توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تاریخ فرانسه
afsanah82
02-14-2010, 02:22 PM
گل ها
سرزمین امروزی فرانسه پیشتر سرزمین گل نام داشت.گلها از تبار سلتی بودند و دارای نظام طایفهای بودند. اینان تمرکزی نداشتند و تنها زمانی که با رومیان رو در رو شدند با هم به اتحاد دست یافتند. ولی سرانجام در سده یکم (پیش از میلاد) به روم پیوستند. از سدهٔ یکم تا پنجم میلادی سرزمین گل بخشی از امپراتوری روم به شمار میآمد.
فرانکها
فرانکها در سده پنجم (میلادی) به فرانسه کنونی دست یازیدند. دستهای از آنان به نام فرانکهای سالی توانستند در فرانسه و بخشهایی از اروپا نخستین دودمان پادشاهی را برپا سازند. این دودمان مروونژی نام داشت.
مروونژیها
مروونژیها نخستین دودمان پادشاهی فرانکها در فرانسه بودند. این دودمان نام خود را زا مرووش پادشاه خود گرفته بود. نخستین پادشاه بزرگ این دودمان کلوویس یکم بود. مروونژیها مرزهای خود را به دو بخش اوسترازیا و نوستریا بخش کرده بودند و هر بخش به دست شاهی گردانده میشد،ولی گاه همه سرزمین فرانکها زیر درفش یک شاه جای میگرفت. رفته رفته از توان شاهان مروونژی کاسته شد و آنها گرداندن کشور را به خوانسالاران یا شهرداران کاخها سپردند. سرانجام نیز واپسین شاه مروونژی شیلدریک سوم به دست اینان برکنار شد و دودمانی دیگر از فرانکها که پیشتر جایگاه شهرداری کاخها را داشت به نام کارولنژیها به پادشاهی رسید.
کارولنژیها
پدران کارولنژیها شهرداران کاخها بودند که گرداندن کشور را بر دوش داشتند. در سالهای پایانی پادشاهی مروونژیها،این شهرداران کاخها همه قدرت را به دست گرفته بودند. کارولنژیها نام خود را وامدار شارل مارتل بودند که یکی از این شهرداران کاخها بود که نیروی بسیاری داشت و کسی بود که توانست جلوی پیشروی عربها را در اروپا بگیرد. سرانجام پسر شارل مارتل که پپن کهتر نام داشت با همکاری پاپ زمان شیلدریک سوم واپسین شاه مروونژی را کنار زد و خود به پادشاهی رسید. بزرگترین پادشاه این دودمان شارلمانی نام داشت که همزمان با هارون الرشید خلیفه عباسی بود. پس از مرگ لویی پارسا پسر شارلمانی و پس از یک رشته جنگ درونی و پس از پذیرفتن پیمان وردون کشور فرانکها به سه بخش شد و هر بخش به یکی از شاهزادگان کارولنژی رسید. این بخشبندی پایه پیدایش کشورهای آلمان و فرانسه در آینده گردید.
پادشاهان کارولنژی فرانک غربی
پس از پیمان وردون بخش فرانک غربی به یکی از پسران لویی پارسا به نام شارل کچل رسید. از آن پس فرزندان شارل بر این سرزمین که در آینده فرانسه خوانده شد پادشاهی کردند. اینان گاه با عموزادگانشان که پادشاهی فرانک شرقی را داشتند به جنگ میپرداختند و گاه از در آشتی در میآمدند. در روزگار پادشاهی اینان فرانسه واپسین رشتههای پیوند خود را با اسپانیا -که درگیر جنگ با بازماندگان اموی بود- گُسست. واپسین پادشاه این خاندان لویی پنجم بود که پس از یک سال پادشاهی در بیستسالگی مرد. چند ماه پس از او یکی از بزرگان نیرومند کشور به نام هوگو کاپه با پشتیبانی دینیاران مسیحی توانست خود را شاه بخواند و دودمانی تازه را به نام کاپتیها بر سر کار بیاورد. لویی پنجم واپسین تن از تبار شارلمانی بود که بر فرانسه فرمان داد و پس از مرگ او دودمان کارولنژی برافتاد.
کاپتیها
کاپتیها دستهای از شاهان فرانسه بودند که از سال ۹۸۷ بر فرانسه فرمان راندند. هر چند شاخه اصلی این خاندان در ۱۳۲۸ کنار گذاشته شد ولی شاخههای فرعی این خاندان تا زمان انقلاب بزرگ فرانسه بر این کشور فرمان میراندند.
نخستین مرد نیرومند این خاندان هوگوی بزرگ بزرگ بود که در روزگار فرسودگی کارولنژیها به نیرو و اعتبار سرشاری دست یافت. هوگو کاپه فرزند او سرانجام با یاری امپراتور آلمان و چند دیناور مسیحی توانست بر تخت پادشاهی فرانسه بنشیند و پادشاهی را به خاندان خود درآورد. هرچند در آغاز کلیسای کاتولیک پادشاهی اینان را به رسمیت نپذیرفت ولی با گذشت زمان همانگونه که به مرزهای کاپتیها افزوده میگردید،پاپ نیز پادشاهی اینان را مجاز دانست.
نخستین جنگ صلیبی در روزگار پادشاهی کاپتی برپا گشت و برخی پادشاهان این دودمان نه تنها برای این جنگ بزرگ نیرو فرستادند که خود نیز در آن همراهی جستند،آنچنانکه لویی نهم پادشاه کاپتی فرانسه به پاس دلاوری در این جنگها پس از مرگ لقب قدیس یافت.
کاپتیها در پایان کار خود دچار مشکل جانشینی و نداشتن فرزند پسر در میان واپسین پادشاهان خود شدند. سرانجام تاج و تخت فرانسه به شاخهای فرعی از این دودمان به نام والواها سپرده شد.
:del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 02:26 PM
فرانسه در قرون وسطی دورهٔ تاریخی سرزمینی است که تقریباً در جای سرزمین امروزی فرانسه بوده و از مرگ شارلمانی در سال ۸۱۴ تا میانهٔ سده ۱۵ ادامه داشت. مهمترین نشانههای قرون وسطی در فرانسه عبارتاند از:
1-حملات وایکینگها و تکهتکه کردن امپراتوری کارولنژی توسط قدرتهای محلی،
2-پیشرفت نظام اقتصادی فئودالی و نظام فئودالی ارباب رعیتی،
3-رشد دودمان کاپتیها و درگیریهای آنها با نواحی رو به گسترش نرمنها و آنجوی،
4-دورهٔ زایش هنری و ادبی از سده ۱۲ تا اوایل سده ۱۴،
5-رشد دودمان والوا، بحران طولانی بین دودمانها ناشی از جنگ صد ساله و همهگیری فاجعهآمیز طاعون،
6-گسترش ملت فرانسه در سده ۱۵ و ایجاد حس هویت فرانسوی.
:del-s::del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 02:45 PM
فرانسه و فرانسوی در سده ۱۹ میلادی
جغرافیا
وسعت فرانسه در زمان انقلاب، تقریباً به اندازهٔ امروزیش گسترش پیدا کرده بود. این گسترش در سده نوزدهم با ضمیمهکردن دوکنشین ساووی و شهر نیس (ابتدا در زمان امپراتوری اول و سپس در سال ۱۸۶۰ به طور کامل) و چند قلمرو پاپی (مانند آوینیون) و چند سرزمین خارجی دیگر کامل شد. محدودهٔ سرزمین فرانسه در زمان امپراتوری و از طریق پیروزیهای نظامی ناپلئون بناپارت و سازماندهی مجدد اروپا بسیار وسعت پیدا کرد ولی این روند با تشکیل کنگرهٔ وین برعکس شد. فرانسه در سال ۱۸۳۰ به الجزایر یورش برد و این کشور واقع در آفریقای شمالی در سال ۱۸۴۸ به طور کامل به عنوان یکی از بخشهای فرانسه در آمده بود. شکست فرانسه در جنگ فرانسه و پروس در سال ۱۸۷۰ موجب از دست دادن استانهای آلزاس و بخشهایی از لورن شد. این استانهای از دست رفته در پایان جنگ جهانی اول بار دیگر به خاک فرانسه پیوستند.
فرانسه در پایان سده نوزدهم میلادی، در کنار اشغال و ضمیمهسازی خاک الجزایر، برنامهٔ کلان امپریالیسم ماورابحری خود را آغاز کرد و با این کار در مسیر مستقیم منافع بریتانیا قرار گرفت. از میان مناطق مورد تعرض فرانسه میتوان به هندوچین فرانسه (کامبوج و ویتنام و لائوس امروزی) و آفریقا (بسیاری از مناطق شمال غربی و مرکز آفریقا) اشاره کرد.
جمعیت
سرزمین مادر فرانسه (بدون مستعمراتش) در فاصلهٔ بین سالهای ۱۷۹۵ تا ۱۸۶۶ پس از روسیه دومین کشور پرجمعیت اروپا و چهارمین کشور پرجمعیت جهان (پس از چین، هند و روسیه) به شمار میرفت؛ در فاصلهٔ بین ۱۸۶۶ تا ۱۹۱۱ سومین کشور اروپا پس از روسیه و آلمان بود؛ فرانسه بر خلاف دیگر کشورهای اروپا شاهد رشد جمعیت چشمگیری در میانهٔ سده ۱۹ تا اوایل سده ۲۰ نبود. جمعیت فرانسه را در سال ۱۷۸۹ به میزان ۲۸ میلیون نفر تخمین میزنند؛ این مقدار در سال ۱۸۵۰ به ۳۶ میلیون و در سال ۱۸۸۰ به ۳۹ میلیون نفر افزایش یافت.
رشد جمعیت تا سال ۱۸۵۰ بیشتر در حومهٔ شهرها بود ولی روند اسکان در شهرها تحت حاکمیت امپراتوری دوم بسیار تند شد. روند صنعتیسازی فرانسه بر خلاف انگلستان بسیار دیر آغاز شد. جنگهای ناپلئونی روند صنعتیسازی فرانسه را در دههٔ ۱۸۳۰ به تأخیر انداخته بود و اقتصاد (صنعت آهن محدود، منابع توسعهنیافتهٔ زغال سنگ و جمعیت کلان روستایی) به اندازهٔ کافی پیشرفت نکرده بود تا بتواند هرگونه توسعهٔ صنعتی را نوید دهد. حمل و نقل ریلی فرانسه با دیرکرد زیاد در دههٔ ۱۸۳۰ آغاز به کار کرد و یک دهه طول کشید تا واقعاً پیشرفت کند. با وقوع انقلاب ۱۸۴۸، نیروی کار صنعتی روبه رشدی شروع به مشارکت بالا در سیاست فرانسه کرد ولی تمام امید آنها با آغاز امپراتوری دوم از بین رفت. از دست رفتن استانهای مهم آلزاس و لورن که جزو مناطق مهم تولید زغال سنگ، فولاد و شیشه بودند ضربهٔ دیگری به روند صنعتیسازی فرانسه وارد ساختند. جمعیت کارگران صنعتی از ۲۳٪ در سال ۱۸۷۰ به ۳۹٪ در سال ۱۹۱۴ رسید. با این حال فرانسه به صورت جامعهای به شدت روستایی ماند و همینطور هم وارد سده بیستم شد (بیش از ۴۰٪ جمعیت هنوز کشاورز مانده بودند).
فرانسه در سده ۱۹، کشوری مهاجرپذیر بود که پناهندگان سیاسی اروپای شرقی (آلمان، لهستان، مجارستان، روسیه، یهودیان اشکنازی) و حوزهٔ مدیترانه (ایتالیا، اسپانیا، یهودیان سفاردی، یهودیان میزراهی شمال آفریقا) را به خود جذب میکرد.
فرانسه اولین کشور در اروپا بود که جمعیت یهودیان را در طول انقلاب از زیر فشار آزاد کرد. در سال ۱۸۷۲ تعداد ۸۶،۰۰۰ نفر یهودی در فرانسه زندگی میکردند که این تعداد در سال ۱۹۴۵ به ۳۰۰،۰۰۰ نفر رسید. بسیاری از آنها جزو جامعهٔ فرانسه شده بودند (یا تلاش میکردند که بشوند). هر چند که ماجرای دریفوس باعث میشد تا در بعضی طبقات جامعهٔ فرانسه عقاید ضدیهودی نمود بیشتری پیدا کند.
با از دست رفتن استانهای آلزاس و لورن، ۵۰۰۰ پناهندهٔ فرانسوی از این مناطق در دهههای ۱۸۷۰ و ۱۸۸۰ به الجزایر پناهده شدند. در سال ۱۸۸۹، اروپاییهای غیر فرانسوی ساکن در الجزایر توانستند تابعیت فرانسوی بگیرند (عربها تا سال ۱۹۴۷ هیچگونه حق سیاسی نداشتند).
زبان
فرانسه از نظر زبانی بسیار از همگسیخته بود. در سال ۱۷۹۰ به احتمال زیاد ۵۰٪ جمعیت فرانسه قادر به سخن گفتن و نوشتن به زبان فرانسوی نبودند. نیمهٔ جنوبی کشور همچنان به یکی از زبانهای اوکسیتان (مانند پروانسال) سخن میگفتند و دیگر ساکنین هم به زبانهای برتون، کاتالان، باسکی، فلاندری، فرانکو پروانسال، آلساتی و کرسی سخن میگفتند. روستاییان شمال فرانسه به لهجههای محلی گونههای لانگ دوئیل سخن میگفتند. فرانسه بالاخره در پایان سدهٔ ۱۹ به اتحاد زبانی رسید که این در نتیجهٔ سیاستهای آموزشی ژول فری در طول حاکمیت جمهوری سوم فرانسه بود. جمعیت بیسواد این کشور از ۳۳٪ در سال ۱۸۷۰ به حدی کاهش یافت که در سال ۱۹۱۴ تقریباً همهٔ فرانسویها قادر به خواندن و درک زبان ملی بودند. هر چند که ۵۰٪ جمعیت هنوز میتوانستند زبانهای فرانسوی محلی را هم بفهمند و درک کنند. امروزه این مقدار به ۱۰٪ رسیده
:del-s::del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 02:48 PM
در تاریخ فرانسه مِرووَنژیها (به فرانسوی: Mérovingiens) یکی از دودمانهای پادشاهی فرانکی بودند که بین سدههای ۵ تا ۸ میلادی در منطقهای با مرزهای متغیر، در بخشهایی از فرانسه و آلمان امروزی فرمانروایی میکردند.
مروونژیها را معاصرانشان گاه «شاهان گیسودراز» (به لاتین: reges criniti) مینامیدند. علتش این بود که افراد این دودمان به پیروی از سنت رهبران قبیلههای فرانکی موهای خود را نمیتراشیدند. (بر طبق سنت، مردان جنگی فرانکی، برعکس رهبران، همیشه موهای خود را کوتاه نگه میداشتند). لقب دیگری که به مروونژیها داده شده بود «شاهان بیعار» بود، زیرا در خلال ۲۰۰ سال فرمانروایی، این پادشاهان، بیشتر وقت خود را صرف خوشگذرانی کردند و گرداندن امور به دوش مسئول کاخ و دربار بود. به این خاطر بود که از این دودمان، بعداً دودمان دیگری به نام کارولنژی منشعب شد.
تأثیرات
سلسلهٔ مروونژی نام خود را از مرووش (Merovech) گرفتهاست که از سال ۴۴۷ تا ۴۵۷ میلادی پادشاه فرانکهای سالی بود. نوهٔ مرووش به نام کلوویس یکم توانست بخش اعظم سرزمین گل واقع در شمال لوآر (Loire) را یکپارچه و یگانه کند. وی همچنین با غسل تعمید خود در ۴۹۶ میلادی باعث گسترش کیش کاتولیک در فرانسه و مناطق پیرامونی آن گشت. کلوویس پس از مرگ خود، بر پایهٔ یک سُنتِ قدیمی فرانکی، قلمرو خود را میان چهار پسرش بخش کرد.
سیستم فئودالیسم و بزرگزمینداری نیز ریشه در دوران پادشاهی مروونژیها دارد. شاهان این دودمان بخشهای بزرگی از قلمرو خود را برای فرمانروایی و دفاع نظامی در دست سرداران و فئودالهای محلی قرار دادند.
تاریخچه
پادشاهی مروونژیها از سال ۵۰۹ (میلادی)دربرگیرنده فرانکها، سرزمین گل و بخشهای کنونی فرانسه به جز بورگوندی بود.پسران کلوویس پس از تقسیم سرزمین پدرشان در جنگ با بورگوندیها یگانگی خویش را پاسداشتند و به یکدیگر یاری رساندند.ولی پس از مرگ این برادران جانشینانشان به جان هم افتادند تا اینکه در زمان پادشاهی کلوتار یکم در سال ۵۵۸ دوباره سرزمینهای پیشین یکپارچه گردید و او پادشاه همه سرزمینهای فرانکی شد.او سه سال پس از آن مرد و سرزمینش میان چهار پسرش بخش شد.فرزندان او راه خوش گذرانی را پیش گرفتند.پادشاهی آنان دچار جنگ خانگی و ناتوانی بسیاری میشد.با این همه در سده نخست فرمانروایی اینان قدرتی استوار در اروپای غربی به شمار میآمدند.در دهمههای پایانی پادشاهی ایشان شهرداران کاخها برخاستند، اینان که پس از مروونژیها به پادشاهی رسیدند کنترل کشور را کمکم در دست میگرفتند.در سالهای پایانی سده هفتم اینان به همهکارههای کشور تبدیل شده بودند.
