PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعارعراقی



sorna
04-13-2012, 02:05 PM
هر سحر ناله و زاری کنم پیش صبا

تا ز من پیغامی آرد بر سر کوی شما

باد می‌پیمایم و بر باد عمری می‌دهم

ورنه بر خاک در تو ره کجا یابد صبا؟


چون ندارم همدمی، با باد می‌گویم سخن

چون نیابم مرهمی، از باد می‌جویم شفا


آتش دل چون نمی‌گردد به آب دیده کم

می‌دمم بادی بر آتش، تا بتر سوزد مرا


تا مگر خاکستری گردم به بادی بر شوم

وارهم زین تنگنای محنت آباد بلا


مردن و خاکی شدن بهتر که بی تو زیستن

سوختن خوشتر بسی کز روی تو گردم جدا


خود ندارد بی‌رخ تو زندگانی قیمتی

زندگانی بی‌رخ تو مرگ باشد با عنا

sorna
04-13-2012, 02:06 PM
ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا

گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا

دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما

بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟


شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟

نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را


دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود

در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟


بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین

این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟


هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد

خسته‌ای کامید دارد از نکورویان وفا


روز و شب خونابه‌اش باید فشاندن بر درت

دیده‌ای کز خاک درگاه تو جوید توتیا


دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر

نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ


از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟

گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟

sorna
04-13-2012, 02:06 PM
این حادثه بین که زاد ما را

وین واقعه کاوفتاد ما را

آن یار، که در میان جان است

بر گوشه‌ی دل نهاد ما را


در خانه‌ی ما نمی‌نهد پای

از دست مگر بداد ما را؟


روزی به سلام یا پیامی

آن یار نکرد یاد ما را


دانست که در غمیم بی او

از لطف نکرد شاد ما را


بر ما در لطف خود فرو بست

وز هجر دری گشاد ما را


خود مادر روزگار گویی

کز بهر فراق زاد ما را


ای کاش نزادی، ای عراقی

کز توست همه فساد ما را

sorna
04-13-2012, 02:06 PM
کشیدم رنج بسیاری دریغا

به کام من نشد کاری دریغا

به عالم، در که دیدم باز کردم

ندیدم روی دلداری دریغا


شدم نومید کاندر چشم امید

نیامد خوب رخساری دریغا


ندیدم هیچ گلزاری به عالم

که در چشمم نزد خاری دریغا


مرا یاری است کز من یاد نارد

که دارد این چنین یاری؟ دریغا


دل بیمار من بیند نپرسد

که چون شد حال بیماری؟ دریغا


شدم صدبار بر درگاه وصلش

ندادم بار یک باری دریغا


ز اندوه فراقش بر دل من

رسد هر لحظه تیماری دریغا


به سر شد روزگارم بی‌رخ تو

نماند از عمر بسیاری دریغا


نپرسد از عراقی، تا بمیرد

جهان گوید که: مرد، آری دریغا

sorna
04-13-2012, 02:07 PM
ندیدم در جهان کامی دریغا

بماندم بی‌سرانجامی دریغا

گوارنده نشد از خوان گیتی

مرا جز غصه‌آشامی دریغا


نشد از بزم وصل خوبرویان

نصیب بخت من جامی دریغا


مرا دور از رخ دلدار دردی است

که آن را نیست آرامی دریغا


فرو شد روز عمر و بر نیامد

از آن شیرین لبش کامی دریغا


درین امید عمرم رفت کاخر:

کند یادم به پیغامی دریغا


چو وادیدم عراقی نزد آن دوست

نمی‌ارزد به دشنامی دریغا

sorna
04-13-2012, 02:07 PM
سر به سر از لطف جانی ساقیا

خوشتر از جان چیست؟ آنی ساقیا

میل جان‌ها جمله سوی روی توست

رو، که شیرین دلستانی ساقیا


زان به چشم من درآیی هر زمان

کز صفا آب روانی ساقیا


از می عشق ار چه سرمستی، مکن

با حریفان سرگرانی ساقیا


وعده‌ای می‌ده، اگر چه کج بود

کز بهانه در گمانی ساقیا


بر لب خود بوسه ده، آنگه ببین

ذوق آب زندگانی ساقیا


از لطافت در نیابد کس تو را

زان یقینم شد که جانی ساقیا


گوش جان‌ها پر گهر شد، زانکه تو

از سخن در می‌چکانی ساقیا


در دل و چشمم ز حسن و لطف خویش

آشکارا و نهانی ساقیا


نیست در عالم عراقی را دمی

بر لب تو کامرانی ساقیا

sorna
04-13-2012, 02:07 PM
ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب

تافته‌ام از غمت، روی ز من بر متاب

زنده به بوی توام، بوی ز من وامگیر

تشنه‌ی روی توام، باز مدار از من آب


از رخ سیراب خود بر جگرم آب زن

کز تپش تشنگی شد جگر من سراب


تافته اندر دلم پرتو مهر رخت

می‌کنم از آب چشم خانه‌ی دل را خراب


روز ار آید به شب بی رخ تو چه عجب؟

روز چگونه بود چون نبود آفتاب؟


چون به سر کوی تو نیست تنم را مقام

چون به بر لطف تو نیست دلم را مآب


فخر عراقی به توست، عار چه داری ازو؟

نیک و بد و هرچه هست، هست بتوش انتساب

sorna
04-13-2012, 02:07 PM
مست خراب یابد هر لحظه در خرابات

گنجی که آن نیابد صد پیر در مناجات

خواهی که راه‌یابی بی‌رنج بر سر گنج

می‌بیز هر سحرگاه خاک در خرابات


یک ذره گرد از آن خاک در چشم جانت افتد

با صدهزار خورشید افتد تو را ملاقات


ور عکس جام باده ناگاه بر تو تابد

نز خویش گردی آگه، نز جام، نز شعاعات


در بیخودی و مستی جایی رسی، که آنجا

در هم شود عبادات، پی گم کند اشارات


تا گم نگردی از خود گنجی چنین نیابی

حالی چنین نیابد گم گشته از ملاقات


تا کی کنی به عادت در صومعه عبادت؟

کفر است زهد و طاعت تا نگذری ز میقات


تا تو ز خودپرستی وز جست وجو نرستی

می‌دان که می‌پرستی در دیر عزی و لات


در صومعه تو دانی می‌کوش تا توانی

در میکده رها کن از سر فضول و طامات


جان باز در خرابات، تا جرعه‌ای بیابی

مفروش زهد، کانجا کمتر خرند طامات


لب تشنه چند باشی، در ساحل تمنی؟

انداز خویشتن را در بحر بی‌نهایات


تا گم شود نشانت در پای بی‌نشانی

تا در کشد به کامت یک ره نهنگ حالات


چون غرقه شد عراقی یابد حیات باقی

اسرار غیب بیند در عالم شهادات

sorna
04-13-2012, 02:08 PM
دیدی چو من خرابی افتاده در خرابات

فارغ شده ز مسجد وز لذت مباحات

از خانقاه رفته، در میکده نشسته

صد سجده کرده هر دم در پیش عزی ولات


در باخته دل و دین، مفلس بمانده مسکین

افتاده خوار و غمگین در گوشه‌ی خرابات


نی همدمی که با او یک دم دمی برآرد

نی محرمی که یابد با وی دمی مراعات


نی هیچ گبری او را دستی گرفت روزی

نی کرده پایمردی با او دمی مدارات


دردش ندید درمان، زخمش نجست مرهم

در ساخته به ناکام با درد بی‌مداوات


خوش بود روزگاری بر بوی وصل یاری

هم خوشدلیش رفته، هم روزگار، هیهات!


با این همه، عراقی، امیدوار می‌باش

باشد که به شود حال، گردنده است حالات

sorna
04-13-2012, 02:08 PM
به یک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت

هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت

فریب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت؟

که هر که جان و دلی داشت در میان انداخت


دلم، که در سر زلف تو شد، توان گه گه

ز آفتاب رخت سایه‌ای بر آن انداخت


رخ تو در خور چشم من است، لیک چه سود

که پرده از رخ تو برنمی‌توان انداخت


حلاوت لب تو، دوش، یاد می‌کردم

بسا شکر که در آن لحظه در دهان انداخت


من از وصال تو دل برگرفته بودم، لیک

زبان لطف توام باز در گمان انداخت


قبول تو دگران را به صدر وصل نشاند

دل شکسته‌ی ما را بر آستان انداخت


چه قدر دارد، جانا، دلی؟ توان هردم

بر آستان درت صدهزار جان انداخت


عراقی ار دل و جان آن زمان امید برید

که چشم جادوی تو چنین در ابروان انداخت

sorna
04-13-2012, 02:09 PM
چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت

جهان کلاه ز شادی بر آسمان انداخت

سپاه عشق تو از گوشه‌ای کمین بگشود

هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت


حدیث حسن تو، هر جا که در میان آمد

ز ذوق، هر که دلی داشت، در میان انداخت


قبول تو همه کس را بر آشیان جا کرد

مرا ز بهر چه آخر بر آستان انداخت؟


چو در سماع عراقی حدیث دوست شنید

بجای خرقه به قوال جان توان انداخت

sorna
04-13-2012, 02:09 PM
عراقی بار دیگر توبه بشکست

ز جام عشق شد شیدا و سرمست

پریشان سر زلف بتان شد

خراب چشم خوبان است پیوست


چه خوش باشد خرابی در خرابات

گرفته زلف یار و رفته از دست


ز سودای پریرویان عجب نیست

اگر دیوانه‌ای زنجیر بگسست


به گرد زلف مهرویان همی گشت

چو ماهی ناگهان افتد در شست


به پیران سر، دل و دین داد بر باد

ز خود فارغ شد و از جمله وارست


سحرگه از سر سجاده برخاست

به بوی جرعه‌ای زنار بربست


ز بند نام و ننگ آنگه شد آزاد

که دل را در سر زلف بتان بست


بیفشاند آستین بر هردو عالم

قلندروار در میخانه بنشست


لب ساقی صلای بوسه در داد

عراقی توبه‌ی سی‌ساله بشکست

sorna
04-13-2012, 02:09 PM
ساقی قدحی شراب در دست

آمد ز شراب خانه سرمست

آن توبه‌ی نادرست ما را

همچون سر زلف خویش بشکست


از مجلسیان خروش برخاست

کان فتنه‌ی روزگار بنشست


ماییم کنون و نیم جانی

و آن نیز نهاده بر کف دست


آن دل، که ازو خبر نداریم

هم در سر زلف اوست گر هست


دیوانه‌ی روی اوست دایم

آشفته‌ی موی اوست پیوست


در سایه‌ی زلف او بیاسود

وز نیک و بد زمانه وارست


چون دید شعاع روی خوبش

در حال ز سایه رخت بربست


در سایه مجو دل عراقی

کان ذره به آفتاب پیوست

sorna
04-13-2012, 02:10 PM
از پرده برون آمد، ساقی، قدحی در دست

هم پرده‌ی ما بدرید، هم توبه‌ی ما بشکست

بنمود رخ زیبا، گشتیم همه شیدا

چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست


زلفش گرهی بگشاد بند از دل ما برخاست

جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلفش بست


در دام سر زلفش ماندیم همه حیران

وز جام می لعلش گشتیم همه سرمست


از دست بشد چون دل در طره‌ی او زد چنگ

غرقه زند از حیرت در هرچه بیابد دست


چون سلسله‌ی زلفش بند دل حیران شد

آزاد شد از عالم وز هستی ما وارست


دل در سر زلفش شد، از طره طلب کردم

گفتا که: لب او خوش اینک سرما پیوست


با یار خوشی بنشست دل کز سر جان برخاست

با جان و جهان پیوست دل کز دو جهان بگسست


از غمزه‌ی روی او گه مستم و گه هشیار

وز طره‌ی لعل او گه نیستم و گه هست


می‌خواستم از اسرار اظهار کنم حرفی

ز اغیار نترسیدم گفتم سخن سر بست

sorna
04-13-2012, 02:10 PM
دو اسبه پیک نظر می‌دوانم از چپ و راست

به جست و جوی نگاری، که نور دیده‌ی ماست

مرا، که جز رخ او در نظر نمی‌آید

دو دیده از هوس روی او پر آب چراست؟


چو غرق آب حیاتم چه آب می‌جویم؟

چو با من است نگارم چه می‌دوم چپ و راست؟


نگاه کردم و در خود همه تو را دیدم

نظر چنین نکند آن که او به خود بیناست


به نور طلعت تو یافتم وجود تو را

به آفتاب توان دید کفتاب کجاست؟


ز روی روشن هر ذره شد مرا روشن

که آفتاب رخت در همه جهان پیداست


به قامت خوش خوبان نگاه می‌کردم

لباس حسن تو دیدم به قد هریک راست


شمایل تو بدیدم ز قامت شمشاد

ازین سپس کشش من همه سوی بالاست


شگفت نیست که در بند زلف توست دلم

که هرکجا که دلی هست اندر آن سوداست


به غمزه گر نربودی دل همه عالم

ز عشق تو دل جمله جهان چرا شیداست؟


وگر جمال تو با عاشقان کرشمه نکرد

ز بهر چه شر و آشوب از جهان برخاست؟


ور از جهان سخن سر تو برون افتاد

سزد، که راز نگه داشتن نه کار صداست


ندید چشم عراقی تو را، چنان که تویی

از آن که در نظرش جمله کاینات هباست

sorna
04-13-2012, 02:10 PM
شوری ز شراب خانه برخاست

برخاست غریوی از چپ و راست

تا چشم بتم چه فتنه انگیخت؟

کز هر طرفی هزار غوغاست


تا جام لبش کدام می داد؟

کز جرعه‌اش هر که هست شیداست


ساقی، قدحی، که مست عشقم

و آن باده هنوز در سر ماست


آن نعره‌ی شور هم‌چنان هست

وآن شیفتگی هنوز برجاست


کارم، که چو زلف توست در هم

بی‌قامت تو نمی‌شود راست


مقصود تویی مرا ز هستی

کز جام، غرض می مصفاست


آیینه‌ی روی توست جانم

عکس رخ تو درو هویداست


گل رنگ رخ تو دارد ، ارنه

رنگ رخش از پی چه زیباست ؟


ور سرو نه قامت تو دیده است

او را کشش از چه سوی بالاست؟


باغی است جهان، ز عکس رویت

خرم دل آن که در تماشاست


در باغ همه رخ تو بیند

از هر ورق گل، آن که بیناست


از عکس رخت دل عراقی

گلزار و بهار و باغ و صحراست

sorna
04-13-2012, 02:11 PM
از میکده تا چه شور برخاست؟

کاندر همه شهر شور و غوغاست

باری، به نظاره‌ای برون آی

کان روی تو از در تماشاست


پنهان چه شوی؟ که عکس رویت

در جام جهان نمای پیداست


گل گر ز رخ تو رنگ ناورد

رنگ رخش آخر از چه زیباست؟


ور نه به جمال تو نظر کرد

چشم خوش نرگس از چه بیناست؟


ور سرو نه قامت تو دیده است

او را کشش از چه سوی بالاست


تا یافت بنفشه بوی زلفت

ما را همه میل سوی صحراست


ما را چه ز باغ لاله و گل؟

از جام، غرض می مصفاست


جز حسن و جمال تو نبیند

از گلشن و لاله هر که بیناست

sorna
04-13-2012, 02:11 PM
باز مرا در غمت واقعه جانی است

در دل زارم نگر، تا به چه حیرانی است

دل که ز جان سیر گشت خون جگر می‌خورد

بر سر خوان غمت باز به مهمانی است


چون دل تنگم نشد شاد به تو یک زمان

باز گذارش به غم، کوبه غم ارزانی است


تا سر زلفین تو کرد پریشان دلم

هیچ نگویی بدو کین چه پریشانی است؟


از دل من خون چکید بر جگرم نم نماند

تا ز غمت دیده‌ام در گهر افشانی است


آه! که در طالعم باز پراکندگی است

بخت بد آخر بگو کین چه پریشانی است


رفت که بودی مرا کار به سامان، دریغ!

نوبت کارم کنون بی سر و سامانی است


صبح وصالم بماند در پس کوه فراق

روز امیدم چو شب تیره و ظلمانی است


وصل چو تو پادشه کی به گدایی رسد؟

جستن وصلت مرا مایه‌ی نادانی است


خیز، دلا، وصل جو، ترک عراقی بگو

دوست مدارش، که او دشمن پنهانی است

sorna
04-13-2012, 02:11 PM
ز خواب، نرگس مست تو سر گران برخاست

خروش و ولوله از جان عاشقان برخاست

چه سحر کرد ندانم دو چشم جادوی تو؟

که از نظارگیان ناله و فغان برخاست


به تیر غمزه، ازین بیش، خون خلق مریز

که رستخیز به یکباره از جهان برخاست


بدین صفت که تو آغاز کرده‌ای خونریز

چه سیل خواهد ازین تیره خاکدان برخاست!


