توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی
M.A.H.S.A
04-22-2012, 02:58 PM
1
هوا طوفانی بود و باران به شدت می بارید . باد از هر سو زوزه کشان قطره های درشت باران را پراکنده می ساخت . گاهی با شدت اجسام کنار خیابان را هم جا به جه می کرد. کمتر کسی می توانست در میان این طوفان که باران شدیدی به همراه داشت در خیابان دوام بیاورد. مردم ناچار به گوشه ای پناه می بردند.
مردی جوان که حدود بیست سال داشت با قدی متوسط ، از تاکسی پیاده شد و بدون معطلی چترش را باز کرد. خود را به پناهگاهی رساند و کمی ایستاد و به خیابان و نهر پر از آب باران نگاه کرد. نهر کشش این همه آب را نداشت. آب به طرف خیابان سرازیر می شد و در زیر لاستیک خودروها به اطراف پراکندهمی شد. باران سیل اسا بدون وقفه می بارید. او به ناچار با قدم هایی تند در میان باران و در حالی که با طوفان و باد در جدال بود چترش را محکم گرفته بود و به جلو می رفت . سعی داشت وارد کوچه شود تا خود را به خانه برساند. تمام لباس های او در زیر باران خیس شده بود.
وسط کوچه پر از اب باران توقف کرد. چمدان را زمین گذاشت. یقه پالتواش را بالا کشید و به باران و آسمان نگاهی انداخت. با دستکش چرمی صورت خیس از بارانش را پاک کرد . سپس چمدان را برداشت و به حرکت ادامه داد. او از مسافرت برگشته بود و خاطره برفهای جاده هراز و سختی راه با اتوبوس را به خاطر آورد. جلوی در خانه ایستاد و زنگ را به صدا در آورد. در باز شد . با سرعت خود را به حیاط و سپس به داخل خانه رساند.
نفسی به راحتی کشید وقتی چترش را بست کف راهرو خیس شد.
دختری جوان و زیبا با لبخندی مهربان جلو آمد و چتر او را برداشت و با خود به آشپزخانه برد. پالتواش را در جالباسی آویزان کرد. همان موقع صدای پدربزرگ از طبقه بالا شنیده شد.
(( خدا را شکر که آمدی ف فوری بیایید بالا بغل بخاری تا سرما نخورید . ))
پسر جوان سرش را بالا برد . از موهای خیس او هنوز آب می چکید.
گفت : (( پدربزرگ ، سلام علیکم. ))
پدربزرگ از داخل اتاق جواب داد :
علی سلام ، لباست را عوض کن سریع بیا بالا.
مرد جوان وارد اتاق طبقه اول شد. لباسهای خیس خود را عوض کرد .
دخترک در زد و وارد شد. گفت : (( خیلی خوش آمدید آقا صادق ، چای میل دارید یا شیر گرم ؟ ))
مرد جوان در حالی که با حوله سرش را خشک می کرد نگاهش کرد. دختر سرش را پایین انداخت و خجالت کشید. صادق در حالی که لبخندی بر لب داشت آهسته گفت : (( حالت چطور است پری خانم ؟ ))
دخترک در حالی که به بدنش پیچ و تاب می داد و با انگشتان دستش بازی می کرد کمی خودش را جمع و جور می کرد و با لبخندی زیبا گفت :
(( نفرمودید اقا صادق . . . چی میل دارید ؟ ))
جوان لبخندی زد و موهایش را شانه کرد. مقابل دختر ایستاد و گفت :
(( جواب مرا بده تا بگم چی میل دارم. ))
پری نگاهش کرد. هنوز لبخندی ملیح بر لب داشت . گفت : (( خوبم اقا صادق ، سردتان شده...شیر میل کنید بهتر است. ))
(( بسیار خوب ، من می رم خدمت پدربزرگ ، تو لطف کن برایم شیر را بیار بالا. ))
دختر مانند آهویی رمیده از اتاق خارج شد. لیوان شیر داغ و شیرینی را آماده کرد و به طبقه ی بالا برد. سینی را روی میز قرار داد و از اتاق خارج شد.
صادق هنوز در اتاق پایین بود.
خانه در خیابان پاسداران بود ، عمارتی دو طبقه با زیرزمینی بزرگ . طبقه اول سه اتاق خواب ، دو اتاق پذیرایی وسیع و آشپطخانه و حمام و سرویس مجزا و اتاق برای مستخدم داشت. طبقه دوم سه اتاق خواب بزرگ با حمام و سرویس جداگانه داشت. فضای میانی اتاق پذیرایی تا سقف طبقه دوم به صورت نیم دایره باز بود و از طریق راه پله ای عریض با پیچی ملایم دو طبقه به هم راه داشت. بالکنی به عرض دو متر در جلو اتاقهای طبقه دوم با تزئیناتی زیبا خودنمایی می کرد.
میان راه پله های ایینه ای قدی و چند تا تابلو از مناظر زیبای جنگلهای مازندران روی دیوار نصب بود و چهار فصل دل انگیز جنگل و دامنه رودخانه تجن را نشان می داد. چند گلدان گلی قدیمی و ساده در کنار نرده های چوبی قرار داشت. قسمت شمالی طبقه اول ساختمان دارای پنجره های بلند به عرض یک متر و به ارتفاع پنج متر بود که شبکه های فلزی مربع شکل با شیشه های رنگی داشت و نور را با حالتی رویایی به درون فضای خانه هدایت می کرد. پرده های تور صورتی کم رنگ جلوی پنجره ها آویزان بود. پرده های مخمل پررنگ تر روی پرده های تور قرار داشت که با بندی به کنار پنجره به گیره ای وصل بود تا هم زیبایی پنجره و هم پرده ها را به رخ بیننده بکشد.
چند دست مبل در میان اتاق پذیرایی چیده شده بود. میز نهار خوری هم نزدیک در آشپزخانه میان دو پنجره قرار داشت. دوازده صندلی هم دور آن چیده شده بود. یک دست مبل راحتی نزدیک شومینه چیده بودند تا موقع استراحت دور هم جمع شوند. تعدادی گلدانهای تزئینی هم در گوشه و کنار قرار داشت. چند تابلو از مناظر زیبای دریای خزر بر روی دیوارها نصب بود.
آشپزخانه با راهرویی به اتاق پذیرایی وصل می شد.
در راهرو اتاقی قرار داشت که پری از ابتدای ورود به خانه محسنی آنجا زندگی می کرد اتاق دو پنجره داشت که به سوی حیاط گشوده می شد.
فضای اشپزخانه بزرگ بود و در دیگری داشت که به حیاط گشوده می شد. وسط اشپزخانه میز نهارخوری بیضی شکلی قرار داشت که هشت نفر می توانستند راحت دور آن غذا بخورند. اطراف میز فضای کافی برای رفت و آمد و کارهای دیگر بود. حیاط مساحت کافی داشت و درختان بزرگی کنار دیوار خودنمایی می کردند. در باغچه های آنجا انوع گلهای زینتی کاشته شده بود که به زیبایی فضا کمک می کرد. البته معلوم بود که چند سالی است که به آنجا خوب رسیدگی نشده است. گلخانه ای در قسمت غربی حیاط وجود داشت. غیر از سقف بقیه دیوارهایش شیشه ای بود.
جلوی ساختمان حوض بزرگی قرار داشت که بیشتر به استخر شباهت داشت.
باران هم هم چنان ادامه داشت و از ناودانهای ساختمان با کف فراوان به وسط حیاط سرازیر می شد و به ابراه کوچکی می ریخت که به نهر بیرون متصل بود .
آقای ابوالقاسم محسنی ، اهل ساری ، ساکن تهران ، متولد سال 1305 شمسی بود.
او تحصیل کرده و در رشته مهندسی ساختمان بود. برای ادامه تحصیل به امریکا رفته و توانسته بود مدرک دکترای خود را دریافت کند.
او دارای سوابق و تجربیات فراوانی در کارش بود. با اینکه سالهای زیادی از بازنشسنگی او می گذشت ، ولی هنوز از اطلاعات او استفاده می کردند. به همین دلیل یکی از اتاقهای طبقه پایین را به دفتر کار خود اختصاص داده بود و تمام وسائل نقشه کشی و دوربینها و سایر لوازم کارش را آنجا چیده بود.
محسنی دارای سه فرزند ذکور بود که هر سه در رشته مهندسی ساختمان فارغ التحصیل شده بودند. به دلیل شغلشان در شهر ساری ساکن بودند. همگی دارای همسر و فرزند بودند. شش ماهی می شد که نوه او صادق ، در دانشگاه تهران مشغول تحصیل شده بود و به خانه پدربزرگ نقل مکان کرده بود. ده سالی می گذشت که همسر او مرحوم شده بود. در این مدت با دختری زندگی می کرد که از کودکی توسط همسر مرحومش به آنجا آورده شده بود. او را مانند دختر خود دوست داشت.
گاهی پسرانش به او سر می زدند. به اصرار دوستانش و برای اینکه تنها نباشد با خانمی به تازگی ازدواج کرده بود. او هم شوهرش را به مرض نامعلومی از دست داده بود. او سه فرزند پسر داشت ، اما طبق قرارداد و تعهدات محضری قرار شده بود که زن به تنهایی به این خانه بیاید و پسرانش را نیاورد. زن از محسنی ده سال کوچکتر بود.
همسر دوم محسنی میترا نام داشت و زن بدطینتی بود. سعی می کرد صادق را از حیطه زندگیش دور کند و فرزندان خود را وارد زندگی محسنی نماید. فرزندانش در شهر دیگری زندگی می کردند. گاهی می گفت دانشگاه می روند و زمانی شایع می کرد کار می کنند و خلاصه هر دفعه یک جوری حرف می زد. قرارشان این بود تنها به خانه محسنی بیاید ، اما خواهرش را هم آورد. او حدود پنجا سال داشت و از لحاظ عقلی عقب افتاده بود. در بینایی هم مشکل داشت . زن از راه ترحم و دلسوزی محسنی را راضی کرد.
ایشان هم قبول کردند . اگر مزاحمت و آزار و اذیت ندارد بماند. وقتی
M.A.H.S.A
04-22-2012, 02:59 PM
محسنی آن دختر را دید کمی جا خورد . بینی او از حد معمول کوچکتر بود و موهایی وزوزی و رفتاری غیر متعارف داشت. وقتی با او صحبت می کرد دختر فقط می خندید و پاسخ درستی نمی داد. وقتی متوجه کم عقلی او گردید دلش به حال او سوخت و آهی کشید . از روی دلسوزی از میترا پرسید : (( از بچگی این طور بوده ؟ ))
(( خیر اقا ، خواهرم وقتی کوچک بود عموی خدابیامرزم با او بازی می کرد . چند بار او را به هوا پرتاب کرد و در یکی از پرتابها نتوانست او را بگیرد و با سر به زمین خورد. از ان به بعد این بدبخت چشمانش چپ شد و کمی هم در رشد بینی مشکل پیدا کرد. ))
خواهرش با عصبانیت سر او داد زد : (( میترا من بدبخت نیستم ، بدبخت خودت هستی . ))
محسنی با تعجب به او نگاه می کرد. میترا خندید و با تمسخر به خواهرش گفت : (( می دانم تو خوشبخت عالم هستی. ))
این نخستین ملاقات محسنی با خواهر میترا بود که با دلسوزی پایان یافت ، اما بعد با خواهر میترا مشکل پیدا کرد که غیر قابل تصور بود.
دختر درست در موقع غذا خوردن به مستراح می رفت و صداعای غیر معقول از خود خارج می کرد بوی بدی هم در فضا پخش می شد. به همین جهت پری و محسنی اشتهای خود را از دست می دادند. اگر مهمان هم داشتند این دختر همین عمل ناشایست را انجام می داد. محسنی مانده بود با این پیردختر چه کار کند تا خدا قهرش نگیرد.هرچه با میترا صحبت می کرد بی نتیجه بود انگار او از کار خواهرش لذت می برد.
پری در طول اقامت میترا و خواهرش متوجه شد که این پیردختر از دل مادرش به همین شمائل به دنیا آمده بود. از خصوصیات بارز دختر علاقه به جمع کردن پول بود. از محسنی و پری به هر شکلی بود پول می گرفت و در قلکی که میترا برایش خریده بود قایم می کرد. قلک دست میترا بود. هر چند وقت قفل را باز و پول را خالی می کرد. وقتی دختر متوجه می شد اعتراض می کرد. میترا با خنده به او می گفت : خواهرجان صد دفعه گفتم وقتی پر شود باید ببریم توی بانک بذاریم ، چون آنجا امن تر از خانه است.
حالا توی گوش خرت فرو کن...از من جلوی هرکسی سوال نکن.
از خصوصیات دیگر دختر این بود که شبها زود می خوابید . چنان خروپف می کرد که ساختمان را به لرزه در می آورد. نیمه شب بیدار می شد و تا صبح در ساختمان راه می رفت و به همه جا سرک می کشید و مزاحمتهای فراوان به وجود می آورد. محسنی چندبار معترض شد ، اما کاری از پیش نبرد. دختر به دو جا علاقه وافر داشت.یا در آشپزخانه بود و یا در توالت.
محسنی می گفت این پیردختر انگار کار دیگری غیر از خوردن و باد در کردن بلد نیست.
میترا بعد از مدتی پا را فراتر گذاشت و از محسنی خواست رضایت بدهد تا برای انتقال فرزندانش به تهران اقدام کند. محسنی حاضر نبود آرامش خود را بر هم زند. خواهر عیالش خود عذابی جهنمی شده بود.
(( میترا خانم اگر شما رضایت بدهید ما مثل سابق زندگی کنیم. ))
میترا کمی جا خورد و لبهای چروکیده اش را جمع کرد و با عشوه گفت :
(( اقا این چه حرفی است می زنید. ما تازه ازدواج کردیم. من خودم را خوشبخت احساس می کنم. ))و در حالی که سرش را چند بار به علامت نفی تکان می داد گفت : (( هرگز...شما هم این فکر را از سرتان بیرون کنید. حساب آبروی مرا کردید که اگر اقوام مادرم بفهمند چه می شود ؟ ))
محسنی کمی خود را روی مبل جا به جا کرد و با تمسخر و کنایه گفت :
(( مثلا چه می شود ؟ ))
میترا خود را روی مبل جلو کشید و گفت : « ابرویم می رود آقا ، من جلوی مردم ابرو دارم . »
محسنی ابروانش را گره کرد و به او خیره شد. با عصبانیت گفت : « یعنی چه ؟ مگر من تعهد سپردم که از بچه های آن مردیکه یا از خواهر معیوبت نگهداری کنم...تو چه فکر کردی که این طور خودت را صاحب اختیار من می دانی ؟! »
درون میترا آشوبی به پا شد . او کلی نقشه های بد و شیطانی داشت. می خواست پاسخش را بابت توهین به شوهر مرده اش بدهد ، اما خودداری کرد. پس از کمی مکث خنده مسخره ای کرد که دندانهای درشت او نمایان شد گفت : « اقا از یک پیردختر بدبخت که کسی را ندارد در راه خدا نگهداری می کنی ، این قدر بر سرم نکوب . اگر شما بابت پسرهایم ناراحت هستی ایرادی ندارد ، من هم دیگر حرفش را نمی زنم. »
محسنی همان طور که از جایش بلند می شد گفت : « همان یک بار گولم زدی تا وکالت نامه خانه توی شهر رشت را به پسر مفت خور بی عارت بدهم...شش دانگ خانه را به اضافه پولهای بانک بالا کشید ، برایم بس است. »
میترا قیافه حق به جانبی گرفت و گفت : « بچه ام چه کار کند..دزد از از دستش پولها را قاپید و فرار مرد. خودت دیدی که چند بار شکایت کرد و نتوانست دزد را پیدا کند...بچه چه گناهی داشت ؟ »
محسنی نگاه تحقیرآمیزی به او کرد و گفت : « به شما قول می دهم که دزد را پیدا می کنم. »
پس از آن روز اختلافهای آن دو بیشتر شد تا جایی که محسنی پیشنهاد طلاق داد . میترا موافقت نکرد توافقی جدا شوند. ناچار شکایت کردند و منتظر ماندند تا جریان قانونی طی گردد.
شوهر اول میترا مردی لاغراندام ، سیاه چهره با بینی گوشتی بزرگ بود.
موهای سرش کمی مجعد بود و چشمانش مرتب در حال نگاه کردن به چپ و راست حرکت می کرد. حالتی عصبی و ناراحت داشت.
او بازنشسته اداره و مردی با فیس و افاده بود. در خواب قلبش گرفت و سکته کرد و مرد.
به جای ارث و میراث چند جلد کتاب دست دوم درباره تئاتر و نمایشنامه به جا گذاشت. البته می گفتند او علاقه زیادی به هنرپیشگی داشت و برای اینکه خودش را ارضا کند چند بار دعوت اداره فرهنگ و هنر را پذیرفت.
او را آوردند توی پارک شهر گفتند ادای حاجی فیروز را در بیاور ، خودش را سیه کرد و مشغول شد. حقا که حاجی فیروز خوبی هم شده بود. همین امر باعث بازار گرمی او شد و چون نیم صدایی هم داشت آوازخوان شد. از همین جا کارش گرفت و روی صحنه یتئاتر رفت و از آن به بعد معروف شد. این معروفیت گرچه برایش نان و آبی نشد ، ولی با همین ترفند توانست با خودنمایی جیب خیلی را شرافتمندانه خالی کند و در مهمانیها یا با آوازش یا به شکل حاجی فیروز وارد شود.
آخرش هم خر پیرش لنگید و پس از کشمکش با کشکلات زندگی سکته کرد . جسدش را به خاک سپردند . میترا که کاسه به دست می گرفت و دور می زد و پول جمع می کرد دیگر کاسه را زمین گذاشت و با خاطره آن پول خردهای صدقه سری مردم خداحافظی کرد. البته یادگار ارزشمند دوران حاجی فیروز را که همان کاسه مسی و یک چراغ فانوس بود را به عنوان ارثیه شوهر بیچاره اش نگه داشت.
زن با هزار ترفند سر پیری و در سن شصت سالگی خود را به محسنی نزدیک کرد . بعد از چن ماه معاشرت شرایطی به وجود آورد که او را مجبور به ازدواج کرد. گرچه مرد بعد از ازدواج پشیمان شد ، نظرش این بود که این زن به درد عشوه گری می خورد و نه به درد خانه داری . او یکی را می خواست خودش را جمع کند. او قادر نبود از پله ها بالا و پایین برود . به قول یکی از دوستانش می گفت :
تو هم گشتی یک زوار در رفته انتخاب کردی...اگر به ما می گفتی زنی با اصالت و خانواده دار برات پیدا می کردیم که هم جوان باشه و هم خوشگل و باکلاس. نه مثل این زن بدترکیب که ادم گرسنه نگاهش می کند از اشتها می افته. تو چطور ندیدی پاهایش کج است ؟
کاری بود که دیگر انجام شده بود و می بایست یک جوری این قضیه را فیصله می داد برای مردی که سالها با شرافت و طبق قاعده ای مشخص زندگی کرده بود سخت بود بتواند با این زن و خواهرش کنار بیاید. با اینکه محسنی مجبور شد تقاضای طلاق بدهد ، اما زن با هر حربه ای که می توانست سعی کرد تا این جدایی را به تعویق بیندازد.
محسنی نظرش این بود که این زن فریبکاری کرده و راست و حسینی جلو نیامده و او را گول زده تا به عنوان خانم خانه وارد زندگی اش شد. او می گفت : چند شب متوالی خودش را به من چسباند و چون حرام خوار نبودم به اجبار صیغه اش کردم که تبدیل به عقد دائمی شد .حالا عم مشکلاتی از جانب او دارم ، مهم تر از اینکه این زن دهانش بو می دهد ، پاهایش کج است ، قدش کوتاه و صورتش دراز است.
مرتب یکی را گیر می آورد و از دیگری بدگویی می کند. وقتی نتواند زهرش را بزند مانند مار زخمی به همه حمله ور می شود. او قلبی سیاه و باطنی لئیم دارد . او خواهری کم عقل دارد و اگر صد دفعه مرا ببیند باز سلام می دهد. این زن خیلی ماهرانه فتنه درست می کند. من هر طور شده باید او را از زندگی ام خارج کنم. نمی دانم به قاضی چه می گوید که هر بار رای به تعویق می افتد. حالا که بیرونش کردم. خبر مرگش گورش را گم کرده . به پری هم گفتم راهش ندهد. قفل در را عوض کردم . لباس هایش را هم برایش فرستادم ، ولی آن قدر دریده و پرو است که باز زنگ یم زند و به بهانه ای وارد خانه می شود و دیگر نمی رود. من زن به این بی شخصیتی ندیده بودم.
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:00 PM
2
صادق وقتی وارد اتاق شد پدربزرگ مشغول صحبت با تلفن بود. روی مبل نشست و مشغول نوشیدن شیر شد که کمی سرد شده بود. پری هم وارد اتاق شد گفت:" اگر شیر سرد شده برایتان گرم کنم"
صادق در حالی که به حالت احترام برای دختر نیم خیز شده بود گفت:" خیلی باید ببخشید. به خدا راضی به زحمت شما نیستم. خودم می آورم"
پری همانطور که لبخند بر لب داشت لیوان را برداشت و گفت:" شما از راهی طولانی در این هوای سرد آمدید. باید چای گرم بنوشید تا سرما نخورید." و از اتاق خارج شد و لیوان شیر گرم را برای صادق آورد.
زندگی پری در خانه پدربزرگ موضوعی شده بود تا همه اقوام درباره این دختر صحبت کنند. محسنی برای این دختر ارزش زیادی قائل بود و با احترام از او یاد می کرد. برای صادق هم که جوانی دانشجو و شوخ طبع ،اما کمی کنجکاو بود این موضوع سوال برانگیز شده بود. وقتی پری برای او شیر داغ آورد؛ همان طور نگاهش می کرد. به یادش آمد این دختر از زمان مادربزرگ اینجا بوده ، اما متعجب بود از اینکه مادر بزرگ وقتی مرحوم شد چرا او به زادگاه خود برنگشت و نزد پدربزرگ ماندگار شد. چطور می شود که نه دختر برگردد و نه پدربزرگ درباره او حرفی بزند؟ از طرفی این دختر تاکنون شوهر نکرده. شاید کسی نیامده از او خواستگاری کند! چرا اقوامش در طی این چند سال از او سراغ نگرفته اند؟
پری دختر زیبا و کم حرف و مودب و خوش پوشی بود. دست پخت خوبی هم داشت. محسنی را بسیار دوست داشت و هرشب جمعه برای خانم خدابیامرز قرآن می خواند.
پری نسبت به دسیسه های میترا بی توجه بود. میترا از او می ترسید و می گفت: او جاسوس محسنی است. دختر ذلیل مرده هرچه بشنود همه را می گذارد کف دست این مردک پیر.
ابوالقاسم محسنی هفتاد سال سن و قدی متوسط داشت. کمی چاق بود. موهایی سفید که وسط سرش کم بود. ریش و سبیل را می تراشید وهمیشه کراوات می زد، حتی برای خریدن نان صبح بدون کراوات نمی رفت؛ فقط موقع خواب پیژاما می پوشید.
زمانی که صادق وارد اتاق شد محسنی تلفن را قطع کرد و روبروی نوه اش نشست. صادق از جا برخاست و پدربزرگ را بوسید.
محسنی گفت:" صادق جان، فکر می کنم توی باران خیس شدی بهتر است قرص آسپرین بخوری، ممکنه سرما بخوری. خیلی نگرانت بودم. با این هوای طوفانی چطور جرات کردی بیایی... باز خدارا شکر سالم رسیدی."
صادق دستی به موهای خود کشید که هنوز خیس بود. گفت:" برف زیادی بود اما راننده خوبی گیرم آمد. خدا کمکمان کرد که سالم رسیدیم."
پدربزرگ گفت:" بلند شو به مادرت زنگ بزن که از دلواپسی پدر مارا درآورده"
صادق از جا برخاست تا به مادرش تلفن کند. کمی بعد از تلفن دوباره مقابل پدربزرگ نشست.
محسنی گفت:" از دختر عمویت، شقایق چه خبر؟"
صادق جواب داد:" نمی دانم پدربزرگ. این چند روز را گرفتار کار خودم بودم و خبری ندارم."
پدربزرگ گفت:" شاید همین هفته با مادرش از ساری به تهران بیاید"
پری در اتاق را زد و وارد شد. گفت:"آقا ببخشید، داشتم داخل کوچه را نگاه می کردم که باران را ببینم... نفهمیدم میترا خانم و خواهرش چطوری وارد شدند. وقتی متوجه شدم و خواستم بیرونشان کنم نرفتند. حالا هم به من گفته می خواهد بیاید نزد شما. اصرار دارد که کار واجبی دارد. حالا ماندم چه خاکی به سرم کنم"
محسنی با عجله و با حالتی عصبی گفت:" خیر اجازه نده بیاد بالا، به خدا دیدن قیافه اش مرا آزار می دهد"
پری با نگرانی و التماس گفت:" ولی...آقا اصرار دارد شمارا ببیند"
محسنی با همان لحن عصبانی گفت:" من کاری با او ندارم... غلط کرده آمده توی این خانه. ما که بیرونش کردیم؛ برای چه اینجا است؟"
دختر سرش را پایین انداخت و در را بست. محسنی گفت:" سر پیری برای خودمان دردسر درست کردیم. بی شرف ولمان نمی کند. نه می میرد و نه طلاق می گیرد"
صادق خندید و گفت:" پدربزرگ اگر بمیرد که خرجش گردن شما می افتد"
او با انزجار گفت:" برای یک دمل چرکی باید خرج کرد تا کثافت را خارج کنیم"
صادق گفت:" بابا بزرگ این چه کاری بود کردی؟ مگر زن قحطی بود که این فتنه را گرفتی؟"
محسنی گفت:" والله اگر تو روز اول اورا دیده بودی... با آن همه عشوه و ناز وارد شد. خبر مرگش یک نقشه ساختمانی می خواست. روزی نبود به من زنگ نزند و جویای حال من نشود. نگران کار زیاد من بود. او به قدری چرب زبانی و دلسوزی می کرد و مانند فرشته جلوه می کرد که نمی دانی.. اما شیطان بود. می خواست در زندگی من نفوذ کند. من بعد مرگ مادربزرگتان مثل خر توی گل گیر کرده بودم. نه بلد بودم غذا بپزم؛ نه می توانستم اینجا را جمع و جور کنم. این پری هم مثل کنه به من چسبیده بود. یک دختر بچه کم سن و یک پیرمرد شصت و اندی ساله توی این خانه تنها بودیم. پدر و عموهایت هم گرفتار کارشان بودند. وقتی این ایکبیری پیدا شد گفتم بعد این همه سال تنهایی کنی هم به خودمان برسیم...
دست کم خوراکمان را مهیا می کند و دست به سرو گوشمان می کشد. پری بیچاره هم کمی استراحت می کند، چون او هم پای دیپلم بود و مشغله زیادی داشت. وقتی عقدش کردم اولین چیزی که مرا متعجب کرد بوی گند دهانش بود."
صادق خندید. صدای در آن دورا به خود آورد. محسنی گفت:" پری خانم بیا تو"
پری با بی حوصلگی گفت:" آقا ببخشید، میترا خانم گفتند با شما کار واجبی دارند و می خواد شما را ببیند."
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:00 PM
محسنی با ناراحتی گفت:" دختر جان، دختر عزیزم پری خانم، می دانم که خیلی اصرار دارد مرا ببیند. صد برابرش من اصرار دارم که ریخت نحسش را نبینم."
پری با ناراحتی گفت:" به خدا من هم گفتم شما علاقه ای به دیدارش ندارید. ولی اصرار می کند. دوبار هم هجوم آورد بیاید نزدتان. به خدا من ممانعت کردم."
محسنی با تهدید گفت:" پری خانم، اگر اینجا بیاید از این در با خفت و خواری بیرونش می کنم. به ایشان بگو یک بار دیگر اصرار به دیدن من کند با لگد پرتش می کنم بیرون تا توی این باران بماند و بپوسد. پری جان تو را هم زحمت می دهم، ببخشید"
دختر سرش را پایین انداخت و با ناراحتی به آن دو نگاه کرد. محسنی با ناراحتی گفت:" پری خانم، می دانی چیه... همینجا بمان و پایین نرو. شاید خفه خون بگیرد."
" والله آقا این دیگر چه جور آدمیه. به زمین و زمان بدو بیراه میگه. من تعجب می کنم چطور مکه رفته و نماز هم می خواند... عملش بر خلاف آنچه می گوید است"
محسنی گفت:" این دادگاه چقدر هم حوصله دارد. مگر من جوان هستم که اینقدر امروز و فردا می کند تا شاید پشیمان شون با این زنیکه بد دهن دوباره آشتی کنم. این چند ماه چقدر رفت وآمد کردم، ولی باز هم عقب می اندازند و حالا هم می خواهند را عدم سازش برای من پیرمرد صادر کنند. شاید هم یک بامبول دیگر دربیاورند، ولی تصمیم خودم را گرفتم. بعد از بند آمدن باران جل و پلاس اورا می ریزم توی کوچه."
صادق گفت:" بابابزرگ او که جایی را ندارد برود. خدارا خوش نمی آید. صبر کنید تا دادگاه جواب بدهد، آن وقت مجوز دارید بیرونش کنید"
محسنی خندید و رو به دختر کرد و گفت:" پری راستش را بگو. تو که روز و شب را با او می گذرانی، چطور آدمی است؟ اگر چنین زنی با تو مصاحب می شد چه می کردی؟"
دختر با اکراه لبخند بر لب راند و سرش را پایین انداخت. حرفی نزد. محسنی دوباره اصرار کرد. دختر به ناچار گفت:" خودم را می کشتم، زندگی با او کفاره دارد."
محسنی گفت:" پس چرا اجازه می دهی توی آشپز خانه بیاید؟"
پری با عصبانیت گفت:" خوب آقا هرچه می گویم می آید. اصرار هم می کنم توهین می کند"
محسنی گفت:" به هرحال همین جا بنشین و نرو ببینم چه واکنشی نشان می دهد"
دختر همین طور ایستاده بود. محسنی اورا دعوت به نشستن کرد. او روی مبل نشست. صادق به او نگاه می کرد. دختر درحالی که کمی خجالت می کشید سرش را پایین انداخت.
پری در طول دوازده سال زندگی در تهران گفتار و حرکاتش خیلی تغییر کرده بود و همیشه لباسهای مرتب می پوشید. تمام خرید بیرون را غیر از خرید نان او انجام میداد. صاحب نانوایی مردی بد چشم بود و چند بار به او متلک گفته بود. به همین دلیل محسنی بدون اینکه با نانوا درگیر شود خرید نان را خودش به عهده گرفته بود.
پری قدی بلند واندامی لاغر و متناسب داشت. صورتش سرخ و سفید بودو ابروانی به هم نزدیک و پرپشت و چشمانی سیاه داشت. بینی او کمی از حد معمول بزرگتر بود که در زیبایی او اثری نداشت. دندانهایش مانند مروارید سفید بود.او همیشه کفش راحتی نرم در خانه به پا می کرد و در طول روز با پیشبند راه می رفت. اودختر مومن و پاکی بود و نمازش را به موقع می خواند. پای دیپلم بود. این سه چهار سال اخیر غذا پختن را هم تجربه کرده بود و حالا آشپز ماهری شده بود. نظافت خانه هم به عهده او بود. همسایه ها اورا از اقوام عیال خدابیامرزش می دانستند. تا کنون چند خواستگار برایش پیدا شده بود. محسنی هم اصرار می کرد شوهر کند، اما قبول نمی کرد. او حتی جهاز خوبی هم برایش درست کرده بود ولی می گفت من شوهر نمی کنم. وقتی محسنی با میترا ازدواج کرد او هم خوشحال شد. می خواست بساط عروسی را برقرار کند که همه چیز با اخلاق تند این زن به هم خورد. پری مقداری پس انداز داشت. محسنی برای اینکه او در آینده احتیاج مالی نداشته باشد مبلغی را هرماهه به حساب پس انداز او در بانک می گذاشت.
گاهی به شوخی می گفت:" پری خانم وضع شما از ما بهتر است. توی بانک کلی پول داری. " دختر هم می خندید و می گفت:" آقا متعلق به شماست"
پری ازجا برخاست تا به آشپزخانه برود. گرچه محسنی و صادق مخالفت کردند، ولی او گفت:" آخر تا کی من باید اینجا بنشینم، اینطوری که نمی شود." سپس خارج شد و به آشپزخانه رفت.
میترا با خواهرش مشغول صرف چای بودند.خواهرش وقتی اورا دید سلام کرد، ولی پری جواب نداد. زن که دنبال بهانه می گشت با او دهان به دهان شد و چون محسنی را به باد ناسزا گرفته بود پری با سماجت اورا از آشپزخانه بیرون کرد و گفت:" یک بار دیگر پایت را اینجا بگذاری قلم پایت را می شکنم"
خواهر شیرین عقلش در حالی که دماغش را بالا می کشید.به دنبال او راهی شد، چون زن جایی برای ماندن خودو خواهرش نداشت به اجبار به اتاق پری رفتند. پری هم ناراحت بود و ناچار در اتاق دیگر ماند.
وقتی در اتاق تنها شدند خواهرش مانند نوار جمله ای را تکرار می کرد. قیافه حق به جانبی گرفته بود و مرتب می گفت:" من که گفتم این ها در شان تو نیستند. زیاد دهان به دهانشا نذار. این پدرسوخته ها آدم نیستند... میترا جان من که گفتم اینها آدم نیستند.. میترا جان من که..."
خواهرش سر او فریاد زد. گفت:" کورسگ بدبخت، ( کورسگ: به زبان محلی مازندران به کسی می گویند که نور چشمهایش اندک می باشد و نمی تواند اشیا را به خوبی تشخیص دهد) خفه شو بذار فکر کنم چه خاکی بر سرم بریزم"
دختر غمگین و ناراحت به حیاط پناه بردو در گوشه ای نشست. آیینه کوچکی را از جیبش بیرون آورد و به آن نگاه کرد. بدون اینکه حرفی بزند خندید، چون کسی نبود به او بگوید کورسگ دیوانه بمیری بهتر است تا زنده باشی. آهسته گفت:" پدرسوخته ها فکر کردید من دیوانه هستم... صدتای شمارا می کشم بعد خودم می میرم." و زد زیرآواز. صدایش را بلند کرد تا باعث آزار میترا شود.
میترا در طول این چندماه زندگی با محسنی همیشه فکر می کرد اگر روزی در تگنا بماند چه کند و مرتب نقشه می کشید. ان موقع هم لبخند شیطنت آمیزی بر لب راند و چند بار سرش را تکان داد. آرام زیرلب گفت:" پیر خرفت، می خواهی مرا از خانه ات بیرون کنی... خانه ات را بر سرت خراب می کنم" و از جا برخاست و دوباره به آشپزخانه رفت.
میترا لباس کهنه ای را با خود برد. لبخند بر لب پری را در آغوش گرفت و بوسید. گفت:" پری خانم، اعصابم خراب شده از بس این آقا تحقیرم می کند. حالا آمده ام از تو کمک بگیرم. چه پیشنهادی داری تا شاید هم من و هم آقای تو راحت شویم؟"
پری به شیطنت های او آگاه بود. با تمسخر لبخند زد و گفت:" میترا خانم، هرپیشنهادی بکنم که شما مورد قبولتان قرار نمی گیرد"
میترا کمی اشک ریخت ، بعد اورا بوسید. پری به یاد حرف محسنی افتاد که چه دهان بدبویی دارد. صورتش را کنار کشید و گفت:" خیلی خب میترا خانم، ولم کن. بشین ببینم چه حرفی داری."
او نشست. میترا درحالی که اشک تمساح خود را پاک می کرد گفت:" خواهش می کنم حرف جدایی نزن که تحمل دوری از این مرد شریف را ندارم. جانم به جان او بسته است. می دانم خودش هم مرا دوست دارد، ولی فکر می کنم یک نفر دیگر این وسط موش کشی می کند"
پری با بی حوصلگی گفت:" میترا خانم، آقا شمارا دوست ندارد، چرا خودت را به کوچه علی چپ می زنی. می خواهد از شما جدا شود. من هم همین حرف را خواستم بزنم... بهتر است رهایش کنی، چون این پیرمرد پایش لب گور است. یکوقت از دست تو سکته می کند. پسرهایش می آیند اینجا گوشت تنت را می کنند. تن آن خدابیامرز را هم توی قبر نلرزان."
میترا کمی نگاهش کرد و سعی کرد قیافه حق به جانب بگیرد. گفت:
" پری جان، چرا این راه را پیشنهاد دادی؟ مگر خدای نخواسته چه کردم جز اینکه احترام آقا را نگه داشتم و توی این خانه خرجی خودم و خواهرم را می دهم." بعد لحظه ای سکوت کرد. لباسی را که با خود آورده بود در دست گرفت و با چرب زبانی گفت:" قول می دهم حرفت را گوش کنم... ببین برایت لباس خارجی آوردم که بپوشی تا بیشتر شیک بشی. سعی می کنم شوهر خوبی برایت پیدا کنم" همانطور که خود را به او نزدیکتر می کرد گفت:" دختر به این قشنگی با قد بلند... مانند یک تیکه جواهر می مانی. مردم غلط می کنند تورا نگیرند... حالا پاشو این را تنت کن ببینم چطوری می شوی"
خواهر میترا زیر لب می خندید بعد گفت:" پری خانم، ببین خواهرم چقدر تورا دوست دارد. چند سال است گفتم این را به من بده ، نداده. حالا می خواهد بدهد به تو"
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:01 PM
میترا با غضب به خواهرش نگاه کرد و گفت:" کورسگ خوب نگاه کن... ببین این را تازه از خارج آورده اند"
خواهرش خندید و گفت:" میترا جان، تو نبودی این را چندبار تنم کردم."
میترا زیرلب غرید و گفت:" بیشرف کورسگ، خدا لعنتت کند. می گم این نیست باز تو اصرار داری که همین است."
خواهرش ساکت شد و روی صندلی نشست. پری به میترا نگاه کرد و خنده معنی داری بر لب راند . گفت:" پیراهن کهنه ات را بردار. من از این حرفها گوشم پر است. از طرفی آن قدر بی عرضه نیستم که نتوانم شوهر پیدا کنم، فقط تا زمانی که تکلیف شما روشن نشود پشت سرآقا می مانم تا آن خدابیامرز راضی باشد."
میترا خندید و با شیطنت گفت:" حالا تو چرا اینقدر سنگ آن خدابیامرز را به سینه ات می زنی. اون مرد و رفت. مثل شوهر خدابیامرز من... خلاصه تموم شد."
پری با ناراحتی گفت:"ممکن است برای تو همه چی با مردن تمام شود، ولی برای من اینطوری نیست، چون مرده ها هم برای خودشان حساب و کتابی دارند"
میترا خندید. پری با اینکه خودش را کنار می کشید باز اورا در آغوش گرفت و گفت:" خدا خیرت بدهد، این حرفها را از روی علاقه به آن خدابیامرز می زنی، ولی مرده دیگر مرده و رفته. شما هم برایت خوب نیست این حرفهای خرافاتی را بزنی. مگر کسی از ان دنیا آمده که خبر خانم تورا آورده باشد. وقتی آدم می میرد تو خاک دفنش می کنند تا بو نگیرد. مثل یک تکه گوشت می گندد و بعد داخل خاک تجزیه می شود. حالا می گویند یک روز زنده می شوند، خوب بشوند... باز هم زندگی می کنند. من و تو مثل بقیه آن دنیارا که می گویی ادامه می دهیم...حرفی نیست پری جان"
پری با نفرت نگاهش کرد و گفت:" به خاطر کم اعتقادی ات است که هر کار پرفتنه ای که بخواهی بی مهابا انجام می دهی. وگرنه ترس توی دلت بود و هرگز چنین فتنه هایی راه نمی انداختی. آدمی به سن و سال تو که مکه رفته و نماز روزانه اش را می خواند و رو به سوی خدا می ایستد نباید این حرفهای کفر آمیز را بزند. لابد خواهرت که با بی عقلی نماز صبح را ده رکعت دولا راست می شود و نماز شب را به شرق و ظهر را به غرب می خواند این حرفها را زده که تو یاد گرفتی."
میترا زا ناراحتی خنده دردناکی کرد و دندانهاش درشتش را نمایان کرد.
با ظاهر سازی گفت:" آنکه خل است و حالی اش نیست. ولی من عاقلم و بالغ هستم. تا کلاس نه هم درس خواندم. شوهرم اجتماعی بود، پدرم کسی بود و مادرم صد نفر را زیر پوشش خود داشت. اگر حرفی می زنم از روی عقل و منطق بحث می کنم نه از روی حسادت و خباثت. می خواهم تورا روشن کنم که حرف این دنیا و مردن چی است وگرنه من که ملا نیستم خطبه بخوانم. حالا ولش کن. تو می ری بهشت، چون آقایت را دوست داری.من مردم می رم جهنم، چون آقایت را دوست دارم. حالا فرق من و تو این وسط چی است؟ هردوی ما محسنی را دوست داریم. اما من چرا باید به جهنم بروم... این وسط یک اما دارد"
پری از او دور شد. میترا کمی به او نزدیک شدو خندید. گفت:" دیدی نتوانستی جواب مرا بدهی، برای اینکه تو جوان هستی و خام، اما سنی از من گذشته و تجربه دوتا شوهر را دارم و سردو گرم زندگی را چشیدم. می دانم چه حرفی را باید بزنم و کی و کجا. حالا بلند شو بیا توی اتاق تا این لباس را تنت کنم ببینی چقدر بهت می آد"
پری لبخند تلخی بر لب راند و با تحقیر گفت:"
من نمی توانم جوابت را بدهم، اما بهتر است توی نادانی ات بمانی. در ضمن لباس کهنه ات و عقیده پوسیده ات و زبان چرب و نرمت را برای خودت نگهدار. گول حرفهایت را نمی خورم، چون مانند مار صد سر هستی که هرسرت یک نیش زهرآگین دارد. فقط منتظری نیشت را فرو کنی تا راحت شوی وگرنه تا دنیا دنیاست زجر می کشی" و درحالی که سرش را بر می گرداند گفت:" دیگر با
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:01 PM
من حرف نزن .» سپس با غضب نگاهش کرد ، طوری که چشمانش حالت دیگری پیدا کرده بود. میترا وحشت کرد.کمی این دست و آن دست کرد. چاره ای نداشت جز اینکه ملایم تر حرف بزند .گفت: خیلی خوب ، چرا این طوری با غضب نگاهم می کنی . من که آدم خور نیستم . حالا نمی دانم چه کسی تبلیغ شوم درباره من کرده که این طوری یک زن بی پناه و دل شکسته را می رنجانی .با رفتن من از این خانه نه جای تو گشاد می شود . نه با ماندن من تنگ .پس عاقل باش .اگر راهی پیدا کردی که مرا از این سرگردانی نجات دهی پیشنهاد کن .خدا را شاهد می گیرم خودم را اصلاح کنم .کارهایی را که خودت و آقای تو شایسته می دانید انجام می دهم .حالا مثل خانم بنشین و با من حرف بزن ببینم چه راهی برای ماندگاری من توی این خانه پیشنهاد می کنی .چشم بسته قبول می کنم ، چون می خواهم تو حامی من باشی .»
پری با اکراه نگاهش کرد و پاسخی نداد.مشغول شست و شوی ظرفها شد که روی هم انباشته شده بود .
میترا دست بردار نبود.جلو رفت و با التماس گفت : « پری جان ،تو را به همان نمازی که می خوانم قسمت می دهم راهنمایی ام کن .»و با لحنی نادم ادامه داد :« نمی خواهی کمکم کنی و مرا در این شرایط بد راهنمایی کنی ؟»
پری دستهایش را خشک کرد و با عصبانیت گفت : « حاج خانوم نمازخوان و از خدا نترس ، اون نماز سرت را بخورد ،ولم کن... دستت پیش من باز است .من می شناسمت . برو هر غلطی می خواهی بکن. فقط دست از سر ما بردار .»
میترا که آخرین تیرش به سنگ خورده بود با خشونت سرش فریاد کشید :« دختر کلفت بیچاره ، می خواستم تورا خانم خانه کنم . بهتر است همین طور کلفت بمانی .»
پری لبخند استهزا آمیزی بر لب راند و با غضب گفت :« تو برو خودت را نجات بده ،اگر آقا بیرونت کند نمیدانی با این پزو افاده کجا بری.» پری با تهدید ادامه داد .« من خدمتکار نیستم و این را به تو ثابت می کنم .»
میترا با پوزخند و با وقاهت تمام گفت:«خانم والا گوهر ،ملکه بی یال و کوپال ،بیچاره بی پدرو مادر که برای یک لقمه نان آمدی کلفتی می کنی ، بدبخت ... حالا پیش من داری ادای خانمها را در می آوری ؟»
پری روی صندلی نشست و پیشبندش را تا کرد . با تحقیر نگاهش کرد و گفت: « سعی کن کمتر مزخرف بگویی... تو لیاقت دیدن پدرو مادرم را نداری .روزی رسان خدا است و هر جا باشم روزی ام را خدا می دهد. نه مثل تو با هزار دروغ و بی شرمی یکی را بدبخت می کنی و یکی دیگر را راهی جهنم ... حاج خانم سیاه دل اینجا جای تو نیست ،اشتباهی آمدی.برای اینکه بدانی و برای همیشه توی اون گوش کرت فرو کنی ،بله من خانم خانه پدربزرگ محسنی هستم تا دلت بسوزد زن بدبخت بیچاره .»میترا نگاهش کرد و با صدای بلند خنده شیطنت آمیزی کرد . در حالی که شانه های پری را می مالید آرام و با خشرویی گفت :« خواستم ببینم چقدر آقایت را دوست داری .حالا برایم ثابت شد .من نه جایی میروم و نه کاری با کسی دارم .بعد از این هم حرفی با تو ندارم ... چشم ساکت می شوم .هر که به راه خودش پری خانم با پدرومادر و با اصل و نسب .»
پری با خشونت گفت :« تو یک راه داری ... باید از این خانه بروی.»
میترا خندیدو نگاهش کرد .در حالی که موهای پری را نوازش می کرد با کنایه و تمسخر با لحن کشداری گفت: «نکند آنچه همه می گویند درست باشد و تو یک جور دیگری شوهر عزیزم را دوست داری ؟شاید هم هووی من هستی و خودم نمی دانم ؟»
دختر با تمام وجود لرزید .نگاهش کرد و آرام گفت :« زبالت لال شود بی شرم کثیف .» و اشکریزان دور شد و به طرف در خروجی رفت .
صادق در حال پایین آمدن از پله ها پری را دید . او پیشبندش را به گوشه ای پرتاب کرد و به طرف در حیاط دوید.
« پری خانم ،پری خانم چی شده ؟»
او ایستادو اشکهایش را با پشت دست پاک کرد .اهسته با انگشت آشپزخانه را نشان داد و گفت :« آقا صادق ، میترا همه را بدبخت می کند ، او زن پلیدیست.»
صادق گفت :« خیلی خوب ،بیا ببینم چی شده ؟»
محسنی از طبقه بالا شنید .او هم پایین آمد.گفت : «پری خانم ،چرا گریه می کنی؟»
میترا خیلی خونسرد و مظلوم به محسنی سلام کرد که او پاسخی نداد .با وقاهت تمام به طرف صادق رفت و گفت:« به به آقا صادق ، خیلی خوش آمدید، قدم رنجه فرمودید .خوب پسر خوب و گلم ،به مادر بزرگت سلام نکردی؟»
صادق سرش را پایین انداخت و گفت:« سلام علیکم میترا خانم .»
میترا با خونسردی و لبخند بر لب گفت:« علیک سلام ،ماشا الله روز به روز آقا ترمی شوی.آدم بزرگ شدنت را احساس می کند ،خوب از مامان و بابایت چه خبر ؟»
صادق سرش را پایین انداخت و کمی این پا و آن پا کرد و گفت :« بد نیستند .»
میترا با خوشحالی گفت:« خدارا شکر ،نگران بودم .»
سپس رویش را به طرف محسنی کرد و همان طور که سعی می کرد خود دار باشد با وقاهت و کنایه گفت: «آقا سلام مستحب است ،ولی علیک واجب و جواب ندادن گناه است ، حتی به دشمن آدم .»
محسنی با عصبانیت گفت :« گناه را از اول مرتکب شدم که تورا به زندگیم وارد کردم .حالا هر لحظه بودن با تو گناه نابخشودنی است و کفاره دارد.»
میترا خنده زهرآگینی کرد و با آرامش ساختگی گفت:« آخر چرا ؟ مگر من چه کار کرده ام که این همه از من متنفری؟»
محسنی با عصبانیت گفت :« با این دختر چه کار داشتی ؟»
میترا خندید و جلو پری ایستاد. گفت :« نمی دانم چی شده .داشت با من درد دل می کرد .مثل اینکه به یاد کسی افتاده باشد یکدفعه ناراحت شد .من هم تعجب کردم .آمدم ببینم این طفل معصوم چی شده که شما را اینجا دیدم .شاید از سرنوشت من ناراحت است !»
میترا به طرف پری رفت .دختر وحشت زده به طرف محسنی حرکت کرد.صادق نگاهش کرد . تنفر را در چهره دختر ملاحظه کرد.
محسنی گفت:« چه کار کردی که این بنده خدا از تو وحشت دارد؟»
زن خندید و با خونسردی گفت:«به هر حال شما اورا بزرگ کردید.مانند پدر دوستتان دارد ،به همین خاطر کمی لوس شده .شما بفرمایید ما با هم صحبت می کنیم .»
محسنی با عصبانیت گفت: « برو گمشو، از روزی که توی زندگی ام قدم گذاشتی بدبختی آوردی . خبر مرگت برو گورت را گم کن تا همه از دستت خلاص شویم.»
میترا همان طور ایستاده بود. به صادق نگاه کرد و خندید.انگار اتفاقی نیفتاده است . گفت: « عیبی ندارد ،به دلم نمی گیرم .بعد خودش از من معذرت می خواهد .»
صادق سرش را برگرداند و به پدر بزرگش نگاه کرد.پدر بزرگ در حالی که تمام بدنش می لرزید با عصبانیت رو به صادق گفت:« پری را بیاورید به اتاق من ببینم چی شده ... تکلیف خودمان را باید بدانیم.»
همگی وارد اتاق شدند. میترا هم از این فرصت استفاده کرد و همراه خواهرش وارد اتاق شدند. محسنی آن دو را با عصبانیت بیرون کرد.صادق گفت:« حالا حرف بزن چی شده ؟»
دختر اشک می ریخت و حرفی نمی زد. محسنی اصرار کرد .باز او حرف نزد و اشک ریخت .محسنی با عصبانیت در را باز کرد و به طرف زن هجوم برد که در اتاق پذیرایی مشغول تلفن کردن بود .یک پایش را روی پای دیگر انداخته بود . همان طور که تلفن در دستش بود عصبانیت مرد را دید. با تهدید گفت :« پیر سگ بدبخت ، دست به من بزنی پدرت را در می آورم و دودمانت را سیاه می کنم .»
مرد که قصدی نداشت ناگهان به طرف او حمله ور شد که صادق سر رسید و جلوی او را گرفت .با هیجان گفت:« بابابزرگ ،برای قلبتان خوب نیست ،آرام باشید.»
صادق پدر بزرگ را به اتاق برد.پری خیلی نگران شده بود .صادق دوباره برگشت به اتاق پذیرایی .زن با خونسردی تمام بقیه مکالمه خود را ادامه داد و با آرامش لبخند بر لب آورد . وقتی صادق را دید که وارد اتاق شد گفت:« ببخشید مانی جان ، بعد به شما زنگ می زنم. الان کاری پیش آمده ، خداحافظ ،بچه ها را ببوس .»
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:01 PM
گوشی را سر جایش گذاشت . در حالی که خودش را ناراحت نشان می داد و اشک در گوشه چشمانش جمع شده بود خود را در بغل صادق رها کرد. صادق سعی کرد اورا از خودش جدا کند .زن به حال التماس گفت :«پسرم ،می بینی چقدر بدبختم .به خاطر یک سرپناه هزار تا حرف باید بشنوم.تو دیدی چطور به من حمله کرد .اگر شما ممانعت نمی کردی ممکن بود مرا زیر دست و پایش له کند. آخه من زن ضعیفی هستم و او ماشا الله قوی بنیه است. خدا را شکر که شما شاهد بی حرمتی او بودید.»
صادق هر طوری بود او را از خود جدا کرد .بدون توجه به حرفهای او گفت:« میترا خانم،خلاصه می خواهید چه کار کنید. اینکه نشد زندگی ... هر روز تن این پیرمرد باید لرزه و شما با خونسردی کارهایت را بکنی !»
میترا خودش را غمگین نشان داد و گفت:« به خدا من هم می خواهم از شر او خلاص شوم.،نمی دانم چرا این طوری می شود.»صادق گفت :« خیلی خوب ،حرفتان برایم حجت است ... چرا نمی روید پی کارتان و اورا راحت نمی گذارید؟»
زن کمی خودش را لوس کرد که برای زنی در شصت سالگی بعید بود .گفت:« صادق جان ،شما بگویید چطوری او را تنها بگذارم ،من خیلی دوستش دارم.»
صادق کمی خودش را جمع کرد .سرش را برگرداند و نگاهی به او کرد و گفت:«این طور که من شنیدم شما دختر ارباب و سرمایه داری هستید. در تهران آپارتمان دارید .خوب بروید خانه خودتان زندگی کنید تا تکلیفتان را دادگاه روشن کند .»
میترا چون تمام درها را به روی خود بسته دید کمی خودش را جمع کرد و گفت:« پس شما کمک کنید .مستاجرم را راضی کنید خانه را تخلیه کند تا من به خانه خودم بروم.»
صادق با تعجب گفت:« مگر آنجا را اجاره داده اید؟»
زن به هدفش رسید .کمی آرام و با حالت تاثر گفت:« اجاره که نه .. برای خرج این خواهر کور خل و چل به اجبار این کار را کردم.بعد هم پشیمان شدم .هرچه کردم پدر سوخته ها خانه را خالی نمی کنند .»
صادق گفت:« نشانی خانه را بدهید تا من با آنها صحبت کنم .»
میترا زود قلم و کاغذ آورد و نشانی را نوشت و به دست او داد .
صادق گفت: « میترا خانم ،من همین الان می رم آنجا.»
صدای پدر بزرگ بلند شد و اور ا به اتاق خواند.وقتی صادق وارد اتاق شد محسنی در را بست و با عصبانیت گفت :« فهمیدی این زن مکار به پری چی گفته؟»
صادق گفت :« خیر.»
محسنی رویش را به طرف پری کرد و سعی کرد خودش را آرام کند.
گفت :« پری جان ،شما بفرمایید کارتان را بکنید و محل سگ به او نگذارید تا ببینم دادگاه چه حکمی صادر می کند.»
پس ار رفتن پری پدر بزرگ به صادق گفت:« او از این در و آن در حرف زده و چون دیده نمی تواند پری را جذب خودش بکند آخرین نیش خود را زده .گفته پری مرا دوست دارد ،نه دوستی پدرو فرزندی .»
صادق خندید و گفت :« عجب زن پستی است .»
محسنی گفت :« با او چه می گفتی ؟»
« من از او خواستم به خانه خودش برود تا تکلیف شما با او روشن شود.گفت خانه را اجاره داده .نشانی آنجا را گرفتم که اگر بشود با مستاجرش حرف بزنم شاید خانه را تخلیه کند.»
محسنی خندید و گفت :« تورا سر کار گذاشته .من قبل از تو این کار را کردم .یکی از اقوامش آنجا زندگی می کند و فقط حرفش این است که جایی ندارد برود.اگر آنجا بروی مردیکه علاف یکسری فحش بارت می کند.او شبها مست و لایعقل به خانه بر میگردد.گاهی هم کلیدش را جا می گذارد و جلو در می خوابد .»
صادق گفت: « عجب خانواده ای ... عجب وصلت نا مبارکی کردید!»
پدر بزرگ گفت :« یک وقت گول این زن را نخوری بری به آن خانه خراب شده اش .»
صادق کمی فکر کردو گفت :« بابابزرگ، پس تکلیف چیه ؟»
« عقلم به جایی نمی رسه و مثل خر توی گل ماندم که اخرش چه می شود.»
صادق گفت :« دست کم از بابا و عمو ها کمک بگیرید،شاید راه حلی پیدا کنند.»
محسنی آهی کشیدو روی مبل نشست .گفت: « من به این بنده خداها که هزار تا گرفتاری دارند چی بگم. در ضمن از چیزی خبر ندارند و فکر می کنند من الان خوشبخت ترین پدربزرگ عالم هستم.اگر تو هم اینجا نمی آمدی خبر دار نمی شدی .»
صادق قیافه حق به جانبی گرفت و گفت :« بابابزرگ ،اینکه نمی شود .به هر حال ما یک خانواده هستیم و چند تا فکر بهتر از یک فکر است .اگر شما این کار را نکنید من میکنم .»
محسنی از جا برخاست . در طول اتاق چند قدمی راه رفت و با یاس گفت:« اول بگذار ببینم دادگاه چه جوابی می دهد. بعد یک فکری می کنیم .»
صادق گفت :« پدر بزرگ ، فکر می کنم دادگاه حکم طلاق را هم صادر کند باز او دست از سر شما برندارد.»
محسنی کمی فکر کرد . همان طور با خودش حرف می زد .گفت :« این چه غلطی بود کردم ، نمی دانم .... چه کنم ،با داشتن این همه دوستان با نفوذ و خوب ذلیل یه زن شدم . همه چیز من به هم ریخته . او هر وقت مایل باشد می رود و هر وقت هم می خواهد می آید .هر چه هم بخواهد می پزد و می خورد و به هر کس هم بخواهد با پرویی توهین می کند.اگر هم ناراحتی اش برطرف نشود تهمت هم می زند.»
صادق گفت :« اگر صلاح بدانید اول با بابا حرف بزنم و اورا آماده می کنم تا با عموها مشورت کند.»
محسنی نگاهی کرد و حرفی نزد.
باران قطع شده بود ،اما هوا هنوز گرفته و ابری بود.
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:01 PM
فصل 3
پری وارد آشپزخانه شد. میترا و خواهرش هم به آنجا رفتند و روی صندلی آشپزخانه نشستند.میترا با خنده گفت :« پری جان ،از من نرنج .تو عین دختر من هستی .» . با همان خنده چندش اور گفت :« چی شد یکدفعه جنی شدی و رفتی ،حالا من یک حرفی زدم ،تو نباید این طور با بزرگتر از خودت رفتار کنی .مگر چی گفتن عزیز من؟»
پری مشغول خیس کردن برنج شد و توجهی به او نکرد.میترا هر حربه ای بلد بود به کار برد ،ولی بی نتیجه ماند . با ناراحتی از جا بلند شد و مچ دست پری را با خشونت گرفت . توی صورتش نگاه کرد . با غضب گفت :« صد تا مثل تو عنتر بوزینه توی خانه من کلفتی می کنند . بد ترکیب بهت یاد ندادن وقتی بزرگتر از خودت حرف می زند باید جواب بدهی ؟»
همان موقع صادق وارد آشپزخانه شد و این صحنه را دیدو به طرف آن دو رفت و با خشونت گفت:« خانم ، شما از جان این بنده خدا چه می خواهید ؟»
میترا خندید و با قیافه دوستانه و مهربانی گفت :« چی شده پسرم، صادق جان ، داشتم با پری جون دلبندم که مثل فرزندانم دوستش دارم کمی حرف می زدم.»
پری مچ دستش را خلاص کرد و پشت صادق پناه گرفت .اما صادق که تحت تاثیر صحنه قرار گرفته بود برای دفاع از پری با عصبانیت گفت :« از این به بعد هر غلطی بکنی جوابت را میدهم ، بیچاره ات می کنم بی شرف دروغگوی کثافت .»
زن ابروانش را گره کرد و با عصبانیت گفت:« تو غلط می کنی بی پدرو مادر .»
« میترا خانم ، احترامت را نگه دار و گرنه ممکن است واکنش بدی به خرج بدم .»
زن به طرف او رفت و با لحنی تحریک کننده گفت:« مثلاً چه غلطی می خواهی بکنی؟»
صادق دستش را گرفت و او را کشان کشان به طرف اتاق برد. در واقع همان کاری را کرد که زن می خواست. با نیرنگ خودش را به زمین پرت می کرد و به مبلها می زد تا آثار جرم را بر بدن خود به جا بگذارد. با فریاد و فغان و در حالی که نفس نفس می زد خودش را به زمین انداخت و گفت :« آی بی انصاف ها یک پیرزن بی دفاع را این طوری نزنید ،رحم کنید.»محسنی در اتاق کارش را باز کرد و بیرون آمد .صحنه را که دید پرسید :«صادق جان چی شده ؟»
صادق که نفس نفس می زد گفت : « بی همه چیز خیال کرده من هم مثل شما هستم .هر چه دلش می خواهد بار همه می کند.»
میترا دست خواهر دیوانه اش را گرفت و مانند مار خزید و از خانه بیرون رفت تا به کلانتری برود و شکایت کند و تامین جانی بگیرد.
مامور امد و صادق و پری و محسنی را با خود برد. میترا به پزشک قانونی هم رفت .پس از معاینه دکتر نتیجه را نوشت و در پاکتی مهر شده به دادگاه فرستاد.
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:01 PM
میترا در شکایتش نوشته بود: چون پیرزنی نا توان هستم و قادر به دفاع از خود نیستم برای ربودن طلا و جواهراتم جوان قوی هیکلی به نام صادق محسنی با همدستی خدمتکار خانه و به اتفاق پدربزرگش که شوهرم می باشد مرا در حد مرگ کتک زدند تا دارایی و سرمایه ام را از چنگم خارج کنند. لذا پس از اینکه اموالم را به غارت بردند من توانستم در لحظه ای مناسب خود و خواهر بیچاره ام را از دسیسه ای از قبل طراحی شده نجات بدهم و فرار کنم. حالا از محضر محترم دادگاه از هر سه نفرشان شاکی هستم.
پدربزرگ با پری با ضمانت آزاد شدند تا روز بعد در دادگاه حضور یابند. آن شب شاید بدترین شب زندگی محسنی و پری بود. او برای نوه اش هم تقلا کرد تا آزاد شود، اما موفق نشد. دلش نمی خواست او شب را در بازداشتگاه به سر برد. محسنی هنوز عصبانی بود. وقتی به خانه برگشتند احتمال دادند که میترا در خانه باشد. لذا به آشپزخانه رفت تا زن را پیدا کند، اما او حضور نداشت. همان موقع دست به کار شد و به چند وکیل و تعدادی از دوستانش تلفن کرد و از آنان تقاضای کمک کرد. همگی گفتند نباید کتک کاری می کردند، ولی اینکه او اتهام دزدی به آنان زده چیزی است که باید به اثبات برسد. حالا او چطور توانسته چنین شکایتی را مطرح کند باید صبر می کردند. یکی از وکلا که از دوستانش بود با او قرار گذاشت تا در دادگاه وکالتش را به عهده بگیرد. قول داد یک ساعت زودتر آنجا حضور داشته باشد تا هر چه در مورد کشمکش این زن و تحریکات او می داند برایش تعریف کند.
محسنی و پری هر دو شب را نتوانستند بخوابند و در فکر صادق بودند که در بازداشتگاه زندانی بود.
محسنی زندگی آرام و بی دغدغه ای داشت. در طول زمان خدمتش همیشه از یک فرمول استفاده می کرد و طبق یک سری مقررات انجام وظیفه می کرد. او کارمند نمونه ای بود که گروهی از مهندسان زیر نظر او بودند. بسیار دوستانه و ساده با آنان رفتار می کرد و همیشه سعی می کرد با مردم مدارا کند. به همین خاطر او کارمندی نمونه بود و هیچ وقت شاکی نداشت. با اینکه کارهای زیادی از زیر دستش می گذشت و می توانست با کمی گذشت و یا کمی رشوه کار را تمام کند، ولی هیچ وقت رشوه نگرفت. کار مردم را راه می انداخت و با احتیاط و آبرومندانه زندگی می کرد. زمانی که همسر خدا بیامرزش زنده بود جوری خرج خانه را تنظیم می کرد که آخر ماه، اگر ده روز هم حقوق را دیر می دادند باز هم لنگ پول نبودند و همیشه هم پس انداز داشتند.
همسرش فرزندان خوبی تربیت کرده بود. آنان در تحصیلات هم موفق بودند. خوشبختانه عروس های خوبی هم برای پسرهایش انتخاب کرده بود. حالا با ورود این زن دسیسه باز آرامش زندگی او به هم خورده و شیرازه امور از دستش خارج شده بود. در این مدت کارهایش عقب افتاده بود و چندین نقشه همین طوری روی میزش مانده بود. باید هرچه زودتر این پروژه ها را تمام می کرد و تحویل می داد، اما افکارش متشنج بود و مرتب از دست این زن از این دادگاه به آن دادگاه می رفت. او در تمام عمرش حتی یک بار پایش به چنین جاهایی باز نشده بود و همیشه دیگران را نصیحت می کرد که آدم باید آهسته راه برود و جلوی پایش را ببیند تا لیز نخورد و توی چاه نیفتد. حالا خودش چهار دست و پا درون چاهی افتاده بود و داشت غرق می شد. آن شب نمی دانست اگر پسرهایش بفهمند به او چه خواهند گفت و او چه جوابی باید بدهد.
فکر کرد پیش از آن چقدر زندگی لذت بخشی داشت. شب در ساعت معینی می خوابید و صبح در ساعت مشخصی از خواب بیدار می شد و نمازش را می خواند و در ساعت همیشگی از خانه خارج می شد و سر کارش می رفت. بعد از ظهر هم به همین روال سر ساعت برمی گشت و با همسر خدا بیامرزش کمی حرف تلخ و شیرین می زد و بعد در اتاق کارش مشغول می شد. اگر مهمان داشتند کارش را تعطیل می کرد و با مهمانان خوش و بش می کرد و اگر مأموریت می رفت کلی سوغاتی برای همه می آورد.
حالا خوابش در اثر فکر و خیال آشفته شده بود. همه اش نقشه می کشید چطوری از دست این زن خلاص شود. وکیل گرفته بود و تمام پس اندازش را به این مخلوقات قوه قضایی می داد تا حاکم شود، اما متأسفانه برای جامعه مهم نبود که این پیرمرد هم حق حیات دارد و باید در آرامش زندگی کند.
روز بعد به دادگاه رفتند. صادق را دست بسته به دادگاه آوردند. جوان بینوا خیلی آشفته بود و شب را نخوابیده بود. پدربزرگ جلو رفت و او را در آغوش گرفت. پری هم به اجبار آنجا حضور داشت. محسنی همه آنچه را اتفاق افتاده بود برای وکیل تعریف کرد. وکیل محسنی آنچه را باید بداند متوجه شد. میترا با لبخند فاتحانه ای قدم به راهرو دادگستری گذاشت. دست خود را با باند بسته بود و دو جای صورتش هم چسب زخم زده بود. با پالتو پوست و روسری ابریشم و کفش پاشنه بلند و جواهراتی که به خودش آویزان کرده بود با وقاهت در جمع آنان حضور یافت. عطر او فضا را خوشبو کرده بود.
جلو آمد و گفت: «به به، جمع اقوام شوهر من جمع هستند، فقط من کم بودم که آمدم، ولی می بینم مرد غریبه ای هم آمده. بیچاره کارمند بازنشسته دولت، نمی تواند حرف بزند وکیل گرفته!»
کسی به او توجه نکرد. مأموری آنان را صدا کرد و به داخل اتاق قاضی هدایت کرد. همه در جای خودشان نشستند. چون صادق از کلانتری آمده بود مأمور هم در آنجا حضور پیدا کرد.
قاضی پرونده گزارش ها را خواند و بعد سرش را بالا آورد و گفت: «خانم میترا شریفی، بفرمایید چه شده... فقط خلاصه تعریف کنید.»
زن چنان که از درد می گرئید گفت: «جناب قاضی، مدتی است که احساس نا امنی در خانه خودم می کنم. چند بار هم به شوهرم آگاهی دادم که این پسر با جوانان بدی رفت و آمد می کند. شاید هم معتاد است یا دستش کجه... تا اینکه دیروز پول های شوهر قبلی ام را از بانک گرفتم و مقداری طلا خریدم... اشتباه کردم به آنجا بردم. اینها با همدستی هم و با زور و اجبار و با نقشه قبلی مرا کتک زدند و کیفم را از دستم در آوردند.
هر چه پول نقد و طلا داشتم از من دزدیدند. با فریاد از شوهرم کمک خواستم. او هم با لگد دو ضربه به پهلویم زد... حالا به ناچار متوسل به قانون شدم. اول تمام پول ها و طلا هایم را می خواهم، دوم این که این جوان خطرناک معتاد حق آمدن به خانه ام را ندارد. سوم اینکه من خدمتکار نمی خواهم... مهم تر اینکه شوهرم برای چه این نقشه خطرناک را کشیده تا این طور مالم را از دستم در بیاورد... من سادگی کردم به او گفتم چه مقدار نقدینه از شوهر قبلی ام مانده و چه تصمیمی دارم.»
قاضی آهی کشید و رویش را به طرف صادق کرد و گفت: «آقای صادق محسنی، چه شده و برای چه این زن را کتک زدید و اموالش را به سرقت بردید. شما در این خانه چه کاره هستید؟»
صادق از جایش بلند شد. قاضی به صورت معصوم او را نگاه کرد و کمی متأثر شد. گفت: «همان طور که نشسته اید حرف بزنید.»
صادق خیلی خسته و خواب آلود و پریشان بود سعی کرد بر خودش مسلط باشد. آرام گفت: «جناب قاضی، هر چه این زن گفت دروغ محض است. این خانه متعلق به پدربزرگم مهندس محسنی است که سال های سال شرافتمندانه زندگی کرده. من دانشجو سال اول پزشکی هستم. امروز هم کلاس دارم که متأسفانه در محضر شما هستم. دیروز ایشان با حرف های تحریک آمیز به این خانم که از بچگی در خانه پدربزرگم زندگی می کند _ نه به عنوان خدمتکار بلکه به عنوان دختر خانواده _ مرتب به او نیش زد و ناسزا گفت. از طرفی الان چندی است که پدربزرگم تقاضای طلاق داده و دادگاه آمدن این زن به خانه پدربزرگ را ممنوع کرده، ولی او با وقاهت و با دوز و کلک وارد می شود و نیشتر به قلب این دختر و پدربزرگم می زند. خدارا شاهد می گیرم که نه دست به کیف او زدیم و نه این که قصد کتک زدنش را داشتیم. بلکه وقتی وارد آشپزخانه شدم دیدم دست این بنده خدا را گرفته و به او توهین می کند. من خواستم آنها را از هم جدا کنم چون حرف های توهین آمیزی می زد کمی رنجیدم، نه اینکه عصبانی شده باشم، دستش را گرفتم و گفتم حاج خانم بهتر است شما از این جا بروید. این پیرمرد قلبش می گیرد و سکته می کند. به او رحم کن. برو دادگاه تا حکم طلاق را صادر کند. ناگهان دیدم خودش را روی زمین پرت کرد و سر و گردنش را دسته مبل می زند. کارهایی که می کرد باعث تعجب من شد. اول فکر کردم غشی است. پدربزرگ که سر رسید این زن با چنان مهارتی فرار کرد که نفهمیدم چطور شد. به فاصله نیم ساعت دو مأمور آمد و ما را با خود برد. مرا دیشب در بازداشتگاه نگه داشتند. الان هم در محضر دادگاه محترم هستم.»
قاضی کمی فکر کرد و گفت: « آقای ابوالقاسم محسنی، شما مهندس هستید؟»
«بله جناب قاضی.»
«بنشینید و پاسخ بدهید. بفرمایید مهندس چی هستید؟»
«مهندس ساختمان و بازنشسته سازمان شهرسازی.»
قاضی چند بار سرش را تکان داد و به او نگاه کرد. گفت: «از شما سؤالی ندارم. هر چه بود نوه تان گفت. اگر آقای وکیل مدافع فرمایشی دارند بفرمایند.»
وکیل محسنی از جا برخاست و به قاضی گفت: «جناب قاضی اخوان، با افتخار از این که وکالت پرونده آقای مهندس محسنی و خانواده محترمشان را به عهده دارم از محضر مبارکتان اجازه می خواهم عرایضم را در انتهای دستورات شما، البته اگر لازم بدانید به عرض برسانم.»
قاضی نگاهش کرد و لبخند زد. گفت: «بفرمایید آقای وکیل مدافع.»
وکیل جلو رفت و گفت: «از اینکه بزرگواری فرمودید و تقاضای این جانب را پذیرفتید سپاسگزار هستم. خواستم به عرض برسانم در پایان صحبت این دختر جوان عرایضم را عرض کنم.»
قاضی گفت: «پس فعلاً فرمایشی ندارید؟»
«خیر قربان.»
قاضی رویش را به طرف دختر کرد و گفت: «خیلی خوب دختر خانم، پری محسنی، شما همانطور که نشسته اید بفرمایید این زن چه حرکاتی می کند که باعث تحریک شما می شود؟»
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:02 PM
دختر چادرش را جا به جا کرد و همان طور که سرش پایین بود گفت: «آقای قاضی، حدود چند ماهی است که این خانم به عقد پدربزرگ در آمدند و در این خانه رفت و آمد می کند. همان روزهای اول آقا به دادگاه مراجعه کرد تا حکم طلاق را بگیرد. مرا ببخشید آقای قاضی، آقا از این زن متنفر است پس چطور می تواند با او هم کلام شود تا بداند از شوهر قبلی اش چه پولی به او رسیده یا اینکه تصمیم به خریدن طلا دارد... این به عقل جور در نمی آید، چون او صد بار تقاضای ملاقات از آقا می کرد تا با او هم صحبت شود، اما آقا او را توی اتاقش راه نمی داد، مثل دیروز... هر چه گفت آقا اجازه نداد وارد اتاقشان شود و این زن با وقاحت تمام گفت تو آقا را طور دیگری دوست داری. من از حرفش که بوی کفر می داد ترسیدم و به پدربزرگ شکایت کردم. آقا صادق هم تشریف داشتند. دوباره در آشپزخانه تهدیدم کرد و شروع به فحاشی نمود. آقا صادق صدایش را شنید و آمد که مرا از دستش نجات دهد. دست او را گرفت و گفت خانم به پدربزرگ رحم کن. بهتر است بروید تا دادگاه حکم طلاق را صادر کند...
من نفهمیدم این زن چطور خودش را به مبل می زد. خدایی فکر کردم غشی است. نمی دانم چقدر طول کشید، شاید نیم ساعت شد که دو مأمور آمدند و ما را بردند... همین.»
قاضی رویش را به طرف زن کرد و او را زیر نظر گرفت. زن لبخندی بر لب داشت که نشانه حالت روانی او بود. کمی به وکیل مدافع نگاه کرد، سپس به محسنی خیره شد.
«خانم میترا شریفی، شما مدعی هستید این خانواده با نقشه قبلی این کار را کردند.»
زن گفت: «همین طور است.»
قاضی گفت: «ولی این دو نفر مدعی هستند که این آقا علاقه ای به شما ندارد، پس چطور می توانند از موجودی نقدی شما با خبر باشند با اینکه بدانند در کیف شما چه هست؟»
میترا به تته پته افتاد. گفت: «البته این طور که این ها می گویند نیست. چون من در اتاق خدمتکار زندگی می کنم ممکن است این دختر کیف مرا باز کرده و همه چیز را دیده و به بقیه هم خبر داده.»
قاضی گفت: « حرف شما مورد قبول نیست، چون اگر این دختر خانم کیف را باز کرده بود در غیاب شما این طلاها را دیده بود. سؤال این است که چطور همان موقع که کسی او را نمی دید آنها را برنداشته تا به قول شما کشمکشی هم نشود و آثار جرمی هم به وجود نیاید؟! اگر دلیل یا شاهدی دارید بفرمایید.»
قاضی به زن خیره شد. لبخند بر لب داشت و او را نگاه می کرد.
زن با کمی مکث گفت: «شاید این ترفندشان بوده، ولی من فاکتور دارم که نشان می دهد دیروز چقدر طلا خریدم.»
قاضی گفت: «فاکتورها را بدهید. ما تحقیق می کنیم. البته شما را توقیف می کنم و این ها را آزاد تا مشخص شود تهمت شما به این خانواده چه عواقبی دارد.»
زن از جا بلند شد و با عصبانیت گفت: «آقای قاضی این چه حکمی است که صادر کردید؟ پزشک قانونی هم تأیید کرده مرا زده اند.»
قاضی با همان لبخند و با خونسردی گفت: «آن را خواندم. پزشک ننوشته شما را کتک زدند، بلکه نوشته در اثر برخورد با جسمی بدنتان کبود شده. اگر شما را کتک بزنند پزشک می نوشت در اثر ضرب و جرح. شما برای اینکه دادگاه را فریب دهید خود زنی کردید. حالا بهتر است فاکتورها را تحویل دهید تا از آن طلا فروش که به شما فاکتور داده استعلام شود. شاید حرف شما درست باشد.»
زن خود را در بد مخمصه ای دید. انتظار دیگری داشت، اما قاضی پرونده با درایت کامل و بدون اینکه از محسنی سؤالی کرده باشد تصمیم درستی گرفت. زن از دادن فاکتور امتناع کرد.
قاضی گفت: «ایرادی ندارد، وقتی شما را دستبند زدند آن وقت همه چیز روشن می شود.»
بی درنگ دستور توقیف او را صادر کردند و زن را بردند. قاضی مأمور را خواست و گفت: «ممکن است در کیف او چند فاکتور باشد، آنها را برای من بیاورید.»
قاضی رویش را به طرف وکیل کرد و گفت: «جناب وکیل مدافع، اگر خواستید پرونده طلاق این زن را به دلیل ایجاد ناامنی در محیط خانه و سلب آسایش و مزاحمت های مکرر به اینجا ارجاع دهید تا سریع تر اقدام شود.»
وکیل مدافع گفت: «چشم قربان، اقدام می کنم.»
قاضی همان طور که در حال نوشتن بود گفت: «من دیگر کاری ندارم، مأمور هم می تواند برود. این آقایان و این خانم آزادند.»
محسنی نفسی راحت کشید و به اتفاق وکیل از دادگاه خارج شد. غیر از وکیل بقیه آزادانه به سوی خانه حرکت کردند. در حالی که زن را بازداشت کردند هر چه جیغ و داد کشید اثری نداشت.
روز پر هیجانی بود. محسنی در بین راه گفت: « امروز روز بزرگی برای من است. گر چه دیشب را نخوابیدم، ولی امروز خیلی خوشحال هستم.»
صادق به فکر فرو رفته بود. مسئله ای سؤال بر انگیز بود. او نمی دانست پری نام فامیلی آنها را دارد.
وقتی به منزل رسیدند از پدربزرگش درباره پری و این که چطور وارد زندگی پدربزرگ شده سؤال کرد. محسنی سعی کرد خلاصه و مختصر جواب بدهد.
«از وقتی که او دختر کوچولو و بی کسی بود نام خودمان را روی او گذاشتیم و او مثل فرزندمان با ما در این خانه زندگی می کند، ولی خودش از همه رو می گیرد. می گوید نا محرم هستیم. هزار تا از این حرف ها بلد است. من هم توجهی به این مسئله ندارم. هر طور دوست دارد رفتار کند.»
صادق گفت: «من هر دفعه که پری را می بینم بدون هیچ تغییری همان است که بود. همین قد، نه بزرگ تر و نه چاق تر یا لاغر تر.»
محسنی گفت: «بله همین طور است، ولی خیلی ها این طوری هستند.»
محسنی گفت: «صادق جان، این زنیکه که نیست احساس می کنم خانه برایم بهشت شده. بلند شو برویم آشپزخانه تا ببینیم پری خانم برای ناهار چه فکری کرده است.»
صادق گفت: «پدربزرگ، اگر اجازه بدهید من حمام بروم و لباس هایم را عوض کنم، چون دیشب توی بازداشتگاه خوابیدم و بدنم بوی بدی گرفته. نه آب شرب درستی داشتند نه نظافت. اتاق پر از شپش و کک بود. خدا کند بیماری دیگری نگرفته باشم.»
پدربزرگ با عجله و وسواس گفت: «بسیار کار خوبی می کنی، برو حمام. من اینجا منتظر هستم تا برگردی.»
صادق پس از استحمام و تعویض لباس نزد پدر بزرگ آمد. به اتفاق جهت صرف غذا به طرف آشپزخانه رفتند. پری از صدای پای آنان روسری خود را مرتب کرد.
محسنی با خوشحالی گفت: «پری خانم، حالا این آشپزخانه از وجود این زنیکه پاک شده، خبر مرگش دیگر پیدایش نمی شود. ما از امروز در آشپزخانه غذا می خوریم.»
صادق هنوز پری را نگاه می کرد. در فکر بود این پری کیست که مادربزرگ این همه برایش ارزش قائل بود و دوستش داشت، جوری که نام او را تغییر دادند و به نام خودشان کردند. از طرفی پدربزرگش هم مثل فرزندی عزیز و دوست داشتنی با او حرف می زد و هیچ وقت نمی گفت پری یا دختر، بلکه فقط پری خانم یا دختر من صدایش می کرد. پری از زیر چشم حرکات او را زیر نظر داشت، ولی طوری وانمود می کرد که به کنجکاوی او توجه ندارد.
پری، خیلی زود خوراک مرغ و پلو را آماده کرد و روی میز چید که باعث تعجب صادق شد. پدربزرگش بدون توجه به کنجکاوی صادق
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:02 PM
مشغول خوردن شد و چون گرسنه بود، غذا را با لذت خورد.
صادق پرسید: «پری خانم، چطور ممکن است به این سرعت کسی بتواند غذا بپزد، شما چطور توانستید چنین کاری بکنید؟»
محسنی با دست به پشت او زد و گفت: «پدر جان تو چکار داری چطور درست شده، فقط نوش جان کن. این از شگردهای پری خانم است، در غیر این صورت نمی گفتند پری خانم!»
پری سر میز غذا نشست و با لبخند به صادق نگاه کرد. آرام گفت: «از دست پخت من خوشت نمی آید؟»
صادق هنوز در تردید بود. محسنی گفت: «آقا صادق، غذا سرد شد، جواب پری خانم را بده.»
صادق با تردید گفت: «نمی دانم چی بگویم، ولی چاره ای ندارم و باید شروع کنم.»
غذا را به دهان گذاشت و طعم آن را چشید. خوشمزه بود. با علاقه به خوردن ادامه داد. پری لبخند شیرینی به لب داشت و گاهی او را نگاه می کرد. غذا در آرامش و با خنده و شوخی در مورد میترا و خواهرش خورده شد.
پری گفت: «او خل است و عقل ندارد.»
صادق آهی کشید و گفت: «حالا که از شر این دو خواهر خلاص شدیم، تا خدا کمک کند پدربزرگ هم این تحفه را طلاق بدهد.»
کمی خندیدند و صحبت کردند. برای چرت بعدازظهر به اتاقهایشان رفتند. پری به جمع آوری ظروف و شستن آنها پرداخت. به یاد صادق و کنجکاوی و نگاههای او افتاد، ولی زیاد راضی نبود.
صادق به اتاقش رفت. مدام در فکر پری بود. بعضی اوقات نگاهش به پاهای او خیره می شد که همیشه با لباس بلند و گشاد پوشیده شده بود. به راه رفتنش توجه کرد. با اینکه زیاد فرقی با دیگران نداشت باز صادق احساس می کرد او مثل آدمهای معمولی راه نمی رود. گاهی وقتی از بغل دستش می گذشت احساس دیگری می کرد، مثل حرکت باد یا مانند صدای به هم خوردن برگ درختان. بدون اینکه خودش بخواهد این احساس بیشتر به سراغش می آمد. فکر می کرد پری، دختری با نام فامیلی مثل خودش، یک جوری است و هر چه فکر می کرد باز نتیجه ای نمی گرفت. در مورد ناهار آن روز هم فکر می کرد چطور بدون هیچ معطلی و با این سرعت آماده شده بود. این محال بود آدم بتواند چنین غذایی را در مدت کمتر از نیم ساعت مهیا کند. خسته شده بود. روی تخت دراز کشید و چون شب قبل در بازداشتگاه نخوابیده بود به خواب عمیقی فرو رفت.
نزدیکی های شب از خواب بیدار شد. دوباره چشمانش را بست. احساس کرد در به صدا در آمد. سرش را بالا گرفت. اما چیزی ندید. دوباره دراز کشید و چشمانش را بست. در فکر فرو رفت که باز صدای دیگری شنید. چشمانش را باز کرد. باز هم چیزی ندید. نیم خیز و با تعجب به تاریکی خیره شد. احساس کرد کسی یا چیزی در حال حرکت است. صدای پایی شنید تا خواست بلند شود چند ضربه به در کوبیده شد. صدای پری از پشت در به گوش رسید.
«آقا صادق اجازه هست وارد شوم؟»
صادق که ترسیده بود صدای پری برایش نعمت بود. گفت: «بفرمایید پری خانم.»
دختر وارد شد. چراغ اتاق را روشن کرد و صورت رنگ پریده او را دید و با تعجب گفت: «چه خبر شده، چرا رنگتان پریده؟»
صادق نفسی به رحتی کشید و گفت:«درست نمی دانم چه شده... احساس یا خیال نبود، من صدایی شنیدم. چشمانم را باز کردم، ولی چیزی ندیدم دوباره چشمانم را بستم، باز همان صدا را شنیدم... نیم خیز شدم، اما چیزی ندیدم. ناگهان صدای پایی مثل سم اسب شنیدم. کمی ترسیدم، تا اینکه شما وارد شدید. خدایی داشتم از ترس قالب تهی می کردم. نمی دانم چی شد... هنوز هم تنم گر گرفته و می لرزد.» و در حالی که دستهایش را بالا گرفته بود و موهای سرش را نشان می داد گفت: «ببین موهای سرم سیخ شده.»
پری خندید و گفت: «ما اینجا اسب نداریم که سم داشته باشد، ممکن است گربه آمده و صدای پای گربه شما را ناراحت کرده. خیالتان راحت باشد فکر کنم کمی خیالاتی شدید.»
صادق با تعجب گفت: «یعنی چیزی نبوده؟»
پری در حالی که هنوز لبخند به لب داشت گفت: «معلومه که چیزی نبوده.» دختر ادامه داد: «غرض از مزاحمت اینکه اگر خدا کمک کند امسال درسم تمام می شود. چون متفرقه امتحان می دهم کمی معطلی دارد. آمدم از شما خواهش کنم مرا راهنمایی کنی تا بتوانم در رشته پزشکی شرکت کنم.»
صادق ترسش را فراموش کرد. لبخند زد و گفت: «مبارک باشد، پس شما هم خانم دکتر خواهید شد؟ چه خوب خانم پری محسنی. نکند تو عمه یا یکی از فامیلهای ما هستی که من نمی دانم، چون خانواده محسنی یا مهندس هستند یا دکتر. بقیه هم بدون استثنا کفاش... خدا را شکر که دختر هستی وگرنه کفاش می شدی.»
پری گفت: «شما می دانستید من درس می خوانم؟»
صادق گفت: «بله می دانستم که شما ممکن است امسال با شقایق کنکور بدهید، ولی رشته پزشکی را تصور نمی کردم.»
پری خندید و گفت: «حالا کمک می کنید؟»
صادق خیلی جدی گفت: «البته، هر کمکی بخواهید در خدمت شما هستم.»
پری گفت: «از امروز هر زمان که شما وقت داشته باشید نزدتان می آیم.»
«شما بگذارید من درسهایم را بخوانم، بعد در وقت اضافی در خدمت شما هستم.»
«هر طور دوست دارید. سعی می کنم شاگرد خوبی باشم.»
صادق لبخند زد و گفت: «شما همیشه بهترین هستید چون از غذا پختنتان معلوم است.»
پری خندید و گفت: «آقا صادق، غذا پختن امروز من باعث تعجب شما شد؟»
صادق گفت: «هر طور فکر می کنم می بینم به عقل جور در نمی آید. اول باید پیاز داغ کنی، بعد مرغ بپزد، بعد سرخش کنید. برنج را بپزید و سیب زمینی را پوست بکنید و سرخ کنید. حالا بقیه مخلفات بماند. شما تک تک این کارها را در نظر بگیری، دست کم دوساعت وقت می برد. حالا تو چطور این کار را کردی برایم تعجب دارد.»
پری خندید و گفت: «می توانم از این زودتر هم انجام بدهم.»
صادق خندید و گفت: «خدا به دادمان برسد؛ نپخته دل درد نگیریم خوب است.»
پری خیلی جدی گفت: «حالا تصمیم بگیر چه غذایی می خواهی... اگر نپخته بود حاضرم مرا دار بزنید.»
صادق گفت: «در انتخاب آن مانده ام.»
پری اصرار کرد و گفت: «شما هر غذایی که دلت می خواهد بگو، شاید
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:03 PM
بتوانم درست کنم.»
صادق کمی فکر کرد و با خنده گفت: «چون خودت اصرار داری می گویم... توی منزل مرغابی داریم؟»
پری گفت: «قرار شد شما بخواهید، نه اینکه بپرسی.»
صادق خندید و گفت: «آخه چیزی که نداشته باشیم که نمی شود درست کنید.»
پری باز هم خنده ی شیرینی کرد و با هیجان گفت: « برای اینکه این مسئله از ذهن تو دور شود می خواهم این کار را انجام دهم. بعد اگر دوست داشته باشی برایت توضیح می دهم چگونه این کار را می توانم بکنم.»
صادق همانطور که می خندید با تردید گفت: « اگر خورشت فسنجان با مرغابی و ماهی سفید باشدو البته برنج را فراموش نکنید... ماست و سالاد و سس مایونز و نوشابه هم آماده کنی بهتر است.»
پری باز خندید و گفت: «همه را می خواهید تنهایی بخورید؟»
صادق با قاطعیت تمام گفت: «چیزی خواستم که قادر نیستی مهیا کنی.»
پری گفت: « پس شد فسنجان با مرغابی و ماهی سفید و برنج و سالاد کاهو با سس ابتکاری پری محسنی.»
پری چرخی زد. دامن او کمی دور کمرش چرخید و کفشهای ساده سفیدش نمایان شد. با عشوه به طرف در رفت، اما برگشت و صادق را نگاه کرد. لبخندی بر لب راند و چشمکی زد و گفت: « بعد از رفتن من با انگشت تا صد بشمار و بیا آشپزخانه. اگر هم آقا را صدا کنی خوشحال می شوم، چون ماهی سفید خیلی دوست دارند.»
صادق با ناباوری و خوشحالی کف دستهایش را به هم سایید و گفت: « صد که خوب است، حاضرم تا هزار هم بشمارم. تو قادر نیستی چنین کاری بکنی. چون مطمئن هستم ماهی سفید توی فریزر نداریم.»
او تا صد شماره کرد. در را باز کرد و پدربزرگش را صدا کرد. چند بار نفس عمیق کشید. بوی ماهی سرخ شده را استشمام کرد. تعجب کرد.
پدربزرگ با سرعت پایین آمد و گفت: « صادق، این پری خانم چه کرده... بیا برویم که خیلی گرسنه هستم.»
صادق وقتی وارد آشپزخانه شد با کمال تعجب آنچه تقاضا کرده بود را روی میز آماده دید. غذا را بو کرد و لمس نمود. دید همه چیز طبیعی است. از بوی غذا طعم لذیذ آن را احساس کرد.با تعجب به دختر نگاه کرد و دید او با سرعت برنج را توی دیس خالی میکند. ته دیگ برشته سیب زمینی ورقه ای رادر ظرف دیگری گذاشت و خودش هم روی صندلی نشست. او پدربزرگش را دید که چنان مدهوش غذاها شده که سرش را بالا نمی آورد و توجهی به تعجب او ندارد. مشغول خوردن شده بود.
پری همانطور که لبخند فاتحانه ای بر لب داشت صادق را نگاه کرد. گفت: «آقا صادق، فکر کنم شما به صد نرسیده اید... سریع انجام دادم؟»
صادق ابروانش را بالا کشید و با حیرت گفت: «آخر تو چگونه توانستی این کار را بکنی؟»
پری گفت: «اول غذای درخواستی را مزه کن و بعد تعجب کن.»
صادق روی صندلی نشست و به پدربزرگش نگاه کرد که با دست اشاره می کرد غذا بخورد. او برای خودش غذا کشید. اول کمی فسنجان و مرغابی را با اشتها خورد، بعد ماهی را مزه کرد. با خنده به خوردن ادامه داد. مرتب می گفت: « چقدر گرسنه بودم و خودم خبر نداشتم. پری جان دستت درد نکند.»
دختر فقط با غذا بازی می کرد و میل نداشت. صادق گفت: «باید این کار تو را در کتابهای رکورد ثبت کنند.»
محسنی سرش را بالا آورد و گفت: «اینجا بمانی عجایب زیاد می بینی،
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:03 PM
گاهی لباسم را می خواهم اتو کنم، حرف نزده و تصمیم را هنوز نگفته برایم به یک چشم به هم زدن می آورد. من هم مثل تو از دست کارهای او دیوانه شده بودم. آن خدا بیامرز می گفت حالا یک هم دارد کارت را بر خلاف من که تنبل هستم تند انجام می دهد باز ت شاکی هستی. از آن به بعد زیاد پیگیر کارهایش نیستم، چون هر کاری می کند به نفع ما است مثلاً تصمیم می گیرم که ماشین را بشورم، می بینم تمیز و آماده جلوی در است.»
محسنی همان طور که با مهربانی پری را نگاه می کرد با خنده گفت: «اگر پری خانم ماشین مرا به یک چشم به هم زدن بنزین می زد و روغنش را عوض می کرد چقدر قشنگ تر بود.»
پری خندید و گفت: «آقا بنزین و روغن پول می خواهد... من وضع مالی خوبی ندارم.»
محسنی نگاهش کرد و برای تشکر گفت: «غذایت حرف نداشت. دستت درد نکند دختر خوب و خانم.»
«نوش جانتان آقا، این غذای درخواستی آقا صادق بود.»
محسنی کمی صادق را نگاه کرد و گفت: «غذای گرانی تقاضا کردی صادق جان!»
صادق که هنوز مشغول خوردن بود گفت: «پدر بزرگ، جریان غذا نبود من خواستم مشکل ترین غذا را سفارش بدهم که پری خانم نتواند درست کند، ولی او توانست چنین کاری را بکند. بعد هم بدون خستگی با ما در حال حرف زدن است. انگار او تنها نیست و عده ای دارند کمکش می کنند!»
محسنی نگاهش کرد و با بی تفاوتی گفت: مثلا کی کمکش کی کند؟»
صادق خندید و گفت: «والله چه عرض کنم، از ما بهتران.»
محسنی با خنده گفت: «والله از تو چه پنهان، درست حرفی را که الان زدی من به مادر بزرگ چند سال قبل گفتم. آن قدر خندید که روده بر شد. من هم از خنده او می خندیدم... خدا رحمتش کند... حیف شد مرد.»
دسته جمعی گفتند خدا رحمتش کند.
صادق گفت: «البته به شوخی این حرف را زدم. راستش اگر قرآن درباره این جماعت حرفی نمی زد من اعتقادی به این چیزها نداشتم، ولی چون قرآن گفته قبول دارم.»
محسنی خندید و گفت: «خدا را شکر که پری خانم مثل ما انسان است، ولی نمی دانم چطوری این کار را می کند. چون شکم ماسیر می شود زیاد به ریزه کاری او توجه ندارم.»
صادق گرچه مردد بود سعی کرد بخندد. گفت: «مثل اینکه من هم باید کار شما را بکنم. فکر می کنم این جوری بهتر است.»
پری از جا برخاست تا بقیه غذا را جمع کند و ظرفها را بشورد. به صادق نگاه کرد و گفت: «بهترین کاری که می کنید این است که کمتر فکر کنیدو زیاد بخورید و لذت ببرید. این هم به نفع شماست و هم به نفع من.»
صادق خندید و گفت: «تکلیف ما روشن شده. هر چه تصمیم بگیریم بدون محدودیت موجودی مواد غذایی، شما قادرید آن را آماده کنید. فکر می کنم همین کافی باشد.»
پری با متانت گفت: «حرف را عوض کنیم بهتر است . صادق جان، پری خانم با من صحبت کرد. بهتر است شما در بعضی از درسها برای کنکور کمک ایشان کنید.»
«بله، بامن هم صحبت کرده. چشم پدر بزرگ، هر کمکی از دستم بر بیاید دریغ ندارم. مطمئن هستم این دوره را خوب طی می کند و در کنکور هم موفق می شود.»
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:04 PM
4
شقایق نوه دیگر محسنی و دختر عموی صادق است. او دختر شاد و سرحال و ساده و بی آلایش است که به جمع خانواده پدر بزرگ در تهران پیوسته تا به اتفاق پری در کلاس کنکور شرکت کند. او یک سال و نیم از صادق کوچک تر است.
خوشبختانه هر دو دختر در رشته پزشکی قبول شدند. پری در واقع یکی از اعضاز خانواده آنان شده بود. برای کمک به او و اینکه بتواند به درسهایش برسد تصمیم گرفته شد مرد جوانی که آشنای همسر خدا بیامرزش بود را از مازندران به تهران بیاورند. نظافت خانه و حیاط و خرید خانه را به عهده او گذاشتند. یکی از اتاقهای زیرزمین را تمیز کردند تا او ساکن آنجا شود. محسنی که پس از مرگ همسرش نگران خلوت بودن خانه و تنهایی خود بود حالا منزلش شلوغ شده بود. همیشه نگران نوه ها بود که درست غذا بخورند و خوب درس بخوانند. پری هم از این ماجرا مستثنی نبود اهل خانه او را دختری با لیاقت و استثنایی می دانستند، چون با پشتکار توانسته بود در رشته پزشکی قبول شود.
شقایق دختری بود قد بلند و چهار شانه با صورتی گرد و اندامی متوسط. سرخ و سفید، و وقتی می خندید دستهایش را جلو دهانش می گرفت و بعد چشمانش را می مالید. شاید این یک عادت بود. موهای لخت داشت و همیشه آنها را شانه کرده روی شانه اش می ریخت. شلوار جین و پیراهن مردانه چهارخانه می پوشید. دختری راحت و بدون قید و بند و شاداب بود. با صادق خیلی خودمانی حرف می زد. وقتی کاری نداشت به باغچه خانه رسیدگی می کرد. از روزی که وارد خانه پدر بزرگ شده بود باغچه ها رنگ دیگری به خود گرفته بودند. به کمک کارگر خانه گلهای فصل کاشت. تخم چمن جدید پاشید و درختهای کوتاه و بلند را هرس نمود. حوض را مرمت کرد و رنگ زد. در واقع آن را به شکل آبنما در آورد. می شود گفت رنسانسی انجام داد.
شقایق برخلاف صادق توجهی به کارهای پری نداشت و برایش مهم نبود او در یک چشم به هم زدن غذا می پزد یا اینکه در طول روز این کار را می کند. او برای خودش مشغولیاتی درست کرده بود. اگر کاری نداشت به اتاق کار پدر بزرگش می رفت و با او در باره ساختمان و یا مصالح و فضاهای خانه صحبت می کرد. این جور مشکل اضافه وقت را حل می کرد. گاهی اوقات در مورد بعضی از خاطرات مشترکشان با صادق صحبت می کرد. شقایق سعی داشت بیشتر در باره پدر و مادرش حرف بزند.
پری در کارش مصمم بود و در همه حال به نحو احسن از وقتش استفاده می کرد. اغلب وقتش را با صادق طی می کرد. پسر جوان هم در نهایت احترام با او رفتار می کرد. چون صادق گواهینامه داشت پدر بزرگ ماشین بی. ام. و همسر خدابیامرزش را به او داد تا همگی به دانشگاه بروند و بیایند. ممکن بود در طول هفته ساعت کلاسهایشان فرق کند که آن هم با هماهنگی جور می شد.
آن روز هوا کمی ابری بود. صادق می دانست پری منتظر اوست. به علت داشتن کلاس جدید مجبور بود در دانشگاه بماند. به طرف پری رفت. او را دید و گفت: «پری خانم، اگر نیم ساعت همین جا بمانی من بر می گردم.»
دختر گفت: «آقا صادق، شما را اذیت نمی کنم. اگر اجازه بدهید من می روم.»
صادق گفت: «نه به خدا نیم ساعت بیشتر طول نمی کشد.»
پری گفت: «تاخانه راهی نیست، من سریع می روم.»
صادق خندید و گفت: «خدا پدرت را بیامرزد. یک ساعت با ماشین شخصی را می گویی راهی نیست. با تاکسی که حریف نمی شوی، چه برسد اتوبوس.»
پری کتابهایش را جمع کرد و لبخند زد. چادرش را مرتب کرد و خرامان از مقابل صادق گذشت. هر چه صادق گفت اثری نداشت. به اجبار از رفتن به کلاس منصرف شد و گفت: «صبر کن تا ماشین را بیاورم.» پری برگشت، نگاهی به صادق انداخت. نگاهش جوان را لرزاند. نشانی از تهدید و قدرت داشت. صادق ساکت شد و دور شدن پری را نگاه کرد. متعجب بود از اینکه چرا گاهی اوقات حالت او فرق می کند. روی پله نشست و آهی کشید. به طرف تلفن رفت. صدای پدر بزرگ را که شنید گفت: «پدر بزرگ متاسفانه نتوانستم پری را بیاورم. ناچار خودش آمد. شاید با دو ساعت تأخیر برسد.»
پدر بزرگ خندید و گفت: «صادق جان، حالت خوب است؟ پری خانم که الان در را باز کرد و آمد داخل. برایم دست هم تکان می دهد.»
صادق یکه خورد. با تعجب گفت: «پدر بزرگ، این محال است. من همین الان دور شدنش را دیدم، آن وقت شما می گویید داخل خانه شده.»
پدر بزرگ گفت: «گوشی دستت باشد با پری صحبت کن. من که نمی فهمم تو چی می گی.»
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:06 PM
پری گوشی را برداشت و گفت: «الو، آقا صادق.»
صادق در جایش خشک شده بود. هر طور فکر می کرد می دید نمی شود...ولی این صدای پری بود که او را صدا می کرد. با تردید گفت: «پری خانم، تو چطوری رسیدی. من هنوز دارم بالا پایین آمدن دامن چادرت را میان باد می بینم؟! »
دختر خندید و گفت:«حالا که رسیدم. شما بیشتر از چهار ساعت کار دارید. خواستم مزاحم شما نباشم. »
صادق دیگر نتوانست حرف بزند. به کلاس برگشت. دوستانش متوجه شدند او به شدت به فکر فرو رفته. یکی با لودگی و تمسخر گفت: «آقای دکتر محسنی، درباره مسئله مهمی فکر می کنید؟ »
دیگری خندید و گفت: « نه بابا، شاید عاشق شده و معشوقه رهایش کرده! »
نفر بعدی جلو رفت. گفت: « صادق ما را اذیت نکنید، صادق جان برای صمیمی ترین دوستت تعریف کن کی دماغت را سوزانده تا برم دستش را ماچ کنم. »
دیگری با صدای بلند خندید و دستهایش را بالا برد. گفت: « بچه ها، این پسر شهرستانی در عشق شکست خورده، مواظب باشید گول عشق دختر های تهرانی را نخورید. »
یکی از بچه ها در حالی که دستش را روی قلبش می گذاشت شاعرانه و با هیجان گفت: « آه، ای تو سنگدل، ای عشق بی سر انجام...چرا با این بچه ساروی جفا می کنی و دیگری را بر او ترجیح می دهی. »
همه خندیدند. صادق در کار پری مانده بود، بی توجه به شیرینکاریهای دوستانش به آنها نگاه کرد تا اینکه استاد وارد شد و درس شروع شد.
پس از اینکه کلاس تعطیل شد به طرف منزل حرکت کرد. به علت شلوغی یک ساعت و نیم طول کشید تا به منزل رسید. پری در گاراژ و در خانه را برایش باز کرد. در حالی که لبخند ملیحی بر لب داشت گفت: « آقا صادق، نگفتم چهار ساعت طول می کشد...می خواستید مرا توی این سرما نگه دارید. »
صادق نگاهش کرد. با تعجب گفت: « یا من خیلی نادانم که زمان و مکان را از دست دادم یا اینکه تو در دنیای ما تصرفاتی داری. حالا کدامش است، به من باید بگویی. »
پری هنوز لبخند بر لب داشت. خیلی خونسرد گفت: « چی را می خواهی بدانی؟ »
صادق با تعجب گقت: « یعنی تو نمی خواهی به من بگویی که چطوری در یک چشم به هم زدن به خانه برگشتی؟ »
پری با عشوه ای که صادق را به وجد آورده بود خرامان دور خود چرخید. سریع برگشت و در مقابل او ایستاد، طوری که گرمای نفس یکدیگر را احساس می کردند. دختر به آرامی گفت: « به همین راحتی که دیدی آمدم.»
صادق کمی عقب رفت و با هیجان گفت: « پری خانم، نمی شود،، ممکن نیست و با عقل جور در نمی آید. »
پری به او نزدیک شد، انگار می خواست خود را در آغوش او بیاندازد صادق باز هم عقب تر رفت، ولی پری بازویش را گرفت و گفت: « آقا صادق، مرا آزار نده. اینکه پلو پختن نیست که اصرار داری بدانی. »
صادق گفت: « نمی شود پری خانم، باید برای من روشن کنی. »
پری بازویش را رهاکرد و آهی کشید. گفت: « خودت اصرار داری، پس تحملش را داشته باش. » سپس ادامه داد. « بهتر است شما بروید لباستان را عوض کنید. من در آشپزخانه منتظر می مانم تا همه چیز را توضیح دهم. »
صادق خواست مخالفت کند، ولی پری دور شد. او ناچار برگشت. پس از تعویض لباس به طرف آشپزخانه رفت و صدای آوازی شنید. تا کنون چنین نوایی نشنیده بود. صدای زیر و کشیده ای بود که به زبان غیر فارسی خوانده می شد. صدا حالتی داشت که انگار از دنیای دیگری خارج می شد. کمی دقت کرد. از آواز خوشش آمد. از لحن آن مشخص بود که غم انگیز است، اما از معنی آن چیزی نمی فهمید. خیلی آهسته وارد آشپزخانه شد. پری را دید که صندلی را جلو پنجره گذاشته و پشت به در مشغول خواندن است. موهای بلند و زیبایش را که پر از گلهای زیبای لاله عباسی و بنفشه های وحشی به رنگهای سفید و بنفش بود پشت صندلی ریخته بود. لباسش با چیزهایی که همیشه می پوشید فرق داشت. از پارچه ای زیبا و زربفت دوخته شده بود که تلالو خاصی داشت. در طول این مدت آن را در تن او ندیده بود. دستهایش مرتب در رقص بودند و انگشتانش چیزی را می نواختند که انگار از حنجره او خارج می گردید. صادق مات و متحیر و آرام به طرف پری رفت. کمی مردد بود که آیا این همان دختر است یا شخص دیگری. کمی جلوتر رفت. انگار نیرویی او را به طر ف خودش می کشاند. نزدیک صندلی شد. هنوز موهای دختر را می دید و صورتش مشخص نشده بود. ایستاد و به اطراف نگاه کرد. در تردید بود که دختر صورتش را برگرداند. صادق دختری را دید که همتا نداشت، زیبا و دلربا با چشمانی مانند آسمان صاف. بوی خوش گلهای بهاری عمیق جنگلهای ساری در اطرافش پراکنده بود. بیشتر دقت کرد. آرام و با حیرت زیر لب گفت: « پری این تو هستی؟ »
پری از جا بلند شد. حرکت کرد و خرامان از او دور شد. آوازش را ادامه داد. پیراهن بلندش مانع دیدن کفش یا پای او می شد. مانند نو عروسی که به حجله می رود آرایش کرده بود. دستهای زیبای خود را دور گردن صادق حلقه کرد، سپس دستش را گرفت و همان طور که آوازش را تکرار می کرد
سبکبال او را ازفضای اتاقی به اتاق دیگر برد. وارد حیاط شدند. بدون اینکه صادق اراده ای داشته باشد در دست او به هر جا کشیده می شد. صادق تصوری جز خواب نداشت. به همان حال به آشپزخانه برگشتند. پری روی صندلی نشست و دست او را رها کرد. دیگر نمی خندید و عشوه نمی آمد. آواز هم نمی خواند. صادق در مقابلش ایستاده بود. با ناباوری سرش را چند بار تکان داد و گفت: « به عقل جور در نمی اید. تو کی هستی که چنین قدرتی داری؟ »
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:06 PM
پری خندید و گفت: « خدا را شکر که عقلت را از دست ندادی و همه چیز عادی است. من پری خانم محسنی هستم و تو هم صادق محسنی. »
صادق به دختر خیره شده بود. می دید که لباسها و مو هایش و صندلی او آرام آرام در حال تغییر هستند و به صورت عادی بر می گردد. کمی عقب رفت و وحشت زده به این صحنه نگاه کرد. آرام گفت: « وای، چه می بینم....اگر برای کسی بگویم باور نمی کند.»
پری کمی دامنش را تکان داد و پایش را درون کفش راحتی جابه جا کرد. آرام به طرف جواان رفت. صادق هنوز در بهت و حیرت و ترس بود. کمی خودش را کنار کشید. پری خنده ای کرد و آرام گفت: « آقا صادق، اگر قرار باشد از حالا بترسی، کارها جور نمی شود.»
صادق سرش را تکان داد تا بفهمد خواب نیست و بیدار است. سعی کرد از آشپزخانه خارج شود. پری نگران او شده بود. همان طور که نگاهش می کرد خودش را جمع کرد و سرش را راست نگه داشت. آهسته گفت: « آقا صادق، چرا این طور ترسیدی؟ مگر خودت نخواستی همه چیز را بدانی؟ خوب من هم گوشه ای از قدرتم را به شما نشان دادم.»
صادق جرات کرد و با چشمان از حدقه در آمده، در حالی که با انگشت به طرفش نشانه گرفته بود وحشت زده و با لکنت زبان گفت: « پری، تو راستی پری هستی ؟ »
دختر سرش را پایین آورد وآارام گفت: « آقا صادق، بله، من پری خانم محسنی هستم، دانشجوی سال اول پزشکی دانشگاه تهران.»
صادق باز سرش را تکان داد و چشمانش را باز و بسته کرد. گفت: « تو کی هستی؟ »
«بیا بشین تا بیشتر با هم صحبت کنیم، چون ممکن است آقا بزرگ تشریف بیاورند. »
صادق با اینکه می خواست هر چه را که او می گوید انجام دهد، ولی نمی دانست چرا می ترسید. پری جلو رفت و دستش را گرفت و گفت:« بهتر است گوش کنی آقا صادق. هم به نفع تو است و هم به نفع من. بیشتر از این در خودت فرو نرو که برایت ضرر دارد. »
صادق تسلیم شد. همان طور که پری را نگاه می کرد گفت:« پری خانم، من که گیج شدم، باشد برای بعد. آنچه می خواستم بدانم را فهمیدم! »
پری خندید و گفت: « آقا صادق، تو هیچ چیز را نفهمیدی. در غیر این صورت طور دیگری با من برخورد می کردید. »
صادق انگار از حالت خلسه خارج شده باشد کمی خودش را رها کرد و نفسی کشید. گفت: « راست می گویی. چیزی نفهمیدم، نمی دانم چی شد. »
پری با نگرانی گفت: « آقا صادق، هر چه با من راحت تر حرف بزنی بهتر است.»
پری گفت: « به چند دلیل که حالا گفتنش ضروری نیست مرا در سن هشت سالگی از خانواده ام جدا کردند و تحویل مادربزرگ خدابیامرز شما دادند. او مرا با مهربانی بزرگ کرد. تنها کسی بود که همه چیز را دیده بود و به من آزادی عمل می داد و اجازه داشتم اقوام خود را به اینجا دعوت کنم. هم من راضی بودم هم اقوامم. حالا از روزی که خدابیامرز
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:06 PM
مرحوم شده، من هیچ کدامشان را ندیدم . دلم برای مادرم تنگ شده... خواهرم الان باید شوهر کرده باشد... از همه شان بی خبر هستم.»
اشک در گوشه چشمان او جمع شد. صادق نگاهش را از روی او برگرفت. گفت: «پری خانم، یعنی شما این قدر قدرت دارید؟!»
پری آهی کشید و با سر پاسخ مثبت داد. گفت: «فکر می کردم می شود به شما اعتماد کرد، ولی الان متوجه شدم اشتباه کردم.»
صادق بدون توجه به ناراحتی او گفت: «می گویند شما خیلی قدرتمندید... قادرید کارهایی را که بشر نمی تواند انجام دهد طایفه شما به راحتی انجام می دهد.»
پری با کمی مکث گفت: «آقاصادق، این طور هم که می گویند نیست و کمی اغراق است. بله، هستند طایفه مخصوصی که می توانند هر کاری کنند، نه اینکه هر کداممان بخواهیم بتوانیم. ما در بسیاری چیزها از شما ضعیف تر هستیم.»
صادق کم کم جرأت پیدا کرد تا با پری بیشتر حرف بزند. در مغزش دنیایی از سؤال بود، ولی هر چه می گشت نمی توانست آنها را پیدا کند. آهی کشید و گفت: «تو می توانی فکر آدم را بخوانی؟»
پری کمی فکر کرد و گفت: «البته می شود از روی تجربه چیزهایی را فهمید، اما اینکه از درون کسی با خبر شویم فقط کار خدا و امامان است.»
صادق گفت: «چطور توانستی مرا به این سنگینی باخودت بچرخانی:»
پری آهی کشید و نگاهش کرد. آرام گفت: «باشد بعد برایت تعریف می کنم.»
صادق با تردید و ترس گفت: «من از شما می ترسم پری خانم!»
پری لبخند زیبایی بر لب راند و گفت: «تو کجا دیدی دو تا دوست از هم بترسند.»
صادق کمی فکر کرد و گفت: «یعنی اینکه تو ما را دوست داری؟»
پری ا خوشحالی گفت: «البته، من عاشق مادر بزرگ بودم. آقاجان را هم بیشتر از خودم دوست دارم و ....»
پری سکوت کرد. صادق با هیجان گفت: «و چی؟»
پری دستهایش را به هم قفل کرد. کمی شرم کرد و جواب نداد. صادق اصرار کرد و پری در همان حالت آهسته گفت: «وشما را.»
صادق با تعجب آهسته گفت: «مرا دوست داری؟»
پری با خجالت و شرم سرش را پایین انداخت و گفت: «بله.»
صادق گفت: «آخه پری خانم، نمی شود.»
پری با عجله گفت: «چرا نمی شود؟»
صادق مکث کرد، سپس گفت: «به چند دلیل... اول اینکه نباید این کار بکنم، دوم اینکه تو امانت مادر بزرگ هستی و متعلق به طایفه دیگری هستی... مهم تر اینکه به خانواده ام چی بگم. چطوری به آنها بگویم... هنوز وقت زن گرفتن من نیست... فکرش را نکن.»
پری ساکت شد و با حالتی غمگین آه کشید. به او نگاه کرد. صادق همیشه او را به عنوان یکی از اعضای خانواده نگاه می کرد و هیچ وقت در ذهن خود به غیر آن تصوری نداشت؛ اما حالا وضع فرق کرده بود. کمی در چهره او دقیق شد. آنچه یک دختر زیبا باید داشته باشد در او بهتر وجود داشت. قدی بلند و متناسب، بدنی کشیده و اندامی مناسب و کمی لاغر، صورتی سفید و سرخ و ابروانی به هم پیوسته. آهی کشید. او هم دیگر حرفی نزد تا اینکه صادق گفت: «همیشه وقتی به تو خیره می شدم حالت تو را غیر عادی می دیدم، ولی دیگر تا اینجا فکر نمی کردم. حالا هم نمی دانم چطوری باید با این وضع کنار بیایم.»
پری از جایش بلند شد. با غمی بزرگ در دلش به او نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزند به طرف در رفت. وارد حیاط شد و زیر سایه درختی نشست. انگشتهای کشیده و قشنگش را روی گلها کشید. مانند اینکه می خواهد آنها را نوازش کند. باد گلبرگی را جدا کرد. آن را برداشت و آه کشید. گفت: «تو هم از خانواده ات جدا شدی؟ از پدر و مادرت دور افتادی؟ حالا می میری و من کاری برایت نمی توانم بکنم ای گلبرگ کوچولو.»
