانى گرديد براى مردم از غرق شدن .
و شيطان به نزد نوح آمد و گفت : تو را بر من نعمت عظيمى هست ، از من نصيحتى بطلب كه با تو خيانت نخواهم كرد، پس نوح دلتنگ شد از سخن او و نخواست كه از او سؤ ال كند، پس حق تعالى به او وحى كرد كه : با او سخن بگو و از او سؤ ال كن كه من او را گويا خواهم كرد به سخنى كه حجت باشد بر خودش ، پس نوح به او گفت كه : سخن بگو. شيطان گفت : هرگاه ما فرزند آدم را بخيل يا صاحب حرص يا حسود يا جبر و ظلم كننده يا تعجيل كننده در كارها يافتيم ، مى ربائيم او را مانند كسى كه كره را بربايد، پس هرگاه از براى ما اين اخلاق در يك كس جمع شود او را شيطان تمرد كننده مى ناميم .
پس نوح پرسيد: آن نعمت كه گفتى من بر تو دارم كدام است ؟
گفت : آن است كه نفرين كردى بر اهل زمين و در يك ساعت همه را به جهنم فرستادى و مرا فارغ كردى ، و اگر نفرين نمى كردى روزگار درازى مى بايست مشغول ايشان باشم .(533)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه نوح بعد از فرود آمدن از كشتى پانصد سال (534) زنده بود، پس جبرئيل به نزد او آمد و گفت : اى نوح ! پيغمبرى تو منقضى شد و ايام عمر تو تمام شد، پس نام بزرگ خدا و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى كه با توست بده به پسر خود سام كه من زمين را نمى گذارم بى آنكه در آن عالمى باشد كه به او اطاعت من دانسته شود، و باعث نجات مردم باشد در ميان مردم پيغمبرى تا مبعوث شدن پيغمبر ديگر، و هرگز زمين را نخواهم گذاشت بى حجتى ، و كسى كه بخواند مردم را بسوى من و دانا باشد به امر من بدرستى كه من حكم كرده ام و مقدر گردانيده ام كه از براى هر گروهى هدايت قرار دهم كه هدايت كنم به او سعادتمندان را، و حجت من به او تمام شود بر اشقيا.
پس نوح عليه السلام اسم اعظم و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى را داد به پسر خود سام ، و حام و يافث نزد ايشان علمى نبود كه به آن منتفع شوند، و بشارت داد نوح ايشان را به آنكه هود عليه السلام بعد از او مبعوث خواهد شد، و امر كرد ايشان را كه متابعت او بكنند، و امر كرد كه هر سال وصيت نامه را يك بار بگشايند و در آن نظر كنند و آن روز عيد ايشان باشد، چنانچه حضرت آدم عليه السلام نيز ايشان را امر فرموده بود، پس ظلم و تجبر ظاهر شد در فرزندان حام و يافث ، و پنهان شدند فرزندان سام با آنچه نزد ايشان بود از علم ، و جارى شد بر سام بعد از نوح دولت حام و يافث و بر او مسلط شدند، و اين است كه خدا مى فرمايد و تركنا عليه فى الآخرين (535)، فرمود: يعنى ترك كردم بر نوح دولت جباران را، و خدا حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم را به اين عزيز خواهد فرمود.
و فرزندان حام اهل سند و هند و حبشه اند، و فرزندان سام عرب و عجمند و دولت اينها بر آنها جارى شد در امت حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آن وصيت را به ميراث مى گرفتند، عالمى بعد از عالمى تا حق تعالى حضرت هود عليه السلام را مبعوث گردانيد.(536)
در حديث معتبر ديگر فرمود: عمر قوم نوح عليه السلام هر يك سيصد سال بود.(537)
و در حديث ديگر فرمود: عمر حضرت نوح عليه السلام دو هزار و چهار صد و پنجاه سال بود.(538)
مؤ لف گويد: احاديث گذشته همه موافق يكديگرند و محل اعتمادند، و در اين حديث شايد كه بعضى از مدت آخر عمر آن حضرت را كه متوجه امور نبوده است از اول يا آخر، حساب نكرده باشند، و بعضى از ارباب تاريخ عمر آن حضرت را هزار سال گفته اند، و بعضى هزار و چهار صد و پنجاه سال ، و بعضى هزار و چهار صد و هفتاد سال ، و بعضى هزار و سيصد سال ، و اين اقوال كه بر خلاف احاديث معتبره است همه فاسد است .
و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : مردم سه چيز را از سه كس اخذ كردند: صبر را از ايوب ، شكر را از نوح ، حسد را از فرزندان يعقوب .(539)
به سندهاى موثق و غير آن از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و امام جعفر صادق عليه السلام منقول است در تفسير آن آيه كه حق تعالى فرموده است كه در وصف نوح عليه السلام (انه كان عبدا شكورا)(540) كه ترجمه اش اين است كه : ((بتحقيق كه بود نوح بنده اى بسيار شكر كننده ))، فرمودند: براى اين آن حضرت را عبد شكور ناميدند كه در صبح و شام اين دعا را مى خواند: اللهم انى اشهدك انه ما اصبح او امسى بى من نعمة او عافية فى دين او دنيا فمنك وحدك لا شريك لك ، لك الحمد بها على و لك الشكر بها على حتى ترضى و بعد الرضا.(541) و در لفظ اين دعا اختلاف قليلى در روايات هست كه در كتاب دعاى ((بحارالانوار)) ذكر كرده ام .(542)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون بعد از فرود آمدن از كشتى ، نوح عليه السلام ماءمور شد كه درخت بكارد، شيطان در پهلوى او بود، چون خواست كه درخت انگور بكارد شيطان لعين گفت كه : اين درخت از من است .
حضرت نوح گفت : دروغ گفتى .
پس شيطان گفت كه : چه مقدار حصه به من مى دهى ؟
حضرت نوح فرمود: دو ثلث از تو باشد. پس به اين سبب مقرر شد شيره انگور كه بجوشد تا دو ثلث آن كم نشود حلال نباشد.(543)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : شيطان منازعه كرد با حضرت نوح در درخت انگور، پس جبرئيل آمد و به نوح عليه السلام گفت كه : او را حقى هست ، حق او را بده ، پس ثلث را به شيطان داد و او راضى نشد، پس نصف را داد و او راضى نشد، پس جبرئيل آتشى در آن درخت انداخت ، تا دو ثلث آن درخت سوخت و يك ثلث باقى ماند و گفت : آنچه سوخت بهره شيطان است و آنچه باقى ماند بهره توست و بر تو حلال است اى نوح .(544)
و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون نوح عليه السلام از كشتى فرود آمد درختان در زمين كشت و درخت خرما را نيز در ميان آنها كاشت و به اهل خود برگشت ، ابليس ((عليه اللعنه )) آمد و درخت خرما را كند، چون نوح برگشت درخت خرما را نيافت و شيطان را ديد كه نزد درختان ايستاده است ، در اين حال جبرئيل عليه السلام آمد و نوح را خبر داد كه شيطان درخت خرما را كنده است ، پس نوح به شيطان گفت : چرا درخت خرما را كندى ؟ و الله كه از اين درختان كه كشته ام هيچيك را دوست تر نمى دارم از آن ، و بخدا سوگند كه ترك نمى كنم آن را تا نكارم .
شيطان گفت : هرگاه بكارى من خواهم كند، پس از براى من در آن نصيبى قرار ده تا نكنم ! پس نوح ثلث براى او قرار داد و او راضى نشد، پس نصف از براى او قرار كرد و او راضى نشد، و نوح هم زياد نكرد، پس جبرئيل به نوح گفت : اى پيغمبر خدا! احسان كن كه از توست نيكى كردن ، و نوح دانست كه خدا او را در اينجا سلطنتى داده است ، پس نوح دو ثلث را از براى او قرار داد، و به اين سبب مقرر شد كه عصير را كه بگيرند و بجوشانند تا دو ثلث آن كه حصه شيطان است نرود حلال نشود.(545)
و عامه و خاصه از وهب روايت كرده اند كه : چون نوح عليه السلام از كشتى بيرون آمد درختان كه با خود به كشتى برده بود در زمين كشت و در همان ساعت ميوه دادند، و در ميان آنها درخت انگور ناپيدا شد، زيرا كه شيطان گرفته و پنهان كرده بود، پس چون نوح برخاست كه برود و در ميان كشتى تفحص كند، ملكى كه با او بود گفت : بنشين كه براى تو خواهند آورد، و گفت ، تو را شريكى در شيره انگور هست با او مشاركت نيكو بكن ، نوح فرمود: هفت يك را به او مى دهم و شش حصه از من است ، ملك گفت : نيكى كن كه تو نيكوكارى ، نوح فرمود: شش يك را به او مى دهم ، ملك گفت : نيكى كن كه تو نيكوكارى ، نوح فرمود: پنج يك را مى دهم ، ملك گفت : نيكى كن كه تو نيكوكارى ، و همچنين زياد مى كرد و ملك امر به زيادتى مى كرد تا آنكه نوح فرمود كه : دو حصه از او باشد و يك حصه از من ، پس ملك راضى شد و دو ثلث كه حصه شيطان است حرام شد و يك ثلث كه حصه نوح است حلال شد.(546)
و در حديث ديگر از عبدالله بن عباس منقول است كه : شيطان به نوح عليه السلام گفت : تو را بر من نعمتى و حقى هست و به عوض آن چند خصلت به تو مى آموزم .
نوح فرمود: كدام است حق من بر تو؟
گفت : دعائى كه بر قوم خود كردى و همه هلاك شدند و مرا فارغ كردى ، پس زنهار كه بپرهيز از تكبر و حرص و حسد، بدرستى كه تكبر مرا بر آن داشت كه سجده آدم نكردم و كافر شدم و شيطان رجيم گرديدم ، و حرص آدم را بر آن داشت كه جميع بهشت را بر او حلال كرده بودند و از يك درخت او را منع كرده بودند و از آن درخت خورد و از بهشت بيرون آمد، و حسد باعث شد كه پسر آدم برادر خود را كشت .
پس نوح پرسيد: در چه وقت قدرت تو بر فرزند آدم بيشتر است ؟
گفت : در وقت غضب و خشم .(547)
فـصـل دوم : در بيان مبعوث شدن حضرت نوح عليه السلام است بر قوم ، و آنچه ميان او و قـوم او گـذشـت تـا غـرق شـدن ايـشـان ، و ساير احوال آن حضرت
على بن ابراهيم به سند از امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده است كه : حضرت نوح سيصد سال در ميان قوم خود ماند و ايشان را بسوى خدا دعوت فرمود و اجابت او نكردند، پس خواست بر ايشان نفرين كند، پس بر او نازل شدند نزد طلوع آفتاب دوازده هزار قبيل از قبايل ملائكه آسمان اول و ايشان از عظماى ملائكه بودند، پس نوح به ايشان فرمود: شما كيستيد؟
گفتند: ما دوازده هزار قبيليم از قبايل ملائكه آسمان اول ، و مسافت آسمان اول پانصد سال است ، و از آسمان اول تا زمين پانصد سال راه است و نزد طلوع آفتاب بيرون آمده ايم و در اين وقت به تو رسيده ايم ، و از تو سؤ ال مى كنيم كه نفرين نكنى بر قوم خود! نوح فرمود: من ايشان را سيصد سال مهلت دادم .
و چون ششصد سال تمام شد و ايمان نياوردند باز اراده كرد كه بر ايشان نفرين كند، ناگاه دوازده هزار نفر از قبايل ملائكه آسمان دوم به او رسيدند، نوح فرمود: شما كيستيد؟
گفتند: ما دوازده هزار قبيليم از قبايل ملائكه آسمان دوم ، و مسافت آسمان دوم پانصد سال است ، و از آسمان دوم تا آسمان اول پانصد سال است ، و مسافت آسمان اول پانصد سال است ، و از آسمان اول تا زمين پانصد سال است ، و نزد طلوع آفتاب بيرون آمده ايم و در وقت چاشت به تو رسيده ايم ، و از تو سؤ ال مى كنيم كه نفرين بر قوم خود نكنى !
نوح فرمود: سيصد سال ايشان را مهلت دادم ، پس چون نهصد سال تمام شد و ايمان نياوردند اراده نفرين بر ايشان فرمود، پس حق تعالى فرستاد كه انه لن يؤ من من قومك الا من قد آمن فلا تبتئس بما كانوا يفعلون (548) يعنى : ((بدرستى كه هرگز ايمان نمى آورند از قوم تو مگر هر كه ايمان آورده است ، پس غمگين مباش به آنچه ايشان مى كنند)).
پس نوح عرض كرد رب لا تذر على الارض من الكافرين دياراَ انك ان تذرهم يضلوا عبادك و لا يلدوا الا فاجرا كفارا(549) يعنى : ((پروردگارا! مگذار بر روى زمين از كافران ديارى ، بدرستى كه اگر بگذارى ايشان را گمراه كنند بندگان تو را و فرزند نياورند مگر فاجر بسيار كفران كننده )).
پس حق تعالى امر كرد او را كه درخت خرما بكارد، پس قوم او مى گذشتند بر او و استهزا و سخريه مى نمودند و به او مى گفتند: مرد پيرى است ، نهصد سال از عمرش گذشته است و درخت خرما مى كارد؛ و سنگ بر او مى زدند.
پس چون پنجاه سال بر اين حال گذشت و درخت خرما رسيد و مستحكم شد، ماءمور شد درختها را ببرد، پس قوم استهزا كردند به او و به او گفتند: الحال كه درخت خرما رسيد بريد! اين مرد خرف شده است و پيرى او را دريافته است ، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه كلما مر عليه ملاء من قومه سخروا منه قال ان تسخروا منا فانا نسخر منكم كما تسخرونَ فسوف تعلمون (550) يعنى : ((هرگاه مى گذشتند به او جماعتى از اشراف قوم او، استهزا مى نمودند به او، گفت - يعنى نوح -: اگر استهزا مى كنيد به ما پس بدرستى كه ما استهزا خواهيم نمود به شما در وقتى كه عذاب بر شما نازل شود چنانچه شما ما را استهزا مى كنيد، بعد از زمانى خواهيد دانست كداميك سزاوارتريم به استهزا و سخريه )).
حضرت فرمود: پس خدا امر كرد او را كه كشتى بتراشد، و امر فرمود جبرئيل را كه نازل شود و تعليم او كند كه چگونه بسازد، پس طولش را هزار و دويست ذراع و عرضش را هشتصد ذراع و ارتفاعش را هشتاد ذراع گردانيد، پس گفت : پروردگارا! كه مرا يارى خواهد كرد بر ساختن كشتى ؟ خدا وحى نمود به او كه : ندا كن در ميان قوم خود كه هر كه مرا يارى نمايد بر ساختن كشتى و چيزى از آن بتراشد، آنچه مى تراشد طلا و نقره خواهد شد. پس چون نوح اين ندا در ميان ايشان كرد، او را يارى كردند بر اين ، و سخريه مى كردند او را و مى گفتند: در بيابان كشتى مى سازد.(551)
و به سند حسن ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه : چون حق تعالى اراده نمود كه قوم نوح را هلاك گرداند، عقيم گردانيد رحمهاى زنان ايشان را چهل سال كه فرزندى در ميان ايشان متولد نشد، پس چون نوح از ساختن كشتى فارغ شد خدا امر كرد او را كه ندا كرد به زبان سريانى كه نماند چهارپاى و جانورى مگر حاضر شد، پس از هر جنس از اجناس حيوان يك جفت را داخل كشتى نمود و آنچه به او ايمان آورده بودند از جميع دنيا هشتاد مرد بودند، پس خدا وحى نمود كه احمل فيها من كل زوجين اثنين و اهلك الا من سبق عليه القول و من آمن و ما آمن معه الا قليل (552) كه ترجمه اش اين است كه : بار كن در كشتى از هر نوعى دو جفت ، يعنى دو تا، و اهل خود را مگر آنها كه پيشتر به تو خبر داده ام كه داخل مكن - كه زن و يك پسر او بود - و ببر به كشتى هر كه را ايمان به تو آورده است از غير اهل تو، و ايمان نياوردند به او مگر اندكى )).
و تراشيدن كشتى در مسجد كوفه بود، پس چون آن روز شد كه خدا خواست كه ايشان را هلاك نمايد، زن نوح نان مى پخت در موضعى كه معروف است در مسجد كوفه به ((فار التنور))، و نوح از براى هر قسمى از اجناس حيوان موضعى در كشتى قرار داده بود، و جمع نموده بود از براى ايشان در آن موضع آنچه به آن احتياج داشته باشند از خوردنى ، و صدا زد زن نوح كه آب از تنور جوشيد، پس نوح بر سر تنور آمد و گل بر آن گذاشت و مهر بر آن گل زد كه آب بيرون نيامد تا آنكه جميع جانوران را سوار كشتى نمود پس بسوى تنور آمد و مهر را شكست و گل را برداشت ، و آفتاب گرفت و از آسمان آمد آبى ريزنده بى آنكه قطره قطره بيايد، و از جميع چشمه ها آب جوشيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه ففتحنا ابواب السماء بماء منهمرَ و فجرنا الارض عيونا فالتقى الماء على امر قد قدرَ و حملناه على ذات الواح و دسر(553) كه ترجمه اش آن است كه ((پس گشوديم درهاى آسمان را به آبى ريزنده و مستمر، و شكافتيم زمينها را چشمه ها، پس برخوردند آب آسمان و آب زمين بر امرى كه مقدر شده بود، و بار نموديم نوح را بر كشتى كه از تخته ها و ميخها ساخته شده بود)).
پس خدا فرمود: سوار شويد در كشتى در حالى كه تبرك جوئيد به نام خدا در هنگام رفتن كشتى و ايستادن آن ، يا بسم الله بگوئيد در اين دو حال ، يا به نام خداست رفتن و ايستادن كشتى ، پس كشتى به حركت آمد و نظر كرد نوح بسوى پسر كافرش كه در ميان آب بر مى خاست و مى افتاد گفت يا بنى اركب معنا و لا تكن مع الكافرين (554) يعنى : ((اى پسرك من ! سوار شو با ما و مباش با كافران ))، گفت سآوى الى جبل يعصمنى من الماء(555) يعنى : ((بزودى جا گيرم و پناه برم بسوى كوهى كه نگاهدارد مرا از آب ))، پس نوح گفت لا عاصم اليوم من امر الله الا من رحم (556) يعنى : ((نيست نگاهدارنده امروز از عذاب الهى مگر كسى كه خدا او را رحم كند ))، پس نوح گفت رب ان ابنى من اهلى و ان وعدك الحق و انت احكم الحاكمين (557) ((پروردگارا! بدرستى كه پسر من از اهل من است و بدرستى كه وعده تو حق است و توئى حكم كننده ترين حكم كنندگان )) ، پس حق تعالى فرمود يا نوح انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح فلا تسئلن ما ليس لك به علم انى اعظك ان تكون من الجاهلين (558) ((اى نوح ! بدرستى كه نيست اين پسر از اهل تو كه وعده داده ام ايشان را نجات دهم ، زيرا كه او صاحب كردار ناشايست است ، پس سؤ ال مكن از من چيزى را كه تو را به آن علمى نيست ، بدرستى كه تو را پند دهم از اينكه بوده باشى از جاهلان ))، پس نوح گفت رب انى اعوذ بك ان اسئلك ما ليس لى به علم و الا تغفر لى و ترحمنى اكن من الخاسرين (559) ((پروردگارا! بدرستى كه من پناه مى جويم به تو از آنكه سؤ ال نمايم از تو چيزى را كه مرا به آن علمى نبوده باشد، و اگر نيامرزى مرا و رحم نكنى خواهم بود از زيانكاران )).
پس گرديد چنانچه خدا فرموده كه : ((حايل شد ميان ايشان موج و گرديد پسر نوح از غرق شدگان )).(560)
پس آن حضرت فرمود: پس گرديد كشتى و زد آن را موجها تا رسيد به مكه و طواف نمود بر دور خانه كعبه ، و جميع دنيا غرق شد مگر جاى خانه كعبه ، و خانه كعبه را براى آن ((بيت العتيق )) ناميدند كه آزاد گرديد از غرق شدن ، پس آب از آسمان ريخت چهل صباح و از زمين چشمه ها جوشيد تا كشتى به حدى بلند شد كه به آسمان ساييد، پس حضرت نوح دست خود را بلند نمود و گفت : ((يا رهمان اتقن ))(561) يعنى : ((پروردگارا! احسان كن ))، پس حق تعالى فرمود زمين را كه آب خود را فرو برد، چنانچه فرموده است و قيل يا ارض ابلعى ماءك و يا سماء اقلعى و غيض الماء و قضى الامر و استوت على الجودى (562) يعنى : ((گفته شد: اى زمين ! فرو بر آب خود را، و اى آسمان ! باز ايست از باريدن ، و آبها به زمين فرو رفت ، و آنچه امر خدا بود از هلاك كافران و نجات مؤ منان بعمل آمد، و قرار گرفت كشتى بر كوه وجودى )).
حضرت فرمود: هر آب كه از زمين بيرون آمده بود، زمين آن را فرو برد، و چون آبهاى آسمان خواستند كه در زمين فرو روند زمين قبول نكرد و گفت : خدا امر نكرد مرا به آنكه آب تو را فرو برم ، پس آب آسمان به روى زمين ماند و كشتى بر وجودى قرار گرفت - و آن كوهى است بزرگ در موصل - پس خداوند جبرئيل را فرستاد كه آبهائى كه بر روى زمين مانده بود برد بسوى درياها كه بر دور دنيا هستند، و وحى فرستاد بسوى نوح كه يا نوح اهبط بسلام منا و بركات عليك و على امم ممن معك و امم سنمتعهم ثم يمسهم منا عذاب اليم (563) ((اى نوح ! فرود آى از كشتى يا از كوه با سلامتى از ما - يا تحيتى از ما - و بركتها و نعمتها بر تو و بر امتى چند از آنهائى كه با تو بودند در كشتى و امتى چند هستند كه بزودى ايشان را برخوردار گردانيم به نعمتهاى دنيا پس برسد به ايشان عذاب دردناك به سبب كفر ايشان )).
حضرت فرمود: پس فرود آمد نوح در موصل از كشتى با هشتاد تن از مؤ منان كه با او بودند و بنا نمودند مدينة الثمانين را، و نوح را دخترى بود كه با خود به كشتى برده بود پس نسل مردم از او بهم رسيد، و به اين سبب حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: حضرت نوح يكى از دو پدر است ، يعنى پدر جميع مردم است بعد از آدم عليه السلام .(564)
و به سند معتبر منقول است كه از امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند كه : نوح عليه السلام چه دانست كه از قوم او كسى ايمان نخواهد آورد كه چون نفرين بر قوم خود كرد گفت : ايشان فرزند نمى آورند مگر فاجر و كافر؟
فرمود: مگر نشنيده اى آنچه خدا به نوح گفت كه : ايمان نخواهند آورد از قوم تو مگر آنها كه ايمان آوردند.(565)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حق تعالى ظاهر گردانيد پيغمبرى نوح عليه السلام را، و يقين كردند شيعيان - كه از كافران آزار مى كشيدند - كه فرج ايشان نزديك شده است ، بلاى ايشان شديدتر و افترا بر ايشان بزرگتر شد تا آنكه كار به نهايت شدت و سختى منتهى شد و به حدى رسيد كه قصد نوح كردند به زدنهاى عظيم ، تا آنكه آن حضرت گاه بود كه سه روز بيهوش مى افتاد و خون از گوشش جارى مى شد و باز به هوش مى آمد، و اين حال بعد از آن بود كه سيصد سال از رسالت او گذشته بود، و باز در اثناى اين حال ايشان را در شب و روز بسوى خدا دعوت مى كرد و مى گريختند، و ايشان را پنهان دعوت مى كرد و اجابت نمى كردند، آشكارا دعوت مى كرد و رو بر مى گردانيدند!
پس بعد از سيصد سال خواست بر ايشان نفرين كند، بعد از نماز صبح براى اين نشست ، ناگاه سه ملك از آسمان هفتم فرود آمدند و گفتند: اى پيغمبر خدا! ما را بسوى تو حاجتى هست .
فرمود: كدام است ؟
گفتند: التماس مى كنيم كه تاءخير كنى در نفرين بر قوم خود را كه اين اول غضب و عذابى است كه بر زمين نازل مى شود.
نوح فرمود: سيصد سال تاءخير كردم نفرين را. و برگشت بسوى قوم خود و ايشان را دعوت نمود چنانچه مى كرد و آنها در مقام آزار او برآمدند چنانچه مى كردند، تا آنكه سيصد سال ديگر گذشت و از ايمان آوردن آنها نااميد شد، پس در وقت چاشت نشست كه بر آنها نفرين كند، ناگاه گروهى از آسمان ششم فرود آمده سلام كردند و گفتند: ما بامداد بيرون آمده ايم از آسمان ششم و چاشت به تو رسيده ايم ؛ پس مثل آنچه ملائكه آسمان هفتم از او سؤ ال كردند ايشان نيز سؤ ال كردند و نوح عليه السلام باز سيصد سال نفرين را تاءخير كرد و بسوى قوم خود برگشت و مشغول دعوت شد، و دعوت او زياد نكرد بر قوم مگر گريختن اشاره از او، تا آنكه سيصد سال ديگر گذشت و نهصد سال تمام شد، پس شيعيان به نزد او آمدند و شكايت كردند از آنچه به ايشان مى رسيد از اذيت عامه خلق و سلاطين جور، و سؤ ال كردند: دعا كن تا خدا ما را فرجى ببخشد از آزار ايشان .
پس نوح ايشان را اجابت نمود و نماز كرد و دعا كرد، پس جبرئيل فرود آمد و گفت : حق تعالى دعاى تو را مستجاب فرمود، پس بگو به شيعيان خرما بخورند و هسته آن را بكارند و رعايت كنند تا آن درختان ميوه بدهند، چون آنها به ميوه برسند من فرج مى دهم ايشان را. پس حمد كرد خدا را و ثنا گفت بر او، و اين خبر را به شيعيان رسانيد و آنها شاد شدند و چنان كردند و انتظار بردند تا آن درختان ميوه دادند، پس ميوه را به نزد نوح عليه السلام بردند و طلب وفا به وعده كردند، نوح دعا كرد و حق تعالى فرستاد كه : بگو به ايشان كه اين خرما را نيز بخورند و هسته اش را بكارند، چون به ميوه آيد من فرج دهم ايشان را. چون گمان كردند خلاف شد وعده ايشان ، ثلث شيعيان از دين برگشتند و دو ثلث بر دين باقى ماندند، و آن باقيمانده خرماها را خوردند و هسته ها را كشتند؛ و چون رسيد، ميوه آنها را به نزد نوح آوردند و سؤ ال كردند كه وعده را بعمل آورد، و نوح از خدا سؤ ال كرد و باز وحى رسيد اين خرماها را بخورند و هسته هاى آنها را بكارند، پس ثلث ديگر از دين برگشتند و يك ثلث باقيمانده اطاعت كردند و هسته خرماها را كشتند، تا آنكه به ميوه آمدند و ميوه را به نزد نوح آورده و گفتند: از ما نماند مگر اندكى و مى ترسيم اگر در فرج تاءخيرى بشود همه از دين برگرديم ، پس آن حضرت نماز و مناجات كرد و گفت : پروردگارا! نماند از اصحاب من اين گروه ، مى ترسم اينها نيز هلاك شوند اگر فرج به ايشان نرسد، پس وحى به او رسيد كه : دعاى تو را مستجاب كردم كشتى بساز، پس ميان مستجاب شدن دعا و طوفان پنجاه سال فاصله شد.(566)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون نوح از حق تعالى طلب نزول عذاب براى قوم خود كرد، خدا روح الامين را فرستاد با هفت دانه خرما و گفت : اى پيغمبر خدا! حق تعالى مى فرمايد: اين جماعت آفريده هاى من و بندگان منند، هلاك نمى كنم ايشان را به صاعقه اى از صاعقه هاى خود مگر بعد از آنكه تاءكيد دعوت بر ايشان بكنم و حجت را بر ايشان لازم گردانم ، پس عود كن بسوى سعى كردن و مشقت كشيدن در دعوت قوم خود كه من تو را بر آن ثواب مى دهم ، و بكار اين هسته ها را، بدرستى كه چون اينها برويند و كامل شوند و به بار آيند براى تو فرج و خلاصى خواهد بود، پس به اين خبر بشارت ده آنها را كه تابع تو شده اند از مؤ منان .
پس چون درختان روئيدند و قد كشيدند وبه ميوه رسيدند و ميوه ايشان رنگين شد بعد از زمان بسيارى ، نوح از خدا طلب نمود كه وعده را بعمل آورد، پس خدا او را امر فرمود دانه هاى خرماى اين درختان را بار ديگر بكارد و عود كند بسوى صبر كردن و سعى نمودن در تبليغ رسالت و تاءكيد حجت نمودن بر قوم خود.
چون اين خبر را به مؤ منان رسانيد، سيصد نفر از ايشان مرتد شدند و گفتند: اگر آنچه نوح دعوى مى كرد حق مى بود، در وعده پروردگارش خلف نمى شد.
پس پيوسته حق تعالى در هر مرتبه كه ميوه درختان مى رسيد امر مى كرد دانه آنها را بكارد تا هفت مرتبه ، و در هر مرتبه اى گروهى از آنها كه به او ايمان آورده بودند مرتد مى شدند تا آنكه هفتاد و چند نفر باقى ماندند، پس در اين وقت خدا وحى فرمود بسوى نوح عليه السلام كه : در اين زمان صبح نورانى حق از شب ظلمانى باطل هويدا شد براى ديده تو، و حق خالص گرديد و كدورتها از آن مرتفع شد به مرتد شدن هر كه طينت او خبيث و بد بود، اگر من هلاك مى كردم كافران را و باقى مى گذاشتم آنها را كه مرتد شدند هر آينه تصديق نكرده بودم و وفا ننموده بودم به آن وعده سابق كه كرده بودم با مؤ منانى كه خالص گردانيده بودند توحيد را از قوم تو و چنگ زده بودند به ريسمان پيغمبرى تو، و آن وعده آن بود كه ايشان را خليفه گردانم در زمين و متمكن گردانم براى ايشان دين ايشان را، و بدل كنم ترس ايشان را به ايمنى تا خالص شود بندگى براى من به برطرف شدن شك از دلهاى ايشان ، پس چگونه مى توانست بود خليفه گردانيدن و متمكن ساختن و خوف را به ايمنى بدل كردن به آنچه من مى دانستم از ضعف يقين آن جماعتى كه مرتد شدند و بدى طينت ايشان و زشتى پنهان ايشان كه نتيجه هاى نفاق و ريشه گمراهى بود، زيرا كه اين جماعت استشمام مى كردند از من شميم آن پادشاهى را كه من به مؤ منان خالص خواهم داد در وقتى كه ايشان را خليفه گردانم در زمين و دشمنان ايشان را هلاك نمايم ، و اگر رايحه اين دولت به مشام ايشان مى رسيد هر آينه طمع در آن خلافت مى كردند و نفاق پنهان ايشان مستحكم مى شد و درد ضلالت و گمراهى در خاطرهاى ايشان متمكن مى شد و اظهار عداوت با مؤ منان خالص مى كردند و با ايشان محاربه و مجادله مى نمودند از براى طلب پادشاهى و متفرد شدن به امر و نهى ، پس بعمل نمى آمد تمكين در دين و انتشار حق در ميان مؤ منان با اين فتنه ها و جنگها.
پس بعد از آن حق تعالى فرمود كه نوح عليه السلام كشتى بسازد.(567)
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : ده مرتبه ماءمور شد نوح عليه السلام كه دانه خرما بكارد، و هر مرتبه كه ميوه بعمل مى آمد اصحابش مى آمدند و مى گفتند: اى پيغمبر خدا! بده به ما آن وعده اى كه كردى با ما؛ و چون بار ديگر دانه خرما مى كشت اصحابش سه فرقه مى شدند: يكى فرقه مرتد مى شدند و يك فرقه منافق مى شدند و يك فرقه بر ايمان خود باقى مى ماندند تا آنكه بعد از مرتبه دهم مؤ منان به نزد نوح عليه السلام آمدند و گفتند: اى پيغمبر خدا! هر چند وعده را تاءخير مى كنى ما مى دانيم كه تو پيغمبر راستگوئى و فرستاده خدائى و در تو شك نمى كنيم ، پس خدا دانست كه ايشان مؤ منان خالصند و منافقان از ميان ايشان بدر رفته اند و از همه كدورتها و شك و شبهه صاف شده اند، ايشان را در كشتى نجات داد و ساير قوم را هلاك فرمود.(568)
مؤ لف گويد: جمع ميان اين احاديث در نهايت اشكال است ، و تواند بود كه در بعضى از اينها راويان سهوى كرده باشند، يا بعضى بر وفق روايات عامه بر وجه تقيه وارد شده باشد، يا در بعضى احاديث ذكر بعضى از مرات شده باشد كه عمده تر بوده است ، و همچنين فرود آمدن ملائكه از آسمان اول و هفتم و از آسمان دوم و ششم محتمل است كه هر دو واقع شده باشد، يا يكى موافق روايات عامه وارد شده باشد، و در عدد هفتاد و چند ممكن است كه فرزندان نوح را حساب نكرده باشند و در هشتاد آنها را حساب كرده باشند يا برعكس . و اما تاءخير وعده ممكن است كه وعده حتمى نبوده باشد و مشروط به شرطى باشد كه آن شرط بعمل نيامده باشد، يا آنكه فى الحقيقه اين مخالفت در وعيد است نه در وعد، و اگر كسى در عقوبتى به كسى وعده كند بعمل نياورد قبيح نيست بلكه مستحسن است ، و از اين احاديث حكمتها براى غيبت حضرت صاحب الامر صلوات الله عليه و تاءخير ظهور آن حضرت ظاهر مى شود براى كسى كه تدبر نمايد.
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت نوح عليه السلام در ايام طوفان ، همه آبهاى زمين را طلبيد و همگى اجابت نمودند بغير از آب گوگرد و آب تلخ .(569) مؤ لف گويد: يعنى آبهاى گرم كه بوى گوگرد از آنها مى شنوند.
و از حضرت امام حسن و امام حسين صلوات الله عليهما منقول است كه : حضرت نوح همه آبها را طلبيد، هر چشمه اى كه او را اجابت نكرد، آن را نوح عليه السلام لعنت كرد، پس تلخ و شور شدند.(570)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : نوح در روز اول ماه رجب به كشتى سوار شد، پس امر فرمود كه هر كه با او داخل كشتى شده بود آن روز را روزه داشتند.(571)
و به سند معتبر منقول است كه : مردى از اهل شام از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام پرسيد از تفسير قول حق تعالى يوم يفر المرء من اخيهَ و امه و ابيهَ و صاحبته و بنيه (572)، فرمود: آنكه در قيامت از پسرش خواهد گريخت نوح عليه السلام است كه از پسرش كنعان خواهد گريخت .(573)
و پرسيد: طول و عرض كشتى نوح چه مقدار بود؟ گفت : طولش هشتصد ذراع بود و عرضش پانصد ذراع و ارتفاعش هشتاد ذراع .(574)
مؤ لف گويد: حديثى كه پيش گذشت در مقدار كشتى معتبرتر است از اين ،
و محتمل است كه اختلاف به اعتبار اختلاف ذراعها باشد، اما بعيد است .
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : طول كشتى نوح هزار و دويست ذراع بود و عرضش هشتصد ذراع و عمقش هشتاد ذراع ، پس طواف كرد دور خانه كعبه و هفت شوط سعى كرد ميان صفا و مروه پس بر وجودى قرار گرفت .(575)
و در حديث ديگر از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: نوح نود خانه در كشتى براى حيوانات مهيا كرده بود.(576)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى غرق كرد جميع زمين را در طوفان نوح مگر خانه كعبه ، پس از آن روز آن را ((عتيق )) ناميدند كه از غرق شدن آزاد شد.
راوى پرسيد: به آسمان رفت ؟
گفت : نه ، و ليكن آب به آن نرسيد و از دورش بلند شد.(577)
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند: به چه علت حق تعالى جميع زمين را غرق فرمود و در ميان ايشان بودند اطفال و جمعى كه گناه از براى ايشان نيست ؟
afsanah82
11-04-2010, 03:58 PM
جواب فرمود كه : اطفال در ميان ايشان نبودند، زيرا كه خدا عقيم كرد صلبهاى قوم نوح را و رحمهاى زنان ايشان را چهل سال ، پس نسل ايشان منقطع شد، پس چون غرق شدند طفلى در ميان ايشان نبود، و نمى باشد اينكه خدا هلاك كند به عذاب خود كسى را كه گناهى از براى او نيست ، و اما باقى قوم نوح عليه السلام پس از براى اين هلاك شدند كه تكذيب نمودند پيغمبر خدا حضرت نوح عليه السلام را، و ساير ايشان غرق شدند به راضى بودن ايشان به تكذيب تكذيب كنندگان ، و هر كه غايب باشد از امرى و راضى به آن باشد چنان است كه حاضر باشد و آن امر را مرتكب شده باشد.(578)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : حق تعالى براى اين فرمود كه پسر نوح از اهل تو نيست كه او عاصى بود، چنانچه فرمود كه (انه عمل غير صالح ).(579)(580)
مؤ لف گويد: خلاف است ميان مفسران و مورخان و علماى مخالفان در باب پسر نوح عليه السلام كه آيا پسر نوح بود و يا پسر زن نوح ؟ و آيا حلال زاده بود و يا فرزند زنا بود؟ و مشهور ميان علماى شيعه آن است كه پسر نوح بود و حلال زاده بود، و در آن آيه كه حق تعالى مى فرمايد كه (انه عمل غير صالح ) دو قرائت هست : اكثر قراء ((عمل )) خوانده اند به فتح عين و ميم و ضم لام با تنوين كه اسم باشد، و كسائى و يعقوب و سهل به فتح عين و كسر ميم و فتح لام خوانده اند كه فعل ماضى باشد و غير منصوب باشد كه مفعول آن باشد، و بنا بر قرائت اول بعضى گفته اند كه : مضافى مقدر است ، يعنى صاحب عمل ، ناشايست بود، يعنى حلال زاده نبود؛ و احاديث بر نفى اين معنى بسيار است .
و احاديث بسيار از حضرت امام رضا و ساير ائمه عليهم السلام منقول است كه : دروغ مى گويند سنيان كه مى گويند فرزند نوح نبود، بلكه فرزند او بود و چون كافر و بدكار بود خدا فرمود كه : از اهل تو نيست ، و مؤ منانى كه متابعت او كرده اند آنها را از اهل او شمرد چنانچه نوح گفت (فمن تبعنى فانه منى ).(581)(582)
و آنچه در بعضى از احاديث معتبره شيعه وارد شده است كه فرزند نوح نبود يا محمول بر تقيه است يا بر آنكه از زن نوح به حلال بهم رسيده بود كه پيشتر زن ديگرى بوده باشد و بعد از مفارقت او نوح خواسته باشد، زيرا كه به عقل و نقل ثابت شده است كه پيغمبران منزهند از آنكه حق تعالى بگذارد كه نسبت به حرمت ايشان چيزى واقع شود كه موجب ننگ ايشان باشد، و همچنين در آن آيه كه حق تعالى مثل زده است براى عايشه و حفصه فرموده است كه : ((و خدا مثل زده است براى آنانى كه كافر شدند به زن نوح و زن لوط كه بودند در زير دو بنده شايسته از بندگان ما، پس خيانت كردند با ايشان ، پس هيچ نفع نبخشيدند آن دو بنده ايشان را از عذاب خدا، و به آن زنها گفته شد كه : داخل شويد در آتش جهنم با داخل شوندگان )).(583)
احاديث از طريق عامه و خاصه وارد شده است كه : خيانت آن زنها آن بود كه كافر بودند و كافران را دلالت مى كردند بر هر كه ايمان به شوهرهاى ايشان مى آورد، و نمامى مى كردند و آزار به شوهران خود مى رسانيدند، و خيانت ديگر نكردند.(584)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون نوح عليه السلام از كشتى فرود آمد، ابليس ((عليه اللعنه )) به نزد او آمد و گفت : هيچكس در زمين نعمتش بر من بزرگتر از تو نيست ؛ نفرين كردى بر اين فاسقان و مرا از شغل گمراه كردن ايشان راحت دادى ، دو خصلت تو را تعليم مى كنم : زنهار كه حسد بر كسى مبر كه حسد با من كرد آنچه كرد، و زنهار كه حرص مدار كه حرص نمود با آدم آنچه نمود.(585)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون نوح عليه السلام نفرين بر قوم خود كرد و ايشان هلاك شدند، شيطان به نزد او آمد و گفت : تو را بر من نعمتى هست ، مى خواهم تو را مكافات كنم بر آن نعمت .
فرمود كه : من دشمن دارم اين را كه بر تو نعمتى داشته باشم ، بگو آن نعمت چيست ؟
گفت : نعمت آن است كه نفرين كردى بر قوم خود و ايشان را غرق كردى ، و كسى نماندن كه من او را گمراه كنم پس به راحت افتادم تا قرن ديگر بهم رسند و آنها را گمراه كنم .
نوح گفت : مكافات تو چيست ؟
گفت : در سه موطن مرا ياد كن كه نزديكترين احوال من بسوى بنده وقتى است كه در يكى از اين سه حالت باشد: مرا ياد كن در وقتى كه به غضب آئى ، و مرا ياد كن در وقتى كه ميان دو كس حكم كنى ؛ و مرا ياد كن در وقتى كه با زنى تنها در جائى باشى كه ديگرى با شما نباشد.(586)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : چون نوح عليه السلام حيوانات را داخل كشتى مى كرد، بز نافرمانى نمود، پس نوح آن را انداخت به ميان كشتى و دمش شكست و به اين سبب عورتش چنين مكشوف ماند؛ و گوسفند مبادرت كرد به داخل شدن كشتى ، پس نوح دست به دمش و عقبش ماليد و به اين سبب دمبه بهم رسانيد كه عورتش پوشيده شد.(587)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : نجف كوهى بود كه بر روى زمين كوهى از آن بزرگتر نبود، و آن همان كوه بود كه پسر نوح عليه السلام گفت كه : ((پناه به كوهى مى برم كه مرا از آب نگاهدارد ))(588)، پس حق تعالى وحى نمود بسوى كوه كه : آيا به تو پناه مى برند از عذاب من ؟ پس پاره پاره شد بسوى بلاد شام و ريگ نر مى شد و جاى آن درياى عظيمى شد، و آن دريا را ((نى )) مى گفتند، پس آن دريا خشك شد گفتند كه : ((نى جف ))، يعنى درياى نى خشك شد، پس اين نام آن دريا شد و به بسيارى استعمال ، نجف گفتند، زيرا كه بر زبانشان سبكتر بود.(589)
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون حضرت نوح عليه السلام از كشتى به زمين آمد، او و فرزندان او و هر كه متابعت او كرده بود هشتاد كس بودند، پس قريه اى كه در همانجا فرود آمد و آن را ((قرية الثمانين )) نام كرد، زيرا كه هشتاد تن بودند.(590)
و ابن بابويه رحمة الله از وهب روايت كرده است كه : چون نوح عليه السلام در كشتى سوار شد، حق تعالى سكينه انداخت بر آنچه در كشتى بودند از چهارپايان و مرغان و وحشيان ، پس هيچيك از ايشان به ديگرى ضرر نمى رسانيدند، گوسفند خود را به گرگ مى ماليد و گاو خود را به شير مى ساييد و گنجشك بر روى مار مى نشست ، پس هيچيك به ديگرى آسيبى نمى رسانيدند، و در آنجا نزاعى و فريادى و دشنامى و نفرينى نبود و همه به غم جان خود گرفتار بودند، و خدا زهر هر صاحب زهرى را بر طرف كرده بود، و بر اين حال بودند تا از كشتى بيرون آمدند؛ و در كشتى موش و عذره بسيار شد پس خدا وحى نمود به نوح كه : دست بر شير بمال ، چون دست ماليد عطسه كرد و از دو سوراخ دماغش دو گربه افتادند: يكى نر و ديگرى ماده ، پس موش كم شد؛ و دست بر روى فيل ماليد عطسه كرد و از دو سوراخ دماغش دو خوك نر و ماده افتادند، پس عذره كم شد.(591)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : قوم نوح شكايت كردند به نوح بسيارى موش را، پس خدا امر فرمود زيور را كه عطسه كرد، پس گربه از دماغش افتاد، و شكايت كردند بسيارى عذره را، خدا فيل را امر فرمود كه عطسه نمود، پس خوك از دماغش افتاد.(592)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون نوح عليه السلام بسوى الاغ آمد آن را داخل كشتى كند امتناع نمود و شيطان در ميان پاهاى الاغ جا گرفته بود، پس حضرت نوح گفت : اى شيطان ! داخل شو، و جريده اى از نخل خرما بر آن زد، پس الاغ داخل كشتى شد و شيطان هم داخل شد.
پس شيطان گفت كه : دو خصلت به تو مى آموزم .
نوح عليه السلام گفت : مرا احتياجى به سخن تو نيست .
شيطان گفت : بپرهيز از حرص كه آدم را از بهشت بيرون كرد، و بپرهيز از حسد كه مرا از بهشت بيرون كرد.
پس خدا وحى نمود به نوح عليه السلام كه : قبول كن از او هر چند ملعون است .(593)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : آب در زمان نوح عليه السلام بر هر زمين و هر كوه پانزده ذرع بلند شد.(594)
مؤ لف گويد: محتمل است كه مراد آن باشد كه از پانزده ذرع كمتر نبود كه بعضى از جاها بيشتر باشد، يا آنكه سطح آب نيز مانند سطح زمين ناهموار بوده باشد به اعجاز آن حضرت ، و آنچه گذشت كه كشتى به آسمان ساييد ممكن است كه آخر چنين شده باشد، يا بعضى از اجزاى آب به موج چنين بلند شده باشد.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون نوح عليه السلام قوم خود را دعوت كرد، فرزندان شيث چون از نوح شنيدند تصديق آنچه در دست ايشان بود از علم ، تصديق او كردند، و فرزندان قابيل تكذيب نمودند و گفتند: ما نشنيده ايم آنچه تو مى گوئى در پدران گذشته خود، و گفتند: آيا به تو ايمان بياوريم و پيروى تو كرده اند رذل ترين ما؟! و مرادشان فرزندان شيث عليه السلام بود.(595)
در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه شريعت نوح عليه السلام آن بود كه خدا را عبادت كنند به يگانگى و اخلاص و ترك نمايند آنچه شريك و مثل پروردگار گردانيده اند، و اين فطرتى است كه خدا همه را بر اين خلق كرده است ، و پيمان گرفت حق تعالى بر نوح و پيغمبران كه خدا را بپرستند و شرك به او نياورند، و امر فرمود او را به نماز و امر و نهى و حلال و حرام ، و در شريعت او احكام حدود و ميراث نبود، پس نهصد و پنجاه سال در ميان ايشان ماند كه ايشان را پنهان و آشكار دعوت مى نمود، پس چون ابا كردند و طغيان نمودند نوح گفت : پروردگارا! من مغلوبم پس انتقام بكش از براى من .
پس خدا وحى كرد به او كه : ايمان نمى آورد به تو از قوم تو مگر آنها كه ايمان آورده اند، پس اندوهگين مباش از كرده هاى ايشان .
پس به اين سبب نوح گفت در هنگام نفرين كردن بر ايشان : فرزند نمى آورند مگر فاجر و كفران كننده .(596)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه منزل نوح و قوم او در شهرى بود كنار فرات از جانب غربى شهر كوفه ، و نوح مردى درودگر، پس خدا او را برگزيد و پيغمبر گردانيد، و اول كسى كه كشتى ساخت و بر روى آب جارى شد نوح عليه السلام بود، و در ميان قوم خود هزار كم پنجاه سال ماند و ايشان را دعوت به دين حق كرد و ايشان استهزا و سخريه مى نمودند، چون اين حالت را از ايشان مشاهده كرد بر ايشان نفرين كرد و حق تعالى دعايش را مستجاب گردانيد و وحى نمود بسوى او كه : كشتى را بساز و گشاده بساز و زود بعمل آور.
پس نوح كشتى را در مسجد كوفه به دست خود مى ساخت و چوب را از راه دور مى آورد تا فارغ شد از آن ، و قوم نوح ((يغوث )) و ((يعوق )) و ((نسر)) كه بتهاى ايشان بودند در اين مسجد كوفه نصب كرده بودند.
راوى پرسيد: فداى تو شوم ، در چند گاه كشتى نوح ساخته شد؟
فرمود: در دو دور كه هشتاد سال است .
راوى گفت : عامه مى گويند در پانصد سال ساخت .
فرمود: نه چنين است ، و چون تواند بود و حق تعالى مى فرمايد كه (و وحينا)(597)، و وحى به لغت سرعت است .(598)
و به سند معتبر از اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : كشتى نوح سرپوشى بر بالايش بود كه آفتاب و ماه ديده نمى شدند، و نوح دو دانه با خود داشت كه يكى در روز روشنى آفتاب مى داد و ديگرى در شب روشنى ماه مى داد، و به اينها وقت نمازها را مى دانستند، و جسد آدم عليه السلام را با خود به كشتى برد و چون از كشتى فرود آمد در زير مناره مسجد منى دفن نمود.(599)
مؤ لف گويد: پيشتر دانستى كه حق آن است كه جسد آدم بعد از طوفان در نجف اشرف مدفون شد، و شايد اين حديث محمول بر تقيه باشد.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : نوح عليه السلام كشتى را در سى سال ساخت .(600)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : در مدت صد سال ساخت ، پس خدا امر فرمود او را كه از هر جفتى دو تا با خود به كشتى برد، از آن هشت جفتى كه آدم از بهشت بيرون آورده بود تا آنكه بعد از فرود آمدن از كشتى فرزندان نوح تعيش در زمين توانند نمود، چنانچه حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است كه : ((فرو فرستاد براى شما از چهارپايان هشت جفت : از گوسفند دو تا و از بز دو تا و از شتر دو تا و از گاو دو تا))(601)، پس از گوسفند دو جفت بود: يك جفت از آنها كه مردم تربيت مى كنند و يك جفت از آنها كه وحشيند و در كوهها مى باشنند و شكار ايشان حلال است ؛ و يك جفت از بز اهلى و يك جفت از بز وحشى ؛ و يك جفت از گاو اهلى و يك جفت از گاو كوهى ؛ و يك جفت از شتر خراسانى و يك جفت از شتر عربى ، و هر جانور پرنده صحرائى و خانگى .(602)
مترجم گويد: جمع ميان اين احاديث مختلفه كه در باب مدت ساختن كشتى وارد شده است يا به اين است كه بعضى توافق روايات عامه بر سبيل تقيه وارد شده است ، يا به آنكه بعضى زمان اصل كشتى تراشيدن باشد، و بعضى زمان كشتى تراشيدن با بعضى از مقدمات آن مانند چوب و ميخ و ساير ضروريات عمل آن را تحصيل كردن ، و بعضى بر سبيل تحصيل جميع مقدمات .
و از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حيض نجاستى است كه خدا زنان را به آن مبتلا گردانيده است ، و در زمان نوح عليه السلام زنان در سال يك مرتبه حايض مى شدند تا آنكه در آن زمان هفتصد نفر از زنان از پرده هاى خود بدر آمدند و جامه هاى معصفر پوشيدند و خود را به زيورها و عطرها آراستند و متفرق شدند در شهرها، و در مجالس مردان حاضر مى شدند و با ايشان در عيدها جمع مى شدند و در صفهاى ايشان مى نشستند، پس خدا مبتلا گردانيد خصوص آن زنان بدكردار را به آنكه در هر ماه يك حيض مى ديدند، پس ايشان را از ميان مردم بيرون كردند و آنها مشغول به حيض خود شدند، و به سبب زيادتى خون حيض كه از ايشان جدا شد شهوتشان شكسته شد، و زنان ديگر باز موافق عادت خود هر سال يك مرتبه خون مى ديدند، پس پسران آن زنان كه در هر ماه حيض مى ديدند خواستند دختران آنها را كه در هر سال حيض مى ديدند، پس به يكديگر ممزوج شدند؛ و چون آنها كه در هر ماه حيض مى ديدند حيضشان صافى تر
و مستقيم تر بود، فرزندان از ايشان بيشتر بهم رسيد و از غير ايشان كمتر بهم رسيد، پس به اين سبب آنها كه هر ماه يك حيض بينند بسيار شدند و آنها كه هر سال يك حيض بينند كم شدند.(603)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون نوح عليه السلام از كشتى فرود آمد و آب از استخوانهاى كافران دور شد و استخوانهاى قوم خود را ديد، جزع شديد و غم عظيم او را طارى شد، پس خدا وحى فرمود به او كه : انگور سياه بخور تا غمت برطرف شود.(604)
و در حديث معتبر از آن حضرت منقول است كه : نوح عليه السلام با قومش در كشتى هفت شبانه روز ماندند و طواف كرد كشتى دور خانه كعبه و بر جودى - كه فرات كوفه است - قرار گرفت .(605)
مترجم گويد: در مدت مكث نوح عليه السلام در كشتى خلاف است : بعضى موافق اين روايت قائل شده اند و اين اقوى است ، و بعضى بر طبق روايت ديگر قائل شده اند كه صد و پنجاه روز بود، و بعضى شش ماه ، و بعضى پنج ماه نيز گفته اند.(606)
و در احاديث معتبره وارد شده است كه : ولد الزنا بدترين خلق خداست ، و حضرت نوح عليه السلام سگ و خوك و همه جانورى را با خود به كشتى برد، و ولد الزنا را داخل كشتى نكرد.(607)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است در تقسير قول حق تعالى كه : ((ايمان نياوردند با نوح مگر اندكى ))(608)، فرمود: هشت نفر بودند.(609)
مترجم گويد: شايد بغير فرزند و فرزند زاده هاى خودش ، از بيگانگانى كه ايمان آورده بودند و با آنها هشتاد مى شده باشند، يا آنكه يكى از اين دو حديث محمول بر تقيه بوده باشد.
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام مروى است كه : تنور نوح عليه السلام در مسجد كوفه بود در طرف قبله در جانب راست ، پس روزى زن نوح به نزد آن حضرت آمد و او مشغول ساختن كشتى بود و گفت : اى نوح ! از تنور آب بيرون آمد، پس نوح بدويد بسوى تنور تا آجرى بر سر تنور چسبانيد و به مهر خود آن را مهر كرد و آب ايستاد، پس چون از كشتى فارغ شد و همه چيز را به كشتى برد، آمد مهر و آجر را از سر تنور برگرفت ،(610) پس آب جوشيد و آب فرات با ساير آبها و چشمه ها جوشيدند و بلند شدند.(611)
و در چندين حديث معتبر منقول است كه : چون كافران غرق شدند و حق تعالى وحى نمود بسوى زمين كه (يا ارض ابلعى ماءك )(612) يعنى : ((اى زمين ! فرو بر آب خود را))، زمين گفت : خدا مرا امر فرمود كه آب خود را فرو برم ، پس آبى كه از آسمان باريده است فرو نمى برم ؛ چون زمين آبهائى كه از چشمه ها و نهرها جوشيده بود فرو برد، آب آسمان بر روى زمين ماند، پس خدا آنها را درياها گردانيد بر دور دنيا.(613)
و به سندهاى معتبر از موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : چون نوح در كشتى نشست در آنجا ماند آنچه خدا خواست ، و نوح كشتى را سر داده بود و به امر خدا به راه مى رفت ، پس حق تعالى وحى كرد بسوى كوهها كه : من خواهم گذاشت كشتى بنده خود نوح را بر كوهى از شماها، پس هر يك از كوهها سركشى و تطاول نمودند بغير جودى - كه كوهى است در موصل - كه آن تواضع و شكستگى نمود و گفت : مرا آن رتبه نيست كه كشتى نوح عليه السلام بر من فرود آيد!
پس حق تعالى تواضع آن را پسنديد و امر فرمود كشتى را نزد آن قرار گيرد، چون سينه كشتى بر جودى خورد، كشتى به اضطراب آمد و صداى عظيم ظاهر شد كه اهل آن از شكستن و غرق شدن ترسيدند، پس نوح سرش را از سوراخى كه در كشتى بود بيرون آورد و دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت : ((بارات قنى بارات قنى )) يعنى : خداوندا! به اصلاح آور، خداوندا! به اصلاح آور.(614)
و در بعضى روايات آن است كه گفت : ((يا رهمن اتقن )) يعنى : پروردگارا! احسان كن .(615)
و در روايات معتبره وارد است كه : متوسل شد به انوار مقدسه رسول خدا و اميرالمؤ منين و فاطمه و حسن و حسين و ساير ائمه عليهم السلام ، و ايشان را شفيع گردانيد.(616)
و اينها منافاتى با يكديگر ندارند، چون ممكن است همه واقع شده باشند.
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : كشتى نوح در روز نوروز بر جودى قرار گرفت .(617)
و سيد ابن طاووس رحمة الله از محمد بن جرير طبرى روايت كرده است كه : حق تعالى نوح را گرامى داشت به پيغمبرى براى آنكه طاعت الهى بسيار مى كرد و از خلق عزلت گزيده بود براى بندگى خدا، و قامتش سيصد و شصت ذراع اهل زمان خود، و لباس او از پشم بود، و لباس حضرت ادريس پيش از او از مو بود، و در كوهها تعيش مى نمود و از گياه زمين مى خورد، پس جبرئيل براى او پيغمبرى آورد در وقتى كه چهارصد و شصت سال از عمرش گذشته بود، پس جبرئيل به او گفت : چرا از خلق كناره گرفته اى ؟
گفت : چون قوم من خدا را نمى شناسند، پس از آنها دورى كردم .
جبرئيل گفت : با آنها جهاد كن .
فرمود: من طاقت مقاومت ايشان ندارم ، و اگر بدانند بر دين ايشان نيستم هر آينه مرا بكشند!
گفت : اگر قوتى بيابى كه با ايشان جهاد كنى ، خواهى كرد؟
گفت : وا شوقاه ! كاش مى يافتم .
پس نوح گفت : تو كيستى ؟
جبرئيل نعره اى زد كه نزديك شد كه كوهها از هم بپاشند، پس جواب گفتند او را ملائكه و جميع اجزاء زمين كه : لبيك لبيك اى فرستاده پروردگار عالميان .
پس نوح را دهشتى عظيم عارض شد.
پس جبرئيل گفت : منم آنكه با دو پدر تو آدم و ادريس عليهما السلام مى بودم ، و حق تعالى تو را سلام مى رساند و بشارتها براى تو آورده ام ، و اين است جامه شكيبايى و جامه يقين و جامه يارى و جامه رسالت و جامه پيغمبرى ، و خدا امر مى نمايد تو را كه تزويج نمائى عموره دختر ضمران پسر ادريس را كه اول كسى كه به تو ايمان آورد او خواهد بود.
پس نوح عليه السلام در روز عاشورا رفت بسوى قومش و عصاى سفيدى در دست داشت و عصا او را خبر مى داد به آنچه قومش در خاطر داشتند و سر كرده هاى ايشان هفتاد هزار تن بودند، و آن روز عيد ايشان بود و همگى نزد بتهاى خود حاضر شده بودند، پس ندا كرد در ميان ايشان : لا اله الا الله ، آدم عليه السلام برگزيده خداست ، ادريس عليه السلام بلند كرده خداست ، ابراهيم عليه السلام خليل خداست ، موسى عليه السلام كليم خداست ، عيسى مسيح عليه السلام از روح القدس خلق خواهد شد، محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم آخر پيغمبران خداست ، و او گواه من است بر شما كه تبليغ رسالت خدا كردم .
پس بلرزيدند بتها و آتشكده ها خاموش شدند و آن گروه خائف گرديدند.
پس جباران و سركرده هاى ايشان گفتند: كيست اين مرد؟
نوح عليه السلام فرمود: منم بنده خدا و فرزند بنده خدا، و خدا مرا فرستاده است به پيغمبرى بسوى شما، و صدا به گريه بلند كرد و فرمود: مى ترسانم شما را از عذاب خدا.
پس چون عموره كلام نوح را شنيد به او ايمان آورد، پدرش او را معاتب نمود و گفت : سخن نوح يك مرتبه در تو چنين اثر كرد، مى ترسم كه پادشاه تو را بشناسد و بكشد.
عموره گفت : اى پدر! كجا شد عقل تو و فضل و علم تو؟! نوح مرد تنهاى ضعيفى بى آنكه از جانب خدا ماءمور باشد چنين صدائى در ميان شما مى تواند زد كه شما را چنين هراسان گرداند؟!
پس يك سال عموره را در زندان كرد و طعام را از او قطع كرد و تا يك سال صداى او را از زندان مى شنيدند، بعد از يك سال كه او را بيرون آوردند نور عظيم از او مشاهده كردند و حالش را بسيار نيكو يافتند و متعجب شدند كه بى طعام چگونه زنده مانده است ! چون از او پرسيدند گفت : من استغاثه كردم به پروردگار نوح ، و نوح به اعجاز، طعام براى من مى آورد به زندان ، پس نوح او را خواست و سام از او بهم رسيد.
نوح دو زن داشت : يكى كافره كه نامش ((رابعا)) بود و غرق شد، و يكى مسلمان كه با نوح در كشتى بود، و بعضى گفته اند: نام زن مسلمان ((هيكل )) بود.(618)
و در احاديث معتبره بسيار وارد شده كه : اميرالمؤ منين وصيت نمود به حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهما السلام كه : چون من بميرم مرا غسل دهيد و عقب جنازه را برداريد و با پيش جنازه كار مداريد كه ملائكه مى برند، و هر جا كه پيش جنازه به زمين آيد عقب آن را به زمين گذاريد، و به جانب قبله يك كلنگ بزنيد، چون چنين كنيد قبرى ظاهر مى شود كه پدرم نوح براى من نزد سينه خود ساخته است . پس چون چنين كردند لوحى يافتند كه به خط و زبان سريانى بر آن نقش كرده بودند: بسم الله الرحمن الرحيم ، اين قبرى است كه ساخته است نوح پيغمبر براى على عليه السلام وصى محمد صلى الله عليه و آله و سلم پيش از طوفان به هفتصد سال .(619)
و احاديث در باب آنكه آدم و نوح پشت سر اميرالمؤ منين عليه السلام مدفونند، و آنكه بعد از زيارت آن حضرت زيارت ايشان مى بايد كرد بسيار است ، و اكثر را در كتاب مزار ايراد كرده ايم .
بـاب پـنجم : در بيان قصص حضرت هود عليه السلام و قوم آن حضرت و قصه شديد و شداد و ارم ذات العماد و در آن دو فصل است
فصل اول : در قصه هود عليه السلام و قوم او عاد است
ابن بابويه و قطب راوندى گفته اند: هود پسر عبدالله پسر رياح پسر جلوث پسر عاد پسر عوض پسر سام پسر نوح عليه السلام است .(620)
و بعضى گفته اند: اسم هود عابر است و پسر شالخ ارفخشد پسر سام پسر نوح است .(621)
و ابن بابويه رحمة الله گفته است : آن حضرت را براى اين هود گفتند كه هدايت يافت در ميان قوم خود به امرى كه آنها از آن گمراه بودند.(622)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون هنگام وفات حضرت نوح شد، شيعيان خود و تابعان حق را طلبيد و فرمود: بدانيد بعد از من غيبتى خواهد بود كه در آن غيبت غالب خواهند شد پيشوايان باطل و سلاطين جابر، و حق تعالى آن شدت را از شما رفع خواهد فرمود به قائم از فرزندان من كه نام او هود است ، و او را هيئت نيكو و اخلاق پسنديده و سكينه و وقار خواهد بود، و شبيه خواهد بود به من در صورت و خلق ، و چون او ظاهر شود خدا دشمنان شما را به باد، هلاك گرداند.
پس شيعيان پيوسته انتظار قدومن هود عليه السلام مى كشيدند تا آنكه مدت بر ايشان طولانى شد و دلهاى بسيارى از ايشان قساوت بهم رسانيد، پس خدا هود را ظاهر گردانيد در هنگامى كه ايشان نااميد شده بودند و بلاى ايشان عظيم شده بود، پس خدا هلاك كرد دشمنان ايشان را به باد عقيم كه در قرآن ياد فرموده است ، پس باز غيبتى بهم رسيد و طاغيان غالب شدند تا حضرت صالح عليه السلام ظاهر شد.(623)
و ابن بابويه و قطب راوندى رحمة الله روايت كرده اند از وهب كه : چون هود را چهل سال تمام شد، خدا وحى فرمود بسوى او كه : برو بسوى قوم خود و ايشان را بخوان بسوى عبادت من و يگانه پرستى من ، اگر تو را اجابت كنند قوت و اموالشان را زياده گردانم ، پس ايشان روزى در مجمعى مجتمع بودند كه ناگاه هود عليه السلام به نزد ايشان آمد و گفت : اى قوم ! عبادت كنيد خدا را كه شما را خدائى و آفريننده اى و معبودى بغير او نيست .
ايشان گفتند: اى هود! تو ندز ما ثقه و محل اعتماد و امين بودى .
گفت : من رسول خدايم بسوى شما، ترك كنيد پرستيدن بتها را.
چون اين سخن از او شنيدند به خشم آمده و بر روى او دويدند و گلويش را فشردند تا آنكه نزديك به مردن رسيد پس دست از آن حضرت برداشتند، و آن حضرت يك شبانه روز بيهوش افتاده بود، چون به هوش آمد گفت : خداوندا! آنچه فرمودى كردم و آنچه ايشان با من كردند ديدى .
پس جبرئيل بر او فرود آمد و گفت : حق تعالى تو را امر مى فرمايد كه ملال بهم نرسانى و سستى نورزى از خواندن قوم خود، و تو را وعده داده است كه از تو ترسى در دلهاى ايشان بيفكند كه بعد از اين قادر نباشد بر زدن تو.
پس هود به نزد ايشان آمد و فرمود: شما بسيار تجبر كرديد در زمين ، و فساد بى حد از شما به ظهور آمد.
گفتند: اى هود! ترك اين سخن بكن كه اگر اين مرتبه تو را آزار كنيم چنان خواهيم كرد كه اول را فراموش كنى .
هود فرمود: اين سخنان را ترك كنيد به توبه و بازگشت نمائيد بسوى خداى خود.
پس چون قوم ، رعب و ترس عظيم از او در دل خود مشاهده نمودند، دانستند ديگر بر زدن او قادر نيستند، همگى جمعيت كردند بر اذيت او، هود نعره اى زد بر ايشان كه همگى از شدت و دهشت آن به رو افتادند، پس گفت : اى قوم ! بسيار مانديد در كفر چنانچه قوم نوح ماندند، و سزاوار است كه من نفرين كنم بر شما چنانچه نوح عليه السلام بر قوم خود نفرين كرد.
ايشان گفتند: اى هود! خدايان قوم نوح ضعيف و ناتوان بودند و خداهاى ما قوى و تنومند هستند، و مى بينى شدت بدنهاى ما را (طول ايشان صد و بيست ذراع بود به ذراع متعارف زمان خودشان ، و عرض ايشان شصت ذراع بود، و گاه بود كه يكى از ايشان دست مى زد به كوه كوچكى و از جا مى كند).
پس بر اين حال هتفصد و شصت سال ايشان را دعوت كرد، و چون خدا خواست ايشان را هلاك كند ريگهاى بيابان احقاف و سنگهاى آن را بر گرد ايشان جمع آورد و تلها گردانيد، پس هود به ايشان فرمود: مى ترسم كه اين تلها در باب شما به امرى ماءمور شوند و عذابى گردند بر شما.
و هود بسيار غمگين شد از تكذيب كردن ايشان ، پس آن تلها ندا كردند هود عليه السلام را كه : شاد باش اى هود، كه عاد قوم تو را از ما روز بدى خواهد بود.
چون هود اين ندا شنيد فرمود: اى قوم ! از خدا بترسيد و او را عبادت كنيد كه اگر ايمان نياوريد اين كوهها و تلها همه عذاب و غضب گردند بر شما.
چون اين را شنيدند شروع كردند به نقل كردن آن تلها، و هر چند برداشتند بيشتر شد، هود عرض كرد: خداوندا! رسالتهاى تو را رسانيدم و زياد نمى شود ايشان را مگر كفر. خدا وحى فرمود بسوى او كه : من باران را از ايشان باز مى دارم .
هود گفت : اى قوم ! خدا مرا وعده كرده است كه شما را هلاك گرداند.
و صداى او به كوهها رسيد تا آنكه شنيدند همه وحشيان و درندگان و مرغان ، پس از هر جنسى از ايشان جمعى به نزد هود آمدند و گريستند و گفتند: اى هود! آيا ما را هلاك مى گردانى با هالكان ؟
پس هود در حق ايشان دعا كرد، حق تعالى به او وحى فرمود: من هلاك نمى كنم كسى را كه معصيت من نكرده است به گناه كسى كه مرا معصيت كرده است .(624)
و على بن ابراهيم رحمة الله روايت كرده است كه : عاد كه قبيله و قوم هود عليه السلام بودند شهرهاى ايشان در باديه اى بود از شقوق تا اجفر، و شهرهاى ايشان چهار منزل بود، و زراعت و درخت خرما بسيار داشتند، و عمرهاى دراز و قامتهاى بلند بود ايشان را، پس بت پرستيدند، و خدا هود عليه السلام را بر ايشان مبعوث فرمود كه دعوت كند ايشان را به اسلام و ترك بت پرستى ، پس ابا كردند و به هود ايمان نياوردند و او را اذيت كردند، پس حق تعالى هفت سال باران را از ايشان منع كرد تا قحط در ميان ايشان بهم رسيد، و هود عليه السلام خود نيز مشغول زراعت بود و آب مى كشيد براى زراعت ، پس جمعى آمدند به در خانه او و او را مى خواستند، ناگاه ديدند كه از خانه هود پير زالى بيرون آمد سفيد مو و يك چشم و گفت : كيستيد شما؟
گفتند: ما از فلان بلاد آمده ايم ، خشكسالى در ميان ما بهم رسيده است ، آمده ايم كه هود از براى ما دعا كند كه باران در بلاد ما ببارد.
آن زن گفت : اگر دعاى هود مستجاب مى بود از براى خودش دعا مى كرد كه زراعتش همه سوخته است از كم آبى .
گفتند: الحال كجاست ؟
گفت : در فلان موضع است .
پس آمدند به خدمت آن حضرت و گفتند: اى پيغمبر خدا! شهرهاى ما خشكيده است و باران نمى بارد، از خدا بخواه باران بر ما بفرستد و فراوانى نعمت به ما عطا فرمايد.
پس هود مهياى نماز شد و نماز كرد و براى ايشان دعا كرد و به ايشان گفت : برگرديد كه خدا براى شما باران فرستاد و فراوانى نعمت در بلاد شما بهم رسيد.
گفتند: اى پيغمبر خدا! ما چيز عجيبى ديديم .
فرمود كه : چه ديديد؟
گفتند: در منزل تو پير زال سفيد موى يك چشم كورى ديديم . و سخنان او را نقل كردند.
فرمود: او زن من است و من دعا مى كنم خدا عمر او را دراز كند.
گفتند: به چه سبب او را دعا مى كنيد؟!
فرمود: چون خدا هيچ مؤ منى را نيافريده است مگر آنكه او را دشمنى هست كه او را اذيت مى كند، و اين دشمن من است ، و دشمن من كسى باشد كه من مالك اختيار او باشم بهتر است از آنكه كسى باشد كه او مالك اختيار من باشد.
پس هود عليه السلام در ميان قوم خود ماند و ايشان را بسوى خدا مى خواند و نهى مى كرد از عبادت بتها و مى گفت : ترك كنيد بت پرستى را و خداى يگانه را بپرستيد تا آبادانى در شهرهاى شما بهم رسد و حق تعالى باران بر شما بفرستد.
پس چون ايمان نياوردند، خدا فرستاد براى ايشان باد بسيار سرد از حد تجاوز كننده ، و مسخر گردانيد آن باد را بر ايشان هفت شب و هشت روز ميشوم .
حضرت فرمود: شومى آن به اين بود كه ماه منحوس بود به زحل هفت شب و هشت روز.(625)
و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : بدرستى كه حق تعالى را بادهاى رحمت و بادهاى عذاب هست ، و اگر خواهد كه باد عذاب را باد رحمت فرمايد، مى كند، و هرگز باد رحمت را باد عذاب نمى كند، زيرا هرگز نمى باشد كه گروهى اطاعت خدا كنند و طاعت ايشان وبال گردد بر ايشان مگر آنكه از طاعت بگردند.
و فرمود: چنين كرد خدا به قوم يونس عليه السلام ، چون ايمان آوردند رحمت كرد بر ايشان بعد از آنكه عذاب را بر ايشان مقدر و مقضى گردانيده بود، پس تدارك فرمود ايشان را به رحمت خود، و عذابى كه مقدر گردانيده بود بر ايشان رحمت گردانيد و عذاب را از ايشان برگردانيد و حال آنكه بر ايشان فرستاده بود و ايشان را فرا گرفته بود، و آن در وقتى بود كه ايمان آوردند و تضرع بسوى خدا كردند.
و اما ريح عقيم كه خدا بر قوم عاد فرستاد آن باد عذابى است كه هيچ رحمى را آبستن نمى كند و هيچ گياهى را به نشو و نما در نمى آورد، و آن بادى است كه بيرون مى آيد از زير زمين هفتم ، و هرگز از آن باد چيزى بيرون نيامده است مگر بر قوم عاد در وقتى كه خدا غضب فرمود بر ايشان ، پس امر فرمود خزينه داران را كه بيرون كنند از آن به قدر گشادگى انگشتر، پس باد نافرمانى كرد بر خزينه داران و بيرون آمد به قدر دماغ گاوى از روى خشم بر قوم عاد، پس فرياد برآوردند خازنان بسوى خدا از اين حال و گفتند: پروردگارا! اين باد بر ما طغيان كرد و مى ترسيم كه هلاك شوند به اين باد آنها كه معصيت تو نكرده اند از آفريده هاى تو و آباد كنندگان شهرهاى تو.
پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد كه برگردانيد باد را به بال خود و گفت : بيرون آى همان قدر كه ماءمور شده اى ، پس برگشت و به همان مقدار بيرون آمد و هلاك كرد قوم عاد را و هر كه نزد ايشان بود.(626)
و در حديث حسن منقول است كه : معتصم امر كرد در ((بطانيه )) چاهى بكنند و تا سيصد قامت كندند و آب ظاهر نشد، پس گذاشت و ديگر نكند. و چون متوكل خليفه شد امر كرد هر قدر كه بايد كند بكنند تا آب ظاهر شود، پس كندند تا به حدى كه در هر صد قامت يك چرخ گذاشتند تا آنكه به سنگى رسيدند، چون آن را به كلنگ شكستند از آنجا باد بسيار سردى بيرون آمد و هر كه نزديك آن چاه بود همه را هلاك كرد. پس چون اين خبر به متوكل رسيد خود و هر كه از علما نزد او بود حيران شدند و سر اين امر را ندانستند. پس نامه اى در اين باب به امام على نقى عليه السلام نوشتند، حضرت جواب فرمود: اينها شهرهاى احقاف است ، و ايشان قوم عادند كه خدا آنها را به باد تند سرد هلاك كرد، و پيغمبر ايشان هود بود، و شهرهاى ايشان آبادان و با خير فراوان بودند، پس خدا باران را از ايشان حبس فرمود هفت سال تا به خشكسالى افتادند و خير از بلاد ايشان برطرف شد. و هود عليه السلام به ايشان مى گفت : طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود و توبه كنيد بسوى او تا خدا بفرستد باران را بر شما ريزنده ، و زياد گرداند شما را قوتى بسوى قوت شما، و پشت مكنيد بسوى حق جرم كنندگان .
پس چون ايمان نياوردند و طغيان ايشان زياده شد خدا وحى نمود به هود كه : عذاب در فلان وقت بسوى ايشان خواهد آمد، بادى خواهد بود كه در آن عذابى دردناك باشد. پس چون آن وقت شد، ديدند ابرى رو به ايشان مى آيد، پس شادى كردند و گفتند: اين ابرى است كه باران بر ما خواهد باريد.
هود گفت : بلكه همان عذابى است كه تعجيل مى كرديد و مى طلبيديد.(627)
از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : بادى هرگز بيرون نرفت بى مكيال و پيمانى مگر در زمان عاد كه زيادتى نمود بر خزينه دارانش و بيرون آمد مانند سوراخ سوزنى ، پس هلاك كرد قوم عاد را.(628)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه بادها پنج اند و يكى از آنها عقيم است ، پس پناه مى بريم به خدا از شر آن .(629)
و ابن بابويه رحمة الله از وهب روايت كرده است كه : ريح عقيم روى اين زمينى است (630 ) كه ما بر روى آنيم ، به هفتاد هزار مهار از آهن آن را بسته اند، و و موكل گردانيده اند به هر مهارى هفتاد هزار ملك ، پس چون حق تعالى مسلط گردانيد آن را بر قوم عاد رخصت طلبيدند خازنان آن باد از پروردگار خود كه بيرون آيد باد مثل آنچه از دماغ گاو بيرون مى آيد، و اگر خدا رخصت مى داد بر روى زمين هيچ چيز نمى گذاشت مگر آنكه آن را مى سوخت ، پس خدا وحى نمود بسوى خزينه داران كه : بيرون كنيد از باد مانند سوراخ انگشتر، پس به همان هلاك شدند قوم عاد، و به همين باد خدا در ابتداى قيامت كوهها و تلها و شهرها و قصرها را هموار خواهد نمود، و اين را عقيم مى نامند به سبب آنكه آبستن است به عذاب و عقيم است از رحمت ، و آن باد كه بر قوم عاد وزيد خرد كرد قصرها و قلعه ها و شهرها و جميع عمارات ايشان را و همه را به مثابه ريگ روان كرد كه باد آن را به هوا برد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه ما تذر من شى ء اتت عليه الا جعلتهت كالرميم (631) يعنى : ((ترك نمى كرد چيزى را كه بر آن وارد شود مگر آنكه مى گردانيد آن را مانند استخوان پوسيده يا گياه پوسيده ))، و به اين سبب اكثر ريگ روان در آن شهرهاست ، زيرا كه باد آن شهرها را ريزه ريزه كرد، و وزيد بر ايشان هفت شب و هشت روز پى در پى ، مردان و زنان را از زمين مى كند و به هوا بلند مى كرد، پس سرنگون ايشان را به زير مى آورد، و كوههاى ايشان را از بيخ مى كند چنانچه خانه هاى ايشان را مى كند و ريزه ريزه مى كرد، و به اين سبب ريگ روان كوه نمى باشد، و به اين سبب ايشان را ذات العماد فرموده است خدا، زيرا كه ايشان عمودها و ستونها از كوهها مى تراشيدند به قدر بلندى كوه ، و اين عمودها را نصب مى كردند، و قصرها بر روى اين عمودها بنا مى كردند.(632)
afsanah82
11-04-2010, 03:59 PM
و ايضا از وهب روايت كرده است كه : امر قوم عاد چنين بود كه هر ريگ روان كه بر روى زمين هست در هر شهرى كه باشد مسكن عاد بود در زمان ايشان ، و پيشتر ريگ در شهرها بود اما بسيار نبود تا آن زمان كه بسيار بهم رسيد، و اصل اين ريگ ، قصرهاى محكم بود و قلعه ها و حصارها و شهرها و آب انبارها و خانه ها و باغها از قوم عاد، و بلاد ايشان آبادترين بلاد عرب بود، و بت پرستيدند حق تعالى بر ايشان غضب كرد و ريح عقيم را بر ايشان فرستاد كه قصرهها و شهرهاه و قلعه ها و مساكن و منازل ايشان را ريزه ريزه نمود كه ريگ روان شد، و ايشان سيزده قبيله بودند، و حضرت هود عليه السلام در ميان ايشان صاحب حسب و نسب بزرگ و ثروت و مال بسيار بود، و شبيه ترين فرزندان آدم بود به آدم ، و مرد گندم گون بسيار موى و خوشرو بود، و احدى از مردم شبيه تر نبود به آدم از او مگر حضرت يوسف عليه السلام ، پس هود عليه السلام زمان بسيارى در ميان ايشان ماند و ايشان را بسوى خدا دعوت مى كرد، و نهى مى كرد ايشان را از شرك به خدا و ظلم كردن بر مردم ، و مى ترسانيد ايشان را به عذاب ، پس لجاجت نمودند و از طريقه باطل برنگشتند، و ايشان در احقاف مى بودند، و هيچ امت زياده از ايشان نبود در بسيارى و در شدت بطش و غضب .
پس چون باد را ديدند كه رو به ايشان مى آيد به هود گفتند كه : ما را به باد مى ترسانى ؟ پس جمع كردند فرزندان و مالهاى خود را در دره اى از اين دره ها و ايستادند بر در آن دره كه دفع نمايند باد را از مالها و زنان و فرزندان خود، پس باد در زير پاى ايشان داخل شد و ايشان را از زمين كند و بسوى آسمان بالا برد، پس ايشان را از هوا به دريا افكندن ، و حق تعالى پيشتر مورچه را بر ايشان مسلط كرده بود آنقدر كه طاقت نداشتند، و در گوش و چشم و دهان و بينى ايشان داخل مى شدند، تا آنكه ايشان ترك بلاد خود كردند و از اموال خود دور افتادند، و حق تعالى مسخر ايشان گردانيده بود از كندن كوهها و سنگها و ستونها و قوت بر كارها آنچه از براى احدى غير ايشان مسخر نكرده بود پيش از ايشان و بعد از ايشان ، و اكثر ايشان در دهنا و يبرين و عالج بودند تا يمن و حضرموت .(633)
و بعد از هلاك ايشان ، حضرت هود عليه السلام با هر كه به او ايمان آورده بود ملحق شدند به مكه ، و در مكه بودند تا از دنيا رحلت نمودند، و حضرت صالح عليه السلام نيز چنين كرد و در اين دره روحا كه نزديك مكه است هفتاد هزار پيغمبر به قصد حج گذشته اند، همه جامه هاى پشم پوشيده و مهار شتران ايشان از بافته پشم بود، و خدا را تلبيه مى گفتند به تلبيه هاى مختلف ، و از جمله اين پيغمبران بودند هود و صالح و ابراهيم و موسى و شعيب و يونس عليهم السلام ، و هود مرد تاجرى بود.(634)
و به سند معتبر از على بن يقطين منقول است كه : منصور دوانيقى امر كرد يقطين را كه چاهى بكند در قصر عبادى ، و پيوسته يقطين به كندن آن مشغول بود تا منصور مرد و آب بيرون نيامد، چون اين خبر را به مهدى گفتند گفت : البته مى كنم تا آب بيرون آيد اگر چه بايد كه جميع بيت المال را صرف كنم ، پس يقطين برادر خود ابوموسى را فرستاد كه مشغول كندن شد و آنقدر كندند كه در ته زمين سوراخى شد و از آنجا بادى بيرون آمد و ايشان ترسيدند و اين خبر را به ابوموسى نقل كردند، ابوموسى به نزد چاه آمد و گفت : مرا به چاه فرو فرستيد و گشادگى سر چاه چهل ذراع در چهل ذراع بود، پس او را در محملى نشاندند و به ريسمانها بستند و در چاه فرو فرستادند، چون به قعر چاه رسيد هول عظيمى از آن سوراخ مشاهده نمود و صداى باد از زير آن سوراخ شنيد، پس امر كرد كه آن سوراخ را گشاده كردند به قدر درگاه بزرگى و امر كرد كه دو شخص را در محملى نشاندند و گفت : خبر اين زير را براى من بياوريد، و محمل را به ريسمانها بستند و از آن سوراخ به زير فرستادند.
پس مدتى در آن زير ماندند، پس ريسمان را حركت دادند، چون ايشان را بالا كشيدند گفتند: امور عظيمه اى مشاهده نموديم ، مردان و زنان و خانه ها و ظرفها و متاعها ديديم كه همه سنگ شده بودند، و مردان و زنان جامه ها پوشيده بودند، بعضى نشسته و بعضى بر پهلو خوابيده و بعضى تكيه كرده ، چون دست بر ايشان گذاشتيم جامه هاى ايشان مانند غبار به هوا رفت و منازل ايشان به حال خود باقى ماند.
ابوموسى اين خبر را به مهدى نوشت ، چون همه علما در اين امر متحير شدند، مهدى به مدينه نوشت و حضرت امام موسى كاظم عليه السلام را براى حل اين اشكال طلب نمود. چون آن حضرت به عراق تشريف آوردند، مهدى اين واقعه را به خدمت آن حضرت عرض كرد، آن حضرت چون اين قصه را شنيدند بسيار گريستند و فرمودند كه : اينها بقيه قوم عادند، خدا غضب كرد بر ايشان و خانه هاى ايشان با ايشان به زمين فرو رفتند، اينها اصحاب احقافند.
مهدى پرسيد: احقاف چيست ؟
فرمود: ريگ .(635)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حق تعالى حضرت هود عليه السلام را مبعوث گردانيد، اسلام آوردند به او عقب از فرزندان سام كه اوصاف آن حضرت را ضبط نموده بودند، و اما ديگران پس گفتند: كيست كه قوتش از ما بيشتر باشد؟ پس هلاك شدند به ريح عقيم ، و هود عليه السلام وصيت نمود بسوى ايشان و بشارت داد ايشان را به مبعوث شدن حضرت صالح عليه السلام .(636)
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : عمرهاى قوم هود چهارصد سال بود، و خدا عذاب نمود اول ايشان را به قحط و خشكسالى در مدت سه سال و از كفر خود برنگشتند، پس چون قحط بر ايشان شديد شد گروهى را فرستادند به كوههاى مكه و موضع كعبه را نمى شناختند كه از براى ايشان دعاى باران بكنند، پس چون رفتند و دعا كردند سه ابر از براى ايشان بلند شد، ايشان ابر اول و دوم را نپسنديدند و ابر سوم را كه در آن عذاب بود اختيار نمودند و همان ابر آمد و باعث هلاك ايشان شد، و چون باد بر ايشان وزيد ايشان رئيسى داشتند كه او را ((خلجان )) مى گفتند، به هود عليه السلام گفت : اى هود! اين باد كه مى آيد با آن خلقى هستند مانند شتران و عمودها با خود دارند و آنهايند كه اين بلاها بر سر ما مى آورند؟
هود گفت : اينها فرشتگان خدايند.
خلجان گفت : اگر ما ايمان به پروردگار تو بياوريم ، ما را مسلط مى كند بر اين فرشتگان كه انتقام خود را از ايشان بكشيم ؟
هود گفت كه : خدا اهل معصيت خود را بر اهل طاعت خود مسلط نمى گرداند.
خلجان گفت : آن مردان ما كه هلاك شدند چون مى شوند؟
هود گفت : خدا عوض مى دهد به تو جمعى را كه بهتر از آنها باشند.
خلجان گفت : خيرى نيست در زندگانى بعد از آنها. و اختيار كرد ملحق شدن به قوم خود را پس هلاك شد.(637)
و به سند معتبر مروى است كه اصبغ بن نباته گفت كه : بيرون رفتيم با اميرالمؤ منين عليه السلام بسوى نخيله ، ناگاه جمعى از يهود پيدا شدند كه مرده اى از خود را برداشته آورده بودند كه در آنجا دفن كنند، حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به حضرت امام حسن عليه السلام فرمود: ببين اين جماعت چه مى گويند در باب اين قبر؟
امام حسن گفت : مى گويند: قبر هود است .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: دروغ مى گويند، من بهتر از ايشان مى دانم ، اين قبر يهودا پسر يعقوب عليه السلام است . پس فرمود كه : كى از اهل مهره در اينجا هست ؟
مرد پيرى گفت : من از ايشانم .
فرمود: در كجاست منزل تو؟
گفت : در مهره بر كنار دريا.
فرمود: چه مقدار راه است از آنجا تا آن كوه كه صومعه اى بر بالاى آن است ؟
گفت : نزديك است به آن .
فرمود: قوم تو چه مى گويند در آن ؟
گفت : مى گويند كه قبر ساحرى است .
فرمود: دروغ مى گويند، من بهتر از ايشان مى دانم ، آن قبر هود عليه السلام است .(638 )
مؤ لف گويد: ميان مفسران و مورخان خلاف است در موضع قبر آن حضرت ؛ بعضى گفته اند: در غارى است در حضر موت .(639)
و ارباب تاريخ از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام روايت كرده اند كه : بر تل سرخى در حضر موت .(640)
و بعضى گفته اند كه : در مكه در حجر اسماعيل مدفون است .(641)
و در روايت معتبر وارد شده است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به حضرت امام حسن عليه السلام بعد از ضربت خوردن فرمود كه : مرا در نجف در قبر دو برادرم هود و صالح عليهما السلام دفن كن .(642)
و در روايت ديگر از امام حسن عليه السلام منقول است كه فرمود: پدرم حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: دفن كن مرا در قبر برادرم هود.(643)
پس ممكن است كه آنچه در حديث سابق وارد شده است غرض بيان محل دفن هود عليه السلام اولا بوده باشد و بعد از دفن مانند آدم عليه السلام جسد مباركش را به نجف نقل كرده باشند.
و به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه چون بادها مى وزد و غبار سفيد و سياه و زرد مى آورد آنها استخوانهاى پوسيده و عمارتهاى ريزنده قوم عاد است .(644)
و احاديث معتبره بسيار وارد شده است در تفسير قول حق تعالى انا ارسلنا عليهم ريحا صر صرا فى يوم نحس مستمر(645) كه ترجمه اش اين است : ((بدرستى كه ما فرستاديم بر قوم هود بادى صرصرى - يعنى تند يا سرد - در روز نحسى كه نحوسش مستمر است ، يا مستمر بود بر ايشان )).
و در احاديث وارد شده است كه : مراد از اين روز نحس مستمر، چهارشنبه آخر ماه است .(646 )
و از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : خدا را خانه بادى هست كه قفل بر آن زده اند، كه اگر قفل را بگشايند به هوا برود و نابود گرداند آنچه در ميان آسمان و زمين است ، و فرستاده نشده از آن بر قوم عاد مگر به قدر انگشترى ، و هود و صالح و شعيب و اسماعيل و محمد صلى الله عليه و آله و سلم به عربى سخن مى گفتند.(647)
و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه : قوم هود به قدرى بلند بود مانند درخت خرما بسيار بلند، يكى از ايشان دست بر كوهى مى انداخت و قطعه اى از آن را مى كند.(648)
و از وهب روايت كرده اند كه : آن هشت روز كه باد بر قوم هود وزيد همان ايام است كه عرب ايام برد العجوز مى نامند آنها را، كه در غالب اوقات در همه بلاد در آن بادهاى تند مى وزد و سرمائى صعب ظاهر مى شود، و به اين سبب آنها را نسبت به عجوز داده اند كه در ميان قوم عاد پير زالى داخل زير زمينى شد و باد از پى او رفت و در روز هشتم او را هلاك نمود.(649)
و حق تعالى در آيات بسيار قصه قوم هود را بيان فرموده است ، چنانچه در يك جا فرموده است : ((فرستاديم بسوى عاد برادر ايشان هود را - يعنى كه از قبيله ايشان بود - گفت : اى قوم من ! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى و آفريننده و معبودى بغير او، آيا نمى پرهيزيد از عذاب او؟
گفتند بزرگان و اشرافى كه كافر بودند از قوم او، بدرستى كه ما تو را مى بينيم در سفاهت و بدرستى كه ما گمان مى كنيم تو را از دروغگويان .
گفت : اى قوم من ! نيست با من سفاهتى و ليكن من رسول و فرستاده شده ام از جانب خداوند عالميان ، مى رسانم به شما رسالتها و پيغامهاى پروردگار خود را و من از براى شما خيرخواه امينم ، آيا تعجب مى كنيد از آنكه آمده است ياد آورنده اى از خداوند شما، يا شخصى از شما كه بترساند شما را از عذاب خدا؟ و ياد آوريد چون گردانيد خدا شما را خليفه ها بعد از قوم نوح و زياد كرد شما را در خلق گشادگى - يعنى شما را قوى و تنومند آفريد - پس ياد آوريد نعمتهاى خدا را شايد رستگارى يابيد.
گفتند: آيا آمده اى بسوى ما براى اينكه بپرستيم خدا را تنها و ترك كنيم آن بتها را كه مى پرستيدند پدران ما؟! پس بياور بسوى ما آنچه وعده مى كردى ما را از عذاب خدا اگر از راستگويانى .
هود گفت كه : بتحقيق كه واقع و واجب شده است بر شما از پروردگار شما عذابى و غضبى ، آيا مجادله مى نمائيد با من در نامى چند كه نام نهاده ايد آنها را شما و پدران شما - يعنى بتها كه آنها را خدا و حافظ و روزى دهنده خود نام كرده ايد - نفرستاده است خدا براى اينها هيچ حجتى ، پس انتظار بكشيد عذاب خدا را كه من نيز با شما منتظرم .
پس نجات داديم ما هود را و آنها را كه به او ايمان آورده بودند به رحمتى از جانب خدا و قطع نموديم آخر آنان را كه تكذيب نمودند به آيات ما - يعنى مستاءصل نموديم ايشان را - و نبودند ايمان آورندگان )).(650)
و در جاى ديگر فرموده است : ((فرستاديم بسوى عاد برادر ايشان هود را، گفت : اى قوم من ! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را الهى بجز او، نيستيد شما مگر افترا كنندگان ؛اى قوم من ! سؤ ال نمى كنم از شما بر پيغمبرى خود مزدى ، نيست مزد من مگر بر آن كه مرا از نو پديد آورنده است آيا صاحب عقل نيستيد شما؟ و اى قوم من ! طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود، پس توبه كنيد بسوى او تا بفرستد آسمان را بر شما ريزنده و زياده كند شما را قوتى بسوى قوت شما، و رو مگردانيد از آنچه من به شما مى گويم جرم كنندگان .
گفتند به دروغ و از روى عناد كه : اى هود! نياورده اى براى ما بينه اى و معجزه اى ، و ما نيستيم ترك كننده خدايان خود را از گفتار تو، و نيستيم از براى تو ايمان آورندگان ، نمى گوئيم مگر آنكه خداهاى ما تو را ديوانه كرده اند به سبب آنكه بد گفتى به ايشان .
هود گفت : بدرستى كه من گواه مى گيرم خدا را و گواه باشيد شما كه من بيزارم از آنچه شما شريك پروردگار من كرده ايد، پس همه شما در مقام كيد و ضرر باشييد و مرا مهلت مدهيد - يعنى نمى توانيد به من ضرر رسانيد و اين معجزه من است - بدرستى كه توكل كردم بر خدا پروردگار من و پروردگار شما، نيست هيچ دابه اى مگر آنكه خدا گيرنده است ناصيه او را - يعنى مقهور اوست - بدرستى كه پروردگار من بر راه راست است در خلق و رزق و هدايت و اتمام حجت و انتقام و عذاب ، و اگر پشت كنيد و قبول نكنيد پس بتحقيق كه رسانيدم به شما آچه فرستاده شده بودم به آن بسوى شما، و پروردگار من شما را هلاك خواهد كرد و قوم ديگر به عوض شما در جاى شما قرار خواهد و هيچ ضرر به او نمى رسد از هلاك شما، بدرستى كه پروردگار من بر همه چيز حافظ و مطلع است .
و چون آمد امر به عذاب ايشان ، نجات داديم هود را و آنها كه ايمان آورده بودند با او به رحمتى از ما و نجات داديم ايشان را از عذاب غليظ قيامت )).(651)
و در جاى ديگر فرموده است : ((تكذيب نمودند عاد مرسلان را در وقتى كه گفت به ايشان برادر ايشان هود: آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا، بدرستى كه من از براى شما رسول امينم ، پس بترسيد از خدا و اطاعت كنيد مرا و من سؤ ال نمى كنم از شما بر تبليغ رسالت مزدى ، نيست مزد من مگر بر پروردگار عالميان ، آيا بنا مى كنيد بر هر بلندى يا بر سر هر راهى آيتى در حالتى كه عبث و بى فايده است و بازى مى كنيد - بعضى گفته اند كه : بناها بر سر راهها و بر بلنديها مى ساختند و در آنجا مى نشستند كه هر كه بگذرد به او استهزا و سخريه كنند، و بعضى گفته اند كه : برجها براى كبوتران بى فايده براى لهو و لعب مى ساختند -(652) و مى سازيد قصرها و بناهاى محكم و رفيع كه شايد هميشه در آنها بمانيد، و چون دست بسوى كسى دراز مى كنيد جبر و ظلم كنندگان ، پس از خدا بپرهيزيد و مرا اطاعت كنيد و بترسيد از كسى كه امداد - يعنى اعانت كرده است شما را به آنچه مى دانيد - يا پياپى فرستاده است براى شما آن نعمتها را كه مى دانيد، امداد كرده است شما را به چهارپايان و پسران و باغستانها و چشمه ها، من مى ترسم بر شما عذاب روزى بزرگ را. گفتند: مساوى است بر ما، آيا پند دهى ما را يا نباشى از پند دهندگان ، نيست آنچه تو مى گوئى مگر دروغى كه پيغمبران پيش از تو گفتنند و نيستيم ما عذاب كرده شده .
پس به دروغ برداشتند او را، پس ما هلاك نموديم ايشان را)).(653)
و در جاى ديگر فرموده است : ((اى محمد! اگر اعراض كنند قوم تو از گفتار تو، پس بگو، مى ترسانم شما را از صاعقه و عذابى مثل عاد و ثمود در وقتى كه پيغمبران آمدند بسوى ايشان از پيش رو و از خلف ايشان كه : عبادت مكنيد مگر خدا را.
گفتند: اگر مى خواست پروردگار ما هر آينه مى فرستاد ملكى چند را، پس ما به آنچه شما به آن فرستاده شده ايد كافرانيم . اما عاد پس تكبر كردند در زمين به ناحق و گفتند: كيست كه قوتش از ما زيادتر باشد؟ آيا ندانستند كه خداوندى كه ايشان را خلق كرده است قوتش از ايشان بيشتر است ؟ و انكار مى كردند آيات ما را پس فرستاديم بر ايشان بادى تند يا سرد در روزى نحس تا بچشانيم به ايشان عذاب خوارى در زندگانى دنيا و عذاب آخرت خوار كننده تر است و ايشان يارى كرده نمى شوند)).(654)
و در جاى ديگر فرموده است : ((ياد كن برادر عاد را در وقتى كه ترسانيد قوم خود را در احقاف و حال آنكه گذشته بودند ترسانندگان از پيش روى او و از خلف او كه : مپرستيد مگر خدا را بدرستى كه من مى ترسم بر شما عذاب روزى بزرگ .
گفتند: آيا آمده اى كه ما را بگردانى از خدايان ما، پس بياور آنچه را وعده مى كنى از عذاب اگر از راست گويانى .
گفت : نيست علم آمدن عذاب مگر نزد خدا، و من مى رسانم به شما آنچه فرستاده شده ام به آن ، و ليكن مى بينم شما را گروهى سفاهت كننده و نادان .
پس چون ديدند عذاب را ابرى مستقبل واديهاى ايشان گفتند: اين ابرى است باران بارنده بر ما.
هود گفت : بلكه آن چيزى است كه تعجيل مى كرديد به آن ، بادى است كه در آن عذابى دردناك هست كه هلاك مى كند هر چيزى را كه بر آن بگذرد به امر پروردگارش ، پس صبح كردند در حالى كه كه ديده نمى شد مگر خانه هاى ايشان ، چنين جزا مى دهيم گروه مجرمان را)).(655)
و اهل تفسير ذكر كرده اند كه هود عليه السلام حظيره اى ساخت و خود با هر كه ايمان آورده بود داخل آن حظيره شدند و از آن باد به ايشان نمى رسيد مگر آنقدر كه لذت مى يافتند، و قوم عاد را مى كند و بالا مى برد آنقدر كه مانند ملخ مى نمودند، و فرود مى آورد ايشان را سرنگون ، و بر كوهها مى زد تا استخوانهاى ايشان را ريزه ريزه مى كرد، و غارها و بناهاى محكم ساخته بودند براى دفع اين عذاب ، چون داخل مى شدند از پى ايشان باد داخل مى شد و ايشان را بيرون مى آورد و به هوا مى برد.(656)
فصل دوم : در قصه شديد و شداد و ارم ذات العماد است
ابن بابويه و شيخ طبرسى رحمة الله و غير ايشان روايت كرده اند كه : مردى كه او را عبدالله بن قلابه مى گفتند بيرون رفت به طلب شترى كه از او گريخته بود، و در صحراهاى عدن و بيابانهاى آن مى گشت ، ناگاه شهرى ديد و در آن حصارى بود و بر دور آن حصار قصرهاى بسيار و علمهاى بلند بود؛ چون نزديك آن شهر رسيد گمان كرد كه در آن شهر كسى هست كه نشان شتر خود را از او بپرسد، چون هيچكس را نديد كه داخل آن شهر شود يا از آن شهر بيرون آيد، از ناقه فرود آمد و پاى ناقه را عقال كرد(657) و شمشير خود را از غلاف كشيد و از دروازه شهر داخل شد، ناگاه دو در بزرگ عظيمى ديد كه در دنيا از آن عظيمتر و بلندتر كسى نديده بود، و چوب آن درها از خوشبوترين چوبها بود، و مرصع كرده بودند به ياقوت زرد و سرخ كه روشنى آنها آن امكان را پر كرده بود.
و چون آن حال را مشاهده كرد متعجب شد، پس يكى از درها را گشود و داخل شد، ناگاه شهرى ديد كه نظركنندگان مثل آن نديده بودند هرگز، و قصرها ديد بر روى عمودهاى زبرجد و ياقوت بنا كرده و بالاى هر قصرى از آنها غرفه اى بود و بالاى هر غرفه ، غرفه اى ديگر، همه را به طلا و نقره و مرواريد و ياقوت و زبرجد بنا كرده ، و بر اين قصرها درها آويخته مانند دروازه شهر از چوبهاى خوشبو و به ياقوت مرصع كرده ، و فرش كرده بودند آن قصرها را به مرواريد و بندقهاى مشك و زعفران .
پس چون آن بناها را مشاهده كرد و كسى را در آنجا نديد بترسيد، پس نظر كرد در اطراف قصرها، خيابانها ديد مشتمل بر درختان كه ميوه ها از آنها آويخته و نهرها در زير آن درختان جارى بود، پس گفت : اين آن بهشت است كه خدا براى بندگان وصف نموده است در دنيا، خدا را سپاس كه مرا داخل بهشت گردانيد؛ پس از آن مرواريد و بندقهاى مشك و زعفران قدرى كه توانست برداشت و نتوانست كه از آن زبرجدها و ياقوتها چيزى بكند و بيرون آمد و بر ناقه خود سوار شد و از راهى كه آمده بود برگشت تا داخل يمن شد و از آن مرواريدها و بندقها ظاهر كرد و خبر خود را به مردم نقل كرد و بعضى از آن مرواريدها را فروخت و زرد و متغير شده بودند از بسيارى زمانها كه بر آنها گذشته بود.
پس چون آن خبر شايع شد و به معاويه رسيد، رسولى بسوى والى صنعا فرستاد كه آن شخص را براى او بفرستد؛ چون آن شخص به نزد معاويه آمد او را به خلوت طلبيد و از آن قصه سؤ ال كرد، آن شخص آنچه ديده بود همگى را براى معاويه ذكر كرد، معاويه فرستاد و كعب الاحبار را طلبيد و گفت : آيا شنيده اى و در كتب ديده اى ؟ در دنيا شهرى هست كه به طلا و نقره بنا كرده اند و عمودها و ستونهايش از زبرجد و ياقوت است و سنگريزه قصرها و غرفه هايش مرواريد است و نهرهايش در خيابانها در زير درختان جارى است ؟
كعب گفت : بلى ، اين شهر را شداد پسر عاد بنا كرده است ، و اين است ارم ذات العماد كه خدا در قرآن ياد فرموده است و در وصف آن گفته است لم يخلق مثلها فى البلاد(658 ) يعنى : ((خلق نشده است مثل آن در شهرها )).
معاويه گفت : حديثش را براى ما بيان كن .
كعب گفت : عاد اولى كه غير عاد قوم هودند، دو پسر داشت : يكى را ((شديد)) نام كرد و ديگرى را ((شداد))، پس عاد مرد و اين دو پسر بعد از او هر دو پادشاه شدند و تجبر عظيم بهم رسانيدند، و اهل مشرق و مغرب همگى اطاعت ايشان كردند، پس شديد مرد و شداد بى منازعى در پادشاهى تمام روى زمين مستقل شد، و بسيار حريص بود به خواندن كتابها، و هرگاه مى شنيد ذكر بهشت را و آنچه در آن است از بناها و ياقوت و زبرجد و مرواريد راغب مى شد در آنكه در دنيا مثل آن را بسازد از روى تجبر بر خدا، پس مقرر كرد براى ساختن آن بهشت صد مرد را و هر يك از ايشان را هزار كس از اعوان داد و گفت : برويد و پيدا كنيد بيابانى كه نيكوتر و گشاده ترين بيابانها باشد و بسازيد از براى من در آن شهرى از طلا و نقره و ياقوت و زبرجد و مرواريد، و در زير آن شهرها عمودها از زبرجد قرار دهيد و بر اين شهر قصرها قرار دهيد و بر قصرها غرفه ها بسازيد و بالاى غرفه ها غرفه ها بنا كنيد، و در زير اين قصرها در خيابانها اصناف ميوه ها غرس نمائيد، و نهرها جارى كنيد در زير درختان كه من در كتب ، صفت بهشت را خوانده ام و مى خواهم كه مثل آن در دنيا بسازم .
گفتند: ما اين قدر جواهر و طلا ونقره از كجا بهم رسانيم كه چنين شهرى بنا كرديم ؟ شداد گفت : مگر نمى دانيد كه جميع ملك دنيا در دست من است ؟
گفتند: بلى .
گفت : برويد بسوى هر معدنى از معدنهاى جواهر و طلا و نقره و جمعى را به هر معدنى موكل كنيد تا جمع كنند آنچه به آن احتياج داريد، و هر چه در دست مردم از طلا و نقره مى يابيد بگيريد.
پس فرمانها نوشتند به پادشاهان مشرق و مغرب و ده سال جواهر جمع كردند، و در سيصد سال اين شهر را براى او تمام كردند، و عمر شداد نهصد سال بود؛ پس چون به نزد او آمدند و او را خبر دادند كه ما فارغ شديم از بهشت گفت : برويد و حصارى بر دور آن بسازيد و بر دور حصار هزار قصر بسازيد و نزد هر قصرى هزار علم برپا كنيد كه در هر قصرى از اين قصرها وزيرى از وزراى من ساكن باشند، پس برگشتند و همه اينها را بعمل آوردند و به نزد او آمدند و خبر دادند كه تمام شد، پس امر كرد مردم را كه بار نبندند بسوى ارم ذات العماد، پس ده سال تهيه و كارسازى رفتن كردند، پس شداد با لشكر و اتباعش روانه شدند بسوى ارم ، چون به مكانى رسيدند كه يك شب ويك روز راه مانده بود كه به ارم برسند حق تعالى بر او و بر هر كه با او بود صدائى از آسمان فرستاد كه همگى هلاك شدند و نه او داخل ارم شد و نه احدى از آنها كه با او بودند.
و در زمان تو مردى از مسلمانان داخل آن بهشت خواهد شد سرخ رو و سرخ مو و كوتاه قامت و پر ابرو و بر گردنش خالى باشد، و در اين صحراها بيرون رود به طلب شترى و به آن سبب داخل آن بهشت شود؛ و آن شخص نزد معاويه بود، چون كعب بسوى او نظر كرد گفت : و الله اين مرد است ، و داخل اين بهشت خواهند شد اهل دين حق در آخر الزمان .(659)
و ابن بابويه فرموده است كه : ديدم در كتاب معمرين نقل كرده اند از هشام بن سعد كه گفت : سنگى يافتيم در اسكندريه كه در آن نوشته بود كه : منم شداد بن عاد كه ساختم ارم ذات العماد را كه مثل آن خلق نشده است در بلاد، و كشيدم لشكرها و به زور بازوى خود، واديها را سد كردم و بنا كردم قصرهاى ارم را در وقتى كه پيرى و مرگ نبود، و سنگ در نرمى مانند گل بود، و گنجى در دريا گذاشتم بر دوازده منزل كه آن را احدى بيرون نياورد تا امت حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم آن را بيرون آورند.(660)
بـاب شـشـم : در بـيان قصه هاى حضرت صالح عليه السلام و ناقه آن حضرت ، و قوم اوست
بدان كه حق تعالى اين قصه را نيز در بسيار جائى از قرآن براى تنبيه غافلان و تذكير جاهلان اين امت بيان فرموده است ، و ما ترجمه ظاهر لفظ بعضى از آيات را اول ايراد مى نمائيم تا اخبار معتبره بر طبق آنها بيان شود، از آن جمله خدا در سوره اعراف فرموده است : ((فرستاديم بسوى ثمود برادر ايشان صالح را، گفت : اى قوم من ! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى بجز او، و بتحقيق كه آمده است بسوى شما بينه و معجزه از جانب پروردگار شما، اين است شتر و ناقه خدا از براى شما آيت و معجزه اى است ، پس آن را بگذاريد كه بخورد در زمين خدا، و مس مكنيد او را به بدى پس بگيرد شما را عذابى دردناك ، و ياد آوريد آن وقتى را كه گردانيد شما را خليفه ها بعد از عاد، و جا داد شما را در زمين كه از زمينهاى نرم ، قصرها مى سازيد و در كوهها خانه ها بنا مى كنيد، پس بياد آوريد نعمتهاى خدا را و سعى كنيد در زمين به فساد، گفتند اشراف ايشان كه تكبر ورزيدند از قبول كردن حق از قوم ايشان با آن جماعت كه ايشان را ضعيف گردانيده بود در زمين كه ايمان به صالح آورده بودند در ميان ايشان كه : آيا مى دانيد كه صالح فرستاده شده است از جانب پروردگارش ؟
گفتند مؤ منان : بدرستى كه ما به آنچه صالح به او فرستاده شده است مؤ منيم .
گفتند آنها كه تكبر كردند كه : ما به آنچه شما به آن ايمان آورده ايد كافريم ، پس پى كردند ناقه را و طغيان كردند از امر پروردگارشان و گفتند: اى صالح ! بياور بسوى ما آنچه ما را وعده مى كنى اگر هستى از پيغمبران ، پس گفت ايشان را رجفه اى ، يعنى زلزله اى و لرزيدن زمين ، - و بعضى گويند: يعنى صداى مهيب ، و بعضى گويند: يعنى صاعقه ، و بعضى گويند: صدائى بود كه زمين از شدت آن بلرزيد(661) - پس گرديدند در خانه هاى خود مردگان خاكستر سرد شده .
پس پشت كرد صالح از ايشان و گفت : اى قوم ! من رسانيدم به شما رسالت پروردگار خود را، و نصيحت كردم شما را و ليكن دوست نمى داريد شما نصيحت كنندگان را)).(662)
و در سوره هود فرموده است : ((فرستاديم بسوى ثمود برادر ايشان صالح را، گفت : اى قوم من ! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را الهى بجز او، و انشا كرده و آفريده است شما را از زمين ، و شما را عمرهاى بسيار داده است در زمين - يا زمين را در ايام زندگى شما به شما ارزانى داشته است - پس طلب آمرزش خدا بكنيد، پس توبه و بازگشت كنيد بسوى خدا، بدرستى كه خداى من نزديك است به توبه كاران و اجابت كننده دعاى داعيان است ، گفتند: اى صالح ! بتحقيق كه بودى تو در ميان محل اميد ما پيش از اين ، آيا نهى مى كنى ما را از اينكه بپرستيم آنچه را مى پرستيدند پدران ما؟! و بدرستى كه ما در شكيم از آنچه ما را بسوى او مى خوانى و تو را متهم مى دانيم .
صالح گفت : اى قوم من ! خبر دهيد مرا كه اگر بوده باشم بر بينه و حجتى از پروردگار خود و عطا كند به من رحمتى بزرگ از جانب خود - يعنى پيغمبرى - پس كى يارى مى كند مرا از عذاب خدا اگر او را نافرمانى كنم ؟ پس زياد نمى كنيد شما مرا اگر اطاعت شما كنم بغير از زيانكارى ، و اى قوم من ! اين ناقه خداست و حال آنكه معجزه اى است از براى شما، پس بگذاريد آن را كه بخورد در زمين خدا و بدى به آن مرسانيد كه بگيرد شما را عذابى نزديك است ؛ پس پى كردند ناقه را؛ پس گفت صالح : متمتع شويد در خانه خود سه روز كه بيش از اين مهلت نيست شما را، اين وعده اى است كه دروغى در آن نيست . پس چون آمد امر ما به عذاب ايشان ، نجات داديم صالح را و آنها را كه ايمان آورده بودند به او رحمتى از جانب خود، و نجات داديم ايشان را از خوارى آن روز، بدرستى كه پروردگار تو قوى و بر همه چيز قادر و عزيز و بر همه امر غالب است ، و گرفت آنها را كه ظلم كردند صدائى عظيم ، پس گرديدند در خانه هاى خود مردگان ، گويا هرگز در آن خانه ها نبودند، بدرستى كه قوم ثمود كافر شدند به پروردگار خود، دورى از رحمت خدا باد براى ثمود)).(663)
و در سوره حجر فرموده است : ((بتحقيق كه تكذيب كردند اصحاب حجر، پيغمبران مرسل را - حجر اسم شهر يا وادى است كه قوم حضرت صالح عليه السلام در آنجا ساكن بودند - و داديم به پيغمبران آيات و معجزات خود را بر ايشان ظاهر مى كردند، پس بودند آن قوم از آن معجزات اعراض كنندگان ، و بودند آنكه مى تراشيدند از كوهها خانه ها در حالتى كه ايمن بودند از بلاها، پس گرفت ايشان را صداى مهيب در صبحگاه ، پس هيچ فايده نداد ايشان را آنچه كسب كرده بودند)).(664)
و در سوره شعرا فرموده است : ((تكذيب كردند ثمود مرسلان را در وقتى كه گفت به ايشان برادر ايشان صالح : آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا؟! بدرستى كه من از براى شما رسول امينم ، پس بترسيد از خدا و اطاعت نمائيد مرا، و سؤ ال نمى كنم از شما بر تبليغ رسالت هيچ مزدى ، نيست مزد من مگر بر پروردگار عالميان ، آيا گمان مى كنيد كه شما را هميشه خواهند گذاشت در آن نعمتها كه داريد ايمن از نزول مرگ يا عذاب در باغستانها و چشمه ها و زراعتها و نخلستانها كه ميوه هاشان نرم و لطيف است و مى تراشيد از كوهها خانه ها با نهايت حذاقت ؟! پس بپرهيزيد از عذاب خدا و مرا اطاعت كنيد و اطاعت مكنيد امر اسراف كنندگان را كه افساد مى نمايند در زمين و به اصلاح نمى آورند امرى را، گفتند: نيستى تو مگر از جادوگرها كه ديوانه شده باشند، نيستى تو مگر بشرى مثل ما، پس بياور آيتى اگر هستى از راستگويان .
صالح گفت : اين ناقه اى است كه او را آبخورى هست و از براى شما آب خوردن روزى معلوم هست - زيرا كه چنين مقرر شده بود كه يك روز ناقه تمام آب وادى ايشان را بخورد و ناقه نزديك آب نيايد - و صالح گفت : آزارى به اين ناقه نرسانيد كه خواهد گرفت شما را عذاب روزى بزرگ ، پس پى كردند ناقه را، پس صبح كردند نادمان ، پس گرفت ايشان را عذاب )).(665)
مؤ لف گويد: اكثر آيات در ضمن نقل اخبار مجملا مفسر خواهد شد.
قطب راوندى گفته است كه : حضرت صالح عليه السلام پسر ثمود پسر عاد پسر ارم پسر سام پسر حضرت نوح بود؛(666) و مشهور آن است كه : صالح پسر عبيد پسر اسف پسر ماشخ پسر عبيد پسر حاذر پسر ثمود پسر عاثر پسر ارم پسر سام بود.(667)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : پرسيدند از آن حضرت از تفسير اين آيات كريمه كه ترجمه لفظشان آن است كه : ((نسبت به دروغ دادند ثمود پيغمبران ترساننده را، پس گفتند: آيا بشرى از ما يكى را همه ما متابعت كنيم ، پس ما در اين هنگام در گمراهى و ديوانگى خواهيم بود، آيا كتاب خدا و پيغمبرى بر او فرود آمد در ميان ما، بلكه او بسيار دروغگو و طغيان كننده است )).(668)
حضرت فرمود: اين سخنان در هنگامى بود كه تكذيب نمودند حضرت صالح عليه السلام را، و حق تعالى هلاك نكرد قومى را تا فرستاد بسوى ايشان پيش از هلاك نمودن پيغمبران را كه حجت خدا را بر ايشان تمام كنند، پس خدا حضرت صالح عليه السلام را بسوى ايشان فرستاد و ايشان را بسوى خدا خواند، پس اطاعت و اجابت او نكردند و طغيان نمودند بر او طغيان بزرگ و گفتند: ايمان نمى آوريم به تو تا بيرون آورى بسوى ما از اين سنگ شتر ماده كه ده ماهه آبستن باشد، و آن سنگ را ايشان تعظيم مى كردند و مى پرستيدند، و نزد آن سنگ در هر سال قربانيها مى كشتند، و نزد آن جمعيت مى كردند، پس به حضرت صالح عليه السلام گفتند: اگر پيغمبرى و رسولى چنانچه مى گوئى پس بخوان خداى خود را كه از براى ما از اين سنگ سخت ناقه اى ده ماهه آبستن بيرون آورد.
پس خدا بيرون آورد ناقه را از آن سنگ به نحوى كه ايشان طلبيده بودند، و حق تعالى وحى نمود كه : اى صالح ! بگو به ايشان كه خدا مقرر كرده است براى اين ناقه كه يك روز آب مخصوص او باشد و يك روز مخصوص شما باشد؛ چون روز آب خوردن ناقه مى شد همه آب را در آن روز مى خورد، پس آن را مى دوشيدند و نمى ماند كودك و بزرگى مگر آنكه از شير آن ناقه در آن روز مى خوردند، چون روز ديگر صبح مى شد اهل شهر و حيوانات ايشان بر سر آب مى رفتند و در آن روز از آن آب مى خوردند و ناقه در آن روز آب نمى خورد، پس بر سر آب مى رفتند و در آن روز از آن آب مى خوردند و ناقه در آن روز آب نمى خورد، پس بر آن حال ماندند آنچه خدا خواست ، پس ايشان بر خدا طاغى شدند و بعضى بسوى بعضى رفتند و گفتند: پى كنيد اين ناقه را و به راحت افتيد از آن ، ما راضى نيستيم كه يك روز آب از ما باشد و يك روز از آن باشد.
پس گفتند: كيست آن كه مرتكب كشتن آن شود و ما از براى او مزدى قرار دهيم آنچه خواهد.
پس آمد بسوى ايشان مرد سرخ روى سرخ موى كبود چشمى كه فرزند زنا بود و پدر او معلوم نبود و او را ((قدار)) مى گفتند - به ضم قاف - شقى از اشقيا كه شوم بود بر ايشان ، پس از براى او جعلى و مزدى قرار دادند. پس چون ناقه متوجه شد بسوى آن آب كه نوبه آن بود، گذاشت تا آب را خورد و متوجه برگشتن شد، بر سر راهش نشست و ضربتى زد آن را به شمشير و اثرى در آن نكرد، پس ضربت ديگر زد و آن را كشت ؛ چون ناقه بر پهلو افتاد به زمين ، فرزندش گريخت و به كوه بالا رفت و سه مرتبه بسوى آسمان فرياد كرد. پس قوم صالح آمدند و احدى از ايشان نماند مگر آنكه شريك شد با او در ضربت زدن ، و گوشتش را در ميان خود قسمت كردند، و هيچ كودك و بزرگى نماند مگر آنكه از گوشت او خوردند.
چون حضرت صالح عليه السلام آن حال را مشاهده كرد، بسوى ايشان آمد و گفت : اى قوم ! چه باعث شد شما را كه اين كار كرديد و نافرمانى پروردگار خود كرديد، پس حق تعالى وحى نمود بسوى صالح عليه السلام كه : قوم تو طغيان و بغى كردند و كشتند ناقه را كه خدا بسوى ايشان فرستاده بود كه حجت او باشد بر ايشان ، و در بودن ناقه بر ايشان ضرورى نبود و از براى ايشان بزرگترين منفعتها بود، پس بگو به ايشان كه من عذاب خود را بر ايشان مى فرستم تا سه روز، پس اگر توبه كردند و برگشتند، توبه ايشان را قبول مى كنم و عذاب را از ايشان منع مى كنم ، و اگر توبه نكردند و برنگشتند در روز سوم عذاب خود را بر ايشان مى فرستم .
پس حضرت صالح عليه السلام به نزد ايشان آمد و گفت : اى قوم ! من رسول خداوند شمايم بسوى شما، و او مى گويد به شما كه اگر توبه كرديد و برگشتيد استغفار كرديد گناه شما را مى آمرزم و توبه شما را قبول مى كنم .
چون اين سخنان را به ايشان فرمود، كفر و طغيان و بغى ايشان زياده از سابق شد و گفتند: اى صالح ! بياور بسوى ما آنچه ما را وعده مى كردى اگر از راستگويانى .
صالح گفت : اى قوم من ! بدرستى كه فردا صبح خواهيد كرد و روهاى شما زرد خواهد بود، و در روز دوم روهاى شما سرخ خواهد بود و در روز سوم روهاى شما سياه خواهد بود.
پس چون روز اول شد صبح كردند و روهاى ايشان زرد بود، پس بعضى از ايشان بسوى بعضى رفتند و گفتند: آمد بسوى ما آنچه صالح گفت ، پس عاتيان و طاغيان ايشان گفتند: نمى شنويم سخن صالح را و قبول نمى كنيم قول او را هر چند عظيم است .
چون روز دوم شد روهاى ايشان سرخ شد، بعضى از ايشان بسوى بعضى رفتند و گفتند: اى قوم ! آمد بسوى شما آنچه صالح به شما گفت ، پس عاتيان ايشان گفتند: اگر همه هلاك شويم قول صالح را نشنويم و ترك عبادت خدايان كه پدران ما ايشان را مى پرستيدند نكنيم و توبه نكردند و برنگشتند.
چون روز سوم شد روهاى ايشان سياه گرديد، پس بعضى از ايشان بسوى بعضى رفتند و گفتند: اى قوم ! آنچه صالح به شما گفت همه واقع شد، عاتيان گفتند: آمد به نزد ما آنچه صالح ما را خبر داد. چون نصف شب شد جبرئيل عليه السلام به نزد ايشان آمد و نعره اى بر ايشان زد كه پرده گوشهاى ايشان را دريد و دلهاى ايشان را شكافت و جگرهاى ايشان را پاره پاره كرد و ايشان در آن سه روز حنوط و كفن كرده بودند و مى دانستند كه عذاب بر ايشان نازل خواهد شد، پس همگى در يك چشم بهم زدن مردند، كودك و بزرگ ايشان ، و هيچ صاحب صدائى در ميان ايشان نماند مگر آنكه حق تعالى ايشان را هلاك كرد، پس صبح كردند در خانه ها و خوابگاههاى خود مردگان ، پس حق تعالى بر ايشان با آن صدا آتشى از آسمان فرستاد كه همگى را سوزاند؛ اين بود قصه ايشان .(669)
و در حديث حسن بلكه صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از جبرئيل عليه السلام سؤ ال كرد كه : چگونه بود هلاك شدن قوم حضرت صالح ؟
afsanah82
11-04-2010, 04:02 PM
جبرئيل گفت : يا محمد! صالح مبعوث گرديد در وقتى كه شانزده سال عمر او بود، و در ميان ايشان نماند تا عمر او به صد و بيست سال رسيد و ايشان اجابت او نمى كردند بسيو هيچ خير، و ايشان هفتاد بت داشتند كه مى پرستيدند بغير از خدا، چون اين حال را از ايشان مشاهده كرد گفت : اى قوم ! بدرستى كه من مبعوث شدم بسوى شما شانزده ساله و اكنون به صد و بيست سال رسيده ام ، و بر شما عرض مى كنم دو چيز را: اگر خواهيد سؤ ال كنيد از من تا سؤ ال كنم از خداهاى شما، اگر اجابت نمايند مرا به آنچه سؤ ال مى كنم ، من از ميان شما بيرون مى روم كه من به ملال آمده ام از شما و شما دلتنگ شديد از من .
گفتند: به انصاف آمده اى اى صالح .
پس وعده كردند روزى را كه به صحرا بيرون روند.
پس آن قوم گمراه در آن روز بتهاى خود را بردند بسوى صحرائى كه در بيرون شهر ايشان بود، و طعام و شراب خود را كشيدند و خوردند و آشاميدند، و چون فارغ شدند حضرت صالح عليه السلام را طلبيدند و گفتند: اى صالح ! سؤ ال كن .
پس صالح به نزد بت بزرگ ايشان آمد و پرسيد: اين چه نام دارد؟
ايشان نامش را گفتند: پس به آن نام آن را ندا كرد، آن جواب نگفت ، پس صالح عليه السلام گفت : چرا جواب نمى گويد؟
گفتند: ديگرى را بخوان ، آن هم جواب نگفت ، و همچنين تا همه آن بتها را به نامهاى ايشان خواند و هيچيك جواب نگفتند. پس حضرت صالح عليه السلام به ايشان فرمود كه : اى قوم ! ديديد كه من همه خدايان شما را ندا كردم و هيچيك جواب من نگفتند، پس از من سؤ ال كنيد كه من از خداى خود سؤ ال كنم تا در ساعت شما را اجابت كند.
پس رو كردند به بتها و گفتند: چرا جواب صالح نگفتيد؟ باز جوابى از ايشان ظاهر نشد. پس گفتند: اى صالح ! دور شو و ما را با خداهاى خود بگذار اندك زمانى .
چون حضرت صالح عليه السلام دور شد فرشها و ظرفها را انداختند و در پيش آن بتها بر خاك غلطيدند و گفتند: اگر امروز جواب صالح نمى گوئيد ما رسوا مى شويم .
پس حضرت صالح عليه السلام را طلبيدند و گفتند: الحال سوال كن تا جواب بگويند، پس صالح عليه السلام يك يك را ندا كرد و هيچيك جواب نگفتند.
صالح عليه السلام گفت : اى قوم ! روز رفت و اينها جواب من نمى گويند، پس از من سؤ ال كنيد تا از خداى خود سؤ ال كنم تا در همين ساعت شما را اجابت كند.
پس از ميان خود هفتاد تن را انتخاب كردند از سركرده ها و بزرگان خود، پس ايشان گفتند: اى صالح ! ما از تو سؤ ال مى كنيم .
حضرت صالح عليه السلام فرمود: اين قوم همه راضيند بر شما؟
همه گفتند: بلى ، اگر اين جماعت تو را اجابت كنند ما نيز تو را اجابت مى كنيم .
پس آن هفتاد تن گفتند: اى صالح ! ما از تو سؤ ال مى كنيم ، اگر اجابت كرد تو را پروردگار تو، ما تو را متابعت مى كنيم و اجابت تو مى كنيم و جميع اهل شهر ما متابعت تو مى كنند.
پس حضرت صالح عليه السلام به ايشان فرمود: آنچه خواهيد از من سؤ ال كنيد، ايشان اشاره كردند به كوهى كه در نزديكى ايشان بود و گفتند: اى صالح ! بيا برويم به نزديك اين كوه كه در آنجا سؤ ال كنيم .
چون به نزد كوه رسيدند گفتند: اى صالح ! سؤ ال كن از پروردگارت كه در همين ساعت بيرون آورد از اين كوه شتر ماده سرخ موى بسيار سرخ پر كركى كه ده ماهه آبستن باشد و از پهلو تا پهلوى ديگرش يك ميل باشد، يعنى ثلث فرسخ .
حضرت صالح عليه السلام گفت : از من سؤ ال كرديد چيزى را كه بر من عظيم است و بر خداى من بسيار سهل و آسان است .
پس صالح عليه السلام از خدا سؤ ال كرد و در ساعت كوه شكافته شد و آوازى عظيم ظاهر شد كه نزديك بود عقلها از شدت آن پرواز كند، و اضطراب كرد كوه به نحوى كه اضطراب مى كند زن در هنگام زائيدن ، پس ناگاه سر ناقه از آن شكاف ظاهر شد و هنوز گردنش تمام بيرون نيامده بود كه شروع به نشخوارگى كرد، پس جميع بدنش بيرون آمد تا بر روى زمين درست ايستاد.
چون اين حال غريب را مشاهده كردند گفتند: اى صالح ! چه بسيار زود اجابت كرد تو را خداى تو، پس سؤ ال كن از پروردگار خود كه فرزندش را هم بيرون آورد.
پس از خدا سؤ ال كرد و در ساعت فرزندش از ناقه جدا شد و بر گرد ناقه مى گرديد. پس حضرت صالح عليه السلام فرمود: اى قوم ! ديگر چيزى ماند؟
گفتند: نه بيا برويم به نزد قوم خود و ايشان را خبر دهيم به آنچه ديديم تا ايمان به تو بياورند. پس برگشتند و از اين هفتاد نفر هنوز به قوم نرسيده شصت و چهار نفر مرتد شدند و گفتند: جادو كرد، و شش تن ثابت ماندند و گفتند: آنچه ديديم حق بود، و ميان ايشان سخن بسيار شد و برگشتند تكذيب كنندگان حضرت صالح را مگر آن شش نفر، و از آن شش نفر يك نفر شك كرد، و آخر در ميان آنها بود كه ناقه را پى كردند.
راوى گفت : من در شام ديدم آن كوه را كه شكاف آن يك ميل است و جاى پهلوى ناقه هست از دو طرف كه در كوه اثر كرده است .(670)
و به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت صالح عليه السلام غايب شد از قوم خود مدتى ، و روزى كه غايب شد نه جوان بود و نه پير بود، و بسيار خوش جسم بود و ريش انبوه داشت و ميانه بالا بود، پس چون بسوى قوم خود برگشت او را نشناختند، و قوم او پيش از برگشتن او سه طايفه شدند: يك طايفه انكار كردند و گفتند: صالح زنده نيست و او هرگز بر نمى گردد؛ و طايفه ديگر شك داشتند؛ و طايفه ديگر يقين داشتند كه برخواهد گشت .
پس چون برگشت اول آمد بسوى آن طايفه كه شك داشتند و گفت : من صالحم . پس او را تكذيب كردند و دشنام دادند و زجر كردند و گفتند: صالح بر غير صورت و شكل تو بود.
پس آمد بسوى آنها كه منكر بودند، پس نشنيدند سخن او را و از او نفرت كردند نفرت عظيم .
پس آمد بسوى طايفه سوم كه اهل يقين بودند و فرمود: منم صالح .
گفتند: ما را خبر ده كه شك نكنيم كه تو صالحى ، ما مى دانيم كه خدا خالق است و هر كس را به هر صورت كه خواهد مى گرداند، و خبر به ما رسيده و خوانده ايم علامات صالح را در وقتى كه بيايد.
فرمود: منم كه ناقه از براى شما آوردم .
گفتند: راست گفتى ما اين را در كتب خوانده ايم ، پس بگو كه علامات ناقه چه بود؟ فرمود: يك روز آب از ناقه بود و يك روز از شما.
گفتند: ايمان آورديم به خدا و به آنچه تو آوردى از جانب او.
پس در اين وقت گفتند جماعت متكبران ، يعنى شك كنندگان و انكار كنندگان ؛ ما به آنچه شما به آن ايمان آورديد كافريم .
راوى پرسيد: اى فرزند رسول خدا! در آن روز عالمى بود؟
فرمود: خدا عادلتر است از آنكه زمين را بگذارد بى عالمى ، پس چون صالح عليه السلام ظاهر شد عالمان كه بودند نزد او جمع شدند، و مثل على و قائم عليهما السلام در اين امت مثل صالح است كه در آخر الزمان هر دو ظاهر خواهند شد.(671) و در ظاهر شدن ايشان مردم سه فرقه اند، و بعد از ظاهر شدن بعضى انكار خواهند كرد و بعضى اقرار خواهند نمود.
و به سند معتبر از حضرت امام موسى بن جعفر صلوات الله عليه منقول است كه فرمود: اصحاب رس دو طايفه بودند: يك طايفه آنهايند كه حق تعالى در قرآن ايشان را ياد كرده است ، و يك طايفه ديگر اهلش باديه نشين بودند و صاحب گوسفند و بز بودند؛ پس صالح پيغمبر بسوى ايشان شخصى را به رسالت فرستاد پس او را كشتند و رسول ديگر را فرستاد باز او را كشتند، پس رسول ديگر بسوى ايشان فرستاد كه او را تقويت داد به ولى كه با او همراه كرد، پس رسول كشته شد و سعى كرد ولى تا حجت را بر ايشان تمام كرد، ايشان مى گفتند: خداى ما در درياست ؛ و خود را در كنار دريا ساكن كرده بودند، و ايشان در هر سال عيدى داشتند كه در آن روز ماهى بزرگى از دريا بيرون مى آمد و ايشان آن ماهى را سجده مى كردند، پس ولى صالح عليه السلام به ايشان گفت : من نمى خواهم كه شما مرا پروردگار خود بدانيد و ليكن اگر آن ماهى كه شما آن را مى پرستيد اطاعت من بكند آيا شما اجابت من خواهيد كرد بسوى آنچه من شما را به آن مى خوانم ؟
گفتند: بلى . و عهدها و پيمانها در اين باب با او كردند، پس بيرون آمد ماهى كه بر چهار ماهى سوار بود. چون نظر ايشان بر آن ماهى افتاد همگى به سجده افتادند، پس ولى صالح پيغمبر عليه السلام برابر آن ماهى آمد و گفت : بيا بسوى من خواهى نخواهى به نام خداوند كريم . پس ، از آن ماهيها فرود آمد، ولى گفت : باز بر پشت آن چهار ماهى باش و بيا تا اين قوم را در امر من شكى نماند. باز آن ماهى بر پشت آن چهار ماهى سوار شد و همگى از دريا بيرون آمدند تا نزديك ولى صالح رسيدند. پس باز تكذيب كردند او را، پس حق تعالى بادى بسوى ايشان فرستاد كه ايشان را با حيوانات به دريا انداخت ، پس وحى رسيد بسوى ولى حضرت صالح عليه السلام به موضع آن چاهى كه آن را رس مى گفتند و در آن طلا و نقره بسيار پنهان كرده بودند، پس به نزد آن چاه رفت و آنها را گرفت و بر اصحاب خود بالسويه بر صغير و كبير قسمت كرد.(672)
و دور نيست كه همان چاه باشد كه بالفعل در راه مكه معظمه واقع است و به رس مشهور است .
عامه و خاصه به اسانيد بسيار نقل كرده اند از صهيب كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: يا على ! شقى ترين پيشينيان كيست ؟
گفت : پى كننده ناقه صالح .
گفت : راست گفتى ، كيست شقى تر و بدبخت ترين پسينيان ؟
گفت : نمى دانم يا رسول الله .
فرمود: آنكس كه ضربت بر فرق سر تو بزند.(673)
و از عمار ياسر روايت كرده اند كه گفت : در غزوه عشيره من و على بن ابى طالب عليه السلام بر روى خاك خوابيده بوديم ، ناگاه ديديم كه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به پاى مبارك خود ما را بيدار كرد و فرمود: مى خواهيد شما را خبر دهم به دو كس كه شقى ترين مردمند؟
گفتيم : بلى يا رسول الله .
فرمود كه : احمر ثمود كه پى كرد ناقه را و آن كه تو را ضربت زند بر سرت كه ريشت را به خون آن تر كند.(674)
و به سندهاى بسيار منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روزى بيرون آمد و دست حضرت على بن ابيطالب عليه السلام در دستش بود و مى فرمود: اى گروه انصار! اى گروه فرزندان هاشم ! اى گروه فرزندان عبدالمطلب ! منم محمد، منم رسول خدا، بدرستى كه من خلق شده ام از طينتى كه محل رحمت الهى است با سه كس از اهل بيتم : من و على و حمزه و جعفر.
پس شخصى گفت : يا رسول الله ! اينها با تو سواران خواهند بود در روز قيامت ؟
فرمود: مادرت به عزايت نشيند، سوار نمى شود در آن روز مگر چهار كس : من و على و فاطمهه و صالح پيغمبر خدا؛ اما من بر براقى سوار مى شوم ، و فاطمه دختر من بر ناقه عضباى من ، و صالح بر ناقه خدا كه پى كردند، و على بر ناقه اى از ناقه هاى بهشت كه مهارش از ياقوت باشد، و آن حضرت دو حله سبز پوشيده باشند پس بايستد ميان بهشت و دوزخ در حالتى كه مردم چندان شدت كشيده باشند كه عرقهاى ايشان به بدنهاى ايشان رسيده باشد، پس بادى از جانب عرش الهى بوزد كه عرقهاى ايشان را خشك كند، پس گويند فرشتگان و پيغمبران و صديقان كه : نيست اين مگر ملك مقرب يا پيغمبر مرسل ، پس ندا كند منادى كه : اين ملك مقرب و پيغمبر مرسل نيست و ليكن على بن ابى طالب است برادر رسول خدا در دنيا و آخرت .(675)
و در روايات معتبره وارد شده است كه پرسيدند از حضرت امام حسن عليه السلام كه : كدامند آن هفت حيوان كه از رحم بيرون نيامده اند؟
فرمود: آدم و حوا و گوسفند حضرت ابراهيم عليه السلام ، و ناقه حضرت صالح عليه السلام و مار بهشت ، و كلاغى كه خدا فرستاد كه تعليم قابيل نمايد كه هابيل را دفن نمايد، و ابليس لعنه الله .(676)
و در بعضى روايات وارد شده است كه : چون ناقه را پى كردند، همان نه نفر كه ناقه را پى كرده بودند گفتند: بيائيد صالح را نيز بكشيم كه اگر راست گفته باشد عذاب را، ما پيشتر او را كشته باشيم ، و اگر دروغ گفته باشد ما او را به ناقه ملحق كرده باشيم ، پس شب بر سر خانه او آمدند، يا غارى كه در آنجا عبادت خدا مى كرد، و حق تعالى ملائكه را فرستاده بود كه حراست آن حضرت مى كردند، آن ملائكه ايشان را به سنگ هلاك كردند.(677)
و از كعب الاحبار روايت كرده اند كه : سبب پى كردن ناقه آن بود كه زنى بود كه او را ((ملكاء)) مى گفتند، پادشاه ثمود شده بود، و چون مردم رو به صالح عليه السلام نمودند و رياست به آن حضرت منتقل شد، ملكاء بر آن حضرت حسد برد و گفت به زنى از آن قوم كه او را ((قطام )) مى گفتند و او معشوقه قدار بن سالف بود، و زن ديگر كه او را ((قبال )) مى گفتند و او معشوقه مصدع بود، و قدار و مصدع هر شب با يكديگر مى نشستند و شراب مى خوردند، پس ملكا به آن دو ملعونه گفت : اگر امشب قدار و مصدع به نزد شما بيايند به ايشان دست مدهيد و بگوئيد: ملكه ما دلگير و غمگين است براى ناقه صالح ، ما اطاعت شما نمى كنيم تا شما ناقه را پى كنيد.
پس چون قدار و مصدع به نزد ايشان آمدند، ايشان اين سخن گفتند و آنها قبول نمودند كه ناقه را پى كنند، پس هفت نفر ديگر بهم رسانيدند و با خود متفق كردند و ناقه را پى كردند،(678) چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((در شهر نه نفر بودند كه افساد مى كردند در زمين و اصلاح نمى كردند)).(679)
مترجم گويد: بنا بر اين روايت ، اين قصه بسيار شبيه مى شود به قصه شهادت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام ، لهذا آن حضرت را ((ناقة الله )) مى گويند كه آيت بزرگ خدا بود در اين امت ،(680) و چنانچه از آن ناقه منفعت شير مى بردند از آن حضرت منافع علوم نامتناهى مى بردند؛ و چنانچه بعد از پى كردن ناقه ، آنها به عذاب ظاهر معذب شدند، بعد از شهادت آن حضرت ائمه حق مغلوب شدند و خلفاى جور بر ايشان غالب شدند و اكثر خلق در ضلالت ماندند تا قائم آل محمد عليهم السلام ظاهر گردد، و لهذا همه جا تشبيه شده است ابن ملجم عليه اللعنه به پى كننده ناقه ، و هر دو ولد الزنا بودند به اتفاق ،(681) و در باب سابق روايتى گذشت كه حضرت صالح عليه السلام نزد حضرت اميرالمؤ منين مدفون است .(682)
و در بعضى از روايات معتبره وارد شده است كه : عذاب بر قوم حضرت صالح در چهارشنبه نازل شد، و در بعضى وارد شده است كه ناقه را در چهارشنبه پى كردند.(683) و منافاتى در ميان اين دو روايت هست .
