PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تمنای دل |حمیرا رضاییان |تایپ



M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:53 PM
مشخصات کتاب:تمنای دل
نویسنده: حمیرا رضاییان
ناشر: پرسمان
ناشر همکار: شالان
چاپ اول سال 1388
401 صفحه

98یا منیع

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:53 PM
فصل اول




گرمای شدید و خیل انبوه مسافران کلافه اش کرده بود . بی هدف به حرکات روتین و شتاب زده مهماندار هواپیما نگاه می کرد توی همون مدت اندکی که وارد هواپیما شده بود احساس می کرد دلش گرفته و نمی تونه به راحتی نفس بکشه . با خودش گفت
-چه طور مهمون دارای هواپیما از کارشون دل زده نمی شن و هر روز این کارهای تکراری و خسته کننده رو انجام میدن ؟
حتی فکر این که بیشتر از مدت زمان پرواز در هواپیما بمونه دیوانه اش می کرد . دقیق تر به چهره مهماندار خانمی که داشت رو به مسافرین آموزش لازم را ارائه می کرد نگاه کرد . از خود پرسیدند
-یعنی واقعاً از این که هر روز به اون شدت و دقت صورتشان رو آرایش می کنن و از صبح تا شب چندین بار این توضیحات رو به مسافرین میدن خسته نمیشن ؟
چشم هایش رو بست تا دیگه شاهد این همه اجبار برای ادامه زندگی نباشه . چه قدر احساس تنهایی می کرد . توی فرودگاه وقت خداحافظی همش احساس می کرد روح پدر و مادرش اونجا حضور داره و این بیشتر باعث عذاب و ناراحتیش می شد دلش می خواست جای اون دخترایی باشه که وقت ازدواج و رفتن به خونه بخت دلتنگ می شن و برای دور شدن از پدر و مادر و خانواده گریه می کند ولی اون چه ؟ نه پدر و مادری داشت .نه خواهر و برادر ی . فقط یه پدربزرگ و مادربزرگ پیر که دل خوشی هم از اون ها نداشت . عمو و خانواده اش هم باهاش قهر کرده بودن . ناخودآگاه چشم هاش رو باز کرد . و به خالد که بغل دستش بود و خوابش برده بود نگاه کرد . پسر جوان عربی که قرار بود به زودی همسرش بشه . با این که نامزد هم شده بودن ولی چه قدر نسبت بهش احساس غریبی می کرد . یعنی واقعاً این جوان درشت و سبزه روی عربی اون قدر ارزشش رو داشت که به خاطرش دل پسر عموش کوروش رو شکست . و جلوی پدر بزرگ و مادربزرگش ایستاد و برای ازدواج با اون با همه جنگید ؟
خالد برای یک لحظه چشم هاش رو باز کرد و به طرف وفا برگشت . انگار نمی تونست باور کنه که به این راحتی و بدون دردسر صاحب این دختر خوش گل و ناز ایرونی شده . لبخند پر معنایی پهنای صورتش رو گرفت . و خواست دستش رو برای گرفتن دست وفا جلو ببره که وفا با رنگی پریده به سرعت دستش رو عقب کشید . ولی خالد بدون این که ناراحت بشه دستش رو برگردوند و به طرف سر خودش برد و در حالی که موهای کوتاه و فر خورده و سیاهش رو عقب می زد با لهجه ی غلیظ عربی در حالی که سعی می کرد لحن صداش رو ملایم تر بکنه گفت
-وفا حالت خوبه ؟ رنگ خیلی پریده ؟
وفا با این که خودش هم نمیدونست که چرا نمی تونه با خالد احساس راحتی بکنه و در واقع به نوعی ازش می ترسید . نفس عمیقی کشید و گفت
-خوبم ممنون
با تموم کردن حرفش صورتش رو برگرداند و از پنجره گرد و کوچک به آسمان مملو از ابر خیره شد خالد هم وقتی که بی میلی وفا رو برای حرف زدن دید چشم هاشو بست
وفا دیگه نتوانست بغضش رو نگه داره . و آروم و بی صدا اشک ریخت . خودش هم می دونست که خیلی عجولانه و بدون تحقیق خالد رو برای همسری انتخاب کرده ولی دوست داشت هر چه زودتر از اون محیط و حتی از اون شهر دور بشه . محبت های بی ریا و بیش از حد پدر بزرگ و مادربزرگش رو نمی تونست قبول کنه و اون ها رو توی از دست دادن پدر و مادرش مقصر می دونست . با این که دو سه سالی از فوت پدر و مادرش گذشته ولی هنوز با نبودنش ون کنار نیومده بود و داغشون توی دلش تازه بود از این که قرار بود بعد از ازدواج با خالد توی کشور دبی و کنار خانواده خالد زندگی کنه خوشحال بود و در واقع بیشتر به همین خاطر که از خانواده اش و کشورش دور باشه خالد رو انتخاب کرده بود با انگشت های ظریف و خوش فرمش اشک هاش رو پاک کرد و خودش رو به دست تقدیر سپرد . چون حالا دیگه با انتخاب خالد همه پل های پشت سرش را شکسته و خراب کرده بود و دیگه نه میل و نه رویی برای بازگشت داشت . اون که به شخص خاصی علاقه نداشت و در واقع عاشق کسی نبود . پس چه بهتر که با کسی ازدواج می کرد که اون رو با خودش می برد و از ان محیطی که حتی نمی تونست به راحتی نفس بکشه دور می کرد
همراه خالد از فرودگاه خارج شدند انتظار داشت که خانواده خالد برای استقبال از عروسشون به فرودگاه بیان ولی خبری نبود
خالد با دست به مردی که کنار ماشین برای پیدا کردن مسافر ایستاده بود اشاره کرد به زبان عربی باهاش صحبت کرد . بعد از این که چمدان کوچک وفا رو پشت ماشین و در صندوق عقب جا داد با هم سوار ماشین شدند . فضای ماشین با کولر خنک و سرد بود . وفا برای این که خنکی ببیشتر احساس کنه شال نازک روی سرش رو با دست تکون داد . با این کارش خنکی میان موهای سیاه بلندش که با کش از پشت سر بسته بود رفت و کمی از سر دردش رو کاست
خالد سرش رو به طرف وفا خم کرد و در حالی که چشم های ریز و سیاهش برق می زد گفت
-اگه دوست داری روسریت رو بردار
وفا سرش را تکون داد و گفت :
-نه این طوری راحتم

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:53 PM
خالد دوباره سرش را صاف کرد و با راننده به زبان عربی صحبت کرد فکرها و چراهای زیادی ذهن وفا را پر کرده بود . مگه خالد نمیگفت که مادر و پدرش از این که عروسشون ایرانی است خیلی خوشحال شدند پس چرا به استقبالش نیومدن ؟ مگه خالد نگفته بود که وضع مالی خوبی دارن . پس چرا اون ها به جای این که سوار ماشین شخصی خالد بشن سوار تاکسی مخصوص فرودگاه شدن ؟
تعجبش وقتی بیشتر شد که راننده ماشین ر و مقابل یه هتل بزرگ نگه داشت . دیگه نتوانست خودش رو نگه داره و رو به خالد گفت
-این جا کجاست ؟
-این جا یکی از هتل های معروف دبی هستش . مطمئنم وقتی داخلش رو ببینی خیلی خوشت میاد
وفا بی حوصله گفت
-خالد مگه قرار نبود بریم خونه خودت . پیش خونوادت ؟ تو که می گفتی اونها منتظرمون هستند
خالد در حالی که از ماشین پیاده می شد گفت
-چرا گفتم . فعلا بیا پایین بهت توضیح میدم
یکی از کارگر های هتل که انگار خالد رو هم خیلی خوب می شناخت جلو آمد و بعد از سلام و احوالپرسی عربی با خالد چمدان وفا رو از دستش گرفت و نگاه تاسف بار و وقیحانه ای به سر تا پای وفا کرد و از اونا دور شد . ولی وفا اون قدر ذهنش درگیر بود که متوجه نوع نگاه اون مرد نشد و صورتش رو به طرف خالد کرد و گفت
-خب حالا بگو ببینم چرا منو آوردی هتل ؟ قرار ما این نبود خالد
خالد که فهمید نمی تونه به این راحتی از زیر جواب دادن به این سوال وفا در بره ایستاد و رو به وفا گفت
-من به خونواده ام گفتم که فردا تورو پیششون می برم . اون ها برای فردا برنامه ریزی کردن نه امروز
وفا دقیق تر به چهره خالد نگاه کرد یعنی واقعاً انتخابش درست بود خالد بلوز براق و نازک سفید بدن نمایی با شلوار خوش دوخت هم رنگ بلوز ش به تن داشت که هیکلش رو خیلی درشت تر نشون می داد
خالد وقتی تردید او را دید نزدیک ترش رفت و در حالی که ساعتش رو نشون میداد گفت
-عزیز من . الان ساعت هفت شبه . تا یه دوش بگیری و شام بخوری وقت خواب شده خوب فردا صبح هم که قراره بریم خونه ما پیش خونواده م
وفا از فکر این که شب رو تنها با خالد توی هتل بگذرونه چهار ستون بدنش لرزید و با ترس گفت
-نه خالد امکان نداره . من هتل نمیام . همین الان منو ببر پیش خونوادهات چمدون من کو ؟ اون مرد کی بود ؟ چمدون مو کجا برد ؟
خالد که متوجه ترس وفا شده بود دست و پاش رو گم کرد و آروم گفت
-وفا جان . چرا لجبازی می کنی ؟ من از قبل توی هتل اتاق رزرو کردم اون مرد هم چمدونت رو برد توی اتاقمون . ببین عزیزم . خونواده من باید اون طوری که در شان تو هست ازت استقبال کنند . اگه تو رو الان ببرم خونه از دستم ناراحت میشن . دختر خوب . من و تو نامزدیم . چرا ازم فرار می کنی ؟
وفا سرش رو بلند کرد و با چشم های درشت و خوش حالتش به خالد نگاه کرد و گفت
-خالد من و تو فقط نامزدیم اون هم نه کتبی و شرعی فقط لفظی . پدر بزرگ فقط به این دلیل رضایت داد من همراهت بیام که منو ببری پیش خونواده ات نه هتل . اون هم توی یه اتاق مشترک
خالد که بحث رو بیشتر از این صلاح نمیدید دو دستش رو به نشانه تسلیم بالا برد و گفت
-باشه . هر چی تو بگی . من واسه تو یه اتاق جدا می گیرم . حالا بیا برم مردم از خستگی
وفا با این حرف خالد کمی نرم شد و پشت سرش به راه افتاد . با این که خالد عرب بود ولی فارسی رو هر چند با لهجه ولی خیلی خوب و روان صحبت می کرد . وقتی که وارد لابی شدن وفا قدم هاش رو شل تر کرد تا با خیال خودش خالد با مسئول هتل برای گرفتن کلید و این جور چیز ها صحبت بکنه . ولی خالد بدون این که به قسمت پذیرش بره از دور برای مردی که پشت پیشخوان پذیرش ایستاده بود دست تکون داد و به راهش ادامه داد . وفا سر درگم و گیج پشت سر او رفت .که مقابل یکی از اتاق ها ایستاد و از جیبش کلیدی رو بیرون آورد و در رو باز کرد . خودش کنار ایستاد و با دست به وفا اشاره کرد . که وارد بشه . وفا داخل شد و او هم پشت سرش وارد شد و در رو بست . اتاق بزرگ و لوکسی بود که تخت بزرگ و دو نفره ای در لحظه ای اول ورود جلب توجه می کرد .خالد روی تخت دراز کشید و به وفا که مردد سرپا ایستاده بود نگاه کرد . وفا بدون تعارف گفت
-خالد . لطفاً بلند شو برو به اتاق دیگه برای خودت بگیر . خسته ام می خوام یه دوش بگیرم و استراحت کنم
خالد که فعلا مخالفت رو جایز نمی دید به ناچار بلند شد و درحالی که از اتاق خارج می شد گفت
-ساعت نه برای شام میام دنبالت
و بی هیچ حرفی دیگه ای بیرون رفت . وفا خسته و بی حال روی تخت افتاد . نمی دونست چرا دلش شور می زند . سرش گیج میرفت . خم شد و از روی تخت کیف دستیش رو برداشت . از وقتی که سوار هواپیما شده بود موبایلش رو خاموش کرده بود . فعلا حوصله حرف زدن با مادربزرگ و پدربزرگش رو نداشت

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:54 PM
دلش هوای خاله پردیس رو کرده بود خیلی نیاز داشت که خالد توی اون لحظه ی حساس با اون لحن آروم دلداریش بده و راهنماییش کنه . بعد از فوت پدر و مادرش خاله پردیس تنها تکیه گاه و محرم اسرارش بود شباهت خیلی زیاد خاله به خواهرش پروانه مادر وفا باعث شده بود که وفا خیلی بیشتر از قبل به خاله اش وابسته بشه . و اون رو مثل مادرش دوست داشته باشه
موبایلش رو روشن کرد و شالش رو از سرش در آورد . کش سرش رو باز کرد و موهای سیاه و براق و حالت دارش رو چندبار اطراف سرش چرخوند و بعد شماره خونه خاله رو گرفت . بعد از چند بوق پیاپی محسنشوهر خاله اش گوشی رو برداشت و گفت :
-بله بفرمایین
وفا که از شنیدن صدای شوهر خاله اش خوش حال شده بود گفت
-سلام عمو محسن . حالتون خوبه ؟
محسن خان با مهربانی و لحن پدرانه گفت
-سلام عزیزم . کجایی ؟ چرا زودتر زنگ نزدی ؟ خاله ات اون قدر نگرانت بود که امروز نتوانست بره سر کارش
وفا با خجالت گفت
-ببخشید عمو جون ما تقریبا نیم ساعته که رسیدیم . نتوانستم زودتر زنگ بزنم . میشه با خاله صحبت کنم ؟
محسن آقا که وفا رو مثل فرزند نداشته اش دوست داشت گفت
-اره دخترم . گوشی رو چند لحظه نگه دار . از من خداحافظ
صدای الوی خاله پردیس به گوش وفا رسید مثل خوش ترین آهنگ ها بود . به طوری که دچار احساسات شد و با صدای بغض آلودی گفت
-سلام خاله جون . الهی بمیرم . امروز خیلی نگرانتون کردم
خاله که مثل وفا بغض کرده بود با صدای لرزانی گفت
-سلام عزیز دلم . دشمنت بمیره . خاله جون خوبی ؟ همه چی مرتبه ؟
-اره خاله جون . خوبم فقط می خواستم بهتون خبر بدم که رسیدم
خاله با عجله گفت
-یعنی الان تو خونه خالد ؟ پدر و مادرش باهات خوب رفتار کردن ؟ خونوادش چه طورن ؟ وضع زندگیشون چه طوره ؟
وفا سرخورده گفت
-نه خاله جون . من الان هتلم
خاله با نگرانی گفت
-هتل .برای چی عزیزم ؟ پس چرا خونه خالد نرفتین ؟
وفا که خودش هم مثل خاله نگران بود گفت
-خاله جون خالد گفت که فردا منو میبره خونشون . میگه خونواده اش برای فردا خودشون رو آماده کردن
خاله که زن فهمیده و با هوشی بود و تقریبا پونزده سالی بود که با دخترهای هم سن و سال وفا توی دبیرستان سر و کله می زد مکثی کرد و بعد گفت
-یعنی چی ؟ تو کشور خودش برداشته تو رو برده هتل فقط واسه این که خونواده اش باری فردا برنامه ریزی کردن . این دیگه چه جور استقبالیه ؟
وفا که با حرفهای خاله ترسش بیشتر شده بود چنگی به موهای بلندش زد و گفت
-نمیدونم خاله جون . به خدا خودمم موندم که چی کار باید بکنم . به نظر شما چرا خالد منو خونشون نبرده ؟
خاله که ذهنش درگیر شده بود روی صندلی کنار میز تلفن نشست و گفت
-وفا جان . من نمی تونم روی حدس های که می زنم تورو نگران کنم فقط همین قدر بهت می گم که امشب رو دور از خالد به صبح برسون
-راستش خاله جون . من وقتی که رسیدم هتل بهش گفتم که باید یه اتاق جدا برای من بگیره اون بیچاره هم قبول کرد و الان هم رفته برای خودش یه اتاق دیگه بگیره
خاله نفس راحتی کشید و گفت :
-خوب خدا رو شکر خیالم راحت شد . عزیزم لازم نیست خودت رو بترسونی هر چی باشه اون حالا نامزد توئه . من دلم نمیخواد تو اذیت بشی فقط همین خوب حالا برنامتون چیه ؟
-قرار شد که من یه دوش بگیرم و یه کم استراحتم بکنم و شب ساعت نه خالد بیاد دنبالم بریم شام بخوریم
خاله با مهربانی گفت
-امیدوارم که حسابی بهت خوش بگذره . تو هم دیگه فکر و خیال نکن . پاشو برو به کارات برس مواظب خودتم باش
-چشم خاله جون . فقط یه خواهش دیگه ازتون دارم ؟
-بگو عزیزم . راحت باش . چی میخوای بگی ؟
-خاله من فعلا نمی تونم به خونمون زنگ بزنم . شما لطف کنین و به مادربزرگم خبر بدین که من رسیدم بگین که هر وقت فرصت کردم بهشون زنگ می زنم
خاله با لحن ملایمی گفت
-باشه عزیزم . زنگ می زنم ولی تو هم سعی کن زودتر باهاشون تماس بگیری هر چی باشه اون ها پدربزرگ و مادربزرگ تو هستن . و به گردنت خیلی حق دارن درست نیست دلشون رو بشکنی
وفا بی حوصله گفت
-چشم بعدا باهاشون صحبت می کنم . شما دیگه با من کاری ندارین ؟
-نه عزیزم . به خالد هم سلام برسون . به خدا می سپارمت
وفا دوباره موبایل رو خاموش کرد و توی کیفش انداخت . بلند شد و در اتاق رو از داخل قفل کرد و بعد وارد حمام شد . چه قدر اعصابش آروم شده بود . حرف های خاله اش مثل قرص آرام بخش تسکینش داده بود . ساعت هشت و نیم بود و نیم ساعت بعد خالد می اومد دنبالش . موهاش رو خشک کرد و با گل سر روی سرش بست . حوصله آرایش نداشت . در واقع نیازی هم به این کار نداشت . اون قدر زیبا و جذاب بود که همه رو مسحور می کرد چشم های درشت و سیاه خوش حالت با ابروهای سیاه و کمانی رو به بالا . بینی و لب خوش فرم با صورتی سفید و مرمرین خوش ترکیب با گونه های برجسته . هیکل فرم دار و تراشیده با قدی نسبتا بلند ان چنان در هم آمیخته بودند که زیبایی اسطوره ای و افسانه ای رو به وجود آورده بودند . از بین لباساش کت و دامن مشکی رو انتخاب کرد و پوشید . روسری سیاهی رو هم سرش کرد . کفش های سیاه پاشنه سه سانتی ش رو هم از چمدون در آورد و پوشید و جلوی اینه رفت . از وقتی که پدر و مادرش فوت کرده بودند بیشتر از همه رنگ ها رنگ سیاه رو می پسندید و می پوشید . کت یقه انگلیسی با دامن ماکسی بلند هیکلش رو زیباتر کرده بود از داخل لوازم آرایشش قوطی سرخاب رو برداشت و یه مقدار به گونه های رنگ پریده و برجسته اش مالید . هم زمان با برداشتن کیف دستی اش چند ضربه به در اتاقش خورد . دوباره دلشوره گرفت . رفت پشت در و گفت
-بله ؟

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:54 PM
صدای خالد رو شناخت و در رو باز کرد . خالد با دیدنش دست و پاش رو گم کرد و چند قدم جلوتر آمد و نزدیک او ایستاد . نگاه بی تابش روی صورت و بدن او لغزید و با لهجه غلیظ عربی گفت
-وفا تو با خودت چی کار کردی ؟ آخه انصافه که خدا این همه زیبایی رو یک جا به تو داده
وفا شرمگین از تعریف خالد سرش رو پایین انداخت و گفت
-خواهش می کنم خالد تو باعث می شی من بیشتر ازت خجالت بکشم و کنارت معذب باشم
خالد با نگاه پر معنایی به سر تا پای وفا خندید و دستش رو برای گرفتن دست او جلوتر برد و گفت :
-باشه چشم . دیگه این طوری حرف نمی زنم
ولی وفا از دادن دستش به دست خالد امتناع کرد و گفت
-زود باش خالد دارم از گشنگی هلاک می شم
خالد هم بدون اصرار دستش رو برای بستن در جلو برد و بعد از قفل کردن در دوشادوش هم برای رفتن به رستوران هتل از پله های مفروش و مارپیچ پایین رفتند . خالد حسابی به خودش رسیده بود بلوز نازک قهوه ای بدون لباس زیر پوشیده بود که همه بدنش معلوم بود حتی یکی دو تا از دکمه هاش رو باز گذاشته بود و موهای سیاه سینه اش مشخص بود . زنجیر ضخیم طلایی با مدال بزرگی هم توی گردنش بود . شلوار سیاه اتو شده با کفش براق سیاه . خیلی مرتب و خوش تیپش کرده بود
رستوران هتل تقربیا پر بود . فقط یکی دو تا میز خالی مونده بود وفا و خالد از میان میزهای که مشتریان حیرت زده و هاج و واج به وفا خیره شده بودند گذشتند و روی صندلی های میز گرد دو نفره ای نشستند . دو تا مردی که لباس فرم مخصوصی رو که تن همه خدمتکار ها بود پوشیده بودند کنار اون ها آمدند و بدون این که خالد چیزی بگه مشغول چیدن میز شدن . مثل این که خالد از قبل سفارش های لازم رو کرده بود . کارشون که تمام شد هر دو مقابل خالد تعظیمی کردند و با اشاره دست خالد مرخص شدند . خالد که نمی توسن حتی برای یک لحظه هم چشم از وفا برداره در حالی که لیوان وفا رو پر از دلستر می کرد با لحن گرمی گفت
-خوب از این جا خوشت میاد ؟
-اره خیلی خوبه
خالد با چشم اشاره به لباس وفا کرد و گفت :
-چرا لباس سیاه پوشیدی . لباس سیاه برازنده ی دختر جوان و زیبایی مثل تو نیست
وفا که با حرف خالد یاد غم هایش افتاده بی حوصله گفت
-راستش به رنگ های تیره مخصوصا سیاه خیلی علاقه دارم با دید نشون احساس آرامش می کنم
خالد که از حرف وفا حسابی توی ذوقش خورده بود با لحن معنی داری گفت
-تو باید با دیدن من احساس آرامش کنی نه رنگ سیاه
وفا به عمد سریع تر مشغول خوردن غذا شد تا از زیر نگاه های پر تمنای خالد فرار کند و خیلی زودتر از خالد دست از خوردن غذا کشید
خالد بعد از اتمام غذا برای این که یه کم بیشتر با وفا راحت تر بشه و زودتر به مقصودش برسه گفت
-دوست داری آخر شب با هم بریم دیسکو ؟
وفا چنان گزنده به خالد نگاه کرد که خالد یک لحظه از حرفی که زده بود پشیمون شد و سریع گفت
-البته اگر دلت بخواد
وفا در حالی که بلند میشد گفت
-نه اصلا دلم نمیخواد
خالد با تعجب گفت
-چرا بلند شدی ؟ کجا می خوای بری ؟
وفا روسریش رو روی سرش مرتب کرد و گفت
-خیلی خسته ام . می خوام برم توی اتاقم استراحت کنم
خالد هم از پشت میز بلند شد و همراه وفا از رستوران بیرون آمدند . در بین راه دو تا پسر جوان ایرانی که انگار مست بودند تلو تلو خوران نزدیک خالد اومدن با لحن پر تمسخری گفتند
-آقا خالد تنها تنها حال می کنی ؟ چیزی تو دست و بالت واسه ما نداری ؟
خالد با لبخندی گفت
-نه فعلا چیزی ندارم
وفا با تعجب به حرف ها و حرکات اون ها نگاه می کرد ولی هیچ چیزی متوجه نشد به اتاق که رسیدند وفا رو به خالد گفت
-فردا برای ساعت چند با خونوادت قرار گذاشتی ؟
خالد من من کرد و گفت
-برای ناهار منتظرمون هستند
کلید اتاق را از خالد گرفت و در رو باز کرد
خالد گفت
-بعد از این که درو از داخل قفل کردی دوباره کلید رو بردار نذار روی در بمونه
وفا بدون این که علت رو بپرسه گفت
-باشه شب بخیر . صبح می بینمت
خالد هم با لبخند پر رمز و رازی گفت
-شب بخیر . امیدوارم خوب بخوابی
وفا به محض این که وارد اتاق شد کاری که خالد گفته بود انجام داد و کلید رو بعد از برداشتن از روی در گذاشت توی کشوی عسلی کنار تخت . لباس هاشو عوض کرد و لباس راحتی پوشید و روی تخت دراز کشید دوباره دلش هوای پدر و مادرش رو کرد .وقتی که پدر و مادرش زنده بودند اون قدر با جدیت و پشتکار درس می خواند تا اون ها رو با دکتر شدنش به ارزوشون برسونه . ولی حالا چی بعد از گرفتن دیپلم و از دست دادن عزیزانش دیگه قید درس خوندن و حتی زندگی کردن رو زده بود از شدت اندوه اشک از چشم هاش روان شد . با دلی شکسته و قلبی لبریز از غم و اندوه گفت
-خدایا من غیر از تو هیچ کسی رو ندارم . خودت کمکم کن و پشت و پناهم باش


پایان فصل اول

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:54 PM
فصل دوم

خالد تلفنی قول فروش وفا رو در قبال دریافت پول هنگفتی به یکی از شیخ های هم وطن خودش داد و گوشی رو گذاشت . ساعت مچی طلایی رنگش رو نگاه کرد . ساعت یک و نیم شب بود و بهترین زمان برای رسیدن به نیت پلید و شومش . کلید یدکی اتاق وفا رو برداشت و به راه افتاد . با این که این چندمین دختری بود که توی دامش افتاده بود ولی نمی دونست چرا دلش شور می زد . یه جورایی احساس گناه می کرد . خودش هم خوب می دانست که توی دلش به وفا علاقه مند شده بود و فقط به خاطر پول خوبی که از فروشش می گرفت مجبور به انجام این کار شده بود و گرنه دلش می خواست وفا رو برای همیشه کنار خودش نگه داره
امشب اخرین و تنها فرصتی بود که داشت . اگه امشب به خواسته اش نمی رسید صبح فردا باید وفا رو تحویل شیخ می داد و اون وقت سر خودش بی کلاه می موند آروم کلید رو داخل قفل در انداخت و بازش کرد
وفا تازه خوابش برده بود احساس کرد که صدایی از در اتاق میاد سرش رو به طرف در برگردوند . اشتباه نمی کرد . واقعاً یکی می خواست درو باز کنه . اون قدر ترسیده بود که حتی نمی تونست نفس بکشه . همه بدنش می لرزید . پتو رو دور خودش مچاله کرد نمیدونست باید چی کار کنه در باز شد و توی تاریکی قیافه و هیکل خالد رو شناخت . یه کمی از ترسش کمتر شد و به خودش مسلط شد خالد که اصلا فکر شو نمی کرد که اون موقع شب وفا بیدار باشه در رو از داخل قفل کرد و به طرفش رفت که او با سرعت چراغ خواب رو روشن کرد . با صدای لرزانی گفت
-خالد تو این جا چی کار می کنی ؟ مگه کلید اتاق رو به من نداده بودی پس چه طور در رو باز کردی ؟
خالد که حالا کنار تخت رسیده بود . روی لبه تخت نشست و با صدای نجوای گفت
-عزیزم . یه کلید یدکی داشتم . با اون در رو باز کردم ترسیدی ؟
وفا که از طرز حرف زدن خالد جا خورده بود گفت
-ولی کار خیلی اشتباهی کردی تو نباید بدون اجازه وارد این جا می شدی ؟
خالد قهقهه وحشتناکی زد و گفت
-واقعاً معذرت می خوام . بعد از این قبل از اومدن ازت اجازه می گیرم البته اگر بعد از این وجود داشته باشه و من بتونم دوباره تو رو ببینم
وفا نزدیک بود از ترس سکته کنه با خشم گفت
-خالد تو چت شده چرا داری چرت و پرت می گی ؟ زود پاشو از این جا برو بیرون
خالد بهش نزدیک تر شد و با حالت مستی که داشت گفت
-برم بیرون ؟ مگه دیوانه ام . من الان نزدیک چهار ماهه که منتظر به همچین لحظه ای هستم . حالا که به مقصودم رسیدم ولت کنم ؟
از روی تخت بلند شد و رفت کنار پنجره ایستاد و با صدایی که از شدت ترس و خشم می لرزید گفت
-من چند بار این رو بهت گفتم . تا وقتی که من و تو شرعی و قانونی با هم ازدواج نکنیم محاله که بذارم دست بهم بزنی . فهمیدی ؟
خالد از جاش بلند شد و تلو تلو خوران در حالی که دکمه های بلوز ش رو باز می کرد به طرفش رفت و با لحن پر تمسخری گفت
-لابد هم تو می خوای جلوی من رو بگیری . اره ؟
وفا دستش رو به دیوار گرفت تا زمین نیفته گفت
-تو مثلا مسلمون و شیعه هستی . می دونی که این کارت گناهه ؟ اگر هم برای تو فرقی نمی کنه برای من خیلی مهمه . من نمی ذارم تو یه همچنین کار کثیفی رو انجام بدی . حالا هم زود از این اتاق برو بیرون . و گرنه اون قدر جیغ می کشم که همه رو جمع می کنم این جا . فهمیدی ؟
خالد با دست شانه هاشو که آشکارا می لرزید گرفت و اون رو به طرف خودش کشید و گفت
-هر چه قدر که دوست داری داد بزن . این جا کسی به دادت نمی رسه
با خشم دست های خالد رو که محکم اونو چسبیده بود رو از روی شانه اش برداشت و خواست به طرف در بره که خالد گوشه لباس خواب ساتن سفید رنگش رو گرفت و محکم به طرف خودش کشید و هم زمان صدای فریاد وفا برای کمک خواستن به هوا بلند شد
وفا که دیگه مطمئن شده بود که او ولش نمی کنه با تمام قدرت جیغ می کشید و کمک می خواست ولی هیچ کس به دادش نمی رسید . خالد مثل حیوان وحشی شده بود دست شو گرفت و کشان کشان به طرف تخت برد و او بی پناه و بی یاور گریه سر داد و فریاد زد
-کثافت وحشی . ولم کن اشغال . عوضی چی از جونم می خوای ؟ خدایا خودت کمکم کن . خدا . خالد تو رو قسم به اون کسی که می پرستی ولم کن
صداشو تا نهایت بالا برد و فریاد زد
-کسی توی این خراب شده نیست که به داد من برسه ؟ ای نامرد ایی که صدای منو می شنوین و کمکم نمی کنین خدا ازتون نگذره که به داد یه دختر تنها و بی کس و بی پناه نرسیدین

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:54 PM
سعید روی تخت نشسته بود و نمی دونست که باید چیکار کنه . این اولین باری نبود که یه همچین صحنه ای رو می د ید و صدای کمک دختر ی رو می شنید ولی دیگه نمی تونست تحمل کنه . اون قدر صدا و لحن التماس دختر آتشین و جگر خراش بود که نمی توانست بی تفاوت باشه . مخصوصا وقتی که می شنید اون طوری داره خالد عوضی رو به همه مقدسات عالم سوگند می ده . دلش ریش می شد . به خودش لعنت فرستاد که چرا دوباره به این هتل اومده . ولی دیگه کار از کار گذشته بود و اون داشت شاهد بدبختی و بی ابرو شدن یکی دیگه از دخترهای بی پناه و فریب خورده می شد . صدای فریاد دختر حتی برای لحظه ای هم قطع نمیشد . دیگه بی تفاوت و ساکت موندن و نشستن رو جایز ندونست . یا علی گفت و از اتاقش خارج شد . پشت در اتاقی که صدای فریاد های دختر اون جا رو می لرزوند ایستاد . بدون تردید و حکم ضرباتی به در زد . صدای فریاد التماس امیز دختر بیشتر و بلند تر شد
-تو رو خدا . کمکم کنین . منو از دست این حیوون نجات بدین
خالد بی توجه به شخصی که پشت در بود به تقلایش ادامه داد . سعید این بار با مشت به در کوبید و گفت
-حرام زاده ی اشغال . بیا این در لعنتی رو باز کن
خالد که نفس نفس می زد گفت
-تو دیگه کی هستی ؟ برو گم شو بذار به کارم برسم
سعید خشمگین تر از قبل فریاد زد
-آخه بی ناموس کثافت . من اومدم این جا که نذارم تو به کارت برسی حالا میآیی در رو باز میکنی یا بشکنمش ؟
خالد که مطمئن بود همه توی هتل با کار اون و کثافت کاری هایش آشنا هستن متعجب گفت
-کی هستی ؟ چی می خوای ؟
-من یه دیوانه ام خیلی بدتر از خودت . اگه همین حالا درو باز نکنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی فهمیدی ؟
خالد وفا رو مثل یه کاغذ دور خودش مچاله شده بود ول کرد و به طرف در رفت .لای در رو باز کرد و همین که خواست حرفی بزنه سعید با لگد در رو کاملتر باز کرد و گفت
-تو کی می خوای این کثافت کاریات رو تموم کنی ؟ آخه بی غیرت . اشغال .حیوون بودن هم اندازه داره . ابروی هر چی مرد رو بردی با این نامردی هات آخه انگل بدبخت . زورت فقط به زن ها می رسه ؟
وفا از روی تخت بلند شد و به طرف سعید دوید .سعید با دیدن اون دختر جوان و زیبا نفسش بند اومد و از خشم رگ های گردنش متورم شد
وفا پشت سعید پناه گرفت و با التماس گفت
-آقا . تو رو خدا نجاتم بدین . من تنهام . هیچ کس رو این جا ندارم
سعید با عصبانیت به خالد گفت
-خالد تو یه حیوانی . این چندمین دختریه که به دام انداختی ها ؟ آخه بی شرف من با تو چی کار کنم ؟
خالد که تو اون لحظه مثل شکارچی بود که صید ش رو از دست داده با خشم گفت
-به تو چه ؟ اون نامزد مه
سعید با تعجب به وفا نگاه کرد و گفت
-راست میگه ؟
وفا صورتش رو با دست هاش پوشاند و گریه کرد . سعید دوباره گفت
-ازت پرسیدم راست میگه ؟ واقعاً نامزد شی ؟
وفا با گریه گفت
-قرار بود منو ببره پیش خونوادش ولی نمیدونم چرا از این جا سر در آوردم ؟
سعید که کاملا کلافه شده بود به طرف خالد برگشت و با تمسخر گفت
-پیش خونواده ؟ مگه تو خونواده هم داری ؟ نکنه به این بیچاره هم نگفتی که شغل شریفت چیه ها ؟
وفا که پشت سعید سنگر گرفته بود به دلیل قد بلند و شانه های پهن سعید نمی تونست قیافه بازنده خالد رو ببینه با حیرت گفت
-مگه تاجر نیست ؟

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:54 PM
سعید خندید و گفت :
-تاجر ؟ بله . اونم چه تاجری . این اقا تجارت زن می کنه . یعنی خانم های مثل تو رو میاره این جا و به قیمت خیلی خوب می فروشه . به اشغال هایی خیلی کثیف تر از خودش . یعنی بذار واضح تر بگم شغل شریف این آقا قاچاق زن هستش
وفا که با شنیدن حرف های سعید قدرت پاهاش رو از دست داده بود همه توانش رو از دست داد و با زانو روی زمین افتاد و چنگی به موهای پریشانش زد و گفت
-نه امکان نداره . اون به من گفت تاجره . می گفت که خونواده اش منتظرم هستند . ما قراره با هم عروسی کنیم یعنی همه اش دروغه ؟
سعید که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت
-تو اولین دختری نیستی که گول این پست فطرت رو خوردی . مطمئنا اخریش هم نخواهی بود یعنی واقعاً تو امیدوار بودی که با این مرد ازدواج کنی ؟ آخه مگه میشه خونواده ای بدون تحقیق و بدون این که شناختی از طرف مقابل داشته باشد دخترشون رو بدبخت کنه و بسپارتش به دست مرد بی صفت اجنبی ؟ آخه تو چرا قبول کردی ؟ تو که از لحاظ ظاهری چیزی کم نداری . مگه تو کشور خودت نمی تونستی ازدواج کنی ؟
سعید اون قدر عصبی بود که دیگه نمی تونست اون جا بمونه خواست از اتاق خارج بشه که او نالید
-آقا تو رو خدا منو این جا تنها نذارین . اگه شما برین این کثافت به من رحم نمی کنه . تو رو خدا منم با خودتون ببرین
خالد که تا اون لحظه ساکت گوشه ای قایم شده بود غرید
-کجا می خوای بری . مگه به همین سادگیه من قول تو رو به یه نفر دادم پول شم پیش پیش گرفتم
وفا اون قدر خشمگین شد که به طرف خالد حمله کرد و با ناخن هایش صورتش رو چنگ زد و فریاد زد
-دهنت رو ببند کثافت بی شرف . خفه شو
خالد می خواست با مشتش به سر وفا بکوبه که سعید دستش رو توی هوا گرفت و اون قدر پیچوند که صدای فریادش بلند شد . سعید خالد رو به گوشه ای پرت کرد و به حال خودش رها کرد و رو به وفا گفت
-اگه وسایلی داری زود جمع و جور کن بریم
وفا با عجله وسایلش رو توی چمدون گذاشت و کنار سعید ایستاد . با این که خالد خودش مرد درست هیکلی بود ولی سعید قد بلندتر و هیکلی تر از اون بود . روبروی خالد ایستاد و گفت :
-سعی کن دیگه جلوی چشم من نیای . چون اگه یه بار دیگه ببینمت خرخر تو می جوم
خالد که حسابی از گردو خاکی که سعید به راه انداخته بود ترسیده بود حرفی نزد و فقط به رفت نشون نگاه کرد . سعید دستش رو برای گرفتن چمدان وفا دراز کرد و بعد از گرفتنش به طرف در اشاره کرد و خودش هم پشت سرش به راه افتاد
وفا وسط راهروی عریض مردد ایستاد و به سعید نگاه کرد سعید جلوتر از اون رفت و کنار اتاقی ایستاد و بعد از این که در رو باز کرد شرمگینانه به او با ان لباس خواب ساتن سفید رنگ پاره و موهای بلند و سیاهش که در اثر جدال و تقلا خیس و فر شده بود نگاه کرد و گفت
-بهتره زودتر بیاین داخل . اصلا سرو وضعتون مناسب نیست ممکنه کسی سر برسه و درست نیست شما رو این طوری ببینه
وفا که تا اون لحظه متوجه نوع پوشش خودش نشده بود و با عجله به داخل اتاق دوید . سعید که پسر متین و با ایمانی بود و در خونواده مذهبی و متدینی رشد یافته بود چمدان وفا رو داخل اتاق گذاشت و پشتش رو بهش کرد و گفت
-من می رم بیرون تا شما لباستون رو عوض کنین
با این حرف خواست از اتاق خارج بشه که وفا با ترس گفت
-نه تو رو خدا نرین . ممکنه خالد دوباره بیاد سراغم
سعید با مهربانی بدون این که صورتش رو بر گردونه گفت
-نگران نباشین من همین جا پشت در منتظر هستم تا شما خودتون رو مرتب کنین

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:55 PM
از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست . به در تکیه داد چه قدر عصبی بود خدا رو شکر می کرد که برای نجات اون دختر رفته بود و نگذاشته خالد لااقل در این یک مورد به نیت پلید خودش دست پیدا کنه .حتی یک لحظه هم نمی تونست چشم های درشت و وحشت زده وفا رو از یاد ببره . وقتی که یاد ترس و التماس وفا می افتاد خون در رنگ هاش منجمد می شد و دلش میخواست همون لحظه بره و خالد رو با دست هاش خفه بکنه با خشمی که همه وجودش رو گرفته بود برای کنترل اعصابش هر دو دستش رو لای موهای سیاه و خوش حالتش فرو برد و اون ها رو به عقب زد و نفس عمیقی کشید
وفا که هنوز هم لرزش دست پاش از بین نرفته بود و سرش گیج می رفت به سختی چمدانش رو باز کرد و بلوز و شلوار راحتی صورتی رنگش رو بیرون آورد و پوشید و بعد رفت دستشویی و صورتش هم شست . وقتی توی اینه دستشویی به خودش نگاه کرد وحشت زده دستش رو به طرف صورتش برد و قسمت های سرخ و کبود شده ای از صورت و گردنش رو نگاه کرد . و با بغض گفت
-خالد حیوان صفت ببین منو چی کار کرده ؟
گردنش رو ماساژ داد و برای یک لحظه از شدت درد صورت و تیر کشیدن قلبش به سختی گریه کرد . چه قدر بی پناه بود
-حالا باید چی کار کنم ؟ چه طوری به خونواده ام می گفتم که همسری رو که انتخاب کردم قاچاقچی زن هستش . و منو فقط برای سو استفاده و فروش می خواسته ؟ چه قدر پدر بزرگ و عمو جهان گیر بهم گفتند که قید این ازدواج رو بزنم ولی من همش فکر می کردم که مخالفت اونا به خاطر علاقه کوروش به من هستش .ولی حالا با چه رویی می خواستم بهشون بگم که انتخاب م صد در صد اشتباه بوده ؟
چشم های زیبا و درشتش از بس که گریه کرده بود مثل دو تا کاسه خون شده بود مشتی آب سرد به صورتش پاشید و سوزش صورت و گردنش باعث شد صدای ناله اش به هوا بلند بشه . اون قدر جسم و روحش آزرده شده بود که دیگه نمی تونست به خودش مسلط باشه . برای همی صدای بلند گریه اش . آروم آروم به هق هق تبدیل شد . دقایقی گذشت و کمی از زخم روحش التیام پیدا کرد بعد از دستشویی خارج شد با عجله بدون این که موهایش رو ببنده روسری سیاهش رو سرش کرد و به طرف در رفت و بازش کرد
سعید که در افکارش بود با شنیدن صدای باز شدن در به طرف در برگشت
و وفا رو دید که با خجالت سرش رو پایین انداخته . وفا در حالی که با اون افتضاحی که به بار آمده بود و صورتش زخمی شده و از نگاه کردن به صورت سعید شرم می کرد و با خجالت گفت
-خیلی ببخشید زیاد منتظر مو ندین
سعید که از نگاه کردن به چهره زیبا و معصوم او ترس و شرم داشت با لحن مهربان گفت
-نه نه اصلا . خوب حالا می تونم بیام تو ؟
بی هیچ حرفی زودتر از سعید به داخل رفت و گوشه تخت نشست و زانوهایش رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روی زانوهایش . هنوز هم نمی تونست اون اتفاقاتی رو که رخ داده بود رو باور کنه
سعید بعد از وارد شدن به اتاق در رو پشت سرش بست به ساعتش نگاه کرد نزدیک چهار و نیم صبح بود وقت نماز بود . برای گرفتن وضو به دستشویی رفت و وقتی دوباره به اتاقش برگشت وفا رو در همان حالتی که قبلا بود یافت . نمی خواست خلوتش رو بهم بزنه . برای همین بی صدا حوله رو از کنار تخت برداشت . قطرات ابی رو که از صورت و ریش خوش رنگ و مرتبش می چکید رو پاک کرد . سجاده اش رو پهن کرد و مشغول خواندن نماز شد
وفا سرش رو بلند کرد . سعید پشت به او مشغول راز و نیاز با خدا بود . آرامش عجیبی در اتاق موج می زد . هم چنان به سعید نگاه می کرد . چه قدر این مرد جوانی که حتی اسمش رو هم نمی دونست مدیون بود اگه به داداش نمی رسید و مثل سایر ساکنین هتل بی تفاوت می شد چه به روزش می آمد ؟ اگه خالد به هدفش می رسید ؟ مطمئنا خودکشی می کرد و خودش رو خلاص می کرد این مرد واقعاً فرشته نجاتش بود که خدا براش فرستاده بود
تقریبا نیم ساعتی گذشت تا نماز و راز و نیاز سعید تمام شد می خواست ببینه وفا خوابیده یا هنوز بیداره . برای همین صورتش رو برگردوند و نگاهش با چشم های غمگین و گریان او که نگاهش می کرد گره خورد . به سرعت صورتش رو برگردوند . در حالی که سجاده اش رو تا می کرد گفت
-شما هنوز بیدارین ؟ بهتره یه کم استراحت کنین . شب سختی رو گذروندین و نیاز به آرامش دارین
با صدای آروم گفت
-الان نزدیک سه ساله که من دارم سختی و عذاب می کشم .فقط همین امشب نبوده که این هم گوشه ای از مصیبت هایی بود که به سرم آمده
سعید که احساس می کرد نیاز به هم صحبت داره همون جا روی زمین نشست و به طرفش برگشت و با لحن مهربان گفت
-اگه دوست دارین یه کم حرف بزنین تا سبک بشین . من معمولا سنگ صبور خوبی هستم . البته اگر دلتون می خواد
دقیق تر به چهره سعید نگاه کرد . صورت مردانه . خوش فرم با چشم های سیاه و نافذ و انبوه ریش مرتبی که هم رنگ موهای خوش حالت سرش بود . هیکل چهار شانه و قد بلند . بلوز نخی سفید استین کوتاه و یقه گرد با شلوار سیاه بادگیر راحتی . با پشت دست اشک هایش رو پاک کرد و گفت
-نمی دونم چه طور باید ازتون تشکر کنم . اگه به دادم نمی رسیدین اگه نجاتم نمی دادین . معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارم بود
دوباره حوادث ناگوار چند ساعت قبل مقابل چشمانش به رژه در اومدن و باعث گریه اش شد
سعید متاثر شد و گفت
-خوب شکر خدا حالا که اتفاقی نیفتاده و صحیح و سالم این جا هستین دیگه بیشتر از این خودتون عذاب ندین
سعید برای پرسیدن سوالی که همه ذهنش رو مشغول کره بود مردد مانده بود ولی عاقبت دل به دریا زد و گفت
-می تونم ازتون یه سوال بپرسم ؟ البته باید قول بدین که ناراحت نشین
وفا سرش رو بلند کرد و بعد با دستمال کاغذی اشک چشمش و بینی خوش ترکیب و قرمز ش رو پاک کرد و به او نگاه کرد و گفت
-بپرسین ناراحت نمی شم
-یعنی شما واقعاً می خواستید با خالد ازدواج بکنین ؟ آخه رو چه حسابی ؟ چه طوری شد که بهش علاقه مند شدین ؟
سرش رو با افسوس تکان داد و گفت
-بله . من واقعاً قرار بود با خالد ازدواج کنم . یعنی چه طوری بگم . این تنها راهی بود که می توانستم از کشور خودم خارج بشم . هیچ حساب و کتابی هم در کار نبود . من هم اصلا بهش علاقه مند نبودم . بالاخره باید با یکی ازدواج می کردم پس چه کسی بهتر از خالد که بزرگترین خواسته ام که دور شدن از خونواده م بود رو برام برآورده می کرد فقط همین