صدای در را شنید. شقایق بود. از جا بلند شد. شقایق گفت: «پری جان تو کجا رفتی. همه جا را دنبالت گشتم. این صادق بی معرفت مرا قال گذاشت. بیا برویم داخل تا چیزی را که اتفاق افتاده برایت تعریف کنم.»
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:07 PM
صادف در اتاقش تنها بود. روی تخت دراز کشیده بود و به هزار چیز مختلف فکر می کرد، به قبیله، طایفه، در مغزش جستجو می کرد. گرچه این نامها را زیاد شنیده بود، اما هیچ وقت چنین اتفاقی برایش رخ نداده بود که مدتها با یکی از آنها زندگی کرده باشد، بدون اینکه بداند یا بترسد. از اینکه پدربزرگش چشم بسته در این ماجرا بود تعجب می کرد. مادر بزرگش چطور همه چیز را از پدر بزرگ مخفی کرده بود! حالا وظیفه او چه بود؟ اگر مسئله پری را برملا کند چه اتفاقی می افتد. او پدر و مادر داشت، ولی چرا در صدد دیدن او نیستند. او که این همه کار بلد است و می تواند در یک چشم به هم زدن نزد اقوامش برود... به یادش آمد پری می گفت اقوامش در این خانه رفت و آمد می کردند. برایش تعجب آور بود که پدر بزرگ آنها را ندیده بود، چون در این باره حرفی نمی زد. مدت زیادی با خودش فکر کرد. گاهی به زیبایی دختر فکر می کرد که نگاهی معصومانه و عاری از هر نیرنگ داشت. با خود گفت: پری من هم تو را دوست دارم، چون تو دختر با شخصیت و بسیار زیبایی هستی، من نمی دانم چه کنم. خیلی دلم می خواند همه چیز همین طور که بود بماند. تمام اینها فقط از کنجکاوی من ناشی شد. حالا باید کاری بکنم تا تو زجر نکشی.
آهسته از جا برخاست و به طرف اتاق شقایق رفت. چند ضربه به در زد و آرام گفت: «می توانم وارد شوم.»
شقایق در را باز کرد و با عصبانیت گفت: «صادق، چرا مرا قال گذاشتی؟ نمی دانستم آمدی، فکر کردم هنوز دانشگاه هستی.»
صادق گفت: «والله یادم رفت. حواسم نبود»
شقایق گفت: «حالا بیا تو، چرا اینجا ایستادی؟»
«مزاحم نمی شوم. پری خانم پیش شما هستند؟»
«نه خیر، مثل اینکه باید توی آشپزخانه باشد، چون چند لحظه ای آمد و به سرعت رفت.»
صادق گفت: «باشد، به آنجا می روم.»
وقتی وارد آشپزخانه شد پری را روی صندلی دید که پیشانی خود را مانند آدمهای خسته و خواب آلود روی میز گذاشته و در فکر بود. آهسته نشست و گفت: «پری خانم، چرا در فکر هست؟»
دختر بدون اینکه سرش را بالا بیاورد شانه هایش را تکان داد و بی توجهی خود را نشان داد. صادق گفت: «بهتر است برایم بگویید که چرا به دیدن پدر و مادر نمی روی؟»
پری در همان حال پاسخ داد: «باید اجازه داشته باشم.»
صادق با تعجب پرسید: «از کی باید اجازه بگیری؟»
پری سرش را بالا آورد و با چشمهای اشک آلود گفت: «من توی این خانه زندگی می کنم و این خانه هم صاحب دارد. تا او اجازه ندهد من حق رفتن ندارم.»
صادق خندید و گفت: «پری خانم، این چه حرفی است که می زنی. تو با یک چشم به هم زدن دور دنیا را می گردی. هروقت بخواهی می توانی این کار را بکنی.»
پری در حالی که با پشت دست اشکهایش را پاک می کرد و بینی خود را بالا می کشید گفت: «آقا صادق، این طور هم که تو فکر می کنی نیست. ما تابع مقررات سختی هستیم. اگر به من اجازه خروج ندهند پدر و مادرم حاضر نمی شوند مرا ملاقات کنند. پس به من حق بده.»
صادق با تعجب گفت: «خوب آنها بیایند تو را ببینند.»
پری آهی کشید و گفت: «شما بدون دعوت جایی می روی که پدر و مادر من بیایند؟»
صادق گفت: «پس تکلیف چی است؟ مگر تو نگفتی اینجا رفت و آمد می کردند؟»
پری گفت: «نمی دانم چطور برایت بگویم. اقوام من که می آمدند در غیبت آقا بزرگ بود و با اجازه خانم بزرگ. پدر بزرگ هیچی نمی داند.»
جوان با تعجب به او نگاه کرد، سپس از جا برخاست و گفت: «پری خانم، تقصیر مادربزرگ بود که مخفی کاری می کرد. حالا برو همه چیز را برای پدر بزرگ بگو. اگر از ماجرا مطلع شود بهتر است و به شما کمک می کند.»
پری به او خیره شد. با تأثر گفت: «من خیلی سعی کردم، اما موفق نشدم. او بی توجه تر از این حرفها است. به این نتیجه رسیدم تحمل او کم است و قادر به درک این موضوع نیست. ممکن است برای سلامتیش هم خطرناک باشد، به خصوص که بعد فوت خانم بزرگ نگران حالش هستم. به همین شکل که می بینی این دست و آن دست می کنم تا فرصتی پیش بیاید و موضوع را برایش بازگو کنم.»
صادق گفت: «من می توانم به تو اجازه دهم؟»
پری با خوشحالی گفت: «البته می توانی، اما...»
دختر انگشتهای دستهایش را در هم کرد و با شرمندگی آهسته گفت: «اگر مرا تصاحب کنی اختیار دار من خواهی شد.»
صادق عصبانی شد و گفت: «تمام نقشه تو این است که یک جوری قضیه را به آن طرف بکشانی.»
پری سرش را با خجالت پایین آورد و سکوت کرد. کمی بعد گفت: «خدا را شاهد می گیرم که نقشه ای در کار نیست»
صادق آرام تر از قبل گفت: «باید بشینیم فکری اساسی کنیم تا شما بتوانی هروقت دلت تنگ شد پدر و مادرت با ببینی، اما نه از این راهی که گفتی.»
پری نگاهش کرد. سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. سعی کرد از آشپزخانه خارج شود، ولی صادق گفت: «من هنوز حرفهایم تمام نشده.»
دختر برگشت و نگاهش کرد. به اتاق خودش رفت و صادق را تنها گذاشت. جوان به دنبالش رفت و وارد اتاقش شد. این نخستین بار بود که اتاق او را می دید. تابلویی روی دیوار نصب بود که منظره بدیعی از منطقه ای مسکونی را نشان می داد که در دامنه رودخانه ای پر آب بود و در کوره راهی که به آبادی وصل می شد دو مرد تعدای موجود چهارپا را هدایت می کردند. صادق آهسته زیر لب گفت: «جل الخالق، چه مخلوقاتی... چه منظره زیبایی.»
پری نگاهش کرد و گفت: «اینجا محل تولد من است. زیر این درخت چشمه سار زیبایی قرار دارد که همگی از این آب استفاده می کنند. پشت ای درختها باغ ما قرار دارد به وسعت سه هکتار. اینها هم حیوانات اهلی دست آموز ما هستند، مثل گاو و گوسفند شما نیستند، ولی همان کار را می کنند. در این تابلو شما قادر به دیدن آن نیستی و فقط منظره ای می بینی، ولی عکس تمام خانواده ام دسته جمعی در این تابلو هست. من هر روز
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:07 PM
می بوسمشان و یا آنها حرف میزنم.»
صادق گفت:« آنها هم مثل شما قشنگ هستمد؟»
پری آهی کشید و گفت:« اگر آنها را ببینی آنوقت می بینی قشنگی یعنی چه.»
صادق به او نگاه کرد و گفت:« من راه حلی پیدا می کنم، به شما اطمینان میدهم. بهتر است زیاد خودت را ناراحت نکتی.»
صادق از اتاق خارج شد و به طبقه بالا نزد پدربزرگش رفت و روی مبل نشستو لخظه ای بعد از آنجا به طبقه ی پایین برگشت و تلویزیون را روشن نمود، کمی بعد آنرا خاموش کرد و دویاره از جا برخاست و با ناآرامی به اتاقش برگشت. در فکر بود تا راه حلی مناسب پیدا کند. چون همه کاربر مینای اجازه بود به مشکل برخورد می کردو د این گیر ودار خوایش برد ناکهان صدای پدربزرگ را شنید. وقتی چشمهایش را یاز مرد صورت او را نگران دید. ناکهان صدای پدربزرگ را شنید. وقتی چشمهایش را یاز کرد صورت او را نگران دید. با عجله از جا برخاست و به اطرافش نگاه کرد و گفت:
« پدربزرگ شما هستید؟»
خندید و گفت:« چی شده آقا صادق، سر و صدای زیادی از اتاقت شنیدم. ترسیدم و آمدم ببیتم چی یود؟»
« نمی دانم، مثل صدای بوق ماشین و همهمه. آندم دیدم تو خوابیدی تعجبم بیشتر شد به ناچار بیدارت کردم.»
هر دو پشت پنجره رفتند و حیاط خلوط را نگاه کردند. چیزی توجه آن دو را جلب نکرد. همان موقع شقایق هم وارد اتاق شد و گفت:« چی شده؟»
صادق گفت:« من خواب بودم. پدربزرگ صداهایی شنیده و آمد مرا بیدار کرد. تو چیزی نشنیدی؟»
دختر با کمی مکث گفت:« نه، کم چیری نشنیدم.»
صادق خندید و گفت:« تو که دیوار به دیوار من هستی نشنیدی، اما پدربزرگت ار طبقه بالا همه چیز را شنیده!»
پدربزرگ با ناراحتی گفت:« عجب خکایتی است، یعنی من اشتیاه کردم؟»
کسی جواب ندادو هر سه به طرف هال رفتندو شقایق گفت:« پدربزرگ خسته هستید. من برای همه تان چای می آورم.»
از جا برخاست و به طرف راهرو رفت که وارد آشپزخانه شود که پری را دید. او سینی چای و طرف بیسکوییت در دست به اتاق آمد.
« پری جان زحمت کشیدید.»
پری جان سیتی چای و بیسکوییت را روی میز گذاشت و به اتاقش برگشت. غمگین و دل آزرده نغمه ای را زیر لب زمزمه می کرد. در گوشه چشمش اشک جمع شده بود. جلوی تابلو محل تولد خود استاد و آه حسرت کشید. صندلی را جلو برد و در مقابل پنجره نشست. با دستش اشکهایش را پاک کرد. غم ترزگی بر دلش سایه انداخته بود. غم دوری از پدر و مادر و غم عشق صادق او را آزار میداد. خودش را بی یار می دید. دستش را روی زاتو گذاشت و چشمهانش را بستو بع دور دستها فکر کرد، جایی که رویای سرزمین او واقعیت داشت. زیر درختان جنگل، وی چمنزار و بوته زارهای سرسبز و رودخانه های خروشان که با صدای بلند در تقلا بودند تا راهی از میان سنگلاخها باز کند و بع حرکت ادام دهد. همه چیزدر خاطرش مرور شد. نشیم ملایم صبحگاهی، خنده پدر و آغوش مادر، میان طایفه قدم زدن، با زبان مادری صحبت کردن، سوار بر اسب تندرو شدن، کردش بدوت هیچ گونه محدودیتی، و این خاطرات او را دلتنگ و متاثر می کرد. آهسته صدایش را با لحن مخصوصی از گلو خارج و در دهان چرخاند و بعد عین باد ملایم در فضا جاری کرد. آواری که از ته دل او بر می خاست و اشک از چشمانش جاری می شد و دلش را پر از غم می کرد.
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:08 PM
آسمان و آفتاب در غم او شريك بودند.آرام آرام صدايش را از روي كوهها و دشتها و جنگل به مادرش رساند كه او هم نگران فرزندش بود.صدا در فضاي آبادي محل سكونتش پيچ و تاب راهها و ديوارها پراكنده شد.
مادرش آهي از نهاد بركشيد و آهسته گفت:«دخترم،سرنوشت را نمي شود تغيير داد.»و آوازي سر داد كه سه برادر و دو خواهر پري در اين آواز شركت كردند.سعي داشتند با پري همدردي كنند و صدا را به او برسانند.او پاسخ داد.آنها متقايدش كردند كه چيزي نمانده و تو بايد صبر داشته باشي.
مادر از دوري فرزند غمزده گريست.با دستش اشكهايش را پاك كرد.فرزندان،مادر را دلداري دادند.
«كمي تحمل كن مادر.غم تو تحمل او را مشكل مي كند مادر.»
پري آن سخنان را از باد شنيد و گفت:«من نگفتم كه از دوري مادر مي گريم،من از عشق بي ثمر مي گريم خواهر.عشق به يك انسان شريف و پاك كه اشرف است بر همه مخلوقات عالم.حالا فهميدي مادر،پرياي تو عاشق شده.پريا مي گريد از سوز عشق مادر.اگر از تجربيات خود من بياموزي شايد كمكم كند مادر.»
مادر آهي كشيد و به فرزندش نگاه كرد.اشكش را پاك كرد و لبخند زد.سرش را حركت داد و گفت:«پرياي من عاشق شده،پرياي من خانم شده،پرياي من مردي را دوست دارد.او را مي خواهد به همسري بگيرد و از او بچه دار شود.پري من گوش كن،همه چيز را با منطق جور كن،غصه نخور و عاقل باش.هر وقت عاشق شديم همين شد...تو گرفتار شدي.پريا،دختر عاشق من تحمل كن و صبور باش.عشق چيزي نيست كه به اجبار بر دل كسي رود.صبوري كن پريا و غم به دلت راه نده.همه انسانها در عشق وفا ندارد پريا.آرام باش جان دلم،آرام باش دلبند محبوبم.دختر كوچكم در عشق رازها نهفته است پريا.»
پدرش هم صداي فرزندش را شنيده بود.خود را به سرعت به منزل رساند.با صدايي رسا گفت:«دلبند نازنينم،جان و دلم،هر چه داري بگو...من هم روزگاري عاشق شدم.عشق همه چيز من است پريا.»
صداي عشق قشنگ تر از ترنم باد و زيباتر از ستاره هاي شب است.من هم عاشق شدم پريا.»
پري چشمانش را باز كرد،انگار صورت پدر را مي ديد.لب باز كرد و غم را با اشك نثار پدر كرد.با گلوي بغض گرفته گفت:«من اين را مي دانم پدرجان،تو هم عاشق مادر شدي.همه اين را مي دانند،ولي عشق تو سرانجام گرفت،اما عشق من نگفته پايان گرفت پدر.»
پدر ناليد و گفت:«من چه بگويم كه چنين شد.شايد سرنوشت اين است پريا،شايد سماجت معشوق را به زانو دربياورد.مي شود بگويي او كيست پريا؟»
همه باهيجان منتظر شدند تا پري نام معشوق خود را بر زبان جاري كند.پريا كمي صبر كرد و صدايش را با آواز بلندي به باد سپرد و گفت:«من عاشق صادق شدم،پدر.»
پدر پري آهي كشيد.مادرش با شادي خنديد و خواهران و برادرانش هم شاد شدند،اما كسي پاسخي نداد.
پري با سماجت اصرار كرد:«من او را مي خواهم مادر،كمكم كن،چاره اي يادم بده.او همه چيز من است مادر،شرين تر از جانم شده،آسمان بدون او ستاره ندارد.ماه و ستاره ها روشني ندارد مادر.»
پاسخي نشنيد.پري فكر كرد آنها نگران اين عشق هستند،اما مادر گفت:«پريا بايد بيايي تا تو را بياموزم.»
پدر گفت:«عشق تو با خون يحيي عجين مي شود پريا.پريا صبوري كن و به عقل عمل كن.»
پريا خودش را جمع كرد و حرفي نزد.روي تخت افتاد و اشك ريخت.غمگين و متاثر به سرنوشت غم انگيزش فكر كرد.
پدر و مادرش هر چه بانگ زدند جز صداي هق هق گريه و صداي آه چيزي نشنيدند.
روز بعد پريدر سكوت عشق خود فرو رفته بود.با اينكه صادق مرتب دوروبر او پرسه مي زد،ولي حرفي كه باعث شادي دلش شود بر زبان نياورد.فكر كرد به همين راحتي پري عشق را فراموش كرده است.
پري گاهي با شقايق گرم مي گرفت و باصداي بلند مي خونديد.او جوان بود و شاد و هم چنان در خلسه عشق صادق.از راه رفتنش،از حرف زدنش و از خنديدنش لذت مي برد.
5
پري دختري حسود و حساس بود،ولي سعي مي كرد حسادتش را بروز ندهد.وقتي فكر مي كرد اين عشقي است كه با تمام وجودش به آن علاقمند مي باشد صبوري مي كرد تا زمانش فرا برسد.پري با تمام وجود خانواده محسني را دوست داشت و باميل خودش آنها را انتخاب كرده بود تا به تحصيلش بپردازد.مي خواست مدرك طبابت بگيرد و مانند انسانها تابلو سر خيابون جلو كند.آدمها و همنوعان خودش را معالجه كند.حالا با اين وضعي كه به وجود آمده بود و با روحيه حساس و شكننده خودش نمي دانست چه كند.پشيمان شده بود كه با خانواده اش موضوع را در ميان گذاشته.خودش را روي صندلي جا به جا كرد و به ياد حرف مادرش افتاد كه گفته بود سرنوشت را نمي شود عوض كرد و صادق سرنوشت ديگري دارد.پري تصميم گرفت با خودش مبارزه كند و اين عشق را فراموش كند و يا دست كم در حال حاضر حساسيت خرج ندهد.
صادق بدون هرگونه تشريفاتي در پي زندگي خودش بود.او براي يك هدف از دامن خانواده جدا شده بود.به تهران آمده بود تا مدرك دكتري اش را بگيرد و البته تصميم داشت تا جايي كه بشود ادامه تحصيل بدهد.بدون توجه به خواسته هاي دلش تمام وقت به درسهاش مشغول بود.اوايل در
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:08 PM
مورد مسئله پری کنجکاوی به خرج می داد.گرچه ترسیده بود و درعمل درجریان ماهیت او قرارگرفته بود،اما حاضرنبود دوباره تجربه کند.با اینکه ساعت ها درباره ی آن فکرکرده بود اما حاضرنبود دوباره تجربه کند.با اینکه چندباربا پری دراین مورد بحث کرده بود،ولی دخترصلاح نمی دانست برای او کامل توضیح دهد و دلیل قانع کننده ای بیاورد،به همین دلیل او همان طور دربرزخ افکارش باقی مانده بود.
آقای محسنی دراین مدت سعی کرد بیشتربه مسایل خانه نظارت داشته باشد.مرتب می گفت:ازوقتی نوه ها آمده اند،پری خانم هم باید درس بخواند و هم آشپزی کند و به کارهای خانه برشد.بنده خا خیلی خسته می شود.این پسررا ازساری آوردیم که کمک او کند.محسنی بابت پری احساس مسئولیت می کرد.اوراصدازد.وقتی پری جلو آمد با خوشرویی گفت:پری جان،بشین با هم کمی صحبت کنیم.
پری نشست و منتظرشد.محسنی با لبخند و با مهربانی گفت:پری خانم،دخترخوب و قشنگ،چرا رنگت پریده.لابد ازخستگی زیاد ودرس و دانشگاه است.می دانم شما نمی توانید خوب استراحت کنید.
پری سرش را بالا آورد و به چشمان محسنی نگاه کرد که زیرعینک ذره بینی کمی درشت تر به نظرمی آمد.گفت:خیرپدربزرگ،من خسته کارودرس نیستم.شما مطمئن باشید همه چیزرا سروقتش انجام می دهم.
محسنی با تعجب گفت:پری جان،برو مقابل آیینه صورت خودت را نگاه کن.رنگت پریده دخترجان.چرا اجازه نمی دهی به این پدرسوخته ها بگم به شما کمک کنند.
پری آهی کشید و گفت:چشم اقا بزرگ،اگرلازم شد خودم عرض می کنم.
محسنی هاج و واج به او نگاه کرد و گفت:حالا مطمئن هستی فشاری به شما نمی آید؟
پری گفت:بله،مطمئن هشتم.
محسنی با تردید نگاهش کرد و گفت:رنگ پریدگی صورتت علامت چی می تواند باشد؟
پری سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.محسنی آهسته و با تشویش گفت:نکند خدایی نکرده جایی ازبدنت درد می کند و مرا بی خبرگذاشتی.
پری سرش را بالاآورد.نگاه بی فروغش را به او دوخت و سعی کرد لبخندی برلب بیاورد.گفت:پدربزرگ،چر خودت را این قدر ناراحت می کنی.من سالم هستم.
محسنی آهی کشید و آرام گفت:می توانم حدس بزنم.شاید ازدوری اقوام ناراحت هستی.
پری با تعجب به او خیره شد و حرفی نزد.
محسنی ازجابلند شد و به طرف پنجره رفت.دستهایش را به پشت گذاشت و درهمان حال گفت:پری جان،تو چرا این همه مرا دربی خبری می گذاری.خیال کردی به همین راحتی آدم می تواند همه چیزرا ندیده بگیرد.
پری ازجا بلند شد وبا تعجب و تردید پرسید:آیا خدایی نکرده چیزی شده که من بی خبرهستم.
محسنی رویش را به طرف او کرد و گفت:بله پری جان،صددرصد تو خانواده ای داری و شاید دلت برای آنها تنگ شده.پری جان، درست است که موقعی که خانم خدابیامرز زنده بود خانه را اداره می کرد و من مثل ماشین کوکی تربیت شده بودم.کارهرروزم مشخص بود.آن قدرکارمی کردم که ازهمه شما بی خبربودم.حالا هم توی این سن و سال خدارا شکرمی کنم،ولی معنی اش این نیست که ازشما غافل شوم.ازطرفی مگرمی شود بی کس باشید؟
پری ازحرفهای او چیزدیگری برداشت کرد.این مسئله را به فال نیک گرفت و گفت:البته که قوم و خویش دارم.حالا چطورشده به فکراین حرفها افتادید؟
محسنی چندبارسرش را تکان داد و گفت:همین مهم است که بروی آنها را ببینی تا دلت بازشود.
پری روی صندلی نشست وارام گفت:بعد خانم نتوانستم شمارا تنها بگذارم.به همین خاطراجازه نداشتم به دیدارشان بروم و یا اقوامم اینجا بیایند.
محسنی با تعجب گفت:خاک برسرمن که نفهمیدم دلتنگی،رنگ پریدگی ات به علت دوری ازاقوامت است...ای خاک برسرمن.
پری ازجابرخاست و گفت:خدا نکند،حالا خودتان را ناراحت نکنید.
-خوب برو پری جان.برو عزیزم.حالا آنها کجاهستند؟
پری لحظه ای مردد ماند.درعمل انجام شده قرارگرفته بود.ازدروغ هم متنفربود.آهسته گفت:آبندون بالاسر.
محسنی با تعجب و حیرت دهانش بازماند.پس ازلحظه ای ارام گفت:آبندون بالاسر؟
پری گفت:بله آقا بزرگ.
محسنی هنوزباورنداشت.دوباره گفت:آبندون بالاسر؟پدرآمرزیده این چندسال چرا مرا دربی خبری گذاشتی.من که هرماه به دیداراقوام می روم،خوب می گفتی یا تورا می بردم و یا آنها را با خودم می آوردم.
پری سرش پایین بود و حرفی نمیزد.درحقیقت نمی دانست چه جوابی بدهد.محسنی با اشتیاق پرسید:حالا پری خانم پدرت چه کاره است؟
پری سرش را بالااورد و گفت:کلاه دوز.
محسنی لبهایش را جمع کرد و گفت:توی شهرساری چند کلاه دوزداریم.کدامشان است که این همه ما ازآنها غافل شده ایم.
پری سرش را پایین انداخت و جوابی نداد.محسنی لبخندی زد و گفت:حالا اگرخواستی برو دیدارشان.می خواهی من تورا ببرم؟ ازاین به بعد هروقت ساری می روم شما با من بیایید.
پری بازهم حرفی نزد.محسنی گفت:پری خانم.نکند ازآن بنده خداها ناراحتی دارید؟
و بدون اینکه منتظرپاسخ او باشد ادامه داد:تمام پدرومادرها آرزوی دیدارفرزندانشان را دارند.آن بنده خداها هم ازاین قانون تبعیت می کنند.ازخودم تعجب می کنم،اهل ساری باشم و یک ساروی را دخترخودم بدانم که درخانه ام ساکن باشد و نام مرا یدک بکشد و همه اورا دخترعزیزکرده من بدانند،اما ندانم تو کی هستی وچه زجری می کشی؟
سکوت برقرارشد.پری حرفی نمی زد.محسنی گفت:دخترخوبم،دست پرورده ی خانم خدابیامرزم،چرا این همه چیزرا به من نمی گی که راحت ترباتو حرف بزنم.
پری بازهم حرفی نزد.محسنی اصرارداشت باید همه چیزرا بازگوکند،اما انگارقفل بردهان پری زده بودند.
نمی دانم دلیل سکوت تو چیست،ولی هرطور خواستی عمل کن.دوست داشتی من تورا ببرم بسم الله،می خواهی خودت بروی مختارید،می خواهید آنها را دعوت کنی بازهم میل خودت است.من حرفی ندارم،فقط ازیک چیزگله مند هستم که چرا تاکنون اقوامت را ازمن مخفی کردی.
پری بازهم سکوت کرد و حرفی نزد.او آهی کشید و گفت:باشد پری خانم،باشد.هیچ چیزفرقی نکرده و شما همان هستید که بودیم،ولی بهتربود درست و حسابی با من می نشستی و همه ماجرا را می گفتی.
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:08 PM
پری سرش را بالاآورد.اشک درچشمانش حلقه زده بود که روی گونه هایش سرازیرشد.دهانش راچندباربازکرد تا حرفی بزند،ولی قادرنبود.آهسته گفت:آقا بزرگ شما جان من هستید.لابد صلاح نبوده که گفته شود وگرنه خانم برایتان می گفت.من غیرازشما کسی را ندارم.
محسنی ازاشکهای پری دلش ناآرام شد و غمگین گشت.پشیمان شد که اورا تحت فشارگذاشته بود.آرام اورا دلداری داد.گفت:پری جان گریه نکن،عریزدلم،آرام بگیر.شاید من کمی تند رفتم.هروقت علاقه مند بودی که من هم ازاقوامت چیزی بدانم خودت برایم تعریف کن.
محسنی انگارچیزی به یادش آمده باشد با کمی مکث گفت:تاآنجایی که یادم است خانم می گفت تورا دربین جنگل و شهرپیداکرده.هیچ وقت هم درباره اقوام شما با من حرفی نزده بود.
پری اشکهایش را پاک کرد و آهی کشید.روی صندلی نشست و گفت:حالا خودتان را ناراحت نکنید.چشم اقا بزرگ،قول می دهم اگرفرصتی دست داد آنچه ازاقوامم می دانم برای شما بگویم.
محسنی آهی کشید و با خیال راحتی گفت:پس این طور که معلوم است تو هم چیزی نمی دانی.
پری با تأخیرگفت:البته این طور که شما تصورمی کنید نیست،ولی بازهم چشم.
محسنی ابروانش را بالاانداخت و گفت:اگربیشترازاین اصرارکنم بازمی زنی زیرگریه و من هم ناراحت می شوم.پس بهترازست بگویم به دیدن اقوامت برو.
پری گفت:اگراجازه بفرمایید ازآنها دعوت کنم بیایند.
اوبا خوشحالی گفت:کارخوبی می کنید،من هم با آنها آشنا می شوم.این کاررا بکنید.
پری دردل خوشحال بود.بعدازچندسال با اجازه ی محسنی پدرومادرش را می دید و ازتجربیات آنها بهره مند می شد.او لبخندی ازرضایت برلب راند و لبهایش را بازکرد و گفت:پدربزرگ خیلی ممنون هستم ک شما چنین اجازه ای صادرکردید.
محسنی نمی دانست او چه می گوید،ولی ازخوشحالی اوشاد شد.گفت:پری خانم،چرا این مدت من چنین کاری نکردم!خدا مرا ببخشد.
دخترساکت بود،ولی سرازپا نمی شناخت.اگرمی توانست خود را درآغوش او می انداخت.گاهی انگشتهای کشیده اش را توی هم می کرد و روی پنجه ی پا بلند می شد.درحالی که چشمهایش ازخوشحالی گرد شده بود گفت:من ازشما ممنونم.خداراشکرکه به من اجازه دیدن اقوامم را دادید.
صدای شقایق ازراه پله شنیده شد که به طرف اتاق پدربزرگ می آمد.پری را صدا می کرد.پدربزرگ با خوشحالی دررا بازکرد و گفت:بابا جان،بیا بالا پری خانم اینجا هستند.
شقایق وارد شد.پری و پدربزرگ را خوشحال دید.لبخندی زد و گفت:پری جان،خداراشکرکه بعدازچندروز لبخند برلب تو می بینم. حالا چی شده که خوشحالی؟
پدربزرگ با خوشحالی گفت:شقایق جان،این دخترعزیزم اقوامی دارد که متأسفانه بعدازمرحوم شدن مادربزرگت ازدیدارشان محروم بوده.حالا نمی دانم به چه علتی نه خودش و نه آن خدابیامرزحرفی نزدند که من بدانم.حالا موضوعی پیش امد و ما زرنگی کردیم و فهمیدیم.خواهش کردیم این اقوام ساروی همشهری خودمان را ببینیم یا خودش به دیدارشان برود.
شقایق با خوشحالی گفت:خداراشکرپری جان.حالا خود ساری هستند یا اطراف ساری؟
پدربزرگ گفت:نه بابا خود ساری هستند.توی آبندان بالاسر.
شقایق با تعجب گفت:آبندان بالاسر؟
پدربزرگ گفت:بابا توچرا خودت را گیج می کنی،ابندان بالاسردیگه دخترجان.
پری شاد بود.بدون توجه به حرفهای آنان به طبقه پایین رفت و برای همه چای و شیرینی آورد.صادق هم به جمع آنان اضافه شد.ازمسئله آگاه گشت و سعی کرد خودش را شاد نشان ندهد.
پری همه حرکات اورا زیرنظرداشت،صادق دوباراززیرچشم پری را نگاه کرد.فقط گفت:خداراشکر،پری خانم هم ساروی بود و ما بی خبر بودیم.
پدربزرگ گفت:اهل ساری بودن پری خانم را من می دانستم،ولی ازاقوامش بی خبربودم.
سپس به طرف پری نگاه کرد و گفت:تو هم عجب دل پرطاقتی داری.
گفت و گوادامه داشت.اما صادق با حالت غمگینی به همه نگاه می کرد.گواینکه ازمسئله ای ناراحت بود.
پدربزرگ لحظه ای به او نگاه کرد و بعد با دلخوری گفت:حالا بیا درست کن.هنوزکارپری تمام نشده این آقا سگرمه هایش تو هم رفت.پسرجان تو دیگه چته؟
صادق آهی کشید و گفت:چیزی نیست پدربزرگ.
پری با تعجب به قیافه ی صادق دقیق شد.متوجه شد که باید ازاتفاقی ناراحت باشد یا ازموضوعی ترسیده باشد،اما سکوت کرد و حرفی نزد.پدربزرگ گفت:خداراشکرچیزی نیست.
صادق ازجابرخاست و ازاتاق خارج شد.شقایق و پری هم به طرف آشپزخانه رفتند.اما دل پری نزد صادق بود.می خواست هرطور شده با صادق حرف بزند.به شقایق که چندسوال درسی داشت پاسخ داد و نزد صادق رفت.اورا غمگین دید.پری درچارچوب درایستاد و درحالی که کتابی دردست داشت آهسته گفت:آقا صادق چی شده؟
صادق وحشت زده سرش را بالااورد.با چشمان گرد به او خیره شد وخودش را کنارکشید.پری تعجب کرد.گفت:آقا صادق،آیا ازچیزی وحشت کردی یا ازمن می ترسی؟
صادق آرام شد و روی صندلی نشست.گفت:پری خانم،می دانی ازدیشب تا حالا چه بلایی به سرم آوردی!
پری با تعجب گفت:من،من با تو چه کردم؟
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:09 PM
صادق با عصبانیت گفت:بله،تو پدرم را درآوردی.
پری داخل اتاق شد.دوراتاق راه رفت.چیزی که باعث ناراحتی اوشده باشد دراتاق ندید.چندباربا شامه خود درگوشه وکنار بوکشید، اما بازهم چیزی احساس نکرد.چندکلمه ای برزبان جاری کرد که برای صادق مفهومی نداشت.انگارچیزی که درجستجویش بود را یافت. به همان طرف نگاه کرد و با عصبانیت فریاد شد و چیزهایی گفت.بعدازچندثانیه با ارامش به طرف صادق آمد و گفت:البته تقصیرمن نبود،ولی معذرت می خواهم که برای شما مشکلی پیش آمده،حالا هرچه بود تمام شد.ازهیچ چیزنگران نباشید.
صادق تعجب کرد.نه اززبان او چیزی فهمید و نه ازحرکاتش.با تعجب به این صحنه نگاه کرد.ازچشمان ازحدقه درآمده و عصبانیت پری که کلمات نامفهومی برزبان جاری می کرد ترسیده بود.حالا قیافه معصوم و با سخاوت و ارام اورا نگاه می کرد. با تردید گفت:چی بود پری؟مگه چیزی دیدی که من نمی توانم ببینم؟
پری سرش را جنباند و گفت:هرچه بود تمام شد.
صادق با اطمینان خودش را راست کرد وازصنلی جداشد.به طرف پری رفت و به او خیره شد.گفت:حالا چی بود که من ترسیده بودم؟
دخترنگاهش کرد و آهی کشید.آرام گفت:آقا صادق تمام این ها نتیجه ی کنجکاوی شماست.صلاح است این مسئله را همین جا خاتمه دهید،این جوری بهتراست.
صادق که اندک اندک احساس امنیت می کرد گفت:نمی دانم چی بود ولی هرچ بود خیلی مرا ترساند.
به فکرفرورفت.ابروانش را به هم نزدیک کرد و دختررا نگریست.با تعجب گفت:یعنی من اشتباه می کنم و شما دراین ماجرا دخالت نداشتید؟
پری به طرف میزاو رفت.درمقابلش ایستاد و با اطمینان گفت:آقا صادق،خدا آن روزرا نیاورد که من باعث ناراحتی تو شوم.
اوبا تعجب و حیرت گفت:پری تو نمی توانی ناراحتی و ترس مرا درک کنی.نمی فهمی چه می گویم.من تورا می دیدم،ولی بعد غیب می شدی.صدایت را ازجلو می شنیدم که مراصدا می کنی،بعدازطرف دیگرصدا می کردی،مگرتوبرایم چای نیاوردی؟
پری با تعجب گفت:چای برای تو...چرا که نیاوردم،همیشه این کاررا می کنم.
صادق محکم برپیشانیش زد و با عصبانیت گفت:پری مرا دیوانه نکن.دیشب را می گویم،یعنی نصف شب.
دخترآهی کشید و آرام گفت:من این کاررا نکردم،ولی هرکه خودش را مثل من درآورده دیگربرنمی گردد.نه او،بلکه احدی حق آمدن به این محدوده را نخواهد داشت.این را به تو قول می دهم.حالا یکی اشتباه کرده شما هم وحشت کردید،همین.
صادق با هیجان گفت:وحشت،بگو قالب تهی کرده بودم.
بعدبا تعجب گفت:پری تو نبودی؟
پری لبخند زد و گفت:خیر،من نبودم.به تو اطمینان می دهم که ازجلوی این درتکان نخورم تا کسی تورا اذیت نکند.خیالت راحت باشد.
صادق آهی عمیق کشید و سرش را چندبارجنباند.به حالت تسلیم گفت:باشد.من قبول کردم تو نبودی.ولی به من حق بده که باورش سخت است.
پری گفت:بهترشد،همین که قول دادی برایم ارزش دارد.
جوان روی صندلی نشست و با تردید گفت:آیا تو برای پدربزرگ ماجرای خودت را گفتی؟
پری با تعجب گفت:کدام ماجرا؟
همین که اقوامت را ببینی.
پری گفت:آه بله،مسئله موجودیت خودم را نگفتم،بلکه به طریق دیگری بیان شد و رضایت آقا بزرگ را جلب کردم.
صادق گفت:پس دیگرمشکلی نیست که به دیدن اقوام بروی؟
خیر،تا وقتش بشود.
-من جای تو باشم همین الان می روم.
پری سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.جوان پرسید:بازچی شده ساکت شدی؟
دخترسرش را بالااورد و گفت:برای شما نگران هستم.
صادق یادش آمد که شب قبل چه اتفاقی افتاده بود.با ترس گفت:پری تو گفتی دیگرتمام شده.
دخترگفت:بله،من گفتم تمام شده،ولی این ترس تو تا دوسه روزباقی می ماند.حضورمن آرامش شمارابیشترمی کند.به همین دلیل رفتنم را به ساری باید به تأخیربیندازم.
-پری خانم،الان هشت سال است که اقوامت را ندیدی،یک هفته هم رویش.
پری خندید و گفت:گفتنش برای تو اسان است،ولی برای من خیلی سخت است.
صادق انگاربه یاد حرف پدربزرگ افتاده باشد با عجله پرسید:پری،اگرازتو بپرسم درکجای ساری هستند برایم می گویی؟
دخترنگاهش کرد و لبخند زد.گفت:خیر.
صادق با عجله پرسید:آخربرای چه؟
و خیلی آرام گفت:دانستنش که برایم ضررندارد.
پری جواب داد:تحمل آن را نداری،چون ازچیزی که دوسه بارتورا ترسانده قالب تهی کردی.هنوزهم ازچشمانت ترس سرایزمی شود.
صادق قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت:پری،چرا به من حق نمی دهی،من خواب بودم.دیدم یکی شبیه تو سینی چای دستش است و مرا صدا می کند.نگاهش کردم تورا دیدم.بعد آرام آرام شکلش تغییرکرد وشبیه شخص دیگری شد و ناگهان ناپدید شد.مرا ازبالای سرم صدا می کرد.سرم را برمی گرداندم اوازجلو صدایم می کرد.بعد غش غش می خندید.تو بودی چه می کردی؟ازترس رفتم زیرلحاف.دیدم قبل ازمن آنجا خوابیده،با عجله به طرف صندلی رفتم دیدم او زودترازمن آنجا نشسته.به من زل می زد و می خندید.یک وقت بود یک وقت نبود. صدایش بود،ولی خودش نبود.حالا تو می گی ترس،بگو وحشت یا بیشترازآن.پری تو نمی توانی تصورکنی که چی می گم.وحشتناک بود.
پری با دقت حرف اورا گوش می کرد.چندبارسرش را تکان داد.صادق متوجه شد او خیلی ناراحت است.ساکت شد و گفت:پری تو چیزی می خواهی بگویی؟
-البته همین طورکه تو گفتی می شود،ولی باید قوی ترباشی که ازجنس دیگری این همه نترسی،چون تصورترس فقط برای چیزهای ناشناخته است.ولی تو که همه چیزرا می دانی و مرا می شناسی.پس لزومی ندارد بترسی.این فقط یک حسادت زنانه بود که تمام شد.
صادق با تعجب پرسید:حسادت زنانه،یعنی اینکه ازجنس شما یکی دیگربه من علاقه مند شده؟
پری آهی کشید و به آرامی گفت:متأسفانه بله.
صادق خندید و گفت:پس شما اگربه یک نفرعلاقه مند باشید با ترس و وحشت عشق خودرا نشان می دهید؟
دخترلبخندی زد و گفت:آقا صادق،آقای دکترمحسنی،شما اشتباه می کنید.عشق ما خیلی پاک است.ما عاشق نمی شویم مگراینکه به راستی،یعنی با تمام وجودمان احساس عشق کرده باشیم.نه کسی را آزارمی دهیم و نه خدای ناکرده می ترسانیم.پس اگریکی کاربد کرده و باعث وحشت شما شده دلیل بربد بودن همه دخترهای عاشق نمی شود.
صادق گفت:پس این مخلوق خدا آمده بود تا رقیب تو شود.
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:09 PM
پری سرش را پایین انداخت و آهی کشید.درگوشه چشمانش اشک حلقه زده بود.صادق دستش را بالاآورد و با نگرانی گفت:چری خانم،به خدا نمی خواستم تورا ناراحت کنم.
پری بازهم حرفی نزد و سرش پایین بود.آرام روی صندلی نشست و کتابش را بازکرد و مشغول درس خواندن شد.صادق به او نگاه می کرد،به زیبایی دل انگیزو موهای بافته شده اش که زیرروسری گلدارش بیرون زده بود و شانه های ظریفش که با هرنفس بالا و پایین می شد و نیمرخ قشنگش که گلوله ای ازآتش بود و لبهای دل انگیزش که همیشه کلمات با احترام ازآن خارج می شد.بازبه او خیره شد که وجودش را می لرزاند.اندیشید اگرعشق این است که دروجود این دخترشعله وراست پس معشوق او بودن افتخاری خواهد بود که برای هرکس مقدورنبوده.جوان این را درک کرده بود که او دختری مطیع و آرام است،ولی وقتی فکرمی کرد که خلقتش با او فرق می کند متأثروناراحت به خودش نهیب می زد که نمی شود وجوردرنمی اید.ناگهان فکری به مغزش خطور کرد.
-پری،می شود ازتو سوالی کنم که سرت را پایین نیندازی و جوابم را بدهی؟
پری نگاهش کرد و گفت:نمی شود پاسخ داد.
صادق گفت:من که هنوزسوال نکرده ام،پس صبرداشته باش تا من بپرسم.
پری سرش را بالاآورد و صادق را نگاه کرد که ایستاده بود.جوان گفت:اگربه من درست جواب بدهی ممنون می شوم.آیا ازهمنوعان شما،چه پسروچه دختر،با انسان ازدواج کردند،و اگرکردند عاقبتشان چی شده؟بچه دارشده اند؟بچه هایشان ازچه نوع زندگی برخوردارگشته اند؟
پری کمی فکرکرد و گفت:آقا صادق،تو اینها را برای چه می خواهی بدانی،درحالی که سعی داری به من روی خوش نشان ندهی.اگرهم بدانی تأثیری درروند زندگی تو ندارد.
صادق گفت:شاید داشته باشد.
پری نگاهش کرد.لبخندی شیرین برلب راند و صندلی اش را چرخاند و گفت:من می گویم،اما تو قبول نمی کنی.
-تو حالا بگو،شاید خیلی مسایل حل شود.
-به جان مادرم درروند کارت تأثیری ندارد.
-حالا چرا قسم می خوری.
-تو محض کنجکاوی می پرسی،چون به خدا همیشه درتردید هستی.
-شما این طور فکرنکن و بی جهت هم قسم نخور.من اگرمطمئن شوم همین فردا تورا عقد می کنم.
پری ازجا برخاست.تصمیم داشت ازاتاق خارج شود.فکرکرد با او شوخی می کند.صادق با خواهش گفت:به خدا همین طوری ازدهانم بیرون آمد.ناراحت نشو.من نمی خواهم تورا ناراحت ببینم.خدایی به شما علاقه دارم.اینرا باورکن که دروغ نمی گویم.
پری برگشت و اهی کشید و گفت:می گویند دل به دل راه دارد.ازاین که با این صراحت حرف زدی ترسیدم،چون ما قاعده و قانونی داریم که باید مراعات شود...اما پاسخ تودرباره ازدواج و فرزندان آنها...باید بگویم ما مثل آدمها آبستن می شویم و عین زنان شما فرزندان زیبا به دنیا می آوریم با دوچشم،یک دهان،دوابرو...فقط تغییراتی درپا وجود دارد،ما تک زا نیستیم،همیشه یک پسرودختربه دنیا می آوریم.
پری مکث کرد و به حالت صادق دقیق شد.ادامه داد:اما بچه ها دردامن پدرومادرزندگی ارامی می گذرانند.وابستگی شدید به خانواده از وظایف این طایفه است.شاید بپرسید درکدام محیط می تواند زندگی کند.بسته به انتخاب خودش خواهد بود،البته با شرایط و صلاح دید رئیس طایفه.اول باید عشق حقیقی ثابت شود و نیرنگ ها ازدرون دورشود.مراحل دیگری هم دارد که گفتنش نه صلاح است و نه لازم.پس همین قدرکه فهمیدی کافی است.اگربخواهی تورا با زندگی خودمان آشنا می کنم.تو متوجه مهربانی ها و عشق پاک دختران جوان و پسرهای ما میشوی.کلمه ها با نوای خاص همراه باد می گردد و رقص کنان درقلب عاشق می نشیند و یا همان نوازش و ترنم اززبان و قلب خارج می شود و درمیان گلهای بهاری وزمزمه جویبارها ونوازش برگ ها حرکت می کند.لطافت گل ها را به دل معشوق می رساند.آنها تا عاشق نشوند امیدبه زندگی را نمی فهمند.عشق همیشه مهم است.به خصوص برای زندگی،تا عشق نباشد و دلها نتپد و ذکرخدا نباشد فرزندان زیبا به دنیا نمی آیند و سیرت خوب نخواهند داشت.
صادق که به دهانش خیره مانده بود گفت:پس این طور پری،حالا من باید عاشق شوم تا تورا درک کنم؟
پری فقط نگاهش کرد.نگاهی که تا عمق وجود صادق رخنه کرد.سرش را پایین انداخت.صادق آهی کشید و گفت:زندگی پرماجرایی دارید.
-پرماجرا نیست...پررمز و رازمثل زندگی آدمها.
-درزندگی آدم ها رمزورازی نیست.
-چون تو انسان هستی این حرف را می زنی،ولی اگرکسی بخواهد با آدمیت زندگی کند باید ازرمز و رموزش مطلع گردد وگرنه می شود همان جسم گرم متحرک.
-چقدرخوب تشریح می کنی.
-مثل اینکه من سعی می کنم مانند آدمها باشم،پس ابتدا باید خصوصیات آنها را بدانم.
صادق مردد بود.می خواست سوال کند،ولی پشیمان شد.پری گفت:بهتراست زیاد فکرش را نکنید.اگربشود کمی درس بخوانیم.
صادق و پری هردوروی صندلی نشستند ولی صادق علاقه مند بود سوال های دیگری بپرسد.پری هم این را می دانست به همین دلیل سکوت کرد.
-اقا صادق می خواهم سوالی ازشما بکنم،ایرادی ندارد؟
صادق که مشغول درآوردن چند خودکارو دفتریادداشت ازکیفش بود گفت:بگو،چیه؟
پری کمی من من کرد و گفت:دوست داری با اقوام من آشنا بشوی؟
صادق مردد بود.نمی دانست چه پاسخی بدهد.با اندکی تأخیروبا هیجان گفت:پری خانم،جان مادرت ول کن.راستش من می ترسم.فکرش را هم نمی توانم بکنم،چه برسد به اینکه به ملاقاتشان بروم.
پری لبخند زد و گفت:آخربرای چه می ترسی.آنها خیلی مهربان هستند.اگرتو با برادروخواهرهایم آشنا شوی ازآنها خوشت می آید. خیلی دوست داشتنی هستند.
صادق گفت:خدا عاقبت کارمن و تورا ختم به خیرکند.
-الهی آمین.
آن روز صحبت درهمین جا خاتمه یافت.باید به کارهای دانشگاه می رسیدند،ولی گویا پری سعی داشت برای به دست اوردن دل صادق راهی پیدا کند.هردویک موضوع را درافکارشان تعقیب می کردند و به ظاهربه کتاب های خودشان نگاه می کردند،اما افکارشان متئجه مسایل دیگری بود.
صادق گفت:پری با چه وسیله ای می خواهی بروی؟
پری سرش رابالاآورد و گفت:البته پدربزرگ گفتند اقوامم اینجا بیایند،ولی دلم طاقت نمی آورد.می خواهم خودم بروم دیدنشان.بهترین وسیله هم ماشین است.
صادق خندید و گفت:بابا تو دیگه کی هستی!
دخترک هم خندید و گفت:منظورت چیه؟
صادق گفت:پری خانم،تودریک چشم برهم زدن ازدانشگاه به خانه آمدی.حالا بعدازاین همه سال که به دیدن اقوامت می روی می خواهی سواراین ماشین های بنزعهد دقیانوس شوی!
پری با خوشحالی گفت:این طور هم که تو می گویی نیست.شاید با وسیله شخصی بروم.
صادق با تعجب گفت:بارک الله.به حق چیزهای نشنیده.لابد می خواهی رانندگی هم بکنی؟
پری درحالی که آرنجش را روی میزتکیه می داد گفت:تاببینم چه پیش می آید.شاید هم کسی با من آمد،ولی هنوزتصمیم نگرفتم.
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:09 PM
صادق ابروانش را بالا انداخت و آهی کشید.گفت:تا آن موقع خیلی مانده،چون پدربزرگ قصدمسافرت خارج ازکشوررا دارد.
پری با عجله ازجا برخاست و جیغ کوتاهی کشید.گفت:آقا صادق،تورا به خدا بگو که داری شوخی می کنی؟
صادق خودش را بی اعتنا جلوه داد و کتابش را بازکرد.گفت:والله این طور شنیدم.
پری با عجله ازاتاق خارج شد و به اتاق کارآقای محسنی رفت.اودرحالی که مشغول ترسیم نقشه مجموعه مسکونی اش بود سرش را برگرداند.با خوشحالی به پری نگاه کرد و گفت:پری خانم،خیراست انشاالله.
پری کمی این پا و آن پا کرد سپس گفت:ببخشید شما کی می خواهید به مسافرت بروید؟
محسنی مشغول کارش شد و گفت:کدام مسافرت پری خانم؟
-مسافرت خارج ازکشور.
-قراراست بروم،ولی هنوزتاریخ آن مشخص نیست.
پری آهی ازخوشحالی کشید.محسنی سرش را برگرداند و پرسید:مگرچیزی شده؟
پری با عجله گفت:خیراقا،چیزی نشده.فقط سوال کردم.
بعدازلحظه ای ادامه داد:اگربه مسافرت بروم ایرادی ندارد؟
-چه ایرادی ممکن است داشته باشد؟
پری سعی کرد هیجان خودرا پنهان کند.گفت:اگرشما اجازه بدهید همین فردا می روم.
محسنی با تعجب گفت:پری خانم،درس هایت چه می شود؟
-این واجب تراست.
-هرطور میل خودت است.به شما حق می دهم که این طور هیجان زده باشید.
پری ازاتاق خارج شد و نزد صادق برگشت.گفت:همه چی حل شد.اول من به مسافرت می روم،بعدآقا بزرگ.
صادق نگاهش کرد و گفت:خدا پشت و پناهت،ولی سوغاتی را فراموش نکن.
پری درحالی که ازاتاق خارج می شد گفت:شما هم سوغاتی را فراموش نکنید.
صادق ازجا برخاست و به دنبال او دوید.گفت:من که به مسافرت نمی روم،برای چه باید سوغاتی بیاورم؟
پری نگاه گرمش را به صادق دوخت و با شیطنت گفت:چون شما هم به مسافرت می روید.
صادق مردد شد و گفت:بروبابا،خدا جای دیگرحواله ات کند.فکرش را نکن.
پری خنده بلندی کرد وگفت:حاضرم با شما شرط ببندم که با من به مسافرت می آیید.
صادق با تعجب نگاهش کرد و گفت:حالا که چی؟
پری گفت:چرا ناراحت شدی.من که علم غیب ندارم،همین طوریی
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:10 PM
گفتم،ولی شما به مسافرت می روی.
صادق سرش را برگرداند و با خونسردی گفت:مگر اینکه تو تصمیم بگیری.
پری به طرفش رفت و با خوشحالی گفت:پس اگر مجبور شوی می آیی.
صادق نگاهش کرد و آهی کشید.به چهره زیبای پری دقت کرد.لبخندی بر لب راند،ولی حرفی نزد.
پری با عشوه و ناز از جلویش دور شد و صادق را با افکاری دور و دراز تنها گذاشت.
6
شب بود که پدر صادق تلفن زد و از پدرش احوال صادق را جویا شد.گفت که مادرش کمی دلتنگی می کند و اگر کاری ندارد برای دیدن مادرش بیاید.
وقت غذا،پدربزرگ گفت:صادق جان،پدرت تلفن زد و تو را به ساری احضار کرده.البته من قولی ندادم...گویا مریم خانم اظهار دلتنگی می کنند.
صادق گفت:پدربزرگ من کلاس دارم،نمی شود.
پدربزرگ خندید و گفت:پدر آمرزیده،فردا پنجشنبه است و روز بعد هم جمعه.آقا جان،حواست کجاست؟
راست گفتید پدربزرگ.
سعی کند بروی،شاید مادرت دلتنگیش رفع شود.شقایق هم اگر دلش خواست،بیاید.
صادق با دلخوری گفت:فکر می کنم با دوستانش قرار کوه گذاشته باشد.
پدربزرگ گفت:آدم که به دیدن پدرو مادرش می رود نباید ناراحت باشد.
صادق اهی کشید و نگاهش کرد و همین طور که به طرف اتاقش می رفت گفت:اگر کاری ندارید می خواهم مطالعه کنم.
پدربزرگ گفت:من گرسنه هستم،پیش از اینکه درس را شروع کنی
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:10 PM
شقایق را هم صدا کن برویم غذا بخوریم."
" حالا که سیر هستیم و میل ندارم، ولی شقایق را صدا می کنم."
پدر بزرگ از جا بلند شد و دست در گردن نوه اش انداخت. همان طور که او را به طرف آشپزخانه می برد گفت: " پدر سوخته، چی شده تا اسم ساری آمد به هم ریختی؟"
صادق سعی کرد برای رضایت او لبخندی بر لب براند گفت:" چرا این فکر را م یکنید؟"
" حالا بگو ببینم، دلت نمی خواهد بروی؟"
صادق گفت:" مگر می شود مامان مریم را قانع کرد که نروم."
"با این حساب تو رودربایستی افتادی و باید بروی!"
" همین طور است پدر بزرگ."
پری در آشپزخانه بود و بدون توجه به آن دو مشغول چیدن میز غذا بود. پدربزرگ همانطور که با بینی خود بوی غذا را به مشام می کشید گفت: " بفرمایید آقای دکتر، ببین این دختر همشهری ما چه می کند که تو هم احساس گرسنگی می کنی."
پری به صادق نگاهی کرد و لبخندی بر لب راند. شقایق هم به آنان ملحق شد با خوشحالی گفت:"پری جان، تو چه می کنی که بوی غذایت دیوانه ام کرده، خدا خیرت بدهد دختر خوب ساروی."
پدر بزرگ همانطور که صادق را با خودش می آوری به شقایق نگاهی کرد و گفت:" ما دو تا می خواهیم روی یک صندلی بنشینیم."
شقایق خندید و گفت:" پدر بزرگ، چرا این طوری به صادق چسبیدی؟"
پدربزرگ همانطور که به شقایق چشمک می زد گفت:" آخه این ساروی از رفتن به ساری غصه دار شده. می خواهم دلداریش بدهم تا مسافرت به او بد نگذرد."
صادق با لبخند و اصرار گفت:" پدربزرگ، خسته شدي...باشد مي روم."
پدر بزرگ همانطور كه مي خنديد گفت:" چه كار خوبي مي كني، احسن به تو كه فداكار هستي."
شقايق گفت:" خوش به حالت صادقريال من قرار كوه نذاشته بودم مي آمدم."
صادقي با دلخوري گفت:" تو بماني بهتر است."
شقايق گفت:" چرا؟"
صادق گفت:" براي اينكه پدربزرگ تنها مي شود."
شقايق گفت:" پس پري چي؟ مگر او هم ميآيد؟"
پدر بزرگ گفت:" بله،پري خانم هم ميروند، ولي اگر تو خواستي برو مشكلي نيست."
شقايق گفت:"نه ديگه شما خيل يتنها ميشوي."
پدر بزرگ همانطور كه بوي غذا را با بيني استنشاق مي كرد گفت:" به به، چه كرده اين پري خانم."
پري هم سر ميز حاضر شد. همگي غذا كشيدند. پري گفت:" پدر بزرگ،تا روز شنبه كه برگردم غذا داخل يخچال اماده كردم. فقط شما يا شقايق خانم زحمت بكشيد آن را گرم كنيد."
محسني گفت:" اي بابا،من راضي به زحمت شما نبودم،خودم يك كاري مي :ردم."
شقايق گفت:"راست مي گه پدربزرگ، من بودم غذا مي پختم."
پري حرفي نزد. صادق دوباره بشقابش را پر كرد. پدر بزرگ خنديد و گفت:"مثل اينكه يكي مي گفت سيرم."
صادق خنديد و گفت:"پري خانم چنان خوشمزه درست مي كنند كه اشتهاي آدم تحريك ميشود."
شقايق گفت:" من فكر مي:نم تا موقعي كه درسمان تمام شود همگي اضافه وزن پيدا كنيم."
پري گفت:"نوش جانتان،خدا را شكر كه با اشتها سر سفره جمع مي شويد."
محسني گفت:" اشتها چيه؟ بگو ما لحظه شماري مي كنيم ."
پري گفت:" پدر بزرگ اگر بخواهيد من بمانم و نروم؟"
محسني با التماس گفت:" نه پري جان، برو فاميلهايت را ببين، من نمي تونم قيافه گريان شما را ببينم خدا را شكر كه صادق هم ميآيد. با هم برويد و با هم بياييد خيالم جمعـر است."
پري از زير چشم به صادق نگاه كرد. او هم نگاهش كي گرد. پري سرش را پايين اورد و حرفي نزد.
صادق گفت:"شايد پري خانم دلش نخواهد با من بيايد."
پدر بزرگ گفت:"براي چه، نه پدر جان، با هم باشيد بهتر است،صلاح نيست دختر تنها به مسافرت برود."
شقايق معترض شد گفت:"پدر بزرگ، پس من چرا تنها ميروم؟."
پدر بزرگ گفت:" اين دفعه كه خواستي بروي صادق تو را ميبرد."
"پس من بايد دخترهاي اين خانه را اسكورت كنم."
پدربزرگ دستي سر او كشيد و گفت:" حالا تو مثلاً مرد اين دخترها هستي بابا جان، ن هم چه مرد مقتدري! نظرم اين است كه صبح زود حركت كنيد بهتر است."
صادق گفت:" بله حالا كه راهي شديم بايد صبح زود برويم كه شنبه برگرديم."
پس از غذا شقايق در شستن ظرفها به پري كمك كرد. با هم در مورد درس و دانشگاه صحبت مي كردند. صادق در اتاقش مشغول بستن ساكش بود . در فكر بود از اينكه پري آگاهانه به او گفته بود تو هم ميآيي تعجب كرده بود. از كجا مي توانست بفهمد... لابد پيش آگاهي دارد، اما چطوري؟
فكر كرد اگر اين طور است پس چطور نتوانست از ماجراي ميترا و آنچه به سرشان آمده بود جلوگيري كند و يا اينكه مانع ازدواج او و پدربزرگ شود.وقتي ساكش را بست روي تخت دراز كشيد. رمان دزيره را در دست گرفت، اما حوصله نداشت بخواند. دوباره به فكر فرو رفت. به پري فكر كرد، دختري به تمام معنا زيبا و دلانگيز و يا وقار. او كمتر مي خنديد و اگر هم لبخند مي زد دهانش بسته بود. موقع صحبت كردن با ديگران به هيچ عنوان سختي نمي كشيد،در بحثها مسلط بود. حافظه او در درس عالي بود.شقايق هميشه از او كمك مي گرفت. صادق تعجب مي كرد كه او با همه دانش و علم خود براي چه مي خواهد در دانشگاه درس بخواند و مانند انسانها سر كلاس بنشيند، چند سال معطل شود و بعد هم دوران تخصص خودش را طي كند. از طرفي مگر در طايفه خودشان دانشگاه يا مدرسه حالا چيز ديگر وجود ندارد كه به اين سختي بيايد و در كلاسهاي ما حاضر شود؟
برايش دلسوزي كرد كه اين بنده خدا بايد خيلي زحمت بكشد. در خانه پدربزرگ همه كارهاي خانه بر دوش او بود، گرچه شعبان را آورده بودند تا به او كمك كند، ولي او كه غذا پختن بلد نبود. به قول پدر بزرگ شعبان هميشه بيل دستش بود. يا زير درختها را زيرو رو مي كرد يا سبزي مورد علاقه شقايق را ميكاشت يا تخم گلهايي را كه او براي نمونه و تكثير ميآورد مي كاشت. اكثر آن بذرها سبز نميشدند. يا او بلد نبود بكارد يا اينكه تخمها فاسد ميشدند و يا فصلش نبود. هر چه بود اينكه بيشتر اوقات پري براي خريد خانه او را بيرون مي فرستاد.
صادق به خود آمد. فكر كرد: حالا هنوز چيزي نشده خودم را مسئول كارهاي پري ميدانم! بابا ول كن و از اين حرفها بگذر. به من چه مربوط است كه فكرش را بكنم.
صادق چشمهايش را بست و كتاب را روي سينهاش گذاشت. در فكر فرو رفت سعي كرد چهره مادر و پدرش را به خاطر بياورد، اما افكارش به طرف پري هدايت مي شد، به خود آمد و زير لب گفت:"حالا آمديم يا هم رفتيم ساري. او چطور ميرود خانه خودش؟"
چشمانش را باز كرد و وحشتزده گفت:" نه، نكند نقشه كشيده مرا توي طايفهاش ببرد؟ من كه نميتوانم از پدر و مادرم دست بكشم. اين دو روز را هم بهانه دارم كه به آنها سر بزنم."
پيش خودش فكر كرد: چه مي شد او هم مثل همه ما انسان بود؟
صادق صداي پدربزرگش را شنيد كه صدايش مي كرد. در را باز كرد. او در اتاق كارش مشغول ترسيم نقشههايش بود. جلو رفت و گفت:" پدر بزرگ كاري داريد؟"
"صادق جان تا يادم نرفته بگم... مادرت اصرار داشت پري خانم را ببريد او ببيند. خيلي اصرار داشت و اظهار دلتنگي مي :رد."
" ما كه داريم ميرويم. ديگر چه فرقي ميكند ... او هم با خودم ميبرم همه ببينند."
پدربزرگ با تأكيد گفت:"صادق جان،اين دختر براي همه ما خيلي با ارزش است. يادت باشد بدخلقي نكني پدر جان. قرارتان را با هم بذارين كه بريد منزلش. او را با خودت برگردان. يادت نره پدرجان، امانت دست تو سپردم."
ضادق خنديد و گفت:" باشد پدر بزرگ، مطمئن باشيد به سلامت با خودم ميبرم و به سلامت به شما تحويل ميدهم."
"الان كجا رفته؟"
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:11 PM
نمی دانم،لابد توی اتاقش دارد چمدانش را می بندد.
بله،ممکن است.
شقایق وارد اتاق کار پدربزرگ شد.همان طور به طرف صادق رفت و گفت:صادق خواهشی دارم.کیف کوچکی برای مادرم خریدم اگر زحمت نیست برایشان ببر...دستت درد نکند پسر عموی مهربان،ان شاءالله جبران می کنم.
سنگین باشد نمی برم.
دو کیلو هم وزن ندارد.
پدربزرگ خندید و به شقایق گفت:تو کاری کردی که من دیگر نمی توانم امانت عمویتان را بدهم صادق ببرد.
حالا چی هست پدربزرگ؟
چیزی نیست،وسائل کارش است.باشد با پست می فرستم.
پدربزرگ،ناز نکن...برایت می برم.
حالا که اصرار می کنی باشد...می دهم ببری.
شقایق گفت:پری یک عالمه وسائل دارد.باید سوار وانت شوی وگرنه سواریهایی که من می شناسم سوارتان نمی کنند.
پدربزرگ گفت:صادق،چرا نمی خواهی ماشین را ببری؟
شقایق با هیجان گفت:پدربزرگ نه!
صادق به او نگاه کرد.لبخندی هم بر لب راند.گفت:خدا کند ما را سوار نکنند،برمی گردم خانه.
پدربزرگ به اصرار گفت:بیا آقا جان،ماشین را ببر.کسی که توی تهران بتواند رانندگی کند همه جای دنیا می تواند براند.ترس برادر مرگ است.ماشین مادربزرگ هم ماشین خوبی است.
شقایق خندید و گفت:راست گفتی پدربزرگ...دست فرمان صادق معرکه است.اگر ماشین را ببرد راحت تر هستند.
صادق خندید و گفت:لابد پری خانم را باید کنار دستم سوار کنم؟
شقایق با دلخوری گفت:از خدات باشد.دختر خوب و خوشگل و مهربانی مثل پری عزیزم کنار دستت بنشیند.حالا چطور شد این حرف را زدی.خانم نیست که هست،متینو با وقار نیست که هست،مثل شاهزاده ها رفتار می کند.
او همان طور که به پدربزرگ نگاه می کرد گفت:به خدا پدربزرگ،او اصالت خانوادگی دارد.به او نمی خورد که دختر یک کاسب کلاهدوز باشد.بیشتر به یک ملاک و یا اربابزاده می خورد.خیلی چشم و دل سیر است.
صادق همان طور که شقایق حرف می زد به او چشم دوخته بود.وقتی حرفش تمام شد گفت:خوش به حال پری که تو اینهمه از او تعریف می کنی.
پدربزرگ سرش را به طرف شقایق برگرداند و برایش دست زد.با خوشحالی گفت:احسنت شقایق عزیزم،خیلی قشنگ گفتی،ولی متاسفانه خانواده ما آدمهای کنجکاوی نبودند و گرنه صد دفعه از کارش سر در می آوردند.
صادق اهی کشید و گفت:من خیلی خسته هستم،می خواهم بخوابم.
محسنی با کنجکاوی گفت:خلاصه چه کار می کنی؟ماشین می بری یا نه؟
حالا فردا بشود،ببینیم چه می شود.
صادق جان،به خدا شما را سوار نمی کنند.
با اتوبوس می رویم.
شقایق عصبانی شد و گفت:یعنی چه؟ماشین که هست!با اتوبوس نصف روز وقتت هدر می رود.
در باز شد و پری وارد شد.محسنی با اشتیاق گفت:پری جان,عزیزم ما
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:11 PM
نگران شما هستیم.))
پری به جمع نگاه کرد و گفت((مگر چه شده پدر بزرگ؟))
شقایق خندید پری رابوسید و گفت((مشکل چمدانهایت است))
پری خندید و گفت خیلی وقت است این سوغاتی هارا خریده بودم.حالا جمع شده.گفتم آقا صادق هستند کمک میکنند تا این ها را ببرم.))
صادق با دلخوری گفت((نکند الکی نقشه کشیدید که مامان مریم نگران شده؟))
پدربزرگ گفت:((نه به خدا باورکن خودش اصرارکرد.))
((پس مرا برای حمالی میفرستید؟))
شقایق خندید و بر پشت او زد.وگفت:((حالا ما یک بار آمدیم زحمتی به شما بدهیم این همه منت ندارد!))
پری خندید و گفت:((به خدا همه را خودم میبرم به آقا صادق زحمت نمیدهم.))
شقایق گفت پری جان اگر تو بتوانی آقا صادق را مجبور کنی ماشین را ببرد راحت تر و زودتر میرسید.))
پری به صادق نگاه کرد و گفت:((ای وای فکر کنم آقا صادق ماشین می آوردوگرنه مگر میشود با سواری این همه بار را حمل کرد.))
صادق آهی کشید و گفت:((حالا بیا و درستش کن.....شدند سه به یک.))و پس از گفتن این جمله به طرف در رفت تا به اتاقش برود و بخوابد اما شقایق دستش را گرف و گفت:((پسر عموی عزیزم صبر کن من هم خسته هستم .دارم می آیم.))
آن دو خارج شدند.محسنی با پری در اتاق تنها ماند.پری گفت:پدر بزگ بازهم اصرار میکنم اگر ناراحت هستید نروم؟))
محسنی با علاقه گفت:((نه عزیزم برو تقاضا دارم پدر و مادرت یا هر کس دیگری را هم میخواهی دعوت کن بیایند اینجا.به خدا خیلی خوشحال میشوم))
((باشد پدر بزرگ آنها هم خیلی خوشحال میشوند))
((سلام زیادی به همه شان برسان))
((چشم پدر بزرگ))
محسنی به فکر رفت و گفت:((صادق اینطوری نبود نمیدانم چه شده برخوردش کمی نگران کننده بود!شما چیزی میدانید؟شاید در دانشگاه مشکلی دارد؟))
پری لبخند زد و گفت:((لابد از این که مرا با خودش می برد ناراحت است؟))
محسنی آهی کشید و گفت:((من اینطور فکر نمیکنم))
((برود مسافرت دلش باز میشود))
((من او را مجبور میکنم ماشین را ببرد وی شما حواست باشد که سبقت نگیردویا با سرعت نراند.سعی کنید در بین راه استراحت بکنید.))
((مطمئن باشید پدربزرگ هیچ اتفاقی نمی افتد.))
پدر بزرگ کارش را تعطیل کرد پری هم به اتاق خودش رفت و خوایبد.
نزدیکیهای اذان صبح روز بعد پری صبحانه را آماده کرد.در فلاکس چای ریخت و غذا و میوه بین راه را درون سبدی قرار داد .متظر شد تا بقیه اهالی خانه برای ادای فریضه صبح بیدار شوند .
پری گفت:(( آقا شعبان همین جا بمان تا اذان شود برای خودت چای بریز.))
صدای ملکوتی اذان صبح همه را بیدار کرد.پس از ادای فریضه نماز صادق نخستین نفری بود که به آشپزخانه آمد.
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:11 PM
پری گفت:سلام اقا صادق،قبول باشد ان شاء الله.
صادق نگاهش کرد.شعبان را دید که گوشه آشپزخانه نماز می خواند.پرسید:این بنده خدا را چرا بیدار کردی؟
شعبان که نمازش تمام شده بود سلام داد و گفت:آقا،این حرفها چیه؟من باید بیدار می شدم.
شعبان به طرف پری رفت و گفت:خانم بفرماید چی را باید توی ماشین بگذارم؟
همان موقع محسنی هم وارد آشپزخانه شد.گفت:آقا شعبان،پری خانم هر چه چمدان دارد بذار توی ماشین.
شعبان گفت:پس پری خانم،نشانم بده که عوضی نبرم.
پری و شعبان برای حمل چمدانها از آشپزخانه خارج شدند.صادق مشغول نوشیدن چای شد.حرفی نمی زد.
محسنی گفت:آدم که مسافرت می رود خوشحال است،حالا چرا اینهمه بدخلقی می کنی؟
صادق با دلخوری گفت:مرا مجبور می کنید بروم.
پدربزرگ خندید و گفت:حالا چرا به حساب من می ذاری؟تقصیر مادرت است.به منچ را گیر دادی؟
صادق گفت:خیلی خب،اجازه بده تا چمدان خودم را ببرم.
صادق بیرون رفت.شقایق و پدربزرگ هم هر چه داشتند داخل ماشین گذاشتند.شقایق خندید و گفت:چه مسافرت دل انگیزی می شود...بار کامیونی را داخل سواری بگذارند!
شعبان آن دو را از زیر قران رد کرد.پدربزرگ صادق را بوسید و شقایق هم پری را بوسید.ماشین از خانه خارج شد.شعبان کاسه آب را پشت سرشان خالی کرد.
محسنی گفت:با احتیاط و یواش رانندگی کنید.خدا پشت و پناهتان باشد.تلفنهایتان راروشن بذارید و مرتب با من تماس بگیرید.
ماشین از کوچه وارد خیابان شد و از انجا راهی خارج شهر شدند.هوا هنوز تاریک بود و باز نشده بود.وقتی وارد جاده شدند روز کمی نمایان شد.
هر دو ساکت بودند و حرفی نمی زدند.صادق نگاهی به پری کرد و گفت:شما بخوابید.
پری چادر مشکی خود را روی سر مرتب کرد.به او نگاه کرد و با لبخند گفت:خوابم نمی برد.
دوباره سکوت برقرار شد.پری سعی کرد رادیو را روشن کند،ولی نوار گذاشتن راحت تر بود.نواری از داخل داشبورد دراورد و داخل ضبط گذاشت.آهنگی بود ملایم از ارکستری خارجی که پری تازگی آن را خریده بود.صادق هنوز آن را گوش نکرده بود.
صادق برای خودش چند سوال اماده کرده بود.پری هم اماده پاسخگویی بود.عاقبت صادق گفت:پری خانم،این نوار همان است که تازی خریدی؟
اگر دوست نداری عوضش کنم؟
نه،خیلی خوب است.برای این موقع صبح مناسب است.
بله،ملایم است.
خوب نقشه ای کشیدید...هم بارت را می بری،هم سواری مفتی می کنی.
پری خندید و گفت:پس برای همین است که از منزل تا اینجا ناراحتی؟
بله که هستم.من یک صبح پنجشنبه و جمعه خواستم بخوابم که هزار کار دستمان دادند.
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:13 PM
"در عوض تفریح می کنی..شاید چنین موقعیتی بعد دست ندهد.."
صادق لبخند زد و لحظه ای بعد نگاهش کرد..گفت:خدا پدرت را بیامرزد..مثل این که به کره مریخ می رویم..این جاده را که می بینی از نوزادی تا حالا هزار بار رفتم و امدم..سنگ های داخل رودخانه را هم می شناسم..حالا به من بگو چند تاست فوری جواب می دهم..
پری خندید و گفت:حالا بگو چند عدد است؟
صادق هم خندید و گفت:جریان چیه؟همه تو را دوست دارند..فقط من هنوز در تردید هستم..چه خاکی بر سرم بکنم..
"کمی به من اطمینان کنی همه چی درست می شود"
"حالا اندیم اطمینان هم کردیم.چی درست می شود؟"
پری ساکت شد و حرفی نزد..صادق گفت:حرف خودت را هم جواب نمی دهی؟لابد خودت هم نمی دانی به چی باید اطمینان کنم؟
پری سرش را پایین انداخت و اهی کشید..گفت:صبر داشته باش اقای صادق خان..
صادق با التماس گفت:پری خانم پری عزیز انچه را توی مغزت بزرگ کردی..من بر عکس سعی می کنم فراموش کنم..دیگر این مسئله را به میان نکش..
پری نگاهش کرد و با ناراحتی گفت:شما مطمئن باش من خیلی خوددار تر از این هستم که خودم را زیر دست و پای شما بیاندازم..این را هم بدان اگر حرفی می زنم می دانم چی می گم...در ضمن اگر بخواهی این طور رفتار کنی از همین جا بر می گردم منزل..
صادق از لحن او یکه خورد..سرعت ماشین را کم کرد و گوشه جاده ایستاد..ارام گفت:بخدا من منظوری نداشتم که شما این طور ناراحت شوید..گفتم ان مسئله فراموش شود خدای نخواسته قصد
توهین یا کوچک کردن شما را نداشتم...اگر حرف من شما را ناراحت کرد ..ببخشید..معذرت می خواهم...
"بهتر است درباره این مسئله دیگر حرفی نزنیم"
صادق باز هم اصرار کرد و گفت:تو را به خدا ناراحت که نشدی؟
پری بدون این ک بخندد یا واکنشی نشان دهد فقط نگاهش کرد.چشمان زیبا و پر فروغش را به او دوخت و اهی کشید..ارام گفت:"بهتر نیست راه برویم؟"
صادق ماشین را به حرکت در اورد .پری گفت:هر وقت چای خواستی بفرمایید برایتان بریزم .اگر هم گرسنه ات شد برایت همین جا چیزی درست کنم..
"اگر شما هم گرسنه هستید هر جا دلت خواست بگو تا بزنم کنار..ان طوری بهتر می توانم غذا بخورم..
"من گرسنه نیستم"
"من هم گرسنه نیستم"
دوباره سکوت بینشان بر قرار شد تا این که صادق گفت:پری خانماگر باز قاطی نمی کنی سوالی بپرسم.
پری جوابش را نداد..صادق لحظه ای سکوت کرد و دوباره پرسید :
"هنوز از من دلخوری؟"
دختر باز هم پاسخی نداد .صادق اهی کشید و گفت:خدا یک ذره به ما عقل بدهد که بی موقع حرف نزنیم..
پری خندید و گفت:چرا اینقدر حرف می زنی.بهتر است رانندگی کنی...
"حالا بپرسم؟"
"نه"
"برای چه؟"
"تا به من اطمینان نکنی سوالهایت را پاسخ نمی دهم..
"فقط همین؟"
پری با قهر گفت:بله فقط همین..
"باشد من به شما اطمینان می کنم..
"سوالت را بپرس"
صادق اهی کشید و با کمی مکث گفت:خدا پدرت را بیامرزد اصلا یادم رفت چی می خواستم بپرسم..اها..یادم امد..سوالم این بود..تو با همه ی این قدرت و اگاهی که داری چطور از پس این زنیکه بد دهن بر نیامدی؟
پری خیلی سریع پاسخ داد:او صاحب دارد..صاحبش هم اقای من است..چطور می توانم بدون اجازه او کاری کنم؟
"پس اینجا تو مقصری"
پری با تعجب پرسید:من برای چه؟
"برای این که پدربزرگت را در جریان قرار ندادی"
پری اهی کشید و گفت:همین قدر که تو فهمیدی و. برایم مشکل ساز شدی کافی است..
صادق با تعجب گفت:من..من برایت چه مشکلی درست کردم؟
"اگر تو نمی دانستی شاید بیش تر از این به من احترام می گذاشتی"
صادق حالت دفاعی به خود گرفت و گفت:خدای نکرده به شما چه بی احترامی کردم که این طور از من حرف می زنی؟
"چطور ندارد!از زمانی که داخل ماشین نشسته ای همین طور اخم کرده ای..هر حرفی که می زنم حالت دفاعی می گیری..
"پری به خدا می ترسم..تو این را به حساب ترس من بزار..نه دفاع یا بی احترامی..تو نمی دانی..من گیج شدم..خیلی سخت است که بتوانم این جریان را هضم کنم..
"حالا من باید چکار کنم تا تو این مسئله را فراموش کنی؟
صادق نفسی کشید و گفت:اخ..خدا خیرت بدهد..راحت شدم..
پری خندید و گفت:من گرسنه هستم..
صادق ارام گوشه جاده توقف کرد..سپس داخل جاده ای خاکی شد.هر دو پیاده شدند..به پری کمک کرد تا وسایل را بیاورد .هوا افتابی و ملایم بود..پری سفره را روی سبزه ها پهن کرد..برای صادق چای ریخت و پنیر و کره و تخم مرغ را روی سفره چید.
صادق خندید و گفت:پری خانم..شما خیلی خانم هستید..فکر همه چی را کردید..
پری نگاهش کرد اما حرفی نزد..صادق تخم مرغ را پوست کند و مشغول شد..پری هم با لذت مشغول خوردن بود..
صادق گفت:خیلی دلم می خواهد دماغ این زنیکه را یک جوری بسوزانی..
"نمی شود"
"تو یک جوری می توانی راهی پیدا کنی..مطمئن هستم.."
پری ساکت بود..صادق منتظر بود چیزی از او بشنود اما تلفن پری به صدا در امد..پری جواب داد..پدربزرگ بود..پری گفت:"سلام پدربزرگ ما الان فیروزکوه را رد کردیم..داریم صبحانه می خوریم..ما را ببخشید..مرتب به انتن نگاه می کردم..تازه این جا بهتر شده که شما زنگ زدید..
پدربزرگ وقتی خیالش جمع شد با صادق هم صحبت کرد..ان دو پس از خوردن صبحانه سوار شدند و حرکت کردند ولی صادق هنوز به میترا فکر می کرد..
ساعت یازده صبح به ساری رسیدند.صادق گفت:مثل این که مامان مریم می خواهد تو را ببیند..
"می دانم.مرا ببر نزدشان"
وارد خانه که شدند مادر صادق با خوشحالی پری را در اغوش گرفت..به قد و بالای او نگاه کرد و با خوشحالی گفت:"چه خانم شدی ماشاالله..چقدر هم خوشگل و دوست داشتنی شدی پری خانم..خانم دکتر محسنی.
پری با همان متانت همیشگی گفت:من کوچک شما هستم..چشمانتان قشنگ می بیند..اگر اجازه بدهید من مرخص می شوم چون پدر و مادرم منتظرم هستند..
مریم گفت:نمی شود..بیا تو تلفن می زنیم بیایند همین جا شما را ببینند..
پری بغلش کرد و گفت:به خدا مدت طولانی است انها را ندیدم..دلم داره از سینه ام بیرون میاد..به شما قول می دهم در اینده بیشتر نزد شما باشم..
مریم با ناراحتی گفت:من اینجوری دوست ندارم..پس بیا بالا یک استکان چای بخور..
"باشه بعد.اپر اجازه بدهید من می روم"
مریم به صادق گفت:صادق جان پری جانم را ببر پیش پدر و مادرش و زود برگرد و قرار هم بزار تا دختر خوبم برای برگشتن دچار مشکل نشود"
"باشد مادر"
دوباره هر دو سوارشدند و از شهر بیرون امدند..از پلیس راه هم گذشتند..بعد از پل هوایی به جاده ای فرعی پیچیدند..
"اقا صادق موقع برگشتن این همه بار نداریم"
"منزلتان کجاست؟"
"خسته شدی؟"
"خسته که نه ولی شما گفتید ابندون بالاسر ولی کلی از انجا گذشتیم"
"کمی جلوتر بروید.پدر و مادرم باید انجا باشند"
کمی جلوتر صادق چند مرد و زن را کنار جاده دید.پری با خوشحالی
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:13 PM
گفت:«آه خدای من ، آمدند. آخ مادر جان. دلم برایت یکذره شده بود.»
صادق هر چه به اطراف نگاه می کرد خانه یا باغی ندید ، فقط شالیزار یا باغهای مرکبات دید. پر ی گفت:« آقا صادق نگه دار.»
صادق توقف کرد . هر دو از ماشین پیاده شدند. صادق مردی را دید که شباهت زیادی به پری داشت. او قدبلند و هیکل دار بود که کلاهی هم بر سرش بود. مرد جلو آمد و صادق را در آغوش گرفت.
«پسر عزیزم ، زحمت کشیدید. من از طرف فامیل از شما ممنون هستم. حالا ماشین راپارک کن بیا استراحت کن.»
صادق گیج شده بود. پری را نگاه کرد که با اقوامش روبورسی می کرد و خوشحال بود. پسری سه چهار ساله که کلاهی شبیه پدر پری بر سر داشت به طرف صادق آمد . خود را در آغوش او انداخت. صادق او را بغل کرد. پری گفت:« امان الله ، چرا رفتی بغل اقا صادق ، بیا پایین آقا خسته هستند.»
اما پسرخردسال صادق را رها نمی کرد .پری جلو آمد و دست صادق را گرفت و نزد اقوانش برد. گفت:« این دو تا خواهرهایم هستند و اینها سه برادرانم..اینها هم شوهران خواهرهایم و اینها هم زنان زیبای برادرانم هستند..این سرور و خانم خانمها مهسا خانم مادر قشنگ است...با پدر عزیزم آقا جان داود هم آشنا شدی.»
صادق هنوز در بهت و حیرت بود. لبخندی زد و گفت:« بله ، آشنا شدم.»
صادق باز به اطرافش نگاه کرد ، ولی چیزی ندید. پری با خنده گفت:« آه ببخشید ...ماا ین قدر سرگرم بودیم که متوجه نشدم باید شما راوارد این منطقه کنیم.»
صادق ناگهان متوجه شد منظره بدیعی در مقابلش به وجود آمد. انگار صحنه عوض شد و آن زمین و باغ و هر چه آنجا بود تبدیل به منطقه ای پرجنب و جوش شد. آدمهای زیادی مشغول رفت و آمد بودند. همان باغ سرسبز مرکبات در میانن شهر قرار داشت. خانه های خشتی در کنار چند خیابان طویل بنا شده بود . صادق دهانش باز مانده بود. شهر پر ازجمعیت بود . تمام مردها ، از کوچک و بزرگ کلاه برسر داشتند. زنها هم نوعی روسری به سر داشتند که بر روی چیزی شبیه کلاه قرار داشت. لباس آنان بی شباهت به لباس های قدیم زنان مازندرانی نبود با این تفاوت که دامنشان بلند و چین کمتری داشت. مردان شلوار تنگ و ردای سیاه یا قهوه ای بر تن داشتند. هیچ خانه ای دیوار یا حیاط نداشت ولی ساختمان هایشان بسته به تعداد اولادانشان بزرگ و کوچک بود. پنجره ها همه یک شکل و ماندد شبکه ای پر زرق و برق بود و در ورودی ساختمان هم مثل همان پنجره ها از چوب بود. شهر خیلی تمیز و مرتب بود. چند دگان سر راه صادق باز بود.
روش حرکت این خانواده جالب بود. ابتدا صادق و پدر پری و پشت سرشان بقیه مردان نسبت به سن ، سپس زنها در حرکت بودند. هر چد بار افرادی برای خوش آمد گویی نزد پری می آمدند و او را در آغوش می گرفتند ومردان صادق را می بوسیدند. تا اینکه صادق را به خانه بردند. او را به اتاقی راهنمایی کردند که فرش های گرانقیمت زربافت در آنجا پهن بود. چند پشتی هم کنار دیوار چیده بودند. عکس مادربزرگش را به اتفاق پدربزرگ و دیگر اعضای خانواده درون قابی بزرگ روی طاقچه دید. کمی تعجب کرد . اندک اندک همه چیز به حالت عادی در آمد. ناکهان به فکر ماشینش افتاد. رویش را به طرف پری کرد که لحظه ای او را تنها نمی گذاشت. با چشمان ملتهب و نافذش از او مواظبت می کرد. آرام گفت: «پری خانم ، ماشین چی شد؟ سوییچ روی ماشین است؟»
پری گفت :« نگران نباشید. ازآن مواظبت می کنند...الان دارند چمدان ها را می آورند.»
صادق به طرف پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد. گفت:«پری خانم ، چه شهر بزرگی دارد. راست می گفتید...چه دختران و زنان و مردان خوش برخوردی...مادرتان هم انصافا خیلی قشنگ است.چه خواهر های زیبایی دارید ! پدرتان هم دست کمی از مادرتان ندارد..ولی شکا یک چیز دیگری هستید.»
پری سرش را پایین انداخت و گفت:» پدرم گفت دلش میخواهد شما اینجا بمانید ، اما گفتم مادرت منتظر است.»
صادق تازه یادش آمد و با دلهره گفت :« لابد خیلی ناراحت می شود که این همه دیر کردم.»
صادق سعی کرد با تلفن همراه به مادرش زنگ بزند ، ولی انگار تلفن همراهش یک اسباب بازی بود چون کار نمی کرد. پری خندید و گفت :« مویل فقز در محدوده انسان ها کارمی کند و اینجا کاربردی ندارد.»
صادق گفت :«میخواهم برگردم.»
«کمی صبرکن تا پدر بیاید شمارا با خودش ببرد.»
کمی بعد پدروارد شد. گفت :«آقای محسنی ، تعارف نکنید بمانید ما را خوشحال می کنید.»
مادرش هم گفت :« صادق آقا ، به خدا نمی گذاریم به شما بد بگذرد بمانید و با پری برید داخل جنگل...آنجا خیلی قشنگ است.»
دو خواهرش هم آمدند و ه رکدام تعارف کردند. پری گفت :« پدرجان ، مادر عزیزم ، ان شاءالله دفعه بعد آقا صادق می آید یک شب اینجا می ماند تا شب نورافشانی اینجا راببیند. الان مریم خانم منتظر است. لابد نگران هم هست..فقط پدرجان ، زحمت آقا صادق گردن شما است.»
مادرش جلو امد و یک بسته به دست صادق داد و گفت :« قابل شماراندارد. برای مادرتان پارچه پیراهنی است. سلام زیادی به او برسان...ولی می ما ندید بهتر بود.»
صادق با خوشحالی هدیه راگرفت و گفت :« چقدرهم قشنگ است. میدانم مادرم خیلی خوشحال می شود.»
پدر و برادران پری ، صادق را بوسیدند. او به طرف ماشین حرکت کرد اما خیلی سریع تر از رفتن به آنجارسید. دو نفر را دید که کنارماشین کشیک می کشند. صادق همان طور که خداحافظی می کرد به پدر پری گفت :« پدر مرا ببخشید ، بادم رفت از پری خانم بپرسم چه ساعتی بیایم دنبالش و کجا؟»
«او خودش را به شما می رساند نگران نباشید.»
صادق با بهت وحیرت سوار ماشین شد و دور زد و دور شد. وقتی در ایینه به عقب سر خود نگاه کرد همان منظره ، یعنی شالیزار و باغ مرکبات را دید .چیز دیگری معلوم نبود.
صادق به منزل برگشت. ماشین را پارک کرد. و سوغاتی شقایق را از طریق برادر کوچکتر به خانواده اش رساند. جعبه پدربزرگ را هم برای عمو فرستاد. به یادش آمد که هدیه مادر پری را به مادرش بدهد. آن را آورد و به او داد. خودش هم به حمام رفت وچون خسته بود تا آمدن پدرش کمی خوابید.
وقتی صادق بیدار شد پدرش از اداره برگشته بود. با دیدن پسرش خوشحال شد. خواهر کوچکش که حدود دوازده سال داشت با مادرش کنار او نشستند. مریم گفت :«صادق ، خانواده پری را دیدی؟ چطور بودند؟»
او همان طور که صورتش را خشک می کرد گفت :« عادی بودند ، سلام رساندند.»
«مثل اینکه وضع مالی بسیار خوبی دارند؟»
«چطور مگر؟»
«از فرستاد پارچه زربفت که خیلی قیمتی است معلومه.»
صادق همان طور که لبخند بر لب داشت گفت :« ما که چیزی ندیدیم ، حالا شاید این بنده خدا همین ر ا داشته و به ما داده.»
پدر صادق گفت :«حالا پارچه را ول کن. بذار از پسر دکترمان حال و احوال بپرسیم.» و با خوشحالی گفت :« خوب بابایی ، چطوری؟ ازحال و احوالت به ما بگو آقای دکتر بابا.»
صادق در حالی که صورت پدرش را می بوسید گفت :« من خوب بابا ، شما چطوری؟»
«من خوبم ،ولی این مادرت چند شب است مرتب خوابه ای بد می دید. گفت نکند برای صادق اتفاقی افتاده باشد. به همین خاطر کمی نگران بود. من هم چاره ای نداشتم جز اینکه به پدر زنگ زدم و گفتم هر طور شده تو ر بفرستد.»
صادق مادرش را در آغوش گرفت و گفت :« مامان خودت راناراحت نکن. من هم جایم خوبه. هم درسم عالی پیش میره. تو هم فکرش را نکن.»
مادر همین طور که لبخند بر لب داشت پسرش را بوسید . گفت :»حالا بیا غذا حاضر است. روی میز چیدم...دارد سر می شود.»
همه دور میز غذا جمع شدند. صادق خواهر کوچکش را که خیلی دوست داشت صدا کرد.
«گل مینای خوش بوی داداش ، هنوزمرا نبوسیدی. بیا کنار خودم بنشین ببینم...این چند وقت ماشاءلله خیلی بزرگ شدی.»
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:13 PM
صادق آن دو روز را نزد خانواده ماند. البته در تمام مدت به فکر پری بود.
تا اینکه شب شنب تلفن منزل به صدا در آمد. مریم گوشی را برداشت. پری بود. او با خوشحالی گفت :« پری جان ، چه عجب ، گفتیم ما را فراموش کردی. خانواده چطورند؟»
«سلام می رسانند و همه خوبند.»
مریم با خوشحالی گفت :« پری جان ، دست مادرت درد نکند عجب پارچه ای فرستاده. شما اینها را از کجا خریدید؟»
«قابل شما رو ندارد ، نمی دانم ، می پرسم بعد عرض می کنم.»
«با صادق کار دارید؟»
«بله ، البته قصدم مزاحمت است که بپرسم فردا چه ساعتی بیایم تا به تهران برویم.»
«شما اول باید ناهار بیایید اینجا بعد به سمت تهران حرکت کنید.»
«البه برای من مهم نیست چون شنبه کلاس ندارم. آقا صادق را نمی دانم. اگر ایشان کلاس نداشتند می مانیم.»
«چند لحظه گوشی دستتان باشد.»
مریم دخترش را صدا کرد و گفت :«مینا بدو برو داداش را بگو بیاید اینجا ، پری خانم پشت خط است.» دوباره پرسید :»پری جان ، الان خانه هستی؟»
«خیر،آمدم کمی با خواهر هایم قدم بزنم.»
«سلام مرا برسان. ما مشتاقانه منتظر دیدن شما هستیم. ناهار یادتان نرود..گوشی ، صادق آمد.»
صادق با خوشحالی گوشی را برداشت. گفت :« دختر معلومه کجایی؟»
«آقا صادق سلام.»
«علیک سلام حالا چه عجب یادی از ما کردی. این بنده خدا پدربزرگ ، صد دفعه زنگ زد که از پری خانم چه خبر ، گفتم والله ما هم بی خبر هستیم. حالا مجا هستی؟»
«آمدم بیرون باخواهرهایم قدم بزنم، ولی من روزی یک بار با پدربزرگ تلفنی حرف زدم.»
«او تو را دوست دارد ، باید بیشتر تلفن بزنی.»
«چشم الان زنگ میزنم.»
«خوب ، چه خبر؟ حالا کی تشریف فرما می شوید تا در معیت جنابعالی عازم درس و شمق خودمان بشویم.»
«من از فردا صبح آزادم. شما اگر کلاس ندارید می توانید کمی دیر تر حرکت کنیم.»
«کلاس که دارم ولی نمی توانم نروم.»
«انگار مریم خانم مراناهار مهمان کرده.»
صادق با عجله گفت :« نه دیگه ، این دفعه نه...باشد بعد. ساعت نه می آم دنبالت.»
«باشد ، من جلوی منزلمان منتظرت هستم. در ضمن در مورد ناهار از مریم خانم عذرخواهی کن.»
صادق با عجله گفت :«من آنجا را بلد نیستم ، گم نشوم؟»
«شما را راهنممایی می کنیم ، نمی گذاریم راه را گم کنید.»
پس ازاینکه صادق تلفن را قطع کرد مریم گفت :« چرا قطع کردی؟ میخواستم اصرار کنم ناهار بیاید اینجا.»
»آه ببخشید مامان ، البته پری علاقه مند بود که بیاید ،ولی من میخواهم زودتر برسم ، چون بعدازظهر کاردارم. دفعه بعد که آمد خودت دعوتش کن.»
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:14 PM
فصل 7
صادق در ساعت معین برای سوار کردن پری به همان جا رفت، ولی پیش ازاینکه برسد ،پری با اعضای خانواده منتظرش بودند. پس از سوار کردن پری و وداع از خانواده او راهی تهران شدند. پری خیلی خوشحال وشاد بود. چمدان کوچکی هم با خود آورده بود که از چرم بسیار خوش بویی بود.
«پری خانم ، دیدار خانواده چطور بود؟»
پری با شوقی باور نکردنی ، همان طور که نفسی بلند می کشید و چشمانش را بسته بود با هیجان گفت :« عالی بود ، عالی..ولی حیف شد شما نیامدید . خیلی هم چشم به راه بودیم.»
صادق خندید. گفت :« به خدا می گفتی می آمدم ، خودم هم دلم میخواست ولی مانده بودم چطور بیایم.»
«همین طور که الان آمدی.»
صادق با تعجب گفت :« همان جا؟»
پری خیلی عادی گفت:« بله ، چطور مگر.»
صادق گفت :« باز تو ما را گرفتی...لاب توی هوا در می زدم؟»
پری خندید و گفت :« تو می امدی، ان وقت می دیدی که من در را چطور باز می کردم.»
«تو را به خدا یعنی می فهمیدی؟»
«مگر می شود نفهمیم..بله قبل ندانستی.»
صادق آهی کشید و گفت :« نمی دانستم ، حالا این دفعه.»
«البته..دفعه بعد منتظر جناب بدخلاق آقا صادق محسنی هستیم.»
«موقع آمدن خیلی بداخلاقی کردم؟!»
«خیلی ، اول که بدبخت شدم ، ولی بعد که غذا خوردی بهتر شدی.»
صادق گفت :«ببخشید ،دیگر تکرار نیم شود. قول شرف می دهم.»
«قبول میکنم. » بعد اهی کشید و گفت :« ولی خیلی زمانش کم بود. قول دادم فاصله بین دو ترم به انها سرم بزنم. اصرار داشتند شمارا هم ببرم.»
صادق نگاهش کرد و ارام گفت :« به طور حتم می آیم. چه پدر مهربان و دوست داشتنی داری.»
پری باخوشحالی نگاهش کرد و گفت :« دیدی گفتم وقتی خانواده ام را ملاقات کنی از آنهاخوشت می اید.»
«راستی ، چه خانواده قشنگی هم هستید.»
«متشکرم آقا صادق ، ولی همه که این طور فکر نمی کنند.»
«پری ، جریان کلاه چیه که زن و مرد روی سرشان می گذارند؟»
پری سکوت کرد. گفت :«پدرم خیاط است و مغازه کلاه دوزی دارد.»
صادق گفت :« بله، گفته بودی . اما جریان کلاه سر گذاشتن را پرسیدم.»
پری دوباره حرف را عوض کرد . گفت :« چرا برای ناهار نماندید تا مریم خانم بیشتر مارا ببیند؟»
صادق با بی حوصلگی گفت :«پری ، حالم رانگیر. می خوای باز بدخلقی کنم. بابا به خدا تهران کار داشتم. حالا جریان کلاه را می گی یا دیگر سوال نکنم؟:
«چه به دردت میخورد که بدانی. به هر حال کلاه است. مثل شما که کلاه می گذارید ...اینکه دیگر سوال ندارد.»
«به خدا باید چیز مهمی باشد...من که کسی را سربازندیدم.»
پری آهی کشید و ارام گفت :« بله رازی در کلاه همه طوایف ماست. هم گفتنش و هم دانستنش جرات می خواهد. اگر در خودت می بیبنی برایت تعریف کنم ، وگرنه فکر کن پوشش سر است. دیگر میل توست.»
«دانستنش ترس دارد؟»
«ما که ترسناک نیستیم. تو هم در مورد ترس فکر نکن. مگر داخل ابادی شدی کسی تو را ترساند یا از چیزی ترسیدی؟»
«همین برایم عجیب است. اول خیلی می ترسیدم. وقتی وسط آن بیابان و مزرعه به من گفتی بایستم و آن چند نفر یک دفعه ظاهر شدند ...خداییش می خواستم فرار کنم ، اما وقتی دیدم تو با آنها روبوسی می کنی و تو رابا محبت در آغوش می گیرند کمی تعجب کردم . به دور وبرم که نگاه کردم چیزی ندیدم. پدرت که آمد مرابا احترام و محبت دراغوش گرفتم کمی جا خوردم. موقعی که به من گفتید بریم خانه ، من ماده بودم کجا باید بریم. کمی هم شک کردم ، ولی نمی دانم شما چه کار کردید که یکدفعه مانند پرده سینما با یک خیال با چشمانم دیدم که همه چی عوض شد. باز هم نمی دانم چطور این کار را کرددی اما همه چیز واقعیت داشت. به خانه تان آمدم ، پذیرای شدم ؛ همه چیز را دیدم ، با این تفادت که دیگر ترسی نداشتم. دیدی که وقتی هم دنبالت آمدم تا پدر و مادرت جلو بیایند خودم زودتر انها را درآغوش گرفتم و بوسیدم. پس اگر ترسی بود به دلیل نا آگاهی من بود. حالا فکر می کنم خیلی هم به شما علاقه مند شدم. پس اگر هم چیزی هست که باید بدانم ، برایم بگویی بد نیست. در غیر این صورت تو مختاری.»
پری از حرف او خوشحال د. گفت :«خیلی برایت نگران بودم. با این حرفت خوشحال شدم. راستش کلاه هایی که سر مردم ما می بینی یک را ز و
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:15 PM
رمز و یک تکامل شخصیت است،در واقع سنبل یک ایده و عقیده است.هر یک از ما اگر نتوانند از آن کلاه نگهداری کنند مشکلات زیادی از لحاظ شخصیتی و اصالت پیدا می کنند.شخص کلاه دوز باید کلاهی که بر سر مرد یا زن قرار می دهد عین شناسنامه ثبت کند.اگر کسی آن را گم کند یا از او بدزدند عواقب بدی برای گم کننده به وجود خواهد آمد.مانند ناموس باید از آن نگهداری کند.در ضمن این کلاه دارای یک انرژی تکمیلی است که شخص باید راز آن را خودش بداند.هر کلاهی برای خودش راز مخصوص صاحب کلاه را دارد.آن راز را فقط کلاه دوز می داند و صاحب کلاه.حالا اینجا مسئله ای پیدا می شود و آن اینکه اگر به هر طریقی آن را از دست بدهد آیا می تواند دوباره کلاهی بر سر بگذارد؟جوابش این است،البته با شرایط.باید ثابت شود چطور آن را از دست داده.با حیوانی و دست و پنجه نرم کرده یا در اثر طوفان یا یک اتفاق چنین شده.او را برای مدتی تحت نظر می گیرند.بعد از اثبات قضیه از طرف شورا دستور کلاه جدید برای شخص صادر می شود،درست مثل یک شناسنامه المثنی می ماند.کودکی که در حال رشد است یا نوجوانی که در حال تکامل است نیز به کلاه احتیاج دارد.اگر کسی بین خودمان در اثر زد و خورد کلاه کسی را گرفت باید به او برگرداند.هیچ دعوا یا زد و خوردی از سر به بالا مرسوم نیست.این وسط یک مشکل اساسی موجود است که باعث دردسرهای زیادی برای بعضی از نوجوانان می شود که در اثر بی تجربگی به انسان ها نزدیک می شوند و کلاه خود را از دست می دهند.برای دریافت کلاه راهی ندارند جز اینکه باید همان جا آنقدر بمانند تا از رباینده کلاه را بگیرند.در غیر اینصورت خانواده او را طرد می کنند و کسی هم حق ندارد کمکش کند.او باید آنقدر بماند و نوکری و اطاعت همان انسان را بکند که زندگی انسان رباینده به پایان برسد.غیر این چاره ای نیست."
صادق با حیرت نفسی عمیق کشید و با هیجان گفت:"چه ماجرای هیجان انگیزی...پس این است معمای کلاه که این همه مورد احترام خاص و عام است."
"بله،همه باید به نوعی این کلاه را داشته باشند."
صادق همانطور که به سر پری نگاه می کرد که با چادر پوشیده بود با خنده گفت:"پس چرا تو نداری؟"
"مگر می شود نداشته باشم."چادرش را کنار زد و روسری را برداشت.او پوششی روی سر پری دید.با تعجب گفت:"این که کلاه نیست."
پری خندید و گفت:"حالا ما رو به کشتن نده،جلویت را نگاه کن."
صادق به فکرش رسید تا درباره مکان زندگی پری هم سؤال کند.لذا گفت:"مسئله دیگری که برایم معما شده این است که شما چطوری می توانید هم آن قسمت را ببینید و هم این قسمت را.من اول چیزی جز چند قطعه زمین کشاورزی و باغ ندیدم.به قول تو بعد پرده کنار رفت و منظره شهر شما را با آن جمعیت میلیونی دیدم.خوب اینها چطوری می توانند هم باشند و هم نباشند.من هم ببینم و هم نبینم.این مسئله ای برایم شده!"
"آقا صادق،دیگر داری خیلی جلو می روی.باشد در وقت دیگر."
صادق خندید و گفت:"لابد این هم یک راز است؟"
"بله،راز مهمی است که دانستنش حالا برایت لازم نیست.شاید یک رمز عبور باشد یا یک حرکت دوگانه یا یک اختیار داری دوباره...یا اینطور تصور کن،یک دخالت دوگانه،ولی هرچه هست باید صبر کنی یواش یواش خودت متوجه می شوی.البته بداخلاقی نکنی همه چیز درست می شود."
صادق تسلیم شد،اما باز گفت:"یک چیز دیگر،آیا من که نمی توانم کسی را ببینم آنها هم این ضعف را دارند که نتوانند مرا ببینند؟"
"تا کجای کار داری فکر می کنی.هر موجودی محدودیت های محیطی و
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:15 PM
ديد دارد هيچ موجودي كامل نيست پس اين ضعف د رهمه مخلوقات عالم هست اين طايفه هم محدوديتهاي دارند مگر اينكه بخواهند شيطنت كنند كه آن هم در بين مخلوقات كم و زياد وجود دارد هر مخلوقي بايد تابع مقررات و قانون باشد همان كه ما مي گوييم اطاعت و نوعي ترس از عواقب كاري كه مي كني حيوانات از سر گروه خودشان دارند انسان ها از قانون و طايفه ما همان مقررات كه شايد سخت تر از انسان هاي پايبندي داريم اين هم اطاعت محض است هر مخلوقي كه خداوند خلق كرده اطاعت از مقررات را هم به او آموخته و به عقل سليم داده و محدوديت هاي بسياري هم برايش قائل شده چون ابتدا طايفه ما بوده و بعد انسان خلق شده من ميدانم منظورت چي است اما مشكل من حل نشد
موقع آمدن حرفي را زدم اما برداشت شما طور ديگري بوداگر يادت باشد اول بايد به من اطمينان
كني حالا هم صبر كن از همه چيز آگاه مي شوي البته .
پري ساكت شد صادق لحظه اي به او نگاه كرد و با بي حوصلگي گفت جان پدر خوش تيپت ما رو اذييت نكن بگو ديگه
باشد بعد
صادق گفت "پس مهم نيست اگر هم مهم بود برايم تعريف مي كردي مهم كه هست ولي باز يك جورديگر برداشت مي كني
صادق سكوت كرد آهي كشيد آرام گوشه جاده پارك كرد هكان طور كه به چهره معصوم پري نگاه ميكرد گفت من اين دوروز خيلي فكر كردم شايد يك راهي باشد براي زندگي باهم پري سرش را باهيجان به سوي او برگرداند با خوشحالي گفت البته كه هست به شما قول مي دهم .
صادق سرش را روي فرمان ماشين گذاشت و آرلام گفت مي خوام با تو زندگي كنم ولي براي جواني كه چيزي از خودش ندارد زود نيست ؟
پري با خوشحالي گفت :ما ميتوانيم صبر كنيم ما صاحب بهترين بچه ها ميشويم من تا زنده ام كنيزي تو را مي كنم و تو را خوشبخت ميكنم . اين بار با تمام وجود قبول مي دهم اگر دستت را در دست من بذاري دنيا را سير مي كنيم و سعي مي كنم با تمام وجود تو را سعادتمند كنم
صادق سرش را بلند كرد و با شوق و اشتياق گفت هر وقت درسم تمام شد با تو از دواج مي كنم صبر ميكني ؟
پري با هيجان گفت : البته البته من تا دنيا دنياست برايت صبر مي كنم
صادق نگاهش كرد اول از تو ترسيده بودم ولي حالا به تو علاقمند شدم
پري از خوشحالي چشمهايش را بست و سرش را به صندلي تكيه داد
لبهايش را گشود گفت :هر شب برايت لالايي عشق مي خوانم از نسيم بهاري خواهش ميكنم تا فضايراهت را خوشبو كند از عطرگلهاي بنفشه وحشي كنارجويبارهاي شهرم خواهش ميكنم در نفست بدمند تا هميشه بوي بهار بدهي آه امروز جه روز دوست داشتني براي من است اگر خواب نباشم آنچه را از زبانت شنيدم بهترين ترانه هاي شدي بخش است آه اي بادهاي جنگلي خبرش را به خدابرسان شايد خدا اندكي به ما رحم كند
صادق آهي كشيد و خنديد پري خانوم شعرو شاعري هم بلدي
پري بدون اينكه چشمانش را باز كند پاسخ داد كلمه عشق خودش شعر است و عاشق يك ديوان مي شود پس من شعر نگفتم يك ديوان سرودم .
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:23 PM
صادق مرتب می خندید.حرکت کردند.پری چشمانش را باز کرد صادق گفت ایا باید همه چیز رااز خانواده مان پنهان کنیم؟ پری انگار از چیزی وحشت کرده باشد اهسته گفت:بله باید اینطور عمل کنیم صادق گفت :مادرم خیلی شمارا دوست دارد. پری باخوشحالی گفت من هم همین تصور را کردم اما حالا صلاح نیست تا وقتش برسد. تو با خانواده ات چه کار می کنی؟ من هم کتمان میکنم گرچه پیش از این صحبت شده بود ولی مسئله پنهان بماند بهتر است. در منزل خودمان خیلی مشکل خواهد بود من ادم کم طاقتی هستم باور کن. پری خندید و گفت در عوض من پرطاقت هستم حالا شما باور کن اقای دکتر. صادق نزدیک جنگل های زیر اب توقف کرد پری بساط ناهار صادق را فراهم کرد برخلاف موقع رفتن با خنده و اشتیاق غذا خوردند و چند تلفن زدند سپس سوار ماشین شدند و حرکت کردند بعداز ظهر به تهران رسیدند.شعبان درراباز کرد پدر بزرگ خانه بود شقایق هنوز نیامده بو.پدربزرگ از دیدنشان خیلی خوشحال شد با شادی گفت :پری جان انگار سالهاست تو را ندیده ام...چقدر دلم برایت تنگ شده،خدارا شکر به سلامت امدید. صادق او را بوسید شعبان چند جعبه پرتقال و نارنگی و لیمو و سبزیجات شمال را به اشپزخانه انتقال داد.
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:23 PM
فصل 8
میترا به علت فریب دادگاه برای خود مشکل درست کرده بود او زندانی شده بود خواهر معلولش هم بی سرپناه گوشه ای اواره شده بود. میترا خیلی دادوبیداد می کرد.اوتحمل زندان نداشت و به شدت عصبی شده بود و باعث ازار دیگران. هرکس می خواست اورارام کند موفق نمی شد.حتی چند بار هم کتک خورد اخر امر فکری به خاطرش رسید که باید ارام باشد و نقشه ایی از بازداشتگاه را بکشد.چون فاکتور های خرید جواهراتش همگی ساختگی بود در واقع چنین فروشگاهی در کل تهران وجود نداشت شرایط او بدتر شد تا اینکه به این نتیجه رسیدکه اگر برای ابوالقاسم محسنی نامه ای بنویسد شاید او گذشت کند واز زندان ازاد گردد.به هر حال گفت تیری است در تاریکی.میترا نامه ای به این مضمون نوشت((سلام از طرف زنی بی پناه با خواهری اواره.زنی نادم و محکوم به همه مجازاتها چه در دنیا و چه در اخرت. جناب مهندس محسنی شما مرد بزرگ و با شخصیتی هستید و در جامعه صاحب اسم و رسمی می باشید همیشه گذشت از بزرگان بوده و هست برای شما خوب نیست که شایع شود زنی بی پناه و نادم در گوشه زندان باهرجانی و ادم خطرناکی سر کندمن هم به این نتیجه رسیده ام که بهتر است توافقی طلاق بگیرم ودیگر احتیاجی به هیچ دادگاهی نیست من کار زشتی کردم که باعث ازار مردی بزرگ وخانواده محترمش شدم اکنون می دانم شما از من ناراحت هستید برای اثبات عرایضم می توانید کاررا زودتر یکسره کنیم اگر قول من را قبول ندارید همین جا مرا طلاق دهید بعد رضایت خود را اعلان بفرمایید.بعد هر کداممان به راه خود برویم شاید در قیامت هم یکدیگر را نبینیم. می دانید که ای خواهر معلول من این چند روزرا گوشه خیابان جلو ی بازداشتگاه گذرانده کارش گریه و زاری است ومانند دختری فقیر گدایی می کند تا کسی شکم او را سیر کند این بنده خدا شبها در سرما بی سر پناه مانده اگر شما به من رحم نمیکنید به این بنده خدا که غیرازمن کسی را ندارد کمک کنید . من این نامه رابااشک ندامت خود می نویسم امیدوارم دل مهربان شما برای من و خواهر بی پناهم بسوزد تا شاید سر رحم بیایید و ما رااز این گرفتاری نجات بدهید. کسی که دعا گوی شما تا روز قیامت خواهد بود میترای بی پناه و خواهرمعلولش. مهندس محسنی نامه را خواند و به شدت تحت تاثیر قرار گرفت همهان روز به دادگاه رفت و رضایت داد و به خانه برگشت. به همین راضی بود که این زن متنبه شده .مدتی منتظر ماند تا خبری از او شود وباهم برای طلاق به دادگاه بروند اما انگار میترا اب شده بود و هیچ جا پیدایش نبود .ابوالقاسم محسنی کمی اشتفه شد و فهمید نامه او دسیسه ای بیش نبوده وقتی به دادگاه مراجعه کرد گفتند شما رضایت دادید و کاری نمیشود کرد اگر شاکی هستید قضیه دیگری خواهد بود. این موضوع به گو ش صادق و پری وشقلیق رسید انان متوجه شدند میترا چه کلاه بزرگی سر پدربزرگ گذاشته .صادق باناراحتی گفت:اخه پدربزرگ این همه ماجراجویی اورابا نامه ای دروغی فراموش کردی؟شقایق گفت:حالا پدربزرگ این کاررا کرده باید فکر چاره باشیم .صادق متوجه پری شد که در فکر بود ارام همه رانگاه می کرد ولی حرف نمی زد محسنی اهی کشید و گفت:من همه جارو گشتم ولی بیشرف اب شده توی زمین رفته حالا نمی دانم تو چه کار می خواهی بکنی ولی خودت را توی دردسر نینداز صبر می کنم ببینم چه نقشه ای دارد. صادق گفت پدر بزرگ ممکن است ان موقع دیر بشود.این زنیکه هر جاباشد همین روزها پیدایش می شود . صادق گفت:حالا امدیم و پیدایش شد می خواهی بشینی بااوبحث کنی تا نقشه ای از پیش تهیه شده رااجرا کند؟ محسنی فکری کردو گفت:بله بعید نیست چنین کاری بکند . صادق گفت به هر حال من می خواهم این کار را برعهده بگیرم. محسنی گفت:صادق جان یک وقت با او درگیر نشوی این زن همه کاره است... حواست باشد پدر جان. صادق گفت:خیالتان راحت باشد صادق پس از صحبت با پدربزرگ به اتقش رفت و به فکر فرو رفت که از کجا باید شروع کند این یک کتاب پلیسی نبود زندگی پیرمردی با زنی مکار بود می خواست همه جوانب را در نظربگیرد ابتدا چیزهایی که این زن دوست داشت را مرور کرد از اقوامش یکی دونفررا می شناخت اما دید همه اینها فکر بی خود است. زن ممکن است در خانه خودش باشد و کسی از اوخبری نداشته باشد.اودر افکارش غرق بود که پری وارد اتاقش شد کتاب درسی دردست داشت و تعدادی هم جزوه کپی شده با خود اورده بود.همانطور که نگاهش را به صادق دوخته بود روی صندلی نشست واهی کشید گفت اقا صادق می خواهی چکار کنی؟ صادق باهیجان گفت:پری خانم من باید کاری برای پدربزرگ کنم .پری خونسرد گفت:مثلا چیکار می توانی بکنی که که پدربزرگ نکرده؟ -من که نمی دانم پدربزرگ چه کرده ولی باید یک کاری بکنم .دختربازباهمان خونسردی گفت:اگر دوست داشته باشی من می توانم کمکت کنم. صادق با خوشحالی گفت:یادم نبود...به خدا انقدر گیج شده بودم که تورا فراموش کردم...پری خانم حالا اگر من بخواهم می کنی؟ وبدون اینکه منتظرپاسخ باشد باهیجان گفت:پری خانم خدا شاهد است باان کارهایی که بلدی اگر موافقت کنی پدر این زنیکه رادر می اوریم حالا قبول کن جان مادرت...بیا کاری کنیم تاپدربزرگ رااز اینمخمصه نجات بدهیم. پری سرش را پایین اورد ارام گفت :اوزن پست و بسیار بدی است یادت باشد او هم کسانی رادارد و می تواند باما بجنگد .اگردخالت من باشد ممکن است اتفاقی بیافتد. صادق باتعجب و حیرت گفت: اوهم کسانی دارد یعنی چه؟ بلند شو لباست را عوض کنباهم بریم تا نشانت بدهم .صادق لباس پوشید و به اتفاق اوازمنزل خارج شدند پری گفت شما نباید واکنشی بکنید فقط نظاره گر باشید.خودم به تنهاییی کها را انجام می دهم. صادق قبول کرد .هردو سوار تاکسی شدند در میدان حسن اباد پیاده شدند پری صادق را داخل کوچه ای برد که بسیار شلوغ بود تعدادی از بچه های محل در حال بازی باتوپی پلاستیکی بودند پری جلویدر خانه ای ایستاد دست صادق را گرفت و به او نگاه کرد گفت:اقا صادق شما مثل من ناظر باشید و ببینید.صادق کمی هیجان زده بود نمی دانست این خانه کیست ولی قبول کرد .پری در حالیکه دست صادق را در دست داشت درراباز کرد ووارد منزل شد.خانه ای قدیمی که حوض بزرگی دروسط حیاط ان بود دور حیاط چند اتاق یادرهای زواردررفته وجود داشت معلوم بود ساکنان انجامستاجرهای مفلوکی بودندکه هرکس ساز خودش را می زد مثل مور و ملخ زن وبچه در ان خانه زندگی می کرد پری همانطور که دست صادق صادق رادردست داشت ازدالان سرپوشیده وارد حیاط شد صادق ترسیدفکر کرد الان است که همه برسرشان بریزند اما متوجهشدانگار اهالی خانه انهارا نمی بینند یا توجهی به انها ندارند. پری صادق را به راهیرو دیگری برد ووارد اتاقی شدند در ن اتاق دوزنمشغول کشیدن تریاک بودند چشم صادق به میترا و خواهرش افتاد زن لباس جادوگرها را برتن داشت و تعدادی کتاب و وسائل دعانویسی هم انجا بود اوارایشی بسیارزننده داشت زنی در مقابلش نشسته بود انگار زن متوجه حضور پری و صادق شد چون با اشاره به مترا چیزی گفت ولی میترا حرفی نزد ارام از جا برخاست پری با سرعت بتورنکردنی صادق و خودش را از انجا دور کرد صادق یک لحظه مانده بود چیشده و چرا توی هواست. نزدیکهای منزل فرود امدند پری نگاهش کرد وگفت :میترارا پیدا کردیم حالا باید کارهایش را خنثی کنیم .صادق حیرت زده گفت:چطور شد یک دفعه همهچی قاطی شد؟-قیافه ان زن را دیدی؟صادق کمی فکر کرد وگفت:یک چیزهایی یادم می اد ولی همه چیز چنان باسرعت انجام شد که هنوز گیج هستم. –از این پس دقیق تر باش باید همه چیز یادت بماند این زن جادوگر است میترا هم یک انسام شیطان صفت است.-تو میدانستی یا اامروز فهمیدی؟-پدرم نشانی اورا به من داد نه نمی دانستم .صادق با خوشحالی گفت:خدا پدرت راسلامت بدارد که این حرام لقمه راپیدا کرد حالا که ما جایش را فهمیدیم چرا به پدربزرگ اطلاع ندهیم. پری نگاهش کرد وگفت:هنوز که کاری نکرده تا پدربزرگ علیه او اقدامی بکند ولی من ان زن سوم را میشناسم فردا بااوصحبت می کنم می خواهم تو هم باشی.صادق باهیجان و التماس گفت:یاجده سادات بابابیاازخیراین مسئله بگذریم. پری حرفی نزد فقط لبخندی برلب راند صادق گفت:لابد از من حمایت می کنی تا مشکلی بریام به وجود نیاید؟پری خندید وگفتت:نه اینکه الان شما راانجا تنها گذاشتم وفرار کردم! صادق بازهم با حیرت گفت :وای...چه سرعتی...مثل برق!
