PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شب ايراني | ر.اعتمادي | تایپ



M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:13 PM
سال چاپ:1353
تعداد صفحات :374
خودم خيلي اين رمان رودوست دارم اميدوارم شما هم خوشتون بياد
سعي ميكنم زود زود تايپ كنم اما قولي نمي دم


(داستان اين كتاب يه سرگذشت واقعيه من اين مطلب رو در مصاحبه اي كه با نويسنده شده بود خوندم )






پرواز با هواپيما هميشه براي ايراني ها با يك نوع پيچيدگي و اسرار همراه است...تا وقتي سوار هواپيما نشده ايم هرگز به آن فكر نمي كنيم اما همين كه در روي صندلي نشستيم و كمر بند را محكم كرديم و مهماندار هواپيما سفر به خير معمولي خود را كه از تكرار مثل صفحات قديمي گرامافون خط خط افتاده است برايمان خواند به ناگهان انديشه هاي هزاران ساله نسل هاي پي در پي در باره مرگ و سفر به جهان ديگر در اعماق خاكستري مغزمان جان مي گيرد، و هزار و يك سوال تكراري كه مثل سفر به خير مهماندار هواپيما تكراري و خط خطي است در برابرمان قد مي افرازد كه ... اگر هواپيما سقوط كند چه ميشود ؟مرگ ،بله مرگ..من چگونه با مرگ روبرو مي شوم ؟پس سهم من از اين دنيا چه بوده ؟مرا براي چه آفريدند ؟هدف نهايي از آفرينش من بر روي زمين چه بوده است؟...اما هر قدر هواپيما از زمين فاصله ميگيرد،ما ايراني ها ، خود را بيشتر به خدا نزديك احساس ميكنيم، ديگر از ترس يا به دليل پنهاني ديگربه روي زمين نگاه نمي كنيم،از آن لحظه،چشمان ما در ميان توده هاي سرگردان ابر و بر فراز همه ابرهاو كوه ها، به سوي آسمان است ،...انديشه هاي پخته در كارگاه تفكر نسل ها، در باره زندگي ، مرگ و پس از مرگ ما را چنان به خود مشغول مي دارد كه متوجه دلبر هاي كاملا زميني مهمانداران هواپيما نمي شويم ... به جرات ميتوانم بگويم كه انديشه مرگ بيش از هر عامل ديگر ما ملت تاريخي رامي آزارد زيرا بيش از هر ملتي در دنيا ،زير پنجه هاي قهار مرگ ، مرگ هاي دسته جمعي كه به وسيله غارتگران و محاجمان به ما تحميل شده و يا بلاياي طبيعي ، دست و پا زده ايم ، به همين خاطر وقتي زير پايمان از زمين خالي ميشود همه ترس ها، اوهام و پيچيدگي مرگ ، ما را چنان در خود ميفشارد كه تا بيست و چهار ساعت پس از پرواز هم ما را رها نميكند ...
به همين دليل من قرار ملاقاتم را در هامبورگ ، بندر مشهور آلمان با شهرزاد ،به بيست و چهار ساعت بعد از ورود موكول كرده بودم ... بايد اعتراف كنم كه عطش اطلاع از ماجراهاي زندگي شهرزاد كمتر از هيجان پرواز مرا آزار نمي داد.من به وسيله يكي از همكارانم كه مقيم آلمان است تا حدودي از ماجراي زندگي اين دختر ايراني در آلمان اطلاعاتي بدست آورده بودم، اما وقتي همان حدود اطلاعات پراكنده را پيش هم مي گذاشتم و به هم وصل ميكردم اغلب جاي خالي زيادي در متن سرگذشت ميديدم درست مثل نقشه كره زمين كه تا مي آييد روي نقشه زمين پا بگيريد، به اقيانوس هاي بزرگ سرنگون ميشويد. در متن سرگذشت شهرزاد، اقيانوس هاي بزرگ و دور از دسترس فراوان بودند كه من بايد با خود او اين گودالهاي عميق و پرت را جستجو و به هم وصل ميكردم ...
قرار ما براي ساعت پنج بعد از ظهر در "اشتات پارك "هامبورگ بود هامبورگي ها به اين پارك وسيع و بسيار سرسبز خود مفتخر هستند، اما من مطمئن بودم كه شهرزاد اين پارك را به خاطر خاطراتي كه از آن دارد براي ملاقات با يك نويسنده انتجاب كرده است تا بتواند مرا در متن يكي از گذر هاي زندگي خود قرار دهد و بيشتر فضاي شاعرانه ماجرا را به من القا كند.يك راننده تاكسي كه پير مرد مهرباني بود مرا تا قلب پارك پيش برد و وقتي فهميد من يك ايراني غربه هستم به سفارش شوراي شهرداري، محبت بيشتري به خرج داد، و دقيقا مرا در محل ملاقاتم پياده كرد، تا خاطره خوبي از مسافرتم به آلمان و هامبورگ داشته باشم .
در آن روز كه سومين روز نوروز باستاني خودمان و بيست و سوم "مارچ"مردم آن سوي دريا ها بود، هواي هامبورگ ابري و اندكي سرد بود و من مجبور بودم باراني تازه اي كه بلافاصله بعد از ورود به هامبورگ و از ترس سرما خريده بودم بيشتر به خود بپيچم، مخصوصا كه دانه هاي ريز و پودر مانند باران به تدريج زمين و مردم را خيس ميكرد پارك بيشتر از آنچه انتظار ميرفت، در آن ساعت پنج بعد از ظهر خلوت بود ....گاه عابري سر در گريبان و آرام از گوشه اي به گوشه ديگر ميرفت، بوي علف تازه ،بوي مخصوص شيره درختان تناور ،بوي جنگلي كه كاملا با جنگل هاي سرزمينم متفاوت بود ،در دماغم پيچيده بود.پيش خودم ميگفتم اگر جنگل هاي ما و اين ها بوي متفاوتي با هم داشته باشند آدم هاي ما و اين ها پر از تفاوت هاي آشكاري ُبايد باشند ...بيش از ده دقيقه از از قرار ملاقاتمان كه بوسيله همكارم در هامبورگ ترتيب داده شده بود ميگذشت و هنوز از شهرزاد اثري نبود، اما من از اين تاخير چندان هم ناراضي نبودم ،فضاي گرفته باراني ،درختان سبز پارك و ساقه هاي كبود و خاكستريشان،زمين كه هنوز از برگ هاي خشكيده پاييز و زمستان آثاري داشت، و منظره ساختمان هاي دور دست كه در دست هاي نرم مه رقيقي پوشيده بود برايم دلچسب تر از آن بود كه هيچ نگراني به خود راه بدهم روي يكي از نيمكت هاي پارك نشستم و گذاشتم پودر نرم باران هيجان مرا از تماشاي تازگي ها تسكين بدهد كه صداي گرم و دخترانه يك هموطن مرا به خود آورد.
- ببخشيد دير كردم،من قبلا عكستون رو در آلبوم "كامران"ديده بودم و هيچ نگراني نداشتم اما باور كنيد براي يافتن كتابچه به دردسر افتادم...
من سرم را بر گرداندم تا مخاطبم را تماشا كنم ....بله او شهرزاد بود، دختري نه چندان بلند بالا اما چيزي بين متوسط تا بلند ....چشمانش سياه مثل چشمان هموطنانش ولي كشيده و درشت با نگاهي بسيار شيرين ....نمي دانم شما صفتي را كه من به چشمان او دادم را مي پسنديد يا نه ؟نگاه شيرين....اما بگذاريد من روي اين توصيفم بيشتر پافشاري كنم،....از چشمان درشت و سياه و كشيده اش كه به گمانم حتي مقداري از فضاي شقيقه ها را هم گرفته بود،آنچنان نگاهي شيرين و خندان بر ميخواست كه دل را در سينه ميلرزاند و انسان در اولين لحظه برخورد با او حس ميكرد وظيفه دار است بايستد و آ» نگاه را كه مثل يك اشع مرموز و جادويي از دو چشمان او ميتابد را لمس كند، بنوشدو بعد به نوازشش بنشيند ولي هر قدر به آن چشم ها و آن نگاه شيرين بيشتر خيره ميشد حس ميكرد آن نگاه با همه لطف و زيبايي او را وسوسه ميكند تا با لبهايش ببوسد و حتا با دندان پلكهايش راكبود كند ....بله نگاهش آنقدر شيرين بود كه وسوسه ي عجيب وشوري خطرناك در آدمي مي آفريد و من در تمامي عمرم چنان چشماني و چنان نگاهي كه هر لحظه احساسي تازه و رنگارنگ بيافريند نديده بودم .....

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:13 PM
چهره اش مثل اغلب دختران هموطنش گندمگون بود بيني متناسب و كشيده، لب هاي گوشتالود به رنگ گيلاس تازه رسيده، گونه هايي گشوده با شيب بسيار ملايم،گردني بلند و صاف اندامي كاملا متناسب با الگوي روز كه معمولا در مجلات مانكني فراوان مي بينيم كلكسيون زيبايي او را تكميل مي كرد مخصوصا موهايش كه بلند و تا پشت كمر ميرسيد تصويري بسيار شيرين از افسانه هاي شرق راز آلود در بيننده مي آفريد ...
شهرزاد همينطور كه مرا دوستانه مي پاييد گفت:
_من" كفش هاي غمگين عشق "شما را خواندم نمي دانيد چقدر براي "نوري"بيچاره گريه كردم...
او از سرگذشت نوري حرف ميزد و من همچنان در او خيره بودم تا هرچه بيشتر تصوير او را در ذهنم جاودانه سازم ...
تصوير او يك جور مخصوصي گرم بود،...وقتي به او نگاه مي كردي انگار كه در زير پوستش صدها خورشيد كوچولو روشن كرده بودند تو از نگاهش از تصوير كلي چهره اش از پوست لطيف و گندمگونش يك اشعه و گرم و دلپذير حس ميكردي...اشعه اي داغ و شيرين موهاي سياهش را از سمت چپ فرق باز كرده بود و يكدسته از موها پيشانيش را پوشانده بودو اين پوشيدگي پيشاني او را مثل هر دختر مشرقي اندكي مرموز جلوه ميداد،گاهي طوري نگاه مي كرد كه انگار همه چيز در دنياي ما برايش بيتفاوت است و حتي يك بار احساس كردم او براي تعريف سرگذشتش دچار بي تفاوتي است، و دنبال بهانه اي مي گردد تا سر و ته صحبت را به هم بياورد اما وقتي خواستم رنجش خودم را از طرز رفتارش نشان بدهم با هوشياري خاصي متوجه رنجيدگي من شد و گفت:
-نگران نباشيد... من گاهي در خودم غرق مي شوم ...
تازه نگراني شما بيهوده است من دفترچه هاي خودم و" پيتر" را همراه آوردم همه چيز در اين دفترچه ها روشن است،و خيال نمي كنم شما به كوچكترين سوال اضافي مجبور باشيد...
من از جا بلند شدم و او هم از روي نيمكت برخاست و من اين احساس را يافتم كه از دسترس جادوي چشمانش فرار كنم و به اندام متناسب و سليقه او در لباس پوشيدن برسم .بايد اعتراف كنم كه لباسش بسيار ساده و معمولي بود،لباسش به نظرم كمي پسرانه آمد،اما پيكرش چنان با خطوط متناسبي فراز و نشيب مي گرفت كه لباس و آرايشش را تحت تاثير قرار مي داد،راه رفتنش هم خالي از هر نوع لوندي معمول دخترانه بود و هر قدر چشمانش آلوده و وسوسه انگيز بود ،هر چقدر چهره اش داغ و خواستني بود ،حركاتش،حرف زدنش،چرخش دست هايش به هنگام حرف زدن و راه رفتنش خالي از هر نوع تكلف مي نمود و اوسادگي و فروتني و درويشي خاصي داشت،طوري بامن حرف ميزد كه انگار من از جنس مخالفش نيستم،آزاد و بدون قيد و بند و خيلي راحت...حتي وقتي از اندوهش سخن ميگفت براحتي اشك هايش به روي گونه اش ميپاشيد،همچنان كه وقتي از يك خاطره خوش سخن مي گفت مثل دختر بچه هاي شاد و شيطان سيزده چهارده ساله،سر و صدا مي كرد ...در وراي اين خصوصيات خاص حس مي كردم بيش از آنچه شايسته يك دختر جوان بيست و يكي دو ساله است در انزواي روحي خاصي دست و پا مي زند و براي ادامه زندگي به دنبال بهانه اي مي گردد،دفترچه ها را به دستم داد و "گفت:
من عازم برلين هستم ... مي دانيد من از برلين خيلي خوشم مي آيد، انگار كه در "جزيره قيامت "زندگي ميكنم.
من پرسيدم :
منظورتان از جزيره قيامت چيست؟...تا كنون چنين اصطلاحي نشنيدم...شايد اين صفت را به اين جهت به برلين داده ايدكه اين شهر جزيره ايست در قلب يك كشور كمونيستي ...(در اين سال ها آلمان كشوري تجذيه شده بود آلمان شرقي كمونيستي و آلمان غربي سرمايه داري آسيه )
لبخندي زد و گفت :خير اين اصطلاح مخصوص پدر جانمه ...او هميشه وقتي تمام راه ها به رويش بسته مي شد مي گفت :بچه ها اين روز ها من در جزيره "قيامت " ساكن شده ام...
-آه بله ...پس ما همديگر را نمي بينيم .
متاسفم ..اما هرچه بخواهيد توي اين دفترچه ها پيدا ميكنيد،...آدم ها وقتي مي نويسند بيشتر خودشانند...
دستم را جلو بردم ...
پس خدا نگه دار ...
- شهرزاد در برابرم ايستاد ،آن نگاه شيرين را كه با لبخندي شيرين تر همراهي ميشد به رويم دوخت و گفت :
اشتات پارك،يكي از خانه هاي قشنگ عشق من بود،كمي در اين پارك قدم بزنيد بد نيست ...سرم به نشانه تاييد تكان دادم :
- من توصيه شما را خوب حس ميكنم ...همين كار را هم ميكنم ...
شهرزاد سرش را به سرعت از من برگردانيد،...من حس كردم بايد قطره اشكي در چشمانش جوشيده باشدولي ديگر هرگز آن چهره زيبا وآن نگاه شيرين را نديدم.
بيش از يك ساعت من در "اشتات پارك"قدم مي زدم باران پودر گونه اي كه از ظهر بر هامبورگ مي باريد، پا هاي نرمش را بر سر شهر مي گذاشت و من زير باران قدم مي زدم و صفحات دفتر چه پر ورق شهرزاد را مي خواندم... هر قدر در صفحات دفترچه پيشتر مي رفتم حس مي كردم من به چيزي بالاتر از يك سرگذشت دسترسي پيدا كرده ام ،...شهرزاد در ميان دختران هموطنش و با همه خصوصيات خوب و قابل تحملشان،چيزي بالاتر داشت،پدري با استادي خاص انديشه هاي عارفانه اش را در جان دخترش تزريق كرده بودو برادري كه درست نقطه مقابل روح آزادگي پدر بود، و مادري كه خصوصيات يك مادر امل و ساده ولي مهربان را داشت، و با صبر و حوصله اين تضاد ها را به هم مي دوخت تا خانواده را با رنگ هاي زندگي به هم مربوط سازد ....
و زماني كه در زندگي شهرزاد به نقطه روشن يك عشق رسيدم باز هم چيزي بالاتر از يك عشق ياقتم و همه اين خصوصيات جالب توجه مرا به خانه دوستم راند تا هر چه زودتر به كمك او يادداشت هاي آلماني"پيتر"را كه گهگاه جمله اي ايراني چاشني آن شده بود ترجمه كنم ...همه اين كار ها را با چنان اشتياقي انجام دادم كه خودم هم باورم نمي شد و هنگامي كه موفق شدم همه چيز را تنظيم كنم و در كنار هم قرار دهم با رضايت خاطر عميقي آلمان را به سوي وطنم ترك كردم.......
باز هم در همان اتاق كوچك دو متري ام كه خلوتگاه خصوصي خودم به شمار ميرود و هيچ كس را در اين قلمرو با من كاري نيست به نوشتن بنشينم ...
من اميدوارم شهرزاد در هر جا كه هست مرا ببخشايد.

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:13 PM
دو شنبه بيست و پنج شهريور 1350:
چند لحظه پيش بلاخره همه تشويش ها و نگراني ها و اشك ها و زاري ها را پشت سر گذاشتم ساك دستي ام را در مشت گرفتم ،پس از عبور از سالن ترانزيت و تشريفات معمولي و خسته كننده خودم را به داخل هواپيما انداختم و روي صندلي شماره ب،14درست كنار پنجره نشستم، و از آنجا دوباره با نگاه خداحافظي به پدر و مادر و برادر و خواهرانم كه با شوهرانشان به فرودگاه آمده بودند و عده اي از دوستان تحصيلي كه به مشايعتم آمده بودند خيره شدم. هواپيما آماده پرواز بود و من آنها را ميديدم كه دست هايشان را مثل پرچم در فضاي بالكن عمارت فرودگاه به چپ و راست مي چرخانند،و در اين ميان پدرم، مادرم، برادر بزرگ ترم و مسعود مثل مات زده ها ايستاده و به هواپيماي من خيره شده بودند،پدرم در سالن فرودگاه مثل هميشه با آرامش و تسليم در برابر آنچه پيش مي آيد،دستم را گرفت و گفت :
دخترم ،....من به تو اطمينان دارم...مطمئنا هيچ گرفتاري مخصوصي براي خودت درست نمي كني چون تو را خوب مي شناسم . در تماس با آدم هاي تازه اي كه از اين لحظه ميبيني و ميشناسي اسلحه تو انسانيت توست من اميدوارم زحماتي كه براي كشت و پرورش اين نهال كشيده ام هدر نرفته باشد...
آنوقت پدرم سرم را روي سينه اش گذاشت و بوسه اي نرم و ملايم از روي موهايم برداشت و در آن لحظه من از شدت شوق و غرور به خاطر اينكه خداوند چنان پدر عاقل و فهيمي نسيبم كرده است آرام آرام ميگريستم ...
بعد نوبت مادرم شد ، او از سه روز پيش كه من مشغول بستن چمدانم شدم يكريز گريه ميكرد ، فقط كافي بود كه يكي از وسايل ضروري مرا پيدا كند و آنرا بدست بگيرد وبه طرف چمدان ببرد، از همان لحظه تا وقتي آن شئ را در چمدان مي گذاشت قربان صدقه ام ميرفت و به صداي بلند گريه ميكرد... او در سنين پنجاه و چند سالگي حق داشت كه براي سفر تنهاي دخترش به يك دنياي ناشناخته آن همه پريشان و آشفته زار بزند،هيچ كدام از سه دختر و يك پسر بزرگش هرگز از او جدا نشده بودند و او مدام مثل مرغي پنج فرزندش را سال ها و سال ها زير بال هاي گرم و بلندش پنهان كرده بود و حالا هرگز نمي توانست قبول كند كه دختر ته تغاري كوچولو و عزيز كرده اش از آسمان هاي پي در پي كشور هاي بيگانه بگذرد
و در سرزميني دور دست غريبانه زندگي كند،درس بخواند،و هيچ خطري هم او را تهديد نكند،...در تمام مدت سه شبانه روز به من سفارش مي كرد...
مادر اگر ظهر تخم مرغ خوردي ...شب غذاي سنگين نخور،اگر با غذايت ماست مي خوري پشت سرش يك تكه شيريني يا نبات بخور ...وقتي از آپارتمانت بيرون ميروي مواظب باش چراغ گاز را خاموش كرده باشي ...تنهايي به پارك ها و اينجا و آنجا نرو...
و من با حوصله اي فراوان حرف هاي مادر را مي شنيدم كه لااقل مطمئن شده باشد كه تمام دستوراتش را شنيده ام، و پدرم گاهي با اشاره چشم از من تشكر ميكرد كه كاري نمي كنم تا مادر بيش از آنچه مستحق نگراني باشد آشفته و ناراحت پشت سر گذارم ... برادرم "منصور" از سه چهار روز پيش مدام در اطرافم مي چرخيد،حتي كمتر به خانه و زندگي خودش مي رسيد و مي خواست با من حرف بزند،اما دو روز تمام فقط در اطرافم مي چرخيد و نمي توانست سر صحبت را باز كند ، و من خوب مي دانستم كه او چه مي خواهد بگويد ...منصور به قول پدرم يك "خروس"كله شق و متعصب است كه دلش مي خواهد حرم سرايش را از گزند شغال ها مصون بدارد ...با اين كه تجارتش رونق دارد و طرف معاملاتش اغلب شركت هاي صنعتي بيگانه هستند، و چندين بار به كشور هاي مختلف از جمله آلمان سفر كرده ولي دنياي محدود و تنگي دارد و هميشه سعي ميكند دنياي خودش را در حصاري آهنين از چشم دنياي خارج پوشيده دارد،او مدام از من و خواهرانم ايراد مي گيرد ...چرا بلند مي خنديد،چرا آرايش غليظ مي كنيد ؟چرا به تما شاي اينجور فيلم ها مي رويد؟...و مخصوصا او در باره من سخت ترين سختگيري ها را مي كند ...بيش از آنچه لازم بود به حساب پس اندازم پول مي گذاشت،مرتبا اسكناس هاي يكصد توماني به داخل كيفم سر ميداد (نكته: شنيده ام در آن زمان متوسط حقوق يك معلم 1200تومان بوده ،آسيه )و دليلش هم اين بود كه بسياري از دختران به علت كمبود هاي مالي فريب پسران را مي خورند...او از همان روز هاي اول كه من و پدرم برنامه سفر به آلمان و ادامه تحصيل را در آن كشور پيش كشيديم با همه احترامي كه براي پدر قائل بود يك تنه نغمه مخالفت مي زد، و همه ترس و نگراني او هم از "پسرها " بود هر وقت غير مستقيم به اين ماجرا گوشه اي مي زد رگ هاي گردنش متورم مي شد و دندان هايش را روي هم مي فشرد...
پدرم گاهي به طعنه مي گفت :شهرزاد ، خروس متعصب اين روز ها خيلي غصه ميخورد نمي خواهي كمي راحتش كني ...
من دست پدرم را مي گرفتم و بر آن بوسه مي زدم و مي پرسيدم :
پدر جان شما نگران نيستي؟
پدرم سرم را روي سينه اش مي فشرد و مي گفت:من تو را به دست" او"مي سپارم ...من تسليم" او" هستم ...
پدرم نه تنها خودش را به "او"عادت داده بود بلكه آن قدر صميمانه از "او"سخن مي گفت كه به تدريج مرا نيز چنان به "او"عادت داده بودكه ترس از آينده به اتكاي دوستي "او" هرگز در من اثري نداشت و حتي گاهي دلم براي برادرم مي سوخت كه آن همه نگران و آشفته بود ... سرانجام ديروز، منصور مثل يك نارنجك دستي منفجر شد ....

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:14 PM
...و مرا تنهايي در داخل اتو مبيلش به دام انداخت و با كلمات جويده ،به رگبار نصيحت و دستور بست،و چنان تصوير فجيعي از پسران آلماني و ايراني مقيم آن كشور ساخت كه اگر اطمينان به خود نبود شايد پاسپورتم را همان جا ريز ريز مي كردم و از رفتن به سرزمين "ديوان"عذر مي خواستم ... منصور وقتي فهميد كه من با اراده اي محكم عازم اين سفر هستم و تابلو هاي هراس انگيز او هم كوچكترين ترس و وحشتي در دلم ايجاد نمي كند با لحن التماس آلودي مصرا از من خواست كه هرگز فريب رنگ و روغن ها و كلمات فريب كارانه پسران را نخورم و آبرو و حيثيت او و خانواده را حفظ كنم ...من هم به او قول دادم كه هرگز كاري نخواهم كرد تا او و پدر و مادر و ساير اعضاي فاميل سرافكنده و شرمسار بشوند ...وقتي اين حرف ها را مي زدم منصور از شدت شوق گريست و چند اسكناس صد ماركي كه در كيفش پنهان كرده بود بيرون كشيد و آن را به درون كيف من سر داد ،:
خوب من هر چه بخواهي برايت پول مي فرستم ،اين ها را هم داشته باش ، تو نبايد به هيچ كس محتاج بشي...تو نبايد از هيچ كس قرض كني...
در هنگام خدا حافظي، منصور همان طور كه مرا ميبوسيد يك بار ديگر از من قول گرفت كه هرگز كاري نكنم كه او و خانواده سر افكنده و خوار بشوند و من هم براي اين كه او را راحت كرده باشم مطمئنش كردم كه هرگز كاري نخواهم كرد كه سبب خواري و خفت او بشود ،در اين ميان من موقعيت مسعود را از همه سخت تر مي ديدم ، مسعود پسر عموي من است ، اكنون دانشجوي پزشكي دانشگاه تهران است مادرم مي گويد :
از آنجا كه عقد پسر عمو دختر عمو را در آسمان هفتم بسته اند ما هم ناف تو را به اسم مسعود بريديم و تو زن شرعي مسعود هستي ...مسعود پسر مهربان و خوبيست ،ظاهر آرام و ساكتي دارد ، درسش مرتب است و همه او را به عنوان يك پسر درس خوان در فاميل نشانه مي گيرند و به رخ ميكشند ،ظاهرش هم بد نيست مثل اغلب پسرها هفته اي يك بار به سينما ميرود ،هفته اي يك شب با دوستانش دوره دارد، به خوانواده و پدر و مادرش احترام مي گذارد اما در طي سال هاي طولاني هرگز ما از عشق و ازدواج با هم حرف نزده ايم و هر وقت مادر هايمان با زرنگي و شيطنت جلو ما حرفي از عقد دختر عمو و پسر عمو مي زنند ، هر دو از شرم سرخ مي شويم و نگاهمان را از هم مي دزديم و سعي مي كنيم بلا فاصله مصير حرف را تغيير بدهيم ...راستي من حتي تا چند روز پيش كه سفر به آلمان به طور جدي مطرح شد رنگ دوست داشتن را هم در چشم هايش نديده بودم اما در اين روز آشكارا حس كردم كه مسعود از مسافرت من به آلمان به هيچ وجه راضي نيست ،عصبي و نا آرام شده اما تا آخرين لحظه و هنگام خداحافظي هم چيزي از مخالفت به زبان نياورد و ما بسيار دوستانه از هم جدا شديم ...در اين لحظه كه در هواپيما به نوشتن خاطراتم مشغولم تنها به يك چيز فكر مي كنم ... دنياي بيگانه ها ... هر چه باشد من دختري تنها و از سرزميني هستم كه دخترها عادت كرده ا ند كولبار زندگي را به تنهايي بر دوش بكشند و اگر من به اتكاي نيروي معنوي پدرم بتوانم بر ترس از تنهايي غلبه كنم تازه نمي دانم چگونه با مشكلات زندگي بجنگم .

دوشنبه شب _سرانجام من قدم به خاك يك سرزمين بيگانه گذاشتم ....
,وقتي هواپيماي من در فرودگاه هامبورگ به زمين نشست و من از هواپيما سرازير شدم لحظه اي روي زمين فرودگاه و به اطراف خيره شدم .قلبم تند تند مي زد ويك نوع دلهره و تشويش سراپايم را مي سوزاند ،من پايم را بي اختيار روي زمين فشردم ... انگار انتظار داشتم زمين آلمان غير از زمين خودم باشد ...نمي دانم چرا من اينطور فكر مي كردم كه كشور ها هر كدام كامل جداگانه از ديگر كشور ها هستند اما ، چنين نبود ،زمين آلمان و حتي ستاره هايي كه من در فرودگاه هامبورگ مي ديدم درست همان ستاره هايي بود كه من در تراس خانه مان مي ديدم ..."هفت برادران "جنازه پدرشان را بر دوش ميكشيدند و زهره كه روشن ترين ستاره آسمان ها بود همچنان مي درخشيد ...همه چيز با مختصر تفاوتي در لطافتي در شكل ظاهري ،همان بود كه در تهران هم مي ديدم ،...بي اختيار به ياد پدرم افتادم كه هميشه مي گفت
انسان در هيچ نقطه اي از زمين غريبه نيست ، و هيچ انساني حق ندارد از درد غريبي و تنهايي بنالد چون همه ما در اين كهنه خراب غريبه و بيگانه ايم ...تشريفات گمركي را به سرعت انجام دادم و هنگامي كه از در مخصوص خارج شدم ، يكي از بازرگانان طرف معامله با برادرم كه براي من از دانشگاه هامبورگ پذيرش گرفته بود، طبق نشانه هايي كه از من داشت جلو آمد و با لحن دوستانه اي به زبان آلماني پرسيد : شما شهرزاد هستيد؟
بله و شما هم آقاي "مارتين "هستيد .
مارتين مردي پنجاه و چند ساله و بسيار آرام بود ،و ظاهري مهربان داشت ،به من كمك كرد تا چمدانم را در صندوق عقب اتو مبيلش بگذارم ، و از اينكه نتوانسته است به اتفاق همسرش به استقبالم بيايد عذر خواهي كرد چون زنش مبتلا به آمفولانزا شده بود و بعد هم از اين كه زبان آلماني من آنقدر خوب و بي نقص است سخت خوشحالي كرد و گفت
شما مطمئنادچار هيچ اشكالي نخواهيد شد ،.او برايم توضيح داد كه در خوابگاه دانشجويي "گراندوك"اتاقي گرفته است ،جاي كاملا مطمئني است و من از هم اكنون كه دو هفته اي به افتتاح دانشكده مانده مي توانم با محيط تحصيلي و دانشجوئي المان آشنا شوم،او برايم گفت : كه در اين خانه دانشجويي يكصد نفر دانشجو زندگي مي كنند كه 55 نفر پسر و 45 نفر دختر هستند و من چهل و ششمين دختر اين خانه خواهم بود. اما تشريفات استقرار در خانه دانشجويي بيش از يك ساعت طول نكشيد ، و مارتين شماره تلفنش را به من داد و خدا حافظي كرد و رفت و من هم قبل از آنكه به وضع اتاقم برسم به رستوران دانشجويي كه در طبقه دوم بود رفتم تا شام بخورم ، ظاهرا هنوز همه دانشجويان از تعطيلات تابستاني به خانه بر نگشته بودند ، چون فقط چند نفري را در راهرو بيشتر نديدم ، در داخل رستوران هم فقط چند نفري مشغول صرف شام بودند و من ميزي را كنار پنجره انتخاب كردم و نشستم و به خودم گفتم : شهرزاد،خوب همه جا را تماشا كن ...اين جا خانه تو ناهارخوري تو و زندگي آينده توست و اين ها همخانه تو هستند ...درست مثل برادران و خواهرانت ...سرم را بالا گرفتم و به تماشاي در و ديوار رستوران پرداختم...روي ديوار شعارهاي متعددي به چشم مي خورد ...شعارهاي هيپي گونه اي كه معني و مفهوم درستي نمي توانست داشته باشد، چند جاي ديوار با نقش پا و دست رنگ گرفته بود و من بي اختيار به ياد برادر متعصبم افتادم كه اگر اين جا پيش من بود و اين نقش هاي عجيب را بر در و ديوار ميديد وحشتزده ميشد،دستم را مي گرفت و از اينجا بيرون ميكشيد و مي گفت:خواهرم اين جا جاي دختران نجيب نيست ...
در همين لحظه ناگهان صدايي از پشت سرم شنيدم ...
ببخشيد شما مثل اين كه تازه وارد هستيد ؟
من به طرف صدا برگشتم...جواني بيست و سه چهار ساله،بلند قد،نسبتا زيبا،و مثل اغلب دانشجويان آلماني با چشمان آبي ريش كوتاه طلايي و موهاي بلند به طرفم آمد،خيلي خودماني صندلي را پيش كشيد و كنارم نشست...


پايان بخش اول

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:14 PM
پسري كه روبرويم نشسته بود يك نوع خشونت و جذابيت توام داشت. او در حقيقت اولين پسر آلماني بود كه از نزديك با من سخن مي گفت، درست همان موجودي كه برادرم منصور به شدت مرا از او مي ترسانيد،و مسعود با نگراني در سكوت "او"را در ذهن ساده و خوش باورانه اش تجزيه و تحليل مي كرد تا بداند چگونه ممكن است من اسير عشق يا فريب يك پسر آلماني شوم و من بايد اعتراف كنم ناگهان شيطنت خاص دخترانه تمام ذهنم را پر كرد ...

من بايد اين پسر را بشناسم،اين پسر آلماني ...او چگونه موجوديست؟آيا مثل پسران ما احساساتي و خيال باف است و ناگهان از هر حركت دختري هزاران فكر و خيال به سرش مي زند يا اصولا به اين موضوعات اهميتي نمي دهد ؟... در مدرسه ما دختران زيادي بودند كه از قول برادران خود در فرنگ از روابط دختر و پسرها حرف مي زدن،... آن ها مي گفتند ارتباط بين دختران و پسران فرنگي مثل آب خوردن سهل و ساده است،تا به هم مي رسند يك سلام و بعد يك گردش و يك سينما و شب وقتي از هم جدا مي شوند تمام كار هايي كه دو عاشق و معشوق ايراني پس از چند ماه و يا شايد چند سال با هم مي كنند،آن ها به پايان رسانده اند ،آه چه مسخره ...چقدر شتابزده و كثيف...مگر انسان دستمال كاغذيست كه در يك چشم به هم زدن كثيف و آلوده به داخل سطل فراموشي بيفتد...
اين پسر و هر پسر فرنگي ديگر بخواهد با من چنين كاري بكند،پوزه اش را به خاك مي مالم ...
در اين افكار بودم كه صداي پسر آلماني در گوشم پيچيد كه با لحني بي تفاوت مثل اين كه با پسري طرف صحبت است گفت:
شما در دانشگاه ما چه رشته اي مي خواهيد بخوانيد .
او مخصوصا روي "دانشگاه ما "تكيهء مخصوصي داشت و من بي اختيار به ياد پدرم افتادم كه هميشه به آدم هايي كه صحبت از خانه من، اتومبيل من، ويلاي من ، مي كردند لبخندي مي زد و مي گفت :
خانه خدا، اتومبيل خدا ، ويلاي خدا ... ما صاحب چيزي نيستيم ...ما در اين كهنه رباط يك شب مهمانيم ...تو چه خيال ميكني آقا ...و حالا اين آلماني مغرور و كله شق، سرش را مثل يك خروس متكبر بالا گرفته بود و ميگفت دانشگاه ما ...خيلي ساده و راحت پرسيدم :
مگر در دانشگاه شما شهريه نمي گيرند؟ پسر مغرور آلماني چيني به پيشاني انداخت و پرسيد: _اين سوال را براي چي از من مي كني؟ _مي خواستم بدانم ...
-خب دانشگاه شهريه ميگيرد. من لبخندي زدم و گفتم: پس ذكر كلمه دانشگاه ما بي جاست ، اينطور نيست ؟ پسر آلماني كه تازه متوجه شده بود در اولين برخورد، با گستاخي حرفي زده است ، كمي خودش را در برابر من جمع كرد اما بلا فاصله با لحن تحقير آميزي گفت :_مگر شما دانشگاه نداريد؟ -چرا داريم ..._پس چرا در دانشگاه خودتان تحصيل نمي كنيد، شايد استاد فهميده و تحصيل كرده نداريد ؟
من حالا اين پسر آلماني را با آن چشمان آبي و براقش به مقابله خوانده به قول بر و بچه هاي فوتباليست خانه مان يك "ضد حمله "تمام عيار در ذهنم ريختم ، و به جاي جواب گويي به سوال معني دارش، پرسيدم :-شما مي دانيد محققين آلماني در مملكت من چه مي كنند؟
ظاهرا اينطور معلوم شد كه مخاطب با همه غرور نژاد ژرمن ،جواني تيز هوش و زيرك هم بود ،و بلافاصله گفت:-پس شما مي خواهيد بگوييد هدف از تحصيلتان در دانشگاه ما تحقيق در باره ماست .بلا فاصله جمله اش را اصلاح كردم و گفتم : _در دانشگاه آلمان... نه دانشگاه شما...
جوان آلماني كه به هيچ وجه انتظار چنان جواب هايي آن هم از يك دختر تنهاي شرقي را در اولين روز ورود به عمارت دانشجويان را نداشت از جا بلند شد و گفت:_ما باز هم با هم بحث مي كنيم .و هنگامي كه داشت به سر ميز خود باز مي گشت گفت :_راستي اسم من "پيتر"در رشته تعليم و تربيت درس مي خوانم . من با شيطنت مخصوص گفتم:_پيداست...
و او بدون اين كه اهميتي به من و نيش زهر آگيني كه در كلامم نهفته بود بدهد،دور شد و به سر ميز خود كه در حدود ده متري از من دورتر بود برگشت و طوري نشست كه نيم رخش را من آشكارا مي ديدم...
او پسري تقريبابلند قد ،مثل همه جوان هاي آلماني كشيده و اندكي لاغر و استخواني،با گونه اي پهن و چشماني آبي و مو هايي طلائي مايل به خاكستري بود...چهره اي مطلوب دختران ...وبيني متناسبي داشت و روي هم رفته من هر چه در سالن نگاه كردم چهره اي جذاب تر و مطلوب تر از او نديدم.
وقتي به اتاقم برگشتم لحظه اي در وسط اتاقم ايستادم و به تماشا پرداختم.خوب اين اتاقي است كه من بايد سه سال تمام در آن زندگي كنم ... روز ها و شب هاي پياپي...و اين اتاق در فاصله اي كمتر از يك ماه با من و با همه زندگي من آشنا خواهد شد ، حتي از صداي پاي من،از نفس من،از راه رفتنم مي تواند به غم ها و شادي هايم پي ببرد او تنها كسي است كه مرا برهنه خواهد ديد ...برهنه و بي پروا ...من جلوي چشمان سفيد او لباس از تن ميكنم،و بدون ترس از گوش هاي سفيدش نجوا و زمزمه هاي پنهاني خود را بلند به زبان خواهم آورد ...او شاهد گريه هاي غريبانه من خواهد بود ، شايد اين حرف ها را كه در دفترچه ام مي نويسم كمي احمقانه به نظر بيايد،من از كودكي همه چيز را صاحب چشم و حس و دل مي دانستم حالا هم همين طور ...چه روز ها كه وقتي مي خواستيم از خانه اي به خانه ديگر برويم براي اتاق خواب خودم اشگ ها ميريختم ،با گچ رنگي لبي روي ديوار اتاق خوابم مي كشيدم،و آنرا دوستانه به علامت خدا حافظي مي بوسيدم،و ديوار اتاق خوابم را با كلمات كودكانه دلداري ميدادم...
عزيزم ...از من ناراحت نشو ...بابا ميگه ما مجبوريم از اين خانه بريم، نمي دونم چرا ولي چون بابا ميخواد ما از اين خونه بريم من هم مجبورم ...نمي دوني از اين كه دارم از پيشت مي رم چقدر ناراحت و غمگينم برات دلم ضعف مي ره ...كاش تو هم زبون داشتي و با من حرف مي زدي ...اگر چه مي دونم تو هم ناراحتي...آخه بابا ميگه عادت بد چيزيه ،عيب آدم ها همينه كه به همه چيز عادت مي كنن،...لابد تو هم به من عادت كردي...خواهش مي كنم هميشه بياد من باش و بدون كه تا آخر عمر به ياد تو هستم ...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:15 PM
آن وقت ها كه اين حرف ها را به در و ديوار مي زدم شايد همه آن را يك نوع ماليخولياي كودكي به حساب مي آوردند ولي راستش من هنوز هم به خاطره هاي كودكي خودم وفادارم ...باور كنيد هر وقت مي خواهم مثلا يك سنجاق سرم را دور بياندازم مدتي دزدانه آن را مي بوسيدم و با سنجاق حرف مي زدم ...دلم براي تنهايي هاي سنجاق مي سوزد...و بعد در حالي كه چشمانم از رطوبت اشك خيس شده سنجاق را به داخل سطل آشغال مياندازم ...نمي دانم تا چه موقع دست ها را به كمر زده بودم و در لطافت محض يك روياي شيرين، حوادث دوران كودكي را مرور مي كردم
...و نمي دانم براي من كه نيمي از زندگاني ام را در خيال مي گذرانم اينطور است يا همه اينطورند،كه در شب اولي كه از خانه و خانواده دور مي شوند تمامي زندگي كوتاه و يا بلند خود را مرور مي كنند ...من ساعت ها در وسط اتاق ايستاده بودم و در فضاي زندگي گذشته ام جام هاي خاطره را از روي طاقچه برميداشتم و يكي يكي گرد و خاكشان را مي گرفتم و بعد...سر جايشان ميگذاشتم و به سراغ جام ديگري ميرفتم...
من در خانواده متوسطي به دنيا آمده ام... همه چيز در زندگي ما از خورد و خوراك تا لباس و تفريح متوسط بوده است... به قول سعدي نه از بس مي خورديم از دهانمان بيرون مي آمد و نه از ضعف جانمان ...پدرم كارمندي متوسط ولي محترم بود ،من هيچ وقت نديدم كه هيچ كس صدايش را در حضور پدرم بلند كند ...مردم به من مي گويند پدرت از سلسله دراويش است ولي اول بار كه از پدرم با لحن بچه گانه اي پرسيدم :پدر بچه ها در مدرسه به من ميگن بابات درويشه مقصودشون چيه ؟اگر بابا شما درويش هستين پس چرا موهاي سرتون و سبيلتون بلند نيست ؟پدرم مرا در آغوش كشيد و مثل هميشه مرا بوسيد و گفت:
دخترم اولا تو مثل هميشه بوي گل وگلاب مي دي،بوي گل سرخ،ثانيا پدر به قربانت...ثالثا درويشي بابا جان به ريش و سبيل نيست ...وقتي بزرگ شدي آن وقت مي نشينيم و با هم در اين باره حرف مي زنيم ...من كه تازه در كلاس اول دبيرستان نشسته بودم (معادل دوم راهنمايي امروز)با سماجت بزرگ منشانه اي در حالي كه بغض گلويم را مي فشرد گفتم:
بابا جان... من ديگه بزرگ شدم...همين حالا بايد به من بگي براي چي به شما ميگن درويش؟درويش يعني چه؟
پدرم كه از سماجت من خوشش آمده بود،موهاي بلندم راكه از دو طرف بافته بودم به دو دست گرفت به طرف خودش كشيد و گفت:
دختر نازم... تو راست ميگي .تو حالا بزرگ شدي و بايد حرف هاي بزرگ تر ها را هم بفهمي شايد به همين زودي خيلي چيز ها به تو بگم ...ولي فقط به عنوان پيش قسط به دختري كه هميشه تن و بدنش بوي گل محمدي ميده مي گم اگر كسي از تو پرسيد درويش يعني چه بگو درويش هم مثل همه مردم بنده خداست.
آه پدرم...پدرم...به خاطر همين يك روز دوري چقدر دلم برايت تنگ شده ...باور كن اي دفترچه نازم من همين حالا حاضرم خودم را قرباني پدرم بكنم اي كاش او اينجا بود و اتاق مرا ميديد،و بو مي كشيد و ميگفت:
دخترم،اتاقت هم از تن و بدن تو بوي گل گرفته است... اتاقي كه به من داده اند همه وسايل ضروري زندگي را دارد،اگر مادرم با آن همه وسواس چمدانم را پر از خرت و پرت كرده اينجا بود ،دلش به حال خودش مي سوخت كه چرا آن همه وقت براي بستن چمدان هدر داده است ، آه مادرم .مادر زحمتكشم...چه زن نازنيني...انگار خدا او را آفريده است كه پاسبان و فرشته رحمت فرزندانش باشد... او از همه تفريحات زندگي يك جا و با ميل و رضاي عميقانه اي بريده و به فرزندانش پيوسته است،...من نمي دانم مادران فرنگي در اينجا چه مي كنند ...به زودي با آن ها آشنا خواهم شد ولي دوستان و آشنايان مي گفتند كه مادر فرنگي غير از مادر ايراني است...او خيلي ساده و معمولي اول به زندگي خود مي انديشد و بعد به زندگي فرزندانش...خودش را سال به سال به خاطر نگه داري بچه ها در خانه حبس نمي كند .
...ما بچه هاي خانه هميشه مثل پروانه در اطراف مادر حلقه مي زديم و سرا پايش را غرق بوسه مي كرديم و او معمولا در اين گونه مواقع به زحمت خودش را از حلقه محاصره ما بيرون مي كشيد و عاجزانه تقاضا مي كرد،...دختر هاي شيطون بلا ،شما را به خدا مادرتان را اذيت نكنين،من كه كاري براي شما نميكنم ،...ما دسته جمعي فرياد مي زديم مامان فدات بشيم تو همه كار مي كني...آن وقت مادر خسته از سر و صداي محبت آميز ما مي ايستاد يكي يكي ما را مي بوسيد و قربان صدقه مان مي رفت و مي گفت:پدرتون همين حالا مي آد...بايد سفره را بچينم...بگذاريد برم...
خواهر بزرگترم به شوخي مي گفت:
خوب خواهران گرامي، دست از سر مامان گرامي برداريد چون باباي گرامي همين الان از راه ميرسد... آن وقت ما به افتخار مامان سه بار هورا مي كشيديم و او را رها مي كرديم و او مثل تيري كه از كمان رها شده باشد، از حلقه ما مي گريخت و به آشپزخانه فرار مي كرد...يك روز با كنجكاوي مادرم را تعقيب كردم و دزدانه خودم را مثل سايه اي به داخل آشپز خانه انداختم و مادرم را ديدم كه به صداي بلند گريه مي كرد و مي گفت:
بچه هايم ...بچه هايم...خدايا آن ها را به تو مي سپارم من تحمل ندارم كه ببينم يكي از آن ها مريض شده يا مورد ظلم و آزار واقع شده...خدايا بچه هايم را به تو مي سپارم... اين صحنه چنان مرا منقلب كرد كه بي اختيار و گريه كنان خودم را به دامان مادر آويختم ... مادر ... مادر...
خواهران ديگرم كه متوجه فرياد هاي من شده بودند،به داخل آشپزخانه دويدند،آن ها گريه كنان خودشان را در آغوش مادر انداختند.آه كه چه صحنه اي بود ...ما سه خواهر در آغوش مادر و مادر در آغوش ما سه نفر زار مي زديم .از به ياد آوري اين خاطرات اشك هايم را آهسته گرفتم و يك بار ديگر به فضاي اتاقم خيزه شدم ...اتاق كوچك سه در دويي است.در يك سمت آن كاناپه ايست كه شب ها به سادگي تبديل به رختخواب مي شود ، دو صندلي راحتي در دو سمت اين كاناپه به چشم مي خورد، يك كتاب خانه كوچك در سمت شرقي اتاق به ديوار نصب شده است يك ميز كوچولو كه يك چراغ مطالعه رويش نصب شده، درست زير كتاب خانه آماده است تا دانشجو سرش را روي آن خم كند و بخواند و بخواند. اين اتاق يك هال كوچولو دارد كه در دستشويي به آن باز مي شود...ودر هال يك كمد كوچك لباس گذاشته اند كه من تا ساعت يك بعد از نيمه شب مشغول مرتب كردنش بودم ...حالا من يك كمد با هفت هشت دست لباس، مقداري لباس زير و جوراب و چند جفت كفش دارم كه بدون شك اگر تا يك سال هم لباس نخرم مي توانم به راحتي از آن لباس ها استفاده كنم فقط پالتو درست و حسابي نداشتم كه پدر قبل از حركت آهسته در گوشم گفت: -پدر جان پالتو ات كهنه است ، ان را با خودت ببر، سعي مي كنم در ماه دوم پاييز برايت پولي براي خريد پالتو حواله كنم .
پدرم از محل حقوق اندك بازنشستگي زندگي ما را مي چرخاند و براي تنها در آمدش دقيقا حساب دارد و وقتي مي گويد من در فلان ماه فلان چيز را برايت مي خرم دقيقا همه حساب هايش را كرده و از عهده انجام چنين وعده اي برمي آيد...
فكر مي كنم براي نخستين شب اين همه وراجي كمي زيادي باشد...شب به خير دفترچه عزيزم...

امروز سومين روزيست كه من در يك سرزمين بيگانه نفس ميكشم، در يك فضاي بيگانه راه مي روم، بر گرده يك زمين بيگانه قدم مي زنم و از خوراكي هاي يك كشور بيگانه به ادامه زندگي مشغولم... وقتي فكرش را مي كنم مي بينم اين ما هستيم كه با هم بيگانه ايم و در اين بيگانه گي زمين و فضا، يا خوراكي ها هرگز مقصر نيستند ...اگر ما آدم ها بيگانگي را از دل هاي خود بكنيم و دور بياندازيم ،بيگانه اي ديگر در روي زمين نيست ...من به اين موضوع اعتقاد دارم و به همين خاطر من اين جا فقط با آدم ها بيگانه ام نه با درخت ها، گل ها،زمين ها و چمن ها و پارك هاي قشنگ و درياچه هايي كه از شدت زيبايي آدم دلش مي خواهد در كف دست بگذارد و يك جا تمام آب هاي زلالش را بنوشد...
اين سه روز را من بيشتر به آشنايي با محيط تن در داده ام سري به عمارت دانشكده ام زده ام ...انستيتو گياه شناسي در قلب شهر هامبورگ و زير برج معروف تلوزيون شهر است و درست مشرف به نمايشگاه گل...انسان به راحتي مي تواند از فراز برج تلوزيون و در پشت ميز رستوراني كه درست در مغز سر برج كار گذاشته اند و مدام در كاسه سر برج مي چرخد تمامي شهر هامبورگ را تماشا كند .
نمي دانم شما هم از آن دسته آدم هايي هستيد كه براي شهر ها هم مثل آدم ها خوي و خصلت مخصوصي قائل مي شوند يا نه ؟...ولي من همان طور كه اتاق ها و ميز ها و صندلي ها و حتي سنجاق سرم را صاحب جان و شخصيت مي دانم، براي شهر ها هم همين خصوصيات را قائل هستم ... مثلا من معتقدم شهر شيراز دختريست كه بيش از حد لوند و پر سر و صداست ...شهر اصفهان يك هنر مند عبوس و متكبر است،كه به خودش خيلي مي بالد.تهران از ديد من يك مرد صميمي ولي شلوغ و پر حرف و گاهي هم قالتاق و حقه باز است، و چالوس يك دختر طناز كه مدام دلش مي خواهد از جنگل به دريا و از ساحل به آغوش جنگل بدود و تفريح كند...هامبورگ در اين دو سه روز به نظر من يك زن اشرافي و شسته رفته آمده كه اغلب بي تفاوت و گاهي هم اندكي با مهرباني به آدم نگاه مي كند و انسان مي تواند بدون ترس از خشونت و نا مهرباني، بي سر و صدا از خيابان هايش كه مثل دامن هاي مجلل زنان اشرافي معطر و شفاف است بگذرد .
من در اين سه روز به تنهايي نيمي از اين شهر را زير پا گذاشته ام ...از خيابان "يونك فرن اشتيك"با بوتيك ها و فروشگاه هاي بزرگ و دلربايش گذشته ام،و سوار بر كشتي هاي كوچك سفيد رنگ كه از دور بر درياچه وسط شهر هامبورگ مثل قوي سپيدي به نظر مي آيد،به آسمان و مرغابي ها لبخند زده ام و خلاصه تا آنجا كه زمان به من فرصت داده است، تلاش كرده ام تا خود را به هامبورگ معرفي كنم، و با زبان اشراف منشانه اين شهر آشنا شوم ، و حالا حس ميكنم هامبورگ اين زن اشرافي و زيبا مرا نيز به خود پذيرفته است و اجازه داده است روي دامن چين دار و بلندش راه بروم، بي آن كه او بر سر خشم آيد...
راستي خوابگاه دانشجويان هم به تدريج پر سر و صدا مي شود دانشجويان خارجي خوابگاه كه به كشور هاي خود يا كشور هاي اطراف سفر كرده بودند اغلب برگشته اند، چند دانشجوي عرب و يك دانشجوي دختر ايراني كه هنوز با او حرف نزده ام و خيال مي كند من اسپانيولي هستم ،در بين دانشجويان غريبه مشخص و معلوم هستند، بقيه آلماني هستند كه هر روز سر و كله يكي دو تا از آن ها پيدا مي شود ، و هنوز آن طور كه فهميده ام همه شان به خوابگاه برنگشته اند...ديروز وقتي مي خواستم از خوابگاه براي گردش به شهر بروم و دنباله آشنايي هايم را با هامبورگ بگيرم يك اتومبيل فولكس واگن جلوي پايم ايستاد و راننده به زبان آلماني گفت:
-به شهر مي رويد؟....

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:15 PM
من به داخل اتومبيل نگاه كردم، راننده را فوري شناختم دوبار او را در رستوران دانشجويان ديده بودم ... اول ناخود آگاه عقب زدم چون در تهران هرگز پدرم اجازه نمي داد كه سوار اتومبيل يك مرد غريبه بشوم، اما چون او را شناختم، سرم را خم كردم و گفتم:
- متشكرم...
و بعد سوار اتومبيلش شدم ...وقتي روي صندلي نشستم بدون اينكه نگاهي به من بياندازد گفت:
اسم من "هانس"
و من هم گفتم:
شهرزاد...
عجيب بود كه او با موسيقي آشنا بود ، و بلافاصله گفت :
آهنگ " رميسكي كورساكف"
گفتم :درسته ...
و بعد وقتي كه از اتومبيلش پياده شدم نه او بامن حرف زد و نه من با او...بي اختيار به ياد تهران افتادم كه اگر دختري اينطور بي پروا سوار اتومبيل پسري مي شد،پسر به هر ترتيب و با هزار جور تعارف و چرب زباني مي خواست از او وعده ملاقات بگيرد... نمي دانم كدام يك درست است ...آن شور و هيجان و كشش دو انسان به يكديگر ، اين بي تفاوتي خشك و سنگين ... به هر حال من فرصت انديشيدن به اينگونه مسائل را ندارم...هنوز خيلي چيز هاست كه من بايد به آن انس بگيرم ، خيلي حرف هاست كه بايد به زبان آْماني بدانم ...ُظاهرا زبان آلماني من قابل توجه است اما من درست مثل راننده نوآموزي هستم كه فقط مي تواند در جاده مستقيم رانندگي كند...من اگر بخواهم اندكي از جاده اصلي منحرف شوم به دردسر مي افتم... و بايد هر چه زود تر قبل از آنكه كلاس هاي دانشكده افتتاح شود، زبانم را تقويت كنم، به همين خاطر بايد در يك كلاس تقويتي زبان ثبت نام كنم...
يك ساعت قبل از آن كه به اتاق خودم برگردم"پيتر"را ديدم همان دانشجويي كه شب اول با من بگومگوي غير دوستانه اي داشت ...او همانطور ساكت و تنها در گوشه اي از رستوران نشسته بود، به آرامي غذايش را ميجويد،وقتي من وارد رستوران شدم و نگاهي به اطراف انداختم او را هم ديدم كه خيلي معمولي مرا برانداز كردو بعد هم با چنگالش مشغول به هم زدن بشقابش شد،من غذايم را گرفتم و رفتم گوشه اي نشستم...سالن غذا خوري اخيرا شلوغ تر شده و مثلا امشب حدود بيست و دو سه نفردر رستوران بودند، اغلبشان سر و صدا مي كردند،يبعضي ها پايشان را روي ميز گذاشته بودند و غذا مي خوردند،به نظر خوابيده غذا مي خوردند، تقريبا تمام دختر ها و پسرها، با لباس خانه، با يك شلوار كابوئي و يك پيراهن يقه بازو سر و رويي ژوليده مثل هپي ها، در رستوران حاضر مي شوند دو دختر آلماني كه هر دو از اندام فوق العاده متناسب و زيبا هستند اما چهره شان چنگي به دل نميزند در سالن غذا خوري به چشم مي خوردند كه اولين بار بود آن ها را مي ديدم ... غذايم تقريبا تمام شده بود كه پيتر از جا بلند شد، و مستقيما به طرف ميزم آمد، و بدون اين كه از من اجازه بگيرد، صندلي پيش كشيد و نشست، و بي مقدمه گفت:
دوست داريد امشب بريم رقص؟
من خيلي ساده و معمولي گفتم:
نه متاسفم...
انگار پيتر انتظار چنين جوابي را نداشت، شايد هم او كه همچنان با وجود از راه رسيدن دانشجويان تازه باز هم خوش قيافه ترين و خوش اندام ترين مرد خوابگاه بود، انتظار چنين جوابي را از جانب هيچ دختري نداشت،چون به شدت برافروخته شد چشمانش را به هم كشيد و كوچك كرد و گفت :
شايد رقص بلد نيستيد...
من آشكارا لحن توهين آميز او را حس كردم اما با خونسردي مخصوصي پرسيدم :
كدام رقص،مگر رقص هاي شما قاعده و قانوني دارد كه آدم بايد ياد بگيرد؟
پيتر با ناباوري خاصي مرا برانداز مي كرد، دستش را در خرمن موهاي طلاييش فرو برد و با لحن نيش داريو تند و تيزش گفت:
آه نمي دانستم شما از جايي مياييد كه قاعده و قانوني ندارد...
من به آرامي از جا بلند شدم و در همان حال كه به طرف اتاقم ميرفتم گفتم:
آقاي عزيز...ما قاعده و قانون داريم ام نه براي شكلك در آوردن و ورجه ورجه زدن،ما براي معاشرت ها و روابطمان با يكديگر و از جمله چگونگي رفتار با يك تازه وارد خيلي قرار و قاعده داريم كه خيال نمي كنم هرگز به گوش شما رسيده باشد...

وقتي خودم را به داخل اتاق انداختم، خودم هم نمي دانم چرا گريه مي كردم،ولي اشك مجالم نمي داد ... درست مثل باران هاي موسمي گرم و تند از چشمانم فرو مي باريد و من در وسط اتاق ايستاده بودم ، و نمي دانستم چه بايد بكنم ... نمي دانم شما هرگز در شهر و يا محلي تنها و غريب مانده ايد يا نه ...؟غريبي و تنهايي اندوه بار است،...و اگر شما غريب و اندوه زده مورد حمله يك بيگانه هم قرار بگيريد،آنوقت حال مرا بهتر مي توانيد حدس بزنيد،...مدتي مثل تك درختي كه در سينه كوهستاني خشك روييده باشد، در وسط اتاق ايستادم و بعد وقتي طوفان خوابيد ،روي لبه تختم نشستم و به فكر فرو رفتم ... من در شهر خودم تهران، هرگز با پسرها روابط مخصوصي نداشتم، يكي از دوستانم معتقد بود كه شهرزاد، در يك "زاويه بيروح"از كره زمين ايستاده و هيچ پسري او را در اين زاويه ناپيدا نمي بيند و گرنه چطور ممكن است كه دختري به اين زيبايي آزادانه در اين شهر بيايد و برود و هيچ شماره تلفن يا نامه عاشقانه اي نگيرد... شايد هم آن دوست من مبالغه مي كرد اما زندگي من با زندگي پر سرو صدا و پر ماجراي دختراني كه مي شناختم فاصله زيادي داشت . من در خلوت انديشه هاي خود عالمي داشتم كه با عوالم زندگي آن دختران اصلا سازگار نبود،...تنها پسري كه سايه اش را در زندگي ، آن هم به سبكي و كوتاهي يك مترسك در يك مزرعه بزرگ حس ميكردم مسعود پسر عمويم بود او هفته اي يكي دو بار گاهي به تنهايي و گاهي همراه با پدرش به خانه مان مي آمد. اغلب اوقات ساكت مي نشست و مرا تماشا ميكرد،و گاهي هم در باره درس ها و مباحث مختلفي كه پيش مي آمد، به قول خودش گپي ميزديم و از هم جدا مي شديم بنابراين من در روابط با پسر ها صرف نظر از فضاي ذهني خودم اصلا دختر بي تجربه اي بودم .درست برعكس دختراني كه در اين چند روزه در اين سرزمين بيگانه ديده ام كه هر چه خوشگل ترند پر تجربه ترند!
من عادت دارم كه هر وقت دچار گرفتاري تازه اي مي شوم بنشينم و نيم ساعتي در سكوت غوطه بزنم ،... پدرم هميشه به من ميگفت:
شهرزاد هر وقت دچار حادثه سختي شدي در اتاقت را ببند و در گوش هايت پنبه بگذار و در سكوت فرو برو...
درست مثل يك غواص كه در زير آب هيچ صدايي را نمي شنود و مستقيما در سكوت به سوي صدف مي رود، آن را از بوته اش ميچيند و در كيسه مي گذارد، و با خودش به ساحل مي آورد آن وقت اگر مرواريدي در صدف بود جنجال و سر و صدا مي كند، مي زند و مي رقصد ...ولي فقط در سكوت مي توان صيد مرواريد كرد...
نيم ساعتي را در سكوت محض به سر بردم،و بعد تنها دست ها را از روي گوش هايم برداشتم،زندگي را مطبوع تر و آرام تر از پيش حس كردم و بي هيچ نوع شتاب زدگي عصبي لباس خوابم را پوشيدم، دفترچه خاطراتم را برداشتم و به ذكر حوادثي كه در اين چند روزه برمن گذشته است پرداختم... و حالا كه همه حرف هايم را تا اين ساعت شب نوشته ام خودم را در وضعي بسيار مطبوع و دلچسب حس مي كنم ...حتي مي توانم به عادت هر شب چند دقيقه اي هم موسيقي بشنوم و همراه با اين صداي سحر انگيز و خدايي، پله پله در جهان هاي ديگر كه محرمانه ترين هستي هر بشري است،بالا بروم ... آه كه وقتي در اين سفر رويايي ابرهاي مرطوب آسمانها مثل پرهاي نرم پرنده گان به گونه ام مي خورد چقدر لذت مي برم ...
امروز دانشگاه هاي سراسر آلمان و از جمله دانشكده من سال تحصيلي را شروع كردند، نيم ساعت زودتر از معمول از خواب برخاستم تا بتوانم به كمك اين وقت زيادي، بر وسوسه انتخاب نوع لباسم پيروز شوم،سر انجام يك بلوز نارنجي با آستين بلند و يقه اسپورت، يك دامن اسپورت خاكستري و يك جفت كفش صندل نوع حصيري پوشيدم و در حالي كه فقط آرايش مختصري كرده بودم و موهايم را طبق معمول از روي شانه و پشتم فرو ريخته بود وارد دانشكده شدم .دانشكده من در كنار برج تلوزيون و باغ گل قرار دارد و قرار است من در اين دانشكده از رشته بيولوژي فارغ التحصيل شوم.
فضاي دانشكده چيزي نا مانوس نبود، بچه ها هم به ظاهر تفاوتي با همنوعان خود در سرزمين من نداشتند اما در درونشان چه خبر است خدا مي داند ؟!...نكته جالبي كه در دفترچه ام بايد يادداشت كنم اين بود كه ظاهرا من از نقطه توقفم در زاويه بيروح بيرون آمده ام چون در اولين لحظات ورودم به عمارت دانشكده اغلب بازي ملموس نگاه هاي پسران را روي چهره و اندام خود حس مي كردم.

............