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:55 PM
سعید با تعجب گفت
-شما اگه با پدر و مادرتون مشکل داشتین چرا خودتون رو بدبخت کردین ؟ خوب مثل یه ادم عاقل می نشستین و باهاشون حرف می زدین و مشکلتون رو باهاشون در میون می ذاشتین . فکر نمی کنین این کار خیلی عاقلانه تر از اون کاری بود که شما انجام دادین ؟
با شنیدن نام پدر و مادرش داغ دلش تازه شد و با حسرت گفت
-کاش پدر و مادرم زنده بودن و باهاشون مشکل داشتم ولی درد من همینه که پدر و مادرم سه سال پیش از دست دادم و هیچ انگیزه و دلخوشی برای موندن توی کشورم ندارم
سعید با تاسف گفت
-واقعاً براتون متاسفم . خدا پدرو مادرتون رو بیامرزه . پس میشه بگین با کی مشکل داشتین که به خاطرش تصمیم گرفتین خودتونو بدبخت کنین و از کشورتون فرار کنین ؟
-معذرت می خوام ولی قبل از این که به سوالتون جواب بدم میشه اسمتون رو بدونم ؟
با لبخندی زیبایی جواب داد
-بله حتما من سعید هستم . سعید کامروز . بعد به او اشاره کرد و شما ؟
-من هم وفا هستم وفا شایسته

اون قدر غم و غصه روی دلش سنگینی می کرد . که دلش می خواست با یکی درد و دل کنه تا کمی از سنگینی غمش کمتر بشه .
سعید با متانت و صبوری منتظر جواب او بود که بالاخره این طوری شروع کرد
-ببینید آقا سعید شاید اگه شما دلیل ناراحتی من از پدر بزرگ و مادر بزرگ و در واقع خونواده پدریم رو بدونید به من و رفتارم حق ندین و تصوراتم رو منفی و به دور از واقعیت تلقی کنین ولی این دلیل هر چی که باشه ذهنیت من رو نسبت به خونواده پدریم خراب کرده و به هیچ وجه دلم راضی نمیشه که گناهشون رو نادیده بگیرم . قضیه به خیلی سال ها پیش بر می گرده . یعنی زمانی که پدر و مادر من به همدیگر علاقه مند شدند و پدرم برخلاف میل پدر و مادرش با مادر من ازدواج کرد مادربزرگ من برای پسر بزرگش که خیلی هم بهش افتخار می کرد نقشه های زیادی کشیده بود و براش آرزو داشت . پدر من جوان خوش رفتار و خوش قیافه و مهندس خوش تیپ بود که همه دخترهای فامیل آرزوی ازدواج باهاش رو داشتند . ولی خیلی اتفاقی پدرم با مادرم آشنا می شه و به دلیل زیبایی فوق العاده و متانت مادرم یک دل نه صد دل عاشقش می شه . وقتی که پدرم با مادربزرگم ماجرا رو در میون میذاره از رفتار و عکس العمل منفی مادرش تعجب می کنه . و قسم می خوره که اگه جلوی ازدواج اون با دختر مورد علاقه اش رو بگیرن بدون اطلاع اونا ازدواج می کنه و دیگه هم باهاشون حرف نمیزنه . در واقع با خونواده قطع رابطه می کنه . مادر بزرگ و پدر بزرگ من هم که توی دنیا فقط دو تا پسر داشتن بدون میل و رضایت قلبی و با ناراحتی و اجبار با خواسته پدرم و موافقت می کنن . درست بعد از اولین روز ازدواج پدر و مادرم رفتارهای بد پدر بزرگ و مادر بزرگم و حتی تحقیر ها و توهین هاشون با مادرم شروع میشه و هر روز به بهانه ای دل نازک مادر منو می شکنن حتی تولد من و طعم نوه دار شدن هم قلب سنگشون رو نرم نمی کنه و با مادرم مهربان نمی شن . من خودم شاهد رفتار بد پدر بزرگ و مادربزرگم با مادرم بودم . حتی وقتی که توی جمع های فامیل با تبعیضی که بین زن عمو و مادرم می ذاشتن و مثل پروانه دور زن عمو زیبا می گشتن .اونا کوچکترین توجه و احترامی به مادرم نمی کردن و من با چشم های خودم خرد شدن مادرم رو می دیدم . ولی مادرم اون قدر خانم بود که دلش نمی خواست با گفتن این حرفا و نوع رفتارا پدرم رو نسبت به پدر و مادرش سرد کنه . و همیشه در مقابل ظلم ها و بدی هاشون سکوت می کرد

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:56 PM
وفا خیلی بیشتر از توانش خودش رو نگه داشته بود عاقبت بغضش ترکید و سر رو گذاشت روی زانوهاش و به تلخی گریست . سعید حسابی از حرفهایی که او زده بود غمگین شد و نسبت به سردی رفتارش با خونواده پدرش بهش حق میداد . با لحن مهربان گفت
-وفا خانم من خیلی متاسفم که با اصرار احمقانه ام برای بازگو کردن راز دلتون باعث آزار و ناراحتی بیشتر تون شدم . منو ببخشید
او که مثل باران بهاری اشک می ریخت با چشم های زیبا و مخملینش نگاهی به چهره پکر و گرفته سعید کرد و گفت
-نه اصلا تقصیر شما نیست . راستش رو بخواهین حادثه امشب باعث شد که دوباره کینه پدر بزرگ و مادر بزرگم رو عمیق تر توی دلم احساس بکنم و اونا رو نه فقط مسبب مرگ پدر و مادرم بلکه باعث بدبختی و آوارگی خودم هم بدونم
او با این حرف به نقطه خیره شد و انگار که با خودش حرف می زد اروم با صدای پر از نازش گفت
-بعد از اون تصادف لعنتی که پدر و مادرم رو از دست دادم دچار افسردگی شدید شدم . به هیچ وجه نمی تونستم رفتن عزیزانم رو باور کنم . گریه ها و بی قراری های پدر بزرگ و مادر بزرگ که حالا عذاب وجدان شدید هم به داغشون اضافه شده بود بیشتر منو عصبی می کرد و احساس می کردم خیلی هم از مردن راضی و خوشحال دارن تظاهر می کنن که برای عروسشون غصه دارن و می فهمیدم که فقط به خاطر از دست دادن پسرشون عزادار . بعد از حادثه شوم رابطه ام با خاله پردیس تنها یادگار مادرم و در واقع تنها فامیل مادری ام عمیق تر شد و چون خاله پردیس هیچ وقت نتوانسته بود بچه دار بشه برای همین عمو محسن و خاله خیلی بهم محبت کردن و بیشتر از من بهم وابسته شدن و در واقع منو مثل دختر واقعی شون دوست داشتن . اون وقت ها من یه دختر هیجده ساله بودم که با از دست دادن پدر و مادرم قید ادامه تحصیل رو زدم و خونه نشین شدم . خواستگار های زیادی داشتم که به نظر خودم بیشتر شون به خاطر موقعیت خوب مالی که بعد از فوت پدرم که تنها وارثش من بودم برای می اومدن و خیلی هم سرسختانه برای رسیدن به هدفشان تلاش میکردن . ولی من هر کدومشون رو به نحوی از سرم باز می کردم تا این که پدر بزرگم اولتیماتوم داد که باید بین سه تا خواستگار م که خیلی هم مورد تایید و رضایت پدربزرگم بودن یکی رو انتخاب بکنم .مورد اول کوروش پسر عمو جهان گیر بود که به دلیل مشکل شدیدم با خونواده پدری خود به خود منتفی شد . کیس دوم پسر همسایه یعنی واقع پسر دوست و یار قدیمی پدر بزرگم بود که اسمش ماهان بود که خیلی هم پسر با شخصیت و مناسبی برای زندگی بود ولی فقط به این دلیل که با پدر بزرگم لج کنم بهش جواب منفی دادم . نفر سوم که ایلیا برادر دوست صمیمی ام النا بود برای جواب دادن به ایلیا مردد بودم چون هم خونواده شون رو خوب می شناختم و می دونستم که خیلی با فرهنگ و اصیل هستن هم خود ایلیا پسر با ادب و تحصیل کرده ای بود که شغل و درآمد خوبی داشت . توی همان تردید ها با خالد تو مجلس عروسی یکی از دوستام آشنا شدم .خالد هم اون قدر رفت و آمد و خواهش التماس کرد که ترجیح دادم با ازدواج با اون از کشور برم و لااقل بقیه عمرم رو بتونم راحت زندگی کنم . با وجود مخالفت خانواده روی خواستهام پافشاری کردم و در نهایت به طور لفظی و فقط برای این که همه بدونن که ازدواج کردم توی یه مهمونی مفصل موضوع نامزدی ام رو با خالد به همه اعلام کردیم . روز خیلی بدی بود بعد از شنیدن خبر نامزدی من با یه پسر عرب همه از تعجب دهنشون باز مونده بود بعد هم که ب خودشون اومدن یکی یکی با ناراحتی مجلس رو ترک کردند .ولی رفتار انها اصلا برام مهم نبود . در واقعاً سنگ شده بودم .فقط به این خاطر که از دست پدر بزرگ و اصرارهاش برای ازدواج خلاص بشم خالد رو انتخاب کردم . خالد اصلا مورد تایید پدربزرگم نبود انتخاب کردم سه چهار ماهی گذشت و خالد عازم برگشتن به دبی بود می گفت که می خواد کارهاش رو راست و ریس کنه و همراه خونواده اش برای برگزاری مراسم برگرده . به من هم خیلی اصرار کرد که همراهش برم . خودم هم بی میل نبودم . چون بعد از فوت پدر و مادرم به خاطر وضع بد روحیم به غیر از خونه خالد پردیس که چند تا خیابون پایین تر از ما بودن هیچ جا نرفته بودم . خالد با اصرار زیاد پدربزرگ رو هم راضی کرد که منو همراه خودش ببره . پدر بزرگ هم فقط به دلیل افسردگی و د پرس بودن من و فقط برای این که روحیه ام بهتر بشه راضی شد بقیه اش رو هم که خودتون می دونین
وفا حرفش که تموم شد نفس عمیقی کشید و چشم های درشتش رو که از فرط گریه پف کرده و سرخ شده بود ماساژ داد دلش می خواست دراز بکشه و استراحت کنه . خالد وحشی اون قدر با دست های بزرگ و اهنینش فشارش داده بود که همه تنش درد می کرد و نیاز به استراحت داشت تا کمی از کوفتگی تنش کمتر بشه . سعید به چهره خسته و بی حالش نگاه کرد و با نگاهی به ساعتش گفت
-ساعت نزدیک شیشه . بهتره یکی دو ساعتی استراحت بکنین . خیلی خسته به نظر می رسین
از جاش بلند شد و خواست اتاق رو ترک بکنه تا اون بتونه راحت بخوابه که با ترس گفت
-جایی می رین ؟
سعید دستی به ریش مرتب و سیاهش کشید و گفت :
-بیرون . کاری ندارم فقط می خوام شما راحت باشین
باشرم گفت
-ولی اگه شما برین که من از ترس نمی تونم چشمام رو ببندم . خواهش می کنم بمونین من این طوری راحت ترم
سعید نزدیکش رفت و در حالی که سعی می کرد مستقیم به صورتش نگاه نکنه بالشی رو از روی تخت برداشت گفت
-باشه نمی رم . پس شما هم بهتره زودتر بخوابین
در حالی که بالش رو روی زمین می انداخت تا خودش هم دراز بکشه گفت
-منم همین جا می خوایم
حق شناسانه نگاهش کرد و گفت
-خیلی ممنون


پایان فصل دوم

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:56 PM
فصل سوم



ساعت هشت بود که سعید از خواب بیدار شد با نگاهی به ساعت مچی نقره ای رنگش سرش رو از روی بالش برداشت و نشست . خیلی احساس خستگی می کرد و دلش می خواست که بازهم بخوابه . ولی ساعت یازده برای برگشتن به تهران پرواز داشت با دست هاش موهای خوش حالت و سیاهش رو به عقب زد و اروم از جاش بلند شد . بی اختیار به طرف تخت رفت و جایی که وفا خوابیده بود نگاه کرد . اون قدر اروم و راحت خوابیده بود که انگار هیچ اتفاقی برایش نیافته و نگرانی نداره . روسری سیاهش از سرش باز شده بود و فقط قسمتی از موهایش را پوشانده بود . چنان به خودش پیچیده بود که انگار سردش بود دست هاش رو لای زانوهاش گذاشته بود و تقربیا دولا شده بود
سعید مردد میان رفتن و موندن اروم به طرف تخت رفت و ملافه سفید رو از زیر پای وفا برداشت و بر رویش کشید . بعد از شستن دست و صورتش کلید اتاق رو برداشت و برای آوردن صبحانه اون جا رو ترک کرد . در را از بیرون قفل کرد . می دانست که وفا از ترس روب رو شدن با خالد محاله برای خوردن صبحانه به رستوران بره برای همین سینی بزرگی رو برداشت و صبحانه مفصلی رو داخلش گذاشت بعد با عجله به اتاق برگشت
وفا هنوز خواب بود و سعید هم وقت زیادی نداشت . قبل از بیدار کردن وفا وسایلش رو داخل ساکش جمع کرد و بعد از اتمام کارش روی صندلی کنار میز بزرگ مستطیلی شکل که سینی صبحانه رو روش گذاشته بود نشست اروم چند بار صدا زد
-خانم شایسته
وفا سر جایش غلتی زد و دوباره خوابید . سعید این بار کمی صداش رو بلند تر کرد و گفت
-وفا خانم . لطفاً بیدار شین
وفا چشم هاش رو باز کرد . سرش مثل یه کوه سنگین شده بود اطرافش را نگاه کرد . از این که گذشته رو به یاد آورد با ترس سر جاش نشست . ولی هم زمان با دیدن سعید که مشغول خوردن صبحانه بود چنان آرامشی گرفت که بی اختیار لبخند زیبایی زد . در حالی که روسریش رو مرتب می کرد گفت
-سلام
سعید که تا اون لحظه فقط چهره غمگین و گریه های وفا را دیده بود با دیدن لبخند زیبا و دیوانه کننده او دست و پاش رو گم کرد و سرش رو انداخت پایین و با فنجان چای مشغول کرد گفت :
-سلام صبح بخیر . تا چای سرد نشده بیاین صبحانه تون رو بخورین
او از روی تخت بلند شد و گفت
-آقا سعید . واسه خاطر من به زحمت افتادین و صبحانه رو اوردین توی اتاق ؟ واقعاً متاسفم شما رو هم توی دردسر انداختم
سعید خیلی سعی کرد به خودش مسلط باشه و برای همین لحن دوستانه ای به صداش داد گفت
-خواهش می کنم چه زحمتی ؟ راستش پیش خودم فکر کردم که شاید شما نخواین از اتاق بیرون بیاین برای همین صبحانه رو آوردم این جا
تشکری کرد و برای شستن صورتش به دستشویی رفت بعد از شستن صورت و موهاش رو برس کشید و با گیره از پشت سر بست و دوباره روسریش رو سرش کرد از دستشویی خارج شد

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:56 PM
قبل از برگشتنش سعید پرده های مخملی سبز رو کنار زد و پنجره های گرد و بزرگ رو باز کرد وفا کنار میز آمد و روبرویش روی صندلی نشست
سعید باری پرسیدن سوالش سرش رو بلند کرد ولی با دیدن زیبایی خیره کننده و نفس گیر وفا که تو روشنایی زیاد اتاق بیشتر به چشم می اومد دوباره سرش برو پایین انداخت و توی دلش استغفر الله گفت . و هم زمان با ریختن چای برای او گفت
-خب با این خواب دو سه ساعته حالتون بهتر شد ؟
وفا بی خبر از زیبایی بی نظیرش که همه رو در مقابلش به زانو می کشید کش و قوسی به اندام خوش ترکیبش داد و گفت
-نه اصلا بدتر شدم که بهتر نشدم . راستی آقا سعید همراهتون قرص مسکنی چیزی ندارین ؟ سرم داره می ترکه
سعید که عرق خجالت روی پیشاپیش نشسته بود در حال پاک کردن پیشاپیش با دستمال کاغذی گفت
-چرا دارم . ولی اول یه چیزی بخورین بعد
وفا با بی تفاوتی لیوان بزرگ آب پرتقال رو برداشت . و تا آخرش رو خورد گفت
-همین کافیه . حالا لطفاً یکی از اون قرص هاتون رو بدین به من.
سعید بلند شد و از جیب ساکش ورق قرصی بیرون آورد و به دستش داد.بعد
از خوندن اسم قرص یکی رو برداشت و بقیه اش رو به سعید که سر پا ایستاده بود به حرکاتش نگاه می کرد برگردوند.
با نصف چایی که توی فنجان مقابلش بود قرص رو خورد.
سعید روی لبه ی تخت نشست و بعد از نگاه کردن به ساعتش که نه رو نشون می داد گفت
-خب وفا خانوم من برای ساعت یازده پرواز دادم.برنامه شما چیه؟مسلما باید برگردین پیش خونوادتون.درسته؟
او از شنیدن برگشتن سعید حسابی ترس برش داشت . برای این که سعید لرزش دست هاش رو نبینه اون ها رو مشت کرد و آروم به روی زانوش زد و گفت
-نه من بر نمی گردم یعنی ... راستش رو بخواین نمی تونم برگردم
سعید گفت
-یعنی چی ؟ پس می خواین چی کار کنین ؟
-فعلا می مونم تا یه کم فکر کنم ببینم چی کار باید بکنم
سعید خنده عصبی کرد و گفت
-واقعاً به حرفی که می زنین اطمینان دارید ؟ وفا خانم . این جا اصلا جای مناسبی برای شخصی مثل شما نیست . همون خالد که به طرز معجره آسایی از دستش نجات پیدا کردین فقط یکی از هزاران نفری هستن که برای به دام انداختن دخترهایی مثل شما توی کمینن
سعید خودش رو در مقابل وفا مسئول می دونست اون قدر از تصمیم او برای موندن خشمگین شد که از خشم تمام عضلات صورتش منقبض شده بود . از روی تخت بلند ش و در حالی که توی اتاق قدم می زد گفت
-ببینید وفا خانم . این جا رو اصلا با کشور خودمون مقایسه نکنین توی این کشور با هر جای دیگه غیر از ایران دخترهای جوان خیلی امنیت ندارن . و اغلب مورد سو استفاده و تعرض قرار می گیرن . شما اگه با این وضعیت بد روحیتون این جا بمونین مطمئنا آینده ی روشنی نخواهین داشت . الان تو اکثر کشورهای غربی و مخصوصا کشورهای عربی خرید و فروش زن ها و دخترها مهمترین و پردرامدترین شغل شده
او که از شنیدن حرفهای سعید همه بدنش به لرزه افتاد اشک توی چشم هایش حلقه زد و گفت
-چرا نمی خواین موقعیت منو درک کنین ؟ من نمی تونم برگردم پیش خونوادم اگه برگردم . عمو جهان و پدر بزرگ بدون این که حتی نظر منو بپرسن به زور عقد کوروش در میان نه . امکان نداره برگردم . من ترجیح می دم بمیرم ولی ...
هق هق گریه نگذاشت که حرفش رو تموم بکنه شانه های خوش ترکیب و عروسکیش از شدت اندوه و گریه می لرزید . سعید رو برویش روی صندلی نشست و با مهربانی گفت
-ببینید من نمی گم که حتما برگردین خونه پدربزرگتون شما میتونین برین پیش خاله تون . ولی اصلا صلاح نیست که حتی برای یک شب هم تنها این جا بمونین.خواهش می کنم حرف منو قبول کنین
گفت
-شما فکر می کنین که من یادم رفته خاله ای هم دارم . و می تونم پیشش بمونم . نه خیر اقا سعید مشکل من اینه که خاله پردیس و زن عمو زیبا همکارن و هر دو تاشون توی یه دبیرستان تدریس می کنن . از شانس بد من خیلی هم با هم صمیمی هستن . تازه رفت و آمد خانوادگی هم دارن . اگه من برم پیش خاله مطمئن باشین که یکی دو روزه همه می فهمن که من برگشتم
-خوب شما فامیل و آشنای دیگه ای ندارین که برای یه مدت پیششون بمونین تا به قول خودتون آب ها از آسیاب بیفته و آمادگی رو پیدا کنین که با خانواده تون روبرو بشین
-نه من که بهتون گفتم فقط عمو جهان گیر و خاله پردیس تنها فامیل های نزدیک و مورد اطمینان من هستند فقط می مونه
بعد سکوت کرد . و سعید با بی قراری گفت
-فقط می مونه کی ؟ لطفاً حرفتون رو تموم کنین ؟

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:56 PM
وفا که از یادآوری النا و موندن کنار اون کمی خیالش راحت شده بود نفس عمیقی کشید و گفت
-دوستم النا فقط می تونم برم خونه اونا . فکرم می کنم که غیر از اون جا هیچ کجا نتونم این همه مدت رو دوام بیارم
سعید که قبلا ا خود وفا شنیده بود که برادر دوستش خواستگار ش بوده بی خودی غیرتی شد و گفت
-نه اون جا نمی تونین برین باید فکر یه جای دیگه باشین
او به چشم های سیاه سعید خیره شد و گفت
-چرا اون جا نه ؟ به نظر من خیلی مطمئن تر و بهتر از خونه خاله پردیس و عمو جهان گیر هستش
سعید با کمی من من گفت
-من به خاطر خودتون می گم . مگه شما نمی گفتین که برادر دوستتون خواستگارتون بوده خودتون هم بین همه خواستگاراتون اون رو به بقیه ترجیح می دادین ؟ خوب اگه در آینده اون دوباره بیاد خواستگاریتون و با هم ازدواج بکنین . می دونین الان با رفت نون به خونه اون ها و بازگو کردن حوادثی که براتون اتفاق افتاده نقطه ضعف بزرگی به دست اون آقا و خونوادش می دین که مطمئنا در آینده زندگی مشترکتون رو به خطر می نداره
کاملا با حرف های سعید هم عقیده و موافق بود با درماندگی گفت
-شما درست می گین . پس به من حق بدین که بخوام فعلا این جا بمونم و ببینم چی پیش میاد تا بتونم برای آینده ام یه فکری بکنم
سعید دوباره به ساعتش نگاه کرد و فقط یک ساعت مانده بود نمی دانست اون چیزی رو که توی ذهنش بود به زبون بیاره یا نه . با تردید به وفا نگاه کرد و گفت
-ببینید وفا خانم . من الان باید برم فرودگاه تا یه ساعته دیگه هم از این کشور خارج می شم . مگر این که
وفا کلافه گفت
-مگه این که چی ؟
-مگه این که بخواهین با من برگردین که در اون صورت من الان با آژانس تماس می گیرم و برای عصر یا شب دو تا بلیت برای برگشت رزرو می کنم .حالا تصمیم با خودتونه چی کار کنم ؟ برم یا زنگ بزنم ؟
وفا با این که قرص هم خورده بود ولی سردرد شدیدتر شده بود سرش رو میون دستهایش گرفت و گفت
-نمی دونم . نمی دونم باید چی کار کنم ؟
سعید از روی صندلی بلند شد و رفت کنار پنجره ایستاد. می ترسید اگه اون پیشنهاد رو بده وفا جور دیگه ای برداشت کنه . از آینده نا معلوم این دختر زیبا می ترسید . نمی تونست اون رو به حال خودش رها کنه . دوباره به کنارش برگشت و روی صندلی مقابلش نشست و به صندلی تکیه داد . و طبق عادت همیشگی که وقت هایی که عصبی می شد انجام می داد دست هاش رو لای موهای سیاهش کرد . و اون رو به عقب زد دقیقتر به او نگاه کرد . صداش رو صاف کرد گفت
-ببینید وفا خانم . می خوام یه پیشنهادی بهتون بکنم . ولی می ترسم که جور دیگه ای برداشت بکنین . در واقعاً این پیشنهاد من تنها و اخرین راه شماست که باز هم انتخاب و رد کردنش به میل و خواسته خودتونه
او که از حرف های سعید سر در نمی اورد . و نمی فهمید که منظورش چیه . به چشم های مهربان سعید خیره شد و گفت
-اگه دوست داشته باشید می تونین برای هر مدتی که دلتون می خواد توی خونه من بمونین تا آمادگی برگشتن به خونه خودتون رو پیدا بکنین

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:56 PM
با تعجب بهش نگاه کرد .به فکر فرو رفت ناخودآگاه چهره اش د رهم رفت .و به سعید با تردید نگاه کرد .سعید که متوجه برداشت او شده بود در واقع بهش حق ميداد سریع گفت
-البته من به شما قول مردانه می دم که هیچ مشکلی براتون پیش نیاد شما هم مثل خواهر خودم توی خونه ام زندگی می کنید البته من فعلا تنها زندگی می کنم همه اقوام و خونواده ساکن مریوان هستند . من با پیرزن تنها و بی کسی که کارهای خونم را انجام می دهد زندگي می کنم ولی تا چند ماه دیگه نامزدم که دختر عموم هستش به خونم میاد و دیگه از تنهایی در میام
سعید عمدا جمله اخر رو گفت که وفا پيش خودش فکرهاي دیگه نکنه و فا وقتی سعید در مورد نامزد ش گفت کمی از خطوط گره خورده پیشانی و چهره اش باز شد .
سعید دوباره گفت
-توی خونه من به اندازه کافی جا و اتاق اضافی هستن و شما می تونید بدون احساس ناراحتی این مدت رو سپری کنین . من هم از صبح تا شب سر کارم هستم و اغلب شب ها هم به خونه بر نمی گردم . پس شما با خیال راحت با انیس خانم کنار میاین .و توی خونه با کمال آرامش زندگی می کنین . حالا باز هر جور که خودتون صلاح می دونین همون کارو بکنی . من فقط به خاطر وظیفه ای که دارم این پیشنهاد رو دادم . من نسبت به شما احساس مسئولیت می کنم و نمی خوام که فکر کنن من فقط دلم می خواد شما این قسمت سخت و بحرانی زندگی تون رو که مدت کوتاهی هم هست رو بدون دردسر طی کنین .تا بتونی دوباره پیش خودتون برگردین .
وفا توی ذهنش حرفهاي سعید رو حلاجی کرد وقتی اون ها رو سبک و سنگین کرد می دید که حرف دلش کاملا منطقي است و اون که فعلا روی برگشتن به خونه رو نداشت . هیچ جای دیگه هم نمیدونست بره . پس فعلا به سعید و رفتن به خونه اش اعتماد کرد .دیگه فرصتی نداشت باید با سعید می رفت .تردید رو به کناری گذاشت و خودش رو سپرد دست خدا و سرنوشت .بلند شد و از روی تخت کیف دستی اش رو برداشت و دوباره پیش سعید برگشت . بسته ای اسکناس درشت از توی کیفش بیرون اورد و گذاشت روی میز . سعید که با دقت بهش نگاه می کرد
وفا گفت
-نمیدونم چرا ؟ ولی خيلي بهتون اعتماد دارم و می دونم که با قبول پيشنهاد تون شما رو هم توی زحمت و دردسر می اندازم . . . با انگشت پول را به سمت سعید کشید ...لطف کنین و برای من هم بليت رزرو کنین
سعید که با قبول پیشنهادش از طرف او خیالش راحت شده بود لبخندی پر مهر زد و با اشاره به پول روی ميز گفت
-حالا فعلا پولتون رو داشته باشین بعدا حساب می کنیم
وفا که دختر مغروری بود گفت
-نه امکان نداره از حالا هزینه های من هم به زحمت هایی که بهتون میدم اضافه بشه . شما مطمئن باشین که از لحاظ مالی هیچ مشکلی ندارم . در واقع توی زندگیم فقط از این یک مورد شانس اورم . اخه نا سلامتی من مالک نصف کارخانه توليد قطعات و لوازم يدکي ماشين هستم . و عمو جهان گیر که شریک و مالک نصف دیگه کارخانه هستن هر ماه سود حاصله از کارخونه رو توی حسابم می ریزه . پس خواهش می کنم بذارین خودم هزینه هام رو تقبل کنم
سعید که تا اون لحظه فکر می کرد شاید وفا به خاطر حرف های دروغی که خالد از وضعیت مالی و تاجر بودنش بهش گفته اون رو انتخاب کرده شرمنده از قضاوتش توی دلش از خدا طلب ببخش کرد و بعد گفت
-این اولین و اخرین باری بود که دست به کیفتون زدین . من به اخلاق خیلی بد دارم . اونم اینه که دوست ندارم پيش من کسي دست تو جیبش بکنه و از خودش پول خرج کنه از شما هم خواهش می کنم دیگه این کارو نکنید .حالا هم فقط به خاطر این که حرف شما زمین نیفته این پولو بر می دارم . و به امانت نگهش می دارم
سعید بعد از برداشتن پول از روی صندلی بلند شد و درحالی که تلفن همراهش رو از جیبش در می اورد کنار پنجره رفت . شماره آژانس هواپیمایی رو گرفت و بعد از این که برای خودش و وفا بلیت رزرو کرد موبایلش رو خاموش کرد و داخل جیبش گذاشت
وفا گفت
-چی شد اقا سعید ؟ برای امروز پرواز دیگه ای غیر از ساعت یازده دارن ؟
-بله شکر خدا برای عصر ساعت پنج یه پرواز دیگه داشتن خوب حالا دوست دارین تا ساعت پنج توی اتاق بمونین یا می خواین بریم بیرون ناهار بخوریم و هم کمی برگردیم . تا اب و هوا تون عوض بشه
-با پیشنهاد دومتون موافقم
-پس شما تا آماده بشین من برم پایین تسویه حساب کنم برگردم
با گفتن این حرف از اتاق بيرون رفت بعد از رفتن سعید روسریش رو باز کرد و از روی صندلی بلند شد .وقت زیادی نداشت با عجله چمدونش را باز کرد و مانتو و شلوار کتان قهوهاي رنگش رو درا ورد و پوشید . شال نازک سفیدی هم سرش کرد . رفت جلوی اینه ایستاد .چقدر رنگش پریده بود ولی مقداری از سرخی و پف چشم هایش کمتر شده بود از داخل کیفش قوطی کرم پودر ش رو برداشت و به صورتش زد . کمی هم سرخاب به گونه های خوش فرم و برجسته اش مالید .اون قدر بی حال این کارو کرد که کم مونده بود قوطی کرم از دستش بیفته . بعد از گذاشتن وسایل توی کيفش دوباره به اینه نگاه کرد و با انگشت اشاره اش ابروهای باریک و سیاه کمانی اش رو به بالا داد . مالیدن همون کرم پودر هول هو لکی و سرخاب کار خودش رو کرد و اون قدر زیبا و فریبنده شد که تصویر صورتش توی اینه مثل قاب عکسی بود که یه نقاش حرفهاي و برجسته اون رو در کمال ظرافت و دقت خلق کرده . چمدونش رو بست و آماده روی لبه تخت نشست . منتظر برگشتن سعید شد . توی افکارش بود که وارد شد
سعید اصلا انتظار دیدن وفا با اون سرو وضع نداشت فکر می کرد که حالا با چهره گرفته او روبرو می شود ولی با دیدنش با اون مانتوی کتان کوتاه و شلوار دم پا و شال نازک سفید و صورت مثل قرص ماه یکه خورد و از ان همه ظرافت و زیبايی حیرت کرد
وفا با دیدن سعید به احترام ورود ش از جا بلند شد گفت
-خوب اقا سعید من آماده ام . کارتون تمام شد ؟

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:56 PM
سعید که ماتش برده بود به سختی اب دهانش را قورت داد و سرش رو پايين انداخت و گفت
-بله تمام شد
بعد به طرف ساک خودش رفت و بعد از برداشتن اون چمدون وفا رو هم برداشت و به طرف در رفت
او با دیدن دست های پر سعید قدم هاش رو تندتر کرد . در را براش باز کرد با ورود به راهرو دلشوره عجیبی گرفت . هم قدمی که بر میداشت به پشت سرش نگاه می کرد . که مبادا خالد از پشت بهش حمله کنه
سعید که بی قراری او را دید با مهربانی گفت
-تا من کنارتون هستم از هیچ کس و هیچ چیزی نترسین . باشه ؟
از متعجب از این که سعید فکرش رو خوانده سرش رو تکون داد و گفت:
-چشم
و زیر چشمی به سعید که کمی جلوتر از خودش راه می رفت نگاه کرد . چه قدر از بودن این پسر مهربان در کنارش احساس امنیت می کرد نگاهی به هیکل چهار شانه و درشت سعید که با تی شرت سیاه و شلوار جین درشت تر دیده می شد کرد . یک لحظه با مقایسه سعید با محافظ ها که اطراف اشخاص مهم سیاسی جمع می شن لبخندی زد و پشت سرش به را افتاد .




پایان فصل 3


فصل 4


بیرون اون قدر گرم بود که قطرات درشت غرق روی پيشاني بلند و کشیده سعید نشسته بود او به خیال این که شاید چمدونش باعث خستگی سعید شده دستش رو به طرف دستگیره چمدونش که توی دست سعید بود برد و گفت
-شما خسته شدین . بدین خودم میارمش
-نه نه اصلا خسته نشدم . شما راحت باشین
متعجب از عکس العمل تند سعید دیگه اصرار نکرد و به دنبالش به راه افتاد
اواخر خرداد بود و جمعیت زیادی توی خیابان ها . مغازه ها . پاساژ ها به چشم می خورد . وفا با دیدن زن ها و دختر ها که آرایش تند و زننده کره بودند و لباس های جلف و باز پوشیده بودند حالش بد شد .
سعید توی افکار خودش بود بدون این که حتی نیم نگاهی به اطرافش بکنه راه می رفت . و هر از گاهی برای رسیدن وفا قدم هایش را کند می کرد . توی ذهنش زیبایی بی نظير و قابل ستایش وفا رو با دخترهای که میدید مقایسه می کرد فکر می کرد اگه فقط جزیی از زیبایی وفا توی چهره این دخترها بود اون وقت چی کار می کردن . اون ها که با داشتن چهره های معمولی اون قدر به خودشون رنگ و روغن مالیده بودند با داشتن کمی زبیایی چی کار می کردن . گاهی هم توی فکرش قیافه ناز و بی نقص وفا رو با روژان دختر عموش که قرار بود به زودی همسرش بشه مقایسه کرد . حتی مقایسشون هم باعث خندش می شد .وفا کجا و روژان کجا . وفا دختر زیبا و کامل و فهمیده ای بود که در مقایسه با روژان که نه زیبایی داشت نه فهم و کمالاتی . زمین تا اسمان فرق داشت
سعید هیچ وقت نتونسته بود به روژان علاقه مند بشه و همیشه اون رو یه دختر بچه لوس و بلند پرواز می دید اون یه پسر بیست و هشت ساله کامل و بالغ بود که با روژان شونزده سال خيلي فرق داشت . نوع دیدشون به زندگي و حتی خواسته هاشون از همسر اینده شون خیلی با هم فرق داشت . سعید نمیدانست که چه طوری باید در مقابل پدرش بایسته و با ازدواج با روژان مخالف کنه توی خونواده اون ها رسم بود که هر کسی رو که پدر و مادر برای همسر فرزندشون انتخاب می کردند باید قبول می کردن و بدتر این بود که اون انتخاب دختر عموی خودش هم بود . که اصلا نمی تونست مخالف بکنه چون در اون صورت جنگ سختی میان طایفه وجود می امد . که به این راحتی ها پایان نمی گرفت .
مسافت زیادی نرفته بودن که سعید مقابل پاساژ بزرگی ایستاد و گفت:
-این جا یکی از پاساژ های لوکس و معروف دبی هستش دوست دارین بریم داخلش رو ببینین ؟
-فرقی نمی کنه اگه شما بخواین منم حرفی ندارم
سعید لبخند معنی داری زد و گفت
-اخه نا سلامتی شما اومدین دبی . زشته این طوری دست خالی بدون این که خریدی بکنین برگردین
بدون این که قصدی از حرفش داشته باشد گفت
-من نیازی به خرید ندارم . در ضمن عزیزی هم ندارم که چشم انتظارم باشه و بخوام براش سوغاتی بخرم . ولی اگه شما دوست دارین برای نامزدتون چیزی بخرین من هم همراهیتون می کنم
سعید که حرف وفا را یه جور متلک تلقی کرد برای این که کم نیاره گفت
-شما چه خوب حرف دل ادم رو می فهمین . پس خواهش می کنم به انتخاب خودتون یه چیزی برای نامزد عزیز من پسند کنین
او جلوتر از سعید وارد شد . مغازه های بزرگ و لوکس با لباس های رنگارنگ و ساير وسایل دیگه توی لحظه اول به چشم می خورد . بی حوصله از مقابل مغازه ها می گذشت . سعید هم به دنبالش . از مقابل پسر جوانی داشت می امد که سعید کاملا مراقب رفتارش بود . چون می دید که اون پسر از دور به وفا خیره شده بود و داشت به طرف او می امد . پسر جوان که قد بلند و لاغر اندام بود همین که نزدیک وفا رسید قدم هایش را کندتر کرد و با نگاه وقیح و زننده ای در حالی که لبخند کثیفی هم روی لبش بود به سر تا پای وفا خیره شد . سعید که حسابی بهش برخورده بود با سرعت خودش رو به پشت وفا رسوند و با نگاه خشمگینی به اون پسر گفت
-جانم عزیزم . فرمایشی بود ؟
پسر جوان که تا اون لحظه متوجه همراه قوی و هیکل ورزشکاری دختر زیبا نشده بود سرش رو انداخت پایین و با عجله از کنارشون گذشت
وفا با تعجب به سعید نگاه کرد و گفت
-چیزی شده ؟
-نه خیر شما راحت باشین
وفا پشت ویترین یکی از مغازه ها با دیدن لباس مجلسی خوش رنگ و خوش مدلی ایستاد . سعید هم کنارش امد و با پر رویی گفت
-واسه نامزدم چیزی انتخاب کردین ؟
با انگشت به لباس سبز حریر دکلته اشاره کرد و گفت:
-اگه خودتون هم خوشتون بیاد فکر کنم همین خوب باشه