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:24 PM
فصل9
پری به اتفاق صادق وارد مغازه عتیقه فروشی شدند دختر جوان جلو امد و سلام کرد. پری نگاهش کرد و بدون توجه به دختر فروشنده مشغول نگاه کردن به وسایل و ظرف های قدیمی شد.توجه صادق به زنی جلب شد .او خوش پوش وجوان ودر حدود چهل ،چهل و پنج سال سن داشت .ارایش تندی داشت وپشت میزی نشسته بود و مشغول خواندن چیزی بود به یادش امد همان زنی است که دراتاق میترا دیده بود .پری هم متوجه شد . هردو به طرف ان زن رفتند.پری سلام کرد و زن سلام اورا علیک گفت. در یک ان نگاهایشان به هم دوخته شد زن همانطور که به پری خیره شده بود ارام کاغذ ها را روی میز گذاشت وازجابرخاست. کمی حالت دفاعی به خود گرفت. مشخص بود از چیزی ترسیده.پری خیلی خونسرد لبخند برلب راند.زن کمی احساس امنیت کرد.پری به ارامی گفت:به ما اجازه می دهید چند لحظه در خدمتتان باشیم؟ زن با نگرانی وترس گفت :ببخشید من شمارا به جا نیاوردم... خیلی باید ببخشید. بله بفرمایید بنشینید.وقتی پری وصادق نشستند زن گفت :اگر اشتباه نکنم شما باید پری خانم فرزند اقاداود باشید.حالا هم درس پزشکی می خوانید؟ پری همان طور نگاهش می کرد.ارام گفت:بامیترا چه کار داری... مگر اجیر او هستی؟ زن با نگرانی پاسخ داد:نه به خدا مافقط دوست هستیم. پری با عصبانیت گفت:تو می دانی این زن کیه؟زن باالتماس گفت:نه مگر چه شده؟پری خشمگین گفت او زندگی مارا به هم ریخته این مرد که همراه من است نامزدم است اسمش صادق اقا است حالا هرچه این زن کرده یا تو برایش کردی را بگو . زن با حالت تسلیم گفت :پری جان حالا ارام بگیر ببینم چه خاکی بر سرم کنم.پری سرجایش نشست و ساکت شد. صادق هم از جذبه ی او کمی ترسیده بود .زن دست پری را در دست گرفت و با لبخند به او نگاه کرد پری فوری دستش را ازدست او بیرون کشید و گفت :تو می دانی اگر به من دروغ گفته باشی با ایل پدر درگیر هستی!پری و صادق نشستند و زن شروع کرد به تعریف.او زن بدطینت ولثیمی است . چیزی از من دارد که مرا مجبور می کند تابع او باشم . مگر شما راهی جلوی پای من بگذارید . تازگی اورا معتاد کردم شاید دست از سرم بردارد ولی رهایم نمی کند به هرچه قسمش می دهم این سیاه دل رحم نمیکند ومرا مجبور می کند که دست به این کارها بزنم.پری با ناباوری به او نگاه کرد وگفت حرف هایت را قبول ندارم .پری جان من حقیقت را گفتم .- انجا خانه چه کسی است؟انجا چه می کند؟چرا لباس جادوگر هارا پوشیده؟خواهرش چه می کند؟-خواهرش خل است خودش هم رمال استو انجا هم محل کاروکاسبی است. پری خندید و گفت:حالا فهمیدم او جلب مشتری می کند و توبا اگاهی به او کمک می کنی تاازگذشته و اینده مشتریها باخبر شود و دوتاایی جیب خلق الاه را خالی می کنید.ا فاکتورهاراکه به دادگاه نشان داد مال مغازه تو بود؟ زن سرش را پایین انداخت وارام گفت:بله درست است من به پول علاقه ی زیادی دارم و او می تواند برایم پول ساز باشد...فاکتور ها را هم من صادر کردم. پری باتعجب گفت :پول چه به دردمان می خورد ما همه چیز داریم کداممان دنبال سرمایه هستیم که تو دومی باشی.تازه اگر پول دار شدی کجا خرجش می کننی؟می خواهی خارج بروی،خوب برو ...می خواهی بهترین غذارا بخوری؟باکدام شکم. تو که مثل ما نیستی که غذا بخوری،باید بو بکشی . مگر باپولت بتوانی شکم یک ادم خریده باشی تازه از مائده انسانی تغذیه کنی که ان هم محال است . زن نگاهش کرد و گفت :تو چرا دکتر می شوی،مگر برای پول نمی کنی؟ پری لبخند تمسخرامیز برلب راند و گفت :خداراشکرکه طایفه تصمیم گرفت من باید درس پزشکی بخوانم تا دیوانه ای مثل تو را معالجه کنم. زن سرش را بالا اورد وبه صادق وسپس به پری نگاه کرد . گفت :من کمکتان میکنم ولی باید مرا در نظر بگیرید . پری باصراحت گفت :من اهل هیچ معامله ای نیستم ،اما درصورتی که کمک کنی در اینده کاری به کارت ندارم .زن کمی فکر کرد و گفت:به من مهلت نمی دهی حتی برای یک نصفه روز ؟- یا همین الان یا هیچ وقت.
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:24 PM
زن باز هم فکر کرد و گفت:مغازه ام چی می شود.
پری با تعجب گفت:مگر این مغازه مال تو نیست؟
چرا هست.
اگر هست که می ماند،دیگر نگران چی هستی؟
فکر کردم باید میان قبیله برگردم.
پری خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت:همه تو را به عنوان زنی بد و مکار می شناسند.آیا هنوز هم در حال فریبکاری هستی؟
زن با التماس گفت:نه به خدا پری جان،بی خود این اسم را روی من گذاشتند.همه اینجا مرا به اسم نیلوفر می شناسند.من هم تصمیم خودم را گرفتم...او را رها می کنم.
پری دوباره نشست و لبخندی بر لب راند.کمی ارام تر گفت:این خیلی بهتر شد.شما از همین حالا دوست خوب خانواده ماخ واهید بود...زن را هم به ما تحویل بده.
زن با وحشت گفت:دیگر مرا ول کنید و بروید...حتی نمی خواهم یک بار دیگر او را ببینم.
پری خندید و گفت:ما نخواستیم او را ببینید.می خواهیم شرایطی فراهم کنی که خودش به دام ما بیفتد دیگر هیچ کاری با تو نداریم و در اینده سلام علیک و دوستی بینمان خواهد بود.
باشد.
همین حالا بلند شو تا با هم برویم با او صحبت کنیم.
زن نمی دانست چه کند.ارام گفت:نمی شود بعد؟
همین حالا.
زن از جا برخاست و لحظه ای به صادق نگاه کرد.گفت:او را چه می کنی؟
او از ماست.در قبیله ما رفت و امد دارد.مگر نمی بینی بوی خوش ما را می دهد.
پس دیروز تو با این جوان امده بودی؟
نمی دانم چه می گویی.
برویم.
پری دست صادق را گرفت.لحظه ای بعد هر سه نفر جلوی در خانه میترا بودند.نیلوفر اول وارد شد.دست صادق در دستهای پری بود و لحظه ای او را رها نمی کرد.وقتی وارد اتاق شدند زن مشغول کار بود.میترا دو مشتری داشت.نیلوفر لحظه ایخ ودنمایی کرد،اما پری و صادق هنوز در پرده بودند.میترا با خوشحالی گفت:به به،سلام علیکم نیلوفر خانم...این موقع روز ما را سرافراز فرمودید!
او فوری زنان را دست به سر کرد و با نیلوفر تنها شد.زن را کمی ناراحت دید.گفت:چه شده عزیزم،مگر اتفاقی افتاده؟هر چه شده از خواهرت پنهان نکن.
نیلوفر نگاهش کرد و با حالت عصبی گفت:توم را دست انداختی؟
میترا با تعجب پرسید:چی شده که من بی خبر هستم؟
تو برای چه فاکتورها را به دادگاه تحویل دادی؟
میترا با تعجب نگاهش کرد،بعد با کف دست بر سرش زد و گفت:آی خاک بر سرم،حالا بگو چه شده؟
می خواستی چه بشود.یا تو را به دادگاه می برند یا من باید تقاص خریت تو را بدهم.
میترا خندید و گفت:تو را که نمی توانند ببرند،چون زود غیب می شوی،اما مرا چرا...ممکن است،ولی تو کمک می کنی که مرا هم نبرند.
نیلوفر جلو رفت و یقه زن را گرفت.با خشونت فریاد زد:پدر سوخته،
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:25 PM
می فهمی چی میگی. من از دست تو و شیطنتهات خسته شدم. اگر تو را بگیرند تمام تهران را چراغانی می کنم.»
میترا به دور و برش نگاه کرد. یقه پیراهنش هنوز در دستهای زن بود. با نگرانی گفت:«من ندیدم این چند سال این طوری با من بکنی...حالا مگر چه شده؟ از من خسته شدی؟ من که برایت کیسه کیسه اسکناس می آورم..حالا چی شده عزیزم؟»
زن با خشونت و با قدرت زیاد او را مثل پرکاه به گوشه ای پرت کرد و گفت:« همین فردا خودم تو را می برم و معرفی می کنم و همه ماجرا را به دادگاه می گویم.»
میترا که کمرش درد گرفته بود از جا برخاست و با قهر اما لحن تهدید آمیز گفت:«من هم همه چیز تو را برایشان تعریف میکنم.»
زن به پری نگاه کرد. بعد به طرف میترا رفت و با همان خشونت گفت:« باشد ، تو هم هرچه دلت خواست بگو. آن بیچاره ها فکر می کنند تو دیوانه شدی ولی این دفعه دیگر کاری می کنم که نتوانی نجات پیدا کنی.»
نیلوفر پشتش را به او کرد. همان موقع میترا به او حمله کرد ولی پری هوشیاانه زن را هول داد و نقش بر زمین شد. نیلوفر برگشت. اول پری را نگاه کرد و بعد به اوخیره شد. با تهدید گفت:« نامرد ، دیدی همیشه می گفتم تو ماندد کفترا هستی.»
میترا از جا بلند شد. کمی دور وبرش را نگاه کرد وگفت:« کمکی آوردی؟»
«کفتار ،همین امروز با دستهایم خفه ات میکنم. می دانستم خیلی کثیف هستی، حالا می خواستی چیزی از من بگیری بدبخت.»
میترا کمی توی هم رفت گفت:« این طورکه معلومه برای فاکتورها خیلی تو هم رفتی؟»
زن با عصبانیت گفت:« چرا نباشم ، مگر تو چه ارزشی داری که برایت دل بسوزانم بدبخت کفتار با آن خواهر معلولت.»
میترا با خونسردی تمام گفت:« خیلی خوب ، باشد...وقتی برگشتی و به من التماس کردی آن وقت به هم می رسیم.»
زن با تمسخر خنده بلندی کرد و گفت:« بدبخت بیچاره ، این من بودم که توانستم تو را فالگیز کنم. پایم را کنار بکشم تو حتی نمی توانی دماغت را بالا بکشی.»
میترا هم با خنده ای که نشان می داد از سر بی تابی است گفت:« حالا کس بهتری را پیدا کردی؟»
«این فضولی ها به تو نیامده.»
نیلوفر به طرف کمد رفت. چمدانی را در آورد و به سوی اوپرت کرد. صادق و پری دیدند همان چمدانی است که او هر وقت به خانه پدربزرگ می آید با خودش می آورد.
میترا با عصبانیت فریاد زد:«هوی ، زنیکه عوضی..چرا بی احترامی می کنی بی همه کس ، جن بو نداده.»
نیلوفر که منتظر واکنش او بود به طرفش حمله ور شد. میترا با التماس گفت:«دختر خوب و قشنگم ، یک وقت به من حمله نکنی که من طاقت قدرت تو را ندارم.»
نیلوفر خودداری کرد.پری با اشاره به او فهماند که باید او را بیرون کنی.
نیلوفر با فریاد گفت:« از جلو چشمم دور شو ، برو که دیگر نبینمت.»
میترا با التماس گفت:« نیلوفر عزیزم. کمی آرام بگیر شاید راهی بهتر پیدا کنیم.»
زن همان طور که اورا به طرف بیرون هول می داد گفت :« برو گمشو که دیگر ریخت نحس تو را نبینم.»
میترا وقتی دید او مصمم است با ترشرویی گفت:« مرده شور تو را با خانه ارواحت ببرد..پس خبر مرکت صبر کن تا لباسهایم را عوض کنم.»
نیلوفر کمی صبرکرد. زن آماده رفتن شد. چمدانش را روی صندلی گذاشت. نیلوفر چمدان را که پرت کرد همه لباس ها در اتاق ولو شده بود. میترا آنها را جمع کرد. همان طور که نیلوفر را تهدید و نفرین می کرد با سرعت از اتاق خارج شد و از در حیاط بیرون رفت.
پری بدون معطلی همراه صادق به تعقیب او رفتند. پیش از رفتن پری گفت:« نیلوفر ، کارت عالی بود. من به تو سر می زنم.»
ان دو به همان شکل غیر معمول به تعقیب میترا رفتند. او وارد آپارتمانش شد. خواهر معلولش در خانه بود. صادق و پری در گوشه ای ایستادند و با نفرت زن را نگریستند. او مانند آدمها یمار گزیده و یا به قول صادق مثل سگ هار به همه حمله می کرد. ابتدا به خواهرش چند لگد و سیلی زد و هر چه به دهانش آمد به آن بنده خدا تثار کرد. بعد به طرف تلفن رفت و به همه در آن طرف خط ناسزا گفت. آرام نداشت و به خود می پیچید. کمی بعد پری و صادق از آن محیط دور شدند.
وقتی به خیابان رسیدند صادق نفسی راحت کشید و گفت:«پری ، شاهکار بود. تو کار بزرگی کردی. نمی دانم چطوری می توانی هم باشی و هم نباشی و چطور توانستی مرا مثل خودت بکنی...یعنی هم باشم و هم نباشم. خدا خیرت دهد پری.»
پری هنوز نگران بود. گفت:« از یان زن نباید غافل شد..اما ماری که جلو خانه ظاهر می شود چیست؟ باید بفهمم.»
صادق گفت:« تو فکر نمی کنی این اقا شعبان یک چیزش بشود؟»
پری کمی به صادق نگاه کرد و گفت:«شاید..اما اصلیتش ساروی است. مگر با خانم جان خدا بیامرز فامیل نیست؟»
«فامیل که نه ، پدرش هم برای ما کار می کرده. فقط این طوری آشنا هستند.»
«پس او نیست.»
صادق با تعجب گفت:« شقایق که دختر عمو است و پدربزرگ هم که با همه چیز بیگانه است. پس می ماند شما و من..شاید پدرت برای سبکی کارت این کار را کرده.»
«نه این طور نیست. من باید سر در بیاورم.»
صدای زنگ تلفن همراه پری او را به خود اورد. پدربزرگ بود که برایشان نگران بود. پری گفت:« پدربزرگ ، ما الان نزدیک خانه هستیم. آقا صادق میخواهد با شما صحبت کند.»
صادق گوشی را گرفت.پدربزرگ گفت:« پسر جان ، این دختره را کجا بردی؟ یک عالمه درس دارد. تو همین طور..کلی باید درس بخوانی. هر جا هستید زود بیایید منزل.»
«پدربزرگ ما میترا را پیدا کردیم.»
پدربزرگ با خوشحالی گفت:« کدام قبرستانی است؟»
«الان رفته منزل خودش. ما داریم می آییم.»
«می دانستم تو پسر بزرگی هستی..احسن.»
«ما تا یک ربع دیگر منزل هستیم.»
پدربزرگ گفت:« گوشی را بده به پری خانم.»
پری گوشی را گرفت و گفت:« پدربزرگ ، بفرمایید.»
«مواظب هم باشید. تو از صادق عاقل تر هستی. حواستان باشد. مثل اینکه صادق میترای در به در را پیدا کرده. تو مواظب باش بااینکه زنیکه دهان به دهان نشود که کار دستتان می دهد.»
«چشم پدربزرگ ، ماالان نزدیک منزل هستیم.»
«پس زودتر بیایید.» و انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:« راستی پری خانم. بیا ببین شعبان چه دست پختی دارد. قرار شده از فردا او غذا بپزد. حالا بیایید.»
پری کمی به فکر رفت. گفت:« اقا صادق ، شاید تو راست بگی.»
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:25 PM
«درباره چی؟»
«درباره شعبان.»
«چطور شده؟»
پری با تعجب گفت:« پدربزرگ می کوید دست پخت خوبی دارد.»
صاد ق با خوشحالی گفت:« خوب ، تو هم راحت شدی. و می توانی بیشتر استراحت کنی.»
پری نگاهش کرد و آرام گفت:« آقا صادق ، من چیز دیگری می گویم. مشکل من ان مار دوست داشتنی است که این عایشه از او می ترسد.»
«آه ، حالا یادم امد.»
«اگر او از مار بترسد از شعبان هم باید بترسد. حالا بهتر شد.»
صادق نمی دانست در سر پری چه می گذرد. گفت:« پس مار را هم پیدا کردی؟»
«شاید.»
انها در خانه را باز کردند. پری از صادق خواست نسبت به شعبان هیچ گونه واکنشی نشان ندهد. گفت:« اگر او همان باشداز بوی تنمان می فهمد نزدیک عایشه بودیم.»
«پس نباید نزدیک شعبان برویم.»
«چرا باید نزدیکش برویم.»
«چرا باید نزدیکش برویم.»
شعبان در حیاط بود و درختان را آب می داد. با خوشرویی به پری و صادق سلام کرد. آن دو خیلی به شعبان نزدیک شدند ولی او هیچ واکنشی از خود نشان نداد ، حتی صادق اصرار داشت تا شیلنگ آب را از دست او بگیرد و خودش گلها را آب بدهد. پری هم با دقت مواظب بود اما چیز نفهمید.
«آقا شعبان ، پدربزرگ گفتند غذای خوبی پختی.»
شعبان نگاهش کرد و با تمام صورتش خندید . گفت:« آره پری خانم ، بلدم.»
«از کجا یاد گرفتی؟»
صادق گفت :«من می روم داخل.»
«توی هتل کار می کردم. انجا یاد گرفتم.»
پری گفت :« دیگر چی بلدی آقا شعبان؟»
شعبان خندید و گفت :« واالله اقا از ما تعریف کردند شما چرا باور می کنید.»
پری هم خندید و گفت:« آقا شعبان چند کلاس سواد داری؟»
شعبان هم با خوشرویی پاسخ داد :« من سواد ندارم خانم.»
«مال کجای ساری هستی؟»
شعبان با خنده پاسخ داد«هم محلی خانم خدابیامرز هستم ؛ نسبتی هم داریم ، البته پدران ما...ولی خوب خانم خدابیامرز سرمایه دار بودند اما ما نه ، فعلگی میکردیم.»
«خیلی خوب. پدر و مادرت زنده هستند؟»
شعبان خیلی جدی گفت:« اِی خانِم جان ، همه زنده هستند.»
«از کجا بدانم آنها پدر و مادر حقیقی شما هستند؟»
شعبان نگاهش کرد که با نگاههای قبلی متفاوت بود. پری آرام گفت:«آقا شعبان میخواستم از تو تشکر کنم. اگر این همه تو را در فشار گذاشتم. مرا ببخش ، تو باید با من همکاری کنی.»
شعبان شیلنگ را زمین گذاشت و آهی کشید. آرام گفت :« البته من هم از وجود شما بی اطلاع بودم ، الان فهمیدم. ما خانواده خانم بزرگ را خیلی دوست داریم. به ما خدمت زیادی کردند و دستمان را خیلی گرفتند ، ما هر وقت مشکل داشتیم از همین خانواده کمک می گرفتیم. خانواده من نسبت به این زن جدید که آقا مهندس را آزار می دهد حساسیت دارد. واکنش من بیشتر بود به همین خاطر پدرم که مورد علاقه مهندس است بااو صحبت کرد تااینکه رضایت او را جلب کرد و من آمدم اینجا. البته الان که آمدید متوجه شدم شما نزد عایشه رفته بودید. آن دو سه روز یکه نبودید این عایشه مرتب باعث آزار و اذیت آقا شد. من شعف او را می دانستم و همان را جلوس بردم. وحشت کرد. همه خانواده اش از مار سیاه می ترسند و آن را خیلی بد یمن می دانند. دیگر خبر مرگش پیدایش نشد. خواستم خواهش کنم شما بگویید چه کردید؟»
پری نگاهش مرد و گفت:« بگو اهل کجا هستی؟»
شعبان دیگر نخندید. آرام گفت : «اهل ساری.»
«خود ساری؟»
«بله ،در محله پیر تکیه به دنیا آمدم. بعد رفتیم ده خانم خدابیامرز.»
«چرا توی قبیله نماندید؟»
«چند بار پدرم این کار را کرد اما دوست داشت با مردم زندگی کند.»
پری آهی کشید و ارام گفت :« البته کارت فوق العاده بوده ولی بعد از این هرکار خواستی انجام بدهی باید زیر نظر من باشد ، در غیر این طورت حق دخالت نداری.»
شعبان سرش را به زیر انداخت و گفت :« اگر اطاعت نکن چه؟»
پری خندید و گفت: «مگر تو اقا را دوست نداری؟»
«چرا ، خیلی هم دوست دارم. همان طور که می بینی از همه کار دست کشیدم و آمدم نزدش.»
«مگر من بزرگ کرده آقا و دست پروده خانم جان خدا بیامرز نیستم؟»
شعبان با عجله گفت :«آره نا شما هستید؟» ( همین طوره ، شما دست پرورده او هستید.)
پری خندید و گفت :« شما الان فکر کن داری با خانم خداجان خدابیامرز حرف می زنی .»
«راست گفتی ، من مطیع شما بشوم بهتر است.»
«تو می دانی من دختر کی هستم؟»
«خیر نمی دانم.»
«من دختر داود هستم.»
شعبان با تعجب به زبان محلی گفت :« خدا مِره بَکوشه ، چِتی مِه عقل نَرِسِیه مِرِه بِبِخش. مِن شِمه نوکِر هَستِمه . شِما اَما سَروَر هَستِنی. بی فکر ی ها کار دِمه .» ( خدا مرا بکشد. چطور عقلم نرسید ، مرا ببخش ، من نوکر شما هستم و شما سرور. بی فکری کردم ها !)
پری خندید و گفت:« پس همه کارمان روی نظم باید باشد. زنی کمکش می کند که تو او را هنوز ندیدی و نمی دانی کجا زندگی میکند. او دست صد تا شیطان را از پشت بسته. حالا از امروز هیچ کاری را بدون اجازه من انجام نمی دهی.»
شعبان اطاعت کرد. پری گفت:« ازلحاظ عایشه هم نگران نباش. او را هم رام کردم. ارام گرفته ولی هیچ وقت از او غافل نشو.»
«خدا را شکر.»
پری به شلنگ آب نگاه کرد و خندید. گفت :« اقا شعبان کلی آب هدر رفت ، شیر آب را ببند.»
شعبان با دست بر سرش زد و گفت :« این حِواس صاحب مردهِ اَما وِسِه دردِ سر بَهیِه.» ( این حواس صاحب مرده برایم دردسر شده.)
«حالا راستی خودت بلدی غذا بپزی؟»
«آرهِ وِلله شِه بَپتِمِه نا » ( بله ، به خدا خودم غذا را پختم)
«خیلی خوب ، شما زبان خاصی هم دارید؟»
«بله داریم ، ولی خوب نمی دانم.»
«اشتباه کردید که دور از طایفه زندگی می کنید.»
شعبان با تاسف گفت:« میدانم، اما پدرم این طوری می خواهد.»
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:25 PM
فصل 10
میترا بعد از اختلاف یا به قول خودش به هم خوردن دوستی اش با عایشه دست از لجاجت نکشید و در صدد کار دیگری شد. از روز بعد به دنبال بعضی از ایادی دیگرش رفت که اغلب جوانان ولگرد و زنان بدسرشتی بودند. به آنها وعده در آمد داد. آن دسته از آمدها برایشان فرقی نمی کرد پول از کجا می اید میترا یا هر کس دیگری پیشنهاد می داد همان کاری را می کردند که او می خواست. ابتدا آنها را سبک و سنگین کرد و بعد از بینشان فردمورد نظرش را انتخاب کرد ، دو دختر زیبا و طناز حرفه ای. اولی نوشین نام داشت.بیست ساله بود و صورتی گرد و اندامی ظریف داشت. همیشه می گفت :« این آخرین کارم است و می خواهم مثل دخترهای نجیب شوهر کنم ولی به علت اعتیاد به هر کاری دست می زد. دو چیز نشانه بارزش شده بود. یکی اینکه همیشه می خندید و دوم سیگار رااز میان انگشتانش دور نمی کرد. دختر دومی شهلا نام داشت. نوزده ساله بود با قدی متوسط و صورتی گوشت آلود و در کل خوشگل بود. همیشه آرایش غلیظ می کرد و مرتب آدامس می جوید. بینی اش بزرگ بود ولبهایش هم بر آمده. شاید این دو عیب باعث می شد همیشه ارایش کند. دختری حسابگر و خطرناک بود و بیشتر اوقات لباس مردانه می پوشید و
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:27 PM
موتور سواری می کرد. کسی نمی دانست او کجا زندگی می کند و آیا قوم و خویشی دارد یا اینکه بی کس است. همیشه یک چاقوی خطرناک توی کیفش بود. به قول خودش تا حالا پایش به هیچ کلانتری نرسیده بود. اکثر مأموران او را می شناختند و همکاری نزدیک با آنها داشت.
دو پسر جوان موتور سوار هم انتخاب کرد. اولی سیروس نام داشت. بیست و پنج ساله بود که لهجه ترکی داشت، ولی فارسی را خیلی خوب صحبت می کرد. او به راحتی فریب می خورد. ضعف او پول بود. با یک بست تریاک و یا یک گیلاس الکل می شد مثل خر از او کار خلاف کشید. او جوان خطرناکی نبود و سعی می کرد عوامل خطر را حذف کند. خیلی مردم دار بود. هر چه بود ظاهر و باطنش یکی بود. در مقابل سختی جاخالی می کرد و در مقابل حوادث زود جا می زد. میترا برای این او را انتخاب کرد که سیروس می توانست دنبال خبر باشد و افراد مورد نظر را پیدا کند. در ضمن مادر خرج خوبی هم بود. میترا ضعف او را می دانست اگر توی جیبش پول خودش بود گرسنه هم می ماند خرج نمی کرد،اما با پول دیگری که اجیر می شد سعی می کرد کمی از آن را برای خود بردارد وبقیه را خرج کند. تازه یک صورتحساب هم تهیه می کرد و آدم را بدهکار می کرد.
جوان دومی مهرداد نام داشت. سعی می کرد مانند آدمهای متمدن رفتار کند. اندامی درشت داشت. با اینکه جوان بود موی جلو سرش ریخته بود به جایش سبیل بزرگی پشت لبهایش داشت. او کمی خطرناک بود و غریزه کشتن و قتل هم داشت. همیشه می خندید، ولی زیر خنده های مرموزش از قبل برای آدمها نقشه می کشید. کسی را دست کم نمی گرفت و با کسی هم صمیمی نمی شد. کارش را می کرد و بدون در نظر گرفتن جوانب کار اقدام نمی کرد. پول برایش حرف اول را می زد. او نشانی اش را به کسی نداده بود. می گفتند با زنی که کمی از خودش بزرگ تر است زندگی می کند. گاهی هم او را پشت ماشین دیده بودند که دو بچه هم عقب آن نشسته بودند. اطرافیانش می گفتند باید بچه های آن زن باشند، ولی مهرداد زیر بار نمی رفت. می گفت اشتباه است. من زن و بچه ندارم و خودم هنوز بجه هستم. او حدود بیست و دو سال داشت.
میترا برای اینکه دست و دلبازی خودش را به رخشان بکشد. در رستورانی مهمانی داد. رو به آنان گفت: «خوب بچه های خوبم، می دانم همه شما به من ارادت دارید و این چند سال هم برایم کارهایی کردید که البته من بیش از ارزش کارتان پرداخت کردم، اما این بار مسئله ناموسی در پیش است. من می خواهم از شوهرم جدا شوم. این وسط می خواهند مهریه ام را ندهند. خانه و پول و طلای مرا هم تصاحب کرده اند. من آهی در بساط ندارم. باید کمک کنید تا آنها را بگیرم و سهم شما را بدهم، مثل سابق.»
شهلا در حالی که آدامس می جوید و سعی می کرد مؤدب، اما خشن صحبت کند گفت: «میترا جون، کار ما دوتا دخترهای نجیب چیه و چی به ما می رسه؟»
نوشین با خنده ای پر تمسخر در ادامه صجبت شهلا گفت: «چون احتیاج روزانه داریم و من هم باید خودم را بسازم، سهم نمی خوام. میترای عزیز دوست داشتنی، تا هر موقع در اختیار تو هستم باید بساط مرا مهیا کنی.»
میترا با خنده ای مصنوعی لبهایش را باز کرد و دختر را بوسید. گفت: «می دانم چی می گی دختر خوبم همه وسائل را فراهم کردم خیالت راحت باشد.»
دو مرد جوان کمی به هم نگاه کردند. یکی از آن دو گفت: «میترا خانم، حالا او کی هست چی داره؟»
میترا خندید و گفت: «یک پیرمرد متکبر از خود راضی بالای هفتادسال،
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:27 PM
یک پسر قرتی شهرستانی و یک کلفت...اینها لشکریان زوار در رفته دشمن هستند.
مهرداد خندید.همانطور که مشت خود را گره کرده بود و سعی داشت ادای گردن کلفتها را در بیاورد یکوری روی صندلی لم داد و پوزخندی زد.گفت:میترا خانم ما را رنگ نکن.ما خودمان سوسک را رنگ میکنیم جای بلبل میفروشیم.حالا بگو کی هستند.
میترا دست پیر و چروکیده اش را روی دست جوان گذاشت و با خنده گفت:مهرداد جان دروغم چیه.بخدا همه را راست گفتم.
میترا به جوان دوم که مسن تر از اولی بود نگاه کرد و گفت:آقا سیروس تو برایش بگو که همه چیز را میدانی و دیدی.
مهرداد با لبخند بطرف سیروس نگاه کرد و گفت:چی دیدی؟
سیروس قیافه ای خشن بخود گرفت و گفت:همه گوش کنند هر چه خاله میترا گفته درست است.من خودم آنجا رفتم.این چند روز هم خانه شان را زیر نظر گرفتم.هیچ مشکلی نیست.هر کسی هم ناراحت است یا میترسد هری...میتواند بعد از غذا برود ولی اگر بماند باید مثل بچه آدم حرف گوش کند و اطاعت کند.اگر شیرفهم شد یالله...اگر نشد دوباره تکرار کنم.
مهرداد خندید و گفت:سیروس تو چرا بچه ای...خاله مثل دفعه های قبل همه چی را چپکی میبیند...تو راستی تحقیق کردی که این حرفها درست است؟
سیروس همیشه عصبی بود مرتب یا چیزی میخورد یا روی صندلی جابجا میشد.دستش را روی میز گذاشت و با اطمینان گفت:آره مهرداد جان بررسی کردم...آدمها را که خاله گفت آمارشان درست است.خانه هم همانجاست که خاله نشونی داده.دو تا دختر و یک پسر شهرستانی با یک پیرمرد زواردر رفته ولی خوشتیپ آنجا زندگی میکند.
شهلا خندید و گفت:میترا خانم دنبال خوشتیپ و پولدارش گشتی؟
میترا خندید و گفت:اگر برای من نون و اب نشد برای شما که شد...دست کم امروز ناهار مجانی خوردید.
سیروس گفت:اگر سوال دارید بکنید چون میخوام برم سر اصل مطلب.
نوشین همانطور که سیگارش را پک میزد و چشمان پف کرده و خمارش را که در اثر نوشیدن زیاد یا به علت اعتیاد خواب الود بود را کمی باز کرد و گفت:من چقدر از این آقا سیروس خوشم میاد کارش جالب است.
سیروس خود را روی صندلی جابجا کرد و گفت:باز هم حرفی هست؟
شهلا گفت:پس تکلیف معلوم شد.باید درآمدمان را از داداش سیروس بگیریم که محال است چیزی دستمان را بگیرد.تازه ناهار و شام را ما باید برایش بخریم.
سیروس با عصبانیت گفت:کوفت خورده پس این چیه زهرمار کردی؟
شهلا با دلخوری گفت:این رو که خاله داده نه تو.
میترا گفت:این حرفها را کنار بذارید ببینید سیروس خان چی میگه همان کار را بکنید همه چیز با آقا سیروس هماهنگ شده.
سیروس به مهرداد نگاه کرد و چشمکی زد.مهرداد گفت:بذار آقا سیروس حرفش را بزند.
جلسه رسمی شده بود.سیروس باز هم جابجا شد.مهرداد بی طاقت شده بود و لبخندی عصبی بر لب داشت گفت:صندلی میخ دارد یا کون سیروس ناراحتی دارد که هی جابجا میشود.بابا بشین دیگه اعصاب ما را خرد کردی.
میتراخندید و گفت:سیروس جان همیشه همینطوری است.
سیروس باز جابجا شد و گفت:مهرداد اولین کار این است که نوشین را ترک خودت سوار کنی جلو ماشین شوهر میترا خانم طوری وانمود کنی که زیرت کرده.شرایط بعدی را من و شهلا فراهم میکنیم.شهلا شما دو تا را که به ظاهر صدمه دیدید سوار ماشین میکند و مثلا به بیمارستان میبرد.منهم از ماشین پیاده میشوم و با این مهندس محسنی کنار می آیم.تا بتوانم با او دوستی برقرار کنم و وارد منزلش بشم.هر طور شده مبلغ گزافی...حدود ده میلیون پیشنهاد میدهم تا مثلا مهرداد رضایت بدهد.این اولش است.
نوشین که هنوز سیگار میکشید گفت:سیروس من میترسم بذار شهلا به مهرداد برود.
سیروس خیلی جدی گفت:من روی این نقشه خیلی کار کردم.زمان رفت و امد پیرمرد را هم میدانم.عین ساعت میماند.در یک زمان معین بیرون میرود و در یک زمان مشخص برمیگردد...اما چرا شهلا باید رانندگی کند چون همه کلانتریها او را میشناسند و کمتر به او شک میکنند.ولی تو زیاد آوازه خوبی بین این ماموران نداری.منهم که خدا بخواد مثل کفر ابلیس شدم اما مهرداد قیافه اش به خلاف کارها نمیخورد تو هم وسط راه بیاد فلنگ را ببندی و بزنی به چاک که خودم بهت میگم.کجا بروی.خاله میترا هم هیچکداممان نمیشناسیم.اگر هم لو برویم دوستان خود را نمیفروشیم و دهانمان قرص است.شهلا باید بیرون از دایره باشد و رل یک خانم متشخص را بازی کند که مردم به ما شک نکنند که اگر لو رفتیم ما را یک جوری بیرون بیاورد.
شهلا کمی فکر کرد و گفت:حالا کی ماشین دارد؟
سیروس گفت:چند تا میخوای؟
شهلا خندید و گفت:یکی بس است داداش سیروس.
-فعلا یکی جلوی رستوران پارک است.
نوشین گفت:مال کی را دزدیدی؟
سیروس با حالتی جدی لبش را گاز گرفت و گفت:برو دهانت را اب بکش توی کت من دزدی میره؟
مهرداد هم خندید و با تمسخر گفت:اصلا سیروس جان بهت نمیاد.
همگی خندیدند.میترا هم خندید و گفت:ماشین خدابیامرز شوهرم است.میترا سپس ادامه داد:خوب شوخی بس است.کارتان را از فردا طبق نقشه اقا سیروس انجام میدهید.منهم باید بروم.
نوشین گفت:خاله جان اقلا برای دست گرمی یک چیزی بذار کف دستمان تا بعد ما را بسازی.
سیروس گفت:دختر تو چقدر خنگی مگر نگفتم با من طرفی باز میگی خاله پول بده.
نوشین لبهایش را غنچه کرد و چشمانش را خمار کرد.با حالت لوسی همانطور که سرش را چپ و راست میکرد گفت:میخوام حسابم را از خاله بگیرم به تو چه.
سیروس با عصبانیت ادای او را در آورد و گفت:به تو چه...به تو چه یعنی چه؟حالا همه بلند شوید تا بگم چکار میخوام بکنم.
نوشین سیگاریش را توی جاسیگاری خاموش کرد و مانند بقیه بلند شد.سیروس داخل ماشین شد و نفری پنجاه هزار تومان به آنها داد.مهرداد همانطور که میخندید گفت:ما که پنجاه هزار تومان را گرفتیم حالا شما از سهم ما چقدر گیرت آمد؟
سیروس با عصبانیت داشبورت را باز کرد و گفت:تو را بخدا ببین یک پاپاسی برام مانده تا جوابت را بدم؟
شهلا خندید و گفت:داداش سیروس حالا کجا قایم کردی؟
سیروس باز هم با همان عصبانیت تصنعی گفت:بیا این هم جیبهایم...همه جا را بگرد.تازه من خواستم از هر کدامتان ده هزار تومان بگیرم.
آنها که پول را گرفته بودند خندیدند و گفتند:سیروس چقدر زرنگ است!
سیروس پشت فرمان نشست و دخترها روی صندلی عقب.میترا هم کنار سیروس نشست.مهرداد سوار موتور خودش شد و همه با هم حرکت کردند.سیروس دخترها را در میدان انقلاب پیاده کرد.وقتی میترا با سیروس تنها شد گفت:سیروس آقا من نمیدانم چه میکنی فقط میخوام یک کاری بکنی...من به قتل این مرتیکه راضی هستم.یادت باشد اون دشمن شماره یک من است.آن پسر شهرستانی هم باید دمش را روی کولش بگذارد و از تهران برود.باید بترسانیدش.
سیروس گفت:ولی خاله دختر کلفته خیلی خوشگل است عین سنگ مرمر بدنش را تراشیدند.
میترا با اکراه گفت:بره گمشه.مثل یک کوه یخ میماند.نه میخندد نه حرف میزند نه میخورد.نه دوستی اش معلومه و نه دشمنی اش یک ادم بی روح و بی احساسی است.نصف شب بیدار میشی میبینی او بیدار است مثل خر کار میکند مثل یابو هم به این پیری سواری میده.نمیدانم او را از کدام گوری پیدا کردند.هم فامیل خود پیریه است.
سیروس خندید و گفت:تو چطور با همه زرنگی نتوانستی قاپ این دختر شهرستانی را بدزدی من در عجب هستم خاله.
میترا آهی کشید و گفت:خیلی سعی کردم ولی نمیدانم...یک جوری است.انگار همه چیز را از دل من خبر داشت همیشه دستم جلو او رو بود.میترا آهی کشید و ادامه داد:اگر این سر راهی با من همدست میشد که مشکلی نداشتم.
سیروس گفت:حالا این اقا مهندس نقدینه و یا عتیقه توی خانه دارد؟
-تا دلت بخواد؟
-در دسترس هست یا تو گاو صندوق قایم کرده؟
-اینجوری نمیشود سیروس خان.من باید حضور داشته باشم.
-مثل اینکه به من اطمینان نداری؟
میترا خندید و گفت:این حرفها نیست.من چیزی را از تو مخفی نمیکنم.تو عین پسرم هستی.حالا میگم...توی گاو صندوق میگذارد ولی رمز ندارد.فقط قفل میشود و کلیدش هم توی کمد بالای کتابخانه است.
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:28 PM
11
صادق پيش پدربزرگ نشسته بود.پري هم مشغول تماشاي مجله ساختماني بود كه تازگي براي پدربزرگ از خارج فرستاده بودند.پدربزرگ هم سرگرم محاسبه نقشه ساختماني روي كاغذ بود.
صادق پرسيد:«پدربزرگ خلاصه قرار شد كي به مسافرت بروي؟»
محسني همان طور كه مشغول كارش بود گفت:«فكر مي كنم ماه آينده،شايد اوائل يا اواسط ماه.»
صادق گفت:«خوش به حالت،يك گردشي مي كنيد؟»
پدربزرگ با خونسردي گفت:«بابا كار دارم...يك هفته بيشتر نمي مانم و زود برمي گردم.»
شقايق وارد شد و كنار پري نشست و با هم مشغول تماشاي مجله شدند.
صادق گفت:«حالا چه عجله اي داريد،خوب يك ماه بمانيد.»
پدربزرگ گفت:«يك وقت ديدي ماندم...ممكن است.»
صادق خنديد و گفت:«به خدا من حتي پي دو يا سه ماه را به تنم ماليدم.»
پدربزرگ خنديد و گفت:«بودن و نبودن من چه تاثيري به حالت دارد؟»
«اين حرفها چيه؟وجود شما ما را دلگرم مي كند.»
پدربزرگ سرش را از روي نقشه ها بلند و از روي چهارپايه كارش پايين آمد.صادق را بوسيد و گفت:«اي پدرسوخته،خوب ما را قانع مي كني.»
صادق هم او را بوسيد و گفت:«به خدا اين حرفها نيست.»
شقايق و پري به آن دو نگاه كردند.شقايق گفت:«باز چي شد...پدربزرگ اين قدر صادق را لوس نكن.فردا ما حريف او نمي شويم.»
پدربزرگ گفت:«حرفهايي مي زند كه خوشم مي آد.»
شقايق گفت:«صادق راهش را خوب بلد است.»
پري به آن دو نگاه مي كرد و لبخند بر لب داشت.صادق از جا برخاست و گفت:«پري خانم،بيا بريم درسهايت را مرور كن.بيشتر از اين با شقايق حرف زدن وقت تلف كردن است.»
شقايق خنديد و گفت:«آهاي،از خدايت باشد.»
پدربزرگ نگاهشان كرد و خنديد.گفت:«حسودي مي كني شقايق جان.»
پري دست شقايق را گرفت و به اتفاق به اتاق صادق رفتند،اما پري از آن دو جدا شد و به آشپزخانه رفت.شعبان روي صندلي رو به پنجره نشسته بود.وقتي پري را ديد از جا برخاست.پري بدون توجه به او به طرف سماور رفت.
شعبان گفت:«پري خانم،چاي آماده است.مي خواستم بياورم،گفتم شايد بد باشد.»
پري لبخندي بر لب راند و گفت:«خودم مي برم.»در حالي كه چاي مي ريخت گفت:«آقا شعبان،چه خبر؟»
شعبان گفت:«مي خواهند كارهايي بكنند،ولي هنوز دودل هستند.براي آقا نقشه كشيدند.»
پري فنجانها را روي سيني قرار داد و گفت:«تا يك ساعت ديگر بايد تو را جايي بفرستم.حواست جمعباشد،يك وقت با سروصدا گيج نشي.»
شعبان گفت:«مطمئن باش.»
پري چاي را به اتاق بچه ها برد.بعد فنجان چاي محسني را هم برد.دوباره به اتاق صادق برگشت.شقايق رفته بود.صادق گفت:«پري،ديگر مرا با خودت جايي نمي بري؟»
پري خنديد و گفت:«خوشت آمده؟»
«بله،خيلي هم جالب است.همه چي مي بينم،اما هيچ كس مرا نمي بيند.»
«فعلا ميترا در تهيه نقشه اي براي پدربزرگ است.»
«خلاصله تكليف مار مشخص شد؟»
«بله،حرف شما درست بود.»
صادق با تعجب و دهاتي باز گفت:«تو را به خدا...شعبان هم اين جوري است؟!»
پري باخونسردي گفت:«بله،ولي قرار شد بدون اجازه من قدمي برندارد.»
«ما را ببين كه دوروبرمان چه خبر است.نكند ما خيلي براي طايفه شما با ارزش هستيم.»
پري نگاهش كرد و گفت:«همين طور است،خيلي هم باارزش هستيد.اين ارزش را خانم جان خدا بيامرز به وجود آورده و حالا حالاها برقرار است.»
«تو را به خدا نكند يك وقتي اين رابطه قطع شود.من تازه دارم لذت مي برم.»
پري نگاهش كرد.دستش را گرفت و گفت:«صادق چي داري مي گي؟تو داري اين رشته را قوي تر مي كني.»
صادق نگاهش كرد و آهي كشيد.گفت:«پري خيلي از تو خوشم آمده.خيلي خانم هستي.»
«تو هم پسر خوبي هستي.»
«به خدا هيچ وقت به كسي عادت نكرده بودم،ولي نمي دانم تو كي هستي كه وقتي از پيشم مي ري دلتنگ مي شوم.»
«ديگه چه دلتنگ بشي،چه نشي بايد تا پايان تحصيلمان اين دوران سخت را تحمل كني.»
«پري مي شود يك راهي پيدا كني اين قضيه را راست و ريس كنيم.»
پري از جايش بلند شد و گفت:«بگو لعنت خدا بر شيطان.»
«لعنت خدا بر شيطان.»بعد گفت:«خوب،حالا چي شد؟شيطان هم رفت،ولي دلم هنوز تاپ تاپ مي زند.»
پري از جايش بلند شد و گفت:«داري خطرناك مي شوي.اگر اين حرفها را بزني ديگه به اتاقت نمي آيم.»
«مگه تو نمي خواي با من ازدواج كني؟»
پري آهي كشيد و گفت:«آرزوي من است.»
صادق گفت:«خوب بيا آرزوي تو را برآورده كنم.»
پري خيلي جدي گفت:«صادق خواهش مي كنم...نه حالا و نه هيچ وقت ديگر اين حرفها را نزن.»
صادق بادلخوري مشتش را گره كرد و به ديوار كوبيد.گفت:«مي دانستم تو مي خواي هميشه با نظر من مخالفت كني.»
پري بالحني دلجويانه گفت:«اين مخالفت نيست،اين يك رسم است،يك سنت.بايد محفوظ بماند تا شرايطتش فراهم بيايد.آن وقت مطمئن باش كه تو بر من آقايي مي كني.»
«تا سه سال ديگه كي مرده و كي زنده.من كه تحمل ندارم.»
«بايد داشته باشي.»
«بايدي وجود ندارد.»
«يا بايد،يا...»
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:28 PM
« آهای دختر خانم، من یک مردم... بایدی وجود ندارد یادت باشد.»
پری پشیمان شد و با بی حوصلگی گفت:« ببخشید من اشتباه کردم. به خدا قصد بدی نداشتم. می خواستنم بگم یک راه دیگر هست... من را عقد کن، بعد مال خودت می شوم... اینکه بهتر است.»
صادق با التماس و ترس گفت:« پری تو می فهمی چه می گی... من چطور می توانم این کار را بدون اجازه پدر و مادرم و پدر و مادر تو و پدربزگت و یک ایل و تبار وچند صد نفری انجام بدم و تو را به میل خودم عقد کنم؟»
پری سکوت کرد. سرش را پایین انداخت حرفی نزد. صادق هم به طرف پنجره رفت. کمی بعد رویش را به طرف پری کرد و گفت:« مرا ببخش، زیاده روی کردم... در یک لحظه بحرانی قرار گرفتم... باز هم مرا بخش.» پری هنوز ساکت بود و سرش را پایین انداخته بود. صادق گفت:« پری جان، من که عذر خواستم، حالا چرا حرف نمی زنی؟پری سرش را بالا آورد و گفت:« فقط تو در حالت بحرانی قرار نمی گیری، من هم این شرایط را پیدا می کنم، پس صلاح است که هر کاری را در وقتش انجام دهیم و آینده خودمان را با کارهای ناشایست خراب نکنیم. من اگر گفتم عقدم کن معنی آن این نیست که بدون صلاح دید خانواده هایمان این کار را بکنیم. معنی حرفم را نفهمیدی. تو باید این را در نظر بگیری که هر طور بشود مادرانمان می فهمند و هر دو ما بی ارزش می شویم، پس خودمان را محفوظ نگه داریم بهتر است. شما هم سعی کن بر زبانت مسلط باشی که مهار نفس است.»
صادق چند بار سرش را تکان داد و حرفی نزد. پری به طرفش رفت و آرام گفت:« هر دوی ما آینده خوبی خواهیم داشت. چشم به هم بزنیم درسمان نصف شده. در نیمه دوم همه چی مال من و تو خواهد شد. این را به تو قول می دهم که ما بهترین زندگی را خواهیم داشت.»
صادق لبخندی بر لب راند و گفت:« باشد سعی می کنم تو را نرنجانم.»
« می دانستم تو پسر خوبی هستی.»
صادق آرام مشتش را روی میز زد و گفت:« چون که پسر خوبی هستم، لابد برایم جایزه می خری. همین را می خواستی بگویی.»
«جایزه هم برایت می خرم. یک ماشین کوکی دوست داری یا یک خروش قندی؟»
صادق نگاهش کرد و گفت:« پستونک چطور است؟»
« باشد، یک پستونک برایت می خرم که هر وقت گریه کنی بهت بدمكب
« به شرطی که بغلم کنی و پستونک را به دهانم بگذاری.»
« باشه، ولی قنداقت هم می کنم.»
صدای چند ضربه آن دو را به خود آورد. صادق گفت:« بفرمایید.»
شعبان پشت در بود. در را باز کرد. پری گفت:« آقا شعبان کاری داری؟»
«بله خانم.»
« بیا تو ببینم چه خبری آوردی؟»
شعبان ساکت بود. پری گفت:« چرا حرف نمی زنی؟ آقا صادق محرم است. بگو از میترا چه خبر داری؟»
شعبان گفت:« دو نفر این طرف می آیند. یکی همان کسی است که چند روز دور و بر خانه می گشت. دیروز هم در رستورانی نشسته بود و نقشه می کشید.»
« خیلی خوب، بیا برویم ببینیم چه می توانیم بکنیم.»
صادق از جا برخاست و گفت:« پری خانم، من هم می آیم.»
شعبان گفت:« من توی حیاط هستم.»
پری به اتفاق صادق به طرف حیاط رفتند. شعبان گوشهایش را تیز کرد. باد خبر آورد آنها در کوچه هستند و با دوربین خانه را از داخل ماشین نگاه می کنند. شعبان مامور شد جلوی دوربین را سد کند.
داخل ماشین سیروس و مهرداد نشسته بودند. مهرداد با دوربین خانه را زیر نظر داشت که ناگهان آن را از جلوی چشم برداشت و با تعجب گفت:« سیروس، ببین دوربینت خراب شده... همه جا سیاه و تاریک شده.»
سیروس گفت:« این حرفها چیه، بهترین دوربین است... خراب شده یعنی چه؟ بده ببینم.»
مهرداد دوربین را به او داد. همان طور که می خندید گفت:« بیا بابا تو هم با این دوربینت.»
سیروس آن را برداشت و به چشمانش نزدیک کرد. گفت:« بابا، چرا چرت و پرت می گی... مثل ماه کار می کند.» و همان طور که آن را به مهرداد می داد گفت:« درست است.»
مهرداد آن را به چشمهایش نزدیک کرد. باز هم خندید و گفت:« بیا مردیکه، ما را گرفتی... اینکه خرابه.»
سیروس با دست به پشت گردنش زد و گفت:« خر خدا. من می بینم درسته، ولی تو با آن چشم کورت می بینی غلطه؟»
مهرداد باز هم خندید. گفت:« بیا نگاه کن، خر خودتی مردیکه... برو دوربین درست و حسابی بخر.»
سیروس دوباره نگاه کرد. دید همه جا را می بیند. گفت: بفرمایید... پول خرد توی جیب مردم را هم می توانم بشمارم، اما تو یک خانه به این بزرگی را نمی توانی ببینی... برو دماغت را عمل کن، شاید آن مانع دیدت می شود. مهرداد تو هم رفت که او چه می گوید. مگر می شود سیروس ببیند و او نبیند. با حیرت گفت:« این طرفی را با دوربین ببین... شاید حرفم درست باشد.»
سیروس از ماشین پیاده شد و دوربین را به طرف خانه محسنی گرفت. با تعجب گفت:« یعنی چه؟ و دوربین را به طرف مخالف گرداند. همه جا را می دید. با تعجب گفت:« مهرداد، باید یک حکمتی باشد... بیا این طرفی را با دوربین نگاه کن.»
او دوربین را برداشت و به طرفی که سیروس گفت نگاه کرد. همه چیز را می دید. سیروس گفت:« حالا این طرف را نگاه کن.»
مهرداد همان کار را کرد. باز سیاهی بود. سیروس همان طور که پشت گردنش می زد خندید و گفت:« حالا دیدی خریت از تو بوده نه از دوربین.»
مهردا چند بار این کا را تکرار کرد. برایش جالب بود. مهرداد گفت:« شاید یک چیزی بین راه ما قرار دارد. بهتره زاویه دیدمان را عوض کنیم، شاید بشود دید.»
سیروس گفت بد حرفی نزدی. چند قدم جلوتر رفتند. باز هم همان بود. کمی دیگر جلو رفتند، اما مانع وجود داشت. معمای بی جوابی شده بود. به طرف ماشین رفتند و با حیرت و تعجب دور شدند.
سیروس گفت:« خلاصه ما نتوانستیم بفهمیم ضعف خانه از کدام طرف طرف بود که دستبردی جانانه به آنجا بزنیم. این زنیکه پیری درست حرف نزد که به یک نون و آب برسیم.»
سیروس، دوربین را ول کن. بیا امشب همین طوری از در یا از دیوار بالا بریم. این دوتا دخترهای عوضی را هم ول کن. من دارم بهت می گم... یادت باشد این زنیکه یک فتنه بی چشم رویی است که باز ما را به هم می اندازد و مثل قبل چیزی دستمان را نمی گیرد. شاید هم الان این دو تا عوضی را برده یک جوری علیه ما شاخ کند.»
سیروس خندید و گفت:«تو چقدرساده ای، این دفعه از نیلوفر رو دست خورده که تنها مونده. فقط من براش ماندم. مگر نمی بینی صاحب ماشین شدمك»
« ما چی سیروس خان؟»
« کار را لفت می دیم و بعد هم یک جوری سرو ته قضیه را هم می آوریم. من می دانم توی این خانه باید چیزی باشد که او این همه اصرار دارد وارد آنجا شود. مسئله مهم این است که تو باید با من متحد بشی.»
« باشد، هر چه از این جریان در آمد نصف به نصف... با این ماشین.»
سیروس یک لحظه به خود آمد و گفت:« نکند این ماشین هم دزدی باشد؟» مهرداد خندید. همان طور که سبیلهایش تکان می خورد گفت:« مگه خودت نگفتی از توی پارکینگ خانه اش بیرون آوردی؟ب
« اینکه دلیل نمی شود.»
« کارت و بیمه ماشین رو بهت نداد؟»
« نه، مگر این عجوزه دم به تله می ده.»
« پس حالت را حسابی گرفته. حالا چند وقته دست توست؟»
« یکی دو روزه... بیشتر نیست.»
بینشان سکوت شد تا اینکه سیروس گفت:« شهلا دستش باز است. یک روزه می تواند سر از کار ماشین در بیاورد.»
« برو با این کارت تلفن همراه شهلا را بگیر. جایی قرار بزار و بگو یک ساعته ته توی قضیه را در آورد.»
مهرداد تلفن شهلا را گرفت و با او قرار گذاشت. سیروس سر قرار رفت. وقتی شهلا سوار ماشین شد سیروس گفت:« خوب دختر خوب، گفتم یک مقدار پول برایت بیاورم، البته چک است... شاید فردا وصول شود.»
شهلا همان طور که آدامس می جوید گفت:« ببین آقا سیروس می دانستم دوستم داری.»
« ناهار کجا بریم؟»
« ما یک شکم کوچولو داریم که هر چه بهش بدم حرفی نمی زند... بسته به سخاوت تو دارد.»
سیروس گوشه خیابان پارک کرد. همان طور که دختر را نگاه می کرد گفت:« شهلا جان خواهشی دارم. این میترا خانم گاهی اوقات شیشه خرده دارد. برای اینکه کار را محکم کنیم... راستش آقا مهرداد چیزی گفته که منو توی شک انداخته.»
شهلا با علاقه گفت:« هر چی بگی از این فتنه بر می آد، حالا چی شده؟»
« یک تلفن بکن و آمار دقیق بگیر این ماشین که دست ماست دزدی است یا مال همین شوهر گور به گور شده این عجوزه بوده.»
«مگر مال خودش نیست؟»
« ما که نمی دانیم... به من داد و من هم سوار شدم.
« سوئیچ فابریک است یا دست ساز؟»
سیروس نگاه کرد و گفت:« مثل اینکه فابریک است.»
« حالا چطور شد که شک کردید؟»
« بابا جان، موقعی که مهرداد و نوشین را سوار کنیم و به بیمارستان ببریم، اولین چیزی که از ما می خواهند مدارک ماشین است. اگر دزدی باشد همان جا چپق ما را می کشند.»
« باشد، ببینم چه کار می کنم.»
شهلا شماره دوستش را گرفت و با خوشرویی سلام کرد. گفت:« سرهنگ، می خوام عروسی کنم، ولی مشکل دارم.»
مرد از آن طرف خط گفت:« شهلا جان، چطوری؟ چه عجب یادی از ما کردی؟ نکنه برای سر عقد بابا کم آوردی؟»
شهلا خندید و گفت:« به خدا دوستت دارم سرهنگ. خواهشی دارم... آقا داماد را درست نمی شناسم. یک وسیله دستم داده که سوارش شوم.»
می گه مهندس است، البته قیافه اش آدم حسابی است. حالا می خوام ببینم این ماشین مال خودش است. یا مال یک بدبخت دیگر است که از کیسه حاتم طایی بخشیده. ما هم آبرومندیم و بدون اذن شما کاری نمی کنیم. این جوری هم تو موفق شدی یک ماشین دزدی را پیدا کنی و هم آینده درخشان من خراب نمی شه.»
« مشخصات را بده.»
شهلا مشخصات را داد. او هنوز گوشی دستش بود که مرد گفت بنویس و شهلا همه را یادداشت کرد. بعد گفت:« فردا با تو تماس می گیرم.»
مرد گفت:« مهمانی داریم، منتظرت هستم.»
شهلا مشخصات را به سیروس داد و گفت:« بفرمایید آقا سیروس، ماشین شوهر گور به گور شده میترا خانم در واقع سه سال قبل دزدیده شده.»
مهرداد خندید و گفت:« آقا سیروس، ماشین از همین امروز اوراقیها را صدا می کند.»
سیروس توی فکر بود. شهلا گفت:« من نمی دانم آقا سیروس این عجوزه را از کجا پیدا کرده.»
مهرداد گفت:« این دوست نیلوفر خانم است.»
شهلا با تعجب گفت:« کرام نیلوفر را می گی؟»
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:29 PM
مهرداد گفت:« عایشه.»
شهلا خندید و گفت:« بابا تو دیگه کی هستی. آقا سیروس... تو نیلوفر را داری که دیگه غصه نداری. من خوشم می آد... این خانم همه کارش راست و ریست است. نه آدم را لو می دهد، نه دردسر به وجود می آورد. پولش هم نقد است... بدون دردسر... من که او را خیلی دوست دارم.»
سیروس کمی فکر کرد. با عصبانیت گفت:« یک پدر یاز این زنیکه در بیارم که توی تاریخ بنویسند. عجوزه بی همه چیز. ما را چرا می خواست درگیر کند. من دیدم خیلی دست و دلبازی می کند، نگو از مال دیگری حاتم طایی شده.»
مهرداد گفت:« حالا می خواهی چه کنی؟»
سیروس گفت:« اول یک جایی پیدا کن ماشین را قایم کنیم، تا بعد.»
مهرداد گفت:« بهترین جا خونه خواهرت است.»
سیروس گفت:« این مردیکه معتاد همه را اوراق می کند و می فروشد.»
شهلا گفت:« چند وقت می خوای بماند؟»
سیروس گفت:« حداکثر یکی دو هفته.»
« بیا ببرمت خونه یک آدم حسابی.»
سیروس گفت:« مطمئن است؟»
شهلا گفت:« آقا سیروس، دستت درد نکند.»
سیروس حرکت کرد. شهلا نشونی را داد. نزدیکیهای آن منزل، مهرداد و سیروس از ماشین پیاده شدند. شهلا با کلیدی که داشت در پارکینگ را باز کرد و ماشین را آنجا گذاشت. با دست اشاره کرد. سیروس جلو رفت. شهلا گفت:« شما بروید، من کمی اینجا می مانم، بعد با شما تماس می گیرم.»
سیروس و مهرداد خانه را برانداز کردند. مهرداد گفت:« اینجا کجا است؟»
شهلا گفت:« خونه دایی جونم است.»
سیروس گفت:« قربون دایی جونت... حالا دایی جون زن یا مرده؟»
شهلا خندید و گفت:« بنده خدا کمی می ماند توی دل مامانش مرد می شد، ولی شانس نیاورد و زودتر آمد. بقیه اش همانجا ماند تا یکی دیگه استفاده کنه... اینه که خاله جون شده.»
سیروس گفت:آ پس به خانم دایی جونم سلام برسان.»
سیروس و مهرداد برگشتند.سیروس گفت:« بیا یک تلفن بزنیم به این عجوزه که ماشین دزدی را پلیس برد... نشونی هم بدیم ببینیم زنیکه چه غلطی می کنه.»
سیروس گوشی را برداشت و سکه ای داخل تلفن انداخت. خواهر میترا گوشی را برداشت.
سیروس گفت:«الو.»
دختر معلول گفت:« با کی کار دارید؟»
سیروس گفت: خاله سلام.»
« کوفت و سلام... با کی کار داری.»
دختر خوب خاله جان، منم سیروس... بده خاله میترا صحبت کند.»
دختر با خوشحالی گفت:« سیروس خان سلام، چه عجب به ما زنگ زدی؟»
«خاله خانم، دختر خوب، بده خواهرت بعد با تو حرف می زنمك»
« گوشی... گوشی.»
میترا گوشی را برداشت. گفت:« سلام سیروس خان، چقدر منتظر بودم تلفن کنی... کجا هستید؟ از این دخترها هم خبری ندارم.»
« خاله، خبر خوشی ندارم. ماشین را پلیس توقیف کرده، می گه مال دزدی است. ما را گرفتند... سند یا هر چیز دیگر دیگر داری بیار تا نشانتان بدیم و خلاص شویم.»
میترا گفت:« بی خود کردند... ماشین صاحب دار و سند دار را متوقف کنند... حالا کجا هستید؟»
ما الان از داخل کلانتری زنگ می زنیم. فقط خواهش می کنم سند را زودتر به من برسان یا مهرداد بیاد از شما بگیرد. خاله جان، قربون دستت یک جوری کمک کن.»
میترا با عجله گفت:« شما نشونی بده، من خودم را سریع می رسانم...»
بهتره مهرداد بیاید بهش بدم، ولی خدا می داند نمی دانم کجا گذاشتم... نیم ساعت دیگه به من زنگ بزن شاید خودم بیایم.» سیروس گفت:« خاله قربونت برم، نیم ساعت خیلی دیره. زود باش، ممکن است کار بیخ پیدا کند.»
میترا گفت:« شما یک جوری بیاین بیرون... من می گردم هر طور شده سند را پیدا می کنم.»
سیروس گوشی را روی تلفن گذاشت. خیلی خندید. مهرداد گفت:« چی گفت؟»
سیروس گفت:« عجوزه سندش کجا بود.»
مهرداد گفت:« بسیار خوب، تکلیف ما روشن شد.»
سیروس همان طور که می خندید گفت:« عجب عجوبه ای است... چند وقت پیش پسرش آمد به من گفت می خواهم کیفی دست بگیرم و تو یک صحنه دزدی درست کن تا ماموران تو را بب... من هم جلوی ماشین پلیس این کار را کردم و خودم را توی خطر انداختم... فقط چند تا روزنامه همشهری داخلش بود... به خدا خیلی سختی کشیدم تا از دست مامورا در برم، اما دریغ از یک پاپاسی بعد که معترض شدم تهدیدم کرد که تو را لو میدم... پسره خیلی نامردتر از مادرش است.»
مهرداد گفت:« حالا چی بود که می خواست صحنه سازی کند؟»
سیروس گفت:« بعد از این و آن شنیدم که خانه ای در رشت فروخته بوده و باید پول آن را به صاحبش می داده. من هم شده بودم کیف قاپ تا ثابت بشه که مال را دزد برده.»
مهرداد خندید و گفت:« ول کن سیروس... با این زنیکه کار نکن... چرا نیلوفر را ول کردی. بیا یک جوری ما را به او وصل کن.»
نیلوفر نگو یک تیکه جواهر بگو... ولی او هم یک جوری است. می گن
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:32 PM
خیلی سرمایه دار است .حالا راست و دروغش را خدا می داند .میگن با جنها رابطع داره که جای گنج را نشانش می دهند.»
«مثل اینکه زن تنهایی است ؟»
«بله،شوهر هم ندارد»
«شوهر می خواهد چیکار کند .انقدر پول دارد که هر کار دلش خواست می کند.»
«چطور تا کنون این زن را سر به نیست نکرده اند؟»
«من هم در عجب هستم .اگر از جلوی خونه اش رد بشی مثل اینکه سیم برق به بدن ادم وصل شده.همین جور مثل برق گرفته ها تکان می خوری .حالا چه برسد که نزدیک در خانه بشی.... مگر اینکه خودش تو را وارد خانه کند»
مهرداد با تعجب پرسید:«توی خانه اش رفتی؟»
سیروس گفت:«سه بار رفتم... مهرداد چی بگم.هوش از کله ام می پره.آن قدر داخل خونه اش عتیقه هست که اگر یکی رو بفروشیم خودش سرمایه هنگفتی میشه»
«لابد نگهبان داره.»
سیروس خندید و گفت:«همین باعث ابهام شده.یک پیرزن تمام خونه رو اداره می کنه که همیشه هم مریض است.تنها در این خونه عظیم که مثل کاخ می ماند می خورد و می خوابد.»
مهرداد همان طور که می خندید با تعجب گفت:«تو چطور نتوانستی کاری بکنی؟»
سیروس با تعجب گفت:«یک زن باهوشی است که حد ندارد.همه چیز را می فهمد .تا الان صدتا دزد بیشتر نزدیک خانه شده اند.اما وحشت زده فرار کردند.حالا راست و دروغش به خودشان مربوط است.می گن از این خونه جنها حفاظت می کنند»
مهرداد خندید و گفت:«برو بابا جن کجا بود.اون هم توی چنین خانه مدرنی .جنها همیشه تو خرابه ها هستن نه تو خانه های آنچنانی.در ضمن اگر از جنها کمک می گیرد آدمهای زپرتویی مثل شهلا و دیگران را برای چه اجیر می کند؟نه بابا اینها همهاش حرف مفت است.»
سیروس اهی کشید و گفت:«فعلا که پول خوبی می دهد.»
«بیا سیروس خان بی این عجوزه زنگ بزنیم ببینیم چه دروغهایی سر هم می کند.»
سیروس شماره را گرفت.دختره گوشی را برداشت.سیروس گفت:«خاله من سیروس هستم.گوشی را بده به خاله میترا»
میترا گوشی را برداشت و با ناراحتی گفت:«سیروس جان همه جا را گشتم.فکر می کنم تو خونه این پیره سگتو کمدم مانده.من هم که نمی توانم آنجا برم.»
«خاله جان حالا من باید چه کنم.پس شما بیایید ضمانت بدید تا مارا آزاد کنند.»
میترا با ترس گفت:«ضمانت چی بکنم.آنها سند می خوان که تو هم نداری من هم ندارم.گفتم که توی کمد منزل پیری مانده.»
«تلفن منزل آنها را بده زنگ بزنم یکی بردارد بیاورد.»
میترا خندید و گفت:«اونها منو بیروم کردند.طلا و جواهرات و پول نقدم را دزدیدند.حالا اگر بدانند سند ماشین توی کمدم است ببین این گشنه گدا ها چه می کنند... واویلا»
«پس خاله جان ما چه کنیم.؟»
میترا پس از کمی سکوت گفت:«اول اینکه باید مثل ادم رانندگی می کردید که گیر نیفتید.در ضمن خودت زرنگی یکی را پیدا کن شما را ازاد کند.راستی این دختره دهان گشاده که با همه دوست است برای او یک اشاره است چرا به او زنگ نمی زنی؟»
«خاله جان پیدایش نمی کنم»
«تو نیم ساعت دیگر به من زنگ بزن شاید دختره را پیدا کنم.»
«گوشی.گوشی»
سیروس وانمود کرد در کلانتری است.«جناب سروان اجازه بدید دارند سند می اورند...چشم الان قطع می کنم.ولی مگر شما سند نمی خوایید...چشم...اجاز بده نشونی بدم بیارن کلانتری.... نزن جناب سروان به خدا ماشین صاحب دارد...به خدا اشتباه شده و ماشین دزدی نیست...شما بفرمایید خودتان بپرسید...الو خاله جان؟»
«آخه چی شده سیروس خان؟ کی تو را میزند؟»
«خاله جان نمی گذارند با تو صحبت کنم.... چشم جناب سروان چشم ... قطع نکنید دارم صحبت می کنم.»و گوشی را سر جایش گذاشت.هر دو خندیدند سیروس گفت:«عجوزه مانده بود چه شده.الان هم فکر می کند ما توی کلانتری زندانی شدیم.»
«خوب حالش را گرفتی این جوری دیگر اسم ماشین را هم نمی آورد»
«بیا برویم»
«کجا؟»
«بریم موتورها را بیریم»
«ماشین همین جا باشد؟»
«جایش امنه»
«به شهلا زنگ بزن که تو جریان باشد که امروز ما را ندیده»
«شهلا کارش را بلده احتیاجی نیست»
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:32 PM
فصل 12
شعبان با هوشیاری شب و روز اوضاع میترا و افرادش را زیر نظر داشت.نیلوفر نسبت به میترا بی تفلوت شده بود،حتی شاید او را فراموش کرده بود.میترا چندین بار با التماس می خواست تجدید دوستی کند،اما نیلوفر موافقت نکرد،البته به خاطر پری بود و مشکلاتی که ممکن بود از طرف طایفه به وجود بیاید.به همین دلیل او را با تهدید از خود دور کرده بود.
نیلوفر اگر چه حساسیت زیادی در امور مهندس محسنی داشت ، اما به علت وجود پری دست نگه داشته بود و منتظر فرصت مناسبی بود.او نسبت به پول یا هر جنس عتیقه بسیار حساس بود و به جمع آوری آن علاقه به خرج می داد. او به هر قیمتی حاضر بود جنسی را به چنگ آورد و برای اینکه عتیقه اش ر به فروش برساند و پول خوبی به دست اورد دست به یک سری اقدامات می زد.او توانسته بود سه نفر را با خود شریک کند.برای آنان شرایط بسیار سختی قائل شده بود.ان سه نفر از سرمایه داران بزرگ بودند که موقعیتی عالی داشتند.هر چه داشتند در آن مکتن جمع اوری کرده بودند و ان خانه را انبار عتیقه خود کرده بودند.در واقع آنجا گنجی افسانه ای جمع شده بود.هر چیزی هم که می خواستند به دست بیاورند باید در جلسه ای مطرح می شد و تمام شرایط بررسی میگردید.
نیلوفر یا عایشه خانم ریاست این گروه را به عهده داشت.برای اینکه خانه در امنیت کامل باشد و مورد دستبرد قرار نگیرد تمام اقدامات اساسی را از لحاظ امنیتی انجام داده بود.ماموران باهوش زبده و قوی هیکلی را از نژاد عرب را ازبین سه طایفه ابوحمزه اجیر کرده بود و برایشان وظایفی معین نموده بود.این خانه از داخل و خارج تحت محافظت نامریی قرار داشت.پیرزنی که مادر نیلوفر بود و دخترس را با جان و دل دوست داشت با او زندگی می کرد.این زن حدود چهارصد سال سن داشت نیلوفر هم کمتر از دویست سال عمر کرده بود ولی در ظاهر زنی چهل و پنچ ساله نشان می داد.
سه نفر شریک نیلوفر در خیابان منوچهری و فردوسی مغازه داشتند.و در کار عتیقه فروشی بودند.در ظاهر لباس یهودیها را می پوشیدند و حرکات و لهجه انها را تقلید می کردند.در سه نقطه مختلف تهران سکونت داشتند .یکی از آنها به فاصله دو یا سه خیبان با منزل مهندس محسنی ساکن بود.او با زن و دو فرزندش که یکی دختر و دیگری پسر بود زندگی می کردند.نام او ذبیح الله طبی بود.مردی با قدی متوسط و کمی چاق و شکمی برجسته و صورتی متمایل به بیضی و بینی گوشت الود.در ظاهر آدم خوش مشربی بود.ریش و سبیل صورتش را می تراشید و به نظافت اهمیت می داد.به خاطر همین خوش مشربی با خیلی از همسایه ها دوستی داشت.سعی می کرد بیشتر از وسایل نقلیه عمومی استفاده کند تا از وسایل شخصی.خودش و زنش همه خرید های خانه را انجام می دادند.همسرش زنی بود با صورت استخوانی و موهای فرفری و چشمانی که کمی در گودی صورتش کوچک نشان می داد .لبهای نازک و بینی معمولی داشت .او همیشه بدون آرایش بود و لبخند قشنگی بر لب داشت. زن بسیلار مهربان و خانواده دوستی بود .بچه هایش را بسیار دوست اشت.پسرش تازگی دندانپزشک شده بود .پسر همانند مادر لاغر و صورت استخوانی داشت ولی از بینی وارث پدر شده بود،دخترش هم در رشته کامپیوتر مدرک گرفته بود.زندگی خوب و آرامی اشتند.
شریک دوم نیلوفر ناصر براتی نام اشت که در خیابان ایرانشهر نزدیک اداره کشتیرانی در آپارتمانی زندگی می کرد.مردی ارام و جا افتاده و مودب بود می شود به طریقی گفت مومن به دین اسلام بود ونماز هم میخواند قد بلند و چهارشانه بود همیشه لبخند به لب داشت پرچم امام حسین را در جلوی دسته های عزاداری به دست می گرفت . در سینه زنی ها شرکت می کرد.شبها همیشه در مسجد جلیلی نمازش را می خواند .با اینکه در خیابان منوچهری کار می کرد و لهجه یهودیان را داشت ،ولی مردم او را مسلمانی دو آتیشه می دانستند.و بعضی کار او را ظاهر سازی می دانستند.
سومین نفر اقای مهرزاد نصیری،چهل ساله با قدی کوتاه،چاق ،با دهانی گشاد و بینی بزرگ و چشمانی کوچک و دندانهای سیاه و شکسته بود.بیشتر از دهان نفس می کشید تا از بینی .او مردی بود بد طینت،خودغفروش بد بو و بد لباس.آدم خطرناکی بود .برای اینکه به خواسته های خود برسد ممکن بود دست به قتل هم بزند.البته شایعات زیادی در این باره بود اما نیلوفر آ را تکذیب می کرد خانه اش در خیابان پاسداران،گلستان پنچم بود.خانه ای کثیف و حیاط متروکه و مانند خودش بد بو و کثیف.داخل خانه هم شلوغ و در هم .اگر لباسی را می خواست بپوشد باید سعی نمی کرد از زیر یکی از وسایلش ان را پیدا کند.
همسایه ها خیلی از او دلخور بودند ولی در کار او تاثیر نداشت.چند بار هم از او شکایت کردند.اما او ترتیب اثری نداد چون خیلی از کارش راضی بود و مشکلی نداشت .با بوی بد بدنش حال می کرد .بارها گفته بود مردم پول مرا می خواهند و بوی بد مرا هم چون پولدار هستم تحمل می کنند.
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:33 PM
تاکسیهای خطی همه ار را می شناختند و سوارش نمی کردند، مگر تاکسیهای متفرقه که آن هم یا او را پیاده می کردند یا تا آخر بوی بد بدن او را تحمل می کردند. گاهی مسافرهای دیگر پا به فرار می گذاشتند.
آقای مهرزاد با این شکل و شمائل وقتی نزد نیلوفر می رفت، ابتدا حمام می کرد. لباس مرتب می پوشید و کروات هم می زد، حتی با ماشین شخصی خودش رانندگی می کرد. نیلوفر سرپرست این گروه سه نفری بود و اداره آن را به عهده داشت،اما نیلوفر غیر از مغازه عتیقه فروشی که در خیابان فردوسی داشت چندین کار مختلف دیگر هم انجام می داد که پردرامد ترین آنها فالگیری بود. او چند زن زیبا و معاشرتی و خوش بیان را استخدام کرده بود که در محله های مختلف تهران خانه داشتند و برایشان مشتری جمع می کرد. چون او از زندگی مشتریها همه چیز را می دانست کارمندانش مشکلات آنان را برطرف می کردند و پول خوبی نصیبشان می شد. هر شب از طریق زنی تمام صندوقها جمع می شد. البته شایع بود که شهلا قیافه اش را عوض می کند و از همان خانه که می گفت مال خاله است می رود و صندوقها را جمع می کند. نوشین او را دیده بود. می گفت یک نفر تو خانه هست که او را گریم می کند تا کسی او را نشناسد. شاید شبی سه یا چهار میلیون تومان پول نقد توسط این زن از فالگیرانش جمع می شد. نیلوفر طبق نظر همین خانم کارمندان فالگیر خودش را عوض می کرد یا اخراج می کرد. اگر هم کسی را نمی یافت همان زن جوان کار فالگیری را انجام می داد. نیلوفر سعی می کرد کارمندانش را آموزش دهد تا خوب از آنان بهره گیرد.
وقتی شعبان گزارش کامل زندگی افراد دورو بر نیلوفر را به پری گزارش کرد او چند بار سرش را تکان داد. آهسته گفت:« خیلی خوب باشد تا کمی فکر کنم..»
پری به فکر فرو رفت. باید یک چیزی در این خانه باشد که نیلوفر را تشویق می کند که به پدربزرگ نزدیک شود. آن چیست؟ او همه وسائل خانه را می شناخت. از بچگی در این خانه زندگی کرده بود. چیزی که نیلوفر را وسوسه کند وجود نداشت. عاقبت فکری کرد. موضوع تمیز کردن خانه را با محسنی در میان گذاشت.
محسنی گفت:« پری جان، تو خیلی کار کردی. درسهایت هم سنگین است. خوب بده شعبان این کار را بکند یا کارگر استخدام کن... یا از شقایق کمک بگیر.»
پری خندید و گفت:« چیز مهمی نیست پدربزرگ، ولی چشم. از آقا شعبان کمک می گیرم.
پری زمانی را برای نظافت و گردگیری خانه انتخاب کرد که صادق و شقایق و پدربزرگ گرفتار داشگاه و کارهای بیرون بودند.
پری بدون اینکه شعبان را در جریان کار قرار دهد نظافت را به عهده او گذاشت و جستجو را خود به عهده گرفت. تا پاسی از شب کارشان ادامه داشت، اما چیزی که نظر نیلوفر را تامین کند یافن نشد. فکر کرد شاید درون دیوارها یا زیر طاق یا کف اتاقها چیزی هست که در جستجوی آن است.
خیلی به این موضوع فکر کرد و آنچه را می دانست از دانش خود به کار برد. چون دختری جوان بود و سنش همان بود که در شناسنامه اش نوشته بودند کار دیگری نتوانست انجام دهد.
صادق وارد اتاق پری شد. او را سخت در فکر دید با تعجب گفت:« پری چی شده که این طور در فکر هستی؟ شاید خستگی بیش از حد کار باشد. چرا به خودت زحمت دادی؟»
پری نگاه خسته خود را به او دوخت و گفت:« نه آقا صادق، چیز دیگری است که فکرم را مشغول کرده. چیزی در این خانه هست که ما از آن بی اطلاعیم. نیلوفر می داند و میترا را برای همین به اینجا فرستاده.»
صادق گفت:« ما که چیز بدرد بخوری نداریم که عتیقه باشد حالا پدربزرگ یک چیزهایی جمع آوری می کند مثل خشت قدیمی یا آجرهای ناصرالدین شاهی یا چند تیکه سنگ یا خاک نمی دانم. اما همین چیزهاست که آن هم تو همین ویترین است. نه قفل دارد و نه شیشه هر که بخواهد می تواند به آن دستبرد بزند، ولی بدرد کسی نمی خورد.»
من بیشتر از شما می دانم چه چیزی در این خانه هست، چون از بچگی توی این خانه زندگی کردم. تکه تکه اشیای این خانه را می شناسم، ولی باید یک چیزی باشد وگرنه عایشه بی جهت اینجا پرسه نمی زند، آن هم خودش اقدام کند نه ایادی او.»
صادق با بی حوصلگی گفت:« بابا مسئله را بزرگ نکن. خودش بگوید چی هست بیاد بگیرد.»
پری نگاهش کرد و حرفی نزد. صادق گفت:« حالا بیا یه چیزی بده بخورم که دلم دارد ضعف می رود.»
پری گفت:« چی می خوای، الان غذا خوردی.»
«نمی دانم ... گرسنه هستم.»
پری یخچال را باز کرد و مقداری سالاد الویه و نان باگت در آورد و با نوشابه روی میز گذاشت. صادق مشغول شد. پری گفت:« گاهی یک حرفهایی می زنی که خیلی کمکم می کند. فکر می کنی از کجا شروع کنم بهتر است؟ صادق با التماس گفت:« لابد باز هم می خواهی ساختمان را گردگیری کنی؟»
« نه صادق جان، هر چه بود تمام شد. باید از راه دیگری وارد شویم.»
« چرا از پدرت کمک نمی گیری؟»
« به خدا فکرم از کار افتاده... عجب حرف خوبی زدی. گیج شده بودم.»
« ما را دست کم نگیر.»
پری خندید و با خوشحالی گفت:« برای همین هوش سرشار شما است که می خوام زنت بشم. البته بعد از گرفتن مدرک پزشکی ات.»
صادق خودش را لوس کرد و گفت:« جان مادرت کمی تخفیف بده.»
پری از جایش بلند شد و کمی دیگر سالاد روی میز گذاشت. صادق گفت:« حالا چطور می خوای با پدرت تماس بگیری؟»
پری خندید و گفت:« یک جوری این کار را می کنم.»
« چقدر خوب بود این اداره مخابرات ما با اداره مخابرات شما هماهنگ می کرد تا تماس بهتر انجام می شد.»
« مخابرات شما باید از مخابرات ما درس بگیرد، چون ما این کار را هزاران سال قبل انجام دادیم.»
« تورا خدا... حالا شماره تلفن پدرت چنده؟»
« تماس ما که شماره ای نیست.»
صادق با تعجب گفت:« پس چیه؟»
پری گفت با احساس و تصمیم خودمان حرف می زنیم.
صادق خندید و گفت:« چقدر عالی، صورتحساب هم ندارد. هر چقدر خواستی صحبت کن با احساست.»
« باید یک خط آزاد پیدا کنم تا با پدر تماس بگیرم.»
می شود من هم یک احوالپرسی بکنم تا رسمی از دخترشان خواستگاری کنم؟»
« تماس ما گوشی ندارد، چون با قلبمان تماس می گیریم.»
« بهتر شد. سرم را روی قلبت می زارم تا با پدرت صحبت کنم.
« بگو لعنت خدا بر شیطان!»
« به هر حال تو هم با مادرم تلفنی حال و احوالپرسی می کنی. حالا ما غریبه شدیم با پدرزنمان حرف بزنیم؟»
« خلاصه دنبال یک چیزی می گردی تا حرفت را بزنی.»
« خدایی بگو چطوری تماس می گیری؟»
پری خندید و گفت:« همین طوری که گفتم. از راه ارتباط... غیر این نیست. تو هم صبر داشته باشی به وقتش یاد می گیری.»
« حالا نمی شود من هم حرف بزنم؟»
« راهی نیست.»
« خوش به حال تلفن های خودمان. هر چند نفر که بخواهند با هم حرف می زنند.»
پری بقیه غذاها را که روی میز بود جمع کرد و داخل یخچال گذاشت ظرفهای کثیف راشست. دوباره کنار صادق نشست.
صادق گفت:« بهتر است دعوتشان کنی بیایند اینجا.
« شاید لازم نیست. شاید کار داشته باشند... ببینم چه می شود.»
سکوت بینشان برقرار شد. پری از خستگی سرس را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. صادق به او خیره شد. به مژه های تاب خورده او و پیشانی برجسته بلندش خیره شد. نگاهش را به لبهای گوشتالو و چانه کوچکش انداخت. آهسته در دل گفت:« پریای من راستی راستی رویایی است. لحظه ای بعد به خود آمد و آرام گفت:« پری، داری تماس می گیری؟»
پری چشمانش را باز کرد و خندید.« نه صادق جان، سرم درد می کرد کمی چشمم را بستم تا آرامش بگیرم.ب
صادق با بی حوصلگی گفت:« پس کی تماس می گیری؟»
« به وقتش.»
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:33 PM
فصل 13
پری پس از بررسی همه جانبه در مورد نیلوفر و مشورت با صاردق نتیجه گرفت بهتر است موضوع را با پدرش در میان بگذارد. قرار بر این شد یا پدرش بیاید یا کسی را برای کمک و مساعدت پریا بفرستد که در این جریانات قدرت فکری و درک بی نظیری داشته باشد، اما به صورت نامریی، حتی شعبان هم نداند، چون پری نسبت به گفته های شعبان در تردید بود.
مرد مورد نظر در شامگاه روز بعد آمدنش را به پری گزارش داد، خود پری هم حضور او را حس کرد. او مردی بود مسن و با تجربه که با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرده بود. قدی برافراشته داشت با موهای جو گندمی و ریش کوتاه، با چشمانی با نفوذ. بینی او مناسب با صورت گردش بود. هنوز دندانهای او سالم و سفید بود. کمی هم قوز داشت که البته زیاد محسوس نبود. بوی خوبی از او به اطراف پراکنده می شد. انگار میانه خوبی با گلهای بهاری مناطق شمال داشت. او همیشه لبخند بر لب داشت. بیشتر می اندیشید و کمتر حرف می زد. مسلمان بود و در دینش تعصب داشت. سعی می کرد نمازش را اول وقت بخواند و آزارش به کسی نرسد. اولاد و نوه ونتیجه زیاد داشت، شاید بالغ بر صد نفر بیشتر بودند. همسرش هنوز زنده بود. او پری را خیلی دوست داشت. پری هم به او ارادت داشت و از حضورش خوشحال شده بود. نام او محمد حسین بود و بالغ بر دویست و پنجاه سال عمر با عزت داشت. پری وقتی وجودش را احساس کرد با خوشحالی گفت:« آه عمو جان، خیلی خوش آمدید.»
محمد حسین با خوشحالی گفت:« پریای من، عزیز زیبای کوچولو، چقدر از دیدارت خوشحال هستم. پدرت وقتی گفت با سر قبول کردم بیام اینجا... تو چرا اینجا تنخا هستی؟»
پری با خوشحالی گفت:« این طور پیش آمد.»
محمد حسین گفت:« حالا بگو اصل ماجرا چیه که خیلی عجله دارم.»
« عمو جان، اول اینکه شعبان را تایید می کنی یا خیر؟»
« بله اینها را می شناسم، خود رای و یک دنده هستند، ولی کارایی خوبی دارند. نسبت به کبری خانم خدابیامرز ارادت زیادی داشتند. از او مطمئن باش... فقط کمی عصبانی است و چون خیلی جوان است باید زیر نظر خودت باشد. او جای یک گردان آدم کار می کند.»
« نیلوفر یا همان عایشه در این خانه دنبال چه می گردد؟»
محمد حسین کمی مکث کرد. متفکرانه به اطراف نگاه کرد و گفت:« بله، پدرت برایم تعریف کرد. پیش از اینکه اینجا بیایم کمی جوانب خانه را بررسی کردم. بعید می دانم در این خانه گنجی یا عتیقه ای نهفته باشد و یا چیز با ارزشی داشته باشد... مگر خود آدمهایش مهم باشند یا جسدی در جایی پنهان باشد که او دنبالش می گردد. من یک هفته می مانم و بررسی می کنم.»
پری کمی به فکر رفت. محمد حسین آهسته گفت:« شنیدم شما عایشه را دیدید و خیلی خوب توانستی با او کنار بیایی؟»
« بله، با تهدید و با توپ پر رفتم. می دانستم ضعف او کجاست. توانستم با او کنار بیام، ولی قول هیچ گونه همکاری به او ندادم.»
عمو با خوشحالی، همان طور که ابروهایش را بالا می کشید گفت:« به شما می گن دختر خوب عمو، کارت حرف نداشت. حالا برای من بگو خودت چی احساس می کنی؟»
« واالله عمو جان، نیلوفر فقط اشیای قدیمی جمع می کند. با پول نقدش شاید بانک مرکزی را بخرد، اما همیشه حرص جمع کردن مال دارد. سه تا شریک دارد. همه هم از او پولدارتر و بیرحم ترند. حالا توی این خانه با پدربزرگی که قلب بیماری دارد زنی را علم کردند که دست شیطان را از پشت بسته. یک سری افراد آسمان جل و بی کار را دور خودش جمع کرده که بلایی سر این بنده خدا بیاورند. البته شعبان همه را خنثی می کند و شب و روز مواظب است. نقشه دستبرد خانه را همان بیکاره ها کشیدند که نتوانستند اجرا کنند. من هم هر چه در این خانه است را زیر و رو کردم و درکم را قوی نمودم، نه یک بار، بلکه چندین بار. باز موفق نشدم چیزی بفهمم، از پدر کمک گرفتم. کفتند عمو را به کمک می فرستم. به هر حال عمو جان، مزاحم شدم.»
محمد حسین متفکرانه نگاهش کرد و گفت:« ممکن است نیلوفر دنبال انتقام باشد.»
پری با تعجب گفت:« انتقام از کی؟»
« از مهندس.»
« این بنده خدا آزارش به مورچه نمی رسد. چطور می تواند باعث رنجش نیلوفر باشد؟»
« من همینطوری گفتم، شاید هم نباشد. موقعی که قرار بود مهندس برای خواستگاری کبری خانم بیاید نیلوفر از دوستان خوب کبری خانم بود. مدتی هم در ساری با هم زندگی کرده بودند. بعد از ازدواج کبری خانم او مدتی در این خانه با مهندس محسنی و کبری خانم زندگی کرد. گرچه مهندس از او بدش می آمد، ولی هنوز که هنوز است برایش احترام قائل است.»
« من نمی دانستم عمو!»
« بله، این دو خانم با هم همه جا می رفتند. پیش از اینکه شما توی این خانه بیایید من چند بار به کبری خانم آگاهی دادم، اما او زن ساده و پاکی بود. دلش نیامد او را برنجاند، ولی معاشرتش را کم کرد. از وقتی تو آمدی دیگر پا توی این خانه نگذاشته. حالا ممکن است چیزی را قایم کرده و دنبالش می گردد و خودش می داند کجا است و ما نمی دانیم.»
« من بعید می دانم، اگر این جوری بود خودش اقدام می کرد. برای چه میترا، این زن سیاه دل را علم کرده؟»
عمو کمی فکر کرد و گفت:« برای انتقام از مهندس... شاید خودش می خواسته با او ازدواج کند، نه کبری خانم.»
پری با اینکه می خواست حرف محمد حسین را قبول کند باز تردید کرد و گفت:« اینکه ممکن است چیزی جا گذاشته را بیشتر می پسندم... حالا دنبالش می گردد!»
محمد حسین گفت به هر حال معلوم می شود. من سعی می کنم، شاید خدا هم کمک کند تا زودتر آن را پیدا کنیم.»
پری در فکر بود. محمد حسین لبخندی زد و گفت:« آقای ما حالش چطور است؟
پری سرش را پایین انداخت و گفت:« سلام می رسانند، خوب هستند.»
عمو خندید و گفت:« می خواهی سرنوشت را تغییر بدهی؟»
پری ساکت بود و حرف نمی زد. هنوز سرش از شرم پایین بود.
محمد حسین گفت:« او را دیدم... توی خواب هم جوان برازنده ای است. ان شاالله عاقبت به خیر شوید و بچه های خوبی بیاورید.»
پری هنوز سرش پایین بود. آرام گفت:« عمو می ترسم.»
« از چه می ترسی خوشگل کوچولوی من؟»
« نمی دانم عمو، تا آن موقع صبر می کند یا پشیمان می شود.»
« مگر تو نمی خواهی صبر کند، پس صبر می کند ما هم به توکمک می کنیم که صبر کند، ولی باید بدانی صبر هم اندازه دارد. سال که نصف شد عروسی کنید.»
پری سرش را بالا آورد و با چشمان درشتش محمد حسین را نگاه کرد. با نگرانی گفت:« کدام سال عمو، این سال که گذشت یا سال بعد یا سال آخر درسمان.»
عموخندید.« هر سال می تواند باشد، پس نصف دوم همین سال پری جان.»
« ولی می خواهم سال تمام شود عمو جان.»
عمو کمی فکر کرد و گفت:« این پسر تند مزاج است.پری سرش پایین بود و حرف نمی زد. عمو گفت:« تو از چه وحشت داری؟»
« از خانواده اش، می ترسم مخالفت کنند.»
عمو با خوشحالی گفت:« آرزویشان است که زن پسرشان شوی. ببین شب و روز سر نماز دعا می کنند. تا کنون سه یا چهار بار با مهندس صحبت کردند. مهندس است که رضایت نمی دهد تو زنش شوی.»
« عمو جان راست می گی؟»
« دروغم چیه؟ مگر من اهل دروغ هستم پری خوشگل من؟»
پری با پشیمانی و شرم گفت:« ببخشید عمو جان.»
مهندس نظرش این است تو باید آن بالا بالاها شوهر کنی. حالا چی دیده در تو که ما قادر نیستیم ببینیم و آن بالا بالاها کجا است نمی دانم.»
پری به قدری شاد بود که موضوع نیلوفر را فراموش کرد. اندکی چشمانش را بست و گفت:« عمو جان، همیشه خوش خبر هستی.»
عمو دو بازوی پری را گرفت و گفت:« خودم خانه ای برایت بنا می کنم که نظیرش را کسی ندیده، بچه ها را تا آخر عمرجلو دستت نگه می دارم که وقتی گرمت شد بادت بزنند، وقتی سردت شد گرمت کنند خودم هم نمی زارم آب توی دلت تکان بخورد.»
« عمو جان، دیگر داری منو لوس می کنی.»
« لیاقت تو خیلی زیاد است، او هم جوان خوبی است.»
پری ساکت شد. صدای پایی آن دو را به خود آورد. در اتاق پری به صدا در آمد. صادق خواب آلود وارد شد و گفت:« پری خانم، بیداری؟»
پری به عمو نگاه کرد و گفت:« بله بیدارم آقای دکتر، بیا داخل.»
صادق وارد شد. ناگهان یکه خورد. او مردی را دید که فکر کرد پدر پری است. با عجله خواست بیرون برود، ولی پری گفت:« آقا دکتر، بیا تو، چی شده؟»
صادق وارد شد و سلام کرد. با حیرت گفت:« ببخشید، نمی دانستم مهمان داری.»
پری خندید. محمد حسین را معرفی کرد و گفت:« عمو جان زحمت کشیدند تشریف آوردند. این هم آقا صادق من است عمو جان.»
محمد حسین، صادق را در آغوش گرفت و با محبت گفت:« خوب پسرم از من ترسیدی می خواستی در بروی؟»
صادق خندید و گفت:« والله فکر کردم مزاحم شدم. یک لحظه تصور کردم پدر پری خانم آمده. شما مرا ببخشید، آگر مزاحم هستم بروم.»
«نه بمان، حالا چطور شد بیدار شدی؟»
« از خواب پریدم. دیگه خوابم نبرد. گفتم بیام نزد شما تا کمی حرف بزنیم.»
« کار خوبی کردی. من و عمو جان درباره میترا ونیلوفر حرف می زدیم. عمو جان یک هفته می ماند تا انشاالله سر قضیه را پیدا کند.
محمد حسین خندید و گفت:« پری جان، من خیلی کار دارم. بیشتر از یک هفته نمی مانم. شاید زودتر همه چی را فهمیدیم.»
صادق همان طور که می خندید ــ شاید از ترس و شاید از خوشحالی ــ به محمد حسین نگاه کرد. روی صندلی نشست و گفت:« پری جان، چرا از عمو جان پذیرایی نمی کنید؟»
پری با خجالت گفت:« آخ ببخشید عمو جان، متوجه نبودم.»
عمو پرسید:« آقا صادق خوب هستید؟»
« بله.»
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:34 PM
محمد حسین گفت:« میترا معضلی شده که به سختی می توانید از سرتان بازش کنید. کمی مسئله پیچیده شده. این عایشه مشکل را درست کرده، خودش هم باید یک جوری حلش کند، چون با مرگ این زن وارث و حارث آنان هم ول کن نیستند و باید با احتیاط رفتار کنید.»
صادق خیلی جدی گفت:« عمو جان، مثل اینکه دزد خانه رشت را هم شعبان پیدا کرده.»
محمد حسین گفت:« فعلا برنامه تان این باشد که میترا را از سر راه بردارید.»
« ما که عاجز شدیم، البته پدربزرگ اشتنباه کرد که از زندان آزادش کرد. اگر همان طور که خودش خواست اول طلاقش می داد، بعد آزادش می کرد بهتر بود.»
محمد حسین لبخند زد و گفت:« محال بود آنجا طلاق می گرفت. این هم دسیسه بود، می خواست کاری کند تا مهندس را در نبود شما عصبانی کند و کار دستش بدهد. در ضمن نیلوفر روز بعد هر طور بود او را آزاد می کرد، پس زیاد فرقی نمی کرد... فقط اینجا یک چیز اتفاق می افتاد که اگر نیلوفر او را آزاد می کرد به هر بدبختی بود و دوباره وارد خانه می شده البته الان هم زیاد تقلا می کند، ولی پری جان راهش را بسته.»
« بله، شما بهتر می دانید.»
پری وارد شد و مقداری غذا آورد. میوه ها را هم روی میز کوچک گذاشت. محمد حسین گفت:« دختر قشنگم، خودت را خسته نکن.»
پری گفت:« شعبان بیدار شده عمو جان. اجازه می دهید بیاد داخل؟»
« بیاید، عیب ندارد.»
شعبان هم وارد شد. محمد حسین همان طور که نشسته بود گفت :« شعبان تو اینجا چه می کنی؟ از اقوامت چه خبر؟»
شعبان دست محمد حسین را بوسید و گفت:« چند وقتی است اینجا خدمن خانم هستم حاجی آقا، اقوام هم خوبند.»
محمد حسین به او اجازه نشستن داد. او کنار در اتاق روی زانو و خیلی مودبانه نشست. پری برایش میوه گذاشت و کنار عمو قرار گرفت. محمد حسین مقداری از غذا را خورد و با دستمال ریش و سبیلش را پاک کرد. رویش را به طرف شعبان کرد و گفت:« شعبان، حواست به نیلوفر باشد، زن بدطینتی است. انتقامجو هم هست. کاری نکنید کینه و عداوت او بیشتر شود. این زن خیلی با تجربه است. تو کار بسیار خوبی کردی که زیر نظر پری خانم کار می کنی. یادت باشد من این حرف را می زنم. پدرت هم خیلی قد و یکدنده است و انفرادی کارش را انجام می دهد . تو باید بدانی این نوع کارها باید با سیاست جلو برود. الان قضیه میترا نیست، یک خرده حساب یا یک انتقام و شاید یک جنس مرغوب باشد، ولی میترا را هم فراموش نکنید. فهمیدی شعبان... وگرنه از همین الان گوشت را می گیرم تو را بر می گردانم... فقط زیر نظر خانم دکتر کارت را انجام بده.»
شعبان دست بر چشمهایش گذاشت و گفت:« چشم عمو جان، چشم... مطمئن باشید. من هم می خواهم توی این جریان تجربیاتی کسب کنم.»
محمد حسین گفت:« احسنت، این بهتر است کاری را بکن که خدا پسند باشد. بی جهت دست به کاری نزن که پشیمان بشی..»
«چشم، قول می دهم.»
پری سرش پایین بود. صادق هم نگاهشان می کرد. عمو رو به صادق کرد و گفت:« شعبان بچه است، پری هم بچه است... فقط بیست سال دارند.»
صادق خندید و گفت:« عمو جان، چه فرمایشی می کنید. بیست سال یک عمر است.»
محمد حسین رویش را به طرف پری کرد و گفت: مثل اینکه آقا دکتر از سن وسال ما خبر ندارند؟»
پری گفت:« بله عمو جان، همین طور است.»
عمو رویش را به طرف صادق کرد و گفت:« پسر جان، منو که می بینی بالای دویست سال دارم. پری عزیزم را که می بینی فقط بیست سال دارد. این بنده خدا هم کمتر از بیست سال دارد.»
صادق دهانش باز ماند. با تعجب گفت:« دویست سال یعنی دو قرن عمو جان، ما را گرفتی!؟»
محمد حسین خندید و گفت:« راست می گم. پدر پری چهل و پنج سال بیشتر ندارد. پدر ما در سن سیصد و سی سالگی مرحوم شد. خدابیامرز هنوز دندانهایش سالم بود، ولی موهایش سفید شده بود.»
صادق به پری نگاه کرد دید پری تایید می کند. دوباره به محمد حسین نگاه کرد، ولی حرفی نزد. عمو آهی کشید و گفت:« همه بروند بخوابند. مهندس یواش یواش دارد بیدار می شود. صبح خدمت ایشان می رسم.»
« عموجان، بیایید به اتاق من. آنجا بهتر خوابت می برد.»
محمد حسین گفت:«همین کار را می کنم ، ولی من خرو پف زیاد می کنم ممکن است خوابت نبرد.»
صادق خندید وگفت:«پدربزرگ که بدتر خر و پف می کنه . من عادت کردم، یه جوری باهم کنار می آییم.»
شعبان به اتاقش رفت و صادق و محمد حسین هم باهم.پری هم در اتاقش خوابید.
صادق سرش را روی بالش گذاشته بود و فکر می کرد. با خودش گفت:« مگر مسئله ی پدر بزرگ و میترا این همه اهمیت داره که لشکر کشی کرده اند... یا این که جریاناتی در شرف وقوع است که او بی خبر است. وقتی در افکارش حرکات پدربزرگ را مجسم می کرد و تمام ریزه کاری های او را در نظر می گرفت، کاری که باعث تردید باشد از او سرنزده بود و همه چیز عادی بود. حتی غذا خوردنش، چون آدم وقتی ناراحت باشد اشتهایش کم می شود و یا گاهی حرکتی می کند که دیگران متوجه تغییر در رفتارش می شوند، ولی پدربزرگ باز هم تغییری نکرده بود.
اندکی بیشتر فکر کرد، ولی بی خوابی او را از پا در آورده بود. با اینکه محمد حسین خر و پف می کرد، ولی به خواب رفت.
صبح روز بعد مهندس محسنی پس از انجام کارهایش به طرف آشپزخانه رفت. پری و شقایق آنجا بودند.شعبان تازه نان آورده بود.
پری پس از گفتن صبح به خیر گفت:«پدربزرگ دیشب شما خواب بودید که عمو جان آمد.»
محسنی با خوشحالی گفت:« چه خوب شد که کسی از اقوامت آمده اسمش چیه؟»
«عمو محمد حسین،عوی بزرگ من است.»
محسنی با همان شادی گفت:«چه خوب، حالا کجا هستند؟»
«توی اتاق آقا صادق... لابد خوابیده، چون خیلی خوش خواب هستند.»
محسنی خندید وگفت:«خدا مرا ببخشد.گفتم صادق ما هم خر و پفی شده... پس ایشان بودند.»
صادق و محمد حسین هردو وارد آشپزخانه شدند. محسنی از جا برخاست و با خوشرویی عمو را بغل کرد. گفت:« عموی عزیز، خیلی کار خوبی کردید که آمدید... بفرمایید بنشینید، این هم نوه من شقایق است... مثل اینکه با صادق ما هم آشنا شدیدك»
محمد حسین با خوشحالی کنار محسنی نشست. صادق هم بین شقایق و پری قرار گرفت.
محسنس گفت:« خوب عمو جان، از اقوام چه خبر؟ ما نادانی کردیم و از خودمان غافل شدیم و بعد مرگ کبری خانم حواسمان به پری عزیزمان نبود، شما چرا بی محبتی کردید و به ما سر نزدید؟»
محمد حسین گفت:« راستش من خیلی کار دارم جناب مهندس، بچه ها هم همین طور. در ضمن پری جانمان هم شما را دارد. مت غصه ای به دل راه نمی دهیم. شما از پدر مهربان تر و از برادر نزدیک تر... از ما بیشتر محبت می کنید، پس جای هیچ گونه نگرانی نیست. در ضمن گفتیم شما هم به کارتان برسید.»
محسنی نگاهش کرد و با خوشحالی گفت:« ماشاالله چه عطر خوشبویی زدید، مثل گلهای بهاری بوی خوش دارد. این چیه عمو جان؟» محمد حسین شیشه کوچکی از جیب در آورد و گفت:« این است آقای مهندس، عطر بنفشه سفید.»
مهندس نگاه کرد و گفت:« شیشه اش از عطر گرانبهاتر است.»
محمد حسین گفت:« مال شما است آقای مهندس.»
محسنی با تعارف و خنده گفت:« نه به خدا، همین طوری گفتم.»
محمد حسین چند تا دیگر هم از جیب در آورد و روی میز گذاشت. گفت:« این هم مال بقیه عزیزانم.»
محسنی خندید و گفت:« بابا من یک چیزی گفتم، حالا شما چرا این همه بخشش کردید!»
صادق خندید و گفت:« به خدا از دیشب می خواستم بگم، اما رویم نشد. پدربزرگ، چه کار خوبی کردید گفتید... دست شما درد نکند عمو جان.» شقایق هم خندید و گفت:« چطوری این عطر را به دست می آورند؟»
محمد حسین گفت:« دختر های قشنگی مثل شما می روند داخل جنگل و لب رودخانه ها... خیلی می گردند تا چند تا کیسه از این گلهل جمع کنند، آن هم فقط صبح زود. تا ظهر نشده باید بیارند و بجوشانند و عصاره اش را بگیرند. یک گونی بنفشه سفید می شه یک شیشه که دست شما است.»
شقایق با تعجب گفت:« وای خدای من، یک گونی توی این شیشه به اندازه یک بند انگشت!»
صادق خندید و گفت:« من که تمام جنگل را بگردم یک کاسه هم نمی توانم بنفشه سفید پیدا کنم.»
محمد حسین گفت:« جای معینی دارد، خواستی بیا ببرمت ببین.»
شقایق گفت:« عمو جان، تو را به خدا منو ببر ببینم.»
محمد حسین گفت:« قسم نده، ممکن است بعد پشیمان شوم یا شرایطی به وجود بیاد که نتوانم ببرمت، ولی سعی می کنم در فرصت مناسبی این کار را بکنم.»
محسنی گفت:« حالا این حرفها را ول کن. هر وقت عطر خواستی عمو جان برایت می آورد. عمو جان، حالا چطور شد تهران آمدید؟»
محمد حسین گفت:« راستش دلم خیلی برای دختر قشنگم تنگ شده بود. بعد مرگ کبری خانم هم زیارتتان نکرده بودم. گرچه یک بار آمده بودم که شما مسافرت بودید. کاری هم در تهران دارم. گفتم به شما هم سری بزنم و بعد مرخص شوم.»
محسنی که همان طور کف دستش را روی دست محمد حسین گذاشته بود گفت:« به خدا خیلی خوشحال شدم. دلم می خواهد همه اقوام پری خانم را از نزدیک ببینم، ولی نمی دانم شما می دانید یا نه. من خیلی گرفتار کارم هستم. سر پیری باز هم مرا ول نمی کنند.»
محمد حسین گفت:« بله شنیده ام، لابد کارت خوبه که مردم احتیاج دارند. کار بزرگ کردن دردسر هم دارد.»
صبحانه خورده شد. طبق معمول همه باید بیرون می رفتند.گرچه محسنی خیلی تعارف کرد بماند تا عمو تنها نباشد، ولی عمو کارهای دیگری داشت و باید به آنها رسیدگی می کرد. احتیاجی هم به وجود پری نداشت، پس با شعبان تنها ماند.
محمد حسین کارش را از بیرون ساختمان و از جلوی در خانه آغاز کرد. کمی در حیاط و زیر درختان راه رفت و به طرف گلخانه رفت. شعبان گوشه ای ایستده بود و تماشا می کرد. عمو به زیر زمین رفت و در آنجا دقیق شد. بین اتاقها و راه پله ها بیشتر دقیق شد. در سکوت پابرهنه قدم بر می داشت. از پله های زیر زمین بالا آمدو دقیق تر شد، سپس نفسی غمیق کشید و هوا را درون سینه اش نگه داشت. دور ساختمان گشت. او آهسته قدم بر می داشت. به هر قسمتی که فکر می کرد ممکن است اشکالی باشد افکارش را متمرکز می ساخت. تا حالا چیز خاصی توجه او را جلب نکرده بود. کارش را ادامه داد، اما با احتیاط. به جای اولش رسید. مردد بود. دوباره حیاط را به صورت ضربدر قدم زد، ولی چیزی نفهمید. وارد ساختمان شد. شعبان او را زیر نظر داشت. نمی دانست چه می کند، ولی متوجه این شده بود باید در رابطه با میترا و نیلوفر باشد. او هم وارد ساختمان شد.
محمد حسین داخل خانه به همان صورت آهسته و آرام و بدون هیچ تعجیلی قدم بر می داشت. گاهی اوقات کف دستش را به گوشه های دیوار می مالید. یا آهسته آنجا را لمس می کرد. سعی می کرد در همه چیز دقیق باشد و به همه چیز هم نگاه می کرد. هنوز به چیزی مشکوک نشده بود. هر کاری که انجام می داد در ذهنش جاسازی می کرد تا بتواند بعد اشیا را به خاطر بیاورد. وارد اتاقهای خواب طبقه اول شد. از دفتر کار محسنی آغاز کرد. در اتاق محسنی کمی تردید کرد. دستهایش را به سوی دیوار برد. چند بار دور اتاق را نگاه کرد. سه قاب بزرگ نقشه روی دیوار آویزان بود. مدتی به آنها خیره شد پشت قابها را نگاه کرد و مقابل یکی از قابها ایستاد. آن را از دیوار جدا کرد و دقیق نگاهش کرد. دوباره آن را سر جایش گذاشت و به آن خیره شد. در قابها نقشه های مختلف را به علت ارزش کار یا موفقیت آنها گذاشته بودند.آنها برای محسنی خاطرات خوبی را به یاد می آوردند.
محمد حسین آهی کشید و به اتاق دیگر رفت و بعد وارددستشویی و توالت و حمام و راهرو و آشپزخانه شد. به اتاق خدمه هم رفت. آنجا را هم با حوصله برانداز کرد و با دستهایش لمس نمود. باز هم چیز مشکوکی به ذهنش نرسید. اشیا در ذهن او انبار شده بودند. کمی خسته شده بود. روی پلکان نشست و به فکر فرو رفت.
شعبان خونسرد به او وحرکاتش دقیق شده بود. لحظه ای چشم از او بر نمی داشت. انگار چیزی به ذهن محمد حسین رسیده باشد از جای برخاست و به اتاق کار محسنی رفت و جلوی قاب نقشه ایستاد. نگاهش را به آن دوخت. زیر نقشه نوشته بود شهرک اکباتان فاز شش.
با تردید از نقشه جدا شد و به طرف آشپزخانه رفت. روی صندلی نشست. شعبان هنوز ایستاده بود. محمد حسین گفت:« شعبان، تو چه فکر می کنی. نیلوفر خبر مرگش دنبال چیه؟»
شعبان پاسخی نداد. محمد حسین نگاهش کرد و گفت:« پس تو هم نمی دانی.»
شعبان آرام سرش را بالا آورد و گفت:« عمو جان،ممکن است لای دیوار چیزی باشد؟»
محمد حسین همان طور که سرش را تکان می داد گفت:« بعید می دانم چیزی لای دیوار باشد. آنجا جز آجر و سیمان هیچ چیز نیست. خدا لعنتش کند که همه ما را به هم ریخته.»
شعبان گفت:« عمو جان ببخشید... من از بس فکر کردم شب و روزم را فراموش کردم. می خواهم بفهمم او به دنبال چی می گردد. فقط توانستیم افکارش را بخوانیم و واکنش نشان دهیم.»
محمد حسین آهی کشید و گفت:« این هم کار بزرگی است که کردید. آیا به طرف خانه اش رفتید؟»
« بله رفتم ،ولی ماموران زیادی دارد و موانع خطرناکی کار گذاشته.»
« نتوانستی راهی پیدا کنی؟»
« سعی کردم، اما موفق نشدم. حتی از روی هوا... فکر کردم شاید درون زمین چاهی یا حفره ای باشد، اما من موفق نشدم.»
محمد حسین کمی فکر کرد و گفت:« حفره! تو به چه حالت به آنها نزدیک شدی؟»
« به صورت خودم، آدم عادی.»
« به صورت یک کرم یا یک مار یا یک گربه چطور؟»
« به فکرم نرسید!»
