s.rozekabood
05-05-2012, 06:24 PM
مادر ای پیغمبر زیبای عشق
ما در ای والاترین رویا ی عشق
ما در ای دلوا پس فردای عشق
ما در ای غمخوار بی همتا ی من
اولین و آخرین معنای عشق
زندگی بی تو سراسر محنت است
زیر پای توست تنها جای عشق
ما در ای چشم و چراغ زندگی
قلب رنجور تو شد دریای زندگی
تکیه گا ه خستگی ها یم توئی
ما در ای تنها نرین ما وای عشق
یا د تو آرام می سا زد مرا
از تو آهنگی گرفته نا ی عشق
صوت لالائی تو اعجا ز کرد
ما در ای ” پیغمبر زیبای عشق ”
ما ه من پشت و پنا ه من توئی
جا ن من ای گوهر یکتا ی عشق
دوستت دارم تو را دیوانه وار
از تو احیاء شد چنین دنیا ی عشق
ای ا نیس لحظه های بی کسی
در دلم برپا شده غوغای عشق
تشنه آغوش گرم تومنم
من که مجنونم توئی لیلای عشق
———————————-
هوا ترست به رنگ هوای چشمانت
دوباره فال گرفتم برای چشمانت
اگر چه کوچک و تنگ است حجم این دنیا
قبول کن که بریزم به پای چشمانت
بگو چه وقت دلم را ز یاد خواهی برد
اگر چه خوانده ام از جای جای چشمانت
دلم مسافر تنهای شهر شب بو هاست
که مانده در عطش کوچه های چشمانت
تمام آینه ها نذر یاس لبخندت
جنون آبی در یا فدای چشمانت
چه می شود تو صدایم کنی به لهجه موج
به لحن نقره ای و بی صدای چشمانت
تو هیچ وقت پس از صبر من نمی آیی
در انتظار چه خالیست جای چشمانت
به انتهای جنونم رسیده ام اکنون
به انتهای خود و ابتدای چشمانت
من و غروب و سکوت و شکستن و پاییز
تو و نیامدن و عشوه های چشمانت
خدا کند که بدانی چه قدر محتاج ست
نگاه خسته من به دعای چشمانت
—————————–
این غم نامه را شهریار در از دست دادن مادرش سروده است روحشان شاد
ای وای مادرم
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد
هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
***
هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز ما
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها
***
او مُرد ودر کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرف ها برای تو مادر نمی شود.
***
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسرچه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریضخانه، به امّید دیگران
یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.
در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوطِ کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید
مادر به خاک رفت.
***
این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک مُزد همه ی زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب، خوش
منزل مبارکت.
***
آینده بود و قصه ی بی مادریّ من
نا گاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز:
از من جدا مشو.
***
می آمدم و کله ی من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد
یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید:
تنها شدی پسر.
***
باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دل شکسته بود:
بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم به اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم…
———————
یاد دارم کودکی بودم خرد
با صدای گرم مادر
هر صبحدم
در میان بستری نرم و تمیز
می گشودم چشم بر نور سفید
می گشودم دل بر نور امید
یاد دارم سفره خانه ما
بوی سنت می داد
داخل خانه ما
جلوه ای زیبا داشت
از زن ایرانی
جلوه ای از یک شمع
ذره ذره می سوخت
و نداشت پرو ایی
که به آخر برسد
کودکم هوش بدار
قبر مادر اینجاست
جای مادر خالیست
دل من تنگ شده
مادرم دیگر نیست
————————-
شد صفحه روزگار تیره
تا دفتر من گشود مادر
از هستی من، نشانه ای نیست
خود بودن من چه بود، مادر
ناموخت مرا زمانه درسی
رندانه ام آزمود، مادر
من در یتیم و گردش چرخ