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:56 PM
سعید هم گفت
-اره خیلی قشنگه
چمدون وفا و ساک رو زمین گذاشت و گفت:
-پس شما چند لحظه پیش وسایل ها بمونین تا من اون لباس رو بخرم و برگردم
-باشه من هستم شما بفرمایید
وفا اون قدر حوصله اش سر رفته و خسته شده بود که دیگه نمی تونست قدم از قدم برداره . کنار نرده های فلزی ایستاد و به ان تکیه داد و گفت
-وای من خسته شدم دیگه نمیتونم راه برم . من این جا می مونم . شما برین . اگه چیز دیگه ای می خواین بگیرین و زود برگردین
سعید هم مثل او خسته شده بود گفت
-اتفاقا منم خيلي خسته شدم . انتهای همين مسیر یه رستوران شیک داره که غذاها ش عالیه . ساعت یک و نیمه بهتره بریم ناهار بخوریم
به سختی اون چند قدم رو طی کرد و با راهنمایی سعید
شت میزی نشست . جای دنج و خلوتی بود . کولر های مجهز و شیک هوای اون جا رو خیلی خنک کرده بود
وفا دست هایش را تکیه گاه صورتش کرد . چرا هیچ وقت نمی تونست احساس شادی بکنه ؟ یاد گذشته اش افتاد . پدر و مادرش . زندگی خودش . دوباره با یادآوری غم و غصه هاش چشم های زیبا و افسون گرش بارونی شد بود و دلش می خواست که اشک بریزه . نفس عمیقی کشید تا بتونه جلوی ریزش اشک هاش رو بگیره
سعید سفارش غذا رو داد بعد برگشت . پیش وفا انگار متوجه حال نامساعد او شده بود با تعجب گفت
-خوبین ؟
-بله فقط جایی هست که بشه دست هام رو بشورم
می خواست بشینه که با حرف وفا دوباره از روی صندلی بلند شد و گفت
-بله . بلند شین همراه من بیاین
-شما نمی خواد تو زحمت بیفتین . اگه راه را نشون بدین من خودم می رم
سعید از اون همه حساسیتی که نسبت به اونشون می داد زیاد راضی نبود و خیلی هم تعجب می کرد گفت
-نه زحمتی نیست با من بیاین
برای این که جلوی اصرار او رو برای تنها رفتنش بگیره . جلوتر از اون به راه افتاد . کنار دستشویی ایستاد و گفت :
-من همین جا هستم تا شما برگردین
وفا وارد شد بعد از این دستش رو شست شال سفیدش رو روی سرش مرتب کرد و خارج شد .
سعید به دیوار تکیه داده بود صدا زد و گفت :
-ببخشید منتظر موندین
سعید لبخند زیبایی زد و گفت :
-خواهش می کنم حالا بهتره زودتر برگردین تا وسایلمون رو ندزدیدن
وفا خواست سر به سر او بذاره گفت
-اره مخصوصا اگه لباس نامزدتون رو بدزدن حسابی حالتون گرفته میشه نه ؟
سعید که باز هم با یادآوری روژان و ازدواج اجباریش عصبی شده بود گفت
-اره واقعاً آخه نمی دونین با اون انتخابتون چه قدر خرج روی دستم گذاشتین
وفا خنده ملیحی کرد و گفت :
-به من چه ؟ شما گفتنی یه چیز خوب برای نامزدتون انتخاب کنم منم کردم حالا اگه نمی خواستین نمی خریدین اون دیگه مشکل خودتونه و نامزدتون
سعید با دست به صندلی وفا اشاره کرد و بعد از نشستن او هم نشست . وفا که کمی حالش بهتر شده بود و میلش به خوردن غذا بیشتر . سعید خوشحال و راضی از با اشتها غذا خوردن وفا لبخندی به صورت زیبایش زد و قاشق پر از غذا رو توی دهنش گذاشت
وفا دلش می خواست بیشتر از سعید و کارش بدونه برای همین گفت
-آقا سعید میشه بپرسم شغلتون چیه ؟
سعید چند جرعه از نوشابه اش را نوشید و گفت :
-من یه فروشگاه دارم که توش همه چی هست .از لباس و پوشاک گرفته تا وسایل و لوازم خانه
-مثل این که زیاد هم به دبی سفر می کنین درسته ؟
-بله به خاطر شغلم .زیاد به دبی و ترکیه سفر می کنم چون همه اجناس فروشگاه رو از دبی و ترکیه و گاهی اوقات هم از کره و تایلند خرید می کنم
وفا که از شنیدن سفرهای زیاد سعید هیجان زده شده بود گفت
-لابد توی اکثر این سفرها نامزدتون رو هم با خودتون می برین ؟
-نه متاسفانه . تا حالا که موقعیتش پیش نیومده شاید بعد از ازدواجمون با خودم ببرمش

وفا که متوجه سردی کلام سعید شد با خودش فکر کرد شاید سعید دوست نداره در مورد زندگی خصوصیش باهاش صحبت بکنه . برای همین دیگه حرفی نزد و توی سکوت با غذاش بازی کرد
دوباره توی فضای گرفته و خفقان اور هواپیما نشسته بود و نمی تونست نفس بکشه . اصلا فکرش را نمی کرد که سفر چند ماهه اش یک روزه تموم بشه و با اون حال تاسف بارش برگرده تهران . اینده جلوی چشم هایش خیلی کدر بود . ترس از بدبختی به جانش افتاد بود . اگه نامزد سعید راضی به موندنش توی خونه سعید نمیشد چی میشد ؟ اگه سعید می گفت که به خاطر رضایت نامزدم ناچارم شما رو از خونه ام بیرون بکنم چی ؟ اگه خانواده اش می فهمیدن که اون همه مدت خالد داشته گولشون می زده چی ؟ سرش داشت می ترکید . بوی غذا توی فضای دم کرده هواپیما هم بیشتر حالش رو بدتر می کرد . کم مونده بود دل و روده اش از حلقش بزنه بیرون . گوشه شال نازک را جلوی بینی و دهانش گرفت تا با استشمام عطر فرانسویش بوی دیگه رو احساس نکنه . سرش رو برگردوند . سعید که کنارش نشسته بود نگاه کرد . به نظرش چنان توی ورقه ها که رو به رویش بود غرق شده بود که به هیچ کس فکر نمی کرد . اما سعید به ظاهر مشغول حساب و کتاب بود ولی در اصل همه حواسش به وفا بود همه اش با خودش فکر می کرد که وفا وقتی اسمش و حرفی از روژان می زنه داره تحقیر ش می کنه و خودش هم خوب میدانست که اون و روژان اصلا زوج مناسب هم نیستند . ولی دیگه طاقت و تحمل تمسخر اطرافیان را نداشت . برای همین وقتی اسمی از روژان برده میشد حالا چه از زبان وفا یه کسی دیگه عصبی می شد . و از کوره در می رفت . به این فکر می کرد که چه قدر کار اشتباهی کرده که اون لباس را خرید . مطمئن بود که اون رو به روژان نخواهد داد چون اصلا روژان اندازه اون لباس نبود .چه از لحاظ قد و هیکل چه از لحاظ لیاقت . و برازندگی . اون پول زیادی برای خرید اون لباس داده بود .و مطمئنا دختر بچه کم ظرفیت و ننری مثل روژان اون رو نادیده می گرفت . و فکر می کرد که وظیفه سعید هستش که براش لباس های گران قیمت بخره . سعید خودش هم می دونست که پولش اصلا براش مهم نیست . و در واقع اون دوست نداشت
شخصی مثل روژان اون لباس زیبا رو بپوشه و با اون هیکل بچه گانه و قیافه احمقانه اش قشنگی لباس رو از بین ببره . تصمیم گرفت در اولین فرصت اون لباس رو ببره فروشگاه تا لااقل با فروش بتونه کمی از خشمش رو از بین ببره . مطمئن بود که هر چه قدر بیشتر اون لباس رو ببینه از روژان بیشتر متنفر میشه .خودش هم دلیل این همه بیزاری و نفرتش از روژان رو نمی دونست و همیشه به این فکر می کرد که چه طوری می خواد تا آخر عمر اون رو تحمل بکنه و باهاش زندگی بکنه

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:57 PM
5







توی محوطه ی بیرونی فرودگاه سعید از وفا خواست که منتظر بمونه تا بره از پارکینگ فرودگاه ماشین رو بیاره. وفا پیش وسایل ها منتظر ایستاده بود. زمان زیادی نگذشته بود که با تویوتای آبی مدل بالایی جلوی پاش ترمز کرد و از ماشین پیاده شد.در جلو رو برای نشستن او باز کرد و خودش هم برای گذاشتن بارها در صندوق عقب رفت. او توی ماشین نشست و در رو بست. سعید هم بعد از دقایقی پشت رل نشست و به راه افتاد. او هنوز هم برای رفتن به خونه سعید مردد بود، نمی دونست باید چی کار بکنه. دوست داشت که همه ی اون چه رو که بر سرش اومده بود برای خاله اش تعریف کنه و از اون راهنمایی و کمک بخواد ولی می ترسید که خاله با اصرار و التماس ازش بخواد که یا به خونه ی اون یا پیش پدربزرگ و مادربزرگ برگرده و اون حاضر نبود به هیچ عنوان این کار رو بکنه. باز هم مجبور یه سکوت و تسلیم شد تا ببینه بعدا چی پیش میاد. می دید که سعید داره به شمال شهر می ره. خدا، خدا می کرد که خونه ی سعید نزدیک خونه ی خودشون نباشه ولی وقتی که سعید از منطقه ی سکونت اون ها هم گذشت نفس راحتی کشید. سعید به یکی از بهترین و گران قیمت ترین محله های تهران وارد خیابون فرعی شد و مقابل در بزرگ آهنی ایستاد. باور نمی کرد که سعید با اون مناعت طبع و رفتار ساده و بی ریاش توی چنین خونه ای زندگی بکنه و در واقع صاحب یه همچین خونه ی گران قیمت و لوکسی باشه. سعید بعد از باز کردن وارد حیاط شد. حیاطی بسیار بزرگ که بیشتر شبیه پارک بود تا یک حیاط شخصی. بعد از گذشتن از حیاط وارد پیلوت و پارکینگ خونه شد و ماشین رو کنار بنز سیاه آخرین مدلی متوقف کرد. وفا با این که خودش از طبقه ی ثروتمندان بود ولی با دیدن خونه و زندگی او خیلی تعجب کرده بود و اون خونه ی بزرگ با نمایی مثل کاخ رو با خونه ی خودشون قابل مقایسه نمی دید. سعید قبل از وفا از ماشین پیاده شد و در رو برای خروج او باز کرد. او تشکر کرد و بیرون آمد. سعید بعد از برداشتن چمدان او و ساک کوچک خودش جلوتر از او به راه افتاد و از پارکینگ خارج شد. او هم چنان که پشت سر سعید می رفت به اطرافش نگاه می کرد. حیاط گرد بسیار بزرگ که از چهار قسمت از داخل چمن ها و گل ها پیاده روی سنگ فرشی به طرف خونه راه داشت. کنار سنگ فرش ها تیرهای پهن فلزی چراغ با نور قرمز و زرد که دورتادورشون با تورهای فلزی و تاج دار محصور شده بود خودنمایی می کرد. او نگاهی به آسمان صافی که هر لحظه سیاه تر و تاریک تر می شد کرد. وسط حیاط استخر بزرگ بیضی شکلی بود که توی آب زلالش تصویر هلال باریک ماه به رقص دراومده بود. سعید که متوجه دقت و نگاه عمیق او به استخر و حیاط شده بود و گفت:



_ وقت برای دیدن زیاده، فعلا خسته این بفرمایین داخل.



و با دست به در بزرگ چوبی سیاه رنگ خونه اشاره کرد. او وارد شد و پشت سرش سعید هم داخل شد و با صدای بلندی گفت:



_ انیس خانم، انیس خانم! کجایی؟ ( لبخندی به او که با تعجب به فریادش نگاه می کرد زد) انیس خانم، گوشاش سنگینه باید عادت کنین که باهاش بلند حرف بزنین تا بشنوه.



او آروم سرش رو تکون داد و به دور و برش نگاه کرد. سالن بسیار بزرگ که با انواع مبل های استیل سلطنتی و لوسترهای کریستال بزرگ و تابلوهای نفیس تزئین شده بود. گوشه ای از سالن آشپزخانه ی اپن و بزرگی بود که کابینت ها و کاشی های دیوارش به رنگ زرشکی و ساه بود. سلطنتی تاج دار نیم دایره و کم عرض که در هر گوشه به چشم می خورد که با مجسمه ها و ظروف لوکس و عتیقه پر دشه بود. سعید به گوشه ای از سالن که مبل های راحتی چرم و سفید رنگی که روبروی تلویزیون ال سی دی بزرگی چیده شده بود رفت و روی راحتی تک نفره ی گرد و بزرگ نشست و به او که جلوی در سر پا ایستاده بود گفت:



_ چرا وایستادین دم در؟ بیایین بنشینین، حتما شما هم خیلی خسته شدین، من که دارم از گشنگی و خستگی هلاک می شم.



و با تمام کردن حرفش دوباره و این بار با صدای بلندتری داد زد:



_ انیس خانم! کجایی بابا؟ اگه من دزد بودم که تا تو صدامو بشنوی و خودتو برسونی همه چیز رو جارو کرده بودم و با خودم برده بودم. ( با خنده ی نمکین رو به او کرد) عجبا! ما رو ببین که خونه رو دست چه آرتیستی سپردیم!



او هم لبخندی زد و در همین لحظه پیرزن لاغر و نحیفی از پله های مارپیچی که به طبقه ی بالا وصل می شد پایین آمد و با بدخلقی و غرغر گفت:



_ سلام آقا، چرا داد می زنی؟ مگه من کَرَم!



سعید که به سختی جلوی خنده اش رو گرفته بود گفت:



_ سلام انیس خانم، ببخشید نمی خواستم جسارتی به گوش های حساس و تیز شما بکنم، فقط نزدیک بود حنجره ام پاره بشه از بس که صداتون کردم و جواب ندادین. حالا چی کار می کردی که نمی تونستی حتی یه ندایی بدی که بدونم خونه ای؟



انیس خانم که هنوز متوجه حضور وفا نشده بود در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت گفت:



_ می دونستم امروز فردا برمی گردین، برای همین رفته بودم بالا و داشتم اتاقتون رو نظافت می کردم.



سعید از جاش بلند شد و به طرف وفا رفت و رو به انیس خانم گفت:



_ دستت درد نکنه. راستی انیس خانم! حالا اگه بهت بگم چشم هات هم سوش رو از دست داده و مثل گوش هات باید درمان بشه بازم عصبانی میشی.



انیس خانم در همان حالی که برای سعید چای می ریخت گفت:



_ پسرم، پیریه و هزار درد و مرض، این هایی که تو می گی چیزی نیست که. چرا باید عصبانی بشم؟ حالا منظورت چیه، باز چرا داری ایراد می گیری؟



_ برای این که متوجه حضور یه نفر دیگه توی خونه نشدی. انیس خانم، من کم کم دارم نگرانت می شم ها.



انیس خانم سینی به دست از آشپزخانه خارج شد و با قدی خمیده و ناله کنان به طرف اونا رفت و یک دفعه با دیدن وفا یکه خورد و با تعجب در حالی که چشم های سبز پر از چین و چروکش رو تنگ تر می کرد گفت:



_ اِ خدا مرگم بده! آقا سعید نامزدته؟ ( بعد با لبخند به طرف وفا رفت) ببخشین تو رو خدا اون قدر توی این خونه تنها و بی همدم موندم که وقتی کسی هم میاد متوجه نمی شم. خوش اومدی دخترم. (بعد رو به سعید کرد) اسم این نامزد خوشگلت چی بود مادر؟ روجا بود، نوجا بود، چی بود؟ والله من که حواس ندارم.



سعید که از کلمه ی نامزد باز هم عصبی شده بود گفت:



_ انیس خانم، ایشون دختر خاله ی من وفا خانم هستن. نمی خواد بیشتر از این هم به ذهنت فشار بیاری. اسم نامزد منم روژانه روژان.



انیس خانم که از برخورد سعید متعجب شده بود گفت:



_ وا حالا چرا عصبانی شدی مادر؟ خوب برام سخته این اسم ها رو یاد بگیرم. حالا بگو ببینم چرا دختر خاله ات تنهاست؟! پس خاله خانم کجا هستن؟



سعید که حسابی حوصله اش سر رفته بود در حالی که ساکش را از روی زمین بر می داشت گفت:



_ انیس خانم ول کن تو رو خدا، بیست سؤالیه؟ ما تازه از راه رسیدیم و هم خسته ایم و هم گرسنه. به دادمون برس تا هلاک نشدیم. انیس خانم بدون این که سؤال دیگه ای بپرسه به طرف وفا رفت و دستش رو گرفت و گفت:



_ بیا عزیزم، بیا خانم خوشگله،بریم برات یه چایی تازه دم بدم بخور تا خستگی از تنت در بره.



وفا که از تماس دست های چروک و پر از پینه ی انیس خانم با دست های خودش گریه اش گرفته بود و دلش می خواست بغلش بکنه خودش رو توی بغل انیس خانم انداخت و گریه کرد. چقدر آغوش گرم و پر مهر انیس خانم جای خوبی برای خالی کردن بغضش بود. انیس خانم که از رفتار و گریه ی وفا تعجب کرده بود دست های پر مهرش رو به سر و روی وفا کشید و گفت:



_ عزیز دلم، چرا گریه می کنی؟ مادر، سعیدخان چیزی بهت گفته؟ از کسی ناراحتی؟ گریه کن مادر، گریه دوای هر دردیه. گریه کن بذار سبک بشی.



وفا که خودش هم از رفتارش شرمگین شده بود وقتی که کمی آروم شد از بغل انیس خانم جدا شد و در حالی که اشک هاش رو پا می کرد گفت:



_ ببخشید انیس خانم، وقتی که شمارو دیدم یاد مادربزرگم افتادم، یه دفعه دلم هواشو کرد خیلی باید منو ببخشین.



انیس خانم که از همون لحظه ی اول مهر اون دختر زیبا و مهربون توی دلش افتاده بود لبخند پرمهری زد و گفت:



_ خدا ببخشه عزیزم، خدا مادربزرگتم برات نگه داره. غریبی بد دردیه مادر می دونم.



سعید که از بی قراری و گریه ی وفا غمگین شده بود به طرفش اومد و با مهربانی گفت:



_ وفا خانم، بیاین بالا تا اتاقتون رو بهتون نشون بدم.



او هم بدون هیچ حرفی پشت سر سعید که چمدانش را در دست داشت از پله ها بالا رفت. طبقه دوم با راهروی عریض و اتاق های زیادی در هر دو طرف راهرو

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:57 PM
درست شبیه یک هتل بود سعید مقابل یکی از اتاق ها ایستاد و بعد از این که درش رو باز کرد با دست به داخل اتاق اشاره کرد و گفت
-بفرمایین اینم اتاق شما البته هر چی کم و کسری داشتین کافیه فقط به خودم بگید تا فراهم کنم
او راضی و شرمگین از این همه مهر گفت
-خیلی ممنون آقا سعید می دونم خیلی باعث درد سرتون شدم
سعید که دوباره از نگاه کردن به صورت زیبای او می ترسید سرش رو پایین انداخت و گفت
-اصلا هم موجب دردسر نیستید . کاری نکردم . که شما شرمنده باشین
او سرش رو پایین انداخت و در حالی که با انگشتان دستش بازی می کرد گفت
-آقا سعید ؟
سعید که احساس خفگی می کرد با پشت دست عرق پیشانیش رو پاک کرد و گفت
-بله
-از این که به خاطر من مجبور شدین به انیس خانم دروغ بگین خیلی معذرت می خوام ولی فکر نمی کنین با معرفی من به عنوان دختر خالتون بعدها پیش خونواده تون دچار مشکل بشین ؟
سعید سرش رو بلند کرد و یک لحظه به چشمان درشت و جادویی وفا نگاه کرد و دوباره سرش را پایین انداخت و توی دلش استغفرالهی گفت و بعد شمرده گفت
-حالا تا بعد خدا بزرگه . شما نمیخواد خودتون رو ناراحت بکنین . فعلا بهتره استراحت کنید با اجازه
با این حرف چمدون اون رو کنار در گذاشت و از پله ها رفت پایین . او چمدونش رو داخل اتاق گذاشت و در رو پشت سرش بست . پیش روش اتاق بزرگ و دل بازی بود که با پنجره بزرگ مربع شکل به حیاط دید کامل داشت . کنار پنجره تخت تک نفره ای چوبی به همره عسلی کوچکی بود . لامپ بزرگی وسط اتاق داخل حباب گرد و بزرگ نارنجی رنگی پنهان بود پرده های نارنجی رنگ و دیوار های به همون رنگ مشخص بود که در دکوراسیون اون اتاق بیشتر از رنگ نارنجی استفاده شده . او روی صندل میز آرایشی چوبی نارنجی رنگ نشست و به درون اینه و تصویر ناآشنایی خودش خیره شد
سعید به آشپزخانه پیش انیس خانم برگشت . اون قدر حرارت و گرمای بدنش زیاده شده بود که انگار داشت گر می گرفت . از داخل یخچال پارچ آب را برداشت و بدون این که داخل لیوان بریزه همون طوری توی پارچ آب رو سر کشید . اون قدر خورد که احساس کرد داره منفجر می شه . دلش می خواست از درون احساس سرما بکنه و هنوز اون صوری نشده بود . بقیه پارچ رو روی سر و صورتش ریخت و قطرات آب روی صورت و گردن و لباسش ریخت ولی باز هم گرمیش بود . انیس خانم که داشت به حرکاتش نگاه می کرد با عجله حوله دستی رو روی سرش انداخت و با خشم گفت
-چی کار می کنی پسرم ؟ آب یخ رو چرا روی سرت ریختی ؟ اگه خدای نکرده سرما بخوری چی ؟ زود باش موهات رو خشک کن ببین تو رو خدا همه لباست خیس آب شده . وایسا برم از بالا یه پیراهن دیگه بیارم . الانه که مریض بشی .
ولی سعید بدون توجه به لباسش گفت
-نمی خواد انیس خانم . کار دارم می خوام برم بیرون
-شب ساعت ده کجا می خوای بری اونم با این سر و شکل ؟ اقلا لباست رو عوض کن
در حالی با حوله آب صورتش رو که از لای انبوه ریش و سیبیل سیاهش روی لباسش چکه می کرد پاک میکرد گفت
-انیس خانم نذاری وفا خانم تنها بمونه . اصرار کن که حتما شامش رو بخوره . نهار هم چیزی نخورده . حتما خیلی گرسنه است . دیگه سفارش نمی کنم . کاری با من نداری برم ؟
-کاری ندارم لااقل شامت رو بخور بعد برو
در حالی که از آشپزخانه خارج میشد گفت
-میل ندارم خداحافظ
ماشین رو از پارکینگ برداشت و از خونه خارج شد . بی هدف توی اتوبان با سرعت زیادی می رفت . خودش هم نمی دونست که فروشگاه رو تا حالا بستن ولی اون اصلا توی فروشگاه کاری نداشت . بارها و اجناس از دبی خریده بود قرار بود فردا بعدازظهر برسه تهران . اون فعلا کار خاصی نداشت . خودش هم می دانست که یه جورایی داره از خونه فرار می کنه . هر وقت که به چشم های وفا نگاه می کرد همه تنش اتش می گرفت .ولی آخه تا کی ؟ تازه دو سه ساعت بود که وفا وارد خانه اش شده بود و قرار بود کم کمش دو سه ماهی اون جا بمونه . خودش هم از این پیشنهاد احمقانه ای که برای اومدن وفا به خونه اش کرده بود حرصش گرفت ..احساس می کرد که با نگاه کردن به وفا دارم مرتکب گناه می شم . خدایا خودت کمکم کن . من فقط می خواستم به وفا کمک کنم نمی خواستم تباه بشه . فقط همین .

ولی حالا با اومدنش خودم سر گردون شدم . اون دختر به من پناه آورده . و بهم اعتماد کرده . چه طوری بهش بگم که با وجودش دارم دچار گناه می شم . ؟ نه یعنی من اون قدر ضعیف و سست هستم که به همین زودی و فقط با دیدن چشم های سحر انگیز یه دختر دین وایمانم رو به باد دادم ؟ نه امکان نداره ؟ خدا خودش کمکم می کنه . من مطمئنم که خدا تنهام نمی ذاره . داشت همون طوری حرف می زد . که تازه یادش افتاد نمازش رو هم نخوانده . سرعت رو کمتر کرد تا یه مسجدی پیدا کنه که بتونه نمازش رو بخونه . بعد از این که از چند تا خیابون گذشت بالاخره جلوی یه مسجد پاش رو گذاشت رو ترمز و ایستاد ماشین رو قفل کرد و وارد حیاط مسجد شد . کنار حوض بزرگ حیاط ایستاد و بعد از درآوردن جوراب هاش وضو گرفت .بدون این که صورتش رو خشک کنه همونطوری وارد مسجد شد و بعد از برداشتن مهر گوشه ای از مسجد به نماز ایستاد . حتی از خدا هم شرم می کرد . که مثل همیشه خالص نیست .از خدا خواست دوباره اراده اش رو قوی و محکم بکنه . و کمکش بکنه که مرتکب گناه نشه .دو دستش رو به صورت و ریشش کشید و مشغول خواندن نماز شد

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:57 PM
6


وفا که به شدت احساس خستگی می کرد تصمیم گرفت الو یه دوش بیگره و بعد بره پایین . چمدونش رو باز کرد و بعد از برداشتن لباس و حوله وارد حمام تمیز و کوچکی که داخل اتاقش بود شد . بعد از گرفتن دوش احساس سبکی می کرد حوله ای تن پوش مخمل قرمزش رو پوشید و از حموم خارج شد . پنجره و پرده های مخملی رو باز گذاشته بود تا هوای اتاق عوض بشه . امشب اخرین شب خرداد بود . از فردا تیر ما شروع میشد . هوا خوب بود با کلاه تن پوش آب موهای فر خورده و سیاهش رو گرفت . رفت و جلوی پنجره ایستاد . بازهم توی خیالاتش عرق شد . با خودش گفت . ...الان پدر بزرگ و مادربزرگ چی کار می کنن ؟
حتما از دستش عصبانی هستن که یه زنگ بهشون نزده . ولی از این مطمئن بود که خاله پردیس باهاشون تماس گرفته و خیالشون رو راحت کرده . هنوز هم برای تماس گرفتن با خاله پردیس مردد بود آخه خودش هم نمی دونست که کار درستی کرده که به خونه سعید آمده یا نه ؟ اگه خاله می گفت کار اشتباهی کرده و باید هر چه زودتر به خونه خودش یا پیش اون ها برگرده چی ؟ حتی تصور روبرو شدن با کوروش و خونواده اش هم براش وحشتناک بود . اون میدانست که سعید بیچاره هم با بودن یه دختر غریبه توی خونه اش معذبه و باید به خیلی ها جواب بده . خدا خدا می کرد که توی اون مدتی که توی خونه سعید هست نامزد سعید به اون جا نیاد چون مطمئن بود که در اون صورت سعید دچار دردسر می شد و ممکن بود حتی از طرف خونواده ی خودش و نامزدش تهدید و توبیخ بشه. اون قدر توی ذهنش درگیربود که متوجه ورود ماشین سعید به حیاط نشد و هم چنان به آسمان پر از ستاره خیره مانده بود. سعید حالا کمی آروم شده بود و با خدا عهد بسته بود که دیگه دچار تزلزل نشه و اراده اش رو قوی بکنه حتی تصمیم گرفته بود که توی اون مدتی که وفا تو خونه اش و مهمونش بود زیاد به خونه نیاد تا هم اون راحت باشه و هم خودش احساس گناه نکنه. به ساعت مچی اش نگاه کرد نزدیک یازده شب بود و خیلی هم احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت که به خونه برگرده تا شام بخوره و استراحت بکنه، چون فردا خیلی کار داشت و باید صبح زودتر به فروشگاه می رفت. با کنترل در رو باز کرد و وارد حیاط شد. طول حیاط رو طی کرد. کم مونده بود به پارکینگ برسه که تعادلش رو از دست داد و کنترل فرمان از دستش خارج شد. کم مونده بود به دیوار بخوره که به سرعت فرمان رو چرخوند و وارد پارکنیگ شد. ماشین رو خاموش کرد و سرش رو گذاشت روی فرمان اتومبیل. توی ذهنش با استیصال و درماندگی گفت: " خدایا، این دختر مثل فرشته می مونه." تا اون لحظه دختری به اون زیبایی و بی نقصی ندیده بود صورت سفید و مرمرینش مثل قرص ماه می درخشید موهای سیاه و موج دارش انگار که داشت اطراف صورتش می رقصید. زمزمه کرد: " خدایا این چه کاریه که داری با من می کنی؟ خدایا چرا این طوری داری امتحانم می کنی؟ من تحملش رو ندارم. خدایا، من همین چند لحظه ی پیش ازت خواستم که کمکم کنی. خدایا، خودت برای رها شدن از این جهنم یه راهی جلوی پام بار. آخه پس چه طوری بود که تا همین چند روز پیش احساس می کردم که خیلی اراده ی قوی و آهنین دارم و جلوی هیچ فتنه و هوسی کم نمیارم و تسلیم نمی شم، پس حالا چرا دست هام دارن اینطوری می لرزن؟! چرا قلبم داره از جاش کنده می شه؟! چرا دوست دارم باز هم اون رو ببینم؟! خدایا، حتی تصور این گناه هم برام زجرآور و کشنده است، خدایا، تنهام نذار خودت کمکم کن از شر شیطان نجاتم بده."



وفا با شنیدن صدای انیس خانم که داشت از پایین صداش می زد با عجله پنجره و پرده رو بست و به طرف چمدانش رفت تا لباس هاش رو بپوشه. بلوز و دامن نازک بندری دو رنگه ی سبز و زردش رو برداشت و پوشید. از خیر خشک کردن موهاش گذشت و اون ها رو روی سرش جمع کرد و با گل سر بست. شال سفیدش رو سرش کرد و توی آینه ی میز آرایش به خودش نگاه کرد. گونه های برجسته و خوش ترکیبش خیلی بی رووح و رنگ پریده بود. از توی کیف آرایشش سرخاب رو برداشت و به گونه هاش مالید حالا بهتر شده بود و گونه هاش زیبایی و شادابیش رو به دست آورده بود. دوست نداشت کسی براش دلسوزی بکنه و فکر بکنه که از زندگی بریده. به تصویر خودش توی آینه و تظاهر مسخره ای که برای شاد نشون دادنش می کرد لبخند تلخی زد و از اتاق خارج شد. از پله ها پایین رفت و وارد آشپزخانه شد. با صدای آرومی به سعید و انیس خانم سلام کرد. سعید که خیلی دمق و تو فکر بود با شنیدن صدای او بدون این که سرش رو بلند کنه گفت:
_ سلام، بفرمایین که غذا از دهن افتاد.
انیس خانم هم با مهربونی گفت:
_ عزیز دلم، خیلی صدات کردم بیایی پایین شامت رو بخوری ولی جواب ندادی. به خدا اون قدر پاهام درد می کنه که خودمم نتونستم بیام بالا. حالا بیا بشین غذاتو بخور.
وفا پشت میز روی صندلی روبروی سعید نشست و خطاب به انیس خانم گفت:
_ باید ببخشین انیس خانم، راستش خیلی خسته بودم یه دوش گرفتم تا حالم بهتر بشه برای همین صداتون رو نشنیدم. انیس خانم بشقاب چینی پر از غذا رو جلوی وفا گذاشت و گفت:
_ خدا ببخشه دخترم، خوب کاری کردی. حموم کردن خیلی اعصاب آدم رو آروم می کنه.
سعید هم که انگار نه چشم هاش می دید و نه گوش هاش می شنید فقط داشت سعی می کرد تصویر رؤیایی وفا رو که جلوی پنجره ایستاده بود رو از توی ذهن و فکرش پاک بکنه. وفا که متوجه بی حوصلگی سعید شده بود پیش خودش فکر کرد که شاید سعید به خاطر دیر کردن اون و معطل گذاشتنشون ناراحته برای همین گفت:
_ اقا سعید، از شما هم معذرت می خوام. مثل این که خیلی منتظرتون گذاشتم.
سعید یک لحظه به خودش اومد و نگاه کوتاه و گذرایی به وفا کرد و گفت:
_ نه، نه خواهش می کنم.
انیس خانم گفت:
_ دخترم، نمی خواد از کسی عذرخواهی کنی و خودت رو ناراحت کنی من که دو سه ساعت پیش غذامو خوردم. آقا سعید هم همین الان رسیده خونه.
وفا که اصلا احساس گرسنگی نمی کرد به زور چند قاشق سوپ خورد و خواست از پشت میز بلند بشه که انیس خانم با تعجب گفت:
_ وا کجا میری مادر؟ تو که هنوز چیزی نخوردی! ( بعد رو به سعید کرد) آقا سعید، تو هم که غذاتو نخوردی! آخه شما دو تا چرا این طوری می کنین؟ مثلا ماشالله جوونین ها! والله ماها که به سن شما بودیم چند برابر شما غذا می خوردیم و حالا اینم حال و روزمونه که هر روز یه مرض و درد می گیریم. وای به حال شماها که چیزی هم نمی خورین.
وفا سرپا ایستاد و آروم گفت:
_ دستتون درد نکنه انیس خانم.
انیس خانم چشم هاش رو تنگ تر کرد و دستش رو گذاشت کنار گوشش و گفت:
_ چی کار کنم دستمو مادر؟
وفا که خنده اش گرفته بود لبخندی زد و صداش رو بلندتر کرد و گفت:
_ می گم دستتون درد نکنه، غذاتون خیلی خوشمزه بود.
انیس خانم که تازه متوجه حرف وفا شده بود خندید و گفت:
_ نوش جونت عزیزم، تو که چیزی نخوردی.
سعید هم که شاهد اون صحنه ی خنده دار بود لبخند زیبا و دلنشینی زد و در حالی که اون هم از پشت میز بلند می شد بلند گفت:
_ انیس خانم، دست و پنجه ات درد نکنه، به قول وفا خانم خیلی خوش مزه بود.
انیس خانم که حالا همه ی غذاش رو دستش مونده بود و حرصش گرفته بود گفت:
_ شما دو تا خدای نکرده ناخوشین که فقط سوپ خوردین؟ آخه پس من این همه غذارو چی کار کنم؟ اگه می دونستم چیزی نمی خورین این همه خودم رو به زحمت نمی نداختم.
وفا با لحن مهربانی گفت:
_ انیس خانم، باور کنین من همیشه همین قدر غذا می خورم.
_ باور نمی کنم دخترم، چون اگه اون طوری بود که می گی هیکلت این همه قشنگ و خوش ترکیب نمی شد. تو اگه همیشه این طوری غذا می خوردی باید تا حالا مثل یه اسکلت لاغر می شدی و ازت فقط یه پوست و استخوان باقی می موند، نه دختر خانمی به این خوشگلی و خوش هیکلی.
وفا شرمگین از اون حرف هایی که انیس خانم پیش سعید زده بود سرش رو انداخت پایین. و سعید هم که حالش خیلی بدتر از اون بود زیرچشمی نگاهی به گونه های گل انداخته و شرمگین او انداخت و برای این که او بیشتر از اون معذب نشه با عجله آشپزخانه رو ترک کرد. او به انیس خانم گفت:
_ انیس خانم، می خواین کمکتون کنم؟
انیس خانم با مهربانی گفت:
_ نه عزیزم، کاری نیست دو تا ظرفه اونم خودم می شورم. تو برو به کارت برس. برو مادر جون راحت باش.
از آشپزخانه خارج شد، خواست از پله ها بالا بره تا به اتاقش برگرده که سعید صداش زد:
_ وفا خانم!
روی پله ی اول ایستاد و به طرف سعید برگشت و گفت:
_ بله آقا سعید!
سعید که جلوی تلویزیون و روی مبل چرم راحتی نشسته بود پرسید:
_ از اتاقتون راضی هستین؟ چیزی کم و کسری ندارین؟
محجوبانه جواب داد:
_ خیلی ممنون، از اتاقم راضیم و چیزی هم لازم ندارم.
سعید طبق عادت انگشت های هر دو دستش رو لای موهای حالت دار و سیاهش برد و اون ها رو به عقب زد و گفت:
_ می خواستین برین بالا، حتما خیلی خوابتون میاد؟
اون همون طوری که روی پله ها ایستاده بود با هر دو دست نرده های نازک فلزی کنار پله ها رو گرفت و گفت:
_ نه، اتفاقا اصلا خوابم نمیاد. دلم خیلی شور می زنه، راستش دو دلم. نمی دونم باید به خاله پردیس اتفاق هایی رو که برام افتاده رو بگم یا نه؟ می ترسم خاد به خونمون زنگ بزنه و...
سعید که یک دفعه با شنیدن نام خالد از زبان وفا خشمگین شده بود گفت:
_ خالد برای چی باید به خونه تون زنگ بزنه؟ خیلی رو سفید کرده یا کار خوبی انجام داده که بخواد ازش تقدیر و تشکر هم بکنن. شما مطمئن باشین که اون تا آخرین روز عمر نکبت بارش هم سراغ شما نمیاد. این رو مطمئن باشید.
او که دلش می خواست با یکی مشورت بکنه از سعید پرسید:
_ به نظر شما بهتر نیست با خاله پردیس تماس بگیرم و همه ی ماجرا رو بهش بگم؟ راستش خیلی دوست دارم نظرش رو در مورد موندنم تو خونه ی شما بدونم.
سعید که حتی از پرسیدن اون سؤال که توی ذهنش بود واهمه داشت به طرف او برگشت و لحظه ای به چهره ی زیبا و معصومش نگاه کرد و شمرده شمرده گفت:
_ این که به خاله تون زنگ بزنین و باهاش مشورت کنین خیلی خوبه، ولی اگه

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:57 PM
خاله پردیستون بهتون بگه که موندنتون این جا صلاح نیست و باید برگردین چی؟ اون وقت شما چی کار می کنین؟

او که تا اون لحظه به عواقب کارش و اون چیزی که سعید می گفت فکر نکرده سکوت کرد و به فکر فرو رفت. سعید دوباره به طرف تلویزیون برگشت و در حالی سعی می کرد صداش لحن بی تفاوت و خونسردی بگیره گفت:
‏-هر جور که خودتون صلاح می دونین همون کار رو بکنین، ولی مگه این شما نبودین که می گفتین اگه برگردین شما رو به زور و اجبار به عقد پسرعموتون در میارن (با بی تفاوتی تظاهری و دروغین شانه هاش رو بالا انداخت) مگه این که تصمیم داشته باشین که به حرف پدربزرگ و عمو تون گوش بدین و با هر کسی که اون ها صلاح می دونن ازدواج بکنین.
سعید ساکت شد و بی صبرانه منتظر جواب او موند. او که باز هم بلاتکلیفی و کمی به سراغش اومده بود آروم آروم از پله ها بالا رفت و با صدای آرومی که به سعید می شنید گفت:
‏-نمی دونم، نمی دونم باید چی کار کنم؟
او رفت و سعید رو توی گردابی از چرا ها و سؤال ها باقی گذاشت. با خودش فکر میکرد یعنی ممکنه وفا این جا رو ترک بکنه و برگرده خونشون، بکنه یه روز از این جا موندن خسته بشه و فقط به خاطر رفتن از این جا و جرو بحث نکردن با عمو و نکردن با عمو و پدر بزرگش تن به ازدواج اجباری بده و با پسرعموش یا اون پسر سمج، برادر دوستش بکنه. چرا رفتن وفا از خونه ی من این قدر برام وحشتناک و نفس گیره؟ مگه وفا که برای همیشه پیش من بمونه ؟ اون فقط قراره یه چند ماهی این جا بمونه و بعد بره سراغ زندگیش. چرا من این طوری شدم؟ چرا وقتی صدای وفا رو می شنوم قلبم تند تند میزنه؟چرا وقتی صورت زیبا و افسون گرش رو می بینم همه ی بدنم می لرزه؟ وفا فقط یه مهمونه، اونم مهمون عزیز و محترمی که توی این دنیایی که پر شده از گرگ های وحشی به من اعتماد کرده و به خونه ام اومده تا سقف خونه ی من سر پناهش باشه.
روی مبل راحتی دراز کشید و سرش رو گذاشت روی دسته ی گرد و نرم مبل و چشم هاش رو بست داشت سعی می کرد که دیگه به هیچ چیز فکر نکنه و زودتر بخوابه فردا خیلی کار داشت و صبح زود باید می رفت فروشگاه.



وفا روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد. از ترسش حتی نمی تونست موبایلش رو روشن بکنه می ترسید که با روشن کردن تلفن همراهش پدربزرگ یا عموش باهاش تماس بگیرن و اون مجبور بشه که جواب بده. حتی تصور این که خونواده اش از اتفاقی که براش افتاده مطلع بشن دیوونه اش می کرد. می دونست که خاله پردیس تا حالا هزار بار باهاش تماس گرفته و با جواب ندادنش موجب نگرانیش شده ولی چاره ای نداشت با خودش گفت:
-سعید راست می گه اگر با خاله تماس بگیرم و همه چیز رو بهش بگم مطمئنا ازم می خواد که برم پیش اون بمونم، ولی اگه به طور اتفاقی زن عمو زیبا منو ببینه اون وقت چی کار باید بکنم؟چه جوابی باید بدم؟ بگم خیلی ببخشین خالد کثافت اون چیزی نبود که تظاهر می کرد. اون منو برای فروش با خودش برده بود دبی، بگم که شبانه توی یک کشور غریب یه‏دختر تنها و بی پناه رو می خواست بی آبرو بکنه؟ چه طوری بهشون ثابت کنم که ازهیچ چیز خبر نداشتم ؟ چه طوری بهشون بگم ؟ فردا صبح با خاله تماس می گیرم و همه چی رو بهش می گم، ازش می خوام که بهم اجازه بده که خونه ی سعید بمونم، سعید اگه پسر بدی بود .تا حالا باطن و نیت خودش رو نشون داده بود .به خاله می گم که سعید خیلی پسر مؤمن و سر به زیریه‏توی این دو سه روز حتی مستقیم تو صورت من نگاه نکرده من بهش اعتماد کامل دارم. خونه ی سعید مطمئن ترین جایئه که من می تونم این مدت توش زندگی بکنم. خاله حتما حرف هام رو قبول می کنه اگه خاله گفت برگردم بهش می گم دلم نمی خواد با کوروش ازدواج بکنم، بهش می گم که دلم می خواد این دفعه با قلبم همسر اینده رو انتخاب بکنم نه با صلاح و مصلحت. نمی خوام به اجبار با کسی ازدواج بکنم دوست دارم منم مثل دخترهای دیگه به کسی علاقه مند بشم و برای رسیدن بهش تلاش بکنم. دوست دارم مثل پدر و مادرم عاشقانه زندگی کنم.


وفا به این جای تفکراتش که رسید به تلخی گریه کرد. خودش هم می دونست که نمی تونه به کسی علاقه مند بشه، اون اصلا قلبی تو سینه اش نداشت که به خاطر کسی بتپه، اون با مردن پدر و مادرش همه ی احساس و علاقه اش رو با اون ها دفن کرده بود و برای همین هیچ وقت نسبت به کسی یا چیزی کشش و میل و احساسی نداشت . اون برعکس همه ی دخترهای هم سن و سالش هیچ وقت با دیدن پسر جوان خوش تیپی ذوق زده نمی شد و با حرف زدن با جنس مخالفش هیچ حسی بهش دست نمیداد درست مثل یه سنگ شده بود، عاری از هر گونه تمایل و احساسی و سفت وسخت و غیر قابل نفوذ.