بـاب هـفـتـم : در بـيـان قـصـه هـاى حـضـرت ابـراهـيـم خـليـل الرحـمن عليه السلام و اولاد امجاد آن حضرت است و در آن چند فصل است
فـصـل اول : در بـيـان فـضـايـل و مـكـارم اخـلاق و نامهاى جليل و نقش نگين آن حضرت است
به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام متيقظ و آگاه شد به عبرت گرفتن بر معرفت حق تعالى ، و احاطه كرد دلايل او به علم ايمان به خدا و او پانزده ساله بود.(684)
و از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : اول كسى را كه در قيامت بخوانند، من خواهم بود، پس از جانب راست عرش خواهم ايستاد و حله سبزى از حله هاى بهشت در من خواهند پوشانيد، پس پدر ما ابراهيم عليه السلام را خواهند طلبيد و از جانب راست عرش در سايه عرش باز خواهند داشت و حله سبزى از حله هاى بهشته در او خواهند پوشانيد، پس منادى از پيش عرش ندا خواهد كرد: نيكو پدرى است پدر تو ابراهيم ، و نيكو برادرى است برادر تو على .(685)
و به سند معتبر از موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى از هر چيز چهار چيز اختيار فرموده است : از پيغمبران براى شمشير و جهاد اختيار فرموده است و ابراهيم و داود و موسى و مرا؛ و از خانه آبادها چهار خانه آباده را اختيار فرموده است چنانچه در قرآن مجيد فرموده است كه : ((خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان )).(686)(687)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام از پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد شدند،(688) و ابراهيم اول كسى بود كه امر فرمود مردم را به ختنه كردن .(689)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام اول كسى بود كه مهمانى كرد، و اول كسى بود كه موى سفيد در ريش او بهم رسيد، پرسيد: اين چيست ؟ وحى به او رسيد كه : اين وقار است در دنيا و نور است در آخرت .(690)
بدان كه حق تعالى در چند موضع از قرآن مجيد فرموده است : ((اخذ كرد خدا ابراهيم را خليل خود))،(691) و خليل يار و دوستى را گويند كه هيچگونه خلل در شرايط دوستى نكند، و در سبب آنكه حق تعالى او را خليل خود گردانيد احاديث بسيار وارد شده است از آن جمله :
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : خدا براى آن ابراهيم عليه السلام را خليل خود فرمود كه هيچكس از او چيزى سؤ ال نكرد كه او را رد كند، و هرگز از غير خدا چيزى سؤ ال نكرد.(692)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : آن حضرت را خدا براى اين خليل خود گردانيد كه سجده بر زمين بسيار مى كرد.(693)
به سند معتبر از حضرت امام على النقى عليه السلام منقول است كه : براى اين او را خليل خود گردانيد كه بسيار صلوات بر محمد و آل محمد صلى الله و عليه و آله و سلم مى فرستاد.(694)
و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : ابراهيم عليه السلام را خدا خليل خود نگردانيد مگر براى طعام خورانيدن به مردم و نماز كردن در شب در هنگامى كه مردم در خواب بودند.(695) مؤ لف گويد: در ميان اين احاديث منافاتى نيست ، و آن حضرت را حق تعالى خليل خود گردانيد براى آنكه به مكارم اخلاق بشريه همگى آراسته بود، و در هر حديث بعضى از آنها كه مدخليت عظيم در خلت داشته براى ترغيب خلق به مثل آن بيان فرموده اند.
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون خدا ابراهيم عليه السلام را خليل خود گردانيد، بشارت خلت را ملك موت آورد در صورت جوانى سفيد رو كه دو جامه سفيد پوشيده بود و از سرش آب و روغن مى ريخت ، پس چون ابراهيم خواست داخل خانه شود ديد كه او از خانه بيرون مى آيد، ابراهيم مردى بود بسيار با غيرت ، و چون پى كارى مى رفت در را مى بست و كليد را با خود بر مى داشت ، پس روزى پى كارى بيرون رفت و در را بست ، چون برگشت و در را گشود ناگاه مردى را ديد كه ايستاده است در غايت حسن و جمال ! پس ابراهيم را غيرت از جا بدر آورد و گفت : اى بنده خدا! كى تو را داخل خانه من كرده است ؟
گفت : پروردگار خانه مرا داخل كرده است .
فرمود: پروردگارش احق است از من ، پس تو كيستى ؟
گفت : ملك موتم .
پس حضرت ابراهيم عليه السلام ترسيد و فرمود: آمده اى قبض روح من بكنى ؟
گفت : نه ، و ليكن خدا بنده اى را خليل خود گردانيده است آمده ام كه اين بشارت را به او برسانم .
ابراهيم فرمود: كيست آن بنده ، شايد خدمت او كنم تا بميرم ؟
گفت : تو آن بنده اى .
پس آمد به نزد ساره و فرمود: خدا مرا خليل خود گردانيده است .(696)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون رسولان ملائكه از جانب خدا بسوى ابراهيم عليه السلام آمدند براى هلاك كردن قوم لوط، براى ايشان گوساله اى بريان آورد و فرمود: بخوريد.
گفتند: نخوريم تا ما را خبر دهى كه ثمنش چيست .
ابراهيم عليه السلام فرمود: چون خواهيد بخوريد بگوئيد: بسم الله ، و چون فارغ شويد بگوئيد: الحمدلله .
پس جبرئيل رو كرد به رفقايش - و ايشان چهار نفر بودند و جبرئيل سر كرده ايشان بود - و گفت : سزاوار نيست كه خدا او را خليل خود گرداند.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: چون ابراهيم عليه السلام را در آتش انداختند جبرئيل در هوا او را ملاقات كرد در وقتى كه به زير مى آمد و گفت : اى ابراهيم ! آيا تو را حاجتى هست ؟ فرمود: اما بسوى تو، پس نه .(697)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام اول كسى بود كه از براى او ريگ آرد شد در وقتى كه رفت به نزد دوستى كه در مصر داشت كه از او طعامى قرض كند و او را در منزل خود نيافت و نخواست كه بار بردار خود را خالى برگرداند، پس هميان خود را پر از ريگ كرد، چون داخل خانه شد چهارپا را با ساره گذاشت و از خجلت به خانه رفت و خوابيد، چون ساره هميان را گشود آردى در آن ديد كه از آن بهتر نتوان بود! آرد را نان پخت و به نزد آن حضرت طعام نيكوئى آورد، ابراهيم عليه السلام فرمود: از كجا آوردى اين را؟
عرض كرد: از آن آردى كه از نزد خليل مصرى آورده بودى .
ابراهيم فرمود: آن كه آرد به من داده است ، خليل من هست اما مصرى نيست .
پس به اين سبب خدا او را خليل خود خواند، پس خدا را شكر و حمد كرد و از آن طعام تناول نمود.(698)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون روز قيامت شود محمد صلى الله عليه و آله و سلم را بخوانند و حله سرخى به رنگ گل بر او بپوشانند و او را در جانب راست عرش باز دارند، پس بخوانند ابراهيم عليه السلام را و بر او حله سفيدى بپوشانند و در جانب چپ عرش او را بازدارند، پس بطلبند اميرالمؤ منين عليه السلام را و حله سرخى بر او پوشانند و در جانب راست رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را باز دارنند، پس بطلبند اسماعيل عليه السلام را و حله سفيدى بر او بپوشانند و در جانب چپ ابراهيم عليه السلام بازدارند، پس حضرت امام حسن عليه السلام را بطلبند و حله سرخى بپوشانند و در جانب راست اميرالمؤ منين عليه السلام بازدارند، پس بطلبند حضرت امام حسين عليه السلام را و جامه سرخى بپوشانند و در جانب راست امام حسن عليه السلام بازدارند، و همچنين هر امامى را بطلبند و حله سرخى بپوشانند و در جانب راست امام سابق بازدارند، پس شيعيان ائمه را بطلبند و در پيش روى ايشان بازدارند، پس بطلبند فاطمه عليها السلام را با زنانش از فرزندان و شيعيانش و داخل بهشت شوند بى حساب ، پس منادى از ميان عرش از جانب رب العزه از افق اعلى ندا كند: خوب پدرى است پدر تو اى محمد صلى الله عليه و آله و سلم و او ابراهيم است ، و خوب برادرى است برادر تو و او على بن ابيطالب عليه السلام است ، و نيكو فرزند زاده هايند فرزند زاده هاى تو - يعنى حسن و حسين عليهما السلام -، و نيكو جنينى كه در شكم شهيد شده است جنين تو كه آن محسن است ، و نيكو امامان راهنمايند ذريت تو: امام زين العابدين عليه السلام ... تا آخر ائمه عليهم السلام ، و نيكو شيعه اند شيعيان تو، بدرستى كه محمد و وصى او و فرزند زاده هاى او و امامان از ذريت او ايشان رستگارانند.
پس امر كنند ايشان را بسوى بهشت ، و اين است آنكه حق تعالى مى فرمايد: ((هر كه دور كرده شود از آتش جهنم و داخل كرده شود در بهشت پس بتحقيق كه او رستگار است )).(699)(700)
و از حضرت امام حسن عليه السلام منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام سينه اش پهن و پيشانيش بلند بود.(701)
و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: هر كه خواهد ابراهيم عليه السلام را ببيند، در من نظر كند.(702)
و در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السلام مروى است كه : مردم قبل از زمان حضرت ابراهيم عليه السلام ريش ايشان سفيد نمى شد، پس حضرت ابراهيم عليه السلام روزى موى سفيدى در ريش خود ديد گفت : پروردگارا! اين چيست ؟
وحى به او رسيد كه : اين باعث وقار است .
عرض كرد: خداوندا! وقار مرا زياد گردان .(703)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : روزى حضرت ابراهيم عليه السلام چون صبح كرد، در ريش خود موى سفيدى ديد گفت : الحمد لله رب العالمين كه مرا به اين سن رسانيد و به يك چشم زدن معصيت خدا نكردم .(704)
و به سند معتبر از اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه فرمود: پيشتر چنان بود كه هر چند آدمى پير مى شد ريشش سفيد نمى شد، و گاه بود شخصى به مجمعى مى آمد كه شخصى با پسرانش در آن مجلس حاضر بودند، او پدر را از فرزندان تميز نمى داد و مى پرسيد: كدام يك پدر شما است ؟
چون زمان حضرت ابراهيم عليه السلام شد عرض كرد: خداوندا! از براى من علامتى قرار ده كه به آن شناخته شوم . پس موى سر و ريشش سفيد شد.(705)
و به سند معتبر مروى است كه محمد بن عرفه (706) به حضرت صادق عليه السلام عرض كرد: جمعى مى گويند كه ابراهيم عليه السلام ختنه كرد خود را به تيشه بر روى خمى .
فرمود: سبحان الله ، چنين نيست كه آنها مى گويند، دروغ گفتند، بلكه پيغمبران در روز هفتم ناف و غلاف ايشان با هم مى افتاد.(707)
و در حديث ديگر منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام بسيار ضيافت كننده بود، پس روزى قومى بر او وارد شدند و چيزى نزد او نبود، با خود گفت : اگر چوب سقف خانه را بردارم و بفروشم به نجار، او را بت خواهد تراشيد، پس مهمانان را در دار الضيافه نشاند و ازارى با خود برداشت و آمد به موضعى از صحرا و دو ركعت نماز كرد، چون از نماز فارغ شد ازار را نديد، دانست كه حق تعالى اسباب او را مهيا فرموده است ، چون برگشت به خانه ديد ساره چيزى مى پزد، فرمود: از كجا آوردى اينها را؟!
ساره گفت : اينهاست كه به آن مرد داده بودى بياورد.
و حق تعالى امر كرده بود جبرئيل را كه بگيرد آن ريگ را كه در موضع نماز ابراهيم بود و سنگها را كه در آنجا ريخته بود در ازار او بگذارد، پس جبرئيل چنين كرد، و حق تعالى ريگها را كاورس مقشر كرد و سنگهاى گرد را شلغم و سنگهاى دراز را گزر كرد.(708)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : هرگاه يكى از شما به سفر رود از سفر برگردد از براى اهلش چيزى بياورد، هر چه ميسر شود اگر چه سنگى باشد، بدرستى كه حضرت ابراهيم هرگاه تنگى در معيشت او بهم مى رسيد به نزد قوم خود مى رفت ، پس در بعضى اوقات او را تنگى روى داد او به نزد قوم خود رفت ايشان را نيز در تنگى يافت ، پس برگشت چنانچه رفته بود، و چون به نزديك خانه رسيد از الاغ فرود آمد و خورجين را پر از ريگ كرد از شرمندگى ساره ، و چون داخل خانه شد خورجين را فرود آورد و افتتاح نماز كرد، ساره آمد و خورجين را گشود ديد پر است از آرد، پس خمير كرد و نان پخت و آن حضرت را ندا كرد كه از نماز فارغ شو و بخور، فرمود: از كجا آورده اى ؟
گفت : از آن آرد كه در خورجين بود. پس ابراهيم عليه السلام سر بسوى آسمان بلند كرد كه : شهادت مى دهم توئى خليل .(709)
و حق تعالى در قرآن وصف فرموده است ابراهيم را كه (اواه )(710) بود، و در احاديث بسيار وارد شده است يعنى : بسيار دعا كننده بود خدا را.(711)
و در حديث معتبر منقول است كه : يك وقتى بود كه در دنيا بغير از يك نفر كسى خدا را نمى پرستيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه ان ابراهيم كان امة قانتا لله حنيفا و لم يك من المشركين (712) يعنى : ((ابراهيم امتى بود، قانت و خاضع بود براى خدا و مايل از دينهاى باطل به دين حق و نبود از مشركان ))، حضرت فرمود: اگر ديگرى با ابراهيم عليه السلام مى بود حق تعالى او را با آن حضرت ياد مى كرد، پس بر اين حال ماند مدت بسيار تا خدا او را انس داد به اسماعيل و اسحاق ، پس سه نفر شدند.(713 )
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى ابراهيم عليه السلام را بنده خود گردانيد پيش از آنكه او را امام و پيغمبر گرداند، و پيغمبر گردانيد قبل از آنكه او را رسول گرداند، و رسول گردانيد قبل از آنكه او را امام گرداند، پس چون همهه را براى او جمع كرد فرمود: ((من گردانيده ام تو را براى مردم ، امام ))(714) چون در چشم ابراهيم عليه السلام اين مرتبه بسيار عظيم نمود گفت : ((خداوندا! از ذريت من نيز امام قرار ده ))،(715) خدا فرمود: ((نمى رسد عهد امامت و خلافت به ظالمان ))(716)، يعنى سفيه و بى خرد، امام متقى و پرهيزكار نمى تواند بود.(717)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اول كسى كه نعلين در پا كرد ابراهيم عليه السلام بود.(718)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : مردم در زمان پيش بى خبر مى مردند، چون زمان ابراهيم عليه السلام شد گفت : پروردگارا! براى مرگ علتى قرار ده كه ميت به آن ثواب يابد و باعث تسلى صاحبان مصيبت شود، پس حق تعالى اول ذات الجنب و سرسام را فرستاد و بعد از آن بيماريهاى ديگر را.(719)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام پدر مهمانان بود، يعنى مهمان را بسيار دوست مى داشت ، و هرگاه مهمانى نزد او نبود مى رفت و طلب مهمان مى كرد، روزى درهاى خانه را بست و به طلب مهمان بيرون رفت ، چون به خانه برگشت شخصى را شبيه به مردى در خانه ديد، گفت : اى بنده خدا! به رخصت كه داخل اين خانه شده اى ؟
او سه مرتبه گفت : به رخصت پروردگارش .
پس ابراهيم عليه السلام دانست كه او جبرئيل است و حمد كرد پروردگار خود را.
پس جبرئيل گفت : حق تعالى مرا بسوى بنده اى از بندگانش فرستاده كه او را خليل خود گردانيده است .
ابراهيم عليه السلام فرمود: بگو كيست آن بنده تا من خدمت او كنم تا بميرم ؟
گفت : تو آن بنده هستى .
ابراهيم عليه السلام فرمود: چرا حق تعالى مرا خليل خود كرده است ؟
جبرئيل گفت : از براى آنكه از هيچكس چيزى سؤ ال نكردى ، و از تو هيچكس چيزى سؤ ال نكرد كه بگوئى نه .(720)
و به سندهاى صحيح و غير آن از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : روزى حضرت ابراهيم عليه السلام بيرون رفت و در شهرها مى گشت كه از مخلوقات خدا عبرت گيرد، پس گذشت به بيابانى ، ناگاه شخصى را ديد كه ايستاده است و نماز مى كند و صدايش به آسمان بلند شده است و جامه هايش از مو است ، پس ابراهيم نزد او ايستاد و از نماز او تعجب كرد، نشست و انتظار كشيد تا او از نماز فارغ شود، چون بسيار بطول انجاميد او را به دست خود حركت داد و گفت : من بسوى تو حاجتى دارم ، سبك كن نماز را، پس او سبك كرد نماز را، با ابراهيم نشست و ابراهيم از او پرسيد كه : براى كى نماز مى كردى ؟
گفت : براى خدا.
ابراهيم عليه السلام گفت : خدا كيست ؟
گفت : آن كه خلق كرده است تو را و مرا.
ابراهيم گفت : طريق تو مرا خوش آمد و من دوست دارم با تو برادرى كنم از براى خدا، پس بگو منزل تو كجاست كه هرگاه خواهم تو را ملاقات و زيارت كنم ، توانم كرد؟
گفت : تو به آنجا نمى توانى آمد، زيرا كه در ميان دريائى هست كه از آنجا عبور نمى توان كرد.
ابراهيم گفت : تو چگونه مى روى ؟
گفت : من بر روى آب مى روم .
ابراهيم عليه السلام گفت : شايد آنكس كه آب را براى تو مسخر كرده است از براى من نيز مسخر گرداند، برخيز برويم و امشب با تو در يك وثاق باشيم .
پس چون به نزد آب رسيدند، آن مرد ((بسم الله )) گفت و بر روى آب روان شد، حضرت ابراهيم نيز ((بسم الله )) گفت و بر روى آب روان شد، پس آن مرد تعجب كرد و چون به منزل آن مرد رسيدند ابراهيم پرسيد: تعيش تو از كجاست ؟
گفت : ميوه اين درخت را جمع مى كنم و در تمام سال به آن معاش مى كنم .
حضرت ابراهيم گفت : كدام روز عظيم تر است از همه روزها.
عابد گفت : روزى كه خدا جزا مى دهد خلايق را بر كرده هاى ايشان .
ابراهيم گفت : بيا دست بر دعا برداريم و دعا كنيم كه خدا ما را از شر آن روز نگاه دارد. و در روايت ديگر آن است كه حضرت ابراهيم گفت كه : يا تو دعا كن من آمين بگويم و يا من دعا مى كنم و تو آمين بگو.
عابد گفت : از براى چه دعا كنيم ؟
ابراهيم گفت : از براى گناهكاران مؤ منان .
عابد گفت : نه .
ابراهيم گفت : چرا؟
عابد گفت : از براى اينكه سه سال كه دعا مى كنم و هنوز مستجاب نشده است و ديگر شرم مى كنم كه از خدا حاجتى بطلبم تا آن مستجاب نشود.
ابراهيم گفت : خدا هرگاه بنده اى را دوست مى دارد، دعايش را حبس مى كند تا او مناجات كند و سؤ ال كند از او، و چون بنده را دشمن مى دارد زود دعايش را مستجاب مى كند يا در دلش نااميدى مى افكند كه دعا نكند.
پس ابراهيم پرسيد: چه مطلب است كه در اين مدت از خدا طلبيده اى ؟
عابد گفت : روزى در آن جاى نماز خود نماز مى كردم ، ناگاه طفلى در نهايت حسن و جمال گذشت كه نور از جبينش ساطع بود و كاكلى از قفا انداخته بود و گاوى چند را مى چرانيد كه گويا روغن بر آنها ماليده بودند، و گوسفندى چند همراه داشت در نهايت فربهى و خوشايندگى ، مرا از آنچه ديدم بسيار خوش آمد، گفتم : اى كودك زيبا! از كيست اين گاوها و گوسفندها؟
گفت : از من است .
گفتم : تو كيستى ؟
گفت : منم اسماعيل پسر ابراهيم خليل خدا.
پس دعا كردم و از خدا سؤ ال كردم كه خليل خود را به من بنمايد.
پس حضرت ابراهيم گفت : منم ابراهيم خليل الرحمن و آن طفل پسر من است .
عابد گفت : الحمد لله رب العالمين كه دعاى مرا مستجاب كرد.
پس آن شخص هر دو جانب روى حضرت ابراهيم عليه السلام را بوسيد و دست در گردن او آورد و گفت : الحال دعا كن تا من آمين بر دعاى تو بگويم ، پس دعا كرد ابراهيم عليه السلام از براى مؤ منان و مؤ منات از آن روز تا روز قيامت به آنكه گناهان ايشان را بيامرزد و از ايشان راضى شود، و آمين گفت عابد بر دعاى حضرت ابراهيم .
پس حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: دعاى ابراهيم عليه السلام كامل و شامل حال گناهكاران شيعيان ما هست تا روز قيامت .(721)
و در بعضى روايات وارد است كه : نام آن عابد ماريا و او پسر اوس بود و ششصد و شصت سال عمر او بود.(722)
فـصل دوم : در بيان قصه هاى آن حضرت عليه السلام از هنگام ولادت تا شكستن بتها، و آنچه گذشت ميان آن حضرت و ظالمان آن زمان خصوصا نمرود و آزر
به سند حسن بلكه از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : آزر پدر ابراهيم منجم نمرود پسر كنعان بود، به نمرود گفت : من در حساب نجوم مى بينم كه در اين زمان مردى بهم رسد و اين دين را نسخ كند و مردم را به دين ديگر بخواند.
نمرود پرسيد: در كدام بلاد بهم خواهد رسيد؟
گفت : در اين بلاد؛ و منزل نمرود در ((كوثاريا)) بود كه دهى از دههاى كوفه بوده است . نمرود پرسيد كه : آن مرد به دنيا آمده است ؟
آزر گفت : نه .
نمرود گفت : پس بايد ميان مردان و زنان جدائى افكنيم .
پس حكم كرد كه مردان را از زنان جدا كنند.
و حامله شد مادر ابراهيم به ابراهيم و حملش ظاهر نشد، و چون نزديك شد ولادتش گفت : اى آزر! مرا علت مرض يا حيض روى داده است و مى خواهم از تو جدا شوم ، و در آن زمان قاعده چنين بود كه در حالت حيض يا مرض زنان از شوهران جدا مى شدند.
پس بيرون آمد و به غارى رفت ، و حضرت ابراهيم عليه السلام در آن غار متولد شد، پس او را مهيا كرد و در قماط پيچيد و به خانه خود برگشت و در غار را به سنگ برآورد، پس خداوند قادر حكيم براى ابراهيم در انگشت مهينش شيرى قرار داد كه او مى مكيد و هر چند گاهى يك مرتبه مادر به نزد او مى آمد.
و نمرود به هر زن حامله قابله اى موكل گردانيده بود كه هر پسرى كه متولد شود او را بكشند، لهذا مادر ابراهيم از ترس كشتن ، ابراهيم را در آن غار پنهان كرده بود، و ابراهيم عليه السلام در روزى آنقدر نمو مى كرد كه ديگران در ماهى آنقدر نمو كنند، تا آنكه در غار سيزده ساله شد، پس مادر به ديدن او رفت ، چون خواست كه بيرون آيد چنگ در او زد و گفت : اى مادر! مرا بيرون بر.
afsanah82
11-04-2010, 04:03 PM
مادر گفت : اى فرزند! اگر پادشاه بداند كه تو در اين زمان متولد شده اى تو را بكشد. پس چون مادرش بيرون رفت ، حضرت ابراهيم عليه السلام خود از غار بيرون آمد و در آن وقت آفتاب فرو رفته بود، پس نظرش بر زهره افتاد گفت : اين خداى من است ، چون زهره فرو رفت گفت : اگر خداى من مى بود حركت نمى كرد و زايل نمى شد، و گفت : دوست نمى دارم آفلان را، يعنى آنها كه غايب مى شوند؛ و چون ماه از مشرق طالع شد گفت : اين خداى من است اين بزرگتر و نيكوتر است از زهره ، پس چون حركت كرد و زايل شد گفت : اگر هدايت نكند مرا پروردگار من هر آينه خواهم بود از گروه گمراهان ؛ پس چون صبح شد و آفتاب طالع شد و شعاعش عالم را روشن كرد گفت : اين بزرگتر و نيكوتر است ، پس چون حركت كرد و زايل شد حق تعالى گشود براى حضرت ابراهيم عليه السلام آسمانها را تا آنكه عرش و هر كه بر عرش است ديد، و خدا ملكوت آسمانها و زمين را به او نمود، پس در آن وقت گفت : اى قوم ! من بيزارم از آنچه شما شريك خدا گردانيده اند، گردانيدم روى خود را بسوى آن كسى كه از نو پديد آورده آسمانها و زمين را در حالتى كه ميل كننده ام از دينهاى باطل به دين حق و نيستم از مشركان .
پس آمد به نزد مادرش ، و مادرش او را داخل خانه آزر كرد و در ميان فرزندان خود او را رها كرد، چون آزر به خانه آمد و نظرش بر او افتاد به مادر ابراهيم گفت : اين كيست كه در پادشاهى ملك زنده مانده است و ملك فرزندان مردم را مى كشد؟
گفت : اين پسر توست در فلان وقت متولد شده كه من از تو عزلت كردم .
آزر گفت : واى بر تو! اگر پادشاه اين را بداند منزلت من در نزد او برطرف شود؛ و آزر صاحب اختيار و وزير نمرود بود و از براى او بت مى تراشيد و به فرزندانش مى داد كه مى فروختند و بتخانه در دست او بود.
پس مادر ابراهيم به آزر گفت : بر تو باكى نيست ، اگر پادشاه مطلع نشود فرزند ما مى ماند، و اگر مطلع شود من جواب پادشاه مى گويم ، و هرگاه كه آزر بسوى ابراهيم عليه السلام نظر مى كرد محبت عظيم از او در دلش بهم مى رسيد، و بت مى داد به او كه بفروشد چنانچه به برادرانش مى داد، پس ابراهيم ريسمانى در گردن بت مى بست و به زمين مى كشيد و مى گفت : كيست كه بخرد چيزى را كه نه ضررى به او مى تواند رسانيد و نه نفعى ؟ و در آب و لجن بت را فرو مى برد و مى گفت : بياشام و حرف بزن .
پس چون برادرانش اينها را براى آزر نقل كردند، آزر ابراهيم را طلبيد و منع كرد اما سودى نبخشيد، پس او را در خانه خود حبس كرد و نگذاشت كه بيرون رود.(723)
و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : در روز اول ماه ذيحجه حضرت ابراهيم خليل عليه السلام متولد شد.(724)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : پدر حضرت ابراهيم منجم نمرود بن كنعان بود، و نمرود بى راءى او كارى نمى كرد، پس شبى از شبها نظر كرد در ستارگان ، چون صبح شد به نمرود گفت : در اين شب امر عجيبى ديده ام .
نمرود گفت : چه ديدى ؟
گفت : ديدم كه فرزندى بهم رسد در زمين ما كه هلاك ما در دست او باشد، و در اندك زمانى ديگر مادر او به او حامله شود.
پس نمرود تعجب كرد از اين امر و گفت : آيا زنان به او حامله شده اند؟
گفت : نه .
و او در علم نجوم يافته بود كه او را به آتش بسوزانند و اين را نيافته بود كه خدا او را نجات خواهد داد.
پس امر كرد نمرود كه مردان را از زنان جدا كنند و مردان از شهر بيرون روند و زنان در شهر باشند، و در همان شب پدر ابراهيم عليه السلام مجامعت كرد با زوجه خود و نطفه ابراهيم بسته شد، پس گمان برد كه همين فرزند خواهد بود، پس طلبيد زنان قابله را كه هر چه در شكم بود مى دانستند، و نظر كردند به مادر ابراهيم ، پس حق تعالى آنچه در رحم بود بر پشت چسبانيد كه آن زنان نيافتند و گفتند: ما در شكم اين زن چيزى نمى بينيم .
پس چون ابراهيم متولد شد پدرش خواست كه او را به نزد نمرود برد، زن او گفت : پسر خود را مبر به نزد نمرود كه او را بكشد، بگذار من او را به يكى از اين غارها ببرم و بيندازم تا اجلش برسد و بميرد و تو پسر خود را نكشته باشى .
گفت : ببر.
پس مادر ابراهيم عليه السلام او را به غارى برد و شير داد و بر در غار سنگى گذاشت و برگشت ، پس حق تعالى روزى او را در انگشت مهين خودش مقرر فرمود كه انگشت خود را مى مكيد و شير از آن بهم مى رسيد و مى خورد، و در روزى آنقدر نشو و نما مى كرد كه اطفال ديگر در هفته اى مى كنند، و در هفته آنقدر نمو مى كرد كه اطفال ديگر در ماهى مى كنند، و در ماهى آنقدر نمو مى كرد كه اطفال ديگر در سالى ، پس مدتها بر اين گذشت ، روزى مادرش به پدرش گفت : مرا رخصت ده بروم بسوى غار و ببينم چه بر سر فرزند ما آمده است ؟ پدر او را رخصت داد، چون مادر داخل غار شد ديد كه ابراهيم زنده است و چشمهايش مانند دو چراغ روشنى مى دهد پس او را برداشته به سينه خود چسبانيد و او را شير داد و برگشت .
پدرش احوال ابراهيم را جويا شد.
گفت : او را در خاك پنهان كردم و برگشتم .
پس هميشه چنين بود كه گاهى به بهانه كارى از پدر ابراهيم غايب مى شد و خود را به ابراهيم مى رسانيد و او را شير مى داد.
چون به حركت آمد روزى مادرش رفت و او را شير داد، و چون خواست برگردد جامه اش را گرفت ، مادر گفت چيست تو را؟
گفت : مرا با خود ببر.
گفت : باش تا از پدرت رخصت بگيرم .
پس پيوسته حضرت ابراهيم عليه السلام در آن غيبت شخص خود را مخفى مى داشت و امر خود را كتمان مى كرد تا آنكه ظاهر شد و علانيه دين خود را ظاهر كرد و خدا قدرت خود را در حق او ظاهر ساخت .(725)
و در روايت ديگر از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه ابراهيم عليه السلام و پدر و مادرش از پادشاه طاغى گريختند و مادرش او را زائيد در ميان تلى چند در كنار نهر عظيمى كه او را ((حزران )) مى گفتند، از غروب آفتاب تا آمدن شب ، پس چون ابراهيم عليه السلام بر روى زمين قرار گرفت برخاست و دست بر سر و رويش ماليد و اشهد ان لا اله الا الله بسيار گفت ، پس جامه را برداشت و بر دوش گرفت ؛ مادرش را از مشاهده اين احوال غريبه ترسى عظيم رو داد، پس پيش روى مادر خود به راه افتاد و چشمان خود را بسوى آسمان بلند كرده بود و استدلال كرد به آن ستاره هها بر خالق آسمان و زمين ، چنانچه حق تعالى از او در قرآن مجيد ذكر فرموده است .(726)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون حضرت ابراهيم عليه السلام قوم خود را نهى كرد از بت پرستيدن ، و حجتها و برهانها بر ايشان در اين باب تمام كرد، و ايشان ترك نكردند، روز عيدى حاضر شد و نمرود و جميع اهل مملكتش به عيدگاه رفتند، ابراهيم عليه السلام نخواست كه با ايشان بيرون رود پس او را موكل كردند به بتخانه و ايشان بيرون رفتند، چون همه بيرون رفتند ابراهيم طعامى برداشت و داخل بتخانه شد و به نزديك هر يك از بتها مى رفت و مى گفت : بخور و حرف بزن ! چون جواب نمى گفت تيشه را مى گرفت و دست و پايش را مى شكست تا آنكه با همه آن بتها چنين كرد، پس تيشه را در گردن بزرگ ايشان كه در صدر بتخانه بود آويخت .
چون پادشاه و جميع اوامر و لشكر و رعايا از عيدگاه برگشتند، بتهاى خود را شكسته ديدند گفتند: هر كه اين كار را با خدايان ما كرده است ، او از ستمكاران بر خود است و كشته خواهد شد.
گفتند: اينجا جوانى هست كه ايشان را به بدى ياد مى كند و او را ابراهيم مى گويند و او فرزند آزر است .
پس او را به نزد نمرود آوردند، نمرود به آزر گفت : با من خيانت كردى و اين فرزند را از من مخفى كردى ؟
گفت : اى مالك ! اين عمل مادر اوست و مى گويد: من حجتى در اين باب دارم ، و اگر او نباشد فرزند از براى ما بماند، و الحال دست بر او يافته اى آنچه خواهى با او بكن و دست از كشتن فرزندان مردم بردار.
پس نمرود مادر ابراهيم را طلبيد و گفت : چه باعث شد تو را كه امر اين طفل را مخفى كردى از من تا كرد به خدايان ما آنچه كرد؟
عرض كرد: اى ملك ! اين را براى مصلحت رعيت تو كردم ، چون ديدم كه اولاد رعيت خود را مى كشتى و نسل ايشان برطرف مى شد، گفتم اگر فرزند من آن فرزند باشد كه در ستارگان ديده شده است مى دهم به پادشاه كه او را بكشد و دست از كشتن فرزندان مردم بردارد!
نمرود عذر او را قبول كرد و راءيش را صواب ديد، پس به ابراهيم گفت : كى كرده است اين كار را نسبت به خدايان ما؟
ابراهيم فرمود: بزرگ ايشان كرده است ، پس سؤ ال كنيد از ايشان اگر حرف بزنند!
پس مشورت كرد نمرود با قوم خود در باب ابراهيم ، گفتند: بسوزانيد ابراهيم را و يارى كنيد خدايان خود را اگر يارى كننده ايد.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: فرعون زمان ابراهيم عليه السلام و اصحابش ، همه اولاد زنا بودند كه بزودى به كشتن پيغمبر راضى شدند؛ و فرعون موسى عليه السلام و اصحابش همه حلال زاده بودند كه گفتند: او را و برادرش را بگذار و ساحران را جمع كن ، و حكم به كشتن ايشان نكردند،
زيرا كه راضى نمى شوند به كشتن پيغمبر يا امام مگر اولاد زنا.
پس حبس كرد ابراهيم را و هيزم براى او جمع كرد و لشكرش همه بيرون آمدند و براى نمرود منظر رفيعى ساخته بودند كه از آنجا نظر كند به ابراهيم كه چگونه آتش او را مى سوزاند! چون ابراهيم عليه السلام را آوردند، كسى به نزديك آتش نمى توانست رفت كه او را در آتش اندازد، زيرا كه مرغ از يك فرسخ راه نمى توانست كه پرواز كند از بسيارى آن آتش ، پس شيطان آمد و منجنيق را تعليم ايشان كرد.
چون آن حضرت را در منجنيق گذاشتند، آزر آمد و طپانچه بر روى مبارك او زد و گفت : برگرد از آنچه بر آن هستى ، او قبول نكرد، در آن حال خروش از آسمان و زمين برآمد و هيچ چيز نماند مگر آنكه طلب يارى آن حضرت كرد.
زمين عرض كرد: خداوندا! به پشت من احدى نيست كه تو را عبادت كند بغير او، مى گذارى او را بسوزانند؟
ملائكه گفتند: خداوندا! خليل تو ابراهيم را مى سوزانند؟!
حق تعالى فرمود: اگر مرا بخواند اجابت او مى كنم .
جبرئيل عرض كرد: خداوندا! خليل تو ابراهيم عليه السلام بر روى زمين احدى نيست كه تو را بپرستد بجز او، بر او مسلط كرده اى دشمن او را كه او را به آتش بسوزاند؟!
حق تعالى فرمود: ساكت شو كه اين سخن را بنده اى مثل تو مى گويد كه ترسد امرى از تحت قدرت او بدر رود، او بنده من است ، هر وقت كه خواهم او را مى گيرم و اگر مرا بخواند اجابت او مى كنم .
پس ابراهيم عليه السلام پروردگار خود را به سوره اخلاص خواند: يا الله يا واحد يا احد يا صمد يا من لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد نجنى من النار برحمتك .
پس جبرئيل ابراهيم را ملاقات كرد در ميان هوا كه از منجنيق جدا شده بود و گفت : اى ابراهيم ! آيا تو را بسوى من حاجتى هست ؟
ابراهيم فرمود: اما بسوى تو حاجتى ندارم و بسوى پروردگار عالميان دارم ، پس انگشترى به او داد كه بر آن نقش كرده بودند: لا اله الا الله محمد رسول الله الجاءت ظهرى الى الله و اسندت امرى الى الله و فوضت امرى الى الله .
پس حق تعالى وحى فرمود به آتش كه (كونى بردا)(727) يعنى ((سردباش )) پس در ميان آتش دندانهاى مبارك آن حضرت از سرما بر هم مى خورد تا خدا فرمود (و سلاما على ابراهيم )(728) يعنى : ((و سلامت باش بر ابراهيم ))، و جبرئيل آمد و با آن حضرت نشست در ميان آتش و مشغول صحبت شدند و اطرافشان همه گل و لاله شد.
چون نمرود لعين نظر كرد و آن حال غريب را مشاهده نمود گفت : كسى كه خدائى بگيرد، مثل خداى ابراهيم بگيرد.
در آن وقت يكى از عظماى اصحاب نمرود گفت : من قسم داده بودم بر آتش كه نسوزاند او را. ناگاه عمودى از آتش بيرون آمد بسوى آن بدبخت و او را سوخت .
نمرود ملعون ابراهيم عليه السلام را ديد كه در باغ سبز و خرمى نشسته است و با مرد پيرى سخن مى گويد، پس به آزر گفت : اى آزر! چه بسيار گرامى است فرزند تو نزد پروردگار خود! و چلپاسه مى دميد در آتش ، و وزغ آب مى برد و بر آتش مى ريخت كه خاموش كند، و چون حق تعالى وحى نمود به آتش كه سرد باش ، تا سه روز هيچ آتشى در دنيا گرمى نداشت .(729)
و نيز على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون نمرود، ابراهيم عليه السلام را در آتش انداخت و آتش بر او برد و سلام گرديد، نمرود گفت : اى ابراهيم ! پروردگار تو كيست ؟ فرمود: پروردگار ما آن كسى است كه زنده مى گرداند و مى ميراند.
نمرود گفت : من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم !
ابراهيم فرمود: چگونه زنده مى كنى و مى ميرانى ؟
نمرود امر كرد تا دو نفر از آنها كه واجب القتل بودند نزد او حاضر ساختند، يكى را گردن زد و ديگرى را رها كرد.
ابراهيم عليه السلام فرمود: اگر راست مى گوئى آن را كه كشتى زنده كن . پس ابراهيم فرمود: پروردگار من آفتاب را از مشرق بيرون مى آورد، تو از مغرب بيرون آور.
پس مبهوت و عاجز شد آن كافر.(730)
و به سندهاى معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون ابراهيم عليه السلام را در كفه منجنيق گذاشتند جبرئيل در غضب شد، حق تعالى به او وحى فرمود: چه چيز تو را به غضب آورد اى جبرئيل ؟
عرض كرد: پروردگارا! ابراهيم خليل توست و بر روى زمين كسى نيست بجز او كه تو را به يگانگى بپرستد، بر او مسلط كرده اى دشمن خود و دشمن او را.
حق تعالى فرمود: ساكت شو، و تعجيل نمى كند مگر بنده اى مثل تو كه ترسد امرى از او فوت شود، اما من پس او بنده من است ، هر وقت كه خواهم او را مى گيرم .
پس جبرئيل شاد شد و رو به ابراهيم كرد و گفت : تو را حاجتى هست ؟
ابراهيم فرمود: بسوى تو نه .
پس حق تعالى انگشترى براى او فرستاد كه در آن شش كلمه نقش بود: لا اله الا الله محمد رسول الله لا حول و لا قوة الا بالله فوضت امرى الى الله اسندت ظهرى الى الله حسبى الله ، پس خدا وحى كرد به او كه : اين انگشترى را در دست كن كه من آتش را بر تو سرد و سلامت مى گردانم .(731)
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كردند كه : چرا موسى بن عمران عليه السلام چون ريسمانها و عصاهاى ساحران فرعون را ديد ترسيد، و ابراهيم عليه السلام را كه در منجنيق گذاشتند و بسوى آتش انداختند نترسيد؟
فرمود: ابراهيم عليه السلام استناد و اعتماد داشت بر نور محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان از فرزندان حسين عليه السلام كه در پشت او بودند، لهذا نترسيد؛ و موسى آن انوار در صلب او نبودند، به اين سبب ترسيد.(732)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چهار كس پادشاه جميع روى زمين شدند، دو مؤ من و دو كافر: اما دو مؤ من پس سليمان بن داود و دوالقرنين بودند، و دو كافر نمرود و بخت النصر.(733)
و از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اول منجنيقى كه در دنيا ساخته شد منجنيقى بود كه براى حضرت ابراهيم عليه السلام در كوفه ساختند بر سر نهرى كه آن را ((كوثا)) مى گفتند در قريه اى كه آن را ((قنطانا)) مى گفتند، و شيطان آن را ساخت ، و چون حضرت ابراهيم عليه السلام را در منجنيق نشاندند و خواستند كه به آتش اندازند جبرئيل آمد و گفت : السلام عليك يا ابراهيم و رحمة الله و بركاته ، آيا تو را حاجتى هست ؟
گفت : به تو حاجتى ندارم .
پس در آن وقت حق تعالى به آتش ندا كرد كه : سرد شو.(734)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام مروى است كه : چون آتش براى حضرت ابراهيم عليه السلام افروختند، جانوران زمين همه بسوى خدا شكايت كردند و رخصت طلبيدند كه آب بر آن آتش بريزند، خدا هيچيك را رخصت نداد بغير از وزغ ، پس دو ثلث بدن آن سوخت و يك ثلث باقى ماند.(735)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : هفت كسند كه عذابشان در قيامت از همه كس بدتر خواهد بود: قابيل كه برادر خود را كشت ؛ و نمرود كه به ابراهيم منازعه كرد در باب پروردگارش ؛ و دو كس از بنى اسرائيل كه يهود و نصارى را گمراه كردند؛ و فرعون ؛ و ابوبكر و عمر.(736)
و در حديث ديگر در حكمت خلق پشه فرمود كه : حق تعالى آن را روزى بعضى از مرغان قرار داده است ؛ و ذليل گردانيد به پشه ، جبارى را كه تمرد و تجبر كرد بر خدا و انكار بر خداوندى او كرد، پس مسلط كرد بر او ضعيفترين خلقش را تا بنمايد به او قدرت و عظمت خود را، پس داخل بينى او شد تا به دماغش رسيد و او را كشت .(737)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به سند معتبر منقول است كه : در روز چهارشنبه ابراهيم را در آتش انداختند، و در چهارشنبه مسلط كرد خدا بر نمرود پشه را.(738)
مؤ لف گويد: از اين احاديث ظاهر مى شود كه قصه پشه و نمرود واقع است ، اما تفصيلش در اخبار معتبره به نظر نرسيده ، و اكثر مورخان و بعضى از مفسران ذكر كرده اند كه : بعد از نجات حضرت ابراهيم از آتش ، نمرود را دعوت به دين حق كرد، آن شقى گفت : من با خداى تو جنگ مى كنم .
پس روزى را براى اين امر تعيين كردند و نمرود با لشكر بيكران بيرون آمد و و صف كشيدند، و ابراهيم عليه السلام تنها در برابر ايشان ايستاد(739) تا آنكه حق تعالى پشه اى بى حد فرستاد تا هوا را تيره كردند و بر سر و روى لشكريان تاختند تا آنكه همگى روى به هزيمت گذاشتند و نمرود خجل و منفعل برگشت و باز ايمان نياورد، تا آنكه حق تعالى پشه ضعيفى را امر فرمود كه به دماغ آن ملعون بالا رفته مشغول شد به خوردن مغز سر او، تا آنكه به حدى او را بيتاب كرد كه جمعى را موكل كرده بود كه گرزهاى گران بر سر او مى زدند كه شايد از آن حالت تسكين يابد، و چهل سال بر اين حال ماند و ايمان نياورد تا به جهنم واصل شد.(740)
و به سندهاى معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : در جهنم واديى است كه او را ((سقر)) مى نامند كه نفس نكشيده است از روزى كه خدا او را خلق كرده است ، و اگر حق تعالى او را رخصت دهد كه به قدر سوزنى نفس بكشد هر آينه هر چه بر روى زمين است بسوزد، و اهل جهنم همه پناه مى برند از گرمى آن وادى و بوى بد آن و قذارت آن و عذابها كه خدا در آن مهيا كرده است از براى اهل آن وادى ، و در آن وادى كوهى هست كه پناه مى برند اهل آن وادى از حرارت و گند و قذارت آن كوه و آنچه خدا در آن كوه مهيا كرده است براى اهلش ، و در آن كوه دره اى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن كوه از گرمى آن دره و بوى بد و قذارت آن و آنچه خدا در آن مهيا كرده است از عذابها براى اهل آن دره ، و در آن دره چاهى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن دره از گرمى و گند و قذارت آن چاه و عذابها كه خدا مهيا كرده است در آن براى اهلش ، و در آن چاه مارى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن چاه از خباثت آن مار و گند و قذارت آن و آنچه خدا مهيا كرده است در نيشهاى آن مار از زهر براى اهلش ، و در شكم آن مار هفت صندوق است كه در آنها پنج كس از امتهاى گذشته و دو كس از اين امت هستند؛ اما آن پنج نفر؛ قابيل است كه هابيل را كشت ؛ و نمرود كه با حضرت ابراهيم محاجه كرد در امر پروردگارش و گفت : من زنده مى كنم و مى ميرانم ؛ و فرعون كه گفت : منم پروردگار بزرگتر شما؛ و يهودا كه يهود را گمراه كرد، و بولس كه نصارى را گمراه كرد؛ و دو نفر كه در اين امتند:(741 ) ابوبكر و عمر است .
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون حضرت ابراهيم عليه السلام را در آتش انداختند دعا كرد خدا را به حق ما، پس خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.(742)
و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : دعاى حضرت ابراهيم در روزى كه او را به آتش انداختند اين بود يا احد يا صمد يا من لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد توكلت على الله ، پس حق تعالى به آتش وحى كرد كه : سرد و سلامت باش بر ابراهيم ، پس سه روز بر روى زمين كسى از آتش منتفع نشد و آب گرم نشد، و عمارت بلندى براى نمرود ساخته بودند، بعد از سه روز با آزر بر آن عمارت بر آمد و بر آتش مشرف شد، حضرت ابراهيم عليه السلام را ديد در ميان باغ سبزى نشسته با مرد پيرى سخن مى گويد، پس نمرود به آزر گفت : چه بسيار گرامى است پسر تو بر پروردگارش !(743)
پس نمرود به ابراهيم عليه السلام گفت كه : از ملك من بدر رو و با من در يك ديار مباش .(744)
و به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون يوسف عليه السلام به نزد نمرود آمد، گفت : چه حال دارى اى ابراهيم ؟
گفت : من ابراهيم نيستم ، من يوسف پسر يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم ، و آن همان شخص بود كه با ابراهيم محاجه كرد در امر پروردگارش و چهار صد سال جوان بود.(745)
و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : چون حضرت ابراهيم عليه السلام را در آتش انداختند، جبرئيل پيراهنى از بهشت از براى او آورد و در او پوشانيد، پس آتش از او گريخت و بر دورش نرجس روئيد، و همان پيراهن بود كه چون حضرت يوسف عليه السلام آن را بيرون آورد در مصر حضرت يعقوب بوى آن را در اردن شنيد و گفت : من بوى يوسف را مى شنوم .(746)
مؤ لف گويد: منافاتى ميان اين احاديث نيست ، و ممكن است كه اينها همه واقع شده باشد و آن دعاها را خوانده باشد، و رسول خدا و ائمه طاهرين عليهم السلام را شفيع گردانيده باشد، و حق تعالى انگشترى و پيراهنى براى او فرستاده باشد، و نداى برد و سلام به آتش نيز كرده باشد.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : روزى كه حضرت ابراهيم بتها را شكست ، روز نوروز بود.(747)
و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : به محمد و آل طيبين او خدا نوح عليه السلام را نجات داد از شدت غم عظيم ، و به بركت ايشان سرد كرد خدا آتش را بر حضرت ابراهيم و بر او برد و سلام گردانيد، و متمكن ساخت او را در ميان آتش بر كرسى و فرشهاى نرم نيكو كه آن پادشاه طاغى مثل آنها را نديده بود و براى احدى از پادشاهان زمين مثل آن ميسر نشده بود، و رويانيد دور از درختان سبز خرم خوش آينده و از گلها و شكوفه ها و سبزه ها آنچه در چهار فصل ميسر نشود.(748)
و در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : نمرود خواست نظر كند در ملك آسمان ، پس چهار كركس گرفت و تربيت كرد آنها را و تابوتى از چوب ساخت و شخصى را در آن تابوت داخل كرد و پاهاى كركسها را به پايه هاى تابوت بستند، و در ميان تابوت عمودى نصب كردند و بر سر آن عمود گوشتى آويختند پس آن كركسهاى گرسنه به هواى گوشت پرواز كردند و تابوت را با آن مرد به جانب آسمان بالا بردند، و آنقدر او را بلند كردند كه چون به زمين نظر كرد كوهها را به مثابه مورچه ديد، و چون نظر به آسمان كرد آسمان به حال خود بود، باز بعد از زمانى بسوى زمين نظر كرد بغير از آب چيزى نديد و چون به آسمان نظر كرد بر همان حال بود كه پيشتر مى ديد، باز مدتى بالا بردند او را تا آنكه چون به زمين نظر كرد هيچ چيز نديد، و چون به آسمان نظر كرد بر حال اول ديد، پس در تاريكى افتاد كه نه بالاى خود را مى ديد و نه زير خود را، ترسيد و گوشت را به زير تابوت آويخت ، پس آن كركسها سرازير شدند تا به زمين آمدند.(749)
مؤ لف گويد: مشهور ميان مورخان آن است كه خود نيز در آن قفس با يكى از مخصوصان نشسته بود كه كركسان ايشان را بالا بردند.(750)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : محل ولادت حضرت ابراهيم عليه السلام ((كوثاربا)) بود كه از محال كوفه بوده است ، و پدرش از اهل آنجا بود، و مادر ابراهيم عليه السلام و مادر لوط - يعنى ساره و ورقه - هر دو خواهر بودند و دخترهاى لاحج بودند، و لاحج پيغمبر انذار كننده بود اما رسول نبود، و ابراهيم عليه السلام در اول طفوليت بر آن فطرت بود كه حق تعالى همه كس را بر آن خلق كرده است تا آنكه خدا او را هدايت نمود به دين خود و برگزيد او را، و به تزويج خود در آورد ابراهيم ساره دختر خاله خود را، و ساره گله بسيار و زمينهاى گشاده و حال نيكو داشت ، و جميع اموال خود را به حضرت ابراهيم عليه السلام بخشيد، و حضرت ابراهيم سعى كرد و آن اموال را به اصلاح آورد و گله و زراعتش بسيار شد به حدى كه در زمين كوثاربا كسى حالش از او بهتر نبود.
چون حضرت ابراهيم عليه السلام بتهاى نمرود را شكست ، نمرود امر كرد او را در بند كشيدند، و امر كرد حظيره اى ساختند و پر كردند حظيره را از هيزم و آتش در آن هيزمها زدند و ابراهيم را در آتش انداختند تا او را بسوزانند و خود دور شدند تا شعله آتش فرو نشست ، پس مشرف شدند بر حظيره كه حال حضرت ابراهيم را مشاهده نمايند، ناگاه ديدند كه حضرت ابراهيم از بند رها شده و به سلامت در ميان آتش نشسته است ، چون اين خبر را به نمرود دادند امر نمود كه ابراهيم عليه السلام را از بلاد او بيرون كنند و نگذارند كه گله ها و مالهاى خود را با خود ببرد.
پس حجت گرفت بر ايشان و حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : اگر گله و مال مرا مى گيريد، به من پس دهيد آن عمرى كه من در تحصيل آنها صرف نموده ام ، پس مخاصمه را به نزد قاضى نمرود بردند، قاضى حكم كرد كه ابراهيم هر چه در بلاد ايشان تحصيل كرده است به ايشان بگذارد، و بر اصحاب نمرود حكم كرد كه عمرى كه ابراهيم در بلاد ايشان گذرانيده است به او پس دهند.
چون اين قضيه را به نمرود نقل كردند حكم كرد حضرت ابراهيم را از بلاد بيرون كنند و اموالش را به او بدهند و گفت : اگر او در بلاد شما مى ماند دين شما را فاسد مى كند و ضرر به خداهاى شما مى رساند.
پس بيرون كردند ابراهيم و لوط عليهما السلام را از بلاد خود به جانب شام ، پس حضرت ابراهيم و لوط و ساره عليهما السلام بيرون رفتند و حضرت ابراهيم گفت (انى ذاهب الى ربى سيهدين )(751) ((من مى روم بسوى پروردگار خود - يعنى به جانب بيت المقدس - بزودى مرا هدايت خواهد كرد.)).
پس حضرت ابراهيم عليه السلام گله و اموال خود را برداشت و تابوتى ساخت و ساره را در آنجا گذاشت و قفل زد بر آن تابوت - از نهايت غيرتى كه براى ساره داشت - و رفت تا آنكه از ملك نمرود بدر رفت و داخل ملك شخصى از قبط شد كه او را غزاره (752) مى گفتند، پس به يكى از عشاران او گذشت ، عشار آمد كه عشور اموال ابراهيم عليه السلام بگيرد، چون نوبت به تابوت رسيد عشار گفت : اين تابوت را بگشا تا آنچه در آن هست ما عشور آن را بگيريم .
ابراهيم گفت : آنچه در اين تابوت است هر چه خواهى حساب كن از طلا يا نقره و عشرش را از من بگير و تابوت را مگشا.
عشار گفت : تا نگشايم نمى شود.
پس عشار به جبر در تابوت را گشود، چون ساره را با حسن و جمالى كه داشت مشاهده نمود از ابراهيم پرسيد: اين زن چه نسبت دارد به تو؟
گفت : حرمت من و دختر خاله من است .
گفت : چرا او را در اين تابوت مخفى كرده اى ؟
ابراهيم فرمود: براى غيرت بر او، كه كسى او را نبيند.
عشار گفت : نمى گذارم از اينجا حركت كنى تا آنكه حال اين زن و تو را به سلطان عرض كنم . پس رسولى بسوى پادشاه فرستاد و حقيقت حال را عرض كرد.
پادشاه فرستاد جمعى را كه تابوت را ببرند. ابراهيم عليه السلام به ايشان فرمود: من از تابوت جدا نمى شوم مگر آنكه جانم از بدنم جدا شود.
چون اين خبر را به پادشاه رسانيدند، فرستاد كه ابراهيم را با تابوت به نزد او حاضر نمايند، چون ابراهيم و تابوت و جميع اموال او را به نزد پادشاه بردندت به آن حضرت گفت : تابوت را بگشا.
فرمود: اى پادشاه ! حرمت من و دختر خاله من در اين تابوت است و جميع اموال خود را مى دهم كه اين تابوت را نگشائى .
پس پادشاه به جبر تابوت را گشود، و چون حسن و جمال ساره را ديد ضبط خود نتوانست كرد و دست به جانب او دراز كرد.
ابراهيم عليه السلام رو از او گردانيد و گفت : خداوندا! حبس فرما دست او را از حرمت و دختر خاله من .
فورا دستش خشك شد و نتوانست كه به ساره رساند و نتوانست كه بسوى خود برگرداند، به ابراهيم گفت : خداى تو چنين كرد؟
فرمود: بلى ، خداى من صاحب غيرت است و حرام را دشمن مى دارد، و چون اراده حرام كردى مانع شد ميان تو و اراده تو.
پادشاه گفت : از خداى خود بطلب كه دست مرا بسوى من برگرداند كه من ديگر متعرض حرمت تو نمى شوم .
ابراهيم عليه السلام گفت : پروردگارا! دستش را به او برگردان تا ديگر متعرض حرمت من نشود.
پس خدا دستش را به او برگردانيد. باز چون نظرش به ساره افتاد ضبط خود نتوانست كرد و دست بسوى او دراز كرد، و باز ابراهيم عليه السلام از غيرت رو گردانيد و دعا كرد، دستش خشك شد و به ساره نرسيد.
پادشاه گفت : خداى تو بسيار صاحب غيرت است و تو بسيار غيورى ، پس از خداى خود سؤ ال كن دست مرا بسوى من برگرداند كه اگر دعاى تو را مستجاب كند ديگر اين كار را نخواهم كرد.
فرمود: سؤ ال مى كنم به شرط آنكه اگر كه ديگر چنين كارى بكنى از من سؤ ال نكنى كه از براى تو دعا بكنم .
پادشاه قبول كرد و حضرت گفت : خداوندا! اگر راست مى گويد دستش را به او برگردان ، پس دستش به او برگشت .
چون پادشاه اين حال را مشاهده كرد از حضرت ابراهيم عليه السلام مهابتى در دل او افتاد و آن حضرت را بسيار تعظيم و تكريم كرد و گفت : تو ايمنى از آنكه متعرض حرمت تو شوم يا چيزى از اموال تو بگيرم پس هر جا كه خواهى برو و ليكن مرا بسوى تو حاجتى است .
ابراهيم گفت : آن حاجت چيست ؟
گفت : مى خواهم مرا رخصت دهى كه كنيزك جميله خوشروى عاقل دانائى دارم آن را به ساره ببخشم كه خدمت او بكند.
چون حضرت رخصت داد، هاجر مادر اسماعيل را به ساره بخشيد.
پس ابراهيم عليه السلام با اهل و اموال خود روانه شد كه برود، و پادشاه او را مشايعت نمود و از براى تعظيم ابراهيم و مهابت او در عقب سر او راه مى رفت ، پس حق تعالى وحى فرمود به ابراهيم كه : بايست و جلوى پادشاه جبارى كه تسلط يافته اى راه مرو و ليكن او را مقدم دار و از عقب او برو و تعظيم او بكن كه او مسلط است و ناچار است از پادشاهى در زمين ، يا نيكوكار يا بدكار.
پس ابراهيم عليه السلام ايستاد و به پادشاه فرمود: جلو برو كه خداى من در اين ساعت به من وحى فرمود كه تو را تعظيم كنم و تو را مقدم بدارم و از عقب تو راه روم براى اجلال تو، پادشاه گفت : خداى تو به تو چنين وحى فرمود؟
ابراهيم عليه السلام فرمود: بلى .
پادشاه گفت : شهادت مى دهم كه خداى تو صاحب رفق و مدارا و بردبارى و كرم است و مرا راغب گردانيدى به دين خود.
پس ابراهيم عليه السلام را وداع كرد و آن حضرت روانه شد تا در اعلاى شامات فرود آمد و لوط را در ادناى شامات گذاشت .
و چون دير شد فرزند بهم رسانيدن ابراهيم به ساره گفت : اگر خواهى هاجر را به من بفروش شايد خدا فرزندى به من عطا فرمايد كه خلف ما باشد. پس هاجر را از ساره خريد و با او مقاربت كرد، پس اسماعيل عليه السلام بوجود آمد.(753)
و به سند معتبر منقول است كه : مردى از اهل شام از اميرالمؤ منين عليه السلام پرسيد از تفسير قول حق تعالى يوم يفر المرء من اخيهَ و امه و ابيه (754)، فرمود: آنكه از پدرش مى گريزد در قيامت ، ابراهيم است .(755)
مؤ لف گويد: در اين فصل چند اشكال هست كه اشاره به حل آنها ضرور است و تفصيلشان در ((بحارالانوار))(756) مسطور است :
اول آنكه : ظاهر آيات و احاديث آن است كه آزر پدر ابراهيم عليه السلام بوده است و مشهور ميان عامه اين است ، و مشهور ميان علماى شيعه بلكه اجماعى ايشان آن است كه آزر پدر ابراهيم نبوده است و پدرش تارخ بوده است و تارخ مسلمان بوده است ، و جمعى از اكابر علما دعواى اجماع علماى اماميه بر اين كرده اند، و احاديث بسيار وارد شده است كه پدران حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم تا آدم عليه السلام همه مسلمان بوده اند بلكه همه انبيا و اوصيا بوده اند، و چون ابراهيم عليه السلام جد آن حضرت است بايد كه پدرش مسلمان باشد، و ارباب نسب نيز اتفاق دارند كه پدر آن حضرت تارخ بوده است ، پس آنچه در قرآن مجيد و اكثر اخبار وارد شده است كه آزر را پدر گفته اند بر سبيل مجاز است كه عم آن حضرت بوده است ، و در ميان عرب متعارف است كه عم را پدر مى گويند، يا جد مادرى آن حضرت بوده است و جد را نيز شايع است كه پدر مى گويند، يا عم آن حضرت بوده و بعد از فوت تارخ مادر او را خواسته است و آن حضرت را تربيت كرده است ، و به اين سبب او را پدر مى گفته است ، و بعضى از احاديث كه قابل تاءويل نبوده باشد ممكن است حمل بر تقيه بوده باشد.(757)
دوم آنكه : حق تعالى در قصه ابراهيم عليه السلام فرموده است فنظر نظرة فى النجوم فقال انى سقيم (758) كه مضمونش موافق اخبار آن است كه : چون خواستند قوم او به عيدگاه روند، ابراهيم عليه السلام نظرى در ستارگان كرد و گفت : بدرستى كه من بيمارم و با ايشان نرفت و ماند و بتهاى ايشان را شكست ، آيا اين كلام بر چه وجه بود؟ راست بود يا دروغ ؟ بعضى گفته اند: آن حضرت را تب نوبه عاض مى شد، نظر كرد در ستارگان و گفت : وقت نوبه من است و من تب مى خواهم و با شما بيرون نمى توانم آمد.
و بعضى گفته اند: چون آنها منجم بودند، آن حضرت هم به طريقه ايشان نظر به ستارگان كرد و گفت : من در ستاره خود مى يابم كه بيمار خواهم شد، يا واقعا يا بر سبيل مصلحت و عذر؛ و كلامى كه خلاف واقع باشد و بر سبيل مصلحت گفته شود و توريه كنند و در آن قصد صحيحى بكنند، آن دروغ نيست و جايز است ، بلكه در بسيارى از جاها واجب مى شود براى حفظ نفس خود يا مال خود يا عرض خود يا ديگرى .
و بعضى گفته اند: آن حضرت چون نظر كرد در ستارگان كه دلالت بر وجود و وحدت صفات كماليه صانع مى كنند و قوم خود را ديد كه مى پرستند ستارگان و بتها را فرمود: من دلم بيمار است و در اندوهم از ضلالت قوم خود.(759)
و ظاهر احاديث معتبره بسيار آن است كه اين كلامى بود بر سبيل مصلحت ، و به يكى از اين وجوه كه مذكور شد يا مذكور خواهد شد، توريه فرمود كه از ظاهر آنها اين معنى بفهمند و غرض واقعى آن حضرت صحيح باشد، چنانچه در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كردند كه : چگونه حضرت ابراهيم گفت من سقيمم ؟
فرمود: ابراهيم سقيم نبود و دروغ نگفت ، و غرضش آن بود كه من بيمارم در دين خود و طلب دين حق مى كنم يا طلب چاره اى مى كنم كه دين باطل را بر هم زنم . و در روايت ديگر وارد شده است : يعنى من بيمار خواهم شد و هر كه در معرض مردن است در معرض بيمارى است . و در روايت ديگر وارد است : چون در نجوم نظر كرد به علمى كه خدا به او عطا كرده بود و مطلع شد بر واقعه كربلا و شهادت امام حسين عليه السلام پس گفت : من بيمارم ، يعنى دلم زار و غمگين و بيمار است براى آن واقعه .(760)
سوم آنكه : چون ثابت شد كه پيغمبران از اول عمر تا آخر عمر معصومند، پس چه معنى دارد قوم ابراهيم در وقتى كه ديد زهره يا مشترى و ماه و آفتاب را، قوم او مى پرستيدند: (هذا ربى )(761) يعنى ((اين پروردگار من است )) ؟ اين سخن به حسب ظاهر كفر است ، و اين شبهه را به چند وجه مى توان جواب گفت :
اول آنكه : اين سخنى بود كه در نفس خود در مقام تفكر مى گفت ، چنانچه كسى در مساءله اى فكر كند اول شقى از شقوق را مطمح نظر قرار مى دهد كه اگر چنين باشد چون خواهد بود، و بعد از آن فكر مى كند تا صحت و بطلانش ظاهر گردد، و مؤ يد اين وجه است آنچه از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : پرسيدند از آن حضرت كه : آيا حضرت ابراهيم مشرك شد در آنكه گفت (هذا ربى ) بغير خدا؟ فرمود: اگر امروز كسى اين سخن را بگويد مشرك مى شود اما از حضرت ابراهيم شرك نبود زيرا كه در طلب پروردگارش بود.(762)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: هر كه غير ابراهيم در مقام تفكر و طلب دين حق چنين چيزى بگويد مثل او خواهد بود،(763) و بر اين وجه احاديث بسيار دلالت مى كند.
وجه دوم آنكه : اين سخنى بود كه ظاهرش موهم تصديق بود اما مراد فرض و تقدير بود و بر سبيل مصلحت چنين فرمود، كه اگر در اول انكار مى فرمود قوم از او نفرت مى كردند و حجت او را قبول نمى كردند، پس در اول حال با ايشان موافقت كرد و اين سخن را ادا كرد و غرضش اين بود كه اگر فرض كنيم كه اين پروردگار ما باشد آيا مى تواند بود، پس استدلال كرد كه نمى تواند بود و حجت بر ايشان تمام كرد، و مؤ يد اين وجه است آنچه از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه فرمود: آن سخن هيچ ضرر به ابراهيم عليه السلام نداشت زيرا كه اراده كرد غير آنچه گفت .(764)
وجه سوم آن است كه : اين سخن بر سبيل استفهام بود و سؤ ال ، يا حقيقت يا بر سبيل انكار، يعنى : آيا شما مى گوئيد كه اين پروردگار من است ؟
چنانچه به سند معتبر منقول است كه : ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد از تفسير اين آيه .
afsanah82
11-04-2010, 04:05 PM
[b]
فرمود كه : ابراهيم عليه السلام به سه طايفه رسيد: يك صنف عبادت زهره مى كردند، و يك صنف عبادت ماه مى كردند و يك صنف عبادت آفتاب مى كردند، و آن وقتى بود كه بيرون آمد از غارى كه او را در هنگام ولادت در آنجا پنهان كرده بودند، پس چون پرده شب بر او پوشيده شد زهره را ديد گفت : اين پروردگار من است ؟! بر سبيل انكار و استخبار نه بر وجه تصديق و اقرار، پس چون كوكب پنهان شد و فرو رفت گفت : من فرو روندگان را دوست نمى دارم ، زيرا كه فرو رفتن و پنهان شدن از صفات محدث است و از صفات قديم و واجب الوجود بالذات نيست .
پس چون ماه را نورانى و طالع ديد گفت : اين خداى من است ؟! بر سبيل انكار و استخبار، چون فرو رفت گفت : اگر هدايت نكند مرا پروردگار من هر آينه خواهم بود از گروه گمراهان . فرمود: يعنى اگر خدا هدايت نكرده بود از گروه گمراهان بودم .
پس چون صبح شد و آفتاب طالع شد گفت : اين خداى من است ؟! اين بزرگتر است از زهره و ماه ! بر سبيل انكار و استخبار و سؤ ال بود نه بر وجه خبر دادن و اقرار كردن ، پس چون آفتاب نيز فرو رفت به هر سه صنف كه عبادت زهره و ماه و آفتاب مى كردند گفت : اى قوم من ! بدرستى كه من بيزارم از آنچه شما شريك خدا مى گردانيد، بدرستى كه من گردانيدم روى جان و دل خود را بسوى خداوندى كه از عدم به وجود آورده است آسمانها و زمين را ميل كننده از همه دينهاى باطل و خالص گرديده از براى خدا و نيستم من از مشركان .
و نبود غرض حضرت ابراهيم به آنچه گفت در اول مگر آنكه هويدا گرداند براى ايشان باطل بودن دين ايشان را، و ثابت گرداند نزد ايشان كه پرستيدن سزاوار و لايق نيست براى چيزى كه به صفت زهره و آفتاب و ماه باشد، بلكه سزاوار است عبادت كردن كسى را كه آفريده است اينها را و آفريده است آسمانها و زمين را، و اين حجت كه او بر قوم خود تمام كرد از جمله آنها بود كه حق تعالى او را الهام كرد و به او عطا نمود، چنانچه بعد از ذكر اين قصه حق تعالى فرموده است : ((و اين است حجت ما كه عطا كرديم آن را به ابراهيم بر قوم خود)).(765)
ماءمون گفت : خدا تو را جزاى خير دهد اى فرزند رسول خدا، چنانچه اين عقده را از دل ما گشودى .(766)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام متولد شد و در زمان نمرود پسر كنعان . و مالك جميع روى زمين شدند چهار نفر، دو مؤ من و دو كافر: سليمان و ذوالقرنين ، نمرود و بخت النصر.
گفتند به نمرود كه : امسال پسرى متولد خواهد شد كه هلاك تو و هلاك دين تو و هلاك بتهاى تو بر دست او باشد، پس او قابله ها بر زنان گماشت و امر كرد كه هر پسرى كه در اين سال متولد شود او را بكشند، و مادر ابراهيم عليه السلام به آن حضرت در اين سال حامله شد و خدا حمل او را در پشت او قرار داد نه در شكمش ، و چون متولد شد مادرش او را در سوراخى در زير زمين پنهان كرد و سر آن را پوشيد و او بزرگ مى شد بزرگ شدنى كه شبيه اطفال ديگر نبود، و مادرش گاهى از او خبر مى گرفت ، پس ابراهيم از زير زمين بيرون آمد و اول نظرش به زهره افتاد و ستاره اى از آن نيكوتر نديده بود گفت : اين پروردگار من است ، پس اندك زمانى كه گذشت ماه طالع شد، چون نظرش بر آن افتاد گفت : اين بزرگتر است ، اين پروردگار من است . چون پنهان شد گفت : دوست نمى دارم پنهان شوندگان را پس چون روز شد و آفتاب طالع شد گفت : اين پروردگار من است ، اين بزرگتر است از آنچه ديدم ، چون آن نيز فرو رفت رو از همه گردانيد و رو بسوى پروردگار عالميان .(767)
مؤ لف گويد: اين حديث احتمال وجوه سابقه را هم دارد، و وجوه ديگر نيز هست كه در ((بحارالانوار)) ايراد كرديم ،(768) و اما استدلال آن حضرت به فرو رفتن كوكب بر آنكه قابل خدائى نيست به اعتبار اين است كه چون از كواكب در هنگام طلوع نورى و ضيائى ساطع مى شود، و هر چند به غروب نزديكتر مى شود كمتر مى شود، و چون پنهان شود اثر نور و روشنيش از اجسام زايل مى شود لهذا ايشان در هنگام طلوع آنها را مى پرستيدند، حضرت ابراهيم عليه السلام استدلال كرد بر بطلان مذهب ايشان به آنكه چيزى كه گاهى نفعش رسد و گاهى نرسد و گاهى هويدا باشد و گاهى ناپيدا باشد قابل پرستيدن نيست ، چيزى را بايد پرستيد كه فيض وجود و كمالات هميشه از او فايض است و در افاضه خيرات مشروط به شرطى نيست و ظهور و هويدائى او در وقتى زياده از وقتى نيست ، يا به اعتبار آنكه چيزى كه منفك از حوادث نباشد او حادث است ، يا به اعتبار آنكه ايشان منجم بودند و ستاره را در وقت طلوع تاءثيرش قوى مى دانستند، و چون مايل به انحطاط و غروب مى شد تاءثيرش را ضعيف مى دانستند استدلال مى فرمود به اينكه چيزى كه راه عجز و نقص در آن باشد او صانع اشيا نمى تواند بود چنانچه همه عقول هم به اين شهادت مى دهد. و وجوه در اين باب بسيار است كه اين كتاب محل ذكر آنها را نيست .
چهارم آنكه : حضرت ابراهيم چگونه فرمود: بزرگ بتها آنها را شكسته است و حال آنكه خود شكسته بود، و اين دروغ است ، و دروغ بر پيغمبران روا نيست ؟
اين شبهه را به چند وجه جواب مى توان گفت :
اول آنكه : كلام آن حضرت مشروط به شرطى بود، زيرا كه چنين فرمود بل فعله كبيرهم هذا فاسئلوهم ان كانوا ينطقون (769) يعنى : ((بلكه بزرگ ايشان كرده است ، پس از ايشان سؤ ال كنيد اگر حرف مى زنند))، پس معنيش اين است كه : اگر ايشان حرف مى توانند زد و شعور دارند و قابل پرستيدن هستند پس ممكن است از ايشان صادر شده باشد، پس از ايشان بپرسيد كه كى كرده است ؟ و در اين كلام نهايت رسوائى ايشان را حاصل شد كه چيزى كه حرف نزند و هيچ حركتى و فعلى را به آن نسبت نتوان داد و دفع ضررى از خود نتواند كرد، چگونه سزاوار معبوديت تواند بود و از او متوقع نفعى يا دفع ضررى تواند بود؟
چنانچه به سند معتبر منقول است كه : از حضرت صادق عليه السلام از تفسير اين آيه پرسيدند، حضرت فرمود: ابراهيم عليه السلام گفت در آخر سخنش (ان كانوا ينطقون )، معنيش اين است كه : ((اگر ايشان سخن گويند پس بزرگ ايشان كرده است ))، و ايشان سخن نگفتند و بزرگ ايشان نكرده بود و ابراهيم عليه السلام دروغ نگفت .(770 )
دوم آنكه : نسبت به فعل به بزرگ ايشان دادن بر سبيل مجاز بود، چون باعث ابراهيم بر شكستن اينها بود كه قوم تعظيم ايشان مى كردند؛ و چون تعظيم بت بزرگ بيشتر مى كردند، پس آن بيشتر دخل داشت در شكستن آنها، لهذا به آن نسبت داد، و اين ميان عرب شايع است كه فعل را به اسباب ديگر غير فاعل نسبت مى دهند.
سوم آنكه : ((كبير هم )) ابتداى سخن باشد، و فاعل فعل مقدر باشد، يعنى كرده است هر كه كرده است اگر راست مى گوئيد كه اينها خدايند بزرگشان حاضر است بپرسيد از او كه كى كرده است ؟
چهارم آنكه : دروغ ، كلام خلاف واقعى است كه در آن مصلحتى نبوده باشد، و اين را ابراهيم عليه السلام براى مصلحت فرمود كه ايشان را در حجت عاجز گرداند، چنانچه در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه فرمود: دروغ نمى باشد بر كسى كه در مقام اصلاح باشد، پس اين آيه را خواند و فرمود: و الله كه ايشان نكرده بودند و ابراهيم عليه السلام دروغ نگفت .(771)
در حديث ديگر فرمود: خدا دوست مى دارد دروغ را در اصلاح ، و ابراهيم عليه السلام (بل فعله كبيرهم ) را براى اصلاح گفت و اظهار آنكه ايشان صاحب عقل نيستند.(772)
فـصل سوم : در بيان آنكه حق تعالى به ابراهيم عليه السلام نمود ملكوت آسمانها و زمـين را، و سؤ ال كردن آن حضرت از خدا زنده كردن مرده را و آنچه وحى به آن حضرت رسيد، و علومى كه از او ظاهر شده است
در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : چون ابراهيم خليل را بلند كردند در ملكوت ، چنانچه حق تعالى فرموده است : ((چنين نموديم به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را و از براى اينكه بوده باشد از صاحبان يقين ))(773)، خدا ديده او را قوى گردانيد، چون او را بلند كرد نزد آسمان تا آنكه زمين را و هر چه بر روى آن است از ظاهر و پنهان همه را ديد پس ديد مردى و زنى را زنا مى كردند، پس نفرين كرد كه ايشان هلاك شوند، پس هر دو هلاك شدند؛ پس دو نفر ديگر را چنين ديد، دعا كرد و هر دو هلاك شدند؛ پس دو نفر ديگر را بر اين حال ديد و دعا كرد و هر دو هلاك شدند؛ و چون خواست به دو كس ديگر نفرين كند حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه : اى ابراهيم ! بازدار دعاى خود را از بندگان و كنيزان من ، بدرستى كه منم آمرزنده مهربان و جبار بردبار، ضرر نمى رساند به من گناهان بندگان و كنيزان من چنانچه نفع نمى رساند به من طاعت ايشان ، و ايشان را سياست و تربيت نمى كنم با آنكه بزودى خشم خود را از ايشان تدارك كنم چنانچه تو مى كنى ، پس بازدار دعاى خود را از بندگان من ، بدرستى كه تو بنده ترساننده بندگان منى از عذاب من و شريك نيستى در پادشاهى من و حافظ و شاهد و نگهبان نيستى بر من و بر بندگان من و من با بندگان خود يكى از سه كار مى كنم : يا توبه مى كنند بسوى من و توبه ايشان را قبول مى كنم و گناهان ايشان را مى آمرزم و عيبهاى ايشان را مى پوشانم ؛ يا آنكه عذاب خود را از ايشان باز مى دارم براى آنكه مى دانم از پشتهاى ايشان فرزندانى چند مؤ من بيرون خواهند آمد، پس رفق و مدارا مى كنم با پدران كافر و تاءنى مى كنم با مادران كافر و عذاب را از ايشان رفع مى كنم تا آن مؤ منان از پشتهاى ايشان بيرون آيند، پس چون مؤ منان از صلبها و رحمهاى ايشان بيرون آيند و جدا شوند واجب مى شود بر ايشان عذاب من و نازل مى شود بر ايشان بلاى من ؛ و اگر نه اين باشد و نه آن ، پس بدرستى كه آنچه من مهيا كرده ام براى ايشان از عذاب خود در آخرت عظيمتر است از آنچه تو از براى ايشان مى خواهى در دنيا، زيرا كه عذاب من براى بندگانم در خور جلال و بزرگوارى من است .
اى ابراهيم ! پس مرا با بندگان خود بگذار كه من مهربانترم به ايشان از تو، و مرا با ايشان بگذار كه منم جبار بردبار و داناى حكيم ، تدبير مى كنم ايشان را به علم خود، و جارى مى كنم در ايشان قضا و قدر خود را.(774)
و نزديك به اين مضمون احاديث بسيار وارد شده است .(775)
و در اخبار صحيح و معتبره بسيار از ائمه اطهار عليه السلام منقول است كه فرمودند در تفسير اين آيه كريمه و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين (776) كه ديده ابراهيم عليه السلام را آنقدر قوت دادند كه از آسمانها گذشت و گشودند براى او مانعها از زمين تا ديد زمين را و آنچه در زمين بود و آنچه در زير زمين بود و آنچه در هوا بود، و ديد آسمانها را و آنچه در آسمانها بود و ملائكه كه حامل آنها بودند و ديد عرش و كرسى را و آنچه بر بالاى آنها بود و چنين كردند نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و هر امام از امامان شما چنانچه نسبت به ابراهيم كردند پيشتر.(777)
و احاديث بسيار در اين باب در ابواب فضايل حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه طاهرين عليهم السلام خواهد آمد انشاء الله .
و به سند كالصحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون ديد حضرت ابراهيم عليه السلام ملكوت آسمانها و زمين را، ملتفت شد شخصى را ديد كه زنا مى كند، نفرين كرد او را پس او مرد، تا آنكه سه كس را ديد و هر يك را نفرين كرد و همه مردند، پس خدا وحى نمود به او كه : اى ابراهيم ! دعاى تو مستجاب است پس نفرين مكن بر بندگان من ، اگر مى خواستم ايشان را خلق نمى كردم ، من خلق كرده ام خلق خود را بر سه صنف : يك صنف مرا مى پرستند و هيچ چيز را با من شريك نمى كنند و ايشان را ثواب مى دهم ، و يك صنف ديگرى را مى پرستند پس از تحت قدرت من بدر نمى توانند رفت ، و يك صنف غير مرا مى پرستند و از صلب ايشان جمعى را بيرون مى آورم كه مرا مى پرستند.
پس ابراهيم عليه السلام نظر كرد ديد مردارى در كنار دريا افتاده است كه بعضى از آن در آب است و بعضى بر روى خاك ، پس مى آيند درندگان دريا و از آنچه در آب است مى خورند، پس چون بر مى گردند بعضى از آن درندگان بعضى را مى خورند، و درندگان صحرا مى آيند و از آن مردار مى خورند، و چون بر مى گردند بعضى از آنها بعضى را مى خورند، پس در آن وقت تعجب كرد ابراهيم عليه السلام و گفت : خداوندا! به من بنما كه چگونه زنده مى كنى مردگان را؟ اينها گروهى چندند كه بعضى بعض ديگر را مى خورند، اجزاى اين حيوانات چگونه از هم جدا مى شوند؟
پس خدا به او وحى نمود كه : آيا ايمان ندارى به آنكه من مرده ها را زنده خواهم كرد؟ گفت : بلى ، ايمان دارم و ليكن مى خواهم دل من مطمئن شود؛ يعنى مى خواهم اين را ببينم چنانچه همه چيز را ديدم .
حق تعالى فرمود: بگير چهار مرغ را و ريزه ريزه كن هر يك را و با يكديگر مخلوط كن اجزاى آنها را - چنانچه اجزاى اين مردار در بدن اين حيوانات و درندگا كه يكديگر را خوردند مخلوط شده است - پس بر سر هر كوهى يك جزو بگذار، پس ايشان را بخوان به نامهاى ايشان تا بيايند بسوى تو از روى سرعت ؛ و به روايت ديگر بخوان ايشان را به نام بزرگ من و قسم ده ايشان را به جبروت و عظمت من ؛(778) و كوهها ده تا بودند و مرغها خروس و كبوتر و طاووس و كلاغ بودند.(779)
و به سند معتبر منقول است كه : ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد از تقسير قول حضرت ابراهيم (رب ارنى كيف تحيى الموتى )(780)، آن حضرت فرمود: حق تعالى وحى كرد به حضرت ابراهيم عليه السلام كه : بدرستى كه من از بندگان خود خليلى و دوستى خواهم گرفت كه اگر از من سؤ ال كند زنده كردن بندگان را اجابت او خواهم كرد؛ پس در نفس ابراهيم عليه السلام افتاد كه آن خليل او خواهد بود، پس گفت : پروردگارا! به من بنما كه چگونه زنده مى كنى مردگان را.
گفت : آيا ايمان ندارى ؟
گفت : ايمان دارم و ليكن براى اينكه دل من مطمئن گردد بر آنكه منن خليل توام .
خدا فرمود: (فخذ اربعة من الطير) پس بگير چهار تا از مرغان (فصرهن اليك ) پس ايشان را به نزد خود بر و نيكو ملاحظه كن كه بعد از زنده شدن بر تو مشتبه نشوندن ، يا پاره پاره كن آنها را ثم اجعل على كل جبل منهن جزءا پس بگردان بر هر كوهى از آنها جزوى را ثم ادعهن ياءتينك سعيا پس بخوان آنها را تا بيايند بسوى تو به سرعت و اعلم ان الله عزيز حكيم (781) و بدان كه خدا عزيز و غالب است بر آنچه اراده نمايد و كارهاى او همه منوط به حكمت است .
حضرت فرمود: پس گرفت حضرت ابراهيم كركسى و مرغ آبى و طاووسى و خروسى را، پس ريزه ريزه كرد آنها را و ريزه ها را با هم مخلوط و ممزوج نمود، پس بر هر كوه از كوهها كه در دور او بود جزوى گذاشت و آن كوهها ده تا بودند، و منقارهاى آن مرغان را در ميان انگشتان خود گرفت ، پس آن مرغان را به نامهاى ايشان خواند و نزد خود دانه و آبى گذاشت ، پس پرواز كرد اجزاى آن حيوانات بعضى بسوى بعضى تا بدنها درست شد و هر بدنى متصل شد و چسبيد به گردن و سر خود، پس حضرت ابراهيم عليه السلام دست از منقارهاى آن مرغان برداشت پس پرواز كردند و بر زمين نشستند و از آن آب خوردند و از آن دانه برچيدند و گفتند: اى پيغمبر خدا! زنده كردى ما را خدا تو را زنده گرداند، حضرت ابراهيم گفت : بلكه خدا مردگان را زنده مى كند و او بر همه چيز قادر است .(782)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كردند از تفسير اين آيه ، فرمود: هدهد و صرد و طاووس و كلاغ را گرفت و ذبح كرد و سرهاشان را جدا كرد، پس در هاون گذاشت بدنهاى آنها را با پر و استخوان و گوشت و نرم كوبيد كه اجزاى آنها همگى با يكديگر مخلوط شد، پس ده جزو كرد و بر ده كوه گذاشت و نزد خود دانه و آبى گذاشت ، پس منقار آنها را در ميان انگشتان خود گرفت و گفت : بيائيد بزودى به اذن خدا، پس پرواز كرد بعضى از اجزا بسوى بعضى گوشتها و پرها و استخوانها تا درست شدند بدنها چنانچه بودند، و هر بدنى آمد چسبيد به گردن خود، پس حضرت ابراهيم دست از منقارشان برداشت و بر زمين نشست و از آن آب آشاميدند و از آن دانه ها برچيدند.
پس گفتند: اى پيغمبر خدا! زنده كردى ما را خدا تو را زنده كند.
پس حضرت ابراهيم گفت : بلكه خدا زنده مى كند و مى ميراند.
حضرت فرمود: اين تفسير ظاهر آيه است و تفسيرش در باطن آن است كه بگير چهار نفر از آنها كه گنجايش فهميدن و ضبط كردن سخن داشته باشند، پس علم خود را به ايشان بسپار و بفرست ايشان را به اطراف زمينها كه حجتهاى تو باشند بر مردم ، و هر وقت كه خواهى كه به نزد تو بيايند ايشان را بخوان به نام بزرگتر خدا تا بيايند بزودى به نزد تو به اذن خداى عزوجل .(783)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: ابراهيم عليه السلام هاونى طلبيد و همگى مرغان را نرم كوبيد و سرهايشان را نزد خود نگاه داشت ، پس خدا را خواند به آن نامى كه او را امر فرموده بود خدا كه بخواند، پس نظر مى كرد به اجزاى پرها كه چگونه از ميان جزوها از كوهى به كوهى پرواز مى كنند و رگهاى هر يك بيرون مى آيند و به بدنها متصل مى شوند تا بالهاشان تمام شد، پس يكى بسوى حضرت ابراهيم پرواز كرد، ابراهيم عليه السلام سر ديگر را نزديك او برد، قبول نكرد و به سر خود متصل شد.(784)
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : گرفت شترمرغ و طاووس و مرغ آبى و خروس را و پرهاشان را كند بعد از كشتن و در هاون گذاشت و كوبيد و متفرق كرد اجزاشان را بر كوههاى اردن ، و در آن روز ده كوه بود، و بر هر كوهى جزوى از آنها گذاشت و ايشان را به نامهاى ايشان خواند، پس آمدند به سرعت بسوى او.(785)
مؤ لف گويد كه : اختلافى در تعيين مرغها واقع شده است ، شايد بعضى محمول بر تقيه شده باشد و به طريق روايات عامه وارد شده باشد، و محتمل است كه اين امر چند مرتبه واقع شده باشد و ليكن بعيد است و شبهه اى كه در اين باب وارد مى آيد كه چگونه حضرت ابراهيم را شبهه در باب زنده كردن خدا مردگان را عارض شد تا چنين سؤ الى كرد؟ بر چند وجه جواب گفته اند:
اول آنكه : چنانچه از راه دليل و برهان علم داشت ، مى خواست كه از راه مشاهده و عيان نيز بداند، چنانچه در حديث معتبر منقول است كه : پرسيدند از حضرت امام رضا عليه السلام از قول ابراهيم عليه السلام كه گفت : ((و ليكن براى آنكه دل من مطمئن شود))، آيا در دلش شكى بود؟
فرمود كه : نه ، ليكن از خدا زيادتى در يقين خود مى خواست .(786)
و همين مضمون از حضرت امام موسى عليه السلام نيز منقول است .(787)
دوم آنكه : اصل زنده كردن را مى دانست ، چگونگى آن را مى خواست بداند كه به چه نحو مى شود.
سوم آنكه : در احاديث سابقه گذشت كه مى خواست بداند كه او خليل خداست يا نه .
چهارم آنكه : نمرود از او طلبيد كه مرده را زنده كند و او را تهديد كرد كه اگر نكند او را بكشد، خواست كه به اجابت مسئول او، دلش از كشتن مطمئن شود، و حق آن دو وجه است كه در احاديث معتبره گذشت .
و شيخ محمد بن بابويه رحمة الله ذكر كرده است كه : از محمد بن عبدالله بن طيفور شنيدم كه مى گفت در قول ابراهيم عليه السلام رب ارنى كيف تحيى الموتى كه : حق تعالى امر فرمود ابراهيم را كه زيارت كند بنده اى از بندگان شايسته او را، پس چون به زيارت او رفت و با او سخن گفت ، آن شخص گفت : خدا را در دنيا بنده اى هست كه او را ابراهيم مى گويند و خدا او را خليل خود گردانيده است .
ابراهيم عليه السلام فرمود: علامت آن بنده چيست ؟
گفت : خدا براى او مرده ، زنده خواهد كرد.
پس ابراهيم گمان برد كه او باشد، پس سؤ ال كرد از خدا كه مرده را براى او زنده كند.
حق تعالى فرمود: آيا ايمان ندارى ؟
عرض كرد: بلى و ليكن مى خواهم دل من مطمئن شود كه من خليل توام - و مى گويندن كه مى خواست براى او معجزه باشد چنانچه پيغمبران ديگر را بود - و ابراهيم سؤ ال كرد از خدايش كه مرده را براى او زنده گرداند و خدا او را امر كرد كه براى او زنده را بميراند، يعنى پسرش اسماعيل را ذبح كند، و خدا امر فرمود او را كه چهار مرغ را ذبح كند (طاووس ، كركس ، خروس و مرغ آبى )؛ پس طاووس زينت دنيا بود، و كركس طول امل بود چون عمر او بسيار دراز مى شود، و مرغ آبى حرص بود، و خروش شهوت بود، پس گويا خدا فرمود: اگر دوست مى دارى كه دلت زنده شود و با من مطمئن گردد پس بيرون ببر اين چهار چيز را از دل خود و اينها را از نفس خود بميران كه اينها در هر دلى كه هست با من مطمئن نمى شود.
من پرسيدم از او كه : چگونه خدا از او پرسيد كه : آيا ايمان ندارى ، با آنكه دانا بود به حال او و مى دانست كه او ايمان دارد؟
جواب گفت : چون سؤ ال ابراهيم عليه السلام موهم آن بود كه او شك داشته باشد، خدا خواست اين توهمه از او زايل شود و اين تهمت از او مرتفع گردد، اين سؤ ال از او كرد تا او اظهار كند من شك ندارم و براى زيادتى يقين سؤ ال مى كنم يا براى امور ديگر كه گذشت .(788)
مؤ لف گويد: اين سخنان ابن طيفور كه مستند به حديث نيست ، محل اعتماد نيست ، ليكن چون آن شيخ بزرگوار نقل كرده بود ما نيز ايراد كرديم .
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : صحف ابراهيم عليه السلام در شب اول ماه رمضان نازل شد.(789)
و از ابوذر رحمة الله منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: حق تعالى بر ابراهيم عليه السلام بيست صحيفه فرستاد.
ابوذر گفت : يا رسول الله ! چه بود صيحفه هاى ابراهيم ؟
فرمود همه مثلها و حكمتها بود و در آن صحف بود اين نصايح :
اى پادشاه امتحان كرده شده مغرور! من نفرستاده ام تو را براى اينكه جمع كنى دنيا را بعضى بسوى بعضى ، و ليكن فرستاده ام تو را براى اينكه رد كنى از من دعاى مظلومان را، كه من رد نمى كنم دعاى ايشان را اگر چه از كافرى باشد.
و بر عاقل لازم است تا عذرى نداشته باشد آنكه او را چهار ساعت بوده باشد: ساعتى كه در آن ساعت مناجات كند با پروردگار خود؛ و ساعتى كه در آن ساعت حساب نفس خود بكند كه چه كرده است از نيكى و بدى ؛ و ساعتى كه تفكر نمايد در آن ساعت در آنچه خدا به او عطا كرده است از نعمتهاى نامتناهى ؛ و ساعتى كه در آن ساعت خلوت كند براى بهره نفس خود از حلال ، و بدرستى كه اين ساعت ياورى است او را بر ساعتهاى ديگر، و راحت و آسايشى است براى دلها.
و بر عاقل لازم است كه بينا باشد به زمانه خود و اهل آن ، و پيوسته متوجه اصلاح كار خود باشد و نگاهدارنده زبان خود باشد از آنچه نبايد گفت ، پس بدرستى كه كسى كه كلام خود را از عمل خود حساب كند كم مى شود سخن او مگر در چيزى كه نفعى به حال او داشته باشد.
و بر عقل لازم است كه طلب كننده باشد سه چيز را: مرمت معاش دنياى خود با تحصيل كردن توشه براى آخرت خود با لذت يافتن در چيزى كه حرام نباشد.
ابوذر گفت كه : آيا در آنچه خدا فرستاده است چيزى هست از آنها كه در صحف حضرت ابراهيم و موسى عليهما السلام بوده باشد؟
فرمود: اى ابوذر! بخوان اين آيات را قد افلح من تزكىَ و ذكر اسم ربه فصلىَ بل تؤ ثرون الحيوة الدنياَ و الآخرة خير و ابقىَ ان هذا الصحف الاولىَ صحف ابراهيم و موسى (790) يعنى : ((بتحقيق كه رستگارى يافت هر كه زكات داد يا خود را از كفر و معصيت پاك كرد، و ياد كرد پروردگار خود را پس نماز كرد، بلكه شما اختيار مى كنيد زندگانى دنيا را، و آخرت نيكوتر و باقى تر است ، بدرستى كه اين ثبت است در صحيفه هاى پيشين ، صحيفه هاى ابراهيم و موسى )).(791)
و به سند صحيح منقول است از حضرت صادق عليه السلام در تفسير قول خدا (و ابراهيم الذى وفى )(792) كه ترجمه اش اين است : ((و ابراهيم آن كه او تمام كرد آنچه او را به آن ماءمور ساخته بودند))، يا ((بسيار وفا كرد به آنچه با خدا عهد كرده بوود))، حضرت فرمود: هر صبح و شام اين دعا مى خواند: اصبحت و ربى محمودا اصبحت لا اشرك بالله شيئا و لا ادعوا مع الله الها آخر و لا اتخذ معه وليا، پس به اين سبب او را بنده شكور ناميدند.(793)
و به سند معتبر منقول است كه : مفضل بن عمر از حضرت صادق عليه السلام پرسيد از تفسير قول حق تعالى و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن (794) كه ترجمه اش آن است : ((ياد آور وقتى را كه امتحان كرد ابراهيم را پروردگارش به امرى چند، پس تمام كرد آنها را))، پرسيد: آن كلمات چيست ؟
فرمود: همان كلماتى است كه حضرت آدم از پروردگارش قبول كرد و توبه اش مقبول شد، گفت : پروردگارا! سؤ ال مى كنم از تو به حق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام كه توبه مرا قبول كنى ، پس خدا توبه او را قبول فرمود.
مفضل گفت : چه معنى دارد (فاتمهن )؟
فرمود: يعنى پس تمام كرد ايشان را تا قائم آل محمد عليهم السلام دوازده امام كه نه تا از فرزندان حضرت امام حسين عليه السلام اند.(795)
و ابن بابويه رحمة الله فرموده : آنچه در اين حديث وارد است يك وجه است براى اين كلمات ، و كلمات را وجوه ديگر هست :
اول : يقين ؛ چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((نموديم به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را از براى آنكه بوده باشد از صاحبان يقين )).(796)
دوم : معرفت به قديم بودن خالقش و يگانه دانستن او و منزه دانستن او از شباهت مخلوقات در وقتى كه نظر به ستاره و آفتاب و ماه و استدلال كرد به فرو رفتن هر يك از آنها بر آنكه حادثند، و به حدوث آنها بر آنكه آفريننده اى دارند.
سوم : شجاعت ؛ و در حكايت شكستن بتان شجاعت او هويدا شد، چنانچه خدا فرموده است كه : ((در وقتى كه با پدرش و قومش گفت : چيست اين تمثالها و صورتها كه شما آنها را ملازمت مى كنيد و بر عبادت آنها اقامت مى نمائيد؟ گفتند: يافته ايم پدران خود را كه ايشان مى پرستيدند، گفت : بتحقيق كه بوده ايد شما و پدران شما در گمراهى هويدا، گفتند: آيا به جد مى گوئى آنچه مى گوئى يا لعب و بازى مى كنى ؟ گفت : بلكه پروردگار شما پروردگار آسمانها و زمين است كه همه را از عدم به وجود آورده است ، و من بر اين از گواهانم ، و الله كه كيدى در باب بتهاى شما خواهم كرد بعد از آنكه شما پشت كنيد، پس چون ايشان به عيدگاه رفتند همه را ريزه ريزه كرد بغير از بت بزرگ ايشان ، كه شايد بعد از برگشتن از او سؤ ال كنند و حجت بر ايشان تمام كند))،(797) و مقاومت يك تن تنها با چندين هزار كس ، تمام شجاعت است .
چهارم : حلم و بردبارى ؛ چنانچه حق تعالى فرموده است : ((بدرستى كه ابراهيم بردبار و بسيار آه كشنده يا دعا كننده و بازگشت كننده بسوى خدا بود)).(798)
پنجم : سخاوت و جوانمردى ؛ چنانچه حق تعالى در حكايت مهمانان او ياد فرموده است .(799)
ششم : عزلت و دورى كردن از اهل بيت و خويشان از براى خدا؛ چنانچه خدا فرموده است كه : ((ابراهيم به آزر و قوم خود گفت كه : اعتزال و دورى مى كنم از شما و از آنچه مى خوانيد آنها را بغير از خدا، و مى خوانم پروردگار خود را و او را عبادت مى كنم )).(800)
هفتم : امر به نيكى و نهى از بدى كردن ؛ چنانچه حق تعالى فرموده است : ((ابراهيم به آزر گفت : اى پدر! چرا مى پرستى چيزى را كه نه مى شنود و نه مى بيند و هيچ فايده تو را نمى بخشد، اى پدر! بدرستى كه آمده است مرا از علم آنچه نيامده است تو را، پس متابعت كن مرا تا هدايت كنم تو را به راه راست ، اى پدر! عبادت شيطان مكن بدرستى كه شيطان بود براى رحمان بسيار معصيت كننده ، اى پدر! مى ترسم كه مس كند تو را عذابى از جانب خداوند رحمان پس بوده باشى ولى شيطان )).(801)
هشتم : بدى را به نيكى دفع كردن ؛ ((در هنگامى كه آزر به او گفت : آيا نمى خواهى تو خدايات ما را اى ابراهيم ؟! اگر ترك نكنى اين را البته تو را سنگسار كنم و از من دور شو زمانى بسيار، پس او در جواب گفت : بزودى طلب آمرزش كنم از براى تو از خداى خود، بدرستى كه او نسبت به من مهربان است و نيكوكار)).(802)
نهم : توكل ؛ چنانچه گفت : ((آنچه مى پرستيد شما و پدران گذشته شما پس همه دشمن منند مگر خداوند عالميان كه مرا خلق كرده است ، پس او مرا هدايت مى كند و او مرا طعام مى دهد و آب مى دهد، و چون بيمار شوم پس او مرا شفا مى دهد، و آن كه مرا مى ميراند پس در قيامت زنده مى گرداند، و آن كه طمع دارم كه بيامرزد گناه مرا در روز جزا)).(803 )
دهم : حكم و منسوب شدن به صالحان ؛ چنانچه گفت : ((پروردگارا! ببخش به من حكمى و ملحق گردان مرا به صالحان ))(804) كه رسول خدا و ائمه طاهرين عليهم السلام اند، و گفت : ((بگردان براى من لسان صدقى در پسينيان ))(805) يعنى : ذكر خيرى ، و مراد از لسان صدق ، حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام است چنانچه خدا در جاى ديگر فرموده است و جعلنا لهم لسان صدق عليا.(806)
يازدهم : امتحان در جان ؛ در وقتى كه او را در منجنيق گذاشتند و به آتش انداختند.
دوازدهم : امتحان در فرزند؛ در وقتى كه حق تعالى امر كرد او را به ذبح اسماعيل .
سيزدهم : امتحان در زن ؛ در هنگامى كه خدا خلاص كرد حرمتش را از غرازه قبطى .
چهاردهم : صبر بر كج خلقى ساره .
پانزدهم : خود را در طاعت خدا مقصر دانستن ؛ در آنجا كه دعا كرد كه : ((مرا خوار مكن در روزى كه مردم مبعوث مى شوند)).(807)
شانزدهم : نزاهت ؛ چنانچه خدا فرموده است كه : ((نبود ابراهيم يهودى و نه نصرانى و ليكن مايل بود از دينهاى باطل و مسلمان و منقاد حق بود و نبود از مشركان )).(808)
هفدهم : جمع كردن اشراط همه طاعات ؛ در آنجا كه گفت : ان صلوتى و نسكى و محياى و مماتى لله رب العالمينَ لا شريك له و بذلك امرت و انا اول المسلمين .(809)
يعنى : ((بدرستى كه نماز من و ذبيحه من يا حج من يا طاعات من و زندگى و مردن من خالص است براى خداوندى كه پروردگار عالميان است ، نيست او را شريكى و به اين امر كرده شده ام و من از انقياد كنندگانم ))، پس چون گفت : زندگى و مردن من ، پس همه طاعات را در اينجا داخل كرد.
هيجدهم : مستجاب شدن دعاى او در زنده كردن مردگان .
نوزدهم : شهادت دادن خدا براى او كه از جمله صالحان است ؛ در آنجا كه فرموده است : ((بتحقيق كه برگزيدم او را در دنيا و بدرستى كه او در آخرت از صالحان است )).(810) يعنى : از رسول خدا و ائمه هدى عليهم السلام .
بيستم : اقتدا كردن پيغمبران بعد از او به او؛ در آنجا كه خدا مى فرمايد: ((پس وحى كرديم بسوى تو كه متابعت كن ملت ابراهيم را))،(811) و باز فرموده است : ((ملت پدر شما ابراهيم ، او ناميده است شما را مسلمانان پيش از اين )).(812)
تمام شد كلام ابن بابويه .(813)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابتلاى حضرت ابراهيم عليه السلام آن بود كه در خواب او را امر كرد كه فرزندش را ذبح كند، پس تمام كرد آن را ابراهيم عليه السلام و عزم بر آن نمود و تسليم امر الهى كرد، پس حق تعالى وحى كرد به او كه : من تو را براى مردم امام گردانيدم ، پس فرستاد بر او سنتهاى حنيفيه را كه ده چيز است : پنج در سر و پنج در بدن ، اما آنچه در سر است : شارب گرفتن و ريش را بلند گذاشتن و سر تراشيدن و مسواك و خلال كردن ؛ و آنچه در بدن است : مو از بدن ستردن و ختنه كردن و ناخن گرفتن و غسل جنابت و استنجاء به آب ، پس اين است حنيفيه طاهره كه حضرت ابراهيم عليه السلام آورد و منسوخ نمى شود تا روز قيامت ، و اين است معنى قول حق تعالى كه : ((متابعت كن ملت ابراهيم را در حالتى كه حنيف و مايل است از باطل به حق ))(814)(815)
و در حديث معتبر ديگر فرموده : ابراهيم عليه السلام اول كسى بود كه مهمانى كرد مهمانان را، و اول كسى بود كه ختنه كرد، و اول كسى بود كه در راه خدا جهاد كرد، و اول كسى بود كه خمس مال خود را بيرون كرد، و اول كسى بود كه نعلين در پا كرد، و اول كسى بود كه علمها براى جنگ درست نمود.(816)
و به روايتى منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام ملكى را ملاقات كرد و از او پرسيد: كيستى ؟
گفت : ملك موتم .
حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : مى توانى خود را به من بنمائى به آن صورتى كه به آن صورت قبض روح مؤ من مى كنى ؟
گفت : بلى : رو از من بگردان .
پس حضرت ابراهيم عليه السلام رو از او گردانيد، و چون نظر كرد جوانى ديد خوش صورت و خوش جامه و نيكو شمايل و خوشبو، پس گفت : اى ملك موت ! اگر مؤ من نبيند بغير حسن و جمال تو را، بس است او را. پس گفت : آيا مى توانى خود را به من بنمائى به آن صورت كه فاجران را قبض روح مى نمائى ؟
گفت : طاقت ديدن آن را ندارى .
حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : طاقت دارم .
ملك موت گفت : رو از من بگردان ، پس چون نظر كرد مردى سياه ديد كه موهايش راست ايستاده در نهايت بدبوئى با جامه هاى سياه ، و از دهان و سوراخهاى بينى او آتش و دود بيرون مى آيد.
پس حضرت ابراهيم بيهوش شد و چون به هوش باز آمد ملك موت به صورت اول برگشته بود، گفت : اى ملك موت ! اگر فاجر نبيند مگر همين صورت تو را، بس است براى عذاب او.(817)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى نمود بسوى حضرت ابراهيم عليه السلام كه : زمين شكايت كرد بسوى من حياى از ديدن عورت تو را، پس ميان عورت خود و زمين حجابى قرار ده ، پس زير جامه اى براى خود ساخت كه تا زانوهاى او بود.(818)
فـصـل چـهـارم : در بـيـان مـدت عـمـر شريف و كيفيت وفات و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : عمر حضرت ابراهيم عليه السلام به صد و هفتاد و پنج سال رسيد.(819)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام گذشت به ((بانقيا)) كه در پهلوى نجف اشرف بوده است ، و هر شب در آن شهر زلزله مى شد، پس چون حضرت ابراهيم شب در آنجا ماند و در آن شب زلزله نشد، اهل آن شهر پرسيدند كه : آيا چه حادث شده است در شهر ما كه زلزله نشد؟
گفتند: ديشب مرد پيرى در اينجا وارد شد و پسرش با اوست .
پس به نزد حضرت ابراهيم عليه السلام آمدند و گفتند: هر شب در شهر ما زلزله مى شد، و در اين شب كه تو وارد شهر ما شدى زلزله نشد، امشب هم بمان تا ببينيم كه چون مى شود.
چون در شب ديگر ماند زلزله نشد، اهل آن شهر به نزد ابراهيم عليه السلام آمدند و گفتند: نزد ما اقامت كن و آنچه خواهى ما به تو مى دهيم .
گفت : من نمى مانم در اين شهر و ليكن اين صحراى نجف را كه در پشت شهر شما است به من بفروشيد تا زلزله ديگر در شهر شما نشود.
گفتند: ما به تو مى بخشيم .
حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : نمى گيرم مگر به خريدن .
گفتند: پس بگير به هر قيمت كه خواهى .
پس خريد آن زمين را از ايشان به هفت گوسفند و چهار درازگوش ، پس به اين سبب آن زمين را بانقيا گفتند زيرا كه گوسفند را به لغت نبطى نقيا مى گويند.
پس پسر ابراهيم عليه السلام به آن حضرت گفت : اى خليل الرحمن ! چه مى كنى اين زمين را كه نه زراعتى در آن توان كرد و نه حيوانى مى توان چرانيد؟
حضرت ابراهيم عليه السلام فرمود: ساكت شو كه خداوند عالميان از اين صحرا محشور گرداند هفتاد هزار كس را كه داخل بهشت شوند بى حساب ، كه هر يك از ايشان شفاعت كنند جماعت بسيار را.(820)
و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : اول دو كس كه مصافحه كردند بر روى زمين ذوالقرنين و ابراهيم خليل عليهما السلام بودند، ابراهيم عليه السلام روبرو با او ملاقات كرد و با او مصافحه كرد.(821)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام از مسجد سهله متوجه يمن شد براى جنگ با عمالقه .(822)
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام از خدا سؤ ال كرد كه او را دخترى روزى كند كه بعد از مرگ بر او گريه كند.(823)
و در حديث معتبر از آن حضرت مروى است كه : ساره به حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : اى ابراهيم ! پير شده اى ، از خدا سؤ ال كن فرزندى به تو عطا كند كه ديده ما به آن روشن شود، زيرا كه خدا تو را خليل خود گردانيده است و اگر خواهد، دعاى تو را مستجاب مى كند.
پس حضرت ابراهيم عليه السلام از خدا سؤ ال كرد كه او را فرزند دانائى كرامت فرمايد، پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه : من مى بخشم به تو پسرى دانا و تو را در باب او امتحانى خواهم كرد.
afsanah82
11-04-2010, 04:07 PM
پس حضرت ابراهيم عليه السلام بعد از بشارت سه سال ماند پس آمد او را بشارت از جانب حق تعالى ، پس ساره به حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : پير شده اى و اجلت نزديك شده است ، اگر دعا مى كردى كه خدا اجل تو را تاءخير كند و عمر تو را دراز كند كه تعيش كنى با ما و ديده ما روشن باشد، نيكو بود.
پس ابراهيم عليه السلام از خدا سؤ ال كرد آنچه ساره التماس كرده بود، حق تعالى وحى نمود بسوى او كه : از زيادتى عمر بطلب آنچه خواهى تا به تو عطا كنم .
چون حضرت ابراهيم عليه السلام ساره را خبر داد كه خدا چنين وحى كرده است ، ساره گفت : از خدا سؤ ال كن كه تو را نميراند تا تو مرگ را از او طلب كنى .
حضرت ابراهيم عليه السلام چنين سؤ ال نمود و حق تعالى مستجاب گردانيد.
چون ابراهيم عليه السلام ساره را خبر داد به مستجاب شدن دعا، ساره گفت : شكر كن خدا را و طعامى بعمل آور و فقرا و اهل حاجت را بخوان كه از آن طعام تناول نمايند.
پس حضرت ابراهيم عليه السلام چنين كرد، چون مردم حاضر شدند، در ميان آنها مرد پير ضعيف كورى بود كه با او شخصى بود كه قايد او بود، چون بر سر خوان نشست و لقمه اى برداشت و خواست به دهان برد دستش لرزيد، از جانب راست و چپ لقمه حركت كرد تا آنكه لقمه بر پيشانيش خورد، پس قايدش دستش را گرفت و به جانب دهانش برد، پس آن نابينا لقمه ديگر گرفت و دستش حركت كرد و بر ديده اش گذاشت ، و ابراهيم عليه السلام پيوسته نظرش بر او بود، پس تعجب كرد از اين حال و از قايد او سؤ ال كرد از سبب اين اختلال ، قايد گفت : آنچه ملاحظه مى نمائى از احوال اين مرد از ضعف و پيرى است ، ابراهيم عليه السلام در خاطر خود گفت : من كه بسيار پير شوم مثل اين مرد خواهم شد، پس ابراهيم عليه السلام به سبب مشاهده حال آن پير از خدا سؤ ال كرد كه : خداوندا! بميران مرا در آن اجلى كه براى من نوشته بودى كه مرا احتياجى به زيادتى عمر نيست بعد از آنچه مشاهده كردم .(824)
و در حديث معتبر از اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : چون خدا خواست كه قبض روح ابراهيم عليه السلام بكند، ملك الموت را بسوى او فرستاد، پس گفت : السلام عليك يا ابراهيم .
ابراهيم گفت : و عليك السلام يا ملك الموت ، آيا آمده اى كه مرا به اختيار من به آخرت بخوانى يا خبر مرگ آورده اى و البته ماءمورى كه قبض روح من بكنى ؟
ملك الموت گفت : بلكه آمده ام تا به اختيار تو، تو را به لقاى الهى و عالم قدس مى خوانم ، پس اجابت كن .
ابراهيم گفت : هرگز ديده اى خليلى را كه خليل خود را بميراند؟
پس ملك الموت برگشت تا در موقف عرض خود ايستاد و گفت : خداوندا! شنيدى آنچه خليل تو ابراهيم گفت ؟!
خدا وحى نمود به ملك الموت كه : برو بسوى او بگو: هرگز دوستى ديده اى كه لقاى دوست خود را نخواهد؟ دوست آن است كه آرزومند لقاى كرامت دوست خود باشد. پس ابراهيم راضى شد.(825)
و به سند موثق عالى از حضرت باقر و حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام چون مناسك حج را بجا آورد به شام برگشت و روح مقدسش به عالم قدس ارتحال نمود، و سببش آن بود كه ملك الموت آمده بود براى قبض روح او و آن حضرت مرگ را نخواست ، پس ملك الموتو برگشت بسوى پروردگار و عرض كرد: ابراهيم از مرگ كراهت دارد.
حق تعالى فرمود: بگذار ابراهيم را كه مى خواهد مرا عبادت نمايد.
تا آنكه ابراهيم مرد بسيار پيرى را ديد كه آنچه مى خورد در ساعت از طرف ديگرش بيرون مى رفت ، پس حيات را نخواست و مرگ را طلبيد، روزى به خانه خود آمد در آنجا نيكوترين صورتى را ديد كه هرگز نديده بود، فرمود: تو كيستى ؟
گفت : من ملك الموتم .
فرمود: سبحان الله ! كيست كه قرب تو و زيارت تو را نخواهد و تو به اين صورت نيكو باشى ؟
ملك الموت گفت : اى خليل الرحمن ! خدا هرگاه نسبت به بنده خيرى خواهد مرا به اين صورت به نزد او مى فرستد، اگر به بنده بدى خواهد مرا در غير اين صورت به نزد او مى فرستد.
پس آن حضرت در شام به رحمت الهى واصل شد و اسماعيل عليه السلام بعد از آن حضرت به لقاى الهى فايز گرديد، و عمر مبارك اسماعيل صد و سى سال بود و در حجر اسماعيل مدفون شد نزد مادرش .(826)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام با پروردگار خود مناجات كرد و گفت : خداوندا! چگونه خواهد شد حال اين عياش پيش از آنكه از فرزندان آن شخص خلفى باشد كه مرا عيال او برسد؟
پس خدا وحى فرمود: اى ابراهيم ! آيا براى عيال خود بعد از خود خلفى و جانشينى بهتر از من مى خواهى ؟
عرض كرد: خداوندا! نه ، الحال خاطر من شاد شد كه دانستم لطف تو شامل حال ايشان است .(827)
مؤ لف گويد: خواستن زندگى دنيا اگر براى تمتعات و لذات فانيه دنيا باشد بد است ، و اگر براى تحصيل آخرت و عبادت جناب مقدس الهى باشد، آن محبت آخرت است نه محبت دنيا، و دوستى خداست نه دوستى ماسوى ، لهذا در دعاهاى بسيار طلب طول عمر وارد شده است ، پس مرتبه كمال آن است كه آدمى به قضاى الهى راضى باشد و اگر داند خدا مرگ را البته از براى او مى خواهد به آن راضى باشد، و اگر داند كه حيات را براى او مى خواهد به آن راضى باشد، و اگر هيچيك را نداند و حيات را را از خدا طلبد براى تحصيل معرفت و محبت الهى مطلوب است ، و تا پيغمبران خدا نمى دانستند كه خدا راضى است به طلبيدن حيات و شفاعت كردن در تاءخير مرگ البته نمى كردند، و اگر ايشان زندگى دنيا را براى خود مى خواستند خود را به آن مهالك عظيمه در تحصيل رضاى الهى نمى انداختند. و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در شب معراج گذشتند بر پيرمردى كه در زير درختى نشسته بود و اطفال بسيار بر دور او بودند، پس حضرت رسول از جبرئيل پرسيد: كيست اين مرد پير؟
جبرئيل گفت : اين پدرت ابراهيم است .
فرمود: اين اطفال كيستند كه دور اويند؟
گفت : اينها اطفال مؤ منانند كه مرده اند و آن حضرت ايشان را غذا مى دهد كه تربيت يابند.(828)
فـصـل پنجم : در بيان احوال خير مال اولاد امجاد و ازواج مطهرات آن حضرت و كيفيت بناكردن خانه كعبه و ساكن گردانيدن اسماعيل عليه السلام در آن مكان
به سند حسن بلكه صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت ابراهيم در باديه شام نزول فرموده بود، چون از براى او اسماعيل از هاجر متولد شد ساره را غمى شديد رو داد، زيرا كه ابراهيم را از او فرزندى نبود و آزار مى كرد آن حضرت را در باب هاجر، و به اين سبب غمگين بود ابراهيم .
چون شكايت كرد اين واقعه را به جناب اقدس الهى وحى رسيد به او كه : مثل زن مثل دنده كج است ، اگر آن را به حال خود بگذارى از آن متمع مى شوى ، و اگر راست كنى آن را مى شكند.
پس خدا امر كرد ابراهيم را كه اسماعيل و هاجر را از نزد ساره بيرون برد، عرض كرد: پروردگارا! به كدام مكان برم ايشان را؟
فرمود: بسوى حرم من و جائى كه محل ايمنى گردانيده ام كه هر كه داخل آن شود ايمن باشد، و اول بقعه اى كه در زمين خلق كرده ام ، و آن مكه است .
پس جبرئيل براق را براى او فرود آورد و هاجر و اسماعيل و آن حضرت را بر براق سوار و به جانب مكه روانه شد، پس ابراهيم عليه السلام به هر محل نيكوئى مى رسيد كه در آنجا درختان و نخلستان و زراعت بود مى پرسيد: اى جبرئيل ! اينجاست ؟
جبرئيل مى گفت : نه ، ديگر برو.
تا آنكه به مكه رسيد پس ايشان را در موضع خانه كعبه گذاشت و ابراهيم عليه السلام با ساره عهد كرده بود فرو نيايد تا بسوى او برگردد، و چون در آن مكان فرود آمدند در آنجا درختى بود، هاجر عبائى بر روى آن درخت پهن كرد و با فرزند خود در سايه آن قرار گرفت ، چون ابراهيم ايشان را گذاشت و خواست برگردد، بسوى ساره ، هاجر گفت : اى ابراهيم ! به كى مى گذارى ما را در موضعى كه در آنجا موسى نيست و آبى و زراعتى نيست ؟
فرمود: به آن كسى مى گذارم كه مرا امر فرموده است شما را در اينجا بگذارم . و برگشت ، و چون رسيد به ((كدى )) كه كوهى است در ذى طوى نظر كرد به جانب اسماعيل و مادرش و عرض كرد: ((اى پروردگار ما! بدرستى كه من ساكن گردانيده ام بعضى از فرزندان خود را در واديى كه در آن زراعتى نيست نزد خانه محترم تو، اى پروردگار ما! براى آنكه نماز را برپا دارند، پس بگردان دلهاى چند از مردم را كه مايل باشند بسوى ايشان و خواهان ايشان باشند، و روزى كن ايشان را از ميوه ها شايد كه ايشان شكر كنند تو را)).(829)
پس روانه شد و هاجر در آنجا ماند، و چون روز بلند شد اسماعيل تشنه شد و آب طلبيد، پس هاجر مضطرب شد و برخاست و در آن وادى بسوى مابين صفا و مروه رفت و فرياد زد: آيا در اين وادى مونسى هست ؟
پس اسماعيل از نظرش غايب شد، پس بر كوه صفا بالا رفت ، و در آنجا سرابى در جانب مروه به نظرش آمد و گمان كرد آب است ، به جانب مروه روان شد؛ چون رسيد به آنجا كه هروله مى كنند حاجيان و مى دوند، اسماعيل از نظرش غايب شد، پس از خوف بر اسماعيل دويد تا به جائى رسيد كه او را ديد؛ چون به مروه رسيد آن سراب را در جانب صفا ديد و به جانب صفا روانه شد، و چون به آنجا رسيد كه اسماعيل را نمى ديد دويد تا به جائى كه او را ديد، و همچنين هفت مرتبه ميان صفا و مروه دويد؛ چون در شوط هفتم به مروه رسيد نظر بسوى اسماعيل كرد، ديد آبى از زير پاهاى او پيدا شده است ، پس دويد بسوى اسماعيل و ريگى بر دور آن آب جمع كرد كه جارى نشود، پس به اين سبب آن را زمزم ناميدند.
و قبيله جرهم در ذوالمجاز و عرفات فرود آمده بودند، پس چون آب در مكه ظاهر شد مرغان و جانوران صحرا نزد آب جمع شدند، جرهم چون مرغان و وحشيان را ديدند دانستند كه در اينجا آب بهم رسيده است ، چون به آن موضع آمدند زنى و طفلى را ديدند كه در زير درختى قرار گرفته اند و آب از براى ايشان ظاهر شده است ، از هاجر پرسيدند كه : تو كيستى و قصه تو و اين كودك چيست ؟
گفت : من مادر فرزند ابراهيم خليل الرحمانم ، و اين پسر اوست ، و خدا او را امر فرمود كه ما را در اينجا بگذارد.
گفتند: رخصت مى دهى ما را كه نزديك شما باشيم ؟
و چون روز سوم ابراهيم عليه السلام به طى الارض به ديدن ايشان آمد هاجر گفت : اى خليل خدا! در اينجا قومى هستند از جرهم ، سؤ ال مى كنند كه رخصت فرمائى نزديك ما باشند، آيا رخصت مى دهى ايشان را؟
ابراهيم فرمود: بلى .
پس هاجر جرهم را مرخص ساخت كه نزديك ايشان فرود آمدند و خيمه هاى خود را زدند و هاجر و اسماعيل با ايشان انس گرفتند.
در مرتبه سوم كه ابراهيم به ديدن ايشان آمد و كثرت مردم و آبادانى در دور ايشان ديد، شاد شد.
پس اسماعيل عليه السلام نشو و نما كرد و قبيله جرهم هر يك از ايشان يك گوسفند و دو گوسفند به اسماعيل بخشيدند تا آنكه گله اى بسيار بهم رسانيد و به آن تعيش مى كردند، تا آنكه اسماعيل به حد بلوغ رسيد، پس خدا امر فرمود ابراهيم را كه خانه كعبه را بنا كند، گفت : خداوندا! در كدام بقعه بنا كنم ؟
فرمود: در آن بقعه كه قبه اى از براى آدم فرستادم و در آنجا نصب كردم و حرم به سبب آن روشن شد و آن در طوفان نوح به آسمان رفت .
پس جبرئيل را فرستاد كه خط كشيد براى ابراهيم جاى خانه كعبه را، پس خدا پيهاى كعبه را از براى ابراهيم از بهشت فرستاد، و حجرالاسود كه خدا براى آدم فرستاده بود از برف سفيدتر بود و به دست ماليدن كافران سياه شد.
پس ابراهيم خانه را بنا كرد و اسماعيل سنگ از ذى طوى مى آورد، تا آنكه نه ذرع به جانب آسمان بلند كردند، پس خدا او را دلالت بر موضع حجرالاسود كه در كوه ابوقبيس مخفى بود، و آن را بيرون آورد در موضعى كه الحال در آنجاست نصب نمود و دو درگاه براى كعبه گشود: يكى به جانب مشرق و ديگرى به جانب مغرب ، و درى كه به جانب مغرب است مستجار مى گويند، پس بر روى كعبه چوبها انداخت و بر رويش اذخر(830) ريخت ، و هاجر عبائى كه با خود داشت بر در كعبه آويخت و در ميان كعبه مى بودند. پس خدا امر فرمود ابراهيم و اسماعيل را به حج كردن ، و جبرئيل در روز هشتم ذيحجه نازل شد و گفت : اى ابراهيم ! برخيز و آب مهيا كن براى خود - زيرا كه در آن زمان در منى و عرفات آب نبود، پس روز هشتم را براى اين ترويه گفتن زيرا كه ترويه به معنى سيرابى است - پس او را به منى برد و شب در آنجا ماندند و افعال حج را همه تعليم او نمود چنانچه تعليم آدم نموده بود.
چون ابراهيم عليه السلام از بناى خانه كعبه فارغ شد گفت : ((پروردگارا! بگردان اين موضع را شهرى كه ايمن باشد از هر شرى و روزى فرما اهلش را از ميوه ها كه ايمان آورد از ايشان به خدا و روز قيامت )).(831)
حضرت فرمود: مرا ميوه دلهاست ، يعنى محبت ايشان را در دلهاى مردم جا ده كه از اطراف عالم بسوى ايشان بيايند.(832)
و در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : چون ابراهيم عليه السلام اسماعيل را در مكه گذاشت ، اسماعيل تشنه شد و در ميان صفا و مروه درختى بود، پس مادرش بيرون رفت تا بر صفا ايستاد و فرياد زد: آيا در اين وادى انيسى هست ؟ جوابى نشنيد، پس رفت تا مروه باز ندا كرد و جواب نشنيد، برگشت به صفا و باز ندا كرد و جواب نشنيد، تا آنكه هفت مرتبه چنين كرد - پس سنت چنين جارى شد كه هفت شوط سعى كنند ميان صفا و مروه - پس جبرئيل به نزد هاجر آمد و گفت : تو كيستى ؟
گفت : من مادر فرزند ابرهيمم .
گفت : ابراهيم شما را به كى گذاشت ؟
هاجر گفت : من نيز به او گفتم وقتى كه خواست برگردد كه ما را به كى مى گذارى اى ابراهيم ! گفت : به خداوند عالميان .
جبرئيل گفت : شما را به كسى گذاشته است كه البته كفايت مهمات شما مى كند.
پس حضرت فرمود: مردم احتراز مى كردند از آنكه مرور ايشان به مكه واقع شود براى آنكه آب در آنجا نبود، پس اسماعيل پاهاى خود را به زمين مى سائيد از تشنگى ، ناگاه آب زمزم از زير قدمهايش جارى شد، پس هاجر نزد اسماعيل آمد و جريان آب را مشاهده نمود، متوجه شد به جمع كردن خاك بر دور آب كه جارى نشود، و اگر آب را به حال خود مى گذاشت هر آينه هميشه جارى مى بود، و چون مرغان آب را ديدند بر آن جمع شدند، و در آن وقت جمعى از سواران يمن مى گذشتند، چون مرغان را در آن موضع ديدند گفتند: اين مرغان جمع نشده اند مگر بر آبى . چون آمدند به نزد آب ، هاجر به ايشان آب داد و ايشان طعام بسيار به او دادند و حق تعالى به سبب آن آب براى ايشان روزى جارى گردانيد كه پيوسته قوافل بر ايشان مى گذشتند و از آب ايشان منتفع شده طعام به ايشان مى دادند.(833)
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : حق تعالى امر فرمود ابراهيم را حج بكند و اسماعيل را با خود به حج ببرد و او را در حرم ساكن گرداند، پس هر دو به حج رفتند بر شتر سرخى و با ايشان كسى همراه نبود بغير از جبرئيل ، چون به حرم رسيدند جبرئيل گفت : اى ابراهيم ! فرود آى با اسماعيل و غسل بكنيد قبل از داخل شدن حرم .
پس فرود آمدند و غسل كردند، و به ايشان نمود كه چگونه مهياى اجراى احرام شوند و ايشان كردند، و امر كرد ايشان را صدا به تلبيه حج بلند كنند و بگويند آن چهار تلبيه را كه پيغمبران مى گفته اند، پس آورد ايشان را به باب الصفا و از شتر فرود آمدند و جبرئيل در ميان ايشان ايستاد و رو به كعبه كرد و الله اكبر گفت و ايشان نيز گفتند، و الحمدلله گفت و خدا را به بزرگى ياد كرد و بر خدا ثنا كرد و ايشان مثل او كردند، و جبرئيل روانه شد و ايشان نيز روانه شدند با حمد و ثنا و تعظيم حق تعالى تا آورد ايشان را به نزد حجرالاسود و امر كرد ايشان را كه دست به آن مالند و آن را ببوسند، و هفت شوط آنها را طواف داد، و در موضع مقام ابراهيم بازداشت و امر كرد كه دو ركعت نماز بكنند، پس جميع مناسك حج را به ايشان نمود و امر كرد ايشان را بجا آورند.
چون از همه اعمال فارغ شدند امر فرمود ابراهيم را كه برگردد و اسماعيل تنها در مكه ماند و كسى با او نبود.
پس در سال آينده خدا امر فرمود ابراهيم را به حج برود و خانه كعبه را بنا كند، و عرب پيشتر به حج مى رفتند اما خانه خراب شده بود و اثرى چند از آن مانده بود ليكن پيهايش معلوم و معروف بود، و چون عرب از حج برگشتند اسماعيل سنگها را جمع كرد و در ميان كعبه انداخت . و چون خدا امر فرمود ابراهيم را به بناى آن ، ابراهيم آمد و گفت : اى فرزند! خدا ما را امر فرموده به بناى كعبه .
پس چون خاكها و سنگها را برداشتند و به اساس اصل رسانيدند، زمين كعبه يك سنگ سرخ بود، پس خدا وحى فرمود: بناى آن را بر اين سنگ بگذار. و چهار ملك فرستاد كه جمع كنند براى او سنگها را، پس ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام سنگ مى گذاشتند و ملائكه سنگ به ايشان مى دادند تا آنكه دوازده ذراع بلند شد، و دو درگاه براى آن گشودند كه از يك در داخل و از ديگرى خارج شوند، و براى آن عتبه گذاشتند و بر درهايش حلقه هاى آهن آويختند، و كعبه عريان بود.
پس چون مردم به مكه آمدند، اسماعيل زنى از قبيله حمير را ديد و او را خوش آمد و به گمان آنكه شوهر ندارد، از خدا سؤ ال كرد او را براى تزويج او ميسر گرداند، پس خدا بر شوهرش مرگ را مقدر فرمود، و چون شوهرش مرد آن زن در مكه ماند از حزن بر فوت شوهرش ، پس خدا حزن او را به صبر مبدل نمود و خواستن اسماعيل را براى او ميسر ساخت ، و آن زنى بود بسيار موافق و دانا.
چون ابراهيم به حج آمد، اسماعيل به طايف رفته بود كه آذوقه براى اهل خود بياورد؛ آن زن ، مرد پير گرد آلودى ديد - يعنى ابراهيم - پس ابراهيم از او پرسيد: احوال شما چون است ؟
گفت : حال ما بسيار خوب است .
و چون از احوال اسماعيل پرسيد، او را مدح كرد و گفت : حال او خوش است .
پس پرسيد: تو از كدام قبيله اى ؟
گفت : از قبيله حمير.
پس ابراهيم برگشت و اسماعيل را نديد و نامه اى نوشت و به آن زن داد و گفت : چون شوهرت بيايد اين نامه را به او بده .
چون اسماعيل برگشت و نامه را خواند گفت : مى دانى آن مرد پير كى بود؟
گفت : او را بسيار نيكو و شبيه به تو يافتم .
اسماعيل گفت : او پدر من بود.
گفت : يا سواءتاه از او.
اسماعيل گفت : چرا؟ مگر او به چيزى از بدن تو افتاد؟
گفت : نه ، و ليكن مى ترسم تقصيرى در خدمت او كرده باشم .
پس آن زن عاقله به اسماعيل گفت : آيا بر اين دو درگاه دو پرده نياويزم يكى از آن جانب و يكى از اين جانب ؟
گفت : بلى .
پس دو پرده ساختند كه طول آنها دوازده ذرع بود و بر آن درها آويختند، پس آن زن را خوش آمد از آن پرده ها و گفت : آيا براى كعبه جامه اى نبافيم كه آن را بپوشانيم چون اين سنگها بد نما است ؟
اسماعيل گفت : بلى ، به سرعت متوجه شد و پشم بسيارى فرستاد ميان قبيله خود كه براى او بريسند، و از آن روز اين سنت ميان زنان بهم رسيد كه از يكديگر مدد طلبند در اين باب ، پس به سرعت كار مى كرد و يارى از قبيله و آشنايان خود مى طلبيد و از هر طرفى كه فارغ مى شد مى آويخت .
چون موسم حج رسيد يك طرف ماند كه جامه اش تمام نشده بود، به اسماعيل گفت : چه كنيم اين جانب را كه جامه اش تمام نشده است ؟ پس براى آن طرف از برگ خرما جامه اى ترتيب داد و آويخت .
و چون موسم حج رسيد عرب بسيار آمدند بر وجهى كه پيشتر چنان نمى آمدند، و امرى چند ديدند كه ايشان را خوش آمد پس گفتند: سزاوار نيست كه براى عمارت كننده اين خانه هديه نياوريم ، پس از آن روز هديه براى كعبه مقرر شد و هر قبيله اى از قبيله هاى عرب هديه اى براى خانه آوردند از زر و چيزهاى ديگر تا آنكه مال بسيارى جمع شد و آن ليف خرما را برداشتند و جامه را تمام كردند و دور كعبه آويختند، و كعبه سقف نداشت و اسماعيل ستونها گذاشت مانند اين ستونها كه مى بينيد از چوب ، و سقفش را به چوبها و جريده ها درست كرد و گل بر آن ماليد.
و چون عرب در سال ديگر آمدند و داخل كعبه شدند و ديدند عمارت آن زياده شده است گفتند: سزاوار آن است كه براى عمارت كننده خانه هديه را زياد كنيم .
پس در سال آينده هديه اى بسيار آوردند و اسماعيل ندانست كه آن هديه را چه كند، حق تعالى به او وحى فرمود كه : بكش اينها را و اطعام كن حاجيان را.
و شكايت كرد اسماعيل بسوى ابراهيم كمى آب را، پس خدا وحى نمود به ابراهيم : بكن چاهى كه آب خوردن حاجيان از آن چاه باشد.
پس جبرئيل نازل شد و چاه زمزم را براى ايشان حفر فرمود تا آبش ظاهر شد، پس جبرئيل گفت : فرود آى اى ابراهيم .
پس ابراهيم به ته چاه رفت و جبرئيل گفت : اى ابراهيم ! كلنگ در چهار جانب چاه بزن و بسم الله بگو. پس او كلنگ زد بر آن زاويه كه در جانب كعبه است و بسم الله گفت ، پس چشمه اى جارى شد، و همچنين به هر جانب كه زد و بسم الله گفت چشمه اى جارى شد، جبرئيل گفت : بياشام اى ابراهيم از اين آب و دعا كن كه خدا بركت دهد در اين آب براى فرزندانت .
پس جبرئيل و ابراهيم عليه السلام از چاه بيرون آمدند و جبرئيل گفت : اى ابراهيم ! از اين آب بر سر و بدن خود بريز و طواف كن دور كعبه كه اين آبى است كه خدا به فرزند تو اسماعيل عطا فرموده است .
پس ابراهيم برگشت و اسماعيل او را مشايعت كرد تا بيرون حرم و ابراهيم رفت و اسماعيل به حرم برگشت ، و خدا اسماعيل را از آن زن حميريه فرزندى عطا فرمود، و تا آن وقت براى او فرزندى بهم نرسيده بود، و اسماعيل بعد از آن زن ، چهار زن به عقد خود در آورد و از هر يك چهار پسر خدا به او عطا فرمود.
و در عرض موسم ، ابراهيم عليه السلام به عالم بقا ارتحال نمود و اسماعيل بر آن اطلاع نيافت تا آنكه ايام موسم رسيد و اسماعيل مهياى ملاقات پدر گرديد، جبرئيل نازل شد و تعزيت گفت اسماعيل را به فوت ابراهيم و گفت : اى اسماعيل ! مگو در مرگ پدرت چيزى كه خدا را به خشم آورد، و گفت : ابراهيم بنده اى بود از بندگان خدا، او را به جوار رحمت خود خواند و او اجابت كرد. و او را خبر داد كه به پدر خود ملحق خواهد شد.
و اسماعيل فرزند كوچكى داشت كه او را دوست مى داشت و مى خواست كه بعد از نبوت و خلافت از او باشد، پس خدا او را نخواست و فرزند ديگرى را براى وصايت و خلافت او تعيين فرمود، چون نزديك وفات اسماعيل شد آن فرزند را كه خدا تعيين كرده بود طلبيد و وصيت كرد به او و گفت : اى فرزند! چون مرگ تو را در رسد چنان كن كه من كردم ، و بى آنكه خدا تعيين كند كسى را براى خلافت خود تعيين مكن
پس هميشه چنين مقرر است كه هيچ امامى از دنيا نمى رود مگر آنكه خدا او را خبر مى دهد كه كى را وصى خود گرداند.(834)
و به سند معتبر ديگر منقول است كه شخصى به حضرت صادق عليه السلام عرض كرد: جمعى كه نزد ما هستند مى گويند كه : ابراهيم خليل الرحمن خود را ختنه كرده به تيشه اى بر روى خمى .
حضرت فرمود: سبحان الله ، نه چنين است كه ايشان مى گويند، دروغ مى گويند بر ابراهيم .
راوى گفت : بفرما كه چگونه بوده است ؟
فرمود كه : انبياء عليهم السلام غلاف ايشان با ناف ايشان در روز هفتم مى افتاد، پس چون اسماعيل متولد شد باز غلاف او با نافش افتاد، پس ساره سرزنش كرد هاجر را به آنچه كنيزان را به آن سرزنش مى كنند - و شايد مراد سياهى رنگ باشد يا بوى بد - پس هاجر گريست و اين امر بسيار بر او دشوار آمد.
چون اسماعيل ديد كه مادرش مى گريد او نيز گريان شد، پس حضرت ابراهيم داخل شد و از اسماعيل پرسيد كه : سبب گريه تو چيست ؟
اسماعيل گفت : ساره مادرم را چنين سرزنش كرد و او گريست و من نيز به سبب گريه او گريان شدم .
پس حضرت ابراهيم عليه السلام به جاى نماز خود رفت و با خدا مناجات كرد و سؤ ال نمود كه اين معنى را از هاجر دور گرداند، و سؤ الش را قرين اجابت گردانيد؛ پس چون از ساره اسحاق متولد شد، در روز هفتم نافش افتاد و غلافش نيفتاد، و ساره از مشاهده اين حال به جزع آمد، و چون ابراهيم داخل شد گفت : اى ابراهيم ! اين چه امرى است كه در آل ابراهيم و اولاد پيغمبران حادث شد؟ اينك پسرت اسحاق نافش افتاد و غلافش نيفتاد. پس حضرت ابراهيم عليه السلام به جاى نماز خود با خداى خود مناجات كرد و اين واقعه را شكايت كرد، پس خدا وحى نمود به حضرت ابراهيم كه : اين به سبب آن سرزنشى است كه ساره هاجر را كرد، پس من سوگند خورده ام كه اين غلاف را از احدى از فرزندان پيغمبران نيندازم بعد از آن سرزنشى كه ساره هاجر را كرد، پس ختنه كن اسحاق را به آهن ، و گرمى آهن را به او بچشان .
پس حضرت ابراهيم عليه السلام اسحاق را به آهن ختنه كرد و بعد از آن سنت جارى شد كه همه كس اولاد خود را به آهن ختنه كنند.(835)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مروى است كه : سبب رمى جمرات در منى آن است كه : چون جبرئيل عليه السلام به حضرت ابراهيم عليه السلام تعليم مناسك حج مى نمود، شيطان براى ابراهيم عليه السلام ظاهر شد نزد جمره اول ، پس جبرئيل امر كرد ابراهيم را كه سنگ بر او بيندازد، چون ابراهيم عليه السلام هفت سنگ بر او انداخت در آنجا به زمين فرو رفت ، و نزد جمره دوم ظاهر شد باز هفت سنگ بر او انداخت پس به زمين فرو رفت ، و نزد جمره سوم ظاهر شد و باز هفت سنگ بر او انداخت پس به زمين فرو رفت و ديگر پيدا نشد.(836)
و به سندهاى صحيح و معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : ((سكينه )) باد نيكوئى است كه از بهشت بيرون مى آيد و صورتى دارد مانند صورت انسان و رايحه بسيار خوشبوئى دارد، و بر ابراهيم عليه السلام نازل شد در وقتى كه بناى خانه كعبه مى كرد و در اساس خانه حركت مى كرد، و حضرت ابراهيم عليه السلام پى خانه را از عقب او مى گذاشت .(837)
و از ابن عباس منقول است كه : اسباب عربى وحشى بودند در زمين عرب ، پس چون حضرت ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام پيهاى خانه كعبه را بالا آوردند، خدا وحى كرد به ابراهيم كه : من گنجى به تو داده ام كه به احدى پيش از تو نداده بودم .