از دست توام ربود مادر
در دامن روزگارم افکند
از دامن خود چه زود مادر
حالیست مرا که گفتی نیست
گریم همه رود رود مادر
هر روز سپهر سفله داغی
بر داغ دلم فزود مادر
از اختر من شدست گویی
دریای فلک کبود مادر
این ابر منم کز آتش دل
بر چرخ شدم چو دود، مادر
با من همه بخت در ستیزاست
من خاستم، او غنود، مادر
ابریشم بخت من تهی گشت
یکباره ز تار و پود، مادر
این کودک درد آشنا را
ایکاش نزاده بود، مادر
شعریست که در غم تو، فرزند
با خون جگر سرود مادر
————————
نرفت از سرم هـــــر گز هوای تو مادر
هنوز می تپد این دل برای تو مـــــــــادر
چســـــــان زبان بگشایم که خجلت آهنگم
نکرده ام دل و جـــــــــان را فدای تو مادر
چه چـــــاره گر نبرم داغ هجر تو به عدم
امید قلب حزینم لــــــــــــــقای تو مـــــــادر
چو شبنم است سرو برگ رنگ این گلشن
مدام میشنوم من صــــــــــــــــدای تو مادر
درین چمن که حضور جفاست مضمونش
چه نعمت است به عـــــــــالم وفای تو مادر
مــــــــــــقیم منزل عزت کسی توان گشتن
که بود حـــــــــاصل کارش رضای تو مادر
نشد ز کیف و کــــــم عمر چشم ما روشن
حقیقت است به هــــــــر جا صفای تو مادر
رموز جـــــوهر تُست ( بایزید) و( بایقرا)
به این مـــــــــــــقام رسیدن عطای تو مادر
نبود لایق این گنج و این کمــــــــا ل (رفیع)
اگر نبود نصیبش دعــــــــــــــــــای تو مادر
—————————-
داد معشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بیندم از دور کند
چهره پر چین و جبین پر آژنگ
با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازک من تیر خدنگ
از در خانه مرا ترد کند
همچو سنگ از دهن قلماسنگ
مادر سنگ دلت تا زنده ست
شهد در کام من و توست شرنگ
نشوم یک دل و یک رنگ ترا
تا نسازی دل او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت بی خوف و درنگ
روی و سینه تنگش بدری
دل برون آری از آن سینه تنگ
گرم و خونین به منش بازآری
تا برد زآینه قلبم زنگ
عاشق بی خرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بی عصمت وننگ
حرمت مادری ازیاد ببرد
خیره ازباده ودیوانه زننگ
رفت ومادر را افکند به خاک
سینه بدرید ودل آورد به چنگ
قصد سر منزل معشوق نمود
دل مادربه کفش چون نارنگ
ازقضا خورد دم در به زمین
واندکی سوده شد او را آرنگ
وآن دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بی فرهنگ
از زمین باز چو بر خاست نمود
پی برداشتن آن آهنگ
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ:
“آه! دست پسرم یافت خراش
آخ! پای پسرم خورد به سنگ”.
———————–
بیمارم ،مادر جان!
میدانم،میبینی
میبینم،میدانی
میترسی،میلرزی
از کارم،رفتارم،مادر جان!
میدانم ،میبینی
گه گریم،گه خندم
گه گیجم،گه مستم
و هر شب تا روزش
بیدارم،بیدارم،مادر جان!
میدانم،میدانی
کز دنیا ، وز هستی
هشیاری ،یا مستی
از مادر،از خواهر
از دختر،از همسر
از این یک، وآن دیگر
بیزارم،بیزارم،مادر جان!
من دردم بی ساحل.
تو رنجت بی حاصل.
ساحر شو،جادو کن
درمان کن،دارو کن
بیمارم،بیمارم،بیمارم،مادر جان!
مهدی اخوان ثالث
—————————–
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خاک کسی
زیر یک سنگ کبود
در دل خاک سیاه
میدرخشد دو نگاه
که بناکامی ازین محنت گاه
کرده افسانه هستی کوتاه
باز می خندد مهر
باز می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین -همه سال-
دور ازین جوش و خروش
میروم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سیاه
وندر این راه دراز
میچکد بر رخ من اشک نیاز
میدود در رگ من زهر ملال
منم امروز و همان و راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشک نیاز
بینم از دور،در آن خلوت سرد
-در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی-
ایستادست کسی!