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:15 PM
دلم نمي خواست من هم در رديف دختراني قرار گيرم كه هر نگاه تحسين آميزي آن ها را به شدت خوشحال و وسوسه مي كند، اما امشب بايد اعتراف كنم كه امواج نگاه هاي مشتاق پسرها هنوز هم مرا در خود گرفته است و يك نوع غرور دلچسب و شيرين به من داده است . پدرم هميشه مي گفت:
_شهرزاد
، من در رسيدن نوع بشر به سوي حق و كمال هميشه در يك نقطه به زن ها مشكوك و نا اميد مي شوم و آن لحظه ايست كه مردان با چرب زباني و نگاه هاي مشتاقانه، حس خودخواهي زن را تحريك مي كنند. امشب بايد براي پدرم بنويسم كه او چه مرد روشن دل و عميقي است، و چقدر در تحليل روحي انسان ها آگاه... راستي ديروز من سه نامه كوتاه از پدر، منصور برادرم و مسعود نامزد اسمي خودم داشتم كه بايد حتما در اين دفترچه ثبت كنم... پدرم نوشته بود:
دختر خوبم شهرزاد، اگر بداني كه جاي تو در پيش پدر چقدر خالي است مدرسه و كتاب را به زمين مي گذاري و يك سره به نزد پدر باز مي گردي، اما اين را هم خوب مي فهمم كه تو رضاي پدر را بر احساس او ترجيح مي دهي و خوب مي داني كه من داوطلبانه اين شكنجه را به خود پذيرفته ام، تا در اين روز ها چون يعقوب كه پيراهن يوسف را هزار بار مي بوسيد و مي بوييد و برچشمان نابيناي خود ميگذاشت، به ياد تو اشك ها بريزم، و هر روز از روز پيش رنجورتر و بيمارتر شوم. ما به رنج بردن عادت كرده ايم،.چرا كه از تنبلي و بيخيالي هرگز نديده ام كه انساني به خداي خود نزديك شود، و به قول شاعر، "تا دلي آتش نگيرد حرف جان سوزي نگويد..." تو نمي داني اين درد كشنده دوري و هجران چقدر زندگي خالي و تهي مرا پربار و پر ثمر كرده است، چقدر اين قلب فربه و پي گرفته من را كه در كنج سينه بي مصرف افتاده بود،زنده و بيدار كرده است...او مدام در سينه به ياد تو مي زند، درد مي كشد در غم، مثل انگور در پنجه "خم"ميفشرد و به من حالي و سوزي تازه مي بخشد كه هدف نهايي هر زندگي عارفانه است،شايد كه اين حرف ها براي دختر نازم سنگين و گران جلوه كند، امااگر دخترم بداند كه چگونه فراق او به زندگي من هدف و اميد بخشيده است به اين زودي و آساني به من طعم وصال را نخواهد بخشيد...آخر عشقي كه سوز وصال به خود نديده باشد روز وصال كي خواهد.
در خاتمه براي دختر از جان عزيزترم موهبت هاي بيشتري خواستارم. پدرت مراد
وقتي نامه پدر را تمام كردم مدت ها من هم نامه را بوييدم و بوسيدم و مشتاقانه به دنياي سكوت پيوستم تا آن چه را كه نوشته و گفته بود با اتكا به شور و شوق عارفانه اش جستجو و درك كنم ... شايد اگر اين نامه به دست دختر ديگري ميرسيد پدرش را به تازيانه بي محبتي و يا جنون مي بست ... اين كدام پدريست كه آرزو كند زمان هجران، به طول انجامد تا او فرصتي براي ناليدن و سوختن پيدا كند، اما من كه مي دانستم پدر چگونه از رنج دوري من ، آئينه قلبش را سيقل ميزند و غم پرستانه اندوه د,ري فرزند را چون جام شوكران سقراط، داوطلبانه مي نوشد، از دريا دريا محبت و شيفتگي جسورانه اش سيراب ميشوم، و او را در تحمل رنجهاي گرانبار زندگي معنوي اش دعا مي كنم ... حالا دفترجه عزيزم به من حق ميدهي كه نامه پر از عجايب افكار پدرم را در سينه تو ثبت و نقل كنم...
نامه دومي را كه گشودم نامه منصور برادرم بود ، منصور نوشته بود :
خواهر گرامي ام شهرزاد:
اميد است در اين لحظه كه نامه مرا مي خواني بدون دردسر و با كمك آقاي مارتين سر و سامان گرفته باشي و هيچ چيز خواهر عزيزم را پريشان و مكدر نكند.يك روز بعد از سفر آن خواهر گرامي دلم طاقت نياورد و به آقاي مارتين تلفن زدم و او خوشبختانه به من خبر داد كه در خوابگاه دانشجويان اتاق مناسبي برايت گرفته و تو از هر حيث در اماني!
خواهر عزيزم، من اميدوارم كه تو تمام حرف هاي مرا مثل يك سرمشق در حافظه ات حفظ كرده و هر شب آن را پيش رو بگذاري و تكرار كني... خواهرم، دنياي ما دنياي بسيار بدي است مخصوصا كه در كشوري زندگي مي كني كه بي بند و باري و ولنگاري سرا پايش را خورده و من نمي دانم چگونه اين مردم بر سر پا بند هستند، اما متاسفانه ما به تكنيك آن ها محتاجيم و بايد فقط و فقط همين قسمت را بگيريم و به سرعت از بقيه مظاهر زندگيشان فرار كنيم!همين چند روز پيش يكي از دوستانم كه از شهر فرانكفورت به تهران آمده است مي گفت: اين شهر تبديل به يك عشرتكده ء بزرگ شده و زن و مرد، حتي در داخل خانواده به هم خيانت ميورزند و فساداخلاق از هيچ خانواده اي نگذشته و همه سرگردان و پريشان نمي دانند چگونه شب و روز را در اين گنداب به سر آورند. من اين حرف ها را مي نويسم كه تو بيشتر و بيشتر به مراقبت از خود بيافزايي، مخصوصا اميدوارم كه ريخت هپي هاي چندش اور را به خود نگيري، و من سعي مي كنم تا يك ماه ديگر به هر ترتيب سفري به شهر تو بكنم ... و از نزديك به وضع درس و تحصيل و اخلاق تو برسم ... مطمئن هستم خواهر نازنينم كاملا به حيثيت خانوادگي ما پايبند مي ماند ، مخصوصا كه من در هامبورگ چند همكار ايراني دارم، كه خداي ناكرده اگر از تو كوچكترين خلافي ببينند فورا به من گزارش مي دهند، امروز باز هم برايت دوهزار تومان حواله كردم، تا كوچك ترين نياز مالي نداشته باشي...خواهرم را ميبوسم و به دست خدا مي سپارم.
برادرت منصور
خوب دفتر نازنينم در باره نامه برادرم چه مي گويي...لابد خواهي گفت كه اين نامه ديگر ارزش ثبت كردن نداشت كه آن را با فشار نوك قلم در سينه من فرو كردي. اما اگر از من ميپرسي نقل اين نامه هم واجب بود، بيچاره برادرم با زبان بي زباني و براي اينكه من آبرو حيثيت خانوادگي را بر باد ندهم در اين نامه چه وعده ها و تهديد ها كه نكرده است، وعده پول، تهديد به جاسوسي و تازه با اين وسايل هم رضايت نداده مي خواهد به زودي مثل عقاب بر سر من فرود آيد،... من نمي دانم بين اين دو انسان آن هم از يك خانواده چگونه اين همه تفاوت فكري ميتواند وجود داشته باشد ، پدرم مرد دريا دليست كه مرا به خود وا مي گذارد، و برادرم مدام مثل يك جاسوس زير نظرم مي گيرد و به انواع حيله ها و دست آويزها مي آويزد، تا مرا آنطور كه دلش مي خواهد در اين سرزمين بچرخاند و بگرداند...
و تو خودت شاهدي كه من چگونه هستم.
اما سومين نامه از مسعود پسر عمويم بود، دفترچه خوبم به من اجازه بده كه اين نامه را هم نقل كنم، چون پسرعمويم تازه از تاريكي بيرون آمده و چيزهايي مي گويد كه برايم كاملا تازگي دارد، بگذار اول نامه پسر عمو جان را نقل كنم بعد در اين باره با هم بحث خواهيم كرد.
شهرزاد عزيزم..
نميداني جايت در تهران ما چقدر خالي است.. ديروز جمعه با بچه هاي فاميل به اوشان رفته بوديم، باغ مش حسن را مثل هميشه اجاره كرده بوديم، همه جمع بودند، منيژه مثل هميشه آكاردئونش را آورده بود و برايمان تصنيف هاي روز مي خواندو "شهره "آتش پاره هم از اول صبح رقصيد و لوندي كرد،و همه را دست انداخت، با اين كه همه جمع بودند ،و رقص و بازي و شور و نشاط جوانانه همه جا برقرار بود ،من دلتنگ بودم،از شلوغ بازيه بچه ها خوشم كه نمي آمد سهل است كه در يك فرصت متناسب از جمع آن ها فرار كردم ، و در حاشيه رودخانه تا دوردست رفتم و بلاخره روي يك تخته سنگ نشستم و به آب هاي زلال رودخانه خيره شدم..شايد مرا مسخره بكني، اما من توي زلال آب رودخانه تصوير تو را ديدم، تازه فهميدم چرا اين قدر بي تاب شده ام ،لوندي هاي شهره ، و موسيقي ،خوش منيژه رانمي فهمم و دلم مي خواهد تنها باشم، يادم هست وقتي كلاس نهم دبيرستان بودم يك روز از معلم انشا پرسيدم :-آقا عشق يعني چي؟ و او جواب داد :عشق كشش ميان دو نفر است،پرسيدم چه موقع آدم متوجه مي شه كه عاشق شده ؟و او خنديد و گفت: هر وقت ديدي كه در يك سمت اين كشش ايستاده اي،... در آن لحظه من هر چه در آب نگاه مي كردم ، بيشتر و بيشتر تصويرهاي تو را مي ديدم حس كردم كه عاشق شده ام چون در يك سمت اين كشش ايستاده بودم،اما همان وقت از خود مي پرسيدم آيا در اين سمت هم تو ايستاده اي؟!...
دختر عمو جان، مي بخشي كه اين طور گستاخانه با تو حرف مي زنم... با اين كه هميشه مادر هاي ما جلوي همه و جلوي خودمان ما را نامزد هم معرفي مي كردند ،و ما را از شرم سرخ و سفيد مي كردند ، اما من هيچ وقت جرات اين كه تو را به چشم نامزد نگاه كنم نداشتم . هر وقت هم تصادفا با هم تنها مي شديم از تنها چيزي كه حرف نمي زديم از نامزدي و از خودمان بود..درست روزي كه تو از فرودگاه مهرآباد پرواز كردي ناگهان حس كردم كه دلم مي خواهد خودم را جلوي چرخ هاي هواپيما بيندازم و بگويم از زير اين چرخ ها بلند نمي شوم، مگر اين كه شهرزاد را به من پس بدهيد، او نامزد منست، او حق ندارد مرا تنها بگذارد و برود..افسوس كه اين ها فقط خيال بود.من تنها و دلتنگ بر جا مانده بودم،و تو در آسمان ها پرواز ميكردي...و حالا كه اين نامه را برايت مي نويسم، تو در شهر ديگر در سرزمين ديگر و با مردمان ديگري زندگي مي كني و هرگز به تنهايي من نمي انديشي... چيزي كه مرا بيشتر رنج مي دهد حظور آدم هايي است كه در آن جا به تو نزديك مي شوند،پسر هاي دانشجويي كه شانه به شانه تو قدم خواهند زد،به هنگام مطالعه نفس گرم و معطر تو بر چهره شان ميدود و افكار شومي در مغزشان زنده ميكند، نمي دانم چه توصيه اي مي توانم بكنم، اصلا نمي دانم تو به اين توصيه ها كوچكترين اهميتي مي دهي يا نه اگر دلت براي پسرعمويت و زخم هايي كه در سينه اش از دوري تو عميق تو گسترده تر مي شود،مي سوزد،خواهش مي كنم هر وقت در كلاس درس يا در محوطه دانشگاه يا در يك رستوران يا در يك دانسينگ شانه به شانه يك پسر ايستادي فراموش مكن كه در تهران قلب من از جا كنده مي شودو از حسادت غصه مي خورم، و دق مي كنم.
نمي دانم اين تقاضا تا چه حد مورد قبول قرار مي گيرد، ولي من حق دارم از دختر عمويم، از نامزد قشنگم تقاضا كنم با نوشتن چند خطي دل مرا به نور عشق خود روشن كند،مرا مي بخشي كه هنوز بلد نيستم نامه هاي عاشقانه بنويسم چون اين اولين نامه عاشقانه من است كه به سوي دختري پرواز مي دهم و نمي دانم تا چه اندازه آن را احمقانه نوشته ام ،به هر صورت مرا ببخش و برايم دعا كن كه اين جدايي را تحمل كنم.
در انتظار بازگشت تو_مسعود
خوب دفترچه عزيزم، تو در باره نامه پسرعمو مسعود چه مي گويي؟عقيده ات چيست؟ مثل اين كه من واقعا از زاويه بي روح خارج شده ام، بيست سال از عمرم را بدون يك نامه عاشقانه، يك نگاه گرم و داغ گذرانيده ام، اما وقتي در روي زمين جابجا ميشوم ناگهان، از زاويه بيروح هم خارج ميشوم حضورم را به رخ همه مي كشم،و آنوقت برايم نامه عاشقانه ميرسد. نمي دانم تو چه فكر مي كني دفترچه عزيزم ولي نامه عاشقانه پسر عمو هيچ چنگي به دلم نزد، آن چيزهايي كه من در كتاب ها در باره هيجان هاي اولين عشق خوانده ام.آن احساس منقلب كننده اي كه يك دختر از دريافت اولين نامه عاشقانه در خود تماشا مي كند، هرگز هنگام دريافت و خواندن نامه عاشقانه پسر عمو به من دست نداد. پسرعمو بيشتر از اين كه يك نامه عاشقانه بنويسد يك نامه حسودانه نوشته است...نه اين همان عشقي كه پدرم از آن سخن مي گفت نيست، اين يك نوع طلب جفت است... خوب بگذار پسر عمو نامه بنويسد.ابراز عشق كند، شايد هم يك روز موفق شد، اين احساس را در من بيدار كند... كسي چه مي داند...؟

پايان بخش دو

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:19 PM
امروز هفدهمين روزيست كه من در انستيتو گياه شناسي هامبورگ مشغول تحصيل هستم ، حالا تقريبا با تمام زواياي اين دانشكده آشنا شده ام ، با ديوارهاي سپيد،كلاس هاي باز و روشن پله هاي سنگي و سقف هاي يكدست و صافش آرام آرام دوستي برقرار مي كنم ،از حالا مي دانم كه اگر روزي از اين دانشكده بروم ، دلم برايش تنگ خواهد شد ، اما هنوز من با آدم هاي دانشكده با پسران و دختران دانشجو چندان آشنايي به هم نزده ام آن ها بيش از اندازه خشك،آرام و كم حرف هستند ،تنها آشنايان من دو دختر به اسامي "مونيكا"و "برگيت" هستند كه در خوابگاه من زندگي مي كنند و به تدريج چه در دانشكده و چه در خوابگاه آشنايي ما بيشتر رنگ گرفت و حالا تقريبا اغلب روزها با هم مي آييم و ميرويم، مخصوصا كه مونيكا يك اتو مبيل فورد آلماني هم دارد ، و مرا با خود مي برد و مي آورد. مونيكا نمونه كامل دختران ژرمن ،سفيد، با موهاي طلايي صاف و بدون چين ،چشمان آبيِ تر از رنگ دريا هاي ما ،قد بلند ، صاف و بدون شكم، پاهاي بلند و كشيده با عضلات يك نواخت و پيچيده ، لب هاي كشيده و خوشرنگ دندان هاي بسيار سفيد و صدايي كمي كلفت تر از صداي ريز ما زنان شرقي... عاشق تنيس است...به تماشاي مسابقه فوتبال شديدا عشق مي ورزد ، به تنهايي زندگي ميكند ، پدرش ار افسران نازي بوده كه پس از جنگ تا چند سالي هم زنده مي ماند ، اما زخم هاي متعددي كه از گلوله هاي دشمن برتنش جا باز كرده بود سرانجام مرگ او را زودتر از حد نصاب زندگي معمولي يك انسان در ميربايد ، و مونيكا را با مادرش تنها مي گذارد ، با اين كه قرار بود ، مادر مونيكا چند بار ازدواج كند اما هميشه دست آخر به نوعي عروسي به هم خورده و بيوه مانده است ، و حالا ديگر آن قدر پير است كه هوس ازدواج به سرش نزند. مونيكا بيست و يك ساله و بسيار پر شور است و در " تراور مونده "يك بوي فرند دارد كه در توصيف او هميشه مي گويد : او مثل يك اسب قوي است ، اما بسيار بد خلق و ترش رو است و عاشق والس است. "بوي فرند او در " هامبورگ " يك جوان فوتباليست و مو بلند است كه تحصيلاتش در دانشگاه نيمه تمام مانده و حالا در يك تيم حرفه اي فونبال توپ مي زند..."مونيكا " در باره بوي فرند فوتباليستش مي گويد ، او در برابر دختران شرورترين بنده خداست... و به همين خاطر دوستش دارم. وقتي من اين حرف را از دهانش شنيدم مدتي گيج و گنگ او را نگاه كردم ، آخر چطور مي توان يك انسان شرور را به خاطر شرارتش دوست داشت... مونيكا كه متوجه حيرت من شده بود با صداي بلند خنديد و گفت :
شهرزاد ... اميدوارم مرا دختر بي تربيتي نداني، تو در تجربه زندگي با پسران صفره صفري! پسرها هر كدام جصلت مخصوصي دارند ، بعضي ها نرم خو و آرام هستند ، بعضي ها آدم هاي متوسطي هستند كه در هر چيز رعايت اعتدال را مي كنند، عده اي از پسرها پر شور و تنوع طلب هستند ، بعضي ها مثل جيرجيرك فقط سر و صدا مي كنند ، عده اي زن ها را اصلا جدي نمي گيرند ، همانطور كه براي رفع خستگي سفارش قهوه مي دهند ، سفارش يك زن را مي دهند بعضي ها هم مثل" والتر " فوتباليست من در روابط با دختر ها بسيار شرورند. حالا عزيزم متوجه شدي؟
من سرم را تكان دادم ، چون نمي خواستم خود را دختري خنگ و عقب مانده جلوه بدهم ، اما من دختر ساده دلي هستم و بايد صادقانه اعتراف كنم كه من تقسيم بندي مونيكا را از پسران دقيقا نفهميدم.
مادرم هميشه فقط دو نوع تقسيم بندي مردان داشت مردان خوب ، مردان بد، مردان خوب براي زندگي با زنان شايستگي دارند و بايد آن ها را به عنوان شوهر ، و " مرد "قبول كرد و وظيفه زنان است كه اين گونه مردان را خوب تر و خشك كنند، وسايل آسايش انان را فراهم نمايند ، و در جلب رضايتشان بكوشند ، مردان بد ، از نسل شيطان هستند و زن ها بايد خود را از گزند اين موجودات شرير و خطرناك برحذر دارند و اگر روزگار و بخت بد يكي از اين شياطين را نصيب كرد بايد تلاش كنند تا با آوردن بچه هاي متعدد او را سرگرم و آرام كنند چون هر بچه اي كه در خانواده متولد شود يك حلقه آهنين تازه است كه بر دست و پاي مرد مي خورد ...
اما حالا اين جا با صد ها نوع تقسيم بندي از مردان روبرو هستيم و انتخاب يكي از اين تقسيم بندي هاي وحشتناك كاريست مشكل ، و من در قلب خودم تقسيم بندي مادرم را بيشتر مي پسندم...وقتي من عقيده ام را در اين زمينه با مونيكا در ميان گذاشتم ، قاه قاه خنديد و گفت :
چشم و گوش بسته شرقي...شما از مردها چه مي دانيد هيچ؟...و من راستش طبق تربيت خانوادگي خاصي كه هنوز در خلق و خوي من است بحث مردان را ختم كردم و يك موضوع درسي را پيش كشيدم ،ولي مونيكا به هيچ وجه حاضر به خاتمه بخشيدن به بحث مردان نبود ، بايد اعتراف كنم كه او كلمه مرد را درست ، مثل يك تكه " قره قروت " توي دهانش مزه مزه مي كرد،ُو هر چه بيشتر اين ماده ترش را در دهان مي چرخانيد ، بيشتر بزاغش تحريك مي شد...
_ببين شهرزاد ، تو آن قدر از دنياي مردان پرت افتاده اي كه كريستف كلمب هنگام كشف قاره آمريكا... بيچاره او قاره جديدي كشف كرده بود اما تا هنگام مرگ هم خيال مي كرد به هندوستان رسيده است...تو در آلمان فرصتي يافته اي تا قاره هاي جديدي را كشف كني و اين فرصت را از دست نده ...
من نمي دانستم به او چه جوابي بدهم ، من ظاهرا مغلوب شده بودم ،ولي مطمئن هستم اگر پدرم اينجا بود جواب قانع كننده اي داشت كه با او بدهد.خوب به خاطرم هست كه يك روز منيژه دختر بلاي فاميل را ديدم كه شاد و سرحال ،دست در دست پسري غريبه و ژوليده كه رخت معتادان را داشت انداخته بود و با صداي بلند مي خنديد و مي رفت ، در يك لحظه متوجه او شديم ، پدرم نگاهي به منيژه و آن پسر انداخت ، بعد به طرف من بر گشت ، و نگاه نافذش را به چشمانم دوخت و گفت:
_دلم فقط براي اين دختر مي سوزد ،
من به پدرم گفتم :
_ولي منيژه كار بدي نكرده است . او بالاخره مردي را براي خودش دست و پا ميكند.
ُپدرم خنديد و گفت:
_ولي بدبختانه او خريدار بدي است... هر انساني حق دارد از بازار زندگي خريد كند ، اما بعضي ها مرواريد اصل و بعضي ها بدلي آن را انتخاب مي كنند. منيژه بدبختانه بدلي آن را پيدا كرده است . من گستاخي را بيشتر كردم و گفتم :
خوب پدرم مهم نيست اگر بدلي بود پس مي دهد و يكي ديگر را مي گيرد...
پدرم به عادت هميشگي دستي به پشت موهايش كشيد و كفت :
_اگر قرار باشد هر چيز را چند بار تكرار وآزماش كنيم هم ذائقه مان خراب مي شود و هم ديگر طعم چيزهاي تازه را نمي فهميم و هم ذائقه مان گمراه ميشود و طعم خوب را ل ز بد تشخيص نمي دهد...آن وقت مي داني دخترم چه اتفاقي مي افتد؟ ذائقه ما كه يكي از نعمات بزرگ خداوندي است بر اثر تكرار فراوان منحرف مي شود .
براي يك لحظه فكر كردم كه جواب استدلال هاي مونيكا را يافته ام ...او آن قدر پسران متعدد را آزمايش كرده است كه ذائقه اش منحرف شده ، و همان طور كه معتادان بايد هر دفعه نوع تندتري از ماده اعتياد را به داخل بدن بكشند، تا بدن جواب بدهد مونيكا نيز ناچار هر بار براي تحريك ذائقه اش ناچار است چيزي تندتر به دهان بگذارد ، تا ذائقه اش جواب بدهد...چنان كه امروز او يك پسر شرور را انتخاب كرده تا ذائقه اش كه ديگر در برابر پسرهاي معمولي از كار افتاده به "شرارت" غير عادي و تند و تيز آن پسر جواب بدهد...
مونيكا كه مرا در افكار خود فرو رفته ديد با دست به پشتم كوبيد و گفت:
_آهاي كجايي...ما شنيديم كه شرقي ها خيلي خيالاتي هستند لابد تو هم غرق در خيالات خودت شده اي...عزيزم به جلو نگاه كن ...خيابان ها ، چراغ هاي نئون ،ويترين هاي قشنگ مانكن هاي لخت پشت شيشه ها ،مردان رنگارنگ كه زنده و حقيقي و گرم هستند ... اين ها حقيقي هستند! اما شاهزاده خيال تو هرگز حقيقي نيست...
او هيچ وقت سوار كالسكه از ميان ابرها بيرون نخواهد آمد، هيچ وقت...
شايد هم مونيكا راست مي گفت ،شايد هيچ وقت كالسكه شاهزاده آرزوهاي دختران شرقي از ميان ابرها بيرون نيايد اما خيالش را كه از ما نمي گيرند...او مثل خدا هميشه در پرده رمز و راز جاوداني خود زندگي ميكند ، اما همان گونه كه ظهور خدا در لحظه هاي سپيده دم ،در تنهايي يا آن جا كه قلبمان از اندوهي تيره پوشيده باشد و اشگ از راه گونه ها فرو مي غلتد ،حتمي است ظهور شاهزاده خيال در تيره ترين روز هاي زندگي تسكين بخش است ... مونيكا لبخند مسخره اي زد و گفت :
-بسيار خوب حوصله بحث ندارم ...ما دو تا از دو سرزمين جداگانه هستيم ،شايد روزي كه دانه هاي زندگي را در روي زمين ميكاشتند جنس دانه ها در هر قاره اي از كره زمين متفاوت بوده است... مثلا دانه اي كه در آفريقا ميكاشتند سياه بوده ، دانه كه در آسيا به زمين ريختند گندمگون و دانه حيات انسان هاي اروپايي هم سفيد بوده است ...
من بلا فاصله گفتم :
_مونيكا اگر مجبور باشم عقيده ات را قبول كنم مي گويم تو در عقيده ات مرتكب يك اشتباه بزرگ شده اي ...انسان ها همه از يك دانه بودند فقط پوست دانه ها رنگ هاي متفاوت داشت...
مونيكا با چشمان گشاد پرسيد:
_چي گفتي؟
-گفتم كه :رنگ دانه ها فقط تفاوت داشته ...مصالح ساختمان هاي هامبورگ شما از سيمان و گچ و آهك است ولي در رنگ هايشان متفاوت است ، چون نقاش ، دوستدار تنوع است و نماي هر ساختماني را رنگي تازه ميزند ، اما همين كه با يك تكه پارچه رنگ ها را پاك كني زير آن رنگ ها هميشه يك چيز است...
مونيكا غش غش خنديد و گفت :
_شهرزاد تو چرا بيولوژي ميخواني تو بايد فلسفه مي خواندي...من شنيده ام شرقي ها خيلي فلسفي هستنداما نه تا اين اندازه ...خوب در باره پيتر چه ميگويي؟
من حيرت زده پرسيدم:
مقصود؟
مونيكا همان طور كه اتومبيلش را در خيابان هاي هامبورگ مي راند گفت :
_او دلش مي خواهد با تو باشد...
من با عصبانيت گفتم :
_او دلش بخواهد مگر دنيا روي دل او مي گردد؟!
_چرا عصباني شدي؟... مگر گناه كرده است كه دلش مي خواهد با تو باشد...
_او گناه نكرده ...فكرش گناه بوده است... مي داني مونيكا من گيج مانده ام كه شما غربي ها با چه منطقي زندگي مي كنيد ، يك جا مي گوييد زن كالاي خريد و فروش نيست ، و يك جا به هر پسري حق مي دهيد كه هر وقت دلش خواست با دختري باشد... و هر وقت هم كه خسته شد او را بگدارد و برود ... پس عادات انساني چه مي شود ؟...من وقتي از اتاقي كه چند روزي در آن زندگي كرده ام جدا مي شوم برايش دل مي سوزانم چطور ممكن است تمام هستي ام را به دست پسري بدهم ، به عشق او بپيوندم و شب و روزم را به ياد او بگذرانم ولي ناگهان يك روز چشمانم را باز كنم و او را ديگر در كنار خود نبينم ؟!
پس يكتا پرستي عشق چه مي شود ...پيتر اگر دلش مي خواهد با دختري باشد ، جرا مرا انتخاب كرده است يكي از هموطنانش را انتخاب كند كه به اين جور زندگي عادت كرده است...
مونيكا لحظه اي سكوت كرد ، نمي دانم شايد استدلال من پتكي بود كه بر سرش خورد ، و شايد هم پيش خود فكر مي كرد كه اين شرقي ها چقدر از خود راضي و مغرور هستند ، شايد هم مرا در قلب خود تحقير مي كرد ، اما بعد از چند دقيقه اي گفت :
_شهرزاد اميدوارم مرا ببخشي ...من مقصود بدي نداشتم .پيتر چند روز پيش به من گفت كه يك بار از تو به رقص دعوت كرده ولي تو دعوتش را رد كرده اي ...
_و لابد حيرت كرده بود كه چطور ممكن است دختري به خوشگل ترين پسر خوابگاه جواب نه بدهد،...
_بله همين طور بود...و به همين دليل عقيده داشت كه شايد تو مفهوم دعوتش را درست درك نكرده اي و...
_نه خيلي هم خوب درك كردم ...من حوصله اينطور پسرها را ندارم ...بيا و اصلا پيتر را فراموش كن...
مونيكا لبخندي زد و گفت :
_بسيار خوب ... راستي مي داني كه بچه ها براي يكشنبه آينده در خوابگاه يك پارتي به راه انداخته اند.
_نه من خبر نداشتم...
_خوب فردا آكهي جشن را مي زنند ، هر نفر با پرداخت پنج مارك مي تواند در اين پارتي شركت كند... من مي خواهم والتر را دعوت كنم ،وقتي والتر شرور مرا ببيني به من حق مي دهي كه دوستش داشته باشم.
_آه بسيار خوب ...
نمي دانم طرز حرف زدنم با مونيكا درست بود يانه پدرم هميشه به من سفارش مي كرد هر شب موقع خواب خاطرات و كار هاي روزانه ات را بنويس و از خودت سووال كن آن روز تا چه اندازه انسان و تا چه اندازه شيطان بوده اي ... پدرم مي گفت :
_انسان و شيطان جدا از هم نيستند، هر دو يكي هستند و هر موجودي مي تواند تمام انسان و يا تمام شيطان باشد...
پدرم براي اين كه مرا روشن كند هميشه برايم يك مثال ساده مي زد ... او مي گفت:
فكر كن كه نيمي از تن تو را رنگ سفيد و نيمي ديگر را رنگ سياه بزنند،
اين دو رنگ قابل پاك كردن هستند مي تواني قلم مو سياه را بگيري و نيم ديگر بدنت را هم سياه كني و بعكس مي تواني قلم موي سفيد را به دست بگيري و تمام تنت را سفيد بزني ... حالا اگر تو هر شب در دفترچه خاطراتت بنويسي تا چه اندازه شيطان و تا چه اندازه انسان بوده اي ، مي تواني هر شب قلم موي سفيد را برداري و رنگ سياه را از حاشيه سفيدي ها پاك بكني ...آه كه من چقدر از پدرم حرف مي زنم... ظاهرا او توانسته است تمام افكار خودش را به من تزريق كند ، و همانطور كه ميكروب وبا نمي تواند به آدمي كه واكسن وبا را تلقيح كرده باشد اثر كند ظاهرا من هم بر ضد افكار مونيكا و پيتر و دوستانش تلقيح سفت و سختي شده ام ...
ولي حس مي كنم در برابر مونيكا خشونت زيادي نشان داده ام ، و بايد حتما از او معذرت بخواهم ... من امروز در سخن گفتن و استدلال كردن آدم بي گذشتي بوده ام و قابل سرزنش.

خوب سرانجام امشب پارتي دانشجويي خوابگاه ما برگذار شد ، و من چند دقيقه پيش ، وقتي ساعت روي عدد دو افتاد خودم را به اتاقم رسانيدم ، در را از پشت بستم تا بچه ها دنبالم نيايند ، چراغ را خاموش كرده ام و چراغ كوچك مطالعه را به داخل بستر برده ام تا بتوانم خاطرات امروز را كه خيال مي كنم بسيار هيجان انگيز باشد ، بنويسم ... در اين لحظه فوق العاده هيجان زده و ناراحت هستم و حس مي كنم جمع كردن افكار و نظم و ترتيب دادن به آن ها ، و سري كردن خاطراتم ، كار دشواري باشد ، اما با وجود اين سعي مي كنم تا آنجا كه ممكن است همه چيز را بنويسم ،... اصلا احتياج زيادي به نوشتن دارم و اگر ننويسم با اين كه خيلي خسته هستم ،نمي توانم بخوابم... من حالا ديگر به نوشتن خاطراتم معتاد شده ام .


پايان بخش سه

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:19 PM
در راهرويي كه اتاق من در آن قرار دارد، پنج اتاق ديگر هم هست كه در يكي از آن ها " مونيكا " ، در دومي يك پسر عرب به نام " عبدالحميد "، در سومي يك آلماني اخموو عصبي به نام " ميشائيل "، در چهارمي " برگيت " ودر پنجمي هم "پيتر"زندگي ميكند.
من معمولا سعي ميكنم خيلي بي سرو صدا از جلوي اتاق هايشان عبور كنم مونيكا مي گويد شهرزاد مثل ارواح در راهرو حركت مي كند ، اما دلم نمي خواهد آرامش ديگران را به هم بزنم اگر چه بيرون از اين خانه در دنياي ما هرگز آرامشي در كار نيست ، بيشتر وقت خود را در اتاق كوچكم سر مي كنم ، اتاقم را كاملا به سبك ايراني تزئين كرده ام .
يك قاليچه قشنگ با نقش هاي صميمي كه هميشه بوي خوب وطنم را مي دهد،. يك پرده قلمكار اصفهان با آن دختر و پسر عاشق كمر باريك و پياله به دست كه زير يك درخت نشسته و در چشمان درشت و خمار هم خيره مانده اند... يك كشكول و تبرزين سياه با نقش هاي برجسته كه به ديوار كوبيده ام و مقدار ديگري از اين قبيل كه هر چه بيشتر به اتاق كوچكم رنگ وطن و خانه اي كه در آن رشد كرده و باليده ام، بدهد. تنها چيزهايي كه از اينجا خريده ام يك گرام و يك تلوزيون كوچولوست ، ولي از گرام من بيشتر آوازهاي سوزناك وطنم بيرون مي زند ...اوازهاي دختران و پسراني كه غم پرستانه از خورشيد از قلب هاي ستارگان ،و از آرزوهاي شيرين جواني و ناكامي هاي آن سخن مي گويند ... گاهي يك مرتبه حس مي كنم كه آهنگي بيش از ده مرتبه تكرار شده و من هرگز متوجه اين تكرار نبوده ام ، بلكه بر بال هاي رنگين كماني موسيقي به سفر رويايي سرزمين خوب خودم رفته ام ... مادرم را ديده ام كه با آن چهره نسبتا چاق گرد ، موهاي كوتاه و لبخند متواضعانه اش در آشپزخانه مشغول تهيه نهار بروبچه هاست دستش را مثل هميشه گرفته ام و مي گويم ...مادر...مادر .... تو چقدر زحمت مي كشي، بگذار اين انگشتان نازك و لطيف تو را عاشقانه ببوسم.و مادر چشمانش را مي بندد و مي گويد :
خداوند همه شما را برايم سالم نگه دارد ...پدرم را ديده ام كه در كتابخانه اش نشسته و دست ها را زير چانه و غرق در انديشه هاي عارفانه اش از پنجره به نقطه اي از آسمان خيره شده است ، مثل هميشه مي پرسم:
_پدر به چه چيز خيره شده اي ؟ در جستجوي چه چيز هستي...
پدر دست هاي پر محبتش را به سرم مي كشد ، مرا روي زانوانش مي نشاند و مي گويد :
_در جستجوي خودم هستم .
من از جواب پدر كودكانه به قهقهه مي افتم ، سبيلش را نوازش مي كنم و مي گويم :
_ پدر خودت كه تو اتاق هستي !
او هم نگاهم ميكند ، مرا مثل هميشه بو ميكشد و مي گويد :
_ من همه جا هستم ...
من هنوز كه دختر بزرگي شده ام و ناسلامتي برچسب دانشجو به پيشانيم خورده است نمي دانم آن طعنه هاي عارفانه پدر چگونه چيزي است ... اما هرگز از باز شكافتن و تكرار جمله هاي پدر نمي مانم... هميشه به نظرم مي آيد كه حقيقتي در آن حرف هاست كه يك روز بايد آن را دريابم .
آه كه من چقدر حاشيه مي روم بيشتر از نيم ساعت گذشته و من به جاي اين كه از پارتي دانشجويي خودمان حرف بزنم هزار جور حاشيه رفته ام "مونيكا "حق دارد كه بچه هاي شرقي را خيال پرداز و خيال باف بداند .

هنوز صداي غوغاگر موسيقي جوانانه امروزي از سالن بزرگ خوابگاه به گوش مي رسدو نشان مي دهد كه سمج ترين آن ها همچنان در آغوش هم مي رقصند و در گوش هم زمزمه ها دارند ، رقصيدن بچه ها در حقيقت از غروب شروع شده بود ، بلند گوي سالون رستوران كه براي رقص و پارتي شب آماده شده بود ، مرتبا آهنگ پخش مي كرد ، و بچه ها در اتاق ها ، يا راهرو ها رقص كنان حرف مي زدند ، حركت مي كردند و به شوخي و شيطنت مي پرداختند .مونيكا بيشتر از همه سر حال بود ، دو بار در اتاقم را زد و هر بار با يك لباس تازه مقابلم ايستاد و پرسيد :
_مي پسندي ... فكر مي كني والتر خوشش بيايد ...؟
هر دو لباس بسيار سكسي بود، از آن لباس هايي كه اگر در وطن من هر دختري بپوشد مردم هرگز با نظر خوش آيندي به او نگاه نمي كنند . من نمي دانستم چگونه در باره اين لباس قضاوت كنم ...
_ببين مونيكا .. اگر من چنين لباسي بپوشم ، مادرم از شدت ناراحتي دق مي كند .
_ببين مونيكا... پشت لباست خيلي بازه ...
من هنوز هم از به ياد آوردن لباس پشت بازي كه مونيكا پوشيده بود احساس شرم مي كنم اين لباس كه از پارچه قرمز آتشين دوخته شده بود ، درست تا خط باسن باز بود و رنگ سپيد پوست تن مونيكا و سرخي پيراهن ، منظره اي اغواگرانه آفريده بود كه نمي دانستم پسرها در برابر چنان تابلو هوس انگيزي چه خواهند كرد و چه خواهند گفت ، ولي ظاهرا پسرها ، مخصوصا آلماني ها كه اكثريت كامل را داشتند هيچ گونه توجهي به اين تابلو رسوايي برانگيز نداشتند ، و آنقدر طبيعي از كنار مونيكا مي گذشتند كه انگار مونيكا يك تابلو معمولي وسط مجله هاي سكسي است كه به فراواني در اين كشور همه جا در دسترس است .
از ساعت هشت پچه ها يكي يكي به سالن پارتي مي رفتند من تنها لباس شبي كه در چمدانم داشتم بيرون كشيدم ، اين لباس را خواهر بزرگترم برايم خريده بود ، يك پيراهن بلند كه سراپايم را خيلي تنگ در هم مي فشرد و با اينكه جز بازوانم تمام تنم در پنجه هاي نرم و خاكستري براق اين لباس پوشيده مي شد ،اما همان روز كه براي آزمايش جلوي خواهرم آن را پوشيدم او فرياد زنان گفت :
واي خداي من ،... كدام مردي است كه اين برجستگي ها را ببيند و بيهوش نشود ،
_ انگار كه مجسمه چي چي ميگن ...ونوسه ... خوش به حال شوهرت ...
ما خواهران ايراني عادت داريم از يكديگر در نهايت زشتي تعريف كنيم . اما وقتي به اتفاق مونيكا و برگيت وارد سالن شدم حس كردم كه پسران خونسرد آلماني هم متوجه ام شدند و همين مرا شرم زده و دست پاچه ام كرده بود مونيكا از سر بدجنسي مرا ، من دختر مشكي و گندم گون شرقي را در وسط و خودش و برگيت با موهاي طلايي ، قد بلند و پوست بسيار سفيد در طرفين قرار داد و از اين تضاد و تنوع دلنشين همه را متوجه خود ساخت ، پيتر جلو آمد و گفت :_ امشب مثل اين كه از هاليوود ميهمانان افتخاري داريم !!
او همان طور كه اين جمله تهنيت انگيز را كه كمتر به زبان جوانان آلماني مي آيد، بر زبان مي راند چشمانش را با گستاخي در چشمان من دوخته بود ....

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:19 PM
در يك لحظه به نظرم رسيد كه او بايد پسر ساده ولي متكبري باشد و آنطور كه نشان مي دهد بيشتر به بچه كوچولوهاي شيطان شباهت دارد تا به يك مرد پخته .مونيكا با شيطنت خاص خودش گفت :
_ پيتر ، اگر مي خواهي از من دعوت به رقص بكني زود باش چون اگر والتر از راه برسه ديگه به هبچ كس مجال نمي ده ...
پيتر كه دعوت مونيكا را يك نوع وسيله تفاخر مي دانست دستش را جلو برد و گفت :
_من هميشه براي انجام خدمت به دختران خوشگل آماده ام
مونيكا و پيتر دور شدند .پيتر لباس اسپورت بسيار شيكي پوشيده بود و دستمال گردن سپيد قشنگي هم زده بود و در ميان پسرهايي كه در گوشه و كنار يا لميده بودند يا ليوان آبجو به دست به اين طرف و آن طرف مي رفتند و يا ميرقصيدند يك سر و گردن بالاتر مينمود.
برگيت منتظر " هاينس " بود ، دوست پسر او يك كارمند جوان وابسته به موسسه روابط عمومي و انتشارات بود و نيم ساعت هم دير كرده بود ، برگيت مثل پلنگي مي غريد و پنجه بر زمين ميكشيد.
اما قبل از آنكه پلنگ خشمگين به ديگران حمله كند او از راه رسيد . " هاينس " جواني آرام ، سفيد ، با موهايي قهوا اي روشن ، دماغ عقابي ، لبخندي بسيار نرم و حركاتي دخترانه بود . با لحن بسيار نرمي كه تا آن موقع در جوانان آلماني نديده بودم ، از برگيت خشمگين عذر خواهي كرد و برگيت براي اين كه از دوستش مونيكا عقب نماند ، بلافاصله دستش را گرفت و وارد پيست رقص شد ... من آرام آرام به طرف پنجره رفتم ... يكي از شب هاي قشنگ پاييز بود ... اگر چه هوا اندكي سردي ميزد ، اما سرمايش آزار دهنده نبود ، من وقتي در وطنم بودم چه قدر در تنهايي و سكوت دنياي خودم با پاييز عشق ورزي مي كردم ... چه قدر اين فصل خيال انگيز را دوست داشتم . پدرم مي گفت ، پاييز فصل كمال سال و ماه است ... همه چيز شكوهي در نهايت دارد رنگ ها پخته تر از هر فصلي ، هوا دلپذير تر و قابل تنفس تر از هميشه است ... پس از گذر پاييز فصل مرگ مي رسد ، و خوش به حال كساني كه پاييز را خوب درك كرده اند و به مرگ مي پيوندند ، ... بي اختيار از به يادآوري پدرم با آن سيماي جذاب مردانه ، سبيل و موي سپيد و چشماني كه گويي پشت هر چيزي را به روشني مي بيند دلم گرفت... دوباره به آسمان خيره شدم ستارگان هميشه بهترين و صميمي ترين دوستان ايام كودكي و جواني ام بوده و هستند ، ستاره زهره درست در چشمم نشسته بود دلم مي خواست به وسيله اين ستاره كه در همين لحظه در آسمان وطن من روشن تر و شفاف تر نشسته بود ، پيغامي عاشقانه براي پدرم مي دادم ... صداي نيمه مستانه يك دختر هموطنم مرا از افكار دور و درازم بيرون كشيد ... او مرا به نام صدا كرد :
_ شهرزاد ، منو ببخش ، من خيال مي كردم تو يك دختر " اسپانيش " هستي ، اسم من پري ...
من به طرف پري برگشتم . اگر چه جند بار او را ديده بودم .حركات بچه گانه و شوخي هاي زننده اش را با پسران نپسنديده بودم ، اما در آن حالت كه من به ياد وطن ، غريبانه با خود راز و نياز مي كردم شنيدن كلام آشناي يك هموطن برايم لذتبخش بود .
- آه متشكرم ..توي دانشكده هم خيلي ها همين اشتباه را ميكنن .
پري يك دامن بسيار بسيار كوتاه پوشيده بود ، و بيشتر به بچه هاي كودكستاني شباهت پيدا كرده بود تا يك دختر بالغ و كامل . با همان صداي جيغ جيغو و زنگ دارش ،كه اغلب در راهرو ها از او مي شنيدم گفت :
_ولي همه خيال مي كنند من آلماني هستم !..
_خوب كاملا مثل آلماني ها شدي ، موهايت را هم مثل اين كه رنگ كردي ...
هي ... يك كمي ... چون از بچه گي موهاي خودم بور بود .
_ خيلي عجيبه ...دختر ايراني و موهاي بور ؟..
_خوب اين هم خودش يه شانسه . براي همينه كه همه منو پري (بكسرپ) صدا ميزنن و خيال ميكنن من آلماني هستم
_آه كه اين طور .
نمي دانم چرا بي اختيار دلم براي پري سوخت ، پدرم مرا عادت داده كه به جاي خشم گرفتن بر مردم بر آن ها دل بسوزانم .
او در همان جمله شخصيت خودش را به من معرفي كرد ، و من همچنان به حركات و لباس عجيبش خيره مانده بودم كه او دست پسري را از ميان گروه رقصندگان كشيد و به آلماني گفت :
_ " هربرت " با دوست ايراني من آشنا بشو .
يك پسر قد بلند ، دراز ، با موهاي بلند و ژوليده ، دندان هايي نامرتب كه بر اثر سيگار كشي مفرط "جرم"نشسته بود ، مقابلم ايستاد لحظه ايي مرا برانداز كرد و بعد گفت :
_آه از آن اتو كشيده هاس ... مثل اينكه با ما جور نيس بزن بريم پري
پري هم بدون آن كه از لحن بي ادبانه دوست پسرش احساس شرمندگي كند در حالي كه مي گفت :
_بعدا همديگر را مي بينيم ... يه هويي كشيد و همراه هربرت رفت و مرا حيرت زده بر جا گذاشت . پري راست مي گفت ، او عميقا تغيير ظاهر و باطن داده بود و يك هپي تمام عيار بود كه بيشتر هم با همين ها رفت و آمد داشت .
خوب هر كس مختار است كه هر جوري دلش خواست زندگي كند . پري هم در غربت فرصتي يافته است تا شخصيت اصلي خودش را بروز بدهد...
غرق در اين افكار بودم كه مونيكا نفس زنان در حالي كه دستش را دور گردن جوان مو سياهي انداخته بود خودش را به من رسانيد :
_ شهرزاد ... اين هم والتر ، بوي فرند خوشگل و شرور من ...
براي لحظه اي در چهره مرد " شرور " مونيكا خيره شدم . دلم ميخواست در همان نگاه اول آن شرارتي را كه مونيكا مرتبا روي آن تاكيد مي كرد در چهره والتر كشف كنم ، اما او ظاهرا جوان مودبي مي نمود ، موهايش مشكي بود ولي چهره اش كاملا سپيد و پوست خاصي داشت ، چشمانش خاكستري مي زد ، اندام متناسب مردانه و پيچيده اي داشت ، ولي نگاهش بي قرار بود .مدام به اطراف نگاه مي كرد و يا طوري دست ها و بدنش را حركت مي داد كه انگار نمي تواند يك جا بايستد يا منتظر آدم مهمي است كه بايد برسد ، و دير كرده است . وقتي در يك فرصت مناسب كه والتر با برگيت مي رقصيد و مونيكا مثل ماده گرگ گرسنه اي او را بر انداز مي كرد گفتم :مونيكا من شرارتي در چهره دوست تو والتر نمي بينم ،...
مونيكا مستانه قهقهه اي زد و گفت :
_احمق جان ... نگفتم كه او آدم خشني است كه اگر به چشم هايش نگاه كني از ترس بلرزي !...بايد يك شب او را به اتاقت مهمان كني تا بفهمي او چه آدم شروريست ...
راستش چنان از اين بي پروايي زننده مونيكا عصبي شدم كه بي اختيار به طرف ديگر سالن رفتم و به بهانه خستگي روي مبل لميدم و به هياهوي عجيب و سر و صداي كر كننده بچه ها و موزيك خيره شدم .
... پيتر كه هر لحظه با دختري ميرقصيد و خود را كاملا يك دون ژوان جا زده بود ، همچنان در ميانه پيست مشغول رقصيدن بود ، و من كاملا حس مي كردم كه هر بار با دختر تازه اي مي رقصد سعي مي كند به نحوي او را به رخم بكشد . اوايل فكر مي كردم حركات نمايشي او تصادفي است ولي وقتي روي مبل نشستم كاملا برايم مسلم شد كه او مي خواهد با نمايش دختران متعدد به من بگويد :
دخترك احمق مي بيني ، همه دلشان مي خواهد با من برقصند ... همه ... من محبوب همه دختران هستم .
در همان لحظه يك پسر جوان و آرام كه به نظر انگليسي بود و به عنوان ميهمان در پارتي شركت كرده بود با ژست جنتلمنانه انگليسي مقابلم ايستاد و مرا به رقص دعوت كرد ، من از جا بلند شدم ...
راستش كمي نگران بودم چون من چندان تمرين رقص هاي روز فرنگي را نداشتم ، ما بيشتر رقص هاي روز را در ساعات تفريح كلاس ششم تمرين مي كرديم ... دختران شاد و شيطان با خودشان گرام مي آوردند و همين كه زنگ تفريح مي خورد ، صفحه اي مي گذاشتند و مي رقصيدند ... اما ظاهرا رقص من آنقدر ها هم بد نبود ، چون جوان تنگليسي وقتي احساس خستگي مرا ديد سري خم كرد و گفت :
_ متشكرم شما خيلي مطبوع مي رقصيد ...
بايد اعتراف كنم كه در تمام مدتي كه من با آن جنتلمن انگليسي مي رقصيدم ، پيتر مرتبا شانه اش را به نوعي به شانه ام مي كوفت، تا من برگردم و بازي لب هاي او را روي لب هاي " پري " كه حالا با او داشت مي رقصيد تماشا كنم ... او مخصوصا وقتي مي ديد كه من متوجهش هستم عاشقانه لب هاي پري را در دهان مي گرفت و به اين اميد كه واكنش گستاخانه پري دختر هموطنم ممكنست حسادت مرا تحريك كند ، به خود اميد هايي ميداد ...
حالا كه اين دفترچه را مي نويسم ، حس مي كنم رفتار كودكانه پيتر چقدر ترحم مرا برانگيخته است .
... لابد او امشب وقتي به اتاقش برود اگر دفترچه خاطراتي مثل من داشته باشد ، در آن مي نويسد :
_ امشب دماغ اين دختر متكبر ايراني را به خاك ماليدم با تمام دختران پارتي رقصيدم ، همه را بوسيدم مخصوصا دختر هموطنش را ... تا ديگر وقتي از او دعوت مي كنم ، به من جواب رد ندهد .
...من مطمئن هستم كه در اولين فرصت به گناه خودش اعتراف خواهد كرد ، و سعي مي كند به هر ترتيب شده به من نزديك شود
پيتر...
نمي دانم ، شايد هم اين نوعي خود خواهي است كه هنوز نتوانسته ام در خود بكشم و خيال مي كنم پيتر كاملا متوجه من است و همه اين حركات و مانورهاي حساب شده هم به خاطر من است . اما من امشب هم مثل هر شب ، وقتي يادداشت هايم تمام شد ، روي بسترم دراز مي كشم ، و بدون عشق به خواب عميقي فرو مي روم .. شب به خير دفترچه خوب و مهربانم .


پايان بخش چهار

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:20 PM
روز ها از پي هم مي گذرند ، روز هاي سرزميني كه كمتر آفتاب ميبيند و بيشتر زير چتر ابر نفس مي كشد ،سرزمين ژرمن ها پر از باران است ،قطره هاي باران ، مثل دانه هاي تسبيح هرگز از هم جدا نمي شوند .. وقتي باران شروع مي شود ، بايد حداقل سه چهار روز با " خورشيد " خداحافظي كرد ، درست عكس سرزمين پدري من ، ما هميشه با زمين هاي خشكيده و لب هاي ترك خورده ، تشنه و مشتاق باران هستيم اما خورشيد با سماجت تمام خودش را به ما تحميل مي كند ،نزول باران هميشه براي ما ايراني ها و بخصوص مردم صحراهاي مركزي بوي رحمت و عطر زندگي با خود دارد
يادم هست وقتي تابستان ها باران مي باريد ، ما بچه ها خود را با پيراهن ، زير پنجه هاي نرم و بلورين باران رها مي كرديم و مي گذاشتيم باران ما را خيس كند ،... هنوز چهارده سالم نشده بود تازه شكوفه هاي سينه ام روييده بودند ، اما مانند دختران هجده ساله ، درشت اندام و كشيده بودم ، و نگاه هاي مشتاق اطرافيان را به سوي خود مي كشيدم ... در يكي از روزهاي باراني بود كه ما دسته جمعي زير باران سيل آساي " اوشان " گرگم به هوا و قايم موشك بازي مي كرديم . باد پيراهن نازك تابستاني ما دختران را به تنمان فشرده بود و من ناگهان حس كردم كه پسر ها نگاه هاي مخصوصي به ما مي اندازند ، اما هيجان و اشتياق بازي آن هم زير دانه هاي بي امان باران ، چيزي نبود كه بگذارد شيطنت هاي نگاه هاي پسران را تشخيص بدهيم ، درست هنگامي كه من خودم را پشت تنه درختي پنهان كرده بودم ،ناگهان يكي از بچه هاي غريبه كه خود را قاطي بازي ما كرده بود از پشت دست هايش را دور بدنم حلقه كرد و چنان مرا به خود فشرد كه حس كردم تمام استخوان هايم ، تير مي كشد.. من تلاش مي كردم كه خودم را از چنگ او نجات دهم اما او مرا و درخت را بغل زده بود و صورت مرا به تنه درخت چسبانيده بود ..من فرياد مي زدم.اما همه خيال مي كردند كه قصد شوخي و لودگي دارم .. هرگز وحشتي را كه در آن لحظات حس كردم فراموش نمي كنم ، مثل اين كه هزاران زنبور در رگ هايم مي دويدند ، و از درون مرا نيش مي زدند .. قطره هاي باران مثل قطرات مذاب آهن بر سر و رويم مي ريختند ، و فرياد ميزدم و فرياد ميزدم .. و سرانجام آن پسر فرار كرد و كابوس پايان گرفت ، من روي زمين غلطيدم و به شدت گريستم ..حس مي كردم كه همه آن غرور شاد و بلند پروازانه ام به تاراج رفته است ، چه گريه تلخي ... نيم ساعت بعد خواهرم تصادفا مرا پيدا كرد ، دستم را گرفت و از روي برگ هاي خشكيده كف باغ بلندم كرد ، و چهره ام را نوازش داد :
_شهرزاد كوچولوي من .. عزيز دلم چرا گريه مي كني ؟
_ يك پسر مرا بغل كرده بود .
خواهرم بلند خنديد ..آنچنان خنديد كه گويي شاهد كمدي ترين نمايش روي زمين است.
_ عزيزم خب پسرها گاهي از اين بدجنسي ها دارند ، بگذار دلشان خوش باشد كه دختري را بغل كرده اند .
و بعد آنقدر به من دلداري داد كه خيلي زود ، شايد نيم ساعت بعد من آن وقايع تلخ و وحشت انگيز را به فراموشي سپردم اما آن پسر هم از ترس فرار كرده بود...
حالا من در سرزمين بي آفتاب " ژرمن " ها نشسته ام و به اين حادثه فكر مي كنم چرا كه باران به همان تندي و شفافيت آن روز تابستاني در پشت خوابگاه من سر بر شيشه پنجره مي سايد و چنان تند و پر خروش به پنجره مي نوازد ،كه هر لحظه حس مي كنم مرد باران ها خيس و مرطوب به داخل اتاقم مي پرد و مرا در آغوش مي گيرد ،.. اتاق من نصبت به اتاق هاي ديگر خوابگاه دانشجويان دو مزيت اصلي دارد ، يكي اين كه درست در انتهاي راهرو قرار گرفته و عابرين مدام لخ لخ كنان از جلوي اتاقم نمي گذرند ، و ديگر اين كه مشرف به فضاي جلو خوابگاه است ، كه از چمن سبز و يكدست پوشيده شده من در كودكي چمن را دوست داشتم و هميشه مي خواستم براي عروسك هايم لباسي از چمن سبز بدوزم... حتي نمي دانم چرا وقتي جلوي پنجره اتاقم مي نشينم و به چمن سبز جلوي خوابگاه نگاه مي كنم ، صداي گرم و خلسه انگيز نوازنده بزرگ وطنم " معروفي " را مي شنوم كه با آن دندانه هاي ريز غم روي چمن ها مي دود و مرا در خلسه و نشئه خاصي فرو مي برد ، كه مردم اين سامان با آن غم ها هرگز آشنايي ندارند . ُ
يك روز " مونيكا "كه سر زده به اتاقم آمده بود ، در برابر موسيقي غم انگيزي كه از گرام من پخش مي شد ، مثل مجسمه هاي گچي ايستاد ، چشمش را بست ،چند دقيقه اي خود را به موسيقي خلسه انگيز و اندوه زاي مشرق زمين سپرد و بعد ناگهان دستش را روي قلبش گذاشت و گفت :
_دارم خفه مي شوم ..نفسم گرفت ، شري تو را به خدا خاموشش كن !
من از جا بلند شدم و گرام را خاموش كردم و او خودش را روي بستر انداخت و گفت :
_ اين چه بود ؟ ... داشتم خفه مي شدم ... انگار مرا در انبار تيره و مرطوبي انداخته و تمام پنجره هاي انبار را هم به رويم بسته بودند ... حتي براي تنفس هم هوا نداشتم !
من موهاي بلوند و بلند مونيكا را نوازش كردم و گفتم :
_ دختر شاد سرزمين ژرمن ها ... تو حق داري كه از صداي موسيقي ما دلت بگيرد ، و حتي نفست قطع شود ، چون شما هنوز روي زمين راه مي رويد ... شما باران فراواني داريد ، خورشيد به موقع به مزارع شما مي تابد ، دهقانان شما هيچ سالي از خشكي و بي آبي نمي نالند ، خيابان ها و كوچه هاي وسيع و درختان بزرگ و بلند داريد ، شما مثل آبي كه در سطح يك دشت صيقلي روانست روي زمين را مي گيريد و مي رويد ، اما ما شرقي ها ، در ريگزارهاي عميق و بي انتهايي جاري هستيم ، ما در سطح نيستيم ، ما در عمق ابطن ناپيداي زمين فرو مي رويم ما پشتمان از فشار خورشيدي كه شما اينجا براي طلوعش جشن مي گيريد سوخته است ...
مونيكا مرا خيره خيره نگاه كرد و وحشت زده عقب عقب رفت و گفت :
_ شري... خواهش مي كنم ... نمي خواهم از اين حرف ها بشنوم ، من امشب با " والتر " يك جشن درست و حسابي دارم .
و بعد مثل يك اسب قوي با يالهاي طلايي از اتاقم بيرون جست و مرا با دنياي خودم تنها گذاشت كاش پدرم اينجا بود و زندگي كوچك و آرام مرا مي ديد و لبخند رضايتش را از بن دندان ها تماشا مي كردم .
پدرم هميشه مي گفت : بعضي آدم ها مثل ليوان آبي هستند كه وقتي روي ميز واژگون مي كني تمام سطح ميز را مي پوشانند اما هرگز در جدار ميز فرو نمي روند ، و بعد هم بخار مي شوند و در هوا جذب مي گردند ، اما بعضي از آدم ها مثل ليوان اسيدي هستند كه وقتي روي ميز ميريزي تا عميق ترين زواياي پنهاني ميز فرو مي روند و دخترم دعا كن كه تو از دسته دوم باشي .. و گاهي حس ميكنم " مونيكا " و امثال او از دسته اول هستند...
******
ديروز براي اولين بار " پيتر " در اتاقم را باز كرد و بدن اجازه ي من خودش را به داخل انداخت .
من شنيدم شما مريض بوديد ...
و بالاخره هم نتوانست جمله اش را تمام كند و من براي اينكه او را از مخمصه ورود ناگهاني نجات بدهم صندلي را پيش كشيدم و گفتم :
_ " پيتر " بنشين ...
پيتر كمي من و من كرد و بعد آرام نشست و در آن لحظه چه قيافه شيرين و مضحكي داشت .. درست مثل بچه اي كه موقع دزدي از صندوق خانه مچش باز شده باشد ... رنگ و رويش كمي پريده بود و اين پريدگي مهتاب گونه كاملا به چهره اش مي آمد و اندكي از آن شادي و سرخي زيادي نژاد ژرمن را در چهره اش مي كاست ، و چشمان درشت و آبي گونه اش عميق تر ، و پر حرف تر شده بود ، پدرم هميشه مي گفت :
چشمان آبي مثل شيشه است و شيشه هر چه از اين سو بگيرد از آن سو پس مي دهد ، هيچ انباري براي ذخيره ندارد . ولي حالا براي نخستين بار حس مي كردم كه چشمان فيروزه اي يك ژرمن هم ممكن است عمق بگيرد و اندكي از آن شفافيت آفتابي و خيره كننده اش كاسته شود ، .. مثل اين كه هيچ حرفي نداشت بزند و من بايد به او كمك مي كردم تا بتواند حرفي بزند...
_ با يك قهوه چطور هستيد ..؟
_ آه.. آه.. بله .. موافقم .. ولي من شنيده ام شما شرقي ها بيشتر چاي مي نوشيد .
_ درست شنيده ايد ... اما شما كه ايراني نيستيد ؟!
پيتر با بي قراري خاصي روي تنها صندلي اتاقم جا به جا شد و به اطراف نگاه كرد و من به " هال " رفتم تا قهوه جوش خود را به كار اندازم ...
پيتر با صداي گرفته اي گفت :
_ مي توانم يكي از صفحات سي و سه دورتان را روي گرام بگذارم ..
- بله ... من فقط از " نات كينگ كول " صفحه سي و سه دور دارم ...
- من صداي گرفته و پر از غم نات را از دير باز مي شناختم ، و اين مرد همان قدر صدايش از غم موج بر مي داشت كه يك آوازه خوان دور گرد سرزمين آفتاب زده خودم ...
- چند لحظه بعد صداي نات با آن خاش مخصوص از گرام استريو پخش شد و من در حالي كه قهوه را آماده مي كردم به وقايع هفت هشت روز پيش برگشتم ...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:20 PM
پس از آن پارتي دانشجويي تا سه چهار روز هر وقت با پيتر مواجه مي شدم چشمان او از يك پيروزي جوانانه برق مي زد انگار او در يك مسابقه فوتبال و در نوك خط حمله بيش از هشت گل به درواره ي حريف كوبيده بود ... مي دانستم كه او با آن نگاه هاي براقش مي خواهد بگويد ... ديدي دخترك مغرور!..ديدي چه جور پوزه ات را به خاك ماليدم ،..با تو نرقصيدم ، و اما با ده ها دختر خوشگل و لوند رقصيدم ، وحتي هموطن تو را هم در آغوش كشيدم و طعم بوسه هاي شرقي را جلو چشمان از حدقه در آمده تو چشيدم ! تو ديگر چيز ناشناخته اي نداري كه به من نشان بدهي ،.. نمي دانم چرا او خيال مي كرد كه من در ميدان مبارزه شكست خورده ام ، و به زودي در اولين فرصت همين كه او اشاره اي بزند ، سر در قدمش مي گذارم ...
نمي دانم چه چيز باعث شده بود كه او اين طور فكر كند و من هر بار كه اين خيال را در چشمانش مي خوانم از شرم سرخ مي شوم ، چون پيتر براي من تنها يك پسر بيست و سه چهار ساله ،موطلايي و خوشگل و پر شر و شور خوابگاه بود و پس ... من تحت تعاليم پدرم ياد گرفته بودم كه با آدم هاي سطحي ، آدم هايي كه از يك دور رقص با دختركي تهي مغز به هيجان مي آيند ، يا از يك موفقيت ساده ورزشي يا درسي چنان به هيجان مي آيند كه گويي فاتح سيارات و كهكشان ها هستند ، به شدت دور بودم ... خوب به خاطرم هست يك روز آفتابي زمستان بود .. من و پدرم در حاشيه رودخانه " دربند " بلا مي رفتيم . هواي لطيف كوهستان ما را به هيجان آورده بود ، و هر چند وقت يكبار من دست هايم را زير كف هاي بلورين رودخانه دربند مي بردم و آن را به اطراف مي پاشيدم و پدرم گاهي با سبكي و چالاكي يك پسر هيجده ساله از روي تخته سنگ ها مي پريد ..
من به پدرم گفتم :
_ بابا مي خواهم خبر خوشي را به تو بدهم !
پدرم از زير ابروان پرپشت سپيدش نگاهي به من انداخت و گفت :
_بگو دخترم چه خبر خوشي داري .
من به گردن پدرم آويختم ودر گوشش گفتم :
_ بابا من با معدل نوزده به كلاس دهم مي روم .
پدرم لبخندي زد و نشست و مرا در مقابل روي تخته سنگي نشاند و گفت :
_ دخترم از اين پيروزي چه احساسي داري ؟
من از ته دل خنديدم و گفتم :
_ پدر .. از اين موفقيت بيشتر چه چيزي مي توانستم داشته باشم ؟!
پدرم سرش را پايين انداخت و گفت :
_بعد از كلاس دهم به چه كلاسي مي روي ؟..
_ يازده ، دوازده ، دانشگاه ...
پدرم سرش را به عادت هميشگي با سر انگشت خاراند و گفت :
_بعد از دانشگاه ...
_ من ليسانس مي شوم ، دكتر مي شوم . پرفسور مي شوم .
_ آخرين درجه تحصيلي؟.. - خيال نمي كنم غير از همين ها باشد .
آن وقت لبخند گسترده اي روي لب هاي پدرم پهن شد ، سرش را حكيمانه تكاني داد و گفت :
_ پدر جان دلم مي خواهد در مدرسه اي درس بخواني كه تحصيل هيچ وقت در يك نقطه ختم نشود تا بي نهايت ، تا كهكشان ها ادامه يابد ...
من حيرت زده به چشمان پدرم كه در اين گونه مواقع سرخ و شعله ور مي شد ، خيره خيره نگاه مي كردم . چهره پر از شيار او در آن لحظه چنان پر شكوه بود كه انگار او خداي مطلق همه آسمان ها و زمين است و از نقطه ي دور دست از فراز ابر ها و كوه ها با من سخن مي گويد ...
پدرم دستم را گرفت و مر از تخته سنگي كه آب تا كنار گردنش بالا آمده بود بلند كرد و گفت :
_ دخترم ... تو يك روز خودت ميفهمي مقصود من از آن مدرسه بينهايت چيست ...
و بعد مثل هميشه براي تغيير مسير سخن خطاب به من گفت :
_ دختر عزيزم ... تا به حال هيچ كس به تو گفته كه تمام تنت بوي گل سرخ مي ده ؟..
و طبق معمول من و پدر از اين جمله كه از فرط تكرار رنگ شوخي به خود گرفته بودم خنديديم و سربالايي سنگي راه دربند را به سوي " پس قلعه " پيش گرفتيم در حالي كه پدرم خوب مي دانست كه آن حرف ها ، چگونه بي اعتباري دنيايي كه من خودم را با كارنامه اش سخت هم آغوش كرده بودم در هم كوفته است .
حالا وقتي به پيتر نگاه مي كنم كه دنياي خودش را با دلبري از چند دختر معمولي و پيش پا افتاده آن هم در يك پارتي حقيرانه به رخم مي كشد دلم برايش مي سوزد ... به ياد حرف هاي پدرم مي افتم و دلم مي خواهد همان حرف ها را به پيتر بزنم ... وقتي فنجان قهوه را به دستش دادم او حيرت كرد كه چرا آن را روي ميز نگذاشته ام ، اما من بلافاصله گفتم :
_ دست ها ين طور نيست ؟...
" پيتر " سرش را بلند كرد ،خطيدر پيشاني خام و بلندش انداخت و گفت :
_ شما به اين حرف ها معتقديد ...
_مگر صميميت انساني چه عيبي دارد ؟
پيتر لحظه اي آرام شد اندام كشيده و تروتازه اش روي صندلي جا به جا كرد و بعد گفت :
_ شما خيلي عاطفي فكر مي كنيد ... همه شرقي ها اين طور نيستند ، من با چند دختر شرقي بوده ام ...
او باز هم اصرار داشت روابط گسترده اش را با دختران حتي دختران شرقي به رخم بكشد و من خوب مي دانستم هدف او اين است ك مرا متوجه جاذبه جنسي خود كند. اما من و پدرم توافق كرده بوديم كه جاذبه جنسي و زميني ف ارزشي بيشتر از زماني محدود و بسته ندارد .. و پدرم مي گفت : ما را با لذت نا پايدار چه كار ؟...
پيتر قهوه اش را با سر و صدا نوشيد ، بعد به من كه روبرويش نشسته بودم و تماشايش مي كردم نگاه كرد و گفت :
_ شما تا به حال با كشتي روي درياچه هامبورگ سفر كرده ايد ؟
_ يك بار ...
_ مايليد بلز هم گردشي بكنيد...
اين يك دعوت محترمانه بود... دعوتي كه براي چندمين بار تكرار مي شد، و من نمي دانستم بايد چه جوابي به پيتر بدهم .پيتر كه آشفتگي مرا حس كرده بود براي اين كه غرورش را حفظ كند گفت :
_ مقصودم امروز نيست ... سفر روي درياچه در هواي باراني چندان لطفي ندارد ، در نور خورشيد عبور از درياچه لطف ديگري دارد ...
پيتر درست برعكس من بود ... من دلم ميخواست يك روز باراني در هواي غم زده و مرطوب باراني سوار بر كشتي كوچك مسافري ، از روي درياچه بگذرم ، و براي قو هاي سپيدي كه زير چتر بلورين باران آرام آرام با اين سو و آن سو مي روند طعمه بياندازم.
اما او عاشق آفتاب و روشني بود و من عاشق باران و پرده هاي افتاده و تاريك...

صداي پيتر مرا به خود آورد :_ راستي ما فردا يك مسابقه فوتبال دوستانه داريم ،شما به استاديوم مي آييد؟..
من نمي دانستم كه پيتر فوتبال هم بازي مي كند و بلافاصله متوجه شدم او مي خواهد يكي ديگر از جاذبه هاي مردانه خود را در زمين ورزش به نمايش بگذارد ...
_ چه ساعتي ؟..._ بعد از پنج بعداز ظهر...
_ آه من معمولا آن موقع به كتابخانه ميروم..
ناگهان رنگ مهتابي غم را در حاشيه پيشاني پيتر ديدم كه به سرعت چهره اشرا گرفت و موج آن تا لب هايش راه كشيد و حتي لرزش خفيف لب هايش را حس كردم ...

پايان قسمت پنجم...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:20 PM
من اصولا آدم سنگ دلي نيستم ، دلم از كوكوي مرغ شب هم به درد مي آيد ... بلافاصله گفتم :
_ سعي مي كنم...
_ پيتر به سرعت از اتاقم بيرون رفت ، و مرا با دنياي وسيع و تنهاي خيالاتم بر جا گذاشت ...
_ آيا پيتر مرا دوست دارد ، يا مي خواهد در يك شرط بندي پسرانه فتح يكي از قلل دوردست را به نمايش بگذارد ، آيا پسري با مشخصاتي كه درست عكس شخصيت و مشخصات من است مي تواند به دنيايم راهي داشته باشد ؟ وقتي من باران را دوست دارم و او خورشيد.. وقتي من مي خواهم پرده هاي اتاقم را به روي خورشيد ببندم و او دلش مي خواهد همين كه خورشيد از زير ابرها در آمد ، لخت و پتي زير چتر گرمش دراز بكشد ، چگونه مي توانيم با هم تفاهمي داشته باشيم ... تازه من هنوز هم رنگ عشق را در چشمانم نديده ام.. نه لرزشي نه طپشي و نه آوايي...
امروز يك نامه از مسعود داشتم ، مسعود نوشته بود
شهرزاد عزيزم ... اگر بداني اين بي اعتنايي تو ، اين سكوت زجرآور اين جواب ندادن ها به نواي دل يك انسان مشتاق و دردمند چقدر مرا شكنجه و عذاب مي دهد هرگز مرتكب چنين گناهاني نمي شدي تمام اين هفته را به اميد جواب تو اين سو و آن سو دويده ام هزار مرتبه قربان صدقه پستچي رفته ام كه اگر نامه اي با تمبر خارجي به اسم من به دستش رسيد ، مثل برق و باد به دستم بدهد ، اما چه فايده ، همه اين ها خيال عبث بوده است ، ... دختر عموي خوشگل من ، در ديار فرنگ همه چيز را از خاطر برده است ، عشق ، صميميت ، يكرنگي و عاطفه ،... او هم فرنگي معاب شده ، لابد تا حالا دو سه تا مو بور كوتاه و بلند را با هم عوض كرده و در پي شكار تازه اي است ... آه شهرزاد عزيزم ، مرا ببخش اين حرف ها از سر غيرت و تعصب من است ، تو اگر بداني چقدر تو را مي خواهم به من حق مي دهي كه از اين بدتر بنويسم ، و داد و بيداد راه بياندازم... ديروز مادر خوش خيال بنده مي گفت : مسعود از چه ناراحتي ... عقد دختر عمو و پسر عمو در آسمان ها بسته شده مطمئن باش كه حق به حق دار مي رسد ، چه خيال خامي ،من خوب مي دانم تو حالا به تنها چيزي كه فكر نمي كني پسر عموي بيچاره ات هست... راستي پدرم موافقت كرده من يك رستوران كوچك و شيك در جاده پهلوي باز كنم ، و به زودي هم همين كار را خواهم كرد ، مي خواهم هر جه زودتر خود را از اين زندگي معمولي و محصلي بيرون بكشم ، اتومبيل و خانه اي بخرم و همه چيز را براي بازگشت تو آماده كنم ... اميدوارم متوجه فداكاري هاي من شده باشي و هر چه زودتر دل پسر عموي بيچاره ات را به نامه اي خوش كني ... قربانت مسعود .
وقتي نامه مسعود را خواندم ، دلم براي او هم سوخت چه دنياي كوچك و بسته اي دارد طفلك ... همان طور كه " پيتر " فكر مي كند اگر چهار پنج دختر را به صف بكند ، يا در ميدان مسابقه فوتبال شهرت و محبوبيت خود را به رخم بكشد ، مطيع و رام او خواهم شد ، پسر عمو هم مي خواهد از حالا رستوران كوچك و اتومبيل و خانه بزرگش را به رخم بكشد ! راستي چرا ما آدم ها از دنياي هم بي خبريم ... چرا نمي خواهيم چشم هايمان از پشت ديوار هاي بسته هم چيزهايي ببيند ...
امروز صبح وقتي مدتي براي رفع خستگي ها و پژمردگي هاي هفته اخير ، در جاده جلو خوابگاه قدم مي زدم پيش خودم فكر مي كردم ،ما انسان ها چه قدر براي ارضاي پست ترين غرايز خود اهميت قائل هستيم ، ديشب مونيكا تا صبح در اتاقش زير دست و پاي والتر عزيزش ناله مي زد ، و پست ترين كلمات را به زبان مي راند ، و والتر عزيزش چون پلنگي مغرور كه حق دارد با صيد بيچاره اش هر كاري دلش خواست بكند او را روي زمين مي غلطاند ، به زمين مي كوفت و با چنگال هايش بر سر و صورتش ناخن مي كشيد ، و فريادهاي ضجه آلودش را به آسمان مي برد ... و مونيكا غرق در لذتي بيمار گونه مدام از او مي خواست كه شريرانه تر او را با چنگال هاي تيزش پاره پاره كند ، و من دلم از اين همه شرارت به درد آمده بود و سراسيمه خودم را از اتاقم بيرون افكندم ، از راهرو گذشتم و در سرماي نيمه شب پاييزي به چمن هاي سبز جلوي خوابگاه پناه بردم و تا سپيده صبح ، هنگامي كه چراغ اتاق مونيكا خاموش شد ، من روي چمن ها مثل اشباح نيمه شب راه مي رفتم .. وقتي پيش خود فكر مي كردم كه " پيتر " و " مسعود " هم دست آخر چون والتر از من مي خواهند كه زير دست و پايشان ناله بزنم و چون گربه ماده اي مرنو بكشم چندشم مي شود ...
آيا واقعا ما انسان ها براي اين متولد شده ايم كه چون حيوانات يكديگر را پاره پاره كنيم و بعد بي هيچ نشاني و تفاهمي هر كدام به راهي برويم ، يا هدف چيز ديگري بوده است ؟..
مگر والتر و مونيكا كار ديگري غير از اين مي كردند، مگر قبل از والتر مردان بي نام و نشان ديگري در زندگي مونيكا نبوده اند ؟ مگر والتر اين اعمال شريرانه را قبلا در باره زنان ديگر مرتكب نشده است ؟
پيش خودم مي گويم از اين حرف ها بسيار زده شده ، حتي در كتاب هاي متعدد زيادي آمده است . اما انسان ها هميشه همين بوده اند كه حالا هستند ... بعضي ها چون والتر شرور و حيله گرند، عده اي چون پيتر مغرور و از خود راضي و جمعي چون مسعود اول دام را پهن مي كنند و هنگامي كه شكار به دام افتاد سر فرصت آرام آرام با پنجه هاي محكم خود گوشت و استخوان هايش را قطعه قطعه مي كنند و مي خورند..
دلم از اين همه فضاحت آشوب شده است و نمي دانم بايد در اين سرزمين بيگانه به كدام تكيه گاهي متوسل شوم ...
اي كاش پدرم اين جا بود ، و با كلام خوش طنين و استدلال هايش مرا از اين كابوس مي رهاند.
***
روز مسابقه فوتبال مثل همه ي روزهايي كه ما هميشه در انتظارشان لحظه شماري مي كنيم سرانجام فرا رسيد،...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:20 PM
...شور و شوق بچه هاي خوابگاه ما دانشجويان و همه دانشجويان دانشكده ها براي تماشاي اين مسابقه به نقطه اوج خود رسيده بود ، شرط بندي ها ، مباحثه هاي تند و گرم و ارزيابي تيم ها همه جا خود را به چشم مي كشيدند ، در تيم دانشگاه ما " پيتر " يك ستاره به تمام معني بود و همه اميد ها و شرط بندي ها روي پيتر صورت گرفته بود . مونيكا به همراه " برگيت " و والتر و " هاينس "و گروه ديگري از بچه هاي خوابگاه ، خود را آماده يك آتش بازي پرشكوه در فضاي استاديوم ساخته بودند ، مونيكا با بلوز و شلوار چسبان و سكسي خود از ساعت دو بعد از ظهر همه را به طرف استاديوم هل مي داد دانشجوي عرب خوابگاه ما ، عبدالحميد كه كمتر با ساير دانشجويان مي جوشد ، يكبار در اتاق مرا زد و گفت :
_ خانم شهرزاد شما هم به تماشاي مسابقه مي رويد ؟
_ بله من هم مي روم
و بعد سكوت شد ... از اين طرز سوال و جواب حيرت زده بيرون دويدم اما هيچ كس پشت در نبود ، " پري " دختر هموطنم ، شانه به شانه مونيكا و دوست هپي اش روي طاق اتومبيل مونيكا نشسته و بچه ها را به استاديوم دعوت مي كرد او طوري رفتار مي كرد كه انگار هرگز در مشرق طلوع نكرده است و من از خودم مي پرسيدم چگونه ممكن است سگي كاشانه نخستين خود را فراموش نكند ، اما اين انسان بلندپرواز و پر مدعي خانه خود را اين گونه به فراموشي سپارد .
ساعت پنج بعد از ظهر بود كه من وارد استاديوم شدم تماشاچيان همه از دانشجويان دانشگاهي بودند ، و من گوشه اي را نزديك مونيكا و دار و دسته اش براي تماشا انتخاب كردم و نشستم و هر قدر مونيكا در بوقي كه همراه خود به استاديوم آورده بود دميد تا مرا به صف همراهان خود بكشاند موفق نشده وقتي تيم دانشگاه ما وارد زمين چمن شد سر و صداي مونيكا و دار و دسته اش گوش همه را كر كرد ، پيتر در پيراهن قرمز روشنش با آن موهاي بلند يال گونه و اندام كشيده و پاهاي محكم و خوش تركيب در بين اعضاي تيم واقعا مشخص بود ، و بيشتر به يك كارت پستال رنگي و ايده آل شباهت داشت تا به يك بازيكن معمولي .بايد بگويم كه در نخستين ديدار ، از تماشاي او به وجد و شوق آمدم و حتي چند لحظه با بر و بچه ها در دست زدن و هياهو كردن هم داستان شدم اما وقتي به ياد افكار آشفته شبانه ام افتادم و آن رفتار چندش آور والتر را با مونيكا به خاطر آوردم شادي و هيجان جوانانه خود را فرو خوردم و به تماشا نشستم ، پيتر با كوبيدن يك ضربه به توپ بازي را آغاز كرد ، و بيست و دو تن جوان در پيراهن هاي سفيد و سرخ ، در متن سبز چمن به گردش در آمدند ، آن ها هر لحظه در متن سبز چمن نقشه اي طرح و پياده مي كردند .
زماني چون غنچه اي در هم فرو مي رفتند و گاهي چون درختي شاخه هاي خود را مي گستردند ، و آن قدر با حركات و دويدن هاي خود نقشه ها و طرح هاي گوناگون بر زمين مي زدندكه انسان از تماشاي آن صحنه ها هرگز خسته نمي شد.
بايد اذعان كنم كه دختر ها با شور و شوق بيشتري براي پيتر ، ابراز هيجان مي كردند ، و او وقتي پا به توپ به سوي دروازه حريف مي كوشيد، موجي نيرومندتر از امواج قبلي بر مي خاست و فضاي استاديوم را پر مي كرد ،..
پيتر بيشك ستاره چمن سبز بود ، و هزاران ستاره پرست برايش هورا و فرياد مي كشيدند ، و من گاهي آشكارا مي ديدم كه پيتر بين امواج صداي دوستداران خود گوشش به انتظار صدايي بود كه هرگز شنيده نمي شد.. او بدون شك مي دانست كه من در بين تماشاچيان نشسته ام ولي هر بار كه دزدانه به دار و دسته مونيكا نظري مي انداخت مرا نمي ديد ، ولي براي اين كه نمايش خود را تكميل كند ، چند بار به جلو رديف تحسين كنندگان خويش آمد و براي دختران بوسه ها فرستاد و فرياد هاي آنان را به آسمان كشانيد ... من در اين هياهو از خودم پرسيدم اين فرياد ها براي چيست ؟
آيا اين بازي براي اين اختراع نشده كه ما مانند روزگار غارنشيني و به عادت آن زمان بي محابا و بدون اين كه را دور از تمدن و فرهنگ خطاب كنند فرياد بكشيم و عقده هاي سكوت خياباني خود را خالي كنيم !
دختري كه كنار دستم نشسته بود و چهره اي بي شكل و اندامي غول آسا داشت ، هر بار كه پيتر پا به توپ بود ، چنان فريادهايي مي كشيد كه من وحشت زده عقب مي نشستم و او درست مثل شير ماده اي به نظرم مي رسيد كه در جنگل براي جلب مرد خود از سر اشتياق خرناس مي كشد و اگر كسي مزاحمش ميشد او را با دندان هاي تيزش مي دريد ... من بيش از نيمه اول تاب نشستن نياوردم و از استاديوم فرار كردم و وارد خيابان شدم . در خيابان ها آدم ها لا اقل با سكوت خود مطمئن تر و بي خطر تر مي نمودند ، نفهميدم چقدر در خيابان ها پياده روي كردم ، شايد بيش از دو ساعت. هنگامي كه سردي هوا ، از پيراهنم به روي پوستم دويد ، حس كردم ، كه بايد هر چه زودتر به خوابگاه برگردم ، ظاهرا بچه ها بعد از مسابقه براي اين كه شادي خود را تكميل كنند به خيابان ها ريخته بودند و خوابگاه هنوز تاريك و آرام بود ، آن قدر كه من دچار وحشت شدم ، وقتي مقابل اتاق عبدالحميد رسيدم آرام به در كوفتم :
_ آقاي عبدالحميد ، شما براي تماشاي مسابقه فوتبال نرفته بوديد ...
_ نه ... من نرفته بودم ...
وقتي وارد اتاقم شدم حس كردم ، در اتاق عبدالحميد براي چند دقيقه اي باز و بسته شد ...