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:57 PM
7



چشم هاش رو باز کرد و کش و قوسی به اندامش داد. اون قدر خوابیده بود که احساس می کرد خیلی سرحال شده و اصلا احساس بد دیشب رو نداشت. سر دردش کاملا از بین رفته بود و احساس خیلی خوبی داشت. به ساعت دیواری گرد با قاب نارنجی رنگش نگاه کرد. نزدیک یازده بود و اون تقریبا ده ساعت خوابیده بود. پتوی نازک نارنجی رنگ رو از روش کنار زد و از روی تخت بلند شد. پتو رو تا کرد و ملافه ی تخت و بالش نارنجی رنگ رو هم مرتب کرد. پرده های مخملی رو کنار زد و پنجره های بزرگ رو بار کرد. نسیم ملایمی به صورتش خورد. اولین روز تیرماه بود و هوا کم کم داشت گرم می شد. بعد از این که صورتش رو شست موهاش رو برس کشید و با کش توری آبی رنگ از پشت سر بست و جلوی آینه ایستاد و آرایش خیلی ملایمی کرد. لباس هاش رو عوض کرد و تی شرت یقه هفت تنگ آبی رنگی با شلوار جین چسب سفید پوشید. می دونست که سعید اون وقت از روز خونه نیست، برای همین بدون این که روسری و شالی سرش بکنه موبایلش رو از تو کیفش برداشت و بعد از اتاق خاج شد و از پله ها پایین رفت. انیس خانم رو دید که داشت با دستمال وسایل خونه رو گردگیری و تمیز می کرد. بهش سلام کرد و گفت:
‏- انیس خانم، آقا سعید که خونه نیست.
انیس خانم با دیدن وفا لبان پر از چین و چروکش به لبخندی از هم باز شد و با نگاه مهربان و تحسین برانگیزی به سر تا پای وفا گفت
-سلام به روی ماهت دخترم . نه عزیزم اقا سعید صبح زود رفته فروشگاه می گفت امروز خیلی سرش شلوغه و قراره براش جنس بیاد فکر کنم تا شب نتونه بیاد خونه . چه طور ؟ مگه کاری باهاش داشتی ؟
وفا که از نبود سعید خیلی خوشحال شده بود خندید و گفت
- نه، انیس خانم کاری ندارم . چون بدون روسری اومدم پایین واسه همین پرسیدم
انیس خانم دستمال و ظرف شیشه پاک کن رو روی میز عسلی کنار مبل گذاشت و در حالی که دستش رو به کمرش زده بود و به سختی راه می رفت به طرف وفا اومد ‏و گفت:
‏- بیا مادر، بیا تو آشپزخونه صبحونه تو بخور.
وفا با خجالت گفت:
‏- انیس خانم، زحمت نکشین ساعت یازده که وقت صبحانه نیست. اگه فقط یه چای تلخ بهم بدین کافیه.
انیس خانم همون طوری که به طرف آشپزخانه می رفت گفت:
‏-چه زحمتی مادر... بیا بشین صبحانه تو بخور، دیشب که شام نخوردی. سعید خان هم که می گفت ناهارم چیزی نخورده بودی. اگه الانم بخوای چای تلخ بخوری ضعف کنی و فشارت میاد پایین، بیا مادر؟ کاش شما جوون ها یه کم به فکر سلامتیتون باشین تا جوونین باید از زندگیتون لذت ببرین و گرنه وقتی به سن و سال من رسیدین که خود به خود میل و اشتهاتون از بین می ره و هیچ چی از زندگی لذت هاش نمی فهمین و حسرت این روزها رو می خورین که ازش استفاده نکردین
وفا در حالی که روی صندلی پشت میز می نشست نگاهی به قد خمیده و دست و صورت پر از چین و چروک انیس خانم کرد. روسری سفید گلدار سرش بود که موهای کم و سفید رنگش رو پوشونده بود. پیراهن زیتونی رنگ و چین داری تنش بود که گل های قرمز رنگش خود به خود به آدم چشمک می زد.
انیس خانم فنجان چای رو مقابلش گذاشت و گفت:
-­مادر، شیر تو گرم می خوری یا سرد؟
او دستش رو روی دست های زبر و استخوانی انیس خانم گذاشت و گفت.
- دستتون درد نکنه، تو رو خدا بشینین خسته شدین. من صبح ها شیر نمی خورم همین چای کافیه.
انیس خانم روی صندلی روبروی او نشست و او دید که هنگام نشستن انیس خانم از شدت درد استخوان چه ناله او کرد و رنگ صورتش چه قدر از شدت درد کبود شد. دلش به حال اون پیرزن سوخت با خودش گفت:
-چرا باید انیس خانم با این و سال کار بکنه؟ مگه بچه هاش نمی دونن که مادرشون پیر شده و طاقت کار کردن نداره: اصلا انیس خانم بچه داره یا نه؟
از دیدن رنج و درد توی چهره ی مهربان انیس خانم اشک توی چشم های درشت و سیاه رنگش جمع شد. لقمه ای نون و پنیر توی دهنش گذاشت و رو به انیس خانم پرسید:
‏- اگه یه سؤال ازتون بپرسم ناراحت نمی شین؟
انیس خانم با عشق و مهربانی به صورت جوان و زیباش خیره شد و گفت:
- نه مادر جون، چرا ناراحت بشم؟ بگو ببینم چی می خوای بگی.
‏- شما چند وقته که تو خونه ی آقا سعید هستین؟
گره روسری نخیش رو باز کرد و با دست های لرزان و چروکیده اش تار موهای سفید رنگش رو زیر روسری مرتب کرد و گفت:
‏-فکر می کنم پنج شش سالی هست که این جا هستم.
- شما بچه ندارین انیس خانم؟
-داشتم ننه؟ یه پسر که اونم منو ول کرد و رفت.

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:58 PM
-کجا رفت ؟ یعنی چی که شما رو ول کرد ؟ مگه میشه ادم مادر خودشو فراموش کنه ؟
انیس خانم که چشم های سبز رنگش با سوال وفا پر از اشک شده بود با گوشه ی روسریش کرد و گفت:
‏-چرا نمیشه مادر ؟ وقتی که یه فرزندی نا خلف بشه هر بلایی سر پدر و مادرش میاره .پسر منم نا خلف بود سر به راه نبود وقتی که پدرش مرد من موندم و اون... بچه دیگه ای نداشتیم .همونهرمز رو خدا بهمون داده بود، اونم که از شانس بد ما عیاش از اب دراومده. یه خونه ی کوچک تو شهر خودمون از شوهرم به ما رسید که اونم هرمز فروخت و پولش رو برداشت و منو به امان خدا ول کرد و خودش هم رفت ژاپن. ما با خونواده ی آقا سعید همسایه بودیم. مادر سعید خان روح انگیز خانم وقتی فهمید که من آواره شدم و می خوام برم پیش خواهرم جلو مو گرفت و منو با عزت و احترام برد خونه ی خودشون، پدر آقا سعید رئوف خان گفت که باید پیش اونا بمونم و هیچ جای دیگه نرم حتی خونه و خواهرم. اون گفت که تا آخر عمرم نبايد فکر جا و مکان و خرج و مخارجم باشم و هر چی خواستم فقط به خودش بگم خدا پدر و مادر آقا سعید رو حفظ کنه و سعید خان رو هم برا اونا نگه داره. من همه زندگیم رو مدیون اونا هستم. اگه اونا به من رحم نمی کردن الان باید سربار خواهر بخت تر از خودم می شدم.
از شنیدن ماجرا و زندگی انیس خانم تحت تاثیر قرار گرفت. با ناراحتی گفتم
-پس چه طوری شد که اومدین خونه اقا سعید و پیشش موندین ؟
-مادر جون اقلا وقتی من حرف می زنم تو یه چیزی بخور ضعف می کنی ها .
وفا از توی قندان کریستال قندی برداشت و توی دهانش گذاشت و چایش رو که تقریبا سرد هم شده بود سر کشید .
انیس خانم دوباره گفت
-یه هفته ای تو خونه پدر اقا سعید بودم که از شانس من اقا سعید اومد مریوان که به پدر و مادرش سر بزنه. وقتی که ماجرای منو فهمید ازم خواست که بیام تهران و پیشش بمونم تا هم از تنهایی در بیاد و هم به کارهای خونه و خورد و خوراکی برسم، منم از خدا خواسته قبول کردم چون دیگه نمی خواستم بیشتر از این مزاحم روح انگیز خانم باشم. با این که پدر و مادر آقا سعید اصلا از رفتن من راضی نبودن ولی به خاطر اصرار های آقا سعید قبول کردن که من بیام خونه ی آقا سعید و پیشش بمونم
وفا از روی صندلی بلند شد و از توی قوری سورمه ای رنگ چای ساز برای خودش چای دیگری ریخت و دوباره روی صندلی نشست.
انیس خانم گفت:
- مادر جون، به من می گفتی برات چای بریزم خودت چرا بلند شدی؟
وفا با دلخوری نگاهش کرد و گفت:
‏- انیس خانم، این چه حرفیه؟ من قراره یه چند مدت با شما زندگی کنم. دوست ندارم همه اش شما تو زحمت بیفتین. میخواین برای شما هم چایی بریزم؟ ­
-نه مادر، من صبح چای خوردم زیاد چای خور نیستم دستت درد نکنه
وفا لبخندی زد و گفت:
-‏­ولی انیس خانم، من خیلی چای می خورم. خوب آقا سعید چند تا خواهر و برادر داره ؟
انیس خانم با تعجب برسید:
‏-­وا خدا مرگم بده وفا خانم.. شما نمیدونی خاله ات چند تا بچه داره از من می پرسی؟
وفا که حسابی هول کرده بود از چای داغش کمی خورد که موجب سوختن لبش شد و صدای آخش به هوا بلند شد.
انیس خانم با عجله از روی صندلی بلند شد و رفت بالای سرش و با نگرانی گفت:
- چی شد مادر؟ دهنت سوخت ؟ الهی بمیرم.. ننه چرا حواست رو جمع نمی کنی ؟ تو که تازه چای ریخته بودی، یادت رفته بود که هنوز داغه ؟
او که هم از سؤال بی مورد و نابجا ش ناراحت شده بود و هم نوک زبان و لبش می سوخت با ناراحتی گفت
-چیزی نشد انیس خانم . نگران نشین
انیس خانم فنجان چای او اشاره کرد و گفت:
-بهتره دیگه از چایی نخوری . سوزش لبت رو زیادتر می کنه
او که دید سوال مسخره اش از یاد انیس خانم رفته با عجله از روی صندلی بلند شد و گفت
-نه دیگه نمی خورم . انیس خانم . اگه با من کاری نداری می خوام برم تو حیاط قدم بزنم
با مهربانی جواب داد
-نه دخترم کاری ندارم برو
همین که به حیاط قدم گذاشت احساس کرد که توی بهشت پا گذاشته.چمن های سبز رنگ با گل های قرمز و زرد و صورتی که در حاشیه و پیاده رو های سنگ فرش کاشته شده بود با استخر بزرگ و پر از آب منظره ی زیبایی به وجود آورده بود وسط چمن ها فواره های نازک آب برای آبیاری گل ها و درختان و چمن ها به چرخش دراومده بود و از گرمای هوا می کاست که خنکی ملایم و دلپذیری هم به همراه داشت . او سرحال و سرزنده از دیدن اون همه زیبایی و طراوت به طرف تاب بزرگ فلزی کنار استخر رفت و روی صندلی بزرگش نشست. موبایلش رو از توی جیب شلوار جین تنگش درآورد و به ساعت داخل اون نگاه کرد. ساعت دوازده و نیم بود که محسن خان اون موقع خونه نیست. با تردید شماره ی خونه ی خاله ش رو گرفت. نمی دونست که خاله خونه است یا نه. هنوز دوتا بوق نزده بود که صدای خاله پردیس توی گوش پیچید. اول خواست تماس رو قطع کنه ولی دوباره منصرف شد و با صدای ضعیف و لرزانی گفت:
-الو خاله پردیس. سلام

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:58 PM
خاله پردیس درمانده و مستأصل از روی زمین بلند شد و روی صندلی کنار میز غذا خوری نشست و گفت
-نمی دونم خاله جون ! به خدا اصلا دیگه مغزم کار نمی کنه، فقط دعا می کنم که خدا کمکت بکنه و پشت و پناهت باشه. غیر از این کار دیگه ای از دستم برنمیاد.
‏او از روی صندلی آهنی بزرگ تاب بلند شد و در حالی که روی سنگ فرش های تمیز قدم می زد گفت:
‏_ همین دعا برام کافیه خاله جون، راستی خاله هر دو سه هفته یک بار با مادر بزرگ تماس بگیر و بهش بگو که مثلا من بهتون زنگ زدم و ازتون خواستم که اونا رو هم از سلامتی و احوالم مطلع کنین. نمی خوام اون بیچاره ها هم مدام دلواپس و نگران من باشن.
‏- باشه، من باهاشون تماس می گیرم. تو نمی خواد به این چیزها فکر کنی. فقط مراقب خودت باش و حواست رو جمع کن که خدای نکرده اتفاقی برات نیفته که تا آخر عمر پشیمون بشی.
-چشم خاله جون، خیالتون راحت باشه، دیگه کاری باهام ندارین؟
خاله پردیس بغض کرد و گفت:
-عزیزم، فقط دلم برات یه ذره شده. خیلی سنگ دلی وفا.از روزی که رفتی .منو از زندگی عادی انداختی. به خدا حتی حوصله ام نمی کشه برای محسن غذا درست بکنم.
‏او که حالا نزدیک در بزرگ حیاط رسیده بود ایستاد و بعد از این که غنچه ی گلی رو از شاخه اش جدا کرد اون رو لای موهای تاب دار و سیاهش گذاشت و گفت:
-خاله جون، به خدا دل منم براتون خیلی تنگ شده. مگه من غیر از شما چه کسی رو دارم .خواهش می کنم بیشتر از این خودتون رو عذاب ندین خوب دیگه وقتتون رو نمی گیرم . الانه که محسن خان برسه خونه و ببینه که شما دوباره غذا درست نکردین.
‏­-اون بیچاره دیگه به این کم محلی ها و کج خلقی های من عادت کرده هر روز می گه، مگه این که دستم به وفا نرسه ببین با رفتنش چه زندگی برای ما درست کرده . ولی تو نمی خواد فکرت رو ناراحت بکنی خیلی مواظب خودت باش عزیزم. میدونی که تنها امید و دلگرمی خاله ای، پس حسابی هوای خودت رو داشته باش خدا می سپارمت.
او دوباره بغض کرد و با صدای لرزانی گفت:
‏- الهی که فداتون بشم، شما هم مواظب خودتون باشین. خداحافظ.
هنوز تلفنش رو خاموش نکرده بود که با شنیدن صدای باز کردن در با کلید چند قدم از در فاصله گرفت و عقب رفت. خیلی از خونه دور شده بود و نمی تونست با سرعت به خونه برگرده برای همین همون طوری ایستاد و به در خیره شد.

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:58 PM
8

سعید اصلا آروم و قرار نداشت انگار که یه چیزی گم کرده بود. همش بین پنج واحد فروشگاه در رفت و آمد بود. نمی دونست که چی کار می کنه و به فروشنده ها و کارگر ها چی می گه. انگار تو خواب بود و همه چی جلوی چشمش تار و نامفهوم بود. فقط تصویر صورت زیبا و دلربائی وفا جلوی چشمش بود و به هر طرفی که نگاه می کرد اون رو می دید. انبار رو خالی کرده بودن و قرار بود که تا ساعت سه بعدازظهر جنس ها ‏برسه. به ساعتش نگاه کرد. احساس کرد که چه قدر زمان کند می گذره. هنوز یازده و نیم بود . تا شب و برگشتن به خونه خیلی زمان باقی مونده بود. طبق عادت از روی خشم انگشت های دستانش رو لای موهای سیاه و براقش کرد و اون ها رو به عقب زد. با خودش گفت: -دلیل این همه بی تابی و بی قراری من چیه؟
دیگه نتوانست طاقت بیاره و بعد از دادن سفارش های لازم به چند تا از کارگر ها و فروشنده های مورد اطمینانش از فروشگاه خارج شد . اون قدر با سرعت رانندگی کرد که انگار کسی دنبالش کرده بود با نزدیک تر شدن به خونه نفس هاش هم به شمارش افتاده بود .نمی دونست چه بهانه ای برای برگشتن به خونه بیاره . مخصوصا انیس خانم که تا اون روز ندیده بود که سعید وسط روز به خونه برگرده . .
پیش خودش گفت
-می گم که برای برداشتن یه سری از صورت حساب ها و دفتر ها برگشتم خونه .
مقابل در بزرگ اهنی ماشین رو پاک رد . احساس خفگی می کرد همه تنش خیس عرق شده بود با دستمال کاغذی عرق پیشانی بلندش رو پاک کرد . بعد کت خوش دوخت طوسی رنگش رو از تنش در آورد و انداخت رو دستش .

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:58 PM
با نزدیک شدن به در احساس کرد که عطر فرانسوی وفا توی فضا پخش شده و به خودش و رفتارش و دیوانگیش لبخندی زد . و یقه بلوز ابی کم رنگش ابی کم رنگش رو صاف کردو دستی به شلوار راسته طوسی رنگش کشید بعد در را با کلید باز کرد وقتی که پا به حیاط گذاشت با دیدن وفا پشت در احساس کرد قلبش از حرکت ایستاده . و دیگه نفس نمی کشه . مثل مسخ شده ها به وفا که غنچه گلی رو لای موهای سیاهش گذاشته بود و بلوز و شلوار اسپرت پوشیده بود و روبرو ش ایستاده بود نگاه کرد . حتی نمی تونست پلک بزنه . می ترسید که اگه خواب باشه . از خواب بیدار بشه . اون رویای شیرین و مست کننده تموم بشه
گونه های برجسته وفا از شدت شرم گل انداخته بود و ملتهب شده بود . چشم های درشت و افسونگرش به صورت سعید خیره مانده بود . با اون تی شرت ابی رنگ و شلوار تنگ جین قدش به نظر سعید بلندتر آمده . هیکل رو فرم و تراشیده اش اون قدر قشنگ بود که حتی مدل ها و مانکن های دنیا هم به گرد پاش نمی رسیدن . سعید یک لحظه به خودش آمد و درحالی که صورتش از خجالت و دیدن اون همه کرشمه و ناز قرمز شده بود سرش رو برگردوند و در رو پشت سرش بست.
وفا که اصلا انتظار نداشت سعید اون موقع از روز به خونه بیاد اون قدر غافلگیر و خجالت زده شده بود که وقتی سعید صورتش رو برگردوند که در رو ببنده از فرصت استفاده کرد و دوان دوان از اون جا فرار کرد و به طرف خونه رفت. بدون توقف و مکث از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد. اون قدر با سرعت دویده بود که نفسش به شمارش افتاده بود. خودش رو روی تخت انداخت و پشت سر هم چند تا عمیق کشید. انیس خانم متعجب از اون همه شتاب و عجله ی وفا پایین پله ها ایستاده بود و به طبقه بالا نگاه می کرد تا ببینه چه اتفاقی افتاده. با وارد شدن سعید به خونه انیس خانم متوجه شتاب و دلیل فرار کردن وفا شد و لبخندی زد و به سعید گفت:
‏- سلام سعید خان، خیر باشه:. چیزی شده که این موقع اومدی خونه؟
سعید که هنوز هم حالت عادی نداشت با صدای لرزان و آرومی گفت:
‏- سلام انیس خانم، اومدم یه سری مدارک از خونه بردارم. شما برو به کارت برس.
وفا با این حرف از پله ها به طبقه و بالا رفت. هنوز وارد اتاق خودش نشده بود.خیلی می خواست دلیل بودن وفا پشت در رو بدونه. از رفتن به اتاقش منصرف شد و به طرف اتاق وفا رفت. پشت در ایستاد نفس عمیقی کشید و ضربه ی ارومی به در زد و گفت:
‏-وفا خانم یه لحظه تشریف بیارین.
وفا با عجله از روی تخت بلند شد و بعد از این که شال سفیدش رو سرش کرد در را باز کرد و سرش رو انداخت پایین و به سعید سلام کرد. سعید که دست و پاش رو گم کرده بود اروم گفت:
- سلام
برای پرسیدن سوالش مردد موند. او وقتی که سکوت سعید رو دید سرش رو بلند کرد و با نگاه متعجبی پرسید:
-­کاری داشتین آقا سعید؟ اتفاقی افتاده؟
سعید که هنوز مردد بود کتش رو ار روی دستش برداشت و با انگشت از یقه اش گرفت و پشت سرش آویزان نگه داشت. بعد گفت:
‏­-خیلی ببخشین که این سؤال رو ازتون می پرسم، ولی وقتی که شما رو درست پشت در دیدم خیلی تعجب کردم. می خواستم ببینم مشکلی که بیش نیومده؟
او که با شنیدن سوال سعید تعجب و نگرانیش از بین رفته بود لبخندی ملیحی به روی سعید زد که نفسش رو بند آورد و گفت:
‏- نه نه، چه مشکلی ؟ من داشتم تلفنی با خاله صحبت می کردم قدم زنان مشغول صحبت بودم که یک دفعه جلوی در رسیدم و ایستادم، فقط همین.
سعید که بار هم با دیدن اون همه زیبایی و لبخند سحر کننده ی وفا صداش لرزه دراومده بود گفت:
-‏­خوب پس بالاخره با خاله تون صحبت کر دین. اگه ناراحت نمی شین میشه بپرسم که نظر خاله پردیس ون در مورد شما و اون شب کذایی و خالد و موندنتون خونه ی من چی بود؟
‏او بدون این که سعی در پنهان کردن حرف های خاله پردیس داشته باشه گفت
- اولش خاله خیلی ار دستم عصبانی شد که اومدم این جا، اون بهم گفت ازدواج اجباریم با کوروش خیلی بهتر و عقلانی تر از موندنم تو خونه یه مرد غریبه است ولی وقتی که من موقعیت و شخصیت خوب و محترمتون رو براش توضیح دادم . نگرانیش از بین رفت و دیگه برای برگشتنم اصرار نکرد. خاله خیلی دلش میخواست که برم پیش اونا ولی من گفتم که با رفتنم به خونه ی اونا زن عمو زیبا از ماجرا مطلع می شه و اون وقت هم خاله و هم من توی دردسر می افتیم.
سعید که حالا مطمئن شده بود وفا برای مدتی توی خونه اش ماندگار شده عمیقی کشید و لبخندی زد و گفت:
-خوب خدا رو شکر خیالتون راحت شد . حالا دیگه نگران نیستین . که بدون اطلاع کسی تو خونه من زندگی می کنین
سعید که دیگه موندن رو بیشتر از این جایز ندید در حالی که کتش رو می پوشید گفت:
-شما بفرمایین من اومدم یه سری مدارک از خونه بردارم و برگردم.
وفا با گفتن ..پس خداحافظ.. خواست در اتاق رو ببنده که سعید گفت:
-ببخشید یه مطلب دیگه رو می خواستم بهتون بگم.
او در نیمه بسته رو دوباره باز کرد و گفت:
‏- بله، می شنوم.
سعید من و منی کرد و گفت:
‏- ساختمان های روبروی این خونه اکثرأ چند طبقه هستن و برای همین اشرافیت کامل به حیاط خونه دارن. اگه ممکنه بعد از این بدون روسری به حیاط نرین خیلی ممنون می شم. فعلا خداحافظ.
دیگه واسه شنیدن جواب او نموند و با عجله وارد اتاق خودش شد.او که از حرفهای سعید هم تعجب کرده بود و هم یه حس ناشناخته و دلچسب رو توی دلش احساس می کرد لبخندی محوی زد و وارد اتاق شد.

M.A.H.S.A
05-07-2012, 06:59 PM
عصر وفا پشت پنجره ایستاده بود و بیرون رو نگاه می کرد. دلش خیلی گرفته بود.خیلی دوست داشت که می رفت سر خاک پدر و مادرش و اون جا کمی خودش رو سبک می کرد . چه قدر دوست داشت که اون هم مثل دخترهای هم سن و سالش خودش درسش رو ادامه می داد و وارد دانشگاه می شد. اون دختر خیلی باهوش و زرنگی بود و اغلب نمره هاش درسیش عالی می شد . ولی مرگ پدر و مادرش همه ی معادلات زندگیش رو به هم زده بود. هنوز هم دلش پر می کشید که تو کنکور شرکت بکنه ولی می دونست که تو نصفه های راه خسته می شه و حوصله اش نمی کشه، بعد از فوت پدر و مادرش چه قدر پدر بزرگ و مادر بزرگش بهش اصرار کردند که درسش رو ادامه بده ولی اون قبول نکرده بود . حتی چهار و پنج ماه بعد از فوت عزیزانش عمو جهان پیشنهاد داد که بره کارخانه و خودشم اون جا حضور داشته باشه ولی اون فقط به خاطر این که هر روز مجبور نشه با کوروش روبرو بشه اون پیشنهاد رو هم رد کرده بود .

صدای انیس خانم اون رو از توی افکارش بیرون کشید . در اتاقش رو باز کرد و با صدای بلندی گفت
-بله انیس خانم با من کاری دارین ؟
انیس خانم که صدای فریاد او رو نشنیده بود دوباره گفت
-وفا جان . وفا خانم . کجایی مادر ؟
وفا با عجله به طرف پله ها رفت و از بالا به انیس خانم که پایین پله ها ایستاده بود نگاه کرد و تقریبا داد زد و گفت :
-بله انیس خانم . من این جام کاری داشتین ؟
انیس خانم که به زور صدای وفا رو می شنید گفت
-مادر جون . بیا پایین غذا تو بخور . ساعت هشت و نیمه پس تو کی می خوای شام بخوری ؟
او همون طوری از پله ها پایین رفت . و لبخندی به روی انیس خانم زد و گفت :
-چشم اتفاقا خیلی هم گشنمه انیس خانم
با انیس خانم وارد آشپزخانه شدند و پشت میز غذا خوری نشست. انیس خانم هم براش توی بشقاب بزرگ چینی غذا کشید. او که دید انیس خانم همون طوری داره ظرف رو پر می کنه گفت:
‏- انیس خانم، قراره همه ی قابلمه رو تو بشقاب من خالی کنی. بابا، من نصف اونو هم نمی تونم بخورم . خالیش کن تو رو خدا.
‏انیس خانم با غر غر و نارضایتی نیمی از غذا رو که کشیده بود رو توی قابلمه خالی کرد و بشقاب رو جلوی او گذاشت . او که توی این مدت عاشق دست پخت انیس خانم شده بود با ولع شروع به خوردن غذاش کرد و بعد از تمام شدن غذا از انیس خانم خواست که اجازه بده خودش ظرف هاش رو بشوره ولی انیس خانم راضی نشد. و ازش خواست که آشپزخانه رو ترک بکنه و بره توی سالن بشینه . تا انیس خانم براش چایی دم کنه و ببره. او روبروی تلویزیون ال سی دی بزرگ روی مبل راحتی نشسته بود و داشت کانال ها رو عوض می کرد. همون طوری که مشغول دیدن تلویزیون بود کش سرش رو باز کرد و آبشار موهای سیاه و مجعدش رو روی شانه هاش رها کرد و با انگشتان دستش مشغول ماساژ دادن سرش شد. یک لحظه با شنیدن باز شدن در ورودی سالن به طرف در برگشت. سعید با چهره ای خسته و متفکرانه وارد خونه شد. بعدازظهر اون قدر سرش شلوغ بود و کار روی سرش ریخته بود که حسابی خسته اش کرده بود حتی فرصت نکرده بود که یه چیزی بخوره. با وارد شدن به خانه و استشمام بوی خوش غذا حسابی احساس گرسنگی و ضعف کرد . خواست در رو پشت سرش ببند که باز هم با دیدن وفا که روی کاناپه نشسته بود غافلگیر شد . دید که برعکس صبح موهای او بازه و مثل ابشاری دور شانه های خوش ترکیبش به رقص در آمده .احساس ضعفی که از قبل داشت خیلی شدید تر شده بود و سرش گیج می رفت.
او که با روبرو شدن با سعید با اون وضع خودش، باز هم شرمگین شده بود با عجله بلند شد و پشت کاناپه ی گرد و بزرگ سنگر گرفت و رو به سعید که مردد بین ماندن و برگشتن ایستاده بود گفت:
‏-آقا سعید خواهش می کنم یه لحظه بیرون تشریف داشته باشین تا من برم بالا.
انیس خانم که با ‏شنیدن صدای نامفهوم وفا به سالن اومده بود با دیدن سعید جلوی در نیمه باز و وفا که پشت کاناپه پنهان شده بود خنده او کرد و رو به سعید گفت
-مادر جون چرا قبل از اومدنت یه یا لله .سرفه ای چیزی نمی گی که دختر منو این طوری مجبور به قایم شدن نکنی ؟
سعید با شرم سرش رو پایین انداخت و در حالی که از در خارج می شد گفت
-معذرت میخوام حواسم نبود
و رفت بیرون . پشت سرش در رو بست . او با عجله از سنگرش بیرون آمد و از جلوی انیس خانم که با لبخند بهش نگاه می کرد گذشت و از پله ها بالا رفت .
سعید که امروز برای دومین بار بود که او را بدون روسری و با لباس راحتی میدید حسابی از دست خودش و سهل انگاریش عصبانی شده بود .اون با خودش گفت که باید بعد از این قبل از وارد شدن به خونه ورودش را اطلاع بده . ولی واقعاً تقصیری نداشت و به خودش حق میداد که به این زودی به بودن یه دختر نا محرم توی خونه اش عادت نکنه . اون همیشه همین طوری سر زده و بدون سرو صدا وارد خونه می شد چون غیر از انیس خانم که همیشه چارقد رو سرش بود کسی دیگه ای تو خونه نبود . عصبی و سردرگم به آسمان پر ستاره نگاه کرد . و زیر لب برای چند صدمین بار استغفر الله گفت و از خدا خواست که گناهش رو ببخشه
انیس خانم در را باز کرد و به سعید گفت
-بیا تو مادر . وفا جان رفت بالا تو اتاقش
سعید کلافه وارد خونه شد و کت و کیفش رو روی مبل انداخت و خودش به طرف دستشویی رفت و صورتش را با آب سرد شست و با دستهای خیس موهاش رو عقب زد . بازهم همه تنش گر گرفته بود و احساس گرمای شدیدی می کرد توی اینه به تصویر خودش نگاه کرد حتی از نگاه کردن به خودش هم شرم داشت . اون پسر مومن و با ایمانی بود . از وقتی که وفا رو دیده بود احساس می کرد که روز به روز مرتکب گناه می شد .اب رو از ریش و سبیل سیاه و مرتبش گرفت و از دستشویی خارج شد اون حتی نمی تونست توی خونه خودش هم راحت باشه . خجالت می کشید که جلوی وفا لباس راحت بپوشه . با همون لباس به طرف آشپزخانه رفت
انیس خانم با دیدن سعید لبخندی زد و گفت :
-بیا پسرم حتما گرسنه ای. بیا بشین غذا تو بخور.
سعید که حسابی گرسنه اش شده بود شروع به خوردن کرد. هنوز چند قاشق بیشتر نخورده بود که از انیس خانم پرسید:
‏_ وفا خانم شام خورده؟
‏- اره مادر، نیم ساعت پیش اومد شام شو خورد تو خیالت راحت باشه، غذا تو بخور تا سرد نشده.
سعید این دفعه با خیال راحت به غذا خوردنش ادامه داد. انیس خانم در حین جمع کردن وسایل روی میز به سعید گفت:
‏- ننه یادت باشه بعد از این زنگ در رو بزن بعد بیا تو، طفلک وفا خانم خیلی از ‏این تو مو باز دیدیش خجالت کشید. درسته که دختر خالته ولی خوب به هم نامحرمین واسه خودت هم خیلی گناهه که اون طوری ببینیش.
سعید که حتم داشت بعد از این احساس آرامش نخواهد کرد با لحن گرفته ای گفت:
‏-باشه چشم . از فردا اول زنگ می زنم بعد میام تو.

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:02 PM
وفا از وقتی که وارد اتاقش شده بود به خودش بد و بیراه می گفت:
-این چه غلطی بود که کردم ؟ چرا بلند شدم اومدم تو خونه ای که مجبورم مدام روسری سر کنم ؟حتما تا این دو سه ماه تموم بشه همه ی موهای سرم ریخته و کچل شدم.بیچاره خاله پردیس می گفت که زندگی کردن توی خونه ی یه مرد نامحرم و غریبه سخته ها ولی من قبول نمی کردم. حالا روسری سر کردنم به جهنم ، بعد از این مجبورم اون ساعت هایی رو که آقا سعید خونه است خودم رو تو اتاق زندانی کنم که اون بیچاره هم اقلا تو خونه ی خودش راحت باشه و احساس آرامش بکنه
-خدایا .خودت کمکم کن که این مدت رو بتونم دوام بیارم و دیوونه نشم.


به ساعت دیواری نگاه کرد تازه ده شب بود و اون مجبور بود که تا صبح توی اتاق بمونه. با حرص از روی تخت بلند شد و چراغ اتاقش رو خاموش کرد و تصمیم گرفت که بخوابه تا بیشتر از اون عصبی و کلافه نشه.
سعید بعد از این که چایی رو که انیس خانم براش ریخته بود رو خورد بلند شد برای گرفتن وضو رفت دستشویی. آروم و بی صدا رفت توی اتاقش و دراتاق روی زمین سجاده ی سبز مخملی رو پهن کرد و مشغول خوندن نماز شد. اون همیشه با قلب کامل نمازش رو می خواند ولی تازگی ها حواس به همه چی بود غیر از نماز که می خواند. از تصور این که وفا فقط چند تا اتاق باهاش فاصله داره دیوونه میشد همه ی خونه پر شده بود از عطر وفا به هر شکلی که بود نمازش رو خواند و سجاده اش رو جمع کرد. بلوز ش رو از تنش درآورد و با زیر پوش تنگ رکابی روی تخت کشید. همون طوری که به سقف خیره شده بود با خودش حرف می زد و فکر می کرد


-‏چرا باید خدا وفا رو سر راه من قرار می داد؟ اونم درست وقتی که من تسلیم اصرار ها و التماس های خونواده ام برای ازدواج با روژان شدم. چرا همه چی یک دفعه به ریخت. من که داشتم با سر نوشتم کنار می اومدم. چرا سرنوشت دوباره منو به بازی گرفت؟ تازه داشتم خودم رو قانع می کردم که باید تن به رسومات خونواده بدم با دختر عموم ازدواج بکنم، ولی از وقتی که وفا پاشو تو زندگی و سر نوشتم گذاشت هیچ شکلی نمی تونم خودم رو راضی بکنم که با کسی که ذره ای بهش احساس و علاقه ندارم زندگی کنم. ولی خوب این فقط منم که به وفا علاقه مند شدم، ولی وفا که با اون غرور و زیباییش ذره ای به من توجه نمی کنه و شاید هم اصلا از من بدش میاد و فقط به خاطر این که این مدت رو سپری کنه مجبور شده که تو خونه من زندگی بکنه. نه من نباید خودم رو بیشتر از این اسیر وفا بکنم اون همون اولین روز بهم گفت که به برادر دوستش علاقه منده و اگه یه روزی تصمیم بگیره که دوباره ازدواج بکنه کسی غیر از اون انتخاب نمی کنه. لعنت به من، اون دختر بیچاره همه ی زندگیش رو برای من تعریف کرد که بهش کمک کنم ولی من دارم به اعتمادی به من کرده خیانت می کنم. اون وقتی که فهمید من نامزد دارم خوشحال شد پس چرا من باید روز به روز بیشتر بهش وابسته بشم؟ نه من می دونم که تو دلم چه خبره، خودم خبر دارم که چه بلایی به سرم اومده، ولی نباید کسی متوجه بشه، حتی باید از این به بعد با وفا خیلی رسمی تر رفتار بکنم تا اون طفلک هم به خاطر رفتار من دوباره آواره نشه ..


از روی تخت بلند شد و به طرف ساکش رفت بسته ی پولی رو که وفا ­توی دبی بهش داده بود رو از توی جیب ساکش درآورد. اون قدر با احتیاط روزنامه ای رو که بهش پیچیده بود رو باز می کرد که انگار می ترسید بوی وفا از لای کاغذها به هوا بپرد. بسته و اسکناس های نو و درشت رو جلوی بینیش گرفت و با تمام وجودش عطرش رو بلعید. چه قدر قلبش آروم گرفته بود. توی اون لحظه و ناب به هیچ کس و هیچ چیز غیر از وفا فکر نمی کرد و این دلخوشی کوچک و ناچیز هم براش کلی ارزش داشت و آرومش میکرد.

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:04 PM
9



اون روز پنج شنبه بود و چهار روز از هم خونه شدن سعید و وفا می گذشت. این که برای هردوشون خیلی سخت بود که بدون احساس آرامش و راحتی زندگی کنن ولی هیچ کدومشون نمی تونستن اعتراضی بکنن. سعید که راضی بود تا آخر عمرش آسایش نداشته باشه ولی همین قدر که وفا توی خونه اش باشه و وجودش رو احساس کنه براش کافی بود وفا هم که چاره ای جز تحمل کردن نداشت چون هیچ کجای دیگه نمی تونست اون امنیتی رو که تو خونه ی سعید داشت رو به دست بیاره .مثل این که هر دوتاشون هم با خودشون قرار گذاشته بودن که زیاد با هم روبرو نشن تا مبادا موجب سلب آسایش طرف مقابلشون بشن. انیس خانم هم که با تعجب به رفتار سرد و رسمی اونا با هم دیگه نگاه می کرد و مغز پیر و فرتوتش پر از سوال های جور وا جور شده بود. وفا حسابی دلش گرفته بود و بدجوری هوای پدر و مادرش رو کرده بود از ساعت چهار بعدازظهر منتظر بود که سعید از خونه خارج بشه .اون بتونه بدون این که به سعید توضیحی بده بره سر مزار پدر و مادرش. ولی از شانس وفا سعید اون روز اصلا قصد رفتن به فروشگاه رو نداشت. ساعت نزدیک پنج بود و او مثل مرغ پرکنده توی اتاقش داشت بال بال می زد. تقریبا چهار پنج روزی بود.که از خونه بیرون نرفته بود و برای همین خیلی دلش گرفته بود. آروم در اتاقش رو باز کرد و پاورچین پاورچین به طرف پله ها رفت یواشکی از بالا نگاهی به سالن انداخت سعید رو دید که روبروی تلویزیون نشسته بود و مثلا داشت به تلویزیون نگاه می کرد. هیچ عجله و شتابی هم توی چهره و رفتارش هم نبود و خیلی آروم و خونسرد داشت چای می خورد .
دوباره پاورچین پاورچین به اتاقش برگشت. با خودش گفت:
-مثل این که که آقا سعید قرار نیست امروز بره سر کارش. خوب اصلا رفتن و موندن اون چه ارتباطی به من داره اون که زندان بان من نیست که به خاطر بیرون رفتنم از خونه ازش بترسم. اصلا قرار نیست که من واسه و کارهایم از اون کسب اجازه بکنم.
با این فکر با عجله به طرف کمدی که لباس هاش رو توش جا سازی و مرتب کرده بود رفت. مانتو و کوتاه مشکی و شلوار جین مشکی رنگش رو برداشت و پوشید. شال نازک سیاهش رو هم سرش کرد. خیلی هول هولکی به صورتش کرم پودر و بعد هم به گونه هایش سرخاب مالید. وقت زیادی نداشت و برای رفتن و برگشتن کم کم سه چهار ساعتی زمان لازم بود. کیف قهوه ای رنگش رو برداشت روی دوشش انداخت و از اتاق خارج شد.
بی خودی دلش شور می زد و خودش هم نمی دونست که دلیل اضطراب ش چیه؟ از پله ها .پایین رفت و وقتی که به آخرین پله رسید تک سرفه ای کرد تا سعید رو که توی افکارش غرق شده بود به خودش بیاره .و متوجه حضورش بکنه.
سعید با شنیدن صدای او سرش رو به طرف پله ها برگردوند و وقتی که او رو آماده دید با تعجب گفت.
‏-سلام جایی می خواین برین؟
‏او شرمنده از این که زودتر سلام نکرده گفت:
-ببخشید سلام، بله بیرون کار دارم.
او نگاهی به آشپزخونه کرد وقتی انیس خانم رو ندید گفت:
-انیس خانم خونه نیست؟
سعید که هنوز هم با تعجب به او نگاه می کرد گفت:
‏- چرا، بنده ی خدا خسته بود گفتم بره تو اتاقش استراحت کنه. خوب نگفتین کجا می خواین برین؟
او متعجب از اصرار سعید برای فهمیدن دلیل بیرون رفتنش گفت
-­جای خاصی نمی رم، یه کار کوچیک دارم می رم و زود بر میگردم
سعید که هنوز هم جوابش رو نگرفته بود فنجان چایش رو روی میز گذاشت و گفت:
-‏­باشه صبر کنین آماده بشم خودم می برمتون.
او با عجله گفت:
-‏­نه آقا سعید، نمی خوام مزاحم شما بشم. خودم میرم.
و با این حرف خواست به طرف در بره که سعید این بار با لحن محکمی گفت
-خودم می رسونمتون، چند لحظه صبر کنین الان برمی گردم.
‏و با سرعت از جلوی چشمهای حیرت زده ی او گذشت و از پله ها بالا رفت.لحظه بعد قبراق و آماده از پله ها پایین اومد. بلوز نخی سرمه ای آستین کوتاه و شلوار جین آبی رنگی پوشیده بود که هیکل درشت و قد بلندش رو جذاب تر کرده بود روبروی او ایستاد و با دست موهاش رو عقب زد و گفت:
‏- پس چرا وایستادین!
(با دست به طرف در اشاره کرد)
- بفرمابین.

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:05 PM
خودش جلوتر از او رفت و در رو برای خارج شدن او باز کرد. او تشکری کرد و از خانه خارج شد. سعید هم پشت سرش بیرون رفت و در رو بست. سعید کنار پیاده روی سنگ فرش حیاط ایستاد و در حالی که سعی می کرد به صورت وفا نگاه نکنه گفت
‏- شما همین جا بمونین تا من ماشین رو بیارم.
او بدون هیچ حرفی سرش رو تکون داد و ایستاد، لحظاتی بعد سعید با ماشین کنار او توقف کرد و از داخل در جلو رو برای نشستن او باز کرد. او با خونسردی کامل نشست و به روبرو خیره شد. چند تا خیابان بیشتر طی نکرده بودن که سعید بدون این که به طرف او برگرده گفت:
-خوب بفرمایید کجا می خواستین برین تا برسونمتون.
او نفس عمیقی کشید و گفت:
‏_ قبرستون
سعید با تعجب نگاهی به نیم رخ بی تفاوت و زیبای وفا کرد و گفت:
-خیلی ببخشید درست متوجه نشدم کجا تشریف می برین؟
او این بار شمرد تر گفت:
‏-سر خاک.
سعید که گیج شده بود گفت:
-مطمئنید که آدرس رو اشتباه نمی گین؟
‏او سرش رو به طرف سعید چرخوند و در حالی که با چشم های بسیار درشت و ‏خوشحالتش که مثل ابرهای بهاری خیال باریدن داشت به سعید نگاه کرد و گفت:
-آقا سعید، یعنی واقعاً من دارم نامفهوم حرف می زنم. می خوام برم سر خاک پدر و مادرم حالا متوجه منظورم شدین؟
سعید که متوجه ناراحتی او شده بود سرش رو تکون داد و آروم گفت:
- بله کاملا متوجه شدم. ولی اصلا به این موضوع فکر نمی کنین که شاید یکی از فامیل ها یا آشناهاتون رو اون جا ببینید.
او که خودش هم چند بار به این موضوع فکر کرده بود گفت:
‏-نمیدونم .اتفاقا خاله پردیس و مامان بزرگ اغلب پنج شنبه ها میرن سر خاک پدر و مادرم .ولی خیلی دلم واسه مامان و بابا تنگ شده نمی دونم باید چی کار کنم.
سعید که از غم و ناراحتی وفا دلش ریش شده بود گفت:
‏-نمیدونم . هر کاری که شما بگین من همون کار رو می کنم ولی باید همه ی جوانب کارو در نظر بگیرین.
سعید در واقع بیشتر برای خودش نگران بود تا او. چون اگه فقط یکی از آشنا های وفا اون رو سر خاک می دید مطمئنا به خونواده اش اطلاع میداد و اون وقت بود که سعید بیچاره میشد و باید برای همیشه وفا رو از دست میداد .
در حالی که سعی می کرد لحنش عاری از هر گونه احساس باشه گفت
-ببینید وفا خانم الان موقعیت شما خیلی حساسه . شما تازه دارین آرامش روحی و جسمیتون رو به دست میارین اگه به زودی با خانواده تون روبرو بشین دوباره دچار بحران روحی می شین . به نظر من بهتره که از رفتن به مزار پدر و مادرتون منصرف بشین
دیگه نمی تونست بغضش رو نگه داره اروم و بی صدا اشک می ریخت و با صدای لرزانی گفت
-بله شما درست می گین . خواهش می کنم بر گردیدن خونه
سعید که اصلا طاقت دیدن اشک های او را نداشت جعبه دستمال کاغذی رو به طرفش گرفت و گفت :
-اشک هاتو پاک کنین . شما که قرار نیست تا آخر عمرتون از رفتن به مزار پدر و مادرتون محروم بشین . این وضعیت فقط برای یه مدت کوتاهه . انشاالله بعدا که همه چی رو به راه شد . و برگشتین پیش خونواده تون می تونین هر چه قدر که دوست دارین به دیدن پدر و مادر مرحومتون برین
او که اصولا دختر نکته سنجی بود .ولی نمیدونست چرا حرفهای سعید رو که هی بهش می گفت وقتی برگشتین پیش خانواده اتون بهش بر خورد . بعد از این که ورقی از دستمال کاغذی رو برداشت با لحن ستیزه جویانه ای گفت
-بله فقط امیدوارم به قول شما تو این مدت کوتاه خیلی زود تموم بشه و من دوباره به زندگی عادی خودم برگردم
سعید که از حرف او خیلی ناراحت شده بود توی سکوت به رانندگیش ادامه داد .