بیا و آب رخ از تشنگان دریغ مدار

طریق مردمی آخر نه از جهان برخاست؟


چنین که من ز فراق تو بر سر آمده‌ام

گرم تو دست نگیری کجا توان برخاست؟


تو در کنار من آ، تا من از میان بروم

که هر کجا که برآید یقین گمان برخاست


به بوی آنکه به دامان تو درآویزد

دل من از سر جان آستین‌فشان برخاست


عراقی از دل و جان آن زمان امید پرید

که چشم مست تو از خواب سرگران برخاست

sorna
04-13-2012, 02:11 PM
ناگه از میکده فغان برخاست

ناله از جان عاشقان برخاست

شر و شوری فتاد در عالم

های و هویی ازین و آن برخاست


جامی از میکده روان کردند

در پیش صد روان، روان برخاست


جرعه‌ای ریختند بر سر خاک

شور و غوغا ز جرعه‌دان برخاست


جرعه با خاک در حدیث آمد

گفت و گویی از میان برخاست


سخن جرعه عاشقی بشنید

نعره زد و ز سر جهان برخاست


بخت من، چون شنید آن نعره

سبک از خواب، سر گران برخاست


گشت بیدار چشم دل، چو مرا

عالم از پیش جسم و جان برخاست


خواستم تا ز خواب برخیزم

بنگرم کز چه این فغان برخاست؟


بود بر پای من، عراقی، بند

بند بر پای چون توان برخاست؟

sorna
04-13-2012, 02:12 PM
مهر مهر دلبری بر جان ماست

جان ما در حضرت جانان ماست

پیش او از درد می‌نالم ولیک

درد آن دلدار ما درمان ماست


بس عجب نبود که سودایی شوم

کیت سودای او در شان ماست


جان ما چوگان و دل سودایی است

گوی زلفش در خم چوگان ماست


اسب همت را چو در زین آوریم

هر دو عالم گوشه‌ی میدان ماست


با وجود این چنین زار و نزار

بر بساط معرفت جولان ماست


وزن می‌ننهندمان خلقان ولیک

کس چه داند آنچه در خلقان ماست؟


گر ز ما برهان طلب دارد کسی

نور او در جان ما برهان ماست


جنت پر انگبین و شیر و می

بی‌جمال دوست شورستان ماست


گرچه در صورت گدایی می‌کنیم

گنج معنی در دل ویران ماست


هاتف دولت مرا آواز داد:

کین نوامی گو: عراقی، ز آن ماست

sorna
04-13-2012, 02:12 PM
چنین که حال من زار در خرابات است

می مغانه مرا بهتر از مناجات است

مرا چو می‌نرهاند ز دست خویشتنم

به میکده شدنم بهترین طاعات است


درون کعبه عبادت چه سود؟ چون دل من

میان میکده مولای عزی و لات است


مرا که بتکده و مصطبه مقام بود

چه جای صومعه و زهد و وجد و حالات است؟


مرا که قبله خم ابروی بتان باشد

چه جای مسجد و محراب و زهد و طاعات است


ملامتم مکنید، ار به دیر درد کشم

که حال بی‌خبران بهترین حالات است


ز ذوق با خبری آنکه را خبر باشد

به نزد او سخن ناقصان خرافات است


خراب کوی خرابات را از آن چه خبر

که اهل صومعه را بهترین مقامات است


اگر چه اهل خرابات را ز من ننگی است

مرا نصیحت ایشان بسی مباهات است


کسی که حالت دیوانگان میکده یافت

مقام اهل خرد نزدش از خرافات است


گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه

سفید کردن آن نوعی از محالات است


کجاست می؟ که به جان آمدم ز خسته دلی

که پر ز شیوه و سالوس و زرق و طامات است


مقام دردکشانی که در خراباتند

یقین بدان که ورای همه مقامات است


کنون مقام عراقی مجوی در مسجد

که او حریف بتان است و در خرابات است

sorna
04-13-2012, 02:13 PM
ندیده‌ام رخ خوب تو، روزکی چند است

بیا، که دیده به دیدارت آرزومند است

به یک نظاره به روی تو دیده خشنود است

به یک کرشمه دل از غمزه‌ی تو خرسند است


فتور غمزده‌ی تو خون من بخواهد ریخت

بدین صفت که در ابرو گره درافکند است


یکی گره بگشای از دو زلف و رخ بنمای

که صدهزار چو من دلشده در آن بند است


مبر ز من، که رگ جان من بریده شود

بیا، که با تو مر صدهزار پیوند است


مرا چو از لب شیرین تو نصیبی نیست

از آن چه سود که لعل تو سر به سرقند است؟


کسی که همچو عراقی اسیر عشق تو نیست

شب فراق چه داند که تا سحر چند است؟

sorna
04-13-2012, 02:13 PM
جانا، نظری، که دل فگار است

بخشای، که خسته نیک زار است

بشتاب، که جان به لب رسید است

دریاب کنون، که وقت کار است


رحم آر، که بی‌تو زندگانی

از مرگ بتر هزار بار است


دیری است که بر در قبول است

بیچاره دلم ، که نیک خوار است


نومید چگونه باز گردد؟

از درگهت، آن کامیدوار است


ناخورده دلم شراب وصلت

از دردی هجر در خمار است


مگذار به کام دشمن ، ای دوست

بیچاره مرا ، که دوستدار است


رسواش مکن به کام دشمن

کو خود ز رخ تو شرمسار است


خرم دل آن کسی، که او را

اندوه و غم تو غمگسار است


یادیش ازین و آن نیاید

آن را که، چو تو نگار، یار است


کار آن دارد، که بر در تو

هر لحظه و هر دمیش بار است


نی آنکه همیشه چون عراقی

بر خاک درت چو خاک خوار است

sorna
04-13-2012, 02:13 PM
دل، چو در دام عشق منظور است

دیده را جرم نیست، معذور است

ناظرم در رخت به دیده‌ی دل

گرچه از چشم ظاهرم دور است


از شراب الست روز وصال

دل مستم هنوز مخمور است


دست ازین عاشقی نمی‌دارد

دایم از یار اگرچه مهجور است


حال آشفته بر رخش فاش است

شعله و نار پرتو نور است


حکم داری به هر چه فرمایی

که عراقی مطیع و مامور است

sorna
04-13-2012, 02:13 PM
ساز طرب عشق که داند که چه ساز است؟

کز زخمه‌ی آن نه فلک اندر تک و تاز است

آورد به یک زخمه، جهان را همه، در رقص

خود جان و جهان نغمه‌ی آن پرده‌نواز است


عالم چو صدایی است ازین پرده، که داند

کین راه چه پرده است و درین پرده چه راز است؟


رازی است درین پرده، گر آن را بشناسی

دانی که حقیقت ز چه دربند مجاز است؟


معلوم کنی کز چه سبب خاطر محمود

پیوسته پریشان سر زلف ایاز است؟


محتاج نیاز دل عشاق چرا شد

حسن رخ خوبان، که همه مایه‌ی ناز است؟


عشق است که هر دم به دگر رنگ برآید

ناز است بجایی و یه یک جای نیاز است


در صورت عاشق چو درآید همه سوزاست

در کسوت معشوق چو آید همه ساز است


زان شعله که از روی بتان حسن برافروخت

قسم دل عشاق همه سوز و گداز است


راهی است ره عشق، به غایت خوش و نزدیک

هر ره که جزین است همه دور و دراز است


مستی، که خراب ره عشق است، درین ره

خواب خوش مستیش همه عین نماز است


در صومعه چون راه ندادند مرا دوش

رفتم به در میکده، دیدم که فراز است


از میکده آواز برآمد که: عراقی

در باز تو خود را، که در میکده باز است

sorna
04-13-2012, 02:14 PM
در کوی خرابات، کسی را که نیاز است

هشیاری و مستیش همه عین نماز است

آنجا نپذیرند صلاح و ورع امروز

آنچ از تو پذیرند در آن کوی نیاز است


اسرار خرابات بجز مست نداند

هشیار چه داند که درین کوی چه راز است؟


تا مستی رندان خرابات بدیدم

دیدم به حقیقت که جزین کار مجاز است


خواهی که درون حرم عشق خرامی؟

در میکده بنشین که ره کعبه دراز است


هان! تا ننهی پای درین راه ببازی

زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است


از میکده‌ها ناله‌ی دلسوز برآمد

در زمزمه‌ی عشق ندانم که چه ساز است؟


در زلف بتان تا چه فریب است؟که پیوست

محمود پریشان سر زلف ایاز است


زان شعله که از روی بتان حسن تو افروخت

جان همه مشتاقان در سوز و گداز است


چون بر در میخانه مرا بار ندادند

رفتم به در صومعه، دیدم که فراز است


آواز ز میخانه برآمد که: عراقی

در باز تو خود را که در میکده باز است

sorna
04-13-2012, 02:14 PM
طره‌ی یار پریشان چه خوش است

قامت دوست خرامان چه خوش است

خط خوش بر لب جانان چه نکوست

سبزه و چشمه‌ی حیوان چه خوش است


از می عشق دلی مست و خراب

همچو چشم خوش جانان چه خوش است


در خرابات خراب افتاده

عاشق بی سر و سامان چه خوش است


آن دل شیفته‌ی ما بنگر

در خم زلف پریشان چه خوش است


یوسف گم شده‌ی ما را بین

کاندر آن چاه زنخدان چه خوش است


لذت عشق بتم از من پرس

تو از آن بی‌خبری کان چه خوش است


تو چه دانی که شکر خنده‌ی او

از دهان شکرستان چه خوش است؟


چه شناسی که می و نقل بهم

از لب آن بت خندان چه خوش است


گر ببینی که به وقت مستی

لب من بر لب جانان چه خوش است


یار ساقی و عراقی باقی

وه که این عیش بدینسان چه خوش است

sorna
04-13-2012, 02:14 PM
در سرم عشق تو سودایی خوش است

در دلم شوقت تمنایی خوش است

ناله و فریاد من هر نیم‌شب

بر در وصلت تقاضایی خوش است


تا نپنداری که بی‌روی خوشت

در همه عالم مرا جایی خوش است


با سگان گشتن مرا هر شب به روز

بر سر کویت تماشایی خوش است


گرچه می‌کاهد غم تو جان من

یاد رویت راحت افزایی خوش است


در دلم بنگر، که از یاد رخت

بوستان و باغ و صحرایی خوش است


تا عراقی واله‌ی روی تو شد

در میان خلق رسوایی خوش است

sorna
04-13-2012, 02:15 PM
رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگ است

به زیر هر خم زلفش هزار نیرنگ است

کرشمه‌ای بکند، صدهزار دل ببرد

ازین سبب دل عشاق در جهان تنگ است


اگر برفت دل از دست، گو: برو، که مرا

بجای دل سر زلف نگار در چنگ است


از آن گهی که خراباتیی دلم بربود

مرا هوای خرابات و باده و چنگ است


بدین صفت که منم، از شراب عشق خراب

مرا چه جای کرامات و نام یا ننگ است؟


بیار ساقی، از آن می، که ساغر او را

ز عکس چهره‌ی تو هر زمان دگر رنگ است


بریز خون عراقی و آشتی وا کن

که آشتی بهمه حال بهتر از جنگ است

sorna
04-13-2012, 02:15 PM
کی ببینم چهره‌ی زیبای دوست؟

کی ببویم لعل شکرخای دوست؟

کی درآویزم به دام زلف یار؟

کی نهم یک لحظه سر بر پای دوست؟


کی برافشانم به روی دوست جان؟

کی بگیرم زلف مشک‌آسای دوست؟


این چنین پیدا، ز ما پنهان چراست؟

طلعت خوب جهان پیمای دوست


همچو چشم دوست بیمارم، کجاست

شکری زان لعل جان‌افزای دوست؟


در دل تنگم نمی‌گنجد جهان

خود نگنجد دشمن اندر جای دوست


دشمنم گوید که: ترک دوست گیر

من به رغم دشمنان جویای دوست


چون عراقی، واله و شیدا شدی

دشمن ار دیدی رخ زیبای دوست

sorna
04-13-2012, 02:15 PM
شاد کن جان من، که غمگین است

رحم کن بر دلم، که مسکین است

روز اول که دیدمش گفتم:

آنکه روزم سیه کند این است


روی بنمای، تا نظاره کنم

کارزوی من از جهان این است


دل بیچاره را به وصل دمی

شادمان کن، که بی‌تو غمگین است


بی‌رخت دین من همه کفر است

با رخت کفر من همه دین است


گه گهی یاد کن به دشنامم

سخن تلخ از تو شیرین است


دل به تو دادم و ندانستم

که تو را کبر و ناز چندین است


بنوازی و پس بیزاری

آخر، ای دوست این چه آیین است؟


کینه بگذار و دلنوازی کن

که عراقی نه در خور کین است

sorna
04-13-2012, 02:16 PM
یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست

یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست

در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن

یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست


من رفته از میانه و او در کنار من

با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست


جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید

بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست


گر بوسه‌ای از آن لب شیرین طلب کنم

طیره مشو، که چشمه‌ی حیوانم آرزوست


یک بار بوسه‌ای ز لب تو ربوده‌ام

یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست


ور لحظه‌ای به کوی تو ناگاه بگذرم

عیبم مکن، که روضه‌ی رضوانم آرزوست


وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست

دایم نظاره‌ی رخ خوبانم آرزوست


بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل

پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست


سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است

خوشتر ازین و آن چه بود؟ آنم آرزوست


ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست

در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست


درد دل عراقی و درمان من تویی

از درد بس ملولم و درمانم آرزوست

sorna
04-13-2012, 02:16 PM
جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست

جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست

این چشم جهان بین مرا در همه عالم

جز بر سر کوی تو تماشای دگر نیست


وین جان من سوخته را جز سر زلفت

اندر همه گیتی سر سودای دگر نیست


یک لحظه غمت از دل من می‌نشود دور

گویی که غمت را جز ازین رای دگر نیست


یک بوسه ربودم ز لبت، دل دگری خواست

فرمود فراق تو که: فرمای، دگر نیست


هستند تو را جمله جهان واله و شیدا

لیکن چو منت واله و شیدای دگر نیست


عشاق تو گرچه همه شیرین سخنانند

لیکن چو عراقیت شکرخای دگر نیست

sorna
04-13-2012, 02:16 PM
هر دلی کو به عشق مایل نیست

حجره‌ی دیو خوان، که آن دل نیست

زاغ گو، بی‌خبر بمیر از عشق

که ز گل عندلیب غافل نیست


دل بی‌عشق چشم بی‌نور است

خود بدین حاجت دلایل نیست


بیدلان را جز آستانه‌ی عشق

در ره کوی دوست منزل نیست


هر که مجنون نشد درین سودا

ای عراقی، بگو که: عاقل نیست

sorna
04-13-2012, 02:17 PM
ساقی، ار جام می، دمادم نیست

جان فدای تو، دردیی کم نیست

من که در میکده کم از خاکم

جرعه‌ای هم مرا مسلم نیست


جرعه‌ای ده، مرا ز غم برهان

که دلم بی‌شراب خرم نیست


از خودی خودم خلاصی ده

کز خودم زخم هست مرهم نیست


چون حجاب من است هستی من

گر نباشد، مباش، گو: غم نیست


ز آرزوی دمی دلم خون شد

که شوم یک نفس درین دم نیست


بهر دل درهم و پریشانم

چه کنم؟ کار دل فراهم نیست


خوشدلی در جهان نمی‌یابم

خود خوشی در نهاد عالم نیست


در جهان گر خوشی کم است مرا

خوش از آنم که ناخوشی هم نیست


کشت امید را، که خشک بماند

بهتر از آب چشم من نم نیست


ساقیا، یک دمم حریفی کن

کین دمم جز تو هیچ همدم نیست


ساغری ده، مرا ز من برهان

که عراقی حریف و محرم نیست

sorna
04-13-2012, 02:17 PM
عشق سیمرغ است، کورا دام نیست

در دو عالم زو نشان و نام نیست

پی به کوی او همانا کس نبرد

کاندر آن صحرا نشان گام نیست


در بهشت وصل جان‌افزای او

جز لب او کس رحیق آشام نیست


جمله عالم جرعه چین جام اوست

گرچه عالم خود برون از جام نیست


ناگه ار رخ گر براندازد نقاب

سر به سر عالم شود ناکام، نیست


صبح و شامم طره و رخسار اوست

گرچه آنجا کوست صبح و شام نیست


ای صبا، گر بگذری در کوی او

نزد او ما را جزین پیغام نیست:


کای دلارامی که جان ما تویی

بی تو ما را یک نفس آرام نیست


هرکسی را هست کامی در جهان

جز لبت ما را مراد و کام نیست


هر کسی را نام معشوقی که هست

می‌برد، معشوق ما را نام نیست


تا لب و چشم تو ما را مست کرد

نقل ما جز شکر و بادام نیست


تا دل ما در سر زلف تو شد

کار ما جز با کمند و دام نیست


نیک بختی را که در هر دو جهان

دوستی چون توست دشمن کام نیست


با عراقی دوستی آغاز کن

گر چه او در خورد این انعام نیست

sorna
04-13-2012, 02:17 PM
دل، که دایم عشق می‌ورزید رفت

گفتمش: جانا مرو، نشنید رفت

هر کجا بوی دلارامی شنید

یا رخ خوب نگاری دید رفت


هرکجا شکرلبی دشنام داد

یا نگاری زیر لب خندید رفت


در سر زلف بتان شد عاقبت

در کنار مهوشی غلتید رفت


دل چو آرام دل خود بازیافت

یک نفس با من نیارامید رفت


چون لب و دندان دلدارم بدید

در سر آن لعل و مروارید رفت


دل ز جان و تن کنون دل برگرفت

از بد و نیک جهان ببرید رفت


عشق می‌ورزید دایم، لاجرم

در سر چیزی که می‌ورزید رفت


باز کی یابم دل گم گشته را؟

دل که در زلف بتان پیچید رفت


بر سر جان و جهان چندین ملرز

آنکه شایستی بدو لرزید رفت


ای عراقی، چند زین فریاد و سوز؟

دلبرت یاری دگر بگزید رفت

sorna
04-13-2012, 02:17 PM
باز هجر یار دامانم گرفت

باز دست غم گریبانم گرفت

چنگ در دامان وصلش می‌زدم

هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت


جان ز تن از غصه بیرون خواست شد

محنت آمد، دامن جانم گرفت


در جهان یک دم نبودم شادمان

زان زمان کاندوه جانانم گرفت


آتش سوداش ناگه شعله زد

در دل غمگین حیرانم گرفت


تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من

هرچه کردم عاقبت آنم گرفت

sorna
04-13-2012, 02:18 PM
آه، به یک‌بارگی یار کم ما گرفت!