پس از پادشاهی نیرومند داگوبرت یکم (مرگ به سال ۶۳۹، که در تاختن به سرزمینهای بیگانه چون اسپانیا و مرزهای اسلاوهای بیدین در شرق بسیار فرسوده شده بود، پادشاهان مرونژی دیگر شاهان هیچکاره شده بودند. این شاهان ناتوان در خردسالی به تخت مینشستند و در جوانسالی میمردند و شهرداران کاخها نیز به نبرد با یکدیگر بر سر برتریجویی سرگرم بودند. سرانجام یکی از این شهرداران به نام آرنولف پپن میانه در سال ۶۸۷ بر هماوردانش به پیروزی بزرگی دست یافت و فرمانروایی را به دست گرفت. در این دوره سراشیب مروونژیها تنها میتوان از دو پادشاه نیرومند نام برد:داگوبرت دوم و شیلپریک دوم.با این همه شهرداران کاخها بر گسترش چیرگی خویش بر دستگاه فرمانروایی ادامه دادند.در این زمان کشور را از دو بخش مهم تشکیل میشد:نوستریا و اوسترازیا. فرزند پپن شارل مارتل نام داشت که چند سال بی اینکه پادشاهی در میان باشد فرمانروایی نمود، پس از او پسرش پپن کوچک بزرگان فرانک را برای امر تغییر دودمان پادشاهی گرد هم آورد. هنگامی که پاپ زکریا از وی برای نبرد با لومباردها یاری خواست، وی بر خواست خود برای پذیرش تاجگذاری خود از سوی کلیسا پای فشرد. در سال ۷۵۱ شیلدریک سوم واپسین شاه مروونژی برکنار شد. از کشتن او گذشتند ولی موهای بلندش را تراشیدند و وی را روانه صومعه کردند.
:del-s::del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 02:55 PM
کارولَنژی ،کارلووینجی یا کارلینگها دودمانی فرمانروا در کشور فرانسه بودند. نیاکان ایشان شهرداران کاخها بودند. سرانجام در سال ۷۵۱ میلادی تبدیل به پادشاه فرانکها شدند. ایشان را میتوان نخستین کسانی دانست که در اروپای غربی خود را امپراتور میخواندند. اینان بر مروونژیها پیروز شدند و تا سال ۹۸۷ میلادی چیرگی خویش را بر سرزمین تحت سلطهٔ خود گستردند. کارولنژیها نام خویش را وامدار شارل مارتل بودند. او همان کسی است که مورها را در جنگی به نام تور در سال ۷۳۲ میلادی شکست داد. شارلمانی برجستهترین شهریار این دودمان است. او در سال ۸۰۰ میلادی تاجگذاری کرد. واپسین فرمانروای این دودمان در سال ۸۹۹ مرد. این خاندان با سرعتی بیش از آنچه پا گرفتند واژگون شدند. بنیانگذار این دودمان را سنت آرنولف اسقفِ متز در آغاز سده هفتم میدانند. وی در پادشاهی مرونژیان دارای قدرت و اعتبار فراوانی بود. تا پیش از شارل مارتل این خاندان را آرنولفینگ یا به نام نوه سنت آرنولف پِپَنی میخواندند. این پپن تا سال ۶۸۷ توانسته بود بر فرانکها چیره شود. او پدر همان شارل مارتل پیشیاد بود. در زمان شارل مارتن مروونژیها در ناتوانی کامل به سر میبردند. پِپَنِ کوچک فرزند شارل مارتل توانست با یاری نخبگان فرانک و نیز پاپ آن زمان پاپ زکریا در سال ۷۵۱ با شکست شیلدریک سوم واپسین شاه مروونژی بر تخت پادشاهی بنشیند. شارلمانی پسر این پپن کوچک بود که در سال ۷۶۸ بر تخت پادشاهی فرانکها نشست. پس از او فرزندش لویی لو پیو به جانشینی رسید ولی با مرگ لویی سه پسرش لوتار، لویی ژرمن و شارل کچل بر سر قدرت به جان هم افتادند و پس از سه سال جنگ خانگی سرانجام کشور شارلمانی را به سه پاره میان خود تقسیم کردند و سه سرزمین فرانک شرقی، فرانک غربی و فرانک میانی را پدید آوردند.
فرانک غربی که برابر با فرانسه کنونی است تا زمان کاپتینها در سال ۹۸۷ در دست فرزندان لویی بود.
بخش میانی تا سال ۸۷۵ با نام پادشاهی لوتارنژی ادامه داشت.
در بخش شرقی که آلمان کنونی میباشد، کارولنژیها تا سال ۹۱۱ و مرگ لویی فرزند فرمانروایی کردند.
پیدایش دودمان کارولنژیان(۶۱۴-۷۶۸ میلادی)
هنگامی که کلوتر دوم پادشاه فرانکها شد، ظاهراً سلسلة مروونژیان مستحکم به نظر میرسید. تا این تاریخ هرگز هیچ پادشاهی از این خاندان قلمرویی به این حد پهناور و تا این اندازه متحد زیر قبضة خود نداشت. اما کلوتر ارتقای خویش را مدیون اشراف اوستراسیا و بورگونی بود، و به همین سبب بر استقلال آنها افزود، قلمرو هر یک را وسیعتر ساخت، و یکی از آنها را که پپن اول مهین بود به سمت «پیشکار» یا «خوانسالار» خویش برگزید. «خوانسالار» اصلاً به کسی اطلاق میشد که پیشکار خانوادة سلطنتی و مباشر املاک شاهی بود. هر قدر بر لهو و لعب و دسیسه چینی شاهان سلسلة مروونژیان افزوده میشد وظایف اداری این پیشکار نیز فزونی میگرفت. قدم به قدم این جریان پیش رفت تا آنجا که وی بر تمام محاکم، ارتش، و دوایر مالی ممکت نظارت یافت. فرزند کلوتر، شاه داگوبر (۶۲۹ - ۶۳۹) چند صباحی جلو بسط قدرت پیشکار و سایر بزرگان را گرفت. فردگار وقایعنگار دربارة داگوبر مینویسد: «در اجرای عدالت، فقیر و غنی در نظرش یکسان بودند. کم میخوابید، در طعام امساک میکرد، و به این موضوع بسیار اهمیت میداد که چنان رفتار کند تا همة مردم چون بارگاه او را ترک گویند سراپا شادمانی و تحسین باشند.» اما فردگار به ذکر این نکته نیز میپردازد که «وی سه ملکه داشت و جماعت زیادی متعه، و اسیر هرزگی بود.» در دوران زمامداری جانشینان لاابالی وی، که آنها را «شاهان بیکاره» خواندهاند، بار دیگر اختیارات به دست پیشکار کاخ شاهی افتاد. پپن دوم کهین در جنگ تستری (۶۸۷) رقبای خود را مغلوب کرد، لقب خود را از «خوانسالار» به «دوک و امیر فرانکها» تغییر داد و بر تمام سرزمین گل ، جز آکیتن، حکمرانی کرد. فرزند نامشروع وی، شارل «مارتن» (چکش)، که اسماً پیشکار کاخ و دوک اوستراسیا بود، در دوران سلطنت کلوتر چهارم (۷۱۷ - ۷۱۹) عملا بر تمامی سرزمین گل حکومت راند. وی با ثبات عزم حملات فریزیاییها و ساکسونها را بر گل دفع کرد، و با شکست دادن مسلمانان در تور، اروپا را برای عالم مسیحیت حفظ کرد. وی از بونیفاکیوس و دیگر مبلغان مسیحی در گروانیدن آلمانیها به دین مسیح حمایت کرد، اما در لحظات بحرانی زمامداری خود که احتیاج مبرمی به پول داشت زمینهای متعلق به کلیسا را ضبط کرد، مقامات اسقفی را به سرداران سپاه فروخت، سربازان خود را در دیرها مسکن داد. رهبانی را که به این کار متعرض بود گردن زد، و لاجرم در طی دهها رساله و موعظة دینی به دوزخ محکوم شد.
در سال ۷۵۱ پسرش، پپن سوم، که «خوانسالار» شیلدریک سوم بود، سفیری نزد پاپ زاکاریاس روانه کرد تا از او استفسار کند که آیا حال که سلطنت عملا در دست اوست، پایان دادن به خیمه شب بازی سلطنت مروونژیان و اعلام رسمی سلطنت به نام خویش معصیت است یا نه؟ زاکاریاس که در مقابل لومباردهای جاه طلب به پایمردی فرانکها نیاز داشت با جوابی منفی خاطر پپن را آسوده ساخت. پپن شورایی با حضور اشراف و بزرگان روحانی قوم در سواسون ترتیب داد، و در آنجا عموم حاضران با اتفاق نظر او را سلطان فرانکها خواندند (۷۵۱) و آخرین فرد از سلاطین بیکاره را سر تراشیده به دیری روانه کردند. در ۷۵۴ پاپ ستفانوس دوم به دیر سن ـ دنی در خارج شهر پاریس آمد و پپن را تدهین کرد و «شاه به فضل الاهی» خواند. به این نحو دودمان مروونژیان ۴۸۶(- ۷۵۱) منقرض، و سلسلة کارولنژیان (۷۵۱ - ۹۸۷) آغاز شد.
پپن سوم ملقب به «کوتاه» پادشاهی بود شکیبا و دوراندیش، پرهیزگار و مرد عمل، صلحدوست و شکست ناپذیر در جنگ، و چنان پایبند اصول اخلاقی که بین پادشاهان گل در آن قرون نظیر نداشت. تمام کامیابیهای شارلمانی بر اثر مقدماتی بود که پپن فراهم ساخت. هنگام سلطنت این دو نفر، یعنی در عرض شصت و سه سال (۷۵۱ - ۸۱۴)، سرزمین گل سرانجام به صورت فرانسه درآمد. پپن به مشکلات ادارة مملکت بدون یاری دین آگاه بود و به همین سبب اموال، مزایا، و مصونیتهای کلیسا را به اولیای آن سازمان بازگردانید. یادگارهای قدیسین را به فرانسه آورد و با تشریفاتی اثربخش آنها را بر روی شانههای خود حمل کرد. قلمرو پاپ را از شر شاهان لومبارد رهانید و با صدور «دهش پپن» (۷۵۶) اختیارات سیاسی فراوانی به پاپ واگذار کرد. در برابر این زحمات تنها به این قانع شد که پاپ به او لقب «پاتریکیوس رومانوس» بخشد و فرمانی خطاب به قوم فرانک صادر کند که هرگز هیچ کس را به شاهی برنگزینند مگر آنکه از سلالة پپن باشد. پپن سوم به سال ۷۶۸ در اوج اقتدار فوت کرد و در بستر مرگ قلمرو فرانکها را مشترکاً به دو فرزندش کارلومان دوم و شارل (که بعدها همان شارلمانی مشهور شد) واگذاشت.
زوال خاندان کارولنژیان
رنسانس کارولنژی یکی از چند دورة کوتاه درخشانی بود که اروپا در قرون تیرگی به خود دید. اگر به سبب جنگها و بیکفایتی جانشینان شارلمانی و هرج و مرج فئودالی خاوندها و کشمکش خانمان برانداز میان کلیسا و حکومت نبود، و این مرافعات بیهوده مشوق هجوم نورمانها،مجارها، و ساراسنها نمیشد، امکان داشت که قرون تیرگی سه قرن پیش از آبلار پایان یابد. یک مرد، یک دوران زندگی، استقرار تمدنی جدید را نتوانسته بود. جنبش کوتاه مدتی که پدید آمد بیش از حد منحصر به طبقة روحانیون بود. رعیت عادی هیچ شرکتی در آن نداشت. اشراف تقریباً هیچ اعتنایی به آن نکردند، و از میان این طبقه کسانی که حتی زحمت باسواد شدن را بر خود هموار کردند بسیار اندک بودند. در از هم گسیختگی امپراتوری خود شارلمانی را هم باید مقصر دانست. وی به قدری روحانیون را ثروتمند کرده بود که چون دست توانای خودش از کار برکنار شد، قدرت اسقفها بر نیروی امپراتوری چربید؛ وانگهی، شارلمانی به علل نظامی و اداری ناگزیر شده بود که میزان استقلال دادگاهها و خاوندهای ایالتی را تا حد خطرناکی افزایش دهد. مخارج حکومتی را که مجبور به کشیدن جور یک امپراتوری بود تابع وفاداری و درستی این اشراف گستاخ، و موکول به درآمد متوسط زمینها و معادن خود کرده بود. وی مثل امپراتوران بیزانسی نتوانسته بود بوروکراسی متشکلی از کارمندان کشوری ایجاد کند که فقط در برابر حکومت مرکزی مسئول باشند، یا بتوانند در مقابل تمام تغییراتی که در دربار امپراتوری رخ میدهد، همچنان به رتق و فتق امور دولت ادامه دهند. در عرض یک نسل بعد از مرگ شارلمانی، سازمان «سفرای پادشاه» را که وسیلة گسترش اقتدار او در کلیة ایالات شده بود منحل کردند یا نادیده انگاشتند، و اعیان محلی سر از اطاعت حکومت مرکزی برتافتند. سلطنت شارلمانی در واقع شاهکار یک نابغه بود؛ این سلطنت پیشرفت سیاسی را در عصر و ناحیهای به نمایش گذاشت که انحطاط اقتصادی بزرگترین صفت مشخص آن محسوب میشد.
القابی که معاصران به جانشینان شارلمانی دادهاند بهترین معرف ماجرای این دورهاست. از آن جملهاند: لویی لوپیو، شارل دوم ملقب به لوشو (کچل)، لویی لوبگ، شارل سوم ملقب به لوگرو (فربه)، و شارل سوم ملقب به لوسنپل (ابله). لویی لوپیر (۸۱۴-۸۴۰) مثل پدرش شارلمانی چهرهای زیبا و قامتی بلند داشت؛ مردی بود فروتن، سلیم النفس، بخشنده، و مثل یولیوس قیصر به طرز اصلاحناپذیری اهل مدارا. از آنجا که زیر نظر کشیشان تربیت یافته و بزرگ شد، تمام احکام اخلاقی را که شارلمانی با چنان اعتدالی به کار بسته بود به جان گرامی شمرد. فقط یک زن گرفت و همخوابه هیچ نداشت. کلیة همخوابگان پدر و فاسقهای خواهران خویش را از دربار بیرون کرد، و چون خواهرانش زبان به اعتراض گشودند، آنها را در دیرهای راهبهها زندانی کرد. وی به قول کشیشان اعتماد داشت و رهبانان را امر میداد که طبق تعالیم فرقة بندیکتیان عمل کنند. در هر مورد که بیعدالتی یا استثماری میدید، در صدد جلوگیری برمیآمد یا میکوشید که ستم یا خلافکاری دیگران را جبران کند. مردم متحیر بودند از اینکه میدیدند وی همیشه جانب ضعفا یا فقرا را میگیرد.
از آنجا که وی خود را مکلف به رعایت سنن فرانکها میدانست، امپراتوری خود را به چند مملکت پادشاهی تقسیم کرد که هر کدام به دست یکی از پسرانش اداره میشد. از زن اولش سه پسر داشت ـ پپن اول، لوتار اول و لویی دوم ملقب به دردویچ (ژرمنی) ـ که ما او را لودویگ خواهیم خواند. از زن دومش ژودیت صاحب پسر چهارمی شد که در تاریخ از او به شارل کچل یاد میشود. علاقة لویی به این پسر تقریباً نظیر عشق وافر پدر یا مادر بزرگی به نوادهاش بود؛ و چون میل داشت که این پسر نیز از سهمی برخوردار شود، تقسیماتی را که در سال ۸۱۷ کرده بود ملغا کرد. سه پسر بزرگترش به این عمل پدر معترض شدند و به جنگ داخلی علیه وی پرداختند، که مدت هشت سال به طول انجامید. قاطبة اشراف و روحانیون از این شورش پشتیبانی کردند. جماعت معدودی که ظاهراً نسبت به لویی وفادار مانده بودند او را در یک نبرد بحرانی در روتفلد (نزدیکی کولمار) یکه و تنها گذاشتند ـ به همین سبب بعدها این محل به لوگنفلد یا «وادی دروغها» مشهور شد. لویی به معدودی از طرفداران خویش که هنوز دورش بودند امر داد که برای حفظ جان او را ترک گویند، و تسلیم پسرانش شد (۸۳۳). سه فرزند ارشد لویی سر ژودیت را تراشیدند و به زندانش افکندند. شارل جوان را در دیری زندانی ساختند، و به پدرشان حکم کردند که از مقام امپراتوری کناره بگیرد و علناً توبه کند. لویی مجبور شد در کلیسایی واقع در سواسون، در حالی که سی تن اسقف دورش را محاصره کرده بودند، در مقابل پسر و جانشینش لوتار اول، خود را تا کمر عریان سازد، بر روی پارچهای مویی به زمین افتد، و طوماری را که حاوی اعتراف وی به جرم بود با صدای بلند بخواند. سپس جامهای خاکستری که از آن مردم توبهکار بود بر تن کرد، و یک سال او را در صومعهای زندانی کردند. از این تاریخ به بعد، در حالی که دودمان کارولنژیان دستخوش تجزیه و انقراض بود، جماعت متحدی از اسقفها بر فرانسه حکومت میکردند.