« حالا که رسید. یک مار در چه مدت می تواند یک حفره به طول صد متر بکند؟»
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:35 PM
« نمی دانم. »
« باشد، امشب هر دو کار را می کنیم. »
لحظه ای سکوت بینشان برقرار شد. محمد حسین گفت: « تو طایفه ماموران را شناختی؟ »
« خیر، نشناختم. »
« توانستی از نزدیک آنها را ببینی؟ »
« بله، باید عرب باشند...ایرانی نیستند. »
« پری خانم از شرکایش تعریف کرد من هم فهمیدم مامورانش باید عرب باشند. »
« من می توانم یکی را دستگیر کنم و بیاورم . »
محمد حسین نگاهش کرد و خندید. گفت : « خیلی خوبه، اما احتیاجی نیست، چون اینها از طوایف ابوحمزه هستند. »
باز سکوت برقرار شد. محمد حسین گفت: « این یک بازی است. موضوع زندگی زناشویی میترا و مهندس نیست، وگرنه نیلوفر خودش را به خطر نمی انداخت تا نزدیک خانه پری بیاید. »
« بلهف همین طور است. »
« ما امشب شبیخون می زنیم تا قدرتشان را محک بزنیم. اگر نیرو احتیاج بود یک لشکر می آورم، فقط باید کار بدون خونریزی انجام شود. »
« خوشبختانه آقای مهندس از چیزی اطلاع ندارد. »
« تازه بداند، کاری از دستش بر نمی آید، ممکن است کار بدتر بشود همان بهتر که نداند و سرش به زندگی اش باشد. این جوانها را هم ازدور و بر خانه دور کن. بترسانشان که دیگر پیدایشان نشودف ولی همه چیز را زیر نظر داشته باش. دشمن دشمن است، چه کوچک چه بزرگ. »
« چشم. »
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:35 PM
فصل 14
محمد حسین پیش از اینکه پری به خانه برگردد دو مامور خودش را در حیاط خانه قرار داد و به اتفاق شعبان سری به خانه میترا زد. افکار و کردار او را در نظر گرفت و از ضعف او آگاه شد، سپس تا حدودی که شعبان گفته بود به حریم امنیتی نیلوفر وارد شد. به دیدن نیلوفر نرفت. می خواست او بی خبر باشد، اما از دور به دیدار سه عتیقه فروش رفت و مدتی هم آنها را در زیر نظر قرار داد، اما باز هم چیزی دستگیرش نشد. »
آن شب محمد حسین با پری جلسه تشکیل داد.
« میترا و نیلوفر هنوز کاری نکردند که ما واکنش نشان بدیم. تو هم بسیار عاقلانه رفتار کردی که به حالت تدافعی عمل می کنی و منتظر هستی آنها حمله کنند. حملات آنهارا تا کنون هر چقدر هم ضعیف بوده بی اهمیت نگرفتی و در صدد دفاع بر آمدی. حالا باید اقدام دیگری بکنیم. ما به افراد بیشتری احتیاج داریم. این طور که من امروز فهمیدم قصد سوزاندن این خانه را دارند. حالا چرا و چگونه مهم نیست. دختری است به نام شهلا که خیلی هوشیارانه عمل می کند. دام را او می گذارد و نیلوفر شکار می کند. اگر من بتوانم برای این دختر دام بگذارم تا نیلوفر را شکار کنم خیلی عالی می شود. اول باید این عجوزه را از بین ببریم یا یک جایی
نفسش را بگیریم. غیر از شهلا بقیه همکارانش را بترسانیم و مرتب مواظب نیلوفر باشیم. »
شعبان گفت: « من جا دارم...تا هر وقت بخواهید می توانید آنجا نگهشان دارید. »
محمد حسین گفت: « امشب هم قرار است در حریم نیلوفر جلو برویم. اگر هم شد یکی دو تا از آنها را دستگیر می کنیم. »
پری گفت: « عمو جان، آیا چیزی در اطراف یا درون خانه پیدا نکرده اید؟ »
« خیر، هیچ چیز، حتی یک تکه فلز که سرنخ یک گنج باشد هم پیدا نکردم. »
پری با تعجب گفت: « او از ما چه می خواهد؟ »
« یک چیز گرانبها یا دست کم برای او گرانبها. »
پری با تعجب گفت: « اگر او به دنبال شیء یا عتیقه یا هر چیز گرانبهایی باشد و خانه را اتش بزند ان شیء هم می سوزد، پس برای چه این کار را می کند...مگر یک چیز...که بخواهد با سوختن خانه آن شیء یا سند یا مدرک جرم نابود شود. فقط برای نابودی می آید. »
محمد حسین چند بار سرش را تکان داد و گفت: « بله، امکان آن هست. »
سکوت برقرار شد. محمد حسین گفت: « پدرت به من گفت پری هنوز بچه است، ولی باهوش می باشد. بزرگ شود از عجایب می شود. باور نمی کردم، ولی حالا باور دارم. »
پری خندید. بعد گفت: « عمو جان، همین طوری گفتم. »
« بله، باید یک نقشه باشد، اما نقشه چی؟ »
پری گفت: « پدر فقط نقشه ساختمان دارد که اینجا نیست. هر کس که نقشه می خواهد پس از پایان کار آن را می برد. »
سکوت برقرار شد. پری گفت: « شعبان آقا، شما خانه او را دیدید؟ »
« بله، دیدم. »
« تازه ساز است یا قدیمی؟ »
شعبان کمی فکر کرد و گفت: « شاید بیشتر از چهل سال عمر نداشته باشد. »
پری گفت: « نمی دانم، همین طوری حدس می زنم...ممکن است چون پدربزرگ نقشه ساختمان را کشیده او می خواهد این نقشه را نابود کند. یک سال پیش از ازدواج با خانم جان آن نقشه را کشیده بود. »
محمد حسین گفت: « درسا است. باید نقشه ساختمان باشد. او نمی خواهد کسی بداند و با نابود کردن مهندس و نقشه به آرزویش می رسد. »
پری وحشت زده گفت: « اگر برای پدربزرگ اتفاقی بیفتد من می میرم عمو جان. »
محمد حسین نگاهش کرد و گفت: « شما آدم باهوشی هستید. اگر بی خبر می ماندید ممکن بود این زن اقداماتی علیه شما می گرد و همه تان نابود می شدید. با اینکه شما هیچ دخالتی نداشتید، ولی این زن موقعیت پیدا نکرده تا به کار های خانه مسلط شود. این هم خواست خدا بود وگرنه تا حالا همه تان دود شده بودید. »
پری ساکت شد. شعبان هم به فکر فرو رفت. پری دوباره گفت: « من صلاح نمی دانم به طرف خانه او بروید. بهتر است همینجا بمانید. آنها دنبال نقشه هستند. اگر اینجا بیایند سعی می کنم از طریق مذاکره قضیه را حل کنم. »
محمد حسین گفت: « اگر موضوع نقشه نبود چی؟ »
پری با صراحت گفت: « هست، چون کاغذ و چوب توی آتش می سوزد، ولی اهن نابود نمی شود، فقط گداخته می شود. »
محمد حسین گفت: « خدا کند همین باشد. »
« آن عجوزه را هم رها کنید تا ببینم چه فکری باید بکنیم. »
محمد حسین گفت: « ولی پری، اگر به یک طرف حواسمان باشد بهتر است. »
پری گفت: « اگر او ازاد باشد ماسرنخهای بهتری پیدا خواهیم کرد. ما به نیروی جدید احتیاج داریم. شعبان باید چهار جوان باهوش بیاورد. »
محمد حسین گفت: « شعبان می توانی؟ »
« بله، می توانم. »
روز بعد پری به مغازه رفت، البته به اتفاق صادق. با خوشرویی با او صحبت کرد. به او گفت: « شما به وعده خودت عمل کردی؟ »
نیلوفر گفت: « این زن باعث دردسر شده بود. شما کمک کردید از سر راهم برش دارم. »
صادق نگاهشان می کرد. نیلوفر ادامه داد: « حالا هم چند بار التماس کرده که دوباره برگردد و دوست شویم، ولی من جواب رد دادم. »
پری خیلی در حرکات زن دقیق بود. محیط را هم زیر نظر داشت گفت: « کار خوبی کردی، حالا بگو من چه کار برایت بکنم؟ »
نیلوفر آهی کشید و گفت: « احتیاجی نیست کاری کنید. این به خاطر شما بود و به حساب آن خدا بیامرز خانم جان. »
پری با سماجت گفت: « این درست، ولی من تا کاری برایت نکنم آزاد نیستم. »
نیلوفر مکث کرد. گفت: « من طلاق این زن را برای ابوالقاسم می گیرم ولی شما کاری بکنید که او نفهمد. در ضمن تقاضای دیگری دارم. او نقشه ساختمان محل زندگی مرا طراحی کرده. اصل نقشه را به من برگدانید. »
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:36 PM
اگر کپی دارد بسوزاند»
آن چیزی که حدس زده بود به حقیقت پیوست . پری همان طور که خود را بی خبر نشان می داد گفت:«مگر پدر بزرگ نقشه ساختمان شما را طراحی کرده؟»
«بله ، شما هنوز به دنیا نیامده بودید.»
پری گفت:« پس چرا حالا به فکر نقشه ها افتادید؟»
« خیلی وقت است به فکر افتادم ، ولی هیچ وقت موفق نشدم.»
«من فکر نکنم آنها به درد کسی بخورد . خودت بیا با پدر حرف بزن و از ایشان بگیر. اینکه ارزشی برای من یا پدر یا دیگر فرزندانش ندارد.»
«من نمی آیم، خودت این کار را بکن»
«حالا من گشتم و پیدا نکردم چی؟»
زن با وحشت گفت:« باید پیدا شود.»
پری لبخندی بر لب راند و گفت: « بله ، من سعی می کنم . شما هم باید به من اطمینان داشته باشید. اگر پیدا نشد چه باید بکنیم؟»
نیلوفر نگاهش کرد و با لحنی تهدید آمیز ، اما مؤدبانه گفت:« پیدا می شود... وگرنه من می گردم و پیداش می کنم.»
پری تهدید او را نشنیده گرفت و به روی خودش نیاورد. با خونسردی گفت:« خیلی خوب، ما که نمی دانستیم تو چه می خواستی ...قبل از اینکه ما بگردیم خودت بیا بگرد. یا کسی که امین است به ما معرفی کن تا در صورت پیدا شدن بدهیم دستش. این یک پیشنهاد منطقی و عالی است.»
نیلوفر گفت:« من می دانم هست.»
«بسیار خوب. من هم می گویم هست ، ولی کجاست؟ چطوری باید یک کاغذ را بعد از چهل سال از لابه لای آن همه کاغذ پیدا کرد. در ضمن تا آنجایی که من می دانم پدر نقشه ای در خانه نگهداری نمی کند... یا می دهد دست صاحبش یا در آرشیو اداره بایگانی می کند. الان شاید ده تا نقشه هم در خانه نباشد. من می توانم تمام اشیای منزل را یکی یکی نام ببرم . تو مطمئن باش اگر بود من تا حالا دیده بودم، ولی نیست...با همه این حرفها من باید با پدربزرگ صحبت کنم. شاید ایشان یادشان باشد.»
نیلوفر با نگرانی گفت:« شما مطمئن هستید که نقشه نیست؟»
پری به فکر فرو رفت. گفت: «البته مطمئن نیستم ، ولی می گردم...راستی ، مگر شما با خانم جان خدا بیامرز رفت و آمد نداشتید؟»
«چرا داشتیم.»
« این نقشه که شما می گویید را کجا می شود پیدایش کرد ؟»
«در اتاق طبقه پایین ، داخل قاب بود و دیوار نصب شده و به دیوار نصب شده بود.»
«من چنین چیزی ندیدم.»
« شاید برده زیر زمین.»
« در زیر زمین هم چنین چیزی ندیدم، ولی باز هم می گردم.»
« شاید مهندس جایی برده ؟»
«نمی دانم، ولی خودش یادش است.چرا از خودش نمی پرسی؟ بهتر نیست به خاطر دوستی سابق بیایی جلو و با پدربزرگ حرف بزنی ؟»
زن ساکت شد . کمی بعد گفت: «حالا شما بگردید، اگر پیدا نشد فکر دیگری می کنم.»
«حالا آمدیم و پیدا نشد ، شاید فکر دیگرت از همین الان کمکمان کند.»
نیلوفر کمی با چشمان خسته اش نگاهش کرد. گفت:« پری خانم، برای امروز بس است. شما زحمت بکشید ، به طور حتم پیدا می شود . غیر از خانه شما هیچ جای دیگری نیست.»
پری نگاهش کرد و از جا بلند شد. صادق هم بلند شد. نیلوفر سرش را میان دو دستش قرار داده بود . لبخندی بر لب راند و ار جا برخاست . صادق گفت: « من از کارتان سر در نیاوردم . مگر شما دوست خانوادگی ما نیستید؟»
نیلوفر نگاهی به او کرد و با دلخوری گفت:« پسرجان ، این کار به تو ارتباطی ندارد. نمی دانم چرا هر وقت پری می آید تو را با خودش می آورد؟!»
پری نگاهی تند به او کرد و گفت:« او صاحب و اختیار دار من است. شما باید پاسخ درست بدهید.»
نیلوفر کمی پری را نگاه کرد و گفت:«پری خانم ، خیلی خوب ، من پاسخ می دهم ، ولی بعد.»
پری هنوز صاف ایستاده بود و با چشمانی خشمگین به او نگاه می کرد. گفت:« می خواهم همین الان پاسخ بدهید. می دانید که من شوخی نمی کنم.»
نیلوفر بلند شد و آه کشید. گفت:«باشد، همین الان پاسخ می دهم . بله ، من دوست خانم جان بودم آقا پسر و بعد مرگ خانم جان مرا با خفت و خواری بیرون کردند. من هر طور شده این نقشه را می خواهم و می خواهم تو دو وجبی آن را برای من بیاوری ... حالا پاسخ تو را دادم؟»
صادق خندید و گفت:« البته که دادید، آن هم با لفظ قلم... تو می دانی کسی به شما بی احترامی نکرده . مادربزرگم تا آنجا که می شناختم و دیگران تعریفش را می کنند زن صالح و پاکدامن وعابدی بود و با تمام دوستانش مدارا می کرد. ندیدم کسی از او رنجشی داشته باشد. حالا شما نباید پاسخ دوستی او را با الفاظ بد بدهید یا تهدید آمیز صحبت کنید و یا اینکه نقشه بکشید تا این زن بر ما مسلط شود. می دانید من هر چقدر ضعیف باز هم قادرم به شما ضربه بزنم و باید به خاطرت بسپاری که اگر مرا نابود کنی چیزی عوض نمی شود، اما اگر تو با این دم ودستگاه و خدم و حشم نابود شوی گوشه ای از جامعه تکان می خورد. پس بهتر است مدارا کنی، به خصوص با من برخورد دوستانه ای داشته باشی.»
نیلوفر نگاهش کرد. کمی هم پری را برانداز کرد.آرام گفت:« اگر ممکن است کمی بنشینید.»
پری به صادق نگاه کرد . صادق گفت:« خانم ، ما راحت هستیم .شما هم از این به بعد اگر کار داشتی با خود من طرف هستی. هر چه هم می خواهی خودم بهت می دم، ولی اگر پیدا نشد هیچ مسئولیتی ندارم . دست از تهدید و ارعاب بر دارید و بچه بازی نکنید. مثل یک دوست قدیمی بیا ببینم چه مرگت است.خدا لعنت کند تو و این زنکیه عجوزه را که با نقشه سر ما انداختی. کاش این نقشه صاحب مرده را پیدا می کرد و بهت می داد تا ریخت تو و دار و دسته بد سیرتت را نمی دیدیم.»
صادق با خشونت دست پری را گرفت. تصمیم داشت برود که نیلوفر جلوی او ایستاد و گفت:«آقا ، صبر کن تا پاسخت را بدهم.»
صادق با عصابانیت گفت:« من حرفی با تو ندارم و هر وقت نقشه آن قلعه گنج را آوردم با هم صحبت می کنیم ، اگر هم نیاوردم بحث جدید آغاز می شود.»
نیلوفر به طرف پری رفت و با التماس گفت:« پری خانم ،صبر کن...به من گوش کن ...نذار کار بدتر بشود . با من حرف بزن.»
صادق ایستاد و با تهدید گفت:« مثلاً چه می شود؟»
نیلوفر باز به پری نگاه کرد و گفت:« چرا حرف نمی زنی.»
پری با همان حالت عصبی گفت:« من که به تو گفتم آقا و اختیار دار من آقا صادق هستند. شما نمی خواهید قبول کنید.»
نیلوفر گفت: « باشد، قبول کردم...باشد. من هم ایشان را رئیس و آقای تو می دانم . حالا کمی بایستید و پاسخ مرا بدهید.» صادق دست پری را رها کرد.
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:37 PM
نیلوفر به طرف میز کارش رفت و آرام تر از قبل گفت : «آقا صادق ، می شود با پری خانم بنشینید ؟»
« بشین پری خانم ، ببینم باز چه حرفی دارد.»
آن دو نشستند . نیلوفر گفت:«شما شرایط را فراهم سازید ،من می آیم آنجا .»
صادق خندید و گفت :« من از این حرفهای شما چیزی دستگیرم نمی شود . شما چه شرایطی می خواهید که ما فراهم کنیم.همین الان بلند شو سوار ماشین می شویم .ما روی صندلی می نشینیم و تلویزیون را روشن می کنیم و تو هم برو برای خودت بگرد .قول می دهم هر چقدر دلت خواست بگردی ،از همین حالا تا روزی که زنده هستی .اگر پیدا نکردی خودت بیا یک استکان چای با ما بو بکش و برو و دیگر ولمان کن .اگر پیدا کردی باز هم بیا همان چای را به دماغت ببر و رهایمان کن ....تمام »
نیلوفر خندید و گفت :« حرفت منطقی است ،ولی حالا نمی توانم ،یک روز دیگر می آیم .»
صادق با عصبانیت گفت :«دروغ می گویی. موضوع نقشه نیست .دروغ می گویی،چون می دانی مال چندین سال قبل است و معلوم نیست کدام گوری است .پس اگر خبر مرگت چیزی را قایم کردی که ما نمی دانیم بیا برو بردار که این پیرمرد را جان به سر کردید.»
پری به صادق نگاه کرد که با تمام وجود عصبانی شده بود.نیلوفر را هم می شناخت و می دانست نمی تواند تحمل این تحقیر را بکند .آرام به طرف صادق برگشت .او ساکت شد .
پری گفت:« آقا صادق ،اجازه بدهید کمی نیلوفر خانم فکر کند .شاید یادش بیاید کجای خانه ممکن است آن را پیدا کند،چون او هم مثل ما سالها این خانه را دیده و می شناسد.»
نیلوفر نگاهی از زیر چشم به او کرد و حرفی نزد .پری گفت :« حالا خبرش از طرف شما .»
نیلوفر آهی کشید و گفت :«باشد ،خبرتان می کنم .»
پری و صادق بلند شدند. با اینکه نیلوفر از تهدید های صادق جا خورده بود ،ولی با خداحافظی دوستانه جدا شدند.
وقتی سوار ماشین شدند پری گفت :« شعبان مغازه را زیر نظر دارد . تو فقط حرکت کن و برو.»
صادق حرکت کرد .پری با تعجب نگاهش کرد و گفت :« آقای دکتر ، چه شده که عصبانی شدی ؟»
صادق خندید . با همان لحن جدی گفت :« پدر سوخته ، هر چه شما می گید نره باز می گه بدوش .مگر پدر بزرگ می داند که این نقشه صاحب مرده کجاست .توپ و تانک جلوش در کنند بی خبر راهش را میرود و توجهی ندارد. حالا ما بگیم پدر بزرگ ، نقشه چهل سال قبل این مادر مرده را بده تا دست از سرمان بردارد .مثل اینکه گنج قارونش در قلعه ای قرار دارد و راه نفوذش را فقط پدر بزرگ می داند.»
پری خندید و گفت :« متوجه شدی گفتم تو آقای من هستی ؟»
صادق نگاهش کرد و گفت :« مگر نیستم ؟»
« دوسال و نیم دیگه .»
« ولم کن .مرده شور دوسال و نیم دیگه را ببرد .خلاصه یک راهی پیدا می کنیم و بیراهه می ریم تا زودتر به مقصد برسیم .من طاقت ندارم .»
« حالا ما حرفهای جدی تری داریم .»
صادق با التماس گفت :« تو مرا نکشی خلاص نمی شوی !»
« من حالا حالا ها با تو کار دارم . نباید بمیری .ببین ... من تمام نقشه های پدربزرگ را دیدم.می دانم مال کی یا مربوط به کدام منطقه است . شاید آن چیزی که در خانه هست در مجموع بیست عدد هم نشود.»
« تو نمی توانی از پدربزرگ چنین درخواستی بکنی ... حتی بپرسی دیروز ناهار چی خورده ، اگر خودمان پیدا کردیم که چه بهتر ،و گر نه ول معطل هستیم .»
« من می دانم که نیست ،مطمئن هستم.باید از پدربزرگ کمک بگیریم .»
« فکرش را از سرت دور کن .»
« یعنی تو نمی خواهی از پدربزرگ بپرسی؟»
«مارا گرفتی پری خانم ،خانم دکتر ،دو سال و نیم بعد من .»
پری خندید و با ملاحت گفت :« باشد ، پس تو نمی خواهی بپرسی؟»
صادق با التماس گفت :« به خدا تو بهتر می توانی این کار را انجام دهی .به طور حتم من خراب می کنم . خواهش می کنم خودت این کار را بکن .»
« سعی می کنم ،ولی تو به من کمک کن .»
« من میدانم بی نتیجه است ، او یادش نمی ماند دیروز چه خبر بود .»
« آقا صادق ،پشت سر پدربزرگ خوبم این حرفها را نزن . به من بر می خورد . این طور هم که می گی نیست. او خیلی باهوش و حواس جمع است .فقط کارش زیاد است و خودش را بی توجه نشان می دهد.سه دانشجو و یک نفر مثل شعبان را دارد اداره می کند .ببخشید ،کداممان کمک مالی به او میکنیم ... می بینید که اگر کارو زحمت زیادش نباشد ما همه گرسنه می مانیم.هر روز هم میبینی که چیزی دستش است یا برای من یا برای تو یا شقایق خانم تا ما را خوشحال کند .محال است شعبان را هم فراموش کند.حالا هم رفته یک قواره کت و شلواری آورده که من بدم عمو سوغاتی ببرد.آن وقت شما انتظار داری برای نقشه ای بی ارزش فکرش را خسته کند... این زن مکار و عجوزه هر روز عده ای بی سر و پا را دور خودش جمع می کند تا ضربه ای به ما بزند تا انتقام بگیرد.خدا پدر بزرگ رامی شناسد و تا الان هم حمایتش کرده ، به طور حتم بعد ها هم حمایتش می کند.»
صادق با بی حوصلگی گفت :«بابا ولش کن ،با شد ،پدر بزرگ حواش هست ...خلاصمان کن.»
پری خندید و گفت :« خواهش می کنم دیگه پشت سر این مرد به این نازنینی حرف نزن .الهی قربانش برم که یک تیکه جواهر است . تو اگر بدانی وقتی خانم جان مرحوم شد او چه کشید.همه اش غصه می خورد.پسرانش همه گرفتار کارهایشان بودند. نه اینکه نمی آمدند ، می آمدند ،ولی خوب ،راه دور بودو گرفتاری زیاد. پدربزرگ هم راضی نبود پسرانش از کار دست بکشند. برای همین من ماندم و پدربزرگ .من غمخوارش بودم و او غمخوار من. او گریه میکرد ،من اشکش را پاک می کردم .من گریه می کردم او دلداریم می داد . نه من بلد بودم غذا پزم و نه او.من هم دختری کم سن و سال بودم. اگر می رفتم توی حیاط بازی کنم یا کمی قدم بزنم دلش می ترکید .باید کنارش می ماندم تا احساس تنهایی نکند .از چیزی می ترسید. من هم از همه چیز می ترسیدم .شبها نمی خواست من در اتاق پایین بخوابم .تخت یکنفره را از پایین آورد بالا و به من گفت همین جا بخواب .مثل یک پدر و شاید هم از پدر مهربان تر از من پذیرایی کرد . گاهی اوقات مرا با خودش سر کار می برد تا در خانه تنها نباشم.همه می گفتند دختر کوچولوی مهندس محسنی.هر چه لباس قشنگ بود برایم می خرید و هر جای دیدنی بود مرا با خودش می برد. وقتی بزرگ تر شدم و به سن بلوغ رسیدم خودش گفت :« پری جان ، حالا وقتش است کمی از هم جدا شویم. تو برو تو اتاقت بخواب .من خرو پف می کنم تو بیدار می شی.» البته من نمی فهمیدم چرا ، ولی گفتم پدربزرگ من که به خروپف شما عادت کردم. باز هم رضایت نداد و گفت :« دختر که بزرگ می شود باید اتاقش جدا باشد . باز هم اصرار کردم ،ولی نتوانستم قانعش کنم .ناچار قبول کردم و رفتم اتاق خودم ،اما نیمه شب دلتنگی پدربزرگ کردم و پاورچین پاورچین آمدم به اتاقش و زیر پایش روی قالی خوابیدم .نصف شب بلند شد دید من بدون پتو خوابیدم .رویم پتو کشید و بالش زیر سرم گذاشت .صبح که شد با خوشرویی گفت : دیشب آمدی آنجا که من نترسم ؟ من هم با خوشحالی گفتم : من ترسیده بودم .پدربزرگ خندید و گفت : پری من دل شیر دارد .ترس مال پیرمردها است . تو هم میخواستی من نترسم آمده بودی اینجا ... من فهمیدم .
« به خدا طوری حرف می زد که باورم شد من نترس هستم و پدربزرگ می ترسد .حالا شما حساب کن ، شاید مادرت این طور از تو مراقبت نکرده بود که پدر بزرگ از من کرده . برای همین است که خنده او دلم را شاد می کند و غم او وجودم را آزار می دهد .من جانم به جان او بسته است.» و اشکش را پاک کرد.
صادق آهی کشید و گفت:« بله ، این را همه ما می دانیم که پدر بزرگ چقدر تو را دوست دارد .میدانم ،راست گفتی پری جان .ما باید بیشتر حواسمان به پدر بزرگ باشد. باور کن حرف تو را تایید می کنم .ما توی این خانه اگر دستمان توی جیبمان می رود از پول تو جیبی پدر بزرگ است . این هم مسئله ای شده . هم پدرم و هم پدر شقایق هر چه می کنند نمی توانند او را راضی کنند که اجازه بدهد کمی کمک کنند .پدربزرگ با عصبانیت زیر بار نمی رود . به خدا روزی نیست که من دست توی جیبم کنم و پدر بزرگ یک دسته اسکناس نذاشته باشد ، یا توی جیب شقایق ، می دانم تو هم از این قانون مستثنی نیستی . حالا من در جریان زندگی قبلی شعبان نیستم که با جان و دل و با رضایت کامل برایش جان فشانی می کند . به خدا پری جان ، باور کن من فکر می کردم ممکن است برای نقشه ها یی که می کشد پول کلانی می گیرد.همیشه فکر می کردم طبق یک قرداد یا با مبلغ مشخص این کار را می کند.ولی چند بار خودم رفتم تا چک او را بگیرم .بحث و جدال بود که چرا مهندس مبلغ را تعیین نکرده .اوائل با تعجب می گفتم لابد به شما گفته چقدر است . بعد از جنگ و جدال پدربزرگ محال بود مبلغ تعیین کنند.صاحب کار خودش برآورد می کرد و از چند نفر می پرسید و مبلغی را می نوشت .تازه اصرار داشت اگر مهندس ناراضی است بیاید راضی اش می کنم .وقتی چک را نزدش می بردم با تعجب می گفت :« صادق جان ، خیلی زیاد نوشته و من تعجب می کردم ،چون صاحب کار راضی بود باز هم پول بدهد ،اما پدر بزرگ اصرار داشت زیاد است ،خیلی خوب ،اینها یعنی رضایت از زندگی .خدا هم روزی پر برکتش را در چیزی افزون تر کرده .شاید این هم حکمتی است که این خانه و خودش باشد تا ما دور هم جمع شویم .»
پری چند بار سرش را تکان داد و گفت :« اینکه چیزی نیست . یک بار خانه ما پر از مهندس شده بود . شب و روز کار می کردند و من به تنهایی برای همه غذا درست می کردم و از انها پذیرایی می کردم .نقشه یک شهرک لب دریا بود .وقتی بعد از شش ماه کار تمام شد و دریافتیها را بین خودشان تقسیم می کردند کمترین سهم را برداشت .من هم با همه دوست شده بودم . یکی از انها به من گفت :« پری خانم ، مهندس چرا کم بر می دارد .ببخشید که این حرف را می زنم . پولی که مهندس برداشته از غذایی که در این خانه خوردیم کمتر است . ما هم ماندیم چه کنیم . شما پدربزرگتان را راضی کنید .من خندیدم و گفتم : ایشان صاحب اختیار هستند و من کاری نمی توانم بکنم . بعد از چندی آن حرف ها را به پدر بزرگ گفتم . او گفت : بیشتر از حقم هم گرفتم و خدا برکت بدهد .»
« بله می دانم پدر بزرگ مرد بزرگی است . جالب اینجاست همه جا هم سر گروه می شود .باز هم کمتر از همه می گیرد .»
« حالا پدر بزرگ را شناختی که چقدر دوست داشتنی است . از این به بعد پشت سرش حرف نزن .»
« چشم خانوم پری محسنی ،چشم »
پری هم خندید و گفت :« حلا پسر خوبی شدی ،احسن .»
« تو اگر جانم را نگیری بهتر می شوم .»
پری نگاهش کرد و گفت :« باز هم حرف بد زدی .»
« بهترین حرفی که زدم همین بود .»
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:38 PM
« خدا را شکر که به منزل رسیدیم.»
شعبان در را باز کرد. خوشبختانه محسنی در حیاط بود .پری از ماشین پیاده شد و گفت :« پدر بزرگ چه عجب شما توی حیاط ایستادید .»
« با آقا شعبان حرف ولایت را می زدیم . شما کجا بودید. دلتنگی تو را می کردم . گفتم لابد کلاس داشتید. دیدم شقایق هست . او گفت رفتید خرید کنید. حالا چی خریدید؟»
« پدربزرگ چیزی نخریدیم .»
« نکند پول نداشتید .من که ملی کارت برایتان درست کردم .از آنجا برداشت می کردید.«
پری دست او را گرفت و گفت :« نه پدربزرگ ، از دولتی سر شما پول توی حسابم هست . فقط کاری داشتم که آقا صادق زحمت کشیدند و مرا بردند.»
محسنی دست صادق را گرفت و گفت :« هر وقت پری عزیزم می خواهد جایی برود ،مثل یک راننده دنبالش برو .»
« دست شما درد نکند ،ما را راننده این بچه ساروی کردید... چشم پدر بزرگ .»
پری با خجالت و شرم گفت :« تو را به خدا این طوری حرف نزنید،پدر بزرگ . من کوچیک آقا صادق هستم ، به خدا خجالت می کشم .»
« نه پری جان ، تو ناموس ما هستی ،باید از تو مواظبت کنیم .»
شعبان در را بست و کمی دورتر ار پدر بزرگ ایستاد.محسنی گفت :« پری جان ،خسته می شوی ،برو بالا .»بعد به طرف شعبان نگاه کرد و گفت :«آقا شعبان، چای حاضر است .برای صادق و پری خانم ببر .»
پری گفت :« پدر بزرگ ، من هم می خواهم توی حیاط نزد شما باشم .»
پدر بزرگ گفت :« آه نه ، خسته می شوی . من هم می آم داخل ... بیا با هم برویم .»
محسنی با پری و صادق به اتاق نشیمن رفتند . شعبان چای آورد. پری لبخندی زد و گفت :« پدربزرگ ،خواستم از حافظه شما کمک بگیرم .»
محسنی نگاهش کرد . خندید . بعد به صادق نگاه کرد و گفت :« بگو ببینم چی می خوای بپرسی ؟»
پری گفت :« اگر من بپرسم نقشه های ساختمان را از چهل سال قبل تا کنون در کجا قرار دادید یا می دانید کجا هستند چه جوابی می دهید ؟»
محسنی خندید و گفت :« پری جان ،چهل سال پیش ،خدا پدرت را سلامت بدارد ؛ نمی دانم ،بگو هفته پیش ،باز هم می گم یادم نیست .»
سکوت شد . پدربزرگ گفت :« البته می شود از یک راه انها را پیدا کرد .کار من در دو یا سه محور دور می زند، اگر اول طبقه بندی کار مشخص شود و بعد نوع کار و بعد صاحب کار ،این کمک می کند. در ضمن ما اصل نقشه را نگه نمی داریم ،مگر خیلی مهم باشد . مثلاً اگر جایی را اشتباه محاسبه کرده باشیم و نقشه را اصلاح کرده باشیم ممکن است نزدمان بماند ،و گر نه احتیاجی به نگهداری آن نیست ،چون بیشتر ش توی حافظه می ماند . با دیدن ساختمان یا تاسیسات آن سیر تا پیاز کار دستمان می آید .حالا چی هست که شما علاقه مند کرده پری جان ؟»
«می خوام پله پله با شما بیایم .خواهش می کنم هر چه یادتان هست به من بگویید ،البته زیاد مهم نیست ،ولی اگر نقشه آن ساختمان پیدا شود بهتر است .»
محسنی به صادق نگاه کرد ، ولی به پری گفت :« خوب بگو ببینم چی هست ؟»
پری خندید و گفت :« نقشه ساختمان مسکونی نیلوفر را شما کشیدید؟ درست است ؟»
محسنی گقت :« نیلوفر کیه ؟ نمی شناسم .»
« عایشه خانم ، دوست خدابیامرز خانم جان .»
محسنی با حالت تنفر رویش را به طرف دیگر کرد.بعد به صادق نگاه کرد و گفت :
« پری جان ، از کی اسمش را عوض کرده ؟»
« نمی دانم .»
« حالا شده نیلوفر؟»
« بله .»
محسنی گفت :« از او بر حذر باشید. دروغگویی است که حرف ندارد .صد تا چاقو درست می کند که یکی دسته ندارد .»
« میدانم اما ما با این زن مشکل داریم .فقط شما می توانید کمکمان کنید .»
محسنی با تعجب گفت :« ما با او کاری نداریم که مشکل داشته باشیم .خانم جان خدا بیامرز مرا مجبور کرد نقشه ساختمان اورا ترسیم کنم . عایشه جایی را انتخاب کرد که زمینش سست بود. یک قنات قدیمی هم از زیرش می گذشت . من هم نظارت کردم و نقشه ساختمان را کشیدم . خبر مرگش یک کاخ درست کرد و گنجینه اش را از هر گوشه دنیا جمع کرد آنجا و در گاو صندوق خانه نگهداری کرد .حالا بعد از چهل سال چی می خواهد ؟»
« نقشه همان ساختمان را می خواهد .»
محسنی کمی فکر کرد .باز به صادق نگاه کرد و خندید .رویش را به طرف پری کرد و گفت :« نمی دانم کجاست ... اصلاً برای چه باید آن را نگه داشته باشم . این هم از دروغهایش است . لابد نزد خودش است . یک جوری بهانه می کند تا دوباره به ما بچسبد ،ولی پری جان ،از من به تو نصیحت از او دوری کن .»
پری خندید و گفت :« چشم پدر بزرگ ، قصد معاشرت با او را ندارم .حالا بگویید اگر نقشه ها پیش شما باشد کجا نگهشان می دارید ؟»
محسنی همان طور که به صادق نگاه می کرد دستهایش را باز کرد و گفت :« من جایی برای نگه داری این کار ها ندارم .»
صادق از اینکه پدر بزرگ به او نگاه می کرد کمی این پا و آن پا شد .
پری دوباره گفت :« شاید آن موقع اداره بودید .ممکن است در اداره بایگانی کرده باشید ؟»
محسنی خندید. بعد با تعجب گفت :« بعید می دانم . چون کار شخصی بوده و مربوط به اداره نبوده .»
پری گفت :« من همه زیر زمین را دیدم ،خیلی هم گشتم ،اما چند تا نقشه بیشتر آنجا نیست .نمی دانم ،شاید مربوط به او باشد .»
محسنی گفت :« نمی دانم ، ممکن است ... من نمی دانستم در زیر زمین هم نقشه دارم .»
«اجازه بدهید به اتفاق شعبان بروم و انها را بالا بیاورم ... شما همین جا باشید .»
پری از جایش بلند شد و با شعبان به زیر زمین رفت . صادق با پدر بزرگ تنها ماند. پدر بزرگ گفت :« کار زیاد است ،آدم یادش نمی ماند .»
صادق گفت : « بله پدر بزرگ ، همین طور است که شما می فرمایید .»
M.A.H.S.A
04-22-2012, 03:38 PM
«مگر شما دو تا درس ندارید که به دنبال این زنیکه راه افتادید؟»
«پدربزرگ، آخه مسئله ای پیش آمده. نه من و نه پری خانم علاقه نداریم با این زن حرف بزنیم، ولی اجازه بدید تا خود پری همه چیز را توضیح می دهد.»
محسنی گفت: « توضیح نمی خواهد... خدا رحمت کند خانم جان را. من همیشه سر این زن از او گله داشتم. حالا هم باید از شما این گله را داشته باشم. عزیزم، دور و بر این زن نباشید بهتر است.»
صادق مانده بود از کجا شروع کند. سکوت کرد تا پری آمد. شعبان نقشه ها را با دستمال تمیز کرد. محسنی فقط چیزهایی که زیرش نوشته بود را نگاه کرد و گفت اینها نیستند.
پری هم به شعبان اشاره کرد آنها را ببرد.
محسنی فکر کرد و گفت: « نمی دانم، یادم نمی آد. اگر به خودش ندادم باید نزد من باشد.»
پری دور و بر اتاق را گشت. چند نقشه با امضای مهندس ابوالقاسم محسنی بالا دزایی پیدا کرد، ولی نقشه مجتمع ساحلی یا شهرک هایی در نقاط مختلف بود. چیزی به عنوان نقشه ی خانه نیلوفر پیدا نکردند. پدربزرگ با حالت عصبی به طرف هال رفت. صادق و پری هم به دنبالش راه افتادند.
پری گفت: «پدربزرگ، من می خواهم خواهش کنم شما خودتان را ناراحت نکنید. اگر مایل باشید کمی با هم حرف بزنیم.»
محسنی باز به صادق نگاه کرد و رویش را به طرف پری کرد. گفت: « بشینم یا بایستم.»
پری خندید و گفت: « پدربزرگ، قرار نشد با من دعوا کنی.»
محسنی آهی کشید و گفت: « اسم این زن می آد تنم می لرزد، چه برسد اینکه دوباره باید ریخت نحسش را ببینم.»
پری دست پدربزرگ را گرفت و گفت: « پدربزرگ قرار نیست شما او را ببینید. ما هم هیچ علاقه ای به دیدنش نداریم، ولی مسئله ای شده که ما اصرار داریم کمکمان کنید، وگرنه اسم این زن را نمی آوردیم.»
محسنی نفس عمیقی کشید و روی مبل نشست.گفت: « خیلی پیر شده؟»
صادق گفت: « از من جوان تر است.»
محسنی با عصبانیت نگاهش کرد و گفت: « تو برای چه به دیدنش رفتی؟»
پری گفت: «پدربزرگ، آقا صادق نخواستند من تنها بروم با من آمدند تا من نترسم.»
محسنی باز به صادق نگاه کرد و گفت: «دیگه حق رفتن نزد او را ندارید... هیچ کدامتان.»
«چشم پدربزرگ»
پری گفت: «پدربزرگ، اگر فکر می کنید الآن برای صحبت مساعد نیست، بعد حرف بزنم؟»
محسنی نگاهش کرد و گفت: « نه حالا و نه هیچ وقت دیگر... نمی خواهم حرفی درباره ی این زن گفته شود.»
پری ساکت شد. صادق هم ساکت بود. شعبان چای و بشقاب بیسکویت آورد. میوه هم روی میز چید و رفت. هر سه در فکر بودند. بالغ بر پنج دقیقه سکوت برقرار شد تا اینکه پدربزرگ گفت: « پری خانم، از شما انتظار نداشتم به منزل او قدم بزاری.»
پری ساکت شد و حرفی نزد. محسنی به صادق نگاه کرد و بعد به پری گفت: «برای چه به آنجا رفتی؟»
پری دستش را روی دست پدربزرگ گذاشت و لبخندی بر لب راند گفت: « شاید کار بدی کردم، ولی شما اجازه ی صحبت به من و آقا صادق بدهید، ممنون می شویم.»
محسنی باز به صادق نگاه کرد. او سرش را پایین انداخت. پری گفت: « مشکل ما چیز دیگری است. اصل قضیه از جای دیگری شروع شده. فقط مسئله این زن نیست پدربزرگ.»
محسنی با عصبانیت گفت: « پری خانم، این زن دنبال دردسر می گردد. ماجراجو است... من حرفم همین است.»
پری گفت: « باشد پدربزرگ، کمی طاقت بیاورید من توضیح می دهم.»
محسنی باز به صادق نگاه کرد. این بار پری هم به صادق نگاه کرد و گفت: «پدربزرگ، حواست به من است؟»
پدربزرگ به او نگاه کرد و حرفی نزد. پری گفت: « شما با میترا مشکل ندارید؟»
«چرا دارم.»
« مگر آقا صادق از شما خواهش نکرد اجازه بدهید دخالت کنیم. مرا به عنوان کمک با خودش برد.»
محسنی کمی به صادق نگاه کرد و جواب داد: «دلم نمی خواست بروی، ولی خودت خواستی. هنوز هم ناراحت هستم.»
پری گفت: « بله می دانم پدربزرگ، خوب ما هم کارمان را شروع کردیم. جای میترا را پیدا کردیم. دوستانش او را تحریک می کنند دست به شیطنت بزند. کلی هم پیشرفت کردیم. حالا فهمیدیم سر همه این ماجراها نیلوفر یا همان عایشه دوست قدیمی شما است. این اصل قضیه است.»
محسنی آهی از نهاد کشید و گفت: « خدا لعنتت کند، همیشه فتنه بودی و هستی! پس این دریده میترا را به من چسباند؟»
«برای اینکه نقشه ساختمان را پیدا کند.»
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:02 PM
محسنی کمی فکر کرد و گفت: (نقشه ی ساختمان او چه به درد من می خورد؟)
(اگر او هم مثل شما فکر می کرد دیگر مشکل ما حل بود.)
سکوت بینشان برقرار شد. چای شرد شده بود. شهبان آن را عوض کرد ولی هنوز کسی به آن دست نزده بود.
محسنی سکوت را شکست و گفت:(حالا از کجا پیدایش کنم ... یادم نیست.)
پری جواب نداد. صادق هم ساکت بود. محسنی گفت:(یک صندوق توی انباری هست شاید داخل آن باشد.)
پری گفت:(لباس های دامادی شما و خانم جان را آ« جا نگهداری کردیم. آیینه و شمعدان سر عقدتان هم هست ... چیز دیگری داخل آن نیست.)
محسنی گفت:(توی اتاق خوابم که نقشه ای نیست ... بیست سال است که بازنشسته شدم چه می دانم چه کردم.) پس از کمی فکر کردن محسنی دوباره با عصبانیت گفت:(من چه می دانم کجا گذاشتم. اصلا ندارم برود هر غلطی دلش خواست بکند.) و از جا برخواست.
صادق آهی کشید. پری هم نفسی تازه کرد. محسنی به طرف اتاق کارش رفت. شعبان دوباره چای را عوض کرد. استکان محسنی را به اتاقش برد.
صادق گفت:(دیدی گفتم چیزی نمی داند مگر می شود چهل سال قبل یادش باشد.)
(پردم درآمد تا توانستم حرف بزنم عجب حساسیتی نسبت به این زن دارد تازه ما اصرار کردیم او به بیاید این جا.)
پری کمی خندید و گفت:(راستی صادق پدربزرگ چرا مرتب به تو نگاه می کرد؟)
(من هم نفهمیدم. شما حرف می زدید به من چشم می دوخت و بعد به شما جواب می داد.
نمی دانم چه شده بود. کمی هم دست و پایم را گم کرده بودم.)
(ما یک چیزی این جا فهمیدیم ... خانه ی او روی کانالی قرار دارد و خاک اطرافش هم سست است. نقطه ضعف خانه همان است. ممکن است این نقشه به دست کسی بیافتند که به منزل دستبرد بزند. او نقشه را می خواهد از بین ببرد وگرنه دور و اطرافش هم خانه هست. یک طرفش هم بزرگراه پارک وی است که مردم شایع کردند ماشین توی سرازیری به طرف بالا حرکت می کند. شاید از نیروی ماموران اوست این طور می شود.)
(من هم شنیدم مگر می شود ماشین در سرازیری باشد و بعد ترمز را رها کنی و پشت چراغ قرمز به طرف بالا برود. چند بار خودم امتحان کردم و دیدم راستی راستی همین جور است. شاید جاذبه باشد یا اشتباه باشد امکان دارد همان طور که شما گفتید جریان مغناسیطی ماموران نیلوفر باشد چون شعبان هم گفته وقتی به خانه اش نزدیک شدم نیرویی مرا آزار می داد.)
پری ساکت بود و فقط نگاهش می کرد. آهی کشید و گفت:(گر چه بی نتیجه بود ولی پدر بزرگ را به فکر انداخت که به ما کمک کند.)
(تو خوب توانستی با پدر بزرگ حرف بزنی. من نمی توانستم و ممکن بود قاطی کنم.)
(پدرم درآمد تا حرف زدم.)
شعبان وارد شد و گفت:(حاج آقا محمدحسین آمدند.)
(تعارف کنید بیایند این جا.)
محمدحسین وارد شد. صادق و پری از جا بلند شدند. صادق برایش چای آورد. محمد حسین صادق را بوسید و نشست.
(عمو خسته نباشید چه خبر؟)
محمدحسین آهی کشید و گفت:(چه خوب شد آمدم. چند نفر از دوستان می رفتند قم زیارت با آن ها رفتم و برگشتم.
خیلی دلم می خواست زیارت حضرت معصومه برم اما نمی شد تا این سعادت دست داد.)
(زیارت قبول.)
محمد حسین گفت:(قبول حق باشد.)
پدر بزرگ صدای محمد حسین را شنید و وارد شد. همه از جا بلند شدند.با تعارف او نشستند. محسنی با خوش رویی گفت:(پری جان می خواستم بپرسم عمو کجاست که حلال زاده بودند و خودشان آمدند. آقا ما را بی خبر گذاشتید کجا بودید؟)
محمدحسین گفت:(با اجازه ی شما رفتیم قم زیارت. نایب ازیاره بودیم از طرف شما و بچه ها و اقوام. خدا قبول کند.)
محسنی گفت:(خوش به حالت که رفتی من چند وقت است می خواهم بروم اما نمی توانم.)
محمدحسین در حالی که چای می نوشید کیسه را از دست شعبان گرفت و گفت:(این هم سوغاتی.)
محسنی با خوش حالی گفت:(پری جان ببین عمو برایمان سوغاتی آورده صادق جان بگیر بازش کن بخوریم. چه قدر دلم سوهان می خواست.)
صادق بازش کرد. تکه ای برداشت و خورد. خ.شش آمد با لذت گفت:(نرم است. خیلی هم نرم است.)
محمدحسین گفت:(بله سفارشی به ما دادند.)
محسنی گفت:(بچه ها بخورید. آقا شعبان تو را به خدا این طور آن جا نایست. تو هم بشین و راحت باش. ما که غریبه نیستیم. تو هم بخور. پری جان به همه تعارف کن. راستی عمو جان یک آقایی در قم بود که سوهانش معروف بود. بنده شنیدم مرده خدا بیامرزدش. چند روزی دعوتآفایی بودیم به نام ذبیح الله خان ... لب دریا ساحل طلایی تنکابن ویلا داشت.
حاج آقا سوهانی مهمان همین آقا بود. من با ایشان آن جا آشنا شدم. البته این مال بیست سال قبل است. ایشان سوهانی به ما دادند که عین پشمک بود نمی دانم با چه درست کرده بودند. بعدها که با خانم جان می رفتیم قم از مغازه ی ایشن خرید می کردیم. سوهان نبود مثل پشمک ترد و نرم و خوش بو. البته این هم خیلی خوب و نرم است.)
مخمدحسین گفت:(بله ایشان را شناختم. خودم هم چندین بار از او و برادرانش خرید کردم ولی حالا همه تقلبی شده. مردم هم دنبال جنس ارزان هستند. این بنده خداها هم نمی دانند چه کنند.)
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:03 PM
(بله به قول انگلیسی ها ما آدم های پولداری نیستیم که جنس ارزان بخریم. بی پول ها ارزان می خرند و پولدارها مثل شما گرا را انتخاب مب کندد.)
پری و صادق خیلی خندیدند. محمدحسین خندید و گفت:(باید از آدم های بزرگی مثل جنابعالی مایه گذاشت.)
محسنی که هنوز می خندید گفت:(به خدا عمو جان شاید بعد از مرگ خانم جان نخندیده بودم. پری عزیزم می تواند شهادت دهد.)
پری تایید کرد و گفت:(به خدا وقتی خندید دلم شاد شد پدر بزرگ. چه قدر خوب شد عمو جان آمدند و شما کمی خوش حال شدید.)
محسنی دور چشمانش را با دستمال پاک کرد و گفت:(خوب شد این بچه ها آمدند و کنارم هستند. دلم به آن ها خوش است ولی عمو جان گاهی شیطنت می کنند.)
محمدحسین نگاهشان کرد و گفت:(کدامشاه هستند تا دعوایشان کنم؟)
محسنی با انگشت صادق و پری را نشان داد و گفت:(همین دو تا که اصلا دوستشان ندارم.)
(این دو تا که یک تکه جواهر هستند ... دکترهای آینده ... حالا چه کردند که شما گله مند شدید؟)
(خانمی هست به نام عایشه یا هر کوفتی ... یک ساختمان برایش ساختم. با خانم جانمان هم سلام و علیک داشت اما من از او بدم می آمد. حالا این ها رفتند با او دوست شدند. این زن هم پیغام داده نقشه ی چهل سال قبل را می خواهد. من نمی دانم دیروز چه خوردم. مرده خودش هم از قبر بیاید بیرون بعد از چهل سال قبرش را پیدا نمی کند چه برسد به من.)
پری گیج شده بود صاق هم نمی خواست به این طریق مورد تمسخر قرار بگیرد. ناچار از جا برخاست اما پری نشسته بود.
محمدحسین از زیر چشم به صادق که در حال رفتن بود نگاه کرد. پری هم منتظر بود تا عمو حرف بزند. محمدحسین گفت:(حالا شاید جریانی پیش آمده که بچه ها نزد همان زن که شما گفتید رفتند. تا آن جا که من می دانم پری خانم و آقا صادق بی جهت کاری نمی کنند تا باعث ناراحتی شما شوند. حالا چی بوده باید جویا شد؟)
محسنی همان طور که در فکر بود گفت:(نمی دانم چند سال قبل بود ... شاید حدود چهل سال قبل. این زن خانه ای قدیمی خرید. قصد داشت آن جا را خراب کند. زمینش بزرگ بود. نظرش را گفت. من هم زمین را بررسی کردم. زمین رسی و نرمی بود. در ضمن از زیرش هم یک کانال قدیمی می گذشت که من بر حسب اتفاق فهمیدم. اول فکر کردیم به گنج یا چیزی در همین ردیف بر خوردیم بعد که بیشتر به عمق کار رفتیم دیدیم کانالی بوده که از خیلی سال پیش بسته شده. شاید همین باغ هم برای خودش همچین چیزی داشته باشد. به هر صورت من هم نقشه ی درخواستی را طبق نظرش طوری تنظیم کردم که ساختمان درست روی این کانال باشد.
هزینه ی بالایی برداشت. قرار بود خودم به کار نظارت داشته باشم. در هر صورت این ساخنمان بنا شد خیلی هم دیدنی شده بود. قرار شد ما را یک شب شام دعوت کند که خدا را شکر هنوز آن شب نیامده. ساختمان هم بدون هیچ مشکلی برپاست. با این که چند دفعه زلزله آمده تاثیری در این بنا نداشته بعد ها اتوبانی هم از کنار آن گذشت. حالا نمی دانم چرا فیلش یاد هندوستان کرده که دنبال نقشه ی ساختمان می گردد. من نمی دام کجاستو شاید این جا نباشد شاید خم گم شده باشد. عصبانی هستم چون اسم این زن که می آید تنم می لرزد. دوستش ندارم. از اول هم دوستش نداشتم. خانم جان خدا بیامرز زورکی کار را به من تحمیل کرد.)
محمدحسین بعد از این که محسنی حرفش را تمام کرد گفت:(بله آدم نمی داند دیروز چه خورده. حالا چهل سال قبل چه کاری کرده بماند. می دانم حق با شماست.)
محسنی رویش را به طرف پری کرد و گفت:(آن آقا که رفت. شما ببینید عموجان از من دفاع می کند.)
محمدحسین رویش را به طرف پری کرد و گفت:(بله ، سخت است ، اما آقای مهندس ، مگر این زن ساختمانش را می خواهد بفروشد؟)
(نمی دانم.)
(اگر نمی خواهد بفروشد شاید می خواهد کاری در همان کانال بکند که مهندس دیگری به آن نقشه احتیاج دارد.)
محسنی همان طور که ابروهای خود را گره زده بود گفت:(احتیاجی نیست ، چون من آن کانال را با اجازه ی سازمان شهری و سازمان آب کور کردم. دیوارهایش را با آجر و سیمان و بتن ساختم. آن جا مثل دژ محکم شده. این ساختمان که حدود هزار و هفتصد هشتصد متر است روی همان کانال مثل یک قصر بنا کردم. این خانه ضد زلزله است. خودش هم شیشه های آن جا را ضد گلوله کرد.
حالا این شیشه ها را از کجا آورد من هم ماندم. عموجان شما این زن را نمی شناسید. یک مارمولکی است که حرف ندارد. از آن مارهای خوش خط و خال است. چیزی که خیلی مسخره است اینه که این زن باید نود سال داشته باشد ، اما صادق می گوید از من جوان تر است. یک چین تو صورتش نیست. من می گم شاید عایشه مرده ، دخترش است و این ها اشتباه می کنند.)
(پس آن خانه گران قیمت است. حالا شما هم بگردید شاید نقشه را پیدا کنید. حواستید من هم کمکتان می کنم.)
(به خدا نیم دانم کجاست تازه پری جان بهتر می داند چی به چی است تا خودم.)
(پری جان شما چی شد که با این زن ملاقات کردید؟)
محسنی مهلت صحبت به پری را نداد.گفت:(من بعد مگ خانم جان با عجوزه ای ازدواج کردم ، البته همین یک سال و نیم یا دو سال قبل ... این بلایی بود که گفتنش ارزش ندارد. می خواهم او را طلاق بدم. حالا خیلی هم احساس زرنگی می کند و مرا گذاشته سر کار. ما بیرونش می کنیم باز از سوراخی دیگر می آد داخل. این دفعه یک درگیری درست کر همه ی ما را بردند کلاتری. یک شب هم صادق را نگه داشتند. من و پری خانم را به قید ضمانت آزاد کردند. روز بعد همه ی ما را بردند دادگاه. رییس دادگاه مرد خوبی بود. رای را علیه زنیکه صادر کرد. او زندانی شد و ما آزاد. من رضایت دادم و او هم آزاد شد. این دو نفر با هم تصمیم گرفتند به من کمک کنند. این دو نفر متوجه شدند عایشه میترا را با نقشه ی قبلی به من چسبانده که وارد خانه شود و نقشه را بردارد. شاید هم برداشته نمی دانم.)
محمدحسین خندید و گفت:(مهندس این بنده خداها که خوب جلو رفتند. حالا اگر نقشه پیدا شود شاید کار تمام شود.)
(این زن هفت خط عالم است. زن نیست مجموعه ی عجایب خلقت بشر است. مغزش برای تخریب مثل ساعت کار می کند.)
(همان طور که خودتان از این زن تعریف می کنید خیلی خطرناک است. بهتر است کمی بگردید شاید موفق شدید.)
(باشد من از خدایم است از این خانم دوری کنم به خصوص که پری جان می گوید کمی هم نامردی می کند.)
پری گفت:(عموجان من هم نمی دانم نقشه کجاست. پدر بزرگ اگر می دانست کجاست که می داد. به دردش نمی خورد. ما هم می خواهیم این موضوع را فیصله بدهیم.)
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:03 PM
فصل 15
برای پری و صادق زمان به سختی طی می شد. پری هرچه فکر کرد شاید جایی در خانه باشد که نقشه را در آن جا داده باشند چیزی به ذهنش نرسید. یک هفته از این ماجرا گذشت. زمان برگشتن محمدحسین فرا می رسید. چیزی تغییر نکرده بود. صادق و پری و محمدحسین و شعبان جلسه های متعددی گذاشتند و راه های برخورد احتمالی با نیلوفر را بررسی کردند. خود را آماده کرده بودند. چهار نیروی کمکی هم از طرف شعبان رسیده بود. یکی فقط مامور محسنی شده بود که شبانه روز از او نگهبانی می کرد. یکی هم مواظب شقایق بود و دو نفر دیگر در اطراف خانه می چرخیدند. پری هم لحظه ای از صادق جدا نمی شد.
وقت خداحافظی با عمو بود.
محمدحسین رفت و اداره ی امور در اختیار پری قرار گرفت. میترا چنذ بار شیطنت کرد و بین راه مزاحم محسنی شد ، اما بدون اینگه او متوجه شود مرد نگهبان موانع را برطرف کرد و آسیبی به محسنی نرسید. پری از طریق شعبان آگاه شد از زمان برخورد صادق با نیلوفر همیشه دو نگهبان خیلی قوی با خود می آورد که آمادگی همه نوع قتل و اتهدام و هر کار غیر عادی را دارند.
پری از یک چیز نگران بو ، آن هم انش سوزی. نیلوفر آتش را خیلی دوست داشت. شاید لذت می برد. همیشه آتش را اول خودش روشن می کرد پری همه ی اقدامات لازم را برای مقابله با او انجام داده بود. زمان به کندی می گذشت و پری سخت در تدارک مقابل بود. کمتر به درس هایش می رسید. او می دانست عایشه زنی انتقام جو است. با این که دو بار به او خبر داده بود نقشه را نتوانسته پیدا کند و ممکن است گم شده باشد و به ظاهر قانع شده بود ، اما می دانست او معتقد است که نقشه در همین خانه قرار دارد.
صادق نمی دانست در صورت بروز اتفاق چگونه از خود دفاع کند. کمی نگران بود ، اما پری خونسرد به کارهای عادی خودش می رسید.
روز صادق با نگرانی گفت:(پری ، من دارم خفه می شوم. یعنی چه می شود ... این انتظار مرا دیوانه کرده است.)
پری همان طور که مشغول مطالعه بود گفت:( بله ممکن است سال هل طول بکشد. شاید هم همین الان اتفاق بیافتد ، ولی شما کاری از دستت بر نمی آید. به کار خودت مشغول باش.)
(می دانم کاری از من بر نمی آید ولی نگرانی را که نمی شود در جیب قایم کرد یا توی کتاب گذاشت. در وجود آدم هست ، به همین راحتی بیرون نمی رود.)
پری سرش را بالا آورد و نگاهش کرد. با خوسدی گفت:(می دانم ، ولی چاره ای نیست. ما تقلای خودمان را گردیم ، ولی موفق نشدیم.)
(آخرش چی؟)
(باید موفق شویم. م همه ی کارهای او را زیر نظر دارم. شما مطمئن باش نمی گذاریم اتفاقی برای پدر بزرگ یا اطرافیان بیفتد. پس با خیال راحت برو درست را بخوان.)
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:03 PM
صادق دوباره با نگرانی گفت: اگر موفق نشی چی ؟
پری خیلی خونسرد گفت: مطمئن باش یا با من کنار می آد یا می جنگیم . من باید موفق شوم همین امروز و فردا او با من تماس خواهد گرفت . شاید با تماس او خیلی مسائل روشن شود.
تو مگر چه کردی؟
جریاناتی در شرف وقوع است . چند طایفه با یکدیگر در جنگ هستند از طایفه ما کمک خواستند آنها کسانی هستند که برای نیلوفر نگهبان می فرستند در حال مذاکره هستند . در صورت توافق همه نگهبانان را می برند از طرفی شرایطی فراهم آمده که شرکای نیلوفر از ترس درگیری با ما کنار کشیدند و سهم شان را از او گرفتند.الان نیلوفر تنها مانده با یکسری مشکلات شعبان شبانه روز او را زیر نظر دارد. هر چقدر هم زرنگ باشد و بخواهد خودش را جمع و جور کند سالها طول می کشد .
صادق کمی مطمئن شد. آرامش خود را به دست آورد و توانست روی صندلی بنشیند چون خسته بود روی تخت پری به خواب رفت. پری پتویی روی او کشید و چند لحظه به صورت گرد و مژه های بلند و لبهای برجسته و پیشانی بلندش نگاه کرد. خوشحال بود که توانسته دل او را به دست آورد. لبخندی زد و آرام گفت: بخواب عزیزم بخواب که بعد برایت لالایی قشنگ می خوانم و سرت را در آغوش خودم می گیرم و برای همیشه مال من می شوی . بخواب بهترین مرد روی زمین.
شعبان آمد وقتی دید صادق خواب است آرام گفت: یک سری نقل و انتقالات انجام می شود. ماموران قدیم پرواز کردند و رفتند. از ماموران قدیم خبری نیست. اما از دل زمین خیلی جن بیرون آمده نمی دانم این همه نگهبان برای چه می خواهد در زیر زمین داشته باشد. الان تعدادشان کمتر از ده نفر است . من راحت می توانم تا داخل کانال بروم.
بسیار خوب تو که این کار را نکردی؟
شعبان با عجله گفت: تا شما اجازه ندهید این کار را نمی کنم.
اینها که آمدند از چه قبیله ای هستند؟
شعبان گفت: باید خودی باشند لهجه ما را دارند. نگهبان هم نیستند فقط سیاهی لشگر هستند.
شعبان با تردید اضافه کرد: کسانی جلوی در هستند و می خواهد شما را ملاقات کنند. مردانی درشت هیکل هستند دستور شما چیست؟
پری خندید و گفت: چرا وحشت کردی با احترام بیارشان تو.
شعبان با ترس گفت: خانم تعدادشان زیاد است .
پری باز هم خندید و گفت: بقیه همان جا باشند فقط خودش بیاید داخل
اینها شبیه همانها هستند که نزد عایشه بودند.
می دانم اگر تو نروی خودم می روم.
شعبان دیگر مطمئن شد که دسیسه ای در کار نیست. پری صادق را بیدار کرد و گفت: بلند شو مهمان داریم.
صادق به اطرافش نگاه کرد. پری کمی دست به صورت خود کشید. صادق هم خودش را مرتب کرد. هر دو به اتاق پذیرائی رفتند. صادق و پری نشسته بودند که شعبان مردی را با خود آورد. او قوی هیکل خوش لباس با بازوهای ستبر و بینی گوشتی و پیشانی بلند و دستهای زمخت و گوشهایی بزرگ و چشمانی درشت بود. حالتی داشت که انگار می خواهد از خشم چشمانش ازحدقه دربیاید. حقد صادق نصف قد او بود. پری نشسته بود صادق از هیبت او وحشت سراپایش را گرفته بود. کمی هم می لرزید اما پری خیلی خونسرد از جا برخاست.
مرد سلام کرد و گفت: سلام بر تو ای پریا آمدم تا امرتان را اطاعت کنم.
پری هنوز در مقابلش راه می رفت. مرد با هیبت خود ایستادده بود. صادق هنوز به او نگاه می کرد. اما روی مبل نشسته بود و ترس از هیبت مرد او را گرفته بود. اندک اندک جرات پیدا کرد. مچ پا و مچ دست مرد که از زیر پارچه های زربفت هویدا بود را نگاه کرد. از اینکه پری مثل جوجه در مقابلش بود و آن مرد از پری اطاعت می کرد کمی متحیر شد.
مرد گفت: قرار بر این شده لیلا دختر پادشاه را برای شما بیاورم اگر پادشاه یا مادرش خواستند دختر را ببیند چه ؟
سالی یک بار آن هم خبر بدهید....اگر صلاح باشد بیایید.
سالی یک بار کم است
پری خیلی جدی گفت: طایفه ما با طایفه شما به آنچه پیمان بسته عمل می کند. دختر مال من و در اختیار من خواهد بود. شورا شعبان را به دامادی پادشاه انتخاب کرده .
شعبان یکه خورد. اما ته دلش خوشحال شد.
مرد تعظیم کرد. لحظه ای به صادق نگاه کرد که صادق از ترس قالب تهی کرد رو به صادق هم تعظیم کرد سپس پری را نگاه کرد و گفت: پریا من برایت هدیه ای آوردم می خواهیم پادشاه را به جشن عروسی خود دعوت کنی.
پری لبخندی زد و گفت: قبول دارم بدهید به شعبان
من هم قبول می کنم.
عروس را بیاور بعد برو
جهازش راچه کنم؟
هرچه دارد بیاور ما جا داریم نگرانی نیست.
صادق مانده بود پدربزرگ را چه کند. اگر او متوجه شود چه اتفاقی افتاده می افتاد آن وقت چه ؟
مرد تعظیم کرد و توسط سه نفر هدایا را آورد به شعبان خیره شد. شعبان نمی دانست رسمشان چه است و جه باید بکند. پری گفت: شعبان برو جلو و چیزی را از فرستاده پدر زنت بگیرد تا ناموست را بیاورد. وقتی آورد آنچه به امانت گرفتی را با هدایا برگردان.
شعبان گردنبند باارزشی که به گردن مرد بود را برداشت . مرد همان طور آرام و مطیع ایستاده بود.
پری با لبخندی گفت: فردا پیش از طلوع آفتاب منتظر هستم.
باشد قبول است فردا پیش از طلوع آفتاب.
مرد به طرف صادق رفت او کمی جا خورد و پری را نگاه کرد اما مرد صادق را در آغوش کشید و گفت: ما همیشه منتظر شما هستیم.
صادق از ترسش لبخندی زد . مانند یک بچه در آغوش مرد بود. وقتی بازویش را گشود صادق نفسی کشید. پری مرد را زیر نظر داشت . مرد عرب از اتاق پذیرائی خاجر شد و شعبان به دنبالش رفت.
پس از رفتن مرد صادق نفسی به راحتی کشید و گفت: پری تو چطوری تونستی جلوی این غول بی شاخ و دم عرض اندام کنی نترسیدی؟
پری که روی مبل نشسته بود خودش را به دیدن هدایا مشغول کرد. گفت: اگر من از هیکل او می ترسم او از حواس جمعی من وحشت دارد. او نمی داند من چه کسانی را در خانه دارم و هرگز نمی تواند از دید من مخفی بماند. اما من می توانم از دید همه شان مخفی بمانم. اگر او بتواند در یک ثانیه یک کیلومتر بدود من می توانم ده کیلومتر بدوم چس من از او قوی ترم و از او برتر هستم. او طایفه مرا می شناسداینجا قدرت بدن نیست قدرت انرژی و هوشیاری است. آنها هر ده نفر یک نفرند و هر یک نفر ما ده نفر آنهاست . هر طور محاسبه کند از من ضعیف تر است . این را نیلوفر می داند که کوتاه آمده .
صادق پرسید: پری یک لحظه ترسیدم اگر پدر بزرگ می آمد چی ؟
پری گفت: او نمی آید.
تو یک جور حرف می زنی که خیلی مطمئنی.
اگر از کاری که می خواهی بکنی مطمئن نباشی درست در نمی آید اگر هم جور شود بعد خراب می شود.
عروسی هم که افتادیم.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:03 PM
صادق جان این دختر که بیاید می بینی چقدر زیباست.
صادق زد زیر خنده و گفت: با هیکل این آقا معلومه خیلی زیباست شاید یک چیزی از اهل مملکتش ارث برده مثل دماغش .
فکرش را نکن شب بخوابی فردا می بینیش .
صادق با وحشت گفت: پری تو چطور می خوای بدون اجازه پدربزرگ زن شعبان را توی زیرزمین نگه داری؟
پری خنده ی بلندی کرد و گفت: مگر می شود چنین کرد صادق جان این دختر دختر پادشاه است .
صادق سوت محکمی کشید و گفت: پادشاه ....باز داری حال مارا می گیری خانم دکتر.
پری دست به پشت صادق کشید و گفت: به خدا جدی میگم.
صادق خندید و گفت: خدا یک جو اقبال به مابدهد . شعبان وضعش از من بهتر شده از این به بعد باید نزد داماد پادشاه سر خم کنیم.
این طور که فکر می کنی نیست.
بابا آدم می ره دختر یک رئیس اداره را می گیره وضع مالیش درست میشه چه برسد دختر یک پادشاه ....نکند داری ما را دست می اندازی آخه پری جان پادشاه کجا بود که دخترش را به شعبان بدهد که به نان و آبش محتاج است .شاید تو هم خیالاتی شدی ؟
عیب ندارد تو این طور تصور کن بعد خودت متوجه همه چیز می شوی.
من هم می خواهم دختر پادشاه پریان را بگیرم وگرنه همین امشب شعبان را می کشم و خودم صاحب دختر پادشاه می شوم.
پری خندید و گفت: تو هم دختر پادشاه گرفتی خودت خبر نداری
صادق با کف دست به پیشانی خود زد و گفت: نکند هر کدامتان پادشاه هستید....من نمی دانم ای پریان صاحب تخت و تاج رویایی.
حالا تو هرچه دلت خواست بگو
پری من که ساری آمدم کجا تاج و تخت پدرت را دیدم .....یک خانه بود مثل بقیه حالا یک کمی بزرگ تر با قالبهای گران قیمت تر من که نگهبان تاج و تخت ندیدم.
آن موقع صلاح نبود ببینی.
ما که راضی هستیم و همین طوری هم پریای زیبای خودمان را دوست داریم ولی جان مادرت حال ما را نگیر که شعبان داماد پادشاه بشود....جور در نمی آید.
باشد من اصرار ندارم هر طور خودت می خواهی تصور کن.
صادق همان طور که می خندید گفت: از فردا شعبان توی جام طلایی آب می خورد و من بدبخت باید لیوان بلور دست بگیرم که تا چای تویش می ریزم می ترکد. شعبان پشت میز چوب گردو یا آبنوس اجازه ملاقات به ما بدهد و من در مقابلش تعظیم کنم و با چاپلوسی بگویم : ای شعبان بلا دزایی قربان آن گالش گلی تو بشم. بیا زیر این درخت را بیل بزن بعد داماد پادشاه هم با بیل طلایی زمین پر از پشگل طلایی را زیر درختان بید طلایی کشت فرمایند.
خیلی خوب بس کن هیچ وقت تو این کار را نمی کنی چون مقامت بالاتر از شعبان خواهد بود.
راست می گی پری خیالم راحت شد . حالا عیب ندارد بزار این بنده خدا هم داماد شاه بشود. من هم داماد شاه شاهان همسر پریای افسانه ای .
پری سعی می کرد توی ذوق او نزند. دلیلی هم برای دفاع یا ثابت کردن حرفهایش نداشت . خیلی خونسرد گفت: تمام کن آقا صادق .
حالا این شاه زاده را کدام خانه یا قصر مسکن می دهی؟
پری با لبخند نگاهش کرد. آرام اما با اطمینان گفت: تا دلت بخواهد خانه فراوان است که در خور دختر شاه باشد. خودت بعد قصرها را می بینی ؟
ما را گرفتی پری خدایی این بنده خدا را کجا می بری ؟
این دختره رئیس طایفه است . باید در طایفه و زیر نظر زندگی کند می فرستمش آبادی خودمان از همین الان بساط عروسی را برپا کرده اند و پدر و مادر شعبان توی پوستشان نمی گنجند. اگر بخوای تو را می برم تا ببینی چه می کنند.
من از کارهای تو سردرنمی آورم. تو چی داری می گی ده دقیقه نیست این غول بی شاخ و دم رفت . تو می گی دارند بساط عروسی را مهیا می کنند. من تازه می خواستم بپرسم اگر شعبان این دختر را نخواد تو چطوری می توانی او را قانع کنی آن وقت به این راحتی می گی اقوامش الان دارند شادی می کنند.
آره صادق جان باور کن.
صادق با تعجب گفت: یعنی تو خبر دادی ؟
من خبر ندادم بلکه عروسی را تایید کردم. شعبان و پدرم همه کارها را انجام دادند.
صادق لحظه ای به پری نگاه کرد پری خندید و گفت: چرا این طوری به من نگاه می کنی ؟
پری ....گاهی از تو می ترسم.
دیگه قرار نیست این حرفها را بزنی .
می ترسم اگر یک وقت حرفم را گوش نکنی و با هم دعوا کنیم و تو هم یکی از این غولها را بیاوری و تا آخر عمر مجبور شوم خانه را جارو کنم و ظرفها را بشورم.
مگه قرار است دعوا هم بکنیم؟
آخه من زود قاطی می کنم.
در زندگی من هیچ غولی نیست جز غول دروغ و خیانت همیشه یادت باشد مطیع شوهرم هستم و تا تو اجازه ندهی دست به هیچ کاری نمی زنم.
همین الان بگم هر کاری بخواهم می کنی ؟
صادق من نمی خوام جوابت را بدم بس کن.
تا کی باید دندان روی جگر بذارم.
باز هم پسر خوبی باش و حرفی نزن.
شعبان وارد شد. گفت: آقا تشریف می آورند
صادق وارد اتاق شد و پری هم به اتاقش رفت محسنی وارد شد . شعبان همراهش بود.
آقا شعبان بچه ها کجا هستند؟
اجازه بدهید صدایشان کنم.
صادق از اتاق بیرون آمد. پری هم به طرف پدربزرگ رفت. محسنی گفت: پری جان کجا بودی؟ چرا به من تلفن نکردی ؟ نگرانت بودم. صادق تو چرا شقایق را دیگر نمی آوری چرا هوایی شدی ؟
پدر بزرگ به خدا خودش گفت می خواهد با دوستش خرید بروند. من حتی اصرار کردم بعد از خرید برم دنبالش ....اینها پری خانم شاهد است.
محسنی به پری نگاه کرد و پری گفت: پدربزرگ من شاهد هستم.
کمی به صادق نگاه کرد و گفت: حالا برو درست را بخوان پری تو بیا بالا کارت دارم سپس به شعبان گفت: روزگاری توی این خانه مسابقه غذا پختن بود ولی حالا نمی دانم چه شده از غذای خوب خبری نیست تو هم سرت را می زنند تهت را می زنند نیستی نمی دانم ...تو هم دم در آوردی .
خانم دستور خرید می دهند من هم می روم برای شام زرشک پلو با مرغ و سالاد و ماست و خیار داریم.
محسنی با خوشحالی گفت: راست می گی شعبان جان می دانستم شعبان خیلی پسر خوبی است .
آقا برایتان چای بیاورم.
برای پری خانم هم بیار به آقا صادق هم برس.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:04 PM
محسنی و پری با هم به طبقه بالا رفتند. پری کت او را به جالباسی آویزان کرد و کیف را از دستش گرفت. روی میز کوچک کنار تخت گذاشت و گفت: پدربزرگ می خوای کیف را پایین ببرم؟
حواسم نبود آن را بالا آوردم شما زحمت نکش شعبان که آمد می دم ببرد.
حالا بشین ببینم چه کاره هستیم.
پری نشست . محسنی هم روبه رویش نشست . شعبان چای و بیسکویت آورد و کیف را برداشت و از در خارج شد . محسنی گفت: امروز رفتم اداره و به دوستان و همکاران قدیم گفتم بیایند تا بتوانیم نقشه را پیدا کنیم. همه چا را گشتیم . ولی چیزی پیدا نکردیم آب شده رفته توی زمین نمی دانم حالا چه کار کنم.
پری لبخند زد و گفت: خودتان را ناراحت نکنید شاید راه حلی پیدا شود اگر شما اجازه بدهید من فردا با این خانم صحبت کوچولویی داشته باشم شاید او را قانع کنم.
محسنی با وحشت گفت: تو چرا پری جان....یکی را پیدا کن با او صحبت کند ممکن است شما را فریب دهد.
پری با همان لبخند گفت: شما اگر راضی نباشید من نمی روم.
محسنی کمی فکر کرد و گفت: باز صادق مرد است شعبان را هم با خودت ببر این جوری خیالم راحت تر است .
چشم پدر بزرگ خیالتان راحت باشد.
تو گفتی اختیار میترا دست این زنیکه هفت خط است؟
بله خودش این طوری می گوید.
یعنی این خانم می تواند قضیه طلاق ما را راست و ریس کند؟
بله این طور گفته اما ما که نقشه به او ندادیم.
اگر مسئله نقشه است یکی دیگر می کشم بهتر از اولش بده گورش را گم کند.
پری سکوت کرد محسنی گفت: چی شده ؟ چرا ساکت شدی ؟
پری با ناراحتی گفت: او می فهمد صلاح نیست این کار را بکنید.
خوب بفهمد مگر نقشه منزل خراب شده اش را نمی خواهد من بهترش را می دهم.
نمی دانم شاید منظورش نقشه قدیمی باشد . ببخشید پدربزرگ شما نباید به کسی این را بگویید که ریزه کاریهای نقشه را به خاطر دارید.
چرا؟
پدربزرگ مثل اینکه این نقشه برایش اهمیت دارد که دست به این همه تهدید می زند و مسئله میترا را جورکرده و یا حرفهایی می زند که لایق خودش است به هر حال بهتر است شما اجازه بدهید من خودم همه چیز را راست و ریس کنم. فقط شما باز هم سعی خودت را بکن.
مگر تهدید کرده است ؟
تهدید که نه ولی خوب لابد با این میترا خیلی رفیق است که می تواند به این راحتی طلاقش را بگیرد.
بله ممکن است .
پری جان چایت را بخور سرد شده . پری من از تو سوالی بکنم جواب می دهی ؟
قلب پری یکهو ریخت . چشم در چشم محسنی دوخت و سرش را پایین آورد آرام گفت: شما مرا بزرگ کردید و اختیار مرا دارید....بفرمائید چه سوالی
پری چرا هول شدی من که حرفی نزدم....مثل اینکه تو از درون من آگاهی .
پری سرش پایین بود . محسنی گفت: این صادق ما را چطور می بینی ؟ پری سرش را بالا آورد گفت: به من خیلی کمک می کند البته شما دستور دادید.
بله درست است ولی حرفم چیز دیگری است من اگر حرفی با تو بزنم بین خودمان می ماند.
به شما قول می دهم.
په موافق چه مخالف؟
نمی دانم چه می خواهید بگویید . ولی هرچه شما بفرمائید من هم موافق هستم.
بلند شو دررا ببند یک وقت کسی نیاد تو تامن حرفم را که خیلی وقت است توی دلم است به تو بگم.....یا آره یا نه من نظر نمی دهم می خواهم تو نظر بدی.
پری ساکت شد . محسنی کمی روی مبل جابجا شد و گفت: مریم مادر صادق عجیب اصرار می کند....مرا کلافه کرده به خصوص این دفعه که تو رفتی ساری بیشتر پدرم را در آورده صادق هم خیلی پسر خوب و مودبی است . من قصدم این بود تو بعد از تحصیلات بری خارج و یا همین جا تخصص بگیری ولی مریم ولم نمی کند من هم می بینم شما دوتا با هم خیلی خودمانی هستید البته من صادق را می شناسم. خیلی پسر دل پاکی است و با شقایق هم گرم می گیرد. نمی دانم توانستم منظورم را بفهمانم....به خدا پری جان خیلی سختی کشیدم تا این چند کلمه را به تو گفتم کاش خانم جان زنده بود. به قدری قشنگ حرف می زد و تو دل همه خودش را جا می کردکه نگو اما من بلد نیستم امیدوارم متوجه حرفم شده باشی .
پری ساکت شد و سرش را پایین انداخت محسنی آرام گفت: عزیز دلم دختر یادگار خانم جان چرا ساکت هستی ؟
پری شاد بود و اشک شادی در چشمانش حلقه زده بود. پس از گفتگو با محمد حسین انتظار این حرف را از پدر بزرگ داشت . لحظه ای به او نگاه کرد و گفت: شما پدر بزرگ و نور چشم من هستید هرچه بفرمائید اطاعت می کنم ولی اجازه بفرمائید فقط این خبر را به پدر و مادرم بدهم نه اینکه آنها روی تصمیم شما تصمیم بگیرند فقط برای اینکه آنها هم حقی به گردنم دارند. من مطیع امر شما هستم پدربزرگ
محسنی با خوشحالی گفت: باشد پری جان بهتر است همه در این خانه دور هم جمع شویم و برنامه شما دوتا را یکسره کنیم.
پری ساکت شد محسنی گفت: نمی دانم برای چه اشک می ریزی ؟
پری در میان اشک لبخند بر لب راند و بینی خود را بالا کشید و گفت: هیچی پدر بزرگ.
تا آن موقع حرفی به صادق نزن تا من او را آماده کنم.
پری تو دلش می خندید صادق دیوانه وار عاشق او شده بود و صبر و قرارش را از دست داده بود. حالا که بفهمد همه چی بر ملا شده دیگر سختی راه دوساله را به جان نمی خرد و ممکن است کار به جای باریک بکشدولی انگار پدربزرگ مغزش را خواند . گفت: نظرم این است که اگر همه موافق باشد یک صیغه محرمیت خوانده شود تا خدای نخواسته گناهی نشود.
پری ساکت بود محسنی گفت: چه دختری دارم ....هرکه با تو ازدواج کند خوشبخت است چرا این خوشبختی نصیب پسرم نشود ها پری جان؟
پری باز هم حرفی نزد. محسنی گفت: می فهمم خجالت می کشی باشد با اقوامت صحبت می کنم اگر می خواهی درس بخوانی برو کارت رو انجام بده .
پری چشمانش را با دستمال پاک کرد و از پله ها پایین رفت به اتاقش رسید. صادق روی تخت او خواب بود. به طرف آشپزخانه رفت و کتابش را باز کرد. همان موقع صادق خوابالود آمد و گفت: کجا بودی؟ پدربزرگ چی گفت؟
پری بینی خودش را با دستمال پاک کرد و گفت: بعد برایت مفصل تعریف می کنم.
صادق با تعجب گفت: چی شده گریه می کنی ؟
از خوشحالی است آقا داماد
صادق با تعجب گفت: تو را به خدا چی شده ؟
بعد برایت تعریف می کنم حالا برو تو اتاقت ممکن است مامان مریم خانم بخواهد با تو صحبت کند اینجا خوب نیست باشی .
برو بابا مادرم امروز دوبار بامن حرف زد.
یک امشب رو برو بعد همه چی را میگم.
به خدا بکشیم نمی رم تا نگی چی شده خیالم جمع نمی شود.
پری خندید و با بی حوصلگی گفت: ای خدا از دست تو خسته شدم عجب آدم سمجی هستی .
من غول تو هستم. به من بگو وگرنه تو را می خورم.
خیلی خوب برو اتاقت میام و همه چی رو می گم.
من رفتم زودتر بیا وگرنه هر جا باشی میآم تو را می خورم.
شقایق وارد آشپزخانه شد پری را دید و با تعجب گفت: صادق خیلی خوشحال بود با دمش گردو می شکست و مثل بالرینها روی هوا می رقصید و از پله ها بالا می رفت.
نمی دانم شاید خودش را برای شما لوس می کرد.
شقایق خندید و گفت: توی این همه پسرعموها گل سرسبد همین صادق است.
شقایق به طرف یخچال رفت و مقداری شیر توی لیوانش ریخت و گفت: پری جان شیر میل داری ؟
نه ممنون
امروز رفتیم خرید دست می ذاری روی هرچی بیست هزارتومن کمتر نیست باید یک گونی پول ببری تا یک دست لباس بخری .
گرانی بیداد می کند.
په بوی خوبی می آد این آقا شعبان هم خوب غذا می پزه.
خوشبختانه خیلی خوب یاد گرفته.
پری من فردا می خوام با دوستانم برم سینما تو هم بیا
فکر نکنم ولی اگر شد می آم در ضمن تو هنوز اجازه نگرفتی ؟
شقایق پری را بوسید و گفت: تو را به خدا....آن قدر دوستانم دلشان می خواد تو را ببینند که حد ندارد اجازه هم برایت می گیرم خیالت راحت باشد.
من که همه دوستانت را دیدم.
شقایق با علاقه گفت: دوستان جدیدی در این ترم پیدا کردم.
پدربزرگ وارد آشپزخانه شد شقایق گفت: پدربزرگ من می خوام فردا با پری جون و دوستان به سینما برم...اجازه می دی؟
نه به درسهایتان برسید.
به خدا درس نداریم.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:04 PM
الان سر به سرم نذار ....آن قدر گرسنه هستم که یک دفعه تو را می خورم .
شقایق پدر بزرگ را بوسید و گفت: تو را به خدا اجازه بده پدربزرگ
این شعبان کجاست تا مرا از دست اینها نجات بدهد.
کمی بعد صادق وقتی دید از پری خبری نشد به طرف آشپزخانه رفت و جلوی در با شعبان برخورد کرد. او هم قصد داخل شدن به آشپزخانه را داشت. با هم وارد شدند صادق وقتی دید دست شقایق دور گردن محسنی است با تعصب و عصبانیت گفت : دختر خوب گردن پدربزرگ دردر گرفت...چرا این طوری می کنی؟
می خوام با پری جان برم سینما پدربزرگ اجازه نمی دهد.
باشد آخر هفته باهم می ریم.
همین فردا
محسنی گفت: آقا شعبان غذایم را زودتر بده که دارم تلف می شوم.
صادق این دختره را هم بردار بسته بندی کن تحویل مادرش بده ....مادتر سینما برو نمی خواهیم.
شقایق گفت: من فردا می رم چون قول دادم
صادق گفت: حالا شام بخور شاید پدربزرگ شکمش سیر بشود نظرش عوض شود.
محسنی همان طور که به شقایق نگاه می کرد و پری را نشانش می داد گفت: یادبگیر ببین پری خانم عین خانم نشسته و به حرکتهای بد تو نگاه می کند ....خجالت بکش.
برای اینکه دارم برای پری خانمت خودم را بده می کنم.
پری خندید و حرفی نزد شقایق گفت: من شام نمی خورم.
محسنی گفت: گرسنه نیستی ؟
شقایق گفت: خیلی هم گرسنه هستم ولی قهر کردم.
صادق خندید و گفت: بیا دختر خوب عمو این دفعه را بخور تا بعد الکی قول ندی که خیط بشی.
شقایق گفت:صادق تورو به خدا یک جوری پدربزرگ را راضی کن.
محسنی همان طور که غذا را با قاشق به دهانش می برد با ابرو اشاره کرد که شقایق بنشیند. محسنی گفت: بهتر است غذایت را بخوری شاید تغییر عقیده بدهم. شاید هم ندهم ....ولی غذا مهم تر است .
شقایق با دلخوری نشست و چون گرسنه اش بود سریع غذایش را خورد. گفت: حالا چی ؟
محسنی خندید و گفت: ولی پری خانم کار دارد خودت خواستی برو ولی بدان ممکن است فردا مادرت هم اینجا باشد....حالا خود دانی .
شقایق با تعجب گفت: داری شوخی می کنی؟
محسنی گفت: پدر سوخته شوخی چیه .....برادرت باید بیاد یک دوره کلاس فشرده ببیند. می خواد او را تحویل تو بدهد. این سه ماه تابستان حالت گرفته شده .
شقایق همان طور که حالت گریه به خود گرفته بود گفت: پدر بزرگ تو را به خدا بگو داری شوخی می کنی ؟
محسنی گفت: اگر بگم شوخی است سینما نمی روی ؟
شقایق گفت: به خدا قول دادم.
محسنی گفت: برو ولی از من اجازه نگیر تو خودت هر کاری دلت خواست بکن این بنده خدا را هم توی تهران آواره نکن من که کار دارم پری خانم هم که هزار تا مشغولیات دارد. صادق هم تازگی کار چاق کن ما شده می ماند آقا شعبان محسنی با دلخوری ادامه داد: نذاشتی بفهمیم چی خوردیم بیا شعبان جان کمی سالاد به من بده تا سیر بشم این دختر نمی ذاره ما مزه غذای خوب تو را بفهمیم.
صادق گفت: شقایق از خر شیطان پیاده شود و این قدر اصرار نکن خوب نیست.
شقایق گفت: مامان نمی آد.
صادق لبش را گاز گرفت و گفت: بسه دیگه خجالت بکش.
شقایق ساکت شد محسنی لیوان آب را سرکشید و گفت: الهی شکر و از جا برخاست دست شقایق را گرفت و گفت: بیا ببینم دختر قشنگ مامانی من چی می گه .
شقایق با پدربزرگ بیرون رفت. صادق و پری آنجا ماندند شعبان هم مشغول جمع آوری ظروف شد . پری هم از جا برخاست و به اتاق شقایق رفت.
شقایق گفت: خلاصه پدربزرگ اجازه نمی ده .
از این به بعد خواستی با دوستانت قرار بذاری اول با پدربزرگ هماهنگ کن بعد قول بده .
من از روزی که تهران آمدم این اولین بار است که خواستم سینما برم این هم این جوری شد.
پری به او دلداری داد و گفت: یک جوری به دوستانت حالی کن کار واجبی پیش آمده و نمی توانی بروی در ضمن تو این همه دوست را از کجا پیدا می کنی ؟
نمی دانم خود به خدایی خودش جور می شود.
پس من چرا نمی توانم پیدا کنم .
تو خودت نمی خواهی بچه ها از خداشان است با تو دوست شوند.
من بیشتر از تو گرفتارم .
تو وزنه بزرگ برمیداری و خودت را گرفتار می کنی خودت می خواهی زودتر درست را تمام کنی.
پری خندید و گفت: من که هنوز از آقا صادق عقبم.
برای اینکه او یک سال و نیم از ما جلوتر است .
پری خندید و گفت: شاید من عجله دارم .
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:04 PM
16
صبح روز بعد پری منتظرنشسته بود هنوز هوا روشن نشده بود صادق هم در اتاق پری به انتظار بود و چرت می زد. شعبان آمد و گفت: خانم آنها آمدند.
پری گفت: جهاز را تحویل بگیر یادت باشد کدام دستش را بوسیدی دوبراه همان را نبوس . بیا این انگشتر را بگیر و با امانتی اش به او برگردان . دیگر نگذار بغلت کند و تو را ببوسد فهمیدی....اول دختر را سریع بیار تو نزد من بعد منتظر دستور باش.
شعبان رفت و دختر را آورد پری او را نگاه کرد. صادق هم به او خیره شده بود دختری بود با قدی متوسط و موهایی خرمایی و چشمانی سیاه و درشت بینی کوچک و لبهایی مانند غنچه ی نشکفته . توری صورتی که گلهای برجسته ای داشت روی صورتش کشیده بود. پیراهن زنان قدیمی عرب را بر تن داشت . دمپای شلوارش با بندی زیبا مانند کش دور مچ پایش جمع شده بود.
چهره ای معصوم و زیبا داشت. کمی مات و متحیر بود. شاید ترسیده بود با چشمانش دنبال چیزی آشنا می گشت گاهی به صادق نگاه می کرد و زمانی هم پری را برانداز می کرد تا اینکه پری با زبانی مخصوص که نه عربی بود نه عبری با او به گفتگو پرداخت. دختر لبخندی بر لب راند که دوتا چال در دو طرف گونه های او پدیدار کرد. تازه فهمیده بود در کجای دنیا قرار دارد. دختر گفت: من خواب بودم که پدرم مرا از خواب بیدار کرد و آورد اینجا نمی دانم برای چه اینجا هستم.
وقتی پری برایش توضیح داد دختر انگشتان باریکش را بر صورتش زد و گفت: آه خدای من هنوز وقت شوهر کردنم نیست.
داماد ما هم خیلی جوان است .
مرا کجا نگه می دارند؟
در جای خوش آب و هوایی در میان جنگل زیبایی که پر از گلهای بهاری است .
صادق هنوز مات و مبهوت دختر بود.
پری گفت: حالا اسمت چیه ؟
لیلا که مرا لیلی صدا می زنند.
شعبان وارد شد گزارش دارد که همه رفتند. پری به لیلی گفت: این مرد تو است .
دختر خودش را به پری نزدیک کرد و از شعبان می ترسید. شعبان خندید و چری دست دور کمر دختر انداخت و به زبان او گفت: توباید با او باشی می خواهد تو را بین طایفه ما ببرد.
می خواهم نزد تو باشم تو مهربان هستی .
پری صورت او را بوسید و گفت: من تو را نزد خواهرم می برم هر چقدر بخواهی می توانی نزد او بمانی تا زن این مرد شوی .
دختر قبول کرد و گفت: باشه ولی من خیلی خسته هستم.
پری گفت: شما راه زیادی آمدید ولی راه ما خیلی کم است ما با عجله شما را می بریم الان هم جهاز تو را می خواهند ببرند و فقط منتظر عروس هستند.
لیلی گفت: باشد مرا ببر
پری دستش را گرفت شعبان با او تا حیاط رفت. لیلی را به دست مامور داد. وقتی شعبان با پری به اتاق برگشت صادق با تعجب گفت: ای بابا داماد جا ماند؟ مردحسابی اینجا چه می کنی ؟ ناموست را چه کردی ؟
پری خندید و گفت: آقا شعبان دوروز دیگر می رود.
شعبان از اتاق خارج شد . صادق گفت: عجب آدمی است ....دختر را ول کرده و به من نگاه می کند ....بابا برو دنبالش .
تو چرا حرص و جوش می زنی ؟ وقتش نبود باید مراسمی را انجام بدهند.
این بنده خدا که نمی خواهد درس پزشکی بخواند او برای چه باید معطل شود؟
پری نگاهش کرد و خندید و گفت: فعلا که مشکل زبان دارند.
صادق رفت زیر لحاف و گفت: این کارها که زبان خاص نمی خواهد.
پری لحاف را از روی او برداشت و گفت: برو توی اتاقت ...الان همه می ایند پایین.
خوب بیایند پایین من می رم بالا
خدا....من از دست تو دیوانه شدم.
من تازه سر عقل آمدم
پری با خنده ای توام با عشوه گفت: بیا برو
صادق دوباره رفت زیر لحاف و گفت: نمی رم.
صادق جان می شه خواهش کنم تمامش کنی؟
صادق سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و خندید. گفت: خدا پدرت را بیامرزد تو جان به لبم کردی حالا شدی عاقل....بفرمائید من هم آماده ام تا تمامش کنم.
پری دستهایش را به کمر زد ولی نتوانست خودش را نگه دارد و خندید و گفت: می گم برو
بابا خودت گفتی تمامش کن خوب من حاضرم یاالله
پری دوباره لحاف را از روی او برداشت و گفت: لعنت خدا بر شیطان
صادق با دلخوری از جا برخاست در حال خارج شدن از اتاق گفت: تو آخر مرا می کشی .
پری در اتاق را بست و جایش را مرتب کرد کتابش را باز کرد ولی افکارش نزد صادق بود.
شعبان آمد و گفت: می خواهد برود نان تازه بخرد. کمی بعد پدربزرگ در حال پایین آمدن بود. پری سلام کرد . پدربزرگ دست پری را گرفت و به آشپزخانه رفتند . با صدای بلند شقایق و صادق را هم صدا کرد همه در آشپزخانه جمع شدند. شعبان خیلی زود برگشت و نان سنگک تازه را روی میز گذاشت.
محسنی گفت: به به بچه ها بخورید و حال کنید.
صبحانه در محیطی آرام صرف شد . محسنی ازآشپزخانه خارج شد . وقتی وارد هال شد تلفن به صدا در آمد. با تعجب گوشی را برداشت. صدای میترا بود که با اشک و آه گفت: صبح به خیر مهندس من بر خلاف میل باطنی ام و با اینکه شما را از جان و دل می پرستم و بی سرپناه و بی سرپرست و آواره می شوم ساعت نه فردا در محضر سرکوچه منتظر شما هستم دو نفر شاهد هم بیاور. و همان طور که اشک می ریخت گفت خداحافظ .
محسنی گیج شده بود. با ورود صادق و پری به اتاق محسنی نگاهشان کرد و گفت: نمی دانم....شاید راست راستی این زن قصد طلاق داشته باشد شما فهمیدید الان تلفن زنگ زد؟
صادق گفت: بله
محسنی گفت: میترا بود
پری گفت:چه می خواست
محسنی خندیدو گفت: به من گفت فردا صبح ساعت نه محضر باشم
صادق با خوشحالی گفت:لابد خبر مرگش می خواهد طلاق بگیرد.
پری هم خوشحال شد گفت: من هم می آیم تا شما تنها نباشید
محسنی گفت: دوتاشاهد می خواهد یکی صادق یکی هم آقای رجبی که می گم بیاید.
پری گفت: پس محضر سر کوچه می روید؟
محسنی گفت: بله پری جان
لحظه ای بعد نگاهش را به صادق دوخت و گفت: یک دست کت و شلوار شیرینی داری
صادق گفت:برای چه پدربزرگ؟
محسنی گفت: برای اینکه تو کار بزرگی کردی که این زن ترسید و دارد طلاق می گیرد.
پری خندید و گفت: ماشاالله جذبه آقا صادق همه را می ترساند.
محسنی بادی در گلو انداخت و گفت: پس خیال کردی این بچه ساروی جربزه ندارد؟
پری همان طور که به صادق نگاه می کرد گفت: ما اگر نمی دانستیم حالا نتیجه اش را دیدیم.
صادق با خنده و با عجله گفت: پدربزرگ پری همه کارها را کرد. نه من
محسنی گفت: پری خانم که از صبح تا شب داشنگاه است یا توی کتابها غرق شده و یا توی کتابها غرق شده و یا توی آشپزخانه است . پس وقت این کارها را ندارد این تو بودی که زحمت کشیدی ....من یک دست کت و شلوار بیشتر نمی توانم شیرینی بدم می خواهید کت را تو بردار شلوارش را بده به پری خانم...یا برعکس عمل کن.
پری با خنده گفت: بهتر است همه را خودش برداردچون به درد من نمی خورد.
صادق همان طور که پدربزرگ را می بوسید گفت: بیشتر از این نمی شود اصرار کرد همه اش مال من .
پدربزرگ به طبقه بالا رفت. شقایق وارد هال شد و با تردید از پری پریسید: پدربزرگ برای چه خوشحال است؟
خلاصه طلسم شکست و میترا قصد جدایی دارد.
شقایق با تعجب گفت: فکر کردم مامان می آید همگی خوشحال هستید صادق گفت: تو کجا بودی که ببینی این زنیکه پدر ما رادر آورده بود.
شقایق گفت: این همه آدم نتوانستید از پس یک زن بربیایید؟
صادق با بی حوصلگی گفت: بیا دو کلمه از شقایق بشنو بابا این زن نبود بلایی خانمان برانداز بود.
شقایق همان طور که به طرف اتاقش می رفت گفت: به هر حال زن ترسو است مردها پررو هستند مثل بعضیها.
وایسا ببینم با کی هستی ؟
شقایق برگشت و همان طور که می خندید گفت: من با بعضیها بودم تو چرا به خودت گرفتی مگر تو بعضی هستی
باشد حالا که ما جزو بعضی شدیم اگر امروز آمدم دنبالت
پدربزرگ روی تراس طبقه دوم ایستاده بود. پری را صدا کرد و گفت: پری خانم بیا بالا
پری بالارفت . پدربزرگ گفت: هرچه می گردم شناسنامه ام را پیدا نمی کنم.
پری کمد بالای محسنی را باز کرد و از درون کیف کوچکی شناسنامه اش را به دستش داد پدربزرگ گفت: دستت درد نکند.
پری گفت: بازهم کار داشتی صدام کن ولی پدربزرگ توی محضر به گریه زاری این زن توجه نکنی.
محسنی گفت: پری خدارا خوش نمی آید ...تو صلاح می دانی یک مقدار پول بهش بدم شاید احتیاج داشته باشد.
پری نگاهش کرد و گفت: پدر بزرگ اگر حرفی بزنم اگر حرفی بزنم قبول می کنی ؟
یعنی موافق نیستی ؟
پری لبخندی بر لب راند و گفت: بله موافق نیستم.
محسنی با تردید و دودلی گفت: خیلی خوب باشد ولی همیشه توی دلم می ماند که چرا کمکش نکردم.
پری دست پدربزرگ را در میان دستهایش گرفت و گفت: ما دزد خانه رشت را پیدا کردیم...پسر او بوده ...با همدستی مردی به نام سیروس حالا شما می خواهید به او کمک کنید؟
پدربزرگ با خوشحالی گفت: راستی می گی پری جان از کجا فهمیدید؟
شما طلاقش را بده بعد دزد را با مادرش دستگیر می کنیم.
محسنی با تعجب و خوشحالی گفت: پری تو هم وقتش برسد خوب زرنگ هستی بعد آهی کشید و به عکس کبری خانم نگاه کرد. گفت: کاش زنده بود و می دید چه دختری شدی ...خانم و خوشگل و با لیاقت و برگشت و پری را نگاه کرد. گفت: به خدا همیشه می گفت تو دختر با فکر و با ذوقی می شی.
دوباره به عکس کبری خانم نگاه کرد و گفت: راست گفته بودی پری خانم شده حالا هم می خواهد عروس تو بشه.
پری سرش را پایین انداخت . محسنی گفت: چرا خجالت می کشی خوشحال باش .
او با اشتیاق گفت: دیشب با مریم حرف زدم از خوشحالی توی پوستش نمی گنجید پسرم هم با من صحبت کرد وقتی فهمیدند تو هم راضی هستی خوشحال شدند می خواستند با تو صحبت کنند اما من گفتم پری خجالت می کشد وقتش خودم به شما اطلاع می دهم حالا می خواهند بیایند عیب ندارد؟
پری سرش پایین بود محسنی با تعجب گفت: چی شده ؟پشیمان شدی ؟
پری هنوز سرش پایین بود اما لبخند بر لب داشت محسنی با انگشتش چانه او را بالا آورد و به چشمانش نگاه کرد.
پری گفت: نه پدر بزرگ هرجور شما بفرمائید نظر من هم همان است . شما پدربزرگ من هستید من دستبوس شما هستم اگر با لیاقت شدم از تربیت شماست. اگر مطیع شدم از خانم جان یاد گرفتم اگر امروز کسی برای من ارزش قائل می شود از زحمتهای شما است . پس من همیشه پابوس شما و خانم جان خدابیامرز هستم. شما حق دارید سرم را ببرید به خدا اگر حرفی بزنم مطمئن باشید.
محسنی آهی کشید و گفت: صادق خوشبخت ترین داماد روی زمین خواهد بود باید خدا خیلی او را دوست داشته باشد که چنین دختر خوبی نصیبش می شود. به خدا خانم جان هم اگر زنده بود همین کاری را می کرد که مریم اصرار دارد انجام دهد.
پری باز هم ساکت شد. محسنی گفت: حالا برو پایین و کمی استراحت کن صادق را صدا می زنم شما را به دانشگاه ببرد.
بعد از ظهر کلاس دارم.
بچه ها چی ؟
همه بعد از ظهر کلاس داریم.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:05 PM
محسنی با تعجب گفت: شقایق چطوری می خواست برود سینما در حالی که کلاس داشت؟
فکر می کنم کار درستی نمی کرد.
خوب شد اجازه ندادم.
پری حرفی نزد محسنی گفت: پس برو بشنی کمی مطالعه کن تا موقع رفتن....با من بیا.
پری به اتاقش رفت. کمی بعد به آشپزخانه برگشت شعبان نبود از پنجره حیاط را نگاه کرد. شعبان به چمنهای حیاط خیره شده بود چند ضربه به شیشه زد . شعبان سرش را بالا آورد و با دست به او اشاره کرد او به آشپزخانه آمد . پری گفت: به چه خیره شده بودی ؟
شعبان خندید و سرش را پایین انداخت . پری با قیافه ای جدی دوباره پرسید: چیزی توجه تو را جلب کرده ؟
شعبان همان طور که سرش پایین بود گفت: بله می خواستم اندازه پای لیلی را بدانم تا برایش کفش سفید بخرم.
پری خندید و گفت: آقا شعبان تا ده سال دیگر برای لیلی کفش و لباس آوردند....عقلت کجا رفته .
پری گفت: از این وصلت راضی هستی ؟
شعبان جواب نداد . لبخندش حاکی از رضایت بود. چند بار سرش را به علامت مثبت تکان داد. پری گفت: خدا را شکر این دختر هم با ارزش است و هم قیمتی تو اگر حرفم را گوش کنی لیاقت تو چند برابر می شود. باید محیط او را بسته نگه داری و کسی را به حریم او وارد نکنی . اطرافش هم نگهبان بگذاری من هم این کارها را برایت انجام دادم. تو باید بدانی هر لحظه پدرش در صدد است ازما ضعفی ببیند تا بر ما مسلط شود. من تو را انتخاب کردم برای اینکه باهوش و با استعداد هستی و می توانی حداقل در ده جای مختلف هم باشی و هم نباشی پس گوش کن و عمل کن هیچ وقت خود رای نباش و خودسری نکن. تصمیم عجولانه نگیر مطیع من و خانواده ام باش و فقط از ما اطاعت کن شاید در آینده برایت کارهای بهتری انجام دادیم. من به برادرت هم احتیاج دارم برای او هم می خواهم کاری بکنم اگر پدرت هم خواست می تواند وارد طایفه بشود. همه چیز برایش مهیا است. پدرم خانه خوبی در آبادی برای شما در نظر گرفته خرج زندگیت بالا می رود من باید از آقا صادق اجازه بگیرم اگر او اجازه داد از اشیایی که پدر لیلی برای من فرستاده به شما می دهم...خرج چند سال تو را می دهد.
صادق وارد آشپزخانه شد . پری گفت: آقا صادق با من بیا
پری صادق را به اتاقش بردو هدیه های پدر لیلی را به او نشان داد . گفت: می خواهم اینها را به شعبان بدهم.
صادق با تعجب گفت: پری مگر دیوانه شدی ...این خراج ده تا مملکت است .
پری خندید و گفت: هرچه را می خواهی بردار بقیه را به او می دهم چون هر ساله همین قدر می آورند.
داری شوخی می کنی؟
پری با بی اعتنایی گفت: تو خودت همه چیز داری دکتر می شوی و درآمد خوبی خواهی داشت خدمتگزار و دست و دلباز باش.
صادق با تعجب گفت: این دست و دل بازی نیست ببخشید خریت است من نمی دانم قیمت اینها چقدر است که برای تو بی ارزش است ولی از ظاهرش معلومه خیلی قمیتی است .
پری با اصرار گفت: هرچقدر می خواهی بردار باز هم هست و کمدی را باز کرد و گفت: بیا اگر باز هم بخواهی هست کشویی را باز کرد گفت: دیدی باز هم اگر بخواهی هست پس برای چه حرص می زنی ؟
صادق با دهان باز نگاهش کرد. گاهی هم به جواهرات خیره می شد که در کمد او بود کمی با پشت دست چشمانش را مالید دوباره پری را نگاه کرد او خندید و گفت: صادق مرا اذیت نکن به من اجازه می دهی اینها را به شعبان بدهم یا نه ؟
صادق مانده بود چه بگوید فقط گفت: بذار یادگاری بردارم بعد هر کار که می خواهی بکن.
پری گفت: بیا این انگشتر را بردار خاصیت آن را بعد می گم.
صادق ناگهان دید تمام جواهرات غیب شد. فقط همانهایی که اول بود باقی ماند گفت: پری اینها کجا رفتند؟
جایی نرفتند همین نزدیکیها است زیاد نگران نباش.
پری شعبان را صدا کرد و بقچه جواهرات را به او داد صادق گفت: مواظب باش این جیب برها از دستت نقاپند . او خندید و حرفی نزد.
صادق در فکر بود که او با این دست و دلبازی چی را می خواهد ثابت کند وقتی به انگشترش نگاه کرد از زیبایی نگین آن در حیرت شد. انگار برای انگشت او درست کرده بودند. هرچه به آن خیره می شد بیشتر به زیبایی تراش آن پی می برد . نمی دانست باید همیشه دستش باشد یا اینکه این جواهر قیمتی را در جایی قایم کند. پرسید: پری من باید با این انگشتر چه کنم؟
مال خودت است می توانی ببخشی می توانی نگه داری.
درست ولی حالا چه خاکی بر سرم بکنم.
پری خندید و گفت: راحتی تو را به هم زده آن وقت می خواستی این همه جواهر را یک جا نگه داری کنی ؟
آنها را که داماد شاه برد حالا بگو با این چه کنم؟
این انگشتری است قیمتی می شود با این انگشتر کارهای باارزش انجام داد . تو به آن احتیاج پیدا نمی کنی فقط به عنوان یک جواهر با خودت داشته باش.
با این جواهر نماز می شود خواند؟
پری بدون اینکه به انگشتر نگاه کند. به طرف آشپزخانه رفت صادق هم به دنبالش بود او گفت: این انگشتر که طلا ندارد فقط خاصیت دارد و فریبنده است اگر برداری خیالت راحت تر است .
چه خاصیتی دارد؟
پری خندید و گفت: به زنها بی توجه می شوی.
صادق فوری ان را از انگشت بیرون آورد. گفت: بیا بابا تو هم بین ان همه جواهر چی برای من انتخاب کردی .
پری خندید و گفت: به خدا شوخی کردم.
حال ما را نگیر تازه داشتیم کیف می کردیم.
پری انگشتر را به او برگرداند. گفت: تو این همه برای زنها ارزش قائل هستی ؟
صادق نگاهش کرد و گفت: بله البته فقط برای یک زن آن هم زنی که برای رسیدن به او باید دوسال و نیم دندان روی جگر بذارم و آه حسرت بکشم آه پری جان.
پری خندید و گفت:بعد از هر حرفی باز حرف خودت را می زنی .
صادق به انگشتر خیره شد . گفت: خیلی جالب است این انگشتر به هر انگشت که می رود اندازه همان است . مثل اینه که حلقه آن خود به خود تنگ و گشاد می شود.
من که گفتم خاصیت زیادی دارد. این یکی اش است حالا به من بده تا یادت بدم.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:05 PM
صادق انگشتر را به او داد. پری گفت: «فقط نترسی.»
«باشد، بیا نزد من بشین اگر خطری متوجه من شد نترسم.»
«نه همین جا بهتر است، فقط نترس.»
«پس من می ترسم.»
«به خدا خیلی اذیت می کنی.»
«تو مگر نمی گی ترسناک است. خوب من هم می ترسم. اگر تو کنارم باشی احساس امنیت می کنم.»
«حالا این درخت را ببین.»
«نمی بینم.»
«چرا لجبازی می کنی؟»
«برای اینکه می ترسم.»
«همین یک دفعه را می آم ولی شرط دارد.»
«تو بیا، هر چه شرط باشد به دیده منت قبول دارم.»
«صندلی خود را کمی عقب بکش.»
«نمی شود... باز هم می ترسم.»
«بیا انگشترت را بردار.»
«من انگشتری که کار ترسناک کند دوست ندارم.»
«پس مال خودم، الان می دم شعبان ببرد.»
صادق فوری آن را برداشت و گفت: «حالا قهر نکن، تو بیا، من هم صندلی را کمی کنار می کشم. بذار ببینم این اعجوبه قیمتی چطور می تواند مرا بترساند.»
پری نشست و گفت: «آن درخت وسط حیاط را ببین.»
صادق همان طور که به درخت نگاه می کرد متوجه شد بدون اینکه خاکی جابه جا شود درخت از یک طرف به طرف دیگر می رود. یک لحظه احساس کرد به طرف پنجره می آید. فکر کرد ممکن است از شیشه عبور کند و وارد آشپزخانه شود. می خواست فرار کند اما درخت متوقف شد و جای خودش قرار گرفت.
صادق نفسی کشید و گفت: «چی شد؟ چطور توانستی این کار را بکنی؟»
پری خندید و گفت: «من نکردم، انگشتر شما کرد.»
«دست مالیدی یا ورد خواندی؟»
«هردوتاش را انجام دادم، ولی باید اراده کنی که درخت از دایره اختیارت دور نشود و تو آن را اداره کنی نه انگشتر.»
صادق کمی به انگشتر نگاه کرد. کمی هم با کف دست به نگین آن مالید. هرچه درخت را نگاه کرد تکان نخورد. پری از جایش بلند شد و به شوخی گفت: «درخت فرار کرد؟ کجا بردیش؟»
صادق با عجله به آن نگاه کرد و گفت: «راست می گی؟» سپس با لبخند گفت: «اینکه هنوز تکان نخورده.»
صبح روز بعد پدربزرگ آن دو را از اتاق نشیمن صدا کرد. صادق و پری حاضر شدند.
«خدا را شکر که شما حاضرید. برویم.»
هر دو به طرف اتاق شقایق رفتند. او خواب بود. آهسته در را بستند و هر سه به طرف محضر حرکت کردند.
محسنی به اتفاق صادق و پری و آقای رجبی از پله های محضر بالا رفتند. میترا همراه خانمی که پری فکر کرد باید شهلا باشد، چون آدامس می جوید و نگاهی خیره به پری داشت، روی صندلی نشسته بودند. میترا با دیدن محسنی از جا برخاست و آرام سلام کرد و چند قدم به
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:05 PM
طرف او برداشت.
محسنی ایستاد و نگاهش کرد. شناسنامه خود را به دست محضر دار داد. با این که مرد محضر دار بالغ بر سی سال در این محل بود هنوز محسنی را که همسایه او بود ندیده بود و او را نمی شناخت.
طلاق توافقی انجام شد و شاهدان امضا کردند. میترا از این که موقعیت گران بهایی را از دست می داد به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود و نمی توانست از آمدن سیل اشکهایش جلو گیری کند. اگر پری و صادق نبودند محسنی پشیمان می شد و دست او را می گرفت و با دلجویی او را به خانه اش می برد، اما این بار آن دو بودند و محسنی را با سرعت از محضر بیرون بردند.
محسنی در بین را تا منزل رنگش پریده بود و ناراحت و نگران بود. مرتب به عقب نگاه می کرد. به خانه که رسیدند انگار تب کرده بود. دل نازکش برای اشک های میترا به رحم آمده بود. پری و صادق به او خاطر نشان کردند:« پدر بزرگ، این زن حرفه ای است، کارش همین است.»
محسنی گفت:« می دانم، چه کار کنم، دل من این طوری است. نمی توانم کاری کنم از من برنجند.»
صادق گفت:« پدربزرگ، به خدا تو بد نکردی، او به تو ظلم کرده.»
پری گفت:«حالا که تمام شد، اما شما باز هم نباید با این زن تماس بگیرید.»
محسنی با وحشت گفت:« غلط بکنم، محال است.»
پری گفت:«خدا نکند. پدر بزرگ، اگر هم این زن تلفن کرد فوری قطع کن... یا اجازه بده من یا آقا صادق صحبت کنیم.»
او آهی کشید و گفت:«باشد.» و لحظه ای بعد نفسی به راحتی کشید و گفت:«راحت شدم، آخیش.» و همان طور که به مبل تکیه می داد و دستهایش را به پشت سرش حلقه کرده بود گفت:«بلای بزرگی بود که از بغل گوشمان رد شد.»
صادق گفت:« امشب با ماهی سفید و گوشت بوقلمون جشن داریم. پدر بزرگ پری خانم می خواهد آشپزی کند تا غذا خوشمزه تر شود. من هم کت و شلوار نو خودم را بپوشم بهتره!»
محسنی و پری به او نگاه کردند. محسنی گفت:« مرد حسابی ما که بوقلمون نداریم.»
صادق گفت:«داریم.»
محسنی پری را نگاه کرد و گفت:« پری جان ، مگر ما بوقلمون داریم؟»
پری خندید و گفت:« حالا آقا صادق چیزی خواسته، یک جوری تهیه می کنیم.»
محسنی خندید و گفت:«یا ماهی سفید یا بوقلمون.»
پری گفت:« پدر بزرگ کمتر درست می کنم که بشود هر دو را خورد. شما نگران لباس نو آقا صادق باشید.»
محسنی گفت:«صادق خودش را لوس می کند، بعد برایش می خرم.»
صادق پدربزرگ را بغل کرد و بوسید. گفت:« من سلامتی شما را می خوام، لباس چه ارزشی دارد، ولی اگر بخرید آن را می پوشم.»
پدربزرگ خندید. صادق از اتاق خارج شد و به اتاق شقایق رفت. او هنوز هم خواب بود. ضبط سوت او را روشن کرد و از اتاق خارج شد. شقایق به زیر لحاف رفت، ولی صدای ضبط بلند بود و او را مجبور کرد بیدار شود. پدربزرگ از اتاقش داد زد:«نکن صادق، بچه را بیدار نکن.»
ولی شقایق دیگر بیدار شده بود. به اتاق صادق رفت و با عصبانیت گفت:«منو بیدار کردی، موقعی که خوابیدی نشانت می دهم.»
صادق گفت:«بیا بشین برایت تعریف کنم چه اتفاقی افتاده.»
شقایق با دلخوری نگاهش کرد و گفت:«نمی خواهم بدانم. پری خانم همه چیز را تعریف می کند.»
صادق گفت:«پری نبود، من بودم که با پدربزرگ رفتم. بشین که خیلی جالب است.»