***

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:21 PM
امروز صبح نامه اي از پدرم داشتم ... نامه اش را بي تابانه سر كلاس گشودم تا بخوانم ... طبق معمول نامه اي سراپا شور و شوق و هيجان و جذبه بود ... رنجي كه پدرم از دوري من مي كشيد روز به روز گسترده تر و بارور تر مي شد و به نظرم مي رسيد ، كه پدرم غير از ميوه رنج هاي دوري من هيچ چيزي براي چيدن و خوردن ندارد ... مادرم هميشه مي گفت : پدرت عادل ترين مرد روي زمين است اما عشق و علاقه اش به تو چيز ديگريست . انگار خداي خود را در چهره تو نشانده و مي پرستد
پدرم يك بار در جواب اين سوالم كه چرا مرا اين قدر دوست دارد گفت : دخترم آدم بايد خداي خودش را در زمين تماشا كند !.حتي حالا كه اين دفترچه خاطراتم را سياه مي كنم نمي توانم مفهوم حقيقي تمثيل هاي او را دريابم ... او چه مي خواست بگويد ، نمي دانم اما هر كلمه از نامه پدرم نشاني آن تمثيل هاي عارفانه را دارد ...
دخترم ، برگ گلم ... بهار نارنجم ، شكوفه هاي سيبم ! ديروز پيراهني را كه از تو دزديده ام و اين تنها دزدي من در همه عمر طولاني ام به حساب مي آيد ، هزار بار بوييدم ، بوسيدم ، و مثل اين كه تو در برابرم نشسته اي فرياد زدم دخترم ، دختر نازم ، مي داني تنت بوي گل سرخ مي دهد ؟ ( ... هيچ كس به تو گفته است كه تنت بوي غنچه هاي تازه شكفته گل سرخ مي دهد ؟ پيراهنت را بر چشم كشيدم، بر سرم انداختم و گذاشتم بوي معطر تن تو تا اعماق ناشناخته پوستم فرو رود و بعد ساعت ها مست و بي خود در گوشه اي به عالم بي خودي فرو رفتم ... مادرت اين روز ها مدام غصه مرا مي خورد ، او مي گويد تو كه دختر عزيز دردانه ات را اين قدر دوست داشتي چرا او را به سفر فرستادي ، چرا او را از خودت دور كردي ، ... بيچاره نمي داند كه من تو را عزيز خود كردم ، يوسف خود كردم تا تو را به سفر بفرستم و در فراقت زاري ها كنم و بار رنج ها و درد ها را بر دوش ضعيف خويش بكشم . ظاهرا روز به روز تكيده تر و رنجورتر مي شوم اما هر قدر زارتر و خسته تر مي نمايم در عمق انديشه ها و زواياي ناپيداي روحم به معنويتي قدسي و آرامشي روحاني كنان به شوق اتصال به تو از خاكدان مي رسم ،. .. چيزي نماند كه رقص تيره پرواز گيرد .
پدرم ... خوبم ... مهربانم ... ديشب تو را خواب ديدم ... شنلي از گل هاي سرخ بر قامت جادو وش خود دوخته بودي و بر كالسكه اي از گل سوار بودي و نوري بينهايت روشن ، از چهره ات بر مي خاست و همه اطراف را روشن مي كرد و جز من كه چشمانم را بي محابا و عاشقانه به تو دوخته بودم هيچ كس را ياراي نگاه كردن به تو نبود ،... تو از كجا مي آمدي در آن سرزمين هاي دوردست چه كرده اي كه هزار هزار خورشيد در پيشانيت نور مي افشانند ؟...
پدرت مراد
نامه پدرم را نمي خواستم در دفترچه بياورم ، چرا كه اگر روزي دفتر چه ام به دست آدم نا اهلي بيفتد يا پدرم را ديوانه و يا مرا خودخواه و مغرور مي داند ، و هرگز نمي تواند حقايق افكار حرف هايش را درك كند مگر آن كه مثل من از سال هاي كودكي به روي زانويش بنشيند و نفس گرم و معطر او را به درون بدهد ...

***
چهار شب پي در پي است كه " پيتر " را در خوابگاه نديده ام او بيشتر يا در اتاقش به سر مي برد يا با دختراني كه از زمين فوتبال تا در خوابگاه مشايعتش كرده اند مي گذراند ، يك بار وقتي سه چهار دختر در خوابگاهش مشغول رقص و بازي بودند مونيكا را وادار كرده بود تا به اتاقم بيايد و مرا دعوت كندتا به جمعشان بپيوندم ، اما جواب من فقط يك نه بود ... به نظر مي رسد كه تير " پيتر " به سنگ خورده است و حالا نمي دانم اين پسر موطلايي و خوشگل باز به كدام وسيله براي جلب دختر تنهاي مشرقي ، به جنگ خواهد آمد ، فقط خدا كند كه ديوانگي نكند ...

***
ديروز وقتي در پارك معروف هامبورگ قدم مي زدم بي اختيار به ياد پيتر افتادم ، تازگي ها هوا اندكي سرد شده است پاييز با تمام خوصوصيات شاعرانه اش از زمين سر برداشته و چنان در خلق تابلوي رنگين خود موفق شده است كه من كمتر چنان تابلو زيبايي از پاييز را به خاطر مي آورم ، تمام فضاي پارك غرق در رنگ است . درختان بلند و مغرور ، با جامه هاي هزار رنگشان چشم را نوازش مي دهند .
من مدام بر روي برگ هاي فرو ريخته اي راه مي روم كه نقش هاي متنوعشان ، قاليچه هاي ايراني را به خاطر مي آورد . پارك خلوت و آرام است و كمتر عابري را مي بينم كه براي گردش و پياده روي پارك را انتخاب كرده باشد . براي ژرمن ها چنان مناظري همه جا به فراواني پيدا مي شود اما براي ما ايراني ها كه بيشترين سرزمينمان در دره ها و كوه ها و كوير هاي خشك و سوزان قرار دارد ، تماشاي جنگل ها و پارك هاي پاييز زده يك مائده بهشتي است . ما شرقي ها در كنار درختان و آرامش روحاني كه از بن تا سر شاخه درختان متصاعد است ، بيشتر به رازهاي پيچيده خلقت ، خود را نزديك مي بينيم ..
يك پرنده زيبا و نا شناس كه من هرگز در سرزمين خودم نديده ام مقابلم روي بوته اي نشسته و بر و بر تماشايم مي كند شايد براي او هم من موجودي بيگانه باشم ... اما آيا بيگانگان نمي توانند با هم دوستي كنند.
" پيتر " ظاهرا شكست خورده و خسته و كوفته ، مرا رها كرده است . بعد از آن كه نمايش او در زمين ورزش هم نتوانست مرا تسليم دعوت هاي پي در پي اش به " دانسينگ " كند ، شانه هايش را بالا انداخت و رفت . او به " مونيكا " گفته بود : شهرزاد زن نيست !... و بعد با عصبانيت از اتاق مونيكا خارج شده بود ... مونيكا با نوعي بدجنسي اين اظهار نظر بسيار دوستانه را برايم تعريف كرد و من عصباني فرياد زدم : آخر چه طور ممكن است راضي شوم كه مردي در اولين وعده ملاقات همان انتظار را از من داشته باشد كه يك شوهر از زنش !.. تازه " عشق " چيزي بالاتر از اين حرفهاست !... مگر مي شود بدون " عشق " به سلام مرد غريبه اي پاسخ گفت :

طفلك مونيكا كه اشتهاي جنسي را چيزي در رديف غذا خوردن و نفس كشيدن مي داند ، با چشمان از حدقه در آمده پرسيد : يعني تو هيچ احساسي نداري ؟ تو دلت نمي خواهد مردي نياز هاي تو را جواب بدهد ؟! .. او نمي داند كه زنان مشرق زمين به جفت خواهي خود هرگز رنگ و نام اشتها نمي زنند ! .. آغوش يك زن مقدس تر از پايه هاي عرش خداست . لااقل من نمي خواهم آن چنان آلوده اشتهاي سيري ناپذيري جنسي باشم . مونيكا شانه هايش را بالا انداخت و انگار كه موجودي از كره ديگر را ديده كه حرف هايش را نمي فهمد راهش را گرفت و رفت و من به اتاقم پناه بردم و مدتي به آرامي اشك ريختم ...
حالا حس مي كنم كه سبك و آرام مي توانم ساعت ها در پارك هامبورگ قدم بزنم و با درختان كه حالا سردشان شده است و پر و بالشان مي لرزد راز دل بگويم .


پايان بخش ششم

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:21 PM
ديشب اولين دانه هاي برف روي چمن ها ، برگ هاي سوزني كاج و شيرواني هاي سرخ رنگ " هامبورگ " فرو نشست و من مدتي طولاني در اتاق خلوت خود و پشت شيشه ها به تماشا نشستم ، بازي دانه هاي پنبه اي برف هميشه مرا به تفكر و تعمق فرو مي برد ، براي من دانه هاي برف هم يك جور موجودات جاندار هستند كه در آسمان بارور مي شوند ، از شكم ابرها و در بستري سرد از زندگي چشم مي گشايند ، بي درنگ سفر كوتاه خود را آغاز مي كنند و چند ساعتي مشتاقانه و سفيد و پاك بر روي زمين ، دايه تازه خود مي نشينند و بعد بي آن كه كسي با خبر شود آرام آرام و عاشقانه ذوب مي شوند و در شكم زمين فرو مي روند . اما اين تغيير شكل پايان زندگيشان نيست بلكه تازه آغازيست براي يك زندگي ابدي ... شما هرگز ديده ايد آن ها نابود شوند ؟ آن ها ميليون ها سال در زير زمين ، و در رودخانه هاي عظيم زيرزميني جاري هستند و اگر روزي دوباره به سطح زمين آيند و بخار شوند باز هم به صورت قطره هاي باران و دانه هاي برف به بستر خروشان زيرزميني خود باز مي گردند ... من از خود مي پرسم آيا زندگي ما آدم ها نمي تواند چون برف ها باشد ... آيا هدف هاي زندگي ما موجودات با شعور ، حتي از هدف كوتاه مدت برف ها هم ناچيز تر است .. آيا مرگ ما پايان همه هستي ماست يا تولدي ديگر .. اگر برف ها مي توانند تولدي ديگر داشته باشند چرا ما نداشته باشيم ...
در اين نيمه شب سرد زمستاني به ياد پدرم مي افتم هيچ وقت فراموش نمي كنم آن نيمه شب را ، از صداي گريه خفه پدرم به نرمي از خواب بيدار شدم ، ابتدا خيال كردم خواب مي بينم ، بعد صداي گريه پدرم را آن قدر حقيقي و زنده شنيدم كه چشمانم را گشودم ، اتاق پدرم با يك در به اتاق من راه داشت ، من آهسته از جا برخاستم پاورچين به سوي در رفتم و به آرامي لاي در را گشودم ... پدرم در نور كم رنگ و ضعيف شمعي كه روي تاقچه مي سوخت به نماز ايستاده بود و روي پوست چهره اش كه در نور شمع زردي بيمار گونه اي مي زد ، دانه هاي اشك به آرامي ولي پي در پي فرو مي ريخت ... پدرم چنان در راز و نياز عاشقانه خود فرو رفته بود كه مطمئن بودم اگر در آن لحظه خانه بر سرش خراب مي شد ، عبادتش قطع نمي شد ، من همان جا كنار در نشستم و به راز و نياز عاشقانه پدرم با موجودي كه او را نمي ديدم ، ولي عظمت و تنفس سنگينش را در همه جا حس مي كردم ، گوش دادم ... پدر مثل همه عارفان ايراني از خداي خود تمناي وصل داشت ... او درست مانند اين كه با محبوب زيبا و زميني خود ، روبروست در وصف زيبايي ها و در بيابان شيفتگي ها و هيجان هاي خود سخن ها مي گفت ، و با اشتياق يك عاشق از او مي خواست كه در هاي آسمان را به رويش باز كند تا هر چه زودتر در ابديت هستي او غرق و فنا شود ... او چنان مشتاقانه و شوريده از مرگ سخن مي گفت كه من ناگهان گريه كنان خودم را به داخل اتاق پدر انداختم ، و روي پاهايش افتادم و گفتم :
_ نه ، نه ... پدر نه .. من نمي خواهم تو بميري .
پدر به آرامي سرم را در آغوش گرم خود گرفت و گفت :
_ دخترم .. دختر برگ گلم .. بيا و تو هم در اين سفر با من باش .. بيا به ديدار او برويم.
پدرم چنان از او سخن مي گفت كه گويي از دوست يا همسرش سخن مي گفت، حس كردم از انگشتان پدرم كه بر موهايم كشيده مي شد ، نوري سپيد و مايل به سبز مستقيما در رگ هايم مي نشست و من به تدريج به گردونه اي نوراني تبديل مي شدم كه در بطن شب سياه و ظلماني چرخ زنان به سوي آسمان ها پيش مي رفت .. به تدريج اشتياق تند و طوفاني در من مي شكفت و ديوانه وار مي خواستم باز هم و باز هم از زمين فاصله بگيرم و به نقطه اي برسم كه اين اشتياق سوزان ، اين هيجان جنون آميز ، اين تشنگي مطلق را فرو بنشاند .. صداي گرم و روحاني پدرم را مي شنيدم كه همچنان زاري كنان مي گفت :


دلبر من تويي
رونق كار من تويي
بهر تو بود، بود من
خواب شبم تو بوده اي
مونس جان تو بوده اي
درد ، توام نموده اي
غير تونيست سود من
جان من و جهان من
زهره آسمان من
. . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . .
من در نشئه اين سفر و اين موسيقي مرموزي كه همراه اين كلمات ناب از دهان پدرم بيرون مي ريخت در خلسه هي ناشناخته اما شيرين فرو مي رفتم .. انگار سراسر جهان ، فضايي كه زمين و جنگل ها و باغ ها و آسمان و ستارگان و خورشيد ها را در خود داشت پر از يك موسيقي لطيف و سحر آميز بود ، يك نوع موسيقي كه انسان وقتي به تماشاي حركت و پرواز پروانه ها در باغ هاي وحشي و بكر مي نشيند در موج پروازشان حس مي كند ، نرم ، لطيف ، آسماني ، ...


وقتي چشم گشودم صبح دريچه اش را به روي شب گشوده بود پدر رفته بود ولي خانه هنوز خاموش بود، روزهاي جمعه بچه ها تا دير وقت مي خوابيدند ، و مادرم سماور را خيلي دير تر از روزهاي معمول آتش مي كرد ، از جا بلند شدم ، سعي كردم چگونگي ورودم به اتاق پدر و ان پرواز و آن موسيقي را به خاطر آورم اما گويي همه آن تابلو هاي خيال انگيز و نقش آفرين را در خواب ديده بودم .. تنها چيزي كه حقيقي و واقعي بود اين بود كه من در اتاق پدرم بودم .. تنها يك سبكي مطبوع يك نشاط سحر آميز در من جاري بود و دلم مي خواست رقص كنان بالاي سر خواهران و برادرم بروم و آن ها را از خواب بيدار كنم و همه چيز را به آن ها بگويم . اما همين كه اين فكر در سرم افتاد ناگهان همه نشاط خود را از دست دادم ... حس كردم كه من رازي دارم كه بايد آن را از همه پنهان كنم . اين راز مثل " قلب " اين پنهاني ترين نقطه حيات انساني ، بايد هميشه از چشم هاي ظاهر بين حفظ شود .. اين تنها پدر بود كه از آن سفر رويا گونه با خبر بود ، و هر وقت چشم در چشم او مي دوختم آشكارا خط سير اين سفر شيرين و آسماني و آن موسيقي عجيب و خلسه انگيز را مي ديدم ، ولي هرگز تاب گفتگو از آن را ، حتي با پدرم هم نداشتم اين راز شيرين و مقدسي بود كه در آن خانه و در زير آسمان بزرگ خدا ، من و پدرم با هم داشتيم ..
***
ديروز تا مدتي مقابل آينه نشستم ، و خود را تماشا كردم هيچ دختر يا زني نمي تواند از جاذبه آينه بگريزد ولي من هميشه سعي مي كنم مدت زماني كه برابر آينه مي نشينم كوتاه باشد ُ، اما ديروز من هم اسير وسوسه هاي آينه شده بودم " مونيكا " معتقد شده است كه هواي مرطوب آلمان پوست مرا شفاف تر و زنده تر كرده است و به همين دليل هر پسري در دانشكده سعي مي كند خودش را به من نزديك كند ، من مدت ها در آينه به تماشاي خود نشستم ، شايد تحت تاثير تبليغات مونيكا بود كه حس مي كردم پوست چهره ام لطيف تر و شفاف تر شده و يك نوع شادابي خاص چمن هاي سبز و باران خورده هامبورگ ، در چهره ام دويده بود ، نمي دانم شايد هم به قول مونيكا به همين جهت پسرها هر روز متوجه من مي شوند ، مخصوصا پسر شرور دانشكده مان " كورت " او چند روزي است كه به بهانه هاي احمقانه خودش را به من مي چسباند ، " كورت " پسري بيست و چند ساله ، بلند قد و قوي هيكل مانند زارعين كوهستان نشين است . دماغش اندكي پهن است و انگار روز تولد يك نفر انگشتش را روي دماغ او گذاشته و به سرعت فشار داده است ، دو سوراخ بيني اش رو به بالا باز شده و منظره ناخوش آيندي به چهره استخواني اش مي بخشد دست هايش آن قدر پهن است كه گاهي فكر مي كنم اگر بر سر من فرود آيد گردنم در تنم فرو مي رود . حس مي كنم كه پيوسته از او بويي برمي خيزد كه اشتهاي سيري ناپذير صاحبش را مي رساند . هيچ دختري در دانشكده ما با او ميانه اي ندارد ، ولي او به هر دختري كه مايل باشد خودش را تحميل مي كند و حالا سه چهار روز است كه چشمان فرو رفته و سبزش را به طور ثابت روي چهره من مي گرداند .. با اين كه پدرم شجاعت مقاومت را در خونم تزريق كرده است اما هر وقت حس مي كنم كه نگاه " گورت " روي چهره من ميخكوب شده عرق سردي روي مهره پشتم مي نشيند.
***
چهار روز تمام است كه من فرصتي براي يادداشت خاطراتم نيافته ام چون منصور برادرم سر انجام خودش را به هامبورگ انداخته بود تا به قول خودش به وضع من سر و صورتي بدهد.

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:21 PM
منصور بدون اطلاع قبلي به هامبورگ سفر كرد ، وقتي از او پرسيدم : برادر چرا شماره پرواز و ساعت ورودت را قبلا به من خبر ندادي تا به فرودگاه بيايم ، از شرم سرخ شد و گفت :
_ من به منشي خودم گفته بودم كه تلگراف بزند ، نمي دانم لابد سرش خيلي شلوغ بوده .
اما من مي دانستم كه او خواسته مرا غافلگير كند و شايد هم به جاي روز شنبه يك يا دو روز زودتر آمده و مرا دورادور زير نظر گرفته است .
منصور در خانه " مارتين " همكار بازرگاني اش مهمان است و شب هنگام وقتي به تنهايي مشغول مرور درس هايم بودم ناگهان تقه اي به در زد و در را بدون خبر گشود . بي اختيار از ديدنش با آن طرز ورود ناگهاني خنده ام گرفت و گفتم :
_ برادر چرا اين طور بي خبر . اگر من معشوقه اي داشتم اصلا نمي تونستم اونو زير كاناپه پنهان كنم ..
منصور مرا بغل زد و پيشاني ام را را بوسيد و گفت :
_ خواهر من از اين كارا نمي كنه
من با تلخي پرسيدم :
_ تو از كجا مي دوني ؟
منصور فيلسوفانه سري تكان داد و گفت : خوب من مي دونم ديگه ..
و بعد بلافاصله يك انبان سوال ريز و درشت در باره وضع خوابگاه ، دوستانم ، دانشكده ، كلاس درس و اين كه با چه كساني معاشرت مي كنم ، به كجا ها رفته ام تنها رفته ام يا كسي با من بوده است ، بر سرم ريخت و ناراحتي من از اين جا بود كه او بيشتر زندگي خصوصي ام را مي كاويد تا وضع درس ها و تحصيلم را ، در همان لحظات اول كاملا متوجه شدم كه او بيشتر براي جاسوسي به هامبورگ آمده تا براي رسيدگي به وضع تحصيلي ام .. اما من عادت نكرده ام كه از مردم متنفر باشم .. از مردم ممكن است بترسم اما تنفر هرگز ، حتي سعي كردم كه برادرم بيشتر با زندگي خصوصي من آشنا شود ، يك روز نهار مخصوصا او را به رستوران خوابگاه دعوت كردم تا بيشتر با اطرافيانم آشنا شود ، و آن روز برادرم سوار بر بنز گران قيمتي كه خريده بود تا با خودش به تهران بياورد جلو خوابگاه متوقف شد ، من از پنجره خوابگاه او را به مونيكا و برگيت نشان دادم .مونيكا سوت بلندي كشيد و گفت :
_ چه جوان اشرافي و خوش تيپي ..
برادرم مردي سي و هفت هشت ساله است و بايد اعتراف كنم كه مردي خوش تيپ هم هست اما از كودكي هم ترشرو و اخمو بود ، وقتي در رستوران دانشجويي سر ميز ما نشست مدام به اطراف نگاه مي كرد ، و به چهره پسرهايي كه براي نهار به رستوران مي آمدند ، خيره مي شد و مي خواست بداند من با كدام يك از اين پسر ها ارتباط عاشقانه دارم ، و هنگامي كه پيتر وارد رستوران شد برادرم بيشتر از بقيه پسر ها او را كاويد ، شايد اين خاصيت شرقيهاست كه بيشتر حس مي كنند تا درك .
من هم ده دوازده روز بود كه پيتر را نديده بودم . يك بار مونيكا به من گفت كه پيتر براي ديدن مادرش به " لوبك " رفته و تعطيلات آخر هفته را هم آن جا مي گذراند به نظرم رسيد كه پيتر كمي لاغر شده است و نمي دانم لاغري چهره اش او را محبوب تر و آرام تر نشان مي داد يا او بيشتر در خود فرو شده و از سطح به عمق گريخته ، آن قدر آرام و بي صدا در گوشه رستوران نشست كه گويي پيتر با شناسنامه ديگري متولد شده است ، مونيكا دختر شاد و سرحال خوابگاه در كمتر از ده دقيقه اخم هاي برادرم را گشود ، و هنگامي كه نوبت قهوه رسيد برادرم و مونيكا طوري با هم رفتار مي كردند ، كه گويي سالهاست كه همديگر را مي شناسند . من در چشم هاي برادر متعصبم رنگ هاي تازه اي مي ديدم كه هرگز نديده بودم ..
او همان طور به مونيكا نگاه مي كرد كه " كورت " با چشمان شرر بارش به من ، .به همين دليل وقتي پيشنهاد كرد كه با اتومبيل آخرين مدلش به گردش برويم ، من بهانه امتحانات زميستر اول را آوردم و " برگيت " هم منتظر " هانس " بود و دست آخر مونيكا بدون هيچ شرمي با برادرم به راه افتاد ...
حالا كه برادرم بعد از چهار روز و يك دنيا كند و كاو ، فضولي ، جاسوسي ، نصيحت ، وعده و وعيد به تهران برگشته است من حس مي كنم كه بين او و مونيكا حادثه اي اتفاق افتاده و مونيكا هر وقت سري به اتاقم مي زند با يك نوع تمنا و بر افروختگي مخصوص از برادرم حرف مي زند.. من هر وقت مونيكا را مي بينم بلافاصله برادرم را مي بينم و به ياد آن ضرب المثل معروف مي افتم كه رطب خورده منع رطب چون كند .. اما برادرم هم مثل بسياري از هموطنانم رطب خورده ، منع به رطب مي كند و گويي همه چيز و همه كارها براي او آزاد و بي ضرر است ولي بايد مدام رفتار مرا زير نظر داشته باشد ، چون همه كارهايي كه او بي هيچ شرمي مرتكب مي شود انجامش براي من خطرناك است .. خوب بگذار برادرم هم اين طور فكر كند .. چه مي شود؟

***

منصور روزي كه مي خواست برود ، براي خداحافظي به خوابگاه آمد و مدتي در اتاق من اين طرف و آن طرف رقت ، به سرعت ، لاي كتاب هاي مرا گشود ، و جاسوسي كرد و بعد قبل از رفتن ناگهان گفت :
_ راستي شهرزاد ، مسعود پسر عمو برات يه نامه داده بود ، داشتم فراموشش مي كردم ، بيا..
آن وقت نامه را به طرفم دراز كرد من با بي ميلي آن را گرفتم و روي كتابخانه انداختم . برادر كه متوجه عكس العمل ناخوشايند من شده بود گفت :
_ هيچ مي دوني وضع مسعود خيلي خوب شده ؟!
و بعد بدون اين كه منتظر ابراز اشتياق من براي آگاهي از وضع مسعود بشود گفت :
_ مسعود يك رستوران فوق العاده شيك خريداري كرده و فكر مي كنم سر يك سال بار خودشو ببنده .
من بي اعتنا به اين خبر همچنان به چشمان برادرم نگاه مي كردم و او ادامه مي داد :
_ اتفاقا با طرز فكر مسعود كاملا موافقم .. او امسال ليسانسش را مي گيره (خر پول بي سواد نادان به دكترا ميگه ليسانس ) ولي به جاي پشت ميز نشستن شغل آزاد انتخاب مي كنه .. ديگه نوكري دولت فايده اي نداره .. يه حقوق ثابت به چه درد مي خوره ؟ آدم بايد بتونه مرتبا در آمدش را بالا ببره . خود من امسال موفق شدم سه تا مستغل تازه بخرم .. هر كدام ماهي ده دوازده هزار تومن به من بر مي گردونن .. خوب مسعود هم مي تونه سه چهار سال ديگه يه ميليونر درست و حسابي از آب در بياد ...

نمي دونم چرا حس كردم برادرم تاريخ ميليونر شدن پسر عمو را عمدا با فارغ التحصيل شدن من ُيكي كرد ولي باز هم سكوت كردم تا او حرف هايش را بزند .
_ مسعود اغلب شب ها به خانه ما مي آد ..شب هاي جمعه همه فاميل مخصوصا پدر و مادر و خواهرها و شوهر خواهر هات را دعوت مي كنه ..
طفلك خيلي بچه تنهائيه .. برخلاف خيلي از هم دوره هاش كه كه هر كدوم شش تا " گرل فرند " دارن هميشه تنهاس ..
منصور مخصوصا جملات آخري را با تاني خاص بيان مي كرد . درست مثل معلم كلاس اول ابتدايي كه مي خواهد الفبا را در مغز بچه بكوبد ..
وقتي برادرم خداحافظي كرد و رفت ، من مدتها پشت شيشه پنجره اتاقم ايستادم ، و چمن هاي سبز و شفاف جلو خوابگاه را تماشا كردم .اين سبزي شفاف و باران خورده مثل يك روح زنده و خوب در چشم من ميدويد تا لكه هاي سياهي كه بر دلم نشسته بود ، پاك كند و دور بريزد .. چرا يك زن بايد هميشه بازيچه دست مردان باشد.. چرا بايد هر چه آن ها مي خواهند و تلقين مي كنند بپذيرد ... بي اختيار به طرف نامه پسر عمويم رفتم ، آن را در دستم گرفتم و ناگهان با عصبانيتي كه هرگز در خود سراغ نداشتم نخوانده پاره اش كردم و در سطل آشغال ريختم ... تنها وقتي داخل سطل را نگاه مي كردم يك جمله كوتاه ديدم .. محبوب من.. سرم را به سرعت برگرداندم .. من اين مرد را نمي توانستم دوست داشته باشم .. او يك مرد بسيار معمولي بود . او عشق را نمي فهميد و رنج عشق را نمي توانست تحمل كند و حق نداشت به من بنويسد .. محبوب من .


پايان بخش هفت

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:22 PM
در خيابان هاي سرد و باراني هامبورگ ره مي روم و به مردم و به ويترين هاي قشنگ مغازه ها و آدم هايي كه در كنار بوفه ايستاده و به آرامي قهوه گرمي را مي نوشند يا به ساندويچ گاز مي زنند نگاه مي كنم .. هوا اندكي سرد شده و من يك بلوز پشمي يقه بسته و يك دامن بلند ميدي پوشيده ام با اين وجود سرماي امروز تا زير پوست اثر مي گذارد .. بي اختيار به ياد وطنم مي افتم .. در آنجا مردم هنوز از لباس هاي پشمي استفاده نمي كنند ، و در خيابان ها از سايه مي گذرند .. اما بيرون از دنياي آب و آفتاب مردم وطن من هم چون هامبورگ زندگي مي كنند ، سوار بر هواپيما و اتومبيل در جستجوي پول اين سو و آن سو مي روند ، بعضي ها به طرز حيرت انگيزي از مشاغل خود ناراضي هستند و چون سوسمارهاي جنگل پيوسته رنگ عوض مي كنند ، عده اي از اين كه درآمدشان كم است مي نالند ، جمعي براي ربودن اموال و مشاغل ديگران توطئه ها و نقشه ها مي كشند . عده اي از پسران و دختران تازه بالغ در جستجوي ليسيدن لب هاي يكديگر مثل وراج ترين پرنده ها از اين شاخه به آن شاخه مي پرند .. تنها بله تنها بچه هاي دنيا هستند كه با هم هيچ فرقي ندارند .. بچه هاي سياه آفريقا ، بچه هاي تر و تميز اروپا و بچه هاي پر خور وطن من ، همه شان در دنياي كودكانه خود يك جور فكر مي كنند ، پاهايشان را فقط براي دويدن ، بازي كردن و خسته شدن به حركت در مي آورند ، و هنگاميكه با هم هستند ، با هم بر روي خاك ها و بوته ها مي دوند ، قلب هايشان آنچنان از همبستگي انساني سرشار است كه گويي همه آن ها يك قلب دارند . پيش خودم مي گوييم كاش همه ما بچه مي مانديم .. مقابل ويترين سينماي " اشترايتنر " عكس ها نشانه تلخي از هم آغوشي ها كشش ها و واپس زدن هاي بشري است ، يك پسر جوان هپي شكل كه موهايش را وز داده ناگهان خلوت انديشه هاي مرا به هم مي ريزد . جلو مي آيد و مي گويد :
_ مايلي با هم اين فيلم را ببينيم ؟
من مي ايستم و با تعجب از او مي پرسم :
_ چرا اين اين پيشنهاد را به من ميدي ، ما كه همديگر رو نمي شناسيم ؟
_ پسرك چشمان گرد و سبز خود را در هم مي كشد و مي گويد :
_ براي اين كه شما مثل ملكه هاي زيبايي خوشگل هستين.
من مي خندم و مي گويم :
_ اگر علت ديگه اي براي اين دعوت داشتي با تو مي آمدم .
پسرك هپي خودش را جمع و جور مي كند ، دستي به موهاي سرش مي كشد و مي گويد :
مثلا چه علتي ؟.. ممكنه به من بگين ؟
من به راه مي افتم و مي گويم :
_ برو فكر كن !..
پسر هپي هاج و واج چند قدمي پشت سرم مي آيد و بعد مي ايستد تا وقتي من به داخل مترو مي پيچم هر وقت بر مي گردم او را مي بينم ، كه دور شدن مرا تماشا مي كند.
امروز دلم مي خواهد راه بروم ، آن قدر كه خسته و كوفته روي نيمكتي بيفتم و قدرت هيچ نوع حركتي را نداشته باشم .. با مترو و پياده خودم را به " اشتات پارك " محبوبم مي رسانم آن جا ميان درختان بلند كه كم كم خون سرخ پاييز تا گلوگاه سبزشان پيچيده و بالا رفته قدم مي زنم .. به نظرم مي رسد كه درختان خون آلود و نيمه جان پاييزي يك صدا سرود غمگين و خفه مرگ را مي خوانند ، سرودي كه چون سرود بردگان زنجيري پر از ضجه و ناله هاي خفته در خون و اشك ، دل را مي آزارد . از خودم مي پرسم چرا درختان پا ندارند كه از سرنوشت شومي كه برايشان چيده شده فرار كنند ،.. چرا دهان ندارند كه فريادهاي ماسيده در گلو را سر دهند .. و بعد ناگهان از تصور پاهاي بسته و دهان قفل شده احساس خفقان مي كنم و بي اختيار و با همه توانم در پارك مي دوم .. مثل اين كه درختان هم اميدهاي دويدن خود را به من منتقل كرده اند و كم كم حس مي كنم مي خواهم فرياد بكشم ، فرياد همه درختان خون آلود پاييزي .. فرياد از شقاوت ها فرياد از مرگ . من از كودكي عادت داشتم با درختان حرف بزنم .. درد دل كنم و تيمار خوارشان باشم . شايد هم به همين دليل من رشته " گياه شناسي " را انتخاب كردم .. مادرم هميشه مي گفت : شهرزاد طوري با درخت ها و گل ها حرف مي زند كه انگار آنها مثل آدم ها همه چيز را مي فهمند و حس مي كنند ،پدرم سري تكان مي داد و مي گفت :از كجا مي داني كه آن ها همه چيز را ندانند ،.. مادرم بر و بر او را تماشا مي كرد و پناه بر خدايي مي گفت و به آشپزخانه مي رفت . ولي امروز استاد ما از آخرين آزمايش ها در باره نباتات و گياهان حرف مي زد كه آن موجودات بي آزار و دست و پا بسته نه تنها حس دارند بلكه احساس آدم ها را هم مي توانند به خود منتقل كنند ...
اين حرف ها مرا به ياد پدرم مي اندازد ، ديروز از خواهر بزرگترم نامه اي داشتم ، .. چند خط بيشتر نبود ، از همان حرف هاي معمولي و هميشگي ولي چند جمله اش دلم را به درد آورد .
_ مي داني شهرزاد ... از روزي كه تو رفته اي پدر بيشتر از ده كيلو لاغر شده همه ما نگرانيم ...
خدايا .. پدر نازم .. پدر مهربانم .. پدرم را پيش رو تصوير مي كنم .. اكنون در اتاقش تنها نشسته و عينك ذره بيني اش را روي دماغ انداخته و مشغول مطالعه كتابي است و در همان حال با موهاي جو گندمي و بسيار نرمش آرام آرام بازي مي كند ،.. او قشنگ ترين پير مرديست كه من در تمام عمرم ديده ام مخصوصا وقتي لبخند مي زند ، انگار كه همه مهرباني هاي جهان در يك قالب به روي آدم مي خندد .. خواهرم نوشته است
پدر بي حوصله شده ، كمتر از اتاقش بيرون مي آيد ... " چيزي " را از ما پنهان مي كند كه نمي دانم چيست ولي اغلب اين " چيز " را با دقت در صندوق مخصوصش مي گذارد و برميدارد .. مي خواهم مچ بابا را بگيرم ...
آه بيچاره پدر عزيزم ... آن لباس منست كه تنها واسطه ارتباط ذهني پدر بيچاره با دختر دور افتاده اش شده است . نه خدايا ، آن ها اين جور " چيز ها " را نمي توانند بفهمند ، شايد به پدر نازنينم ، تهمتي بزنند كه قلب مهربانش را هزار پاره بكند ، از شدت اندوه مي خواهم بميرم .خدايا به پدرم كمك كن ..

***
امشب حدود دو ساعت پيش پيتر براي دومين بار در طول سه ماه اقامتم در خوابگاه دانشجويان در اتاقم را زد و بدون اينكه به او تعارفي بكنم وارد اتاق شد و خودش را روي تنها صندلي راحتي اتاق انداخت و گفت :

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:22 PM
دلم مي خواهد يكي از اون آهنگ هاي ايراني را بشنوم
من حيرت زده پرسيدم :
_ پيتر تو از كجا آهنگ هاي ايراني مرا شنيدي ؟
پيتر ناگهان شرم زده سرش را پايين مي اندازد ، و من فورا متوجه مي شوم كه او دزدانه يكي از آهنگ ها را از پشت در بسته اتاقم شنيده است ، . در چهره " پيتر " خيره مي شوم مثل اين كه آن خشكي و خشونت هم نژادانش به تدريج در چهره اش پس مي رود .. يك جور نرمي و آرامش متحمل در چهره اش سايه زده است كه قبلا هرگز چنين حالتي را در او نديده بودم . وقتي برايش قهوه مي ريزم ، از فرصت استفاده مي كنم و در نگاهش خيره مي شوم . ني ني چشمان سبزش ، آن درخشندگي و شفافيت ني ني چشمان ژرمن ها را ندارد ، اندكي تيره و كدر شده است مثل اين كه ابري خاكستري از حاشيه سبز چشمانش بر آمده است . پس او هم مثل ما شرقي ها دارد از چيزي رنج مي كشد كه ني ني چشمانش دارد كدر و تيره مي شود ..ني ني چشمان ما شرقي ها ديگر از رنج ها و قصه هاي قرن ها و قرن ها آن قدر تخمير و متبلور شده كه مثل يك تيله درشت و سياه در كاسه چشم مي چرخد .. حركات پيتر هم نرم تر شده است . آن آهنگ شتاب زده و سريع كه در تمام حركاتش به چشم مي خورد جاي خود را به يك تاني و نرمش مخصوص داده است . امشب حس كردم كه پيتر خيلي پذيرفتني و نرم شده است ..بيش از يك ساعت در اتاقم ماند .. خيلي كم حرف زد . بيست دقيقه تمام به موسيقي ملايم و غمگين وطن من گوش داد ، مخصوصا قطعه " خوب من " با پيانو " معروفي " او را به هيجاني آرام و بسته كشانده بود ، .. حس مي كردم همراه اين آهنگ سايه هاي بنفش ، سياه ، سرخ در روي چهره قشنگش مي چرخد و پس مي نشيند و دوباره بر مي گردد،و مي چرخد ، و طنين كلام هاي او هم تغيير آشكار كرده بود .. و ديگر آن خشكي و سماجت نظامي گونه در كلامش نبود ، بلكه كلام او با آهنگ ملايم تري همراه بود ، نمي خواستم از او چيزي بپرسم ، دلم مي خواست به جاي حرف هايي كه از روي بستر سرخ زبان مي گذرد از قلبش آوازي تازه و آشنا مي شنيدم مخصوصا كه خود من هم بيشتر از هميشه نگاهش مي كردم پيتر را تماشا مي كردم .. موهاي طلايي مايل به قهوه اي او به طرز دل پذيري چپ و راست ، دسته دسته در هم فرو رفته بود ، آن طور كه اشتياق شانه زدن و نوازش كردن را در دل هر دختري مي كاشت .. يك بلوز اسپرت سرخ رنگ و يك شلوار ركابي پوشيده بود ، كه او را مردي برازنده و خوش اندام نشان مي داد .. حالا كه من دوباره همه رفتار و اندام او را به خاطر مي آورم نمي توانم از شرم سرخ نشوم .. من نبايد اين طور نسبت به يك پسر توجه داشته باشم .. ولي هر قدر سعي مي كنم او را فراموش كنم با سماجت تصوير او را همچنان پيش رويم مي بينم كه از كنار چشمان سبزش ابري خاكستري و غمگين بالا مي آيد ..

***
امروز بچه هاي كلاس ما تصميم گرفته اند عليه سياست آمريكا در كامبوج تظاهراتي راه بياندازند . من در گوشه اي ايستاده ام و آنها را تماشا مي كنم .. آنها هر كدام شعاري كه روي مقوا و تخته نوشته شده با خود حمل مي كنند و دور باغچه قدم مي زنند و گاهي آنچه را كه روي تابلو ها نوشته اند با صداي بلند تكرار مي كنند ، اما آنها همه دانشجويان دانشكده ما را تشكيل نمي دهند .. درست در سمت چپ محوطه دانشكده " كورت " آن دانشجوي وحشتناك به اتفاق عده اي از دوستان خود ايستاده و به اين عده چشم غره مي رود ، كورت خشمگين است ، چشمان گرد او با پلك هاي سرخ ،از شدت خشم متورم شده طوري كه آدم مي ترسد هر لحظه از خشم چشمانش از حدقه بيرون بزند و كف دستش بيفتد .. روي پيشاني كوتاهش دانه هاي عرق جاري شده است و روي لب هاي كشيده اش كه تا نزديكي گونه ها مي رسد لبخند تمسخر آميزي نشسته است .. چند نفري مدام در گوشش پچ پچ مي كنند ، و من منتظرم ببينم مي خواهد چه بكند .. كورت درست حالت پلنگي را داشت كه مي خواست شكار با پاي خودش به صيدگاه بيايد ، و آن وقت با يك جهش تكه تكه اش بكند ! مي غريد ، پوزه اش را به خاك مي ماليد ، و نگاهش سراسر شرارت و خصمانه بود .. سرانجام كورت با سنگيني راه رفتن يك پلنگ ، به بچه ها نزديك شد ، يكي از شعارهاي چوبي را كه در دست پسر لاغر اندامي بود گرفت ، آن را با صداي تمسخر آميزي خواند و بعد در يك حركت طوفاني آن را شكست و به دور انداخت .. پسرك لاغر اندام كه من فكر كي كردم از ترس به زمين مي افتد كشيده محكم و غافلگيرانه اي به گوش كورت نواخت اما كورت مجالش نداد و با يك حركت او را بيست متر آن طرف تر به داخل باغچه انداخت ، دوستان كورت هر كدام يكي از شعارها را از چنگ بقيه بچه ها بيرون كشيدند و در يك لحظه انسان هاي متمدن به حيوانات درنده تبديل شدنند كه در جنگل بر سر پاره كردن جسد يك صيد نگون بخت به جان هم مي افتند ،.. اما دو سه دقيقه بيشتر طول نكشيد كه پليس ها از راه رسيدند . صداي سوت سوتك هايشان بلند شد و در كمتر از ده دقيقه انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده بود ، چون همه جا ساكت بود دانشجويان در راهرو ها و كلاس ها به كارهاي عادي و روز مره خود پرداختند ، من به طرف كتابخانه راه افتادم كه ناگهان دست هاي خشن كورت راه را بر من بست .
_ شما از ما هستين نه ... ؟
من فقط براي يك لحظه به چشمان كورت نگاه كردم .. چشمانش آنچنان مي درخشيد كه گويي يك پلنگ لذيذترين طعمه همه عمرش را مي كاود .. از گوشه لبهايش آب لزجي سرازير بود ، نمي دانستم در برابر او چه بايد بكنم و چه بگويم .. اما خيلي طول نكشيد كه من آرامش خود را به دست آوردم و گفتم :
_ من فقط با خودم هستم .
اين حرف من " كورت " را كمي آرام كرد و دستش را از سر راهم برداشت و خيلي جسورانه گفت :
_ من از شما خوشم مي آد.
من مفهوم اين كلمه را خوب مي دانستم .. اين جمله وقتي از دهان پسري مثل كورت خارج مي شود يعني اين كه دختر ! من دلم مي خواهد توي يك رختخواب مثل يك گراز وحشي لگد مالت كنم .
من در سكوت راهم را گرفتم و به طرف كتابخانه رفتم ، اما سايه نگاه سرخ و سنگين و نفس هاي تند و حيواني او تا وقتي در اتاق خوابم به آرامش هميشگي رسيدم همچنان با من بود .

***
ديروز ، مونيكا را بعد از دو روز تعطيلات آخر هفته ديدم ، تا مرا ديد خودش را به داخل انداخت و در را بست و مرا در حيرت گذاشت ، چه شده كه مونيكا نمي خواهد مرا ببيند من كه در حق او كار بدي مرتكب نشده بودم ، ساعت هشت شب بود كه به رستوران رفتم ، رستوران مثل هميشه شلوغ بود ، بچه ها مشغول وراجي و پر حرفي بودند ، پيتر در گوشه اي تنها نشسته بود ، " برگيت " تا مرا ديد صدايم زد . و من سر ميز او نشستم . برگيت هم براي تعطيلات آخر هفته با " هاينس " دوست پسرش به سفر رفته بود ، پرسيدم :

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:22 PM
تعطيلات چطور بود .. برگيت از آن دختران متوسط نژاد ژرمن است . همه چيز از ديدگان او خوب و خوش مي گذرد او و دختراني مثل او ، وقتي مي توانند در يك دانشكده درس بخوانند ، كمك خرج از دولت آلمان بگيرند ، از كمك هزينه خانواده هم استفاده كنند ، يك بوي فرند خوب و سر به راه داشته باشند كه تعطيلات آخر هفته را با يك بسته قرص ضد آبستني با آنها بگذرانند ديگر از هيچ چيز ناراضي نيستند . چشمان برگيت كه نمي دانم چرا هميشه چشمان يك موش را به خاطرم مي آورد از شادي به هم خورد . موهاي بلند و زردش را از روي پيشاني كنار زد و گفت
_ عالي بود..
پرسيدم :
_ مونيكا هم با شما بود .
_ بله ..ما با هم رفته بوديم.
_ پس چرا مونيكا خودش را در اتاق زنداني كرده است .
برگيت لبخندي زد و گفت :
_ والتر همانجا ولش كرد و با دختر ديگري رفت .
_ آخر چرا ..
_ براي اين كه آن دختر زرنگ تر بود ..
من با عصبانيت پرسيدم :
_ مگر ما در جنگل زندگي مي كنيم كه هر كس هرچه دلش خواست بكند.. هر كه زرنگتر بود زورش بيشتر ، جفت آدم را بردارد و برود ... ما در يك مملكت متمدن زندگي مي كنيم...
برگيت سوپش را هورت سر كشيد و مثل اين كه هيچ اتفاق قابل توجهي نيفتاده است گفت :
_ ولي ما نبايد مانع آزادي ديگران بشويم ، وقتي والتر از دختر ديگري خوشش مي آيد بايد با او برود .
من با سماجت عجيبي بحث را دنبال كردم .
_ پس تكليف مونيكا چه مي شود ، او عاشق " والتر " بود .
برگيت لبخندي زد و گفت :
_ او هم والتر را فراموش مي كند .
من ناگهان ساكت شدم .. بي جهت آن طور داغ شده بودم ، وقتي مونيكا هم مي تواند والتر را فراموش بكند ديگر حرفي و اعتراضي باقي نمي ماند ، .. عيب ما شرقي ها اين است كه نمي توانيم هر واقعه اي هر قدر هم كوچك و حقير باشد ، به زودي فراموش كنيم ، . نيم ساعت بعد مونيكا وارد رستوران شد ، غذايش را گرفت و به سر ميز ما آمد .. من هنوز هم انباشته از همدردي بودم و مي خواستم يك جوري به مونيكا كه محبوب نازنينش او را ترك كرده تسلي بدهم اما مونيكا طوري حرف مي زد مثل اين كه در آن دو سه ساعت همه چيز را با خودش حل كرده است ...
ولي دلم طاقت نياورد و گفتم :
_ مونيكا خبر بدي شنيدم ...
مونيكا همانطور كه تيكه گوشتي را به دهان مي گذاشت گفت :
_ ولش كن احمق ...
من حيرت زده از خودم پرسيدم ، يعني اين همبستگي و همبستري و اين علاقه دوساله و اين همه گردش ها ، تفريحات و بوسه ها فقط با يك جمله " ولش كن احمق " تمام شده است ...نه تصور اين موضوع هم برايم درد آور بود ...
_ مونيكا راستي تو والتر را براي هميشه كنار گذاشتي ... ؟
مونيكا اخم هايش را در هم كشيد و گفت :
_ بله ... گمشه !...
_ پس آن گردش ها ، صحبت ها ، نوازش ها ، عشق ها ..؟!
مونيكا تكه گوشت ديگري قورت داد و گفت :
_متاسفم ... تجربه خوبي نبود.

***
امروز صبح مونيكا را ديدم شانه به شانه عبدالحميد دانشجوي عرب خوابگاه ما ، در حالي كه به صداي بلند مي خنديد از پله ها پايين مي رفت، مدتي ايستادم . از حيرت دست و پايم به هم پيچيده بود .. نه .. براي ما شرقي ها غير ممكن است ...( كاش مي ديدي الان بدتر از اون ها شديم ...) حتي عبور بدترين آدم ها از زندگي ما دختران شرقي با چند ماه حسرت خوردن ، رنج كشيدن و يادآوري گريه آلود خاطرات همراه است ... آه چقدر ما با هم تفاوت داريم .

***
امروز عصر باز نامه اي از مسعود برايم رسيد ، آن را روي كتابم گذاشتم تا شب سر فرصت آن را بخوانم ... بگذار اين نامه مسعود را هم در دفترچه عزيزم نقل كنم .
عزيزم شهرزاد ، سلام و باز هم سلام و باز هم صد سلام . اگر بداني دوري از تو دختر عموي خوشگلم با من چه كرده است شايد دلت به حالم بسوزد . اما افسوس كه تو نمي تواني رنگ پريده و نبض من را كه كند و خسته مي زند ، ببيني و آزمايش كني .. تو هنوز به نامه هاي پسر عمو جواب نداده اي ، شايد تقصير من باشد . من خيلي نا گهاني احساسم را برايت نوشتم . شايد هم اين جسارت مرا حمل بر بي ادبي بكني ، اما باور كن كاري غير از نوشتن آن نامه نمي توانستم . من از كودكي شنيده ام كه نامزدي دارم به نام شهرزاد ، نامزدم دختر عموي من است . عقد دختر عمو و پسر عمو هم در آسمانها بسته شده ؟ مادرم كوچكترين شكي ندارد كه من و تو روزي زن و شوهر خواهيم شد . منصور برادر ارجمند و مهربان تو هم با من و مادرم هم عقيده است .راستي از پيامي كه به وسيله منصور فرستاده بودي و مرا هزار برابر گرم و اميدوار كردي متشكرم ، هيچ فكر نمي كردم كه تو با من اين طور با محبت و دوستانه ياد بكني ، همان طور كه برادرت منصور جان حتما برايت توضيح داده ، من رستوران مدرن و قشنگي افتتاح كرده ام كه اتفاقا خيلي مورد توجه همشهري ها قرار گرفته و خوشبختانه در همين مدت كوتاه درست و حسابي رونق گرفته و اگر وضع به همين ترتيب پيش برود ان شاالله وقتي كه دختر عموي عزيزم تحصيلش را در آلمان تمام كند با يك هواپيماي شخصي او را از آلمان به تهران مي آورم ...خوب مثل اين كه خيلي براي " شهري " عزيزم پز مي دم ولي چه كنم ... دوستت دارم و با همه احساس و علاقه در انتظار روزي هستم كه تنهايي زندگي خود را با تو قسمت كنم .، از اين كه نمي توانم نامه هاي شاعرانه و قشنگي برايت بنويسم ، متاسفم خيلي خوب هم مي دانم كه دخترهاي امروزي تشنه و مشتاق نامه هايي هستند كه پر از كلمات عطرآگين و قشنگ باشد . ولي من به جاي همه آن جملات قشنگ و شاعرانه فقط هزار بار مي نويسم و تكرار مي كنم كه دوستت دارم شهري عزيز من ... راستي اگر فرصتي پيدا كردي لا اقل دو كلمه در جواب نامه ام بنويس..
قربانت مسعود

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:23 PM
وقتي نامه پسر عموي عاشق پيشه و ساده دلم را خواندم چيزي نمانده بود كه به خاطر سادگي بيش از حد و آرزوهاي دور و درازش كه فكر نمي كنم هرگز شريك و سهيمش شوم سوخت حتي قطره اشكي از گوشه چشمانم فرو ريخت ... براي يك لحظه حس كردم كه انسان ظالم و پر مدعايي شده ام . و اين درست همان چيزي است كه پدرم مرا از آن بر حذر داشته و هرگز نمي توانم موجود ظالم و شريري باشم ... من با گل هاي سرخ و ميخك كبوتران ساده و زمزمه آبهاي روان و صاف و قلبي به آرامش و مهرباني قلب خدا بزرگ شده ام . چگونه مي توانم به عشق ها و اميد هاي پسر عمويم بخندم .. يا مسخره اش كنم ؟... مدتها نشستم و فكر كردم و از خودم پرسيدم : در برابر اظهار عشق پسر عمويم چه مي توانم بكنم ؟...
درست است كه او با همه احساسش عاشق و شوريده من است اما من چه ؟ آيا من بايد به خاطر اين كه هرگز نتوانسته ام عاشق او يا موجود ديگري باشم گناهكارم ؟.. از خودم مي پرسم اگر پسر يا دختري با تمام صداقت هاي جهان بزرگ ما ، عشقي يكطرفه پيدا كرد آيا طرف مقابل ، اگر او را نخواهد و نپسندد گنه كار است يا من مجبورم فقط براي نوازش احساس عشق يكطرفه پسر عمو ، و فقط از سر ترحم ، به عشق او جواب بدهم ؟!.نه اين بدترين و ظالمانه ترين كاريست كه يك زن يا يك مرد مي تواند نسبت به به موجود عاشق و دل باخته اي مرتكب شود .. ترحم به جاي عشق !... دلسوزي بجاي علاقه ، نه !... اگر كسي بخواهد در حق من اين كار را بكند ، هرگز او را نمي بخشم .. عشق يك درياست .. و دو موجود عاشق بايد كه در كنار آب هاي اقيانوس عشق ، شانه به شانه هم شنا كنان غوطه بزنند و رازهاي ناشناخته اعماق دل دريا را با هم بكاوند . مگر مي شود يكي در ساحل بياستد و غوطه زدن ها ، التماس ها ، جست و خيز هاي ديگري را در آب ها تماشا كند ؟... من هرگز نمي خواهم در ساحل بياستم و با تكان دادن دست و لبخند هاي ترحم انگيز پسر عموي بيچاره ام را كه عاشقانه در عمق آب ها دست و پا مي زند فريب بدهم .
... تصميم مي گيرم كه در يك فرصت مناسب وقتي بتوانم همه اين كشمكش هاي ذهني و دروني را صادقانه با خود حل بكنم ، براي مسعود نامه اي بنويسم و او را از اشتباه خطرناكي كه روز به روز بيشتر دامنه مي گيرد ، در آورم ، .. فقط از خدا مي خواهم كه هر چه زودتر مرا در نوشتن اين نامه كمك كند . ضمنا بايد از برادرم به خاطر جعل پيامي از جانب من گله كنم ..

***
ديروز براي من يك روز استثنايي بود .. شايد ذكر كلمه استثنا چندان مناسب نباشد بلكه بهتر است كلمه عجيب را به جاي استثنا بگذارم ، صبح خودم را با يك باران شديد و پر سر و صدا آغاز كردم . تختخواب كوچك من طوري قرار گرفته بود كه من تا چشم باز مي كنم آسمان و فضاي سبز محوطه خوابگاه و درختاني كه در حاشيه خيابان هميشه ايستاده اند مي بينم ، امروز صبح تا چشم گشودم نخ هاي سپيد ياران را ديدم كه آسمان را به زمين دوخته بود . باران آنقدر تند و هيجان زده بود كه من حركت سيلاب هاي كوچك را روي برگ هاي سبز درختان چنار مي ديدم . من باران هاي ريز و آرام را بيشتر دوست دارم .
هميشه به نظرم مي آيد كه زمزمه باران هاي ريز و آرام ، فاصله هاي نا معلوم هستي ... فاصله هاي كوتاهي كه از حيات ما انسان ها ، در صحبت ها ، در نگاه ها ، در حركتمان گم مي كنيم .. پر مي كند . اما باران هاي تند پر از خشونت است ... خشونتي كه با لطافت آفرينش بشر هرگز جور در نمي آيد ،.. با همه اين ها من آنقدر باران را دوست دارم كه خشونتش را به لطافتش مي بخشم و خودم را جلوي دست و پاي باران مي اندازم تا مرا هر طور دلش مي خواهد شستشو بدهد...
بدبختانه وقتي در هامبورگ باران مي بارد هرگز بوي خاك باران خورده بلند نمي شود اما در كوچه هاي وطن خودم هنوز هم وقتي باران مي آيد ، بوي خوش خاك در دماغ آدم ها مي پيچد و آن ها را سرمست و نشئه مي كند ، امروز من مجبور شدم براي رفتن به رستوران خوابگاه و صرف صبحانه يك بلوز يقه اسكي ارغواني و يك شلوار بپوشم . در سر ميز صبحانه ناگهان سينه به سينه " پيتر " شدم . او سيني صبحانه در دست ، ايستاده و مرا تماشا مي كرد ...
در يك لحظه به نظرم رسيد كه همه اندام " پيتر " به يك چشم بزرگ سبز تبديل شده و اگر كوچكترين درنگي بكنم مرا در لابلاي پلك هاي گشاده اش مي گيرد و پنهانم مي كند.
گفتم : ببخشيد ! و به سرعت خودم را پشت ميز خلوتي رساندم ...
مونيكا از سر ميزش در حاليكه به عبدالحميد دانشجوي عرب تكيه زده بود فرياد زد :
_ شري ... من در مسابقه انتخاب ملكه زيبايي خوابگاه دانشجويان به تو راي مي دهم .
من از شرم سرم را به زير انداختم .. هرگز عادت نكرده ام كه تعريف هاي ديگران را با چشم گشاده تماشا كنم .. پدرم هميشه مي گفت : انسان چيزي فراتر از تعريف هاي معمولي است .. انسان به يك هستي بي انتها به يك ابديت جاويد به يك عالم بسيار بالا تعلق دارد و نبايد او را با كلمات حقيرانه زميني آلوده ساخت !.. او براي انسان مرتبه اي خدايي قائل است و خدا را هم با دل ستايش مي كند نه با كلمات . از اين كه در اولين لحظات روز به ياد پدرم مي افتم خوشحال مي شوم ...
من هميشه فكر مي كنم كه از نزديك يا دور ، پدرم چون موتور نيرومنديست كه تا دستم را به سويش دراز مي كنم حتي در لحظه اي كه به يادش مي افتم ، مرا در راه رفتن ، پيش رفتن و انديشيدن كمك و نيرو مي دهد ..
همين كه سرم را بلند مي كنم دوباره " پيتر " را مي بينم .. او با همان نگاه بزرگ و پر وسعتش مرا تماشا مي كند . نگاه او ، با نگاه اولين روزهاي آشنايي تفاوت زيادي دارد ، من خيلي خوب به ياد دارم او مقابلم نشست و با نگاهي بسيار معمولي و ساده ، نگاهي كه ممكن است يك گوجه فرنگي رسيده را در سبد ميوه فروشي تماشا كرد ، مرا به يك پارتي دعوت نمود و وقتي جواب رد شنيد برق خشم و تحقير را آشكارا در چشمانش خواندم .. اما نگاه امروز او ، يك نوع برق مخصوص داشت ، برق اشك برق غم .. نگاه سبزش ( من بلاخره متوجه نشدم چشماي پيتر آبيه يا سبز ؟! ) مثل يك " بركه " ،عميق و غم انگيز بود ..
براي من باور كردن چنين حالتي آن هم در يك پسر آلماني مشكل بود .. من در كلاس درس در كتابخانه ، در خيابانها دختران و پسران زيادي را مي ديدم ، كه عاشقانه دست در گردن هم حركت مي كردند اما نگاه هاي آن ها شاد ، متحرك و بيقرار بود ، درست مثل گل هاي بهاري ، پر از رنگ هاي شاد بود ،ولي وقتي آن نگاه ها به روي يك اتومبيل قشنگ ، يك پيراهن خوش دوخت ، يا يك ويترين دلپذير مي افتاد ، هيچ تغييري نمي يافت . آن ها در همه حال يك جور نگاه مي كردند اما نگاه ما ايراني ها براي هر لحظه ، هر شيئي ، رنگ و معني ديگري دارد ... نگاهي كه در چشمان هيچ اروپايي نديده بودم ولي حالا برق آن را در چشمان پيتر مي ديدم ..

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:23 PM
... حتي حركاتش فرق كرده بود ، تند و تند غذا نمي خورد ، سرش را به چپ و راست نمي چرخاند . يك نوع كندي و سكوت عجيبي در حركاتش و طرز غذا خوردنش مي ديدم ، نگاهش و حركتش ابهام مخصوصي داشت و من حس مي كردم كه در مركز اين ابهام ايستاده ام ، و او مي خواهد به هر ترتيب راز هاي مرا بگشايد . حس مي كردم دارم از نگاهش فرار مي كنم ، با شتاب مخصوصي صبحانه را نيمه كاره رها كردم و رفتم باراني سفيدي كه از پس اندازم در يك حراج دست دوم خريدم و اتفاقا به اعتقاد خودم خيلي هم اشرافي است روي لباسم پوشيدم و چتر را برداشتم و از خوابگاه به قصد رفتن به دانشكده خارج شدم ، اما همين كه از خوابگاه خارج شدم باز سينه به سينه " پيتر " متوقف ايستادم . سرم را بلند كردم و نگاهم بي اختيار در چشمان سبز پيتر خيره شد ،.. براي يك لحظه احساس كردم يك حركت عجيب درست مثل گذر يك نسيم بهاري در پهنه چشمان سبزش جريان دارد .. خدايا او چه مي خواست به من بگويد ؟. پيتر معبود و محبوب صدها دختر هموطنش مي خواهد با اين نگاه عجيب و ساكت به من چه بگويد ...؟
من با عجله گفتم :
_ پيتر ببخشيد .. اين دومين بار است كه امروز با تو تصادف مي كنم ...
پيتر درست مثل بچه مدرسه اي ها كه اول بار مي خواهد احساس خود را براي دختري شرح دهند سرخ شد ، حتي زبانش بند آمد و با آهنگي كه به زحمت شنيده مي شد گفت :
_ آه .. آه .. ببخشيد.. تق.. تقصير من .. بود ..و بعد به سرعت خود را كنار كشيد ... من به راهم ادامه دادم ولي تا وقتي به دانشكده رسيدم در تمام مدتي كه " تراموا " در زمين حركت مي كرد به فكر آن نگاه و آن سكوت پر معني " پيتر " بودم .. به نظرم مي رسد كه پيتر از چيزي رنج مي برد كه حتي براي خودش هم ناشناخته است .. يا مي خواهد به هر ترتيبي شده با آن احساس بجنگد و سركوبش كند ، اما پاها و چشم ها از او فرمان نمي برند ... من حالا ديگر آن ها را مقصودم ژرمن هاست ، خيلي خوب مي شناسم ،آن ها با محبت و مهربان هستند ، اما اگر چيزي در دنيا پيدا شود كه آرامش آن ها را به هم بزند ،يا غرورشان را لگد مال كند ، سرسختانه با آن مي جنگند ، و پيدا بود كه پيتر سخت در كار يك جنگ بود اما جنگ به خاطر چي ؟..
حالا كه من اين احساس هاي ناشناخته و تازه را مي نويسم ، بيشتر حس مي كنم كه كشش دروني پيتر به خاطر من است .. شايد از سر خودخواهي احمقانه اي كه گاهي گريبانم را مي گيرد خودم را قهرمان ستيزه هاي روحي " پيتر " معرفي مي كنم ، اما اعتقاد دارم كه من سهمي از اين ماجرا را به خودم اختصاص داده ام .. من دعوت هاي مكرر " پيتر " را رد كرده ام ، من نمايش هاي روحي و جسمي " پيتر " را در ميدان فوتبال ، در عشق بازي ها و روابط گسترده اش با دختران متعدد را به هيچ گرفته ام .. او از هر راهي كه براي تسليم شدن يك دختر هموطنش مي دانسته استفاده كرده تا مرا با خود همراه كند ولي هميشه با شكست روبرو بوده و كلمه شكست چيزي نيست كه يك آلماني از آن خوشش بيايد . شايد او حس مي كند كه در اين مبارزه همه غرور نژادي اش در مقابله با حريف بيگانه اي كه حتي تا دو ماه پيش نام كشورش را هم نمي دانست باخته است .. شايد هم او در برخورد با اولين صخره مقاوم و سخت به تدريج همان احساس عاشقانه اي كه جوان هاي ما در سختي ها و ناكامي هاي يك عشق پيدا مي كنند در خود يافته است !
همه انسان ها از يك دانه روييده شده اند و هيچ بعيد نيست كه همه انسان ها در برابر يك حالت واحد ، يك عكس العمل مشخص از خودشان نشان بدهند .. پيتر و ساير هموطنان او هرگز با اين نوع مقاومتها روبرو نبوده اند ، و در نتيجه حالاتي را كه در برابر چنين مقاومت هايي پيدا مي شود ، تجربه نكرده اند و حال تجربه هاي جديد " پيتر " براي خودش هم يگانه است .. آه من خيلي پر حرفي مي كنم .. شايد " پيتر " از موضوع ديگري رنج مي برد .. اگر چه شب وقتي به خوابگاه بر مي گشتم يك بار ديگر باز هم سينه به سينه شديم .. من اين بار با بي پروايي بيشتري خنديدم و حتي جمله نيش داري هم نثارش كردم ، ولي مثل اين كه "پيتر " تبديل به يك مجسمه كوكي شده بود ، فقط مرا بر و بر تماشا مي كرد ، در حالي كه رنگ چشمانش از سبزي به خاكستري نشسته بود .
يك ساعت پيش مونيكا و برگيت در اتاق من بودند ، هر دو مدتي با چند صفحه پر سر و صدا كه به اتاقم آورده بودند پيچ و تاب زدند و رقصيدند .. من اغلب فكر مي كنم كه آن ها وقتي مي رقصند درست درست همان اندازه كه يك ماده مخدر مي تواند يك نفر را از دنياي واقعيت بيرون بكشد ، رقص هم آن ها را تخدير مي كند ... برگيت و مونيكا نيم ساعت با چشمان بسته رقصيدند و رقصيدند و بعد ناگهان از آن حالت سكر آلود بيرون آمدند و خنده كنان روي كاناپه افتادند ، ولي وقتي مي خواستند به من شب بخير بگويند براي اولين بار مونيكا سرش را بيخ گوش من چسباند و گفت :
_ شري تو امروز " پيتر " را نديدي ؟
من سرم را تكان دادم و او بدون اين كه منتظر حرفي از جانب من بشود گفت :
_ امروز اصلا به دانشكده نرفته و در را محكم از روي خودش بسته است ...
دفترچه عزيزم ، فكر نمي كني با اين حوادثي كه من امروز در گوشه و كنار ديدم يك روز عجيب و استثنايي داشته ام ؟...