رفتاری که لوتار با پدرش لویی کرد احساسات مردم را بر ضد وی برانگیخت. جمعی از اشراف و برخی از اسقفها به تقاضاهای پی در پی ژودیت برای الغای حکم خلع لویی لبیک گفتند. در نتیجه جنگی میان خود فرزندان درگرفت. پپن و لودویگ پدر خود را از زندان آزاد کردند و بار دیگر او را بر اریکهاش نشاندند و ژودیت و شارل را به آغوش وی بازگرداندند (۸۳۴). لویی هیچ گونه انتقامی نگرفت، بلکه همه را عفو کرد. هنگامی که پپن درگذشت (۸۳۸)، زمینهای امپراتوری از نو میان سه برادر تقسیم شد. لودویگ، که از این تقسیم مجدد ناراضی بود، به ساکس هجوم برد. امپراتور پیر باز به کارزار پرداخت و حمله را دفع کرد؛ اما، هنگام بازگشت، بر اثر هوای نامناسب بیمار شد و در نزدیکی اینگلهایم درگذشت (۸۴۰). آخرین سخنانش پیامی بود برای عفو لودویگ و تقاضایی برای محافظت شارل و ژودیت از لوتار که اکنون بر مسند امپراتور تکیه میزد. لوتار سعی کرد شارل و لودویگ را دست نشاندة خویش گرداند، اما آن دو وی را در فونتنوا شکست دادند (۸۴۱)، و در ستراسبورگ سوگند وفاداری متقابلی یاد کردند که اکنون به عنوان کهنترین سند موجود به زبان فرانسه محفوظ است؛ با اینهمه، در ۸۴۳ با لوتار پیمان وردن را امضا، و امپراتوری شارلمانی را به سه قسمت تقسیم کردند که آن سه بخش تقریباً معادل کشورهای جدید ایتالیا، آلمان، و فرانسه بود. سرزمینهای بین راین و الب از آن لودویگ شد؛ قسمت اعظم فرانسه و مارک اسپانیایی به شارل تعلق گرفت؛ ایتالیا و سرزمینهای میان حد شرقی راین و حد غربی رودهای سکلت، سون، و رون به لوتار داده شد. این سرزمینهای غیر متجانس، که از خاک هلند تا پرووانس امتداد داشتند، به لوتاری رگنوم یا قلمرو لوتار، لوتارینگیا، لوترینگار، و بالاخره لورن معروف شد. این سرزمینها هیچ گونه وحدت نژادی یا زبانی نداشتند و در نتیجه معرکة کارزاری میان آلمان و فرانسه شدند؛ در طول تاریخ پس از جنگهای خونینی که منجر به شکست یکی و پیروزی دیگری میشد، گاهی این و زمانی آن بر خطة مزبور حکمران بودند.
در حین این جنگهای داخلی پرخرج، که سبب تضعیف حکومت و نیروی انسانی و ثروت و روحیة اروپای غربی میشد، قبایل توسعه یابندة اسکاندیناوی به صورت امواجی وحشیانه چنان خاک فرانسه را مورد تهاجم قرار دادند که گویی یورش آنها دنباله و مکمل غارت و وحشت مهاجران آلمانی چهار قرن قبل بود. در حالی که سوئدیها به قلمرو روسیه رخنه میکردند، نروژیها جای پایی در ایرلند به دست میآوردند، و دانمارکیها انگلستان را مسخر میساختند، آمیزهای از اقوام اسکاندیناوی که ما آنها را نورس یا شمالیها میخوانیم شروع کردند به دست اندازی بر شهرهایی از فرانسه که در کرانة دریاها و رودها قرار گرفته بودند. بعد از مرگ لویی لوپیو، این حملات بدل به لشکرکشیهای عظیم با ناوگانی متجاوز از صد فروند شد که پاروزنهای آنها همه مردمانی جنگاور بودند. در قرن نهم و دهم، نورسها چهل و هفت بار بر فرانسه هجوم بردند. در سال ۸۴۰، مهاجمان مزبور روان را غارت کردند و این عمل آغاز یک قرن حملات مداوم بر خاک نورماندی بود. در ۸۴۳ به شهر نانت ریختند و اسقف را در محرابش به قتل رساندند. در ۸۴۴ از طریق رود گارون خود را به تولوز رسانیدند، و در ۸۴۵ از راه رود سن روی به پاریس آوردند، اما، در برابر خراجی معادل ۰۰۰’۷ پوند نقره، به آن شهر آسیبی وارد نیاورند. در ۸۴۶ ـ در حالی که ساراسنها به رم هجوم میآوردند ـ نورسها فریزیا را تسخیر کردند، دوردرخت را سوزانیدند، و لیموژ را غارت کردند. در ۸۴۷ بوردو را به محاصره درآوردند، اما هجوم آنها دفع شد. در ۸۴۸ دوباره شهر مزبور را محاصره و تسخیر کردند، دست به کشتار مردم و تاراج اموال آنها زدند، و آنگاه شهر را سوزانیدند. در سالهای بعد همین بلا را به سر بووه، بایو، سن ـ لو، مو، اورو، و تور آوردند. اگر در نظر داشته باشیم که شهر تور در ۸۵۳، ۸۵۶،۸۶۲، ۸۷۲، ۸۸۶، ۹۰۳ و ۹۱۹ تاراج شد، آنگاه شاید بتوان به میزان وحشت مردم این ناحیه از حملات نورسها پی برد. پاریس در ۸۵۶ و بار دیگر در ۸۶۱ مورد چپاول قرار گرفت و در ۸۶۵ سوزانیده شد. در اورلئان و شارتر اسقفها به تدارک سپاه پرداختند و مهاجمان را عقب راندند (۸۵۵)، اما در ۸۵۶ دریازنان دانمارکی اورلئان را غارت کردند. در ۸۵۹، یک ناوگان نورسها از جبل طارق گذشت و وارد مدیترانه شد و به شهرهای واقع در کنار رون، حتی تا والانس در شمال، هجوم برد. آنگاه از خلیج جنووا گذشت و پیزا و دیگر شهرهای ایتالیا را تاراج کرد. از آنجا که مهاجمان در مسیر خویش گاهگاهی به دژهای دارای استحکامات اشراف برمیخوردند و از فتح آنها عاجز بودند، در عوض خزاین دیرها و کلیساهای بی محافظ را چپاول یا منهدم میکردند، اغلب این قبیل ابنیه و کتابخانههای آنها را میسوزانیدند، و گاهی کشیشان و راهبان را به قتل میرساندند. در آن روزگار تیره، مردم، ضمن ادعیة خویش که توأم با شعایر مذهبی بود، دست به دعا برمیداشتند که «بارالاها ما را از قهر نورسها رهایی بخش!» ساراسنها، که گویی دست اندرکار توطئهای با اقوام شمالی بودند، به سال ۸۱۰ ساردنی و کرس را تسخیر کردند، و در ۸۲۰ ناحیة ریویرای فرانسه را به ویرانی کشیدند، در ۸۴۲ آرل را تاراج کردند، و تا سال ۹۷۲ بر قسمت اعظم سواحل فرانسوی مدیترانه مسلط بودند.
در طی این نیم قرن ویرانی، پادشاهان و خاوندها چه میکردند؟ خاوندها که خودشان مورد تهاجم قرار گرفته بودند به هیچ وجه حاضر نبودند به یاری نواحی دیگر بشتابند و از این رو به تقاضاهایی که برای وحدت عمل میرسید سرسری جواب میگفتند. پادشاهان سرگرم جنگهایی برای حفظ اراضی یا اریکة امپراتوری خویش بودند و گاهی اقوام نورس به دست اندازی بر سواحل رقیب خود میکردند. در ۸۵۹ هینکمار اسقف اعظم رنس آشکارا شارل کچل را متهم کرد که در دفاع از خاک فرانسه کوتاهی میورزد. جانشینان شارل ـ لویی دوم لوبگ، لویی سوم، کارلومان، و شارل فربه ـ که از ۸۷۷ تا ۸۸۸ سلطنت کردند همه افارد بی کفایتی بودند به مراتب بدتر از خود شارل. بر اثر تصادفات زمان و مرگ، تمامی قلمرو شارلمانی در دوران سلطنت شارل فربه دوباره متحد شد، و آن امپراتوری رو به زوال فرصت دیگری به دست آورد تا برای ادامة حیات خود مبارزه کند. اما در ۸۸۰ نورسها نایمگن را متصرف شدند و آتش زدند، و دو شهر کورتره و گان را بدل به پایگاههای استواری برای خود کردند؛ در ۸۸۱ لیژ، کولونی، بن، پروم، و آخن را سوزانیدند؛ در ۸۸۲ شهر تریر را گرفتند و اسقف اعظم آن شهر را که در رأس مدافعان میجنگید به قتل رساندند؛ در همان سال رنس را تسخیر، و هینکمار را مجبور به فرار و مرگ کردند. در ۸۸۳ آمین را متصرف شدند، اما با دریافت ۰۰۰’۱۲ پوند نقره از طرف شاه کارلومان آنجا را ترک کردند.در سال ۸۸۵ روان را گرفتند، و با سپاهی مرکب از سی هزار نفر که بر هفتصد کشتی سوار بودند رو به پاریس آوردند. حاکم شهر، کنت اودو یا اود، به اتفاق اسقف گوزلن در رأس سپاهیان فرانسوی دلیرانه مقاومت ورزیدند. پاریس سیزده ماه در محاصره بود و دلاوران آن شهر دوازده بار در صدد دفع مهاجمان برآمدند. سرانجام شارل فربه به جای آنکه به کمک پاریس بشتابد ۷۰۰ پوند نقره برای مهاجمان فرستاد و به آنها اجازه داد که ناوگان خود را در رود سن به سمت بالا حرکت دهند و زمستان را در بورگونی بگذرانند. جنگجویان نورس خود را به آن محل رسانیدند و آن طور که میخواستند آنجا را غارت کردند. شارل از مقام خویش خلع شد و در سال ۸۸۸ درگذشت. کنت اودو را به مقام سلطنت فرانسه برگزیدند، و پاریس، که اینک ارزش سوق الجیشی آن به ثبوت رسیده بود، مقر حکومت گردید.
شارل ابله (۸۹۸ - ۹۲۳)، جانشین اودو، نواحی سن و سون را حراست کرد، اما هیچ اقدامی برای جلوگیری چپاولهای نورس و دیگر نقاط فرانسه به عمل نیاورد. در ۹۱۱ وی نواحی روان، لیزیو، و اورو را که در دست نورمانها بود به یکی از سرکردگان عشایر آن قوم موسوم به رولف یا رولو واگذار کرد؛ نورمانها راضی شدند که او را شاهنشاه خود دانسته به رسم فئودال با وی بیعت کنند؛ اما حین اجرای این تشریفات به او میخندیدند. رولو با غسل تعمید موافقت کرد و مردم نیز مسیحیت را پذیرفتند و بتدریج به کار کشاورزی و رعایت مظاهر تمدن راغب شدند. به این نحو بود که نورماندی، به عنوان فتحی برای نورسها در فرانسه، قدم به عرصة وجود نهاد.
سلطان ابله حداقل برای پاریس راه حلی پیدا کرده بود؛ چه از این پس خود نورمانها راه مهاجمان را به رود سن سد میکردند. اما در دیگر نقاط فرانسه هجومهای نورس همچنان ادامه یافت. در ۹۱۱ شارتر را غارت کردند، در ۹۱۹ آنژه، در ۹۲۳ آکیتن و اوورنی چپاول شد؛ و در ۹۲۴ نواحی آرتوا و بووه مورد تاراج قرار گرفتند. تقریباً همزمان با این حوادث، مجارها، که آلمان جنوبی را معرض تاخت و تاز قرار داده بودند، در ۹۱۷ به خاک بورگونی رسیدند، بی هیچ مانعی بارها از مرز فرانسه گذشتند، دیرهای نزدیک رنس و سانس را غارت کردند و آتش زدند (۹۳۷)، مانند دستههای ملخ گرسنه از آکیتن گذشتند (۹۵۱)، حومههای کامبره، لان، و رنس را سوزانیدند (۹۵۴)، و با خیالی راحت اموال مردم بورگونی را به یغما بردند. شالودة نظم اجتماعی فرانسه بر اثر این ضربات مکرر نورس و هون نزدیک بود به کلی از هم گسیخته شود. وضع ناگوار فرانسه از خلال ضجة شورای عالی روحانیون که در ۹۰۹ در تروسل تشکیل شد بخوبی پیدا است:
شهرها از سکنه خالی شدهاند، دیرها ویران و سوخته، مملکت خالی از دیار شدهاست. ... همچنانکه آدمیان نخستین بدون قانون زیست میکردند … اکنون نیز هر کس به کاری دست میزند که در نظر خودش نیکوست، و قوانین را اعم از قوانین الاهی یا بشری حقیر میشمرد. ... توانا بر ناتوان ستم میکند؛ جهان مالامال از تعدی بر مسکینان و یغمای اموال روحانیون است. … افراد بشر مثل ماهیهای دریا یکدیگر را میبلعند.
افرادی بودند صاحب حسن نیت، اما هیچ کدام آن قدرتی را که لازمه ایجاد نظم در میان این آشوب عمومی بود نداشتند. هنگامی که لویی پنجم بدون وارثی درگذشت (۹۸۷)، اشراف و کشیشهای درجه اول فرانسه درصدد برآمدند پادشاه کشور را از میان دودمان دیگری برگزینند. چنین شخصی را در میان اخلاف یک مارکی نوستریا یافتند، و جالب آنکه وی روبر لوفور (نیرومند) نام داشت (فتـ ۸۶۶). کنت اودویی که پاریس را نجات داده بود فرزند این روبر بود. نوادة همین روبر لوفور موسوم به اوگ بزرگ (فتـ ۹۵۶) از راه خرید زمینها یا جنگ، تقریباً تمام ناحیة بین نورماندی، سن، و لوار را به عنوان قلمرو فئودال خویش تصاحب کرده ثروت و قدرتی به هم زده بود بمراتب فزونتر از پادشاهان. در این تاریخ که اشراف و اسقفها به دنبال پادشاهی میگشتند، و فرزند اوگ بزرگ موسوم به اوگ کاپه ثروت، قدرت، و ظاهراً لیاقت به دست آوردن این هر دو را از پدر به ارث برده بود. آدالبرو اسقف اعظم، به راهنمایی ژربر، آن محقق باریک بین، اوگ کاپه را به عنوان پادشاه فرانسه معرفی کرد. اوگ کاپه را به اتفاق آرا به مقام پادشاهی برگزیدند (۹۸۷) و به این ترتیب سلسلة کاپسینها آغاز شد که، از طریق منسوبین مستقیم یا بستگان غیر مستقیم، تا بروز انقلاب کبیر بر فرانسه حکومت میکردند.
:del-s::del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 05:47 PM
دودمان کاپِتی پس از کارولنژیها از سال ۹۸۷ تا ۱۳۲۸ میلادی بر فرانسه فرمان راندند. از ۱۳۲۸ تا ۱۳۸۰ میلادی که انقلاب فرانسه رخ داد سه شاخه از این دودمان با نامهای والواها، دودمان بوربونها و افسران بر فرانسه فرمان راندند.
از برآمدن تا سرنگونی
نخستین مرد نیرومند این خاندان هوگ بزرگ بود. او در دوره ناتوانی کارولنژیها قدرت و اعتبار بسیاری به دست آورد. پسر او هوگ کاپه که در آغاز چون پدر کنت پاریس بود توانست از ناتوانی واپسین شاه کارولنژی و نیز همیاری امپراتوران آلمان و اسقف رمس بهره گرفته و به پادشاهی برسد. هرچند تا سالها کلیسای کاتولیک او را به شاهی فرانسه نمیپذیرفت. همچنین کاپسین ها درآغاز برهمه فرانسه چیرگی نداشتند و با گذشت زمان بر مرزهای کشورشان افزودند.
پادشاهی کاپسین ها با کشاکش جنگهای صلیبی همدوره بود و برخی از این پادشاهان نیز خود در جنگهای صلیبی شرکت کردند و حتا لویی نهم برای دلاوریهایش در جنگ با مسلمانان از سوی کلیسا پس از مرگ سنلویی یا لویی قدیس خوانده شد.
پس از لویی دهم فرانسه دچار مشکلی به نام جانشینی پادشاه شد چرا که تا زمانی که لویی زنده بود پسری نداشت. همسر لویی دهم که آبستن بود ولی پس از مرگ شوهر پسری به دنیا آورد که از آغاز زاده شدن به پادشاهی فرانسه رسید و نام ژان یکم را بر او گذاردند. ولی این پادشاه نوزاد نیز پنج روز بیشتر زنده نماند و به ناچار عمویش به نام فیلیپ پنجم به شاهی برداشته شد. ولی چون فیلیپ پنج هم فرزند پسری نداشت باز فرانشه دچار تنگنای جانشینی شد و پس از مرگ فیلیپ برادر جوانترش شارل چهارم به پادشاهی رسید. از آنجا که از شارل نیز فرزند پسری نمانده بود که جانشین وی شود سرانجام پادشاهی به دودمان والواها رسید که شاخهای از کاپسین ها بودند.
فهرست پادشاهان کاپتی
۹۹۶-۹۸۷: هوگو کاپه، درآغاز کنت پاریس بود و آنگاه به پادشاهی فرانسه رسید.
۱۰۳۱-۹۹۶: روبر دوم، شناخته شده به روبر پیر.
۱۰۶۰-۱۰۳۱: هانری یکم
۱۱۰۸-۱۰۶۰: فیلیپ یکم
۱۱۳۷-۱۱۰۸: لویی ششم، شناخته شده به فَربِه.
۱۱۸۰-۱۱۳۷: لویی هفتم
۱۲۲۳-۱۱۸۰: فیلیپ دوم
۱۲۲۶-۱۲۲۳: لویی هشتم
۱۲۷۰-۱۲۲۶: لویی نهم، شناخته شده به لویی مقدس.
۱۲۸۵-۱۲۷۹: فیلیپ سوم، شناخته شده به بیباک.
۱۳۱۴-۱۲۸۵: فیلیپ چهارم، شناخته شده به نیک.
۱۳۱۶-۱۳۱۴: لویی دهم
۱۳۱۶-۱۳۱۶: ژان یکم
۱۳۲۲-۱۳۱۶: فیلیپ پنجم
۱۳۲۸-۱۳۲۲: شارل چهارم
:del-s::del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 05:50 PM
والواها دودمانی بودند که پس از کاپتیها از ۱۳۲۸ تا ۱۵۸۹ بر فرانسه فرمانروایی کردند. آنان از فرزندان شارل والوا بودند. او سومین پسر شاه فیلیپ سوم بود که برای پشتیبانی از ادوارد سوم پادشاه انگلستان از تاج و تخت محروم شده بود.
فهرست پادشاهان والوا در فرانسه
۱۳۵۰-۱۳۲۸: فیلیپ ششم، شناخته شده به خوشبخت
۱۳۶۴-۱۳۵۰: ژان دوم، شناخته شده به نیک
۱۳۸۰-۱۳۶۴: شارل پنجم، شناخته شده به خردمند
۱۴۲۲-۱۳۸۰: شارل ششم، شناخته شده به دوستداشتنی، در آینده به او لقب دیوانه دادند.