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:07 PM
داد. هردوشون ساکت بودند و توی افکار متشنج و نابسامانشون غرق شده بودند. صدای زنگ موبایل سعید سکوت سنگین داخل اتومبیل رو شکست. گوشی رو از توی جیب شلوار جینش بیرون کشید و بعد از نگاه کردن به شماره ی تماس گیرنده جواب داد:
- الو، سلام مامان جان، چه عجب یادی از ما کردی؟
روح انگیز مادر سعید با لحن ناراحتی گفت:
- سلام پسرم، عجب از ماست پسر ارشد یه خونواده این طوری از احوال پدر و مادرش جویا می شه؟ می دونی چند وقته که با ما تماس نگرفتی؟
سعید با شرمندگی گفت:
- ببخسید مادر، به خدا سرم خیلی شلوغ بود برای خرید رفته بودم دبی تازه برگشتم. خوب حال بابا چه طوره، بچه ها خوبن؟
- خوبَن مادر، احوال همه رو پرسیدی ولی اصل کاری یادت رفت.
سعید که متوجه کنایه ی مادرش شده بود خواست زودتر حرف رو عوض بکنه برای همین گفت:
- ریزان چی کار می کنه؟ قرار عروسی رو گذاشتین یا هنوز مشخص نشده؟
- یه حرف هایی زده شده، فکر کنم تا یه ماه دیگه جشن عروسی رو بگیریم. خوب سعید جان نمی خوای حال نامزدت رو بپرسی؟
او که نمی تونست پیش وفا راحت صحبت بکنه ماشین رو کنار اتوبان متوقف کرد و بعد از این که با ایما و اشاره از وفا عذرخواهی کرد از ماشین پیاده شد و بعد چند قدم از ماشین فاصله گرفت و در حالی که از حرف مادرش عصبانی شده بود گفت:
- مادر من، باز شروع کردی؟ هنوز هیچی نشده که شما داری اون طوری نامزد نامزد می کنی. اگه یکی بشنوه فکر می کنه که همه ی کارها انجام شده و ما واقعاً نامزدیم.
روح انگیز که این اولین بار نبود، نارضایتی و کج خلقی پسرش رو می دید گفت:
- سعید جان، پدرت و عمو رفیع همه ی حرف هاشون رو زدن و کارو تموم کردن، بهتره تو هم بیشتر از این خودت رو اذیت نکنی، روژان خیلی هم دختر خوبیه تازه غریبه هم که نیست دخترعمونه، هم خونته، الهی دورت بگردم مادر، همین فردا یه سرویس طلای خوب و سنگین بخر و بیا مریوان، هم عموت رو خوشحال کن هم بذار روژان بیچاره هم یه دلگرمی پیدا کنه که این همه از بلاتکلیفی نناله.
سعید که دیگه نمی تونست خودش رو کنترل بکنه با خشم موهاش رو به عقب زد و دستی به ریش سیاه و مرتبش کشید و در حالی که صداش از عصبانیت می لرزید گفت:
- مامان جان، تورو خدا سر به سرم نذار. من اصلاً حالا حالاها قصد ازدواج ندارم نه با روژان نه با هیچ کس دیگه. شما هم ببینین اگه خیلی دلتون می خواد که روژان عروستون بشه بگیرینش واسه ی پیمان. چه فرقی می کنه من و پیمان نداریم که تازه سن و سالشون هم بیشتر به هم دیگه میاد.
روح انگیز که خیلی عصبانی شده بود با خشم گفت:
- بسه بسه، خجالت بکش! سعید، روژان نشون کرده ی توئه. چه طوری غیرتت قبول می کنه بگی زن پیمان بشه؟! دیگه از این حرف ها نزنی ها. اگه به گوش پدرت برسه خون به پا می کنه.
سعید که دیگه حوصله ی بحث کردن نداشت به طرف ماشین رفت و به مادرش گفت:
- خوب مامان جون، من کار دارم، اگه اجازه بدی خداحافظی می کنم.
روح انگیز که باز هم از حرف زدن با سعید نتیجه ای نگرفته بود با نارضایتی گفت:
- نه کاری ندارم ولی یادت باشه بازم یه جواب درست و حسابی به من ندادی برو به سلامت.
سعید گوشی رو خاموش کرد و سوار ماشین شد. نگاهی به وفا که سرش رو به صندلی تکیه داده و چشم هاش رو بسته بود کرد و در حالی که نمی تونست چشم ازش برداره گفت:
- معذرت می خوام خیلی معطل شدین.
او بدون این که چشم هاش رو باز بکنه گفت:
- نه خواهش می کنم. مثل این که من مزاحم شما شدم و نتونستین تو ماشین راحت صحبت بکنین.
سعید که نمی خواست حتی به حرف های مادرش در مورد روژان فکر هم بکنه ماشین رو روشن کرد و گفت:
- مادرم بود گلایه می کرد که چرا احوالشون رو نمی پرسم.
او با غصه گفت:
- یکی مثل شما قدر نعمت هایی رو که داره رو نمی دونه، یکی هم مثل من حسرت داشتنش رو می خوره.
سعید که نمی خواست او رو به اون زودی برسونه خونه و در واقع می خواست یه کم روحیه اش عوض بشه گفت:
- دلتون می خواد محل کار منو ببینین.
چشم هاش رو باز کرد و به سعید که به روبرویش خیره شده بود نگاه کرد و گفت:
- واقعاً؟! اصلاً فکر نمی کردم که یه روز یه همچین پیشنهادی بهم بکنین.
سعید در حالی که لبخند دلنشینی صورت مردانه و جذابش رو گرفته بود گفت:
- چرا یه همچین فکری می کردین؟
سرش رو برگردوند و از پنجره به بیرون نگاه کرد و با بی تفاوتی گفت:
- نمی دونم، همین جوری گفتم.
سعید که دید او نمی خواد به سؤالش جواب بده دیگه اصراری نکرد و گفت:
- پس موافقین دیگه؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- بله، خیلی دوست دارم به قول خودتون محل کارتون رو ببینم.
سعید پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشار داد به طوری که ماشین تویوتای مدل بالاش به پرواز دراومد. و خیلی طول نکشید که جلوی یه ساختمان لوکس بزرگ پنج طبقه توی یکی از منطقه های خوب شمال شهر ماشین رو نگه داشت. او شال سیاهش رو مرتب کرد و از ماشین پیاده شد. سعید جلوتر از او رفت و در ورودی بزرگ شیشه ای رو برای داخل شدن او باز کرد. او وقتی که پاش رو توی فروشگاه گذاشت از تعجب دهنش باز موند. پیش رویش یک واحد خیلی بزرگ و شیک بود که انواع لوازم برقی منزل با مارک های خارجی چیده شده بود.
سعید کنارش ایستاد و گفت:
- این واحد مخصوص لوازم خونگی ست، البته بیشترش لوازم برقیه.
- خیلی قشنگه!
سعید با گام های آروم به راه افتاد و او هم در حالی که با ذوق و دقت به اطرافش نگاه می کرد پشت سرش رفت. همه ی کارگرها و فروشنده ها با دیدن سعید و همراه جوان و زیبا و جذابش از جاشون بلند می شدند و با احترام زیادی سلام و احوالپرسی می کردند. او به سعید که کنارش راه می رفت گفت:
- من فکر می کردم که شما فقط تو خط لباس و کلاً پوشاک هستین، اصلاً فکرشم نمی کردم که کارتون به این وسعت و گستردگی باشه.
- این نظر لطف شماست.
در حالی که به یخچال های بزرگ و تلویزیون های ال سی دی شیک نگاه می کرد از سعید که با حوصله کنارش قدم می زد پرسید:
- آقا سعید! شما این لوازم برقی رو هم از دبی میارین؟
- نه، فقط بعضی ها رو از دبی می خریم، خرید عمده ی لوازم برقی منزل رو از کره و ژاپن می کنیم.
خیلی دلش می خواست بقیه ی واحد ها رو هم زودتر ببینه ایستاد و به طرف سعید برگشت و گفت:
- می شه بریم بقیه ی واحدها رو ببینیم.
سعید که از بودن در کنار او لذت می برد و انگار توی آسمون ها پرواز می کرد با مهربانی لبخندی به صورت زیبا و چشم های درشت و مشتاق او زد و در حالی که با دست به پله های برقی اشاره می کرد گفت:
- حتماً بفرمایین.
طبقه ی دوم فروشگاه مخصوص لوازم چوبی بود؛ انواع مبل های سلطنتی، انواع بوفه و ویترین های بزرگ و کوچک، تخت های دو نفره و تک نفره با عسلی و میز توالت های بسیار شیک و لوکس. او که از اون همه سلیقه و ظرافت ذوق زده شده بود با دقت و حوصله به همه ی وسایل ها نگاه می کرد. بعد از این که بازدید از طبقه ی دوم تموم شد دوباره دوشادوش هم سوار بر پله های برقی به طبقه ی سوم رفتند.
سعید دلش نمی خواست زیاد توی اون واحد بمونَن. بالای پله ها رو به روی او ایستاد و در حالی که سعی می کرد زیاد به چهره ی اغواگر و مدهوش کننده ی او نگاه نکنه گفت:
- فکر نمی کنم زیاد از این واحد خوشتون بیاد یه نگاه کوچولو بندازین تا بریم واحد بعدی.
وفا از همون لحظه ی اول ورود به اون طبقه متوجه نگاه های خیره و تحسین برانگیز مشتریان و فروشنده ها به خودش شده بود در حالی که کاملاً متوجه حساسیت و منظور سعید شده بود عمداً خودش رو به نفهمیدن زد و در حالی که خرامان خرامان مثل طاووس قدم برمی داشت و پیش می رفت به سعید که از عصبانیت داشت منفجر می شد گفت:
- آقا سعید، شما از کجا می دونین که من از این واحد خوشم نمیاد، اتفاقاً خیلی دلم می خواد این رو ببینم.
سعید که اصلاً نمی تونست خشمش رو کنترل بکنه در حالی که صداش می لرزید با طعنه گفت:
- آخه وقت گذروندن تو این واحد به چه درد شما می خوره؟ این جا مخصوص آقایونه، مثلاً می خواین کت و شلوار یا بلوزهای اسپرت و تی شرت و شلوارهای مردانه رو ببینین که چی بشه؟
از حرص خوردن سعید و حساسیتی که نسبت به او داشت حسابی کیف می کرد با بی تفاوتی شانه اش رو بالا انداخت و گفت:
- مگه حتماً باید لوازم و اجناسی رو که به خود آدم و جنسینش مربوط می شه رو دید که به دردش بخوره، مثلاً چه اشکالی داره من همه ی قسمت های این واحد رو ببینم.
سعید دیگه کم کم داشت کنترلش رو از دست می داد و کم مونده بود همه ی پسرهای خوش تیپ و جوونی رو که توی اون واحد فروشنده بودن رو همون لحظه به دلیل چشم چرانی و دید زدن او اخراج کنه. با یک حرکت سریع جلوی او رو گرفت و روبرویش ایستاد و در حالیکه صورتش از خشم کبود شده بود گفت:
- خواهش می کنم تمومش کنین، گشتن توی این واحد اصلاً مناسب شما نیست.
او که کاملاً متوجه وضعیت حاد و خشم سعید شده بود کوتاه اومد و گفت:
- باشه، هر طور شما صلاح می دونین.
سعید با این حرف او خودش رو بالای ابرها و در اوج آسمان ها می دید. طبق عادت با انگشت های هر دو دستش موهای سیاه و حالت دارش رو به عقب زد و در حالی که به طرف پله های برقی می رفت لبخندی زد و گفت:
- خیلی ممنون، پس بفرمایین طبقه ی چهارم.
واحد چهارم مخصوص بانوان بود. انواع لباس های شب و مجلسی کیف و کفش های شیک و انواع لباس های زیر زنانه، مانتوهای اسپرت و خوش رنگ، همه ی اجناس هم مارک دار و خارجی بودند. سعید که دلش می خواست باز هم او رو همراهی بکنه با احساس شیرین و دل چسب مالکیت در کنارش قدم بر می داشت.
او که دلش می خواست تلافی رفتار سعید تو واحد سوم رو سرش دربیاره قدم هاش رو کندتر کرد و به سعید که با تعجب بهش نگاه می کرد گفت:
- فکر نمی کنم نیازی باشه شما تو این واحد منو همراهی کنین.
سعید با دلخوری جواب داد:
- چرا؟
او لبخند زیبایی زد که قلب بی تابش رو لرزوند و گفت:
- آخه این جا اصلاً مناسب قدم زدن شما نیست، من خودم تنهایی همه جا رو نگاه می کنم و در ضمن یه مقدار هم خرید دارم.
و در حالی که شیطنتش حسابی گل کرده بود و می خواست به نوعی اون رو بچزونه و حالش رو بگیره با لحن معنی دار و کش داری گفت:
- شما هم بهتره تشریف ببرین واحد سوم، فعلاً خداحافظ.
سعید که از لحن او و متلکش حسابی جا خورده بود در حالی که به رفتنش نگاه می کرد لبخندی زد و با دست ریش خوش ترکیب و سیاهش رو مرتب کرد و از واحد چهار خارج شد.
او از هر چیزی که خوشش می اومد می خرید. از بچگی همون طوری بود، هیچ وقت برای پول خرج کردن و خرید محدودیتی نداشت. حالا هم که با اون ماهیانه ی خیلی زیاد و قابل توجهی که عمو جهان توی حسابش می ریخت باز هم ولخرجی هاش گل کرده بود و پشت سر هم می خرید، کیف، بلوز، شلوار، دامن، انواع لباس زیر، همه رو خرید، تو لحظه ی آخر چشمش افتاد به یه کت و دامن زیبا و خوش دوخت یاسی رنگ. وقتی که از فروشنده ی خانوم قیمتش رو پرسید، با این که خیلی گرون بود ولی خواست که پروش بکنه تا تن خورش رو ببینه. فروشنده که زن جوانی بود لبخندی زد و گفت:
- فکر نمی کنم نیازی به پرو داشته باشین، با این هیکل زیبا و چهره ی بی نقص شما، هر لباس زشت و بی ارزشی هم زیبا و جذاب جلوه می کنه، چه برسه به این لباس زیبا و خوش دوخت.
در جواب لبخندی زد و گفت:
- خیلی ممنون، ولی ترجیح می دم پروش کنم.
وقتی که زن فروشنده کت و دامن خارجی یاسی رنگ رو تن او دید از حیرت و تحسین دهانش باز موند. آبشار موهای مواج سیاه رنگش رو باز کرده و روی شانه های خوش ترکیب عروسکیش ریخته بود. کت تنگ با یقه ی بزرگی که با پولک و سنگ های قرمز و طلایی و سیاه طراحی شده بود. با دامن تنگ بلندی که روی خط های عمودی با همان سنگ هایی که در یقه ی کت بود با دقت و ظرافت طراحی شده بود. اون قدر اون لباس به هیکل تراشیده و قیافه ی بی نظیرش اومد که چند تا از فروشنده های خانومی که از دور نظاره گر بودند با عجله به طرفش اومدن و همه با حسرت و حیرت به اون همه زیبایی و ناز خیره شدند. بعداز خرید آخرش که همان کت و دامن مارک دار خارجی بود قبض صورتحساب رو برای تسویه حساب به صندوق برد. پسر جوانی که پشت صندوق نشسته بود. مشغول صحبت کردن با بی سیمی بود که تو دست همه ی فرشنده ها بود وقتی که قبض رو به طرفش گرفت با عجله به شخصی که پشت خط بود چشم قربانی گفت و بعد تماس رو قطع کرد. با احترام خاصی قبض رو از دستش گرفت و از روی صندلی بلند شد و پرسید:
- خانم شایسته!
با تعجب گفت:
- بله!
- آقای کامروز دستور دادن که از شما وجهی دریافت نکنیم.
او با ناراحتی گفت:
- یعنی چه؟ خواهش می کنم آقا، شما کارتون رو انجام بدین. من خودم خرید کردم خودم هم پولش رو پرداخت می کنم.
بعد چهار بسته از اسکناس های درشتی که توی کیفش بود رو بیرون کشید و روی میز گذاشت و دوباره گفت:
- بفرمایین.
پسر جوان دوباره با التماس گفت:
- ولی خانم شایسته من مأمورم و معذور، آقای کامروز به بنده دستور اکید دادن که از شما مبلغی نگیرم. خواهش می کنم منو در مقابل آقای کامروز قرار ندین.
- آقای محترم، شما با آقای کامروز چی کار دارین من به شما می گم که لطف کنین و با من هم مثل سایر مشتری ها تسویه حساب کنین، همین.
- خواهش می کنم خانم، من نمی تونم این کارو بکنم. اگه آقای کامروز بفهمه که به دستورشون عمل نکردم حتماً منو اخراج می کنه. خواهش می کنم موقعیت منو درک کنین.
او که از حالت درماندگی جوان حوصله اش سر رفت بود گفت:
- خیلی خوب آقا، تمومش کنین. آقای کامروز الان کجا هستند. می خوام خودم باهاش صحبت بکنم.
پسر جوان خوشحال از این که مجبور به سرپیچی از دستور رئیسش نشده نفس عمیقی کشید و با بی سیم مشغول صحبت شد. بعد از قطع تماس گفت:
- آقای کامروز گفتن که الان میان این جا، چند لحظه تشریف داشته باشین.
در حالی که از شدت عصبانیت رنگ چهره اش کاملاً پریده بود و نفس نفس می زد کنار صندوق دار به دیوار تکیه داد و به انتظار ایستاد.
سعید که از همون لحظه ای که او رو ترک کرده بود آروم و قرار نداشت و مثل اسپند روی آتش بالا و پایین می پرید. اون قدر این ور و اون ور رفته بود که پا درد گرفته بود. نمی تونست یک لحظه هم چهره ی شاد و پر از شیطنت او رو از یاد ببره. نفسش داشت بند می اومد و اون قدر قلبش تند تند می زد که می ترسید همه صدای بلند و نامنظم ضربان قلبش رو بشنون. وقتی که یادش افتاد اون قراره خرید بکنه با عجله به صندوق دار واحد چهارم اطلاع داده بود که از خانم شایسته مبلغی دریافت نکنه و در واقع باهاش تسویه حساب نکنه. حالا که صندوق دار باهاش تماس گرفته و گفته بود که خانم شایسه می خواد باهاش صحبت بکنه، بهش گفت که خودش می ره طبقه ی چهارم. برای دیدن او بی تاب پله های برقی رو دو تا یکی طی کرد و با قدم های بلند و سریع خودش رو به اون رسوند.
او با دیدن سعید یک دفعه قلبش لرزید و همه ی خشمش از بین رفت، اصلاً یادش رفت که برای چی می خواست سعید رو ببینه.
سعید با لبخند زیبایی که روی لبش بود کنارش اومد با لحن معنی داری گفت:
- سلام، پس بالاخره اجازه دادین که بیام توی این واحد. اون قدر جدی ازم خواستین همراهیتون نکنم که گفتم دیگه اجازه نمی دین حتی در نبودتون هم پام رو توی این واحد بذارم.
او که از حس ناشناخته ی درونش و لرزش قلب و کم طاقتی خودش حرصش گرفته و تعجب کرده بود سعی کرد خودش رو ناراحت و خشمگین نشون بده، گفت:
- این جا چه خبره آقا سعید؟ (و با دست به صندوق دار اشاره کرد) این آقا چی می گه؟ چرا نمی تونن با من تسویه حساب بکنن؟
سعید در حالی که سعی می کرد او رو آروم بکنه با لحن آرومی گفت:
- چرا این همه عصبانی شدین؟ (و با دست به پسر صندوق دار اشاره کرد) این آقا تقصیری نداره. من گفتم که ازتون پولی دریافت نکنن.
بی حوصله گفت:
- آخه برای چی؟ من کلی خرید کردم. خواهش می کنم به این آقا بگین که به طور کامل با من تسویه حساب کنن.
سعید یک لحظه نگاه بی تاب و بی قرار خودش رو به چشم های درشت و سرکش او دوخت و گفت:
- وفا خانم، شما چرا این طوری می کنین؟ یعنی من نمی تونم خریدهای شمارو بهتون هدیه بکنم؟ واقعاً چنین حقی ندارم؟
او که دوباره با دیدن نگاه مردانه و پرجذبه اش و شنیدن صدای آروم و مطمئنش

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:08 PM
احساس می کرد که توی دلش داره یه اتفاقاتی می افته سعی در کنترل رفتار خودش رفتار خودش کرد و گفت :
-ببینید، هدیه دادن خیلی هم قشنگه ولی نه این قدر، من بالای سیصد هزار تومان خرید کردم
سعید که برخلاف نظر او اصلا از شنیدن مبلغ خرید وفا تعجب نکرده بود با مهربانی گفت:
‏- اصلا قابل شما رو نداره، خوب حله دیگه ؟ اگه دیگه بحثی، جدلی، چیزی نموده بریم طبقه ی آخر که می دونم خیلی هم خوشتون میاد.
با خشم صورتش رو به سمت دیگری برگردوند و خیلی محکم و جدی گفت:
-باشه، پس خواهش می کنم دستور بدین همه و جنس هایی رو که خریدم برگردونن سر جاشون، اگه پولش رو پرداخت نکنم هیچ کدومشون رو نمی خوام.
و با این حرف به طرف پله ها رفت. سعید به سرعت خودش رو به او رسوند و گفت:
-‏­نمی خواین طبقه ی پنجم رو ببینین ؟
بی حوصله و بی تفاوت گفت:
-نه، خسته شدم، می خوام برگردم خونه.
‏~ با لحن دلجویانه ای گفت:
‏-حیفه ها، واحد آخر مخصوص بچه هاست. هم لباس و پوشاک، هم انواع اسباب بازی رو داره. مطمئنم خیلی خوشتون میاد، بیاین بریم ببینین.
-گفتم که خسته شدم، باشه برای بعد.
سعید که سرسختی او رو دید دیگه اصرار نکرد و بعد از این که به دور از چشم او به صندوق دار اشاره هایی کرد پشت سر او از پله ها پایین رفت. او بیرون از فروشگاه کنار ماشین برای رسیدن سعید به انتظار ایستاد. دقایقی بعد سعید همراه کار گری که بسته هایی رو تو دستش داشت به طرف ماشین و کنار او اومدند. او که حدس می زد
سعید خرید های اون رو داره صندوق عقب ماشین میذاره. با حرص سوار شد. سعید بعد از مرخص کردن کارگر فروشگاه پشت رل نشست و ماشین روشن کرد . او خیلی ناراحت بود و هیچ حرفی نمی زد و فقط در سکوت به موزیک ملایمی که از ضبط پخش می شد گوش داد.
سعید که کاملا متوجه ناراحتی او شده بود آروم پرسید:
-­دوست دارین بیرون شام بخوریم؟
صورتش رو ار سعید برگردوند و از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:
‏- نه ترجیح می دم تو خونه و کنار انیس خانم شام بخورم.
سعید دیگه برای بهتر شدن رابطه اش با او اصرار نکرد و تو فضای دلچسب و رویایی به موزیک گوش سپرد و رانندگی کرد.

اون خودش هم نمی دونست که چش شده. اصلا وضعیت خوبی نداشت، انگار از اون چیزی که حدس می زد و اون اتفاقی که داشت آروم آروم توی قلبش می افتاد می ترسید. احساس خطر می کرد. با خودش گفت: چرا این طوری شدم؟ چرا همش دلم می خواد با سعید لج کنم؟ چرا دوست دارم عصبانی بشه. چرا وقتی که گفت دلش نمی خواد تو واحد سوم بمونم کیف کردم و ناراحت نشدم؟ چرا نذاشت پول وسایلی رو که خریده بودم رو بودم.رو بدم ؟ وای خدای من! اگه فاکتور خرید هام رو ببینه چی؟ آبروم می ره ‏من کلی لباس و وسایل خصوصی خریدم. آه کاش اصلا هیچی نمی خریدم: آخه من چه می دونستم که این آقا سعید این همه دست و دل بازه؟ چرا این حس ناشناخته رو که دارم نسبت به سعید پیدا می کنم این همه شیرین و دلچسبه؟ من تا حالا به هیچ پسری یه هم چین احساسی رو پیدا نکرده بودم؟ یعنی واقعاً دارم عاشق می شم؟ آخه چرا؟ چرا دارم به کسی علاقه پیدا می کنم که قراره به زودی با یه دختر دیگه ازدواج بکنه بکنه؟ یعنی قراره این هم یکی از بدبختی ها و ناکامی هام باشه؟ خدایا، خودت کمکم کن. اراده ام رو قوی کن نزار که دوباره شکست بخورم. خدایا، جز تو هیچ کس رو ندارم، این علاقه یک طرفه خواهد بود و سرانجامی جز بی ابرویی و شکست خوردن من نخواهد داشت . سعید بیچاره همون روز اول تو دبی به من گفت که نامزد داره، اون نمی خواست که من در موردش فکرهای دیگه ای بکنم ، اون خواست همون لحظات اول حساب کار دستم بیاد و در واقع حد و اندازه ی خودم رو بدونم. اه لعنت به من .اون قدر توی تفکرات خودش غرق بود ه اصلا متوجه رسیدن به خونه نشد.سعید ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد و بعد به او که به دور دست ها خیره شده بود نگاه کرد و گفت:
‏-نمی خواین پیاده بشین؟
با شنیدن صدای سعید به خودش اومد و بدون هیچ کلامی از ماشین پیاده شد.
بدون این که منتظرش بمونه از پارکینگ خارج شد و به طرف خونه رفت. انیس خانم که روی مبل نشسته بود با دیدنش لبخندی زد و با خوشحالی گفت:
‏- سلام ننه! کجایین؟ مردم از تنهایی.
لبخند بی جانی زد و گفت:
‏-سلام انیس خانم، خیلی ببخشین تنها موندین آقا سعید یه مقدار کار داشت برای همین دیر کردیم. فعلا با اجازه، خیلی خسته ام می خوام برم تو اتاقم.
انیس خانم که باز هم با رفتن وفا قرار بود تنها بشه با نارضایتی گفت:
- برو ننه. برو استراحت کن، ولی زود تر برگرد پایین تا شام رو با هم بخوریم.

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:09 PM
تازه لباس هاش رو عوض کرده بود و بلوز و شلوار سفید راحتی پوشیده بود می خواست رو تخت دراز بکشه که با شنیدن ضربه ای به در اتاقش خورد پرسید
-بله
سعید از پشت در گفت:
‏-وفا خانم، خواهش می کنم یه لحظه تشریف بیارین.
شال سفیدش رو سرش کرد و در اتاق رو باز کرد. سعید رو دید که داشت بسته ها و نایلون های خریدش رو کنار در می ذاشت.
سعید با دیدن او که با اون لباس یک دست سفید راحتی مثل فرشته ها شده بود لبخندی زد و گفت:
‏-­می خواستین بخوابین ؟
با تظاهر به ناراحتی گفت:
- نه کاری داشتین؟
سعید اشاره ای به بسته های خرید کرد و گفت:
‏- خرید ها تون رو فراموش کرده بودین با خودتون بیارین، من براتون آوردمشون.
بدون این که به وسایل ها و سعید نگاهی بکنه با لحن بی تفاوتی در حالی که می خواست در اتاقش رو ببنده گفت:
-‏­گفتی که نمی خوامشون، خواهش می کنم برشون گردونین.
سعید که دیگه کاسه و صبرش لبریز شده بود با خشم گفت:
‏-همین حالا این ها رو می برین تو اتاقتون، مثل این که حرف ها و منو فراموشی کردین، ولی یک بار دیگه براتون می گم خانم وفا شایسته، من بعد تا رمانی که در خونه ی من هستین دست به پولتون نمی زنین هر چیزی هم که لازم داشته باشین بهخودم می گین، درسته که شما نیازی به پول خرج کردن من ندارین و خودتون کار خونه دارین ولی این رو بدونین که با دست بردن تو کیف پولتون موجب آزار من می شین و در واقع شخصیتم رو زیر سؤال می برین.
بعد کمی سکوت کرد و نفس عمیقی کشید. یک لحظه نوع نگاهش تغییر کرد و با شیدایی و حرارت سوزانده ای به زیبای دلربائی که همه ی وجودش رو تسخیر کرده و به اسارت کشیده بود خیره شد و با لحن متفاوت و نفس گیری گفت:
‏-من می رم پایین و منتظر می مونم که شما بیاین تا شام رو با هم بخوریم
دیگه نتوانست بیشتر از اون به او نگاه بکنه و در حالی که احساس می کرد داره تو دریای پر موج و طوفانی چشم های او غرق می شه. نگاهش رو ازش گرفت و با سرعت از اتاق او دور شد.
ان قدر از نوع نگاه و سخن تبدار سعید حیرت کرده بود که مثل برق گرفته ها خشکش زده بود. قدرت انجام هیچ حرکت و عکس العملی رو نداشت. همه و توانش ور از دست داده بود و بی رمق و نیمه جان به رفتن سعید نگاه می کرد. آتش نگاه سعید همه و تنش رو سوزونده و خاکستر کرده بود. دقایقی توی همون وضعیت مونده بود و در واقع احساس می کرد که تو خوابه و همه ی اون اتفاقات رویایی بیش نبرده که ،یک دفعه با صدای انیس خانم از خلسه ی که درونش غوطه ور شده بود بیرون اومد و هوش و حواسش رو جمع کرد تا ببینه انیس خانم چی می گه.
انیس خانم با صدای بلندی گفت:
‏- وفا جان، مادر! بیا پایین شام حاضره.
اصلا آمادگی روبرو شدن با سعید رو نداشت. دلش می خواست که از انیس خانم عذرخواهی بکنه و از رفتن به پایین امتناع بکنه ولی می دونست که انیس خانم دست بردار نخواهد بود و آخر سر پیرزن بیچاره مجبور می شه که با اون پا درد از پله ها بالا بیاد .بنابراین صداش رو کمی بلندتر کرد تا انیس خانم بشنوه و گفت:
‏- چشم انیس خانم، الان میام.
با عجله بسته های خرید رو که جلوی در بود برداشت و به اتاقش برد. همه و اون رو روی تخت گذاشت و خودش برای پوشیدن لباس مناسب تر به طرف کمدش رفت . یک دفعه یادش افتاد که از فروشگاه سعید بلوز شلوار کشی قهوه ای رنگی برای خونه خریده . به طرف نایلون ها رفت و بعد از کمی این ور و اون ور کردن اون ها لباس مورد نظرش رو پیدا کرد و پوشید. جلوی آینه به تن خور لباسش نگاه کرد. بلوز یقه هفت و استین بلند تنگ قهوه ای، با شلوار راسته و چسب. اون قدر بهش می اومد که خودش از روی رضایت لبخندی زد. زمینه ی بلوز و شلوار با حروف بزرگ خارجی به رنگ طلایی طراحی شده بود. دقیق تر توی آینه به صورتش نگاه کرد تا اگه نیاز باشه آرایشش رو تجدید بکنه ولی با دیدن صورت مهتابی و مرمرینش که با کرم پودر خارجی و اصلش که بعد از ظهر زده بود براق تر شده و کاملا تو صورتش فیکس شده بود از تصمیمش منصرف شد و با عجله روسری سیاهش رو سرش کرد و از اتاق خارج شد . ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود احساس کرد که قلبش داره از حلقش بالا میاد چند نفس عمیق کشید و دستی به گونه های برجسته و تبدارش که از فرط هیجان سرخ سرخ شده بود کشید و به آشپزخانه رفت و سلام کرد
سعید که بی صبرانه منتظر دیدن او بود . دست به غذاش نزده بود تا او برسه . با هم غذا بخورن . در اثر برخورد با بشقاب چینی پر از سالاد صدای ناهنجاری رو به وجود آورد . در حالی که احساس می کرد بدنش مثل کوه اتشقشان شده و گدازه های اتیش داره از دم و بازدمش به بیرون می زنه به سختی نگاهش رو از او گرفت .و بدون این که حتی جواب سلام او رو بده به میز غذاخوری که با سلیقه انیس خانم رنگین شده بود خیره شد . انیس خانم که شاهد بی تابی و دستپاچه شدن سعید بود لبخندی به روی او زد و از روی صندلی بلند شد و گفت :
-سلام به روی ماهت . بیا بشین مادر . الان برات غذا می کشم
با عجله به طرف انیس خانم رفت و در حالی که اون رو وادار به نشستن روی صندلی می کرد گفت
-شما بشینین انیس خانم . غذا روی میز خودم می کشم
با این حرف روی صندلی روبروی سعید نشست و مقداری غذا توی بشقاب چینی روبرویش ریخت . جرات نمی کرد به صورت سعید نگاه بکنه می ترسید که دوباره جادوی نگاه پر جذبه و مردانه سعید بشه . و دوباره توهمات و خیالات به سراغش بیاد هر دو تاشون بدون حرفی مشغول بازی کردن با غذاشان بودن . سعید هراز گاهی با چنگال مقداری کاهو دهانش می گذاشت . و دوباره به فکر فرو می رفت . انیس خانم که از رفتار سرد . قیافه های پکر و گرفته هر دو تاشون متعجب شده بود چشم هاش رو تنگ کرد و گفت
-شما دو تا چرا ساکتین ؟ چرا غذاتونو نمی خورین؟ نکنه با هم حرفتون شده ها ؟
او هیچ حرفی نزد، انیس خانم رو به سعید کرد و پرسید:
-سعید خان، چی شده مادر. نکنه با هم قهرین. آخه سر چی دعواتون شده خوب به منم بگین دیگه
سعید که کمی اوضاعش بهتر شده بود. به او نگاه کرد و لبخندی زد و رو به انیس خانم گفت:
-چیزی نشده انیس خانم، باور کن من بی تقصیرم.
‏- پس می گی وفا جان بی خودی ناراحت و پکره ؟

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:12 PM
- اصلا انیس خانم شما قضاوت کنین، من چند تا هدیه و کوچولو برای وفا خانم خریدم کار بدی کردم؟ آخه شما بگین یعنی کار من این قدر بده که وفا خانم باهام قهر بکنه؟
انیس خانم که کم کم داشت متوجه قضیه می شد به او که سرش رو پایین انداخته بود و صورتش از شدت خجالت رنگ به رنگ می شد نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:
‏-آره مادر ؟ واسه ی همین چیزی که آقا سعید می گه ناراحتی و باهاش قهر کردی؟
زیر نگاه معنی دار و پر شیطنت سعید داشت آب می شد با من و من گفت:
‏-انیس خانم من که با آقا سعید قهر نکردم، فقط دوست داشتم پول اون جنس هایی رو که خریده بودم رو خودم بدم ولی آقا سعید نذاشت.
انیس خانم که حوصله اش از اون همه تعارف و تشریفات سر رفته بود گفت:
‏-مادر جون یعنی چه ؟ مگه سعید خان غریبه است. اون پسر خالته. خب دلش نخواسته ازت پول بگیره جرم که نکرده. والله من که از کار شما جوون ها سر در نمیارم اصلا چرا باید دختر خاله و پسر خاله این همه با هم رسمی و تشریفاتی حرف بزنن ؟ وفا جان تو خسته نمی شی این قدر به پسر خاله ی خودت اقا سعید اقا سعید می گی یا تو سعید خان اذیت نمی شی همه اش به وفا جان، وفا خانم وفا خانم میگی؟ بابا بریزین دور دیگه این رود روایسی ها رو راحت باشین ببین تو رو خدا کار به جایی رسیده که از وفا جان از هدیه دادن پسر خاله اش ناراحت شده . من که نفهمیدم تو دل شما جون ها چی می گذره
سعید که حرف های انیس خانم خیلی به مذاقش خوش آمده بود در حالی که زیر چشمی به او نگاه می کرد گفت
-والله انیس خانم منم با حرف های شما موافقم ولی به خدا می ترسم اسم وفا خانم رو بدون پسوند و پیشوند صدا کنم ازم ناراحت بشه و دوباره قهر کنه اصلا چه معنی داره که وفا خانم واسه یه همچین چیزهایی پیش پا افتاده و کم اهمیتی با من قهر بکنه
انیس خانم که انگار حالا حالا قصد تموم کردن بحث رو نداشت رو به او کرد و گفت :
-اره مادر . تو گفتی که اگه سعید خان اسم تو رو تنها صدا بکنه باهاش قهر می کنی ؟
او که از هر طرف محاصره شده بود در حالی که از شدت شرم و خجالت همه تنش عرق کرده بود و نمی تونست به راحتی نفس بکشه اروم سرش رو بلند کرد و به انیس خانم نگاه کرد و گفت :
-نه به خدا . من اصلا یه همچنین چیزی به آقا سعید نگفتم باور کنین
انیس خانم که خودش رو پیروز این بحث می دید گفت
-باشه ننه . باور می کنم پس از این لحظه به بعد دیگه هیچ کدومتون حق ندارین اون یکی رو آقا یا خانم صدا بزنین باشه ؟
سعید که از وضعیت پیش آمده کاملا راضی و خوشنود بود دست هاش رو بالا گرفت و گفت:
‏-بنده تسلیمم انیس خانم، هر چی شما بگین.
انیس خانم به او نگاه تا جواب اون رو هم بشنوه که با من و من گفت:
-چشم هر طور که صلاح بدونین منم همون کار رو می کنم.
انیس خانم با رضایت خنده ی پر صدایی کرد و گفت:
-خوب خدا رو شکر . حالا غذاتون رو بخورین تا از این بیشتر سرد نشده.
سعید تو اتاقش مشغول خوندن نماز بود. از وقتی که سر شام او رو با اون وضع دیده بود تا همون لحظه که به نماز ایستاده بود مدام زیر لب از خدا طب بخشش می کرد و استغفر الله می گفت .دیگه نمی تونست جلوی خودش رو از نگاه کردن به زیبایی سحر کننده و جادویی او بگیره. خیلی تلاش می کرد که حتی به صورتش نگاه نکنه ولی این تلاش چند لحظه بیشتر دوام نمی آورد و خیلی زود اختیار و قدرت خودش رو از دست میداد و برای چند صدمین بار مرتکب اون گناه می شد. کاملا به خودش حق می داد که در مقابل او کم بیاره و اراده اش سست و ضعیف بشه. او بی نظیر بود و این رو هم خودش خیلی خوب می دونست. بیشتر به فکر فردا بود. فردا روز جمعه بود و از صبح تا شب تو خونه بود، البته می دونست که خودش دلش می خواد تو خونه بمونه والا فروشگاه جمعه ها از بعدازظهر تا شب باز بود و اون می تونست ­بعدازظهر بره سر کارش و تا شب هم بر نگرده، ولی به هیچ وجه این کار رو نمی کرد و ترجیح می داد توی اتاقش خودش رو حبس بکنه ولی همین قدر که احساس بکنه نزدیک وفا ست براش کافی بود. با دلی گرفته و غصه دار کتاب دعای کوچکش رو برداشت و مشغول خوندن دعای توسل شد. غیر از توسل به خدا و ائمه ی اطهار کار دیگری از دستش بر نمی اومد. از خدا خواست که خودش راه درست رو نشونش بده و جلوی لغزش و خطایش رو بگیره.
در اتاق دیگر نیز او توی تاریکی اتاق جلوی پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه ی کرد دیگه مطمئن بود که اراده ی قلبش از دستش خارج شده و دیگه نمی تونه . اون خیلی زود در مقابل سعید کم آورده بود. سعید در نظرش نمونه و کامل یه مرد با شخصیت و سالم بود. چه از نظر ایمان و اعتقادات مذهبی و چه از نظر ظاهری .‏ از هر نظر از همه سرتر بود. وقتی که فکرش رو می کرد که قراره دو سه ماه دیگه از اون خونه بره .و برای همیشه سعید رو ترک بکنه قلبش از اندوه فشرده میشد . اون می خواست سعی بکنه که بیشتر از اون به سعید وابسته نشه می دونست که پیشرفت این احساس در قلبش در آینده اون رو دچار مشکل می کنه . برای همین نمی خواست که دیگه ندای قلبش رو بشنوه . می خواست روی احساساتش سر پوش بذاره و در واقع خودش رو گول بزنه . ولی خبر نداشت که عشق تازه توی دلش جوانه زده . و داشت به سرعت رشد می کرد اون هم توی قلبی که تا حالا جایگاه هیچ عشق و احساسی نبوده و خیلی بکر و دست نخورده است . عشق تازه و نو توی قلبش تبدیل به گل زیبا و خوش بویی می شد ولی او از این می ترسید که این غنچه ای که قرار بود به زودی توی قلبش شکوفا بشه در مقابل سرنوشت و ناملایمات روزگار دووم نیاره . و هنوز باز نشده پر پر بشه . و این براش حکم مرگ رو داشت