***
امروز سومين روزيست كه " پيتر " از اتاقش بيرون نيامده است ، و چون اتاقش در كريدوري است كه من هم ساكن يكي از اتاق هايش هستم هر بار كه از جلوي اتاقش مي گذرم بي اختيار به ياد او و تنهايي عجيب او مي افتم و نمي دانم چرا باز هم من خودم را مقصر مي دانم ... گاهي آن قدر غمگين و عصبي مي شوم كه مي خواهم در اتاقش را بزنم و همان طور كه او چند بار بي اجازه من به اتاقم آمد و خودش را روي صندلي انداخت ، وارد اتاقش بشوم ، روي صندلي مقابلش بنشينم و بپرسم :پيتر چه شده ؟ آيا من باعث اين همه ناراحتي و تنهايي تو شده ام ... ديروز صبح وقتي وارد كريدور شدم ناگهان چشمم به پري دختر هموطنم افتاد كه مشت به در اتاق پيتر مي كوبيد ، من براي اين كه او خجالت زده نشود ، خودم را عقب كشيدم و از كريدور به داخل حياط رفتم و چند دقيقه بعد ديدم كه پري با اخم هاي در هم رفته و چهره اي كه به هيچ وجه خوشايند نبود ، از خوابگاه خارج شد و براي من مسلم بود كه او در باز كردن در اتاق پيتر ، اتاقي كه شايد تا دو هفته پيش هميشه به رويش باز بود شكست خورده است ...
يك بار هم از جلوي اتاق پيتر مي گذشتم صداي موسيقي آرامي پشت در بسته به گوشم خورد ... درست عكس موسيقي پر سر و صدايي كه هميشه همراه با خنده دختران خوابگاه از اتاق پيتر بيرون مي زد ...
من نمي دانم چه بايد بكنم ، تكليفم چيست ؟.. من هرگز نخواسته ام باعث پريشاني فكر انسان ديگري بشوم ، با اين كه هنوز هم تغيير حالت پيتر برايم دقيقا معلوم نيست اما يك احساس ناشناخته و گنگ به من مي گويد ، تو سبب ناراحتي هاي اين زنداني جوان هستي ...
و از تصور اين موضوع دلم به درد آمد ، و حتي چند دقيقه پيش ناچار حافظ را گشودم و مثل مادرم كه هر وقت دلش مي گرفت فال حافظ مي گرفت ، كتاب را به دستم گرفتم و با همه صميميت و حضور قلب با حافظ خوبم مشورت كردم ... خدايا حافظ با من حرف هاي عجيبي داشت .. مي خواهم شعر حافظ را در دفترچه ام نقل كنم ...

صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار
وز او به عاشق بيدل خبر ، دريغ مدار
به شكر آن كه شكفتي به كام بخت اي گل
نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار
جهان و هرچه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار
كنون كه چشمه قند است لعل نوشينت
سخن بگوي و ز طوطي شكر دريغ مدار
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب ديده از اين رهگذر دريغ مدار

...

پايان بخش هشت

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:23 PM
سخنان و انديشه هاي گرم " حافظ " در دلم مي نشيند ، از جا بلند مي شوم و پشت پنجره مي ايستم ، آسمان از غروب امروز صاف و روشن به نظر مي رسد ، چهره آسمان درست حالت زن فرزند مرده اي دارد كه بعد از مدت ها شيون و زاري ، در سوگ فرزند ، صورتش را از اشك ها مي شويد و آرامش از دست رفته را باز ميابد ُستاره ها شفاف تر از هميشه با آن سيماي مهربانشان به من لبخند مي زنند ، انگار كسي آن ها را با دستمال سپيد و تميزي برق انداخته ... به اشعار گرم و سرشار از صميميت حافظ فكر مي كنم ... و مثل هميشه سيماي مهربان و آسماني حافظ را در پيشاني آسمان نقش مي بينم ... يك روز به خواهرم گفتم من هر وقت شعري از حافظ مي خوانم خود حافظ را هم مي بينم ... خواهرم هميشه از دنياي من جدا بود ، ريشخندي زد و گفت :
_ واه ... پناه بر خدا .. چيزي نمانده كه بگي هر وقت شعر حافظ را مي خوانم ، خود حافظ هم كنارم مي نشينه ! ..
هيچ وقت يادم نمي رود كه از مسخره بازي هاي خواهرم چنان عصبي شدم كه چهار ساعت تمام در حالي كه كتاب حافظ را در بغل مي فشردم خودم را در اتاقم زنداني كردم ... و حالا باز من حافظ را ، حافظ محبوب و آسماني ام را با چشمان ژرف بين و عميقش كه به سياهي شب رفته است ، بيني كشيده و صاف پيشاني باز كه با دو سه شيار كوتاه و كشيده ، بسيار انديشمند به نظر مي رسد ، موهاي مشكي و بلند كه از زير شال سپيدي بيرون زده است و لبخندي با هزار گونه معني بر لب ،در تمامي صفحه آسمان مي بينم ...
يك روز به پدرم گفتم : بابا ... من عاشق حافظم!.. پدرم از شنيدن اين جمله يكه اي خورد ، اما خيلي زود آرامشش را به دست آورد و گفت : چقدر خوب است كه آدم دامادي مثل حافظ داشته باشد ...
و من از شرم سرخ شدم و به اتاق خودم دويدم ... حالا حافظ عزيز من ، خيلي رك و دوستانه مي گويد كه محبتت را از او دريغ مدار !..


***

تمام امروز افكارم پريشان و آشفته بود " مونيكا " چند بار به من گفت : شهرزاد پس اون لبخندهاي شيرين و قشنگ كو ؟چرا اين طور اخم كردي.. چه خبر شده ؟ . او حق داشت ، من هميشه لبخندي بر لب جاري داشتم اما از سپيده صبح تا اين لحظه كه در بسترم دراز كشيده ام و دارم خاطرات روزانه ام را مي نويسم هرگز لبخندي بر لبانم نروييده است ..شايد اگر از خودم هم بپرسم چرا اين طور آشفته و پريشانم ُنتوانم روي علت خاصي انگشت بگذارم ، اما عصبي هستم .. براي اولين بار خودداري ام را از دست داده ام .. به هر صدايي از جا مي پرم .. با هر حركتي به شدت سراسيمه و مضطرب مي شوم ، دوست ندارم با هيچ كس همراه باشم .. تمام بعد از ظهر را سعي كردم به پارك محبوب خودم بروم اما نتوانستم ،.عصر ، وقتي از سالن كتابخانه خارج مي شدم ، " كورت " با همانم خشونت چندش آورش دستش را جلو راهم به ستون تكيه داد و گفت :
_ شري حاضري امشب با هم باشيم ..
رفتار " كورت " آن قدر زننده و توهين آميز بود كه با خشونت گفتم :
- من فقط با خودم هستم آقا ... دستتان را برداريد.
كورت كه هرگز انتظار چنين عكس العمل تند و خصمانه اي را نداشت بي اختيار دستش را از سر راهم برداشت ، من به راه افتادم در حالي كه مي ترسيدم هر لحظه او مرا از پشت بغل بزند و مثل يك حيوان به من بچسبد .. ناگهان صداي خشك او را كه مثل بهم خوردن دو تكه فلز گوش را مي آزرد شنيدم كه گفت :
_ حالا خواهيم ديد ..
من بدون اين كه پشت سرم را نگاه كنم راهم را در خط مستقيم ادامه دادم ، وارد خيابان شدم ، طبق معمول سوار تراموا شدم و بعد هم از نزديكترين ايستگاه به خوابگاه " گراندوك " پياده به راه افتادم هوا دوباره ابري مي شد ، پرنده هاي اين سرزمين غريب مثل اشباح سرگردان از اين درخت به آن درخت مي پريدند و من حس مي كردم حتي نفس كشيدن هم برايم مشكل شده است جلو در خوابگاه سه چهار نفر از بچه ها ايستاده بودند مثل اين كه مي خواستند به مهماني بروند . " برگيت " هم بين آن ها بود ، دستي برايم تكان داد و گفت :
_ شري .. ما ميريم دانسينگ با ما مي آي ؟
_ نه متشكرم... چيزي نمانده بود اشك هايم سرازير شود ، از پله طبقه اول بالا رفتم و خودم را به طبقه دوم رساندم بعد وارد راهرو شدم از برابر اولين اتاق گذشتم و ناگهان چشمم به روي اتاق پيتر متوقف شد ، در اتاق بسته بود ، اما صداي آرام و غم انگيز يك آهنگ كه در روي پيانو مي دويد به گوشم نشست ، بي اختيار ايستادم ، حس كردم از پشت در به راحتي داخل اتاق " پيتر " را مي بينم .. او روي كاناپه دراز كشيده بود و از پنجره اتاقش به آسمان به غروب نشسته خيره شده بود .. قطره اشكي به نرمي از كنار درياي آبي چشمانش به سوي گونه ها راه مي گشود .. اتاق به هم ريخته و آشفته بود ، كتاب ها اين سو و آن سو پراكنده بودند صفحات گرام و نوار ها اين طرف و آن طرف ريخته بودند . لباس ها و جوراب هايش هم روي صندلي و كف اتاق به چشم مي خورد ... در آن لحظه ناگهان متوجه شدم آشفتگي بي دليل من از صبح تا آن لحظه به خاطر " پيتر " بوده است . . اين پنجمين روزيست كه پيتر به دانشكده اش نمي رود ، از اتاقش بيرون نمي آيد ، هيچ كس او را در رستوران نديده است .. آه خداي من .. نكند كه .. نه نخواستم فكر شومي كه از سرم گذشته بود بر زبان بياورم ، با شتاب به طرف اتاقم رفتم ، در اتاق عبدالحميد ناگهان گشوده شد ، مونيكا با چهره اي سرخ و متورم و عرق نشسته از ميان در بيرون دويد ، موهايش نا منظم و آشفته بود ، حتي دانه هاي عرق روي پشت لبش مي لغزيد . . تا چشمش به من افتاد ناگهان مثل بچه اي خودش را در آغوشم انداخت و صداي خفه گريه اش بلند شد .. من او را به داخل اتاقم كشيدم او را روي كاناپه نشاندم .. مونيكا دمر روي كاناپه افتاد و من وحشت زده كبودي هاي خون آلود را روي پشتش ديدم و چشمانم را بستم .. بي اختيار اشك هايم سرازير سد .. نمي دانم براي مونيكا گريه مي كردم يا براي " پيتر " ..
مونيكا وقتي متوجه اشك هايم شد از جا برخاست ، مرا بغل زد و گونه ام را بوسيد :
_ عزيزم شري .. چيز مهمي نيست .. خوب ميشم.
من ناگهان دست مونيكا را گرفتم و او را به طرف خودم برگرداندم :
_ مونيكا چرا به دكتر مراجعه نمي كني ؟
مونيكا لحظه اي به من خيره شد و بعد زير لب گفت :
_ من اين طوري دوست دارم .. باور كن !
و بدون اين كه منتظر جوابي يا حرفي از من باشد از اتاقم بيرون رفت ، من پشت سرش بيرون دويدم ، مي خواستم زخم هايش را كمپرس كنم اما او در يك چشم به هم زدن دوباره خودش را به داخل اتاق عبدالحميد انداخت .. من به اتاقم برگشتم اما حس مي كردم من يك لحظه نمي توانم در يك گوشه اتاق قرار بگيرم ، كتاب هايم را يكي يكي به دست مي گرفتم و بعد به گوشه اي پرتاب مي كردم ، صفحه اي روي گرام گذاشتم اما حوصله گوش دادن نداشتم .. خواستم قهوه اي درست كنم اما نيمه كاره رهايش كردم .. انگار تمام پل هاي ارتباط من با دنيا و اطرافم قطع شده و در فضاي بي انتها و بي شكل رها شده بودم .. خودم را در برابر تصوير پدرم كه به ديوار كوبيده بودم رساندم مقابل پدرم ايستادم و در چشمان قهوه اي و عميق پدرم خيره شدم .. پدر .. پدر.. چه شده ؟ براي دخترت شهرزاد چه اتفاقي افتاده .. ؟ حس كردم صداي پدرم را مي شنوم ، كه مثل هميشه مي گويد :
_ دخترم شهرزاد ( او هميشه اسم مرا به طور كامل ادا مي كرد ) هيچ چيز در اين دنياي خاكي ابدي نيست ... اگر روزي بتوانيم اين قفس خاكي را بشكنيم و پرواز كنيم خودمان ابدي مي شويم ، پس تا آن روز صبر كن ... خودت را پريشان و آشفته مكن ...

براي اولين بار صداي گرم و كلمات پدر نتوانست بر بي قراري ذهني و روحي من مسلط شود ... مثل اين كه چيزي در من مي شكفت كه نيرو و قدرتش تا آن روز برايم نا شناخته بود ، يا از نيروي قدرت روحي پدر هزاران برابر بيشتر بود ... به همين خاطر مي ترسيدم ... سخت مي ترسيدم ... و از خودم مي پرسيدم ... شري چه خبرت شده ؟ براي چه كسي آشفته اي ؟ چه چيزي را مي جويي ؟
و عجيب اين بود كه در متن تمام اين آشفتگي ها و بي قراري ها درهاي اتاق پيتر را مي ديدم كه مرتبا باز و بسته مي شود ...............

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:23 PM
... و من با كنجكاوي عجيب مي خواهم خودم را به داخل اتاق بيندازم و عجيب تر اين كه من در اين دوازده ساعت حتي يك لحظه به ديگري ، به آدم هاي اطرافم ، به زادگاهم و حتي به خودم فكر نكرده بودم ... سرم را روي دستگيره پنجره اتاقم گذاشتم و از خودم پرسيدم :
_ شهرزاد ... تو براي چي ناراحتي ؟..چرا اين طور در هم رفتي ؟
ولي هيچ جوابي نداشتم كه به خودم بدهم اما مي ترسيدم و مضطرب بودم ، و هر لحظه كنجكاوتر مي شدم ... يك بار به ياد حرف مادرم افتادم كه روز آخر مي گفت : مادر ... ممكنه توي مملكت غريب بعضي روزها غربت زده بشي ..؟ نترس... من از مادرم پرسيدم غربت زده يعني چه ؟ .. گفت : آدم يك مرتبه حس مي كند هيچ كس را نداره .. تنهاي تنهاس .. پاش رو هواست . هيچكس نيست كه به سلامش جواب بده هيچ كس نيست با زباني كه سال ها شنيده و گفته حرف بزنه ، آن وقت درست مثل آدمي كه توي كشتي و روي دريا دچار طوفان بشه مي ترسه ، سرش گيج مي ره ، حالت تهوع بهش دست مي ده .. مادرم ادامه مي داد ! نمي دونم من تا حالا قربت زده نشدم ، چون هميشه توي خاك خودم بودم ولي مادربزرگم ، اين چيز ها رو تعريف مي كرد ...
براي يك لحظه فكر كردم شايد مادر راست گفته باشد من دچار غربت زدگي شده باشم . تصميم گرفتم با اين حالت بجنگم .. با عجله از اتاقم بيرون آمدم ، و به طبقه سوم خوابگاه رفتم ، در اتاق " پري " را زدم .. " پري " با يك زير پوش نازك و چسبان بدون اين كه بپرسد چه كسي در مي زند در را گشود ، حتي حالت عاشقانه اي هم داشت ، مثل اين كه منتظر مردي بود ... پشيمان شدم چرا كه به اتاق او آمدم اما پري دستم را گرفت و به داخل اتاق كشيد .. اين اولين بار بود كه من به اتاق پري مي آمدم .. در و ديوارش از عكس ها و پوسترهاي سك سي برهنه پوشيده بود ، هيچ معلوم نمي شد كه اين اتاق يك دختر ايراني است ، بوي ادوكلن مردانه كه به در و ديوار ماسيده بود توي ذوق مي زد ، روي كف اتاق صفحات بزرگ سي و سه دور ، خيلي نا منظم ريخته بود ، تنها علامت زندگي ايراني كه توي اتاق مي توانستم ببينم شمعي بود كه روي يك بطري گرد و مدور مقدار زيادي اشك افشاني كرده بود ، پري به آلماني پرسيد : چي شده كه سري به من زدي .. از اين كارها نمي كردي من با لحن التماس آميزي به فارسي گفتم :
_ ببين پري .. دلم خيلي گرفته ، دلم هواي وطنمو كرده دلم هواي چند كلمه فارسي حرف زدن كرده .. بگذار فارسي حرف بزنيم ..
پري غش غش خنديد و با لحن تحقيرآميزي گفت :
_ از " اره " و " نه " خسته نشدي ؟ يك عمر فارسي حرف زدي كجا را گرفتي ؟
حيرت زده پرسيدم :
_ مگه مي خواستي كجا را بگيرم ؟ .. مگر جايي را بايد گرفت ؟
پري با گستاخي خاصي گفت :
_ خوب تفاوت زندگي ما و اونا رو ببين و قضاوت كن . !
_ چه تفاوتي ؟ .. تازه اين چه ربطي به زبان آدم داره ..
_ ولي ببين من اين جا چقدر راحتم .. اگر يكي از اين عكس ها را من در خانه خودمان به در ديوار زده بودم منو از شهر بيرون ميكردن ..
_ ولي اين عكس ها چيز افتخار آميزي نيس..
_ افتخارآميز نيس.. ولي عقده هامون را از بين ميبره ..
من كه از آمدن به اتاق پري عصبي تر شده بودم گفتم :
_ " عقده " فقط مخصوص ما ايراني ها نيست.. عقده يه چيز جهانيه..
_ ولي من اين جا هيچ دختر را نديدم كه عقده پسر داشته باشه .
سرم را با تاسف تكان دادم مي خواستم بگويم .
_ پس لطفا برو طبقه دوم در اتاق عبدالحميد را بزن و ببين مونيكا از چي رنج مي بره.
اما من عادت كرده بودم ، كه هرگز اسرار خصوصي آدم ها را فاش نكنم .. از جا بلند شدم و گفتم :
_ خوب به هر حال عقيده آزاده . خوشحال شدم كه چند كلمه فارسي با من حرف زدي ، ميدوني چيه من هر وقت به آلماني صحبت مي كنم ، انگار زبونم يه چيز عاريه اس ، نمي تونم حرف هاي دلمو به زبون بيارم . بايد حتما فارسي حرف بزنم ، شايد تو اين طور نباشي . همه آدم ها مثل هم نيستن .
پري با لوندي دستي به موهاي سرش كشيد و گفت :
_ حيف شد ، حالا مي نشستي يه قهوه با هم مي خورديم ، من فال قهوه بلدم .
_ نه متشكرم ..
_ راستي از پيتر چه خبر..؟
پري اين سوال را با لحن نيشداري به زبان آورد و من حس كردم كه رنگم از شنيدن اين سوال به شدت پريده است .مثل اين كه گناهي مرتكب شده بودم كه پري حين عمل مچم را مي گرفت .
_ آه نمي دانم خبري ندارم ،.
پري سرش را تكاني داد و گفت :
_ عجب بچه ها ميگن پاك خاطرخواه شده ... خيلي هم براشون عجيبه چون تو آلمان از اين خاطرخواهي ها خبري نيس..
_ من نميدونم..
_ عجب تو نميدوني .. بچه ها اسم تو رو مي برن ..خوب چه عيبي داره عزيزم اين جا كه ايران نيست تا ميتوني خوش باش ، هيچ كس جاسوسي هيچ كس رو نمي كنه . تازه پيتر بچه پرشوريه . تو اين خوابگاه از خوشگلي و هرچي كه بگي تكه ، من امتحانش كردم ،
ناگهان تمام خشمي كه سال ها در خود زنداني كرده بودم جوشيد ، و مثل كف دريا از دهانم بيرون ريخت ..
_ دختر ... تو چه مي خواهي به خودت ثابت كني ؟!.
_ پري هم ناگهان پرخاش كنان گفت :
_ هيچي ، هيچي ..من تو وطنم هيچي نداشتم حتي يك دوست پسر نداشتم . پدرم اگر مي فهميد كه پسري انگشت دخترش را لمس كرده ، انگشتشو با كارد مي بريد . حالا من اين جا آزادم ، ميتونم از زندگي و جوونيم استفاده كنم كي گفته كه ما بايد تو يه قفس زنداني باشيم .
_ صبر كن پري اين طوري احمقانه قضاوت مكن . من نميگم ما مردم برتري هستيم ، پدرم هميشه ميگه همه انسان ها از يك ريشه هستن ، ما هم چيزهايي داريم كه اونا ندارن . ما نمي تونيم چند تا " بوي فرند " داشته باشيم ، ولي در عوض از بيماري هايي مثل بيماري مونيكا رنج نمي كشيم .. پري دست هايش را به كمر زد و فرياد كشيد :
_ ولي بيمار بودن بهتر از پرهيز داشتنه !.
_ شايد تو اينطور فكر بكني ولي يادت نره كه " پرهيز " لااقل يه لذتي به غذا مي بخشه اين دختر و پسرهايي كه من مي بينم ، بزاقشون براي هيچي تحريك نمي شه .. براي اونا همه غذا ها يك نواخت و بيمزس . نا چارن هر روز يك نوع غذا را امتحان كنن ، حتي به جاي اين كه غذا را تو حولقومشون بريزن و بخورن از دماغ هورت مي كشن ، همين خودتو نيگا كن .. هنوز نتونستي سرتو رو سينه يه نفر بگزاري و براش حرف بزني . هر روز در اتاق يه پسري رو ميزني .. آه خداي من .. تو حالت از اين " فراواني " به هم نمي خوره !
پري ناگهان در را محكم به روي من كوبيد و من گريه كنان از پله ها پايين دويدم ، سر راه " والتر " را ديدم كه دست ها را در جيب كرده و در راهرو قدم مي زد ، همين كه مرا ديد ، با لبخندي به طرفم آمد و گفت :
_ سلام شري تو " مونيكا " را نديدي ؟.
من گريه كنان در حاليكه با دو دست چهره ام را پوشانده بودم به طرف اتاقم دويدم و در را محكم به روي خودم بستم .. از كاري كه كرده بودم سخت پشيمان بودم . من هيچ وقت كسي را نيازرده بودم . هيچ وقت ، حتي حالا دلم براي دختر هموطني كه در اتاقش را محكم به رويم بسته بود ميسوخت و دلم مي خواست كه بنشينم و برايش زار بزنم . من امشب براي شام هم از اتاق خارج نشدم . نمي خواستم هيچ كس را ببينم . از روي " پري " خجالت مي كشيدم ، از همه آدم ها شرم مي كردم اما دلم براي " پيتر " شور مي زد . نمي دانم چرا بايد از صبح به فكر او باشم چرا حتي يك دقيقه هم نتوانم از انديشه تنهايي او خارج شوم ، حتي حالا كه مي خواهم بخوابم دلم مي خواهد برايش دعا كنم .

پايان بخش نه

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:24 PM
وقتي چشمانم را باز كردم تازه سپيده دميده بود ، آسمان صاف و يكدست بود و رنگ مات خاكستري سپيده به تدريج در چشمانم روشن و روشن تر مي شد ، حرارت مطبوع رختخواب سپيده نيمه سرد يك صبح پاييزي جور مخصوصي خوش آيند بود براي چند لحظه به وقايع ديروز و ديشب فكر كردم و از اين كه دوباره آرامش قبل از ديروز را پيدا كرده ام احساس خوشحالي مي كردم ، به طرف عكس پدرم برگشتم و برايش بوسه اي فرستادم يك هفته اي بود كه از تهران خبر نداشتم حتي منصور برادر غيرتمند و متعصبم هم نامه اي نداده بود و آقاي مارتين هم براي فضولي و جاسوسي تلفني نزده بود .
حس مي كنم به اجبار وارد دنياي ديگري شده ام ... دنيايي كه متعلق به من نيست .. آن كوچه هاي خوب و پر صدا ، آفتاب تند و آسمان هميشه آبي و مردم مهربان كه وقتي از بقالي مي خواهي پنير صبحانه را بخري مي تواني مدتي بايستي و به پرگويي آن ها گوش بدهي و حرف دلت را هم بزني مرا ترك كرده اند و حالا بايد از خيابان هاي مستقيم و از ميان آدم هايي كه نسبت به هم بيگانه هستند و چمن خانه خودشان بيش از حضور همسايه برايشان اهميت دارد ، گذر كنم
هنگامي كه در تهران زندگي مي كردم مردم روي هم رفته مرا دختر پر حرفي مي دانستند ، مادرم كه گاهي قربان صدقه ام مي رفت مي گفت زيباي پر حرف من ، درست مثل اسمت هستي ! ميخواهي براي من قصه بگويي ... با اين وجود من هنوز هم متعلق به آن كوچه هاي خشك و خيابان هاي لخت و خسته كننده هستم و هيچ لحظه اي نمي توانم آن تصوير ها و آن آدم ها را از ياد ببرم .
من تهران را هرگز نمي توانم فراموش كنم ، با اين كه شهر من پر از سوقاتي هاي مغرب زمين شده ، اما آدم ها ، بوي كوچه ها و خيابان ها ، رنگ كاشي هاي سر در حمام هاي قديمي ، آجرهاي قرمز خانه هاي كهنه و پوسيده ، و آدم هايي كه هنوز نگاه آشنا از چشمشان نگريخته و وقتي سوار تاكسي مي شوند ، بدون اين كه مسافراني را كه در صندلي عقب لميده اند را بشناسند ، مودبانه سلام مي كنند و مي نشينند فراموش كردني نيستند .
من هرگز نمي توانم خط سير روزانه پدرم را در كوچه ها و خيابان ها از ياد ببرم ، و هر وقت كه فكر مي كنم حالا در تهران و در آشپزخانه مان مادرم مثل هميشه مشغول پاك كردن سبزي يا عدس و لوبياست دلم برايش غش مي رود ، و از خودم مي پرسم آيا مونيكا هم وقتي به ياد مادرش مي افتد دلش برايش غش مي رود . من تنها به فكر پدر و مادرم نيستم ، همه اطرافيان و آدم هايي كه مي شناختم هنوز برايم زنده و حقيقي جلوه مي كنند ، من حتي دلم براي مسعود تنگ شده و نمي دانم او در روز چند بار به من فكر مي كند و چه خيال هايي درباره دختر عمويش مي كند فقط دلم مي خواهد فرصتي بكنم و برايش نامه اي بنويسم و او را قانع كنم كه من هرگز او را مثل يك شوهر آينده نمي توانم دوست داشته باشم _ از آن جا كه حوصله نداشتم براي صبحانه به رستوران بروم تصميم گرفتم صبحانه خصوصي خودم را كه يك فنجان قهوه و دو عدد بيسكويت است در اتاق صرف كنم . هنگاميكه لباسم را پوشيدم و در اتاق را گشودم چشمم به مونيكا افتاد كه آماده خروج مي شد ...
_ الو ...
_ مونيكا ...
مونيكا كاملا سر حال بود، از آشفتگي ديروز اثري در او نبود ، موهاي طلايي و قشنگش روي شانه هايش ريخته بود مثل هميشه يك شلوار كابوي و يك بلوز كلفت جين پوشيده بود و كتاب هايش در دستش بود . هر كس او را در آن حالت مي ديد نمي توانست تصور كند كه او در لحظاتي از زندگي به يك موجود خود آزار و بيچاره تبديل مي شود ...
گاهي وحشت زده از خودم مي پرسم آيا همه دختران و زناني كه من آن طور آراسته و مودب در خيابان ها مي بينم از اين بيماري رنج مي كشند يا تنها مونيكاست كه ذهن مرا مشغول كرده است ؟...
وقتي سوار اتومبيل مونيكا شدم تا با هم به دانشكده برويم مونيكا با لبخند شيطنت آميزي پرسيد :
_ خبر داري ديشب پيتر براي يك سفر ده روزه رفته است ؟
من بي اختيار پرسيدم :
_ تنها ...؟
مونيكا خنديد و گفت :
_ نه ، تنها نه ... با يك دختر اهل يوگسلاوي..
نمي دانم چرا قلبم لرزيد شايد هم اين لرزش به خاطر آن بود كه خيلي ها به قول پري اسم مرا كنار اسم پيتر گذاشته بودند و حالا اين خبر غرور و خودخواهي مرا تحريك مي كرد ... با اين وجود ديگر چيزي نپرسيدم ، مونيكا هم چيزي نگفت و من براي اين كه فضاي خالي حرف را پر كنم گفتم :
_ راستي ديروز والتر را ديدم ... مونيكا با لحن مخصوصي گفت :
_ والتر هم به من گفت تو ناراحت بودي ..
_ چيزي نبود ... ولي تو چطور والتر را بخشيدي ؟
_ والتر بدون من نمي تونه خودشو راضي كنه ... آخه هيچ دختري مثل من نميتونه والتر را راضي بكنه ...
من از شرم سرخ شدم و مونيكا با صداي بلند خنديد و من مي خواستم مجددا از او بپرسم : پس با عبدالحميد چه خواهي كرد ... ولي بلافاصله متوجه شدم كه اين سوال خيلي احمقانه است زيرا چيزي كه بين مونيكا و والتر و عبدالحميد وجود دارد ، عشق نيست كه محتاج به حل و فصل باشد ...
بيشتر از يك ساعت نتوانستم سر كلاس بمانم ، دوباره همان بي قراري و آشفتگي آرام آرام در قلبم گام مي نهاد ... از عمارت دانشكده بيرون آمدم و در شهر به قدم زدن پرداختم ... راستي يادم رفته است بنويسم كه پاييز هامبورگ چقدر زيباست ... من سوار اتوبوس به محله " بلن كينزه " رفتم ... اين جا قسمت اعيان نشين شهر هامبورگ است و خانه هاي قشنگي كه روي سينه و سر تپه ها بنا شده اند چشم انداز قشنگي به جنگل هاي اطراف و دريا بخشيده اند . از آن خانه ها مي توان بندر هامبورگ با كشتي هاي بادباني تفريحي ثروتمندان و كشتي هاي بزرگ مسافر بري و باري را تماشا كرد ... سوز نسبتا سردي از روي آب هاي صاف و آبي اقيانوس مي وزد ، وقتي از روي پوست تن مي گذرد ، يك نوع سوزش مخصوصي به انسان مي دهد با وجود اين من تمامي اين منظره و اين سرما را دوست دارم ..، درختان شهر هامبورگ مخصوصا درختان پارك دوست داشتني من " اشتات " و درختان تپه هاي محله " بلن كينزه " با رنگ هاي متنوع و خون آلودشان انگار كه جامه تازه اي دوخته و به تن كرده اند و خود را براي فصل كارناوال ها آماده مي كنند ، حس مي كنم كه زير پوست سرخ آن ها ، يك شيره حيات بخش به سوي بالا در حركت است ، من پرندگاني را مي بينم كه نوكشان را در پوست تنه درختان فرو مي برند تا از اين شيره سرمست كننده بنوشند و عمر جاوداني بگيرند . تمام روز را قدم زدم ، نهار را در يك رستوران ساحلي خوردم . مرد نسبتا مسني كه در فاصله كوتاهي از من مشغول صرف نهار بود مدتي زير چشمي مرا برانداز كرد بعد كمي خودش را به طرف من متمايل كرد و گفت :
_ شما لبناني هستيد ؟
من جواب دادم :
_ نه من ايراني هستم ..
او سعي كرد نام ايران را به خاطر بياورد ، اما مثل اين كه تلاشش بيفايده بود و باز دوباره از لبنان پرسيد و من اطلاعات مختصري كه از اين كشور داشتم به زبان آوردم و او خيلي راحت از من اجازه گرفت و كنار من روي صندلي نشست . مرد مسن سعي مي كرد خاطره اي كه از لبنان داشت با خيره شدن در چشمان من به ياد بياورد :
_ زمان جنگ بود من سفري به لبنان داشتم آن موقع مردي تنها و سي و هشت ساله بودم در يك رستوران توريستي لبنان با دختري آشنا شدم كه اسمش جميله بود ... دختر زيبايي بود ، پوست قهوه اي و شفاف چهره شما ، او را به خاطرم مي آورد . چشم هايش مثل چشمان شما درشت و سياه بود و مژه هايش آن قدر بلند بود كه گاهي من آن ها را شانه مي زدم ... دوستي ما خيلي زود رنگ علاقه گرفت ، آن موقع لبناني ها با ما آلماني ها خيلي صميمي بودند و شايد هم به علت فشارهاي استعماري انگليس و فرانسه از آن ها كه طرف هاي جنگ ما بودند به شدت متنفر بودند ، جميله چنان عاشقانه مرا دوست داشت كه خيلي زود موفق شدم او را به خدمت سرويس جاسوسي آلمان در بياورم . اما انگليسي ها به زودي متوجه شدند و او را مسموم كردند ... وقتي بالاي سرش رسيدم كه جميله چيزي به پايان حياتش نداشت . همين كه مرا ديد ، دستم را گرفت و به لب هايش برد و بوسيد بعد مرد .. ديگر هيچ وقت هيچ زني مرا اين قدر دوست نداشته است ... من سرم را برگرداندم تا اشكي را كه در چشمانم حلقه زده بود پنهان كنم ، آن دختر شرقي به خاطر اين مرد آلماني كه حالا اين طور پير و فرسوده شده و چهره اش خالي از هر احساس عاشقانه است ناچيزترين هديه اي كه مي توانست تقديم كند ، يعني جانش را داده بود تا مردي كه برابرم نشسته است معني عشق شرقي را درك كند . اما حالا او خيلي معمولي و عادي از او سخن مي گويد ، حتي خيلي ساده من مي گويد كه از عشق جميله بنفع مقاصد سياسي خودش استفاده كرده و او را به خدمت دستگاه جاسوسي آلمان در آورده بود...
من با شتاب آن رستوران را ترك كردم ، ولي در همان لحظه از اين كه يك دختر مشرقي با عشق شورانگيزش اين مرد آلماني را هنوز هم در تعجب و حيرت نگه داشته است احساس غرور مي كردم ... وقتي كنار ساحل قدم مي زدم دلم مي خواست بيشتر در باره عشق بيانديشم ... عشق چيست ؟ چگونه عشق متولد مي شود ،رشد مي كند ، جوانه مي زند و به عمر جاويد مي رسد چرا من تا به امروز عاشق نشده ام .. آيا نگراني من به خاطر " پيتر " دليل تولد يك احساس تازه نبود ؟ براي من هنوز خيلي زود بود كه عشق را باور كنم ،اما حس مي كردم چيزي نرم و جادويي در اطرافم هاله افكنده و مرا در در مشت هاي نامرئي خود گرفته مي فشارد.

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:24 PM
... سفر ناگهاني پيتر بعد از چند روز تنهايي زندگي كردن مثل زنداني ها برايم بهت آور بود ، ولي عجيب اين بود كه حتي از همان لحظه كه شنيدم پيتر با يك دختر اهل يوگسلاوي از هامبورگ خارج شده ، هيچ كينه اي نسبت به پيتر نداشتم و حتي حس مي كردم كه اين مسافرت هم نوعي به من مربوط است ،شايد هم از سر خود خواهي زنانه است كه فكر مي كنم پيتر به خاطر جنگيدن با احساس عاشقانه اي كه به من دارد به " پادزهر " متوسل شده تا خود را از چنگال اين بيماري برهاند ، آخر براي يك پسر آلماني ، اين گونه عشق ها چيزي بي معني ، خسته كننده و شايد هم ناشناخته و خطرناك است و آن ها به هيچ وجه كوچكترين تمايلي به شركت در اين بازي وسوسه انگيز و غم آلود ندارند ...
عقربه ساعت روي عدد دوازده افتاده است . من مي خواهم هر چه زودتر به درون بسترم فرو بروم تا صبح براي انديشيدن و ساختن خانه هاي قشنگ و رويايي ، دوباره خراب كردن و هزار بار ساختن آن فرصت طولاني دارم ..

***
سومين روز را بدون حضور " پيتر " در خوابگاه " گراندوك " شهر اشرافي هامبورگ شروع مي كنم در حالي كه در اين سه روزه فريادها و نامه ها و نغمه هاي تازه اي از قلبم مي شنوم كه برايم تازگي دارد ، يادم هست يك بار از همكلاسي هايم در دبيرستان پرسيدم :
_ عزيزم تو چرا هر روز يك پاكت سيگار مي كشي بيشتر گوشه مي گيري ، به آهنگ غم انگيز گوش مي دي ، و كوچكترين توجهي به حرف هاي دبيران نداري ؟ او نگاهي تحقير آميز به من انداخت و پرسيد :_دختر مگه تو دل نداري ؟...
مثل اين كه جوابم را گرفته بودم ، به طرف پنجره رفتم و مدت ها در باره اين جواب كوتاه و مختصر فكر كردم ، و كوچكترين ارتباطي بين دل آزرده و غمگين او و آرامش ساكن و صامت دل خودم نديدم !
_ ولي مثل اين كه دوره آرامش دارد به سر مي رسد ، از سپيده صبح كه چشمانم به روي صبح گشوده مي شود تا آخرين لحظات كه چشم ها را به روي شب مي بندم تصوير " پيتر " با سماجت همراهم مي شود ، گاهي از خودم شرم مي كنم كه چگونه مي توانم در محرمانه ترين موقعيت هاي روزانه ام حضور او را بپذيرم ...
در اين سه روز هيچ خبري از " پيتر " نبود و من ساكت و آرام به كالج مي رفتم و شب در هاي اتاق را به روي دوست و آشنا مي بستم اما خودم هم مي دانستم كه اگر اين بار پيتر در اتاقم را بزند با شور و شوق تازه اي به استقبالش مي شتابم ... دو ساعت پيش اين روياي دخترانه ام رنگ حقيقت به خود گرفت من كنار پنجره ايستاده بودم و از پشت شيشه بازي تكراري ولي خستگي ناپذير باران پاييزي هامبورگ را تماشا مي كردم ، هيچ كس در محوطه جلو خوابگاه نبود ، پشت شمشادها كه خوابگاه ما را از خيابان جدا مي كرد ، گاهي اتومبيلي به سرعت مي گذشت و آرامش باران را به هم مي زد ، اما ناگهان چشمانم روي اتو مبيل پيتر متوقف شد ... با خود گفتم : اين غير ممكن است ! پيتر با آن دختر اهل يوگسلاوي براي يك سفر ده روزه رفته است ، اما اتومبيل درست در همان جا كه پيتر هميشه پارك مي كرد متوقف شد ..
من داخل اتومبيل را نمي ديدم اما چشمانم به بزرگي همه هستي دهان گشوده بودند تا اين اتومبيل و سرنشين آن را ببلعد . اتومبيل خاموش شد ، اما راننده مثل اين كه خيال نداشت از داخل آن بيرون بيايد يا من آن چنان در اضطراب و هيجان بودم كه زمان به نظرم طولاني مي آمد . سرانجام در اتومبيل باز شد و در سايه روشن شب و از پشت نوارهاي بلورين باران من طرح اندام پيتر و مو هاي روشن و ژوليده اش را آشكارا ديدم ... بلافاصله از خودم پرسيدم : پس اون دختر اهل يوگسلاوي كجاست چرا او به اين زودي تعطيلاتش را نيمه تمام رها كرده و برگشته است ؟.. در يك لحظه دانه اي باران روي موهاي بلند پيتر پخش شد و هر بار كه او از زير يكي از چراغ ها مي گذشت دانه هاي باران مثل دانه هاي الماس روي سرش برق مي زد ...
قلبم از شدت هيجان در سينه ميكوفت ، نفسم داشت بند مي آمد و خون در رگ هايم طوفاني و مواج خودش را به اين سو و آن سو مي كوبيد . بي اختيار دستم را روي قلبم گذاشتم چون مي ترسيدم امواج طوفاني خون ، در برخورد با سخره قلب بيرون بريزد ... يك موج گيرا ، يك طوفان مقتدر مرا در ميان گرفته بود و دلم مي خواست چشمانم چون ابر بهاري كه بر فراز سر شهر مي باريد ، باريدن مي گرفت ... پيتر از جلو چشمانم گذشت ، وارد راهرو شد ، من بي اختيار به طرف در اتاقم دويدم چهره ام را به تخته سرد در اتاق چسبانيدم ... حس مي كردم مي خواهم با دندان در را از جا بكنم ... صداي گام هاي پيتر هر لحظه نزديكتر ميشد ... من خوب مي دانستم كه او از جلو اتاق خودش گذشته و از اتاق عبدالحميد هم عبور كرده و در يك لحظه حس كردم گام هاي محكم و بلند او ، درست جلو در اتاقم متوقف شد . قلبم از صداي قوي ترين موتور ها هم مي گذشت ... لحظه اي فقط سكوت بود ، انگار نه من و نه پيتر و نه هيچ دانشجوي ديگري در آن خوابگاه بزرگ نفس نمي كشيد ... و صدايش كه بسيار آرام بود شنيدم كه مي گفت :
_ شري ... شري ... تو خوابي !.. منم پيتر ...
من صورتم را از ترس ناشناخته اي كه هرگز در همه عمرم با آن روبرو نشده بودم ، محكم تر به تخته هاي سرد در چسباندم صداي پيتر باز به گوشم رسيد :
_ شري ... تو بيداري ... من سايه ات را پشت پنجره ديدم ... خواهش مي كنم ... خواهش مي كنم در را باز كن .
_ قلبم چنان در سينه صدا مي كرد كه گويي او بود كه مي خواست بگويد : بله من بيدارم ...
من در انتظار تو بودم ... خوب كردي كه به اين زودي باز گشتي ...
ما هر دو چنان ملتهب بوديم كه به تدريج رابطه اي نا گفتني عجيب و حيرت انگيز بين دو ذهن جوانمان برقرار ميشد ... پيتر ديگر حرفي نمي زد اما من صداي قلبش و فرياد هاي ملتمسانه اش را مي شنيدم ... و او هم بي شك آواز درمانده قلب مرا مي شنيد ، نمي دانستم چرا قدرت گشودن در را نداشتم ... آز چه مي ترسيدم ... براي يك لحظه حس كردم كه اگر در را به روي پيتر بگشايم مرا بي پروا در آغوش مي گيرد و لبانم را به بوسه مي گيرد ... از تصور اين موضوع قلبم از جا كنده شد و چشمانم سياهي رفت ... نه هيچ كس تا اين لحظه لب هاي مرا نبوسيده است و من طعم لب هاي مردي را نچشيده ام ! ترس عجيب و مرموزي همراه يك احساس خوش آيند مرا در مشت هاي خود گرفته بود ... دوباره صداي پيتر بلند شد :
_ شري ... من ديگه نمي تونم ... خواهش مي كنم در رو باز كن ... من ، سيصد كيلومتر را بدون توقف آمدم تا به تو بگم دوستت دارم .. شري خواهش مي كنم .. من مثل پسرهاي ديگه نيستم ...
آن پيتر كه تو مي شناختي مرد ... يك پيتر تازه متولد شده ... خواهش مي كنم در رو باز كن ... نمي دانم تحت تاثير چه نيروي مرموزي لب هايم از هم گشوده شد و به زحمت گفتم :
_ نه پيتر ... نه ...
" پيتر " به سرعت گفت :
_ تو پشت در ايستادي ؟... تو صداي قلب منو مي شنوي ؟... خواهش مي كنم در رو باز كن ، من پيتر تازه اي هستم .. من ده روز خودم را تو اتاق زنداني كردم و كتاب ها و قصه هاي عشقي سرزمين تو را مطالعه كردم . من مثل فرهاد ، مثل مجنون ... مثل بيژن ...
من از وحشت دهانم را محكم گرفتم ... او كيست كه پشت در با من حرف مي زند ؟ آيا او واقعا يك پسر آلماني است كه از شيرين و فرهاد از ليلي و مجنون از بيژن و منيژه حرف مي زند ...
او پيتر است كه مثل يك جوان ايراني ابراز عشق مي كند ؟... دانه هاي اشك به سرعت از چشمانم فرو ريخت و التماس كنان گفتم :
_ پيتر ... خواهش مي كنم برو ... من مي ترسم ،
پيتر از پشت در حرف نمي زد ... ناله مي كرد ...
_ شري ... من مي دونم كه يك شرقي وقتي عاشق ميشه براش نام و ننگ مطرح نيس ... براي اين كه يه شرقي عاشق باشه بايد رنج ببره ... بايد مردم تو كوچه و بازار مسخرش بكنن ... من تا صبح همين جا پشت در مي شينم .. بگذار همه بچه هاي خوابگاه ، همه مردم هامبورگ و همه ملت آلمان بفهمند كه پيتر عاشق شده ... منو مسخره كنن ... دستم بياندازند ، و من رنج عاشق شدن را تحمل بكنم ... خواهش مي كنم شري ، خواهش مي كنم برو بخواب ، من پشت در اتاقت تا صبح مي ايستم .. من سيصد كيلومتر راه اومدم تا همه چيز را به تو بگم .
هر كلامي كه از دهان پيتر بيرون مي آمد ، نمي دانم چرا بر وحشت و اضطراب من افزوده مي شد ، تا سر حد مرگ مي ترسيدم ، نفسم به شماره افتاده بود ... درست حالت مسافر ره گم كرده اي را داشتم كه در سرزمين مغول ها و يا در جنگل پرنده ها از دهان يك مرغ غريب كلماتي به زبان بومي خودش بشنود ... مرغ غريب من در آن نيمه شب مثل عاشقترين عارف ايراني از عشق حرف مي زد ، او مدعي بود كه ده روزي كه خودش را در اتاق زنداني كرده بود در باره شرق و عشق هاي شرقي و عشق هاي مردم وطن من هزاران كلام خوانده است و حالا مي خواهد براي رسيدن به معشوق شرقي خودش مثل يك شرقي التماس كند ، و مثل يك شرقي خودش را قرباني مقدم معشوق كند .
التماس كنان گفتم :
_ پيتر ... پيتر ... خواهش مي كنم برو ... ما فردا با هم حرف مي زنيم ...
صداي پيتر از پشت در بلند شد ...
_ من مي خواهم همه بفهمند ،من تا صبح پشت در مي ايستم ... باور كن...


پايان بخش ده

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:24 PM
من به وسط اتاقم برگشتم ، نمي دانستم چه بايد بكنم ، فكر مي كنم هيچ دختر شرقي در يك سرزمين بيگانه با چنان تنگنايي روبرو نشده باشد ، پسر غربي ، بيگانه از هر احساسي كه تو در دل داري به ناگهان نيمه شب پشت در اتاقت مي ايستد و از عشق حرف مي زند ، از " قصه شيرين و فرهاد " از سرگرداني هاي " ليلي و مجنون "، از عشق هاي رنج آميز عارفانه ... آن وقت تو چه مي كني ؟ ! در اتاق را به رويش مي گشايي و مي گذاري بيايد و تو را در آغوش بگيرد ؟آيا او را ، در نيمه شب سرد و باراني پشت در مي گذاري تا حقيقت عشق را به خودش و خودت ثابت كند ؟... شايد اگر به جاي من يك پسر بود خيلي زودتر تصميم مي گرفت ، اما براي يك دختر . . . بله بايد يك دختر بود تا بتوان در باره عاشق سمجي كه سيصد كيلومتر راه پيموده است تا پشت در اتاق بايستد و التماس كند تصميم گرفت ... بيچاره و آشفته اول پشت پنجره رفتم ... صداي قلبم را آشكارا مي شنيدم ، و صداي قلب پيتر را هم پشت در مي شنيدم ، ... باران با نخ هاي بلورين خود همه فاصله آسمان و زمين را پر مي كرد .. پنجره را گشودم ، دستم را زير باران گرفتم ، آن را خيس كردم و بعد روي گونه ام گذاشتم ، .. گونه من از تبي عجيب مي سوخت ... پنجره را دوباره بستم و به طرف عكس پدرم رفتم ... دست هايم را به طرف پدرم دراز كردم و گفتم :
_ پدر ، كمكم كن .. كمكم كن .. تو هميشه شهرزاد كوچولو را حمايت مي كردي ، و من از تو ممنونم ، ولي حالا بايد چه كنم ؟ در اتاق را باز كنم و بگذارم او به اتاقم بيايد ، يا او را همچنان پشت در اتاق در انتظار بگذارم ؟! براي اولين بار حس كردم پدرم فقط مرا نگاه مي كند مثل اين كه به من مي گفت اين جا ديگر قلمرو من نيست ... دل تو ، فقط قلمرو خودت هست ... تو خودت بايد تصميم بگيري از شدت ضعف و اندوه خودم را به روي بستر انداختم ، آه خداي من ... من چرا اين طور مثل ديوانه ها رفتار مي كنم ... اگر يك دوربين مخفي در اتاقم نصب بود و از حركات ديوانه وارم عكس مي گرفت ، تمام مردم دنيا به من مي خنديدند ، .. لابد مي گفتند ... " شري " اين مسخره بازي ها چيست ؟ بلند شو برو در را باز كن ، ... بگذار او داخل اتاقت شود ... اين اداها ديگر كهنه شده است ...
اما من مي ترسيدم ... اگر حالا يك نفر از من بپرسد چرا مي ترسيدي جواب قانع كننده اي ندارم كه به او بدهم ولي مي ترسيدم مي ترسيدم .. ان طور كه حس مي كردم قلبم مي خواهد از راه گلو بيرون بيايد ... روي بسترم نشستم و چهره ام را در انتهاي دست هايم گرفتم و به خودم نهيب زدم :
شهرزاد آرم باش .. تو بلاخره بايد تصميم بگيري .. بي اختيار به ياد اولين لحظه ديدارم با پيتر افتادم ، او خيلي ساده و معمولي مقابلم نشست و مرا به يك دانسينگ دعوت كرد اما وقتي من دعوتش را رد كردم او چنان بي تفاوت از من گذشت كه گويي از يك رهگذر براي روشن كردن سيگارش شعله فندك خواسته و جواب رد شنيده است ... من فكر مي كردم كه او ديگر هرگز دعوتش را تكرار نمي كند . اما هر چند وقت يك بار دعوتش را به نوعي تازه تكرار مي كرد ، براي اين كه توجه مرا به خود جلب كند تمام كارهايي كه معمولا يك پسر غربي از نژاد خودش مي كند تا دختر را به سوي خود بكشد ، پي در پي تكرار مي كرد و بعد وقتي مايوس و نا اميد بر جاي ماند ، تلاش كرد ، تا مثل هر پسر هم نژادش مرا به فراموشي بسپارد . او به سراغ دختران ديگر رفت ، سعي كرد تمام هيجان جوانانه خود را در آغوش گرم و سخاوتمند دختراني كه او را با تحسين تمام نگاه مي كردند فرو بنشاند ، اما فكر اين كه قله تسخير ناشدني درست در چند قدمي اتاقش سر بر افراشته است او را وسوسه مي كرد و به خاطر اين وسوسه ها بود كه به سراغ كتاب هايي رفت كه شاعران و نويسندگان معرف هموطنش يا پيرامون شرق نوشته بودند يا ترجمه شان كرده بودند ، ده روز در اتاق را به روي خودش بست ، و با سرنوشت هاي تلخ و دردناك عشاق مشرق زمين به خلوت نشست ، تفسيرهاي عارفانه عشق هاي مشرق زمين را در سكوت اتاقش مزمزه كرد و بعد پيش خودش گفت : نه ... هرگز نمي توانم مثل " فرهاد " در آرزوي خام يك عشق تيشه بردارم و بر سينه كوه هاي بلند بكوبم ... من هرگز نمي توانم چون مجنون در انتظار اين كه يك شب در آغوش گرم ليلي به صبح برسانم سال ها آواره و سرگردان بيابان ها گردم .. نه هر روز صد ها ليلي خوشگلتر و شوخ و شنگ تر و سخاوتمندانه تر بر سر راهم سبز مي شود .. نه اين كار ها در اگر در زندگي ماشيني امروز مشرق زمين هم دور از ذهن و مسخره نيايد براي ما كه هرگز اين كتاب ها را ننوشته ايم و نخوانده ايم احمقانه و بي دليل است ... آنوقت آخرين تلاش رل براي گريز از كمند جادوي عشق يك دختر مشرقي به كار گرفت . يك دختر اهل يوگسلاوي كه موهاي بلند و طلايي او تا كمر مي رسد و سينه هايش بي قرار و آشفته يك مرد بالا و پايين مي رفت با خود برداشت و براي يك سفر ده روزه طولاني به دوردست ترين نقطه سرزمينش فرار كرد . اما تلاش او ديگر بيفايده بود ، او خواندن كتاب جادوي عشق مشرق زمين را شروع كرده بود و نمي توانست هرگز از طلسم كتاب فرار كند ... ناگهان در روز سوم آهسته و بيصدا از بستر گرم و از كنار سينه چون عاج سپيد دختر اهل يوگسلاوي لغزيد ، خودش را به اتومبيلش رسانيد ، پشت آن نشست و با همه توانايي به راه افتاد ... و حالا پشت در اتاق من نشست و با همه توانايي به راه افتاد ... و حالا پشت در اتاق من نشسته و كلمات غريبي بر زبان ميراند كه هر كس از بچه هاي خوابگاه آن ها را بشنود هيچ ترديدي نمي كند كه با ديوانه اي روبرو شده است ...
دلم سوخت ، چنان از تصوير گذشته ها دلم به درد آمد كه مي خواستم از جا بلند شوم ، در را باز كنم و " پيتر " را در آغوش بكشم ، و تا سپيده صبح بالاي سرش بنشينم ، و برايش لالايي بخوانم ... بطرف تصوير پدرم كه با آن نگاه موشكافش روي ديوار نشسته و مرا تماشا مي كرد خيره شدم ...آه پدر تو چرا به كمك نمي كني..؟ من بايد چه كنم ؟.. پدرم همچنان ساكت و آرام مرا مينگريست ، ناگهان بياد روزي افتادم كه در تهران برايم خواستگار آمده بود ، من كلاس پنجم دبيرستان را تمام كرده بودم و تعطيلات تابستاني را مثل هر سال ، در يكي از باغ هاي ميگون مي گذرانديم ، در همسايگي باغ ما يك مادر با پسرش كه مهندس جواني بود زندگي مي كردند ، مادرم كه متوجه شده بود آن ها تنها هستند ، خيلي زود با آن خلق و خوي مهربانش دستش را به سوي آن مادر و پسر دراز كرد و هر وقت به قول خودش غذاي بوداري مي پخت بشقابي هم براي ان ها مي كشيد ، هر وقت بچه ها دور هم جمع مي شدند و بزن و بكوب داشتند يك نفر در پي آن ها مي فرستاد ... به تدريج آن مادر و پسر مثل قديميترين دوستان خانوادگي ، به زندگي ما قدم گذاشتند . از همان لحظات آغاز آشنايي ، من نگاه دزدانه مهندس جوان را كه پسري كوتاه قد محجوب و بسيار كم رو بود روي چهره ام حس مي كردم و همين كه سرم را به سويش بر ميگرداندم ، نگاهش را مي دزديد ، دخترهاي پر شر و شور فاميل هم خيلي زود متوجه نگاه هاي دزدانه و آه هاي طولاني مهندس جوان شدند ، هر لحظه براي من و مهندس جوان و كم رو مضمون هاي تازه اي كوك مي كردند و مهندس جوان را از شرم سرخ و كبود بر جا مي گذاشتند و مي رفتند .
سرانجام مادر مهندس جوان مثل هر مادر آرزومند آيراني با استفاده از يك فرصت كوتاه خودش را به مادرم رساند و گفت :

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:25 PM
... خانم جان ... من در اين مدت كوتاه كه با خوانواده خوب شما رفت و آمد پيدا كرده ام متوجه شدم كه چه مردمان نازنين و شريفي هستيد و هزار مرتبه پيش خودم گفتم خوشبخت آن خانواده اي كه از شما دختر يا پسري بگيرد .. چون درست و حسابي عاقبت به خير مي شود و اگر شما مهندس مرا به غلامي بپذيريد بر من منت گذاشته ايد ... مادرم با همان تواضع و فروتني مخصوص گفته بود ، ...
_ خانم جان .. ما هم متوجه شديم كه شما چه مردمان نازنيني هستيد ، آزارتان به مورچه هم نمي رسد ، مخصوصا آقاي مهندس كه پسر بسيار كم رو و محجوب و شايسته آقايي است خداوند پيرش كند كدام يكي از دختران مرا خواستگاري كرده است ؟... مادر مهندس لبخند بر لب و راضي از جوابي كه تحويل گرفته بود مي گويد : شهرزاد ... مادر سرش را با تاسف تكان مي دهد و مي گويد :
_ خانم جان ... در فاميل ما رسم است كه اول بايد دختر بزرگتر شوهر كند چون خودتان مي دانيد اگر دختر كوچكتر شوهر كند و دختر بزرگتر در خانه بماند دق مرگ و جوان مرگ مي شود ، اول بايد شهلا به خانه بخت برود انشاالله نوبت شهرزاد هم مي رسد . مادر باز هم مثل هر مادر ديگري كه مي خواهد به هر ترتيب آرزو و اميال فرزندش را برآورده سازد ، آن قدر پافشاري مي كند تا مادرم با همان فروتني هميشه مي گويد ، خانم جان به ما يك هفته اي وقت بدهيد من با دخترم و پدرش صحبت مي كنم جواب را خدمتتان عرض خواهم كرد . اول بنا به رسم فاميلي پدر و مادر با هم مدتي پچ پچ كردند ، بعد با اين كه اين وظيفه مادرم بود مرا از جريان با خبر كند اما استثنا چون بچه ته تغاري بودم و نور چشم پدر ، اين بار پدرم اين وظيفه را به عهده گرفت و ماجراي خواستگاري مهندس جوان را برايم مفصلا شرح داد و گفت :
_ پدر جان حالا خودت مي داني ... مي تواني پيشنهاد مهندس جوان را قبول كني و مي تواني هم رد بكني ؟... من در حالي كه از شرم سرخ و سپيد مي شدم ، گفتم پس خواهرم شهلا چه مي شود ؟... پدرم برگشت و به من نگاه عميقي افكند وگفت:
_ دخترم .. به قلب خوب رجوع كن ... بست و چهار ساعت بعد من حرف ساعت بعد من حرف قلبم را زدم و گفتم : من مي خواهم به تحصيلم ادامه بدهم ! مادر مادرم بيدرنگ اين جمله را براي مادر مهندس جوان نقل كرد و مادر مهندس جوان بعد از بيست و چهار ساعت برگشت و با همان جملات و همان فروتني يك مادر ايراني خواستگاري از خواهرم شهلا را عنوان كرد و حالا خواهر من همسر آن مهندس است اما يادآوري اين خاطرات به من حكم ميكند كه يك بار ديگر صداي پدر در گوشم بپيچد كه دخترم به قلبت رجوع كن...
دستم را روي قلبم مي گذارم و ملتمسانه به صدايش گوش مي دهم ... اوست كه بايد حرف آخر را بزند اگر با آقاي مارتين با يك آلماني ديگر در باره سرنوشت اين به بحث مي نشستم مسلما آن ها به من مي گفتند خوب فكر كن ! اما فرق اساسي و بزرگ ما با اين مردم در همين است كه ما شرقي ها با قلبمان مشورت مي كنيم نه با مغزمان ،.. پدرم هميشه به من مي گفت : مغز مصلحت انديش است ، حسابگر است و وقتي پاي حساب و عدد و رقم به ميان آمد ديگر دو دو تا چهار تاست و بروبرگرد ندارد ، اما خيلي وقت ها دو دو تا چهار تا نمي شود !
من كودكانه پرسيدم : پدر جان هميشه دو دو تا چهار تا مي شود ... پدر لبخندي زد و گفت : هميشه نه ... با سماجت پرسيدم مثلا چه موقع ... ؟ پدر با مهرباني و حوصله هميشگي گفت :
_ مثلا دخترم خوشگل من كه هميشه تنش بوي برگ گل مي دهد براي نهار و شامش دو تومان در جيب دارد ، كه يك تومان پول نهار و يك تومان شامش مي شود ،در آن روز اميدي براي بدست آوردن پول اضافي هم ندارد و اگر اين پول را به ترتيبي از دست بدهد ديگر نهار و شامي در كار نيست و ممكن است از گرسنگي بيمار شود ... در همين لحظه طفل گرسنه اي جلو راهش سبز مي شود و مي گويد : دختر جان من دو روز است هچ چيز نخورده ام دارم از گرسنگي مي ميرم ... لطفا به من كمك كن ... خوب عقل حكم مي كند كه دو تومان پولي كه در جيب داري براي نهار و شام خودت حفظ كني چون بدون آن پول نمي تواني شكمت را سير كني و از گرسنگي مي ميري اما دل به لرزه درمي آيد مي گويد نگاه كن ... تو لااقل صبحانه ات را خورده اي اين بيچاره دو روز است كه هيچ چيز نخورده است .. تا شب خدا كريم است . اگر اين پول را به آن بچه معصوم ندهي از گرسنگي مي ميرد ...؟ خوب تو حرف دلت را گوش مي دهي يا مغزت را . حرف مغزت دو دو تا چهار تاست حساب و كتابش درست است ، به آدم بي پول نان نمي فروشد و گرسنه نمي ماند اما حرف دلت اين طور نيست مصلحت انديش نيست ... او در فكر نجات آن بچه معصوم است است و اصلا به مصلحت خودش و حساب دو دو تا فكر نمي كند ... من بي اختيار پدرم را بغل زدم و گفتم : پدر ، پدر ، من به حرف دلم گوش مي دهم ...
حالا كه مدت هاست من در اين سرزمين زندگي مي كنم ، حس مي كنم بزرگترين تفاوت ما و آنها در همين است كه ما با دلمان فكر مي كنيم و انها با مغزشان ... و مي بينم كه عشق من " پيتر " را از طرز تفكر هموطنان و و خانواده اش گرفته و حالا او هم پشت در تسليم دلش شده است ...
ناگهان از جا برخاستم و به طرف در رفتم ... حس مي كردم تبديل به يك گلوله آتش شده ام ... صداي ريزش باران مثل يك نغمه شيرين آسماني در گوشم مي ريخت ، همه رنگ ها را مخلوطي از سبز و قرمز مي ديدم ، زير پاهايم سبزه هاي خيس و باران خورده صدا مي كردند ، و در تمام پيكرم يك نوع مستي و طراوت بهار مي دويد ، سرم را روي در گذاشتم و با لحني كه از اشتياق و هيجان پر بود پيتر را صدا زدم :
_ پيتر تو هنوز آن جا هستي ؟
صداي گرم و مشتاق پيتر در گوشم نشست :
_ شهرزاد تو هنوز بيداري ؟...
_ پيتر تو را به خدا برو بخواب ... فردا به هر جا كه دلت خواست مي رويم ... هر جا كه تو بخواهي ...
_ شهرزاد تو دعوت منو قبول مي كني ؟..
_ بله پيتر ... پس بگذار منم اعتراف كنم كه قلب منم تو را صدا ميزند ...
_ شهرزاد ... خواهش مي كنم حرف بزن .. خواهش مي كنم ... من سه ماه است كه منتظر شنيدن اين حرف از دهان تو بودم ...
_ نه پيتر دل هاي ما بايد حرف بزنن ... ما شرقي ها عشق را با سكوت تحمل مي كنيم ...
آن وقت در را به روي پيتر گشودم ، پيتر مانند مجسمه اي زيبا ، برابرم ايستاده بود چشمانش در روشني چراغ در راهرو برق مخصوصي مي زد ، هنوز موهايش از رطوبت باران خيس بود و قطره هاي باران روي موهاي بلند و در هم پيچيده طلايي او مثل دانه هاي الماس مي درخشيد ، لب هاي قشنگش مي لرزيد . در نگاهش هزار كلام خاموش ، فرياد مي زد . حالا من مي توانستم در عمق چشمان آبي او هزار كلام سحر آميز عشق بخوانم ... دستم را به سوي او بردم و او دست هايش را در دستم گذاشت . مثل اين كه هر دو از تب مي سوختيم .. نمي دانم چند ثانيه چند دقيقه آن طور بي حركت و خاموش برابر هم ايستاديم ... سينه ام بيتابانه بالا و پايين مي رفت ، و هنگامي كه به چشمان پيتر خيره مي شدم ، هزار خنده خورشيد صبح در عمق آبي چشمانش طلوع مي كرد ... پيتر به آرامي دستش را از دستانم بيرون كشيد آن را به طرف جيبش برد يك دفتر كوچك از جيبش بيرون كشيد و آن را به آرامي در دستم گذاشت ، و بعد مثل صحنه هايي از فيلم هاي رويايي ، مثل اين كه هزار بار حركات او را آرام تر و كند تر كرده باشند پيتر لغزان و آرام به سمت اتاقش به حركت افتاد ، و من در را بستم دفترچه را روي سينه ام گذاشتم و خودم را روي بستر انداختم ..
دفترچه اي كه از پيتر گرفته بودم ، اولين هديه عاشقانه اي بود كه من در زندگي ام قبول مي كردم .. بيش از ده بار آن را بوسيدم ، و اولين صفه اش را گشودم .. در اولين صفحه شعري از شاعر معروف آلماني " گوته " نوشته بود .


پايان بخش يازده

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:25 PM
با ديدگان نافذت به درون دلم بنگر ببين ، اين زخم هاي جان كاهي است كه با دست زندگي بر دلم نشسته ، اين نيز زخم هاي گوارايي است كه دست عشق بر آن نهاده
در صفحه دوم دفترچه چنين مي خوانم
" امروز براي اولين بار غرور مردانه من در برابر نگاه بي تفاوت يك دختر شرقي شكست ، من عادت نكرده ام از دختري تقاضايي بكنم و جواب رد بشنوم ، دختر ها آن قدر سريع و تند مرا مي پذيرند كه حاضرند به هر تقاضاي من حتي تقاضاهاي زشت من پاسخ مثبت بدهند ، مادرم " ماريانه "هميشه مي گويد پيتر ! پسر خداوند هرگز تو را به داشتن چنين رفتاري با دختران نخواهد بخشيد ! مادرم زني مذهبي است و هر هفته براي اعتراف گناهانش به كليسا مي رود و روزهاي يكشنبه حتي زماني كه جنگ بر سرزمين ما طوفان مرگ مي ريخت براي شنيدم موعظه كشيش به كليسا مي رفته است ، او دست ها و پاهاي كوچكي دارد ، موهايش چون پمبه سفيد است و سيمايي كاملا شفاف و درخشان دارد . شايد هم ابهت چهره روحاني اوست كه من ضمن اين كه او را عاشقانه دوست دارم در حضورش هميشه سكوت مي كنم شايد هم اگر اين بار به زادگاهم برگردم ، به مادرم بگويم كه دختري براي اولين بار به دعوت من جواب رد داده است ! وقتي مادرم از من سوال كند او چگونه دختري است برايش خواهم گفت : مادر او يك دختر بلند قد شرقي است ، پوست زيتوني روشني دارد چشمانش به رنگ سياه و به شب مي زند و چنان نگاهش عميق و فريبنده است كه دلم مي خواهد با آنها مثل تيله هاي رنگين و بلورين ساعت ها بازي كنم ، موهاي بلند و سياهش به لطافت مخمل سياه ، روي گردن و شانه هايش سرازير است . يك لبخند محو و جادويي مدام بر لب هايش موج مي زند ، مادر جان وقتي كوچك بودم تو يك كتاب افسانه اي برايم خريدي كه در آن كتاب صحبت از دختر پادشاهي در مشرق زمين بود كه جوان هاي سرزمين هاي دور براي ديدن رنگ پوست و چشمان قشنگ و گونه هاي چال افتاده اش خسته و نالان مي آمدند و در پاي قصر بلند و طلسم شده اش جان مي باختند ، من آن روز ها از اين شاهزاده خانم چهره اي ساخته بودم كه وقتي اين دختر شرقي را ديدم از پس سال هاي رفته كودكي دوباره در خاطرم زنده شد .. درست همان لحظه اي كه او به من جواب نه داد حس كردم كه نه تنها از او رنجشي به دل ندارم بلكه روزگاري در پاي ديوار قصر بلند او خسته و نالان جان مي دهم ... ولي بايد اعتراف كنم كه از شنيدن جواب نه آن هم از دهان يك دختر شرقي به شدت يكه خوردم و بلافاصله هم تصميم گرفتم از او انتقام سختي بگيرم ... "

دفترچه را بر هم مي گذارم و لحظه اي به فكر فرو مي روم ، بي اختيار از خودم مي پرسم : شهرزاد يعني تو اينقدر ظالم بودي ، اگر دختري بداند كه وقتي كلمه " نه " را در جواب صادقانه يك پسر به زبان مي راند چه لطمه اي به او مي زند آيا باز هم به او " نه " خواهد گفت !
راستي پيتر چه تصوير قشنگي از مادرش به دست داده است، دلم مي خواهد هر چه زودتر خانم " ماريانه " را ببينم ، حتما مثل همه زنهاي پير آلماني صبح ها وقتي از خانه خارج مي شود ، آرايش مختصري مي كند كلاهي بر سر مي گذارد و كيف و سگي هم بدنبال دارد ، آه خداي من آيا او مرا به عنوان عروسش قبول خواهد كرد ؟ ... از اين كه خود را بلافاصله در جاي و تخت عروسي نشانده ام به شدت شرمگين مي شوم ، چرا ما دختران شرقي تا دست پسري را مي فشاريم خود را در چهره " عروس " تماشا مي كنيم ... شايد اين اوهام شيرين دختران شرقي به خاطر اين باشد كه هزاران سال ، مادران و خواهران ما فقط يك مرد را در زندگي خود داشته اند ... مردي كه از لحظه آغاز او را داماد صدا مي زدند .

