Mohamad
03-09-2010, 02:08 AM
یکی بود یکی نبود.
چوپانی بود که در نزدیکی ده، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده، همه گوسفندانشان را به او سپرده بودند و او هر روز مشغول مراقبت از آنان بود. چوپان، هر روز که گرسنه می شد، گوسفندی را می کشت. کباب می کرد و خود و بستگانش با آن سیر می شدند.
سپس فریاد می زد: گرگ٬ گرگ٬ آآآی مردم٬ گرگ...
مردم ده سرآسیمه می رسیدند و می دیدند که مانند همیشه، کمی دیر شده و گرگ گوسفندی را خورده است. مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین و خونخوارترینها. چوپان به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. هنوز چند روزی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند گوسفندی خورده شده است.
یکی از مردم، به بقیه گفت: ببینید... ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است. هنوز خرده هایی از گوشت کباب شده گوسفندانمان باقی است. بقیه مردم که تازه متوجه شدند چوپان دروغگوست، فریاد برآوردند: دروغگوی دزد. دزد... دزد را بگیرید... ناگهان چهره مهربان و دلسوخته چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چوب چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم او را همراهی می کردند. برخی مردم زخمی شدند. برخی دیگر گریختند. از آن شب، پدرها و مادرها برای بچه ها، در داستانهای خود شرح می دادند که:
عزیزان٬ دورغگویی همیشه هم بی نتیجه نیست. دروغگوها می توانند از راستگویان هم سبقت بگیرند. خصوصاً وقتی پیشاپیش، چوب، گوسفندها و سگهای نگهبانتان را به آنها سپرده باشید...
چوپانی بود که در نزدیکی ده، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده، همه گوسفندانشان را به او سپرده بودند و او هر روز مشغول مراقبت از آنان بود. چوپان، هر روز که گرسنه می شد، گوسفندی را می کشت. کباب می کرد و خود و بستگانش با آن سیر می شدند.
سپس فریاد می زد: گرگ٬ گرگ٬ آآآی مردم٬ گرگ...
مردم ده سرآسیمه می رسیدند و می دیدند که مانند همیشه، کمی دیر شده و گرگ گوسفندی را خورده است. مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین و خونخوارترینها. چوپان به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. هنوز چند روزی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند گوسفندی خورده شده است.
یکی از مردم، به بقیه گفت: ببینید... ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است. هنوز خرده هایی از گوشت کباب شده گوسفندانمان باقی است. بقیه مردم که تازه متوجه شدند چوپان دروغگوست، فریاد برآوردند: دروغگوی دزد. دزد... دزد را بگیرید... ناگهان چهره مهربان و دلسوخته چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چوب چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم او را همراهی می کردند. برخی مردم زخمی شدند. برخی دیگر گریختند. از آن شب، پدرها و مادرها برای بچه ها، در داستانهای خود شرح می دادند که:
عزیزان٬ دورغگویی همیشه هم بی نتیجه نیست. دروغگوها می توانند از راستگویان هم سبقت بگیرند. خصوصاً وقتی پیشاپیش، چوب، گوسفندها و سگهای نگهبانتان را به آنها سپرده باشید...