پس حضرت ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام بالا رفتند بر كوهى كه آن را ((جياد)) مى گويند و اسبان را طلبيدند و گفتند: ((الا هلا الا هلم ))، پس در زمين عرب اسبى نماند مگر آمد و منقاد و ذليل شد نزد ايشان ، و به اين سبب آن اسبان را جياد گفتند.(838 )
و در احاديث معتبره بسيار از امام محمد باقر عليه السلام و امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : چون ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام بناى كعبه را تمام كردند، حق تعالى امر كرد ابراهيم عليه السلام را كه ندا كند مردم را به حج ، پس بر ركنى از اركان كعبه ايستاد - و به روايت ديگر بر مقام ايستاد، و مقام چندان بلند شد كه برابر كوه ابوقبيس شد(839) - و مردم را به حج طلبيد، پس خدا صداى او را رسانيد به آنها كه در پشت پدران و در شكم مادران بودند كه متولد شوند تا روز قيامت ، پس مردم در پشتهاى مردان و رحمهاى زنان گفتند: لبيك داعى الله لبيك داعى الله ، پس هر كه يك بار لبيك گفت يك بار حج مى كند، و هر كه ده بار گفت ده بار حج مى كند، و هر كه پنج بار گفت پنج بار حج مى كند، و هر كه لبيك نگفت حج نمى كند.(840)
و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : اول كسى كه بر اسبان عربى سوار شد اسماعيل بود، و پيشتر وحشى بودند و بر آنها سوار نمى توانستند شد، پس حق تعالى همه را براى اسماعيل عليه السلام محشور گردانيد و جمع كرد از كوه منى ، و به اين سبب آنها را عربى گفتند كه اسماعيل عليه السلام كه عرب بود اول بر آنها سوار شد.(841)
و از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : دختران پيغمبران حائض نمى شوند، و حيض عقوبتى است ، و اول كسى كه از دختران پيغمبران حائض شد ساره بود.(842)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه دويدن در ميان صفا و مروه براى اين سنت شد كه ابراهيم عليه السلام چون به اين موضع رسيد، شيطان براى او ظاهر شد پس جبرئيل گفت : بر او حمله كن ، پس شيطان گريخت و ابراهيم عليه السلام دنبال او دويد.(843)
و فرمود: منى را براى اين منى گفته اند كه جبرئيل به ابراهيم عليه السلام گفت : تمنا كن و هر آرزو كه دارى از پروردگار خود بطلب .(844)
و عرفات را براى اين عرفات گفتند كه چون زوال شمس شد جبرئيل به ابراهيم عليه السلام گفت : اعتراف به گناه خود بكن و مناسك حج خود را بشناس .(845)
چون آفتاب غروب كرد گفت : ((ازدلف الى المشعر الحرام ))، يعنى : نزديك شو بسوى مشعر الحرام ، پس به اين سبب مشعر را ((مزدلفه )) گفتند.(846)
و در حديث صحيح منقول است كه از آن حضرت پرسيدند: ساره چرا مى گفت : خداوندا! مؤ اخذه مكن مرا به آنچه كردم نسبت به هاجر؟
فرمود: ختنه كرد او را كه معيوب گرداند و باعث زيادتى حسن او شد، و سنت شد بعد از آن زنان را ختنه كنند.(847)
به دو سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون ابراهيم عليه السلام طلبيد از خدا كه فرزندانش را كه در مكه ساكن گردانيده است ميوه ها روزى كند، امر فرمود خدا قطعه اى از زمين اردن را كه محلى است در شام كه جدا شد از آنجا و به باغها و ميوه ها حركت كرد تا به مكه آمد و هفت شوط دور خانه كعبه طواف كرد و در آن محل ساكن شد، پس به اين سبب او را طايف گفتند.(848)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم دو پسر داشت و فرزند كنيز بهتر از ديگرى بود، و فرمود: چون ملائكه بشارت دادند ابراهيم را به ولادت اسحاق عليه السلام چنانچه حق تعالى فرموده است كه (و امراته قائمة فضحكت )(849)، فرمود كه : مراد از ((ضحك )) در اينجا خنديدن نيست بلكه حيض است ، يعنى زنش ايستاد، چون اين بشارت را شنيد حايض شد، و از عمر او نود سال گذشته بود و از عمر شريف ابراهيم صد و بيست سال گذشته بود، و قوم ابراهيم چون اسحاق را ديدند گفتند: چه عجب است احوال اين مرد و زن ، در اين سن طفلى را گرفته اند و مى گويند: اين پسر ماست !
چون اسحاق بزرگ شد، آنقدر به ابراهيم شبيه بود كه مردم اشتباه مى كردند و فرق ميان ايشان نمى كردند تا آنكه حق تعالى ريش ابراهيم را سفيد كرد و به آن امتياز بهم رسيد. پس روزى ابراهيم عليه السلام ريش خود را ميل داد به پيش ، يك موى سفيد در آن مشاهده كرد گفت : خداوندا! اين چيست ؟
وحى رسيد به او كه : اين وقار توست .
گفت : خداوندا! زياد گردان وقار مرا.(850)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : چون اسماعيل و اسحاق بزرگ شدند، روزى با يكديگر دويدند و اسماعيل را پيشى گرفت ، پس ابراهيم عليه السلام او را گرفت و در دامن خود نشاند و اسحاق را پهلوى خود نشاند، پس ساره در خشم شد و گفت : الحال كار به جائى رسيده است كه فرزند من و فرزند كنيز را برابر نمى كنى و فرزند او را بر فرزند من زيادتى مى دهى ؟! از من دور كن اين فرزند را.
پس ابراهيم عليه السلام اسماعيل و هاجر را برد و در مكه فرود آورد، پس طعام ايشان تمام شد، چون ابراهيم خواست كه برگردد و طعامى براى ايشان تحصيل نمايد هاجر گفت : ما را به كه مى گذارى ؟
فرمود: شما را به خداوند عالميان مى گذارم .
و گرسنگى عظيم ايشان را عارض شد، پس جبرئيل نازل شد و به هاجر گفت : ابراهيم شما را به كى گذاشت ؟
گفت : ما را به خدا گذاشت .
جبرئيل گفت : شما را به كفايت كننده گذاشته است .
پس جبرئيل دستش را در زمزم گذاشت و پيچيد، ناگاه آب جارى شد، پس هاجر مشگى گرفت كه پر آب كند از ترس اينكه مبادا آب برطرف شود!
جبرئيل گفت : اين آب براى شما باقى مى ماند، پسرت را بطلب .
پس از آن آب آشاميد و تعيش كردند تا آنكه ابراهيم عليه السلام آمد و خبر را به او نقل كردند، فرمود: او جبرئيل بود.(851)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اسماعيل عليه السلام زنى از عمالقه به عقد خود در آورد كه او را ((سامه )) مى گفتند، و چون ابراهيم عليه السلام مشتاق ديدن اسماعيل شد بر درازگوشى سوار شده و ساره عهد گرفت از او كه فرود نيايد تا برگردد. و چون به مكه آمد هاجر به سراى باقى منتقل شده بود، زن اسماعيل را ديد و از او پرسيد: شوهرت كجاست ؟
گفت : به شكار رفته است .
پرسيد: حال شما چگونه است ؟
گفت : حال ما سخت است و زندگانى ما به دشوارى مى گذرد.
و تكليف فرود آمدن نكرد آن حضرت را، ابراهيم عليه السلام فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و گفت : عتبه خانه ات را تغيير بده .
چون اسماعيل برگشت و از گردنگاه بالا آمد، بوى پدر خود را شنيد، به نزديك زن آمد و پرسيد كه : كسى به نزد تو آمد؟
گفت : بلى ، مرد پيرى آمد و از تو سؤ ال كرد.
اسماعيل گفت : آيا تو را به چيزى امر فرمود؟
گفت : بلى ، فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و تو را امر مى كند كه عتبه خانه ات را تغيير بدهى .
پس اسماعيل آن زن را طلاق گفت .
بار ديگر ابراهيم سوار شد كه به ديدن اسماعيل برود و باز ساره شرط كرد كه از مركب فرود نيايد تا برگردد، چون به مكه باز اسماعيل حاضر نبود و زن ديگر خواسته بود، از او پرسيد: شوهرت كجاست ؟
گفت : خدا تو را عافيت دهد، به شكار رفته است .
پرسيد: چگونه ايد شما؟
گفت : شايستگانيم .
پرسيد: چگونه است حال شما؟
گفت : حال ما نيك است و در نعمت و رفاهيم ، فرود آى خدا تو را رحمت كند تا او بيايد.
ابراهيم ابا كرد و او مكرر مبالغه كرد و ابراهيم ابا فرمود.
زن گفت : پس سرت را پيش آور كه من بشويم كه سرت را ژوليده مى بينم .
پس غسولى آورد و سنگى نزديك آورد تا ابراهيم عليه السلام يك پاى خود را گردانيد و بر روى سنگ گذاشت و پاى ديگرش در ركاب بود تا يك جانب سر مبارك او را شست ، پس به جانب ديگر پاى را گردانيد تا جانب ديگر را شست ، پس بر آن زن سلام كرد و فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و گفت : عتبه خانه را رعايت و محافظت كن كه خوب است .
چون اسماعيل برگشت و از عقبه بالا آمد، بوى پدر خود را شنيد، از زن پرسيد: كسى به اينجا آمد؟
گفت : بلى ، مرد پيرى آمد و اين جاى پاهاى اوست كه در سنگ مانده است . پس اسماعيل افتاد و جاى قدم پدر خود را بوسيد.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: ساره از اولاد پيغمبران بود و ابراهيم عليه السلام او را خواسته بود به شرط آنكه مخالفت او نكند و هر چه او تكليف كند كه مخالف حق نباشد قبول فرمايد، و ابراهيم از حيره كوفه به مكه هر روز مى رفت و بر مى گشت .(852)
و در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام رخصت طلبيد از ساره كه به ديدن اسماعيل برود به مكه ، رخصت داد به شرط آنكه شب برگردد و از درازگوش به زير نيايد.
راوى پرسيد: چون مى تواند شد اين ؟
فرمود: زمين از براى آن حضرت پيچيده مى شد.(853)
و در حديث ديگر فرمود: چون اسماعيل متولد شد، ساره را غيرت شديد عارض شد، پس خدا امر فرمود ابراهيم را كه اطاعت او بكند، او گفت : هاجر را ببر و در جائى بگذار كه در آنجا زراعت و حيوان شيرده نباشد، پس آورد هاجر را و نزد كعبه گذاشت ، و در آن وقت در مكه زراعت و حيوان و آب نبود و احدى در آنجا ساكن نبود پس او را در آنجا گذاشت و گريان برگشت .(854)
و قطب راوندى گفته است : چون اسماعيل عليه السلام به سن شباب رسيد، هفت بز بهم رسانيد و اصل مالش همين بود، اسماعيل نشو و نما كرد و به عربى تكلم نمود و تيراندازى آموخت و بعد از موت مادرش خود زنى از جرهم به حباله خود در آورد كه نام او ((زعله )) بود يا ((عماده )) و او را طلاق گفت و اولادى از او بهم نرسيد، پس ((سيده )) دختر حارث بن مضاض را خواست و از او فرزندان بهم رسانيد و عمر مباركش صد و سى و هفت سال بود و در حجر اسماعيل مدفون شد.(855)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه عمر حضرت اسماعيل به صد و سى سال رسيد و در حجر با مادرش مدفون شد و پيوسته فرزندان اسماعيل واليان امر خلافت و حافظان بيت الله بودند و براى مردم ديگر برپا مى داشتند حج ايشان و امور دينشان را بزرگى بعد از بزرگى تا زمان عدنان بن داود.(856)
afsanah82
11-04-2010, 04:08 PM
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: زندگانى كرد اسماعيل پسر ابراهيم عليه السلام صد و بيست سال ، و عمر مبارك اسحاق عليه السلام پسر ابراهيم به صد و هشتاد سال رسيد.(857)
مؤ لف گويد: اختلاف اين احاديث در عمر اسماعيل يا به اعتبار تقيه است يا بعضى از راويان سهوى كرده اند.
و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : چون حضرت ابراهيم عليه السلام اسماعيل و هاجر را در مكه گذاشت و ايشان را وداع كرد كه برگردد، اسماعيل و هاجر گريستند فرمود: چرا گريه مى كنيد! شما را در زمينى گذاشته ام كه محبوبترين زمينها ست بسوى خدا و حرم اوست .
هاجر گفت : من گمان نداشتم كه پيغمبرى مثل تو بكند آنچه تو كردى .
فرمود: چه كردم ؟
گفت : زن ضعيفه و طفل ضعيفى را كه چاره اى نمى توانند كرد در اين بيابان مى گذارى كه مونسى ندارند از بشرى ، و نه آبى پيداست و نه زراعتى و نه شير پستانى .
حضرت آب از ديدگانش جارى شد و آمد به در خانه كعبه و دو طرف در را گرفت و گفت : ((خداوندا! من ساكن گردانيدم بعضى از ذريت خود را در واديى كه در آن زراعتى نيست نزد خانه تو كه با حرمت است ، پروردگارا! از براى اينكه برپا دارند نماز را، پس بگردان دلهاى چند از مردم را كه مايل باشند بسوى ايشان و روزى ده ايشان را از ميوه ها شايد شكر كنند تو را )).(858)
پس خدا وحى فرمود به ابراهيم كه : بالا رو به كوه ابوقبيس و ندا كن در مردم : اى گروه خلايق ! خدا امر مى كند شما را به حج اين خانه كه در مكه است و صاحب حرمت است ، هر كه راهى بسوى آن تواند، فريضه اى است از جانب خدا.
پس ابراهيم بر ابوقبيس بالا رفت و به بلندترين آوازش اين ندا كرد و خدا صداى او را كشانيد كه شنوانيد اهل مشرق زمين و مغرب را و هر كه در مابين اينهاست از جميع آنچه خدا مقرر گردانيده بود در صلبهاى مردان از نطفه ها، و آنچه مقدر فرموده بود در رحمهاى زنان تا روز قيامت ، پس در آن وقت حج بر همه خلايق واجب شد، و تلبيه كه حاجيان در ايام حج مى گويند جواب نداى ابراهيم است كه به حج كرد از جانب خدا.(859)
و به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام مروى است كه : اصل كبوتران حرم باقيمانده كبوترى چند اند كه اسماعيل بن ابراهيم عليه السلام داشت .(860)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: حجر، خانه اسماعيل است و قبر هاجر و اسماعيل در آنجاست .(861)
و در حديث صحيح فرمود: حجر داخل خانه كعبه نيست و ليكن اسماعيل چون مادرش را در آنجا دفن كرد ديوارى بر دور آن كشيد كه قبر مادرش پامال نشود، و در آن قبرهاى پيغمبران است .(862)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: در حجر مدفون شده اند نزديك ركن سوم ، دخترهاى باكره اسماعيل .(863)
و در حديث حسن فرمود: كه آيات بينات كه خدا در قرآن فرموده است كه در مكه است : مقام ابراهيم است كه بر روى سنگ ايستاد و پايش در آن فرو رفت و اثر قدمش تا حال مانده است ، و حجرالاسود، و خانه اسماعيل عليه السلام .(864)
مؤ لف گويد: بعضى از قصص ابراهيم و اسماعيل و اسحاق عليهم السلام در باب قصه لوط عليه السلام مذكور خواهد شد انشاء الله .
فصل ششم : در بيان ماءمور شدن ابراهيم عليه السلام به ذبح فرزندش
به سند حسن بلكه صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : جبرئيل نزد زوال شمس روز هشتم ذيحجه به نزد حضرت ابراهيم عليه السلام آمد و گفت : اى ابراهيم ! سيراب شو، يعنى آب تهيه كن براى خود و اهل خود، و در آن وقت ميان مكه و عرفات آب نبود، پس ابراهيم عليه السلام را برد به منى و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و صبح را در آنجا كرد، و چون آفتاب طالع شد روانه عرفات شد و در مروه فرود آمد، و چون زوال شمس شد غسل كرد و نماز ظهر و عصر را به يك اذان و دو اقامه بجا آورد و نماز كرد در جاى آن مسجدى كه در عرفات است ، پس او را برد و در محل وقوف بازداشت و گفت : اى ابراهيم ! اعتراف كن به گناه خود و مناسك حج خود را بشناس ، و حضرت ابراهيم را در آنجا بازداشت تا آفتاب غروب كرد، پس او را گفت : بار كن و نزديك شو بسوى مشعر الحرام ، پس به مشعر الحرام آمد و نماز شام و خفتن را به يك اذان و دو اقامه بجا آورد و شب را در آنجا ماند تا نماز صبح را بجا آورد، پس موقف را به او نمود و آورد او را به منى و امر كرد او را كه جمره عقبه را سنگ بزند، و نزد آن جمره شيطان از براى او ظاهر شد پس امر كرد او را به ذبح ، و حضرت ابراهيم عليه السلام چون به مشعر الحرام رسيد شب در آنجا خوابيد شاد و خوشحال ، پس در خواب ديد كه پسر خود را ذبح و قربانى كنند، و والده طفل را هم با خود آورده بود به حج .
چون به منى رسيدند، خود با اهلش رمى جمره كردند، پس ساره را گفت كه : تو برو به زيارت كعبه ، و پسر خود را نزد خود نگاه داشت و او را برد تا موضع جمره وسطى ، در آنجا با فرزند خود مشورت كرد چنانچه حق تعالى در قرآن ياد كرده است يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ماذاترى (865) ((اى فرزند عزيز من ! بدرستى كه من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم ، پس نظر كن و تفكر نما كه چه مى بينى و چه مصلحت مى دانى ؟)).
آن فرزند سعادتمند گفت : ((اى پدر من ! بكن آنچه به آن ماءمور شده اى ، بزودى مردا خواهى يافت اگر خدا خواهد مرا از صبركنندگان ))،(866) و هر دو امر خدا را تسليم كردند، ناگاه شيطان به صورت مرد پيرى آمد و گفت : اى ابراهيم ! چه مى خواهى از اين پسر؟
گفت : مى خواهم او را ذبح كنم .
گفت : سبحان الله ! مى كشى پسرى را كه در يك چشم زدن معصيت خدا نكرده است !
حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : خدا مرا به اين امر فرموده است .
گفت : پروردگار تو نهى مى كند تو را از اين كار، آن كه تو را امر به اين كار كرده است شيطان است .
حضرت ابراهيم فرمود: واى بر تو! آن كسى كه مرا به اين مرتبه رسانيده است او مرا امر كرده است و به همان سروشى كه هميشه به گوش من مى رسيده است اين را شنيده ام و در اين شكى ندارم .
گفت : نه والله تو را امر به اين كار نكرده است مگر شيطان .
حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : و الله ديگر با تو سخن نمى گويم . و عزم كرد كه فرزندش را ذبح كند.
شيطان گفت : اى ابراهيم ! تو پيشواى خلقى و مردم پيروى تو مى كنند، و اگر تو اين كار را بكنى بعد از اين مردم فرزندان خود را بكشند.
حضرت ابراهيم جواب او نگفت و رو به پسر آورد و با او مشورت نمو در ذبح كردن او، چون هر دو منقاد امر خدا شدند پسر گفت : اى پدر! روى مرا بپوشان و دست و پاى مرا محكم ببند.
حضرت ابراهيم عليه السلام فرمود: اى فرزند! با كشتن ، دست و پايت را ببندم ؟ اين هر دو را والله كه براى تو جمع نخواهم رد، پس جل درازگوش را پهن كرد و فرزند را روى آن خوابانيد و كارد را بر حلق او گذاشت و سر خود را بسوى آسمان بلند كرد و كارد را به قوت تمام كشيد؛ جبرئيل پيش از كشيدن ، كارد را گردانيد و پشت كارد را به جانب حلق طفل كرد، چون حضرت ابراهيم عليه السلام نظر كرد كارد را برگشته ديد، پس كارد را گردانيد و دمش را به حلق طفل گذاشت و كشيد، باز جبرئيل كارد را گردانيد، تا چندين مرتبه چنين شد، پس جبرئيل گوسفند را از جانب كوه ((ثبير)) كشيد و فرزند را از زير دست حضرت ابراهيم كشيد و گوسفند را به جاى او خوابانيد و ندا به ابراهيم عليه السلام رسيد از جانب چپ مسجد خيف كه ((اى ابراهيم ! خواب خود را درست كردى ، ما چنين جزا مى دهيم نيكوكاران را، بدرستى كه اين ابتلا و امتحانى بود هويدا)).(867)
در اين حال شيطان لعين خود را به مادر طفل رسانيد در وقتى كه نظرش به كعبه افتاده بود در ميان وادى و گفت : كيست اين مرد پيرى كه من او را ديدم ؟
گفت : شوهر من است .
گفت : كيست آن غلامى كه همراه او ديدم ؟
گفت : او پسر من است .
گفت : ديدم كه آن مرد پير آن پسر را خوابانيده بود و كارد گرفته بود كه او را بكشد.
گفت : دروغ مى گوئى ، ابراهيم رحيمترين مرد است ، چگونه پسر خود را مى كشد؟!
گفت : به حق پروردگار آسمان و زمين و پروردگار اين خانه كه ديدم او را خوابانيده بود و كارد گرفته بود و اراده ذبح او را داشت .
گفت : چرا؟
شيطان گفت : گمان مى كرد كه پروردگارش او را به اين امر كرده است .
ساره گفت : سزاوار است او را كه اطاعت كند پروردگارش را. پس در دلش افتاد كه حضرت ابراهيم در باب فرزندش به امرى ماءمور شده است ، پس چون از مناسكش فارغ شد در وادى رو به منى دويد و دست بر سر گذاشته بود و مى گفت : خداوندا! مرا مؤ اخذه مكن به آنچه كردم به مادر اسماعيل .
پس چون ساره به حضرت ابراهيم عليه السلام رسيد و خبر فرزند را شنيد و اثر خراشيدن كارد را در گلوى او ديد بترسيد و بيمار شد و به همان مرض به عالم بقا ارتحال كرد.
راوى پرسيد كه : در كجا خواست كه او را ذبح كند؟
گفت : نزد جمره وسطى ، و گوسفند نازل شد بر كوهى كه در جانب راست مسجد منى است ، و از آسمان نازل شد و در سياهى مى خورد و در سياهى راه مى رفت و در سياهى مى چريد و در سياهى سرگين مى انداخت ، يعنى در علفزار.
پرسيد: چه رنگ داشت ؟
فرمود: سياه و سفيد و فراخ چشم و شاخ بزرگ بود.(868)
مؤ لف گويد: اين حديث دلالت مى كند بر آنكه فرزندى كه حضرت ابراهيم او را خواست ذبح كند و خدا قصه او را در قرآن ذكر فرموده است ، اسحاق بوده است ، و در اين باب خلاف عظيمى ميان علماى خاصه و عامه هست ، و يهود و نصارى ظاهرا اتفاق دارند بر آنكه او اسحاق بوده است ، و احاديث شيعه از هر دو طرف وارد شده است و اشهر ميان علماى شيعه آن است كه ذبيح اسماعيل بوده است ، و اكثر روايات شيعه بر اين دلالت دارد، و ظاهرا آيه كريمه نيز اين است چنانچه در ضمن اخبار معلوم خواهد شد، و اگر اجماع نباشد بر آنكه ذبيح يكى بوده است ممكن است جمع كردن ميان اخبار به آنكه هر دو واقع شده باشد، و محتمل است ذبيح بودن اسحاق محمول بر تقيه بوده باشد به آنكه ذبيح بودن او در آن عصر ميان علماى مخالفين اشهر بوده باشد، و اتفاق اهل كتاب معتبر نيست بلكه بعضى نقل كرده اند كه عمر بن عبدالعزيز يكى از علماى يهود را طلبيد و از او پرسيد: او گفت : علماى اهل كتاب مى دانند كه ذبيح اسماعيل است و از روى حسد انكار مى كنند، زيرا كه اسحاق جد ايشان است و اسماعيل جد عرب است ، و مى خواهند كه اين فضيلت براى جد ايشان باشند نه جد شما.(869)
و به سند موثق منقول است كه : از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند از معنى قول حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: من فرزند دو ذبيحم ، فرمود: يعنى اسماعيل پسر حضرت ابراهيم خليل عليه السلام و عبدالله فرزند عبدالمطلب .
اما اسماعيل پس آن غلام حليم است كه خدا بشارت داد به او ابراهيم عليه السلام را، پس چون آن فرزند چنان شد كه با پدر راه مى رفت گفت : اى فرزند! در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كنم ، پس نظر كن چه مى بينى و چه مصلحت مى دانى ؟
گفت : اى پدر! بكن آنچه به آن ماءمور شده اى . و نگفت كه بكن آنچه ديده اى ، عن قريب خواهى يافت مرا انشاء الله از صابران .
پس چون عزم كرد بر ذبحش فدا داد خدا او را به ذبحى عظيم ، به گوسفندى سياه و سفيد كه مى خورد در سياهى و مى آشاميد در سياهى و نظر مى كرد در سياهى و راه مى رفت در سياهى و بول مى كرد در سياهى و پشكل مى افكند در سياهى ، و قبل از آن چهل سال در باغهاى بهشت مى چريد و از رحم مادر بدر نيامده بود بلكه حق تعالى به او فرمود: باش ، پس بهم رسيد براى آنكه فداى اسماعيل گرداند، پس هر قربانى كه در منى كشته مى شود تا روز قيامت فداى اسماعيل است ، پس احد ذبيحين اين است .(870)
مؤ لف گويد: قصه ذبيح ديگر كه عبدالله است در كتاب احوال حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى .
و شيخ محمد بن بابويه رحمة الله بعد از ايراد اين حديث گفته است كه : روايات مختلف است در ذبيح ، بعضى از آنها وارد شده است كه اسماعيل است و بعضى وارد شده است كه اسحاق است ، و نمى توان رد كرد اخبار را هرگاه صحيح باشد طرق آنها، و ذبيح اسماعيل بوده است و ليكن چون اسحاق متولد شد بعد از او آرزو كرد كه كاش پدرش به ذبح او ماءمور شده بود و او صبر مى كرد براى امر خدا و تسليم و انقياد مى كرد چنانچه برادرش صبر كرد و منقاد شد پس به درجه او مى رسيد در ثواب . چون خدا از دلش دانست كه او در اين آرزو صادق است او را در ميان ملائكه ذبيح ناميد براى آنكه آرزوى ذبح مى كرد، و اين مضمون به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است و حديث حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: من پسر دو ذبيحم مؤ يد اين معنى است ، زيرا كه عم را پدر مى گويند و در قرآن نيز وارد شده است و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: عم والد است ، پس بر اين وجه سخن آن حضرت درست مى شود كه فرزند ذو ذبيح است كه اسماعيل و اسحاق باشند كه يكى ذبيح حقيقى و والد حقيقى است و يكى ذبيح مجازى است و والد مجازى .
و از براى ذبح عظيم وجه ديگر هست كه روايت شده است از فضل بن شاذان كه گفت : شنيدم حضرت امام رضا عليه السلام مى فرمود: چون خدا امر فرمود ابراهيم را كه ذبح نمايد به جاى اسماعيل گوسندى را كه بر او نازل ساخت ، آرزو مى كرد آن حضرت كه كاش فرزند خود اسماعيل را به دست خود قربانى مى كرد و ماءمور نمى شد كه به جاى او گوسفند بكشد تا به دلش بر مى گرديد آنچه بر مى گردد به دل پدرى كه عزيزترين فرزندانش را به دست خود بكشد، پس مستحق شد به اين ذبح كردن درجات اهل ثواب را بر مصيبتها.
پس خدا وحى فرمود بسوى او كه : اى ابراهيم ! كيست محبوبترين خلق من بسوى تو؟ عرض كرد: پروردگارا! خلق نكرده اى خلقى را كه محبوبتر باشد بسوى من از حبيب تو محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم .
پس خدا وحى كرد بسوى او كه : او محبوبتر است بسوى تا يا جان تو؟
عرض كرد: بلكه او محبوبتر است بسوى من از جان من .
فرمود: فرزندان او بسوى تو محبوبترند يا فرزندان تو؟
گفت : بلكه فرزندان او.
حق تعالى فرمود: پس مذبوح گرديدن و كشته شدن فرزند او بر دست دشمنانش دل تو را بيشتر به درد مى آورد يا ذبح فرزند تو به دست تو در طاعت من ؟
عرض كرد: خداوندا! بلكه ذبح فرزند او به دست دشمنانش دل مرا بيشتر به درد مى آورد.
پس خدا وحى فرمود كه : اى ابراهيم ! بدرستى كه طايفه اى كه دعوى كنند كه از امت محمدنند، حسين فرزند او را بعد از او به ظلم و عدوان خواهند كشت چنانچه گوسفند را مى كشند و به سبب اين مستوجب غضب من خواهند شد.
پس از استماع اين قصه جانسوز به جزع آمد ابراهيم و دلش به درد آمد و گريان شد، پس حق تعالى به او وحى فرمود: اى ابراهيم ! فدا كردم جزع تو را بر پسرت اسماعيل اگر او را به دست خود ذبح مى كردى به جزعى كه كردى بر حسين عليه السلام و شهيد شدن او، و واجب كردم براى تو بلندترين درجات اهل ثواب را بر مصيبتهاى ايشان .
و اين است معنى قول خدا كه : ((فدا داديم او را به ذبح بزرگ )).(871) تمام شد اينجا آنچه از ابن بابويه نقل كرديم .(872)
و در احاديث معتبره گذشت كه گوسفند ابراهيم از آن چيزهاست كه خدا خلق كرده است بى آنكه از رحم مادر بيرون آيد.(873)
و در حديث موثق منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند: ذبيح ، اسماعيل بود يا اسحاق ؟
فرمود: اسماعيل بود، مگر نشنيده اى قول حق تعالى در سوره صافات بعد از بشارت اسماعيل و قصه ذبح فرموده است : ((بشارت داديم او را به اسحاق ))(874)، پس چون تواند بود كه ذبيح ، اسحاق باشد؟!(875)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : ذبيح ، اسماعيل است .(876)
و به سند موثق منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند: سپرز چرا حرام شده است در ميان اجزاى حيوانى كه ذبح مى كنند؟
فرمود: چون گوسفند را فرود آوردند بر ابراهيم از كوه ثبير - و آن كوهى است در مكه - كه آن را به فداى فرزند خود ذبح كند، شيطان آمد و به ابراهيم گفت : نصيب مرا بده از اين گوسفند.
فرمود: تو را چه نصيب در آن هست و آن قربانى پروردگار من است و فداى فرزند من است ؟!
پس خدا وحى نمود به او كه : او را در اين گوسفند نصيبى است و نصيب او سپرز است زيرا كه محل جمع شدن خون است ، و حرام است خصيه ها زيرا كه مجراى نطفه اند، پس ابراهيم سپرز و دو خصيه را به او داد.(877)
و به سند صحيح منقول است كه شخصى از حضرت صادق عليه السلام پرسيد: اسماعيل بزرگتر بود يا اسحاق ؟ و كدام يك ذبيح بودند؟
فرمود: اسماعيل بزرگتر بود از اسحاق پنج سال ؛ و ذبيح ، اسماعيل بود، و مكه منزل اسماعيل بود، و ابراهيم خواست اسماعيل را ذبح كند ايام موسم در منى ، و ميان بشارت خدا براى ابراهيم به اسماعيل و بشارت او به اسحاق پنج سال فاصله بود، آيا نشنيده اى سخن ابراهيم را كه گفت رب هب لى من الصالحين (878) از خدا سؤ ال كرد كه روزى كند او را پسرى از صالحان ، و حق تعالى در سوره صافات مى فرمايد (فبشرناه بغلام حليم )(879) پس بشارت داديم او را به پسرى بردبار، يعنى اسماعيل از هاجر، پس فدا كرد اسماعيل را به گوسفندى بزرگ ؛ بعد از ذكر اينها فرمود: ((بشارت داديم او را به اسحاق پيغمبرى از صالحان و بركت فرستاديم بر او و بر اسحاق ))(880)، پس ذبيح ، اسماعيل بود پيش از بشارت به اسحاق ، پس كسى كه گمان كند اسحاق بزرگتر است از اسماعيل ، و ذبيح اسحاق است تكذيب كرده است به آنچه خدا در قرآن از خبر ايشان فرستاده است .(881)
و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : اگر خدا مى دانست كه حيوانى نزد او گراميتر از گوسفند هست ، هر آينه آن را فداى اسماعيل مى گردانيد.(882)
و در حديث ديگر به جاى اسماعيل ، اسحاق وارد شده است .(883)
و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : يعقوب عليه السلام به عزيز مصر نوشت : ما اهل بيت ابتلا و امتحانيم ، پدر ما ابراهيم را امتحان كردند به آتش ، و پدر ما اسحاق را امتحان كردند به ذبح .(884)
و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام مروى است : ساره به ابراهيم گفت : بپر شده اى ، كاش دعا مى كردى خدا تو را روزى فرمايد فرزندى كه ديده ما به آن روشن شود، زيرا كه خدا تو را خليل خود گردانيده است و دعاى تو را مستجاب مى كند انشاء الله . پس ابراهيم از پروردگارش طلبيد كه او را پسرى دانا روزى فرمايد.
خدا وحى فرمود به او كه : من مى بخشم به تو پسرى دانا و تو را در باب او امتحان مى كنم به طاعت خود، بعد از بشارت سه سال گذشت ، پس بشارت اسماعيل مرتبه ديگر آمد بعد از سه سال .(885)
و در دو حديث حسن منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : صاحب ذبح كى بود؟ فرمود: اسماعيل بود.(886)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت پرسيدند: ميان بشارت ابراهيم به اسماعيل و بشارت اسحاق چندگاه فاصله بود؟
فرمود: ميان اين دو بشارت پنج سال فاصله بود، حق تعالى مى فرمايد (فبشرناه بغلام حليم )(887) يعنى اسماعيل ، و اين اول بشارتى بود كه خدا به ابراهيم داد در باب فرزند؛ و چون متولد شد براى ابراهيم اسحاق از ساره و اسحاق سه ساله شد، روزى اسحاق در دامن ابراهيم عليه السلام نشسته بود اسماعيل آمد و اسحاق را دور كرد و در جاى او نشست ، چون ساره اين حال را مشاهده كرد گفت : اى ابراهيم ! فرزند هاجر فرزند مرا از دامن تو دور مى كند و خود به جاى او مى نشيند؟! نه والله نمى بايد كه ديگر هاجر و پسرش با من در يك شهر باشند، ايشان را از من دور كن ، و ابراهيم عليه السلام ساره را بسيار عزيز و گرامى مى داشت و حقش را رعايت مى كرد، زيرا كه او از فرزندان پيغمبران بود و دختر خاله او بود.
پس اين امر بر آن حضرت بسيار دشوار آمد و غمگين شد از مفارقت اسماعيل ، چون شب شد ملكى از جانب خدا به خواب او آمد و به او نمود كشتن پسرش اسماعيل را در موسم مكه ، پس صبح كرد ابراهيم بسيار غمگين به سبب آن خوابى كه ديده بود.
چون در اين سال موسم حج در آمد، ابراهيم عليه السلام هاجر و اسماعيل را در ماه ذيحجه از زمين شام برداشت و به مكه برد كه اسماعيل را در موسم حج ذبح كند، پس اول ابتدا كرد و پيهاى خانه را بلند نمود و به قصد حج متوجه منى شد، و چون اعمال منى را بجا آورد و برگشت با اسماعيل به مكه و طواف كعبه كردند هفت شوط پس متوجه سعى ميان صفا و مروه شدند، و چون به محل سعى رسيدند ابراهيم به اسماعيل گفت : اى فرزند! من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم در موسم اين سال پس چه مصلحتى مى بينى ؟
گفت : اى پدر! بكن آنچه به آن ماءمور شده اى .
چون از سعى فارغ شدند، ابراهيم اسماعيل را برد به منى ، و اين در روز نحر بود، و چون به جمره ميان رسيدند او را به پهلوى چپ خوابانيد و كارد را گرفت كه او را بكشد، پس نندا به او رسيد: اى ابراهيم ! خواب خود را راست كردى و به فرموده من عمل نمودى . و فدا كرد اسماعيل را به گوسفندى بزرگ و گوشتش را تصدق نمود بر مسكينان .(888)
و از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند: چرا منى را منى ناميدند؟
فرمود: براى آنكه جبرئيل در آنجا گفت به ابراهيم كه : آرزو كن و از خدا بطلب آنچه خواهى .
پس او در خاطر خود تمنا و آرزوى آن كرد كه خدا به جاى پسرش اسماعيل گوسفندى قرار فرمايد كه او را ذبح نمايد به فداى اسماعيل ، و خدا آرزوى او را داد.(889)
مؤ لف گويد: احاديثى كه دلالت كند بر آنكه ذبيح ، اسماعيل است بسيار است و در اين كتاب به همين اكتفا نموديم ، و بسيارى از قصص ابراهيم عليه السلام در قصه لوط عليه السلام بيان خواهد شد انشاء الله .
afsanah82
11-04-2010, 04:11 PM
باب هشتم : در بيان قصص حضرت لوط عليه السلام و قوم آن حضرت است
مشهور ميان مفسران آن است كه : حضرت لوط عليه السلام پسر برادر حضرت ابراهيم عليه السلام بود، و لوط پسر هاران بن تارخ بود، و بعضى گفته اند: پسر خاله ابراهيم بود، و ساره خواهر لوط بود بنا بر قول اخير(1)، و اين اقوى است ، و پيشتر گذشت كه لوط از پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد شده است .(2)
و شيخ على بن ابراهيم رحمة الله ذكر كرده است كه : چون نمرود، ابراهيم عليه السلام را در آتش انداخت و حق تعالى به قدرت كامله خود آتش را او سرد گردانيد نمرود از ابراهيم عليه السلام خائف شد و گفت : از بلاد من بيرون رو و با من در يك ديار مباش ، و ابراهيم عليه السلام ساره را به نكاح خود در آورده بود و او دختر خاله ابراهيم بود و ايمان به آن حضرت آورده بود، و لوط نيز به او ايمان آورده بود و او طفلى بود، و ابراهيم عليه السلام گوسفندى چند داشت كه معيشت او از آنها مى گذشت .
پس ابراهيم از بلاد نمرود بيرون رفت و ساره را در صندوقى كرده با خود داشت ، زيرا كه غيرت عظيم داشت . چون خواست از بلاد نمرود بيرون رود، عمال نمرود او را منع كردند و خواستند كه گوسفندان را از او بگيرند و گفتند: تو اينها را در سلطنت و مملكت پادشاه ما كسب كرده اى و در بلاد او بهم رسانيده اى و تو مخالف اوئى در مذهب ، نمى گذاريم اينها را از بلاد او بيرون برى .
ابراهيم عليه السلام فرمود: حكم كند ميان ما و شما قاضى پادشاه ، و او ((سندوم )) نام داشت ، پس به نزد سندوم رفتند و گفتند: اين مرد مخالف سلطان ماست در مذهب و آنچه با خود دارد از بلاد سلطان كسب كرده است و نمى گذاريم كه از اينها چيزى را بيرون برد.
سندوم گفت : راست مى گويند، دست بردار از آنچه در دست توست .
ابراهيم عليه السلام فرمود: اگر به حق حكم نكنى همين ساعت خواهى مرد.
سندوم گفت : حق كدام است ؟
فرمود: بگو به ايشان كه برگردانند به من عمرى را كه صرف كرده ام در كسب اينها تا من اينها را به ايشان بدهم .
سندوم گفت : بلى ، شما عمر او را به او برگردانيد تا او اينها را بدهد.
پس دست از او برداشتند.
و نمرود به اطراف عالم نوشت كه ابراهيم را نگذارند در معموره اى ساكن شود، پس ابراهيم گذشت به بعضى از عمال نمرود كه هر كه به او مى گذشت عشر آنچه با او بود مى گرفت ، و ساره با ابراهيم بود در صندوق ، پس عشر آنچه با او بود گرفت و آمد بسوى صندوق و گفت : البته مى بايد اين صندوق را بگشائى .
ابراهيم عليه السلام گفت : هر چه مى خواهى حساب كن و عشر آن را بگير.
گفت : البته مى بايد بگشائى ؛ و به جبر صندوق را گشود، چون نظرش بر ساره افتاد از وفور حسن و جمال او متعجب شد و گفت : اين زن كيست كه با خود دارى ؟
فرمود: خواهر من است - و غرضش آن بود كه خواهر من است در دين -.
پس حكم كرد صندوق را برداشتند و به نزد پادشاه بردند و خواست كه دست بسوى او دراز كند، ساره گفت : پناه مى برم به خدا از تو، پس دستش خشكيد و به سينه اش چسبيد و شدت عظيم به او رسيد و گفت : اى ساره ! چيست اين بلا كه مرا عارض شد؟
گفت : براى آن چيزى است كه قصد كردى .
گفت : من قصد نيك نسبت به تو كردم ! خدا را دعا كن كه مرا نجات دهد و به حالت اول برگرداند.
ساره گفت : خداوندا! اگر راست مى گويد كه قصد بدى نسبت به من ندارد او را به حالت اول برگردان .
پس برگشت به حال صحت ، و بالاى سرش كنيزكى ايستاده بود گفت : اى ساره ! اين كنيزك را بگير كه تو را خدمت نمايد - و آن هاجر مادر اسماعيل بود -.
پس ابراهيم عليه السلام ساره و هاجر را برداشت و در باديه اى فرود آمدند بر سر راه مردم كه به يمن و شام و به اطراف عالم مى رفتند، پس هر كه از آن راه عبور مى كرد او را به اسلام دعوت مى كرد، و خبر او در عالم شهرت كرده بود كه نمرود پادشاه او را در آتش انداخت و نسوخت ، و به او مى گفتند كه : مخالفت پادشاه مكن كه پادشاه مى كشد هر كه را مخالفت او مى كند، و هر كه به ابراهيم مى گذشت آن حضرت او را ضيافت مى كرد، و هفت فرسخ فاصله بود ميان ابراهيم و شهرهاى معمور كه درختان و زراعت و نعمت بسيار داشتند و آن شهرها بر سر راه قوافل بود، و هر كه به اين شهرها مى گذشت از ميوه ها و زراعتهاى ايشان مى خورد، پس از اين حال به جزع آمدند و خواستند چاره اى براى دفع اين بكنند، پس شيطان به نزد ايشان آمد به صورت مرد پيرى و گفت : مى خواهيد دلالت كنم شما را بر امرى كه اگر آن را بعمل آوريد هيچكس به شهرهاى شما وارد نشود ؟
گفتند: آن امر چيست ؟
گفت : هر كه به شهر شما وارد شود، در دبر او جماع كنيد و رختهايش را از او بگيريد.
پس شيطان به صورت پسر ساده خوشروئى به نزد ايشان آمد و به ايشان در آويخت تا با او اين عمل قبيح كردند چنانچه ايشان را امر كرده بود، پس خوش آمد ايشان را اين عمل و لذت يافتند و مردان با مردان مشغول لواطه شدند و از زنان مستغنى شدند، و زنان با زنان مشغول مساحقه شدند و از مردان مستغنى شدند.
پس مردم اين حال را به ابراهيم عليه السلام شكايت كردند و حضرت ابراهيم لوط را بسوى ايشان فرستاد كه ايشان را حذر فرمايد از عقوبت خدا و بترساند از عذاب حق تعالى ، چون نظر ايشان به لوط عليه السلام افتاد گفتند: تو كيستى ؟
گفت : من پسر خاله ابراهيم خليلم كه نمرود او را به آتش انداخت و نسوخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد، و او در نزديكى شما مى باشد، پس از خدا بترسيد و اين عمل شنيع را ترك كنيد كه اگر نكنيد خدا شما را هلاك خواهد كرد.
پس جراءت نكردند كه اذيتى به آن حضرت برسانند و از او خائف شدند، و هر كس كه بر ايشان مى گذشت كه اراده بدى نسبت به او مى كردند، حضرت لوط او را از دست ايشان خلاص مى كرد.
و لوط عليه السلام از ايشان زنى به نكاح خود در آورد و چند دختر از آن زن بهم رسانيد، پس لوط مدت بسيار در ميان ايشان ماند و از او قبول نكردند، گفتند: اى لوط! اگر دست از نصيحت ما بر ندارى هر آينه تو را سنگسار مى كنيم و از اين شهرها بيرون كنيم ، پس لوط بر ايشان نفرين كرد.
روزى حضرت ابراهيم نشسته بود در آن موضع كه در آنجا مى بود، جمعى را ضيافت كرده بود و مهمانان بيرون رفته بودند و چيزى نزد او نمانده بود، ناگاه ديد كه چهار نفر نزد او ايستادند كه به مردم شبيه نبودند و گفتند: سلاما.
ابراهيم گفت : سلام .
پس ابراهيم به نزد ساره آمد و گفت : مهمانى چند نزد من آمده اند كه به مردم شبيه نيستند.
ساره گفت : نيست نزد ما مگر گوساله اى .
پس آن را كشت و بريان كرد و به نزد ايشان آورد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد: ((بتحقيق كه آمدند رسولان ما بسوى ابراهيم براى بشارت ، گفتند، سلاما، گفت : سلام ، پس درنگ نكرد كه آورد گوساله اى بريان ، پس چون ديد كه دست ايشان به او نمى رسانند انكار كرد ايشان را و از ايشان خوفى در دل خود احساس كرد، و آمد ساره با جماعتى از زنان و گفت : چرا امتناع مى كنيد از خوردن طعام خليل خدا؟
پس گفتند به ابراهيم كه : مترس ، ما رسولان خدائيم ، فرستاده شده ايم بسوى قوم لوط كه آنها را عذاب كنيم . پس ساره ترسيد و حايض شد بعد از آنكه سالها بود كه از پيرى حيضش برطرف شده بود.
حق تعالى مى فرمايد كه : پس بشارت داديم ساره را به اسحاق و بعد از اسحاق به يعقوب كه از اسحاق بهم خواهد رسيد، پس ساره دست بر رو زد و گفت : يا ويلتا! آيا من خواهم زائيد و من پير زالم و اينك شوهرم مرد پيرى است ، بدرستى كه اين امرى است عجيب ، پس جبرئيل به او گفت : آيا تعجب مى كنى از امر خدا، رحمت و بركتهاى او بر شما باد يا بر شماست اى اهل بيت ، بدرستى كه او مستحق حمد و صاحب مجد و بزرگوارى است ، پس چون برطرف شد از ابراهيم ترس و بشارت ولادت اسحاق به او رسيد شروع كرد به مبالغه در التماس رفع عذاب از قوم لوط و گفت به جبرئيل كه : به چه چيز فرستاده شده اى ؟
گفت : به هلاك كردن قوم لوط.
ابراهيم گفت : لوط در ميان ايشان است ، چگونه آنها را هلاك مى كنيد؟
جبرئيل گفت : ما بهتر مى دانيم هر كه در آنجاست ، او را نجات مى دهيم و اهل او را مگر زنش را كه او از باقيماندگان در عذاب خواهد بود.
ابراهيم گفت : يا جبرئيل ! اگر در آن شهر صد مرد از مؤ منان باشند، ايشان را هلاك خواهيد كرد؟
جبرئيل گفت : نه .
ابراهيم عليه السلام گفت : اگر پنجاه كس باشند؟
گفت : نه .
ابراهيم عليه السلام گفت : اگر ده كس باشند؟
گفت : نه .
ابراهيم گفت : اگر يك كس باشد؟
گفت : نه ، چنانچه خدا فرمود: ((نيافتيم در آن شهر بغير خانه اى از مسلمانان )).(3 )
ابراهيم عليه السلام گفت : اى جبرئيل ! در باب ايشان مراجعت كن بسوى پروردگار خود.
پس خدا وحى كرد بسوى ابراهيم مانند چشم برهم زدن كه : اى ابراهيم ! اعراض كن از شفاعت ايشان ، بدرستى كه آمده است امر پروردگار تو، و بدرستى كه خواهد آمد بسوى ايشان عذابى كه رد نمى شود.
پس ملائكه بيرون آمدند از نزد ابراهيم و به نزد لوط آمدند و ايستادند در پيش او در وقتى كه زراعت خود را آب مى داد، پس لوط به ايشان گفت : شما كيستيد؟
گفتند: ما مسافر و ابناء سبيليم ، امشب ما را ضيافت كن .
لوط به ايشان گفت كه : اى قوم ! اهل اين شهر بد گروهى هستند، با مردان جماع مى كنند و مالهاى ايشان را مى گيرند.
گفتند: دير وقت شده است و به جائى نمى توانيم رفت ، امشب ما را ضيافت كن .
پس لوط به نزد زنش آمد و زنش از آن قوم بود و گفت : امشب مهمانى چند به من وارد شده اند، قوم خود را خبر مكن از آمدن ايشان تا هر گناه كه تا حال كرده اى از تو عفو كنم . گفت : چنين باشد. و علامت ميان او و قومش آن بود كه هرگاه مهمانى نزد لوط بود در روز دود بر بالاى بام خانه مى كرد و اگر در شب بود آتش مى افروخت . پس چون جبرئيل و ملائكه كه با او بودند داخل خانه لوط شدند زنش بر بام دويد و آتش افروخت ، پس اهل شهر دويدند از هر ناحيه بسوى خانه حضرت لوط، و چون به در خانه رسيدند گفتند: اى لوط! آيا تو را نهى نكرديم كه مهمان به خانه نياورى ؟ - و خواستند فضيحت برسانند به مهمانان او -.
گفت : اينها دختران منند، ايشان پاكيزه ترند از براى شما، پس از خدا بترسيد و مرا خوار مگردانيد در باب مهمانان من ، آيا نيست از شما يك مرد كه سخن مرا بشنود و به رشد و صلاح مايل باشد - و مروى است كه : مراد لوط از دختران خود زنهاى قوم بود، زيرا كه هر پيغمبرى پدر امت خود است ، پس ايشان را به حلال مى خواند و نمى خواند ايشان را به حرام ، پس گفت : زنهاى شما پاكيزه ترند از براى شما -.(4)
گفتند: مى دانى كه ما را در دختران تو حقى نيست ، و تو مى دانى كه ما چه مى خواهيم . چون از ايشان نااميد شد گفت : كاش مرا قوتى مى بود به شما، يا پناه مى بردم به ركن شديدى .(5)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى بعد از حضرت لوط پيغمبرى نفرستاد مگر آنكه عزيز بود در ميان قومش ، و قبيله و عشيره در ميان ايشان داشت .(6)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : مراد لوط از قوت ، قائم آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم بود، و از ركن شديد سيصد و سيزده تن اصحاب آن حضرت بود.(7)
پس جبرئيل گفت : كاش مى دانست كه چه قوتى با او هست .
لوط گفت : كيستيد شما؟
جبرئيل گفت : من جبرئيلم .
لوط گفت : به چه امر ماءمور شده ايد؟
گفت : به هلاك ايشان .
گفت : در اين ساعت بكنيد.
جبرئيل گفت : موعد ايشان صبح است ، آيا صبح نزديك نيست ؟
پس در را شكستند و داخل خانه شدند، پس جبرئيل بال خود را بر چشم ايشان زد و ايشان را كور كرد، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((بتحقيق مراوده كردند و طلبيدند از لوط مهمانان او را از براى عمل قبيح ، پس كور كرديم ديده هاى ايشان را))(8)، پس چون اين حال را مشاهده كردند دانستند كه عذاب بر ايشان نازل شد، پس جبرئيل به حضرت لوط گفت كه : چون پاره اى از شب برود، اهل خود را بردار و بيرون رو از ميان ايشان تو و فرزندان تو، و احدى از شما نگاه به عقب نكند مگر زن تو كه به او خواهد رسيد آنچه به آنها مى رسد.
و در ميان قوم لوط مرد عالمى بود گفت : اى قوم ! آمد بسوى شما عذابى كه لوط شما را وعده مى كرد، پس او را حراست كنيد و مگذاريد كه از ميان شما بدر رود كه تا او در ميان شماست عذاب بسوى شما نمى آيد. پس جمع شدند در دور خانه لوط و او را حراست مى كردند.
پس جبرئيل گفت : اى لوط! بيرون رو از ميان ايشان .
گفت : چگونه بيرون روم و در دور خانه من جمع شده اند؟
پس عمودى از نور در پيش روى او گذاشت و گفت : از پى اين عمود برو و هيچيك نگاه به پس مكنيد.
پس از آن شهر از زير زمين بيرون رفتند، و زنش نگاه به عقب كرد و حق تعالى بر او سنگى فرستاد و او را كشت . پس چون صبح طالع شد هر يك از آن چهار ملك به طرفى از شهر ايشان رفتند و كندند آن شهر را از طبقه هفتم زمين و به هوا بالا بردند به حدى كه اهل آسمان صداى سگها و خروسهاى ايشان را شنيدند، پس برگردانيدند شهر را بر ايشان ، و حق تعالى باريد بر ايشان سنگها از سجيل - يعنى از گل سخت شده - يا از آسمان اول يا از جهنم بر روى يكديگر چيده شده يا پياپى و منقط و رنگارنگ .(9)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : هيچ بنده اى از دنيا بيرون نمى رود كه حلال شمارد عمل قوم لوط را مگر آنكه خدا سنگى از سنگها بر جگر او مى زند كه مرگش در آن است و ليكن خلق آن را نمى بينند.(10)
و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه فرمود كه : حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هر صبح و شام پناه به خدا مى برد از بخل و ما نيز پناه به خدا مى بريم از بخل ، حق تعالى مى فرمايد كه : ((هر كه نگاه داشته شود از بخل نفس خود، پس ايشان رستگارانند))(11)، و تو را خبر مى دهم از عاقبت بخل ، بدرستى كه قوم لوط اهل شهرى بودند بخيلان بر طعام خود، پس بخل ايشان را به دردى مبتلاء كرد كه دوا نداشت در فرجهاى ايشان ، پس فرمود كه : شهر قوم لوط بر سر راه قافله ها بود كه به شام و مصر مى رفتند، و اهل قوافل نزد ايشان فرود مى آمدند و ايشان ضيافت مى كردند، چون بسيار شد اين ضيافت ايشان به تنگ آمدند از روى بخل و زبونى نفس ، پس بخل باعث شد ايشان را كه چون مهمانى بر ايشان وارد مى شد فضيحت بر سر او مى آوردند و با او لواط مى كردند بى آنكه شهوتى و خواهشى به اين عمل قبيح داشته باشند، و غرض ايشان نبود مگر آنكه قوافل به شهر ايشان فرود نيايد و ايشان را نبايد ضيافت كرد، پس اين عمل شنيع از ايشان در شهرها شهرت كرد و قوافل از ايشان حذر كردند، پس بخل بلائى بر ايشان مسلط كرد كه از خود دفع نمى توانستند كرد تا آنكه به مرتبه اى رسيد خواهش ايشان به اين عمل قبيح كه طلب مى كردند از مردان در شهرها و مزد مى دادند بر آن ، پس كدام درد از بخل بدتر است و ضرر و عاقبتش بدتر و رسواتر و قبيح تر است نزد خدا از بخيل بودن .
راوى پرسيد: آيا اهل شهر لوط همه اين كار را كردند؟
فرمود: بلى ، مگر اهل يك خانه از مسلمانان ، مگر نشنيده اى فرموده خدا را كه : ((پس بيرون كرديم هر كه بود در آن شهر از مؤ منان پس نيافتيم غير يك خانه از مسلمانان )).(12)
پس آن حضرت فرمود كه : حضرت لوط در ميان قوم خود سى سال ماند كه ايشان را بسوى خدا مى خواند و حذر مى فرمود ايشان را از عذاب الهى ، و ايشان قومى بودند كه خود را از غايط پاكيزه نمى كردند و غسل جنابت نمى كردند.
و لوط پسر خاله حضرت ابراهيم بود و ساره زن ابراهيم عليه السلام خواهر لوط بود، و حضرت لوط و ابراهيم عليهماالسلام دو پيغمبر مرسل بودند كه مردم را از عذاب خدا مى ترسانيدند، و لوط مردى بود سخى و صاحب كرم و هر مهمانى كه بر او وارد مى شد ضيافت مى كرد و حذر مى فرمود مهمانان را از شر قوم خود، پس چون قوم لوط اين را از او ديدند گفتند: آيا تو را نهى نكرديم از عالميان ؟ مهمانى نكن مهمانى را كه بر تو نازل شود، و اگر بكنى فضيحت مى رسانيم به مهمانان تو، و تو را خوار و ذليل مى كنيم نزد ايشان .
پس لوط عليه السلام هرگاه او را مهمانى مى رسيد پنهان مى كرد امر او را از بيم آنكه مبادا قوم او فضيحت نمايند به او، زيرا كه لوط در ميان ايشان قبيله و عشيره اى نبود و پيوسته لوط و ابراهيم عليه السلام متوقع نزول عذاب بر آن قوم بودند، و ابراهيم و لوط عليهما السلام را منزلت شريفى نزد حق تعالى بود، و خدا هرگاه كه اراده مى كرد عذاب قوم لوط را مودت حضرت ابراهيم و خلت او و محبت لوط عليه السلام را ملاحظه نموده عذاب را از ايشان تاءخير مى كرد.
پس چون غضب خدا بر ايشان شديد شد و عذاب ايشان را مقدر فرمود، مقرر نمود كه عوض دهد ابراهيم عليه السلام را از عذاب قوم لوط به پسرى دانا كه موجب تسلى حضرت ابراهيم گردد از مصيبتى كه به او مى رسد به سبب هلاك شدن قوم لوط، پس رسولان فرستاد بسوى حضرت ابراهيم كه او را بشارت دهند به اسماعيل ، پس شب داخل شدند و ابراهيم در بيم شد از ايشان و ترسيد كه دزدان باشند؛ پس چون رسولان ، او را ترسان و هراسان يافتند، سلام كردند و او جواب سلام ايشان گفت و گفت : من از شما ترسانم .
گفتند: مترس ، ما رسولان پروردگار توئيم ، تو را بشارت مى دهيم به پسرى دانا - حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: پسر دانا اسماعيل بود از هاجر -.
پس حضرت ابراهيم عليه السلام به رسولان گفت : آيا بشارت مى دهيد مرا كه با اين حال پيرى از من فرزندى حاصل شود؟! پس به عجيب امرى بشارت مى دهيد.
گفتند: بشارت مى دهيم تو را به حق و راستى ، پس مباش از نااميدان .
پس گفت حضرت ابراهيم با ايشان كه : بعد از بشارت ديگر به چه كار آمده ايد؟
گفتند: فرستاده شده ايم به قومى جرم كنندگان كه قوم لوطند، بدرستى كه ايشان گروهى بودن فاسقان از براى اينكه بترسانيم ايشان را از عذاب پروردگار عالميان .
پس حضرت ابراهيم به رسولان گفت : بدرستى كه لوط در ميان ايشان است . گفتند: ما بهتر مى دانيم كه كى در اينجاست ، البته نجات مى دهيم او را و اهل او را همگى مگر زنش را كه مقدر كرده ايم كه او از باقيماندگان در عذاب است .
چون به نزد آل لوط آمدند، رسولان گفت : شما گروهى هستيد منكر كه شما را نمى شناسم .
گفتند: بلكه آمده ايم بسوى تو براى آنچه قوم تو در آن شك مى كردند از عذاب خدا، و بسوى تو آمده ايم به راستى كه بترسانيم قوم تو را از عذاب ، و بدرستى ما از راستگويانيم ، چون هفت روز و هفت شب ديگر بگذرد اى لوط در نصف شب اهل خود را از ميان اين قوم بيرون بر، و هيچيك از شما رو به عقب خود نكند مگر زن تو كه مى رسد به او آنچه به قوم تو مى رسد،
و برويد در آن شب به هر جا كه ماءمور خواهيد شد.
و گفتند به لوط عليه السلام كه : چون صبح شود همه قوم هلاك خواهند شد.
پس چون صبح روز هشتم طالع شد، باز خدا رسولان بسوى ابراهيم عليه السلام فرستاد كه بشارت دهند او را به اسحاق و تعزيه گويند او را و تسلى فرمايند به هلاك شدن قوم لوط، چنانچه در جاى ديگر فرموده است : ((بتحقيق كه آمدند رسولان ما بسوى ابراهيم با بشارت و سلام كردند و ابراهيم جواب سلام ايشان گفت ، پس درنگ نكرد كه آورد عجلى حنيذ - فرمود: يعنى ذبح كرده شد و بريان و نيكو پخته شده - پس چون ابراهيم عليه السلام ديد دست دراز نكردند بسوى آن بريان ، از ايشان ترسيد، زيرا در آن زمان جمعى كه طعام يكديگر را مى خوردند از شر يكديگر ايمن بودند و طعام نخوردن علامت دشمنى بود.
گفتند: مترس ! ما فرستاده شده ايم بسوى قوم لوط.
و ساره ايستاده بود، پس بشارت دادند او را به اسحاق و از عقب اسحاق به يعقوب ، پس ساره خنديد از روى تعجب از قول ايشان و گفت : يا ويلتا! آيا فرزند از من بهم مى رسد و من پير زالم و اينك شوهر من پير است ، بدرستى كه اين امرى است عجيب !
گفتند: آيا تعجب مى كنى از امر خدا؟ رحمت خدا و بركات او بر شما اهل بيت نازل و لازم است ، بدرستى كه او حميد و مجيد است .
چون ابراهيم بشارت اسحاق را شنيد و ترس از دل او زايل شد، شروع كرد به مناجات با پروردگار خود در شفاعت قوم لوط و از خدا سؤ ال كرد كه بلا را از ايشان بگرداند)).(13)
پس حق تعالى وحى فرمود به او كه : ((اى ابراهيم ! درگذر از اين امر كه پروردگار تو آمده است و عذاب من به ايشان مى رسد بعد از طلوع آفتاب همين روز و اين حتم است و برگشتن ندارد)).(14)(15)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : شش چيز است در اين امت كه از عملهاى قوم لوط است : كمان گلوه انداختن ، سنگريزه با انگشتان انداختن ، قندران خاييدن ، جامه بر زمين انداختن از روى تكبر، و بندهاى قبا و پيراهن را گشودن .(16)
و در روايت ديگر وارد شده است : از اعمال قبيحه ايشان آن بود كه در مجالس بر روى يكديگر باد سر مى دادند، لهذا لوط به ايشان گفت : در مجالس خود كارهاى بد مكنيد.(17)
و در حديث صحيح ديگر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از جبرئيل سؤ ال فرمود كه : چگونه بود هلاك شدن قوم لوط؟
جبرئيل گفت كه : قوم لوط اهل شهرى بودند كه خود را از غايط پاكيزه نمى كردند و از جنابت غسل نمى كردند و بخل مى ورزيدند به طعام خود،
و لوط در ميان ايشان سى سال ماند، او در ميان ايشان غريب بود و از ايشان نبود و قوم و عشيره اى در ميان ايشان نداشت ، و ايشان را خواند بسوى خداو ايمان به او و متابعت خود، و نهى كرد ايشان را از اعمال قبيحه و ترغيب نمود ايشان را به طاعت خدا، پس اجابت او نكردند و اطاعت او ننمودند، چون خدا خواست ايشان را عذاب فرمايد فرستاد بسوى ايشان رسولى چند كه ايشان را بترسانند و حجت بر ايشان تمام كنند، چون طغيان ايشان زياده شد فرستاد بسوى ايشان ملكى چند را كه بيرون كنند هر كه در شهر ايشان است از مؤ منان ، پس نيافتند در آن شهر بغير از يك خانه اى از مسلمانان پس آنها را بيرون كردند و به لوط عليه السلام گفتند: امشب اهل خود را از شهر بيرون بر بغير از زنت .
چون نصف شب گذشت لوط با دخترانش روانه شد و زنش برگشت و دويد بسوى قوم خود كه ايشان را خبر كند كه لوط بيرون رفت ، چون صبح طالع شد ندا رسيد از عرش الهى بسوى من كه : اى جبرئيل ! قوم خدا لازم و امر او متحتم شده است در عذاب قوم لوط، پس پائين رو بسوى شهر ايشان و آنچه احاطه كرده است به آن و بكن همه را از طبقه هفتم زمين و بالا بياور بسوى آسمان و نگهدار تا برسد به تو امر خداوند جبار در برگردانيدن آن ، و آيت هويدا باقى بگذار خانه لوط را كه عبرتى باشد براى هر كه از آن راه عبور كند. پس پائين رفتم بسوى آن گروه ستمكار و بال راست خود را بر طرف شرقى آن شهر زدم و بال چپ را بر طرف غربى آن زدم و كندم يا محمد از زير طبقه زمين بغير از منزل آل لوط كه آن را علامتى گذاشتم براى راهگذاران ، و بالا بردم آنها در ميان بال خود تا بازداشتم آنها را در جائى كه اهل آسمان صداى خروسها و سگهاى ايشان را مى شنيدند.
پس چون آفتاب طالع شد از پيش عرش ندا به من رسيد: اى جبرئيل ! برگردان شهر را بر اين قوم ، پس برگردانيدم بر ايشان تا اينكه پائينش به بالا آمد و باريد خدا بر ايشان سنگها از سجيل كه همه صاحب علامت بودند يا منقط بودند. و اين عذاب از ستمكاران امت تو اى محمد كه مثل عمل ايشان كنند، بعيد نيست .
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى جبرئيل ! شهر ايشان در كجا بود؟
جبرئيل عرض كرد: آنجا كه امروز ((بحيره طبريه )) است در نواحى شام .
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم پرسيد: چون شهر را بر ايشان برگرداندى به كجا افتاد آن شهر و اهل آن ؟
عرض كرد: يا محمد! در ميان درياى شام افتاد تا مصر، پس تلها شد در ميان دريا.(18)
و در حديث موثق ديگر از آن حضرت منقول است كه : چون ملائكه براى هلاك قوم لوط آمدند گفتند: ما هلاك كننده ايم اهل شهر را.
ساره چون اين سخن را شنيد تعجب كرد از كمى ملائكه و بسيارى آن گروه و گفت : كى مى تواند با قوم لوط برابرى كند با آن قوت و كثرت ايشان ؟!
پس بشارت دادند او را به اسحاق و يعقوب ، پس ساره بر روى خود زد و گفت : پير زالى كه هرگز فرزند نياورده است چگونه از او فرزند بهم مى رسد؟! - و در آن وقت ساره نود ساله بود و ابراهيم عليه السلام صد و بيست سال از عمر شريفش گذشته بود -.
پس حضرت ابراهيم عليه السلام شفاعت كرد در باب قوم لوط عليه السلام و مؤ ثر نيفتاد، پس جبرئيل با ملائكه ديگر به نزد لوط آمدند، و چون قومش دانستند كه او مهمان دارد دويدند بسوى خانه او و لوط عليه السلام آمد و دست بر در گذاشت و ايشان را سوگند داد و فرمود: اى قوم من ! از خدا بترسيد و مرا در امر مهمانان من رسوا مكنيد.
گفتند: ما به تو نگفتيم كه مهمان به خانه مياور؟
پس بر ايشان عرض نمود دختران خود را به نكاح كه : من دختران خود را به نكاح حلال به شما مى دهم اگر دست از مهمانان من برداريد و با ايشان كارى نداشته باشيد.
گفتند: ما را در دختران تو حقى نيست و تو مى دانى كه ما چه مى خواهيم .
لوط عليه السلام فرمود: چه بودى اگر قوتى يا پناه محكمى مى داشتم ؟
پس جبرئيل گفت : كاش مى دانست كه چه قوتى او را هست ؛ پس آن حضرت را طلبيد به نزد خود، ايشان در را گشودند و داخل شدند، پس جبرئيل به دست خود اشاره بسوى ايشان كرد و همه كور شدند و دست خود را به ديوار مى گرفتند و قسم مى خوردند كه چون صبح شود ما احدى از آل لوط را باقى نگذاريم .
پس چون جبرئيل به لوط گفت : ما رسولان پروردگار توئيم ، لوط فرمود: زود باش .
جبرئيل گفت : بلى .
باز فرمود: زود باش .
جبرئيل گفت : موعد ايشان صبح است ، آيا صبح نزديك نيست ؟
پس جبرئيل گفت به لوط كه : تو با فرزندان خود از اين شهر بيرون رويد تا به فلان موضع برسيد.
فرمود: اى جبرئيل ! الاغهاى من ضعيفند.
گفت : بار كن و بيرون رو از اين شهر.
پس بار كرد و چون سحر شد جبرئيل فرود آمد و بال خود را در زير آن شهر كرد و چون بسيار بلند كرد برگردانيد بر ايشان و ديوارهاى شهر را سنگسار كرد و لوط صداى عظيمى شنيد و از آن صدا هلاك شد.(19)
مترجم گويد: ميان علما خلاف است در تكليف كردن لوط دخترانش را به آن قوم كه بر چه وجه بود:
بعضى گفته اند كه : مراد از دختران ، زنهاى ايشان بود، زيرا كه هر پيغمبرى به منزله پدر امت خود است ، پس غرض لوط آن بود كه زنهاى شما پاكيزه تر و بهترند از پسران ، چرا رغبت به آنها نمى كنيد كه حلالند بر شما.
و بعضى گفته اند كه : آنها پيشتر خواستگارى دختران او مى كردند و او به اعتبار كفر ايشان قبول نمى كرد، در اين وقت از روى اضطرار راضى شد و ايشان قبول نكردند و اين نيز بر دو وجه مى تواند بود: اول آنكه در آن شريعت ، دختر به كافر دادن حلال بوده باشد، دوم آنكه به شرط ايمان آوردن ايشان را تكليف كرده باشد.
و نقل كرده اند كه : دو تن در ميان ايشان بودند كه سركرده ايشان بودند و همه اطاعت ايشان مى كردند، لوط خواست كه دو دختر خود را به آن دو نفر بدهد كه شايد قوم دست از اذيت او بردارند.(20) و هر دو وجه در احاديث سابقه گذشت .
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : هر كه راضى مى شود كه كسى با او لواط كند او از بقيه سدوم است ، نمى گويم كه از فرزندان ايشان است و ليكن از طينت ايشان است .
پس فرمود: شهرهاى قوم لوط كه بر ايشان برگردانيدند چهار شهر بود: سدوم و صيدم و لدنا و عميرا.(21)
و در حديث صحيح منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه : قوم لوط چگونه مى دانستند كه مهمان نزد لوط هست ؟
فرمود: زنش بيرون رفت و صفير مى كرد، و چون صفير را مى شنيدند مى آمدند.(22)
و صفير آن صدائى است كه از دهان مى كنند كه سوتك مى گويند.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : قوم لوط بهترين قومى بود كه خدا ايشان را خلق كرده است ، و ابليس لعنه الله در گمراهى ايشان طلب شديد و سعى بسيار كرد، و از نيكى و خوبى ايشان آن بود كه چون به عقب كار مى رفتند مردان همگى با هم مى رفتند و زنان را تنها مى گذاشتند، پس شيطان چاره اى كه براى ايشان كرد آن بود كه هرگاه ايشان از مزارع و اموال و امتعه خود بر مى گشتند مى آمد و آنچه ايشان ساخته بودند خراب مى كرد، پس به يكديگر گفتند كه : بيائيد كمين كنيم اين شخصى را كه متاع ما را خراب مى كند ببينيم ، پس كمين كردند و او را گرفتند، ناگاه ديدند پسرى در غايت حسن و جمال ، گفتند: توئى كه متاعهاى ما را خراب مى كنى ؟
گفت : بلى ، منم كه هر مرتبه متاعهاى شما را خراب مى كردم .
پس راءى ايشان بر آن قرار گرفت كه او را بكشند، و او را به شخصى سپردند؛ چون شب شد شيطان شروع به فرياد كرد، آن شخص گفت : چه مى شود تو را؟
گفت : شب پدرم مرا بر روى شكم مى خوابانيد.
گفت : بيا روى شكم من بخواب .
چون بر روى شكم او خوابيد حركتى چند كرد كه آن مرد را بر اين داشت و تعليم او نمود كه با او لواطه كند و لذت يافت . پس شيطان از ايشان گريخت .
چون صبح شد آن مرد آمد به ميان آن قوم و ايشان را خبر داد به آنچه شب واقع شد و ايشان را خوش آمد اين عمل كه پيشتر نمى دانستند، پس مشغول اين عمل قبيح شدند تا آنكه اكتفا كردند مردان به مردان ، پس كمين مى كردند و هر كه را گذر بر شهر ايشان مى افتاد مى گرفتند و با او اين عمل مى كردند، تا آنكه مردم ترك شهر ايشان كردند، پس ترك كردند زنان را و مشغول پسران شدند.
چون شيطان ديد كه در مردان كار خود را محكم كرد به صورت زنى شد و به نزد زنان آمد و گفت : مردان شما مشغول يكديگر شده اند، شما نيز با يكديگر مساحقه كنيد، پس زنان نيز مشغول يكديگر شدند. و هر چند لوط عليه السلام ايشان را پند مى داد سودى نمى داد تا آنكه حجت خدا بر ايشان تمام شد.
پس حق تعالى جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل را فرستاد به صورت پسران ساده ، قباها پوشيده و عمامه ها بر سر گذاشتند و گذشتند به حضرت لوط عليه السلام ، او مشغول زراعت بود، حضرت لوط به ايشان گفت : به كجا مى رويد؟ هرگز از شما بهتر نديده ام .
گفتند: آقاى ما ما را فرستاده است بسوى صاحب اين شهر.
لوط عليه السلام گفت : مگر خبر مردم اين شهر نرسيده است به آقاى شما كه چه مى كنند؟ والله كه مردان را مى گيرند و آنقدر عمل قبيح به او مى كنند كه خون بيرون مى آيد.
گفتند: آقاى ما امر كرده است ما را كه در ميان اين شهر راه رويم .
لوط عليه السلام گفت : پس من حاجتى دارم به شما.
گفتند: آن حاجت چيست ؟
گفت : صبر كنيد تا هوا تاريك شود.
پس ايشان نزد لوط نشستند و لوط عليه السلام دختر خود را فرستاد كه براى ايشان نانى بياورد و آبى در كدو كند و براى ايشان حاضر سازد و عبائى بياورد كه از سرما بر خود بپوشند.
چون دختر روانه شد، باران سر كرد و وادى پر شد، لوط ترسيد كه سيلاب ايشان را غرق كند گفت : برخيزيد تا برويم ، پس حضرت لوط نزديك ديوار مى رفت و ايشان در ميان راه مى رفتند، لوط عليه السلام به ايشان مى گفت : اى فرزندان من ! به كنار راه بيائيد، و ايشان مى گفتند كه : آقاى ما فرموده است كه در ميان راه برويم ، و لوط عليه السلام غنيمت مى شمرد كه تاريك شود و ايشان را قوم او نبينند.
پس شيطان رفت و از دامن زن لوط طفلى را گرفت و در چاه انداخت و به اين سبب اهل شهر همه در خانه لوط جمع شدند، چون آن پسران را در منزل لوط ديدند گفتند: اى لوط! تو هم در عمل ما داخل شدى ؟
گفت : اينها مهمان منند، فضيحت و رسوائى مكنيد.
گفتند: اينها سه نفرند، يكى را خود نگاه دار و دو تا را به ما ده .
لوط ايشان را داخل حجره كرد و گفت : كاش اهل بيتى و عشيره اى مى داشتم كه مرا از شر شما نگاه مى داشتند.
ايشان زور آوردند و در را شكستند و لوط را انداختند و داخل خانه شدند، پس جبرئيل به لوط گفت : ما رسولان پروردگار توئيم و ايشان ضررى به تو نمى توانند رسانيد. پس جبرئيل كفى از ريگ گرفت و بر روى ايشان زد و گفت : ((شاهت الوجوه )) يعنى : قبيح باد روهاى شما.
پس اهل شهر همه كور شدند، پس لوط از ايشان پرسيد كه : اى رسولان ! پروردگار من شما را به چه چيز امر كرده است درباره ايشان ؟
گفتند: امر كرده است ما را كه در سحر ايشان را بگيريم .
گفت : من حاجتى دارم .
گفتند: چيست حاجت تو؟
گفت : آن است كه در اين ساعت ايشان را بگيريد.
گفتند: اى لوط! موعد ايشان صبح است ، آيا صبح نزديك نيست براى كسى كه خواهى او را بگيريم ؟ پس تو بگير دختران خود را و برو و زن خود را بگذار.
حضرت فرمود: خدا رحمت كند لوط را، اگر مى دانست كه كى با او در حجره هست هر آينه مى دانست كه او يارى كرده شده است در وقتى كه مى گفت : كاش قوتى مى داشتم به شما يا پناه به ركن شديدى مى بردم ، كدام ركن شديدتر از جبرئيل است كه با او در حجره بود؟
پس حق تعالى فرمود كه : اين عذاب دور نيست از ستمكاران امت تو اگر بكنند عمل قوم لوط را.(23)
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چون قوم لوط كردند آنچه كردند، زمين گريه كرد بسوى پروردگارش تا گريه اش به آسمان رسيد، و آسمان گريه كرد تا گريه اش به عرش رسيد، پس حق تعالى امر فرمود بسوى آسمان كه : سنگ بر ايشان ببار، و وحى فرمود بسوى زمين كه : ايشان را فرو بر.(24 )
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : حق تعالى چهار ملك فرستاد براى هلاك كردن قوم لوط: جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و كروبيل ، پس گذشتند به ابراهيم عليه السلام و عمامه ها در سر داشتند و بر او سلام كردند، ابراهيم عليه السلام را نشناخت ، چون هيئت نيكوئى از ايشان مشاهده فرمود گفت : من خود خدمت ايشان مى كنم ، و آن حضرت بسيار مهمان دوست بود، پس براى ايشان گوساله فربهى را بريان كرد تا خوب پخته شده و به نزد ايشان آورد، پس چون ايشان نخوردند ترسيد، و جبرئيل عمامه را از سر برداشت تا ابراهيم او را شناخت و فرمود: تو جبرئيلى ؟
گفت : بلى .
پس ساره گذشت بر ايشان و او را بشارت دادند به اسحاق و يعقوب .
پس حضرت ابراهيم عليه السلام فرمود: براى چه آمده ايد؟
گفتند: براى هلاك كردن قوم لوط.
فرمود: اگر صد نفر از مؤ منان در ميان ايشان باشند ايشان را هلاك خواهيد كرد؟ جبرئيل گفت : نه . فرمود: اگر پنجاه نفر باشند؟ گفت : نه . فرمود: اگر سى نفر باشند؟ گفت نه . فرمود: اگر بيست نفر باشند؟ گفت : نه . فرمود: اگر ده نفر باشند؟ گفت : نه . فرمود: اگر پنج نفر باشند؟ گفت : نه . فرمود: اگر يك نفر باشند؟ گفت : نه .
فرمود: لوط در آنجاست .
گفتند: ما بهتر مى دانيم كه كى آنجاست ، او را و اهلش را نجات خواهيم داد بغير از زنش .
پس رفتند به نزد لوط عليه السلام و او مشغول زراعت بود در نزديك شهر، پس بر او سلام كردند و عمامه ها بر سر داشتند، لوط از ايشان هيئت نيكى مشاهده كرد و ديد كه جامه هاى سفيد پوشيده اند و عمامه هاى سفيد بر سر بسته اند، پس تكليف خانه به ايشان كرد و ايشان قبول كردنند، پس پيش افتاد و ايشان از عقب او روانه شدند، پس پشيمان شد از اين تكليف كردن و در خاطر خود گفت : بد كارى كردم ، ايشان را مى برم به نزد قوم خود و قوم خود را مى شناسم ، پس ملتفت شد بسوى ايشان و فرمود: شما به نزد گروهى مى رويد كه بدترين خلق خدا هستند، و حق تعالى فرموده بود: تا لوط سه مرتبه شهادت بر بدى قومش ندهند شما ايشان را عذاب مكنيد، پس جبرئيل گفت : اين يك شهادت .
چون ساعت ديگر رفتند لوط رو به ايشان كرد و فرمود: شما به نزد بدترين خلق خدا مى رويد، جبرئيل گفت : اين دو شهادت .
afsanah82
11-04-2010, 04:13 PM
چون به دروازه شهر رسيدند بار ديگر لوط اين سخن را اعاده فرمود، پس جبرئيل گفت : اين شهادت سوم .
پس داخل شهر شدند و چون داخل خانه لوط شدند زن لوط هيئت نيكوئى از ايشان ديد و بر بالاى بام رفت و دست بر هم زد، قوم لوط صداى دست او را نشنيدند، پس دود كرد بر بام خانه ، چون دود را ديدند بسوى خانه لوط دويدند، پس زن به نزد ايشان آمد گفت : گروهى نزد لوط هستند كه من به اين حسن و جمال هرگز نديده ام .
پس آمدند كه داخل خانه شوند، لوط مانع شد و در ميان ايشان گذشت آنچه مكرر گذشت ، و چون بر لوط غالب شدند داخل خانه شدند جبرئيل فرياد كرد كه : اى لوط! بگذار داخل خانه شوند، و چون داخل شدند به انگشت خود اشاره كرد بسوى ايشان و همه كور شدند.(25)
و به سند معتبر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : در مجلسها سنگريزه بر يكديگر انداختن از عمل قوم لوط است .(26)
و بعضى نقل كرده اند كه : بر سر راهها مى نشستند و هر كه مى گذشت سنگريزه بسوى او مى انداختند و سنگ هر كه بر او مى خورد او متصرف مى شد او را و عمل قبيح با او مى كرد؛ و از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : از اعمال قبيحه ايشان آن بود كه در مجالس باد سر مى دادند و شرم نمى كردند؛ و بعضى نقل كرده اند كه : در حضور يكديگر لواط مى كردند و پروا نمى كردند.(27)
و خلاف كرده اند در اسم زن لوط: واهله و والغه و والهه ، هر سه را گفته اند.(28)
باب نهم : در قصص ذوالقرنين عليه السلام است
قطب راوندى رحمة الله ذكر كرده است كه : اسم او عياش بود، و او اول كسى بود كه بعد از نوح عليه السلام پادشاه شد و مابين مشرق و مغرب مالك شد.(29)
و بدان كه خلاف است ميان مفسران و ارباب تواريخ كه آيا ذوالقرنين اسكندر رومى است يا غير او؟ و از احاديث معتبره ظاهر مى شود كه غير اوست .
و باز خلاف است كه آيا پيغمبر بود يا نه ؟ و حق اين است كه پيغمبر نبود و ليكن بنده شايسته اى بود كه مؤ يد بود از جانب خدا.
و باز اختلاف كرده اند در آنكه چرا او را ذوالقرنين گفتند؟ و اين بر چند وجه است :
اول آنكه : يك مرتبه ضربتى بر قرن ايمن يعنى طرف راست سر او زدند و مرد، پس خدا او را مبعوث فرمود، پس ضربت ديگر بر قرن ايسر، يعنى طرف چپ سر او زدند و مرد، باز خدا او را مبعوث فرمود.
دوم آنكه : دو قرن زندگانى كرد و در زمان او دو قرن از مردم منقرض شدند.
سوم آنكه : در سرش دو شاخ بود، يا دو بلندى شبيه به دو شاخ .
چهارم آنكه : در تاجش دو شاخ بود.
پنجم آنكه : استخوان دو طرف سرش قوى بود و آنها را قرن مى گويند.
ششم آنكه : دو قرن دنيا، يعنى دو طرف عالم را سير كرد و مالك شد.
هفتم آنكه : دو گيسو در دو جانب سرش بود.
هشتم آنكه : نور و ظلمت را خدا مسخر او كرده بود.
نهم آنكه : در خواب ديد كه به آسمان رفت و به دو قرن آفتاب ، يعنى به دو طرف آن چسبيده .
دهم آنكه : قرن به معنى قوت است ، يعنى قوى و شجاع بود و اقتدار عظيم بهم رسانيد.(30)
و حق تعالى قصه او را در كلام مجيد بيان فرموده است : ((بدرستى كه ما تمكين داديم براى او در زمين و عطا كرديم به او از هر چيزى سببى - يعنى علمى و وسيله اى و قدرتى و آلتى كه به آن تواند رسيد - پس پيروى كرد سببى را تا رسيد به محل غروب آفتاب ، يافت آن را كه فرو مى رفت در چشمه اى لجن آلود يا گرم ، و يافت نزد آن قومى را.
گفتيم : اى ذوالقرنين ! آيا عذاب خواهى كرد به كشتن كسى را كه از كفر برنگردد يا اخذ خواهى كرد در ميان ايشان نيكى را؟
گفت : اما كسى كه ستم كند و شرك آورد پس او را عذاب خواهيم كرد، پس بر مى گردد بسوى پروردگارش پس عذاب خواهد كرد او را عذابى منكر و عظيم ؛ و اما كسى كه ايمان بياورد و اعمال شايسته بكند پس او را جزاى نيكو هست و بزودى خواهيم گفت به او از امر خود آنچه آسان باشد بر او.
پس پيروى كرد سببى را تا رسيد به محل طلوع كردن آفتاب ، يافت آن را كه طلوع مى كرد بر گروهى كه نگردانيده بوديم از براى ايشان بجز آفتاب سترى كه ايشان را بپوشاند از آن )).(31)
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : ندانسته بودند خانه ساختن را.(32)
و بعضى گفته اند كه در زير زمين نقبها كنده بودند و در آنجا ساكن بودند، و بعضى گفته اند كه عريان بودند و جامه نپوشيده بودند چنانچه در روايتى خواهد آمد.(33)
پس فرمود: ((چنين بود امر ذوالقرنين ، و بتحقيق كه علم ما احاطه كرده بود به آنچه نزد ذوالقرنين بود از بسيارى لشكرها و تهيه ها و اسباب و ادوات ، پس پيروى كرد سببى و راهى را تا رسيد به ميان دو سد - كه گفته اند كه : كوه ارمنيه و آذربايجان است ، يا دو كوه است در آخر شمال كه منتهاى تركستان است (34)- يافت نزد آنها گروهى كه نزديك نبودند كه سخنى را بفهمند، زيرا كه لغت ايشان غريب بود و زيرك نبودند، گفتند: اى ذوالقرنين ! بدرستى كه ياءجوج و ماءجوج فساد كنندگانند در زمين ما به كشتن و خراب كردند و تلف نمودن زراعتها - بعضى گفته اند كه در بهار مى آمدند و هر چه از سبز و خشك بود بر مى داشتند و مى رفتنند، و بعضى گفته اند كه مردم را مى خوردند(35) - پس گفتند: آيا براى تو قرار دهيم خرجى و مزدى براى اينكه قرار دهى ميان ما و ميان ايشان سدى كه نتوانند به طرف ما آمد؟
ذوالقرنين گفت : آنچه پروردگار من مرا در آن متمكن گردانيده است از مال و پادشاهى بهتر است از آن خرجى كه شما به من دهيد و مرا به آن احتياجى نيست ، پس اعانت كنيد مرا به قوتى تا بگردانم ميان شما و ميان ايشان سدى بزرگ ، بياوريد براى من پاره هاى آهن .
پس بر روى يكديگر چيد آهنها را در ميان دو كوه تا برابر كوهها شد، پس گفت : بدميد در كوره ها، تا آنكه گردانيد آنچه در آن مى دميدند به مثابه آتش ، پس گفت : بياوريد مس گداخته تا بر آهنهاه بريزم ، پس نتوانستند ياءجوج و ماءجوج كه بر آن سد بالا روند و نتوانستند كه رخنه بكنند.
گفت : اين رحمت پروردگار من است ، پس چون بيايد وعده پروردگار من كه ايشان بيرون آيند نزديك قيام قيامت بگرداند اين سد را مساوى زمين و وعده پروردگار من حق است )).(36) اين است ترجمه لفظ آيات بر قول مفسران .
و شيخ محمد بن مسعود عياشى در تفسير خود از اصبغ بن نباته روايت كرده است كه : از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام سؤ ال كردند از حال ذوالقرنين .
فرمودند: بنده شايسته خدا بود و نام او عياش بود، خدا او را اختيار كرد و مبعوث گردانيد بسوى قرنى از قرون گذشته در ناحيه مغرب ، و اين بعد از طوفان نوح بود، پس ضربتى زدند بر جانب راست سرش كه از آن ضربت مرد، پس بعد از صد سال خدا او را زنده كرد و مبعوث گردانيد او را بر قرنى ديگر در ناحيه مشرق ، پس او را تكذيب نمودند و ضربت ديگر بر جانب چپ سر او زدند كه باز از آن مرد، باز بعد از صد سال خدا او را زنده گردانيد و به عوض آن دو ضربت كه بر سرش خورده بود دو شاخ در موضع آن دو ضربت او عطا فرمود كه ميان آنها تهى بود و عزت پادشاهى و معجزه پيغمبرى او را در آن دو شاخ قرار داد، پس او را بالا برد به آسمان اول و گشود از براى او حجابها را تا آنكه ديد آنچه در ميان مشرق و مغرب بود از كوه و صحرا و راههاه و هر چه بود در زمين ، و عطا فرمود خدا به او از هر چيز علمى كه حق و باطل را به آن بشناسد، و تقويت داد او را در شاخهايش به قطعه اى از آسمان يا ابر كه در آن تاريكيها و رعد و برق بود، پس او را به زمين فرستاد و وحى كرد بسوى او كه : سير كن و بگرد در ناحيه مغرب و مشرق زمين كه طى كردم براى تو شهرها را و ذليل كردم براى تو بندگان را، و خوف تو را در دل ايشان افكندم .
پس روانه شد ذوالقرنين بسوى ناحيه مغرب و به هر شهرى كه مى گذشت صدائى مى كرد مانندن صداى شير خشمناك ، پس برانگيخته مى شد از دو شاخ او ظلمتها و رعد و برق و صاعقه اى چند كه هلاك مى كرد هر كه را مخالفت او مى كرد و با او در مقام دشمنى بدر مى آمد، پس هنوز به مغرب آفتاب نرسيد تا آنكه اهل مشرق و مغرب همه منقاد او شدند، چنانچه حق تعالى فرموده انا مكنا له فى الارض و آتيناه من كل شى ء سببا(37)، پس چون به مغرب آفتاب رسيد ديد كه آفتاب در چشمه اى گرم فرو مى رود و با آفتاب هفتاد هزار ملك هستند كه آن را به زنجيرهاى آهن و قلابها مى كشند از قعر دريا در جانب راست زمين چنانكه كشتى را بر روى آب مى كشند، پس با آفتاب رفت تا جائى كه آفتاب طالع شد و بر احوال اهل مشرق مطلع گرديد، چنانچه حق تعالى وصف نموده است .
پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: در آنجا بر گروهى وارد شد كه آفتاب ايشان را سوزانيده بود و بدنها و رنگهاى ايشان را متغير كرده بود، پس از آنجا به جانب تاريكى و ظلمت رفت تا رسيد به ميان دو سد چنانچه در قرآن مجيد ياد شده است ، پس ايشان گفتند: اى ذوالقرنين ! بدرستى كه ياءجوج و ماءجوج در پشت اين دو كوهند و ايشان افساد مى كنند در زمين ، چون وقت رسيدن زراعت و ميوه هاى ما مى شود از اين دو سد بيرون مى آيندن و مى چرند در ميوه ها و زراعتهاى ما تا آنكه هيچ چيز نمى گذارند، آيا خراجى از براى تو قرار كنيم كه هر سال بدهيم براى اينكه ميان ما و ايشان سدى بسازى ؟
گفت : مرا احتياجى به خراج شما نيست ، پس مرا اعانت نمائيد به قوتى و پاره هاى آهن از براى من بياوريد.
پس كندند از براى او كوه و جدا نمودند از براى او پاره ها مانند خشت و بر روى يكديگر گذاشتند در ميان آن دو كوه ، و ذوالقرنين اول كسى بود كه سد بنا كرد بر زمين ، پس هيزم جمع كردند و بر روى آن آهنها ريختند و آتش در آن هيزمها زدند و دمها گذاشتند و در آن دميدند، پس آب شد؛ پس چون آب شد گفت : مس سرخ بياوريد، پس كوهى از مس كندند و بر روى آهن ريختند كه با آن آب شد و با هم مخلوط شدند، پس سدى شد كه ياءجوج و ماءجوج نتوانستند بر بالاى آن بر آيند و نتوانستند كه آن را رخنه كنند.
و ذوالقرنين بنده شايسته خدا بود و او را نزد حق تعالى قرب و منزلت عظيم بود، او بندگى خدا را به راستى كرد پس حق تعالى او را يارى نمود، و خدا را دوست داشت پس خدا او را دوست داشت ، و خدا وسيله ها براى او در شهر برانگيخت و متمكن ساخت او را در آنها تا آنكه مابين مشرق و مغرب را مالك شد، و ذوالقرنين را دوستى بود از ملائكه كه نام او رقائيل بود(38)، فرود آمد بسوى او و با او سخن مى گفت و راز به يكديگر مى گفتند؛ روزى با يكديگر نشسته بودند ذوالقرنين به او گفت : چگونه است عبادت اهل آسمان و چون است با عبادت اهل زمين ؟
رقائيل گفت : اى ذوالقرنين ! چه چيز است عبادت اهل زمين ! در آسمانها جاى قدمى نيست مگر آنكه بر روى آن ملكى هست كه يا ايستاده است و هرگز نمى نشيند، و يا در ركوع است و هرگز به سجده نمى رود، و يا در سجود است و هرگز سر بر نمى دارد.
پس ذوالقرنين بسيار گريست و گفت : اى رقائيل ! مى خواهم كه در دنيا آنقدر زنده بمانم كه عبادت پروردگار خود را به نهايت برسانم و حق طاعت او را چنانچه سزاوار اوست بجا آرم .
رقائيل گفت : اى ذوالقرنين ! خدا را در زمين چشمه اى هست كه او را عين الحياة مى گويند و حق تعالى بر خود لازم گردانيده است كه هر كه از آن چشمه بخورد نميرد تا خود از خدا سؤ ال كند مردن را، اگر آن چشمه را بيابى ، آنچه خواهى زندگانى مى توان كرد.
ذوالقرنين گفت : آيا مى دانى كه آن چشمه در كجاست ؟
رقائيل گفت : نمى دانم و ليكن در آسمان شنيده ام كه خدا را در زمين ظلمتى هست كه انس و جان آن را طى نكرده اند.
پرسيد كه : آن ظلمت در كجاست ؟
ملك گفت : نمى دانم . و به آسمان رفت .
پس ذوالقرنين بسيار محزون و غمگين شد از اينكه رقائيل چشمه و ظلمت را به او خبر داد و خبر نداد او را به علمى كه از آن منتفع تواند شد در اين باب ، پس جمع كرد ذوالقرنين فقها و علماى اهل مملكت خود را و آنها كه خوانده بودند كتابهاى آسمانى را و آثار پيغمبران را ديده بودند، چون جمع شدند با ايشان گفت : اى گروه فقها و دانايان و اهل كتب و آثار پيغمبران ! آيا يافته ايد در آنچه خوانده ايد از كتابهاى خدا و در كتابهاى پادشاهان كه پيش از شما بوده اند كه چشمه اى خدا در زمين خلق كرده است كه آن را چشمه زندگانى مى گويند و سوگند خورده است كه هر كه از آن چشمه آب بخورد نميرد تا خود سؤ ال كند از خدا مردن را؟
گفتند: نه اى پادشاه .
گفت : آيا يافته ايد در آنچه خوانده ايد از كتب خدا كه خدا در زمين ظلمتى آفريده باشد كه انس و جن آن را طى نكرده باشند؟
گفتنند: نه اى پادشاه .
پس ذوالقرنين بسيار محزون و اندوهگين شد و گريست براى آنكه خبرى كه موافق خواهش او بود از چشمه و ظلمت نشنيد، و در ميان آن دانايان پسرى بود از فرزندان اوصياى پيغمبران و او ساكت بود و حرف نمى زد؛ چون ذوالقرنين ماءيوس شد از آن جماعت ، آن طفل گفت : اى پادشاه ! تو سؤ ال مى كنى از اين جماعت از امرى كه ايشان به آن امر علم ندارند، و علم آنچه مى خواهى در نزد من است .
پس شاد شد ذوالقرنين شادى عظيم تا آنكه از تخت خود فرود آمد و او را نزديك طلبيد و گفت : خبر ده مرا از آنچه مى دانى .
گفت : بلى ، اى پادشاه ! من يافته ام در كتاب حضرت آدم عليه السلام آن كتابى كه نوشت در روزى كه نام كرد آنچه در زمين است از چشمه و درخت ، پس در آن يافتم كه خدا را چشمه اى هست كه آن را عين الحياة مى گويند و اراده حتمى الهى تعلق گرفته است به آنكه هر كه از آن چشمه بخورد نميرد تا سؤ ال مرگ بكند، و آن چشمه در تاريكى و ظلمتى است كه انس و جنى در آنجا راه نرفته است .
ذوالقرنين از شنيدن اين سخن بسى شاد شد و گفت : نزديك من بيا اى پسر، مى دانى كه موضع اين ظلمت كجاست ؟
گفت : بلى ، در كتاب حضرت آدم عليه السلام يافته ام كه در جانب مشرق است .
پس ذوالقرنين شاد شد و فرستاد بسوى اهل مملكت خود، و اشراف و علما و فقها و حكماى ايشان را جمع كرد تا آنكه هزار حكيم و عالم و فقيه نزد او جمع شدند، پس چون جمع شدند مهياى رفتن شد و با تهيه عظيم و قوت شديد رو به مطلع آفتاب روانه شد و درياها را قطع مى كرد و شهرها و كوهها و بيابانها را طى مى نمود، پس دوازده سال چنين طى مراحل نمود تا به اول ظلمات رسيد، ظلمت و تاريكى مشاهده كرد كه شبيه به تاريكى شب و تاريكى دود نبود، و مابين دو افق را احاطه كرده بود، پس در كنار آن ظلمت فرود آمد و لشكر خود را در آن جا داد و اهل فضل و كمال و دانايان و فقهاى اهل عسكر خود را طلبيد و گفت : اى گروه فقها و علما! من مى خواهم كه اين ظلمات را طى كنم .
پس همه او را سجده كردند از روى تعظيم و گفتند: اى پادشاه ! تو امرى را طلب مى كنى كه هيچكس طلب نكرده است ، و به راهى مى روى كه احدى غير از تو آن راه را نرفته است ، نه از پيغمبران و رسولان خدا و نه از پادشاهان و فرمانفرمايان دنيا.
گفت : مرا ناچار است رفتن اين راه و طلب كردن اين مقصود.
گفتند: ما مى دانيم كه اگر تو ظلمت را طى نمائى به حاجت خود مى رسى بى آنكه مشقتى به تو برسد، اما مى ترسيم كه در ظلمات امرى تو را عارض شود كه باعث زوال پادشاهى تو و هلاك ملك تو گردد و به سبب اين اهل زمين فاسد شوند.
پس ذوالقرنين گفت : اى گروه علما! مرا خبر دهيد كه بينائى كداميك از حيوانات بيشتر است ؟
گفتند: اسبان ماديان باكره .
پس از ميان لشكر خود شش هزار ماديان باكره انتخاب كرد و از اهل علم و فضل و حكمت شش هزار كس انتخاب كرد و به هر يك از ايشان يك ماديان داد، و حضرت خضر را سركرده دو هزار كس (39) كرد و مقدمه لشكر خود گردانيد و امر كرد ايشان را كه داخل ظلمات شوند، و خود با چهار هزار كس از عقب روانه شد، و امر كرد لشكر خود را كه دوازده سال در همان موضع بمانند و انتظار برگشتن او ببرند، و اگر دوازده سال منقضى شود و بسوى ايشان معاودت ننمايد متفرق شوند و به شهرهاى خود يا هر جا كه خواهند بروند.
پس خضر عليه السلام گفت : اى پادشاه ! ما در ظلمت مى رويم و يكديگر را نمى بينيم ، اگر يكديگر را گم كنيم چگونه بيابيم ؟
پس ذوالقرنين دانه سرخى به او داد كه از روشنى و ضياء به مثابه مشعل بود، و گفت : هرگاه يكديگر را گم كنيد اين دانه را بر زمين بينداز، و چون بيندازى از آن فريادى ظاهر خواهد شد كه : هر كه گم شده باشد از پى صداى آن بيايد.
پس خضر آن دانه را گرفت و در ظلمات روانه شد، و از هر منزل كه خضر بار مى كرد ذوالقرنين در آنجا فرود مى آمد. روزى در ميان ظلمات خضر به رودخانه اى رسيد پس به اصحاب خود گفت : در اين موضع بايستيد و از جاى خود حركت مكنيد، و از اسب خود فرود آمد و آن دانه را بسوى آن رودخانه انداخت ، چون در ميان آب افتاد تا به ته آب نرسيد صدا از آن نيامد، خضر ترسيد كه مبادا صدا نكند، چون به ته آب رسيد صدا از آن خارج شد، خضر از پى روشنائى آن رفت ، ناگاه چشمه اى ديد كه آبش از شير سفيدتر و از ياقوت صافتر و از عسل شيرينتر بود، پس از آن آب خورد و جامه هاى خود را كند و غسل كرد در آن آب ، پس جامه هاى خود را پوشيد و آن دانه را بسوى اصحاب خود انداخت و صدا از آن ظاهر شد و از پى صدا رفت و به اصحاب خود رسيد و سوار شد و با لشكر خود روانه شد. و ذوالقرنين بعد از او از آن موضع گذشت و بر آن چشمه مطلع نشد، چون چهل شبانه روز در آن ظلمت رفتند رسيدند به روشنائى كه روشنائى روز و آفتاب و ماه نبود و ليكن نورى بود از انوار خدا، پس رسيدند به زمين سرخ ريگستانى كه ريگهاى نرم داشت و سنگ ريزه هايش گويا مرواريد بود، ناگاه قصرى ديد كه طولش يك فرسخ بود، ذوالقرنين لشكر خود را بر در آن قصر فرود آورد و خود به تنهائى داخل قصر شد و در آنجا قفس آهنى ديد طولانى كه دو طرفش را بر دو طرف آن قصر تعبيه كرده بودند، و مرغ سياهى ديد كه بر آن آهن آويخته است در ميان زمين و آسمان كه گويا پرستك بود يا صورت پرستك بود يا شبيه پرستك ، چون صداى پاى ذوالقرنين را شنيد گفت : كيستى ؟ فرمود: من ذوالقرنينم .
آن مرغ گفت : آيا كافى نبود تو را آنچه در عقب خود گذاشته اى از زمين با اين وسعت كه آمدى تا به در قصر من رسيدى ؟
ذوالقرنين را از مشاهده اين حال و استماع اين مقال دهشت و خوفى عظيم رو داد، پس مرغ گفت : مترس ! مرا خبر ده از آنچه مى پرسم .
ذوالقرنين فرمود: بپرس .
پرسيد: آيا بناى آجر و گچ در دنيا بسيار شده است ؟
فرمود: بلى .
آن مرغ بر خود لرزيد و بزرگ شد آنقدر كه ثلث آن آن آهن را پر كرد، ذوالقرنين بسيار ترسيد، گفت : مترس و مرا خبر ده .
فرمود: سؤ ال كن .
پرسيد: آيا سازها در ميان مردم بسيار شده است ؟
فرمود: بلى . پس بر خود لرزيد و بزرگ شد تا دو ثلث آن آهن را پر كرد و خوف ذوالقرنين زياده شد پس گفت : مترس و مرا خبر ده .
فرمود: سؤ ال كن .
پرسيد: آيا گواهى ناحق در ميان مردم بسيار شده است در زمين ؟
فرمود: بلى . پس بر خود لرزيد و آنقدر بزرگ شد كه تمام آهن را پر كرد، پس ذوالقرنين مملو شد از بيم و خوف پس گفت : مترس و مرا خبر ده .
فرمود: سؤ ال كن .
پرسيد: آيا مردم ترك كرده اند گواهى لا اله الا الله را؟
فرمود: نه . پس ثلثش كم شد، باز ذوالقرنين خائف شد، گفت : مترس و مرا خبر ده .
فرمود: سؤ ال كن .
پرسيد: آيا مردم نماز را ترك كرده اند؟
فرمود: نه . پس يك ثلث ديگرش كم شد و گفت : اى ذوالقرنين ! مترس و مرا خبر ده .
فرمود: بپرس .
پرسيد: آيا مردم ترك كرده اند غسل جنابت را؟
فرمود: نه ، پس كوچك شد تا به حال اول برگشت .
چون ذوالقرنين نظر كرد، نردبانى ديد كه به بالاى قصر مى توان رفت ، مرغ گفت : اى ذوالقرنين ! از اين نردبان بالا رو، و او با نهايت بيم و خوف از آن نردبان به بالاى قصر رفت ، پس بامى ديد كه كشيده است آنقدر كه چشم كار كند، ناگاه در آنجا نظرش بر جوان سفيد خوشروى نورانى افتاد كه جامه هاى سفيد پوشيده بود، مردى بود يا شبيه به مردى يا صورت مردى ، و سر بسوى آسمان بلند كرده بود و نظر مى كرد به جانب آسمان و دست خود را به دهان خود گذاشته بود، چون صداى پاى ذوالقرنين را شنيد گفت : كيستى ؟
فرمود: منم ذوالقرنين .
گفت : اى ذوالقرنين ! آيا بس نبود تو را آن دنياى وسيع كه آن را گذاشتى و به اينجا رسيدى ؟
ذوالقرنين پرسيد: چرا دست بر دهان خود گذاشته اى ؟
گفت : اى ذوالقرنين ! منم كه در صور خواهم دميد و قيامت نزديك است ، انتظار مى كشم كه خدا امر فرمايد كه بدمم در صور. پس دست دراز كرد و سنگى يا چيزى كه شبيه به سنگ بود برداشت و بسوى ذوالقرنين انداخت و گفت : بگير اين را، اگر اين گرسنه است تو گرسنه اى و اگر اين سير شود تو سير مى شوى و برگرد.
ذوالقرنين سنگ را برداشت و بسوى اصحاب خود برگشت و آنچه مشاهده كرده بود به ايشان نقل كرد، و قصه سنگ را بيان فرمود سنگ را به ايشان نمود و فرمود: خبر دهيد مرا به امر اين سنگ ، پس ترازويى حاضر كردند و سنگ را در يك كفه آن و سنگى مثل آن را در كفه ديگر نهادند، آن سنگ اول ميل كرد و سنگين شد و پله آن به زير آمد، پس سنگ ديگر اضافه كردند باز آن سنگ زيادتى كرد، تا آنكه هزار سنگ كه مثل آن سنگ بود در كفه مقابلش گذاشتند و باز آن سنگ به تنهائى سنگين تر بود، گفتند: اى پادشاه ! ما را علمى به امر اين سنگ نيست .
پس خضر به ذوالقرنين گفت : اى پادشاه ! تو از اين جماعت چيزى مى پرسى كه علمى به آن ندارند و علم اين سنگ نزد من است .
ذوالقرنين فرمود: خبر ده ما را به آن و بيان كن براى ما.
پس خضر عليه السلام ترازو را گرفت و سنگى كه ذوالقرنين آورده بود در يك كفه ترازو گذاشت و سنگ ديگر در كفه ديگر گذاشت ، و كفى از خاك گرفت و بر روى آن سنگ كه ذوالقرنين آورده بود گذاشت كه سنگينى آن اضافه شد و ترازو را برداشت ، هر دو كفه برابر ايستادند!
همگى تعجب كردند و به سجده در افتادند و گفتند: اى پادشاه ! اين امرى است كه علم ما به آن نمى رسد و ما مى دانيم كه خضر ساحر نيست ، پس چگونه شد امر اين ترازو كه ما هزار سنگ در كفه ديگر گذاشتيم و اين زيادتى مى كرد و خضر يك كف خاك اضافه نمود و با اين سنگ برابر كرد و معتدل شد ترازو؟!
ذوالقرنين گفت : اى خضر! بيان نما براى ما امر اين سنگ را.
خضر گفت : اى پادشاه ! بدرستى كه امر خدا جارى است در بندگانش ، و سلطنت و پادشاهى تو قهر كننده بندگان است ، و حكم او جدا كننده حق از باطل است ، بدرستى كه خدا ابتلا و امتحان فرموده است بعضى از بندگانش را به بعضى ، و امتحان فرموده است عالم را به عالم و جاهل را به جاهل و عالم را به جاهل و جاهل را به عالم ، و بدرستى كه مرا به تو امتحان فرموده است و تو را به من .
ذوالقرنين گفت : خدا تو را رحمت فرمايد اى خضر، مى گوئى خدا مرا مبتلا و ممتحن ساخته است به تو كه تو را از من داناتر كرده و زير دست من گردانيده است ، خبر ده مرا خدا تو را رحمت كند اى خضر از امر اين سنگ .
خضر گفت : اى پادشاه ! اين سنگ مثلى است كه براى تو زده است صاحب صور، مى گويد: مثل فرزندان آدم مثل اين سنگ است كه هزار سنگ به آن گذاشته باز مى طلبيد، و چون خاك بر آن ريختند سير شد و سنگى شد مثل آن سنگ ، و مثل تو نيز چنين است ، حق تعالى به تو عطا فرمود از پادشاهى آنچه عطا كرد و راضى نشدى تا امرى را طلب كردى كه كسى پيش از تو طلب نكرده بود، و در جائى آمدى كه انسى و جنى نيامده بود، چنين است فرزند آدم سير نمى شود تا در قبر خاك بر او بريزند.
پس ذوالقرنين بسيار گريست و گفت : راست گفتى اى خضر، اين مثل را براى من زدند، و چون از اين سفر برگردم ديگر اراده شهرى نكنم .
پس داخل ظلمات شد و برگشت ، و در اثناى راه صداى سم اسبان آمد كه بر روى دانه اى چند راه مى روند، گفتند: اى پادشاه ! اينها چيست ؟
گفت : برداريد، كه هر كه بردارد پشيمان مى شود و هر كه بر ندارد پشيمان مى شود. پس بعضى برداشتند و بعضى برنداشتند، چون از ظلمات بيرون آمدند ديدند كه آن سنگها زبرجد بود، پس هر كه بر نداشته بود پشيمان شد كه چرا برنداشتيم ، و هر كه برداشته بود پشيمان شد كه چرا برنداشتم .
و برگشت ذوالقرنين بسوى دومة الجندل و منزلش در آنجا بود و در آنجا ماند تا به رحمت الهى واصل شد.
راوى گفت : هرگاه كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام (40) اين قصه را نقل مى فرمود مى گفت : خدا رحمت كند كه برادرم ذوالقرنين را كه خطا نكرد در آن راهى كه رفت و در آنچه طلب كرد، و اگر در وقت رفتن به وادى زبرجد مى رسيد هر آنچه در آنجا بود همه را از براى مردم بيرون مى آورد، زيرا كه در وقت رفتن راغب بود به دنيا و در برگشتن رغبتش از دنيا برطرف شده بود و لهذا متوجه آن نشد.(41)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ذوالقرنين صندوقى از آبگينه ساخت و آذوقه و اسباب بسيار با خود برداشت و به كشتى سوار شد، چون به موضعى از دريا رسيد در آن صندوق نشست و ريسمانى بر آن صندوق بست و گفت : صندوق را در دريا بيندازيد، هرگاه من ريسمان را حركت دهم مرا بيرون آوريد و اگر حركت ندهم تا ريسمان هست مرا به دريا فرو بريد.
پس چهل روز به دريا فرو رفت ، ناگاه ديد كه كسى دست بر پهلوى صندوق مى زند و مى گويد: اى ذوالقرنين ! اراده كجا دارى ؟
گفت : مى خواهم نظر كنم به ملك پروردگار خود در دريا چنانچه ديدم ملك او را در صحرا.
گفت : اى ذوالقرنين ! اين موضعى كه تو در آن هستى ، نوح در ايام طوفان از اينجا عبور كرد و تيشه اى از دست او افتاد در اين موضع و تا اين ساعت به قعر دريا فرو مى رود و هنوز به ته دريا نرسيده است .
چون ذوالقرنين اين را شنيد، ريسمان را حركت داد و بيرون آمد.(42)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: آن موضعى كه ذوالقرنين ديد كه آفتاب در چشمه اى گرم فرو مى رود نزد شهر جابلقا بود.(43)
و در حديث ديگر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : حق تعالى ابر را براى ذوالقرنين مسخر گردانيده بود، و اسباب را براى او نزديك گردانيده بود، و نور را براى او پهن كرده بود كه در شب مى ديد چنانچه در روز مى ديد.(44)
و در حديث ديگر از ائمه عليهم السلام منقول است كه : ذوالقرنين بنده شايسته خدا بود، اسباب براى او طى شد و حق تعالى او را متمكن گردانيد در بلاد، و از براى او وصف كردند چشمه زندگانى را و گفتند به او كه : هر كه از آن چشمه يك شربت آب بنوشد، نميرد تا صداى صور را بشنود، و ذوالقرنين در طلب آن چشمه بيرون آمد تا به موضع آن رسيد، و در آن موضع سيصد و شصت چشمه بود، و حضرت خضر عليه السلام سركرده و چرخچى آن لشكر بود، او را بر همه اصحابش اختيار مى كرد و از همه دوست تر مى داشت ، پس او را با گروهى از اصحاب خود طلبيد و به هر يك ماهى خشك نمكسودى داد و گفت : برويد بر سر آن چشمه ها و هر يك ماهى خود را در چشمه اى از آن چشمه ها بشوئيد و ديگرى در چشمه او نشويد.
پس متفرق شدند و هر يك ماهى خود را در يك چشمه اى از آن چشمه ها شستند و خضر به چشمه اى از آنها رسيد، چون ماهى خود را در آب فرو برد، زنده شد و در ميان آب روان شد.
چون حضرت خضر اين حال را مشاهده كرد، جامه هاى خود را انداخت و خود را در آب افكند و در آب فرو رفت و از آن آب خورد، و خواست كه آن ماهى را بيابد، نيافت ، پس برگشت با اصحابش بسوى ذوالقرنين ، پس حكم كرد كه ماهيها را از صاحبانش بگيرنند، چون جمع كردند، يك ماهى كم آمد، چون تفحص كردند ماهى خضر عليه السلام برنگشته بود، چون او را طلبيد و خبر ماهى را از او پرسيد خضر گفت : ماهى در آب زنده شد و از دست من بيرون رفت .
گفت : تو چه كردى ؟
گفت : خود را در آب افكندم و مكرر سر به آب فرو بردم كه آن را بيابم ، نيافتم .
پرسيد كه : از آن آب خوردى ؟
گفت : بلى .
پس هر چند ذوالقرنين آن چشمه را طلب كرد، نيافت ، پس به خضر گفت كه : آن چشمه نصيب تو بوده است و سعى ما فايده نكرد.(45)
و در احاديث بسيار از ائمه اطهار عليهم السلام منقول است كه : مثل ما مثل يوشع و ذوالقرنين است كه ايشان پيغمبر نبودند و دو عالم بودند و سخن ملك را مى شنيدند.(46)
و در احاديث بسيار از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : از آن حضرت پرسيدند كه : ذوالقرنين آيا پيغمبر بود يا ملك بود؟ و شاخهاى او از طلا بود يا از نقره بود؟ فرمود: نه پيغمبر بود و نه ملك ، و شاخش نه از طلا بود و نه از نقره ، و ليكن بنده اى بود كه خدا را دوست داشت پس خدا او را دوست داشت و براى خدا كار كرد، پس خدا او را يارى نمود، و او را براى آن ذوالقرنين گفتند كه قومش را بسوى خدا خواند، پس ضربتى بر جانب چپ سر او زدند و مرد، پس حق تعالى او را زنده گردانيد بر جماعتى كه ايشان را بسوى خدا بخواند، پس ضربتى بر جانب راست سرش زدند، پس به اين سبب او را ذوالقرنين گفتند.(47)
و به سند معتبر منقول است كه اسود قاضى گفت كه : به خدمت حضرت امام موسى عليه السلام رفتم ، و هرگز مرا نديده بود.
فرمود: از اهل سدى ؟
گفتم : از اهل باب الابوابم .
باز فرمود: از اهل سدى ؟
گفتم : از اهل باب الابوابم .
باز فرمود: از اهل سدى ؟
گفتم : بلى .
فرمود: همان سد است كه ذوالقرنين ساخت .(48)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : ذوالقرنين دوازده سال از عمر او گذشته بود كه پادشاه شد، و سى سال در پادشاهى ماند.(49)
مؤ لف گويد: شايد سى سال پادشاهى او پيش از كشته شدن يا غايب شدن باشد، يا بعد از آن باشد كه تمام عالم را گرفت و پادشاهيش استقرار نيافت ، تا منافات با احاديث ديگر نداشته باشد.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : ذوالقرنين به حج رفت با ششصد هزار سوار، چون داخل حرم شد بعضى از اصحاب او مشايعت او نمودند تا خانه كعبه ، و چون برگشت گفت : شخصى را ديدم كه از او نورانى تر و خوشروتر نديده بودم .
گفتند: او حضرت ابراهيم خليل الرحمن عليه السلام است .
چون اين را شنيد، فرمود كه چهارپايان را زين كنند، پس زين كردند ششصد هزار اسب در آن مقدار زمان كه يك اسب را زين كنند پس ذوالقرنين گفت : سوار نمى شويم بلكه پياده مى رويم بسوى خليل خدا.
و دوالقرنين با اصحابش پياده آمدند تا حضرت ابراهيم عليه السلام را ملاقات كرد، پس حضرت ابراهيم عليه السلام از او پرسيد كه : به چه چيز عمر خود را قطع كردى يا دنيا را طى كردى ؟
گفت : به يازده كلمه : سبحان من هو باق لا يفنى ، سبحان من هو عالم لا ينسى ، سبحان من هو حافظ لا يسقط، سبحان من هو بصير لا يرتاب ، سبحان من هو قيوم لا ينام ، سبحان من هو ملك لا يرام ، سبحان من هو عزيز لا يضام ، سبحان من هو محتجب لا يرى ، سبحان من هو واسع لا يتكلف ، سبحان من هو قائم لا يلهو، سبحان من هو دائم لا يسهو.(50)
و به سند معتبر از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : ذوالقرنين بنده صالحى بود كه خدا او را حجت گردانيده بود بر بندگانش ، پس قومش را به دين حق خواند و امر كرد ايشان را به پرهيزكارى از معاصى ، پس ضربتى بر جانب راست سرش زدند پس غايب شد از ايشان مدتى تا آنكه گفتند مرد يا هلاك شد يا به كدام بيابان رفت ، پس ظاهر شد و برگشت بسوى قوم خود، باز ضربت زدند بر جانب چپ سر او، و بدرستى كه در ميان شما كسى هست كه بر سنت او خواهد بود - يعنى حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام - و بدرستى كه حق تعالى تمكين داد او را در زمين و از هر چيز سببى به او عطا فرمود، و به مغرب و مشرق عالم رسيد، و بزودى خدا سنت او را در قائم از فرزندان من جارى خواهد كرد، و مشرق و مغرب دنيا را طى خواهد كرد تا آنكه نماند هيچ صحرا و دشت و كوهى كه ذوالقرنين طى كرده باشد مگر آنكه او طى كند، و خدا گنجها و معدنهاى زمين را براى او ظاهر گرداند، و يارى دهد او را به آنكه ترس او را در دلهاى مردم اندازد، و زمين را پر از عدالت و راستى كند بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد.(51)
و به سندهاى صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : ذوالقرنين پيغمبر نبود وليكن بنده شايسته بود كه خدا را دوست داشت و اطاعت و فرمان بردارى كرد خدا را، پس خدا او را اعانت و يارى فرمود، و او را محير گردانيدند ميان ابر صعب و ابر نرم و هموار، و اختيار ابر نرم كرد و بر آن سوار شد، و به هر گروهى كه مى رسيد خود رسالت خود را به ايشان مى رسانيد كه مبادا رسولان او دروغ بگويند.(52)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: ذوالقرنين را مخير كردند ميان دو ابر، و او اختيار ابر نرم و ملايم كرد، و ابر صعب را براى صاحب الامر عليه السلام گذاشت .
پرسيدند كه : صعب كدام است ؟
فرمود: ابرى است كه در آن رعد و صاعقه و برق بوده باشد، و حضرت قائم عليه السلام بر چنين ابرى سوار خواهد شد و به اسباب آسمانهاى هفتگانه بالا خواهد رفت ، و هفت زمين را خواهد گرديد كه پنج زمين آبادان است و دو زمين خراب .(53)
و در حديث ديگر حضرت صادق عليه السلام فرمود: چون او را محير كردند، اختيار ابر نرم كرد و نمى توانست كه اختيار ابر صعب بكند، زيرا كه حق تعالى او را براى حضرت صاحب الامر عليه السلام ذخيره كرده است .(54)
و در باب احوال ابراهيم عليه السلام گذشت كه : اول دو كسى كه در زمين مصافحه كردند ذوالقرنين و ابراهيم خليل عليهما السلام بودند.(55)
و گذشت كه : دو پادشاه مؤ من جميع زمين را متصرف شدند: سليمان و ذوالقرنين عليهماالسلام ، و فرمود كه : نام ذوالقرنين عبدالله پسر ضحاك پسر معد بود.(56)
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حق تعالى مبعوث نگردانيد پيغمبرى در زمين كه پادشاه باشد مگر چهار نفر بعد از نوح عليه السلام : ذوالقرنين و نام او عياش بود، و داود و سليمان و يوسف عليهم السلام . اما عياش پس مالك شد ما بين مشرق و مغرب را، و اما داود پس مالك شد ما بين شامات و اصطخر فارس را، و همچنين بود ملك سليمان ، و اما يوسف پس مالك شد مصر و صحراهاى آن را و به جاى ديگر تجاوز نكرد.(57)
مؤ لف گويد: پيغمبرى ذوالقرنين شايد بر سبيل تغليب و مجاز باشد، چون نزديك به مرتبه پيغمبرى داشت ، و در عدد ايشان مذكور شد، و ممكن است كه عبدالله و عياش هر دو نام او بوده باشد.
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ذوالقرنين چون به سد رسيد و از سد گذشت داخل ظلمات شد، پس ملكى را ديد كه بر كوهى ايستاده است و طول او پانصد ذراع است .
ملك به او گفت : اى ذوالقرنين ! آيا پشت سرت راهى نبود كه به اينجا آمدى ؟
ذوالقرنين گفت : تو كيستى ؟
گفت : من ملكى از ملائكه خدايم كه موكلم به اين كوه ، و هر كوه كه خدا خلق كرده است ريشه اى به اين كوه دارد، چون خدا خواهد كه شهرى را به زلزله آورد وحى مى كند بسوى من پس آن شهر را به حركت مى آورم .(58)
و ابن بابويه رحمة الله از وهب بن منبه روايت كرده است كه گفت : در بعضى از كتابهاى خدا ديدم كه : چون ذوالقرنين از ساختن سد فارغ شد از همان جهت روانه شد با لشكرش ، ناگاه رسيد به مرد پيرى كه نماز مى كرد، پس ايستاد نزد او با لشكرش تا او از نماز فارغ شد، پس ذوالقرنين به او گفت كه : چگونه تو را خوفى حاصل نشد از آنچه نزد تو حاضر شدند از لشكر من ؟
گفت : با كسى مناجات مى كردم كه لشكرش از تو بيشتر است ، و پادشاهيش از تو غالب تر است ، و قوتش از تو شديدتر است ، و اگر روى خود را بسوى تو مى گردانيدم حاجت خود را نزد او نمى يافتم .
ذوالقرنين گفت كه : آيا راضى مى شوى كه با من بيائى كه تو را با خود مساوى و شريك گردانم در ملك خود، و استعانت بجويم به تو بر بعضى از امور خود؟
گفت : بلى اگر ضامن شوى براى من چهار خصلت را: اول : نعيمى كه هرگز زايل نگردد؛ دوم ، صحتى كه در آن بيمارى نباشد؛ سوم ، جوانى كه در آن پيرى نباشد؛ چهارم ، زندگى كه در آن مردن نباشد.
afsanah82
11-04-2010, 04:14 PM
ذوالقرنين گفت : كدام مخلوق قادر بر اين خصلتها هست ؟
گفت : من با كسى هستم كه قادر بر اينها هست ، و اينها در دست اوست ، و تو در تحت قدرت اوئى .
پس گذشت به مرد عالمى ، به ذوالقرنين گفت كه : مرا خبر ده از دو چيز كه از روزى كه خدا ايشان را خلق كرده است برپايند، و از دو چيز كه جاريند، و از دو چيز كه پيوسته از پى يكديگر مى آيند، و از دو چيز كه هميشه با يكديگر دشمنند.
ذوالقرنين گفت : اما آن دو چيز كه برپايند: آسمان و زمين است ؛ و آن دو چيز كه جاريند: آفتاب و ماه است ؛ و آن دو چيز كه از پى يكديگر مى آيند: شب و روز است ؛ و آن دو چيز كه با هم دشمنى دارند: مرگ و زندگى است .
گفت : برو كه تو دانائى .
پس ذوالقرنين در شهرها مى گرديد تا رسيد به مرد پيرى كه كله هاى مردگان را جمع كرده بود به نزد خود و مى گردانيد و نظر مى كرد، پس با لشكرش به نزد او ايستاد و گفت : مرا خبر ده اى شيخ كه براى چه اين سرها را مى گردانى ؟
گفت : براى اينكه بدانم كه كدام شريف بوده است و كدام وضيع ، و كدام مالدار بوده است و كدام پريشان ! و بيست سال است كه اينها را مى گردانم ، و هر چند نظر مى كنم نمى شناسم و فرق نمى توانم داد.
پس ذوالقرنين رفت و او را گذاشت : مطلب تو تنبيه من بود نه ديگرى .
پس در بلاد سير كرد تا رسيد به آن امت دانا از قوم موسى كه هدايت به حق مى كردند، و به حق عدالت مى نمودند، چون ايشان را ديد گفت : اى گروه ! خبر خود را به من بگوئيد كه من تمام زمين را گرديدم و مشرق و مغرب و دريا و صحرا و كوه و دشت و روشنائى و تاريكى را و مثل شما نديدم ! بگوئيد كه چرا قبر مردگان شما بر در خانه هاى شما است ؟ گفتند: براى آنكه مرگ را فراموش نكنيم و ياد آن از دلهاى ما به در نرود.
گفت : چرا خانه هاى شما در ندارد؟
گفتند: براى آنكه در ميان ما دزد و خائن نمى باشد و هر كه در ميان ماست امين است . گفت : چرا در ميان شما امراء نمى باشند؟
گفتند: زيرا كه بر يكديگر ظلم نمى كنيم .
گفت : چرا در ميان شما حكام و قاضى نمى باشند
گفتند: زيرا كه ما با يكديگر مخاصمه و منازعه نمى كنيم .
گفت : چرا در ميان شما پادشاهان نمى باشند؟
گفتند: براى آنكه طلب زيادتى نمى كنيم .
گفت : چرا تفاوت در احوال و اموال شما نيست ؟
گفتند: براى آنكه با يكديگر مواسات مى كنيم ، و زيادتى اموال خود را بر يكديگر قسمت مى كنيم ، و رحم بر يكديگر مى كنيم .
گفت : چرا نزاع و اختلاف در ميان شما نيست ؟
گفتند: براى آنكه دلهاى ما با يكديگر الفت دارد، و فساد در ميان ما نيست .
گفت : چرا يكديگر را نمى كشيد و اسير نمى كنيد.
گفتند: زيرا كه بر طبعهاى خود غالب شده ايم به عزم درست ، و نفسهاى خود را به اصلاح آورده ايم به حلم و بردبارى .
گفت : چرا سخن شما يكى است ، و طريقه شما مستقيم و درست است ؟
گفتند: به سبب آنكه دروغ نمى گوييم ، و مكر با يكديگر نمى كنيم .
گفت : چرا در ميان شما پريشان و فقير نيست ؟
گفتند: براى آنكه مال خود را بالسويه در ميان خود قسمت مى كنيم .
گفت : چرا در ميان شما مردم درشت و تندخو نيست ؟
گفتند: براى آنكه شكستگى و فروتنى را شعار خود كرده ايم .
گفت : چرا عمر شما از همه عمرها درازتر است ؟
گفتند: براى آنكه حق مردم را مى دهيم ، و به عدالت حكم مى كنيم ، و ستم نمى كنيم .
فرمود: چرا قحط در ميان شما نمى باشد؟
گفتند: براى آنكه يك لحظه از استغفار غافل نمى شويم .
فرمود: چرا اندوهناك نمى شويد؟
گفتند: براى آنكه نفس خود را به بلا راضى كرده ايم ، و خود را پيش از بلا تعزيه و تسلى داده ايم .
فرمود: چرا آفتها و بلاها به شما و اموال شما نمى رسد؟
گفتند: براى آنكه توكل بر غير خدا نمى كنيم ، و باران را از ستاره ها نمى دانيم ، و همه چيز را از پروردگار خود مى دانيم .
گفت : بگوئيد كه پدران خود را نيز چنين يافته ايد؟
گفتند: پدران خود را نيز چنين يافتيم كه مسكينان خود را رحم مى كردند، و با فقيران مواسات و برابرى مى كردند، و كسى اگر بر ايشان ستم مى كرد عفو مى كردند، و اگر كسى با ايشان بدى مى كرد به او نيكى مى كردند، و براى گناهكاران خود استغفار مى كردند، و با خويشان خود نيكى مى كردند، و در امانت خيانت نمى كردند، و راست مى گفتند و دروغ نمى گفتند، پس به اين سبب خدا كار ايشان را به اصلاح آورد.
پس ذوالقرنين نزد ايشان ماند تا به رحمت الهى واصل شد، و عمر او پانصد سال بود.(59)
و على بن ابراهيم رحمة الله به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه حق تعالى ذوالقرنين را مبعوث گردانيد بسوى قومش ، پس ضربتى بر جانب راست سرش زدند و خدا او را ميراند پانصد سال ، پس او را زنده كرد و باز بر ايشان مبعوث گردانيد، پس ضربتى بر جانب چپ سر او زدند كه شهيد شد، و باز حق تعالى بعد از پانصد سال او را زنده كرد و بسوى ايشان مبعوث گردانيد، و پادشاهى تمام روى زمين را از مشرق تا مغرب به او عطا فرمود، و چون به ياءجوج و ماءجوج رسيد سدى در ميان ايشان و مردم كشيد از مس و آهن و زفت و قطران (60) كه مانع شد ايشان را از بيرون آمدن .
پس حضرت فرمود كه : هيچيك از ياءجوج و ماءجوج نمى ميرد تا آنكه هزار فرزند نر از صلب او بهم رسد، و ايشان بيشترين مخلوقاتند كه خدا خلق كرده است بعد از ملائكه . پس ذوالقرنين از پى سببى رفت - فرمود كه : يعنى از پى دليلى رفت - تا رسيد به آنجا كه آفتاب طلوع مى كند، پس جمعى را ديد كه عريان بودند و طريقه جامه بعمل آوردن را نمى دانستند، پس از پى دليل رفت تا به ميان دو سد رسيد، و از او التماس كردند كه سدى براى دفع ضرر ياءجوج و ماءجوج بسازد، پس امر كرد كه پاره هاى آهن آوردند و در ميان آن دو كوه بر روى يكديگر گذاشتند تا مساوى آن دو كوه شد، پس امر كرد كه آتش در زير آهنها دميدند تا آنكه به مثابه آتش سرخ شد، پس قطر كه صفر باشد گداختند و بر آن ريختند تا سدى شد، پس ذوالقرنين گفت كه : اين رحمتى است از پروردگار من ، پس چون بيايد وعده پروردگار من ، آن را با زمين برابر گرداند، و وعده پروردگار من حق است .
فرمود كه : چون نزديك روز قيامت شود در آخر الزمان ، آن سد خراب شود، و ياءجوج و ماءجوج به دنيا بيرون آيند و مردم را بخورند.
پس ذوالقرنين رفت بسوى ناحيه مغرب ، و به هر شهرى كه مى رسيد مى خروشيد مانند شير غضبناك ، پس برانگيخته مى شد در آن شهر تاريكيها رعد و برق و صاعقه ها كه هلاك مى كرد هر كه مخالفت و دشمنى به او مى كرد، پس هنوز به مغرب نرسيده بود كه اهل مشرق و مغرب همگى اطاعت او كردند، پس به او گفتند كه : خدا را در زمين چشمه اى هست كه او را عين الحياة مى گويند، و هيچ صاحب روحى از آن نمى خورد مگر آنكه زنده مى ماند تا دميدن صور، پس حضرت خضر عليه السلام را كه بهترين اصحاب او بود نزد خود طلبيد با سيصد و پنجاه و نه نفر. و به هر يك ماهى خشك داد و گفت : برويد به فلان موضع كه در آنجا سيصد و شصت چشمه است ، و هر يك ماهى خود را در چشمه اى بشوئيد غير چشمه ديگران .
پس رفتند به آن موضع و هر يك بر سر چشمه اى رفتند، و چون خضر عليه السلام ماهى خود را در آب فرو برد ماهى زنده شد و در آب روان شد!
خضر عليه السلام تعجب كرد و خود از پى ماهى به آب فرو رفت و از آب خورد، و چون برگشتند، ذوالقرنين به خضر گفت كه : خوردن آن آب براى تو مقدر شده بوده است .(61)
و ابن بابويه رضى الله عنه از عبدالله بن سليمان روايت كرده است كه گفت : من در بعضى از كتابهاى آسمانى خوانده ام كه : ذوالقرنين مردى بود از اهل اسكندريه ، و مادرش پير زالى بود از ايشان ، و فرزندى بغير او نداشت ، و او را ((اسكندروس )) مى گفتند، و او صاحب ادب نيكو و خلق جميل و عفت نفس بود، از طفوليت تا وقتى كه مرد شد. و او در خواب ديد كه نزديك شد به آفتاب ، و دو قرن آفتاب - يعنى دو طرف آن را - گرفت ، چون خواب خود را براى قوم خود نقل كرد او را ذوالقرنين نام كردند، پس بعد از ديدن اين خواب همتش عالى شد و آوازه اش بلند گرديد، و عزيز شد در ميان قوم خود.
پس اول چيزى كه بر آن عزم كرد آن بود كه گفت : مسلمان شدم و منقاد شدم براى خداوند عالميان ، پس قوم خود را به اسلام خواند، و همگى از مهابت او مسلمان شدند، و امر كرد ايشان را كه مسجدى از براى او بنا كنند، و ايشان به جان قبول كردند، و فرمود كه : بايد طولش چهار صد ذراع و عرضش دويست ذراع و عرض ديوارش بيست و دو ذراع و ارتفاعش صد ذراع بوده باشد.
گفتند: اى ذوالقرنين ! از كجا بهم مى رسد چوبى كه بر در و ديوار اين عمارت توان گذاشت كه بنايان بر روى آن بايستند و اين عمارت را بسازند، يا آنكه آن مسجد را به آن سقف كنند؟
گفت : وقتى كه فارغ شوند از بناى دو ديوار آن ، آنقدر خاك در ميان آن بريزند كه با ديوارها برابر شود، و حواله كنيد بر هر يك از مؤ منان قدرى طلا و نقره موافق حال او، پس آن طلا و نقره را ريزه كنيد و با اين خاك كه در ميان مسجد پر مى كنيد مخلوط سازيد، و چون مسجد را از خاك پر كنيد بر روى آن خاك برآئيد و آنچه خواهيد از مس و روى و غير آن صفيحه ها بسازيد و بريزيد براى سقف ، و سقف را به آسانى درست كنيد، و چون فارغ شويد بطلبيد فقرا و مساكين را براى بردن اين خاك ، كه ايشان براى آن طلا ونقره كه به آن خاك مخلوط است مسارعت و مبادرت خواهند نمود بسوى بيرون بردن آن .
پس بنا كردند مسجد را چنانچه او گفته بود، و سقف درست ايستاد، و فقرا و مساكين نيز مستغنى شدند، پس لشكر خود را قسمت كرد و هر قسمتى را ده هزار كس گردانيده و ايشان را پهن كرد در شهرها، و عزم كرد بر سفر كردن و گرديدن در شهرها.
چون قومش بر اراده او مطلع گرديدند نزد او جمع شدند و گفتند: اى ذوالقرنين ! تو را به خدا سوگند مى دهيم كه ما را از خدمت خود محروم نگردانى ، و به شهرهاى ديگر مسافرت ننمائى كه ما سزاوارتريم به ديدن تو، و تو در ميان ما متولد شده اى و در بلاد ما نشو و نما كرده اى و تربيت يافته اى ، و اينك مالها و جانهاى ما نزد تو حاضر است ، هر حكم كه در آنها مى خواهى بكن ، و اينك مادر تو عورتى است پير، و حقش بر تو از همه كس بزرگتر است ، تو را سزاوار نيست كه او را نافرمانى كنى و مخالفت نمائى .
جواب گفت كه : والله گفته گفته شماست ، و راءى راءى شماست ، و ليكن من به منزله كسى شده ام كه دل و چشم و گوش او را گرفته باشند و از پيش رو او را كشندن و از پى سر او را رانند، و نداند كه او را به چه مطلب و به كجا مى برند، و ليكن بيائيداى گروه قوم من و داخل اين مسجد شويد، و همه مسلمان شويد و مخالفت من منمائيد كه هلاك مى شويد. پس دهقان و رئيس اسكندريه را طلبيد و گفت : مسجد مرا آبادان بدار، و مادر مرا صبر فرما در مفارقت من .
پس ذوالقرنين روانه شد، و مادرش در مفارقت او بسيار جزع مى كرد، از گريه خود را باز نمى داشت . دهقان حيله اى انديشه كرد براى تسلى او و عيد عظيمى ترتيب داد و منادى خود را فرمود كه در ميان مردم ندا كند كه : دهقان ، شما را اعلام كرده است كه در فلان روز حاضر شويد.
چون آن روز در آمد، منادى او ندا كرد كه : زود بيائيد، اما بايد كسى كه در دنيا مصيبتى يا بلائى به او رسيده باشد در اين عيد حاضر نشود، بايد كسى حاضر شود كه عارى از بلاها و مصيبتها باشد.
پس جميع مردم ايستادند و گفتند: در ميان ما كسى نيست كه عارى از بلاها و مصيبتها باشد، و هيچيك از ما نيست مگر آنكه به بلائى يا به مردن خويشى و يارى مبتلا شده است .
چون مادر ذوالقرنين اين قصه را شنيد خوش آمد او را اما غرض دهقان را ندانست كه چيست ، پس دهقان بعد از چند روز منادى فرستاد كه ندا كردند كه : اى گروه مردمان ! دهقان امر مى كند شما را كه در فلان روز حاضر شويد، و حاضر نشود مگر كسى كه به بلائى و مصيبتى به او رسيده باشد، و دلش به درد آمده باشد، و حاضر نشود كسى كه از بلا عارى باشد كه خيرى نيست در كسى كه بلا به او نرسيده باشد.
چون اين ندا كرد، مردم گفتند: اين مرد اول بخل كرد و آخر پشيمان و شرمنده شد و تدارك امر خود كرد و عيب خود را پوشانيد. چون جمع شدند خطبه اى براى ايشان خواند و گفت :
شما را جمع نكرده بودم براى آنچه شما را بسوى آن خوانده بودم از خوردن و آشاميدن ، و ليكن شما را جمع كرده ام كه با شما سخن بگويم در باب حضرت ذوالقرنين عليه السلام و آن دردى كه بر دل ما رسيده است از مفارقت او و محرومى خدمت او، پس ياد كنيد حضرت آدم عليه السلام را كه حق تعالى به دست قدرت خود او را آفريد، و از روح خود در او دميد، و ملائكه را به سجده او ماءمور ساخت ، و او را در بهشت خود جاى داد، و او را گرامى داشت به كرامتى كه احدى از خلق را چنان گرامى نداشته بود، پس او را مبتلا كرد به بزرگترين بلاها كه در دنيا تواند بود كه بيرون كردن از بهشت بود، و آن معصيتى بود كه هيچ چيز جبران نمى كرد. پس بعد از او مبتلا كرد حضرت ابراهيم عليه السلام را به آتش انداختن ، و پسرش را ذبح كردن ، و حضرت يعقوب را به اندوه و گريه ، و حضرت يوسف را به بندگى ، و حضرت ايوب را به بيمارى ، و حضرت يحيى را به ذبح كردن ، و حضرت زكريا را به كشتن ، و حضرت عيسى را به اسير كردن ، و مبتلا كرد خلق بسيار را كه عدد ايشان را غير از حق تعالى كسى نمى داند.
پس گفت : بيائيد برويم و تسلى دهيم مادر اسكندروس را، و ببينيم كه صبر او چگونه است ، كه او مصيبتش در باب فرزندش از همه عظيم تر است .
پس چون به نزد او رفتند گفتند: آيا امروز در آن مجمع حاضر بودى و شنيدى آن سخنان را كه در آن مجلس گذشت ؟
گفت : بر جميع امور شما مطلع شدم ، و همه سخنان شما را شنيدم ، و در ميان شما كسى نبود كه مصيبت او به مفارقت اسكندروس زياده از من باشد، و اكنون حق تعالى مرا صبر داد و راضى گردانيد و دل مرا محكم گردانيد، و اميدوارم كه اجر من به قدر مصيبت من باشد، و از براى شما اميد اجر دارم به قدر مصيبت شما و الم شما بر نديدن برادر خود، و به قدر آنچه نيت كرديد و سعى كرديد در تسلى دادن مادر او، و اميدوارم كه حق تعالى بيامرزد مرا و شما را، و رحم كند مرا و شما را.
پس چون آن گروه صبر جميل آن عاقله جليله را مشاهده كردند شادان برگشتند.
اما ذوالقرنين ، پس رو به جانب مغرب سير مى كرد تا آنكه بسيار رفت ، و لشكر او در آن وقت فقرا و مساكين بودند، تا آنكه حق تعالى وحى كرد بسوى او كه : تو حجت منى بر جميع خلايق از مشرق تا مغرب عالم ، و اين است تاءويل خواب تو.
حضرت ذوالقرنين گفت : خداوندا! مرا به امر عظيمى تكليف مى نمائى كه قدر آن را بغير تو كسى نمى داند، پس من به اين گروه بسيار به كدام لشكر برابرى كنم ؟ و به كدام تهيه بر ايشان غالب شوم ؟ و به چه حيله ايشان را رام كنم ؟ و به كدام صبر شدتهاى ايشان را متحمل شوم ؟ و به كدام زبان با ايشان سخن بگويم ؟ و لغتهاى ايشان را چگونه بفهمم ؟ و به كدام گوش سخن ايشان را فراگيرم ؟ و به كدام ديده ايشان را مشاهده كنم ؟ و به كدام حجت با ايشان مخاصمه نمايم ؟ و به كدام دل مطالب ايشان را درك كنم ؟ و به كدام حكمت تدبير امور ايشان بكنم ؟ و به كدام حلم صبر بر درشتيهاى ايشان بكنم ؟ و به كدام عدالت به داد ايشان برسم ؟ و به كدام معرفت حكم ميان ايشان بكنم ؟ و به كدام علم امور ايشان را محكم گردانم ؟ و به كدام عقل احصاى ايشان بكنم ؟ و به كدام لشكر با ايشان جنگ كنم ؟ بدرستى كه نزد من هيچيك از اينها نيست ، پس مرا قوت ده بر ايشان ، بدرستى كه توئى پروردگار مهربان ، تكليف نمى كنى كسى را مگر به قدر استطاعت او، و بار نمى كنى مگر به قدر طاقت او.
پس حق تعالى وحى كرد به او كه : بزودى تو را خواهم داد طاقت و توانائى آنچه تو را به آن تكليف كرده ام ، و سينه تو را مى گشايم كه همه چيز را بشنوى ، و فهم تو را گنجايش مى دهم كه همه چيز را بفهمى ، و زبان تو را به همه چيز گويا مى گردانم ، و احصاى امور براى تو مى كنم كه هيچ چيز از تو فوت نشود، و حفظ مى كنم كارهاى تو را براى تو كه چيزى بر تو مخفى نماند، و پشت تو را قوى مى كنم كه از هيچ چيز نترسى ، و مهابتى در تو مى پوشانم كه از هيچ چيز هراسان نگردى ، و راءى تو را درست مى كنم كه خطا نكنى ، و جسد تو را مسخر تو مى گردانم كه همه چيز را احساس كنى ، و تاريكى و روشنائى را مسخر تو گردانيدم و آنها را دو لشكر از لشكرهاى تو نمودم كه روشنائى تو را هدايت و راهنمائى كند، و تاريكى تو را حفظ كند و امتها را از عقب تو بسوى تو جمع كند.