دوباره دفترچه را مي گشايم و ورق مي زنم :
" بايد بگويم خود را عصباني و تحقير شده حس مي كنم ، اين دومين و شايد سومين باريست كه من از او دعوت مي كنم و جواب " نه " مي شنوم ... شايد اگر به جاي اين دختر مرموز شرقي يك دختر هموطنم بود هرگز به سويش بر نمي گشتم تا طنين جواب هاي خشك " نه " او را بشنوم ...، اما حس مي كنم از سوي اين دختر ، از عمق چشمان سياه و از ميان لب هاي گوشتي و برگشته اش كه خط سبز لطيفي بر پشت آن روييده است يك نور و يك آواز جادويي مدام مرا به سوي خود مي خواند ... هر وقت او را مي بينم كه از پله ها بالا مي رود ، يا در رستوران و در سكوت پشت ميزي نشسته است ، دلم بي اختيار مي لرزد ، من شنيده ام مشرق زميني ها با جادو آشنا هستند شايد هم او مدام پشت ميز مي نشيند و مرا با آن اشعه مخصوصي كه از چشمان كشيده و درشتش مي تراود و آن كلمات مخملي و ساكت كه از خط سبز لبانش بيرون مي زند مرا جادو مي كند . ديشب مثل ديوانه ها مقابل آيينه ايستادم و فرياد زدم : پيتر احمق نشو ، او را فراموش كن ... تو از هر دختر خوشگل و زيبايي كه دعوت كني با اشتياق جوابت را مي دهد ... شايد هم جواب هاي " نه " او مرا مثل كودكان حريص و عصباني كرده است و هر بار كه كلمه " نه " را بر زبان مي راند مشتاق تر برجايم مي گذارد ... در هر صورت من بايد بدانم چرا اين طور شده ام ... "
از خواندن اين قسمت از دفترچه پيتر قلبم فشرده مي شود ، او را با آن سيماي مهربان ، با آن موهاي بلند طلايي و آن چهره استخواني و كشيده در برابر آيينه و در حالي كه به شدت از خودش عصباني است تصور مي كنم و بر شقاوت و سنگدلي خودم لعنت مي فرستم ! ما انسان ها چرا همديگر را اين طور بي رحمانه آزار مي دهيم چرا نمي توانيم خيلي زود چون هموطنان خوب من در كتاب هاي قصه با يك نگاه عاشق شويم و خود را به امواج عشق هم تسليم كنيم ...؟ كي ما انسان ها مي توانيم روي چنين خطي از تفاهم حركت كنيم ... من نمي دانم اين چه نيروي مرموزي است كه ما انسان ها را از هم جدا مي كند ؟ و نمي گذارد درهاي بسته دلهايمان را به روي هم بگشاييم ... ؟
" من بايد عاشق شده باشم ...اين حركات احمقانه من اين نمايش هاي كودكانه ، اين لجبازي هاي بي دليل ، درست همان چيزي است كه من در " لاواستوري ها " ( قصه هاي عشق ) مي خوانم ... مسلما من آن دختر شرقي را با تمام وجود مي خواهم ، او مثل يك پرنده شيرين است ... يادم هست يك روز به باغ وحش هامبورگ رفتم و در آن جا پشت ميله ها پرنده قشنگ و كوچكي را ديدم كه سراسر از رنگ هاي سياه و قرمز و سبز پوشيده شده بود ... براي اولين بار در همه زندگيم آرزو كردم اين پرنده را بخرم و در قفس بگذارم و به خانه ام ببرم ... من هميشه با آدم هايي كه پرنده را در قفس زنداني مي كنند و در اتاق مي گذارند به شدت مخالف بوده ام و هميشه آن ها را به خودخواهي متهم كرده ام اما در آن لحظه ميل و اشتياق عجيبي در خود مي ديدم كه آن پرنده را در داخل قفسي در اتاقم نگه دارم ، و هر روز رنگ هاي قشنگ و نگاه معصومانه اش را تماشا كنم . من دانشجوي رشته تعليم و تربيت هستم ، شاگرد كودني هم نيستم و ريشه اي رواني هر پديده اي را هم مي توانم با موشكافي و دقت پيدا كنم ولي امروز هر قدر در كتابخانه از خودم پرسيدم : چرا دلم مي خواهد اين دختر شرقي را مثل آن پرنده در قفس كنم ، و به اتاقم ببرم نتوانسته ام جوابي درست و منطقي پيدا كنم !...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:25 PM
... همچنان كه نتوانسته ام براي توجيه حالات مخصوص روحي خود جوابي پيدا كنم ... من بي اندازه آشفته و پريشانم ، در يك دغدغه دائمي دست و پا مي زنم ... در كنار هيچكس احساس آرامش نمي كنم ... برخلاف هميشه كه از محيط " خوابگاه " گريزان بودم ، و بيشتر وقتم را با دختران متعدد در دانسينگ هاي هامبورگ پرسه مي زدم ، به محض تعطيل كلاس هاي درس ، مثل مرغ غريب ، و از ترس خطرهاي ناشناخته به خوابگاه برمي گردم ، انگار كسي در خوابگاه مدام مرا صدا مي زند اما وقتي به صداي او نزديك مي شوم او با خاموشي مرموزش مرا ميخكوب مي كند ! حس مي كنم اگر " او " را يك روز نبينم چيزي مثل ديفتري گلودرد و از اين قبيل در گلويم مي دود و راه تنفسم را مي بندد ، من نمي خواهم غرورم را بشكنم ، به همين دليل اغلب روزها خودم را پشت ستون ها يا ميز ها پنهان مي كنم تا او مرا نبيند ... اگر دوستانم بفهمند كه من چقدر احمقانه براي نگاه كردن به يك دختر ، پشت ستون ها پنهان مي شوم مرا يكراست به تيمارستان مي فرستند ... خيال نمي كنم در سرتاسر آلمان پسري زندگي كند كه براي ديدن يك دختر خودش را پشت ستون ها مخفي كند و به همين دليل تصميم گرفته ام به يك روانكاو مراجعه كنم و هر چه زودتر خودم را معالجه نمايم چون بي شك اين حالات عجيب روحي نشانه اي از به هم خوردن تعادل رواني است ... "
آه پيتر عزيز . اگر قرار باشد عشق و تظاهرات قشنگش مثل دزدانه نگاه كردن به معشوق ديوانگي و جنون به حساب آيد ، بايد تمام جوانان هموطن من و تمام پسران مشرق زمين را به تيمارستان ببرند ... شايد يك روز من و تو با هم بنشينيم و عشق را تفسير كنيم ... تو حق داري كه اين طور ناراحت از آشفتگي هاي رواني خود بنالي چون در تمام آلمان من هم پسري را نديده ام كه دختري را دزدانه و با نگاهي سوزان و آتشين بدرقه كند ...
باز خطوط آبي رنگ رنگ دفترچه را از زير نظر مي گذرانم :
" بايد اعتراف كنم كه من نمي توانم فشارهاي طاقت فرساي اين حالت ناشناخته رواني را تحمل كنم بايد هر چه زودتر خودم را از چنگال اين تصورات مغشوش و نامعلوم برهانم ، حس مي كنم كه او را هر روز از روز پيش ، حتي هر ثانيه و هر لحظه از لحظه پيش ، بيشتر دوست مي دارم و گاهي وقتي او را مي بينم كه با آن پاهاي خوش تراشش ، كمر باريك و سينه هاي برجسته ، مثل يك رويا از پله هاي خوابگاه بالا مي رود ، مي خواهم اشك بريزم بغض گلويم را مي فشارد و خودم را مسخره مي كنم ، پيتر ! چرا اين طور تسليم افكار پوچ قرون وسطايي شده اي ... برو در اتاقش را بزن و مقابلش بنشين و بگو : شري ، من تو را دوست دارم ... من مي خواهم كه هميشه با تو باشم ... اما هر وقت تصميم مي گيرم به ديدنش بروم نگاه او و شخصيت نيرومند و نافذش هرگز به من اجازه چنين كاري را نمي دهد !"
در چند سطر پايين تر مي خوانم :
" من تصميم گرفته ام يك بار ديگر با ضعف هاي تازه و مرموزي كه شخصيت مرا از درون مي جود و پيش مي رود مبارزه كنم ،
در هر مبارزه اي ، پيروزي با مهاجم است ، چرا من نقشه يك مهاجم حقيقي را نكشم ... زن ها موجودات حساس و حسودي هستند ، او بايد به عمق موقعيت هاي من در برابر جنس زن پي ببرد ! تصادفا اين هفته ما جشن بزرگي در رستوران خوابگاه داريم و او وقتي با چشمان قشنگ خودش ببيند كه چگونه دختران خوشگل براي رقصيدن با من صف مي بندند آن وقت مطمئنا به اين رفتار خشك و خسته كننده اش خاتمه مي دهد . "
من چشمانم را به هم مي گذارم و به جشن پر سر و صدايي كه آن شب در رستوران خوابگاه برپا شده بود برمي گردم ... در آن شب بود كه من احساس كردم " پيتر " با نمايش دوستان متعدد دخترش و گرم گرفتن با " پري " دختر هموطنم مي خواهد توجه مرا به خود جلب مي كند ... و شايد اگر من در لحظات گرم و داغ آن شب مي دانستم كه پيتر اين طور عاشقانه خود را مي آزارد ، لااقل نرمتر با او روبرو مي شدم ... حالا مي فهمم چرا در سراسر جهان همه شاعران حساس و عاشق پيشه در وصف سنگ دلي نرمتنان دفتر ها سياه كرده اند اما من هرگز موجود سنگ دل و بي رحمي نبوده ام ، و نخواسته ام انساني را از سر خودخواهي بيازارم ! پيتر سه صفحه بعد نوميدانه نوشته است :
" من بايد به شكست خود اعتراف كنم ، او سنگ دل تر از آن است كه من تصور مي كردم ، او همه حركات و نمايش هاي جوانانه مرا خسته و شكسته بر جا گذاشت . حالا كه بيست و چهار ساعت از آخرين تلاشم براي جلب توجه شهرزاد مي گذرد ، نشسته ام و از خودم مي پرسم ، آيا حركات و اعمال من براي جلب توجه اين دختر شرقي كار درست و پسنديده اي بوده است ... من بايد هر چه زودتر رفتارم را كه بسيار هم كودكانه جلوه كرده است تصيح كنم ."
از صداقت خالصانه و متواضع پيتر به هيجان مي آيم ، چرا من سعي نكردم او را زودتر بشناسم ... پدرم مي گفت : چقدر خوب است انسان هميشه به جهالت هاي خود صادقانه اعتراف كند ؟ براي رسيدن به مرز كمال ، اولين گام در مسلك ما ، لگد مال كردن خودخواهي هاي احمقانه ايست كه خيال مي كنيم مايه تفاخر ما در برابر كائنات است ... دفترچه " پيتر " كاملا مرا جذب كرده است ، و با اين كه ساعت از دو نيمه شب گذشته است من همچنان به خواندنش مشغولم ...
" من شيوه جنگي خودم را براي تسخير قلب خوشگلترين و سخت ترين دختري كه تا كنون شناخته ام تغيير داده ام ، من بايد مي فهميدم كه او يك دختر آلماني نيست ، بلكه دختريست كه از سرزمين دور و از پشت درياها و كوه هاي بلند و ناشناخته به هامبورگ و دانشگاه من آمده است و اگر چه چون ساير دختران هموطن من لباس مي پوشد ، درس مي خواند ، اما او ساخته و پرداخته فضاي ديگريست كه بايد اول محيط زندگي او را بشناسم شايد همه نقشه ها و كار هاي من از نظر او كاملا احمقانه و درست عكس آن چيزيست كه انتظارش را مي كشيده ام ،وقتي متوجه اين نكته شدم با شتاب به كتابخانه دانشگاه رفتم و هر چه كتاب درباره مشرق زمين بود گرفتم و با خودم به خانه آوردم ، بعد هم به كتابخانه ها و كتاب فروشي هاي سراسر هامبورگ سر زدم و هر كتابي كه نشاني از سرزمين دختر محبوبم داشت گرفتم و آن را به داخل اتاقم ريختم و در ميانشان نشستم . اولين كتابي كه توجهم را جلب كرد كتابي از يك شاعر بزرگ هموطنم ... گوته ... سال هاست كه جوانان آلماني گوته را به كتاب خانه ها فرستاده اند و او را به فراموشي سپرده اند و اين بي اعتنايي هرگز در خور چنان شاعر بزرگي نبوده است ... شايد هم بايد دختران زيبا و احساساتي شرقي بيشتر به سرزمين ما سفر كنند تا ما شاعران پر احساس خود را از درون كتابخانه ها بيرون بكشيم و حرف هاي قشنگ دلشان را كه سرشار از احساس هاي نا شناخته انساني است ، بشنويم ... " گوته " مي تواند پلي بين من و دختر قشنگ و ساكت مشرق زمين بزند كه من با آرامش و استحكام بيشتري اين پل باريك را طي كنم و در آنسوي پل بياستم و دست هايم را به سوي او دراز كنم و بگويم : ...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:25 PM
دلم مي خواهد ملك تيمور را سراسر به تو بخشم و سپاه فزون از شمارش را به فرمان تو آرم . از " بدخش " برايت لعل گران فرستم و از كنار درياي خزر بارهاي فيروزه ارمغانت كنم . ميوه هاي " بخارا " را كه از شيريني به عسل طعنه مي زند به سويت گسيل دارم و بر كاغذ ابريشمين " سمرقند " اشعار دلكش نويسم و نثارت كنم سازم .
ولي مي دانم كه اين همه ثروت شاهانه خاطر تو را آشفته خواهد كرد و دلت را خواهد آزرد ، زيرا كه اسيران عشق شادي جهان را جز در كنار دلدار نمي يابند .
در صفحه بعد باز هم مي خوانم :
" من در اتاق را به روي خودم بسته ام و از ميان كتاب هاي گوناگوني كه در اطرافم ريخته اند از سپيده صبح تا نيمه شب به گشت و گذار مشغولم ... عطر زندگي مرموز مشرق زمين در دماغم پيچيده است و من هر گامي كه در دشت هاي پر از شقايق و كوه هاي نيلي رنگ مشرق زمين برميدارم بيشتر شيفته و جادو مي شوم ... صداي گرم نقالان در قهوه خانه ها كه از رزم هاي شورانگيز قهرمانان عاشق پيشه سخن ها دارند ، نگاه هاي شيرين و عاشق كش دختراني كه با چادر مشكي چهره چون قرص خورشيد خود را به روي هم بسته اند و تنها در برابر عاشق زجر كشيده لحظه اي مي گشايند ، بازارهايي كه فضايش از بوي مخصوص عود و كندر آكنده است ، كوچه هاي عميق و تاريكي كه از آواز گرم و غم انگيز عشاق نيمه شب مي لرزد ، و بانگ الله اكبر كه از مناره ها و گلدسته هاي رنگين مساجد به گوش مي رسد ، مومنين را به سوي خانه خدا مي خواند به هيجان عجيب مي كشاند ...
من همراه مردم ساده دل و مهرباني كه اعتماد و اعتقادشان به رازهاي ناشناخته اين جهان پهناور حيرت انگيز است قدم مي زنم و سعي مي كنم چون آن ها مهربان ، صبور ، مقاوم ، با گذشت و مطمئن به در خانه شهرزاد بروم و در خانه شان را بزنم و در برابر پدر و مادرش با احترام خم شوم و متواضعانه و بدون اين كه نامي از شهرزاد به زبان آورم بگويم : "
_ اي بزرگان خانواده ، آيا مرا به غلامي خود مي پذيريد ؟
آه راستي پدر و مادر شهرزاد من چگونه موجوداتي هستند ؟ آيا آن ها آنقدر گذشت و صبوري دارند كه مردي زرد مو و چشم آبي در كنار سفره گشاده خود بنشانند ، و او را در خود بپذيرند ؟ آه چه قدر ما انسان ها رويايي هستيم ؟ از كجا معلوم شهرزاد من متعلق به مرد ديگري نباشد ؟ در يكي از كتاب ها خواندم كه بسياري از دختران مشرق زمين در لحظه تولد نامزد پسر عموي خود مي شوند ، خداي من نه !... شهرزاد من حتما آزاد است چون هيچ اثر و نشانه اي در انگشتهايش نديدم ..
در صفحه ديگر چنين مي خوانم .
من به معني واقعي كلمه گيج شده ام اين عشق هاي عجيب و غريب شرقي ها چيزي متفاوت از دنياي ماست . گويي آن ها در دنياي ديگري زندگي مي كنند ، من حيرت زده از خودم مي پرسم در آن سوي درياي مديترانه و در پس آن قله هاي بلند و نيلي رنگ چه خبر است ؟ آدم ها چگونه به هم عشق مي ورزند چگونه هر رهگذري ممكن است در يك چشم بر هم زدن به آنچنان عاشق شوريده اي تبديل شود كه دست به خنجرش ببرد و چندين قرباني بگيرد . معشوق دلبندش را بكشد و بعد سال ها در زندان بر گور خيالي معشوق اشك بريزد ؟ اما من كه حالا چند روز است خودم را مثل يك غواص در درياي عشق مشرق زميني ها انداخته ام بيشتر شيفته عشق هاي بدون خون ريزي آن ها هستم . در دنياي ما غربي ها هم گهگاه عاشقي پيدا مي شود كه تفنگ را بر سر دست بگيرد و معشوقه و خانواده اش را به دم گرم گلوله ببرد ، اما ما مجنون نداريم ، ما " شيخ صنعان " نداريم كه ناگهان همه عظمت و جلال و شكوه قدسي خود را به فراموشي بسپارد ، مريدانش را مبهوت زده بر جا بگذارد و جلو خانه معشوق خود را از بند اشرافيت خلاص كند ، سروي زمين بنشيند و كاسه گلي از آب كنار پايش بگذارد و فقط به اميد اين كه معشوق زيبا و سنگ دل گهكاه كه از آن كوچه عبور مي كند نيم نگاهي به او بياندازد هستي خود را در قمار عشق مي بازد ... ما " فرهادي " نداريم كه به اميد آن كه شبي مهتابي ، دست در گردن " شيرين " اندازد و از لبانش بوسه اي گرم و جانبخش بگيرد ، سال ها تيشه بر سنگ زند و بعد با يك فريب ، تيشه را از دل سنگ بكشد و بر فرق خود فرود آورد ؟ ... ما در هر روز مي توانيم از لبان دختران متعدد بوسه بگيريم و هيچ وقت خودمان را براي نوشيدن لب يك دختر قرباني نمي كنيم ... منطق ما غربي ها منطق زندگي است " منطق زندگي حكم مي كند كه زندگي خودت را نبايد فداي يك عشق بكني ... درست مثل اين است كه ميزي پر از غذاهاي رنگين در برابر انسان گرسنه اي بگذارند كه از شدت گرسنگي جان مي دهد و او ايراد بگيرد چون فلان غذايش كه من مي خواهم بر سر ميز نيست ، من به غذاهاي ديگر لب نمي زنم و مي گذارم از گرسنگي جان بدهم ... نه من نمي توانم تسليم اين منطق بشوم ... آن ها انسان هاي ديگر و سرشت ديگري هستند ، من از كمند جادوي نگاه دختر سبز پوست شرقي مي گذرم چشمانم را به روي لب هايش كه سرخي و سبزي را آميخته دارد مي بندم و با يك تصميم مردانه ، از او مي گذرم . آن دختر اهل يوگسلاوي زيباست ، چشمانش با رنگ نيلي درياچه هاي قشنگ آلماني برابر مي زند ، گونه هايش برجسته و شيب دار است و آدم مي تواند بوسه هاي خود را روي چهره اش بلغزاند. لب هاي سرخ رنگش هر آدم عطش زده اي را سيراب مي كند دست ها در كمر باريكش چنان حلقه مي شود كه هر مردي فكر مي كند هرگز نمي تواند دست ها را بگشايد ، وقتي مي خندد ، دو چال قشنگ در گونه هايش م-ي افتد و چنان سخاوتمند است كه به راحتي مي توان او را در نقطه اي كه ايستاده است ، بوسيد و بوسيد و باز هم بوسيد...
من همين حالا كتاب ها را به دور مي ريزم به دنبال دختر اهل يوگسلاوي مي روم و او را براي يك سفر ده روزه با خودم به " لوبك " مي برم . مادرم " ماريانه " از ما پذيرايي خواهد كرد و روزهايمان را به گردش در جنگل هاي اطراف يا قايق سواري مي گذرانيم و من چنان خود را در آغوش او گم مي كنم كه ديگر هرگز به ياد مشرق و جادوي رنگارنگ و افسون ساز مشرق زمين نيفتم ... من بايد خودم را سرزنش كنم . چطور ممكن است جوان آلماني با خصوصيات خاص خودش و با آزادي فراواني كه در چيدن ميوه هاي گوناگون و رنگين زندگي دارد ، ناگهان اسير افسون ها و جادوي يك درخت ممنوعه شود ... " آدم " گول خورد چون نه مدرسه اي ديده بود و نه كالجي و نه منطقي مي دانست ، در اين شهر هزاران درخت ميوه هست كه ميوه اش شيرين تر و چشم گير تر از ميوه درخت ممنوع باشد ... انقلاب ... بله انقلاب ... من بايد خودم را از زير بار يك غم مرموز كه حتي براي يك لحظه هم تركم نمي كند با يك انقلاب برهانم .. افسون هاي او ديگر در من كارگر نيست ... من با آن دختر اهل يوگسلاوي تا يك ساعت ديگر سوار بر اتومبيل عازم " لوبك " هستيم و هنگاميكه باد در موهاي بلند و طلا گونه آن دختر چنگ مي اندازد و من سينه اش را به خود مي فشارم همه اين ظلمات و افسون ها گشوده و بخار مي شوند و در فضا رها مي گردند ... خداحافظ دفترچه خاطرات يك بيمار هذياني ... براي من ديگر همه آن هذيان ها و تب ها مرد و در گورستان بي نام و نشاني مدفون شد ... شايد يك روز به خاطرات اين روزهاي مسخره بخندم ...

* * *

دفترچه را مي بندم ، آن را به آرامي روي قلبم مي گذارم و دانه اشكي از گوشه چشمم مي افتد ... خداي من ... آيا من اينقدر ظالم هستم ... آيا درست است كه پيتر به خاطر من و عشق من خودش را اينچنين در ميان اوهام و تصورات آزار دهنده به اسارت كشيده است ... من هرگز نخواسته ام حتي مورچه اي را بيازارم ، هيچ وقت فراموش نمي كنم كه وقتي مورچه اي را زير پا مي گرفتم ، مدت ها بر بالاي جسدش مي نشستم و اشك مي ريختم ، و بعد او را طي مراسمي در باغچه دفن مي كردم و تا چند روز شاخه گلي بر آرامگاهش مي گذاشتم و برايش دعا مي كردم كه در آن دنيا تبديل به پرنده اي از پرندگان باغ بهشت گردد ... و حالا ، شهرزاد نازك دل ، حساس ، موجب سرگرداني و آزار يك انسان شده است و خودش آسوده و راحت ، به درس و كتاب و دانشكده مشغول است ، دفترچه را باز ورق مي زنم و مي خوانم .

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:26 PM
" بله اين اولين شبي است كه من دور از خوابگاه عشقم دور از فضايي كه هميشه از عطر گرم نفس هاي " او " خالي است ، مي گذرانم نيم ساعت پيش من و دختر اهل يوگسلاوي كه اسمش كاتياست از دانسينگ برگشتيم . كاتيا خود ش را روي بستر انداخت و از شدت خستگي بيش از چند ثانيه طول نكشيد كه به خواب رفت ، من بوسه اي آرام به عنوان بدرود شبانه بر لبش گذاشتم و گفتم :
_ كاتيا دلم مي خواهد در ساحل قدم بزنم ...
" كاتيا " اصلا نپرسيد چرا در آن نيمه شب سرد ، و نسبتا طوفاني هوس راه رفتن و قدم زدن در ساحل به سرم زده است چون ما عادت نكرده ايم از يكديگر سوال بكنيم ، اما من خوب مي دانم كه اما من خوب مي دانم كه انقلابي سرسخت نتوانسته است كه پا بر سر احساس خود بگذارد و خود را با تمامي قلب تسليم آغوش " كاتيا "سازد ... من اين يادداشت ها را در ساحل سرد و نيمه طوفاني درياي " لوبك " مي نويسم ، در چند قدمي من يك رستوران بزرگ با ديوارهاي سپيد ، خاموش و متروك ايستاده است ، از خودم مي پرسم اين رستوران در تابستان ها چه حوادث قشنگ و جوانانه اي را شاهد بوده است ، اما هرگز در يك نيمه شب سرد زمستاني شاهد انقلابات دروني يك هموطنش نبوده است ... به دريا نگاه مي كنم ، امواج از پي هم بر سر يكديگر مي تازند . دانه هاي سرد آب بر سر و صورتم مي زنند ، سو صفحه سپيد دفترچه ام را مرطوب مي كنند اما نه سرما و نه هوهوي با دو ناله امواج هيچ كدام نمي تواند مانع از آن شوند كه فرياد هاي مرا در گلو خفه كنند ، من با صداي بلند فرياد مي زنم : ... چرا ؟ چرا ؟ ... من نمي توانم تسليم شوم ... اين احساسات پيچيده و مرموز متعلق به من نيست ... هيچ شاعر هموطنم هرگز با چنان شوريدگي خطرناكي دست به گريبان نبوده است ... اما من به هر سو مي نگرم ، چهره لطيف و سبز رنگ ، دو چشمان سياه و درشت و موهاي بلند شهرزاد را مي بينم ، كه سراسر شب را در خود قاب گرفته است و من عطر تن شهرزاد را آشكارا در خود مي كشم ، در اين بيست و چهار ساعت شورشي كه من عليه او به راه انداخته ام حتي يك لحظه هم تركم نكرده است ، حس مي كنم در كمندي اسير شده ام كه هيچ اسب وحشي قدرت گريز از آن را ندارد ، اگر چه من تصميم گرفته ام كه به هر ترتيب كمند را پاره كنم و به دنياي زنده و شاد خود برگردم .. دنياي كلاس درس ، ورزش ، بازي ، رقص و بوسه هاي پايان ناپذير از لب هاي تشنه دختران هموطنم .. هنگاميكه امشب من دست در كمر " كاتيا " انداخته و سينه هاي سفت و محكمش را به خودم مي فشردم يكبار از خودم پرسيدم : چه فرقي بين كاتيا و شهرزاد وجود دارد ؟ .. چه تفاوتي در او و آن دختر است كه من كاتيا را مثل يك عروسك در آغوش مي گيرم و مي بوسم و زيبايي اش را تحسين مي كنم اما شهرزاد براي من عروسك نيست او يك انسان زيبا ، و يك موجود پرستيدني است ، به طرز مرموزي مرا به سوي خود مي كشد ، گاهي وقتي به او فكر مي كنم ، حالت ضعف مخصوصي به من دست مي دهد ، قلبم مي خواهد از دهانم بيرون بيايد ، خودم را بر فراز همه دشت ها ، صحرا ها ، كوه ها ،و حتي آسمان ها مي بينم .. يك نوع كشش معنوي ، چيزي كه من اصلا آن را نمي شناختم ، يك نوع خلوص و صافي مثل حالت بي وزني مثل لحظه تولد و شكفتن انسان در روي كره زمين مرا در خود مي گيرد ، من به چشمان آبي كاتيا نگاه مي كنم و ملتمسانه به او مي گويم كاتيا كمكم كن .دستم را بگير ... من مي ترسم ... اما كاتيا فقط مي خندد و دندان هاي سپيد و قشنگش را به من نشان مي دهد شايد تا ديروز براي من مهم نبود دختري كه دست هايم را در پيست رقص به دست خود مي گيرد و مي فشارد ، فردا به راحتي دعوت يك مرد ديگر را براي رفتن به داخل پيست رقص قبول كند اما امروز در من حس حسادت مثل آتشفشان مي جوشد و از فكر اين كه دختري كه با من مي رقصد با مرد ديگري برقصد مي خواهم دنيا را زير رودخانه هاي مذاب خود فرو ببرم .. اما با همه درگيري ها و آشوب هاي تازه اي كه در من مي جوشد تصميم گرفته ام مثل يك آلماني منطقي و عاقل باشم .

* * *
دست هايم از شدت ناراحتي مي لرزد ، دفترچه را روي چشمانم مي گذارم و سعي مي كنم طوفاني را كه بر من وزيده است را به آرامي تحمل كنم . " پيتر " به تدريج در چشمان من تغيير رنگ مي دهد ، پيتر ديگر آن پسر خوشگل و پر شور آلماني نيست ، بلكه مرد جواني است كه احساسات تازه اي در من بر مي انگيزد از غصه هاي او دلم به درد مي آيد ، از شادي هاي او به نشاط مي آيم ، وقتي از چيزي حرف مي زند با دقت تمام مي شنوم ، سطر سطر نوشته اش را با اشتياق شور انگيزي كه طي سال هاي زندگي هرگز در خود نداشته ام مي خوانم ... مثل اين كه من هم عاشق شده ام ... ناگهان از تصور اين كه من هم عاشق شده باشم هيجان عجيبي در خود احساس كردم و بلافاصله اين سوال در ذهنم نقش زد ، اگر پدر من بفهمد كه شهرزاد كوچولويش عاشق شده چه مي گويد ؟. خداي من ، برادرم منصور چه خواهد گفت ...؟ نمي دانم چرا از يادآوري نام برادر پشتم تير كشيد و چهره مسعود پسر عمويم با آن نگاه نگرانش برابرم جان گرفت .. حقيقت اين است كه من عاشق شده ام و اين روياي عاشقانه براي من دردسرهاي زيادي به بار خواهد آورد ، برادرم دخالت خواهد كرد ، پا بر زمين خواهد كوبيد ، مرا با انواع و اقسام تهمت ها خواهد آزرد ، مسعود سر و صدا خواهد كرد ، مادرم گريه كنان دست به گردن من خواهد انداخت كه اگر تو با يك آلماني خارج از مذهب ازدواج كني شيرم را به تو حرام خواهم كرد ، خواهرانم هر كدام در يك سمت اين جبهه قرار خواهند گرفت ، اما در هر صورت برادرم شدت عمل به خرج خواهد داد ، از تصور همه اين ماجرا ها ، لب هايم را گاز مي گيرم ، و چشمانم را مي بندم تا بهتر بتوانم افكارم را متمركز كنم ... " پيتر " را مي بينم كه در برابر هجوم برادر و تمام فاميلم يك تنه ايستاده است ، و مرا از خشم و نفرت آن ها محافظت مي كند و من با نگراني به اين صحنه تلخ مي نگرم و از خود مي پرسم چه خواهد شد ؟
به چهره پير و خسته و چشمان عميق و گود افتاده تصوير پدرم نگاه مي كنم ... او مطمئنا به من مي گويد دختر به خدا توكل كن ! از سرنوشت گريزي نيست ... هر چه مي خواهد بشود مي شود ، فقط به او اعتماد كن ... قلبم از مزمزه اين جملات روشن و خدايي جلاي مخصوصي مي گيرد . چشمانم مي درخشد ، و اعتماد خاصي كه ناشي از تبليغات ذهني پدرم مي شود در من قدرت هاي ناشناخته و تازه اي را بيدار مي كند ، و بلافاصله دفترچه پيتر را باز مي كنم تا آخرين يادداشت هايش را بخوانم . او نوشته است :
" آخرين نجوا ها و تصميم هاي من مثل يك خانه متروك و پوسيده در برابر يك زلزله مداوم و پي در پي فرو ريخت ، من بيهوده سعي مي كنم كه آن " پيتر " گذشته باشم كه به تمام مسايل با يك ديد منطقي و عاقلانه نگاه مي كرد ... درست است كه من دانشجوي رشته تعليم و تربيت هستم و عادت كرده ام كه ريشه هاي طرز رفتارم را پيش خود تجزيه و تحليل كنم اما اين جا در پيچيدگي هاي روحي عجيبي كه براي نسل من ناشناخته است ، هيچ ديد منطقي وجود ندارد ، وقتي در هاي اتاق را به رويم بسته بودم و خودم را در لا بلاي اوراق كتاب هاي مردم مشرق زمين مي دواندم به جمله اي برخورد كردم كه شرقي ها با " دل " فكر مي كنند ... و حالا حس مي كنم من هم دارم نا خود آگاه با دلم فكر مي كنم و دلم مرا به كار هاي غير منطقي و عجيبي مي كشاند ... در حالي كه كاتيا با آن اندام درشت و چهره سرخ و سپيدش در كنار من نشسته است من يا كاتيا را نمي بينم يا در تمام حركات و تصوير هايش شهرزاد را تماشا مي كنم ... امروز بعد از ظهر كاتيا حيرت زده به من نگاه مي كرد و پرسيد :

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:26 PM
_ پيتر چه خبرت شده ... مثل آدم هاي بهت زده به من نگاه مي كني . گاهي فكر مي كنم تو آدم ديگه اي را توي صورت من مي بيني ... او راست مي گفت براي من ديگر هيچ زني جز شهرزاد وجود ندارد ، تلاش هاي من براي ناديده گرفتن او بيهوده است من به آدمي مي مانم كه خيال مي كند اگر يك ليوان رنگ قرمز به داخل دريا بريزد دريا را قرمز مي كند ... من بايد هرچه زودتر به هامبورگ برگردم و مثل شواليه هاي قديمي سپر و تير و كمان خودم را جلوي پاي شهرزاد بياندازم و بگويم :
_عزيزم ، من برگشتم ... من ديوانه وار تو را دوست دارم و حاضرم مثل عاشقان هموطنت تا قله كوه قاف با تو بيايم ... من راه خودم را انتخاب كردم ، به قول شرقي ها ، سرنوشت اين طور خواسته است و من با سرنوشت نمي جنگم ... براي كاتيا نامه اي نوشته ام و آن را زير كيف دستي اش گذاشتم تا وقتي از بستر استراحت بيرون آمد مرا سرزنش نكند ، اول سعي كردم همه چيز را براي كاتيا بنويسم و شرح دهم ولي ديدم بي فايده است ... او نمي تواند حرف هاي مرا بفهمد و دليلي هم ندارد كه بفهمد .. فقط برايش نوشتم :
كاتيا ، من مي روم ، سعي كن بفهمي چرا من اين طور ناگهاني و بي ادبانه تو را ترك مي كنم . هرگز قصد توهين نداشتم ، ولي ادامه اين وضع هم براي من غير ممكن بود ... تا چند دقيقه ديگر من سوار اتومبيل مي شوم و با تمام قدرت به طرف هامبورگ مي روم فقط خدا كند كه شهرزاد مرا بپذيرد ."
دفترچه را در حالي كه چشمانم مي باريد به هم گذاشتم بي اختيار در اتاق را باز كردم و تقريبا به حالت دو به طرف اتاق " پيتر " به راه افتادم ، ساختمان خوابگاه غرق در تاريكي بود ساعت تز دو نيمه شب هم مي گذشت . بيرون باران يك ريز مي باريد ، و من نيز چون آسمان از چشمانم اشك مي ريختم ... من بايد " پيتر " را مي ديدم سر قشنگ او را بر شانه مي گذاشتم ، موهاي انبوه طلايي اش را نوازش مي كردم و مي گفتم : عزيزم ! ... تو اشتباه مي كني شهرزاد اين قدر ها هم سنگ دل نيست !. شهرزاد هم مثل هر شرقي ديگري با دلش فكر مي كند و خيلي زود پرستار و غم خوار تو خواهد شد . با اين كه مي ترسم رفتارم زننده و حقارت آميز باشد ، اما " عاشق " از اين ترديد هاي حسابگرانه نمي هراسد با سر انگشت به در اتاق پيتر زدم ...
_ پيتر ! ... منم شهرزاد در را باز كن !
" پيتر " به آرامي در را گشود ، چراغ خواب اتاقش كه نور سرخي پخش مي كرد چهره اش را سرخ مخملي نشان مي داد چشمانش چون تيله سرخ رنگي در تاريكي مي درخشيد ، من و او در فاصله اي كمتر از سي سانتيمتر ايستاده بوديم ، نفس هاي گرم و نامنظم ما در يكديگر مي دويد ، هاله اي از يك احساس شرم و اشتياق ما را در بر گرفته بود ، تمام پيكرم مي سوخت ، ذره ذره ياخته هاي من براي تسليم و تعويض آماده بودند ، دلم مي خواست " پيتر " دست هاي بلند و كشيده اش را به سوي من دراز مي كرد و همراه با آهنگ جادويي ناشناسي كه از لحظه ديدارمان در گوشم پيچيده بود ، در راهرو خوابگاه مي رقصيديم ، حريم آزادي ديگران را در هم مي شكستيم و من فرياد مي زدم ... من خوبم ؛ من عاشقم ، من و پيتر به لحظه يگانگي رسيده ايم ! ...
" پيتر " در سكوت مرا تماشا مي كرد ، و من هم خاموش بودم ، ما در خاموشي ، مثل تند ترين رگبارهاي طوفاني مي خروشيديم نمي دانم چقدر اين سكوت طول كشيد ، دست هاي پيتر ناگهان دست مرا لمس كرد ، حس رودخانه مذابي از طريق اين پل و از قلب " پيتر " به قلب من جاري شد ... من مي ديدم كه به آن لحظه يگانگي و خدايي نزديك شده ام ... چشمانم برق مخصوصي داشت ، نفسم مي سوزانيد ، و مطمئنا در آن نيمه شب باراني ، من از روي زمين به فضايي ناشناخته سفر مي كردم ، من بر فراز جايگاه ابرها ، آن جا كه ديگر نه هواست ، نه باران است ، نه فرياد هاي كر كننده زمين ، ايستاده بودم ، " پيتر " هم برابر من ايستاده بود ، از چشمانش يك نيروي مرموز ، يك اشعه گيج كندده ، يك رودخانه لايزال در قلب من جاري مي شد و من با همه توانم ، پر خروش تر از همين پل به سوي او باز مي گشتم .. عشق ... نيروي در بند كشيده ما با پاك ترين احساس انساني كه در قلبمان جاري شده بود ، و اين لحظه مثل لحظه شكفتن گل ها در بامداد لحظه باروري گل ها در ساعات ناشناس هستي ، آرام ، روحاني و مقدس بود و ما با لمس كردن يكديگر ، در سكوت از عشق هم شكفته مي شديم . سرانجام لب هاي پيتر ، از هم باز شد :
_ شهرزاد
من خوب معني اين يك كلمه ، يك نام را مي دانستم ، او با بيان اين اسم همه قصه هاي غصه ها ، همه اندوه متراكم خود ، همه فرياد قلبي كه زر سينه اش بالا و پايين مي رفت به گوشم خواند ... در اين كلمه چه فريادها و ناله ها ، چه گله ها و شكايت ها و چه حكايت ها كه نبود ... حالا نوبت من بود كه من هم با يك كلمه تسليم شدن محض و بي چون و چرايم را به خداوند عشق بيان كنم ...
_ پيتر ...
پيتر يك گام به من نزديكتر شد ، دستم را كه در دستش گرفته بود ، بالا كشيد ، مقابل چهره اش برد و ناگهان لب هاي داغش را بر دستم گذاشت ، بوي باران هنوز از موهاي انبوه و درهمش بر مي خواست و من ناگهان سرم را جلو بردم و موهايش را بوسيدم ... من هنوز هم كه اين لحظه را در دفترچه ام تصوير مي كنم از شدت شرم به شدت برافروخته مي شوم اما در آن لحظات مخصوص من هيچ چيز گناه آلودي را نمي ديدم ، هيچ ناپاكي و ناخالصي نبود ، پدرم هميشه مي گفت :
_ شهرزاد ، عزيزم ، وقتي از كاري شرم بكن كه چيزي ناخالص در كار خودت پيدا كني ...
من نمي دانم دقيقا پدرم درباره روابط دو انسان عاشق چگونه مي انديشيد ، اما من در آن لحظه همه چيز را چون برف سپيد و پاك و چون نغمه هاي آسماني شيرين و روحاني مي ديدم . لب هاي داغ پيتر همچنان پشت دست مرا مي سوزاند و من به تدريج حس مي كردم كه كوچك و كوچكتر مي شوم ، و پيكرم چون بخاري نرم از راه دست هايم به دهان گرم و سرخ پيتر مي لغزد ... آه ! من حس مي كردم در دهان پيتر جاي گرفته ام ... باز نمي دانم چند ثانيه ، چند دقيقه گذشت و ما همچنان بر دست و موي هم بوسه مي زديم ، و بعد من لب هايم را از روي موها به روي چهره پيتر لغزاندم و آن لحظه مخصوصي كه دو انسان عاشق به تكامل عاشقانه خود مي رسند فرا رسيد ، لب هاي ما ، روي هم لغزيدند ، لب هاي باكره من كه تا آن لحظه هرگز لبي را نبوسيده بود در گردباد عظيمي افتاد كه صد دريا ، صد صحرا ، صد جنگل و صد خورشيد را در من شكفت ... در آن لحظه حس مي كردم كه من تبديل به همه هستي شده ام ، هزاران خورشيد پراكنده در آسمان هزاران جنگل مرموز در هزاران سياره و هزاران ستاره در من مي شكفتند . حس مي كردم رنگ هاي ابدي و سرمدي ، سرودهاي مقدسي كه در همه كهكشان ها به نرمي خواب جاريست ، پرندگاني كه در ميليون ها سياره ، در پروازند بر شاخه هاي بي پايان پيكر من نشسته اند ... من تبديل به همه كائنات شده بودم ... من در آن لحظه انسان حقيري كه يك متر و چند سانتي متر قد و چند سانتي متر طول و عرض دارد نبودم ، من و پيتر براي تولد دوباره كائنات ، به يكديگر متصل شده بوديم ... ما آدم و حوا بوديم ... پيتر لب هايش را به نرمي از روي لب هايم لغزاند و با لحني كه اندوه و شادي و سپاس همه عالم را در خود داشت گفت :

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:26 PM
_ متشكرم شهرزاد ...
مي خواستم گريه كنم ، مي خواستم سرم را روي گودي شانه هاي پهنش بگذارم و گريه كنم ... در من اشك با حباب هاي بلورين خود مي جوشيد ... و سرانجام هم بند اشك هايم را گشودم ، چهره ام به بستري از جويبارهاي باريك تبديل شده بود ... پيتر اندكي از من فاصله گرفت ، به چشمانم كه در نور سرخ رنگ اتاق خواب او مي باريد نگاهي انداخت و بعد ناگهان با همه قدرت مرا در سينه اش فشرد ... من حس مي كردم اشك هايم از صافي پيراهن پيتر مي گذرد و با پوست تنش آشنا مي شود .
آرام گفتم :
_ پيتر ... باور كن تو اولين مردي هستي كه ...
پيتر دستش را با مهرباني و لطف در ميان موهاي بلند من فرو برد و گفت :
_ ساكت ... ساكت . مگر تو از آن سرزميني نيستي كه عشاق در سكوت ، ناله ها و حرف هاي زيادي مي زنند .
من گريه كنان گفتم :
_ نمي توانم ... نمي توانم ... دلم مي خواهد فرياد بزنم ... همه بچه هاي خوابگاه را از دل سياه شب بخوانم و قلب خودم وتو را از سينه بيرون بكشم و جلوشان بگذارم و بگويم ديديد ... عشق يعني اين !.
" پيتر " باز هم بيشتر مرا به خود فشرد .
_ شهرزاد ، ... فردا صبح مثل غريبه كه با من رفتار نمي كني ؟
من به آرامي از آغوش " پيتر " بيرون لغزيدم :
_ تا فردا صبح
و بعد همانطور كه پيتر در كنار در ايستاده بود ، من خودم را به اتاقم رساندم ، در را گشودم ، بعد چفت در را محكم انداختم ...من مي ترسيدم دوباره و ديوانه وار خودم را به اتاق پيتر برسانم ، و آن فضاي آسماني و عارفانه را به پايين ترين مرز ابتذال بكشانم من مي سوختم و با همه خودداري زنانه ام مي جنگيدم تا اندكي تبم را تخفيف دهم لحظه اي مقابل تصوير پدرم ايستادم . چشمان پدر مثل هميشه زير ابروان سپيدش به من مي خنديد و مي گفت : دخترم ... عشق ميوه درخت رنج هاي مقدس انساني است ... تا عاشق نشوي به رودخانه ابديت نمي پيوندي . نگاه كن به من چطور به ستاره ها و فراتر از ستاره ها عاشقانه نگاه مي كنم ، آنجا كسي هست كه بايد به او بپيوندم .
من به مقابل پنجره مي روم ، از آسمان ، از آن جايگاه بلند ، باران ، پاكترين مخلوق خداوند به نرمي مي بارد ، خيابان در آن ساعت چهار نيمه شب ، با خودش خلوت كرده است ... من مطمئن هستم در اين لحظه فقط سه جفت چشم به روي خيابان گشوده است ، چشمان خدا ... چشمان من و چشمان پيتر ... دلم مي خواهد برهنه شوم و پيكر آتش گرفته ام را به زير باران بياندازم ، و دانه هاي درشت باران تا سپيده صبح مرا با سم هاي بلورينش نوازش كند ... نمي دانم خوشحال هستم يا غمگين ... هر لحظه كه از شادي داشتن پيتر و يك عشق ، خودم را مي بينم كه بر صفحه ستارگان آسمان مي دوم رنجي دلپذير پاهاي نرمش را در جدار رگ هايم مي گذرد و آواز هاي غمگين را در كوچه و بازارهاي سرپوشيده رگ هايم سر مي دهد ... نمي دانم بايد من از يافتن عشق پيتر خوشحال باشم يه نه . اما وقتي ساعت پنج صبح ، خسته و در هم لهيده ، به بستر مي روم با همه خلوص و صداقتي كه در خود مي بينم با خداي خود نجوا مي كنم ... خدايا از تو متشكرم . آنچه تو مي خواهي همان مي شود ... اگر عشق مرا با رنج آلوده كرده اي قبولش مي كنم ... اگر مي خواهي از چشمان من شبانه روز جويبار اشك بلغزاني به ديده منت مي گذارم ... فقط از تو متشكرم كه پيتر و اين عشق را به من بخشيدي ... هيچ كس باور نمي كند كه يك پسر آلماني ، با عارفانه ترين سوز ها و عشق ها ، خودش را به من تسليم كرده باشد .

***
ظهر بود كه سر و صداي مونيكا را از پشت در شنيدم .
آهاي شري ... نكنه از عشق پسرهاي الماني خودكشي كردي ؟!
من به سرعت چشمانم را گشودم ، ساعت ديواري عدد دوازده را نشان مي داد ، خداي من ... آدم عاشق مگر خوابش هم مي برد ؟ در را به روي مونيكا گشودم ، مونيكا در يك بلوز و شلوار خوش رنگ و ضخيم مقابلم ايستاده بود ، و تمامي اعضاي صورتش از شدت شادي و رضايت برق مي زد " والتر " پشت سرش ايستاده بود و به من لبخند مي زد :
_ شري ، من و والتر براي تعطيلات آخر هفته ميريم سوييس اسكي ... تو كه حتما نمي آيي .

_ متشكرم ... نه !
مونيكا ناگهان سرش را جلو آورد و گفت :
_ خبر داري پيتر برگشته ؟
من سكوت كردم و او بدون توجه به سكوت من گفت :
_ مثل اين كه خودش به تنهايي برگشته ، كاتيا نيست ، من " پيتر " را توي رستوران ديدم ... و بعد بدون اين كه منتظر عكس العمل من شود گفت :
_ خوب شري ، من رفتم خدا حافظ
_ سفر به خير
والتر هم برايم دست تكان داد و بعد هر دو در حالي كه دست در دست هم انداخته بودند ، به راه افتادند ، براي يك لحظه به نظرم رسيد كه " والتر " چوب اسكي را بلند كرده و بر پشت مونيكا مي زند و مونيكا مثل شبي كه صدايش را از پشت در مي شنيدم ناله كنان فرياد مي زد ، بزن ... بزن !.. از تصوير اين منظره سرم گيج رفت ، چشمانم را با دستم پوشانيدم و خودم را دوباره به داخل اتاق انداختم ... از نگاه كردن به تصوير پدرم شرم مي كردم . بي اختيار از خودم پرسيدم ك آيا پيتر هنوز هم مثل ديشب مرا دوست دارد ؟. بعد دستم را برابر چشمانم گرفتم و درست همان نقطه اي را كه پيتر بوسيده بود با اشتياق بوسيدم و شوق ديدن پيتر به چشمانم افتاده بود ، او مطمئنا توي رستوران خوابگاه به انتظار من نشسته است ... وقتي از اتاقم بيرون آمدم به عادت هميشگي اول سراغ تابلو اعلانات و نامه ها رفتم ، دو نامه داشتم ... يكي از برادرم و يكي از مسعود ، از تصور اين كه مسعود نامه عاشقانه تازه اي نوشته باشد ناگهان روي پيشانيم دانه هاي عرق نشست ، انگار كه در حق " پيتر " و در نخستين صبح عشق خيانت كرده بودم ... نامه ها را برداشتم و به رستوران خوابگاه رفتم ، پيتر پشت يكي از ميز ها ، در عمق رستوران خوابگاه نشسته و از آن جا به تماشاي فضاي جلو خوابگاه مشغول بود ، از پشت سرشانه هاي قشنگش كمي افتاده به نظر مي رسيد ، يك بلوز كلفت نارنجي پوشيده بود و يك شلوار روشن ، دلم مي خواست همان طور پشت به من بنشيند ، از نگاه كردن در چشمانش خجالت مي كشيدم ، او دربارۀ وقايع ديشب چگونه فكر مي كرد ؟...
رستوران خوابگاه خلوت بود ، سدو سه نفر از بچه هايي كه من هيچ وقت با آن ها تماسي نداشتم دور يك ميز نشسته و پرحرفي مي كردند به نظر مي رسيد كه اغلب بچه هاي خوابگاه براي تعطيلات آخر هفته به اسكي رفته بودند . من در گوشه نيمه تاريك رستوران پشت ميز نشستم ، دو نامه اي را كه برايم رسيده بود در مقابل خودم پهن كردم ، و بعد به پيتر خيره شدم ، سپيتر چون مجسمه اي خشك و آرام نشسته بود و همچنان فضاي جلوي خوابگاه را تماشا مي كرد ، دلم مي خواست مي رفتم و از پشت او را بغل مي گرفتم و مي بوسيدم ، از سر خودخواهي فكر كردم كه او حالا دارد وقايع ديشب را در ذهنش مرور مي كند ، نامه برادرم را از روي ميز برداشتم ، آن را گشودم و خواندم :

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:27 PM
خواهر عزيزم ، اميدوارم حالت خوب باشد ، مدتي است كه براي برادرت نامه اي نداده اي ، مثل اين كه به تدريج خاك بيگانه روي دلت نشسته و تو را از ما جدا كرده است ، اگر نامه اي كه براي پدر داده بودي نمي رسيد ما اين جا خيال مي كرديم كه خداي نكرده مريض شده اي بدبختانه دو مرتبه هم به آقاي مارتين تلفن كردم تا گزارشي از وضع تو بگيرم متاسفانه ايشان هم براي گذراندن تعطيلات زمستاني به مونيخ رفته بود ، دلم شور مي زند و نمي دانم واقعا در آن جا چه مي كني ؟ وضع زندگيت در چه حالي است ، درس مي خواني يا مثل خيلي از دختران دانشجوي ايراني مقيم آلمان به كارهاي ديگري مشغولي "برادرم خوب مي داند كه نيش هاي زهرآگينش را در تن من چگونه فرو كند ، او مي خواسته است بنويسد كه لابد تو هم با پسران متعدد دوست شده اي و ديگر فقط فكر عياشي و خوش گذراني هستي " ...در هر صورت همه ما نگران تو هستيم ، شايد بتوانم نوروز امسال يا خودم به ديدنت بيايم يا يك بليط رفت و برگشت برايت بفرستم كه به تهران بيايي و چند روزي پيش ما باشي ، پدر جان و مادر جان برايت سلام و دعا دارند ، راستي چرا به نامه هاي پسر عمويت مسعود جواب نمي دهي ، او ديروز همه ما را به رستورانش دعوت كرده بود ، جايت خالي پذيرايي مفصلي از ما كرد ، مسعود به تازگي يك " بيوك ريويرا "هم خريده است و مي گفت اگر شهرزاد براي تعطيلات به ايران بيايد در مدتي كه در تهران است اتومبيلم را در اختيارش مي گذارم خواهر عزيز من خوب مي داند كه انسان بايد در هر حال نزاكت و ادب را رعايت كند به فرض هم كه تو از نامه نگاري با پسر عمويت خوشت نمي آيد و سرزمين فرنگ حواست را پرت كرده و مثل همه دختران ديگر گرفتار زرق و برق شده اي لااقل مي تواني رعايت ادب را بكني و. دو كلمه جواب بفرستي ، تازه مسعود از كودكي با تو بزرگ شده است ، غريبه كه نيست از بچگي شما را براي هم نامزد كرده اند حالا من كاري به اين مسائل ندارم ولي اين دور از ادب است كه انسان اين همه محبت و خلوص نيت را ناديده بگيرد . آيا در آن سرزمين كه تو هستي هرگز چنان محبت و صميميتي به چشم ديده اي ؟ .. پدر با پسر ، مادر با دختر بيگانه و غريبه اند واي به حال دختر عمو و پسر عمو ... به هر حال خواهر عزيزم اميدوارم كه به جز درس و دانشكده به هيچ كار ديگري مشغول نباشي ، هرچه زودتر از وضع خودت برايم بنويس ، فتوكپي نمرات دروست را هم اگر برايم بفرستي خيلي خوشحال مي شوم ... خواهرانت وقتي شنيدند كه ممكن است در نوروز به تهران بيايي خيلي خوشحال شدند ، منتظر جواب نامه ام هستم .
برادرت منصور
نامه برادرم را با ناراحتي تمام كردم ، برادرم براي اولين بار با گستاخي تمام صحبت از نامزدي من و پسر عمو به ميان آورده است و اين جور حرف زدن از نظر برادرم يعني يك دستور و من بايد اين دستور را بدون هيچگونه مقاومتي بپذيرم ... آه خداي من ، هرگز من تسليم چنان دستوري نمي شوم ، من مسعود را مثل برادرم دوست دارم ، نه مثل يك شوهر ... تازه من عاشق شده ام ... آه كه اگر برادرم بداند مردي كه با جنگيدن و مبارزه هاي خستگي ناپذير مرا عاشق خودش كرده ، حالا پشت به من رو به خيابان " گراندوك " نشسته است و حركت ابرهاي خاكستري را در آسمان تماشا مي كند و نام مرا بر لب مي راند چه خواهد گفت . ناگهان پيتر به طرف رستوران چرخيد و چشمانش روي من ميخكوب شد ... من شرم زده ، او را نگاه كردم ، ولي هيچ كدام از ما از جا تكان نخورديم ... پيتر به دست هاي من نگاه مي كرد كه نامه دومي را مي گشودم ... اين نامه از مسعود بود ...
مسعود برايم نوشته بود :
نازي من ، قشنگ من ، شهرزاد من ، اين چندمين نامه ايست كه برايت مي نويسم و تو جوابش را نمي دهي ، نمي دانم ولي اين قدر مي دانم كه اين سكوت راز آلود بين ما ، اين ديوار محكمي كه بين خودمان كشيده ايم ، يا من كشيده ام ديگر دارد مرا خفه مي كند ، آخر تا كي سكوت ؟ تا كي فقط نگاه كردن و آه كشيدن ؟ تا كي هرچه كلام عاشقانه است در دل خفه كردن ؟ .. من كه به جان آمدم ، من كه دارم از اين همه سكوت به جان مي آيم ، ديروز به خودم گفتم مسعود ... تو مردي ، تو داري وارد حرفه پزشكي مي شوي ، تو براي خودت و در جوار تحصيلات شغل ديگري فراهم كرده اي عده اي زير دست و بالت كار مي كنند و زندگيشان از قدرت اراده و شعور اجتماعي تو مي گذرد ، تو چرا وقتي در مقابل شهرزاد قرار مي گيري دست و پايت را گم مي كني لال مي شوي و نمي تواني حرفت را بزني ؟ رفقاي هم دوره ات هر كدام ده يازده دوست دختر نو و كهنه كرده اند ، هر روز دست در بازوي پري چهره اي به اين طرف و ان طرف مي روند ، بعضي از آن ها ازدواج كرده اند ، بعضي عاشق هستند ، اما تو حتي با اين همه دلدادگي و شوريدگي هنوز نتوانسته اي يك كلام و يك نامه عاشقانه براي دختر عمويت بنويسي ،دختر عمويي كه از كوچكي با او بزرگ شده اي ، دختر عمويي كه نافش را به نام تو بريده اند ، دختر عمويي كه همه او را نامزد تو مي دانند ! شهرزاد ، نمي داني از اين تصورات چقدر ناراحت و غمگين شدم . ساعت نه شب بود ، بي اختيار پشت رل اتومبيلم نشستم و به طرف اوشان حركت كردم ، كنار رودخانه اوشان همان جا كه دوتايي با هم مي نشستيم و درسهايمان را مرور مي كرديم نشستم و به فكر فرو رفتم . هوا سرد بود . در اطراف رودخانه پرنده پر نمي زد ، دهاتيها توي خانه هايشان لميده بودند ، فقط ماه بر بالاي رودخانه مثل يك فانوس آويزان بود و نور مختصري به روي آب هاي رودخانه مي پاشيد ، آنجا ، در آن خلوت سرما زده نشستم و با خودم فكر كردم ، به گذشته ها سفر كردم ، به روزهايي كه من و تو بچه هاي فاميل در تابستان ها كه به اين ييلاق مي آمديم گرگم به هوا بازي مي كرديم ، شاد و بي خيال از سر و كول هم بالا مي رفتيم ، همديگر را توي آب رودخانه هل مي داديم ، يادت هست ، تو تازه سيزده چهارده ساله شده بودي ، موهايت مثل حالا بلند بود و روي شانه هايت مي ريخت ، يك پيراهن گشاد و سفيد پوشيده بودي ، و سر به سرم مي گذاشتي ، من آن قدر از دستت عصباني شدم كه تو را بغل كردم و به داخل آب رودخانه انداختم من تا آن لحظه هنوز تو را دختر بچه اي حساب مي كردم كه چيزي از آن زنانگي دلپذير در خود نداشتي ، اما وقتي تو عصباني و ناراحت از رودخانه بيرون آمدي و آب ، پيراهنت را به تن تو چسبانده بود ناگهان چشمانم روي پستي و بلندي قشنگ تنت ماسيد ، درست مثل اين كه در آن لحظه همه چيز عوض شد ، دلم در سينه لرزيد ، چشمانم رنگ ديگر گرفت و يك صداي مرموز به من گفت : نگاه كن ، اين دختر عمويت شهرزاد مثل يك گل روي شاخه زندگي شكفته شده ، او نامزد توست به او افتخار كن ... تو با من قهر كردي و رفتي اما من دو ساعت تمام كنار رودخانه نشستم و حتي اگر يادت باشد براي نهار هم نيامدم ، چون تمام مدت نمي دانم از سرما يا تب بود كه مي لرزيدم ، يك چيزي راه نفسم را گرقته بود ، زانوانم تحمل كشيدن وزنم را نداشن ، من خيلي سنگين شده بودم ، درست مثل كوه هايي كه دره " اوشان " را زير تنه سنگين خود گرفته بودند ، قدرت تكان خوردن نداشتم ، قلبم چنان در سينه مي زد كه مي ترسيدم هر لحظه از دهانم بيرون بيفتد و آب رودخانه آن را با خودش ببرد .

از آن روز تو ديگر آن شهرزاد كوچولوي من آن دختر بچه 1پر شر و شور عمو ، نبودي تو تبديل به يك زن آن هم زن من ، شدي !..

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:27 PM
... ديگر من تو را طور ديگري نگاه مي كردم ، هر وقت تصادفا با هم كشتي مي گرفتيم و تو به من مي چسبيدي من از عرق شرم خيس مي شدم ، و به بهانه هاي مختلف دستت را مي گرفتم تا تو را بيشتر حس كنم ، هر وقت فرصت مي كردم عكسي از ميان آلبوم خانه عمو از تو مي دزديدم و به خانه مي بردم ، اگر يك روز به تهران برگردي و به خانه عمويت بيايي من جعبه اسرار آميزي دارم كه هنوز نگذاشته ام هيچ كس آن را باز كند و محتوياتش را ببيند در اين جعبه عكس هاي مختلف تو را از آلبوم عكس هاي خانه تان دزديده ام و هر وقت دلم برايت تنگ مي شود اول در اتاق را از داخل مي بندم و بعد به تماشاي آن عكس ها مي نشينم و ساعت ها قربان صدقه شان مي روم و آن ها را مي بوسم ، بعضي عكس ها را آن قدر بوسيده ام كه زرد شده اند ! .. تو روز به روز بزرگتر و رسيده تر مي شدي ، و من مثل باغباني كه سال ها و سال ها پاي درختي را بيل مي زند ، آبياري مي كند تا يك روز درخت به مميوه بنشيند ، در انتظار روزي بودم كه اين درخت زيبا و بلند اين سرو قشنگ و رعنا را در اغوش بگيرم ، و براي هميشه آن را در باغچه دل خود بكارم ...
من سعي مي كردم همه جا در كنار تو باشم : در محله هميشه مواظب جوان هاي شروري بودم كه برايت چنگ و دندان تيز مي كردند ، و اگر يكي از آن ها جور ديگري به تو خيره مي شد ، وقتي تو به مدرسه مي رفتي من از مدرسه فرار مي كردم به كوچه تان مي آمدم و آن جوان را ادب مي كردم ! شايد تو نداني به خاطر اين كه هيچ كس تو را اذيت نكند ، چه دعوا ها و چه كتك كاري ها كه نكردم همه جا مثل سايه در تعقيبت بودم ، خيلي روز ها ، بدون اين كه تو بداني مثل سايه از دور مواظبت بودم ... هيچ جواني جرات نزديك شدن به تو را نداشت چون مي دانست كه سر و كارش با من است ...
تا اين كه يك روز زمزمه سفر تو به المان بلند شد . اولين بار كه اين ماجرا را شنيدم دلم به هم پيچيد ، سرم گيج رفت ، حالت تب و لرز گرفتم ، و بيست و چهار ساعت از بيني ام آب مي آمد و از سرما مي لرزيدم . مادرم و همه خيال مي كردند كه من زكام شده ام اما من مي دانستم چه بلايي بر سرم آمده ، من بلاخره سال آخر پزشكي را مي گذرانم و خوب مي دانستم كه اين بيماري ناشناس ، سيك نوع واكنش منطقي به خاطر ترس از دوري توست كه اين طور مرا از پا افكنده است . من هرگز به تو نگفته بودم كه چطور دوستت دارم چه جور برايت مي ميرم ... ما هر وقت همديگر را مي ديديم تو مي گفتي چطوري و من مي گفتم شهرزاد تو خوبي ؟ .. اما من به همين هم راضي بودم همان كه از دهان تو اسم من با آن صميميت خارج مي شد لذت مي بردم ، درست مثل اين كه خودم بودم كه از دهان تو خارج مي شدم ، ديگر در آن روز ها از شيطنت و كشتي گرفتن ها
خبري نبود ، من و تو بزرگتر شده بوديم ، من براي خودم مردي بودم و تو يك دختر جوان ، زيبا . من خوب مي دانستم در زندگي تو هيچ پسري نقشي ندارد ف چون من نمي گذاشتم هيچ كس به تو نزديك شود ، يادم هست يك روز خواهرم به من گفت مسعود تو خيلي خوش شانسي ، نامزدي به اين خوشگلي داري و هرگز نديده ام رقيبي داشته باشي ... طفلك او نمي دانست و شايد تو هم نمي دانستي كه من چه جور مثل صميمي ترين محافظان از تو محافظت مي كردم و نمي گذاشتم هيچ كس به تو نزديك شود ، حالا ديگر شيطنت هاي كودكانه و نوجوانانه ما به حركات و اعمال يك جوان مغرور تبديل شده بود ، هر وقت به هم مي رسيديم از مدرسه و كتاب و قصه و شعر و ادبيات حرف مي زديم تا آن كه سر چپاول " بادام زميني " همديگر را هل بدهيم و كتك بزنيم اما وقتي من در اتاقم تنها مي شدم روابط من و عكس هاي تو اين طور خشك و مودبانه و معمولي نبود ، من وقتي در اتاق را از داخل مي بستم فورا عكس تو را از ان جعبه سحرآميز بيرون مي كشيدم و با عكس هايت حرف مي زدم . جملات عاشقانه برايت مي گفتم ، نامه هايي را كه برايت نوشته بودم مي خواندم ، با تو قهر مي كردم ، سرت داد مي كشيدم ، و بعد آرام آرام نرم مي شدم ، تو را بغل مي زدم ، نوازش مي كردم و مي بوسيدم و هزار بار از گناهي كه مرتكب شده بودم عذر مي خواستم ، آن روز كه شنيدم تو قصد سفر به آلمان را داري رفتم به اتاقم ، در را از داخل بستم ، عكس هايت را برابرم چيدا ، آن وقت روي دست و پاي عكس هايت افتادم و گريه كنان گفتم :
شهرزاد تو را به خدا نرو ... مي ترسم اگه بري من اين جا بميرم ، مي ترسم پسر هاي مو بور الماني تو را براي هميشه از من بگيرند ... آن قدر گريه كردم كه نيمه بيهوش روي عكس هايت افتادم ، اي كاش آن بيهوشي هرگز بيداري نداشت ، تو را مي ديدم كه مثل كبوتري كه مي خواهد از قفس آزادشود از سر شوق بغ بغو مي كردي ، پر مي كشيدي و من در سكوت فرياد مي زدم : شهرزاد تو را خدا نرو ... تو را خدا من را تنها مگذار ! ولي نمي دانستم حتي يك كلمه از فريادهايم را بر زبان جاري كنم ، انگار دستي نامرئي لب هايم را قفل مي زد و نمي گذاشت فرياد بزنم ، آن وقت سر عكس هايت داد مي زدم ، كه چرا مي خواهي مرا ترك كني ! چندين بار به خودم جرات دادم كه بيايم و بنشينم و با تو حرف بزنم اما هر بار كه آمدم ديدم تو چنان شيفته پرواز هستي كه دلم نمي آمد دنياي قشنگ پرواز تو را به هم بزنم ، .. دوباره به خانه برمي گشتم و با عكس هايت هم آغوش مي شدم ، تا اين كه تو رفتي ، تو پر كشيدي و از فرودگاه مهر آباد پرواز كردي و من در سكوت به تو نگاه مي كردم ، نمي دانم آن لحظه خداحافظي را به يادم آوري يا نه ؟ هر دو ساكت به هم نگاه مي كرديم ، من قسم مي خوردم كه تو در آن لحظه مي دانستي در قلب من چه مي گذرد ... ؟ تو را به خدا به من بگو كه غير از اين است ؟ ... تو مي دانستي كه من در درونم مي جوشم و بخار مي شوم و همراه هواپيماي تو در آسمان ها سرگردان به اين سو و آن سو مي روم ... آه دختر عمو جان ، تو نمي داني بعد از رفتن تو ، بر من چه گذشت ، سه روز تمام خودم را توي اتاق زنداني كردم مثل ديوانه ها ، عكس هاي تو را روي پيشاني ، لب ها و سينه ام چيده بودم ، تا تو را بيشتر حس كنم ، يك بار هم با قيچي توي چشم مايت فرو كردم ولي آن قدر گريه كردم تا تو من را ببخشي كه مادرم صداي من را از پشت در شنيد و در زد و من براي اولين بار سر مادرم فرياد كشيدم ، برويد از همه تان متنفرم ، مادرم فهميده بود كه چرا من خودم را توي اتاق زنداني كرده ام حتي بعد ها شنيدم كه همان روز گريه كنان خودش را به دست و پاي مادرت انداخته بود كه به اين بچه من رحم كنيد ، اگر شهرزاد بر نگردد ديوانه مي شود ، شما را به خدا شهرزاد را به تهران باز گردانيد ، من حلقه نامزدي مسعود را دستش مي اندازم بعد برود آلمان ... اما به عقيده ما جوجه پزشك ها هر زخمي اگر دواي مناسب هم پيدا نكند ، بعد از مدتي روي زخم التيام پيدا مي كند . دهانه زخم بسته مي شود اما زير پوسته نازك زخم همه چيز همان طوريست كه بود ... من هم همين طور شدم بالاخره توانستم ظاهر زخم هاي دلم را از چشم هاي مادر خوبم ، مادر تو و همه فاميل بپوشانم اما دلم هنوز هم زخمي است ، چركي است و نمي دانم با اين دل زخمي چه بكنم ؟ وقتي تو رفتي من تصميم گرفتم حرف هايي را كه نتوانستم به زبان بياورم را برايت بنويسم اما هر بار كه برايت نامه نوشتم يك مشت كلمات معمولي و بچه گانه رديف كردم چون تا به نوشتم مي نشستم تو را زنده و گرم در برابر خودم مي ديدم و مثل هميشه زبانم از شرم بند مي آمد ...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:28 PM
... اما ديشب كنار رودخانه اوشان به همه خاطرات قشنگي كه در آن رودخانه و آن ييلاق قشنگ و صميمي داشتيم قسم خوردم كه برايت همه چيز را بنويسم و ميبيني پس از سال ها با خود جنگيدن ، خجالت كشيدن و سكوت كردن حالا با چه گستاخي دارم به تو مي نويسم كه شهرزاد عزيزم تو را با همه جانم دوست دارم من اين جا براي تو كار مي كنم ، براي رضايت تو جان مي كنم ، قشنگترين و مدرنترين خانه ها و اتومبيل ها را فراهم مي كنم تا تو كبوتر قشنگم پر بكشي و يك راست به خانه قلبم فرود آيي ،
امروز با منصور برادر عزيزت تلفني صحبت مي كردم منصور به من گفت كه تصميم دارد برايت بليطي بفرستد كه تو در عيد نوروز پيش فاميل باشي . نمي داني از شنيدن اين خبر چقدر خوشحال شدم ، گوشي تلفن را صد بار بوسيدم و با برادرت خداحافظي كردم و پيش خودم گفتم بيشتر از از سه ماه به ديدار ما نمانده است ، راستش اگر قرار نبود به تهران بيايي من خودم به هر ترتيب عيد نوروز را به آلمان مي آمدم و حالا نمي داني كه چقدر خوشحالم كه تو برمي گردي ، و من مي توانم در فرودگاه قلبم را زير پايت بياندازم و همان جا زيباترين و گرانبها ترين انگشتر ها را به انگشتت بياندازم و جلو همه فرياد بزنم ، من و شهرزاد مال هم هستيم ... عزيزم نامه ام بر خلاف هميشه طولاني شد . نمي دانم چه چيز ها نوشته ام ، من هرگز انشايم در در مدرسه خوب نبود اصلا نمي دانم چه جور پسر ها به دختر ها نامه عاشقانه مي نويسند يك بار كه براي يكي از عكس هايت نامه عاشقانه نوشتم ناچار شدم براي اين كه جملاتم قشنگ در بيايد از كتاب يكي از نويسندگان جملاتي را بدزدم و در نامه ام جا بدهم ، اما امروز هيچ احتياجي به سرقت ادبي نديدم ، اين حرف ها در دلم تلنبار شده بود و بايد ان ها را به تو مي گفتم ، حالا كه حرف هايم را زده ام احساس آرامش عجيبي مي كنم ولي خودم مي دانم كه اين آرامش موقتي است . از وقتي كبوتر نامه ام را به سويت پرواز مي دهم همه اش نگرانم كه تو چه جوابي به من خواهي داد . واي اگر جوابت منفي باشد ...؟ هزار بار دست هاي قشنگت ، آن چشمان درشت و سياهت رت مي بوسم ، و هر لحظه در انتظار جوابم ... پسر عموي عاشق و بيچاره تو ... مسعود .