“روح آواره کیست؟
پای آن سنگ کبود
که در آن تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود؟”
می تپد سینه ام از وحشت مرگ
می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زهر سکوت!
مانده ام خیره براه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه!
شرمگین میشوم از وحشت بیهوده خویش
سرو نازی است که شادابتر از صبح بهار
قد برافراشته از سینه دشت
سر خوش از باده تنهائی خویش!
“شاید این شاهد غمگین غروب
چشم در راه من است؟
شاید این بندی صحرای عدم
با منش یک سخن است؟”
من،در اندیشه که :این سرو بلند
وینهمه تازگی و شادابی
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی…
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه:
خنده ای میرسد از سنگ بگوش!
سایه ای میشور از سرو جدا!
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند بهم می نگریم
سایه میخندد و میبینم : وای…
مادرم میخندد!…
“مادر ،ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم؟
وین چه عشقی است بزرگ؟
که پس از مرگ نگیری آرام؟
تن بیجان تو،در سینه خاک
به نهالی که در این غمکده تنها ماندست
باز جان میبخشد!
قطره خونی که بجا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان می بخشد!
شب،هم آغوش سکوت
میرسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده باین شهر پر از جوش و خروش
میروم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فریاد
فریدون مشیری
————————
قارنیم آچ دی ، یادا یانیاردیم درده
آغلاماق دان، چاره تاپمازذیم درده
هودلاپ هودلاپ یاتیران دیلینگ
ملهم دی آخردا ، چاره سیز درده
انه جان ، انه جان باغیشلا منی
اونؤتدیم هودینگی ، اونوتدیم سنی
بؤگؤن کی گؤن دؤشیپ اؤلاکان درده
گپ لاپ بیلمان اؤتین ییتیریپ دیلی
ساچلارینی سیپاپ سرملان بالانگ
انه جان آدینی آیدیپ بیلمه یار
نه سن دؤشؤنیارسیتگ اؤنینگ دیلینه
نه ده اؤل دؤشؤنیار سنینگ دیلینگه
یاقمرده ک بیر زمان یاغسام دا ولی
سودییپ سالغینه چاپیارین چؤلی
یتیریپ یولیمی یتیریپ دیلی
ییتماین انه جان ،هودی له منی
————————
فریدون مشیری :
تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سر داشتن
در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتی چون ماه دربر داشتن
صبح، از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن
شامگه ، چون ماه رویا آفرین
ناز بر افلاک و اختر داشتن
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سلیمان یافتن
شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن
بر تو ارزانی که ما را خوشتر است
لذت یک لحظه مادر داشتن
———————–
فروغ فرخزاد
طفلی غنوده در بر من بیمار
با گونه های سرخ تب آلوده
با گیسوان در هم آشفته
تا نیمه شب ز درد نیاسوده
هر دم میان پنجه من لرزد
انگشتهای لاغر و تبدارش
من ناله میکنم که خداوندا
جانم بگیر و کم بده آزارش
گاهی میان وحشت تنهایی
پرسم ز خود که چیست سرانجامش
اشکم به روی گونه فرو غلطد
چون بشنوم ز ناله خود نامش
ای اختران که غرق تماشایید
این کودک منست که بیمارست
شب تا سحر نخفتم و می بینید
این دیده منست که بیدارست
یادم آید که بوسه طلب میکرد
با خنده های دلکش مستانه
یا می نشست با نگهی بی تاب
در انتظار خوردن صبحانه
گاهی بگوش من رسد آوایش
ماما دلم ز فرط تعب سوزد
بینم درون بستر مغشوشی
طفلی میان آتش تب سوزد
شب خامش است و در بر من نالد
او خسته جان ز شدت بیماری
بر اضطراب و وحشت من خندد
تک ضربه های ساعت دیواری
—————–
مادرم روى مهت روح و روان است مرا *** مهر تو قوّت تن قوّت جانست مرا
