R A H A
04-20-2013, 03:07 AM
http://www.picofa.org/images/sbbkt5ffnu86nzlg8gfy.jpg
(ضرب المثل های شیرین ایرانی یکی از راه های آموزش سبک زندگی در قدیم و حال بوده و میباشد )
چون یك نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر كار ببیند كه حرفش در او اثر نكرده، این مثل را به زبان میآورد.
یك بابایی مستطیع شده بود و به مكه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او میگفتند: حاجلی (حاج علی)
اما یك دوست قدیمی داشت كه مثل قدیم باز به او میگفت: كللی (كل علی ـ كربلایی علی). مثل اینكه اصلاً قبول نداشت كه این بابا حاجی شده! این بابا هم از آن آدمهایی بود كه تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لك زده برای عنوان! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینكه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند! حاج علی پیش خودش گفت: باید كاری بكنم تا رفیقم یادش بماند كه من حاجی شدهام به این جهت یك شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت كرد. بعد از اینكه شام خوردند، نشستند به صحبت كردن و او صحبت را به سفر مكهاش كشاند و تا توانست توی كله رفیقش كرد كه حاجی شده!
توی راه حجاز یك نفر سرش به كجاوه خورد و شكست و یك همچین دهن وا كرد، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی كه همراهت آوردهای به این پنبه بزن، بعد گذاشتند روی زخم، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی كه جان بابا را خریدی. در مدینه منوره كه داشتم زیارت میخواندم یكی از پشت سر صدا زد «حاج علی» من خیال كردم شما هستی برگشتم، دیدم یكی از همسفرهاست، به یاد شما افتادم و نایبالزیاره بودم.
توی كشتی كه بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیك بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند كه حاج علی بداد برس كه الان خون راه میافتد. وسط افتادم و آشتیشان دادم همسفرها گفتند: خیر ببینی حاج علی كه همیشه قدمت خیر است.
نزدیكیهای جده بودیم كه دریا طوفانی شد نزدیك بود كشتی غرق شود كه یكی از مسافرها گفت: حاج علی! از آن تربت اعلات یك ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود. همین كه تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانهمان... همه همسفرها گفتند: خدا عوضت بده حاج علی كه جان همه ما را نجات دادی.
خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانهشان: همه اهل محل با قرابههای گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول... همین كه پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچهها چشمش به من افتاد گفت: وای حاج علیجون... همین را گفت و از حال رفت.
خلاصه هی حاج علی حاج علی كرد تا قصه سفر مكهاش را به آخر رساند وقتی كه خوب حرفهاش را زد، ساكت شد تا اثر حرفهاش را در رفیقش ببیند، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت: عجب سرگذشتی داشتی كل علی؟!
(ضرب المثل های شیرین ایرانی یکی از راه های آموزش سبک زندگی در قدیم و حال بوده و میباشد )
چون یك نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر كار ببیند كه حرفش در او اثر نكرده، این مثل را به زبان میآورد.
یك بابایی مستطیع شده بود و به مكه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او میگفتند: حاجلی (حاج علی)
اما یك دوست قدیمی داشت كه مثل قدیم باز به او میگفت: كللی (كل علی ـ كربلایی علی). مثل اینكه اصلاً قبول نداشت كه این بابا حاجی شده! این بابا هم از آن آدمهایی بود كه تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لك زده برای عنوان! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینكه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند! حاج علی پیش خودش گفت: باید كاری بكنم تا رفیقم یادش بماند كه من حاجی شدهام به این جهت یك شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت كرد. بعد از اینكه شام خوردند، نشستند به صحبت كردن و او صحبت را به سفر مكهاش كشاند و تا توانست توی كله رفیقش كرد كه حاجی شده!
توی راه حجاز یك نفر سرش به كجاوه خورد و شكست و یك همچین دهن وا كرد، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی كه همراهت آوردهای به این پنبه بزن، بعد گذاشتند روی زخم، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی كه جان بابا را خریدی. در مدینه منوره كه داشتم زیارت میخواندم یكی از پشت سر صدا زد «حاج علی» من خیال كردم شما هستی برگشتم، دیدم یكی از همسفرهاست، به یاد شما افتادم و نایبالزیاره بودم.
توی كشتی كه بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیك بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند كه حاج علی بداد برس كه الان خون راه میافتد. وسط افتادم و آشتیشان دادم همسفرها گفتند: خیر ببینی حاج علی كه همیشه قدمت خیر است.
نزدیكیهای جده بودیم كه دریا طوفانی شد نزدیك بود كشتی غرق شود كه یكی از مسافرها گفت: حاج علی! از آن تربت اعلات یك ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود. همین كه تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانهمان... همه همسفرها گفتند: خدا عوضت بده حاج علی كه جان همه ما را نجات دادی.
خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانهشان: همه اهل محل با قرابههای گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول... همین كه پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچهها چشمش به من افتاد گفت: وای حاج علیجون... همین را گفت و از حال رفت.
خلاصه هی حاج علی حاج علی كرد تا قصه سفر مكهاش را به آخر رساند وقتی كه خوب حرفهاش را زد، ساكت شد تا اثر حرفهاش را در رفیقش ببیند، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت: عجب سرگذشتی داشتی كل علی؟!