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:14 PM
10

به سختی چشم هاش رو باز کرد. دلش می خواست باز هم بخوابه. غلتی زد و به ساعت دیواری نگاه کرد. ساعت ده بود. پس خیلی هم دیر بیدار نشده بود. اصلاً حال و حوصله ی بیدار شدن و پایین رفتن رو نداشت. نمی دونست که سعید روزهای جمعه سرکار می ره یا نه. ترجیح می داد در صورت خونه بودن اون تو اتاقش بمونه و تمام روز رو بخوابه. اصلاً دلش نمی خواست باز هم خودش رو به خاطر خیال پردازی هاش سرزنش بکنه وقتی که فکرش رو می کرد که باید مدام جلوی چشمش باشه و این ور و اون ور بره بیشتر خجالت می کشید و بهتر می دید که اصلاً پایین نره. اصلاً چه لزومی داشت که کل روز رو پیش یه مرد نامحرم بمونه و باهاش هم صحبت بشه. با تمام منفی بافی هایی که توی ذهنش کرد عاقبت به این نتیجه رسید که فعلاً بگیره بخوابه تا ببینه بعداً چی پیش میاد. ملافه ی نارنجی رنگ رو روی سرش کشید و همین که خواست چشم هاش رو ببنده شنید که ضرباتی به در اتاقش نواخته شد. با تعجب ملافه رو از روش کنار زد و آروم پرسید:
- بله.
انیس خانم از پشت در گفت:
- وفاجان، مادر بیداری؟
با شنیدن صدای انیس خانم نفس آسوده ای کشید و با صدای تقریباً بلندی که انیس خانم بشنوه گفت:
- سلام انیس خانم، بله بیدارم. کاری داشتین؟
- مادرجون، صبحونت آماده اس. می خواستم برم حموم گفتم اول تورو بیدار کنم تا بلند شی یه چیزی بخوری. اگه با من کاری نداری من بِرم حموم.
از اون همه محبت و توجه انیس خانم خجالت زده شده بود بلند گفت:
- خیلی ممنون انیس خانم، من خودم می رم پایین صبحانه ام رو می خورم شما خیالت راحت باشه، برو به کارت برس.
- باشه ننه، پس من رفتم. زیاد طولش ندی ها، زودتر برو یه چیزی بخور تا ضعف نکردی.
خواست از انیس خانم بپرسه که سعید خونه است یا نه که دیگه انیس خانم رفته بود و سؤالش بدون جواب موند. دیگه خواب از سرش پریده بود و نمی تونست بخوابه بی حوصله بلند شد و برای گرفتن دوش به طرف حموم رفت. با گرفتن دوش آب گرمی همه ی بی حالیش از بین رفت و سرحال شد. مطمئن بود که اون خونه نیست چون در غیر این صورت انیس خانم سعید رو تنها نمی ذاشت بره به حموم. خیلی احساس گشنگی و ضعف می کرد، برای همین فقط کمی از آب موهاش رو گرفت و اون ها رو باز گذاشت. موهای سیاه و بلندش به خاطر خیس و نمدار بودن کاملاً فر خورده و موج دار شده بودن و این حالت مو بیشتر به صورت کشیده و فرم دارش می اومد. با عجله برای خوردن صبحونه از اتاقش خارج شد، پله ها رو که طی کرد به آخرین پله رسید و خواست راهش رو به طرف آشپزخونه کج کنه یک دفعه با سعید که از آن جا خارج می شد شاخ به شاخ شد.
سعید که برای ریختن چای به آشپزخونه رفته بود پاش رو سوزوند و سوزش شدید پا و آتشی که توی دلش افتاده بود خیلی کاری تر از سوزش پایش بود و با این که همه ی قدرتش رو به کار گرفت تا صدای فریادش رو توی گلوش خفه بکنه به سختی فقط تونست از ته دلش بگه:
- آخ!
وفا که از روبرو شدن با سعید خیلی شوکه شده بود با دیدن اون صحنه مخصوصاً سوختن پای سعید دیگه نتونست اون جا بمونه و به حالت دو از پله ها بالا رفت و خودش رو توی اتاقش انداخت. هرچی فحش و ناسزا بود بار خودش کرد که چرا وقتی که از بودن یا نبودن سعید توی خونه مطمئن نبوده با اون سر و وضع پایین رفته. کم مونده بود گریه بکنه مخصوصاً که باعث شده بود سعید فنجان چای داغ رو روی پاش بریزه. انگار که پای خودش سوخته بود چون کاملاً می تونست سوزش پای سعید رو احساس بکنه. قلبش از احساس درد و ناراحتی سعید لبریز از اندوه شد با عجله مانتوی سفیدش رو پوشید و شال هم رنگش رو سرش کرد و از اتاق خارج شد. خیلی نگران حالش بود، می خواست که هرچه زودتر از وضعیت پاش مطلع بشه، با عجله از پله ها پایین رفت توی سالن رو نگاه کرد ولی از او خبری نبود. توی آشپزخانه هم سرک کشید ولی اون جا هم نبود. پس کجا رفته بود؟ پیش خودش فکر کرد: «نکنه سوختگی پاش خیلی زیاد بوده و مجبور شده بره بیمارستان، وای خدای من این چه غلطی بود که کردم؟ اگه پاش خیلی صدمه ببینه چی کار کنم؟ اگه انیس خانم بپرسه که چی شد که این طوری شد چی بگم؟ خدایا، خودت کمک کن که سوختگی پای سعید شدید نشه و من مجبور به جواب پس دادن به انیس خانم نشم.» بی حال و بی رمق به آشپزخونه رفت همه ی اشتهاش از بین رفته بود یه لقمه ی خیلی کوچک نون و پنیر درست کرد و از داخل قوری چای ساز برای خودش توی فنجان چای ریخت و از آشپزخونه خارج شد به زور اون لقمه ی کوچک رو خورد و برای خوردن چایش روی مبل راحتی نشست.
سعید که با دیدن وفا همه ی کنترل و توان خودش رو از دست داده بود بیشتر از سوختگی شدید پاش سوزش دردناک و ذوب کننده ی قلبش آزارش می داد. با برگشتن او به طبقه ی بالا توانش رو از دست داد و به زمین افتاد. پوست، روی پاش قرمز و ملتهب شده بود و به شدت می سوخت. آروم از روی زمین بلند شد و با دست گوشه ی شلوار شش جیب ارتشی رنگش رو گرفت تا به روی پای سوخته اش نخوره و سوزشش رو شدیدتر نکنه. از در خارج شد و به حیاط رفت. لِی لِی کنان خودش رو به استخر بزرگ پر از آب رسوند و پای آسیب دیده اش رو توی آب خنک فرو کرد. خنکی آب آروم آروم سوزش شدید پاش رو گرفت و دردش رو تسکین داد. دلش می خواست همه ی تنش رو توی آب خنک بندازه تا شاید زبانه های آتشی رو که از قلب و جانش به بیرون می زد رو خاموش بکنه. چشم هاش رو بست و توی ذهنش برای هزارمین بار زوایای زیبا و بی نقص چهره ی وفا رو ترسیم کرد. این چه دردی بود که به جانش افتاده بود؟ یعنی واقعاً عشق این همه کشنده و دردآور بود؟ چرا همش احساس می کرد قلبش هزار تکه و پاره پاره شده؟ چرا اون قدر نفس کشیدن براش سخت شده بود، اون که همیشه برای جمعه ها با دوست هاش برنامه ریزی می کرد و با هم بیرون می رفتن، چرا این هفته با هیچ کدوم از اون ها قرار نذاشته بود و دلش می خواست تو خونه بمونه؟ با خودش و افکار نابسامانش درگیر بود که با صدای گرم و نگران او از عالم رویا و خلسه بیرون اومد. البته صدای وفا رو از تو خونه شنید که می گفت:
- آقا سعید کجایین؟
با این که دلش می خواست با اون صدای پر از نازش بیشتر اسمش رو صدا بزنه ولی از ترس ناراحت شدنش برای زودتر جواب ندادنش با صدای بلندی گفت:
- بله، من توی حیاطم.
دقایقی بعد قامت رعنا و چهره ی زیبایش در چارچوب در نمایان شد و با عجله گفت:
- آقا سعید! شما این جایین؟
با این که تقریباً از وفا فاصله ی زیادی داشت ولی بوی دل انگیز عطرش رو کاملاً می تونست احساس کنه. با تعجب گفت:
- انیس خانم خونه نیست؟
- چرا، رفته حموم. چه طور مگه؟
سعید لبخند زیبایی زد و گفت:
- می گم چون اگه می شنید که شما دوباره اسم منو با پیشوند آقا صدا زدین حتماً دعواتون می کرد و به حسابتون می رسید.
شرمگین و متعجب از حرف سعید گفت:
- آقا سعید، تلفن زنگ می زنه.
سعید چینی به پیشانی بلندش انداخت و گفت:
- پس چرا جواب نمی دین؟
با تعجب گفت:
- من جواب بدم؟
سعید با لحن شوخ و بانمکی در حالی که اشاره به پاش می کرد و گفت:
- نکنه می خواین من با این پای جزغاله شده این همه راه رو بیام که به تلفن جواب بدم؟
- آخه...
- آخه، نداره تلفن سوخت از بس زنگ زد. برین ببینین کیه که دست بردار هم نیست.
با نارضایتی به خونه برگشت و گوشی تلفن رو برداشت و گفت:
- بله، بفرمایین!
صدای پسر جوانی از آن سوی خط گفت:
- الو، سلام!
- سلام، بفرمایین.
پسر جوان که صاحب صدا رو نشناخته بود پرسید:
- ببخشین شما؟
با طعنه گفت:
- عذر می خوام شما زنگ زدین اون وقت من باید خودم رو معرفی کنم؟
پسر جوان که از حاضرجوابی مخاطبش غافلگیر شده بود گفت:
- بله، بله شما درست می فرمایید من هوتن هستم دوست آقا سعید. می شه با ایشون صحبت بکنم؟
- بله، لطفاً چند لحظه گوشی رو داشته باشید الان صداشون می کنم.
و با این حرف گوشی رو روی میز تلفن گذاشت و دوباره به حیاط برگشت و به سعید که به آب خیره شده بود گفت:
- آقا سعید، دوستتون پشت خطه، می خواد با شما صحبت بکنه. چی بگم؟ می تونین بیایین یا بگم بعداً تماس بگیره؟
- خودش رو معرفی نکرد؟
- چرا فکر کنم گفت اسمش هوتنه.
سعید با شنیدن اسم هوتن پاش رو از توی آب بیرون کشید و از روی سکوی استخر بلند شد. تای شلوارش رو باز نکرد و همون طوری به طرف خونه رفت. همین که خواست از کنار وفا رد بشه قدم هاش رو کندتر کرد و با نگاه شیطنت باری گفت:
- اگر انیس خانم رو ببینم حتماً می گم که شما چه قدر به حرفش گوش دادین.
با خجالت سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
- آقا سعید!
سعید که از اذیت کردن به این دختر ناز و زیبا لذت می برد با صدای بلندی خندید و به طرف میز تلفن رفت. او هم پشت سرش وارد خونه شد و دوباره روی مبل نشست و چای تقریباً سردش رو نوشید. سعید همین که گوشی رو برداشت گفت:
- بَه سلام آقا هوتن مزاحم، چه عجب یاد ما افتادی؟
هوتن که دلش می خواست هرچه زودتر صاحب صدایی رو که باهاش صحبت کرده بود رو بشناسه گفت:
- زهرمار سلام! این چه طرز حرف زدنه؟ سعید بگو ببینم اون خانمی که تلفن رو جواب داد کی بود؟ خره آخر سر عروسی کردی به ما نگقتی؟ دخترعموت روژان بود دیگه آره؟
سعید که از سر به سر گذاشتن هوتن کیف می کرد گفت:
- نه خیر حدستون کاملاً اشتباه بود.
- برو بابا من خودم یه پا صافکارم نمی خواد منو رنگ کنی.
- به خدا راست می گم.
- اگه راست می گی پس اون خانم کی بود؟ غیر از روژان کدوم ناقص العقلی زن تو می شه.
- اولاً حرف دهنت رو بفهم در ثانی نمی گم تا از فضولی بمیری. خوب نگفتی چی شده که یاد من افتادی رفیق بی وفا.
جمله ی آخر و کلمه ی وفا رو برای اذیت کردن وفا عمداً کشدار و با غیظ گفت. هوتن که نتونسته بود جواب سؤالش رو بگیره بی حوصله گفت:
- برو گمشو، تو که مدام یه پات دُبیه و یه پای چلاق شده ی دیگه ات هم توی ترکیه است. اصلاً تو تهران هستی که ما ببینیمت.
- خوب منظور؟
- منظور این که امشب شام یه ده بیست نفری مهمون داری البته تو دولت سراتون نه بیرون و رستوران و این جور جاها.
- چه جالب! اون وقت برای چی و به چه مناسبتی دوباره خودتون رو انداختین؟
- خیلی پررویی سعید! مارو باش که می خواهیم برای تو نمک نشناس جشن تولد بگیریم.
سعید عمداً برای این که وفا هم بشنوه بلند گفت:
- اِ، جداً امروز تولد منه! اصلاً یادم نبود.
- راستی! نکنه دور و برت خیلی شلوغه و بهت خوش می گذره که همه چی رو فراموش کردی؟
- هی یه چیزی تو همین مایه ها. خوب دیگه؟
- دیگه هیچی، فقط سلامتی شما. پس عصر منتظر مهمون های عزیز و محترمت باش.
- هستم، فعلاً به سلامت.
وفا که هنوز هم سوختن پای سعید از یادش نرفته بود و می خواست ازش در مورد پاش بپرسه گفت:
- آقا سعید.
سعید دوباره برای اذیت کردن وفا دستش رو روی زانوش زد و گفت:
- پس این انیس خانم کجاست؟ خیلی باهاش حرف دارم.
وفا که متوجه منظورش شده بود با ناراحتی گفت:
- آقا سعید خواهش می کنم اذیت نکنین دیگه!
سعید با مهربانی به روی او لبخند زد و گفت:
- به من چه، انیس خانم این قانون رو گذاشته. اون وقت شما به من می گین اذیت نکنم؟!
برای این که بحث رو هرچه زودتر عوض بکنه نگاهی به پای قرمز سعید انداخت و گفت:
- سوختگی پاتون خیلی عمیقه نه؟
سعید نگاه گذرایی به پاش انداخت و گفت:
- فدای سرتون مهم نیست.
- کاش یه سر می رفتین اورژانس، شاید لازم باشه پاتون رو ببندن.
- نه بابا، نیازی نیست خودش خوب می شه.
- تو خونه پماد سوختگی ندارین؟ لااقل یه کم سوزش پاتون رو کمتر می کنه.
سعید شانه ای بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم، بی زحمت خودتون داخل جعبه کمک های اولیه رو نگاه کنین شاید یه چیزی پیدا کنین.
با این حرف از روی مبل بلند شد و به آشپزخونه رفت و با پماد برگشت. در حالی که کنار پای سعید روی زمین می نشست و از دیدن پوست قرمز شده پایش چهره اش درهم رفته بود گفت:
- شما اگه به پاتون نگاه کنین سوزشش رو خیلی بیشتر احساس می کنین. بهتره اصلاً به پاتون نگاه نکنین من این کار رو می کنم.
سعید که نمی دونست باید چی کار بکنه مردد و مستأصل با شرم به او نگاه کرد. با تمام کردن حرفش، روش رو از سعید برگردوند و به آشپزخونه رفت. سعید مثل مجسمه بی حرکت و مات سر جاش نشسته بود. اون قدر وضعیت روحیش خراب و داغون شده بود که کم مونده بود زار بزنه. بوی عطر دل انگیز وفا در بند بند وجودش رخنه کرده بود و دیوانه اش می کرد. در حالی که دانه های درشت عرق از پیشانیش روی صورت و گردنش می ریخت با درماندگی موهای سیاه و خیس از عرقش رو به عقب زد و به سختی پشت سر هم چند تا نفس عمیق کشید. هم زمان با برگشتن او از آشپزخونه انیس خانم هم آروم آروم از پله ها پایین اومد. در حالی که با مهربانی به صورت پر از چین و چروک انیس خانم که در اثر حمام کردن طولانی مدت سرخ شده بود لبخند می زد گفت:
- سلام انیس خانم، عافیت باشه.
انیس خانم هم در حالی که گره روسری نخی سفید گلدارش رو می بست گفت:
- سلام ننه، انشاءالله که خوشبخت بشی. صبحونه تو خوردی؟
- بله.
سعید که آروم آروم داشت از شوک بیرون می اومد رو به انیس خانم کرد و گفت:
- سلام انیس خانم پس تو کجایی بابا؟ سه ساعته رفتی حموم! بیا بشین کلی باهات حرف دارم.
وفا که حدس می زد سعید می خواد چُقُلیش رو به انیس خانم بکنه با التماس به سعید که پیروزمندانه بهش لبخند می زد نگاه کرد.
انیس خانم سلانه سلانه کنار سعید رفت و روی مبل نشست و گفت:
- بفرما سعید خان، خوب بگو ببینم چی می خواستی بهم بگی؟
بدون این که توجهی به نوع نگاه وفا بکنه با نامردی گفت:
- یادته که دیروز چه قانونی رو برای ما گذاشتی؟
انیس خانم با تعجب بدون این که حرفی بزنه به سعید نگاه کرد. سعید ادامه داد:
- بابا مگه شما دیشب نگفتی که ما حق نداریم هم دیگه رو آقا و خانم صدا بزنیم حالا یادت افتاد؟
انیس خانم که تازه متوجه منظور سعید شده بود گفت:
- آره، خوب چه طور مگه؟
سعید که خودش رو آماده می کرد که اسم وفا رو به تنهایی بیاره گفت:
- بنده به حرف شما گوش کردم و قراره طبق قانون شما عمل بکنم ولی وفا...!
ادامه ی حرفش رو خورد و دقیق تر به چهره ی خشمگین وفا نگاه کرد. او که از دست سعید خیلی عصبانی شده بود خواست چیزی بگه و حرفی بزنه که انیس خانم با مهربانی گفت:
- تورو خدا سعید خان، دختر منو اذیت نکن آخه دلت میاد؟ ببین از خجالت صورت خوشگلش چه قدر قرمز شده.
سعید که ناخواسته از دو طرف مورد سرزنش قرار گرفته بود گفت:
- یکی به داد من برسه بابا، انیس خانم این قانون شماست به من چه که می گین من دارم وفا رو اذیت می کنم. اگه ناراحتین برین قانون خودتون رو اصلاح کنین.
انیس خانم در حالی که از روی مبل بلند می شد گفت:
- شما مردی آقا سعید، مثل خانم ها خجالتی نیستی که، تو به قانون من عمل کن، وفا جان هم کم کم خجالتش می ریزه و به قانون عمل می کنه.
سعید که از نتیجه ی به دست آمده خیلی راضی بود گفت:

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:16 PM
-کجا میری انیس خانم ؟ من که هنوز حرفام تموم نشده .
-مادر جون ظهر شده و من ناهار درست نکردم بذار به کارم برسم .
-بابا من که اصل کاری رو هنوز بهت نگفتم. .امشب یه ده بیست نفری مهمون داریم؟البته برای شام
انیس خانم ایستاد و به طرف سعید برگشت و گفت:
‏- خیر باشه مادر خبریه ؟
‏- بله، امشب تولد منه و دوستام خودشون، خودشون رو دعوت کردن.
انیس خانم با خوشحالی گفت:
- مبارکه، انشاالله که صد و بیست ساله بشی مادر . پس من زودتر برم به کارام برسم
با این حرف از سالن خارج شد و به آشپزخانه رفت. وفا که بدون هیچ حرفی روی راحتی نشسته بود و حرفهای سعید و انیس خانم گوش می داد با رفتن انیس خانم از روی مبل بلند شد و خواست از پله ها بالا بره که سعید گفت:
‏- کجا دارین می رین ؟ از دست من ناراحت شدین ؟
با بی تفاوتی شانه اش رو بالا انداخت و گفت:
‏-نه اصلا، در ضمن ممنون که سوختگی پاتون رو به انس خانم نگفتین.
خواست دوباره به راهش ادامه بده که سعید گفت:
- وفا!
وفا که از شنیدن نام خودش از زبان سعید تعادلش رو از دست داد و خواست از پله ها بیفته که محکم نرده ی فلزی رو چسبید و مانع از افتادنش شد. بدون این که صورتش رو به طرف سعید بگردونه گفت:
-بله.
سعید که خودش هم از اون همه جسارتی که به خرج داده بود تعجب کرده بود گفت
‏-اگه از این که اسمتون رو به تنهایی صدا می زنم ناراحت می شین بهم بگین
او که انگار بین زمین و آسمان معلق مانده بود گفت:
‏- نه اتفاقا این طوری راحت ترم.
و دیگه صبر نکرد و با عجله به اتاقش رفت.


11

انیس خانم برای شام چند نوع غذا درست کرده بود و حسابی سرش شلوغ بود. وفا تونست فقط برای درست کردن ژله و سالاد ها به انیس خانم کمک بکنه. عصر ساعت هشت بود که انیس خانم به او که روی صندلی پشت میز غذا خوری نشسته بود
و نگاهش می کرد گفت:
‏-پاشو مادر. برو یه کمی به خودت برس و لباس هات رو عوض کن. الانه که مهمون های آقا سعید از راه برسن.
او با تعجب گفت:
-مگه قراره منم توی این مهمونی حضور داشته باشم؟
-وا یعنی چه ؟ مگه تولد آقا سعید نیست . دختر خاله و آدم تو خونه اش باشه و تو جشن تولدش شرکت نکنه، پاشو مادر اگه این طوری کنی سعید خان ازت دلگیر می شه .زود باش ننه برو آماده شو.
با تردید به اتاقش رفت. نمی دونست که باید تو اون جشن حضور داشته باشه یا نه . از یه طرف خجالت می کشید که تو جمعی که بیست نفر مرد غریبه هست حضور داشته باشه از طرف دیگه می ترسید که به قول انیس خانم سعید ازش ناراحت بشه و بهش بر بخوره که اون تو جشن تولدش شرکت نکنه. در حالی که هنوز هم مردد بود به طرف کمد لباس هاش رفت بی حوصله همه رو از نظر گذروند و یک دفعه یاد کت و دامنی که از فروشگاه سعید خریده بود افتاد با عجله لباس مورد نظرش رو از رو بیرون کشید و جلوی آینه ایستاد. لباس رو کنار صورتش نگه داشت. پارچه ی بی براق و یاسی رنگ کت و دامن خیلی به رنگ سفید پوستش می اومد. با ذوق لباس رو پوشید و برای آرایش کردن صورتش جلوی میز توالت روی صندلی نشست. آخر سر موی های سیاه و بلندش رو با کش از پشت سر بست و بعد شال نازک هم رنگ لباسش رو روی سرش انداخت. اون قدر زیبا و برازنده شده بود که خودش هم با رضایت کامل تصویرش درون آینه لبخندی زد و از اتاق خارج شد. خیلی دوست داشت که سعید چه زودتر اون رو با لباس جدیدش ببینه می خواست که عکس العمل او رو با چشم های خودش ببینه. خیلی براش مهم بود که نظرش رو در مورد لباس و نوع آرایشش بدونه در حالی که قلبش از هیجان و استرس روبرو شدن با سعید بی تابانه توی سینه اش می تپید آروم ار پله ها پایین رفت. هنوز دو سه پله برای رسیدن به سالن باقی مونه بود که او از بیرون وارد سالن شد. یک لحظه نگاه بی تاب و پر رمز و راز هر دو درهم گره خورد.
سعید با شرم و تحسین به تصویر رویایی روبرویش خیره شد. کم مونده بود که همه ی خرید هاش از دستش روی زمین بریزه که انیس خانم به دادش رسید در حالی که نایلون ها رو ازش می گرفت بی خبر از همه جا گفت:
‏-چی شده ننه حالت خوش نیست؟ چرا رنگت پریده؟ بیرون برات اتفاقی افتاده ؟
حتی قدرت حرف زدن رو هم نداشت. به سختی نگاه بی تابش رو از زیبایی افسون کننده ی پیش رویش گرفت و از سالن خارج شد و با حالتی زار و پریشان به حیاط رفت.
انیس خانم که کم کم داشت نگران احوالش می شد در حالی که زیر لب با خودش حرف می زد خواست به آشپزخانه بره که با دیدن وفا که بالای پله ها ایستاده بود نگاه دقیق و افتخار آمیزی به سر تا پایش کرد و گفت:
-‏­هزار ماشا الله، مادر جون چه قدر خوشگل شدی! بیا پایین ببینم، چهقدر لباست بهت میاد. به به انشاالله لباس عروسی تو بپوشی عزیزم.

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:17 PM
وفا که مثل او حال و روز خوشی نداشت . آروم آروم به طرف انیس خانم رفت و در حالی که می خواست مقداری از وسایل ها رو از دستش بگیره گفت:
_ بدین به من انیس خانم، سنگینه اذیتتون می کنه.
‏_ نه .مادر دست نزنی ها لباست کثیف می شه خودم می برمش.
پشت سر انیس خانم وارد آشپزخانه شد. انیس خانم که با دیدنش و زیبایی خیره کننده اش دلیل رنگ پریدگی و دستپاچگی سعید رو فهمیده بود لبخند معنا داری به وفا زد و گفت:
‏- خدا امشب به داد مون برسه وفا خانم.
با تعجب پرسید :
‏- چرا؟ مگه قراره امشب چه اتفاقی بیفته؟
انیس خانم در حالی که میوه ها رو داخل کاسه و ظرف شویی می ریخت تا اون ها رو بشوره گفت:
‏- پسر خاله ی خودت که مدام جلوی چشمشی با دیدنت به اون حال و روز افتاده ‏؟ وای به حال دوست هاش که قراره امشب برای اولین بار تو رو ببینن.
او که با حرف های انیس خانم نگران و هیجان زده شده بود بدون هیچ حرفی خودش رو با خشک کردن میوه ها سرگرم کرد.
سعید هم بعد از گرفتن دوش و پوشیدن لباس، آماده و خوش تیپ و قبراق به آشپزخانه رفت .
انیس خانم با دیدنش گفت:
-حتما یادم باشه بعد از رفتن مهمون ها یه اسپند درست و حسابی برای شما دو نفر دود کنم . امشب هردوتاتون خیلی خوش تیپ و قشنگ شدین.
با این حرف انیس خانم دوباره برای یک لحظه ی کوتاه نگاه وفا و سعید در هم گره خورد . او با دیدن سعید با اون بلوز صورتی کم رنگ آستین کوتاه و شلوار براق راسته سیاه و ریش سیاه و مرتب و صورت جذاب و گیراش کاملا به انیس خانم در مورد تعریف و تمجید از او حق داد.


سعید نیز همیشه با دیدن اون همه زیبایی و ناز در وفا متعجب و حیرت زده میشد. امشب کاملا بی تابی و بی قراری از چهره اش معلوم بود و با این که می دونست داره مرتکب گناه می شه ولی هر چه قدر سعی می کرد که به وفا نگاه نکنه نمیتوانست و شکست می خورد.
انیس خانم یکی یکی ظرف های کریستال بزرگ رو که را انواع شیرینی و میوه توسط وفا تزئین داده شده بود به دست گرفت و برای گذاشتن روی میزها به سالن برد. سعید که از همون لحظه ای اولی که او رو با اون لباس تنگ و رنگ روشن دیده بود نگران شب و ظاهر شدن وفا با اون همه جذابیت تو دوستانش شده بود آروم به طرف میز غذا خوری رفت و روبروی او ایستاد و با من من گفت:
‏-کاش برای امشب یه لباس مناسب تری می پوشیدین.
او با تعجب به چهره ی مضطرب و ناراحت سعید نگاه کرد و گفت:
-‏­لباس مناسب تر. مگه این لباس مناسب نیست؟ (و با لحن کشداری در حالی به لباسش اشاره می کرد) آستین بلند، دامن بلند، یقه ی جمع و جور، اصلا متوجه منظورتون نمی شم آقا سعید.
سعید که خودش هم دلیل حساسیت بی موردش رو نمی دونست طبق عادت موهای حالت دار سیاهش رو به عقب زد و گفت:
-‏­بله، این چیزهایی که شما گفتین کاملا درسته ولی خوب انصاف داشته باشین . لباستون خیلی چسبه و اصلا مناسب این مهمونی نیست.
وفا که از اون همه توجه و دقت سعید به خودش احساس غرور و لذت میکرد برای این که اذیتش بکنه گفت: ­
-ولی به نظر خودم این لباس خیلی خوب و مناسبه در ضمن آقا سعید محض اطلاع شما می گم که من این لباس به قول شما نامناسب رو از فروشگاه خودتون خریدم البته خرید که نه از شما به زور هدیه گرفتم.
سعید که از لحن او خنده اش گرفته بود گفت:
‏-اولا من نگفتم نامناسب، ثانیا این قدر شما به من آقا سعید می گین که آخر سر انیس خانم می فهمه که شما دختر خاله ی من نیستین و دستمون رو می شه.
او با خجالت گفت:
‏_ آخه یه کم به من حق بدین خیلی سخته که به این زودی عادت کنم که فقط اسمتون ....


با ورود انیس خانم به آشپزخانه حرف او نیمه تمام موند و هم زمان سعید با شنیدن صدای زنگ در از آشپزخانه خارج شد. دقایقی بعد به همراه چند نفر از دوست هاش با سروصدای زیادی با خنده وارد سالن شدند. همگی روی مبل ها نشستن روی نشستن غیر از هوتن که مدام بلند بلند حرف می زد و می خندید. پسر بسیار شاد و خونگرمی بود. با قدی بلند و نسبتا لاغر اندام.
صورت تمیز و اصلاح شده اش با بلوز و شلوار اسپرتش کاملا هم خوانی داشت موهای لخت و بورش اطراف صورتش ریخته بود و چشم های سبز رنگش زیر چراغ های زیاد لوستر های بزرگ و کریستالی برق می زد. قبل از این که انیس خانم به برای خوش آمد گویی به سالن بیاد هوتن برای عرض ادب و سلام به انیس خانم راهی آشپزخانه شد . سعید که متوجه رفتن هوتن به آشپزخانه شده بود با صدای بلندی که در میان خنده ی حاضرین گم می شد گفت:
‏-آهای شبگرد کجا داری می ری؟
‏هوتن بدون این که به طرف سعید برگرده گفت:
‏-به تو چه ؟ تو رو چه به این کارها، به مهمونات برس.
و با این حرف وارد آشپزخانه شد. اون که از همه جا بی خبر بود با دیدن دختری بی نظیر و بسیار ملیح و زیبا پیش رویش در جا خشکش زد.
وفا با دیدن هوتن از روی صندلی بلند شد و در حالی که شال نازک یاسی رنگش رو که عقب تر رفته بود مرتب می کرد گفت:
‏-سلام

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:21 PM
- خیلی ببخشید آقا سعید، ولی شما حق ندارین با من این طوری حرف بزنین. من هر طور که دلم بخواد لباس می پوشم و به هیچ کس هم اجازه نمی دم که تو کارهام دخالت بکنه. در ضمن فکر نکنین که من دلم می خواست تو این جشن حضور داشته باشم. برعکس خیلی هم از بودن تو یه همچین جمعی ناراضی بودم ولی فقط به اصرار انیس خانم تا حالا این جو، رو تحمل کردم. اما دیگه نمی تونم حتی یک دقیقه هم این جا بمونم. ترجیح می دم که تو اتاقم تنها بمونم و دیگه شاهد چشم چرانی دوستانتون و رفتار توهین آمیز شما نباشم.
با تموم کردن حرفش با خشم صورتش رو از سعید برگردوند و برای این که سعید رو بیشتر عصبانی کنه شالش رو که کاملاً عقب رفته بود اصلاً جلو نکشید و با اون هیکل زیبا و دلفریبش که تو اون لباس گران قیمت و خوش مدل جذاب تر شده بود با گام های آروم از جلوی نگاه های تحسین برانگیز همه ی حاضرین گذشت و از پله ها بالا رفت. همه ی مهمونا دور میز نشستند و مشغول صرف غذا شدند، ولی سعید که همه ی فکرش پیش او بود نمی تونست چیزی بخوره. از جمع عذرخواهی کرد و به آشپزخونه رفت. با کمک انیس خانم سینی بزرگی رو با غذا و سایر مخلفاتش پر کرد و از پله ها بالا رفت. جلوی در اتاق او ایستاد و آروم به در زد ولی جوابی نشنید. دوباره چند تا ضربه ی دیگه هم به در زد و آروم گفت:
- وفا! خوابی؟
او از این که می دید سعید کم کم داره باهاش راحت حرف می زنه توی دلش خوشحال شد و یک دفعه همه ی ناراحتیش از بین رفت و همون طوری که جلوی میز توالت روی صندلی نشسته بود با سردی گفت:
- نه خیر، بیدارم. کاری داشتین؟
سعید که متوجه سردی کلام او شده بود با دلجویی گفت:
- براتون غذا آوردم، لطف می کنین در رو باز کنین؟
با همون لحن خشک قبلی گفت:
- خیلی ممنون، ولی اصلاً میل ندارم لطف کنین برش گردونین.
سعید که به اون راحتی ها دست بردار نبود گفت:
- خواهش می کنم درو باز کنین، زشته پایین همه منتظرم هستن.
- گفتم که میل ندارم شما هم بی خودی وقتتون رو تلف نکنین. زودتر برگردین پایین.
سعید با لحن جدی تری گفت:
- وفا، بیا درو باز کن. باور کن اگه بازش نکنی همین جا پشت در می شینم و دیگه هم برنمی گردم پایین.
سرسختی سعید رو که دید برای این که بیشتر از اون آبروریزی نشه از روی صندلی بلند شد و در رو باز کرد. سعید با دیدن او سینی غذا رو به طرفش گرفت و گفت:
- خیلی ازم ناراحتین نه؟
با تظاهر به خونسردی گفت:
- نه، اصلاً مهم نیست.
سعید با لحن ملایم تری در حالی که سعی می کرد به صورتش نگاه نکنه گفت:
- اگه باهاتون بدرفتاری کردم ازتون عذر می خوام.
وقتی دید سعید متوجه اشتباه خودش شده برای این که حالش رو بگیره گفت:
- گفتم که اصلاً ناراحت نشدم، ولی نمی دونم چرا دلم واسه دخترعموی بیچاره اتون می سوزه که قراره یک عمر با شما زندگی بکنه، البته چون فامیل هستین بعید نیست که با بعضی از خصوصیات اخلاقیتون آشنایی داشته باشه و زیاد تحمل کردنتون براش سخت نباشه.
سعید که می دید داره با اون حرف ها و متلک هاش رفتار بدش رو تلافی می کنه گفت:
- شما نمی خواد نگران آینده ی من باشین. همین که حالا عذرخواهی منو قبول کنین کافیه.
سینی رو از دستش گرفت و گفت:
- مجبورم این کار رو بکنم، شما هم خواهش می کنم زودتر برگردین پایین تا این دوست کنجکاوتون سر و کله اش پیدا نشده.
و با این حرف وارد اتاق شد و در رو بست. سعید دوست های صمیمی زیادی داشت ولی با هوتن خیلی راحت تر و صمیمی تر از بقیه بود. بعد از صرف غذا کامران و بهروز موزیک رو ردیف کردن و همه دور هم مشغول حرف زدن و خندیدن و خوشگذرانی شدن. هوتن که کنار سعید نشسته بود از او پرسید:
- اگه یه سؤال ازت بپرسم راستش رو می گی؟
- آره، چرا باید دروغ بگم؟
- دخترخاله ات مجرده؟
سعید که اصلاً انتظار یه همچین سؤالی رو از هوتن نداشت گفت:
- به تو چه؟ مجرد یا متأهل بودن دخترخاله ی من چه ربطی به تو داره؟
هوتن که همه ی ذهنش درگیر او شده بود با لبخند معناداری گفت:
- خوب خیلی فرق می کنه، اگر مجرد باشه منم که مجردم و اون وقت...
در حالی که توی رویا خودش رو در کنار وفای زیبا با لباس دامادی می دید از شدت هیجان دست هاش رو بهم مالید و ادامه داد:
- تورو خدا سعید دخترخاله ات مجرده، آره؟ جون هوتن راستشو بگو.
سعید که از حرف هوتن و نیتش بسیار عصبانی شده بود با طعنه گفت:
- هوتن تو با این اعتماد به نفس بالات کار دست خودت می دی ها، یه کم واقع بین تر باش. آخه بچه تو به چیت می نازی که می خوای با دختری مثل وفا ازدواج بکنی؟ دیونه اون تا حالا صد تا خیلی پول دارتر و خوش تیپ تر از تو رو بی خودی و بی دلیل جواب کرده اون وقت تو می خوای ازش تقاضای ازدواج بکنی؟ خیلی رو داری به خدا!
هوتن که حوصله اش از حرف های سعید سر رفته بود گفت:
- تو دیگه به اوناش کاری نداشته باش، خودم می دونم چه طوری دلش رو ببرم.
سعید با این حرف هوتن کنترلش رو از دست داد و با خشم در حالی که صورتش کبود شده بود گفت:
- هوتن، به خدا قسم اگه فقط یه بار دیگه دور و بر وفا ببینمت گردنت رو می شکنم فهمیدی؟
هوتن که از حساسیت و ناراحتی سعید تعجب کرده بود گفت:
- چرا یه دفعه بهم ریختی، مگه من چی گفتم؟! خوب یه دختر و پسر مجرد صدتا موقعیت ازدواج براشون فراهم می شه بین این ها هم ایده آل ترین و مناسب ترین کیس رو انتخاب می کنن. حالا منم یکی از همون چند تا خواستگاری که تو گفتی برای وفا اومده می شم، حالا یا قبول می کنه یا قبول نمی کنه. این کجاش بده که تو ناراحت شدی؟
سعید که خودش هم می دونست باز هم در مورد وفا بی خودی حساس شده گفت:
- حرف های تو کاملاً درسته ولی دیگه دوست ندارم در این مورد باهام حرف بزنی باشه؟
هوتن که با دیدن اوضاع بد روحی سعید فعلاً بحث کردن رو مناسب نمی دید با دلخوری گفت:
- باشه، باشه هرچی تو بگی.
ساعت نزدیک دو نیمه شب بود و تقریباً نیم ساعتی می شد که مهمون ها رفته بودن. سعید بدون این که لباسش رو عوض بکنه همون طوری روی مبل راحتی دراز کشیده بود. با خودش فکر می کرد. هفت روز از بودن وفا توی خونه اش می گذشت. توی اون هفت روز بیشتر از هفتاد بار با دیدن وفا بدون پوشش مرتکب گناه شده بود. اون که همیشه مراقب رفتار و اعمالش بود تا مرتکب هیچ گناهی نشه به راحتی و بدون قصد و غرضی توی گناه افتاده بود. حتی همین که چند کلمه با وفا حرف می زد باز هم احساس گناه می کرد. وقتی که احساس می کرد با بو کردن عطری که وفا همیشه ازش استفاده می کرد و همه ی خونه رو بوی عطرش پر کرده بود داره به سمت گناه کشیده می شه دلش می خواست نفس نکشه تا بیشتر مرتکب خطا نشه. ولی نمی شه واقعیت این رو که وفا قرار بود برای مدتی چه کوتاه و چه زیاد با او هم خونه بشه و اون ها روزانه چندین بار با هم روبرو می شدن و با هم هم کلام و هم صحبت می شدن و گاهی وقت ها هم ورود ناگهانی سعید و پوشیده نبودن وفا، همه ی این ها هر دوی اون ها رو به طرف گناه و خطایی می کشوند که خودشون به هیچ عنوان راضی و مقصر نبودند. او در پی راه چاره ای بود که از این وضعیت نجات پیدا بکنه. هم برای رهایی خودش و هم برای وفای بیچاره که به خاطر بعضی از معذورات نمی تونست به راحتی توی اون خونه زندگی بکنه. از صبح وقتی که وفا با دلسوزی و بدون هیچ نوع حس و نیت گناه آلودی به پای سعید پماد می زد اون به سختی عذاب می کشید با خودش کلنجار می رفت که باید تو اون لحظه چی کار می کرد. خیلی از راه ها رو تو ذهن خودش بررسی کرده بود ولی هیچ کدومشون عقلانی و قابل اجرا نبودند. فقط یک راه حل بود که می تونست اون ها رو از مسیر گناه دور بکنه نمی دونست که آیا طرح این موضوع برای وفا قابل قبول و حتی قابل هضم خواهد بود. وفا دختری نبود که بشه به این راحتی باهاش حرف زد و ناراحتش نکرد. خیلی مغرور و حساس بود. کوچکترین حرف و حرکتی دلگیرش می کرد. ولی او نمی تونست بیشتر از این تحمل بکنه. اون از زمانی که بد و خوب رو از هم تشخیص داده بود اون قدر پاک و مؤمن بود که حتی تا به حال نگاه گناه آلودی به هیچ دختری نکرده بود. ولی با بودن وفا تو خونه اش همَش احساس می کرد که شیطان رانده شده تو گوشه گوشه ی اون خونه حضور داره و می خواد به هر نحوی اون رو از راه به در بکنه و تو منجلاب و گرداب گناه و معصیت غرق بکنه. چه قدر براش سخت بود که پیشنهادش رو با وفا درمیون بذاره. اصلاً دلش نمی خواست که ازش برنجه و پیشنهادش رو یه جور سوءاستفاده تلقی بکنه. ولی اون هیچ راه دیگه ای نداشت و باید یه جورایی خودش رو از این وضعیت بحرانی نجات می داد. تصمیم گرفت که فردا سر فرصت باهاش صحبت کنه و نظرش رو بهش بگه. بلند شد و کادوهای اهدایی دوستانش رو به همراه کادوی مسخره و خنده دار هوتن رو برداشت و با دست های پر به طوری که حتی جلوی پاش رو هم نمی دید به سختی از پله ها بالا رفت.



****


وفا هنوز بیدار بود و هم چنان به وقایع دلچسب و خوشایند اون روز فکر می کرد. اگر سعید نامزد نداشت وفا راحت تر می تونست حساسیت ها و نگاه های معنادارش رو قبول بکنه، ولی واقعیت این بود که سعید در مقابل یه دختر دیگه تعهد داشت و از نظر وفا همه ی این حدسیات، غلط و به دور از عقل بود. به ساعت دیواری نگاه کرد ساعت نزدیک های سه بود و به شدت احساس ضعف می کرد. اون قدر فکر و خیال کرده بود که گرسنَش شده بود، به همین دلیل اصلاً نمی تونست بخوابه. بلوز و شلوار راحتی ساتن صورتی رنگش تو تنش بود. بدون این که موهاش رو ببنده شال سفیدش رو سرش کرد و از اتاق خارج شد. با خودش فکر می کرد که حتماً سعید براش کیک نگه داشته و بیشتر برای خوردن سهم خودش از کیک تولد پایین می رفت. همه جا تقریباً تاریک بود و راهروی عریض فقط با یه چراغ خواب کم نور قرمز رنگ روشن شده بود. خیال می کرد که او خوابیده برای همین آروم آروم از راهرو گذشت و به پله ها رسید در حالی که سرش رو برگردونده بود و به پشت سرش و اتاق او نگاه می کرد پاش رو روی اولین پله گذاشت.