در دل اندیشه تو گنج نهان است مرا *** یک نگاه تو به از هر دو جهان است مرا
فارغم با تو زهر خوب و بد اى پاک سرشت *** زیر پاى تو نهادست خدا باغ بهشت
مهرت اى ماه بمن نفخه جان مى بخشد *** سخنانت به روان تاب و توان مى بخشد
راى پیر تو به من بخت جوان مى بخشد *** آنچه دل مى طلبد لطف تو آن مى بخشد
اى مهین مادرم اى خاک رهت افسر من *** سایه لطف تو کوتاه مباد از سر من
آنچه دارم همه از دولت پاینده تست *** دیده ام نور ور از چهره تابنده تست
تا نهان در دل من مهر فزاینده تست *** هرچه باشم دل و جانم بخدا بنده تست
جان چه باشد که به از جان و جهانم باشى *** زانچه پندارم صدره به از آنم باشى
دل ز رخساره تابان تو روشن دارم *** خاطر از گلبن خندان تو گلشن دارم
جان ز یُمن نفس پاک تو در تن دارم *** از تو دارم همه نعمت ها کان من دارم
همه آثار وجودم ز وجود تو بود *** بخدا بود من از پرتو بود تو بود
فارغم از غم ایّام چو غمخوار توئى *** نشوم خسته بکارى که مدد کار توئى
نیستم رنجه زتنهائى چون یار توئى *** دور تو گردم تا مرکز پرگار توئى
کوشش روز و شبم از پى آسودن تست *** نى که من هیچ نیم بودنم از بودن تست
هر زمان کز غم ایام جگر خون باشم *** در خط از خوى نکوهیده گردون باشم
سخت در شش درِ غم بسته و مسجون باشم *** خاطر آشفته و دلخسته و محزون باشم
چون برویت نگرم جمله فراموش آید *** لبم از شکوه فرا پیش تو خاموش آید
این چه لطفى است که در چهره ماه تو بود *** وین چه حالى است که در چشم سیاه تو بود
وین چه رمزى است که در حال نگاه تو بود *** از خدا خواهم پیوسته پناه تو بود
تا که همواره دلم را به نگه شاد کنى *** وز غم و رنجش وارسته و آزاد کنى
ما در ای والاترین رویا ی عشق
ما در ای دلوا پس فردای عشق
ما در ای غمخوار بی همتا ی من
اولین و آخرین معنای عشق
زندگی بی تو سراسر محنت است
زیر پای توست تنها جای عشق
ما در ای چشم و چراغ زندگی
قلب رنجور تو شد دریای زندگی
تکیه گا ه خستگی ها یم توئی
ما در ای تنها نرین ما وای عشق
یا د تو آرام می سا زد مرا
از تو آهنگی گرفته نا ی عشق
صوت لالائی تو اعجا ز کرد
ما در ای ” پیغمبر زیبای عشق ”
ما ه من پشت و پنا ه من توئی
جا ن من ای گوهر یکتا ی عشق
دوستت دارم تو را دیوانه وار
از تو احیاء شد چنین دنیا ی عشق
ای ا نیس لحظه های بی کسی
در دلم برپا شده غوغای عشق
تشنه آغوش گرم تومنم
من که مجنونم توئی لیلای عشق
———————————-
هوا ترست به رنگ هوای چشمانت
دوباره فال گرفتم برای چشمانت
اگر چه کوچک و تنگ است حجم این دنیا
قبول کن که بریزم به پای چشمانت
بگو چه وقت دلم را ز یاد خواهی برد
اگر چه خوانده ام از جای جای چشمانت
دلم مسافر تنهای شهر شب بو هاست
که مانده در عطش کوچه های چشمانت
تمام آینه ها نذر یاس لبخندت
جنون آبی در یا فدای چشمانت
چه می شود تو صدایم کنی به لهجه موج
به لحن نقره ای و بی صدای چشمانت
تو هیچ وقت پس از صبر من نمی آیی
در انتظار چه خالیست جای چشمانت
به انتهای جنونم رسیده ام اکنون
به انتهای خود و ابتدای چشمانت
من و غروب و سکوت و شکستن و پاییز
تو و نیامدن و عشوه های چشمانت
خدا کند که بدانی چه قدر محتاج ست
نگاه خسته من به دعای چشمانت
—————————–
این غم نامه را شهریار در از دست دادن مادرش سروده است روحشان شاد
ای وای مادرم
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد
هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
***
هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز ما
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها
***
او مُرد ودر کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرف ها برای تو مادر نمی شود.