شقایق به طرف آینه رفت و خودش را نگاه کرد. برس صادق را برداشت به موهایش زد. صادق گفت:« از برس من استفاده نکن، کچل می شم.»
شقایق همان شور که مشغول شانه کردن موی خود بود گفت:« از خدایت باشد.» سپس رویش را به طرف صادق کرد که مشغول مطالعه بود. گفت:«زودتر بگو ببینم که کار دارم.»
صادق گفت:«ما رفتیم محضر. پدر بزرگ دو دل بود. زنیکه هم خوب بلد بود چه کار کند. مثل ابر بهار گریه می کرد تا احساسات مهندس ابوالقاسم خان را جریحه دار کند، اما مگر من گذاشتم... خلاصه حکم طلاق امضا شد.»
شقایق گفت:«ای بی رحم. چطور توانستی این زن بیچاره را در به در کنی!»
صادق خندید و گفت:«بکی، حالا یک چیز هم از این خانم بشنو. تو می دانی این زنیکه چه بلایی به سر من و پدربزرگ و پری آورد؟»
«من برای پری و پدربزرگ متاسف هستم ، ولی تو حقت بود. اگر ببینمش دستش را می بوسم.»
«برای چه؟»
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:05 PM
«چرا بیدارم کردی؟»
صادق خندید و گفت:«دختر نباید تا لنگ ظهر بخوابد. در ضمن مامان تو را دست من سپرده. گفته شقایق خوابالوست، نذار زیاد بخوابد. هر جا می رود تو از او سرپرستی کن. مواظبت از او به عهده ی شماست... خوب من هم دارم از تو مراقبت می کنم.»
شقایق گفت:«مامانم همچین حرفی نزده. مرا دست پدربزرگ سپرده. در ضمن من برای خودم خانمی متشخص و خانم دکتر هستم. بعد ها هم می شوم دکتر متخصص نازایی و ...»
صادق میان حرفش دوید و گفت:«و بازایی.»
«تا دلت بسوزد.»
صادق همانطور که به مبل تکیه داده بود و ادای یک مرد با احساس و عاشق پیشه را در می آورد گفت:« آه ای دختر شهرستانی، وقتم گرانبهاست. دارم برای آینده درخشانم زحمت می کشم تا زندگی دیگران را از بیماری های مختلف نجات بدهم. می خواهم در رشته بی باروری و با باروری مطالعه کنم، مرا تنها بذار.»
شقایق با انگشت اشاره به گوش او زد و گفت:«هنرپیشه هم شدی بی مزه؟»
خواست از در خارج شود که پری وارد شد. شقایق گفت:« پری جان، دیدی این آقا ساروی مرا بیدار کرد.»
پری خندید و گفت:«مردم آزاری کرد، آن هم دختر خوب و مهربانی مثل شما را.»
شقایق رو به صادق شکلک در آورد. او هم خندید. شقایق گفت:«پری بیا توی اتاق من. با این بی ظریفت قهر باش.»
پری با او به اتاقش رفت. شقایق گفت:«مثل این که شما مشغول کار بودید و من هم خواب بودم. صداق و پدربزرگ رفتند محضر و میترا را طلاق دادند؟»
«من هم بودم.»
شقایق با حرص گفت:« این صادق را می کشم.» و با عجله در را باز کرد. پری هم به دنبالش رفت. شقایق وارد اتاق صادق شد. به طرف او حمله کرد. اول کتابش را برداشت و بعد گفت:«دروغگو، تو که گفتی پری خانم نبود.»
صادق خندید و گفت:«حالا من گفتم، تو چرا منو ترشاندی.» و همان طور که دست بر قلبش می گذاشت گفت:«پری خانم، دستت را بیار ببین چطوری ترسیدم.»
شقایق گفت:«بمیر، به من چه... دیگر هم حرفت را باور نمی کنم.»
پدربزرگ وارد اتاق شد و گفت:«معلومه اینجا چه خبره؟»
صادق گفت:«پدربزرگ، شقایق از وقتی سینما نرفته پر و پاچه ی همه را می گیرد.»
شقایق گفت:«به خدا دروغ می گوید.»
پدربزرگ گفت:«صادق تمام این کارها زیر سر توست. دخترم خانم است و کاری به کاری کسی ندارد. رفتی توی اتاقش صدای ضبط را زیاد کردی تا بیدارش کنی، خوب ، کارت خوب نبود.»
شقایق با خونسردی خندید و گفت:« بفرمایید محکوم به اعدام.»
پدربزرگ شقایق را به طرف اتاقش برد. پری هم به اتاق خودش رفت.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:06 PM
17
در بین طوایف اجنه به سرپرستی ابوحمزه با شیاطین درگیری شدیدی بود، شیاطین مرتب به آنها شبیخون می زدند و دختران و پسرانشان را به اسارت می بردند. آنها تعدی و ظلم بی حدی به تمامی طوایف روا می داشتند. ابوحمزه در مقابل آنها خسارتهای زیادی متحمل شده بود. گرچه طوایف قدر و قوی بودند،اما در عمل نا هماهنگی داشتند. با اینکه جاسوسان زیادی را به مخفیگاه شیاطین می فرستادند، اما آنها یا تطمیع می شدند یا سالم برنمی گشتند یا جسدشان در میان بیابان پیدا می شد.
مقابله و مقاومت در مقابل شیاطین معضلی بزرگ شده بود. همیشه شکست می خوردند. شاید حدود دو یا سه قرن این شکست برای آنها حقیقت شده بود و آن را پذیرفته بودند که قوای شیاطین بر آنها برتر و از آنان قوی تر است.
سالهای زیادی بود که مجبور به پرداخت غرامتهای سنگینی شده بودند تا به آنها شبیخون نزنند. بیشترین غرامت آنها زنان زیبا و پسرهای نوجوانشان بود که باید می دادند تا عطش سیری ناپذیرشان خاموش شود، البته برای یک دوره موقت. به همین خاطر ناامیدی شدیدی در بین مادران نسبت به فرزندانشان به وجود آمده بود که به دلبندانشان دل نبندند، چون هر چه زحمت می کشیدند. شیاطین تصاحب می کردند.
ابوحمزه مرد باکیاست و بالیاقتی بود، گرچه مرد جنگ نبود، ولی در دوستی و روابط با همسایه ها ید طولائی داشت. او با داود، پدر پری، دوستی چندین ساله داشت و به کارگاه او برای افرادش کلاه سفارش می داد. سه یا چهار بار در راه مکه از داود و خانواده و دیگر همراهانش پذیرایی کرده بود.
ابوحمزه می دانست داود آبندان بالاسر در بین طوایف دیگر نفوذ فراوانی دارد. به همین دلیل خلعت زیاد و هدیه های فراوانی نزد داود فرستاد و از او درخواست کمک کرد تا به ملاقاتش برود. داود پذیرفت. شهر را آذین بستند و مهمانی و جشن سرور برپا کردند. ابوحمزه با معاونان خود وارد آبندان بالاسر شدند و مهمان شورای داود گردیدند.
جلسه های معارفه و بعد بازدید و مذاکره آغاز شد. گفتگوی زیادی بینشان جاری شد.
ابتدا داود، ورود ابوحمزه رئیس کل شورای اعراب و همراهانشان را خوش آمد گفت: بعد گفت: «زمان زیادی نیست که هر یک از طوایف ما به نوعی از گروه منسجم و منظم شیاطین با دسیسه های مدرن و دانشمندان برجسته ضربه نخورده باشند. این شیاطین باید نابود شوند یا اینکه در مقابلشان گردن به خواری و ذلت خم کنیم و یا جریمه های سنگین بدهیم. شیاطین با وقاهت سرمایه های عظیم ما را به غارت می برند و وقتی دیگر آهی در بساط نداریم برای بقای خودمان ما را مجبور می کنند دست تکدی به سویشان دراز کنیم. آنها بر ما آقایی می کنند و هر چیز بد و بی مصرف را برای کمک به ما می فرستند و رسم برتریت را به ما تحمیل می کنند. همیشه این طوایف ضعیف است که باید محکوم شود. از آه و ناله ما لذت و خوشی و پایکوبی شب تا صبح آنان فراهم می شود. حالا می پرسم تا کی باید این ناهماهنگی ادامه داشته باشد. ما همان کاری را باید بکنیم که قرنهای گذشته با آنها کردیم و امروز در آسایش هستیم. شما برادران ابوحمزه بپاخیزید و یکپارچه شوید. با ما هم صدا گردید و کاری را بکنید که خدا و رسولش راضی باشد. شیطان را آزاد نگذارید و او را دربند کشید. این بهترین موقعیت است.»
حاضران در شورا و دیگر مهمانان با گفتن احسن داود فریاد خوشحالی کشیدند.
پس از او ابوحمزه رشته سخن را در دست گرفت و گفت: «ای برادران، من صحبتهای داود، رئیس طایفه شما را شنیدم. ما می خواهیم همان بکنیم که شما قرنها قبل کردید. طوایف ما مورد تهاجم سخت شیاطین قرار دارد. زنها که ناموسمان هستند در تهاجم دشمن نابود می گردند. فرزندان خردسالمان که قادر به دفاع از خود نیستند با دسیسه های شیاطین به مرگ می پیوندند. نیروی کارمان در جنگ از بین می رود و جوانان ما به جای تلاش برای زندگی بهتر همیشه در ترس و خفا زندگی می کنند. پیرامون ما که سرمایه های آیندگان ما هستند با تطمیع دشمن خانه های خود را ترک می کنند و به سوی آنان می روند.
ای دوستان باید بدانید وقتی ما ضعیف شویم چه بسا شیاطین قوی تر گشته و هر لحظه دامنه کارشان را گسترش دهند و به جنگ شما بیایند. به ما کمک کنید. ما می دانیم نقشه گنج شیاطین و منزلگاهها و مخفیگاههای آنان و نوع تاکتیک غلبه برآنان را سالهای سال است در اختیار دارید. قسم می خورم به همه اعتقاداتی که در میان ما برقرار است با شما دوست و موافق باشیم. اگر به ما کمک کنید منطقه ما و منطقه شما و شاید مناطق دیگر جهان برای همیشه در آسایش و آرامش قرار گیرد.
داود به عنوان سخنگو و رئیس جلسه از جا برخاست. گفت: «ای ابوحمزه، ای مرد مقتدر، ما به شما کمک می کنیم. شما هم باید نگهبانان مزدور خودت را هر چه زودتر از تمامی مناطق تحت سلطه ما دور کنید و منطقه را در اختیار ما قرار دهید. مزدوران شما همان یاران شیطان هستند. وجودشان برای جامعه اجنه ننگ است. ما مزدور نیستیم و شرف اعتقاداتی بلند و دانشی عظیم داریم. باید در اصالت و زندگیمان کمی بازنگری کنیم. این اتحاد و هماهنگی در زندگی را باید سرلوحه هدفمان قرار دهیم.
ای ابوحمزه شما منطقه وسیعی دارید و شرق و غرب و شمال و جنوب را قبضه کردید، ولی ما منطقه ای کوچک و دورافتاده هستیم. تمام رمز و رموز کارتان دست ماست. حرفهای شما را شنیدیم. شما هم حرفهای ما را شنیدید. می خواهیم به شما کمک کنیم، اما شرایطی دارد که باید بپذیرید. برای جنگ نقشه ای بسیار دقیق و ماهرانه داریم. ما این نقشه که با رمز بسته است برایتان باز می کنیم و افرادی متخصص در این نوع جنگها را برای کمک در اختیار شما قرار می دهیم.»
ابو حمزه گفت: «ما می دانیم این یکی از صد نقشه ای است از خاک تحت تسلط من که در اختیار شما است. ما از هوش و فراست شما اطلاع داریم. اگر به ما کمک کنید ما هم امکانات دیگری به شما می دهیم.»
داود گفت: «شما چه امکاناتی به ما پیشنهاد می کنید؟»
ابوحمزه گفت: «دانش و بهداشت.»
داود گفت: «دانش ما برتر است. بیشتر شما در طب سنتی تبحر دارید. ولی فرزندان ما در طب روز مهارت دارند و برتر از آدمها و دانش شما هستند. ما در صلح هستیم و کسی قدرت جنگ با ما ندارد، در حالی که شما در جنگ هستید. ما قدرت امنیتی بالایی داریم که شما باید از ما بیاموزید سرعت انتقال نیروی ما بدون مصرف ذخیره هایمان انجام می شود. شما به علت تنومند بودن ذخیره انرژی تان را زود از دست می دهید. در ضمن ما
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:06 PM
قدرت دسترسی به نوعی انرژی جدید داریم که شما از آن بی اطلاع هستید. ما می توانیم در یک زمان در سه جبهه بجنگیم، ولی شما در یک جبهه هم ناتوان هستید. »
ابوحمزه گفت:« ما گنج فراوان داریم که شما ندارید ... ما دختران زیبا و دل انگیز داریم که شما ندارید. قدرت بدنی ما به حای نیروی صد مرد است. مردان ما می توانند با یک کف دست شهری را جا به جا کنند و شما در توانتان نیست. »
داود خندید. با کمی مکث گفت:« شما گنج دارید، ولی ما نقشه بیشتر گنج های عالم را در اختیار داریم ... اما دختران ما در نگاه اول ممکن است زیبایی دختران شما را نداشته باشند، ولی در شوهرداری و اطاعت از شوهر ید طولانی دارند. مانند مردها دانش می آموزند، ولی دختران شما از سواد و خواندن چیزی نمی دانند. راجع به قدرت بدنی که تو به آن اشاره می کنی ... ما برای جا به جایی اجسام وسیله آسان تری به جای استفاده از صد مرد باقدرت داریم که با نیروی یک بچه نابالغ هم کار می کند، چون ما فکر می کنیم، بعد عمل.
« ای ابوحمزه، آن چیزی که ما می خواهیم در این جلسه راجع به آن بحث شود توان بازو نیست. ما می خواهیم راجع به غلبه بر دشمن شما صحبت کنیم، چون وقتی به شما کمک کنیم باید خطر بعدی، کینه و انتقام دشمن را هم پذیرا شویم. فکر روزی را بکنیم که اگر ما ضعیف شدیم دشمن چه انتقامی از ما خواهد گرفت. ما کاری کردیم که شهرمان با قدرت سیاست و دوستی برقرار باشد، حتی گسترش یابد و اتحادی به وجود آوریم تا دشمن نتواند در آن نفوذ کند. »
ابوحمزه گفت:« ما به برتری شما در دانش و سیاست واقف هستیم و کمک شما را با شرایط پیشنهادی قبول داریم، اما مذاکره را به کارشناسان امور واگذار می کنیم. »
داود گفت:« شرایط را گفتم و شرایط پیشنهادی ما را پذیرفتی. »
ابوحمزه گفت:« پذیرفتم. در تاریخ توافقی دست به عمل خواهیم زد. »
داود گفت:« قبول است. »
سکوت برقرار شد. برتری داود بر ابوحمزه معلوم شد. طرفداران داود چند بار هورا کشیدند و متعاقب آن گفتند : یا داود، یا داود.
مهمانی آغاز شد. داود از مهمان خود و ابوحمزه پذیرایی کرد. مهمانی تا نزدیک ظهر ادامه داشت.
داود گفت:« شواری ما منتظر اقدام شما است. پاسخ دوستی را پس از تصمیم مشاورانم به شما خواهم گفت. گفته های رئیس مشاوران، گفته های شورا خواهد بود. »
پس از جلسه رسمی چند نفر از سران طوایف که سابقه دوستی با هم داشتند به گفتگوی خصوصی پرداختند. پذیرایی شدند و عاقبت مراسم خداحافظی انجام شد.
ابوحمزه با بدن زمخت و درشتش در کجاوه ای قرار گرفت. چهار مرد قوی هیکل او را از زمین بلند کردند. دیگر معاونان او هم در کجاوه های جداگانه راهی شدند. تعدادی از محافظان آنان خارج آبادی اسکان داشتند که هم زمان به هوا پریدند و دور شدند.
18
پی از این که ابوحمزه در محل زندگی خود فرود آمد سران سپاه و سران طایفه های گوناگون را جمع کرد و نتیجه کار را به آنان گزارش داد. شورا و طوایف راضی به این قرارداد بودند. ابوحمزه برای حسن انجام قرارداد از آن پس اقدامات اصلی خود را به مأموران پراکنده خود در تمامی مناطق ابلاغ کرد. چون این کارها با هماهنگی آدمیان نبود، بعضی از آدمیان یا از اجنه سرمایه دار ضربه های سختی خوردند. این ناهماهنگی یاعث شد برای نیلوفر هم مشکلات عدیده ای از لحاظ امنیتی به وجود بیاید، چون تمامی نگهبانان او از طریق سایفه ابوحمزه تأمین می شد.
یک هفته طول کشید تا ابوحمزه قوای خود را از ایران و افغانستان و ترکیه خارج ساخت. بعد به داود خبر رساند که به دیدن آن ها خواهد رفت تا مذاکرات برای قرارداد نهایی ادامه یابد. سرانجام پس از یک بررسی اجمالی و دقیق از طرف شورای داود اجازه ادامه مذاکرات صادر شد. شرایط و تعهدات و نوع قراردادها از طرف رایفه داود تنظیم و در ساعت معین در غاری میان طایفه داود رسمیت یافتند.
آن جا غار بزرگ و همناکی بود. تعداد زیادی چراغ در راهروهای آن جا روشن بود. غار در دامنه کوه های جنگلی در میان دو رود بزرگ قرار داشت. ارتفاع دره به اندازه ساختمانی ده طبقه بود و درختان بلندی آن را احاطه کرده بودند. این جا مرکز بسته شدن قراردادهای طایفه داود بود.
غار از یک سوی دیگر هم راه خروج داشت. ورودی آن با سنگ های زیبای مرمر و با ستون های سفید احاطه شده بود که در اثر مرور زمان گیاهان رونده دور آن ستون ها به طرز زیبایی پیچیده بودند و ستون را در آغوش داشتند. برگ های سبز با گل هایی به رنگ صورتی خودنمایی می کرد که شاید شباهت زیادی به گل های خوش بوی رز وحشی داشت. چند پله که همیشه در اثر شبنم جنگل و هوای مرطوب آن نمناک بود به ورودی اصلی غار متصل می شد. در ورودی غار چندین چراغ جلوه ویژه ای به مکان داده بود. زمین با سنگ های سرخ مفروش شده بود. دیوار غار به قد دو آدم معمولی بلندی داشت که سنگی بود و به همان زیبایی با تراش نامنظم خودنمایی می کرد.
طول راهرو بیشتر از صد متر بود که مستقیم جلو می رفت، ولی در بین راه چند راهرو دیگر از آن منشعب می شد و به اتاق های مخصوص منتهی می شد. مهمانان با هدایت راهنمایی مستقیم جلو می رفتند. عرض این راهرو بیشتر از پنج متر بود. در دو طرف آن نگهبانان با لباس مخصوص که دامنی قرمز و پیراهنی سبز با کلاهی مانند جامی مخروطی بود و نیزه بلند فلزی هم در دست داشتند، به حالت خبردار ایستاده بودند و حرکتی نمی کردند، حتی چشمانشان تکان نمی خورد. ابتدا شخص فکر می کرد همگی مانند کوه از جنس سنگ هستند. نظم خاصی موجود بود. شاید یک نمایش قدرت و تشریفات بود.
راهنمای تشریفات، ابوحمزه و یارانش را به طرف تالار اصلی راهنمایی کرد. مکانی بلند و وسیع که شاید طول آن صد متر و عرض آن پنجاه متر بود. کف آن را صیقل داده بودند و با همان سنگ قرمز مفروش کرده بودند. در میان تالار چند قطعه فرش زربافت بسیار قیمتی زیر پای مهمانان پهن کرده بودند. چندین چراغ نورانی آن جا را روشن کرده بود. بلندی سقف تالار در بعضی قسمت ها بالغ بر پانزده متر و در قسمت هایی هم کمتر از پنج متر بود. ابوحمزه و همراهانش محو تمشای زیبایی غار شده بودند.میز بزرگی از چوب آبنوس به عرض دو و نیم متر به طول پنجاه متر در میان تالار قرار داشت. صندلی هایی از جنس چوب دور میز چیده بودند. پایه های میز بسیار هنرمندانه خراطی شده بود. نشیمنگاه صندلی ها از چرم آهو به رنگ قهوه ای بود.
روی میز انواع میوه های فصل و غیرفصل مناطق مختلف ایران در ظروف بزرگ نقره ای با پایه های بلند قرار داشت. جلوی هر صندلی بشقاب های نقره ای با انواع دیگر وسائل پذیرایی موجود بود.
پشت هر صندلی خدمتکاری با لباس مخصوص ایستاده بود. لباس آنان پیراهن سفید بلند با آستین گشاد بود که دور مچ دست با دکمه به هم وصل بود. نقش و نگار آبی رنگ روی آستین وشلوار آن ها وجود داشت و شلوارها تا نزدیک قوزک پایشان می رسید. پیراهن ها بدون یقه و از جلو باز بودند. در حاشیه جلو بین دکمه ها ماهرانه تزئین شده و با دکمه های نقره ای به هم بسته می شد. دامن پیراهن آنان از ساقشان هم می گذشت. گلاه ها از نوع مخمل کمرنگ قرمز بود که با یک برجستگی در روی حاشیه سمت چپ به صورت مخروط می شد. همگی جوانانی زیبارو و خوش قامت و یک قد و یک وزن و باریک اندام بودند که هنوز ریش هایشان به صورت کامل رشد نکرده بود و سبیل های آنان در روی لب هایشان طراوت جوانی را نمایش می داد. خدمه همه به حالت خبردار و دست به سینه منتظر ورود مهمانان بودند.زویس تشریفات مهمانان را سر میز دعوت کرد. خدمه صندلی ها را کنار کشیدند. ابتدا گروه ابوحمزه نشست، سپس گروه داود روی صندلی ها قرار گرفتند. غیر صندلی ای که در رأس میز قرار داشت که جایگاه داود بود، بقیه صندلی ها اشغال شد.
ریاست این جلسه با وزیر جنگ داود، رمضان، بود. او مردی باهوش و با لیاقت بود. جنگ را خوب می شناخت و دشمن را همیشه دشمن می دانست. یه مناطق مختلفی مسافرت کرده بود و با سران جنگ گفتگوهای پنهانی انجام داده بود. مردی زبده و با ارزش بود. بدنی کشیده، قدی بلند و بازوهایی قوی و چشمانی بانفوذ داشت. در گفتارش نفوذ خاصی بود و مانند یک سرباز زندگی می کرد. از تجملات فارغ بود. خانواده اش همه زیر پوشش نظام طایفه داود بودند. سه دختر او همسرانی جنگجو داشتند. کمتر می خندید و کمتر حرف می زد و تا مطمئن به کارش نبود اقدامی نمی کرد. همه سربازان او را دوست داشتند. سربازان او زندگی چریکی داشتند.
ابوحمزه آوازه رمضان را شنیده بود. شاید به همین خاطر شیاطین از سیاست او در جنگ می ترسیدند که به طایفه داود نزدیک نمی شدند.
طایفه داود سازمانی بسیار قوی از زبده ترین دانشمندان در اختیار داشت که متشکل از جاسوسان و نقشه برداران بود. این نقشه برداری در چهار جهت انجام می شد. گروه اول نقشه برداران هوایی، گروه دوم نقشه برداران زمینی، گروه سوم دریایی که تا اعماق دریاها و غارهای زیردریایی و کوه های دریایی را نقشه برداری می کرد و چهارم گروه نقشه برداری شهری بود که کارشان بسی مشکل و خطرآفرین بود. دانشمندان طایفه برای به دست آوردن نوعی انرژی که توان حرکتی و توان نیرو را زیاد می کرد مرتب آزمایشات گوناگونی انجام می دادند و در تکامل
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:07 PM
آن اقدامات اساسی انجام می گرفت.
رمضان با همان قیافه پر جذبه خود دستهایش را روی میز قرار داد و نگاهی به مهمانان کرد. ابتدا سخن را در دست گرفت و برای خوشامدگویی گفت:« اعلیحضرت ابو حمزه خوش آمدید. آقایان روسای طوایف و وزیران جنگ و سروران، مقامات عالی رتبه مملکت ابو حمزه خوش آمدید.
« برای کار با ارزش و بزرگی در این مکان گرد هم جمع شدیم. ما از کارمان مطمئن و مطلع هستیم. اخباری که در این جلسه گفته می شود اگر در بیرون و پیش از اقدام فاش گردد مسئول آن شما هستید و خسارتهای لازم را از طوایف شما خواهیم گرفت که ابو حمزه را در راس آن، به عنوان پادشاه می شناسیم. برای همین همه را به صورت رمز عنوان می کنم و رمز در موقع عملیات فاش خواهد شد.»
سکوت فضای تالار را فرا گرفت و صدای بلند و قوی او در میان شیارهای کوه آرام گرفت. چند دقیقه بعد رمضان گفت:« پادشاه بزرگ مناطق صد گانه اعراب، ای ابوحزه... من کاری می کنم که شما در این جنگ شیاطین را شکست بدهید و پادشاه آنان را در بند گیرید و به جنگهای عظیم او دسترسی پیدا کنید. این افسانه نیست، یک حقیقت واضح و آشکار است. برای اینکه هر دو در این جنگ راضی باشیم چندین شرط دارد. پیش از اینکه به این مکان بایید همگی در جریان مذاکرات قرار گرفته اید و توافق کرده اید. برای اینکه در این جلسه به قرار داد نهایی برسیم آقای ذبیح الله، مشاور در امر قرار دادها جزئیات را به سمع شما می رساند.»
ذبیح الله که مردی جا افتاده با موهای سفید و چهره ای استخوانی و لاغر بود روی صندلی جابه جا شد. دو سه بار سرفه کرد. بعد لبخندی به لب آورد و با صدای بلند گفت:« جناب پادشاه و آقایان محترم، این افتخارنصیب من شده تا در این جلسه شرفیاب شوم. برای اینکه وقت را نگیرم اصل مطلب را می خوانم.
« اول، پادشاه طوایف صد گانه متعهد می گردد در هیچ شرایط نیرویی در مناطق تحت تسلط خانواده داود وارد نکند و مزدوری برای هیچ یک از جانداران که ما آنها را در این قرارداد طایفه داود می نامیم ارسال ندارد. در صورت مشاهده و شکستن این عهد یک تن طلا بابت هر یک خسارت خواهیم گرفت.
« دوم، پادشاه متعهد می گردد هیچ وقت علیه خانواده و طایفه داود و هر جنی که وابسته به طایفه ما است اقدام نکند، اگر بر خلاف آن دیده شده نقشع راه زیر زمینی شما در اختیار دشمن قرار می گیرد.
« سوم، گروگانی از خانواده بزرگ پادشاه نزد ما می ماند که عزیزترین کس او است. این انتخاب را انجام دادیم، نام او شاهزاده لیلا است.
« چهرم، پادشاه بزرگ صد گانه تا صد سال سالانه نیم درصد از در آمد تمامی مناطق را به عنوان خراج به ما پرداخت می نماید. تاریخ پرداخت روز اول دریافت اولین خراج خواهد بود.
« پنجم، نیروهای پادشاه هر غنیمتی ــ چه از گنجها و خزائن روی زمین یا در اعماق زمین ــ در جنگ با شیاطین به دست آوردند سهم سربازان و جنگجویان و خسارت کشته شدگان وسرداران طوایف ما را با نظارت ما و انتخاب ما خوتهد پرداخت.
«ششم، هر یک از طوایف ما چه به صورت گروهی، چه انفرادی، چه با آدمیان جهت حج و یا هر یک از مناطق متبرکه که بروند پادشاه بزرگ صد گانه امنیت مال و جان آنان را نامین خواهد نمود. در صورت بروز هر گونه خسارت به اموال زائران پادشاه باید خسارت را تامین کند. شخص یا اشخاص، از انس یا جن خاطی را برای نشان دوستی تحویل طایفه دار بدهد تا به اشد مجازات برسد.»
ذبیح الله در خاتمه گفت:« آنچه در قرار داد ذکر شده با توضیحات در دو نسخه برای امضاء تقدیم می گردد.»
ابو حمزه نگاهی به قرار داد کرد و گفت:« من حرفهای رمضان، وزیر محترم جنگ طایفه بزرگ داود و طوایف تابعه را شنیدم، اما جهت اعتراض توضیحاتی دارم که از وزیر محترم می خواهم آنها را اصلاح کنم. سهم پیروزی جنگ را می دهم، اما خراج زیاد است، گروگان هم نمی دهیم.»
ذبیح الله با قیافه مصمم و خیلی خونسرد و مطمئن بدون هیچ گونه واکنشی گفت:« پس نقشه جنگی دشمن را دراختیارتان نمی گذاریم. این شرصهایی است که شما موظف به قبول آنها هستید.»
ابو حمزه گفت:« خراج می دهم، ولی نصف آن را... ولی گرو گان نمی دهم.
ذبیح الله گفت:« چانه زدن در میان ما مرسوم نیست. همان که در قرار داد توسط شورا ذکر شده مورد توافق باید قرار بگیرد.»
ابو حمزه گفت:« خراج را کامل می دهم، ولی گرو گان نمی دهم.»
ذبیح الله گفت:« طایفه باید از طرف شما گروگان داشته باشد، این دستور شورا است.»
« پس در مورد گروگان انتخاب با ما خواهد بود.»
« شورا شما را به ریاست می شناسد. خود رای نباش و از شورا اطاعت کن. من هم اطاعت شورا را می کنم.
« به جای دختر دلبندم که به جانم بسته است ده دختر از ده خانواده سران طایفه می دهم.»
ذبیح الله ساکت شد. ابوحمزه گفت:« گروگان می دهم، دختر دیگرم را می دهم.»
ذبیح الله باز هم در سکوت منتظر شد. ابو حمزه گف:« به من جواب ندهی نمی دانم چه کنم.»
ذبح الله گفت:« انتخاب با شوراست. از هر که و از هر چه بخواهد می گیرد.»
ابو حمزه گفت:« تضمین جان گروگان با کی است؟»
«بیماری و مرگ حق مخلوقات است. خدا عمر کافی برای همه معین کرده... ضمانتی نیست.»
« اگر به مرگ طبیعی نمردند چه؟»
« ما از گروگان نگهداری می کنی، ولی ضمانت نمی دهیم تو باید گروگان سالم و جوان به ما بدهی.»
« شما انتخاب کردید، من همین الان می گویم که سالم است و بیماری ندارد... او فقط چهارده سال دارد.»
« مذاکره با شما تمام شد.»
پس از مذاکره یکی دیگر از مشاوران جنگ داود، رضی الله، که مردی جوان و خوش سیما بود آرام گفت:« جناب پادشاه بزرگ، آقایان... من از طرف شورا می گویم هر آنچه در این قسمت عرض می کنم با دقت و ضمانت کافی انتخاب گردیده. افرادی که متصدی این امر می باشند روی تجربیات و مهارتهای خاص خود برگزیده شدند. پادشاه بزرگ برای شکست پادشاه شیاطین نباید در این نقشه کوچکترین تغییری بدهد.»
ابوحمزه گفت:« اگر نتوانیم شیاطین را شکست بدهیم چی؟»
رضی الله گفت:« شورا برای ضمانت اجرا وزیر جنگ را در اختیار شما می گذارد تا با شیاطین معامله کنید. لازم به ذکر است که در هیچ یک از حرکتهای ما زمان معین را تغییرندهید. به تشخیص ما همه امور به طور کامل برنامه ریزی شده و ناظران در صحنه نبرد ما گفتار شما را تایید می کند.»
ابوحمزه سکوت کرد. رضی الله رشته سخن را در دست گرفت. به طرف سرداران طوایف مختلف نگاه کرد که با انتخاب قبلی حضور داشتند. گفت:« آقایان محترم، همه شما رئیس یک طایفه و سرداران بزرگی هستید. جان و مال و ناموس طوایفتان در دست با کفایت شما است. سرزمینی دارید به وسعت طلوع و غروب آفتاب. تعدادتان بیشتر از شیاطین است. اتحادتان در مواقع اضطراری کمتر از آنان است. باید هوشیارانه عمل کنید. این یک جنگ نابرابر است. اجداد ما همیشه به شما کمک کردند... شما هم به ما کمک کردید. ما دوستان خوبی هستیم. حالا دوباره هم عهد شدیم. شما همگی قوی و با اراده هستید، ولی زیاد فرز و چابک نیستید. شورا صد نفر از چریکهای چابک طایفه خودمان را آماده کرده که با ده هزارنفر شما برابری می کنند. آنها در نقاط حساس به شیاطین حمله ور می شوند. این نقشه ما است. وظیفه هر کس را شورا تعیین کرده. وظیفه همان است که معین شده. من نامهایی را که می خوانم فقط برای نابودی دشمن انتخاب گردیده. همه شما لایق و کاردان هستید، اما به اشخاص انتخابی شورا احترام بگذارید و با آنها همکاری کنید تا موفق شوید. ریاست کل عملیات جنگ را ابو ریاض به عهده می گیرد. پیش از اینکه نقشه جنگ را تقدیم کنم باید عرض کنم لشکر بزرگ ابو معارف و ابو جعفر در دو جبهه شرقی به طرف بحرالمیت عقب نشینی می کنند. زبده های ما آنجا در کمین هستند. عقب نشینی نباید تلفات زیادی داشته باشد. به فاصله یک روز از طلوع تا غروب نباید بیشتر طول بکشد و با سرعت یک پرواز در هوا انجام گیرد.
ابوسلیمان پشت دشمن بااحتیاط حرکت کند و دشمن را به بحرالمیت، جایی که بی دفاع است بکشاند. ابو جعفر به طرف شرق و ابو معارف به طرف غرب ساحل منتظر آمدن نیروی شیاطین بمانند. راهی از دریا برایشان بگشایید، چون شیاطین از آن قسمت ذی حیاط دریا متنفرند. ناچار در دو قسمت به شما که منظر و آماده هستید حمله ور می شوند تا شما را نابود کنند. شما این فرصت را برای فریب به آنان بدهید. ابو سلیمان از میانه و نیروهای ما از راه دریا به کمک شما می آیند. نیروهای مخصوص ما تهاجمی عمل می کنند و تفرقه بین آنها به عمل می آورند. هر کدامشان با ماموریتی معین یکی از سران شیاطین را می کشند یا اسیر و دربند می کنند این تفرقه را ابو حمیده ایجاد خواهد کرد. او باید با همه قدرت در این قسمت وارد میدان شود. شایعه زیادی درست می کند تا در ضعف روحیه دشمن اثر مستقیم داشته باشد، سپس فراریها را دربند می کشد و یا نابود می سازد.»
ابو ریاض گفت:« نیرنگ خوبی است که به فکر ما نرسیده بود. اگر امتناع کنند و به طرف بحرالمیت نروند چی؟»
رضی الله کمی فکر کرد و گفت:« شما یک روز قبل در آنجا رفت وکنید و آذوقه فراوان و جواهرات جمع کنید. دشمن شما را زیر نظر دارد بحرالمیت هم از آن کسی نیست. در تصورآنها فرارتان به طرف بحرالمیت خودکشی و ضعف شما را می رساند. فکر می کنند شما از ترستان به جایی که آبادی نیست پناه آوردید.»
ذبیح الله رشته سخن را در دست گرفت و گفت:« البته جنگ است و صدمات زیادی به وجود می آید. برای اینکه این تلفات به حداقل برسد در زمان عقب نشینی نیروهایتان به طرف بحرالمیت ممکن است آبادیهای شما را شیاطین غارت کنند. شورا برای این موضوع فکر دیگری کرده، زنها و اولادانتان را در غار جزیل نگهدارید. برای هر آبادی شما که در معرض تهاجم است دویست نفر جنجگو به نگهبانی بگذارید، چون شیاطین قادر به سکوت نیستند و با جار و جنجال حمله ور می شوند شما فتنه کنید و از کمین بر سرشان بریزید و بکشید و کسی را زنده نگذارید مواظب فتنه آنها در میان خودتان باشید تا در شما نفوذ نکنند. هر چه آنها را بکشید آینده شما بهتر خواهد بود و زن و فرزندانتان در امنیت بیشتری قرار می گیرند. هر کس پیش از اینکه اقدام کند باید بداند با چه نیرویی در کجا است، به کجا باید برود و برای چه هدفی می رود. هدف نابودی شیطان و کشتن باید باشد. آن وقت کمتر کشته می دهید و بیشتر زنده می مانید تا شیاطین بیشتری را به هلاکت برسانید... البته نقشه های شما به رمز است. کلید رمز را در موقع مناسب حمله باهمکاری رمز گشای طایفه داود در اختیارتان می گذاریم.»
ذبیح الله پرونده هایی که درون پاکتی چرمی بود و رویش با مهر سبزمهمور شده بود را به دست ابو ریاض داد و گفت:« این پاکت حاوی تمام نقشه های جنگ در تمامی مناطق در گیر است. ابو ریاض این را به شما دادم، اما تا موقع مناسب نباید باز شود در حضور وزیر جنگ بررسی و بازمی گردد و ودستورات لازم را ایشان خواهند داد.» ذبیح الله رویش را به طرف ابوحمزه کرد و گفت:« اما عالیجناب... پادشاه بزرگ، سرداران رشید طوایف را یاری دهید و امنیت شهر و آبادی را با سیاست اداره فرمایید. از هر حربه دشمن مخلوقات خود را محفوظ بدارید تا سرداران شما با دلگرمی بیشتردر جبهه های نبرد برای بقای تاج و تخت شما کوشش کنند... والسلام.»
قراردادها بسته شد و توافق نهایی به عمل آمد. نقشه برداران و مشاوران جنگهای هوایی و مشاوران غارهای متروکه و دریا و رمز گشایان نقشه های جنگی و کسانی که باید تعالیم فریبکاری عقب نشینی را در کمترین زمان با تلفات کم آموزش دهند و هم چنین مشاوران امنیت شهرها تعیین گردیدند تا در روز معین به سوی شهر ابو حمزه رهسپار شوند.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:07 PM
فصل 19
مشاوران و جنگجویان طایفه داود با تجهیزات و امکانات در تاریخ معین در مرکز فرماندهی ابو ریاض حضور یافتند.
آمزشهای لازم داده شد و مکان عقب نشینی سپاهیان را در بحرالمیت مشخص کردند و راههای مقابله با دشمن را تمرین کردند. آمادگی دفاع از شهرها در زمان خطر احتمالی را بررسی نمودند و وظایف مشخص گردید تمامی سربازان و جنگجویان طایفه داود از لباسهای طایفه ابو حمزه پوشیده بودند.
زمینها و کوهستانهای درگیر و مرکز جنگ و شرایط جوی را دقیق بررسی کردند شب و روز جاسوسان رمضان نقل و انتقالات دشمن را زیر نظر داشتند و نوع تجهیرات دشمن و تعداد نفرات در مقابل دید را محاسبه نمودند. در این باره از ابو ریاض در مورد تعداد احتمالی نفرات و تجهیزات دشمن کمک فنی و آماری می گرفتند.
عاقبت رمضان،وزیر جنگ داود،در مرکز بزرگ فرماندهی ابو ریاض استقرار یافت و شروع عملیات را اعلام کرد.
ابتدا در چند جبهه به طرف بحر المیت جنگهای پارتیزانی به عنوان آزمایش انجام دادند و دشمن را به سوی دریا کشاندند و بعد به طرز ماهرانه ای فرار کردند.
روز معین که یک روز تاریخی بود فرا رسید. ابومعارف و ابوجعفر در یک زمان به سوی دشمن حمله ور شدند. نیروی دشمن به سویشان در پرواز شدند.جنگی سخت میانشان به وجود آمد،اما سپاهیان با تمرینات مداوم و با تاکتیک جبهه را خالی و با نظم که برای دشمن حالت پراکندگی داشت عقب نشینی کردند،اما دشمن با تمام قوا به سویشان جهیدند. جنگ و درگیری طبق نقشه انجام شد و دشمن در تصور نابودی کامل نیروهای ابو معارف به سویشان حمله کرد.دوباره عقب نشینی آغاز شد. این بار ابو جعفر جنگید و کمی بعد عقب نشینی کرد. در هر عقب نشینی تجدید قوا می کرد تا نزدیک بحر المیت رسیدند. ابو معارف با سرعت سپاهیان خود را به طرف شرق کشاند و ابو جعفربه طرف غرب فرار کرد ونا منظم و پراکنده منتظر دشمن شدند. نیروی دشمن به دو قسمت تقسیم شد و فریب بی نظمی سپاهیان را خورد. خیلی زود نیرو های ابوسلیمان و نیروهای پارتیزانی طایفه داود از پشت و جلو و از شرق و غرب با نظم بر آنان یورش بردند. جنگ سختی میان آن دو سپاه در گرفت. نیزه های سه سر شیاطین یکی بعد از دیگری نابود می شد. دشمن فرصت فکر کردن نداشت. چنان بی نظمی در میانشان بوجود آمده بود که قادر به تصمیم گیری نبودند. سرانشان یا کشته یا اسیر شده بودند. نیروهای تازه نفس ابو حمزه مرتب جایگزین نیروهای خسته می شد. دشمن تاب نیاورد و نیرویش به حداقل رسید. هرج و مرج در سپاه شیاطین بوجود آمد. نیروهای شایعه ساز ابو حمیده وارد صحنه شدند. چنان با شایعاتشان در دشمن رخنه کردند که بدنی نبود نلرزد و روحیه ای نبود که متزلزل نشده باشد از طرفی برای آخرین ضربه نهایی، طبق دستور فرماندهی کل، از طرف رمضان دستور حمله به نیروهای ابو ریاض صادر شد. آنان از هر طرف با دشمن یورش بردند. تعدادی از سپاهیان دشمن در حال فرار و یا عقب نشینی بودند که توسط نیروهای زبده چابک شورا تعقیب شدند و به دام افتادند، تعدادی هم خودشان را تسلیم کردند.
اسرا در این جنگ بی اندازه زیاد بودند همه را در بند کردند و در غاری زندانی نمودند. طبق برآورد بیش از صد نفر از سرداران با ارزش شیاطین در این جنگ یا کشته یا اسیر شده بودند که هنوز فرصت شناسایی بقیه را پیدا نکرده بودند. برای مجروحان با سرعت معالجاتی انجام شد. در اطراف بحرالمیت محشری بر پا بود. همه چیز تحت تسلط ابوریاض قرار داشت. فعالیت بعد از شکست دشمن و منظم نمودن امور آغاز شده بود. هر کس به وظایف خود عمل می کرد. ابوریاض سپاهی جهت تثبیت پیروزی هوشیارانه مامور دریا و خشکی و هوا وارد عمل نمود.
روز تازه می خواست به پایان برسد که سپاهیان مخصوص شب آمادگی خود را به نمایش گذاشتند. اخبار جنک لحظه به لحظه به فرماندهی کل گزارش می شد. رمضان دستورات جدید را ارسال می داشت. طبق دستور او ابوریاض روسای طایفه ها را جمع کرد و تشکیل جلسه داد تا وضعیت پس از جنگ و پیروزی را برای همه بازگو کند تا اقدامات و عملیات بعدی را به اطلاع آنان برساند.
ابوریاض این جلسه را در اوائل شب روی تپه ای بلند تشکیل داد که دور تا دور آن را نگهبانان محاصره کرده بودند. ابو ریاض مانند بقیه سران زره خود را در نیاورده بود و هنوز لباس جنگ به تن داشت. چند بار سرفه کرد و گفت:« آقایان، هم کیشان، جنگجویان، دلیران عرب، ما به کمک فاری زبانان و با سیاست و نقشه ماهرانه و دقیق طایفه داود توانستیم جنگ نابرابر با شیطان را برنده شویم. این پیروزی را مدیون رشادت و درایت شما می دانیم و این توفیق نباید ما را مغرور کند. این طور که جاسوسان عرب و فارس از فرماندهی کل به من گزارش دادند آنها در تدارک حمله بعدی هستند و ما نباید به آنها فرصت فکر کردن دهیم. به همین خاطر نقشه ای که در دستم است موقعیت شیاطین را در زیر زمین به ما نشان می دهد. ما باید به آنها شبیخون بزنیم و این یعنی از بین بردن نیروی ذخیره دشمن... حرکت از چهار نقطه انجام می شود. ابوحزه از راه صحرای ریحانه و ابومعارف از غار واقع در صحرای عقبه، ابو حنیفه از چاه آب ام زهره و من به اتفاق ابو سلیمان در صحرای سینا به شما خواهیم رسید. نقطه ملاقات ما در صحرای سینا می باشد. ابو حمزه نیروی ذخیره به ما می رساند. انتقال اسرا با ابو خلیفه است و مجروحان جنگی را هم نیروهای بن طالب جابه جا می کنند. حمله در یک زمان آغاز خواهد شد، لذا یادآوری می کنم نیروهای مانده در زیرزمین قوی و نیرومند هستند و ضربه های کاری می زنند. ممکن است تلفات زیادی بدهیم، پس باید حمله در یک زمان مشخص انجام گیرد تا دشمن فرصت هیچ گونه اقدامی نداشته باشد. از بین بردن نگهبانان باید در شرایطی آرام و بدون سر و صدا انجام شود. از طرفی دو گروه هم باید مامور شبیخون در روی زمین باشند. آنها شهر بزرگ باب الشیاطین را با خاک یکسان می کنند. هر چه زن و بچه آنجاست بدون رحم به آتش بکشید و این باب آشوب و غرور و فتنه برای شیطان است. اگر نابود شوند قرنها طول می کشد تا شیاطین بتوانند مرکز فرماندهی خود را سر و سامان دهند. سرکردگی این گروه در هر دو جبهه به عهده رضی الله و تمیم الله است که موقعیت شهر و پادگانها و نیروهای امنیتی و ذخیره آنان را می دانند و در جنگ شهری تبحر دارند.»
ابو ریاض لحظه ای ساکت شد و سپس ادامه داد و گفت:« من حرفی ندارم، اگر سوالی هست پاسخ می دهم.»
ابو معارف گفت:« کار غار عقبه سخت است، هر کس به آنجا رفته دیگر برنگشته .»
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:07 PM
ابوریاض گفت:" همینطور است که می گویی، اما تخصص تو در غار است. همه غارهای این اطراف را می شناسی و می دانی چگونه باید از انجا بگذری. سپاهیان تو به کارت ایمان دارند و دنباله رو تو هستند. قصد ما برگرداندن تو از همان راهی که می روی نیست، بلکه عبور از مرکز فرماندهی شیاطین و نابودی پادشاه بزرگ آنان و رسیدن به گنجینه بزرگ افسانه ای است."
ابوحنیفه گفت:" چاه آب ام زهره در عمق زمین طویل است و ما باید خیلی در زمین فرو بریم و کار مشکلی است. در یعضی از قسمتها زمین سنگلاخ است و دارای دره های سخت و فشار آب زیاد است. نمی توانیم آب را مهار کنیم"
ابوریاض گفت:" می دانم،در نقشه هم مشخص است، اما کدام چاه در این دیار یا دیار بیگانه هست که درونش نرفته باشی و در کدام مکان مکان چاههای متروکه وجود دارد که تو سرکشی نکردی؟ تو با دوستانت به راحتی دهها بار درون چاه ام زهره رفتی و یک نفس برگشتی... آیا نرفتی قهرمان؟"
ابو حنیفه گفت:" بله درست است رفتم."
ابوریاض گفت:" سپاهیان تو به کارت دلبسته هستند تا یک صدا همه قهرمان شوند و برای رفتن به درون چاه بی تابی می کنند. این طور نیست؟"
ابو حنیفه گفت:" بله همین طور است"
تمیم الله از جا بلند شد و گفت:" نیروهای ما نسبت به یک شهر بزرگ کم است"
ابوریاض نگاهش کرد و خندید. گفت:" تمیم الله تو مرد جنگ هستی ما در شهر نمی توانیم نیروی زیادی وارد کنیم. ما برای تخریب و آتش زدن می رویم. یک تیر آتش تو بلوایی به پا می کند که یک لشکر عظیم با آن برابری می کند. تو با ده نفر می توانی شهر را از ده نقطه بسوزانی. تو چریک مخصوص شهر هستی و می دانی تخریب از کجا آغاز می شودو می دانی این ترس چگونه در دل شیاطین وارد کنی. تو سالها درباره آنها و رخنه در داخل شهر کار کردی. تو کارکشته هستی. سپاهیان تو به داشتن دو برادر با چهار بازو از قوی ترین چریکهای طایفه افتخار می کنند. تو با دویست سپاهی در حد همه ما قدرت داری . این طور نیست دلاور؟"
تمیم الله گفت:" بله درست است."
ابوریاض چند لحظه سکوت کرد. وقتی روحیه روسای لشکر را قوی دید گفت:" من از یک چیز نگرانی دارم. راهی که درون غار می رود راهی بس دشوار و خطرناک است در سه نقطه این غار جواهرات بسیار نهفته است . باید افراد را از دیدن و رسیدن به آن منع کنید. آنان را قانع سازید هرچه رایافتند بعد از جنگ بینشان عادلانه تقسیم خواهید کرد. خودتان بر این امر نظارت دقیق داشته باشید. پیش از اینکه عملیا شروع شود نگهبانانی را تعیین کنید تا از گنج فراوان نهفته... آنجا نگهبان بگمارید و گرنه یک نفر زنده از این غار بیرون نمی آید. آنها هم برمی گردند بقیه زنده های مارا می کشیند و با فرزندان ما همان کاری را می کنند که ما می خواهیم با شیاطین بکنیم."
ابوریاض به جمع نگاه کرد و منتظر پاسخ ماند.
" آنچه دستور دهید اطاعت می کنیم."
ابوریاض گفت:" اگر به حرفتان گوش نکردند با گروه قسم خورگان همان جا آنها را بکشیدو این بهتر است تا به دست دشمن بیافتند، چون ما در محیط بسته دام برای خود گستردیم و راه فرار نداریم. یا باید بکشیم یا کشته شویم. دیدن گنج باعث هرج و مرج می شود.
" گنج خیره کننده ای آنجا وجود دارد. شاید از زمان سلیمان، شیاطین در این نقطه گنج جمع آوری کردند. نگهبانانی بگمارید تا از همه چیز مطمئن شوید"
" اطاعت ابو ریاض اگر لازم باشد خودمان نگهبانی می دهیم."
یک نکته می ماند. من و ابو سلیمان در غار سینا منتظر هستیم تا آخرین نفسشان را ببریم. در مرکز پادشاهی به شما می پیوندیم."
ابو ریاض گفت:" پس از اینکه همه در جایگاه خود قرار گرفتید در یک زمان آغاز می کنیم. ما از هم اکنون شروع خواهیم کرد، ولی حمله را با علامت من آغاز کنید"
جلسه خاتمه یافت. سپاهیان با سرعت در نقطه معین فرود آمدند و منتظر دستور ابوریاض شدند. عقربه زمان نیمه شب را نشان می داد. ابوریاض علامت داد و تیزپرهای داود خبر را با سرعت رساندند و حمله آغاز شد.
غارها سهمگین بود و شیاطین برای اینکه دستبرد به آنها آسان نباشد اشباح مختلفی در اطراف آنجا قرار داده بودند که باعث ترساندن اجنه شوند، ولی تبعیت از رئیس این ترس را ازبین برده بود. از طرفی حقارت شکست خود را تقویت روحیه دشمن می دانستند، پس با تمام وجود پیشروی کردند.
ابوریاض خیلی ماهرانه غارها را بین سران طایفه تقسیم کرده بود. هر کسی نقطه و حیطه خود را می شناخت. با سرعت غیرقابل باوری پیشروی می کردند. هر شیطانی که سر راه در کمین نشسته بود با نیزه زهرآگین آنان از پا درمی آمد. اولین گروه به سرکردگی ابوحنیفه با گروه زبده خود وارد دالان اصلی شدند. روسای شیاطین بی خبر در عشرت بودند و زنان و مردان زیادی در بزمشان می رقصیدند. ابوحنیفه لحظه را غنیمت شمرد و با سپاه خود چنان سریع به آنها حمله ور شد که فرصت فکر کردن را از آنها گرفتند. لحظه سخت و دشواری بود. تعدادی از نگهبانان شیاطین به تالار اصلی غار وارد شدند اما در مقابل سپاه ابوحنیفه تاب مقاومت نداشتند. لحظه به لحظه فشار سپاهیان ابوحنیفه بر شیاطین بیشتر می شد و گروه او سران شیاطین را به خاک و خون کشانده بودند. هرج و مرج میان شیاطین به وجود آمده بود. سرهای تراشیده دم های دراز و بدنهای قوی شیاطین نتوانست مقاومت کند. آن قسمت از غار پاکسازی شد. گروه جستجو کارش را آغاز کرد. نگهبانان گنج هارا از دستبرد محفوظ نگه داشتند. ابوحنیفه طبق نقشه جلو رفت.
ابوحنیفه با گروه بیشتری وارد غار شد. او هم با دسته ای بزرگ از شیاطین درگیر شد و گنج بزرگی را تصاحب کرد. گروه نگهبانان ویژه بی درنگ مشغول نگهبانی در آن قسمت شدند. ابو معارف هم به همین طریق عمل نمود . از سه جهت به صحرای سینا که مرکز فرماندهی کل شیاطین بود نزدیک می شدند، اما با احتیاط و با دقت و بدون سرو صدا.
جاسوس شیاطین به هیچ عنوان از نقل و انتقالات سربازان ابوریاض و حمله به غارها مطلع نشدند. تصور عقب نشینی سپاهیان وماندگاری آنان در بحر المیت آنها را مغرور کرده بود. خبر به قسمت فرماندهی رسیده بود و همه برای حمله شبانه به قسمت اصلی سپاه ابو ریاض آماده بودند، اما این شبیخون به موقع آنان را غافلگیر کرد و درکارشان اخلال بوجود آورد.
اولین گروه ابوجعفر بود که جنگ را آغاز کرد. فرماندهان شیاطین با ناباوری گروه منظم ابوحمزه را می دیدند که تا این قسمت زمین پیشروی کرده بودند، جایی که هنوز کسی به آن راه نیافته بود و نقشه ای هم در این باره وجود نداشت. ابتدا شاه خود را به درون غاری که برای چنین مواقع اضطراری کنده بودند انتقال دادند. آنجا دری داشت که از جنس سنگ همان دیوار بود و پیدا کردنش مهارت می خواست. در این غار گنج عظیم و افسانه ای قرار داشت. فرمانده غار مرتب دستور صادر می کرد. بوی دود و خون کشته های شیاطین فضا را پر کرده بود. در بعضی قسمتها به علت تاریکی دمهای بلندشان زیر پای سپاهیان خودی و دشمن گیر می کرد و باعث کندی کار آنها می شد. ابو جعفر توانست دو نفر از فرماندهان شیاطین را نابود کند و ناهماهنگی به وجود آورد، تا اینکه شیاطین تصمیم گرفتند فرار کنند اما راه ها بسته بود.
این جنگ تا نزدیکی های صبح ادامه داشت. گروههای ابوریاض و ابو سلیمان فراریها را کشتند. از طرفی با سرعت به جمع آوری اسرا پرداختند. تمام غارها بسته شد. ابوریاض همه گنج های زیرزمین را تصاحب کرد و به مرکز فرماندهی انتقال داد. گنج بزرگ غار پادشاه را هم طبق نقشه طایفه داود تصاحب کردند. پادشاه شیاطین را با یک صد و پنجاه زنش و دوهزار اولادش در غار دیگری دستگیر کردند. بالغ بر دوماه طول کشید تا بقیه شیاطین پنهان در لابلای سنگهای غار یا در اطراف فرماندهی را شناسایی و دستگیر و نابود کنند.
مملکت اعراب از شیاطین پاکسازی شد. ابوحمزه توانست گروه خود را در صلح و آرامش نگه دارد، چیزی که آرزویش بود. جشن و شادی برپا نمودند و صدای قهقه خنده آنها بلند شد. غرق در نشاط بودند و شهرهای خود را آذین بندی کردند.
ابو حمیده هم با شایعات قوی خود تن شیاطین پراکنده را می لرزاند.آنان برای حفظ جان خود اختیاری به زندان ابو حمزه می فتند تا سپاهیان جستجوگر آنان را نکشند. ابوحمزه ریختن خون آنان را حلال دانسته بود، حتی برای سر شاخداران یا دم درازان جایزه های نفیسی درنظر گرفته بود، ولی اگر خودشان را تسلیم می کردند ممکن بود از خونشان بگذرد.
حالا دیگر کودکانشان با خیال راحت پرواز می کردند و به بازی مشغول می شدند. در این جنگ تلفات شیاطین نود درصد بود و تلفات کل طوایف ده درصد، و این یعنی صفر. شهر عظیم باب الشیاطین هم از نقشه جغرافیای شیاطین حذف شد. آنچه مانده بود تعدادی سگ ولگرد بود که تازه به شهر سوخته باب الشیاطین وارد شده بودند.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:07 PM
20
پری در اتاقش روی صندلی نشست و به فکر فرو رفت. کمی به خود اندیشید و زندگیش را بررسی کرد. برای آینده نقشه می کشید. می خواست از امور سیاسی پدرش دور باشد. دوست داشت هرچه زودتر مسئله نیلوفر تمام شود. هیچ علاقه ای به دیدار مجدد او نداشت.
می دانست هر پیمانی با نیلوفر ببندد باز در یک فرصت مناسب او توازن را به هم می زند و اقدامات خصمانه ای می کند. اگر هم با او ملاقات می کرد باز باید یک سری حرفهایی رد و بدل می شد که علاقه ای به گفتن آنها نداشت. ترجیح داد کمی بگذرد، با اینکه میترا طلاق گرفته بود، اما او سعی داشت تا حدودی کارهایش را زیر نظر بگیرد.
پری به آرامش احتاج داشت تا بر درسهای عقب افتاده خود تمرکز کند. به فکر صادق افتاد. او جوان و بی تاب بود. خوشحال بود از اینکه جوان خوبی را برای آینده اش انتخاب کرده و از اینکه مریم خانم هم نسبت به او نظر مساعد داشت احساس رضایت می کرد. لبخندی از رضایت بر لب راند. او از طرف پدربزرگ نگران بود که او هم موافقت خود را اعلام کرده بود. چند بار تصمیم داشت با صادق در این زمینه صحبت کند، اما ترجیح داد خودشان به او بگویند، این جوری بهتر بود. کمی فکر کرد و به یادآورد با چه مشقت و صبری توانست بر دل صادق رخنه کند. کمی به خود امیدوار شد، اما یک چیز بینشان بود که موجب نگرانی او می شد، آن هم مقایسه عمر کم یک انسان با یک جن بود. نمی دانست با این موضوع چه کند. عمر انسان هشتاد یا نود سال بود و کمتر از مرز صد می گذشت، اما مخلوقی از جنس خودش ممکن بود تا سه چهار قرن عمر کند، پس یک زن صد ساله جن، مساوی است با یک زن بیست و پنج ساله آدم. آهی کشید و فکر کرد باید عمر صادق با من برابر شود، یا عمر من با صادق یکسان گردد.
در خاطرش به جستجوی گفته ها و تجربیات دیگران گشت. گاه گاهش صحبت از گیاهانی بود که می خورند و عمر را زیاد می کند. می خواست به آن دسترسی پیدا کند. گاهی هم به فکر این می افتاد که آیا موضوع آب حیات واقعیت دارد یا خیر. اگر واقعیت دارد از کجا باید تهیه کرد؟ با خود اندیشید چه کسی ممکن بود علم این کار را داشته باشد، او کیست و کجا می شود پیدایش کرد.
پری زنی را می شناخت که در طایفه دیگری زندگی می کرد. شایع بود او علم قدیم و آینده را می داند. به خودش آمد و فکر کرد از زمانی که این زن را می شناسد بیمار است. او چه دانشی دارد که نمی تواند خودش را معالجه کند!
به افکارش رجوع کرد و به یادش آمد پدرش درباره کتابی صحبت می کرد که درباره همه علوم در آن صحبت شده بود. یک فصلش مربوط به آب زندگانی بود، اما این کتاب فقط شایعات را می نوشت. هربار برای پیدا کردن آن نقطه ای از گیتی را نشان می داد، ولی نشانی دقیقی در آن ذکر نشده بود. گاهی از ظلمات صحبت می شد. همیشه پیش از رسیدن به آن آخر عمر جویندگان می رسید. پری برای بقیه عمر صادق نگران بود. اندکی فکر کرد و به یاد حرف مادرش افتاد که می گفت او سرنوشت دیگری داردو تو نمی توانی آن را تغییر بدهی. پری قصد تغییر دادن سرنوشت را نداشت. می خواست این زندگی را طولانی کند، اما لحظه ای به خود آمد و فکر کرد من برای صادق ناراحت هستم یا برای خودم؟
فکر کرد خوب حالا فرض می کنیم او عمر معین خود را کرد. بعد از آن باید تا آخر عمر بیوه بمانم. اینجا بود که اندیشید بیشتر برای خودش نگران است که دارد تقلا می کند. چند بار سرش را تکان داد و باز در فکر فرو رفت. صادق را دوست داشت. شاید لذت زندگی با کسی که دوستش داشت برابر با دیگر سالهای زندگی اش بود. کمی در اتاق قدم زد. هنوز در فکر بود.
پری با اینکه بیست سالش بود، ولی عاقلانه فکر می کرد. این بار همه چیز فرق کرده بود و پدربزرگ از او خواستگاری کرده بود. اگر صادق از او خواستگاری کرده بود شاید نمی پذیرفت. سعی کرد عاقلانه رفتار کند.
شروع کرد به جمع بندی همه جوانب. زندگی در میان آدمیان را خودش انتخاب کرده بود. فکر کرد خانواده من سالهاست با مادر و مادربزرگ و اجداد خانم جان خدابیامرز دوستی تنگاتنگی دارند و من هم با تمام وجودم پدربزرگ محسنی بالا دزایی را دوست دارم. دلداده نوه او هستم. صادق هم مرا دوست دارد. من با خودم عهد کرده بودم با انسانی شریف، با ایمان، ساده، سالم مطیع ازدواج کنم و فرزندانی با ایمان داشته باشم. صادق انسانی شریف و راستگو است. هر آنچه در انسانها جستجو می کردم در صادق یافتم. پری نفسی به راحتی کشید و فکر کرد دیگر کافی است این همه موشکافی. هرچه بود تمام شد.
از جا برخاست و نزدیک پنجره رفت. بهار را روی سبز درختان دید.
گلهای اقاقیا به رنگهای بنفشه و سفید شکوفه کرده بودند. شعبان مشغول وجین باغچه ها بود. او باغچه ای پر از سبزیجات و گوجه فرنگی و بادمجان و خیار طبق سلیقه شقایق کاشته بود و مرتب به آنها رسیدگی می کرد. تازگی همیشه سبزیجات باغچه سر سفره غذا بود. سرش را برگرداند. انگار دلش برای صادق و شوخی هایش تنگ شده بود. شاید منتظرش بود؛ به هرحال طاقت نیاورد و کتابی را برداشت و به طرف اتاقش رفت. در را باز کرد و میان چهارچوب آن ایستاد. صادق پشتش به او بود و سخت مشغول مطالعه .
متوجه ورود پری نشد. برعکس همیشه پیژاما تنش بود و یقه بلوزش را باز کرده بود. یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و در حین مطالعه با وسیله ای مرتب ور می رفت. چند عکس از قسمتهای بدن روی میز ولو بود. پری قدمی دیگر برداشت و چون سابقه ترسیدن اورا می دانست نخواست ناگهانی جلو برود. چند ضربه به در نواخت. صادق سرش را بلند نکرد. گفت:" بیا تو"
پری به طرفش رفت و گفت:" صادق، چرا به من سر نزدی؟"
صادق نگاهش کرد و گفت:" تو عجله کردی، همین الان داشتم می آمدم" و به خود نگاه کردو گفت:" آه پری جان، ببخشید اینطوری جلوی شما نشسته ام"
پری نگاهش کرد و سینه پرموی اورا برانداز کرد. صادق همانطور که دکمه اش را می بست با خنده گفت:" خلاصه امروز همینطوری جلوی تو باشم بهتره تا دو سال و نیم دیگه!"
" من دوست دارم مرد من لباسش در خانه مرتب باشد"
صادق از جا برخاست و گفت:" همین جا بمان الان عوضش می کنم"
پری خندید و با عجله گفت:" این دفعه عیب ندارد، باشد بعد از اینکه من رفتم عوض کن"
صادق نگاهش کرد. همانطور می خندید. کمی چرخیدو گفت:" این اهدایی پری جانم است که پوشیدم، ببین به من می آید؟"
پری نگاه کردو گفت:" چقدر بهت می آد"
" به هرحال امروز این را پوشیدم، چون تو برایم خریدی. هروقت می آم دیدنت این را تنم می کنم. آخه پری خانم، با این لباس روی تخت شما بهتر خوابم می برد."
" باز هم حرف بد زدی. آمدم کمی با تو جدی صحبت کنم"
" همه جدیها اول شوخی بود، بعد جدی شد... یادت باشد خانم آینده من"
" حالا کمی جدی باش، می خوام درباره موضوع مهمی با تو صحبت کنم"
" بگو گوش می کنم"
پری کتاب را روی میز گذاشت و گفت:" مریم خانم می خواد از من خواستگاری کند"
صادق با خوشحالی و ناباوری گفت:" تورا به خدا... تو از کجا فهمیدی؟"
" پدربزرگ به من گفت"
صادق با تعجب گفت:" یا امام حسین، پس خیلی خبرهاست و من نمی دانم. حالا تو چی گفتی؟"
" من گفتم باید فکر کنم... برای ازدواج آمادگی ندارم"
صادق هم خندید و گفت:" من هم فکر می کنم اینجوری بهتر است"
" من شوخی کردم"
" من جدی گفتم"
" چرا اذیت می کنی؟"
" تو اذیت می کنی"
" ای خدا، من از دست تو دیوانه شدم"
" یک شرط دارد تا قبول محبت کنم"
پری به حالت قهر رویش را برگرداندو گفت:" شرط را نمی پذیرم"
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:08 PM
صادق هم خندید و گفت:«باشد،شرط را یک طرفه قبول دارم، دو سال و نیم را می کنم همین حالا.»
«باز شیطان شدی؟»
صادق به طرف در رفت تا آن را ببندد،ولی پری از جا برخاست و گفت:«بی حیا شدی صادق،آرام باش.»
«تو گروه نیلوفر را ترساندی.مگر من چه دارم که از من می ترسی.بیا کمی دل و جرات داشته باش. مگه می خوام تو را بخورم؟»
«به خدا ناراحت می شوم،اذیت نکن.»
صادق در را باز کرد.همان طور که از ته دل می خندید گفت:
«نمی دانستم ترسو هم هستی.»
«من نمی ترسم،برای تو نگران هستم.»
صادق نگاهش کرد و بعد زد زیر خنده. گفت:«نگران من برای چه؟»
«تمامش کن.بذار بقیه حرفهایم را بزنم.به خدا از دست تو خسته شدم.
صادق کمی با من جدی باش.چرا همه اش این طوری فکر می کنی؟»
صادق در حالی که کتابهای خود را مرتب می کرد گفت:«برای جدی بودن تا دلت بخواهد وقت هست.دم را بچسب که دنیا دو روز است.پری خانم،می افتیم می میریم...این بدنها یک قران به درد نمی خورد و غذای مور و مار و کرم می شود.حالا که خدا چنین نعمتی به ما داده باید استفاده کنیم.»
پری دوباره روی صندلی نشست و گفت:«استفاده درست کنیم،نه بد.»
شقایق میان چهارچوب در ظاهر شد.گفت:«آقا صادق بالا دزایی،اینجا چه خبر است.غش غش خنده تو نمی گذاره من درس بخوانم...یک کمی آرام بخند.»
«داشتیم قصه کلاغه را تعریف می کردیم که تو مزاحم شدی.»
پری گفت:«ببخشید،تقصیر من بود.»
شقایق با خوشحالی گفت:«پری جان،می خواستم بیام اتاقت.کارت داشتم،می شود بیایی؟»
«تو برو،من چند لحظه بعد می آم»
شقایق گفت:«همیشه منجی تو پری خانم است و گرنه حالت را می گرفتم.»
صادق خندید و گفت:«بنده خدا،خودت حال نداری،چه برسد به اینکه حال مرا بگیری. برو تو اتاقت لالاکن،الآن مامان پری می آد شیرت می دهد.»
شقایق نگاهش کد و خندید.گفت:«صادق بی تربیت شدی؟این چه وضعی است جلو دو تا خانم باشخصیت ایستادی؟»
صادق به خودش نگاه کرد و گفت:«اگر تو دوست داری یکی هم برای تو بخرم؟»
«نه،این مردانه است.»
«زنانه اش هم هست،اما متاسفانه تو باید بچگانه بپوشی،چون هنوز چند سالی باید صبر کنی تا مثل من قیافه ات عوض شود.»
شقایق شکلک درآورد و رفت. پری خندید و گفت:«شقایق،خیلی دختر خانمی است.»
صادق نگاهش کرد و حرفی نزد.
پری گفت:«حالا بشین بقیه حرفهایم را بزنم.»
صادق نشست. پری گفت:«این طور که معلومه می خواهند صیغه را جاری کنند.»
صادق با خوشحالی گفت:«این کارشان بیست است.»
پری سرش را پایین انداخت و گفت:«ولی قرار دو سال و نیم همیشه برقرار است.»
صادق با ناراحتی گفت:«باز برای چی؟»
«من باید به مسافرت بروم.»
صادق کمب توی هم رفت،بعد خیلی جدی گفت:«یعنی چه؟»
«سعی می کنم با تو بروم.»
«کجا؟»
«ممکن است آن را به عقب بیندازم.»
صادق با بی حوصلی گفت:«بابا کشتی منو،کجا...جریان چیه؟»
«دیوانگی است،ولی می خوام انجام بدم.»
«خیلی خوب،انجام بده،حالا کجا باید بروی؟»
«دنبال آب حیات.»
صادق کمی نگاهش کرد و بعد زد زیر خنده.گفت:«داری شوخی می کنی،پری این یک افسانه است.»
پری ساکت بود و حرفی نمی زد.صادق گفت:«این یک فکر است،یک عقیده...حقیقت ندارد،تو را به خدا داری شوخی می کنی؟»
پری خندید و گفت:«اگر واقعیت داشته باشه چی؟»
«چنین چیزی نیست...فقط در افسانه هاست،همین.»
«من خیلی در این باره فکر کردم. می شود کاری کرد.»
«حتی تصورش را به مفزت راه نده،اگر غیر ما یک آدم معمولی این حرف را بزند می گیم نمی داند و حرف می زند،ولی ما که درس طب می خوانیم می دانیم اندام که پیر شود مرگ سراغش می آید.چه چیزی باید این سلولهای مرده را زنده کند...می خواهی این دستگاه مرتب سلول زنده جوانی تولید کند،سفیدی مو سیاه شود و از زیر دندانهای مصنوعی دندانهای سالم رشد کند و زانوهای آرتروزی ناگهان سالم و قوی شوند و چینهای روی صورت و پشت دستها و زیر گردن همه ناگهان ناپدیدگردند...این یک آرزو است،یک تصور است.»
پری خندید و حرفی نزد.صادق گفت:«نکند داری حال ما را می گیری؟»
پری همان طور که انگشتان دستش را جلوی دهانش گذاشته بود و با صدای بلند می خندید گفت:«اگر از فکرم بگذرم،باز تو حرف بی خود می زنی؟»
پری با سرعت از اتاق خارج شد و به طرف اتاق شقایق رفت. هنوز می خندید.
صادق به حرفهای جدی پری نسبت به مسافرت و بعد هم آب حیات و بحث درباره آن فکر کرد.احساس کرد پری او را دست انداخته.کمی به خود آمد و عصبانی شد،اما کمی بعد خندید و گفت:«حالا حال مرا می گیزی، می دانم چه نقشه ای بکشم.»
صادق لباسش را عوض کرد و به طرف اتاق شقایق رفت و بدون در زدن وارد شد.شقایق گفت:«علیک سلام،ولی آقای دکتر با اتیکت....آدم همین طوری و بدون در زدن وارد اتاق خانمها نمی شود.»
صادق خندید و گفت:«ما محرم هستیم...ببخشید که از دست هردوتان شکار هستم.»
«آقا صادق،من آمدم ببینم شقایق جان چکار دارد.»
صادق نگاهش کرد.پری گفت:«باشد،الان می آیم.» و همان طور که از جا بر می خاست گفت:«شقایق جان،من بر می گردم.»
پری در را بست و وارد اتاق نشیمن شد.گفت: «چیه،چرا این طوری نگاه می کنی؟»
صادق گفت:«مگر امروز قرار نبود بریم دیدن نیلوفر؟ او منتظر است.»
«می دانم، کسی را فرستادم تا حرفهایم را به او بزند.»
«پس ما نمی رویم؟»
«پس ما نمی رویم؟»
پری همان طور که می خندید نگاهش کرد و حرفی نزد.صادق گفت: «حالا حال ما را می گیری؟»
پری خندید و ادای او را در آورد.گفت:«همیشه تو حال ما را می گیری.یک دفعه هم من حال تو را گرفتم.»
«ادای مرا در می آوری؟»
«ببخشید صادق جان،حالا پسر خوبی باش و برو مطالعه کن تا ببینم شقایق چه کار دارد.»
صادق به طرف اتاقش رفت و پری دوباره به اتاق شقایق رفت.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:08 PM
21
زمان خواستگاری فرارسید.خانواده صادق در منزل پدربزرگ جمع شدند .روزبعد هم دوپسر دیگر به اتفاق همسران و اولادانشان به آنها پیوستند. روز سوم بود که داود به اتفاق زن زیبایش،مهسا،ودخترهایش به نامهای پریسا و پرنیا وسه پسر خوش قدو بالا به نامهای قدرت اللّه و نعمت اللّه و کرم اللّه به انان پیوستند.مادربزرگهای پری به ملیحه-مادر داود وشیدا،مادر مهسا-درسن ظاهری زنان شصت ساله به جمع پیوستند.پدر پری کت و شلوارکرم رنگ فاخری با پیراهنی سفید بر تن داشت.پسرانش هر کدام از پارچه های گران قیمت کت و شلوار و پیراهن به تن داشتند. همگی به خانواده ی محسنی معرفی شدند.
حضور این همه آدم در خانه ازدحام زیادی به وجود آورده بود.زندگی آرام پدر بزرگ به هم ریخته بود و سر و صدای زیادی در خانه به وجود آمده بود. داود با پدر بزرگ خیلی گرم گرفته بود و درباره ی کبری خانم حرفهای زیادی داشتند. از گذشته او و نوع دوستی و مهربانیهایش صحبت کردند.
محسنی آهی کشید و گفت:«کاش خانم جان اینجا بود و این صحنه را می دید، به خدا آقا داود،خانم جان خواستگاری و بله برون را خیلی دوست داشت.» و همان طور که به داود نگاه می کرد با احساس ادامه داد:«به خدا باور نمی کنید می خواهید از همسایه ها بپرسید.بالغ بر ده بیست دختر را خودش عروس کرد و به خانه بخت فرستاد.خانم جان یک تکه جواهر بود.»بعد آهی کشید و گفت:«بیمار هم نبود،ولی خوب دیگه...اجلش رسیده بود.خدابیامرزدش.»
گوشه چشمان داود اشک جمع شد و او فقط گوش می کرد.محسنی همان طور که همسر و بچه های داود را نگاه می کرد لبخندی زد و گفت:«دخترهایت شکل مادرشان را گرفتند،ولی پسرها به خودت رفتند.مادرشان هم قشنگ است!» بعد خندید و گفت:«تو هم گشتی یک دختر خوشگل گیر آوردی!»
داود خندید.محسنی گفت:«خانم جان هم خیلی خوشگل بود. باور کن در پیری هم باز دماغش قلمی و خوشگل بود.شما که او را دیده بودید؟»
داود گفت:«بله،خدا بیامرزدش. قبرش پرنور باشد. ما هر شب جمعه سر خاکش می ریم و فاتحه می خوانیم.»
«خدا خیرتان بدهد.من که این مدت خیلی گرفتار بودم و نتوانستم بروم.دست شما درد نکند و خدا رفتگان شما را هم بیامرزد.»
همسر دااود زنی زیبا بود.مانند سه دخترش جوان و قد بلند با اندامی کشیده بود.موهایش را در میان روسری حریری پوشانده بود. پیراهنی به رنگ گلهای بنفشه با زمینه آبی کم رنگ پوشیده بود.دامنش پرچین و گشاد و تا قوزک پایش می رسید.کفش از جنس چرم بز به همان رنگ به پا داشت که تا قوزک پا یش را پوشانده بود.روی هر لنگه کفش یک گل زیبای مینا با رنگ متناسب قرار داشت. یک رشته مروارید و یک رشته گردنبند الماس به گردنش آویزان بود.به گوشهایش هم گوشواره هایی از همان جنس داشت که با حرکت سر برق آنها چشم را خیره می کرد.دخترها هم دست کمی از مادر نداشتند و دو طرف مادر گنجینه ای جواهر را با خود حمل می کردند.
پری به صادق گفته بود تو لباسم را به رنگی که مادرت دوست دارد انتخاب کن. صادق گفته بود مادرش رنگهای سفید و ارغوانی را دوست دارد. لباس دامنی گشاد و آستینهای تنگ داشت. روی سینه لباس از جنس طلا و سنگ ریزه های الماس دسته گلی به چشم می خورد.
پری همان لباس انتخابی صادق را تن کرده بود. مادر صادق لحظه ای از پری جدا نمی شد. عطر های اهدایی عموی پری فضای خانه را با بوی عطر بنفشه های سفید جویبارهای جنگل ساری پر کرده بود.
عاقبت محسنی گفت:«همه ساکت باشند تا گفتگوی رسمی را آغاز کنیم.» و همان طور که به داود و همسرش نگاه می کرد گفت:«با اجازه پدر و مادر پری عزیزم و با اجازه مریم خانم و پسر عزیزم...البته دو سرور محترم که حق بزرگی بر ما دارند را فراموش نمی کنم و می گویم الهی شکر...باز هم با اجازه جمع.» محسنی کمی سکوت کرد. بعد رو به بچه های کم سن و سال کرد و گفت:« هر که می خواهد بازی کند بره توی حیاط، یا ساکت باشه. مینا خانم بچه ها را ساکت کن...خودت هم کمتر ورجه ورجه کن.»
پری کنار مریم ساکت نشسته بود. خواهرش او را قشنگ آرایش کرده بود. شقایق هم مرتب او را می بوسید و نگاهش می کرد. محسنی گفت:
«پریای من عین پریای افسانه ای خوشگل و قشنگ است.»
مریم خندید و گفت:«شقایق،برای عروس خوشگل من اسفند دود کن.»
محسنی خندید و گفت:«چرا عجله داری...بذار اجازه بگیرم،بعد بگو عروسم.»
جمعیت خندیدند.محسنی گفت:«این یک سنت الهی است. عقد این دو جوان عاقبتش خیر است. من نمی دانم آقا داود و مهسا خانم و خانم بزرگها اجازه می فرمایند ادامه بدم»
داود خندید. دست محسنی را گرفت و با خوشحالی گفت:«پری دختر و دست پرورده شما و خانم بزرگ است.اختیارش را دارید، شما بزرگش کردید. اگر لیاقتی در او دیدید از خودتان مایه گذاشتید. ما به این وصلت راضی هستیم.»
جمعیت یک صدا و با خوشحالی فریاد مبارک باد سر دادند.محسنی داود را بوسید و گفت:«خدا ببخشد،پری دختر لایقی است...خیلی خانم است.حالا که شما این را گفتید خیالم راحت شد. به هر حال شما صاحب این در گرانبها هستید.»
مهسا مریم را نگاه کرد و گفت:«به پای هم پیر شوند.»
مریم هم گفت:«ان شاءالله عاقبت به خیر شوند.»
مادر داود گفت:«آرزوی سعادت برایشان می کنم.»
مریم گفت:«خانم بزرگهای عزیز،خانم مهسا خانم،من مثل دوتا چشمم از پری شما نگه داری می کنم.خیالتان راحت باشد.»
صادق هم می خندید.محسنی گفت:«بابا،یکی به این صادق بگوید مگر داماد روز خواستگاری بی خود می خندد؟»
شقایق گفت:«پدر بزرگ،پسر عمو زیاد خوشحال است...ذوق زده شده.»
پری به هر دو نگاه کرد.محسنی آهی کشید و گفت:«یک خان را پشت سر گذاشتیم،اما بعد باید مادر عروس شرایط مهریه یا حالا نوع عروسی و تعداد مهمانان و حالا هر چه تقاضا دارد را بفرماید.ما گوش می کنیم. هرچه سنگین تر باشد بهتر است.من هم مدافع مهسا خانم هستم.»
مریم با خنده گفت:«پدر بزرگ،چرا سنگ بزرگ جلوی پای ما می گذاری؟»
محسنی با همان خوشحالی گفت:«برای اینکه من مسئولیت بزرگی بابت پری دارم. می دانم چه نعمتی را خدا به صادق مرحمت کرده...حاا منتظر فرمایش خانم باشیم.»
سرهای همه به سوی مهسا چرخید.زن با لبخند ملایم و متین گفت:«آقا و ارباب ما نظرشان برای همه ما حجت است.من مانند شما خوشبختی فرزندم را آرزو می کنم.»
محسنی با خوشحالی گفت:«خدا خیرت بدهد،معلومه زن بزرگی هستی و ما را می شناسی.احسن به آن شیری که مادرت بهت داده.»سپس به طرف داود نگاه کرد و گفت:«خوب داود عزیز، مثل اینکه سنگینی بار روی شانه شما افتاد.حالا جنابعالی بفرمایید.ما منتظر فرمایش شما هستیم،اما عرض کنم هر جا که دلت خواست سنگ بزرگ برداری و زورت نرسید به من بگو دوتایی با هم کمک می کنیم تا پدر صادق را در بیاوریم.»
داود خندید و گفت:«دختر خودتان است،من چیزی نمی گویم،ولی عرض کوچکی دارم.همان چیزی که برای دو دختر خوبم خواستم برای پری عزیزم هم می خواهم یک جلد کلام الله و سه سفر مکه.»
محسنی با تعجب لحظه ای به او نگاه کرد.بعد با خنده و شادی گفت:«قربان دهانت.مرد بزرگی هستی،خدا خیرت بده...احسن...امیدوارم این زوج خوشبخت لیاقت مهربانیهای تو را داشته باشند.»
داود سرش پایین بود. محسنی رو به صادق کرد و گفت:«مرد حسابی،بیا پدر زنت را ببوس.»
صادق با خوشحالی جلو رفت و با او دست داد.داود او را در آغوش گرفت و بوسید.
محسنی گفت:«بفرما پسرم،بگو امیدوارم دخترتان را خوشبخت کنم و خودم و خانواده ام را سربلند کنم،بگو.»
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:09 PM
صادق خندید و گفت:خوب همه این چیزهایی را که پدربزرگ گفت راست است.
محسنی خندید و گفت:بله که راست است،وگرنه سبیلهایت را می کنم.
مریم گفت:پدربزرگ،پسرم خجالت می کشد.من به جایش می گم.آقا داوود،به خدا شما کار خوبی کردید.ما هم می دانیم که مهریه حق است و به گردن مرد است،ولی مهریه سنگین ضامن خوشبختی نیست.اخلاقها باید با هم جور در بیاد.من می دانم پری خانم کانون محبت و گذشت و عطوفت است.
داوود با لبخند گفت:بله،همین طور است که شما می فرمایید.
محسنی گفت:پری جان،چرا نشستی...بلند شو شیرینی عروسیت را به همه تعارف کنم.
صادق گفت:پری خانم،بشین من این کار را می کنم.
محسنی گفت:بچه ما از همین حالا زن ذلیل شد.بابا،بذار پری خانم این کار را بکند،این یک رسم است.
صادق گفت:پدربزرگ،پری خانم خجالت می کشد.
محسنی گفت:پری جان،بلند شو و تعارف کن.
پری بلند شد.شقایق کف زد و گفت:عروس چقدر قشنگه!
بقیه هم همین کار را کردند.پری لحظه ای گیج شده بود.در لباس درخواستی صادق ملاحت و قشنگی خاصی پیدا کرده بود.محسنی همین طور به او نگاه می کرد و شاید از ته دلش ندای شادی را فریاد می زد .پری کفش پاشنه بلند به پا داشت.ظرف شیرینی را برداشت.اول به محسنی تعارف کرد و بعد به دو مادربزرگش،سپس به بقیه.وقتی نوبت داماد رسید صادق در حالی که شیرینی بر می داشت گفت:ماه شدی پری،مهمانان را ول کن،کارت دارم.
شیطنت نکن.
پری ظرف شیرینی را به طرف شعبان برد که در آشپزخانه با چهار خانم نامرئی از طایفه پدرش مشغول کار بودند.هر یک با احترام جلوی پری و صادق خم و راست شدند.او شیرینی بله برونش را تعارف کرد.مریم خیلی لذت برد از اینکه پری حواسش جمع است.این مهربانی او را نشانم ی داد.
پری کنار مریم نشست.محسنی گفت:البته تا قبل این مجلس این دو جوان مانند دو خواهر و برادر با هم در این خانه زندگی می کردند.اگر خانواده های عروس و داماد اجازه بدهند که البته خودم به شدت در این باره اصرار دارم،یک صیغه محرمیت خوانده شود که این دو بچه مسلمان گناهکار نشوند.
صادق و پری به هم نگاه کردند.مریم گفت:ما راضی هستیم.
داوود هم گفت:اختیار با شما است.فکر می کنم این جوری بهتر است.
سر همین خیابان محضری هست.اوم رد خوبی است.هر وقت صلاح بدانید مراسم کوچکی می گیریم و صیغه را جاری می کنیم تا ان شاءالله درسشان تمام شود و به سلامتی بروند سر زندگی خودشان.
داوود گفت:هر چه شما صلاح می دانید.
سکوت در میان جمع حاکم شد،اما کمی بعد همهمه ای بینشان بر پا شد.می گفتند و می خندیدند.پری هم از این فرصت استفاده کرد و نزد مادرش رفت.بین خواهرانش قرار گرفت که مرتب او را می بوسیدند.
مهسا گفت:پری جان،کمی برایت گلابی جنگلی اورده ام.
پری گفت:چی هست؟
تلکا جنگلی.
از همین حالا دهانم آب افتاده...دستت درد نکند.
پدر برایت یک خانه قشنگ توی ساری در کوی زمانی خریده.تمام وسایلش را هم مهیا کرد.گفته هر وقت ساری امدید توی خانهخ ودت باشی.
دست پدر درد نکند.
ما می دانستیم تو را عقد می کند،برایت هدیه های خوبی اوردیم.
پری مادر را بوسید و گفت:قربان تو مادر خوبم،ولی می خواهند صیغه محرمیت بخوانند.
مهسا گفت:کار دست انها نیست،تصمیم را مادر اقا صادق گرفته که تو را یک ضرب عروس کند مادر جان...موفق هم می شود.ما هم این طور صلاح می دانیم.تو هم قبول کن،وگرنه این پسره کاری دستت می دهد.
پری خندید و گفت:هر طوری که درست است انجام بدهید.
گاهی خیلی دلم برایت تنگ می شود.
من هم همین طور مادر.
پدرت می خواست توی همین کوچه خانه ای بخرد،اما نمی دانم چرا پشیمان شد.
کار خوبی کرد،چون پدربزرگ اجازه نمی دهد من از او جدا شوم،برای همین پشیمان شد.
برایتان سخت می شود.
برای پدربزرگ هم جدایی از من سخت است...این طوری من راحت تر هستم.
مردت را چقدر دوست داری؟
پری صادق را نگاه کرد و گفت:جانم است مادر.
او چطور؟
او هم مرا دوست دارد.
مهسا اهی کشید و انگشتان باریک او را در دست گرفت.گفت:می دانم شما سعادتمند می شوید،چون هر دو شما خالص و خاص هستید.
پری با خوشحالی مادرش را بوسید و گفت:راست می گی مادر؟
مهسا هم خندید و گفت:راست است،مطمئن باش.
داوود هم دخترش را نگاه می کرد و از گفتگوی مادر و دختر لذت می برد.
شعبان میز را چیده بود.ناهار مهمانان اماده بود.مسئولیت آشپزخانه به عهده شعبان و چهار دختر طایفه پری بود.محسنی با تعجب گفت:آقا شعبان،ببخشید که به زحمت افتادید.بهخ دا می دادم از بیرون غذا بیاورند.تو یک تنه خسته شدی.محسنی رویش را به طرف مهمانان کرد و گفت:بفرمایید سر میز ببینید این اقا شعبان چه کرده.همه باید به او جایزه بدهند.بفرمایید تا غذا سرد نشده میل کنید.
خانمها جلو رفتند و برای بچه ها و شوهرانشان غذا کشیدند.چون تعدادشان بیشتر از صندلیها بود روی مبل هم نشستند.
محسنی سعی داشت تا از خانواده پری خوب پذیرایی کند،برای همین مرتب به انها تعارف می کرد.پری برای محسنی و پدرش و صادق غذا کشید.برای خودش هم کمی مرغ و سیب زمینی کشید و کنار مریم و مادرش ایستاد و به گفتگوی ان دو گوش کرد.
صادق با پدرش بود،اما عموها و زن عموهایش و بچه های آنان و خواهر و برادرش او را لحظه ای تنها نمی گذاشتند.خودش دلش می خواست نزد پری برود.مادرش را بهانه کرد تا اینکه گفت:مادر،چرا این قدر معطل کردی،زودتر می امدی خواستگاری.
مریم خندید و گفت:راست می گی...قربون دل پسرم برم که چه طاقتی داشتی!
صادق خندید و گفت:خیلی پر طاقت بودم.
حالا کمی به بابا برس بذار من با زنم تنها باشم.
مریم خندید و گفت:بی تربیت نشو،پر رو.
مریم پری را نگاه کرد و گفت:شوخی میک ند...صادق کمی شوخ است.
پری گفت:می دانم،پسرتان را همین طور دوست دارم.
مریم گفت:صادق،حالا برو می خوام با عروسم حرف بزنم.
صادق خندید و گفت:ببخشید مادر،مثل اینکه من باید باشم تا عروسی سر بگیرد.
مریم خندید و گفت:نگفتم از این خانه برو،گفتم برو گوشه ای این قدر مزاحم نباش.این پدرسوخته نمی ذاره حواسم جمع باشه...بله،می گفتم:دفعه قبل که با صادق آمده بودید ساری بهخ دا با پدرش حرف زدم که هر طور شده باید پدربزرگ را راضی کند تا پری جان را برای صادق بگیرم.مگر راضی می شد،اما نمی دانم چه طور شد این اواخر وقتی زنگ زدم با خوشحالی گفت:مریم خانم من با پری خانم صحبت کردم،خودش حرفی نمی زند،ولی جواب رد نداده.باور کن انقدر خوشحال شدم که رفتم امامزاده عباس شمع روشن کردم.دیگه نمی توانستم طاقت بیاورم و خیلی خوشحال بودم.
پری گفت:شما محبت دارید که مرا لایق پسرتان دانستید.امیدوارم بتوانم زن خوبی برای پسرتان و عروس مطیعی برای شما و پدر باشم.
مریم خندید و گفت:هستید،لایق و مهربان هستید.
هر دو از زن عموهای صادق به جمع اضافه شدند و خوشحالی خودشان را ابراز داشتند.
صادق با برادران پری گرم گرفته بود،انگار سالهاست با آنها دوست است.گاهی هم با مهسا گفتگو می کرد.
مجلس خوبی بود.شعبان هم با آشپزهای نامرئی سنگ تمام گذاشته بودند،گر چه همه چیز به اسم او تمام شد.
دو روز بعد با دعوت از اقوام ودوستان نزدیک آن دو به عقد یکدیگر درامدند.مریم خیلی تلاش کرد تا توانست پدربزرگ را قانع کند که این دو جوان زودتر به عقد هم درایند به صلاح هردوشان است.مریم اصرار داشت باید وسایل سفره عقد کامل باشد با همین دلیل خیلی تلاش کرد تا همه چیز مهیا شود.او توانست در ان مدت کم یک عروسی تمام عیار را تدارک ببیند.تعداد زیادی از اقوام از ساری و تهران دعوت شدند.دوستان خود را هم فراموش نکردند.محسنی هم علاوه بر همسایه ها از دوستان همکارش هم دعوت کرد.
در این بین کسی نمی پرسید مخارج عروسی چگونه تامین می گردد.مهسا و داوود برای اینکه کار اشپزخانه به خوبی انجام شود چهار خانم نامرئی را معرفی کردند و دو آشپز دیگر هم از طایفه به جمع اضافه کردند.آذوقه فراوانی از انواع گوشت مرغ و ماهی و گوسفند به سوی خانه سرازیر کردند.میوه های تازه روی میزها در حیاط و داخل خانه چیده شد.
زمان برگزاری عقد فرا رسید.پرنیا لباسی اورده بود که با دسته گل های بنفشه ابی و سفید تزیین شده بود.آن را تن خواهرش کرد و او را ارایش نمود.پری خود را چند بار در ایینه نگاه کرد.شقایق سرگرم پذیرایی از دوستانش بود.صادق هم با دو استادش به گفتگو مشغول بود،اما همگی منتظر عروس خانم بودند.مریم بیشتر از بقیه بی تابی می کرد.شقایق به اتاق عروس رفت و اعلام کرد همه منتظر هستند.
عاقبت در باز شد و پری چون پری افسانه ها در لباس عروس ظاهر شد.چشمی نبود که از زیبایی افسانه ای او خیره نشود.راه رفتن خرامان او تا سر سفره عقد دل همه را ربوده بود و لبهای همه را به تحسین باز کرده بود.
شقایق دست او را گرفته بود.تور عروسی را روی صورتش کشیده بودند و تاج الماس نشان پرنیا بر سر او فخرفروشی می کرد.چنان راه
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:10 PM
می رفت انگاراز روی ریتم خاصی قدم بر می دارد شاید فرشتگان اورا راهنمای و مشایعت میکردند. لحظه ی با شکوهی بود .مریم با اشتیاق پری را نگاه میکرد. چنددختر کوچک دنباله لباس عروس را که با گلهای بنفشه تزیین شده بود با دست حمل میکردند. گویا همان فرشتگان در فضای اتاق عطر بنفشه عمو را پراکنده میکردند.همه جاپراز نور و عطر اگین بود.زیر پای عروس راباگلهای بنفشه گلباران کرده بودند. زنان زیادی از طایفه ابو حمزه در این جشن شرکت داشتند. عطر گلهای کوههای عربستان رابرای عطر فشانی به پای عروس ریخته بودند.همه جا غرق نشاط و شادی بود.عاقد بادیدن عروس زیبا ناباورانه به او چشم دوخته بود از جابرخاست و به خود گفت:این یک زن معمولی نیست فرشته ای است که از اسمان به زمین امده.وبااحترام کناررفت.پری انگار روی زمین راه نمیرفت .شقایق هم اورا همراهیمیکرد و دست اورا در دست داشت. مریم پری راباکمک مهسا سرسفره عقد نشاند. دخترها فوری دامن عروس را مرتب کردند. پری سرش پایین بود مادرش قران را به دستش داد . ایینه جلوی او قرار داشت لبخند بسیار ملیحی ازدرون قلبش به لبهایش انتقال می یافت.از صورت پری شادی به دلهای مهمانان راه یافته بود کسی نبود که از زیبایی عروس در ان لباس رویایی حیرت نکندوبه خالق یکتادرخلق چنین مخلوقی احسن نگفته باشد. محسنی باحیرت به پری و زیبایی او نگاه میکرد.همه محو تماشای این فرشته اسمانی بودند.صادق می خندید و بدون اینکه به او حرفی بزنند خودش کنار پری نشست. انگار او هم نمی خواست چشم از پری بردارد. پری در اسمانها سیر میکرد. لحظه باشکوهی بود.عاقد بااجازه محسنی و داود و پدر صادق صیغه عقد را جاری کرد.کلامش با بوی عطر بنفشه های سفید جویبار های مازندرانن و گلهای کوههای عربستان در هم امیخت و ارام در دلها جا میگرفت. دو خواهر پری چون فرشته اسمانی بالای سراو مرتب گلهای بنفشه به فضا میپاشیدند.کسی نبود بپرسد این همه گل تر و تازه رااز کجا می اورند. عاقد بار اول صیغه راخواند پری جواب نداد.پریسا گفت :عروس رفته گل بنفشه بچینه.عاقد دوباره صیغه را خواند.پرنیان گفت:عروی هنوز گل بنفشه سفید میچیند. عاقد بار سوم صیغه را خواند و منتظر شد.پری سرش را بالا اورد.اول محسنی بعد داود را نگاه کرد همانطور دستش رادر میان دسته گل بنفشه سفید و نرگس صحرایی میفشرد گفت بااجازه بزرگترها بله.هلهله شادی ونقل ونبات با گلهای بنفشه سفید برسر این فرشته کوچک اسمانی ریخته شد عاقد گفت مبارک باشد. حلقه ازدواج راابتدا صادق درانگشتان باریک پری کرد. پری هم با شور و نشاط حلقه رادر انگشتان او کرد و به هم نقل و شیرینی تعارف کردند دخترهای کوچک با صدای دلنشینی اواز خواندند و به رقص و پایکوبی پرداختند. محسنی هردو را بوسید و به ان دو هدیه داد و مادر پری گردنبندیزمرد به پری دادوانگشتری از یاقوت به صادق. دوخواهرش هرکدام سینه ریزی اززمرد و دستبندی به پری دادند و به صادق ساعت طلا و انگشتر برلیان دادند.هردوصادق رابوشیدند.مریم و پدرش و دیگران مانده بودند بااین بذل و بخشش خانواده پری چه باید بکنند تالیاقت عروس راداشته باشد.پری سرش رابلند کرد و مریم را بوسید و او به هریک یک سکه داد. هدیه های عروس و داماد را جمع میکرد. عروس و داماد مقابل مهمانان دور زدند.صادق در حالی که دست در دست پری داشت با مهمانها خوش و بش میکرد. وقتی پری پدربزرگ را بوسید انگار پدری سالها منتظر دراغوش کشیدن فرزندش بود پری چنان او را می بویید که همه متوجه شدند.هردو مدتی در اغوش هم گریه کردند و بدون اینکه حرفی بزند به هم فهماندند چقدر یک دیگر را دوست دارند پری دست دور کمرپدربزرگ انداخت وباهم از جلوی مهمانان گذشتند. جلوی مادرش ایستادو اورا بوسید. مهمانان مرتب دست میزدند و اواز میخواندند وبااوازشان عروسی را دلنشین میکردند.در همان موقع شعبان به داخل امد .زنی جوان و زیبا با لباسی فاخر همراه او بود که دست دو دختر کوچک راگرفته بود. زن به همه سلام کردو مستقیم به حضور داود رفت. پری به خوشحالی جلو رفت و گفت :عمه خانم خیلی خوش امدید.-ببخشید کمی دیر رسیدم پری جان. پری گفت:عمه یک کمی نبود خیلی بود. عمه در میان مریم وپری نشست و جعبه کوچکی دراورد و گفت:قابل شمارا ندارد.شقایق خندید وان راازدست عمه گرفت. گفت:چری جان چقدر زیبا است .شقایق همانطور که میخندید با صدای بلند گفت به به عجب گردنبندی...بااین میشود شهرتهران را خرید خوش به حال این پسرعموی خوشبخت.پری جان مثل اینکهطلا و جواهرات برایتان پول خرد است! صدق گفت :قابل ندارد. شقایق گفت:راست می گی صادق جان؟-بعدها که شوهر کردی قول میدم بهت کادو بدم...البته اگه پنجاه سال دیگر پشیمان نشده باشم . همه خندیدند .شقایق گفت: تاان موقع خودم میخرم. شعبان وارد شد و مقابل پری ایستاد.پری نگاهش کرد و لبخندی برلب راند و باسربه او علامت داد به داود نگاه کردو او هم علامت داد شعبان خارج شد کمی بعد مردی با جذبه و قدی بلند بالباسی اراسته وارد شد .داود جلو رفت واورادراغوش گرفت به طرف محسنی رفت گفت :اقای مهندس مهمان داریم...ازراه دور امده اند.یک نفربااوبود که چمدانی را باخود حمل میکرد که ظاهرا سنگین بود و همان جاجلوی دراتاق ایستاده بود داود گفت:ابوحمزه تبریک میگوید و می خواهد هدیه خود را بدهد. صادق تا اسم اوراشنید جلو رفت و ازودعوت کردندتا بماند. امااوتعظیم کرد وچمدان راگذاشت و خارج شد. محسنی همینور با عجله جلو امد و گفت:صادق این بنده خدا مسافر بود چمدانش را جا گذاشت؟پری گفت:پدربزرگ، چمدان را برای عقد ما هدیه اورده. بنده خدا لباس اورده؟شعبان امدو دستور انتقال چمدان را به اتاق داد. دوباره جمع با رقص دو دختر خردسال عمه پری شاد شدند . دختران دیگری به جمع انان پیوستند. صادق ازلحظه ها و فرصتها استفاده میکرد و باپری گرم میگرفت.پری خجالت میکشید جلوی خانوده خود و شوهرش زیاد با صادق تنها باشد .کم کم جشن به انتها رسید . غیراز مهمانان خودی بقیه رفته بودند داود با پسرانش هم رفتند. مهمانان طایفه که در جشن شرکت داشتند همراه نگهبانان به ولایت خود برگشتند تاازاین جشن با شکوه برای دوستان خود بگویند.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:10 PM
فصل 22
دو روز طول کشید تا مهمانان به خانه های خود بروند و همه چیز به حالت عادی دراید.اتق صادق راتغییر دادند. تخت یک نفره تبدیل به تخت دونفره شد و پرده های اتاق نو شد. تغییرات دیگری هم انجام دادندو چیزی که صادق برای دو سال ونیم دیگر انتظارش راداشت با مساعدت و هم فکری مریم و مهسا زودتر به انجام رسید.در اتاق پذیرایی محسنی و صادق روی مبل نشسته بودند و تلویزیون تماشا میکردند. محسنی با خوشحالی گفت:خلاصه تو هم زن گرفتی... خدارا شکر.امیدوارم عاقبت به خیر شوید که همینطور خواهد شد.این جشن هم تمام شد. ولی انتظار نداشتم این طور باشکوه بشود این همه عروسی رفته بودم نه عروس به این قشنگی و نه جشنی به این با شکوهی دیده بودم.برای من تعجب اوربود شعبان چطور توانست بااین چند نفر یک تنه و بدون خستگی همه کارهارابه خوبی انجام دهد!صادق خندید وگفت:خداراشکر همه شما با تمام وجودتان پری را دوست دارید این خیلی برای من مهم است. محسنی گفت:شعبان تو خیلی زحمت کشیدی چطور این همه کاررا انجام دادی؟ صادق با خنده گفت شما که حرف ان روز مرا میزنید!محسنی خندیدوگفت:درست است راستی صادق عزیز یادت باشد شعبان هدیه خوبی نزد من دارد من نفهمیدم چطوری خرج عروسی پرداخت شد.این شعبان نسیه خرید کرده که باید پرداخت کنم...یاشاید ازعالم غیب به ما کمک شده؟صادق خندید و گفت:پدربزرگ قضیه همان ماهی سفید و بوقلمون است.-به هر حال از اسمان که نیامده...کسی اینهارااورده حالا نمی خواهم بدهکار کسی بشوم. – مطمئن باشید که شما هیچ بدهی به کسی ندارید-این دوسه تا کارگر که اینجا بودند مثل ماشین کا میکردند راستی پری جان این همه دیگ مسی را از کجا اورده بودند؟ صادق گفت:پدربزرگ مال خود اشپزها بود بعد هم بردند. محسنی با تعجب گفت:باپدرت حرف می زدم گفت ما که یک قران خرج نکردیم پس کی خرج کرده؟صادق گفت:پدربزرگ زیاد پیگیر نشو حالا بگو عروسی چطور بود؟پدربزرگ کمی دلخور شد و گفت:پدر سوخته حالت را میگیرم. درست حرف بزن...مثل اینکه تو همه چیز را میدانی ولی من نمیدانم...پری تو چرا خودت را مشغول مجله کردی؟پری سرش را بالا اورد و گفت :من میگم...پدربزرگ خودمان خرج کردیم. محسنی خندید و به صادق اشاره کرد وگفت:پری، یعنی این پدر سوخته خرج کرده...باور نمیکنم.این عروسی چند میلیون خرج رو دست ما گذاشت. – قبول کن پدربزرگ. پری گفت:قبول نداری پدربزرگ؟ محسنی نگاهش کرد و نوچ بلندی گفت و ابروهایش را به علامت منفی بالابرد. صادق خندید و گفت:من بگم ناراحت نمی شوی؟ محسنی گفت: من همین را میخواستم بفهمم که فهمیدم.اقاداود خرج کرده...همین را میخواستی بگی؟ صادق گفت:اگر کار همین جا تمام میشود بله. من هم کمی ناراحت شدم ولی اقا داود خواهش کردند کاری برای دخترش انجام بده.محسنی چندبارروی دستش زد و گفت:دیدی صادق چه کاری کردی؟حالاداری حرف میزنی؟رفتم ساری بایدازاو تشکر کنم.پری اهی کشید . محسنی را بوسید و گفت:پدربزرگ تورا به خدا خودت را ناراحت نکن. محسنی گفت:به خدا خجالت کشیدم. کمی بعدکه پری و صادق تنها در اتاق خود نشسته بودند پری گفت:لباس عروس چطوری بود؟ عالی بود...چقدر هم خوشگل شده بودی. – سلیقه و انتخاب پرنیان بود ارایش مراهم پرنیان کرده بود. – پری با این همه جواهرات که برای ما اورده اند چه کنیم؟ - اقای من شما هستید مال شما است. صادق خندید و گفت :بروبابا همه را به تو هدیه دادند. – هدیه عروسی مال مرد است هرچه هم متعلق به من است مال تو میشود من اختیاری ندارم. – پس این وسط تو چه کاره هستی؟ پری با عشوه ای زنانه گفت:من باید تا زمانی که زنده هستم از تو اطاعت کنم و حق دخالت ندارم. صادق خندید و گفت:کاش این حرفهاراان موقع می زدی و خون به دلمان می کردی. – صادق جان صبر کردی قشنگ تر نشد؟ خوب اره ولی...ولش کن دیگه. حالا چی میخواستی بگی؟ داشت یادم میرفت پری خانم ... من میدانم تو تابع مقررات و سنتهای خودت هستی ولی من میخواهم زنم شریک زندگیم باشد می خواهم با فکرهم زندگی خوب و ارامی بسازیم و فرزندان سالم و صالحی داشته باشیم پس نباید متکی به من باشی. باید هردو به همدیگر تکیه کنیم و به ندر زندگی کمک کنی اگر من اشتباه می کنم و توی چاه می افتم تو نباید بیفتی. باید راهنمای من باشی حالا هم می خواهی به من احترام بگذاری ایرادی ندارد اما همه کارهایمان رابافکر و همکاری هم انجام می دهیم . پری کمی فکر کرد وگفت :تو عاقلی و می توانی زندگی مراهم هدایت کنی پس چطور می توانم برای تو خط مشی تعیین کنم؟ بابا این حرفها را ول کن باید باهم این کشتی عشق را هدایت کنیم. – تو دوست داری باشد من به عنوان راهنما جلو می روم. – خیلی دوستت دارم پری. کمی که گذشت صادق گفت:فعلا کتاب راباز کن که همین روزهااست که هردومان را از دانشگاه بیرون کنند.
فصل23
یک هفته بعد مادر صادق زنگ زد و با پری صحبت کرد. پری با خوشحالی گفت:سلام مامان . – سلام مادر چطورید خوب هستید؟ - بله صادق نیست با شعبان رفته بیرون کار داشت... بیاد میگم تلفن بزند. – پری جان من خیلی ناراحت هستم. – خدا نکند چی شده؟ - همه عکسها خوب شدند حتی فیلم هایی که گرفتیم عالی شدند اما هرچه با مادرت و خانواده شما گرفتیم خراب شده... ماندم این چه حکمتی است. – ممکن است فیلم خراب یوده. – نه به خدا اگر خراب بود پس چرا ما خوب افتادیم؟ -حالا وقت زیاده بعد عکس میگیریم.- می خواستم عکس هارا به قوم و خویش صادق نشان دهم حالا ماندم چه کار کنم به خدا از صبح تا حالا دارم دیوانه می شم پری خانم ان قدر گریه کردم که نگو.- خودتان را ناراحت نکنید لابد حکمتی بوده.- تو می گی چرا این طوری شده؟
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:10 PM
(فکر می کنم فیلم خراب بوده.)
(دوست بابات یادت ... آمده بود با آقا داوود دست می داد؟)
(بله،ابوحمزه.)
(توی راهرو تاریک عکسشان افتاده!)
(باز خوبه یک مهمان توی عکس افتاده.)
(ما اونو می خواستیم چه کار، من مهسا خانم و خواهرات را می خواستم پری جان، به خدا دارم دیوانه می شم.)
(حالا خودت را ناراحت نکن.)
(پری جان به خدا گیج شدم... ببین الان دوباره فیلم را گذاشتیم. مگه پریسا و پرنیا بالای سرت نبودند؟ پس کو؟ من دارم می خندم ... مادرت که پهلوی من ایستاده بود نیست ... بیا الان دوربین رفته رو پدر بزرگت که با آقا داوود مضغول گفت و گوست ... انگار دارد با خودش حرف می زند. الان دوربین رفته رو ی صورت شما. دامن دو خواهرت معلومه ، اما نمی دانم چرا این طوری می شود ... صادق که دارد مهسا خانم و دو تا خواهرهایت را می بوسد هیچی پیدا نیست. به خصوص عمعه خانمت که آمد دوربین رفته بود به طرف ایشان ، اشیای اتاق هست ، اما عمه خانم انگار آن جا نبود. پری نمی دانم چرا این طوری شده؟ تو بگو چه کار کنم؟)
(مامان عکس من و صادق چه طور شده؟)
(وای چی بگم ... پری جان، ماشاالله به شکل ماهت ، شدی عین فرشته های آسمانی. هر که می بیند دهانش آب می افتد. باید بیای ساری تا همشهری ها بیشتر خانم دکتر خوشکلم را ببینند.)
(یک ماه دیگر که بین ترم است با هم می آییم.)
(تا آن موقع دیر است ، یک پنج شنبه جمعه بیایید.)
(چشم مامان ، اگر هوا و جاده خوب بود می آییم.)
(پری جان مزاحمت شدم. ببخشید من بیشتر از این وقتت را نمی گیرم.)
پری همان طور که از پنجره اتاق حیاط را نگاه می کرد گفت:(مامان مثل این که آقا صادق آمدند ... بله ماشین را پارک کردند. اگر چند لحظه گوشی دستتان باشد می آد.)
(پس عریرم زودتر بیایید فامیل می خوان مهمانی بدهند.)
(چشم مامان گوشی ... من خداحافظی می کنم.)
صادق گوشی را برداشت. مادرش همان حرف های قبلی را تکرار کرد.صادق مرتب می گفت:(نه مامان راست می گی؟ یعنی یکی هم خوب نشده؟ یعنی چه؟ نمی فهمم!)
(من با پری جان صحبت کردم. قبول کرده دو روز بیایید ساری ... تو دیگه مخالفت نکن.)
(باشد ، اگر با پری جون قرار گذاشتی برنامه ریزی می کنیم می آییم ، چشم مامان ... به همه سلام برسان.)
پس از پایان مکالمه صادق گفت:(پری ، جریان چیه که عکس ها این طوری شدند؟)
پری خونسرد مشغول مطالعه بود. گفت:( صلاح پدرم نبود که آن ها در عکس باشند.)
(ما دیگر فامیل شدیم ، برای چه این طوری شده؟)
پری نگاهش کرد و گفت:(تو می دانی من کی هستم ، اقوامت که نمی دانند ، پس لابد صلاح بوده که در عکس نباشند.)
صادق گفت:(پس چرا ابوحمزه در عکس بود؟)
پری خندید و گفت:(تو که ابو حمزه را دیده بودی ... این قیافه ی اصلی او بود؟)
صادق با تعجب گفت:(من هم می خواستم سوال کنم چه طوری آن مرد با آن قیافه ی غول بیابانی یک دفعه مثل یک آدم معمولی شد؟)
(عکس او مهم نیست که باشد یا نباشد. ولی اقوام من صلاح نبود باشند.)
(راستی پری می خواستم از تو بپرسم اگر مامان خواست مهمانی بدهد اقوامت می آیند؟)
(باید بیایند.)
(خیالم راحت شد. حالا اگر مامان این ها خواستند بیایند خانه ی شما چی؟)
(بیایند ایرادش چیه؟)
صادق با تعجب گفت:(پری تو معلومه چی می گی ... چه طوری باید بیایند توی بیابان بایستند و بعد یک دفعه به قول خودت پرده کنار برود و آن ها وارد آبادی بشوند؟)
(چرا باید آن جا برویم؟)
(درست حرف بزن. اگر گیر کنیم چه باید بگوییم.)
(اول باید طوری برنامه ریزی شود که بی خبر خانه هم نروند. پدر باغ بزرگی در ستری دارد که برای چنین مهمانی هایی است ، خیلی هم مجهز است. پس جای نگرانی نیست. همیشه دو نفر آن جا کار می کنند.)
(پری من می توانم سوال دیگری بکنم ... نمی دانم به شما بر نمی خورد؟)
(چرا بر بخورد حالا بپرس تا جوابت را بدهم.)
صادق کمی نگاهش کرد و گفت:(می خوام از بچگی تو بدانم ... از خانواده ات برایم تعریف کنی ایرادی ندارد؟)
پری با خونسردی گفت:(خانم جان باید مرا بزرگ می کرد. این یک رسم است. اگر فرصتی شود جریان خانم جان واجدادش را بازگو می کنم.)
(پری فکرم را خواندی؟ می خواستم ای را بپرسم ولی تو کار مرا ساده کردی.)
(بله درسته.)
(اگر برای من موضوع خانم جان را بگی خیلی خوش حال می شوم.)
(وقت زیاد می گیرد.)
(باشد ، گوش می کنم.)
(به خدا درس دارم.)
(بگو دیگه ... خودت را لوس نکن پری جان.)
(تو محرم دل من هستی باید بدانی برای همیشه محرم هسنی ... این ها اسرار است صادق جانو اگر روزی آن ها را فاش کنی ما را به روز سیاه می نشانی.)
صادق با تعجب گفت:(پری چرا مرا می ترسانی؟ چی شده این حرف را می زنی. مگر حرفی از من جایی درز کرده ... به خدا می دانم تو چی می گی. برای هر کس هم تعریف کنم باور نمی کند چه برسد بخواهم جزییات را هم بگویم.
(برای نمونه ببین ، این همه آدم توی عکس بودند ، اما یکی از اقوامم توی عکس نبودند. این یک طرف قضیه ، اما من بودم چرا؟ برای این که با شما زندگی می کنم. معنی آن این است که به انسان ها عادت دارم و خوی آدم ها را گرفتم. پس هر چیزی در جای خودش قرار می گیرد. صد تا دوربین دیگر هم بود باز هم همان می شد. نور به بدن آن ها اثر ندارد. این فیلم ها ساختند برای انسان ها یا طبیعت یا حیواناتی در حیطه زندگی آدم ها. شاید روزی هر چه را می دانم به تو آموزش بدم ، مثل حرکت همان درخت که با انرژی نگاه من جا به جا می شد نه با انرژی انگشتر ، چون آن وسیله ای بیش نیست و این منم که آن را حرکت می دهم.)
پری ساکت شد. صادق نفسی عمیق کشید و گفت:(وای ، چه چیزهای باور کردنی را باید با چشم ببینیم. حالا بگو ببینم جریان این کبری خانم ، مادر بزرگمان چی بوده که من به نان و آب رسیدم؟)
(برابر با ده نسل شما در گذشته جنگی سخت برای طایفه ما رخ داد. همه تار و مار شدند. در این میان بیشتر از ده نفر زنده نماندند. پدر بزرگ شما توی باغش مشغول به کار بود که صدای ناله ای می شنود اما چیزی نمی بیند. او مرد پر جراتی بود. به اطرافش نگاه می کند و با صدای بلند می پرسد اگر انسی یا جنی حرف بزن ووو مرد زخمی که جد من بود گفت:(به کمک احتیاج دارم ... باز پدر بزرگ شما می گوید:(تو کی هستی که نمی توانم ببینمت؟)
(پدر بزرگ من خودش را به او نشان می دهد و از هوش می رود. او جد زخمی ما را به داخل خلنه می برد و هر چه در چنته داشته برای معالجه ی او انجام می دهد. مرد زخمی وقتی به هوش می آید با التماس می گوید: چند نفر دیگر توی راه یا اطراف باغ بیهوش افتادند و به کمک احتیاج دارند. برو آن ها را نجات بده... پدر بزرگ شما می پرسد چه طوری آن ها را پیدا کنم ... مرد می گوید: بگو من دست حسین هستم و پیدایشان می کنی.)