چون دل ما تنگ دید خانه دگر جا گرفت

بر دل ما گه گهی، داشت خیالی گذر

نیز خیالش کنون ترک دل ما گرفت


دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل

غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟


دیده‌ی گریان مگر بر جگر آبی زند؟

کاتش سودای او در دل شیدا گرفت


خوش سخنی داشتم، با دل پردرد خویش

لشکر هجران بتاخت در سر من تا گرفت


دین و دل و هوش من هر سه به تاراج برد

جان و تن و هرچه بود جمله به یغما گرفت


هجر مگر در جهان هیچ کسی را نیافت

کز همه وامانده‌ای، هیچکسی را گرفت


هیچ کسی در جهان یار عراقی نشد

لاجرمش عشق یار، بی‌کس و تنها گرفت

sorna
04-13-2012, 02:18 PM
مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت

وگر درمان من سازد، زهی دولت زهی دولت

ور از لطف و کرم یک ره درآید از درم ناگه

ز رخ برقع براندازد، زهی دولت زهی دولت


دل زار من پر غم نبوده یک نفس خرم

گر از محنت بپردازد، زهی دولت زهی دولت


فراق یار بی‌رحمت مرا در بوته‌ی زحمت

گر از این بیش نگدازد، زهی دولت زهی دولت


چنینم زار نگذارد ، به تیماریم یاد آرد

ورم از لطف بنوازد، زهی دولت زهی دولت


ور از کوی فراموشان فراقش رخت بربندد

وصالش رخت در بازد، زهی دولت زهی دولت


و گر با لطف خود گوید: عراقی را بده کامی

که جان خسته دربازد، زهی دولت زهی دولت

sorna
04-13-2012, 02:19 PM
کی از تو جان غمگینی شود شاد؟

کی آخر از فراموشی کنی یاد؟

نپندارم که هجرانت گذارد

که از وصل تو دلتنگی شود شاد


چنین دانم که حسنت کم نگردد

اگر کمتر کند ناز تو بیداد


ز وصل خود بده کام دل من

که از بیداد هجر آمد به فریاد


بیخشای از کرم بر خاکساری

که در روی تو عمرش رفت بر باد


نظر کن بر دل امیدواری

که بر درگاه تو نومید افتاد


بجز درگاه تو هر در که زد دل

عراقی را ازان در هیچ نگشاد

sorna
04-13-2012, 02:19 PM
هر که را جام می به دست افتاد

رند و قلاش و می‌پرست افتاد

دل و دین و خرد زدست بداد

هر که را جرعه‌ای به دست افتاد


چشم میگون یار هر که بدید

ناچشیده شراب، مست افتاد


وانکه دل بست در سر زلفش

ماهی‌آسا، میان شست افتاد


لشکر عشق باز بیرون تاخت

قلب عشاق را شکست افتاد


عاشقی کز سر جهان برخاست

زود با دوستش نشست افتاد


هر که پا بر سر جهان ننهاد

همت او عظیم پست افتاد


سر جان و جهان ندارد آنک:

در سرش باده‌ی الست افتاد


وآنکه از دست خود خلاص نیافت

در ره عشق پای‌بست افتاد


هان، عراقی، ببر ز هستی خویش

نیستی بهره‌ات ز هست افتاد

sorna
04-13-2012, 02:19 PM
باز دل از در تو دور افتاد

در کف صد بلا صبور افتاد

نیک نزدیک بود بر در تو

تا چه بد کرد کز تو دور افتاد


یا حسد برد دشمن بد دل

یا مرا دوستی غیور افتاد


ماتم خویشتن همی دارد

چون مصیبت زده، ز سور افتاد


چون ز خاک در تو سرمه نیافت

دیده‌ام بی‌ضیا و نور افتاد


جان که یک ذره انده تو بیافت

در طربخانه‌ی سرور افتاد


از بهشت رخ تو بی‌خبر است

تن که در آرزوی حور افتاد


چون عراقی نیافت راه به تو

گمرهی گشت و در غرور افتاد

sorna
04-13-2012, 02:19 PM
عشق، شوری در نهاد ما نهاد

جان ما در بوته‌ی سودا نهاد

گفتگویی در زبان ما فکند

جستجویی در درون ما نهاد


داستان دلبران آغاز کرد

آرزویی در دل شیدا نهاد


رمزی از اسرار باده کشف کرد

راز مستان جمله بر صحرا نهاد


قصه‌ی خوبان به نوعی باز گفت

کاتشی در پیر و در برنا نهاد


از خمستان جرعه‌ای بر خاک ریخت

جنبشی در آدم و حوا نهاد


عقل مجنون در کف لیلی سپرد

جان وامق در لب عذرا نهاد


دم به دم در هر لباسی رخ نمود

لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد


چون نبود او را معین خانه‌ای

هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد


بر مثال خویشتن حرفی نوشت

نام آن حرف آدم و حوا نهاد


حسن را بر دیده‌ی خود جلوه داد

منتی بر عاشق شیدا نهاد


هم به چشم خود جمال خود بدید

تهمتی بر چشم نابینا نهاد


یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک:

فتنه‌ای در پیر و در برنا نهاد


کام فرهاد و مراد ما همه

در لب شیرین شکرخا نهاد


بهر آشوب دل سوداییان

خال فتنه بر رخ زیبا نهاد


وز پی برک و نوای بلبلان

رنگ و بویی در گل رعنا نهاد


تا تماشای وصال خود کند

نور خود در دیده‌ی بینا نهاد


تا کمال علم او ظاهر شود

این همه اسرار بر صحرا نهاد


شور و غوغایی برآمد از جهان

حسن او چون دست در یغما نهاد


چون در آن غوغا عراقی را بدید

نام او سر دفتر غوغا نهاد

sorna
04-13-2012, 02:20 PM
عشق شوقی در نهاد ما نهاد

جان ما را در کف غوغا نهاد

فتنه‌ای انگیخت، شوری درفکند

در سرا و شهر ما چون پا نهاد


جای خالی یافت از غوغا و شور

شور و غوغا کرد و رخت آنجا نهاد


نام و ننگ ما همه بر باد داد

نام ما دیوانه و رسوا نهاد


چون عراقی را، درین ره، خام یافت

جان ما بر آتش سودا نهاد

sorna
04-13-2012, 02:20 PM
بر من، ای دل، بند جان نتوان نهاد

شور در دیوانگان نتوان نهاد

های و هویی در فلک نتوان فکند

شر و شوری در جهان نتوان نهاد


چون پریشانی سر زلفت کند

سلسله بر پای جان نتوان نهاد


چون خرابی چشم مستت می‌کند

جرم بر دور زمان نتوان نهاد


عشق تو مهمان و ما را هیچ نه

هیچ پیش میهمان نتوان نهاد


نیم جانی پیش او نتوان کشید

پیش سیمرغ استخوان نتوان نهاد


گرچه گه‌گه وعده‌ی وصلم دهد

غمزه‌ی تو، دل بر آن نتوان نهاد


گویمت: بوسی به جانی، گوییم:

بر لبم لب رایگان نتوان نهاد


بر سر خوان لبت، خود بی‌جگر

لقمه‌ای خوش در دهان نتوان نهاد


بر دلم بار غمت چندین منه

برکهی کوه گران نتوان نهاد


شب در دل می‌زدم، مهر تو گفت:

زود پابر آسمان نتوان نهاد


تا تو را در دل هوای جان بود

پای بر آب روان نتوان نهاد


تات وجهی روشن است، این هفت‌خوان

پیش تو بس، هشت خوان نتوان نهاد


ور عراقی محرم این حرف نیست

راز با او در میان نتوان نهاد

sorna
04-13-2012, 02:20 PM
بی‌رخت جان در میان نتوان نهاد

بی‌یقین پا بر گمان نتوان نهاد

جان بباید داد و بستد بوسه‌ای

بی‌کنارت در میان نتوان نهاد


نیم‌جانی دارم از تو یادگار

بر لبت لب رایگان نتوان نهاد


در جهان چشمت خرابی می‌کند

جرم بر دور زمان نتوان نهاد


خون ما ز ابرو و مژگان ریختی

تیر به زین در کمان نتوان نهاد


حال من زلفت پریشان می‌کند

پس گنه بر دیگران نتوان نهاد


در جهان چون هرچه خواهی می‌کنی

جرم بر هر ناتوان نتوان نهاد


هر چه هست اندر همه عالم تویی

نام هستی بر جهان نتوان نهاد


چون تو را، جز تو، نمی‌بیند کسی

منتی بر عاشقان نتوان نهاد


بر در وصلت چو کس می‌گذرد

تهمتی بر انس و جان نتوان نهاد


عاشق تو هم تو بس، پس نام عشق

گه برین و گه بر آن نتوان نهاد


تا نگیرد دست من دامان تو

پای دل بر فرق جان نتوان نهاد


چون عراقی آستین ما گرفت

رخت او بر آسمان نتوان نهاد

sorna
04-13-2012, 02:20 PM
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد

باشد که چو روز آید بروی گذرت افتد

زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز

آن کس که به امیدی بر خاک درت افتد


آیم به درت افتم، تا جور کنی کمتر

از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد


من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم

آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد


گفتم که: بده دادم، بیداد فزون کردی

بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد


در عمر اگر یک دم خواهی که دهی دادم

ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد


کم نال، عراقی، زانک این قصه‌ی درد تو

گر شرح دهی عمری، هم مختصرت افتد

sorna
04-13-2012, 02:21 PM
بنمای به من رویت، یارات نمی‌افتد

آری چه توان کردن؟ با مات نمی‌افتد

گیرم که نمی‌افتد با وصل منت رایی

با جور و جفا، باری، هم‌رات نمی‌افتد؟


می‌افتدت این یک دم کیی براین پر غم

شادم کنی و خرم، هان یات نمی‌افتد؟


هر بیدل و شیدایی افتاده به سودایی

وندر دل من الا سودات نمی‌افتد


با عشق تو می‌بازم شطرنج وفا، لیکن

از بخت بدم، باری، جز مات نمی‌افتد


از غمزه‌ی خونریزت هرجای شبیخون است

شب نیست که این بازی صد جات نمی‌افتد


افتاده دو صد شیون از جور تو هرجایی

این جور و جفا با من تنهات نمی‌افتد


بیچاره عراقی، هان! دم درکش و خون می‌خور

چون هیچ دمی با او گیرات نمی‌افتد

sorna
04-13-2012, 03:56 PM
با شمع روی خوبان پروانه‌ای چه سنجد؟

با تاب موی جانان دیوانه‌ای چه سنجد؟

در کوی عشقبازان صد جای جوی نیرزد

تن خود چه قیمت آرد؟ویرانه‌ای چه سنجد؟


با عاشقان شیدا، سلطان کجا برآید؟

در پیش آشنایان بیگانه‌ای چه سنجد؟


در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد؟

در بزم بحر نوشان پیمانه‌ای چه سنجد؟


از صدهزار خرمن یک دانه است عالم

با صدهزار عالم پس دانه‌ای چه سنجد؟


چون عشق در دل آمد، آنجا خرد نیامد

چون شاه رخ نماید فرزانه‌ای چه سنجد؟


گرچه عراقی، از عشق، فرزانه‌ی جهان شد

آنجا که این حدیث است افسانه‌ای چه سنجد؟

sorna
04-13-2012, 03:57 PM
با عشق عقل‌فرسا دیوانه‌ای چه سنجد؟

با شمع روی زیبا پروانه‌ای چه سنجد؟

پیش خیال رویت جانی چه قدر دارد؟

با تاب بند مویت دیوانه‌ای چه سنجد؟


با وصل جان‌فزایت جان را چه آشنایی؟

در کوی آشنایی بیگانه‌ای چه سنجد؟


چون زلف برفشانی عالم خراب گردد

دل خود چه طاقت آرد؟ویرانه‌ای چه سنجد؟


گرچه خوش است و دلکش کاشانه‌ای است جنت

در جنت حسن رویت کاشانه‌ای چه سنجد؟


با من اگر نشینی برخیزم از سر جان

پیش بهشت رویت غم خانه‌ای چه سنجد


گیرم که خود عراقی، شکرانه، جان فشاند

در پیش آن چنان رو، شکرانه‌ای چه سنجد؟

sorna
04-13-2012, 03:57 PM
با عشق قرار در نگنجد

جز ناله‌ی زار در نگنجد

با درد تو دردسر نباشد

با باده خمار در نگنجد


من با تو سزد که در نگنجم

با دیده غبار در نگنجد


در دل نکنی مقام یعنی

با قلب عیار در نگنجد


در دیده خیال تو نیاید

با آب نگار در نگنجد


بوسی ندهی به طنز و گویی:

با بوسه کنار در نگنجد


با چشم تو شاید ار ببینم

با جام خمار در نگنجد


آنجا که منم تو هم نگنجی

با لیل نهار در نگنجد


شد عار همه جهان عراقی

با فخر تو عار در نگنجد

sorna
04-13-2012, 03:57 PM
با عشق تو ناز در نگنجد

جز درد و نیاز در نگنجد

با درد تو درد در نیاید

با سوز تو ساز در نگنجد


بیچاره کسی که از در تو

دور افتد و باز در نگنجد


با داغ غمت درون سینه

جز سوز و گداز در نگنجد


با عشق حقیقتی به هر حال

سودای مجاز در نگنجد


در میکده با حریف قلاش

تسبیح و نماز در نگنجد


در جلوه‌گه جمال حسنت

خوبی ایاز در نگنجد


با یاد لب تو در خیالم

اندیشه‌ی گاز در نگنجد


آنجا که رود حدیث وصلت

یک محرم راز در نگنجد


وآندم که حدیث زلفت افتد

جز شرح دراز در نگنجد


چه ناز کنی عراقی اینجا؟

جان باز، که ناز در نگنجد

sorna
04-13-2012, 03:58 PM
جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد

رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد

خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد


سودای زلف و خالت جز در خیال ناید

اندیشه‌ی وصالت جز در گمان نگنجد


در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند

در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد


دل کز تو بوی یابد، در گلستان نپوید

جان کز تو رنگ بیند، اندر جهان نگنجد


پیغام خستگانت در کوی تو که آرد؟

کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد


آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد

مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد


بخشای بر غریبی کز عشق تو بمیرد

وآنگه در آستانت خود یک زمان نگنجد


جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد

نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد


آن دم که با خیالت دل راز عشق گوید

گر جان شود عراقی، اندر میان نگنجد

sorna
04-13-2012, 03:58 PM
امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد

وز یار چنان پر شد کاغیار نمی‌گنجد

در چشم پر آب من جز دوست نمی‌آید

در جان خراب من جز یار نمی‌گنجد


این لحظه از آن شادم کاندر دل تنگ من

غم جای نمی‌گیرد، تیمار نمی‌گنجد


این قطره‌ی خون تا یافت از لعل لبش رنگی

از شادی آن در پوست چون نار نمی‌گنجد


رو بر در او سرمست، از عشق رخش، زیراک:

در بزم وصال او هشیار نمی‌گنجد


شیدای جمال او در خلد نیرامد

مشتاق لقای او در نار نمی‌گنجد


چون پرده براندازد عالم بسر اندازد

جایی که یقین آید پندار نمی‌گنجد


از گفت بد دشمن آزرده نگردم، زانک:

با دوست مرا در دل آزار نمی‌گنجد


جانم در دل می‌زد، گفتا که: برو این دم

با یار درین جلوه دیار نمی‌گنجد


خواهی که درون آیی بگذار عراقی را

کاندر طبق انوار اطوار نمی‌گنجد

sorna
04-13-2012, 03:58 PM
امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد

تنگ است، از آن در وی اغیار نمی‌گنجد

در دیده‌ی پر آبم جز یار نمی‌آید

وندر دلم از مستی جز یار نمی‌گنجد


با این همه هم شادم کاندر دل تنگ من

غم چاره نمی‌یابد، تیمار نمی‌گنجد


جان در تنم ار بی‌دوست هربار نمی‌گنجد

از غایت تنگ آمد کین بار نمی‌گنجد


کو جام می عشقش؟ تا مست شوم زیراک:

در بزم وصال او هشیار نمی‌گنجد


کو دام سر زلفش؟ تا صید کند دل را

کاندر خم زلف او دلدار نمی‌گنجد


چون طره برافشاند این روی بپوشاند

جایی که یقین آید پندار نمی‌گنجد


عشقش چو درون تازد جان حجره بپردازد

آنجا که وطن سازد دیار نمی‌گنجد


این قطره‌ی خون تا یافت از خاک درش بویی

از شادی آن در پوست چون نار نمی‌گنجد


غم گرچه خورد جانم، هم غم نخورم زیراک:

اندر حرم جانان غمخوار نمی‌گنجد


تحفه بر دل بردم جان و تن و دین و هوش

دل گفت: برو، کانجا هر چار نمی‌گنجد


خواهی که درآیی تو، بگذار عراقی را

کاندر حرم جانان جز یار نمی‌گنجد

sorna
04-13-2012, 03:58 PM
در حلقه‌ی فقیران قیصر چه کار دارد؟

در دست بحر نوشان ساغر چه کار دارد؟

در راه عشقبازان زین حرف‌ها چه خیزد؟

در مجلس خموشان منبر چه کار دارد؟


جایی که عاشقان را درس حیات باشد

ایبک چه وزن آرد؟ سنجر چه کار دارد؟


جایی که این عزیزان جام شراب نوشند

آب زلال چبود؟ کوثر چه کار دارد؟


وآنجا که بحر معنی موج بقا برآرد

بر کشتی دلیران لنگر چه کار دارد؟


در راه پاکبازان این حرف‌ها چه خیزد؟

بر فرق سرفرازان افسر چه کار دارد؟


آن دم که آن دم آمد، دم در نگنجد آنجا

جایی که ره برآید، رهبر چه کار دارد؟


دایم، تو ای عراقی، می‌گوی این حکایت:

با بوی مشک معنی، عنبر چه کار دارد؟

sorna
04-13-2012, 03:59 PM
با پرتو جمالت برهان چه کار دارد؟

با عشق زلف و خالت ایمان چه کار دارد؟

با عشق دلگشایت عاشق کجا برآید؟

با وصل جانفزایت هجران چه کار دارد؟


در بارگاه دردت درمان چه راه یابد؟

با جلوه‌گاه وصلت هجران چه کار دارد؟


با سوز بی‌دلانت مالک چه طاقت آرد؟

با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟


گرنه گریخت جانم از پرتو جمالت

در سایه‌ی دو زلفت پنهان چه کار دارد؟


چون در پناه وصلت افتاد جان نگویی:

هجری بدین درازی با جان چه کار دارد؟


گر در خورت نیابم، شاید، که بر سماطت

پوسیده استخوانی بر خوان چه کار دارد؟


آری عجب نباشد گر در دلم نیابی

در کلبه‌ی گدایان سلطان چه کار دارد؟


من نیز اگر نگنجم در حضرتت، عجب نیست

آنجا که آن کمال است نقصان چه کار دارد؟


در تنگنای وحدت کثرت چگونه گنجد

در عالم حقیقت بطلان چه کار دارد؟


گویند نیکوان را نظارگی نباید

کانجا که درد نبود درمان چه کار دارد؟


آری، ولی چو عاشق پوشید رنگ معشوق

آن دم میان ایشان دربان چه کار دارد؟


جایی که در میانه معشوق هم نگنجد

مالک چه زحمت آرد؟ رضوان چه کار دارد ؟


هان! خسته دل عراقی، با درد یار خو کن

کانجا که دردش آمد درمان چه کار دارد؟

sorna
04-13-2012, 03:59 PM
با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟

با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟

از سوز بی‌دلانت مالک خبر ندارد

با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟


در لعل توست پنهان صدگونه آب حیوان

از بی‌دلی لب من با آن چه کار دارد؟


هم دیده‌ی تو باید تا چهره‌ی تو بیند

کانجا که آن جمال است انسان چه کار دارد؟


وهم از دهان تنگت هرگز نشان نیاید

با خاتم سلیمان شیطان چه کار دارد؟


جان من از لب تو مانا که یافت ذوقی

ورنه خیال جاوید با جان چه کار دارد؟


دل می‌تپد که بیند در دیده روی خوبت

ورنه برید زلفت پنهان چه کار دارد؟


عاشق گر از در تو نشنید مرحبایی

چون حلقه بر در تو چندان چه کار دارد؟


گر بر درت نیایم، شاید که باز پرسند:

پوسیده استخوانی با خوان چه کار دارد؟


در دل که عشق نبود معشوق کی توان یافت

جایی که جان نباشد جانان چه کار دارد؟


در دل غم عراقی و آنگاه عشق باقی

در خانه‌ی طفیلی مهمان چه کار دارد؟

sorna
04-13-2012, 03:59 PM
با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟

با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟

با محنت فراقت راحت چه رخ نماید؟

با درد اشتیاقت درمان چه کار دارد؟


گر در دلم خیالت ناید، عجب نباشد

در دوزخ پر آتش رضوان چه کار دارد؟


سودای تو نگنجد اندر دلی که جان است

در خانه‌ی طفیلی مهمان چه کار دارد؟


دل را خوش است با جان گر زآن توست، یارا

بی‌روی تو دل من با جان چه کار دارد؟


بر بوی وصلت، ای جان، دل بر در تو مانده است

ورنه فتاده در خاک چندان چه کار دارد؟


با عشق توست جان را صد سر سر نهفته

لیکن دل عراقی با جان چه کار دارد؟

sorna
04-13-2012, 04:00 PM
خرم تن آن کس که دل ریش ندارد
و اندیشه‌ی یار ستم‌اندیش ندارد
گویند رقیبان که ندارد سر تو یار

سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟
او را چه خبر از من و از حال دل من

کو دیده‌ی پر خون و دل ریش ندارد
این طرفه که او من شد و من او وز من یار

بیگانه چنان شد که سر خویش ندارد
هان، ای دل خونخوار، سر محنت خود گیر

کان یار سر صحبت ما بیش ندارد
معشوق چو شمشیر جفا بر کشد، از خشم

عاشق چه کند گر سر خود پیش ندارد؟
بیچاره دل ریش عراقی که همیشه

از نوش لبان، بهره بجز نیش ندارد

sorna
04-13-2012, 04:00 PM
بیا، کاین دل سر هجران ندارد

بجز وصلت دگر درمان ندارد

به وصل خود دلم را شاد گردان

که خسته طاقت هجران ندارد


بیا، تا پیش روی تو بمیرم

که بی‌تو زندگانی آن ندارد


چگونه بی‌تو بتوان زیست آخر؟

که بی‌تو زیستن امکان ندارد


بمردم ز انتظار روز وصلت

شب هجران مگر پایان ندارد؟


بیا، تا روی خوب تو ببینم

که مهر از ذره رخ پنهان ندارد


ز من بپذیر، جانا، نیم جانی

اگر چه قیمت چندان ندارد


چه باشد گر فراغت والهی را

چنین سرگشته و حیران ندارد؟


وصالت تا ز غم خونم نریزد

عراقی را شبی مهمان ندارد

sorna
04-13-2012, 04:01 PM
دل، دولت خرمی ندارد

جان، راحت بی‌غمی ندارد

دردا! که درون آدمی زاد

آسایش و خرمی ندارد


از راحت‌های این جهانی

جز غم دل آدمی ندارد


ای مرگ، بیا و مردمی کن

این غم سر مردمی ندارد


وی غم، بنشین، که شادمانی

با ما سر همدمی ندارد


وی جان، ز سرای تن برون شو

کین جای تو محکمی ندارد


منشین همه وقت با عراقی

کاهلیت محرمی ندارد

sorna
04-13-2012, 04:01 PM
راحت سر مردمی ندارد

دولت دل همدمی ندارد

ز احسان زمانه دیده بردوز

کو دیده‌ی مردمی ندارد


از خوان فلک نواله کم پیچ

کو گرده‌ی گندمی ندارد


با درد بساز، از آنکه درمان

با جان تو محرمی ندارد


در تار حیات دل چه بندی؟

چون پود تو محکمی ندارد


دردا! که درین سرای پر غم

کس دولت بی‌غمی ندارد


دارد همه چیز آدمی زاد

افسوس که خرمی ندارد


گر خوشدلیی درین جهان هست

باری دل آدمی ندارد


بنمای به من دلی فراهم

کو محنت درهمی ندارد


کم خور غم این جهان، عراقی،

زیرا که غمش کمی ندارد

sorna
04-13-2012, 04:01 PM
نگارا، بی‌تو برگ جان که دارد؟

دل شاد و لب خندان که دارد؟

به امید وصالت می‌دهم جان

وگرنه طاقت هجران که دارد؟


غم ار ندهد جگر بر خوان وصلت

دل درویش را مهمان که دارد؟


نیاید جز خیالت در دل من

بجز یوسف سر زندان که دارد؟


مرا با تو خوش آید خلد، ورنه

غم حور و سر رضوان که دارد؟


همه کس می کند دعوی عشقت

ولی با درد بی درمان که دارد ؟


غمت هر لحظه جانی خواهد از من

چه انصاف است؟ چندین جان که دارد؟


مرا گویند: فردا روز وصل است

وگر طاقت هجران که دارد؟


نشان عشق می‌جویی، عراقی

ببین تا چشم خون افشان که دارد؟

sorna
04-13-2012, 04:02 PM
نگارا، بی تو برگ جان که دارد؟

سر کفر و غم ایمان که دارد؟

اگر عشق تو خون من نریزد

غمت را هر شبی مهمان که دارد؟


دل من با خیالت دوش می‌گفت:

که این درد مرا درمان که دارد؟


لب شیرین تو گفتا: ز من پرس

که من با تو بگویم: کان که دارد؟


مرا گفتی که: فردا روز وصل است

امید زیستن چندان که دارد؟


دلم در بند زلف توست ور نه

سر سودای بی‌پایان که دارد؟


اگر لطف خیال تو نباشد

عراقی را چنین حیران که دارد؟

sorna
04-13-2012, 04:02 PM
تا کی کشم جفای تو؟ این نیز بگذرد

بسیار شد بلای تو، این نیز بگذرد

عمرم گذشت و یک نفسم بیشتر نماند

خوش باش کز جفای تو، این نیز بگذرد


آیی و بگذری به من و باز ننگری

ای جان من فدای تو، این نیز بگذرد


هر کس رسید از تو به مقصود و این گدا

محروم از عطای تو، این نیز بگذرد


ای دوست، تو مرا همه دشنام می‌دهی

من می‌کنم، دعای تو، این نیز بگذرد


آیم به درگهت، نگذاری که بگذرم

پیرامن سرای تو، این نیز بگذرد


آمدم دلم به کوی تو، نومید بازگشت

نشنید مرحبای تو، این نیز بگذرد


بگذشت آنکه دوست همی داشتی مرا

دیگر شده است رای تو، این نیز بگذرد


تا کی کشد عراقی مسکین جفای تو؟

بگذشت چون جفای تو، این نیز بگذرد

sorna
04-13-2012, 04:02 PM
بیا بیا، که نسیم بهار می‌گذرد

بیا، که گل ز رخت شرمسار می‌گذرد

بیا، که وقت بهار است و موسم شادی

مدار منتظرم، وقت کار می‌گذرد


ز راه لطف به صحرا خرام یک نفسی

که عیش تازه کنم، چون بهار می‌گذرد


نسیم لطف تو از کوی می‌برد هر دم

غمی که بر دل این جان فگار می‌گذرد


ز جام وصل تو ناخورده جرعه‌ای دل من

ز بزم عیش تو در سر خمار می‌گذرد


سحرگهی که به کوی دلم گذر کردی

به دیده گفت دلم: کان شکار می‌گذرد


چو دیده کرد نظر صدهزار عاشق دید

که نعره می‌زد هر یک که: یار می‌گذرد


به گوش جان عراقی رسید آن زاری

از آن ز کوی تو زار و نزار می‌گذرد

sorna
04-13-2012, 04:02 PM
بیا، که عمر من خاکسار می‌گذرد

مدار منتظرم، روزگار می‌گذرد

بیا، که جان من از آرزوی دیدارت

به لب رسید و غم دل فگار می‌گذرد


بیا، به لطف ز جان به لب رسیده بپرس

که از جهان ز غمت زار زار می‌گذرد


بر آن شکسته دلی رحم کن ز روی کرم

که ناامید ز درگاه یار می‌گذرد


چه باشد ار بگذاری که بگذرم ز درت؟

که بر درت ز سگان صدهزار می‌گذرد


مکش کمان جفا بر دلم، که تیر غمت

خود از نشانه‌ی جان بی‌شمار می‌گذرد


من ار چه دورم از درگهت دلم هر دم

بر آستان درت چندبار می‌گذرد


ز دل که می‌گذرد بر درت بپرس آخر:

که آن شکسته برین در چه کار می‌گذرد


مکش چو دشمنم، ای دوست ز انتظار، بیا

که این نفس ز جهان دوستدار می‌گذرد


به انتظار مکش بیش ازین عراقی را

که عمر او همه در انتظار می‌گذرد

sorna
04-13-2012, 04:03 PM
پشت بر روزگار باید کرد

روی در روی یار باید کرد

چون ز رخسار پرده برگیرد

در دمش جان نثار باید کرد


پیش شمع رخش چو پروانه

سوختن اختیار باید کرد


از پی یک نظاره بر در او

سال‌ها انتظار باید کرد


تا کند یار روی در رویت

دلت آیینه‌وار باید کرد


تات در بوته‌زار بگدازد

قلب خود را عیار باید کرد


تا نهد بر سرت عزیزی پای

خویش، چون خاک خوار باید کرد


ور تو خود را ز خاک به دانی

خود تو را سنگسار باید کرد


تا دهی بوسه بر کف پایش

خویشتن را غبار باید کرد


دشمنی کت ز دوست وا دارد

زودت از وی فرار باید کرد


ور ز چشمت نهان بود دشمن

پس دو چشمت چهار باید کرد


دشمن خود تویی، چو در نگری

با خودت کارزار باید کرد


چون عراقی ز دست خود فریاد

هر دمت صدهزار باید کرد

sorna
04-13-2012, 04:03 PM
می روان کن ساقیا، کین دم روان خواهیم کرد

بهر یک جرعه میت این دم روان خواهیم کرد

دردیی در ده، کزین جا دردسر خواهیم برد

ساغری پر کن، که عزم آن جهان خواهیم کرد


کاروان عمر ازین منزل روان شد ناگهی

چون روان شد کاروان، ما هم روان خواهیم کرد


چون فشاندیم آستین بی‌نیازی بر جهان

دامن ناز اندر آن عالم کشان خواهیم کرد


از کف ساقی همت ساغری خواهیم خورد

جرعه‌دان بزم خود هفت آسمان خواهیم کرد


تا فتد در ساغر ما عکس روی دلبری

ساغر از باده لبالب هر زمان خواهیم کرد


درچنین مجلس که می‌عشق است‌و ساغربیخودی

ناله‌ی مستانه نقل دوستان خواهیم کرد


تا درین عالم نگردد آشکارا راز ما

ناگهی رخ را ازین عالم نهان خواهیم کرد


نزد زلف دلربایش تحفه، دل خواهیم برد

پیش روی جانفزایش جان فشان خواهیم کرد


چون بگردانیم رو، زین عالم بی‌آبرو

روی در روی نگار مهربان خواهیم کرد


بر سر بازار وصلش جان ندارد قیمتی

تا نظر در روی خوبش رایگان خواهیم کرد


سالها در جستجویش دست و پایی می‌زدیم

چون نشان دیدیم، خود را بی‌نشان خواهیم کرد


هر چه ما خواهیم کردن او بخواهد غیر آن

آنچه آن دلبر کند ما خود همان خواهیم کرد


عراقی هیچ خواهد گفت: اناالحق، این زمان

بر سر دارش ز غیرت ناگهان خواهیم کرد

sorna
04-13-2012, 04:03 PM
روی ننمود یار چتوان کرد

نیست تدبیر کار، چتوان کرد؟

بر درش هر چه داشتم بردم

نپذیرفت یار، چتوان کرد؟


از گل روی یار قسم دلم

نیست جز خارخار، چتوان کرد؟


بوده‌ام بر درش عزیز بسی

گشتم این لحظه خوار، چتوان کرد؟


بر مراد دلم نمی‌گردد

گردش روزگار چتوان کرد؟


غم بسیار هست و نیست دریغ،

با غمم غمگسار چتوان کرد؟


از پی صید دل نهادم دام

لاغر آمد شکار، چتوان کرد؟


چند باشی، عراقی، از پس دل

درهم و سوکوار، چتوان کرد؟

sorna
04-13-2012, 04:03 PM
روی ننمود یار چتوان کرد؟

چیست تدبیر کار چتوان کرد؟

در دو چشم پر آب نقش نگار

چون نگیرد قرار چتوان کرد؟


در هر آیینه‌ای نمی‌گنجد

عکس روی نگار چتوان کرد؟


هر سراسیمه‌ای نمی‌یابد

بر در وصل بار چتوان کرد؟


رفت عمرو نرفت در همه عمر

دست در زلف یار چتوان کرد؟


کشت ما را به دوستی، چه کنیم

با چنان دوستدار چتوان کرد؟


کشته‌ی عشق اوست بر در او

چون عراقی هزار، چتوان کرد؟

sorna
04-13-2012, 04:04 PM
من رنجور را یک دم نپرسد یار چتوان کرد؟

نگوید: چون شد آخر آن دل بیمار چتوان کرد؟

تنم از رنج بگدازد، دلم از غم به جان آرد

چنین است، ای مسلمانان مرا غمخوار چتوان کرد؟


ز داروخانه‌ی لطفش چو دارو جان نمی‌یابد

بسازم با غم دردش بنالم زار چتوان کرد؟


دلا، بر من همین باشد که جان در راه او بازم

اگر آن ماه ننماید مرا رخسار چتوان کرد؟


چو از خوان وصال او ندارم جز جگر قوتی

بخایم هم از بن دندان جگر ناچار چتوان کرد؟


سحرگاهان به کوی او بسی رفتم به بوی او

بسی گفتم: قبولم کن، نکرد آن یار چتوان کرد؟


چنان نالیدم از شوقش که شد بیدار همسایه

ز خواب این دیده‌ی بختم نشد بیدار چتوان کرد؟


مرا چون نیست از عشقش بجز تیمار و غم روزی

ضرورت می‌خورم هر دم غم و تیمار چتوان کرد؟


عراقی نیک می‌خواهد که فخر عالمی باشد

ولیکن یار می‌خواهد که باشد عار چتوان کرد؟

sorna
04-13-2012, 04:04 PM
از در یار گذر نتوان کرد

رخ سوی یار دگر نتوان کرد

ناگذشته ز سر هر دو جهان

بر سر کوش گذر نتوان کرد


زان چنان رخ، که تمنای دل است

صبر ازین بیش مگر نتوان کرد


با چنین دیده، که پرخوناب است

به چنان روی نظر نتوان کرد


چون حدیث لب شیرینش رود

یاد حلوا و شکر نتوان کرد


سخن زلف مشوش بگذار

دل ازین شیفته‌تر نتوان کرد


قصه‌ی درد دل خود چه کنم؟

راز خود جمله سمر نتوان کرد


غم او مایه‌ی عیش و طرب است

از طرب بیش حذر نتوان کرد


گرچه دل خون شود از تیمارش

غمش از سینه به در نتوان کرد


ابتلایی است درین راه مرا

که از آن هیچ خبر نتوان کرد


گفتم: ای دل، بگذر زین منزل

محنت آباد مقر نتوان کرد


گفت: جایی که عراقی باشد

زود از آنجای سفر نتوان کرد

sorna
04-13-2012, 04:04 PM
بدین زبان صفت حسن یار نتوان کرد

به طعمه‌ی پشه عنقا شکار نتوان کرد

به گفتگو سخن عشق دوست نتوان گفت

به جست و جو طلب وصل یار نتوان کرد


بدان مخسب که در خواب روی او بینی

خیال او بود آن، اعتبار نتوان کرد


دو چشم تو، خود اگر عاشقی، پر آب بود

بر آب نقش لطیف نگار نتوان کرد


به چشم او رخ او بین، به دیده‌ی خفاش

به آفتاب نظر آشکار نتوان کرد


به چشم نرگس کوته‌نظر به وقت بهار

نظاره‌ی چمن و لاله‌زار نتوان کرد


شدم که بوسه زنم بر درش ادب گفتا

به بوسه خاک در یار خوار نتوان کرد


به نیم جان که تو داری و یک نفس که تو راست

حدیث پیشکشش زینهار نتوان کرد


چه به که پیش سگان درش فشانی جان

که این متاع بر آن رخ نثار نتوان کرد


بلا به پیش خیالش شبی همی گفتم

که : دشمنی همه با دوستدار نتوان کرد


بگوی تا نکند زلف تو پریشانی

که بیش ازین دل ما بی‌قرار نتوان کرد


به تیغ غمزه‌ی خون خوار، جان مجروحم

هزار بار، به روزی فگار نتوان کرد


دلی که با غم عشق تو در میان آمد

بهر گنه ز کنارش کنار نتوان کرد


بدان که نام وصال تو می‌برم روزی

به دست هجر مرا جان سپار نتوان کرد


جواب داد خیالش که، با سلیمانی

برای مورچه‌ای کارزار نتوان کرد


میان هجر و وصالش، گر اختیار دهند

ز هر دو هیچ یکی اختیار نتوان کرد


رموز عشق، عراقی، مگو چنین روشن

که راز خویش چنین آشکار نتوان کرد

sorna
04-13-2012, 04:04 PM
بتم از غمزه و ابرو، همه تیر و کمان سازد

به غمزه خون دل ریزد به ابرو کار جان سازد

چو در دام سر زلفش همه عالم گرفتار است

چرا مژگان کند ناوک چرا ابرو کمان سازد؟


خرابی ها کند چشمش که نتوان کرد در عالم

چه شاید گفت با مستی که خود را ناتوان سازد؟


دل و جان همه عالم فدای لعل نوشینش

که چون جام طرب نوشد دو عالم جرعه‌دان سازد


غلام آن نگارینم که از رخ مجلس افروزد

لب او از شکر خنده شراب عاشقان سازد


بتی کز حسن در عالم نمی‌گنجد عجب دارم

که دایم در دل تنگم چگونه خان و مان سازد؟


عراقی، بگذر از غوغا، دلی فارغ به دست آور

که سیمرغ وصال او در آنجا آشیان سازد

sorna
04-13-2012, 04:05 PM
چنین که غمزه‌ی تو خون خلق می‌ریزد

عجب نباشد اگر رستخیز انگیزد

فتور غمزه‌ی تو صدهزار صف بشکست

که در میانه یکی گرد برنمی‌خیزد


ز چشم جادوی مردافگن شبه رنگت

جهان، اگر بتواند، دو اسبه بگریزد


فروغ عشق تو تا کی روان من سوزد

فریب چشم تو تا چند خون من ریزد؟


مرنج، اگر به سر زلف تو در آویزم

که غرقه هرچه ببیند درو بیاویزد


تو را، چنان که تویی، تا کسیت نشناسد

رخ تو هر نفسی رنگ دیگر آمیزد


اگر چه خون عراقی بریزی از دیده

به خاکپای تو کز عشق تو نپرهیزد

sorna
04-13-2012, 04:05 PM
اگر یکبار زلف یار از رخسار برخیزد

هزاران آه مشتاقان ز هر سو زار برخیزد

وگر غمزه‌اش کمین سازد دل از جان دست بفشاند

وگر زلفش برآشوبد ز جان زنهار برخیزد


چو رویش پرده بگشاید که و صحرا به رقص آید

چو عشقش روی بنماید خرد ناچار برخیزد


صبا گر از سر زلفش به گورستان برد بویی

ز هر گوری دو صد بی‌دل ز بوی یار برخیزد


نسیم زلفش ار ناگه به ترکستان گذر سازد

هزاران عاشق از سقسین و از بلغار برخیزد


نوای مطرب عشقش اگر در گوش جان آید

ز کویش دست بفشاند قلندروار برخیزد


چو یاد او شود مونس ز جان اندوه بنشیند

چو اندوهش شود غم خور ز دل تیمار برخیزد


دلا بی‌عشق او منشین ز جان برخیز و سر در باز

چو عیاران مکن کاری که گرد از کار برخیزد


درین دریا فگن خود را مگر دری به دست آری

کزین دریای بی‌پایان گهر بسیار برخیزد


وگر موجیت برباید، زهی دولت، تو را آن به

که عالم پیش قدر تو چو خدمتکار برخیزد


حجاب ره تویی برخیز و در فتراک عشق آویز

که بی‌عشق آن حجاب تو ز ره دشوار برخیزد


عراقی، هر سحرگاهی بر آر از سوز دل آهی

ز خواب این دیده‌ی بختت مگر یکبار برخیزد

sorna
04-13-2012, 04:06 PM
آن را که چو تو نگار باشد

با خویشتنش چه کار باشد؟

ناخوش نبود کسی که او را

یاری چو تو در کنار باشد


ناخوش چو منی بود که پیوست

دل خسته و جان فگار باشد


مزار ز من، اگر بنالم

ماتم‌زده سوکوار باشد


وان دیده که او ندید رویت

شاید اگر آشکار باشد


آن کس که جدا فتاد از تو

دور از تو همیشه زار باشد


بیچاره کسی که در دو عالم

جز تو دگریش یار باشد


خرم دل آن کسی که او را

اندوه تو غمگسار باشد


تا کی دلم، ای عزیز چون جان

بر خاک در تو خوار باشد؟


نامد گه آن که خسته‌ای را

بر درگه وصل بار باشد؟


تا چند دل عراقی آخر

در زحمت انتظار باشد؟

sorna
04-13-2012, 04:06 PM
تا بر قرار حسنی دل بی‌قرار باشد

تا روی تو نبینم جان سوکوار باشد

تا پیش تو نمیرد جانم نگیرد آرام

تا بوی تو نیابد دل بی‌قرار باشد


جانا، ز عشق رویت جانم رسید بر لب

تا کی ز آرزویت بیچاره زار باشد؟


آن را مخواه بی‌دل کو بی‌تو جان نخواهد

آن را مدار دشمن کت دوستدار باشد


درمان اگر نداری، باری به درد یاد آر

کز دوست هرچه آید آن یادگار باشد


با درد خوش توان بود عمری به بوی درمان

با غم بسر توان برد گر غمگسار باشد


خواهی بساز کارم، خواهی بسوز جانم

با کار پادشاهان ما را چه کار باشد؟


از انتظار وصلت آمد به جان عراقی

تا کی غریب و خسته در انتظار باشد؟

sorna
04-13-2012, 04:06 PM
دیده‌ی بختم، دریغا کور شد

دل نمرده، زنده اندر گور شد

دست گیر ای دوست این بخت مرا

تا نبیند دشمنم کو کور شد


بارگاه دل، که بودی جای تو

بنگر اکنون جای مار و مور شد


بی‌لب شیرینت عمرم تلخ گشت

شوربختی بین که: عیشم شور شد


دل قوی بودم به امید تو، لیک

دل ندادی، خسته زان بی‌نور شد


شور عشقت تا فتاد اندر جهان

چون دل من عالمی پر شور شد


عارت آمد از عراقی، لاجرم

بی‌تو، مسکین، بی‌نوا و عور شد

sorna
04-13-2012, 04:07 PM
من مست می عشقم هشیار نخواهم شد

وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد

امروز چنان مستم از باده‌ی دوشینه

تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد


تا هست ز نیک و بد در کیسه‌ی من نقدی

در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد


آن رفت که می‌رفتم در صومعه هر باری

جز بر در میخانه این بار نخواهم شد


از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن

از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد


از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت

وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد


چون یار من او باشد، بی‌یار نخواهم ماند

چون غم خورم او باشد غم‌خوار نخواهم شد


تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم

تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد


چون ساخته‌ی دردم در حلقه نیارامم

چون سوخته‌ی عشقم در نار نخواهم شد


تا هست عراقی را در درگه او باری

بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد

sorna
04-13-2012, 04:07 PM
گر نظر کردم به روی ماه رخساری چه شد؟

ور شدم مست از شراب عشق یکباری چه شد؟


روی او دیدم سر زلفش چرا آشفته گشت ؟

گر نبیند بلبل شوریده، گلزاری چه شد؟


چشم او با جان من گر گفته رازی، گو، بگوی

حال بیماری اگر پرسید بیماری چه شد؟


دشمنم با دوستان گوید: فلانی عاشق است

عاشقم بر روی خوبان، عاشقم، آری چه شد؟


در سر سودای عشق خوبرویان شد دلم

وز چنان زلف ار ببستم نیز زناری چه شد؟


گر گذشتم بر در میخانه ناگاهی چه باک؟

گر به پیران سر شکستم توبه یکباری چه شد؟


چون شدم مست از شراب عشق، عقلم گو: برو

گر فرو شست آب حیوان نقش دیواری چه شد؟


گر میان عاشق و معشوق جرمی رفت رفت

تو نه معشوقی نه عاشق، مر تو را باری چه شد؟


زاهدی را کز می و معشوق رنگی نیست نیست

گر کند بر عاشقان هر لحظه انکاری چه شد؟


های و هوی عاشقان شد از زمین بر آسمان

نعره‌ی مستان اگر نشنید هشیاری چه شد؟


از خمستان نعره‌ی مستان به گوش من رسید

رفتم آنجا تا ببینم حال میخواری چه شد؟


دیدم اندر کنج میخانه عراقی را خراب

گفتم: ای مسکین، نگویی تا تو را باری چه شد؟

sorna
04-13-2012, 04:07 PM
ناگه بت من مست به بازار برآمد

شور از سر بازار به یکبار برآمد


بس دل که به کوی غم او شاد فروشد

بس جان که ز عشق رخ او زار برآمد


در صومعه و بتکده عشقش گذری کرد

مؤمن ز دل و گبر و ز زنار برآمد


در کوی خرابات جمالش نظر افگند

شور و شغبی از در خمار برآمد


در وقت مناجات خیال رخش افروخت

فریاد و فغان از دل ابرار برآمد


یک جرعه ز جام لب او می‌زده‌ای یافت

سرمست و خرامان به سر دار برآمد


در سوخته‌ای آتش شمع رخش افتاد

از سوز دلش شعله‌ی انوار برآمد


باد در او سر آتش گذری کرد

از آتش سوزان گل بی خوار برآمد


ناگاه ز رخسار شبی پرده برانداخت

صد مهر ز هر سو به شب تار برآمد


باد سحر از خاک درش کرد حکایت

صد ناله‌ی زار از دل بیمار برآمد


کی بو که فروشد لب او بوسه به جانی؟

کز بوک و مگر جان خریدار برآمد

sorna
04-13-2012, 04:08 PM
ناگه بت من مست به بازار برآمد

شور از سر بازار به یکبار برآمد

مانا به کرشمه سوی او باز نظر کرد

کین شور و شغب از سر بازار برآمد


با اهل خرابات ندانم چه سخن گفت؟

کاشوب و غریو از در خمار برآمد


در صومعه ناگاه رخش پرده برانداخت

فریاد و فغان از دل ابرار برآمد


آورد چو در کار لب و غمزه و رخسار

جان و دل و چشم همه از کار برآمد


تا جز رخ او هیچ کسی هیچ نبیند

در جمله صور آن بت عیار برآمد


هر بار به رنگی بت من روی نمودی

آن بار به رنگ همه اطوار برآمد


و آن شیفته کز زلف و قدش دار و رسن یافت

بگرفت رسن، خوش به سر دار برآمد


فی‌الجمله برآورد سر از جیب بزودی

هر دم به لباسی دگر آن یار برآمد


و آن سوخته کاتش همه تاب رخ او دید

زو دعوی «النار ولاالعار» برآمد


المنةلله که پس از منت بسیار

مقصود و مرادم ز لب یار برآمد


دور از لب و دندان عراقی همه کامم

زان دو لب شیرین شکر بار برآمد

sorna
04-13-2012, 04:08 PM
غلام حلقه به گوش تو زار باز آمد

خوشی درو بنگر، کز ره دراز آمد

به لطف، کار دل مستمند خسته بساز

که خستگان را لطف تو در کارساز آمد


چه باشد ار بنوازی نیازمندی را؟

که با خیال رخت دم به دم به راز آمد


چه کرده‌ام که ز درگاه وصل جان افزا

نصیب خسته دلم هجر جانگداز آمد؟


بر آستان درت صدهزار دل دیدم

مگر که خاک سر کوت دلنواز آمد؟


غبار خاک درت بر سر کسی که نشست

ز سروران جهان گشت و سرفراز آمد


به هر طرف که شدم تا که شاد بنشینم

غم تو پیش دل من دو اسبه باز آمد


به روی خرم تو شادمان نشد افسوس!

دل عراقی از آن دم که عشقباز آمد

sorna
04-13-2012, 04:08 PM
بیا، که بی‌رخ زیبات دل به جان آمد

بیا، که بی‌تو همه سود من زیان آمد

بیا، که بهر تو جان از جهان کرانه گرفت

بیا، که بی‌تو دلم جمله در میان آمد


بیا، که خانه‌ی دل گرچه تنگ و تاریک است

دمی برای دل ما درون توان آمد


بیا، که غیر تو در چشم من نیامد هیچ

جز آب دیده که بر چشم من روان آمد


نگر هر آنچه که بر هیچکس نیامده بود

برین شکسته دلم از غم تو آن آمد


دل شکسته‌ام آن لحظه دل ز جان برداشت

که رسم جور و جفای تو در جهان آمد


ز جور یار چه نالم؟ که طالع دل من

چنان که بخت عراقی است همچنان آمد

sorna
04-13-2012, 04:09 PM
ز اشتیاق تو، جانا، دلم به جان آمد

بیا، که با غم تو بر نمی‌توان آمد

بیا، که با لب تو ماجرا نکرده هنوز

به جای خرقه دل و دیده در میان آمد


به چشم مست تو گفتم: دلم به جان آید

لب تو گفتا: اینک دلت به جان آمد


بدید تا نظر از دور ناردان لبت

بسا که چشم مرا آب در دهان آمد


نیامد از دو جهان جز رخ تو در نظرم

از آنگهی که مرا چشم در جهان آمد


ز روشنایی روی تو در شب تاریک

نمی‌توان به سر کوی تو نهان آمد

sorna
04-13-2012, 04:09 PM
آشکارا نهان کنم تا چند؟

دوست می‌دارمت به بانک بلند

دلم از جان نخست دست بشست

بعد از آن دیده بر رخت افکند


عاشقان تو نیک معذورند

زانکه نبود کسی تو را مانند


دیده‌ای کو رخ تو دیده بود

خواه راحت رسان و خواه گزند


ای ملامت کنان مرا در عشق

گوش من نشنود ازین سان پند


گرچه من دور مانده‌ام ز برت

با خیال تو کرده‌ام پیوند


آن چنان در دلی که پنداری

ناظرم در تو دایم، ای دلبند


تو کجایی و ما کجا هیهات!