***
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسرچه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریضخانه، به امّید دیگران
یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.
در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوطِ کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید
مادر به خاک رفت.
***
این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک مُزد همه ی زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب، خوش
منزل مبارکت.
***
آینده بود و قصه ی بی مادریّ من
نا گاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز:
از من جدا مشو.
***
می آمدم و کله ی من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد
یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید:
تنها شدی پسر.
***
باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دل شکسته بود:
بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم به اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم…
———————
یاد دارم کودکی بودم خرد
با صدای گرم مادر
هر صبحدم
در میان بستری نرم و تمیز
می گشودم چشم بر نور سفید
می گشودم دل بر نور امید
یاد دارم سفره خانه ما
بوی سنت می داد
داخل خانه ما
جلوه ای زیبا داشت
از زن ایرانی
جلوه ای از یک شمع
ذره ذره می سوخت
و نداشت پرو ایی
که به آخر برسد
کودکم هوش بدار
قبر مادر اینجاست
جای مادر خالیست
دل من تنگ شده
مادرم دیگر نیست
————————-
شد صفحه روزگار تیره
تا دفتر من گشود مادر
از هستی من، نشانه ای نیست
خود بودن من چه بود، مادر
ناموخت مرا زمانه درسی
رندانه ام آزمود، مادر
من در یتیم و گردش چرخ
از دست توام ربود مادر
در دامن روزگارم افکند
از دامن خود چه زود مادر
حالیست مرا که گفتی نیست
گریم همه رود رود مادر
هر روز سپهر سفله داغی
بر داغ دلم فزود مادر
از اختر من شدست گویی
دریای فلک کبود مادر
این ابر منم کز آتش دل
بر چرخ شدم چو دود، مادر
با من همه بخت در ستیزاست
من خاستم، او غنود، مادر
ابریشم بخت من تهی گشت
یکباره ز تار و پود، مادر
این کودک درد آشنا را
ایکاش نزاده بود، مادر
شعریست که در غم تو، فرزند
با خون جگر سرود مادر
————————
نرفت از سرم هـــــر گز هوای تو مادر
هنوز می تپد این دل برای تو مـــــــــادر
چســـــــان زبان بگشایم که خجلت آهنگم
نکرده ام دل و جـــــــــان را فدای تو مادر
چه چـــــاره گر نبرم داغ هجر تو به عدم
امید قلب حزینم لــــــــــــــقای تو مـــــــادر
چو شبنم است سرو برگ رنگ این گلشن
مدام میشنوم من صــــــــــــــــدای تو مادر
درین چمن که حضور جفاست مضمونش
چه نعمت است به عـــــــــالم وفای تو مادر
مــــــــــــقیم منزل عزت کسی توان گشتن
که بود حـــــــــاصل کارش رضای تو مادر
نشد ز کیف و کــــــم عمر چشم ما روشن
حقیقت است به هــــــــر جا صفای تو مادر
رموز جـــــوهر تُست ( بایزید) و( بایقرا)
به این مـــــــــــــقام رسیدن عطای تو مادر
نبود لایق این گنج و این کمــــــــا ل (رفیع)
اگر نبود نصیبش دعــــــــــــــــــای تو مادر
—————————-
داد معشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بیندم از دور کند
چهره پر چین و جبین پر آژنگ
با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازک من تیر خدنگ
از در خانه مرا ترد کند
همچو سنگ از دهن قلماسنگ
مادر سنگ دلت تا زنده ست
شهد در کام من و توست شرنگ
نشوم یک دل و یک رنگ ترا
تا نسازی دل او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت بی خوف و درنگ
روی و سینه تنگش بدری
دل برون آری از آن سینه تنگ
گرم و خونین به منش بازآری
تا برد زآینه قلبم زنگ
عاشق بی خرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بی عصمت وننگ
حرمت مادری ازیاد ببرد
خیره ازباده ودیوانه زننگ
رفت ومادر را افکند به خاک
سینه بدرید ودل آورد به چنگ
قصد سر منزل معشوق نمود
دل مادربه کفش چون نارنگ
ازقضا خورد دم در به زمین
واندکی سوده شد او را آرنگ
وآن دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بی فرهنگ
از زمین باز چو بر خاست نمود
پی برداشتن آن آهنگ
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ:
“آه! دست پسرم یافت خراش
آخ! پای پسرم خورد به سنگ”.