(پیرمرد هر جا قدم می گذاشت می گفت م دوست حسین هستم یکی را پیدا می کرد. کول می گرفت و می آورد این بنده خدا تا صبح کارش شده بود همین. می شود گفت اگر او نجاتمان نمی داد نسل ما منقرض شده بود و طایفه ای که شاهدش بودی از روی زمین برچیده شده بود. زخمی ها نجات یافتند. چهار سال پدر بزرگتان از اجداد من نگهداری می کرد. کسی در طایفه و آبادی نبود و همه جا ویراه بود. همه چیز را یا آتش زده بودند یا خراب کرده بوند. پدر بزرگ شما وقتی وارد آبادی ما شد با ده نفز از بچه های خودش شب و روز کار کردند. اول آبادی را تمیز کردند بعد چند خانه ساختند.. هر کسی هم با پدر بزرگ من زنده مانده بود یا طفل بود یا خیای پیر. فقط دو پسر داشتیم که یکی نگهبانی می داد یکی آذوقه جمع می کرد به همین دلیل تمام کار تعمیرات مال پدر بزرگ تو بود و پدر برزگ من این کار یک سال تمام طول کشید تا ما صاحب آبادی شدیم. گرچه همشهریهای شما گاهی به او با طعنه حرفهایی می زدند ولی او آدم پرجذبه ای بود و این حرفها به گوشش نمی رفت. سه سال بعد او مرحوم شد یعنی ما با کمک پول و آذوقه او زندگی دوباره یافتیم. در حقیقت بنای این طایفه به دست او انجام شد. ما از آن به بعد تعهد کردیم در هر دوره یک نفرمان به شما خدمت کند. در این دوره نوبت من است. حالا هم نسل جدید شما این ماجرا را به یاد ندارد و شاید باور هم نکند. ولی تو می دانی بعد از سالها قسمت سوخته شهر را به یاد آن حادثه غم انگیز ببینی و بفهمی که چه بر سر ما آورده بودند.
" بعد از آن پدران ما تصمیم گرفتند هیچ وقت جنگ نکنند و با سیاست همه امور را رفع و رجوع کنند. برای همین به تحصیلات روی آوردند. ما بهترین دکترها را داریم، بهترین جراحان هم درمیان ماست. از لحاظ مهندسی و طراحی چه در روی زمین و چه در زیرزمین از نقشه های ما بهره مند می شوند. غاری در دنیا نیست یا کوهی نیست که ما نقشه آن را نداشته باشیم. ما غارهایی را می شناسیم که بزرگترین گنجینه دنیا در آن است. اما بدان سکوت ما دلیل ترسمان نیست. روز معینی سکوت خود را می شکنیم. مانند ابوحمزه که نقشه آن غار کذایی را به او دادیم... آنها همانهایی بودن که بر ما ظلم کردند. ما از طریق ابوحمزه بعد از سالها انتقام گرفتیم. ما دریاهایی را در زیرزمین می شناسیم که هنوز به آن دسترسی پیدا نکردند. شاید تا نابودی بشر هم آنها را پیدا نکنند. اگر هم کسی از ما بخواهد شاید نشانی آن را ندهیم. نه به خاطر پول فقط برای بقای خودمان است. می خواهیم ثابت کنیم ما بر همه طوایف برتر هستیم تا از ما حساب ببرند و به ما حمله نکنند. تازگی به نوعی انرژی دست پیدا کردیم که فقط در دفاع از آبادی خودمان از آن استفاده می کنیم. به همین خاطر چندین آبادی آمدند از ما انرژی را خواستند و ما ندادیم. قصد بر این است که میدان مغناطیسی این انرژی را بیشتر کنیم تا تمام نقاط خودمان را بپوشانیم. دانشمندان ما همه مطیع و مخلص هستند و مردمشان را دوست دارند.
" حالا برای همین است که من نزد تو هستم. جد خانم جان خدا بیامرز بود که نسل ما برقرار ماند تا به شما خدمت کنیم"
صادق چند بار سر تکان دادو گفت:" یک چیزهایی شنیده بودم. ولی در حد رویا... و حالا می بینم به حقیقت پیوسته. من آدم خوش اقبالی هستم که در زمان من این اتفاق افتاد که دختری زیبا را تصاحب کنم"
" من هم خوشحال هستم که این قرعه به نام من افتاده تا با تو ازدواج کنم"
" در آینده بچه های ما این داستان را قبول دارند؟"
" قصه ای که از دل حقیقتی تلخ و جانگذاز بیرون آمده باشد خودش به دل می نشیند."
" می بینی جه پدربزرگ جوانمردی داشتم... حالا او پیر بود یا جوان؟"
" این دفعه رفتیم میان طایفه عکسش را به تو نشان می دهم"
" مگر آن موقع دوربین بوده؟"
" با دست کشیدند"
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:10 PM
" بین هشتاد تا هشتاد و پنج سالش بوده"
" پیرمرد این همه زخمی را یک تنه آورده بود؟"
" باهوش و بی هوش را نجات داده. یک نفر هم تلفات نداده... خیلی مهم بود"
"دستت درد نکند پدربزرگ... کار بزرگی کردی. زحمتت هم هدر نرفت و ماهم پری را گرفتیم. وگرنه شوهر کجا بود این دختره بدترکیب را بگیرد. من هم مثل تو فداکاری کردم"
پری نگاهش کرد و خندید. گفت:" خیلی ضرر کردی؟"
" خسارتش را از آقا داود می گیرم"
" مادربزرگ چطور توی راه تورا پیدا کرد؟"
پری خندید و گفت:" برو گمشو، مرا آوردند خانه شما در ساری تحویل خانم جان دادند. او هیچ وقت چنین حرفی به کسی نزده"
" به خدا پدربزرگ گفته"
" باور نمی کنم"
" ولش کن حالا را بچسب... کی باید بریم ساری؟"
" به خدا خیلی از درس عقبم. کمی حوصله کن... تو خودت هم بدتری. بذار بین ترم بریم"
" مگر به مامان نگفتی میاییم؟"
" من نگفتم می آییم، گفتم شاید"
" نمی دانم ولی راست می گی... وسط ترم بهتره"
" چه پسر خوبی هستی"
" ما از پدربزرگ غافل شدیم. بلند شو بریم تو اتاقش کمی از تنهایی دربیاریمش"
" هنوز نیامده"
پری با نگرانی گفت:" هوا تاریک شده یعنی چی شده؟"
صادق گفت:" خودش به من زنگ زد و گفت جلسه دارد"
پری دلش شور می زد شماره همراه پدربزرگ را گرفت " پدربزرگ چرا نیامدی؟"
" جای نگرانی نیست"
" خسته شدی پدربزرگ"
" می آم، خداحافظ"
پری گفت:" پس شام نمی خوریم تا شما بیاید"
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:11 PM
فصل 24
نیلوفر در اندیشه بود و برای مشکلاتش راه چاره می اندیشید. وقتی ابو حمزه نگهبانان را از داخل و خارج خانه او جمع آوری کرده بود مکانش نا امن شده و امکان هرنوع سرقت وجود داشت. نیلوفر افرادی که در کمین این نو اجناس بودند را می شناخت و از آنان غافل نبود.
از طرفی مادرش در بستر بیماری قرار داشت پس به این نتیجه رسید تا بهبودی کامل مادرش دست به عقب نشینی بزند. با وعده توانست میترا را قانع کند که طلاق بگیرد و در صورت اقدام با او دوستی قوی تری برقرار کند. میترا برای اینکه بتواند از خانواده محسنی مبلغی دریافت کند بهانه های مختلفی برای نیلوفر تراشید و عاقبت قول همکاری داد. برای اینکه خواسته های میترا را اجابت کرده باشد شغل قبلی اورا که همان فالگیری و پیشگویی بود را پیشنها داد. شهلا واسطه دوستی مجدد او با میترا شد.
نیلوفر می دانست پری انتقام جو نیست و ممکن است بعد از طلاق میترا و محسنی آرام بگیرد. او در اثر کهولت سن و استفاده از تجربیات مادرش عاقلانه فکر می کرد و چون زن فتنه جو و آشوب طلبی بود صبر زیادی داشت تا زمان موعود فرا رسد و انتقام بگیرد. ولی اول باید حال مادرش
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:11 PM
بهبود می یافت تا رشته کار را در دست گیرد.
شهلا از کارمندان برجسته نیلوفر و از تأثیرگذاران بر کارهای او بود.وجوه نقدی را هر شب از پیشگوییان و رمالها جمع آوری می کرد و روز بعد با کسر مبلغی با توافق نیلوفر آن ها را به حساب او و خودش در بانکی در میدان ولیعصر واریز می کرد.در پایان هفته گزارش کارش را به نیلوفر می داد.شهلا توانسته بود با ریزه کاریها دل نیلوفر را به دست بیاورد و در این راه موفق هم شده بود.نیلوفر هم خانه بسیار مناسبی به نامش خریده بود و او به همه گفته بود آنجا مال خاله اش است.
سیروس یکی از افرادی بود که نزد نیلوفر انجام وظیفه می کرد.او جوانی بود پولدوست.دوست و دشمن برایش فرقی نمی کرد.نیلوفر این را می دانست و به او اعتماد نداشت،اما با یک دسته اسکناس رام می شد و سواری می داد.
نیلوفر اورا به این دلیل انتخاب کرده بود که اخلاقش برای جلب مردم خوب بود.قیافه اش هم به هیچ عنوان به خلافکار ها نمی خورد.در جذب نیرو برای او سابقه طولانی داشت.چون سیروس دنبال آدم سابقه دار نمی گشت همیشه از نیرو های علاقه مند به کار استفاده می کرد که آمادگی همه نوع فداکاری داشته باشند.این نیرو ها هم ارزان بودند و هم گمنام.
سیروس خود مانند ماری سه سر بود که نیشش خطرناک بود.علاوه بر شکمش باید امورات جیبی و اعتیادش را تأمین می کردند، زیرا همان مار سه سر وقتی گرسنه می شد و شکاری پیدا نمی کرد از دم خود می خورد تا به سر می رسید و بعد می مرد.نیلوفر هر طور بود مثل یکی از کارمندانش به او پول می رساند،حتی دو یا سه بار اورا به داخل خانه برده بود.با این که تحت نظارت شدید اورا برده بود باز سیروس چند جنس کوچک را در جیب پنهان کرده و با خود برده بود.نیلوفر با اینکه اورا در حین ارتکاب دزدی دیده بود،اما اقدامی نکرد.شاید خودش آنها را در دسترس او گذاشته بود تا امتحانش کند.سیروس با فروش هر یک از آن اشیا پول خوبی نصبیش شد.پس از آن دوبار انفرادی اقدام به سرقت منزل نیلوفر کرد،اما با واکنش خطرناکی از طرف نیلوفر و نگهبانانش مواجه شده بود.
شخص دیگی هم در خدمت نیلوفر بود که در ظاهر به امر تجارت مشغول بود و دفتری هم داشت.خوش برخورد و شیرین زبان و بذله گو و مهمان نواز بود.از مسائل سیاسی آگاهی داشت.در بعضی موارد هم دوستانی در اداره های مختلف برای کار راه انداختن پیدا می کرد.او تنها در آپارتمانی در شهرک اکباتان زندگی می کرد.این تنها خانه ی او نبود و در چهار گوشه ی تهران برای خودش مکان های دیگری هم داشت.
همسایه ها کم تر او را می دیدند،چون خودش با همان قیافه جذاب و با خنده های فریبنده اش این طور وانمود می کرد که به علت شغلش باید مرتب مسافرت های خارجی و داخلی برود،ولی همین چند روزی که در آپارتمانش زندگی می کرد مرتب مهمانی می داد و ازجمعی زنان و مردان را به خانه اش دعوت می کرد.برای اینکه مشکلی پیش نیاید هر چند بار از بعضی همسایه ها هم دعوت می کرد تا در بزم شبانه اش شرکت کنند.
اورا به نام بیژن می شناختند،ولی نام اصلی اش فرامرز ایلخانی بود.نیلوفر نام اورا می دانست،اما هیچ وقت دراین باره با او بحث نکرد،چون برای نیلوفر نامش مهم نبود.
آن روی دیگر بیژن مردی لئیم و کینه توز و انتقامجو و خون آشام بود.وقتی خنده ها و شوخیهایش کارساز نبود طرف را به نابودی می کشاند تا کارش انجام شود.او از قاچاق آدم گرفته تا قاچاق مواد مخدر و فروش اطلاعات سری بین تجار دیگر درآمد کسب می کرد.
حالت سادیسم و عصبی او زمانی به اوج می رسید تنها بود.در تنهایی در مقابل آیینه قدی می ایستاد و از خود چهره های مختلفی ظاهر می کرد.
مانند هنرپیشه ای با تجربه ادا در می آورد و می خندید،بعدحالت قیافه اش را عوض می کرد و اشک می ریخت.به چهره ی پلید خود در آیینه نگاه می کرد و لذت می برد.در میان اشک قهقه می زد.
با زنها میانه خوبی نداشت.آن را مخقلوقات خدا را برای فریب دادن مردها می شناخت،اما وقتی صحبت پول می شد جنسیت برایش مطرح نبود.
بیژن با دسیسه های نیلوفر آشنا بود و اورا مانند خود تاجری موفق و بی رحم می دانست.نیلوفر هم می توانست اورا پولدار کند.جای عتیقه ای را نشانش می داد،قیمت هم پیشنهاد می کرد.بقیه با بیژن بود که آن را به دست بیاورد.
نیلوفر اصرار داشت میترا در آپارتمان خودش رمالی کند که با مخالفت میترا مواجه شد.نیلوفر پافشاری کرد،اما او نپذیرفت.
نیلوفر به جستجوی خود برای یافتن نگهبانان جدید اقدام کرد.نظرش این بود که ابوحمزه دارای افراد ناراضی زیادی است و در صدد بود تا آنها را جمع آوری کند.
مادرش در بستر بیماری گفت:«افراد ناراضی وقتی دور هم جمع می شوند به علت داشتن افکار و عقاید مختلف باز هم ناراضی خواهند بود و راضی نگه داشتن این افراد کار مشکلی خواهد شد،اما نیلوفر اهل سیاست نبود و کاری به راضی و ناراضی نداشت.او این امر را موهبت دانست و توانست ده نفر از این افراد را پیدا کند.آنان تعدادی از هم مسلکهای خودرا به جمع ده نفر اضافه کردند.مادر نیلوفر دوباره به او گفت:«همه را اخراج کن.اینها بدتر از دزد هستندودزد مال را می برد و اینها جان و مال را نابود می کنند.کار تو نیست با آنها کنار بیای...همین الآن جوابشان کن.»
اما او می خواست خود اقدام کند و خوشحال هم بود که افرادی را با مبلغ کمتری استخدام کرد.
ابتدای ورودی خانه دری بزرگ و آهنی قرار داشت.راه ورودی حیاط با کاج و بید مجنون و چنار احاطه شده بود که به سمت ساختمانی بزرگ می رفت که با چند پله و یک پاگرد وارد راهرویی کوچک می شد.پس از آن تالاری قرار داشت که حالتی نیم دایره داشت.وسعت آنجا زیاد بود. فضای میانی آن سقف باز بود و چند ستون سقف طبقه دوم را نگه داری می کرد.ستون ها با سنگ مرمر تزیین شده بود.کف سالن هم از همان سنگ مرمر بود و چندین فرش گرانبها روی زمین پهن بود.تالار دارای چند پنجره بلند از کف سالن تا سقف طبقه دوم بود.گلهای خزنده باغچه حیاط بیشتر نرده پنجره را پوشانده بودند.
پرده های ضخیم و بلند روی پنجره ها به رنگ قهوه ای روشن بود که از نزدیک سقف به طرز باشکوهی آویزان بود.اگر اندک نوری از روزنه پنجره ها به داخل می آمد پرده جلو آن را می گرفت چند لوستر از سقف بلند آنجا آویزان بود.اتاقی در انتهای تالار قرار داشت که همیشه در آن بسته بود.
چند ویترین فلزی با طرحهای زیبا در گوشه و کنار آنجا قرار داشت که داخل آنها انواع ظرفها و مجسمه های زیبا و سکه های قدیمی و خیلی چیز های کمیاب چیده بودند.شیشه های ویترین طوری درست شده بودند که خاک داخل آنها راه پیدا نکند.در قسمت های دیگر تالار مجسمه های برنزی و سنگی پادشاهان مختلف دیده می شد.چند جسد مومیایی شده از کشور مصر با تابوت هم در کنار دیوار به چشم می خورد.
این تالار دو در داشت.وقتی نیلوفر دوست نداشت کسی این گنجینۀ قیمتی را ببیند از پشت تالار در کوچکی داشت اورا وارد می کرد تا مستقیم به طبقه ی فوقانی برود،اما اگر کمی سرش را بر می گرداند می توانست از طبقه بالا آن گنجه را ببیند.
تالار با پله ای مارپیچ به طبقه فوقانی و شاه نشینی وسیع و اتاقهای خواب و دو اتاق پذیرایی می رسید.در اتاق پذیرایی اول انواع میز و صندلی قدیمی و مبلمان زیبا با فرشهای گرانقینت چیده بودند و مانند گالری باارزشی پراز وسایل زیبا بود.چندین تابلو نقاشی هم روی دیوارها نصب بودند.آنجا هم چند ویترین پراز وسایل قدیمی وجود داشت.
این تالار دو پنجره داشت که همان پرده های ضخیم قهوه ای مانع ورود نور به داخل خانه می شد.در اتاق پذیرایی دوم بیشترین چیزی که توجه را جلب می کرد مجسمه هایی بود که از سنگ مرمر تراشیده بودند به شکل زن و مردی نشسته،چند مجسمه فلزی بودا و حیوانی که با قدرت دهان باز کرده و آماده بلعیدن بود.پنج اتاق خواب و یک آشپزخانه و سه سرویس بهداشتی و دو حمام با تراسی وسیع فضای طبقه دوم را به خود اختصاص داده بود.اتاق خواب نیلوفر بسیار رؤیایی و زیبا تزیین شده بود.تخت بزرگی در دو وسط اتاق قرار داشت و دو مجسمه شیرسنگی در دوطرف سر او روی فرش گرابهایی مانند دو نگهبان در خواب از او پاسداری می دادند.میز آرایش او از سنگ مرمر با پایه های طلاکاری و آیینه ای از قاب طلا در مقابل تخت او خودنمایی می کرد.
مادر نیلوفر زنی بیسار فرتوت با اندامی لاغر و استخوانی بود.از سالهای قبل دندانهایش ریخته بود.موهای سفید و صورتی چروکیده و دستهایی نحیف داشت که با تنها دخترش زندگی بی دغدغه ای داشت.در جوار اتاق نیلوفر اتاقی بزرگ داشت و از امکانات خوب آنجا بهرمند بود.مادر مربی و مشوق کارهای دختر و راهنمای او بود که او توانسته بود به این گنجینه عظیم دست یابد.شاید به علت فقر بیش از اندازه در زندگیش بود که دختر را تحریک به جمع آوری این اشیای گرانقیمت می کرد.پیرزن بیشتر روزها می خوابید و شب ها بیدار بود.با این اشیا زندگی مسالمت آمیزی داشت و در تاریکی بدون آنکه برخوردی با هریک از این اشیا داشته باشدلابه لای آنها راه می رفت و لذت می برد.گاه با این اشیا همصحبت می شد.نیلوفر کاری به کار او نداشت.
اتاقی که در طبقه ی اول در انتهای تالار قرار داشت در مواقع ورودی زیرزمین بود.مساحت آنجا به اندازه ی وسعت طبقه ی اول بود درواقع همان کانالی بود که مهندس ابوالقاسم محسنی با مهارت و دقت زیاد آن را به شکل زیر زمینی قابل استفاده درآورده بود.زیرزمینی تاریک و بدون پنجره با پله های طویل که پس از اینکه پیچ ملایمی می خورد به کف زیرزمین نمناک می رسید.در این زیر زمین تعداد زیادی مجسمه های سنگی و برنزی و تعدادی هم تابوت های قدیمی و چندین تابلوی تقاشی کنار هم چیده شده بود.دو فرو رفتگی در دیواره زیرزمین وجود داشت که مملو از مجسمه های سنگی حیوانات بود.بوی کافور و تعفن در زیرزمین به مشام می رسید.
از پشت دیوار بتنی یکی از دو اتاق این زیرزمین همیشه صدایی مانند به هم خوردن دو جسم سنگین با ضربات مداوم مانند ضربه های دقیق یک ساعت به گوش می رسید.بعد چند ضربه انگار چیزی به هم خورده باشد یا فروریخته باشد توجه را جلب می کرد.کمی سکوت برقرار می شد و دوباره همان ترتیب صدا به گوش می رسید.گاهی این صدا در نیمه های شب بیشتر می شد.این موضوع باعث نگرانی همیشگی نیلوفر بود.وفکر می کرد نکند از طریق کانال دیگری به این زیرزمین که گنجینه بزرگ او آنجا پنهان بود دستبرد بزنند.گاهی این ضربات به قدری واضح بود که هر نگهبانی را فراری می داد و این اواخر به صورت یک معضلی درآمده بود و آسایش را از او سلب کرده بود.
مادر او هیچ گونه حساسیت یا واکنشی نسبت به صدا به خرج نمی داد،حتی احساس نگرانی نمی کرد.نیلوفر بابت گوش و چشم مادرش مطمئن بود که هم خوب می شنود و هم خوب می بیند.
در قسمت شرقی خانه ساختمان بلندی قرار داشت.در قسمت غربی خانه هم اتوبانی قرار داشت.جنوب آن کوچه ای پهن قرار داشت که به خیابانی دیگر منتهی می شد و نیلوفر از آن قسمت رفت و آمد می کرد که حیاطی وسیع و درختان سربه فلک کشیده ودری بزرگ و ماشین رو داشت.مادرش هرگز در حیاط خانه دیده نشده بود و همسایه ها اورا در حین رفت و آمد ندیده بودند.این خانه از دید ساکنان کوچه و همسایه ها کمی مرموز جلوه می کرد،به خصوص بچه ها یا نوجوانان که در کوچه بازی می کردند قادر نبودند نزدیک این خانه شوند.همیشه از حالتی مثل برق گرفتگی شکایت می کردند.سکوت شبانه روزی خانه آنجا را مرموز تر کرده بود.اهالی وقتی فهمیدند او عتیقه فروش است خیالشان کمی راحت شد و فکر کردند لابد این خانه عتیقه زیادی وجود دارد که این طور از آن محافظت می شود.چون صدمه ایی به کسی نمی خورد،به مرور زمان با این خانه ی اسرار آمیز کنار آمدند.فضای خانه شبها مرموزتر می شد،چون تاریکی تمام ساختمان و حیاط را فرا می گرفت. نیلوفر همیشه پیش از تاریکی به خانه می آمد و تا ساعتی با عتیقه هایش مانند مادر مهربان حرف می زد و لذت می برد.مادر و دختر با زبان خاصی با این اشیای بی روح در ارتباط بودند.
بیشترین ساعات نیلوفر با چهره ی واقعی در خانه با مادرش سپری می شد.
نیلوفر یا همان عایشه زنی مسن بود که حدود دویست سال سن داشت.موهایی سفید،قوزی در پشت و اندامی کوتاه و چشمانی از حدقه درآمده که شباهت زیادی به مادرش داشت.آزادانه با هم به همه جای خانه سر می کشیدند و با خنده های چندش آورشان و دست کشیدن به اشیای قیمتی لذت می بردند و می خندیدند.گاهی هم آنها را در آغوش می گرفتند.
مستانه،دختری بود که در عتیقه فروشی نیلوفر کار می کرد.شایع بود که در عتیقه شناسی مهارت دارد و صاحب نظر است.دختری جاافتاده و خوش سیمایی بو با قدی بلند و اندامی کشیده .چشمانی درشت و پیشانی بلند و پوستی لطیف و ابروانی به هم پیوسته داشت.از بس همیشه غمگین و اخم آلود بود دو چین بین ابروهایش به وجود آمده بود.تجربه زیادی در کارش داشت و نیلوفر حقوق خوبی به او می داد.بالغ بر پانزده سال می شد که برای نیلوفر کار می کرد.شایعاتی هم بر زبان بود که می خواست شوهر کند،اما به دلیل اخلاق تند او همیشه به هم می خورد و داماد حتی پشت سرش را نگاه نمی کرد.شاید بخت این دختر زیبا و لیسانسه را هم نیلوفر بسته بود و مردان از نزدیک شدن به او می ترساند،ولی هر چه بود دختر جوان از نیلوفر می ترسید،بااینکه رفتار بسیار خوب و مهربانی با دختر داشت،اما همیشه از نیلوفر می ترسید.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:11 PM
مستانه برای دیگر عتیقه فروشان به عنوان کارشناس کار می کرد و با تعیین و نوع و سال و قیمت اجناس دستمزد عالی می گرفت.این برای نیلوفر هم خوب بود که بداند چه جنسی در دست رقیبان وجود دارد.قیمت را نیلوفر تعیین می کرد،نه دختر.اغلب نیلوفر با اشتهای سیری ناپذیرش به آن جنس ها درسترسی پیدا می کرد البته مستانه در این میان حقش را می گرفت.
نیلوفر در جسم عایشه زنی بود زیبا وبا پوستی لطیف و سفید وچهره ای آرایش کرده و لبخندی ملیح، با چشمانی درشت و سیاه و مژگانی بلند و موهای شرابی که همیشه از زیر روسری بود.عطرخوش بویی به خود می زد.اندامی متناسب و قدی بلندتر از متوسط داشت.همیشه کفش های پاشنه بلند می پوشید و هیچ گونه قوزی در پشت نداشت.او هرروز نزدیک ظهر به مغازه ی عتیقه فروشی می آمد تا هروقت دلش می خواست آنجا بودعادتش این بود که موقع رسیدن کارمندانش را می بوسید.موقع رفتن هم همین کار را می کرد.کمتر با هم حرف می زدند،در واقع با هم غریبه بودند.وقتی مشتری می آمد دختر حتی درمور تخفیف هم از نیلوفر چیزی نمی پرسید و طق آخرین مبلغ توافقی آن را می فروخت.او در مورد کسانی که به آنجا رفت و آمد می کردند و با نیلوفر صحبت می کرند نه اظهار علاقه می کرد و نه اظهار دوستی و نه هیچ گونه کنجکاوی.برایش فرقی نمی کرد این زن با چه کسانی معاشرت می کند یا درباره چه چیز صحبت می شود.در آن چندسال وضع به همین حال بود.
پیدا کردن نقشه ی اصلی خانه فکر نیلوفر را سخت به خود مشغول کرده بود.خودش حاضر نبود با پری دست و پنجه نرم کند،چون می دانست طایفه اش سخت مراقب او هستند و لحظه ایی دختر را تنها نمی گذارند ،پس باید از راهای دیگر اقدام می کرد.چون میترا بااین خانواده درگیر شده بودو به شدت نسبت به آن ها احساس کینه می کرد اورا از دست نداد.از طریق شهلا دوباره بااو دوستی کرد،اما هیچ وقت نباید یکدیگر را می دیدند یاباهم تماس داشته باشند.به همین دلیل نمی خواست برایش خانه ای بگیرد تا آنجا کار کند. مشتریان او کسانی از رده های بالای اجتماع بودند که به عنوان فال قهوه می آمدند.طبقه ی نقشه،مادر نیلوفر باید از زندگی خصوصی آنها سر در می آورد و بعد اظهار نظر می کرد.سردر آوردن از زندگی خصوصی افراد برای نیلوفر کار ساده ای بود.نیلوفر این کار را در خفا انجام می داد و اطلاعات را در اختیار رمال ها می گذاشت.باانداختن وحشت از زندگی خصوصی خودشان و یا شوهرانشان یا کسانشان رقم های نجومی از آنان می گرفت.چه بسا همین اطلاعات او باعث قتل یا جدایی می شد و لذتی وافر برای او و مادرش به ارمغان می آورد.
شهلا معتقد بود این زن یک شیطان است.هم گذشته و هم آینده مشتریها را چنان بیان می کرد که بنده خداها شاخ درمی آوردند و گاهی دست به خودکشی می زدند،اما هیچ وقت خطری متوجه رمالها نمی شد.اگر هم رمالی شیطتنت می کرد و از خودش چیزی به گفته های نیلوفر اضافه می کرد عذر اورا می خواستند و مدتی بعد بیژن به طریقی اورا سر به نیست می کرد.شهلا هیچ وقت در این درگیری ها شرکت نداشت.تنها کاری که برای نجات جان رمالها می کرد این بود که آن ها را به پلیس لو می داد تا بیژن نتواند آن ها را بکشد.کسی هم به او مشکوک نمی شد.
میترا چندبار تصمیم گرفت با شهلا تماس بگیرد تا هر طور شده به کارش مشغول شود،اما شهلا گفته بود باید اجازه بگیرد،چون نیلوفر چنین اجازه ای را صادر نکرده بود.شهلا دوباره به او گفت خانم گفته باید از خانه خودت استفاده کنی و غیر این حرف دیگری ندارد و باید صبر کند تا خانم دستور بدهد.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:12 PM
فصل 25
زندگی خوش محسنی باازدواج این دو جوان شیرین تر شده بود.محسنی می گفت دو مرحله است که فضای خانه قشنگ می شود،یکی ازدواج دو جوان مستعد که شیرینی زندگی را با لبخند هایشان گرمی می بخشیدند،دیگری بوی خوش نوزادی که تازه دنیا آمده و بی گناهی در چهره او به لطافت لبخندی می افزاید و انگار گلهای بهاری را به ارمغان می آورد.
پری و صادق مانند گذشته زندگی ساده و خوشی را در کنار پدربزرگ آغاز کرده بودند.شقایق هم همان دوستی را با پری و صادق داشت،فقط یک چیز تغییر کرده بود،اینکه پری به صادق اجازه نمی داد سربه سر شقایق بگذارد،اما صادق هر از چندگاهی گریزی می زد و صدای شقایق را در می آورد و باعث عصبانی شدن پدربزرگ می شد.گاهی به او می گفت:«آقا صادق،تو دیگه زن دار شدی.باید دست از این کار های بچگانه برداری.این دختر را اذیت نکن.»
صادق همیشه قول می داد.آن روز پری خندید و گفت:«پدربزرگ، از این قول ها به من هم می دهد،اما زود یادش می ره،شما ببخشید»
پدربزگ گفت:«کار خوبی نیست پری جان.»
صادق گفت:«پدربزرگ،خودش الکی جیغ می کشد،دختر که نباید جیغ بکشد.»
پدربزرگ گفت:«توبااو شوخی نکن،اگر صدای جیغش را شنیدی خودم بااو دعوا می کنم،ولی همه اش می بینم تو این دختر را اذیت می کنی.»
شعبان پس از مشاوره ای طولانی با پری و داود به این نتیجه رسید که باید در طایفه زندگی کند تا این ازدواج سر بگیرد.او پری را هنوز تنها نگذاشته بود.برادران کوچکش که هر دو جوانان پرتحرک و فعال و باهوشی بودند و سری نترس داشتند نزد پری آمدند و قرار بر این شد رحمان جای شعبان را بگیرد و ظاهر گردد و کارهای روزمره شعبان را انجام دهد و غلام در پنهان نگهبان حیاط را در طول شب و روز به عهده بگیرد.پس از صدور دستورات رحمان و غلام به کارهایشان مشغول شدند.روزی که شعبان قرار شد خانه را ترک کند محسنی ناراحت بود و باورش نمی شد.
پری گفت:«پدربزرگ،آقا شعبان می خواهد از شما اجازه مرخصی بگیرد و به خانه اش برگردد.آقا رحمان به جایش می آید.شما اجازه می فرمایید؟»
محسنی با تعجب گفت:«پری،چرا این پسر چنین تصمیم گرفته...نکند مااو را اذیت کردیم.لابد می خواهد از دستمان خلاص شود؟»
شعبان همان طور که که ایستاده بود و لبخند بر لب می راند حرفی نزد.پری با خوشحالی گفت:«نه،این طور نیست پدربزرگ،پدرم دختر خوبی برایش پیدا کرده...شما و ما را هم دعوت کردند.اگر خدا بخواهد می خواهد ازدواج کند،برای همین برادرش را به جای خودش آورده تا به ما کک کند.»
محسنی به شعبان نگاه کرد و با خوشحالی گفت:«شعبان جان خوش به حالت این آقا داود از زن گرفتنش معلومه خیلی آدم خوشگل پسندی است.لابد تو برای تو هم زن قشنگی گرفته که مارا رها می کنی؟»
شعبان خندید و گفت:«نه به خدا آقا من شما را دوست دارم.مطمئن باشید نون و نمک شما را فراموش نمیکنم.»
محسنی گفت:«هرطور شما راحت تر هستید....حالا که برادرت نیامده.هر وقت آمد برو،ولی پیش از رفتن به من سر بزن و بعد برو.»همان طور که می خندید گفت:«ولی آقا شعبان،خدایی مثل فرزندم دوستت دارم.سلام به پدرت و آقا داود برسان و ان شإلله به پای هم پیر شوید.»
«خدا خیرتان بدهد آقا»
پری گفت:«پدربزرگ،برادرشان آقا رحمان اینجا هستند.اگر اجازه بدهید اورا به شما معرفی کنم؟»
محسنی با تعجب گفت:«مثل اینکه رفتنش خیلی جدی است که برادرش آمده!»
«بله در آشپزخانه هستند»
«بیاید ببینم مثل شعبان خوش قیافه و خوب و تر تمیز هست؟»
«بد نیست»
شعبان برادرش را نزد محسنی آورد.پسر مؤدب سلام کرد.محسنی به او نگاه کرد.باتعجب گفت:«پری جان،این طفل معصوم که خیلی بچه است!»
پری با خوشحالی گفت:«ولی در عوض خیلی زرنگ است.»
«پسرجان،مدرسه هم می روی؟»
رحمان گفت:«الآن دیگه نمی روم.»
محسنی با تأسف گفت:«چرا آقا رحمان،کاش درس می خواندی.....حیف شد.»
«پدربزرگ،رحمان چند وقت اینجا بماند درس هم می خواند،من به او کمک می کنم.»
«پری جان،پس نزار تو خیابان برود نکند گم شود.»
«پدربزرگ،این آقا رحمان الآن هفده هجده سالش است.»
محسنی با تعجب نگاهش کرد و خندید.گفت:«عجب!پس چرا ریش درنیاورده؟»
پری همان طور که رحمان را نگاه می کرد گفت:«بعد در می آورد.»
رحمان سرش پاییین بود.محسنی گفت:«معلومه پسر با محبتی است.»و همان طور که به رحمان نگاه می کرد ادامه داد:«خیلی خوب،باشد،مثل اینکه پری خانم مدافع تو است.من هم حرفی ندارم.»
پری خندید و گفت:«پس پدربزرگ اجازه دادند،خدا را شکر،پدربزرگ آقا شعبان چند روز می ماند تا به آقا رحمان کارها را یاد بدهد،بعد می رود.»
پدربزرگ با دلخوری گفت:«پری جان،تازه ما داشتیم از غذا های شعبان خوشمان می آمد....این هم می خواد بره!»
پری با دلجویی گفت:«پدربزرگ،خودم برایت غذاهای خوشمزه می پزم،فکرش را نکن.»
پدربزرگ خندید و نگاهش کرد.گفت:«دست شما درد نکند،همین طوری گفتم.»
آهسته سرش را جلو آورد انگار می خواست حرفش را کسی گوش نکند گفت:«به ظاهر پسر زرنگی است.»
خدا کند،البته من هم این فکر را می کنم.»
«پری جان،حساب و کتاب شعبان را کامل و دقیق بده.یک چیز هم اضافه بده.در ضمن من برایش یک دست لباس می خرم.این بنده خدا ممکن است برای عروسی دستش تنگ باشد.حالا بیشتر هم گفتی می دهم،دیگر خودت می دانی.بذار راضی از اینجا برود.»
«پدربزرگ،اینهایی که گفتید چشم،ولی پدر همه مسئولیتش را قبول کرده.»
همان موقع صادق وارد منزل شد و به طرف پری و پدربزرگ آمد.سلام کرد.پدربزرگ سلام اورا جواب داد و گفت:«می دانم پری جان پدرت می کند،ولی من هم وظیفه ای دارم.»
صادق همان طور که بیسکویت به دهان می گذاشت گفت:«پدربزرگ،چیزی شده؟»
محسنی با خوشحالی گفت:«پدر پری خانم قصد داماد کردن آقا شعبان را دارد.گویا خواستگاری هم رفته و دختر را انتخاب کرده.حالا این آقا داماد می خواهد برود.برادرش رحمان را آورده.کم سن است،ولی باید زرنگ باشد.من گفتم به شعبان کمک کنم تا عروسی او آبرومندانه برگزار شود.شاید این بنده خدا خجالت می کشد و حرفی نمی زند.پری جان می گوید پدرش همه کارها را قبول کرده.»
صادق خندید و گفت:«پدربزرگ دختر از کجای حسابی گرفته!»
پدربزرگ با تعجب گفت:«تو از کجا فهمیدی؟»
صادق خندید و بیسکویت دیگری به دهان گذاشت و گفت:«پدربزرگ مگر می شود در این خانه کسی کاری کند و من نفهمم.»
پدربزرگ گفت:«تو هم خیلی زرنگی!»
پری خندید و گفت:«من برم آشپزخانه ببینم این جون تازه وارد چه می کند.»
پدربزرگ گفت:«من هم برم به کارهایم برسم.»و انگار چیزی یادش آمده باشد با تعجب گفت:«پری جان این دختر کجاست که صدایش در نمی آید؟!»
«یکی باید ظبط را روشن کند تا بیدار بشه.»
پدربزرگ خندید و گفت:«تورا به خدا نگاه کن،عجب دختر خوش خوابی است تا این موقع خوابیده؟!»
پدربزرگ نگاهی به صادش کرد و با عصبانیت گفت:«صادق،نبینم دخترعمویت را اذیت کنی.»
«خیالتان راحت باشد.از من اجازه گرفته که تاظهر بخوابد،چون دیشب تا صبح درس می خوانده.»
محسنی خندید و گفت:«خیالم راحت شد،تو هم برو آشپزخانه این جوان را ببین.»
پری دست صادق را گرفت و به طرف آشپزخانه برد.در آشپزخانه رحمان و شعبان در حال گفتگو بودند.وقتی پری و صادق را دیدند از جا برخاستند.صادق با خنده گفت:«شاهزاده خانم را گرفتی و می خواهی مارا ول کنی بروی؟اینه رسم رفاقت آقا شعبان؟»
شعبان با شرم سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت:«من دستبوس شما هستم.»
صادق با خوشرویی به طرفش رفت و دست بر شانه او گذاشت.گفت:«راستی شعبان،مارا در نظر داشته باش،لابد روزی تو را می برند داخل کاخ پدرزنت.آن موقع مارا ببر ببینیم کاخ چطوری است.به خدا خیلی دلم می خواهد ببینم پادشاهها چطور زندگی می کنند.قول بده من و پری خانم را ببری.»
شعبان نگاهش کرد و گفت:«آقا صادق،دست شما درد نکند....شما که دختر شاهِ شاهان را گرفتی.»
صادق خندید و گفت:«برو آقا شعبان،ما را گرفتی.»
شعبان همان طور که به پری نگاه می کرد به صادق گفت:«چطور نمی دانید؟!»
«خیلی خوب آفاشعبان،تو هم حال مارا بگیر،ولی وقتی توی قصر پدرزنت آمدم یک پشت پا بهت می زنم تا خوب بخندیم.»
شعبان خیلی جدی گفت:«من کوچیک شما هستم، ولی باید حرف مرا قبول کنی.»
صادق همان طور که می خندید گفت:«این چند وقت تو چاخان نکرده بودی آقا شعبان.»
پری گفت:«صادق،آقا شعبان را اذیت نکن.وقتی رفتیم عروسی آقا شعبان می ریم تو کاخ ابوحزه.»
صادق به شعبان نگاه کرد و گفت:«پری خانم مارا دعوت کرد،ولی تو بی معرفت نه.می دانستم مارا دعوت نمی کنی.»
شعبان خندید و گفت:«قابل باشم خوشحال می شودم.»
صادق با تعجب گفت:«پسر تو دیگه کی هستی،زن شاهزاده گرفتی،باز این طوری حرف می زنی.»
پری گفت:«آقاصادق بس کن...شعبان خجالت می کشد.»
«پری جان یک کاری می کردی خواهرهای لیلی را برای رحمان و غلام می گرفتی.چقدر خوب بود یواش یواش خودمان هم می رفتیم آنجا می شدیم طبیب مخصوص خاندان ابوحمزه و شعبان بالا دزایی.»
«باشد، حالا بگذار کارم را انجام بدهم.»
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:12 PM
«ما رفتیم پری جان،زودتر بیا کارت دارم.»
پری پس از رفتن صادق گفت:«رحمان،تو باید چشم و گوشت را باز کنی و اطاعت محض داشته باشی،نه کمتر نه بیشتر.فقط آنچه به تو گفته شد را انجام بده.کارِ خانه مال تو است.ابتدا بیا برو جاهای دیدنی شهر را با برادرت ببین.اطراف خانه را هم یادبگیر.کسانی هستند که تو باید چهره هایشان و حرکتشان را به خاطر بسپاری می خواهم آبروی ما باشی،من نباید ببینم عصبانی شدی یا از کوره در رفتی.فقط با خونسردی و با فکر به آنچه گفتم عمل می کنی ودر غیر این صورت همان لحظه شما را بر می گردانم.می دانی برای چه آمدی و اگر تو را برگردانم چه خواهد شد.تو همیشه بی اعتماد خواهی شد.حالا هر جایی را که نفهمیدی از من بپرس.»
رحمان گفت:«چشم خانم دکتر، چشم.»
«شعبان غلام را صدا کن بیاید و حرفهای من را گوش کند.»
غلام هم آمد.خیلی مؤدب جلوی پری ایستاد.پری حرفهایش را برای او تکرار کرد.واضافه کرد:«هرچیز مشکوکی دیدید به من خبر بدهید.من یا خانه هستم یا در دانشگاه.شعبان همه چیز را بلد است و یادتان می دهد.غلام کارش معلومه،رحمان هم همین طور.»
چندلحظه سکوت بینشان برقرار شد.پری به طرف رحمان گفت:«تا کنون آشپزی کردی؟»
رحمان خندید و گفت:«خیر خانم دکتر.»
«علاقه داری یاد بگیری؟»
رحمان حرفی نزد.غلام گفت:«من خیلی خوب بلدم خانم»
پری نگاهش کرد و گفت:«تو چی بلدی؟»
شعبان گفت:«دروغ می گه خانم،بلد نیست.می خواد از زیر کار در برود و داخل خانه باشد.»
پری بدون اینکه بخندد گفت:«برو سرکارت توی حیاط،چشم و گوشت را باز کن.نزدیک هیچ یک از پنجره ها هم نشو.»
غلام سرش را پایین انداخت و به طرف حیاط رفت.همان طور که به شعبان نگاه می کرد گفت:«پانزده سالش است،برای نگهبانی بچه است!»
شعبان گفت:«چشم خانم،همین امروز کاری ی کنم.»
پری به شعبان نگاه کرد و گفت:«یک آشپز و یک نگهبان هم بیاور.این دو نفر را از یک طایفه انتخاب کن.»
«چشم خانم.»
پری به رحمان نگاه کرد و گفت:«باید حرف گوش کن باشی.»
«چشم خانم دکتر.»
پری از آشپزخانه خارج شد و ب طرف حیاط رفت.شعبان بااو بود.پری گفت:«فکر می کنی رحمان هم مثل غلام دروغ بگوید؟»
«بعید می دانم،او پسر عاقل و خوبی است.»
پری نگاهی به اطراف کرد و غلام را صدا کرد.گفت:«شما را بر می گردانیم.باید بدانید برای مار ما خیلی کوچک هستید.کمی آموزش ببین،پنج سال دیگر بیا اینجا.»
غلام با التماس نگاهش کرد و گفت:«مرا ببخشید اگر خطا کردم.»
پری گفت:«تورا بخشیدم.پنج سال دیگر بیا،ولی شرط دارد.باید بروی داخل طایفه تا کار های خوب یاد بگیری که به نفع تو استو»
غلام آهی کشید و همان طور که در بین زمین و هوا بود نگاهش را به برادرش دوخت.انگار باید قبول می کرد که پری اهل شوخی نیست و باید اطاعت کند.
پس ا آن پری داخل ساختمان برگشت.پیش از اینکه وارد شود به شعبان گفت:«همین امروز کارهای غلام را سر و سامان بده که برگردد نزد خانواده خودش.»
داخل خانه شد و طرف اتاق مطالعه رفت که صادق آنجا مشغول درس خواندن بود.گفت:«صادق،تو غلام را دیدی؟می خواهم ردش کنم بره تا آدمی با تجربه بیاید،این جوری بهتر نیست؟»
صادق در حالی که مشغول درس خواندن بود گفت:«تشخیص تو بهتر است.»
«چی می خوانی؟»
«بابا ول کن،حواسم را پرت نکن»
پری همان طور که انگشتان دستش را در موهای صادق فرو می کرد و در مقابلش روی صندلی می نشست گفت:«بداخلاق شدی شوهر خوشگل من!»
صادق بدون توجه سخت مشغول بود.پری هم کتابش را باز کرد.همان موقع در اتاق باز شد و شقایق وارد شد پری از جا برخاست و با شقایق از اتاق خارج شد.پری گفت:« مثل اینکه حاجی آقای ما سخت مشغول درس خواندن است.جواب مرا هم نمی دهد!»
شقایق با خوشحالی گفت:«پری جان،تورو خدا بذار حالش را بگیرم.»
پری با التماس گفت:«شقایق جان، گناه دارد.»
شقایق با اعتراض گفت:«پری جان،اشک مرا درمی آورد.»
پری با خوشرویی گفت:«به شما قول می دهم دیگه اجازه ندم کار بد بکند.»
«پری جان،تو را به خدا همین یکدفعه را به من اجازه بده حالش را بگیرم.»
«نه شقایق جان،بگذار شوهرم درسش را بخواند....می خواد دکتر بشه.»
شقایق با اعتراض گفت:«حالا یک دفعه هم ما فرصت پیدا کردیم شما نمی ذاری.»
«دختر خوب مثل شقایق خانم کار بد نمی کند.ببین امروز کار به کارت داشت این همه خوابیدی؟»
«صادق همیشه خوش اقبال است.»
پری هم خندید و گفت:«اگر خوش اقبال نبود که مرا نم گرفت.»
«به خدا خیلی خوشبخت است که با تو ازدواج کرده.»
«شوخی کردم.»
«نه،به خدا راست است.»
پری و شقایق وارد هال شدند و روی مبل نشستند.شقایق گفت:
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:12 PM
:«پری جان کی می ری ساری من هم بیایم ؟»
« نمی دانم .»
شقایق گفت :« مثل اینکه خبرهایی شده .»
پری با خوشحالی گفت :«مبارک باشد،حالا این مرد خوشبخت کی هست ؟»
شقایق با نگرانی گقت :« یک پسر ساروی هم کلاس صادق ... مثل اینکه مرا دیده و خوشش آمده .مادرش با خانواده من در ساری گفتگو کرده .حالا نظر مرا می خواهند .»
«حالا تو چه جوابی دادی؟»
« همین نیم ساعت قبل مادرم زنگ زد و با من حرف زد . هنوز نمی دانم کیه و چه شکلی است . ماندم چه بگویم . مامان می گه من اونو دیدم . قیافه اش بد نیست . خانواده اش هم خوبند . دو تا خواهر داره و یک برادر ،پدرش هم معلم است .»
« خیلی خوب ،اگر می خوای من صادق را صدا کنم تا همه چیز این پسر را برایت بگوید.»
« خودت یک جوری به او بگو از کار این آقا سر در بیاورد که بعد پدر ما را در نیاورد.»
« باشد ،تو فقط اسمش را بگو ببینم شاید من هم بشناسمش .»
شقایق کمی فکر کرد و گفت :« سیامک روحانی .»
« نمی دانم کیه . ولی شاید صادق بشناسد.»
« خودت به من خبرش را بده .»
«خدا کند پسر خوبی باشد و تورا خوشبخت کند.»
شقایق با نگرانی گفت :« خدا کند .»
شقایق به اتاقش رفت . پری هم نزد صادق برگشت .صادق هنوز مشغول درس خواندن بود که رحمان اولین چای را برای پری و صادق آورد .
پری با خوشحالی گفت :« احسن آقا رحمان ،برای همه بردی ؟»
« بله .»
« برای ما بیسکویت هم بیار.»
« چشم .«
«پری کجا رفته بودی ؟»
« شکر خدا شوهرمان به ما توجه کرد .»
«خوب شد گفتی بیسکویت بیاورد ،خیلی گرسنه ام بود.»
پری مکث کرد و آرام گفت :« صادق می شد کمی به من توجه کنی ؟»
« جان مادرت بذار درسم را بخوانم .»
«من یک سوال دارم ،به من جواب نمی دی ؟»
«پس زود بگو .»
«صادق این آقا سیامک روحانی چه جور آدمی است .»
صادق نگاهش کرد و گفت :« نامرد کارش را کرد ؟»
پری خندید و گفت:« حالا کیه ؟»
« یک بدبختیه که می خواد یک بدبخت دیگری را بگیرد .»
پری با بی حوصلگی گفت :« به من جواب نمی دی ؟»
صادق با عصبانیت گفت :« پدرش را فردا در می آورم ،مردیکه بد چشم ... ناموس دزد.»
« نشد ، ما یک سوال از تو بکنیم و یادمان نرود چی پرسیدیم ... حالا من باید شعبان را بفرستم تا از کارش سر در بیاورم.»
صادق خندید و گفت :« پسره که بد آدمی نیست ،ولی دختره نه .»
« خیلی خوب ،من به دختره کار ندارم ..... از پسره می پرسم .»
« به خدا خوب پسری است . تو هم او را دیدی... ممکن است یادت
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:13 PM
نباشد. شقایق هم او را دیده. شاید ده بار باهم حرف زده اند.))
((دانشجوها همینطور هستند. خیلی با هم حرف می زنند. ولی نام همدیگر بلد هم نیستند. حالا می خوام تو پسر خوبی باشی و درست جواب بدهی.))
((ببین پری جان من در حد دانشگاه با او دوست هستم. نمی دانم خصوصیات اخلاقی او چطوری است. نمی توانم او را صد در صد تایید کنم. ولی در کل جوان مودب و باشعوری است.))
پری کمی فکر کرد و گفت: آدم معتاد و جلف و بی ادبی که نیست؟
_ نه بابا، من که ندیدم سیگار بکشد یا حرف مفتی بزند. پدرش هم معلم است ولی اینها ساروی نیستند. مال نمی دانم کدام ده ساری هستند.
_ حالا مال هرجا که هستند... پس تو گفتی پسر خوبی است؟
_ در ظاهر این چند سال خوب بوده. الان هم کار می کند تا خرجی خودش را دربیاورد. خیلی سختی می کشد تا درس بخواند.
پری چند لحظه ای ساکت ماند. بعد از جا برخاست و در همان حال گفت: آقا صادق، تو را به خدا هنوز در مرحله حرف است. با شقایق شوخی نکن. خجالت می کشد... شاید هم قبول نکند.
صادق نگاهش کرد و خندید. گفت: به خدا خیلی خره که قبول نگند.
_ ادب داشته باش.
صادق بدون توجه به پری کتایش را نگاه کرد و جوابش را نداد. پری به اتاق شقایق رفت و گفت: آدم می میره و زنده میشه تا یک کلمه حرف جدی از صادق بکشد بیرون.
شقایق با ولع گفت: آخرش حرف زد؟
پری خندید و گفت: بله، خلاصه گفت پسر خوبی است و زحمتکش هم هست و الان هم برای مخارج تحصیلش کار می کند. صادق گفت چند باری او را دیدی.
شقایق کمی فکر کرد و گفت: به خدا یادم نمی آید.
_ شقایق جان حالا برو ببین چیه. بعد پاسخ بده.
_ برای همین می خواهم برم ساری. مامان گفته آخر هفته همه شان میان منزل ما. مثل اینکه با پدربزرگ هم صحبت کردند.
پری شقایق را بغل کرد و بوسید. گفت: هیجان زده هستی؟
_نمی دانم، اگر همان پسری است که در ذهن من است، پسر خوبی است.
_ خوب بیا از صادق بپرس... این جوری بهتر است.
_به خدا خجالت می کشم...
_ بیا با هم میریم. من از یک جایی شروع میکنم، بعد تو سوال کن.
شقایق با هیجان گفت: پری صادق حرفهای بد می زند.
_ من خواهش کردم با شما دیگه شوخی نکنه.
شقایق و پری به اتاق صادق رفتند. او غرق در مطالعه بود. پری آهسته پشت سرش رفت و شقایق پشت سر او ایستاد. سرش را بلند کرد و گفت: حاج خانم پری، بیا بشین.
_ مهمان داریم.
صادق با عجله گفت: کی آ»ده؟
پری خندید و گفت: شقایق عزیزم اینجاست.
صادق خندید و گفت: شقایق زدی به خال... خوب کسی را گیر آوردی. تو هم عجب دختر زرنگی هستی.
_ صادق تو قول دادی دیگه شوخی نکنی.
_ آخ آخ یادم نبود. ببخشید. و در حالتی که می خندید گفت: حالا چه کار داری؟
_ این آقا سیامک خان کیه که میگی شقایق هم او را دیده؟
_ شقایق یادت است رفته بودیم ساندویچ بخوریم، یک پسر لاغراندام و قد بلند که موهای سرش کوتاه بود آمد جلو و با همه دست داد. من تو را به او معرفی کرد.
شقایق گفت: حالا فهمیدم کیه.
_ عزیزم شناختیش؟ قیافه اش چطور بود؟
صادق گفت: قیافه می خوای چی کار؟ این آقا دو سال دیگه دکتر مملکت میشه، اینو بچسب.
شقایق گفت: پری جان قیافه اش بد نیست، فقط کمی لاغر است.
صادق گفت: یک ماه اینجا باشد مثل خرس چاق میشود.
شقایق گفت: صادق جان اهل دعوا نیست؟
صادق خندید و گفت: فکر میکنم مظلوم است.
شقایق گفت: تو این شخص را می شناسی؟
صادق گفت: بابا ولم کنید... آره می شناسم. برید بذارید درسم را بخوانم.
پری گفت: صادق تو قول دادی!! درست جواب بدهی. شقایق برای آینده اش می خواهد تصمیم بگیرد. حرفهای قشنگت می تواند در تصمیمش تأثیر داشته باشد.
صادق با التماس گفت: الان نمی خواهند او را عقد بکنند. خیلی خوب، یک ساعت دیگر بیایید در خدمتم.
پری از جا برخاست و گفت: شقایق، آقا صادق ما یک ساعت دیگر حرف میزند. بیا بریم تا درسش را بخواند.
آن دو اتاق را ترک کردند. پدر بزرگ در اتاق کارش را باز کرد. و گفت: کجایید بچه ها؟... شقایق بیا کارت دارم. پری جان تو هم بیا.
شقایق و پری به اتاق پدربزرگ رفتند. محسنی دست نوه خود را در دست گرفت و آرام گفت: عزیزم مبارک باشد. مادرت الان تماس گرفت و کلی با من حرف زد. خیلی مبارک باشد... نازنین دختر قشنگ بابا، حالا بیا ببینم... ان شاالله کی عازم هستی؟
شقایق خندید و حرفی نزد. خجالت می کشید. پری گفت: فکر کنم عروس خان ما تا آخر هفته باید عازم سفر باشند.
محسنی گفت: می خواهی صادق تو ر ا ببرد؟
شقایق گفت: آه نه پدربزرگ نمی خواهم مزاحم کسی بشوم.
محسنی نگاهی به طرف پری کرد و گفت: پری چرا همگی نمی روید؟
پری گفت: من مشکلی ندارم. آقا صادق باید راضی بشود.
محسنی گفت: نمی دانم چه درسی دارد که از صبح تا شب همینطور سرش توی کتاب است؟
پری با دلخوری گفت: آره پدربزرگ، همه اش بداخلاقی میکند.
محسنی خندید و گفت: برایم تعجب آور است. آن هم با تو؟ محال است پری جان.
_ درس دارد، من هم بی موقع مزاحم شدم.
شعبان در زد. پری را نگاه کرد. پری به سویش رفت و گفت: شعبان کاری داری؟
_بله خانم.
پری گفت: برو آشپزخانه من الان می آیم.
پری پس از چند لحظه به آشپزخانه رفت. شعبان گفت: خانم همانطور که دستور دادید غلام را بردم و فولاد و زنش را آوردم. الان در اتاقم هستند.
_ خوب بیایند ببینم کی هستند.
شعبان آن دو را به آشپزخانه برد. فولاد مردی بیست و پنج تا سی ساله به نظر می رسید. و زنش جوان تر. شاید بین هجده تا بیست سال داشت. پس از یک سری صحبت و دستور قرار نگهبانی برای فولاد گذاشته شد.
پری از همسرش پرسید: خیلی خوش آمدید. اسمت چیست؟
_لیلا
_ لیلا خانم. غذا چی بلدی بپزی؟
_همه نوع.
_ لیلا خانم زحمت شما زیادتر می شود. لابد آقا شعبان گفته که باید نامرئی به کارهایت برسی تا موقعش بشود. فکر میکنم یکی دو ماه دیگر ظاهر شوید. مشکلی نیست؟
_خیر.
_ حالا خسته هستی. امروز را استراحت کن تا فردا دستور غذا را به شما بگویم.
_ به خدا خسته نیستم. برایتان غذا می پزم.
پری خندید: هنوز بچه دار نشده اید؟
لیلا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. پری او را در آغوش گرفت و گفت: تازه عروسی کرده اید؟ مبارک باشد. لیلا با سر حرف لیلا را تایید کرد. پری گفت: اول برو پایین با فولاد و شعبان جایتان را مرتب کنید. بعد اگر دوست داشتی و دیدی خسته نیستی هرچه که خودت دوست داشتی درست کن.
_ چشم.
شعبان همراه لیلا و فولاد به زیرزمین رفت. اتاقی برای زن و شوهر انتخاب کرد و آنجا را نظافت کردند.ری به اتاق شقایق رفت. صادق در
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:13 PM
اتاق را باز کرد و چند بار آهسته پری را صدا کرد. پری شنید و با صدای بلند گفت:« صادق جان، من در اتاق شقایق خانم هستم ، بیا اینجا .»
صادق وارد شد . خودش را روی تخت شقایق انداخت و گفت:« بابا یک شوهر کردن این همه دنگ و فنگ نداره...حالا بگو چه سؤالی داری؟»
شقایق با دلخوری گفت:« پری جان ، به خدا گفتم که صادق آدمی نیست که درست و حسابی پاسخ بدهد.»
«این جوری حرف بزنی می ذارم می رم.»
پری در حالی که شقایق را در آغوش گرفته بود گفت:« شوهرم شوخی می کند، خواهش می کنم تو سؤالهایت را بکن.»
شقایق نگاهی به پری انداخت ، سپس به طرف صادق با التماس گفت:
« صادق ، به خدا می ترسم... اگر این آقا آدم خوبی نباشد چی ؟»
« ترس از این آقا یا ازدواج؟»
« نمی دانم، همه اش فکر می کنم ... تردید دارم.»
« شقایق خانم، انتخاب خیلی سخت است. فرصتی بگیر تا با هم آشنا شوید، بعد پاسخ بده. اگر هم خواستی بیا امروز تو را می برم تا با هم بیشتر آشنا شوید. شاید از این آقا پسر خوشت بیاد.»
پری گفت:« صادق جان ، الان نمی شود، چون خودشان جلو آمدند تا حرف بزنند. اگر تو این پیشنهاد را بکنی ممکن است کار سبکی باشد.»
صادق گفت:«من این حرف ها را نمی فهمم، این بنده خدا باید یک جوری با این مردیکه حرف بزند.»
پری به حالت اعتراض گفت:« آقا صادق ، درست حرف بزن.»
صادق گفت:« ببخشید ، باز یادم رفت.»
پری همان طور که به شقایق نگاه می کرد گفت:« خودت چی دوست داری؟ می خوای حرف بزنی؟»
شقایق با تردید گفت: «تو که می دانی من خیلی دوست و رفیق دارم. اما حالا چون این حرف پیش آمده خجالت می کشم.»
پری خندید و گفت:« عروس ما خجالتی هستند.»
صادق از روی تخت بلند شد و روی صندلی نشست. گفت:« شقایق،بی جهت تردید داری. مبارک باشد...خواستی هم بیا فردا به بهانه رساندن دکتر بعد از این ، کمی با هم حرف بزنید....آره یا نه.»
شقایق به پری نگاه کرد و گفت:« شما چی می گید پری جان.»
پری گفت:« من نظرم این است که عیب دارد. صادق هم نباید اصرار کند.»
شقایق در حالی که به آن دو نگاه می کرد گفت:«پری جان حرفش درسته.»
صادق از جا برخاست . دست پری را گرفت. گفت:«ببینم این دختر عموی خوشگل ما با این ترس آخرش می تواند یک شوهر تور بزند یا رو دست مهوش خانم می ماند.»
پری همان طور که می خندید گفت:« شقایق جان ، صادق بیشتز از این نمی تواند خوددار باشد. باز هم می ترسم شوخی کند..بعد به شما سر می زنم.»
پدربزرگ جلوی در ایستاده بود.وقتی آن دو را دید با خوشحالی گفت: «صادق جان ، خسته نباشید. چه خبره که امروز نه صدایت را شنیدیم، نه با کسی کار داشتی؟»
«پدربزرگ ، فردا امتحان دارم.»
«موفق باشی.» سپس با خنده و تعجب آرام گفت:« شما دو نفر در اتاق شقایق چه کار داشتید؟»
صادق گفت:« پدربزرگ، حال ما را نگیر... پدر و مادرهای ما آب بدون اجازه شما نمی خورند...آن وقت باورکنیم شما چیزی نمی دانید؟»
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:13 PM
محسنی گفت: «می دانم، ولی می خواستم بفهمم تو هم می دانی؟ »
« مثل اینکه این خانه معجزه می کند. همه باید یک جوری به هم وصل شوند. شعبان زن می گیره، ما هم از دولتی سر شما به نان و آبی رسیدیم. برای این نوه ی عزیز دردانه شما هم یکی پیدا شده. »
محسنی گفت: «این آقا انگار هم کلاسی شما است...چطور پسری است؟ »
« خوبه. »
« تو روز پنجشنبه و جمعه چه کاره ای؟ »
صادق با التماس به پدربزرگ و بعد به پری نگاه کرد. گفت: «پدربزرگ، مخلصت هستم دست از سر من بردارید. »
محسنی با خنده گفت: «من که حرفی نزدم، حالا بیا توی اتاقم کارت دارم...پری جان تو هم بیا. »
صادق و پری وارد اتاق شدند. محسنی گفت: «ببین صادق، همین وقتها است که خاطره می شود. تو دیدی که شقایق چقدر هیجان زده است. شاید وقتی با هم باشید کمی بین راه حرف بزند و احساس آرامش بکند.»
صادق با عجله گفت: «پدربزرگ من کار دارم.»
محسنی آرام گفت: «من اصراری ندارم، ولی اگر کاری نداشتی، این کار را بکنی خوب است.»
صادق ساکت شد. پری منتظر ماند و به صادق نگاه کرد. صادق گفت: «پری کمکم نمی کنی؟»
«پدربزرگ دارد از تو خواهش می کند، نباید روی حرف ایشان حرف بزنی، فقط بگو چشم.»
صادق با عصبانیت گفت: «به قرآن همه اش نقشه است...می خواهند حال مرا بگیرند.»
محسنی گفت: «عیبی نداره،نرو. خودم این دختر را می برم...سوار اتوبوس می شویم و با هم می رویم...کیف هم می کنیم.»
«پدر بزرگ، من راضی نیستم شما به خودت زحمت بدهید. آقا صادق حرف شما را گوش می کند. در ضمن خود ما هم در ساری کار داریم. ماهی سفید و مرغابی تمام شده، باید بخریم...شاید شعبان هم بیاید.»
صادق با عجله گفت: «من شعبان را نمی برم.»
پری خندید و گفت: «خیلی خوب، شعبان را قلم زدیم، شما بداخلاقی نکن.»
محسنی خندید و صادق را بوسید. گفت: «چه پسری دارم، مثل دسته گل...و حرف گوش کن.»
صادق با دلخوری گفت: «تقصیر من بود که خودم را لو دادم رانندگی بلدم...همین، فقط بلدین زور بگین.»
محسنی چند ضربه با محبت به پشت صادق زد و گفت: «کار خوب می خوای بکنی، این همه غر نزن. پری جان این شوهر غرغرو را ببر که من خیلی کار دارم.»
صادق گفت: «همیشه همین طور بوده. کارتان که راه افتاد می گین ما را ببره...همین دیگه پدربزرگ.»
محسنی خنده بلندی کرد و گفت: «پدر سوخته، هنوز که نرفتی پدرمان را در آوردی. وقتی برگردی چی؟»
«پدربزرگ، آقا صادق شوخی می کند. هر چی شما دستور بدین می گه چشم.»
صادق خندید و کمی دهانش را کج کرد و گفت: «چشم.»
پری و محسنی هر دو خندیدند.آن دو از اتاق خارج شدند. صادق گفت: «پری با پدربزرگ همدست شدی؟ صبر کن، موقعش چنان حالت را بگیرم.»
«صادق، من این جور مراسم را خیلی دوست دارم. در ضمن شقایق خیلی خانم است. دختر ساده و بی غل و غشی است. به خدا هر که او را بگیرد خوشبخت می شود.»
«فکر می کنم هر که او را بگیرد بدبخت می شود، چون این دختر همه اش خواب است. »
« خوب می شود.»
« خدا کند.»
پری به اتاق شقایق رفت و خبر خوش رفتن به ساری را به او هم داد.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:13 PM
فصل 26
روز پنجشنبه اول وقت، پس از صرف صبحانه، صادق و پری و شقایق سوار ماشین خانم جان خدابیامرز شدند و رهسپار ساری. شقایق در صندلی عقب ماشین جایش را مرتب کرد و چشمانش را بست. صادق از آیینه نگاهی به او کرد و با دلخوری گفت: « پدربزرگ برای این دختر نگران بود که هیجان دارد...پری خانم نگاهش کن، هنوز نیامده خوابش برد.»
پری نگاهش کرد و گفت: «بخوابد، لابد دیشب درس می خوانده.»
شقایق بدون اینکه چشمانش را باز کند گفت: «به خدا نخوابیدم، دارم فکر می کنم.»
پری با دلجویی گفت: « شقایق جان، خوابت هم می آد، بخواب. این آقا همیشه یک چیزی می گوید.»
پری همان طور که به جاده نگاه می کرد چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید. گفت: « آه، ای هوای تازه کوهستان چقدر به تو احتیاج داشتم. »
صادق گفت: « بیا کمی هم برای من ذخیره کن، همه اش را مصرف نکن. »
پری جواب نداد. دوباره نفسی عمیق کشید و فقط گفت: « چه هوایی. »
صادق پس از طی مسافتی در گوشه ای ایستاد. قدری میوه خوردند و استراحت کردند و حرف زدند. دوباره راه افتادند. نزدیکیهای ظهر به ساری رسیدند. اول به خانه شقایق رفتند. همه خانواده منتظر ورود آنان بودند. مادر شقایق زنی خوش سیما و بلند قامت و جوان بود. دارای دو پسر و یک دختر بود که شقایق فرزند بزرگشان بود. فرزندانش هر کدام دو سال با هم تفاوت سنی داشتند.
مادر شقایق جلو امد. صادق با خنده گفت: « مهوش خانم، بفرمایید، دیگه وقت نشد برای عروس خانم ماشین را گل بزنیم، فقط عروس را آوردیم. »
مهوش گفت: « وقتی پدربزرگ گفت شما زحمت آوردن شقایق را کشیدید به خدا خیلی خجالت کشیدم. »
صادق گفت: « عیب ندارد، بعد شقایق جبران می کند، شما نگران نباشید. »
زن گفت: « بله، البته وظیفه اش است. » سپس پری را بوسید و گفت: « پری خانم، چرا اینجا ایستاده اید، بفرمایید بالا.»
پری گفت: « اگر اجازه بفرمایید ما برویم تا به کارهایمان برسیم. »
مهوش با حالتی خیلی جدی دست پری را گرفت و با اصرار گفت: « اوا خدا مرگم بده، نمی شه...باید بیاید بالا من کلی با شما حرف دارم. اون دفعه که شما را خوب ندیدم، محال است بذارم برید...باید بیاید بالا. »
پری خندید و گفت: « چشم مهوش خانم. »
صادق گفت: « خوب به شما تعارف کردند، من و شقایق همین جا می مانیم. »
مهوش خندید و گفت: « آقا صادق، شما صاحبخانه هستید. از شما هم خواهش می کنم بفرمایید. »
صادق گفت: « اول این دختر ترشیده تان را که روی دست ما مانده را ببرید بخوابانید تا من ماشین را جابه جا کنم. »
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:24 PM
مهوش خندید.شقایق گفت:«خدا را شکر دیدی چقدر خواستگار های عالی دارم.»
پری گفت:«شقایق جان ببخشید،صادق باز هم شوخی کرد.»
«مهوش خانم،از تهران تا اینجا همین طور خواب بود.من ماندم بچه اش را چه جوری شیر می دهد،بیچاره از گرسنگی تلف می شود!»
شقایق خندید.گفت:«آن موقع عشق مادری مانع خوابیدن من می شود.»
همه خندیدند.پری گفت:«صادق جان،برو ماشین را پارک کن بیا.»و رو به مهوش خانم گفت:«به خدا هرچه خواهش می کنم و پدربزرگ به او تذکر می دهدفایده ندارد.نه اینکه با شقایق باشد،با همه این طور است.»
مهوش گفت:«ما دیگه به حرفهای آقا صادق عادت کردیم،همین طوری اونو دوست داریم.»
پری و صادق نیم ساعتی نشستند.مهوش از صادق پرس و جو کرد.وقتی خیالش راحت شد گفت:«صادق جان،ما هم اینجا تحقیق کردیم،خانواده خوبی هستند.»
صادق گفت:«زن عمو زیاد مته به خشخاش نذارید،تمامش کنید.»
پری گفت:«پدربزرگ خیلی سلام رساند.اصرار داشت مهریه را سنگین نگیرید.»
مهوش گفت:«من هم همین نظر را دارم.»
شقایق پس از اینکه کارهایش را انجام داد،کنار پری نشست و به حرفهای آنها گوش کرد.
صادق خندید و گفت:«شقایق پاشو برو.این حرفها را بشنوی چشم و گوشت باز می شود.»
شقایق با دلخوری رو به مادرش کرد و گفت:«مامان،به خدا بعضی شبها که درس می خوانم،خوب صبح کمی می خوابم.اگر بدانی این آقا چقدر اذیت می کند.»
مهوش خندید و گفت:«دوستت داره.»
صادق گفت:«زن عمو مگر شما شقایق را دست من نسپرده اید؟»
شقایق گفت:«نخیر،دست پدربزرگ سپرده.»
مهوش خندید و گفت:«شقایق جان،آفا صادق از شما بزرگ تر هستند،باید از شما مواظبت بکند.»
شقایق با دستش زد بر سرش و گفت:«دیگه بیچاره شدم مامان.»
پری خندید و گفت:«شقایق جان،من نمی گذازم کاری به کارت داشته باشد.به خدا صادق خیلی تو را دوست دارد.»
صادق گفت:«از شنبه حالت را می گیرم.»
پری گفت:«نترس شقایق جان، نمی گذارم.»
شقایق گفت:«مامان، چرا این حرف را زدید؟»
مادرش گفت :«شقایق جان،تو نباید زیاد بخوابی.باید درس بخوانی.من اخلاق تو را می دانم.آقا صادق کار خوبی می کند.در اصل من سفارش کردم.تو هم باید قول بدی به وقت بخوابی و به موقع بیدار بشی.»
صادق گفت:«زن عمو،این تا شوهر نکند درست نمی شود.»
زن گفت:«دختر من خانم است،حرف شما و پری خانم را گوش می کند.»
شقایق همان طور که خودش را لوس می کرد گفت:«حرف پری را گوش می کنم،ولی حرف او را گوش نمی کنم.»
مهوش رو به صادق کرد و گفت:«آقا صادق،دخترم گوش می کند،شما به دل نگیر.»
صادق گفت:«حالا که این طور شد،الآن به سیامک زنگ می زنم که نیاد تو را بگیرد.»
شقایق همان طور که شانه هایش را بالا می انداخت گفت:«خانم دکتر
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:24 PM
می شم یکی دیگر بهتر می آد منتم را می کشد.»
صادق با تمسخر خندید.پری هم خنده اش گرفت.به طرف مهوش نگاه کرد و گفت:«مهوش خانم،تا بحث بالا نگرفته اجازه بفرمایید مرخص بشویم.»
مهوش گفت:«پری خانم،خواهش می کنم امروز ساعت سه بعد از ظهر یادتان نره.همه اینجا جمع هستند،شما هم با آقا صادق بیایید.
پری گفت:«چشم.»
پری و صادق ابتدا به طرف خانه پدر صادق رفتند.آنجا کمی استراحت کردند،سپس به خانه خود در کوی میرزمانی رفتند.صادق دو بار با پدر بزرگ تماس گرفت.پری هم با او صحبت کرد.
پری به صادق گفت:«تو که دخالت نمی کنی...وقتی دیدم پدربزرگ نظرشان این است که با شقایق بیاییم ساری،شعبان را نگه داشتم.فولاد و زنش هم به موقع آمدند.خوشبختانه برای پدربزرگ مشکل غذا پیش نمی آید،چون از دستپخت لیلا خوشش آمده.»
«خلاصه همه کارها را درست کردی؟»
»بله،من خیلی نگران پدربزرگ هستم.»
«برای چی؟مگر چی شده؟»
«صادق،مگر تو توی خانه پدربزرگ زندگی نمی کنی؟»
«چرا.»
پری با دلخوری گفت:«چطور نفهمیدی حالش خوب نیست؟»
«فهمیدم... خوب چی شد؟»
پری با عصبانیت گفت:«صادق،پدربزرگ قلبش مریض است.»
صادق خندید و گفت:«می دانم،ولی کاری از دستم بر نمی آید.»
«من هم می دانم، ولی نگران او هستم.»
«حالا پاشو بریم،الآن مادرم صد دفعه زنگ می زند ناهار سرد شد.»
پری از جا برخاست.صادق گفت:«پری خانه خیلی تمیز است.کسی اینجا را نظافت می کند؟»
«نمی دانم،می پرسم»
«حالا کی باید خدمت حضرت اجل پدرتان شرفیاب بشیم؟»
«اگر شما دوست داشته باشید امشب و فردا نزدشان باشیم،چون یک خبرهایی شده.»
صادق که به تابلوها نگاه می کرد گفت:«چه خبر شده؟»
«خودت می فهمی.اگر بگم بی مزه می شه.باید ببینی من کی هستم.«صادق نگاهش کرد و گفت:«نکند حرف شعبان روی تو اثر کرده و خیالاتی شدی؟»
«حالا خودت می آی می بینی کی خیالاتی شده.»
«حالا این خانه مال منه یا مال تو؟»
«من هیچ کاره هستم،همه اش مال شما است.»
«جدی که نمی گی؟»
«سندش نزد مریم خانم است،برو نگاه کن.»
صادق همان طور که خوشحالی می کرد و کف دستها را به هم می سایید با خنده گفت:«من عاشق این پدر زن دست و دلباز هستم... نوکرتم اقا داوود.»
پری خندید.صادق لحظه ای بعد با کمی اخم گفت:«پری،اگه شوخی کنی چی؟»
«من شوخی نمی کنم.برو نگاه کن.وقتی مرد هست زن چه کاره است،تو هم مرد من هستی.»
صادق بادی در غبغب انداخت و گفت:«مرد باید جربزه داشته باشد،مثل من.»
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:24 PM
پری خندید و گفت:-آقای با جربزه،فکر امشب باش.
-باشد،میریم.
-فکر میکنی مریم خانم اجازه بدهند؟
-نه فکر نکنم.
-پس نمیشود.
صادق همانطور که به طرف حیات میرفت گفت:
-بابا،ولش کن بیا بریم،یک کاری میکنیم.کی جرات داره روی حرف من حرف بزنه.کاری میکنم تا پری خانم از من راضی باشه.
پری هم بلند شد.همانطور که میخندید گفت:-چه همسر خوبی دارم.
-جان مادرت خیلی خوبم؟
-خیلی آقائی.
-تو هم خیلی خوبی پری خانم قشنگ من.آن روز ناهار را با مریم خوردند.ساعت سه بعد از ظهر،به اتفاق حرکت کردند و به منزل عمویش رفتند.
پدر صادق نیامده بود چون کار داشت.همه خانوادهها دور هم جمع شدند.پس از کمی گفتگو به اصل موضوع پرداختند.صادق هم با دوست خود مشغول صحبت شد.
-سیامک،آبروی ما را نبری.ما ریش گرو گذشتیم که تو پسر خوبی هستی.حواست جمع باشه.سیامک که جوانی لاغر
خندید و گفت:
- خدا خیرت بدهد،به خدا من هم نگران بودم.
-به خدا اگر بدانی که شقایق چقدر دوست داشتنی و مهربان است....یادت باشد من از میان بچههای عموم شقایق را بیشتر از همه دوست دارم.
سیامک با نگرانی گفت:-خانواده ش چطور؟موافقت میکنند؟
-همهشان نظر مرا خواستن.
-به خدا جبران میکنم.صادق خندید و گفت:-خوشبخت باشین.
صادق از جا برخاست و به طرف شقایق رفت که تازه چای آورده بود.گفت:-برای عروس خانم دست بزنید.همگی دست زدند.
مریم گفت:-این چه کاری بود که کردی.خدا مرگم بده،از دست تو و کارهایت خندم میگیره.
پری و مهوش هم خندیدند.صادق بدون توجه به مادرش دوباره گفت:
-عروس خانم،برای آقا داماد چای را بذار توی اون اتاق تا باهم بخورید و صحبت کنید.مریم با لبخند به طرف مهوش نگاه کرد.گفت:-صادق کمی عجله دارد،مهوش خانم شما کارتان را بکنید.
مهوش خندید و گفت:-آقا صادق،ما که هنوز حرف نزدیم.
-ای بابا،تا الان چه میکردید،بابا تمام کنید،ما کار داری.میخوام دوستم را ببرم تا کمی زن داری یادش بدهم.
مادر سیامک و پدرش خندیدند.عموی صادق گفت:
-این صادق را فقط پری خانم از پسش بر میاید.
پری هم که میخندید گفت:-عمو جان،به خدا من همقادر نیستم.اگر بدانی چقدر ازش قول و قرار گرفتم.باز کارش را میکند.
دو خانواده باهم صحبت کردند.توافق نهایی به این شکل به عمل آمد.برای اینکه دختر و پسر بیشتر باهم آشنا شوند قرار شد چند وقت نامزد باشند.تاریخ عقد را هم بعد تعیین کنند.
وقتی عازم رفتن شدند،مریم در ماشین به حالت قهر گفت:-صادق کار خوبی نکردی.
-مامان اینها مرا فیلم کرده بودند.از ذوقشان نمیدانستند چه کار کنند.
-باشد،تو نباید شقایق را کوچیک کنی.
پری هم گفت:-بله کارت اصلا خوب نبود.
صادق با دلخوری گفت:-بفرما،حالا خواستیم این فرشته ی خواب را شوهر بدیم،تازه هزار بد و بیراه به ما تحویل میدهند.
صادق جلوی خانه رسیده بود.مریم همانطور که دست پری را گرفته بود میخواستند داخل خانه بروند که صادق گفت:-مامان پری را نبار ما امشب نیستیم.
مریم همانطور که با پری به طرف در خانه میرفت گفت:-بی خود.
-مامان کار داریم.مریم بدون اینکه نگاهش کند گفت:-برو کارت را انجام بده،من با پری جان کار دارم.
صادق با دلخوری گفت:-مامان با پری باید بروم،قول دادم.
مریم پری را نگاه کرد و گفت:-صادق چی میگه؟
-اگر اجازه بدین اقوامم منتظر ما هستند.
مریم با دلخوری گفت:-پری جان نمیزارم،دفعه بعد برید.
صادق از ماشین پیاده شد،مادرش را بغل کرد و بوسید و گفت:-مامان جان،آنها هم دشان میخواهد دخترشان را ببینند.
مریم با دلخوری به طرف پری نگاه کرد و گفت:-این که نشد پری جان،جواب پدرش را چی بدهم.
-اگر شما ناراحت هستید نمیرویم.
-ناراحت که هستم،ولی صادق میگه قول دادین،راست میگه؟
-مامان من که دروغ نمیگم.
صادق با عجله به طرف ماشین رفت.
گفت:-مامان شب شد،پری بیا بریم،خداحافظ.مریم دست پری را رها کرد و با ناا امیدی گفت:فردا را بیا پیشم.
-مامان یک کاری میکنم که صبح شنبه برگردیم تهران تا فردا شب پیش شما باشم،خوبه؟
مریم با خوشحالی پری را بوسید و گفت:-الهی قربانت برم،برو خوش باش.سلام ما را هم برسان.
-چشم مامان.
وقتی حرکت کردند صادق گفت:-چی گفتی مامانم خوشحال شد؟
-دلم نیامد ناراحتش کنم،گفتم یک شب آنجا میمانیم.
-شقایق ممکن است کلاس داشته باشد.
پری با مهربانی گفت:-یه کاری بکن نمیشود دل مریم خانم را شکست.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:25 PM
فصل 27
اقوام پری با خوشرویی از پری و صادق استقبال کردند.این سومین باری بود که صادق به اتفاق پری به این مکان آمده بود.اولین بار که صادق نمیدانست که کجا میرود،دومین بار بین ترم برای دیدن اقوام به اینجا آمده بودند و خیلی هم لذت برده بود،اما این بار تفاوت داشت.همانطور که پری گفته مراسم خاصی بود.داود تصمیم داشت هر دو را در این مراسم خاص تقدیر کند.میخواستند در حضور او این جشن برگزار گردد.
صادق از هیچ چیز اطلاع نداشت،اما بخاطر قولی که به پری داده بود به اتفاق وارد آبادی طایفه شدند.وارد خانه شدند که داود هم رسید.به طرف صادق رفت،و با خوشحالی داماد خود را در آغوش گرفت و بوسید و گفت:-هر چه زود تر خودتان را آماده کنید،بیائید که همه منتظر شما هستند.
داود از اتاق خارج شد.صادق و پری از جا برخاستند،مهسا با لبخند گفت:-پریا،فکر میکنم با هم برید آن اتاق تا لباسهایتان را عوض کنید من میرم شما بعد بیائید.
-پری جریان چیه؟
پری خندید و گفت:-شا م مهمان هستیم.
-مگر این لباسها مناسب نیست؟
پری همانطور که دستش را گرفته بود و به اتاق دیگر میبرد گفت:-حالا بیا،خودت متوجه میشوی که بخاطر تو جشنی برپا شده.
آن دو وارد اتاق شدند.در آن اتاق دو در مقابل هم قرار داشت.صادق متوجه شد جوانی رعنا و دختری زیبا و مؤدب با احترام و حالت احترام در مقابل هر دری ایستادند.صادق با تعجب نگاهشان کرد.پری گفت:-آقا صادق، این آقا به شما کمک میکند تا لباس مخصوص امشب را بپوشی.وقتی کارت تمام شد همان جا منتظرم باش تا بیام.صادق با تعجب گفت:-پری،بلایی سرم نیارند؟
-صادق جان برو،این آقا کمکت میکند تا لباست را بپوشی.
صادق دید که مرد جوان در اتاق را باز کرده و منتظر اوست.با تردید وارد آنجا شد،اتاق بزرگ بود.جوان فوری لباس صادق را از تنش بیرون آورد،او بدون هیچگونه اعتراضی منتظر شد تا ببیند او چه میکند.جوان پیراهنی سفید و بدون یقه تنش کرد که کمی از پیراهن معمولی بلند تر و آستینش گشاد تر بود.دکمههای پیراهن را بست،جوان شلوار کرم رنگی که کمرش با بندی بهم وصل میشد.صادق آن را پوشید ولی بلد نبود گره بزند.جوان کمکش کرد.
بعد جلیقهای به همان رنگ تنش کرد،صادق دکمه ها را بست.سپس کتی که رنگ شلوار بود و شکل ردا بود را به تن صادق پوشاند.ردا تا نزیک زانو بود.یقه ی آن مثل کوتهای معمولی بود،ولی دکمه نداشت.جوان چند بار لباس را در تن صادق برانداز کرد.میخواست بداند آیا همه چیز مراتب است یا خیر.صادق همانطور بی حرکت ایستاده بود.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:25 PM
گاهی به لباس و گاهی به جوان نگاه می کرد .
جوان جاهای نامرت لباس را درست کرد . یک جفت کفش قهوه ای رنگ با جواراب برای صادق ـورد. فوری چهار پایه ای را به پای او پوشاند و بعد کفش را پای او کرد . تمام این کارها با تعجب صادق همراه بد . اور نمی کرد . به یاد حرف شعبان افتاد که اصرار داشت ت هم با شاهزاده ازدواج کردی. گاهی خنده اش می رگفت ، اما جو اتاق و جدی یدن جوات طوری بود که می طلبید خودش هم جدی باش.
جوان عطر بنفشه را به لباس او و صورتش مالید ، سپس از صادق خواست تا بنشیند. شانه آورد و سر صادق را شانه کرد. چند نوع روغن که عطر گلهای بنفشه داشت به موهای او مالید .
جوار کنار رفت تا صادق خودش را در آینه ببیند . صادق خودش دقیق شد . قیافه اش عوض شد بود . جوان جلو آمد و کلهی شبیه خودشان سر صادق گذاشت . صادق یک لحظه ماند که با این کلاه چه باید بکند. خندید. جوان بدون اینکه نگاهش کند به کارش مشغول بود .صادق خود را در آیینه نگاه کرد گفت : " سرم باید کلاه باشد ؟ "
جوان پاسخی نداد. به طرف در اتاق رفت و آن را باز کرد . صادق باز هم در آیینه قدی بزرگ قدی بزرگ خد را نگریست . به اجبار به طرف در رفت. متوجه شد دو خواهری پری و عروسهای داوود و برادران و داماد ها همه مثل او لباس پوشیده و منتظر هستند . اما لباس خانمها مثل لباس عروس بود و هر کدام در دست دسته ای گل بنفشه سفید داشتند.
در باز شد و پری نمایان گردید. صورتش در هاله ای از نورزیبایی خاصی پیدا کرده بود . در لباس سفید با آرایشی ملایم و دسته گل بنفشه به طرف صداق آمد . مانند فرشته آسمانی میان هوا و زمین قدم بر می داشت. دست راستش را میان دست صادق گذاشت و به طرف تالاری به اتفاق اقوا دو به دو و پشت سر هم حرکت کردند. صادق و پری آخرین کسانی بودند که نزدیک در تالار رسیدند. هنوز حرفی بین صادق و پری گفته نشده بود ، چون صادق چیزهایی می دید که هوش از سرش پریده بود . انگار این خانه کوچک تبدیل به قصر با شکوهی شده بود. چهل چراغای زیادی از سقف آویزان بود و همه نگهبان با لباسهای یک شکل خبر دار ایستاده بودند . برادران و داماد های داوود در یک طرف و خواهران و عروسهایش در طرف دیگر در مقابل هم صف کشیدند. پری همانطور که تاج عروسی بر سر داشت از میان آنها دست در بازوی صادق قدم برداشت و به طرف تالار اصلی رفت.
صادق کمی گیج شده بود. نمی دانست چی شده یا چه اتفاقی افتاده ، فقط احساس می کرد در دنیای دیگری سیر می کند. شاید یک رویا بود ، شاید حقیقتی آشکار که وجود داشت.
تالار بزرگی بود . چند چهل چراغ با رنجیر های قوی از سقف آویزان بود که فضا را پر نور کرده بود. دیوار ها به طرز سیار رویایی و با شکوه گچبری های هنرمردانه ای داشت . حاشیه دیوار ها آیینه کاری شده بود که نور در آنها انعکاسی زیبا داشت . سقف تالار مانند دیوار ها به شکل ماهرانه ای تزیین شده بود . با آیینه کاری فضای تالار را دل انگیز کرده بودند. انعکاس نور سایه هر جنبنده ای را به نمایش در می آورد.
میز بسیار بزرگی وسط تالار قرار ئاشت و چندین صندلی دور آن چیده بودند ، اما جمعیت زیادی در تالار وجود داشت . هنوز کسی روی صندلی ها نشسته بود.
داوود بالای تالار با لباسی شبیه به لباس صادق اما با رنگ تیره روی صندلی دسته دار مرصعی نشسته بود. محل نشستن او بالاتر از سطح تالار بود که با چند پله به شکل هلال ماه احاطه شده بود. ده مرد از سران شورا با فاصله کمتری در دو طرفش روی صندلی های کوچک تر نشسته بودند .دوازده صندلی خالی بود. صادق و پری با قدم های آرام به طرف داوود حرکت کردند . سکوت تالار را فرا گرفت. جمعیت با حالتی بین حسرت و شوق به صادق و پری نگاه کردند و منتظر شروع جشن با شکوه و تاریخی معارفه شدند. همگی لبخنذی از رضایت بر لب داشتند.
صادق با کمک پری حرکت می کرد، چون نمی دانست کجا می رود و چه باید بکند . آن دو نزد داوود رسیدند و او از جا برخاست . ابتدا صادق را در آغوش گرفت ، سپس پری را بوسید. جمعیت یک صدا فریاد خوشحالی سرداند و کف زدند.
پری چرخید زد. طوری برگشت که صادق بتواند با او همراهی کند . در مقابل مهمانان که به حالت اخترام ایستاده بودند و رسم خوش آمدگویی را به جا می آوردند سر خم می کردند و تشکرکردند. خواهران و برادران و داماد ها و عروسی های دیگر هم همین کار را کردند.
داود ، صادق و پری را نزد خود نشاند. دیگرا هم هر یک در جای نشستند . کم کم مهمان مشغول صحبت شدند . خدمه مرتب شیر ینی و شربت به مهمانان تعارف کردند .
جلو صادق و داوود و پری میز کوچکی قرار داشت . صادق به جمعیت نگاه کرد و بعد داوود را نگریست که خیلی جدی با کسی در حال صحبت بود به پری نگاه کرد و آرام کرد و آرام گفت : " پری ، یک چیزی بگو ، داره کله ام سوت می کشد ، جریان چیه ."
پری خیلی آرام ، کمی سرش را تکان داد و لبخندی بر لب راند آرام گفت : "مهمانی معرفی من و شما است "
صادق آهی کشید و گفت : " پری ، تو را بخدا بگو که خواب نیستم ."
پری با همان با لبخند گفت : "بیدارِ بیداری عزیزم "
صداق می خوات دست پری را در دست بگیرد که پری فوری گفت :
"صداق نکن اینها بد می دانند. "
صداق کمی روی صندلی جا بجا شد . متوجه شد مردی از تزدیکان داوود از جایش برخاست و کاغذی بلند در دست گرفته ، مهمانان روی صندلیشان جا گرفتند و منظم نشستند. منتظر سخنان او شدند . سکوت در تمام تالار برقرار شد .
مرد پس از اینکه نام خدا و پیغمبر و دوازده اما را بر زبان آورد، نگاهی به صادق و پری کرد. پری همان طور که بازوی صادق را گرفته بود از جا برخاست .
مرد چند بار به اطراف نگاه کرد . کاغذ را که شبیه لوح بود در مقابلش باز کرد و این طور خواند.
" شما امشب در مقابل بهترین و زیبا ترین عروس و داماد طایفه داوود ایستاده اید . نام عروس پریا و نام داماد صادق است . هر دو از فرزندان با لیاقت و با کیاست داوود ، رئیس شورا و پادشاه سرزمین ما می باشند. صادق فرزند غلام حسین و غلام حسین فرزند حاجیه خانم کبری و فرزند سلیمان و فرزند رحیم فرزند الیاس و فرزند یعقوب و فرزند ابراهیم و فرزند یحیی است .
یحیی منجی طایفه داوود است . اگر ما امروز نفسی می کشیم از زحمات این مرد بزرگ و باعزم و اراده می باشد . یحیی ، هما مرد غیور و بزرگی بود که یک تنه اجداد شما را از مرگ و نیستی نجات داد . ما امشب به پس قدر دانی از فرزندش که خون یحیی در آن جاری است و با دختر پادشاه ما ازدواج نموده و فرزندانی از خون یحیی به ما هدیه خواهد داد . در این مکان جشن گرفته ایم . امشب را دور هم جمع شدیم تا به این دو احترام بگذاریم و از آنان قدر دانی کنیم . حال ای همنوعان عزیز، صادق را بخاطر داشته باشید . او پس از یحیی اولین فرد از فرزندان اوست که به ما افتخار و صلت داده . خون یحیی با خون داوود در یک رگ بخ جریان خواهد افتاد و تاریخ دوباره تکرار میشود . یحیی زنده شده ، با همان شکل و قواره که اجداد ما آن را بخاطر دارند ، اما قوی تر و جوان تر . آمده تا برای ما نسلی فراهم سازند تا در فداکاری و مقاومت بی نظیر باشند . "
چنان شور وشعفی در میان حضار به وجود آمد که جمعیت یکصدا صادق را تشویق می کردند و مرتب فریاد می زدند: زنده باد خون داوود و یحیی . سخنگو منتظر شد تا جمعیت آرام گیرند سپس ادامه داد.
" ما هر ساله در این روز بزرگ جشنی با شکوه برقرار می کردیم تا یادی از این مرد بزرگ بکنیم ، اما امروز پس از قرنها این افتخار نصیب شما گشته که تجدید عهد با خانوداه داوو د و یحیی را شاهد باشید و بدانید این اقتدار مجدد خانواده داوود از طریق صادق برقرار گشته و شما عزیزان چقدر خوشبخت هستید که به چشم این جشن بزرگ را میبینید تا برای نسل آینده بازگو کنید ."
حاضران کف زدند و هیاهو و شادی کردند . صادق تازه متوجه شد که قضیه چیست. داوود از جا برخاست و همانطور که صادق را گرفته بود با صدایی رسا گفت : " صادق فرزندم است و پریا همسر فرزندم . شما صادق را به یاد داشته باشید و دعای خیرتان بدرقه فرزندانم باشد . من از این وصلت راضی هستم . شما هم راضی باشید."
مهسا که در میان دیگر زنان بود جلو رفت . وقت آن بود که کنار همسرش بنشیند . مهمانان کنار رفتند . مهسا خرامان جلو آمد و بین پری و شوهرش قرار گرفت . حضار با شوق دست زدند.
داوود و مهسا روی صندلی نشستند. پری و صادق هم نشستند. چند نفر دیگر برای خوش امد مهمان سخنانی ایراد کردند. صادق از مهمانی خوشش امده بود . باافتخار به مهمانان نگاه می کرد . ارام گفت : " پس ایم آقا یحیی قهرمان بوده ؟ چه خوب تو را گرفتم. حالا من هم جزو قهرمانان شدم . "
پری لبخند زد و گفت : "راضی هستی قهرمان ؟"
"پس تو راستی راستی شاهزاده خانم هستی ؟"
پری خندید و گفت : "مگر نمیبینی ؟ "
"حالا شعبان باید از من اجازه ملاقات بگیرد."
"از اولش همین طور بوده."
میدان باز شد و جمعیت کنار رفتند . چندین نفر شروع به آوردن سینماهای غذا کردند. وقتی همه چیزمهیا شد ، ابتدا داوود از جا برخاست و بعد صادق و پریا و مهسا و به ترتیب بقیه دور میز رفتند . داوودو مهسا روی صندلی های سر میز نشستند. صداق و پریا و مهسا و بقیه اقوام و به ترتیب مقامات دیگر مهمانان از طوایف مختلف در جایگاه خود قرار گرفتند. خدمه با احترام سینیهای غذا را نزد داوود و صادق و بقیه می بردند. صادق از هر کدام که می آوردند کمی بر میداشت. همه ممتظر بودند تا داوود شروع کند . وقتی ا شرع کرد همه مشغول شدند.
غذاها شامل گوشت های حیوانات شکاری بود که به طرز اشتها آوری تزیین شده بودند . نوعی سس به رنگ قهوه ای متمایل به قرمز از گیاهان خوش طمع محلی به انها اضافه شده بود . این گیاه محلی زولنگ1 نام
__________________________________
1- گیاهی محلی که ترش مزه است و در دامنه های کوه های ساری می روید و بیشتر به مصرف آتش میرسید.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:26 PM
داشت که طعم ترش و شیرینی به غذاها داده بود. صادق با لذت وصف ناپذیری می خورد. توجهی به محیط اطرافش نداشت. پری و مهسا و داود از اینکه او به این راحتی محیط را پذیرفته بود راضی بودند و لبخند خوشحالی بر لب داشتند.
صادق دو بار آب خواست. همان وقت تصمیم می گرفت به لیوان دست بزند برایش آب گوارا از چشمه سارهای کوههای کولا که املاح معدنی داشت می ریختند. غذا زیاد بود کسی هم بی اشتها نبود. بو و طعم آن غذاها اشتها آور بود. صادق می خواست دوباره برای خودش غذا بکشد، اما داود و مهسا و پری همه دست از غذا کشیده بودند. لگنها و آبپاشها را با پارچه ای شبیه حوله آوردند تا مهمانان دستهای خود را بشویند. صادق هم این کار را کرد، یادش رفته بود که کلاه بر سر دارد. وقتی می خواست جابه جا شود. تازه متوجه کلاهش شد. سعی کرد به آن دست نزند، می دانست که کلاه اندازه سرش است و کج نشده.
پس از اینکه پادشاه از جا برخاست، مهمانان بلند شدند. کمی دور هم جمع شدند و صحبتهای دوستانه برقرار شد تعدادی از جوانان پرانرژی و پر تحرک دور صادق را گرفتند و به گفتگو پرداختند. در این مکان صادق متوجه شد که بالغ بر دویست یا سیصد نفر از جوانان در رشته های مختلف در تمامی دانشگاههای کشور مشغول تحصیل هستند. از طرفی تعدادی هم در خارج از کشور تا بهترین مدارک عالی پیش رفته بودند. دختران جوان در اطراف پری جمع شده بودند و از او سؤالاتی می کردند. حتی چند دختر زیبا که در کودکی با او همبازی بودند به یاد دوران بچگی خاطراتی تعریف می کردند و لذت می بردند. پری متوجه شد که صادق در میان جمعی از جوانان و مردان به گفتگو مشغول است. سه برادر و دامادهایشان همراه او بودند. با لذت به او نگاه کرد، صادق چه کار خوبی کرد امشب آمد، در غیر این صورت نمی دانم جشن بدون او چطور برگزار می گردید.
مهسا و پریسا و پرنیا هم پری را تنها نمی گذاشتند و با او بودند. داود، صادق و پری را نزد خود طلبید. در جایگاه خود قرار گرفتند. سخنگو از جا برخاست و با صدای رسا گفت: «اینک هدایای عروس و داماد.»
چند دختر خردسال جلو آمدند و جلوی صادق و پری ایستادند. سخنگو با قدمهای آهسته در یک قدمی صادق ایستاد، طوری که رویش به طرف مهمانان بود، با احترام گفت: «جناب آقای دکتر صادق محسنی، فرزند یحیی و فرزند برومند داود، پادشاه طایفه داود، سرور عزیز همه ما، پریای مهربان، کوچک ترین فرد خانواده پادشاهی داود، این بندگان ناچیز و خاک پای بحیی فداکار و احیا کننده طایفه با تشکر و امتنان زیاد استدعا داریم هدایای ناقابلی تقدیم نماییم. در صورت قبول، شادی و نشاط بر این جشن اضافه فرموده و ما را سرافراز بنمایید.»
مرد منتظر ماند. پری نگاهی به صادق انداخت. او نمی دانست چه کند. به داود نگاه کرد. شاید درست همان کاری بود که باید انجام می داد. داود اشاره کرد بیاورید.
دختری نوجوان صندوقچه ای را در مقابل پای پری قرار داد و در صف دختران قرار گرفت. اولین هدیه دهنده جلو آمد.
سخنگو با صدای بلند گفت: «عالی جناب فرمانده ارتش، رمضان و همسر انگشتر الماس نشانی برای صادق و گردنبندی زمرد برای پریا هدیه آورده اند.»
دادن هدایا به همان طریق ادامه داشت تا همه مهمانان که قصد هدیه دادن داشتند. جلو آمدند. چشمان صادق خیره شده بود. نمی دانست چه کند. هدایا توسط دختران دریافت می شد و درون صندوقچه قرار می گرفت. تا اینکه آخرین نفر هدیه اش را داد. کسی جلو آمد و صندوق را برداشت و برد. صادق جیران گفت: «پری ، این آقا صندوق را کجا برد؟»
پری خیلی آرام نگاهش کرد و گفت: «جای امنی می برد، نگران نباش صادق خیلی خسته شدی؟»
«تازه داماد شاه شدم، می خواهم ببینم آخر چی می شود، خیلی کیف داره پری.»
صادق و پری نشستند. فضای میان تالار خالی شد و میز بزرگ غذا خوری با سرعتی بی نظیر از تالار خارج شد. فرشهای گرانبها که زیر پای مهمانان پهن بود نمایان شد. چند مرد کوچک به میدان آمدند. شاید با کلاههایشان به قد طفلی چهارساله بودند. لباسهایشان پر زرق و برق بود. مشخص بود بین سی تا چهل سال سن دارند. سرهایشان نسبت به بدن کمی بزرگ تر بود. لاغر بودند، ولی نشان می داد که باید خیلی چابک باشند. آنان ده نفر بودند.
مردان دو سر گروه داشتند. پنج به پنج آمدند و در مقابل داود و بعد در مقابل صادق و پریا تعظیم کردند. داود اجازه داد تا شروع کنند.
وسط میدان ایستادند و عملیات آکروباسی شروع شد. عده دیگری هم به آن گروه پیوستند و باعث سرگرمی شدند. وقتی صحنه را ترک کردند زنی چهل ساله با لباس محلی قدیمی که بی شک به لباس زنان چند قرن پیش دهات مازندران بود به میان آمد. دامن پرچین و بلندش که سکه دوزی شده بود، جلیقه اش هم پر سکه بود، روسری منگوله و منجوق دوزی شده تکمیل کننده لباس او بود که جلوه خاصی به صورتش داده بود. در وسط تالار قرار گرفت و تعظیمی به خانواده داود و مهمانان کرد و منتظر ایستاد تا اجازه خواندن به او داده شود. دو دختر جوان وسیله ای بزرگ مانند ارغنون را با خود آوردند. دختر دیگری صندلی ای به میدان آورد. قرار بود زن با صدایی دلنشین آوازی ملی را بخواند که خاطرات جنگ نابرابرانه بین طایفه داود و شیطان را به یاد می آورد. تالار در سکوت محض فرو رفته بود. خواننده آماده شد و نگاهی به داود و بقیه کرد. لحظه ای بعد شروع به خواندن کرد. صدایش مانند زمزمه نسیم ملایم بهاری در میان آبشارهای کوهستنان و انعکاس آن در کوههای مقابل لطیف و دلنشین بود. وقتی دهانش را می گشود مانند بلبل چهچه مستانه می زد و در قلبها می نشست. انگار همه را در خلسه ای از خاطرات می برد. گاهی غم انگیز بود و گاهی نگران کننده و گاه هیجان انگیز. مهمانان با زمزمه با او همراهی کردند. شاید می خواستند تجدید عهد نمایند. هم صدا با او می گفتند ما تنها بودیم، ولی با ایمان جنگیدیم. خدا با ما بود، یحیی هم با ما بود. بحیی را خدا به ما داد و او همیشه با ما خواهد بود. ما وطنمان را با کمک یحیی ساختیم . آن روز ده نفر بودیم. اگر این ده نفر نبودند ما امروز اینجا نبودیم. پس بیایید همیشه سازنده باشیم. حال که میلیون شدیم پس باز هم می توانیم بسازیم و خوب باشیم. ما همه با هم هستیم، ما همه با هم هستیم، ما همه با هم هستیم. برای تشویق او دست زدند و ابراز احساسات کردند. بالغ بر ده دقیقه کف زدن ادامه داشت. کلی گل بنفشه سفید و نرگس به پای او ریختند. زن مرتب تشکر می کرد، سپس به سوی داود رفت. او از جا برخاست. صادق و پری و دیگران هم بلند شدند.
داود گفت: «ما از خدا می خواهیم که تو سالها زنده باشی تا مانند اجدادت برای ما در این شب بزرگ قصه اتحاد سر دهی.»
زن با سر تعظیم کرد و در مقابل پری و صادق ایستاد. صادق نمی دانست چه بگوید. همان طور که می خندید گفت: «با اینکه از زبان شما سر در نمی آورم، ولی لذت بردم. انگار در دلم آنجه را گفتی فهمیدم. خیلی خوب خواندی.»
«خوشحالم که خوشتان آمد.» و تعظیمی کرد و دور شد.
پری پرسید: «خسته نشدی؟»
صادق خندید و گفت: «خوشم آمد... مگر باز هم هست؟»
«بله، باز هم هست.»
«چه کار می کنند؟»
«بگم؟»
«بگو>»
حالا گزارش یک ساله را خواهند خواند. اگر مایل باشی می توانیم بریم.»
«سیاست بازی است؟»
«بله.»
صادق خندید و گفت: «پاشو بریم، من حوصله این کارها را ندارم.»
«اگر پدر اجازه دادند ما می توانیم برویم.»
«من باید بگم یا خودت می گی شاهزاده خانم پریا؟»
«هیچ کداممان.»
«پس همین طور بزنیم به چاک؟»
پری خیلی سعی کرد نخندد. آرام گفت: «آرام گفت: «نه صادق جان، پدر خودش به ما می گه.»
در همان موقع سخنگو جلو آمد. چند نفر از سران طوایف را نام برد. آنها گزارشات خود را آماده کردند. داود به طرف صادق نگاه کرد و گفت: «پسر عزیزم، اگر خسته شدی با بچه ها بروید منزل استراحت کنید.»
پری موافقت کرد. خواهرها و دامادها و برادران و مهسا از مقابل حاضران با احترام خارج شدند و برای خوابیدن به اتاقهایشان رفتند.
صادق گفت: «پری تو مرا گیج کرده بودی. جریان چیه؟ تو کی هستی؟
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:26 PM
پادشاه و شاهزاده چیه ؟ نکنه خیالاتی شدم .تورا به خدا حرفی بزن .این ها راست راستی حقیقت دارد؟»
«مگر این همه دیدی باز شک داری؟»
«شک که نه،ولی خواب نیست؟ حالا من چه کار کنم ؟»
«باز چی را چه کار کنی ؟»
« لباسهایم را چطوری پیدا کنم .نمی دانم کجاست ؟»
«اگر دوست داشته باشی فردا هم میتوانی تنت باشد.»
«یعنی باور کنم تو آدم حسابی هستی ؟»
«به خدا همه اش می ترسیدم در مهمانی حرف ناجوری بزنی .»
«به خداصحنه به قدری جدی بود که گیج بودم .»
«مانند دیگر اهالی سالها بود که آرزو داشتم در چنین جلسه ای باشم.خیلی خوشحال هستم که امشب اینجا بودم،آن هم با نوه یک قهرمان .»
«جریان تجدید خاطره بوده؟»
« بله ،به یاد همان آتشی سوزی و جنگ بود که برایت گفته بودم .»
«پری تو هم خیلی کلکی ،حالا فهمیدم اینها همه نقشه بوده.»
«من نمی دانم چی می گی ؟»
«این افتخار بود که با من ازدواج کنی ؟»
پری چنان به خنده افتاد که با کف دست جلوی دهانش را گرفت .نمی توانست حرف بزند.
«حالا می خندی... همه دختر ها با حسرت به تو نگاه می کنند .»
پری با دست گوشه چشمش را پاک کرد. همان طور که می خندید گفت :«صادق تو هم خیلی بلایی.»
«من بلا هستم یا تو ؟»
« نه به خدا ،من تورا دوست دارم ، به خاطر عشق با تو ازدواج کردم .»
« خاله داری ؟»
« سه تا ،می خوای چه کار کنی ؟»
«خواستم بگم ،جان خاله راست می گی ؟»
« به خدا راست می گم . فقط به خاطر تو .»
«حالا که تمام شد و خر شدیم ،ولی می ارزید که قهرمان شدیم .در عوض دختر شاه پریان را هم گرفتم .پری خانم خوشگل ترین دختر ساری و دنیا است . من که راضی هستم .»
کمی بعد صادق در فکر فرو رفت و ساکت شد .
پری گفت :«صادق چیزی شده ؟»
« تو اگر شاهزاده ای ما کمتر از شعبان نیستیم ، خوب درس را می خوام چه کار... بیا ولش کنیم . اینجا بهتر کیف دنیا را می کنیم . من که از شنبه دانشگاه نمی رم.»
«خیلی خوب ،حالا فردا که شد تصمیمی بگیر ... خوابم می آد.»
« تو حاضری همین جا بمانی .»
« آرزویم است ،چرا که نه .»
« پس کار تمومه .»
« چی تمومه ؟»
« که بمونیم .»
«پدربزرگ را چه کار می کنی ؟»
« ما که تا آخر عمر نباید آنجا باشیم .»
« ولی من متعهد هستم که باشم .»
« یک جوری خودم او را راضی اش می کنم بیاد همین جا ... این معماری را که ببیند خوشش می آد و می ماند.»
«پس همه چیز تمام شد .»
«الکی حرفی می زنی ... داری مرا دست می اندازی ؟»
«حالا بیا بخواب ،فردا بیشتر حرف می زنیم .»
« تو می دانستی امشب جشن دارند؟»
« بله می دانستم .همه منتظر این شب فراموش نشدنی بودند .»
«پس چرا زودتر نگفتی تا خودمان را آماده کنیم ؟»
« اگر موضوع شقایق نمی شد که شما قصد آمدن نداشتید .»
« راست گفتی . حالا من باید با این کلاه چه کنم ؟»
« بیا کمکت کنم تا در بیاری .»
« مگر در آوردنش سخت است ؟»
« سخت که نیست ،ولی کمکت می کنم .»
صادق همان طور که جلو می رفت گفت :« پری ،تو گفته بودی این کلاه یک جور هایی برای هر فرد حساب و کتابی دارد ،ولی من هیچ احساسی نداشتم ،چرا ؟»
«برای اینکه این یک کلاه معمولی است .»
« من این طور فکر نمی کنم .»
« خیلی خوب ، بیا بخواب .»
« برای چه بخوابم ،مگر ساعت چنده ؟»
« از دو نصف شب گذشته ... بیا بخوابیم ،من خسته هستم .»
« اگر این طور است پس بخوابیم .»
همان موقع صادق یادش آمد چیزی بپرسد .بلند شد و گفت :« پری هدیه های ما چی شد ؟»
« پری که چشمانش را بسته بود گفت :« تو خونه است .»
« کدام خانه ؟ ما که اینجا هستیم .»
« صادق بذار بخوابم ...توی خانه تهران .»
«داری حال ما را می گیری ...چطوری رفت تهران ؟»
«فردا .»
صادق و پری آماده خواب دند و روی تخت دراز کشیدند .هر دوخسته بودن و زود به خواب رفتند
فصل 28
پری به سختی توانست صادق را برای نماز صبح بیدار کند .صدای اذان از هر طرف به گوش می رسید.صادق در حالت خواب و بیداری نماز خواند. وقتی نمازش تمام شد خود را روی تخت انداخت و زیر لحاف رفت و دوباره خوابید،اما پری بیدار بود .در اتاق دیگر با خواهرهایش به گفتگو نشست . او از صحبت کردن با آنان لذت می برد. مهسا و سه عروسشان به جمع آنها پیوستند.
خورشید با نور خود فضای شهر را روشن کرده بود. از پنجره اتاق صادق تا دامنه کوهستان که در هاله ای از مه رقیق صبحگاهی قرار داشت به خوبی دیده می شد. اندک اندک گرمای خورشید مه را کنار زد تا شبنم صبحگاهی روی گلهای بنفشه و چمنزار جلوه ببخشد.
پری وارد اتاق شد. صادق هنوز خواب بود. لباس هایش را آورده و لباسهای مهمانی را برده بودند. پری آرام صادق را صدا کرد . او چشمانش را باز کرد و چهره زیبای زنش را دید . لبخندی بر لب راند.
پری با شادمانی گفت :« صبح بخیر ،خوب خوابیدی ؟»
صادق بلند شد و گفت :« صبح به خیر پری من ،دیشب خوابهای قشنگ دیدم . با هم در مهمانی شاهانه ای بودیم و تو شاهزاده پریای من بودی ... بیا
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:29 PM
برات همه را تعریف کنم.»
پری خندید و گفت: «خوابت را بذار برای بعد... اگر گرسنه هستی بیا چیزی بخور. پدر هم منتظرت است.»
«پاشدم، چرا عجله می کنی؟»
صادق بلند شد. پری کمک کرد تا صورتش را شست و لباسش را پوشید. پری گفت: «صادق خوابی یا بیدار؟»
«این حرفها چیه، معلومه بیدارم.»
«پس چرا دکمه پیراهنت را نمی بندی؟»
صادق نگاهی به پیراهنش کرد و خندید. گفت: «آه، راست گفتی.»
«تو لباسهایم را آوردی.»
«نه، آوردند.»
«حالا گرسنه ام نیست، بیا کمی صحبت کنیم.»
«خوب نیست همه سر صبحانه منتظرند.»
«زوره... من که گرسنه نیستم.»
«خیلی خوب نخور، ولی بیا سر سفره.»
پری به اتفاق صادق به اتاق دیگر رفتند. مهسا سفره ای روی زمین پهن کرده بود و همه دور آن مشغول بودند. صادق یکه خورد اما زود سلام کرد. زیر لب گفت: «پری، دیشب آن تشریفات... امروز این جوری؟»
«حالا بیا بشین، خودت می فهمی.»
صادق و پری کنار سفره نشستند. مهسا برای همه چای ریخت. صادق نانی را سر سفره دید که برایش آشنا بود. یادش آمد که گاه گاهی مادر بزرگ برایشان می آورد. نان از جو خالص و گرد بود. بیشتر شبیه نان کماج بود. نوعی عسل طبیعی در کاسه های سفید رنگی ریخته بودند. داود اصرار داشت صادق از آن عسل بخورد. «صادق آقا، از این عسل مخصوص برای شما توی کوزه گذاشتم تا برای خانواده ببرید. بسیار عالی است، چون زنبورها از گل بنفشه تغذیه کرده اند.»
«دستتان درد نکند، می برم. پدر، از این نان کماج هم به ما بده ببریم.»
داود خندید. به جای او مهسا پاسخ داد: «برایت می پزم تا گرم ببری.»
صبحانه خورده شد. داود و صادق و پری در اتاق ماندند و دیگران رفتند. مهسا هم مرتب برای کارهای خانه از اتاق بیرون می رفت و می آمد. هیچ یک از تشریفات شب قبل وجود نداشت. آنها مانند بقیه اهالی کارهایشان را انجام می دادند.
داود گفت: «پری، نظرم این است که صادق را کمی در شهر بگردانی تا جاهای دیدنی را ببیند. نزدیک ظهر برگردید. جایی نروید که کارتان دارم.»
«چشم پدر.»
صادق همان طور که داود را نگاه می کرد لبخندی بر لب راند و آرام گفت: «پس فعلا خداحافظ.»
پری به اتفاق صادق از خانه خارج شد. صادق به دور و بر خود نگاه کرد تا آن کاخ عظیم شب پیش را ببیند، اما جز خانه های بزرگ چیزی دیده نمی شد. پری گفت: «دنبال چی می گردی؟»
«باباجان دارم دیوانه می شم. پس این کاخ دیشب کو؟»
«باز هم به آنجا می ریم... حالا بیا از این طرف برویم.»
صادق همان طور که به دنبالش می رفت گفت: «تو که اینجا زیاد زندگی نکردی، چطور همه جا را بلدی؟»
«این طور هم که می گی نیست. من اینجا دنیا آمدم.»