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:24 PM
او هم که با بودن اون همه وسایل توی دستش که کاملاً جلوی چشمش رو گرفته بود حالا به آخرین پله رسیده بود، در همین لحظه چنان با شدت به هم برخورد کردند که صدای فریاد وحشت زده ی وفا به هوا بلند شد. او که حسابی هول شده بود و دست و پاش رو گم کرده بود خواست وسایل توی دستش رو روی زمین بذاره که دوباره صدای فریاد وفا وحشت زده اش کرد. وفا که از شدت درد گوشش به خودش می پیچید هراسان گفت:
- سعید! تو رو خدا وسایل رو تکون نده نمی دونم کدومش به گوشواره ام گیر کرده.
سعید که هم از شنیدن نام خودش بدون پیشوند آقا از زبان او و هم از اتفاقی که افتاده بود بسیار هیجان زده و گیج شده بود گفت:
- باشه، باشه یه لحظه صبر کن فکر می کنم درخت مسخره ی هوتن به گوشواره ات گیر کرده، الان درستش می کنم، فقط یه کم تحمل کن.
سعید بدون توجه به شکستن و خراب شدن کادوهاش همه رو روی پله ها انداخت و فقط درختچه ی تزئینی هوتن تو دستش موند. اون قدر زلم زیبو و انواع زنجیر و روبان و خس و خاشاک بهش آویزون کرده بود که سعید نمی تونست تشخیص بده که کدوم یکی به گوشواره ی حلقه ای گرد و بزرگ اون گیر کرده.
و او که احساس می کرد کم کم گوشش داره پاره می شه، در حالی که شال سفیدش از سرش باز شده و روی شونه اش افتاده بود با ناله گفت:
- وای سعید! به خدا گوشم داره پاره می شه. وای خدایا! مردم، زود باش سعید، یه کاری بکن.
سعید که کاملاً کنترلش رو از دست داده بود و طاقت شنیدن ناله ها و دیدن بی تابی او رو نداشت در حالی که صداش می لرزید و به نفس نفس افتاده بود گفت:
- وفا، تو رو خدا آروم باش. تو بدتر داری هولم می کنی. بذار ببینم چی کار باید بکنم.
سعید که توی اون موقعیت حساس همه ی معذورات رو کنار گذاشته بود آروم و با احتیاط درختچه ی مصنوعی رو به دست وفا داد و با دقت مشغول باز کردن زنجیری شد که به گوشواره ی او گیر کرده بود.
وفا نیز از شدت درد و خجالت خیس عرق شده بود و دست و پاش می لرزید با باز شدن زنجیر گیر کرده به گوشواره اش همه ی توانش رو از دست داد و همون جا روی پله نشست و گریه کرد. سعید که تو وضعیت خیلی بد روحی ای بود با فاصله ی کمی کنارش روی پله نشست و با دست موهای آشفته و نامرتبش رو به عقب زد و با خشم گفت:
- هوتن الهی دستت بشکنه با این کادوی مزخرف و مسخره ات!
بعد با ناراحتی به وفا که شالش رو سرش می کرد نگاه کرد و گفت:
- معذرت می خوام خیلی عذاب کشیدی ها؟
در حالی که می خواست خودش رو به او نزدیکتر بکنه تا گوشش رو ببینه گفت:
- بذار ببینم گوشت زیاد آسیب ندیده.
کمی آروم شده بود و کنترلش رو به دست آورده بود لبخند بی جانی به چهره ی نگران و بی تابش زد و در حالی که از روی پله بلند می شد گفت:
- نگران نباشین. چیزی نشده.
سعید با بلند شدن او از روی پله بلند شد و گفت:
- آخه شما نصف شب این جا چی کار می کنین؟ من اون قدر بارم زیاد بود که حتی جلوی چشمم رو هم نمی دیدم.
با شرم، گفت:
- راستش خیلی گرسنه شده بودم اصلاً نمی تونستم بخوابم خواستم برم پایین یه چیزی بخورم که این طوری شد.
سعید لبخند زیبایی به رویش زد و گفت:
- بچه ها خیلی دیر وقت اجازه ی بریدن کیک رو بهم دادن، گفتم شاید اون موقع خواب باشین، برای همین براتون کیک نیاوردم. سهمتون رو گذاشتم تو یخچال. (جلوتر از او از پله ها پایین رفت) بیایین پایین کیکتون رو بخورین.
- شما برین بخوابین، خودم می رم از یخچال برش می دارم.
سعید با شوخ طبعی گفت:
- با این بلایی که سر شما اومد اون قدر حرص خوردم و ناراحت شدم که منم ضعف کردم، ترجیح می دم تو خوردن کیک شما رو همراهی بکنم، البته اگه یه تیکه از کیکتون رو بهم بدین.
بدون هیچ حرفی پشت سر سعید وارد آشپزخونه شد. فضای تاریک آشپزخونه با چند تا از لامپ های رنگی هالوژن اندکی روشن شده بود. پشت میز نشست و سعید هم برای آوردن کیک به سمت یخچال دوقلوی بزرگ سیاه رنگ رفت. برش خیلی بزرگی از کیک داخل ظرف کریستال بیضی شکل بود که با احترام جلوی دست او گذاشت و بعد از برداشتن دو تا پیش دستی و چنگال روبروی او روی صندلی نشست. پیش دستی ها رو به دستش داد تا برای هردوشون کیک بذاره.
او با دقت تکه ای کیک در بشقاب سعید گذاشت و به دستش داد و تکه ی کوچک دیگری توی بشقاب خودش گذاشت. با چنگال مقداری از کیک رو توی دهانش گذاشت از طعم تازه و خوب و بی نظیرش خیلی خوشش اومد، گفت:
- واقعاً خوشمزه س!
سعید هم مقداری کیک در دهانش گذاشت و گفت:
- نوش جان.
برای یک لحظه دردی رو توی گوشش احساس کرد و در حالی که چهره اش از شدت درد گرفته و ناراحت شده بود دستش رو از زیر شال روی گوشش گذاشت تا کمی دردش تسکین پیدا بکنه. سعید که همه ی حواسش به او بود از دیدن رنگ پریده و ناراحتیش گفت:
- هنوز درد داری؟ آخه نمی ذاری که گوشت رو نگاه کنم ببینم چی شده؟
برای این که بیشتر از این موجب نگرانی سعید نشه گفت:
- باور کنین چیزی نشده، فقط یه لحظه احساس درد کردم همین.
- چای می خوری؟
- مگه آماده هست؟
- بله مگه می شه چای سعید خان ردیف نباشه؟ الان می ریزم.
با عجله از روی صندلی بلند شد و گفت:
- شما بنشینین من می ریزم.
سعید حتی از نگاه کردن به او در حین ریختن چای هم شرم می کرد. او اون قدر با اون لباس خواب ساتن صورتی رنگ زیبا و دوست داشتنی شده بود که سعید می ترسید زیاد نگاهش کنه. موهای سیاه و موج دار بلندش از جلو و عقب از شال بیرون مونده بود و این بیشتر سعید رو دیوونه می کرد. این اولین باری بود که با هم تنها بودن و قرار بود با هم چای بخورن. خیلی دلش می خواست تو این فرصت به دست اومده در مورد پیشنهادش با اون صحبت بکنه. می دونست نباید این فرصت اندک و شاید غیرقابل تکرار رو از دست بده.
فنجان چای سعید رو مقابلش گذاشت و خودش دوباره با فنجانی که توی دستش بود روی صندلی روبروی سعید نشست. هیچ قدرتی برای شکستن سکوت تو خودش نمی دید و بنابراین ترجیح داد ساکت بمونه. سعید جرعه ای از چای داغش رو نوشید و در حالی که با شرم به چشم های زیبای او نگاه می کرد برای شکستن سکوت گفت:
- امشب خیلی اذیت شدین، اون از رفتار بد من، اینم از آسیب دیدن گوشتون. حالا بمونه که چند ساعت رو هم مجبور شدین تو اتاقتون زندانی بشین.
با متانت زیبایی گفت:
- فراموشش کنین، من باید از شما عذرخواهی کنم که فرصت نشد حتی تولدتون رو بهتون تبریک بگم. (خواست سر به سر سعید بذاره) اگه اون روزی که منو برده بودین فروشگاهتون بهم می گفتین که چند روز دیگه تولدتونه، حتماً تو واحد سوم یه چرخی می زدم و یه چیز خوبی براتون کادو می گرفتم.
- همین که تولدم رو بهم تبریک بگین کافیه، دیگه نمی خواد واسه خاطر من تو واحد سوم فروشگاه که اصلاً مناسب حضور شما نبود خودتون رو تو معرض نمایش و دید زدن می ذاشتین.

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:25 PM
شانه اش رو بالا انداخت و به لبخند پر معنی سعید نگاه و گفت:
‏-به هر حال تولدتون مبارک. البته با عرض پوزش برای تاخیر در گفتن این جمله ی کوتاه
سعید لبخندی زیبا به رویش زد و در حالی که از لحن گرم او ضربان قلبش بالا رفته بود موهاش رو به عقب زد و دستی به ریش سیاه و مرتبش کشید و گفت:
‏- خیلی ممنون ... وفا ؟
سرش رو بلند کرد و با اون چشم های خمار و درشتش بهش نگاه کرد و جواب ‏داد.
سعید ادامه داد
‏- چند روزه می خوام یه موضوعی رو باهات در میون بذارم. راستش نمی دونم از پیشنهادم ناراحت می شی یا نه؟
کاملا غافلگیر شده بود و تو ذهنش هزار تا سؤال جورواجور به پرواز در اومده بود . بدون هیچ حرفی برای شنیدن ادامه ی حرف های سعید به او خیره شد. سعید که کم کم احساس خفگی می کرد و تو گفتن و نگفتن حرفش مردد بود. نگاهش رو از او گرفت و به محتویات فنجان توی دستش خیره شد و گفت:
‏-قبول کردن یا رد کردن این پیشنهادی که بهت می دم کاملا به خودت مربوط می شه و هیچ اجبار و اصراری در کار نیست، ولی از این می ترسم که تو نیت پاک و بدون غرض منو از این پیشنهاد یه جور دیگه برداشت کنی و ازم برنجی.
دیگه طاقتش رو داشت از دست می داد بی حوصله گفت:
-چی می خواین بگین آقا سعید؟ خواهش می کنم راحت باشین و زودتر حرفتون رو تموم کنین
-تواین هفت هشت روزی که با هم خونه شدیم، بارها پیش اومده که بدون قصد و کاملا غیر عمدی من سر زده وارد خونه شدم و شما رو بدون پوشش مناسب دیدم . یا بارها شده که شما با بودن من توی خونه مجبور شدین تو اتاقتون بمونین که مثلا مزاحم من نشین و خودتون هم راحت باشین، و بارها هم اتفاق افتاده که من به خاطر آسایش و آرامش شما خیلی دیرتر به خونه اومدم و حتی وقتی هم که بودم خودم رو با حیاط و گل و درخت ها و این جور چیزها سرگرم کردم که توی خونه نباشم؟ ولی این فقط مال این هفت هشت روزه و ظاهرا هر دوی ما کم کم داریم از این معذورات و محدودیت ها خسته می شیم.
او با سکوت سعید گفت:
‏-خب همه ی این چیزهایی که می گین کاملا درسته، ولی شما راه حل بهتری سراغ دارین که به قول شما این همه تو معذورات نباشیم؟
سعید که از گفتن اون چیزی که توی دلش بود احساس شرم می کرد گفت
-­ببین وفا، هر دوی ما مسلمان هستیم و یه سری اعتقادات و تفکرهای داریم من از درون تو خبر ندارم. ولی خودم رو می گم. باور کن حتی نمی تونم باهات راحت حرف بزنم، یا حتی به صورتت نگاه بکنم، احتمالا خودت تو این مدت کوتاه به فکر و اعتقادات من پی بردی. من از این که با تو روبرو بشم و باهات هم کلام و صحبت بشم می ترسم و احساس گناه می کنم خوب این خیلی طبیعیه، چون من و به هم نامحرمیم و حتی نفس کشیدن دو تا نا محرم زیر یه سقف هم گناه بزرگیه چه برسه به زندگی کردن، اون هم برای چند ماه.
کاملا با سعید هم عقیده بود و تو این چند روز دقیقا مثل حرف هایی که در مورد رفتار خودش می زد او هم احساس گناه می کرد گفت:
‏-­شاید شما نتونین از ظاهر و نوع پوشش من پی به نوع تفکرم ببرین ولی احساس منم دقیقا عین خودتونه و برای همین هم هست که سعی می کنم زیاد جلوی چشمتون نباشم. ولی خوب این موقعیت به وجود اومده پیشنهاد خود شما بود و من هیچ تقصیری ندارم، اما اگه شما خیلی عذاب می کشین من کاملا بهتون حق می دم .سعی می کنم طی یکی دو روز آینده رفع زحمت کنم و از این جا برم.
سعید از همون چیزی که می ترسید داشت به سرش می اومد، اون قدر هول شده بود که نمی دونست باید چی کار بکنه و چی بگه. با عجله گفت:
-نه نه خواهش می کنم این حرف رو نزن. من اصلا منظورم این نبود. تو اجازه ندادی که من پیشنهادم رو بگم . من فقط دلایل این پیشنهاد رو بهت گفتم نه خود پیشنهادم رو..او بدون هیچ عکس العملی دوباره به انتظار ادامه ی سخنان سعید موند.) من خودم رو در قبال تو مسئول می دونم اگه خودت هم از این جا موندن بیزار بشی و بخوای بری جای دیگه من نمیذارم . پس خواهش می کنم که قضاوت عجولانه نکن.من تصمیم گرفتم اگر تو راضی باشی و با این قضیه مشکلی نداشته باشی فردا با هم بریم مسجد محلمون . حاج آقا ارشادی پیش نماز و متولی اون جاست و منم خوب می شناسه . اگه تو هم با من هم عقیده باشی فردا از حاج آقا ارشادی می خواهیم که بین ما یه صیغه ی محرمیت بخونه که به هم محرم بشیم. اون وقت دیگه هیچ کدوممون این همه عذاب نمی کشیم و مجبور نیستیم از هم فرار کنیم. ما مدت صیغه رو می گیم که دو سه ماهه بخونه که تا زمان برگشتن تو به خونه تون خود به خود این صیغه هم باطل بشه. البته باز هم تکرار می کنم اگه خودت راضی به این کار باشی و گرنه من هیچ اصراری نمی کنم و تو رو تو معذورات قرار نمی دم. اگه دوست داری فعلا فکر کن بعد بهم جواب بده.
با شنیدن حرف های سعید متوجه برداشت اشتباه خودش شده بود و می دید که سعید همون طوری که خودش اون رو شناخته بود پسر مؤمن و با اعتقاد و مذهبی هستش در حالی که ته دلش از این موضوع و از این پیشنهاد راضی بود خودش رو به خون سردی زد و گفت:
-نه نیازی به فکر کردن نیست اگه با این صیغه واقعاً همه ی مشکلات حل میشه و به قول شما ما دیگه بیشتر از این مرتکب گناه نمی شیم من راضیم که این کار رو بکنم . هر وقت که شما بگین همراهتون میام.
سعید از این که او بدون ناراحتی و اجباری حرفش رو قبول کرده بود خیلی خوشحال شد و لبخند دلنشینی پهنای صورت جذاب و مردانه اش رو گرفت و در حالی که چشم های سیاه و نافذش از شوق و رضایت برق می زد گفت:
-خیلی ازت ممنونم که موقعیت منو درک کردی . واقعاً باور نمی کردم که به این زودی و راحتی حرفم رو باور کنی . و متوجه نیت قلبی و اوضاع بد روحیم بشی . باز هم ازت ممنونم . حالا دیگه بهتره بری بخوابی می ترسم انیس خانم برای نماز صبح بیدار بشه و ما رو ببینه که همین طوری این جا نشستیم .
از روی صندلی بلند شد و گفت
-شب به خیر
سعید هم با مهربانی گفت
-شب بخیر

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:28 PM
12


ظهر طبق قراری که سعید و وفا قبلا با هم هماهنگ کرده بودن بدون این که انیس خانم رو از ماجرا مطلع کنند به بهونه ی خرید با هم از خونه خارج شدند. مسجد نزدیک خونه بود و برای همین نیم ساعت بیشتر وقتشون رو نگرفت و بعد از این که حاج آقا ارشادی خطبه ی صیغه ی محرمیت رو بینشون جاری کرد سعید وفا رو به خونه برگردوند. در بین راه هر دو ساکت و تو فکر بودند. هر کدوم تو تفکرات و ذهنیات خودش غرق بود و بیشتر به عواقب این کارشون فکر می کردن. جلوی در خونه وفا از ماشین پیاده شد و زودتر از سعید به طرف در رفت. انگار یه جورایی باز هم داشت از او فرار می کرد و می ترسید از این که زیاد باهاش تنها بمونه. هنوز در رو باز نکرده بود که با شنیدن صدای هوتن هر دوشون به طرف ماشین اسپرت و شاسی بلند پشت سرشون برگشتند. هوتن در حالی که از ماشین پیاده می شد عینک آفتابیش رو از چشمش برداشت و با خوشحالی گفت:
-به به ...سلام، داشتین می رفتین یا بر میگشتین؟
او در حالی که با دقت به تیپ باکلاس و چهره ی اروپایی هوتن نگاه می کرد جواب داد
-سلام.
سعید که کاملا از دیدن غیر منتظره ی هوتن تعجب کرده بود گفت
‏- سلام آقا هوتن، چه عجب این طرفا ؟
‏هوتن اما با نگاهی دقیق و پر از تحسین به وفا که با مانتوی قرمز تنگ کوتاه و دامن مشکی تنگ و بلند و شال حریر سیاه کاملا مثل مانکن ها زیبا و خوش هیکل شده بود بدون این که چشم از او بر داره به سعید جواب داد:
‏- حتما باید خبری باشه، مثلا مهمون حبیب خدا ست آقا سعید، (بعد لبخندی به وفا زد) مگه نه وفا خانم؟
وفا که از رفتار و حرف های سعید و هوتن چیزی نمی فهمید گفت:
- بله، حق با شما ست.
سعید که دیگه نمی تونست حتی یک لحظه هم شاهد رفتار هوتن و نگاه گستاخانه اش به سر تا پای وفا باشه در حالی که از خشم رنگ چهره اش بر افروخته شده بود با کلید در خونه رو باز کرد و با صدای خشم آلودی به او گفت:
-‏­شما بفرمایین تو، من و آقا هوتن بیرون کار داریم. به انیس خانم بگو برای ناهار منتظرم نباشه.
او مطیعانه وارد حیاط شد و هم چنان صدای هوتن رو شنید که گفت:
‏-چی می گی سعید؟ من اومدم که ناهار رو این جا بخورم. دلم لک زده واسه دستپخت انیس خانم.
سعید که کاملا منظور هوتن رو از اومدن به اون جا می دونست در حالی که با دست به وفا اشاره می کرد که درو ببنده به هوتن گفت:
‏- آلزایمر گرفتی هوتن ؟ دستپخت انیس خانم رو که دیشب کوفت کردی .بیا بریم باهات کار دارم.
او دیگه منتظر نموند و در حیاط رو بست.
هوتن که از رفتار توهین آمیز خیلی ناراحت شده بود با گلایه گفت:
-‏­سعید، تو چت شده؟ این چه طرز رفتاره! من اومدم این جا اون وقت تو بدون این که حتی بهم تعارف خشک و خالی بکنی که بریم تو خونه داری با این فضاحت منو همراه خودت می بری
سعید قبل از این که سوار ماشین بشه یک لحظه ایستاد و با خشم به هوتن نگاه کرد و گفت:
‏-آخه مرد حسابی چرا دروغ می گی ؟ تو اومدی منو ببینی یا وفا رو. مگه من بهت نگفتم که دلم نمی خواد دور و بر وفا بپلکی ها؟
‏هوتن که با حرف های سعید جرات بیشتری پیدا کرده بود گفت:
‏- آره، اصلا تو راست می گی من اومدم وفا رو ببینم، آخه کجای این کار جرمه؟
با خشم خودش رو به هوتن رسوند و روبرویش ایستاد و گفت:
‏- هوتن، مواظب حرف زدنت باش، نزار قید دوستیمون رو بزنم و هر چی که لایقته بارت کنم.
‏هوتن که اصلا قصد عقب نشینی نداشت گفت:
‏-یعنی چه؟ ببین آقا سعید، دوست عزیز و خوبم، من عاشق دختر خاله ات شدم،ولی آخه کدوم قانونی می گه که عشق گناهه؟ تو به من بگو که جرم من چیه که این طوری باهام حرف می زنی و می خوای که قید دوستی چندین و چند سالمون رو بزنی؟
سعید که از اعتراف صریح هوتن نسبت به عاشق شدنش به وفا خون جلوی چشم هاش رو گرفته بود یقه ی بلوز تر و تمیز هوتن رو گرفت و اون رو به دیوار چسبوند و گفت
-مرتیکه نفهم ...مگه نگفتم مواظب حرف زدنت باش ؟ دهنت باز کردی و هر چی دلت می خواد می گی ؟
هوتن خشمگین از رفتار نامعقول سعید در حالی که دست های او رو از روی یقه و پیراهنش باز می کرد گفت:
‏-سعید حالت بده ها؟ آخه پسر خوب، کجای حرف من بد و نا مربوط بود؟ تو مشکلت چیه .اگه خودت نامزد نداشتی می گفتم شاید دلت گیر وفا ست ولی با اوضاعی که تو داری دلیل این رفتارت چی می تونه باشه خوب به منم بگو بفهمم که دردت چیه ؟

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:30 PM
سعید که با حرف های هوتن باز هم به اشتباه خودش و حساسیت بیش از حد و بی دلیلش نسبت به وفا پی برده بود دست هاش رو از رو یقه ی لباس هوتن برداشت بدون هیچ حرفی به طرف ماشینش رفت. هوتن که دست بردار نبود دنبالش رفت و سوار ماشین او شد. او ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. هوتن به قیافه ی متفکر و گرفته اش نگاه کرد و گفت:
‏­-سعید جان، تو رفیق منی، دوست دارم قبل از همه تو از راز دلم با خبر بشی راستش رو بخوای من از همون نگاه اول دلباخته ی وفا شدم، البته مطمئنم که خودت هم به من حق می دی که به این راحتی اختیار عقل و دلم رو از دست بدم. خوب دختر خاله ی تو بی نظیره. باور کن من تا حالا دختری به زیبایی اون ندیدم.
‏دندوناشو با خشم روی هم فشار داد و با مشت روی فرمان اتومبیل زد و گفت:
- تمومش کن هوتن، دیگه نمی خوام یک کلمه هم حرف بزنی فهمیدی ؟
‏- باشه قبول، اصلا تو حرف منو نمی فهمی، آدرس یا شماره تلفن خاله یا شوهر خاله ات رو بده به من دیگه با تو کاری ندارم، خودم می دونم چی کار کنم.
سعید با خشم گفت:
-‏­آخه می گم نفهمی و هیچی نمی دونی برای همینه دیگه.
هوتن خونسرد گفت:
-‏­آره من نفهمم، هیچی حالیم نیست اصلا بابا من خرم این به خودم مربوطه. هر وقت اومدم خواستگاری خواهر تو بزن دندونامو بریز تو حلقم، تو فقط لطف کن و آدرس رو بده به من.
دیگه پنهون کاری بی فایده بود، در واقع از سماجت و قاطعیت هوتن خبر داشت برای این که زود تر جلوی همه ی کارهای بعدی هوتن رو بگیره مجبور به بازگو کردن راز زندگی وفا شد. همه ی آن چه رو که سر خودش و وفا اومده بود رو به هوتن گفت .. همه ی ماجرا رو غیر از آخرین مرحله و صیغه ی محرمیت رو. هوتن که انگار داشت خواب می دید بعد از تموم شدن حرف های سعید چند بار مژه بر هم زد و با صدای لرزانی گفت:
-دروغ می گی پسر ؟ تو فقط می خوای منو از سر دختر خاله ات باز کنی.
‏-من همه ی واقعیت رو بهت گفتم، نیازی نمی بینم که بهت دروغ بگم.
‏-سعید این چیزهایی که تو گفتی نمی تونه دلیل محکمی باشه برای این که من از تصمیم منصرف بشم مگر این که...
با تردید به سعید نگاه کرد.تو یک لحظه همه ی حرف ها و حساسیت ها و نگاه های سعید نسبت به وفا جلوی چشمش اومد و با من و من گفت:
‏- سعید، نکنه خودت عاشق وفا شدی ها، سعید به من نگاه کن ببینم.
سعید با خشم و ناراحتی گفت:
‏- ولم کن هوتن، تو رو خدا سر به سرم نزار. اصلا حال و حوصله ندارم.
‏هوتن که تقریبا مطمئن شده بود گفت:
‏- پسر، تو مگه نامزد نداری چرا گذاشتی کار به این جا بکشه؟ وفا به تو اعتماد کرده بود!
سعید با خشم پاش رو روی ترمز کوبید و ماشین رو کنار اتوبان متوقف کرد و در حالی که از شدت خشم نفس نفس می زد صورتش رو به طرف هوتن برگردوند و گفت:
-این دیگه به خودم مربوطه، تو نمی خواد به من یاد بدی که چی کار باید بکنم. حالا هم زودتر شرت رو کم کن که اصلا حوصله ی دیدنت رو ندارم.
هوتن در حالی که از ماشین پیاده می شد گفت:
‏-باشه رفیق گور مو گم می کنم ولی این رو بدون اگه تو عرضه نداشته باشی که جلوی خانواده ات بایستی و بگی که می خوای با وفا ازدواج بکنی مطمئن باش که نمی ذارم وفانصیب کس دیگه ای بشه، اگه تو نگیریش مال خودمه، فهمیدی؟ مال خودم
سعید قبل از این که هوتن در رو ببنده پاش رو روی گار فشار داد و با سرعت از اون جا دور شد. با سرعت وحشتناکی رانندگی می کرد. صدای هوتن توی گوشش رنگ می زد´.. تو نامزد داری،اگه جراتش رو داشته باشی که جلویی خونواده ات بایستی ..تو نامزد داری ... وفا به تو اعتماد کرده ؟بعد به خود گفت:
((آخه من چه طوری تونستم عاشقش بشم، آخه اون خیلی قشنگه .خاک تو سرت سعید چه قدر ضعیف و بی اراده بودی .تو . نه من نمی تونم عاشقش بشم .من نباید عاشقش بشم نه . ولی نمی ذارم دست هوتن به وفا برسه . وفا فقط مال منه، مال من. هیچ کی جرات نداره حتی بهش نگاه چپ کنه. هر کی بهش نظر بدی داشته باشه خودم می کشش، وفا فقط و فقط مال منه. من اونو نجات دادم اون رو از دست خالد کثافت نجات دادم، اگه به دادش نمی رسیدم، اگه منم مثل بقیه خودم رو به نفهمی می زدم و وانمود می کردم که صدای ضجه و التماسش رو نمی شنوم، نه من خودم اون رو از چنگال خالد حیوان صفت بیرون کشیدم. ولی من به اون گفتم نامزد دارم، اون به من اعتماد کرده، وای خدای من خودت کمکم کن.
آخرهای شب بود و هنوز سعید به خونه برنگشته بود. وفا اون قدر واسه دیدن سعید بی تاب بود که هر دقیقه یک بار پشت پنجره می رفت و به حیاط نگاه می کرد ولی هنوز خبری از برگشتنش نبود و انتظار بیهوده بود. دلش می خواست گریه کند چرا به این روز افتاده بود؟ چرا دلش برای دیدن سعید پر می کشید؟ مگه اون با خودش عهد نبسته بود که دیگه به سعید فکر نکنه، ولی مگه می شد. اون بدون این که خودش متوجه بشه عاشق شده بود و این عشق مثل یه پیچک وحشی توی قلب و روحش ریشه انداخته بود. با ناامیدی به طرف تختش رفت و روش دراز کشید اون قدر به سقف خیره شد که خوابش برد.




پایان 164

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:32 PM
13

عصر ساعت پنج بود. وفا تا اون لحظه موفق به دیدن سعید نشده بود. مثل این که اون طوری که انیس خانم می گفت سعید شب دیروقت به خونه اومده بود و صبح هم خیلی زود رفته بود. وفا اون قدر این طرف و اون طرف رفته بود که پا درد گرفته بود. درست مثل این که یه چیزی گم کرده بود. هر کاری که می کرد زود خسته می شد. بی صبرانه به در حیاط نگاه می کرد. رفتارش کاملاً عوض شده بود. احساس می کرد که دیگه نسبت به اطرافیانش بی تفاوت نیست و دوست داره به همه محبت بکنه، خیلی به سر و وضع خودش حساس شده بود مدام جلوی آینه به خودش نگاه می کرد. بلوز بنفش یقه هفت و تنگی با شلوار جین برفی چسبی پوشیده بود. موهای خوش حالت و سیاهش رو به زیبایی روی سرش جمع کرده بود و با آرایش ملایم و بنفش کم رنگی صورت زیبا و بی نقصش رو زیباتر و جذاب تر کرده بود. توی حیاط روی تاب بزرگ نشسته بود و به گل های اطرافش نگاه می کرد. یک لحظه با شنیدن صدای زنگ در از جا پرید و با عجله خودش رو پشت در رسوند. کمی ایستاد و نفس عمیقی کشید. روسری ساتن قرمز کوتاهش رو روی سرش انداخت و بعد در رو باز کرد با دیدن مرد ناشناسی پشت در چهره اش درهم رفت و به سردی گفت:
- بله، با کی کار دارین؟
مرد جوان که با دیدن دختر زیبارو و خوش هیکلی که در رو به روش باز کرده بود دست و پاش رو گم کرده بود با مِن و مِن گفت:
- خیلی ببخشید منزل آقای کامروز همین جاست دیگه؟
- بله شما؟
مرد جوان که با آن قد بلند و هیکل بسیار درشت و صورت گوشت آلود و موهای بلند فرفری و سبیل بسیار کلفت و تاب داده کاملاً شبیه مردهای جاهلی و هیپی قدیمی بود دستی به گوشه ی سبیل از بناگوش دررفته اش کشید و گفت:
- من با انیس خانم کار دارم، پسرشم هرمز، می شه بگین بیاد دم در.
اصلاً انتظار نداشت روزی پسر انیس خانم به دیدن مادرش بیاد اون قدر خوشحال شد که صورت زیبا و ملیحش پر از خنده شد و گفت:
- بله بله، خواهش می کنم بفرمایین تو، اگه انیس خانم بفهمه که شما اومدین خیلی خوشحال می شه، بفرمایین داخل.
و در رو برای ورود هرمز کامل تر باز کرد. خودش زودتر از هرمز وارد خونه شد خیلی دلش می خواست این خبر خوش رو خودش به انیس خانم بده. با عجله خودش رو به آشپزخونه رسوند و به انیس خانم که مشغول کار بود گفت:
- انیس خانم اگه بدونی کی اومده این جا؟
انیس خانم با تعجب گفت:
- کی اومده مادر؟ نکنه خاله ات روح انگیز خانم اومده، آره دخترم؟
- نه انیس خانم، اگه بگم اصلاً باور نمی کنی؟
انیس خانم که حوصله ی سؤال و جواب کردن نداشت گفت:
- مادرجون، خودت بگو کی اومده به خدا اصلاً حوصله ندارم.
به طرفش رفت و دستش رو گرفت و گفت:
- پسرت آقا هرمز برگشته، زود باش بیا بریم خودت ببین.
انیس خانم که همین چند دقیقه پیش تو تنهایی برای نبودن تنها فرزندش در کنارش داشت اشک می ریخت و غصه می خورد ناباورانه گفت:
- داری سر به سرم می ذاری وفا خانم؟ پسر من کجا و این جا کجا. اون الان تو ژاپن داره واسه ی خودش کیف می کنه و می گرده چه می دونه که مادر پیر و تنهایی هم داره که آخر عمری سربار این و اون شده. هرمز اون قدر بی رگ و سنگدله که تو این چند سال یه تلفن خشک و خالی هم بهم نزده، حالا تو می خوای من حرفت رو باور کنم عزیزم.
دست انیس خانم رو محکم چسبیده بود و می خواست به زور با خودش به سالن ببره که با شنیدن صدای کلفت و خش دار هرمز که در بین سالن و آشپزخانه ایستاده بود هردوشون دست از تلاش برداشتند. هرمز که شاهد ناراحتی و گله های مادرش بود و همه ی حرف هاش رو شنیده بود در حالی که اشک تو چشم های ریز و سیاهش جمع شده بود رو به مادرش گفت:
- سلام ننه، نوکرتم به مولا، به خدا هرچی ازم بد بگی بازم کم گفتی، من لیاقت تو رو نداشتم. ننه، ولی به جون خودت قسم که تو این چند سال فقط به عشق دیدنت زندگی و کار کردم و خواستم فقط با دست پر برگردم پیشت.
بعد در حالی که با گام های بلند خودش رو به مادرش که شانه های پیر و نحیفش از شدت گریه و خوشحالی و ناباوری می لرزید رفت و چنان اون رو بغل کرد و محکم به خودش فشرد که وفا دیگه طاقت نیاورد و اون دو تا رو به حال خودشون تنها گذاشت و از آشپزخونه خارج شد. چه قدر برای رسیدن دوباره ی اون ها به همدیگه خوشحال بود، چشم های درشت و سرکشش از شدت اندوه آبستن اشک شده بود و قطرات اشک بی تابانه می خواستند هرچه زودتر روی گونه های برجسته و خوش رنگش بلغزند. چه قدر دلش هوای مادرش رو کرده بود. اون تو بدترین و حساس ترین لحظه و دوران زندگیش بی مادر شده بود و همیشه تو لحظه لحظه ی زندگیش کمبود و نبودن پدر و مادرش رو با تمام وجود احساس می کرد. دقایقی به تنهایی روی راحتی مقابل تلویزیون نشسته بود که انیس خانم با چهره ی خندان و چشم های پر از چروک و گریانش همراه پسرش از آشپزخونه خارج شدند او با ورود اون ها از روی مبل بلند شد و رو به انیس خانم با خوشحالی گفت:
- انیس خانم، بهت تبریک می گم، نمی دونی که چه قدر از دیدن خوشحالی تو خوشحال هستم، باور کن یکی از آرزوهام رسیدن تو و پسرت به همدیگه بود، خدارو شکر که شاهد این لحظه ی زیبا بودم.
انیس خانم با مهربانی گفت:
- الهی که من فدات بشم مادر، چه دل مهربون و نازکی داری تو، امیدوارم که به حق ابوالفضل خوشبخت و عاقبت به خیر بشی.
هرمز در حالی که با شوق و تحسین به هیکل تراشیده و موزون وفا که با اون لباس تنگ و چسب زیباتر و دلرباتر شده بود نگاه می کرد از مادرش پرسید:
- ننه این خانم نمی تونه ریزان خواهر سعید خان باشه چون من قبلاً اون رو دیدم و تقریباً می شناسمش. خودت نمی خوای بهم معرفیش بکنی؟
انیس خانم که انگار یک شیی گران قیمت و کم یابی رو معرفی می کرد با افتخار و سربلندی گفت:
- این دختر خانم خوشگل و نجیب دختر خاله ی آقا سعید هستش اسمش وفاست، چند روزی می شه که اومده خونه ی پسرخاله ش.
هرمز در حالی که از تعاریف مادرش در مورد او بسیار ذوق زده شده بود در حالی که با سبیلش بازی می کرد با نگاه دقیقی به او گفت:
- بله بله، خیلی از دیدنتون خوشحال شدم وفا خانم. مادرِ من به این آسونی ها از کسی خوشش نمیاد. ببینین شما چه جواهری هستین که این طوری دلش رو بردین.
از اون همه تعریف و تمجید خجالت زده با گونه های سرخ شده از شرم گفت:
- انیس خانم خودش خوب و دوست داشتنیه، برای همینه که همه کس و همه چیز رو زیبا می بینه.
برای این که زودتر از اون جو خلاص بشه گفت:
- شما بفرمایین بشینین من الان براتون چای میارم.
انیس خانم با عجله گفت:
- نه مادر، تو بشین خودم میارم.
با مهربانی گفت:
- انیس خانم، خواهش می کنم بذار این یک بار رو خودم چای بیارم.
- نه، من فقط نمی خوام تو توی زحمت بیفتی وگرنه از خدامه که تو با اون دست های خوشگلت برام چای بریزی.
به سرعت از جلوی چشم های مشتاق و بی تاب هرمز گذشت و برای ریختن چای به آشپزخونه رفت.
سعید بی حوصله و خسته ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد و در حالی که سعی می کرد بی تابی و شوقش رو به خاطر دیدن وفا از چهره اش دور بکنه وارد خونه شد. با ورودش انیس خانم و هرمز از روی مبل بلند شدند و انیس خانم با خوشحالی به چهره ی متعجب سعید لبخندی زد و گفت:
- مادرجون، می بینی کی اومده باورت می شه که هرمز من برگشته باشه.
سعید که هنوز هم از بهت خارج نشده بود با ناباوری گفت:
- چشمت روشن انیس خانم، خدارو شکر.
و بعد به طرف هرمز رفت بعد از دست دادن به سلام هرمز جواب داد و گفت:
- سلام هرمز خان، خیلی خوش اومدی ولی بی معرفت چرا این همه دیر اومدی؟ تو نمی دونستی که یه مادر پیر و تنهایی داری که هر روز منتظر برگشتنته؟
هرمز با خجالت گفت:
- شرمنده ام سعید خان، تورو خدا بیشتر از این جلوی ننه ام آبروم رو نبرین. خودم می دونم که خطا کردم و دلش رو شکستم، ولی حالا برگشتم که جبران کنم.
سعید با لبخند دستی به شانه ی هرمز زد و گفت:
- این مهمه، من مطمئنم که انیس خانم هم با اون قلب بی ریا و مهربونش تو رو می بخشه. مگه نه انیس خانم؟

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:34 PM
و هر کاری که من دوست دارم انجام بدی فهمیدی؟
دیگه نمی تونست خودش رو کنترل بکنه. بازویش رو با خشم از دست سعید بیرون کشید و در حالی که سعی می کرد جلوی ریزش اشک هاش رو بگیره گفت:
‏_ خیلی زود خودت رو نشون دادی، اگه می دونستم این همه بی جنبه و کم ظرفیتی محال بود که امروز همراهت بیام. ازت متنفرم سعید! حالم ازت بهم می خوره.
سعید لبخند عصبی ای زد و گفت:
-‏­حتی اگه حالت ازم به هم بخوره باید قبول کنی که برای مدت سه ماه زن شرعی و قانونی منی همین. برای آخرین بار هم این موضوع رو بهت گوشزد می کنم که دوست ندارم جلوی چشم هر بی سر و پایی اون طوری آرایش بکنی و لباس های رنگارنگ و تنگ بپوشی،امیدوارم که دیگه این حرف رو برات تکرار نکنم.
در حالی که خودش رو بازنده ی این جنگ می دید با خشم سینی رو، روی عسلی کنار دستش کوبید، و دوان دوان از پله ها بالا رفت و خودش رو توی اتاقش انداخت. قطرات اشک بی محابا از چشمان خوش حالتش روی گونه هاش می ریخت و شانه های عروسکی و خوش فرمش از فشار اندوه می لرزید. هر چه بد و بیراه بود به خودش گفت .دلش می خواست که فریاد بزنه. چه قدر ساده و راحت خودش رو تو دام سعید انداخته بود. انگار این سعید همان سعیدی نبود که حتی نمی تونست باهاش راحت حرف بزنه .چه قدر زود سعید رنگ عوض کرده بود، حالش از خودش و سادگیش به هم می خورد. چه قدر برای دیدن سعید دلهره داشت و بی تاب بود ولی سعید با بی رحمی اون طوری بهش تهمت می زد و هر چی از دهنش دراومده بهش گفت. حالا باید چی کار می کرد؟ یعنی واقعاً بعد از این نمی تونست بدون اجازه ی سعید کاری بکنه؟ یعنی الان زن سعید بود؟ وای چه کار اشتباهی کرده بود! اگه سعید ازش خواسته نا معقولی داشت چی؟ اگه سعید با انجام این کارش قصد انجام کار بدی رو داشته باشه چی ؟ چرا باید این طوری می شد؟ چه قدر همه ی حوادث پشت سر هم اتفاق افتاد بود . حالا دیگه انیس خانم هم توی اون خونه نبود و او به هیچ وجه نمی تونست احساس امنیت بکنه. کاش انیس خانم تنهاش نذاشته بود. بودن انیس خانم توی اون خونه براش دلگرمی و قوت قلب بود ولی حالا با رفتن انیس خانم و بودن اون صیغه ی مسخره بینشون چه قدر او احساس ترس و بی کسی می کرد. اون باید با یکی مشورت می کرد. هیچ کسی رو توی اون شرایط بهتر از النا ندونست باید همین فردا النا رو می دید تا بعدها اگه از طرف سعید عکس العمل بد و خطایی رو می دید جایی رو برای موندنش داشته باشه پس چه کسی رازدار تر و مطمئن تر از النا.


14


با نبودن انیس خانم خونه حسابی سوت و کور شده بود و دیگه بوی مطبوع غذا توی خونه نمی پیچید وفا هم که اصلا حال و حوصله ی پخت و پز نداشت. صبح به زور برای خودش چای دم کرده بود. و حالا هم که ساعت یک و نیم ظهر بود دلش داشت از گشنگی مالش می رفت. خبری هم از سعید نبود. بعد از کنتاکی که دیروز عصر بی نشون اتفاق افتاده بود دیگه همدیگه رو ندیده بودن. گوشی تلفن رو برداشت و از رستوران سر خیابون برای خودش سفارش غذا داد. نمی خواست با بیرون رفتنش .باز هم دست سعید بهونه بده. یک ربع بعد زنگ خونه به صدا در اومد. دامن فیروزه ای رنگ تنگ و بلند با بلوز قرمز تنگ و کوتاه تنش بود یقه ی بلوز قایقی باز بود و کل گردن مرمر ین و سر شانه های پر و بلورینش بیرون بود. صبح از سر تنهایی و بی کاری هم حسابی به خودش رسیده بود و آرایش کرده بود. شال سفیدش رو سرش کرد و برای تحویل گرفتن غذا کیف دستی اش رو برداشت و دوان دوان بیرون رفت.پسر جوانی با موتور جلوی در ایستاده بود با ظاهر شدن وفا پشت در پسر جوان دست و پاش رو گم کرد و با من و من گفت:
‏- منزل کامروز.
- بله.
پسر جوان از روی موتور نایلون غذا رو برداشت و به دست او داد. او بعد از پرداخت پول می خواست در رو ببنده که با دیدن ماشین سعید در جا میخکوب شد ولی به سرعت به خودش مسلط شد و بدون این که در رو ببنده به طرف خونه به راه افتاد. سعید که با دیدن پسر جوان غریبه ای که از او خداحافظی کرد و رفت باز هم خشمگین شده بود با عجله غذایی رو که برای ناهار خریده بود رو از داخل و ماشین برداشت و وارد حیاط شد. او رو دید که با قدم های تند و پرشتاب وارد خونه شد با رسیدن به سالن نایلون غذا رو روی میز عسلی کنار مبل گذاشت و بعد از درآوردن کت طوسی رنگش دوباره غذا رو برداشت و به آشپزخونه رفت. او رو دید که مشغول خوردن غذا ست و بدون توجه با خونسردی به خوردنش ادامه داد.

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:36 PM
روبروی او روی صندلی نشست و گفت:
‏­-دم در چی کار می کردی؟ اون پسره کی بود که داشتی باهاش خوش و بش می کردی. چرا با دیدن من دست و پاتون رو گم کردین ها؟
با دستمال کاغذی لبش رو پاک کرد و در حالی که برای خودش دوغ می ریخت گفت:
‏- بازم شروع شد؟
‏- این جواب سؤال من نبود.
‏- فکر نمی کنم با این غذایی که روبه رومه نیازی به توضیح باشه.
سعید عصبی گفت:
‏-­برای چی سفارش غذا دادی؟
پوز خندی زد و گفت:
‏- خیلی ببخشین قرار نبود منو با انیس خانم اشتباه بگیری.
سعید که متوجه برداشت وفا شده بود گفت:
‏- منظورم این نبود. می گم تو چرا سفارش غذا دادی؟
‏- برای این که به شدت گرسنه بودم. دلیل محکمی نیست؟
‏- اصلا یک درصد هم احتمال نمی دادی که من خودم برای ناهار یه فکری بکنم .‏ها؟
بی حوصله دوباره مشغول خوردن شد و گفت:
- نه.
سعید طلبکارانه گفت:
‏-مگه نگفتم دوست ندارم تو خونه ی من دست به پول های خودت بزنی.
با التماس گفت:
‏- سعید تو رو خدا تمومش کن، غذا زهرمار م شد. ول می کنی یا نه؟
سعید بدون توجه به حرف او گفت:
‏- طفلک پسری که برات غذا آورده بود اصلا دلش نمی خواست برگرده.
او حرفی نزد.
سعید دوباره گفت:
-اگه من تو اون لحظه ی حساس نمی رسیدم. مطمئنا بهت التماس می کرد که اجازه بدی بیاد خونه، تا غذا رو با هم بخورین.
برای این که جواب دندون شکنی به سعید بده با خونسردی گفت:
-از این التماس ها زیاد می کنن، قرار نیست که به همشون توجه بکنم.
سعید سوژه ی جدیدی به دست آورده بود گفت:
‏-ا جدا! پس خیلی از این موقعیت ها برات پیش اومده، حالا می شه یکی دوتاش رو برام تعریف کنی؟
نگاه پر معنایی به سعید کرد و با حاضر جوابی گفت:
-مطمئن باش که همه اشون قبل از خونده شدن صیغه ی بین ما اتفاق افتاده. پس ارتباطی به تو نداره!
-از صبح تا حالا کس نیومده این جا؟
-نه، چه طور مگه؟
سعید با لبخند مسخره ای گفت:
‏-آخه حسابی خودت رو خوش گل کردی و لباس مهمونی پوشیدی، گفتم شاید مهمون عزیزی داشتی.
دیگه نتوانست اون جا بمونه با این که خیلی گرسنه بود ولی از پشت میز بلند شد . اصلا دلش نمی خواست که پیش سعید کم بیاره برای همین به جای رفتن به اتاقش ترجیح داد که تو سالن بشینه و به تلویزیون نگاه بکنه.
سعید هم بعد از خوردن غذا به سالن برگشت. با دیدن او که روبروی تلویزیون نشسته بود کنارش رفت و در حالی که دکمه های بالای بلوز آبی رنگ آستین کوتاهش رو باز می کرد کنار او که روی مبل دو نفره ای نشسته بود نشست. او با ترس خودش رو جمع و جور کرد و به ظاهر مشغول دیدن فیلم شد. سعید که بعد از خوندن صیغه و محرّمیت کمی از خجالت و معذور اتش کاسته شده بود با نگاه دقیقی به نیم رخ زیبا و دیوانه کننده ی او که با شال سفید روی سرش مثل حوری بهشتی شده بود دستش رو به کنار سر او برد و در حالی که می خواست وانمود بکنه که می خواد شال او رو از سرش باز بکنه گفت:
‏- نمی خوای بهم چای بدی؟
بدون توجه به دست سعید که با شالش بازی می کرد شانه ای بالا انداخت و گفت:
- حوصله اش رو ندارم.
سعید با تظاهر به تعجب گفت:
- چرا؟ نکنه از بی موقع رسیدن من و به هم خوردن خلوتت با اون پسره ناراحتی و حوصله نداری ؟
چنان با خشم به سعید نگاه کرد که سعید ادامه ی حرفش رو خورد و ساکت موند.