نامه را به زمين گذاشتم . نمي دانم به خاطر غم هاي صادقانه پسر عمو يا گرفتاري و دردسرهاي آينده بود كه به نرمي قطره اشكي از چشمانم غلطيد ، سرم را بلند كردم . " پيتر " در گوشه ديگر سالن همچنان مرا نگاه مي كرد . آن طور كه يك مسيحي مجسمه حضرت مريم را مي نگرد؛ در همين لحظه پيتر از جا بلند شد و به طرفم آمد . لحظه اي مقابلم ايستاد و بعد گفت :
_ شهرزاد...
من آرام گفتم :
_ پيتر .. بنشين ...
پيتر در سكوت مقابلم نشست ، چشمان آبي او آنچنان عميق و ژرف بود كه من هرگز چنين ژرفايي را در چشمان او نديده بودم روي پيشاني اش دو سه خط ظاهر شده بود و موهاي طلايي و در هم پيچيده اش حالا قهوه اي مي زد من به آرامي پرسيدم :
- پيتر ، تو خوبي ؟
پيتر لبخند قشنگي كه دندان هاي سپيدش را آشكار مي كرد زد و در حاليكه حتي براي يك لحظه نگاه تحسين آميزش را از روي چهره من برنمي داشت به فارسي گفت :
_ خيلي خوب ...
وبعد بلافاصله يك ديكسيونري آلماني ، فارسي را كه نمي دانم از كجا پيدا كرده بود روي ميز من گذاشت و گفت :
_ مي بيني ! ...
گفتم :
_ بله !..
ناگهان دستش را روي دستم گذاشت و گفت :
- شهرزاد ... بگو ببينم توي اين نامه چي بود ؟
- من مطمئنا نمي خواستم حقيقت را به او بگويم بنابراين گفتم :
- _ چيزي نبود ...
- سرش را پايين انداخت و گفت :
- اون تو را دوست داره ؟
- من وحشت زده به چهره " پيتر " خيره شدم ، او چگونه فهميده بود نامه اي كه من مي خوانم يك نامه عاشقانه است ...
اما پيتر به من مجال تفكر نداد :
_ مي داني من از روزي كه تو را دوست دارم خيلي چيز ها را مي فهمم . بدون اين كه علت خاصي داشته باشد ، مثلا وقتي آن نامه اول را خواندي من اصلا ناراحت نشدم . اما وقتي اين نامه را شروع كردي يك نوع تشويش و اضطراب پيدا كردم ...
من سعي كردم پيتر را از ناراحتي بيرون بكشم و گفتم : _ پيتر اين ها تصورات شخص است ما ايراني ها وقتي در غرب زندگي مي كنيم براي نامه هايي كه برامون مرسه اشك مي ريزيم ..
پيتر دستم راگرفت و به لب هايش برد ... من آهسته دستم را از دست پيتر بيرون كشيدم و گفتم :
_ پيتر من خجالت مي كشم ، خواهش مي كنم !
پيتر سرخ شد و گفت :
_ راست ميگي شهرزاد من بايد هميشه متوجه باشم كه تو يك دختر شرقي هستي ...
حضور پيتر در آن لحظه كه من هنوز زير اثر ناله و ضجه هاي التماس آميز مسعود بودم مرا در بلاتكليفي عجيبي گذاشته بود حس مي كردم دارم مرتكب خيانت مي شوم ، نمي دانم خيانت به چه كسي اما بوي مسموم خيانت را آشكارا در دماغم حس مي كردم بايد تنها مي شدم و اين سرگشتگي را به نوعي معالجه مي كردم پيتر به من نگاهي انداخت و گفت :
_ ناراحتي ...؟
_ بله پيتر ... تو بايد منو تنها بگذاري ...
پيتر گفت :
_ بسيار خوب ... ولي حتما دعوت منو براي گردش بعد از ظهر قبول مي كني ...؟ من هنوز خيلي حرف ها دارم كه بايد به تو بزنم ... ما اصلا با هم حرف نزديم ...
_ بسيار خوب پيتر ... بعد از ظهر با هم در هامبورگ قدم مي زنيم و بعد با عجله دو نامه مسعود و برادرم را برداشتم و به اتاقم رفتم ...



پايان بخش دوازده

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:28 PM
دو سه ساعت بعد از ظهر در تنهايي اتاقم به خودم مي پيچيدم ، من بايد براي "مسعود ... " چه بنويسم ؟ من بايد به برادرم چه جوابي بدهم ؟ من چگونه مي توانم حضور " پيتر " را در زندگي خودم با پدر و مادر و بخصوص برادر متعصب و سختگيرم در ميان بگذارم ! آيا اگر برادرم بفهمد كه من عشق يك جوان آلماني را به دل گرفته ام بلافاصله دوره تحصيل مرا در اين كشور قطع نخواهد كرد ..؟
از تصور طوفان ترسناكي كه بعد از افشاي راز عشق من و " پيتر " بر خواهد خاست برخود مي لرزيدم ... من هرگز عادت نكرده بودم دروغ بگويم و چيزي را مخفي كنم .
پدرم درس ازادگي را به من آموخته بود و من هميشه از آدم هاي دروغ گو به شدت متنفر و بيزار بودم حالا چگونه مي توانستم به دروغ احساس قلبي خودم را پنهان كنم ؟ ....
سرانجام بعد از دو سه ساعت سرگرداني ، تصميم گرفتم لااقل گردش بعد از ظهري ، و اولين ميعاد عاشقانه هام را خراب نكنم ، من خوب ياد گرفته بودم كه در لحظات اضطراب ، دريا دل باشم و صبوري كنم .


***


ساعت چهار بعد از ظهر بود كه پيتر در اتاقم را زد ، من از نيم ساعت پيش پشت پنجره ايستاده و منتظر بودم . يك بلوز سپيد يقه بسته ، يك دامن چارخانه با راه قرمز و يك مانتو جير قهوه اي پوشيده بودم موهايم را مثل هميشه از وسط فرق باز كرده و روي شانه هايم ريخته بودم ، سعي كرده بودم لطافت دخترانه ام را با انواع پودر ها و رنگ ها خراب نكنم ، چشمانم به اندازه كافي سياه و مژه هايم بلند و برگشته بود ، اين نخستين بار بود كه من با يك پسر ، و با يك احساس عاشقانه كه همراه داشتم به گردش مي رفتم . به همين خاطر دچار وسواس دل آزاري شده بودم ، بيش از صد بار برابر آينه رفتم و خودم را تماشا كردم ، چپ و راست شدم و هر بار بدبختانه به نظر خودم زشت تر مي آمدم و شايد علتش همين وسواس بود ، سسه بار گوشواره اي را انتخاب كردم و به گوشم بستم و باز آن را در آوردم . نمي دانستم اين گردش چگونه شروع و چگونه ختم خواهد شد همه چيز مثل ان روز ابري ، در پرده اي از يك مه خاكستري پوشيده بود ، خوشبختانه هواي هامبورگ ايده آل من بود ، ابر خاكستري تيره اي آسمان را پوشانيده بود اما باران نمي باريد و زمين از باران بامدادي هنوز خيس بود .
من در اتاقم را به روي "پيتر" گشودم . " پيتر " با آن چشمان مواج آبي و موهاي بلند قهوه اي و چهره اي پوشيده از يك غم مرموز ، لبخند زنان به رويم سلام كفت ، من دستم را جلو بردم ، او دستم را گرفت و در ئستش نگه داشت و گفت :
خداي من ! تو زيبا ترين نمونه خلقتي ! تو همان عروس قشنگ كاروان هاي شيرازي كه " گوته " ما از آن حرف مي زند ...
من در اتاقم را بستم و با او ، با مردي كه پس از ماه ها جنگ و گريز ، دروازه اي قلب خودش و مرا فتح كرده بود به راه افتادم . خوابگاه دانشجويان از هميشه خلوت تر بود ، تقريبا تا جلو پله هاي خروجي هيچ كس ما را نديد و درست در جلو در پري دختر هموطنم ناگهان جلو ما سبز شد .
او چنان غافلگير و مبهوت شده بود كه حتي سلام هم نكرد و در يك لحظه سرش را پايين انداخت و به سرعت از كنار ما گذشت من و " پيتر " نگاهي به هم انداختيم ولي هيچ كدام حرفي نزديم ، پدرم هميشه مي گفت
بزرگترين و پر شكوه ترين عشق ها در سكوت متولد مي شود ، رشد مي كند و مي بالد . زبان عشق زبان سكوت است كه ناگهان موج احساس مثل رعد مي غرد و در يك لحظه هزاران كلام بر سر معشوق مي بارد . اما اگر زبان به كار افتد مگر در دقيقه چند كلام عاشقانه مي تواند از دهان بيرون بريزد ؟...
ما در سكوت از خيابان " گراندوك " گذشتيم ، من دستم را در دست پيتر آزاد گذاشته بودم ولي حس مي كردم يك اشعه سرخ رنگ ، يك حرارت زنده ، يك موج ناشناس ولي بسيار لذتبخش از پل دست هاي ما به سوي بدن هايمان در حركت است و هر دو از اين حرارت مي سوزيم و هزاران بار از درون خود به درون ديگري سفر مي كنيم و برمي گرديم . وقتي تراموا سوار شديم باز هم در سكوت به هم نگاه مي كرديم و لبخند مي زديم . يك بار من به ارامي سرم را در سينه پيتر گذاشتم و در حالي كه از خودم هرگز انتظار چنين بياني را نداشتم گفتم :
- پيتر ! ... من تو را خيلي دوست دارم... .
- پيتر لبخندي زد و با دستش فشار تند و عميق به دستم وارد كرد كه از هر جواب و هر كلامي رسا تر بود ... يك پيره زن آلماني كه كلاه پر داري به سر گذاشته بود و صورتش را خيلي تند آرايش كرده بود ُاز لحظه اي كه سوار تراموا شده بوديم چشم از ما برنمي داشت . نگاه ها ، و در هم فرو رفتن هاي ما شايد براي اين پيره زن خيلي عجيب بود ، شايد هم به ياد عشق نخستين روزهاي جوانيش افتاده بود ، شايد هم او در زمان جنگ عاشق يك جوان شرقي شده بود ، دلم مي خواست جلو مي رفتم ، صورت چروكيده اش را مي بوسيدم و از او مي پرسيدم :
- خانم ! آيا شما هرگز عاشق بوده ايد ؟ ... مي دانيد عشق چه قدر پر شكوه است ؟...
- اما جرات اين گستاخي را در خود نمي ديدم ،شايد هم احتياجي به اين سوال نبود ، وقتي او يك ايستگاه جلوتر پياده شد و به من لبخندي زد و رفت ... آه اين لبخند چقدر دوستانه و از سر مهر بود ... خداوند همه انسان هاي خوب را ببخشد ... از سرانجام تراموا پياده شديم و در حالي كه همچنان دست هايمان در هم قلاب شده بود از پله ها بالا آمديم آسمان ريز و ملايم شروع به باريدن كرده بود ، منن گفتم :
- _ چقدر دوست دارم در زير باران قدم بزنيم ...
- پيتر يك بلوز قهوه اي و يك باراني نايل به زرد پوشيده بود و چون شاهزاده ها زيبا و درخشان به نظر مي رسيد ، به من نگاه كرد و گفت :
- _ پس من مثل شرقي ها اين گردش زير باران را به فال نيك مي گيرم ...
- " پيتر " خيلي بيشتر از آن چه من فكر مي كردم در من و در شرق محبوب من غرق شده بود و خيلي چيز ها مي دانست و مي گفت كه شنيدنش از دهان يك آلماني بعيد بود . صداي پيتر مرا از افكار دور و درازم بيرون كشيد : _ با يك قهوه چطوري ؟
- و بعد بدون اين كه انتظلر جوابي داشته باشد اضافه كرد ...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:28 PM
_ بعد از قهوه مي ريم اشتات پارك ... من اغلب روزها به آن جا مي رفتم ... آن جا هم ابر و هم درخت و هم باران ريز و ملايمي هست كه تو دوست داري ...
اين اولين باري بود كه " پيتر " مرا " تو " خطاب مي كرد و از اين همه صميميت به هيجان مي آمدم ...
ما وارد يك شيريني فروشي شديم كه معمولا در آلمان اين شيريني فروشي ها قهوه و چاي مي دهند و مردم ايستاده قهوه را مي گيرند و مي نوشند . در آن هواي سرد و نيمه باراني ، بخاري كه از روي فنجان هاي قهوه برميخاست برايم مطبوع و لذت بخش بود ، پيتر جلو رفت تا قهوه من و خودش را بگيردو باورد و من از پشت او را تماشا مي كردم . اين اولين باري بود كه من پيتر را جستجوگرانه تماشا مي كردم .
سرش از پشت قشنگ بود و دسته هايي از موهاي قهوه اي و بلندش روي گردن و اندكي روي شانه ريخته بود .
شانه هايش محكم ولي كمي افتاده بود . از آن جمله مرداني بود كه نه زياد بلند و نه چندان كوتاه هستند كاملا متناسب و كمي از من بلند تر بود . در لباس پوشيدن سليقه مخصوصي داشت . و من ناگهان پيش خودم گفتم : بيجهت نيست كه هكه دختران خوابگاه اورا مي خواهند ! او با دو فنجان قهوه در دست به سمت من برگشت و ما در حالي كه همچنان در سكوت به هم نگاه مي كرديم و هزار قصه دل را براي هم مي گفتيم ، قهوه مي خورديم ... و بعد باز دست در دست هم از آن مغازه بيرون آمديم و هنگامي كه دانه هاي ريز و سرد باران روي گونه ها نشست تازه حس كردم من چقدر در اين سرما ، داغ و آتشينم و از گرما مي سوزم ! از برابر چند ويترين فروشگاه ها گذشتيم حس كردم مي خواهم مردي كه مال من استن ، مردي كه عاشقانه او را مي خواهم مثل مردان هموطنم ، ناگهان دستم را بكشد و به داخل يكي از اين فروشگاه ها ببرد و هديه اي برايم بخرد ، مثل اين كه هر لحظه بيشتر و بيشتر " پيتر " را در خود مي پذيرفتم و مي خواستم كه او مرد من باشد ... پيتر ناگهان دست مرا كشيد و به داخل فروشگاه برد و آنجا يك جفت دستكش كه پشت ويترين در كنار لباسي قرار داشت نشان داد ، فروشنده آن را روي ويترين شيشه اي گذاشت . من در سكوت به اين منظره خيره خيره نگاه مي كردم ، پيتر خودش آن ها را در دست من كرد بعد هر دو دستم را روي دست هايش گذاشت ، خوب آن ها را برانداز كرد و خطاب به فروشنده گفت :
_كاملا متناسب پرنسس من هست آن را مي خرم .
فروشنه كه زن پير و چاقي بود آشكارا از شنيدن اين جمله " پيتر " خنديد و گفت :
_ پرنسس قشنگي داريد او را از كدام كشور با خودتان آورده ايد ؟
پيتر به من نگاهي انداخت و بعد به پيرزن گفت :
او شهرزاد قصه گو است ... شهرزاد را مي شناسي ؟
_ به گوشم آشناست .
_ كافيست ! لطفا " فيش " را بنويسيد !
" پيتر " حتي يك بار هم از من نپرسيد كه آيا اين دستكش را مي پسندم يا نه ؟ خوشم آمد يا نه ؟ ... فقط وقتي از در فروشگاه بيرون مي آمديم گفت :
_ شهرزاد اين دستكش ها دست هاي من هستند هر وقت من نيستم دست هايت را در اين دستكش ها بگذار و دست مرا حس كن ..
حالا كه نيمه شب است و در خانه نشسته ام و دارم دفترچه خاطراتم را مي نويسم من عاشقانه و بدون لحظه اي درنگ دستكش ها را به دستم كرده ام و دارم مي نويسم و هر بار كه چشمم روي دستكش هاي قهوه اي پيتر مي افتد ، آن را مي بوسم و با عشق و علاقه اي باور نكردني تحسينش مي كنم .
سرانجام پس از آن كه دوباره سوار شديم خودمان را به اشتات پارك رسانديم .
درختان اشتات پارك همچنان بلند دراز ، كشيده با پوست سوخته و برگ هاي فرو ريخته ايستاده و به ما زل زده بودند ، زمين خيس و مرطوب بود و چمن ها پوك و سايه هاي گل ها از سرما مي لرزيدند . من و پيتر دست در دست هم در عمق پارك پيش مي رفتيم همه جا خلوت و آرام بود . اما من صداي يك موزيك ملايم و مطبوع را مي شنيدم كه در سرتاسر پارك طنين انداز بود .
پيتر چشم از من بر نمي داشت و من گاهي دستم را رها مي كردم و در زير باران مي دويدم ، گاهي دوباره به سوي پيتر برمي گشتم ، به تنه درختي تكيه مي زدم . دست هايم را به طرفش دراز مي كردم و بي اختيار زير لب زمزمه مي كردم پيتر ... انگار براي تكرار اين نام عطش سيري ناپذيري داشتم ، دلم مي خواست هزاران بار فرياد بزنم .. پيتر ! ... و پيتر مقابلم مي ايستاد و به من تكيه مي زد و نگاه آبي اش را در من مي تابيد و نام مرا تكرار مي كرد .. مثل اين كه هر دوي ما مي خواستيم آن قدر اسم هم را تكرار كنيم كه تمامي كمبود سال هايي كه همديگر را نمي شناختيم پر كنيم ، چون حالا هر دوي ما همديگر را چنان در اختيار گرفته بوديم كه مي خواستيم از لحظه تولد با هم باشيم ... يك بار از پيتر پرسيدم :
_ پيتر .. تو طبيعت را دوست داري ؟ ... من عاشق طبيعت هستم . عاشق درخت ، عاشق پرنده ، عاشق لحظه شكفتن گل ها ، عاشق پرواز و عاشق بيشه ها و دره هاي معطر ناشناس ...
پيتر لحظه اي به لب هاي من خيره شد او طوري به لب هاي من نگاه مي كرد كه انگار مي خواست آن ها را براي هميشه در چشم خود مخفي داشته باشد ... و بعد ناگهان با شوري عجيب به من جواب داد !
- عزيزم ... طبيعت من ، درخت من ، پرنده من ، گل من ، بيشه هاي ناشناس من تويي . بي اختيار به ياد شعر مولانا افتادم كه مي گويد :


دلبر و يار من تويي
رونق كار من تويي
باغ و بها من تويي
بهر تو بود ، بود من
خواب شبم ربوده اي
مونس جان ، تو بوده اي
درد توام نموده اي
غير تو نيست سود من
جان من و جهان من
زهره آسمان من


خداي من .. چگونه ممكن است يك پسر مو بور آلماني كه معشوقه هايش را مثل يك ساندويچ گاز مي زند و كاغذش را مثل يك زباله در سطل خاكروبه مي اندازد اين طور عارفانه دم از عشق بزند ..
حيرت زده پرسيدم :
پيتر تو واقعا اين قدر مرا دوست داري ؟
پيتر لبخندي زد و گفت :
_ باور كردني نيست نه ؟ ...
براي خودم هم پذيرفتنش مشكل است ولي مي بيني كه من سخت عاشقم .
وقتي پيتر به من نگاه مي كرذچشمانش نيلي مخصوصي ميزد درست مثل افق هاي دوردست درياي خزر خودمان .



اگر خدا بخواهد ادامه دارد...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:28 PM
... من ديوانه وار چشمانش را بوسيدم و او با همه هيجان مرا در آغوش كشيد و لب هايم را زير فشار لب هايش گرفت ... نمي دانم آن اتفاق چگونه رخ داد ... نه من و نه او ، هيچ كدام نقشه قبلي نداشتيم ... انگار كه يك نيروي ناشناس ما دو نفر را به روي يكديگر هل داد ...اما آن لحظه انگار ما دو نفر رسما و قانونا متعلق به يكديگر شده بوديم ناگهان چنان رفتارمان خودماني شد كه حتي حيرت مرا برانگيخت . يك بار وقتي كه كفشم گلي شد " پيتر " مثل مادري كه بچه اش را تميز مي كند ، روي زمين خم شد و كفش هايم را پاك كرد و من در آن حالت با گوش هايش بازي مي كردم . لحظات شيرين و هيجان انگيز ما هر لحظه بارورتر مي شد و هنگامي كه ما در كشتي كوچك مسافري نشسته بوديم و از درياچه كوچك هامبورگ مي گذشتيم ديگر مثل عشاق قديمي با هم اخت شده بوديم و از آن لحظه من احساس مي كردم كه حتي حاضرم ساعت ها بنشينم و جوراب هاي پيتر را وصله كنم . چيزي كه دختران آلماني شايد اصطلاح آن را هم ندانند . حتي با شرم مخصوصي اين آرزويم را براي پيتر به آلماني ترجمه كردم و او چنان به هيجان آمد كه اگر دستش را نفشرده بودم مرا در آغوش مي گرفت و در ميان چشمان از حدقه در آمده مسافرين به درياچه مي پريد .
وقتي به سوي خوابگاه ، برمي گشتيم شب بود و هامبورگ عروس اشرافي من چراغ هاي رنگين و تابلو هاي قشنگش را روشن كرده بود ، در نزديكي خوابگاه ناگهان دست " پيتر " را كشيدم و گفتم : پيتر !
او با اشتياق شورانگيزي به چشمانم خيره شد و منتظر ماند .
گفتم : پيتر ! دلم مي خواهد امشب خودم برايت غذا حاضر كنم .
_ ولي عزيزم تو كه وسيله آشپزي نداري ؟
_ ساندويچ ژامبون كه مي توانم درست كنم !
_ عاليست ! ... من هم يك بطري ويسكي دارم كه ضيافتمان را تكميل مي كند .
وقتي به عمارت خوابگاه برگشتيم هنوز همه جا خلوت بود " پيتر " به من گفت :
_ تا تو ساندويچ درست مي كني من مي رسم .
من مثل زني كه مي خواهد براي شوهرش در اولين روز ازدواج غذا بپزد دچار هيجان بودم . چند بار موقع نان خورد كردن نزديك بود نيمي از انگشتانم را ببرم ! ... قلبم به شدت در سينه مي زد و همه چيز ، سس ، نمك ، دستمال سفره را فراموش مي كردم و مدتي بي هدف در داخل اتاق مي چرخيدم ... سرانجام ميز كوچك من آماده شد . در وسط ميز شمعي روشن كردم و نوار خواب هاي طلايي " معروفي " را روي ضبط گذاشتم و آن وقت با عجله لباس شب بلندي كه داشتم را پوشيدم . دستي به موهايم كشيدم و بعد روي صندلي به انتظار " پيتر " نشستم .
" پيتر " يك بار مرا در اين لباس شب ديده و هيجان زده گفته بود كه " شما مثل آرتيست هاي خوشگل هاليوود شده ايد " ... در آن هنگام من از اين تعريف خوشم نيامده بود و سرم را به سرعت برگرداندم تا " پيتر " اخم هايم را نبيند اما حالادلم مي خواست " پيتر " فقط با يك كلمه تحسين آميز هم كه شده مرا خوشحال كند .
سرانجام انتظارم پايان گرفت و ضربه انگشتان " پيتر " بر در خورد و من با صداي بلند گفتم :
_ پيتر در بازه !.
پيتر در را باز كرد ، هر دو از ديدن هم يكه خورديم .
" پيتر " دسته گل بزرگي از گل هاي سرخ در بغل داشت ، لباس شب قشنگي كه به او چهره اي خواستني و اشرافي مي داد پوشيده بود .چهر اش از هيجان برق مي زد و دندان هاي سپيد " پيتر " از لابلاي لب هاي قرمز رنگش درخششي فوق العاده داشت .
"پيتر " خيره خيره ، انگار كه با موجودي از دنياي ديگر روبرو شده است مرا تماشا مي كرد ... و سرانجام به صدا در آمد :
_ عزيزم ! اين قشنگ ترين پوستي است كه بر تن يك زن ديده ام ( قابل توجه نوسندگان ايراني كه هميشه دخترهاي شرقي داستان رو با چشمان سبز ، آبي ، تيله اي ، عسلي و ... و با پوست سفيد اروپايي معرفي مي كنند ، ولي زيبايي شرقي يه چيز ديگه هست...)
پوستي كه لطافتش از تخته هاي آبنوس شرقي بيشتر و رنگش دلفريب تر است .
" پيتر " چنان اصطلاحات شرقي را فرا گرفته بود كه حتي بسياري از جوانان شرقي هم نمي توانستند چيزهايي مثل " آبنوس " را به خاطر بياورند و با او رقابت كنند.
من از جا بلند شدم و و دسته گلي را كه در دست " پيتر " بود گرفتم و آن را در گلدان گذاشتم و " پيتر " لب هاي داغش را روي شانه برهنه ام فشرد . وقتي شام ساده خودمان را كه يك ساندويچ معمولي بود خورديم ، هر دو صندلي را مقابل پنجره كشيديم تا زمزمه موزيك و باران را با هم داشته باشيم .
من در صندلي خودم طوري كنار پيتر نشسته بودم كه شانه ام با شانه او مماس بد و صداي تنفس آرام او را مي شنيدم حتي گرماي آن را حس مي كردم .
" پيتر " سيگاري روشن كرده بود و با هيجان و شيفتگي خاصي به موسيقي ايراني گوش مي داد و يك بار از من پرسيد :
_ شري ! اسم اين آهنگ چيست ؟
_ خواب هاي طلايي .
" پيتر " ناگهان به طرف من برگشت و گفت : درست مثل خوابي كه من دارم مي بينم ! خواب طلايي !.
من سرم را به طرف آسمان تيره " هامبورگ " گرفتم و گفتم :
_ عزيزم ما در خواب نيستيم ! همه چيز حقيقي و واقعي است .
" پيتر " مثل بچه هاي كوچولو سرش را روي شانه من تكيه داد و سكوت كرد و من ناگهان گفتم :
پيتر ! بيا از خودمان حرف بزنيم ! ما كمتر از خودمان حرف زديم !.
چهره پيتر كاملا حالت پسرانه اش را از دست داده بود و براي خودش چره اي كاملا مردانه داشت و با معصوميت و جذابيت خاصي به طرف من چرخيد.
من به چشمانش نگاه كردم و بعد گيلاس ويسكي او را پر كردم و به دستش دادم و گفتم من مي خواهم از تو خيلي چيز ها بدانم !
" پيتر " گيلاسش را به نرمي سر كشيد ، بعد به به طرف من چرخيد و گفت :
_ حس مي كنم خيلي حرف ها دارم كه بايد به تو بزنم اما چطور ؟
پيتر به سوي من خم شده و بوسه اي نرم بر گوشه لب هايم گذاشت و گفت :
_ همه چيز مثل يك روياست ... حس مي كنم من از سرزمين خودم از مردمي كه اخلاق مخصوص به خودشان دارند كاملا كنده شده ام ، هنوز پايم بر روي زمين ديگري محكم نشده ولي من در فضا و هواي وطن خودم نيستم ...
من دست پيتر را گرفتم و رگ هاي بر آمده پشت دستش را نوازش كردم و گفتم :...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:29 PM
_ پيتر من از طرف وطن خودم خودمبه تو تبريك و درود مي گويم ، كاش مي توانستم برايت يك استقبال پر شكوه شاهانه ترتيب بدهم و يا برايت عطر و كندر و اسپند بپاشم و دود كنم ...
پيتر نگاه قشنگش را از من گرفت و گفت :
_ عزيزم تو استقبال پرشكوه تري از من كرده اي ... لب هايت طعم ميوه هاي عطآگين مشرق زمين را مي دهند ، هميشه از پوست تنت بوي عطر گل سرخ مي آيد...
من ناگهان به ياد پدرم افتادم كه هميشه مي گفت :
_ شهرزاد من ، شهرزاد قشنگ من ، هيچ مي داني تنت بوي گل سرخ مي دهد ...
چشمانم از به ياد آوردن خاطره پدر ، به اشك نشست ، پيتر سرم را در سينه پهنش جا داد و با لحن التماس آميزي پرسيد :
- شهرزلد حرف بدي زدم ... معذرت مي خوام ...
من دست هاي پيتر را محكم گرفتم و بوسيدم :
_ نه عزيزم ، تو حرف بدي نزدي ، تو من را به ياد پدرم انداختي او هميشه مي گفت :
شهرزاد مي دوني تنت بوي گل سرخ مي دهد ...
حالا تو اين عطر را حس مي كني ... آيا تو و پدرم هر دو به يك نتيجه رسيده ايد ... آه چقدر خوشحالم ... تو كاملا مثل ما فكر مي كني ، كاملا از ما شده اي ... حالا ما مي توانيم براي هميشه مال هم باشيم ...
پيتر لحظه اي سكوت كرد ... من همان طور كه به سينه پيتر تكيه زده بودم به آسمان هامبورگ كه پشت چراغ ها مي باريد ،خيره شدم ... همه جا غرق در سكوت بود ، من نجواي زنده شب را مي شنيدم ... پيتر ناگهان پرسيد:
_ آيا پدرت از ديدن من خوشحال ميشه ؟...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:29 PM
... من سرم را برگرداندم نگاهم را در نيلي چشمان پيتر دوختم و گفتم :
حتما عزيزم ، حتما ... تو بايد او را ببيني ، از آن نوع مردان ، در شرق هم ديگر كمتر پيدا مي شود ، آنها آخرين نسلي هستند كه از سوغاتي هاي هموطنان تو گذشته اند ، هنوز آنه ا بوي خوش شبستان هاي مشرق زمين را مي دهند ...
پيتر موهايم را با اشتياق يك زائر نوازش داد و گفت :
_ من چند تا دوست داشتم كه دو سال پيش يك روز بار و بنه شان را بستند و به طرف مشرق به راه افتادند . آنها به من خيلي لسرار كردند كه همراهشان شوم ، اما من آنها را مسخره كردم و گفتم شما از آن وحشي ها چه مي خواهيد ياد بگيريد ... مسخره نيست حالا خودم عاشق يكي از آن وحشي ها شدم ... راستي شهرزاد تو مي داني من چقدر از كتاب هاي شما را خوانده ام ... بايد يك روز كتاب هاي مرا ببيني ...
من چشمان پيتر را كه اشتياقي سوزان برق مي زد بوسيدم و گفتم :
_ پيتر .. بگذار من رازي را براي تو فاش كنم .. تو نبايد حرف هاي مرا براي دوستانت بگويي قول مي دهي ...؟
پيتر مرا محكم به خود فشرد و گفت :
_ چرا عزيزم ؟.
_ براي اين كه ممكن است آنها راز مرا به مسخره بگيرند ، و پدر مرا دست بيندازند ...
پيتر كه كاملا مشتاق شنيدن اين راز شده بود لبخندي زد و گفت :
_ اولين شرط عاشقي در كشور شما رازداري است !

- پس پيتر عزيز من بايد اين را بداند كه مرداني مثل پدر من ، يك روز همه كتاب هاشون رو دور مي ريزن چون معتقد ميشون كه كتاب هاي كاغذي چيزي نمي توانند به آن ها بدهند آن ها از اين پس كتب دل را مي خوانند ... كتابي كه آدم با گوشت و پوستش حس كند و هر سطر سطرش را در خون خودش جذب مي كند

پيتر حيرت زده مرا نگاه كرد و با هيجان مخصوصي گفت :
من هم مي توانم اين طور باشم ؟
يقه پيراهنش را كه كج شده بود درست كردم و گفتم :
_ بايد با پدرم صحبت كني ...
پيتر سرش را جلو آورد و باز بوسه اي آرام بر گوشه لب هايم گذاشت و گفت :

_ پس پدرت بايد دو محبت در حق اين غريبه بكند ...

من خودم را روي سينه پيتر رها كردم و گفتم :
يكي ديگرش چيست ؟
_ دخترش را هم به من بدهد ! ...
هر دو از اين حرف خنديديم ... حالا كه پيتر از اتاق من رفته است ، من سعي مي كنم با تمركز كامل حواس جز به جزء اين ديدار گرم و قشنگ شبانه را تصوير كنم ، حس مي كنم پيتر با اشتياق كم نظيري ، به مشرق زميني ها پيوسته ، و ديگر همه حرف ها ، حركاتش ، حتي مطمئنم تا چند روز ديگر لباس پوشيدن و غذا خوردنش هم با هموطنانش فرق خواهد كرد ... از شادي اين كه وطن من هم چيزي دارد كه به جاي كارخانه ها و موتورهاي مغرب زميني ها ، به آن ها بدهد ، احساس غرور مي كنم ، از جا بلند مي شوم و به طرف عكس پدرم مي روم و مي گويم : پدر ! وطن من ! متشكرم .
من در اين لحظه تمامي دره ها ، كوه ها ، بيشه زار ها و گلدسته ها و مساجد و خرابه هاي تخت جمشيد را در چهره پدرم مي بينم ..
پيتر تا دو نيمه شب بر خلاف مقررات خوابگاه دانشجويان در اتاق من و در كنار من بود ، ما از همه چيزهايي كه به خودمان مربوط مي شود با هم حرف زديم ، حالا من مطمئن هستم كه پيتر اسامي برادر ، خواهرانم مادر و حتي نام كوچه اي كه ما در آن زندگي مي كنيم ، را به خوبي مي داند ؛ همچنان كه من حالا از " لوپك " از " ماريانه " مادر پيتر و حتي بسياري از قطعات كوچك متن زندگي پيتر با اطلاع هستم و مي توانم همه آن ها را مثل قطعات موزاييك در كنار هم قرار بدهم و از آن يك پيتر كامل متعلق تمام زمان هاي زندگيش بسازم ...
پيتر از من دعوت كرده است كه تعطيلات آخر هفته را با او به ديدن مادرش برويم ، او مي خواهد مرا به مادرش معرفي كند من هنوز نمي دانم پيتر مرا به چه عنواني مي خواهد به مادرش معرفي كند ، اما مطمئن هستم او مرا به عنوان " گرل فرند " به مادرش معرفي نخواهد كرد چون او مي داند كه ما شرقي ها از اين عنوان خوشمان نمي آيد.
مي خواهم به رخت خواب بروم و خودم را به دست روياهاي شيرين و دلكشي بسپارم كه هرگز در خواب هاي گذشته نداشته ام اما دلم مي خواهد تا پايان دفترچه ام هزاران بار بنويسم ، پيتر ... پيتر ... پيتر ...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:29 PM
چهار روز است كه من فرصت نوشتن پيدا نكرده ام ، دفترچه خاطراتم حس مي كنم از اين كه فراموشت كرده ام شديدا ناراحتي و چهرهات را عبوس مي بينم ... تو حق داري تا روزي كه من تنها بودم ، شب ها با تو درد دل مي كردم ، حالا كه پيتر را دارم ، حتي براي يك لحظه مرا تنها نمي گذارد و شب ها به زور او را از اتاقم بيرون مي فرستم ، چون فكر مي كنم بر اثر كم خوابي هر دو ما مريض خواهيم شد ، ديگر فرصت نوشتن و درد دل كردن پيدا نمي كنم ، حالا هم ساعت از دو نيمه شب گذشته است و خودت مي داني كه هنوز نامه برادر و پدر عزيزم را كه صبح به دستم رسيده است نخوانده ام و حالا مي خواهم با تو اين نامه را بخوانم ، چون هنوز چيزهايي در زندگي من است كه نمي خواهم دروازه اش را به روي پيتر باز كنم ، شايد مرا سرزنش كني كه عاشق صادقي نيستم ، اما باور كن هزار بار خواسته ام همه چيزهاي پنهاني ام را با پيتر در ميان بگذارم اما نمي توانم ... از يك چيزي دلم شور مي زند ، هر وقت كه مي روم ماجراي مسعود را براي پيتر بگويم نفسم بند مي آيد . قلبم به شدت مي گيرد و حتي سرم را يك روز بر سينه پيتر گذاشتم و از شدت اندوه و ناراحتي گريه مفصلي كردم و هرچه پيتر كنجكاوي كرد تا دليل اندوه و گريه مرا بداند كمتر موفق شد ... من نمي خواهم مردي كه از خوي و خصلت مردم وطنش بريده و به عشق دختري بيگانه پيوسته است در نخستين منزل عشق سر بخورد ! ...
هنوز ما زمان زيادي در پيش داريم ...
خوب نلمه منصور را باز مي كنم :
با اين كه هنوز جواب نامه قبلي من نرسيده است امروز با استفاده از يك فرصت خوب كه پيش آمده بود بوسيله يكي از رفقايم كه آژانس مسافرتي دارد ، بليت رفت و برگشت تو را در نوروز تهيه كردم . تو درست بيست و چهار ساعت قبل از سال تحويل پيش ما خواهي بود و هنگام سال تحويل همه ما بر سر سفره هفت سين و در حضور پدر بزرگوارمان دعاي سال نو را خواهيم خواند ، مثل هميشه پدر به صورتمان گلاب خواهد پاشيد و مادر به هر كدام از ما يك تخم مرغ رنگ كرده و پخته ، خواهد داد ، من مطمئن هستم تو از شنيدن اين مژده خوشحال خواهي شد ، ديگر چيزي ندارم كه برايت بنويسم پدر هم به ضميمه نامه چند خطي برايت نوشته است . مسعود پسر عمويت هم مي گفت كه نامه مفصلي برليت نوشته و منتظر جواب است ، مادر مي گويد براي شهرزاد بنويسيد كه هر شب سر نماز بريش دعا مي كنم ... اگر آقاي مارتين را ديدي سلام برسان .
برادرت منصور
خوب اجازه بده نامه باباي عزيزم را هم بخوانيم :
دخترم ، برگ گلم ، چند وقتي است كه پدرت را فراموش كرده اي ، اما من مطمئنم كه فراموشي هاي من و تو ، فراموشي ظاهريست نه باطني ، من و تو هر لحظه و هر ثانيه در كنار هم هستيم و در قلب هم زندگي مي كنيم ،گاهي در خلوت خودم حس مي كنم دخترم مثل هميشه در كنارم نشسته و من آرام آرام موهاي بلندش را نوازش مي كنم ، گاهي خودم را در اتاقت حس مي كنم ، مي بينم كه چطور اين طرف و آن طرف مي روي ، مثل هميشه وسواس نظافت داري ، و گاهي مقابل عكس پدرت مي ايستي ، لبخند مي زني ، چشمكي مي پراني و مي گويي پدر ناز نازي باور كن دخترت تو را دوست دارد ... نمي داني تو با اين كارت چقدر دل فرسوده پدرت را خوشحال مي كني ،... چند روزي است نگران تو هستم .. شايد هم اين نگراني بي دليل باشد ،شايد باز هم دل پير من هواي رنج و عذاب تازه اي به سرش زده و براي خودش دارد بهانه مي تراشد ، به هر حال هرچه بخواهد مي شود و از سرنوشت گريزي نيست ، برادرت امروز به من مژده سفرت به تهران را داد ، مي دانم كه براي تو اين سفر شايد چندان خوش آيند نباشد اما براي من مژده خوبي بود ، برايت دعا مي كنم و دلم مي خواهد صبوري را از پدرت به ارث برده باشي...
پدر شهرزاد
خداي من پدرم ، چه مي خواهد بگويد . . . او مرا در اتاقم ميبيند ، او از پس روشنايي هاي دلش هر كاري مي كنم مي بيند ؟!.او از چه چيزي به خاطر من رنج مي كشد ؟... ... او نوشته است چند روزيست نگران تو هستم ... چرا چند روزيست كه نگران من است ، آيا او در آيينه دلش تصوير عشق من و پيتر را ديده است ! مگر نه آن كه پدرم وقتي چشم هايش را مي بندد در دل تاريكي ها همه چيز را به روشني مي بيند ؟.. از جا بلند مي شوم در برابر تصوير پدرم مي ايستم ... انگار كه چشمان پدرم ، گرم و زنده از درون تصوير به من مي نگرد ...

پدر جان من كار بدي مرتكب نشده ام . . من هرگز نگذاشته ام كه مردي به خاطر يك لحظه زودگذر در حريم دلم قدم بگذارد ، و عطر تن مرا ببويد ... پيتر ديگر از ما شده است ... پيتر خود ماست ... تو مي بيني او چقدر شيفته و ديوانه من است ... من اطمينان دارم كه ديگر هيچ چيز ناپاكي در فضاي عشق من و او نيست ما همان طور كه تو معتقدي نا پاكي ها و ميكروب ها را با آتش تند عشق سوزانديم و نابود كرديم ...


`پايان بخش سيزده

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:29 PM
بخش چهارده



امروز ، صبح پيتر مرا تا در دانشكده مان رسانيد ، و بعد مرا بوسيد و رفت . قبل از رفتن يادآوري كرد كه ساعت دو بعد از ظهر حتما در خوابگاه باشم تا با هم به " لوبك " پيش مادرش برويم ... وقتي پيتر رفت ناگهان نفس هاي تند مرد ديگري را پشت گردنم احساس كردم . برگشتم و كرت را ديدم او مثل هميشه با آن گردن كوتاه و پيشاني كوچك و بيني لهيده شده مرا با آن نگاه چندش آورش تماشا مي كرد ، و بعد هم با لحن كنايه آميزي گفت :
- بوي فرند جدبده ... ؟
من با نفرت به او نگاه كردم و به راه افتادم و خودم را به كلاس رساندم ، هنوز بچه ها نيامده بودند ، من از پنجره كلاسم به روي نمايشگاه گل ( پلانتن اوندبلومن )خم شدم ... اگرچه زمستان نمايشگاه را در پنجه يخ زده اش مي فشرد باز هم تماشايي به نظر مي رسيد ، اما تمام حواس و فكر من متوجه سفري بود كه به خانه پيتر در پيش داشتم ، آيا مادرش از من خوشش خواهد آمد ؟ آيا مرا به گرمي خواهد پذيرفت يا اين كه پسرش را از خوي و خصال مادري جدا كرده ام ، مرا سرزنش خواهد كرد ؟..
حس مي كنم ديگر نمي توانم مثل گذشته ها درس بخوانم ، مساله جديدي در زندگي من پيدا شده است كه هر لحظه ، مثل مار افسانه اي هزاران فرزند مي زايد ... سفر كوتاه من به خانه پيتر مرا به ياد سفر بزرگم به تهران مي اندازد ... در آن جا چه حوادثي در كمين من است .. با اتحاد برادرم و پسر عميم مسعود چگونه روبرو خواهم شد ؟با عشق شورانگيز و هزياني پسرعمويم چه خواهم كرد ، پدرم چه خواهد گفت ؟... من هنوز از ماجراي سفرم به تهران به " پيتر " چيزي نگفته ام ، نمي دانم او چه عكس العملي نشان خواهد داد ؟ آيا از من نمي خواهد كه او را با خودم به تهران ببرم ؟.. از تصورات حوادث مبهم و ناشناخته آينده دلم به درد آمد ، درست در لحظه اي كه استاد وارد كلاس شد ، من از كلاس بيرون دويدم ، خود را به خيابان رسانيدم ، جلو اولين تاكسي را گرفتم و گفتم : " اشتات پارك " ... در كنار پارك از تاكسي پياده شدم از يك فروشگاه كوچك كمي خمير گرفتم ، و بعد با عجله به طرف منزل گاه قوها به راه افتادم ، من اغلب روزها كه به اشتات پار مي آمدم سري هم به قوها مي زدم و مدتي با آن ها بازي مي كردم ، برايشان خمير به داخل آل مي انداختم ، و حتي اين اواخر حس مي كردم آن ها بهترين دوستان آلماني من هستند ، وقتي به آن ها رسيدم انگار كه منتظر بودند . سر و صداي مختصري كردند و از گوشه و كنار ، با آن ناز و لوندي ، مخصوص به خودشان به طرفم به راه افتادند ... آن ها مثل قايق هاي كوچك و سفيد اشراف زادگان هامبورگ ، براق ، لطيف و بر روي آب سبكبال بودند و مرا از واقعيت هاي تلخ زندگي به رويا مي كشاندند ...همان طور كه براي قو هاي سفيد اشتات پارك خمير مي ريختم از خودم مي پرسيدم سرنوشت مبهم من و پيتر به كجا خواهد رسيد ؟ ... هنوز پيتر به من نگفته بود كه براي هميشه مال من خواهد بود ، اما من دلم مي خواهد با محكم ترين زنجير ها خودم را بري هميشه به پاي پيتر ببندم ... من كه روزهاي اول اقامت در آلمان آرزوي بازگشت به وطنم را داشتم حالا از مژده سفر به تهران عميقا آزرده و دلتنگ بودم ، پيتر بدون من چه خواهد كرد ؟ آيا دوباره دختران هموطنش او را دوره نخواهند كرد ؟ ..از تصور اين موضوع قلبم در هم فشرده شد و بعد هم خودم را مسخره كردم ... آه دختر ، هنوز دو ماه به اين سفر مانده است ، و تو حالا نگران دو ماه ديگر هستي ! .. پس آن توكل و اين صبوري كه پدرت در تو پرورش داده است كجا رفته ؟.. به قو ها نگاه كردم كه حالا سير و مست از غذايي كه خورده بودند ، خودشان را ناز كشان دور از دسترس من قرار داده و از سر شوق و عشق ، نوك در نوك هم انداخته بودند ...
تصوير عاشقانه قوهاي سپيد مرا دوباره به هيجان آورد ، در دلم آرزو كردم ايكاش من و پيتر هم مثل اين قوهاي سپيد به درياچه خلوتي مهاجرت مي كرديم و دور از دسترس هر حادثه اي منقار در منقار هم سال ها زندگي مي كرديم و بعد هم در آب ها ، همان طور كه قوها مي ميرند شاعرانه مي مرديم ...
به ساعتم نگاه كردم ، ساعت يك و نيم بعد از ظهر بود ، براي قو ها بوسه اي فرستادم و بعد به سرعت خودم را از ميان درختان سرمازده پارك به خيابان كشاندم ، سوار تاكسي شدم و گفتم :
گراندوك ...
راننده پرسيد خوابگاه دانشجويان ...؟
من زير لب گفتم خوابگاه من و پيتر..

***

نيم ساعت پيش پيتر ،از اتاق خواب من در خانه مادرش رفت و مرا هيجان زده بر جا گذاشت ، اما بگذار من از ابتداي سفرم همه چيز را برايت نقل كنم ، حالا ساعت سه بعد از نيمه شب است ، و تمام پيكر من از التهابي عميق مي لرزد ، هرگز جسم من تا اين اندازه بر روحم مسلط نبوده ، هرگز اين قدر مرا در فشار نگذاشته و خواسته هاي خود را بر من تحميل نكرده است . جسم من در پنجه هاي محكم پيتر مثل يك گنجشك سرما زده مي لرزيد و طلب گرما مي كرد ، اما من نمي گذاشتم پرچم تسليم بالا برود . من هرگز در باره خواسته ها و طلب هاي جسماني خود با هيچ كس حرفي نزده ام ، به اعتقاد من بكارت حقيقي در روح انسان است نه در جسمش و من هرگز حاضر نبوده ام روحم را با كلمات پست و حقير در برابر انسان هاي ديگر برهنه كنم ... حالا هم شرمم مي آيد كه حتي اين حرف ها را با تو دفترچه خوبم در ميان بگذارم ...
راستش من روز شلوغي داشته ام ما ساعت دو بعد از ظهر( يعني من و پيتر ) سوار بر اتومبيل پيتر از هامبورگ به سوي " لوبك " حركت كرديم ؛ بعد از ماه ها زندگي در خوابگاه " گراندوك " اين اولين بار بود كه من از خوابگاه جدا مي شدم ، و جلو چشمان متعجب و كنجكاو دانشجويان ، با يك دانشجوي ديگر به " وي كند " يا تعطيلات آخر هفته مي رفتم ، بچه ها باورشان نمي شد كه من كنج خلوت خودم را باتفريحات معمولي آن ها عوض كنم اگر چه من مطمئن بودم سفري كه در پيش داشتم با سفرهاي " وي كند " آن ها تفاوت داشت ، پري دختر هموطنم پشت در اتاقش ايستاده بود و پيتر را كه چمدان به دست به طرف اتومبيل مي رفت تماشا مي كرد دلم به حال پري سوخت ، دلم مي خواست او را در آغوش مي كشيدم ، ناز مي كردم و مي بوسيدم و از او معذرت مي خواستم اگر چه فكر مي كنم او چندان هم از اين واقعه ناراحت نيست چون قرار است با عبدالحميد دانشجوي اهل ليبي به سوييس برود ،جلو در اتاق مونيكا ايستادم و به در زدم :
مونيكا مي خواهم با تو خداحافظي كنم .
صداي خفه مونيكا را شنيدم كه مي گفت :
...
_ شري ، بيا تو ... من نمي توانم از جا بلند بشم ...
خداي من مونيكا با چشمان كبود شده روي بسترش افتاده بود !
...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:30 PM
جلو رفتم خودم را روي بسترش انداختم و سر او را محكم در سينه فشردم :
_ مونيكا ... خواهش مي كنم - خواهش مي كنم تمومش كن ...
به گريه افتاد و گفت :
-نميتونم شري ... نمي تونم ... هميشه همين طوره ... ولي خوب مي شم و دوباره بازي از نو شروع ميشه ...
صداي پيتر را شنيدم كه مرا به نام مي خواند ... نمي خواستم او مونيكا را در اين وضع دلخراش ببيند ، مونيكا همچنان سرش را در ميان دست هايش مي فشرد و گريه مي كرد ، براي يك لحظه تصوير او را ضعيف تر و رنجورتر از هميشه ديدم ... مونيكا آشكارا لاغر و پريده رنگ شده بود ... يك جور خاصي بيمار و نالان بود .
گفتم :
_ مونيكا نمي خواهم پيتر تو را اين طوري ببينه ، من مي رم ولي برات دعا مي كنم .
مونيكا پتو را بر سرش كشيد و من از اتاقش بيرون آمدم .
بيتر بيرون ايستاده بود ، لبخندي زد و گفت :
_ كجا بودي عزيزم داشتم نگران مي شدم ...
در قلبم چيزي لرزيد ... انگار پيتر يك جوان عاشق ايراني بود كه دم از دلواپسي مي زد ... نمي دانستم اين لغت را چطور برايش ترجمه كنم ... گفتم :
_ پيتر... تو بايد بگويي " دلواپس " شده بودم ، كلمه " نگران " براي بيان اين جور احساسات كلمه ضعيفيه ...
پيتر ، مثل هميشه با حظ و لذت مخصوصي مرا تماشا مي كرد و بعد پرسيد :
_ دلواپس يعني چي ؟
يعني اين كه تو چون منو گم كرده بودي دلت "واپس " رفته بود ... چه جور بگم كه تو بفهمي . يعني دلت براي چند دقيقه از حركت ايستاد ، يعني مردي و زنده شدي ؟.
پيتر بازوي بلندش را دور شانه من پيچيد ، مرا به خود فشرد و گفت :
_ شري ... من به جوان هاي هموطن تو حسوديم ميشه ، اگر آن ها اين طوري عميق از عشق خودشون با تو حرف بزنن من چه بايد بكنم ؟
من سرم را به موهاي طلايي پيتر رسانيدم و گفتم :
_ عزيزم ... تو فقط به من نگاه كن ... من در آب هاي نيلي درياي چشمت خيلي حرف ها مي خونم ،
خيلي حرف ها كه در سكوت نوشته ميشه ...
در تمام طول راه پيتر با من حرف مي زد ، و من بيشتر از آن چه به جاده ها و خانه هاي سپيد پوش برفي كه مثل كارت پستال ها شسته و براق و قشنگ به نظر مي رسيدند نگاه كنم ، به " پيتر " و بخار كم رنگي كه از دهان قشنگش بيرون مي زد نگاه مي كردم . چهره پيتر ديگر از آن حالت جسورانه و آن خشم ورزشي اثري نداشت ، چهره اش نجيبانه ، آرام و بسيار شاعرانه به نظر مي رسيد ، اندكي لاغر شده بود و پوستش رنگي مهتاب گونه داشت و اين ها بيشتر به تيپ شاعرانه او حالت مي داد ، گاهي پيتر دستم را مي گرفت ، و همان طور كه با يك دست اتومبيل را پيش مي برد ، دستم را به دهان مي برد و مي بوييد و مي بوسيد بيرون از اتومبيل در فضاي سپيد پوش برفي سرما بيداد مي كرد ، جاده اسفالته ، مانند ماري خاكستري در ميان برف مي لغزيد ، بعضي ها ، هنوز كاج هاي عيد نوئل را جلو خانه هايشان زير برف نشانده بودند . در اروپا برخلاف كشور ما ، كه روستاها و مزارع اطرافشان پر از عابر و كارگر و بچه و زارع است ؛ اين جا ، كمتر انساني در فضاي روستا به چشم مي آيد ، فقط گاه گاهي غرش تراكتوري به گوش مي خورد ، كه حكايت از حظور آدمي در اتاقك مخصوصش دارد ؛ پيتر با دقت مخصوصي در باره مناظري كه مي ديديم ، روستاهايي كه برسر راهمان قرار داشت و كليساهاي قشنگي كه در قلب هر روستايي با يك صليب مشخص شده ، توضيح مي داد و من ناگهان از او پرسيدم :
_ پيتر ، تو ميانه ات با خدا چطور است ؟
پيتر لحظه اي به چشمان من نگاه كرد و بعد همان طور كه نگاه سبزش روي سپيدي هاي برف مي دويد گفت :
_ زماني خدا را آن بالا مي ديدم ، اما از وقتي عاشق تو شده ام خدا را اين جا ، در قلبم ، مي بينم .
با خوشحالي و رضايت عميقي به او نگاه كردم و در دلم گفت اگر پدرم چنين تشبيهي را از زبان اين جوان آلماني بشنود ، چقدر خوشحال مي شود ... من به طور مداوم حس مي كنم كه پيتر ، هر لحظه لز لحظه پيش عاشق تر و كامل تر مي شود ، هيچ وقت در عمرم نديدم كه انساني اين طور به سرعت سير داشته باشد پدرم مي گفت شهرزاد ... در طريق عشق ، بعضي ها مثل مورچه حركت مي كنند ، بعضي ها مثل پرنده ها ، اما دلم مي خواهد تو مثل نور حركت كني ... و حالا من پيتر را مي بينم كه منزلگاه هاي عشق را با سرعت سير نور طي مي كند ، از تصور اين حالت به هيجان مي آيم ، ناگهان سرش را در ميان دست هايم حلقه مي كنم و او را مي بوسم و پيتر ، به نرمي سرش را از ميان حلقه بازوانم بيرون مي كشد تا جاده را ببيند ...اما هيچ گونه اعتراض نمي كند...
سفر ما به " لوبك " سه ساعت طول كشيد ، بعد ما وارد خياباني شديم كه تمام عماراتش كوتاه و يك قد و يك طبقه بود ... انگار كه نيروي مرموزي از رشد طولي شهر جلو گرفته بود ، تمام خانه ها و رستوران ها سپيد ، با پنجره هايي كوتاه و سيمايي نجيبانه و دخترانه و يك طبقه بودند ، من بي اختيار به پيتر گفتم :
_ انگار ما وارد شهر اسباب بازي شده ايم ... وقتي كوچك بودم دلم مي خواست در چنين شهري زندگي مي كردم ...
پيتر كه از تماشاي شهر خودش به هيجان آمده بود ، گفت :
_ خوب ما درست سه دقيقه ديگر پسش مادرم هستيم ... خيلي دلم مي خواهد كه تو مادرمو بپسندي ... اما اگر ديدي كه خوشت نميآد ، مي تونيم بريم در يكي از اين مهمان خانه ها اتاقي بگيريم ...
_ تو هم دعا كن مادرت از من خوشش بياد ...
در دو سه دقيقه اي كه به ملاقات با مادر پيتر مانده بود در حالت مخصوصي بودم ، ناگهان هزار و يك وهم و خيال به من حجوم آوردند ، اگر مادر پيتر از من خوشش نيايد ؟ نمي دانم چرا او را از همان لحظه، مادر شوهر خودم به حساب مي آوردم ... عروس هاي ايراني هميشه سعي مي كنند نظر مادر شوهر را به خود جلب كنند اما هميشه هم شكست مي خورند ، چون مادر شوهر ايراني حسود تر از آن است كه بگذارد زن ديگري پسرش را ضبط كند .
... اما ماريانه ، ايراني نيست ، او يك زن آلماني است ، زني كه بر خلاف بسياري از هموطنانش بعد از اين كه شوهرش در جنگ شهيد شد هرگز به روي مرد ديگري نخنديد و همه هستي خود را به پاي پسرش ريخت كه يادگار عشق و جواني اش بود .
اتومبيل پيتر در برابر پله كان سفيد يكي از آن خانه هاي كوچك يك طبقه متوقف شد ، پتر با خوشحالي كودكانه اي درست مثل پسربچه هايي كه خودشان را براي مادرشان لوس مي كنند ، بوق اتومبيل را چند بار پياپي به صدا در اورد ... و بعد از اتومبيل بيرون پريد ، در را براي من باز كرد ؛ از آسمان دانه هاي برف به نرمي فرود مي آمد و سفر شاعرانه ما را تكميل مي كرد ، من با التهاب مخصوصي به خانه نگاه مي كردم . و منتظر باز شدن در و ظاهر شدن ماريانه بودم ، پيتر كه مشغول خارج كردن چمدان ها از صندوق عقب اتومبيل بود ناگهان گفت :
_ نگران نباش همين الان پيداش ميشه ...
و بلاخره در گشوده شد ، زني با اندامي متوسط ، چهره چروكيده ، موهاي سپيد نقره اي در پيراهن مشكي و لبخندي آرام ظاهر شد ، پيتر جلو دويد ، مادرش را بغل زد ، او را بوسيد ، و همان طور كه مادرش را بغل گرفته و از زمين بلند كرده بود گفت :
_ مامان ... اين هم شهرزاد قصه گوي من ... خوب نگاش كن ماما ، مي خواهم هنر زيبايي شناسي ماما را هم امتحان كنم ... به او چند امتياز ميدي ؟
ماريانه مثل كودكي كه در بغل پدرش جا گرفته باشد دست و پايي زد و گفت :
_ پيتر خواهش مي كنم .
_ تا نگي چند امتياز به " شري " مي دي تو را زمين نمي گذارم ...
ماريانه با نگاهي كه از فرط صداقت و معصوميت به نگاه كودكان شبيه بود مرا لحظه اي برانداز كرد ، من لبخندي دوستانه به او زدم و او گفت :
_ از صد امتياز ، نود و نه امتياز . يك امتياز به خاطر اين كه بعدا بتوانم چيزي براي اضافه كردن داشته باشم ، پيش خودم نگه مي دارم ...
پيتر ، مادر را به زمين گذاشت ، من از پله ها بالا دويدم و به طرف مادر پيتر رفتم ، براي يك لحظه احساس كردم زني كه جلو من ايستاده مادر خودم هست با هيجان و اشتياق مخصوصي ماريانه را بغل زدم ، او را بوسيدم و گفتم :

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:30 PM
خانم ماريانه ، اجازه ميدين من شما را ماما صدا بزنم ؟
ماريانه ، همان طور كه مرا نگاه مي كرد گفت :
_ خيلي خوشحال مي شم ... حالا زودتر بايد بريم تو ساختمون چون ممكنه سرما بخورين ... شنيدم مملكت شما گرمه ...
نه خيلي گرم ... ما در تهران برف هم داريم ...
آه پس كه اين طور ... من يكي از قالي هاي مملكت شما را در خانه دارم ، بايد ببينين...
_ بسيار خوب ...
پيتر كه مشغول انتقال چمدان ها به داخل عمارت بود با صداي بلند از مادرش پرسيد :
_ ماما اتاق خودم آمادس ؟..
_ بله عزيزم ...
ماريانه به من نگاهي مادرانه انداخت و گفت :
_ او شما را خيلي دوست داره ... هيچ وقت اونو اينقدر خوشحال نديده بودم .
و بعد به آرامي خم شد ، مرا بوسيد و گفت :

_ متشكرم ...
من آن قدر به هيجان آمده بودم كه نمي دانستم چه بايد بكنم چه بايد بگويم ... حتي دقيقا نمي توانستم موقعيت خودم را بفهمم .
ماريانه زني فوق العاده مهربان بود ، كمتر حرف مي زد ، و بيشتر به انسان نگاه مي كرد ، اما وقتي حرف مي زد چهره اش آن قدر مهربان و صميمي مي شد كه انگار سال هاست كه او را مي شناسم ... در داخل اتاق ، در كنار آباژوري كه در سمت چپ پنجره گذاشته شده بود ، عكسي در داخل قاب به چشم مي خورد كه نشانه هاي زيادي از پيتر با خود داشت ، ماريانه با صداي آرام و شمرده اي گفت : _ خوب تشخيص داده ايد ، پدر و پسر كاملا شبيه به يكديگر بودند ...
من از جا بلند شدم ، به طرف عكس رفتم ... ماريانه راست مي گفت ، مرد جوان ، در لباس افسري ارتش آلمان كاملا شبيه پيتر بود ، مخصوصا چشمانش ... چشمان پيتر هميشه غم و گنگي مخصوص دريا را داشت ، و حالا چشمان پدر او نيز همين حالت را نمايش مي داد . چانه نسبتا گرد ، پيشاني بلند ، و دماغ كشيده خوش تراش و گونه هاي برجسته ...
خدايا چطور ممكن است دو نفر اين قدر شبيه به هم باشند ، حالا مي فهميدم چرا ماريانه بعد از مرگ شوهرش حاضر به ازدواج مجدد نشده چون او هر وقت به پيتر نگاه مي كرده ، شوهرش را در چهره فرزند مي ديده است ... ماريانه مثل اين كه افكار مرا خوانده بود ... جلو آمد و گفت :
_ او مرد وطن پرستي بود ... به ايده آل هايش عشق مي ورزيد ، و مرا خيلي دوست داشت ،من مطمئن هستم كه پيتر در عاشقي به پدرش رفته ، او خيلي شما را دوست داره ...
من كه با اشتياق خاصي به دهان ماريانه چشم دوخته بودم گفتم :
_ متشكرم ...
ماريانه ادامه داد :
_ پيتر از زيبايي شما برايم حرف ها زده بود ، ولي فكر نمي كردم شما به اين خوشگلي باشين ، حتما شهرت خوشگلي شما در " لوبك " مي پيچه .
" پيتر " كه كار نقل و انتقال چمدان ها را تمام كرده بود ، ناگهان با سر و صدا وارد اتاق شد و گفت :
_ آه ، دو زن وقتي با هم متحد بشن دنيا را زير و رو مي كنن ... من بايد بين شما اختلاف بياندازم !
ماريانه و من به هم نگاه كرديم و خنديديم ... پيتر گفت :
_ مادر امشب بايد غذاي ملي خودمان را براي شري آماده كني ... " تارت " ...
ماريانه به من نگاه كرد و گفت :
_ ولي خارجي ها گوشت خام دوست ندارن ؟
پيتر به من نگاه كرد چشمكي زد و گفت :
_ مادر ، شري را مجبور مي كنم غذاي ملي ما را بخوره چون بعد ها من بايد هميشه غذاهاي ايروني " شري " را بخورم .
هر بار كه پيتر جمله اي مي گفت كه اشتياق به آينده را نشان مي داد من به شدت منقلب مي شدم ، پيتر از آينده چنان حرف مي زد كه گويي براي او مسلم بود كه من و او زن و شوهر جاوداني خواهيم بود ، در حالي كه هرگز اين موضوع را رسما با من در ميان نمي گذاشت ،تا من از مشكلات فراواني كه بر سر راهمان چون غول هاي مهيب در كمين نشسته بودند برايش بگويم ...
اقامت من در خانه ماريانه ، هر لحظه بار صميميت بيشتري برمي داشت ، حس مي كردم به سرعت در قلب گرم اين كانون كوچك فرو مي روم . آن ها نجيب ترين و صميمي ترين مردم بودند غ پيتر در پيش روي مادرش هيچ امتناعي از ابراز عشق نداشت و مادرش اغلب با رضايت حركات او را تعقيب مي كرد و گاهي به روي من لبخند مي زد ، شام را در محيطي دلچسب و دوست داشتني صرف كرديم شومينه خانه ماريانه به طرز دلپذيري قشنگ و گرم بود و فضا را از آنچه بود ، شاعرانه تر مي كرد ، پذيرايي خانم ماريانه انتهايي نداشت ، موسيقي ملايمي در فضاي خانه مترنم بود ، همه چيز تميز ، آراسته و مطبوع به نظر مي رسيد ، و من و پيتر پنجه در پنجه هم گاهي به رفت و آمد هاي خانم ماريانه ، و گاهي در چشمان هم خيره مي شديم ف بعد از صرف شام كه غذاي آلماني " تارت " كامل كننده اش بود و من هم با اشتهاي كامل آن را خوردم ، با پيتر به دانسينگ رفتيم و هنگامي كه به خانه بر گشتيم ماريانه در خواب بود اما برايمان يادداشتي گذاشته بود .
شري و پيتر ، فرزندان خوشگلم ... اميدوارم كه در لوبك به شما خوش گذشته باشد ، اتاق شهرزاد براي خواب اماده است ، پيبتر تو هم در اتاق پذيرايي مي خوابي ، كاناپه به صورت تختخواب در مي آيد ... صبحانه را راس ساعت نه صبح مي خوريم ... فردا ظهر خاله و دختر و پسرش و يكي دو تا از همسايگان را دعوت كرده ام ، اميدوارم شما نهار را با ما بخوريد ... هر دو شما را مي بوسم و شب به خير مي گويم .
ماريانه مادر شما ...
من و پيتر به هم نگاه كرديم ، من ناگهان از نگاه پيتر خجالت كشيدم ، به طرف اتاقم دويدم و خودم را به بستر انداختم ... چند لحظه بعد دست گرم پيتر در داخل مويم دويد ، و بعد با همه التهاب مرا در آغوش فشرد ، چقدر خوب بود ، چقدر زيبا بود ، چقدر لحظه هايمان از هيجان و اشتياق پر بود ، حس مي كردم بر لب هايم شكوفه هاي سپيد احساس مي دويد ، حس مي كردم مي خواستم قشنگترين پيام هاي زندگي را با گرم ترين بوسه ها در گوش پيتر بخوانم ... حس مي كردم پرنده اي شده ام و در موسم گل افشاني ها ، در عطر باغ هاي بهار و در رنگ هاي جادويي پاييز براي پيتر مي خوانم و او را به دنيايي از رويهاي شيرين فرو مي برم .
در يك لحظه همه جاده ها ، همه راه ها ، همه شاخه ها در چشمانم مي شكست ، و من به سرعت در بستر رگ هاي پرخون و جوان پيتر رها مي شدم .. تنم مي لرزيد .. دندان هايم به هم مي خورد . پيتر نيز از داغي مي سوخت ، مثل اين كه تب داشت ، لب هايمان يك لحظه از هم جدا نمي شد ، و دست هايمان چنان همديگر را مي فشردند كه گويي نيرويي سهمگين مي خواست ما را براي ابد از هم جدا كند و ما با همه قدرت به هم پيوسته بوديم ...( طفلك دلش خبر داشت ...) من ناله كنان گفتم :
_ پيتر ...
پيتر ناگهان مرارها كرد ... انگار كه مرا به ميان دره اي ژرف و بي پايان رها كرده باشند و بعد با صداي گرفته گفت :
_ نه ... نه ... بگذار همه چيز به رسم شما انجام بشه ... و بعد از اتاقم گريخت ...
وقتي او رفت انگار من هم به عمق آن دره ژرف و در ميان بركه اي از آب هاي زلال رسيدم ... نمي دانم چه مدت طول كشيد كه من به خودم آمدم ... يك نوع خلوص روستايي صبح هاي بهاري در من مي تابيد ، من رضايت عميقي احساس مي كردم ...
عشق ما بر شور و فشار شهوت انساني پيروز شده بود ....
" پيتر " بيشتر از آن چه فكر مي كردم خودش را به زندگي من بسته بود ... او مي خواست مرا با رسوم سرزمين خودم ، داشته باشد... او مرا كامل مي خواست چون خودش بعد از ماه ها كشمكش به تكامل رسيده بود ...

حالا كه ساعت از سه بعد از نيمه شب گذشته است من آرام شده ام ، نوشتن خاطراتم را تمام مي كنم بعد به كنار پنجره خواهم رفت تا باله قشنگ دانه هاي برف را در فضاي آسمان لوبك تماشا كنم و وقتي خوب خسته شدم ، به عكس پيتر كه روي ميز توالت به من نگاه مي كند و لبخند مي زند شب به خير مي گويم و مي خوابم ...




پايان بخش چهارده ..