صادق ایستاد. پری را نگاه کرد و خندید. گفت: «نمی دانم خواب... نبود جریان دیشب چی بود... باز امروز به حال عادی برگشتیم.»
«ماتابع مقررات و قانون مربوط به خود هستیم که از طرف شورا تعیین می شود. آنچه دیشب شاهد بودی و امروز هم می بینی، همان قانون و مقررات است. پدرم شاه است و نسل اندر نسل این پادشاهی ادامه دارد، مگر خلافی برای شورا ثابت شود یعنی مرد اول طایفه از مقامش سوء استفاده کند. او را عوض نمی کنند. بلکه از میان می برند، ولی هنوز چنین اتفاقی نیافتاده. اگر می بینی در حالت عادی یک خیاط کلاه دوز است، این یک سنت است. باید او هم امرار معاش کند تا بتواند زندگی خود را اداره نماید. پدرم احترام خاصی در میان طایفه دارد.»
صادق با تعجب گفت: «پس آن همه تشریفات و لباسها چی شدند؟»
پری خندید و گفت: «همه هستند، جایی نرفتند. هفته ای یک بار شورا تشکیل می شود، با همان شکلی که تو دیدی و همه چیزهایی که باید بحث شود، اما بدون تشریفات و مهمانی.»
«خیالم راحت شد. پس خواب نبوده... حالا هر طور دوست دارید زندگی کیند. دختر شاه باش یا نباش، به من ربطی ندارد. من این را فهمیدم که نوه یحیی قهرمان هستم.»
صادق آبادی را نگاه می کرد. همه جا تمیز، با خیابانهای پر از درختان افرا و توسکا. در هر گوشه و کناری لب جویهای پر آب بنفشه های زیبایی باگلهای نرگس میان سبزی گیاهان دیگر خودنمایی می کردند.
«اگر مایل باشی اولین جایی که علاقه مندم بازدید کنی موزه تاریخی این شهر باستانی است.»
«فکر می کنی باید این کار را انجام دهیم؟»
«بله دیدنش خالی از لطف نیست.»
«اگر تو مایلی، من هم حرفی ندارم.»
پری صادق را وارد ساختمانی کرد که گروه گروه به آنجا می آمدند. صادق دختری را دید که جلوی در ایستاده. دقیق شد و پرنیا را شناخت. پرنیا هم از دیدار آن دو خوشحال شد.
پری و صادق وارد تالار بسیار بزرگی شدند. سردر این تالار عکس بزرگی قرار داشت. پری ایستاد و به عکس نگاه کرد.
صادق پرسید: «این کیه.»
«این همان نجات دهنده طایفه، پدر بزرگ شما است.»صادق خندید. گفت: «فکر نمی کنی من شباهتی به او داشته باشم؟»
«همین طور است. پدر و دیگران هم این حرف را گفته اند.»
«این عکس خیلی طبیعی است، یعنی نقاشی است؟»
«بله.»
پری و صادق به دنبال بقیه بازدیدکنندگان وارد تالار اصلی شدند. جلوی در ورودی با خط درشت و قرمز اخطاری نوشته بودند: به افرادی که تحمل دیدن بدن سوخته جنگجویان غیور طایفه داود در جنگ با شیاطین را ندارند توصیه می گردد وارد این قسمت نشوند.
پری نگاهی به صادق کرد و گفت: «می خواهی ببینی پدر بزرگت چگونه به دادمان رسیده؟»
«ببینم بد نیست.»
برای صادق به عنوان بازدیدکننده صحنه های دلخراشی بود، اما برای دیگران عبرت بود. تعدادی از ویترینها با شیشه های سفید و با نور کافی در کنار هم چیده شده بودند. جمجمه های سوخته و استخوانهای سوخته در آنها دیده می شد که اغلب نام محل پیدا شدنشان و نام شخص و مقام و یا شغلش و نوع مقابله با شیطان با توضیحات کامل زیر آن نوشته شده بود. صادق با ناراحتی نگاه می کرد و حرفی نمی زد، اما معلوم بود از دیدن این همه جسد سوخته متأثر شده.
در تالار دیگری خانه بزرگی دیده شد که در محفظه شیشه ای بزرگی قرار داشت و مساحت زیادی را هم اشغال کرده بود. خانه مربوط به داود بزرگ بود که شیطان، خانه را با تمامی اعضای خانواده اسیر کرده و سوزانده بود. پری ایستاد. صادق هم فاتحه خواند. از خانه چیزی جز خاک و گل و چوب نمانده بود. اسکلتهای زغال شده و جسدهای زیر آوار سخت ترین قلبها را جریحه دار می کرد. صادق متأسف و ناراحت بود آرام گفت: «پری جان،دلم خیلی می سوزد، بریم بیرون، بی طاقت شدم. چه جنگ نابرابرانه ای بوده. خدا لعنتشان کند که این همه صدمه زدند.»
پری آهی کشید و گفت: «بیا بریم داخل این تالار... شاید بهتر باشد.»
آنجا تابلوهای نقاشی زیادی دیده می شد که بر روی پوست حیوانات با رنگ و روغن کشیده بودند. اغلب صحنه های نبرد با شیاطین را نشان می داد. در قسمتهای دیگر غلبه شیاطین بر طایفه و به اسارت کشیدنشان و سوزاندن و نابود کردن شهر بزرگ را نشان می داد. در قسمت دیگر شیاطین را در بزم و پایکوبی نشان می داد که هر کدام با دو شاخ در سر و یک دم بزرگ در انتهای ستون فقرات و پاهای بزرگ و چشمانی پر از خون با لباسهای فاخر و قرمز رنگ هرکدام جام شرابی در دست داشتند و سرمست باده به عیش و عشرت مشغول بودند. زبانه های آتش را می دیدند و از سوختن خانه ها و اجساد لذت می بردند.
در تابلوی دیگری مردی تنها با چند زن و کودک و پیرمرد مشغول نظافت شهر سوخته و جمع آوری اجساد و کفن و دفن مرده ها بود. در تابلو دیگر، باز همین پیرمرد با محاسن سفید مشغول ساختن خانه ای برای بازماندگان یک قوم بزرگ بود. او یحیی جد بزرگ صادق بود.
پری صادق را به تالار دیگری برد. گفت: «این همان خانه ای است که در عکس دیدی. اگر هم دوست داشته باشی بریم ببینیم پدر بزرگ شما چگونه خانه ای درست کرد که پس از قرنها هنوز سر پا است.»
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:29 PM
پري جلو رفت.نگهبان خانه خانمي بود.براي پري و صادق به حالت احترام ايستاد.
پري گفت:«پدر اجازه دادند ما از خانه بازديد كنيم.»
زن كنار رفت.خانه حياطي كوچك داشت با اجاقي كه از خشت خام و گل درست شده بود.يك ديگه مسي روي اجلاق بود.اتاقكي در گوشه حياط بود كه انبار آذوقه بود.سقفي بلند و مجزا داشت.وارد خانه شدند.ابتدا از راهرويي به طول دو متر وارد راهروي ديگري شدند.به اتاق كوچكي رسيدند كه حدود پنج در شش متر مساحتش بود كه سه در به آنجا باز مي شد.در اول به اتاقي منتهي مي شد كه روي آن نوشته بودند:اتاق رييس بزرگ طايفه داود.اشياي اتاق شامل يك فانوس بود كه با پيه حيوانات روشن مي شد و چند شمع نيم سوز از همان زمان روي طاقچه ها قرار داشت كه از جنس پارافين پيشرفته تهيه شده بود.فرشي مندرس و پاره در اتاق پهن بود.باز هم عكس پدربزرگ صادق در قابي در يكي از طاقچه ها قرار داشت.عكس ديگري هم ازجد پري آنجا بود كه آن هم در داخل قاب در طاقچه ديگري قرار داشت.همه اتاقها ساده و بدون تشريفات چيده شده بودند.آخرين اتاق مامواي اصلي خانواده بود،چون چند دست لباس زنانه و بچگانه از ميخي چوبي آويزان بود.چند كوزه و چند پياله گلي و كاسه مسي در اتاقها به چشم مي خورد.
از خانه خارج شدند و به تالار عتيقه ها و جواهرات قديمي وارد شدند.مسئولان غرفه ها با مهارت براي بازديدكنندگان توضيحات لازم را مي دادند.لباسهاي رزم و نيزه هاي تيز كه سرشان از فولاد سخت بود با سپرهاي فولادي و زنجيرهاي قوي در مكانهاي مخصوص در امنيت كامل نگهداري مي گرديد.
بازديد از نمايشگاه و شهر صادق را خسته كرده بود.پري هم خسته شده بود.او لحظه اي ايستاد و به مقابلش خيره شد و گفت:«صادق مقابلت را نگاه كن.چه مي بيني؟»
صادق قصري ديد بزرگ و باشكوه كه كلاه فرنگيهاي طلايي آن زير نور خورشيد مي درخشيد.نگهبانان زيادي بيرون آنجا قدم مي زدند.
صادق باتعجب گفت:«پري،ماديشب آنجا بوديم؟»
«خانه فرزندانمان همان جا خواهد بود.»
«نمي شود دوباره بريم آنجا؟»
«ما ديشب آنجا بوديم.هر وقت مايل باشي مي توانيم برويم،آنجا مال همه است.»
«شب بود،چيزي نفهميدم.اگر بشود دوباره برويم و آنجا را ببينيم جالب خواهد شد.»
«مهماني مال شب است.»
«بايد اجازه بگيريم تا راهمان بدهند؟»
«شمابدون اجازه همه جا مي تواني بروي.»
صادق خنديد و گفت:«آدم بايد اين طوري زن بگيره،دختر شاه پريان.»
پري او را به خانه برد.بعد از ناهار صادق چون خسته بود،خوابيد.زمان برگشت قرا رسيده بود.گرچه صادق و پري راضي نبودند،ولي بايد برمي گشتند.
وقتي رسيدند مريم بادلخوري به صادق گفت:«معلومه كجا هستيد؟»
«ببخشيد،مامان مهساخانم نذاشتند بياييم.»
پري هم همين را گفت.مريم گفت:«اين دختره داره براي رفتن خودش را مي كشه.»
پري به شقايق زنگ زد.او بادلخوري گفت:«پري جان،معلومه كجا هستيد.تلفن را چرا خاموش كرده بوديد.من شنبه كلاس دارم.»
«مي دانم انشاءالله صبح زودحركت ميكنيم كه شما به كلاستان برسيد.»
شقايق گفت:«شام بياييداينجا.»
«امشب نزد مامان مريم هستيم،باشه دفعه بعد.»
مريم بامهوش حرف زد و آنها را متقايد كرد شب دور هم جمع شوند.پري به اتفاق صادق رفتند تا ماهي سفيد و مرغابي بخرند و خيلي سريع برگشتند.
مريم گفت:«صادق جان،من هم برايتان خريدم.بذار باشد تا پدرت بياد پاك كند.»
صادق گفت:«خودم سريع پاك مي كنم.»
مريم خنديد و گفت:«از كي ماهي پاك كردن بلد شدي؟»
«مادرجان،زن داري است...خرج گردن پسرت افتاده،بايد زنم را راضي كنم.»
مريم خنديد و گفت:«قربان بچه ام برم چقدر هم بهش بد مي گذرد.»
آن شب همه دور هم جمع شدند.شب خوبي براي صادق و پري بود،چون مادربزرگ مادريش هم آنجا حضور داشت.او به اصرار مريم آمده بود.پري به صادق گفت:«بعد از عروسي اين همه با مادر و خواهرهايت نبودم...خيلي لذت بخش بود.»
روز بعد هر سه به طرف تهران رهسپار شدند و حدود ده به تهران رسيدند.وقتي به خانه رسيدند پدربزرگ خانه نبود.
شعبان هرچه را كه از ساري و شهر داود آورده بودند در فريزر و يخچال قرار داد.نان كماج را هم در سفره گذاشت.آشپز مشغول غذا پختن بود.
پري گفت:«ليلا خانم،اگر زحمت نيست ماهي درست كن،چون پدربزرگ از ماهي خوشش مي آد.»
شعبان گفت:«ممكن است ناهار نيايند.»
پري بدون اينكه جواب شعبان را بدهد شماره تلفن محسني را گرفت.«سلام پدربزرگ،ما آمديم.»
محسني با خوشحالي گفت:«به به پري جان،خدا را شكر كه رسيديد.همه خوبيد؟»
«همه خوبيم...امروز ناهار زودتر بياييد پدربزرگ.»
محسني پرسيد:«چي آوردي برايم؟»
«همه چي برايتان آوردم.از ماهي سفيد گرفته تا مرغابي و عسل و نان كماج خانم جان.»
محسني خنديد و گفت:«گور پدر كار،ماهي را سرخش كن كه آمدم.پري جان توي سبزي پلو سير هم بريز.»
پري در مورد غذا به ليلا دستورات لازم را داد.
پري اطراف خانه قدم زد.شعبان و رحمان به او گزارش دادند.شعبان گفت:«من و رحمان كمي گشت زديم.دختري به نام شهلا هست كه او را تحت نظر داريم.مردي را يافتيم بسيار لئيم و پست به نام بيژن.از تمام كارهاي ايشان سردرآورديم.اينها كساني هستند كه با نيلوفر مرتب در تماس هستند و نقشه هاي خطرناك او را اجرا مي كنند.»
پري فقط نگاهشان كرد و بي اعتنا قدم زد.
رحمان گفت:«من عايشه را تحت نظر داشتم.همان طور كه شما فرموديد تا داخل زيرزمين هم رفتم.آنجا خيلي وحشتناك است.آنجا تابوت مرده زياد است.مادرش هم سخت بيمار است...همين روزها مي ميرد.»
شعبان گفت:«نگهبانان ناراضي انرژي ترس ندارند،دلخوشي به كار و ماندن هم ندارند.»
پري هنوز ساكتبود.رحمان گفت:«من اين دو روز همراه فولاد همه خانه را گشتيم.اين مادر و دختر ديوانه هستند،نوعي جنون دارند.»
شعبان پس از كمي مكث بين صحبت برادرش گفت:«سيروس را هم تحت نظر داشتم،آدم بدبختي است.»
رحمان دوباره گفت:«من دو شب متوالي در گوشه اي از خانه شهلا كشيك دادم.هر جا مي رفت با او بودم.او در خانه اش به اندازه يك بانك پول و جواهرات دارد.دختر بسيار خطرناكي است،اما مورد اعتماد نيلوفر است.»
پري باز هم در سكوت گوش كرد.رحمان و برادرش هم ساكت شدند.پري ايستاد.آن دو هم بلند شدند.پري نگاهشان كرد و گفت:«خوب بود،بايد بيشر مراقبت كنيد.در مورد شهلا و آن مرد...تا چند روز ديگر اوضاعشان خراب مي شود.شما كارهاي شهلا را مرتب گزارش كنيد.نيلوفر را هم تحت نظر داشته باشيد.فولاد را متوجه در خانه كنيد.»
كمي بعد پري آرام زير لب گفت:«نيلوفر...عمر تو به انتها رسيده.به زودي شرارتهايت به خودت برمي گردد.»
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:30 PM
فصل 29
شقایق تا نزدیکی ظهر ، بدون اینکه صادق بفهمد ، خوابید . پری مرتب به او سرکشی می کرد تا صادق مزاحمتی برایش فراهم نکند . وقتی بوی غذا به مشامش رسید بیدار شد و داخل آشپزخانه شد .
پری خندید و گفت : « خانم خانمها ، شانس آوردی صادق کار داشت و گر نه نمی گذاشت بخوابی . من هم پدرم در آمد و هی مرتب به تو سر زدم . »
شقایق همان طور که می خندید گفت : « به خدا نفهمیدم چطور شد تا رفتم روی تخت خوابم برد . »
صادق وارد اتاق شد و گفت : « پری ، تو کجایی ؟ بوی ماهی می آد . این پسره کجاست ؟ »
پری گفت : « صادق ، پسره چیه ؟ همه اینجا اسم دارند . »
« خیلی خوب ، حالا این مؤمن ، آقا رحمان کجاست ؟ »
« باید صبر کنی پدر بزرگ بیاد همه با هم غذا بخوریم . »
« مگر بعد از ظهر کلاس ندارید ؟ »
« داریم . »
« بابا دیر شده . من که کلاس ندارم ، برای شما می گم . »
صادق لحظه ای به شقایق نگاه کرد و گفت : « پری ، این خانم باز که خوابیده . »
« نه ، شقایق خانم از بس که درس خونده چشمانش پف کرده . »
شقایق خندید و گفت : « شانس آوردم که نفهمیدی . »
صادق خندید و گفت : « پری ، حالا تو با شقایق همدست شدی ؟ »
« صادق ، طفلک خسته بود و خوابید ، حالا هم که بیداره . »
پری به طرف رحماننگاه کرد و گفت : « آقا رحمان ، من خودم غذا می کشم . آقا شعبان کجاست ؟ »
رحمان گفت : « چند لحظه دیگه بر می گردد . »
پری غذا را کشید . همان وقت محسنی با سرعت داخل آشپزخانه شد و گفت : « همگی سلام ، غذا بده پری جان که دارم تلف می شوم . » و همان طور که دستهایش را در سینک ظرفشویی می شست گفت : « من عاشق ماهی سفید هستم پری جان . . . این آقا رحمان هم دستپخت خوبی داره . »
پری خندید و گفت : « ای بدک نیست ، ولی باید عوضش کرد و برای آشپزی خانمی بیاوریم . »
محسنی گفت : « چرا ، این بیچاره که داره کارش را می کند ؟ »
محسنی ، شقایق را نگاه کرد و گفت : « دختر خوبم ، باز که خواب بودی ، خیلی خسته بودی ؟ »
شقایق گفت : « بله پدر بزرگ . »
صادق گفت : « پدر بزرگ ، شانس آورد من درس داشتم ، نفهمیدم خوابیده ، و گر نه حالش را می گرفتم . »
محسنی گفت : « آره شقایق ، بی دردسر خوابیدی ؟ »
شقایق دهن دره ای کرد و گفت : « بله . »
پری گفت : « بنده خدا هنوز خوابش می آد . »
شقایق نگاهشان کرد و لبخندی زد . محسنی گفت : « می دانم وقتتان کم است . همین طوری بگو داماد را پسندیدی ؟ »
صادق گفت : « آره پدر بزرگ . »
محسنی گفت : « تو شقایقی ؟ من از این دختر پرسیدم ، تو چرا جواب می دی ؟ »
صادق خندید و گفت : « مگر نمی بینی عروس رفته گل بچینه . »
همه خندیدند . شقایق هم لبخندی بر لب راند . محسنی گفت : « چه به سر این آمده ؟ بازم که خواب آلود است ؟ بلند شو کمی صورتت را بشور تا بتونی غذا بخوری . »
« شستم. »
« باز هم بشور . »
صادق خندید و گفت : « حالا غذا بخور . »
« میل ندارم . »
محسنی گفت : « میل ندارم چیه ! بخور ، ماهی سفید دریای فرح آباد خودمان است که از چمنزار های تو دریا خورده و بوی شهر ساری می دهد ، بخور . »
شقایق با بی میلی مقداری برنج به دهان گذاشت . پری ماهی را برایش پاک کرد و تیغهایش را جدا کرد . اصرار داشت بخورد ، اما شقایق بی میل بود . »
محسنی گفت : « پری جان لوسش نکن . »
« به خدا شقایق مریض شده . »
شقایق نگاهش کرد و لبخند زد . گفت : « ولم کنید ، من سالم سالم هستم ، فقط میل ندارم . »
صادق گفت : « بخور دختر عمو ، امروز خیلی باید انرژی به خرج بدی تا با نامزدت حرف بزنی . »
شقایق نگاهش کرد ، ولی حرفی نزد . پدر بزرگ خندید و گفت : « بیا مرا ببوس شاید اشتهایت باز شود . »
پری گفت : « شقایق خودت را لوس نکن ، دانشگاه دیر شده ، بیا کمی بخور . »
شقاق قاشق را بر داشت و کمیسالاد در بشقاب ریخت و خورد . بعد ماهی ای که پری پاک کرده بود را خورد و گفت سیر شدم .
پدر بزرگ گفت : « خلاصه اصرار ما باعث شد تا تو غذا بخوری . »
صادق گفت : « شقایق خانم ، ماست بخور . »
محسنی گفت : « نه ، نخور ، سر کلاس خوابت می گیره . »
صادق خندید و گفت : « خدا عاقبت این بنده خدا را به خیر کند . یا برنجش سوخته یا آب سماورش تمام شده . »
شقایق گفت : « مگر مرا برای آشپزی می برند ! »
صادق گفت : « پس تو را می خواد چه کار کند . باید جوراب آقا را بشوری ، لباسش را اتو بزنی ، غذا بپزی ، اتاق جارو کنی . . . شوهر داری یعنی همین . »
شقایق با اعتراض گفت : « پری جان تو را لوس کرده ، من این کار ها را نمی کنم . »
« نکنی طلاقت می ده . »
« غلط می کنه . »
محسنی گفت : « خیلی خوب ، نکن . طلاق هم نمی ده ، ولی دیگه حرف بد نزن . »
شقایق با اعتراض گفت : « صادق حرف بد می زند ! »
محسنی گفت : « صادق بذار غذا بخوریم . »
صادق خندید و گفت : « پدر بزرگ ، مهنوش خانم جلو خودش گفت صادق باید از تو مواظبت کند . . . این هم پری که شاهد است . »
شقایق گفت : « مامان منو دست پدر برگ سپرده نه تو ، اگر پری جان نباشد تو نمی توانی نفس بکشی . »
پدر بزرگ گفت : « شقایق ، این طور نیست . صادق پسر خوبی است ، تو هم دختر خوبی هستی ، حالا تمام کنید . »
پری خندید و گفت : « دیگه وقت نداریم ، شقایق جان پا شو بریم . »
شقایق و پری از اتاق خارج شدند . صادق با پدر بزرگ در آشپزخانه ماند . محسنی گفت : « نمی دانم چرا این قدر می خوابد . »
صادق گفت : « لابد خسته می شود . »
صادق کمی بعد لباسش را پوشید و پری و شقایق را به دانشگاه برد و برگشت .
پدر بزرگ اندکی استراحت کرد ، سپس به طرف اتاق کارش رفت . شعبان وارد شد . محسنی به او گفت : « شعبان ، ما فکر کردیم تا الان رفتی . »
« خانم گفتند این مدت بمانم . »
« خیلی خوب کاری کردی که ماندی . حالا این ماهی را تو سرخ کردی یا برادرت ؟ »
شعبان گفت : « من نبودم ، باید خودش کرده باشد . . . نمی دانم . »
محسنی گفت : « بی نظیر سرخش کرده بود . نمی دانم با چی سرخش کرده که این قدر لذیذ شده بود . الان کاری داری ؟ »
« بله آقا ، می خواستم برای آقا صادق چای ببرم . گفتم بپرسم شما هم میل دارید بیاورم ؟ »
« نیکی و پرسش . »
« چشم ، الان می آورم . »
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:30 PM
فصل 30
بعد از ظهر آن روز شقایق اولین تجربه جدی زندگیش را از سر گذراند . او پس از کلاس درس با سیامک به گفتگو پرداخت . ابتدا از خودشان صحبت کردند و بعد از اخلاق پدر و مادر هایشان و عاقبت از زندگی آینده سخن گفتند . شقایق همان طور که می خندید گفت : « آقا سیامک ، من درس را خیلی دوست دارم . دلم می خواهد ادامه بدهم ، البته این تقاضا را هم برای شما دارم . شما چطور ؟ راضی هستید ادامه بدهید ؟ »
سیامک بدون مکث گفت : « این آرزوی هر دانشجویی است ، اما در زندگی شرایطی به وجود می آد که ممکن است تغییراتی پیش بیاید ، ولی خیلی علاقمند هستم . »
شقایق با خوشحالی گفت : « خیلی خوشحالم که شما هم این فکر را دارید . »
سیامک گفت : « من هم خوشحال هستم که راضی شدید . شقایق خانم ، چیزی را اول زندگی برای شما بگم بهتره تا بعد متوجه شوید . . . من از دسترنج خودم تحصیل می کنم و هیچ گونه کمک خرجی از خانواده ام نمی گیرم . »
شقایق نگاهش کرد و گفت : « پس شما خیلی خسته می شوید ! »
سیامک خندید و گفت « بله ، خیلی خسته می شوم و همیشه کسر خواب دارم . «
« این خیلی خوبه . مردی بتواند چنین کار بزرگی بکند قابل ستایش است . »
سیامک خندید و گفت : « خدا را شکر که شما ناراحت نشدید . »
« آقا سیامک ، می دانم شما با صادق خیلی دوست هستید . خواستم خواهشی کنم . حرفهایی که ما با هم می زنیم بین خودمان بماند بهتر است . »
« مطمئن باشید . من دوست ندارم مسائل جدی زندگی داخلی را با دوستان یا اقوام در میان بگذارم . »
« همین طور است که گفتی . من هم علاقه ای ندارم این حرفها را بازگو کنم . البته گاهی پیش می آد که از ما می پرسند چطور آدمی است یا چه اخلاق و خصوصیاتی دارد . گفتنش عیب ندارد ، اما گفتن جزییات ضروری نیست . »
تلفن همراه شقایق زنگ زد . پری بود که اظهار نگرانی می کرد . شقایق گفت : « پری جان سلام ، ما داریم قدم می زنیم . »
« شقایق نگران شدم . »
« آخ بگردم پری جان ، ببخشید . . . گرم صحبت بودیم فراموش کردم به شما تلفن بزنم . »
« کجا هستید تا صادق بیاد تو را بیاورد . »
« نه ، خودم می آم . »
« با قا سیامک هستی ؟ »
« بله . »
« چه کار می کنی ؟ خودت می آی یا صادق بیاد دنبالت ؟ »
« والله هر طور دوست داری ، ولی خودم می آم ، مزاحم صادق نمی شم . »
« تا یک ساعت دیگه شام حاضره ، زود بیا . »
« پری جان ، ببخشید . . . پدر بزرگ ناراحت شده ؟ »
« همه ما از نگرانی داشتیم سکته می کردیم . »
« آخ ببخشید . »
شقایق پس از صحبت با پری گفت : « آقا سیامک ، همه را ناراحت کردم . می خوام برگردم خانه . » و نگاهی به خیابان کرد و گفت : « حالا چه جوری برگردم . »
سیامک گفت : « نگران نباشید ، من شما را می رسانم . »
شقایق با خوشحالی گفت : « آقا سیامک ، اگر این زحمت را بکشید ممنون می شوم ، چون تا حالا تنها به خانه نرفتم . »
آن دو در تاکسی هم با هم گفتگو می کردند . شقایق از اخلاق و تربیت و صحبتهای متین جوان لذت می برد . همان موقع تصمیم نهایی برای زندگی با او را گرفت . او تا جلوی در خانه محسنی شقایق را همراهی کرد و برگشت .
شقایق با سرعت به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد . همه با تعجب او را نگاه می کردند ، چون او همان شقایق سر میز ناهار نبود ، بلکه بشاش و خندان بود . چنان احساس ضعف و گرسنگی می کرد که مرتب شکمش را فشار می داد .
پری او را بوسید و گفت : « آخ بگردم خانم خانمها ، نگرانی باعث کم اشتهایی ات شده بود و نمی توانستی ناهار بخوری . ما چطور درک نکردیم . »
پدر بزرگ گفت : « همه دختر های خوب این طوری هستند ، این البته شامل پسر ها هم می شود . »
صادق جلو آمد و گفت : « گربه را کشتی ؟ »
شقایق خندید . « به جای یکی صد تا کشتم . »
پدر بزرگ خندید و گفت : « ما فکر کردیم تو اینها را بلد نیستی . »
شقایق روی صندلی آشپزخانه نشست و گفت : « پدر بزرگ ، زمانه بد شده . . . باید از بعضیها یاد بگیریم . »
صادق گفت : « مثلاً کی . »
شقایق گفت : « من امشب می خوام حال گیری کنم . »
پری خندید و گفت : « حالا غذایت را بخور که ناهار چیزی نخوردی . من برایت یک تکه ماهی سرخ کردم . بیا تا سرد نشده بخور . »
شقایق با خوشحالی گفت : « قربون دستت پری جان ، تو یک فرشته ای . »
پدر بزرگ با اعتراض گفت : « پری پس من چی ؟ »
پری خندید و گفت : « برای شما هم یک تکه کوچک تر گذاشتم ، الان می دم خدمتتان . من و شوهر عزیزم هم ماهی نداریم . »
صادق گفت : « از مال شقایق می خورم . »
پدر بزرگ با مخالفت گفت : « نه ، نگیری که بچه گرسنه است . ناهار هم چیزی نخورده . »
پری انگار که تکه ای ماهی پیدا کرده باشد با خوشحالی گفت : « آه ، مثل اینکه برای عزیز دردانه پری خانم هم یک چیزی پیدا شد . »
پدر بزرگ خندید و با ذوقی وصف نا پذیر گفت : « پری جان ، تو چقدر خانم هستی ، بیا تو را ببوسم . »
صادق گفت : « می دانستم پری برای من هم کنار می ذاره . »
« صادق جان ، مگه می شه مرد خودم را فراموش کنم . »
شقایق گفت : « خدا کمی شانس هم به ما بده . چقدر صادق را لوس می کنی پری جان . »
« برای اینکه پسر عموی شماست . »
پدر بزرگ خندید و گفت : « بفرمایید شقایق خانم . »
صادق گفت : « حالا کمی ناراحت شو تا من ماهی تو را بخورم . »
« همان که مال ظهرم را خوردی کافی است . »
صادق همان طور که صورتش را جمع می کرد که انگار از چیزی ناراحت شده گفت : « خوردم ، اما با اکراه ، چون همه اش بوی عطر و ماتیک می داد . »
پری گفت : « طفلک نه عطر می زند ، نه ماتیک . »
شقایق گفت : « خیلی دلت می خواهد باز هم بهت بدم ؟ »
« وقت ندارم جواب بدم ، می خوام غذا بخورم . »
پدر بزرگ که مشغول شده بود گفت : « کار خوبی می کنی ، بخور . »
رحمان وارد شد و شعبان هم متعاقب او آمد . غذایشان را بردند تا در زیر زمین با لیلا و دیگران بخورند .
پری بلند شد و پارچ آب را آورد . صادق هم از دوغی که شعبان از نعنا های باغچه در آن ریخته بود ، برای همه ریخت .
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:31 PM
31
نیلوفر مدتی بود به هم ریخته بود. مادرش در حالت اغما به سر می برد. بیماری او از شدت پیری کهولت سن بود. دیگر نمی توانست شبها بیدار بماند و از مجسمه های دخترش لذت ببرد. به علت ضعف و سستی بدن به اجبار روی تخت استراحت می کرد. نیلوفر هم تصمیم گرفت کنار مادرش بماند، به همین دلیل از رفتن به مغازه خودداری می کرد تا بیشتر به او توجه کند شاید بهتر شود.
شهلا چند بار تلفنی تماس گرفت، اما موفق نشد با نیلوفر صحبت کند. تا اینکه تصمیم گرفت هر چه رمالها و فالگیرها از مشتریها دریافت کرده اند را به حساب او واریز نکند. این ماجرا حدود یک ماه ادامه داشت. گرچه درآمدها کم شده، چون نیلوفر از زندگی خصوصی مشتریها خبری نیاورده بود، به همین دلیل کارشان با مشتریها به نزاع و شکایت کشیده بود. در این میان شهلا دست به کار شد. نخستین کاری که کرد این بود که نشانی سه رمال را در اختیار مأموران پلیس گذاشت تا آنها را دستگیر کنند. سه نفر بعد را هم چند روز بعد لو داد. چهار رمال دیگر که می توانستند کارشان را بدون نیلوفر انجام دهند کار را ادامه دادند. شهلا مانند سابق درآمدهای آنها با جمع آوری می کرد. رمالها چون از وجود هم اطلاع نداشتند، بدون نگرانی به کارشان ادامه می دادند. بیژن هم هوشیارانه مواظب شهلا بود. شهلا، سیروس را نزد خود آورد و با او مذاکره کرد. طوری وانمود کرد که بیژن صاحب گنجینه ای است و باید آن را از دستش در بیاورند و برای نیلوفر ببرند تا این وسط پول خوبی نصیب آنها شود. قرار شد تا بیژن را زیر نظر بگیرند.
شهلا گفت: «سیروس خان، گویا این آقا در کار قاچاق است. باید مجسمه برنزی را که تازگی از زیرخاک بیرون آورده از چنگش در آوردیم. بهترین جا برای این کار هم دفترش است.»
شهلا نشانی دفتر کار او را در میدان انقلاب و منزلش را در اکباتان داد. روز بعد سیروس و مهرداد دو همکار موتور سوار لحظه به لحظه مرد را زیر نظر گرفتند.
شهلا مرتب تقلا می کرد تا با نیلوفر تماس بگیرد. به ملاقات دختری رفت که در عتیقه فروشی نیلوفر کار می کرد. دختر شهلا را می شناخت، ولی هرگز با هم صحبتی نکرده بودند.
شهلا پس از اینکه وارد مغازه شد به طرف دختر رفت . او خیلی جدی گفت: «خانم نیستند.»
شهلا با خوشرویی نزدیک تر شد و گفت: «می دانم... من باید از حال او با خبر شوم، ولی به تلفنها جواب نمی دهد. گفتم شاید شما بتوانید کمکم کنید.»
دختر مانند کوه یخ با همان حالت جدی دوباره گفت: «نیستند.»
شهلا گفت: «بله، فهمیدم نیستند، ولی من چیز دیگری پرسیدم... چون مشکلی به وجود آمده، خواستم کمکم کنید.»
دختر از جا برخاست و با همان لحن خشن گفت: «کاری از دست من برای شما بر نمی آید.»
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:31 PM
شهلا گفت:«باشد، عيب ندارد... فقط به من بگو با شما تماس مي گيرد؟»
دختر خودش را مشغول کرد و جوابي نداد. شهلا کمي نگاهش کرد و گفت:«دست کم اين کار را بکن. وقتي با شما تماس گرفت يا به اينجا آمد.بفرماييد به من زنگ بزنيد.«
باز هم جوابي نداد. شهلا با عصبانيت در مقابلش ايستاد و گفت:«يک کلام جواب بده تا برم.»
«چيزي ندارم به شما بگم. يک کلام...کارتان به من ربطي ندارد. حالا برو بيرون.»
شهلا با تمسخر نگاهش کرد و گفت:«عاقبت نيلوفر مي آيد...بعد به هم مي رسيم.»
دختر بدون اعتنا به او خودش را سرگرم کرد. شهلا به طرف در خروجي رفت.
شهلا وقتي به خانه رسيد متوجه شد مردي آنجا منتظرش است. کمي به هم نگاه کردند.بيژن را شناخت. مي دانست او مردي قسي القلب است. مرد لبخندي بر لب داشت. با تمسخر گفت:«شهلا خانم،ببخشيد مجبور شدم اين طوري شما را ملاقات کنم.»
شهلا با حالتي عصبي سرش فرياد زد.«بي همه چيز، چطوري وارد خانه شدي؟»
مرد سيب و پرتقالي از يخچال در آورده بود و از خودش پذيرايي مي کرد. همان طور که سيب را پوست مي کند گفت:«فکر کنم شما مهمان نواز هستيد،چون اين خانه قشنگ و مبلمان گرانقيمت و اشياي لوکس...معلومه بايد درآمد خوبي داشته باشيد تا اين گنجينه بزرگ را جمع آوري کرده باشيد.»
شهلا با خشونت گفت:«گه خوري،اين حرفها به تو نيامده. زودتر گورت را گم کن.»
مرد با همان خنده کذايي خود از جا برخاست و به طرف شهلا آمد. گفت:«سعي کن مؤدب باشي و گرنه از راه ديگري با تو حرف مي زنم.»
شهلا ساکت شد. شايد کمي ترسيده بود. هرگز در چنين وضعيتي گير نکرده بود. خانه دزدگير داشت،او چطور توانسته بود آن را از کار بياندازد و وارد خانه شود.
در همين افکار بود که مرد گفت:«لازم مي دانم که شما هم مثل من مؤدب و خوش برخورد باشيد، اگر کمي با هم حرف بزنيم شايد راه حلي پيدا کنيم و دوستانه از هم جدا شويم.»
شهلا با آرامش او را زير نظر داشت و آماده هر نوع واکنشي از طرف او بود. گفت:«من حرفي با تو ندارم.»
بيژن خنديد و گفت:«اما من با شما حرف دارم...بهتر است بنشينيد.»
«اينجا خانه من است،هر وقت دلم خواست مي شينم،به تو هم ارتباطي ندارد.»
مرد نگاهش کرد. به نظر کمي آشفته مي رسيد،ولي به آرامي گفت:
«باشد،فقط جوابم را درست بده.»
شهلا ساکت شد.مرد گفت:«تو پولهاي نيلوفر را در اين مدت چه مي کني؟»
«در کاري که به تو مربوط نيست دخالت نکن.»
«خودش خواسته بپرسم.»
شهلا همان طور که پشتش به ديوار بود،به تلفن روي پيشخان آشپزخانه اشاره کرد و گفت:«دروغ مي گي،بيا اين تلفن را بردار با او صحبت کن،ببين چه جوابت را مي دهد.»
مرد بدون اينکه به تلفن نگاه کند قدمي جلو آمد و گفت:«موقعش زنگ مي زنم.»بعد در مقابل شهلا قرار گرفت و گفت:«براي چه بپا برايم گذاشتي؟»
«من اين کار را نکردم...حالا هم از خانه من برو بيرون.»
مرد بدون اينکه نگاهش کند،آرام گفت:«آنکه بايد گورش را گم کند،تو هستي،نه من.»
شهلا خنده اي زير لبي کرد.مرد گفت:«حالا جواب مرا بده...براي چه رمالها را لو دادي؟»
«دروغ مي گي،من اين کار را نکردم،چون پاي خودم هم گير اين ماجرا است.»
«تحقيق کردم...دوستان عزيزت،آقا سيروي و آقا مهرداد همه را گفتنند.»
شهلا از کيفش آدامسي بيرون آورد و به دهان گذاشت. مرد او را زير نظر داشت. شهلا چيزي که موقع برداشتن آدامس از کيف درآورده بود را ميان دستش قايم کرد و دوباره به همان حالت پشت به ديوار ايستاد.
مرد گفت:«جوابم را ندادي؟»
شهلا خيلي جدي و محکم گفت:«اينهايي را که مي گي نمي شناسم.»
«اما تو آنها را معرفي کردي!»
شهلا با عصبانيت گفت:«مثل اينکه توي کله خرت حرف نمي ره. نه اينها را مي شناسم و نه تو براي من ارزشي داري. پس براي چه بايد بپا برايت بذارم.تو قاتل هستي و يک ارتش دنبالت است،اما من دختري بي پناه هستم که نيلوفر به من جا و مکان داده...من هم تا آنجا که بتوانم به او خدمت مي کنم،چون کارمند ساده و وفادار او هستم.»
بيژن نگاهش کرد. باز هم آن لبخند کذايي خود را بر لب جاري ساخت.به آرامي گفت:«تو داري دروغ مي گي.نظر نيلوفر برعکس اين است که مي گويي.براي اينکه از قافله عقب نمونم آمدم سهم خودم را بگيرم و دليل بپا داشتنم را بفهمم.»
«من پولي ندارم،اگر هم درآمدي هست به حساب نيلوفر واريز مي شه،پس حسابي با تو ندارم که پس بدهم.»
«تو سهم مرا مي دهي يا نه؟»
شهلا خنده اي با تمسخر کرد و گفت:«باشد،اگر نيلوفر بگه بده همه اش را مي دهم.»
مرد خنده را فراموش کرد و با عصبانيت فرياد زد:«نيلوفر مرده و گور به گور شده.حالا فهميدي.»
شهلا نگاهش کرد و گفت:«تو که گفتي نيلوفر تو را فرستاده؟»
«مثل اينکه بايد از راه ديگري حاليت کنم.»و با خشونت فرياد زد:
«خانه ات را بر سرت خراب مي کنم.»کمي بعد به شهلا نگاه کرد و خنده مسخره اي کرد.با هيجان گفت:«بيا بشين.»
شهلا با بي اعتنايي گفت:«خبر مرگت چه جوري با اين همه دزدگير وارد اينجا شدي؟»
«حرفه من ايجاب مي کند سِر کارم را بيان نکنم.»
«حالا گورت را گم کن که مهمان دارم.»
«من هم کار دارم. تعدادي در دفتر کارم منتظر هستند...تو داري وقت کشي مي کني.»
«من نه چيزي از خودم دارم و نه مي توانم سهم نيلوفر را به تو بدهم...همين،ختم کلام.»
مرد ساکت و چند قدمي جلو رفت.ناگهان تپانچه اي را به طرف شهلا نشانه گرفت و با لبخندي بر لب گفت:«با يک اشاره همه چي تمام مي شود و تو هم مثل بقيه از صحنه زندگي خارج مي شي.حالا کدام راه را انتخاب مي کني؟»
شهلا بدون اينکه ترسي به خود راه بدهد،نگاهش کرد و آرام گفت:«حرفم همان است که زدم،چون با کشتن من چيزي دستت را نمي گيرد. و الان هم با قفل مخفي که تو از آن بي خبري در خانه قفل شده و دوربين و ضبط صوت روشن شده...تو هم با من اينجا مي ميري.»
بيژن از حرف او جا خورد،اما خنديد و گفت:«باشه،با هم خودکشي مي کنيم.»
شهلا حرفي نزد،اما همه کارهاي او را زير نظر داشت. مرد ناگهان به او حمله ور شد و يقه شهلا را گرفت،ولي دختر همان طور بي اعتنا تکان نخورد.مرد تپانچه را در جيب گذاشت و چاقويي درآورد و زير گلوي شهلا گذاشت.باخنده گفت:«اين طوري بميري بهتر است...کسي هم نمي فهمد کي تو را کشته.»
مرد دستش را بالا برد تا چاقو را در سينه شهلا فرو کند،اما شهلا با چاقويي که کف دست پنهان کرده بود قلب او را دريد.مرد دهانش بازمانده و دستش در هوا آرام پايين آمد.شهلا ضربه هاي بعدي و کارساز را به او زد.لحظه اي بعد مرد جان به جان تسليم کرد.
شهلا نفسي کشيد و با حالتي عصبي به او نگاه کرد. وحشت کرده بود،اما زود بر خود مسلط شد. جيبهاي مرد را جستجو کرد. کاغذي يافت که دست خط نيلوفر را روي آن شناخت.شماره رمز قفل در ورودي خانه روي آن نوشته شده بود. کليد زاپاس هم در جيب مرد بود. يک سري مدارک و اسناد ديگر هم بود.
شهلا چيزهايي که مربوط به خودش و نيلوفر بود را برداشت و بقيه را با چندين فقره چک و اسناد ديگر را در کيف بغلي اش قرار داد. تپانچه او را هم برداشت.روي مبل مقابل جسد بيژن نشست و کمي فکر کرد.چند دقيقه بعد در گاراژ را باز کرد و ماشين سيروس را که آنجا به امانت گذاشته بود خارج کرد و به حياط منزل برد.از بدن مرد خون زيادي خارج شده بود.او را با پتويي پيچيده و کشان کشان در صندوق عقب انداخت. داخل خانه شد و هر چيزي که خوني شده بود را پاک کرد. کمي آرام گرفت.سعي کرد با تلفن همراه نيلوفر تماس گيرد،ولي پاسخ نشنيد.در فکر فرو رفت.دو احتمال وجود داشت.يا اينکه نيلوفر اين مرد را فرستاده تا او را بکشد،يا اينکه اين مرد نيلوفر را کشته و در حين زجر دادن او شماره رمز خانه را گرفته.دوباره به کاغذ نگاه کرد،اما خط عادي بود و هيچ گونه لرزشي نداشت.نتيجه گرفت نيلوفر زنده است و اين دسيسه را چيده تا او را از سر راه بردارد،اما چرا؟
از جا برخاست و خود را در آيينه نگاه کرد. لباسش خوني شده بود.آن را داخل ماشين لباسشويي انداخت و حمام رفت.منتظر شد تا شب شود.دوباره به طرف تلفن رفت،ولي پشيمان شد. هوا ديگر تاريک شده بود.ماشين را بيرون زد و تا نزديک دفتر بيژن رفت.گوشه اي ماشين را پارک کرد و آن را با جسد رها کرد.خوشحال بود که از چنگ مرگ رهايي يافته و کسي هم او را به عنوان قاتل نمي شناسد.
رحمان او را زير نظر داشت،ولي طبق دستور پري دخالتي در کارش نکرد.او شاهد همه ماجرا بود.
شهلا پس از کمي قدم زدن سوار تاکسي شد و به خانه برگشت. پيش از اينکه وارد خانه شود رمز اشتباه به دزدگير داد که صداي آژير آن بلند شد،ولي زود آن را اصلاح کرد و رمز صحيح به قفل داد.در باز شد و وارد خانه گشت. همان موقع به شرکت مربوطه زنگ زد تا قفل جديدي براي او نصب کنند که موکول شد به روز ديگر.
در فکر شهلا همه نوع نقشه اي براي مقابله با نيلوفر بررسي شد،ولي تا او را نمي ديد نمي دانست چه بايد بکند.تلويزيون را روشن کرد.کمي هيجان داشت و مرتب راه مي رفت.روي مبل نشست و به فکر فرو رفت و منتظر شد تا صبح شود.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:31 PM
شهلا آن شب را با افکار بسیار بدی گذراند. شاید یک ساعت هم نتوانست بخوابد. او هرگز دست به قتل نزده بود. این قتل و دیدن خون در روحیه اش تآثیر عمیقی گذاشته بود. گرچه به عنوان دفاع از خود اقام کرده بود اما قتلی اتفاق افاده بود. او قاتل بیژن بود.
شهلا با خود درگیر بود. نزدیکیهای صبح همانطور روی مبل مقابل تلویزیون روشن به خواب رفت. وقتی بیدار شد آفتاب همه جا را فرا گرفته بود و هوا روشن شده بود. از جا برخاست لحظه ای به خود آمد. تلویزیون را خاموش کرد. اطراف را بررسی کرد و به دنبال لکه خون یا هر علامت دیگری گشت، اما آثاری از قتل شب گذشته در خانه نبود. به طرف در رفت. داخل حیاط شد. باز هم چیزی نبود. همان موقع صدای تلفن او را به خود آورد. وقتی گوشی را برداشت صدای سیروس را شناخت.گفت:او.
سیروس گفت:شهلا سلام، چطوری؟بیدارت کردم؟
شهلا خواب آلود گفت: نه سیروس خان، چطوری؟ خوب کاری کردی که زنگ زدی، کارت کارت داشتم.
کی باید تو را ببینم؟
همین الان.
ساعت دوازده خوبه؟
باشه می آم سرقرار.
این مردیکه که با او سلام و علیک داریم....
مردیکه کیه؟
بیژن را می گم.
شهلا خونسرد گفت:خلاصه سر از کارش درآوردی؟
چیزی نداره مفلس تر از من است....عتیقه ندارد.
نیلوفر که دروغ نمی گه.
من برای همین می خوام تو را ببینم، موضوعی درباره نیلوفر است.
تو با او کار می کنی، نه من.
مگه با او به هم زدی؟
چون تمام کارهای شهلا و نیلوفر به صورت مخفیانه انجام می شد کسی از کارهای آن دو اطلاع نداشت، به همین دلیل به دروغ متوسل شد. من که زیاد با او کار نکردم ، تو مرا معرفی کرده بودی....هر وقت کاری داشت خبرم می کرد.
این دختره پدر سوخته....فروشنده گالری را می گم. مثل سنگ سفت است. هرچه می کنم نمی توانم سر از کار نیلوفر دربیاورم. حالا بیا با هم نقشه ای بکشیم .....شاید نان و آب دار باشد.....ما هم دست از این کارها برداریم و شرافتمندانه زندگی کنیم.
ساعت دولازده می آم....منتظر باش.
پس از مکالمه با سیروس روحیه اش عوض شد. جلوی آیینه ایستاد و به موهای ولیده اش نگاه کرد. به طرف کتری رفت و زیر آن را روشن کرد. کمی در آشپزخانه چرخید. یخچال را باز کرد و دنبال نان گشت. نه نانی بود و نه پنیر و نه چیزی که بتواند بخورد. به یادش آمد از ناهار روز پیش چیزی نخورده. زیر گاز را خاموش کرد. لباسش را عوض کرد و آرایش غلیظی کرد. به یادآورد گاو صندوق کمدش را بررسی نکرده. پولها و چواهرات را همیشه در آن قرار می داد. همه چیز سر جایش بود. بیژن به این قسمت توجه نکرده بود. در کمد را قفل کرد و به اتاقهای دیگر سرکشی کرد. فقط اتاق خوابش به هم ریخته بود که این عادت همیشگی اش بد/
از خانه خارج شد و با اتوبوس چند ایستگاه بالاتر رفت. گرسنه اش بود. پیاده شد و به طرف کافه ای رفت. روی صندلی نشست و تقاضای خوراک سوسیس و مخلفات کرد. وقتی شکمش سیر شد کمی قدم زد تا به ایستگاه اتوبوس رسید. سوار شد و در میدان انقلاب پیاده شد. کمی قدم زد و تا نزدیکی دفتر بیژن رفت. ماشین همان طور کنار خیابان بود و آدمها بی توجه به راه خود ادامه می دادند. مسیرش را عوض کرد و به داخل پایانه اتوبوس رفت. سوار اتوبوسی شد. مهم نبود کجا می رفت فقط می خواست از آنجا دور شود.
شهلا ساعت دوازده سر قرارش با سیروس حاضر شد. او با کمی تاخیر رسید و دختر را سوار ترکش کرد. مقابل پارک لاله پیاده شدند. سیروس کلاه ایمنی را از سر برداشت و با شهلا به طرف رستوران کوچکی رفتند.
سیروس پرسید: تو چی می خوری؟
سیرم.
تا دلت بخواد من گرسنه هستم.
من نوشابه می خواهم.
سیروس دستور غذا و نوشابه داد. کمی بعد رو به شهلا گفت: بگو ببینم، چطوری باید سر از کار نیلوغر درآوریم؟
تو مگه نگفتی توی منزلش رفتی. حالا هم برو، شاید خبر مرگش یک چیزی شده.
سیروس با وحشت گفت: تو بچه ای شهلا، نزدیک خانه هم نمی شود رفت، چه برسد داخلش.
پس نشونی بده خودم از کارش سر در می آورم.
مسئله ای نیست، می دم، ولی سفارش می کنم این کار را نکن.
شهلا خندید و گفت: تو حالا بده.
نشونی را دقیق نمی دانم. ولی همین طوری می توانم نشانت بدهم. در ضمن این مردیکه سوسول چیزی بارش نیست. تو چطور ما را به تعقیب او فرستادی؟
این زنیکه الکی حرف نمی زند، لابد یک چیزی هست.
سیروس خیلی مصمم گفت: چیزی بارش نیست او فقط یک لات بی سروپا است که خودش را در لباسهای تی تیش مامانی پنهان کرده.....یک بی چشم و رویی است که حد ندارد.
پس اگر این طوری است ولش کن و از دوروبرش دور شو.
سیروس با خوشحالی غذا را در دهانش گذاشت و گفت:آره ، خوشم آمد، ولش می کنم.
از نوشین چه خبر؟
هیچی یکی را تور زده و داه هرویینش را می کشه.
کجا هست؟
چه کارش داری؟ شهلا یکی را گیرآوردم زن بدی نیست. شوهر داره ولی می میره برای یک تعقیب و گریز.....همه کاره است، موتورسواری هم بلده.
شهلا خندید و گفت: من اینها را می خوام چه کار؟
مرتب به من می گه بیا یه کار بزرگ بکنیم.
خودت را به دردسر نیانداز.
وضع مالی من رضایت بخش نیست....بهتر بگویم آه در بساط ندارم مفس شدم.
شهلا وانمود کرد چیزی به یادش آمده. گفت: پانصد هزارتومان کارت را راه می اندازد؟
سیروس در حالی که لقمه در دهانش بود با خوشحالی گفت: نوکرت هستم از سر من هم زیاده . حالا چطور باید به دستم برسد؟
شهلا با همان قیافه بی اعتنا ابروها را بالا برد و گفت: گفتم باید بیشتر بدهد حالا نظر تو مهم است. درصد منو هم در نظر بگیر.
سیروس با خوشحالی گفت: شهلا از کجا رسیده؟
دیروز صحبت ماشین شد یکی گفت همین طوری می خرم.
سیروس لبهایش را با دست پاک کرد و گفت: خدا پدرت را بیامرزد حالا چقدر گفته می خواد؟
می خواد چانصد هزار تومان بدهد من قبول نکردم.
خوبه بده .....قبول دارم. خودت هم چیزی از او بگیر ، چون اوراقی گفته چهارصد تومان.
شهلا با دلخوری گفت: سیروس خان، اون که نمی ده، خودت یک جوری به من برسان. من هم اوضاع نابسامانی دارم.
پس این چند روز کشیک این مردیکه لات را دادم هیچی؟
باشد، ببینم چه می می کنم.
خوب بده دیگه.
من که پول ندارم. شاید هم طرف پشیمان شده باشد....اگر امشب دیمدمش می گیرم....فردا به من زنگ بزنی همه چی را می گم.
مهرداد را چه کار کنم؟
برای چی؟
گفتم با من شریکه.
این دیگه مشکل تو است.
یک جوری سمبلش می کنم. نخواست هم دیگر کار نکند. ولش کن بره گمشه.
شهلا خندید و حرفی نزد. سیروس گفت: تو فکر چی هستی؟
شهلا همان طور که می خندید گفت: سیروس خان پشت سر من هم این لغز ها را گفتی.
سیروس خیلی جدی لبهایش را گاز گرفت و اخم کرد. گفت: لعنت خدا برشیطان. تو یک تیکه جواهر هستی محال است حرفی جز تعریف گفته باشم.
شهلا همان طور که بند کیفش را روی شانه می انداخت از جا برخاست و گفت: حالا پاشو بریم ببینم تو چه می کنی.
شهلا.....تو حساب نکن. خودم می دم.
شهلا خندید و پول غذا را پرداخت کرد. گفت:حالا بیا بریم ببینم منزل این زن مرموز کجا است.
آن دو سوار موتور شدند. سیروس شهلا را تا نزدیکیهای منزل نیلوفر بد. شهلا از ترک موتور پیاده شد و بدون در نظر گرفتن حرفهای سیروس که مدام توصیه می کرد نزدیک نشو، جلو رفت. سیروس با تعجب به او نگاه می کرد. موتور را گوشه ای پارک کرد و با احتیاط به طرف شهلا رفت. آنچه پیش از آن تجربه کرده بود وجود نداشت و چیزی بدنش را آزار نمی داد.
شهلا نگاهش کرد. سیروس گفت: عجیب است، هیچ خبری نیست. پس چی شد؟
شهلا پنجره ها رانگاه کرد و گفت: اینجا که خانه ارواح است. آدمیزاد اینجا زندگی نمی کند.
همیشه همین طور است....پرده ها را عقب نمی کشند.
حالا زنگ بزن شاید کسی در را باز کند.
بیا از خر شیطان پایین...تو خانه را خواستی که نشانت دادم. شاید این زنیکه مرده...آن وقت ما را به عنوان قاتل می گیرند. بیا بریم شهلا، سماجت نکن.
شهلا بدون توجه به او کمی در اطراف دیوار قدم زد. باز به پنجره های سفید مشبک خیره شد. جلو رفت و در یکی از همسایه ها را زد. زنی جواب داد: کیه؟
شهلا گفت: می شود بیایید جلو در؟
زن گفت: کی هستی؟
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:31 PM
شما مرا نمی شناسید. فقط خواستم از همسایه شما سراغ بگیرم.
شهلا چند لحظه ای منتظر شد. زنی از طبقه سوم پنجره را باز کرد و گفت: ما اینها را نمی شناسیم، از آنها خبر نداریم.
شهلا و سیروس سرشان را بلند کردند و زن را نگاه کردند. شهلا گفت: هیچ خبری ندارید؟
نه ما کسی را نمی بینیم که خبر داشته باشیم.
مگه می شه در خانه به این بزرگی کسی رفت و آمد نکنه!
من که شبها هم ندیدم چراغی روشن بشه. حالا ببخشیدکار دارم.
جریان مرموز شده.
سیروس باز هم اصرار کرد که بروند. شهلا به طرف در بزرگ ماشین رو رفت. گفت: سیروس سگ هم دارند؟
سیروس خندید و گفت : خود نیلوفر سگ است، سگ می خواد چه کند!
شهلا به طرف در رفت. هر چه گشت زنگی پیدا نکرد. سیروس گفت: تعجب آور است که خانه زنگ نداشته باشد!
شهلا با تردید چند ضربه به در کوبید. با همان فشار در باز شد. سیروس کمی عقب رفت و با تعجب و حیرت گفت: شهلا، اگر می دانستم این قدر بی کله هستی، خانه را نشانت نمی دادم. بیا ول کن برگردیم.
شهلا بدون توجه به او قدمی با احتیاط به حیاط گذاشت. کی به اطرافش خیره شد. درختان سر به فلک کشیده چنار را در دو طرف ورودی دید. حیاط کثیف بود و برگ زیادی روی هم انباشته شده بود. ورودی هم پر از برگهای خشک و پوسیده بود. سیروس به دنبالش رفت. شهلا چند قدم به جلو برداشت. هر دو با نگرانی اطراف خود را نگاه می کردند.
سیروس دست شهلا را گرفت و گفت: بیا برگردیم......شاید این زنیکه تله گذاشته باشد.
شهلا باز هم حرف نزد و به رفتن ادامه داد. سیروس با اصرار گفت:
گور پدرت، خبر مرگت برو خودت را به کشتن بده....من رفتم.
او برگشت، ولی پشیمان شد. به طرف شهلا آمد و گفت:به خدا دلم نمی آد تنهایت بذارم.
شهلا بدون توجه به او باز هم جلو رفت. سیروس گفت: یک دقیقه بایست تا حرف بزنم.
شهلا ایستاد و به او نگاه کرد. سیروس در حالی که وحشت تمام وجودش را فرا گرفته بود کمی به اطراف نگاه کرد. بازوهای او را گرفت و گفت: شهلا، تا اینجا تو امدی، بقیه را من راهنمایی می کنم.
برو جلو، من آماده ام.
شهلا در کینه ای سخت از نیلوفر داشت و او را مسبب نزاع بین خود و بیژن می دانست. او مطمئن بود سیروس ترسو و کم دل و جرآت است، ولی احتیاط را از دست نداد و حواس خود را جمع کرد و با قدمهای آهسته حرکت کرد. سیروس از پله های ساختمان بالا رفت. در را فشار داد و آن را باز کرد. هر دو وارد راهرویی تاریک شدند و از آن گذشتند. در را باز گذاشتند تا نور به داخل بتابد تا بتوانند راه خود را پیدا کنند.
شهلا گفت: سیروس خان بگرد کلید چراغ را پیدا کن ببینیم کدام قبرستان هستیم.
سیروس با دستش به دیوارها مالید، اما چیزی پیدا نکرد. با وحشت به مجموعه مجسمه ها نگاه می کرد. از ترس چشمانش را باز کرد. برای شهلا هم تعجب آور بود. گفت: وای خدای من، همه اشیای لوکس و قیمتی توی این خانه چه کار می کند.
هر دو ایستادند. شهلا در تاریکی و روشنایی به طرف مقابل نگاه کرد و راه پله را دید. گفت: سیروس ممکن است این راه پله ما را به طبقه بالا هدایت کند. شاید زنیکه آنجا باشد.
زنیکه را می خواهی چه کنی؟ بیا کمک کن چند تا از این مجسمه ها را برداریم ببریم ....گور پدرش.
شهلا به طرف راه پله حرکت کرد. چیزی از کیفش درآورد و از پله اول بالا رفت. سرش را بالا گرفته بود. کمی ایستاد و اطرافش را نگریست . سیروس که مشغول انتخاب مجسمه بود متوجه شد شهلا به طرف طبقه بالا می رود. با سرعت اما با احتیاط به طرفش رفت. دیر شده بود و شهلا پایش به طبقه دوم رسیده بود. او هم رفت. آنجا مجسمه های باارزش تری دید. در نخستین اتاق را باز کردند. باز هم تاریکی مطلق. در تاریکی سایه مجسمه ها آنها را ترساند. اتاق دوم را هم نگاه کردند و در را بستند در اتاق بعدی نور کمی وجود داشت. تختخواب بزرگ با دو مجسمه شیر کمی آن دو را ترساند.
سیروس به شهلا نگاه کرد. در دست او تپانچه ای دید. آرام گفت: نکند شلیک کنی این بنده خدا را بترسانی؟
بگرد کلید برق را پیدا کن که بتوانیم خبر مرگش اگر نمرده پیدایش کنیم.
سیروس در جستجوی کلید برق بود. آرام گفت: پدر سگ پیدا نمی شود.
شهلا به طرف تخت رفت . تخت مرتب و منظم بود. هر دو نفسی تازه کردند. سیروس متوجه شد روی میز آرایش مقدار زیادی جواهر داخل جعبه ای قراردارد. بدون اینکه شهلا متوجه شود آنها را برداشت و در جیب گذاشت. جلو آمد و گفت: شهلا، هنوز هم از خر شیطان پایین نیامدی....بیا برگردیم.
اگر این زن را کشته باشند چی؟ مگر دوست تو نیست؟
حالا که ما چیزی نفهمیدیم. اینجا هم انقدر تاریک است که چیزی نمی شود دید.
شهلا کمی به اطراف اتاق نگاه کرد. کمدی دید. به طرف آن رفت و آهسته در آن را باز کرد. مقدار زیادی لباس در آن قرار داشت. لباسها را کنار زد، چیزی توجه او را جلب نکرده بود. از آن اتاق خارج شدند و به اتاق بعدی رسیدند که بوی بدی به مشامشان خورد. توجه آن دو جلب شد. مطمئن شدند جسد نیلوفر همین جاست که بوی بد می دهد. در را باز کردند. شهلا وارد اتاق شد. با دستمالی که از جیب مانتو خود بیرون آورده بود جلوی بینی اش را گرفت و در تاریکی و روشنایی جلو رفت. بوی تعفن اتاق را پر کرده بود. سیروس حالت تهوع پیدا کرد و سریع از اتاق خارج شد. شهلا باز هم جلوتر رفت. سیروس به اتاق برگشت، چون از تنهایی می ترسید. پشت سر شهلا با دستمالی جلوی دهان و بینی جلو
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:32 PM
رفت. شهلا نزدیک تخت رسید. جسد پیرزنی فرتوت با موهایی سفید را دید که چشمانش از حدقه در آمده بود و به نقطه ای نا معلوم می نگریست. وحشت زیادی در دل شهلا و سیروس به وجود آمد. شهلا جیغ کوچکی کشید و سیروس از ترس غالب تهی کرد. با وحشت گفت:« حالا درست شد... ما را به عنوان قاتل و دزد دستگیر می کنند.»
شهلا کمی به صورت زن نگاه کرد و گفت:« سیروس، شاید این زن مادرش باشد. تو یادت نیست او را دیده باشی؟»
سیروس از ترسش نمی توانست خوب به چهره مرده نگاه کند. با ترس از زیر چشم او را نگاه کرد. همان طور که به طرف دیگر خیره شده بود گفت:« ممکن است، ولی این زن که دارد می پوسد.»
شهلا با تردید اتاق را نگاه کرد. گفت:« پس او کجاست؟»
هر دو از اتاق خارج شدند و کمی به اطراف خیره شدند. شهلا دست بردار نبود. به طرف درهای دیگر رفت، ولی چیزی نبود جز همان تاریکی محض.
شهلا گفت:« سیروس می توانی پرده یک اتاق را کنار بزنی تا بتوانیم ببینیم؟»
سیروس با وحشت گفت:« بیا بریم شهلا، تمام خانه را گشتیم. جز جسد یک پیرزن چیزی ندیدیم. حالا هم نمی دانیم چه بر سرمان می آید.»
« بیا بر گردیم.»
سیروس با خوشحالی گفت:« آه، خدا پدرت را بیامرزد، بیا برویم.»
« بیا دوباره بریم توی اتاق خواب، شاید چیزی گیر بیاریم.»
لحظه ای به هم نگاه کردند. با اینکه وحشت زیادی وجودشان را آزار می داد، اما به دست آوردن وسایل نیلوفر امتیاز بزرگی بود. کمی جرات به خرج دادند و با احتیاط و آهسته وارد اتاق شدند. شهلا گفت:« صندوق ک.چکی این جا بود، تو برداشتی؟
سیروس از اینکه شهلا در چنین شرایطی هم حواسش جمع بود تعجب کرد. برای اینکه حواس او را پرت کند. بدون اینکه نگاهش کند، همان طور که در جستجوی اشیای قیمتی بود گفت:« حالا اون صندوقچه را ول کن. ببین چیز بدرد بخوری پیدا می کنی؟»
شهلا کشو کمد را باز کرد. چند گردن بند و گوشواره آنجا بود که در کیفش گذاشت. سیروس هم هر چه می دید توی جیبهایش می ریخت بعد به طرف بالای تخت رفت. در حین رفتن پایش به دم شیر خورد که روی زمین کشیده شده بود. دهان شیر با صدای نعره مانندی باز شد. هر دو ایستادند و با وحشت به اطراف نگاه کردند. ممکن بود همان صدا توجه نیلوفر یا هر کس دیگری را در ساختمان جلب می کرد و آن دو را دستگیر می کردند. لحظه ای سکوت محض حکمفرما شد. هر دو ترسیده بودند. گوشه ای ساکت ایستادند و به در اتاق خیره شدند، اما کسی پیدایش نشد. وقتی دهان شیر باز شد جعبه ای کوچک و مرصع نشان با انواع زمرد و یاقوت و الماس پیدا شد. هر دو ترس را فراموش کردند. شهلا آن را برداشت. دوباره به دم شیر لگد زد. دهان شیر بسته شد. بار دیگر دم را تکان داد، اما چیزی پیدا نکرد. به طرف شیر بعدی رفت و این عمل را انجام داد و صندوقی شبیه اولی پیدا کرد. بالای تخت را هم جستجو کرد. آنجا صندوقچه ای پیدا شد. پس از اینکه جوتهرات را برداشتند، انگار ترسشان کم شده بود، ولی احتیاط را از دست ندادند. عاقبت تصمیم گرفتند برگردند.. زمانی که از راه پله پایین می آمدند سیروس خیلی آرام گفت:« تا آنجا که یادم است من از راه دیگری وارد خانه شدم. در اتاقی با من ملاقات کرد که باید همین اطراف باشد.»
« حالا ولش کن، بیا برگردیم. بعد بهت می گم چه کار کنیم.»
با احتیاط از پله پایین آمدند. از لابه لای مجسمه ها رد شدند و به طرف در خروجی رفتند. در هنوز باز بود. هر دو وارد حیاط شدند. شهلا ایستاد و کمی به پنجره ها نگاه کرد. گفت:« انگار اینجا آدمیزاد زندگی نمی کند. بهتره من بمانم. تو برو چراغ قوه تهیه کن. بهت قول می دم چیزهای باارزشی اینجا پیدا می شه. صاحب مرده آنقدر تاریک است که به سختی می شود جایی را دید.»
« نوکرتم، بیا بریم... باشه برای بعد.»
« شاید همچی فرصتی دیگر پیش نیاد.»
« بیا با هم بریم هر چه خواستی بیاوریم.»
شهلا قبول کرد. گفت:« باشه.»
هر دو از در بزرگ خارج شدند و با موتور از آنجا دور شدند. هنوز وحشت و ترس در وجودشان بود. سعی داشتند از آن محیط دور شوند.
شهلا گفت:« بیا تو را جایی ببرم تا همه را ازت بخرد.»
« عجب اعجوبه ای هستی!»
« حالا چرا این همه وحشت کرده بودی؟»
« تو خیلی دل و جرات داری!»
« یک خانه ای بود مثل بقیه خانه ها، حالا کمی بزرگ تر و تاریک تر.»
« با یک مرده.»
« چه بوی گندی می داد.»
« مثل اینکه خیلی وقت است مرده.»
« آخرش نفهمیدم نیلوفر را کجا می شود پیدا کرد.»
سیروس با تمام وجود خوشحال بود. با خوشحالی گفت:« نیلوفر را ولش کن، خلاصه یک گورستانی هست دیگه . تو را به خدا دیگه پیگیر نباش.»
شهلا توجهی به او نداشت. آرام گفت:« برو خیابان جمهوری، خیابان فروردین.»
« خریدار آنجاست؟»
« بله، همان جا بهت می گم چکار کنی.»
« من پول نقد می خواهم.»
« چک وعده ای که نمی گیرم... معلومه نقدی معامله می کنم.»
« من هم بیام؟»
شهلا لحظه ای ساکت ماند، سپس گفت:« اگر به من اعتماد داری، نه. خودم با او کنار می آم. اگر نداری بیا ببین هر چه فروختم سهم خودت را بردار.»
شهلا ادامه داد:« داریم می رسیم. اول برو توی کوچه... هر چی داری بریز توی کیفم که یکجا به او بدیم.»
« مسلمان است یا یهودی؟»
« مگر برای تو فرقی می کند. یک پیرمرد زوار در رفته است که با کلفتی زندگی مسالمت آمیز دارد... من هر چه از دوستانی مثل تو گیرم بیاید بهش می دم.»
« بیا توی این کوچه... بهتر است.»
داخل کوچه شدند. سیروس هر چه در جیب شلوار و لای پیراهن داشت توی کیف شهلا ریخت. هر دو می خندیدند و خوشحال بودند که پولدار شده اند.
سیروس گفت:« فکر می کنی چقدر بیارزد؟»
« هنوز که نمی دانم، ولی کمتر از ده بیست نیست.»
سیروس با خوشحالی گفت:« چی می گی. من فکر کردم یکی دو میلیون بشود... یعنی تو می توانی اینها را بیست میلیون بفروشی... این که شاهکاره؟»
« سعی می کنم»
« خودت برو، من منتظرت می شوم.»
شهلا خندید و گفت:« هنوز که نرسیدیم.»
« ای بابا، تو را تا جلوی در خانه می رسانم. بیا سوار شو.»
شهلا دوباره سوار موتور شد. چهار راه فروردین به سیروس گفت"« نگه دار.»
سیروس توقف کرد. شهلا گفت:« صبر کن من تلفن بزنم هست یا نه.»
شهلا تلفن زد و خود را معرفی کرد. گفت از دوستان نیلوفر هستم و چند تیکه جواهر برای فروش دارم.
مرد به او گفت شناختمت وبهتر است تنها بیایی.
شهلا با خوشحالی به طرف سیروس نگاه کرد و گفت:« خوشبختانه منزل هست. اگر مایل باشی آن طرف بایست تا من برگردم. راستی سیروس خان، این آقا تا بخواهد جواهرات را محک بزند و از اصل بودنش مطمئن شود خیلی معطلی دارد.»
« ایرادی ندارد، یک کیلو تخمه می خرم منتظر می مانم.»
« من رفتم.»
سیروس موتور را به حرکت در آورد. تصمیم داشت دور بزند. شهلا وارد خیابان فروردین شد که صدای ترمز و متعاقب آن برخورد دو جسم را شنید. وقتی برگشت دید سیروس زیر پیکانی با موتورش له شده. او در دم جان سپرده بود.
طولی نکشید که دور سواری و مرد له شده ازدحام شد. خون زیادی از سر سیروس بیرون می ریخت. پلیس هم خیلی زود سر رسید. مقصر موتور سوار اعلام شد. رانند پیکان و شاهدان گفتند موتور سوار انگار قصد خودکشی داشته و خود را به پیکان کوبیده. ده متر توی هوا رفته و بعد زیر ماشین له شده. شهلا برگشت و مات و متحیر به سیروس خیره شد که دیگر در این دنیا نبود. هر کسی رد می شد پول خردی روی او می انداخت. شهلا هم سکه ای ده تومانی از کیف در آورد. لبخندی زد و به سوی او انداخت. زیر لب گفت:« سیروس خان، با هم خوب کار کردیم. دین تو گردنم نباشد... این هم سهم تو خدابیامرز.»
شهلا با جواهرات به سوی منزل خریدار رفت. در باز بود. وارد شد. مستخدم خانه، او را وارد اتاقی کرد. پیرمرد لب تخت با حال زاری نشسته بود. عینک ذره بینی اش را زد و دختر را شناخت. بدون هیچ گونه تعارف لحظه ای به هم نگاه کردند.
خریدار گفت:« چه آوردی؟»
شهلا در تمام عمرش انتظار چنین فرصتی را داشت، اما آن موقع بی تفاوت و آرام، در حالی که سعی می کرد روی صندلی زوار در رفته ای بنشیند گفت:« سرمایه این دنیا و آخرت را آوردم... قیمت ندارد، همه آنتیک است.»
مرد از زیر عینک نگاهی به او انداخت و گفت:« مال دزدی است؟»
« امانت است فقط برای قیمت گذلری آمدم... اگر پول خوب بدی می فروشم.»
مرد از جا بلند شد و پشت میز فلزی زوار در رفته اش نشست که زیر هر پایه اش آجری قرار داشت. دفتر کار او و اتاق خوابش یکی بود. بوی شربت تقویتی و دارو و نم دیوارها به هم آمیخته بود و بوی نا خوشایندی ایجاد کرده بود. چراغ مطالعه او مال عهد دقیانوس بود. آن را روشن کرد و اشاره کرد تا شهلا بنشیند. سینی ای جلو او گذاشت و گفت:« بده ببینم چی داری؟»
شهلا چند گردن بند را روی سینی گذاشت. مرد نگاهی به آنها کرد و بعد
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:32 PM
با اشتیاق گردن بند زمردی را برداشت که تعداد زیادی الماس داشت. نگاهی به شهلا کردو گفت :« از کجا آوردی ؟»
« کاری به این کار ها نداشته باش ، قیمت بده.»
مرد نگاهی به الماسهای گردنبد کرد و گفت :« نمی خرم .»
شهلا آن را داخل کیف گذاشت وگفت :« باشه ، آدم دارم اسکناس بدهد .»
«چه قیمت ؟»
« تو قادر به خرید نیستی ، وگرنه قیمت میدادی !»
« چقدر می فروشی ؟»
«پانصد میلیون تومان ، همه اش یک میلیارد تومان .»
مرد خندید و گفت :« زده به سرت ... چهارتا سنگ رنگی و سفید که سرمایه یک شهر نیست .»
« قیمت دادم .»
« یک چهارم قیمت ، ولی الان این پول را ندارم .»
« سر به سرم نذار ...چهار سال است برایت جواهر می آوردم ... تو استفاده کردی ، من هم چیزی گیرم آمد . الان هم چیزی فرق نکرده ، چون به من اعتماد دارند این وسط یکی دو ملیون می گیرم ، ولی تو میلیارد استفاده می بری .»
« نصف قیمت می خرم ... تمامش کن.»
« حرف همان است که گفتم .»
خریدار گفت :« بده دوباره ببینم .»
شهلا گردنبند را از کیف در آورد و داخل سینی گذاشت . مرد آن را برداشت و زیر ذره بین نگاه کرد . چنان غرق در لذت شده بود که سر از پا نمی شناخت . ذره بین را از چشم برداشت ونگاهی به شهلا کرد . گفت :« اگر مال دزدی باشد ، می دونی چه به روزگار من می آورند . بهتره اگر صاحب داره بری پی کارت ومنو گیر نندازی ... این جوری مفت نمی ارزه.»
شهلا خیلی جدی در حالی که جواهرات را جمع می کرد گفت :« بده به من، تو می دانی نیلوفر برای این چهار تا تیکه چه پولی می دهد ، پس برای من رل بازی نکن .»
مرد دست هایش را روی جواهرات قرار داد واز زیر عینک به او خیره شد ، سپس خیلی آرام لبخند زد که دندان های زردش نمایان شد . آرام گفت:« حالا خیالم جمع شد ، همان نصف قیمت تو نقد ... همین الان می پردازم .»
« پول نقد می خوام .»
« من هم نقد می دهم ،ولی بیشترش دلار است .»
« باشه قبول است ... بردار .»
مرد بلند شد وچرخی زد . پرده چرک پشت سرش را کنار زد . گاو صندوقی بزرگ نمایان شد. با کلیدی که با زنجیر به بند شلوارش وصل بود در آن را باز کرد. چند دسته اسکناس خارج کرد و روی میز گذاشت . ماشین حساب قدیمی بیرون آورد و با خونسردی شروع به جمع و تقسیم نمود .
«بیا دلار ها را بشمار . این هم بقیه اش .»
شهلا نگاهی به دلار ها انداخت وگفت :« تقلبی نیست ؟»
«مطمئن باش ... خودم خریدم ، درست است .هر وقت هم اشکالی بود به من خبر بده . اگر هم خواستی بیا چک بکشم از بانک بگیر ... یا می خواهی تو را جایی معرفی کنم که دلار ها را تبدیل کنی.»
« احتیاجی نیست .»
«صلاح نیست این همه پول را با خودت ببری.»
« باشد نمی برم ... همه را اینجا می گذارم ، فقط روزانه برای خرجی گرفتن می آم .»
« مسخره خودتی .»
« معامله تمام شد... من رفتم.»
«کیفت سنگین است... بیا ببینم دیگه چی داری.»
« تو قدرت خرید نداری ، وقتش شد بهت می دم.»
« تو بده ، من نقدی می دهم .»
« خداحافظ »
« اصراری ندارم ، ولی هر وقت خواستی بیا پیش خودم .»
شهلا از در خارج شد . صحنه تصادف خالی شده بود . فقط چند لکه خون روی خیابان دیده می شد. شهلا لبخندی بر لب راند و آرام گفت : « دوست خوب ، خدا تورا بیامرزد ، ولی کارت احمقانه بود که همه سرمایه ات را به من سپردی . اگر کمی اصرار می کردی با من بیایی حالا هم زنده بودی هم پولدار . خدا رحمتت کند ، خیلی زود مردی .»
شهلا دست بلند کرد و یک تاکسی دربست گرفت . پول ها و بقیه جواهرات را داخل گاو صندوق گذاشت . از بوی اتاق پیرمرد هنوز احساس ناراحتی می کرد. لباس هایش را در آورد و صورتش را شست . در مقابل آیینه ایستاد و گفت :« شهلا خانم ، دیگر وقتش است کاری که سال ها آرزویش را داشتی انجام بدی .» و به طرف تلفن رفت ، اما پشیمان شد. دکمه پیغامگیر تلفن را زد . چند نفر پیغام گذاشته بودند . اما خبری از نیلوفر نبود. احساس کرد کمی نا آرام است . فکر کرد بهتر است از خانه بیرون برود .خیلی زود از خانه بیرون رفت .سوار تاکسی شد و در تقاطع ولیعصر وفاطمی پیاده شد. از پله ساختمانی بالا رفت و وارد بنگاهی شد.
«بفرمایید سرکار خانم .»
شهلا به جوان نگاه کرد .گفت:« مغازه می خواستم .»
«اجاره یا خرید ؟»
«برای خرید آمدم»
« بفرمایید بنشینید .»
وقتی شهلا نشست مرد پرسید :« بفرمایید برای چه شغلی می خواهید وچه متراژی .»
« برای بوتیک می خواهم .»
مرد همان طور که پرونده هایش را می گشت گفت :« یکی دارم ... هشتاد متر بالکن هم دارد ... سیصد تومان . یکی دیگر هم هست شصت متر و...»
شهلا خوب گوش می کرد . روی یک مغازه صد متری انگشت گذاشت . میدانست کجا است.
گفت :« همین را نشانم بده .»
مرد گفت :« اجازه بفرمایید تا هماهنگ کنم.»
مرد بنگاه دار شکلات و چای آورد ، سپس تلفن زد و با فروشنده صحبت کرد .
از شهلا پرسید :« پولتان نقد است ؟»
«بله .»
«الان وقت دارید بازدید بفرمایید ؟»
«بله ، آماده ام.»
با هم از مغازه که بالکنی وسیع هم داشت بازدید کردند .
«هر زمان که کارهایتان آماده شد قولنامه کنیم .»
بنگاه دار گفت :« اگر بفرمایید آژانس بیشتر صحبت می کنیم .»
شهلا به اتفاق مرد وفروشند به دفتر او برگشتند . مبلغ معامله را قطعی کردند . شهلا صد ملیون تومان به عنوان بیعانه پرداخت کرد . قرار شد بقیه را در دو مرحله تا آماده شدن سند و پرداخت مالیت وسایر امور پرداخت کند .
شهلا به اتفاق فروشنده از آژانس خارج شد و قدم زنان همراه فروشنده دوباره به مغازه رفتند . پس از کمی گفتگو شهلا به طرف میدان ولیعصر رفت. آرام در دل با خود می خندید . پیش خودش گفت : شهلا خانم ، از فردا همه باید تو را الهام صابری صدا بزنند ، با همان نامی که از ده به تهران آمدی ... یادته شب جا نداشتی بخوابی و زن دایی هم بیرونت کرد . چقدر بدبختی کشیدی که گیر نیلوفر افتادی . از تو نگه داری کرد و به هر راهی که خواست هدایتت کرد . اگر این کار آخر را نمی کرد و بیژن را نمی فرستاد سراغم راضی بودم ... باز با خود گفت : نیلوفر خانم من که به تو خدمت می کردم ، برای جی می خواستی مرا بکشی ؟ ما که با هم خوش بودیم . یادت است آن روز به من گفتی تو را درست می کنم و مرا درست کردی ؟! ولی نمی دانم کدام گوری رفتی.
شهلا نقشه زیادی در سر داشت .می خواست همه آن ها را اجرا کند .
لحظه ای ایستاد و کمی فکر کرد . به طرف خیابان رفت . دست بلند کرد و تاکسی ای ایستاد . و سوار شد و به راننده گفت :« خیابان بهشتی ، جلوی یکی از نمایشگاه های ماشین .»
« وقتی رسیدیم بگید تا وایسم .»
پس از گذشتن از چند خیابان شهلا در مقابل نمایشگاهی ایستاد .ماشینی انتخاب کرد .
فروشنده گفت :« بفرمایید داخل دفتر .»
شهلا داخل شد . فروشنده قیمت را به او گفت .« خانم ، خوش سلیقه هستید . مبارکتان باشد . این بنز را خودمان آوردیم . هم رنگش قشنگ است وهم خوش فرمان است . مبارکتان باشد.»
شهلا گفت :« می خواهم قولنامه بنویسید هر وقت سندش حاضر شد بقیه پول را در محضر پرداخت می کنم.»
فروشنده گقت :« همه چیز حاضر است . همین الان هم می توانید سوار شوید .»
«فردا ساعت ده تمام می کنیم .»
«یک روز معطلی دارد .»
« قولنامه کنید ،فردا در محضر بقیه پول داده خواهد شد.»
فروشنده قولنامه ای به نام الهام صابری نوشت ومبلغ یکصد وبیست میلیون تومان پول گرفت.
وقتی از نمایشگاه بیرون آمد در دل به خود گفت:« حالا وقتش رسیده برم ده مادر و خواهر هایم را بیاورم اینجا و نشانشان بدهم روزی که منو بیرون کردید که خوشبخت برگردم ... حالا خوشبختم .»
به فکر فرو رفت .برای سیروس متاسف بود . همان موقع تلفن زنگ زد.
«بله.»
نوشین بود. گفت:«شهلا جان کجا هستی ؟»
«ببخشید خانم ، نمی شناسم ... با کی کار داری؟»
«شهلا مگر تو نیستی ؟»
« خط واگذارشده است .»
نوشین آرام و با تعجب گفت :«شهلا،خودت هستی ،اذیت نکن.»
شهلا دیگر حرفی نزد .تلفن را خاموش کرد .زیر لب گف:« شهلا مرد... حالا الهام خانم زنده شد .»
همان طور که قدم می زد آهی کشید و با خود فکر کرد .سال ها بود الهام صابری مرده بود وهمه فراموشش کرده بودند . آخ مادر... مگر چه کرده بودم که این همه به من ظلم کردی . کتکم زدی ومرا از خانه بیرون کردی . تو نمی دانستی یک دختر دوازده ساله نمی تواند از خودش نگه داری کند... من با چه اشتیاقی خودم را به خانه دایی رساندم .مگر به من نمی گفتید عزیز کرده دایی بودم ،پس چرا حتی برای یک شب مرا نگه نداشت... آخ مادر ،چه سختی کشیدم .گرسنه و تشنه و خواب آلود از ده آمدم سر
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:32 PM
جاده. یکی بدبخت تر از خودم مرا سوار کرد و تا تهران آورد. چقدر خسته بودم . نمی دانم چه کوفت و زهرماری به من داد خوردم که خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم هرچی مرد در تهران است به نوبت برای یک بچه خردسال صف کشیده اند. مادر می ترسیدم. خیلی وحشت کرده بودم. باز هم از ترس بیهوش شده بودک. ولی انگار این رسم تهرانیها بود که آدم را بیهوش کنند و هزار بلا سرش بیاورند. اول از تو کینه به دل گرفتم و بعد از دایی و بعد از مردم تهران... اما مادر تو هم تقصیر نداشتی. از بدبختی ات بود که با پیرمردی ازدواج کردی. در جوانی بیوه شدی...اون خدابیامرز هم در همان مدت کوتاه کلی بچه روی دستت گذاشت. بعد مرگ بابم هم نتوانستی نان مارا بدی. تصمیم گرفتی بین این همه بچه مرا بیرون کنی، چون از همه مظلوم تر بودم.
شهلا عینک دودی به چشمانش زد و آرام گریست... مادر همیشه دلم تورا می خواد.
آهی کشید و باز در افکارش غوطه ور شد. مرده شور این پول را ببرد، مگر خوشبختی می آورد؟ بیا... نگاه کن، نیلوفر تمام مال دنیا را دارد؛ اما تک و تنها زندگی می کند. خاک برسرم کنند که برای پول چه کسانی را فروختم و با چه کسانی درافتادم. حالا مادر، الهام تو زنده شده. می دانم تو هم زنده هستی. از موقعی که توانستم با نیلوفر کار کنم هرچه درمی آورم برایت می فرستادم. خدا شاهد است دروغ نیست. خودم شبها گرسنگی کشیدم، اما تورا فراموش نکردم. همیشه برایت هدیه می فرستادم و هرماه مانند حقوق بگیرها منتظرت نمی گذاشتم و برایت پول می فرستادم. از هم محلیها نشانی تورا گرفتم. بهتان گفتند خانم خیری است که مرتب برایتان پول می فرستد... خانه هم خریدی و جلوی خانه را مغازه کردی... حالا همین خانم خیر می خواهد تورا با خودش به تهران بیاور و بوی تنت را احساس کند و لذت مادر داشتن را بفهمد. آخ... مادر می دانم تو هیچ وقت دنبالم نگشتی و یادی از من نکردی، اما من همیشه به یادت هستم.
شهلا دوباره سوار تاکسی شد و به خانه برگشت. وقتی رسید تلفن همراهش به صدا در آمد. گوشی را برداشت. صدای میترا را شنید و تلفن را خاموش کرد. حوصله کسی را نداشت. روی تخت دراز کشید. گرسنه بود. کمی میوه خورد، اما بازهم احساس گرسنگی کرد. تلفن را روشن کرد و روی تخت دراز کشید. صدای تلفن اورا به خود آورد. نوشین بود. آرام گفت:" نوشین تو هستی؟ حالت چطوره؟"
" شهلا حال مارا گرفتی. چرا اینطوری می کنی؟"
" چی شده؟"
" همین چند ساعت پیش شماره تورا گرفتم... گفتی عوضی است"
" لابد اشتباه گرفتی. حالا چکار داری؟"
" من پول می خوام... قرض می دی؟"
" می دم، ولی حالم خوش نیست... نمی توانم بیام"
" نشونی بده خودم بیام بگیرم"
" نمی شود، مهمان هستم. خودم تا شب نشده می آم"
نوشین خندید و گفت:" دختر کجای کاری، از شب که خیلی گذشته"
" آه، راست گفتی. کی شب شد که نفهمیدم. پس باشد فردا"
نوشین با اصرار گفت:" شهلا باید یک کاری بکنم... نمی شود"
شهلا تلفن را قطع کرد. از جا بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. تصمیم گرفت برای گرسنگی اش فکری بکند.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:33 PM
33
مغازه خیابان ولیعصر با پرداخت بقیه پول در محضر به نام شهلا شد. اوبا ماشین بنز جدیدش از خانه تا مغازه رفت و آمد می کرد. هنوز تصمیم نگرفته بود چه شغلی انتخاب کند. مردد بود؛ ولی آنجا را به همان حالت بوتیک با همان فروشنده های قبلی اداره می کرد. همه اورا به نام الهام صابری می شناختند. الهام صابری مساوی بود با زنی سرمایه دار و پولدار و چون خیلی جوان بود حرف اطرافش زیاد بود. بیشتر شایع بود که ممکن است ارثیه کلانی به او رسیده باشد. یکی از دوستان قدیمی اش سیروس بود که مرد. مهرداد هم به دم سیروس بند بود و پیدایش نبود. میترا ول کن معامله نبود، نوشین هم همینطور، البته شهلا دلش برای او می سوخت، اما اعتقادی به آدم معتاد نداشت. تلفن همراهش را واگذار کرد و یک خط نو خرید. از همان روز شماره الهام صابری در دفاتر کسانی که برای ازدواج با او صف کشیده بودند ثبت شد. شهلا پیش خودش فکر کرد: آن نامرد ها وقتی به تهران رسیدم هزار تا بلا سرم آوردند... الان برای خواستگاری از من صف کشیدند. حالا من باید مرد خودم را انتخاب کنم... ولی او از همه مردان تنفر پیدا کرده بود. لحظه ای به خود آمد و فکر کرد هرچه مرد در بوتیکش کار می کنند باید اخراج شوند. فقط زنها برای او کار کنند . آرام آیفون را روشن کرد و قسمت فروشگاه را گرفت و آرام گفت:" خانم اجاقی، به اتاق مدیریت"
دختر جوان که لبخند بر لب داشت در مقابل میز مدیریت ایستاد. شهلا نگاهش کرد و لبخندی بر لب راند. گفت:" بشین"
دختر نشست. شهلا گفت:" من هنوز نامهای کوچک شمارا یاد نگرفتم... ببخشید. می خواهم از امروز کاری برای من انجام دهید."
" در خدمت هستم خانم صابری"
شهلا مکث کرد و گفت:" این متن را بخوان. فردا باید تیتر درشت در روزنامه همشهری تا یک هفته چاپ شود..."
دختر متن را خواند.
گالری الهام صابری تعدادی کارمند رسمی با شرایط زیر احتیاج دارد:
خانمی *** لیسانسه بازرگانی، یک نفر.
خانمی *** سرپرست فروشگاه، لیسانسه مدیریت؛ یک نفر.
خانمی فروشنده دیپلمه، آشنا به امور لباس زنانه، تعدادی.
خانمی آبدارچی و نظافت کننده با ضامن، یک نفر.
برای استخدام ***** کامل از شرایط *** می باشد. در ضمن تمامی کارمندان از حقوق کامل و مزایای بیمه و پاداش برخوردار خواهند بود.
در دست داشتن یک قطعه عکس و اصل و کپی شناسنامه ضروری است.
نشانی...
تلفن تماس...
دختر نگاهی به شهلا کرد و گفت:" می خواهید قدیمی ها را اخراج کنید؟"
شهلا آهی کشید و گفت:" هنوز تصمیم نگرفتم، فقط پرونده همه خانم هارا بیرون بیار. مطالعه کنم، بعد تصمیم می گیرم."
" البته ... هرطور شما بفرمایید"
" سه کارمند مرد داریم یا چهار نفر؟"
" چهار نفر"
" اول پرونده آنها را بیاور"
کمی بعد دختر پرونده آنها را روی میز گذاشت. پس از مطالعه پرونده ها شهلا دکمه آیفون را زد و گفت:" آقایان فروشنده به دفتر مدیریت تشریف بیاورند"
چند دقیقه بعد هرچهار جوان خوشحال و خندان به دفتر شهلا وارد شدند.
شهلا گفت:" بفرمایید بنشینید"
همه نشستند. پری بدون آنکه نگاهشان کند گفت:" آقایان، دست شما درد نکند که آمدید. روزی که مغازه را خریدم اولین کاری که کردم گفتم حسابهای شمارا تسویه کنند. به شما هم گفته بودم تا موقعی که تصمیم جدید نگرفتم بمانید. برای اداره اینجا تصمیم های جدیدی گرفته شده. حق و حقوقتان پرداخت خواهد شد. حالا بفرمایید، اگر حرفی هست در خدمتتان هستم. برای اینکه راضی باشید حقوق این ماه را کامل می دهم... خداحافظ"
صدا از کسی در نیامد. شهلا گفت:" لباسهای فروشگاه را دربیاورید و تحویل بدهید... بعد بیایید اینجا"
یکی از کارمندان قدیمی تر گفت:" خانم صابری، مشکلی پیش آمده که می خواهید مارا اخراج کنید؟"
" مشکلی که نه، راستش می خواهم فروشندگان همه خانم باشند. این تصمیم جدید من است"
کسی حرفی نزد. آرام از جا برخاستند و به اتاق رختکن رفتند. وسائل خود را برداشتند و پس از گرفتن حقوقشان از آنجا بیرون رفتند. بین دخترها هم موجی از نگرانی به وجود آمده بود. او هنوز تصمیمی برای دخترها نگرفته بود و آن را موکول کرده بود به مطالعه پرونده هایشان.
شهلا اولین کاری که کرد احضار یک تابلو ساز بود. آن شخص آمد و محل تابلو را بررسی کرد و چند طرح داد. عاقبت تصمیم گرفتند روی تابلو بزرگ سردر فروشگاه بنویسند : گالری بزرگ الهام صابری. او اصرار داشت هرچه سریعتر اقدام کنند . یک هفته نشد که تابلو نصب گردید.
شهلا قصدش این بود که زندگی شرافتمندانه ای را آغاز کند. فقط از طرف نیلوفر نگرانی داشت و نمی دانست اگر پیدایش شود چه باید به او جواب بدهد. به همین دلیل تصمیم گرفت به عنوان ناشناس بقیه رمال های نیلوفر را هم لو بدهد و خیالش را راحت کند.فقط مانده بود خانه ای که در آن زندگی می کرد. چون به نام خودش بود نگرانی نداشت. سعی می کرد از زندگیش لذت ببرد.
پس ازاینکه آگهی در روزنامه چاپ شد تعدادی خانم به آنجا مراجعه کردند. خودش با آنها مصاحبه کرد. شهلا کسانی را انتخاب کرد که از طبقه پایین جامعه بودند و همگی محتاج کار. لازم بود کمی درباره راست و دروغ حرفهای آنها تحقیق کند. فکر کرد: خدابیامرز سیروس در تحقیق تخصص داشت، حیف که مرد.
در بین این مراجعه کنندگان دختری بیشتر اورا جلب کرد. روز بعد اورا استخدام کرد. خانواده دختر از قشر ضعیفی بودند. پدرش کارگر بازنشسته اداره دخانیات بود و برای امرار معاش پس از بازنشستگی هرروز به فعلگی می رفت. پنج دختر داشت. دو دوخترش کار می کردند، بقیه یا در خانه بودند یا اینکه کارهای کم درآمدی داشتند. مادرشان هم در خانه های مردم رختشویی و نظافت می کرد. در شادآباد زمینی به مساحت پنجاه متر خریده بودند و با چند آجر و سیمان و ایرانیت دو اتاق و یک آشپزخانه و حمام درست کرده بودند، آن را هم خودشان ساخته بودند. خانه شان با کوچکترین تکان یا زلزله ای روی سرهفت نفر خراب می شد.
شهلا دلش برای او خیلی سوخت، ولی به خودش گفت در کاسبی دلسوزی بی مورد است. او سعی کرد کمکش کند. چند روز روی او کار کرد. او را باهوش تشخیص داد. شهلا نمی دانست دختر پس از اینکه از فروشگاه خارج می شود چه می کند. خودش اورا تعقیب کرد و متوجه شد با پسر جوانی دوست است.
روز بعد صدایش کرد و گفت:" من از پرونده تو فهمیدم حدود بیست و هفت سالت است. چرا شوهر نکردی؟"
دختر شرم کرد و سرش را پایین انداخت. شهلا دوباره پرسید:" تا کنون شوهر نکردی؟"
دختر با عجله گفت:" نه من هنوز دخترم خانم... به علت نداشتن جهیزیه کسی مرا نگرفته"
شهلا با لحن خشنی گفت:" برای چه با این پسر که در شان تو نیست قرار ملاقات می ذاری؟"
دختر سرش را بالا آورد و گفت:" خانم اشتباه شده!"
" اگر بخواهید می توانم از اول تا آخرکار را بگویم... با پراید سفید رنگ اول میدان ولیعصر سوارت کرد . تو کیفت را پشت ماشین گذاشتی ، توی خیابان فاطمی توقف کردید و کمی حرف زدید... می خواهید بگویم تا چه ساعتی باهم بودید؟"
دختر سرش را پایین انداخت و ساکت شد. شهلا گفت:" همه چی را برای من بگو"
" ما تازه دوست شدیم و قصد ازدواج داریم. من عروسی را به تاخیر می اندازم تا جهازم درست شود"
" هردوتای شما دروغ می گید. نه تو قادری جهاز درست کنی. نه اون بدبخت معتاد"
" نه به خدا خانم؛ معتاد نیست... فقط سیگاری است"
شهلا با خشونت گفت:" وقتی می گم معتاده بدان که معتاد است" سپس با حالتی تهدید آمیز گفت:" همین امشب که سوارت می کنه متوجه می شی... در ضمن ماشینی که زیرپایش است دزدی است. حالا فهمیدی با که دوست هستی سوزان خانم!"
دختر مات و متحیر نگاهش کرد. مانده بود حرفهای او راست است یا دروغ. آرام گفت:" تورا به خدا خانم صابری... یعنی همش دروغ بود. او هم شیاد از آب درآمده... آه خدای من"
شهلا آرام گفت:" بهت کمک می کنم تا اورا بشناسی و بفهمی که من خیر تورا می خواهم"
سوزان اشک ریخت. او به شدت از عشق بی سرانجامش دلسرد شده بود. پری گفت:" بلند شو با من بیا."
هردو از فروشگاه خارج شدند. پری ماشین را از کوچه بیرون آورد.
سوزان وقتی ماشین را دید هوش از سرش پرید، حتی گرفتاری های خودش را فراموش کرد. شهلا حرکت کرد و به طرف خیابان جشنواره رفت. وقتی به خاک سفید رسیدند مقابل کوچه ای توقف کرد. تعدادی پسر بیکار کنار خیابان لب جوی آب نشسته بودند. شهلا گفت:" سوزان خانم، شوهر آینده ات را دیدی؟ حالا پیاده شو تا بریم خانه شان"
دختر با حیرت گفت:" اینجا چکار می کند... به من نشونی بالا شهر را داده بود... خدای من."
شهلا از ماشین پیاده شو و صدا زد:" رضا، بیا اینجا"
پسری با عجله جلو آمد و گفت:" خانم سلام. با من کاری داشتی؟"
" بیا نزدیکتر"
پسر که نامش رضا بود شهلا راشناخت. با خوشحالی گفت:" نوکرتم خانم، چطور شده یادی از ما کردی؟"
" بیا توی ماشین"
رضا سوار شد . گفت:" نوکرتم خانم، امر بفرمایید"
" آمدم بپرسم اسماعیل کیه"
رضا گفت:"این علاف را می گی... یک مفنگی بی چشم و رو است. دزدی می کند... دست به دزدی اش بد نیست... چه کارش داری؟ بچه های دیگر بهترن خانم. این معتاد است، یک وقت نبریش سرکار"
شهلا همانطور که به سوزان نگاه می کرد گفت:" بازم بگو،هرچه می دانی بگو"
" والله چی بگم. او امتیازی نداره که ازش تعریف کنم. چندی قبل دخل مغازه محله دیگری را زد. دستگیرش کردند. سه ماه قبل آزاد شده... حالا هم ول معطله... اگر می خوای بیارمش اینجا؟"
شهلا نگاهی به دختر انداخت. سوزان سرش را چند بار تکان داد. رضا فهمید این تحقیقات برای اوست. " خانم ببخشید کار بی ناموسی کرده؟"
" هنوز نه"
رضا با تنفر گفت:" بی شرف... تا الان چند تا دختر را بی ناموس کرده. وقتی کار بد می کند، می آد اینجا و با یک لذتی هم تعریف می کند... خدا لعنتش کند"
" رضا بیا این را بگیر...ما دیگر می رویم"
" نوکرتم خانم، این کارها چیه... چرا خودتان را به زحمت انداختید."
رضا همانطور که دسته اسکناس را از شهلا می گرفت گفت:" ما نمک پرورده ایم خانم، هروقت امری باشه با یک سوت در خدمتتان هستم" و همانطور که پیاده می شد گفت:" راستی خانم، شما هم شنیدید سیروس لت و پار شده؟"
" بله من هم چیزهایی شنیدم"
" این دختره هم مرده"
" دختره کیه؟"
" نوشین دیگه خانم... مواد بهش نرسیده. سه شب پیش توی جوب آب پیداش کردند"
شهلا آهی کشید و گفت:" نمی دانستم رضا!"
او در ماشین را بست و به طرف شهلا آمد. گفت:" خانم می خواهید حال این بچه پررو را بگیرم؟"
" نه"
" نکند چیزی از شما دزدیده؟"
" هنوز نه"
رضا ساکت شد. شهلا با تکان دست دور شد. دختر غمگین شده بود. چند بار گفت:" به خدا نمی دانم چی بگم. آدم به حرف کی باید اطمینان کند؟ به خدا نمی دانم راست کدومه و دروغ کدومه. حسابی گیج شدم. خانم صابری شما یک فرشته هستید. به خدا نجاتم دادید، وگرنه فریب این کثافت را می خوردم"
شهلا چند بار دستش را روی پای او زد و گفت:" عاقل باش. خوشحال باش که مورد توجه من قرار گرفتی و همه چیز را فهمیدم"
شهلا به طرف فروشگاه رفت. وقتی به آنجا رسیدند دختر را با خودش به دفترش برد. گفت:" حرفم را گوش می کنی یا نه"
" نمی دانم چیه، ولی باید گوش کنم"
" از این ساعت توی آن اتاق بشین و هرچه می گم انجام بده. از بچه بازی و دوست پسر و این کارها دست بکش."
دختر برای دفاع خود با حالتی التماس آمیز و با خجالت گفت:"خدا شاهده خانم صابری من قصد دنبال لذت و تفریح ندارم. چه می دانستم این پدرسوخته می خواهد فریبم بدهد"
" نشونی محل کارت را دارد؟"
" هنوز فرصت نشده بگم"
" خانه ات را چطور؟"
" بله دادم، چون گفته بود می خواهد برای خواستگاری بیاید"
" اگر از امروز به بعد مزاحمت شد به من بگو"
" چشم"
" وقتی گفتم دروغ می گی نپرسیدی چطور فهمیدم؟"
" جرات نکردم خانم صابری"
" برای اینکه هرچه درمی آوری باید بدی به پدرت تا کمک خرجی خانه باشد. مادرت هم که این همه زحمت می کشد!"
دختر سرش را پایین انداخت و آرام گفت:" پس شما از همه چیز من باخبری؟!"
" دختر خوب و خانمی هستی که از تو خوشم آمده"
" خانم تورا به خدا اینها را برای کسی تعریف نکنید"
شهلا خندید و گفت:" خیالت جمع باشد... درضمن تو باید افتخار کنی که برای خانواده ات زحمت می کشی"
دختر دیگر حرفی نزد و منتظر شد. شهلا گفت:" حالا برو کارهایت را انجام بده، بعد بیا بالا"
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:33 PM
34
نیلوفر وابستگی شدیدی به مادرش داشت و از بیماری او سخت آزرده شده بود. حالتی بین ترس و نگرانی از آینده در وجودش پدیدار گشته بود.
همین باعث شد تا قبول کند همه چیز این دنیا ناپایدار و فانی است. در حالی که نمی توانست کاری برای مادرش بکند، اودر آغوشش جان داد.
مادرش را از دست داده. در همه خانه صدای پای آرام او به گوش می رسید. انگار مجسمه هایی که چهل سال تمام در این خانه بودند همه غمگین و ناراحت شده اند و نگاههای اشک آلودشان را به در اتاق زن مرده دوخته اند. نیلوفر نگاهشان کرد. بعد با عصبانیت فریاد زد:" برید گمشید بی عاطفه ها، سالها با دست تنتان را تمیز کرد؛ نگذاشت کوچکترین صدمه ای به شما وارد شود، با شما حرف زد، با شما خندید، از دوری شما گریست، ولی شما چه کردید... بی عاطفه های سنگدل، ای بی لیاقت های پست چرا کاری نکردید تا من مادرم را از دست ندهم... برید گمشید، از همه تان متنفرم"
گاه جسد مادرش را نگاه می کرد، گاه سرمایه بزرگ و گنجینه اش را و باز بر سرو صورت می زد و ناله می کرد.
به مدت سه روز بر جسد مادرش اشک ریخت. کم کم بوی بدی احساس کرد. جسد زن در حال تجزیه بود. آرام از او دور شد. با سرعت به طرف در دوید. شاید می خواست چیزی بیاورد تا بوی مادرش را کمتر کند، اما جسد که بماند متعفن می شود. حالتی بین جنون و ترس بر او غلبه کرده بود. دوباره وارد اتاق شد . تخت را مرتب کرد و مادرش را روی آن قرار داد. همانطور که با حالتی عصبی می خندید گفت:" حالا بخواب مادر، چشمهایت را نبند، بذار مثل همیشه باز باشد تا مرا ببینی که با تو صحبت می کنم" و از اتاق خارج شد. مردد بود چه کند. به زیرزمین رفت و چیزی را برداشت و به اتاق مادرش آمد. شیشه ای بود حاوی روغن. آن را بالای سر مادرش گذاشت و در اتاق را بست و خارج شد. کمی فکر کرد. سرپرست نگهبانان را صدا زد . با عصبانیت فریاد زد:" از امروز به کسی احتیاج ندارم، همه تان آزادید"
نگهبان که بدنی کشیده و قوی داشت بین زمین و هوا گفت:" ما را راضی کن تا برگردیم"
نیلوفر به شکل همان زن پیر و فرتوت با او روبرو شده بود. سرش را بالا آورد و گفت:" مگر تا الان چه کردم؟ تو و دوستانت را راضی نکردم؟"
" ما برایت کار می کردیم"
نیلوفر پوزخندی زد و گفت:" کار کردید و حقتان را گرفتید... حالا نمی خواهم کار کنید، همین"
" ما را راضی کن تا بریم"
نیلوفر نگاه تندی به او کرد و گفت:" فقط گمشید همین"
نیلوفر با گفتن این حرف به طرف تختخواب خود رفت. مرد وارد اتاق شد. نیلوفر با عصبانیت گفت:" به چه جرات به حریم من تجاوز می کنی. حق تو همان جلوی در ایستادن است... برگرد"
" مارا راضی کن، می رویم"
نیلوفر غضبناک ناسزاگویان به طرف او رفت. مرد سنگین شد و با سم روی زمین ایستاد و خود را آماده دفاع کرد. عایشه ایستاد. هوا را در ریه های خود فرو برد و با کنایه گفت:" چطور باید شما را راضی کنم؟"
" به ما جواهر بده"
نیلوفر متوجه شد سه نفر از نگهبانان به طرفش می آیند . با خشم و عصبانیت فریاد زد:" همه تان را خاک می کنم"
سرپرست آنان گفت:" هنوز هم اگر بخواهی می توانی مارا راضی کنی"
نیلوفر دست به کمر زد و با چشمانی از حدقه در آمدهه به مرد خیره شد. گفت:" حقتان همان است که دادم"
" پس تا پایان قراردادمان حق ما را بپردازید"
نیلوفر خنده دهشتناکی کرد و ناگهان چیزی را از کف دست به سوی او پرتاب کرد. مرد با آن هیبت و هیکل نقش بر زمین شد. سه نگهبان دیگر قدم جلو گذاشتند. نگهبان اول از جا برخاست. نیلوفر همان کار را دوباره تکرار کرد. مرد اینبار از جایش تکان نخورد. نیلوفر باز به قهقهه خندید.
مرد گفت:"جنگ بی فایده است. تعداد ما زیاد است. همه مالت را می بریم و تورا در بند طلسم خود نگه می داریم. کمی عاقل باش و آنچه می خواهیم را به ما بده"
نیلوفر با چنان مهارتی از میان آن سه مرد به هوا پرید و مارپیچی جهید و دور شد که هر سه حیرت کردند. بی درنگ به دنبال او چرخیدند و اورا در میان مجسمه ای سنگی گیر انداختند، اما باز با همان مهارت از میانشان گریخت. چهار نفر دیگر به کمک دوستانشان شتافتند. نیلوفر باز حریف همه شان شد. به هیچ عنوان قادر نبودند نزدیک نیلوفر شوند، تا اینکه یکی از نگهبانان با چیزی که در دست داشت وارد معرکه شد. از کف دستش بندی را خارج کرد و در هوا و زمین آن را چرخاند و تکان داد. چند لحظه ای بهم خیره شدند. مرد جلوتر رفت.
نیلوفر با التماس گفت:" هرچه بخواهی می دهم"
مرد اول گفت:" بهتر بود همان اول می کردید، ولی تو قصد کشتن مارا داشتی"
مرد بند به دست قدمی دیگر به طرفش برداشت. هردو در چشمان هم خیره شدند. لحظه ای که می خواست به سوی مرد حمله کند، او بند را به طرفش نشانه گرفت. با ترس و وحشت به گوشه ای پناه برد. مرد قوی هیکل با بند، با احتیاط به طرفش قدم برمی داشت. ناگهان روی او پرید. مرد دیگر دستهایش را گرفت. نیلوفر تقلا کرد، اما بی فایده بود. مردان اورا در بند کردند و به زیرزمین بردند. هرچه فریاد زد آنها به کارشان ادامه دادند.اورا درکی از اتاقها محبوس کردند. نگهبانان قوی هیکل هرچه جواهر یافتند برداشتند و خارج شدند. نیلوفر در بند بود و التماس می کرد، اما کسی نبود کاری برایش بکند. خانه ای بزرگ با دیوارهای بتنی و پنجره هایی بسته با پرده ای ضخیم، نه کسی می دانست در این خانه چه می گذرد و نه او می توانست فریاد بکشد. ناچار تسلیم مرگ شد و یا منتظر فرصتی که نجات یابد. لحظه ای به خود آمد و فهمید همه چیز برخلاف آنچه انتظار داشت به وقوع پیوست.
نیلوفر یک هفته در بند بود. در همین گیر و دار بود که شهلا و سیروس وارد خانه او شدند. نه نیلوفر می دانست که آن دو آمده اند و نه شهلا فهمید او اسیر نگهبانان است. بعد هم آن حادثه تلخ برای سیروس بوجود آمد.
نیلوفر کسی نبود تا به همین راحتی تسلیم شود. آنچه آموخته بود را به خاطر آورد و هرچه را تجربه کرده بود در ذهن خود مرور کرد. ناگهان لبخندی شیطانی بر لب راند و چند بار کلماتی را بر زبان جاری کرد، اما بی فایده بود. بند سخت و سنگین بود و رهایی از آن مشکل بود. دوباره آنها را تکرار کرد، بازهم کاری از پیش نبرد. کمی فکر کرد و با خود گفت: شاید کلمات را اشتباه ادا می کنم... جای آنها را عوض کرد. بازهم اتفاقی نیفتاد.
خسته شده بود. نمی توانست بنشیند . طوری اورا بسته بودند که فقط سرپا بایستد. هرچه تقلا می کرد انگار بندها با او سرناسازگاری داشتند و محکم تر می شدند. با نا امیدی دوباره آن کلمه ها را تکرار کرد. ناگهان بندها شل شدند. با هیجان دستهایش را آزاد کرد بعد پاها و سپس بدنش را خلاص کرد. تصمیم داشت از زیرزمین خارج شود که فهمید در از پشت قفل است. راه دیگری نبود. نا امید و مایوس روی پلکان نشست و به فکر فرو رفت. به یاد حرف مادرش افتاد. او گفته بود: نباید آدمهای ناراضی ابوحمزه را دور خودت جمع کنی. اگر اینها مطمئن بودند در خدمت مملکت خودشان می ماندند و فداکاری می کردند. لابد ایرادی داشتند که بیرونشان کردند. باید جوابشان کنی. زن به یادش آمد که مادرش گفته بود: اینها از صد دزد هم دزدترند، چون دزد مال آدم را می برد، اما اینها هم مال را نابود می کنند هم تورا به کشتن می دهند. بیا اینها را جواب کن. اگر خوب بودند برای مملکت خودشان خدمت می کردند.
او مایوس نشد. فکر کرد. به یاد نداشت از دری که قفل باشد داخل یا خارج شده باشد، مگر روزنه ای داشت ، اما این در از فولاد بود و قفلش جوری بود که راه باز کردنش را فقط خودش و مادرش می دانستند، آن هم از طرف دیگر. به افکارش رجوع کرد. سعی کرد با کسی ارتباط برقرار کند، اما کسی را نداشت. همه چیز او در این خانه و مادرش خلاصه می شد.
از جا برخاست. کمی در اطراف دیوارها در تاریکی قدم زد. می دانست این دیوارها نفوذناپذیر است. محسنی هرچه سیمان در تهران بود در این دیوارها کار کرده بود.
صدایی که مدتها از دیواره زیرزمین می آمد هنوز یکنواخت ادامه داشت. صدا مغز اورا متلاشی می کرد. کمی به صدا دقیق شد ولی باز هم نمی دانست از کجاست، ناگهان چیزی به یادش آمد. با خوشحالی به طرف در آهنی زیرزمین رفت. از پله ها بالا رفت و چند کلمه بر زبان جاری کرد، انگار چیزی پشت در از جایش حرکت کرد و به زمین افتاد. در با صدای خشکی باز شد. لحظه را مغتنم دانست و با سرعت به طبقه بالا رفت. همه چیز به هم ریخته بود. با حیرت، چون شکست خورده ها سست و بیحال ایستاد و بر سرش زد. با عجله به اتاقش برگشت. آنجا هم مانند اتاقهای دیگر آشوب بود، حتی دهان دو شیر هم باز بود. گنجینه های اورا برده بودند. او همه این سرقت ها را به حساب نگهبانان ناراضی گذاشت. نگران و ناامید از جا برخاست. کمی به اطرافش نگاه کرد و به یاد مادرش افتاد. با سرعت به طرف اتاق او رفت. وقتی در اتاق اورا باز کرد بوی جسد بینی او را آزار داد. در را بست و مدتی پشت آن ایستاد. نمی دانست چه باید بکند.
مدت سه ماه از همه جا و همه چیز بی خبر بود. روزی چهره پیر و فرتوتش را در آیینه نگاه کرد. لبخند شیطانی بر لب راند و به خود نگاه کرد. موهای سفید و به هم چسبیده اش را شانه زد و کم کم تغییر شکل داد. همان نیلوفر زیبا شدو لباسش را پوشید و هرچه عطر داشت به خودش زد. کیفش را مانند خانم های متشخص دست گرفت و آرام از اتاق خارج شد. درها را یکی پس از دیگری قفل کرد. از خانه خارج شد و نزدیکی مغازه ظاهر شد. داخل رفت. دختر فروشنده گرچه از دیدن نیلوفر خوشحال شد اما طبق عادت اظهار نکرد. نیلوفر اورا بوسید و پشت میزش نشست. نه او پرسید چه خبر و نه دختر گزارش داد که چه شده.