پس ذوالقرنين روانه شد با رسالت پروردگار خود، و خدا او را تقويت فرمود به آنچه وعده فرموده بود او را، پس رفت تا گذشت به موضعى كه آفتاب در آنجا غروب مى كند. و به هيچ امتى از امتها نمى گذشت مگر آنكه ايشان را بسوى خدا مى خواند، اگر اجابت مى كردند از ايشان قبول مى كرد، و اگر قبول نمى كردند ظلمت را بر ايشان مسلط مى كرد كه تاريك مى گردانيد شهرها و ده ها و قلعه ها و خانه ها و منازل ايشان را، و داخل دهانها و بينى ها و شكمهاى ايشان مى شد، و پيوسته متحير مى نمودند تا استجابت دعوت الهى مى كردند، و با تضرع و استغاثه به نزد او مى آمدند، تا آنكه رسيد به محل غروب آفتاب ، و ديد در آنجا آن امتى را كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است ، و نسبت به ايشان كرد آنچه نسبت به جماعت ديگر پيشتر كرده بود، تا آنكه از جانب مغرب فارغ شد، و جماعتى چند يافت كه عدد ايشان را بغير از خدا احصا نمى تواند كرد، و قوت و شوكتى بهم رسانيد كه بغير از تاءييد الهى براى كسى حاصل نمى تواند شد، و لغتهاى مختلف و خواهشهاى گوناگون و دلهاى پراكنده در ميان لشكر او بهم رسيد، پس در ظلمات با اصحاب خود هشت شبانه روز راه رفت تا رسيد به كوهى كه به تمام زمين احاطه داشت ، ناگاه ديد ملكى را به كوه چسبيده است و مى گويد: سبحان ربى من الآن الى منتهى الدهر، سبحان ربى من اول الدنيا الى آخرها، سبحان ربى من موضع كفى الى عرش ربى ، سبحان ربى من منتهى الظلمة الى النور، پس ذوالقرنين به سجده افتاد و سر برنداشت تا خدا او را قوت داد و يارى كرد بر نظر كردن بسوى آن ملك .
پس آن ملك به او گفت : چگونه قوت يافتى اى فرزند آدم بر اينكه به اين موضع برسى ، و احدى از فرزندان آدم به اينجا نرسيده است پيش از تو؟
ذوالقرنين فرمود: مرا قوت داد بر آمدن به اين موضع آن كسى كه تو را قوت داد بر گرفتن اين كوه كه به تمام زمين احاطه كرده است .
ملك گفت : راست گفتى ، و اگر اين كوه نباشد زمين با اهلش بگردد و سرنگون شود، و بر روى زمين كوهى از اين بزرگتر نيست ، و اين اول كوهى است كه خدا بر روى زمين خلق كرده است ، و سرش به آسمان اول چسبيده و ريشه اش در زمين هفتم است ، و احاطه دارد به جميع زمين مانند حلقه ، و بر روى زمين هيچ شهرى نيست مگر آنكه ريشه اى دارد بسوى اين كوه ، و چون خدا خواهد زلزله در شهرى بهم رسد وحى مى كند بسوى من ، پس من حركت مى دهم ريشه اى را كه به آن شهر منتهى مى شود و آن شهر را به حركت مى آورم .
پس چون ذوالقرنين خواست برگردد، به آن ملك فرمود: مرا وصيتى بكن .
ملك گفت : غم روزى فردا را مخور، و عمل امروز را به فردا ميفكن ، و اندوه مخور بر چيزى كه از تو فوت شود، و بر تو باد به رفق و مدارا، و مباش جبار و ظالم و با تكبر.
پس ذوالقرنين برگشت بسوى اصحاب خود و عنان عزيمت به جانب مشرق معطوف نمود، و هر امتى كه در ميان او و مشرق بودند تفحص مى كرد و ايشان را هدايت مى نمود به همان طريق كه امتهاى جانب مغرب را هدايت نمود و مطيع گردانيد پيش از ايشان .
و چون از مابين مشرق و مغرب فارغ شد، متوجه سدى شد كه خدا در قرآن ياد فرموده است ، و در آنجا امتى را ديد كه هيچ لغت نمى فهميدند، و ميان ايشان و ميان سد پر بود از امتى كه ايشان را ياءجوج و ماءجوج مى گفتند، و شبيه بودند به بهائم ، مى خوردند و مى آشاميدند و فرزند بهم مى رسانيدند، و ذكور و اناث در ميان ايشان بود، و رو و بدن و خلقتشان شبيه بود به انسان اما از انسان كوچكتر بودند و در جثه اطفال بودند، و نر و ماده ايشان از پنج شبر بيشتر نمى شدند، و همه در خلقت و صورت مساوى يكديگر بودند، و همه عريان و برهنه پا بودند، و كركى داشتند مانند كرك شتر كه ايشان را از سرما و گرما نگاهدارى مى كرد، و هر يك دو گوش داشتند كه يكى اندرون و بيرونش مو داشت و ديگرى اندرون و بيرونش كرك داشت ، و به جاى ناخن چنگال داشتند، و نيشها و دندانها داشتند مانند درندگان ، و چون به خواب مى رفتند يك گوش را فرش و ديگرى را لحاف مى كردند و سراپاى ايشان را فرا مى گرفت ، و خوراك ايشان ماهى دريا بود، و هر سال ابر بر ايشان ماهى مى باريد و به آن ماهى زندگى مى كردند در رفاهيت و فراوانى ، و چون وقت آن مى شد منتظر باريدن ماهى مى بودند چنانچه مردم منتظر باريدن باران مى باشند، پس اگر مى آمد از براى ايشان ، فراوانى ميان ايشان بهم مى رسيد و فربه مى شدند و فرزندان مى آوردند و بسيار مى شدند و يك سال به آن معاش مى كردند و چيز ديگر غير آن نمى خوردند، با آنكه به قدرى بودند كه عددشان را بغير از خدا كسى احصا نمى كرد.
و اگر سالى ماهى بر ايشان نمى باريد به قحط مى افتادند و گرسنه مى شدند و نسل ايشان قطع مى شد، و عادتشان آن بود كه به روش چهارپايان در ميان راهها و هر جا كه اتفاق مى افتاد جماع مى كردند، و سالى كه ماهى بر ايشان نمى آمد و گرسنه مى شدند رو به شهرها مى آوردند و به هر جا وارد مى شدند افساد مى كردند، و هيچ چيز را نمى گذاشتند، و فساد آنها از تگرگ و ملخ و جميع آفتها بيشتر بود، و رو به هر زمين كه مى كردند اهل آن زمين از منازل خود مى گريختند و آن زمين را خالى مى گذاشتند، زيرا كسى با ايشان برابرى نمى توانست كرد، و به هر موضع كه وارد مى شدند چنان فرا مى گرفتند آن موضع را كه قدر جاى پا و محل نشستنى از براى كسى خالى نمى ماند، و احدى از خلق خدا عدد ايشان را نمى دانست ، و كسى نمى توانست نظر بسوى ايشان بكند يا نزديك ايشان برود از بسيارى نجاست و خباثت و كثافت و بدى منظرشان ، و به اين سبب بر مردم غالب مى شدند.
و ايشان را صدائى و فغانى بود، وقتى كه رو به زمينى مى كردند صداى ايشان از صد فرسخ راه شنيده مى شد از بسيارى ايشان مانند صداى باد تندى يا باران عظيمى ، و ايشان را همهمه اى بود در شهرى كه وارد مى شدند مانند صداى مگس عسل اما شديدتر و بلندتر از آن بود به مرتبه اى كه با صداى ايشان هيچ صدا را نمى توانست شنيد، و چون به زمينى رو مى كردند جميع وحوش و درندگان آن زمين مى گريختند، زيرا كه تمام آن زمين را احاطه مى كردند كه جائى براى حيوان ديگر نمى ماند، و امر ايشان از همه عجيب تر بود، و هيچيك از ايشان نبود مگر آنكه مى دانست وقت مردن خود را، زيرا كه هيچيك از نر و ماده ايشان نمى مرد تا هزار فرزند از ايشان بهم مى رسيد، و چون هزار فرزند بهم مى رسيد مى دانست كه بايد بميرد، ديگر از ميان ايشان بيرون مى رفت و تن به مرگ مى داد.
و ايشان در زمان ذوالقرنين رو به شهرها آورده بودند و از زمينى به زمين ديگر مى رفتند و خرابى مى كردند، و از امتى به امت ديگر مى پرداختند و ايشان را از ديار خود جلا مى دادند، و به هر جانبى كه متوجه مى شدند رو بر نمى گردانيدند، و به جانب راست و چپ متوجه نمى شدند.
پس چون اين امت كه ذوالقرنين به ايشان رسيده بود، صداى ايشان را شنيدند، همگى جمع شدند و استغاثه كردند به ذوالقرنين كه در ناحيه ايشان بود و گفتند: اى ذوالقرنين ! ما شنيده ايم آنچه خدا به تو عطا فرموده است از پادشاهى و ملك و سلطنت و آنچه بر تو پوشانيده است از صولت و مهابت و آنچه تو را به آن تقويت فرموده است از لشكرهاى اهل زمين از نور و ظلمت ، و ما همسايه ياءجوج و ماءجوج شده ايم ، و ميان ما و ايشان فاصله اى بغير از اين كوهها چيزى نيست ، و راهى ميان ما و ايشان نيست مگر از ميان اين دو كوه ، اگر به جانب ما ميل كنند ما را از خانه هاى خود جلا خواهند داد به سبب بسيارى ايشان ، و ما را تاب قرار نخواهد بود، و ايشان خلق بى پايانند، و شباهتى به آدميان دارند اما از قبيل چهارپايان و درندگانند، علف مى خورند و حيوانات و وحوش را به روش سباع مى درند، و مار و عقرب و ساير حشرات زمين و هر صاحب روحى را مى خورند، و هيچيك از مخلوقات خدا مثل ايشان زياده نمى شوند، و مى دانيم كه ايشان زمين را پر خواهند كرد، و اهلش را از آن زمين بيرون خواهند كرد، و فساد در زمين خواهند كرد، و ما در هر ساعت خائفيم كه اوايل ايشان از ميان اين دو كوه بر ما ظاهر شوند، و خدا از حيله و قوت به تو عطا فرموده است آنچه به احدى از عالميان نداده است ، آيا ما براى تو خرجى قرار كنيم كه در ميان ما و ايشان سد بسازى ؟
ذوالقرنين فرمود: آنچه خدا به من داده است بهتر است از خرجى كه شما به من بدهيد، پس شما مرا يارى كنيد به قوتى كه در ميان شما و ايشان سدى بسازم ، بياوريد پاره هاى آهن را.
گفتند: از كجا بياوريم اينقدر آهن و مس كه براى اين سد كافى باشد؟
فرمود: من شما را دلالت مى كنم بر معدن آهن و مس .
گفتند: به كدام قوت ما قطع كنيم آهن و مس را؟
پس از براى ايشان معدن ديگر بيرون آورد از زير زمين كه آن را ((سامور)) مى گفتند، و از همه چيز سفيدتر بود، و هر قدرى از آن را بر هر چيز كه مى گذاشتند آن را مى گداخت ، پس از آن آلتى چند براى ايشان ساخت كه به آنها در معدن كار مى كردند - و به همين آلت حضرت سليمان عليه السلام ستونهاى بيت المقدس را، و سنگهائى كه شياطين از معدنها براى او مى آورند قطع مى كرد - پس جمع كردند از آهن و مس براى ذوالقرنين آنچه از براى سد كافى بود، پس گداختند آهنها را و قطعه ها از آن ساختند مانند تخته هاى سنگ ، و به جاى سنگ در سد آهن گذاشتند، و مس را گداختند و آن را به جاى گل در ميان آهنها ريختند، و ميان دو كوه يك فرسخ بود.
و فرمود كه پى آن را فرو بردند تا به آب رسانيدند، و عرض سد را يك ميل نمود، و پاره هاى آهن را بر روى يكديگر گذاشتند، و مس را آب مى كردند و در ميان آهنها مى ريختند كه يك طبقه از مس بود و يك طبقه از آهن ، تا آنكه آن سد برابر آن دو كوه شد، پس آن سد به منزله جامه خيره مى نمود از سرخى مس و سياهى آهن .
پس ياءجوج و ماءجوج هر سال يك مرتبه به نزد آن سد مى آيند، زيرا كه ايشان در بلاد مى گردند و چون به سد مى رسند مانع ايشان مى شود و بر مى گردند، و پيوسته بر اين حال هستند تا نزديك قيامت كه علامات آن ظاهر شود، و از جمله علامات قيامت ظهور قائم آل محمد صلوات الله عليه است ، در آن وقت حق تعالى سد را براى ايشان مى گشايد، چنانچه خدا فرموده است : ((تا وقتى كه گشوده شود ياءجوج و ماءجوج ، و ايشان از هر بلندى به سرعت روانه شوند.(62)(63)))
مؤ لف گويد: بعد از اين ، آنچه در روايت وهب گذشت در اين روايت ذكر كرده بود، براى تكرار ذكر نكرديم ، و آنچه در اين دو روايت مخالفت با روايات سابقه داشته است محل اعتماد نيست .
باب دهم : در بيان قصه هاى حضرت يعقوب و حضرت يوسف عليهما السلام
به سند صحيح از ابوحمزه ثمالى منقول است كه گفت : روز جمعه نماز صبح را با حضرت امام زين العابدين عليه السلام در مسجد مدينه ادا كردم ، و چون از نماز و تعقيب فارغ شدند به خانه تشريف بردند، و من نيز در خدمت آن حضرت رفتم ، پس طلبيدند كنيزك خود را كه سكينه نام داشت و فرمودند: هر سائلى كه به در خانه ما بگذرد البته او را طعام بدهيد كه امروز روز جمعه است .
من عرض كردم : چنين نيست كه هر كه سؤ ال كند مستحق باشد.
فرمود: اى ثابت ! مى ترسم كه بعض از آنها كه سؤ ال مى كنند مستحق باشند و ما او را طعام ندهيم و رد كنيم پس به ما نازل شود آنچه به يعقوب و آل يعقوب نازل شد، البته طعام بدهيد، بدرستى كه يعقوب عليه السلام هر روز گوسفندى مى كشت و تصدق مى كرد بعضى از آن را و بعضى را خود و عيال خود تناول مى نمودند، پس در شب جمعه در هنگامى كه افطار مى كردند سائل مؤ من روزه دار مسافر غريبى كه نزد خدا منزلت عظيم داشت بر در خانه يعقوب عليه السلام گذشت و ندا كرد: طعام دهيد سائل مسافر غريب گرسنه را از زيادتى طعام خود.
چند نوبت اين صدا كرد و ايشان مى شنيدند و حق او را نشناختند و سخن او را باور نداشتند، و چون نااميد شد و شب او را فرا گرفت گفت : انا لله و انا اليه راجعون و گريست و شكايت كرد گرسنگى خود را به حق تعالى و گرسنه خوابيد، و روز ديگر روزه داشت گرسنه و صبر كرد و حمد خدا بجا آورد، و يعقوب و آل يعقوب عليهم السلام شب سير خوابيدند، و چون صبح كردند زيادتى طعام شب ايشان مانده بود.
پس حق تعالى وحى فرمود بسوى يعقوب در صبح آن شب كه : اى يعقوب ! بتحقيق كه ذليل كردى بنده مرا به مذلتى كه به سبب آن غضب مرا بسوى خود كشيدى ، و مستوجب تاءديب گرديدى ، و عقوبت و ابتلاى من بر تو و فرزندان تو نازل مى گردد.
اى يعقوب ! بدرستى كه محبوبترين پيغمبران من بسوى من و گرامى ترين ايشان نزد من كسى است كه رحم كند مساكين و بيچارگان بندگان مرا، و ايشان را به خود نزديك كند و طعام دهد، و پناه و اميدگاه ايشان باشد.
اى يعقوب ! آيا رحم نكردى ((ذميال )) بنده مرا كه سعى كننده است در عبادت من و قانع است به اندكى از حلال دنيا، در شب گذشته در هنگامى كه به در خانه تو گذشت در وقت افطارش ، و فرياد كرد در در خانه شما كه طعام دهيد سائل غريب را و راهگذرى قانع را، و شما هيچ طعام به او نداديد، و او ((انا لله و انا اليه راجعون )) گفت و گريست و حال خود را به من شكايت كرد و گرسنه خوابيد و مرا حمد كرد و صبحش روزه داشت ، و تو اى يعقوب و فرزندان تو سير خوابيدند و صبح زيادتى طعام نزد شما مانده بود؛ مگر نمى دانى اى يعقوب كه عقوبت و بلا به دوستان من زودتر مى رسد از دشمنان من ، و اين از لطف و احسان من است نسبت به دوستان خود، و استدراج و امتحان من است نسبت به دشمنان خود، بعزت خود سوگند مى خورم كه به تو نازل كنم بلاى خود را، و مى گردانم تو را و فرزندان تو را نشانه تيرهاى مصيبتهاى خود، و تو را در معرض عقوبت و آزار خود در مى آورم ، پس مهياى بلاى من بشويد و راضى باشيد به قضاى من ، و صبر كنيد در مصيبتهاى من .
ابوحمزه عرض كرد: فداى تو شوم ، در چه وقت يوسف عليه السلام آن خواب را ديد؟
فرمود: در همان شب كه يعقوب و آل يعقوب عليهم السلام سير خوابيدند و ذميال گرسنه خوابيد، و چون يوسف عليه السلام خواب را ديد، صبح به پدر خود يعقوب عليه السلام خواب را نقل كرد و گفت : اى پدر! در خواب ديدم كه يازده ستاره و آفتاب و ماه مرا سجده كردند.
چون يعقوب اين خواب را از او شنيد با آنچه به او وحى شده بود كه : مستعد بلا باش به يوسف گفت : اين خواب خود را به برادران خود نقل مكن كه مى ترسم ايشان حيله و مكرى در باب هلاك كردن تو بكنند، و يوسف به اين نصيحت عمل ننمود و خواب را به برادران خود نقل كرد.
حضرت فرمود: اول بلائى كه نازل شد به يعقوب و آل يعقوب حسد برادران يوسف بود نسبت به او به سبب خوابى كه از او شنيدند، پس رغبت به يوسف زياده شد و ترسيد كه آن وحى كه به او رسيده است كه مستعد بلا باشد در باب يوسف باشد و بس ، پس رغبتش نسبت به او زياده از فرزندان ديگر بود، چون برادران ديدند نسبت به او مهربانتر است ، و او را بيشتر گرامى مى دارد و بر ايشان اختيار مى كند دشوار نمود بر ايشان ، در ميان خود مشورت كرده و گفتند: يوسف و برادرش محبوبتر است بسوى پدر ما از ما و حال آنكه ما قوى و تنومنديم و به كار او مى آئيم و آنها دو طفلند و به كار او نمى آيند، بدرستى كه پدر ما در اين باب در گمراهى هويدائى است ، بكشيد يوسف را يا بيندازيد او را در زمينى كه دور از آبادانى باشد تا خالى گردد روى پدر شما براى شما - يعنى شفقت او مخصوص شما باشد و رو به ديگرى نياورد - و بوده باشيد بعد از او گروه شايستگان ، يعنى بعد از اين عمل توبه كنيد و صالح شويد.
پس در اين وقت به نزد پدر خود آمده و گفتند: اى پدر ما! چرا ما را امين نمى گردانى بر يوسف كه همراه ما او را بفرستى و حال آنكه ما از براى او ناصح و خيرخواهيم ، بفرست او را فردا با ما كه بچرد - يعنى ميوه ها بخورد و بازى كند - بدرستى كه ما او را حفظ كننده ايم از آنكه مكروهى به او برسد.
يعقوب عليه السلام فرمود: بدرستى كه مرا به اندوه مى آورد اينكه او را از پيش من ببريد، و تاب مفارقت او ندارم ، و مى ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد. پس يعقوب مضايقه مى كرد كه مبادا آن بلا از جانب حق تعالى در باب يوسف باشد چون از همه بيشتر دوست مى داشت او را، پس غالب شد قدرت خدا و قضاى او و حكم جارى او در باب يعقوب و يوسف و برادران او، و نتوانست كه بلا را از خود و يوسف دفع كند، پس يوسف را به ايشان داد با آنكه كراهت داشت و منتظر بلا بود از جانب حق تعالى در باب يوسف .
چون ايشان از خانه بيرون رفتند بى تاب گرديد و به سرعت در عقب ايشان دويد، و چون به ايشان رسيد يوسف را از ايشان گرفت و دست در گردن او در آورد و گريست و باز به ايشان داد و برگشت .
پس ايشان روانه شدند و به سرعت يوسف را بردند كه مبادا بار ديگر يعقوب عليه السلام بيايد و يوسف را از ايشان بگيرد و ديگر به ايشان ندهد. چون آن حضرت را بسيار دور بردند، در ميان بيشه اى داخل كردند و گفتند: او را مى كشيم و در اين بيشه مى اندازيم و شب گرگ او را مى خورد.
بزرگ ايشان گفت : مكشيد يوسف را و ليكن بيندازيد او را در قعر چاه تا بربايند او را بعضى از مردم قافله ها، اگر سخن مرا قبول مى كنيد و اگر مى خواهيد در اينكه او را از پدر جدا كنيد.
پس آن حضرت را بر سر چاه بردند و در چاه انداختند و گمان داشتند كه غرق خواهد شد در آن چاه ، چون به ته چاه رسيد ندا كرد ايشان را كه : اى فرزندان روبين ! سلام مرا به پدرم برسانيد.
چون صداى او را شنيدند به يكديگر گفتند: از اينجا حركت مكنيد تا بدانيد كه او مرده است ، پس در آنجا ماندند تا شام شد، و در هنگام خفتن برگشتند بسوى پدر خود گريه كنان و گفتند: اى پدر! ما رفتيم كه به گرو تير بياندازيم ، يا به گرو بدويم و يوسف را نزد متاع خود گذاشتيم ، پس گرگ او را خورد. چون سخن ايشان را شنيد گفت : ((انا لله و انا اليه راجعون )) و گريست و بخاطرش آمد آن وحى كه خدا نسبت به او فرموده بود كه مستعد بلا باش ، پس صبر كرد و تن به بلا داد و به ايشان فرمود: بلكه نفسهاى شما امرى را براى شما زينت داده است ، و هرگز خدا گوشت يوسف را به خورد گرگ نمى دهد پيش از آنكه من مشاهده نمايم تاءويل آن خواب راستى را كه او ديده بود.
چون صبح شد برادران به يكديگر گفتند: بيائيد برويم و ببينيم حال يوسف چون است ، آيا مرده است يا زنده است ؟ چون به سر چاه رسيدند جمعى را ديدند از راهگذاران كه بر سر چاه جمع شده بودند، و ايشان پيشتر كسى را فرستاده بودند كه براى ايشان آب بكشد، چون دلو را به چاه انداخت حضرت يوسف عليه السلام به دلو چسبيد، دلو را بالا كشيد، پسرى را ديد كه به دلو چسبيده در نهايت حسن و جمال ، پس به اصحاب خود گفت : بشارت باد شما را! اين پسرى است از چاه بيرون آمد.
چون او را بيرون آوردند برادران يوسف رسيدند و گفتند: اين غلام ماست ، ديروز به اين چاه افتاد و امروز آمده ايم كه او را بيرون آوريم . و يوسف را از دست ايشان گرفتند و به كنارى بردند و گفتند: اگر اقرار به بندگى ما نكنى كه تو را به مردم اين قافله بفروشيم تو را مى كشيم .
يوسف عليه السلام فرمود: مرا مكشيد و هر چه خواهيد بكنيد.
پس او را به نزد مردم قافله بردند و گفتند: اين غلام را از ما مى خريد؟
afsanah82
11-04-2010, 04:16 PM
شخصى از مردم قافله او را به بيست درهم خريد و برادران يوسف در يوسف از زاهدان بودند - يعنى اعتنائى به شاءن او نداشتند و او را به قيمت كم فروختند - و شخصى كه او را خريده بود به مصر برد و به پادشاه مصر فروخت ، چنانچه حق تعالى مى فرمايد: ((گفت آن كسى كه او را خريده بود از مصر به زن خود كه : گرامى دار يوسف را شايد نفع بخشد ما را در كارهاى ما، يا آنكه او را به فرزندى خود برداريم )).(64)
راوى گفت : پرسيدم از آن حضرت : چند سال داشت يوسف در روزى كه او را به چاه انداختند؟
فرمود: نه سال داشت - و بنا بر بعضى نسخه ها هفت سال ،(65) و اين صحيح است -.
راوى پرسيد: ميان منزل يعقوب و ميان مصر چقدر راه بود؟
فرمود: دوازده روز.
و فرمود: يوسف در حسن و جمال نظير نداشت ، چون به بلوغ رسيد زن پادشاه عاشق او شد و سعى مى كرد او را راضى كند كه با او زنا كند.
يوسف فرمود: معاذ الله ! ما از خانواده ايم كه ايشان زنا نمى كنند.
آن زن روزى درها را بر روى خود و يوسف بست و گفت : مترس ! و خود را بر روى او انداخت ، يوسف خود را رها كرد و رو به درگاه گريخت و زليخا از عقب او رسيد و پيراهنش را از عقب سر كشيد تا آنكه گريبانش را دريد! پس يوسف خود را رها كرد و با پيراهن دريده بيرون رفت .
در اين حال پادشاه در مقابل در به ايشان برخورد، چون ايشان را در اين حال ديد، زن از براى رفع تهمت از خود، گناه را به يوسف نسبت داد و گفت : چيست جزاى كسى كه اراده كند با اهل تو كار بدى را مگر آنكه او را به زندان فرستد يا عذابى دردناك به او رسانند؟!
پس قصد كرد پادشاه يوسف را عذاب كند، يوسف عليه السلام فرمود: به حق خداى يعقوب سوگند مى خورم كه اراده بدى نسبت به اهل تو نكردم بلكه او در من آويخته بود و مرا تكليف به معصيت مى كرد و من از او گريختم ، پس بپرس از اين طفل كه حاضر است كداميك از ما اراده ديگرى كرده بوديم ؟! و نزد آن زن طفلى از اهل او بود و به ديدن او آمده بود، پس حق تعالى آن طفل را گويا گردانيد و گفت : اى پادشاه ! نظر كن به پيراهن يوسف ، اگر از پيش دريده شده است ، يوسف قصد او كرده است ، و اگر از عقب دريده شده است ، او قصد يوسف نموده است .
چون پادشاه اين سخن غريب را از آن طفل بر خلاف عادت شنيد بسيار ترسيد، و چون نظر به پيراهن كرد ديد از عقب دريده شده است ، به زن خود گفت : اين از مكرهاى شماست و مكرهاى شما بزرگ است ، پس به يوسف گفت : از اين درگذر و اين حرف را مخفى دار كه كسى از تو نشنود.
و يوسف عليه السلام اين سخن را مخفى نداشت و پهن شد در شهر، حتى گفتند زنى چند از اهل شهر كه : زن عزيز مصر با جوان خود عشقبازى مى كند و او را بسوى خود مايل مى گرداند! چون اين خبر به زليخا رسيد، آن زنان را طلبيد و مجلسى آراست و طعامى براى ايشان مهيا نمود و هر يك را ترنجى و كاردى به دست داد، پس به يوسف گفت : بيرون بيا به مجلس ايشان .
چون نظر ايشان بر جمال آن حضرت افتاد از حسن و جمال آن حضرت مدهوش شده و دستهاى خود را به عوض ترنج پاره پاره كرد و گفتند: اين بشر نيست مگر فرشته اى گرامى !
زليخا گفت به ايشان : اين است كه شما مرا ملامت مى كرديد در محبت او.
چون زنان از آن مجلس بيرون آمدند، هر يك از ايشان پنهان بسوى يوسف رسولى فرستادند و التماس مى نمودند كه به ديدن ايشان برود و آن حضرت ابا مى فرمود، پس مناجات كرد كه : پروردگارا! زندان را بهتر مى خواهم از آنچه ايشان مرا به آن مى خوانند، و اگر نگردانى از من مكر ايشان را، ميل بسوى ايشان خواهم كرد و از جمله بى خردان خواهم بود. پس خدا دور نمود از آن حضرت مكر ايشان را.
چون شايع شد امر يوسف و زليخا و آن زنان در شهر مصر، پادشاه اراده كرد- با آنكه از آن طفل شنيده بود و دانسته بود كه يوسف را تقصيرى نيست - كه او را به زندان فرستد، لذا آن حضرت را به زندان فرستاد و در زندان گذشت آنچه خدا در قرآن ياد فرموده است .(66)
على بن ابراهيم از جابر انصارى روايت كرده است كه : يازده ستاره اى كه حضرت يوسف در خواب ديد اين ستاره ها بودند: طارق ، حوبان ، ذيال ، ذوالكتفين ، و ثاب ، قابس ، عمودان ، فيلق ، مصبح ، وصوح و فروغ .(67)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه : تاءويل خوابى كه حضرت يوسف عليه السلام ديده بود كه يازده ستاره با آفتاب و ماه او را سجده كردند، آن بود كه پادشاه مصر خواهد شد و پدر و مادر و برادرانش به نزد او خواهند رفت ؛ پس آفتاب ، مادر آن حضرت بودو كه راحيل نام داشت ؛ و ماه ، حضرت يعقوب عليه السلام ؛ و يازده ستاره ، برادران او بودند. چون داخل شدند بر او همه سجده كردند خدا را به شكر آنكه يوسف را زنده ديدند، و اين سجده از براى خدا بود نه از براى يوسف .(68) و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه : يوسف عليه السلام يازده برادر داشت ، و بنيامين از آنها با او از يك مادر بود، و يعقوب عليه السلام را اسرائيل الله مى گفتند، يعنى خالص از براى خدا، يا برگزيده خدا، و او پسر اسحاق پيغمبر خدا بود، و او پسر حضرت ابراهيم خليل خدا بود، و چون يوسف آن خواب را ديد عمر او نه سال بود، چون خواب را به يعقوب عليه السلام نقل كرد يعقوب عليه السلام گفت : اى فرزند عزيز من ! خواب خود را با برادران خود مگو، اگر بگوئى براى تو مكرى خواهند كرد، بدرستى كه شيطان براى انسان دشمنى است ظاهر كننده دشمنى را.
فرمود: يعنى حيله براى دفع تو خواهند كرد.
پس حضرت يعقوب عليه السلام به يوسف عليه السلام گفت : چنانچه اين خواب را ديدى ، برخواهد گزيد تو را پروردگار تو، و تعليم تو خواهد كرد از تاءويل احاديث - يعنى تعبير خوابها، و يا اعم از آن و از ساير علوم الهى - و تمام خواهد كرد نعمت خود را بر تو به پيغمبرى چنانچه تمام كرد نعمت خود را بر دو پدر تو پيش از تو كه آنها ابراهيم و اسحاق بودند، بدرستى كه پروردگار تو دانا و حكيم است .
و يوسف عليه السلام در حسن و جمال بر همه اهل زمان خود زيادتى داشت ، و يعقوب عليه السلام او را بسيار دوست مى داشت و بر ساير فرزندان او را اختيار مى نمود، و به اين سبب حسد بر برادران او مستولى شد و با يكديگر گفتند چنانچه خدا ياد فرموده است كه : يوسف و برادرش محبوبترند بسوى پدر ما از ما و حال آنكه ما عصبه ايم - فرمود كه : يعنى جماعتى هستيم - بدرستى كه پدر ما در اين باب در گمراهى هويداست . پس تدبير كردند كه يوسف را بكشند تا شفقت پدر مخصوص ايشان باشد، پس ((لاوى )) در ميان ايشان گفت : جايز نيست كشتن او، بلكه او را از ديده پدر خود پنهان مى كنيم كه پدر او را نبيند و با ما مهربان گردد.
پس آمدند به نزد پدر و گفتند: اى پدر ما! چرا ما را امين نمى گردانى بر يوسف و حال آنكه ما خيرخواه اوئيم . بفرست او را با ما فردا تا بچرد - يعنى گوسفند بچراند - و بازى كند و بدرستى كه ما او را محافظت و نگاهبانى مى كنيم .
پس خدا بر زبان حضرت يعقوب جارى كرد كه گفت : مرا به اندوه مى آورد بردن شما او را، مى ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد.
گفتند: اگر گرگ او را بخورد و ما عصبه ايم و با او همراهيم هر آينه از زيانكاران خواهيم بود. - فرمود: ده نفر تا سيزده نفر را عصبه مى گويند -.
پس يوسف را بردند و اتفاق كردند كه او را در ته چاه بيندازند، و ما وحى كرديم در چاه بسوى يوسف كه : تو خبر خواهى داد ايشان را به اين امر در وقتى كه ندانند و نشناسند.
حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: يعنى جبرئيل بر او نازل شد در چاه و به او گفت كه : تو را عزيز مصر جلالت خواهيم گردانيد، و برادران تو را محتاج تو خواهيم كرد كه بيايند بسوى تو، و تو ايشان را خبر دهى به آنچه امروز نسبت به تو كردند، و ايشان تو را نشناسند كه يوسفى .(69 )
و از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : در وقتى كه اين وحى در چاه بر او نازل شد هفت سال داشت .(70)
پس على بن ابراهيم گفت : چون حضرت يوسف را از پدر خود دور كردند و خواستند بكشند او را، لاوى به ايشان گفت كه : مكشيد يوسف را بلكه در اين چاه بياندازيد او را تا بعضى از رهگذران او را بيابند و با خود ببرند، اگر سخن مرا قبول مى كنيد.
پس او را بر سر چاه آوردند و گفتند: بكن پيراهن خود را.
يوسف عليه السلام گريست و گفت : اى برادران من ! مرا برهنه مكنيد.
پس يكى از ايشان كارد كشيد و گفت : اگر پيراهن را نمى كنى تو را مى كشم ؛ پس پيراهن يوسف را كندند و او را به چاه افكندند و برگشتند.
پس يوسف در چاه با خداى خود مناجات كرد و گفت : اى خداوند ابراهيم و اسحاق و يعقوب ! رحم كن ضعف و بيچارگى و خردسالى مرا. پس قافله اى از اهل مصر نزديك آن چاه فرود آمدند و شخصى را فرستادند كه براى ايشان آب از چاه بكشد، چون دلو را به چاه فرستاد يوسف عليه السلام به دلو چسبيد، چون دلو را بالا كشيد طفلى ديد كه ديده روزگار مانند او در حسن و جمال نديده است ، پس دويد بسوى رفيقان خود و گفت : بشارت باد كه چنين غلامى يافتم ، مى بريم و او را مى فروشيم و قيمتش را سرمايه خود مى گردانيم . چون اين خبر به برادران يوسف عليه السلام رسيد به نزد مردم قافله آمدند و گفتند: اين غلام ماست ! گريخته بود - و پنهان به يوسف گفتند: اگر اقرار به بندگى ما نمى كنى ما تو را مى كشيم - پس اهل قافله به يوسف گفتند كه : چه مى گوئى ؟
گفت : من بنده ايشانم .
اهل قافله گفتند كه : به ما مى فروشيد اين غلام را؟
گفتند: بلى .
و به ايشان فروختند به شرط آنكه او را به مصر برند و در اين بلاد اظهار نكنند، و او را به قيمت كمى فروختند، به درهمى چند معدود كه هجده درهم بود، از روى بى اعتنائى به يوسف .(71)
و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السلام روايت كرده است كه : قيمتى كه يوسف را به آن فروختند بيست درهم بود،(72) كه به حساب اين زمان هزار و دويست و شصت دينار فلوس باشد.
و از تفسير ابوحمزه ثمالى نقل كرده اند كه : آنكه يوسف را خريد ((مالك بن زعير)) نام داشت ، و تا يوسف را خريدند پيوسته او و اصحابش به بركت آن حضرت خير و بركت در آن سفر در احوال خود مشاهده مى كردند، تا هنگامى كه از يوسف عليه السلام مفارقت كردند و او را فروختند ديگر آن بركت از ايشان برطرف شد، و پيوسته دل مالك بسوى يوسف عليه السلام مايل بود، و آثار جلالت و بزرگى در جبين او مشاهده مى نمود، روزى از يوسف عليه السلام پرسيد كه : نسب خود را به من بگوى .
گفت : منم يوسف پسر يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم عليهم السلام .
پس مالك او را در برگرفت و گريست و گفت : از من فرزند بهم نمى رسد، مى خواهم كه از خداى خود بطلبى كه به من فرزندان كرامت فرمايد و همه پسر باشند.
چون حضرت يوسف عليه السلام دعا كرد، خدا دوازده شكم فرزند به او داد، و در هر شكمى دو پسر.(73)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون برادران يوسف خواستند كه به نزد يعقوب عليه السلام برگردند، پيراهن يوسف را به خون بزغاله آلوده كردند كه چون به نزد پدر آيند بگويند كه گرگ او را دريد.(74)
و از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : بزغاله اى را كشتند و پيراهن را به خون آن آلوده كردند، چون اين كار را كردند لاوى به ايشان گفت كه : اى قوم ! ما فرزندان يعقوبيم اسرائيل خدا فرزند اسحاق پيغمبر خدا و فرزند ابراهيم خليل خدا، آيا گمان مى كنيد كه خدا اين خبر را از پدر ما پنهان خواهد كرد؟
گفتند: چه چاره اى كنيم ؟
گفت : بر مى خيزيم و غسل مى كنيم و نماز جماعت مى كنيم و تضرع مى كنيم بسوى حق تعالى كه اين خبر را از پدر ما پنهان دارد، بدرستى كه خدا بخشنده و كريم است .
پس برخاستند و غسل كردند - در سنت ابراهيم و اسحاق و يعقوب چنان بود كه تا يازده نفر جمع نمى شدند نماز جماعت نمى توانستند كرد - و ايشان ده نفر بودند، گفتند: چه كنيم كه امام نماز نداريم ؟
لاوى گفت : خدا را امام خود مى گردانيم .
پس نماز كردند و گريستند و تضرع نمودند به درگاه خدا كه اين خبر را از پدر ايشان مخفى دارد، پس در وقت خفتن به نزد پدر خود آمدند گريان ، و پيراهن خون آلود يوسف را آوردند و گفتند: اى پدر! ما رفتيم كه گرو بدويم و يوسف را نزد متاع خود گذاشتيم ، پس گرگ او را دريد، و تو باور نمى كنى سخن ما را هر چند ما راستگويان باشيم . و پيراهن يوسف را آوردند با خون دروغى .
يعقوب عليه السلام فرمود: بلكه زينت داده است براى شما نفسهاى شما امرى را، پس من صبر جميل مى كنم و از خدا يارى مى جويم بر صبر كردن بر آنچه شما مى گوئيد از امر يوسف ، پس يعقوب فرمود: چه بسيار شديد بوده است غضب اين گرگ بر يوسف ، و چه مهربان بوده است به پيراهن او كه يوسف را را خورده است و پيراهنش را ندريده است ! !
پس اهل آن قافله يوسف را بسوى مصر بردند و او را به عزيز مصر فروختند، عزيز مصر چون حسن و جمال او را ديد، و نور عظمت و جلال در جبين او مشاهده نمود، به زن خود زليخا سفارش كرد كه : گرامى دار جاى او را - يعنى منزلت او را - شايد كه او نفعى بخشد به ما، يا او را به فرزندى خود بگيريم .
و عزيز فرزند نداشت ، پس گرامى داشتند يوسف را و تربيت كردند، و چون به حد بلوغ رسيد، زن عزيز عاشق او شد، و هيچ زنى نظر به يوسف نمى افكند مگر آنكه از عشق او بى تاب مى شد، و هيچ مردى او را نمى ديد مگر آنكه از محبت او بى قرار مى گرديد، و روى نورانيش مانند ماه شب چهارده بود.
و زليخا سعى كرد كه يوسف را بسوى خود مايل نمايد و با او همخوابه گردد، تا آنكه روزى درها به روى او بست و گفت : زود بيا كام مرا روا كن .
يوسف فرمود: پناه به خدا مى برم از آن عمل قبيح كه مرا به آن مى خوانى ، بدرستى كه عزيز مرا تربيت كرده است و محل مرا نيكو گردانيده است ، بدرستى كه خدا رستگار نمى گرداند ستمكاران را.
پس در يوسف در آويخت ، و در آن حال يوسف صورت يعقوب را در كنار خانه ديد كه انگشت خود را به دندان مى گزد و مى گويد: اى يوسف ! تو را در آسمان از پيغمبران نوشته اند، مكن كارى كه در زمين تو را از زناكاران بنويسند.(75)
و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون زليخا قصد يوسف عليه السلام كرد، بتى در آن خانه بود، برخاست و جامه اى بر روى آن بت انداخت ، يوسف به او فرمود: چه مى كنى ؟
گفت : جامه بر روى اين بت مى اندازم كه ما را در اين حال نبيند، كه من از او شرم مى كنم .
فرمود: تو شرم مى كنى از بتى كه نه مى شنود و نه مى بيند، و من شرم نكنم از پروردگار خود كه بر هر آشكار و نهان مطلع است ؟!
پس برجست و دويد زليخا از عقب او دويد، در اين حال عزيز در خانه به ايشان رسيد، زليخا به عزيز گفت : چيست جزاى كسى كه اراده بدى نسبت به اهل تو كند مگر اينكه او را به زندان فرستى يا او را به عذاب درد آوردنده معذب گردانى ؟!
يوسف به عزيز گفت : او اين اراده بد نسبت به من كرد.
و در آن خانه طفلى در گهواره بود، خدا يوسف را الهام كرد كه به عزيز فرمود: از اين طفل كه در گهواره است بپرس تا او شهادت دهد كه من خيانتى نكرده ام .
چون عزيز از طفل سؤ ال كرد، حق تعالى طفل را در گهواره براى يوسف به سخن آورد و گفت : اگر پيراهن يوسف از پيش رو دريده شده است پس زليخا راست مى گويد و يوسف از دروغگويان است ، و اگر پيراهن او از عقب دريده شده است پس زليخا دروغ مى گويد و يوسف از راستگويان است .
چون عزيز نظر به پيراهن يوسف كرد ديد از عقب دريده شده است ، به زليخا گفت : اين از مكر شماست بدرستى كه مكر شما عظيم است ، پس به يوسف گفت : از اين سخن در گذر و اين حرف را مخفى دار كه كسى از تو نشنود، و به زليخا گفت : استغفار كن براى گناه خود، بدرستى كه تو از خطاكاران بودى .
پس آن خبر در مصر شهرت يافت و زنان قصه زليخا را ذكر مى كردند و او را ملامت مى كردند، چون آن خبر به زليخا رسيد، سركرده هاى آن زنان را طلبيد و مجلسى براى ايشان آراست و به دست هر يك از ايشان ترنجى و كاردى داد و گفت : اين ترنج را پاره كنيد، و در آن حال يوسف را داخل آن مجلس كرد، چون زنان را نظر بر جمال يوسف عليه السلام افتاد دست را از ترنج نشناختند و دستهاى خود را پاره پاره كردند، پس زليخا به ايشان گفت كه : مرا معذور داريد، اين است آنكه مرا ملامت مى كرديد در محبت او، و من او را بسوى خود خوانده ام و او امتناع مى نمايد، و اگر نكند من او را به آن امر مى كنم هر آينه او را به زندان فرستم به خوارى .
پس اين روز به شب نرسيد كه هر يك از آن زنان بسوى يوسف عليه السلام فرستادند و يوسف را بسوى خود خواندند، پس حضرت يوسف دلتنگ شد و با خدا مناجات كرد كه : پروردگارا! زندان رفتن محبوبتر است بسوى من از آنچه زنان مرا بسوى آن مى خوانند، و اگر تو مكر ايشان را از من نگردانى ، ميل بسوى ايشان خواهم كرد و از بى خردان خواهم بود. پس حق تعالى دعاى او را مستجاب گردانيد و حيله ها و مكرهاى آن زنان را از او دفع كرد، و زليخا امر كرد كه يوسف را به زندان بردند، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((ايشان را به خاطر رسيد بعد از آن آيتها كه بر پاكى دامن يوسف مشاهده كردند، كه او را به زندان فرستند تا مدتى )).(76)(77)
حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: آن آيتها، گواهى طفل در گهواره بود، و پيراهن دريده يوسف عليه السلام از عقب ، و دويدن يوسف و زليخا از عقب او.
چون يوسف قبول قول زليخا نكرد، حيله ها برانگيخت تا شوهرش يوسف عليه السلام را به زندان فرستاد، و با يوسف داخل زندان شدند دو جوان از غلامان پادشاه كه يكى خباز او بود و ديگرى ساقى او.(78)
و به روايت ديگر، پادشاه دو كس را به يوسف عليه السلام موكل گردانيد كه او را محافظت نمايند، چون داخل زندان شدند به يوسف گفتند كه : تو چه صناعت دارى ؟
گفت : من تعبير خواب مى دانم .
پس يكى از ايشان گفت كه : من در خواب ديدم انگور براى شراب مى فشردم .
يوسف گفت كه : از زندان بيرون خواهى رفت و ساقى پادشاه خواهى شد، و منزلت تو نزد او بلند خواهد گرديد.
پس ديگرى كه خباز بود گفت : من در خواب ديدم كه نانى چند در ميان كاسه بود، بر سر گرفته بودم ، مرغان مى آمدند از آن مى خوردند - و او دروغ گفت ، اين خواب را نديده بود -.
پس يوسف عليه السلام به او گفت كه : پادشاه تو را مى كشد و بر دار مى كشد، و مرغان از مغز سر تو خواهند خورد.
پس آن مرد انكار كرد و گفت : من خوابى نديده بودم .
يوسف عليه السلام گفت : آنچه به شما گفتم واقع خواهد شد.
و پيوسته يوسف عليه السلام نيكى به اهل زندان مى كرد، و بيماران ايشان را پرستارى مى نمود، و محتاجان را اعانت مى كرد، و بر اهل زندان جا را گشايش مى داد، پس پادشاه طلبيد آن كسى كه در خواب ديده بود كه انگور براى شراب مى فشرد كه از زندان نجات دهد، حضرت يوسف عليه السلام به او گفت كه : چون نزد پادشاه بروى مرا نزد او ياد كن ؛ شيطان از خاطر او فراموش كرد كه او را نزد پادشاه ياد كند، و سالها بعد از آن يوسف در زندان ماند.(79)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : جبرئيل به نزد حضرت يوسف آمد و گفت : اى يوسف ! خداوند عالميان تو را سلام مى رساند و مى گويد كه : كى تو را نيكوترين خلق خود گردانيد؟
پس يوسف عليه السلام فرياد برآورد و پهلوى روى خود را به زمين گذاشت و گفت : تو اى پروردگار من .
پس جبرئيل گفت : خدا مى فرمايد: كى تو را بسوى پدرت محبوب گردانيد از ميان برادران تو؟
پس حضرت يوسف فغان برآورد و پهلوى روى خود را بر زمين گذاشت و گفت : تو اى پروردگار من .
جبرئيل گفت كه : مى فرمايد: كى تو را از چاه بيرون آورد بعد از آنكه تو را در چاه انداخته بودند، و يقين به هلاك خود كرده بودى ؟
پس يوسف عليه السلام فغان برآورد و پهلوى روى خود را بر زيمن گذاشت و گفت : تو اى پروردگار من .
جبرئيل گفت : بدرستى كه پروردگار تو عقوبتى براى تو قرار داده است ، براى آنكه استغاثه بغير او كردى ، پس بمان در زندان چندين سال .
چون مدت منقضى شد و رخصت دادند او را كه دعاى فرج را بخواند، پهلوى روى خود را بر زمين گذاشت و گفت : اللهم ان كانت ذنوبى قد اخلقت وجهى عندك فانى اتوجه اليك بوجه آبائى الصالحين ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب يعنى : ((خداوندا! اگر بوده باشند گناهان من كه كهنه كرده باشند روى مرا نزد تو، پس بدرستى كه من متوجه مى شوم بسوى تو به روى پدران شايسته خودم ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب ))، پس خدا او را فرج داد و از زندان نجات بخشيد.
راوى گفت : فداى تو شوم ! آيا ما هم اين دعا را بخوانيم ؟
فرمود: مثل اين دعا را بخوانيد و بگوئيد: اللهم ان كانت ذنوبى قد اخلقت وجهى عندك فانى اتوجه اليك بنبيك نبى الرحمة صلى الله عليه و آله و على و فاطمة و الحسن و الحسين و الائمة عليهم السلام .(80)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : پادشاه خوابى ديد و به وزيران خود گفت كه : من در خواب ديدم هفت گاو فربه را كه مى خوردند آنها را هفت گاو لاغر، و هفت خوشه سبز ديدم كه هفت خوشه خشك بر آنها پيچيدند و غالب شدند بر آنها، پس گفت : اى گروه ! مرا فتوى دهيد در خوابى كه ديده ام اگر تعبير خواب مى توانيد كرد.
ايشان ندانستند تعبير آن خواب را و گفتند: اين از خوابهاى پريشان است ، و ما تعبير اين خوابهاى پريشان را نمى دانيم . پس آن كسى كه يوسف عليه السلام تعبير خواب او كرده بود، چون از زندان نجات يافت يوسف عليه السلام از او التماس كرده بود كه او را به ياد پادشاه بياورد، در اين وقت نزد پادشاه ايستاده بود، بعد از آنكه هفت سال از وقت زندان بيرون آمدن او گذشته بود يوسف عليه السلام به ياد او آمد، به پادشاه عرض كرد كه : من شما را خبر مى دهم ، پس مرا بفرستيد به زندان تا از يوسف تعبير اين خواب را معلوم كنم .
چون به نزد يوسف آمد گفت : اى يوسف ! اى بسيار راستگو و راست كردار! فتوى ده ما را در هفت گاو فربه كه بخورد آنها را هفت گاو لاغر، و هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه خشك ، تعبير اين خواب را بگو شايد كه من برگردم بسوى پادشاه و اصحاب او و خبر دهم ايشان را، شايد كه ايشان بدانند فضيلت و بزرگوارى تو را با تعبير خواب .
حضرت يوسف عليه السلام فرمود: بايد زراعت كند هفت سال پياپى با نهايت اهتمام ، پس آنچه درو كنيد در اين سالها در خوشه خود بگذاريد و خرد مكنيد، تا كرم در آن نيفتد و ضايع نشود، مگر به قدرى كه در آن سالها بخوريد، پس بيايد بعد از اين هفت سال ، هفت سال ديگر قحط شديد در آنها باشد كه خورده شود در اين سالهاى قحط آنچه در آن هفت سال پيش ذخيره كرده باشيد، پس بيايد بعد از اين هفت سال ، سالى كه باران براى مردم بسيار ببارد و ميوه و حاصل فراوان گردد.
پس آن شخص برگشت و بسوى پادشاه آمد و آنچه حضرت يوسف عليه السلام فرموده بود عرض كرد، پادشاه گفت كه : بياوريد يوسف را به نزد من .
چون آن رسول بسوى حضرت يوسف عليه السلام برگشت ، يوسف گفت : برو به نزد پادشاه و بپرس از او كه : چون بود حال آن زنانى كه زليخا حاضر كرده بود و چون مرا ديدند دستهاى خود را بريدند؟ بدرستى كه پروردگار من به مكرهاى ايشان داناست ، يعنى بگو كه آن زنان را بطلبد و حال من و زليخا را از ايشان معلوم كند، كه ايشان مطلعند بر آنكه من به اين سبب به زندان آمدم كه تكليف زليخا و ايشان را قبول نكردم .
پس عزيز فرستاد آن زنان را طلبيد و از ايشان سؤ ال نمود كه : چون بود قصه و كار شما در هنگامى كه يوسف را بسوى خود تكليف مى كرديد؟
گفتند: تنزيه مى كنيم خدا را، و ندانستيم از يوسف هيچ امر بدى .
پس زليخا گفت كه : در اين وقت حق ظاهر گرديد، و من او را بسوى خود مى خواندم ، و او از جمله راستگويان بود.
پس حضرت يوسف گفت كه : غرض من آن بود كه عزيز بداند من در غيبت او به او خيانت نكرده ام ، بدرستى كه خدا هدايت نمى كند مكر خيانت كنندگان را، و برى نمى دانم نفس خود را از بدى ، بدرستى كه نفس من بسيار امر كننده است به بدى مگر در وقتى كه رحم كند پروردگار من ، بدرستى كه پروردگار من آمرزنده و مهربان است .
پس عزيز گفت : بياوريد يوسف را به نزد من تا او را از براى خود برگزينم . پس يوسف عليه السلام به نزد او آمد، نظرش بر حضرت يوسف افتاد و با او سخن گفت ، و انوار رشد و نيكى و صلاح و عقل و دانائى از غره ناصيه او مشاهده كرد، گفت : بدرستى كه تو امروز نزد ما صاحب منزلت و مقرب و امينى ، هر حاجت كه دارى از من بطلب .
يوسف گفت : مرا امين گردان بر خزينه ها و انبارهاى زمين مصر كه جميع حاصل زراعتهاى آن در تصرف من باشد، بدرستى كه من حفظ كننده و نگاهدارنده و دانايم كه به چه مصرف صرف كنم .
پس عزيز مصر جميع حاصلهاى مصر را در تصرف آن حضرت گذاشت ، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((چنين تمكين و اقتدار داديم از براى يوسف در زمين مصر كه هر جا خواهد قرار گيرد و به هر طرف حكمش جارى باشد، مى رسانيم به رحمت خود هر كه را خواهيم در دنيا و آخرت ، و ضايع نمى گردانيم مزد نيكوكاران را، و بتحقيق كه مزد آخرت بهتر است از براى آنها كه ايمان آورده اند و پرهيزكارند)).(81)
پس امر كرد يوسف عليه السلام كه انبارها را از سنگ و ساروج بنا كردند، و امر كرد كه زراعتهاى مصر را درو كردند و به هر كس به قدر قوت او داد و باقى را در خوشه گذاشت و خرد نكرد و در انبارها ضبط كرد، و مدت هفت سال چنين مى كرد.
چون سالهاى خشكسالى و قحط درآمد آن خوشه ها را كه ضبط كرده بود بيرون مى آورد و به آنچه مى خواست مى فروخت ، و ميانه او و پدرش هيجده روز راه بود، و مردم از اطراف عالم بسوى مصر مى آمدند كه از يوسف عليه السلام طعام بگيرند.
و يعقوب و فرزندانش بر باديه فرود آمده بودند كه در آنجا مقل (82) بسيار بود، پس برادران يوسف قدرى از آن مقل گرفتند و بسوى مصر بار بستند كه آذوقه از مصر بياورند. و يوسف عليه السلام خود متوجه فروختن مى شد و به ديگرى نمى گذاشت ، چون برادران يوسف عليه السلام به نزد او آمدند ايشان را شناخت و ايشان او را نشناختند، و آنچه مى خواستند به ايشان داد، و در كيل احسان نمود نسبت به ايشان ، پس به ايشان گفت : كيستيد شما؟ گفتند: ما فرزندان يعقوبيم ، او پسر اسحاق است و او پسر ابراهيم خليل خداست كه نمرود او را به آتش انداخت و نسوخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.
فرمود: چون است حال پدر شما و چرا او نيامده است ؟
گفتند: مرد پير ضعيفى است .
فرمود: آيا شما را برادرى ديگر هست ؟
گفتند: برادر ديگر داريم كه از پدر ماست و از مادر ديگر است .
فرمود: چون بسوى من برگرديد بار ديگر، آن برادر را با خود بياوريد، آيا نمى بينيد كه من وفا مى كنم كيل را، و نيكو رعايت مى كنم هر كه را بسوى من مى آيد، پس اگر آن برادر را با خود نياوريد كيلى نخواهد بود شما را نزد من ، و شما را نزديك خود نخواهم طلبيد. گفتند: به هر حيله كه هست پدرش را راضى خواهيم كرد و در اين باب تقصير نخواهيم كرد.
يوسف عليه السلام به ملازمان خود فرمود كه : آن متاعى كه ايشان براى قيمت طعام آورده بودند، بى خبر از ايشان در ميان بارهاى ايشان بگذاريد، شايد چون به اهل خود برگردند و بار خود را بگشايند و ببينند كه متاع ايشان را پس داده ايم بسوى ما باز برگردند.
چون برادران حضرت يوسف عليه السلام بسوى پدر خود برگشتند گفتند: اى پدر! عزيز مصر گفته است كه اگر برادر خود را با خود نبريم طعام به ما كيل نكند، پس بفرست با ما برادر ما را تا طعام از او بگيريم ، بدرستى كه ما محافظمت كننده ايم او را.
ححضرت يعقوب گفت : آيا امين گردانم شما را بر او چنانچه امين گردانيدم شما را به برادر او پيشتر؟! پس خدا نيكو حفظ كننده اى است ، و او رحم كننده ترين رحم كنندگان است .
پس متاعهاى خود را گشودند، يافتند سرمايه خود را كه براى خريدن طعام برده بودند كه به ايشان پس داده اند در ميان بارهاى ايشان گذاشته اند.
گفتند: اى پدر! زياده از اين احسان نمى باشد كه عزيز نسبت به ما كرده است ، اينك متاع ما را به ما پس داده است ، و از ما قيمت قبول نكرده است ، اگر برادر ما را همراه بفرستى آذوقه از براى اهل خود مى آوريم و برادر خود را حفظ مى كنيم ، و به سبب بردن برادر خود يك شتر بار زياده مى گيريم ، و آنچه آورده ايم طعامى است اندك ، وفا به آذوقه ما نمى كند.
حضرت يعقوب عليه السلام فرمود: هرگز او را با شما نفرستم تا بدهيد به من عهدى از جانب حق تعالى ، و سوگند به خدا بخوريد كه البته او را براى من بياوريد مگر آنكه امرى روى دهد كه اختيار از دست شما به در رود. پس ايشان سوگند خوردند، يعقوب عليه السلام فرمود: خدا بر آنچه ما گفتيم گواه و مطلع است ، پس چون ايشان خواستند كه بيرون روند يعقوب عليه السلام به ايشان گفت : اى فرزندان من ! همه از يك در داخل مشويد مبادا شما را چشم بزنند، و از درهاى متفرق داخل شويد، و من دفع نمى توانم كرد از شما آنچه خدا از براى شما مقدر كرده است ، حكم نيست مگر از براى او، بر او توكل كنندگان باشيد.
و چون برادران داخل شدند نزد حضرت يوسف چنانچه پدر ايشان وصيت كرده بود، هيچ فايده نبخشيد هر تدبيرى كه حضرت يعقوب عليه السلام براى ايشان كرده بود كه قضاى خدا را از ايشان دفع كند مگر آنكه يعقوب عليه السلام خوفى كه در نفس او بود بر بنيامين فرزند خود اظهار نمود، بدرستى كه او صاحب علم و دانا بود، و مى دانست كه تدابير او مانع تقدير خدا نمى گردد و ليكن اكثر مردم نمى دانند.
چون ايشان از نزد حضرت يعقوب عليه السلام بيرون رفتند، بنيامين با ايشان چيزى نمى خورد و همنشينى نمى كرد و سخن نمى گفت ، چون به خدمت حضرت يوسف عليه السلام رسيدند و سلام كردند، چشم حضرت يوسف به برادرش بنيامين افتاد و به ديدن او شاد شد، چون ديد كه دور از ايشان نشسته است گفت : تو برادر ايشانى ؟
گفت : بلى .
فرمود: چرا با ايشان ننشسته اى ؟
بنيامين گفت : از براى اينكهك برادرى داشتم كه از پدر و مادر با من يكى بود، ايشان او را با خود بردند و او را برنگردانيدند، دعوى كردند كه گرگ او را خورد، پس من به سوگند بر خود لازم گردانيدم كه در هيچ امرى با ايشان مجتمع نشوم تا زنده باشم .
يوسف عليه السلام پرسيد: آيا زن خواسته اى ؟
گفت : بلى .
فرمود كه : فرزند از براى تو بهم رسيده است ؟
گفت : بلى .
فرمود: چند فرزند بهم رسانيده اى ؟
گفت : سه پسر.
فرمود: چه نام كرده اى ايشان را؟
گفت : يكى را گرگ نام كرده ام ، و يكى را پيراهن ، و يكى را خون !
فرمود: چگونه اين نامها را اختيار كرده اى ؟
گفت : از براى اينكه فراموش نكنم برادر خود را، هرگاه كه يكى از ايشان را بخوانم برادر خود را بياد آورم .
پس حضرت يوسف عليه السلام به برادران خود گفت كه : بيرون رويد؛ و بنيامين را پيش خود نگاه داشت و ايشان بيرون رفتند، و بنيامين را به نزد خود طلبيد و گفت : من برادر توام يوسف ، پس غمگين مباش به آنچه ايشان كردند و گفت كه : مى خواهم تو را نزد خود نگاهدارم .
بنيامين گفت : برادران نمى گذارند مرا، زيرا كه پدرم عهد و پيمان خدا از ايشان گرفته است كه مرا بسوى او برگردانند.
يوسف گفت كه : من چاره اى در اين باب مى كنم و حيله بر مى انگيزم ، پس آنچه ببينى انكار مكن و برادران را خبر مده .
چون حضرت يوسف عليه السلام طعام را به ايشان داد و احسان فراوانى نسبت به ايشان بعمل آورد، به بعضى از ملازمان خود فرمود: اين صاع را در ميان بار بنيامين بگذاريد - و آن صاعى بود از طلا كه به آن كيل مى كردند - پس آن را در ميان بار بنيامين گذاشتند به نحوى كه برادران بر آن مطلع نشدند.
چون ايشان بار كردند، حضرت يوسف عليه السلام فرستاد و ايشان را نگاهداشت ، پس امر فرمود منادى را كه ندا كرد در ميان ايشان كه : اى گروه اهل قافله شما دزدانيد.
پس برادران حضرت يوسف عليه السلام آمدند و پرسيدند كه : چه چيز از شما ناپيدا شده است ؟
ملازمان يوسف عليه السلام گفتند كه : صاع پادشاه پيدا نيست ، و هر كه آن را بياورد يك شتر بار به او مى دهيم و ما ضامنيم كه به او برسانيم .
پس برادران به حضرت يوسف گفتند كه : بخدا سوگند كه شما مى دانيد كه ما نيامده بوديم كه افساد كنيم در زمين ، و نبوديم ما دزدان .
حضرت يوسف عليه السلام فرمود كه : پس چيست جزاى كسى كه صاع به نزد او ظاهر شود و اگر شما دروغگو باشيد؟
گفتند: جزاى او آن است كه او را به بندگى نگاه دارى ، چنين جزا مى دهيم ستمكاران را. و در شريعت حضرت يعقوب عليه السلام چنين بود كه هر كه دزدى مى كرد او را به بندگى مى گرفتند.
پس ، از براى دفع تهمت ، حضرت يوسف عليه السلام فرمود كه اول بارهاى برادران را بكاوند پيش از بار بنيامين ، و چون به بار بنيامين رسيدند صاع در ميان بار او ظاهر شد، پس بنيامين را گرفتند و حبس كردند.
و از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : چگونه حضرت يوسف فرمود كه ندا كنند اهل قافله را كه شما دزدانيد و حال آنكه ايشان دزدى نكرده بودند؟
فرمود كه : آنها دزدى نكرده بودند و حضرت يوسف عليه السلام دروغ نگفت ، زيرا كه غرض حضرت يوسف آن بود كه : شما يوسف را از پدرش دزديديد.
پس برادران حضرت يوسف گفتند كه : اگر بنيامين دزدى كرد، برادر او يوسف نيز پيشتر دزدى كرده بود.
پس حضرت يوسف عليه السلام تغافل نمود، جواب ايشان نگفت و در خاطر خود فرمود: بلكه شما بدكرداريد چنانچه يوسف را از پدر دزديديد، و خدا داناتر است به آنچه شما مى گوئيد.
پس برادران همگى جمع شدند و از بدن ايشان خون زرد مى چكيد و با حضرت مجادله مى كردند در نگاهداشتن برادرش ، و عادت فرزندان يعقوب عليه السلام چنين بود كه هرگاه غضب بر ايشان مستولى مى شد موهاى ايشان از جامه ها بيرون مى آمد و از سر آن موها خون زرد مى ريخت . پس گفتند به حضرت يوسف كه : اى عزيز! بدرستى كه او را پدرى هست پير و سالدار، پس بگير يكى از ما را به جاى او، بدرستى كه مى بينيم تو را از نيكوكاران ، پس رها كن او را.
يوسف عليه السلام گفت : معاذ الله ! پناه به خدا مى برم از آنكه بگيريم كسى را جز آن كه متاع خود را نزد او يافته ام - و نگفت : مگر كسى كه متاع ما را دزديده است ، تا دروغ نگفته باشد - زيرا كه اگر ديگرى را بگيريم از ستمكاران خواهيم بود.
چون نااميد شدند از برادر خود، خواستند كه بسوى پدر خود برگردند، برادر بزرگ ايشان با سركرده ايشان - كه به يك روايت لاوى بود، و به روايت ديگر يهودا، و بنا بر مشهور شمعون بود،(83) و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه يهودا بود(84)- گفت به ايشان كه : مگر نمى دانيد كه پدر شما از شما پيمان خدا گرفت در باب اين فرزند، و پيشتر تقصير كرديد در باب يوسف ، پس برگرديد شما بسوى پدر خود اما من نمى آيم بسوى او، و از زمين مصر به در نمى روم تا رخصت دهد مرا پدر من يا خدا حكم كند از براى من كه برادر خود را از ايشان بگيرم و او بهترين حكم كنندگان است . پس به ايشان گفت كه : برگرديد بسوى پدر خود و بگوئيد: اى پدر! بدرستى كه پسر تو دزدى كرد و ما گواهى نمى دهيم مگر به آنچه دانستيم ، و ما حفظ كننده غيب نبوديم ، و سؤ ال كن از اهل شهرى كه ما در آنجا بوديم و از اهل قافله كه در ميان ايشان بوديم ، و بدرستى كه ما راستگويانيم .
پس برادران يوسف عليه السلام بسوى پدر خود برگشتند و يهودا در مصر ماند و به مجلس حضرت يوسف عليه السلام حاضر شد و در باب بنيامين سخن بسيار گفت تا آنكه آوازها بلند شد و يهودا به غضب آمد، و بر كتف يهودا موئى بود كه چون به غضب مى آمد آن مو بلند مى شد و خون از آن مى ريخت و ساكن نمى شد تا يكى از فرزندان يعقوب دست بر او بگذارد؛ چون حضرت يوسف ديد كه خون از موى او جارى شد و در پيش يوسف عليه السلام طفلى از فرزندان او بازى مى كرد و در دستش رمانه اى از طلا بود كه با آن بازى مى كرد، حضرت يوسف رمانه را از او گرفت و به جانب يهودا گردانيد، چون طفل از پى رمانه رفت كه آن را بگيرد دستش بر يهودا خورد و غضب او ساكن گرديد، پس يهودا به شك افتاد و طفل رمانه را گرفت و بسوى حضرت يوسف برگشت .
afsanah82
11-04-2010, 04:17 PM
باز سخن ميان يهودا و يوسف عليه السلام بلند شد تا آنكه يهودا به غضب آمد و موى كتفش برخاست و خون از آن جارى شد، و باز يوسف عليه السلام رمانه را انداخت و طفل از پى آن رفت و دستش بر يهودا خورد و غضبش ساكن شد؛ تا سه مرتبه چنين كرد، پس يهودا گفت : مگر در اين خانه كسى از فرزندان يعقوب هست ؟!
چون برادران يوسف عليه السلام به نزد يعقوب عليه السلام برگشتند و قصه بنيامين را نقل كردند فرمود كه : بلكه نفس شما براى شما امرى را زينت داده است و از عمل شما او به حبس افتاده است و اگر نه عزيز چه مى دانست كه دزد را براى دزدى او به بندگى مى بايد گرفت ، پس صبر جميل مى كنم شايد كه حق تعالى همه را براى من بياورد، بدرستى كه او دانا و حكيم است .
پس رو از ايشان گردانيد و گفت : زهى تاءسف بر يوسف . و سفيد شده بود ديده هاى او و نابينا گرديده بود از اندوه و گريه كردن بر يوسف عليه السلام و پر بود از خشم بر برادران ، و به ايشان اظهار نمى نمود.
منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : به چه حد رسيده بود حزن يعقوب عليه السلام بر يوسف عليه السلام ؟
فرمود: به اندوه هفتاد زن كه فرزندان ايشان مرده باشند، و فرمود كه : حضرت يعقوب عليه السلام نمى دانست گفتن ((انا لله و انا اليه راجعون )) را، پس به اين سبب گفت : ((وا اسفا على يوسف )).
پس برادران گفتند: بخدا سوگند كه ترك نمى كنى ياد كردن يوسف را تا آنكه مشرف بر هلاك گردى يا هلاك شوى .
حضرت يعقوب گفت كه : شكايت نمى كنم اندوه عظيم و حزن خود را مگر بسوى خدا، مى دانم از لطف و رحمت خدا آنچه شما نمى دانيد، اى فرزندان من ! برويد و تفحص كنيد از يوسف و برادرش و نااميد نشويد از رحمت خدا، بدرستى كه نااميد نمى شود از رحمت خدا مگر گروه كافران .
و به سند حسن روايت كرده است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند كه : حضرت يعقوب در وقتى كه به فرزندانش گفت : برويد و تفحص يوسف و برادر بكنيد، آيا مى دانست كه او زنده است ، و حال آنكه بيست سال از او مفارقت كرده بود و چشمهايش از بسيارى گريه بر او نابينا شده بود؟
فرمود كه : بلى مى دانست كه او زنده است ، زيرا كه دعا كرد از پروردگارش در سحر كه ملك موت را به نزد او فرستد، پس ملك موت بر او نازل شد با خوشترين بوى و نيكوترين صورتى ، حضرت يعقوب عليه السلام گفت : كيستى ؟
گفت : من ملك موتم كه از حق تعالى سؤ ال كردى كه مرا بسوى تو فرستد، چه حاجت به من داشتى اى يعقوب ؟
فرمود: خبر ده مرا كه ارواح را يك جا قبض مى كنى از اعوان خود يا متفرق مى گيرى ؟ گفت : بلكه متفرق مى گيرم .
پس حضرت يعقوب عليه السلام گفت كه : قسم مى دهم تو را به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب كه خبر دهى مرا كه آيا روح يوسف به تو رسيده است ؟
گفت : نه .
پس در آن وقت دانست كه او زنده است و با فرزندان خود گفت : اى فرزندان من ! برويد و تجسس و تفحص كنيد يوسف و برادرش را، و نااميد مشويد از رحمت خدا، بدرستى كه نااميد نمى شود از رحمت خدا مگر گروه كافران .
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه عزيز مصر به يعقوب عليه السلام نوشت كه : اينك پسر تو را - يعنى يوسف را - به قيمت كمى خريدم و او را بنده خود گردانيدم ، و پسر ديگر تو بنيامين متاع خود را نزد او يافتم و او را به بندگى گرفتم . پس هيچ چيز بر حضرت يعقوب عليه السلام دشوارتر نبود از اين نامه ، پس به رسول گفت : باش در جاى خود تا جواب نويسم ، و نوشت : ((بسم الله الرحمن الرحيم ، اين نامه اى است از يعقوب اسرائيل خدا پسر اسحاق ذبيح خدا پسر ابراهيم خليل خدا، اما بعد، پس فهميدم نامه تو را كه ذكر كرده بودى كه فرزند مرا خريده و به بندگى گرفته اى ، بدرستى كه بلا موكل است به فرزندان آدم ، بدرستى كه جدم حضرت ابراهيم را نمرود كه پادشاه روى زمين بود به آتش انداخت و نسوخت و حق تعالى بر او سرد و سلامت گردانيد، و پدرم اسحاق ، خدا جد مرا امر كرد كه او را به دست خود ذبح كند، پس خواست كه او را ذبح كند، خداوند فدا كرد او را به گوسفندى بزرگ ؛ و بدرستى كه من فرزندى داشتم كه هيچكس در دنيا محبوبتر نبود بسوى من از او، و نور ديده من بود، و ميوه دل من بود، پس برادرانش او را بيرون بردند و برگشتند و گفتند كه : گرگ او را خورد، پس از اين اندوه پشت من خم شد و از بسيارى گريه بر او ديده ام نابينا گرديده ، و برادرى داشت كه از مادر او بود و من انس مى گرفتم با او، و با برادرانش به نزد تو آمد كه از براى ما طعام بياورند، پس برگشتند و گفتند كه : صاع پادشاه را دزديده و تو او را حبس كرده اى ، و ما اهل بيتى نيستيم كه دزدى و گناهان كبيره لايق ما باشد، و من سؤ ال مى كنم از تو، و تو را سوگند مى دهم به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب كه منت گذارى بر من و تقرب جوئى بسوى خدا و او را به من برگردانى )).
چون حضرت يوسف عليه السلام نامه را خواند بر روى خود ماليد و بوسيد و بسيار گريست - و در روايت ديگر وارد شده است كه : چون نامه را گشود از گريه ضبط خود نتوانست كرد، پس برخاست داخل خانه شد، نامه را خواند بسيار گريست ، پس روى خود را شست و به مجلس آمد، باز گريه بر او غالب شد و به خانه برگشت و گريست ، باز روى خود را شست و بيرون آمد(85) - نظركرد بسوى برادران خود و گفت : آيا مى دانيد كه چه كرديد با يوسف و برادرش در وقتى كه جاهل و نادان بوديد؟
گفتند: مگر تو يوسفى ؟
فرمود كه : من يوسفم و اين برادر من است ، بتحقيق كه پروردگار منت گذاشت و انعام كرد بر ما، بدرستى كه هر كه پرهيزكارى و صبر نمايد بر بلاها پس بدرستى كه حق تعالى ضايع نمى گرداند مزد نيكوكاران را.
برادران گفتند: بدرستى كه خدا تو را اختيار كرده است بر ما در صورت و سيرت ، و ما خطاكاران بوديم در آنچه كرديم با تو.
يوسف عليه السلام فرمود كه : سرزنشى نيست بر شما امروز، مى آمرزد خدا شما را و او ارحم الراحمين است (86)، ببريد اين پيراهن مرا پس بيندازيد بر روى پدرم تا بينا گردد و شما با پدرم و اهل خود از زنان و فرزندان خود همه بيائيد بسوى من .
چون قافله از مصر روانه شد حضرت يعقوب عليه السلام فرمود: بدرستى كه من بوى يوسف را مى شنوم اگر نگوئيد كه خرف شده است و عقلش برطرف شده است .
گفتند آنها كه حاضر بودند: بخدا قسم كه در گمراهى قديم خود هستى در انتظار يوسف .
چون بشير آمد، پيراهن را بر روى يعقوب عليه السلام انداخت ، پس او بينا گرديد و فرمود: آيا نگفتم به شما كه من مى دانم از رحمت خدا آنچه شما نمى دانيد؟!
برادران گفتند: اى پدر ما! استغفار كن از براى ما گناهان ما را بدرستى كه ما خطاكاران بوديم .
فرمود: بعد از اين استغفار خواهم كرد از براى شما از پروردگار خود، بدرستى كه او آمرزنده و مهربان است . اين است ترجمه آيات .(87)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون رسول عزيز، نامه را از حضرت يعقوب عليه السلام گرفت و روانه شد، حضرت يعقوب عليه السلام دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت : يا حسن الصحبة يا كريم المعونة يا خيرا كله ائتنى بروح منك و فرج من عندك ، پس جبرئيل نازل شد و گفت : اى يعقوب ! مى خواهى تو را تعليم كنى دعائى چند كه چون بخوانى حق تعالى ديده ات را به تو برگرداند و پسرهايت را به تو برساند؟
گفت : بلى .
جبرئيل عليه السلام گفت : بگو يا من لا يعلم احد كيف هو الا هو، يا من سد الهواء بالسماء و كبس الارض على الماء و اختار لنفسه احسن الاسماء، ائتنى بروح منك و فرج من عندك ، پس هنوز طالع نشده بود كه پيراهن را آوردند و بر روى او افكندند، حق تعالى ديده او را روشن كرد و فرزندانش را به او برگردانيد.(88)
و باز روايت كرده است كه : چون عزيز امر كرد كه حضرت يوسف عليه السلام را به زندان بردند، حق تعالى علم تعبير خواب را به او الهام نمود، پس تعبير خوابهاى اهل زندان مى كرد؛ چون آن دو جوان خوابهاى خود را به او نقل كردند، و تعبير خوابهاى ايشان نمود و گفت به آن جوانى كه گمان داشت او نجات خواهد يافت كه : مرا ياد كن نزد پادشاه خود، در اين حال متوجه جناب مقدس الهى نشد و پناه به درگاه او نبرد، پس حق تعالى وحى نمود به او كه : كى نمود به تو آن خواب را كه ديدى ؟
يوسف عليه السلام گفت : تو اى پروردگار من .
فرمود: كى تو را محبوب گردانيد بسوى پدرت ؟
گفت : تو اى پروردگار من .
فرمود: كى قافله را بسوى چاه فرستاد كه تو را از آن چاه بيرون آورند؟
گفت : تو اى پروردگار من .
فرمود: كى تو را تعليم نمود آن دعائى را كه خواندى و به سبب آن از چاه نجات يافتى ؟
گفت : تو اى پروردگار من .
فرمود: كى زبان طفل را در گهواره گويا گردانيد تا عذر تو را بيان نمود؟
گفت : تو اى پروردگار من .
فرمود: كى علم تعبير خواب را به تو الهام نمود؟
گفت : تو اى پروردگار من .
فرمود كه : پس چگونه يارى بغير من جستى و از من يارى نطلبيدى و آرزو كردى از بنده اى از بندگان من كه تو را ياد كند نزد آفريده اى از آفريده هاى من كه در قبضه قدرت من است و پناه بسوى من نياوردى ؟ اكنون به سبب اين در زندان بمان چندين سال .
پس حضرت يوسف عليه السلام مناجات كرد كه : سؤ ال مى كنم از تو به حقى كه پدرانم بر تو دادند كه مرا فرجى كرامت فرمائى ، پس حق تعالى به او وحى نمود كه : اى يوسف ! كدام حق پدران تو بر من هست ؟! اگر پدرت آدم را مى گوئى ، او را به دست قدرت خود آفريدم و از روح برگزيده خود در او دميدم و او را در بهشت خود ساكن گردانيدم ، و امر كردم او را كه نزديك يك درخت از درختان بهشت نرود، پس مرا نافرمانى كرد، چون توبه كرد توبه او را قبول نمودم ؛ و اگر پدرت نوح را مى گوئى ، او را از ميان خلق خود برگزيدم و او را پيغمبر گردانيدم ، و چون قوم او او را نافرمانى كردند دعا كرد براى هلاك ايشان ، دعاى او را مستجاب كردم و قوم او را غرق كردم و او را و هر كه به او ايمان آورده بود در كشتى نجات دادم ؛ و اگر پدرت ابراهيم را مى گوئى ، او را خليل خود گردانيدم ، از آتش نجات بخشيدم و آتش نمرود را بر او سرد ساختم ؛ و اگر پدرت يعقوب را مى گوئى ، دوازده پسر به او بخشيدم ، و چون يكى را از نظر او غايب گردانيدم آنقدر گريست كه ديده ايش نابينا شد، و بر سر راهها نشست ومرا بسوى خلق من شكايت نمود، پس چه حق پدران تو بر من هست ؟
در آن حال جبرئيل عليه السلام گفت : اى يوسف ! بگو اساءلك بمنك العظيم و احسانك القديم يعنى : ((سؤ ال مى كنم از تو به حق نعمتهاى بزرگ تو و احسانهاى قديم تو))، چون اين را گفت ، عزيز آن خواب را ديد و باعث فرج او گرديد.(89)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : زندانبان به حضرت يوسف عليه السلام گفت : تو را دوست مى دارم .
حضرت يوسف فرمود كه : هيچ بلا به من نرسيد مگر از دوستى مردم ! عمه ام چون مرا دوست داشت ، مرا به دزدى متهم ساخت ! و چون پدرم مرا دوست داشت برادرانم از حسد، مرا به بلاها انداختند! و چون زليخا مرا دوست داشت به زندان افتادم !
و فرمود كه : حضرت يوسف عليه السلام در زندان به حق تعالى شكايت نمود كه : به چه گناه مستحق زندان شدم ؟
پس خدا وحى نمود بسوى او كه : تو خود اختيار نمودى زندان را در وقتى كه گفتى : پروردگارا! زندان را دوست تر مى دارم از آنچه مرا بسوى آن مى خوانند زنان ، چرا نگفتى كه عافيت محبوبتر است بسوى من از آنچه مرا بسوى آن مى خوانند.(90)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون برادران حضرت يوسف عليه السلام او را به چاه انداختند، جبرئيل در چاه بر او نازل شد و گفت : اى پسر! كى تو را در اين چاه انداخت ؟
يوسف عليه السلام گفت : برادران من براى قرب و منزلتى كه نزد پدر خود داشتم حسد مرا بردند و به اين سبب مرا در چاه انداختند.
جبرئيل گفت : مى خواهى از چاه بيرون روى ؟
يوسف عليه السلام گفت : اختيار من با خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب است .
جبرئيل گفت : خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب مى فرمايد كه اين دعا را بخوان : اللهم انى اساءلك بان لك الحمد كله لا اله الا انت الحنان المنان بديع السموات و الارض ذوالجلال و الاكرام صل على محمد و آل محمد و اجعل لى من امرى فرجا و مخرجا و ارزقنى من حيث احتسب و من حيث لا احتسب ، پس چون يوسف عليه السلام پروردگار خود را به اين دعا خواند، خدا او را از چاه نجات بخشيد و از مكر زليخا خلاصى داد و پادشاهى مصر را به او عطا كرد از جهتى كه گمان نداشت .(91)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون ابراهيم عليه السلام را در آتش انداختند، جبرئيل عليه السلام جامه اى از جامه هاى بهشت آورد و بر او پوشانيد كه گرما و سرما در او اثر نكند؛ چون ابراهيم عليه السلام را وقت مرگ رسيد در بازوبندى گذاشت و بر اسحاق عليه السلام بست ، و اسحاق بر يعقوب عليه السلام بست ، و چون يوسف عليه السلام متولد شد، يعقوب عليه السلام آن را در گردن يوسف آويخت و در گردن او بود و در آن حوالى كه بر او گذشت ، پس چون يوسف عليه السلام پيراهن را از ميان تعويذ بيرون آورد در مصر، يعقوب عليه السلام در فلسطين شام بوى آن را شنيد و گفت : من بوى يوسف را مى شنوم ، و آن همان پيراهن بود كه از بهشت آورده بودند.
راوى عرض كرد: فداى تو شوم ! آن پيراهن به كى رسيد؟
فرمود كه : به اهلش رسيد. پس فرمود كه : هر پيغمبرى كه علمى يا غير آن به ميراث گذاشت همه منتهى شد به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و از او به اوصياى او رسيد، و يعقوب عليه السلام در فلسطين بود و چون قافله از مصر روانه شد يعقوب عليه السلام بوى پيراهن را شنيد، و بو از آن پيراهن بود كه از بهشت آورده بودند، و آن ميراث به ما رسيده است و نزد ما است .(92)
و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السلام روايت كرده است كه حكم در ميان فرزندان يعقوب عليه السلام چنان بود كه اگر كسى چيزى را بدزدد او را به بندگى بگيرند، يوسف عليه السلام در وقتى كه طفل بود در نزد عمه خود مى بود، و عمه او، او را بسيار دوست مى داشت ، و اسحاق عليه السلام كمربندى داشت كه آن را به يعقوب عليه السلام پوشانيده بود، آن كمربند نزد خواهرش بود؛ چون يعقوب عليه السلام يوسف را از خواهرش طلبيد كه به نزد خود بياورد، خواهرش بسيار دلگير شد و گفت : بگذار كه او را خواهم فرستاد، پس كمربند را در زير جامه هاى يوسف عليه السلام بر كمر او بست ، و چون يوسف عليه السلام نزد پدرش آمد عمه اش آمد و گفت : كمربند را از من دزديده اند، تفحص كرد و از كمر يوسف عليه السلام گشود، پس گفت : يوسف كمربند مرا دزديده است ، من او را به بندگى مى گيرم ؛ و به اين حيله يوسف را به نزد خود برد، و اين بود مراد برادران يوسف كه گفتند در وقتى كه يوسف عليه السلام بنيامين را گرفت كه : اگر او دزدى كرد، برادر او هم پيش از او دزدى كرد.(93)
على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون برادران يوسف عليه السلام پيراهن را آوردند و بر روى يعقوب انداختند ديده هايش بينا شد و با ايشان گفت : نگفتم به شما كه من از خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد؟
پس ايشان گفتند: اى پدر! طلب آمرزش گناهان ما از پروردگار خود بكن كه ما خطا كرده بوديم .
گفت : بعد از اين طلب آمرزش خواهم كرد براى شما از پروردگار خود، بدرستى كه او آمرزنده و مهربان است .(94)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه تاءخير كرد ايشان را تا سحر كه دعا در سحر مستجاب است .(95)
و در روايت ديگر فرمود: تاءخير كرد تا سحر شب جمعه .(96)
پس روايت كرده است كه : چون يعقوب عليه السلام با اهل و فرزندانش داخل مصر شدند، يوسف عليه السلام بر تخت سلطنت نشست و تاج پادشاهى بر سر گذاشت و خواست كه پدرش او را بر اين حال مشاهده نمايد، چون يعقوب عليه السلام داخل مجلس يوسف عليه السلام شد و يعقوب و برادران يوسف همه به سجده افتادند، يوسف عليه السلام گفت : اى پدر! اين بود تاءويل آن خواب كه من ديده بودم پيشتر، خدا خواب مرا راست گردانيد و احسان كرد بسوى من كه مرا از زندان نجات بخشيد و به پادشاهى رسانيد، و شما را از باديه بسوى من حاضر گردانيد بعد از آنكه شيطان ميان من و برادرانم افساد كرده بود، بدرستى كه پروردگار من صاحب لطف و احسان است ، و آنچه را خود خواهد به لطف و تدبير بعمل مى آورد، بدرستى كه او دانا و حكيم است .(97)
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام على نقى عليه السلام پرسيدند: چگونه سجده كردند يعقوب و فرزندانش يوسف را و ايشان پيغمبران بودند؟
فرمود: آنها يوسف را سجده نكردند، بلكه سجده ايشان طاعت خدا بود و تحيت يوسف ، چنانچه سجده ملائكه براى آدم طاعت خدا بود و تحيت آدم بود، پس يعقوب و فرزندانش با يوسف عليه السلام همگى سجده شكر كردند براى خدا به شكرانه آنكه ايشان را با يكديگر جمع گردانيد، نمى بينى كه در آن وقت يوسف عليه السلام در مقام شكر گفت : پروردگارا! بتحقيق كه عطا كردى مرا از ملك و سلطنت و تعليم فرمودى مرا از تعبير خوابها - يا اعم از آن و ساير علوم - تو ياور و متكفل امور منى در دنيا و آخرت ، بميران مرا منقاد خود و به دين اسلام ، و ملحق گردان مرا به صالحان .(98)
باز على بن ابراهيم روايت كرده است كه : پس جبرئيل بر يوسف عليه السلام نازل شد و گفت : اى يوسف ! دست خود را بيرون آور، چون بيرون آورد، از ميان انگشتان او نورى خارج شد يوسف عليه السلام گفت : اى جبرئيل ! اين چه نور بود؟
گفت : اين پيغمبرى بود كه خدا از صلب تو بيرون كرد به سبب آنكه براى تعظيم پدر خود برنخاستى ، پس خدا نور پيغمبرى را از صلب يوسف بيرون برد كه فرزندان او پيغمبر نشوند و در فرزندان لاوى برادر او قرار داد، زيرا كه چون خواستند يوسف را بكشند لاوى گفت : مكشيد او را و در چاه بيندازيد، پس خدا به جزاى آنكه مانع كشتن آن حضرت شد پيغمبرى را در صلب او قرار داد، و همچنين در وقتى كه خواستند برادران بعد از حبس بنيامين بسوى پدر خود برگرداند لاوى گفت : از زمين مصر حركت نمى كنم تا رخصت دهد مرا پدر من يا خدا حكم كند براى من و او بهترين حكم كنندگان است ، حق تعالى اين سخن او را پسنديد و باعث ديگرى بر حصول پيغمبرى در اولاد او گرديد، پس پيغمبران بنى اسرائيل همه از اولاد لاوى پسر يعقوب عليه السلام بودند، و موسى عليه السلام نيز از فرزندان او بود، موسى بن عمران پسر يصهر بن فاهيث بن لاوى بود.
پس يعقوب عليه السلام به يوسف فرمود: اى فرزند! مرا خبر ده كه برادران با تو چه كردند در وقتى كه تو را از نزد من بيرون بردند؟
گفت : اى پدر! مرا معاف دار از اين امر.
يعقوب فرمود: اگر همه را نمى گوئى بعضى را بگو.
گفت : اى پدر! چون مرا به نزديك چاه بردند گفتند: پيراهن خود را بكن .
گفتم : اى برادران ! از خدا بترسيد و مرا برهنه مكنيد.
پس كارد بر روى من كشيدند و گفتند: اگر پيراهن را نمى كنى تو را مى كشيم .
پس بناچار آن را كندم و مرا عريان در چاه انداختند.
چون يعقوب اين را شنيد نعره اى زد و بيهوش شد، چون به هوش آمد فرمود: اى فرزند! ديگر بگو.
گفت : اى پدر! تو را قسم مى دهم به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب عليه السلام كه مرا معاف دارى ، پس او را معاف داشت .
و روايت كرده اند كه : در اثناى سالهاى قحط، عزيز مرد و زليخا محتاج شد به حدى كه از مردم سؤ ال مى كرد، و يوسف عليه السلام پادشاه شد و او را عزيز مى گفتند. مردم به زليخا گفتند: بر سر راه عزيز بنشين شايد بر تو رحم كند.
گفت : من شرم مى كنم از او.
چون مبالغه كردند بر سر راه يوسف عليه السلام نشست ، چون آن حضرت با كوكبه پادشاهى پيدا شد زليخا برخاست و گفت : منزه است آن خداوندى كه پادشاهان را به معصيت خود بنده گردانيد، و بندگان را به طاعت خود به پادشاهى رسانيد.
يوسف عليه السلام فرمود: تو زليخائى ؟
گفت : بلى .
پس فرمود كه او را به خانه آن حضرت بردند و در آن وقت زليخا بسيار پير شده بود، پس يوسف عليه السلام به او فرمود: آيا تو با من چنين و چنان نكردى ؟
عرض كرد: اى پيغمبر خدا! مرا ملامت مكن كه من مبتلا به سه چيز شده بودم كه هيچكس به آنها مبتلا نشده بود.
فرمود: آنها كدام بود ؟
عرض كرد: مبتلا شده بودم به محبت تو و خدا در دنيا نظير تو را خلق نكرده است در حسن و جمال ، و مبتلا شده بودم به اينكه در مصر زنى از من مقبولتر نبود و كسى مالش از من بيشتر نبود، و شوهر من عنين بود.
پس يوسف عليه السلام به او فرمود: چه حاجت دارى ؟
گفت : مى خواهم دعا كنى خدا جوانى مرا به من برگرداند.
آن حضرت دعا كرد و خدا او را به جوانى برگردانيد، و يوسف او را خواست و او باكره بود.(99)
تا اينجا روايت على بن ابراهيم بود، و بر اكثر مضامين آنچه روايت كرده است ، روايات معتبره بسيار وارد است كه ما براى اختصار ترك كرديم .
ابن بابويه رحمة الله به سند خود از وهب بن منبه روايت كرده است كه گفتن در بعضى از كتابهاى خدا ديدم كه : يوسف عليه السلام گذشت با لشكر خود بر زليخا و او بر مزبله اى نشسته بود، چون زليخا اسباب سلطنت و شوكت آن حضرت را مشاهده نمود گفت : حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه پادشاهان را به معصيت ايشان بنده گردانيد، و بندگان را به طاعت ايشان پادشاه گردانيد، محتاج شده ايم تصدق كن بر ما!
يوسف عليه السلام فرمود: نعمت خدا را حقير شمردن و كفران آن نمودن مانع دوامش مى گردد، پس بازگشت كن بسوى خدا تا چرك گناه را به آب توبه از تو بشويد، بدرستى كه محل استجابت دعا و شرط آن پاكيزگى دلها و صافى عملهاست .
زليخا گفت : هنوز در مقام توبه و انابه و تدارك گذشته ها بر نيامده ام ، و شرم مى كنم از خدا كه در مقام استعطاف در آيم و طلب رحمت از جناب مقدس او بنمايم ، و هنوز ديده آب خود را نريخته است و بدن اداى حق ندامت خود نكرده است و در بوته طاعات گداخته نشده است .
يوسف عليه السلام فرمود: پس سعى و اهتمام كن در توبه و شرايط آن كه راه عمل باز و تير دعا به هدف اجابت مى رسد، پيش از آنكه عدد ايام و ساعات عمر مقتضى شود و مدت حيات بسر آيد.
زليخا گفت : عقيده من نيز اين است و عنقريب خواهى شنيد - اگر بعد از من بمانى - سعى مرا.
پس آن حضرت فرمود پوست گاوى پر از طلا به او بدهند، زليخا گفت كه : قوت البته از جانب خدا مقدر است و مى رسد، و من فراوانى روزى و راحت عيش و زندگانى را نمى خواهم تا اسير سخط پروردگار خود گردم .
پس بعضى از فرزندان يوسف عليه السلام به آن حضرت عرض كرد: اى پدر! كى بود اين زن كه از براى او جگرم پاره پاره شد و دلم بر او نرم شد؟
فرمود: اين دابه فرح و شادى (100) است كه اكنون در دام انتقام خدا گرفتار است .
پس يوسف او را به عقد خود در آورد و چون همخوابه او گرديد او را باكره ديد! از او پرسيد: چگونه باكره ماندى و سالها شوهر داشتى ؟
گفت : شوهر من عنين بود و قادر بر مقاربت نبود.(101)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون زليخا بر سر راه يوسف عليه السلام نشست ، آن حضرت او را شناخت و فرمود: برگرد كه تو را غنى مى گردانم ، پس صد هزار درهم براى او فرستاد.(102)
و به سند معتبر منقول است كه : ابوبصير از حضرت صادق عليه السلام پرسيد كه : يوسف عليه السلام در چاه چه دعا خواند كه باعث نجات او شد؟
فرمود: چون يوسف را به چاه انداختند و از حيات خود نااميد گرديد عرض كرد: اللهم انى كانت الخطايا و الذنوب قد اخلقت وجهى عندك فلن ترفع لى اليك صوتا و لن تستجيب لى دعوة فانى اساءلك بحق الشيخ يعقوب فارحم ضعفه و اجمع بينى و بينه فقد علمت رقته على و شوقى اليه يعنى : ((خداوندا! اگر خطاها و گناهان البته كهنه كرده است روزى مرا نزد تو، پس بلند نمى كنى از براى من بسوى خود آوازى را، و مستجاب نمى گردانى از براى من دعائى را، پس بدرستى كه من سؤ ال مى كنم از تو به حق مرد پير، يعقوب ، پس رحم كن ضعف او را و جمع كن ميان من و ميان او، پس بتحقيق مى دانى رقت او را بر من و شوق مرا بسوى او)).
ابوبصير گفت : پس حضرت صادق عليه السلام گريست و فرمود: من در دعا مى گويم اللهم ان كانت الخطايا و الذنوب قد اخلقت وجهى عندك فلن ترفع لى اليك صوتا فانى اساءلك بك فليس كمثلك شى ء و اتوجه اليك بمحمد نبيك نبى الرحمة يا الله يا الله يا الله يا الله .
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: اين دعا را بخوانيد و بسيار بخوانيد كه من بسيار مى خوانم نزد شدتها و غمهاى عظيم .(103)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : جبرئيل به نزد يوسف عليه السلام آمد در زندان و گفت : بعد از هر نماز واجب سه نوبت اين دعا را بخوان : اللهم اجعل لى من امرى فرجا و مخرجا و ارزقنى من حيث احتسب و من حيث لا احتسب .(104)
و شيخ طوسى رحمة الله ذكر كرده است كه : حضرت يوسف عليه السلام در روز سوم ماه محرم از زندان خلاص شد.(105)
و ابن بابويه رحمة الله به سند معتبر از عبدالله بن عباس روايت كرده است كه : چون رسيد به آل يعقوب آنچه به ساير مردم رسيد از تنگى طعام ، يعقوب فرزندان خود را جمع كرد و به ايشان فرمود: اى فرزندان من ! شنيده ام كه در مصر طعام نيكو مى فروشند، و صاحبش مرد صالحى است كه مردم را حبس نمى كند و زود روانه مى كند، پس برويد و از او طعامى بخريد كه انشاء الله به شما احسان خواهد كرد. پس فرزندان يعقوب تهيه خود را گرفته و روانه شدند، چون وارد مصر شدند به خدمت يوسف عليه السلام رسيدند، آن حضرت ايشان را شناخت و ايشان او را نشناختند، پس از ايشان پرسيد: شما كيستيد؟
گفتند: ما فرزندان يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم خليل خدائيم ، و از كوه كنعان آمده ايم .
يوسف فرمود: پس شما فرزند سه پيغمبريد و شما صاحبان حلم و بردبارى نيستيد، و در ميان شما وقار و خشوع نيست ، شايد شما جاسوس بعضى از پادشاهان بوده باشيد و براى جاسوسى به بلاد من آمده باشيد.
گفتند: اى پادشاه ! ما جاسوس نيستيم و از اصحاب حرب نيستيم ، اگر بدانى پدر ما كيست هر آينه ما را گرامى خواهى داشت ، بدرستى كه او پيغمبر خداست و فرزند پيغمبران خداست و بسيار اندوهناك است .
يوسف فرمود: به چه سبب او را اندوه عارض شده است و حال آنكه او پيغمبر و پيغمبرزاده است و بهشت جايگاه اوست ، و او نظر مى كند به مثل شما پسران با اين بسيارى و توانايى شما شايد حزن او به سبب سفاهت و جهالت و دروغ و كيد و مكر شما باشد؟ گفتند: اى پادشاه ! ما بى خرد و سفيه نيستيم ، و اندوه او از جانب ما نيست ، و ليكن او پسرى داشت كه به حسب سن از ما كوچكتر بود و او را يوسف مى گفتند، روزى با ما به شكار بيرون آمد و گرگ او را خورد و از آن روز تا حال پيوسته غمگين و اندوهناك و گريان است .
يوسف فرمود: همه از يك پدر هستيد؟
گفتند: پدر ما يكى است و مادرهاى ما متفرق است .
فرمود: چرا پدر شما همه فرزندان خود را فرستاده است ، يكى را براى خود نگاه نداشته است كه مونس او باشد و از او راحت يابد؟
گفتند: يك برادر ما كه از ما خردسالتر بود نزد خود نگاه داشت .
فرمود: چرا او را از ميان شما اختيار كرد؟
گفتند: براى آنكه بعد از يوسف او را بيش از ما دوست مى دارد.
فرمود: من يكى از شما را نزد خود نگاه مى دارم و برويد شما به نزد پدر خود و سلام مرا به او برسانيد و بگوئيد به او كه آن فرزندى را كه مى گوئيد نزد خود نگاه داشته است براى من بفرستد تا خبر دهد مرا كه چه چيز باعث حزن او گرديده است ، و چرا پيش از وقت پيرى پير شده است ، و سبب گريه و نابينا شدن او چيست ؟
پس ايشان ميان خود قرعه زدند و قرعه به اسم شمعون بيرون آمد پس او را نگهداشت و طعام براى ايشان مقرر فرمود و ايشان را روانه كرد.
چون برادران ، شمعون را وداع كردند به ايشان گفت : اى برادران ! ببينيد كه من به چه امر مبتلا شدم و سلام مرا به پدرم برسانيد.
چون ايشان به نزد يعقوب عليه السلام آمدند سلام ضعيفى بر آن حضرت كردند.
فرمود: چرا چنين سلام ضعيفى كرديد، و چرا در ميان شما صداى خود شمعون را نمى شنوم ؟
گفتند: اى پدر ما! بسوى تو مى آئيم از نزد كسى كه ملكش از همه پادشاهان عظيمتر است ، و كسى مثل او نديده است در حكمت و دانائى و خشوع و سكينه و وقار، و اگر تو را شبيهى هست او شبيه توست ، و ليكن ما اهل بيتيم كه از براى بلا خلق شده ايم ، پادشاه ما را متهم كرد و گفت : من سخن شما را باور ندارم تا پدر شما بنيامين را براى من بفرستد و بگويد به او كه سبب حزنش و پيريش و گريه كردن و نابينا شدنش چيست .
يعقوب عليه السلام گمان كرد كه اين نيز مكرى است كه ايشان كرده اند كه بنيامين را از نزد او دور كنند، گفت : اى فرزندان من ! بد عادتى است عادت شما، به هر جهتى كه رفتيد يكى از شما كم مى شود، من او را با شما نمى فرستم .
چون فرزندان متاع خود را گشودند و ديدند كه متاعشان را در ميان طعام گذاشته اند و به ايشان برگردانيده اند به نزد يعقوب آمدند خوشحال و گفتند: اى پدر! كسى مثل اين پادشاه نديده است ، و از گناه بيش از همه كس پرهيز مى كند، اينك متاع ما را كه به قيمت طعام براى او برده بوديم به ما پس داده است از ترس گناه ، و ما اين سرمايه را مى بريم و آذوقه از براى اهل خود مى آوريم و برادر خود را حفظ مى كنيم و يك شتر بار از براى او آذوقه بيشتر مى گيريم .
يعقوب عليه السلام فرمود: مى دانيد كه بنيامين محبوبترين شماست بسوى من بعد از يوسف ، و انس من به او است و استراحت من از ميان شما به اوست ، او را با شما نمى فرستم تا پيمانى از خدا به من بدهيد كه او را بسوى من برگردانيد مگر آنكه شما را امرى رو دهد كه اختيار از دست شما بيرون رود، پس يهودا ضامن شد و ايشان بنيامين را با خود برداشته متوجه مصر شدند.
چون به خدمت يوسف عليه السلام رسيدند فرمود: آيا پيغام مرا به پدر خود رسانيديد؟
گفتند: بلى و جوابش را با اين پسر آورده ايم ، از او بپرس آنچه خواهى .
فرمود: اى پسر! پدرت چه پيغام فرستاده ؟
بنيامين گفت : مرا بسوى تو فرستاده است و تو را سلام مى رساند و مى گويد: بسوى من فرستادى و سؤ ال كردى از سبب حزن من ، و از سبب زود پير شدن من پيش از وقت پيرى ، و از سبب گريستن و نابينا شدن من ، بدرستى كه هر كه ياد آخرت بيشتر مى كند حزن و اندوهش بيشتر مى باشد، و زود پير شدن من به سبب ياد روز قيامت است ، و مرا گريانيد و ديده مرا سفيد گردانيد اندوه بر جيب من يوسف ، و خبر رسيد به من كه به اندوه من محزون شده اى و اهتمام در امر من نموده اى ، پس خدا تو را جزاى جليل و ثواب جميل عطا فرمايد، و احسان نمى كنى بسوى من به امرى كه مرا شادتر گرداند از آنكه فرزند من بنيامين را زود به نزد من فرستى كه او را بعد از يوسف از همه فرزندان خود دوست تر مى دارم ، پس انس دهم به او وحشت خود را و وصل نمايم به او تنهائى خود را، پس زود بفرست براى من آذوقه كه يارى جويم به آن بر امر عيال خود.
چون يوسف پيغام پدر خود را شنيد، گريه گلويش را گرفت و صبر نتوانست نمود، برخاست و داخل خانه شد و بسيار گريست ، پس بيرون آمد و امر فرمود كه براى ايشان طعام آوردند پس فرمود: هر دو تا كه از يك مادر باشند بر سر يك خوان بنشينند.
پس همه نشستند ولى بنيامين ايستاده بود، يوسف پرسيد كه : چرا نمى نشينى ؟
گفت : در ميان ايشان كسى نيست كه با او از يك مادر باشم .
آن حضرت به او فرمود: از مادر خود برادر نداشتى ؟
بنيامين گفت : داشتم .
فرمود: چه شد آن برادر تو؟
بنيامين گفت : اينها گفتند كه او را گرگ خورد.
فرمود: اندوه تو بر او به چه مرتبه رسيد؟
گفت : دوازده پسر بهم رسانيدم كه نام همه را از نام او اشتقاق كردم .
فرمود: بعد از چنين برادرى دست در گردن زنان درآوردى و فرزندان را بوسيدى ؟!
بنيامين گفت : پدر صالحى دارم ، او مرا امر كرد كه : زن بخواه شايد خدا از تو ذريتى بيرون آورد كه زمين را سنگين كنند به تسبيح خدا - و به روايت ديگر: به گفتن لا اله الا الله (106)-.
يوسف عليه السلام فرمود: بيا و بر سر خوان من بنشين .
برادران گفتند: خدا يوسف و برادرش را هميشه بر ما زيادتى مى دهد تا آنكه پادشاه او را بر سر خوان خود نشانيد.
پس آن حضرت فرمود كه صاع را در ميان بار بنيامين گذاشتند، و چون كاويدند در ميان بار او ظاهر شد و او را نگاه داشت .
چون برادران به نزد يعقوب عليه السلام آمدند و قصه را نقل كردند آن حضرت فرمود: پسر من دزدى نمى كند بلكه شما حيله كرده ايد در اين باب ، پس امر فرمود آنها را كه مرتبه ديگر بار بندند بسوى مصر و نامه اى به عزيز مصر نوشت و طلب عطف و مهربانى از او نمود، و سؤ ال كرد كه فرزندش را به او برگرداند.
چون برادران به خدمت يوسف رسيدند و نامه را به او دادند خواند، ضبط خود نتوانست كرد و گريه بر او مستولى شد، برخاست داخل خانه شد ساعتى گريست ، چون بيرون آمد برادران گفتند: اى عزيز مصر! فتوت و مرحمت كن كه دريافته است ما را و اهل ما را قحط و گرسنگى ، و آورده ايم مايه كمى ، پس نظر به مايه ما مكن و كيل تمام بده به ما، و تصدق كن بر ما - به پس دادن برادر ما يا به فراوان دادن طعام - بدرستى كه خدا اجر مى دهد تصدق كنندگان را.
يوسف فرمود: آيا مى دانيد كه چه كرديد با يوسف و برادرش در وقتى كه نادان بوديد؟ گفتند: مگر تو يوسفى ؟!
فرمود: منم يوسف و اين برادر من است ، خدا منت گذاشته بر من ، بدرستى كه هر كه پرهيزكار باشد و در بلاها صبر كند خدا ضايع نمى گرداند مزد نيكوكاران را.
پس امر فرمود برگردند به نزد يعقوب عليه السلام و فرمود كه : پيراهن مرا ببريد بر روى پدرم بيندازيد تا بينا گردد، و همه با اهل بيت او بيائيد به نزد من .
پس جبرئيل بر يعقوب نازل شد و گفت : اى يعقوب ! مى خواهى تو را تعليم كنم دعائى كه چون بخوانى خدا دو ديده ات را و دو نور ديده ات را به تو برگرداند؟
گفت : بلى .
جبرئيل گفت : بگو آنچه پدرت آدم گفت و خدا توبه اش را قبول فرمود: و آنچه نوح گفت و به سبب آن كشتى او بر جودى قرار گرفت و از غرق شدن نجات يافت ، و آنچه پدرت ابراهيم خليل الرحمن گفت در وقتى كه او را به آتش انداختند و به آن كلمات خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.
يعقوب گفت : اى جبرئيل ! آن كلمات كدام است ؟
گفت : بگو: پروردگارا! سؤ ال مى كنم از تو به حق محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام كه يوسف و بنيامين هر دو را به من برسانى ، و دو ديده ام را به من برگردانى . يعقوب عليه السلام هنوز اين دعا را تمام نكرده بود كه بشير آمد و پيراهن يوسف را بر روى او انداخت و بينا گرديد.(107)
و از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون يوسف عليه السلام داخل زندان شد دوازده ساله بود، و هيجده سال در زندان ماند و بعد از بيرون آمدن از زندان هشتاد سال زندگانى كرد، پس مجموع عمر شريف آن حضرت صد و ده سال بود.(108)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : يعقوب عليه السلام بر يوسف آنقدر گريست كه ديده اش نابينا شد، تا آنكه به او گفتند: بخدا سوگند كه پيوسته ياد مى كنى يوسف را تا آنكه بيمار شوى و مشرف بر هلاك گردى يا هلاك شوى . و يوسف بر مفارقت يعقوب آنقدر گريست كه اهل زندان متاءذى شدند و گفتند: يا در شب گريه بكن روز ساكت باش يا در روز گريه بكن و شب ساكت باش ، پس با ايشان صلح كرد كه در يكى از شب و روز گريه كند و در ديگرى ساكت باشد.(109)
و پيشتر در حديث معتبر گذشت كه : يوسف عليه السلام از پيغمبرانى بود كه با پيغمبرى ، پادشاهى داشتند و مملكت آن حضرت مصر و صحراهاى مصر بود و از آن تجاوز نكرد.(110)
و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : يعقوب و عيص در يك شكم متولد شدند، بعد از او يعقوب به اين سبب او را يعقوب ناميدند كه در عقب عيص متولد شد، و يعقوب را اسرائيل مى گفتند يعنى بنده خدا، چون ((اسرا)) به معنى بنده است و ((ئيل )) اسم خداست ؛ به روايت ديگر ((اسرا)) به معنى قوت است ، يعنى قوت خدا.(111)
afsanah82
11-04-2010, 04:19 PM
و از كعب الاحبار روايت كرده اند كه : يعقوب خدمت بيت المقدس مى كرد، اول كسى كه داخل بيت المقدس مى شد و آخر كسى كه بيرون مى آمد او بود، و قنديلهاى بيت المقدس را او مى افروخت ، چون صبح مى شد مى ديد كه قنديلها خاموش شده است ؛ پس شبى در مسجد بيت المقدس ماند و در كمين نشست ، ناگاه ديد يكى از جنيان قنديلها را خاموش مى كند، پس او را گرفت بر يكى از ستونهاى بيت المقدس بست ، چون صبح شد مردم ديدند كه يعقوب جنى را اسير كرده و بر ستون مسجد بسته است ! اسم آن جنى ((ايل )) بود، پس به اين سبب او را اسرائيل گفتند.(112)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون بنيامين را يوسف عليه السلام حبس كرد، يعقوب مناجات كرد به درگاه حق تعالى و عرض كرد: پروردگارا! آيا مرا رحم نمى كنى ؟ ديده هاى مرا بردى ، دو فرزند مرا بردى !
حق تعالى به او وحى فرمود: اگر ايشان را ميرانده باشم ، هر آينه زنده خواهم كرد ايشان را تا جمع كنم ميان تو و ايشان ، و ليكن آيا به يادت نمى آيد آن گوسفندى كه كشتى و بريان كردى و خوردى فلان شخص در پهلوى خانه تو روزه بود به او چيزى ندادى ؟
پس يعقوب عليه السلام بعد از آن هر بامداد امر مى كرد ندا كنند تا يك فرسخ كه : هر كه چاشت مى خواهد بيايد بسوى آل يعقوب ، و هر شام ندا مى كردند: هر كه طعام شام مى خواهد بيايد بسوى آل يعقوب .(113)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام مروى است كه يعقوب به يوسف فرمود: اى فرزند! زنا مكن ، كه اگر مرغى زنا كند پرهاى او مى ريزد.(114)
و در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : شخصى به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و عرض كرد: اى پيغمبر خدا! من دختر عموئى دارم كه پسنديده ام حسن و جمال و دينش را، اما فرزند نمى آورد.
فرمود: او را مخواه ، بدرستى كه يوسف عليه السلام چون برادرش بنيامين را ملاقات كرد فرمود: اى برادر! چگونه توانستى بعد از من تزويج زنان بكنى ؟
گفت : پدرم امر كرد و فرمود: اگر توانى كه فرزندان بهم رسانى كه زمين را به تسبيح و تنزيه خدا سنگين كنند، بكن .(115)
و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : مردم سه خصلت را از سه كس اخذ كردند: صبر را از ايوب عليه السلام ، و شكر را از نوح عليه السلام ، و حسد را از فرزندان يعقوب عليه السلام .(116)
و به سند معتبر منقول است كه جمعى اعتراض كردند به حضرت امام رضا عليه السلام كه : چرا ولايتعهدى ماءمون را قبول كردى ؟
فرمود: يوسف پيغمبر خدا بود و از عزيز مصر كه كافر بود سؤ ال كرد كه او را از جانب خود والى گرداند، چنانچه حق تعالى فرموده است قال اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم (117) يعنى : ((گفت : مرا والى گردان بر خزينه هاى زمين كه من حفظ مى نمايم آنچه در دست من است ، و عالم هستم به هر زبانى )).(118)
و در حديث معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السلام فرمود: صبر جميل كه حضرت يعقوب عليه السلام فرمود، صبرى است كه هيچگونه شكايت با آن نباشد.(119)
و در حديث ديگر فرمود: يوسف عليه السلام در زندان شكايت نمود به پروردگار خود از خوردن نان بى خورش ، و نان بسيار نزد او جمع شده بود، پس حق تعالى وحى نمود كه نانهاى خشك را در تغارى كند و آب و نمك بر آن بريزد، چون چنين كرد آب كامه بعمل آمد و نان خورش خود نمود.(120)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه چون زليخا پريشان و محتاج شد، بعضى به او گفتند: برو به نزد يوسف كه اكنون عزيز مصر است تا تو را اعانت كند، پس جمعى به او گفتند: مى ترسيم اگر به نزد او بروى آسيبى به تو برساند به سبب آزارها كه تو به او رسانده اى .
گفت : نمى ترسم از كسى كه از خدا مى ترسد.
چون به خدمت آن حضرت رفت و او را بر تخت پادشاهى ديد گفت : سپاس خداوندى را سزاست كه بندگان را به طاعت خود پادشاه گردانيد و پادشاهان را به معصيت خود بنده گردانيد.
پس يوسف او را به عقد خود درآورد و او را باكره يافت ، پس يوسف به او فرمود: آيا اين بهتر و نيكوتر نيست از آنچه تو به حرام طلب مى كردى ؟
زليخا گفت : من در باب تو به چهار چيز مبتلا شده بودم : من مقبولترين اهل زمان خود بودم ، و تو از همه اهل زمان خود به حسن و جمال ممتاز بودى ، و من باكره بودم ، و شوهر من عنين بود.
چون يوسف عليه السلام بنيامن را نزد خود نگاه داشت ، يعقوب عليه السلام نامه اى به آن حضرت نوشت و نمى دانست كه او يوسف است ، و ترجمه اش اين است : ((بسم الله الرحمن الرحيم ، اين نامه اى است از يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل الله عليهم السلام بسوى عزيز آل فرعون ، سلام بر تو باد، بدرستى كه حمد مى كنم بسوى تو خداوندى را كه بجز او خدائى نيست ؛ اما بعد، بدرستى كه ما اهل بيتيم كه متوجه است بسوى ما اسباب بلا، جدم ابراهيم را در آتش انداختند در طاعت پروردگارش پس خدا بر او سرد و سلامت گردانيد، خدا امر فرمود او را كه پدرم را به دست خود ذبح كند پس فدا داد او را به آنچه ندا داد، و مرا پسرى بود كه عزيزترين مردم بود نزد من ، و او ناپيدا شد از پيش من ، و حزن او نور ديده مرا برطرف كرد، و برادرى داشت كه از مادر او بود، هرگاه آن گمشده را ياد مى كردم و برادرش را به سينه خود مى چسبانيدم و شدت اندوه مرا تسكين مى داد، و او نزد تو به تهمت سرقت محبوس شده است ، و من تو را گواه مى گيرم كه من هرگز دزدى نكرده ام و فرزند دزد از من بهم نرسيده است )).
چون يوسف عليه السلام نامه را خواند گريست و فرياد كرد و گفت : اين پيراهن مرا ببريد و بر روى او بياندازيد تا بينا شود، و با اهل خود همه به نزد من بيايند.(121)
در روايت ديگر وارد شده است كه : چون يعقوب نزديك مصر رسيد: يوسف با لشكر خود سوار شد و به استقبال آن حضرت بيرون رفت ، در اثناى راه گذشت و بر زليخا و او در غرفه خود عبادت مى كرد، چون يوسف عليه السلام را ديد شناخت و به صداى حزينى او را صدا كرد كه : اى آنكه مى روى ! از عشق تو بسى اندوه خورده ام ، كه چه نيك است تقوى و پرهيزكارى چگونه بندگان را آزاد كرد، و چه قبيح است گناه چگونه بنده گردانيد آزادان را.(122)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت يوسف عليه السلام متوجه فروختن طعام شد، بعضى از وكلاى خود را امر كه بفروشد، و هر روز به او مى گفت به فلان مبلغ بفروش ؛ روزى كه مى دانست كه سعر زياد مى شود و گرانتر مى بايد فروخت ، نخواست كه گرانى به زبان او جارى شود به وكيل گفت : برو بفروش - و سعرى براى او نام نبرد - وكيل اندك راهى رفت و برگشت و پرسيد: به چه سعر بفروشم ؟
فرمود: برو بفروش . و نخواست كه گرانى سعر به زبانش جارى شود.
چون وكيل آمد بر سر انبار اول كسى كه آمد بگيرد زر داد، وكيل كيل كرد، هنوز يك كيل مانده بود كه به حساب سعر روز گذشته تمام شود، مشترى گفت : بس است ، من همين قدر زر داده بودم ، وكيل دانست كه سعر به قدر يك كيل گران شده است .
چون مشترى ديگر آمد هنوز يك كيل مانده بود كه به حساب مشترى اول تمام شود، مشترى گفت : بس است ، من همين قدر زر داده ام ، وكيل دانست كه به قدر يك كيل باز گرانتر شده است ، تا آنكه در آن روز سعر دو برابر تفاوت كرد.(123)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : پيراهنى كه براى ابراهيم عليه السلام از بهشت آوردند در ميان قصبه نقره مى گذاشتند، چون كسى مى پوشيد بسيار گشاده بود، پس چون قافله از مصر جدا شد و يعقوب در رمله يا فلسطين شام بود و يوسف عليه السلام در مصر بود، يعقوب گفت : من بوى يوسف را مى شنوم ، مراد او بوى بهشت بود كه از پيراهن به مشام او رسيد.(124)
و به سند معتبر منقول است كه : اسماعيل بن الفضل هاشمى از حضرت صادق عليه السلام پرسيد: چه سبب داشت كه فرزندان يعقوب چون از يعقوب التماس كردند كه از براى ايشان استغفار كند، فرمود: بعد از اين براى شما طلب آمرزش از پروردگار خود خواهم كرد، و تاءخير كرد طلب استغفار را براى ايشان ؟ و چون به يوسف عليه السلام گفتند: خدا تو را بر ما اختيار كرده است و ما خطاكاران بوديم گفت : بر شما ملامتى نيست امروز، خدا شما را مى آمرزد؟
جواب فرمود: زيرا كه دل جوان نرمتر است از دل پير، و باز جنايت فرزندان يعقوب بر يوسف بود و جنايت ايشان بر يعقوب به سبب جنايت بر يوسف بود، پس يوسف مبادرت نمود به عفو كردن از حق خود، و تاءخير نمود يعقوب عفو را زيرا كه عفو او از حق ديگرى بود، پس تاءخير كرد ايشان را به سحر شب جمعه .(125)
و به چندين سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون يوسف عليه السلام به استقبال حضرت يعقوب بيرون آمد و يكديگر را ملاقات كردند، يعقوب پياده شد و يوسف را شوكت پادشاهى مانع شد و پياده نشد، هنوز از معانقه فارغ نشده بود كه جبرئيل بر حضرت يوسف نازل شد و خطاب مقرون به عتاب از جانب رب الارباب آورد كه : اى يوسف ! حق تعالى مى فرمايد كه : ملك و پادشاهى تو را مانع شد كه پياده شوى براى بنده شايسته صديق من ، دست خود را بگشا، چون دستش را گشود از كف دستش - و به روايتى از ميان انگشتانش - نورى بيرون رفت ، پرسيد: اين چه نورى بود اى جبرئيل ! گفت : نور پيغمبرى بود و از صلب تو پيغمبر بهم نخواهد رسيد، به عقوبت آنچه كردى نسبت به يعقوب كه براى او پياده نشدى .(126)
مؤ لف گويد: بعضى اين احاديث را حمل بر تقيه كرده اند، چون مثل اين از طريق عامه منقول است ، و ممكن است پياده نشدن آن حضرت بر سبيل نخوت و تكبر نبوده باشد، بلكه براى تدبير و مصلحت ملك باشد، و چون رعايت يعقوب كردن اولى بود از رعايت مصلحت ملك و پادشاهى ، پس ترك اولى و مكروه از آن حضرت صادر شده ، به اين سبب مورد عتاب گرديد.
و به سند ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : زليخا به در خانه يوسف عليه السلام آمد بعد از پادشاهى آن حضرت ، چون رخصت طلبيد كه داخل شود گفتند: ما مى ترسيم كه چون تو را به نزد او بريم به سبب آنچه از تو نسبت به آن حضرت واقع شده است مورد غضب او شوى . گفت : من نمى ترسم از كسى كه از خدا مى ترسد.
چون داخل شد يوسف عليه السلام فرمود: اى زليخا! چرا رنگت متغير شده است ؟
گفت : حمد مى كنم خداوندى را كه پادشاهان را به معصيت خود، بندگان گردانيد، و بندگان را به بركت طاعت و بندگى خود به مرتبه پادشاهى رسانيد.
فرمود: چه چيز تو را باعث شد بر آنچه نسبت به من كردى ؟
گفت : حسن و جمال بى نظير تو.
فرمود: چگونه مى بود حال تو اگر مى ديدى پيغمبرى را كه در آخر الزمان مبعوث خواهد شد و اسم شريف او محمد صلى الله عليه و آله و سلم است و از من خوشروتر و خوشخوتر و سخى تر خواهد بود؟!
زليخا گفت : راست مى گوئى .
يوسف فرمود: چه دانستى كه راست مى گويم ؟
گفت : براى آنكه چون نام او را مذكور ساختى محبت او به دلم افتاد.
پس خدا وحى فرمود به يوسف كه : زليخا راست مى گويد، و من او را دوست داشتم به اين سبب كه حبيب من محمد صلى الله عليه و آله و سلم را دوست داشت ، پس امر فرمود كه او را به عقد خود درآورد.(127)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه چه استبعاد مى كنند مخالفان اين امت كه شبيهند به خنازير از غائب شدن قائم آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم از مردم ، بدرستى كه برادران يوسف عليه السلام اولاد پيغمبران بودند، با يوسف سودا و معامله كردند و سخن گفتند، و برادران او بودند او را نشناختند تا آنكه يوسف اظهار نمود كه من يوسفم ، پس چرا انكار مى نمايند اين امت ملعونه كه خدا در وقتى از اوقات خواهد كه حجت خود را از مردم پنهان كند، بتحقيق كه يوسف پادشاه مصر بود و در ميان او و پدرش هيجده روز فاصله بود، و اگر خدا مى خواست كه او مكان خود را به يعقوب بشناساند قادر بود، والله كه يعقوب و فرزندانش بعد از بشارت به نه روز از راه باديه به مصر رفتند، پس چه انكار مى كنند اين امت كه حق تعالى بكند نسبت به حجت خود آنچه نسبت به يوسف كرد كه در بازارهاى مردم راه رود و بر بساط ايشان قدم گذارد و آنها او را نشناسند، تا وقتى كه خدا رخصت دهد كه خود را به آنها بشناساند، چنانچه رخصت داد يوسف را در وقتى كه با برادران خود گفت : آيا مى دانيد چه كرديد با يوسف ؟(128)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون فرزندان از يعقوب رخصت يوسف را طلبيدند، يعقوب به ايشان فرمود: مى ترسم گرگ او را بخورد، عذرى به ياد آنها داد كه به همان عذر متشبث شدند.(129)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: اعرابى به خدمت يوسف عليه السلام آمد كه طعام بخرد، چون فارغ شد از او پرسيد: منزل تو كجاست ؟
اعرابى گفت : در فلان موضع .
فرمود: چون به فلان وادى بگذرى ندا كن : اى يعقوب ! اى يعقوب ! پس بيرون خواهد آمد بسوى تو مرد عظيم صاحب حسنى ، چون به نزد تو آيد بگو: مردى را در مصر ديدم كه تو را سلام رسانيد و گفت : امانت تو نزد خدا ضايع نخواهد شد.
چون اعرابى به آن موضع رسيد غلامان خود را گفت كه : شتران مرا حفظ كنيد، چون يعقوب را ندا كرد مرد اعمى بلند قامت فربه خوشروئى بيرون آمد و دست به ديوارها مى گرفت تا به نزديك او رسيد، اعرابى گفت : توئى يعقوب ؟
فرمود: بلى .
چون اعرابى پيغام يوسف را رسانيد يعقوب افتاد و مدهوش شد، چون به هوش آمد فرمود: اى اعرابى ! تو را حاجتى در درگاه خدا هست ؟
گفت : بلى ، من مال بسيار دارم و دختر عم من در حباله من است و از او فرزند نمى شود، مى خواهم از خدا بطلبى كه فرزند به من كرامت فرمايد.
پس يعقوب وضو ساخت و دو ركعت نماز كرد و براى او دعا كرد، پس خدا در چهار شكم يا شش شكم فرزند به او عطا فرمود، در هر شكمى دو پسر.
پس بعد از آن يعقوب مى دانست كه يوسف زنده است و حق تعالى او را بعد از غيبت براى او ظاهر خواهد گردانيد، و مى گفت با فرزندانش كه : من از لطف خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد، و فرزندانش او را نسبت دروغ و ضعف عقل مى دادند، لهذا وقتى كه بوى پيراهن را شنيد فرمود: من بوى يوسف را مى شنوم اگر مرا نسبت به دروغ و ضعف عقل ندهيد، پس يهودا گفت : بخدا سوگند كه تو در گمراهى سابق خود هستى ! پس چون بشير آمد و پيراهن را به روى او انداخت بينا گرديد، فرمود: نگفتم به شما كه من از خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد.(130)
شيخ ابن بابويه رحمة الله بعد از ايراد اين حديث گفته است : دليل بر آنكه يعقوب علم به حيات يوسف داشت ، و از نظر او پنهان بود خدا يوسف را براى ابتلا و امتحان ، آن است كه : چون فرزندان يعقوب بسوى او برگشتند و مى گريستند فرمود: اى فرزندان من ! چيست شما را كه گريه مى كنيد و واويلاه مى گوئيد، و چرا حبيب خود يوسف را در ميان شما نمى بينم ؟
گفتند: اى پدر! او را گرگ خورد و اين پيراهن اوست ، آورده ايم از براى تو.
گفت : بياندازيد بسوى من .
پس پيراهن را بر روى خود انداخت و مدهوش شد، چون به هوش باز آمد گفت : اى فرزندان ! شما مى گوئيد كه گرگ حبيب من يوسف را خورد؟!
گفتند: بلى .
فرمود: چرا بوى گوشت او را نمى شنوم ؟ و چرا پيراهنش درست است ؟ بر گرگ دروغ بسته ايد و فرزند من مظلوم شده است و شما مكرى كرده ايد.
پس در آن شب رو از ايشان گردانيد و نوحه مى كرد بر يوسف عليه السلام و مى گفت : حبيب من يوسف را كه من او را بر همه فرزندان خود اختيار مى كردم از من ربودند؛ حبيب من يوسف كه اميد از او داشتم در ميان فرزندان خود، از من ربودند؛ حبيب من يوسف كه دست راست خود را در زير سر او مى گذاشتم و دست چپ را بر روى او مى گذاشتم از من ربودند؛ حبيب من يوسف كه يار تنهائى و مونس وحشت من بود از من ربودند؛ حبيب من يوسف ! كاش مى دانستم كه در كدام كوه تو را انداختند، يا در كدام دريا تو را غرق كردند؛ حبيب من يوسف ! كاش با تو بودم و به من مى رسيد آنچه به تو رسيد.(131)
و به سند معتبر از ابوبصير منقول است كه : حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: حضرت يعقوب از مفارقت يوسف عليه السلام حزنش بسيار شد و آنقدر گريست كه ديده اش سفيد شد و پريشانى و احتياج نيز او را عارض شد، و هر سال دو مرتبه گندم از براى عيالش از مصر مى طلبيد از براى زمستان و تابستان . پس جمعى از فرزندانش را با مايه قليلى بسوى مصر فرستاد با جمعى از رفقا كه روانه مصر بودند، چون به خدمت يوسف رسيدند و آن در وقتى بود كه عزيز مصر حكومت مصر را به يوسف عليه السلام گذاشته بود، يوسف ايشان را شناخت و ايشان حضرت يوسف عليه السلام را نشناختند به سبب هيبت و عزت پادشاهى ، پس به ايشان گفت كه : بياوريد مايه خود را پيش از رفيقان شما، و ملازمان خود را فرمود كه : زود كيل ايشان را بدهيد و تمام بدهيد، چون فارغ شويد مايه ايشان را در ميان بارهاى ايشان بگذاريد بدون اطلاع ايشان .
پس حضرت يوسف عليه السلام با برادران گفت : شنيده ام كه دو برادر پدرى داشته ايد، آنها چه شدند؟
گفتند: بزرگ را گرگ خورد و كوچك را نزد پدرش گذاشته ايم و او را از خود جدا نمى كند، و بسيار بر او مى ترسد.
يوسف فرمود: مى خواهم مرتبه ديگر كه براى طعام خريدن مى آئيد او را با خود بياوريد، اگر نياوريد به شما طعام نخواهم داد و شما را به نزديك خود نخواهم طلبيد.
چون بسوى پدر خود برگشتند و متاع خود را گشودند و ديدند كه سرمايه ايشان را در ميان طعام ايشان گذاشته اند گفتند: اى پدر! اين سرمايه ماست به ما پس داده اند، و يك شتر بار زياده از ديگران به ما داده اند، پس برادر ما را با ما بفرست تا طعام بگيريم و ما محافظت او مى كنيم .
چون بعد از شش ماه محتاج به آذوقه شدند، يعقوب عليه السلام ايشان را فرستاد و با ايشان مايه كمى فرستاد و بنيامين را با ايشان همراه كرد، و پيمان خدا را از ايشان گرفت كه تا اختيار از دست ايشان بدر نرود البته او را برگردانند.
چون داخل مجلس يوسف عليه السلام شدند پرسيد كه : بنيامين با شماست ؟
گفتند: بلى ، بر سر بارهاى ماست .
فرمود: او را بياوريد.
چون آوردند، يوسف عليه السلام بر مسند پادشاهى نشسته بود فرمود كه : بنيامين تنها بيايد و برادران با او نيايند، چون به نزديك او رسيد او را در برگرفت و گريست و گفت : من برادر تو يوسفم ، آزرده مشو از آنچه به حسب مصلحت نسبت به تو بكنم ، و آنچه تو را خبر دادم به برادران خود مگو، و مترس و اندوه مبر.
پس او را به نزد برادران فرستاد و به ملازمان خود فرمود كه : آنچه آورده اند اولاد يعقوب عليه السلام بگيريد و بزودى طعام از براى ايشان كيل كنيد، چون فارغ شويد مكيال خود را در ميان بنيامين بياندازيد.
چون ملازمان موافق فرموده يوسف عليه السلام عمل كردند و ايشان را مرخص كردند و بار بستند و با رفقا روانه شدند، يوسف عليه السلام با ملازمان از عقب ايشان رفتند به ايشان ملحق شدند و در ميان ايشان ندا كردند كه : اى مردم قافله ! شما دزدانيد.
گفتند: چه چيز شما پيدا نيست ؟
ملازمان يوسف عليه السلام گفتند: صاع پادشاه پيدا نيست و هر كه آن را بياورد بار يك شتر گندم به او مى دهيم .
چون بارهاى ايشان را تفحص كردند صاع در ميان بار بنيامين پيدا شد، يوسف عليه السلام فرمود كه او را گرفتند و حبس كردند، و چندانكه برادران سعى كردند در خلاصى او فايده نبخشيد. چون ماءيوس شدند، بسوى يعقوب عليه السلام برگشتند، چون واقعه را عرض كردند فرمود: انا لله و انا اليه راجعون و گريست و حزنش زياد شد به مرتبه اى كه پشتش خم شد، و دنيا پشت كرد بر يعقوب عليه السلام و فرزندان يعقوب تا آنكه بسيار محتاج شدند و آذوقه ايشان آخر شد، پس در اين وقت يعقوب عليه السلام به فرزندانش فرمود: برويد تفحص كنيد يوسف و برادرش را، نااميد مشويد از رحمت الهى .
پس جمعى از ايشان با مايه قليلى متوجه مصر شدند، يعقوب عليه السلام نامه اى به عزيز مصر نوشت كه او را بر خود و فرزندانش مهربان گرداند، فرمود كه : پيش از آنكه مايه خود را ظاهر سازيد نامه را به عزيز بدهيد و در نامه نوشت :
((بسم الله الرحمن الرحيم ، اين نامه اى است بسوى عزيز مصر و ظاهر كننده عدالت و تمام كننده كيل ، از جانب يعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهيم خليل خدا كه نمرود هيزم و آتش براى او جمع كرد كه او را بسوزاند، خدا بر او سرد و سلامت گردانيد و از آن نجات داد او را، خبر مى دهم تو را اى عزيز كه ما خانه آباده قديميم كه پيوسته بلا از جانب خدا به ما تند مى رسد، براى آنكه ما را امتحان نمايد در وقت نعمت و بلا، و بيست سال است كه مصيبتها به من پياپى مى رسد: اول آنها آن بود كه پسرى داشتم كه او را يوسف نام كرده بودم و او موجب شادى من بود از ميان فرزندان من ، و نور ديده و ميوه دل من بود، و برادران پدرى او از من سؤ ال كردند كه او را با ايشان بفرستم كه شادى و بازى كند، پس من بامداد او را با ايشان فرستادم ، و وقت خفتن برگشتند گريه كنان و پيراهنى براى من آوردند با خون دروغى و گفتند كه گرگ او را خورد، پس براى فراق او حزن من شديد شد و بر مفارقت او گريه من بسيار، تا آنكه ديده هاى من سفيد شد از اندوه ؛ و يوسف را برادرى بود كه از خاله او بود و او را بسيار دوست مى داشتم و مونس من بود، و هرگاه يوسف به ياد من مى آمد او را به سينه خود مى چسبانيدم پس بعضى از اندوه من ساكن مى شد، و برادران او به من نقل كردند كه : اى عزيز! تو احوال او را از ايشان پرسيده بودى ، و امر كرده بودى كه او را به نزد تو بياورند و اگر نياورند گندم به آنها ندهى ، پس او را با ايشان فرستادم كه گندم از براى ما بياورند، و برگشتند و او را نياوردند و گفتند كه : مكيال پادشاه را دزديد، و ما خانه آباده ايم كه دزدى نمى كنيم ، او را حبس كرده اى و دل مرا به درد آورده اى ، و اندوه من از مفارقت او شديد شد تا آنكه پشتم كمان شد، و مصيبتم عظيم شد با مصيبتهاى پياپى كه بر من وارد شده است ، پس منت گذار بر من به گشودن راه او، و رها كن او را از حبس ، و گندم نيكو براى ما بفرست ، و جوانمردى كن در نرخ آن و ارزان بده ، و آل يعقوب را زود روانه كن )).
پس چون فرزندان روانه شدند و نامه را بردند، جبرئيل عليه السلام بر حضرت يعقوب نازل شد و گفت : اى يعقوب ! پروردگار تو مى گويد كه : كى تو را مبتلا كرد به مصيبتها كه به عزيز مصر نوشتى ؟
يعقوب عليه السلام گفت : خداوندا! تو مرا مبتلا كردى از روى عقوبت و تاءديب من .
حق تعالى فرمود: آيا قادر هست غير من كسى كه آن بلاها را از تو دفع كند؟
گفت : نه پروردگارا.
خدا فرمود كه : پس شرم نكردى از من كه شكايت مرا بغير من كردى و استغاثه به من نكردى و شكايت بلاى خود را به من نكردى ؟!
يعقوب عليه السلام گفت : از تو طلب آمرزش مى كنم اى خداوند من ، و توبه مى كنم بسوى تو و حزن و اندوه خود را به تو شكايت مى كنم .
پس حق تعالى فرمود كه : به نهايت رسانيدم تاءديب تو و فرزندان خطاكار تو را، و اگر شكايت مى كردى اى يعقوب مصيبتهاى خود را بسوى من در وقتى كه بر تو نازل شد، و استغفار و توبه مى كردى بسوى من از گناه خود، هر آينه آن بلاها را از تو رفع مى كردم بعد از آنكه بر تو مقدر كرده بودم ، و ليكن شيطان ياد مرا از خاطر تو فراموش كرد و نااميد شدى از رحمت من ، و منم خداوند بخشنده كريم ، دوست مى دارم بندگان استغفار كننده و توبه كننده را كه رغبت مى نمايند بسوى من در آنچه نزد من است از رحمت و آمرزش من .اى يعقوب ! من بر مى گردانم بسوى تو يوسف و برادرش را، و بر مى گردانم بسوى تو آنچه رفته است از مال تو و گوشت و خون تو، و ديده ات را بينا مى گردانم ، و كمان پشتت را چون تير راست مى كنم ، پس خاطرت شاد و ديده ات روشن باد، و آنچه كردم نسبت به تو تاءديبى بود كه تو را كردم ، پس قبول كن ادب مرا.
اما فرزندان عليه السلام چون به خدمت حضرت يوسف رسيدند: او بر سرير پادشاهى نشسته بود، گفتند: اى عزيز! دريافته است ما را و اهل ما را پريشانى و بد حالى ، و آورده ايم مايه كمى ، پس كيل تمام به ما بده ، و تصدق كن بر ما به برادر ما بنيامين ، و اين نامه پدر ما يعقوب است كه بسوى تو نوشته در امر برادر ما، و سؤ ال كرده است كه منت گذارى بر او، و فرزندش را بسوى او پس فرستى .
يوسف عليه السلام نامه حضرت يعقوب را گرفت و بوسيد و بر هر دو ديده گذاشت و گريست ، و صداى گريه اش بلند شد، تا آنكه پيراهنى كه پوشيده بود از آب ديده اش تر شد، پس خود را به برادران شناساند، ايشان گفتند: بخدا سوگند كه خدا تو را بر ما اختيار كرده است ، پس ما را عقوبت مكن و رسوا مگردان امروز، و از گناهان ما درگذر.
حضرت يوسف عليه السلام فرمود: سرزنشى نيست شما را امروز، خدا مى آمرزد شما را، ببريد اين پيراهن مرا كه آب ديده ام تر كرده است و بياندازيد بر روى پدرم كه چون بوى مرا مى شنود بينا مى شود، و جميع اهل خود را بسوى من بياوريد. و ايشان را در همان روز كارسازى كرد و آنچه به آن احتياج داشتند به ايشان داد و بسوى حضرت يعقوب فرستاد.
چون قافله از مصر بيرون آمدند، يعقوب عليه السلام بوى حضرت يوسف را شنيد و گفت به فرزندانى كه نزد او حاضر بودند كه : من بوى يوسف را مى شنوم ، و فرزندان همه جا به سرعت مى آمدند به فرح و شادى آنچه از حال يوسف عليه السلام مشاهده كردند، و پادشاهى كه خدا به او عطا كرده بود، و عزتى كه ايشان را به سبب پادشاهى حضرت يوسف حاصل گرديد، و از مصر تا باديه اى كه حضرت يعقوب در آنجا بود به نه روز آمدند، چون بشير آمد پيراهن را بر روى يعقوب عليه السلام افكند، او بينا گرديد و پرسيد كه : چه شد بنيامين ؟
گفتند: او را نزد برادرش گذاشتيم به نيكوترين حالى .
پس يعقوب عليه السلام حمد الهى كرد و سجده شكر به تقديم رسانيد و ديده اش بينا شد و پشتش راست شد، به فرزندانش گفت : در همين روز كارسازى كنيد و روانه شويد.
پس به سرعت تمام با يعقوب عليه السلام و يامين خاله يوسف عليه السلام به جانب مصر روانه شدند، در مدت نه روز طى منازل نموده داخل مصر شدند، و چون به مجلس يوسف عليه السلام داخل شدند دست در گردن پدر خود كرد و روى او را بوسيد و گريست ، و يعقوب عليه السلام را با خاله خود بر تخت پادشاهى بالا برد و داخل خانه خود شد، روغن خوشبو بر خود ماليد و سرمه كشيد و جامه هاى پادشاهانه پوشيد بسوى ايشان بيرون آمد، چون او را ديدندن همه به سجده افتادند براى تعظيم او و شكر خداوند عالميان ، پس يوسف عليه السلام در اين وقت گفت كه : اين بود تاءويل خواب من كه پيشتر ديده بودم ، كه پروردگار من آن را حق گردانيد چون مرا از زندان بيرون آورد و شما را از باديه به نزد من آورد بعد از آنكه شيطان افساد كرده بود ميان من و برادران من . و يوسف عليه السلام در اين بيست سال روغن نمى ماليد و سرمه نمى كشيد و خود را خوشبو نمى كرد و نمى خنديد و به نزديك زنان نمى رفت تا خدا شمل يعقوب عليه السلام را جمع كرد و يعقوب عليه السلام و يوسف عليه السلام و برادران را به يكديگر رسانيد.(132)
مؤ لف گويد: ظاهر اين حديث و بسيارى از احاديث ديگر آن است كه مدت مفارقت يوسف از يعقوب بيست سال بوده است ، و مفسران و مورخان خلاف كرده اند: بعضى گفته اند كه ميان خواب ديدن يوسف و اجتماع او با پدرش هشتاد سال بود، بعضى گفته اند كه هفتاد سال ، و بعضى چهل سال گفته اند، و بعضى هيجده سال گفته اند.