۱۴۶۱-۱۴۲۲: شارل هفتم، شناخته شده به پیروز
۱۴۸۳-۱۴۶۱: لویی یازدهم، شناخته شده به عنکبوت جهانی
۱۴۹۸-۱۴۸۳: شارل هشتم، شناخته شده به مهربان
۱۵۱۵-۱۴۹۸: لویی دوازدهم،شناخته شده به پدر ملت
۱۵۴۷-۱۵۱۵: فرانسوای یکم
۱۵۵۹-۱۵۴۷: هانری دوم
۱۵۶۰-۱۵۵۹: فرانسوای دوم
۱۵۶۳-۱۵۶۰: کاترین دو مدیچی (جانشین شاه)
۱۵۷۴-۱۵۶۰: شارل نهم
۱۵۸۹-۱۵۷۴: هانری سوم
پادشاهان والوا در لهستان
۱۵۷۴-۱۵۷۲: هنریک یکم
دوک و دوشسهای بورگوندی
اینان فرزندان فیلیپ پسر شاه ژان دوم بودند که در دوکنشین بورگوندی فرمان میراندند:
۱۴۰۴-۱۳۶۴: فیلیپ دوم،شناخته شده به بیباک
۱۴۱۹-۱۴۰۴: ژان،شناخته شده به نترس
۱۴۶۷-۱۴۱۹: فیلیپ سوم،شناخته شده به نیک
۱۴۷۷-۱۴۶۷: شارل،شناخته شده به شتاب زده
:del-s::del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 05:53 PM
دودمان بوربون از خانوادههای مهم پادشاهی اروپا و کشور فرانسه بود.
خاستگاه این خاندان فرانسه است و یک شاخهٔ فرعی از خاندان کاپتی به شمار میآید. شاهان بوربون ابتدا در سدهٔ شانزدهم میلادی بر ناوار و فرانسه فرمان میراندند. سپس در سدهٔ ۱۸، افرادی از این خاندان بر اسپانیا و جنوب ایتالیا (سیسیل و پارما) چیره شدند و افرادی دیگر از بوربونها دوکنشینهای مهمی را در دست گرفتند. پادشاه کنونی اسپانیا از دودمان بوربون است.
پادشاهان بوربون از ۱۵۵۵ بر ناوار و از ۱۵۸۹ بر فرانسه فرمان راندند تا اینکه در ۱۷۹۲ در پی انقلاب فرانسه نظام پادشاهی ملغی شد.
پیشینه
نام بوربون از نام دژی قدیمی گرفته شده که امروزه به نام بوربون لارشامبو (Bourbon l'Archambault) معروف است. این دژ در استان قدیمی بوربونز در مرکز فرانسه قرار داشت.
سردودمان خاندان بوربون، آدمار (Adhémar) نام داشت. یکی از اخلاف آدمار به نام بئاتریس بورگوندی در سال ۱۲۶۸ با دوک روبرت کلرمان، ششمین پسر شاه لویی نهم ازدواج کرد. پسر ایشان به نام لویی، در سال ۱۳۲۷ دوک بوربون شد.
فهرست فرمانروایان بوربون
تاریخها نمایانگر زمان فرمانروایی است (نه زندگی):
شاهان فرانسه
۱۶۱۰-۱۵۸۹: هانری چهارم
۱۶۴۳-۱۶۱۰: لویی سیزدهم
۱۷۱۵-۱۶۴۳: لویی چهاردهم
۱۷۷۴-۱۷۱۵: لویی پانزدهم
۱۷۹۳-۱۷۷۴: لویی شانزدهم
۱۸۲۴-۱۸۱۴: لویی هجدهم
۱۸۳۰-۱۸۲۴: شارل دهم
شاهان اسپانیا
۱۷۴۶-۱۷۰۰: فیلیپ پنجم
۱۷۲۴: لویی نخست (کمتر از یک سال حکومت کرد)
۱۷۵۹-۱۷۴۶: فرناندو ششم
۱۷۸۸-۱۷۵۹: کارلوس سوم
۱۸۰۸-۱۷۸۸: کارلوس چهارم
۱۸۳۳-۱۸۱۳: فرناندو هفتم
۱۸۶۸-۱۸۳۳: ایزابل دوم
۱۸۸۵-۱۸۶۸: آلفونسو هفتم
۱۹۳۱-۱۸۸۶: آلفونسو هشتم
۱۹۷۵-تاکنون: خوان کارلوس اول
شاخههای دیگر خاندان بوربون
شاهان دو سیسیل
بزرگدوکهای لوکزامبورگ
دوکهای بوربون
دوکهای مونپنسیه
دوکهای وندوم
دوکهای اورلئان
دوکهای پارما
شهریاران کنده
شهریاران کنتی
:del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 06:00 PM
انقلاب فرانسه (۱۷۹۹-۱۷۸۹) دورهای از دگرگونیهای اجتماعی سیاسی در تاریخ سیاسی فرانسه و اروپا بود. این انقلاب، یکی از چند انقلاب مادر در طول تاریخ جهان است که پس از فراز و نشیبهای بسیار، منجر به تغییر نظام سلطنتی به جمهوری در فرانسه و ایجاد پیامدهای عمیقی در کل اروپا شد.
پس از انقلاب در ساختار حکومتی فرانسه، که پیش از آن سلطنتی با امتیازات فئودالی برای طبقه اشراف و روحانیون کاتولیک بود، تغییرات بنیادی در شکلهای مبتنی بر اصول روشنگری، ملیگرایی دموکراسی و شهروندی پدید آمد.
با این حال این تغییرات با آشفتگیهای خشونتآمیزی شامل اعدامها و سرکوبیها در طی دوران حکمرانی وحشت و جنگهای انقلابی فرانسه همراه بود. وقایع بعدی که میشود آنها را به انقلاب فرانسه ربط داد شامل: جنگهای ناپلئونی و بازگرداندن رژیم سلطنتی و دو انقلاب دیگر که فرانسه امروزی را شکل داد است.
برخی معتقدند اولین جرقه انقلاب، یورش به باستیل بود و در آن زمان نیز مردم هنوز به براندازی سلطنت فکر نمیکردند[۳] و برخی آغاز آن را ماه مه ۱۷۸۹ (میلادی) میدانند. پایان آن را ۱۷۹۵ یا ۱۷۹۹ میدانند و برخی سال ۱۸۰۴ که ناپلئون اعلام امپراطوری نمودو گاهی تمام دوره ناپلئون را تا ۱۸۱۵ نیز در جزء انقلاب فرانسه میآورند ولی اغلب آغاز عصر ناپلئون را پایان دوره انقلاب میشمارند.
توکویل، از اندیشمندان همعصر انقلاب، معتقد است که با وجود آن همه تلاش برای وقوع انقلاب، نتیجه کار دموکراسی نبود. شاید به همین دلیل است که وی برخلاف بسیاری، سال ۱۷۸۹ (شروع انقلاب) را سال پایان انقلاب میداند.با این حال به نظر بسیاری، انقلاب با سقوط زندان باستیل در سال ۱۷۸۹ آغاز شد. شاه، لویی شانزدهم، در سال ۱۷۹۳ اعدام شد و سرانجام، در سال ۱۷۹۹ هنگامی که ناپلئون بناپارت به قدرت رسید، انقلاب پایان پذیرفت.
پس از ناپلئون دوباره نظام جمهوری جایگزین شد تا این که ناپلئون سوم (برادرزاده ناپلئون)، کودتا نمود و امپراتوری دیگری به راه انداخت. پس از آن جمهوریهای متعدد شکل گرفت. بدین ترتیب در کمتر از یک قرن، بر فرانسه به شکلهای گوناگونی مانند جمهوری، دیکتاتوری، سلطنت مشروطه و دو امپراتوری متفاوت حکمفرمایی شد. تا به امروز که فرانسه، جمهوری پنجم بر فرانسه حکمفرماست.
گاهشمار انقلاب
اگر آغاز انقلاب را دست بالا «ماه مه ۱۷۸۹» یعنی هنگامیکه شاه فرمان شروع بکار مجلس اصناف را پس از ۱۵۰ سال داد، بدانیم و پایان آن را «سال ۱۸۰۴» ، سال امپراتوری ناپلئون، درینصورت میتوان مروری اجمالی بر گاهشمار انقلاب نمود:
مه ۱۷۸۹ (میلادی)
پادشاه فرانسه، لوئی شانزدهم، اعضای مجلس اصناف را فرا می خواند. این اولین نشست پس از سال ۱۶۱۴ (میلادی) است. و از آنها می خواهد تا مالیاتها را افزایش دهند.
ژوئن ۱۷۸۹ (میلادی)
۱۷ ژوئن: طبقه متوسط مجلس موسوم به طبقه سوم از مجلس اصناف، جدا میگردند و خود را به عنوان مجمع ملی اعلام می نمایند. ۲۰ ژوئن: مجمع ملی در زمین تنیس قصر پادشاه در ورسای تحصن میکنند و قسم یاد میکنند تا قانون اساسی جدید را تدوین کنند.
۱۴ ژوئیه ۱۷۸۹ (میلادی)
اوباش و انبوه خشمگین مردم پاریس با شنیدن اینکه سربازان پادشاه در راه هستند، سی هزار تفنگ سرپر را از اسلحه خانه سلطنتی می دزدند و به زندان باستیل هجوم میبرند.
اوت ۱۷۸۹ (میلادی)
۴ اوت: الغای نظام فئودالیته و ارباب رعیتی ۲۶ اوت: مجمع ملی، بیانیه حقوق بشر و شهروندان فرانسه را تصویب میکند. بر طبق این بیانیه، آزادی، یک حق طبیعی محسوب و تساوی تمام شهروندان در برابر قانون تضمین میگردد.
۵ اکتبر ۱۷۸۹ (میلادی)
کمبود مواد غذائی و شورشها ادامه مییابند. در پنجم اکتبر جمعیتی از مردم که اکثر آنها را زنان تشکیل میدادند از پاریس به سمت قصر پادشاه در ورسای، راهپیمایی و تقاضای نان میکنند. آنها اعضای خانواده سلطنتی را بعنوان اسیر با خود به پاریس میبرند.
فوریه ۱۷۹۰ (میلادی)
دولی داراییهای کلیسا را مصادره میکند.
سال ۱۷۹۱ (میلادی)
۲۱ ژوئن: پادشاه و خانواده اش سعی در فرار از فرانسه دارند، اما دستگیر شده و به فرانسه رجعت داده میشوند. هزاران تن از اشراف زادگان ، کشیشها و افسران ارتش که مخالف انقلاب هستند، فرانسه را ترک میگویند.
۱۴ سپتامبر: لویی شانزدهم، قانون اساسی جدید را امضا نموده و بدین ترتیب سلطنت مشروطه را میپذیرد.
آوریل ۱۷۹۲ (میلادی)
فرانسه علیه اتریش و پروس که برای حمایت از پادشاه فرانسه ، نقشه حمله به فرانسه را داشتند، اعلان جنگ میکند. این آغاز جنگهای انقلابی علیه نیروهای مشترک اتریش، پروس، انگلستان و اسپانیا است. آنهاتا سال ۱۸۰۲ (میلادی) به مبارزه خود ادامه میدهند.
اوت ۱۷۹۲ (میلادی)
ژاکوبینها و انقلابیون افراطی [۹] پادشاه را عزل و دستگیر مینمایند. و پس از آن اعدامهای انقلابی آغاز میگردد.
۲۲ سپتامبر ۱۷۹۲ (میلادی)
انتخابات بر پا میگردد. برای اولین بار در تاریخ فرانسه، هر فرانسوی از حق رای برخوردار است. رژیم پادشاهی از میان میرود و در فرانسه یک جمهوری و دولت مردمی اعلام میگردد. از این پس، حتی پادشاه لوئی شانزدهم نیز یک شهروند خوانده میشود. شروع تقویم انقلاب از ۲۲ سپتامبر است.
۲۱ ژانویه ۱۷۹۳ (میلادی)
در یازدهم ژانویه لوئی شانزدهم به جرم خیانت و شرکت در توطئه با قدرتهای خارجی گناهکار شناخته شده و ۱۰ روز بعد اعدام میگردد.
۵ سپتامبر ۱۷۹۳ (میلادی)
آغاز دوره وحشت و ترور در فرانسه؛ ژاکوبین ها، گروهی انقلابی افراطی به رهبری ماکسیمیلیان روبسپیر، قدرت را در دست میگیرند. این دوره ۱۰ ماه بطول میانجامد.
۱۶ اکتبر ۱۷۹۳ (میلادی)
همسر لوئی شانزدهم، ماری آنتوانت، اعدام میگردد.
۲۸ ژوئیه ۱۷۹۴ (میلادی)
با اعدام روبسپیر و ۲۱ تن از یارانش دوره وحشت پایان می پذیرد و از آن به ترمیدور یاد میکنند.
سال ۱۷۹۵ (میلادی)
۲۲ اوت: قانون اساسی سال ۱۹۷۵ به تصویب میرسد. اکتبر: قرار داد صلح با پروس و هلند و چند ماه بعد با اسپانیا به امضاء میرسد. یک دولت جدید به نام دیرکتوار (هیت مدیره) تشکیل مییابد. متشکل از پنج مقام اجرایی و دو حقوقدان عالیرتبه. این دولت چندان موفق نیست و نارضایتی بوجود میآورد.
سال ۱۷۹۹ (میلادی)
ناپلئون بناپارت، یک ژنرال ارتش انقلابی، قدرت را در دست میگیرد. دولت به ناچار کناره گیری میکند. ناپلئون بسرعت امنیت را برقرار می سازد و خود را اولین کنسول می خواند.
سال ۱۸۰۲ (میلادی)
ناپلئون به عنوان کنسولاول مادام العمر، انتخاب میگردد.
۲۸ مه ۱۸۰۴ (میلادی)
ناپلئون خود را امپراتور فرانسه و همسرش ژوزفین را امپراتریس اعلام نمود.
:del-s::del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 06:03 PM
در چهاردهم ژوئیهٔ 1789 (میلادی)، جماعتی به زندان «باستیل» در پاریس، حمله کردند و در نتيجه انقلاب فرانسه مردم فرانسه لغو سلطنت را اعلام كردند. در خلال این دوره جمهوریخواهی جانشین حکومت سلطنت مطلقه در فرانسه شد و فرانسه را به عنوان جمهورى فرانسه در 21 سپتامبر 1792 اعلام كردند. اين نشانه يك دوران جديد حكومتهاى جمهورى در اروپا بود. حكومت جمهورى رسماً تا 1804 طول كشيد.
با بروز انقلاب فرانسه به مدت 10 سال این کشور دچار هرج و مرج شد. لویی شانزدهم در سال 1792 اعدام شد و سرانجام، در سال 1799، هنگامی که ژنرال ناپلئون بناپارت به قدرت رسید، انقلاب پایان پذیرفت. در خلال این دوره جمهوریخواهی جانشین حکومت سلطنت مطلقه در فرانسه شد و فرانسه ناچار به پذیرفتن اصلاحات گسترده و ریشهای شد.
این دوره جمهورى اول ناميده ميشود و شامل دورانهای مختلفی ميباشد:
جمهوری اول (۱۸۰۴-۱۷۹۲)
مجمع (۱۷۹۵-۱۷۹۲)
دیرکتوار (۱۷۹۹-۱۷۹۵)
کنسولهای فرانسه (۱۸۰۴-۱۷۹۹)
:del-s::del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 06:05 PM
مجمع ملی فرانسه (یا به طور خلاصه: مجمع) در هنگامهٔ انقلاب فرانسه نقش مجلس موسسان قانون اساسی و قانونگذاری را به عهده داشت. این مجمع از ۲۰ سپتامبر ۱۷۹۲ تا ۲۶ اکتبر ۱۷۹۵ تشکیل میشد. پس از آن دیرکتوار جانشین آن گردید.
تشکیل
هنگام برخیزش ۱۰ اوت ۱۷۹۲ و در زمانی که تودهٔ مردم پاریس به کاخ تولری هجوم برده و خواستار الغای سلطنت شدند، مجمع قانونگذاری حکم به تعلیق موقت پادشاهی لویی شانزدهم داد و سپس فرمان به تشکیل «مجمع ملی» که وظیفهٔ تصویب یک قانون اساسی را داشت داد. در همین زمان تصمیمی اتخاذ شد مبنی بر این که نمایندگان این مجمع باید توسط مردهای فرانسوی بالای ۲۵ سال و به مدت یک سال انتخاب شوند و از کار شخصی خود درآمد داشته باشند. بنابراین مجمع ملی نخستین مجمع انتخابی جهان بود که تمام افراد ذکور کشور بدون توجه به طبقه، حق رأی در آن داشتند. بعدها محدودیت سنی رأیدهندگان به ۲۱ سال کاهش یافت و صلاحیت سنی نمایندگان روی ۲۵ سال تثبیت شد.
اولین جلسه در ۲۰ سپتامبر ۱۷۹۲ برگذار شد. در روز بعد پادشاهی الغا شد و به این ترتیب پادشاهی فرانسه به طور رسمی پایان یافت. یک سال و اندی بعد روز ۲۲ سپتامبر به عنوان تاریخ آغاز تقویم جدید انقلابی فرانسه و آغاز نخستین سال جمهوری فرانسه انتخاب شد.
دولت انقلابی
مجمع به مدت سه سال ادامه یافت. کشور در جنگ به سر میبرد و مصلحت بر آن بود که اجرای قانون اساسی جدید به روزهای پس از صلح موکول شود. مجمع در این هنگام نیروی خود را در جهت مقابله با خطراتی که جمهوری را تهدید میکردند گسترش میداد.