———————–
بیمارم ،مادر جان!
میدانم،میبینی
میبینم،میدانی
میترسی،میلرزی
از کارم،رفتارم،مادر جان!
میدانم ،میبینی
گه گریم،گه خندم
گه گیجم،گه مستم
و هر شب تا روزش
بیدارم،بیدارم،مادر جان!
میدانم،میدانی
کز دنیا ، وز هستی
هشیاری ،یا مستی
از مادر،از خواهر
از دختر،از همسر
از این یک، وآن دیگر
بیزارم،بیزارم،مادر جان!
من دردم بی ساحل.
تو رنجت بی حاصل.
ساحر شو،جادو کن
درمان کن،دارو کن
بیمارم،بیمارم،بیمارم،مادر جان!
مهدی اخوان ثالث
—————————–
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خاک کسی
زیر یک سنگ کبود
در دل خاک سیاه
میدرخشد دو نگاه
که بناکامی ازین محنت گاه
کرده افسانه هستی کوتاه
باز می خندد مهر
باز می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین -همه سال-
دور ازین جوش و خروش
میروم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سیاه
وندر این راه دراز
میچکد بر رخ من اشک نیاز
میدود در رگ من زهر ملال
منم امروز و همان و راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشک نیاز
بینم از دور،در آن خلوت سرد
-در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی-
ایستادست کسی!
“روح آواره کیست؟
پای آن سنگ کبود
که در آن تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود؟”
می تپد سینه ام از وحشت مرگ
می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زهر سکوت!
مانده ام خیره براه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه!
شرمگین میشوم از وحشت بیهوده خویش
سرو نازی است که شادابتر از صبح بهار
قد برافراشته از سینه دشت
سر خوش از باده تنهائی خویش!
“شاید این شاهد غمگین غروب
چشم در راه من است؟
شاید این بندی صحرای عدم
با منش یک سخن است؟”
من،در اندیشه که :این سرو بلند
وینهمه تازگی و شادابی
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی…
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه:
خنده ای میرسد از سنگ بگوش!
سایه ای میشور از سرو جدا!
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند بهم می نگریم
سایه میخندد و میبینم : وای…
مادرم میخندد!…
“مادر ،ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم؟
وین چه عشقی است بزرگ؟
که پس از مرگ نگیری آرام؟
تن بیجان تو،در سینه خاک
به نهالی که در این غمکده تنها ماندست
باز جان میبخشد!
قطره خونی که بجا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان می بخشد!
