M.A.H.S.A
05-11-2012, 08:04 PM
http://img.tebyan.net/big/1390/11/20120125115519367_66.jpg
وقتی مامانم مریض شد
تا حالا فکر می کردم کارهای خونه خیلی سخته .فکر می کردم من نمی تونم مثل مامان خونه رو تمیز کنم. اما دیروز مامانم مریض شده بود و من خیلی دلم سوخت و غصه خوردم .مامانم می خواست خونه رو تمیز و مرتب کنه ولی سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفته روی زمین .
مامانم مجبور شد بخوابه ولی به خاطر کارهای خونه ناراحت بود.من تصمیم گرفتم خونه رو تمیز کنم تا خیالش راحت باشه . اول توی پذیرایی رو خوب نگاه کردم .چند تا از وسایل آشپز خونه توی پذیرایی بودن.اونارو بردم و توی آشپز خونه گذاشتم .دو سه تا تیکه لباس هم بودن که لباس هر کسی رو توی کمد خودش گذاشتم.
بعد رفتم توی آشپز خونه، چند تا لیوان و استکان کثیف بودن که اونا رو توی ظرفشویی گذاشتم . یه ظرف باقیمونده ی غذا بود که توی یخچال گذاشتم . قیچی هم روی میز کابینت بود اما جاشو بلد نبودم و فعلا اونو توی کشو گذاشتم.
اتاق خودم از همه جا نامرتب تر بود. اول هر چیزی رو سر جاش گذاشتم.مثلا لباسامو یکی یکی تا کردم و گذاشتم توی کشوی کمدم. بعد با یه جارو دستی روی زمین رو تمیز کردم .بعدا هم تختخوابم رو صاف و مرتب کردم .بعد سگ پشمالو رو جلوی پنجره گذاشتم، یه جوری که انگار داشت نگهبانی می داد . گربه سیاهمو جلوی در گذاشتم مثل اینکه داشت یواشکی میومد تو.
خرس رو گوشه ی اتاق گذاشتم و یه ملافه دورش کشیدم تا همونجا چرت بزنه .اونم زود خوابش رفت .
عروسکامو چون خیلی حرف می زدن گذاشتم توی ویترین تا خجالت بکشن و ساکت بشن .کیفمو به دستگیره کمد آویزون کردم ...
حالا اتاقم از همیشه قشنگتر شده بود . وای ... مامانم . یادم رفته بود به مامانم یه سری بزنم .رفتم چند تا میوه از یخچال درآوردم و تمیز شستم و توی یه بشقاب کوچیک گذاشتم و برای مامان بردم. مامان انقد خوشحال شد بهم گفت دست شما درد نکنه . منو خجالت دادی . چقد تو زحمت افتادی .
اول گفتم باشه .بعد یه کمی فکر کردم گفتم خواهش می کنم ،کاری نکردم !
شب که شد مامان برای بابا همه ی کارهای منو تعریف کرد .بابا هم حسابی ذوق کرده بود و به مامان می گفت ماشالله دخترمون بزرگ شده .
راستی من دیروز یه تصمیم جدی هم گرفتم .تصمیم گرفتم به جای بازیهای الکی کار های مهم بکنم .می خوام همیشه تو کارهای خونه شرکت کنم و نگذارم مامانم خیلی خسته بشه .
انسیه نوش آبادی
http://up.vatandownload.com/images/iatxb39q5y7d373d6al.gif
وقتی مامانم مریض شد
تا حالا فکر می کردم کارهای خونه خیلی سخته .فکر می کردم من نمی تونم مثل مامان خونه رو تمیز کنم. اما دیروز مامانم مریض شده بود و من خیلی دلم سوخت و غصه خوردم .مامانم می خواست خونه رو تمیز و مرتب کنه ولی سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفته روی زمین .
مامانم مجبور شد بخوابه ولی به خاطر کارهای خونه ناراحت بود.من تصمیم گرفتم خونه رو تمیز کنم تا خیالش راحت باشه . اول توی پذیرایی رو خوب نگاه کردم .چند تا از وسایل آشپز خونه توی پذیرایی بودن.اونارو بردم و توی آشپز خونه گذاشتم .دو سه تا تیکه لباس هم بودن که لباس هر کسی رو توی کمد خودش گذاشتم.
بعد رفتم توی آشپز خونه، چند تا لیوان و استکان کثیف بودن که اونا رو توی ظرفشویی گذاشتم . یه ظرف باقیمونده ی غذا بود که توی یخچال گذاشتم . قیچی هم روی میز کابینت بود اما جاشو بلد نبودم و فعلا اونو توی کشو گذاشتم.
اتاق خودم از همه جا نامرتب تر بود. اول هر چیزی رو سر جاش گذاشتم.مثلا لباسامو یکی یکی تا کردم و گذاشتم توی کشوی کمدم. بعد با یه جارو دستی روی زمین رو تمیز کردم .بعدا هم تختخوابم رو صاف و مرتب کردم .بعد سگ پشمالو رو جلوی پنجره گذاشتم، یه جوری که انگار داشت نگهبانی می داد . گربه سیاهمو جلوی در گذاشتم مثل اینکه داشت یواشکی میومد تو.
خرس رو گوشه ی اتاق گذاشتم و یه ملافه دورش کشیدم تا همونجا چرت بزنه .اونم زود خوابش رفت .
عروسکامو چون خیلی حرف می زدن گذاشتم توی ویترین تا خجالت بکشن و ساکت بشن .کیفمو به دستگیره کمد آویزون کردم ...
حالا اتاقم از همیشه قشنگتر شده بود . وای ... مامانم . یادم رفته بود به مامانم یه سری بزنم .رفتم چند تا میوه از یخچال درآوردم و تمیز شستم و توی یه بشقاب کوچیک گذاشتم و برای مامان بردم. مامان انقد خوشحال شد بهم گفت دست شما درد نکنه . منو خجالت دادی . چقد تو زحمت افتادی .
اول گفتم باشه .بعد یه کمی فکر کردم گفتم خواهش می کنم ،کاری نکردم !
شب که شد مامان برای بابا همه ی کارهای منو تعریف کرد .بابا هم حسابی ذوق کرده بود و به مامان می گفت ماشالله دخترمون بزرگ شده .
راستی من دیروز یه تصمیم جدی هم گرفتم .تصمیم گرفتم به جای بازیهای الکی کار های مهم بکنم .می خوام همیشه تو کارهای خونه شرکت کنم و نگذارم مامانم خیلی خسته بشه .
انسیه نوش آبادی
http://up.vatandownload.com/images/iatxb39q5y7d373d6al.gif