با اینکه این مجمع یک قوهٔ مقننه به شمار میآمد ولی با سپردن وظایف اجرایی به اعضای خود، در قوهٔ مجریه هم دخالت میکرد. این «تداخل قوا» بر خلاف نظریههای فلسفی (به ویژه نظریات مونتسکیو) که منشأ انقلاب بودند یکی از شاخصههای اصلی مجمع به شمار میرفت. مجموعهٔ موارد استثنایی که باعث تداخل قوا شده بودند موجبات تشکیل «دولت انقلابی» به معنای واقعی کلمه را فراهم آوردند. دولتی که بخش اعظم دوران حکومتش معروف به دوران «سلطهٔ وحشت» شد. با اینحال لازم است که در زمینهٔ کار این مجمع دو مسألهٔ «مقتضیات اضطراری و قوانین ثابت» را از هم جدا بدانیم.
ساختار و عضویت
اولین جلسهٔ مجمع در یکی از سالنهای کاخ تولری برگذار شد. سپس نمایندگان در سالن مانژ و در آخر در تاریخ ۱۰ مه ۱۷۹۳ در اسپکتکل (یا ماشین) که سالنی بزرگ بود که نمایندگان در آن کمی پراکنده به نظر میرسیدند مستقر شدند. این سالن دارای تریبونهایی برای عموم بود که بارها با تشویقها یا انقطاع سخن توسط آنها روی گفتگوها تأثیر گذاشته میشد.
اعضای مجمع جزو تمامی طبقات جامعه بودند ولی تعداد حقوقدانهای آن نسبت به دیگران بیشتر بود. هفتاد و پنج نفر از اعضا در مجمع اصلی نمایندگان و ۱۸۳ نفر در مجمع قانونگذاری وجود داشتند. تعداد کل نمایندگان مجمع بدون در نظر گرفتن ۳۳ نماینده مستعمرات (که تنها چند از نفر از آنها به پاریس رسیدند) ۷۴۹ نفر بود.
همچنین به دپارتمانهایی جدیدالتشکیلی که بین سالهای ۱۷۹۲ تا ۱۷۹۵ به فرانسه ملحق شده بودند اجازه داده شد تا نمایندههای خود را بفرستند. بسیاری از نمایندگان اصلی در زمان برقراری مجمع تبعید شده یا مردند ولی جای همهٔ آنها توسط نمایندگان علیالبدل پر نشد. برخی از نمایندگان در طول دوران ترور و وحشت پس از ۹ ترمیدور از کار منع شدند. در نهایت بسیاری از اعضا به دپارتمانها یا ارتش فرستاده شدند تا در عملیاتهایی که برخی از آنها مدت بسیار زیادی طول میکشیدند خدمت کنند. با توجه به تمام دلایل فوقالذکر فهمیدن تعداد واقعی نمایندگان در یک تاریخ خاص مشکل است. در زمان ترور تعداد میانگین نمایندگان به ۲۵۰ نفر میرسید.
بنابر آییننامهٔ داخلی مجمع، رئیس مجمع باید هر دو هفته مجدداً انتخاب میشد. رئیس پیشین میتوانست بار دیگر نیز انتخاب شود. جلسات مجمع معمولاً صبحها برگذار میشدند اما بعضی از جلسات در عصر نیز برگذار میشدند که معمولاً تا شب هم ادامه پیدا میکردند. جلسات این مجمع در برخی از شرایط ویژه، به طور دائمی برگذار میشد و تا چند روز بدون قطع یا تعلیق ادامه مییافت. مجمع به دلایل مدیریتی و قانونگذاری از کمیسیونهایی استفاده میکرد که قدرت هر کدام نسبت به دیگری تفاوت داشت و توسط قوانین کنترل میشدند. مشهورترین کمیسیونها عبارت بودند از کمیسیون سلامت عمومی (کمیته دو سالوت پابلیک)، کمیسیون امنیت ملی (کمیته دو سورت جنرال) و کمیسیون آموزش (کمیته دو لینستراکسیون).
میراث
استنتاج مقالهٔ مربوط به مجمع در دایرةالمعارف ۱۹۱۱ بریتانیکا به این شکل میباشد: «اگر بخواهیم بدون پیشداوری و غرضورزی نقش و جایگاه مجمع را درک کنیم باید به یاد بیاوریم که این مجمع توانست فرانسه را از جنگ داخلی و تاخت و تاز حفظ کند، نظام آموزش عمومی را بنیانگذاری کند (موزه، مدرسهٔ پلیتکنیک، مدرسهٔ تربیت مدرس، مدرسهٔ زبانهای شرقی، کنسرواتوار)، سازمانهایی با اهمیت زیاد به وجود آورد و به طور قطع توانست به اهداف سیاسی و اجتماعی انقلاب جامهٔ عمل بپوشاند.»
:del-s::del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 06:07 PM
انجمنِ گردانندگان یا دیرکتوار فرانسه یا دیرکتوار (به فرانسوی Directoire exécutif) رژیمی بود که از ۲ نوامبر ۱۷۹۵ میلادی تا ۱۰ نوامبر ۱۷۹۹(در بازه زمانی میان رژیمهای مجمع ملی و کنسولهای فرانسه ) در کشور فرانسه قدرت را در دست داشت. در این انجمن پنج گرداننده(دیرکتور) قدرت را میان خویش بخش کرده بودند. این رژیم واپسین مرحله از انقلاب فرانسه بود. پس از این دوره کنسولها روی کار آمدند و پس از آن فرانسه به سوی امپراتوری یکم کشانیده شد.
قانون اساسی سهساله
دیرکتوار از دو مجلس تشکیل میشد، مجلس پانصدنفری و مجلس کهن. کمینه سن در مجلس نخست سی سال و در دومی چهل سال بود.از رأیگیری مردمی برای گزینش نمایندگان این دو مجلس خودداری شد. میانهروها برای برگزیده شدن برای نمایندگی به تندروها پیشی داشتند. شیوه گزینش مجلس کهن چنین بود که پس از برگزیدن هفتصد و پنجاه تن، اینان از میان خود دویست و پنجاه تن را به عنوان نمایندگان مجلس کهن برمیگزیدند. مجلس دورهای سهساله داشت. نمایندگان مجلس کهن دارای حق وتو بودند ولی در قبال این حق نمیتوانستند در قانونگذاری پیشگام باشند. دیرکتورها را مجلس کهن برمیگزید. هر سال یکی از پنج دیرکتور بازنشست میشد. یک نخستوزیر به این پنج دیرکتور یاری میرساند اگر چه خود نیروی چندانی در گرداندن دولت نداشت.
قانونهای سفت و سختی برای مرکزیتبخشی به دولت گزارده شد. دیرکتورها اجازه نشستن و یا سخنرانی در هیچ کدام از مجلسهای دوگانه را نداشتند و این منع شامل حال نخستوزیر هم میشد. همچنین آنان هیچ دستی در تعیین بودجه و سامانه مالیاتی نداشتند.
قانون آزادی دین، مطبوعات، کار و دیگر آزادیهای فردی را تضمین میکرد ولی در قبال این آزادیها دیگر کسی حق نگاهداشتن جنگافزار را نداشت و انجمنهای سیاسی نیز غیرقانونی بود.
هنگامی که این پیشنویس قانون به همهپرسی گذارده شد از یک میلیون و پنجاه هزار تن تنها پنج هزار تن بدان رای منفی دادند. پس در روز ۲۳ سپتامبر این پیشنویس به عنوان قانون اساسی تصویب شد. حزبهایی که کنار گذاشته شده بودند در شهر پاریس گرد هم آمدند و شورش کردند. دولت پدافند را به پل دو بارا سپرد، ولی در حقیقت همه کارها را نماینده و پیرو او سرلشکر ناپلئون بوناپارت به پیش برد. او با چند هزار سرباز آماده و توپخانهای نیرومند در ۵ اکتبر۱۷۹۵ کار شورشیان را بی آنکه نیروهایش آسیبی ببینند یکسره کرد.
نام گردانندگان(دیرکتورها)
لوئی ماری دولالوریر؛ از ۲ نوامبر ۱۷۹۵ تا ۱۸ ژوئن ۱۷۹۹
اتین-فرانسوا لوتورنور؛ از ۲ نوامبر ۱۷۹۵ تا ۲۶ مه ۱۷۹۷
ژان-فرانسوا روبل؛ از ۲ نوامبر ۱۷۹۵ تا ۱۹ مه ۱۷۹۹
پل دو بارا؛ از ۲ نوامبر ۱۷۹۵ تا ۱۰ نوامبر ۱۷۹۹
لازار کارنو؛ از ۴ نوامبر ۱۷۹۵ تا ۵ سپتامبر ۱۷۹۷
فرانسوا بارتلمی؛ از ۲۶ مه ۱۷۹۷ تا ۵ سپتامبر ۱۷۹۷
فیلیپ آنتوان مرلن؛ از ۸ سپتامبر ۱۷۹۷ تا ۱۸ ژوئن ۱۷۹۹
نیکولا فرانسوا دو نوفشاتو؛ از ۹ سپتامبر ۱۷۹۹ تا ۱۹ مه ۱۷۹۸
ژان باپتیست تریار؛ از ۲۰ مه ۱۷۹۸ تا ۱۷ ژوئن ۱۷۹۹
امانوئل ژوزف سیه؛ از ۲۰ مه ۱۷۹۹ تا ۱۰ نوامبر ۱۷۹۹
لوئی ژروم گوهیه؛ از ۱۷ ژوئن ۱۷۹۹ تا ۱۰ نوامبر ۱۷۹۹
پیر روژه دوکو؛ از ۱۹ ژوئن ۱۷۹۹ تا ۱۰ نوامبر ۱۷۹۹
ژان فرانسوا آگوست مولن؛ از ۲۰ ژوئن ۱۷۹۹ تا ۱۰ نوامبر ۱۷۹۹
[ویرایش] ویژگیهای دیرکتوار
دیرکتوار را واپسین بخش از انقلاب فرانسه میدانند. ملت دیگر نیاز به آسودگی داشت و خواستههای بسیاری را در سر میپروراند. احساسات برخی خواستار بازگرداندن و دستگیری لوئی هژدهم بود و برخی نیز که کم شمار بودند فرمانروایی او را آرزو داشتند. در این هنگام از دخالت بیگانگان کاسته شده بود. روی هم رفته دوره دیرکتوار دورهای آشفته و دیکتاتورمنش بود. هرگونه سازشی میان حزبهای گوناگون که تا آن زمان با هم برخوردی سنگدلانه داشتند ناشدنی مینمود. اعضای دو مجلس تنها در پی نیرومند ساختن پایههای برتری خویش بودند. ایشان بهترین راهی را که برای گستراندن نیروی خویش برگزیدند جنگ بود و آن هم به پشتوانه ارتش. اقتصاد به کلی نابود شده بود و دیرکتوار برای فراهم نمودن هزینههای خود راهی جز گرفتن مالیات بیشتر و باج از بیگانگان نداشت. از سوی دیگر بهتر میبود تا سپاهیان در جبههها باشند تا بخواهند به خانه خویش بازگردند و نظم را بر هم بزنند. آنان به درازا کشیده شدن جنگ را برابر با افزایش فرمانروایی خویش میدانستند.
سرلشگرانی چون بارا و روبل چهرههای بدنامی و بیهواداری بودند. پشتیبانی آنان از گردانندگان از آن محبوبیتی هم که داشتند کاست.
قانونگذاران به کنارگذاردن قانونهای دینی تمایل داشتند همچنین به لغو قانونهایی که بر ضد کوچندگان از فرانسه بود و بخششهایی درباره آنان داشت همت میگماردند .آنها توانستند توطئههایی را فرو بنشانند و اندکی نیز اقتصاد را بهبود بخشند.
کامیابیهای جنگی
در سال ۱۷۹۶ دیرکتوار از ارتش پشتیبانی نمود. لوئی لازار هوش در ونده شورش را خواباند. ناپلئون در ایتالیا پیروزیهایی به دست آورد. پادشاه ساردینی در مه ۱۷۹۶ با فرانسه صلح کرد و نیس و ساووا را به جمهوری فرانسه واگذار کرد و همچنین سنگرهای پیدمونتز را به فرانسویان سپرد. اسپانیا به جرگه همپیمانان فرانسه پیوست و در اکتبر ۱۷۹۶ ناپل با فرانسه پیمان آشتی امضا کرد.
در همین زمان ناپلئون جنگ را در شمال ایتالیا به پایان برد و به اتریش لشگر کشید. وی لومباردی و بخش اتریشی هلند را به فرانسه ضمیمه کرد و در عوض با پیمانی که میان جمهوری فرانسه و امپراتور اتریش به امضا رسید ونیز را به اتریش واگذار نمود. گشودن هلند برای انگلستان زنگ خطری بود چرا که ناوگان مستعمراتی این کشور را دچار چالش مینمود.
پایان کار
دیرکتوار فرانسه با کودتای ناپلئون بوناپارت در ۹ نوامبر ۱۷۹۹ به پایان راه خود رسید و رژیم کنسولی جای آن را گرفت. این رویداد در هشتمین سال انقلاب فرانسه انجام گرفت.
در همین سال دیرکتوار سزای جنگافروزیهای خود را با ماجراجوییهای ناپلئون در خاورمیانه دید. هنگامی که ناپلئون در مصر بود مخالفین در فرانسه بر ضد دیرکتوار متحد میشدند و بازگشت قدرت به ژاکوبینها شدنی مینمود. برای کودتا نخست آبه سیه و آنگاه یکی از پنج دیرکتور زمینهچینی نمودند. هنگامی که ناپلئون از مصر بازگشت مردم به او به چشم یک قهرمان نگاه میکردند و سیه انگاشت که فرد مورد نیاز خویش برای کودتا را یافته است. به هر روی ناپلئون بیدرنگ دست به کودتا زد ولی سرانجام میوه این کودتا به ناپلئون رسید و نه سیه.
نقشه این بود که پاریس را محاصره کنند و از دیرکتورها بخواهند که بی درگیری کنار بروند. آنگاه دو کنسول نرمشپذیر را برگزینند و به خواسته خویش قانون را تغییر دهند.
سه دیرکتور که سیه یز یکی از آنها بود کنار رفتند ولی دو تن دیگر که از ژاکوبها بودند به نامها گوهیه و مولن زیر بار استعفا نرفتند. مولن گریخت و گوهیه به زندان افتاد.
پس از آن رژیم کنسولی فرانسه به کنسولی ناپلئون، سیه و روژه دوکو آغاز شد.
:del-s::del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 06:10 PM
کُنسولهای فرانسه نام یکی از دولتهای قدیمی فرانسه است.
کنسولهای فرانسه دولتی است که در مدت واژگونی دیرکتوار تا کودتایی که به پدید آمدن امپراتوری ناپلئون انجامید در کشور فرانسه بر سر کار بودند (۱۷۹۹-۱۸۰۴). در این دوره ناپلئون بوناپارت به عنوان کنسول نخست فرانسه قدرتش را به این کشور گسترش داد، ولی هنوز خود را امپراتور نخوانده بود.
سرنگونی دیرکتوار
شکستهای نظامی فرانسه در سالهای ۱۷۹۸ و ۱۷۹۹ ترسایی به نابودی دیرکتوار انجامید.فروپاشی سیاسی دیرکتوار از ۱۸ ژوئن ۱۷۹۹ آغاز شد،زمانی که امانوئل ژوزف سیه با یاری پل بارا توانست دیگر دیرکتور(فَرنِشین)ها را کنار بزند.با گزینش ژان باپتیست تریلار -که پشتیبانی لوئی ژروم گوئیه را دارا بود - بر هرج و مرج افزوده شد.در همین روزها فیلیپ آنتوان مرلن و لوئی ماری دو لارویر استعفا دادند،مولن و دوکو جایگزین آنان شدند.سه فرنشین تازه در نهادی جای گرفتند که دیگر وجود نداشت.
در همین هنگام هواخواهان پادشاهی در جنوب به پا خواستند،همچنین دردسرهای شوکان در نورماندی و خیزشهای دیگر برای دولت شکست شمرده میشد.دلجویی از مردم،پاسداری از مرزها و برخورد با خرابکاران نیازا بود.دیرکتوار تازهپا بر این باور بود که قانون نیازمند بازنگری و یک شمشیر است.منظور از شمشیر کسی بود که بتواند این قانون را بازگرداند.ژان ویکتور مورو این شمشیر را یافت،او بارتلمی کاترین ژوبر بود،ولی پس از اینکه او در جنگی در ۱۵ آگوست ۱۷۹۹ کشته شد نگاه به سوی ناپلئون بوناپارت چرخید.
سرانجام در پی کودتای ۹ نوامبر ۱۷۹۹ پارلمان و ارتش هر دو به چنگ یک تن افتاد که او همان ناپلئون بود.ملت فرانسه پس از سالها جنگ و انقلاب خسته و فرسوده شده بودند،از سوی دیگر نیاز به کسی را که پاسدار آزادی و برابری باشد را حس مینمودند،هوده این شد که پایداری اندکی در برابر ناپلئون به کار بستند.روز پس از این کودتا بازماندههای نظام پیشین را نیز زدودند و کودتای ناپلئون را قانونی و مشروع خواندند.از این پس تاریخ فرانسه و بخش پهناوری از اروپا به دست یک تن ورق میخورد.
دولت تازه
در آغاز کودتا پیروزی سیهSieyès دانسته میشد،ولی در آینده همگان آن را پیروزی ناپلئون دانستند.سیه تز تازهای برای گرداندن سامانه جمهوری در کشور داشت که از همان آغاز برای پایه ریزی این سیستم تازه کوشید.زیرکی ناپلئون سبب شد تا او نقشه پیر کلود فرانسوا دونو را بر ضد سیه و در راستای جاهطلبیهای خویش به کار بندد.
دولت تازه از سه نماینده پارلمان تشکیل شده بود.اینان از میان چهرههای برجسته برگزیده میشدند و ده سال میبایست گرداندن دولت را بر گرده گیرند.در این سامانه تازه به رای مردم چندان توجهی نمیشد.