شب،هم آغوش سکوت
میرسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده باین شهر پر از جوش و خروش
میروم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فریاد
فریدون مشیری
————————
قارنیم آچ دی ، یادا یانیاردیم درده
آغلاماق دان، چاره تاپمازذیم درده
هودلاپ هودلاپ یاتیران دیلینگ
ملهم دی آخردا ، چاره سیز درده
انه جان ، انه جان باغیشلا منی
اونؤتدیم هودینگی ، اونوتدیم سنی
بؤگؤن کی گؤن دؤشیپ اؤلاکان درده
گپ لاپ بیلمان اؤتین ییتیریپ دیلی
ساچلارینی سیپاپ سرملان بالانگ
انه جان آدینی آیدیپ بیلمه یار
نه سن دؤشؤنیارسیتگ اؤنینگ دیلینه
نه ده اؤل دؤشؤنیار سنینگ دیلینگه
یاقمرده ک بیر زمان یاغسام دا ولی
سودییپ سالغینه چاپیارین چؤلی
یتیریپ یولیمی یتیریپ دیلی
ییتماین انه جان ،هودی له منی
————————
فریدون مشیری :
تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سر داشتن
در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتی چون ماه دربر داشتن
صبح، از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن
شامگه ، چون ماه رویا آفرین
ناز بر افلاک و اختر داشتن
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سلیمان یافتن
شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن
بر تو ارزانی که ما را خوشتر است
لذت یک لحظه مادر داشتن
———————–
فروغ فرخزاد
طفلی غنوده در بر من بیمار
با گونه های سرخ تب آلوده
با گیسوان در هم آشفته
تا نیمه شب ز درد نیاسوده
هر دم میان پنجه من لرزد
انگشتهای لاغر و تبدارش
من ناله میکنم که خداوندا
جانم بگیر و کم بده آزارش
گاهی میان وحشت تنهایی
پرسم ز خود که چیست سرانجامش
اشکم به روی گونه فرو غلطد
چون بشنوم ز ناله خود نامش
ای اختران که غرق تماشایید
این کودک منست که بیمارست
شب تا سحر نخفتم و می بینید
این دیده منست که بیدارست
یادم آید که بوسه طلب میکرد
با خنده های دلکش مستانه
یا می نشست با نگهی بی تاب
در انتظار خوردن صبحانه
گاهی بگوش من رسد آوایش
ماما دلم ز فرط تعب سوزد
بینم درون بستر مغشوشی
طفلی میان آتش تب سوزد
شب خامش است و در بر من نالد
او خسته جان ز شدت بیماری
بر اضطراب و وحشت من خندد
تک ضربه های ساعت دیواری
—————–
مادرم روى مهت روح و روان است مرا *** مهر تو قوّت تن قوّت جانست مرا
در دل اندیشه تو گنج نهان است مرا *** یک نگاه تو به از هر دو جهان است مرا
فارغم با تو زهر خوب و بد اى پاک سرشت *** زیر پاى تو نهادست خدا باغ بهشت
مهرت اى ماه بمن نفخه جان مى بخشد *** سخنانت به روان تاب و توان مى بخشد
راى پیر تو به من بخت جوان مى بخشد *** آنچه دل مى طلبد لطف تو آن مى بخشد
اى مهین مادرم اى خاک رهت افسر من *** سایه لطف تو کوتاه مباد از سر من
آنچه دارم همه از دولت پاینده تست *** دیده ام نور ور از چهره تابنده تست
تا نهان در دل من مهر فزاینده تست *** هرچه باشم دل و جانم بخدا بنده تست
جان چه باشد که به از جان و جهانم باشى *** زانچه پندارم صدره به از آنم باشى
دل ز رخساره تابان تو روشن دارم *** خاطر از گلبن خندان تو گلشن دارم
جان ز یُمن نفس پاک تو در تن دارم *** از تو دارم همه نعمت ها کان من دارم
همه آثار وجودم ز وجود تو بود *** بخدا بود من از پرتو بود تو بود
فارغم از غم ایّام چو غمخوار توئى *** نشوم خسته بکارى که مدد کار توئى
نیستم رنجه زتنهائى چون یار توئى *** دور تو گردم تا مرکز پرگار توئى
کوشش روز و شبم از پى آسودن تست *** نى که من هیچ نیم بودنم از بودن تست
هر زمان کز غم ایام جگر خون باشم *** در خط از خوى نکوهیده گردون باشم
سخت در شش درِ غم بسته و مسجون باشم *** خاطر آشفته و دلخسته و محزون باشم
چون برویت نگرم جمله فراموش آید *** لبم از شکوه فرا پیش تو خاموش آید
این چه لطفى است که در چهره ماه تو بود *** وین چه حالى است که در چشم سیاه تو بود
وین چه رمزى است که در حال نگاه تو بود *** از خدا خواهم پیوسته پناه تو بود
تا که همواره دلم را به نگه شاد کنى *** وز غم و رنجش وارسته و آزاد کنى