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:38 PM
می خواست از روی مبل بلند بشه که سعید دستش رو گرفت و گفت:
- کجا داری می ری؟
با تمسخر گفت:
‏- می خوام برات چای درست کنم.
سعید که متوجه لحن مسخره ی او شده بود گفت:
-نمیخوام حالا باشه بعدا یه فکری براش می کنیم.
بعد دوباره به شال او دست زد و گفت:
‏_ چرا این رو سرت کردی؟ ما که دیگه به هم نا محرم نیستیم. بهتره راحت باشی
با لحن معنی داری گفت:
‏-اتفاقا برای این که جلوی هر راحتی رو بگیرم سرم کردمش.
‏اروم شال روی سر او رو باز کرد و یک دفعه با دیدن یقه ی بسیار باز بلوزش با خشم مثل فنر از جا پرید و گفت:
‏- تو با همین بلوز رفته بودی دم در؟
از رفتار تند و غافل گیرانه ی سعید به شدت ترسیده بود، گفت:
- سعید! ترسیدم. چرا این طوری می کنی ؟
سعید دوباره با صدای بلند تری فریاد زد:
- پرسیدم با همین لباس رفته بودی دم در؟
- خوب آره.
سعید با خشم انگشتان دستش رو لای موهای نامرتب و بهم ریخته اش برد و اون ها رو به عقب زد و گفت:
‏- بگو پس اون پسر بیچاره چرا رنگش عین لبو شده بود.
-مثلا برای چی عین لبو شده بود؟
-برای این که تو رو تقریبا لخت دیده بود.
از روی مبل بلند شد و با ناراحتی و خشم گفت:
‏- ببین سعید، من همه ی لباس هام همین طوریه.اگه خیلی ناراحتی هر لباسی رو که خودت می پسندی و قبولش داری بگیر تا بپوشمش .
سعید سرش رو تکون داد و گفت:
-باشه . حتما همین کار رو می کنم.
می خواست از پله ها بالا برهکه دوبارهایستاد و به سعید که رفتنش رو نگاه می کرد گفت:
‏- در ضمن بعد از ظهر می خوام برم خونه و دوستم، خواستم بگم که بعدا نگی که بهت نگفتم.
سعید با لحن پر تمسخری گفت:
- خوبه، اون وقت کدوم دوستت؟
-النا.
سعید لبخندی عصبی ای زد و از خونسردی او بیشتر حرص خورد و گفت:
- بی خود از این خبرا نیست.
با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- یعنی چی؟
‏-همون که شنیدی. دوست ندارم بری.
-سعید، تو رو خدا اذیتم نکن آخه دلیل مخالفتت چیه؟
ولی سعید بدون این که دلیل موجهی بیاره گفت:
‏- دلیل از این محکم تر و قانع کننده ‏تر که شوهرت نمی خواد بری خونه ی دوستت؟
‏-این قدر نگو شوهرت شوهرت، تو شوهر من نیستی. اینو خودتم خوب می دونی
-ا یعنی چه، من شوهر تو هستم تو هم زن منی غیر از اینه؟ فقط این وسط بعضی از کارها انجام نشده تا به هر دوتا مون ثابت بشه که واقعاً زن و شوهرم

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:43 PM
دیگه نتوانست بیشتر از اون شاهد گستاخی و بی پروایی سعید باشه و در حالی که صورتش از خجالت و خشم کبود شده بود با عجله به اتاقش رفت. سعید خودش هم می دونست که خیلی داره تند می ره ولی نمی تونست جلوی اون کوتاه بیاد. اگه یه کم نرمش نشون می داد هر کاری رو که به فکر خودش درست می اومد رو انجام میداد .و سعید اصلا طاقت دیدن یه همچین صحنه ای رو نداشت. از رفتار تندی که با او کرد بود مطمئن شد که او حتی فکر رفتن به خونه ی دوستش رو هم نمی کنه. توی فروشگاه خیلی کار داشت و قرار بود عصر براش جنس بیاد برای همین بر خلاف میل قلبیش مجبور شد سریع تر به فروشگاه برگرده.



عصر حوالی ساعت شش بود که هوتن جلوی در ماشین رو نگه داشت و برای اخرین بار به ترانه سفارش های لازم رو کرد:
-‏­خواهر عزیزم، ترانه جان، تو رو خدا سوتی ندی ها، وفا خبر نداره که سعید همه چی رو در مورد اون به من گفته، تو الان فقط این طوری وانمود می کنی که برای اشنا شدن با وفا و این که از تنهایی درش بیاری به دیدنش اومدی باشه؟
ترانه با خشم از ماشین پیاده شد و گفت:
‏-­برو بابا دیوونه، انگاره داره با یه بچه حرف می زنه. تو نمی خواد به من یاد بدی که چی کار بکنم، حالا هم زود تر برو تا پشیمون نشدم.
‏هوتن دست هاش رو به نشانه و تسلیم بالا برد و گفت:
-باشه، چشم فقط قرار شام یادت نره ها، من خودم به سعید خبر می دم تو فقط وفا رو دعوت کن.
ترانه بند نازک کیف دستی اش رو روی دوشش انداخت و بدون توجه به ادامه ی حرف های هوتن در رو زد.
هوتن هم با سرعت از اون جا دور شد.
وفا با شنیدن صدای زنگ از جلوی تلویزیون بلند شد و رفت تا در رو باز بکنه. با دیدن تصویر نا آشنای دختر جوانی روی صفحه ی آیفون با تعجب گفت:
-بله.
ترانه لبخندی زد و صورتش رو نزدیک تر برد و گفت:
‏-سلام من ترانه هستم خواهر هوتن. شما هم باید وفا خانم باشین درسته؟
او که تازه ترانه رو شناخته بود گفت:
‏-بله خواهش می کنم بفرمایین داخل.
و بعد دکمه ی آیفون رو فشار داد. ترانه مسیر طولانی حیاط رو طی کرد و همین که به نزدیکی خونه رسید با دیدن او که به انتظارش روی تراس گرد و بزرگ ایستاده بود از دیدن اون همه زیبایی مات و مبهوت شد.
وفا از پله های مارپیچ و عریض پایین اومد و روبروی ترانه ایستاد و دستش رو به طرفش دراز کرد و گفت:
‏- سلام، خیلی خوش اومدین.
ترانه که هنوز از بهت خارج نشده بود دست او رو به گرمی فشار داد و در حالی که توی دلش به هوتن به خاطر دیوانه و شیفته شدن به همچین دختری حق میداد گفت:
- سلام! خیلی باید ببخشید که بدون هماهنگی قبلی مزاحم شدم.
او که از بودن یه هم صحبت در کنارش حتی برای چند ساعت هم خیلی راضی و خوشحال شده بود گفت:
-خواهش می کنم، اتفاقا کار خیلی خوبی کردین، حسابی حوصله ام از تنهایی سر رفته بود .
و بعد دست ترانه را کشید و با خودش به طرف خونه برد . ترانه با ورود به سالن مانتوی گشاد و قرمز رنگش رو از تنش درآورد . و بعد شال قرمز رنگش رو هم باز کرد .و در حالی که یقه بلوزش رو درست می کرد روی مبل نشست . و به او خیره شد که با اون تاپ و شلوار سبز پر رنگ به قدری زیبا و ملیح شده بود که ترانه نمی تونست ازش چشم برداره . او هم در این حین کنارش روی مبل نشست و در حالی که دقیق تر به زوایای چهره ظریف و دوست داشتنی ترانه نگاه می کرد لبخندی به صورتش زد .
ترانه دختر ریز نقش و لاغر اندامی بود که صورت لاغر و سفید و چشم های گرد و سبز رنگش اون رو بسیار شبیه به هوتن کرده بود . موهای لخت و کوتاه بورش اون رو خیلی کم سن و سال نشون می داد
ترانه گفت :
-جایی که نمی خواستین برین ؟
-نه اصلا ....(بعد از روی مبل بلند شد )الان بر می گردم .

M.A.H.S.A
05-09-2012, 12:46 PM
با این حرف از مقابل نگاه حیرت زده و تحسین برانگیز ترانه گذشت و به سمت آشپزخانه رفت. برای درست کردن دو لیوان شربت اون قدر معطل شد که حرصش در اومده بود. جای هیچ کدوم از وسایل ها رو نمی دونست. نه لیوان پیدا می کرد، نه قاشق رو می دید. خلاصه به هر زحمتی بود دو لیوان شربت آلبالو درست کرد و داخل سینی گذاشت و به سالن برگشت. ترانه لیوان شربتش رو برداشت و لبخندی به صورتش زد و گفت:
- تو رو خدا زحمت نکشین، من اومدم فقط شمارو ببینم، باور کنین هوتن از روزی که شما رو دیده اون قدر ازتون تعریف کرده که من و مامان ندیده شیفته ی شما شده بودیم. من امروز این قدر به هوتن التماس کردم تا راضی شد منو بیاره این جا که شما رو ببینم.
او با شرم زیبایی گفت:
- خیلی ممنون، آقا هوتن نسبت به من لطف دارن خوبی از خودشونه.
ترانه جرعه ای از شربت خنکش رو نوشید و گفت:
- وفاجان، چند سالته؟ می خوام ببینم هم سن و سالیم یا نه؟
- من بیست و یک سالمه، ولی فکر می کنم شما کوچک تر باشین.
ترانه خنده ی پر صدایی کرد و گفت:
- واقعاً این طور نشون می دم؟ نه وفا جان، من بیست و چهار سالمه. در واقع سه سال هم از شما بزرگترم.
- واقعاً؟! اصلاً به قیافه و هیکلتون نمیاد که بیست و چهار ساله باشین! من فکر می کردم هفده هجده سالتون باشه.
- همه همینو می گن. ولی بزنم به تخته، هیکل و قیافه ی تو محشره. آدم دوست داره فقط بشینه و بهت نگاه بکنه.
لیوان شربتش رو نزدیک لب های گوشت آلود و هوس انگیزش برد و بعد از خوردن جرعه ای از اون گفت:
- مرسی ترانه جان.
- از هوتن شنیده بودم که یه خانمی این جا زندگی می کنه که کارهای خونه رو انجام می ده. آره؟
وفا با تأسف گفت:
- بله، تا دیروز انیس خانم این جا زندگی می کرد. ولی دیروز پسرش بعد از سال ها اومد دنبالش و اونو با خودش برد. نمی دونی چه قدر جاش خالیه. زن مهربون و زحمت کشی بود. خیلی دلم براش تنگ شده.
ترانه که ناراحتی و غم وفا رو دید گفت:
- پس حسابی تنها شدی، عیبی نداره از این به بعد دیگه نمی ذارم تنها بمونی، یا من میام دیدنت، یا تو میای خونه ی ما، نمی دونی مامان چه قدر دوست داره زودتر ببیندت.
با خوشحالی از بابت دوستی با ترانه جواب داد:
- خیلی خوشحالم که باهات آشنا شدم، کم کم داشتم از تنهایی می پوسیدم و دق می کردم.
- خدا نکنه عزیزم، خوب از خودت بگو، چی کارا می کنی، چند تا خواهر و برادر داری، ادامه ی تحصیل می دی یا قصد داری زودتر ازدواج بکنی؟
- راستش ادامه ی تحصیل ندادم و دیپلمه هستم، یعنی موقعیتش فراهم نشد که ادامه بدم. یه سری مشکلاتی برام پیش اومد که جلوی ادامه ی تحصیلم رو گرفت. متأسفانه خواهر و برادری هم ندارم و تنهام.
- تو وضعیت تحصیل مساوی هستیم. منم دیپلمه هستم، البته بعد از گرفتن دیپلم به دلیل علاقه ی بسیار زیادم به موسیقی، این هنر رو ادامه دادم و الانم برای خودم یه پا موسیقیدانم، (و بعد خندید) نه، شوخی کردم فعلاً به اون حد نرسیدم ولی مطمئنم که می رسم. غیر از خودم یه برادر دیوونه ی دیگه هم دارم که خودت می شناسیش. هوتن سه سال از من بزرگ تره و فعلاً مهندس عمرانه ولی بی کار، البته بابا خیلی اصرار می کنه که با خودش تو شرکت ساختمانیش کار بکنه ولی هوتن می گه که دوست دارم مستقل کار کنم و فعلاً هم موفق نشده که به رسمیت یه شرکت بزنه. مامانم خونه داره و عاشق همسر و فرزنداش مخصوصاً هوتن.
از این که می دید ترانه با چه حرارت و عشقی از خونواده اش صحبت می کنه و بهشون افتخار می کنه دلش گرفت و با غصه گفت:
- خوش به حالت! خدا همشون رو برات حفظ بکنه.
ترانه تقریباً ماجرای زندگی او رو می دونست وانمود کرد از هیچی خبر نداره، گفت:
- هوتن می گفت که دخترخاله ی سعیدی، خدا به دادت برسه چه طوری یه همچین پسرخاله ای رو تحمل می کنی انگار از دماغ فیل افتاده، ناراحت نشی ها اگه لازم باشه جلوی خودش هم این ها رو می گم، خیلی کم حرف و مغروره، به هیچ کس محل نمی ذاره، باور می کنی تا حالا شاید بیشتر از صد بار منو دیده ولی درست و حسابی به صورتم نگاه نکرده همیشه به جای نگاه کردن به صورت طرف مقابلش البته فقط خانم ها به آسمون و کف خیابون و دیوارا نگاه می کنه.
او از قضاوت و تعاریف بدی که ترانه از سعید می کرد ناراحت شد، گفت:
- نگو تو رو خدا، این قدرها هم که تو می گی بد نیست. خوب اونم یه سری خصوصیات اخلاقی داره که هر کسی ازش خوشش نمیاد ولی اون عقاید و تفکرات برای خودش خیلی مهمه و تقریباً می شه گفت روش زندگیشه.
- حالا نمی خواد ازش طرفداری بکنی، می دونم که دل خودت هم از دستش خونه، ولی عزیزم صبر داشته باش انشاءالله به زودی از دستش خلاص می شی، حالا قراره چند وقت این جا بمونی؟
خنده ی زورکی کرد و جواب داد:
- فعلاً دو سه ماهی هستم.
ترانه نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- وای ساعت هفت و نیمه، اون قدر سرگرم حرف زدن شدیم که ساعت رو فراموش کردیم. (بعد از روی مبل بلند شد) پاشو وفا جان، پاشو آماده شو امشب شام همه مون مهمون آقا هوتنیم قراره ولخرجی بکنه، گفته ساعت هشت و نیم میاد دنبالمون.
از ترس ناراحتی سعید گفت:
- ولی من اول باید به سعید خبر بدم اگه بهش نگم ناراحت می شه.
ترانه شکلکی درآورد و گفت:
- نمی خواد به زحمت بیفتی هوتن اول می ره دنبال سعید بعد با هم میان دنبال ما. وفا، دوستانه بهت می گم اگه می خوای این دو سه ماه رو دووم بیاری و تلف نشی این قدر بهش رو نده، سعید اصلاً جنبه نداره ها. از من گفتن بود حالا می خوای به حرفم گوش کن، می خوای گوش نکن خود دانی.



****


هوتن اون قدر تو فروشگاه دنبال سعید این ور اون ور رفته بود که به نفس نفس افتاده بود، سعید سرش شلوغ بود و او هم دست بردار نبود. سعید به هیچ وجه دلش نمی خواست که دعوت شام او رو قبول بکنه ولی مثل کنه چسبیده بود بهش و تا رضایتش رو نمی گرفت ولش نمی کرد. سعید که دیگه حوصله اش سر رفته بود ایستاد و در حالی که با دست گرد و خاک لباسش رو پاک می کرد گفت:
- هوتن، چه قدر تو سریشی پسر! بابا می گم نمی تونم بیام، چرا نمی فهمی؟ وفا خونه تنهاست اگه دیر برم می ترسه و نگران می شه.
او که فکر می کرد سعید به همه ی حرف هاش گوش داده. با دست به پیشانیش زد و گفت:
- زرشک، آقا سعید! پس من سه ساعته دارم برات قصه می گم؟ این طور که معلومه تو اصلاً به حرف هام گوش نکردی، انگار که من یه پشه یا مگسم که دارم کنار گوشت وزوز می کنم. باباجان بهت می گم ترانه رو عصر بردم خونه ی شما که هم وفا تنها نباشه هم شب خودمون بریم دنبالشون.
سعید با تعجب گفت:
- خونه ی ما؟! برای چی این کار رو کردی هوتن؟ حتماً هرچی هم که در مورد وفا بهت گفته بودم به ترانه گفتی ها؟ پسر ناقص العقل، اگه ترانه نتونه جلوی دهنش رو بگیره چی؟ (با خشم انگشت اشاره اش رو به طرف هوتن گرفت) هوتن، به خدا قسم اگه ترانه دهن لقی بکنه روزگارت رو سیاه می کنم. (با نگرانی و ناامیدی سرش رو تکون داد) وای خدای من، اگه وفا بفهمه که من همه چی رو به تو گفتم هیچ وقت منو نمی بخشه، هیچ وقت. هوتن چرا نمی ذاری زندگیمو بکنم؟ لعنتی! وفا از لحاظ روحی تو بد وضعیتیه، اگه خواهرت طوری باهاش حرف بزنه که دلش رو بشکنه چی؟ به خدا می کشمت، برو دعا کن ترانه جلوی خودش رو بگیره و چیزی به وفا نگه.
از حرف های سعید حسابی نگران شد. با مِن و مِن گفت:
- چی داری می گی، ترانه فقط رفته که وفا رو ببینه نه این که پته اشو بریزه رو آب، تو نمی خواد قصاص قبل از جنایت بکنی، پاشو زود باش ساعت هشته، اونا تا نیم ساعت دیگه منتظر ما هستن که بریم دنبالشون. پاشو پسر، نمی خواد الکی عزا بگیری.



****


وفا در حالی که توی اتاقش با ترانه مشغول حرف زدن بود یواش یواش آماده هم می شد. کت و شلوار براق نقره ای رنگش رو پوشید. جلوی آینه ی میز توالت ایستاد و بعد از مالیدن کرم پودر به صورتش خط چشم نازک نقره ای رو هم روی چشم های درشت و سیاهش کشید و بعد مژه های بلندش رو سیاه تر کرد. بعد از زدن رژلب کم رنگی موهاش رو جمع کرد بالای سرش و با گیره بست، بعد روسری ساتن نقره ای رنگش رو هم سر کرد. مقداری از عطر گران قیمت فرانسویش رو هم به گردن و کنار گوشش زد. وقتی به طرف ترانه برگشت ترانه توی دلش حسرت اون همه زیبایی و ملاحت رو می خورد. از روی لبه ی تخت بلند شد و در حالی که گوشی موبایلش رو از کیفش درمی آورد گفت:

M.A.H.S.A
05-10-2012, 01:08 AM
- وفا یه لحظه وایسا می خوام ازت عکس بگیرم.
او که دید ترانه می خواد با موبایلش ازش عکس بگیره با ترس گفت:
- ترانه جان، تو رو خدا این کار رو نکن، اگه سعید بفهمه قیامت به پا می کنه.
بدون توجه به نگرانی او گفت:
- به سعید چه ربطی داره؟ در ضمن موبایل وسیله ی کاملاً شخصیه، سعید از کجا می خواد بفهمه که من از تو عکس گرفتم.
دید نمی تونه حریفش بشه گفت:
- باشه، پس صبر کن لااقل یه جایی که منظره ی خوبی داره وایسم.
ترانه با دست به طرف میز آرایش نارنجی رنگ اشاره کرد و گفت:
- برو اون جا وایسا، زود باش دیگه الانه که سر برسن.
او کنار میز آرایش ایستاد و در حالی که نیم رخ زیبای صورتش توی آینه با قاب نارنجی رنگ افتاده بود ترانه ازش عکس گرفت. تو همون لحظه هردوشون با شنیدن صدای زنگ در هراسان به هم دیگه نگاه کردند و بعد یک دفعه هردوتاشون به خاطر ترس بی دلیلشون خندیدن. ترانه زودتر از او از اتاق خارج شد و گفت:
- من می رم بیرون، تو هم زودتر بیا.
- باشه، تو برو من هم الان میام.
با خارج شدن ترانه از اتاق یه بار دیگه به خود نگاه کرد و بعد کیف دستی کوچک سیاهش رو برداشت و از اتاق خارج شد.
ترانه با ورود سعید به سالن بعد از سلام و احوالپرسی هول هولکی، بیرون رفت و به هوتن ملحق شد. سعید از پله ها بالا رفت تا برای عوض کردن لباسش به اتاقش بره با دیدن او که به طرفش می اومد یک لحظه نفسش بالا نیومد و در حالی که دست و پاش رو گم کرده بود سعی در کنترل رفتارش کرد و به سلام آروم او جواب داد و گفت:
- سلام. انشاءالله قراره بریم عروسی؟
او که متوجه متلکش شده بود جواب داد:
- نه خیر، آقا هوتن برای شام دعوتمون کرده، شما هم سریع تر آماده بشین زشته زیاد بیرون منتظر بمونن.
در حالی که هوتن هنوز او رو ندیده بود حسادتش گل کرد و گفت:
- حالا نمی شد این همه به خودت نمی مالیدی.
- آخه تو که از آرایش کردن چیزی سرت نمی شه چرا نظر می دی؟ واقعاً فکر می کنی من زیاد به خودم رسیدم؟
- کاری به کمیت و کیفیتش ندارم، من با اصل موضوع مشکل دارم. حالا آرایش به کنار، این چیه تنت کردی؟ کتت هم خیلی تنگه هم دو وجب بالای زانوته، شلوارشم که دیگه نیازی به گفتن نداره، تنگ، چسب، اونم که روسریته، دقیقاً یه وجبه، اون رو اصلاً سرت نمی کردی خیلی بهتر بود.
با خشم از کنارش گذشت و گفت:
- تو خودت نمی دونی که مشکلت چیه؟ من اصلاً از رفتار و حرف هات چیزی نمی فهمم. بهتره بیشتر از این با اعصاب هردوتامون بازی نکنی.
سعید که فعلاً تو اون موقعیت بحث کردن رو صلاح نمی دید جوابی نداد و برای عوض کردن لباسش به اتاق رفت.
جلوی در هوتن و وفا و ترانه ایستاده بودند و داشتند با هم حرف می زدن سعید که انتظار داشت او تا برگشتنش منتظرش بمونه و با اون از خونه خارج بشه وقتی دید که نزدیک هوتن ایستاده و داره باهاش حرف می زنه و می خنده حسابی بهش برخورد و در حالی که عضلات صورتش از خشم منقبض شده بود در بزرگ و آهنی رو محکم و با صدای بلندی بست و به طرف ماشین خودش رفت. او، با دیدن سعید که با اون کت و شلوار کرم و بلوز براق سیاه بسیار خوش هیکل و خوش تیپ شده بود قلبش لرزید و با عشق به اون خیره شد. ترانه دستش رو گرفت و در حالی که می خواست اون رو به طرف ماشین هوتن ببره به سعید گفت:
- آقا سعید وفا با ما میاد.
سعید با خشم به او نگاه کرد و گفت:
- برای چی؟
- برای چی نداره، من تازه وفاجون رو پیدا کردم دلم می خواد بیشتر پیشم باشه.
سعید در حالی که سعی می کرد خونسرد باشه در ماشین رو باز کرد و گفت:
- شما که دو سه ساعته با همین، یه نیم ساعت تحمل کنین بعد باز هم با هم خواهید بود.
و با این حرف برای این که جلوی اعتراض های بعدی رو بگیره سوار ماشین شد و از داخل در جلو رو برای نشستن او باز کرد و بعد خودش ماشین رو روشن کرد و به او خیره شد.
ترانه با خشم دندون هاش رو به هم فشار داد و گفت:
- وفا، اگه به حرفش گوش کنی خیلی برات متأسف می شم.
اون نمی خواست حتی برای لحظه ای هم سعید رو پکر و ناراحت ببینه با مهربانی گفت:
- ترانه جان، خودت می دونی که بحث بی فایده است.
و بعد در حالی که به طرف ماشین سعید می رفت برای ترانه که با حرص بهش نگاه می کرد دست تکان داد و گفت:
- می بینمت عزیزم.
هوتن که از اخلاق سعید خبر داشت و به او حق می داد که به حرفش گوش بده. دست ترانه رو گرفت و با خودش به طرف ماشین برد و گفت:
- بیا ترانه جان، تو باید به وفا حق بدی، اون باید به یکی دو ساعت بعدی که قراره با سعید تنها بمونه هم فکر بکنه، اگه زیاد سر به سرش بذاره و به حرف هاش اهمیتی نده با اون اخلاق گندی که من از سعید سراغ دارم حتماً کارش ساخته است و یقیناً زیر مشت و لگد سعید جون می ده و کسی هم نیست که به دادش برسه.
ترانه با ترس به هوتن نگاه کرد و گفت:
- هوتن واقعاً سعید این قدر وحشتناکه! تو دیگه چه جور عاشقی هستی که می ذاری وفا با یه همچین دیوی زندگی بکنه.
هوتن که از ترس ترانه خنده اش گرفته بود سوار ماشین شد و گفت:
- دیگه سعید تا اون حدی که تو می گی هم بد سیرت و پلید نیست، بالاخره وفا خودش توی این مدت فهمیده که باید چه طوری باهاش مدارا بکنه.
سعید که با نشستن او در کنارش باز هم همه ی ناراحتی هاش رو فراموش کرده بود و با تمام وجود عطر روح نوازش رو می بلعید. صدای موزیک ملایمی رو که از ضبط پخش می شد رو کمی زیادتر کرد و با مهربانی به او که به روبروش خیره شده بود نگاه کرد. چه قدر این فرشته ی زیبا و ملوس رو دوست داشت. کاش می تونست او رو حکم در آغوشش بگیره و توی گوشش از عشق بی حد و اندازه اش نسبت بهش اعتراف بکنه، ولی حیف که نمی تونست و باید جلوی خودش و ابراز احساساتش رو می گرفت. او رو متعلق به خودش نمی دونست. برای این که سکوت بینشون رو بشکنه پرسید:
- کجایی؟
او که به دلیل صدای موزیک متوجه سؤالش نشده بود صورتش رو به طرف سعید چرخوند و گفت:
- چیزی گفتی؟
- می گم به چی داری اون طوری عمیق فکر می کنی؟
دوباره سرش رو برگردوند و گفت:
- هیچی، داشتم به موسیقی گوش می کردم.
سعید که خیلی دلش می خواست بدونه که ترانه چیزی بهش گفته یا نه گفت:
- حتماً امروز با بودن ترانه بهت خوش گذشته آره؟
اون که در همون مدت کوتاهی که با ترانه آشنا شده بود خیلی ازش خوشش اومده بود. لبخندی زد و گفت:
- آره، ترانه خیلی دختر مهربون و دوست داشتنیه.
سعید با لحن معنی داری گفت:
- خوب خدارو شکر که بالاخره تو غیر از دوستت النا و برادرش از یکی دیگه هم خوشت اومد.
متوجه متلک سعید شده بود. برای این که اذیتش بکنه و در واقع تلافی بکنه با لحن دلخوری گفت:
- خیلی بدی سعید! باور کن من غیر از اینایی که تو گفتی یه نفر دیگه رو هم خیلی خیلی دوست دارم.
سعید که با حرف او نفسش به شمارش افتاده بود و فکر می کرد اون می خواد بهش بگه که اون رو دوست داره در حالی که عرق شرم روی پیشانی براق و بلندش نشسته بود با لحن داغی گفت:
- واقعاً؟ اون وقت می شه بپرسم که اون آدم خوشبخت کیه؟
کاملاً متوجه تغییر حالت سعید شده بود، لبخندی زد و گفت:
- انیس خانم، باور کن سعید از دیروز که ندیدمش دلم واسه اش یه ذره شده.
سعید که تیرش به سنگ خورده بود و در واقع بهش خیلی برخورده بود با خشم و کشدار گفت:
- اِ... پس اون یه نفر انیس خانومه، باور کن من فکر می کردم که می خوای بگی عاشق هرمز شدی و دلت برای دیدنش پرپر می زنه، باز جای شکرش باقیه که مادرش رو گفتی و خودش رو نگفتی.

M.A.H.S.A
05-10-2012, 01:10 AM
حسابی از اذیت کردن سعید کیف می کرد، گفت:
-خیلی بد سلیقه ای سعید ! این همه آدم خوش تیپ و باکلاس دور و برمونه اون وقت تو فقط گیر دادی به هرمز.
سعید که متوجه منظور او شده بود با خونسردی گفت:
‏- آخه وفا جان، من از کجا بدونم که تو دل تو چی می گذره، خوب خودت صاف و پوست کنده بگو که دردت چیه این همه هم وقتمون رو نگیر.
فکر می کرد با اون حرفی که زده بود حس حسادت سعید رو تحریک می کنه و اذیت می شه وقتی دید که سعید خیلی آروم و خونسرد اون طوری جوابش رو داد خیلی بهش برخورد و ترجیح داد دیگه حرف نزنه و سعید متعجب از ساکت شدن بی دلیل او دوباره برای این که صدای او رو بشنوه و وادار به حرف زدنش بکنه گفت:
‏- فردا عصر باید برم کیش.
با بی تفاوتی شانه او بالا انداخت و گفت:
- به سلامت، امیدوارم خوش بگذره.
‏-هم برای تحویل گرفتن یه سری بار می رم، هم قراره با یه شرکت قرارداد ببندم. سفرم یه روزه است، فردا عصر می رم و پس فردا شب بر می گردم.
دوباره با همون لحن سرد قبلی گفت:
‏- امیدوارم موفق باشی، هم در قراردادی که می بندی هم تو گرفتن بارت.
‏-تو چی کار می کنی؟ منظورم اینه که اون یه روز رو چی کار می کنی و کجا می مونی؟
‏-خوب معلومه، خونه می مونم دیگه.
‏- لابد تنها هم می خوای توی اون خونه ی درندشت و بی در و پیکر بمونی؟ حتما هم نمی ترسی اره ؟
‏-مطمئن نیستم که نمی ترسم، ولی خوب چاره ای جز این ندارم .
سعید سرش رو تکون داد و گفت:
-نه نمیشه تو خونه تنها بمونی .اصلا صلاح نیست
کمی فکر کرد و با خوشحالی گفت
-خوب می گم ترانه میاد پیشم تا تنها نباشم . چه طوره ؟
سعید که اصلا دل خوشی از هوتن و کلا خونواده اش نداشت گفت
-اون بدتر . اون وقت موندن دو تا دختر تنها تو یه همچین خونه ای اصلا درست نیست
وفا کلافه گفت
-من هر چی بگم تو یه بهانه ای جور می کنی نظر ندم سنگین ترم
با رسیدن به مقصد و پارک ماشین ها حرفشون بدون نتیجه موند و از ماشین پیاده شدند . قبل از این که ترانه به وفا برسه سعید با لحن جدی به وفا گفت
-دوست ندارم با هوتن بگی و بخندی حواست رو جمع کن تا عصبانی نشم
با لحن مسخره ای گفت
-چشم !امر دیگه ای ندارین ؟
سعید هم با پر رویی گفت
-فعلا نه !
هوتن از قبل میز چهار نفره ای رو رزرو کرده بود . ترانه محکم دست او را چسبیده بود و کنارش راه می رفت . او که متوجه نگاه های خیره حاضرین به خودش شده بود . بی تفاوت و خونسرد قدم بر می داشت . در این بین ترانه که از اون همه توجه و نگاه های خیره دیگران به او ذوق زده شده بود زیر گوش او گفت
-نمیری تو رو وفا . همه دارن با چشاشون قورتت می دن .بیچاره سعید از عصبانیت رنگش عین بادنجون کبوده شده .تو رو خدا یه نگاه بهش بکن . طفلک اگه می تونست همین الان دستت رو می گرفت و از این جا می بردت بیرون !
با دیدن سعید و خشمش نگران شد و آروم به ترانه گفت
-تو رو خدا یواش تر حرف بزن . سعید خودش به اندازه کافی بهونه تو استینش داره اگه حرف های تو رو هم بشنوه دیگه دیوونه می شه

M.A.H.S.A
05-10-2012, 01:11 AM
سعید صندلی کنار خودش رو برای نشستن او عقب کشید و بعد خودش پیشش نشست . او با بودن سعید در کنارش اون قدر راضی بود که دلش می خواست ساعت ها بدون هیچ حرکتی همون طوری کنارش بشینه و فقط گرمای وجودش رو احساس بکنه . سعید اجازه هیچ گونه حرف و تعارفی رو به هوتن نمیداد . خودش برای او از همه چی می کشید و به دستش می داد . دلش نمی خواست هوتن به او نزدیک بشه .او هم سر مست از اون همه دقت و توجه به گرمی بهش لبخند می زد و با اون لبخند ها ی آروم و عاشقانه اش سعید رو دیوونه تر می کرد و نگرانیش رو از بین می برد .
ترانه روبروی او نشسته بود و زیر زیرکی با هم حرف می زدن و می خندیدن . او وقتی موقعیت رو مناسب میدید و پیش خودش فکر می کرد که سعید غیر از رفتن ترانه به خونشون و موندنش پیش وفا هیچ پیشنهادی رو قبول نمی کنه صداش رو کمی بلندتر کرد و برای این که سعید هم بشنوه به ترانه گفت
-ترانه جان . یه خبر داغ و خوب برات دارم
سعید بدن توجه به حرف او به غذا خوردنش ادامه داد . هوتن بیچاره هم که از حساسیت های بی دلیل سعید خبر داشت . با این که دلش می خواست تا ابد به او زل بزنه و تکون هم نخوره زیر چشمی به او نگاه کرد و منتظر ادامه حرفاش شد .
ترانه گفت
-چه خبری وفا جان ؟ بگو ببینم قراره چه بلایی سرمون بیاد !
وفا خندید گفت
-من گفتم خبر خوب بلا چیه ؟ آقا سعید قراره یه مسافرت یه روزه بره پس بنابراین برای این که من تنها نمونم تو فردا میای پیش من . خبر خوبی نبود ؟
ترانه با خوشحالی دست هاش رو به هم زد و گفت
-وای خدای من چه قدر عالی !خیلی خبر خوبی بود وفا جان . حسابی خوشحالم کردی .


سعید که از مطرح کردن اون موضوع و هم چنین پیشنهاد رفتن ترانه به خونشون خیلی ناراحت شده بود در حالی که سعی می کرد خشمش رو کنترل بکنه گفت:
‏- ولی وفا جان، من فعلا تصمیم نگرفتم که برم یا نه؟ در ضمن اگر هم برم شما ‏نمی تونین تنها بمونین خطرناکه.
ترانه برای این که اون فرصت رو از دست نده گفت:
‏- باشه، پس وفا میاد خونه ی ما، چه طوره آقا سعید، مشکلی که ندارین ؟
سعید که حتی فکر بودن اون توی خونه ی هوتن هم دیوونه اش می کرد سرش رو تکون داد و لبخندی زد و گفت:
- مشکل؟ نمی دونم! حالا تا فردا ببینم چی پیش میاد.
‏هوتن که دلش نمی خواست با شرکت تو بحثشون دوباره موجب رنجش سعید بشه برای همین نظری نداد و ساکت موند.
موقع خداحافظی ترانه به سعید گفت:
‏-­آقا سعید، پس ما فردا منتظر وفا جان هستیم ها. تو رو خدا زودتر بیارینش، مامان خیلی خوشحال می شه.
سعید بی حوصله گفت:
‏- چشم، اگه قرار بر این شد که وفا بیاد خونه ی شما حتما زود میارمش...بعد با ‏هوتن دست داد.... خیلی از پذیراییتون ممنون هوتن جان، حسابی تو زحمت افتادی
هوتن با گرمی دستش رو فشار داد و گفت:
- خواهش می کنم. خیلی خوشحالم کردین که دعوتم رو قبول کردین.
در بین راه هیچ کدومشون حرفی نزدن و توی سکوت به اون روز و اتفاقاتش فکر کردن، سعید هم که حسابی دلش پر بود خودش رو نگه داشت تا تو خونه با او بحثش رو شروع بکنه.
بعد از تعویض لباس هاش، تی شرت آستین کوتاه یقه هفت صورتی رو همراه شلوار کتان نازک سفید رنگی پوشید و بعد از این که شال سفیدش رو سرش کرد برای رفتن به طبقه ی پایین از اتاقش خارج شد.
سعید تو آشپزخانه مشغول دم کردن چای بود که با دیدنش با سرعت کارهاش رو انجام داد و به سالن برگشت. او از ترس این که سعید دوباره کنارش بشینه روی راحتی تک نفره نشسته بود و با کانال های تلویزیون ور می رفت. سعید هم لباس هاش رو عوض کرده بود و با تی شرت رنگ ،شلوار چین آبی رنگی پوشیده بود. آروم رفت و روبروی او ایستاد و بدون هیچ حرفی کنترل رو از دستش گرفت و روی مبل کناری انداخت و پرسید:
‏-­منظورت از این که سفر رفتن منو به ترانه گفتی چی بود؟ حتما حدس می زدی که ترانه یا هوتن ازت بخوان که بری پیش اونا. آره؟ پیش خودت هم فکر کردی که منو در مقابل عمل انجام شده قرار می دی و مجبور می شم که حفظ ظاهر کنم و با رفتنت به خونه ی اونا موافقت بکنم درسته؟
از رفتار و سؤال های غیر منتظره ی سعید بهت زده شد. کمی مکث کرد و بعد از این که به خودش مسلط شد سرش رو بلند کرد و در حالی که به چهره ی جذاب سعید نگاه می کرد گفت:
‏- تو گفتی که نه خودم می تونم خونه تنها بمونم، نه می تونم با ترانه بمونم، پس پیشنهاد ترانه برای رفتن من به خونشون خیلی غیر عادی نبود، بود؟
سعید دست هاش رو لای موهای سیاهش کرد و اونا رو به عقب زد و در حالی که روی مبل روبروی او می نشست گفت:
‏- فکر این که بذارم بری خونه ی هوتن و یک روز کامل بسپارمت دست اون از سرت بیرون کن .
با خونسردی گفت:
‏-فکر می کنی من از مخالفتت ناراحت می شم؟ اصلا این طور نیست. باور کن من خودم ترجیح می دم که این یک روز رو پیش دوست صمیمی خودم باشم تا خونه ی دوست تو که هنوز حتی درست و حسابی نمی شناسمشون.
سعید عصبی پوز خندی زد و در حالی که پاش رو روی پای دیگرش می انداخت گفت
-نه بابا .، می ترسم اون طوری خیلی بهت خوش بگذره و سردیت بکنه.
بعد در حالی که حرف های وفا رو تکرار می کرد با لحن مسخره ای گفت:
‏-­ترجیح می دم برم خونه ی دوست خودم، چه فکرهایی می کنی تو وفا، واقعاً فکر می کنی که من اجازه می دم که بری خونه ی دوستت؟ نه خیر، از این خبرا نیست. همچین هم بی تفاوت می گه که انگار من از دلش خبر ندارم که داره تاب تاب می کنه برای دیدن آقا ایلیای محترم و به قول خودش مناسب تر از بقیه.
او که از اون همه غیرت و حساسیتی که سعید بهش نشون می داد لذت می برد و کیف می کرد خواست آخرین ضربه اش رو هم بزنه که با خونسردی گفت:
‏-­باشه، پس رفتن به خونه ی النا هم منتفیه، می مونه فقط انیس خانم که فکر نمی کنم دیگه با این یکی مشکلی داشته باشی.

M.A.H.S.A
05-10-2012, 01:16 AM
سعید عصبی سرش رو تکون داد و با لبخند پر از خشمی گفت:
-‏­وفا! آخه من با تو چی کار کنم؟ حیف که واسه یه مدتی باید محدودیت های منو تحمل بکنی و گرنه لیاقت تو همون هرمز لا ابلی و غول پشنه، اگر اسمم روت نبود و مسئولیت به گردنم نبود همین الان می بردمت خونه ی انیس خانم که همون شبانه آقا هرمز محترم و چشم پاک ببردت تو مغازه اش و به قول خودش با دست پختش حسابی ازت پذیرایی بکنه.
با حرف های سعید به شدت عصبانی شد و در حالی که چهره ی زیبا و افسون گرش با ته آرایشی که از عصر باقی مونده بود دلربا تر و جذاب تر به نظر می آمد به سعید چشم دوخت و گفت:
‏­-آقا سعید، من اون جاهایی رو که به ذهنم می رسید بهت گفتم، حالا توهین هات رو هم نشنیده می گیرم و فکر می کنم که اصلا حرفی نزدی. دیگه هم دوست ندارم در این مورد باهات بحث بکنم.
با تموم کردن حرفش با خشم از روی مبل بلند شد و با هیکل فتنه انگیز و تراشیده اش از مقابل نگاه سوزاننده و ستایشگر سعید گذشت و به آشپزخانه رفت .برای خودش توی لیوان چای ریخت و همون جا روی صندلی پشت میز غذا خوری نشست.
سعید که دوباره با دیدن او همه ی اراده و قدرتش رو از دست داده بود و تمام بدنش از درد عشق و اجبار به سکوت تیر می کشید به سختی از روی مبل بلند شد و به آشپزخانه رفت. روبروی او نشست. بدون توجه جرعه ای از چای داغش رو خورد و دوباره لیوان رو روی میز گذاشت.
سعید دستش رو دراز کرد و در چین برداشتن لیوان چای او بهش گفت:
-پاشو برای خودت یه چای دیگه بریز.
او متعجب از کار سعید گفت:
‏- من یه کم از اون چای رو خوردم، بذار برات یکی دیگه شو بریزم.
سعید در حالی که لب های بی تابش رو روی جای رژ لب وفا که روی لیوان باقی مونده بود می ذاشت با لحن تب داری گفت:
‏- اتفاقا دوست دارم همین چایی رو که تو یه کمیش رو خوردی رو بخورم.
او که متوجه لحن داغ و سوزاننده ی سعید شده بود بدون هیچ حرفی از روی صندلی بلند شد و برای ریختن چای برای خودش رفت. دوباره روی صندلی نشست و به سعید که آروم و بی صدا چایش رو می خورد نگاه کرد.
سعید که تقربیا حالت عادیش رو به دست آورده بود بدون مقدمه گفت:
‏-فردا تو هم همراه من میایی، این طوری خیالم راحت تره، پرواز واسه ی عصر ساعت هفته، اگه فردا نتوانستم برای ناهار بیام خودت آماده می شی تا عصر بیام دنبالت تا بریم فرودگاه.
خوشحال از این که باز هم می تونست کنار سعید باشه و در واقع نمی تونست و طاقت نداشت که دوریش رو تحمل بکنه با تظاهر به بی تفاوتی گفت:
-باشه هر طور که تو صلاح می دونی منم همون کار رو می کنم.