ناپلئون با دیدگاه سیه که خواستار یک فرد بالاتر برای گردانندگی کشور بود مخالفت کرد.ناپلئون توانست جایگاه کنسولها را تقویت کند.ولی او هنوز برابری در این پیمان سهگانه را نمیتوانست بپذیرد.با گذشت زمان ناپلئون جایگاه دو کنسول دیگر؛ژان ژاک رژی دو کامباسره و شارل فرانسوا لبرون؛ را سست نمود و ایشان تنها به زیردستان خویش بدل ساخت.
با افزایش قدرت ناپلئون دیگر میتوانست قانون آریستوکرات زمان را به دیکتاتوری تبدیل کند.
در ۷ فوریه ۱۸۰۰ همهپرسی انجام شده ناپلئون را به کنسول نخست و رئیس قوه مجریه کشور رساند و به او نیرویی بیش از دو کنسول دیگر بخشید.رای به دست آمده برای او ۹۹/۹٪ بود که البته تقلب آشکار در آن انجام گرفته بود.ولی خوب این آمار رای به دست آمده مردم را دلگرم ساخته و ناپلئون را به عنوان یک چهره مردمی بازشناشانده بود.او توانست پایههای قدرتش را استوار سازد.همچنین او سخن از دادگری و میانهروی به زبان میآورد.او این باور را در مغز مردم تزریق کرد که فرانسه اکنون یک دولتمرد راستین دارد.
فرانسه زیر چیرگی کنسولی ناپلئون
اکنون ناپلئون میخواست از شر سیه و جمهوریخواهان رقیب گرداگردش به ویژه مورو و مسنا آسوده گردد.پیروزیهای او بر محبوبیت عامه و در نتیجه بر جاهجوییاش افزود.در ۲۴ دسامبر ۱۸۰۰ او مخالفانش را به گینه فرانسه تبعید کرد و بر قدرت سنا افزود.در فوریه ۱۸۰۱ فرانسه با اتریش پیمان آشتی امضا کرد و اروپا آرام شد.این زمان فرصتی را برای ناپلئون فراهم آورد تا با تنظیم یک نظامنامه شهروندی مخالفانش را محدود کند.توافقنامهای که در ۱۸۰۱ با کلیسا بسته شد و همچنین ناتوان کردن هواخواهان پادشاهی در روان عامه دید خوبی را نسبت به ناپلئون به جا گذارد.ولی راستش او با تابع تنودن کلیسا به درآمدزایی پرداخته بود.
در ۲۵ مارس ۱۸۰۲ فرانسه و همپیمانانش اسپانیا و جمهوری باتاوی؛ با انگلستان پیمان صلح بستند.این صلح نه تنها از هزینهها کاست بلکه بسیاری از این هزینهها را بازگرداند و از ناپلئون در دید مردم یک آشتیبَخش آفرید.در آگوست ۱۸۰۲ همهپرسی دیگری ناپلئون را به کنسول نخست تا پایان زندگی بدل ساخت.رایهای این همهپرسی را که به سود او به صندوق ریخته شد را ۹۹٪ اعلام کردند.
رژیم تکنفره او برداشتی از نظامهای کهن فرانسه بود.او شیوههای بوروکرات را به راه انداخت و نظامهای قضایی،افتصادی،بانکی و تحصیلی سودمندی را پایهریزی نمود تا به یاریش برخیزند و نیروی کارد نیازای او را فراهم سازند.او سازمانهایی درای وجدان کاری را پی ریخت.در زیر اصلاحات او فرانسه به آسودگی و رفاه شایستهای رسید.برای نمونه پاریس که گرسنگی و نداری بسیاری را کشیده بود و از آتش و نور محروم بود به فراوانی و ارزانی رسید.با راه افتادن بازرگانی دستمزدها نیز افزایش یافته بود.شکوه و عیش و نوش به اوج خود رسید و ژوزفین،مادام تالین و ژولیت رکامیه نمادهای آن شدند.
با این همه جمهوریخواهان و نظامیان ناپلئون را چون پادشاهی ستمگر نمینگریستند.آنها به نیروی فشار پلیسی رژیم تازه خرده میگرفتند.ولی دیگر ناتوان شده بودند.سنا به ابتذال کشیده شده و مطبوعات خاموش بودند.برای پیشبرد ماشین چیرگی بر کشور نشانهای لژیون دونور و کونکوردا پدید آمد.گرفتن مالیاتهای نامتعارف خیانت به انقلاب شمرده میشد.ناپلئون با کنار گذاشتن منتقدانی چون بنژامن کنستان و مادام دو استائل اختلاف دیدگاهها را در دولت سرکوب نمود.او با لشکرکشی به سن دومینگو شمار انقلابیون را صفر رساند و با پافشتری بر جنگ روحیه رهبران سپاهی را ویران ساخت و آنها را پراکنده نمود چه که آنان نسبت به همرزم پیشینشان بوناپارت رشک داشتند.بیشترین چالش ناپلئون با مورو بود که سرانجام به تبعید مورو و پیروزی ناپلئون انجامید.
ناپلئون اکنون رویای نشستن به جای لوئی هژدهم را داشت.
پایان جمهوری
در ۱۸ مه ۱۸۰۴ سنا به ناپلئون لقب امپراتور را داد.این رویداد به همراه یک همهپرسی دیگر در همین روز بود.ناپلئون در همین سال به عنوان ناپلئون یکم تاجگذاری نمود و رژیم کنسولی فرانسه به پایان رسید.
:del-s::del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 09:03 PM
امپراتوری یکم فرانسه یا امپراتوری فرانسه یا امپراتوری ناپلئون دورهای از تاریخ را در بر میگیرد که در آن ناپلئون بناپارت توانست به جز فرانسه بر بخش بزرگی از اروپا چیره گردد.این امپراتوری به سالهای ۱۸۰۴ تا ۱۸۱۴ میلادی، دوره کنسولهایفرانسه و بازگشت بوربونها و همچنین صد روزی را که در سال ۱۸۱۵ ناپولئون کوشید تا به قدرت بازگردد را در برمیگیرد.
امپراتوری فرانسه در آینده به دست ناپلئون سوم(۱۸۵۲-۱۸۷۰ میلادی) و با نام امپراتوری دوم فرانسه بازسازی شد.
خاستگاه
ناپولئون به یکی از اعضای دیرکتوار به نام سیه نزدیک شد و از او خواهان پشتیبانی برای کودتا علیه رژیم فرمانروا شد.طرح این کودتا را ناپلئون،برادرش لوسین،تالیران و روژه دوکو کشیده بودند.در روز ۹ نوامبر نیروها به رهبری ناپولئون کنترل اوضاع را در دست گرفتند،مجلس را منحل کردند و در اعلامیهای با نام ناپلئون،دوک و سیه خود را کنسولهای موقت گرداننده دولت خواندند.سیه چنین میپنداشت که ریاست دولت را در دست میگیرد ولی از ناپلئون رودست خورد.ناپلئون خود را کنسول یکم خواند و نیرومندترین فرد فرانسه شد.در سال دهم قدرت فرمانروایی او چنان افزوده گشت که کنسول همیشگی فرانسه شد.
او در راه بازسازی فرانسه و محکم نمودن پایههای قدرتش گام برداشت و کم کم به سوی تشکیل امپراتوری جهت گرفت.وی اندک اندک از شور مخالفان و جمهوریخواهان با فشارهای اداری سیستماتیک،تبعید و پیگرد قانونی کاست.در ۱۸ مه ۱۸۰۴ سنا به او لقب امپراتور داد.
ناپلئون پشتیبانی عمومی را با جذب و برانگیختن آرزوهای آن زمان مردم فرانسه به دست آورد.این آرزوها نفرت از اشراف وابسته به رژیم پیشین که از فرانسه گریخته بودند را نیز در بر میگرفت. همچنین نفرت از کشورهای بیگانه به ویژه انگلستان ،و علاوه بر آن پی گیری آرمانهای انقلابی فرانسه از دیگر این آرزوها بودند.
ناپلئون به گونهای گسترده اثرات دولت پیشین را زدود.او میدید که ایشان در برپایی برابری بسیار ناتوانند.
از کنسولی تا امپراتوری
بناپارت که اکنون امپراتور شده بود از دید پیوندهای خویشاوندی، سنجشپذیر با هیچکدام از فرمانروایان آن زمان اروپا نبود.با آگاهی از اینکه ملت فرانسه پیشتر یک پادشاهی را برانداخته بودند پس توانایی براندازی یکی دیگر را نیز داشتند، پس ناپلئون به تبلیغ برای نظرپرسی از باور مردم درباره سیاست خارجی خود دست زد. او که ایدئولوژی ویژهای نداشت، و ادعای پادشاهی مطلق نیز نمیکرد؛ با این همه پادشاهی مستبد بود.او را میتوان خودکامهای روشنفکر خواند که لیبرالیسم را میپسندید.
ناپلئون در سیاست خارجی دیدی گسترده داشت.او کوشید تا نمایی از امپراتوری روم را در میان مردم زنده کند. او همچنین کوشید تا شور ملی را در میان فرانسویان بارور سازد.
او آنگاه به نفوذ در ایتالیا پرداخت. ناپلئون میخواست همانند شارلمانی، پشتیبان پاپ باشد.پس از چندی زد و خورد و چسباندن دوکنشینهای کوچک به فرانسه، در کاری بیباکانه به مصر رفت.آنگاه به آلمان پرداخت.این اقدامات رشک انگلستان را برمیانگیخت.
پس از یکسری جنگ، او با الگوی روم به تشکیل امپراتوری خویش میاندیشید. در این راه میبایست انقلاب را اصلاح کند.
پیروزیهای زودرس
او نخست در یک سری جنگ پراکنده در اندیشه به چنگ آوردن بازمانده ارمپراتوری مقدس روم افتاد.بخشهایی از جنوب آلمان در برگیرنده باواریا،زاکسن،بادن،وورتمب رگ و هسه دارمشتات را با عنوان کنفدراسیون راین به فرانسه چسباند.پیمان پرسبورگ در ۲۶ دسامبر ۱۸۰۵ به امضا رسید.از سوی دیگر او پادشاهی ایتالیا را به خاک خویش پیوند زد.او با اشغال بخشهایی دیگر از اروپا در بازگردانی مرزهای امپراتوری روم پرداخت.
او خویشاوندان خویش را به فرمانروایی ملتهای اروپا گمارد.خاندان بناپارت با اشراف اروپایی آمیختند.ایشان با شاهدختهای با اصل و ریشه پیمان زناشویی بستند و اینچنین پادشاهی خویش را به ایشان پیوند زدند.در ۶ آگوست ۱۸۰۶ او هابسبورگها را شکست داد و تنها اتریش را در دست ایشان باقی گذاشت تا دیگر نتوانند لقب امپراتوران مقدس روم را یدک بکشند.تنها پروس و آن هم با پشتیبانی ناپلئون از کنفدراسیون راین بیرون ماند.
در دومین لشکرکشی او به جنا ارتش و سرزمین فردریک ویلیام سوم را نابود کرد.کشتارگاه ایلو و خونخواهی که در فریدلند در ۱۴ ژوئن ۱۸۰۷ انجام گرفت کار فردریک بزرگ را به پایان رساند و روسیه،پروس و انگلستان را ناچار ساخت تا در برابر ناپلئون و به ویژه در برابر نیروی دریایی او در یک صف بایستند.
پس از پیمان تیلسیت در ژوئیه ۱۸۰۷ او کوشید اروپا را با قدرتش آشتی دهد.او سرانجام به این نتیجه رسید که نخست انگلستان را نابود کند و آنگاه به گسترش مرزهایش در ایتالیا بیاندیشد.او در ۲۱ نوامبر ۱۸۰۶ در شهر برلین در اندیشه افتاد که دشمن دیرینهاش را با محاصره قارهای از پای بیاندازد.در این راستا او دستور داد تا بندرهای شمال و جنوب اروپا(دریای بالتیک و مدیترانه) را بر روی کشتیهای انگلیسی ببندند.پیرو همین فرمان در ۱۷ دسامبر ۱۸۰۷ به فرمان او نیروی دریاییش شهر کوپنهاگ را به توپ بستند.
پس از کوششی که برای گشودن پرتغال و اسپانیا انجام شد ناپلئون با تزارالکساندر یکم پادشاه روسیه پیمانی را در ارفورت امضا کرد و از اندیشههایش در باره خاور اندکی دست کشید و با سپاهش به مادرید شتافت.نبرد اسپانیا بسیاری از سربازان هواخواه ناپلئون را نابود کرد و او به ناچار سربازان مزدور را جایگزین آنان کرد.ولی پایدارای قهرمانانه اسپانیاییان بر اتریشیان هم تأثیر گذارد.در ۱۸۰۹ ناپلئون به سوی وین لشکر کشید.با افزودن بخشهایی از این سرزمین به فرانسه امپراتوری بسیار گسترده شد.
ناپلئون پاپ را به ساوونا تبعید کرد و سرزمینش را نیز به امپراتوری پیوند زد.اندکی پس از آن ناپلئون ناپسریاش اوژن دو بوهارنه را برای پادشاهی بر لهستان برگزید و او را بدان کشور روانه ساخت.میان سالهای ۱۸۱۰ تا ۱۸۱۲ ناپلئون از همسرش ژوزفین جدا شد.اندکی پس از آن با آرشیدوشس ماری لوئیز اتریشی پیوند زناشویی بست.او در اوج پادشاهی اندک اندک از قدرت برادران و خویشانش که آنها را برای فرمانروایی بر سرزمینهای اروپایی گمارده بود کاست و کوشید سیاست مرکزگرایی را پی گیرد و همچنین توجه بیشتری به پسرش که به تازگی زاده شده بود بنماید.او اکنون در اوج قدرت بود.
لغزشها
ناپلئون در خواباندن شورش اسپانیا سستی به خرج داد و دشمن اصلی او انگلستان از این بسیار سود برد.انگلیسیها بیکار ننشستند و به برانگیختن یاران ناپلئون و همچنین شکسخوردگان از سپاه او پرداختند.مردانی مانند اشتاین،هاردنبرگ وشارنهورست پنهانی با پروسیها پیوند برقرار کردند.همچنین ناپلئون توان برابری با قدرت معنوی پاپ را نداشت.همچنین او با خویشانش اختلافاتی داشت.پس از این شورشهای ملی و برخوردهای خویشاوندی ناپلئون شاهد خیانت وزیرش بود؛تالیران نقشههای ناپلئون را برای مترنیخ اشکار کرده بود.فوشه که در ۱۸۰۹ و ۱۸۱۰ با اتریش مکاتبه داشت هنگامی که بورین به جرم اختلاس محکوم شد هوشمندانه به سوی لوئی و انگلستان رفت.برنادوت که در کنسولی به ناپلئون یاری رسانده بود او را به گونهای بازی داد تا خود بتواند به پادشهای سوئد برسد.بسیاری برای پیروزیهایش پیش او چاپلوسی میکردند.کشور دیگر برای جانفشانی در راه او خسته شده بود.سربازان از جنگ اوسترلیتز ناخشنود بودند و برای صلح ایلو میگریستند.کاتولیکها او را تکفیر میکردند و امپراتوریش از ۱۸۱۱ در برابر بحران بود.
او دیگر ژنرال بناپارت در ایتالیا نبود.ناتوانی جسمانی در او نمایان میشد.او چاق شده و غدههای لنفاویش بزرگ شده بودند.فروریختن ذهنش او را دچار دودلی و تردید ساخته بود.در جنگهای ایلو،واگرام و سرانجام نبرد واترلو شیوه جنگیش که تلفات بسیاری که بر پیادهنظام،سوارهنظام و توپخانه او وارد آورد نشان از شهوت دیوانهوار او به پیروزی است.سه جنگ در درازای دو سال ۱۸۱۲-۱۸۱۴ پایان داستان ناپلئون بود.
سرانجام
در ۱۸۱۲ ناپلئون کوشید تا بر روسیه چیره شود.او پیروزیهای درخشانی در گشودن اسمولنسک و ورود به مسکو را به دست آورد.ولی با پایداری بسیار روسها و بدی آب و هوا روبرو شد.پس به عقبنشینی اندوهباری دست زد.ولی اکنون اروپا بر پاد او شوریده بود.او از سنگری به سنگر دیگر پس مینشست.سرانجام او به مرزهای سال ۱۸۰۹ بازگشت.اتریش در کنگره پراگ به ناپلئون طرح آشتی را بازنمود.اکنون دوستانش برنادوت ولیعهد کنونی سوئیس و همچنین فرمانروایان باورایا و زاکسن هم بدو پشت کرده بودند.سرانجام او پذیرفت که به مرزهای سال ۱۷۹۵ بازگردد.ناپلئون کنارهگیری کرد ولی در یک دوره صد روزه به قدرت بازگشت ولی باز هم ناکام ماند و حکومت دوباره به بوربونها رسید.
:del-s::del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 09:07 PM
پس از بیرون راندن ناپلئون بوناپارت در سال ۱۸۱۴ همپیمانان در جنگ با ناپلئون دودمان بوربونها را بر تخت پادشاهی فرانسه بازنشاندند.این دوره را که بازگشت بوربونها میخوانند به راستی بازگشن شیوه کهن فرمانروایی در فرانسه و نیز بازگشت کلیسای کاتولیک روم به نیروی سیاسی این کشور بود.
پادشاهی لوئی هجدهم
لوئی هجدهم به ۱۸۱۴ و به یاری تالیران نخستوزیر پیشین ناپلئون بر تخت نشست. تالیران همپیمانان پیروز را برآن داشت که تاج و تخت را به کسی از خاندان بوربون بسپارند. او دو مجلس اعیان و مجلس نمایندگان را برپا داشت. اعیان به گونه انتصابی یا ارثی برگزیده میشدند و نمایندگان را نیز با رای برمیگزیدند. تنها گروهی از مردان، حق رای داشتند.
