PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاتون من !



R A H A
06-01-2013, 02:07 PM
پسر : ضعیفه ! دلمون برات تنگ شده بود... اومدیم زیارتت کنیم!

دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟

پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟

دختر : واااای... از دست تو !!!

پ: باشه... باشه... ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟

د: اه... اصلا باهات قهرم.

پ: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟

د: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟

پ: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا .

د: ... واقعا که...!!!

پ: خوب چیه... نمیگم... مریضم اصلا... خوبه!؟

د: لوووووووس...

پ: ای بابا... ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها !

د: بازم گفتی این کلمه رو...!؟؟؟

پ: خوب تقصیر خودته...! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم... هی نقطه ضعف میدی دست من!

د: من از دست تو چی کار کنم...

پ: شکر خدا...! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود...؛ لیلی قرن بیست و یکم من!!!

د: چه دل قشنگی داری تو... چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه.

پ: صفای وجودت خانوم .

د: می دونی! دلم تنگه... برای پیاده روی هامون... برای سرک کشیدن توی مغازه های کتاب فروشی و ورق زدن کتابها... برای بوی کاغذ نو... برای شونه به شونه ات راه رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه... آخه هیچ زنی، که مردی مثل مرد من نداره!

پ: می دونم... میدونم... دل منم تنگه... برای دیدن آسمون تو چشمای تو، برای بستنیهای شاتوتی که با هم می خوردیم... برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردش بودم...!

د: یادته همیشه به من میگفتی «خاتون»؟

پ: آره... یادمه، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!

د: ولی من که بور بودم!!!؟

پ: باشه... ، فرقی نمی کنه.

د: آخ چه روزهایی بودن... ، چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده... وقتی توی دستام گره می خوردن... مجنون من.

پ : ....

د: چت شد؟ چرا چیزی نمی گی ؟

پ : .....

د: نگاه کن ببینم...! منو نگاه کن...

پ : .......

د: الهی من بمیرم...، چشمات چرا نمناک شده... فدای تو بشم...

پ: خدا ن... (گریه)

د: چرا گریه می کنی...؟؟؟

پ: چرا نکنم...؟! ها!!!؟

د: گریه نکن... من دوست ندارم مرد من گریه کنه... جلوی این همه آدم... بخند دیگه...، بخند... زود باش بخند.

پ: وقتی دستاتو کم دارم چه جوری بخندم... کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم ؟

د: بخند... وگرنه منم گریه می کنما .

پ: باشه... باشه... تسلیم. گریه نمی کنم... ولی نمی تونم بخندم .

د: آفرین ، حالا بگو برام کادوی ------- چی خریدی؟

پ : تو که می دونی... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد... ولی امسال برات کادوی خوب آوردم.

د:چی...؟ زود باش بگو دیگه... آب از لب و لوچه ام آویزون شد.

پ: ...

د: باز دوباره ساکت شدی...!؟؟؟

پ: برات... کادددووو...(هق هق گریه)... برات یک دسته گل گلایل!،

یک شیشه گلاب!

و یک بغض طولانی آوردم...!

تک عروس گورستان!

پنج شنبه هادیگر بدون تو خیابونها صفایی ندارد...!

اینجا کنار خانه ی ابدیتت می نشینم و فاتحه می خوانم.
نه... اشک و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه... و مرور خاطرات نه چندان دور...

امان... خاتون من!!!تو خیلی وقته که...

آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من....

دیگر نگران قرصهای نخورده ام... لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بیخوابیم نباش...!

نگران خیره شدن مردم به اشکهای من هم نباش...!

بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم...!

اما... تو آرام بخواب...