ای عراقی، خیال خیره مبند

sorna
04-13-2012, 04:09 PM
آن را که غمت ز در براند

بختش همه دربدر دواند

وآن را که عنایت تو ره داد

جز بر در تو رهی نداند


وآن را که قبول عشقت افتاد

جان را بدهد، غمت ستاند


عاشق که گذر کند به کویت

جان پیش سگ درت فشاند


با وصل بگو که: عاشقان را

از دست فراق وارهاند


بیچاره دلم که کشته‌ی توست

دور از رخ تو نمی‌تواند


بویی به نسیم کوی خود ده

تا صبحدمی به دل رساند


کین مرده به بوت زنده گردد

وز عشق رخت کفن دراند


مگذار که خسته دل عراقی

بی‌عشق تو عمر بگذراند

sorna
04-13-2012, 04:09 PM
این درد مرا دوا که داند؟

وین نامه‌ی اندهم که خواند؟

جز لطف توام که دست گیرد؟

جز رحمت تو که‌ام رهاند؟


بنمای رخت به دردمندی

تا بر سر کوت جان فشاند


آیا بود آنکه بی‌دلی را

لطف تو به کام دل رساند؟


افتادم بر در قبولت

امید که از درم نراند


کار دل من عنایت تو

گر بهتر ازین کند، تواند


مهری ز قبول بر دلم نه

کین قلب کسی نمی‌ستاند


چون حلقه برین دری، عراقی

می‌باش و مگرد، بو که داند

sorna
04-13-2012, 04:10 PM
در من نگرد یار دگربار که داند

زین پس دهدم بر در خود بار که داند؟

از یاد خودم کرد فراموش به یکبار

یادآورد از من دگر آن یار که داند؟


خون شد جگرم از غم و اندیشه‌ی آن دوست

خشنود شود از من غمخوار که داند؟


بیمار دلم، خسته جگر از غم عشقش

آید به عیادت بر بیمار که داند؟


ای دشمن بدخواه، چه باشی به غمم شاد؟

باشد که شود دوست دگربار که داند؟


در بند امید، ای دل، بگشای دو دیده

باشد که ببینی رخ دلدار که داند؟


روشن شود این تیره شب بخت عراقی

از صبح رخ یار وفادار که داند؟

sorna
04-13-2012, 04:10 PM
ای دل، چو در خانه‌ی خمار گشادند

می‌نوش، که از می گره کار گشادند

در خود منگر، نرگس مخمور بتان بین

در کعبه مرو، چون در خمار گشادند


از خود بدرآ، در رخ خوبان نظری کن

در خان منشین چون در گلزار گشادند


بنگر که: دو صد مهر به یک ذره نمودند

از یک سر مویی که ز رخسار گشادند


تا باز گشادند سر زلف ز رخسار

از روی جهان زلف شب تار گشادند


تا مهر گیاهی ز گل تیره برآید

بر روی زمین چشمه‌ی انوار گشادند


تا لاله رخی در چمن آید به تماشا

از چهره‌ی گل پرده‌ی زنگار گشادند


از پرتو مل پرده‌ی خورشید دریدند

وز خنده‌ی گل مبسم اشجار گشادند


تا کرد نسیم سحر آفاق معطر

در هر چمنی طبله‌ی عطار گشادند


مانا که صبا کرد پریشان سر زلفین

کز بوی خوشش نافه‌ی تاتار گشادند


در گوش دلم گفت صبا دوش: عراقی

در بند در خود، که در یار گشادند


چشم سر اغیار ببستند ز غیرت

آنگاه در مخزن اسرار گشادند

sorna
04-13-2012, 04:10 PM
نخستین باده کاندر جام کردند

ز چشم مست ساقی وام کردند

چو با خود یافتند اهل طرب را

شراب بیخودی در جام کردند


لب میگون جانان جام در داد

شراب عاشقانش نام کردند


ز بهر صید دل‌های جهانی

کمند زلف خوبان دام کردند


به گیتی هرکجا درد دلی بود

بهم کردند و عشقش نام کردند


سر زلف بتان آرام نگرفت

ز بس دل‌ها که بی‌آرام کردند


چو گوی حسن در میدان فگندند

به یک جولان دو عالم رام کردند


ز بهر نقل مستان از لب و چشم

مهیا پسته و بادام کردند


از آن لب، کز درصد آفرین است

نصیب بی‌دلان دشنام کردند


به مجلس نیک و بد را جای دادند

به جامی کار خاص و عام کردند


به غمزه صد سخن با جان بگفتند

به دل ز ابرو دو صد پیغام کردند


جمال خویشتن را جلوه دادند

به یک جلوه دو عالم رام کردند


دلی را تا به دست آرند، هر دم

سر زلفین خود را دام کردند


نهان با محرمی رازی بگفتند

جهانی را از آن اعلام کردند


چو خود کردند راز خویشتن فاش

عراقی را چرا بدنام کردند؟

sorna
04-13-2012, 04:11 PM
نگارا، جسمت از جان آفریدند

ز کفر زلفت ایمان آفریدند

جمال یوسف مصری شنیدی؟

تو را خوبی دو چندان آفریدند


ز باغ عارضت یک گل بچیدند

بهشت جاودان زان آفریدند


غباری از سر کوی تو برخاست

وزان خاک آب حیوان آفریدند


غمت خون دل صاحبدلان ریخت

وزان خون لعل و مرجان آفریدند


سراپایم فدایت باد و جان هم

که سر تا پایت را جان آفریدند


ندانم با تو یک دم چون توان بود؟

که صد دیوت نگهبان آفریدند


دمادم چند نوشم درد دردت؟

مرا خود مست و حیران آفریدند


ز عشق تو عراقی را دمی هست

کزان دم روی انسان آفریدند

sorna
04-13-2012, 04:11 PM
اگر شکسته دلانت هزار جان دارند

به خدمت تو کمر بسته بر میان دارند


شدند حلقه به گوش تو را چو حلقه به گوش

چه خوش دلند که مثل تو دلستان دارند


کسان که وصل تو یک دم به نقد یافته‌اند

از ین طلب طرب و عیش جاودان دارند


چو بگذری به تعجب تو ماهروی به راه

چو ماه ماهرخان دست بر دهان دارند


خرد از آن ز ره زلف تو پناه گرفت

که چشم و ابروی تو تیر در کمان دارند


مجاهدان رهت تا عنایت تو بود

چه بیم و باک به عالم ازین و آن دارند؟


ز آب دیده و تاب دل است غمازی

وگرنه راز تو بیچارگان نهان دارند


غلام غمزه‌ی بیمارتم که از هوسش

چه تندرستان خود را ناتوان دارند؟


اگر کسی به شکایت بود ز دلبر خویش

ز تو عراقی و دل شکر بی‌کران دارند

sorna
04-13-2012, 04:11 PM
چو چشم مست تو آغاز کبر و ناز کند

بسا که بر دلم از غمزه ترکتاز کند

مرا مکش، که نیاز منت بکار آید

چو من نمانم حسن تو با که ناز کند؟


مرا به دست سر زلف خویش باز مده

اگر چه همچو خودم زود سرفراز کند


منم چو مردم چشمت، به من نگاهی کن

که اهل دیده به مردم نگاه باز کند


چگونه دوست ندارد ایاز را محمود؟

که او نگاه به چشم خوش ایاز کند


ز جور تو بگریزم، برم به عشق پناه

که از غم تو مرا عشق بی‌نیاز کند


نیاز و ناز من و تو فرود برد به دمی

نهنگ عشق حقیقت دهن چو باز کند


ازین حدیث، اگرچه ز پرده بیرون است

زمانه پرده‌ی عشاق بس که ساز کند


به آب دیده عراقی وضو همی سازد

چو قامت تو بدید آنگهی نماز کند

sorna
04-13-2012, 04:11 PM
باز دلم عیش و طرب می‌کند

هیچ ندانم چه سبب می‌کند؟

از می عشق تو مگر مست شد

کین همه شادی و طرب می‌کند؟


تا سر زلف تو پریشان بدید

شیفته شد ، شور و شغب می کند


تا دل من در سر زلف تو شد

عیش همه در دل شب می‌کند


برد به بازی دل جمله جهان

زلف تو بازی چه عجب می‌کند؟


طره‌ی طرار تو کرد آن چه کرد

فتنه نگر باز که لب می‌کند


می‌برد از من دل و گوید به طنز:

باز فلانی چه طلب می‌کند؟


از لب لعلش چه عجب گر مرا

آرزوی قند و طرب می‌کند


گر طلبد بوسه، عراقی مرنج،

گرچه همه ترک ادب می‌کند

sorna
04-13-2012, 04:12 PM
هر که او دعوی مستی می‌کند

آشکارا بت‌پرستی می‌کند

هستی آن را می‌سزد کز نیستی

هر نفس صدگونه هستی می‌کند


هر که از خاک درش رفعت نیافت

لاجرم سر سوی پستی می‌کند


دل که خورد از جام عشقش جرعه‌ای

بی‌خبر شد، شور و مستی می‌کند


دل چو خواهم باختن در پای او

جان ز شوقش پیش دستی می‌کند


چند گویی کو جفا تا کی کند؟

ای عراقی، تا تو هستی می‌کند

sorna
04-17-2012, 01:02 PM
به خرابات شدم دوش مرا بار نبود

می‌زدم نعره و فریاد ز من کس نشنود

یا نبد هیچ کس از باده‌فروشان بیدار

یا خود از هیچ کسی هیچ کسم در نگشود


چون که یک نیم ز شب یا کم یا بیش برفت

رندی از غرفه برون کرد سر و رخ بنمود


گفت: خیر است، درین وقت تو دیوانه شدی

نغز پرداختی آخر تو نگویی که چه بود؟


گفتمش: در بگشا، گفت: برو، هرزه مگوی

تا درین وقت ز بهر چو تویی در که گشود؟


این نه مسجد که به هر لحظه درش، بگشایند

تا تو اندر دوی، اندر صف پیش آیی زود


این خرابات مغان است و درو زنده‌دلان

شاهد و شمع و شراب و غزل و رود و سرود


زر و سر را نبود هیچ درین بقعه محل

سودشان جمله زیان است و زیانشان همه سود


سر کوشان عرفات است و سراشان کعبه

عاشقان همچو خلیلند و رقیبان نمرود


ای عراقی، چه زنی حلقه برین در شب و روز؟

زین همه آتش خود هیچ نبینی جز دود

sorna
04-17-2012, 01:02 PM
هر که در بند زلف یار بود

در جهانش کجا قرار بود؟

وانکه چیند گلی ز باغ رخش

در دلش بس که خار خار بود


وانکه یاد لبش کند روزی

تا قیامت در آن خمار بود


کارهایی که چشم یار کند

نه زیاری روزگار بود


فتنه‌هایی که زلفش انگیزد

همه خود نقش آن نگار بود


از فلک آنکه هر شبی شنوی

ناله‌ی بیدلان زار بود


نفس عاقشان او باشد

آن کزو چرخ را مدار بود


یک شبی با خیال او گفتم:

چند مسکین در انتظار بود؟


روی بنما، که جان نثار کنم

گفت: جان را چه اعتبار بود؟


تا تو در بند خویشتن مانی

کی تو را نزد دوست بار بود؟


نبود عاشق آنکه جوید کام

عشق را با غرض چه کار بود؟


عاشق آن است کو نخواهد هیچ

ور همه خود وصال یار بود


ای عراقی، تو اختیار مکن

کانکه به بود اختیار بود

sorna
04-17-2012, 01:02 PM
تا کی از ما یار ما پنهان بود؟

چشم ما تا کی چنین گریان بود؟

تا کی از وصلش نصیب بخت ما

محنت و درد دل و هجران بود؟


این چنین کز یار دور افتاده‌ام

گر بگرید دیده، جای آن بود


چون دل ما خون شد از هجران او

چشم ما شاید که خون افشان بود


از فراقش دل ز جان آمد به جان

خود گرانی یار مرگ جان بود


بر امیدی زنده‌ام، ورنه که را

طاقت آن هجر بی‌پایان بود؟


پیچ بر پیچ است بی او کار ما

کار ما تا کی چنین پیچان بود؟


محنت آباد دل پر درد ما

تا کی از هجران او ویران بود؟


درد ما را نیست درمان در جهان

درد ما را روی او درمان بود


چون دل ما از سر جان برنخاست

لاجرم پیوسته سرگردان بود


چون عراقی هر که دور از یار ماند

چشم او گریان، دلش بریان بود

sorna
04-17-2012, 01:03 PM
ای خوشا دل کاندر او از عشق تو جانی بود

شادمانی جانی که او را چون تو جانانی بود

خرم آن خانه که باشد چون تو مهمانی در او

مقبل آن کشور که او را چون تو سلطانی بود


زنده چو نباشد دلی کز عشق تو بویی نیافت؟

کی بمیرد عاشقی کو را چو تو جانی بود؟


هر که رویت دید و دل را در سر زلفت نبست

در حقیقت آدمی نبود که حیوانی بود


در همه عمر ار برآرم بی غم تو یک نفس

زان نفس بر جان من هر لحظه تاوانی بود


آفتاب روی تو گر بر جهان تابد دمی

در جهان هر ذره‌ای خورشید تابانی بود


در همه عالم ندیدم جز جمال روی تو

گر کسی دعوی کند کو دید، بهتانی بود


گنج حسنی و نپندارم که گنجی در جهان

و آنچنان گنجی عجب در کنج ویرانی بود


آتش رخسار خوبت گر بسوزاند مرا

اندر آن آتش مرا هر سو گلستانی بود


روزی آخر از وصال تو به کام دل رسم

این شب هجر تو را گر هیچ پایانی بود


عاشقان را جز سر زلف تو دست‌آویز نیست

چه خلاص آن را که دست‌آویز ثعبانی بود؟


چون عراقی در غزل یاد لب تو می‌کند

هر نفس کز جان برآرد شکر افشانی بود

sorna
04-17-2012, 01:03 PM
وه! که کارم ز دست می‌برود

روزگارم ز دست می‌برود

خود ندارم من از جهان چیزی

وآنچه دارم ز دست می‌برود


یک دمی دارم از جهان و آن نیز

چون برآرم ز دست می‌برود


بر زمانه چه دل نهم؟ که روان

همچو یارم ز دست می‌برود


در خزان ار دلی به دست آرم

در بهارم ز دست می‌برود


از پی صید دل چه دام نهم؟

که شکارم ز دست می‌برود


چه کنم پیش یار جان افشان؟

که نثارم ز دست می‌برود


نیست جز آب دیده در دستم

زان نگارم ز دست می‌برود


طالعم بین که: در چنین غم‌ها

غمگسارم ز دست می‌برود


بخت بنگر که: پای بر دم مار

یار غارم ز دست می‌برود


دستگیرا، نظر به کارم کن

بین که کارم ز دست می‌برود

sorna
04-17-2012, 01:04 PM
اندرین ره هر که او یکتا شود

گنج معنی در دلش پیدا شود

جز جمال خود نبیند در جهان

اندرین ره هر که او بینا شود


قطره کز دریا برون آید همی

چون سوی دریا شود دریا شود


گر صفات خود کند یکباره محو

در مقامات بقا یکتا شود


هر که دل بر نیستی خود نهاد

در حریم هستی، او تنها شود


از مسما هر که یابد بهره‌ای

فارغ و آسوده از اسما شود


ور کند گم صورت هستی خویش

صورت او جملگی معنی شود


ور نهنگ لاخورش زو طعمه ساخت

زنده‌ی جاوید در الا شود


صورتت چون شد حجاب راه تو

محو کن، تا سیرتت زیبا شود


گر از این منزل برون رفتی، یقین

دانکه منزلگاهت او ادنی شود


ما به جانان زنده‌ایم، از جان بری

تا ابد هرگز کسی چون ما شود؟


هر که آنجا مقصد و مقصود یافت

در دو عالم والی والا شود


هر که را دل رازدار عشق شد

کی دلش مایل سوی صحرا شود؟


هم به بالا در رسد بی‌عقل و دین

گر عراقی محو اندر لا شود

sorna
04-17-2012, 01:04 PM
مرا، گرچه ز غم جان می‌برآید

غم عشقت ز جانم خوشتر آید

درین تیمار گر یک دم غم تو

نپرسد حال من، جانم برآید


مرا شادی گهی باشد درین غم

که اندوه توام از در در آید


مرا یک ذره اندوه تو خوشتر

که یک عالم پر از سیم و زر آید


اگرچه هر کسی از غم گریزد

مرا چون جان ، غم تو درخور آید


مرا در سینه تاب انده تو

بسی خوشتر ز آب کوثر آید


چو سر در پای اندوه تو افکند

عراقی در دو عالم بر سر آید

sorna
04-17-2012, 01:04 PM
زان پیش که دل ز جان برآید

جان از تن ناتوان برآید

بنمای جمال، تا دهم جان

کان سود بر این زیان برآید


ای کاش به جان برآمدی کار

این کار کجا به جان برآید؟


کارم نه چنان فتاد مشکل

کان بی‌تو به این و آن برآید


هم از در تو گشایدم کار

کامم همه زان دهان برآید


بر درگهت آمدم به کاری

کان بر تو به رایگان برآید


نایافته جانم از تو بویی

مگذار که ناگهان برآید


بنواز به لطف جانم، آن دم

کز کالبدم روان برآید


کام دل خسته‌ی عراقی

از لطف تو بی‌گمان برآید

sorna
04-17-2012, 01:05 PM
آخر این تیره شب هجر به پایان آید

آخر این درد مرا نوبت درمان آید

چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان؟

آخر این گردش ما نیز به پایان آید


آخر این بخت من از خواب درآید سحری

روز آخر نظرم بر رخ جانان آید


یافتم صحبت آن یار، مگر روزی چند

این همه سنگ محن بر سر ما زان آید


تا بود گوی دلم در خم چوگان هوس

کی مرا گوی غرض در خم چوگان آید؟


یوسف گم شده را گرچه نیابم به جهان

لاجرم سینه‌ی من کلبه‌ی احزان آید


بلبل‌آسا همه شب تا به سحر ناله زنم

بو که بویی به مشامم ز گلستان آید


او چه خواهد؟ که همی با وطن آید، لیکن

تا خود از درگه تقدیر چه فرمان آید


به عراق ار نرسد باز عراقی چه عجب!

که نه هر خار و خسی لایق بستان آید

sorna
04-17-2012, 01:16 PM
صبا وقت سحر گویی ز کوی یار می‌آید

که بوی او شفای جان هر بیمار می‌آید

نسیم خوش مگر از باغ جلوه می‌دهد گل را

که آواز خوش از هر سو ز خلقی زار می‌آید


بیا در گلشن ای بی‌دل، به بوی گل برافشان جان

که از گلزار و گل امروز بوی یار می‌آید


گل از شادی همی خندد، من از غم زار می‌گریم

که از گلشن مرا یاد از رخ دلدار می‌آید


ز بستان هیچ در چشمم نمی‌آید، مگر آبی

که در چشمم ز یاد او دمی صدبار می‌آید


اگر گلزار می‌آید کسی را خوش، مرا باری

نسیم کوی او خوشتر ز صد گلزار می‌آید


مرا چه از گل و گلزار؟ کاندر دست امیدم

ز گلزار وصال یار زخم خار می‌آید


عراقی خسته دل هردم ز سویی می‌خورد زخمی

همه زخم بلا گویی برین افگار می‌آید

sorna
04-17-2012, 01:17 PM
گهی درد تو درمان می‌نماید

گهی وصل تو هجران می‌نماید

دلی کو یافت از وصل تو درمان

همه دشوارش آسان می‌نماید


مرا گه گه به دردی یاد می‌کن

که دردت مرهم جان می‌نماید


بپرس آخر که: بی تو چونم، ای جان،

که جانم بس پریشان می‌نماید


مرا جور و جفا و رنج و محنت

غمت هردم دگرسان می‌نماید


ز جان سیر آمدم بی‌روی خوبت

جهان بر من چو زندان می‌نماید


عراقی خود ندارد چشم، ورنه

رخت خورشید تابان می‌نماید

sorna
04-17-2012, 01:18 PM
مرا درد تو درمان می‌نماید

غم تو مرهم جان می‌نماید

مرا، کز جام عشقت مست باشم

وصال و هجر یکسان می‌نماید


چو من تن در بلای عشق دادم

همه دشوارم آسان می‌نماید


به جان من غم تو، شادمان باد،

هر آن لطفی که بتوان می‌نماید


اگر یک لحظه ننماید مرا سوز

دگر لحظه دو چندان می‌نماید


دلم با اینهمه انده، ز شادی

بهار و باغ و بستان می‌نماید


خیالت آشکارا می‌برد دل

اگر روی تو پنهان می‌نماید


لب لعل تو جانم می‌نوازد

بنفشه آب حیوان می‌نماید


ندانم تا چه خواهد فتنه انگیخت؟

که زلفش بس پریشان می‌نماید


به دوران تو زان تنگ است دل‌ها

که حسن تو فراوان می‌نماید


چو ذره در هوای مهر رویت

عراقی نیک حیران می‌نماید

sorna
04-17-2012, 01:18 PM
ای باد صبا، به کوی آن یار

گر بر گذری ز بنده یاد آر

ور هیچ مجال گفت یابی

پیغام من شکسته بگزار


با یار بگوی کان شکسته

این خسته جگر، غریب و غم‌خوار


چون از تو ندید چاره‌ی خویش

بیچاره بماند بی‌تو ناچار


خورشید رخت ندید روزی

بی‌نور بماند در شب تار


نی این شب تیره دید روشن

نی خفته عدو، نه بخت بیدار


می‌کرد شبی به روز کاخر

روزی بشود که به شود کار


کارش چو به جان رسید می‌گفت:

کای کرده به تیغ هجرم افگار


ای کرده به کام دشمنانم

با یار چنین، چنین کند یار؟


آخر نظری به حال من کن

بنگر که: چگونه بی‌توام زار؟


یک بارگیم مکن فراموش

یاد آر ز من شکسته، یاد آر


مزار ز من، که هیچ هیچم

از هیچ، کسی نگیرد آزار


من نیک بدم، تو نیکویی کن

ای نیک، بدم، به نیک بردار


بگذار که بگذرم به کویت

یکدم ز سگان کویم انگار


بگذاشتم این حدیث، کز من

دارند سگان کوی تو عار


پندار که مشت خاک باشم

زیر قدم سگ درت خوار


القصه به جانم از عراقی

مگذار، کزو نماند آثار


بالجمله تو باشی و تو گویی

او کم کند از میانه گفتار

sorna
04-17-2012, 01:18 PM
دل در گره زلف تو بستیم دگر بار

وز هر دو جهان مهر گسستیم دگربار

جام دو جهان پر ز می عشق تو دیدیم

خوردیم می و جام شکستیم دگربار


شاید که دگر نعره‌ی مستانه برآریم

کز جام می عشق تو مستیم دگربار


المنة لله که پس از محنت بسیار

با تو نفسی خوش بنشستیم دگربار


چون طره‌ی تو شیفته‌ی روی تو گشتیم

هیهات! که خورشید پرستیم دگربار


ما ترک مراد دل خودکام گرفتیم

تا هرچه کند دوست خوشستیم دگربار


با عشق تو ما راه خرابات گرفتیم

از صومعه و زهد برستیم دگربار


در بندگی زلف چلیپات بماندیم

زنار هم از زلف تو بستیم دگربار


تا راز دل ما نکند فاش عراقی

اینک دهن از گفت ببستیم دگربار

sorna
04-17-2012, 01:19 PM
دل در گره زلف تو بستیم دگربار

در دام سر زلف تو شستیم دگربار

از نرگس مخمور تو مخمور بماندیم

وز جام می لعل تو مستیم دگربار


از باده‌ی عشق تو یکی جرعه چشیدیم

صد توبه به یک جرعه شکستیم دگربار


ما قبله‌ی خود روی چو خورشید تو کردیم

هیهات! که خورشید پرستیم دگربار


دل در گره زلف تو بستیم و برآنیم

جویای سر زلف چو شستیم دگربار


کان جان که نسیم سر زلف تو به ما داد

هم با سر زلف تو فرستیم دگربار


از پیشگه وصل چو برخاست عراقی

با تو دمکی خوش بنشستیم دگربار

sorna
04-17-2012, 01:19 PM
رخ سوی خرابات نهادیم دگربار

در دام خرابات فتادیم دگربار

از بهر یکی جرعه دو صد توبه شکستیم

در دیر مغان روزه گشادیم دگربار


در کنج خرابات یکی مغ‌بچه دیدیم

در پیش رخش سر بنهادیم دگربار


آن دل که به صد حیله ز خوبان بربودیم

در دست یکی مغ‌بچه دادیم دگربار


یک بار ندیدیم رخش وز غم عشقش

صدبار بمردیم و بزادیم دگربار


دیدیم که بی‌عشق رخش زندگیی نیست

بی‌عشق رخش زنده مبادیم دگربار


غم بر دل ما تاختن آورد ز عشقش

با این همه غم، بین که چه شادیم دگربار


شد در سر سودای رخش دین و دل ما

بنگر، دل و دین داده به بادیم دگربار


عشقش به زیان برد صلاح و ورع ما

اینک همه در عین فسادیم دگربار


با نیستی خود همه با قیمت و قدریم

با هستی خود جمله کسادیم دگربار


تا هست عراقی همه هستیم مریدش

چون نیست شود، جمله مرادیم دگربار

sorna
04-17-2012, 01:20 PM
نظر ز حال من ناتوان دریغ مدار

نظاره‌ی رخت از عاشقان دریغ مدار

اگر سزای جمال تو نیست دیده رواست

خیال روی تو باری ز جان دریغ مدار


به پرسش من رنجور اگر نمی‌آیی

عنایتی ز من ناتوان دریغ مدار


ز خوان وصل تو چون قانعم به دیداری

تو نیز این قدر از میهمان دریغ مدار


به من، که گرد درت چون سگان همی گردم

نواله گر ندهی، استخوان دریغ مدار


چو دوستان را بر تخت وصل بنشانی

ز من، که خاک توام، آستان دریغ مدار


چو با ندیمان جام شراب نوش کنی

نصیب جرعه‌ای از خاکیان دریغ مدار

sorna
04-17-2012, 01:21 PM
غلام روی توام، ای غلام، باده بیار

که فارغ آمدم از ننگ و نام، باده بیار

کرشمه‌های خوش تو شراب ناب من است

درآ به مجلس و پیش از طعام باده بیار


به غمزه‌ای چو مرا مست می‌توانی کرد

چه حاجت است صراحی و جام؟ باده بیار


به مستی از لب تو وام کرده‌ام بوسی

گر آمدی به تقاضای وام، باده بیار


مگر که مرغ طرب درفتد به دام مرا

شده است تن همه دیده چو دام، باده بیار


کجاست دانه‌ی مرغان؟ که طوطی روحم

فتاد از پی دانه به دام، باده بیار


نظام بزم طرب از می است، مجلس ما

چو می نگیرد بی می نظام، باده بیار


عنان ربود ز من توسن طرب، ساقی

مگر زبون شود این بدلگام، باده بیار


ز انتظار چو ساغر دلم پر از خون شد

مدار منتظرم بر دوام، باده بیار


اگر چه روز فروشد، صبوح فوت مکن

که آفتاب برآید ز جام، باده بیار


درین مقام که خونم حلال می‌داری

مدار خون صراحی حرام، باده بیار


به وقت شام، بیا تا قضای صبح کنیم

اگر چه صبح خوش آید، به شام باده بیار


نمی‌پزد تف غم آرزوی خام مرا

برای پختن سودای خام باده بیار


منم کنون و یکی نیم جان رسیده به لب

همی دهم به تو، بستان تمام، باده بیار


به مستی از لب تو می‌توان ستد بوسی

مگر رسم ز لب تو به کام، باده بیار


مرا ز دست عراقی خلاص ده نفسی

غلام روی توام، ای غلام، باده بیار

sorna
04-17-2012, 01:22 PM
مرا از هر چه می‌بینم رخ دلدار اولی‌تر

نظر چون می‌کنم باری بدان رخسار اولی‌تر

تماشای رخ خوبان خوش است، آری، ولی ما را

تماشای رخ دلدار از آن بسیار اولی‌تر


بیا، ای چشم من، جان و جمال روی جانان بین

چو عاشق می‌شوم باری، بدان رخسار اولی‌تر


ز رویش هرچه بگشایم نقاب روی او اولی

ز زلفش هر چه بر بندم، مرا زنار اولی‌تر


کسی کاهل مناجات است او را کنج مسجد به

مرا، کاهل خراباتم، در خمار اولی‌تر


فریب غمزه‌ی ساقی چو بستاند مرا از من

لبش با جان من در کار و من بی‌کار اولی‌تر


چو زان می درکشم جامی، جهان را جرعه‌ای بخشم

جهان از جرعه‌ی من مست و من هشیار اولی‌تر


به یک ساغر در آشامم همه دریای مستی را

چو ساغر می‌کشم، باری، قلندروار اولی‌تر


خرد گفتا: به پیران سر چه گردی گرد میخانه؟

ازین رندی و قلاشی شوی بیزار اولی‌تر


نهان از چشم خود ساقی مرا گفتا: فلان، می خور

که عاشق در همه حالی چو من می‌خوار اولی‌تر


عراقی را به خود بگذار و بی‌خود در خرابات آی

که این جا یک خراباتی ز صد دین‌دار اولی‌تر

sorna
04-17-2012, 01:23 PM
نیم چون یک نفس بی غم دلم خون خوار اولی‌تر

ندارم چون دلی خرم، تنی بیمار اولی‌تر

نیابد هر که دلداری، چو من زار و حزین اولی

نبیند هر که غمخواری، چو من غمخوار اولی‌تر


دلی کز یار خود بویی نیابد تن دهد بر باد

چنین دل در کف هجران اسیر و زار اولی‌تر


وصال او نمی‌یابم، تن اندر هجر او دارم

به شادی چون نیم لایق، مرا تیمار اولی‌تر


چو درد او بود درمان، تن من ناتوان خوشتر

چو زخم او شود مرهم، دلم افگار اولی‌تر


چو روزی من از وصلش همه تیمار و غم باشد

به هر حالی مرا درد و غم بسیار اولی‌تر


دلا، چون عاشق یاری، به درد او گرفتاری

همی کن ناله و زاری، که عاشق زار اولی‌تر


هر آنچه آرزو داری برو از درگه او خواه

ز هر در، کان زند مفلس، در دلدار اولی‌تر


عراقی، در رخ خوبان جمال یار خود می‌بین

نظر چون می‌کنی باری به روی یار اولی‌تر

sorna
04-17-2012, 01:23 PM
سر به سر از لطف جانی ای پسر

خوشتر از جان چیست؟ آنی ای پسر

میل دل‌ها جمله سوی روی توست

رو که شیرین دلستانی ای پسر


زان به چشم من درآیی هر زمان

کز صفا آب روانی ای پسر


از می حسن ار چه سرمستی، مکن

با حریفان سرگرانی ای پسر


وعده ای می ده، اگر چه کج بود

کز بهانه درنمانی ای پسر


بر لب خود بوسه زن، آنگه ببین

ذوق آب زندگانی ای پسر


زان شدم خاک درت کز جام خود

جرعه‌ای بر من فشانی ای پسر


از لطیفی می‌نماند کس به تو

زان یقینم شد که جانی ای پسر


گوش جان‌ها پر گهر در حضرتت

کز سخن در می‌چکانی ای پسر


در دل و چشمم، ز حسن و لطف خویش

آشکارا و نهانی ای پسر


نیست در عالم عراقی را دمی

بی لب تو زندگانی ای پسر

sorna
04-17-2012, 01:24 PM
آب حیوان است، آن لب، یا شکر؟

یا سرشته آب حیوان با شکر؟

نی خطا گفتم: کجا لذت دهد

آب حیوان پیش آن لب یا شکر؟


کس نگوید نوش جان‌ها را نبات

کس نخواند جان شیرین را شکر


لعل تو شکر توان گفت، ار بود

کوثر و تسنیم جان افزا شکر


قوت جان است و حیات جاودان

نیست یار لعل تو تنها شکر


ای به رشک از لعل تو آب حیات

وی خجل زان لعل شکرخا شکر


وامق ار دیدی لب شیرین تو

خود نجستی از لب عذرا شکر


نام تو تا بر زبان ما گذشت

می‌گدازد در دهان ما شکر


از لب و دندان تو در حیرتم

تا گهر چون می‌کند پیدا شکر؟


تا دهانت شکرستان گشت و لب

در جهان تنگ است چون دلها شکر


من چرا سودایی لعلت شدم

از مزاج ار می‌برد سودا شکر؟


گرد لعل تو همی گردد نبات

نی، طمع دارد از آن لبها شکر


گرد بر گرد لب شیرین تو

طوطیان بین جمله سر تا پا شکر


لعل و گفتار تو با هم در خور است

باشد آری نایب حلوا شکر


طبع من شیرین شد از یاد لبت

ای عجب، چون می‌شود دریا شکر؟


لفظ شیرین عراقی چون لبت

می‌فشاند در سخن هر جا شکر

sorna
04-17-2012, 01:24 PM
ای امید جان، عنایت از عراقی وامگیر

چاره ساز آن را که از تو نیستش یک دم گزیر

مانده در تیه فراقم، رهنمایا، ره نمای

غرقه‌ی دریای هجرم، دستگیرا، دست گیر


در دل زارم نظر کن، کز غمت آمد به جان

چاره کن، جانا، که شد در دست هجرانت اسیر


سوی من بنگر، که عمری بر امید یک نظر

مانده‌ام چون خاک بر خاک درت خوار و حقیر


از تو بو نایافته، نه راحتی دیده ز عمر

ساخته با درد بی‌درمان تو، مسکین فقیر


دل که سودای تو می‌پخت آرزویش خام ماند

کو تنور آرزو تا اندر او بندم فطیر؟


دایه‌ی مهرت به شیر لطف پرورده است جان

شیرخواره چون زید، کش باز گیرد دایه شیر؟


ز آفتاب مهر بر دل سایه افگن، تا شود

در هوای مهر روی تو چو ذره مستنیر


گر فتد بر خاک تیره پرتو عکس رخت

گردد اندر حال هر ذره چو خورشید منیر


وز نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد

خوشتر از خلد برین گردد درک‌های سعیر

sorna
04-17-2012, 01:25 PM
بر درت افتاده‌ام خوار و حقیر

از کرم، افتاده‌ای را دست گیر

دردمندم، بر من مسکین نگر

تا شود درد دلم درمان پذیر


از تو نگریزد دل من یک زمان

کالبد را کی بود از جان گزیر؟


دایه‌ی لطفت مرا در بر گرفت

داد جای مادرم صد گونه شیر


چون نیابم بوی مهرت یک نفس

از دل و جانم برآید صد نفیر


دل، که با وصلت چنان خو کرده بود

در کف هجرت کنون مانده است اسیر


باز هجرت قصد جانم می‌کند

کشته‌ای را بار دیگر کشته گیر

sorna
04-17-2012, 01:25 PM
به دست غم گرفتارم، بیا ای یار، دستم گیر

به رنج دل سزاوارم، مرا مگذار، دستم گیر

یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون

چو کار از دست شد بیرون، بیا ای یار، دستم گیر


ز وصلت تا جدا ماندم همیشه در عنا ماندم

از آن دم کز تو واماندم شدم بیمار، دستم گیر


کنون در حال من بنگر: که عاجز گشتم و مضطر

مرا مگذار و خود مگذر، درین تیمار دستم گیر


به جان آمد دلم، ای جان، ز دست هجر بی‌پایان

ندارم طاقت هجران، به جان، زنهار، دستم گیر


همیشه گرد کوی تو همی گردم به بوی تو

ندیدم رنگ روی تو، از آنم زار، دستم گیر


چو کردی حلقه در گوشم، مکن آزاد و مفروشم

مکن جانا فراموشم، ز من یاد آر، دستم گیر


شنیدی آه و فریادم، ندادی از کرم دادم

کنون کز پا درافتادم، مرا بردار، دستم گیر


نیابم در جهان یاری، نبینم غیر غم‌خواری

ندارم هیچ دلداری، تویی دلدار، دستم گیر


عراقی، چون نه‌ای خرم، گرفتاری به دست غم

فغان کن بر درش هر دم، که ای غمخوار، دستم گیر

sorna
04-17-2012, 01:25 PM
بی‌دلی را بی سبب آزرده گیر

خاکساری را به خاک اسپرده گیر

خسته‌ای از جور عشقت کشته دان

واله‌ای از عشق رویت مرده گیر


گر چنین خواهی کشیدن تیغ غم

جانم اندر تن چون خون افسرده گیر


چند خواهی کرد ازین جور و ستم؟

بی‌دلی از غم به جان آزرده گیر


برده‌ای، هوش دلم، اکنون مرا

نیم جانی مانده وین هم برده گیر


گر بخواهی کرد تیمار دلم

از غم و تیمار جانم خرده گیر


ور عراقی را تو ننوازی کنون

عالمی از بهر او آزرده گیر

sorna
04-17-2012, 01:26 PM
ای مطرب درد، پرده بنواز

هان! از سر درد در ده آواز

تا سوخته‌ای دمی بنالد

تا شیفته‌ای شود سرافراز


هین! پرده بساز و خوش همی سوز

کان یار نشد هنوز دمساز


دلدار نساخت، چون نسوزم؟

سوزم، چو نساخت محرم راز


ماتم زده‌ام، چرا نگریم؟

محنت زده‌ام، چه می‌کنم ناز؟


ای یار، بساز تا بسوزم

یا با سوزم بساز و بنواز


یک جرعه ز جام عشق در ده

تا بو که رهانیم ز خود باز


ور سوختن من است رایت

من ساخته‌ام، بسوز و بگداز


گر یار نساخت، ای عراقی،

خیز از سر سوز نوحه آغاز


در درد گریز، کوست همدم

با سوز بساز، کوست همساز

sorna
04-17-2012, 01:26 PM
چون تو کردی حدیث عشق آغاز

پس چرا قصه شد دگرگون باز؟

من ز عشق تو پرده بدریده

تو نشسته درون پرده به ناز


تو ز من فارغ و من از غم تو

کرده هر لحظه نوحه‌ای آغاز


من چو حلقه بمانده بر در تو

کرده‌ای در به روی بنده فراز


آمدم با دلی و صد زاری

بر در لطف تو، ز راه نیاز


من از آن توام، قبولم کن

از ره لطف یکدمم بنواز


آمدم بر درت به امیدی

ناامیدم ز در مگردان باز

sorna
04-17-2012, 01:27 PM
از غم عشقت جگر خون است باز

خود بپرس از دل که او چون است باز؟

هر زمان از غمزه‌ی خونریز تو

بر دل من صد شبیخون است باز


تا سر زلف تو را دل جای کرد

از سرای عقل بیرون است باز


حال دل بودی پریشان پیش ازین

نی چنین درهم که اکنون است باز


از فراق تو برای درد دل

صد بلا و غصه معجون است باز


تا جگر خون کردی، ای جان، ز انتظار

روزی دل، بی‌جگر خون است باز


از برای دل ببار، ای دیده خون

زان که حال او دگرگون است باز


گر چه می‌کاهد غم تو جان و دل

لیک مهرت هر دم افزون است باز


من چو شادم از غم و تیمار تو

پس عراقی از چه محزون است باز؟

sorna
04-17-2012, 01:27 PM
کار ما، بنگر، که خام افتاد باز

کار با پیک و پیام افتاد باز

من چه دانم در میان دوستان

دشمن بد گو کدام افتاد باز؟


این همی دانم که گفت و گوی ما

در زبان خاص و عام افتاد باز


عاشق دیوانه نامم کرده‌اند

بر من آخر این چه نام افتاد باز؟


روز بخت من چو شب تاریک شد

صبح امیدم به شام افتاد باز


توسن دولت، که بودی رام من

آن هم‌اکنون بدلگام افتاد باز


باز اقبال از کف من بر پرید