پس از برخوردهای خشمگین مردم با این قانون تازه لوئی به تندی به دستاوردهای انقلاب فرانسه و حق رای مردم بازگشت. پس از شنیدن بازگشت ناپلئون، لوئی از پاریس گریخت و پس از فرمانروایی سد روزه ناپلئون و شکست در واترلو به این شهر بازگشت. در این هنگام هواداران لوئی به ویژه در جنوب فرانسه دست به ترورهای سنگدلانهای بر ضد هواداران ناپلئون زدند.هر چند نخستوزیر با این رویداد به شدت مخالفت کرد ولی در باز داشت آن ناکام بود.
پارلمان در سال ۱۸۱۵ به راه افتاد. هواداران متعصب پادشاهی به پارلمان راه یافتند. نخست وزیر از کار با این تندروها ناتوان بود. در ۱۸۲۰ پادشاه در اندیشه اصلاحات افتاد. در این هنگام و با اصلاح قانون انتخابات گروهی از محافظهکاران نرمشپذیر به پارلمان راه یافتند.با این همه ترور شارل فردیناند دوک دو بری پسر برادر تندروی شاه(شارل دهم آینده) در فوریه ۱۸۲۰ سبب برکناری دوک الی دکاز نخستوزیر وقت و بیرقیب شدن تندروها گردید.پس از او کنت دو ویلل تندرو قدرت را در دست داشت.با این حال او سیاستهای ارتجاعی را در پایینترین سطح ممکن نگاه داشت.
لوئی هجدهم در ۱۶ سپتامبر۱۸۲۴ مرد.او را در سن دنی به خاک سپردند.پس از او برادرش شارل دهم بر تخت نشست.
پادشاهی شارل دهم
او برادر لوئی هجدهم بود.پیش از پادشاهی لقب کنت دارتووا را داشت.وی همچنین رهبری هواداران تندروی پادشاهی را داشت.ترور پسرش زخم روحی شدیدی بر او وارد ساخت که هرگز نتوانست فراموش کند.کنت دو ویلل نخست وزیری او را نیز بر گرده گرفت.
کابینه ویلل در سال ۱۸۲۷ زیر فشار آزادیخواهان ناچار به کنارهگیری شد.جانشینش ویکونت دو مارتنیاک کوشید تا راه میانهروی را پیش بگیرد ولی در ۱۸۲۹ شارل شاهزاده ژول آرمان دو پولینیاک تندرو را به جای او به نخستوزیری منصوب کرد.پولینیک الجزایر را مستعمره فرانسه نمود.سیاستهای او در بازداشت آزادی مطبوعات و نیز محدودیتهای حق رای مردمان به انقلاب ژوئیه انجامید.ولی به هر روی دلیل اصلی ناکامی او را نداشتن همراهی سرمایهداران و کارگران با او دانستهاند.
شارل پادشاهی را به پسرش کنت دو شامبور واگذار کرد و خود به انگلستان رفت.سرمایهدارانی که بر مجلس نمایندگان چیرگی یافته بودند از پذیرش کنت دو شامبور به عنوان هنری پنجم پادشاه فرانسه سر باز زدند.از آنجا که تاج و تخت فرانسه بی پادشاه مانده پس از یک رایگیری لوئی فیلیپ دوکِ اورلئان را به شاهی برگزیدند.
واژگونی
رکود اقتصادی به همراه فشار اپوزیسیون آزادیخواه شارل را به اندیشه کنارهگیری از پادشاهی انداخت.رکود صنعت و کشاورزی آنچنان وضع آشفتهای پدید آورده بود که شارل را به یاد انقلاب فرانسه میانداخت.فشارهای خارجی نیز بر دشواری کار افزوده بود.صنعتران پاریسی در بیچیزی به سر میبردند و از سیاستهای اقتصادی شارل دهم در رنج بودند.این وضع اسفناک با افزایش نیروی آزادیخواهان در مجلس نمایندگان نیز همراه بود.آنان که در ۱۸۲۴ تنها دارای ۱۷ کرسی بودند در سال ۱۸۲۷ ۱۸۰ کرسی و در سال ۱۸۳۰ ۲۴۷ کرسی را به چنگ آوردند.اینان که اکنون به نیروی بیشینه مجلس تبدیل شده بودند با سیاستهای مارتینیاک و پولینیاک به ستیز برخواستند.آنان خواهان آزادیهای بیشتر سیاسی و اقتصادی بودند.آنها همچنین خواستار حق تعیین نخستوزیر و کابینه بودند.این کامیابی همزمان با برآمدن مطبوعات آزادیخواه در فرانسه بود.آنها که کانونشان بیشتر در پاریس بود در برابر روزنامهها و مطبوعات هواخواه رژیم ایستادند.آنها همچنین به تندی باورهای آزادیخواهانه سیاسی و اقتصادی را میان توده مردم پخش نمودند.
اینچنین بود که در ۱۸۳۰ دولت شارل دهم از همه سو با دشواریهای فراوان رو در رو شد.اکثریت آزادیخواه خیال کوتاه آمدن در برابر پولینیاک را نداشت.مطبوعات آزاد که برعکس مطبوعات دست راست حاکم پیشفروش میشد نشان از کشش توده مردم به چپ داشت.کار به تندی به پایان خویش نزدیک میشد.شاه به تکاپو افتاد و یک دستور چهاربخشی را داد :
۱.مجلس نمایندگان باید منحل شود.
۲.ایجاد قانونهای محدودکننده برای مطبوعات
۳.حق رای تنها به ثروتمندان داده شود.
۴.انتخاباتی تازه برپایه قانون انتخابات برگذار گردد.
در ۱۰ ژوئیه۱۸۳۰ پیش از اعلام این فرمان گروهی از ثروتمندان به سرپرستی آدولف تیر در پاریس درباره برخورد با شارل دهم به کنکاش نشستند.این رویداد سه هفته پیش از انقلاب رخ داد.هنگامی که شاه در ۲۵ ژوئیه همان سال فرمان خویش را اعلان کرد مطبوعات آزاد به نکوهش او پرداخت.مردمان پاریس با شور میهنی فراوان به بسیج نیرو و سنگربندی در درون شهر پرداختند.آنها هم از مطبوعات آزادیخواه دفاع کردند و هم به مطبوعات هوادار شاه تاختند و بنیاد پادشاهی را فلج ساختند.مجلسیان نیز رفتار شاه را به باد سرزنش و توبیخ گرفتند.
سرانجام شاه در ۳۰ ژوئیه کنارهگیری کرد.بیست دقیقه پس از آن پسرش دوک لانگولم نیز راه پدر را پی گرفت و کنارهگیری نمود.تخت و تاج باید به هنری پنجم میرسید ولی مجلس نمایندگان لوئی فیلیپ را به شاهی برگزید و اینچنین سلطنت ژوئیه آغاز شد.
:del-s::del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 09:08 PM
پادشاهی ژوئیه یا سلطنت ژوئیه به دوران فرمانروایی لوئی فیلیپ بر فرانسه گفته میشود.لوئی فیلیپ جانشین شارل دهم بود.شارل بزرگترین پسرش هنری کنت دو شامبور را به جانشینی برگزیده بود ولی سرانجام لوئی فیلیپ بر تخت نشست و هنری هرگز به تاج و تخت نرسید.سلطنت ژوئیه از زمان انقلاب ژوئیه در ۱۸۳۰ تا جمهوری دوم فرانسه در ۲۴ فوریه۱۸۴۸ پایدار ماند.
سیاستهای پادشاهی ژوئیه
لوئی فیلیپ با یاری بورژواها که بر مجلس بیشینگی داشتند به قدرت رسید و خود نیز این را به خوبی میدانست.در دوران پادشاهی او از قدرتهای پادشاه کاسته شد، آزادی دینی به تصویب رسید، گارد ملی پدید آمد و آزادیهای شهروندی نهادینه شد، در انتخابات اصلاحاتی پدید آمد.همچنین در جایگاه اشراف بازنگری شد.اگر چه بیشتر این اصلاحات تنها نمایشی بود.
در درازای پادشاهی ژوئیه شمار کسانی که حق رای داشتند از زمان شارل دهم که ۹۴ هزار تن بودند دوبرابر شد و به ۲۰۰ هزار تن رسید.این البته تنها یک درصد از جمعیت فرانسه آن زمان بود که همگی از دارایان شمرده میشدند و از حق شهروندی بهره میبردند.این نشان از گرایشهای دولت بورژوای حاکم بود.لوئی فیلیپ نیز از این بها دادن به بورژواهای هوادار خویش پشتیبانی مینمود.ولی این در انحصار داشتن حق رای برای بورژواها هرگونه فعالیت پارلمانی را برای گروههای رادیکال ناشدنی میساخت.
مجلسی که در ۱۸۳۰ تشکیل شد شاه را از هرگونه قدرت قانونگذاری و قدرت اجرایی بازداشته بود.ولی این هنوز برای پادشاه فرانسه جا نیفتاده بود که باید پادشاهی کند و نه فرمانروایی.او به تکاپو افتاد و کوشید تا دو پسر بزرگش را به مجلس بزرگان برساند.همچنین کوشید تا وزیرانی را بر سر کار برساند که به او و پادشاهی مشروطه توانمندی که او او آرزویش را داشت وفادار باشند.این ولی تنها به پایان کار او یاری میرساند.
سرانجام کازیمیر پیر پریه که او را قهرمان اصلاحات میدانستند به عنوان نخستوزیر بر روی کار آمد.او که یک بانکدار بود ابزار درخوری برای پیشبرد سیاستها و نیز مقابله با اتحادیههای کارگری -که در این زمان سازمان یافته بودند- بود.او گارد ملی را از اندیشههای رادیکال پالایش نمود.او خواستههای شاه را به انجام میرساند.گفتاوردی از او هست که همه بدبختی ملت فرانسه را از انقلاب میدانست.بر این پایه او دشمن جمهوریخواهان و آشوبگران رادیکال بود.او خواستار برپایی کابینهای معتقد و سختکوش بود.او به اصلحطلبان پروانه سخنرانی نمیداد.همچنین درباره درگیریهای درونی اتحادیههای کارگری سیاست عدم مداخله را پیش گرفت.
فرانسوا گیزو در کابینه او وزیر داخلی بود.در این هنگام رادیکالها و جمهوریخواهان رژیم پاداهی را تهدید میکردند.از ۱۸۳۴ گروههای غیرقانونی جمهوریخواه فعالیتهایی را آغاز کردند.گیزو آنها را سرکوب کرد و مطبوعات ایشان را بازداشت نمود.در این هنگام گارد ملی بر اثر حملههای گروههای کارگری از هم پاشیده شد.در این هنگام ارتش توانست دولت را نسبت به وفاداریشان قانع سازد.در این هنگام کابینه به دو شاخه از دید اندیشه بخش میشد، بخش آزادیخواهان محافظهکاری چون گیزو و بخش دیگر آزادیخواهان اصلاحطلبی مانند آدولف تیر، البته این گروه دوم دارای برتری نبودند.پس از پریه فردی محافظه کار به نام مول به نخستوزیری رسید و او هم اندکی پس از آن جایش را به آدولف تیر داد.تیر پس از آنکه سیاست خارجی پرخاشگرانهای را در پیش گرفت به دست لوئی فیلیپ کنار گذاشته شد.پس از او گیزو به نخستوزیری رسید.گیزو به نعقیب جمهوریخواهان پرداخت.او همچنین دست به ایجاد تعرفههایی زد که بازرگانان را ثروتمندتر مینمود.دولت گیزو راهآهن و قراردادهای معادن را به بورژواهای هواخواه دولت میسپرد.کارگران حق داشتن اتحادیه را نداشتن و نمیتوانستند برای افزایش دستمزد یا کاستن از ساعتهای کار عریضهای به دولت بدهند.دولت پادشاهی ژوئیه دولتی بود که آزادیها را برپایه مالیات دریافتی معین میکرد.
:del-s::del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 09:11 PM
جمهوری دوم به حکومت فرانسه در دوران بین انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه و کودتای ۱۸۵۲ ناپلئون سوم گفته میشود.
:del-s::del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 09:16 PM
امپراتوری دوم فرانسه یا امپراتوری دوم به رژیم پادشاهی ناپلئونگرای ناپلئون سوم از ۱۸۵۲ تا ۱۸۷۰ میلادی؛یعنی بازه میان دو رژیم جمهوری دوم فرانسه و جمهوری سوم این کشور گفته میشود.
برآمدن ناپلئون سوم
جمهوری دوم با نمونه نخستینش یک تفاوت داشت و آن اینکه در نتیجه عملکرد امپراتوری ناچار بود مردم را به سوی آشتی ابدی و دادگری رهنمون سازد.ناتوانی این رژیم در بهرهگیری از اختیارات این دستگاه فرمانروا همچون رای همگانی مردم،سود بردن از ابزارهای زندان و تبعید،رسوا کردن رژیمهای پیرو الیگارشی،سبب پدید آمدن پرسشهای فراوانی در ویر مردمان شد که اینان در پاسخ بدان درماندند.این وضعیت سبب بازگشت «اندیشه ناپلئونی» به کشور شد.با مراجعه به رای مردم یک نماینده را برای پاسداری از دموکراسی میبایست برگزینند که او برترین مردمان بود.او همچنین نماینده ناپلئون یکم بود؛فرزند انقلاب و پاسدار دوره انقلابی.
در ۱۴ ژانویه ۱۸۵۲ ناپلئون سوم یک نظامنامهٔ ضدپارلمانی را پایهریزی نمود.این نظامنامه به راستی باززایندهٔ نظامنامه سال ۱۸۴۸ بود.همه قدرت به امپراتور سپرده شد و اکنون او قَیِّم مردم بود.مردم که دیگر هیچ توانی برای اصلاحات نداشتن تنها امیدوار به نیکخواهی امپراتور ماندند. او کنسولهایی را برای آمادهسازی قانون گمارد و سنا تبدیل به یک بخش سازنده و اساسی امپراتوری شد.یک نوآوری انجام شد و آن پدید آوردن بدنهٔ قانونگذار با رای همگانی بود، البته هم? قانونها را قوه مجریه پیشنهاد میداد.در ۲ دسامبر ۱۸۵۲ در حالی که هنوز اندیشه ناپلئونی و ترس از هرج و مرج بر همه چیره بود یک همهپرسی برای گزینش امپراتور انجام شد که همه یکصدا به ناپلئون سوم رای دادند.
ناپلئون سوم به زودی به همگان نشان داد که دادگری با آزادی یکسان نیست.او به زودی روح ملی فرانسویان را که در رای همگانی،روزنامهنگاری،پارلم ان،آموزش و پرورش و انجمنها آفریده شده بود را زمینگیر ساخت.قوه مقننه اجازه نداشت نه رئیسی برای خویش برگزیند نه رویهای را پیش گیرد نه لایحه یا قانونی را تصویب کند نه جزئیات بودجه را از دید بگذراند و نه از افکار عمومی آگاهی داشته باشد یا نظرسنجیای انجام دهد.همچنین حق رای همگانی را با گماردن کسانی برای نظارت و کنترل بر رای مردم و دستکاری در رایهای ایشان خدشهدار نمود.همچنین نشریات و مطبوعات را نیز برای سانسور زیر فشار گذاشت.همچنین برخورد مخالفانش را زیر ذرهبین بدبینی خویش گذاشت.حمله یک جوان ایتالیایی به نام فلیچه اورسینی به امپراتور در سال ۱۸۵۸ بهانه خوبی بودتارژیم فشار را به بهانه امنیت همگانی بیشتر کند.تبعید،بازداشت و نفیِ بلد همگی بدون محاکمه افزایش یافت.نظارت سختگیرانه بر امر آموزش بیشتر شد و آموزش فلسفه نیز نهی شد.
برای هفت سال فرانسه زندگی سیاسی نداشت.امپراتوری با همهپرسیهای چندگانه به فرمانروای میپرداخت.پس از سال ۱۸۵۷ اپزیسیون دیگر وجود نداشت،تا سال ۱۸۶۰ شمار اپوزیسون به این پنج تن رسیده بود:داریمون،امیل الیویه،هنون،ژول فاور و ارنس پیکار.همچنین هواخواهان پادشاهی نیز به سستی گراییده بودند.
سراشیبی
ناپلئون سوم پس از چند رویداد نزدیک به هم بسیار شاد و خوشنود گشته بود؛نخست جنگ کریمه که پس از صلح روسیه را از دریای سیاه دور نگاه داشته بود، و دیگر زاده شدن اوژن بوناپارت که نشان از این میداد که پادشاهیش پس از او بیجانشین نخواهد ماند.
او پس از ایتالیا فرانسه را به سوی جنگ با اتریش رهبری نمود.فرانسه پیروز شد و نیس و ساووا را به دست آورد ولی کاتولیکها که از امپراتوری پشتیبانی میکردند از هتک حریم ایتالیا رنجیدند.اپوزیسیون تندروی کاتولیک سر برآورد وحتی هنگام فرستادن گروهی به سوریه برای یاری رساندن به مارونیهای ستمدیده کاتولیک به دست دروزیها در سال ۱۸۶۰ نیز خاموش نشدند.از سوی دیگر امضای پیمان بازرگانی با انگلستان در ژانویه ۱۸۶۰ برای صنعت فرانسه یک شوک بزرگ بود.پشتیبانان صنعت بومی و کاتولیکها خواستار یک استبداد دست کم اخلاقی شدند.
در ۱۶ آگوست ۱۸۵۹ ناپلئون در بازگشت از ایتالیا فرمان عفو عمومی داد.این نشانگر آغاز چرخش پادشاهی او به سوی آزادی بود که در ده ساله پایانی فرمانرواییش پی گرفته شد.
[ویرایش] آزادی مطبوعات
ناپلئون کم کم از محدودیتها کاست.در ۲۴ نوامبر ۱۸۶۰ هنگامی که به خیانت وزیرش شک کرد دست به یکسری اصلاحات زد.به روزنامهها اجازه داد تا بحثهای پارلمانی را به بیرون منتقل کنند.