به چند جا تلفن زد. گاوصندوق را باز کرد و دسته های اسکناس را نگاه کرد. لحظه ای به دختر نگاه کرد، او هم به او خیره شد. شاید اینجوری از دختر تشکر می کرد. آرام گفت:" مستانه خانم بیا اینجا"
دختر جلو آمد. بدون اینکه حرفی بزند ایستاد. نیلوفر گفت:" بشین"
دختر نشست . نیلوفر گفت:" مادرم مرد"
دختر خیلی خونسرد چند بار سرش را تکان داد و گفت:" خدا رحمتش کند"
نیلوفر با دلی پر از غم گفت:" ما خیلی به هم عادت داشتیم"
دختر نگاهش کرد. آهی کشید. نیلوفر گفت:" تو مادر و پدر داری؟"
مستانه با مکث کوتاهی فقط یک کلمه گفت:" نه"
" آه می دانستم، ولی یادم رفته بود"
سکوت بینشان برقرار شد، مستانه لحظه ای بعد تصمیم داشت از جایش بلند شود که همان موقع نیلوفر پرسید :" با برادرت چه کردی؟"
" از او جدا شدم"
نیلوفر مردد بود ولی پرسید:" چرا تنها زندگی می کنی؟"
" اینطوری بهتر است"
" خانه چه شد؟"
" خانه را خودم برداشتم"
نیلوفر آهی کشید و از جا برخاست. همانطور که به وسط گالری می رفت گفت:" کاری ندارم"
نیلوفر از زمانی که آمده بود سه بار به تلفن همراه شهلا زنگ زد، اما هرسه بار مردی گوشی را برداشت و گفت شماره واگذار شده. با بیژن تماس گرفت، اما کسی پاسخ نداد. تصمیم گرفت از سیروس یا ایادی دیگرش در مورد شهلا جویا شود. کمی فکر کرد و از جا برخاست. قدمی دور مغازه زد. سپس کیفش را برداشت و خارج شد. نزدیکی خانه شهلا فرود آمد، چون کلید را داده بود به بیژن، چند بار زنگ زد، اما کسی پاسخ نداد. به اطراف نگاه کرد و سبک شد و از دیوار به داخل خانه رفت. کمی در اطراف خانه گشت. چیزی تغییر نکرده بود. آهی کشید و گفت : شهلا من تورا دوست دارم، اما تو هم به من خیانت کردی! مردد بود، نمی دانست بیژن با شهلا چه کرده. از خانه دور شد و نزدیک دفتر بیژن فرود آمد. چیزی را که دید باور نکرد. در دفتر او لاک و مهر شده بود. با تعجب به آن نگاه کرد.
مردی را دید که از پله ها پایین می آید. پرسید:" اینجا برای چه لاک و مهر شده؟"
" شما از اقوامش هستید؟"
" نه کار داشتم"
مرد گفت:" با کمال تاسف این آقا را چندی قبل به قتل رساندند. جسدش را لای پتو داخل ماشین پیدا کردند"
نیلوفر آهی کشید و گفت:" عجب!"
زن بدون واکنشی از آنجا دور شد. به اولین جایی رفت که فکرش می رسید فکر کرد شاید بتواند شهلا را پیدا کند. به میدان ولیعصر رفت اما آنجا هم نبود. فقط دختری را دید که چند بار اورا با شهلا دیده بود. آرام جلو رفت و سلام کرد. گفت:" من دوست شهلا هستم، نمی دانم کجا می توانم اورا پیدا کنم"
دختر همانطور که آدامس می جوید گفت:" چه دوستی هستی که آمدی از من سراغش را می گیری!"
" نمی دانم کجا را بگردم"
" ما هم سه ماهی هست ندیدیمش"
" از نوشین چه خبر؟ اورا می شناسی؟"
" خدا رحمتش کند. توی همین جوب پیدایش کردند"
نیلوفر آهی کشید و گفت:" برای چه مرد؟"
" بازرسی؟"
" نه، دوست شهلا هستم"
دختر خندید و گفت:" داری حوصله ام را سر می بری... بیا اینور تر بذار باد بیاد"
نیلوفر از کیفش مقداری پول درآورد و به دختر داد. گفت:" شاید احتیاج شود"
" اینها چیه؟"
" وقت تورا گرفتم"
دختر آدامس دهانش را با تف به طرفی پرت کرد و پول را گرفت. گفت:" من الان مواد ندارم، بعد از ظهر بیا"
" من کار خاصی ندارم، فقط نشونی شهلا را می خوام"
دختر خندید و گفت:" خره خدا، گفتم سه ماه شده ریخت نحسش را زیارت نکردم. نوشین هم به درک واصل شد. یکی دیگه هم با اونها بود. میشناسی؟ او هم فلنگش را بست. با سرعت، قبل از اینکه عجلش برسد یک شیشکی تحویل همه داد و با موتورش تق خورد به ماشین، بعد هم مرد. اسمش هم آقا سیروس بود. حالا جان مادرت ولم کن بذار کارمان را بکنیم"
نیلوفر مات و متحیر از اخبار دختر سرش را برگرداند. از اینکه در این سه ماهه که غیبت داشت همه چیز بهم ریخته بود به فکر فرو رفت. به خود گفت:" باید شهلا سرنخ همه این فتنه ها باشد، ولی... نوشین که خودش مرده، سیروس هم زیر ماشین رفته... شاید بیژن را شهلا نکشته باشد. او حریف ده تا مرد بود. یک دختر بی دست و پای شهرستانی که بلد نیست حرف بزند و هنوز لهجه دارد مگر حریف بیژن هفت خط می شود؟"
هرچه فکر کرد به جایی نرسید. فکر کرد هرطور شده باید شهلا را پیدا کند. با همین فکر دوباره جستجو را آغاز کرد، اما ناموفق بود. به مغازه برگشت. از دختر پرسید:" تو شهلا را می شناسی؟"
" بله"
" در این مدت خبری از او نداری؟"
" بالغ بر ده بار تلفن زد. چهار بار هم به اینجا آمد. اصرار داشت شما را ببیند"
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:33 PM
نیلوفر خیالش راحت شد. زیرلب گفت:" شهلا خانم، دختر لرستانی می دانستم تو باوفا هستی. حالا باید منتظر باشم تا خبری از تو بشود... " آرام در جای خود نشست . سرش را در میان دستهایش قرار داد و به خانه اش فکر کرد که بدون هیچ نگهبانی آن همه عتیقه را رها کرده است. لاشه متعفن مادرش هم آنجا بود. از طرفی نگهبانان همه جواهرات را برده بودند. چه بسا بعدها هم پیدایشان بشود و باز هم اورا دربند کنند. از خانه خود ترسیده بود، خانه ای که سالها در امنیت کامل یک مگس هم حق عبور از فضای آنجا را نداشت. آرامش در تمام خانه حکمفرما بود و همیشه هم برای همسایه ها باعث وحشت و دلهره بود. حالا همان خانه برایش کابوس شده بود. خودش هم نمی دانست با این شرایط جدید چه کند. سالها زحمت کشیده بود و از هر نقطه ای از جهان چیزی به گنجینه خود اضافه کرده بود. با افتخار به آنها نگاه می کرد و لذت می برد. حالا همان چیزها برایش مسئله شده بود و امنیت اورا مختل کرده بود. می خواست راه چاره ای پیدا کند. سرش را از میان دستهایش بلند کرد. چهره ای غمگین و متاثر داشت. قلبش درد گرفته بود و بیچارگی را احساس می کرد. در این مرحله از همه متنفر بود و کینه به دل داشت. عاقبت برخود نهیب زد که عایشه، تو جنی با تجربه و دنیا دیده هستی. هزار حربه و فن بلدی، حدود دو قرن زندگی کردی... از همه مهمتر زن دلربا و زیبا و دارای پول بی حساب هستی. چند قطعه سنگ یا فلز زرد رنگ که به سرقت رفته نمی تواند تورا مایوس کند حالا تا دیر نشده بجنب. نباید کوتاه بیایی. هنوز برای جنگیدن فرصت هست؛ بجنگ که بازهم موفق می شوی. هر کسی قصد نابودی تورا دارد از سرراه بردار. چند نگهبان ناراضی نمی تواند زندگی تورا خراب کند.
اما چیزی اورا آزار می داد. آهی کشید و در دل گفت: مادر کاش زنده بودی و مرا راهنمایی می کردی که در این شرایط چه کنم... احساس کرد از مادرش کینه دارد. با خستگی و عصبانیت با خود گفت:" تقصیر تو است مادر، مرا طوری بارآوردی که همیشه از تو راهنمایی بگیرم. فکر امروز را نکردی که می میری و من چه خاکی توی سرم بریزم. حالا هرچه تورا یادم دادی بدون تو ارزشی ندارد، حتی قادر نبودم از دهان یک دختر معتاد حرف بیرون بکشم. حالا باید مبارزه کنم. مادر، یا باید زنده باشی یا اینکه مادر دیگری پیدا کنم تا مرا راهنمایی کند... اگر تو میترا را قبول داشتی همین حالا او را جای تو می گذاشتم، اما تو از او بدت می آمد و خوشحال بودی که اورا ترک کردم... پس چه خاکی توی سرم بریزم، کمکم کن...
می دانم تو مردی، این یک حقیقت است، ولی حقش بود اول تکلیف مرا روشن می کردی، بعد می مردی. مادر، من از تو ناراحت هستم. می دانم بدون تو کاری نمی توانم بکنم... بله، من تورا دوست ندارم. چه بخواهی چه نخواهی همین امروز تورا می برم و توی حیاط دفنت می کنم"
مستانه چند لحظه ای به چهره درهم او خیره شد. صورتش را بدون هیچ گونه ناراحتی برگرداند و بیرون را نگاه کرد.
نیلوفر از جا برخاست و دختر را بوسید و خارج شد. به خانه برگشت و بدون اینکه دیده شود با زحمت زیاد زیردرختی چاله ای به قد یک قبر کند.
بدن متلاشی مادرش را آنجا گذاشت و خاک را بر سرش ریخت.
همانجا نشست و با مادر به صحبت پرداخت ، طوری که می خواست خود را قانع سازد. بعضی اوقات قلبش از غصه فقدان مادر به درد می آمد.
زیرلب گفت:" یادت است مرا با خودت روی دریاها بردی. من اولین بار دریا را دیدم و با تعجب گفتم این همه آب چطوری اینجا جمع شده ... بعد مرا بردی توی جنگل، میان چشمه سارها... همه جا را نشانم دادی. اولین بار مرا سوار اسب کردی، اسب بیچاره گیج شده بود که چطوری سوارش شدم... چقدر خندیدیم. تو همیشه دستم را می گرفتی و به همه می گفته عایشه مامانی شده، فقط به من چسبیده، اما تو به من چسبیده بودی و مرا رها نمی کردی. تنها که می شدیم تو به من می گفتی دختر خوب باید زیر نظر مادرش باشد تا همه چیز را یاد بگیرد تا دیگران برایش احترام قائل بشوند. من هم قبول کردم. دیدی مادر، تا الان تو هرچه گفتی کردم، حتی دوستانم را تو انتخاب کردی. دیدی چه بر سرم آمد. مرا زندانی کردند و همه جواهرات را با خود بردند، اما حالا چی؟ من بی مادر شدم و بی راهنما... نه این عتیقه ها برایم مادری می کنند و نه آن جواهرات. نمی دانم چه کنم. چقدر خوب بود اگر به من می گفتی بعد از مرگت چه باید بکنم."
لحظه ای ساکت ماند و نگاهی به خاک زیر درخت انداخت. از جا برخاست و به اتاق مادرش رفت. پس از چهل سال پرده اتاق را کنار زد و پنجره را بازکرد. نور به داخل خانه راه یافت. مادرش هیچ وقت از نور خوشش نمی آمد، او به تاریکی عادت داشت. وقتی پنجره باز شد بادی ملایم صورت زن را نوازش داد. بار دیگر از پنجره به قبر مادرش خیره شد.
اتاق هنوز بوی تعفن داشت. تخت خالی اورا نگاه کرد. آرام چشم به قفسه ای دوخت که بالای سر مادرش بود. از جا برخاست و قفسه را باز کرد. صندوقچه ای کوچک را بیرون آورد. حاشیه صندوقچه از طلا بود. نیلوفر سالهای پیش این را از هندوستان خریده بود. از عاج فیل درست شده بود. در فکر فرو رفت. این چیزی بود که سالها با مادرش بود. در بیداری نگاهش می کرد و در خواب آن را در آغوش می گرفت. نیلوفر نمی دانست درون آن چیست. همین قدر برایش اهمیت داشت که مادرش خوشحال باشد. آن روز تصمیم گرفت سرگرمی و جعبه مورد علاقه مادرش را کشف کند. قفل کوچک طلایی در انتهای زبانه با یک برجستگی در آن را با قسمت بدنه به هم قفل کرده بود. نیلوفر به قفل نگاه کرد و آن را بررسی کرد. دور و بر صندوق را نگاه کرد، بعد آن را روی صندلی گذاشت. زیر بالش مادرش به جستجوی کلید رفت. همان جایی که صندوق را برداشته بود گشت و کلید را زیر پارچه کوچکی پیدا کرد. نشست و صندوق را روی دامن خود گذاشت. کلید را در قفل چرخاند و آن را باز کرد. آرام در آن را گشود. چیزی دید که باعث تعجبش شد. قطعه ای الماس به اندازه یک تخم مرغ، تراشیده و زیبا روی پارچه ای عبقری باف قرار داشت که با تارهای طلا بافته شده بود. زیر نور خورشید پارچه رنگهای بنفش و قهوه ای از خود متصاعد می کرد. آن پارچه دستبافت زنان جن بود. آرام دست برد و آن را بیرون آورد. به آن خیره شد. لبخندی بر لب راند و آهسته گفت:" تو هم جواهر دوست داشتی مادر و با این الماس لذت می بردی؟ حالا من جای تو لذت می برم"
از جا بلند شد و داخل مادرش به جستجو پرداخت. چیزی نیافت. کمی دقیق شد و فکر کرد. گاهی می دید کتابی در دست دارد و اورادی می خواند و بر خود فوت می کند. هرچه گشت موفق نشد کتاب را پیدا کند.
آهی کشید و صندوق را برداشت و به اتاق خود رفت. آن را در جای مطمئنی قرار داد و در رختخواب دراز کشید. فکری که از ساعتها قبل در ذهنش نقش بسته بود را تقویت کرد. دوباره به مسئله مستانه اندیشید. کارمندی صادق و متکی به نفس که کمتر حرف می زد و بیشتر کار می کند. تقاضایی هم نداشت. دوست یا شوهری هم نداشت. فکر کرد اورا به خانه ام دعوت کنم. لحظه ای ترسید و فکر کرد: اگر قبول نکرد چی؟باز به خود گفت: باید شرایطش را فراهم کنم که قبول کند؛ اما چگونه؟نمی دانست مستانه به چی علاقمند است و از چی بدش می آید.
به یاد شهلا افتاد. او دختری بدبخت و شهرستانی بود که برای گدایی آمده بود جلوی مغازه. گرسنه و مفلوک و کثیف بود. از همه چیز و همه کس وحشت داشت. وقتی داخل مغازه آمده بود، بوی بد بدنش فضا را پر کرده بود. نیلوفر به او آب و غذا داد و لباس تنش کرد. فهمید چه بر سر این بیچاره آورده اند. ناچار اورا به یکی از رمالها سپرد که بزرگش کند و هزینه اش را خود متقبل شد. کسی جز همان رمال از وجود او خبر نداشت.
نام اورا شهلا گذاشت. دختر کم حرفی بود و هرگز نگفت نامش چیست. نیلوفر او را مانند فرزند خود دوست داشت، اما گاهی بعضی حیوانات بچه خود را از روی دوستی می خورند، شاید نیلوفر هم از روی دوستی بیژن را برای کشتن شهلا فرستاده بود.شاید سرنوشت این بود که او زنده بماند. اما وضعش که خوب شود خطرناک می شود و مانند سگ هار پای همه را می گیرد. مستانه بهتر است. هرچه باشد او می تواند جای مادرم را پر کند. من هم دختر او می شوم.
از این فکر خوشحال شد و احساس امیدواری کرد. فکر کرد برای امنیت خانه باید فکری کند. از نگبان جن متنفر بود. فکر کرد باید مانند انسان زندگی کنم با قیافه نیلوفر و در همین سن... شاید کمی جوان تر.
آن شب را تا نیمه بیدار ماند و فکر کرد.
روزبعد با چهره نیلوفر به مغازه رفت. دختر را بوسید و گفت:" مغازه را قفل کن بیا اینجا کارت دارم"
دختر همان کاری را که او گفته بود انجام داد. روی صندلی نشست. نیلوفر گفت:" شما خیلی سال است که با من کار می کنی. من پیشنهادی دارم. گوش کن و بعد تصمیم بگیر و جواب بده"
مستانه فقط نگاهش کرد. با همان چهره همیشگی اخم کرده و عبوس گفت:" بفرمایید"
نیلوفر با اینکه می دانست دختر هیچ وقت خانه اش را ندیده گفت:" تا کنون به خانه من آمده ای؟"
" خیر"
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:33 PM
" من خانه ای بزرگ دارم. مثل موزه یا نمایشگاه مجسمه های منحصر بفرد است. لازم شد که شما را دعوت کنم تا از نزدیک آنجا را ببینید"
دختر نگاهش کرد و بدون هیچ واکنشی گوش داد.
نیلوفر با مکث گفت:" مستانه خانم، بعد از مرگ مادرم خیلی تنها شدم... تو هم تنها هستی، اگر مایل هستی بیا خانه من تا با هم زندگی کنیم"
دختر بدون هیچ واکنشی گفت:" می آیم؛ ولی شرط دارد"
نیلوفر لبخندی بر لب راند و گفت:" شرایط تو چی هست؟"
مستانه سرش را پایین آورد و گفت:" تو هیچ وقت شوهر نکنی و به من هم اصرار نکن شوهر کنم"
نیلوفر خندید و گفت:" من شوهر می خواهم چه کنم. بله، تو هم فکر خوبی می کنی که نمی خواهی ازدواج کنی." روی صندلی جابجا شد و گفت:" مادرم خانه تاریک دوست داشت. هیچ وقت پرده ها را نمی کشید و شبها هم چراغ روشن نمی کرد"
مستانه لبخندی بر لب راند. نیلوفر با تعجب به این لبخند گرانبها نگاه کرد. دختر گفت:" من هم همینطور هستم"
نیلوفر با خوشحالی گفت:" انگار خوشت آمد؟"
مستانه پاسخ نداد.نیلوفر گفت:" همین امروز بیا با هم به خانه من برویم تا محیط را ببینی"
دختر سکوت کرد. نیلوفر از جا برخاست. مستانه مغازه را بست و به اتفاق به خانه رفتند. نیلوفر ابتدا از اتاق پذیرایی شروع کرد. با کلیدی که ابتدای راهروی ورودی قرار داشت چراغ را روشن کرد. کلید بعدی را زد و پرده ها آرام کنار رفتند. فضای زیبای تالار مانند روز روشن شد و انگار همه مجسمه ها از زندان تاریکی نجات یافتند و برق شادی در تنشان درخشید.
مستانه نگاهی به مجسمه ها انداخت . بیشتر آنها را شناخت. خودش قیمت گذاری کرده بود، اما هیچ وقت فکر نکرده بود که اینجا جمع آوری شده باشند. دستی به آنها کشید.
به طبقه فوقانی رفتند. نیلوفر چراغهای آنجا را هم روشن کرد، اما پرده ها را نکشید. همه جارا به او نشان داد. بعد به اوگفت:" برو هر اتاقی غیر از این اتاق را برای خودت انتخاب کن. فقط لباسهایس را بیاور اینجا. این هم کلید خانه... من دو مستخدم می خواهم. هردو خانم باشند. تو زحمت این کار را بکش و با سلیقه خودت خانه را نظم بده."
" چشم"
" بیا جایی تورا ببرم که در عمرت ندیدی"
نیلوفر دختر را به طرف زیرزمین برد. کمدی را کنار زد . در میان دیوار جعبه کوچکی نصب بود. در آن را باز کرد و کلید های روشنایی را بالا زد.وقتی در باز شد و راه پله های سیمانی مشخص شد نور فضای آنجا را مخوف تر کرد. اشیای لوکس و مجسمه ها و تابوتهای مومیایی ها خوفناک بودند. مستانه با چشمان از حدقه درآمده و با تعجب نگاه می کرد. زیر لب آنها را تحسین می نمود. کمی در میان آنها قدم زد. در مقابل تابلو ها ایستاد.
نیلوفر نگاهش می کرد. متوجه شد او هم مانند مادرش محو تماشای عظمت هنر و زیبایی آنها شده. از تصمیمش راضی بود که مستانه را برای همجواری انتخاب کرده. نیلوفر نگران بود که محیط خانه مستانه را بترساند، اما حالا می دید که نه تنها نمی ترسد، بلکه با لذتی وصف ناپذیر با نگاهی پرستایش و پرتحسین به همه نگاه می کند.
نیلوفر آرام گفت:" خوشت آمد؟"
دختر نگاهش کرد و با لذت گفت:" فوق العاده است"
نیلوفر با خوشحالی گفت:" خیلی خوبه"
نیلوفر چشمش به بندهایی افتاد که نگهبانان اورا با آنها بسته بودند. مستانه خم شد و آنها را برداشت. کمی با دست آنها را لمس کرد. زیر لب گفت:" کار هیچ بشری نیست که چنین بندی ببافد، این بی نظیر است"
نیلوفر در حالتی بین ترس و نگرانی نگاهش کرد. در این مدت آنقدر اتفاقهای جورواجور افتاده بود که فرصت جمع آوری بند ها را پیدا نکرده بود. با اینکه ترسیده بود سعی داشت خود را بی اعتنا نشان دهد. گفت:" نمی دانم از کجا آمده... بندی معمولی است"
دختر بدون توجه به او زیر لب تکرار کرد:" این بند بی نظیر است"
نیلوفر چند قدمی برداشت تا بند را از دست او بگیرد. مستانه با آرامش بند را جمع کرد و به بینی خود نزدیک کرد. همان طور که نفس می کشید گفت:" بی نظیر است"
بند کف دست مستانه بود. نیلوفر چاره ای نداشت جز اینکه به دست آوردن این بند را به زمان دیگری موکول کند. بدنش می لرزید. با هما حال گفت:" حالا بیا بریم بالا"
" شما برید، من کمی می مانم بعد می آم"
نیلوفر گفت:" نمی ترسی؟"
مستانه نگاهش کرد ولی حرفی نزد. نیلوفر رفت. دختر محو تماشا شد. دوباره به طرف جایی رفت که بندها را دیده بود. محیط را بررسی کرد و کمی در اطراف جستجو کرد. چند بار سرش را تکان داد. آرام گفت:" یا تو کسی را در بند کردی یا تورا در بند کردند، اما اگر تورا در بند کرده بودند چگونه خلاص شدی، این همه است"
بندها را در جیب گذاشت. جلو رفت و دست بر دیوارها کشید. به طرف راه پله رفت. لذتی وافر از محیط می برد و دلش نمی خواست از آنجا جدا شود عاقبت از زیرزمین بیرون رفت. در را با فشار بست و کمد را کنار کشید. چراغها را خاموش کرد، اما پشیمان شد. دوباره چراغها را روشن کرد و در را باز کرد. از پله ها پایین رفت و گوش خود را تیز کرد. صدای تق تقی به گوشش رسید. جلوتر رفت و گوش خود را به دیوار چسباند. لبخندی بر لب راند و گفت:" همسایه هم داریم" و خیلی جدی و سریع به طبقه بالا برگشت. در را بست وچراغها را خاموش کرد. قفلی که روی در آهنی تق تق می خورد را بست. کلیدی بیرون آورد که تصور کرد باید برای همان قفل باشد. وقتی آزمایش کرد مطمئن شد. آن را در میان دستانش فشار داد و لبخندی بر لب راند. به طبقه بالا رفت، ولی نیلوفر نبود. بی توجه به تماشای تخت نیلوفر پرداخت. دو شیر سنگی بزرگ توجهش را جلب کرد.تخت که از طلای ناب بود را نگاهی اجمالی انداخت و به اتاق کناری رفت. آنجا کمی بوی بد می آمد. نمی دانست چرا. وقتی دقت کرد فهمید آنجا اتاق مادر نیلوفر بوده.
نیلوفر در چهارچوب در نمایان شد. مستانه بدون اینکه نگاهش کند گفت:" اینجا را دوست دارم. اگر برایت اشکالی نداشته باشد جای مادرت می خوابم"
نیلوفر با خوشحالی گفت:" نه، برای چه اشکالی داشته باشد. خوشحال هم می شوم جای مادرم بخوابی"
" فقط جای ملافه و بالش را به من نشان بده تا اینها را تعویض کنم:
نیلوفر انتهای راهرو را با انگشت نشان داد . دختر هرچه روی تخت بود را عوض کرد.
نیلوفر اورا زیر نظر داشت. او کار غیرعادی انجام نمی داد. خیلی طبیعی همه چیز را عوض کرد و گفت:" اینها را چه می کنی؟"
" باید شسته شود ولی حالا بگذار توی انباری"
کاری را که نیلوفر گفته بود انجام داد، سپس جلو آمد و گفت:" من باید برگردم گالری"
نیلوفر گفت:" من هم می آیم."
" این خانه نظافت دایمی احتیاج دارد. باید کارگرها را زودتر بیاورم"
" مستانه خانم کسانی را بیاور که مطمئن باشند"
" همین کار را می کنم"
نیلوفر خوشحال بود که کارمندش با علاقه قبول کرد با او زندگی کند.
دوروز بعد دو خانم مودب با ضمانت مستانه به خانه آورده شدند. همسایه ها دیدند که در این خانه رفت و آمدی غیر متععارف انجان می شود. خوشحال بودند که ساکنان جدید دو خانم متشخص و دو خدمه زیبا هستند؛ اما نه نیلوفر اهل معاشرت بود و نه مستانه. مستخدم ها هم اهل حرف و نقل نبودند.
کار عادی در مغازه که کار اصلی مستانه بود آغاز شد. نیلوفر هم تا نزدیک ظهر می خوابید. او برای همه روشن کرده بود که هیچ وقت در موقع خواب و یا موقعی که در اتاقش بسته است مزاحم نشوند و حق ورود به اتاق را زمانی دارند که در باز باشد. او دوست داشت با چهره عایشه بخوابد و بخندد و لذت ببرد و در چهره نیلوفر همان باشد که می توانست به
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:33 PM
فریبکاری دست بزند.
مستانه در خانه نیلوفر آنچه آرزو داشت را به دست آورد. در این همه سال به تمام ریزه کاریهای اخلاقی او آشنا بود. در سکوت فهمیده بود که او زنی تنها و بیچاره است. به جنون او واقف بود و علاقه شدید او را به مال و جواهرات می دانست. همیشه صحبتهای او را با دیگران می شنید. او در فکر فرصتی بود. نیلوفر در طول غیبتش به او مجال داد که بیشتر به خودش فکر کند. در این همه سال یک بار هم شکایت نکرده بود، چون فقر استخوانش را خرد کرده بود. وقتی پدرش مرد او با برادرش تنها ماند. مادرش زنی بود که نه پول داشت و نه امکان کار کردن. پس یکی باید کار می کرد تا شکم بقیه را سیر کند. برادرش کمک کرد تا او درس بخواند. در حیاطش اتاق کوچکی ساخت که مادر و خواهر آنجا زندگی کنند. او سرخورده و غمگین دلش همه چیز می خواست، اما قادر نبود بخرد. می خواست فریاد بزند. می خواست بگوید ما محتاجیم و برادرم به ما روا ندارد... به ما کمک کنید، اما نه کسی را یارای کمک بود و نه اینکه مادرش با غروری که داشت قبول می کرد. تا اینکه مادر مرد و مستانه را در همان اتاق تنها رها کردند. در این تهران بزرگ مانند گوسفندی که از رمه جدا شده باشد در میان گله گرگ رهایش کردند. گرگها گرسنه بودند، اما گوسفند هوشیار بود. گرگها حمله می کردند، ولی گوسفند نهایت تقلا را می کرد تا اینکه گرگ قوی تری آمد. گله گرگها گوشه ای کمین کردند تا در فرصتی مناسب شکم گوسفند را پاره کنند. بینشان نزاع شد و گوسفند در میان جار و جنجال فرار کرد. گرگها گوسفند را پاره نکردند، بلکه استثمار کردند... او استثمار شد. کار کرد و زحمت کشید. فهمید باید بی زبان باشد و فقط گوش کند. سالها طول کشید تا زبان باز کرد، اما همان موقع فهمید زبانش نشانی از هوشش خواهد داشت. برای اینکه نداند او هوشیار است و همه چیز را می فهمد باز هم ساکت شد. درس خواند و لیسانس گرفت. گفت باز هم سکوت می کنم، ولی می دانم خدا این زبان را داده تا روزی حرفم را بزنم. وقتی نیلوفر به او پیشنهاد همزیستی داد همان موقع بود که از زبانش به نفع خود استفاده کرد، چون فکر کرد و عاقلانه و هوشیارانه گفت می آیم. او می خواست سرنوشتش را عوض کند. در طول این همه سال با هرچه جمع کرده بود خانه برادر را که همان خانه کوچک مخروبه بود خرید. برادر را بیرون نکرد. کاری که برادر کرده بود خواهر برعکس عمل کرد. خانه را خراب کرد و دو طبقه ساخت، یکی برای او، یکی برای خودش. برادرش به او گفته بود که ما روسیاه شدیم خواهر.
مستانه یاد گرفته بود نه بخندد و نه حرف بزند. همان باشد که مردم می خواهند. سکوت پر از توهم است، و او این توهم را برای همه به وجود آورد. اطرافیان قبول کردند که او از چیزی ناراحت است یا از همه بدش می آید، می گفتند کوه یخ است. او فهمیده بود باید مجسمه اطاعت باشد. کارفرما، کارمند درستکار و صادق و وظیفه شناس و مطیع را دوست دارد. نباید بپرسد چند خریدی، فقط بپرسد چند بفروشد. پیگیر نشود چقدر سود برای کارفرما داشته، چون اگر هم می فهمید چیزی به او نمی دادند. پس چه اهمیتی داشت این چیزها را بفهمد، پس بهترین واکنش، بی توجهی و سکوت محض بود.
مستانه، زندگی نیلوفر را در طول آن سالها مرور کرد. هرچه فکر کرد به یاد نیاورد که هیچ وقت نام مادر او را شنیده باشد. در واقع مستانه نمی دانست که او مادری دارد. هرچه بود مهم این بود که هم خانه رییس خود شده بود.
وقتی خواست از خانه اش خارج شود و به خانه این زن برود کسی از او نپرسید او کجا می رود یا کی برمی گردد. شاید همه خوشحال بودند که عمه بداخلاق می ره مسافرت. مستانه باز هم فکر کرد که وقتی دفتر تلفن را ورق می زد نامی آشنا به عنوان قوم و خویش نیلوفر پیدا نکرده بود. همیشه هم برایش سؤال بود که او کیست و اهل کجا است؟ چه کاره بوده و چطور توانسته این همه پول داشته باشد، اما جوابی پیدا نمی کرد.
وقتی وارد خانه باشکوه و گرانقیمت او شد مدهوش و شگفت زده شده بود. مانند سالهای قبل اشتیاق خود را در درونش خفه کرد. او یاد گرفته بود فقط در فکرش هرچه دوست دارد را بیان کند. گاهی به خود می گفت: دلیلی ندارد مردم بفهمند آدم از چی بدش می آد و از چی خوشش می آد. همین که بدانند آن را توی سرمان می کوبند.
به یادش آمد مادرش در فقر مرد، برای اینکه در مقابل سرمایه دار گردن خم نکرد تا گدایی کند. برادرش او را آواره خیابان کرد، برای اینکه اعتیاد استخوانش را خرد کرده بود.
مستانه ترجیح داد به دام سرمایه داری می افتاد تا به دام اعتیاد. مردم برای پول شخصیت قایل هستند و برایشان مهم نیست از چه قماشی هستی و چه جنایتی مرتکب می شوی، فقط تو را با پولت در طبقه ای خاص قرار می دهند. مستانه در فقر سکوت کرد. به او نگفتند فقیر، گفتند چون کوه یخ سرد است.
او به یاد آورد چه شبهای زیادی ناله کرده و از تنهایی و فقر ترسیده بود، حتی چند بار قصد خودکشی کرده بود، اما روز که می شد تصمیمش عوض می شد.
سه ماه از اقامت مستانه در آن خانه گذشت. مانند سابق در ساعت معین سر کارش حاضر بود و پایان کار از مغازه خارج می شد و به خانه می رفت. برایش مهم نبود نیلوفر هست یا در جای دیگری است. هیچ وقت هم به اتاق او سر نمی زد. همیشه مستقیم به اتاق خود می رفت، حتی با دو خدمتکار هم صحبت نمی کرد. طبق عادت کتابی در دست می گرفت و روی مبل می نشست و آن را مطالعه می کرد.
آن شب در حدود ساعت ده شب صدایی شنید. کمی دقت کرد، اما بی توجه کتابش را خواند. دو زن خدمتکار در اتاقش را زدند. او گفت: «بیا تو.»
زنان از چیزی ترسیده بودند. وقتی قیافه مستانه را در لباس خواب بلند با کلاهی پارچه ای دیدند که خونسرد روی مبل نشسته و مشغول خواندن کتاب است احساس آرامش کردند. یکی از آن دو گفت: «خانم صدای ترسناکی از زیرزمین می آید، شما نشنیدید؟»
مستانه بدون اینکه نگاهش کند گفت: «شنیدم.»
«ما می ترسیم، چه کنیم؟»
مستانه جواب نداد. زن دوباره گفت: «خانم ما می ترسیم.»
مستانه باز هم جواب نداد. زن دیگر که شاید بیشتر از دوستش ترسیده بود گفت: «ببخشید خانم، شما صدای ما را می شنوید؟»
مستانه نگاهشان کرد و گفت: «می شنوم، اما جوابی ندارم.»
زن شانه اش را بالا انداخت و ناچار هر دو از اتاق خارج شدند.
صدا بار دیگر به شدت اول تکرار شد. دو خدمتکار به هم نگاه کردند، چون جرأت رفتن به اتاق نیلوفر را نداشتند با هر زحمتی بود خود را به اتاقشان رساندند. یکی از آن دو گفت: «باید فرار کنیم.»
دیگری حرف او را تصدیق کرد. گفت: «من هم همین نظر را دارم. اینجا یک جوری است، انگار این خانه پر از جن است.»
هر دو با ترس و وحشت لباسهایشان را عوض کردند و با احتیاط و ترس از خانه خارج شدند. وقتی به خیابان رسیدند نفس راحتی کشیدند، انگار جان تازه ای گرفته بودند. بدون اینکه به پشت سرشان نگاه کنند پا به فرار گذاشتند. مستانه گرچه ترسیده بود، اما یاد گرفته بود چگونه ترسش را از دیگران پنهان کند.
صدا مثل همیشه با ریتمی خاص به گوش می رسید. چند ضربه به در اتاق زده شد. او به تصور اینکه ممکن است خدمه باشند، بدون اینکه سرش را بلند کند، همان طور در حال مطالعه گفت: «بیا تو.»
اما نه کسی وارد شد و نه صدای دور شدن پایی شنید. کمی به محیط اطراف توجه کرد شاید حرکتی احساس کند، اما چیزی نفهمید. دوباره کتابش را باز کرد و خود را مشغول کرد. ساعتی بعد، چون خسته بود به خواب رفت.
صبح از خواب بیدار شد و چند لحظه خود را در آیینه نگاه کرد، بعد به طرف حمام رفت. پس از استحمام لباسش را پوشید و از اتاق خارج شد. جلوی اتاق نیلوفر مکث کوتاهی کرد و به اطراف دقیق شد. سپس وارد اتاق خدمه شد به کمد آنان سرکشی کرد و فهمید آن دو رفته اند. مستانه به طبقه پایین قدم گذاشت و از خانه خارج شد. مثل همیشه به مغازه رفت.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:34 PM
فصل 35
شهلا تصمیم گرفت به دیدن مادرش برود. مقداری لباس و پارچه و وسایل دیگر خرید و به طرف خرم آباد حرکت کرد. از آنجا با طی مسافت نه چندان زیادی به طرف ده خودشان حرکت کرد. همیشه فکرش این بود که به دیدن مادرش برود. حالا در چند قدمی آنان بود. هیجان زیاد باعث تپش قلب او شده بود. نمی دانست چگونه خود را به مادرش معرفی کند. مردد بود. با خود اندیشید اگر او را نپذیرند چه کند. همین باعث ترس او شده بود. ماشین را متوقف کرد و پیاده شد. به مناظر اطراف نگاه کرد و آهی کشید. با خود اندیشید و به یاد خاطرات و بچگی خود افتاد. در گوشه چشمانش چند قطره اشک جمع شد و روی گونه هایش سرازیر شد. سالهای زیادی از آن زمان می گذشت، اما سرزمینش همان طراوت و شادابی را داشت. کمی بعد به خود مسلط شد و زیر لب گفت خدایا، به امید تو می روم. حرکت کرد و وارد آبادی شد.
آبادی در آن سالها خیلی فرق کرده بود. بناهایی جدید تأسیس شده بود، خیابانها را آسفالت کرده بودند. نمی دانست در کدام خانه را باید بزند. ایستاد و از دختر جوانی که با برادرش بازی می کرد پرسید: «خانه صابری کجاست، زهرا صابری.»
دختر با انگشت خانه ای را نشان داد که فاصله زیادی با او نداشت. یک مغازه بقالی کوچک هم آنجا بود. آهسته حرکت کرد و جلو رفت. با همان عینک دودی به مغازه چشم دوخت. مادرش را شناخت. بدنش می لرزید، ولی کمی احساس ترس می کرد. از خدا خواست کمکش کند.
چند مرد و زن به ماشین و قیافه او خیره شدند. او ظاهر زنی پولدار و شهری را داشت. بچه ها کم کم دور ماشین او جمع شدند. شهلا عینک را برداشت و از ماشین پیاده شد. بدون اینکه توجهی به آدمها داشته باشد. آرام، با بدنی لرزان جلو رفت و داخل مغازه شد. مادرش او را نشناخت. با تردید نگاهش می کرد. شهلا بدون اینکه حرفی بزند با اشتیاق و لذت مادرش را نگریست. پاهایش سست شده بود و بدنش می لرزید. قادر به ایستادن نبود.
صدای مادرش او را به خود آورد. زن گفت: «چیزی می خواستی خانم؟»
شهلا آهی کشید و همان طور که لبهایش می لرزید آرام گفت: «بله چیز بزرگی از شما می خواهم مادر.»
زن نگاهش کرد. هنوز دخترش را به جا نیاورده بود. لبخندی زد و با تعجب گفت: «همین چیزهایی که می بینی داریم، بگو تا هرچه خواستی بدهم.»
شهلا قدمی به جلو رفت و به زبان محلی گفت: «من برای خرید نیامدم، برای خود شما آمدم... من الهام تو هستم مادر.»
زن لحظه ای مات و متحیر نگاه سرشار از تعجبش را به او دوخت. با حالتی بین حیرت و تعجب بر سر و سینه اش زد و به طرف او آمد. لبهایش می لرزید. شهلا را در آغوش گرفت و همان طور که اشک می ریخت گفت: «وای خاک عالم بر سرم... الهام جان... این تویی؟»
شهلا با شادی، مادرش را در آغوش گرفت. هر دو اشک می ریختند. لحظه ای بعد جلو مغازه ازدحام شد. خبر به همه ده رسید که بچه زهرا صابری پیدا شده. چند زن و دختر از اهالی جلو آمدند و شهلا را در آغوش گرفتند و خوشحالی خود را بروز دادند. مردی هم جلو آمد. شهلا نمی دانست او کیست. وقتی مادرش را نگاه کرد فهمید ناپدری اش است. مرد او را در آغوش گرفت و شهلا را بوسید. کمی بعد از در مغازه به خانه رفتند که دیگر خواهرهایش آنجا مشغول کارهای روزانه بودند. زمانی که فهمیدند الهام برگشته به سوی او هجوم آوردند. صدای جیغ و فریاد شادی آنان به هوا رفت و او را در آغوش گرفتند.
خواهرهایش بزرگ شده بودند. مادرش در طول این چند سال دو تا از آنها را شوهر داده بود و سومی هم عقد کرده بود. چهارمی در حال درس خواندن بود. شهلا آنچه سالها آرزویش را داشت به دست آورد. در دل گفت: لذتی بالاتر از بودن در جوار خانواده وجود دارد؟ من این لذت را به دست آوردم... خدارا شکر.
گاهی نمی دانست باید بخندد یا اشک بریزد. خواهرها از مادر گله می کردند که چطور الهام را نشناختی. ما تا او را دیدیم فهمیدیم.
مادرشان گفت: «من کمی گیج شده بودم.»
بچه ها با ماشین ور می رفتند و صدای آژیر آن باعث آزار می شد، تا اینکه آن را به حیاط آوردند. وقتی شام خوردند مادر با دخترهایش تنها شد.
زهرا گفت: «بعد از رفتن تو ما خیلی سختی کشیدیم... تا اینکه نمی دانم چند وقت بعد حواله پولی به دستم رسید. خانمی که خدا خیرش بدهد برای ما پول فرستاد. ما جان گرفتیم. تا همین ماه قبل هم برای ما مرتب پول می فرستاد. خدا خیرش بدهد، ما که او را نمی شناسیم، ولی خدا عوضش بدهد. خیلی زندگی ما را عوض کرد.»
شهلا گفت: «می دانم مادر... او شهلا بوده که پول می فرستاد.»
خواهرش خندید و با تعجب و حیرت گفت: «مگر او را می شناسی؟»
«بله خواهر، شهلا همان الهام است. من هر طور بود نگذاشتم به شما بد بگذرد. خوشحالم توانستم کاری کنم.»
اشک در چشمان زهرا جمع شد و بر سینه خود کوبید. گفت: «خدا مرا لعنت کند که با تو بدرفتاری کردم، اما تو در حق مادرت سنگ تمام گذاشتی. یا امام حسین، ماندم چطور روز قیامت خدا گناهم را می بخشد.»
«نه مادر، این حرف را نزن. شرایط خانواده بد بود و شما تقصیر نداشتید.»
همه افراد خانواده اشک می ریختند، ولی از پیدا شدن الهام در دل احساس شادی می کردند. شهلا گفت: «مادر، چطور شد شوهر کردی؟»
زن سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: «مجبور شدم... وگرنه برای ما حرف درست می کردند.»
«مادر، از زندگی ات راضی هستی؟»
«خدا را شکر.»
«دوست دارم همگی در تهران با هم زندگی کنیم. راضی هستی مادر.»
زن همان طور لبخند می زد. گفت: «نه، من تهران را دوست ندارم.»
«بیا مادر، آنجا زندگی بهتری خواهی داشت.»
«نه به خدا، نمی آیم.»
«باشد، هر طور راضی هستی.»
«برای دیدار تو ممکن است بیاییم، اما برای ماندن نه مادرجان.»
«باشه، این هم خیلی عالی است. زندگی در شهر خرم آباد چطور؟»
«نه مادر، من اینجا آشنا هستم و از زندگی ام راضی هستم.»
«وقتی می آمدم دیدم خانه های شهری هم اینجا درست کردند... شما هم این کار را بکنید.»
زن خندید و گفت: «ما پول نداریم. این هم که می بینی از کمکهای تو بوده، وگرنه هنوز مستأجر بودیم.»
«شوهرت خوابیده؟»
«نه، بیدار است.»
«او چه کاره است؟»
زن سرش را پایین انداخت و گفت: «کارگر است.»
«کارگر ساختمان است یا کشاورز؟»
«هرچه پیش بیاد... فقط خرجی ما را در می آورد، خدارا شکر.»
«اجازه می دهی من در کار شوهرت دخالت کنم؟»
«می خواهی چه کار کنی؟»
«اگر اجازه بدی زمینی به نام شما بخرم... یا باغی که دارای درآمد باشد تا بتواند از شما مواظبت کند. این خانه را هم خراب کن، یکی بهتر بساز. اگر خواهرانم خانه ندارند، برایشان بخرم. اگر شوهرانشان بی کارند کاری برایشان انجام بدهم.»
«الهام، این حرفها پول زیادی می خواهد... تو نمی توانی.»
«دارم، نگران نباش.»
یکی از خواهرها خندید و گفت: «نکند گنج پیدا کردی؟»
شهلا او را بوسید و گفت: «گنج قارون را پیدا کردم.» همه خندیدند.
مادر گفت: «اگر بخواهی صدایش می زنم.»
«اگر این کار را بکنی ممنون می شوم.»
زن از همان جا صدا زد: «های... حبیب الله. بیا این اتاق.»
مرد دو سه بار گفت یاالله و بعد وارد شد. شهلا از جا بلند شد. زن گفت: «گوش کن الهام چی می گه.»
مرد سیگارش را خاموش کرد. یکی از دخترها برای همه چای آورد. پیش از اینکه شهلا حرف بزند، مادرش گفت: «تو دانستی الهام همان خانم شهلا است که برایمان پول می فرستاده؟»
مرد یکه خورد. شهلا را نگاه کرد و گفت: «ای بابا، راست است؟»
«بله، الهام می فرستاده.»
شهلا گفت: «حبیب آقا، با مادر صحبت کردم. من هیچ عجله ای برای رفتن ندارم. هر چقدر هم این کار طول بکشد عیبی ندارد. توی این آبادی تا دلت بخواد باغ و بوستان هست. باغی که خودش آب داشته باشد و کمتر از ده پانزده هکتار نباشد برای خریدن سراغ داری؟»
مرد کمی فکر کرد و گفت: «کوچک تر هست، ولی این مقدار خیر.»
«چقدر کوچک تر؟»
«نیم تا یک هکتار.»
شهلا گفت: «شاید اطرافش را هم بشود خرید.»
مرد گفت: «باید صبح شود تا پرسید. حالا الهام خانم، برای کی می خواهی؟»
زن گفت: «قرار شد حرف نزنی.»
«آقا حبیب، می خواهم برای مادرم خانه قشنگی بسازم. تو راضی هستی؟»
مرد خندید و گفت: «دعات هم می کنم.»
شهلا گفت: «اگر خانه بسازید کجا می مانید تا آنجا تمام شود؟»
«همین خانه بغلی... مدتهاست می خواهد آن را بفروشد، ولی مشتری ندارد. موقت می رویم آنجا.»
شهلا حرفی نزد. نیمه شب بود که از جا برخاست. گفت: «مادر می خوام امشب تو را از شوهرت بگیرم و توی بغلت بخوابم. خواهرهایم هم دور و برم باشند... اجازه می دی مادر؟»
زهرا شهلا را بوسید و گفت: «البته که می مانیم.»
شب را خوابیدند. روز بعد حبیب باید سرکارش می رفت، ولی در خانه ماند. حالا دیگر سرنوشت روی خوش به او نشان داده بود. شهلا چادر سر کرد و منتظر مردی شدند. حبیب گفته بود او دو و نیم هکتار باغ و زمین فروشی دارد که در دامنه کوه است، اما زیاد دور نیست. او مرد فرشنده را به داخل خانه آورد.
شهلا گفت: «حبیب آقا، زمین آب دارد؟»
فروشنده گفت: «آب به حد کافی دارد. ما هم یک چاه داریم.»
«حبیب آقا، باغ و زمین را دیدی؟»
«بله، می دانم کجا است.»
«حبیب آقا، با ماشین می شود آنجا رفت؟»
«با ماشین یک ربع راه است. راه خوبی دارد، کامیون هم می رود.»
«قیمت چنده؟»
کمی چانه زدند. شهلا گفت: «چه نوع سندی دارد؟»
«سند منگوله دار است.»
«سواد داری؟»
مرد گفت: «می توانم بنویسم و بخوانم.»
شهلا گفت: «بیا نزدیک تر. هرچه به تو می گم به عنوان قولنامه بنویس. مقداری الان پرداخت می کنم و بقیه را در محضر می گیری.»
معامله انجام شد و زن و شوهر صاحب باغ شدند. خانه بغلی هم خریده شد. شهلا اصرار داشت باغ را تحویل بگیرد و تصرف کند. فروشنده بابت میوه ها نگران بود که شهلا او را راضی کرد.
شهلا یک هفته آنجا ماند. هرجا می رفت همراه مادرش بود. حالا دیگر به آنچه می خواست رسیده بود. وقتی کارها را مرتب کرد مبلغی برای مادرش گذاشت. اصرار داشت خانه را جوری بسازند که همه خواهرها دور هم جمع شوند، همان طور که در بچگی دور هم بودند.
صبح روز بعد راهی تهران شد. با دلی شاد می رفت. او قول داده بود ماهی یک بار به دیدن آنان برود.
شهلا معتقد بود زندگی برایش رنگ دیگری پیدا کرده. فکر می کرد چقدر خوبه که آدم خانواده داشته باشد.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:34 PM
فصل 36
مستانه طبق روال هر روز در ساعت معین مغازه را باز می کرد و منتظر خریدار می شد. این مغازه برای خودش مشتریهای خاص داشت که اغلب آنها را می شناخت. آنان بدون حرف برای کلکسیونهای خود پول هنگفتی پرداخت می کردند. طبق معمول آنجا را نظافت می کرد و مشغول بقیه کارها می شد. نزدیک ظهر نیلوفر از راه می رسید.
آن روز هم همین طور بود. نیلوفر او را بوسید و پشت میزش قرار گرفت. به مستانه خیره شد. کمی بعد با سر به او اشاره کرد تا جلو بیاید. مستانه جلو رفت. نیلوفر گفت: «مستخدمه ها امروز نبودند!»
مستانه همان طور که به چهره او نگاه می کرد، با قیافه ای عبوس گفت: «دیشب ترسیدند و شبانه فرار کردند.»
نیلوفر بی اعتنا گفت: «از چه ترسیدند؟»
«نمی دانم.»
نیلوفر قیافه حق به جانبی گرفت و گفت: «مگر خانه من ترسناک است که ترسیدند؟»
مستانه آرام گفت: «نمی دانم!»
نیلوفر کمی مکث کرد، ولی چشم از او برنمی داشت. همان طور که در فکر بود گفت: «لابد از چیزی ترسیدند یا چیزی آنها را ترسانده.»
مستانه سرش پایین بود و حرفی نزد. نیلوفر گفت: «شما کسی را دارید بیاورید؟»
دختر کمی مکث کرد و گفت: «جستجو می کنم شاید کسی را پیدا کنم.»
نیلوفر با سماجت گفت: «تقلا کنید تا کسی را گیر بیاورید.»
دختر حرفی نزد. نیلوفر هم ساکت بود. مستانه لحظه ای بعد به طرف میز کوچک خود رفت و روی صندلی نشست. بیرون را نگاه کرد. مردم در حال رفت و آمد بودند. متوجه شد نیلوفر در حال خارج شدن از مغازه می باشد. کمی او را نگاه کرد تا از نظر دور شد. آهی کشید و به چند نفر که ویترین شیشه ای و مجسه های سنگی را نگاه می کردند خیره شد.
غروب مغازه را بست و با تاکسی به طرف خانه رفت وقتی به خانه رسید هوا تاریک شده بود. آن شب خدمه نبودند. مستانه با بودن آنان احساس امنیت می کرد. چراغ حیاط را روشن کرد. کمی ایستاد و به اطراف خیره شد. صدایی توجهش را جلب نمود. انگار میان همهمه باد صدای سم اسبهایی را شنید که از بالای سرش در حرکت بودند. با سرعت سرش را بالا گرفت و به طرف صدا خیره شد. وحشت تمام وجودش را فراگرفت. دهانش خشک شده بود و زانوهایش می لرزید. همان طور بالا سرش را نگاه می کرد، ولی چیزی نمی دید. زیر لب گفت: «چه خانه عجیبی!» و به خود نهیب زد و گفت نباید بترسی و باید دل شیر داشته باشی... برخود مسلط شد و آرام به طرف در ساختمان رفت. آن را باز کرد و با سرعت چراغهای خانه را روشن کرد. با دقت با نگاهش همه جا را بررسی کرد. با خود اندیشید: چیز خاصی نبود که بترسد... قرار هم نبود از صدای وزش باد یا صدای سم اسب وحشت کند.
بر خود مسلط شد. سایه مجسمه ها در زیر نور چراغها، گرچه کمی ترسناک بود، اما او سالهای سال با این مجسمه ها اخت بود. در را قفل کرد و از میان آنها گذشت. برای اینکه ثابت کند از چیزی نمی ترسد گاهی می ایستاد و دستی بر سر مجسمه ای می کشید و لبخند پر غروری بر لب می راند. به طبقه بالا رفت. چراغهای آنجا را هم روشن کرد. در اتاق نیلوفر بسته بود و چراغش خاموش بود. کمی ایستاد و به در بسته نگاه کرد. جلو رفت و آن را باز کرد. زیر نور به تخت طلایی دقیق شد. لبخندی شیطانی بر لب راند و همان طور که میله های طلایی تخت را لمس می کرد آرام گفت: «باید روی تو و در آغوش تو بخوابم... تو باید مال من شوی... زیبایی تو وسوسه انگیز است.»
از اتاق خارج شد و به اتاق خود رفت. چراغ را روشن کرد. همان موقع صدایی به گوشش رسید. کمی دقیق شد و به آن گوش داد. با عجله از اتاق خارج شد و از تراس بالا به اتاق پذیرایی نگاه کرد، اما چیزی توجه او را جلب نکرد. بیشتر دقیق شد، باز هم چیز خاصی ندید. به اتاق برگشت و لباسش را عوض کرد.
در آن خانه نه رادیو بود و نه تلویزیون که بشود خود را سرگرم کرد. مستانه ناچار برای وقت کشی به کتاب رو آورد. روی مبل راحتی نشست و رمانی برداشت و شروع به مطالعه کرد، اما زود پشیمان شد. کتاب را روی پایش گذاشت و دستهایش را پشت سرش حلقه کرد. انگار چیزی به یادش آمده باشد از جا برخاست و بندی را که در زیرزمین پیدا کرده بود از کمد بیرون آورد. آن را به چند قسمت مساوی تا کرد که طول هر قسمت آن کمتر از دو متر نبود. حدود پنج یا شش تا شد. شروع کرد مانند گیس آن را بافت. وقتی از بافتن خلاص شد از جا برخاست و با لبخند به رشته بافته شده نگریست که چون شلاق شده بود. چند بار هم آن را در هوا چرخاند. آهسته و زیر لب گفت: «به سگ بخورد می میرد... به فیل بخورد از جایش برنمی خیزد... به آدم بخورد آتش می گیرد. اگر به آن کسی بخورد که صدا می کند و باعث عذاب و ترس من می شود فراموش می کند اذیت کند. هم سبک است و هم نرم، اما قوی و محکم است.»
مستانه شلاق را تا کرد و در جیب لباس خوابش گذاشت. دوباره روی مبل نشست و مشغول مطالعه شد. ساعتی نگذشته بود که صدای در خانه توجه او را به خود جلب کرد. صدای پا شنید که به طرف پلکان می آمد. صدا ادامه داشت تا جلوی اتاقش قطع شد.
مستانه هنوز واکنشی به خرج نداده بود. سرش داخل کتابش بود، چون حرکت یا صدایی احساس نکرد مطمئن بود هرچه هست باید بالای سرش باشد. برگشت و به طرف در نگاه کرد، اما چیزی ندید. آرام گفت: «کیه؟»
پاسخی نشنید. از جا برخاست و به طرف تراس رفت. آنجا هم کسی را ندید. برای اینکه خیالش راحت شود با صدای بلند گفت: «آنجا کیه؟»
چون جوابی نشنید خم شد تا بتواند فضای بیشتری از طبقه اول را ببیند، ولی زیر روشنایی چراغها فقط مجسمه ها بودند. تصمیم گرفت به اتاق برگردد، ولی با تعجب دید در اتاق نیلوفر بسته است، ولی چراغ آن روشن می باشد. با بی اعتنایی به اتاقش برگشت و به خود گفت: «ممکن است نیلوفر آمده و در حال استراحت است.»
روی مبل نشست و خود را مشغول مطالعه نمود. شاید لحظه ای نگذشته بود که ناگهان احساس کرد کسی بالای سرش ایستاده. از وحشت حالتی بین سردی و گرمی تمام وجودش را فراگرفت. با سرعت سرش را برگرداند. نیلوفر را دید. همان طور که بلند می شد دستش را روی قلبش گذاشت و آرام گفت: «خانم، چرا این طوری وارد شدید؟ من را ترساندید.»
نیلوفر به وسط اتاق آمد. با تعجب گفت: «مگر من ترسناک هستم؟»
مستانه با عصبانیت گفت: «خیر.»
نیلوفر خیلی دوستانه گفت: «پس برای چه ترسیدی؟»
مستانه پاسخ نداد. نیلوفر با خنده سؤالش را تکرار کرد. گفت: «پس برای چه ترسیدی؟»
دختر این بار هم جوابش را نداد. نیلوفر دست دور گردن او انداخت و صورتش را بوسید. گفت: «تو نترسیدی، وگرنه جواب می دادی.»
نیلوفر دست مستانه را گرفت و با خوشرویی گفت: «بیا به اتاقم... می خواهم کمی با هم جدی باشیم و بیشتر به هم کمک کنیم.»
مستانه به دنبالش رفت. نیلوفر دست او را رها کرد. همان طور که می خندید به طرف آیینه میز آرایش رفت. مستانه از حالت خنده های او احساس بدی داشت. صورت نیلوفر را نمی دید. زن همان طور که مانتواش را در می آورد در میان خنده گفت: «مستانه، اگر مایل باشی مامان بازی کنیم... تو بشو مادر و من دختر کوچولوی تو. دوست داری مامان من باشی؟»
دختر پاسخی نداد، ولی نیلوفر می خواست پاسخ بگیرد. مستانه سرش پایین بود. نیلوفر با اصرار گفت: «مامان مستانه، تو نمی خواهی مادر بازی کنی؟»
مستانه همان طور که سرش پایین بود با قیافه ای عبوس گفت: «این کاری را که تو دوست داری من بلد نیستم.»
عایشه برگشت و قدمی جلو گذاشت. مانند کودکی که خود را برای مادرش لوس می کند به طرف مستانه رفت که هنوز سرش پایین بود. با ادایی بچگانه گفت: «مامان خوشگله، بیا منو بغل کن.»
مستانه سرش را بالا آورد. زنی را دید پیر و فرتوت و شکسته، با قوزی در پشت. با وحشت قدمی به عقب رفت.
عایشه با لذت، در حالی که می خندید گفت: «منم مامان مستانه، منم عایشه... دختر دلبند تو... چقدر احتیاج دارم منو توی بغلت نوازش کنی.»
مستانه فکری به مغزش خطور کرد. در جای خود محکم ایستاد، اما هنوز آثار وحشت در قیافه اش پیدا بود. نمی دانست این زن کیه و چگونه قیافه اش را عوض کرده. سعی داشت بر ترس خود فائق آید. آرام و محکم گفت: «عایشه بشین.»
عاشیه چنان قهقهه ای سر داد که ساختمان به لرزه درآمد. با همان حالت چندش آور چشمانش را به شکل وحشتناکی باز کرد. دستهایش را دراز کرد تا با پنجه های چروکیده اش او را در آغوش بگیرد. مستانه ترسیده بود. حرکت او را حمله تلقی کرد، ولی زن قصد حمله نداشت. او در حالت ترس و وحشت قادر به تشخیص این موضوع نبود، پس دست در جیبش برد و شلاق را بیرون آورد. به طرف عایشه نشانه گرفت، اما او ابروانش را با تعجب به هم گره کرد. نگاه تیزبینش را به دست او دوخت. گرچه ترسیده بود، اما مطمئن نبود مستانه بتواند از آن شیء استفاده درستی بکند. به طرف مستانه خیز برداشت، اما او محکم ایستاده بود و به او خیره شده بود.
مستانه گفت: «من برای چه باید مادر تو پیرزن فرتوت باشم؟»
عایشه با صدای بلند خندید، سپس با ملایمت گفت: «برای اینکه مامانم هستی.»
مستانه با حالت چندش آوری نگاهش کرد. پرسید: «تو چطور توانستی خودت را پیر کنی؟»
عایشه قدمی جلو رفت و گفت: «باز هم حرف بزن مامان مستانه، تو باید این چهره دختر زیبایت را به خاطر داشته باشی.»
نیلوفر با عصبانیت گفت: «من تو را نمی شناسم.»
زن خنده ممتدی کرد و گفت: «مامان، منم عایشه زیبای تو... چطور یادت رفته؟!» و به طرف مستانه قدم برداشت. گفت: «نمی خواهی دخترت را ببوسی و دست به موهای او بکشی... نمی خواهی مرا بخوابانی؟»
مستانه نمی دانست چه کند. همان طور که او را نگاه می کرد ناگهان در مقابل خود چیز دیگری دید. همه چیز زن آرام آرام در حال تغییر بود. صورت، دستها، بدن، موها، چشمها و سایر قسمتهای بدن زن جوان شد. همان نیلوفری شد که سالها دیده بود. مستانه در حالی که وحشت سراپای وجودش را فراگرفته بود نگاهش کرد. ثابت ایستاده بود و حرکتی نمی کرد. نیلوفر به طرف مبل رفت و نشست. گفت: «حالا مامان مستانه، منو شناختی کی هستم؟»
مستانه با اکراه نگاهش کرد و آهسته گفت: «تو کی هستی؟»
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:34 PM
نیلوفر گفت: «اگر حقیقت را بدانی می ترسید.»
«تو چطور می توانی در دو قیافه ظاهر شوی؟»
نیلوفر در حالی که می خندید گفت: «من یک جن هستم، در دهها نقش دیگر هم می توانم ظاهر شوم.»
مستانه از ترس چشمانش را گرد کرد و وحشت زده به او خیره شد. نیلوفر گفت: «خودت خواستی که مرا بشناسی. من هم گفتم که وحشت می کنی... حالا اقرار داری که ترسیدی؟»
مستانه کمی عقب رفت. خود را در بد مخمصه ای گرفتار دید. سعی کرد بر خود مسلط شود. رو به او گفت: «نه از جن می ترسم و نه از انس. حالا از سر راهم برو کنار تا رد شوم.»
نیلوفر پرخاشگرانه به طرفش رفت و گفت: «من تو را به این نیت اینجا آوردم که هم به تو کمک شود، هم به من. می خواهم با هم مامان بازی کنیم تا تو را به نوایی برسانم.»
نیلوفر سکوت کرد تا واکنش مستانه را ببیند، اما او می خواست از اتاق خارج شود. با عصبانیت فریاد زد: «بدبخت فلک زده، حالا که نمی خواهی مامانم بشی، یک راه برایت مانده، آن هم مرگ است. چون فهمیدی که من کی هستم.»
مستانه چنان غافلگیر شد که نفهمید چطور نیلوفر به طرفش حمله ور شد. او دیوانه وار می خندید و به او حمله می کرد. مستانه تا به خود بجنبد به گوشه ای پرت شد. او آرام خود را کنار کشید و از جا برخاست. همان موقع شلاق را به سوی زن نشانه گرفت. نیلوفر آن را جدی نگرفت و قهقهه سر داد، ولی مستانه شلاق را بالای سرش چرخاند. نیلوفر بی اراده چشم به حرکت شلاق دوخت. مستانه با همان ضربه بر بدن نیلوفر کوبید. انگار تمام قدرت نیلوفر به هم ریخت و سست و بی حال به گوشه ای از اتاق پناه برد. خود را جمع کرد، ولی در فرصتی مناسب چنان جهشی نمود که در هوا و زمین به پرواز درآمد. مستانه ضربه دیگری به او زد. زن با التماس گفت: «مستانه، هرچه بخواهی می دهم، ولی منو با این شلاق نزن.»
مستانه فهمید ضعف زن چیست. با عصبانیت و مانند سرداری حاکم دست بر کمر زد. با انگشت گوشه ای را نشان داد و گفت: «برو آن گوشه.»
نیلوفر امتناع کرد. مستانه شلاق را در هوا چرخاند و بر سر او زد. دو بار هم به صورتش زد و یک بار به قوز پشتش خورد. نیلوفر اطاعت کرد و به گوشه ای خزید. مستانه با احتیاط به طرفش رفت. تصمیم داشت روسری را از سرش بردارد، ولی چیزی در دست او گیر کرد. به آن خیره شد. کلاهی بود از پارچه تیره رنگ. زن با التماس به پای مستانه افتاد و آن کلاه را طلب کرد. وجود مستانه پر از نفرت و عقده بود. فرصت را از دست نداد و در حالی که لبخندی پر نفرت بر لب می راند شلاق را بالا برد و محکم به صورت او کوبید.
از صورت نیلوفر خون جاری شد. او دست از التماس برنمی داشت، هم برای نجات جانش، هم برای کلاه کوچکی که در دست مستانه بود. او مرتب به طرف مستانه خیز برمی داشت تا آن را از دستش بگیرد، اما مستانه محکم آن را در دست داشت. می دانست باید چیز باارزشی باشد. مستانه قدمی به عقب برداشت و شلاق را به هوا برد و با حالتی بین جنون و انتقام با قدرت تمام ضربه ای محکم بر بدن ناتوان نیلوفر فرود آورد. زن ناله ای کرد و نقش بر زمین شد. مستانه موقعیت خوبی به دست آورده بود و چند ضربه پیاپی بر او وارد ساخت، طوری که دیگر دستش خسته شد و به نفس نفس افتاد. خون از دهان و بینی نیلوفر فواره می زد. دو چشم او با این ضربه های مداوم پاره شده بود. به نظر می آمد در حالت اغما فرو رفته. مستانه همان طور که بالای سرش ایستاده بود متوجه شد که چهره نیلوفر به شکل پیرزن قوزدار درآمده. از وحشت قدمی به عقب برگشت. به اطراف خود نگاه کرد. شمعدانی سه پایه روی میز آرایش دید. به طرفش رفت و آن را برداشت. بالای سر او آمد و آن را بلند کرد و با قدرت تمام بر مغزش کوبید، اما زن مرده بود، حتی حرکتی هم نکرد.
مستانه آرام نفسی کشید و گفت: «خداحافظ ای زن دیوانه ابله، ارثیه کلانی برای من گذاشتی. من هرگز این اشتباه تو را فراموش نمی کنم.»
مستانه به شلاق نگاه کرد و خندید. همان طور که به جسد او خیره شده بود با لبخند گفت: «زن احمقی بودی... مگر من ندا نداده بودم این بند طلسم است. تو مرا ساده تصور کردی. تو را با طلسم خودت کشتم. تو مردی و من زنده ماندم تا راهت را ادامه دهم.»
با پا جسد را چند بار تکان داد. وقتی مطمئن شد مرده او را روی کولش گذاشت و از اتاق خارج شد. وارد حیاط شد و او را زیر درختی گذاشت. چراغهای حیاط را خاموش کرد و بیل را در دست گرفت و بدون هیچ عجله ای شروع به کندن قبر کرد. وقتی چاله آماده شد جسد را با فشار پا داخل قبر انداخت و با سرعت خاک بر روی او ریخت. چند بار هم روی قبر را با پاهایش فشار داد. به اطراف نگاه کرد. همه چیز عادی بود و ماه در آسمان نورافشانی می کرد. لبخندی فاتحانه بر لب راند و به طرف کلید چراغها رفت و آنها را روشن کرد.
مستانه به طبقه بالا رفت و اتاق را تمیز و مرتب کرد و خونها را شست. با لذتی وافر به تخت طلایی نگاه کرد. با دستش بر فنرهای آن فشار آورد و با خنده گفت: «تو هم انتظار مرا می کشیدی؟»
انگار می خواست خودش یا تخت را مطمئن کند گفت: «انتظار به پایان رسیده... حالا تو مرا در آغوش خودت بگیر تا در سرما و گرما در بسترت با نوازشهای تو تخت رویای طلایی، من به خواب ناز فرو بروم.»
مستانه بدون هیچ گونه ندامت و پشیمانی در بستر نیلوفر به خوابی عمیق فرو رفت.
روز بعد از خواب بیدار شد. پرده های اتاق را کنار زد. نور با اشتیاق رقص کنان به اتاق رخنه کرد. کمی جلوی پنجره ایستاد و به حیاط نگاه کرد، سپس به اطراف چشم دوخت. به طرف کمد بالای تخت رفت و در آن را باز کرد. صندوقی یافت از عاج فیل و قطعه الماسی گرانبها که با نور خیره کننده ای که داشت باعث شادی و تعجب زن شد. چند بار با لذت نگاهش کرد. آن را در کیف خود جا داد. دوباره به جستجو پرداخت، اما چیز با ارزش دیگری مثل آن نیافت.
صبر کرد تا کمی از روز بگذرد. گوشی تلفن را برداشت و تلفن زد. کامیونی با چهار کارگر تقاضا کرد. می خواست اجناس خانه را به مکان دیگری انتقال دهد.
وقتی کار انتقال تمام شد به مغازه رفت و با کسانی که سالها در انتظار چنین مجسمه هایی بودند تماس گرفت. آنچه او فروخت گنجینه ای باارزش و عظیم با درآمدی بی حساب بود.
مستانه دیگر به آن خانه برنگشت. قطعه زمینی خرید و ساختمانی ساخت و سردرش نوشت: عمارت مستانه.
او باغبانی داشت که همیشه در باغچه اش گلهای زیبا می کاشت. زنی جوان هم در خانه از او پذیرایی می کرد. همیشه شاخه های گلهای تازه در گلدانها می گذاشت تا فضای خانه خوش بو و معطر شود. مستانه هر وقت از کارش خسته می شد به دیدن مجسمه هایش می رفت. از مصاحبت با آن اجسام سرد و بی روح در خود احساس شادی می کرد.
در گالری مستانه دو دختر، چون دو مجسمه کار می کردند، بدون اینکه بخندند و یا با کسی حرفی بزنند. هنگام ورود به گالری هر دو را می بوسید و موقع برگشت هم همان کار را انجام می داد.
مستانه هر شب هنگام خواب با غرور به دو شیر عظیم کنار تختش که مراقب او و گنجینه های باارزشش بودند نگاه می کرد. در مقابل آیینه قاب طلایی میز آرایش می ایستاد و شمعهای شمعدان را روشن می کرد. مبهوت عظمت افکارش می شد و به خود می بالید. او خود را روی تخت طلایی ناب می انداخت که ملحفه اش حریر بود. در میان دو شیر می خوابید که کسی یارای قیمت گذاری روی این مجسمه ها را نداشت.
شبها صندوقچه عاج را با قفل طلایی باز می کرد تا قطعه الماس گرانقیمتش را که به اندازه یک تخم مرغ بود نگاه کند. وقتی هم خسته می شد آن را در آغوش می گرفت و مانند دلبندی شیرین به سینه اش می چسباند و به خواب می رفت.
مستانه در خانه اش نه رادیو داشت و نه تلویزیون. آنچه او را سرگرم می کرد گنجینه ای بود بی حساب.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:34 PM
فصل 37
میترا و خواهرش در آپارتمان تنها بودند. یأس و ناامیدی وجود پر از کینه و عداوت میترا را می آزرد. فکر بود که همیشه کارهایش روی نظم و ترتیب جلو می رفت، اما در آن مدت هرچه می کرد چیزی جور در نمی آمد. سرخورده و غمگین به گوشه ای خیره شده بود. با خود اندیشید: حرف نیلوفر را گوش کرده و بی جهت طلاق گرفته. اگر کمی پافشاری می کرد ممکن بود پولی از مهندس محسنی می گرفت. با بی حوصلگی لباس پوشید. تصمیم داشت از خانه خارج شود تا شاید یکی از افراد قدیمی را ببیند.
اولین جایی که مد نظر میترا بود میدان ولیعصر بود که پاتوق همیشگی نوشین و شهلا بود. از هر که می توانست سراغ شهلا را گرفت. کمی دور زد. در قسمت شرقی میدان ایستاد. دختری کم سن و سال جلو آمد. همان طور که نگاهش می کرد گفت: «چی داری؟»
میترا نگاهش کرد و گفت: «هیچی دخترخانم.»
«اینجا جای منه... برو آن طرف بذار باد بیاد.»
میترا کمی کنار رفت. با لبخند به او گفت: «اینجا چی می فروشی؟»
دختر از حالت عادی خارج بود. با عصبانیت گفت: «فضولی به تو نیامده.»
«حالا چرا عصبانی هستی دختر خوب؟»
دختر نگاهش کرد و بی اعتنا روی خود را به طرف دیگر کرد. میترا سعی کرد به او بی توجه باشد، اما چشمانش بین مردم به دنبال شهلا و نوشین می گشت. تا اینکه دختری قد بلند با خوشرویی جلو آمد و سلام کرد. میترا بدون اینکه او را بشناسد سرش را تکان داد. دختر گفت: «شما خاله میترا نیستید؟»
میترا با خوشحالی گفت: «اوه چرا عزیزم.» و با تعجب گفت: «اما من تو را بجا نمی آورم؟»
دختر خندید و گفت: «من دوست نوشین و شهلا هستم.»
میترا با خوشحالی گفت: «الهی قربون تو برم که خدا تو را رساند.» سپس با نگرانی ادامه داد: «باور کن دارم از بی خبری دیوانه می شوم.»
«چرا خاله جان؟»
«از بی خبری... نمی دانم این دو تا کجا هستند و چه می کنند؟»
دختر با تأثر نگاهش کرد و آرام گفت: «شما خبر ندارید؟»
میترا با وحشت و تعجب گفت: «نه، مگر چیزی شده؟»
دختر آهی کشید و گفت: «بله، نوشین را همین جا توی جوب راستش کردند... فدای اعتیادش شد. شهلا هم آب شده رفته توی زمین... اما یکی از پسرها می گفت چند روز پیش توی یک ماشین گرانقیمت دیدش.»
میترا زد روی دستش و گفت: «الهی بمیرم برای نوشین.»
«بین بچه ها شایعه شده که نیلوفر زیرآب شهلا را زده.»
میترا در حالی که دست دختر را گرفته بود و به طرف خودش می آورد گفت: «اسمت چیه؟»
«خاله، من مهناز هستم... دوست جان جانی نوشین، یادت رفته؟»
میترا کمی به مغز خود فشار آورد و با دلخوری گفت: «پیری و هزار ایراد... اگر این طور باشد تو باید سیروس را هم بشناسی؟»
مهناز آهی کشید و با مکث گفت: «خاله، مثل اینکه تو از خیلیها بی خبر هستی!»
میترا آهی کشید و با گلایه گفت: «من که پاهام درد می کنه و بیرون نمی آم. اگر این پدر سوخته ها تلفن کنند من از اوضاع بیرون باخبر می شوم... اما اگر تلفن نکنند توی بی خبری می مانم.»
مهناز با همان حالت متأثر گفت: «من هم فهمیدم شما بی خبر هستید. والله... از سیروس خان هم بی خبر نیستم.»
مهناز از علاقه میترا به سیروس باخبر بود. آرام گفت: «خاله جان، تورا به خدا ناراحت نشید؟»
«مگر چه شده؟»
مهناز با کمی تأخیر گفت: «راستش... سیروس هم تصادف کرده و مرده.»
مهناز جیغی کوتاه کشید و مات و متحیر با چشمانی از حدقه درآمده به مهناز نگاه کرد. ساکت بود. دختر ترسیده بود. با دلجویی گفت: «خاله، تورا به خدا به خودت مسلط باش.»
میترا آرام گفت: «نه... سیروس نباید می مرد... نه.»
پاهای میترا سست شد و روی زمین نشست. دختر اولی که دوست مهناز بود و با میترا جر و بحث کرده بود جلو آمد و گفت: «مهناز، این زنیکه چه مرگش شده؟ بیا بریم، الان پلیس سر می رسد و همه مارا می گیرد.»
مهناز گفت: «دوست نوشین است، حالش بد شده.»
«هر خری هست باشه... بیا بریم.»
میترا گاهی به مهناز و گاهی هم به دختر و زمانی به جمعیت که دورش جمع شده بودند خیره شد، اما مهناز و دوستش بین جمعیت گم شدند. کمی بعد دو مأمور پلیس سر رسیدند و جمعیت را از اطراف میترا متفرق نمودند. یکی از آن دو گفت: «خانم چی شده؟ جیبت را زدند؟»
میترا فقط نگاهش کرد. حرفی نزد. کسی گفت: «اگر قلبت گرفته آمبولانس خبر کنیم.»
دو زن جلو آمدند و دست میترا را گرفتند و او را از جا بلند کردند. چند بار آه کشید. آرام گفت: «حالم بد شده بود، اما حالا بهتر شدم.»
بدون آنکه حرفی بزند یا به دو مأمور توجه کند راه افتاد. به طرف کریم خان رفت و با تاکسی خود را به خانه رساند.
خواهرش بی توجه به ورود میترا جلوی آیینه دستشویی ایستاده بود و آواز گل سنگم را زیر لب زمزمه می کرد. گاهی مکث می کرد و می خندید. صدای خنده اش در فضای آپارتمان می پیچید. میترا در را بست و بدون توجه به او به اتاقش رفت، چون بی حوصله بود دوباره به هال برگشت. خواهرش از دستشویی خارج شد. وقتی او را دید یکه خورد و ترسید، چون انتظار میترا را نداشت. با وحشت دستش را روی قلبش گذاشته بود. گفت: «الهی خدا لعنتت کند، ترسیدم، کی برگشتی؟»
میترا حوصله بحث نداشت. حرفی نزد و روی مبل نشست. خواهرش مقابلش نشست و به صورت او زل زد. میترا سعی کرد به طرف دیگری نگاه کند. عاقبت پرسید: «آدم ندیدی این طور به من زل زدی؟»
«من تو را نگاه نمی کنم، خیالاتی شدی.»
میترا آرام گفت: «دیگه بدبخت شدیم خواهر.»
دختر خندید و گفت: «ما کی خوشبخت بودیم که حالا بدبخت شده باشیم.»
میترا در حالی که به گوشه ای خیره شده بود گفت: «سیروس مرده... نوشین هم مرده... شهلا هم گم و گور شده... من ماندم با خواهری خل و چل... نیلوفر هم نمی دانم کدام قبرستانی است.»
خواهرش خنده بلندی کرد. میترا با تعجب نگاهش می کرد. دختر مرتب می گفت: «نوشین و سیروس مردند، چه خوب شد که مردند.»
میترا با عصبانیت گفت: «دیوانه، مردن هم خنده داره؟»
«بهتر شد که مردند، چون هرچه پول داشتی می دادی به آنها.»
میترا ساکت به او نگاه کرد. گفت: «بدبخت پراید را هم بردن.»
دختر خندید و گفت: «نه اینکه مال بابات بود که ناراحت شدی. حالا برده که برده. لابد می خواد اون دنیا رانندگی کنه تا وقتی که تو را توی قبر کردند تا جهنم سوارت کند ببرد که خسته نشی.»
میترا نگاهش کرد و خندید. گفت: «تو که دیوانه ای... منو نگاه کن که برای یک دیوانه قصه تعریف می کنم.»
دختر عصبانی شد و گفت: «دیوانه خودت هستی. من از همه شما عاقل ترم.»
میترا خنده چندش آوری کرد. حرفی نزد و به طرف دفتر تلفن رفت. در مقابل شماره ای مکث کرد. آن را گرفت و خیلی با احتیاط گفت: «ببخشید خانم، می خواستم با مهرداد صحبت کنم.»
زنی گفت: «ما چنین کسی نداریم.»
«ببخشید خانم، مگر آنجا منزل مهرداد نیست؟»
زن با عصبانیت گوشی را قطع کرد. میترا کمی تعجب کرد. دوباره شماره او را گرفت. سعی می کرد خونسرد باشد. آرام گفت: «خانم قطع نکنید. من میترا هستم، از دوستان مهرداد و سیروس خان. شاید کمکتان کنم. فقط قطع نکنید تا ببینم چی شده.»
«من نه سیروس خان را می شناسم و نه آقا مهرداد را.»
همان طور که گوشی در دست میترا بود ارتباط قطع شد. میترا دوباره شماره زن را گرفت. با تهدید و خشونت گفت: «من نشونی شما را دارم. اگر این بار قطع کنید می آیم در خانه تان.»
زن از همه جا بی خبر گفت: «داری مزاحم می شی... من که جوابت را دادم.»
«ادب حکم می کند که پاسخ آدم را درست بدهی، نه اینکه قطع کنی.»
«من که جوابت را دادم، حالا چه مرگت است؟»
میترا با خونسردی گفت: «حالا بگو مهرداد کجاست؟ سیروس چه شده؟»
زن مکث کوتاهی کرد و بعد با گریه گفت: «هزار تا مثل تو پدرم را درآوردند... خانم، سیروس مرده... مهرداد هم فراری است... حالا خیالت راحت شد؟ تو را به خدا دست از سرم بردار.»
میترا با تعجب گفت: «برای چه؟ بگو شاید کاری از دست من بربیاد.»
«قتل خانم، قتل.»
«کی را کشته؟»
«من که نمی دانم، ولی اگر بگیرنش به جرم قتل سه نفر اعدامش می کنند.»
میترا دیگر حرفی نزد و گوشی را سر جایش گذاشت. بیشتر تو هم رفت. زیر لب گفت: «چه خبر شده؟ یکی مرده، یکی مردار شده، یکی هم مثل نیلوفر خبر مرگش کمیاب شده.»
میترا جستجوی خود را بابت پیدا کردن نیلوفر آغاز کرد. ابتدا به مغازه او رفت. در آنجا بسته بود. همسایه ها هم اطلاع دقیقی نداشتند. با سماجت توانست از یکی از عتیقه فروشیهای خیابان منوچهری نشونی خانه او را بگیرد. همان موقع خود را به خانه نیلوفر رساند. دنبال زنگ گشت، ولی دکمه ای ندید. به اطراف خیره شد. متوجه شد دو مرد به طرفش می آیند. ترسید. دوباره به دنبال زنگ در گشت. آن دو مرد به او رسیدند. یکی گفت: «خانم دنبال کسی هستید؟»
میترا رویش را برگرداند. گرچه ترسیده بود، ولی با پررویی گفت: «بله، چطور مگر؟»
«شما با کی کار دارید؟»
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:35 PM
میترا ترسیده بود. با لکنت گفت: «معلومه، منزل دوستم.»
«با ما بیایید.»
میترا سعی کرد به ترس خود فائق آیند، یا دست کم خود را خونسرد نشان دهد. آرام گفت: «برای چه؟ مگر چه خبر شده؟» میترا نتوانست ادامه دهد، چون ماشین پلیس سررسید و او را با خود بردند. میترا ترس و خطر را احساس می کرد. هرچه التماس کرد آن دو مأمور گوش شنوا نداشتند. او را دست بسته به کلانتری بردند.
میترا را داخل اتاقی بزرگ بردند. دو مرد جلو آمدند. مدتی در سکوت به او نگاه کردند. یکی پرسید: «اسم؟»
میترا این بار هم حرفهای قبلی را تکرار کرد. مرد با خشونت جلو آمد و زیر نور لامپ نگاهش کرد. گفت: «بشین.»
میترا گفت: «نشینم چه می کنی؟»
مرد دیگر میترا را هل داد. او به اجبار نشست، اما هنوز وحشتزده به چشمانشان خیره شده بود. آرام گفت: «اسم من میترا ساوه ای است. شصت سالمه و سه فرزند دارم، شوهرم مرده و با خواهرم زندگی می کنم. حالا خواهش می کنم به من حالی کنید چه شده که از در منزل دوستم دستگیرم کردید؟»
مرد اول گفت: «شما چند وقت است که این خانم را می شناسید؟»
«خیلی وقت است، بالغ بر بیست سال.»
«تو بیست سال است که این زن را می شناسی، آن وقت چطور نشونی او را بلد نبودی و مرتب از این و آن سؤال می کردی؟»
میترا مانده بود چه بگوید. لابد اتفاقی برای نیلوفر افتاده که او را تحت فشار گذاشتند. آرام گفت: «رابطه من با این خانم در امور دیگری بود. به همین خاطر من هیچ وقت به خانه اش نرفته بودم.»
«رابطه خودتان را بیشتر توضیح دهید.»
میترا مردد بود. گفت: «نمی شود گفت.»
«برای چه نمی شود گفت؟»
«کمی خنده دار است... شما قبول نمی کنید.»
مرد خیلی جدی گفت: «حرفت را بزن.»
«باشد... او انسان نبود، یک جن بود.»
مرد با همان قیافه جدی گفت: «درست حرف بزن... چه شد؟»
«آقا، من که گفتم، او یک جن بود. حالا هم غیب شده... شاید یک دقیقه دیگر پیدایش شود. من هم برایش فالگیری می کردم. او اسرار مردم را به من می گفت و من هم بابت آن حرفها پول خوبی می گرفتم. درصدی مال من بود، بقیه مال او... حالا مدتی است بساطم را جمع کرده... آمده بودم ببینم خبر مرگش کجا است.»
مرد خندید و گفت: «باشه، او یک جن بود و تو هم فالگیر... ولی عتیقه ها را چه کردی؟»
میترا جا خورد و گفت: «من از عتیقه های او بی خبر هستم.»
کارآگاهان پس از مدتها کوشش توانسته بودند سرنخی پیدا کنند. برای همین حاضر نبودند او را راحت از دست بدهند. با اینکه می دانستند نتیجه ای نخواهد داشت، اما او را زندانی کردند. خانه اش را گشتند، ولی چیزی نیافتند. باز هم به جستجو ادامه دادند تا سند جعلی یک پراید را پیدا کردند. او به کمک شخصی کارت و سند جعلی درست کرده بود تا بتواند آن را از دست سیروس دربیاورد. همین سند جعلی باعث گرفتاریش شد.
او را به عنوان قاتل بیژن شناسایی کردند. او را تحت فشار گذاشتند تا اقرار کند همدست یا همدستانش چه کسانی هستند. هر که را معرفی می کرد مرده بود و از شخصی به نام شهلا هم هیچ اثری نبود. یک بار به فکر افتاد از محسنی کمک بگیرد، اما فهمید بی فایده است.
خواهر میترا در این مدت بیرون زندان اوین روزگار می گذراند. وقتی ناامید شد به خانه اش برگشت. آزادانه جلوی آیینه می ایستاد و هر کاری دلش می خواست انجام می داد. وقتی از خنده خسته می شد خود را به جای میترا قرار می داد و کمی به خود فحش می داد، بعد هم می خندید. او برای امرار معاش سخت در مضیقه بود. همسایه ها چند روزی او را کمک کردند، ولی خیلی زود رهایش کردند تا اینکه یک روز از گرسنگی و بی پولی از خانه خارج شد و در گوشه ای از پیاده رو نشست. عابران به تصور اینکه او محتاج است پولی جلوی پایش انداختند. دختر بینوا تعجب کرده بود، اما زود متوجه شد کار خوبی است. پولها را در جیب گذاشت و چند ساندویچ خرید و به خانه برگشت. چون شمردن پول را بلد نبود مدتی به آنها خیره شد. از روز بعد در همان محل نشست و تا ظهر کاسبی کرد و این شد کار هر روزش. می نشست و گدایی می کرد.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:35 PM
فصل 38
پری در آشپزخانه نشسته بود. شعبان و رحمان هم حضور داشتند. شعبان گزارش آنچه دیده بود را می داد.
صادق با تعجب گفت: «عجب سرنوشتی، نیلوفر ما را تهدید می کرد، ولی خودش با یک بند زپرتی مرد!»
پری گفت: «شهلا زنده ماند، چون باید زنده می ماند، اما مستانه مغرور... او هم سرنوشت بدی خواهد داشت، ولی چون به ما ربطی ندارد کاری به کارش نداریم.»
پری لحظه ای ساکت شد ، بعد گفت: «اگر شهلا کاری داشت من حمایتش می کنم، چون به مادرش مهربانی کرده.»
پری دوباره ساکت شد. متوجه شد گزارش شعبان به پایان نرسیده. گفت: «اگر درباره میترا است من و آقا صادق شاهد آنچه بر سرش آمد بودیم.»
صادق به او نگاه می کرد. در همان موقع صدای افتادن چیزی شنیده شد و متعاقب آن صدای خرد شدن شیشه ای به گوش رسید. صدای محسنی بلند شد که پری را صدا می کرد. همگی با وحشت به طرف اتاق محسنی رفتند. متوجه شدند او در وسط اتاق ایستاده و به قاب عکس روی دیوار نگاه می کند.
پری با تعجب گفت: «پدربزرگ، چی شده؟»
«من داشتم کار می کردم، این قاب یکدفعه افتاد پایین. تمام بدنم لرزید... خیلی ترسیدم... ببینید چی پیدا کردم!»
صادق ورق بزرگی روی میزش دید. پری هم به آن نگاه کرد. با تعجب گفت: «پدربزرگ، یک نقشه!»
پدربزرگ با خوشحالی گفت: «این نقشه خانه عایشه است که دنبالش بودیم!»
صادق آهی کشید و گفت: «حالا دیگر باید آن را انداخت توی آشغال.»
شعبان فوری مشغول شد و شیشه ها را جارو کرد. پری نقشه را با خود بیرون آورد. شعبان مقابلش ایستاد. پری پرسید: «چی می خوای بگی شعبان؟»
«عموی شما، آقا محمد حسین متوجه این شده بود. در مقابل این قاب خیلی معطل شد، ولی نمی دانم چرا تردید کرد.»
پری در حالی که به فکر فرو رفته بود گفت: «نقشه خانه او هم با خودش دفن می شود.»
محسنی گفت: «چطور مگر؟»
پری آهی کشید و گفت: «شرش به خودش برگشت و به درک واصل شد.»
محسنی با تعجب گفت: «مرد؟ یعنی راست راستی مرده. خدابیامرزدش. کی مرده؟»
«همین چند روز قبل.»
محسنی گفت: «کاش به من می گفتید تا سر ختم او می رفتم. زن بدی بود، ولی دلم نمی خواست بمیرد.»
پری ساکت بود. محسنی دوباره گفت: «حالا کس و کاری هم داشت؟»
«نمی دانم.»
«خانه اش چه می شود.»
پری خندید و گفت: «جای مار و مور می شود.»
«از اول هم آدم بی کس و کاری بود. بیچاره عقل درستی هم نداشت. اگر عاقل بود فکر امروز را می کرد. یا شوهر می کرد و بچه دار می شد تا دست کم سر خاکش بروند.»
پری باز هم ساکت بود. محسنی گفت: «پری تو می دانی کجا دفنش کردند؟»
«نه پدربزرگ.»
صادق وارد شد. پدربزرگ گفت: «به هر حال هر وقت فهمیدید قبرش کجاست به من هم بگید. دلم می خواد برایش فاتحه بخوانم.»
صادق گفت: «حالا همین را کم داشتیم پدربزرگ... تمام شد و رفت، دیگه به یادش هم نباشید.»
محسنی گفت: «هر طور خودتان فکر می کنید درست است همان کار را انجام بدهید.»
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:35 PM
فصل 39
محسنی با صلاح دید مهوش و پسرش تصمیم گرفت معاشرتهای شقایق و سیامک را رسمی کنند. به همین دلیل پس از یک سری صحبت بین خانواده ها به این نتیجه رسیدند که عقد رسمی جاری گردد تا به قول مریم دو جوان آنقدر زجر نکشند. جشن کوچکی در خانه پدربزرگ با حضور خانواده های دو طرف برپا شد. در میان شادی و هلهله اقوام عروس و داماد آن دو زن و شوهر شدند.
محسنی خانواده داماد را از طرف پدری می شناخت. با هم از دوران تحصیل گفتگو می کردند. محسنی به پدر سیامک گفت: «یادش به خیر، ما را برده بودند مدرسه تا کلاس اول درس بخوانیم. مدرسه ما هم نزدیک سبزه میدان ساری بود. ما هم بچه بودیم. چندین بچه دیگر هم آنجا بودند. پدر خدابیامرز شما شاید یک سال از من بزرگ تر بود، ولی دو سه نفر پسر بزرگ دیدیم که وارد کلاس ما شدند. حالا حساب کن لباسهای مدرسه مان شلوار کوتاه تا زانو بود. آن پسرها با شلوار کوتاه که وارد شدند هم خودشان خندیدند، هم ما. ما به پاهای پشم آلودشان می خندیدیم. آنها را به زور آورده بودند. یکی از آنها همین آقای آخوندی بود... دیگری را نمی دانم، فکر کنم از دهات آمده بود درس بخواند.»
پدر سیامک گفت: «بله، ولی این طور شنیدم که بعدها کلاسهای اکابر گذاشتند تا بزرگترها آنجا درس بخوانند. مردم شهر ساری هم خیلی استقبال کردند.»
محسنی گفت: «بله، ولی این مال بعد بود.»
صادق و پری در این جشن فعالیت زیادی کردند. شقایق با صورت گِردش در لباس عروس زیبا شده بود. با اینکه خیلی هیجان داشت و لحظه ای از پری جدا نمی شد، ولی دل همه را به دست آورده بود. مادر سیامک وقتی با شوهرش تنها شد با خوشحالی می گفت: «روحانی، من خیلی از انتخاب سیامک خوشحال هستم. ببین چه خانواده با محبتی هستند. تو چطور؟»
روحانی همان طور که لبخند بر لب داشت گفت: «همین طور است. من خانواده اینها را شناختم. بزرگ زاده هستند. مهندس هم خیلی مرد بزرگی است. آن موقع که رفته بود امریکا درس بخواند من هنوز دنیا نیامده بودم. مرد تحصیل کرده و بزرگی است.»
«بیا جلوتر تا چیزی بهت بگم، ولی تو را خدا صدایش را درنیاری تا ببینم چی می شه.»
روحانی همان طور که روی مبل نشسته بود کمی سرش را به طرف زن خم کرد و گفت: «بگو، گوش می کنم.»
زن با خوشحالی گفت: «مهندس به مهوش خانم گفته اگر شما موافق باشید سیامک را بیاورم خانه خودمان تا با شقایق زندگی کند... یعنی دیگر به خوابگاه نرود.»
روحانی با حالت شادی خندید. گفت: «راست می گی؟»
زن با همان حالت گفت: «به خدا خودش به من گفت.»
روحانی گفت: «تو چه گفتی؟»
«من گفتم هرچه شما صلاح می دانید.»
«کار سیامک چی می شه؟»
«کارش که هست، ولی این طور که من می بینم خودشان برای سیامک کار می گیرند.»
«دیگه پسر ما مال اینها شد.»
زن با دلخوری و کمی ترس گفت: «تو را به خدا این جوری حرف نزن، من می ترسم.»
روحانی نگاهش کرد و خندید. گفت: «زیاد نگرن نباش. پسرم را می شناسم، او با محبت است.»
«به خدا همین که گفتی درست است. بچه ام فردا، پس فردا دکتر می شود.» و انگار از چیزی نگران باشد آهی کشید و گفت: «خدا کند بچه های دیگه ما همین طور خوشبخت بشن.»
«ان شاءالله، مطمئنم.»
«خدا کند حرف تو بشه.»
«تو فهمیدی مهندس نگذاشت یک قران خرج کنیم؟»
«بله... چرا این کار را کرد؟»
«اصرار دارد که خودم باید این کار را بکنم.»
«در عوض تو هدیه ای حسابی سر عقد به شقایق و پسرمان بده.»
«دیروز رفتم همین کار را کردم... ده تا سکه برایشان خریدم.»
«خوب کاری کردی.»
پری جلو آمد. به پدر و مادر داماد تعارف کرد که چیزی بخورند. صادق متصدی آوردن عاقد بود. ملای جوانی به اتفاق مرد دیگری با صلوات و یاالله وارد شدند. محسنی و روحانی و پدر شقایق بلند شدند و به طرف حاج آقا رفتند.
صادق می خواست وارد اتاق عقد شود که مادرش گفت: «نمی شه بیایی... اتاق زنانه است.»
صادق گفت: «باشد من کاری ندارم، فقط می خواهم ببینم شقایق خوابیده یا بیداره؟»
پری خندید و گفت: «صادق جان، بیداره، اما پدر ما را درآورده.»
صادق در را باز کرد. مریم گفت: «ای خدا مرگم بده، همین طور آمدی تو.»
صادق نگاهشان کرد و گفت: «بابا، یک جوری گفتی فکر کردم همه سرِ باز هستند.»
پری گفت: «صادق تو یک چیزی به شقایق بگو. داره از هیجان می لرزه.»
صادق نگاهش کرد و خندید. گفت: «بزنم به تخته خیلی خوشگل شدی شقایق.»
شقایق پری را نگاه کرد. پری گفت: «دیدی گفتم چقدر ماه شدی. حالا پاشو کارت دارم.»
صادق گفت: «شقایق، چی شده؟ به من بگو تا برم پدر سیامک را در بیاورم.»
شقایق خندید و گفت: «این بیچاره کاری نکرده، من خودم هیجان زده هستم.»
صادق گفت: «باشه.»
شقایق گفت: «تو که حالیت نیست و بی خیال این حرفها هستی.»
صادق گفت: «مثلاً تو که حالیت است می خوای چه بکنی؟»
شقایق خندید و گفت: «هیجانم به خاطر همینه.»
صادق خندید و گفت: «این چیه روی لباست ریخته؟ آخ، آخ، حالا چطوری بریم سر سفره عقد.»
شقایق به لباسش نگاه کرد. صادق مرتب می گفت: «حالا چه کار می کنید؟»
شقایق باز هم به لباسش نگاه کرد. گفت: «صادق برو... دلم ریخت پایین... اَه، ترسیدم.»
مهوش گفت: «درست حرف بزن.»
مریم هم خندید. صادق گفت: «بچه است مهوش خانم. زود شوهرش دادید. چند سال می ماند عاقل می شد.»
شقایق گفت: «خوب هم عقل دارم.»
صادق با خنده گفت: «به خدا اگر گناه نبود دلم می خواست ماچت کنم.»
شقایق خندید و گفت: «سیامک پدرت را درمی آورد.»
«ادب داشته باش.»
مریم گفت: «شقایق، دل پسرم را نشکن. پری خانم هم اجازه می ده، بذار ماچت کند.»
پری خیلی جدی گفت: «صادق برو جلو.»
صادق گفت: «شقایق کاری کرده که به خاطر زیباییش خون راه می افته.»
پری گفت: «مثل اینکه شقایق با حرفهای صادق حالش بهتر شد.»
صادق گفت: «بلند شو، عاقد منتظر است تا بله را بگیرد و برود.»
شقایق از جا برخاست. دست پری را گرفت و در میان مبارک باد مهمانان قدم به اتاق پذیرایی گذاشت. محسنی با اشتیاق و هیجان برای شقایق ابراز احساسات کرد.
پری شقایق را سر سفره عقد نشاند. صادق سیامک را جلو آورد و عاقد هم شروع به خواندن خطبه عقد کرد. بار اول پری با گفتن جمله قشنگ عروس رفته گل بچینه همه را به خنده انداخت. بار دوم صادق پیش دستی کرد و گفت: «عروس رفته گل بنفشه بچیند.»
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:35 PM
پری نگاهش کرد. لبخندی زیبا بر لب راند و آرام گفت: «خوب شد یادم انداختی، الان می گم شعبان از طایفه گل بنفشه بیاورد.» و بی درنگ شعبان را پی انجام مأموریت فرستاد.
شقایق هنوز سر سفره عقد بود که شعبان چند دسته گل بنفشه آورد. لیلا دسته ای را در دست عروس، یکی در اتاق عروس، یکی در اتاق پری، یکی در اتاق محسنی و تعدادی هم روی میز ناهارخوری قرار داد. صادق همه را می دید، اما در این میان کسی نپرسید این دختر زیبا کیست که این همه گل بنفشه سفید در دست دارد. پری با لبخند از صادق تشکر کرد و او هم دستی برایش تکان داد.
شقایق در حالی که گل بنفشه در دست داشت که عطر دل انگیزش اتاق را پر کرده بود بله را داد.
هدیه ها رد و بدل شد. محسنی سکه ای به آن دو هدیه کرد. لحظه ای بعد صادق و پری صندوق کوچکی به دست شقایق دادند که با زنجیر طلا بسته شده بود.
همه به آنها نگاه می کردند. شقایق با تعجب گفت: «پری جان این چیه؟»
پری با لبخند شیرینش گفت: «ناقابل است، بازش کن ببین.»
شقایق گفت: «من بلد نیستم چطوری بازش کنم!»
«من برایت باز می کنم.»
شقایق صندوق کوچک را به دست پری داد. او با انگشتان زیبایش زنجیر را از میان دو زبانه کوچک بیرون آورد و به دست شقایق داد. گفت: «حالا درش را خودت باز کن.»
شقایق آرام آن را باز کرد و با خوشحالی وصف ناپذیری دهان کوچک و گردش را جمع کرد و گفت: «وای پری جان، صادق... چقدر زیبا است.»
شقایق پری را بوسید. سیامک نمی توانست چشم از گردنبند الماس و زمرد بردارد که برق آن چشم را خیره می کرد. همه می خواستند ببینند داخل صندوق چیست.
پری و صادق کنار رفتند. مهوش و مادر سیامک جلو آمدند. مهوش نگاهی به گردنبند کرد و آن را از جعبه بیرون آورد و گردن شقایق انداخت. مهوش متوجه دو قطعه گوشواره هم شد و آنها را به گوشهای دخترش آویزان کرد.
صادق و پری با علاقه به شقایق نگاه می کردند. مهوش و مادر سیامک چند بار پری را بوسیدند. محسنی جلوتر رفت و عینکش را جا به جا کرد. به روحانی گفت: «من نمی دانم چه قیمتی دارد، ولی باید خیلی ارزش داشته باشد. فکر می کنم سرمایه ای حسابی باشد.»
روحانی با حیرت و تعجب گفت: «آقای مهندس، این جواهر خیلی فریبنده است. شما شقایق را نگاه کنید، انگار پایش با زمین فاصله دارد و توی هوا راه می رود!»
محسنی خندید و گفت: «فکر می کنی... مگر آدم می تواند توی هوا راه برود... خیالاتی شدی.»
شقایق و سیامک نزد پری و صادق آمدند که گوشه ای ایستاده بودند. شقایق پری را بوسید و گفت: «پری، تو چه کردی! دستت درد نکند.»
صادق گفت: «مگر من قول نداده بودم هر وقت عروسی کنی این را بهت کادو بدم؟»
«الهی قربان چنین پسرعموی نازنینی برم.»
«ما اینیم دخترعمو.»
«دست هر دوی شما درد نکند.»
پری گفت: «قابل ندارد. خوشبخت بشید.»
سیامک گفت: «کادو شما خیلی زیبا و ارزشمند است. پری خانم، آقا صادق، من هم تشکر می کنم.»
«قابل شما را ندارد، ولی خوشحال شدم که خوشتان آمده.»
صادق خندید و گفت: «سیامک، من جای تو بودم همین امشب زنم را می کشتم و صاحب این جواهر می شدم.»
شقایق گفت: «ای خدای من، پری ببین چه حرفها داره به سیامک یاد می ده.»
پری خندید و گفت: «شقایق، آقا صادق شوخی می کند. آقا سیامک هم صادق را می شناسد.»
صادق گفت: «خلاصه ما را دریاب وگرنه سیامک توی دستهایم است.»
شقایق خندید و گفت: «کور خوندی، حالا توی مشت من است.»
صادق خندید و به سیامک نگاه کرد. گفت: «از همین حالا افسار را دادی دست زنت؟»
سیامک با خنده گفت: «هرچه کردم نشد صادق جان.»
شقایق خندید. با خوشحالی گفت: «خلاصه یک بار هم شده من حالت را گرفتم.»
صادق گفت: «باشد، وضع همین طوری نمی ماند.»
شقایق باز هم پری را بوسید و گفت: «پری، به خدا تمام زحمت جشن را تو و صادق کشیدید. از هدیه باارزش هر دو شما که بی نظیر است نمی دانم چطوری تشکر کنم. از طرف خودم، خانم دکتر شقایق محسنی و از طرف همسر عزیزم آقای دکتر سیامک روحانی باز هم تشکر می کنم.»
پری خندید و گفت: «باشد، قبولِ تشکر کردم خانم دکتر.»
صادق گفت: «من هم قبول کردم خانم دکتر س.»
شام دستپخت لیلا و سه خانم دیگر از طایفه داود بود که در حیاط خانه پخته شد. بوی برنج در فضا پیچیده بود و زعفران روی برنج اشتها را برای خوردن بیشتر می کرد.
در چهار طرف میز چهار گلدان پر از گلهای بنفشه و نرگس وحشی فضا را عطرآگین کرده بود. غذاها شامل شیرین پلو، باقلاپلو، زرشک پلو، خوراک ماهیچه و انواع سالاد و دسر بود.
پری اعلام کرد غذا حاضر است. نخستین نفر محسنی بود که دست دور شانه پری، بدون تعارف به طرف میز رفت. نگاه تحسین آمیزی به غذاها کرد و گفت: «من می خواستم خرج عروسی را بدهم... مثل اینکه باز داود عزیز یک جوری خودش را به ما رسانده.»
پری خندید و گفت: «پدربزرگ، ما که به کسی نمی گیم.»
محسنی خندید و گفت: «خدا تو را از ما نگیرد، چه دختری هستی... عزیز دل.»
محسنی بدون توجه به اطرافش به پری گفت: «نمی دانم تو چطوری به ما رسیدی، ولی می دانم خدا خواسته، چون هر وقت تو را می بینم قلبم شاد می شه. اگر هم عمری کردم از شادی روی تو است. من همیشه تو را دوست دارم.»
پری با خوشحالی گفت: «به خدا پدربزرگ لحظه ای بدون تو برایم عذاب است. من هم شما را خیلی دوست دارم.»
پدربزرگ دست پری را رها کرد. به میز غذا نگاه کرد و گفت: «تو برای صادق بِکش، من خودم می روم سر میز.»
پری خندید و گفت: «چشم، ولی اول برای شما.»
محسنی مِن مِن کرد. پری گفت: «پدربزرگ، فهمیدم... خوراک ماهیچه و شیرین پلو می خواهی.»
محسنی خندید و گفت: «دستت درد نکنه پری جان.»
پری برای خودش جا باز کرد. برای محسنی غذای دلخواهش را کشید و برایش برد.
محسنی گفت: «شما برو برای صادق غذا بکش. برای خودت هم بیار تا با هم بخوریم.»
وقتی پری و صادق نشستند پدربزرگ به صادق گفت: «غذایت را که پری جان آورده، حالا منتظری غذا هم دهانت بگذاره؟»
صادق خندید. همان طور که چنگال را در ظرف سالاد می کرد گفت: «به خدا همه چی یادمه پری جان، من که دنیا آمده بودم پدربزرگ خیلی خوشحالی کرد. حالا نمی دانم چرا مرا دوست نداره!»
پری خندید و گفت: «چه آدم باهوشی هستی... روز تولدت یادته!»
محسنی به یاد روز تولد اولین نوه اش افتاد. به صادق نگاه کرد و چند بار سرش را تکان داد. آهی کشید و آرام گفت: «پری، صادق راست می گه. خدابیامرزد خانم جان را... وقتی صادق دنیا آمد نبودی ببینی چه می کرد. یا او را می داد بغل من یا خودش نگهش می داشت. دم به دم جایش را عوض می کرد... چی بگم پری، ما دو تا چقدر خوشحالی کردیم.»
محسنی آهی کشید و گفت: «کاش امشب اینجا بود و می دید شقایق هم خوشبخت شده.»
پری هم آهی کشید و گفت: «حیف شد مرد... خدابیامرزدش.»
صادق خندید و گفت: «با ما کاری نداری پدربزرگ؟»
محسنی به خودش آمد. گفت: «سالاد مرا که خوردی، حالا کجا می ری؟»
«پدربزرگ، عیب نداره، الان دوباره می آرم.»
صادق جلو رفت. محسنی را بوسید و گفت: «سالاد شما خوشمزه تر از بقیه سالادها است.»
محسنی خندید و گفت: «چه پدرسوخته ای هستی تو.»
صادق گفت: «پری جان، تو بشین، خودم نوکر هر دو شما هستم.»
پری گفت: «چه پسر خوبی شدی، احسن.»
محسنی گفت: «کارهاش بامزه است، مگه نه پری جان؟»
لیلا با سه خانم اهل طایفه در خدمت پری بودند و انجام وظیفه می کردند. لیلا جلو آمد. محسنی به او خیره شده بود. پری گفت: «پدربزرگ، این لیلا خانم است که یک تنه همه غذاها را پخته، البته چند تا خانم هم کمکش کردند. شما از دستپخت او راضی بودید؟»
محسنی با تعجب گفت: «چه دختری، چه خانمی، تو همه اینها را پختی؟»
لیلا سرش پایین بود. صادق گفت: «چه دستپختی، معرکه است. پدربزرگ عاشق این نوع غذاها است که لیلا خانم پخته.»
محسنی گفت: «دخترِ من، چرا ایستاده ای، بیا بشین.»
لیلا باز هم حرف نزد، چون زبان فارسی بلد نبود. پری گفت: «خوانِی هِنِشِی؟» (می خواهی بنشینی؟)
لیلا سرش را بلند کرد و لبخندی بر لب راند. حرفی نزد. پری گفت: «پدربزرگ، لیلا خجالت می کشد.»
محسنی گفت: «غذاهای تو بی نظیر بود.»
پری گفت: «اِسا خوانِه بُریِ بُور، تِه دست دَرد نَکنِه.» (اگر دلت خواست می تونی بری. آقا فرمودند دست شما درد نکند.)
جنهای خدمتکار انجام دادن کار خوب را وظیفه می دانستند. او هم بدون واکنش برگشت و رفت. محسنی با تعجب گفت: «پری اینکه بچه است. چطوری این همه آشپزی کرده؟!»
صادق خندید و گفت: «بچه نیست پدربزرگ، هم سن منه. تازه شوهر هم داره.»
محسنی گفت: «پری صادق راست می گه؟»
«بله، مگه می شه چیزی از نظر صادق پنهان بمانه.»
صادق گفت: «من جای پدربزرگ باشم لیلا را نگه می دارم. دستپختش باب دندان پدربزرگ است.»
محسنی نگاهی به پری انداخت و خندید. گفت: «می شه پری جان بماند؟»
پری گفت: «شوهرش را چه کنیم؟»
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:36 PM
«اون هم باشه، خلاصه یک کاری داریم که بکنه.»
«باشه ببینم چی می شه.»
محسنی خندید و رو به صادق کرد و گفت: «آقای دکتر، این خانم یکی دو روزه اینجاست. تو از کجا فهمیدی شوهر داره؟»
پری خندید و گفت: «پدربزرگ من به او گفتم.»
پدربزرگ همان طور که به میز غذا نگاه می کرد گفت: «اینها چیه می خورند؟»
پری گفت: «الان برای شما می آرم.»
پری به طرف میز رفت و دو ظرف برای صادق و پدربزرگ دسر آورد.
محسنی نگاهی کرد و با خوشحالی گفت: «چقدر اینها را دوست دارم، صادق بگیر بخور... یعنی این دختر کوچولو اینها را درست کرده؟»
پری گفت: «بله، چطور شده، خوبه؟»
«فوق العاده است... نذار بره.»
«باشه پدربزرگ، سعی می کنم.»
شقایق به جمع آنان اضافه شد. محسنی را بوسید و گفت: «دست شما درد نکند پدربزرگ، چه مهمانی باشکوهی گرفتی.»
محسنی گفت: «برو از پری جون تشکر کن که چنین آشپزی آورده.»
شقایق با خوشحالی گفت: «دست لیلا درد نکند، چقدر هم خوشگل است.»
صادق خندید و گفت: «تو چطور نخوابیدی؟»
محسنی خندید و گفت: «فعلاً کشیک دارد.»
شقایق خندید و به صادق نگاه کرد و گفت: «این هم جوابت، بفرما.»
سیامک هم جلو آمد و به خاطر مهمانی تشکر کرد. وقتی شقایق و سیامک دور شدند محسنی گفت: «پری جان، من با مهوش خانم صحبت کردم. در صورتی که تو و صادق راضی باشید دلم می خواهد شقایق هم مثل شما همین جا با سیامک زندگی کند. دور هم باشیم بهتر است.»
پری گفت: «شما اختیار دار همه ما هستید. فکر خوبی است.»
صادق گفت: «پس تکلیف من چیه، با کی باید شوخی کنم؟»
محسنی گفت: «تو راهش را یک جوری پیدا می کنی، در ضمن این دختر شوهر کرده، دیگر صلاح نیست با او شوخی کنی. حواست را جمع کن.»
«چشم، قول می دم.»
پری خندید و گفت: «قول شوهرم قول است، پدربزرگ قبول کن.»
محسنی هم خندید و گفت: «همین قول نیم بند تو را قبول داریم، از هیچی بهتر است.»
پری از جا برخاست و نزد بقیه مهمانان رفت. مهوش و مریم و مادر سیامک مواظب مهمانان بودند تا از همه به خوبی پذیرایی شود.
وقتی دوروبر محسنی کمی خلوت شد توجهش به میوه ها جلب گردید. پری را صدا کرد و پرسید: «توی این فصل ما گلابی و نارنگی نداریم. از کجا آوردید؟»
پری خندید و گفت: «ملک خدا بزرگ است. آن جوری هم نیست که پیدا نشود. شما میل کنید و لذت ببرید.»
«این آقا داود آدم را غافلگیر می کند.»
«نوش جان شما.»
محسنی نارنگی را در دست گرفت و بو کرد. با لذت آن را پوست کند و یک قاچ از آن را در دهان گذاشت. با خوشحالی گفت: «مثل عسل شیرین است.»
جشن عقد شقایق هم تمام شد. مازندرانیها به شهرشان برگشتند. فقط خانواده شقایق و سیامک ماندند تا عروس و داماد را دست به دست بدهند.
روز بعد اتاق شقایق را مرتب کردند و تخت دونفره ای آنجا گذاشتند و پرده ها را نو کردند. در گلدان بلور بالای تخت عروس و داماد دسته ای گل بنفشه سفید قرار دادند تا عطر و بوی آن فضای اتاق عروس و داماد جوان را خوش بو کند.
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:37 PM
فصل 40
خانه مهندس محسنی با آمدن سیامک رنگ دیگری گرفت. شقایق فرصت خواب را از دست داده بود. شبها بیدار بودند و با هم درس می خواندند و در زنگ تفریح صحبتهای شیرین زندگی را زمزمه می کردند.
شقایق هر وقت خسته می شد سری به آشپزخانه می زد و چیزی می خورد برای سیامک هم به اتاق می برد.
سیامک جوان مؤدب و خوبی بود و تا او را صدا نمی کرد جلو نمی آمد. او سرزده به هیج جا سرک نمی کشید.
پری شعبان را برای ازدواج با لیلا دختر ابوحمزه به طایفه فرستاد. رحمان هم مرخص شد و به زندگی خود مشغول گردید. لیلا و فولاد هر دو ظاهر شدند و در خدمت محسنی انجام وظیفه می کردند. دو نگهبان محسنی و شقایق هم به طایفه برگشتند. خانه تحت نظارت فولاد بود که او هم کاری جز باغبانی و خرید بیرون نداشت. لیلا به قدری در دل محسنی جا باز کرده بود که مرتب از غذاهایش تقدیر و تشکر می کرد.
محسنی تصمیم گرفت اتاقی مجهز با حمام و دستشویی برای لیلا و فولاد کنار در ماشین رو بسازد. نقشه آن را کشید. مصالح هم تهیه شد و با نظارت خود آنجا را ساخت.
پری با صادق در اتاق مشغول درس خواندن بودند. پری در فکر بود و به یک نقطه خیره شده بود. کتاب را بست و آرام گفت: «صادق.»
صادق سرش را از روی کتاب بلند کرد و خمیازه ای کشید. دستها را به پشت سرش حلقه کرد و نگاهش کرد، ولی حرفی نزد.
پری گفت: «صادق تو اگر پدر بشی چه کار می کنی؟»
صادق عضلات بدنش را شل کرد و دستهایش را آزاد کرد. گفت: «یکی می زنم تو سر خودم و یکی هم تو سر تو.»
«پس اول بزن تو سر من، بعد بزن تو سر خودت.»
صادق با وحشت گفت: «بگو دروغ می گی!؟»
«هیچ وقت به این قشنگی حرف راست نزده بودم.»
صادق مکثی کرد و گفت: «پدر آمرزیده تو می دانی چی می گی؟»
«نه.»
«توی این اتاق مگه می شه بچه بزرگ کرد؟»
«هرچه خدا بخواد.»
صادق ساکت شد. از زیر چشم پری را نگاه کرد. لبخندی بر لب راند و گفت: «پری نکند سر به سرم می گذاری؟»
پری آرام بود و لبخندی بر لب داشت. صادق هم ساکت به او خیره شده بود.
پری با لبخند در آرامش آهی کشید و گفت: «اسمش را باید بذاریم داود، آن یکی را هم کبری.»
صادق از جا بلند شد و از اتاق خارج شد. دقیقه ای بعد برگشت و لیوانی آب خنک به پری داد.
«آب بخور شاید بیدار بشی، مثل اینکه توی خواب حرف می زنی.»
پری خندید و گفت: «من خیلی خوشحال هستم. تو هم باید خوشحال باشی، چون طایفه داود در حال ادغام با خون یحیی است... این آرزوی دیرینه ما بود.»
صادق همان طور نگاهش کرد. صدای در اتاق به گوش رسید. لیلا برای آنان چای و بیسکویت آورده بود.
لیلا گفت: «پری ناز گَته پِیِر گانِه بِین مِه پَلی.» (پری ناز، پدربزرگ گفته بری پیشش.)
پری گفت: «اِسِمبِه شَومبِه.» (بلند می شوم می روم.)
M.A.H.S.A
04-23-2012, 05:37 PM
پـــایـــان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.