R A H A
04-24-2012, 03:58 PM
.:: یاالله ::.
*وزن دعا
زني با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.
صاحب مغازه، با بي اعتنايي محلّش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.
زن نيازمند در حالي كه اصرار مي كرد گفت: آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را مي آورم .
مغازه دار گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را مي شنيد به مغازه دار گفت : ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من .
خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو؟
زن گفت : اينجاست.
- ليست ات را بگذار روي ترازو به اندازه ي وزنش هر چه خواستي ببر!
زن با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجّب ديدند كفه ي ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نميشد.
مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ي ديگر ترازو كرد ، كفه ي ترازو برابر نشد ، آن قدر چيز گذاشت تا كفه ها برابر شدند.
در اين وقت ، خواربار فروش با تعجّب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است.
كاغذ ، ليست خريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود :
http://www.ayehayeentezar.com/images/icons/4bkliwqu4ljmk8xm4kja.gifاي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن.http://www.ayehayeentezar.com/images/icons/4bkliwqu4ljmk8xm4kja.gif
http://www.ayehayeentezar.com/images/icons/5.jpga.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/5.jpga.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/5.jpga.gif
*وزن دعا
زني با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.
صاحب مغازه، با بي اعتنايي محلّش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.
زن نيازمند در حالي كه اصرار مي كرد گفت: آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را مي آورم .
مغازه دار گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را مي شنيد به مغازه دار گفت : ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من .
خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو؟
زن گفت : اينجاست.
- ليست ات را بگذار روي ترازو به اندازه ي وزنش هر چه خواستي ببر!
زن با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجّب ديدند كفه ي ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نميشد.
مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ي ديگر ترازو كرد ، كفه ي ترازو برابر نشد ، آن قدر چيز گذاشت تا كفه ها برابر شدند.
در اين وقت ، خواربار فروش با تعجّب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است.
كاغذ ، ليست خريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود :
http://www.ayehayeentezar.com/images/icons/4bkliwqu4ljmk8xm4kja.gifاي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن.http://www.ayehayeentezar.com/images/icons/4bkliwqu4ljmk8xm4kja.gif
http://www.ayehayeentezar.com/images/icons/5.jpga.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/5.jpga.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/5.jpga.gif