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:30 PM
سفر كوتاه مدت ما با كوله باري از خاطرات قشنگ و طلايي پايان گرفت ، بعد از ظهر امروز من و پيتر با " ماريانه " در فضاي قشنگي خداحافظي كرديم ، آسمان ديگر نمي باريد اما هوا دلتنگ بود ، من ماريانه را بغل زدم و گفتم :
_ ماما ، متشكرم ، من هيچ وقت فراموشت نمي كنم .
ماريانه موهاي سرم را نوازش كرد و گفت :
_ تنها آرزويم قبل از مرگ اينه كه عروسي تو و پيتر را ببينم .
من ناگهان منقلب شدم ، نمي دانم چرا شايد دلم براي ماريانه و آرزوي قشنگش سوخت ، اشك بي امان از چشمانم فرو ريخت ... ماريانه در سكوت مرا باز هم نوازش كرد ، در همين لحظه پيتر ، وارد اتاق شد و همين كه اين صحنه را ديد مرا از آغوش مادرش بيرون كشيد ، و سخت مرا به خود فشرد .
_ شري ... شري ... تو نبايد گريه بكني ...
بعد رو به مادرش كرد و گفت :
_ مادر ... من واقعا خوشبختم ... هيچ وقت اين قدر خوشبخت نبودم ، هيچ وقت ... ( امان ، امان ، امان از چشم حسود فلك) حس مي كنم تمام دنياي بزرگ در شري جمع شده و من هر وقت شري را تماشا مي كنم ، هر وقت او را در آغوش مي گيرم انگار كه همه دنياي بزرگ را روي قلبم گذاشتم . ماريانه لبخندي زد و در حالي كه او هم نم اشك هايش را مي گرفت گفت :
- اميدوارم خوشبخت بشي پسرم ...
اما پيتر انگار كه مي خواست باز هم حرف بزند ، اين خصلت عشاق است كه دلشان مي خواهد از احساس متبلور و عميق خود كه آن ها را مدام از درون مي سوزاند با يك نفر حرف بزنند ، درست مثل چاه هاي نفت كه هميشه در انتظار روزي هستند كه از درون فوران كنند ... من خوب به خاطرم نيست كه " پيتر " درباره من به مادرش چه مي گفت اما اين جمله قشنگ او را هرگز فراموش نمي كنم كه گفت : _ مادر ... من از روزي كه شري را پيدا كردم ديگر هيچ آرزويي ندارم ...
حالا كه به حرف ها و حركات پيتر فكر مي كنم معني اين جمله قشنگ او را خوب مي فهمم ... پيتر من همه هستي خود را در من يافته است . ديگر درست و حسابي درس نمي خواند ، به ميدان فوتبال نمي رود ، با دختران از اين دانسينگ به آن دانسينگ نمي غلتد ، او همه زندگي اش را در من گذاشته است ... گاه حس مي كنم حتي وقتي او شانه به شانه ام راه نمي رود ، چشمانش از دور مراقبم هست .. اما نه به خاطر آن كه جاسوسي مرا بكند بلكه به خاطر ان كه مرا ببيند و راه رفتن و حركات مرا تحسين كند .
هنگامي كه اتومبيل ما وارد " تراورموند " شد چيزي به غروب نمانده بود ، بر فراز دريا ، خورشيد از پس ابر ها با چهره خونين خود سرك مي كشيد ، هيچ كس در ساحل نبود ، رستوران سفيد رنگ ساحل در سكوت به خواب زمستاني رفته بود ، پيتر اتومبيلش را رو به دريا پارك كرد و گفت :
_ دلم مي خواهد غروب خورشيد را با هم تماشا كنيم .
من سرم را روي سينه پيتر گذاشتم و گفتم :
_ عزيزم من غروب خورشيد را در درياي چشمان تو تماشا مي كنم .
او عاشقانه مرا بوسيد و بعد ناگهان مشت هايش را روي فرمان كوبيد ... من حيرت زده او را تماشا كردم و پيتر به طرف من برگشت ، و گفت :
_ شري بگذار اعتراف بكنم ... من گاهي براي بيان احساس خودم به تو ، كامه و لغت كم مي آرم ... حس مي كنم اين كلمات معمولي براي آن چه مي خواهم به تو بگويم كافي نيس ... حس مي كنم بايد كلمات ديگه اي ، تو اين دنيا باشن كه بتونن عميق ترين و طوفاني ترين احساسات منو آروم كنن ...
من دست پيتر را در مشت گرفتم و گفتم :
_ من اين كلمات را به تو ياد ميدم ...
پيتر خيره مرا نگاه كرد و گفت :
كلمات مشرقي ؟...
گفتم :
_ بله ... كلمات مشرقي ، وقتي عشاق مشرقي براي بيان احساس خود از بيان كلمات معمولي عاجز مي مونن ،وقتي ديگه شعر و نثر قشنگ عاشقانه نمي تونه احساس طوفاني ان ها رو نشون بده آن وقت " قربون صدقه " ميرن !
من اين كلمه را در ميان جمله آلماني خودم به زبان فارسي ادا كردم ، چون معادل آن را در زبان آلماني پيدا نكردم ، شايد نفص زبان من بود و " پيتر " حيرت زده اين كلمه را به فارسي تكرار كرد و بعد پرسيد :
_ يعني چي ... چطوري ؟
گفتم : پيتر خواهش مي كنم تو صاف و مستقيم بنشين تا من " قربون صدقت " برم ...
پيتر مثل اين كه فكر مي كرد " قربون صدقه " بايد با ضربه دست و حركات بدني همراه باشد ، چون كمي حالت تدافعي به خودش گرفته بود ... اما من مدت ها بود دلم مي خواست " قربون صدقه پيتر برم دست هايم را روي شانه پيتر گذاشتمو با همه احساسم گفتم :
_ پيتر ، پيتر ، فدات بشم ، فدات بشم ...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:30 PM
...و بعد ناگهان نمي دانم چطور شد كه اختيار از دست من خارج شد ، اين يك نمايشنامه نبود ،يك بازي نبود ، من تحت تاثير احساس خودم قرار گرفتم و با صداي بلند گريستم ... و در آن حال با تمام وجود قربان صدقه پيتر مي رفتم ، و پيتر با تمام قدرت احساس مرا مي بوسيد و سعي مي كرد مرا آرام كند ...



در تمام طول راه بازگشت ، ديگر ما ساكت و غمزده بوديم ، هيچ كدام حرفي نمي زديم ، اما حس مي كرديم كه هر دو سبك و آرام شده ايم ... خداوند راه هاي متفاوتي براي همبستگي انسان ها دارد اما ما عجيب ترين راه را انتخاب كرده بوديم ، راهي كه هر دو ما را به جسم واحدي تبديل كرده بود ... حالا هر دو ما حس مي كرديم كه يك نفريم ... ما به موجود واحدي تبديل شده بوديم ... گاه گاهي در طول راه فقط دست هاي هم را دزدانه مي فشرديم ... من سرم را روي لبه صندلي اتومبيل تكيه داده و چشمان را بسته بودم تا همه چيز ، همانطور كه در ان لحظه عجيب بود ، حفظ كنم ، و پيتر همين را با سكوت خودش انجام مي داد .



وقتي به خوابگاه وارد شديم ، هر كدام مستقيما به اتاق خودمان رفتيم ... حتي يك كلام هم براي خداحافظي به زبان نرانديم ...



حالا من ، خسته از كشش هاي عاشقانه روز ، روي بسترم افتاده ام ، و خاطراتم را مي نويسم ... هيچ چيز غير از عشق شورانگيزي كه به اين پسر آلماني پيدا كرده ام در من نمي زند ، او چندين ماه جنگيد ، مبارزه كرد ، با خودش و در درون خودش به يك جنگ بزرگ دست زد ، خودش را از صافي ها گذراند و امروز " عشق " از او يك مشرقي عاشق ساخته است ... يك عاشق كامل كه هر لحظه به تكامل حقيقي نزديكتر مي شود ، حالا ديگر او پيتر نيست ، براي من ، او يك محمود ، يك علي ، يك پرويز ، است ... عشق در كارگاه خودش از هر گل خامي يك كوزه پخته مي سازد ...



· * * *



روزهاي قشنگ عشق ما پي در پي مي گذرند ، ما در لحظاتي كه فقط مال هم هستيم در هم صادقانه مي جوشيم ... در نگاه هم هزار شعر و غزل مي خوانيم ، وقتي دست هاي هم را مي گيريم به سفرهاي دور و دراز به كوه قاف ، سرزمين سيمرغ ، و به سب هاي جادو زده خيال دست مي زنيم ، از پس هر نگاهي يك ماجراي عاشقانه مي سازيم ، از پشت هر خطايي يك ضيافت آشتي برپا مي كنيم ، در تشنگي هاي عاشقانه مي سوزيم و لب به آب نمي زنيم ، از پس شعاع خورشيد به چهره هم زل مي زنيم ، و در مهتاب روحمان را برهنه به هم تقديم مي كنيم ...



شب هاي ما ، وقتي از كلاس درس برميگرديم ، " شب هاي ايراني " است . شب هايي كه بوي عطر ، كندر و اسپند ميدهد ، شب هايي كه از قلب شبستان ها تا كوچه هاي خاك آلود و راز پرور شرق راه مي سپرد ، شب هاي ايراني ما با صفاي بهشتي و صداقت انساني مردمان مشرق زمين شروع مي شود و در اين شب ها ديگر نه جاي حرفي است نه جاي گله و حكايتي ... شب هايي كه وقتي شرقي ها در كنار هم نشستند و ساقي مجلس جام ها را به گردش درآورد ديگر كينه ها و كدورت ها از ريشه كنده مي شود ، و محبت دريا دريا از قلب ها به سوي هم سرازير مي گردد ، شب هايي كه بوي لاله و نسترن ، بوي گلاب و رنگ چلچراق دارد ... در " شب هاي ايراني ما " هيچ غريبه اي را راه نيست ، من و پيتر با هم در سكوت قشنگي كه آكنده از عطر عشق است مي نشينيم ، شمعي روشن مي كنيم ، من به سبك خاص ايراني ها، سفره مي چينم ، سبزي و نان و پنير ، در گوشه اي از سفره ، غذاي ايراني كه هر شب خودم براي پيتر اماده مي كنم در گوشه اي ديگر . يك تنگ قشنگ گردن باريك كه در جستجو از بازار هپي ها به دست آورده ايم پر از شراب مي كنم و در پرتو لرزان نور ماه در نشئه آهنگ هاي لطيف ايراني سر بر شانه هم مي گذاريم و به قول ان شاعر ايراني ، عقل مزاحم را از كار مي اندازيم تا با دل و احساسمان زندگي كنيم ...



دفترچه عزيزم ، تو كه از روي ميز كارم هميشه ما را مي بيني مي تواني با صداقت گواهي كني كه آنچه بين ما مي گذرد شعله اي از صفاي روستا هاي دور ،سو زلالي از آب دريا ها و باران هاست ... من به شب هاي ايراني خود در قلب سرزميني كه بسيار از وطنم دور است افتخار مي كنم ، و شايد اين شب ها روزنه ايست كه من در دنياي بيرنگ ماشين ها و آسمان خراش ها انداخته باشم ... چرا كه مي بينم پيتر چگونه خود را در گرما به هاي زلال مشرق زمين شستشو مي دهد و عاشقانه با شعر و ساز و عطر مشرق درآميخته است ... از خود مي پرسم آيا مي توانيم با عشق شكوهمند و انساني خود شرق و غرب را با هم آشتي دهيم ، درخت دوستي بنشانيم و غبار غم و كينه از دل ها پاك كنيم ، .. آه اي شب هاي ايراني شما هر جادويي مي توانيد بكنيد ... هر جادويي ...



امروز شنيده ام كه در خوابگاه ما شايع شده كه پيتر و شري با هم ازدواج كرده اند ، آن ها كه حسادتشان بر صفايشان مي چربد ، " چو " انداخته اند كه من پيتر را جادو كرده ام ، و حتي يك نفر قسم خورده است كه مرا در حال چال كردن يك كله مرده در كف اتاق پيتر ، ديده است ، اما ، من و پيتر چنان در خود فرو رفته ايم كه برايمان هيچ شايعه و حرفي جز عشق مهم نيست ، حتي مونيكا ديگر كمتر با من حرف مي زند و بيشتر با برگيت پچ پچ مي كند و تا من از راه مي رسم آن ها مثل اين كه يك جزامي را ديده باشند پراكنده مي شوند ... وقتي من ماجراي شايعات را براي پيتر گفتم ، او لبخندي زد و گفت :



_ دلم براشون مي سوزه ...



ناگهان به گردن پيتر آويختم و هزاران بوسه برلبش كاشتم ، هزار قربان صدقه اش رفتم و گفتم :



_ عزيزم ، چقدر خوشحالم كه تو هم دلت براي مردم مي سوزد ... فداي دل سوختنت .



كار شايعه پراكني دارد هر لحظه اوج بيشتري مي گيرد ...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:31 PM
...امروز شنيده ام عده اي در باره شب هاي ايراني ما داد و فرياد راه انداخته اند . هر كسي در باره شب هاي ما چيزي گفته و هر وقت من و پيتر وارد رستوران مي شويم نگاه هاي آن ها چنان خشم آميز است كه صلاح را در آن ديده ايم كه روز ها هم در اتاق خودمان نهار بخوريم


***

ماجراي شمعي كه ما شب ها در كنار سفره خودمان روشن مي كنيم ، بوي گلاب و عطر غذاها و خورش هاي ايراني هم بد جوري تعبير شده است و همه اين ها را به جادو و جنبل مربوط كرده اند و ما تقريبا تمام دوستان خود را از دست داده ايم ... ديروز از جلو اتاق مونيكا رد مي شدم ، او را باز هم بستري ديدم خواستم از او حالي بپرسم اما او با اين كه هميشه در اين گونه مواقع مرا مي پذيرفت تا كمي از بار رنج هاي روحي خود را بر دوشم بگذارد ، سرش را برگرداند و من از اين همه دل سختي او به درد امدم ... شب وقتي ماجرا را براي پيتر گفتم او خنديد و پرسيد :
_ عزيزم ، تو رنج مي بري ؟
گفتم : اين اولين شرط عشق ما شرقي هاست ... پيتر خنديد و گفت :
چقدر دلم مي خواهد يك روز همه اين ها مرا كتك بزنن ...من هم مي خواهم بدانم تا چه اندازه عاشق هستم .

***

زمستان آخرين روز هاي خودش را مي گذراند و ما بيشتر از يبك ماه به نوروز نداريم ، امروز وقتي تقويم روي ميز را ديدم ناگهان قلبم گرفت ... نه ، اين غير ممكن است ... يعني من فقط سي روز ديگر ميهمان پيتر هستم ... همان جا در حالي كه لباسم را پوشيده بودم و كتاب هايم در دستم بود روي صندلي افتادم . نمي دانم چند وقت در اين حال بودم ... زندگي چه بازيگر عجيبي است ، روزهايي بود كه من در تنهايي اتاقم ، براي بازگشت به وطن گريه مي كردم و حالا براي اين كه به تاريخ بازگشت نزديك مي شوم اشك مي ريزم ... پدرم هميشه مي گفت مگر خداوند بنده هايش را بشناسد ... ما كه عاجزيم ... راستي چه مسخره ... من يك ماه ديگر بايد " پيتر " عزيزم را تنها بگذارم و به جايي برگردم كه مرد جوان ديگري بيتابانه انتظار بازگشتم را مي كشد ... نامه تازه اي كه سه روز پيش از مسعود آمده و من آن را باز نكرده ام لاي يكي از كتاب هايم سنگيني مي كند ... آه بگذار ببينم چه نوشته است .
شهرزاد نازنينم :
ديروز " منصور " به من گفت كه بليت پرواز تو را فرستاده و لابد همين امروز و فردا خبرش را به تو خواهند داد و تو كم كم چمدانت را براي سفر به وطن عزيزت خواهي بست ... نمي داني چقدر از بازگشت تو خوشحالم ، نمي داني چطور خودم را براي برگزاري بزرگترين جشن ورود تو آماده كرده ام ... يكي از عكس هايت را داده ام بزرگ كرده اند و در دفتر كارم كه جنب رستورانم هست زده ام ، و هر روز ، هزار بار تو را نگاه مي كنم ، و مي بوسم و عاشقانه قربان صدقه ات مي روم ... بيش از اين حرفي ندارم كه بزنم من خوب مي دانم كه تو چرا جواب نامه هاي مرا نمي دهي ، تو هميشه دختري خجالتي بوده اي ، تازه دختران وطن من كمتر دوست دارند مدرك به دست اين و آن بدهند ، اما من به همين بي اعتنايي هم راضي هستم ...باز هم هزار بار قربان صدقه ات مي روم
مسعود

آه ... قربان صدقه ، مسعود هم قربان صدقه من مي رود ... چه زندگي عجيبي ... ناگهان عرق سردي بر پشتم مي نشيند ، در تهران چه خبر است ؟ چه دامي برايم پهن شده است ؟ ... من با دوري پيتر چه بكنم ؟ جواب مسعود را چه بدهم ؟ برادرم ... برادر متعصب و غيرتي من وقتي كه من به مسعود بگويم نه ، چه خواهد گفت ؟ حس مي كنم در اطرافم دود تيره رنگي پيچيده و همه جا را سياه ميبينم ... تا سه ماه پيش همه جا آبي و صاف و شفاف بود ، به هر سو نگاه مي كردم خورشيد بود و روشني ، اما حالا نمي دانم چرا همه جا سياه و تاريك شده و حتي در خوابگاه دانشكده همه جا تيره و سياه است و هيچ كس با من ميانه خوبي ندارد و نگاه ها همه پر از دشمني است ... به قول پيتر ، شايد آن ها از اين كه نمي توانند اين طور عاشق بشوند آن قدر عصباني هستند كه مي خواهند از ما انتقام ضعف خودشان را بكشند . در بيرون از ساختمان خوابگاه در آن سوي وطنم هم همه چيز به نظرم تيره و تاريك مي آيد ... من ، جواب مسعود و منصور را چه بدهم ... به طرف عكس پدرم برمي گردم ، پدر با آن پيشاني بلند و صفاي روحاني به من لبخند مي زند ... بي اختيار از جا بلند مي شوم و عكس پدرم را در آغوش مي گيرم و مي بوسم ... پدر كمكم كن ...


پايان بخش پانزده ...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:31 PM
روزها به تدريج بلند و بلندتر مي شوند ، من از اين سوي اروپا ، بوي بهار وطنم را حس مي كنم ، و خون زندگي در رگ هاي من فوران مي زند ... حتي آشكارا صداي فروشندگان دوره گرد را كه در آوار " گل پونه نعنا پونه " ، قصه ها دارند در گوشم مي پيچد ، ديروز سرانجام جرات ان را يافتم كه بليط رفت و برگشت و تاريخ سفرم را با پيتر در ميان بگذارم ، پيتر بليت سفر مرا چند بار در دست هايش چرخاند و بعد به من نگاه غريبي انداخت و پرسيد :
_ شري ... راسته ... تو پيتر خودت را تنها مي گذاري ؟
من بازويم را به نرمي به دور گردن پيتر حلقه زدم ، چهره او در هم رفته بود ، وقتي اخم مي كرد چهره اش جور غم انگيزي به دل مي نشست . من بيني ام را روي موهاي بلندش گذاشتم ، بوي موهاي او هميشه برايم آرامبخش بود ... آهسته پرسيدم :
_ پيتر دلت تنگ ميشه ...
پيتر برگشت و به من نگاه كرد و گفت :
_ دلتنگ ميشم ... نه دلم ميتركه ...
من سرم را روي سينه اش گذاشتم و دانه هاي اشك به ارامي ولي پياپي از چشمانم فرو مي باريد ... وقتي پيتر ، از اتاقم مي رفت پيراهنش غرق سياهي شده بود ...

***
امروز پيتر تمام مدت با من بود .مرا تا دانشكده ام همراهي كرد و بعد به من گفت من در كتابخانه مي نشينم هر وقت كلاس درست تعطيل شد مستقيما به كتابخانه بيا تا با هم برويم ... ظهر در يك رستوران كوچك و خلوت با نهار خورديم و بعد از ظهر همان برنامه صبح را در دانشكده اجرا كرديم ، و عصر باهم مدتي در خيابان هاي تميز و شسته هامبورگ قدم زديم ، تمام شب پيتر روبه روي من نشسته بود و به من خيره خيره نگاه مي كرد . در تمام مدت روز او خيلي كم حرف زد . يك بار حوصله ام سر رفت و و فرياد زدم ، پيتر تو رو خدا حرف بزن ... پيتر لبخند دوستانه اي برويم زد و گفت :
_ مي ترسم كلمات ، ذهن مرا از تو دور كنند ... سكوت بهترنيست ؟
سه بار من گريه كردم و او با دستمال كاغذي اشك هاي مرا خشكانيد و هر بار دستمال ها را بوسيد و در جيب گذاشت ، شايد در عصر و زمانه اي كه صداي چرخش ماشين ها از فرياد هاي درون ادمي بلند تر است اينچنين آوازهاي عاشقانه خيلي احمقانه جلوه كند اما بگذاريد ما را احمق بدانند ، مگر چه مي شود ؟ مليون ها سال است كه ما انسان ها حيوانات را با كلمات طعنه آميز بيشعور خطاب مي كنند ولي آن ها در سكوت خودشان زندگي مي كنند و به شنيدن كلمات نيش دار هم عادت كرده اند در حالي كه ما هرگز نتوانسته ايم دنياي درون ان ها را بكاويم ...
شب ، وقتي من و پيتر در اتاق نشسته بوديم ، يكبار صدايي از پشت در بلند ش ، يك نفرفرياد زد :
_ جادوگر ! ...
من و پيتر به هم نگاه كرديم ، پيتر لبخند حزن آلودي بر لب راند و گفت :
_ فداي اين جادوگر ...

***

بلاخره آن اتفاقي كه منتظرش بوديم افتاد ... من خودم را آماده مي كردم كه ناگهان صداي فريادهاي دستجمعي عدهاي را شنيدم ، دلم شور زد ، از اتاقم بيرون دويدم ، صدا از داخل محوطه جلو خوابگاه مي امد ، من خودم را به جلو كشيدم و ناگهان از منظره اي كه ديدم وحشتزده چشم هايم را بستم ...
خدايا چه مي ديدم ... چه منظره شومي ، پنج شش نفر از بچه هاي آلماني خوابگاه ، پيتر را مي زدند ضربه ها تند و محكم بر سر و رويش مي باريد . يك شيار باريك و سرخ خون از زير موهايش به روي پيشاني جاري بود ... سر و صدا و همهمه از اين جا و ان جا در گوشم مي پيچيد ، و بعد ناگهان همه چيز در جلو چشمانم تاريك شد و ديگر هيچ چيز نديدم ...

***

وقتي چمان را باز كردم سيماي پيتر عزيزم را در هاله اي از مه خاكستري ديدم ... هنوز همه چيز دودي و پيچيده بود ولي كدام دختر عاشقي حتي در لحظه مرگ ، تصوير مرد محبوبش را نمي شناسد ، صداي پيتر در گوشم صدا كرد ... عزيزم ، كبوتر كوچولوي من ، من پيتر هستم ... پيتر ...
به زحمت لبخندي زدم ، پلك هايم را روي هم فشردم ، اما وقتي به اميد ديدن تصوير واضح چهره پيتر چشم گشودم اين بار پرده اي از اشك مانع ديدن پيترمي شد ... دستش را كه گرم و محكم دستم را در خود مي فشرد به زحمت بلند كردم ، به دهان نزديك كردم و بوسيدم ... در آن حال صداي " پيتر "را كه از هيجان مي لرزيد مي شنيدم كه مي گفت : عزيزم ، تو مهربون ترين فرشته روي زميني .
حالا ديگر در پس پرده شيشه اي اشك چهره پيتر را مي ديدم ، دوسه نقطه چهره قشنگ و مهربانش متورم شده بود و چسبي زير موهاي انبوهش به چشم مي خورد . دوباره آن منظره وحشت انگيز جلو چشمان ظاهر شد . چند نفر پيتر را مثل توپ فوتبال در دست هايشان مي چرخاندند ، و مي زدند ... از ترس جيغ كشيدم و دوباره بيهوش شدم ، وقتي هشت ساعت بعد ، اثر امپول مرفيني كه به من زده بودند ، تا بتوانم در يك خواب عميق و طولاني زخم روحي ام را التيام بخشم برطرف شد و من چشمان را گشودم دوباره پيتر را بالاي سر خودم ديدم ، اولين جمله اي را كه گفت هرگز فراموش نمي كنم او گفت :
_ شري عشق هاي بزرگ بدون رنج كشيدن عشق نيست ، تو دختر شرقي بايد مفهوم اين جمله را كاملا بفهمي !
چهره ام را روي يك كف دست پيتر گذاشتم تا زنده بودن و گرماي وجود او را بيشتر حس كنم ... همان طور كه اشك مي ريختم پرسيدم ك
_ اون پست فطرت ها براي اين تو را زدن چون مخالف عشق من و تو بودن .
پيتر سرش را روي چهره من خم كرد ، بوي مردانه بناگوش و موهايش در دماغم پيچيد ... هميشه من موهاي پيتر را بو مي كشيدم ، و مي گفتم :
_ پيتر ، من ديوانه اين بو هستم ...
پيتر گفت : شري ، تو بايد دلت براشون بسوزه ... اونا مستحق هر نوع دلسوزي هستن ، عظمت عشق ما رو نمي تونن تحمل كنن ، با هيچ معياري جز جادو و فريب نمي تونن احساس ما رو بفهمن .
بيست و چهار ساعت در بيمارستان بودم تا پزشك جوان بيمارستان به عيلدتم آمد و نگاه عجيبي به سراپاي من و پيتر كه يك لحظه از كنار من يا پشت در اتاقم دور نشده بود انداخت و گفت :
_ شما مرخصين ، فقط بايد سعي كنين اين حادثه تكرار نشه ... يكوقت ممكنه كوري عصبي پيدا كنن !
( تا صفحه 295)

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:31 PM
پيتر به من نگاه كرد و بعد خطاب به پزشك جوان پرسيد :
_ آقاي دكتر شما هرگز عاشق بودين ؟
دكتر حيرت زده پيتر و بعد مرا برانداز كرد و و گفت :
_ مقصود ؟
پيتر در حالي كه در پوشيدن لباس به من كمك مي كرد جواب داد :
_ شما بايد عاشق بشين تا بفهمين رنج عاشق بودن يعني چه ؟ افسوس كه فقط آدم هاي معيني ميتونن معني عشق واقعي را بفهمن ... دلم براي بقيه شون مي سوزه !
دكتر هاج و واج به پيتر و من نگاه كرد ، مثل اين كه اين صدا و اين جمله از دنياي ديگري به گوش مي نشست ... هنگامي كه من و پيتر از اتاق بيمارستان خارج مي شديم پيتر دستش را روي سينه دكتر گذاشت و گفت :
_ اين جاست ، همه چيز اين جاست ... در دهليز راست و چپ ، غير از خون خيلي چيز هاي ديگه هم هست دكتر ، كشفش كن ، خدا نگهدار...
" پيتر " به نرمي در حالي كه شعر تازه اي كه خودش سروده بود با آواز قشنگش مي خواند ، مرا در خيابان به جلو مي برد ...
اگر به جاي يك قلب صد قلب داشتم
مي گذاشتم هر صد قلب را شما به جرم عاشقي
از سينه بيرون بكشيد و قرباني كنيد
در مذهب عاشقان قرباني شدن داوطلبانه
اولين شرط عضويت است .
من نگاهم را از خيابان گرفتم و به چهره پيتر دوختم ، او كاملا هيجان زده بود ، چهره اش و به خصوص بيني كشيده و گونه هاي برجسته اش قرمزي مخصوصي مي زد و چشمانش مثل دو چراغ در چهرا اش مي درخشيد... ديگر لزومي نداشت كه من از بازگشت به خوابگاه " گراندوك " خود داري كنم ، يا بترسم ، چون پيتر همچنان اواز جسورانه اش را در فضاي اتومبيل سر مي داد .
در مذهب عاشقان ، قرباني شدن داوطلبانه
اولين شرط عضويت است !
در جلو خوابگاه " گراندوك " پيتر مرا از اتومبيل پياده كرد ، من سرم را بلند كردم ، پشت پنجره هر اتاق يك جفت چشم ما را مي پاييد . اما ديگر هيچ كس قصد آزارمان را نكرد ... آن ها حالا فهميده بودند كه با نوع تازه اي از تقدس و شكوه عشق ، روبرو شده اند كه هيچ جادوگري را در حريم او راه نيست ، حتي شب ، مونيكا با يك دسته گل به اتاقمان آمد ، او آمده بود كه از طرف بچه ها عذرخواهي كند ، اما پيتر انگشتش را به علامت سكوت روي لب ها گذاشت و بعد گفت :
_ از چيزهاي ديگه حرف بزنيم .
مونيكا كنار من نشست ، مرا با ناباوري تماشا كرد ، بعد به پيتر كه كه كفش ايش را به سبك ايراني ها در آورده بود و كنار تخت خواب من چمباتمه نشيته بود نگاهي انداخت و گفت :
_ غير ممكنه ! ... من موهايش را نوازش كردم و گفتم :
_ اگر تو هم بخواهي مي توني ...
مونيكا دوباره به پيتر نگاهي انداخت و ناگهان با صداي بغض گرفته اي گفت :
_ نه ف من مريضم ... من نمي تونم .
و بعد از اتاق بيرون دويد ، و من و پيتر لب هايمان را براي بوسيدن هم جلو برديم .

* * *

بيش از ده روز ديگر به سفرم نمانده است . . . من كاملا دستپاچه هستم ، به قول مادرم دست و دلم مي لرزد ، انگار چيزي را گم كرده ام يا مدام منتظر شنيدن يك خبر شوم يا حدوث زلزله اي مهيب و نفرت انگيزم ... پيتر ترجمه اشعار خيام و حافظ را يك لحظه از خودش دور نمي كند يك شب پيتر ديوان حافظ را جلو رويم گذاشت و گفت :
_ شري من جايي خواندم كه اراني ها از روي ديوان حافظ فال مي گيرند .
من حافظ را از او گرفتم ، چشمانم را بستم و انگشت روي صفحات بسته چرخانيدم و بعد حافظ را گشودم .
سال ها دل طلب جام جم از ما مي كرد .... آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي كرد
گوهري كز صدف كون و مكان بيرون بود .... طلب از گمشدگان لب دريا مي كرد
پيتر مرا در حلقه بازوان خود فشرد و گفت :
خداي من چقدر به شعراي سرزمين تو حسوديم ميشه ، وقتي به چهره قشنگ تو نگاه مي كنم كه يك روز پير و شكسته ميشه بي اختيار به ياد شعر خيام مي افتم :
جامي است كه عقل آفرين مي زندش .... صد بوسه ز مهر بر جبين مي زندش
اين كوزه گر دهر چنين جام لطيف .... مي سازد و باز بر زمين مي زندش
ترجمه آلماني خيام خيلي كامل است ، وقتي پيتر آن را مي خواند چنان از ته دل مي ناليد كه سرش را محكم روي سينه ام فشردم ، و بوسيدم ، اگر چه گفتگوي ما از شعر و مطالعه ديوان حافظ و خيام بسيار پر شورتر بود اما نمي توانست غم و ترس جدايي را از جان ما بكند ... هر دو ما به شدت و به سرعت لاغر شده ايم و ديروز وقتي مي خواستم پالتوام را بپوشم آنقدر گشاد شده بود كه مي توانستم يك كودك چند ساله را هم زير پالتو پنهان كنم . اما تا اين لحظه هيچكدام به يكديگر نگفته ايم ، كه از چه دردي لاغر مي شويم . انگار يك هيجان مقدس ما ارا از گفتگو درباره اين مسافرت منع كرده است ، ما ديگر حتي يك كلمه هم درباره اين سفر حرف نمي زنيم ، ولي هر دو قطره قطره چون شمعي كه شب ها سر سفره روشن است ذوب مي شويم .

***

امروز نامه تازه اي از منصور برادرم به دستم رسيد ،...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:32 PM
منصور نوشته بود خواهر عزيزم ، ديگر چيزي به تاريخ سفرت به تهران نمانده ، اين جا همه منتظر بازگشت تو هستند ، مادر از روز اول اسفند بيست و نه دانه نخود در يك شيشه انداخته و هر روز يكي از نخود ها را به داخل غذا مي اندازد و بيصبرانه منتظر تمام شدن تمام نخود ها نشسته است ، خواهر ها خودشان را براي استقبال از تو آماده كرده اند ، پدر كه چند وقت بود در اثر درد شديد از جايش تكان نمي خورد ، هر روز با سماجت از اتاقش بيرون مي آيد به همه جا سركشي مي كند تا ببيند آيا همه چيز براي پذيرايي از دختر ته تغاري اش آماده است يا نه ؟ وحشتزده خواندن نامه را قطع مي كنم ، خداي من ، پدرم چرا بيمار شده از چه درد مي كشد ؟ دلم به شور مي افتد ، از جا بلند مي شوم و به طرف عكس پدرم مي روم كه همچنان گرم و زنده مرا نگاه مي كند ... مي نالم و مي گويم ، پدر جان ! پدر جان ، بگو ببينم چه دردي داري ؟ از چه دردي رنج مي كشي ؟ ناگهان دلم در سينه فرو مي ريزد ... نكند ناراحتي قلبي پدر عود كرده باشد ... نه خداي من اگر پدرم از دست برود ديگر چه كسي از من حمايت مي كند ؟ من چطور مي توانم دست پيتر را بگيرم و به نام شوهرم او را به خانواده ام معرفي كنم ، برادر كله شق و متعصبم چگونه مي تواند چنين چيزي را قبول كند ... ؟
در برابر عكس پدرم زانو مي زنم و دعا مي كنم ... خدايا مگذار پدر كوچولو و عزيزم بميرد .
فردا شب آخرين شب توقف من در سرزميني است كه در آغاز برايم بيگانه بود و امروز از آشناترين آشنايانم شده است ، بوي دره ها ، بيشه ها ، جنگل هت و خيابان هايش را در خاطرم زنده مي كند ، وقتي به پشت سرم نگاه مي كنم ، همه چيز زيبا خاطره انگيز و تكان دهنده است ، در اين سرزمين بود كه واژه خوش طنين عشق در من شكفت و در اين جا بود كه من عشق شرقي خودم را به يك پسر غريبه كه موهاي قهوه اي و پوستي سپيد و چشماني آبي دارد ، منتقل كردم ، او از لحظه ورود آلوده من شد اما براي تسليم شدن سرسختانه مقاومت مي كرد ، او مي خواست نقش يك نژاد غالب را بازي كند ، او شنيده بود كه دختران سيه چشم مشرق زمين عاشق و شيفته مردان موطلايي و چشم آبي هستند ، و انتظار داشت در اولين لحظه برخورد پرچم سپيد تسليم را بلند كنم اما وقتي بمن روبرو
شد به انواع حيله ها و جنگ و گريزها دست زد ، اما شرط عاشقي تسليم صداقت آميز بود و او ناگهان براي گشودن رازهاي يك دختر مشرقي به تكاپو افتاد .
اول كاري كه كرد درهاي اتاقش را به روي معشوقه هاي متعددش بست ، زيرا شرقي ها يكتاپرست هستند و با ارباب و انواع – ميانه اي ندارند ، بعد خودش را ميان ده ها جلد كتاب و قصه دلدادگان مشرقي رها ساخت ، او خوب مي دانست كه براي تصرف يك قلب شرقي بايد كفش ها و لباس هاي مشرقي را به پا كند ، و بعد با كمندي كه به دست مشرق زميني بافته شده است براي راه يابي به درون قلعه به راه بيفتد و همين كار را هم كرد و ديگر هيچ عذر و بهانه اي براي گريزهاي من نبود ، و من براي اين همه شوريدگي چون كنيزي تسليم شدم و حالا در لحظه جدايي من و او ، همه چيز آشفته و در هم است ، پدرم بدون شك مريض و بستري شده ، مسعود با همه هيجانات عاشقانه در انتظار بازگشت من ثانيه شماري مي كند ، برادرم منتظر بازگشتم ايستاده است تا به محض ورود با آن نگاه موشكافانه اش اثري از عشق و به قول خودش گمراهي در من ببيند و ادامه تحصيل مرا در آلمان منع كند ، و در كنار آن ها مادر مهربان و خواهرانم ، فقط به فكر ديدار من هستند و مطمئنا در تمام لحظاتي كه من در ميان آن ها هستم قلبم از دوري پيتر به شدت بيمار خواهد شد .
***
تمام شب را پيتر در اتاق من گذرانيد ، چند لحظه پيش وقتي سپيده زده بود ، در سكوت درد آوري ، اتاقم را ترك كرد ، پيتر در تمام مدت روبرويم نشسته بود و هر بار كه من در اتاق تغيير محل مي دادم او سعي مي كرد درست روبروي من بنشيند ، حتي براي اين كه اين وضعيت را حفظ كند ، كمتر مرا در آغوش مي گرفت . من مي توانستم استدلالش را خيلي خوب بفهمم ، او مي خواست تمامي من را ببيند و حتي براي اين كه اين شانس را از دست ندهد مژه كمتر مي زد ، ما زياد با هم حرف نزديم چون يك خط ارتباطي نامرئي بين ما دو نفر كشيده شده بود كه تمامي افكار و اندوهمان را به يكديگر منقل مي كرد ، يك بار پيتر سكوت را شكست و گفت :
_ دلم مي خواست با تو مي آمدم ... سرزمين من اين جاست ولي از فردا قلب من در وراي مرزهاي وطنم با توست ...
من لبخندي زدم و گفتم :
_ به قول سياستمداران يك معامله پاياپاي ... من هم قلبم را پيش تو مي گذارم ...
اما بعد هر دو از اين كلماتي كه با هم مبادله كرده بوديم شرمنده شديم ، عشق ما فراتر از اين كلمات بود ، و به همين دليل ما سعي كرديم تمام شب را در سكوت با هم حرف بزنيم ، چند بار بي اختيار اشك ريختم و چند بار با نا اميدي گفتم : كاش تو هم در اين سفر با من بودي ... ولي نه ، من بايد قبلا ذهن آنها را اماده كنم .
من بايد با پدرم حرف بزنم ... ودر تمام مدتي كه من حرف مي زدم پيتر با آن نگاه مغمومش مرا مي نگريست ، به نظرم مي رسيد كه پيتر زيباتر و معصوم تر از هميشه شده است ، موهاي بلندش را براي اولين بار مرتب كرده بود ، يك پيراهن آبي ساده ، در چهره اش غم بيشتري را نشان مي داد ، چقدر دلتنگ و خاموش بوديم ، چشم من پر از دلتنگي هاي غروب بود ، حس مي كردم كوله باري از اندوه بر دوش دارم كه هر لحظه سنگين تر مي شود ، در بيرون از اتاق همه جا ساكت و دلگير بود ، و آسمان هامبورگ همچنان مي باريد ، و بوي باران را از لابلاي در و پنجره ها به درون اتاق مي آورد ، بوي دلتنگي ها ، بوي مفارقت ها و جدايي ها ... با اين كه پيتر در جلو چشمانم بود اما او ديگر گم شده اي بود كه دستم به او نمي رسيد ، همه غم هاي عالم در چشمان گم شده قشنگ من خفته بود ، دلم مي خواست دست هايم را دور گردن پيتر حلقه مي كردم و همراه باران تا سپيده صبح مي ناليدم اما اين كار را هم نمي توانستم ، من بار اولين جدايي عاشقانه ام را در زندگي به طور غم انگيزي بر دوش مي كشيدم وقتي پيتر مي خواست از اتاقم بيرون برود گفتم :
_ پيتر حرفي بزن ، من دارم ديوانه مي شوم ...
پيتر سرش را از من برگردانيد ، و با دست به سينه اش اشاره كرد ، باور كن دفترچه من ، قلب او آشكارا متورم شده بود .
ديگر بس كه گريه كرده ام چشمانم تحمل نگاه كردن به روي سپيد را ندارد ، من اگر يك ساعتي بخوابم ، مي توانم تمام ساعات باقي مانده را با پيتر در بيداري بگذرانم .
***
هواپيماي من ، آن طور كه خلبان اعلام كرد وارد مرز كشورم شد و تا دو ساعت ديگر ما در فرودگاه تهران به زمين مي نشينيم ، هواي تهران آن طور كه خلبان گفته است مثل يكي از روزهاي بهاريست ، شخصي كه كنار دستم نشسته و يك توريست آلماني است زير چشمي مرا مي پايد ، او چند بار از من سوالاتي درباره ايران كرد كه متاسفانه نتوانستم به او جواب درستي بدهم ، بغض گلويم را در تمام طول راه مكيده و حس مي كنم گلويم متورم شده است ، اين همسفرم كه مرد جواني است كه به مدير يا نماينده يك شركت تجارتي آلمان شبيه است و گاهي حس مي كنم كه او نشاني از پيتر من دارد ، حداقل در يك آب و هوا و يك آهنگ صدا بزرگ شده اند . آنقدر دلم براي پيتر تنگ شده ... مي خواهم بلند شوم و اين همسفر غريبه را در بغل بگيرم و ببوسم ... طفلكي پيتر با همه خودداري در سالن ترانزيت فرودگاه نسبتا بزرگ هامبورگ چشمانش پر از اشگ شد و آب دهانش را به زحمت قورت مي داد ...
وقتي همديگر را مي بوسيديم با لحن غمناكي پرسيد :
_ شري ... تو پيتر خودت را زياد منتظر نمي گذاري ؟... تو ، تو برمي گردي مگه نه ؟
_ بله عزيزم ... اگر هم بميرم باز روحم پيش تو برمي گرده هر وقت ليواني از روي ميزت به زمين افتاد بدان كه روح داره قربون صدقت مي ره ... بعد با چنان صداي بلندي به گريه افتادم كه مردم متوجه شدند . من به سرعت به طرف در هواپيما دويدم . ديگر نمي توانستم آن نگاه دريا گونه و نيلي رنگ را تحمل كنم ...
هواپيماي ما روي فرودگاه مهرآباد چرخ مي زند . مهماندار هواپيما با دقت مسافرين را مي كاود تا ببيند كمربندهايشان را محكم كرده اند يا نه ؟ ... و من بي اختيار روي چهره سقيد دفترچه ام مي نويسم :
_ پيتر من به تو قول مي دهم كه فقط مال تو باشم ، باور كن .


پايان بخش شانزدهم

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:32 PM
در پشت در شيشه اي گمرك مهرآباد ، آدم ها اين طرف و آن طرف گردن مي كشيدند تا مسافران خود را پيدا كنند و از سر شادي جيغ بكشند . همين كه من در سالن گمرك ظاهر شدم ، دست هاي يك جزيره كوچك آدمي در ميان گروه عظيم و انبوه مستقبلين به حركن در آمد ، صدايشان را نمي شنيدم اما برق چهره ها و لبخند ها و حركات بي تابانه شان را مي ديدم ... همين كه چشمم به برادرم افتاد دلم لرزيد ، ما دخترهاي ايراني هميشه از برادرهايمان مي ترسيم و در خانواده مان خيلي بيشتر از برادرمان حساب مي بريم ، حالا من مثل يك گنه كار از ديدن برادرم مي ترسم ! در كنار برادرم مسعود ، پسرعمويم خيلي شسته و تميز در حالي كه گونه هايش از هيجان سرخ و متورم شده بود ايستاده و دست تكان مي داد ، خواهرانم بيشتر بي تابي مي كردند ، ناگهان به خودم آمدم ... شهرزاد ، تو ارز ديدن خانواده ات خوشحال نيستي ؟ ... پس چرا سراغ مامان و بابا ر ا نمي گيري ... ؟ چرا مثل هميشه به طرفشان نمي دوي كه خودت را به آغوششان بيندازي ؟ اين چه دگرگوني است كه در تو اتفاق افتاده ؟ نكنه به تو تهمت بزنند كه فرنگي مآب شدي ؟ ... براي يك لحظه احساس كردم كه از هر بندي آزادم ، آزاد مثل يك پرنده ، همان دختر موبلندي كه خرمن گيسو را روي شانه مي افشاند و غش غش مي خنديد و شيطنت مي كرد نه دختري كه حالا عنوان روشنفكرانه دانشجوي يك دانشكده آلماني را بر دوش مي كشد . كيفي كه در دستم بود روي چمن انداختم ، به طرف در شيشه اي رفتم ، لب هايم را روي شيشه چسباندم و خواهرانم را يكي يكي بوسيدم ، و در اين هياهو و هيجان كه هيچ كدا از پشت شيشه صداي همديگر را نمي شنيديم من ناگهان زير نگاه عميق و تند مسعود تا شدم . او چنان به من نگاه مي كرد كه يك مرد ايراني به زنش نگاه مي كند ، ( كور شده ) انگار مي خواست بگويد :
شهرزاد ، زن من خوش آمدي ! ... همه چيز براي شب عروسي من و تو آماده س ...
من آرام برايش دستي تكان دادم و برادرم خيلي محكم و آمرانه به من اشاره زد كه برو زود تشريفات گمركي را تمام كن ... در يك لحظه متوجه شدم كه مامان و بابا نيستند . با اشاره از خواهر بزرگترم پرسيدم :
_ پس مامان و بابا كجا هستن ؟
او لبخند غم انگيزي زد و با دست اشاره كرد در خانه هستند ...
راستي چرا ؟... واي خداي من ... من چقدر خودخواه هستم ، پدرم بيمار است ، ناگهان چشمان در اشك نشست ، مثل آدمي كه ناگهان زير يك دوش سرد قرار گرفته باشد همه هيجانم فروكش كرد . به طرف ميز بازرسي چمدان ها رفتم ، مامور گمرك براي اين كه چيزي گفته باشد ، لبخند تملق آميزي زد و گفت :
_ ما چمدان آرتيست ها را نمي گرديم ...
و شايد هم هموطنان زيبا پسندم ، مثل هميشه در مقابل اسلحه زيبايي خيلي زود ، تسليم شدند و تمام تشريفات گمركي كه معمولا نيم ساعت بيشتر طول مي كشد ، در چند دقيقه تمام شد .باربر جواني چمدان بزرگم را گرفت و من كيف و ساك به دست از در فرودگاه بيرون دويدم ... خواهرانم مثل پروانه هاي خوشگل و لطيف بر سر و رويم مي ريختند ...
_ شري ... شري الهي فدات بشم خدايا خواهرمون چقدر خوشگل شده ؟ واي خدا مرگم بده تو رو بايد تو خونه قايم كنيم و گرنه تهرونيا تو يك جا قورت مي دن ...
صداي آمرانه برادرم بلند شد :( لا ميشد كاش)
_ شهرزاد ...
من به طرف برادرم رفتم و گونه هايش را بوسيدم ، بعد نوبت همسر برادرم شد كه هميشه با حسادت عجيبي به من نيش مي زد ، و حالا هم سعي مي كرد با بي اعتنايي مرا برانداز كند . اما من هميشه دلم به حالش مي سوخت ، و براي خودخواهي ها و دنياي كوچكش افسوس مي خوردم . تمام اين مدت نگراني من از نوع برخورد مسعود بود ، من زير چشمي او را مي پاييدم ، مسعود از آن خامي پسرانه كاملا خارج شده بود . چهره مردانه چشمان درشت و سياه با مژه هاي بلند ، ابروان پهن و مشكي ، چانه نوك تيز كه حكايت از قدرت تصميم و اراده اش داشت ، به او سيماي يك مرد پخته را بخشيده بود . سرانجام حوصله برادرم سر رفت و گفت :
_ شهرزاد ، مگه مسعود را نمي بيني ... ؟
من به طرف مسعود برگشتم ، باز هم آن نگاه ... ( پسره هيز چشم چرون ) نگاهي كه از سوزن تيز تر بود ، از چشمانش مستقيما به تن من مي نشست .
آه مسعود خان سلام .
مثل اين كه همه اعضاي خانواده متوجه نحوه برخورد من و مسعود بودند . ناگهان همه ساكت شده و به ما دو نفر خيره نگاه كردند
مسعود جلو آمد و مثل مردي كه زنش را بغل مي گيرد دست هايش را دور كمر من حلقه كرد و با سرعتي كه قدرت هيچ نوع فراري نداشتم در آغوشم گرفت و گونه هايم را بوسيد و خيلي آرام و محكم گفت :
_ شري خيلي انتظار كشيدم ...
من به طرف برادرم برگشتم ، دلم مي خواست گريه كنم ، در پي بهانه اي بودم و بي اختيار پرسيدم :
_ پس مامان و بابا كوشن ... بابا مريضه مگه نه ؟
و بعد با صداي بلند گريستم و سرم را روي سينه برادرم گذاشتم ، برادرم دستي به موهايم كشيد و گفت :
_ شهرزاد ، خواهش مي كنم ، مردم ما را تماشا مي كنن ..بابا فقط يك كمي كسالت دارن ...
خواهرانم مرا دوباره در آغوش گرفتند و به طرف اتومبيل بردند . مسعود جلو آمد و گفت :
_ اگه اجازه بدين مكن شهرزاد را بيارم ، اتومبيل شما شلوغه ...
برادرم دهانش را به عنوان موافقت گشود اما من خيلي سريع گفتم :
_ متشكرم مسعودخان ، ميخوام از خواهرام حال مامان و بابا را بپرسم .
مسعود لبخندي به رويم زد و گفت :
_ كاملا حالتو شري جون مي فهمم ، خوب پس من پسش عموجان شما را مي بينم .
در اين موقع مسعود بيشتر به خاطر اين كه من اتومبيل مجلل آمريكايي او را ببينم ، به سرعت به طرف اتومبيلش رفت ، ( نديد بديد تازه به دوران رسيده ) و در پيشاپيش ما به حركت افتاد ...
من نمي توانم بنويسم فاصله فرودگاه تا خانه را چگونه گذراندم ، قلبم به شدت مي زد ، به هر طرف نگاه مي كردم جاي خالي پيتر را مي ديدم ، حس مي كردم ، مسعود با اتومبيل آمريكايي و مجللش در جلوي من " پيتر " عزيزم را مسخره مي كرد ، برادرم با سوالات كنجكاوانه اش مرا آزار مي داد و فقط خواهر ها بودند كه مدام قربان صدقه ام مي رفتند و يك لحظه رگبار بوسه هاشان قطع نمي شد و من گريه كنان مي پرسيدم : بابا چطوره ... بابا چطوره ... چرا مامان به فرودگاه نيامد ...
خيابان ها مثل هميشه آشنا و مهربان بودند ، مرا مي شناختند ، گاهي حس مي كردم دست هاي سنگي شان را براي من تكان مي دهند ، خدايا چرا مرا اينطوري آفريدي ... چرا من سنگ ها و گل ها را هم صاحب جان و احساس مي دانم ...
وقتي اتومبيل جلو در خانه متوقف شد من خودم را تقريبا از داخل اتومبيل به كوچه انداختم و شروع به دويدن كردم ...
شوق ديدن پدر كه براي من غير از پدر مرشد و مراد بود ، پدري كه مرا با نفس داغ و گرم خود پرورش داده بود براي لحظاتي همه چيز را از خاطرم برد ...
پدر ... پدر...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:32 PM
مادرم از اتاق پدرم بيرون آمد ، دست هايش را گشود تا مرا مثل بچه گنجشكي كه از سرما مي لرزد در آغوش بگيرد ... خدايا مادرم چقدر پير و شكسته شده بود .
- مادر ...
- مادر به قربانت ...
- آه مادر ... نمي دوني دختر كوچولوت چقدر غمگينه ...
- فداي غمات ... نگران نباش ، حال بابات خوب ميشه ... فقط نبايد اون رو هيجان زده كني...
سرم را از روي سينه مادر برداشتم ...
- مادر پدر بيچارم چي شده ؟
ناگهان مادرم به گريه افتاد و با صداي لرزاني گفت :برو پدرت رو در آخرين لحظه ببين! ... و بعد من مثل ديوانه ها به اتاق پدرم دويدم ...
پدر ، مثل مقدسين با چهره اي آرام و تسليم سرش را روي بالش گذاشته بود ... من بر جا ايستادم و التماس كنان گفتم :
- پدر ... پدر نازنينم
پدر به آرامي چشمانش را گشود ... من گريه كنان خودم را روي سينه اش انداختم ...
- پدر ، پرنده كوچولوت برگشته ، اونو نمي بوسي ... پدر ببين هنوز هم تن دخترت بوي گل محمدي ميده ...
پدر دهانش را با زحمت گشود . دهان كوچكش در ميان ريش كوتاه و سپيدش پيدا شد ... من صداي او را شنيدم كه مي گفت :
- بله دخترم ، تن و بدن تو هنوز بوي گل محمدي ميده هنوز اين تن و بدن بوي مردار اين زندگي فاني و بيب مقدار رو نگرفته ... من فقط منتظر بودم كه يكبار ديگه بوي گل محمدي خودم رو بشنوم و بعد به سفر طولاني و ابدي برم ... خداحافظ دخترم...
من گريه كنان فرياد زدم :
- پدر ... پدر ... صبر كن ، من بايد چه بكنم ؟من خيلي حرف ها دارم كه با تو بزنم ... پدر منو تنها مگذار...
و بعد در بيهوشي مطلق فرو رفتم ...


***

امروز سه روز است كه از مرگ پدر نازنينم گذشته است ، همه ما سياه پوش و عذا داريم ، خانه از اقوام دور و نزديك پر است ، همه در رفت و آمد هستند ، من اين سه روزه را در اتاق پدرم كذرانيده ام ... مدام به نظرم مي رسد كه پدرم با آن هيكل لاغر و استخواني و آن ريش كوتاه وسپيد مرا عاشقانه نوازش مي كند و ميبويد ... يك بار خواهر بزرگم به من گفت :
- شري ... به خدا پدر فقط براي اين كه تو را براي آخرين بار ببينه زنده مونده بود ... ديدي فقط نگاه كرد ولي يك كلمه هم نتونست حرف بزنه ...
- من حريت زده گفتم :
- - نه اون با من حرف زد...
خواهرم به من خيره شد و گفت :
- پناه بر خدا ... ما همه پشت سرت ايستاده بوديم ، اون فقط نگاهت كرد و مرد ...
من سعي نكردم به خواهرم بفهمانم كه پدرم يكبار ديگر ، با من چند كلمه حرف زد ، به قول پدرم هر گوشي در مقابل صدايي حساسيت داره ... بعضي ادم ها حتي صداي فرياد درخت ها را هم ميشنوند . اما خيلي ها صداي همنوعان خودشون رو هم نمي شنون ... من قسم مي خورم كه صداي پدرم را شنيدم.

***

امروز شب هفت پدر برگذار مي شود .خواهرانم به من گفتند كه در اين هفت روز مسعود همه جا دوش به دوش برادرم براي برگزاري مراسم تدفين و عزاداري پدرم تلاش كرده است . و بعد هم خواهر بزرگترم با شيطنت مخصوصي گفت:- بلاخره هم بايد اين كار رو بكنه ، هم عموشه هم پدرزنش ...
من به چشمان خواهرم خيره شدم آن طور كه خواهرم سرش را پايين انداخت و گفت :
- مي بخشي شري ... حالا موقع اين حرف ها نيس نمي دونم چرا اين حرفو زدم .
من ديگر چيزي به خواهرم نگفتم . اما متوجه شدم كه قضيه مسعود در خانواده ما حل شده و اگر اين موضوع را با من در ميان نگذاشته اند به علت حادثه مرگ پدر و احترامي است كه در جامعه ما به در گذشتگان مي گذارند ...
وقتي خواهرانم مرا تنها گذاشتند . از جا بلند شدم ، از پنجره اتاق پدرم به فضاي حياط خانه نگريستم ، درختان ميوه حياط كوچولوي ما به شكوفه نشسته بودند ، زندگي علارغم مرگ پدر ، با همه قوت و قدرت در بيرون از اتاق او جريان داشت ، براي نخستين بار احساس دلتنگي عميقي براي " پيتر " كردم ... اگر "پيتر " اين جا و با من بود چقدر خوب بود ... ما با هم به گردش مي رفتيم ، من غم مرگ پدر را با او تقسيم مي كردم ... آه حالا پيتر من چه مي كند ؟بدون شك همين حالا پيتر در اتاق نشسته و ترجمه اشعار خيام را با صداي بلند مي خواند .
وقت سحر است خيز اي مايه ناز
نرمك ، نرمك باده خور و چنگ نواز
كان ها كه بپايند نپايند بسي
وانها كه برفتند نمآيند باز
دلم براي حركات شيرين پيتر ، براي فارسي حرف زدن او ، براي نوازش هاي او تنگ شده است ، يك روز " پيتر " از من پرسيد :
شري تو از زندگي چه مي خواهي ؟ جوابش دادم ... يك خداي مهربان و يك پيتر هميشه عاشق ...پيتر آن گاه نگاه شيرين و قشنگش كه مثل درياي روشن بي طوفان تا عميق ترين نقطه اش را مي شد ديد به من دوخت و گفت :
- تو بيشتر از كليسا خدا رو به من شناسوندي ...
و من خنديدم و موهاي قهوه اي و بلندش را نوازش كردم و گفتم :
- براي اين كه من پيرو مذهب عشقم ... مذهبي كه پدر نازنينم از كودكي ذره ذره در قلب من جا داد ...
و حالا پدرم ، پدر نازنينم شش روز تمام است كه در زير خروار ها خاك خفته است ...اگر چه من بار ها در اين شش روز او را ديده ام و هرگز نمي توانم باور كنم كه آن روح پاك و سبكبال زير خاك ها قرار و آرام بگيرد...
امشب ما طبق رسوم و سنت خدايي ، براي وداع با پدر به سر خاك مي رويم ، مادرم كه ديگر از او فقط گوشت و پوستي بر جا مانده است ، اين چند روز را در سكوت مطلق اشك ريخته است ، به هيچ كس اجازه كار كردن نمي دهد و بيشتر وقت خود را در آشپزخانه مي گذراند ، اما خيال مي كنم تمام غذاهايي كه ما در اين چند روز خورده ايم با اشك هاي مادرم خمير شده باشد ! يك بار دزدانه به آشپزخانه رفتم ، به ياد روزهايي افتاده بودم كه ما بچه ها در آشپزخانه مادر را با ناخنك زدن ها كلافه مي كرديم ، مادر آرام آرام اشك مي ريخت و چيزي را زير لب زمزمه مي كرد ، من باز هم جلوتر رفتم ، مادرم به طرز غم انگيزي خميده شده بود ، مرد پدر و جفت ، اين كبوتر سياه پوش را به حال مرگ انداخته بود ، تا اين روز هرگز فكر نكرده بودم كه پدر و مادرم هم يك روز با عشق ازدواج كرده اند و حالا ناگهان بعد از سال ها انس و الفت و عشق ؛ يكي از كبوتران پر كشيده و رفته و جفتش را تنها گذاشته است . ناگهان خود را به جاي مادرم گذاشتم و در ذهنم اين سوال نقش گرفت اگر پيتر من بميرد؟... آه مادر ! چه رنجي را تحمل مي كني ... بي اختيار خودم را روي مادر انداختم و گريه كنان گفتم :

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:33 PM
مادر ، فداي دل شكسته ات برم ، تو عشق خودت را از دست داده اي ؟ ... تو چه مي گشي ؟
مادرم لحظه اي حيرت زده مرا نگريست و بعد در سكوت مرا در آغوش گرفت و گفت :
- مادر ... ما ديگه رييس خودمون رو از دست داديم ... بي اختيار باز هم به ياد پيتر افتادم ... پيتر هم يك روز رييس خانواده من بشود ، خانواده اي كه بچه هاي دو رگه و شيطان در حاشيه اش مي چرخيدند و سر و صدا مي كردند ...
- آن روز من و مادر مدتي در آشپزخانه گريستيم ، و مادرم براي اولين بار از روزهاي عشق و آشنايي و علاقه اش به پدرم حرف زد . ما بچه ها چقدر از محبت ها و عشق هاي پدر و مادرمان غافل هستيم ، خيال مي كنيم عاشق شدن فقط حق ماست و آن ها چيزي از عشق نمي فهمند و حالا مي فهمم من در پنجاه سال ديگر چقدر " پيتر " را بيشتر از امروز دوست خواهم داشت .



***


دوساعت پيش ما از خاك برگشتيم ، تشريح صحنه اي كه من آن جا ديدم آنقدر دشوار است كه نمي توانم حتي گوشه اي از آن را در دفترچه ام ثبت كنم ، مادرم را بي هوش به خانه برگردانديم ، خواهرانم را به زحمت از روي خاك بلند مي كردند و مي بردند ، روي خاك پر از دسته هاي گل و زنان و مرداني بود كه خيلي ها را من نمي شناختم ... من در گوشه اي روي سنگ قبري ايستاده بودم و فكر مي كردم چرا بايد چيزي به نام مرگ وجود داشته باشد ، چرا آدم ها بايد ، روي زمين تنها بمانند ؟ چرا در اوج شادي هاي زندگي ناگهان مرگ چهره هولناك خود را نشان مي دهد ؟ اگر مرگ نبود آيا ما باز هم اشتهاي زندگي را داشتيم ؟ ... مسعود سعي مي كرد مرا نتها نگذارد ، مدام به من اسرار مي كرد كمي آب بخور ... يا روي آن سكو بنشين خسته ميشي، او در اين چند روز كمتر مرا تنها گذاشته است ، اما هيچ وقت فرصت كوچكترين گفتگوي خصوصي بين ما نبوده است و اصولا فضاي تيره اي كه مرگ پدر در خانواده ايجاد كرده جاي هيچ گونه حرف خصوصي و كلام عاشقانه اي باقي نگذاشته است ، برادرم هم آن قدر گرفتار مراسم تدفين و تشريفات ختم و تشيع جنازه است كه بيش از چند كلمه با من حرفي نزده است .
اما من آن قدر باهوش هستم كه انتظار طوفان را داشته باشم ، اگر پدرم بود ، شايد من و او در كنار هم فشار طوفان را تحمل مي كرديم ، ولي حالا من تنهاي تنها مانده ام و تنها قدرت عشق پيتراست كه به من اميد مي دهد تا بتوانم حوادث آينده را از سر بگذرانم .


***


امروز نامه از پيتر داشتم و همين نامه مقدمه بر طوفاني شد كه انتظلرش را مي كشيدم ، نامه را برادرم با خشمي كه سعي در پنهان كردنش داشت به دستم داد و گفت :
_ شهرزاد ، اين نامه مثل اين كه براي توست ، لابد از يك همكلاسي است .
من نامه را نگاه كردم ، خط پيتر و نام پيتر بر پشت نامه مشخص بود ، بي اختيار رنگم پريد و طپش قلبم شديد شد ، برادرم نگاه معني داري به من انداخت و رفت و من با عجله خودم را به اتاقم رسانيدم تا نامه پيتر عزيزم را بخوانم ، حس مي كردم در يك لحظه دوباره به آن اتاق قشنگ و كوچكم برگشته ام و پيتر با آن نگاه و رفتار مهرآميزش يك لحظه چشم از من برنمي دارد .
شهرزاد من ، قصه گوي زندگي من ! از لحظه اي كه تو رفتي من خودم را در اتاقم زنداني كرده ام چون من نمي خواهم دست ها و بدنم بوي پيكر تو و چشمانم تصوير قشنگ تو را از دست بدهند و من در خلوت اتاقم و در لابلاي اوراق كتاب هاي شرقي خودم تو را جستجو مي كنم ، و به اين ترتيب هيچ وقت از تو دور نيستم .( خداي من يعني باز هم اين جور آدم هايي عاشق روي زمين وجود دارن ؟ دلم مي خواد باور كنم حتي اگه ... ) من سفارش متفكرين شرقي را خيلي خوب گوش داده ام كه ارتباط " دل " هرگز گسستني نيست ، من مدام تو را در آيينه دلم تماشا مي كنم و هرگز از تماشاي تو عزيزم سير نمي شوم .
" پيتر تنهاي تو "
نامه پيتر كوتاه ، خلاصه ولي پر از مفاهيم قشنگ عاشقانه بود ، حالا ما با هم ارتباط پر شوري از راه دل برقرار كرده ايم ...و اين شانسي است كه هر عاشقي مي تواند پيدا كند .
وقتي نامه پيتر را در كيفم جا دادم ناگهان ضربه اي به در خورد و قبل از اين كه من حرفي بزنم ، برادرم با همان چهره متفكر ولي خشم آلود وارد اتاقم شد ...
قلبم در سينه فرو ريخت ،حس كردم از سرما مي لرزم ، شايد آن لحظه سرنوشت كه در انتظارش بودم فرا رسيده بود ، سعي كردم كه بر خودم مسلط شوم تا بتوانم از خودم و عشق خودم دفاع كنم ، برادرم سيگاري آتش زد ، خودش را روي صندلي انداخت ، و در سكوت به من خيره شد ، خداي من ، اگر پدرم زنده بود هرگز اجازه نمي داد كه اين " خروس كله شق " با من طوري رفتار كند كه انگار مرا در حال دزدي در صندوق خانه گرفته باشد ، با وجود اين كه براي برادرم احترام قائل هستم و نمي توانم قبل از آن كه او سر صحبت را باز كند حرفي بزنم ، برادرم دو پك محكم به سيگارش زد و ناگهان گفت :
_ شهرزاد ، خواهش مي كنم ترجمه آن نامه را برايم بخوان ...
پيشنهاد غير منتظره و تلخي بود ، نفس بلندي كشيدم و خودم را آماده ترجمه نامه " پيتر "كردم چون من هم اين راه را بهتر از جر و بحث هاي خسته كننده يافتم . نامه را به دست گرفتم و گفتم :
_ خوب برادر ، من ترجمه نامه را براتون مي خونم ولي ...
برادرم در حالي كه نگاه خشمگينش را روي من ميخكوب كرده بود گفت :
_ ولي چي ... مثل اين كه تو به من قولي داده بودي ؟
_ بله برادر ، من قول داده بودم ...
_ بسيار خوب پس برايم ترجمه كن ...
من نامه را با صداي بلند و شمرده ترجمه كردم ، هر كلمه پيتر را كه با صداي بلند ترجمه كردم ، هر كلمه پيتر كه بلند بلند مي خواندم و ترجمه مي كردم انگار به من شهامت بيشتري مي داد تا با برادرم روبرو شوم ، هر كلمه پيتر مثل يك قدرت آسماني قلبم را به هيجان مي آورد ، مثل يك ورد آسماني ، سينه ام را مي شكافت ، و غرور انسان بودن و خوب بودن را در من جاري مي ساخت ، حس مي كردم چشمان چون دو چراغ مي سوزد ، سو زبانم تند و آماده آتش فشاني است كه مدت ها در سينه ام زنداني ساخته بودم ...
براردم حيرت زده مرا نگاه مي كرد ناگهان ترجمه جملات نامه را به طرز خشونت آميزي قطع كرد و فرياد زد ...

(323) فقط پنجاه صفحه ديگه مونده

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:33 PM
_ بس كن خواهر ... چه ننگي ،چه افتضاحي ...، من به آن خدا بيامرز گفتم كه دختران ما هنوز لياقت استفاده از آزادي را ندارند اما اون مدام مي گفت ، شهرزاد من مثل گل محمدي پاك و خوشبو ميره و پاك و خوشبو بر مي گرده ، چه افتضاحي...
من ناگهان جلو برادرم ايستادم و گفتم :
_ برادر تو اشتباه مي كني ... من كاملا شايسته اعتماد پدرم بودم و حالا هم هستم .
_ ولي اين نامه چندش آور...
_ اين نامه چندش آور نيستر ، اين نامه يك پيام انسانيه ، نشونه يك پيوند خوب و پاك بين دو انسانه ... برادر خواهش مي كنم اين طور به من نگاهن نكن ، پيتر كاملترين و عاشق ترين جوونيه كه من در تمام عمرم ديدم ، او هرگز در پي سوء استفاده از من نبوده ... برادرم سينه به سينه من ايستاد و فرياد كشيد...
بس كن شهرزاد ... اين حرف هاي احمقانه مال تو كتابه ، قبول كن كه تو هم فريب خوردي . اون هپي هاي چندش آور چطور مي تونن انسان باشن... من چطور باور كنم كه اون به تو دست نزده باشه؟
برادرم چنان سرخ و متورم شده بود كه دلم برايش سوخت ، سعي كردم با آرامش بيشتري با او صحبت كنم .
- ببين برادر ... " پيتر " غير از اون آدماييه كه شما قكر مي كنين ... بين ما هيچ حادثه بدي اتفاق نيفتاده !
برادرم كه به نفس نفس افتاده بود ناگهان اين سوال را مطرح كرد .
- - ولي اون حاضره با تو ازدواج بكنه ... آه بگو ببينم اون حاضره ...؟
راراستش اين سخت ترين سوالي بود كه نمي خواستم در گفتگوي ما مطرح شود. چون هرگز " پيتر " به من نگفته بود كه با من ازدواج مي كند ولي هميشه طوري با من رفتار كرده بود كه ما در دنيايي بالاتر از دنياي بسته و مقرراتي ازدواج هستيم ، او همانطور با من رفتار مي كرد كه پاكترين عشاق جهان با معشوق خود مي كنند ، ما مطمئنا از زن و شوهر هاي قانوني به هم نزديك تر بوديم ... برادرم كه سكوت مرا ديد ناگهان فرياد كشيد:
- ديدي ، ديدي كه هيچ حرفي نداري بزني... آخه دختر تو چطور حاظر شدي تمام حيثيت و اعتبار خانواده ات را لكه داركني؟من احمق را بگو كه خيال مي كردم خواهر من سواي دختراي ديگس ... تو هم مثل همه دخترا حاضر شدي كه توي دست و بال يه پسر احمق هيپي...
ناگهان با همه قدرت جملات توهين آميز برادرم را پاره كردم...
برادر شما حق ندارين اينطور با من حرف بزنين ...
من و اون پاك ترين عشاق روي زمينيم . ما همديگه رو دوست داريمو هيچ وقت هم از هم جدا نمي شيم.
برادرم با لحن مسخره آميزي گفت :
_ آهان فهميدم ... ازدواج به سبك كولي ها ... دو نفر همديگه رو مي خوان ، پس مي رن در يك آپارتمان با هم زندگي مي كنن ، و هر وقت همديگه رو نخواستن مثل يه تيكه پارچه كثيف روغني يا يه بطري نوشابه خالي همديگه رو تو آشغال مي ندازنو پي كارشون مي رن ... بچه شون هم بدون شناسنامه بزرگ مي شه ... آه بسيار خوب ... راستي خواهر مگه تو نمي دونستي يه نامزد داري؟ آخه چطور دلت اومد يه پسر خوب ، يك دكتر ، يه پسر كه از گوشت و خون خودته فراموش بكني ؟1 پس براي همين بود كه جواب نامه هاي اون پسر بيچاره رو نمي دادي؟
من واقعا در برابر اتهامات پي در پي برادرم مستاصل و پريشان شده بودم ، و نمي دانستم بايد به او چه جوابي بدهم فقط در دلم حس مي كردم كه او با تمام قدرت شمشيرش را براي فرو كردن در قلب من و پيتر به حركت در آورده است . من برادرم را خوب مي شناختم و مي دانستم از اين لحظه تا به مقصودش نرسد دست از مبارزه نمي كشد ... اما پدرم به من ياد داده بود كه چگونه با آرامش مي توان كوه هاي سرسخت را هم نرم كرد .
_ ببين برادر ... من به مسعود احترام مي گذارم ، اون پسر مهربونيه ، خيلي هم دوست داشتني و اگه يه روز با دختري ازدواج بكنه حتنا اون دختر رو خوشبخت مي كنه ... اما برادر من ، مسعود رو مثل پسر عمو دوست دارم . نه طور ديگه ...
برادرم با ناراحتي حرفم را قطع كرد و گفت :
_ شهرزاد، ديگه بحث هاي ما بي مورده ، فقط تو بايد بدوني كه اگه مي خواي عضو خانواده ما بموني حتما بايد بايد با مسعود ازدواج بكني ...
برادرم با به زبان آوردن اين جمله حرف آخرش را زده بود اما من تسليم نشدم و خيلي آرام گفتم :
_ برادر من افتخار مي كنم كه عضو اين خانواده باشم ، من پدرم را خيلي دوست داشتم ، حالا هم شما ها را خيلي دوست دارم ، اما اينجوري قضاوت كردن كهنه و بي رحمانه س ... من مسعود را فقط مثل يك پسر عمو دوست دارم .
_ ولي اون پسر آلماني چي ؟ تو همه ما رو بهخ اون مي فروشي ؟ .. بسيار خوب ديگه با چنين خواهري بحث ندارم ... فقط براي فاميل خودمون افسوس مي خورم ...
برادرم با گفتن اين جمله در اتاق را باز كرد و در حالي كه بيرون مي رفت در را محكم به هم كوفت و همين كه برادرم بيرون رفت ، ناگهان بغضم تركيد و با صداي بلند گريستم ... او با كمال بي رحمي و بدون اين كه لزومي داشته باشد مرا در انتخاب عشق و مرد مورد علاقه ام در برابر خانواده قرار داد ... معني ديگر حرف برادرم اين بود كه اگهر مسعود را طرد كني حكم طرد خودم را از خانواده امضاء كرده ام ... نه اين كمال بي انصافي بود . بي انصافي ، بي انصافي ... در همين لحظات كه اشك مثل قطره هاي باران تند و سريع از چشمانم فرو مي چكد ناگهان دست هاي گرم مادرم را در ميان موهايم حس كردم ... بطرف مادرم برگشتم و بي اختيار گفتم :
_ مادر ! ... پدرم ... پدرم كجاست ؟
مادر اشك ريزان مرا بغل زد ... دختر بيچاره ... بي خود نبود كه پدرت هميشه به برادرت مي گفت خروس كله شق ...
همانطور كه سرم روي شانه مادرم بود گفتم :
_ مادر ... من " پيتر " رو دوست دارم ... نمي دوني اون چه پسر خوبيه ، اون مهربون ترين موجوديه كه من تا حالا ديدمش ...
مادر من با آن قلب ساده و طرز تفكر قديمي خودش پرسيد :
_ تو پدر و مادرش رو ديدي؟...
_ مادر اون پدر نداره ولي من مادرش رو ديدم ... اسمش " ماريانه "س ، مادر نمي دوني اون چه زن خوبيه ، چقدر دلش مي خواد تو رو ببينه ...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:33 PM
- ولی اون که نمی تونه فارسی حرف بزنه...
- مهم نیست مادر ، اون می تونه تو رو بفهمه ، این مهمه مگه نه ... کسی که حرف قلب آدمو بدونه مهمه.
حس کنجکاوی مادرم تحریک شده بود و می خواست مشخصات داماد آینده اش را بداند و من سعی کردم خیلی خلاصه مشخصات پیتر را برایش تعریف کنم ... مادر ، اون می تونست هر کاری که دلش می خواست با من بکنه ولی به من گفت :
- شری باشه تا وقتی برسیم مملکت خودتون با هم زندگی کنیم .
- - پس اون می خواد با تو عروسی بکنه ...؟
- هنوز اینو به من نگفته ولی مطمئن هستم که یه روز ما با هم ازدواج می کنیم ... قسم می خورم مادر !
- ولی اون که ایرونی نیست...
- آره ولی اون اونقدر عاشقه که حاضره مثل ما زندگی بکنه ، برای اون دیگه همه جا و همه زمین ها و همه دین ها ، دین خداس ... اون دیونه منه مادر ! اون حقیقتا عاشقه .... خدای من چرا نمی تونم همه چیز و براتون تشریح کنم ...خدایا چقدر من بدبختم . اگر پدرم بود شاید برادرم این طور به من زور نمی گفت ! ...
- مادرم مرا دوباره بغل زد ، و من حس کردم که مثل گذشته های دور ، بوی شیری که از پستان او می مکیدم ، در دماغم پیچیده است ...