و از حسن بصرى روايت كرده اند: در وقتى كه يوسف را به چاه انداختند هفده سال بود، و در بندگى و زندان و پادشاهى هشتاد سال ماند، و بعد از رسيدن به پدر و خويشان بيست و سه سال زندگى كرد، پس مجموع عمر آن حضرت صد و بيست سال بود.(133)
و از بعضى روايات شيعه نيز مفهوم مى شود كه مدت مفارقت ، زياده از بيست سال بوده باشد.(134)
ايضا از اين حديث ظاهر مى شود كه بنيامين از مادر يوسف عليه السلام نبوده است بلكه از خاله او بوده است ، و جمع كثير از مفسران نيز چنين قائل شده اند، مى گويند كه آنچه در آيه واقع شده است كه ابوين خود را به تخت بالا برد بر سبيل مجاز است و مراد پدر و خاله است ، و خاله را مادر مى گويند چنانچه عمو را پدر مى گويند، و راحيل مادر يوسف عليه السلام فوت شده بود. بعضى مى گويند كه راحيل را خدا زنده كرد تا خواب او درست شود، و بعضى گفته اند كه مادرش در آن وقت هنوز زنده بود، قول اول اقوى است ،(135) چنانچه در حديث معتبر ديگر منقول است كه : از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند كه : يعقوب عليه السلام چون به نزد يوسف عليه السلام آمد چند پسر همراه او بودند؟
فرمود: يازده پسر.
پرسيدند كه : بنيامن فرزند مادر يوسف بود يا فرزند خاله او؟
فرمود: فرزند خاله او بود.(136)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون عزيز امر كرد كه حضرت يوسف را به زندان بردند، حق تعالى علم تعبير خواب را به آن حضرت تعليم نمود، پس از براى اهل زندان تعبير مى كرد خوابهاى ايشان را، چون تعبير خواب آن دو جوان كرد و به آن كه گمان داشت كه نجات مى يابد گفت : مرا نزد عزيز ياد كن ، حق تعالى او را عتاب نمود و فرمود كه : چون بغير من متوسل شدى چندين سال در زندان بمان ، پس بيست سال در زندان ماند.(137) و در اكثر روايات وارد شده است كه هفت سال در زندان ماند.(138)
و به سند موثق منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند كه : آيا اولاد حضرت يعقوب عليه السلام پيغمبران بودند؟
فرمود: نه ، و ليكن اسباط و اولاد پيغمبران بودند، و از دنيا بيرون نرفتند مگر سعادتمندان ، بدى اعمال خود را متذكر شدند و توبه كردند.(139)
به سند صحيح منقول است كه هشام بن سالم از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كرد كه : حزن حضرت يعقوب عليه السلام بر حضرت يوسف به چه مرتبه رسيده بود؟
فرمود كه : حزن هفتاد زن فرزند مرده . پس فرمود كه : جبرئيل بر حضرت يوسف نازل شد در زندان و گفت : حق تعالى تو را و پدرت را امتحان كرد، و بدرستى كه تو را از اين زندان نجات مى دهد، پس سؤ ال كن از خدا به حق محمد صلى الله عليه و آله و سلم و اهل بيت او كه تو را خلاصى بخشد.
حضرت يوسف عليه السلام گفت : خداوندا! سؤ ال مى كنم به حق محمد صلى الله عليه و آله و سلم و اهل بيت او كه بزودى مرا فرج كرامت فرمائى ، و راحت دهى از آنچه در آن هستم از محنت و بلا.
جبرئيل گفت : پس بشارت باد تو را اى صديق كه حق تعالى مرا بسوى تو براى بشارت فرستاده ، كه تا سه روز ديگر تو را از زندان بيرون خواهد برد، و تو را پادشاه مصر و اهل مصر خواهد كرد كه اشراف مصر همه تو را خدمت كنند و برادران تو را به نزد تو جمع خواهد كرد، پس بشارت باد تو را اى صديق كه تو برگزيده خدا و فرزند برگزيده خدائى . پس در همان شب عزيز خوابى ديد كه از آن ترسيد و به اعوان خود نقل كرد و ايشان تعبير آن را ندانستند، پس آن جوان كه از زندان نجات يافته بود يوسف را بخاطر آورد و گفت : اى پادشاه ! مرا بفرست بسوى زندان كه در زندان مردى هست كه كسى مثل او نديده است در علم و بردبارى و تعبير خواب ، چون بر من و فلان غضب كردى و به زندان فرستادى هر يك خوابى ديديم و از براى ما تعبير كرد، چنانچه او تعبير كرده بود رفيق مرا به دار كشيدى و مرا نجات دادى .
عزيز گفت : برو نزد او و تعبير خواب از او بپرس .
چون بسوى عزيز برگشت و رسالت يوسف عليه السلام را به او رسانيد عزيز گفت : بياوريد او را تا برگزينم او را و مقرب خود گردانم ، چون رسالت عزيز را براى حضرت يوسف آوردند گفت : چگونه اميد كرامت او داشته باشم و او بيزارى مرا از گناه دانست و چندين سال مرا در زندان حبس كرد.
پس عزيز فرستاد و زنان مصر را طلبيد و حال حضرت يوسف را از ايشان پرسيد، گفتند: حاش لله ! ما هيچ بدى از او ندانستيم ، فرستاد و او را از زندان طلبيد، چون با او سخن گفت عقل و دانش و كمال او را پسنديد و گفت : مى خواهم بگوئى كه من چه خواب ديده ام و تعبير آن بكنى .
يوسف عليه السلام خواب او را تمام نقل كرد و تعبيرش را بيان فرمود.
عزيز گفت : راست گفتى ، كى از براى من حاصل هفت ساله را جمع خواهد كرد و محافظت خواهد نمود؟
يوسف عليه السلام فرمود كه : حق تعالى وحى فرستاد بسوى من كه من تدبير اين امر خواهم كرد، و در اين سالها قيام به اين امور من خواهم نمود.
عزيز گفت : راست گفتى ، اينك انگشتر پادشاهى و تخت و تاج جهانبانى به تو تعلق دارد، هر چه خواهى بكن .
پس يوسف عليه السلام متوجه شد و در هفت سال فراوانى جمع كرد حاصلهاى زراعتهاى مصر را با خوشه در خزينه ها. چون سالهاى قحط رسيد متوجه فروختن طعام گرديد و در سال اول به طلا و نقره فروخت تا آنكه در مصر و حوالى آن هيچ درهم و دينارى نماند مگر آنكه در ملك يوسف عليه السلام داخل شد، و در سال دوم به زيور و جواهر فروخت تا آنكه هر زيور و جواهرى كه در آن مملكت بود به ملك او درآمد، در سال سوم به حيوانات و مواشى فروخت تا آنكه تمام حيوانات ايشان را مالك شد، و در سال چهارم به غلامان و كنيزان فروخت تا آنكه هر مملوكى كه در آن ولايت بود همه را مالك شد، و در سال پنجم به خانه ها و دكاكين و مستغلات فروخت تا همه را متصرف شد، و در سال ششم به مزارع و نهرها فروخت تا آنكه هيچ نهر و مزرعه در اطراف مصر و اطراف آنها نماند مگر آنكه به ملكيت او درآمد، و در سال هفتم كه هيچ در ملك ايشان نمانده بود به رقبات ايشان فروخت تا آنكه هر كسى كه در مصر و حوالى آن بود همه بنده يوسف عليه السلام شدند.
پس يوسف عليه السلام به پادشاه فرمود: چه مصلحت مى بينى در اينها كه پروردگار من به من عطا كرده است ؟
پادشاه گفت : راءى راءى توست ، هر چه مى كنى مختارى .
يوسف عليه السلام گفت : گواه مى گيرم خدا را و گواه مى گيرم تو را اى پادشاه كه همه اهل مصر را آزاد كردم ، و اموال و بندگان ايشان را به ايشان پس دادم ، و انگشتر و تاج و تخت تو را به تو پس دادم به شرط آنكه به سيرتى كه من سلوك كرده ام با ايشان سلوك كنى ، و حكم نكنى در ميان ايشان مگر به حكم من ، كه خدا ايشان را به سبب من نجات داده .
پادشاه گفت : دين من و فخر من همين است ، و شهادت مى دهم به وحدانيت الهى و آنكه او را شريكى در خداوندى نيست ، و شهادت مى دهم كه تو پيغمبر و فرستاده اوئى . پس بعد از آن ملاقات يعقوب عليه السلام و برادران واقع شد.(140)
و به سند صحيح منقول است كه محمد بن مسلم از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيد كه : يعقوب عليه السلام بعد از رسيدن به مصر چند سالى با يوسف عليه السلام زندگانى كرد؟
فرمود: دو سال .
پرسيد: در آن وقت حجت خدا در زمين ، يعقوب بود يا يوسف عليهماالسلام ؟
فرمود: حضرت يعقوب حجت خدا بود و پادشاهى از يوسف عليه السلام بود، چون حضرت يعقوب به عالم قدس ارتحال نمود، يوسف عليه السلام جسد مقدس او را در تابوتى گذاشته به زمين شام برد و در بيت المقدس دفن كرد، پس يوسف عليه السلام بعد از يعقوب عليه السلام حجت خدا بود.
پرسيد: پس يوسف عليه السلام رسول و پيغمبر بود؟
فرمود: بلى ، مگر نشنيده اى كه خدا در قرآن مى فرمايد: ((مؤ من آل فرعون گفت كه : آمد يوسف بسوى شما با بينات و معجزات ، و پيوسته در او شك مى كرديد تا آنكه چون او هلاك شد گفتيد كه : بعد از او خدا رسول نخواهد فرستاد)).(141)(142)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه چون يوسف عليه السلام داخل در زندان شد، دوازده سال عمر او بود، و هيجده سال در زندان ماند، بعد از بيرون آمدن از زندان هشتاد سال زندگانى كرد، پس مجموع عمر آن حضرت صد و ده سال بود.(143)
در حديث معتبر ديگر فرمود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : يعقوب عليه السلام و يوسف هر يك صد و بيست سال عمر ايشان بود.(144)
در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : شخصى بود از بقيه قوم عاد كه مانده بود تا زمان فرعونى كه حضرت يوسف عليه السلام در زمان او بود، و اهل آن زمان آن شخص را بسيار آزار مى كردند و به سنگ مى زدند، پس او به نزد فرعون آمد و گفت : مرا امان ده از شر مردم تا آنكه چيزهاى عجيب كه در دنيا مشاهده كرده ام براى تو نقل كنم و نگويم مگر راست .
پس فرعون او را امان داد و مقرب خود گردانيد و در مجلس او مى نشست و اخبار گذشته را براى او نقل مى كرد، تا آنكه فرعون اعتقاد بسيار به راستى او بهم رسانيد، و هرگز از يوسف عليه السلام دروغى نشنيد و هرگز از آن عادى نيز دروغى بر او ظاهر نشد.
afsanah82
11-04-2010, 06:25 PM
روزى فرعون به يوسف عليه السلام گفت : آيا كسى را مى شناسى كه از تو بهتر باشد؟
فرمود: بلى ، پدر من يعقوب از من بهتر است .
چون يعقوب عليه السلام به مجلس فرعون داخل شد فرعون را تحيت و سلام كرد به تحيتى كه پادشاهان را مى كنند، پس فرعون او را گرامى داشت و نزديك طلبيد و زياده از يوسف عليه السلام او را اكرام نمود، پس از يعقوب عليه السلام پرسيد: چند سال از عمر تو گذشته است ؟
فرمود: صد و بيست سال .
عادى گفت : دروغ مى گويد!
يعقوب عليه السلام ساكت شد، و سخن عادى بر فرعون بسيار گران آمد.
باز فرعون از يعقوب عليه السلام پرسيد كه : اى شيخ ! چند سال بر تو گذشته است ؟
فرمود: صد و بيست سال .
عادى گفت : دروغ مى گويد! !
يعقوب عليه السلام گفت : خداوندا! اگر دروغ مى گويد ريشش را بر سينه اش فرو ريز.
در همان ساعت ريش عادى بر سينه اش ريخت ، پس فرعون را هول عظيم رو داد و به يعقوب عليه السلام گفت : مردى را كه من امان داده ام بر او نفرين كردى ؟! مى خواهم دعا كنى كه خداوند تو ريش او را به او برگرداند.
يعقوب عليه السلام دعا كرد و ريشش به او برگشت .
پس عادى گفت كه : من اين مرد را با ابراهيم خليل الرحمن ديده ام در فلان زمان كه زياده از صد و بيست سال از آن زمان گذشته است .
يعقوب عليه السلام فرمود: آن كه تو ديده اى من نبودم ، تو اسحاق عليه السلام را ديده اى .
گفت : پس تو كيستى ؟
فرمود: من يعقوب پسر اسحاق خليل الرحمانم .
عادى گفت : راست مى گويد، من اسحاق را ديده بودم .
فرعون گفت : هر دو راست گفتيد.(145)
و به سند معتبر از ابوهاشم جعفرى منقول است كه شخصى از امام حسن عسكرى عليه السلام پرسيد: چه معنى دارد آنچه برادران يوسف عليه السلام گفتند كه : اگر بنيامين دزدى كرد، برادر او نيز پيشتر دزدى كرده بود؟
فرمود: يوسف عليه السلام دزدى نكرده بود، و ليكن يعقوب عليه السلام كمربندى داشت كه از حضرت ابراهيم عليه السلام به او ميراث رسيده بود، و هر كه آن كمربند را مى دزديد البته او را به بندگى مى گرفتند، و هرگاه آن ناپيدا مى شد جبرئيل خبر مى داد كه در كجاست و نزد كيست ، تا از او مى گرفتند و او را به بندگى مى گرفتند. و آن كمربند نزد ساره دختر اسحاق عليه السلام بود كه همنام مادر اسحاق عليه السلام بود و ساره يوسف عليه السلام را بسيار دوست مى داشت و مى خواست او را به فرزندى خود بردارد، پس آن كمربند را گرفت و بر يوسف عليه السلام بست در زير جامه او و به يعقوب عليه السلام گفت : كمربند را دزديده اند، پس جبرئيل آمد و گفت : اى يعقوب ! كمربند با يوسف است ، و خبر نداد يعقوب عليه السلام را به آنچه ساره كرده بود براى مصلحتهاى الهى .
پس يعقوب عليه السلام چون تفتيش كرد، كمربند را در كمر يوسف عليه السلام يافت ، و در آن وقت طفل بزرگى بود.
ساره گفت كه : چون يوسف اين را دزديده بود، من سزاوارترم به يوسف !
يعقوب عليه السلام فرمود كه : آن بنده توست به شرطى كه او را نفروشى و نبخشى .
گفت : قبول مى كنم به شرطى كه از من نگيرى ، و من او را الحال آزاد مى كنم .
پس يوسف عليه السلام را گرفت و آزاد كرد.
ابوهاشم گفت : من در خاطر خود مى گذرانيدم و فكر مى كردم از روى تعجب در امر حضرت يعقوب و يوسف عليهما السلام كه با آن نزديكى ايشان به يكديگر، چگونه بر يعقوب مخفى شد امر يوسف تا از اندوه ، ديده او سفيد شد؟ و حضرت از روى اعجاز فرمودند: اى ابوهاشم ! پناه مى برم به خدا از آنچه در خاطر تو مى گذرد، اگر خدا مى خواست ، مى توانست هر مانعى كه در ميان حضرت يعقوب و يوسف عليهما السلام بود بردارد تا يكديگر را ببينند وليكن خدا را مصلحتى بود و مدتى ملاقات ايشان را مقرر فرموده بود، و خدا آنچه براى دوستان خود مى كند خير ايشان در آن است .(146)
و به سند معتبر منقول است كه : از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى كه : ((همه طعامها حلال بود بر فرزندان يعقوب مگر آنچه يعقوب بر خود حرام كرده بود))؟(147)
فرمود: هرگاه گوشت شتر مى خورد، درد تهيگاه او زياد مى شد، پس بر خود حرام كرد گوشت شتر را، و اين پيش از آن بود كه تورات نازل شود، چون تورات نازل شد، موسى عليه السلام آن را حرام نكرد و نخورد.(148 )
در حديث معتبر ديگر فرمود كه : يوسف عليه السلام خواستگارى كردن زن بسيار جميله اى را كه در زمان او بود، آن زن رد كرد و گفت : غلام پادشاه مرا مى خواهد!
پس ، از پدرش خواستگارى كرد، پدرش گفت : اختيار با اوست .
پس به درگاه حق تعالى دعا كرد و گريست و او را طلبيد، خدا بسوى او وحى نمود كه : من او را به تو تزويج كردم .
پس يوسف فرستاد بسوى ايشان كه : من مى خواهم به ديدن شما بيايم .
گفتند: بيا.
چون يوسف عليه السلام داخل خانه آن زن شد، از نور خورشيد جمال او خانه روشن شد، زن گفت : نيست اين مگر ملك گرامى .
پس يوسف عليه السلام آب طلبيد، زن مبادرت كرد طاس آب را به نزد آن حضرت آورد؛ چون تناول نمود، گرفت و از غايت شوق به دهان خود چسبانيد، يوسف عليه السلام فرمود: صبر كن و بيتابى مكن كه مطلب تو حاصل مى شود، پس او را به عقد خود درآورد.(149)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت عليه السلام منقول است كه : چون يوسف عليه السلام به آن جوان گفت كه مرا نزد عزيز ياد كن ، جبرئيل به نزد او آمد و سر پائى به زمين زد، شكافته شد تا طبقه هفتم زمين ، و گفت : اى يوسف ! نظر كن كه در طبقه هفتم زمين چه مى بينى ؟ گفت : سنگ كوچكى مى بينم .
پس سنگ را شكافت و گفت : در ميان سنگ چه مى بينى ؟
گفت : كرم كوچكى مى بينم .
گفت : خداوند عالميان .
جبرئيل گفت : پروردگار تو مى فرمايد: من فراموش نكرده ام اين كرم را در ميان اين سنگ در قعر زمين هفتم ، گمان كردى تو را فراموش خواهم كرد كه به آن جوان گفتى كه تو را نزد پادشاه ياد كند؟! به سبب اين گفتار ناشايسته خود، در زندان سالها خواهى ماند.
پس يوسف عليه السلام بعد از اين عتاب رب الارباب چندان گريست كه به گريه او ديوارها به گريه درآمدند، و متاءذى شدند اهل زندان و به فرياد آمدند، پس صلح كرد با ايشان كه يك روز گريه كند و يك روز ساكت باشد، پس در آن روز كه ساكت بود حالش بدتر بود از روزى كه گريه مى كرد.(150)
به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه صبر جميل آن است كه هيچگونه شكايت بسوى مردم با او نباشد، بدرستى كه حق تعالى يعقوب عليه السلام را به رسالتى فرستاد به نزد راهبى از رهبانان و عابدى از عباد، چون راهب نظرش بر او افتاد گمان كرد كه حضرت ابراهيم عليه السلام است ، برجست و دست در گردن او كرد و گفت : مرحبا به خليل خدا.
يعقوب عليه السلام گفت : من ابراهيم نيستم ، من يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم هستم .
راهب گفت كه : پس چرا چنين پير شده اى ؟
گفت : غم و اندوه مرا پير كرده است .
چون برگشت ، هنوز از عتبه در خانه راهب نگذشته بود كه وحى خدا به او رسيد كه : اى يعقوب ! شكايت كردى مرا بسوى بندگان من .
پس نزد عتبه در به سجده افتاد و گفت : پروردگارا! ديگر عود نمى كنم به چنين كارى ، پس خدا وحى فرستاد به او كه : آمرزيدم تو را، ديگر چنين كارى مكن .
پس ديگر شكايت به احدى نكرد بعد از آن هر چه رسيد به او از مصيبتهاى دنيا مگر آنكه روزى گفت كه : شكايت نمى كنم حزن و اندوه خود را مگر به خدا، و مى دانم از خدا آنچه شما نمى دانيد.(151)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى بسوى حضرت يوسف فرستاد در وقتى كه در زندان بود كه : چه چيز تو را با خطاكاران ساكن گردانيد؟
گفت : جرم و گناه من .
چون اعتراف به گناه نمود حق تعالى بسوى او وحى فرمود: اين دعا را بخوان
يا كبير كل كبير، يا من لا شريك له و لا وزير، و يا خالق الشمس و القمر المنير، يا عصمة المضطر الضرير، يا قاصم كل جبار عنيد، يا مغنى البائس الفقير، يا جابر العظم الكسير، يا مطلق المكبل الاسير، اساءلك بحق محمد و آل محمد ان تجعل لى من امرى فرجا و مخرجا و ترزقنى من حيث احتسب و من حيث لا احتسب ، چون صبح شد عزيز او را طلبيد و از حبس نجات يافت .(152)
در حبس معتبر ديگر فرمود: چون عزيز مصر خود را معزول گردانيد و يوسف عليه السلام را بر سرير سلطنت متمكن گردانيد، يوسف عليه السلام دو جامه لطيف پاكيزه پوشيد و رفت بسوى بيابانى تنها و چهار ركعت نماز كرد، و چون فارغ شد دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت : رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى من تاءويل الاحاديث ، فاطر السموات الارض ، انت و ليى فى الدنيا و الآخرة ، پس جبرئيل نازل شد و گفت : چه حاجت دارى ؟
گفت : رب توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين .
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: براى اين دعا كرد كه مرا مسلمان از دنيا ببر و به صالحان ملحق گردان كه از فتنه ها ترسيد كه آدمى را از دين بيرون مى برد، يعنى هرگاه آن حضرت از فتنه هاى گمراه كنندگان ترسد، كى ايمن از آنها مى تواند بود؟(153)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه روز چهارشنبه حضرت يوسف عليه السلام داخل زندان شد.(154)
و به سند معتبر منقول است كه شخصى به خدمت امام رضا عليه السلام عرض كرد كه : چه بسيار خوش مى آيد مردم را كسى كه طعامهاى ناگوار خورد و جامه هاى گنده پوشد و اظهار خشوع كند.
فرمود كه : يوسف عليه السلام پيغمبر پيغمبرزاده بود و قباهاى ديبا كه تكمه هاى آنها طلا بود مى پوشيد و در مجالس آل فرعون مى نشست و حكم مى كرد، و مردم را به لباس او كارى نبود. با عدالت او كار داشتند.(155)
و ثعلبى در كتاب ((عرايس )) ذكر كرده است كه : چون از براى پادشاه عذر حضرت يوسف ظاهر شد، و امانت و كفايت و علم و عقل او را دانست ، فرستاد او را از زندان طلبيد، پس حضرت يوسف بيرون آمد و براى اهل زندان دعا كرد كه : خداوندا! دل نيكان را بر ايشان مهربان گردان ، و خيرها را از ايشان پنهان مگردان .
پس به دعاى آن حضرت چنين شد كه اهل زندان در هر شهرى كه هستند از همه كس داناترند به خبرها. پس به در زندان نوشت كه : اين قبر زنده هاست ، و خانه غمهاست ، و سبب تجربه دوستان و شماتت دشمنان است ، پس غسل كرد و خود را از چرك زندان پاك كرد و جامه هاى پاكيزه پوشيد و متوجه مجلس پادشاه شد.
چون به در خانه پادشاه رسيد گفت : حسبى ربى من دنياى و حسبى ربى من خلقه ، عز جاره و جل ثناؤ ه و لا اله غيره ، چون داخل مجلس شد فرمود: اللهم انى اساءلك بخيرك من خيره ، و اعوذ بك من شره و شر غيره ، چون نظر پادشاه بر او افتاد يوسف عليه السلام به زبان عربى بر او سلام كرد، پادشاه گفت : اين چه زبان است ؟
گفت : زبان عم من اسماعيل است .
پس دعا كرد پادشاه را به زبان عبرى ، پرسيد: اين چه زبان است ؟
گفت : زبان پدران من است .
و آن پادشاه هفتاد لغت مى دانست ، به هر لغت كه سخن گفت حضرت يوسف به آن لغت او را جواب گفت ، پس پادشاه را بسيار خوش آمد اطوار او، و تعجب كرد از كمى سال و بسيارى علم و كمال او، و عمر او در آن وقت سى سال بود. پس گفت : اى يوسف ! مى خواهم خواب خود را از تو بشنوم .
يوسف گفت : خواب ديدى كه هفت گاو فربه اشهب پيشانى سفيد نيكو از نيل بيرون آمدند و از پستانهاى آنها شير مى ريخت ، در اثناى آنكه به آنها نظر مى كردى و از حسن آنها تعجب مى نمودى ناگاه آب نيل خشك شد و تهش پيدا شد و از ميان لجن و گل هفت گاو لاغر ژوليده گردآلوده شكمها بر پشت چسبيده كه پستان نداشتند، و دندانها و نيشها و چنگالها داشتند مانند درندگان و خرطومها مانند خرطوم سباع ، پس در آويختند در آن گاوهاى فربه و همه آنها را دريدند و خوردند، تا آنكه پوستهاى آنها را خوردند و استخوانها را شكستند و مغز استخوانها را خوردند، تو از اين حال تعجب مى كردى كه ناگاه ديدى كه هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه گندم سياه شده از يكجا روئيد و ريشه ها در ميان آب دوانيده اند، ناگاه بادى وزيد خوشه هاى خشك را به خوشه هاى سبز چسبانيد و آتش در خوشه هاى سبز افتاد و همه سياه شدند.
گفت : راست گفتى ، خواب من چنين بود.
پس تعبيرش را بيان فرمود، پادشاه تدبير مملكت و حفظ زراعتها را به آن حضرت مفوض گردانيد.(156)
و شيخ طبرسى رحمة الله و غيره نقل كرده اند: عزيز مصر كه يوسف عليه السلام را به زندان فرستاد ((قطفير)) نام داشت و وزير پادشاه بود، و پادشاه ريان بن الوليد بود، و خواب را پادشاه ديد؛ چون يوسف عليه السلام را از زندان بيرون آورد، عزيز او را عزل كرد و منصب وزارت را به يوسف عليه السلام مفوض گردانيد، پس ترك پادشاهى كرد و در خانه نشست و تاج و تخت و سلطنت را به يوسف گذاشت ، و در آن ايام قطفير مرد و پادشاه راعيل زن او را به عقد يوسف عليه السلام درآورد و از او ((افرائيم )) و ((ميشا)) بهم رسيدند.(157)
و باز در عرايس نقل كرده است كه : چون يوسف عليه السلام ابن يامين را به نزد خود طلبيد و با او خلوت كرد گفت : چه نام دارى ؟
گفت : ابن يامين .
پرسيد: چرا تو را ابن يامين نام كرده اند؟
گفت : زيرا كه چون من متولد شدم مادرم مرد، يعنى فرزند صاحب عزا.
گفت : مادرت چه نام داشت ؟
گفت : راحيل دختر ليان .
گفت : آيا فرزند بهم رسانيده اى ؟
گفت : بلى ده پسر بهم رسانيده ام .
پرسيد: نامهاى ايشان چيست ؟
گفت : نامهاى ايشان را اشتقاق كرده ام از نام برادرى كه داشتم و از مادر با من يكى بود و هلاك شد.
يوسف عليه السلام فرمود كه : اندوه شديدى بر او داشته اى كه چنين كرده اى ، بگو كه چه نام كرده اى آنها را؟
گفت : بالعا و اخيرا و اشكل و احيا و خير و نعمان و ادر و ارس و حيتم و ميتم .(158)
گفت : معنى اينها را بگو.
گفت : بالعا براى اين نام كرده ام كه زمين ، برادرم را فرو برد، و اخيرا براى آنكه فرزند اول مادر من بود؛ و اشكل براى آنكه برادر پدرى و مادرى من بود؛(159) و خير براى آنكه در در هر جا كه بود خير بود؛ و نعمان براى آنكه عزيز بود نزد مادر و پدر؛ و ادر براى آنكه بمنزله گل بود در حسن و جمال ؛ و ارس براى آنكه به مثابه سر بود از بدن ؛ و حيتم براى آنكه پدرم گفت كه زنده است ؛ و ميتم براى آنكه اگر او را ببينم ديده ام روشن مى شود و سرورم تمام مى شود.
حضرت يوسف فرمود: مى خواهم برادر تو باشم بدل آن برادر تو كه هلاك شده است . ابن يامين گفت : كى مى يابد برادرى مثل تو، اما تو از يعقوب و راحيل بهم نرسيده اى . پس حضرت يوسف گريست و او را در برگرفت و گفت : من برادر تو يوسفم ، غمگين مباش و برادران خود را بر اين امر مطلع مساز.(160)
مؤ لف گويد: چون در اين قصه غريبه ، علماء اشكالات وارد ساخته اند، و اكثر خلق را شبهه هاى بسيارى در خاطر مى خلد، اگر اشاره مجملى به جواب آنها بشود مناسب است : اول آنكه : چگونه يعقوب عليه السلام يوسف عليه السلام را تفضيل داد در محبت و ملاطفت تا آنكه باعث اين مفاسد گرديد، و حال آنكه تفضيل بعضى از فرزندان بر بعضى روا نيست ، خصوصا هرگاه مورث اين مفاسد باشد؟
جواب آن است كه : تفضيلى كه خوب نيست آن است كه آن محض محبت بشريت باشد و جهت دينى در آن منظور نباشد، و محبت يعقوب نسبت به يوسف عليه السلام از جهت كمالات واقعيه و علم و فضل و قابليت رتبه نبوت بود، با آنكه محبت قلبى اختيارى نيست و گاه باشد كه در امور اختياريه تفاوت ميان ايشان نگذاشته باشد. و اما باعث آن مفاسد گرديدن گاه باشد كه يعقوب ندانسته باشد كه باعث آن مفاسد خواهد شد.
دوم آنكه : يعقوب عليه السلام با جلالت نبوت ، چگونه آنقدر اضطراب و جزع و گريه كرد در مفارقت يوسف عليه السلام تا آنكه ديده اش نابينا شد؟ و بايد پيغمبران بيش از ساير خلق صبر كننده در مصيبتها باشند؟
جواب آن است كه : فرط محبت و شدت حزن و گريستن ، اختيارى نيست و منافات با كمال ندارد، و آنچه بد هست جزع كردن و گفتن چيزى چند است كه موجب سخط حق تعالى باشد، و از يعقوب عليه السلام اينها صادر نشد، و به حسب قلب راضى بود به قضاى الهى ، و رضا به قضا منافات با اينها ندارد چنانچه اگر كسى محتاج شود كه دستش را براى دفع ضرر آكله قطع كنند خود جلاد را مى طلبد و او را امر به قطع دست خود مى كند و غمگين مى شود و آنها باعث دفع درد نمى شوند، چنانچه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در فوت ابراهيم فرمود: ((دل مى سوزد و چشم مى گريد و نمى گويم چيزى كه باعث غضب حق تعالى گردد))(161)، با آنكه محبت دوستان خدا، غير خدا را نمى باشد مگر از براى خدا، و كسى كه محبوب خداست ايشان او را دوست مى دارند از اين جهت كه محب محبوب ايشان است ، لهذا با اقرب اقارب خود اگر دشمن خدا باشد دشمنى مى نمايند و شمشير بر روى او مى كشند، و با ابعد ناس از ايشان هرگاه دوست خدا باشد غايت مؤ انست و ملاطفت مى فرمايند. و معلوم است كه يعقوب يوسف را براى حسن و جمال صورى و اغراض دنيوى نمى خواست ، بلكه به سبب انوار خير و صلاح و آثار سعادت و فلاح كه در او مشاهده مى نمود او را مى خواست ، و لهذا برادران كه از اين مراتب عاليه غافل و به اين معانى دقيقه جاهل بودند، از امتياز او در محبت تعجب مى نمودند و او را نسبت به ضلال و گمراهى مى دادند و مى گفتند: ما احقيم به مبحت و رعايت ، كه تنومندى و قوت داريم و به كار او در دنيا بيش از يوسف مى آئيم ، پس معلوم شد كه محبت يوسف و جزع از مفارقت او منافات با محبت جناب مقدس الهى ندارد و منافى كمال آن حضرت نيست بلكه عين كمال است .
سوم آنكه : حضرت يعقوب عليه السلام با وجود خواب ديدن حضرت يوسف و خبر دادن ملائكه كه مى دانست يوسف زنده است ، چرا آنقدر اضطراب مى كرد؟
جواب آن است كه گاه باشد كه اضطراب بر مفارقت او باشد يا براى احتمال بدا و محو و اثبات باشد.و در حديثى وارد شده است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند: چگونه يعقوب بر يوسف محزون بود و حال آنكه جبرئيل او را خبر داده بود كه يوسف زنده است و به او برخواهد گشت ؟ فرمود: فراموش كرده بود.(162) در اين حديث نيز موافق مشهور محتاج به تاءويل است .
چهارم آنكه : چون تواند بود كه يعقوب نابينا شود و حال آنكه پيغمبران مى بايد كه در خلقت ايشان نقصى نباشد؟
جواب آن است كه : بعضى گفته اند كه آن حضرت نابينا نشده بود بلكه ضعفى در باصره اش بهم رسيد، و سفيد شدن چشم او را حمل بر بسيارى گريه كرده اند، زيرا كه چون ديده پر آب است سفيد مى نمايد، و بعضى گفته اند كه : ما پيغمبران را از هر نقصى و مرضى مبرا نمى دانيم ، بلكه نمى بايد در ايشان نقصى باشد كه موجب نفرت مردم شود از ايشان ، و كورى چنين نيست كه موجب نفرت باشد، با آنكه ممكن است كه به نحوى باشد به حسب ظاهر عيبى در خلقت او به سبب آن بهم نرسيده باشد، و پيغمبران به ديده دل مى بينند آنچه ديگران به چشم مى بينند، پس به اين سبب هيچگونه عيبى و خللى در آن حضرت به سبب اين حادث نشده بود، و قول اخير اقوى است .
پنجم آنكه : حق تعالى در قصه يوسف فرموده است و لقد همت به وهم بها لولا ان راءى برهان ربه (163) يعنى : ((قصد كرد زليخا به يوسف و قصد كرد يوسف به زليخا اگر نه اين بود كه ديد برهان پروردگارش را)). و بعضى از عامه در تفسير اين آيه نقلهاى ركيك كرده اند كه يوسف نيز به زليخا درآويخت و خواست كه متوجه آن عمل شود، ناگاه صورت يعقوب را ديد در كنار خانه كه انگشت خود را به دندان مى گزيد پس متنبه شد و ترك آن اراده كرد، و بعضى گفته اند كه : چون زليخا جامه را بر روى بت انداخت او متنبه شد و ترك كرد، و ديگر وجوه باطله گفته اند.(164)
جواب آن است كه : آيه را دو حمل صحيح هست كه در احاديث معتبره وارد شده است : اول آنكه مراد آن است كه : اگر نه اين بود كه او پيغمبر بود و برهان پروردگار را كه جبرئيل باشد ديده بود، هر آينه او نيز قصد مى كرد، اما چون پيغمبر بود و به عصمت الهى معصوم بود لهذا او قصد نكرد. دوم آنكه مراد آن است كه : قصد كرد كه زليخا را بكشد چون قصد عرض او به حرام مى كرد، و جائز است دفع از عرض هر چند منجر به قتل شود، يا آنكه ممكن است كه در آن امت جائز بوده باشد كشتن كسى كه كسى را جبر كند به گناه ، و حق تعالى او را نهى فرمود از كشتن او براى مصلحتى چند كه در وجود او بود براى آنكه يوسف را به عوض نكشند.
چنانچه به سند معتبر منقول است كه ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد از تفسير اين آيه ، فرمود: يعنى اگر نه اين بود كه برهان پروردگارش را ديده بود، او هم قصد مى كرد چنانچه زليخا قصد كرد، و ليكن معصوم بود و معصوم قصد گناه نمى كند، و بتحقيق كه خبر داد مرا پدرم از پدرش حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: يعنى قصد كرد زليخا كه بكند و قصد كرد يوسف كه نكند.(165)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : على بن الجهم از آن حضرت پرسيد از تفسير اين آيه ، فرمود: زليخا قصد كرد معصيت را و يوسف قصد كرد كه او را بكشد از بس كه عظيم نمود اراده او، پس خدا صرف فرمود از او كشتن زليخا را و زنا را، چنانچه فرموده است كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء(166) يعنى : ((چنين كرديم تا بگردانيم از او سوء را - يعنى كشتن زليخا - و فحشاء - يعنى زنا - را)).(167)
و اما آن دو حديث كه پيش گذشت مشتمل بود بر ديدن يعقوب و بر جامه انداختن زليخا بر روى بت ، منافات با وجه اول ندارد، زيرا كه در آنها تصريح به اين نيست كه يوسف اراده گناه كرد، بلكه ممكن است كه آنها از دواعى عصمت باشد كه حق تعالى در آن وقت بر او ظاهر كرده باشد كه اراده آن به خاطرش خطور نكند، و بعضى از احاديث كه در آنها تصريح به اين معنى هست محمول بر تقيه است .
ششم آنكه : يوسف برادران را فرمود كه سعى كنند و بنيامين را از پدرش بگيرند و بياورند، بعد از آن او را حبس كرد با آنكه مى دانست كه باعث زيادتى حزن اندوه يعقوب عليه السلام مى شود، و اين ضررى بود كه به پدر خود رسانيد! ايضا در مدت سلطنت خود چرا يعقوب را خبر نداد به حيات و مكان خود با آنكه مى دانست شدت حزن و اضطراب او را؟
جواب آن است كه : ايشان آنچه مى كردند به وحى الهى بود، و حق تعالى دوستانش را در دنيا به بلاها و مصيبتها امتحان مى نمايد كه صبر نمايند و به درجات عاليه و سعادات عظيمه آخرت فائز گرداند، و آنچه كرد يوسف عليه السلام از حبس بنيامين و خبر نكردن پدر تا آن وقت معين ، همه به امر خدا بود، تا آنكه تكليف بر يعقوب شديدتر شود و ثوابش عظيمتر گردد.
هفتم آنكه : به چه وجه يوسف عليه السلام فرمود: ((اى مردم قافله ! شما دزدانيد؟)) و حال آنكه مى دانست ايشان دزدى نكرده اند و دروغ بر پيغمبران روا نيست ؟
جواب آن است كه : در احاديث معتبره بسيار وارد شده است كه جائز است در مقام تقيه يا در جائى كه مصلحت شرعى داعى باشد، كسى سخنى بگويد كه موهم معنى خلاف واقع باشد و غرض او معنى حقى باشد، و اين نوع سخن دروغ نيست بلكه در بعضى اوقات واجب است ، و در اين مقام چون مصلحت در نگاه داشتن بنيامين بود، و بدون اين حيله نمى شد، فرمود: شما دزدانيد، و مراد آن حضرت آن بود كه شما يوسف را از پدرش دزديديد. و بعضى گفته اند: گوينده اين سخن غير يوسف بود و به امر آن حضرت نگفت ، و بعضى گفته اند: غرض ايشان استفهام و سؤ ال بود، يعنى آيا شما دزدانيد؟ نه خبر دادن به آنكه ايشان دزدانند.(168) و احاديث معتبره بر وجه اول وارد است .(169)
هشتم آنكه : چگونه جائز بود يعقوب و برادران را كه سجده يوسف بكنند و حال آنكه سجده غير خدا جائز نيست ؟ و چگونه يوسف راضى شد كه پدرش او را سجده بكند؟
جواب آن است كه : در باب سجده ملائكه آدم عليه السلام را، دفع اين شبهه كرديم به چند وجه : اول آنكه : سجده خدا كردند براى شكر نعمت مواصلت يوسف ، چنانچه احاديث بر اين مضمون گذشت . و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : سجده ايشان عبادت خدا بود.(170)
دوم آنكه : سجده پرستش نبود بلكه سجده تعظيم بود و در آن شريعت سجده تعظيم براى غير خدا جائز بود.
سوم آنكه : سجده حقيقى نبود، بلكه تواضعى بود كه در آن زمان سجده مى گفتند بر سبيل مجاز، و بر هر تقدير به امر خدا بود براى ظاهر شدن فضيلت بر برادران و غير ايشان .
و مجمل سخن آن است كه : بعد از ثبوت نبوت و امامت و عصمت انبيا و اوصيا عليهم السلام آنچه از ايشان صادر مى شود كه آنكس در مقام تسليم باشد و بداند آنچه ايشان مى گفتند موافق حق است ، هر چند حكمت آن فعل معلوم نباشد، و اين شك و شبهه ها از وساوس شيطان و راه گمراهى و الحاد است .
باب يازدهم : در بيان غرائب قصص ايوب عليه السلام
مشهور ميان ارباب تفسير و تاريخ آن است كه : حضرت ايوب عليه السلام پسر ((اموص )) پسر ((رازخ )) پسر ((عيص )) پسر اسحاق پسر ابراهيم عليهم السلام است ، و مادرش از فرزندان لوط عليه السلام بود.(171) بعضى گفته اند: ايوب از فرزندان عيص بود و زوجه مطهره اش ((رحمت )) دختر ((افرائيم )) پسر يوسف عليه السلام بود،(172) يا ((ماخير)) دختر ((ميشا)) پسر يوسف ،(173 ) يا ((اليا)) دختر يعقوب عليه السلام (174)، على الخلاف ، و اول اشهر است .
به سندهاى معتبر منقول است كه ابوبصير از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كرد: بليه اى كه ايوب عليه السلام به آن مبتلا شد به چه سبب بود؟
فرمود: براى نعمت بسيارى بود كه حق تعالى به آن حضرت انعام فرمود و آن حضرت شكر آن نعمت را چنانچه مى بايد، ادا مى نمود، و در آن وقت شيطان ((عليه اللعنه )) از آسمانها ممنوع نبود و تا به نزديك عرش راه داشت ، روزى شيطان به آسمان بالا رفت و شكر نعمت ايوب را ديد كه در الواح سماويه بسيار عظيم ثبت شده است ، يا آنكه ديد شكر او را با نهايت عظمت بالا بردند، پس نائره حسد آن ملعون مشتعل شد و عرض كرد: پروردگارا! ايوب براى اين شكر تو مى كند كه نعمت فراوان به او داده اى ، اگر او را محروم كنى از دنيائى كه به او عطا فرموده اى هر آينه شكر هيچ نعمت تو را ادا نكند، پس مرا مسلط فرما بر دنياى او تا بدانى كه هرگز شكر نعمت تو نخواهد كرد! !
خطاب رب الارباب به شيطان رسيد كه : تو را بر مالها و فرزندان او مسلط گردانيدم . پس شيطان از استماع اين فرمان شاد گرديده بزودى فرود آمد و هر مال و فرزندى كه ايوب داشت همه را هلاك كرد و هر يك را كه هلاك مى كرد حمد و شكر ايوب زياده مى شد! پس شيطان عرض كرد: مرا به زراعتهاى او مسلط فرما.
حق تعالى فرمود: مسلط كردم .
شيطان با اتباع خودش آمد و دميد به زراعتهاى او و همه سوخت ، باز شكر آن حضرت زياده شد!
عرض كرد: خداوندا! مرا بر گوسفندان او مسلط فرما.
و چون رخصت يافت همه گوسفندان را هلاك كرد، باز ايوب حمد و شكر را بيشتر كرد!
عرض كرد: خداوندا! ايوب مى داند كه عنقريب آنچه از دنيائى او گرفته اى به او پس خواهى داد، مرا بر بدنش مسلط گردان .
خطاب الهى به او رسيد كه : تو را بر بدن او مسلط گردانيدم بغير از عقل و ديده هاى او - و به روايت ديگر: بغير دل و ديده و زبان و گوش او(175) - كه تو را در آنها تصرفى نيست . چون آن ملعون اين رخصت يافت به سرعت تمام فرود آمد كه مبادا رحمت الهى ايوب را دريابد و حائل شود ميان او و آنچه اراده كرده است ، پس از آتش سموم كه خودش از آن مخلوق شده بود در سوراخهاى بينى ايوب دميد كه از سر تا به پايش جراحت گرديد از بسيارى جراحتها و دملها كه در بدن آن حضرت بهم رسيد.
پس مدت بسيارى در اين محنت و آزار ماند و در حمد و شكر الهى كوتاهى نمى نمود، تا آنكه كرم در بدن كريمش متولد شد، و به مرتبه اى در مقام شكيبائى بود كه چون كرمى از بدن ممتحنش بيرون مى رفت مى گرفت و در بدن خود مى گذاشت و مى گفت : برگرد به موضعى كه خدا تو را از آن خلق كرده است ؛ و تعفن در بدن شريفش بهم رسيد به مرتبه اى كه اهل شهر او را از شهر بيرون كردند و در جاى كثيفى در بيرون شهر انداختند، و زنش ((رحمت )) دختر يوسف عليه السلام مى رفت و مى گرديد و طلب صدقه مى نمود و از براى او مى آورد؛ و چون بلاى آن حضرت به طول انجاميد و شيطان ديد كه هر چند بلا بيشتر مى شود شكرش فزونتر مى گردد رفت بسوى جماعتى از اصحاب ايوب عليه السلام كه رهبانيت اختيار كرده بودند و در كوهها مى بودند و گفت : بيائيد برويم به نزد آن بنده مبتلا شده و از او سؤ ال كنيم به چه سبب به اين بلاى عظيم مبتلا گرديده است ؟!
پس بر استرهاى اشهب سوار شدند و به جانب آن حضرت روانه شدند، چون به نزديك او رسيدند استرهايشان رم كرد از بوى بدى كه از جراحات آن حضرت ساطع بود! پس فرود آمدند و استرها را به يكديگر بستند و پياده به نزديك آن حضرت آمدند و در ميان ايشان جوان كم سالى بود، چون نشستند گفتند: كاش ما را خبر مى دادى از گناه خود كه ما جراءت نمى كنيم از گناه تو از خدا سؤ ال بكنيم كه مبادا ما را هلاك گرداند! و ما گمان نداريم مبتلا شدن تو را به چنين بلائى كه هيچكس به آن مبتلا نشده است مگر به گناهى كه از ما پنهان مى كرده اى !
ايوب عليه السلام فرمود: بعزت پروردگارم سوگند مى خورم كه او مى داند هرگز طعامى نخورده ام مگر آنكه يتيمى يا ضعيفى را با خود شريك نمودم ، و هرگز مرا دو امر پيش نيامد كه هر دو طاعت خدا باشد مگر آنكه اختيار كردم آن طاعت را كه بر من دشوارتر بود.
آن جوان گفت : بدا به حال شما كه آمديد به نزد پيغمبر خدا و او را سرزنش كرديد تا آنكه ظاهر نمود از عبادت پروردگارش آنچه را مخفى مى كرد.
چون آنها رفتند ايوب عليه السلام با پروردگار خود مناجات كرد و گفت : خداوندا! اگر مرا رخصت سخن گفتن و خصمى كردن بدهى ، هر آينه حجت خود را عرض خواهم نمود.
حق تعالى ابرى فرستاد به نزديك سر او و از آن ابر صدائى آمد كه : تو را رخصت مخاصمه دادم ، هر حجتى كه دارى بگو و من هميشه به تو نزديكم .
پس ايوب عليه السلام كمر راست كرد و به دو زانو درآمد و گفت : پروردگارا! مرا به بلائى مبتلا كرده اى كه هيچكس را به آن مبتلا نكرده اى ، و بعزت تو سوگند مى خورم كه هرگاه مرا دو امر پيش آيد كه هر دو طاعت تو بود البته اختيار كردم آن را كه بر بدن من دشوارتر بود، و هرگز طعامى نخورده ام مگر بر سر خوان خود يتيمى را حاضر كردم ، آيا تو را حمد نكردم ؟ آيا تو را شكر نكردم ؟ آيا تو را تسبيح و تنزيه نگفتم ؟
پس از ابر به ده هزار زبان ندا به او رسيد: اى ايوب ! كى تو را چنين كرد كه عبادت خدا كردى در وقتى كه مردم غافل بودند، و تسبيح و تكبير و حمد الهى بجا آوردى در وقتى كه مردم بى خبر بودند؟ و كى طاعت را محبوب تو گردانيد؟ آيا منت مى گذارى بر خدا به چيزى كه خدا را در آن بر تو منت است ؟!
پس آن حضرت كفى از خاك گرفت و به دهان خود انداخت و عرض كرد: بد گفتم و توبه مى كنم و همه نعمتها و طاعتها از توست .
پس حق تعالى ملكى بسوى او فرستاد كه سر پائى بر زمين زد و در ساعت چشمه آبى ظاهر شد، چون در آن چشمه غسل كرد جميع جراحتها و دردها و آزارها از او برطرف شد، و برگشت نيكوتر از آنچه پيشتر بود در طراوت و حسن و جمال ! و بر دورش باغ سبزى رويانيد و برگردانيد به او اهل و مال و فرزندان و زراعتهاى او را، و ملك نشست و با او سخن مى گفت و مونس او بود.
پس زنش آمد و پاره نان خشكى در دست داشت ، چون به آن موضع رسيد، به جاى مزبله ، باغ و بستان ديد و ايوب را نديد و به جاى او دو جوان را ديد كه نشسته اند و صحبت مى دارند، پس خروش و فغان برآورد و گريست و فرياد كرد: اى ايوب ! چه بر سر تو آمد؟!
آن حضرت او را صدا زد، چون نزديك آمد ايوب را شناخت و بازگشتن نعمتهاى الهى را ديد، سجده شكر الهى را بجا آورد.
در اين وقت كه رفته بود براى ايوب عليه السلام نان تحصيل كند - و او گيسوهاى بسيار خوب داشت - چون به نزد جمعى رفت و طعام براى ايوب طلبيد گفتند: اگر گيسوهاى خود را به ما مى فروشى ما طعام به تو مى دهيم ! پس گيسوهاى خود را بريده و به ايشان داد و طعام گرفت و براى ايوب آورد؛ چون آن حضرت گيسوهاى او را بريده ديد به غضب آمد و سوگند ياد كرد كه صد چوب بر او بزند؛ چون سبب بريدن آنها را عرض كرد، حضرت غمگين شد و از سوگند خود پشيمان گرديد، حق تعالى به او وحى نمود: بگير دسته اى از چوبهاى خوشه خرما را كه صد تركه باشد و به يك دفعه بر بدن زن خود بزن تا مخالفت سوگند خود نكرده باشى .
پس حق تعالى زنده كرد براى او آن فرزندان كه پيش از اين بليه مرده بودند، و فرزندانى كه در اين بليه هلاك شده بودند كه با آن حضرت زندگانى كنند. پس ، از آن حضرت پرسيدند: در اين بلاها كه بر تو وارد شد كدام بلا بر تو صعب تر نمود؟
فرمود: شماتت دشمنان .
پس حق تعالى پروانه طلا بر خانه او باريد و او جمع مى كرد و آنچه را باد مى برد دنبالش مى دويد و بر مى گردانيد.
جبرئيل گفت : سير نمى شوى اى ايوب ؟!
فرمود: كى از فضل پروردگارش سير مى شود؟!(176)
مؤ لف گويد: جمع كردن آن از حرص دنيا نيست بلكه براى قبول كردن نعمت حق تعالى است ، و به اين سبب فرمود: اين را مى خواهم كه از جانب او مى آيد و دلالت بر لطف و احسان او مى كند. حق تعالى فرموده است : ((ياد آور ايوب را در وقتى كه ندا كرد پروردگارش را بدرستى كه مرا دريافته است حال بد، و مشقتم به نهايت رسيده است ، و تو رحم كننده رحم كنندگانى ، پس مستجاب كرديم دعاى او را و هر آزارى كه داشت از او دور كرديم و به او عطا كرديم اهلش را، و مثل ايشان را با ايشان به او داديم به سبب رحمتى از جانب ما تا مذكرى گردد براى عبادت كنندگان )).(177)
و در جاى ديگر فرموده است : ((به ياد آور بنده ما ايوب را در وقتى كه ندا كرد پروردگارش را بدرستى كه مس كرده است و دريافته است مرا شيطان به تعب و مشقت و مكروه بسيار، پس به او گفتيم : بزن پاى خود را بر زمين كه بهم رسد آب سردى كه در آن غسل كنى و بياشامى و از دردها بيرون آئى ، و بخشيديم به او اهلش را و مثل ايشان را با ايشان براى رحمتى از ما و ياد آورى براى صاحب عقلها، و بگير به دست خود دسته اى از چوب و بزن به آن زن خود را و مخالفت سوگند من مكن ، بدرستى كه ما او را يافتيم نيكو بنده اى ، و بدرستى كه او بسيار بازگشت كننده بود بسوى ما))(178)، اين بود ترجمه آيات .
و در اين حديث و چند حديث ديگر وارد شده است كه : مراد از ((مثل اهل او)) كه خدا فرموده است به او عطا كرديم آن است كه : مثل اين فرزندان كه در اين بليه هلاك شده بودند از فرزندانى كه قبلا فوت شده بودند زنده فرمود. و بعضى گفته اند كه : مثل آنها كه زنده شدند بعدا از زوجه اش به او عطا فرمود.(179)
اما مسلط گردانيدن شيطان بر مال و جسد آن حضرت : پس بعضى از متكلمين شيعه مثل سيد مرتضى رحمة الله انكار اين كرده اند و استبعاد كرده اند كه حق تعالى شيطان را بر پيغمبرانش مسلط گرداند، و به محض اين استبعاد مشكل است احاديث معتبره بسيار را طرح كردن ، و هرگاه حق تعالى اشقياى انس را به اختيار خود گذارد كه پيغمبران و اوصياى ايشان را شهيد كنند و انواع اذيتها به ايشان رسانند و اكثر به تحريك و تسويل شيطان ((عليه اللعنه )) واقع شود، چه استبعاد دارد كه شيطان را به اختيار خود گذارد براى مصلحتى كه ضررى به بدنهاى ايشان رساند كه موجب مزيد اجز و ثواب ايشان شود، بلى مى بايد شيطان را بر دين و عقل ايشان مسلط نگرداند.
afsanah82
11-04-2010, 06:27 PM
و اما آنچه در روايات وارد شده است كه كرم در بدن مبارك آن حضرت بهم رسيد و تعفنى در آن حادث شد كه موجب نفرت مردم شد، اكثر متكلمين شيعه انكار كرده اند اين را بنا بر اصلى كه ايشان ثابت كرده اند كه مى بايد پيغمبران خالى باشند از چيزى كه موجب نفرت خلق باشند، زيرا كه منافى غرض بعثت ايشان است ، پس ممكن است كه اين احاديث موافق روايات و اقوال عامه بر وجه تقيه وارد شده باشد اگر چه به حسب دليل ، مشكل است اثبات كردن استحاله اين نوع از امراض منفره كه بعد از ثبوت نبوت و فراغ از تبليغ رسالت باشد، خصوصا هرگاه بعد از آن چنين معجزات در دفع آنها ظاهر شود كه موجب مزيد تشييد امر نبوت ايشان باشد.
اما بعضى از روايات موافق قول ايشان نيز وارد شده است ، چنانچه ابن بابويه رحمة الله به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه : حضرت ايوب عليه السلام هفت سال مبتلا گرديد بى آنكه گناهى از او صادر شده باشد، زيرا كه پيغمبران معصوم و مطهرند، و گناه نمى كنند، و ميل به باطل نمى نمايند، و مرتكب گناه صغيره و كبيره نمى شوند، و فرمود كه : ايوب عليه السلام با آن بلاهاى عظيم كه به آنها مبتلا شد بوى بد بهم نرسانيد و قباحتى در صورتش بهم نرسيد و چرك و خون از او بيرون نيامد، و چنان نشد كه كسى او را بيند و از او نفرت نمايد، يا كسى كه او را مشاهده نمايد از او وحشت كند، و كرم در بدنش نيفتاد، و چنين مى كند خدا به هر كه مبتلا گرداند او را از پيغمبران و دوستان كه گراميند نزد او، و مردم كه از او اجتناب مى كردند از فقر و بى چيزى او بود، و از آنكه در نظر ايشان بى قدر شده بود به سبب آنكه جاهل بودند به آن قدر و منزلتى كه او را نزد حق تعالى بود، و گمان مى كردند كه امتداد بليه او از بى مقدارى اوست نزد خدا، و حال آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: پيغمبران از همه كس بلاى ايشان عظيمتر است ، و بعد از ايشان هر كه نيكوتر است بلايش بيشتر است .
و خدا او را مبتلا گردانيد به چنان بلائى كه در نظر مردم سهل شد تا آنكه دعوى خدائى براى او نكنند در وقتى كه معجزات عظيمه از او مشاهده كنند، و حق تعالى نعمتهاى بزرگ به او كرامت فرمايد، و از براى اينكه استدلال كنند بر آنكه ثواب خدا بر دو قسم است : از روى استحقاق بعمل ، و از روى اختصاص به بلا. و از براى آنكه حقير نشمارند ضيعفى را به سبب ضعف او، و نه فقيرى را به سبب فقر او، و نه بيمارى را به سبب بيمارى او، و بدانند كه خدا هر كه را مى خواهد بيمار مى كند، و هر كه را مى خواهد شفا مى دهد در هر وقت كه خواهد، و به هر نحو كه اراده نمايد، و مى گرداند اين امور را عبرتى براى براى هر كه خواهد، و شقاوتى براى هر كه خواهد، و سعادتى براى هر كه خواهد، و در جميع امور عادل است در قضاى خود، و حكيم است در افعال خود، و نمى كند نسبت به بندگانش مگر آنچه را اصلح داند براى ايشان ، و توانائى ايشان به اوست .(180)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : در چهارشنبه آخر ماه مبتلا شد ايوب عليه السلام به برطرف شدن مال و فرزندانش .(181)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ايوب عليه السلام هفت سال مبتلا بود بى گناهى .(182)
در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى ايوب را مبتلا نمود بى گناهى ، پس صبر كرد تا آنكه او را تعيير و سرزنش كردند، و پيغمبران صبر به سرزنش نمى توانند نمود.(183)
و در حديث ديگر فرمود كه : در ايام بلا عافيت از حق تعالى نطلبيد.(184)
مؤ لف گويد: مفسران در مدت ابتلاى آن حضرت خلاف كرده اند، بعضى هيجده سال گفته اند و بعضى سيزده سال و بعضى هفت سال ؛(185) و قول آخر صحيح است چنانچه در احاديث گذشت .
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه چون حق تعالى حضرت ايوب عليه السلام را عافيت كرامت فرمود، نظرى كرد بسوى زراعتهاى بنى اسرائيل ، پس نظرى كرد بسوى آسمان و عرض كرد: اى خداوند من و سيد من ! بنده خود ايوب مبتلا را عافيت كرامت فرمودى ، و او زراعت نكرده است و بنى اسرائيل زراعت كرده اند.
حق تعالى بسوى او وحى نمود كه : كفى از كيسه خود بردار و بر زمين بپاش - و در آن كيسه نمك بود - پس ايوب كفى از نمك گرفت و بر زمين پاشيد، پس اين عدس بيرون آمد، يا نخود بيرون آمد.(186) و ظاهر حديث آن است كه اين دانه پيشتر نبود و به بركت آن حضرت بهم رسيد.
و در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى مؤ من را به هر بلائى مبتلا مى گرداند و به هر نوع مرگى مى ميراند اما او را به برطرف شدن عقل مبتلا نمى گرداند، آيا نمى بينى ايوب را كه خدا چگونه مسلط گردانيد شيطان را بر مال و فرزندان و اهل و بر همه چيز او، و مسلط نگردانيد او را بر عقل او، و عقل را براى او گذاشت كه اعتقاد به وحدانيت خدا بكند و او را به يگانگى بپرستد.(187)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: در قيامت زن صاحب حسنى را بياورند كه به حسن و جمال خود به گناه افتاده باشد، پس گويد: پروردگارا! خلقت مرا نيكو كردى و به اين سبب من به گناه مبتلا شدم . حق تعالى فرمايد كه مريم عليها السلام را بياورند، پس فرمايد: تو نيكوترى يا مريم ! به او چنين حسنى دادم و فريب نخورد به حسن و جمال خود.
پس مرد مقبولى را بياورند كه به حسن و قبول خود به گناه مبتلا شده باشد، پس گويد: خداوندا! مرا صاحب جمال آفريدى و زنان بسوى من مايل گرديدند و مرا به زنا انداختند. پس يوسف عليه السلام را بياورند و به او بگويند: تو نيكوتر بودى يا يوسف ! ما او را حسن داديم و فريب زنان نخورد.
پس بياورند صاحب بلائى را كه به سبب بلاى خود معصيت پروردگار خود كرده باشد، پس گويد: خداوندا! بلا را بر من سخت كردى تا آنكه به گناه افتادم . پس ايوب عليه السلام را بياورند و بگويند: آيا بلاى تو شديدتر بود يا بلاى او؟ ما او را به چنين بلائى مبتلا كرديم و مرتكب گناه نشد.(188)
و حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود كه : مردم سه خصلت را از سه كس آموختند: صبر را از ايوب عليه السلام و شكر را از نوح عليه السلام ، و حسد را از فرزندان يعقوب .(189)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حق تعالى روزى ثنا كرد بر ايوب عليه السلام كه : من هيچ نعمت به او عطا نكردم مگر آنكه شكر او زياده شد! شيطان عرض كرد: اگر بلا بر او مسلط فرمائى آيا صبر او چون باشد؟
پس خدا او را مسلط نمود بر شتران و غلامان او، و همه را هلاك كرد بغير از يك غلام كه به نزد ايوب آمد و گفت : اى ايوب ! شتران و غلامان تو همه مردند.
فرمود: حمد مى كنم خداوندى را كه عطا كرد، و حمد مى كنم خداوندى را كه گرفت .
پس شيطان گفت : او اسبان را دوست تر مى دارد. پس بر آنها مسلط شد، همه را هلاك كرد.
ايوب عليه السلام فرمود: حمد و سپاس خداوندى را كه داد، و حمد و سپاس خداوندى را كه گرفت .
و همچنين گاوها و گوسفندان و مزرعه ها و اهل و فرزندان او همه را هلاك نمود، و هر يك را كه هلاك مى كرد ايوب عليه السلام چنين شكر مى كرد، تا آنكه بيمارى شديدى بهم رسانيد و مدتها كشيد و در هر حال شكر مى كرد تا آنكه او را به گناه سرزنش كردند، پس به جزع آمد و دعا كرد تا حق تعالى او را شفا بخشيد و هر قليل و كثير كه از آن حضرت تلف شده بود به او برگردانيد.(190)
و ابن بابويه رحمة الله از وهب بن منبه روايت كرده است كه : ايوب عليه السلام در زمان يعقوب عليه السلام بود و داماد او بود، زيرا كه ((اليا)) دختر يعقوب در خانه او بود، و پدرش از آنها بود كه به ابراهيم عليه السلام ايمان آورده بودند، و مادر او دختر لوط عليه السلام بود. و چون بلا بر ايوب عليه السلام از همه جهت مستحكم گرديد زنش صبر كرد بر محنت آن حضرت و ترك خدمت او نكرد، پس شيطان حسد برد بر ملازمت زن ايوب بر خدمت او و به نزدش آمد و گفت : آيا تو خواهر يوسف صديق نيستى ؟
گفت : بلى .
آن ملعون گفت : پس چيست اين مشقت و بلا كه من شما را در آن مى بينم ؟
آن عالمه صابره در جواب فرمود: خدا به ما چنين كرده است كه ما را ثواب دهد به فضل خود! و در وقتى كه عطا كرد، به فضل خود عطا كرد، پس گرفت تا ما را امتحان فرمايد و ثواب دهد، آيا ديده اى انعام كننده اى بهتر از او؟ پس بر عطاى او شكر مى كنم او را، و بر ابتلاى او حمد مى گويم او را، پس جمع كرد براى ما دو فضيلت را با هم : مبتلا گردانيده است ما را تا صبر كنيم ، و نمى يابيم بر صبر قوتى مگر به يارى و توفيق او، پس او را است حمد و منت بر نعمت ما و بلاى ما.
شيطان گفت : خطاى بزرگى كرده اى ! بلاى شما براى اين نيست . و شبهه اى چند بر او القا كرد و همه را او دفع كرد و برگشت بسوى ايوب عليه السلام به سرعت و قصه را به آن حضرت نقل كرد.
ايوب عليه السلام فرمود: آن شخص شيطان است ، و او حريص است بر كشتن من ، به خدا سوگند خورده ام كه تو را صد چوب بزنم اگر خدا مرا شفا دهد براى آنكه گوش به سخن او داده اى .
پس چون شفا يافت دسته اى از تركه هاى باريك گرفت از درختى كه آن را ((ثمام )) مى گفتند، و يك مرتبه همه را بر او زد تا مخالف سوگند خود نكرده باشد.
و عمر حضرت ايوب عليه السلام در وقتى كه بلا به آن حضرت رسيد هفتاد و سه سال بود، پس حق تعالى هفتاد و سه سال ديگر بر عمر او افزود.(191)
مؤ لف گويد: آنچه در علت قسم ياد كردن ايوب عليه السلام پيشتر گذشت ، آن محل اعتماد است اگر چه ممكن است كه هر دو واقع شده باشد.
باب دوازدهم : در قصه هاى حضرت شعيب عليه السلام
در نسب آن حضرت خلاف است : بعضى گفته اند شعيب فرزند ((نوبه )) فرزند ((مدين )) فرزند ابراهيم عليه السلام است ؛ بعضى گفته اند اسم پدر آن حضرت ((نويب )) است ؛ بعضى گفته اند شعيب پسر ((ميكيل )) پسر ((سيحب )) پسر ابراهيم عليه السلام است ، و مادر ميكيل دختر لوط عليه السلام بود؛(192) بعضى گفته اند اسم آن حضرت ((يثرون )) است و فرزند ((صيقون )) فرزند ((عنقا)) فرزند ((ثابت )) فرزند ((مدين )) فرزند ابراهيم است ؛ بعضى گفته اند از اولاد ابراهيم نبوده است بلكه از اولاد كسى بود كه ايمان به ابراهيم عليه السلام آورده بود.(193)
حق تعالى در سوره اعراف مى فرمايد: ((فرستاديم بسوى اهل شهر مدين برادر ايشان شعيب را، گفت : اى قوم ! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى بجز او، بتحقيق كه آمده است بسوى شما حجت واضحه از جانب پروردگار شما، پس تمام بدهيد كيل و ترازو را، كم مكنيد از مردم چيزهاى ايشان را و افساد منمائيد در زمين بعد از آنكه خدا آن را به اصلاح آورده است ، اين بهتر است براى شما اگر ايمان و اعتقاد داريد. و منشينيد بر سر راهى كه تهديد كنيد و منع نمائيد از راه خدا كسى را كه اراده ايمان به خدا داشته باشد، و اگر خواهيد كه راه خدا را به مردم باطل بنمائيد. و به ياد آوريد وقتى را كه اندك بوديد پس خدا شما را بسيار گردانيد، و نظر كنيد كه چگونه بود عاقبت افسادكنندگان ، و اگر بوده باشد كه طايفه اى از شما ايمان آورند به آنچه من فرستاده شده ام به آن ، و طايفه اى ايمان نياورند، پس صبر كنيد تا خدا حكم كند در ميان ما و او، كه خدا بهترين حكم كنندگان است .
گفتند بزرگان و سركرده ها از قوم او كه تكبر مى كردند از قبول حق : البته تو را بيرون مى كنيم اى شعيب و آنها را كه ايمان آورده اند با تو از قريه ما، مگر آنكه برگرديد در ملت ما.
شعيب گفت : هر چند ما نمى خواهيم ما را بسوى ملت خود بر مى گردانيد؟ بتحقيق كه افتراى دروغ بر خدا بسته خواهيم بود اگر داخل شويم در ملت شما بعد از آنكه خدا ما را نجات داده است از آن ، و ما را نيست كه برگرديم به آن دين باطل بدون فرموده خدا، علم پروردگار ما به همه چيز احاطه كرده است ، بر خدا توكل كرديم ، خداوندا! حكم كن ميان ما و ميان قوم ما به حق و تو بهترين حكم كنندگانى .
و گفتند آن گروه كه كافر شده بودند از قوم او: اگر متابعت كنيد شعيب را البته خواهيد بود زيانكاران . پس گرفت ايشان را زلزله و صبح كردند در خانه خود مردگان ، آنها كه تكذيب كردند شعيب را گويا هرگز در آن خانه ها نبودند، آنها كه شعيب را تكذيب كردند زيانكاران بودند، پس پشت كرد شعيب از ايشان و فرمود: اى قوم ! بتحقيق كه به شما رسانيدم رسالتهاى پروردگار خود را، و نصيحت كردم شما را، پس چگونه تاءسف خورم و اندوهناك باشم براى گروهى كه كافر بودند)).(194)
و در سوره هود فرموده است : ((فرستاديم بسوى مدين برادر ايشان شعيب را، فرمود: اى گروه ! بپرستيد خدا را، نيست شما را خدائى بجز او، و كم مكنيد كيل و ترازو را، بدرستى كه من شما را مى بينم به خير و در نعمت و فراوانى ، و بدرستى كه مى ترسم بر شما عذاب روزى را كه احاطه كند به شما. و اى قوم من ! تمام بدهيد حق مردم را در كيل و ترازو، و به عدالت و راستى ، و كم مكنيد از مردم حقوق ايشان را، و سعى مكنيد در زمين به فساد، كه مال حلال بهتر است براى شما اگر ايمان داريد، و من نيستم حفظ كننده بر شما بلكه بر من نيست مگر تبليغ رسالت .
قوم او گفتند: اى شعيب ! آيا نماز تو امر مى كند تو را كه ما ترك كنيم آنچه پدران ما مى پرستيده اند، يا آنكه بكنيم در مالهاى خود آنچه خواهيم ؟ بدرستى كه تو بردبار و رشيدى .
شعيب فرمود: اى قوم من ! خبر دهيد مرا كه اگر من بر بينه اى از پروردگار خود باشم از پيغمبرى و علم و كمالات و روزى داده است مرا از فضل خود روزى نيكو، آيا سزاوار است كه خيانت كنم در وحى او، و رسالت او را به شما نرسانم ؟ و آنچه شما را نهى از آن مى كنم غرض من مخالفت شما نيست ، و نيست عرض من مگر اصلاح حال شما تا توانم ، و نيست توفيق من مگر به خدا، بر او توكل كرده ام و بسوى او بازگشت مى كنم .اى قوم من ! مبادا معانده اى كه با من مى كنيد سبب شود كه برسد به شما مثل آنچه رسيد به قوم نوح يا قوم هود يا صالح ، و قوم لوط از شما دور نيستند، از احوال ايشان پند بگيريد و طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود، پس توبه كنيد بسوى او، بدرستى كه پروردگار من رحيم و مهربان است .
گفتند: اى شعيب ! ما نمى فهميم بسيارى از آنچه تو مى گوئى ، و بدرستى كه ما تو را در ميان خود ضعيف مى بينيم ، و اگر رعايت قبيله تو مانع نبود، تو را سنگسار مى كرديم ، و تو بر ما عزيز نيستى .
شعيب گفت : اى قوم من ! آيا قبيله من بر شما عزيزترند از خدا؟! پس خدا را پشت انداخته ايد و از او هيچ بيم و حذر نداريد، بدرستى كه پروردگار من علمش محيط است به آنچه شما مى كنيد، و اى قوم من ! بكنيد بر اين حال كه داريد هر چه خواهيد، بدرستى كه من مى كنم آنچه از جانب خدا ماءمور به آن شده ام ، بزودى خواهيد دانست كه كيست آنكه مى آيد بسوى او عذابى كه او را به خزى و مذلت ابدى افكند، و كيست آنكه دروغ گفته است ، شما انتظار بكشيد كه من نيز با شما انتظار مى كشم .
و چون آمد امر به عذاب ايشان ، نجات داديم شعيب را و آنها كه به او ايمان آورده بودند به رحمت خود، و گرفت آن ستمكاران را صداى مهيبى پس گرديدند در خانه هاى خود مردگان ، گويا هرگز در آن خانه ها نبوده اند)).(195)
و در سوره شعرا فرموده است كه : ((تكذيب كردند اصحاب بيشه پيغمبران را - و قوم شعيب عليه السلام را اصحاب بيشه فرموده است ، زيرا كه در بيشه و درختستانى ساكن بودند - در وقتى كه شعيب عليه السلام به ايشان گفت كه : آيا از عذاب خدا نمى پرهيزيد؟ بدرستى كه من از براى شما رسول امينم ، پس بترسيد از خدا و اطاعت كنيد مرا، و سؤ ال نمى كنم از شما بر رسالت خود مزدى ، نيست اجر من مگر بر پروردگار عالميان ، تمام بدهيد كيل را و مباشيد از كم كنندگان كيل ، و وزن كنيد به ترازوى درست ، و كم مكنيد چيزهاى مردم را، و سعى مكنيد در زمين به فساد، و بترسيد از خداوندى كه خلق كرده است شما را و خلايق پيش از شما را.
قوم او گفتند: نيستى مگر از آنها كه به جادو ديوانه شده اند، و نيستى تو مگر بشرى مثل ما، و ما گمان نمى كنيم تو را مگر از دروغگويان ، پس فرود آور از براى ما پاره اى چند از آسمان را اگر هستى از راستگويان .
گفت : پروردگار من داناتر است به آنچا شما مى كنيد.
پس تكذيب او كردند، پس گرفت ايشان را عذاب روز ابر، بدرستى كه بود عذاب روز بزرگ )).(196)
بدان كه مشهور ميان مفسران آن است كه چون تكذيب شعيب عليه السلام را قوم او به نهايت رسانيدند، حق تعالى بر ايشان گرماى شديدى فرستاد كه نفسهاى ايشان را گرفت ، و چون داخل خانه ها شدند آن گرما در خانه هاى ايشان داخل شد، و نه سايه فايده مى بخشيد ايشان را و نه آب ، و از گرما بريان شدند، پس حق تعالى ابرى بر ايشان فرستاد پس همگى از شدت گرما به آن ابر پناه بردند، و چون در زير ابر جمع شدند ابر بر ايشان آتش باريد و زمين در زير ايشان بلرزيد تا ايشان سوختند و خاكستر شدند.(197)
و جمعى از مفسران گفته اند كه حضرت شعيب بر دو طايفه مبعوث شد: يك مرتبه بر اهل مدين مبعوث شد و ايشان به صداى مهيب كه موجب زلزله زمين گرديد هلاك شدند، و بعد از آن بر اهل بيشه مبعوث گرديد و ايشان به ابر صاعقه بار سوختند.(198)
و به سند معتبر از حضرت على بن الحسين عليهما السلام منقول است كه : اول كسى كه كيل و ترازو ساخت ، حضرت شعيب پيغمبر بود كه به دست خود ساخت ، پس قوم او كيل مى كردند و حق مردم را تمام مى دادند، پس بعد از آن شروع كردند در كم كردن كيل و ترازو و دزدى ، پس ايشان را زلزله گرفت و به آن معذب گرديدند تا هلاك شدند.(199)
و ابن بابويه و قطب راوندى رحمة الله عليهما به سند خود از ابن عباس و وهب بن منبه روايت كرده اند كه : حضرت شعيب و ايوب و بلعم بن باعو را از فرزندان گروهى بودند كه ايمان آوردند به حضرت ابراهيم در روزى كه از آتش نمرود نجات يافت ، و با او هجرت كردند به شام ، پس دختران لوط عليه السلام را به ايشان تزويج كرد، پس هر پيغمبرى كه پيش از فرزندان يعقوب عليه السلام و بعد از ابراهيم عليه السلام بود از نسل اين جماعت بودند. و حق تعالى شعيب عليه السلام را بر اهل مدين فرستاد به پيغمبرى ، و آنها از قبيله حضرت شعيب نبودند، و پادشاه جبارى بر ايشان حاكم بود كه هيچيك از پادشاهان عصر او تاب مقاومت او نداشتند، و آن گروه با كفر به خدا و تكذيب پيغمبر خدا كم مى كردند كيل و وزن را هرگاه از براى ديگرى كيل و وزن مى كردند و از براى خود تمام مى گرفتند. و پادشاه ، ايشان را امر مى كرد به حبس كردن طعام و كم نمودن كيل و وزن .
شعيب عليه السلام چندان كه ايشان را موعظه كرد سودى نبخشيد، تا آنكه آن پادشاه شعيب عليه السلام را و آنها را كه به او ايمان آورده بودند از آن شهر بيرون كرد.
پس خدا گرما و ابر سوزنده بر ايشان فرستاد كه ايشان را بريان كرد، و نه روز در آن عذاب ماندند كه آب ايشان به مرتبه اى گرم شد كه نمى توانستند آشاميد، پس رفتند بسوى بيشه اى كه نزديك ايشان بود، پس خدا ابر سياهى بر ايشان بلند كرد، چون همه در سايه ابر جمع شدند آتشى از آن ابر بر ايشان فرستاد كه همه را سوخت و احدى از ايشان نجات نيافت .
و هرگاه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شعيب مذكور مى شد مى فرمود كه : او خطيب پيغمبران خواهد بود در روز قيامت .
و چون قوم شعيب عليه السلام هلاك شدند، او با جمعى كه به او ايمان آورده بودند رفتند بسوى مكه و در آنجا ماندند تا به رحمت الهى واصل شدند.
و در روايت ديگر كه صحيحتر است آن است كه : برگشت شعيب عليه السلام از مكه بسوى مدين و در آنجا اقامت نمود تا آنكه موسى عليه السلام به نزد او رفت .(200)
و ابن عباس روايت كرده است كه : عمر شعيب عليه السلام دويست و چهل و دو سال بود.(201)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى از عرب مبعوث نگردانيد مگر پنج پيغمبر: هود و صالح و اسماعيل و شعيب و محمد صلى الله عليه و آله و سلم .(202)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : شعيب عليه السلام قوم خود را بسوى خدا خواند تا آنكه پير شد و استخوانهايش باريك شد، پس مدتى از ايشان غايب شد و به قدرت الهى جوان بسوى ايشان برگشت و ايشان را بسوى خدا خواند، ايشان گفتند: در وقتى كه پير بودى سخن تو را باور نداشتيم ، چگونه امروز باور داريم كه جوانى ؟!(203)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى نمود به حضرت شعيب عليه السلام كه : من عذاب مى كنم از قوم تو صد هزار كس را: چهل هزار كس از بدان ايشان را و شصت هزار كس از نيكان ايشان را.
شعيب عليه السلام گفت : پروردگارا! نيكان را براى چه عذاب مى كنى ؟!
حق تعالى وحى نمود: براى آنكه مداهنه كردند با اهل معاصى ، و نهى از منكر نكردند، و از براى غضب من غضب نكردند.(204)
و از حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : شعيب عليه السلام از محبت خدا آنقدر گريست كه نابينا شد، پس خدا ديده اش را به او برگردانيد، باز آنقدر گريست كه نابينا شد، و باز او را بينا كرد، تا سه مرتبه ، پس در مرتبه چهارم حق تعالى به او وحى فرستاد كه : اى شعيب ! تا كى گريه خواهى كرد؟! اگر از ترس جهنم گريه مى كنى تو را از آن امان دادم ، و اگر از شوق بهشت است ، آن را بر تو مباح كردم .
شعيب گفت : اى خداوند من و سيد من ! تو مى دانى كه گريه من از ترس جهنم و شوق بهشت نيست ، و ليكن محبت تو در دلم قرار گرفته است ، و از شوق لقاى تو گريه مى كنم . پس حق تعالى به او وحى فرستاد كه : من به اين سبب كليم خود موسى بن عمران عليه السلام را بسوى تو مى فرستم كه تو را خدمت كند.(205)
و به سند معتبر از سهل بن سعيد منقول است كه گفت : هشام بن عبدالملك مرا فرستاد كه چاهى بكنم در ((رصافه ))، چون دويست قامت كنديم سر مردى پيدا شد، چون اطرافش را كنديم ديديم كه مردى است بر روى سنگى ايستاده و جامه هاى سفيد پوشيده است ، و دست راستش را بر سرش گذاشته است و بر روى ضربتى كه بر سرش زده بودند، هرگاه دستش را از آن موضع بر مى داشتيم خون جارى مى شد، چون دستش را رها مى كرديم بر روى ضربت مى گذاشت خون بند مى شد! و در جامه اش نوشته بود كه : منم شعيب بن صالح ، كه پيغمبر خدا شعيب مرا به رسالت فرستاد بسوى قومش ، پس ضربتى بر من زدند و مرا در اين چاه انداختند و خاك بر روى من ريختند.
چون اين قصه را به هشام نوشتيم در جواب آن نوشت كه : چاه را پر كنيد چنانچه پيشتر بود و در جاى ديگر چاه بكنيد.(206)
باب سيزدهم : در بيان قصص حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السلام است و در آن چند فصل است
فـصـل اول : در بـيـان نـسـب و فـضـايـل و بـعـضـى از احوال ايشان است
جمعى از مفسران و مورخان ذكر كرده اند كه : حضرت موسى پسر عمران پسر يصهر پسر قاهث پسر لاوى پسر يعقوب عليه السلام است ، و هارون برادر او بود از مادر و پدر،(207) و در اسم مادر ايشان خلاف كرده اند: بعضى گفته اند ((نحيب )) بود، و بعضى گفته اند ((افاحيه )) بود، و بعضى ((بوخاييد)) گفته اند،(208) و مشهور قول اخير است .
و در باب اول گذشت كه نقش نگين انگشتر موسى عليه السلام دو كلمه بود كه از تورات اشتقاق كرده بودند: ((اصبر توجر، اصدق تنج )) يعنى : ((صبر كن تا اجر بيابى و راست بگو تا نجات بيابى )).(209)
و به سند معتبر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه حق تعالى از پيغمبران چهار پيغمبر را از براى شمشير و جهاد اختيار كرد: ابراهيم و داود و موسى و محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، و از خانه آباده ها چهار خانه آباده را اختيار كرد، زيرا كه در قرآن فرموده است : ((بدرستى كه خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان )).(210)(211)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : چون در شب معراج مرا به آسمان پنجم بردند مردى ديدم در سن كهولت ، نه جوان و نه بسيار پير، در نهايت عظمت بود، و چشمهاى بزرگ داشت ، و در دور او گروه بسيارى از امت او بودند، پس از جبرئيل عليه السلام پرسيدم كه : اين كيست ؟
گفت : آن است كه در ميان قوم خود محبوب بود، هارون پسر عمران .
پس من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد، و من از براى او استغفار كردم و او از براى من استغفار كرد، پس بالا رفتيم به آسمان ششم ، در آنجا مرد گندمگون بلند قامتى ديدم كه اگر دو پيراهن مى پوشيد موهاى بدنش از هر دو بيرون مى آمد، و شنيدم كه مى گفت : بنى اسرائيل گمان مى كنند كه من گرامى ترين فرزندان آدمم نزد خدا، و اين مردى است نزد خدا گرامى تر از من .
پرسيدم از جبرئيل كه : اين كيست ؟
گفت : برادرت موسى بن عمران .
پس من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد، من براى او استغفار كردم و او براى من استغفار كرد.(212)
در روايتى از حضرت امام حسن عليه السلام منقول است كه : عمر موسى عليه السلام دويست و چهل سال بود، ميان او و ابراهيم عليه السلام پانصد سال بود.(213)
و در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه در تفسير قول حق تعالى : ((روزى كه بگريزد مرد از برادرش و مادرش و پدرش و زنش و فرزندانش ))،(214) فرمود: آن كه از مادرش مى گريزد، موسى عليه السلام است .(215) ابن بابويه گفته است كه : يعنى از مادرش مى گريزد از ترس آنكه مبادا تقصير در حق او كرده باشد،(216) و ممكن است كه مادر مجازى مراد باشد، يعنى بعضى از زنانى كه در خانه فرعون او را تربيت كرده بودند.
ابن بابويه از مقاتل روايت كرده است كه حق تعالى بركت فرستاد در شكم مادر موسى سيصد و شصت بركت ، و فرعون صندوقى را كه موسى عليه السلام در آن بود در ميان آب و درخت يافت ، پس به اين سبب او را موسى نام كردند، زيرا كه به لغت قبطيان آب را ((مو)) مى گفتند و شجر را ((سى )).(217)
به سندهاى معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السلام كه : حق تعالى وحى نمود بسوى موسى بن عمران عليه السلام كه : آيا مى دانى اى موسى چرا تو را اختيار كردم از خلق خود، و برگزيدم براى كلام خود؟
گفت : نه اى پروردگار من .
پس خدا وحى كرد بسوى او كه : من مطلع گرديدم بر اهل زمين و ظاهر و باطن ايشان را دانستم ، در ميان ايشان نيافتم كسى را كه نفسش از براى من ذليلتر و تواضعش نزد من بيشتر باشد از تو، اى موسى ! هرگاه نماز مى كنى دو طرف روى خود را بر خاك مى گذارى نزد من .(218)
و در روايت ديگر آن است كه : چون آن وحى به حضرت موسى عليه السلام رسيد، به سجده افتاد و پهلوهاى روى خود را بر خاك گذاشت از روى تذلل براى پروردگار خود، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه : بردار سر خود را اى موسى ، و بمال دست خود را بر موضع سجود خود و بر روى خود بمال و به هر جا كه مى رسد دست تو از بدن تو، كه امان مى دهد تو را از هر بيمارى و دردى و آفتى و عاهتى .(219)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : از موسى حبس شد وحى الهى چهل صباح يا سى صباح ، پس بالا رفت بر كوهى در شام - كه او را ((اريحا)) مى گويند - و گفت : پروردگارا! اگر حبس كرده اى از من وحى خود را و سخن خود را براى گناهان بنى اسرائيل ، پس از تو مى طلبم آمرزش قديم تو را.
پس حق تعالى به او وحى فرمود كه : اى موسى ! براى اين تو را مخصوص به وحى و كلام خود گردانيدم كه در ميان خلق خود نيافتم كسى را كه تواضعش از براى من از تو بيشتر باشد.
پس فرمود كه : موسى عليه السلام چون از نماز فارغ مى شد بر نمى خاست تا هر دو طرف روى خود را بر زمين مى چسبانيد.(220)
و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : موسى به عمران عليه السلام با هفتاد پيغمبر گذشتند بر درهاى ((روحا)) كه همه عباهاى قطوانى - يعنى كوفى - پوشيده بودند و مى گفتند: لبيك عبدك و ابن عبدك لبيك .(221)
به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : موسى عليه السلام بر سنگستان ((روحا)) گذشت و بر شتر سرخى سوار بود كه مهار آن ليف خرما بود، و دو عباى قطوانى پوشيده بود و مى گفت : ((لبيك يا كريم لبيك )).(222)
در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : احرام بست موسى عليه السلام از رمله مصر و بر سنگستان روحا گذشت با احرام ، و ناقه اش را مى كشيد با مهارى كه از ليف خرما بود و تلبيه مى گفت و كوهها جواب او را مى گفتند.(223)
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه رسول خدا فرمود كه : موسى دست به درگاه حق تعالى برداشت و گفت : خداوندا! هر جا مى روم از مردم آزار مى كشم .
حق تعالى وحى نمود كه : اى موسى ! در لشكر تو غمازى هست .
گفت : پروردگارا! مرا دلالت كن بر او.
خدا وحى نمود كه : من غماز را دشمن مى دارم ، چگونه خود غمازى كنم ؟!(224)
در روايت ديگر منقول است كه موسى عليه السلام مناجات كرد كه : پروردگارا! چنان كن كه مردم به من بد نگويند.
حق تعالى به او وحى نمود كه : اى موسى ! من اين را از براى خود نكردم ، چون از براى تو بكنم ؟!
و در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : هارون پيشتر از دنيا رفت يا موسى ؟
فرمود: هارون پيشتر فوت شد. و فرمود: اسم پسرهاى هارون شبر و شبير بود كه تفسير آنها در عربى حسن و حسين بود.(225)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : در حجر اسماعيل زير ناودان به قدر دو ذراع تا خانه كعبه محل نماز شبر و شبير پسران هارون بود.(226)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه بنى اسرائيل گفتند كه : موسى آلت مردى ندارد، و موسى عليه السلام هرگاه كه مى خواست غسل كند مى رفت به موضعى كه هيچكس او را نبيند، روزى در كنار نهرى غسل مى كرد و جامه هايش را بر روى سنگى گذاشته بود، پس حق تعالى امر فرمود سنگ را كه دور شد از موسى عليه السلام ، و موسى عليه السلام از پى او رفت تا آنكه بنى اسرائيل نظرشان بر بدن آن حضرت افتاد و دانستند كه چنان نبود كه گمان مى كردند، و اين است معنى اين آيه كه حق تعالى در قرآن فرموده است يا ايها الذين آمنوا لا تكونوا كالذين آذوا موسى فبراءه الله مما قالوا و كان عند الله وجيها(227 ) يعنى : ((اى گروه مؤ منان ! مباشيد مثل آنان كه ايذا كردند موسى را، پس برى گردانيد خدا او را از آنچه گفته اند، و بود نزد خدا روشناس و مقرب )).(228)
مؤ لف گويد: در تفسير اين آيه وجوه بسيار گفته اند كه در ((بحارالانوار))(229 ) ذكر كرده ايم ، و سيد مرتضى رحمة الله را بعد از آنكه اين وجه را كه در حديث گذشت ذكر كرده است ، رد كرده است و گفته است كه : جايز نيست به حسب عقل كه خدا هتك عورت پيغمبرش را بكند از براى اينكه او را منزه گرداند نزد مردم از عاهتى و بلائى ، و خدا قادر بود كه اظهار بيزارى آن حضرت از آن علت به وجه ديگر بكند كه در ضمن آن فضيحتى نباشد و آنچه در اين باب صحيح است .
و روايت شده است كه : چون هارون فوت شد بنى اسرائيل متهم ساختند موسى عليه السلام را كه او هارون را كشته است ، زيرا كه ميل ايشان بسوى هارون بيشتر بود، پس خدا اظهار برائت آن حضرت نمود به آنكه امر كرد ملائكه را كه هارون را مرده آوردند و بر مجالس بنى اسرائيل گردانيدند و گفتند كه خود مرده است و موسى برى است از كشتن او،(230) و اين وجه از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است .
و روايت ديگر آن است كه : موسى عليه السلام بر سر قبر هارون آمد و او را ندا كرد، هارون به امر خدا از قبر بيرون آمد و گفت كه : موسى مرا نكشته است . و باز به قبر برگشت .(231)
فـصـل دوم : در بـيـان ولادت مـوسـى و هـارون عـليـهـمـا السـلام و ساير احوال ايشان است تا نبوت ايشان
به سند موثق بلكه صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت يوسف عليه السلام چون هنگام وفات او شد جمع كر آل يعقوب را، و ايشان در آن وقت هشتاد مرد بودند، و فرمود كه : اين قبطيان بر شما غالب خواهند شد و شما را به عذابهاى شديد معذب خواهند كرد، و نجات شما از دست ايشان نخواهد بود مگر به مردى از فرزندان لاوى پسر يعقوب كه نام او موسى و پسر عمران خواهد بود، و جوان بلند قامت پيچيده موى گندمگون خواهد بود.
پس بنى اسرائيل بعضى فرزندان خود را عمران نام مى كردند و عمران پسر خود را موسى نام مى كرد كه آن باشد كه يوسف خبر داده است .(232)
و حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: موسى عليه لسلام خروج نكرد تا آنكه پيش از او چهل كذاب (233) از بنى اسرائيل بيرون آمدند كه هر يك دعوى مى كردند منم آن موسى بن عمران كه يوسف خبر داده است ، پس خبر رسيد به فرعون كه بنى اسرائيل وصف چنين كسى را مى گويند كه ذهاب ملك تو بدست او است و طلب مى كنند او را.
كاهنان و ساحران او گفتند كه : هلاك دين تو و قوم تو بر دست پسرى خواهد بود كه امسال در بنى اسرائيل متولد خواهد شد. پس فرعون قابله ها بر زنان بنى اسرائيل موكل گردانيد و امر كرد هر پسرى كه در اين سال متولد شود بكشند، و بر مادر موسى يك قابله موكل كرده بود.
چون بنى اسرائيل اين واقعه را ديدند گفتند: هرگاه پسران را بكشند و دختران را زنده بگذارند، ما همه هلاك خواهيم شد و نسل ما باقى نخواهند ماند، بيائيد با زنان نزديكى نكنيم .
عمران پدر موسى به ايشان گفت : بلكه مباشرت با زنان خود بكنيد كه امر خدا ظاهر خواهد شد و آن فرزند موعود متولد خواهد شد هر چند نخواهند مشركان ، و گفت : هر كه جماع زنان را بر خود حرام كند من حرام نمى كنم ، و هر كه ترك كند من ترك نمى كنم . و با مادر موسى مجامعت نمود و او حامله شد، پس قابله اى موكل كردند بر مادر موسى كه او را حراست نمايد، و هرگاه مادر موسى برمى خاست او برمى خاست ، و هرگاه مى نشست او مى نشست ، و چون حامله شد به موسى محبتى از او در دلها افتاد و چنين مى باشد همه حجتهاى خدا بر خلق . پس قابله به او گفت : چه مى شود تو را كه چنين زرد و گداخته مى شوى ؟
گفت : مرا ملامت مكن بر اين حال ، چون چنين نشوم و حال آنكه فرزند من چون متولد شود او را خواهند كشت ؟!
قابله گفت : اندوهناك مباش كه من فرزند تو را از ايشان مخفى خواهم گردانيد.
مادر موسى اين سخن را از او باور نكرد.
پس چون موسى عليه السلام متولد شد و قابله پيدا شد، مادر موسى شروع به اضطراب كرد، قابله گفت : من نگفتم كه فرزند تو را مخفى مى كنم ؟!
پس قابله موسى را برداشت بسوى مخزن برد و او را در جامه ها پيچيد و بيرون آمد به نزد پاسبان فرعون كه در خانه جمع شده بودند و گفت : برگرديد كه پاره اى خون از او افتاد و در شكم او فرزندى نبود.
پس مادر موسى او را شير داد و خائف شد كه مبادا صدائى از او ظاهر شود و قوم فرعون مطلع شوند، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه : تابوتى بساز و موسى را در تابوت بگذار و سرش را ببند و شب او را بيرون بر به كنار رود نيل مصر و در آب بينداز.
مادر موسى چنين كرد، و چون تابوت را در ميان آب انداخت برگشت بسوى او، هر چند دست مى زد و دور مى كرد باز برمى گشت بسوى او، تا آنكه در ميان آب انداخت و باد برداشت آن را و برد، و چون ديد كه باد آن را برد بيتاب شد و خواست فرياد كند، حق تعالى صبرى بر دلش فرستاد و ساكن شد.
آسيه زن فرعون كه از صلحاى زنان بنى اسرائيل بود به فرعون گفت : ايام بهار است ، مرا بيرون بر و از براى من بفرما كه قبه اى بر كنار رود نيل بزنند تا من در اين ايام سير و تنزه بكنم .
فرعون فرمود: قبه اى براى او در كنار رود نيل زدند.
روزى در آن قبه نشسته بود ناگاه ديد تابوتى رو به او مى آيد، با كنيزان خود گفت : آيا مى بينيد آنچه من مى بينم بر روى آب ؟
گفتند: بلى والله اى سيده و خاتون ما، مى بينيم چيزى .
چون تابوت نزديك او رسيد برجست و به كنار آب رفت و دست بسوى آن دراز كرد و نزديك شد آب او را فروگيرد تا آنكه فرياد زدند خدمه او، به هر نحو كه بود آن را از آب بيرون آورد و در كنار خود نهاد، چون تابوت را گشود پسرى ديد در غايت حسن و جمال و دلربائى ، پس محبت از او در دلش افتاد و او را در دامن نشاند و گفت : اين پسر من است . ملازمانش نيز گفتند: بلى والله اى خاتون ! تو فرزند ندارى و پادشاه فرزند ندارد و اين پسر زيبا را به فرزندى خود بردار.
پس آسيه برخاست و به نزد فرعون رفت و گفت : من يافته ام فرزند طيب شيرين نيكوئى كه به فرزندى برداريم كه موجب روشنى ديده من و تو باشد پس او را مكش .
گفت : از كجا آورده اى اين پسر را؟
afsanah82
11-04-2010, 06:28 PM
گفت : نمى دانم فرزند كيست ، اين را آب آورد و از روى آب گرفتم .
پس چندان التماس و سعى كرد تا فرعون راضى شد.
چون مردم شنيدند فرعون پسرى را به فرزندى برداشته است ، هر كه بود از امراى فرعون و اشراف مصر زنان خود را فرستادند كه موسى را شير بدهند و نگهدارى كنند، و موسى پستان هيچيك را قبول نكرد كه شير از آن بخورد.
آسيه گفت : دايه اى براى پسر من طلب كنيد و هيچكس را حقير مشماريد و هر كه باشد بياوريد، و هر كه را مى آوردند موسى شير او را قبول نمى كرد.
پس مادر موسى به خواهر او گفت : برو تفحص بكن شايد اثرى از موسى ظاهر شود. پس خواهر موسى آمد تا در خانه فرعون و گفت : شنيده ام شما دايه اى براى فرزند خود مى طلبيد و در اينجا زن صالحه اى هست كه فرزند شما را مى گيرد كه شير بدهد و نگاهدارى بكند، چون به زن فرعون گفتند گفت : بياوريد او را، چون خواهر موسى را به نزد آسيه بردند پرسيد: از چه طايفه اى ؟
گفت : از بنى اسرائيل .
گفت : برو اى دختر كه ما را با شما كارى نيست .
زنان به آسيه گفتند: خدا تو را عافيت دهد، بياور و ملاحظه بكن كه آيا پستان او را قبول مى كند يا نه ؟
آسيه گفت : اگر قبول كند، آيا فرعون راضى خواهد شد كه طفل از بنى اسرائيل و دايه هم از بنى اسرائيل باشد؟ هرگز به اين راضى نخواهد شد.
گفتند: چه مى شود، امتحان مى كنيم كه آيا شير او را قبول مى كند يا نه ؟ پس آسيه گفت : برو او را بياور.
خواهر موسى به نزد مادرش آمد و گفت : بيا كه زن پادشاه تو را مى طلبد، پس آمد به نزد آسيه ، چون موسى را در دامنش گذاشت چسبيد به پستان او و شيرش را به شادى مى خورد! چون آسيه ديد كه پسرش شير او را قبول كرد بيتاب شد و دويد بسوى فرعون و گفت : از براى فرزند خود دايه اى يافتم و شير او را قبول كرد.
پرسيد: دايه از چه طايفه است ؟
گفت : از بنى اسرائيل .
فرعون گفت : اين هرگز نمى شود كه طفل از بنى اسرائيل باشد و دايه هم از بنى اسرائيل . آسيه گفت : چه ترس دارى از اين طفل كه فرزند توست و در دامن تو بزرگ مى شود؟ چندان وجوه گفت و التماس كرد كه فرعون را از راءى خود برگردانيد و راضى نمود! پس موسى عليه السلام در ميان آل فرعون نشو و نمو كرد و مادرش و خواهرش و قابله امر او را مخفى داشتند تا آنكه مادرش و قابله فوت شدند. پس موسى عليه السلام بزرگ شد و بنى اسرائيل از او خبر نداشتند و در طلب او بودند و خبر او را مى پرسيدند و بر ايشان پوشيده بود.
چون فرعون شنيد كه ايشان در تفحص و تجسس آن فرزندند، فرستاد و عذاب را بر آنها شديدتر كرد و ميان ايشان جدائى انداخت و نهى كرد ايشان را از آنكه خبر دهند به آمدن او، و از سؤ ال كردن از احوال او.
پس در شب ماهتاب روشنى بنى اسرائيل بيرون رفتند و جمع شدند نزد مرد پير عالمى كه در ميان ايشان بود در صحرا و به او گفتند: ما راحتى كه مى يافتيم از اين شدتها، به خبرها و وعده ها بود، پس تا كى و تا چه وقت ما در اين بلا خواهيم بود؟
گفت : والله كه پيوسته در اين بلا خواهيد بود تا خدا بفرستد پسرى از فرزندان لاوى پسر يعقوب عليه السلام كه نام او موسى بن عمران است ، پسر بلند قامت پيچيده موئى خواهد بود. در اين سخن بودند كه ناگاه موسى عليه السلام آمد به نزديك ايشان و بر استرى سوار بود و نزد ايشان ايستاد، چون آن پيرمرد به آن حضرت نظر كرد شناخت آن حضرت را به آن وصفها كه خوانده و شنيده بود، پس از او پرسيد: چه نام دارى خدا تو را رحمت كند؟
فرمود: موسى .
پرسيد: پسر كيستى ؟
فرمود: پسر عمران .
آن پير برجست و بر دستش چسبيد و بوسيد و بنى اسرائيل هجوم آوردند و پايش را بوسيدند و آن حضرت ايشان را شناخت و ايشان او را شناختند و ايشان را شيعه خود گردانيد.
و بعد از اين مدتى گذشت ، پس روزى موسى بيرون آمد و داخل شهرى از شهرهاى فرعون شد، ناگاه ديد كه مردى از شيعيانش جنگ مى كند با مردى از قبطيان از آل فرعون ، پس استغاثه كرد آنكه شيعه او بود، و يارى طلبيد بر آن قبطى كه دشمن موسى بود، پس موسى عليه السلام دستى بر سينه قبطى زد كه دور كند او را، قبطى افتاد و مرد، و حق تعالى به موسى گشادگى در جسم و بدن و شدت بطشى و قوت عظمى عطا كرده بود. پس مردم اين واقعه را ذكر كردند و شايع شد امر او و گفتند: موسى مردى از آل فرعون را كشت ! پس صبح كرد در آن شهر ترسان و مترقب اخبار بود.
چون صبح روز ديگر شد ناگاه آن شخصى كه ديروز از موسى طلب يارى كرده بود باز طلب يارى كرد از آن حضرت بر ديگرى ! موسى عليه السلام به او گفت : بدرستى كه تو گمراهى و ظاهر كننده اى گمراهى را، ديروز با مردى منازعه كردى و امروز با مردى منازعه مى كنى ؟!
پس چون اراده كرد كه بطش و غضب كند به آن كسى كه دشمن هر دو بود، گفت : اى موسى ! مى خواهى مرا بكش چنانچه كشتى نفسى را ديروز؟! اراده ندارى مگر آنكه بوده باشى جبارى در زمين ، و نمى خواهى بوده باشى از مصلحان .
و مردى آمد از اقصاى شهر و به سرعت مى آمد و گفت : اى موسى ! بدرستى كه اشراف آل فرعون مشورت مى كنند با هم براى تو، كه تو را بكشند، پس بيرون رو بدرستى كه من براى تو از ناصحانم .
پس موسى بيرون رفت از شهر مصر بى پشت و پناهى ، و بى چهارپا و خادمى ، همه جا طى بيابانها مى كرد تا به شهر ((مدين )) رسيد و در زير درختى قرار گرفت ، ناگاه ديد در آنجا چاهى هست و نزد آن چاه گروهى از مردم جمع شده اند و آب مى كشند، و دو دختر ضعيف ديد كه گوسفندى چند آورده آب بدهند و دور ايستاده اند، از ايشان پرسيد: شما به چه كار آمده ايد؟
گفتند: پدر ما مرد پيرى است و ما دو دختر ضعيفيم و قدرت مزاحمت با مردان نداريم ، پس صبر مى كنيم تا مردان از آب كشيدن فارغ شوند بعد از آن گوسفندان خود را آب مى دهيم .
موسى عليه السلام رحم كرد بر ايشان و دلو ايشان را گرفت و گفت : گوسفندان خود را پيش آوريد. و از براى ايشان آب كشيد تا گوسفندان ايشان سيراب شدند و آنها در بامداد پيش از مردم ديگر برگشتند.
موسى عليه السلام برگشت و در زير درخت قرار گرفت و عرض كرد: پروردگارا! من براى آنچه بفرستى از خيرى ، فقير و محتاجم . و روايت رسيده است كه : در وقتى كه اين دعا كرد محتاج بود به نصف يك دانه خرما.
چون دختران به نزد پدر خود شعيب آمدند گفت : چه باعث شد كه شما در اين زودى برگشتيد؟
گفتند: مرد صالح رحيم مهربانى را يافتيم كه براى ما آب كشيد.
شعيب عليه السلام يكى از آن دختران را گفت : برو آن مرد را براى من بطلب .
پس آمد يكى از آن دختران به نزد موسى عليه السلام با نهايت حيا و گفت : بدرستى كه پدرم تو را مى خواند كه مزد دهد تو را براى آنكه آب كشيدى از براى ما. پس روايت رسيده است كه موسى عليه السلام به او گفت كه : راه را به من بنما و از عقب من راه بيا كه ما فرزندان يعقوبيم ، نظر در عقب زنان نمى كنيم .
چون آن حضرت به نزد شعيب عليه السلام آمد و قصه هاى خود را براى او نقل كرد شعيب گفت : مترس كه نجات يافتى از گروه ستمكاران . پس يكى از آن دختران گفت : اى پدر! او را به اجاره بگير، بدرستى كه بهتر كسى كه به اجاره گيرى آن است كه قوى و امين باشد. شعيب عليه السلام به آن حضرت گفت : من مى خواهم به نكاح تو درآورم يكى از اين دو دختر را براى آنكه خود را اجير من گردانى هشت سال ، و اگر ده سال را تمام كنى پس از نزد توست ، اختيار دارى ، و روايت رسيده كه : موسى عليه السلام عمل به ده سال كه تمامتر بود كرد، زيرا كه پيغمبران اخذ نمى نمايند مگر به آنچه بهتر و تمامتر است .
چون موسى عليه السلام وعده را تمام كرد و زنش را برداشت و رو به جانب بيت المقدس روانه شد، در شب تارى راه را گم كرد، پس آتشى از دور ديد و گفت با اهل خود كه : در اينجا مكث كنيد كه من آتشى ديدم شايد بياورم براى شما پاره اى از آن آتش يا خبرى از راه .
چون به آتش رسيد درختى سبز و خرم ديد كه از پائين تا بالاى آن همه را آتش گرفته است ، چون نزديك آن رفت ، درخت از او دور شد، پس موسى برگشت و در نفس خود خوفى احساس كرد، پس آتش به او نزديك شد و ندا رسيد به او از جانب راست وادى در بقعه اى مباركه از آن درخت كه : اى موسى ! بدرستى كه منم خداوندى كه پروردگار عالميانم . و ندا رسيد كه : بينداز عصاى خود را. پس انداخت و آن عصا اژدها شد و به حركت آمد و مى جست و مارى شد به قدر درخت خرمائى ، و از دندانهايش صداى عظيمى ظاهر مى شد، و از دهانش زبانه آتش شعله مى كشيد.
چون موسى اين حال را مشاهده كرد ترسيد و پشت كرد و گريخت ، پس ندا به او رسيد كه : برگرد؛ چون برگشت و بدنش مى لرزيد و زانوهايش بر يكديگر مى خورد، گفت : خداوندا! اين سخنى كه من مى شنوم كلام توست ؟
فرمود: بلى ، پس مترس .
و چون اين خطاب به او رسيد ايمن گرديد و پا را بر دم اژدها گذاشت و دست در دهان آن كرد، پس برگشت و همان عصا شد كه پيشتر بود.
اين خطاب به او رسيد كه : بكن نعلين خود را، بدرستى كه تو در وادى مقدس و مطهرى كه آن ((طوى )) است - پس روايتى وارد شده است كه امر كرد خدا او را به كندن نعلين براى آنكه از پوست خر مرده بود، و روايت ديگر وارد شده است كه مراد از نعلين دو ترس بود كه در دل او بود: يكى ترس ضايع شدن عيالش و يكى ترس از فرعون - پس خدا او را به رسالت فرستاد بسوى فرعون و اشراف قوم او به دو آيت : يكى دست نورانى و يكى عصا. منقول است كه حضرت صادق عليه السلام به بعضى از اصحاب خود فرمود: باش براى آنچه اميد ندارى اميدوارتر از آنچه اميد دارى ، بدرستى كه موسى عليه السلام رفت براى اهل خود آتش بياورد، چون بسوى ايشان برگشت ، پيغمبر مرسل بود، پس خدا امر پيغمبرى او را در يك شب به اصلاح آورد، و همچنين وقتى كه خدا خواهد قائم آل محمد عليهم السلام را ظاهر گرداند در يك شب امر او را به اصلاح مى آورد، و از غيبت و حيرت او را ظاهر مى گرداند.(234)
ثعلبى و بعضى از راويان عامه روايت كرده اند كه : چون مادر موسى عليه السلام ترسيد كه يساولان فرعون به خانه درآيند و موسى را ببينند، او را در تنورى كه مشتعل بود انداخت و بعد از مدتى كه بر سر تنور رفت ديد كه موسى با آتش بازى مى كند.(235)
و روايت كرده اند كه : چون موسى از مادرش شير قبول كرد، آسيه او را تكليف كرد كه در خانه فرعون بماند و او را شير بدهد، او راضى نشد و موسى را به خانه خود آورد، و چون او را از شير گرفت آسيه فرستاد كه : من مى خواهم فرزند خود را ببينم ، و در راه كه موسى را به خانه فرعون مى بردند انواع تحفه ها و هديه ها مردم بر سر راه آوردند و نثارها بر سر راه او مى ريختند تا او را به خانه فرعون آوردند.(236)
و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چون وقت وفات يوسف عليه السلام شد، جمع كرد اهل بيت و شيعيان خود را و حمد و ثناى حق تعالى ادا نمود، پس خبر داد ايشان را به شدتى كه به ايشان خواهد رسيد كه مردان ايشان كشته خواهند شد و شكم زنان آبستن را خواهند دريد و اطفال را ذبح خواهند كرد، تا ظاهر گرداند خدا حق را در قائم از فرزندان لاوى پسر يعقوب ، و او مردى خواهد بود گندمگون و بلند بالا، و وصف كرد براى ايشان صفات او را، پس بنى اسرائيل متمسك به اين وصيت شدند. پس شدت رو داد ايشان را، و انبيا و اوصيا از ميان ايشان غائب شدند در مدت چهارصد سال ، و ايشان در اين مدت انتظار قيام قائم مى كشيدند تا آنكه بشارت رسيد به ايشان كه موسى متولد شد، و ديدند علامتهاى ظهور آن حضرت را، و بليه بر ايشان بسيار شديد شد، و بار كردند بر ايشان چوب و سنگ .
پس طلب كردند آن عالمى را كه به احاديث او مطمئن مى شدند و از خبرهايش راحت مى يافتند، و او از ايشان پنهان شد، و مراسله ها بسوى او فرستادند كه : ما با اين شدت استراحت مى يافتيم از حديث تو، پس وعده كرد با ايشان و بسوى بعضى از صحراها بيرون رفتند، و با ايشان نشست و حديث قائم را به ايشان نقل كرد و صفات او را بيان و بشارت مى داد آنها را كه خروج او نزديك شده است ، و اين در شب مهتابى بود، پس در اين سخن بودند كه ناگاه حضرت موسى مانند آفتاب بر ايشان طالع شد، و در آن وقت آن حضرت در ابتداى سن جوانى بود، و از خانه فرعون به بهانه طلب نزهت و سير بيرون آمده بود، و از لشكر و حشم و خدم خود جدا شده بود، تنها به نزد ايشان آمد و بر استرى سوار بود و طيلسان خزى پوشيده بود، چون عالم نظرش بر او افتاد به آن صفاتى كه شنيده بود آن حضرت را شناخت و برجست و بر پاهاى او افتاد و بوسيد و گفت : حمد مى كنم خداوندى را كه مرا نمى ميراند تا تو را به من نمود.
چون شيعيان كه حاضر بودند اين حال را مشاهده كردند دانستند كه قائم موعود ايشان ، اوست ، پس همه بر زمين افتادند و سجده شكر الهى بجا آوردند، پس زياده از اين سخن به ايشان نگفت كه : اميد دارم خدا فرج شما را نزديك گرداند؛ و از ايشان غايب شد و رفت بسوى شهر مدين و نزد شعيب عليه السلام ماند آنچه ماند.
پس غيبت دوم شديدتر بود بر ايشان از غيبت اولى ، و پنجاه و چند سال مقرر شده بود، و بلا بر ايشان سخت تر شد، آن عالم از ميان ايشان پنهان شد، پس به نزد او فرستادند كه : ما را صبر نيست بر پنهان بودن تو از ما. پس آن عالم بسوى بعضى از صحراها بيرون رفت و ايشان را طلبيد و ايشان را تسلى فرمود و خوشحال نمود و اعلام فرمود ايشان را كه : حق تعالى بسوى او وحى كرده است كه بعد از چهل سال فرج خواهد بخشيد ايشان را. پس همه گفتند: الحمدلله .
پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه : بگو به ايشان كه من مدت را سى سال گردانيدم براى ((الحمدلله )) كه ايشان گفتند.
پس همه گفتند كه : هر نعمتى از خداست .
پس خدا وحى نمود بسوى او كه : بگو به ايشان كه مدت را بيست سال گردانيدم .
پس گفتند كه نمى آورد خير را بغير از خدا.
پس خدا وحى نمود كه : بگو به ايشان كه مدت را ده سال گردانيدم .
پس گفتند: بدى را دور نمى گرداند بغير از خدا.
پس خدا وحى نمود كه : بگو به ايشان از جاى خود حركت نكنند كه رخصت داده ام در فرج ايشان ، پس در اين سخن بودند كه ناگاه خورشيد جمال حضرت موسى عليه السلام از افق غيبت بر ايشان طالع گرديد و بر درازگوشى سوار بود.
آن عالم خواست كه به ايشان بشناساند امرى چند را به آنها كه مستبصر و بينا گردند در امر حضرت موسى عليه السلام ، پس موسى عليه السلام به نزد ايشان آمد و ايستاد و سلام كرد، آن عالم پرسيد: چه نام دارى ؟
فرمود: موسى .
پرسيد: پسر كيستى ؟
فرمود: پسر عمران .
گفت : او پسر كيست ؟
فرمود: پسر قاهث پسر لاوى پسر يعقوب عليه السلام .
گفت : براى چه آمده اى ؟
فرمود: براى پيغمبرى از جانب حق تعالى .
پس عالم برخاست و دستش را بوسيد. حضرت موسى پياده شد در ميان ايشان نشست و ايشان را تسلى داد و به امرى چند ايشان را از جانب حق تعالى ماءمور گردانيد و فرمود: متفرق شويد.
پس از آن وقت تا فرج ايشان به غرق شدن فرعون چهل سال بود.(237)
و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون حضرت موسى عليه السلام مادرش به او حامله شد حملش ظاهر نگرديد مگر در وقتى كه وضع حمل نمود، و فرعون موكل گردانيده بود به زنان بنى اسرائيل زنى چند از قبطيان را كه محافظت ايشان مى كردند به سبب خبرى كه به او رسيده بود كه بنى اسرائيل مى گويند كه : در ميان ما مردى بهم خواهد رسيد كه نام او موسى بن عمران است و هلاك فرعون و اصحاب او بر دست او خواهد بود. پس فرعون در آن وقت گفت : البته خواهم كشت مردان فرزندان ايشان را تا آنچه ايشان مى خواهند نشود. و جدائى انداخت ميان مردان و زنان و حبس نمود مردان را در زندانها.
پس چون حضرت موسى عليه السلام متولد شد و مادرش را نظر بر او افتاد غمگين و اندوهناك گرديد و گريست و گفت : در همين ساعت او را خواهند كشت .
پس حق تعالى مهربان گردانيد بر او دل آن زن را كه بر او موكل گردانيده بود و به مادر حضرت موسى گفت : چرا رنگت زرد شده ؟
گفت : براى اينكه مى ترسم فرزند مرا بكشند.
گفت : مترس .
و حضرت موسى چنين بود كه هر كه او را مى ديد از محبت او بيتاب مى شد، چنانچه حق تعالى خطاب نمود به آن حضرت كه : ((انداختم بر تو محبتى از جانب خود)).(238 )
پس دوست داشت او را آن زن قبطيه كه به او موكل بود، و حق تعالى بر مادر موسى عليه السلام تابوتى از آسمان فرستاد و ندا به او رسيد كه : بگذار فرزند خود را در تابوت و بيانداز او را در دريا و مترس و اندوهناك مباش ، بدرستى كه ما بر مى گردانيم او را بسوى تو، و مى گردانيم او را از پيغمبران مرسل . پس موسى را در تابوت گذاشت و در تابوت را بست و در نيل انداخت .
و فرعون قصرها داشت در كنار رود نيل كه براى تنزه و سير ساخته بود، در يكى از آن قصرها با آسيه نشسته بود كه ناگاه نظرش بر سياهى افتاد در ميان رود نيل كه موج آن را بلند مى كرد و باد بر آن مى زند تا آنكه رسيد به در قصر فرعون ، پس فرعون امر كرد كه آن را گرفتند و به نزد او آوردند، چون در تابوت را گشود پسرى در ميان آن ديد و گفت : اين از بنى اسرائيل است . پس خدا از موسى در دل فرعون محبت شديدى انداخت و آسيه نيز از محبت او بيتاب گرديد، چون فرعون اراده كشتن او كرد آسيه گفت : مكش او را شايد به ما نفع بخشد يا او را به فرزندى برداريم . و ايشان نمى دانستند كه آن فرزند موعود كه از آن مى ترسيدند همين فرزند است . و فرعون فرزند نداشت ، پس گفت : طلب كنيد براى او دايه اى كه او را تربيت كند.
پس زنان بسيار آوردند از آن زنان كه فرزندان ايشان را كشته بود و شير هيچيك را نخورد، چنانچه حق تعالى امر فرموده است : ((حرام كرده بوديم بر او زنان شيرده را پيشتر)).(239)
و چون خبر رسيد به مادرش كه فرعون او را گرفته است ، بسيار محزون شد، چنانچه حق تعالى فرموده است : ((گرديد دل مادر موسى خالى از عقل و شعور از بسيارى اندوه ، و نزديك بود اظهار كند درد نهان خود را يا بميرد، اگر نه آن بود كه ما دل او را محكم گردانيديم به صبر و از براى آنكه بوده باشد از ايمان آورندگان به وعده هاى ما))(240)، پس به تاءييد الهى خود را ضبط كرد و صبر كرد، به خواهر موسى گفت كه : برو از پى برادر خود و از او خبر بگير.
پس خواهرش به نزد او آمد در خانه فرعون و از دور بسوى او نظر كرد و ايشان نمى دانستند كه او خواهر موسى است ، پس موسى پستان هيچيك از آنها را قبول نكرد و فرعون به غايت غمناك شد، پس خواهر موسى گفت : مى خواهيد شما را دلالت كنم بر اهل بيتى كه او را محافظت كنند و خيرخواه او باشند؟
گفتند: بلى .
پس مادرش را آورد به خانه فرعون ، چون مادرش موسى را به دامن گرفت و پستان را در دهان او گذاشت بر پستان او چسبيده به شوق تمام تناول نمود.
فرعون و اهلش شادى كردند و مادرش را گرامى داشتند و گفتند: اين طفل را براى ما تربيت كن كه تو را چنين
و چنان خواهيم كرد، و وعده هاى بسيار به او دادند، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((رد كرديم موسى را بسوى مادرش تا روشن گردد ديده او و اندوهناك نباشد، و تا بداند كه وعده خدا حق است ، و ليكن اكثر مردم نمى دانند)).(241) و فرعون مى كشت فرزندان بنى اسرائيل را هر يك كه از ايشان متولد مى شد و موسى را تربيت مى كرد و گرامى مى داشت ، و نمى دانست كه هلاكش بر دست او خواهد بود.
پس چون موسى به راه افتاد، روزى نزد فرعون بود كه فرعون عطسه كرد، موسى گفت : ((الحمدلله رب العالمين ))، فرعون اين سخن را بر او انكار كرد و طپانچه اى بر روى او زد و گفت : اين چيست كه مى گوئى ؟! پس برجست موسى و بر ريش فرعون چسبيد و قدرى از آن كند، و فرعون ريش بلندى داشت ، پس فرعون قصد كشتن موسى كرد، آسيه گفت : طفل خردسالى است ، چه مى داند كه چه مى گويد و چه مى كند!
فرعون گفت : چنين نيست ، بلكه دانسته مى گويد و مى كند.
آسيه گفت كه : اگر خواهى كه امتحان كنى ، نزد او طبقى از خرما و طبقى از آتش بگذار. اگر ميان خرما و آتش تمييز كند، چنان است كه تو مى گوئى .
چون هر دو را نزد او گذاشتند و خواست كه دست به جانب خرما دراز كند جبرئيل نازل شد و دستش را بسوى آتش گردانيد، پس اخگرى برداشت و در دهان گذاشت و زبانش سوخت و فرياد زد و گريست ، پس آسيه به فرعون گفت : نگفتم كه او نمى فهمد، پس فرعون عفو كرد از او.
راوى به حضرت عرض كرد كه : چند گاه موسى عليه السلام از مادرش غايب بود تا به او برگشت ؟
حضرت فرمود: سه روز.
پرسيد كه : هارون از مادر و پدر با موسى عليه السلام برادر بود؟
فرمود: بلى .
پرسيد كه : وحى به هر دو نازل مى شد؟
فرمود كه : وحى بر حضرت موسى نازل مى شد و موسى عليه السلام به هارون وحى مى كرد.
پرسيد كه : حكم كردن و قضا و امر و نهى با هر دو بود؟
فرمود كه : حضرت موسى مناجات مى كرد با پروردگار خود و علم را مى نوشت و حكم مى كرد ميان بنى اسرائيل ، و چون موسى غايب مى شد از قوم خود براى مناجات پروردگار خود، هارون خليفه او بود در ميان قومش .
پرسيد كه : كدام يك پيشتر فوت شد؟
فرمود كه : هارون پيش از موسى عليه السلام فوت شد و هر دو در ((تيه )) فوت شدند.
پرسيد كه : موسى عليه السلام فرزند داشت ؟
گفت : نه ، فرزند از هارون بود.
پس فرمود كه : حضرت موسى در نهايت كرامت و عزت بود نزد فرعون تا به حد مردان رسيد، و آنچه موسى عليه السلام تكلم مى نمود به آن از توحيد، انكار مى كرد بر او فرعون تا آنكه قصد كشتن او كرد.
پس موسى عليه السلام از نزد فرعون بيرون آمد و داخل شهر شد، پس دو مرد را ديد كه با يكديگر جنگ مى كردند كه يكى به قول حضرت موسى قايل بود و ديگرى به قول فرعون قايل بود، پس موسى عليه السلام آمد به نزديك ايشان و دستى زد بر آنكه به قول فرعون قايل بود و او در ساعت هلاك شد، و موسى عليه السلام از ترس در شهر پنهان شد.
چون روز ديگر شد، ديگرى آمد و به همان شخص چسبيد كه به قول موسى عليه السلام قائل بود، باز او استغاثه به موسى عليه السلام كرد، پس آن فرعونى به موسى عليه السلام گفت : آيا مى خواهى مرا بكشى چنانچه ديروز كسى را كشتى ؟! پس موسى عليه السلام دست از او برداشت و گريخت . و خزينه دار فرعون به موسى عليه السلام ايمان آورده بود، ششصد سال ايمان خود را پنهان داشته بود، چنانچه حق تعالى فرموده است : ((و گفت مرد مؤ منى از آل فرعون كه ايمان خود را كتمان مى كرد كه : آيا مى كشيد مردى را به سبب آنكه مى گويد كه پروردگار من خداوند عالميان است )).(242)
و چون به فرعون رسيد خبر كشتن موسى عليه السلام آن مرد را، در جستجوى او شد كه او را بكشد، مؤ من آل فرعون فرستاد بسوى موسى عليه السلام كه : اشراف قوم فرعون مشورت مى كنند كه تو را بكشند پس بيرون رو بدرستى كه من از براى تو از خيرخواهانم .
پس بيرون رفت چنانچه خدا فرموده است ترسان و منتظر آنكه رسولان فرعون به او رسند، و به جانب راست و چپ نظر مى كرد و مى گفت : پروردگارا! مرا نجات ده از گروه ستمكاران . و روانه شهر مدين شد، و ميان او و مدين سه روز راه فاصله بود، چون به دروازه مدين رسيد چاهى ديد كه مردم براى گوسفندان و چهارپايان خود از آن آب مى كشيدند، پس در كنارى نشسته و سه روز بود كه چيزى نخورده بود، پس نظرش بر دو دختر افتاد كه در كنارى ايستاده بودند و گوسفندى چند همراه داشتند و نزديك چاه نمى آمدند، به ايشان گفت : چرا آب نمى كشيد ؟
گفتند: انتظار مى كشيم كه راعيان برگردند، و پدر ما مرد پيرى است و به اين سبب ما به آب دادن گوسفندان آمده ايم .
پس رحم كرد موسى عليه السلام بر ايشان و به نزديك چاه رفت و گفت به آن شخصى كه بر سر چاه ايستاده بود كه : مرا بگذار آب بكشم كه يك دلو از براى شما بكشم و يك دلو از براى خود بكشم - و دلو ايشانت را ده مرد مى كشيدند، - موسى عليه السلام تنهائى يك دلو از براى ايشان كشيد و يك دلو از براى دختران شعيب عليه السلام كشيد تا گوسفندان ايشان را آب داد، پس رفت بسوى سايه و گفت رب انى لما انزلت الى من خير فقير(243)، و بسيار گرسنه بود.
و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: بدرستى كه موسى كليم خدا چون اين دعا كرد از خدا سؤ ال نكرد مگر نانى كه بخورد، زيرا كه در آن مدت سبزه زمين را مى خورد و سبزى گياهها از پوست شكمش ديده مى شد از بسيارى لاغرى او.
چون دختران شعيب عليه السلام به نزد پدر خود برگشتند به ايشان گفت : امروز زود برگشتيد؟ ايشان قصه موسى عليه السلام را به پدر خود نقل كردند، شعيب عليه السلام به يكى از آن دو دختر گفت كه : برو آن مرد را كه از براى شما آب كشيد با خود بياور تا مزد آب كشيدن او را بدهم .
پس آمد آن دختر بسوى موسى با نهايت حيا و گفت : پدرم تو را مى خواند كه مزد دهد تو را براى اجر آب كشيدن از براى ما.
پس موسى عليه السلام برخاست و با او به جانب خانه شعيب عليه السلام روانه شد، و چون باد بر جامه هاى آن دختر مى پيچيد و حجم بدنش ظاهر مى شد، موسى عليه السلام به او گفت كه : از عقب من بيا و مرا راهنمائى كن ، كه من از گروهى هستم كه ايشان نظر در عقب زنان نمى كنند.
چون موسى عليه السلام شعيب عليه السلام را ملاقات كرد و قصه هاى خود را براى او نقل كرد، شعيب گفت : مترس ، نجات يافتى از گروه ظالمان .
پس يكى از دختران شعيب گفت : اى پدر! او را اجاره كن كه بهتر كسى است كه اجاره مى كنى كه توانا و امين است .
شعيب گفت : توانائى و قوت او را به كشيدن دلو به تنهائى دانستى ، امانت او را به چه چيز دانستى ؟
گفت : به آنكه راضى نشد كه من پيش روى او راه روم كه مبادا نظرش بر عقب من بيفتد.
پس شعيب عليه السلام به موسى عليه السلام گفت كه : من مى خواهم كه يكى از دو دختر خود را به نكاح تو درآورم به صداق آنكه اجير من باشى در مدت هشت سال ، و اگر ده سال را تمام كنى اختيار با تو است ، و نمى خواهم كه بر تو دشوار كنم ، و بزودى مرا خواهى يافت اگر خدا خواهد از شايستگان .
پس موسى عليه السلام گفت : اين است شرط ميان من و تو، هر يك از دو وعده را تمام كنم بر من تعدى نخواهد بود، اگر خواهم ده سال بكنم و اگر خواهم هشت سال بكنم ، و خدا بر آنچه مى گوئيم وكيل و گواه است .
از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : كدام وعده را بعمل آورد؟
فرمود كه : ده سال را.
پرسيدند: پيش از تمام شدن وعده ، زفاف شد يا بعد از آن ؟
فرمود: پيشتر.
پرسيدند كه : اگر شخصى زنى را خواستگارى نمايد و از براى پدرش شرط كند اجاره دو ماه را، آيا جايز است ؟
فرمود كه : موسى عليه السلام مى دانست كه شرط را تمام خواهد كرد، اين مرد چگونه مى داند كه خواهد ماند تا شرط را تمام كند؟
پرسيدند كه : شعيب عليه السلام كدام دختر را به عقد او درآورد؟
فرمود: آن دختر را كه رفت موسى عليه السلام را آورد و به پدر گفت : او را اجاره بگير كه او توانا و امين است .
چون موسى عليه السلام مدت ده سال را تمام كرد، به شعيب عليه السلام گفت كه : ناچار است مرا كه برگردم بسوى وطن خود و مادر خود و اهل بيت خود، پس چه چيز به من خواهى داد؟ شعيب عليه السلام گفت : هر گوسفند ابلقى كه امسال از گوسفندان من بهم رسد از توست .
پس حضرت موسى چون خواست كه گوسفندان نر را بر ماده بجهاند، عصاى خود را ابلق كرد و بعضى از پوست آن را كند و بعضى را گذاشت و در ميان گله گوسفند عصا را نصب كرد و عباى ابلقى بر روى آن انداخت و بعد از آن گوسفندان را بر ماده جهانيد، پس در آن سال آن گوسفندان هر بره كه كه آوردند ابلق بود.
چون سال تمام شد، حضرت موسى زن خود را با گوسفندان برداشت و بيرون آمد و شعيب عليه السلام توشه داد ايشان را، و در وقت بيرون آمدن به شعيب گفت كه : عصائى از تو مى خواهم كه با من باشد - و عصاهاى پيغمبران همه به او ميراث رسيده بود و در خانه گذاشته بود - پس گفت به حضرت موسى كه : داخل اين خانه شو و يك عصا بردار. چون داخل خانه شد عصاى نوح عليه السلام و ابراهيم عليه السلام جست و حركت كرد و به دست او آمد، چون آن عصا را به نزد شعيب عليه السلام آورد گفت : اين را برگردان و ديگرى را بردار. چون آن عصا را برد و در ميان عصاها گذاشت و خواست كه ديگرى را بردارد باز همان عصا حركت كرد و به دست او درآمد، تا آنكه سه مرتبه چنين شد! شعيب چون اين حال را مشاهده كرد گفت : ببر اين عصا را كه خدا تو را به اين عصا مخصوص گردانيده است .
پس متوجه مصر گرديد و در اثناى راه به بيابانى رسيد، در شب تارى بود و باد و سرماى عظيم او را و اهلش را فرا گرفت ، پس موسى عليه السلام نظر كرد و آتشى از دور مشاهده كرد، چنانچه حق تعالى در قرآن فرموده است كه : ((چون تمام كرد موسى مدت اجاره را و روانه شد با اهل بيت خود، ديد از جانب كوه طور آتشى ، گفت مر اهل خود را كه : مكث كنيد، من ديدم آتشى ، شايد بياورم براى شما از آن آتش خبرى ، يا پاره اى از آن آتش شايد كه گرم شويد)).(244)
پس رو به جانب آتش روانه شد، ناگاه درختى ديد كه آتش در آن مشتعل گرديده بود، چون نزديك رفت كه آتش بگيرد، آتش به جانب او ميل كرد، پس بترسيد و گريخت ، و آتش بسوى درخت برگشت ، چون نظر كرد و ديد كه آتش برگشت باز متوجه درخت شد و باز آتش رو به او شعله كشيد و او گريخت ، تا آنكه سه مرتبه چنين شد و در مرتبه سوم گريخت و رو به عقب نكرد.
پس حق تعالى او را ندا كرد كه : اى موسى ! منم خداوندى كه پروردگار عالميانم .
موسى عليه السلام گفت : چه دليل هست بر اين ؟
حق تعالى فرمود كه : چيست آنچه در دست راست توست اى موسى ؟
گفت : اين عصاى من است .
فرمود: بيانداز آن را.
چون عصا را انداخت ، مارى شد. پس موسى ترسيد و گريخت ، پس خدا او را ندا كرد كه : بگير آن را و مترس ، بدرستى كه از ايمنانى ، و داخل كن دست خود را در گريبان خود كه چون بيرون آورى سفيد و نورانى خواهد بود بى علتى و مرضى - زيرا كه موسى عليه السلام سياه رنگ بود - چون دست را از گريبان بيرون آورد عالم به نور آن روشن شد، پس خدا فرمود: اين دو معجزه است و دليل بر حقيت تو، بايد كه بروى بسوى فرعون و قوم او، بدرستى كه ايشان گروهى اند فاسقان .
موسى گفت : پروردگارا! من از ايشان آدمى كشته ام و مى ترسم كه ايشان مرا بكشند، و برادر من هارون زبانش از من فصيحتر است ، پس او را با من بفرست كه معين و ياور من باشد و مرا تصديق نمايد در اداى رسالت ، بدرستى كه من مى ترسم كه مرا تكذيب كنند. حق تعالى فرمود كه : بزودى قوى خواهم كرد بازوى تو را به برادر تو هارون ، و قرار خواهم داد براى شما سلطنت و قوت و برهانى ، پس ضرر ايشان به شما نخواهد رسيد به سبب آيات و معجزاتى كه من به شما داده ام ، شما و هر كه متابعت شما كند غالب خواهيد بود.(245)
مؤ لف گويد: از جمله شبهه ها كه جماعتى به خطا و گناه پيغمبران قائل شده اند و وارد ساخته اند قصه كشتن موسى عليه السلام است آن قبطى را، و گفته اند كه : اگر كشتن آن مرد جايز نبود پس موسى گناه نموده است ، و اگر جايز بود چرا موسى بعد از آن گفت كه : اين عمل شيطان بود؟ و چرا گفت : پروردگارا! من ظلم كردم بر نفس خود، پس بيامرز مرا؟ و چرا در وقتى كه فرعون به او اعتراض كرد و گفت : كردى آن كار را كه كردى و از كافران بودى ، موسى فرمود: كردم در آن وقت و از گمراهان بودم ؟ و جواب به چند وجه مى توان گفت :
اول آنكه : موسى به قصد كشتن نكرد بلكه مطلبش دفع ضرر از مظلومى بود و آخر منتهى به كشتن شد، و كسى كه از براى دفع ضرر از خود يا از مؤ منى مدافعه كند و آخر بى تقصير او به كشتن آن ظالم منتهى شود عقابى بر او نيست .
دوم آنكه : او كافر بود و خونش حلال بود و به اين سبب حضرت موسى عليه السلام او را كشت . و بر هر تقدير آنچه موسى عليه السلام گفت كه اين عمل از شيطان بود چند وجه بر توجيه آن مى توان گفت :
اول آنكه : هر چند مباح بود كشتن كافر و دفع كردن او از مسلمان ، اما اولى آن بود كه در آن وقت آن را واقع نسازد و صبر كند تا هنگامى كه ماءمور شود او به معارضه ايشان ، پس اين مبادرت نمودن مكروه و ترك اولى بود، لهذا گفت كه : از عمل شيطان بود.
دوم آنكه : اشاره به عمل آن كشته شده كرد كه عمل او از شيطان بود نه عمل خودش ، و مطلب عذر كشتن او بود.
سوم : اشاره به كشته شده خودش بود كه او از عمل شيطان بود، يعنى از لشكرهاى شيطان بود، و اين اصطلاح در عرف عرب شايع است .
و اما اعترافى كه به ظلم بر خود فرمود به همان نحو است كه در احوال حضرت آدم عليه السلام مذكور گرديد كه از براى اظهار شكستگى در درگاه حق تعالى بود بى آنكه گناهى نموده باشد، يا براى فعل مكروه و ترك اولى بود چنانچه گذشت ، يا مراد آن بود كه : پروردگارا! ستم بر خود كردم كه خود را در معرض اذيت و عقوبت فرعون درآوردم ، زيرا كه اگر فرعون بداند مرا در عوض او خواهد كشت ، (فاغفرلى ) يعنى پس بپوشان بر من و چنان كن كه فرعون نداند كه من اين كار كرده ام ، (فغفر له ) يعنى پس خدا پوشانيد عمل او را از فرعون و چنان كرد كه فرعون بر او دست نيافت .
و اما آنچه فرعون گفت كه : تو از كافران بودى ، يعنى : كفران نعمت من كردى و حق تربيت مرا رعايت نكردى ، پس موسى گفت كه : من از ضالان و گمراهان بودم ، يعنى نمى دانستم كه دفع كردن من آن قبطى را، به كشتن منتهى خواهد شد؛ يا گمراه بودم به كردن مكروه و ترك اولى ؛ يا راه را گم كرده بودم و به آن شهر افتادم و مرا چنان كارى ضرور شد براى خلاصى مؤ من از دست كافر.
و در حديث معتبر منقول است كه : ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد از تفسير اين آيات ، فرمود: موسى عليه السلام داخل شهرى از شهرهاى فرعون شد در وقتى كه اهل آن شهر غافل بودند در ميان وقت نماز شام و خفتن ، پس دو شخص را ديد كه با يكديگر مقاتله مى كردند كه يكى شيعه او بود و ديگرى دشمن او، پس يارى طلبيد از او آنكه شيعه او بود براى دفع ضرر آنكه دشمن او بود، پس حكم كرد موسى بر دشمن خود به حكم خدا و دستى بر او زد و او مرد، پس موسى عليه السلام گفت كه : اين از عمل شيطان بود، يعنى مقاتله و جنگ اين دو مرد از كار شيطان بود نه فعل موسى ، بدرستى كه شيطان دشمنى است گمراه كننده و دشمنى را ظاهر كننده .
ماءمون گفت : پس چه معنى دارد قول موسى عليه السلام رب انى ظلمت نفسى فاغفر لى (246) فرمود: ظلم ، وضع شى ء است در غير موضعش ، يعنى : نفس خود را در غير موضعش گذاشتم كه داخل اين شهر شدم ، پس پنهان دار مرا از دشمنان خود كه به من ظفر نيابند، پس حق تعالى او را مستور داشت ، بدرستى كه خدا پوشاننده و رحيم است .
پس حضرت موسى گفت : پروردگارا! به آنچه انعام كردى بر من از قوت كه به يك دست زدن شخصى را كشتم پس هرگز معين و ياور مجرمان و كافران نخواهم بود، بلكه پيوسته به اين قوت در راه رضاى تو جهاد با دشمنان تو خواهم كرد تا تو راضى شوى ، پس صبح كرد حضرت موسى در آن شهر ترسان و مترقب و منتظر بود كه دشمنان او را بيابند، ناگاه ديد مردى را كه ديروز از او يارى طلبيد امروز با ديگرى از كافران جنگ مى كند و از موسى عليه السلام يارى مى طلبد بر او، پس موسى عليه السلام بر سبيل نصيحت به او گفت : بدرستى كه تو گمراهى هستى هويدا كننده گمراهى خود را، ديروز با كسى جنگ كردى و امروز با ديگرى جنگ مى كنى ! من تو را تاءديب خواهم كرد كه ديگر چنين نكنى ؛ چون خواست كه او را تاءديب كند گفت : اى موسى ! مى خواهى مرا بكشى چنانچه ديروز شخصى را كشتى ، نمى خواهى مگر آنكه جبارى بوده باشى در زمين ، و نمى خواهى كه بوده باشى از اصلاح كنندگان .
ماءمون گفت : خدا تو را جزاى خير دهد اى ابوالحسن ، پس چه معنى دارد قول موسى كه با فرعون گفت فعلتها اذا و انا من الضالين ؟(247)
afsanah82
11-04-2010, 06:30 PM
امام رضا عليه السلام فرمود كه : فرعون گفت در وقتى كه حضرت موسى به نزد او آمد كه تبليغ رسالت نمايد كه و فعلت فعلتك التى فعلت و انت من الكافرين (248)، موسى عليه السلام گفت فعلتها اذا و انا من الضالين يعنى : كردم آن كار را - كه كشتن آن مرد باشد - در وقتى كه راه را گم كرده بودم و به شهرى از شهرهاى تو داخل شدم ، پس گريختم از شما چون از شما ترسيدم ، پس بخشيد مرا پروردگار من حكمى ، و گردانيد مرا از پيغمبران مرسل .(249)
و در روايت ديگر منقول است كه : حق تعالى وحى نمود به حضرت موسى كه : بعزت خود سوگند مى خورم اى موسى كه اگر آن شخصى كه كشتى يك چشم بهم زدن اقرار كرده بود براى من كه من آفريننده و روزى دهنده اويم ، هر آينه مزه عذاب خود را به تو مى چشانيدم ، و از براى آن عفو كردم از تو كه او هرگز اقرار نكرد كه من خالق و رازق اويم .(250)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : بقعه هاى زمين بر يكديگر فخر كردند، پس زمين كعبه فخر كرد بر زمين كربلا، و حق تعالى به آن وحى فرستاد كه : ساكت شو و فخر مكن بر زمين كربلا كه آن بقعه مباركى است كه ندا كردم موسى را در آنجا از درخت .(251)
در حديث معتبر ديگر فرمود كه : شاطى وادى ايمن كه خدا ياد كرده است در قرآن ، فرات است ؛ و بقعه مباركه ، كربلا است ؛ و درخت نوربخش كه او ديد، نور محمد صلى الله عليه و آله و سلم بود كه در آن وادى بر او ظاهر گرديد.(252)
مؤ لف گويد: بعيد نيست كه حق تعالى موسى را به طى الارض در يك شب از حوالى شام به كربلا آورده باشد.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام مروى است كه : چون موسى عليه السلام مدت اجاره را تمام نمود و با اهل خود بسوى بيت المقدس روانه شد، راه را غلط كرد، پس آتشى از دور ديد و از پى آتش رفت .(253)
و به سند صحيح منقول است كه بزنطى از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد: دخترى كه موسى عليه السلام به نكاح خود درآورد همان دختر بود كه از پى موسى عليه السلام رفت و او را به نزد شعيب عليه السلام آورد؟ گفت : بلى .