R A H A
06-01-2013, 02:10 PM
همان طور درازکش، یک دستم را حلقه می کنم دور گردنش و زل می زنم به چشمهایش. مثل همیشه لبخند نازکی توی صورتم می پاشد و دیوار سکوتش را آوار می کند رویم. محو نگاهش می شوم. شب هایی مثل امشب، که احساس می کنم تنها کسیست که برایم مانده، درد و دلم را پهن می کنم روی دلش و او فقط گوش می دهد.
سکوت آزار دهنده اش گاهی آنقدر لجم را در می آورد که حتی با او هم قهر می کنم. اما فقط برای چند ساعت و باز دلم تنگ می شود برایش. نگاهی به چشم هایش می اندازم و رها می کنم خودم را لابلای آن همه سیاهی. از کودکی هم عاشق چشم هایش بودم. دستم را لای موهایش فرو می برم و شروع می کنم به بازی با آنها. مثل همیشه حس خوب نوازشگونه ای به من دست می دهد.
خط روشنی از نور، که از میان در نیمه باز اتاق خودش را انداخته روی تخت، برقی به حلقه ی درون دستم می زند و تلنگری به نگاهم. کار خودش را کرد. مرا پرت می کند میان شلوغی بازار طلافروش ها. پشت ویترین ایستاده ام و تند تند از زیبایی حلقه هایی که می بینم می گویم. حمید کنارم ایستاده و با نوک ناخون هایش، تارهای نازک سبیلش را می کشد و گاهی یکی را انتخاب می کند و با دندان هایش مشغول جویدن آن می شود.
حرفم که تمام می شود، لبخندی روی لب هایش می نشیند و می گوید: وقتی تو می گی خوبه، حتماً خوبه دیگه. می خوای بریم داخل یه نگاهی بندازیم.
در را باز می کنم. می رویم داخل و پرت می شوم روی تخت انگار. گونه هایم تر شده باز. اَه… نمی دانم چرا این اشک لعنتی، مثل بچگی ها که میان زانوهایم مچاله می شدم، بیخود سرازیر می شود؟! بدنم گُر گرفته؛ مثل اینکه از فرق سر تا نوک پایم را سوزن زده باشند. دستم را دوباره حلقه می کنم دور گردنش و خودم را می کشم سمتش. محکم به آغوشش میگیرم و سرم را روی شانه هایش می گذارم.
اشک هایم تندتر می شود و میان هق هق بی صدایم، دوباره شروع می کنم به درد دل با او. می گویم و او گوش می دهد، گریه می کنم و او سکوت می کند، مثل تمام این شب ها. اشک هایم که تمام می شود باقی درد و دلم را قورت می دهم و نفس بلندی می کشم. سرم را از شانه اش جدا می کنم. چرخی می زنم و می نشینم روی لبه ی تخت. دستم را بالا می آورم و اشک هایم را پاک می کنم.
قاب عکس روز عروسیمان که روبرویم، روی دیوار خشکش زده، با قطره های باقیمانده اشک، در چشمانم موج میزند و غوطه ورم می کند میان آن همه خوشی. من با همان لباس سفید نشسته ام روی صندلی و حمید یک دستش را گذاشته روی دوشم و ایستاده کنارم. با همان کت و شلوار خاکستری و کراوات سرخ رنگی که روی پیراهن سفیدش خود نمایی می کند.
یک…، دو…، سه… و عکاس که ما را قاب می کند کنج دیوار. صدای تیک تاک ساعت پاندولی بالای تخت، هچون سیلی محکمی مرا از این فضا بیرون می کشد و لی لی کنان روی اعصابم راه می رود. سرم را می چرخانم سمتش و پلک هایم را چندین بار به هم می زنم و چشمانم را کمی نازک می کنم تا تصویر تار ساعت برایم خوانا شود. ساعت ۱۲:۲۰ دقیقه را نشان می دهد. کمی می چرخم و دستم را دراز می کنم سمتش.
عروسکم را بلند می کنم و روی دراور کنار تخت خواب، می نشانم. دوباره روی تخت دراز می کشم. با اکراه به سمت دیگر می چرخم تا خط روشن نور را نبینم. هنوز چشمهایم طعم خواب را نچشیده که صدای چرخش کلید درون قفل در، زودتر از او، پایش به درون خانه باز می شود و بوی تند سیگار به زیر دماغم می خزد. چشم هایم را بر روی هم می گذارم و خودم را به خواب می زنم!

پسر: ضعیفه!دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم!
دختر: توباز گفتی ضعیفه؟
پسر: خب… منزل بگم چطوره؟
دختر: وااااای… از دست تو!
پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟
دختر:اه…اصلاباهات قهرم.
پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟
دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟
پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.
دختر: … واقعا که!
پسر: خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا… خوبه؟
دختر: لوووس!
پسر: ای بابا… ضعیفه! این نوبه اگه قهرکنی دیگه نازکش نداری ها!
دختر: بازم گفت این کلمه رو…!
پسر: خب تقصرخودته! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم… هی نقطه ضعف میدی دست من!
دختر: من ازدست توچی کارکنم؟
پسر: شکرخدا…! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم… لیلی قرن بیست ویکم من!
دختر: چه دل قشنگی داری تو! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه!
پسر: صفای وجودت خانوم!
دختر: می دونی! دلم… برای پیاده روی هامون… برای سرک کشیدن تومغازه های کتاب فروشی ورق زدن کتابها… برای بوی کاغذ نو… برای شونه به شونه ات را رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه… آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره!
پسر: می دونم… می دونم… دل منم تنگه… برای دیدن آسمون چشمای تو… برای بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم… برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم ومن مردش بودم….!
دختر: یادته همیشه میگفتی به من میگفتی “خاتون”
پسر: آره… آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!
دختر: ولی من که بور بودم!
پسر: باشه… فرقی نمی کنه!
دختر: آخ چه روزهایی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو کرده… وقتی توی دستام گره می خوردن… مجنون من…
پسر: …
دختر: چت شد چرا چیزی نمیگی؟
پسر: …
دختر: نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…
پسر: …
دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا نمناکه… فدای توبشم…
پسر: خدا… نه… (گریه)
دختر: چراگریه میکنی؟
پسر: چرا نکنم… ها؟
دختر: گریه نکن … من دوست ندارم مرد گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… بخند… زودباش…
پسر: وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم…
دختر: بخند… و گرنه منم گریه میکنماا
پسر: باشه… باشه… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی نمی تونم بخندم
دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ------- چی خریدی؟
پسر: توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یه کادو خوب آوردم…
دختر: چی…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آویزون شد …
پسر: …
دختر: دوباره ساکت شدی؟
پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلاب… ویه بغض طولانی آوردم…!
تک عروس گورستان!
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…!
اینجاکناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…
نه… اشک و فاتحه
نه… اشک و فاتحه و دلتنگی
امان… خاتون من! توخیلی وقته که…
آرام بخواب بای کوچ کرده ی من…
دیگر نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از بی خوابیم نباش…!
نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش..۰!
بعد از تودیگر مرد نیستم اگر بخندم…
اما… تـوآرام بخواب…