پایان فصل هفدهم




دو روز است که برادرم با من حرف نمی زندو به سلام من جوابی نمی دهد ، ولی مادرم همیشه با نگاه گرم و مطمئن خودش به من قوت قلب و آرامش می دهد.
به نظر می رسد که خواهرانم هم بویی از این موضوع برده اند ولی دقیقا نمی دانند قضایا از چه قرار است آن ها فکر می کنند من با قرار نامزدی رسمی با مسعود مخالفم ولی چیزی از ماجرای " پیتر" نمی دانند ، برادرم امیدوار است که بعد از آن گفتگو و آن تهدید ، من تسلیم شده باشم ، چون بعد از ظهر امروز طوری صحنه را جور کرد که من و مسعود در اتاق پزیرایی تنها بمانیم ، مسعود ظاهرا خودش را برای بهره برداری از چنین صحنه ای کاملا آماده کرده بود چون خودش را آنقدر جلو کشید که من گرمای نفس های او را روی ÷وست صورتم حس می کردم ، او فوق العاده مرتب و آراسته به دبدنم آمده بود ، موهایش را به تقلید از جوانان مد روز نسبتا بلند کرده بود ، در چهره اش هیچ چیزی که توی زوق بزند وجود نداشت ريال شاید برای خیلی از دخترها مسعود یک تیپ ایده آل بود ، تنها چیزی که به نظرم در او کمی زننده آمد ، غرور و نخوتش بود ، او بین جوانان همسن و سالش ، هم پیروزی تحصیلی داشت و هم پیروزی مادی و همین باعث شده بود که دچار یک نوع غرور مخصوصی شود که به سن و سالش نمی آمد ، تازه او طوری وانمود می کرد که حاضر است به خاطر من از تمام هستی و غرورش بگذرد ... مسعود خیلی ساده و دوستانه سر صحبت را باز کرد .
- شری ، ، .
- بله مسعود .
- من متاسفم که حادثه مرگ بابا نگذاشت زودتر با تو حرف بزنم ، ..
- منم متاسفم..،
- من خیلی حرف ها دارم که باید به تو بزنم .
- می دونم مسعود . ، . تو می تونی حرفاتو بزنی اما باور کن مسعود من تو را مثل یک پسرعموی خوب دوستت دارم .
مسعود از این حرف من یکه ای خورد و با شتاب پرسید:
- شری ، تو نامه های منو نخوندی ؟...
- چرا ، چرا مسعود جان ، نامه هاتو خوندم ، پر از احساس عشق بود ، من متاسفم که تو را با عشق یک جانبه تنها گذاشتم.
مسعود بازوان مرا در حلقه دستهایش گرفت و گفت :
- شری ، فقط همین . ، . یک اظهار تاسف خشک و خالی .. من برای این که تو را داشته باشم چه رنج ها که نبردم ... آخه یه کمی انصاف داشته باش .
بازوانم را به نرمی از دست های مسعود بیرون کشیدم :
- مسعود تو دوست داری که من مث اون عکس های خشک و بیروح روی سینت بچسبم ...
- آره ، فقط تو با من باش برام کافیه ... نه به من لبخندی بزن ، نه دستامو بگیر ، فقط با من باش ، من نفس گرم تو را تو هوای اتاق خوابم حس بکنم کافیه ... تو را به خدا به من نخند . من دیونه تو هستم .
من از جا بلند شدم و به طرف پنجره رفتم ، در یک لحظه فکر کردم همه چیز را به او بگویم ، به طرفش برگشتم و گفتم :
- مسعود من باید به تو اعتراف بکنم . ، . من عاشقم ، یک پسر آلمانی به اسم پیتر ... دست خودم نبود ، اولش خیلی مقاومت کردم اما بعدش اون منو تسلیم کرد ... فهمیدی من اونو دوست دارم و می خوام هرچه زودتر به آلمان برگردم و پیش اون باشم .
مسعود گره ای به ابروانش انداخت ، و در حالی که از خشم و اندوه منفجر می شد با لحن التماس آمیزی گفت :
- شری اون یه بیگانس ... اونو فراموش کن . ، .
- مسعود انسان ممکنه زبون انسان دیگه ای رو نفهمه ، ما انسان ها تو یه چیز مشترکیم ..، تو سینه همه ما یه قلب می زنه که بیگانه و خودی نمی فهمه... تو باید اینو بفهمی ...
مسعود با درماندگی مخصوصی گفت :
- می فهمم ، ولی من فامیل تو ، از خون تو هستم شری ...
- خونی که تو قلب ها می زنه همش به یک رنگه ... من واقعا نمی تونم مسعود ...
مسعود لحظه ای ایستاد مستقیما مدتی که نمی دانم چقدر طول کشید در چشمانم خیره ماند و بعد در سکوت از اتاقم بیرون رفت ، ساعت هشت بعد از ظهر بود که خبر آوردند مسعود خودش را مسموم کرده است . همه ما سراسیمه به بیمارستان رفتیم . عمویم با همه ÷یری و درماندگی بالای سرمسعود بود و مادرش در سکوت گونه هایش را می خراشید ، و همین که مرا دید روی پایم افتاد و گفت :
- شهرزاد ... بی انصاف ، من فقط همین یه پسر رو دارم .
من گریه کنان مادر مسعود را در بغل گرفتم اما هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ...
من پیتر را که با آن چشمان غمگین در اتاقش به انتظارم نشسته بود چه می کردم ؟
مسعود وقتی مرا دید هنوز گیج و منگ بود ولی بی اختیار دستم را گرفت و به روی لب هایش گذاشت ، او واقعا مرا دوست داشت و مثل یک جوان خوب شرقی عاشق بود ...


***


تمام امروز من و مادرم در یک طرف و منصور در سمت دیگر با هم کشمکش داشتیم ، منصور می خواست مانع از بازگشتم به آلمان شود و من گریه کنان از مادرم کمک می خواستم ...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:33 PM
در خانواده ما هنوز مادر، آنهم وقتی دیگر پدر نباشد ، از قدرت زیادی برخوردار است ، سرانجام هم مادرم به هواداری من برسر منصور فریاد کشید:
اگه تو عرضه اش را نداری که خواهرت را بفرستی من النگو و گوشواره ام را می فروشم و بچه مو می فرستم بره . می خوای مردم پشت سر ما چی بگن ؟. وقتی باباشون مرد بچه ها سرگردون شدن ...
منصور سرش را پایین انداخت و گفت:
- بسیار خوب مادر ... ولی " شری "باید بدون شوهر آلمانی به وطنش برگرده ... شهرزاد و مسعود از اولش با هم نامزد بودن...
مادرم سرم را در بغلش گرفت و گفت :
- مادر تو می تونی برگردی ، درستو بخونی ، حالا برای شوهر کردن عجله ای نیس ...سعی کن رضایت برادرتو فراهم کنی...
دست مادرم را بوسیدم و گفتم : چشم مادر...
حالا در تنهایی اتاقم با خودم خلوت کرده ام به یاد نامه ای افتادم که دیروز از پیتر داشتم ، پیتر نوشته بود ، هر شب یک دسته گل توی اتاقت می گذارم و شمع را روشن می کنم و بعد شراب شیراز و کتاب " گوته " را در کنار هم می گذارم و عکست را غرق در بوسه می کنم ... حالا می فهمم چرا شعرای ایرانی اینقدر از هجران معشوق حرف زده اند از " وصل " سخنی نگفته اند، در هجران درد قشنگی نهفته است که سینه را مالامال از یک اندوه آسمانی می کند ... با این وجود دلم می خواهد هر چه زودتر تو را از نزدیک ببینم.
به یاد شبی می افتم که انگشتانم لای در مانده بود و پیتر ناگهان چنان دچار درد انگشت شد که حیرت مرا برانگیخت. بعد ها به من گفت : شری وقتی انسان ها به حد کمال به هم نزدیک شدند حکم قانون ظروف مرتبط را پیدا می کنن ... حالا هم من در این جا در خلوتم همین درد هجرانی که او از آن سخن می گوید تا بینهایت قلبم احساس می کنم ...


***

هواپیمای من تا نیم ساعت دیگر در فرودگاه قشنگ و باز هامبورگ به زمین می نشیند و من مطمئن هستم که پیتر عاشقانه انتظارم را می کشد .به هیچ وجه نمی خواهم از لحظات وداع در فرودگاه مهرآباد تهران حرفی بزنم ... مسعود با رنگ و روی پریده به فرودگاه آمده بود، چشمانش لبریز از اشک بود و شانه به شانه برادرم در فرودگاه می چرخید، تنها وقت خداحافظی دو سه کلمه با من حرف زد...
- شری من تا قیامت هم منتظر می مونم ...
برادرم بیش از دو سه کلمه با من حرف نزد، حتی نمی خواست مرا به عنوان خداحافظی ببوسد ، شب قبل از پرواز باز هم او مدت زیادی با من حرف زده بود ، تهدید کرده بود ، احساسات مرا به بازی گرفته بود ، اما خودش می دانست که من برای همیشه خودم را به " مرد بیگانه " تفویض کرده ام ...
من صورتش را بوسیدم و گفتم : برادرر سعی نکن منو مجبور کنی ... او بیگانه نیست ، عشق از او یک آشنا ساخته است .
او نگاه خشم آمیزی به من انداخت و گفت :
- شری تو هنوز بچه ای ، من مسوول تو هستم ...
حالا من از چند مرز گذشته ام ، و دوباره می توان خودم را مثل پرنده ای آزاد حس کنم که لانه اش را جستجو می کند ، لانه ای که زیر نور خورشید عشق ، پر از آزادگی ، وسعت و زیبایی است ... مطمئنم یک روز برادرم هم در برابر این همه شوریدگی و پاکی عاشقانه به من تهنیت خواهد گفت ؛ من به عشق ایمان دارم .
پیتر در فرودگاه هامبورگ یکی از زیباترین مناظر عاشقانه را در دیده مردم کشید .. وقتی من چمدانم را برداشتم تا از گمرک بیرون بیایم ناگهان او از راه رسید ، مرا با شوریدگی فوق انتظاری در آغوش گرفت.بوسید و بعد از داخل سالن تا جلو اتومبیل ، دسته گل بزرگی که با خود همراه آورده بود زیر پایم ریخت و لبخند زنان می گفت :
- شری ! دیگر نمی گذارم که تو تنها سفر کنی ! من از این همه شوریدگی به گریه افتادم ، گریه ام عمیق و طوفانی بود ، وقتی خودم را روی صندلی اتومبیل " پیتر " انداختم همچنان گریه می کردم ، گریه برای خودم ، برای پیتر ، و برای حوادث شوم آینده ! دلم می خواست برادرم آن جا بود و سرش فریاد می زدم :
- برادر ! تو چطور دلت می آید این مرد را از من جدا بکنی ! ..
- " پیتر " در اوج خوشحالی ناگهان حیرت از من پرسید : شری ! گریه تو دلیلی داره !... آی خدای من ! من بوی یه حادثه بدی را می شنوم ... نکند اونا می خوان تو رو از من جدا بکنن ؟بی اختیار یاد استدلال " پیتر " و قانون ظروف مرتبط افتادم .. ، ما آنقدر به هم نزدیک بودیم که دیگر بدون این که بخواهیم ، افکارمان را به همدیگر منتقل می کردیم ... من گریه کنان سرم را روی شانه پیتر گذاشتم ...
- ای " پیتر " چه سفر تلخی ! ... پدرم مرد !...
" پیتر " سرم را با دستی که آزاد بودروی شانه اش فشرد و مرا دلداری داد . آنقدر از خبر مرکگ پدرم متاثر شده بود که دیگر از نگرانی من چیزی نپرسید . ما تمام شب مثل دو انسانی که با یک دستبند به هم دوخته شده باشند ، با هم در اتاق های خوابگاه می چرخیدیم . مونیکا و برگیت و خیلی از بچه ها به دیدنم آمدند هر کدام شاخه گلی در دست ئاشتند و در گوشم زمزمه می کردند ... شری ! بدجنس ! تو با این هامبورگی پر شر و شور چه کردی ؟ اون دیوانه توس ...
گاهی زیر چشمی به چهره تکیده پیتر نگاه می کردم ، او در این یک ماهی که من نبودم ، حقیقتا لاغر شده بود . رنگش به مهتابی می زد و حالا مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشد خوشحال و بی خبر از حوادثی که در پیش بود می پرید ، چهچه می زد و شادی می کرد ... نیمه شب بود که بچه ها ما را با هم تنها گذاشتند و شب ایرانی ما دوباره در کنار شمع و سفره کوچک سبزمان برپا شد و پیتر با همه صمیمیت یک عاشق شرقی ، از تنهایی ها و درد ها و سرگشتگی های روزهای دوری حرف ها زد ... وقی که او این چنین از روز های تلخ جدایی حرف می زد و من بی اختیار به یاد اولین روزهایی افتادم که " پیتر" هر روز دست در دست دختران تازه تری ، این سو و آن سو می رفت ... چه کسی می داند که سرنوشت از آدم ها چه می سازد ؟! ...حالا که " پیتر " به اتاقش برگشته من هنوز بوی خوش او ، نگاه های قشنگ و چهره دلچسب و شیرینش را حس می کنم و از ته دل از خدا می خواهم که به من و پیتر کمک کند تا حقانیت این عشق را به خانواده ام ثابت کنم .


شرمنده که دیر می شه ، همیشه آخراش یه جوری میشم با این که بیشتر از صد بار این رمان رو خوندم

پایان بخش هیجدهم

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:34 PM
چهار روز است که مریض و بستری شده ام ، دقیقا نمی دانم بیماری ام چیست؟ سردرد، دردهای شدید عضلانی ، گیجی و تهوع ، به نظر می رسد که من چند بیماری را با هم و یک جا برداشته ام ، شاید هم این یک نوع بیماری مخصوص است ، پیتر برای یک لحظه هم بسترم را ترک نکرده است . چهره اش بسیار غمگین به نظر می رسد ، فکر می کنم او چیزی را از من پنهان می کند ، " پیتر " هیچ وقت نمی تواند مرا از خود بی خبر بگذارد ، به محض این که چیزی را از من بپوشاند چشمان صاف و آبی اش او را لو می دهند ، امشب وقتی خواست اتاقم را ترک کند ، مدتی طولانی سرش را به چهره تب دار و عرق زده من چسباند ، چند بار رطوبت اشک را روی گونه هایش حس کردم . گه گاه وقتی ما به قول " پیتر " عشق زده می شدیم ، سرمان را به هم می چسبانیدیم ، و اشک می ریختیم .؛ اما اشک های امشب او حس می کردم طعم دیگری دارد ، فکر می کنم ماجرایی " پیتر " را از داخل می جود و می کاود و پیش می آید ، ماجرایی که حس ششم زنانه من سخت از آن می ترسد بوی دلتنگی و جدایی از تمام اندام لاغر و تکیده پیتر بلند است ، راستی " پیتر " من بسیار لاغر و تکیده شده ، حالا چهار ماه شاید هم بیشتر است که به زمین فوتبال نرفته ، کمتر غذا می خورد آن طور که می گفت در این " زیمستر " از امتحانات عقب افتاده است ، " پیتر " بیشتر از نیمی از وقتش را در کنار من می گزراند و باقی مانده را هم غرق مطالعه کتاب های شرقی است . یک روز به من گفت : شری حالا می فهمم مردم وطن تو چرا این کتاب ها را توی صندوقخونه ها پنهان می کنن ؟!.. وقتی دید من حیرت زده او را نگاه می کنم بلافاصله گفت :
- من مقصود بدب نداشتم ... این کتاب ها هر کدوم مثل یه غار بزرگ و مرموز پر از چیزهای عجیبه ، آدم هر لحظه می ترسه در تاریکی به یه اژدها ، یا به یه گنج ، یا کوه نور بخوره و همه چیزو خراب کنه ... می فهمی چی می خوام بگم ؟
من خوب می دانستم پیتر چه می گوید ، پدرم همیشه به کتاب هایش نگاهی می کرد و می گفت ، می بینی شهرزاد ، این کتاب ها گنجینه های اسرار آمیز حکمت مشرق زمینه ... نباید با آن ها بازی کرد !... آن شب وقتی پیتر از اتاقم رفت حس کردم " پیتر " در میان حکمت اسرار آمیز مشرق زمین بیش از آن چه شایسته سن و موقعیت گذشته اش بود فرو رفته است ، آخر آدمی که بیست و چند سال از عمرش را غواصی نکرده نمی تواند هرگز تحمل فشار آب های متراکم اقیانوس را بیاورد ...


* * *

امشب وقتی پیتر وارد اتاقم شد آن قدر لاغر شده بود که وحشت زده چشمان را بستم و آغوشم را همان طور که در بستر افتاده بودم به رویش گشودم ، پیتر ، پیتر بیچاره من ، یعنی تو از بیماری من این قدر رنج می کشی؟
پیتر مرا در آغوش کشید ، موهای بلندش روی چهره ام ریخت ، و عطر همیشگی تن و موی پیتر در دماغم پیچید. ناگهان به پیتر گفتم :
- پیتر ، بیا یبا هم عروسی کنیم ، هان تو موافقی عزیزم ؟
پیتر لحظه ای سکوت کرد ، به طوری که نزدیک بود از او بپرسم که از این پیشنهاد من خوشحال نشدی؟ولی پیتر سکوت را شکست و گفت :
- فکر نمی کنی همین طوری خوشبخت تریم ؟
من با همه قدرتم پیتر را روی سینه ام فشردم و گفتم :
- پیتر ! من واقعا خوشبختم ، ولی دوست دارم یک روز بر این ترس غلبه کنم ... فقط برای یک روز هم که شده دلم می خواهد دیگه نترسم ...
پیتر پرسید :
- از چی می ترسی عزیزم ؟
گفتم :
- از این که من و تو از هم جدا بشیم ...
پیتر با لحن غم انگیزی پرسید :
- چرا چنین چیزی به سرت زده ؟
گفتم نمی دونم ، ولی دو سه هفته است که شدیدا می ترسم ... خواب های بد می بینم ، دلم حادثه بدی را گواهی می ده ...
پیتر مرا بغل زد و گفت :
_ شری مگه تو یه دختر شرقی نیستی ؟
_ خوب هستم ، مگه تقصیری کردم ؟
_ نه ، تو تقصیری نکردی ولی شرقی ها همیشه می گن اگه تو این دنیا نتونستیم به هم برسیم تو اون دنیا حتما مال هم می شیم ...
می بینی دفتر عزیزم ، این پسر مد روز آلمان چطور تا عمق و ریشه افکار ما شرقی ها پیشروی کرده است ... او گاهی حرف هایی می زند که برای من ، دختر سیه چشم و سیه گیسوی شرقی هم بداعت و تازگی دارد ، پدرم همیشه می گفت : عشق یک چشمه زاینده است ، همین که از این چشمه نوشیدی تمامی حکمت زندگی در تو جاری و شکوفا می شود و من حس می کنم ، پیتر دیر هنگامی است که از این چشمه نوشیده است و من در این لحظه که او در اتاقم نیست می خواهم بروم پشت در اتاقش و زانو بزنم و آستان اتاقی را که او در آن زندگی می کند چون شیئی مقدس ببوسم ... کاش دفترچه عزیزم تو هم دلی در سینه داشتی و با این دل کوچک و صاف عاشق می شدی ، تا مرا با چشمان سفیدت به خاطر حرف هایی که می زنم مسخره نمی کردی ...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:34 PM
امروز ار رختخواب برخاستم و به دانشکده رفتم ، پیتر مثل همیشه مرا تا جلو دانشکده رسانید و رفت . از او پرسیدم به دانشکده خودت می روی ، گفت : " نه می روم اشتات پارک " قدم بزنم ... گفتم عزیزم پس برای قوهای من هم غذا ببر ! .. جلو در ورودی ساختمان " کورت " را دیدم ، شیطان جسور دانشکده ، فکر کردم باز می خواهد مرا تهدید کند ، اما خیلی آرام دستش را جلو سینه ام گرفت و گفت :
- شری ، می دونی از این ک با تو نیستم چقدر خوشحالم ؟!
- جمله عجیبی می شنیدم ، گره به پیشانی انداختم و او را نگاه کردم . کورت دست هایش را به علامت تسلیم بالا گرقت و گفت :
- - نه نه ... عصبانی نشو ... تو قشنگ ترین زنی هستی که در تمام عمرم دیدم ولی بچه ها می گن تو جادوگری ! امروز پسره دوستت را دیدم که مثل یه چوب خشک راه می رفت فهمیدم بچه ها راست گفتن ، دلم هیچ نمی خواست چوب بشم ....
نمی دانم چرا اصلا عصبانی نشدم ، هر قدر مردم مرا بیشتر در فشار می گذارند بیشتر احساس عشق و محبت می کنم ، این رسم عشاق واقعی است که از رنج و اندوه استقبال می کنند . دیروز مونیکا را دیدم ، طبق معمول چند جای بدنش کبود شده بود ، و مدام سیگار دود می کرد ، مدتی کنار بسترم نشست و بعد ناگهان گفت :
- شری .. ، من می خواهم رازی را برای تو فاش بکنم . وبعد بدون این که منتظر جواب من باشد ادامه داد :
- من سه روزه از والتر بریدم ... -
- پس با کی هستی؟-
- با یک پسر شرقی؟-
- ولی شرقی ها که بلد نیستن مثل والتر ...-
مو نیکا پک عمیقی به سیگارش زد و گفت : درست به همین دلیل با اون هستم ... اون پسره با نگاهش منو کتک می زنه ... خدای من هنوز دو هفته از آشناییمون نگذشته من ، دیونه شم .
و بعد در حالی که اشک چشمان قشنگش را پر کرده بود ، از اتاقم بیرون دوید و من از شدت شوق چشمانم را بستم ... مونیکا پادزهر بیماری خود را یاقته بود ، و من از ته دل خوشحال بودم .


* * *


امروز " پیتر " یادداشتی روی در اتاقم چسبانیده و رفته بود ، او برایم نوشته بود :
کبوتر حرم من ، عزیز تر از جانم ، من کاری داشتم ، و رفتم بعد از ظهر پیش تو برمی گردم ... پیتر .
این برای اولین بار بود که پیتر کاری را که داشت از من پنهان می کرد . نامه را از روی در کندم ، و در مشت گرفتم و بعد دزدانه آن را بوییدم ، بوی دست های پیتر را می داد ، راستی پیتر کجا رفته بود ؟
ناگهان از دستش عصبانی شدم و تقریبا در خلوت اتاقم جیغ زدم ، پس اون کجا رفته ؟ حتی برای یک لحظه هم فکر این که رقیبدر کار است به مغزم راه نیافت اما در ته دلم چیز بدی را احساس می کردم ... چیزی که بسیار غم انگیز بود .



* * *


امروز هم پیتر باز یادداشتی روی در اتاقم چسبانیده و رفته بود دیشب وقتی از او پرسیدم پیتر کجا رفته بودی؟دستم را گرفت و بر لب گذاشت و گفت : شری من نمی خواهم به تو دروغ بگویم ... گفتم پس به همین دلیل نمی خواهی به من جواب بدهی ؟ ... پیتر گفت : بله عزیزم ... تو که دلخور نمیشی ؟
من سکوت کردم اما چشمانش را بوسیدم ، او خوب می دانست که هر وقت چشمانش را می بوسم یعنی این که پیتر ، من عاشق تو هستم ، فدایی تو و همه هستی تو هستم . پیتر راضی و خوشحال دستم را گرفت و گفت :
- عزیز دل من امشب دوست داری به کجا بری ؟
گفتم : - دنسینگ " تاگوماگو " !
پیتر سرش را تکان داد و گفت : اونجا خیلی ارزونه ... دلم می خواد گران قیمت ترین رستوران ها رو انتخاب کنی ! گفتم ، پیتر ما دانشجو هستیم ، یک زن و شوهر آریستو کرات که نیستیم ... پیتر مرا در آغوش کشید و گفت : دلم می خواهد تمام پس اندازم را برایت خرج کنم ... پرسیدم چرا عزیزم ؟ ما این پول را لازم داریم ! ... پیتر پرسید برای چه کاری پول رو لازم داریم ؟ جواب دادم برای تابستون ، من و تو تابستون به کشورم می ریم ، من می خوام به رسم مملکت خودمون با تو عروسی کنم .
پیتر با نگاه غمگینش که از آبی به خاکستری می زد خیره خیره تماشایم کرد و من خجالت زده گفتم :
من دختر خیره سری شدم مگه نه ؟ -
پیتر مرا در آغوش کشید و من ادامه دادم ...
من نباید این ازدواج را به تو تحمیل بکنم ... -
پیتر سرش را توی موهایم فرو کرد و گفت : شری ، تو نمی دونی چقدر دلم می خواد همیشه مال هم باشیم...
این جمله را پیتر طوری گفت که انگار هرگز این آرزو برآورده نمی شود ، گفتم پیتر تو چرا این طوری حرف می زنی؟تو را به خدا بگو ببینم چه اتفاقی افتاده .؟ پیتر مرا تنگ تر در آغوش فشرو و گفت :

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:34 PM
عزیزم ، خواهش می کنم عینک سیاه را از چشم های قشنگت بردار و از مراسم عروسی شرقی ها بگو.
دلم می خواهد تمام قواعد و رسوم عروسی مملکت شما را بدونم آخه ممکنه اشتباه بکنم و آبروی تو را بریزم ...
آنوقت من و پیتر روی بستر دراز کشیدیم و من با شوق دخترانه ام از مراسم مخصوص عروسی در سرزمین هزار و یک شب حرف زدم ... وقتی حرف هایم تمام شد و به طرف پیتر برگشتم چشمان آبی و درشت او پر از قطرات اشک بود...
***
تعطیلات آخر هفته را مثل یک زوج میلیونر گذراندیم ، پیتر تمام موجودی و پس انداز حساب بانکی خودش را بیرون کشیده بود و ما یک سره با اتومبیل پیتر به سوییس رفتیم ، بهار با رنگ های قشنگش تمام اروپا را مثل یک نقاش سورئالیسم تیکه تیکه رنگ زده بود . زمزمه جادویی بهار در گوش ما قشنگ ترین آواز ها بود ... دست های مهربان و عاشق ما در عطر و رنگ مو=ج جادویی بهار مدام در هم گره خورده بود ، خاک تنفس می کرد ، دختر آفتاب لبخند می زد ، سپیده در قلب ما روشنی می زد ، و ستاره ها مطمئنا به ما چشمک می زدند و اتومبیل ما از میان مزارع سبز و پر برگ مثل کبوتر سپیدی ، پر می زد ، پیتر تمام پنجاخ شصت ساعتی که ما در " ویک اند " بودیم به من چسبیده بود، یک لحظه چشم از من برنمی داشت ، رفتارش درست مانند یک شوهر حسود و بسیار عاشق شده بود ، یک بار به من گفت : دلم می خواهد درست مثل زن و شوهر ها با هم رفتار کنیم ... گفتم پیتر ما سال ها مثل زن و شوهر زندگی خواهیم کرد ، بگذار حالا مثل دو تا عاشق با هم زندگی کنیم ... پیتر مرا بیشتر به خود فشرد و گفت اگه مثلا من تصادف کردم و مردم فکر نمی کنی ناکام از دنیا رفتم و طعم زندگی زن و شوهری را نچشیدم ؟! . با حالتی پرخاشگرانه دستم را روی دهان پیتر گذاشتم و گفتم : پیتر مگر می خواهی " شری " تو هم بمیرد که از این حرف ها می زنی ؟
پیتر چشمان را بر هم گذاشت ، خم شد و کف دست هایم را بوسید، هیچ لحظه ای شیرین تر از خلوت عشاق نیست ، حالا می فهمم در آن روزهایی که من معنی عشق را نمی دانستم چقدر کودن و ابله بودم . وقتی که عاشق هستی ، خورشید درخشان تر ، ابرها پر بار تر ، آسمان آبی تر و حتی غم ها عمیق تر و ژرف تر هستند اما آیا آسمان همه عشق ها یک رنگ هستند ؟ آیا آسمان عشق دخترها و پسرهایی که در اطراف ما می لولند درست به رنگ همان آسمان عشق من و پیتر است ؟ نه ، مطمئنا آسمان هر زوج عاشقی رنگی داردو آسمان ما رنگ مخصوص فیروزه خودش !
برای یک لحظه دلم می خواهد در همین جا در آغوش پیتر و در اوج عشق و خوشبختی بمیرم و هرگز چشمانم آسمان دیگری غیر از آسمان فیروزه ای امروز را نبیند! راستی اگر می شد آدم در اوج خوشبختی بدون اینکه چشمش به دنبال بقیه زندگی و روزهای غم انگیز پیری باشد بمیرد چقدر خوب و قشنگ بود ...
وقتی ما از مرز سوئیس به داخل آلمان برگشتیم ناگهان من از پیتر پرسیدم : عزیزم ، راستی اگر کسی از من پرسید سوئیس چه جور جایی بود چی بگم ...پیتر خندید و گفت : بگو سوئیس مثل " پیتر " بود ، همین طور که اگر کسی از من بپرسه می گم سوییس مثل " شری " بود ! ... براستی ما از سوییس هیچ ندیدیم چون یک لحظه هم چشم از هم برنداشتیم ... این روزها من و پیتر نمی دانم تحت تاثیر چه نیروی مرموزی می ترسیم که واقعه ای ما را از هم جدا کند و من حس می کنم پیتر ، بیشتر از من می ترسد ، در اوج شادی ها ، تفریحات و هم آغوشی ها نلاگهان چشمان آبی پیتر عزیزم پر از اشک می شود و چهره اش را از من پنهان می کند....

حالا بیش از نیم ساعت است که " پیتر " مرا در اتاقم تنها گذاشته است ، او و من کاملا از سفر نسبتا طولانی خسته شده بودیم ، اما با این که عقربه ساعت از نیمه شب گذشته بود ، پیتر نمی خواست به اتاقش برگردد ، او قرار است فردا برای کاری به " لوبک " محل سکونت مادرش برود ، پیتر به من گفته که مادرش گرفتار یک مشکل خانوادگی شده است و باید فقط برای یک روز به لوبک برود و بگردد . اما من از این مسافرت او عمیقا نمی ترسم ، بیش از صد بار به او التماس کرده ام که آرام براند چون دلم گواهی بدی می دهد ، پیتر قرار است فردا صبح قبل از رفتن برای خداحافظی به اتاقم بیاید .
***
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم ، پیتر رفته بود و یاداشتی مثل همیشه روی در اتاقم چسبانیده بود، " پیتر " نوشته بود :

عزیزم ، هر چه کردم نتوانستم از تو وداع کنم فقط به تو قول می دهم که هرچه زودتر پیش تو برگردم و برای همیشه و تا جاودان مال تو باشم ...


پیتر تو

نامه را در مشتم فشردم و دوباره به اتاقم برگشتم ، نامه پیتر ، طور عجیبی نوشته شده بود بیش از صد بار آن را زیر لب خواندم و کلماتش را تکرار کردم ، اگر چه متن نامه امید بخش بود اما نمی دانستم چرا از نوع کلماتی که پیتر در همین پیام کوتاه بکار گرفته بود خوشم نمی آمد ... خودم هم نمی دانستم چرا ، ولی حس می کردم سفر " پیتر " یک سفر معمولی نیست یک سفر سرنوشت است ... راستش نتوانستم به دانشکده بروم یک لباس بهاره پوشیدم و به طرف اشتات پارک به راه افتادم ، اشتات پارک من ، با چشمان سبزش به من خوش آمد می گفت ، دست های بلند و درازش را که سر به آسمان ساییده بود برایم تکان داد ، زندگی دوباره در تن مرده و قهوه ای درختان به حرکت افتاده بود ، از خودم می پرسم چرا ما انسان ها مثل درختان نیستیم ؟... چرا آن ها می میرند و زنده می شوند و ما فقط می میریم و هرگز دوباره بر خاک زمین نمی روییم ؟ چقدر دلم می خواهد بعد از مرگ دوباره زنده شوم و اولین نگاهم بر چهره محبوب پیتر بیفتد ... مدت ها در خیابان های پارک قدم زدم و سعی کردم حجوم افکار پریشان را لااقل با مشغول کردن خودم به سایر مسائل مهار کنم ، مثلا می توانستم به مادرم برادرم و خواهرانم و مسعود فکر کنم ، بیشتر لاز چهار هفته است که از هیچ یک از آن ها نامه ای نرسیده است آخرین نامه برادرم پر از دستورهای تند و بی پروا بود ، و در قسمتی از نامه اش نوشته بود ...
خواهر عزیزم ، من ترتیب همه کارها را داده ام به محض شروع تعطیلات تابستانی به تهران حرکت می کنی ، با آقای مارتین صحبت کردم که مدارکت را از دانشکده بگیرد و مستقیما برای دانشکده علوم تهران بفرستد در این جا هم ترتیبی داده ام که واحدهایی که در آلمان گذرانده ای قبول کنند و احتمالا تو در سال دوم دانشکده علوم خواهی نشست ، ضمنا با موافقت مادرت قرار شد در هفته دوم بازگشت مجلس عروسی تو و مسعود را در باشگاه دانشگاه برگزار کنیم و تو و مسعود برای ماه عسل مدت یک ماه به آمریکا بروید ، امیدوارم که خواهر من آن قدر عاقل باشد که برای من جواب " نه " ننویسد چون چنین جوابی به معنی آن است که تو هرگز به داخل خانواده ات برنمی گردی...
نامه برادرم به قدری سهمگین و زشت و مغایر با تمام شئونات انسانی بود که ان را به گوشه ای انداختم و در این مدت هرگز به فکر جواب دادن به ان نیفتاده ام ، ...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:34 PM
من فقط در این مدت یک بار برای مادرم نامه نوشته ام و بدون این که کوچکترین اشاره ای به نامه برادرم بکنم از وضه خودم برای مادر چند کلمه اینوشتم من تصمیم خودم را گرفته ام اگر برادرم برای قبولاندن تمایلات خودش به من فشار بیشتری وارد کند من هم از بازگشت به خانواده ام برای همیشه چشم می پوشم ... با این وجود به سفارش پدرم که همیشه می گفت : دخترم در حالت بحرانی و عصبانیت هرگز تصمیمی مگیر ، گذاشته ام یکی دو هفته دیگر بگذرد و بعد برای برادرم و مسعود هر دو نامه8 ای بنویسم و آن ها را متقاعد کنم که دست از لجاجت و پافشاری بردارند . اگر چه دلم برای مسعود می سوزد او هم عاشق است ، او هم مرا از صمیم دل دوست دارد ، اما من هرگز مردی که عشق را گدایی کند نمی پسندم .
تمام روز را در " اشتات پارک " مثل ارواح سرگردان راه رفتم ، و غروب ، دوان دوان خودم را به خوابگاه رساندم ، قرار بود ساعت نه شب پیتر از " لوبک " برگردد ، چقدر حرف داشتم که با پیتر بزنم ... شام را با مونیکا و برگیت خوردم مونیکا کاملا تغییر رنگ داده است و دیگر از آن لکه های کبود حرکات عصبی در آن اثری نیست ، آرام مهتابی و بی سرو صدا شده است به مونیکا گفتم اسم آن پسر شرقی که تو را این طور آرام کرده چیست ؟ مونیکا لبخندی زد و گفت : علی ! پرسیدم می توانم علی را ببینم ؟ مونیکا گقت : حتما ! هفته دیگر می خوام یک ضیافت بدم ... وقتی به اتاقم برگشتم برای خوشبختی مونیکا و علی و خوشبختی همه عشاق خوب دنیا دعا کردم ، و از صمیم قلب نالیدم ... خدایا من و پیتر را هم خوشبخت کن ...
ساعت روی عدد نه افتاد ، و من با عجله مقابل آیینه نشستم پیتر همیشه دوست داشت که من موهایم را روی شانه پریشان کنم آنوقت او خم می شد و چهرا اش را در میان موهایم مخفی می کرد و نفس های عمیق می کشید ... پیتر رنگ زرد را همیشه ترجیح می داد ، و من یک بلوز و شلوار زرد را که هدیه پیتر بود پوشیدم ، بعد پشت پنجره به انتظار ایستادم ... آسمان هامبورگ صاف و ستاره ها درخشان بودند ، بی اختیار خطاب به ستاره ها گفتم : خوش به حالتون حالا پیتر مرا هر جا که باشد می بینید .
ساعت روی نه و سی دقیقه افتاد و من با نگرانی گردن می کشیدم ، محال بود پیتر با من بد قولی کند ، دقایق به سرعت می گذشتند ولی از پیتر خبری نبود ، کم کم دلم شور می زد و از خودم می پرسیدم نکند اتفاق بدی برای پیتر افتاده باشد ...
نه این غیر ممکنه ، به من قول داده که کاملا مواظب خودش باشه ... ساعت از روی عدد ده و بعد ده و نیم گذشت قلبم در سینه بی تابی می کرد ، چند بار خواستم به رستوران بروم ، و با خانه پیتر تلفنی صحبت کنم اما به خودم گفتم اگر پیتر حرکت کرده باشد ممکن است ماریانه را پریشان کنم ، و جلو خودم را نگه داشتم ولی وقتی ساعت روی عدد دوازده افتاد مثل دیوانه ها به طرف تلفن رفتم من می دانستم که تلفن زدن آن هم در این موقع شب خارج از ادب و نزاکت است ولی حتما ماریانه می توانست بی نزاکتی یک عاشق را ببخشد



پایان فصل نوزدهم



تلفن چند بار دیگر زنگ می زند و باز هم هیچ کس گوشی را بر نمی دارد ، می خواهم تلفن را قطع کنم که صدای " ماریانه " ، پیر و خسته در گوشی می پیچد :
_ الو ...
_ خانم ماریانه من معذرت می خواهم ، من نگران بودم و هیچ کاری غیر از این نمی توانستم بکنم ... باید منو ببخشید " پیتر " به طرف هامبورگ حرکت کرده یا اونجا پیش شماست .
ماریانه با لحن مهربانی جوابم را داد :
_ شری من حال تو را خوب می فهمم ... به هیچ وجه از این که منو از خواب بیدار کردی ناراحت نیستم ، پیتر در اتاق بالا خوابیده خواهش می کنم فکر بد مکن .
_ می بخشید مادر ، آخه پیتر به من گفته بود که امشب برمی گرده خوب می دونی که ما شرقی ها کمی آدم های دلشوره ای هستیم .
ماریانه پشت تلفن آهی کشید و گفت :
_ تو منو کاملا به یاد مادرم می ندازی ، آنوقت ها المانی ها هم همین طور بودن ، هر وقت من از مدرسه دیرتر از حد معهمول به خونه می اومدم مادرم نگران می شد ، ولی حالا مادرای آلمانی بچه شونو مثل گنجشک پرواز می دن .
_ خوب مادر شب خوشی رو براتون آرزو می کنم .
_ دنکه ، دنکه ، ( متشکرم ) راستی هیچ می دونی که امشب من و پیتر چقدر از تو حرف زدیم !
_ آ ه خدای من یعنی من اینقدر بدم ؟
نه تو مثل یه فرشته تو خونواده ما ظاهر شدی ... پیتر دیونه توست دخترم ... امشب می گفت من خوشبخت ترین موجود روی زمینم می گفت من هیچ وقت اینقدر خوشبختی را حس نمی کردم .
_ منم همین طور مادر ... منم هیچ وقت خوشبختی رو این طور حس نکرده بودم ...
حالا که تلفن را زمین گذاشته ام احساس آرامش مطبوعی می کنم ... نمی دانم شاید هم حرف های ماریانه حس خودخوای مرا تحریک کرده باشد... من واقعا خوشبختم همان طور که پیتر احساس خوشبختی می کند . حالا می فهمم که حرف پدرم تا چه اندازه صحیح بود که خداوند انسان را از روی خودش خلق کرد بنابراین همه انسان ها از یک نژاد و یک گوهرند ...چه کسی می توانست فکر کند ، که یک دختر شرقی و یک پسر غربی افسانه رومئو و ژولیت را تکرار کنند ...


***

من مجبور بودم که ساعت هشت صبح سر کلاس بروم ، آن روز ما باید تا ساعت سه بعد از ظهر در آزمایشگاه کار می کردیم و دیگر نمی توانستم تا آن ساعت " پیتر " را که مطمئنا تا ساعت ده صبح به هامبورگ وارد می شد ببینم ، یاداشتی روی در اتاق پیتر چسباندم...
پیتر عزیزم ورود تو را به هامبورگ خیر مقدم می گویم ، متاسفانه من تا ساعت سه بعد از ظهر کلاس و آزمایشگاه دارم ، بعد از ظهر عاشقانه همدیگر را در آغوش می گیریم .

شری تو

در تمام مدت کلاس و آزمایشگاه فقط به پیتر فکر می کردم ، اگر چه حرف هایی که دیشب از ماریانه شنیده بودم جای هیچ نگرانی باقی نگذاشته بود اما یک حس بیگانه و مرموز مثل یک خون سیاه و چرکین در امتداد رگ هایم می دوید و مرا می کاوید ، آنچنان در خودم غرق بودم که استاد با نیش و کنایه مرا به خود آورد و بچه ها با صدای بلند به من خندیدند ، اگر بگویم که من زمان را تا ساعت سه بعد از ظهر کشتم جای هیچ تعجب نیست ، ساعت سه تقریبا از کلاس بیرون دویدم ...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:35 PM
... با این که هیچ دانشجویی به خاطر کرایه گران سوار تاکسی نمی شود ، جلو اولین تاکسی را نگه داشتم و از او خواستم با حداکثر سرعت مقرر مرا به خوابگاه " گراندوک " برساند ، از پله های خوابگاه بالا دویدم ، وارد راهرو شدم ، اولین اتاق متعلق به پیتر عزیزم بود ، دستگیره را فشردم تا خودم را به داخل اتاق و آغوش پیتر بیاندازم که ناگهان چشمانم روی در ماسید ، یاداشت من هنوز روی در بود ، پیتر نیامده بود . نه خدایا این غیر ممکن است ..مثل مجسمه ای متحرک خودم را به اتاقم رسانیدم چرا پیتر با من چنان رفتاری می کند این گونه رفتار در حق دختر عاشق و حساسی مثل من بی رحمی بود ، خودم را روی بستر انداختم و به اشک هایم فرصت دادم تا ببارند ، ببارند... نمی دانم چند ساعت گریه کردم اما تصمیم گرفتم خودم را و پیتر را تنهبیه کنم با این که دلم برای پیتر و اطلاع از حال او غش می رفت اما تمام روز تا این لحظه شب که به گمانم از نیمه گذشته است در اتاق را روی خودم بستم و به ماریانه تلفن نزدم ، اما باید اعتراف کنم که با هر صدایی که از راهرو می شنیدم چون دیوانه ها از جایم می پریدم ، و می گفتم :
_ خدایا ، این پیتر من است ، صبر کن بگذار بیاید پشتم را به او می کنم و می خوابم یک کلمه هم با او حرف نمی زنم .


***
خوب ، در حقیقت امروز سومین روزیست که " پیتر" در شهر خودش مانده و کوچکترین تماسی هم با من نگرفته است ، من امروز صبح هم تا ساعت سه کلاس و آزمایشگاه دارم ، بنابراین با قابی که هزاران سوال خفه کننده در خود دارد باید به سر کلاس بروم نمی دانم بر سر پیتر من چه آمده است ، مطمئنا حالش خوب است چون شبی که به ماریانه تلفن زدم او با خیال راحت در اتاقش خوابیده بود در حالی که من این جا در آتش تب انتظار می سوختم ... پس برای چه در آن جا نشسته و خیال بازگشت ندارد؟ آیا ماجرایی در پشت پرده زندگی پیتر متولد شده که من نباید چیزی از آن بدانم ؟ یاداشتی که دیروز روی در اتاق پیتر زده ام و امروز هم به قوت خود باقی است بنا بر این دفترچه عزیزم من به دانشگاه می روم و تو دعا کن که در بازگشتم آن یاداشت لعنتی دیگر روی در مباشد.


***
این یاداشت ها را بعد از آخرین یاداشت هایم یعنی دو هفته پیش دارم در دفترچه ام می نویسم و مطمئنا این آخرین یاداشت های من در این دفترچه است چون دیگر نمی خوام در این دفترچه چیزی غیر از ماجرای من و " پیتر " نوشته شود ... هرگز ... هرگز ...
من در این چند روز به اندازه چند سال پیر شده ام ، مونیکا و برگیت وقتی امروز مرا دیدند وحشت زده فریاد زدند ، شری ، شری تو چقدر پیر شده ای ... آن ها حق دارند مرا زن شکسته و پیری ببینند . هر دختر ایرانی که به جای من بود ، همین طور پیر و شکسته می شد ...
بگذار وقایع را همان طور کا اتفاق افتاده برایت تعریف کنم چون تنها کسی هستی که می توانم برایت به زبان مادری خودم درد دل کنم ...
من با پیتر بیچاره دست به لج بازی عجیبی زدم ، وقتی در سومین روز هم خبری از او نشد بنده و اسیر حس اتنقام خود شدم ، چیزی که پدرم مرا همیشه از بازی با ان منع می کرد ، هفت روز تمام به او تلفن نزدم ، از او سراغی نگرفتم و خودم را در اتاق زندانی کردم اما در هفتمین روز بعد از آن که نماز عصرم را خواندم عکس پدرم را از دیوار برداشتم و در آغوش گرفتم و گریه کنان نالیدم : پدر ، مگر من چه عیبی داشتم که پیتر مرا این طور بی رحمانه ترک کرد ؟... چرا ؟... نمی دانم چه مدت در این حال بودم بران اشک من ، تمامی قاب عکس پدرم را خیس کرده بود ، ناگهان حس کردم از چشمان پدرم دو قطره اشک می ریزد و صدای او در گوشم طنین می اندازد ...
_ بیچاره دخترم ... بیچاره پیتر ...
نه باور کردنی نبود ، اشگهایی را که روی قاب عکس ریخته بودم با دست پاک کردم اما باور کن هنوز چشمان عکس پدرم مرطوب بود ... ناگهان دلم به شور افتاد ، بر احساس های بد و غریضی خودم پس از آن اشک هایی که باریدم مهار زدم ، به طرف تلفن دویدم شماره منزل پیتر را گرفتم ، ساعت پنج بعد از ظهر بود ، و از چشم اسمان هم یکریز و مدام اشک می بارید ، صدای ماریانه در گوشی تلفن پیچید...
_ الو
_ ماریانه ، من شهرزاد هستم ... شما را به خدا بگوید چرا پیتر به هامبورگ برنمی گرده ؟
_ شری عزیزم ، پیتر دیگر هرگز به هامبورگ برنمی گرده ...
_ چرا مادر ، چرا ؟ مگر من با او چه کردم ؟
_ شری پیتر ... پیتر من مرد ... پیتر من به خاطر تو خودش رو کشت ، فردای همان روزی که تو به من تلفن زدی ... آن شب شب مرگ پیتر بود ..
_ نه ... نه ... هرگز ... پیتر من هرگز نمی میرد ...
و بعد بیهوش روی زمین غلطیدم ... وقتی چشم باز کردم همه جا تاریک بود و من به زحمت چهره مونیکا و برگیت را بالای سرم تشخیص دادم ... نمی دانستم چه اتفاقی افتاده ، سرم گیج می رفت و مغزم منگ و بهت زده بود ، به زحمت صدای مونیکا را شنیدم که می گفت :
_ برگیت تو برو به اتاقت ، ساعت سه بعد از نیمه شبه ... من در اتاق شهرزاد می خوابم ، مثل این که دارد به هوش می آید ...
در یک لحظه حس کردم که پیتر در منار بسترم ایستاده است ، با صدایی که گویی از ته چاه بالا می امد گفتم : پیتر ! پیتر ! مرا در آغوش بکش . تو نمردی ... نه هرگز نمی میری ... و بعد لبخند زدم آن تلفن دروغ بود ، مادر پیتر با من دشمنی کرده بود ، و دوباره از هوش رفتم ...
این بار وقتی چشم باز کردم هفت صبح بود ، مونیکا کنار بستر من خفته بود ، من از روی بستر نیم خیز شدم ، پدرم از درون قاب عکس مرا نگاه می کرد ، می دیدم که همچنان از چشمانش دو قطره اشک سرازیر است ، من از جا بلند شدم ، در برابر پدرم ایستادم و به سبک و شیوه همیشگی او اقامه نماز بستم ، بنام خداوند بخشنده مهربان ... شکر می کنم خداوند عالمیان را ... و بعد دیگر فراموش کردم که نماز می خوانم ... با خدای خودم به راز و نیاز پرداختم ... خداوندا ... به من کمک کن ، سبه من نیرو و توان بده تا بار این مصیبت را بر دوش بکشم ... به من امید مردن بده ... امید روزی که من هم به دنیای دیگر بروم ... پدرم همیشه از من خواسته است که در برابر سختی ها خودکشی نکنم زیرا هر کس در این دنیا ، به فرمان تو ای خداوند بزرگ عمری دارد و هرگز نمی خواهم بر ضد خواست و رای تو گامی بردارم ...

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:35 PM
من چنان با خدای خودم در راز و نیاز بودم و چنان اشگ می باریدم که مونیکا از خواب بیدار شد و او نیز ان چنان تحت تاثیر این خلوص و پاکی روحانی من قرار گرفت که خودش را در آغوشم انداخت و نمی دانم چه مدت با هم گریستیم ... مونیکا اشگ ریزان به من گفت :
_ ببین شری ..اتومبیل در اختیار توست تو باید بری ببینی چه بر سر پیتر آمده ؟تو تا هر وقت بخواهی می تونی اتومبیل منو داشته باشی ...
حس می کردم خداوند به من توان تازه ای بخشیده است .. نرم و سبک و آرام شده بودم ، از جا برخاستم پیشانی پدرم را بوسیدم بعد لباس ساده ای پوشیدم ، مونیکا چند دست لباس برایم در ساک گذاشت و بعد سویچ اتومبیلش را به من داد و گفت :
_ شری ، فقط از تو می خوام که دیوانگی نکنی ...
من مونیکا را بوسیدم و به خانه پیترر به راه افتادم ...نمی دانم در راه چقدر گریه کردم ، من و آسمان ابری با هم مسابقه گذاشته بودیم ، غم من بسیار سنگین بود ، هنوز مثل آدمی بودم که عمق و فشار ضربه ای را که به او خورده بر اثر گرمی حادثه دقیقا درک نکرده است اما خوب می دانستم که من برای همیشه ناکام شده ام .
حالا هوشیار تر از خودم می پرسیدم چرا ؟ چرا باید پیتر من بمیرد ؟ آخر برای چه ؟ مگر چه حادثه ای اتفاق افتاده بود؟ من چقدر خودخواه بودم که خیال می کردم پیتر در خانه خود به خوشگذرانی مشغول است در حالی که او در فردای همان روز زندگی را ترک گفته بود ، سه ساعت بعد از حرکت از هامبورگ من در خانه پیتر بودم ، ماریانه با لباس سیاه در راا به رویم باز کرد و من خود را بی اختیار در آغوشش انداختم ، ماریانه آرام آرام اشگ می ریخت و من بی ان که بفهمم دارم به زبان فارسی حرف می زنم مدام تکرار می کردم چرا ؟.. چرا ؟ سرانجام بر اعصاب خودم مسلط شدم و پرسیدم .
_ مادر ، پیتر چرا خودش را کشت؟ من کار بدی کرده بودم ؟
ماریانه اشگ ریزان مرا دوباره بغل زد و با صدای بغز آلودی گفت :
_ بله به خاطر تو ..
_ پس چرا منو نمی زنی ... پس چرا منو از خونه بیرون نمی کنی؟
_ برای این که پیتر عاشق تو بود ، پیتر هیچ وقت مثل این چند ماه خوشبخت نبود .
من در حالی که هق هق می زدم گفتم :
_ ولی عشق من اونو کشت ..لعنت بر منن !
ماریانه مرا با آرامش در آغوش گرفت و گفت :
_ نه بچه من داوطلبانه به استقبال مرگ رفت ، من حالا توی این دنیای بزرگ فقط تو رو دارم که بوی بچه ام را می دی... اه نمی دونی وقتی پیتر کوچک بود چقدر شیطنت می کرد ، همیشه جور بخصوصی مرا صدا می زد ،هنوز وقتی به پله ها نگاه می کنم صورت قشنگ و کشیده اش را می بینم که به من غش غش می خندد.
" ماریانه " همان طور که حرف می زد از جا بلند شد ، نامه ای را از کمد بیرون کشید و به دستم داد ... پیتر این نامه را برای تو نوشته .
من نامه را تقریبا قاپیدم و به طرف پنجره رفتم ، از آسمان یک ریز باران می بارید ، حس می کردم پیتر ، در پشت پنجره زیر باران ایستاده و مرا تماشا می کند . نامه را گشودم :

پایان فصل بیست

شهرزاد عزیزم !

می دانم که این عمل من چقدر برای تو غم انگیز و ناگهانی است ، می دانم که من زندگی آینده تو را از یک کابوس پر می کنم در این لحظه جز این که بگویم شری من تو را بیشتر از خودم دوست داشتم هیچ حرفی و هیچ بهانه و عذری برای گفتن ندارم ، شاید برای تو پذیرش کاری که من کردم غیر ممکن باشد ، اما وقتی دلیل مرا شنیدی شاید بتوانی در قلبت مرا ببخشی... قبل از این که دلیل خودکشی ام را برایت بنویسم بگذار موضوع دیگری را برایت بنویسم ، تا چند ماه پیش من هرگز به دنیای پس از مرگ فکر نمی کردم اما همین که از طریق کانال عشق تو با مشرق و حکمت مشرق زمین آشنا شدم امروز همان قدر به جهان پس از مرگ اعتقاد دارم که می دانم فردا حتما خورشید باز هم در مشرق طلوع و در مغرب غروب می کند ... بنابراین من از هم اکنون به روزی می اندیشم که در آن سرای باقی برای همیشه منن و تو دست در دست هم زندگی تازه و ابدی خود را آغاز کنیم .
می دانم که بیش از آن چه طاقت و تحملش را داشته باشی تو را با این عمل شکنجه کرده ام ، اما عزیزم من در کوچه بن بست سرنوشت چه راهی غیر ازانتخاب این راه داشتم ؟... بر سر یک دوراهی هول انگیز قرار گرقته بودم که مرگ در هر دو سوی آن در کمین نشسته بود ، به من پیشنهاد کردند تو را برای همیشه ترک کنم ، و من خوب می دانستم که از لحظه جدایی ، من مرده ام فقط با این تفاوت که آن وقت تو مرا انسانی می دانستی که قابلیت و اهلیت عشق را نداشته است و من هرگز نمی خواستم تو چنین تصویر شومی از من در دل داشته باشی ، پس بهترین راه را انتخاب کردم ، مرگی زودرس که هم گواهی بر عشق پاک من باشد و هم مرا در صف انتظاری بنشاند که خیلی زود به انتها می رسد...
تو با آن حس زنانه خود خیلی خوب فهمیده بودی که حادثه ای در پس پرده می گذرد ، دلت شور می زد ، سوال های عجیب و غریبی می کردی، و وقتی در چشمان من اشگ می دیدی بیشتر نگران می شدی ، و من نمی توانستم حتی یک کلمه از آن چه روزها می گذشت و قلب مرا به درد می اورد ، با تو در میان بگذارم چون صادقانه قسم خورده بودم که چیزی از حوادث پشت پرده به تو نگویم .
درست ده روز پیش از این ، برادرت به اتفاق پسر جوانی به نام مسعود که معتقد بود نامزد توست از سرزمین قشنگ تو به هامبورگ آمدند و یکراست سراغ مرا گرفتند ، من در محوطه دانشکده قدم می زدم که آن ها به اتفاق آقای " مارتین " به دیدنم امدند ، من خیلی زود فهمیدم که ان ها از من چه می خواهند . برادرت به من گفت که خانواده تو هرگز و هرگز با ازدواج ما موافقت نخواهند کرد و اگر چنین اتفاقی بیفتد من ، یهنی پیتر ، بدترین جنایت ها را نسبت به زندگی موجودی که دوستش دارم مرتکب شده ام و تو را برای همیشه از خانواده و وطنت کنده ام ... پسر جوانی که خودش را نامزد تو معرفی می کرد گریه کنان روی دست و پای من افتاد و التماس می کرد که من تو را به او پس بدهم او می گفت اگر تو شهرزاد را از من بگیری بیشک یک قاتل حرفه ای خوای شد چون او حتمت خودکشی می کند چنان که یک بار هم وقتی تو در تهران بوده ای خودکشی کرده است ...
شهرزاد عزیزم ... من در سه چهار روز اول خیلی مقاومت کردم ، خیلی جنگیدم ، برایشان دلایل زیادی آوردم ، از حق آزادی انتخاب حرف زدم ، اگر آن ها موافق با اقامت تو در کشور من نیستند من به ایران می آیم و برای همیشه ساکن کشور شما می شوم ، من به ان ها گفتم حاضرم با کمال میل طبق دین و ایین شما ازدواج کنم ، اما برادرت با بی رحمی تمام فقط یک جمله را تکرار می کرد ، اگر تو شهرزاد را دوست داری و حقیقتا عاشق او هستی نباید او را برای همیشه از خانواده و وطنش جدا کنی، ........

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:35 PM
... و آن پسر که مدام اشگ می ریخت می گفت : تو یک قاتل بی رحمی ... تو متعلق به ملتی هستی که به آسانی میلیون ها کودک و مرد و زن را در جنگ جهانی دوم کشت و خم به ابرو نیاورد و حالا هم به راحتی می خواهی یک جوان ایرانی را که در حق تو هیچ گناهی مرتکب نشده بکشی... من خوب می دانستم که این دور از انصاف است که من تو را برای همیشه از خانواده و وطنت جدا کنم ، اما مرگ مرزی نمی شناسد ، عشاق خوب و صادق می توانند خوشبختی را به آسانی در آن سوی دیگر جهان کنار هم بخواهند ... آه که چقدر دلم می خواست برای همیشه در همین دنیا مال هم بودیم ... یادت هست که ناگهان به من پیشنهاد کردی که بیا با هم عروسی کنیم ...؟ باور کن من برای پذیرفتن تمام شرایط پیشنهادی خانواده تو اماده بودم ... من از کلیسا به مسجد می آمدم و وطن تو را عاشقانه مانند وطن خودم دوست داشتم ، من از روزی که با حکمت شرق آشنا شدم خوب می دانستم که بنی ادم اعضای یک پیکرند... من حکمت مشرق را مشتاقانه پذیرفتم ، من چون هزاران عارف سرزمین تو در " طلب " بودم و تو مظهر همه شور و شوق های من بودی ... من عشق تو را از چهارچوب کوتاه و متحجر مغز و عقل ، به دریای بیکرانه دل و احساس برده بودم . در آخرین روزی که برادرت و آن پسر جوان به دیدنم آمدند آن قدر حرف زدند ، تقاضا کردند ، اشگ ریختند که من به ناچار به آن ها قول دادم که از زندگی تو برای همیشه خارج شوم زیرا هیچ راه دیگری وجود نداشت ... وقتی آن ها از پیش من رفتند فهمیدم چه قول وحشتناکی به ان ها داده ام ، من مرد جدایی از تو نبودم ... من چطور می توانستم با لبخند های قشنگ تو که از هزار جلوه بهار قشنگ تر است وداع کنم ... من چطور می توانستم دیگر عطر تن تو را نبویم ... اما قول داده بودم و باید به قولم عمل می کردم . ناگهان به فکر مرگ افتادم ... حالا که من به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارم چرا از این راه حل استفاده نکنم ، در این صورت من مجبور به ترک تو نمی شدم فقط عشق ما تغییر شکل می داد ... من به خود گفتم پیتر ... به محض آزادی از قید جسم چون موجی لطیف شهرزاد را در بر می گیرم ، همیشه با او هستم ، حتی وقتی که می خوابد می توانم ساعت ها بالای سرش بنشینم و آن چهره ملوس و آن موهای بلند و صاف و آن پیکر جادویی را تماشا کنم ... در آن صورت دیگر فریاد اعتراض برادرت هم بلند نمی شود که چرا دست از سر این دختر برنمی داری؟... حس می کنم که دیگر بیش از این فرصت گفتن ندارم چند قرصی که به زحمت تهیه کرده ام دارد اثر خود را می کند و من همانطور که ان روز برایت نوشتم و روی در اتاقت چسبانیدم ، تا چند لحظه دیگر به دیدنت می آیم و تا جاودان با تو خواهم بود ... چون هرگز تحمل وداع با تو را ندارم ... دلم برای " ماریانه " می سوزد ، او غیر از من هیچ کس را ندارد ، برای او نامه جداگانه ای نوشته ام ، او هرگز تو را به خاطر این که من خودکشی کرده ام سرزنش نخواهد کرد ، او موجود مهربان و دوست داشتنی است و معنی " عشق " را خیلی خوب می فهمد ، تنها خواهشی که از تو دارم این است که گهگاه به دیدن او بیا ، من برای شب های تنهایی مادرم به قول شما ایرانی ها دلواپسم ... کتاب هایم را لطفا به کتابخانه دانشگاه واگذار کن ، اتومبیلم را برای تو گذاشته ام خواهش می کنم این هدیه کوچولو را از من بپذیر ، اگر می خواهی خوشحال باشم و همیشه تو را با چهره ای باز تماشا کنم خواهش می کنم خودت را در زندان تنهایی اسیر نکن ... برای خوشبختی فراوانی که در این چند ماه به من دادی هزاران بار متشکرم ... تو در هیاهوی زندگی ماشینی به من طعم یک زندگی حقیقی را چشاندی و اگر چه زمانش کوتاه بود اما اگر از من سوال کنند که تو چند سال زندگی کردی ، من می گویم فقط چند ماه زنده حقیقی بودم و ان زمانی بود که در طلب عشق چون یک زائر به راه افتادم ، با خودم جنگیدم و به عشق پیوستم . یک بار دیگر هزاران هزار بار تو را می بوسم و خواهش می کنم برادرت و آن پسر جوان را هرگز سرزنش مکن ... به قول خودت دلم برای آن ها می سوزد .


پیتر تو

نامه را تمام کردم و دوباره خودم را به آغوش " ماریانه " انداختم :
.. آه مادر... من باعث شدم که پیتر بمیرد ... تو رو خدا منو بکش...
ماریانه مرا در آغوش گرفت ، بوسید و مرا بو کشید:
_ شری ... تو بوی پسر منو می دی ... فقط خواهش می کنم به دیدنم بیا ...
فردای ان روز من و ماریانه به گورستان رفتیم ، در میان گورهای متعددی که در یک باغ مشجر و قشنگ قرار داشت من خاک تازه گور پیتر را به هم زدم ، سانگار می خواستم دستم را زیر خاک به دست پیتر برسانم ...
اتومبیل مونیکا را به وسیله یک شرکت مخصوص حمل و نقل به هامبورگ فرستادم و خودم با اتومبیل پیتر به یک سفر دور و دراز دست زدم ... برای من دیگر هیچ چیز باقی نمانده بود . پیتر هم خودش را از من گرفته بود و هم خانواده مرا ... من دیگر هرگز به دیدن خانواده ام نمی روم ... هرگز به چهره برادر زورگو و کله شقم ، نگاه نخواهم کرد ، دلم برای مادر بیچاره ام می سوزد اما سعی می کنم به خودم بقبولانم که او در این میانه تقصیری ندارد ... من با اتومبیل " پیتر " چندین شبانه روز بی هدف و مقصود معینی در جاده های بهار زده آلمان رانندگی کردم ، از شهرهای مختلف گذشتم ، گاهی حقیقتا حس می کردم که پیتر در فضای اتومبیل حاضر است و من بلند با او حرف می زدم ... در این لحظات مردم حیرت زده مرا می نگریستند و شاید هم مرا دیوانه فرض می کردند. اما برای من دیگر هیچ چیز مهم نیست ... مهمم پیتر بود که برای همیشه رفته است ... حالا من باید به کمک حکمت مشرق زمین به خودم بقبولانم که پس از مرگ ، دوباره و تا جاودان با پیتر خواهم بود ... در ابدیت مطلق دیگر از کینه و تحمیل عقیده و مقررات پوسیده ای که انسان ها بر دست و پای خود پیچیده اند خبری نیست ... من در آن جا لیلی و مجنون ، شیرین و فرهاد ، و بسیاری از عشاق ناکام جهان را دیدار خواهم کرد ... وعده دیدار من و زندگی در ابدیت.

بدین ترتیب من " نویسنده " به پایان سرگذشت شهرزاد و پیتر رسیدم ... دو عاشق خوب و مهربان که یکی در آن سوی مرزهای ابدیت و یکی هنوز در این سوی مرز ، سبه خاطر هم زندگی می کنند . در این لحظه بی اختیار به یاد اخرین سوالاتی که از شهرزاد کردم می افتم ... از او پرسیدم حالا تو در آلمان چه می کنی؟...
سرش را تکان داد ، سنگاه قشنگ و شفافش راا به من دوخت و گفت ک من تبدیل به روحی سرگردان شده ام ، یک لحظه آرامش ندارم ... نمی توانم یک جا ساکن شوم ماهی دو سه بار به خانه " ماریانه " می روم ، و ساعت ها بر گور بیتر اشگ می ریزم ، گاهی در " اشتات پارک " قدم می زنم و اغلب برای قو ها آذوقه می برم ... آن ها بهنرین و صادقانه ترین دوستان من هستند ، سمن روی رودخانه زندگی مثل قوها بالا و پایین می روم ولی هنوز غرق نشده ام چون پیتر را همیشه در کنار هودم حس می کنم ... سعی می کنم دوباره از افکار پدرم مدد بگیرم و علم محبت بیاموزم ، شاید روزی من به دیدن مادرم بروم . شاید هم یک روز برادر کله شق و متعصبم را ببخشم ... نمی دانم شاید گذشت زمان بر زخم های من مرهمی بگذارد ... زندگی ، چه بخواهم چه نخواهم در گذر است ، سبدون " پیتر " خورشید باز هم طلوع می کند ، خیابان ها شفاف و روشن است و شب ها چراغ های نئون خیابان ها را چون روز روشن می کنند تنها قلب من است که در اندوه مرگ صادقترین پسر عاشق مغرب زمین تا لحظه مرگ ، تاریک می ماند ...



پایان – ر . اعتمادی

آذرماه 1353

M.A.H.S.A
06-01-2012, 09:36 PM
پــــــایــــــان