او به کاتولیکها امتیازات ویژهای داد.آزادی را بیشتر کرد.در ۱۸۶۱ قانون بودجه را اصلاح کرد.ولی با همه اینها جنگهای درنی آمریکا بر بحران بازرگانی افزود.فشار مخالفان برای رقابت با انگلیس وی را ناچار کرد تا راه بازرگانی با چین را بگشاید.در سال ۱۸۶۳ در مکزیک مداخله نظامی کرد که البته نافرجام ماند.از ۱۸۶۱ تا ۱۸۶۳ بخت خویش را در گشودن مستعمرههایی در چوچین کشور چین و آنام آزمود.در سیاست اروپایی او تناقضی آشکار شد.دلبستگی او به ایتالیا آرزوهایی را در سر او نسب به دیگر ملتهای اروپایی برانگیخت.اعلامیه پادشاهی ایتالیا در ۱۸ فوریه ۱۸۶۱ پس از انضمام توسکانی و پادشاهی ناپل زنگ خطر را به صدا درآورد.
در ۱۸۶۳ لهستان، شلسویگ و هولشتاین خواستار به رسمیت شناخته شدن گردیدند.اینان در ایتالیا با هم یکی شدند بدون اینکه پایتختی داشته باشند.
یگان آزاد
ناپلئون که آرزوهایش را در ایتالیا از دست رفته میدید گذاشت تا آلمان بر دانمارک بر سر پرسمان شلسویگ-هولشتاین به پیروزی برسد.این تناقضهای سیاسی او سبب شد تا مخالفانش در برگیرنده کاتولیکها، جمهوریخواهان و آزدایخواهان در جبهه واحدی به نام یگان آزاد گرد هم بیایند.انتخابات می وژوئن ۱۸۶۳ چهل کرسی را ازآن اپوزیسیون نمود و آدولف تیر به ریاست مجلس رسید.او خواستار آزادیهای نیازی شد.
برای امپراتور سخت بود که این لغزشهای درونی و درماندگیهای بیرونی را برتابد، او دیگر توان سرکوب این موجهای خروشان را نداشت.مجلی وزیرانی را برگمارد از آن دسته یک فرد ضدروحانی به نام ژان ویکتور دوروی وزیر آموزش شد که چندی پس از ان اعتراض کلیسا را نسبت به برنامه درسی او در ۱۸۶۴ را به دنبال داشت.
به هر روی مجلس زیر رهبری تیر بیش از دودمان پادشاهی به قانون اساسی بها میداد.ولی باز اپوزیسوین تبعیدی جمهوریخواه وجود داشت که سخنگوی توانایی چون ویکتور هوگو یکی از عضوهای آن بود.
به هر روی در ۱۵ سپتامبر پیمانی بسته شد که کنترل ایالت پاپال را به ایتالیا میسپرد.همچنین درباره پرسمان شلسویگ-هولشتاین در ۳۰ اکتبر ۱۸۶۴ پیمانی به امضا رسید.
برخاستن پروس
در سال ۱۸۶۶ پروس توانست اتریش را شکست دهد و به عنوان یک قدرت در اروپا خودنمایی کند.در درون فرانسه از آنجا که امپراتور آزادی را به طور کامل اهدا نکرده بود چند دستگی رخ داد و دوباره صدای اعتراضها بلند شد.در ۱۹ ژانویه ۱۸۶۷ ناپلئون دستوری را بیان کرد؛به برخی از مخالفان چون الیویه نزدیک شد واصلاحات بیشتری را به جریان انداخت.این اصلاحات شامل بازنگری در نظارت بر مطبوعات و حق گردآمدن مردم بود.او آزادی بیان را تصویب کرد.با این همه به زودی آشکار شد که جمهوریخواهان آشتیناپذیرند.
گرایشهای کارگری
اصلاحات بازرگانی تحولاتی را در پی داشت.پیر ژوزف پرودون به کمونیسم تاخت.ولی کم کم چنین اندیشههایی با نگرههای اشتراکی کارل مارکس و تئوریهای انقلابی میخائیل باکونین رو به ضعف نهاد.نخستین کنگره انترناسیونال برپا گردید و به موضوعات کارگری در آن پرداخته شد. جمهوریخواهان که بیشتر از فرهیختگان طبقه متوسط بودند به همراه اشتراکیگرایان بیشتر از طبقه کارگران رژیم پادشهای را در برگرفته بودند.ایشان دست به یک سری کارهای انقلابی و اعتصاب زدند.انتخابات مه ۱۸۶۹ ضربه سختی را به بنیاد پادشاهی وارد آورد.
همه پرسی سال ۱۸۷۰
پس از انتخابات ۲ ژانویه ۱۸۷۰ جمهوریخواهان خواستار برافتادن پادشاهی شدند.اینان بر این باور بودند که آزادی و فرمان در یکجا با هم نمیگنجند.کشته شدن یک روزنامهنگار به نام ویکتور نوا به دست پیر بوناپارت، یک تن از خانواده پادشاهی دستاویز خوبی را به دست انقلابیها داد.ولی اپراتور باز توانست در همهپرسی ۸ مه ۱۸۷۰ به سود پادشاهی رای بیاورد.این پیروزی که میتوانست پایههای امپراتوری را استوارتر سازد، وازگونیش را آسان ساخت.امپراتور در راه جنگ کونیگراتس با پروس بود که دید یارانش از او سرپیچی کرده و سپاه را خلع سلاح نمودهاند و این پایان کار او امپراتوری او بود.
:del-s::del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 09:26 PM
جمهوری چهارم رژیمی بود که میان سالهای ۱۹۴۶ تا ۱۹۵۸ بر کشور فرانسه فرمان میراند.این نظام بازسازی جمهوری سوم فرانسه بود که تا پیش از جنگ دوم جهانی بر این کشور فرمانروا بود.بر این پایه این رژیم همان گرفتاریهای رژیم پیشین را مانند کوتاه بودن دوره وزارت و در نتیجه دشواری برنامهریزی سیاسی را با خود به همراه داشت.مردم فرانسه قانون اساسی جمهوری چهارم را در ۱۳ اکتبر۱۹۴۶ پذیرفتند.
در این رژیم کوششهایی برای افزایش نیروی قوه مجریه به منظور پیشگیری از نااستواریها و سستیهایی به مانند پیش از جنگ انجام گرفت.ولی این بیثباتی با تغییر و دگرشهای پی در پی در دولت به چشم میخورد.هرچند که جمهوری چهارم توانست اقتصاد را رونق دهد و صنعت کشور را بازسازی کند.برجستهترین رویداد این زمان استعمارزدایی بود.
استعمارزدایی
اندکی پس از استقلال هندوچین از فرانسه الجزایر دیگر مستعمره این کشور نیز سر به شورش برداشت.دولت در آغاز توانست جلوی این شورش را بگیرد، ولی افشای شکنجه که دولت و دستگاه اطلاعاتی در برخورد با شورشیان در پیش گرفته بودند آبروی دولت را برد و رسوایی بزرگی به بار آورد.با اینکه ارتش فرانسه به پیروزیهای چشمگیری در نبرد با شورشیان دست یافته بودند ولی مردم فرانسه این بحث اخلاقی را پیش میکشیدند که آیا نگه داری مستعمرهها با زور سرنیزه درست است؟
در ۱۹۵۸ که دولت اعلام کرد که با ملیگرایان الجزایری به گفتگو خواهد نشست، بیثباتی و نااستواری دولت به اوج خود رسید.نیرویهای دست راستی ارتش فرانسه به رهبری سرلشکر ژاک ماسو به شهر الجزیره تاختند و تهدید کردند که با نیروهای چترباز به پاریس خواهند تاخت مگر اینکه شارل دو گل ریاست جمهوری را برگرده گیرد.دو گل پیششرط پذیرش دولت را افزایش قدرت رئیس جمهور در قانون نوین گذارد.تغییراتی که پس از این رخ داد به پیدایش جمهوری پنجم فرانسه انجامید.
:del-s::del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 09:29 PM
جمهوری پنجم فرانسه نام دولت کنونی فرانسه است که از ۵ اکتبر ۱۹۵۸ پدید آمده است. این جمهوری توسط شارل دوگل بر ویرانههای جمهوری چهارم فرانسه ساخته شد. با کنار گذاشتن نظام پارلمانی ناکارآمد جمهوری چهارم نوعی نظام ریاستی زاده شد که در آن رئیس کشور دیگر مقامی تشریفاتی نیست و رئیسجمهور و نخستوزیر هر دو در اداره عملی کشور نقش دارند. موریس دوورژه آن را یک نظام سیاسی جدید نامید و اصطلاح نظام نیمه ریاستی را برای توصیف آن ابداع کرد و در دهه ۱۹۹۰ بیشتر کشورهای کمونیستی پیشین با الهام از جمهوری پنجم این الگوی حکومتی را برای کشور خود برگزیدند.
پایهریزی
انگیزاننده پایهریزی جمهوری پنجم، بحران الجزایر بود. هرچند فرانسه بسیاری از مستعمرههایش را در باختر آفریقا و جنوب شرقی آسیا از دست داده بود ولی هنوز الجزایر را نگاه داشته بود. سرانجام در ۵ ژوئیه ۱۹۶۲ الجزایر به استقلال رسید.
شارل دوگل از این بحران برای پدیدآوردن جمهوری نوینی با رئیسجمهوری دارای اختیارات بیشتر سود برد. دوره زمامداری رئیسجمهور در قانون اساسی نو درازتر شد (در آغاز هفت سال و اکنون پنج سال) و نیروی رئیسجمهور نیز در سنجش با دیگر رژیمهای مردمسالار در اروپا بسیار بیشتر شد. قانون اساسی تازه در ۲۸ سپتامبر ۱۹۵۸ به همهپرسی گذارده شد و با رای ۸۲٫۶٪ مردم به تصویب رسید.
رئیس جمهور در آغاز از سوی دانشکده گزینش برگزیده میشد ولی در سال ۱۹۶۲ دوگل پیشنهاد کرد که رئیسجمهور با رای مستقیم مردم برگزیده شود.
جمهوری پنجم پس از دوگل
جانشینان دوگل به ترتیب عبارتند از:
ژرژ پمپیدو: از ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۴
والری ژیسکار دستن: از ۱۹۷۴ تا ۱۹۸۱
فرانسوا میتران: ۱۹۸۱ تا ۱۹۹۵
ژاک شیراک: ۱۹۹۵ تا ۲۰۰۷
نیکلا سارکوزی از ۲۰۰۷ تاکنون
از سال ۱۹۷۰ تاکنون تغییرات اندکی به قانون اساسی فرانسه وارد آمده است. از شمار عزل و نصب ها بسیار کاسته شده است. درازای زمامداری رئیسجمهور و پارلمان هر دو پنج سال است. نخستوزیر دارای مقداری قدرت اجرائی برای انتقال به اتحادیه اروپا است.
گاهی به دلیل داشتن قدرت اجرائی رئیسجمهور در جمهوری پنجم این رژیم را برای برپایی یک حکومت پادشاهی نکوهش کردهاند. برخی جناحهای چپ فرانسه نیز مانند فردی به نام آرنو مونتبورگ سخن از ویرانی جمهوری پنجم و برپایی جمهوری ششم بر زبان میآورند ولی به هر روی نشانهای از فروپاشی در این رژیم دیده نمیشود.
:del-s::del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 10:00 PM
تاریخ نظامی فرانسه دربر گیرنده جنگ و ستیزهای دراز از دوهزار سال پیش تاکنون در فرانسه امروزی،اروپا و سرزمینهای متصرفه اروپاییان در آن سوی دریاهاست.بسیاری از رویدادهای تاریخی و درگیریهای نظامی فرانسویان با اروپا و جهان پیوند خورده است و یافتههای نظامی چندی هم از این جنگها برخاسته است.
زد و خورد میان گلها و روم از ۴۰۰ (پیش از میلاد) تا سال ۵۰ (پیش از میلاد) که ژولیوس سزار بر سرزمین گل چیره گشت دنباله داشت.با آغاز ناتوانی امپراتوری روم قبیلههای ژرمن که ما آنان را امروز به نام فرانکها میشناسیم بر این سرزمین دست یافتند.نام کنونی فرانسه از فرانسیا یا سرزمین فرانکها که اینان بر سرزمین تازه خویش داده بودند سرچشمه گرفته است.این سرزمین با فرمانروایی کلوویس یکم و شارلمانی گسترده و پرتوان شد.
در سدههای میانه همچشمی میان انگلستان و امپراتوری مقدس روم به جنگهای سدساله میان این دو کشور انجامید.با گذر از سدههای میانه و کم شدن مرکزگرایی امپراتوری مقدس روم کشور فرانسویان به نیرومندترین ملت آن زمان اروپا بدل شدند.جنگهای مذهبی در پایان سده شانزدهم فرانسه را فلج نمود ولی پیروزی بر اسپانیا با یاری سوئد در جنگهای سیساله فرانسه را نیرومندترین کشور قاره اروپا نمود.جنگهای لوئی چهاردهم در سدههای هفده و هژده اگرچه خاک فرانسه را بسیار گسترده نمود ولی سبب ورشکستگی آن شد.
نقشه مستعمرههای فرانسه؛آبی کمرنگ نشاندهنده نخستین مستعمرهها و آبی تیره و هاشورخورده نشان دهنده مستعمرههای پسین این کشور است.در سده هژدهم فرانسه و انگلستان رو به همآوری گستردهای در جهان آوردند که سرانجامش از دست دادن مستعمرههای فرانسه در آمریکای شمالی و هندوستان گردید،ولی به تلافی این ناکامی فرانسویان در جنگهای استقلال به آمریکاییان یاری رساندند تا بتوانند انگلیسیان را شکست داده و مستقل شوند.پس از آن تغییر سیاست درونی فرانسه به جنگهای بیست و سهساله انقلاب فرانسه و جنگهای ناپلئون بوناپارت انجامید.با گذشت این زمان فرانسه به نیروی بسیاری رسید چنانکه در ۱۸۱۵توانست مرزهای خویش را به وضع پیشین بازگرداند.سالهای پایانی سده نوزدهم شاهد گسترش مستعمرههای فرانسه و جنگ این کشور با اتریش،روسیه و پروس بود.همآوری میان فرانسه و پروس و در آینده فرانسه و آلمان تا جنگ جهانی یکم به درازا کشید.با پایان این جنگ آمریکا،انگلستان و فرانسه از آن پیروز بیرون آمدند.
فشارهایی که پیمان ورسای بر آلمانیها میآورد به جنگ دوم جهانی انجامید؛در این جنگ فرانسه به دست آلمانها افتاد ولی سرانجام آلمان شکست خورد و فرانسه آزاد گشت.این دو جنگ به همچشمی آلمان و فرانسه پایان داد و راه را برای پیوستگی و همبسگی میان اروپاییان باز نمود.
امروزه ارتش فرانسه یا در مستعمرههای پیشین این کشور به میانجیگری میپردازد و یا زیر پرچم ناتو در نقطههای بحرانی جهان به خدمت میپردازد.
:del-s::del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 10:02 PM
فرانسه از آغاز سدهٔ ۱۷ میلادی تا دهه ۱۹۶۰ دارای مستعمراتی به اشکال گوناگون بود. در سدههای ۱۹ و ۲۰ امپراتوری جهانی فرانسه دومین امپراتوری بزرگ پس از بریتانیا بود. در دوره اوج خود، در میان سالهای ۱۹۱۹ و ۱۹۳۹ امپراتوری دوم استعماری فرانسه بیش از ۱۲٬۳۴۷٬۰۰۰ کیلومتر مربع را دربر میگرفت. با در شمار آوردن فرانسهٔ اروپایی (metropolitan France) کل مساحت سرزمینهای تحت چیرگی فرانسه در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ به ۱۲٬۸۹۸٬۰۰۰ کیلومتر مربع یعنی ۸٫۶ درصد مساحت جهان رسید.
امروزه چیزی که از آن امپراتوری بزرگ بجا مانده متشکل از صدها جزیره و شبه جزیره در اقیانوس اطلس شمالی، دریای کارائیب، اقیانوس هند، اقیانوس آرام جنوبی و شمالی و اقیانوس یخبسته جنوبی به اضافه یک سرزمین در آمریکای جنوبی است. پهناوری کل این مناطق بجامانده، ۱۲۳٬۱۵۰ کیلومتر مربع یعنی یک درصد مساحت مناطق استعماری فرانسه پیش از سال ۱۹۳۹ است. در سال ۲۰۰۶ جمعیت کل اهالی ساکن در مناطق استعماری بجامانده برای فرانسه ۲٬۵۴۳٬۰۰۰ بودهاست. همهٔ این اهالی دارای نمایندههای خود در سطح ملی در فرانسه هستند و خودمختاریهای قانونی نیز در درجههای مختلف به آنها اعطاء شدهاست.
:del-s::del-s::del-s::del-s:
afsanah82
02-14-2010, 10:07 PM
تاریخ هنر در فرانسه، به ویژه هنرهای تجسمی و دیداری، همواره از غنا و تنوع بسیار چشمگیری برخوردار بودهاست.
از کلیسای جامع شارتر در سبک گوتیک گرفته تا تابلوهای نقاشی «مناظر شبانه» ژرژ دولا تور و نیلوفرهای آبی اثر مونه تا به فواره عجیب دوشان در عصر حاضر، همگی تأثیر برجستهای بر حوزهٔ هنری جهان داشتهاند.
از جمله در زبان فارسی نیز واژههای هنری زیادی ریشه در سنت هنر فرانسه دارد برای نمونه واژههایی مانند تابلو، موزه، گراوور، گوبلن، دکوراسیون، گالری، کارتون، گرافیک، ویولون، کوبیسم و غیره.
بخاطر گستردگی موضوع، نوشتارهای مربوط به تاریخ هنر فرانسه به عنوانهای جداگانهای بخش شدهاند که میتوانید از راه الگوی روبرو به آنها دست یابید.
فهرستی از موزههای هنری پاریس و حومه در بخش پائینی این صفحه آورده شدهاست.
:del-s::del-s::del-s::del-s:
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.