فرمود كه : چون خواست موسى عليه السلام از حضرت شعيب جدا شود و به مصر برگردد شعيب گفت كه : داخل آن خانه شو و يكى از اين عصاها را بگير كه با خود نگاه دارى و درندگان را از خود دفع كنى ؛ و به شعيب عليه السلام رسيده بود خبر آن عصائى كه موسى برداشت و كارهائى كه از آن مى آيد.
چون موسى داخل خانه شد يكى از آن عصاها جست و به دست او آمد، چون به نزد شعيب آورد آن عصا را شناخت و گفت : اين را بگذار و ديگرى را بردار.
چون موسى برگشت آن را گذاشت خواست ديگرى را بردارد باز همان عصا حركت نموده به دست او آمد، چون به نزد شعيب آورد گفت : نگفتم ديگرى را بردار؟!
موسى گفت : سه مرتبه اين را برگردانيدم باز همين عصا به دست من مى آيد. شعيب گفت : همين را بردار كه از براى تو مقدر شده است .
بعد از آن هر سال يك مرتبه موسى به زيارت شعيب مى آمد و شرايط خدمت او را بجا مى آورد، چون شعيب طعام مى خورد بر بالاى سرش مى ايستاد و نان از براى او ريزه مى كرد.(254)
و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه فرمود: عصاى موسى از آدم بود و به شعيب رسيده بود، و از شعيب به موسى عليه السلام رسيده ، و الحال نزد ماست ، در اين نزديكى او را ديده ام آن سبز است مانند آن روز كه از درختش جدا كردند، و چون با آن سخن مى گوئى حرف مى زند و از براى قائم آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم مهيا شده است ، خواهد كرد به آن مثل آنچه موسى عليه السلام به آن مى كرد، و هرگاه خواهيم ، به حركت مى آيد و آنچه امر مى كنيم ، فرو مى برد، چون امر كنند او را چيزى را فرو برد كام خود را مى گشايد يك طرف را به زمين مى گذارد و يك طرف را به سقف و دهانش به قدر چهل ذراع گشوده مى شود، و به زبان خود مى ربايد آنچه نزد او حاضر است .(255)
در حديث ديگر فرمود: آن را حضرت آدم از بهشت آورد به زمين و از درخت عوسج (256) بهشت بود.
و به روايت معتبر ديگر از درخت مورد بهشت بود و دو شعبه داشت و شعيب عليه السلام پيوسته آن را در فراش خود نگاه مى داشت ، و چون مى خوابيد در ميان رختخواب خود پنهان مى كرد، پس روزى موسى عليه السلام آن را برداشت ، شعيب فرمود: من تو را امين مى دانستم چرا عصا را بى رخصت من برداشته اى ؟.
موسى گفت : اگر عصا از من نمى بود بر نمى داشتم .
چون شعيب دانست كه او به امر خدا برداشته است و پيغمبر است ، عصا را به او واگذاشت .(257)
و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه عصاى موسى عليه السلام چوبى بود از درخت مورد(258) بهشت ، جبرئيل آن را براى آن حضرت آورد در وقتى كه متوجه شهر مدين گرديد.(259)
مؤ لف گويد: ممكن است آن حضرت دو عصا داشته باشد: يكى را جبرئيل به او داده باشد و ديگرى را شعيب .
ثعلبى روايت كرده است كه : عصاى موسى عليه السلام دو شعبه داشت و در پائين دو شعبه كجى داشت و در ته آن آهنى بود، چون موسى داخل بيابانى مى شد و مهتابى نبود از دو شعبه آن نورى ساطع مى شد كه تا چشم كار مى كرد روشن مى كرد؛ و چون محتاج به آب مى شد عصا را داخل چاه مى كرد و آن كشيده مى شد به قدر چاه و دلوى در سرش بهم مى رسيد آب بيرون مى آورد؛ چون به طعام محتاج مى شد عصا را بر زمين مى زد پس از زمين بيرون مى آمد به قدر آنچه آن روز بخورد؛ چون خواهش ميوه مى كرد آن را در زمين فرو مى برد در همان ساعت درختى مى شد و از آن ميوه حاصل مى شد؛ چون مى خواست با دشمن خود جنگ كند، بر دو شعبه آن دو مار عظيم ظاهر مى شد كه دفع دشمن از او مى كردند؛ چون كوهى يا بيشه اى در سر راه ظاهر مى شد عصا را مى زد و راه براى او گشوده مى شد؛ چون مى خواست از نهر بزرگى عبور كند عصا را مى زد تا نهر از براى او شكافته مى شد؛ و گاهى از يك شعبه اش آب و از شعبه ديگرش عسل مى جوشيد؛ چون از راه رفتن مانده مى شد بر آن سوار مى شد و او را بر مى داشت و به هر جا كه مى خواست او را مى برد و او را راهنمائى مى كرد و با دشمنانش جنگ مى كرد؛ و از آن بوى خوشى ساطع بود كه محتاج به بوى خوش ديگرى نبود؛ و چون آن را از براى اظهار معجزه مى انداخت اژدهائى مى شد كه از آن بزرگتر نتواند بود در نهايت سياهى ، و چهارپا بهم مى رسيد آن را، و به جاى دو شعبه دهانى بزرگ براى او بهم مى رسيد و دوازده نيش و دندانها در دهانش ظاهر مى شد، و صداى مهيب از دندانهايش ظاهر مى شد، و از دهانش زباله آتش بيرون مى آمد و به جاى آن كجى ، بالى از براى آن بهم رسيد كه هر مويش مانند نيازك و شهاب مى درخشيد، و چشمهايش مانند برق مى درخشيد و از آن بادى مى وزيد مانند سموم كه به هر چيز مى وزيد آن را مى سوخت و چون به سنگى مى رسيد به بزرگى شترى فرو مى برد، و سنگها در ميان شكمش صدا مى كردند، و درختهاى عظيم را از ريشه مى كند و فرو مى برد.(260)
شاذان بن جبرئيل از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده است كه : فرعون در طلب موسى عليه السلام شكم زنان حامله را مى شكافت و فرزندان را بيرون مى آورد و اطفال را مى كشت ، چون موسى عليه السلام متولد شد در همان ساعت به سخن درآمد و به مادر خود گفت : مرا در تابوتى گذار و آن را در دريا بيانداز!
مادر موسى از آن حال غريب ترسيد و گفت : اى فرزند! مى ترسم غرق شوى . گفت : مترس كه خدا مرا زود به تو خواهد برگردانيد.
مادر در اين حال متعجب و حيران بود تا آنكه بار ديگر موسى عليه السلام گفت : مرا در تابوت گذار و در دريا انداز!
پس مادرش او را به دريا انداخت و در دريا مدتى ماند، چيزى نخورد و نياشاميد تا حق تعالى او را به ساحل انداخت و به مادرش رسانيد.
روايت كرده اند كه : هفتاد روز گذشت تا به مادرش رسيد؛ به روايت ديگر هفت ماه گذشت .(261) تا اينجا بود روايت شاذان .
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت موسى بيشتر از سه روز از مادرش غائب نبود.(262)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون فرعون مطلع شد كه زوال ملك او به دست موسى عليه السلام خواهد بود، امر كرد كاهنان را حاضر كنند و از ايشان معلوم كرد كه نسب او از بنى اسرائيل است ، پس پيوسته امر مى كرد اصحابش را كه شكمهاى زنان حامله بنى اسرائيل را بشكافند تا آنكه در طلب موسى بيش از بيست هزار فرزند از بنى اسرائيل كشت ، و نتوانست موسى را كشت براى آنكه حق تعالى او را حفظ كرد از شر او.(263)
و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى (و اذ نجيناكم من آل فرعون ) فرمود: يعنى ((ياد آوريد اى بنى اسرائيل در وقتى را كه نجات داديم پدران شما را از آل فرعون ))، يعنى آنها كه منسوب بودند به فرعون به خويشى او، و دين و مذهب او.
(يسومونكم سوء العذاب ) يعنى : ((عذاب مى كردند شما را به بدترين عذابها و عقوبتهاى شديد كه بر شما بار مى كردند. فرمود: از عذاب ايشان آن بود كه فرعون تكليف مى كرد ايشان را كه در بناها و عمارات او كار كنند و مى ترسيد كه از عمل بگريزند، پس امر مى كرد كه زنجيرها در پاى ايشان ببندند كه نگريزند و با زنجيرها گل را از نردبانها بالا مى بردند بر بامها، پس بسيار بود كه يكى از آنها از نردبان به زير مى افتاد و مى مرد يا مزمن (264) مى شد، و هيچ پروا نداشتند! تا آنكه حق تعالى وحى نمود به موسى عليه السلام كه بگو به ايشان ابتدا به هيچ عملى نكنند تا صلوات بفرستند بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او، تا سبك شود بر ايشان ، پس اين را مى كردند و بر ايشان آسان و سبك مى شد. و امر مى كرد هر كه صلوات را فراموش كند و از نردبان بيفتد و مزمن شود صلوات بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او بفرستد اگر تواند، و اگر نتواند ديگرى صلوات را بر او بخواند كه اگر چنين كنند در ساعت صحت مى يابند.
(يذبحون ابنائكم ) فرمود: چون گفتند به فرعون كه در بنى اسرائيل فرزندى متولد خواهد شد كه بر دست او جارى خواهد شد هلاك تو و زوال پادشاهى تو، پس امر كرد به ذبح پسران ايشان ، پس يكى از ايشان رشوه مى داد به قابله ها كه نمامى نكنند و حملش تمام شود، پس مى انداخت فرزند خود را در صحرائى يا غارى يا گودالى و دو مرتبه صلوات بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل محمد بر او مى خواند، پس حق تعالى ملكى را برمى انگيخت كه او را تربيت مى كرد، و از يك انگشت طفل شير جارى مى شد كه او مى مكيد و از انگشت ديگر طعام نرمى بيرون مى آمد كه غذاى او مى شد. تا آنكه نشو و نما كردند بنى اسرائيل ، و آنچه سالم ماندند بيشتر بودند از آنها كه كشته شدند.
(و يستحيون نسائكم ) يعنى : ((زنده مى گذاشتند زنان شما را))، فرمود كه : آنها را باقى مى گذاشتند و به كنيزى بر مى داشتند، پس استغاثه كردند نزد حضرت موسى عليه السلام كه ايشان دختران و خواهران ما را به كنيزى مى گيرند و بكارت آنها را مى برند، پس حق تعالى وحى فرمود كه : بگو به آن دختران كه هرگاه چنين اراده اى نسبت به ايشان بشود صلوات بر محمد و آل طيبين او بفرستند؛ چون چنين كردند خدا دفع كرد از ايشان ضرر قوم فرعون را. و هرگاه كه چنين اراده اى مى كردند، يا مشغول كار ديگر مى شدند يا بيمار مى شدند يا مرض مزمنى ايشان را عارض مى شد و به الطاف الهى نتوانستند به حرمت هيچيك از بنى اسرائيل دست دراز كنند، بلكه حق تعالى به بركت صلوات بر محمد و آل او دفع اين بليه از ايشان كرد.
(و فى ذلكم ) يعنى : ((در اين نجات دادن خدا شما را)) بلاء من ربكم عظيم (265 ) يعنى : ((بلائى بود بزرگ از جانب پروردگار شما)).
پس خدا فرمود: اى بنى اسرائيل ! ياد آوريد و متذكر شويد كه هرگاه خدا از پدران و گذشتگان شما بلا را دفع مى كرد به سبب صلوات بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او بود، آيا نمى دانستيد كه هرگاه آن حضرت را مشاهده نمائيد و به او ايمان آوريد نعمت بر شما كاملتر و فضل خدا بر شما تمامتر خواهد بود؟(266)
و در نهج البلاغه منقول است از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در بيان زهد فرمود كه : تاءسى به پيغمبر خود بكن . و بعد از آنكه قدرى از زهد آن حضرت را بيان كرد فرمود: اگر خواهى تاءسى كن به موسى كليم الله عليه السلام در وقتى كه عرض كرد رب انى لما انزلت الى من خير فقير(267)، والله كه سؤ ال نكرد مگر نانى كه بخورد، زيرا كه گياه زمين مى خورد و سبزى گياه از پوستهاى شكمش ظاهر بود و ديده مى شد از بسيارى لاغرى بدن و كاهيدن گوشت او.(268)
و در خطبه ديگر فرموده است : حق تعالى با موسى سخن گفت سخن گفتنى ، و به او نمود از آيات خود امر عظيمى بى آنكه سخن گفتن او به عضوى يا به آلتى يا به زبانى يا به دهانى باشد، بلكه آوازى در هوا آفريد و موسى عليه السلام شنيد.(269)
مؤ لف گويد: حق تعالى خطاب فرمود به موسى در بقعه مباركه كه : ((بكن نعلين خود را بدرستى كه تو در وادى مقدسى كه آن طوى نام دارد))،(270)، و خلاف كرده اند مفسران كه چرا امر فرمود او را به كندن نعلين به چندين وجه :
اول آنكه : از پوست خر مرده بود، لهذا فرمود بكن ، و اين مضمون به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است .(271)
دوم آنكه : از پوست گاو تذكيه كرده بود، و امر به كندن براى آن بود كه پاى مبارك آن حضرت به آن وادى مقدس برسد.
و از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : آن وادى را براى آن مقدس گفته اند كه ارواح در آنجا تقديس كردند، و ملائكه را در آنجا برگزيدند، و خدا در آنجا با موسى سخن گفت .(272)
سوم آنكه : چون تواضع و شكستگى در پابرهنه كردن است ، امر فرمود پا را برهنه كند، چنانچه در حرم و در روضات مقدسات مستحب است كه پا را برهنه كنند.
چهارم آنكه : چون موسى عليه السلام نعلين را براى احتراز از نجاسات و دفع موذيات و حشرات پوشيده بود، خدا او را ايمن گردانيد از آنها و خبر داد او را به طهارت آن وادى ، و به آنكه در اين وادى مطهر احتياج نيست به پوشيدن كفش و نعلين .
پنجم آنكه : نعلين كنايه از دنيا و آخرت است ، يعنى : چون به وادى قرب ما رسيده اى دل را از محبت دنيا و عقبى بپرداز و مخصوص محبت ما گردان .
ششم آنكه : نعلين كنايه از محبت اهل و مال است يا محبت اهل و فرزند، چون موسى آمده بود كه آتش براى اهل خود ببرد و دلش مشغول خيال آنها بود وحى رسيد به او كه : خيال آنها را از دل بدر كن ، و بغير از ياد ما در خانه دل كه حرمسراى محبت ماست و خلوتخانه ذكر ماست ياد ديگرى را راه مده ، و مؤ يد اين است آنكه اگر كسى خواب ببيند كه كفش او گم شده به حسب تعبير دلالت مى كند بر مردن زنش .(273)
چنانچه در حديث معتبر منقول است كه : سعد بن عبدالله از حضرت صاحب الامر عليه السلام پرسيد از تفسير اين آيه در وقتى كه آن حضرت طفل بود و در دامن حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام نشسته بود و عرض كرد: فقهاى سنى و شيعه مى گويند از براى اين خدا فرمود نعلين را بكند كه از پوست ميته بود.
آن حضرت در جواب فرمود: هر كه اين را گفت افترا بر موسى بسته است و آن حضرت را با مرتبه پيغمبرى نسبت به جهالت داده است ، زيرا كه خالى از دو صورت نيست كه يا نماز موسى در آن نعلين جائز بود يا جائز نبود، اگر جائز بود نماز او در آن نعلين پس پوشيدن در آن بقعه هم جائز بود هر چند آن بقعه مقدس و مطهر باشد، و اگر نماز در آن نعلين جائز نبود پس قائل مى شود گوينده اين سخن كه موسى حلال و حرام را ندانسته است و نمى دانسته است كه در چه چيز نماز جائز است و در چه چيز جائز نيست ، و اين قول كفر است .
سعد گفت : پس بفرما يا مولاى من تاءويل اين آيه را.
فرمود: چون موسى در وادى مقدس درآمد گفت : پروردگارا! من خالص گردانيده ام محبت خود را از براى تو، و شسته ام دل خود را از لوث خواهش ماسواى تو، و هنوز محبت اهلش در دل او بود، پس حق تعالى فرمود: بكن نعلين خود را، يعنى از دل خود بكن و دور كن محبت اهل خود را اگر راست مى گوئى كه محبت تو براى من خالص گرديده است و دل تو به ماسواى من مشغول نيست .(274)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه مراد از كندن نعلين برداشتن دو ترس است كه در دل آن حضرت بود: يكى ترس ضايع شدن اهلش كه زوجه خود را در درد زائيدن گذشته بود و براى تحصيل كردن آتش آمده بود، و ديگرى ترس از فرعون ، يعنى چون در وادى ايمن حفظ مائى بايد كه از مخاوف دنيا ايمن باشى .(275)
پس ممكن است كه آن روايت اولى كه موافق روايات عامه است بر وجه تقيه وارد شده باشد.
و ثعلبى روايت كرده است كه : در شبى كه حق تعالى موسى عليه السلام را به پيغمبرى گردانيد پيراهنى پوشيده بود كه به جاى بند، خلالى بر آن زده بود، و جبه و جامه هاى او از پشم بود، و حق تعالى با او سخن مى گفت و مى فرمود: اى موسى ! برو با رسالت من و تو را مى بينم و بر احوال تو مطلع و قوت و يارى من با توست ، تو را مى فرستم بسوى مخلوق ضعيف خود كه طاغى شده است از بسيارى نعمت من ، و ايمن گرديده است از عذاب من ، و دنيا او را مغرور گردانيده است به مرتبه اى كه انكار حق من و پروردگارى من مى كند، و گمان مى كند كه مرا نمى شناسد، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه اگر نه آن بود كه مى خواهم حجت خود را بر خلق تمام كنم هر آينه غضب مى كردم بر او غضب كردن جبارى كه از براى غضب كردن او به غضب در مى آيند اهل آسمانها و زمين و كوهها و درياها و درختان و چهارپايان : اگر آسمان را رخصت مى دادم بر او سنگ مى باريد؛ و اگر زمين را رخصت مى دادم او را فرو مى برد؛ و اگر كوهها را رخصت مى دادم او را خرد مى كردند؛ و اگر درياها را امر مى كردم او را غرق مى كردند؛ و ليكن چون در جنب عظمت من ، او حقير و ذليل بود او را مهلت دادم و حلم من شامل او شد، و من بى نيازم از او و از جميع خلق خود و منم خلق كننده غنى و فقير، نيست غنى مگر كسى كه من او را بى نياز گردانم ، و نيست فقير مگر آنكه من او را فقير گردانم ، پس برسان رسالت مرا به او و بخوان او را به عبادت و يگانه پرستى من ، و بترسان او را از عذاب و عقوبت من ، و قيامت را به ياد او بياور و بگو به او كه : هيچ چيز تاب غضب من ندارد، و با او نرم سخن بگو و درشتى مكن شايد متذكر شود يا بترسد، و او را به كنيت بخوان براى تعظيم او، و نترسى از آنچه من بر او پوشانيده ام از لباس دنيا، بدرستى كه او در تحت قدرت من است ، و ناصيه او به دست من است ، و چشم بر هم نمى زند و سخن نمى گويد و نفس نمى كشد مگر به علم و تقدير من ، و خبر ده او را كه من به عفو و مغفرت نزديكترم از غضب و عقوبت كردن ، و بگو كه : اجابت كن پروردگار خود را كه آمرزش او براى عاصيان گشاده است ، و تو را در اين مدت مهلت داد با آنكه دعوى پروردگارى مى كردى و مردم را از پرستيدن او باز مى داشتى ، و در اين مدت باران بر تو باريد و گياه از زمين براى تو رويانيد و جامه عافيت بر تو پوشانيد، و اگر مى خواست تو را بزودى به عقوبت خود مى گرفت و آنچه به تو عطا كرده است از تو سلب مى كرد و ليكن او صاحب حلم عظيم است .
چون دل موسى مشغول فرزندش بود، خدا ملكى را امر كرد كه دست دراز كرد و فرزندش را به نزد او حاضر و موسى عليه السلام او را گرفت و به سنگى او را ختنه كرد و در همان ساعت جراحتش برطرف شد و ملك او را به جاى خود برگردانيد. و موسى به اهل خود برنگشت و اهلش در آنجا بودند تا آنكه شبانى از اهل مدين بر ايشان گذشت و ايشان را به نزد شعيب برد و نزد او بودند تا خدا فرعون را غرق كرد، بعد از آن شعيب ايشان را براى موسى عليه السلام فرستاد.(276)
مؤ لف گويد: از بعضى روايات معلوم مى شود كه حضرت موسى عليه السلام بسوى اهل خود برگشت .(277)
فـصـل سوم : در بيان مبعوث گردانيدن حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السلام است بر فرعون و اصحاب او، و آنچه در ميان ايشان گذشت تا غرق شدن فرعون و اتباع او
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : فرعون هفت شهر و هفت قلعه بنا كرده بود و در آنها متحصن شده بود از ترس حضرت موسى عليه السلام ، و در ميان هر قلعه تا قلعه ديگر بيشه ها قرار داده بود، و در ميان آن بيشه ها شيران درنده جا داده بود كه هر كه داخل شود بى اذن او، او را هلاك كنند.
چون حق تعالى موسى را به رسالت فرستاد، بسوى او آمد تا به دروازه اول رسيد، چون عصا را به دروازه زد گشوده شد، و چون داخل دروازه شد و شيران را نظر بر او افتاد همه گريختند، و به هر دروازه اى كه مى رسيد براى او گشوده مى شد و شيران نزد او ذليل مى شدند و مى گريختند، تا رسيد به در قصر فرعون و نزد آن نشست ، و پيراهنى از پشم پوشيده بود و عصاى خود را در دست داشت .
چون يساول فرعون كه رخصت براى مردم مى طلبيد بيرون آمد، موسى عليه السلام به او فرمود: براى من رخصت بطلب كه داخل مجلس فرعون شوم ، او ملتفت نشد، باز موسى عليه السلام فرمود: رخصت براى من بطلب كه رسول پروردگار عالميانم بسوى فرعون ، باز او ملتفت نشد. چون آن حضرت اين را مكرر فرمود او گفت : پروردگار عالميان ديگرى را نيافت براى پيغمبرى كه تو را فرستاد؟!
پس آن حضرت در غضب شد و عصا را بر در زد تا هر درى كه ميان او و فرعون بود همه گشوده شد و فرعون نظرش بر او افتاد و گفت : بياوريد او را.
چون داخل مجلس فرعون شد، او در قبه عالى نشسته بود كه هشتاد ذرع ارتفاع آن بود، پس موسى عليه السلام فرمود: من رسول پروردگار عالميانم بسوى تو.
فرعون گفت : علامتى و معجزه اى بياور اگر راست مى گوئى .
پس موسى عليه السلام عصا را انداخت و آن دو شعبه داشت ، ناگاه اژدهاى عظيمى شد و دهان خود را گشود: يك شعبه را بر بالاى قصر گذاشت و يكى را به زير قصر.
فرعون ديد كه از ميان شكمش آتش شعله مى كشد و قصد فرعون كرد، فرعون از ترس ، جامه هاى خود را ملوث كرد و فرياد به استغاثه برآورد كه : اى موسى ! بگير اژدها را، پس بيهوش شد! و هر كه در مجلس او حاضر بود همه گريختند.
چون آن حضرت عصا را گرفت ، فرعون به هوش باز آمد و اراده كرد تصديق موسى عليه السلام بكند و ايمان بياورد به او، هامان وزير او برخاست و گفت : در عين خدائى كه مردم تو را مى پرستند مى خواهى تابع بنده اى بشوى ؟!
و اشراف قوم فرعون نزد او جمع شدند و گفتند: اين مرد ساحر است . و وعده كردند روز معلومى را، و ساحران را در آن روز جمع كردند كه با موسى معارضه كنند. چون ساحران ريسمانها و عصاهاى خود را افكندند و به جادوى ايشان به حركت درآمدند، موسى عليه السلام عصاى خود را انداخت ، پس همه آنها را فرو برد، و ساحران هفتاد و دو مرد بودند از پيران ايشان ، چون اين معجزه ظاهر را مشاهده كردند همه به سجده افتادند و به فرعون گفتند: كار موسى جادو نيست ! اگر جادو بود مى بايست ريسمانها و عصاهاى ما باقى باشد.
پس موسى عليه السلام بنى اسرائيل را برداشت كه از مصر بيرون برد و فرعون او را تعاقب كرد، چون دريا را شكافت و بنى اسرائيل به دريا رفتند فرعون با لشكرش به كنار دريا رسيدند و همه بر اسبان نر سوار بودند، و فرعون ترسيد از داخل شدن به دريا، پس جبرئيل آمد و بر ماديانى سوار بود و پيش روى ايشان روان شد تا اسبان آنها از عقب ماديان داخل دريا شدند و غرق گرديدند. و حق تعالى امر كرد آب را كه جسد فرعون را مرده بيرون افكند تا گمان نكنند بنى اسرائيل كه او نمرده است و پنهان شده است از ايشان .
پس حق تعالى امر كرد موسى را كه با بنى اسرائيل به مصر برگردند و خدا به ميراث داد به بنى اسرائيل اموال و خانه هاى فرعونيان را كه يكى از آنها چندين خانه از خانه هاى ايشان را متصرف مى شد. پس امر كرد حق تعالى كه ايشان به شام بروند، چون از آب گذشتند رسيدند به جماعتى كه بر بتى جمع شده بودند و او را مى پرستيدند! پس بنى اسرائيل به موسى گفتند: براى ما خدائى قرار ده چنانچه اينها خدائى دارند و مى پرستند!
موسى گفت : شما گروهى هستيد جاهل ، آيا خدائى مى خواهيد بغير از خداوند عالميان ؟!(278)
و به سند موثق از حضرت امام صادق عليه السلام منقول است كه : چون حق تعالى موسى عليه السلام را بسوى فرعون فرستاد، به در قصر فرعون آمد و رخصت طلبيد، چون رخصت نيافت عصا را بر در زد تا همه درها به يك مرتبه گشوده شد، پس به مجلس فرعون درآمد و گفت : من رسول پروردگار عالميانم ، مرا بسوى تو فرستاده است كه بنى اسرائيل را به من دهى كه با خود ببرم .
فرعون گفت : آيا ما تو را تربيت نكرديم در ميان خود در وقتى كه طفل بودى ، و كردى آن كار را كه كردى ، يعنى آن مرد را كشتى و تو از كافران بودى ، يعنى كفران نعمت من كردى ؟
موسى عليه السلام گفت : كردم و من از راه گم كردگان بودم ، پس از شما گريختم چون ترسيدم ، پس بخشيد پروردگار من به من حكمت و علم ، و گردانيد مرا از پيغمبران ، و آن نعمت كه بر من مى گذارى كه مرا تربيت كردى به سبب آن بود كه بنى اسرائيل را به بندگى گرفته بودى و فرزندان ايشان را مى كشتى ، پس نعمت تو به سبب بلائى بود كه خود باعث آن شده بودى . فرعون گفت : پروردگار عالم چيست ؟ و چه حقيقت دارد؟ و چگونه است ؟- چون كنه حقيقت حق تعالى را نمى توان دانست و او را به آثار بايد شناخت ، و او را چگونگى و كيفيت نمى باشد و مطلب او بيان كميت بود -.
موسى عليه السلام گفت : پروردگار آسمانها و زمين است و آنچه در ميان آنها هست اگر صاحب يقين هستيد.
فرعون از روى تعجب به اصحابش گفت : نمى شنويد؟ من از كيفيت مى پرسم و او از خلق جواب مى دهد!
موسى عليه السلام گفت : پروردگار شما و پروردگار پدران گذشته شما است .
فرعون گفت : اگر خدائى بغير از من قائل مى شوى ، تو را به زندان مى فرستم .
موسى عليه السلام فرمود: اگر معجزه ظاهرى بياورم باز اعتقاد نخواهى كرد؟
فرعون گفت : بياور اگر راست مى گوئى .
پس آن حضرت عصاى خود را انداخت ناگاه اژدهائى شد هويدا، و هر كه بر دور فرعون نشسته بود همه گريختند و فرعون از ترس ضبط خود نتوانست كرد و فرياد برآورد: اى موسى ! تو را سوگند مى دهم به حق شيرى كه نزد ما خورده اى كه اين را از ما دفع كنى .
موسى عصا را گرفت ، پس دست خود را در بغل كرد و بيرون آورد، از نور و روشنى آن ديده ها خيره شد.
چون فرعون از حيرت و دهشت بازآمد اراده كرد كه به موسى ايمان آورد، هامان به او گفت : بعد از سالها كه خدائى كرده اى و مردم تو را پرستيده اند مى خواهى تابع بنده خود شوى ؟!
پس فرعون گفت به امرا و اشراف قوم خود كه نزد او حاضر بودند كه : اين مرد، ساحر دانائى است ، مى خواهد شما را از زمين مصر به جادوى خود بيرون كند، پس چه امر مى كنيد و چه مصلحت مى دانيد؟
گفتند: امر موسى و برادرش را به تاءخير انداز و بفرست به شهرهاى مصر جماعتى را كه حاضر گردانند نزد تو هر جادوگر دانائى را - كه فرعون و هامان سحر آموخته بودند و بر مردم به سحر غالب شده بودند و فرعون به سحر دعوى خدائى مى كرد. -
چون صبح شد فرستاد بسوى شهرهاى مصر و هزار ساحر جمع كرد و از هزار ساحر صد كس و از صد كس هشتاد نفر اختيار كرد كه از همه ماهرتر و داناتر بودند، پس ساحران به فرعون گفتند: مى دانى كه در دنيا از ما داناترى نيست در علم سحر، اگر بر موسى غالب شويم براى ما چه مزد نزد تو خواهد بود؟
گفت : اگر بر او غالب شويد بدرستى كه از مقربان خواهيد بود نزد من ، و شما را شريك مى گردانم در پادشاهى خود.
پس ساحران گفتند: اگر موسى بر ما غالب شود و سحرهاى ما را باطل كند مى دانيم كه آنچه او آورده است از قبيل سحر نيست و از راه حيله و مكر نيست ، به او ايمان خواهيم آورد و تصديق او خواهيم كرد.
فرعون گفت : اگر موسى بر شما غالب شود من نيز او را تصديق خواهم كرد با شما، و ليكن جمع كنيد مكرها و حيله هاى خود را.
پس وعده كردند كه در روز عيدى كه ايشان داشتند موسى حاضر شود در آن روز. چون آفتاب بلند شد، فرعون جميع ساحران و ساير اهل مملكت خود را جمع كرد و قبه اى از براى او ساخته بودند كه ارتفاعش هشتاد ذراع بود و ملبس به فولاد كرده بودند، و آن فولاد را صيقل زده بودند كه هرگاه آفتاب بر آن مى تابيد از شعاع آفتاب و لمعان آن فولاد كسى را ياراى نظر كردن بسوى آن نبود، پس فرعون و هامان آمدند و بر آن قصر نشستند كه نظر كنند بسوى موسى عليه السلام و ساحران . و موسى عليه السلام به جانب آسمان نظر مى كرد و منتظر وحى پروردگار خود بود.
چون ساحران اين حال موسى را مشاهده كردند به فرعون گفتند كه : ما مردى مى بينيم كه متوجه به جانب آسمان است و سحر ما به آسمان نمى رسد، ما ضامن دفع جادوى اهل زمين شده ايم از براى تو و معجزه آسمانى را چاره نمى توانيم كرد.
پس ساحران به موسى گفتند كه : يا تو مى اندازى اول يا ما مى اندازيم ؟
موسى عليه السلام گفت : بيندازيد آنچه مى اندازيد.
پس ريسمانها و عصاها كه در آنها جادو كرده بودند همه را انداختند و گفتند: بعزت فرعون ما غالب مى شويم ، پس آنها مانند مار و اژدها به حركت درآمدند، مردم ترسيدند، پس موسى عليه السلام در نفس خود خوفى يافت ! ندا از جانب رب اعلى به او رسيد كه : مترس تو بلندترى و غالب مى شوى بر ايشان ، و بينداز عصا را كه در دست راست خود دارى تا بربايد و فروبرد آنچه ايشان ساخته اند، زيرا كه ساخته ايشان جادوست و كار تو معجزه خداوند عالميان است .
چون موسى عليه السلام عصا را انداخت بر روى زمين ، آب شد مانند قلعى و اژدهائى شد عظيم ، و سر از زمين برداشت دهان خود را گشود و كام بالاى خود را بر بالاى قصر فرعون گذاشت و كام پائينش را بر زير قصر فرعون ، پس برگشت و جميع عصاها و ريسمانهاى ساحران را فرو برد.
مردم از دهشت او منهزم شدند، در گريختن ايشان ده هزار كس از مردان و زنان و اطفال پامال و هلاك شدند، پس برگرديد و رو به قصر فرعون آورد فرعون و هامان از شدت و دهشت آن حال ، جامه هاى خود را نجس كردند! موى سر و ريش ايشان سفيد شد! و موسى عليه السلام نيز با مردم منهزم شد، پس خدا به او ندا كرد كه : بگير عصا را و مترس كه ما آن را به حالت اولش بر مى گردانيم .
پس موسى عليه السلام عباى خود را در دست خود پيچيد، در ميان دهان اژدها كرد و كامش را گرفت ، ناگاه همان عصا شد كه پيشتر بود.
چون ساحران اين معجزه ظاهر را مشاهده كردند همگى به سجده افتادند و گفتند: ايمان آورديم به پروردگار عالميان ، پروردگار موسى و هارون . پس فرعون در غضب شد از ايشان و گفت : آيا ايمان آورديد به او پيش از آنكه من شما را رخصت دهم ، بدرستى كه موسى بزرگ شماست كه جادو را به ياد شما داده است ، پس بزودى خواهيد دانست كه با شما چه خواهم كرد، البته خواهم بريد پاها و دستهاى شما را از جانب مخالف يكديگر و همه را در درختان خرما به دار خواهيم كشيد.
گفتند: هيچ ضرر به ما نمى رسد از كرده هاى تو، بدرستى كه بسوى پروردگار خود بر مى گرديم و طمع داريم كه بيامرزد پروردگار ما گناهان ما را، به سبب آنكه اول گروهى بوديم كه به پيغمبر او ايمان آورديم .
پس فرعون حبس كرد هر كه را ايمان به حضرت موسى آورده بود در زندان ، تا آنكه حق تعالى بر ايشان طوفان و ملخ و شپش و وزغ و خون را مسلط گردانيد، و فرعون ايشان را از زندان رها كرد.
پس خدا وحى نمود به حضرت موسى كه : در شب بندگان مرا بردار و از مصر بيرون رو كه فرعون و لشكر او از پى شما خواهند آمد.
موسى عليه السلام بنى اسرائيل را برداشت به كنار درياى نيل آمد كه از دريا بگذرد، چون فرعون خبر شد، لشكر خود را جمع كرد، ششصد هزار كس را مقدمه لشكر خود گردانيده پيش فرستاد و خود با هزار هزار كس سوار شد، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((بيرون كرديم ايشان را از باغستانها و چشمه ها و گنجها و منزلهاى نيكو، و آنها را ميراث داديم به بنى اسرائيل )).(279)
پس از پى ايشان آمدند در وقت طلوع آفتاب ، چون موسى عليه السلام به كنار دريا رسيد و فرعون به نزديك ايشان رسيد، اصحاب موسى عليه السلام گفتند كه : اينها به ما مى رسند.
حضرت موسى فرمود: ايشان بر ما دست نمى يابندن ، پروردگار من با من است ، ما را نجات مى دهد از شر ايشان . پس موسى عليه السلام به دريا خطاب كرد كه : شكافته شو! دريا به سخن آمد و گفت : تكبر مى كنى اى موسى ؟! مرا حكم مى كنى كه براى شما شكافته شوم ، و من هرگز معصيت خدا نكرده ام يك چشم زدن ، در ميان شما هستند جمعى كه معصيت خدا بسيار كرده اند.
موسى عليه السلام گفت : حذر كن اى دريا از نافرمانى خدا و مى دانى كه آدم از بهشت به نافرمانى بيرون آمد، و شيطان به معصيت خدا ملعون شد.
دريا گفت : عظيم است پروردگار من ، و امر او مطاع است ، و هيچ چيز را سزاوار نيست كه نافرمانى او بكند، اگر بفرمايد، اطاعت او مى كنم .
پس يوشع بن نون به نزد حضرت موسى آمد و گفت : اى پيغمبر خدا! حق تعالى تو را به چه چيز امر كرده است ؟
موسى عليه السلام گفت : مرا امر كرده است كه از اين دريا بگذرم .
يوشع به قوت اسب خود را بر روى آب راند، از آب گذشت و سم اسبش تر نشد! چون بنى اسرائيل قبول نكردند كه بر روى آب بروند، خدا وحى كرد به موسى عليه السلام كه : عصاى خود را بزن به دريا، چون عصا را زد دريا شكافته شد و دوازده راه در ميان دريا بهم رسيد، و در ميان راهها آب ايستاده بود مانند كوه عظيم ، و آفتاب بر زمين دريا تاءييد تا زمين خشكيد. و بنى اسرائيل دوازه سبط بودند و هر سبطى در يك راه از آن راهها روانه شدند و آب دريا در بالاى سر ايشان ايستاده بود مانند كوهها، پس به جزع آمدند آن سبطى كه با موسى عليه السلام بودند و گفتند: اى موسى ! برادران ما، يعنى سبطى ديگر، چه شدند؟
موسى عليه السلام گفت : ايشان نيز مثل شما در دريا سير مى كنند.
پس تصديق نكردند موسى عليه السلام را، تا آنكه خدا امر كرد دريا را كه مشبك شد و طاقها در ميان آب بهم رسيد كه يكديگر را مى ديدند و با يكديگر سخن مى گفتند!
چون فرعون با لشكرش به كنار دريا رسيدند، فرعون آن معجزه عظيم را مشاهده كرد رو به اصحاب خود كرد و گفت : من اين دريا را براى شما شكافته ام كه شما عبور كنيد و هيچكس جراءت نمى كرد كه داخل دريا شود، و اسبان ايشان نيز از هول آب رم مى كردند. چون فرعون اسب خود را به كنار دريا راند، منجم او به نزد او آمد و گفت : داخل دريا مشو.
او قبول نكرد و اسب خود را زد كه داخل دريا كند، اسب امتناع كرد، و آنها همه بر اسبان نر سوار بودند، و جبرئيل عليه السلام بر ماديانى سوار بود، آمد در پيش اسب فرعون روانه شد داخل دريا شد، اسب فرعون نيز به هواى ماديان داخل دريا شد و اصحابش همه از عقب او داخل شدند.
چون آخر اصحاب موسى عليه السلام از دريا بيرون رفتند، اول اصحاب فرعون داخل دريا شدند، چون همه اصحاب فرعون در دريا جمع شدند حق تعالى باد را امر كرد كه دريا را برهم زد و كوههاى آب به يكدفعه بر ايشان فرو ريخت . پس فرعون در آن وقت گفت : ايمان آوردم كه خدائى نيست بجز خدائى كه ايمان آورده اند به او بنى اسرائيل و من از مسلمانانم .
پس جبرئيل كفى از لجن گرفت و در دهان او زد و گفت : آيا الحال كه عذاب خدا بر تو نازل شد ايمان آوردى و پيشتر از افساد كنندگان در زمين بودى ؟!(280)
مؤ لف گويد: در سبب ترسيدن موسى عليه السلام از جادوى ساحران خلاف است : بعضى گفته اند كه آن حضرت از آن ترسيد كه مبادا امر معجزه و جادو بر جاهلان مشتبه شود و گمان كنند كه آنچه موسى مى كند نيز مثل كرده آنها است ، و بر اين مضمون روايتى از حضرت اميرالمؤمنين صلوات الله عليه منقول است ؛(281) و بعضى گفته اند كه خوف آن حضرت به مقتضاى بشريت بود و آن منافات با يقين و با مرتبه پيغمبرى ندارد؛ و بعضى گفته اند كه چون دير ماءمور شد به انداختن عصا ترسيد كه پيش از انداختن مردم متفرق شوند و گمان كنند كه آنها محق بوده اند.(282) و وجه اول ظاهرتر است .
بدان كه خلاف است كه آيا فرعون ساحران را كه ايمان آورده بودند كشت يا نه ؟ مشهور آن است كه ايشان را بر دار كشيد، دستها و پاهاى ايشان را بريد، ايشان در اول روز ساحر و كافر بودند و در آخر روز از بزرگان شهيدان گرديدند.(283) و بعضى گفته اند كه ايشان را حبس كرد، در آخر كه عذابها بر او نازل شد با ساير بنى اسرائيل ايشان را رها كردند.(284)
afsanah82
01-11-2011, 08:02 PM
حق تعالى مكالمه ايشان را با فرعون ياد فرموده است كه گفتند: ((چه طعن مى كنى بر ما بغير از آنكه چون آيات پروردگار خود را ديديم به او ايمان آورديم ؛ پروردگارا! فرو ريز بر ما صبرى بر سياستهاى فرعون و ما را مسلمان از دنيا ببر)).(285) در جاى ديگر فرموده است كه : ((فرعون به ايشان گفت كه : موسى بزرگ شماست كه جادو را به ياد شما داده است ، دست و پاى شما را خواهم بريد، بر درختان خرما شما را به دار خواهم كشيد، خواهيد دانست كه عذاب من سخت تر است يا عذاب خداى موسى ، پس ايشان گفتند كه : اختيار نمى كنيم تو را بر آنچه بر ما ظاهر شد از معجزات ظاهره ، و بر آن خداوندى كه ما را آفريده است ، پس هر حكمى كه خواهى بكن كه حكم تو در زندگانى دنيا است ، بدرستى كه ما ايمان آورديم به پروردگار خود تا بيامرزد گناهان ما را و آنچه تو ما را بر آن اكراه كردى از جادو، و خدا براى ما بهتر و باقى تر است از تو)).(286)
على بن ابراهيم رحمة الله عليه روايت كرده است در تفسير اين آيه كريمه كه ترجمه اش اين است : ((گفت فرعون كه : اى گروه اشراف قوم ! من نمى دانم از براى شما خدائى بغير از خود، پس آتش برافروز از براى من اى هامان بر گل ، و آجر بعمل بياور، پس بساز از براى من قصر عالى شديد مطلع شوم بسوى خدا موسى ، و من گمان دارم كه او از دروغگويان است ))(287)
گفته است كه : پس هامان بنا كرد از براى او قصرى ، و به مرتبه اى رفيع گردانيد كه كسى از بسيارى وزيدن باد بر روى آن نمى توانست ايستاد. به فرعون گفت كه : زياده از اين نمى توانم ساخت و بلند كرد. پس حق تعالى بادى فرستاد و همه را خراب كرد، پس فرعون امر كرد كه تابوتى ساختند چهار جوجه كركس را گرفت و تربيت كرد، چون بزرگ شدند در هر جانب تابوت چوبى نصب كرد، بر سر هر چوبى گوشتى بست و كركسها را بسيار گرسنه كردند و پاهاى هر كركسى را به پاى يكى از آن چوبها بستند، فرعون و هامان در ميان آن تابوت نشستند، پس آن كركسها به هواى گوشت پرواز كردند و در هوا بلند شدند و در تمام آن روز پرواز كردند، پس فرعون به هامان گفت : نظر كن بسوى آسمان و ببين كه به آسمان رسيده ايم ، هامان نظر كرد و گفت كه : آسمان را در دورى چنان مى بينم كه در زمين مى ديدم . گفت : نظر كن بسوى زمين ، چون نظر كرد گفت : زمين را نمى بينم . باز آنقدر پرواز كردند كه آفتاب پنهان شد و درياها از ايشان پنهان شد، چون نظر به آسمان كرد، فرعون پرسيد كه : آيا به آسمان رسيديم ؟ گفت : ستاره ها را چنان مى بينم كه در زمين مى ديدم و از زمين بغير از ظلمت چيزى نمى بينم ، پس بادها در هوا به حركت آمد، تابوت را برگردانيد و پائين آمد تا به زمين رسيد، فرعون طغيان و گمراهيش زياده از پيش شد.(288)
و على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و قطب راوندى رحمة الله از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده اند و از ساير مفسران خاصه و عامه نيز منقول است كه : چون معجزه عصا ظاهر شد، ساحران به موسى عليه السلام ايمان آوردند و فرعون مغلوب شد، باز ايمان نياورد با قوم خود و بر كفر باقى ماند.(289)
از ابن عباس روايت كرده اند كه : در آن روز ششصد هزار كس از بنى اسرائيل به حضرت موسى ايمان آوردند و متابعت او كردند،(290) پس هامان به فرعون گفت كه : مردم ايمان آوردند به موسى ، تفحص كن و هر كه را بيابى كه در دين او داخل شده است محبوس گردان . چون فرعون بنى اسرائيل را محبوس كرد آيات پياپى بر ايشان ظاهر گرديد و به قحط و كمى ميوه ها ايشان را مبتلا ساخت .(291)
به روايت قطب راوندى : چون عزم كردند فرعون و قوم او كه با موسى عليه السلام در مقام كيد و ضرر درآيند، اول كيدى كه كرد آن بود كه امر نمود قصر رفيعى بنا كنند كه به عوام چنين بنمايد كه من به آسمان بالا مى خواهم بروم با خداى آسمان جنگ كنم !
پس امر كرد هامان را كه آن قصر را بنا كند تا آنكه پنجاه هزار بنا جمع كرد بغير از آنها كه آجر مى پختند و چوب مى تراشيدند و درها مى ساختند و ميخها بعمل مى آوردند، تا آنكه بنائى ساخت كه از ابتداى دنيا تا آن وقت بنائى به آن رفعت ساخته نشده بود، و پى آن بنا را بر كوهى گذاشته بودند، پس حق تعالى كوه را به زلزله درآورد كه آن عمارت را بر سر بنايان و كاركنان و ساير حاضران منهدم گردانيد و همه هلاك شدند.
پس فرعون به حضرت موسى گفت : تو مى گوئى پروردگار تو عادل است و ظلم نمى كند، از عدالت او بود كه اينقدر مردم را هلاك كرد؟! پس از ما دور شو با لشكر خود و رسالت پروردگار خود را به ايشان برسان .
حق تعالى وحى فرمود: به حضرت موسى كه : از او دور شو و او را به حال خود بگذار كه مى خواهد لشكر از براى خود جمع كند و با تو جنگ كند، و ميان خود و ميان او مدتى مقرر ساز و لشكر خود را با خود ببر كه به امان تو ايمن باشند و بناها بسازيد و خانه هاى خود را بر روى يكديگر بسازيد يا موافق قبله بسازيد - و در روايت معتبر وارد شده است كه : يعنى در خانه هاى خود نماز بكنيد -(292) پس موسى ميان خود و فرعون چهل روز وعده قرار داد.
حق تعالى به موسى عليه السلام وحى فرمود كه : از براى تو لشكر جمع مى كند، تو مترس كه دفع مكر و ضرر او از تو خواهم كرد.
پس موسى عليه السلام از مجلس فرعون بيرون آمد و عصا به همان طريق اژدهائى عظيم بود از پى او مى رفت و فرياد مى كرد: برگرد، او بر مى گشت و مردم نظر مى كردند و متعجب بودند و ترسان و هراسان از آن مى گريختند تا آنكه به لشكرگاه خود داخل شد، پس عصا را گرفت به صورت اول برگشت ، قوم خود را جمع كرد و مسجدى بنا كرد. چون مدت مهلت ميان موسى و فرعون منقضى شد حق تعالى وحى فرمود به موسى كه : عصا را بر درياى نيل بزن ، چون عصا را زد جميع آن دريا خون رنگين شد.(293)
به روايت على بن ابراهيم چنين وارد شده است كه : اشراف قوم فرعون به او گفتند در وقتى كه بنى اسرائيل به موسى عليه السلام ايمان آوردند كه : آيا مى گذارى كه موسى و قومش را فساد كنند در زمين و ترك كنند تو را و خدايان تو را؟ - فرمود كه : اول فرعون بت مى پرستيد و در آخر دعوى خدائى كرد -.
فرعون گفت : بزودى خواهيم كشت پسران ايشان را و اسير خواهيم كرد زنان ايشان را و ما بر ايشان مسلطيم .
چون فرعون بنى اسرائيل را حبس كرد براى ايمان آوردن به موسى عليه السلام . بنى اسرائيل گفتند به آن حضرت كه : آزار به ما مى رسيد پيش از آمدن تو به كشتن فرزندان ما، بعد از آنكه آمدى به نزد ما نيز آزار به ما مى رسد و ما را حبس مى كنند.
موسى عليه السلام فرمود: نزديك است كه پروردگار شما دشمن شما را هلاك كند و شما را در زمين جانشين ايشان گرداند، پس نظر كند كه چگونه شكر او خواهيد كرد.
پس حق تعالى قوم فرعون را به قحط و انواع بلاها مبتلا گردانيد، هرگاه نعمتى ايشان را رو مى داد مى گفتند: اين به بركت ماست ؛ هرگاه بلائى بر ايشان نازل مى شد مى گفتند: اين از شومى موسى و قوم او است . چون به قحط و كمى ميوه ها و انواع بلاها مبتلا شدند دست از بنى اسرائيل برنداشتند.
موسى عليه السلام به نزد فرعون آمد و گفت : دست از بنى اسرائيل بردار. چون قبول نكرد، موسى عليه السلام بر ايشان نفرين كرد، حق تعالى طوفان آب بر ايشان فرستاد كه جميع خانه ها و منازل قبطيان را خراب كرد كه همه به صحراها رفتند و خيمه زدند و خانه هاى قبطيان پر از آب شد، يك قطره آب داخل خانه بنى اسرائيل نشد و آب بر روى زمينهاى ايشان ايستاد كه قدرت به زراعت نداشتند.
پس به حضرت موسى عليه السلام گفتند كه : دعا كن پروردگار خود را كه اين طوفان را از ما دفع تا ما به تو ايمان بياوريم و بنى اسرائيل را با تو بفرستيم . چون دعا كرد و طوفان از ايشان دور شد، ايمان نياوردند.
و هامان به فرعون گفت : اگر دست از بنى اسرائيل بردارى ، موسى بر تو غالب مى شود و پادشاهى تو را زايل مى كند، پس بنى اسرائيل را از حبس رها نكرد. حق تعالى در اين سال به ايشان گياه فراوان و حاصل و ميوه بى پايان عطا كرد، ايشان گفتند كه : اين طوفان نعمتى بود از براى ما، و سبب زيادى طغيان ايشان گرديد، پس در سال ديگر به روايت على بن ابراهيم - در ماه ديگر به روايت ديگران -(294) حق تعالى وحى نمود به حضرت موسى كه اشاره كرد به عصاى خود به جانب مشرق و مغرب ، پس ملخ از هر دو جانب رو كرد به ايشان مانند ابر سياه و جميع زراعتها و ميوه ها و درختان ايشان را خوردند، و در بدن ايشان درآمدند و موى ريش و سر ايشان را خوردند و به خانه بنى اسرائيل داخل نشدند و ضررى به اموال ايشان نرسانيدند، پس قوم فرعون به نزد او به فرياد آمدند، او فرستاد به نزد موسى عليه السلام كه اين بلاها را از ما دور گردان تا به تو ايمان بياوريم و بنى اسرائيل را از حبس رها كنيم .
پس موسى عليه السلام به صحرا بيرون رفت و به عصاى خود اشاره كرد بسوى مشرق و مغرب ، در ساعت آن ملخها از هماه راه كه آمده بودند برگشتند و يك ملخ در ميان ايشان نماند، باز هامان نگذاشت كه فرعون بنى اسرائيل را رها كند.
پس در سال سوم به روايت على بن ابراهيم - و در ماه سوم به روايت ديگران - قمل را بر ايشان مسلط كرد. بعضى مى گويند كه شپش بود و بعضى گفته اند كه ملخ كوچك بود كه بال نداشت و بر زراعتهاى ايشان مسلط شد و از بيخ كند.(295)
و در بعضى روايات چنان است كه : حق تعالى امر كرد حضرت موسى عليه السلام را كه بر تل سفيدى بالا رفت و در شهرى از شهرهاى مصر كه آن را عين الشمس مى گفتند و عصاى خود را بر زمين زد و به امر خدا از زمين آنقدر شپش بيرون آمد كه تمام جامه ها و ظرفهاى ايشان را مملو كرد و در ميان طعامهاى ايشان داخل شد كه هر طعامى كه مى خوردند مخلوط بود به آن ، و بدنهاى ايشان را مجروح كرد.(296) و به روايت ديگران كرمى بود كه در گندم و ساير حبوب بهم مى رسد و آنها را فاسد مى كرد، پس اگر كسى ده جريب گندم به آسيا مى برد سه قفيز برنمى گردانيد، و به هر تقدير بلائى بر ايشان صعب تر از اين نبود، و موهاى ريش و سر و ابرو و مژه هاى ايشان را همه خوردند و بدنهاى ايشان مانند آبله زده مجروح شد و خواب بر ايشان حرام شد و به بنى اسرائيل هيچ ضرر نرسيد.(297)
پس قبطيان به نزد فرعون به فرياد آمدند، باز فرعون به خدمت حضرت موسى عليه السلام استدعا نمود كه اگر اين بلا از ما برطرف شود، بنى اسرائيل را رها مى كنيم و دعا كرد موسى تا آن بلا از ايشان برطرف شد بعد از آنكه يك هفته ملازم ايشان بود، و باز ايمان نياوردند و بنى اسرائيل را رها نكردند.
پس در سال چهارم موسى عليه السلام به كنار نيل آمد به امر خدا و به عصاى خود اشاره كرد بسوى نيل ، ناگاه وزغ غير متناهى از نيل بيرون آمدند و متوجه خانه هاى قبطيان گرديدند و در طعام و شراب ايشان داخل مى شدند و خانه هاى ايشان مملو شد از وزغ ، به مرتبه اى كه هر جامه اى را كه مى گشودند و سر هر ظرفى را كه بر مى داشتند پر بود از آن ، و در ديگهاى ايشان داخل مى شدند و طعامشان را فاسد مى كردند، و هر كس تا ذقن خود در ميان وزغ نشسته بود، و چنين اراده سخن مى كرد وزع داخل دهانش مى شد و اگر اراده طعام خوردن مى كرد پيش از لقمه داخل دهانش مى شدند، پس گريستند و به شكايت آمدند و از حضرت موسى استدعاى دعا از براى كشف اين بلا كردند و عهدها و پيمانها كردند كه چون اين بلا از ايشان مرتفع گردد، به موسى عليه السلام ايمان بياورند و دست از بنى اسرائيل بردارند. پس بعد از هفت روز كه به اين بلا مبتلا بودند، موسى عليه السلام به كنار نيل رفت و به عصاى خود اشاره كرد تا به يكدفعه جميع آنها برگشتند و داخل نيل شدند، و باز از غايت شقاوت به عهد خود وفا نكردند.
پس در سال پنجم - يا ماه پنجم - موسى عليه السلام به كنار نيل آمد و به امر الهى عصاى خود را بر آب زد، پس در همان ساعت تمام آب درياها و نهرها براى قبطيان خون رنگين گرديد كه ايشان خون مى ديدند و بنى اسرائيل آب صاف مى ديدند! و چون بنى اسرائيل مى آشاميدند آب بود، و چون قبطيان مى آشاميدند خون بود، پس قبطيان استغاثه مى كردند به بنى اسرائيل كه آب را از دهان خود به دهان ما بريزند، چون چنين مى كردند، تا در دهان بنى اسرائيل بود آب بود، و چون در دهان قبطيان داخل مى شد خون مى شد! و فرعون از عطش به مرتبه اى مضطر شد كه برگ سبز درختان را به عوض آب مى مكيد، چون آب آن برگها در دهانش جمع مى شد، خون مى شد! - و به روايت قطب راوندى آب شور مى شد -(298) پس هفت روز بر اين حال ماندند-(299) كه ماءكول و مشروب ايشان همگى خون بود. و چون به حضرت موسى استغاثه كردند و اين حال از ايشان زايل شد كفر و طغيان ايشان مضاعف گرديد.(300)
على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : پس حق تعالى رجز را بر ايشان فرستاد، يعنى برف سرخى كه پيشتر نديده بودند و جمعى كثير از ايشان به سبب آن هلاك شدند و به جزع آمدند و گفتند: اى موسى ! دعا كن براى ما پروردگار خود را به آنچه عهد كرده است نزد تو كه سوگند مى خوريم كه اگر دور كنى رجز را از ما البته ايمان به تو بياوريم و بنى اسرائيل را با تو بفرستيم . پس حضرت موسى دعا كرد تا آنكه حق تعالى آن برف را از ايشان برطرف كرد.(301)
و به روايت راوندى چون ايشان متمادى در طغيان شدند حضرت موسى مناجات كرد در درگاه خدا و گفت : پروردگارا! بدرستى كه تو داده اى به فرعون و اشراف قوم او زينتى و مالى چند در زندگانى دنيا كه به آن سبب مردم را گمراه مى كنند، خداوندا! طمس كن بر مالهاى ايشان و متغير گردان آنها را. پس حق تعالى جميع اموال ايشان را سنگ گردانيد حتى گندم و جو و جميع حبوب و جامه ها و اسلحه ها و هر چه داشتند همه سنگ شد كه از هيچ چيز منتفع نمى توانستند شد.
چون از اين آيت نيز متنبه نشدند، خدا وحى نمود به حضرت موسى كه : من بر دختران باكره آل فرعون امشب طاعونى مى فرستم ، هر ماده كه در ميان ايشان بوده باشد از انسان و حيوان همه هلاك خواهند شد.
چون موسى عليه السلام اين بشارت را به قوم خود گفت ، جاسوسان فرعون اين خبر را به او رسانيدند، پس فرعون گفت كه : دختران بنى اسرائيل را بياوريد و هر يك از ايشان را با يكى از دختران خود مقيد سازيد كه چون شب مرگ درآيد دختران بنى اسرائيل را از دختران شما نشناسند، به اين سبب دختران شما نجات يابند(والحق تا عقل كسى در اين مرتبه از حماقت نباشد در برابر جناب مقدس الهى دعوى خدائى نمى كند).
چون شب درآمد حق تعالى طاعون بر ايشان فرستاد كه دختران و حيوانات ماده ايشان همه هلاك شدند، پس چون صبح شد دختران آل فرعون همه مردار گنديده شده بودند و دختران بنى اسرائيل صحيح و سالم بودند، و هشتاد هزار كس ايشان بغير از چهارپايان در آن شب مردند.
فرعون و قوم او از اثاث دينا و زينتها و جواهر و حلى و زيور آنقدر داشتند كه بغير از خدا كسى احصا نمى توانست كرد، پس حق تعالى وحى كرد به حضرت موسى كه : من مى خواهم اموال آل فرعون را به بنى اسرائيل به ميراث بدهم ، بگو بنى اسرائيل را كه زيورها و زينتهاى ايشان را به عاريه بطلبند كه ايشان از خوف بلا و آنچه بر ايشان وارد شد از عذابها مضايقه نخواهند كرد، چون اموال ايشان را همه به عاريه گرفتند حق تعالى وحى نمود كه حضرت موسى عليه السلام بنى اسرائيل را از مصر بيرون برد.(302)
و على بن ابراهيم از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه بنى اسرائيل به موسى عليه السلام استغاثه كردند كه : دعا كن كه خدا ما را از بليه فرعون نجاتى كرامت فرمايد، پس حق تعالى وحى فرمود كه : اى موسى ! شب ايشان را از مصر بيرون بر.
موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! دريا در پيش روى ايشان است ، چگونه از دريا عبور كنند؟!
حق تعالى فرمود: من امر مى كنم دريا را كه مطيع تو گردد و براى تو شكافته شود.
پس موسى عليه السلام بنى اسرائيل را برداشت در شب روانه ساحل دريا شد، چون فرعون خبر شد از رفتن ايشان ، لشكر خود را جمع كرد و ايشان را تعاقب نمود، چون به كنار دريا رسيدند، حضرت موسى به دريا خطاب كرد كه : شكافته شو براى من .
گفت : بى امر الهى شكافته نمى شوم .
در اين حال طليعه لشكر فرعون پيدا شدند، بنى اسرائيل به حضرت موسى گفتند: ما را فريب دادى و هلاك كردى ، اگر مى گذاشتى كه آل فرعون ما را در بندگى داشتند بهتر بود از اينكه الحال بدست ايشان كشته شويم .
حضرت موسى فرمود: نه چنين است ، بدرستى كه پروردگار من با من است و مرا هدايت مى نمايد به راه نجات . و بر موسى عليه السلام سفاهت قومش دشوار آمد. و مى گفتند: اى موسى ! تو ما را عده دادى كه دريا براى ما شكافته مى شود، اينك فرعون و لشكرش به ما مى رسندن و به ما نزديك شدند، پس حضرت موسى عليه السلام دعا كرد و حق تعالى وحى نمود كه : عصا را بزن بر دريا، چون عصا را زد دريا شكافته شد، موسى عليه السلام و و قوم او داخل دريا شدند.
در اين حال آل فرعون به كنار دريا رسيدند، چون دريا را بر آن حال مشاهده كردند به فرعون گفتند: آيا تعجب نمى كنى از اين حال كه مشاهده مى نمائى ؟!
گفت : من چنين كرده ام و به فرموده من دريا شكافته شده است ! داخل دريا شويد و از عقب ايشان برويد.
چون فرعون و هر كه با او بود همه داخل شدند و به ميان دريا رسيدند حق تعالى امر فرمود به دريا كه ايشان را فرا گرفت و همگى غرق شدند، چون فرعون را غرق دريافت گفت : ايمان آوردم كه نيست خدائى بجز خدائى كه بنى اسرائيل به او ايمان آورده اند و من از مسلمانانم .
پس حق تعالى فرمود: آيا الحال ايمان مى آورى و پيشتر عاصى بودى و از افساد كنندگان در روى زمين بودى ؟! پس امروز بدن تو را نجات مى دهيم .
فرمود: قوم فرعون همه در دريا فرو رفتند و احدى از ايشان ديده نشد و فرو رفتند از دريا بسوى جهنم . اما فرعون پس خدا او را به تنهائى به ساحل افكند تا نظر كنند بسوى او و او را بشناسند تا آنكه آيتى باشد براى آنها كه بعد از او ماندند و كسى شك نكند در هلاك شدن او؛ و چون او را پروردگار خود مى دانستند، حق تعالى جيفه مردار او را در ساحل به ايشان نمود كه عبرتى و موعظه اى باشد براى مردم .(303)
مروى است كه : چون حضرت موسى عليه السلام خبر داد بنى اسرائيل را كه خدا فرعون را غرق كرد، ايشان باور نكردند و گفتند: خلقت او خلقتى نبود كه بميرد. پس حق تعالى امر فرمود دريا را كه فرعون را به ساحل دريا انداخت تا ايشان او را مرده ديدند.(304)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : جبرئيل هرگز نيامد به نزد حضرت رسول عليه السلام مگر غمگين و محزون ، پيوسته چنين بود از روزى كه خدا فرعون را غرق كرده بود، پس خدا امر كرد او را كه اين آيه را بسوى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بياورد در بيان قصه فرعون الآن و قد عصيت قبل و كنت من المفسدين (305)، پس جبرئيل نازل شد خندان و شاد، و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از او پرسيد كه : اى جبرئيل ! هرگاه كه بر من نازل مى شدى ، من اثر اندوه در تو مشاهده مى كردم ، امروز تو را شاد و مسرور ديدم ؟
گفت : بلى اى محمد! چون حق تعالى فرعون را غرق كرد او اظهار ايمان كرد، من از لجن دريا كفى گرفتم در دهان او گذاشتم و گفتم الآن و قد عصيت قبل و كنت من المفسدين ، چون اين را بدون فرموده خدا كرده بودم خائف بودم از آنكه رحمت خدا او را دريابد و مرا معذب گرداند بر آنچه نسبت به او كردم ، چون در اين وقت خدا مرا امر كرد بسوى تو بياورم آنچه من به فرعون گفته بودم ، ايمن گرديدم و دانستم كه خدا به گفته و كرده من راضى بوده است .(306)
از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون فرعون از عقب موسى بسوى دريا روانه شد، در مقدمه لشكر او ششصد هزار كس بودند و در ساقه لشكر او هزار هزار كس ، و چون به كنار دريا رسيدند اسب فرعون رم كرد و داخل دريا نشد، پس جبرئيل بر ماديانى سوار شد در پيش روى فرعون روانه و داخل دريا شد و اسب فرعون نيز از عقب ماديان داخل شد و همه از عقب او رفتند.(307)
به سندهاى موثق و صحيح از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وعده فرموده بود موسى عليه السلام را هرگاه كه ماه طلوع كند ايشان داخل دريا شوند، امر فرموده بود موسى را كه جسد مبارك يوسف عليه السلام را از مصر بيرون برد تا عذاب بر فرعون نازل گردد، پس طلوع ماه از وقت خود به تاءخير افتاد، موسى عليه السلام دانست براى آن است كه جسد يوسف عليه السلام را بيرون نياورده اند، پس پرسيد: كى مى داند كه يوسف در كجا مدفون است ؟
گفتند: زن پيرى هست كه مى داند.
چون او را حاضر كردند، زن بسيار پير كور زمين گير بود، حضرت موسى از او پرسيد كه ، تو مى دانى موضع قبر حضرت يوسف را؟
گفت : بلى .
فرمود: پس ما را خبر ده به آن .
گفت : خبر نمى دهم مگر آنكه چهار چيز به من بدهى : پاهاى مرا روان گردانى ، جوانى مرا به من برگردانى ، ديده مرا بينا گردانى ، و مرا با خود در بهشت جادهى - به روايت ديگر مرا در درجه خود در بهشت جا دهى -.(308)
پس سؤ الهاى او بر آن حضرت دشوار آمد، حق تعالى به او وحى فرمود: اى موسى ! عطا كن به او آنچه سؤ ال كرد، آنچه مى دهى من عطا مى كنم . پس حضرت دعا كرد و حاجات او روا شد، موسى عليه السلام را بر موضع قبر يوسف عليه السلام در كنار نيل دلالت كرد، و جسد مبارك آن حضرت در صندوق مرمرى بود، چون بيرون آورد ماه طالع شد، پس برداشت جسد يوسف عليه السلام را و به شام برد در آنجا دفن كرد، به اين سبب اهل كتاب مرده هاى خود را به شام نقل مى كنند.(309)
به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون آن زن را موسى عليه السلام طلبيد گفت : مرا دلالت كن بر قبر يوسف و از براى توست بهشت .
او گفت : نه والله ! نمى گويم تا مرا حاكم گردانى كه هر چه بگويم به من بدهى . موسى عليه السلام گفت : بهشت از براى توست .
گفت : نه والله نمى گويم تا مرا حاكم گردانى .
پس خدا وحى نمود به موسى كه : چرا بر تو عظيم است كه او را حاكم گردانى ؟
پس موسى عليه السلام به آن زن گفت كه : از براى توست آنچه حكم مى كنى .
گفت : حكم مى كنم كه با تو باشم در بهشت در درجه اى كه تو در آن درجه خواهى بود.(310)
و در حديث ديگر منقول است كه : از جمله حيل فرعون براى دفع حضرت موسى و قوم او آن بود كه تدبير كرد كه : زهر در طعام ايشان داخل كند به اين حيله ها ايشان را هلاك گرداند! پس در روز يكشنبه كه عيد فرعون بود بنى اسرائيل را به ضيافت طلبيد و طعام بسيارى از براى ايشان مهيا كرد و خوآنها براى ايشان گسترد، و امر كرد كه در جميع طعامهاى ايشان زهر داخل كردند، پس حق تعالى دوائى به حضرت موسى وحى كرد كه به ايشان بخوراند كه زهر فرعون در ايشان تاءثير نكند.
پس موسى عليه السلام با ششصد هزار نفر از بنى اسرائيل به محل ضيافت فرعون حاضر شدند و موسى عليه السلام زنان و اطفال را برگردانيد و مبالغه كرد بنى اسرائيل را كه تا رخصت ندهد دست دراز نكنند، و از آن دوا به همه ايشان خورانيد، به هر يك آنقدر داد كه به قدر سر سوزن توان برداشت ، پس چون نظر بنى اسرائيل بر خوانهاى طعام فرعون افتاد بر آن طعامها هجوم آوردند و تا توانستند خوردند و فرعون طعام مخصوصى براى حضرت موسى و هارون و يوشع بن نون و ساير نيكان بنى اسرائيل در مجلس خاصى ترتيب داده بود، و در آن طعامها زهر بيشتر داخل كرده بود.
چون ايشان را حاضر گردانيد گفت : من سوگند خورده ام كه بغير از من و اكابر و امراى خود ديگرى را نگذارم كه شما را خدمت كند؛ خود متوجه خدمت شد و در هر ساعت زهر تازه در طعام ايشان داخل مى كرد، و چون ايشان از تناول طعام فارغ شدند موسى عليه السلام گفت : ما زنان و اطفال بنى اسرائيل را با خود نياورده ايم .
فرعون گفت : ما براى ايشان بار ديگر طعام مى كشيم .
چون آنها از طعام سير شدند، موسى عليه السلام با قوم خود به لشكرگاه خود برگشت .
و فرعون براى لشكر خود طعامى بى زهر مهيا كرده بود، پس هر كه از آن طعام بى زهر خورد در همان ساعت باد كرد و مرد، به اين سبب هفتاد هزار مرد و صد و شصت هزار زن از قوم فرعون هلاك شدند بغير چهارپايان و حيوانات ، و از قوم موسى يك كس هلاك نشد. و اين واقعه غريب سبب مزيد تعجب فرعون و اصحاب او گرديد، باز ايمان نياوردند.(311)
به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : شش جانورند كه از رحم مادر بيرون نيامده اند: آدم ، و حوا، و گوسفند ابراهيم ، و عصاى موسى ، و ناقه صالح ، و خفاشى كه عيسى ساخت و به قدرت خدا زنده شد.
فرمود: اول درختى كه در زمين كشتند درخت عوسج بود و عصاى حضرت موسى از آن درخت بود.(312)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : گروهى از آنها كه به موسى عليه السلام ايمان آورده بودند ملحق شدند به لشكر فرعون و گفتند: از دنياى فرعون بهره مند مى شويم تا وقتى كه علامت غلبه موسى ظاهر شود به او ملحق مى شويم .
چون موسى عليه السلام و قوم او از فرعون گريختند، آن جماعت بر اسبان خود سوار شدند و تاختند كه خود را به لشكر موسى عليه السلام برسانند و با ايشان باشند، پس حق تعالى ملكى را فرستاد كه بر روى اسبان ايشان زد و برگردانيد ايشان را به لشكر فرعون تا آنكه با لشكر فرعون غرق شدند.(313)
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : شخصى از اصحاب موسى عليه السلام پدرش از اصحاب فرعون بود، چون لشكر فرعون به موسى عليه السلام رسيدند او برگشت كه پدر خود را نصيحت كند و به موسى عليه السلام محلق گرداند، پس با پدرش سخن مى گفت و او را موعظه مى كرد تا داخل دريا شدند، هر دو غرق شدند؛ چون اين خبر به موسى عليه السلام رسيد فرمود كه : او در رحمت خداست و ليكن عذاب الهى كه نازل مى شود از آنها كه مجاور گناهكارانند دفع نمى شود و ايشان را هم فرو مى گيرد.(314)
احاديث سابقا مذكور شد كه فرعون از آن هفت نفر است كه در قيامت عذابشان از همه كس سخت تر است .(315)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى مهلت داد فرعون را در ميان دو كلمه ، چهل سال : در اول كه گفت : شما را خدائى بجز من نيست ، و در دوم گفت : منم پروردگار بلندتر شما. پس او را به هر دو كلمه در دنيا و عقبى عذاب كرد. و ميان وقتى كه موسى و هارون نفرين كردند بر فرعون و حق تعالى وحى نمود به ايشان كه مستجاب شد دعاى شما، و وقتى كه اجابت ظاهر گرديد و فرعون غرق شد، چهل سال گذشت .(316)
و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه جبرئيل در وقت طغيان فرعون مناجات كرد كه : پروردگارا! فرعون را مهلت مى دهى و مى گذارى و او دعوى خدائى مى كند مى گويد (انا ربكم الاعلى )؟! حق تعالى فرمود كه : اين را بنده اى مثل تو مى گويد كه ترسد چيزى از او فوت شود بعد از آن بعمل نتواند آورد.(317)
از حضرت رضا عليه السلام منقول است كه در مذمت شهر مصر فرمود كه : خدا بر بنى اسرائيل غضب نكرد مگر ايشان را داخل مصر كرد، و از ايشان راضى نشد مگر آنكه ايشان را از مصر بيرون آورد.(318)
به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : چون موسى عليه السلام به مجلس فرعون داخل شد اين دعا را خواند: اللهم انى ادراء بك فى نحره و استجير بك من شره و استعين بك ، پس خدا آنچه در دل فرعون بود از ايمنى ، به ترس مبدل گردانيد.(319)
و به سند معتبر ديگر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند: در وقتى كه فرعون مى گفت : بگذاريد مرا كه بكشم موسى را، كى مانع بود از كشتن موسى ؟
فرمود: حلال زاده بودن او مانع بود، زيرا كه پيغمبران و اولاد ايشان را نمى كشد مگر كسى كه فرزند زنا باشد.(320)
در حديث ديگر فرمود كه : چون موسى و هارون داخل مجلس فرعون شدند، حضار مجلس او همه حلال زاده بودند، و در ميان ايشان ولد الزنائى نبود، و اگر در ميان ايشان فرزند زنا مى بود امر مى كرد به كشتن موسى عليه السلام ، پس از اين جهت بود وقتى كه در باب حضرت موسى با ايشان مشورت كرد هيچيك نگفتند كه او را بكش ، بلكه امر كردند او را به تاءنى و تفكر و تدبيرات ديگر.
پس حضرت فرمود: ما نيز چنينيم ، هر كه قصد كشتن ما مى كند او ولد زنا است .(321)
و در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه : فرعون را براى آن ((ذى الاوتاد)) فرموده است خدا، زيرا كه چون كسى را مى خواست عذاب كند امر مى كرد كه او را بر رو مى خوابانيدند بر زمين يا بر روى تخته ، و چهار دست و پاى او را به چهار ميخ ، يا بر تختهت يا بر زمين مى دوختند، و بر آن حال او را مى گذاشت تا مى مرد، پس به اين سبب او را ((ذى الاوتاد)) گفتند، يعنى صاحب ميخها.(322)
چند حديث وارد شده است در تفسير قول حق تعالى كه فرموده است : ((ما عطا كرديم به موسى نه آيت هويدا.(323))) فرمودند: آن آيتها عصا بود، و يد بيضا، و ملخ ، و قمل ، و وزغ ، و خون ، و طوفان ، و شكافتن دريا، و سنگى كه از آن دوازده چشمه آب مى جوشيد.(324)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون حق تعالى وحى فرستاد بسوى ابراهيم عليه السلام كه براى تو از ساره اسحاق متولد خواهد شد و ساره گفت : آيا از من فرزند بهم خواهد رسيد و من پير زالم و شوهرم مرد پير است ؟! پس حق تعالى به ابراهيم وحى كرد كه : فرزند از او بهم خواهد رسيد و فرزندان آن فرزند چهارصد سال معذب خواهند شد در دست فرعون ، به سبب آنكه ساره سخن را بر من رد كرد.
چون عذاب بر بنى اسرائيل بطول انجاميد، فرياد و گريه كردند به درگاه خدا چهل روز، پس خدا وحى كرد به موسى و هارون كه ايشان را از عذاب فرعون خلاص گردانند، پس صد و هفتاد سال از جمله چهار صد سال به سبب تضرع ايشان كم كرد.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: اگر شما هم به درگاه خدا تضرع كنيد، فرج شما نزديك مى شود و قائم آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم بزودى ظاهر مى شود، و اگر نكنيد مدت شدت شما به نهايت خواهد رسيد.(325)
از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : خداوند عالميان امتحان مى كند بندگان متكبر خود را به دوستان خود كه در نظر ايشان ضعيف مى نمايند، و بتحقيق كه داخل شدند موسى و هارون بر فرعون و دو پيراهن پشم پوشيده بودند و عصاها در دست ايشان بود، و شرط كردند از براى او اگر مسلمان شود پادشاهيش باقى بماند و عزتش دائم باشد، پس فرعون گفت : آيا تعجب نمى كنيد از اين دو شخص كه شرط مى كنند براى من دوام عزت و بقاى ملك را و خود به اين حالند كه مى بينيد از فقر و مذلت ؟! چرا بر ايشان نيفتاده است دستبرنجهاى طلا؟!(326) (به سبب آنكه در نظر او طلا و جمع كردن آن عظيم بود، و پشم پوشيدن آنان را حقير مى شمرد).
در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : در روز چهارشنبه آخر ماه فرعون غرق شد؛ و در آن روز فرعون موسى عليه السلام را طلبيد كه بكشد؛ و در آن روز امر كرد فرعون كه پسران بنى اسرائيل را بكشند؛ و در آن روز اول عذاب به قوم فرعون رسيد.(327)
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون موسى عليه السلام به نزد زنش برگشت ، پرسيد: از كجا مى آئى ؟
گفت : از نزد پروردگار اين آتش كه ديدى .
پس بامدادى به نزد فرعون آمد، والله كه گويا در نظر من است كه دستهاى بلند داشت و موى بسيار بر بدنش بود و گندمگون بود و جبه اى از پشم پوشيده بود و عصا در دستش بود و بر كمرش ليف خرما بسته بود و نعلين او از پوست خر بود و بندهايش از ليف خرما بود. پس به فرعون گفتند: بر در قصر، جوانى ايستاده است مى گويد: من رسول پروردگار عالمم .
فرعون گفت به آن شخصى كه به شيرها موكل بود كه : زنجير شيرها را بگشا - و عادت او چنين بود كه هرگاه بر كسى غضب مى كرد شيرها را رها مى كردند كه او را مى دريدند -. پس موسى عليه السلام عصا را در اول زد، همين كه عصا به در اول آشنا شد، نه دروازه اى كه فرعون براى حفظ خود بر روى خود بسته بود همه به يك دفعه گشوده شد، چون شيران به نزد موسى آمدند سرهاى خود را بر پاى آن حضرت مى ماليدند و دمها را بر زمين مى سائيدند و به تضرع و تذلل بر گرد آن حضرت مى گرديدند!
فرعون چون آن حال غريب را مشاهده كرد، به اهل مجلس خود گفت : هرگز چنين چيزى ديده بوديد ؟
چون موسى عليه السلام داخل مجلس فرعون شد، ميان ايشان سخنان گذشت كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است . فرعون شخصى از اصحابش را امر كرد كه : برخيز و دستهاى موسى را بگير، و به ديگرى گفت : گردنش را بزن ؛ پس هر كه به نزديك آن حضرت آمد جبرئيل او را به شمشير هلاك كرد تا آنكه شش نفر از اصحاب او كشته شدند! پس فرعون گفت : دست از او بداريد.
و موسى عليه السلام دست خود را از گريبان بيرون آورد، مانند آفتاب نورانى بود كه چشمها را تاب مشاهده آن نبود! چون عصا را انداخت اژدهائى شد كه ايوان فرعون را در ميان دهان خود گرفت و خواست فرو برد.
پس فرعون به موسى استغاثه كرد كه : مرا مهلت ده تا فردا. و بعد از آن گذشت ميان آنها آنچه گذشت .(328)
مترجم گويد كه : در ميان اين احاديث اختلافى هست كه بعضى دلالت مى كند بر آنكه فرعون قصد كشتن موسى عليه السلام نكرد، و بعضى دلالت مى كند كه قصد كرد، پس ممكن است يكى از اينها موافق روايات عامه و بر وجه تقيه وارد شده باشد، و ممكن است كه مطلب او تهديد و ترسانيدن باشد و قصد كشتن نداشته باشد.
ابن بابويه رحمة الله روايت كرده است كه : آب نيل در زمان فرعون كم شد پس اهل مملكت به نزد او آمدند و گفتند: اى پادشاه ! آب نيل را براى ما زياد كن .
گفت : من از شما خشنود نيستم ، به اين سبب آب را كم كرده ام .
پس بار ديگر به نزد او آمدند و گفتند: همه حيوانات ما از تشنگى هلاك شدند، اگر آب نيل را براى ما جارى نمى كنى خداى ديگرى بغير از تو مى گيريم !
گفت : به صحرا رويد. و خود با ايشان بيرون رفت و از ايشان جدا شد و تنها به كنارى رفت كه لشكر او را نمى ديدند و سخنش را نمى شنيدند، پس پهلوى روى خود را بر خاك گذاشت و به انگشت شهادت بسوى آسمان اشاره كرد و گفت : خداوندا! بسوى تو بيرون آمده ام بيرون آمدند بنده ذليلى كه بسوى آقاى خود بيرون مى آيد، و مى دانم كه تو مى دانى كه قادر نيست بر جارى كردن آب نيل كسى بجز تو، پس آن را جارى كن .
پس آب نيل طغيان كرد به حدى كه هرگز چنان نشده بود! پس به نزد ايشان آمد و گفت : من آب نيل را براى شما جارى كردم ! و همه از براى او به سجده افتادند.
در آن حال جبرئيل به نزد او آمد و گفت : اى پادشاه ! شكايتى دارم از غلام خود، به فريادم برس .
گفت : چه شكايت دارى ؟
گفت : غلامى دارم كه او را مسلط كرده ام بر ساير غلامان خود، و كليدهاى خود را به دست او داده ام و او را صاحب اختيار در امور غلامان كرده ام ، و الحال با من خصومت مى كند، هر كه با من دشمن است دوست مى دارد و هر كه با من دوست است دشمن مى دارد.فرعون گفت : بد بنده اى است بنده تو، اگر به دست من بيايد او را در دريا غرق مى كنم . جبرئيل گفت : اى پادشاه ! در اين باب حكمى براى من بنويس .
فرعون دوات و كاغذ طلبيد و نوشت كه : نيست جزاى بنده اى كه مخالفت آقاى خود كند و با دوستان او دشمنى و با دشمنان او دوستى نمايد مگر آنكه او را در درياى قلزم (329) غرق كنند.
گفت : اى پادشاه ! نامه را مهر كن .
فرعون نامه را مهر كرد و به جبرئيل داد.
چون داخل دريا شد فرعون در روزى كه غرق شد، جبرئيل نامه را آورد و به دست او داد و گفت : اين حكمى است كه خود براى خود كردى .(330)
به سندهاى معتبر از امام جعفر صادق عليه السلام و امام موسى كاظم عليه السلام منقول است كه : در تفسير قول حق تعالى كه خطاب فرمود به موسى كه : ((برويد بسوى فرعون بدرستى كه او طغيان كرده است ، پس بگوئيد به او سخن نرمى شايد متذكر شود و يا بترسد))،(331) فرمودند: مراد از سخن نرم آن است كه او را به كنيت ندا كنند و بگويند ((يا ابا مصعب ))، زيرا كه در خطاب كردن به كنيت ، تظيم بيشتر است ، اما آنكه فرمودند: شايد متذكر شود و بترسد، با آنكه مى دانست كه متذكر نخواهد شد و نخواهد ترسيد، براى آن فرمود كه رغبت موسى بيشتر باشد در رفتن بسوى او، با آنكه متذكر شد و ترسيد در وقتى كه عذاب خدا را ديد در آن وقت او را فايده نبخشيد، چنانچه حق تعالى فرموده است : ((تا وقتى كه دريافت او را غرق گفت : ايمان آوردم كه نيست خدائى بجز آنكه ايمان آورده اند به او بنى اسرائيل و من از مسلمانانم ))(332)، پس خدا ايمانش را قبول نكرد و گفت : الحال ايمان مى آورى كه عذاب را ديدى و پيشتر نافرمانى كردى و از افساد كنندگان بودى ؟! پس امروز بدن تو را بر بلندى زمين مى اندازيم تا آنكه بوده باشى براى آنها كه بعد از تو مى آيند علامت و عبرتى كه از حال تو پند گيرند.(333)
afsanah82
01-11-2011, 08:04 PM
به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند: به چه علت خدا فرعون را غرق كرد و حال آنكه او ايمان آورد و اقرار به يگانگى خدا كرد؟
فرمود: براى آنكه ايمان آورد در وقتى كه عذاب خدا را ديد، و در آن وقت ايمان مقبول نيست و حكم خدا چنين است در گذشتگان و آيندگان ، چنانچه از احوال پيشينيان در قرآن مجيد نقل فرموده است : ((چون عذاب ما را ديدند گفتند: ايمان آورديم به خداوند يگانه و كافر شديم به آنچه شريك او مى گردانيديم ، پس نفع نكرد ايشان را ايمانشان چون عذاب ما را ديدند)).(334) و از احوال آينده فرموده است : ((روزى كه بيايد بعضى از آيات پروردگار تو، نفع نمى كند نفسى را ايمان او كه پيشتر ايمان نياورده باشد يا در ايمانش كار خيرى نكرده باشد)).(335)
و همچنين فرعون چون در هنگام نزول عذاب ايمان آورد، خدا ايمانش را قبول نكرد و فرمود كه : ((امروز بدن تو را بر بلندى خواهم افكند تا آيتى باشد براى آنها كه بعد از تو مى مانند)).(336) فرعون از سر تا به پايش در ميان آهن غرق شده بود، چون غرق شد خدا بدنش را بر زمين بلندى انداخت كه علامتى باشد براى هر كه او را ببيند كه با آن سنگينى آهن كه بايست به آب فرو رود و بر بالاى آب نيايد، به قدرت خدا بر بلندى افتاد، پس اين آيتى و علامتى بود براى مردم . و علت ديگر براى غرق شدن فرعون آن بود كه : چون غرق او را دريافت ، استغاثه به موسى كرد و استغاثه به حق تعالى نكرد، پس حق تعالى وحى كرد به موسى : براى آن به فرياد فرعون نرسيدى كه او را نيافريده بودى ! اگر استغاثه به من مى كرد هر آينه به فرياد او مى رسيدم .(337)
مؤ لف گويد: علتى كه در اين احاديث معتبره مذكور است براى عدم قبول توبه فرعون ، اظهر وجوهى است كه مفسران ذكر كرده و گفته اند كه چون به حد الجاء و اضطرار رسيده بود تكليف از او ساقط شد، به اين سبب توبه او مقبول نشد؛ و بعضى گفته اند كه اين كلمه را به اخلاص نگفت ، بلكه غرض او حيله بود كه از اين مهلكه نجات يابد و باز بر طغيانش باقى باشد؛ و بعضى گفته اند اقرار به توحيد تنها كرد و اقرار به پيغمبرى موسى عليه السلام نيز مى بايست بكند تا مسلمان باشد. و وجوه ديگر نيز گفته اند كه ذكر آنها بى فايده است .(338)
در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى و اذ فرقنا بكم البحر فانجيناكم و اغرقنا آل فرعون و انتم تنظرون .(339) امام عليه السلام فرمود: حق تعالى مى فرمايد: ((ياد كنيد وقتى را كه گردانيديم آب دريا را فرقه ها كه بعضى از بعضى جدا بود، پس نجات داديم شما را در آنجا و غرق كرديم فرعون و قومش را، و شما نظر مى كرديد بسوى ايشان و ايشان غرق مى شدند)) اين در وقتى بود كه موسى عليه السلام به دريا رسيد، حق تعالى وحى نمود بسوى او كه : بگو بنى اسرائيل را كه تازه كنند توحيد مرا و بگذرانند در خاطر خود ياد محمد صلى الله عليه و آله و سلم را كه بهترين بندگان من است ، و اعاده كنند بر جانهاى خود ولايت على عليه السلام برادر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او را عليهم السلام و بگويند: خداوندا! بجاه و منزلت ايشان نزد تو سوگند مى دهيم كه ما را بر روى اين آب بگذرانى ! اگر چنين كنيد خدا آب را براى شما مانند زمين سخت خواهد كرد تا بر روى آن بگذريد.
بنى اسرائيل گفتند: هميشه بر ما چيزى چند وارد مى سازى كه ما نمى خواهيم ، ما از فرعون از ترس مرگ گريختيم و تو مى گوئى اين كلمات را بگوئيد و بر اين درياى بى پايان قدم بگذاريد و برويد! نمى دانيم كه اگر چنين كنيم چه بر سر ما خواهد آمد؟!
پس كالب بن يوفنا(340) به نزد موسى عليه السلام آمد و بر اسبى سوار بود، و آن خليجى كه مى خواستند از آن عبور نماينند چهار فرسخ بود، گفت : اى پيغمبر خدا! آيا خدا تو را امر كرده است كه ما اين كلمات را بگوئيم و داخل اين آب شويم ؟
موسى عليه السلام گفت : بلى .
گفت : تو امر مى كنى كه چنين بكنيم ؟
فرمود: بلى .
پس ايستاد و توحيد خدا را بر خود تازه نمود و پيغمبرى محمد صلى الله عليه و آله و سلم و ولايت على عليه السلام و آل طيبين ايشان را در خاطر گذرانيد چنانچه ماءمور شده بود و گفت : خدايا بجاه ايشان سوگند مى دهم كه مرا از روى اين آب بگذرانى . و اسب خود را بر روى آب راند، ناگاه آب دريا در زير پاى اسب او مانند زمين نرم شد تا به آخر خليج رسيد، و باز اسب را تاخت و برگشت و رو به بنى اسرائيل كرد و گفت : اطاعت كنيد موسى را كه نيست اين دعا مگر كليد درهاى بهشت و قفل درهاى جهنم و سبب نازل شدن روزى ها و جلب كننده رضاى خداوند مهيمن آفريننده بر بندگان و كنيزان خدا.
پس بنى اسرائيل ابا كردند و گفتند: ما نمى رويم مگر بر روى زمين .
پس خدا وحى فرستاد بسوى موسى كه : بزن عصاى خود را به دريا و بگو: خداوندا! بجاه محمد و آل طيبين او كه دريا را براى ما بشكافى .
چون اين گفت دريا شكافته شد و زمين دريا تا آخر خليج پيدا شد و گفت : داخل شويد.
گفتند: زمين دريا گل دارد و مى ترسيم كه در ميان گل فرو رويم .
خدا وحى فرستاد بسوى موسى كه بگو: خداوندا! بجاه محمد و آل طيبين او سوگند مى دهم زمين دريا را خشك نمائى .
چون اين بگفت خدا باد صبا را فرستاد تا زمين دريا را خشك كرد! موسى عليه السلام گفت : داخل شويد.
گفتند: اى پيغمبر خدا! ما دوازده سبطيم فرزند دوازده پدر، اگر از يك راه داخل دريا شويم هر سبطى خواهند خواست كه بر اسباط ديگر پيشى بگيرند و ايمن نيستيم از آنكه فتنه و نزاعى در ميان ما حادث شود، اگر هر سبطى به يك راه جدائى برويم از فتنه ايمن خواهيم بود.
پس خدا موسى عليه السلام را امر فرمود كه در دوازده موضع دريا عصا بزند و بگويد: بجاه محمد و آل طيبين او سؤ ال مى كنم كه زمين دريا را براى ما ظاهر گردانى و الم ما را از ما دور نمائى . پس دوازده راه بهم رسيد و باد صبا همه را خشكانيد.
موسى عليه السلام فرمود: داخل شويد.
گفتند: هر سبطى از ما به راهى مى روندن و هر يك نخواهند دانست كه چه بر سر ديگران مى آيد.
پس موسى عليه السلام زد عصا را به كوههاى آب كه در بين راهها به امر الهى ايستاده بود و گفت : خداوندا! بجاه محمد و آل طيبين او سؤ ال مى كنم كه طاقها در ميان اين آبها بهم رسد تا يكديگر را ببينند.
پس طاقهاى گشاده در ميان آبها بهم رسيد كه يكديگر را توانند ديد. چون همه داخل دريا شدند، فرعون و قوم او به كنار آب رسيدند و داخل دريا شدند، چون آخرشان داخل دريا شد و اول ايشان خواستند كه از آب بيرون روند، حق تعالى دريا را امر نمود كه بر آنها ريخت و هموار شد و همگى هلاك شدند، اصحاب موسى ايشان را مى ديدند كه چگونه غرق شدند، پس حق تعالى خطاب فرمود به بنى اسرائيل كه در زمان حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بودند: هرگاه خدا اين نعمتها را بر پدران شما تمام نمود از براى كرامت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او بود، پس اكنون كه شما ايشان را ديده ايد چرا ايمان نمى آوريد؟(341)
فـصـلچـهـارم : در بـيـان بـعـضـى از فـضـائل و احـوال آسـيـه زوجـه فـرعـون و مـؤ من آل فرعون ، رضى الله عنهما است
حق تعالى در سوره مؤ من فرموده است : ((بتحقيق كه فرستاديم موسى را با معجزات خود و حجتى ظاهر بسوى فرعون و هامان و قارون ، پس گفتند: ساحرى است كذاب ؛ پس چون بسوى ايشان آمد با حق از جانب ما، گفتند: بكشيد پسران آنها را كه ايمان آوردند به او و زنده بگذاريد زنانشان را، و نيست كيد كافران مگر در گمراهى . و گفت فرعون : بگذاريد مرا تا بكشم موسى را و او بخواند خداى خود را، بدرستى كه من مى ترسم كه او دين شما را بدل كند يا در زمين فساد را ظاهر نمايد. و گفت مرد مؤ منى از آل فرعون كه ايمان خود را پنهان مى داشت : آيا مى كشيد مردى را به سبب آنكه مى گويد: پروردگار من خداوند عالميان است و حال آنكه آمده است بسوى شما با معجزات ظاهره از جانب پروردگار شما؟! اگر دروغ بگويد ضرر دروغ به او عايد مى شود، و اگر راست گويد به شما خواهد رسيد اقلا بعضى از آن نيكيها كه شما را وعده مى دهد، بدرستى كه خدا هدايت نمى كند كسى را كه اسراف كننده در گناه و بسيار دروغگو باشد.اى قوم من ! امروز ملك و پادشاهى از شما است و غالب گرديده ايد در زمين مصر، پس كى يارى مى كند ما را از عذاب خدا اگر بيايد بسوى ما؟!
فرعون گفت : نمى نمايم به شما مگر آنچه را كه خود مى بينم ، و هدايت نمى كنم شما را مگر به راه رشد و صلاح ! او گفت آن كسى كه ايمان آورده بود: اى قوم من ! بدرستى كه من مى ترسم بر شما مثل روز آن جماعتى كه در پيش تكذيب پيغمبران كردند و عذاب بر ايشان نازل شد مثل عذاب قوم نوح و عاد و ثمود و جمعى كه بعد از ايشان بودند، خدا نمى خواهد ظلمى براى بندگان خود.اى قوم ! من مى ترسم بر شما از روز قيامت ، روزى كه پشت كنيد از آن بسوى جهنم و نباشد شما را كسى كه از عذاب خدا نگاهدارد، و كسى را كه خدا واگذاشت او را هدايت كننده نيست . بتحقيق كه آمد يوسف عليه السلام پيشتر بسوى شما با معجزات و حجتهاى واضح ، و پيوسته شك مى كرديد در آنچه او آورده بود از براى شما، تا چون از دنيا رفت گفتيد كه خدا بعد از او هرگز پيغمبرى نخواهد فرستاد، چنين خدا گمراه مى كند كسى را كه بسيار گمراه كننده و شك آورنده است )).(342)
((و گفت آن كه ايمان آورده بود: اى قوم من ! مرا متابعت كنيد تا هدايت كنم شما را به راه خير و صلاح ؛ اى قوم من ! نيست اين زندگانى دنيا مگر تمتعى اندك ، بدرستى كه آخرت ، خانه قرار و دوام است ؛ اى قوم من ! چرا من شما را مى خوانم به راه نجات و شما مرا مى خوانيد بسوى جهنم ! و مرا مى خوانيد كه كافر شوم به خدا و شريك گردانم به او چيزى را كه علمى به او ندارم ، و من مى خوانم شما را بسوى خداوند عزيز آمرزنده ، و آنچه شما مرا بسوى آنها مى خوانيد ايشان را دعوت حقى نيست ، بدرستى كه بازگشت ما همه بسوى خداست ، بدرستى كه بسيار نافرمانى كنندگان اصحاب آتش جهنمند، و بزودى ياد خواهيد كرد آنچه من به شما مى گويم و تفويض مى كنم و مى گذارم كار خود را به خدا، بدرستى كه خدا بينا و دانا است به احوال بندگان خود، پس خدا نگاهداشت او را از مكرهاى بدى كه براى او كردند و نازل شد به آل فرعون بدترين عذابها)).(343)
و در سوره تحريم فرموده است : ((خدا مثل زده است براى آنها كه ايمان آورده اند زن فرعون را در وقتى كه گفت : پروردگارا! بنا كن براى من نزد خود خانه اى در بهشت و نجات ده مرا از فرعون و عمل او، و نجات بخش مرا از گروه ستمكاران )).(344)
به سندهاى بسيار از طريق خاصه و عامه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : سه كسند كه يك چشم بهم زدن به وحى خدا كافر نشدند: مؤ من آل يس ، و على بن ابى طالب عليه السلام ، و آسيه زن فرعون .(345)
به سندهاى بسيار از ابن عباس و غير او منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بهترين زنان بهشت چهار كسند: خديجه دختر خويلد، فاطمه زهراء عليهاالسلام ، مريم دختر عمران ، و آسيه دختر مزاحم زن فرعون .(346)
و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : ((خربيل )) مؤ من آل فرعون مى خواند قوم خود را بسوى يگانه پرستى خدا، و پيغمبرى موسى عليه السلام ، و تفضيل محمد صلى الله عليه و آله و سلم بر جميغ پيغمبران خدا و بر همه مخلوقات ، و تفضيل على بن ابى طالب و ائمه طاهرين عليهم السلام بر ساير اوصياى پيغمبران ، و بسوى بيزارى از خدائى فرعون . پس بدگويان به نزد فرعون رفته و گفتند: خربيل مردم را بسوى مخالفت تو مى خواند و دشمنانت را بر دشمنى تو يارى مى كند.
فرعون گفت : او پسر عم و خليفه من است بر مملكت من و وليعهد من است ، اگر كرده باشد آنچه شما مى گوئيد متسحق عذاب من گرديده است به سبب آنكه كفران نعمت من كرده است ، و اگر دروغ گفته ايد شما مستحق بدترين عذابها شده ايد كه افترا بر او بسته ايد. پس فرعون خربيل را با ايشان حاضر كردند و ايشان بر روى او گفتند كه : تو انكار پروردگارى فرعون مى كنى و كفران نعمتهاى او مى نمائى ؟
گفت : اى پادشاه ! هرگز از من دروغى شنيده اى ؟
گفت : نه .
گفت : از ايشان بپرس كه پروردگار ايشان كيست ؟
گفتند: فرعون پروردگار ماست .
گفت : از ايشان بپرس كه كى آنها را آفريده است ؟
گفتند: فرعون .
گفت : از ايشان بپرس كى روزى دهنده ايشان و متكفل معيشتشان است ، و دفع مى كند بديها را از ايشان ؟
گفتند: فرعون .
پس خربيل گفت : اى پادشاه ! گواه مى گيرم تو را و هر كه حاضر است نزد تو كه پروردگار ايشان پروردگار من است و خالق ايشان خالق من است و رازق ايشان رازق من است و اصلاح كننده معيشت ايشان اصلاح كننده معيشت من است ، و مرا پروردگارى و آفريننده اى و روزى دهنده اى غير از پروردگار و آفريننده و روزى دهنده ايشان نيست ، و گواه مى گيرم تو را و حاضران در مجلس تو را كه هر پروردگار و خالق و رازقى كه بغير از پروردگار و خالق و رازق ايشان است من بيزارم از او و از پروردگارى او، و كافرم به خدائى او - غرض خربيل پروردگار و خالق و رازق واقعى ايشان بود كه پروردگار عالميان است و لهذا نگفت : پروردگارى كه ايشان مى گويند بلكه گفت : پروردگار ايشان ، و اين معنى بر فرعون و حاضران آن مجلس مخفى ماند و گمان كردند كه او مى گويد: فرعون پروردگار و خالق و رازق من است -.
پس فرعون رو كرد به آن جماعت و گفت : اى مردان بدكردار! واى طلب كنندگان فساد در ملك من ! و اراده كنندگان فتنه ميان من و ميان پسر عم و ياور من ! شمائيد مستحق عذاب من ، كه خواستيد كه امر مرا فاسد كنيد و پسر عم مرا هلاك كنيد و در پادشاهى من رخنه بيندازيد.
پس امر كرد ميخها آوردند و آنها را خوابانيدند، بر ساقها و سينه هاى آنها ميخها زدند و فرمود: بطلبيد آنها را كه شانه هاى آهنين دارند، و امر كرد به شانه آهن گوشت بدنشان را از استخوانها جدا كردند! پس اين است كه حق تعالى مى فرمايد: ((خدا او را نگاهداشت از مكرهاى بد ايشان )) كه بد او را به فرعون گفتند كه او را هلاك كنند ((و وارد شد بر آل فرعون بدترين عذابها))(347) يعنى به آن جمعى كه بد او را به فرعون گفتند كه ايشان را به ميخها بر زمين دوختند و گوشتهاى ايشان را به شانه آهن ريزه ريزه كردند.(348)
على بن ابراهيم روايت كرده است كه : مؤ من آل فرعون ششصد سال ايمان خود را پنهان داشت و مبتلا بود، و انگشتان او از خوره افتاده بود، و به همان دستها بسوى ايشان اشاره مى كرد و مى گفت : اى قوم ! متابعت من كنيد تا هدايت كنم شما را به راه حق . پس خدا او را حفظ كرد از مكر ايشان .(349)
به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : بر او غالب شدند و او را پاره پاره كردند و ليكن خدا حفظ نمود او را از آنكه او را از دين حق برگردانند.(350)
و قطب راوندى روايت كرده است كه : فرعون دو نفر را به طلب خربيل (351) فرستاد كه او را حاضر كنند، او را در ميان كوهها يافتند كه مشغول نماز بود، و وحشيان صحرا در عقب او جمع شده بودند؛ چون اراده كردند او را در اثناى نماز بگيرند، حق تعالى امر فرمود يكى از آن وحشيان را كه در بزرگى مانند شترى بود تا حائل شد ميان آنها و خربيل ، و دفع كرد آنها را از او تا از نماز فارغ شد. پس خربيل نظرش بر آنها افتاد ترسيد و عرض كرد: پروردگارا! مرا امان ده از شر فرعون ، بدرستى كه تو خداوند منى و بر تو توكل نمودم و به تو ايمان آوردم و بسوى تو بازگشت كردم ، سؤ ال مى كنم از تو اى خداوند من كه اگر اين دو مرد به من اراده بدى بكنند پس مسلط كن بر ايشان فرعون را بزودى ، و اگر اراده خير داشته باشند نسبت به من ، ايشان را هدايت كن .
پس ايشان برگشتند خبر او را به فرعون بگويند، در اثناى راه يكى از ايشان گفت : من قصه او را از فرعون مخفى مى دارم و چه نفع مى رسد به ما كه او كشته شود؟
ديگرى گفت : بعزت فرعون سوگند مى خورم كه من مى گويم ، و آمد در مجلس فرعون در حضور مردم و آنچه ديده بود نقل كرد و ديگرى مخفى نمود.
چون خربيل به نزد فرعون آمد، فرعون از آن دو كس پرسيد: پروردگار شما كيست ؟ گفتند: توئى .
از خربيل پرسيد: پروردگار تو كيست ؟
گفت : پروردگار من پروردگار ايشان است .
فرعون گمان كرد او را مى گويد شاد شد و آن شخص اول را كشت ، و خربيل با آن كه كتمان كرد خبر او را، نجات يافت و آن شخص نيز به موسى ايمان آورد تا آنكه با ساحران كشته شد.(352)
مؤ لف گويد: احاديث در باب كشته شدن و نجات يافتن مؤ من آل فرعون مختلف است ، و ممكن است در اول از كشتن نجات يافته باشد و آخر به درجه شهادت فايز شده باشد، و محتمل است كه احاديث نجات يافتن بر وجه تقيه وارد شده باشد.
و احاديث بسيار از طريق خاصه و عامه وارد شده است كه : صديقان و بسيار تصديق كنندگان پيغمبران سه كسند: مؤ من آل فرعون ، مؤ من آل ياسين و بهترين ايشان على بن ابى طالب است .(353)
ثعلبى نقل كرده است كه : خربيل (354) از اصحاب فرعون ، نجار بود و همان بود كه تابوت را از براى مادر موسى عليه السلام تراشيد، و بعضى گفته اند خزينه دار فرعون بود صد سال و ايمان خود را كتمان مى كرد تا روزى كه موسى عليه السلام بر ساحران غالب شد، در آن روز ايمان خود را ظاهر و با ساحران شهيد شد.
زن خربيل مشاطه دختران فرعون بود و مؤ منه بود، روزى شانه از دستش افتاد گفت : بسم الله .
دختر فرعون گفت : پدرم را مى گوئى ؟
گفت : نه ، بلكه كسى را مى گويم كه پروردگار من و پروردگار تو و پروردگار پدر توست !
گفت : بگويم اين را به پدرم ؟
گفت : بگو.
چون دختر اين قصه را به فرعون نقل كرد، آن زن را با فرزندانش طلبيد و گفت : پروردگار تو كيست ؟
فرمود: پروردگار من و پروردگار تو خداوند عالميان است .
پس امر كرد كه تنورى از مس آوردند و آتش در آن تنور افروختند و او و فرزندانش را طلبيد، آن زن گفت : التماس دارم كه استخوانهاى من و فرزندانم را بفرماى جمع كنند و در زمين دفن كنند.
گفت : چون تو بر ما حق دارى چنين خواهم كرد! پس امر كرد يك يك از فرزندان او را به آتش انداختند، چون فرزند آخر كه شيرخواره بود انداختند به امر خدا به سخن آمد و گفت : صبر كن اى مادر كه تو بر حقى ، پس آن زن را هم به تنور انداختند.
اما آسيه : او از بنى اسرائيل و مؤ منه مخلصه بود، و پنهان عبادت خدا مى كرد در خانه فرعون ، و بر اين حال بود تا آنكه زن خربيل را كشتند، در آن وقت ديد ملائكه روح او را بالا مى بردند، يقين او زياده شد، در اين حال فرعون به نزد او آمد و قصه آن زن را براى آسيه نقل كرد، آسيه گفت : واى بر تو اى فرعون ! اين چه جراءت است كه بر خدا دارى ؟
فرعون گفت : بلكه تو هم مثل آن زن ديوانه شده اى ؟
گفت : ديوانه نيستم و ليكن ايمان آوردم به خداوندى كه پروردگار من و تو و جميع عالم است .
پس فرعون مادر آسيه را طلبيد و گفت : دختر تو ديوانه شده است ، بگو كافر شود به خداى موسى ، اگر نه مرگ را به او مى چشانم !
هر چند مادر به او سخن گفت فايده نكرد، پس فرعون فرمود او را به چهار ميخ كشيدند و عذاب كردند تا شهيد شد.
از ابن عباس منقول است كه : در هنگامى كه او را عذاب مى كردند حضرت موسى بر او گذشت و دعا كرد، خدا الم عذاب را از او برداشت كه از تعذيب فرعون المى به او نمى رسيد! در آن حال گفت : پروردگارا! بنا كن براى من خانه اى در بهشت . پس خطاب الهى به او رسيد: به جانب بالا نظر كن ، چون نظر نمود، جاى خود را در بهشت ديد و خنديد! فرعون گفت : ببينيد جنون او را كه من او را عذاب مى كنم او مى خندد. پس به رحمت الهى واصل شد.(355)
از سلمان روايت كرده اند كه : او را به آفتاب عذاب مى كردند، حق تعالى ملائكه را مى فرستاد كه او را سايه مى كردند.(356)
فـصـل پـنـجـم : در بيان احوال بنى اسرائيل بعد از بيرون آمدن از دريا و حيران شدن ايشان در زمين ، و ساير احوالى كه در اين مدت بر ايشان وارد شده
على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون بنى اسرائيل از دريا بيرون آمدند در بيابانى فرود آمدند، گفتند: اى موسى ! ما را هلاك كردى ، از آبادانى به بيابانى آوردى ! نه سايه هست و نه درختى و نه آبى .
پس حق تعالى ابرى بر ايشان فرستاد كه در روز سايه بر ايشان مى افكند و شب ((من )) بر ايشان نازل مى شد، و بر گياه و سنگ و درخت مى نشست كه غذاى ايشان بود، و در پسين مرغهاى بريان بر خوانهاى ايشان مى افتاد مى خوردند، چون سير مى شدند مرغ به امر خدا زنده مى شد پرواز مى كرد!
موسى عليه السلام سنگى داشت كه در ميان لشكر مى گذاشت و عصا را بر آن مى زد دوازده چشمه از آن جارى مى شد، و بسوى هر سبطى يك چشمه جارى مى شد و ايشان دوازده سبط بودند.
چون مدتى بر اين حال ماندند گفتند: اى موسى ! ما صبر نتوانيم نمود بر يك طعام ، پس دعا كن پروردگار خود را كه بيرون آورد براى ما از آنچه مى روياند زمين از سبزى و خيار و فوم و عدس و پياز، فرمود: فوم ، گندم است - و بعضى گفته اند سير است ، و بعضى گفته اند نان است (357) - پس موسى عليه السلام به ايشان فرمود: آيا طلب مى كنيد كه بدل كنيد آنچه نيكوتر است به آنچه زبونتر است ؟! فرو رويد بسوى مصر و يا شهرى از شهرها، بدرستى كه در آنجا براى شما هست آنچه سؤ ال كرديد.(358)
به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حق تعالى امر فرمود موسى را كه : ((ببر بنى اسرائيل را به ارض مقدسه كه كفار را از آنجا بيرون نمايند و خود در آنجا ساكن شوند - و بنى اسرائيل در آن وقت ششصد هزار نفر بودند - پس موسى عليه السلام به ايشان فرمود: اى قوم من ! داخل شويد در ارض مقدسه كه خدا براى شما نوشته و مقدر فرموده است ، و مرتد مشويد و برمگرديد از پس پشت خود، پس برگرديد زيانكاران .
گفتند: اى موسى ! در ارض مقدسه گروهى چند هستند كه جبارانند و ما تاب مقاومت آنها نداريم ، هرگز ما داخل آن شهر نمى شويم تا آنها بيرون روند از آن شهر، پس اگر بيرون روند از آن شهر ما داخل مى شويم .
پس گفتند دو شخص از آنها كه از خدا مى ترسيدند و خدا بر ايشان انعام كرده بود به توفيق طاعت و فرمانبردارى - يعنى يوشع بن نونع و كالب بن يوفنا كه دو پسر عم موسى عليه السلام بودند -: اى بنى اسرائيل ! داخل شويد بر جباران - يعنى عمالقه - از دروازه شهر ايشان ، هرگاه داخل شهر شويد پس شما غالبيد بر آنها، بر خدا توكل كنيد اگر ايمان داريد به خدا.
گفتند: اى موسى ! ما هرگز داخل اين شهر نمى شويم تا آن جباران در شهر هستند، پس برو تو و پروردگارت و جنگ كنيد، بدرستى كه ما اينجا نشسته ايم .
موسى عليه السلام عرض كرد: پروردگارا! من مالك نيستم مگر جان خود و برادرم را، پس جدائى بيفكن ميان ما و ميان گروه فاسقان .
حق تعالى فرمود كه : چون قبول نكردند كه داخل ارض مقدسه شوند پس بر ايشان حرام است داخل شدن آن زمين تا چهل سال كه حيران خواهند بود در زمين ، پس اندوهناك مباش بر گروه فاسقان )).(359) تا اينجا ترجمه آيات بود.
پس حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: در چهار فرسخ از زمين چهل سال حيران ماندند به سبب آنكه بر خدا رد كردند، و راضى نشدند كه داخل آن شهر شوند.
چون شام مى شد منادى ايشان ندا مى كرد: شام شد بار كنيد، پس روانه مى شدند و رجز خوانان راه مى رفتند تا سحر، پس حق تعالى زمين را امر مى فرمود ايشان را بر مى گردانيد و مى رسانيد به همان منزلى كه بار كرده بودند؛ چون صبح مى شد خود را در همان منزل سابق مى ديدند و مى گفتند: ديشب راه را خطا كرديم ! باز شب ديگر روانه مى شدند و صبح در جاى خود بودند. پس چهل سال بر اين حال ماندند، حق تعال من و سلوى براى آنها مى فرستاد و با ايشان سنگى بود كه در هر كجا فرود مى آمدند موسى عصاى خود را بر آن مى زد دوازده چشمه از آن جارى مى شد و بسوى هر سبطى يك چشمه جارى مى شد، چون به موضع ديگر نقل مى كردند آبها برمى گشت داخل سنگ مى شد! و سنگ را بر چهارپا بار مى كردند و روانه مى شدند. همه در آن صحراى ((تيه )) مردند مگر يوشع بن نون و كالب بن يوفنا كه ابا نكردند از داخل شدن ارض مقدسه ، و موسى و هارون نيز در ((تيه )) به رحمت الهى واصل شدند.(360)
و در احاديث بسيار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام منقول است كه : حق تعالى بر ايشان نوشته و مقدر كرده بود كه داخل ارض مقدسه شوند، چون نافرمانى كردند بر آنها حرام كرد و مقدر فرمود كه فرزندانشان داخل شوندن ، پس آنها همه در صحراى ((تيه )) مردند و فرزندان ايشان با يوشع بن نون و كالب بن يوفنا داخل شهر شدند، و خدا هر چه را مى خواهد محو مى كند و هر چه را مى خواهد اثبات مى كند و نزد اوست ام الكتاب .(361)
در روايت ديگر آن است كه : فرزندان آنها نيز داخل نشدند بلكه فرزندان [فرزندان ](362) ايشان داخل شدند.(363)
در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : نيكو زمينى است شام ، و بد مردمند اهل آن ، و بدترين شهرها است مصر، بدرستى كه آن زندان كسى كه خدا بر او غضب كند، و نبود داخل شدن بنى اسرائيل در مصر مگر براى غضبى كه خدا بر ايشان كرد به سبب گناهى كه كرده بودند، زيرا كه حق تعالى به ايشان فرمود: داخل شويد در ارض مقدسه كه خدا براى شما نوشته است - يعنى شام - پس ابا كردند از داخل شدن و چهل سال حيران ماندند در مصر و بيابانهاى آن ، و بعد از چهل سال داخل شدند، و نبود بيرون آمدن ايشان از مصر و داخل شدن ايشان در شام مگر بعد از توبه ايشان و راضى شدن حق تعالى از آنها.
پس حضرت فرمود: من كراهت دارم از آنكه بخورم طعامى را كه در سفال مصر پخته شده باشد، و دوست نمى دارم كه سرم را از گل مصر بشويم از ترس آنكه مبادا خاكش باعث مذلت من شود و غيرت مرا برطرف كند.(364)
على بن ابراهيم روايت كرده است : چون بنى اسرائيل گفتند به موسى عليه السلام : برو تو و پروردگارت جنگ كنيد كه ما اينجا نشسته ايم ، موسى عليه السلام دست هارون را گرفت و خواست كه از ميان ايشان بيرون رود، پس بنى اسرائيل ترسيدند و گفتند: اگر موسى از ميان ما بيرون رود بر ما عذاب نازل مى شود، پس به نزد او آمدند و به تضرغ و استغاثه و التماس كردند كه در ميان ايشان بماند و از خدا سؤ ال كند توبه آنها را قبول فرمايد، پس حق تعالى وحى فرستاد به آن حضرت كه : من توبه ايشان را قبول كردم اما ايشان را در اين زمين حيران گردانيدم تا چهل سال به عقوبت آنچه گفتند.
پس همه در توبه و در تيه داخل شدند بغير از قارون ، پس در اول شب برمى خاستند و شروع مى كردند به خواندن تورات و به مصر روانه مى شدند، و ميان ايشان و مصر چهار فرسخ بود، چون صبح به دروازه مصر مى رسيدند زمين مى گردانيد ايشان را و به جاى اول برمى گشتند.(365)
و ايضا على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون بنى اسرائيل از دريا بيرون آمدند رسيدند به جماعتى كه بت مى پرستيدند، پس گفتند: اى موسى ! براى ما خدائى قرار ده چنانچه ايشان خدائى دارند!
موسى فرمود: شما گروهى هستيد جاهل ، اين گروه آنچه مى كنند هالك است و عملشان باطل است ، آيا غير خداوند عالميان براى شما خدائى طلب كنم و حال آنكه او شما را فضيلت داده است بر عالميان ؟(366)
ابن بابويه رحمة الله از ابن عباس روايت كرده است كه : چون بنى اسرائيل از دريا گذشتند گفتند به موسى : به كدام قوت و تهيه و به كدام باربردار به ارض مقدسه خواهيم رسيد و حال آنكه اطفال و زنان و پيران با ما هستند؟!
موسى عليه السلام فرمود: من گمان ندارم كه خدا به گروهى در دنيا داده باشد يا به احدى عطا فرموده باشد آنچه از متاع دنيا به شما ميراث داده است از قوم فرعون ، و عنقريب از براى شما چاره اى در هر باب خواهد كرد، پس خدا را ياد كنيد و كار خود را به او بگذاريد كه او مهربانتر است به شما از شما.
گفتند: اى موسى ! دعا كن كه خدا به ما طعام و آب و جامه بدهد، ما را از پياده بودن نجات دهد و از گرما سايه اى بدهد.
پس حق تعالى به موسى وحى فرستاد كه : من آسمان را امر كردم كه بر ايشان من و سلوى ببارد، و باد را امر كردم سلوى را براى ايشان بريان كند، و سنگ را فرمودم به ايشان آب دهد، و ابر را امر كردم بر ايشان سايه افكند، و جامه هاى ايشان را مسخر كردم كه به قدر آنچه ايشان مايلند بلند شود.
پس موسى عليه السلام ايشان را برداشت و متوجه ارض مقدسه شد كه آن فلسطين است از بلاد شام ، و آن شهر را مقدس گفتند براى آنكه يعقوب عليه السلام در آنجا متولد شد، و مسكن اسحاق يوسف بود، و بعد از فوت همه را به آنجا نقل كردند.(367)
در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى (و ظللنا عليكم الغمام ) فرمود: يعنى ياد كنيد اى بنى اسرائيل وقتى را كه سايه افكن گردانيدم بر شما ابر را در وقتى كه در تيه بوديد تا شما را از گرمى آفتاب و سردى ماه نگاهدارد و انزلنا عليكم المن و السلوى و نازل ساختيم بر شما من را كه ترنجبين است ، بر درختهاى ايشان فرو مى آمد و ايشان براى خود مى گرفتند، و سلوى را كه آن مرغ آسمانى بود از همه مرغان خوش گوشت تر است ، خدا براى ايشان مى فرستاد و ايشان بى مشقت آن را شكار كرده مى خوردند. پس حق تعالى به آنها فرمود ((كلوا من طيبات ما رزقناكم )) يعنى : بخوريد از چيزهاى پاكيزه كه شما را روزى كرده ام و شكر كنيد نعمت مرا، و تعظيم كنيد آنها را كه من تعظيم كرده ام ، و بزرگ دانيد آنها را كه من بزرگ كرده ام ، و عهد و پيمان ولايت ايشان را از شما گرفته ام ، يعنى محمد صلى الله عليه و آله و سلم . پس خدا مى فرمايد (و ما ظلمونا) ايشان بر ما ستم نكردند چون تغيير دادند آنچه به ايشان گفتيم ، و وفا نكردند به آن عهدى كه در باب آن بزرگواران از ايشان گرفتيم ، زيرا كه كفر كافران ضررى به ما نمى رساند همچنان كه ايمان مؤ منان بر سلطنت ما نمى افزايد (و لكن كانوا انفسهم يظلمون )،(368) و ليكن ستم بر جانهاى خود مى كردند به سبب كافر شدن و تبديل كردن آنچه به ايشان گفتيم .
و اذ قلنا ادخلوا هذه القرية فرمود كه : يعنى ياد آوريد اى بنى اسرائيل وقتى را كه ما گفتيم پدران و گذشتگان شما را كه داخل شويد در اين شهر - يعنى اريحا كه از شهرهاى شام است - اين در وقتى بود كه از صحراى تيه بيرون آمدند ((فكلوا منها حيث شئتم رغدا)) پس بخوريد از اين هر جا كه خواهيد فراخ روزى و بى تعب (و ادخلوا الباب سجدا) داخل دروازه شهر شويد سجود كنندگان .
فرمود: حق تعالى در دروازه شهر براى ايشان صورت محمد و على عليهما السلام را ممثل گردانيد و امر كرد ايشان را كه سجده كنند براى تعظيم آن مثالها و تازه كنند بر خود بيعت ايشان و محبت ايشان را، و به ياد آورند عهد و پيمان ولايت و اعتقاد به فضيلت ايشان را كه از آنها گرفته بود حق تعالى ، (و قولوا حطة ) يعنى : بگوئيد اين سجده ما براى خدا به جهت تعظيم مثال محمد و على عليهم السلام و اعتقاد ما براى ولايت ايشان كم كننده گناهان ما و محو كننده سيئات ما است ، (نغفر لكم خطاياكم ) تا بيامرزيم براى شما خطاهاى گذشته شما را، (و سنزيد المحسنين )(369) بزودى زياد خواهيم كرد ثواب نيكوكاران را، يعنى آنها كه اين كار كنند و پيشتر گناهى نكرده اند، زياد مى كنيم به سبب اين فعل ، درجات و مثوبات ايشان را.
فبدل الذين ظلموا قولا غير الذى قيل لهم پس بدل كردند آن گروهى كه ستم بر خود كرده بودند قولى غير آنچه به ايشان گفته شده بود. فرمود: يعنى سجده نكردند چنانچه به ايشان گفته شده بود، و نگفتند آنچه خدا فرموده بود و ليكن پشت را به جانب دروازه كردند از پس پشت داخل شدند، خم نشدند و سجده نكردند در وقت داخل شدن ، و گفتند: در درگاه با اين رفعت چرا بايد خم شويم و داخل شويم ، تا به كى اين موسى و يوشع به ما سخريه كنند و ما را براى امور باطله به سجده اندازند؟! و در وقت داخل شدن به جاى ((حطة )) گفتند: ((هنطا سمقانا))(370) يعنى : گندم سرخى كه ما قوت خود كنيم بسوى ما محبوبتر است از اين كردار و گفتار! فانزلنا على الذين ظلموا رجزا من السماء بما كانوا يفسقون (371 ) پس فرستاديم بر آنها كه ستم كردند، يعنى تغيير و تبديل كردند آنچه به ايشان گفته بودند و منقاد نشدند براى ولايت محمد و على عليهما السلام و آل طيبين ايشان عليهم السلام رجزى و عذابى از آسمان به سبب فسق ايشان ، و آن رجز كه به ايشان رسيد آن بود كه كمتر از يك روز صد و بيست هزار كس از آنها به طاعون مردند، و ايشان جمعى بودند كه خدا مى دانست كه ايمان نمى آورند و توبه نمى كنند، و نازل نشد بر كسى كه خدا مى دانست توبه خواهد كرد، يا از صلب او فرزندى بهم خواهد رسيد كه خدا را به يگانگى بپرستد و ايمان به محمد صلى الله عليه و آله و سلم بياورد و ولايت على عليه السلام را بشناسد.
پس حق تعالى فرمود (و اذ استسقى موسى لقومه )، امام عليه السلام فرمود: يعنى ياد كنيد بنى اسرائيل را و آن وقت را كه طلب آب كرد موسى براى قوم خود در وقتى كه تشنه شدند در تيه و فرياد كنان و گريه كنان به نزد موسى آمدند و گفتند: هلاك شديم به تشنگى . پس موسى عليه السلام گفت : الهى بحق محمد سيد انبياء صلى الله عليه و آله و سلم و بحق على سيد اوصياء عليه السلام و بحق فاطمه سيدة نساء عليها السلام و بحق حسن بهترين اولياء عليه السلام و بحق حسين افضل شهداء عليه السلام و بحق عترت و خليفه هاى ايشان كه بهترين ازكيا و پاكانند سوگند مى دهم كه اين بندگان خود را آب دهى (فقلنا اضرب بعصاك الحجر) پس خدا وحى فرمود به موسى : بزن عصاى خود را بر سنگ ، فانفجرت منه اثنتا عشرة عينا چون عصا را بر سنگ زد جارى شد از آن دوازده چشمه ، (قد علم كل اناس مشربهم ) فرمود كه : دانستند هر قبيله از اسباط اولاد يعقوب محل آب خوردن خود را كه با قبيله و سبط ديگر براى آب خوردن مزاحمه و منازعه نكنند. پس خدا به ايشان خطاب فرمود كلوا و اشربوا من رزق الله يعنى : بخوريد و بياشاميد از روزى كه خدا به شما عطا فرموده است ، (و لا تعثوا فى الارض مفسدين )(372) و سعى مكنيد در زمين و حال آنكه شما مفسد و عاصى باشيد.
و اذ قلتم يا موسى لن نصبر على طعام واحد فرمود كه : يعنى ياد كنيد وقتى را كه گفتند گذشتگان شما كه در زمان موسى عليه السلام بودند به آن حضرت كه : ما صبر نمى توانيم كرد بر يك طعام - كه من و سلوى باشد- و ناچار است ما را از طعام ديگر كه با آن مخلوط كنيم فادع لنا ربك يخرج لنا مما تنبت الارض پس بخوان براى ما پروردگار خود را كه بيرون آورد از براى ما از آنچه مى روياند زمين من بقلها و قثائها و فومها و عدسها و بصلها از سبزيهاى زمين و خيار و سير و عدس و پياز آن ، قال اتستبدلون الذى هو ادنى بالذى هو خير موسى گفت : آيا طلب مى كنيد كه بهتر را از شما بگيرند و زبونتر را به شما بدهند، اهبطوا مصرا فان لكم ما ساءلتم (373) پس فرو رويد يعنى بيرون رويد از تيه بسوى شهرى از شهرهائى كه در آنجا حاصل است از براى شما آنچه سؤ ال كرديد.(374)
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه در تفسير قول حق تعالى (و ادخلوا الباب سجدا) فرمود: آن در وقتى بود كه موسى از زمين تيه بيرون آمد و داخل معموره شدند، بنى اسرائيل گناهى كرده بودند حق تعالى خواست ايشان را از آن گناه نجات دهد و ببخشد بر ايشان اگر توبه كنند، پس به ايشان گفت : چون در شهر برسيد به سجود رويد و بگوييد ((حطة )) تا گناهان شما حط و زايل شود، آنها كه نيكوكاران بودند چنين كردند و توبه ايشان مقبول شد، و آنها كه ظالمان بودند به جاى ((حطة ))، ((حنطة حمراء)) يعنى گندم سرخ طلبيدند، پس عذاب بر ايشان نازل شد.(375)
afsanah82
01-11-2011, 08:05 PM
در احاديث متواتره از طريق خاصه و عامه منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: مثل اهل بيت من در اين امت ، مثل باب حطه است در بنى اسرائيل ،(376) همچنان كه در بنى اسرائيل هر كه از روى تواضع و انقياد داخل درگاه حطه شد نجات يافت و هر كه چنان داخل نشد و تكبر كرد و انقياد نكرد هلاك شد، و همچنين در اين امت هر كه در ولايت اهل بيت من از روى تسليم و انقياد داخل شود و اعتقاد به امامت ايشان بكند و متابعت ايشان را بر خود لازم گرداند و ايشان را وسيله آمرزش خود داند نجات مى يابد، و هر كه تكبر نمايد از اطاعت ايشانن و تابع دنياى باطل شود چنانچه آنها گندم سرخ طلبيدند كافر و هالك گردند.
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : خواب پيش از طلوع آفتاب شوم است و رنگ را زرد مى كند و آدمى را از روزى محروم مى گرداند، بدرستى كه حق تعالى روزى را در مابين طلوع صبح تا طلوع آفتاب قسمت مى كند، و من و سلوى بر بنى اسرائيل در مابين طلوع صبح تا طلوع آفتاب نازل مى شد، هر كه در آن ساعت خواب بود نصيب او نازل نمى شد، چون بيدار مى شد نصيب خود را نمى يافت و محتا مى شد كه از ديگران بطلبد و سؤ ال كند.(377)
به سندهاى معتبر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام منقول است كه : چون قائم آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم از مكه ظاهر شود و خواهد كه متوجه كوفه شود، منادى آن حضرت در ميان اصحاب آن حضرت ندا كند كه : كسى توشه و آب با خود برندارد، و سنگ حضرت موسى عليه السلام را با خود بردارد و آن با ر يك شتر است ، پس به هر منزل كه فرود آيند چشمه اى از آن سنگ جارى شود، هر گرسنه اى كه بخورد سير شود و هر تشنه اى كه بخورد سيراب شود، و توشه ايشان همين باشد تا آنكه آن حضرت با اصحاب خود در نجف اشرف نزول اجلال فرمايد.(378)
مؤ لف گويد: مفسران خلاف كرده اند كه ارض مقدسه كدام است : بعضى بيت المقدس گفته اند؛ و بعضى دمشق و فلسطين ؛ و بعضى شام ؛ و بعضى زمين طور و حوالى آن گفته اند؛ احاديث در اين باب گذشت .(379) و ايضا خلاف است كه آيا موسى عليه السلام داخل ارض مقدسه شد يا نه ، و ظاهر احاديث معتبره آن است كه موسى در تيه به عالم قدس ارتحال نمود، و يوشع بن نون وصى آن حضرت بنى اسرائيل را از تيه برداشت و به ارض مقدسه برد، چنانچه بعد از اين مذكور خواهد شد.(380) و باز خلاف است در اين باب كه حطه در تيه بود يا بعد از بيرون رفتن از تيه ، اكثر را اعتقاد آن است كه بعد از بيرون رفتن از تيه ماءمور شدند بنى اسرائيل كه چنين داخل درگاه بيت المقدس شوند، يا دروازه شهر اريحا، بنابراين بايد كه موسى عليه السلام در آن وقت با آنها نباشد. بعضى گفته اند: موسى عليه السلام در تيه قبه اى ساخته بود كه رو به آن نماز مى كردند و آن حضرت امر فرمود ايشان را كه از درگاه آن قبه خم شده داخل شوند از روى تواضع ، و طلب آمرزش گناهان خود بكنند، پس مراد از سجود، ركوع خواهد بود؛ بعضى گفته اند مراد از سجود، خضوع و شكستگى و تواضع است ؛ بعضى گفته اند مراد آن است كه بعد از داخل شدن به سجده روند و طلب مغفرت كنند.(381) از احاديث سابقه ترجيح ميان اين وجوه ظاهر مى شود.
ثعلبى در عرايس روايت كرده است كه : حق تعالى وعده داد موسى را كه ارض مقدسه شام را به او و قوم او عطا فرمايد كه مسكن ايشان باشد، و در آن وقت شام را عمالقه متصرف بودند، و حق تعالى وعده داد موسى را كه آنها را هلاك گرداند و شام را مسكن بنى اسرائيل گرداند.
چون بنى اسرائيل بعد از غرق شدن فرعون داخل مصر شدند، حق تعالى امر فرمود ايشان را كه متوجه اريحا شوند از بلاد شام ، و فرمود: من چنين مقدر كرده ام كه آن محل قرار شما باشد، پس برويد با عمالقه جنگ كنيد و اريحا را تصرف نمائيد، و امر فرمود حق تعالى كه موسى عليه السلام از قوم خود دوازده نقيب (382) قرار دهد، در هر سبطى يك نقيب كه سركرده ايشان باشند.
بنى اسرائيل گفتند: تا احوال عمالقه بر ما معلوم نشد به جنگ ايشان نمى رويم . پس موسى مقرر فرمود كه آن دوازده نقيب بروند و احوال آن جماعت را معلوم كرده خبر بياورند. چون نقبا به نزديك اريحا رسيدند شخصى از جباران كه او را عوج بن عناق مى گفتند -(383) روايت كرده اند كه طول قامت او بيست و سه هزار و سيصد و سى و سه ذراع بود، و ماهى را از ته دريا مى گرفت و نزد چشمه آفتاب بريان مى كرد و مى خورد، طوفان نوح از زانوهاى او نگذشت ، سه هزار سال عمر او بود و عناق مادر او دختر حضرت آدم بود، گويند او سنگى به قدر لشكرگاه موسى عليه السلام از كوه جدا كرد آورد كه بر لشكر آن حضرت بيندازد، حق تعالى هدهد را فرستاد آن سنگ را سوراخ كرد تا به گردنش افتاد و او بر زمين افتاد، پس موسى آمد و طول آن حضرت ده ذراع بود، و طول عصاى آن حضرت ده ذراع بود و ده ذراع جست از زمين ، عصا را بر كعب عوج زد، به آن زدن او هلاك شد - چون عوج نقبا را ديد ايشان را برداشت در دامن خود گذاشت آورد به نزد زنش بر زمين گذاشت و گفت : اين جماعتند كه مى خواهند با ما قتال كنند، خواست پا بر بالاى ايشان بمالد و هلاك كند، زنش گفت : بگذار ايشان برگردند و خبر شما را از براى قوم خود ببرند.
پس ايشان در آن شهر گشتند و احوال ايشان را معلوم كردند، خوشه انگور ايشان را پنج نفر از بنى اسرائيل با چوب مى توانستند برداشت ! و در نصف پوست انار ايشان چهار نفر مى توانستند نشست ! چون نقبا روانه شدند كه بسوى قوم خود بيايند به يكديگر گفتند كه : اگر خبر دهيم بنى اسرائيل را به آنچه ديديم ، شك در موسى و فرموده او خواهند كرد و كافر خواهند شد، بايد كه اين خبرها را از ايشان پنهان داريم ، به موسى و هارون پنهان نقل كنيم كه آنچه مصلحت مى دانند چنان كنند. به اين نحو از يكديگر پيمان گرفتند، بعد از چهل روز به خدمت موسى عليه السلام رسيدند، آنچه ديده بودند عرض كردند، پس همه پيمان را شكستند، هر يك به سبط خود و خويشان خود احوال عمالقه را نقل كردند، ايشان را از جهاد ترسانيدند! بغير از يوشع بن نون و كالب بن يوفنا(384) كه ايشان در عهد خود باقى ماندند. و مريم خواهر حضرت موسى زوجه كالب بود.
چون اين خبرها در ميان بنى اسرائيل شهرت كرد، صداها به گريه بلند كردند و گفتند: كاش در زمين مصر مرده بوديم ، يا در اين بيابان مى مرديم و داخل اين شهر نمى شديم كه زنان و فرزندان و مالهاى ما غنيمت عمالقه باشد! به يكديگر مى گفتند: بيائيد سركرده اى براى خود قرار دهيم و بسوى مصر برگرديم ! هر چند موسى عليه السلام ايشان را موعظه كرد كه : آن پروردگارى كه شما را بر فرعون غالب گردانيد بر اين قوم نيز غالب خواهد گردانيد، و خدا وعده فتح داده است و در وعده او خلاف نمى باشد، قبول نكردند. خواستند كه به مصر برگردند پس كالب و يوشع گريبانهاى خود را دريدند و گفتند: از خدا بترسيد و داخل شهر جباران شويد كه چون داخل مى شويد بر ايشان غالب خواهيد بود به نصرت الهى ، ما ايشان را امتحان كرديم ، اگر چه بدنهاى ايشان قوى است اما دلهاى ايشان ضعيف است ، از ايشان مترسيد و بر خدا توكل كنيد.
بنى ا سرائيل سخن ايشان را قبول نكردند خواستند كه ايشان را سنگسار كنند! و گفتند به موسى عليه السلام كه : ما هرگز داخل آن شهر نمى شويم ، تو با پروردگار خود برويد و با ايشان جنگ كنيد كه ما از اينجا حركت نمى كنيم .
پس حضرت موسى به غضب آمد و به ايشان نفرين كرد و گفت : پروردگارا! من مالك نيستم مگر خود و برادر خود را، پس جدائى بينداز ميان من و ميان گروه فاسقان .
پس ابرى پيدا شد بر در قبة الزمر، حق تعالى وحى كرد به حضرت موسى كه : تا كى اين گروه ، معصيت من خواهند نمود، و تصديق به آيات من نخواهند كرد، من همه را هلاك مى كنم و براى تو قومى از ايشان قويتر و بيشتر قرار مى دهم .
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! اگر ايشان را به يك دفعه هلاك كنى . امتهاى ديگر كه اين را بشنوند خواهند گفت كه : موسى براى اين ايشان را هلاك كرد كه نتوانست ايشان را داخل ارض مقدسه گرداند، بدرستى كه صبر تو طولانى است و نعمت تو بسيار است ، توئى آمرزنده گناهان ، و حفظ مى كنى پدران را براى فرزندان و فرزندان را براى پدران ، پس بيامرز ايشان را و در اين بيابان هلاك نكن ايشان را.
پس حق تعالى وحى نمود كه : به دعاى تو ايشان را آمرزيدم و ليكن چون ايشان را فاسق ناميدى و بر ايشان نفرين كردى قسم ياد كردم كه داخل شدن ارض مقدسه را بر ايشان حرام گردانم بغير يوشع و كالب ، و چهل سال در اين بيابان ايشان را حيران خواهم كرد به جاى آن چهل روز كه تفحص احوال عمالقه كردند و امر مرا به تاءخير انداختند، و همه در اين بيابان خواهند مرد، و فرزندان ايشان داخل ارض مقدسه خواهند شد.
پس حق تعالى در تيه بر ايشان ابرى فرستاد تنگ كه مانند ابر باران نبود، بلكه تنگتر و خشكتر و نيكوتر بود از آن ، و هميشه بر بالاى سر ايشان بود، و به هر جا كه مى رفتند با ايشان حركت مى كرد و ايشان را از گرمى آفتاب حفظ مى كرد. و از براى ايشان عمودى از نور آفريد در شبى كه ماهتاب نبود براى ايشان روشنى مى داد، و من را براى طعام ايشان فرستاد، و در آن خلاف است : بعضى گفته اند صمغى بود بر درختهاى ايشان مى نشست و به شيرينى عسل بود؛ و بعضى گفته اند ترنجبين بود؛ و بعضى گفته اند عسل بود؛ و بعضى گفته اند نانهاى تنك بود؛ و بعضى گفته اند رب غليظى بود. بر هر تقدير هر شب مانند برف بر ايشان مى باريد، پس گفتند: شيرينى من ما را هلاك كرد! دعا كن كه خدا گوشتى به ما عطا كند. پس حق تعالى سلوى را براى ايشان فرستاد، و در آن نيز خلاف است : اكثر گفته اند مرغى بود شبيه به سمانى ؛ و بعضى گفته اند مرغان سرخ بودند از آسمان بر ايشان مى باريد به قدر يك ميل راه ، و يك نيزه بر روى يكديگر مى نشستند؛ بعضى گفته اند مانند جوجه كبوترى بود كه بال و پرش را دور كرده باشند و بريان كرده باشند، باد از براى ايشان مى آورد؛ بعضى گفته اند مرغان مى آمدند و ايشان به دست خود مى گرفتند؛ و بعضى گفته اند مرغى چند بود مانند مرغانى كه در هند مى باشند اندكى از گنجشك بزرگتر بودند؛ بعضى گفته اند: سلوى عسل بود.
پس هر يك به قدر يك شبانه روز بر مى داشتند و در روز جمعه به قدر دو شبانه روز بر مى داشتند چون روز شنبه از براى ايشان نمى آمد، و هر كه زياده بر مى داشت كرم در آن مى افتاد و فاسد مى شد و در روز ديگر براى او نمى آمد، چنانچه در اين امت هر كه روزى حرام را مى گيرد، از روزى حلال كه خدا براى او مقدر كرده است محروم مى شود.
چون آب طلبيدند حضرت موسى عليه السلام عصا را به سنگ زد تا دوازده نهر عظيم از آن جارى شد و به هر سبطى نهرى روان شد.
چون جامه طلبيدند حق تعالى همان جامه را كه پوشيده بودند نو كرد براى ايشان و هرگز كهنه نمى شد و هر روز نوتر و تازه تر بود! و فرزندان ايشان با جامه متولد مى شدند! هر چند بلند مى شدند جامه با ايشان بلند مى شد.(385)
و عرض تيه : بعضى گفته اند كه شانزده فرسخ بود؛ و بعضى نه فرسخ گفته اند؛ و بعضى شش فرسخ .(386)
ثعلبى از وهب بن منبه روايت كرده است كه : حق تعالى وحى فرستاد به حضرت موسى كه مسجدى براى نماز جماعت ايشان بسازد، و بيت المقدس براى تورات و تابوت سكينه بنا كند، و قبه هائى براى قربانى ايشان بسازد، و براى مسجد سراپرده ها مقرر سازد كه رو و پشت آنها از پوست قربانى باشد و بندهايشان از پشم قربانى باشد، و آن بندها را زن حائض نريسد و آن پوستها را مرد جنب دباغى نكند، و ستونهاى مسجد از مس باشد و طول هر يك چهل ذراع باشد و دوازده حصه كنند و هر حصه را سبطى بردارند، و آن سراپرده ها ششصد ذراع در ششصد ذراع باشد، و هفت قبه برپا نمايند كه شش قبه براى قربانى بود مشبك از طلا و نقره باشند، و بر ستونهاى نقره نصب كنند آنها را، و طول هر ستون چهل ذراع باشد و چهارده پرده بر روى آن قبه ها بكشند، و پرده پائين از سندس سبز باشد و دوم ارغوانى باشد و سوم ديبا باشد و چهارم از پوست قربانى باشد كه آن پرده ها را از باران و غبار محافظت كند، و بندهايشان از پشم قربانى باشد، و وسعتشان چهل ذراع باشد، در ميان آنها خوانهاى مربع از نقره نصب كنند كه قربانى را بر روى آنها بگذارند، و هر خوانى چهار ذراع طول و يك ذراع عرض داشته باشند، و هر خوانى چهار پايه از نقره داشته باشد كه بلندى هر پايه سه ذراع بوده باشد كه كسى نتواند چيزى از آن برداشتن مگر ايستاده .
و امر كرد كه بيت المقدس را - كه قبه هفتم است - نصب كنند بر ستون طلا كه طولش هفتاد ذراع بوده باشد و آن را بر روى سبيكه اى از طلا بگذارند كه طولش هفتاد ذراع بوده باشد، و مرصع به الوان جواهر كرده باشند، و پائينش را مشبك سازند به ميله هاى طلا و نقره ، و طنابهاى آن را از پشم قربانى بعمل آورند به رنگهاى مختلف از سرخ و زرد و سبز، و بر روى آن هفت پرده قرار دهند بر روى يكديگر، كه پائين آن را حرير كنده سبز بوده باشد، دوم از ارغوانى ، و بعد از آن حرير و ديباى سفيد و زرد و ملون بوده باشد، و هفتم كه بر بالاى همه است از پوست قربانى باشد كه آن پرده هاى ديگر را محافظت نمايد از باران و رطوبتها. و امر فرمود كه وسعت آن را هفتاد ذراع گردانند، و فرمود كه فرش قبه ها را حرير سرخ كنند، و تابوتى از طلا نصب كنند در آن قبه براى تابوت ميثاق ، و مرصع گردانند آن را به الوان جواهر، و پايه هاى آن از طلا باشد و طولش نه ذراع و عرضش چهار ذراع و ارتفاعش به قدر قامت حضرت موسى عليه السلام بوده باشد، و آن قبه چهار درگاه داشته باشد كه از يك در ملائكه داخل شوند و از يك در موسى عليه السلام و از يك در هارون عليه السلام و از يك در فرزندان هارون ، و فرزندان هارون صاحب اختيار آن قبه باشند و محافظت تابوت به ايشان تعلق داشته باشد.
و حق تعالى امر فرمود حضرت موسى را از هر كه بالغ شده باشد از بنى اسرائيل يك مثقال طلا بگيرد و صرف بيت المقدس كند و ديگر آنچه احتياج شود از اموالى كه از فرعون و اصحاب او گرفته بودند از زيورها و ساير اموال صرف كنند.
پس موسى عليه السلام چنين كرد و عدد بنى اسرائيل در آن وقت ششصد هزار و هفتصد و هشتاد مرد بود(387) كه از ايشان آن مال را گرفت ، پس خدا وحى فرستاد به موسى عليه السلام كه : من بر تو از آسمان آتشى مى فرستم كه دود نداشته باشد و چيزى را نسوزاند و هرگز خاموش نشود تا قربانيها كه مقبول مى شود بخورد و قنديلهاى بيت المقدس از آن افروخته شود و آن قنديلها از طلا بودند و به زنجيرهاى طلا كه بافته بودند به ياقوت و مرواريد و انواع جواهر آويخته بودند، و امر فرمود كه در ميان خانه سنگ عظيمى بگذارند و ميان آن سنگ را گود كنند كه آتشى از آسمان فرود مى آيد در آنجا بوده باشد.
پس حضرت موسى هارون عليه السلام را طلبيد و گفت : حق تعالى مرا برگزيد به آتشى كه از آسمان بفرستد براى خوردن قربانيها كه مقبول مى شود و براى افروختن قنديلهاى بيت المقدس و مرا به آن خانه وصيت فرمود و من تو را براى آن اختيار كردم و تو را برگزيدم و تو را وصيت مى كنم به آن .
پس هارون عليه السلام دو پسر خود شبير و شبر را طلبيد و گفت : خدا موسى را براى امرى اختيار كرد و به آن وصيت فرمود، و موسى مرا اختيار كرد براى آن امر و مرا وصيت نمود، و من شما را اختيار كردم و به آن امر وصيت مى نمايم . پس پيوسته توليت و محافظت بيت المقدس و تابوت و آتش آسمانى با اولاد هارون بود.(388)
مؤ لف گويد: اگر چه روايت ثعلبى چندان محل اعتماد نيست ، اما براى اين نقل كرديم كه مشتمل بر غرايب بود و براى آنكه بر اهل بصيرت ظاهر گردد كه بنا بر حديث متواتر ميان خاصه و عامه است كه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود كه : تو از من به منزله هارونى از موسى مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نيست .(389)
و ايضا بنا بر آنچه در طرق عامه و خاصه به استفاضه وارد شده است كه : حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهما السلام را به اين علت به اسم دو پسر هارون عليه السلام به لغت عربى نام كرد همچنان كه سدانت بيت المقدس كه قبله و بيت الشرف بنى اسرائيل بود و محافظت تابوت كه مخزن علوم آسمانى ايشان بود و توليت آتش آسمانى كه معيار رد و قبول اعمال ايشان بود با هارون و اولاد هارون بود به نقل ثعلبى و محدثان ايشان است ، پس بايد كه در اين امت نيز سدانت و ولايت كعبه صورى و معنوى و محافظت قرآن و ساير علوم الهى و آثار پيغمبران و محل نزول انوار ربانى و مخزن علوم و اسرار فرقانى با حضرت اميرالمؤ منين و اولاد طاهرين آن حضرت عليه السلام بوده باشد، و معيار رد يا قبول خلق در دست ايشان كه از اكابر مفسران بوده باشد، و قبول طاعات و عبادات اين امت منوط به انوار ولايت ايشان بوده باشد بلكه بيت المقدس در اين امت خانه ولايت ايشان است كه حق تعالى در شاءن ايشان فرموده است كه فى بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه (390) و در شاءن اهل آن خانه فرموده است كه يسبح له فيها بالغدو و الآصالَ رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر الله (391)(392)، و فرموده است انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا،(393) اگر سقف و ديوار آن خانه را براى ضعف عقول بنى اسرائيل به طلا و نقره و جواهر زينت داده اند، در و ديوار و سقف اين خانه وحى آشيانه را به جواهر انوار ربانى و زواهر اسرار سبحانى و اشعه جلال رحمانى آراسته و قناديل آن را از زجاجه قدسيه (كانها كوكب درى ) ساخته و به انوار (مثل نورن كمشكوة فيها مصباح ) افروخته و روغنش را دست قدرت ربانى از شجره مباركه زيتونه وادى قدس گرفته و به انامل رحمت شامل خويش فشرده تا به حدى نوربخش گردانيده است كه مصداق يكاد زينتها يضى ء و لو لم تمسسه نار گرديد و نور بر نور ايشان افزوده است تا حيرانان ظلمات جهالت را از اشعه انوار هدايت ايشان به مقتضاى (يهدى الله لنوره من يشاء)(394) به سرچشمه حيات ابدى رسانيده و بساتين آن خانه را به اشجار رفيعه شجره طيبه (اصلها ثابت و فزعها فى السماء)(395)(396) نزهت افزا گردانيده و بر عتبه عليه اش كتابت (و آتوا البيوت من ابوابها)(397)(398) نقش كرده و به درگاه والا جاه آن به نداى ((انا مدينة العلم و على بابها))(399) گمگشتگان وادى حيرت را رهنمونى كرده است . پس زهى كورى كه چنين بناى بلند را نبيند و لعنت بر كرى كه چنين نداى سودمندى نشنود، انشاء الله تعالى تتمه اين سخن در كتاب امامت مذكور خواهد شد و در اينجا به اشاره اكتفا نموديم .
فـصـل شـشـم : در بـيـان نـازل شـدن تـورات و گـوسـاله پـرستيدن بنى اسرائيل و سؤ ال رؤ يت نمودن ايشان است
حق تعالى در سوره بقره فرموده است : ((به ياد آوريد اى بنى اسرائيل وقتى را كه وعده داديم موسى را چهل شب پس گرفتيد گوساله را خداى خود بعد از آنكه موسى از ميان شما بيرون رفت و حال آنكه شما ستمكاران بوديد، و وقتى را كه داديم به موسى كتاب و بيان شرايع و احكام را شايد شما هدايت بيابيد، و وقتى را كه موسى به قوم خود گفت : اى قوم من ! بدرستى كه شما ستم كرديد بر نفسهاى خود به گوساله پرستيدن پس توبه كنيد بسوى آفريننده خود پس بكشيد خودها را اين بهتر است از براى شما نزد آفريننده شما، پس خدا توبه شما را قبول كرد بدرستى كه اوست بسيار توبه قبول كننده و مهربان ، در وقتى كه گفتند: اى موسى ! هرگز ايمان نمى آوريم به تو تا ببينيم خدا را ظاهر و هويدا، پس گرفت شما را صاعقه و شما نظر مى كرديد بسوى آن پس شما را برانگيختيم و زنده كرديم بعد از مردن شما شايد كه شكر كنيد)).(400)
((و ياد آوريد وقتى را كه گرفتيم پيمان شما را بر عمل كردن به تورات و بلند كرديم بر بالاى سر شما كوه طور را و گفتيم : بگيريد آنچه ما به شما عطا كرده ايم به قوت دل و ياد كنيد آنچه در آن هست از مواعظ و احكام شايد پرهيزكار شويد، پس پشت كرديد بعد از اين و پيمان را شكستيد و اگر نه فضل خدا بود بر شما و رحمت او هر آينه بوديد از زيانكاران )).(401)
و باز فرموده است : ((بتحقيق كه آمد بسوى شما موسى با بينات و معجزات پس گوساله پرستيدند بعد از او و شما ستمكاران بوديد، و ياد آوريد وقتى را كه بلند كرديم بر بالاى شما طور را و گفتيم بگيريد آنچه ما به شما داده ايم به قوت بدن و دل بشنويد و قبول كنيد، گفتند: شنيديم و نافرمانى كرديم ، و آب داده شده بود در دل ايشان محبت گوساله پرستى به كفر ايشان ؛ بگو يا محمد كه بد چيزى است كه امر مى كند شما را به آن ايمان شما اگر ايمان داريد)).(402)
و در سوره مائده فرموده است : ((بتحقيق كه گرفت خدا پيمان بنى اسرائيل را و برانگيختيم از ايشان دوازده نقيب كه سركرده ايشان و مطلع بر احوال ايشان و ضامن امور ايشان باشند، خدا گفت : من با شمايم اگر نماز را برپا داريد و زكات را بدهيد و ايمان بياوريد به رسولان من و تعظيم و يارى ايشان بكنيد و قرض دهيد به خدا قرض نيكو به صرف كردن مالها در راه و البته برطرف كنم گناهان شما را و داخل گردانم شما را در بهشتى چند كه جارى باشد از زير آنها نهرها، پس هر كه كافر شود بعد از اين از شما پس گم شده است از راه راست )).(403)
و در سوره اعراف فرموده است كه : ((وعده داديم موسى را براى فرستادن تورات سى شب ، و تمام كرديم آن را به ده شب ، پس تمام شد ميقات پروردگار او چهل شب ، و گفت موسى با برادرش هارون كه : خليفه من باش در ميان قوم من و اصلاح كن امور ايشان را و پيروى مكن راه افساد كنندگان را. چون آمد موسى براى ميقات و وعده ما و سخن گفت با او پروردگار او، گفت : پروردگارا! خود را به من بنما تا نظر كنم بسوى تو، خدا گفت كه : هرگز مرا نمى توانى ديد و ليكن نظر كن بسوى كوه ، اگر كوه به جاى خود قرار گيرد با تجلى من پس تو مرا مى توانى ديد، پس چون تجلى كرد پروردگار او بر كوه و از انوار عظمت خود بر كوه ظاهر گردانيد كوه را با زمين هموار گردانيد، موسى بيهوش افتاد، چون به هوش باز آمد گفت : تنزيه مى كنم تو را از آنكه توان تو را ديد و من اول ايمان آورندگانم به آنكه تو را نمى توان ديد، خدا گفت : اى موسى ! بدرستى كه من تو را برگزيدم بر مردم به رسالتهاى خود و به سخن گفتن با تو پس بگير آنچه به تو داده ام از تورات و باش از شكر كنندگان ، و نوشتيم از براى او در الواح از هر چيز پندى و تفصيل حكم هر چيز را پس بگير آنها را به قوت و توانائى و امر كن قوم خود را كه اخذ كنند و عمل نمايند نيكوتر آنها را به زودى به شما خواهم نمود خانه فاسقان را))(404) در جهنم يا در مصر يا در شام .
فرموده است كه : ((اخذ كردند قوم موسى بعد از رفتن او به طور از زيورهاى ايشان بدن گوساله كه از آن صدائى مانند صداى گوساله ظاهر مى شد، آيا نديدند ايشان كه با ايشان سخنى نمى گويد و ايشان را به راهى هدايت نمى كند؟ آن گوساله را به خدائى پرستيدند و بودند ستمكاران بر خود، چون پشيمان شدند ديدند كه گمراه شده اند گفتند: اگر ما را رحم نكنى اى پروردگار ما و نيامرزى ما را خواهيم بود از زيانكاران . چون برگشت موسى بسوى قوم خود غضبناك و اندوهناك گفت : بد خلافتى كرديد بعد از من آيا تعجيل كرديد امر پروردگار خود را؟! و الواح تورات را بر زمين انداخت و سر برادر خود هارون را گرفت بسوى خود كشيد، هارون گفت : اى فرزند مادر من ! بدرستى كه قوم را ضعيف گردانيدند و نزديك بود مرا بكشند، پس دشمنان را بر من شاد مكن و مگردان مرا با گروه ستمكاران .
موسى گفت : پروردگارا! بيامرز مرا و برادرم را و داخل كن ما را در رحمت خود توئى ارحم الراحمين . بدرستى كه آنها كه گوساله پرستيدند بزودى به ايشان خواهد رسيد غضبى از پروردگار ايشان و خوارى در زندگانى دنيا و چنين جزا مى دهيم افترا كنندگان را. و آنها كه گناهان كرده اند پس توبه مى كنند بعد از آنها و ايمان مى آورند بدرستى كه پروردگار تو بعد از آن آمرزنده و مهربان است . چون فرو نشست از موسى خشم او گرفت الواح را و در نسخه آنها هدايتى بود و رحمتى براى آنها كه از پروردگار خود مى ترسيدند، و اختيار كرد موسى از قوم خود هفتاد مرد براى ميقات ما، پس چون زلزله ايشان را گرفت موسى گفت : اگر تو مى خواستى هلاك مى كردى ايشان را پيشتر و ما را، آيا هلاك مى كنى ما را به آنچه كرده اند سفيهان از ما؟! نيست اين مگر افتتان و امتحان تو، و هر كه را مى خواهى به اين گمراه مى گردانى و هر كه را مى خواهى هدايت مى نمائى ، توئى صاحب اختيار ما و ياور ما پس بيامرز ما را و رحم كن بر ما تو بهترين آمرزندگانى ، پس بنويس از براى ما در اين دنيا حسنه - يعنى نعمت نيكوئى - و در آخرت نيز، ما توبه كرديم بسوى تو. خدا فرمود كه : عذاب خود را مى رسانم به هر كه مى خواهم ، و رحمت من فرا گرفته است همه چيز را پس بزودى خواهم نوشت و واجب خواهم گردانيد رحمت خود را براى آنها كه پرهيزكارند و زكات مى دهند و به آيات من ايمان مى آورند)).(405)
گفته اند كه : مراد پيغبر آخر الزمان است صلى الله عليه و آله و سلم و اوصيا و نيكان امت آن حضرت .
باز فرموده است كه : ((ياد آور وقتى را كه كنديم كوه را و بلند كرديم بر بالاى ايشان مانند ابرى يا سقفى گمان كردند كه بر ايشان خواهد افتاد و گفتيم به ايشان كه : بگيريد و قبول كنيد آنچه داده ايم به شما و ياد كنيد آنچه در آن هست شايد پرهيزكار شويد)).(406)
در سوره طه فرموده است كه : ((اى بنى اسرائيل ! بتحقيق كه نجات داديم شما را از دشمن شما و وعده داديم شما را كه تورات را بفرستيم ، و در جانب راست كوه طور فرو فرستاديم بر شما من سلوى را و گفتيم : بخوريد از طيبات آنچه روزى كرده ايم شما را و طغيان مكنيد در روزى ما پس حلول كند بر شما غضب من ، هر كه حلول كند بر او غضب من پس او به جهنم فرو مى رود يا هلاك مى شود، بدرستى كه من آمرزنده ام براى كسى كه توبه كند و ايمان بياورد و عمل شايسته بكند و هدايت يابد به ولايت ائمه حق .
و گفتيم به موسى كه : چه باعث شد تو را كه پيشتر از قوم خود بسوى طور آمدى اى موسى !
گفت : ايشان در عقب من مى آيند، من تعجيل كردم پروردگارا بسوى تو براى آنكه از من خشنود گردى .
حق تعالى فرمود: پس ما امتحان كرديم قوم تو را بعد از بيرون آمدن تو از ميان ايشان و گمراه كرد ايشان را سامرى .
پس برگشت موسى بسوى قوم خود خشمناك و محزون و گفت : اى قوم من ! آيا وعده نكرد شما را پروردگار من وعده نيكوئى ؟! آيا بر شما دراز نمود عهد يا خواستيد كه بر شما نازل شود غضبى از جانب پروردگار شما پس خلاف كرديد وعده مرا؟!
گفتند: ما خلاف نكرديم وعده تو را به اختيار خود و ليكن برداشته بوديم بار بسيارى از زينت و زيور فرعونيان را پس انداختيم آنها را بر آتش . سامرى نيز آنچه با او بود انداخت پس بيرون آورد از براى ايشان گوساله اى از طلا كه آن را صدائى مانند صداى گوساله بود. پس گفتند: اين خداى شماست و خداى موسى . پس فراموش كرد موسى كه از براى ملاقات خدا به طور رفت ، آيا نديدند كه آن گوساله سخنى در جواب ايشان نمى توانست گفت مالك نبود از براى ايشان ضررى را و نه نفعى را. و بتحقيق كه گفت به ايشان هارون پيشتر كه : شما مفتون شده ايد و فريب خورده ايد به گوساله بدرستى كه پروردگار شما خداوند رحمان است پس متابعت كنيد مرا و اطاعت كنيد امر مرا.
گفتند: ما ترك نمى كنيم پرستيدن اين گوساله را تا برگردد موسى بسوى ما.
موسى گفت : اى هارون ! چه چيز مانع شد تو را در هنگامى كه ديدى ايشان گمراه شدند از آنكه از پى من بيائى به طور؟ آيا نافرمانى كردى امر مرا؟!
هارون گفت : اى فرزند مادر من ! مگير ريش مرا و سر مرا، من ترسيدم كه اگر از پى تو بيايم بگوئى پراكنده نمودى بنى اسرائيل را و سخن مرا اطاعت نكردى .
پس به سامرى گفت : چه باعث شد تو را كه چنين كردى ؟
گفت : من ديدم آنچه ايشان نديدند، در وقتى كه جبرئيل آمد كه فرعون را غرق كند من او را ديدم به هر جا كه سم اسب او مى رسيد خاك به حركت مى آمد پس قبضه اى خاك از زير سم اسب او گرفتم در اين وقت در شكم گوساله ريختم تا به صدا در آمد، و چنين زينت داد براى من نفس من .
موسى گفت : پس برو كه تو را در زندگى دنيا اين هست كه از مردم دور شوى و كسى تو را مس نكند و نزديك تو نيايد، بدرستى كه تو را در آخرت وعده عذابى هست كه خلف آن وعده نخواهد شد، نظر كن بسوى آن خدائى كه آن را مى پرستيدى آن را هم خواهم سوزانيد و خاكستر او را در دريا خواهم پاشيد بدرستى كه نيست خداى شما مگر آن خدائى كه علم او به همه چيز احاطه كرده است )).(407)
بدان كه در عقوبت دنياى سامرى خلاف است كه چه چيز بود؛ بعضى گفته اند كه : حكم فرمود موسى كسى با او ننشيند و سخن نگويد و طعام نخورد و او نزديك كسى نيايد؛ بعضى گفته اند كه : به فرمان الهى چنين شد هر كه نزديك او مى رفت ، سامرى و او هر دو بيمار مى شدند، به اين سبب او نمى گذاشت كه كسى نزديك او برود و الحال فرزندان او نيز چنين اند كه اگر كسى بر ايشان گذارد و هر دو تب مى كنند؛ بعضى گفته اند از ترس گريخت در بيابانها با وحشيان صحرا مى گرديد تا به جهنم واصل شد.(408)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : حق تعالى حضرت موسى را وعده فرمود كه تا سى روز تورات و الواح را بر او بفرستد، پس او خبر داد بنى اسرائيل را به وعده خدا و رفت به جانب طور و هارون عليه السلام را خليفه خود كرد در ميان قوم .
چون سى روز شد حضرت موسى نيامد بسوى ايشان ، اطاعت هارون نكردند و خواستند او را بكشند و گفتند: موسى دروغ گفت به ما و از ما گريخت . پس شيطان به صورت مردى نزد ايشان آمد و گفت : موسى از شما گريخت ديگر بسوى شما نخواهد آمد پس زيورهاى خود را جمع كنيد تا من از براى شما خدائى بسازم .
و سامرى سركرده مقدمه لشكر موسى بود در روزى كه خدا فرعون و اصحاب او را غرق كرد، پس جبرئيل را ديد كه بر حيوانى سوار است به صورت ماديان و آن ماديان به هر كه جا كه پا مى گذارد آن زمين به حركت مى آيد و حيات مى يابد، پس سامرى كف خاكى از زير سم اسب جبرئيل برداشت ديد كه حركت مى كند پس در كيسه اى ضبط كرد و هميشه فخر مى كرد بر بنى اسرائيل كه من چنين خاكى برداشته ام .
چون شيطان بنى اسرائيل را فريب داد كه گوساله ساختند، به نزد سامرى آمد و گفت : بياور آن خاك را كه داشتى ، چون خاك را آورد شيطان گرفت و در ميان شكم آن گوساله ريخت ، پس در همان ساعت به حركت آمد و صداى گوساله كرد و مو و كرك بر آن روئيد، پس بنى اسرائيل آن را سجده كردند، آنها كه سجده كردند هفتاد هزار نفر بودند، هر چند هارون ايشان را نصيحت كرد فايده نبخشيد و گفتند: ما ترك پرستيدن اين گوساله نمى كنيم تا موسى بيايد. خواستند كه هارون را هلاك نمايند هارون از ايشان گريخت پس بر اين حال خسران مآل ماندند تا چهل روز از رفتن موسى عليه السلام گذشت .
پس روز دهم ماه ذيحجه ، خدا تورات را بر موسى فرستاد كه بر الواح نقش شده بود، و آنچه به آن احتياج داشتند از احكام و مواعظ و قصص در آن الواح بود. پس خدا وحى نمود به موسى كه : ما قوم تو را بعد از تو امتحان كرديم ، سامرى ايشان را گمراه كرد به پرستيدن گوساله طلا كه صدا مى كرد.
موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! گوساله از سامرى است ، صدا از كيست ؟
خدا فرمود: از من اى موسى ، چون ديدم كه ايشان رو از من گردانيدند بسوى گوساله طلا، من امتحان ايشان را زياده نمودم .
پس برگشت موسى عليه السلام بسوى قوم خود غضبناك ، چون ايشان را بر آن حال مشاهده كرد الواح را انداخت و ريش و سر هارون را گرفت بسوى خود كشيد و گفت : چه مانع شد تو را كه بعد از آنكه ديدى كه ايشان گمراه شدند از پى من نيامدى ؟
هارون گفت : اى برادر! مگير ريش و سر مرا، من ترسيدم كه بگوئى جدائى افكندى ميان بنى اسرائيل و سخن مرا نشنيدى .
پس بنى اسرائيل گفتند: ما خلف وعده تو نكرديم به اختيار خود و ليكن بار بسيارى از از زينت فرعون و قوم او برداشته بوديم - يعنى زيورهاى ايشان - پس در آتش ريختيم و سامرى آن خاك را در ميان شكم گوساله ريخت و گوساله به صدا آمد به اين سبب ما آن را پرستيديم .
چون موسى عليه السلام به سامرى اعتراض نمود كه : چرا چنين كردى ؟
گفت : من قبضه خاكى از زير سم اسب جبرئيل برداشته بودم در دريا، پس آن را در ميان شكم گوساله انداختم تا به صدا درآمد، و چنين زينت داد براى من نفس من .
پس موسى عليه السلام گوساله را به آتش سوزاند و خاكسترش را در دريا ريخت پس به سامرى گفت : برو تو را جزا اين است كه تا زنده اى بگوئى ((لا مساس )) يعنى كسى مرا مس نكند، اين علامت در فرزندان تو باشد تا بشناسد مردم شما را و فريب شما نخورند. تا امروز در مصر و شام معروفند اولاد سامرى و ايشان را ((لا مساس )) مى گويند.
پس موسى اراده كرد كه سامرى را بكشد، پس خدا وحى نمود بسوى او كه : مكش سامرى را كه او سخى است .(409)
به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى هيچ پيغمبرى را نفرستاد مگر آنكه در زمان او دو شيطان بودند كه او را آزار مى كردند و در ميان امت او فتنه مى كردند و مردم را گمراه مى كردند بعد از آن پيغمبر؛ پس در زمان نوح عليه السلام قطيفوس و عزام بودند؛ در زمان ابراهيم عليه السلام مكيل و زدام ؛ و در زمان موسى عليه السلام سامرى و مرعقيبا؛ و در زمان عيسى مولس و مريسان ؛ و در زمان محمد صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر و عمر بودند.(410)
ايضا روايت كرده است كه : حق تعالى وحى نمود بسوى حضرت موسى كه : من بر تو مى فرستم تورات را كه در آن احكام هست تا چهل روز - يعنى ماه ذى القعده و ده روز از ماه ذى الحجه - پس حضرت موسى به اصحاب خود فرمود: حق تعالى مرا وعده داده است كه تورات و الواح را براى من بفرستد تا سى روز، و خدا او را چنين امر فرموده بود كه به بنى اسرائيل سى روز بگويد كه ايشان دلتنگ نشوند.
موسى عليه السلام رفت به جانب طور، هارون را جانشين خود نمود در ميان بنى اسرائيل ، چون سى روز گذشت موسى عليه السلام نيامد، بنى اسرائيل در غضب شدند خواستند كه هارون را بكشند و گفتند: موسى به ما دروغ گفت و از ما گريخت .
پس گوساله اى ساختند و آن را پرستيدند، در روز دهم ذيحجه خدا الواح را بر موسى فرستاد و در الواح بود آنچه به آن احتياج داشتند از احكام و خبرها و قصه ها و سنتها، پس چون خدا تورات را بر موسى فرستاد و با او سخن گفت موسى عليه السلام گفت : پروردگارا خود را به من بنما تا نظر كنم بسوى تو.
حق تعالى به او وحى نمود كه : من ديدنى نيستم ، كسى را تاب ديدن آيات عظمت من نيست وليكن نظر كن به اين كوه ، اگر در جاى خود قرار گيرد پس مرا مى توانى ديد.
پس خدا پرده اى برداشت و آيتى از آيات عظمت خود را بر كوه ظاهر گردانيد، پس كوه به دريا فرو رفت و تا قيامت فرو خواهد رفت ، پس ملائكه فرود آمدند و درهاى آسمان گشوده شد، پس خدا وحى نمود به ملائكه كه : موسى را دريابيد كه نگريزد. پس ملائكه نازل شدند و بر دور موسى احاطه نمودند و گفتند: بايست اى پسر عمران كه از خدا سؤ ال بزرگى نمودى .
پس چون موسى كوه را ديد كه فرو رفت و ملائكه را به آن حالت مشاهده كرد بر رو افتاد از ترس خدا، و از هول آن احوال كه مشاهده نمود روحش از بدن مفارقت نمود. پس خدا روح او را به بدن او بازگردانيد، پس سر برداشت گفت : تنزيه مى كنم تو را از آنكه تو را توان ديد و توبه مى كنم بسوى تو، و من اول كسى ام كه ايمان آورد به آنكه تو را نمى توان ديد.
پس خدا وحى فرستاد به او كه : اى موسى ! من تو را برگزيدم و اختيار نمودم بر مردم به رسالتهاى خود و سخن گفتن با تو، پس بگير آنچه به تو عطا نمودم و از شكركنندگان باش .
پس جبرئيل او را ندا كرد كه : من برادر توام جبرئيل .(411)
در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى و اذ واعدنا موسى اءربعين ليلة ثم اتخذتم العجل من بعده و انتم ظالمون (412)، امام عليه السلام فرمود كه : موسى به بنى اسرائيل مى گفت كه : چون خدا فرج دهد شما را و دشمن شما را هلاك كند من كتابى از براى شما از جانب خدا خواهم آورد كه مشتمل باشد بر اوامر و نواهى و موعظه ها و مثلها و پندهاى خدا.
afsanah82
01-27-2011, 11:49 PM
چون خدا ايشان را فرج داد امر كرد موسى را كه بيايد به وعده گاه خود سى روز روزه بدارد در پائين كوه . پس موسى عليه السلام گمان كرد كه بعد از سى روز خدا كتاب را براى او خواهد فرستاد. پس سى روز روزه داشت ، چون آخر سى روز شد پيش از افطار كردن مسواك كرد، پس خدا به او وحى فرستاد كه : اى موسى ! مگر نمى دانى كه بوى دهان روزه دار خوشتر است نزد من از بوى مشك ؟ ده روز ديگر روزه بدار و در وقت افطار مسواك مكن .
پس حضرت موسى چنين كرد، و خدا وعده كرده بود به او كه كتاب را بعد از چهل شب به او بدهد. پس بعد از چهل روز كتاب را براى او فرستاد.
سامرى كه شبهه كرد بر ضعيفان بنى اسرائيل كه : موسى وعده كرد با شما كه بعد از چهل شب و روز بسوى شما بيايد و الحال بيست شب و بيست روز گذشت ، پس وعده موسى تمام شد و موسى پروردگار خود را نديده است ، پروردگار او آمده است بسوى شما مى خواهد به شما بنمايد كه او قادر است كه خود شما را بسوى خود بخواند بى آنكه موسى در ميان شما باشد، و بدانيد كه موسى را براى اين نفرستاده است كه به او احتياجى داشته باشد.
پس سامرى گوساله اى كه ساخته بود براى ايشان ظاهر كرد، بنى اسرائيل گفتند: چگونه گوساله خداى ما باشد؟!
گفت : پروردگار شما از اين گوساله با شما سخن مى گويد چنانچه با موسى از درخت سخن گفت ، چون صدا از گوساله شنيديد گفتند: خدا در اين گوساله درآمده است چنانچه در درخت درآمده بود.
چون موسى برگشت بسوى قوم خود گفت : اى گوساله ! آيا پروردگار تو در ميان تو بود چنانچه اين جماعت مى گويند؟
گوساله به سخن آمد و گفت : پروردگار من از آن منزهتر است كه گوساله يا درخت به او احاطه نمايد يا در مكانى باشد، نه والله اى موسى و ليكن سامرى طرف دم گوساله را به ديوارى متصل كرده بود و از جانب ديگر ديوار در زمين نقبى كنده بود و يكى از متمردان اعوان خود را در آنجا پنهان كرده بود كه دهان خود را بر دبر آن گوساله مى گذاشت با ايشان سخن مى گفت در وقتى كه سامرى گفت : اين است خداى شما و خداى موسى .
اى موسى بن عمران ! بنى اسرائيل مخذول نشدند براى عبادت من و مرا خداى خود ندانستند مگر براى آنكه سستى ورزيدند در صلوات فرستادن بر محمد و آل طيبين او صلوات الله عليه ، و انكار كردن موالات ايشان و اعتقاد نكردن به پيغمبر آخر الزمان و امامت وصى برگزيده او، و اين تقصير ايشان سبب شد كه توفيق خدا از ايشان زايل گرديد تا آنكه مرا خداى خود دانستند.
پس حق تعالى فرمود كه : چون ايشان به سبب صلوات بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و وصى او مخذول شدند كه به گوساله پرستى مبتلا شدند پس نمى ترسيد شمااى گروه بنى اسرائيل در معانده كردن با محمد و على ، و حال آنكه ايشان را مى بينيد و معجزات و دلايل ايشان بر شما ظاهر گرديده است .
ثم عفونا عنكم من بعد ذلك لعلكم تشكرون (413) فرمود: يعنى پس عفو كرديم ما از اوايل و پدران شما گوساله پرستيدن ايشان را شايد كه شمااى گروهى كه هستيد در عصر محمد صلى الله عليه و آله و سلم از بنى اسرائيل شكر كنيد اين نعمت را بر اسلاف خود و بر خود بعد از ايشان . پس حضرت فرمود: خدا عفو نكرد از ايشان مگر براى آنكه خدا را خواندند به محمد و آل طيبين او، و تازه كردند بر خود ولايت محمد و على و آل طاهرين ايشان صلوات الله عليهم را، در آن وقت خدا رحم كرد ايشان را و از ايشان درگذشت .
و اذ آتينا موسى الكتاب و الفرقان لعلكم تهتدون (414) فرمود: يعنى ياد كنيد آن وقتى را كه عطا كرديم به موسى كتاب را كه آن تورات بود كه خدا پيمان گرفت از بنى اسرائيل كه ايمان بياورند و انقياد نمايند هر چيز را كه واجب مى گرداند تورات آن را، و داديم به موسى فرقان را نيز كه آن امرى است كه جدا كننده حق و باطل است و جداكننده محققان و مبطلان است زيرا كه چون حق تعالى گرامى داشت بنى اسرائيل را به كتاب و تورات و ايمان آوردن به آن و انقياد كردن آن ، وحى فرمود خدا بعد از آن بسوى موسى كه : اى موسى ! ايشان به كتاب ايمان آوردند و مانده است فرقان كه تمييز دهنده مؤ منان و كافران و اهل حق و باطل است ، پس تازه كن بر ايشان عهد به آن را كه من سوگند خورده ام بذات مقدس خود سوگند حقى كه خدا قبول نمى كند از احدى نه ايمانى را و نه عملى را مگر با ايمان به آن .
موسى عليه السلام عرض كرد: چيست آن فرقان اى پروردگار من ؟
فرمود: آن است كه پيمان بگيرى از بنى اسرائيل كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم بهترين خلق است و سيد بزرگ پيغمبران است ، و اينكه برادر او و وصى او على عليه السلام بهترين اوصياى پيغمبران است ، و اينكه اوليا و اوصيائى كه در ميان خلق به امامت مقرر مى گرداند بهترين خلقند، و اينكه شيعيان ايشان كه انقياد ايشان مى نمايند در اوامر و نواهى ستاره هاى فردوس اعلى خواهند بود و پادشاهان جنات عدن خواهند بود در بهشت .
پس گرفت موسى عليه السلام آن پيمان را از ايشان ، پس بعضى به دل و زبان هر دو ايمان آوردند و قبول نمودند، و بعضى به زبان گفتند و در دل قبول نكردند پس نور ايمان بر ايشان حاصل نشد، اين بود فرقانى كه حق تعالى به موسى عليه السلام عطا فرمود.
پس حق تعالى فرمود: شايد هدايت بيابيد، يعنى بدانيد كه شرف بنده نزد خدا به اعتقاد ولايت است چنانچه پدران شما به همين شرف يافتند.
و اذ قال موسى لقومه يا قوم انكم ظلمتم انفسكم باتخاذكم العجل فتوبوا الى بارئكم فاقتلوا انفسكم ذلكم خير لكم عند ربكم فتاب عليكم انه هو التواب الرحيم (415)، امام عليه السلام فرمود: يعنى ياد كنيد اى بنى اسرائيل وقتى را كه موسى عليه السلام گفت به قوم خود كه گوساله پرستيده بودند: اى قوم من ! بدرستى كه شما ستم كرديد بر جانهاى خود و ضرر رسانيديد به خود به آنكه گوساله را خداى خود گرفتيد پس توبه و بازگشت كنيد بسوى آن خداوندى كه شما را آفريده و صورت بخشيده است پس بكشيد نفسهاى خود را به آنكه بكشند آنها كه گوساله نپرستيده اند آنهايى را كه گوساله را نپرستيده اند(416)، اين كشته شدن براى شما بهتر است نزد آفريدگار شما از آنكه در دنيا زنده بمانيد و آمرزيده نشويد، پس نعمت دنيا بر شما تمام باشد و بازگشت شما در آخرت بسوى جهنم باشد، هرگاه كشته شويد و تائب باشيد خدا اين كشته شدن را كفاره گناهان شما مى گرداند و شما را به بهشت جاويد و نعمتهاى آن مى رساند، پس خدا توبه شما را قبول فرمود قبل از آنكه همه كشته شويد و مهلت داد به شما براى توبه و باقى گذاشت شما را براى اطاعت ، بدرستى كه اوست بسيار قبول كننده توبه و مهربان .
و اين قصه چنان بود كه چون بر دست موسى عليه السلام هويدا كرد باطل بودن امر گوساله را و گوساله خبر داد به حيله سامرى و امر كرد موسى آنها را كه گوساله نپرستيده اند بكشند آنها را كه گوساله پرستيده اند، اكثر آنها كه پرستيده بودند انكار كردند و گفتند: ما گوساله نپرستيديم .
پس خدا امر كرد موسى را كه آن گوساله طلا را به سوهان ريزه ريزه كند و به دريا بريزد، پس هر كه از آن آب خورد و گوساله پرستيده بود لبها و بينى او سياه شد، و به اين سبب ممتاز شدند آنها كه گوساله پرستيده بودند از آنها كه نپرستيده بودند، و آنها كه نپرستيده بودند دوازده كس بودند، امر كرد ايشان را كه شمشيرها بكشند و بيرون آيند بر ساير بنى اسرائيل و آنها را بكشند، پس منادى ندا كرد: بدرستى كه خدا لعنت كرده است كسى را كه دست و پائى حركت دهد تا كشته شود، و هر كه از كشندگان ملاحظه كند كيست كه او مى كشد و فرق گذارد در كشتن ميان خويش و بيگانه ملعون است .
پس گناهكاران سركشى نكردند و گردن كشيدند براى كشته شدن ، و بى گناهان به استغاثه آمدند به نزد موسى عليه السلام و گفتند: ما گوساله اى نپرستيده ايم ومصيبت ما عظيم تر است از آنها كه گوساله پرستيده اند زيرا كه مى بايد به دست خود پدران و مادران و برادران و خويشان خود را بكشيم .
حق تعالى وحى نمود به موسى كه : من براى آن ايشان را به اين تكليف شديد امتحان كردم كه دورى نكردند از آنها كه گوساله پرستيدند و انكار نكردند و دشمنى با ايشان نكردند و بگو به ايشان : هر كه دعا كند بحق محمد و آل طيبين او عليهم السلام كه سهل كنيم بر او كشتن آنها را كه مستحق كشتن شده اند، پس ايشان دعا كردند و به انوار مقدسه رسول خدا و ائمه هدى عليهم السلام متوسل شدند و حق تعالى بر ايشان آسان نمود كه هيچ الم از كشتن آنها نمى يافتند.
و چون كشتن در ميان ايشان مستمر شد، ايشان ششصد هزار كس بودند مگر دوازده هزار كس كه گوساله نپرستيده بودند، پس خدا توفيق داد بعضى از ايشان را كه به يكديگر گفتند: چون خدا فرموده است كه توسل به محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او امرى است كه هر كه آن را بعمل آورد از هيچ حاجتى نااميد نمى شود و هيچ سؤ ال او از درگاه خدا رد نمى شود و پيغمبران همه به ايشان توسل نموده اند در شدتها پس چرا ما توسل به ايشان نجوييم ؟
پس همگى جمع شدند و فرياد برآوردند: پروردگارا! به جاه محمد صلى الله عليه و آله و سلم كه گرامى ترين خلق است نزد تو و به جاه على عليه السلام كه افضل و اعظم خلق است بعد از او و به جاه ذريت طيبين و طاهرين از آل طه و يس سوگند مى دهيم كه گناهان ما را بيامرزى و از لغزش ما درگذرى و اين كشتن را از ما دور گردانى .
حق تعالى وحى فرستاد به موسى كه : بگو دست از كشتن بازدارند كه بعضى از ايشان از من سؤ الى كردند و مرا سوگندى دادند كه اگر اول اين سوگند را به من مى دادند ايشان را توفيق مى دادم و نگاه مى داشتم از گوساله پرستيدن ، و اگر شيطان چنين قسمى مى داد مرا هر آينه او را هدايت مى كردم ، و اگر نمرود يا فرعون چنين قسمى مى دادند هر آينه ايشان را نجات مى دادم .
پس كشتن را از ايشان برداشت ، ايشان گفتند: زهى حسرت ! كه در اول كار غافل شديم از توسل به انوار محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل اطهار او تا خدا ما را از شر اين فتنه حفظ مى كرد. و اذ قلتم يا موسى لن نؤ من لك حتى نرى الله جهرة فرمود: يعنى بياد آوريد آن وقت را كه گفتند گذشتگان شما: اى موسى ! ما هرگز ايمان نمى آوريم براى تو تا ببينيم خدا را معاينه و ظاهر، (فاخذتكم الصاعقة ) پس گرفت ايشان را صاعقه (و انتم تنظرون )(417) و حال آنكه شما نظر مى كرديد بسوى ايشان .
(ثم بعثناكم من بعد موتكم ) پس مبعوث گردانيديم گذشتگان شما را بعد از مردنشان (لعلكم تشكرون )(418) شايد ايشان شكر كنند آن زندگى را به سبب آنكه مى توانستند توبه و بازگشت كرد بسوى خدا، و بر ايشان دايم و مستمر نماند مردن كه بازگشت ايشان به جهنم باشد و هميشه در جهنم باشند.
فرمود: سبب اين صاعقه آن بود كه چون موسى عليه السلام خواست عهد فرقان را به پيغمبرى محمد صلى الله عليه و آله و سلم و امامت على بن ابى طالب و ساير ائمه طاهرين عليهم السلام از ايشان بگيرد گفتند: ما ايمان نمى آوريم كه اين امر پروردگار توست تا خدا را معاينه ببينيم و ما را به اين خبر دهد. پس صاعقه گرفت ايشان را و ايشان صاعقه را مى ديدند كه بر آنها نازل مى شود، و حق تعالى فرمود: اى موسى ! منم گرامى دارنده دوستان خود را كه تصديق مى كنند به برگزيده هاى من و پروا نمى كنم و منم عذاب كننده دشمنان خود را كه دفع مى كنند و انكار مى نمايند حقوق برگزيده هاى مرا و پروا نمى كنم .
پس موسى عليه السلام گفت - به آنها كه باقى مانده بودند و صاعقه به ايشان نرسيده بود - كه : چه مى گوئيد؟ آيا قبول مى كنيد و اعتراف مى كنيد؟ و اگر نه شما نيز به آنها ملحق خواهيد شد.
گفتند: اى موسى ! ما نمى دانيم كه اين صاعقه به چه سبب بر ايشان نازل شد گاه باشد به سبب انكار قول تو صاعقه بر ايشان نازل نشده باشد، اگر راست مى گويى كه صاعقه به سبب قبول نكردن ولايت محمد و آل طيبين او عليهم السلام بر ايشان نازل شده است پس دعا كن خدا را بحق محمد و آل او كه ما را بسوى ولايت ايشان دعوت مى نمائى كه اين صاعقه مرده ها را زنده كند تا ما از ايشان بپرسيم كه : به چه سبب صاعقه بر ايشان رسيد؟
پس آن حضرت دعا كرد تا ايشان زنده شدند، چون بنى اسرائيل از آنها پرسيدند، گفتند: اى بنى اسرائيل ! اين عذاب به اين سبب به ما رسيد كه ابا كرديم از اعتقاد كردن به پيغمبرى محمد صلى الله عليه و آله و سلم و امامت على عليه السلام از ذريت ايشان و ديديم بعد از مرگ خود مملكتهاى پروردگار خود را از آسمانها و حجب و كرسى و عرش و بهشت و دوزخ ، و نديديم كسى را كه حكمش در آن مملكتها جارى تر و پادشاهى و سلطنت او بزرگتر باشد از محمد و على و فاطمه و حسن و حسين صلوات الله عليهم اجمعين ، چون ما به اين صاعقه مرديم بردند روح ما را بسوى جهنم پس ندا كردند محمد و على عليهما السلام ملائكه را كه : عذاب خود را از اين جماعت بازداريد كه اينها زنده خواهند شد به دعاى شخصى كه از خدا سؤ ال خواهد كرد بحق ما و آل طيبين ما، اين ندا وقتى رسيد كه هنوز ما را در هاوهه نينداخته بودند، پس تاءخير كردند عذاب ما را تا به دعاى تو زنده شديم اى موسى ، پس حق تعالى به اهل عصر محمد صلى الله عليه و آله و سلم گفت كه : هرگاه به توسل به محمد و آل طيبين او زنده شدند ظالمان از گذشتگان شما پس انكار حق ايشان مكنيد و خود را در معرض غضب الهى درمياوريد.(419)
(و اذ اخذنا ميثاقكم ) فرمود: يعنى به ياد آوريد وقتى را كه گرفتيم بر پدران و گذشتگان شما عهد و پيمان ايشان را، كه عمل كنند به آنچه در تورات بر ايشان فرستاده بودم و به آن نامه مخصوصى كه در باب محمد و على و آل طيبين او فرستاده بودم كه ايشان بهترين خلقند و قيام نمايندگان برحقند، بايد كه اقرار نمائيد به اين و برسانيد به فرزندان خود و امر كنيد ايشان را كه برسانند به فرزندان خود تا آخر دنيا كه ايمان بياورند به محمد پيغمبر خدا و قبول كنند از او آنچه امر مى فرمايد ايشان را در حق ولى خدا على بن ابى طالب عليه السلام از جانب خدا، و آنچه خبر مى دهد ايشان را از احوال خليفه هاى بعد از او كه قيام نمايندگانند به حق خدا، پس ابا كردند اسلاف شما از قبول كردن اينها.
(و رفعنا فوقكم الطور)(420) پس امر كرديم جبرئيل را كه جدا كرد از كوه فلسطين قطعه اى به قدر لشكرگاه ايشان يك فرسخ در يك فرسخ و آورد در بالاى سر ايشان بازداشت ، پس موسى عليه السلام به ايشان گفت : يا قبول مى كنيد آنچه شما را به آن امر كردم يا اين كوبه بر سر شما مى افتد. پس ملجاء شدند و از روى ضرورت قبول كردند مگر آنها را كه خدا از عناد حفظ كرد و به طوع و اختيار قبول كردند.
چون قبول كردند، به سجده افتادند و پهلوهاى روى خود را بر خاك گذاشتند و اكثر آنها پهلوهاى روى خود را براى آن بر زمين گذاشتند كه ببينند كوه بر سر ايشان فرود مى آيد يا نه ، و قليلى از ايشان از روى طوع و رغبت براى تذلل و شكستگى نزد حق تعالى رو بر زمين گذاشتند.(421)
(خذوا ما آتيناكم بقوة ) فرمود: يعنى بگيريد و قبول كنيد آنچه ما به شما عطا كرديم از فرايضى كه بر شما واجب گردانيده ايم به آن توانايى كه به شما داده ايم و شرايط تكليف را در شما تمام كرده ايم و علتها را از شما برداشته ايم ، (و اسمعوا) بشنويد آنچه شما را به آن امر مى كنيم ، (قالوا سمعنا و عصينا) يعنى : گفتند شنيديم قول تو را و معصيت كرديم امر تو را، يعنى : بعد از آن معصيت كردند و در آن وقت نيز در خاطر داشتند اطاعت نكنند، (و اشربوا فى قلوبهم العجل ) يعنى : ماءمور شدند بياشامند آبى را كه ريزه هاى گوساله در آن ريخته بودند تا ظاهر شود كى گوساله پرستيده و كى نپرستيده است ، (بكفرهم ) يعنى : به سبب كفرشان ماءمور به اين شدند، قل بئسما ياءمركم به ايمانكم ان كنتم مؤ منين (422 ) بگو به ايشان اى محمد: بد چيزى است كه امر مى كند شما را به آن ايمان آوردن شما به موسى كه كافر شويد به محمد و على و دوستان خدا از اهل بيت ايشان اگر ايمان داريد به تورات موسى ، و ليكن معاذ الله هرگز ايمان به تورات شما را امر نمى كند كافر شويد به محمد و على بلكه امر مى كند شما را كه ايمان به ايشان بياوريد.
پس امام عليه السلام فرمود: حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود كه : چون موسى عليه السلام بسوى بنى اسرائيل برگشت ، ايشان گوساله پرستيده بودند، به نزد آن حضرت آمده و اظهار توبه و پشيمانى كردند، موسى فرمود: كيست گوساله پرستيده است تا حكم خدا را بر او جارى كنم ؟ همه انكار كردند هر يك مى گفت : من نكردم بلكه ديگران بودند؛ پس در آن وقت موسى به سامرى فرمود: نظر كن بسوى خداى خود كه آن را مى پرستيدى آن را ريزه ريزه مى كنم و بر دريا مى پاشم .
پس امر فرمود آن را به سوهان ريزه ريزه كرده و ريزه هاى آن را در درياى شيرين پاشيدند، بنى اسرائيل را امر كرد از آن آب بخورند، هر كه گوساله پرستيده بود اگر سفيد بود لبها و بينى او سياه شد، و اگر سياه بود لبهاى او و بينى او سفيد شد؛ پس در آن وقت حكم الهى را در ايشان جارى كرد.
پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: موسى وعده داده بود بنى اسرائيل را كه چون نجات خواهيد يافت از فرعون ، حق تعالى كتابى براى شما خواهد فرستاد كه مشتمل باشد بر اوامر و نواهى و حدود و احكام و فرائض او.
پس چون نجات يافتند و به نزديك شام رسيدند كتاب را براى ايشان آورد، در آن كتاب اين نوشته شده بود كه : من قبول نمى كنم عملى را از كسى كه تعظيم نكند محمد و على و آل طيبين ايشان عليهم السلام را و گرامى ندارد اصحاب ايشان و دوستان ايشان را چنانچه حق گرامى داشتن ايشان است ، اى بندگان خدا! بدانيد و گواه باشيد كه محمد بهترين آفريده هاى من است و افضل خلايق است ، و على برادر آن حضرت و وصى و وارث علم او و جانشين اوست در امت او، و بهترين خلق است بعد از او، و آل محمد بهترين آل پيغمبرانند، و اصحاب آن حضرت بهترين صحابه پيغمبرانند، و امت او بهترين امتهاى پيغمبرانند.
پس بنى اسرائيل گفتند: ما قبول نمى كنيم اين را اى موسى ، اين عظيم و گران است بر ما بلكه قبول مى كنيم از اين شرايع آنچه بر ما آسان است ، چون قبول كنيم مى گوئيم پيغمبر ما بهترين پيغمبران است و آل او بهترين آل پيغمبرانند، و ما كه امت اوئيم بهترين امت پيغمبرانيم ، و اعتراف نمى كنيم به فضيلت جماعتى كه ايشان را نديده ايم و نمى شناسيم . پس حق تعالى امر فرمود جبرئيل را كه به بال خود كوهى از كوههاى فلسطين را به قدر لشكرگاه موسى كه يك فرسخ در يك فرسخ بود كند و آورد بر بالاى سر ايشان بازداشت و گفت : يا قبول مى كنيد آنچه موسى براى شما آورده است ، يا اين كوه را بر شما مى گذارم كه شما را خرد كند.
پس ايشان به جزع و اضطراب آمدند و گفتند: اى موسى ! چه كنيم ؟
موسى گفت : سجده كنيد از براى خدا بر پيشانى خود، پس پهلوى راست و چپ روى خود را بر خاك گذاريد و بگوئيد: پروردگارا! شنيديم و اطاعت كرديم و قبول كرديم و اعتراف كرديم و تسليم كرديم و راضى شديم .
پس آنچه موسى به ايشان گفت از كردار و رفتار بعمل آوردند، اما بسيارى از ايشان در دل مخالف بودند با آنچه به ظاهر گفتند و كردند، و در دل مى گفتند: شنيديم و نافرمانى كرديم ، بر خلاف آنچه به زبان مى گفتند و پهلوى راست روى خود را بر زمين گذاشتند و قصد ايشان شكستگى و فروتنى نزد خدا و پشيمانى از گذشته ها نبود بلكه اين را مى كردند كه ببينند آيا كوه بر سرشان مى افتد يا نه ؛ پس پهلوى چپ رو را بر زمين گذاشتند به همين قصد.
پس جبرئيل گفت : اكثر ايشان معصيت خدا كردند و ليكن حق تعالى مرا امر كرد كه اين كوه را از ايشان زايل گردانم به اعترافى كه به حسب ظاهر در دنيا كردند، زيرا كه حق تعالى در دنيا به ظاهر حال ايشان سلوك مى كند در آنكه خون ايشان محفوظ باشد و در امان باشند، و كار ايشان با خداست در آخرت كه در آنجا ايشان را عذاب خواهد كرد بر اعتقادات و نيتهاى بد ايشان .
پس ديدند بنى اسرائيل كه كوه دو پاره شد: يك پاره اش مرواريد سفيد شد به جانب آسمان بالا رفت تا آسمانها را شكافت و ايشان مى ديدند تا به جائى رسيد كه ايشان نمى ديدند، و يك قطعه ديگرش آتش شد بسوى زمين آمد و زمين را شكافت و فرو رفت و از ديده ايشان پنهان شد. چون سبب آن حال را از حضرت موسى سؤ ال كردند فرمود: آن قطعه كه به آسمان رفت به بهشت ملحق شد و خدا آن را مضاعف گردانيد به اضعاف بسيار كه عدد آن را بغير از خدا نمى داند، و امر فرمود كه بنا كنند از آن براى آنها كه ايمان واقعى آوردند به آنچه در اين كتاب است قصرها و خانه ها و منزلها كه هر يك مشتمل باشد بر انواع نعمتها كه خدا وعده فرموده است پرهيزكاران بندگانش را از درختها و بستانها و ميوه ها و حوريان نيكو شمايل و غلامان پيوسته زيبا باشند مانند مرواريدهاى پراكنده شده و ساير نعمتها و نيكيهاى بهشت ؛ و اما آن قطعه كه به زمين فرو رفت به جهنم ملحق شد، حق تعالى آن را مضاعف گردانيد به اضعاف بسيار و امر فرمود كه بنا كنند از آن براى كافران به آنچه در اين كتاب است قصرها و خانه ها و منزلها كه هر يك مشتمل باشند بر انواع عذابى كه خدا وعيد فرموده است كافران بندگانش را از درياهاى آتش و حوضهاى غسلين و غساق و رودخانه هاى چرك و ريم و خون و زبانيه ها كه گرزها در دست داشته باشند براى عذاب ايشان ، و درختهاى زقوم و ضريع و مارها و عقربها و افعيها و بندها و غلها و زنجيرها و ساير انواع بلاها و عذابها كه حق تعالى براى اهل جهنم مهيا كرده است .
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم با بنى اسرائيل زمان خود فرمود: آيا نمى ترسيد از عقاب پروردگار خود در انكار نمودن اين فضائل كه حق تعالى مخصوص گردانيده است به آنها محمد و على و آل طيبين ايشان را؟(423)
و به سند معتبر منقول است كه : طاووس يمانى كه از علماى عامه است از حضرت امام محمد باقر عليه السلام سؤ ال نمود: كدام مرغ است كه خدا در قرآن ياد كرده است كه يك مرتبه پرواز كرده است و پيش از آن و بعد از آن ديگر پرواز نكرده است و نخواهد كرد؟
فرمود: آن طور سيناست كه حق تعالى بعضى از آن را بر سر بنى اسرائيل بازداشت به انواع عذابها كه در آن كوه بود تا آنكه قبول كردند تورات را چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((ياد آور آن وقتى را كه كوه را كنديم و بر بالاى سر بنى اسرائيل داشتيم مانند سقفى و گمان كردند كه بر سر ايشان خواهد افتاد)).(424)(425)
در حديث ديگر حضرت صادق عليه السلام در تفسير اين آيه فرمود: چون حق تعالى تورات را بر بنى اسرائيل فرستاد، ايشان قبول نكردند پس بلند كرد بر سر ايشان كوه طور را و موسى به ايشان گفت : اگر قبول نمى كنيد اين كوه بر شما مى افتد. پس قبول كردند و سرهاى خود را به زير افكندند.(426)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون حضرت موسى به بنى اسرائيل گفت كه : خدا با من سخن مى گويد و مناجات مى كند، تصديق او نكردند. پس به ايشان گفت : جماعتى را از ميان خود اختيار كنيد كه با من بيايند و سخن خدا را بشنوند، پس ايشان هفتاد كس از نيكان خود را اختيار كردند و با حضرت موسى به محل مناجات او فرستادند، پس موسى عليه السلام نزديك رفت و حق تعالى به آفريدن آواز در هوا به او مناجات كرد و سخن گفت . پس موسى عليه السلام به آن جماعت گفت : بشنويد و گواهى دهيد نزد بنى اسرائيل ، گفتند: ما ايمان نمى آوريم براى تو كه اين سخن خداست تا خدا را آشكارا ببينيم ، پس خدا صاعقه فرستاد كه همه سوختند.
پس چون موسى عليه السلام ديد كه قومش هلاك شدند محزون شد بر ايشان و گفت : آيا هلاك مى كنى ما را به آنچه سفيهان ما كردند؟ زيرا كه موسى عليه السلام گمان كرد كه ايشان به گناهان بنى اسرائيل هلاك شدند.(427)
به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : چون موسى عليه السلام از حق تعالى سؤ ال نمود كه : پروردگارا! خود را به من بنما تا تو را ببينم .
حق تعالى به او وحى فرستاد كه : هرگز مرا نخواهى ديد و نمى توانى ديد. و وعده فرمود او را كه بر كوه تجلى كند تا بداند كه او را نمى تواند ديد.
موسى بر كوه بالا رفت ، درگاه آسمان گشوده شد و فوجهاى ملائكه آسمان به زير آمدند و فوج فوج بر او مى گذشتند با رعد و برق و صاعقه و باد و عمودهاى نور در دست داشتند، هر فوج كه بر او مى گذشتند به او مى گفتند: اى پسر عمران ! سؤ ال بزرگى از پروردگار خود نمودى ؛ و هر فوج ايشان را كه مى ديد جميع بدنش از ترس مى لرزيد و به امر الهى آتشى بر دور او احاطه كرده بود كه نمى توانست گريخت تا آنكه حق تعالى قدرى از انوار عظمت خود را بر كوه جلوه داد و كوه به زمين فرو رفت . موسى افتاد و بيهوش شد.(428)
مؤ لف گويد: بايد دانست كه ضرورى دين شيعه است و به دلايل عقليه و نقليه ثابت شده است كه حق تعالى ديدنى نيست و ذات مقدس او را به چشم ادراك نمى توان ديد بلكه ديده دل نيز از ادراك كنه ذات و صفات مقدس او عاجز و قاصر است ، چون تواند بود كه ديده شود چيزى كه جسم و جسمانى نباشد و محلى و مكانى نداشته باشد و در جهتى نباشد، پس چگونه حضرت موسى با مرتبه جليل پيغمبرى اين سؤ ال نمود؟ از اين شبهه دو جواب مى توان گفت :
اول آنكه : سؤ ال موسى عليه السلام از ديدن به چشم نبود بلكه مى خواست معرفت كنه ذات و صفات الهى براى او حاصل گردد تا نهايت مرتبه معرفت بشرى براى او ميسر گردد؛ چون اول ممتنع و ثانى فوق مرتبه آن حضرت بود، حضرت بارى تعالى به اظهار بعضى از انوار جلال و عظمت خود بر كوه و تاب نياوردن او ظاهر گردانيد كه كسى را راهى به ادراك كنه جلال او نيست و او را قابليت نهايت مرتبه معرفت كه مخصوص پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و سلم است نيست .
دوم آنكه : سؤ ال موسى عليه السلام از جهت قوم او بود، چون ماءمور بود كه مدارا با قوم خود بكند و آنچه ايشان سؤ ال كنند رد ننمايد، به تكليف قوم خود اين سؤ ال نمود و مى دانست كه اين امر ممتنع است و خدا ديدنى نيست و ليكن مى خواست كه بر قوم او اين معنى ظاهر شود. و اين وجه ظاهرتر است .
چنانچه به سند معتبر منقول است كه ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام از اين مساءله سؤ ال نمود، آن حضرت فرمود كه : كليم خدا موسى بن عمران مى دانست كه خدا از آن منزه تر است كه به چشمها ديده شود و ليكن چون حق تعالى با او سخن گفت و او را همراز خود گردانيد، او برگشت بسوى قوم خود و ايشان را خبر داد كه : خدا با من سخن گفت و مرا مقرب درگاه خود گردانيد و با من مناجات كرد.
گفتند: ما ايمان نمى آوريم به آنچه تو مى گوئى تا سخن خدا را بشنويم چنانچه تو شنيده اى . و ايشان هتفصد هزار كس بودند پس از ميان ايشان هتفاد هزار كس اختيار كرد، و از آنها هفت هزار مرد اختيار كرد، و از آنها هفتاد نفر برگزيد با خود برد به طور سينا كه محل مناجات او بود با حق تعالى ، و ايشان را در دامنه كوه بازداشت و خود بر كوه بالا رفت و از خدا سؤ ال نمود كه با او سخن بگويد چنان كه آن هفتاد نفر بشنوند، پس خدا با او سخن گفت ، ايشان كلام الهى را از بالاى سر و پائين پا و جانب راست و چپ و پيش رو و پشت سر از همه جهت به يكدفعه شنيدند، زيرا كه خدا صدا را در درخت خلق كرد و به همه جانب پهن كرد تا از همه جهت شنيدند تا بدانند كلام خدا است كه اگر كلام ديگرى بود از يك جهت شنيده مى شد.
پس آن هفتاد نفر از روى اجابت گفتند: ما ايمان نمى آوريم كه اين سخن خدا است تا خدا را آشكارا ببينيم .
چون اين سخن عظيم و اين گستاخى بزرگ از ايشان صادر شد از روى تكبر و طغيان ، حق تعالى صاعقه اى بر ايشان فرستاد كه به سبب ظلم ايشان ، ايشان را هلاك گردانيد.
پس موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! من چه گويم با بنى اسرائيل در وقتى كه بسوى ايشان برگردم و گويند كه : بردى ايشان را و كشتى براى آنكه صادق نبودى در آن دعوى كه نمودى كه خدا با تو مناجات مى كند؟
پس حق تعالى به دعاى حضرت موسى ايشان را زنده كرد، چون زنده شدند گفتند: چون از براى ديدن ما سؤ ال نمودى چنين شد، اكنون سؤ ال كن كه خدا خود را به تو بنمايد كه بسوى او نظر كنى كه اجابت تو خواهد فرمود، چون ببينى خدا را به ما خبر بده كه خدا چگونه است تا ما او را بشناسيم چناچه حق شناختن اوست .
موسى گفت : اى قوم من ! خدا به ديده ها درنمى آيد و او را كيفيت و چگونگى نمى باشد، و او را به آياتى كه آفريده و علاماتى كه هويدا گردانيده مى توان شناخت .
گفتند: ما ايمان نمى آوريم تا اين سؤ ال را نكنى .
پس موسى گفت : پروردگارا! تو سخن بنى اسرائيل را شنيدى و صلاح ايشان را بهتر مى دانى .
پس حق تعالى وحى نمود به او كه : اى موسى ! از من سؤ ال كن آنچه ايشان سؤ ال نمودند كه من تو را به جهل و سفاهت ايشان مؤ اخذه نخواهم كرد.
پس در آن وقت موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! خود را به من بنما كه نظر كنم بسوى تو. پس حق تعالى فرمود: هرگز مرا نتوانى ديد و ليكن نظر كن به كوه اگر به جاى خود قرار مى گيرد در وقتى كه فرو مى رود پس مرا مى توانى ديد.
چون تجلى كرد حق تعالى براى كوه به آيتى از آيات خود، آن را هموار زمين گردانيد و موسى عليه السلام بيهوش افتاد، چون به هوش آمد گفت : تنزيه مى كنم تو را و توبه مى كنم بسوى تو، يعنى بازگشتم بسوى معرفتى كه پيشتر به تو داشتم از جهالت و نادانى قوم خود و من از اول ايمان آوردندگانم از بنى اسرائيل به آنكه تو را نمى توان ديد.(429)
در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند: هارون عليه السلام چرا به حضرت موسى گفت : اى فرزند مادر من ! مگير ريش و سر مرا؟ و نگفت : اى فرزند پدر من ؟
فرمود: زيرا كه دشمنى ها در ميان برادران در وقتى مى باشد كه از يك پدر باشند و از مادرهاى متفرق باشند، چون از يك مادر باشند دشمنى در ميان ايشان كم مى باشد مگر آنكه شيطان در ميان ايشان افساد كند و اطاعت شيطان نمايند، پس هارون به برادرش موسى عليه السلام گفت : اى برادرى كه از مادر من متولد شده اى و از غير مادر من بهم نرسيده اى ! موى ريش و سر مرا مگير، و نگفت : اى فرزند پدر من ، زيرا كه فرزندان يك پدر هرگاه مادرهاى ايشان جدا باشند عداوت در ميان ايشان بعيد نيست مگر كسى كه خدا او را نگاه دارد، و عداوت در ميان فرزندان يك مادر مستبعد است .
پس سائل باز از آن حضرت پرسيد كه : به چه سبب حضرت موسى سر و ريش هارون عليه السلام را گرفت و بسوى خود كشيد و حال آنكه او را در گوساله پرستيدن بنى اسرائيل گناهى نبود؟
فرمود: براى اين چنين كرد كه چرا وقتى كه بنى اسرائيل كافر شدند و گوساله پرستيدند از ايشان جدا نشد كه به موسى عليه السلام ملحق شود، و هرگاه از ايشان مفارقت مى كرد عذاب بر ايشان نازل مى شد، نمى بينى كه حضرت موسى عليه السلام به هارون گفت : چه مانع شد تو را در وقتى كه ديدى ايشان گمراه شدند از اينكه از پى من بيائى ؟ هارون گفت : اگر چنين مى كردم بنى اسرائيل پراكنده مى شدند و ترسيدم كه بگوئى جدائى انداختى در ميان بنى اسرائيل و سخن مرا رعايت نكردى در باب اصلاح ايشان .(430)
مؤ لف گويد: از جمله شبهه هاى عظيم جماعتى كه نسبت خطا و گناه به پيغمبران مى دهند اين قصه حضرت موسى و هارون عليهم السلام است زيرا كه هر دو پيغمبر بودند، اگر هارون كارى كرده بود كه از موسى عليه السلام مستحق اين اهانت و زجر گرديده بود كه موسى ريش و سر مبارك او را بگيرد و پيش كشد و درشت با او سخن بگويد، پس ، از هارون گناه صادر شده بوده است ؛ و اگر او را گناهى نبود، پس موسى عليه السلام در اين قسم اهانتى نسبت به برادر خود كه پيغمبر بود واقع ساختن خطا كرد و گناه از او صادر شده بوده است خصوصا با انداختن الواح بر زمين و شكستن آنها كه متضمن استخفاف به كتاب خدا بود.
و جواب از آن به چند وجه مى توان گفت :
وجه اول كه ظاهرترين وجوه است آن است كه اين نزاعى بود ظاهر ميان آن دو پيغمبر بزرگوار براى اصلاح امت و تاءديب ايشان ، زيرا كه چون بنى اسرائيل مرتكب امر شنيعى شده بودند و اين را سهل مى شمردند بايست كه حضرت موسى اظهار شناعت عمل ايشان به اكمل وجهى بفرمايد، و هيچ وجهى از اين كاملتر نبود كه نسبت به برادر بزرگوار خود كه با قرابت نسبى به رتبه جليل پيغمبرى سرافراز بود، چنين زجرى بفرمايد و الواح را بر زمين بگذارد و اظهار نمايد كه : من دست برداشتم از اصلاح شما و كتاب آوردند براى شما سودى ندارد، تا آنكه بر ايشان ظاهر شود كه گناه بزرگى كرده اند كه سبب اين امور غريبه گرديده و كوه حلم موسوى را از جا كند، و به حسب واقع تقصيرى از هارون صادر نشده بود و غرض موسى عليه السلام نيز آزار او نبود.
و اين قسم امور در سياسات ملوك و آداب ايشان بسيار واقع مى شود كه يكى از مقربان را مورد عتاب مى گردانند كه ديگران متنبه شوند. حق تعالى در قرآن مجيد در بسيار جائى نسبت به جناب نبوى صلى الله عليه و آله و سلم عتاب آميز سخن فرموده است براى تاءديب امت چنانچه بعد از اين در احوال آن حضرت مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى .
دوم آنكه : اين حركت حضرت موسى عليه السلام از غايت خشم و اندوه و غضب بر امت بود چنانچه آدمى در هنگام غايت غضب و اندوه گاه لب خود را مى گزد و گاه ريش خود را مى كند، چون هارون عليه السلام به منزله نفس و جان موسى عليه السلام بود اين حركات را نسبت به او واقع ساخت ، حضرت هارون براى آن استدعا كرد كه : اينها نسبت به من مكن كه مبادا بنى اسرائيل سبب و علت اين حركات را نيابند و حمل بر عداوت نمايند و موجب شماتت ايشان گردد بر آن حضرت .
سوم آنكه : سر و ريش هارون را از جهت مهربانى و اشفاق و دلدارى گرفت به نزد خود كشيد كه او را تسلى نمايد، هارون ترسيد كه قوم حمل بر معنى ديگر كنند، و استدعاى ترك اينها نمود كه گمان بد نسبت به موسى عليه السلام نبرند.
چهارم آنكه : فعل هارون يا موسى يا هر دو ترك اولى و مكروه بود و به حد گناه و معصيت نرسيده بود كه منافى نبوت باشد.
و وجوه ديگر نيز گفته اند. و وجه اول اظهر وجوه است ، و الله يعلم .
و در انداختن الواح محتمل است كه از روى غضب ، بى اختيار از دست آن حضرت افتاده باشد، يا از براى غضب ربانى و شدت در دين و انكار بر مخالفين انداخته باشد؛ اين قسم انداختن مستلزم استخفاف نيست .
بدان كه احاديث در باب وعده موسى عليه السلام با قوم خود مختلف است ، اكثر روايات دلالت مى كند بر آنكه :
اولا: وعده كرد موسى عليه السلام با ايشان كه : من سى روز از شما غايب خواهم شد. حق تعالى براى مصلحتى چند از باب بدا اين وعده را چهل روز گردانيد، و وعده سى روز مشروط به شرطى بود كه آن شرط بعمل نيامد.
و بعضى آيات و احاديث دلالت مى كند بر آنك موسى عليه السلام چهل روز با ايشان وعده كرده بود و پيش از انقضاى وعده به محض امتداد چنين كردند، يا آنكه شيطان تسويل كرد براى ايشان كه شب و روز را جدا براى ايشان حساب كرد. چون بيست روز گذشت گفت كه : چهل شبانه روز گذشته است ، ايشان باور كردند.
و جمع ميان آيات آسان است ، زيرا كه آيه صريح نيست در آنكه وعده سى روز بود با آنكه اگر صريح باشد ممكن است جمع كردن به اينكه به موسى عليه السلام فرموده باشد كه وعده چهل روز خواهد بود، و امر فرموده باشد او را كه به ايشان سى روز وعده فرمايد براى مصلحتى .
و ميان بعضى احاديث نيز به اين وجه جمع مى توان كرد.
و به وجه ديگر نيز جمع مى توان كرد كه وعده حضرت موسى با قوم خود سى يا چهل بوده باشد به اين نحو كه فرموده باشد كه : سى روز از شما غايب مى شوم ، محتمل است كه بيشتر نيز بشود تا چهل روز.
و محتمل است كه بعضى از احاديث بر تقيه محمول باشد.
به سند معتبر از امام رضا عليه السلام منقول است كه از اميرالمؤ منين عليه السلام پرسيدند كه : به چه سبب گاو در ميان ساير حيوانات ديده اش را بر هم گذاشته است و سر به جانب آسمان بالا نمى كند؟
فرمود: از شرم خدا به سبب آنكه قوم موسى عليه السلام گوساله پرستيدند سر به زير افكنده و نگاه به جانب آسمان نمى كند.(431)
از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : گرامى داريد گاو را كه بهترين چهارپايان است و چشم به جانب آسمان نگشوده از شرم خدا از روزى كه گوساله پرستيدند.(432)
afsanah82
01-27-2011, 11:50 PM
و در حديث ديگر فرموده : در وقتى كه حق تعالى تجلى بر كوه فرمود به سبب سؤ ال موسى ديدن حق تعالى را هفت كوه پرواز نمودند و به حجاز و يمن ملحق شدند: و آنچه به مدينه آمد احد و ورقان بود؛ و آنچه به مكه رفت ثور و ثبير و حراء بود؛ و آنچه به يمن رفت صبر و حضور بود.(433)
در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه فرمود: چون بعد از فوت من نعش مرا بسوى نجف اشرف بيرون بريد و بادى رو به شما بيايد و پاهاى شما به زمين فرو رود مرا آنجا دفن كنيد كه اول طور سينا است .(434)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : نجف اشرف قطعه اى است از كوهى كه حق تعالى بر روى آن با موسى سخن گفت .(435)
در حديث معتبر ديگر فرمود: چون حق تعالى بر كوه تجلى كرد به دريا فرو رفت و تا قيامت فرو خواهد رفت .(436)
به روايت ديگر فرمود: كروبيان گروهى اند از شيعيان ما از خلقهاى اول كه حق تعالى ايشان را در پشت عرش جا داده است ، اگر نور يكى از ايشان را بر تمام اهل عالم قسمت كنند هر آينه ايشان را كافى خواهد بود. چون موسى عليه السلام سؤ ال ديدن كرد، خدا يكى از آنها را امر فرمود كه بر كوه تجلى نمود و كوه تاب نور او نياورد به زمين فرو رفت .(437)
مؤ لف گويد: ممكن است كه آن كوه به چند قسمت شده باشد: بعضى به زمين فرو رفته باشد؛ و بعضى به اطراف عالم پرواز كرده باشد؛ و بعضى ريگ روان شده باشد چنانچه آن را نيز نقل كرده اند.(438) و در معنى تجلى بر كوه سخن بسيار است كه اين كتاب محل ذكر آنها نيست .
على بن ابراهيم رحمة الله روايت كرده است كه : چون بنى اسرائيل توبه كردند و موسى عليه السلام به ايشان گفت كه : يكديگر را بكشيد، گفتند: چگونه يكديگر را بكشيم ؟ گفت : چون فردا شود بامداد بيائيد به نزد بيت المقدس و با خود كاردى يا شمشيرى يا حربه اى ديگر بياوريد و دهانهاى خود را ببنديد كه يكديگر را نشناسيد، چون من بر منبر بنى اسرائيل بالا روم يكديگر را بكشيد.
پس هفتاد هزار تن جمع شدند از آنها كه گوساله پرستيده بودند نزد بيت المقدس ، چون موسى عليه السلام به ايشان نماز كرد و بر منبر بالا رفت ، شروع كردند به كشتن يكديگر، چون ده هزار تن از ايشان كشته شدند جبرئيل نازل شد و گفت : اى موسى ! بگو دست از كشتن يكديگر بردارند كه حق تعالى به فضل خود توبه ايشان را قبول فرمود.(439)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : موسى عليه السلام هفتاد تن از ميان قوم خود انتخاب كرد و با خود به طور برد. چون سؤ ال رؤ يت كردند، صاعقه بر ايشان نازل شد و سوختند. پس موسى عليه السلام مناجات كرد كه : پروردگارا! اينها صاحب من بودند. وحى به او رسيد كه : من اصحابى به تو مى دهم كه از ايشان بهتر باشند.
موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! من به ايشان انس گرفته ام و ايشان را شناخته ام و نامهاى ايشان را دانسته ام . سه مرتبه دعا كرد تا خدا ايشان را زنده نمود و پيغمبران گردانيد.(440)
مؤ لف گويد كه : پيغمبر شدن ايشان موافق اصول شيعه مشكل است ، زيرا كه ظاهر حال آن است كه سؤ ال ايشان گناه بود كه به سبب آن معذب شدند، پس چگونه با وجود صدور گناه از ايشان پيغمبر شدند؟ به چند وجه جواب ممكن است :
اول آنكه : ذكر پيغمبرى ايشان بر وجه تقيه شده باشد، چون اكثر عامه چنين روايت كرده اند.
دوم آنكه : چون مردند، حيات اول كه در آن گناه كرده بودند منقطع شد. اگر در حيات دو معصوم بوده باشند كافى است براى پيغمبرى ايشان ، و در اين وجه سخن مى رود.
سوم آنكه : سؤ ال ايشان نيز از جانب قوم بوده باشد و هلاك ايشان بر وجه تعذيب نبوده باشد بلكه براى تاءديب قوم بوده باشد، و اين نيز بعيد است .
چهارم آنكه : اطلاق پيغمبرى بر ايشان بر وجه مجاز باشد، يعنى آنقدر خوب شدند بعد از رجعت كه گويا پيغمبران بودند.
وجه اول ظاهرتر است .
بدان كه اين واقعه از شواهد حقيت رجعت است كه در اين امت نيز در زمان حضرت قائم عليه السلام جمعى به دنيا رجوع خواهند كرد از مردگان ، زيرا كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : هر چه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امت نيز واقع مى شود. انشاء الله بعد از اين در باب على حده مذكور خواهد شد.
بدان كه موافق آن حديث متواتر كه ما سابقا نقل كرديم كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امت نيز واقع مى شود.(441)
و به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: تو از من به منزله هارونى از موسى (442)، و نظير قصه گوساله و سامرى در اين امت قصه ابوبكر بود كه از گوساله خرتر بود و عمر بود كه از سامرى محيل تر و شقى تر بود، چنانچه در آنجا اطاعت هارون نكردند در اينجا اطاعت وصى بر حق پيغمبر آخر الزمان نكردند.
چون اميرالمؤ منين عليه السلام را به جبر كشيدند و به مسجد آوردند كه با ابوبكر بيعت كند، رو به قبر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نمود به همان خطاب كه هارون به حضرت موسى نمود به آن حضرت خطاب كرد گفت : يابن ام ! ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى .(443) و چون توبه كردند و زمان ابوبكر و عمر و عثمان كه به جاى گوساله و سامرى و قارون بودند گذشت و با اميرالمؤ منين بيعت كردند مانند بنى اسرائيل شمشيرها از غلاف درآمد و يكديگر را كشتند چنانچه بنى اسرائيل به ظاهر در تيه حيران شدند چهل سال ، اين امت بسوى اختيار خود تا زمان قائم آل محمد صلوات الله عليه در امور دين و دنياى خود حيران ماندند.
بر هر يك از اين مضامين ، احاديث بسيار از طريق عامه و خاصه وارد شده است كه انشاء الله در جاى خود ذكر خواهيم كرد.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حق تعالى الواح را بر حضرت موسى عليه السلام فرستاد، در آن بيان همه چيز بود و مشتمل بود بر احوال آنچه بعد از اين خواهد شد تا روز قيامت . چون عمر حضرت موسى به آخر رسيد خدا به او وحى نمود كه : الواح را به كوه بسپار؛ و آن الواح از زبرجد بهشت بود.
پس حضرت موسى عليه السلام الواح را به نزد كوه آورد و كوه به امر الهى شكافته شد و الواح را در جامه اى پيچيد و در شكاف كوه گذاشت ، پس شكاف كوه برطرف شد و الواح ناپيدا شد تا آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مبعوث شد.
پس قافله اى از اهل يمن به خدمت آن حضرت مى آمدند، چون به آن كوه رسيدند كوه شكافته شد و الواح ظاهر شد، آنها برداشتند و به خدمت آن حضرت آوردند و آنها الحال در پيش ماست .(444)
و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون حضرت موسى الواح را انداخت ، بر سنگى خورد و شكست آنچه شكسته شد. آن سنگ فرو برد در ميان آن سنگ بود تا حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مبعوث شد و آن سنگ به آن حضرت رسانيد.(445)
و احاديث بسيار است كه : هيچ كتابى بر پيغمبرى نازل نشده است و هيچ معجزه اى خدا به پيغمبرى نداده است مگر آنكه همه نزد اهل بيت رسالت صلوات الله عليهم اجمعين است . انشاء الله احاديث بسيار در اين باب در موضع خود مذكور خواهد شد.
از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : در ماه حزيران رومى موسى عليه السلام نفرين كرد بنى اسرائيل را، پس در يك شبانه روز سيصد هزار از بنى اسرائيل مردند.(446)
و از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده است كه : قرآن را براى اين ((فرقان )) مى نامند كه آيات و سوره هاى آن متفرق نازل شد بى آنكه در لوحى نوشته باشد، و تورات و انجيل و زبور هر يك يكجا نوشته بر الواح و اوراق نازل شد.(447)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : تورات در ششم ماه مبارك رمضان نازل شد.(448)
مؤ لف گويد: ممكن است ابتداى تورات در ماه رمضان نازل شده باشد و تمامش در ماه ذيحجه يا بعد از شكستن الواح بار ديگر تورات نازل شده باشد.
فصل هفتم : در بيان قصه قارون است
حق تعالى در سوره قصص فرموده است (ان قارون كان من قوم موسى )(449) ((بدرستى كه قارون از قوم حضرت موسى بود)).
از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه پسر خاله حضرت موسى بود. بعضى گفته اند پسر عم او بود؛ و بعضى گفته اند عم او بود.(450)
(فبغى عليهم )(451) ((پس بغى و زيادتى و سركشى نمود بر ايشان )). و در بغى او خلاف است : بعضى گفته اند كه چون در مصر بودند فرعون او را بر بنى اسرائيل حاكم كرده بود و ظلم كرد بر ايشان ؛ بعضى گفته اند جامه اش را از ديگران يك شبر بلندتر مى كرد؛ و بعضى گفته اند تكبر مى كرد به زيادتى مال بر آنها.(452)
و آتيناه من الكنوز ما ان مفاتحه لتنوء بالعصبة اولى القوة (453) ((عطا كرده بوديم او را از گنجها آنچه كليدهاى او را به سنگينى بر مى داشتند جماعت بسيار صاحبان قوت )).
على بن ابراهيم گفته است كه : عصبه از ده است تا پانزده ؛(454) بعضى گفته اند: از ده تا چهل ؛ و بعضى گفته اند كه : در اين مقام چهل مراد است ؛ و بعضى شصت ؛ و بعضى هفتاد گفته اند. و روايت كرده اند كه : كليدهاى او بار شصت استر بود، هر كليدى از يك انگشت بزرگتر نبود چون از آهن سنگين بود از چوب كرد، و از چوب هم كه سنگينى كرد از پوست كرد.(455) اذ قال له قومه لا تفرح ان الله لا يحب الفرحين (456) ((در وقتى كه گفتند به او قوم او - جمعى گفته اند كه گوينده موسى عليه السلام بود(457) -: شادى مكن ، طغيان و تكبر منما به سبب گنجهاى خدا بدرستى كه خدا دوست نمى دارد شادى كنندگان به اموال و زينتهاى دنيا را)). و ابتغ فيما آتاك الله الدار الآخرة ((طلب كن به آنچه عطا كرده است خدا به تو خانه آخرت را )) (و لا تنس نصيبك من الدنيا) ((و فراموش مكن بهره خود را از مال دنيا كه براى آخرت بردارى يا به قدر كفاف قناعت نمائى )) (و احسن كما احسن الله اليك ) ((و احسان و نيكى كن به مردم چنانچه احسان كرده است خدا بسوى تو)) (و لا تبغ الفساد فى الارض ) ((و طلب فساد مكن در زمين )) (ان الله لا يحب المفسدين )(458)((بدرستى خدا دوست نمى دارد افساد كنندگان را)).
(قال انما اوتيته على علم عندى )(459) ((گفت من داده نشده ام اين مال را مگر بر علمى كه نزد من هست )).
على بن ابراهيم روايت كرده است كه : يعنى به علم كيميا اينها را تحصيل كرده ام .(460)
و گفته اند كه : حضرت موسى علم كيميا تعليم او كرده بود؛ و بعضى گفته اند: يعنى من چون از شما اعلم و افضل بودم پس خدا اين مال و اعتبار را به من داده است ؛ و بعضى گفته اند: مراد او علم تجارت و زراعت و انواع كسبها بود.(461)
اولم يعلم ان الله قد اهلك من قبله من القرون من هو اشد منه قوة و اكثر جمعا ((آيا ندانست كه خدا هلاك كرد آنها را كه پيش از او بودند از قرنها كسى را كه از او قوتش زياده و مال و لشكرش بيشتر بود)) (و لا يسئل عن ذنوبهم المجرمون )(462) ((و سؤ ال كرده نمى شوند مجرمان و كافران در قيامت از گناهان ايشان ، زيرا كه خدا مطلع است بركرده هاى ايشان يا در دنيا در وقت نزول عذاب بر ايشان )).
(فخرج على قومه فى زينة ) ((پس بيرون آمد قارون بر قوم خود - يعنى بنى اسرائيل - با آن زينتها كه داشت )).
على بن ابراهيم روايت كرده است : يعنى با جامه هاى ملون رنگارنگ كه بر زمين مى كشيدند از روى تكبر(463)؛ و بعضى گفته اند: با چهار هزار سواره بيرون آمد كه بر زينهاى طلا سوار بودند و بر روى زينها جامه هاى ارغوانى انداخته بودند و سه هزار كنيز سفيد با او بر استرهاى كبود يا سفيد سوار بودند كه هر يك محلى بودند به انواع زيورها و جامه هاى سرخ پوشيده بودند؛ و بعضى گفته اند: با هفتاد هزار كس بيرون آمد كه همه جامه هاى سرخ پوشيده بودند.(464)
قال الذين يريدون الحيوة الدنيا يا ليت لنا مثل ما اءوتى قارون انه لذو حظ عظيم (465) ((گفتند آنها كه مى خواستند لذت زندگانى دنيا را: اى كاش مى بود ما را مثل آنچه داده شده است قارون را، بدرستى كه او صاحب بهره بزرگى است در دنيا)).
و قال الذين اوتوا العلم ويلكم ثواب الله خير لمن آمن و عمل صالحا و لا يلقيها الا الصابرون (466) ((و گفتند آنها كه خدا به ايشان علم كرامت كرده بود و يقين به آخرت داشتند: واى بر شما! ثواب آخرت بهتر است از براى كسى كه ايمان بياورد و عمل شايسته بكند و توفيق گفتن اين سخن نمى يابند مگر صبركنندگان بر ترك زينتهاى دنيا)).
(فخسفنا به و بداره الارض ) ((پس فرو برديم قارون ومال او را به زمين )) فما كان له من فئة ينصرونه من دون الله و ما كان من المنتصرين (467) ((پس نبود او را گروهى كه يارى كنند او را از عذاب خدا و خود نتوانست كه دفع عذاب از خود بكند)) و اصبح الذين تمنوا مكانه بالامس يقولون و يكان الله يبسط الرزق لمن يشاء من عباده و يقدر لولا ان من الله علينا لخسف بنا و يكانه لا يفلح الكافرون (468) ((و صبح كردند آنها كه آرزو مى كردند منزلت قارون را در روز گذشته و حال آنكه مى گفتند: بدرستى كه خدا مى گشايد روزى را براى هر كه مى خواهد از بندگانش براى مصلحت او و تنگ مى كند روزى را براى هر كه مى خواهد، اگر نه اين بود كه خدا بر ما منت گذاشت و آرزوى ما را به ما نداد هر آينه ما نيز به زمين فرو مى رفتيم چنانچه قارون رفت ، بدرستى كه رستگار نيستيد كفران كنندگان نعمت خدا يا كافران به روز جزا)).
تلك الدار الآخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقين (469) ((اين است خانه آخرت ، آن را قرار مى دهيم براى آنها كه نمى خواهند بلندى در زمين را و نه فساد در آن را و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است )).
و على بن ابراهيم رحمة الله روايت كرده است كه : سبب هلاك قارون آن بوده است كه چون موسى عليه السلام بنى اسرائيل را از دريا بيرون آورد، حق تعالى نعمتهاى خود را بر ايشان تمام كرد و ايشان را امر نمود كه به جنگ عمالقه بروند و ايشان قبول نكردند پس مقرر فرمود كه ايشان چهل سال در صحراى تيه حيران بمانند.
پس ايشان اول شب برمى خاستند و شروع مى كردند در خواندن تورات و دعا و گريه ، و قارون از جمله ايشان بود و او تورات براى ايشان مى خواند در ميانشان از او خوش آوازترى نبود، و او را ((منون )) مى گفتند براى نيكوئى قرائت او، و او كيميا مى دانست و بعمل مى آورد.
پس چون به طول انجاميد امر بر بنى اسرائيل در تيه ، شروع كردند در توبه و انابت و قارون قبول نكرد كه در توبه با ايشان شريك شود، موسى عليه السلام او را دوست مى داشت پس به نزد او رفت و گفت : اى قارون ! قوم تو در توبه اند و تو در اينجا نشسته اى ؟! با ايشان داخل شو در توبه و اگر نه عذاب بر تو نازل مى شود. پس سهل شمرد امر موسى را و استهزاء به آن حضرت كرد.
موسى عليه السلام غمگين بيرون آمد از پيش او و در سايه قصر او نشست ، حضرت جبه اى از مو پوشيده بود و نعلينى از پوست خر در پا داشت كه بندهاى آن از تابيده مو بود و عصا در دستش بود. پس امر كرد قارون كه آب و خاكستر را مخلوط كردند بر سر آن حضرت ريختند، پس آن حضرت بسيار به غضب آمد، و در كتف مباركش موها بود كه هرگاه در غضب مى شد موها از جامه اش بيرون مى آمد و خون از آنها مى ريخت .
پس موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! اگر براى من غضب نكنى بر قارون ، پس من پيغمبر تو نيستم . پس حق تعالى به آن حضرت وحى فرستاد كه : من امر كردم آسمانها و زمين را كه تو را اطاعت كنند، هر امر كه مى خواهى به آنها بكن . و قارون امر كرده بود كه درهاى قصر او را بر روى موسى عليه السلام بسته بودند، پس حضرت موسى آمد اشاره كرد به درها تا به اعجاز او همه باز شدند و داخل قصر شد.
چون قارون نظرش بر موسى عليه السلام افتاد دانست كه با عذاب مى آيد گفت : اى موسى ! سؤ ال مى كنم از تو به حق رحم و خويشى كه در ميان من و تو هست كه بر من رحم كنى . موسى عليه السلام فرمود كه : اى فرزند لاوى ! با من سخن مگو كه فايده ندارد.
پس به زمين خطاب فرمود كه : بگير قارون را. پس قصر با آنچه در قصر بود به زمين فرو رفت و قارون تا زانو به زمين فرو رفت و گريست و سوگند داد موسى عليه السلام را به رحم ، باز فرمود كه : اى فرزند لاوى ! با من سخن مگو. هر چند او استغاثه كرد فايده نكرد تا در زمين پنهان شد.
چون موسى عليه السلام به محل مناجات خود رفت ، حق تعالى فرمود كه : اى فرزند لاوى ! با من سخن مگو.
موسى عليه السلام دانست كه حق تعالى او را تعيير مى نمايد بر آنكه بر قارون رحم نكرد، گفت : پروردگارا! قارون مرا بغير تو خواند و بغير تو سوگند داد، اگر مرا به تو سوگند مى داد اجابت او مى كردم . باز حق تعالى همان جواب را كه موسى عليه السلام به قارون گفت اعاده فرمود، موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! اگر مى دانستم كه رضاى تو در اجابت كردن اوست البته اجابت او مى كردم .
پس خدا فرمود كه : اى موسى ! بعزت و جلال و جود و بزرگوارى و علو منزلت خود سوگند مى خورم كه اگر قارون چنانچه تو را خواند مرا مى خواند اجابت او مى كردم اما چون تو را خواند و به تو متوسل شد او را به تو گذاشتم ، اى پسر عمران ! از مرگ جزع مكن كه من بر همه نفسى مرگ را نوشته ام و از براى تو محل استراحتى مهيا كرده ام كه اگر ببينى و در آنجا درآئى ديده ات روشن خواهد شد.
موسى عليه السلام روزى به طور رفت با وصى خود يوشع عليه السلام ، چون موسى به كوه بالا رفت ديد مردى مى آيد و بيلى و زنبيلى با خود دارد، موسى عليه السلام گفت : به كجا مى روى ؟
گفت : مردى از دوستان خدا مرده است ، از براى او مى خواهم قبرى بكنم .
موسى عليه السلام گفت : مى خواهى من تو را يارى كنم بر كندن قبر؟
گفت : بلى . پس هر دو قبر را كندند، چون فارغ شدند آن مرد خواست كه به قبر رود، موسى عليه السلام گفت : چه مى كنى ؟
گفت : مى خواهم بروم به ميان قبر و ببينم كه خوب كنده شده است !
موسى عليه السلام گفت : من مى روم . و چون موسى رفت در قبر خوابيد و قبر را پسنديد، ملك موت آمد قبض روح مطهرش كرد، كوه بهم آمد و قبرش ناپيدا شد.(470)
در حديث حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حضرت يونس عليه السلام در شكم ماهى سير درياها مى نمود، رسيد به جائى كه قارون به آنجا رسيده بود، زيرا كه چون موسى عليه السلام قارون را نفرين كرد و به زمين فرو رفت حق تعالى ملكى را بر او موكل گردانيد كه هر روز به قدر قامت يك مرد او را به زمين فرو برد. يونس عليه السلام در شكم ماهى تسبيح الهى مى گفت و استغفار مى كرد، چون قارون صداى يونس را شنيد التماس كرد از ملكى كه بر او موكل بود كه مرا مهلتى بده كه صداى آدمى را مى شنوم .
پس حق تعالى وحى نمود به آن ملك كه او را مهلت بده ، چون مهلت يافت به يونس عليه السلام خطاب كرد كه : تو كيستى ؟
گفت : منم گناهكار خطاب كننده يونس بن متى .
گفت : چه شد آن بسيار غضب كننده از براى خدا، موسى بن عمران ؟
يونس گفت : هيهات ! مدتى است كه از دنيا رفته است .
پرسيد: چه شد آن مهربان رحم كننده بر قوم خود، هارون پسر عمران ؟
يونس گفت : آن نيز هلاك شده است .
پرسيد: چه شد كلثم دختر عمران و خواهر موسى كه نامزد من بود؟
يونس گفت : هيهات ! از آل عمران كسى نمانده است .
قارون گفت : زهى تاءسف بر آل عمران !
پس حق تعالى تاءسف او را بر آل عمران پسنديد و به جزاى آن امر فرمود آن ملك را كه بر او موكل بود كه عذاب را از او بردارد در ايام بقاى دنيا.(471)
قطب راوندى رحمة الله و ثعلبى روايت كرده اند كه : حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى عليه السلام كه : امر كن بنى اسرائيل را كه بياويزند بر رداهاى خود چهار رشته كبود، از هر طرفى يك رشته به رنگ آسمان .
پس موسى عليه السلام بنى اسرائيل را طلبيد به ايشان گفت : خدا شما را امر كرده است كه بر رداهاى خود رشته ها به رنگ آسمان بياويزيد كه هرگاه آنها را ببينيد پروردگار خود را ياد كنيد، حق تعالى كلام خود را بر شما خواهد فرستاد. پس قارون تكبر كرد و قبول نكرد و گفت : اين را آقاها نسبت به غلامان خود مى كنند كه از ديگران ممتاز گردند.
چون موسى عليه السلام با بنى اسرائيل از دريا بيرون آمد، رياست مذبح و توليت خانه قربانى را كه ((حيوره )) مى گفتند به هارون عليه السلام مفوض گردانيد كه بنى اسرائيل هديه ها و قربانيهاى خود را به هارون عليه السلام مى دادند، او در مذبح مى گذاشت ، آتشى از آسمان مى آمد آن را مى سوخت .
پس بر قارون ، حسد هارون غالب شد، به موسى عليه السلام گفت : پيغمبرى را تو بردى و حيوره را هارون برد، من هيچ بهره اى ندارم و حال آنكه تورات را بهتر از شما هر دو مى خوانم .
حضرت موسى عليه السلام فرمود: والله كه من حيوره را به هارون ندادم ، خدا به او داده است . قارون گفت : والله كه تصديق تو نمى كنم تا بر من امرى ظاهر كنى كه دليل بر اين باشد. موسى عليه السلام جمع كرد سركرده هاى بنى اسرائيل را و گفت : بياوريد عصاهاى خود را. و همه را جمع كرد و انداخت در خانه اى كه در آنجا عبادت الهى مى كردند و فرمود كه همه در شب حراست آن عصاها بكنند تا صبح .
چون صبح شد فرمود كه عصاها را بيرون آورند، در عصاى هيچيك تغييرى نشده بود مگر عصاى هارون عليه السلام كه آن سبز شده بود و برگ آورده بود مانند درخت بادام ، حضرت موسى عليه السلام فرمود: اى قارون ! الحال دانستى كه امتياز هارون از شما از جانب خداست ؟ قارون گفت : اين عجيب تر نيست از جادوهاى ديگر كه كردى . غضبناك برخاست و با اتباع خود از لشكر حضرت موسى جدا شد. باز موسى عليه السلام با او مدارا مى كرد و رعايت قرابت او مى نمود، او پيوسته موسى عليه السلام را آزار مى كرد، هر روز تكبر و معانده اش زياد مى شد تا آنكه خانه اى بنا كرد، درش را طلا نمود و بر ديوارهاى آن صفحه هاى طلا نصب كرد، بنى اسرائيل هر بامداد و پسين به نزد او مى رفتند و طعام به ايشان مى داد و بر موسى مى خنديد تا آنكه حق تعالى حكم زكات را بر حضرت موسى فرستاد كه از توانگران بنى اسرائيل بگيرد.
پس موسى به نزد قارون آمد و با و مصالحه كرد كه از هر هزار دينار بر يك دينار، او از هر هزار درهم بر يك درهم ، و از هر هزار گوسفند بر يك گوسفند، همچنين در ساير اموال ، چون قارون به خانه خود برگشت حساب كرد ديد مال بسيارى مى شود، راضى نشد به دادن آن .
پس بنى اسرائيل را طلبيد و گفت : موسى هر چه گفت اطاعت او كرديد، اكنون مى خواهد اموال شما را بگيرد.
بنى اسرائيل گفتند: تو سيد و بزرگ مائى ، هر چه مى گوئى ما اطاعت تو مى كنيم .
گفت : امر مى كنم كه فلان فاحشه را بياوريد كه جعلى براى او قرار دهيم كه نسبت زننا به موسى دهد تا بنى اسرائيل دست از او بردارند و ما از او راحت يابيم .
پس آن زن زانيه را آوردند، قارون هزار اشرفى براى او قرار كرد - يا طشتى از طلا، يا گفت : هر چه بطلبى به تو مى دهم - كه فردا در حضور بنى اسرائيل موسى را به زنا متهم گردانى .
چون روز ديگر شد قارون بنى اسرائيل را جمع كرد و به نزد موسى آمد و گفت : بنى اسرائيل جمع شده اند منتظرند كه بيرون آئى و ايشان را امر و نهى كنى و احكام شريعت را براى ايشان بيان فرمائى .
پس موسى عليه السلام بيرون آمد و بر منبر رفت و خطبه خواند و ايشان را موعظه كرد و فرمود: هر كه از شما دزدى مى كند دستش را مى بريم ، و هر كه فحش مى گويد او را هشتاد تازيانه مى زنيم ، و هر كه زنا مى كند و زن ندارد او را صد تازيانه مى زنيم ، و هر كه زن دارد و زنا مى كند او را سنگسار مى كنيم تا بميرد.
پس در اين وقت قارون گفت : هر چند تو باشى ؟
فرمود: هر چند من باشم .
قارون گفت : بنى اسرائيل مى گويند تو با فلان فاحشه زنا كرده اى .
موسى فرمود: من ؟
گفت : بلى .
فرمود آن زن را حاضر كردند، از او پرسيد: من با تو زنا كرده ام ؟ بحق آن خداوندى كه دريا را براى بنى اسرائيل شكافت و تورات را بر موسى فرستاد كه : راست بگو.
آن زن به توفيق سبحانى گفت : نه ، دروغ مى گويند بلكه قارون از براى من مالى قرار داده است كه تو را متهم گردانم !
پس قارون سر به زير انداخت و بنى اسرائيل ساكت شدند، موسى به سجده افتاد و گريست و عرض كرد: پروردگارا! دشمن تو مرا آزار من مى كند و مى خواهد مرا رسوا كند، خداوندا! اگر من پيغمبر توام براى من غضب كن و مرا بر او مسلط گردان .
پس خدا به او وحى فرمود: سر بردار و زمين را به آنچه خواهى امر نما كه تو را اطاعت مى كند.
پس موسى عليه السلام فرمود: اى بنى اسرائيل ! خدا مرا مبعوث گردانيده است بر قارون چنانچه بر فرعون مبعوث گردانيده بود، هر كه از اصحاب اوست با او بنشيند، و هر كه از اصحاب او نيست ا زاو دور شود؛ پس همه از قارون دور شدند و با او نماند مگر دو كس . موسى عليه السلام به زمين خطاب كرد: بگير ايشان را؛ پس قدمهاى ايشان را گرفت ! باز فرمود: بگير؛ تا آنكه تا به زانوها فرو رفتند! باز فرمود: بگير؛ تا آنكه تا كمر فرو رفتند! باز فرمود: بگير؛ تا آنكه تا گردن فرو رفتند! در اين مدت ايشان تضرع و استغاثه به موسى كردند؛ قارون او را به رحم سوگند مى داد.
موافق بعضى روايات هفتاد مرتبه سوگند داد، موسى عليه السلام ملتفت نشد تا به زمين فرو رفتند!
پس حق تعالى وحى فرمود به موسى : هفتاد مرتبه به تو استغاثه كردند، بر ايشان رحم نكردى ، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم اگر يك مرتبه به من استغاثه مى كردند هر آينه مرا نزديك و اجابت كننده مى يافتند.
چون ايشان به زمين فرو رفتند، بنى اسرائيل گفتند: موسى دعا كرد كه قارون به زمين فرو رود تا گنجها و اموال او را متصرف شود!
چون آن حضرت اين را شنيد دعا كرد تا خانه و گنجها و مالهاى او همه به زمين فرو رفت .(472)
مؤ لف گويد: در احاديث بسيار منقول است كه حضرت اميرالمؤ منين و ساير ائمه اطهار صلوات الله عليهم ابوبكر را فرعون اين امت فرموده اند و عمر را هامان اين امت و عثمان را قارون اين امت .(473)
اين نيز از شواهد آن حديث است كه : آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امت واقع مى شود، چه بسيار شبيه است احوال آن سه ملعون با احوال اين سه ملعون اگر نيكو تدبر نمائى زيرا كه اگر فرعون به ناحق دعوى خدائى كرد، ابوبكر به ناحق دعوى خلافت خدا كرد، آن نيز عين شرك است و معارضه با جناب مقدس الهى است . چنانچه فرعون مكرر اراده اطاعت موسى مى كرد و هامان مانع مى شد، همچنين ابوبكر مكرر ((اقيلونى ))(474) مى گفت و به حسب ظاهر اظهار پشيمانى مى كرد و عمر مانع مى شد! چنانچه آنها با اتباعشان در درياى صورى غرق و به هلاك ظاهر هلاك شدند، اينها در درياى كفر و ضلالت غرق شدند و هالك ابدى شدند و در رجعت نيز غرق آب شمشير قائم آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم خواهند شد.
و حال قارون و عثمان در شباهت به يكديگر بر هر عاقلى پوشيده نيست از جمع كردن اموال و حرص در زخارف دنيا و زينتى كه مى كردند خدمه و اتباع خود را، و اگر او قرابت نسبى به موسى داشت عثمان قرابت سببى بلكه نسبى ظاهرى به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم داشت ، اگر او به نفرين موسى عليه السلام به زمين فرو رفت با اموالش و عثمان به نفرين رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤ منين عليه السلام كشته شد وبه اسفل درك جحيم فرو رفت .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در اول خطبه اى كه بعد از عود خلافت به آن حضرت خواند در آنجا فرمود: حق تعالى فرعون و هامان و قارون را هلاك كرد.(475)
و اگر در احوال ايشان به آنها خوب تاءمل و دقت نمائى وجوه ديگر از مشابهت بر تو ظاهر خواهد شد؛ ان شاء الله در جاى خود بيان خواهيم كرد، و در اينجا به تنبيهى اكتفا مى كنيم .
فـصـل هـشـتـم : در بـيـان قـصـه گـاو كـشـتـن بنى اسرائيل و زنده شدن آن به امر الهى
در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه در تفسير قول حق تعالى و اذ قال موسى لقومه ان الله ياءمركم ان تذبحوا بقرة (476) امام عليه السلام فرمود: حق تعالى به يهود مدينه خطاب فرمود كه : ياد آوريد آن وقت را كه موسى به قوم خود گفت : بدرستى كه خدا امر مى كند شما را ذبح نمائيد بقره اى را كه بزنيد بعضى از آن را بر اين شخصى كه در ميان شما كشته شده است تا زنده شود به اذن خدا و شما را خبر دهد كى او را كشته است ، اين در وقتى بود كه كشته اى در ميان ايشان افتاده بود.
موسى عليه السلام به امر خدا بر اهل آن قبيله كه آن كشته در ميان آنها پيدا شده بود لازم گردانيد كه پنجاه نفر از اشراف ايشان سوگند ياد كنند به خداوند قوى شديد كه خداى بنى اسرائيل و تفضيل دهنده محمد و آل طيبين اوست بر همه خلق كه ما او را نكشته ايم و كشنده او را نمى دانيم كه كيست ، اگر قسم بخورند ديه كشته شده را بدهند و اگر قسم نخورند كشنده او را نشان دهند تا به عوض او بكشند، و اگر نكنند ايشان را در زندان تنگى حبس كنند تا يكى از اين دو كار را بكنند.
آن قبيله گفتند: اى پيغمبر خدا! ما هم قسم بخوريم و هم ديه بدهيم ؟ حكم خدا چنين نيست !
و اين قضيه چنان بود كه زنى بود در بنى اسرائيل در نهايت حسن و جمال و فضل و كمال و شرافت و حسب و نسب و خدارت و نزاهت ، جماعت بسيارى او را خواستگارى مى كردند، و او را سه پسر عم بود، پس او راضى شد به يكى از ايشان كه عالم تر و پرهيزكارتر بود و خواست كه به عقد او درآيد، و آن دو پسر عم ديگر كه ايشان را قبول نكرد بر آن پسر عم پسنديده حسد بردند و او را به ضيافت طلبيده و كشتند و انداختند در ميان قبيله اى كه از همه قبائل بنى اسرائيل بيشتر بودند، چون صبح شد آن دو پسر عم كه قاتل بودند گريبانها چاك كردند و خاك بر سر كرده به نزد موسى به دادخواهى آمدند، پس حضرت آن قبيله را حاضر ساخت و از ايشان سؤ ال فرمود از احوال آن كشته شده .
ايشان گفتند: ما او را نكشته ايم و علم هم نداريم كه كى او را كشته است .
موسى عليه السلام فرمود: حكم الهى اين است كه شما پنجاه نفر قسم بخوريد و ديه بدهيد يا قاتل را نشان دهيد.
ايشان گفتند: هرگاه با قسم خوردن ما را ديه بايد داد، پس قسم خوردن چه فايده دارد؟ و هرگاه با ديه دادن ما را سوگند بايد خورد، پس ديه چه فايده دارد؟
موسى عليه السلام فرمود: همه نفعها در فرمان بردارى و اطاعت حق تعالى است ، آنچه فرموده است بعمل بايد آورد.
گفتند: اى پيغمبر خدا! اين غرامت و جريمه گرانى است و ما جنايتى نكرده ايم و سوگند غليظى است و حقى بر گردن ما نيست ، پس از درگاه خدا استدعا كن كه ظاهر گرداند بر ما قاتل را كه آنكه مستحق است او را جزا دهى و ما از جريمه و سوگند رهائى يابيم .
حضرت موسى عليه السلام فرمود: حق تعالى حكم اين واقعه را براى من بيان فرموده است و مرا نيست كه جراءت كنم و غير آن امرى بطلبم ، بلكه بر ما لازم است كه گردن نهيم فرمان او را و بر خود لازم دانيم حكم او را و اعتراض نكنيم بر او، آيا نمى بينيد كه چون بر ما حرام فرموده است كار كردن در روز شنبه و گوشت شتر را؟ ما را نيست كه تصرف كنيم در حكم او و تغيير بدهيم بلكه بايد اطاعت كنيم .
و خواست كه آن حكم را بر ايشان لازم گرداند. پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى او كه اجابت نما سؤ ال آنها را و از من سؤ ال كن تا قاتل را ظاهر نمايم و ديگران از جريمه و تهمت بيرون آيند، زيرا كه مى خواهم در ضمن اجابت ايشان روزى را فراخ گردانم بر مردى كه از نيكان امت توست و اعتقاد دارد به صلوات فرستادن بر محمد و آل طيبين او صلوات الله عليهم اجمعين و تفضيل دادن محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام بعد از او بر جميع خلايق ، و مى خواهم به سبب اين قضيه را غنى گردانم در دنيا تا بعضى از ثواب او باشد بر تفضيل دادن محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل او.
موسى عليه السلام عرض كرد: پروردگارا! بيان فرما براى ما كشنده او را.
پس خدا وحى فرستاد بسوى موسى كه : بگو بنى اسرائيل را كه خدا بيان قاتل مى كند براى شما به آنكه امر مى نمايد شما را كه ذبح كنيد بقره اى را و عضوى از آن بقره را بر مقتول بزنيد تا من او را زنده گردانم ، اگر انقياد مى كنيد فرمان الهى را آنچه گفتم بعمل آوريد، و الا حكم او را قبول كنيد.
پس اين است معنى قول خدا كه و اذ قال موسى لقومه ان الله ياءمركم ان تذبحوا بقرة يعنى : ((موسى به ايشان گفت : خدا بزودى شما را امر خواهد كرد كه بكشيد بقره را)) اگر مى خواهيد كه مطلع شويد بر قاتل آن مقتول ، و بزنيد بعضى از بقره را بر مقتول تا زنده شود و خبر دهد كه قاتل او كيست .
قالوا اتتخذنا هزوا قال اعوذ بالله ان اكون من الجاهلين (477) فرمود كه يعنى : ((گفتند: اى موسى ! آيا استهزاء مى كنى نسبت به ما كه مى گويى قطعه ميتى را به ميت ديگر بزنيم يكى از آنها زنده مى شوند؟)). موسى فرمود: به خدا پناه مى برم از آنكه بوده باشم از جاهلان و بيخردان كه نسبت دهم به خدا چيزى را كه نفرموده باشد يا فرموده خدا را به قياس باطل خود و به استبعاد عقل ناقص خود انكار كنم چنانچه شما مى كنيد، پس فرمود: آيا نيست نطفه مرد، مرده ، و نطفه زن مرده ، و چون هر دو در رحم بهم رسيدند خدا از هر دو شخص زنده مى آفريند؟ آيا نه چنين است كه حق تعالى از ملاقات تخمها و هسته هاى مرده با زمين مرده آن را به انواع گياهها و درختان زنده مى كند؟
قالوا ادع لنا ربك يبين لنا ماهى فرمود: چون حجت موسى عليه السلام بر ايشان تمام شد ((گفتند: اى موسى ! دعا كن تا حق تعالى بيان فرمايد براى ما صفت آن بقره را تا بدانيم چگونه گاوى مى بايد)) قال انه يقول انها بقرة لا فارض و لا بكر عوان بين ذلك فافعلوا ما تؤ مرون (478) پس موسى از حق تعالى سؤ ال كرد ((و به ايشان گفت : خدا مى فرمايد: آن بقره اى است كه پير نباشد و بسيار جوان نباشد بلكه در ميان اين دو حال باشد، پس بكنيد آنچه به آن ماءمور خواهيد شد)).
قالوا ادع لنا ربك يبين لنا ما لونها ((گفتند: اى موسى ! سؤ ال كن از پروردگار خود تا بيان كند از براى ما كه آن بقره به چه رنگ باشد)) قال انه يقول انها بقرة صفراء فاقع لونها تسر الناظرين (479) آن حضرت بعد از سؤ ال از حق تعالى ((فرمود: خدا مى فرمايد كه آن بقره اى است زرد كه زردى آن خالص و نيكو باشد، نه كم رنگ باشد كه به سفيدى زند و نه بسيار رنگين باشد كه به سياهى زند، و مسرور و خوشحال گرداند نظركنندگان را بسوى او را از حسن و نيكوئى و خوش رنگى )).
قالوا ادع لنا ربك يبين لنا ماهى ان البقر تشابه علينا و انا ان شاء الله لمهتدون (480) ((گفتند: دعا كن براى ما پروردگار خود را تا بيان فرمايد براى ما كه چه صفت دارد آن بقره زياده از آنچه گفته شد، بدرستى كه مشتبه شده است بر ما، زيرا كه گاو به آن صفات بسيار است ، بدرستى كه ما اگر خدا خواهد هدايت خواهيم يافت به آن بقره كه ما را امر به ذبح آن فرموده است )).
قال انه يقول انها بقرة لا ذلول تثير الارض و لا تسقى الحرث مسلمة لا شية فيها(481) ((موسى گفت از جانب خدا كه : آن بقره اى است كه آن را ذلول و نرم نكرده باشند به شخم كردن زمين و نه به آب دادن زراعت و از اين عملها آن را معاف كرده باشند، و مسلم از عيبها باشد كه عيبى در خلقت آن نباشد، و غير رنگ اصلش رنگ ديگر در آن نباشد)).
قالوا الآن جئت بالحق فذبحوها و ما كادوا يفعلون (482) ((گفتند: الحال آوردى آنچه حق و سزاوار بود در وصف بقره ، و نزديك نبود كه ايشان اين را بكنند)) از گرانى قيمت آن بقره ، اما لجاجت ايشان و متهم داشتن موسى به آنكه قادر نيست بر اين چيزى كه آنها سؤ ال مى كنند باعث شد ايشان را بر كشتن بقره .
پس امام عليه السلام فرمود: چون اين صفات را شنيدند گفتند: اى موسى ! آيا پروردگار ما، ما را امر كرده است به كشتن اين بقره كه اين صفات داشته باشد؟
afsanah82
01-27-2011, 11:52 PM
فرمود: بلى ، موسى عليه السلام در اول به ايشان نگفت كه خدا شما را امر كرده است به كشتن بقره ، زيرا كه اگر اول به ايشان چنين گفته بود هر بقره اى كه مى كشتند كافى بود، پس بعد از سؤ ال ايشان در كار نبود كه از خدا سؤ ال كند از كيفيت آن بقره بلكه بايست در جواب ايشان بفرمايد كه هر بقره اى بكشيد كافى است .
چون امر بر چنين گاوى قرار گرفت ، تفحص كردند نيافتند آن را مگر نزد جوانى از بنى اسرائيل كه حق تعالى در خواب به او نموده بود محمد و على و امامان از ذريت ايشان عليهم السلام را و به او گفته بودند كه : چون تو دوست مائى و ما را بر ديگران تفضيل مى دهى مى خواهيم بعضى از جزاى تو را در دنيا به تو برسانيم ، پس چون بيايند كه بقره تو را بخرند مفروش مگر به امر مادرت ، اگر چنين كنى خدا مادرت را الهام خواهد فرمود به امرى چند كه باعث توانگرى تو و فرزندان تو گردد. پس آن جوان شاد شد از ديدن اين خواب .
چون صبح شد بنى اسرائيل آمدند كه گاو را از او بخرند و گفتند: به چند مى فروشى گاو خود را؟
گفت : به دو دينار طلا، و مادرم اختيار دارد.
گفتند: ما به يك دينار مى خريم .
چون با مادر خود مصلحت كرد گفت : به چهار دينار بفروش .
چون به بنى اسرائيل گفت : مادرم چهار دينار مى گويد، گفتند: ما به دو دينار مى خريم . چون با مادر خود مصلحت كرد گفت : بلكه به صد دينار بفروش . پس ايشان گفتند: به پنجاه دينار مى خريم .
همچنين آنچه ايشان راضى مى شدند، مادر مضاعف مى كرد، و آنچه مادر مضاعف مى كرد ايشان به نصف راضى مى شدند تا آنكه رسيد قيمت آن گاو كه پوستش را پر از طلا كنند! پس به آن قيمت گاو را خريدند و كشتند.
استخوان بيخ دم آن را كه آدمى از آن مخلوق مى شود در اول و در قيامت نيز اجزاى آدمى بر آن تركيب مى يابد گرفتند، پس بر آن كشته زدند و گفتند: خداوندا! به جاه محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او كه اين مرده را زنده گردان و به سخن درآور تا خبر دهد كه كى او را كشته است .
پس ناگاه برخاست صحيح و سالم و گفت : اى پيغمبر خدا! اين دو پسر عم من حسد بردند بر من براى دختر عم من ، مرا كشتند و بعد از كشتن در محله اين جماعت انداختند تا ديه مرا از ايشان بگيرند.
پس موسى عليه السلام آن دو نفر را كشت .
در اول مرتبه كه جزء گاو را بر ميت زدند، زنده نشد، بنى اسرائيل گفتند: اى پيغمبر خدا! چه شد آن وعده اى كه با ما كردى !
حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى كه : در وعده من خلف نمى باشد اما تا پوست اين گاو را پر از اشرفى نكنند و به صاحبش ندهند اين مرده زنده نخواهد شد.
پس اموال خود را جمع كردند و حق تعالى پوست گاو را گشاده گردانيد تا آنكه از مقدار پنج هزار دينار پر شد، چون زر را تسليم آن جوان كردند و آن عضو را بر ميت زدند زنده شد، پس بعضى از بنى اسرائيل گفتند: نمى دانيم كدام عجيب تر است ، زنده كردن خدا اين مرده را و به سخن آوردن او، يا غنى كردن خدا اين جوان را به اين مال فراوان ؟!
پس خدا وحى نمود به موسى كه : بگو بنى اسرائيل را: هر كه از شما مى خواهد كه من عيش او را در دنيا طيب و نيكو گردانم و در بهشت محل او را عظيم گردانم و او را در آخرت هم صحبت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او گردانم پس بكند چنانچه اين جوان كرد، بدرستى كه آن جوان از موسى عليه السلام شنيده بود ياد محمد و على و آل طيبين ايشان را و پيوسته صلوات بر ايشان مى فرستاد و ايشان را بر جميع خلايق از جن و انس و ملائكه تفضيل مى داد، به اين سبب من اين مال عظيم را براى او ميسر گردانيدم تا تنعم نمايد به روزيهاى نيكو و دوستان خود را بنوازد و دشمنان خود را منكوب گرداند.
پس جوان به موسى عليه السلام گفت : اى پيغمبر خدا! من چگونه حفظ كنم اين مالها را و چگونه حذر كنم از عداوت دشمنان و حسد حاسدان ؟
موسى عليه السلام فرمود: بخوان بر اين مال صلوات بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او را چنانچه پيشتر مى خواندى به اعتقاد درست ، و به بركت آن اين مال گرانمايه به دست تو آمد تا خدا اين مال را براى تو تو حفظ نمايد، و هر دزدى يا ظالمى يا حاسدى اراده بدى كند خدا به لطايف احسان خود ضرر او را دفع نمايد.
در اين وقت آن جوانى كه زنده شده بود، چون اين سخنان را شنيد عرض كرد: خداوندا! سؤ ال مى كنم از تو به آنچه اين جوان از تو سؤ ال كرده است از صلوات فرستادن بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طاهرين او و توسل به انوار مقدسه ايشان كه مرا باقى بدارى تا برخوردار شوم از دختر عم خود، و خوار گردانى دشمنان و حاسدان مرا و مرا خير بسيار به سبب او روزى فرمائى .
پس حق تعالى به موسى عليه السلام وحى فرستاد كه : اين جوان را به بركت توسل به انوار مقدسه ايشان صد و سى سال عمر دادم كه در اين مدت صحيح و سالم باشد و در قواى او ضعفى حادث نشود و از همسر خود بهره مند گردد، و چون اين مدت منقضى شود هر دو را با هم از دنيا ببرم و در بهشت خود جا دهم كه در آنجا متنعم باشند.
اى موسى ! اگر از من سؤ ال مى كرد آن قاتل بدبخت به مثل سؤ الى كه اين جوان نمود و متوسل به انوار مقدسه آن بزرگواران مى گرديد با صحت اعتقاد، هر آينه او را از حسد نگاه مى داشتم و قانع مى گردانيدم او را به آنچه روزى كرده بودم به او، و اگر بعد از اين عمل توبه مى كرد و متوسل به ايشان مى شد و سؤ ال مى كرد كه من او را رسوا نكنم هر آينه او را رسوا نمى كردم و خاطر بنى اسرائيل را از معلوم شدن قاتل مى گردانيدم ، و اگر بعد از رسوائى توبه مى كرد و متوسل به انوار مقدسه مى شد كار او را از خاطرهاى مردم فراموش مى كردم و در دل اولياى مقتول مى افكندم كه عفو كنند از قصاص او، و ليكن محبت و ولايت بزرگواران و توسل به آنها فضيلتى است به هر كه مى خواهم به رحمت خود عطا مى كنم ، و از هر كه مى خواهم به عدالت خود به سبب بديهاى اعمالشان منع مى كنم ، منم خداوند عزيز حكيم . پس آن قبيله بنى اسرائيل به فرياد آمدند بسوى موسى و گفتند: ما به لجاجت ، خود را به پريشانى مبتلا كردم و قليل و كثير اموال خود را به بهاى گاو داديم ، پس دعا كن حق تعالى روزى ما را فراخ گرداند.
فرمود: واى بر شما! چه بسيار كور است دلهاى شما! مگر نشنيديد دعاى اين جوان را و دعاى اين مقتول زنده شده را و نديديد چه ثمره اى بر دعاى ايشان مترتب شد؟ پس شما نيز مثل آنها به انوار مقدسه بزرگواران متوسل شويد تا خدا رفع فاقه و احتياج شما بكند و روزى شما را فراخ گرداند.
پس ايشان عرض كردند: خداوندا! بسوى تو ملتجى شديم و بر فضل تو اعتماد كرديم ، پس فقر و احتياج ما را زايل فرما بجاه محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام و آل طيبين ايشان .
پس حق تعالى وحى فرستاد: اى موسى ! بگو به آنها كه بروند به فلان خرابه و فلان موضع را بشكافند كه در آنجا ده هزار هزار دينار هست بردارند، و از هر كس آنچه گرفته اند براى قيمت گاو به او پس بدهند، زيادتى را ميان خود قسمت كنند تا اموالشان مضاعف شود به جزاى آنكه متوسل شدند به ارواح مقدسه محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او، و اعتقاد كردند به زيادتى فضل و كرامت ايشان بر جميع مخلوقات .
پس اشاره به اين قصه است قول حق تعالى (و اذ قتلتم نفسا فادار اءتم فيها) يعنى : ((به ياد آوريد آن وقت را كه كشتيد شخصى را پس اختلاف كرديد در كشنده او، و هر يك گناهان را از خود دفع كرده به ديگرى نسبت داديد)) (والله مخرج ما كنتم تكتمون )(483) ((و خدا بيرون آورنده و ظاهر كننده است آنچه شما پنهان مى كرديد)) از اراده تكذيب موسى به گمان اينكه آنچه شما سؤ ال كرديد از او كه آن مرده را زنده گرداند، خدا اجابت او نخواهد فرمود.
(فقلنا اضربوه ببعضها) ((پس گفتيم بزنيد به كشته شده بعضى از بقره را))، (كذلك يحيى الله الموتى ) ((چنين خدا زنده مى گرداند مردگان را)) در دنيا و آخرت به ملاقات مرده اى با مرده ديگر، اما در دنيا پس آب مرد با آب زن ملاقات مى كند و خدا از آن زنده مى كند آنچه در رحمهاى زنان است ، اما در آخرت پس از بحر مسجور كه در نزديك آسمان اول است كه آب آن مانند منى مرد است بعد از دميدن اول در صور كه همه زندگان مرده باشند، پيش از دميدن دوم در صور بارانى مى فرستد بر بدنهاى پوسيده خاك شده كه همه از زمين مى رويند و به دميدن دوم صور زنده مى شوند، (و يريكم آياته ) ((و مى نمايد به شما ساير آيات و علامات خود را)) كه دلالت مى كند بر يگانگى او و پيغمبرى موسى عليه السلام و فضيلت محمد و على و آل طيبين ايشان صلوات الله عليهم بر همه خلايق و آفريدگان ، (لعلكم تعقلون )(484 ) ((شايد شما تعقل و تفكر نماييد)) كه آن خداوندى كه اين آيات عجيبه از او ظاهر مى گردد امر نمى كند خلق را مگر به چيزى كه صلاح ايشان در آن باشد، و برنگزيده است محمد و آل طيبين او صلوات الله عليهم اجمعين را مگر براى آنكه از همه صاحبان عقول افضل و برترند.(485)
على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده است كه : شخصى از نيكان و علماى بنى اسرائيل خواستگارى كرد زنى از ايشان را، و آن زن قبول كرد، و آن مرد را پسر عمى بود بسيار فاسق و بدكردار و او خواستگارى كرده بود و زن قبول نكرده بود؛ پس پسر عم او حسد برد و در كمين او نشست تا او را كشت و كشته را به نزد موسى عليه السلام آورد و گفت : اين پسر عم من است كه كشته شده است .
فرمود: كى كشته است او را؟
گفت : نمى دانم .
و امر كشتن در ميان بنى اسرائيل بسيار عظيم بود. پس جمع شدند بنى اسرائيل و گفتند: چه مصلحت مى دانى در اين باب اى پيغمبر خدا؟
در بنى اسرائيل شخصى بود كه گاوى داشت و پسرى داشت بسيار نيكوكار و مطيع او، و آن پسر متاعى داشت ، جمعى آمدند كه متاع او را بخرند و كليد موضعى كه متاعها در آنجا بود در زير سر پدر او بود و پدر هم در خواب بود، پس رعايت حرمت پدر كرده و او را از خواب بيدار نكرد و مشتريان را جواب گفت ! چون پدرش از خواب بيدار شد از او پرسيد: چه كردى متاع خود را؟
گفت : در جاى خود هست ، آن را نفروختم ، براى آنكه كليد در زير بالين تو بود نخواستم تو را بيدار كنم .
پدر گفت : من اين گاو را به تو بخشيدم در عوض آن ربحى كه از تو فوت شد به سبب نفروختن متاع .
پس خدا را خوش آمد از آنچه او با پدر خود كرد و رعايت حق او نمود، و به جزاى عمل او امر كرد بنى اسرائيل را كه گاو او را بخرند و بكشند.
چون به نزد موسى عليه السلام جمع شدند گريستند و استغاثه كردند در باب مقتول كه در ميان ايشان ظاهر شده بود.
آن حضرت فرمود: خدا امر مى كند شما را كه بقره اى بكشيد.
بنى اسرائيل تعجب كرده گفتند: آيا ما را ريشخند مى كنى ؟! ما مقتول را به نزد تو آورده قاتل او را مى خواهيم تو مى گوئى بقره اى بكشيم ؟!
موسى فرمود: پناه مى برم به خدا از آنكه از جاهلان باشم و استهزاء به شما بكنم .
پس دانستند كه خطا كردند و بى ادبى در خدمت موسى كرده اند، گفتند: دعا كن تا حق تعالى بيان فرمايد چگونه گاوى باشد.
گفت : خدا مى فرمايد آن گاوى است كه نه فارض باشد و نه بكر - و فارض آن است كه نر آن جهانيده باشند و آبستن نشده باشد و بكر آن است كه هنوز نر بر آن نجهانيده باشند - بلكه در ميان اين دو حال باشد.
گفتند: سؤ ال كن از پروردگار خود تا بيان كند به چه رنگ باشد؟
فرمود: خدا مى فرمايد آن بقره اى است زرد كه زردى آن نيكو باشد و مسرور گرداند نظر كنندگان را.
گفتند: دعا كن بيان فرمايد براى ما كه چه صفت دارد آن بقره ؟
فرمود از جانب خدا كه : آن بقره اى است كه كار نفرموده باشند به شخم زدن زمين و نه به آب دادن زراعت ، و از اين عملها آن را معاف كرده باشند و مسلم از عيبها باشد كه عيبى در خلقت آن نباشد و غير رنگ اصلش رنگ ديگر در آن نباشد.
گفتند: الحال آوردى آنچه حق و سزاوار بود در وصف بقره ، اين گاو مال فلان مرد است - يعنى گاوى كه آن مرد به پسر خود بخشيده بود به پاداش نيكى او -، چون به نزد آن پسر رفتند كه بخرند گفت : نمى فروشم مگر به آنكه پوستش را براى من پر از طلا كنيد!
پس به نزد موسى آمده گفتند چنين مى گويد.
فرمود: شما را چاره اى نيست جز خريدن آن ، مى بايد همان گاو كشته شود، به آنچه مى گويد بخريد.
پس آن گاو را به همان قيمت خريدند و كشتند و گفتند: اى پيغمبر خدا! الحال چه كنيم ؟ حق تعالى وحى فرستاد به موسى عليه السلام كه : بگو به ايشان كه بعضى از آن گاو را بر آن مقتول بزنند و بپرسند كى تو را كشته است ؟ پس دم آن گاو را گرفته بر آن زدند و پرسيدند: كى تو را كشته است ؟
گفت : فلان پسر فلان ، يعنى آن پسر عمى كه به دعوى خون او آمده بود.(486)
در حديث صحيح از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : شخصى از بنى اسرائيل يكى از خويشان خود را كشت و او را بر سر راه بهترين اسباط بنى اسرائيل انداخت و به نزد موسى آمد به طلب خون او.
بنى اسرائيل گفتند: اى موسى ! براى ما ظاهر گردان قاتل او را.
فرمود: گاوى بياوريد.
اگر هر گاوى را مى آوردند، كافى بود، پس سخت گرفتند در هر مرتبه كه سؤ ال كردند، و خدا بر ايشان سخت گرفت تا آنكه منحصر شد در گاوى كه نزد جوانى از بنى اسرائيل بود، چون از او طلب كردند گفت : نمى فروشم مگر به آنكه پوستش را براى من پر از طلا كنيد، پس به ناچار به آن قيمت خريده و كشتند.
امر كرد موسى عليه السلام كه دم آن را بريده بر آن ميت زدند تا زنده شد و گفت : اى پيغمبر خدا! پسر عمم مرا كشته است ، نه آنها كه بر ايشان دعوى مى كند.
پس شخصى به موسى عليه السلام گفت : اين گاو را قصه اى هست .
گفت : آن قصه چيست ؟
گفت : آن جوان كه صاحب اين گاو بود بسيار نيكوكار بود نسبت به پدر خود، روزى متاعى خريده بود، چون آمد كه قيمت متاع را بدهد ديد پدرش در خواب است و كليدها در زير سر اوست نخواست او را از خواب بيدار كند به اين سبب از ربح آن سودا گذشت و متاع را پس داد، و چون پدرش بيدار شد و اين خبر را به او نقل كرد گفت : خوب كردى ، من اين گاو را به تو بخشيدم به عوض آن ربحى كه به سبب من از تو فوت شد.
پس حضرت موسى عليه السلام فرمود: نظر كنيد كه نيكى به پدر و مادر اهلش را به چه مرتبه اى مى رساند.(487)
و بر اين مضامين احاديث بسيار وارد شده است ، چون مكرر مى شد به همين اكتفا نموديم .
فـصـل نـهم : در بيان قصه ملاقات موسى و خضر عليهما السلام و ساير احوال و قصص خضر عليه السلام است
حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است و اذ قال موسى لفتاه لا ابرح حتى ابلغ مجمع البحرين او امضى حقبا(488) يعنى : ((ياد آور وقتى را كه موسى گفت به جوان خود - يعنى يار و مصاحب دائمى خود - كه : من ترك رفتن نخواهم كرد تا برسم به آنجا كه محل اجتماع دو دريا است يا راه رفته باشم زمانى بسيار))؛ يعنى هشتاد سال ، بعضى هفتاد سال گفته اند،(489) قول اول از حضرت محمد باقر عليه السلام منقول است .(490)
بدان كه مشهور اين است كه : موسى در اين آيه موسى بن عمران عليه السلام است ، و يار او يوشع بن نون عليه السلام وصى آن حضرت است ، و بر اين معنى متفق است احاديث خاصه و عامه . و قول ضعيفى از اهل كتاب نقل كرده اند كه : موسى در اين آيه مذكور است پسر ميشا پسر يوسف است و پيش از موسى بن عمران بوده است .(491)
و مشهور آن است كه : دو دريا، درياى فارس و درياى روم است .(492)
و بعضى گفته اند: مراد ملاقات دو درياى علم است يعنى موسى عليه السلام كه درياى علم ظاهر بود و خضر عليه السلام كه درياى علم باطن بود.(493)
على بن ابراهيم عليه الرحمه روايت كرده است كه : چون حق تعالى با موسى عليه السلام سخن گفت و الواح را بر او فرستاد و در الواح علوم بسيار بود، برگشت بسوى بنى اسرائيل و خبر داد ايشان را كه خدا بر او تورات را نازل گردانيد و با او سخن گفت ، پس در خاطرش گذشت كه : خدا كسى را خلق نكرده است كه از من داناتر باشد!
پس حق تعالى وحى فرمود به جبرئيل كه : درياب موسى را نزديك است كه عجب او را هلاك كند، و بگو به او كه : نزد ملتقاى دو دريا نزد سنگى كه در آنجا هست مردى است كه از تو داناتر است . برو بسوى او و از علم او بياموز.
پس جبرئيل نازل شد و وحى الهى را به موسى رسانيد، آن حضرت در نفس خود ذليل شد، يافت كه خطا كرده است و ترسان شد و به وصى خود يوشع عليه السلام فرمود: خدا مرا امر كرده است كه بروم از پى مردى كه نزد محل ملاقات دو درياست و از او علم بياموزم .
پس يوشع ماهى نمك سودى براى توشه خود و موسى برداشت و روانه شدند، چون به آن مكان رسيدند خضر را ديدند بر پشت خوابيده است ، او را نشناختند، پس يوشع ماهى را بيرون آورد در آب شست و به روى سنگى گذاشت ، پس ماهى زنده شد و داخل آب شد و آن آب چشمه زندگانى بود!
چون روانه شدند و پاره اى راه رفتند، مانده شدند، موسى به يوشع گفت : بياور چاشت ما را بخوريم كه از اين سفر تعبناك شديم . در اين وقت يوشع قصه ماهى را براى آن حضرت نقل كرد كه زنده شد و داخل آب شد. موسى گفت : پس آن مردى كه او را مى طلبيم همان بود كه نزد سنگ بود.
پس برگشتند از همان راه كه آمده بودند، چون به آن موضع رسيدند ديدند خضر در نماز است ، پس نشستند تا از نماز فارغ شد و بر ايشان سلام كرد.(494)
در بعضى روايات مذكور است كه حق تعالى وحى به موسى عليه السلام كرد كه : هر جا آن ماهى ناپيدا شود، خضر در آنجا است ، موسى عليه السلام به يوشع گفت كه : هر وقت ماهى را نيابى مرا خبر كن .(495)
(فلما بلغا مجمع بينهما) ((پس چون رسيدند موسى و يوشع به مجمع دو دريا)). (نسيا حوتهما) ((فراموش كردند - يا ترك نمودند - ماهى خود را)) موسى احوال ماهى را نپرسيد و يوشع به موسى نگفت ، فاتخذ سبيله فى البحر سربا(496) ((پس گرفت ماهى راه خود را در دريا و به ميان آب رفت )).
و بعضى گفته اند كه : موسى به خواب رفت و ماهى به اعجاز آن حضرت زنده شد و به آب رفت .(497)
و بعضى گفته اند: يوشع وضو ساخت و آب وضوى او به ماهى رسيد و زنده شد برجست و داخل آب شد.(498)
فلما جاوزا قال لفتاه آتنا غدائنا لقد لقينا من سفرنا هذا نصبا(499) ((پس چون گذشتند از مجمع البحرين ، موسى گفت به رفيق خود: بياور به نزد ما چاشت ما را بتحقيق كه رسيد به ما از اين سفر مشقتى و واماندگى )).
قال ارايت اذ اوينا الى الصخرة فانى نسيت الحوت و ما انسانيه الا الشيطان ان اذكره و اتخذ سبيله فى البحر عجبا(500) يوشع گفت : ((آيا ديدى كه چه شد در وقتى كه نزد آن سنگ قرار گرفتيم ، پس من فراموش كردم امر ماهى را به تو بگويم - يا ترك كردم و نگفتم - و باعث نشد بر فراموشى - يا ترك آن - مگر شيطان ، و آن ماهى زنده شد به دريا رفت رفتنى عجيب )).
(قال ذلك ما كنا نبغ ) ((موسى گفت : همان بود كه ما طلب مى كرديم ، و آنچه مى گويى نشانه مطلوب ماست ))، (فارتدا على آثارهما قصصا)(501) ((پس برگشتند از همان راه كه رفته بودند و پى پاى خود را ملاحظه مى كردند)) فوجدا عبدا من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما(502) ((پس يافتند بنده اى از بندگان ما را كه داده بوديم به او رحمتى از نزد خود - يعنى وحى و پيغمبرى - و آموخته بوديم به او از نزد خود علمى چند))، قال له موسى هل اتبعك على ان تعلمن مما علمت رشدا(503) ((گفت به او موسى : آيا از پى تو بيايم به شرط آنكه تعليم نمائى به من از آنچه خدا به تو تعليم كرده است علمى را كه باعث رشد و صلاح من باشد؟))، (قال انك لن تسطيع معى صبرا)(504) ((خضر گفت : بدرستى كه تو استطاعت و توانائى آن ندارى كه با من بيائى و صبر كنى بر آنچه از من مشاهده نمائى ))، و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا(505) ((و چگونه صبر نمائى بر امرى كه ظاهرش بد است و به باطنش علم تو احاطه نكرده است ؟)).
قال ستجدنى ان شاء الله صابرا و لا اعصى لك امرا(506) يعنى ((موسى گفت : بزودى مرا خواهى يافت اگر خدا خواهد صبر كننده ، و نافرانى نخواهم كرد براى تو امرى را))، قال فان اتبعتنى فلا تسالنى عن شى ء حتى احدث لك منه ذكرا(507 ) ((خضر گفت كه : پس اگر از پى من آئى سؤ ال مكن مرا از چيزى تا خود احداث كنم از براى تو ذكر آن را)). فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها ((پس موسى و خضر روانه شدند تا چون سوار شدند در كشتى ، خضر كشتى را سوراخ كرد)) قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شيئا امرا(508) ((موسى گفت : آيا سوراخ كردى كشتى را براى آنكه اهلش را غرق كنى ؟ بتحقيق كه كارى كردى بسيار عظيم )).
قال الم اقل لك انك لن تستيطع معى صبرا(509) ((خضر گفت : آيا نگفتم كه تو طاقت ندارى كه با من صبر كنى ؟))، قال لا تؤ اخذنى بما نسيت و لا ترهقنى من امرى عسرا(510) ((موسى گفت : مؤ اخذه مكن مرا به آنچه فراموش كردم - يا ترك كردم - اول مرتبه و وارد مساز بر من از امر من دشوارى را و كار را بر من دشوار مكن )).
فانطلقا حتى اذا لقيا غلاما فقتله (511) ((پس رفتند بعد از آنكه از كشتى بيرون آمدند تا آنكه ملاقات كردند پسرى را، پس خضر آن پسر را كشت ))، قال اقتلت نفسا زكية بغير نفس لقد جئت شيئا نكرا(512) ((موسى گفت : آيا كشتى نفسى را كه از گناه پاك بود بى آنكه كسى را كشته باشد؟ بتحقيق كه اتيان كردى به امر بدى ))، قال الم اقل لك انك لن تستطيع معى صبرا(513) ((خضر گفت : آيا نگفتم تو را كه توانائى آن ندارى كه با من صبر كنى ؟)).
قال ان سالتك عن شى ء بعدها فلا تصاحبنى قد بلغت من لدنى عذرا(514) ((موسى گفت : اگر سؤ ال كنم از تو بعد از اين از چيزى پس با من مصاحبت مكن بتحقيق كه رسيدى از جانب من به عذرى ، يعنى اگر بعد از سه مرتبه مخالفت ترك ترك مصاحبت من كنى ، معذور خواهى بود)).
فانطلقا حتى اذا اتيا اهل قرية استطعما اهلها فابوا ان يضيفوهما فوجدا فيها جدارا يريد ان ينقض فاقامه (515) ((پس رفتند تا رسيدند به اهل قريه اى - كه گفته اند كه : آن انطاكيه بود يا ايله بصره يا باجروان ارمينه (516 ) - و طعام طلبيدند از اهل آن قريه ، پس ابا كردند از آنكه ايشان را ضيافت كنند، پس يافتند در آن قريه ديوارى را كه مى خواست خراب شود يعنى مشرف بر خرابى بود، پس خضر ديوار را برپا داشت ، به ساختن آن يا به عمودى كه به آن متصل كرد يا آنكه دست به ديوار كشيد به اعجاز او درست ايستاد)).
(قال لو شئت لتخذت عليه اجرا)(517) ((موسى گفت : اى كاش اگر مى خواستى مزدى براى ديوار ساختن از اهل اين قريه مى گرفتى كه ما به آن شام مى كرديم ، يا آنكه كنايه گفت كه : كار عبثى كردى كه مزدى ندارد)).
قال هذا فراق بينى و بينك ساءنبئك بتاءويل مالم تستطع عليه صبرا(518) ((خضر گفت : اين هنگام جدائى من و توست و بزودى تو را خبر دهم به تاءويل آنچه ديدى كه بر آن صبر نتوانستى كرد)).
اما السفينة فكانت لمساكين يعملون فى البحر فاردت ان اعيبها و كان ورائهم ملك ياءخذ كل سفينة غصبا(519) ((اما كشتى پس بود از محتاج و مسكينى چند كه كار مى كردند در دريا، پس خواستم كه آن كشتى را معيوب كنم ، و در پيش روى ايشان يا در عقب ايشان پادشاهى بود كه هر كشتى درست را به غضب مى گرفت ، از براى آن معيوب كردم كه او به غضب نگيرد)).
و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا(520) ((و اما آن پسر، پدر و مادر او مؤ من بودند، ترسيديم كه فرا گيرد ايشان را از طغيان و كفر و اذيت به ايشان برساند يا ايشان را طاغى و كافر گرداند)) فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما(521) ((پس خواستيم كه به عوض آن پسر عطا كند به ايشان پروردگار ايشان فرزندى كه نيكوتر باشد از آن پسر به جهت پاكيزگى از گناهان و صفات بد و نزديكتر باشد از جهت رحم و مهربانتر بر مادر و پدر)).
و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما ((اما ديوار پس از دو پسر يتيم بود كه در آن شهر بودند، و بود در زير آن ديوار گنجى براى آنها)) و كان ابوهما صالحا فاراد ربك ان يبلغا اشدهما و يستخرجا كنزهما رحمة من ربك ((و پدر ايشان صالح و شايسته بود پس خواست پروردگار تو كه آن دو پسر به حد بلوغ و كمال عقل برسند و بيرون آورند گنج خود را از زير ديوار، اين رحمتى بود از پروردگار تو نسبت به ايشان ))، (و ما فعلته عن امرى ) ((و نكردم آنچه كردم از راءى خود بلكه به امر پروردگار خود كردم ))، ذلك تاءويل ما لم تستطع عليه صبرا(522) ((اين بود تاءويل آنچه بر ديدن آن صبر نتوانستى كردن )).
مؤ لف گويد: اين بود ترجمه اين آيات موافق تفسير مفسران ، و در ضمن احاديث تفاسير اهل بيت معلوم خواهد شد.
على بن ابراهيم به سند صحيح روايت كرده است كه : يونس و هشام بن ابراهيم نزاع كردند در آنكه آن عالمى كه موسى به نزد او رفت او داناتر بود يا موسى عليه السلام ، آيا جايز است كه بر موسى عليه السلام كسى حجت و امام باشد و حال آنكه او حجت خدا بود بر خلق ؟
پس در اين باب عريضه به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام نوشتند و اين مساءله را از آن حضرت سؤ ال كردند، حضرت در جواب نوشتند كه : چون موسى به طلب آن عالم رفت او را در جزيره اى از جزاير دريا يافت كه گاهى نشسته بود و گاهى تكيه مى كرد.
پس موسى بر او سلام كرد، او سلام را غريب دانست زيرا كه در زمينى بود كه در آنجا سلام نبود، پس پرسيد كه : تو كيستى ؟
گفت : من موسى بن عمرانم .
گفت : توئى موسى پسر عمران كه خدا با او سخن گفته است ؟
گفت : بلى .
عالم گفت : چه حاجت دارى ؟
موسى گفت : آمده ام كه به من تعليم نمائى از آن علمى كه خدا به تو تعليم نموده است . عالم گفت : خدا مرا به امرى موكل كرده است كه تو طاقت آن ندارى ، و تو را به امرى موكل كرده است كه من طاقت آن ندارم .
پس عالم به او حديث كرد بلاهائى را كه به آل محمد صلوات الله عليهم خواهد رسيد تا آنكه هر دو بسيار گريستند، پس آنقدر از فضل و بزرگوارى آل محمد صلوات الله عليهم براى موسى ذكر كرد كه مكرر موسى عليه السلام مى گفت : كاش من از آل محمد صلوات الله عليهم بودم ، تا آنكه قصه ظلمهاى ابوبكر و عمر را ذكر نمود و مبعوث شدن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر قومش و آنچه از تكذيب و ايذاى ايشان به آن حضرت رسيد همه را بيان كرد و تاءويل اين آيه را براى او بيان كرد و نقلب افئدتهم و ابصارهم كما لم يؤ منوا به اول مرة (523) يعنى : ((بر مى گردانيم دلها و ديده هاى ايشان را چنانچه ايمان نياوردند اول مرتبه ))، پس فرمود كه : مراد از اول مرتبه روز ميثاق است كه حق تعالى پيمان از ارواح گرفت پيش از آفريدن بدنها.
پس موسى استدعا نمود كه با او همراه باشد، و عالم ابا كرد كه : تو را تاب ديدن كارهاى من نيست .
بعد از مبالغه ، حضرت خضر از او پيمان گرفت كه : آنچه از من مشاهده نمائى اعتراض و انكار بر من مكن تا من سببش را به تو بگويم . موسى عليه السلام قبول كرد. پس موسى و يوشع عليهما السلام و آن عالم هر سه همراه رفتند تا به ساحل دريا رسيدند، در آنجا كشتى بود كه پر از بار و آدم كرده بودند و مى خواستند روانه كنند، چون ايشان را ديدند صاحبان كشتى گفتند: اين سه نفر را داخل كشتى مى كنيم زيرا كه ايشان مردم صالحند، چون ايشان به كشتى داخل شدند و كشتى به ميان دريا رسيد، خضر برخاست به كنار كشتى رفت و كشتى را شكست ، و به جامه هاى كهنه و گل ، سوراخ كشتى را پر كرد.
موسى چون اين عمل از خضر مشاهده نمود در غضب شد و گفت : اين كشتى را سوراخ نمودى كه اهلش را غرق نمائى ؟! كار عظيمى كردى !
خضر گفت : نگفتم با من صبر نمى توانى كرد و تاب ديدن كارهاى من ندارى .
موسى گفت : مرا مؤ اخذه مكن به آنچه اين مرتبه ترك نمودم از پيمان تو، و كار را بر من دشوار مگير.
چون از كشتى بيرون آمدند، نظر خضر بر پسرى افتاد كه در ميان اطفال بازى مى كرد در نهايت حسن و جمال بود گويا پاره ماهى بود، و در گوشهايش دو گوشواره از مرواريد بود، پس خضر پاره اى در او نگريست او را گرفت و كشت .
پس موسى برجست خضر را گرفت و بر زمين زد و گفت : آيا نفس پاكيزه اى را بى گناه و بى آنكه كسى را كشته باشد كشتى ؟! بتحقيق كه كار بسيار بدى كردى .
خضر گفت : نگفتم بر كارهاى من صبر نمى توانى كرد.
موسى گفت : اگر از تو سؤ ال كنم بعد از اين از چيز ديگرى ، با من مصاحبت مكن كه بعد از آن معذورى .
پس رفتند تا آنكه وقت پسين رسيدند به قريه اى كه آن را ((ناصره )) مى گفتند و نصارى به آن قريه منسوبند، و اهل آن قريه هرگز ضيافت كسى نكرده بودند و هرگز غريبى را طعام نداده بودند، پس از ايشان طعام طلبيدند، آنها طعام ندادند و ايشان را به خانه خود فرود نياوردند و ضيافت نكردند، پس حضرت خضر عليه السلام ديوارى را ديد نزديك است كه خراب شود، به نزد آن ديوار آمد دست بر آن گذاشت و گفت : درست بايست به اذن خدا، پس ديوار درست ايستاد.
حضرت موسى گفت : سزاوار نبود كه اين ديوار را درست كنى تا ايشان طعام به ما بدهند و ما را جا بدهند در منازل خود.
اين است معنى قول موسى كه : اگر مى خواستى مزدى بر آن ديوار درست كردن مى گرفتى .
پس خضر گفت : اين است وقت جدائى ميان من و تو، اكنون خبر مى دهم تو را به سبب آنچه ديدى و تاب ديدن آن نياوردى : اما سوراخ نمودن كشتى پس براى آن بود كه آن كشتى از مسكينى چند بود كه در دريا كار مى كردند، و در عقب آن كشتى پادشاهى بود كه هر كشتى شايسته را غضب مى كرد، و اگر معيوب بود غضب نمى كرد، من خواستم آن كشتى را معيوب نمايم كه او غضب نكند و براى آن مساكين بماند.
در قرآن اهل بيت چنين است كه ياءخذ كل سفينة صالحة غصبا و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين و طبع كافرا فرمود كه : چنين نازل شد آيه يعنى ((آن پسر پس پدر و مادرش مؤ من بودند و او مطبوع بر كفر بود)) پس حضرت خضر گفت : من چون نظر كردم ديدم كه در پيشانى او نوشته بود كه ((طبع كافرا)) يعنى در علم الهى چنين است كه اگر او بماند كافر خواهد بود، پس ترسيدم كه طغيان كفر او فراگيرد پدر و مادرش را پس خواستم كه پروردگار ايشان به عوض عطا فرمايد به ايشان فرزندى كه از او پاك تر و به مهربانى پدر و مادر نزديكتر باشد، پس خدا به عوض آن پسر دخترى به ايشان داد كه از او پيغمبرى بهم رسيد،(524) و به روايات معتبره ديگر از او و نسل او هفتاد پيغمبر از پيغمبران بنى اسرائيل بهم رسيدند.(525)
و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت اميرالمؤ منين و امام زين العابدين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا صلوات الله عليهم اجمعين منقول است كه : گنج آن دو پسر كه در زير ديوار بود لوحى بود از طلا كه اين مواعظ را در آن نقش نموده بودند: ((لا اله الا الله محمد رسول الله ؛ عجب دارم از كسى كه داند كه مرگ حق است چگونه شاد مى باشد؛ عجب دارم از كسى كه ايمان به قضا و قدر خدا دارد چگونه مى ترسد - به روايت ديگر چگونه اندوهناك مى شود -(526) از بلاها؛ عجب دارم از كسى كه جهنم را به ياد مى آورد چگونه مى خندد؛ عجب دارم از كسى كه ببيند دنيا را و گرديدن دنيا را از حالى به حالى چگونه دل به دنيا مى بندد - به روايت ديگر عجب دارم از كسى كه يقين به حساب آخرت دارد چگونه گناه مى كند -(527) سزاوار است كسى را كه عقل ربانى او را روزى شده باشد آنكه متهم نگرداند خدا را در آنچه براى او مقدر كرده است ، يعنى تصديق كند كه البته خير او در آن است و اعتراض نكند بر خدا كه چرا روزى او دير به او رسيده است )).(528)
و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : آن گنج والله كه از طلا و نقره نبود و نبود مگر لوحى كه در آن اين چهار كلمه بود: ((منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست ، محمد رسول من است ، عجب دارم براى كسى كه يقين به مرگ داشته باشد چرا دلش شاد مى باشد؛ عجب دارم براى كسى كه يقين به حساب قيامت داشته باشد چرا دندانش به خنده گشوده مى شود؛ عجب دارم براى كسى كه يقين به حساب قيامت داشته باشد چرا دلگير مى باشد از دير رسيدن روزى او يا چرا گمان مى كند خدا روزى او را دير خواهد فرستاد؛ عجب دارم براى كسى كه نشاءه دنيا را مى بيند چرا انكار نشاءه آخرت مى كند)).(529 )
در حديث معتبر ديگر فرمود: فتاى موسى عليه السلام كه رفيق آن حضرت بود در سفر مجمع البحرين يوشع بن نون بود. و فرمود: انكارى كه حضرت موسى عليه السلام بر خضر مى كرد براى آن بود كه از ظلم انكار عظيم داشت آن كارها به حسب ظاهر ظلم مى نمود.(530)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه خضر عليه السلام پيغمبر مرسل بود، خدا او را مبعوث گردانيد بسوى قومى و ايشان را دعوت كرد به يگانه پرستى خدا و اقرار به پيغمبران و كتابهاى خدا، و معجزه اش آن بود كه بر روى هر زمين خشك كه مى نشست سبز و خرم مى شد، و بر هر چوب خشك كه مى نشست يا تكيه مى داد سبز مى شد و برگ بر آن مى روئيد و شكوفه مى كرد، و به اين سبب او را خضر گفتند، و نام آن حضرت تاليا بود پسر ملكان پسر غابر ارفخشد پسر سام پسر نوح عليه السلام بود،(531) و حضرت موسى عليه السلام چون خدا با او سخن گفت و از براى او در الواح از هر چيز موعظه و تفصيلى براى هر حكم نوشت و معجزه يد بيضا و عصا و طوفان و ملخ و قمل و ضفادع و خون و دريا شكافتن را به او عطا فرمود و فرعون و قوم او را براى او غرق نمود، در موسى عليه السلام عجبى كه لازم بشر نيست حادث شد و در خاطر خود گذرانيد كه : گمان ندارم كه خدا خلقى از من داناتر آفريده باشد، پس حق تعالى به جبرئيل عليه السلام وحى فرستاد كه : درياب بنده من موسى را پيش از آنكه به عجب هلاك شود و بگو به او كه : نزد ملاقات دو دريا مرد عابدى هست از پى او برو و از علم او بياموز.
چون جبرئيل نازل شد و رسالت الهى را به موسى عليه السلام رسانيد، حضرت موسى دانست كه اين وحى به سبب آن چيزى است كه در خاطر او گذشت ، پس موسى عليه السلام با فتاى خود كه يوشع بن نون بود رفتند تا به ملتقاى دو دريا رسيدند و حضرت خضر را در آنجا يافتند كه عبادت خدا مى كرد چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((پس يافتند بنده اى از بندگان ما را كه عطا نموده بوديم او را رحمتى از جانب خود، و علمى از علمهاى خاص خود به او تعليم نموده بوديم )).
پس حضرت موسى عليه السلام به خضر عليه السلام گفت : مى خواهم همراه تو بيايم براى آنكه از آن علمى كه خدا تعليم تو نموده است به من تعليم نمائى .
خضر عليه السلام گفت : تو با من نمى توانى بود و طاقت ديدن كارهاى من ندارى زيرا كه من موكل شده ام به علمى كه تو تاب آن ندارى ، و تو موكل شده اى به علمى كه من تاب آن ندارم .
موسى عليه السلام گفت : بلكه من طاقت صبر با تو دارم .
خضر عليه السلام گفت : اى موسى ! قياس را در علم خدا و امر خدا مجالى نيست ، و چگونه صبر بتوانى كرد بر امرى كه علم تو به آن احاطه نكرده است ؟!
موسى گفت : عنقريب مرا خواهى يافت انشاء الله صبر كننده ، و معصيت تو در امرى از امور نخواهم نمود.
چون انشاء الله گفت و صبر خود را به مشيت الهى معلق گردانيد، خضر به او گفت : اگر از پى من بيايى پس از چيزى سؤ ال مكن از من تا خود بيان آن را براى تو بكنم .
موسى گفت : قبول نمودم اين شرط را. و با يكديگر رفتند تا داخل كشتى شدند و خضر كشتى را سوراخ نمود و موسى بر او اعتراض كرد و خضر به او گفت : نگفتم كه با من نمى توانى بود؟
پس موسى گفت : مرا مؤ اخذه مكن به آنچه نسيان كردم .
حضرت فرمود: مراد از نسيان در اينجا ترك است نه فراموشى ، يعنى : مرا مؤ اخذه مكن به آنكه يك مرتبه عهد تو را ترك نمودم و كار را بر من سخت مگير.
پس رفتند تا پسرى را ديدند، خضر عليه السلام آن پسر را گرفت به قتل رسانيد، موسى عليه السلام در غضب شد گريبان خضر را گرفت و گفت : شخص بى گناهى را كشتى ؟! كار بسيار بدى كردى .
afsanah82
01-27-2011, 11:54 PM
خضر گفت : عقلها حكم كننده نيستند بر امرهاى خدا بلكه امر حق تعالى حكم كننده است بر عقلها، پس چيزى كه به امر خدا واقع شود بايد قبول كرد و تسليم و انقياد نمود هر چند عقل به سبب آن نتواند رسيد، و من مى دانستم تو بر ديدن كارهاى من صبر نتوانى نمود.
موسى عليه السلام گفت : اگر بعد از اين از چيزى سؤ ال نمايم ، ديگر با من مصاحبت مكن كه عذر براى تو تمام است ، پس رفتند تا رسيدند به قريه ((ناصره )) كه نصارى به آن منسوب شده اند، از اهل آن قريه طعام طلبيدند، آنها قبول نكردند كه ايشان را نزد خود فرود آورند و طعام بدهند، پس موسى عليه السلام و حضرت خضر ديوارى ديدند در آن قريه كه نزديك بود بيفتد، پس خضر عليه السلام دست خود را بر آن ديوار گذاشت ، و به اعجاز خود ديوار را راست كرد، موسى عليه السلام اعتراض كرد چنانچه گذشت ، پس خضر عليه السلام گفت : وقت جدائى من است از تو، اكنون خبر مى دهم تو را به سبب آنها كه صبر نكردى بر ديدن آنها:
اما كشتى ، پس از مسكينى چند بود كه در دريا كار مى كردند، پس من خواستم آن را معيوب گردانم كه براى ايشان بماند، زيرا كه در عقب ايشان پادشاهى بود كه هر كشتى درستى را غضب مى كرد، پس اين كار را براى مصلحت ايشان كردم - و گفت : من مى خواستم آن را معيوب گردانم ، زيرا كه نخواست نسبت معيوب گردانيدن را به خدا بدهد بلكه خدا صلاح آنها را مى خواست نه معيوب گردانيدن كشتى ايشان را -.
اما پسر، پس پدر و مادرش مؤ من بودند، او كافر برآمده بود، و حق تعالى مى دانست كه اگر او بزرگ شود پدر و مادر او به سبب او كافر خواهند شد، و به محبت او مفتون خواهند شد و ايشان را گمراه خواهند نمود، پس خدا امر كرد كه او را بكشم ، خواست كه ايشان را به محل كرامت خود برساند و عاقبت ايشان را نيكو گرداند؛ پس در اينجا گفت كه : ترسيديم ما ايشان را كافر گرداند پس خواستيم كه خدا به عوض فرزندى به ايشان بدهد كه از او بهتر باشد. و اين قسم سخن از بشريت بود كه در او اثر نمود از اين جهت كه معلم مثل موسى عليه السلام پيغمبرى گرديده بود چنانچه در موسى عليه السلام پيشتر اثر كرده بود، زيرا مناسب ادب آن بود كه خشيت را به خود نسبت دهد و بگويد من ترسيدم و نگويد ما ترسيديم زيرا كه خدا را خشيت و ترس نمى باشد، بلكه او مى ترسيد كه مبادا سخنى در امر كشتن آن پسر بشنود از جانب خدا يا مانعى از جانب خلق طارى شود كه امر الهى را در باب آن پسر بعمل نياورد و به ثواب آن عمل و به اطاعت امر پروردگار خود فايز نگردد، و بايست اراده عوض دادن را به خدا نسبت دهد و خود را شريك نكند در آن و بگويد كه خدا مى خواست عوض دهد به ايشان نه چنانچه گفت كه : ما مى خواستيم ، چنان نبود كه حضرت خضر عليه السلام را مرتبه تعليم موسى عليه السلام بوده باشد بلكه موسى عليه السلام افضل از خضر بود و ليكن حق تعالى مى خواست بر موسى عليه السلام ظاهر گرداند كه علم منحصر نيست در آنچه او مى داند، اگر افاضه علوم از جانب حق تعالى بر او نشود او جاهل خواهد بود.
پس خضر عليه السلام سبب درست نمودن ديوار را بيان نمود.
حضرت فرمود: آن گنج از طلا و نقره نبود كه مطلب از آن گنج طلا و نقره باشد، بلكه گنج علم بود زيرا كه لوحى بود از طلا كه در آن لوح اين كلمات نوشته بود: عجب است كسى را كه يقين به مرگ دارد چگونه شادى مى كند؛ عجب است كسى را كه يقين به تقدير خدا دارد چگونه اندوهناك مى باشد؛ عجب است كسى را كه يقين به قيامت داشته باشد چگونه ظلم مى كند؛ عجب است كسى را كه ببيند دنيا را و گرديدن اهل آن را از حالى به حالى چگونه ميل به دنيا مى كند و دل به او مى بندد.
پس فرمود كه : ميان آن دو پسر و آن پدر صالح هفتاد پدر فاصله بود و خدا حفظ حرمت آن دو پسر نمود براى صالح بودن آن پدر.
پس خضر گفت كه : پس خواست پروردگار تو كه چون آن دو پسر به حد كمال برسند، گنج خود را بدر آورند، پس در اينجا اراده خود را بيرون كرد و به اراده خدا نسبت داد، زيرا كه اين آخر قصه بود ديگر معلم بودن او نسبت به موسى تمام شد چيزى نماند كه بايد او بگويد و موسى گوش دهد، و خواست تدارك كند آنچه در اول قصه و ميان قصه از راه بشريت يا مصلحت تنبيه موسى به خود نسبت داده بود، پس مجرد شد از اراده خود مجرد شدن بنده مخلص و در مقام اعتذار برآمد از آنچه دعواى اراده خود را در آنها كرده بود و گفت : اين رحمتى بود از جانب پروردگار تو و نكردم آنچه كردم از امر خود بلكه همه را به امر پروردگار خود كردم .(532)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حضرت موسى خواست كه از حضرت خضر جدا شود گفت : مرا وصيتى بكن . پس از جمله وصيتهاى خضر اين كلمات بود: زنهار لجاجت مكن ، و بى ضرورت و احتياج راه مرو، در غير موضع تعجب خنده مكن ، گناهان خود را به ياد آور، زنهار به گناهان ديگران مپرداز.(533)
و در حديث معتبر از امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : آخر وصيتى كه خضر عليه السلام موسى عليه السلام را كرد اين بود: سرزنش مكن كسى را به گناهى ، بدرستى كه سه چيز است كه خدا از همه چيز دوست تر مى دارد: ميانه روى كردن در وقت توانگرى ؛ و عفو كردن در وقت قدرت بر انتقام ؛ مدارا و نرمى با بندگان خدا كردن ، و كسى با كسى مدارا و احسان نمى كند مگر آنكه حق تعالى در قيامت با او مدارا و احسان مى نمايد؛ و سر حكمتها ترس خداوند عالميان است .(534)
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : خضر عليه السلام به موسى گفت : اى موسى ! شايسته ترين روزهاى تو روزى است كه در پيش دارى يعنى روز قيامت ، پس ببين كه چگونه خواهد بود براى تو؟ جوابى براى آن روز مهيا كن كه تو را باز خواهند داشت و از تو سؤ ال خواهند كرد، پند خود را را از زمانه بگير و از تقلب احوال آن ، و بدان كه عمر دنيا دراز است براى كسى كه اعمال شايسته كند و كوتاه است براى كسى كه به غفلت گذارند، پس چنان عمل كن كه گويا ثواب عمل خود را مى بينى تا موجب مزيد طمع تو گردد در ثواب آخرت ، بدرستى كه آنچه از دنيا مى آيد مانند آنهاست كه گذشته است ؛ چنانچه از گذشته ها چيزى با تو نمانده است مگر عمل صالحى كه كرده باشى ، آينده نيز چنين خواهد بود.(535)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون خضر عليه السلام ديوار يتيمان را براى صلاح پدر ايشان درست كرد، حق تعالى وحى فرستاد به موسى كه : جزا مى دهم پسران را به سعى پدرهاى ايشان ، اگر نيك است به نيكى ، و اگر بد است به بدى ؛ زنا مكنيد با زنان مردم تا زنان شما زنا نكنند، و هر كه به رختخواب زن مسلمانى پا گذارد به قصد بد بر رختخواب زن او نيز پا گذارند، هر چه مى كنى جزا مى يابى .(536)
و به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است : چون موسى عليه السلام ماءمور شد از پى خضر برود، براى او زنبيلى فرستاد حق تعالى كه در آن ماهى نمك سودى بود و وحى فرمود: اين ماهى تو را دلالت مى كند بر خضر نزد چشمه اى كه آب آن چشمه به هر مرده اى كه مى رسد زنده مى شود و آن را چشمه زندگانى مى گويند.
پس موسى و يوشع رفتند تا به آن چشمه و سنگ رسيدند، پس يوشع بر سر چشمه رفت و ماهى را به ميان آب فرو برد كه بشويد، ماهى زنده شد در دستش به حركت آمد و چندان حركت كرد كه دستش را ريش كرد و رها شد و داخل آب شد، و فراموش يا ترك كرد اين قصه را براى موسى عليه السلام نقل كند. چون روانه شدند اندك راهى رفتند و چون از وعده گاه گذشته بودند موسى عليه السلام مانده شد؛ تا آنجا كه راه مقصود بود، مانده نشده بودند، پس به يوشع گفت : چاشت ما را بياور كه در اين سفر تعب بسيار كشيديم .
پس در اين وقت يوشع قصه ماهى را نقل كرد. پس برگشتند، چون به نزديك سنگ رسيدند ديدند جاى رفتن ماهى در ميان آب مانده است . پس در جزيره اى از جزاير دريا خضر را ديدند نشسته است و عبائى در بر دارد، موسى عليه السلام بر او سلام كرد، او جواب گفت ، تعجب كرد از سلام زيرا او در زمينى بود كه در آنجا سلام شايع بنود، پس خضر گفت : تو كيستى ؟
فرمود: منم موسى .
گفت : ابن عمران كه خدا با او سخن مى گويد؟
فرمود: بلى .
گفت : به چه كار آمده اى ؟
فرمود: آمده ام از تو علم بياموزم .
گفت : من موكل به امرى شده ام كه تو طاقت آن ندارى .
پس خضر براى موسى از حديث آل محمد صلوات الله عليهم و بلاهائى كه به ايشان خواهد رسيد آنقدر براى موسى عليه السلام نقل كرد كه هر دو بسيار گريستند، و براى موسى از فضيلت محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان از ذريه ايشان صلوات الله عليهم اجمعين آنقدر نقل كرد كه موسى عليه السلام مكرر مى گفت : چه بودى اگر من از امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى بودم ؟
پس حضرت صادق عليه السلام قصه كشتى و پسر و ديوار را ذكر نمود و فرمود: اگر موسى عليه السلام صبر مى كرد، خضر عليه السلام هفتاد امر عجيب و غريب به او مى نمود.(537)
در روايت ديگر فرمود: خدا رحمت كند موسى را كه تعجيل كرد بر خضر، اگر صبر مى كرد هر آينه امر عجيبى چند مى ديد كه هرگز نديده بود.(538)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: بخداوند كعبه سوگند مى خورم اگر من در ميان موسى و خضر مى بودم ايشان را كه من از هر دو داناترم و هر آينه به چيزى چند ايشان را خبر مى دادم كه در دستشان نبود و نمى دانستند، زيرا كه خدا به موسى و خضر علم گذشته را داده بود، و علم آينده را به ايشان نداده بود، و نزد ماست علم آينده تا روز قيامت كه به ميراث از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به ما رسيده است .(539)
از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون موسى از خضر سؤ الها كرد جواب شنيد، ديدند پرستكى صدا مى كند و پرواز مى كند در ميان دريا و بلند و پست مى شود! خضر فرمود: مى دانى اين پرستك چه مى گويد؟ گفت كه : مى گويد: بحق پروردگار آسمانها و زمين و پروردگار دريا كه نيست علم شما نزد خدا مگر به قدر آنچه من به منقار خود از اين دريا بردارم بلكه كمتر.(540)
و در حديث ديگر منقول است كه : چون موسى به نزد قوم خود برگشت بعد از آنكه از خضر جدا شد، هارون از او سؤ ال كرد از علومى كه از خضر شنيده بود و از عجائب دريا كه ديده بود؟
موسى فرمود: من و خضر در كنار دريا ايستاده بوديم ناگاه ديديم مرغى فرود آمد از هوا بسوى دريا و قطره اى برداشت به منقار خود و به جانب مشرق انداخت ، و قطره اى ديگر برداشت و به جانب مغرب انداخت ، و قطره اى ديگر برداشت و به جانب آسمان انداخت ، و قطره اى ديگر برداشت و به زمين انداخت ، و قطره اى ديگر برداشت باز به دريا انداخت . پس از خضر پرسيدم از سبب افعال آن مرغ ، خضر هم ندانست .
ناگاه صيادى را ديديم كه در كنار دريا شكار ماهى مى كرد، پس نظر كرد بسوى ما و گفت : چرا شما را در تعجب مى بينم ؟
گفتيم : از عمل اين مرغ تعجب داريم !
گفت : من مرد صيادم و مى دانم فعل اين مرغ را، شما دو پيغمبر نمى دانيد؟
ما گفتيم : ما نمى دانيم مگر آنچه خدا به ما تعليم كرده است .
پس صياد گفت : اين مرغى است در دريا آن را ((مسلم )) مى گويند زيرا كه در خوانندگى خود مسلم مى گويد، اين عمل آن اشاره بود به آنكه خدا بعد از شما پيغمبرى خواهد فرستاد كه امت او مالك مشرق و مغرب زمين خواهند شد و به آسمان بالا خواهد رفت و در زمين مدفون خواهد شد، علم علماى ديگر نزد او مانند اين قطره است نسبت به اين دريا، و علم او به ميراث خواهد رسيد به وصى و پسر عم او.
پس علم ما هر دو نزد ما كم نمود و آن صياد از نظر ما غائب شد، پس دانستيم آن ملكى بود كه خدا براى تاءديب ما فرستاده بود.(541)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت موسى داناتر از حضرت خضر بود.(542)
و در حديث ديگر فرمود: خضر و ذوالقرنين عليهما السلام هر دو عالم بودند و پيغمبر نبودند.(543)
و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه فرمود: مثل على بن ابى طالب عليه السلام و مثل ما در ميان اين امت مانند مثل موسى و خضر است در هنگامى كه او را ملاقات كرد و او را به سخن درآورد و از او سؤ ال كرد كه رفيق او باشد و گذشت ميان ايشان آنچه گذشت چنانچه حق تعالى در قرآن ياد كرده است ، زيرا حق تعالى به موسى وحى نمود: من تو را برگزيدم بر مردم به رسالتهاى خود و به كلام خود پس بگير آنچه را به تو عطا كردم و از شكركنندگان باش ، و فرموده است : نوشتيم براى موسى در الواح از هر چيز موعظه و تفصيلى براى هر چيز، بتحقيق كه نزد خضر علمى بود كه براى موسى در الواح نوشته نشده بود و موسى گمان كرد كه جميع چيزها كه مردم به آن احتياج دارند در تابوت هست و جميع علوم براى او در الواح نوشته شده است چنانچه اين جماعت دعوى مى كنند كه فقيهان و علماى اين امتند، و دعوى مى كنند كه هر علم و دانائى كه در دين ضرور است و امت به آن محتاجند ايشان مى دانند، و از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به ايشان رسيده است ! دانسته اند دروغ مى گويند آنچه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مى دانست به ايشان نرسيده و ندانسته اند زيرا كه بسيار مساءله از حلال و حرام احكام به ايشان مى رسد نمى دانند و كراهت دارند از آنكه از ما سؤ ال كنند كه مبادا مردم ايشان را به جهالت نسبت دهند به اين سبب علم را از معدنش طلب نمى كنند، و راءى باطل خود و قياس را در دين خدا به كار مى برند، دست از آثار پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم برداشته اند و خدا را به عبادتهاى بدعت مى پرستند و حال آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر بدعتى ضلالت و گمراهى است ؛ عداوت و حسد ما ايشان را مانع شده است از آنكه طلب علم از ما بكنند، والله كه موسى عليه السلام به آن بزرگوارى حسد بر خضر عليه السلام نبرد، و آن مرتبه از علم و دانش كه او داشت مانع نشد او را كه از خضر سؤ ال كند از آنچه نمى دانست ، و چون موسى از خضر سؤ ال كرد او را علم بياموزد و ارشاد نمايد خضر دانست كه او تاب رفاقت او و ديدن اعمال او ندارد و گفت : چگونه صبر مى نمائى بر ديدن امرى چند كه علم تو به آنها احاطه نكرده است ؟ پس موسى از روى خضوع و شكستگى سعى كرد او را بر خود مهربان گرداند شايد رفاقتش را قبول كند، پس گفت : انشاء الله مرا صبر كننده خواهى يافت ، در هيچ امرى معصيت تو نخواهم كرد.
خضر مى دانست كه موسى تاب عملش را نمى آورد، والله كه چنين است حال قاضيان و فقيهان و جماعت مخالفان ما در اين زمان ، تاب علم ما را نمى آورند و قبول نمى كنند و طاقت فهم آن را ندارند و اخذ به آن نمى كنند چنانچه صبر نكرد موسى بر علم عالم در وقتى كه رفيق او شد و ديد آنچه ديد از كارهاى او و آن كارها مكروه موسى عليه السلام بود و پسنديده خدا بود، همچنين علم ما مكروه جاهلان است و حق است نزد خداوند عالميان .(544)
و در حديث ديگر فرمود: روزى موسى عليه السلام بر منبر بالا رفت ، و منبر او سه پله داشت ، پس در خاطرش گذشت كه خدا كسى را خلق نكرده است كه از او عالمتر باشد!
جبرئيل به نزد او آمد و گفت : به عجب مبتلا شدى يا در معرض امتحان خدا درآمده اى ، از منبر فرود آى ، در زمين كسى هست كه از تو داناتر است او را طلب كن .
پس موسى فرستاد به نزد يوشع كه : حق تعالى مرا مبتلا و ممتحن گردانيده است ، از براى ما توشه اى مهيا كن تا برويم به طلب عالمى كه خدا ما را به طلب او امر فرموده است . پس يوشع ماهى خريد و آن را بريان كرد و در زنبيلى گذاشت با خود برداشت ، به جانب آذربايجان روان شدند و از آنجا به ساحل دريا رسيدند و در آنجا پيرمردى را ديدند كه به پشت خوابيده است و عصاى خود را در پهلوى خود گذاشته است و عبائى بر روى خود انداخته است كه هرگاه بر سر مى كشيد پاهايش باز مى شد، و اگر پاهايش را مى پوشانيد سرش بيرون مى آمد!
پس موسى عليه السلام به نماز ايستاد و گفت به يوشع كه : تو محافظت توشه ما بكن ، ناگاه قطره اى از آسمان به زنبيل چكيد، ماهى به حركت آمد و زنبيل را بسوى دريا كشيد، پس مرغى آمد و به ساحل دريا نشست منقارش را در آب فرو برد و گفت : اى موسى ! از علم حق تعالى آنقدر نگرفته اى كه منقار من از تمام اين دريا گرفته است !
پس موسى عليه السلام برخاست با يوشع روانه شد، و اندك راهى كه رفت مانده شد، در آنقدر راه كه آمده بود مانده نشده بود زيرا پيغمبرى كه پى كارى مى رود تا از آن محل كه ماءمور شده است به آنجا برود نگذرد مانده نمى شود؛ چون قصه ماهى را از يوشع شنيد دانست كه از محل ملاقاتى كه حق تعالى فرموده است گذشته اند، پس برگشتند تا به همان موضع رسيدند، ديدند كه آن مرد پير به همان حال خوابيده است ، پس موسى عليه السلام به او گفت : السلام عليك اى عالم ، خضر گفت : و عليك السلام اى عالم بنى اسرائيل ، برجست و عصاى خود را گرفت كه برود، موسى عليه السلام گفت : من ماءمور شده ام از جانب خدا كه از پى تو بيايم تا از آن علومى كه آموخته اى به من بياموزى .
پس بعد از طى آنچه حق تعالى از مكالمات ايشان بيان فرموده ، موسى و خضر همراه رفتند تا به كشتى رسيدند، اهل كشتى گفتند: ما ايشان را داخل كشتى مى كنيم و مزد از ايشان نمى گيريم چون از مردم صالح مى نمايند؛ چون به ميان دريا رسيدند خضر كشتى را سوراخ كرد، ميان موسى و او گذشت آنچه مذكور شد، پس از كشتى بيرون آمدند، در ساحل دريا پسرى را ديدند كه با جمعى از اطفال بازى مى كند و پيراهن حرير سبزى پوشيده و در گوشهايش دو مرواريد آويخته است ، پس خضر آن پسر را گرفت در زير پا گذاشت و سرش را جدا كرد! پس به كنار دريا به قريه ((ناصره )) رسيدند، ايشان را ضيافت نكردند گرسنه بودند چون در اين حال خضر متوجه ديوار ساختن شد موسى گفت : كاش به مزد اين كار نانى براى ما مى گرفتى كه مى خورديم زيرا كه گرسنه شده ايم .(545)
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : روزى موسى عليه السلام در ميان اشراف بنى اسرائيل نشسته بود، ناگاه شخصى عرض كرد: گمان ندارم كسى به خدا اعلم باشد از تو.
موسى گفت : من نيز گمان ندارم !
پس حق تعالى به او وحى فرستاد: بلكه خضر از تو اعلم است ، برو او را پيدا كن ، هر جا كه ماهى ناپيدا مى شود خضر را آنجا خواهى يافت .(546)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون موسى و خضر عليهما السلام به آن پسر رسيدند كه در ميان اطفال بازى مى كرد، پس خضر دستى برآورد و او را كشت ، چون موسى اعتراض كرد، خضر دست در ميان بدن آن طفل داخل كرد و شانه او را جدا كرده و به موسى نمود، بر آن نوشته بود: كافر است و به كفر سرشته شده است ؛(547) پس در آخر گفت : براى اين او را كشتم كه والدين او مؤ من بودند مى ترسيدم اگر او بالغ شود والدينش را به كفر دعوت كند، از فرط محبتى كه آنها به او دارند قبول كنند دعوت او را و كافر شوند.(548)
و فرمود: حق تعالى به عوض آن پسر، دخترى به ايشان داد كه هشتاد پيغمبر از نسل آن دختر بهم رسيدند.(549)
فرمود: ميان آن دو طفل يتيم كه خضر ديوار را براى ايشان ساخت و ميان آن پدرى كه براى صلاح او خدا خضر را ماءمور ساخت كه ديوار را براى ايشان بسازد، هفتصد سال فاصله بود.(550)
در حديث ديگر فرمود: خدا به نيكى مؤ منى ، رستگار مى گرداند فرزندان او را و فرزندان فرزندان او را و اهل خانه او را و اهل خانه هاى دور حوالى او را پس همگى در حفظ خدايند به سبب كرامت آن مؤ من نزد خدا. پس فرمود: نمى بينى كه خدا براى صلاح پدر و مادر صالح ، خضر را فرستاد كه ديوار را براى فرزندان ايشان بسازد.(551)
مؤ لف گويد: شيطان را در اين قصه غريبه ، بر عقول ناقصه راه شبهه بسيار هست ، مؤ من متدين نبايد در علت خصوص هر يك از اينها فكر كند كه مبادا موجب لغزش او گردد، اولا شيطان را جواب بگويد: به براهين قاطعه معلوم است كه آنچه حق تعالى امر مى فرمايد عين عدالت و حكمت است ، و آنچه رسولان خدا مى كنند موافق حق و صواب است هر چند عقل ما به خصوص امرى و حسن او راه نيابد. اما مفصل جواب بعضى از شبهات ، در اين مقام چند شبهه ايراد كرده اند:
اول آنكه : پيغمبر مى بايد اعلم اهل زمان خود باشد، چون مى شود كه موسى عليه السلام محتاج به ديگرى شود در علم ؟
جواب آن است كه : پيغمبر از رعيت خود مى بايد اعلم باشد، خضر خود پيغمبر بود، گاه باشد كه رعيت موسى نباشد و علمى كه پيغمبر مى بايد در آن محتاج بغير نباشد علم شرايع و احكام است ، اگر بعضى علوم را كه تعلق به شرايع و احكام نداشته باشد حق تعالى به توسط بشرى تعليم پيغمبر نمايد چنانچه به توسط ملائكه تعليم او مى نمايد مفسده اى ندارد، و از اينكه موسى عليه السلام در بعضى از علوم محتاج به خضر عليه السلام باشد لازم نمى آيد خضر از آن حضرت اعلم و افضل باشد، زيرا ممكن است علمى كه مخصوص موسى عليه السلام باشد و خضر عليه السلام نداند بيشتر و شريفتر باشد از علمى كه مخصوص خضر بود، چنانچه در ضمن احاديث معتبره مذكور شد.
دوم آنكه : خضر عليه السلام چگونه آن طفل را كشت در صورتى كه هنوز گناهى از او صادر نشده بود؟
جواب آن است كه : ممكن است او بالغ شده باشد و اختيار كفر كرده باشد، به اعتبار آنكه در اوايل بلوغ بود او را غلام گفته باشند، و به اعتبار كفر مستحق كشتن شده باشد، و اگر بالغ نشده باشد خدا را هست كه براى مصلحت جانى كه خود بخشيده است بگيرد چنانچه ملك الموت را مى فرمايد قبض روح مردم بكند و ليكن پيغمبران ظاهر را اكثرا ماءمور ساخته است كه به ظواهر احوال مردم عمل بكنند، و جايز است عقلا كه بعضى از ايشان را ماءمور فرمايد به علم واقع با ايشان عمل بكنند به اعتبار كفرى كه مى دانند بعد از اين اگر بمانند اختيار خواهند كرد، و ايشان را بكشند كه هم براى خودشان مصلحت است كه كافر نشوند و مستحق جهنم نشوند و هم براى ديگران مصلحت است كه ديگران را گمراه نكنند.
سوم آنكه : موسى عليه السلام چگونه مبادرت به اعتراض فرمود در اين امور با آنكه بزرگى مرتبه خضر را مى دانست و به او گفت كه : امر منكر كردى ، گناه كردى ؟
جواب آن است كه : ممكن است موسى به حسب علم ظاهر مكلف باشد كه امرى كه به حسب ظاهر معصيت نمايد و سبب مشروعيتش بر او ظاهر نباشد انكار نمايد، و آنكه گفت : منكر كردى يعنى كارى كردى كه به حسب ظاهر منكر و قبيح مى نمايد.
بعضى گفته اند كه : كلام موسى معلق به شرط بود يعنى اگر اينها را بى امر خدا كرده اى بد كرده اى ، يا بر سبيل استفهام بود كه آيا اينها را بر وجه منكر كردى يا بر وجه ديگر آن ؟ يا آنكه مراد او از منكر غريب بود يعنى كار غريبى كردى كه عقل در آن حيران است . چهارم آنكه : چگونه موسى وعده كرد و شرط نمود كه : من اعتراض نخواهم كرد و سؤ ال نخواهم نمود تا خود علت كارهاى خود را بگوئى ، باز مخالفت آن كرد؟
جواب آن است كه : وفا به وعده مطلقا معلوم نيست كه واجب باشد خصوصا وقتى كه معلق به مشيت الهى كرده باشند، چون در اول ((انشاء الله )) فرمود لازم نبود وفا به آن بكند، در ترك آن معصيتى لازم نمى آيد.
پنجم آنكه : چگونه موسى عليه السلام گفت (لا تؤ اخذنى بما نسيت ) و نسيان به معنى فراموشى است و به اعتقاد اكثر علماى اماميه نسيان بر ايشان جايز نيست ؟
جواب آن است كه : در ضمن احاديث مذكور شد كه نسيان در اينجا و در آنجا كه يوشع گفت (فانى نسيت الحوت ) به معنى ترك است ، و در لغت نسيان به معنى ترك آمده است .
و ساير جوابها از اين شبهه ها و شبه هاى ديگر كه ذكر نكرديم در كتاب ((بحارالانوار)) مذكور است ،(552) و اين كتاب گنجايش ذكر زياده از اين نداشت .
و اكنون ساير احوال حضرت خضر عليه السلام را ايراد نمائيم . چون اكثر احوال آن حضرت به تقريب اين قصه مذكور شد، باب عليحده براى احوال آن حضرت وضع نكرديم .
ابن بابويه رحمة الله گفته است كه اسم آن حضرت : خضرويه بود پسر قابيل پسر آدم بود؛ بعضى گفته اند اسم او خضرون بود؛ بعضى گفته اند خلعيا.(553) براى اين او را خضر گفتند كه به هر زمين خشكى كه مى نشيند آن زمين سبز و پر گياه مى شود، او از همه فرزندان آدم عمرش درازتر است ، و صحيح آن است كه نام او ((تاليا)) است پسر ملكان پسر عابر پسر ارفخشد پسر سام پسر نوح عليه السلام است .(554)
مؤ لف گويد: بعضى نام آن حضرت را ((بليا)) گفته اند؛ و بعضى يسع و بعضى الياس .(555) و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را به معراج بردند، در راه بوى خوشى شنيد مانند بوى مشك ، از جبرئيل سؤ ال كرد كه : اين چه بو است ؟
گفت : اين بو از خانه اى بيرون مى آيد كه قومى را به سبب بندگى خدا در آن خانه عذاب كردند تا هلاك شدند. پس جبرئيل گفت : خضر از اولاد پادشاهان بود، و ايمان به خدا آورده بود، در حجره اى از خانه پدرش خلوت گزيده بود و عبادت خدا مى كرد، پدرش را فرزندى بجز او نبود، پس مردم به پدر او گفتند، تو را فرزندى بغير او نيست ، پس زنى را به او تزويج كن شايد خدا فرزندى به او روزى كند كه پادشاهى در او و فرزندان او بماند، پس دختر باكره اى را براى او تزويج كرد، چون نزد خضر آوردند متوجه او نشد و با او نزديكى نكرد، روز ديگر به او گفت : امر مرا پنهان دار اگر پدرم از تو بپرسد آنچه از مردان نسبت به زنان واقع مى شود نسبت به تو واقع شد؟ بگو: بلى .
پس چون پدر از آن زن پرسيد، او موافق فرموده حضرت خضر عليه السلام عمل كرد و گفت : بلى . مردم گفتند به پادشاه : بلكه آن زن دروغ گويد: زنان را بفرما كه ملاحظه آن زن بكنند كه بكارتش باقى است يا زايل شده است . چون زنان او را ملاحظه كردند ديدند بر حال خود باقى است ، به پادشاه گفتند كه : تو دو بى وقوف را به يكديگر داده اى كه هيچيك چنين كارى نكرده اند، و نمى دانند كه چه بايد كرد، زنى را به عقد او درآور كه شوهر ديگر كرده باشد، باكره نباشد تا اين كار را تعليم او نمايد.
چون آن زن را به نزد خضر عليه السلام آوردند، حضرت خضر از او نيز التماس كرد كه امر او را از پدرش مخفى دارد، او قبول كرد، چون پادشاه از آن زن سؤ ال كرد گفت : پسر تو زن است ، هرگز ديده اى كه زن از زن حامله شود؟
پس پادشاه بر حضرت خضر غضب كرد و فرمود كه او را در حجره كردند و درش را به گل و سنگ برآوردند. چون روز ديگر شد شفقت پدرى او به حركت آمد فرمود كه در را بگشايند، چون در را گشودند او را در حجره نيافتند.
حق تعالى به او قوتى كرامت كرد به هر صورت كه خواهد متصور تواند شد، و از نظر مردم پنهان تواند شد، پس با ذوالقرنين همراه شد و سپهسالار چرخچى لشكر او شد تا آنكه از آب زندگانى خورد، و هر كه از آن بخورد تا دميدن صور زنده است ، پس از شهر پدرش دو مرد براى تجارت به كشتى سوار شدند، كشتى ايشان تباهى شد و به جزيره اى از جزاير دريا افتادند، حضرت خضر را در آنجا ديدند كه ايستاده نماز مى كند.
چون از نماز فارغ شدند ايشان را طلبيد و از ايشان سؤ ال كرد از احوال ايشان ، چون احوال خود را نقل كردند گفت : آيا خبر مرا كتمان خواهيد كرد از اهل شهر خود اگر من امروز شما را به شهر خود برسانم كه داخل خانه هاى خود شويد؟
گفتند: بلى . پس يكى نيت كرد كه وفا به عهد خود كند و خبر خضر عليه السلام را نقل نكند، و ديگرى در خاطر گذرانيد كه چون به شهر خود برسد خبر او را به پدر او نقل كند.
پس خضر عليه السلام ابرى را طلبيد و گفت : بردار اين دو مرد را و به خانه هاى ايشان برسان ، پس ابر ايشان را برداشت و به همان روز ايشان را به شهر خود رسانيد.
پس يكى به عهد خود وفا كرد و كتمان نمود و ديگرى به نزد پادشاه رفت و خبر خضر را نقل كرد، پادشاه گفت : كى گواهى مى دهد كه تو راست مى گوئى ؟
گفت : فلان تاجر كه رفيق من بود.
چون پادشاه او را طلبيد انكار كرد و گفت : من از اين واقعه خبرى ندارم و اين مرد را نيز نمى شناسم .
پس آن مرد اول گفت : اى پادشاه ! لشكرى همراه من كن تا بروم به آن جزيره و خضر را بياورم ، و اين مرد را حبس كن تا دروغ او را ظاهر گردانم .
پس پادشاه لشكرى همراه او گردانيد و آن مرد را نگاه داشت ، چون آن مرد لشكر را به آن جزيره برد، خضر عليه السلام را در آنجا نيافت و برگشت . پادشاه آن مرد را كه خبر را پنهان كرده بود رها كرد.
پس اهل آن شهر گناه بسيار كردند تا حق تعالى ايشان را هلاك نمود و شهر ايشان را سرنگون كرد، و همه هلاك شدند الا آن زن و مردى كه خبر حضرت خضر را پنهان كرده بودند از پدرش كه هر يك از يك جانب شهر بيرون رفتند.
پس چون آن مرد و زن به يكديگر رسيدند و هر يك قصه خود را به ديگرى نقل كرد گفتند: ما نجات نيافتيم مگر براى آنكه خبر خضر را پنهان كرديم ؛ پس هر دو ايمان به پروردگار حضرت خضر آوردند، مرد زن را به عقد خود درآورد و هر دو به مملكت پادشاه ديگر افتادند، و آن زن به خانه آن پادشاه راه يافت و مشاطگى دختر پادشاه مى كرد، روزى در اثناى مشاطگى شانه از دستش افتاد پس گفت : ((لا حول و لا قوة الا بالله )) چون دختر اين كلمه را شنيد گفت : اين چه سخن بود؟
گفت : بدرستى كه مرا خدائى هست كه همه امور به حول و قوت او جارى مى شود.
دختر گفت : تو را خدائى بغير از پدر من هست ؟!
گفت : بلى آن خداى تو و خداى پدر تو نيز هست .
چون دختر به نزد پدر خود رفت ، سخن زن را نقل كرد، پادشاه زن را طلبيد از او سؤ ال كرد، زن ابا نكرد از گفته خود، پادشاه پرسيد: كى با تو در اين دين شريك است ؟ گفت : شوهر من و فرزندان من .
پس پادشاه فرستاد همه را حاضر كردند و تكليف نمود كه از يگانه پرستى خداوند برگردند، ايشان ابا نمودند، پس امر كرد كه ديگى حاضر نمودند و پر از آب كردند و بسيار جوشاندند، ايشان را در آن ديگ انداخت و گفت كه خانه را بر سر ايشان خراب نمودند.
پس جبرئيل گفت : اين بوى خوش كه مى شنوى از آن خانه است كه اهل توحيد الهى را در آنجا هلاك كردند.(556)
و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : خضر عليه السلام از آب حيات خورد و او زنده خواهد ماند تا در صور بدمند و همه زندگان بميرند و مى آيد به نزد ما و بر ما سلام مى كند و ما صداى او را مى شنويم و او را نمى بينيم ، و هر جا كه نام او مذكور شود او در آنجا حاضر مى شود، پس هر كه او را ياد كند بر او سلام كند، و در هر موسم حج در مكه حاضر مى شود و حج مى كند، و در عرفات وقوف مى كند و براى دعاى مؤ منين آمين مى گويد، زود باشد كه حق تعالى خضر را مونس قائم آل محمد صلوات الله عليهم گرداند در وقتى كه آن حضرت از مردم غايب گردد و در تنهائى رفيق آن حضرت باشد.(557)
و به سندهاى حسن و موثق و معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون ذوالقرنين شنيد كه در دنيا چشمه اى هست كه هر كه از آن چشمه آب بخورد تا دميدن صور زنده مى ماند، در طلب آن چشمه روانه شد، خضر عليه السلام سپهسالار لشكر او بود و او را از جميع لشكر خود دوست تر مى داشت ، پس رفتند تا به جائى رسيدند كه سيصد و شصت چشمه آب در آنجا بود، پس ذوالقرنين سيصد و شصت نفر از اصحاب خود را طلبيد كه خضر در ميان ايشان بود، و به هر يك از ايشان يك ماهى نمك سودى داد و گفت : هر يك ماهى خود را در يكى از چشمه ها بشوئيد و براى من بياوريد.
پس خضر عليه السلام چون ماهى خود را به چشمه فرو برد زنده شد و از دست او رها شد به ميان آب رفت ، پس خضر جامه خود را كند و خود را در آب افكند و براى طلب آن ماهى مكرر سر فرو برد در آن آب و از آن آب خورد و ماهى به دستش نيامد، بيرون آمد.
چون به نزد ذوالقرنين برگشتند، ماهيها را جمع كرد گفت : يكى كم است ، تفحص كنيد كه نزد كيست .
گفتند: خضر ماهى خود را نياورده است . چون خضر را طلبيدند و از او سؤ ال كرد، خضر قصه ماهى را نقل كرد.
ذوالقرنين پرسيد: تو چه كردى ؟
گفت : من از پى آن ماهى به آب فرو رفتم و آن را نيافتم ، بيرون آمدم .
پرسيد كه : از آن آب خوردى ؟
گفت : بلى .
ديگر هر چند طلب كرد ذوالقرنين آن چشمه را نيافت ، پس به خضر گفت : تو از براى آن چشمه خلق شده بودى و براى تو مقدر شده بود.(558)
در احاديث معتبره بسيار از ائمه اطهار عليهم السلام منقول است كه : چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا مفارقت نمود، عساكر هموم و غموم بر اهل بيت رسالت عليهم السلام هجوم آوردند. در حجره اى كه حضرت رسول عليهم در آن حجره بودند صدائى بلند شد كه ((السلام عليك اى اهل بيت نبوت ، هر نفسى مرگ را مى چشد، و اجر شما را در قيامت به شما تمام خواهند داد، بدرستى كه خدا خلف و عوض است از هر كه هلاك شود، ثواب او صبر فرماينده هر مصيبت است و تدارك كننده است از هر امرى كه فوت شود. پس بر خدا توكل نمائيد و بر او اعتماد كنيد كه محروم آن كس است كه از ثواب خدا محروم گردد)).
پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اين برادرم خضر عليه السلام است كه آمده است شما را تعزيه فرمايد بر فوت پيغمبر شما.(559)
در احاديث معتبره بسيار منقول است كه : مسجد سهله محل نزول حضرت خضر عليه السلام است ؛(560) و اخبار بسيار در كتب مزار و غير آن مذكور است كه : جمعى از صلحا آن حضرت را در مسجد سهله و مسجد صعصعه و غير آنها از اماكن مشرفه ملاقات كرده اند، و ايراد آنها موجب طول سخن است .
و ابن طاووس رحمة الله روايت كرده است كه : خضر و الياس عليهما السلام در هر موسم حج به يكديگر مى رسند، و چون از يكديگر جدا مى شوند اين دعا را مى خوانند: بسم الله ما شاء الله لا قوة الا بالله ما شاء الله ، كل نعمة فمن الله ، ما شاء الله الخير كله بيد الله عزوجل ، ما شاء الله لا يصرف السوء الا الله (561) و بسيارى از قصه هاى حضرت خضر عليه السلام در باب احوال ذوالقرنين عليه السلام گذشت .
فـصـل دهـم : در بـيـان مواعظ و حكمتهايى است كه حق تعالى به حضرت موسى عليه السـلام وحـى نـمـوده يـا از آن حـضـرت منقول گرديده و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است
به سند معتبر از حضرت امام على النقى عليه السلام منقول است كه : چون حق تعالى با حضرت موسى سخن گفت ، موسى عليه السلام مناجات كرد كه : خداوندا! چيست جزاى كسى كه شهادت دهد كه من رسول و پيغمبر توام و تو با من سخن گفته اى ؟
فرمود: اى موسى ! ملائكه من در وقت مردن به نزد او مى آيند و او را به بهشت بشارت مى دهند.
گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه نزد تو بايستد و نماز كند؟
فرمود: با او مباهات مى كنم با ملائكه خود در وقتى كه در ركوع يا سجود ا ست يا ايستاده است يا نشسته است ، و هر كه را من با او مباهات كنم با ملائكه خود او را عذاب نمى كنم .
موسى عليه السلام گفت : چيست جزاى كسى كه طعام دهد مسكينى را به محض رضاى تو؟
فرمود: اى موسى ! امر مى كنم منادى را كه در روز قيامت ندا كند كه همه خلايق بشنوند كه فلان پسر فلان از آزادكرده هاى خداست از آتش جهنم .
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه نيكى با خويشان خود بكند؟
فرمود: اى موسى ! عمرش را دراز مى كنم و سكرات مرگ را بر او آسان مى كنم و در قيامت خزينه داران بهشت او را ندا كنند كه : بيا بسوى ما و از هر در از درهاى بهشت كه خواهى داخل شو.
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه آزارش به مردم نرسد و نيكى او به مردم رسد؟
فرمود: اى موسى ! در روز قيامت جهنم او را ندا كند كه : مرا بر تو راهى نيست .
موسى عليه السلام گفت : الهى ! چيست جزاى كسى كه تو را به دل و زبان ياد كند؟
فرمود: او را در سايه عرش خود جا دهم در روز قيامت و او را در پناه خود درآورم .
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست مزد كسى كه كتاب تو را پنهان و آشكار تلاوت كند؟
فرمود: اى موسى ! بر صراط بگذرد مانند برق جهنده .
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه صبر كند بر آزار مردم و دشنام ايشان از براى رضاى تو ؟
فرمود: او را يارى مى كنم بر احوال روز قيامت .
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه ديده او گريان شود از ترس تو؟
afsanah82
01-27-2011, 11:55 PM
فرمود: اى موسى ! روى او را از گرمى آتش جهنم نگاه مى دارم و او را ايمن مى گردانم از ترس بزرگ روز قيامت .
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه خيانت را ترك نمايد به سبب حياى از تو؟
فرمود: اى موسى ! او را امان مى بخشم در روز قيامت .
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه اهل طاعت تو را دوست دارد؟
فرمود: اى موسى ! او را بر آتش جهنم حرام مى گردانم .
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه مؤ منى را دانسته بكشد؟
فرمود: در روز قيامت نظر رحمت بسوى او نمى كنم ، و هيچ گناه او را نمى آمرزم .
موسى عليه السلام پرسيد: الهى ! چيست جزاى كسى كه كافرى را به اسلام دعوت كند؟
فرمود: اى موسى ! او را در قيامت رخصت دهم كه شفاعت كند هر كه را خواهد.
موسى عليه السلام پرسيد: الهى ! چيست ثواب كسى كه نمازها را در وقت خود بجا آورد؟
فرمود: هر چه سؤ ال كند به او عطا مى كنم و بهشت خود را براى او مباح مى گردانم .
موسى عليه السلام پرسيد: الهى ! چه ثواب است كسى را كه وضو را تمام واقع سازد از ترس عذاب تو؟
فرمود: چون او را در قيامت مبعوث گردانم ، نورى در ميان دو ديده او باشد كه در محشر روشنى دهد.
موسى عليه السلام گفت : چيست ثواب كسى كه ماه مبارك رمضان را براى رضاى تو روزه بدارد؟
فرمود: او را در قيامت در جائى بازدارم كه او را خوفى نباشد.
موسى عليه السلام گفت : الهى ! چيست جزاى كسى كه ماه رمضان را از براى مردم روزه بدارد؟ فرمود: ثواب او مثل كسى است كه روزه نداشته باشد.(562)
در حديث حسن از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه در تورات نوشته است كه : اى موسى ! من تو را خلق كردم و براى پيغمبرى خود برگزيدم و تو را قوت طاعت خود بخشيدم و امر كردم تو را به طاعت خود و نهى كردم تو را از معصيت خود، اگر اطاعت من كنى تو را بر طاعت خود يارى مى كنم ، و اگر معصيت من نمائى تو را بر معصيت خود يارى نمى كنم . اى موسى ! مرا است منت بر تو در طاعت تو مرا، و مرا است حجت بر تو در معصيت تو مرا.
اى موسى ! از من بترس در پنهان امر خود تا عيبهاى تو را از مردم بپوشانم ، در خلوتهاى خود مرا ياد كن ، و نزد خواهشها و لذتهاى خود مرا به خاطر آور تا تو را ياد كنم نزد غفلتهاى تو و تو را از لغزشها نگاه دارم ، و غضب خود را نگاه دار از آنها كه من تو را بر ايشان مسلط گردانيده ام تا غضب خود را از تو بازدارم ، و پنهان دار رازهاى پوشيده مرا در دل خود و ظاهر گردان در علانيه مدارى با دشمن من و دشمن خود را از خلق من ، و سر مرا نزد ايشان افشا مكن كه ايشان به من ناسزا گويند و تو شريك باشى با ايشان در گناه ناسزا گفتن به من .
پس موسى گفت : پروردگارا! كى در حظيره قدس ساكن مى شود؟
فرمود كه : آنها كه ديده ايشان زنا نديده و اموال ايشان به سود و ربا مخلوط نگرديده ، و در حكم خدا رشوه نگرفته اند.(563)
به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى مناجات نمود با موسى عليه السلام كه : اى پسر عمران ! دروغ مى گويد كسى كه دعوى مى كند كه مرا دوست مى دارد، و چون شب مى شود به خواب مى رود، آيا نيست چنين كه هر دوستى خلوت دوست خود را مى خواهد؟! اى پسر عمران ! اينك من معطلم بر دوستان خود، چون شب ايشان را فرو مى گيرد چشم و دل ايشان را از غير خود بسوى خود مى گردانم ، و عقوبت خود را در برابر ديده هاى ايشان ممثل مى كنم ، به عنوان مشاهده با من مخاطبه مى كنند و به نحو حاضران با من سخن مى گويند.اى پسر عمران ! ببخش از دل خود به من خشوع و از بدن خود خضوع و از ديده هاى خود آب ديده ها در تاريكيهاى شب ، و مرا دعا كن كه مرا اجابت كننده و نزديك خواهى يافت .(564)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون موسى به طور بالا رفت و با پروردگار خود مناجات كرد گفت : پروردگارا! خزينه هاى خود را به من بنما.
حق تعالى فرمود: اى موسى ! خزينه هاى من آن است كه هرگاه چيزى را اراده كنم مى گويم كه باش پس آن بهم مى رسد،(565)، يعنى مرا احتياج به خزانه نيست ، و آنچه خواهم به قدرت كامله خود از عدم به وجود مى آورم .
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه موسى عليه السلام مناجات كرد كه : پروردگارا! مرا وصيت فرما.
فرمود: وصيت مى كنم تو را به من ، يعنى رعايت حق من بكنى و نافرمانى من نكنى . تا آنكه سه مرتبه سؤ ال كرد، و حق تعالى چنين جواب فرمود، چون در مرتبه چهارم عرض كرد: مرا وصيت فرما؟ فرمود: وصيت مى كنم به رعايت حق مادر تو. و بار ديگر پرسيد باز اين جواب شنيد، و در مرتبه ششم (566) پرسيد، فرمود: وصيت مى كنم تو را به رعايت حق پدر خود.
پس حضرت فرمود: به اين سبب گفته اند كه : دو ثلث نيكوئى براى مادر است و يك ثلث براى پدر.(567)
به سند معتبر منقول است كه : از جمله مناجات حق تعالى با موسى آن بود كه : اى موسى ! دراز مكن در دنيا آرزوى خود را كه دلت سنگين مى شود و سنگين دل از من دور است .
اى موسى ! چنان باش كه من مى خواهم كه بندگان من اطاعت من بكنند و معصيت من نكنند، بميران دل خود را از شهوتهاى دنيا به ترس من ، با جامه هاى كهنه و دل تازه باش كه بر اهل زمين حال تو مخفى باشد و در ميان اهل آسمان به نيكى معروف باشى ، ملازم خانه خود باش ، روشن كننده شبهاى تار باش به نور عبادت ، قنوت بخوان و خضوع نما نزد من مانند قنوت صابران ، ناله و فرياد كن به درگاه من از گناهان مانند ناله كسى كه از دشمن خود گريخته باشد و پناه به خداوند قادرى برده باشد، و از من يارى بجو بر بندگى كه من نيكو معين و نيكو يارى دهنده ام .
اى موسى ! منم خداوندى كه مسلطم بر بندگان خود و بندگان در تحت قدرت منند و همه ذليل منند، پس متهم دار نفس خود را بر خود و فريب نفس خود را مخور، و ايمن مگردان فرزندان خود را بر دين خود مگر آنكه فرزند تو مانند تو دوستدار صالحان باشد.اى موسى ! جامه هاى خود را بشوى و غسل كن و نزديكى بجو به بندگان شايسته من .اى موسى ! پيشواى ايشان باش در نماز ايشان و در آنچه منازعه مى نمايند در ميان خود، و حكم كن ميان ايشان به آنچه بر تو فرستاده ام ، بدرستى كه بسوى تو فرستاده ام حكمى ظاهر و برهانى روشن و نورى كه سخنگو است به آنچه گذشته است و به آنچه خواهد آمد در آخرالزمان .
وصيت مى كنم تو را اى موسى وصيت دوست مهربان به فرزند بتول عيسى پسر مريم كه بر درازگوش سوار خواهد شد و ((برنس )) كه كلاه عباد است بر سر خواهد گذاشت صاحب زيت و زيتون و محراب خواهد بود، بعد از او تو را وصيت مى كنم به صاحب شتر سرخ آن پاك طينت پاكيزه اخلاق مطهر از گناهان و بديها، صفت او در كتاب تو آن است كه او ايمان آورنده و گواهى دهنده است بر همه كتابهاى خدا، و اوست ركوع كننده و سجود كننده و رغبت كننده به ثواب و ترساننده از عقاب ، و برادران او مساكين و بيچارگان باشنند، انصار و ياران او غير قبيله او باشند، در زمان او تنگيها و شدتها و فتنه ها و كشتنها و كمى مال بوده باشند، نام او احمد و محمد امين است ، و اوست باقيمانده از گروه پيغمبران گذشته ، و ايمان مى آورد به جميع كتابهاى خدا و تصديق مى نمايد جميع پيغمبران را و شهادت مى دهد به اخلاص از براى همه ايشان ، امت او امتى اند رحم كرده شده و بابركت تا بر دين حق او باقى بمانند و ضايع نگردانند دين او را، ايشان را ساعتى چند معلوم است كه ادا مى كنند نمازها را در آن ساعتها مانند غلامى كه زيادتى اوقات خود را صرف خدمت آقاى خود كند، پس تصديق آن پيغمبر بكن و راههاى او را متابعت نما كه او برادر توست .اى موسى ! او امى است كه خط و سواد از كسى كسب نخواهد كرد، و نيكو بنده اى است ، و بر هر چيز دست گذارد من بركت در آن بدهم ، در علم او بركت و زيادتى بدهم ، و او را با بركت آفريده ام ، در زمان او قيامت قائم خواهد شد، به امت او ختم مى كنم كليدهاى دنيا را، پس امر كن ستمكاران بنى اسرائيل را كه نام او را از كتابهاى من محو نكنند و ترك يارى او نكنند و مى دانم كه خواهند كرد، و محبت او نزد من حسنه بزرگى است و من با اويم و از ياوران اويم ، او از لشكر من است و لشكر من غالبند بر همه لشكرها، پس تمام شده است كلمه من و تقدير من كه البته غالب گردانم دين او را بر همه دين ها تا در همه مكانى مرا به يگانگى بپرستند، و بر او نازل گردانم قرآنى را كه مجموعه علوم و جدا كننده حق از باطل باشد، شفاى سينه ها باشد از وسوسه هاى شيطان ، پس تو صلوات فرست بر او اى پسر عمران كه من و ملائكه من بر او صلوات مى فرستيم .
اى موسى ! تو بنده منى و من خداوند توام ، خوار مشمار هيچ حقير و پريشانى را، و آرزو مكن حال توانگران را به چيزى چند كه از مال دنيا به ايشان داده ام ، و نزد ياد كردن من با خشوع باش و نزد تلاوت تورات اميدوار رحمت من باش و تورات را به من بشنوان به صداى خاشع حزين ، و خاطر خود را به ياد من مطمئن گردان ، هر كه دلش بسوى من مايل باشد مرا به ياد او بياور و مرا عبادت كن و هيچ چيز را با من شريك مگردان ، سعى كن در تحصيل خشنودى من بدرستى كه منم آقاى بزرگوار تو، و تو را خلق كرده ام از اندكى آب گنديده بى مقدارى ، و اصل شما را آفريده ام از طينتى كه آن را از زمين ذليل مخلوطى به چندين نوع برداشتم پس روح در آن دميدم و او را بشرى گردانيدم ، پس منم آفريننده خلايق و با بركت است ذات من و مقدس است صنع من و هيچ چيز به من شبيه نيست ، منم زنده دائم كه زوال بر من محال است .
اى موسى ! در هنگامى كه مرا دعا كنى خائف و هراسان باش ، و روى خود را نزد من بر خاك گذار، و سجده كن از براى من به بهترين اعضاى بدن خود، خاضع باش براى من در وقتى كه ايستاده اى ، و راز بگو با من در وقت مناجات با ترس از دلى ترسناك ، به تورات خود را زنده معنوى بدار، در تمام عمر خود تعليم نما به نادانان ستايش مرا، به ياد ايشان بياور نعمتهاى مرا، بگو به ايشان كه اينقدر نمانند در گمراهى و نافرمانى من كه وقتى مى گيرم سخت مى گيرم و عذاب من دردناك است .
اى موسى ! وسيله تو از من اگر گسيخته شود وسيله ديگرى تو را فايده نمى بخشد، پس مرا عبادت كن و بايست نزد من ايستادن بنده حقير، مذمت كن نفس خود را كه آن سزاوارتر است به مذمت كردن ، و گردنكشى و تكبر مكن به كتابى كه به تو داده ام بر بنى اسرائيل كه همان كتاب بس است از براى پند گرفتن و روشن گردانيدن دل تو از سخن پروردگار عالميان .
اى موسى ! هرگاه مرا بخوانى و اميدوار رحمت من باشى تو را مى آمرزم هر چند گناهكار باشى ، و آسمان تسبيح مى گويد مرا از ترس من و ملائكه از خوف من لرزانند، زمين مرا تسبيح مى كند براى طمع رحمت من ، همه آفريدگان تنزيه مى كنند مرا و ذليلند نزد من ، بر تو باد به نماز كه آن منزلت عظيم نزد من دارد و آن را عهد محكمى نزد من هست كه هر كه آن را چنانچه بايد به درگاه من بياورد او را بيامرزم ، و ملحق گردان به نماز آن كارى را كه از جمله شرايط قبول نماز است كه آن زكات قربان است ، از پاكترين و نيكوترين مال و طعام خود بده كه من قبول نمى كنم مگر چيزى را كه حلال و نيكو باشد و به محض رضاى من بدهند، مقرون گردان با زكان احسان و نيكى با خويشان خود را بدرستى كه منم خداوند رحمان و رحيم ، و رحم و خويشى را من آفريده ام و مقرر گردانيده ام به رحمت خود تا به سبب آن به يكديگر مهربانى كنند بندگان من ، و رحم را در قيامت سلطنتى خواهم داد، هر كه قطع رحم كرده باشد رحمت خود را از او قطع خواهم كرد، هر كه پيوند با رحم كرده باشد و نيكى به خويشان خود كرده باشد رحمت خود را به او پيوند خواهم كرد، چنين مى كنم با هر كه امر مرا ضايع گرداند.
اى موسى ! گرامى دار سؤ ال كننده را هرگاه به نزد تو آيد يا به جوابى نيكو يا به دادنى اندك ، زيرا كه مى آيد به نزد تو كسى كه نه از آدميان است و نه از جنيان بلكه ملكى چندند از ملائكه خداوند رحمان كه تو را امتحان كنند كه چگونه صرف مى كنى آنچه را به تو عطا كرده ام و چگونه شكر آن را ادا مى كنى و چگونه مواسات مى كنى با برادران مؤ من در آنچه به تو بخشيده ام ، و خاشع شو براى من به گريه و تضرع و صدا بلند كن به ناله خواندن تورات ، بدان كه من تو را به درگاه خود مى خوانم مانند خواندن آقائى كه غلام خود را بخواند براى اينكه او را به شريف ترين منازل برساند و او را نزد خود بلند مرتبه گرداند، و اين از فضل و احسان من است بر تو و بر پدران گذشته تو. اى موسى ! مرا فراموش مكن در هيچ حال و شاد مشو به بسيارى مال زيرا كه فراموشى من دل را سنگين مى كند، و با بسيارى مال بسيارى گناهان مى باشد، زمين و آسمانها و درياها همه مطيع و فرمان بردار منند، نافرمانى من موجب شقاوت انس و جن گرديده است ، منم خداوند رحيم رحمان و رحم كننده اهل هر زمان ، شدت را مى آورم بعد از رخا و نعمت را مى آورم بعد از شدت ، پادشاهان را بعد از پادشاهان مى آورم ، پادشاهى من برپاست و دايم است و هرگز زوال ندارد، بر من هيچ چيز در زمين و آسمان مخفى نيست و چگونه پنهان باشد بر من چيزى كه خود او را آفريده ام ، چگونه خاطرت پيوسته متوجه تحصيل ثواب و رضاى من باشد و حال آنكه البته بازگشت تو بسوى من است .
اى موسى ! مرا حرز و پناه خود گردان ، و گنج اعمال صالحه خود را نزد من گذار و از من بترس و از ديگرى مترس كه بازگشت تو بسوى من است .
اى موسى ! رحم كن بر كسى كه از تو پست تر است در ميان خلق من ، حسد مبر بر كسى كه از تو بلندتر است زيرا كه حسد حسنات را مى خورد چنانچه آتش هيزم را مى خورد.
اى موسى ! دو پسر آدم تواضع كردند نزد من و قربانى به درگاه من آوردند تا فضل و رحمت من شامل حال ايشان گردد، من قبول نمى كنم مگر از پرهيزكاران و به اين سبب از يكى قبول نكردم و از ديگرى قبول كردم ، پس آخر كار ايشان به آنجا كشيد كه مى دانى ، پس چگونه اعتماد بر مصاحب و وزير خود مى كنى بعد از آنكه برادر با برادر چنين كند.
اى موسى ! تكبر و فخر را بگذار و به ياد آور كه ساكن قبر خواهى شد، پس اين مانع گردد تو را از شهوتهاى دنيا
اى موسى ! تعجيل كن در توبه و گناه را به تاءخير انداز و تاءنى كن در مكث كردن نزد من در نماز و اميد از غير من مدار، مرا سپر خود گردان براى دفع شدتها و قلعه خود دان براى دفع بلاها.
اى موسى ! چگونه خاشع است براى من بنده اى كه فضل و نعمت مرا بر خود نداند؟ چگونه فضل مرا بر خود مى داند و حال آنكه نظر در آن نمى كند؟ و چگونه نظر در آن مى كند و حال آنكه ايمان به آن ندارد؟ و چگونه ايمان به آن دارد و حال آنكه اميد ثواب من ندارد؟ و چگونه اميد ثواب من دارد و حال آنكه قانع شده است به دنيا و آن را ماءواى خود قرار داده است و ميل كرده است به دنيا مانند ميل كردن ستمكاران ؟!
اى موسى ! پيشى گير در نيكى كردن و خير با اهل خير، كه خير مانند نامش خوشايند است ، بدى را واگذار به هر كه مفتون دنيا گرديده است .
اى موسى ! زبان خود را از عقب دل خود قرار ده تا از شر زبان سالم بمانى ، يعنى اول تفكر كن در آنچه مى گوئى و چون بدانى كه در دنيا و عقبى مفسده اى ندارد بگوئى ، و بسيار ياد كن مرا در شب و روز تا غنيمت يابى ، و پيروى گناهان مكن تا پشيمان نشوى بدرستى كه وعده گاه گناهكاران آتش جهنم است .
اى موسى ! سخن خود را نيكو كن براى آنها كه ترك گناهان كرده اند، همنشين ايشان باش ، ايشان را برادران خود گردان ، و با ايشان سعى در بندگى من كن تا ايشان نيز با تو سعى كنند.
اى موسى ! البته مرگ به تو مى رسد، پس توشه بفرست به آخرت توشه فرستادن كسى كه داند به توشه خود مى رسد.
اى موسى ! آنچه براى رضاى من كرده شود، اندك آن بسيار است ؛ آنچه از براى غير من كرده شود، بسيار آن اندك است . بدرستى كه شايسته ترين روزهاى تو آن روزى است كه در پيش دارى يعنى روز قيامت ، پس نظر كن كه براى تو چگونه روزى خواهد بود، مهيا شو براى جواب آن روز كه البته تو را در آن روز باز خواهند داشت و از كرده هاى تو سؤ ال خواهند نمود، و پند خود را از روزگار و از اهل روزگار بگير كه درازش براى اهل غفلت كوتاه است ، و كوتاهش براى اهل طاعت دراز است ؛ همه چيز فانى است پس چنان كار كن كه گويا ثواب عمل خود را مى بينى تا موجب زيادتى طمع تو گردد در آخرت ، بدرستى كه آنچه از دنيا مانده است مثل آن چيزى است كه گذشته ، چنانچه از گذشته ها بغير طاعت چيزى با تو نمانده است آينده نيز چنين خواهد گذشت ؛ و هر عمل كننده براى غرضى كار مى كند تو از براى خود هر مقصود كه بهتر است اختيار كن شايد به ثواب الهى فايز گردى در روزى كه اهل باطل زيانكار مى شوند.
اى موسى ! دست خود را بينداز به مذلت در پيش من مانند بنده اى كه به فرياد رسى آقاى خود آمده باشد، كه چون چنين كنى رحمت من شامل تو مى گردد، من كريم ترين قادرانم .
اى موسى ! بطلب از من فضل و رحمت مرا كه هر دو به دست من است ، كه كسى بغير از من قادر بر فضل و رحمت من نيست ، نظر كن در وقتى كه از من سؤ ال مى كنى كه چگونه است رغبت تو در آنچه نزد من است ، هر عمل كننده را نزد من جزائى هست و كفران كنندگان را نيز بر عمل خير جزا مى دهم .
اى موسى ! ترك دنيا به طيب خاطر بكن ، پهلو از دنيا تهى كن كه تو از براى دنيا نيستى و دنيا از براى تو نيست ، تو را چه كار است با خانه ستمكاران مگر كسى كه در دنيا مشغول كار آخرت باشد كه دنيا براى او نيكو خانه اى است .
اى موسى ! آنچه را به آن امر مى كنم بشنو، هر چه براى تو مصلحت مى دانم آن را بكن ، و حقايق تورات را در سينه خود جا ده و بيدار شو به آنها از خواب غفلت در ساعتهاى شب و روز، سخن ابناء دنيا را يا محبت ايشان را در سينه راه مده كه آن را آشيانه خود مى گردانند مانند آشيانه مرغ .
اى موسى ! فرزندان دنيا و اهل دنيا هر يك موجب فتنه و فريب يكديگرند، براى هر زينت يافته است آنچه در آن هستند، براى مؤ من آخرت زينت يافته است پس پيوسته منظور او آخرت است و بغير آن نظر نمى كند و خواهش آخرت حايل شده است ميان او و لذتهاى زندگانى دنيا، پس سحرها او را به عبادت مى دارد و درجات قرب الهى را طى مى نمايد مانند سواره كه اسب در ميدان تازد كه بر ديگران سبقت گيرد و گوى سعادت را بربايد و به زودى به مقصود خود برسد، روزها براى غم آخرت اندوهناك مى باشد، شبها با اندوه مى گذراند، خوشا به حال او اگر پرده از پيش پرده او برداشته شود چه بسيار خواهد ديد آنچه باعث شادى او خواهد گردد.
اى موسى ! دنيا اندك است و ناچيز و فانى است ، نه گنجايش آن دارد كه ثواب مؤ منان در آن باشد و نه عقاب فاجران ، پس حسرت ابدى براى كسى است كه ثواب آخرت خود را بفروشد به چشيدنى از دنيا كه باقى نماند لذت آن و به ليسيدنى كه به زودى برطرف شود، پس چنان باش كه من تو را امر مى كنم و هر چه امر مى كنم موجب رشد و صلاح است .
اى موسى ! هرگاه بينى كه توانگرى رو به تو آورده بگو گناهى كرده ام كه عقوبت آن در دنيا به من رسيده است ، و هرگاه بينى كه پريشانى به تو رو كرده است بگو مرحبا به شعار صالحان ، مباش جبار ستمكار، مباش قرين و همنشين ستمكاران .
اى موسى ! عمر هر چند دراز باشد آخر فانى است ، و چيزى را كه در دنيا از تو بازگيرند و آخرش نعمت باقى آخرت باشد به تو ضرر نمى رساند.
اى موسى ! كتاب من به آواز بلند بر تو مى خواند كه بازگشت تو به كجا خواهد بود، پس چگونه به اين حال ديده ها به خواب مى روند؟ چگونه جماعتى لذت زندگانى دنيا را مى يابند؟ اگر نه اين باشد كه مدتها در غفلت مانده اند و متابعت شقاوت خود كرده اند و شهوتهاى پياپى را ادراك كرده اند و از كمتر از آنچه در كتاب گفته ام به جزع مى آيند صديقان .
اى موسى ! امر كن بندگان مرا كه بخوانند مرا هر چند گناه كرده باشند بعد از آنكه اقرار كنند براى من كه رحم كننده ترين رحم كنندگانم و مستجاب كننده دعاى مضطرانم و بلاها را برطرف مى كنم و زمانها را بدل مى كنم ، نعمت را بعد از هر بلائى مى آورم و اندك عملى را شكر مى كنم و جزاى بسيار مى دهم و غنى مى گردانم فقير را، منم خداوند دايم عزيز قادر، پس هر كه پناه به تو آورد و بسوى تو ملتجى شود از گناهكاران بگو خوش آمده اى به گشاده ترين ساحتها، در ساحت عزت و كرم پروردگار عالميان بار افكنده اى ، شاد باش كه خدا توبه ات را قبول مى كند، از براى ايشان طلب آمرزش از من بكن ، با ايشان مانند يكى از ايشان باش . بر ايشان تكبر و زيادى مكن به نعمتى كه من به تو داده ام ، بگو به ايشان كه سؤ ال كنند از من فضل و رحمت مرا كه كسى بجز من مالك فضل و رحمت نيست ، منم صاحب فضل عظيم .
خوشا به حال تو اى موسى ! كه پناه خطاكارانى و برادر گناهكارانى و همنشين مضطرانى و استغفار كننده براى گناهكارانى ، نزد من منزلت پسنديده دارى پس دعا كن مرا با دل پاك و زبان راستگو، چنان باش كه من تو را امر كرده ام ، اطاعت امر من بكن ، تكبر و زيادتى مكن بر بندگان من به نعمتى چند كه من به تو عطا كرده ام كه از تو نبوده است ابتداى آنها، و تقرب جو بسوى من كه من نزديكم به تو بدرستى از تو سؤ ال نكرده ام چيزى را كه بر تو گران باشد برداشتن آن ، همين از تو مى خواهم كه دعا كنى پس دعاى تو را مستجاب گردانم و سؤ ال كنى پس من عطا كنم ، و تقرب جوئى بسوى من به رسانيدن رسالتها كه من بر تو فرستاده ام و تاءويلش را براى تو بيان كرده ام .
اى موسى ! نظر كن بسوى زمين كه عنقريب قبر تو خواهد بود، ديده هاى خود را بلند كن بسوى آسمان كه ملك پروردگار عظيم توست ، گريه كن بر نفس خود تا خود در دنيا هستى ، و بترس از مهالك كه تو را فريب ندهد زينت دنيا، و راضى به ستم مشو و ستمكار مباش كه من در كمين ستمكارانم كه مظلومان را بر ايشان غالب گردانم .
اى موسى ! حسنه را ده برابر جزا مى دهم ، گناه را يك برابر، باز آنقدر گناه مى كنند كه اين يك برابر زيادتى مى كند و هلاك مى شوند، و كسى را در عبادت با من شريك مكن ، در همه امور ميانه رو باش ، دعا كن دعاى اميدوارى كه رغبت نمايد در ثوابهاى من و پشيمان باشد از كرده هاى خود بدرستى كه تاريكى شب را روز برطرف مى كند، همچنين حسنات ، گناهان تو را محو مى كند؛ و تاريكى شب ، روشنائى روز را زايل مى كند، همچنين گناهان ، حسنات بزرگ را سياه مى كند.(568)
و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : شيطان روزى به نزد موسى عليه السلام آمد در وقتى كه او با پروردگار خود مناجات مى كرد، پس ملكى از ملائكه به او گفت : چه اميد از او دارى ؟ او در چنين حالى است و با پروردگار خود مناجات مى كند.
شيطان گفت : اميد دارم از او آنچه اميد داشتم از پدرش آدم در وقتى كه در بهشت بود. فرمود: از جمله آنها كه حق تعالى با حضرت موسى عليه السلام مناجات كرد آن بود كه گفت : اى موسى ! قبول نمى كنم نماز را مگر از كسى كه تواضع و فروتنى كند براى عظمت من ، و لازم دل خود گرداند ترس مرا، و روز خود را به ياد من قطع كند، و شب به سر نياورد در حالى كه مصر بر گناه باشد، و حق اوليا و دوستان مرا بشناسد.
موسى گفت : پروردگارا! مراد تو به اولياء و احباء ابراهيم و اسحاق و يعقوبند؟
حق تعالى فرمود: اى موسى ! ايشان چنين اند و دوستان منند، اما مراد من اينها نبودند، بلكه مقصود من آن كسى بود كه از براى او خلق كردم آدم و حوا را و از براى او آفريدم بهشت و دوزخ را.
حضرت موسى گفت : كيست او اى پروردگار من ؟
فرمود: محمد و احمد نام اوست ، نام او را از نام خود اشتقاق كردم ، زيرا كه يك نام من محمود است .
موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! مرا از امت او بگردان .
حق تعالى فرمود: اى موسى ! تو از امت اويى هرگاه او را بشناسى و منزلت او و منزلت اهل بيت او را نزد من بدانى بدرستى كه مثل او مثل اهل بيت او در ميان ساير خلق من مثل فرودس است در ميان ساير باغها كه برگش هرگز خشك نمى شود و مزه اش هرگز متغير نمى شود، پس كسى كه ايشان را و حق ايشان را بشناسد براى او نزد نادانى دانائى قرار مى دهم ، و در نزد تاريكى نورى قرار مى دهم ، و اجابت او مى كنم پيش از آنكه مرا بخواند و عطا مى كنم به او پيش از آنكه از من سؤ ال كند.
اى موسى ! هرگاه ببينى پريشانى را كه به تو رو آورده است بگو: مرحبا خوش آمدى اى شعار شايستگان ، چون ببينى توانگرى رو به تو آورده است بگو: سبب اين گناهى است كه عقوبتش را به زودى به من رسانيده اند، بدرستى كه دنيا خانه عقوبت است ، آدم چون خطيئه كرد او را به عقوبت كردار او به دنيا فرستادم ، و دنيا را لعنت كردم و آنچه را در دنياست مگر چيزى كه از براى من باشد و رضاى من در آن حاصل شود.
اى موسى ! بدرستى كه بندگان شايسته من زهد دنيا و ترك آن را اختيار كردند به قدر علم ايشان به من و شناختن ايشان مرا، و ساير خلق من رغبت در دنيا كردند به قدر نادانى ايشان و نشناختن ايشان مرا، هيچيك از خلق من دنيا را تعظيم نكرد و بزرگ ندانست كه ديده اش روشن گردد و نفعى از آن بيابد، هيچيك از بندگان من دنيا را حقير نشمرده اند مگر آنكه منتفع شد از دنيا.(569)
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون حق تعالى حضرت موسى عليه السلام را مبعوث گردانيد و او را برگزيد، دريا را براى او شكافت ، بنى اسرائيل را از فرعون نجات بخشيد، الواح تورات را به او كرامت فرمود، گفت : پروردگارا! مرا گرامى داشتى به كرامتى كه كسى را پيش از من چنان گرامى نداشته اى .
حق تعالى فرمود كه : اى موسى ! مگر نمى دانى كه محمد بهتر است نزد من از جميع ملائكه من و از جميع خلق من ؟
حضرت موسى گفت : پروردگارا! اگر محمد نزد تو گرامى تر است از جميع خلق تو، آيا در آل پيغمبران كسى گرامى تر از آل من هست ؟
حق تعالى فرمود: اى موسى ! مگر نمى دانى كه فضل آل محمد بر جميع آل پيغمبران مانند فضل محمد است بر جميع پيغمبران ؟
موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! هرگاه آل محمد چنين اند، آيا در ميان امت پيغمبران امتى بهتر از امت من هستند كه ابر را بر ايشان سايه افكن گردانيدى ، من و سلوى را بر ايشان فرستادى ، دريا را براى ايشان شكافتى ؟
حق تعالى فرمود: اى موسى ! مگر نمى دانى كه فضيلت امت محمد بر جميع امتها مثل فضيلت آن حضرت است بر ساير خلق من ؟
موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! چه بودى اگر ايشان را من مى ديدم .
حق تعالى وحى فرمود: اى موسى ! تو هرگز ايشان را نخواهى ديد، اين وقت ظهور ايشان نيست و ليكن ايشان را در بهشتهاى عدن و فردوس خواهى ديد در حضور محمد كه در نعمتهاى بهشت خواهند گرديد و به لذتهاى آن متنعم خواهند بود، آيا مى خواهى سخن ايشان را به تو بشنوانم ؟
گفت : بلى خداوندا!
حق تعالى فرمود: نزد من بايست و كمر خدمت بر ميان بند مانند ايستادن بنده ذليلى نزد پادشاه جليلى .
چون حضرت موسى چنين كرد حق تعالى ندا فرمود: اى امت محمد! پس همه جواب گفتند به قدرت الهى از پشت پدران و شكم مادران لبيك اللهم لبيك لا شريك لك لبيك ان الحمد و النعمة لك و الملك لا شريك لك پس حق تعالى اين اجابت را شعار حج ايشان گردانيد.
پس حق تعالى ندا فرمود: اى امت محمد! قضا و حكم من بر شما آن است كه رحمت من پيشى گرفته است بر غضب من و عفو من پيش از عقاب من است ، پس مستجاب كردم براى شما پيش از آنكه مرا دعا كنيد و عطا كردم به شما پيش از آنكه از من سؤ ال كنيد، هر كه از شما به نزد من آيد كه شهادت دهد به وحدانيت من و شهادت دهد كه محمد بنده و رسول من است و صادق است در گفتار خود و محق است در كردار خود و شهادت دهد كه على بن ابى طالب برادر و وصى و خليفه آن حضرت است ، و التزام كند اطاعت على را چنانچه التزام كرده است اطاعت محمد را، و شهادت دهد كه اولياء و دوستان برگزيده معصوم او كه به عجايب معجزات خدا و دلايل حجتهاى او بعد از ايشان ممتازند خليفه هاى خدايند، او را داخل بهشت گردانم هر چند گناه او مانند كف درياها بوده باشد. پس چون خدا مبعوث گردانيد پيغمبر ما محمد صلى الله عليه و آله و سلم را، به آن حضرت وحى فرستاد (و ما كنت بجانب الطور اذ نادينا)(570) يعنى : ((اى محمد! نبودى در جانب كوه طور در وقتى كه ما ندا كرديم امت تو را به اين كرامت )). پس حق تعالى به محمد صلى الله عليه و آله و سلم وحى كرد كه : بگو حمد و سپاس خداوندى را كه پروردگار عالميان است بر اين نعمت كه مرا مخصوص گردانيد به اين فضيلت ، و به امت آن حضرت فرمود: بگوئيد: الحمد لله رب العالمين على ما اختصنا به من هذه الفضايل يعنى : ((سپاس مى كنيم خداوندى را كه پروردگار عالميان است بر آنچه ما را به آن مخصوص گردانيد از اين فضيلتها)).(571)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : حضرت امام رضا عليه السلام به راءس الجالوت كه اعلم علماى يهود بود فرمود: تو را سوگند مى دهم به ده آيت كه خدا بر موسى عليه السلام فرستاد كه آيا در تورات نيست خبر محمد به اين نحو: چون بيايند امت آخر كه اتباع پيغمبر شتر سوارند خدا را تسبيح و تنزيه خواهند كرد بسيار به تسبيحى تازه در معبدهاى تازه ، پس بنى اسرائيل پناه به ايشان ببرند و به پيغمبر ايشان تا دلهاى ايشان مطمئن گردد، بدرستى كه در دست ايشان خواهد بود شمشيرها كه انتقام بكشند از امتهائى كه كافر شوند به آن پيغمبر در اقطار زمين ، آيا چنين در تورات ننوشته است ؟
راءس الجالوت گفت : بلى .
پس فرمود: اى يهودى ! موسى وصيت كرد بنى اسرائيل را، به ايشان گفت كه : بزودى خواهد آمد بسوى شما پيغمبرى از برادران شما پس به او تصديق كنيد و از او بشنويد، آيا از براى بنى اسرائيل برادران بغير از فرزندان اسماعيل هستند؟
راءس الجالوت گفت : اين سخن موسى عليه السلام را ما انكار نمى كنيم ، اما مى خواهيم از تورات بر من ظاهر كنى .
فرمود: آيا انكار مى كنى كه در تورات هست كه آمد نور از كوه طور سينا و روشنى داد براى ما از كوه ساعير و ظاهر شد بر ما كوه فاران ، پس نورى كه از كوه طور بود وحى بود كه خدا بر موسى عليه السلام فرستاد و در كوه ساعير وحيى بود كه بر حضرت عيسى فرستاد، اما كوه فاران از كوههاى مكه است و ميان آن و مكه يك روز راه است و آن وحى است كه بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم فرستاد.(572)
اين حديث بسيار طول دارد، به مناسبت اين جزو آن را در اين مقام ذكر كرديم .
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : بنى اسرائيل به خدمت موسى عليه السلام سؤ ال كردند كه از حق تعالى سؤ ال كند كه هرگاه ايشان باران خواهند، باران بفرستد، چون نخواهند، نفرستد.
چون موسى عليه السلام از جانب ايشان اين سؤ ال كرد، به اجابت مقرون گرديد، پس ايشان شخم كردند آنچه مى خواستند تخم پاشيدند باران طلبيدند، آنچه خواستند آمد، و چون نخواستند ايستاد، و همچنين هر وقت كه باران مى طلبيدند مى آمد و چون منع مى كردند مى ايستاد، تا آنكه زراعتهاى ايشان بسيار قوى و بلند شد مانند نيستانها؛ چون درو مى كردند هيچ دانه نداشت ، همه كاه شد! پس به فرياد آمدند نزد موسى عليه السلام و اين حال را شكايت كردند.
حق تعالى وحى فرستاد به موسى عليه السلام كه : من براى بنى اسرائيل تقدير مى كردم ، آنچه موافق مصلحت ايشان بود، بعمل مى آوردم ، ايشان به تقدير من راضى نشدند پس ايشان را به تدبير ايشان گذاشتم تا چنين شد كه ديدى .(573)
و به سندهاى صحيح از امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا عليهم السلام منقول است كه : در توراتى كه تغيير نيافته است نوشته است كه : موسى از پروردگار خود سؤ ال كرد كه : آيا نزديكى تو به من كه با تو آهسته راز بگويم ، يا دورى كه تو را بلند بخوانم و ندا كنم ؟ پس خدا به او وحى كرد كه : اى موسى ! من همنشين آن كسم كه مرا ياد كند.
پس موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! كى در سايه تو خواهد بود در روزى كه سايه اى بجز سايه عرش تو نباشد؟
فرمود: آنها كه مرا ياد مى كنند پس من ايشان را ياد مى كنم ، و با يكديگر محبت مى كنند از براى رضاى من پس ايشان را من دوست مى دارم ، ايشانندن هرگاه كه خواهم عذابى بر اهل زمين بفرستم به بركت ايشان نمى فرستم .
پس گفت : پروردگارا! بر من حالى چند مى گذرد كه تو را از آن بزرگتر مى دانم كه تو را در آن احوال ياد كنم .
حق تعالى فرمود: اى موسى ! در همه حال مرا ياد كن كه ذكر من در همه حال نيكو است .(574)
مؤ لف گويد: شايد مراد حضرت موسى آن بوده باشد كه : آيا آداب دعا در درگاه آن است به روش نزديكان تو را بخوانيم آهسته ، يا به روش دوران فرياد كنيم ؟ فرمود كه : مرا همنشين خود دانيد، آهسته بخوانيد. و اگر نه موسى عليه السلام مى دانست كه خدا به علم و عليت به همه چيز نزديك است ، از همه چيز به همه چيز نزديكتر است ، و محتمل است كه اين سؤ ال را نيز مانند سؤ ال رؤ يت از جانب قوم خود كرده باشد.
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى فرستاد به موسى عليه السلام كه : اى موسى ! چه مانع شده است تو را از مناجات من ؟
گفت : پروردگارا! جلالت تو مرا مانع شده است از آنكه تو را مناجات كنم با گند دهان من كه از روزه به هم رسيده است .
پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه : اى موسى ! بوى دهان روزه دار نزد من از بوى مشك خوشايندتر است .(575)
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : هر جا كه در قرآن (يا ايها الذين آمنوا) واقع شده است ، در تورات به جاى آن ((يا ايها المساكين ))(576)، يعنى : اى گروه مسكينان و بيچارگان .
و در روايت ديگر منقول است كه در تورات مكتوب است كه : اگر دوستان خدائيد آرزوى مرگ كنيد، لهذا حق تعالى در قرآن به يهود خطاب فرمود در سوره جمعه كه : ((اى گروه يهود! اگر گمان مى كنيد كه شما دوستان خدائيد نه ساير مردم پس آرزوى مرگ كنيد اگر راست مى گوئيد))(577)(578)
از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: حق تعالى با موسى بن عمران عليه السلام صد و بيست هزار كلمه مناجات كرد در سه شبانه روز كه در آن مدت موسى عليه السلام چيزى نخورد و نياشاميد، پس چون بسوى بنى اسرائيل برگشت كلام آدميان را شنيد، دشمن داشت كلام ايشان را به سبب آنچه در گوش آن حضرت مانده بود از لذت كلام خداوند عالميان .(579)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين صلوات الله عليه منقول است كه خداوند عالميان به موسى بن عمران وحى كرد كه : اى موسى ! حفظ كن وصيت مرا از براى تو به چهار چيز: اول آنكه تا ندانى كه گناهانت آمرزيده شده است به عيبهاى ديگران مشغول مشو؛ دوم آنكه تا ندانى كه گنجهاى من تمام نشده است به سبب روزى خود غمگين مباش ؛ سوم آنكه تا ندانى كه پادشاهى من زايل نمى شود اميد از غير من مدار؛ چهارم آنكه تا ندانى كه شيطان مرده است از مكر او ايمن مباش .(580)
به دو سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : در تورات چهار كلمه نوشته شده است ، و در پهلوى آن چهار كلمه نوشته شده است ، اما چهار كلمه اول : هر كه صبح كند اندوهناك براى امور دنياى خود، پس گرديده است غضبناك بر پروردگار خود؛ و هر كه صبح كند و شكايت كند مصيبتى را كه بر او نازل گرديده باشد، پس نكرده است مگر شكايت پروردگار خود را؛ و هر كه به نزد مالدارى برود و فروتنى نزد او بكند براى آنكه از دنياى او بهره اى بيابد، دو ثلث دين او مى رود؛ كسى كه كتاب خدا را خوانده باشد و كارى بكند كه به جهنم رود پس استهزاء به آيات خدا كرده خواهد بود.
اما آن چهار كلمه ديگر: آنچه مى كنى جزا مى يابى ؛ هر كه پادشاه و صاحب اختيار شد، مى خواهد همه اموال از او باشد؛ كسى كه در كارها مشورت با مردم نكند، پشيمان مى شود؛ و پريشانى و احتياج به مردم ، مرگ بزرگ است .(581)
afsanah82
01-27-2011, 11:56 PM
در حديث صحيح ديگر فرمود كه : حق تعالى جل شاءنه به موسى عليه السلام وحى نمود كه : اى موسى ! خلقى نيافريده ام كه دوست تر دارم از بنده مؤ من خود، او را مبتلا نمى گردانم مگر براى مصلحت او، و او را عافيت نمى دهم مگر براى مصلحت او، و من داناترم به آنچه صلاح بنده من در آن است ، پس بايد كه صبر كند بر بلاى من و شكر كند بر نعمتهاى من و راضى باشد به قضاى من تا بنويسم او را از صديقان نزد خود هرگاه عمل به رضاى من كند و اطاعت امر من نمايد.(582)
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : از جمله كلماتى كه خدا مناجات كرد در كوه طور با موسى عليه السلام اين بود كه : اى موسى ! به قوم خود برسان كه تقرب نمى جويند تقرب جويندگان نزد من به مثل گريستن از ترس من ، عبادت نمى كنند مرا عبادت كنندگان به مثل پرهيزكارى از آنچه من حرام كرده ام ، و زينت نمى يابند زينت كنندگان به مثل ترك كردن در دنيا چيزى چند را كه احتياج به آنها ندارند.
پس موسى عليه السلام گفت : اى كريمترين كريمان ! پس چه ثواب مى دهى ايشان را بر اين كارها؟
فرمود: اى موسى ! اما آنها كه تقرب مى جويند بسوى من به گريستن از ترس من ، پس ايشان در بلندترين منازل بهشت خواهند بود، و كسى با ايشان در اين مرتبه شريك نخواهد بود؛ اما آنها كه مرا عبادت مى كنند به ترك محرمات من ، پس من تفتيش اعمال مردم مى كنم در قيامت و شرم مى دارم از آنكه تفتيش احوال ايشان بكنم ؛ اما آنان كه تقرب مى جويند به سوى من به ترك دنيا، پس مباح مى گردانم از براى ايشان تمام بهشت را كه هر جا كه خواهند از آن ساكن شوند.(583)
و در حديث معتبر منقول است كه : روزى حضرت موسى عليه السلام نشسته بود كه ناگاه شيطان به نزد آن حضرت آمد و كلاهى در سر داشت به رنگهاى مختلف ، پس كلاه را از سر برداشت به نزديك آن حضرت آمد، موسى گفت : تو كيستى ؟
گفت : ابليس .
موسى عليه السلام گفت : خانه تو را خدا نزديك خانه هيچكس نگرداند، اين كلاه را براى چه به سر گذاشته اى ؟
گفت : دلهاى فرزندان آدم را به اين رنگ آميزها مى ربايم .
حضرت موسى گفت : مرا خبر ده به آن گناهى كه چون فرزند آدم آن را بكند تو بر او مسلط مى شوى .
گفت : وقتى كه به خود عجب آورد و عمل خود را بسيار شمارد و گناه خود را كم شمارد. پس گفت : اى موسى ! هرگز خلوت مكن با زنى كه بر تو حرام باشد كه هر كه با چنين زنى خلوت كند من خود متوجه گمراه كردن او مى شوم و او را به اصحاب خود وا نمى گذارم ، زنهار كه با خدا عهد مكن كه هر كه با خدا عهد كند خود متوجه آن مى شوم و به اصحاب خود او را نمى گذارم و سعى مى كنم كه نگذارم او به عهد خود وفا كند، هرگاه قصد تصدقى بكنى زود بعمل آور كه هر كه قصد تصدقى بكند باز خود متوجه او مى شوم و او را به اعوان خود نمى گذارم و جهد مى كنم تا طاقت دارم كه او را پشيمان كنم .(584)
در حديث معتبر از حضرت امام صادق عليه السلام منقول است كه در زمان حضرت موسى عليه السلام پادشاه جبارى بود، و مرد صالحى در زمان او بود به نزد آن پادشاه رفت براى شفاعت در قضاى حاجت مؤ منى ، پادشاه شفاعت او را قبول نمود و حاجت آن مؤ من را برآورد. پس پادشاه و آن مرد صالح هر دو در يك روز مردند، مردم از براى مردن پادشاه در بازارها را بستند، تا سه روز مشغول دفن و تعزيه پادشاه شدند؛ آن بنده صالح در خانه خود مرده افتاده بود، تا سه روز كسى به او نپرداخت تا آنكه جانوران زمين روى او را خوردند، پس حضرت موسى بعد از سه روز او را ديد مناجات كرد با پروردگار خود كه : پروردگارا! آن دشمن توست ، او را به آن اعزاز و اكرام دفن نمودند، و اين دوست توست و به اين حال در اينجا افتاده است !
پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه : اين دوست من از آن پادشاه جبار حاجتى طلبيد براى مؤ منى و حاجت او را برآورد، آن پادشاه را به جزاى آنكه حاجت دوست مرا روا كرد چنان كردم ، و جانوران زمين را بر روى اين مؤ من مسلط نمودم براى آنكه از آن پادشاه جبار سؤ ال كرد.(585)
و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : موسى عليه السلام مناجات كرد با حق تعالى كه : پروردگارا! كيستند مخصوصان تو كه ايشان را در روز قيامت در سايه عرش خود جا مى دهى در روزى كه سايه اى بجز سايه عرش نباشد؟
پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه : آنها كه دلهاى ايشان پاك است از صفات ذميمه و از خواهش گناهان و شك و شبهه ، و دست ايشان خالى است از مال دنيا، مرا ياد مى كنند عظمت و جلال من در نظر ايشان جلوه مى كند، آنان كه اكتفا به طاعت من مى كنند چنانچه طفل شيرخواره به شير اكتفا مى كند، آنان كه پناه به مساجد من مى آورند چنانچه كركسها به آشيانه هاى خود پناه مى برند، آنان كه چون مى بينند كه معصيت مرا مردم مرتكب مى شوند به غضب مى آيند مانند پلنگى كه به خشم آيد.(586)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى نمود بسوى موسى عليه السلام كه : اى موسى ! مرا شكر كن چنانچه حق شكر من است .
موسى گفت : پروردگارا! چگونه شكر كنم تو را چنانچه حق شكر كردن توست و حال آنكه هر شكر كه كنم آن شكر نيز نعمت توست كه مرا توفيق آن كرامت كردى ؟
حق تعالى فرمود: اى موسى ! چون دانستى كه از شكر من عاجزى و شكر هم نعمت من است ، مرا شكر كردى چنانچه شكر حق من است .(587)
و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود به موسى عليه السلام كه : مرا دوست دار و مرا دوست گردان نزد خلق من .
موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! مى دانى كه هيچكس نزد من از تو محبوبتر نيست ، اما با دلهاى بندگان چه كنم ؟
حق تعالى وحى فرستاد به او كه : نعمتهاى مرا به ياد ايشان بياور تا مرا دوست دارند.(588)
در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه : موسى عليه السلام از حق تعالى سؤ ال كرد اول زوال شمس را كه اول وقت ظهر است به او بشناساند. پس حق تعالى ملكى را موكل گردانيد كه هرگاه زوال بشود حضرت را اعلام نمايد.
پس روزى آن ملك گفت : اى موسى ! زوال شد.
گفت : چه وقت ؟
گفت : آن وقت كه گفتم ، و تا اين احوال را پرسيدى آفتاب پانصد ساله راه حركت كرد.(589)
به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : وحى الهى به موسى عليه السلام رسيد كه : اى موسى ! يكى از اصحاب تو نمامى بر تو و سخن تو را به دشمنان تو مى گويد، از او حذر كن .
گفت : پروردگارا ! من او را نمى شناسم ، او را به من بشناسان تا از او حذر كنم .
حق تعالى فرمود كه : من بر او عيب كردم سخن چينى را، تكليف مى كنى مرا كه نمامى كنم .
موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! پس من چون كنم ؟
فرمود: اصحاب خود را ده تن ده تن جدا كن و قرعه بينداز ميان ايشان ، قرعه به نام آن ده تن بيرون خواهد آمد كه او در ميان ايشان است ، پس ميان آن ده نفر قرعه بينداز تا او پيدا شود.
چون آن مرد ديد كه موسى عليه السلام قرعه مى اندازد و او رسوا خواهد شد برخاست و گفت : يا رسول الله ! من بودم كه اين كار مى كردم ، ديگر نخواهم كرد.(590)
در حديث معتبر ديگر منقول است كه حضرت موسى عليه السلام شخصى را در زير عرش الهى ديد گفت : پروردگارا! كيست اين كه او را مقرب خود گردانيده اى تا در زير عرش خود او را جا داده اى ؟
حق تعالى فرمود: اى موسى ! اين عاق پدر و مادر نبود و حسد نبرد بر مردم به آنچه به ايشان داده ام از فضل خود.(591)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى مناجات كرد با موسى عليه السلام كه : ميل مكن به دنيا مانند ميل كردن ظالمان و ميل كردن كسى كه دنيا را پدر و مادر خود قرار داده است .
اى موسى ! اگر تو را به تو واگذارم هر آينه غالب شود بر تو محبت دنيا و زينتهاى آن . اى موسى ! ترك كن از دنيا آنچه تو را به آن احتياج نيست ، نظر ميفكن در دنيا بسوى آنان كه مفتون گرديده اند به دنيا و ايشان را به خود گذاشته ام ، بدان كه هر فتنه كه هست تخم آن محبت دنيا است ، آرزو مكن حال كسى را كه مردم از او راضيند تا بدانى كه من از او راضيم . آرزو مكن حال كسى را كه مردم اطاعت او مى كنند و متابعت او مى نمايند بر غير حق كه آن موجب هلاك او و هلاك اتباع اوست .(592)
در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه موسى عليه السلام مناجات كرد كه : پروردگارا! كدام يك از بندگان را بيشتر دشمن مى دارى ؟
فرمود: آنكه در شب مانند مردار در رختخواب افتاده است و روز خود را به بطالت مى گذراند.
پرسيد: پروردگارا! چه ثواب دارد كسى كه بيمارى را عيادت كند؟
فرمود: موكل مى گردانم به او ملكى را كه او را در قبر عيادت كند تا محشور شود.
پرسيد: پروردگارا! چه ثواب دارد كسى كه غسل دهد ميتى را؟
فرمود: او را از گناهان بيرون مى آورم مانند روزى كه از مادر متولد شده باشد.
پرسيد: پروردگارا! چه ثواب دارد كسى كه تشييع جنازه مؤ منى بكند؟
فرمود: ملكى چند را موكل گردانم كه با ايشان علمها باشد كه در محشر او را مشايعت نمايند.
پرسيد كه : چه ثواب دارد كسى كه تعزيت گويد فرزند مرده اى را؟
فرمود: او را در سايه عرش جا مى دهم در روزى كه سايه اى بجز سايه عرش نباشد.(593)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت موسى عليه السلام بر شخصى گذشت كه دست بسوى آسمان بلند كرده بود و دعا مى كرد، پس موسى عليه السلام پى كار خود رفت ، بعد از هفت روز به آن مكان برگشت ديد كه باز دست او به دعا بلند است و تضرع مى كند و حاجت خود را مى طلبد.
پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه : اى موسى ! اگر دعا كند آنقدر كه زبانش بيفتد دعاى او را مستجاب نكنم تا بسوى من از راهى بيايد كه من امر كرده ام از آن راه بيايد،(594) يعنى ولايت تو داشته باشد و متابعت تو نمايد. و آن مرد مى خواست كه از غير راه متابعت موسى عليه السلام به خدا برسد.
در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه : روزى حضرت موسى عليه السلام به جانب كوه طور رفت ، شخصى از نيكان اصحاب خود را با خود برد، چون به كوه طور رسيد آن شخص را در دامنه كوه نشانيد و خود بالا رفت و با پروردگار خود مناجات كرد، چون برگشت ديد آن شخص را سبع دريده و رويش را خورده است ، پس حق تعالى به او وحى كرد: آن مرد را نزد من گناهى بود، خواستم كه چون به نزد من آيد هيچ گناه با او نباشد لهذا او را به اين نحو از دنيا بردم .(595)
به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى به موسى عليه السلام وحى نمود كه : گاه باشد كه يكى از بندگان من تقرب جويد بسوى من به يك حسنه و او را حكم دهم در بهشت هر جا كه خواهد، به او دهند.
موسى عليه السلام پرسيد: آن حسنه كدام است ؟
فرمود: آن است كه راه رود در حاجت برادر مؤ من خود.(596)
به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت موسى با پروردگار خود مناجات نمود و گفت : پروردگارا! كدام يك از خلق را دشمن تر مى دارى ؟
فرمود: آن كسى كه مرا متهم دارد.
موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! كسى از خلق تو هست كه تو را متهم دارد؟
فرمود: بلى ، آن كه طلب خير از من مى كند، من آنچه خير او در آن است براى او مقدر مى گردانم پس به آن راضى نمى شود و مرا متهم مى دارد.(597)
در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه در تورات نوشته است : اى فرزند آدم ! از كارهاى دنيا خود را فارغ نگردانى براى بندگى من دل تو را پر نمايم از مشغولى به دنيا، پس هرگز احتياج تو برطرف نشود و تو را به طلب دنيا بگذارم .(598)
به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حبس شد وحى از موسى بن عمران عليه السلام سى صباح ، پس بالا رفت بر كوهى در شام كه آن را ((اريحا)) مى گفتند، گفت : پروردگارا! چرا از من وحى و كلام خود را حبس نمودى ؟ آيا از براى گناهى است كه كرده ام ؟ پس اينك من پيش تو ايستاده ام ، آنقدر مرا عقاب نما كه خشنود گردى ؛ و اگر براى گناهان بنى اسرائيل حبس نموده هاى پس عفو قديم تو را براى ايشان طلب مى كنم .
پس حق تعالى به او وحى نمود: اى موسى ! مى دانى كه چرا تو را مخصوص به وحى و سخن گفتن با تو گردانيدم ميان همه خلق خود؟
گفت : نمى دانم اى پروردگار من .
فرمود: اى موسى ! علم من به همه خلق احاطه نموده است ، و در ميان ايشان كسى را نديدم كه شكستگى و فروتنى او نزد من از تو بيشتر باشد، لهذا تو را مخصوص به وحى و كلام خود گردانيدم .
پس حضرت موسى هرگاه نماز مى كرد، از جاى نماز خود برنمى خاست تا گونه راست و گونه چپ روى خود را بر زمين مى گذاشت .(599)
از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه در الواح نوشته بود: شكر كن مرا و پدر و مادر خود را تا تو را از بلاها و فتنه هائى كه باعث هلاك مى شوند نگاه دارم ، و عمرت را دراز گردانم و تو را زنده دارم به زندگانى نيكو بعد از انقضاى زندگانى دنيا، و تو را زندگى كرامت كنم از اين زندگانى بهتر.(600)
به سندهاى معتبر منقول است كه : اسم اعظم هفتاد و سه حرف است ، و چهار حرف آن را خدا به موسى عليه السلام عطا فرمود.(601)
و در حديث موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه در تورات نوشته است كه : اى فرزند آدم ! مرا ياد كن در وقتى كه بر كسى غضب كنى تا تو را ياد كنم در هنگام غضب خود پس تو را هلاك نكنم در ميان آنها كه هلاك مى كنم ، و هرگاه كسى بر تو ستمى كند راضى شو به انتقام كشيدن من از براى تو زيرا كه انتقام من از براى تو بهتر است از انتقام تو از براى خود.(602)
در حديث صحيح ديگر فرمود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: حق تعالى به موسى بن عمران وحى نمود كه : اى پسر عمران ! حسد مبر بر مردم به آنچه به ايشان عطا كرده ام از فضل خود، و چشم مينداز از روى خواهش بسوى آنها، بدرستى كه حسود راضى نيست به نعمتهاى من كه به او داده ام و منع كننده است قسمتى را كه در ميان بندگانم كرده ام ، كسى كه چنين باشد من از او نيستم و او از من نيست .(603)
از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : بنى اسرائيل بسوى موسى عليه السلام شكايت كردند كه : پيسى در ميان ما بسيار شده است . پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى كه : امر كن ايشان را به خوردن گوشت گاو با چغندر.(604)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه در تورات نوشته است : شكر كن هر كس را كه نعمتى به تو رساند، و انعام كن بر كسى كه تو را شكر كند، بدرستى كه نعمتها را زوال نمى باشد هرگاه آنها را شكر كنند، و بقائى نمى باشد نعمتها را هرگاه كفران كنند، و شكر سبب مزيد نعمت است و موجب ايمنى از بلاها است .(605)
و در حديث موثق از آن حضرت منقول است كه در تورات نوشته است كه : هر كه زمينى را يا آبى را بفروشد به عوض آن ، زمين يا آب نخرد قيمت آن باطل مى شود و از آن منتفع نمى شود.(606)
و در روايت ديگر وارد است كه : حضرت موسى بر شهرى از شهرهاى بنى اسرائيل عبور كرد ديد توانگران ايشان پلاسها پوشيده اند، و خاك بر سر ريخته اند و برپا ايستاده اند و آب ديده ايشان بر روى ايشان جارى است ، پس موسى عليه السلام رحم كرد بر ايشان و گريست و گفت : خداوندا! اينها فرزندان يعقوبند و به درگاه تو پناه آورده اند مانند كبوترى كه به آشيانه خود پناه برد، و فرياد مى كنند مانند گرگان و ناله مى كنند مانند سگان .
پس حق تعالى وحى فرستاد به حضرت موسى كه : چرا چنين مى كنند؟ مگر خزانه رحمت من تمام شده است ؟ يا توانگرى من كم شده است ؟ يا نيستم من رحم كننده ترين رحم كنندگان ؟ و ليكن اعلام كن ايشان را كه من دانايم به آنچه در سينه هاست ، مرا مى خوانند و دل ايشان با من نيست و مايل به دنيا است .(607)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : روزى حضرت موسى عليه السلام اصحاب خود را موعظه مى كرد، ناگاه مردى برخاست و پيراهن خود را دريد. پس حق تعالى وحى فرمود كه : اى موسى ! بگو دلش را براى من بشكافد، و آنچه نمى خواهم از دلش بيرون كند، جامه چاك نمودن چه فايده دارد؟
پس فرمود كه : روزى موسى عليه السلام به شخصى از اصحاب گذشت ، و او در سجده بود، چون از حاجت خود برگشت ديد كه او هنوز در سجده است ، پس حضرت موسى گفت كه : اگر حاجت تو در دست من مى بود هر آينه از براى تو بر مى آوردم . پس حق تعالى وحى فرستاد كه : اى موسى ! اگر آنقدر سجده كند كه گردنش جدا شود از او قبول نكنم تا برگردد از آنچه من نمى خواهم بسوى آنچه من مى خواهم .(608)
مؤ لف گويد: ممكن است كه مراد اعتقادات بد باشد كه حق تعالى از او مى دانست ، والله يعلم .
فـصـل يازدهم : در بيان كيفيت وفات حضرت موسى و هارون عليهما السلام و احوال حضرت يوشع عليه السلام و ذكر قصه بلعم بن باعور است
به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حضرت موسى مناجات كرد كه : پروردگارا! من راضيم به آنچه قضا كرده اى و مقدر نموده اى ، آيا بزرگ را مى ميرانى و كودك خرد را مى گذارى ؟!
حق تعالى فرمود: اى موسى ! آيا راضى نيستى كه من روزى ده و متكفل احوال ايشان باشم ؟
حضرت موسى عليه السلام گفت : بلى پروردگارا! راضيم تو نيكو وكيلى و نيكو كفيلى .(609)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حضرت موسى روزى به هارون عليه السلام گفت : بيا همراه برويم به كوه طور. چون روانه شدند ناگاه در اثناء راه خانه اى ديدند كه بر در آن خانه درختى بود هرگز آن خانه و آن درخت را پيشتر نديده بودند و بر روى آن درخت دو جامه گذاشته بودند، در ميان خانه تختى بود.
پس موسى عليه السلام به هارون عليه السلام گفت : جامه هاى خود را بينداز و اين دو جامه را بپوش و داخل اين خانه شو و بر روى تخت بخواب ، پس هارون عليه السلام چنين كرد، چون بر روى تخت خوابيد حق تعالى قبض روح او نمود و خانه با درخت و تخت به آسمان رفت ، و حضرت موسى بسوى بنى اسرائيل برگشت ايشان را اعلام كرد كه حق تعالى قبض روح هارون نمود و او را به آسمان برد.
بنى اسرائيل گفتند: دروغ مى گوئى ، تو او را كشته اى براى آنكه ما او را دوست مى داشتيم ، و او به ما مهربان بود.
پس حضرت موسى به حق تعالى شكايت كرد افتراى بنى اسرائيل را نسبت به او، پس خدا امر فرمود ملائكه را كه هارون عليه السلام را از آسمان فرود آوردند بر روى تختى در ميان زمين و آسمان بازداشتند تا بنى اسرائيل او را ديدند، دانستند كه او مرده است ، و موسى عليه السلام او را نكشته است .(610)
و در روايت ديگر وارد شده است كه هارون عليه السلام به سخن آمد بر روى تخت و گفت كه : من مرده ام و موسى مرا نكشته است .(611)
در حديث معتبر ديگر فرمود كه : گريبان براى مردن پدر و برادر مى توان دريد چنانچه موسى براى مردن هارون گريبان خود را دريد.(612)
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه حضرت موسى عليه السلام از حق تعالى سؤ ال كرد كه : پروردگارا! برادرم هارون مرد، او را بيامرز.
خدا به او وحى فرستاد كه : اى موسى ! اگر سؤ ال كنى براى آمرزش گذشتگان و آيندگان همه را بيامرزم بغير از كشنده حسين بن على عليه السلام كه البته انتقام از كشنده او خواهم كشيد.(613)
در چند حديث معتبر و حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : چون مدت عمر حضرت موسى به آخر رسيد، ملك موت به نزد آن حضرت آمد و گفت : السلام عليك اى كليم خدا!
موسى عليه السلام گفت : و عليكم السلام كيستى تو؟
گفت : من ملك موتم .
موسى عليه السلام گفت : براى چه آمده اى ؟
گفت : آمده ام كه قبض روح تو بكنم .
موسى عليه السلام گفت : از كجا قبض روح من مى كنى ؟
گفت : از دهان تو.
موسى عليه السلام گفت : چگونه از دهان من قبض روح مى كنى و حال آنكه به اين دهان با پروردگار خود سخن گفته ام ؟
گفت : پس از دستهاى تو قبض روح مى كنم .
موسى عليه السلام گفت : چگونه از دستهاى من قبض روح من مى كنى و به اين دستها تورات را برداشته ام ؟
گفت : پس از پاهاى تو.
موسى عليه السلام گفت : به اين پاها به كوه طور رفته ام و با خدا مناجات كرده ام .
گفت : پس از ديده هاى تو.
موسى عليه السلام گفت : به اين ديده ها پيوسته با اميد بسوى رحمت پروردگار خود نظر كرده ام . گفت : پس از گوشهاى تو.
موسى عليه السلام گفت : به اين گوشها كلام پروردگار خود را شنيده ام .
پس حق تعالى به ملك موت وحى نمود كه : قبض روح او مكن تا خود اراده كند. ملك موت بيرون آمد. موسى عليه السلام بعد از آن مدتى زنده ماند، پس روزى يوشع عليه السلام را طلبيد و به او وصيت نمود، او را وصى خود گردانيد و امر كرد يوشع را كه وصيت را يا امر رفتن موسى عليه السلام را پنهان دارد و امر كرد كه يوشع بعد از انقضاى عمر خود به ديگرى كه خدا بفرمايد وصيت كند. و از قوم خود غايب شد و در ايام غيبت خود به مردى رسيد كه قبرى مى كند، موسى عليه السلام گفت : مى خواهى كه تو را يارى كنم بر كندن اين قبر؟ گفت : بلى . پس اعانت او كرد تا قبر را كندند و لحد را درست كردند.
پس آن مرد اراده كرد كه برود و در لحد بخوابد تا ببيند كه درست كنده شده است ، موسى عليه السلام گفت : باش كه من مى روم كه ملاحظه كنم . چون حضرت موسى رفت در قبر خوابيد خدا پرده از پيش چشم او برداشت تا جاى خود را در بهشت ديد، پس گفت : پروردگارا! مرا بسوى خود قبض كن . پس ملك موت در همانجا قبض روح مطهر او نمود و در همان قبر او را دفن كرد و خاك بر روى او ريخت . آن مردى كه قبر را مى كند ملكى بود در صورت آدمى ، و موت آن حضرت در مدت تيه بود.
پس منادى از آسمان ندا كرد كه : مرد موسى كليم خدا، و كدام زنده است كه نمى ميرد؟! پس فرمود كه : به اين سبب قبر موسى معروف نيست و بنى اسرائيل موضع قبر آن حضرت را نمى دانند.
از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پرسيدند: قبر موسى در كجاست ؟
فرمود: نزديك راه بزرگ تل سرخ .
پس يوشع عليه السلام بعد از موسى عليه السلام پيشوا و مقتداى بنى اسرائيل بود و قيام به امور ايشان مى نمود، و صبر كرد بر مشقتها و آزارها كه از پادشاهان جور به او رسيد و در زمان او تا سه پادشاه از ايشان هلاك شدند، بعد از آن امر يوشع قوى شد و مستقل شد در امر و نهى .
پس دو كس از منافقان قوم موسى عليه السلام صفراء دختر شعيب را كه زن موسى بود فريب دادند و با خود برداشتند و با صد هزار كس بر يوشع خروج كردند، و يوشع بر ايشان غالب شد، و جماعت بسيار از اينها كشته شدند و بقيه ايشان گريختند به اذن خدا و صفراء دختر شعيب اسير شد، پس يوشع عليه السلام به او گفت : در دنيا از تو عفو كردم تا در قيامت پيغمبر خدا موسى را ملاقات كنيم و از تو شكايت كنم به او آنچه كه كشيدم و ديدم از تو و از قوم تو.
پس گفت : واويلاه ! والله كه اگر بهشت را براى من مباح كنند كه داخل شوم هر آينه شرم خواهم كرد كه در آنجا پيغمبر خدا را ببينم و حال آنكه پرده او را دريدم و بعد از او بر وصى او خروج كردم .(614)
مؤ لف گويد: ملاحظه كن و تاءمل نما كه چگونه احوال اين امت به احوال امتهاى گذشته موافق است ؛ چنانچه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم خبر داده است به اتفاق عامه و خاصه كه آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امت واقع خواهد شد مانند دو تاى نعل كه با هم موافقند و مانند پرهاى تير؛ همچنان كه يوشع عليه السلام مغلوب سه پادشاه كافر بود، اميرالمؤ منين عليه السلام مغلوب سه منافق گرديد، بعد از آنكه سه منافق به جهنم رفتند مستقل شد در خلافت ، و بعد از آن دو منافق اين امت طلحه و زبير با حميراء زن پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بر او خروج كردند چنانچه دو منافق آن امت با صفراء زن موسى بر وصى موسى عليه السلام خروج كردند، چنانچه آنها منهزم شدند و صفراء اسير شد و يوشع عليه السلام در دنيا از او انتقام نكشيد همچنين اميرالمؤ منين عليه السلام چون بر ايشان غالب شد و عايشه را اسير كرد او را گرامى داشت و انتقامش را به روز جزا انداخت .
و عامه نيز از عبدالله بن مسعود روايت كرده اند كه گفت : من از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم پرسيدم كه : يا رسول الله ! كى تو را غسل خواهد داد بعد از وفات تو؟
فرمود: هر پيغمبرى را وصى او غسل مى دهد.
گفتم : كيست وصى تو يا رسول الله ؟
فرمود: على بن ابى طالب عليه السلام .
گفتم : چند سال بعد از تو يا رسول الله او زنده خواهد بود؟
فرمود: سى سال ، بدرستى كه يوشع بن نون وصى موسى عليه السلام سى سال بعد از او زنده بود و صفراء دختر شعيب كه زن موسى بود بر او خروج كرد و گفت : من احقم به امر پادشاهى بنى اسرائيل از تو، پس يوشع با او جنگ كرد و لشكر او را كشت و او را اسير كرد، و بعد از اسير كردن با او نيكى نمود؛ و دختر ابى بكر لعين با چندين هزار كس از امت من بر على عليه السلام خروج خواهند كرد و على لشكر او را به قتل خواهد رسانيد و او را اسير خواهد نمود، و بعد از اسير كردن با او نيكى خواهد نمود، و درباره او نازل شد اين آيه كه خدا خطاب به زنان پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است و قرن فى بيوتكن و لا تبرجن تبرج الجاهلية الاءولى (615) يعنى : ((در خانه هاى خود قرار گيريد و از خانه ها به در ميائيد مانند بيرون آمدن جاهليت اول )) فرمود كه : جاهليت اول بيرون آمدن صفراء دختر شعيب است .(616)
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : زن موسى عليه السلام خروج كرد بر يوشع بن نون عليه السلام و بر زرافه سوار شده بود - كه آن جانورى است شبيه به شتر و گاو و پلنگ و آن را اشتر گاو پلنگ مى گويند - و در اول روز زن موسى غالب بود و در آخر روز يوشع بر او غالب شد، پس بعضى از حاضران به يوشع گفتند: او را سياست كن ، يوشع فرمود: چون موسى عليه السلام پهلوى او خوابيده است من حرمت آن حضرت را در حق او رعايت مى كنم و انتقامش را به خدا مى گذارم .(617)
در حديث حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ملك الموت به نزد حضرت موسى عليه السلام آمد و بر او سلام كرد، آن حضرت فرمود: براى چه آمده اى ؟
گفت : براى قبض روح تو آمده ام ، اما ماءمور شده ام هر وقت اراده كنى قبض روح تو بكنم .
پس ملك الموت بيرون رفت ، و بعد از مدتى موسى عليه السلام يوشع را طلبيد و وصى خود گردانيد و از قوم خود غائب شد، و در مدت غيبت روزى رسيد به چند ملك كه قبرى مى كندند! پرسيد: براى كى مى كنيد اين قبر را؟
گفتند: والله براى بنده اى مى كنيم كه بسيار گرامى است نزد خدا.
موسى عليه السلام گفت : مى بايد اين بنده را نزد خدا منزلتى عظيم باشد زيرا كه هرگز قبرى به اين نيكوئى نديده بودم .
ملائكه گفتند: اى برگزيده خدا! مى خواهى تو آن بنده باشى ؟
گفت : مى خواهم .
گفتند: پس برو در اين قبر بخواب و بسوى پروردگار خود متوجه شو.
پس موسى عليه السلام رفت و در قبر خوابيد كه ببيند چگونه است ، پس جاى خود را در بهشت ديد و مرگ را از خدا طلبيد، در همانجا قبض روح او كردند و ملائكه او را دفن كردند.(618)
در حديث معتبر ديگر فرمود: عمر موسى عليه السلام صد و بيست و شش سال بود، و عمر هارون صد و سى و سه سال بود.(619)
در حديث صحيح ديگر فرمود: شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان شبى است كه اوصياى پيغمبران در اين شب از دنيا رفته اند، و در اين شب عيسى عليه السلام را به آسمان بردند، و در اين شب موسى عليه السلام از دنيا رفت .(620)
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : شبى كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام شهيد شد هر سنگى را كه از روى زمين بر مى داشتند از زيرش خون تازه مى جوشيد تا طلوع صبح ، و همچنين شبى بود كه يوشع بن نون عليه السلام در آن شب شهيد شد.(621) به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت موسى عليه السلام وصيت كرد به يوشع بن نون و او را وصى خود گردانيد، و يوشع عليه السلام فرزندان هارون را وصى و خليفه خود گردانيد و فرزندان خود و فرزندان موسى را بهره اى نداد، زيرا كه تعيين خليفه و امام از جانب خداست و كسى را در آن اختيارى نيست .(622)
و در بعضى از روايات معتبره مذكور است كه : چون موسى و هارون عليه السلام در تيه به رحمت الهى فايز گرديدند، حضرت يوشع بنى اسرائيل را برداشت و به طرف شام به جنگ عمالقه رفت ، و به هر شهرى از شهرهاى شام كه مى رسيد فتح مى كرد تا رسيد به ((بلقا))، در آنجا پادشاهى بود كه او را ((بالق )) مى گفتند و مكرر ميان يوشع و ايشان جنگ شد و هيچيك از ايشان كشته نشد. چون از سبب آن پرسيدند گفتند: در ميان ايشان زنى هست كه او علمى دارد، و به آن سبب كسى از ايشان كشته نمى شود!
پس با ايشان صلح كرد و گذشت تا به شهر ديگر رسيد، چون پادشاه آن شهر را ديد كه به جنگ تاب مقاومت يوشع عليه السلام ندارد، فرستاد و بلعم بن باعور را طلبيد تا او به اسم اعظم دعا كند كه ايشان غالب شوند.
چون بلعم بر حمار خود سوار شد كه به نزد پادشاه رود، حمارش از سر درآمد و افتاد! گفت : چرا چنين كردى ؟
آن حمار به قدرت خداوند جبار به سخن آمد و گفت : چگونه به سر در نيايم ! اينك جبرئيل حربه اى در دست دارد و تو را نهى مى كند از آنكه به نزد ايشان بروى .
اين سخن در او تاءثير نكرد و باز رفت ، چون به نزد آن پادشاه رفت پادشاه او را تكليف كرد كه اسم اعظم بخواند و نفرين كند بر قوم يوشع .
بلعم گفت : پيغمبر خدا همراه ايشان است نفرين در ايشان اثر نمى كند و ليكن من از براى تو تدبير ديگر مى كنم ، تو زنان بسيار مقبول را زينت كن و به بهانه خريد و فروش به ميان لشكر ايشان بفرست كه در مردان درآويزند تا ايشان زنا كنند، زيرا كه زنا در ميان هر گروهى كه زياد شود البته خدا طاعون را بر ايشان مى فرستد!
چون چنين كرد و قوم يوشع زنا بسيار كردند، حق تعالى وحى كرد به يوشع كه : ايشان چنين كردند و مستحق غضب من شدند، اگر مى خواهى دشمن را بر ايشان مسلط مى كنم ، و اگر مى خواهى ايشان را به قحط هلاك مى كنم ، و اگر مى خواهى ايشان را هلاك كنم به مرگ زود و تند.
يوشع گفت : پروردگارا! ايشان فرزندان يعقوبند، و دوست نمى دارم كه دشمن بر ايشان مسلط شود و نه مى خواهم كه به قحط بميرند و ليكن به مرگ زود اگر خواهى ايشان را عذاب كن . پس در سه ساعت روز هفتاد هزار كس از ايشان به طاعون مردند.(623 )
در روايات عامه و خاصه مذكور است كه : بعد از آنكه يوشع با ايشان جنگ كرد و نزديك شد كه بر ايشان غالب شود آفتاب غروب كرد، پس يوشع دعا كرد تا حق تعالى به قدرت كامله خود آفتاب را برگردانيد تا ايشان غالب شدند و آفتاب فرو رفت ،(624 ) چنانچه براى حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام وصى پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و سلم نيز آفتاب برگشت .(625)
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : حق تعالى به بلعم بن باعور اسم اعظم داده بود، و به آن اسم هر دعا كه مى كرد مستجاب مى شد، پس به جانب فرعون ميل كرد، چون فرعون خواست كه از پى موسى بيايد از بلعم استدعا كرد كه دعا كند تا موسى و اصحابش را خدا حبس نمايد تا فرعون به ايشان برسد، پس بلعم بر حمار خود سوار شد كه از پى لشكر موسى برود، حمارش امتناع كرد، هر چند او را مى زد نمى رفت .
پس حق تعالى آن حمار را به سخن آورد و گفت : واى بر تو چرا مرا مى زنى ؟ مى خواهى من با تو بيايم كه نفرين كنى بر پيغمبر خدا و گروه مؤ منان ؟!
پس آنقدر زد كه آن حيوان را كشت ، و اسم اعظم از او جدا شد و از خاطرش محو گشت چنانچه حق تعالى اشاره به قصه او در قرآن فرموده است واتل عليهم نباء الذى آتيناه آياتنا ((بخوان اى محمد! بر قوم خود خبر آن كسى را كه به او عطا كرديم آيات خود را يعنى حجتها و برهانهاى خود را يا اسم اعظم را))، فانسلخ منها فاتبعه الشيطان فكان من الغاوين (626) پس بيرون آمد از آن آيات علم و اسم اعظم از او سلب پس تابع شيطان گرديد پس بود از گمراهان )).
و لو شئنا لرفعناه بها و لكنه اخلد الى الارض و اتبع هويه ((و اگر مى خواستيم او را بلند مى كرديم به آن آيات و ليكن او ميل به زمين كرد و به دنيا راغب شد و تابع خواهش نفس خود شد))، فمثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث (627) ((پس مثل او مانند مثل سگ است كه اگر بر او حمله مى كنى زبان خود را مى آويزد و اگر وا مى گذارى او را زبان خود را مى آويزد)).
و روايت كرده اند كه : زبان بلعم مانند زبان سگ از دهانش آويخت و به سينه اش افتاد.(628) پس حضرت امام رضا عليه السلام فرمود: داخل بهشت نمى شوند از حيوانات مگر سه حيوان : حمار بلعم ، و سگ اصحاب كهف ، و يك گرگى كه پادشاه ظالمى يساولى فرستاد كه جمعى از مؤ منان را حاضر كند تا ايشان را عذاب نمايد و آن يساول پسرى داشت كه بسيار او را دوست مى داشت و گرگ آمد و پسر او را خورد، يساول اندوهناك شد پس آن گرگ را خدا به بهشت مى برد كه آن يساول را اندوهناك كرد.(629)
و به سندهاى بسيار منقول است كه : چون اميرالمؤ منين عليه السلام شهيد شد، در همان روز حضرت امام حسن عليه السلام بر منبر رفت و فرمود: يا ايها الناس ! در مثل اين شب عيسى بن مريم عليه السلام به آسمان رفت ، و در مثل اين شب يوشع بن نون كشته شد (يعنى شب بيست و يكم ماه رمضان ).(630)
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : شخصى از اصحاب حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نامه اى را يافت و به خدمت آن حضرت آورد، پس حضرت فرمودند ندا كردند كه همه اصحاب حاضر شوند، پس بر منبر برآمد و فرمود: اين نامه اى است كه يوشع بن نون وصى موسى عليه السلام نوشته است ، و مضمون آن اين بود: بسم الله الرحمن الرحيم ، بدرستى كه پروردگار شما به شما دوست و مهربان است ، بدرستى كه بهترين بندگان خدا پرهيزكار گمنام است ، و بدترين خلق كسى است كه انگشت نماى مردم باشد به رياست باطل ، پس كسى كه خواهد به او ثواب كامل داده شود و شكر نعمتهاى خدا را ادا كرده باشد پس در هر روز اين دعا را بخواند: سبحان الله كما ينبغى لله لا اله الا الله كما ينبغى لله و الحمدلله كما ينبغى لله و لا حول و لا قوة الا بالله و صلى الله على محمد و اهل بيته النبى العربى الهاشمى و صلى الله على جميع النبيين و المرسلين حتى يرضى الله .(631)
در حديث معتبر ديگر فرمود: در زمان بنى اسرائيل چهار نفر از مؤ منان بودند كه با يكديگر مربوط بودند، روزى سه نفر از ايشان در خانه يكى از ايشان جمع شدند براى كارى و مصلحتى ، پس چهارمى آمد و در زد، پس غلام بيرون آمد، آن مرد از او پرسيد: در كجاست مولاى تو؟ غلام گفت : در خانه نيست . پس آن مرد برگشت ، و غلام به نزد مولاى خود آمد، پرسيد: كى بود در زد؟ گفت : فلان بود، من او را جواب گفتم كه : آقاى من در خانه نيست !
پس صاحبخانه و هيچيك از آن سه نفر در اين باب حرفى نگفتند و ساكت شدند، پروا نكردند از برگشتن آن مؤ من و مشغول سخن خود شدند؛ چون روز ديگر بامداد شد همان مرد مؤ من به در همان خانه آمد ديد ايشان از خانه بيرون آمدند اراده مزرعه يكى از ايشان دارند. پس بر ايشان سلام كرد و گفت : من همراه شما بيايم ؟ گفتند: بلى و عذر آمدن و برگشتن روز گذشته را از او نطلبيدند، و آن مرد در ميان ايشان پريشان و بى اعتبار بود.
پس در اثناى راه ابرى پيدا شد و محاذى سر ايشان شد، گمان كردند كه باران خواهد آمد پس شروع كردند به دويدن ، ناگاه از ميان ابر منادى ندا كرد كه : اى آتش ! بگير ايشان را، و من جبرئيلم رسول خدا، ناگاه آتشى از ميان ابر جدا شد و آن سه نفر را ربود و آن مرد پريشان و ترسان و متعجب ماند از آنچه بر آنها واقع شد و سببش را ندانست .
پس به شهر برگشت به خدمت حضرت يوشع عليه السلام آمد و قصه را به آن حضرت نقل كرد، يوشع فرمود: حق تعالى به سبب تو بر ايشان غضب كرد بعد از آنكه از ايشان راضى بود، و يوشع عليه السلام به او نقل كرد قصه روز گذشته را.
پس آن مرد گفت : من ايشان را حلال كردم و عفو كردم از ايشان .
يوشع فرمود: اگر پيش از نزول عذاب بود نفع مى كرد حلال كردن و عفو كردن تو، الحال براى دنيا فايده نمى كند، شايد در آخرت به ايشان نفع ببخشد.(632)
و روايت كرده اند كه : عمر حضرت يوشع صد و بيست سال شد و كالب بن يوفنا را بعد از خود وصى و خليفه خود گردانيد.(633)
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.