زاغ ادبارم به دام افتاد باز


مجلس عیش دل‌افروز مرا

باطیه بشکست و جام افتاد باز


در گلستان می‌گذشتم صبحدم

بوی یارم در مشام افتاد باز


در سر سودای زلفش شد دلم

مرغ صحرایی به دام افتاد باز


تا بدیدم عکس او در جام می

در سرم سودای خام افتاد باز


تا چشیدم جرعه‌ای از جام می

در دلم مهر مدام افتاد باز


من چو از سودای خوبان سوختم

پس عراقی از چه خام افتاد باز؟

sorna
04-17-2012, 01:30 PM
بی‌جمال تو، ای جهان افروز

چشم عشاق، تیره بیند روز

دل به ایوان عشق بار نیافت

تا به کلی ز خود نکرد بروز


در بیابان عشق پی نبرد

خانه پرورد لایجوز و یجوز


چه بلا بود کان به من نرسید؟

زین دل جانگداز درداندوز


عشق گوید مرا که: ای طالب

چاک زن طیلسان و خرقه بسوز


دگر از فهم خویش قصه مخوان

قصه خواهی؟ بیا ز ما آموز


بنشان، ای عراقی، آتش خویش

پس چراغی ز عشق ما افروز

sorna
04-17-2012, 01:30 PM
ساقی، ز شکر خنده شراب طرب انگیز

در ده، که به جان آمدم از توبه و پرهیز

در بزم ز رخسار دو صد شمع برافروز

وز لعل شکربار می و نقل فرو ریز


هر ساعتی از غمزه فریبی دگر آغاز

هر دم ز کرشمه شر و شوری دگر انگیز


آن دل که به رخسار تو دزدیده نظر کرد

او را به سر زلف نگونسار درآویز


و آن جام که به دام سر زلف تو درافتاد

قیدش کن و بسپار بدان غمزه‌ی خونریز


در شهر ز عشق تو بسی فتنه و غوغاست

از خانه برون آ، بنشان شور شغب خیز


چون طینت من از می مهر تو سرشتند

کی توبه کنم از می ناب طرب انگیز؟


ای فتنه، که آموخت تو را کز رخ چون ماه

بفریب دل اهل جهان ناگه و بگریز؟


خواهی که بیابی دل گم کرده، عراقی؟

خاک در میخانه به غربال فرو بیز

sorna
04-17-2012, 01:30 PM
در بزم قلندران قلاش

بنشین و شراب نوش و خوش باش

تا ذوق می و خمار یابی

باید که شوی تو نیز قلاش


در صومعه چند خود پرستی؟

رو باده‌پرست شو چو اوباش


در جام جهان‌نمای می بین

سر دو جهان، ولی مکن فاش


ور خود نظری کنی به ساقی

سرمست شوی ز چشم رعناش


جز نقش نگار هر چه بینی

از لوح ضمیر پاک بخراش


باشد که ببینی، ای عراقی،

در نقش وجود خویش نقاش

sorna
04-17-2012, 01:31 PM
تماشا می‌کند هر دم دلم در باغ رخسارش

به کام دل همی نوشد می لعل شکر بارش

دلی دارم، مسلمانان، چو زلف یار سودایی

همه در بند آن باشد که گردد گرد رخسارش


چه خوش باشد دل آن لحظه! که در باغ جمال او

گهی گل چیند از رویش، گهی شکر ز گفتارش


گهی در پای او غلتان چو زلف بی‌قرار او

گه‌از خال لبش سرمست همچون چشم خونخوارش


از آن خوشتر تماشایی تواند بود در عالم

که بیند دیده‌ی عاشق به خلوت روی دلدارش؟


چنان سرمست شد جانم ز جام عشق جانانم

که تا روز قیامت هم نخواهی یافت هشیارش


بهار و باغ و گلزار عراقی روی جانان است

ز صد خلد برین خوشتر بهار و باغ و گلزارش

sorna
04-17-2012, 01:31 PM
بکشم به ناز روزی سر زلف مشک رنگش

ندهم ز دست این بار، اگر آورم به چنگش

سر زلف او بگیرم، لب لعل او ببوسم

به مراد، اگر نترسم ز دو چشم شوخ شنگش


سخن دهان تنگش بود ار چه خوش، ولیکن

نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش


چون نبات می‌گدازم، همه شب، در آب دیده

به امید آنکه یابم شکر از دهان تنگش


بروم، ز چشم مستش نظری تمام گیرم

که بدان نظر ببینم رخ خوب لاله رنگش


چو کمان ابروانش فکند خدنگ غمزه

چه کنم که جان نسازم سپر از پی خدنگش؟


زلبش عناب، یارب، چه خوش است!صلح اوخود

بنگر چگونه باشد؟ چو چنین خوش است جنگش


دلم آینه است و در وی رخ او نمی‌نماید

نفسی بزن، عراقی، بزدا به ناله زنگش

sorna
04-17-2012, 01:31 PM
نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش

نه به هر کسی نماید رخ خوب لاله رنگش

لب لعل او نبوسد، به مراد، جز لب او

رخ خوب او نبیند بجز از دو چشم شنگش


لب من رسیدی آخر ز لبش به کام روزی

شدی ار پدید وقتی اثر از دهان تنگش


به من ار خدنگ غمزه فگند چه باک؟ لیکن

سپرش تن است، ترسم که بدور رسد خدنگش


چو مرا نماند رنگی همه رنگ او گرفتم

که جهان مسخرم شد چو برآمدم به رنگش


منم آفتاب از دل، که ز سنگ لعل سازم

منم آبگینه آخر، که کند خراب سنگش


ز میان ما عراقی چو برون فتاد، حالی

پس ازین نمانده ما را سرآشتی و جنگش

sorna
04-17-2012, 01:31 PM
صلای عشق، که ساقی ز لعل خندانش

شراب و نقل فرو ریخته به مستانش

بیا، که بزم طرب ساخت، خوان عشق نهاد

برای ما لب نوشین شکر افشانش


تبسم لب ساقی خوش است و خوشتر از آن

خرابیی که کند باز چشم فتانش


به یک کرشمه چنان مست کرد جان مرا

که در بهشت نیارد به هوش رضوانش


خوشا شراب و خوشا ساقی و خوشا بزمی

که غمزه‌ی خوش ساقی بود خمستانش!


ازین شراب که یک قطره بیش نیست که تو

گهی حیات جهان خوانی و گهی جانش


ز عکس ساغر آن پرتوی است این که تو باز

همیشه نام نهی آفتاب تابانش


ازین شراب اگر خضر یافتی قدحی

خود التفات نبودی به آب حیوانش


نگشت مست بجز غمزه‌ی خوش ساقی

ازان شراب که در داد لعل خندانش


نبود نیز بجز عکس روی او در جام

نظارگی، که بود همنشین و همخوانش


نظارگی به من و هم به من هویدا شد

کمال او، که به من ظاهر است برهانش


عجب مدار که: چشمش به من نگاه کند

برای آنکه منم در وجود انسانش


نگاه کرد به من، دید صورت خود را

شد آشکار ز آیینه راز پنهانش


عجب، چرا به عراقی سپرد امانت را؟

نبود در همه عالم کسی نگهبانش


مگر که راز جهان خواست آشکارا کرد

بدو سپرد امانت، که دید تاوانش

sorna
04-17-2012, 01:32 PM
کردم گذری به میکده دوش

سبحه به کف و سجاده بر دوش

پیری به در آمد از خرابات

کین جا نخرند زرق، مفروش


تسبیح بده، پیاله بستان

خرقه بنه و پلاس درپوش


در صومعه بیهده چه باشی؟

در میکده رو، شراب می‌نوش


گر یاد کنی جمال ساقی

جان و دل و دین کنی فراموش


ور بینی عکس روش در جام

بی‌باده شوی خراب و مدهوش


خواهی که بیابی این چنین کام

در ترک مراد خویشتن کوش


چون ترک مراد خویش گیری

گیری همه آرزو در آغوش


گر ساقی عشق‌از خم درد

دردی دهدت، مخواه سر جوش


تو کار بدو گذار و خوش باش

گر زهر تو را دهد بکن نوش


چون راست نمی‌شود، عراقی،

این کار به گفت و گوی، خاموش!

sorna
04-17-2012, 01:32 PM
باز غم بگرفت دامانم، دریغ

سر برآورد از گریبانم دریغ

غصه دم‌دم می‌کشم از جام غم

نیست جز غصه گوارانم، دریغ


ابر محنت خیمه زد بر بام دل

صاعقه افتاد در جانم، دریغ


مبتلا گشتم به درد یار خود

کس نداند کرد درمانم، دریغ


در چنین جان کندنی کافتاده‌ام

چاره جز مردن نمی‌دانم، دریغ


الغیاث! ای دوستان، رحمی کنید

کز فراق یار قربانم، دریغ


جور دلدار و جفای روزگار

می‌کشد هر یک دگرسانم، دریغ


گر چه خندم گاه گاهی همچو شمع

در میان خنده گریانم، دریغ


صبح وصل او نشد روشن هنوز

در شب تاریک هجرانم، دریغ


کار من ناید فراهم، تا بود

در هم این حال پریشانم، دریغ


نیست امید بهی از بخت من

تا کی از دست تو درمانم؟ دریغ


لاجرم خون خور، عراقی، دم به دم

چون نکردی هیچ فرمانم، دریغ

sorna
04-17-2012, 01:33 PM
حبذا عشق و حبذا عشاق

حبذا ذکر دوست را عشاق

حبذا آن زمان که پرده‌ی عشق

بیخود از سر کنند با عشاق


نبرند از وفا طمع هرگز

نگریزند از جفا عشاق


خوش بلایی است عشق از آن دارند

دل و جان را درین بلا عشاق


آفتاب جمال او دیدند

نور دادند از آن ضیا عشاق


داده‌اند اندرین هوس جان‌ها

چون سکندر در آن هوا عشاق


بگشادند در سرای وجود

دری از عالم صفا عشاق


ای عراقی، چو تو نمی‌دانند

این چنین درد را دوا عشاق

sorna
04-17-2012, 01:34 PM
بیا، که خانه‌ی دل پاک کردم از خاشاک

درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک

به لطف صید کنی صدهزار دل هر دم

ولی نگاه نداری تو خود دل غمناک


کدام دل که به خون در نمی‌کشد دامن؟

کدام جان که نکرد از غمت گریبان چاک؟


دل مرا، که به هر حال صید لاغر توست

چو می کشیش، میفگن، ببند بر فتراک


کنون اگر نرسی، کی رسی به فریادم؟

مرا که جان به لب آمد کجا برم تریاک؟


دلم که آینه‌ای شد، چرا نمی‌تابد

درو رخ تو؟ همانا که نیست آینه پاک


چو آفتاب بهر ذره می‌نماید رخ

ولیک چشم عراقی نمی‌کند ادراک

sorna
04-17-2012, 01:34 PM
دلی، که آتش عشق تواش بسوزد پاک

ز بیم آتش دوزخ چرا بود غمناک؟

به بوی آنکه در آتش نهد قدم روزی

هزار سال در آتش قدم زند بی‌باک


گرت بیافت در آتش کجا رود به بهشت؟

و گر چشد ز کفت زهر، کی خورد تریاک؟


مرا، که نیست ازین آتشم مگر دودی؟

فرو گرفت زمین دلم خس و خاشاک


کجاست آتش شوقت که در دل آویزد؟

چنان که برگذرد شعله‌ی دلم ز افلاک


ز شوق در دل من آتشی چنان افروز

که هر چه غیر تو باشد بسوزد آن را پاک


اگر بسوخت، عراقی، دل تو زین آتش

ببار آب ز چشم و بریز بر سر خاک

sorna
04-17-2012, 01:34 PM
بیا، که خانه‌ی دل پاک کردم از خاشاک

درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک

هزار دل کنی از غم خراب و نندیشی

هزار جان به لب آری، ز کس نداری باک


کدام دل که ز جور تو دست بر سر نیست؟

کدام جان که نکرد از جفات بر سر خاک؟


دلم، که خون جگر می‌خورد ز دست غمت،

در انتظار تو صد زهر خورده بی تریاک


کنون که جان به لب آمد مپیچ در کارم

مکن، که کار من از تو بماند در پیچاک


نه هیچ کیسه‌بری همچو طره‌ات طرار

نه هیچ راهزنی همچو غمزه‌ات چالاک


به طره صید کنی صدهزار دل هر دم

به غمزه بیش کشی هر نفس دو صد غمناک


دل عراقی مسکین، که صید لاغر توست

چو می کشیش میفگن، ببند بر فتراک

sorna
04-17-2012, 01:35 PM
گر آفتاب رخت سایه افکند بر خاک

زمینیان همه دامن کشند بر افلاک

به من نگر، که به من ظاهر است حسن رخت

شعاع خور ننماید، اگر نباشد خاک


دل من آینه‌ی توست، پاک می‌دارش

که روی پاک نماید، بود چو آینه پاک


لبت تو بر لب من نه، ببار و بوسه بده

چو جان من به لب آمد چه می‌کنم تریاک؟


به تیر غمزه مرا می‌زنی و می‌ترسم

که بر تو آید تیری که می زنی بی‌باک


برای صورت خود سوی من نگاه کنی

برای آنکه به من حسن خود کنی ادراک


مرا به زیور هستی خود بیارایی

و گرنه سوی عدم نظر کنی؟حاشاک


اگر نبودی بر من لباس هستی تو

ز بی‌نیازی تو کردمی گریبان چاک


مده ز دست به یک بارگی عراقی را

کف تو نیست محیطی که رد کند خاشاک

sorna
04-17-2012, 01:35 PM
تنگ آمدم از وجود خود، تنگ

ای مرگ، به سوی من کن آهنگ

بازم خر ازین غم فراوان

فریاد رسم ازین دل تنگ


تا چند آخر امید یابیم؟

تا کی به امید بوی یا رنگ؟


کی بود که ز خود خلاص یابم

فارغ گردم ز نام و از ننگ؟


افتادم در خلاب محنت

افتان خیزان، چو لاشه‌ی لنگ


گر بر در دوست راه جویم

یک گام شود هزار فرسنگ


ور جانب خود کنم نگاهی

در دیده‌ی من فتد دو صد سنگ


ور در ره راستی روم راست

چون در نگرم، روم چو خرچنگ


ور زانکه به سوی گل برم دست

آید همه زخم خار در چنگ


دارم گله‌ها، ولی نه از دوست

از دشمن پر فسون و نیرنگ


با دوست مرا همیشه صلح است

با خود بود، ار بود مرا جنگ


این جمله شکایت از عراقی است

کو بر تن خود نگشت سرهنگ

sorna
04-17-2012, 01:35 PM
در جام جهان نمای اول

شد نقش همه جهان ممثل

خورشید وجود بر جهان تافت

گشت آن همه نقش‌ها مشکل


یک روی و هزار آینه بیش

یک مجمل و این همه مفصل!


بگذر تو ازین قیود مشکل

تا مشکل تو همه شود حل


هست این همه نقش‌ها و اشکال

نقش دومین چشم احول


در نقش دوم اگر ببینی

رخساره‌ی نقشبند اول


معلوم کنی که اوست موجود

یابی همه چیزها مخیل


اشکال عراقی ار نبودی

گشتی همه مشکلات منحل

sorna
04-17-2012, 01:36 PM
ای دیده، بدار ماتم دل

کو در خطری فتاد مشکل

خون شد ز فراق یار و از یار

جز خون جگر دگر چه حاصل؟


عمری بتپید بر در یار

آن خسته جگر، چو مرغ بسمل


چون دید به عاقبت که دلدار

در خانه‌ی او نکرد منزل


دل در پی وصل یار جان داد

و آن یار نشد، دریغ، حاصل


بر خاک درش فتاد و جان داد

آن قطره‌ی خون، که خوانیش دل


چون یاور نیست بخت با ما

از بهر چه می‌سرشتمان گل؟


ای کاش که بود ما نبودی!

کز بودن ماست کار باطل


ای یار، مبر ز من به یک بار

پیوسته ازین شکسته مگسل


در بحر فراق تو فتادم

دریاب، مگر فتم به ساحل


مگذار که هم چنین بماند

بیچاره عراقی از تو غافل

sorna
04-17-2012, 01:36 PM
مبند، ای دل، بجز در یار خود دل

امید از هر که داری جمله بگسل

ز منزلگاه دونان رخت بربند

ورای هر دو عالم جوی منزل


برون کن از درون سودای گیتی

ازین سودا بجز سودا چه حاصل؟


منه دل بر چنین محنت سرایی

که هرگز زو نیابی راحت دل


دل از جان و جهان بردار کلی

نخست آنگه قدم زن در مراحل


که راهی بس خطرناک است و تاریک

که کاری سخت دشوار است و مشکل


نمی‌بینی چو روی دوست، باری

حجابی پیش روی خود فروهل


ز شوق او تپان می‌باش پیوست

میان خاک و خون، چون مرغ بسمل


چو روی حق نبینی دیده بر دوز

نباید دید، باری، روی باطل


تو هم بربند بار خود از آنجا

که همراهانت بربستند محمل


قدم بر فرق عالم نه، عراقی،

نمانی تا درینجا پای در گل

sorna
04-17-2012, 01:36 PM
خوشتر از خلد برین آراستند ایوان دل

تا به شادی مجلس آراید درو سلطان دل

هم ز حسن خود پدید آرد بهشت آباد جان

هم به روی خود برآراید نگارستان دل


در سرای دل چو سلطان حقیقت بار داد

صف زدند ارواح عالم گرد شادروان دل


جسم چبود؟ پرده‌ای پرنقش بر درگاه جان

جان چه باشد؟ پرده‌داری بر در جانان دل


عقل هر دم نامه‌ای دیگر نویسد نزد جان

تا بود فرمان نویسی در بر دیوان دل


مرغ همت برتر از فردوس اعلی زان پرد

تا مگر یابد نسیم روضه‌ی رضوان دل


حسن بی‌پایان دل گرد جهان ظاهر شود

هر که را چشمی بود باشد چو جان حیران دل


خضر جان گرد سرابستان دل گردد مدام

تا خورد آب حیات از چشمه‌ی حیوان دل


سر بر آر از جیب وحدت، تا ببینی آشکار

صدره‌ی نه توی عالم کوته از دامان دل


ظاهر و باطن نگه کن، اول و آخر ببین

تا تو را روشن شود کز چیست چار ارکان دل


طاق ایوانش خم ابروی جانان من است

قبله‌ی جان من آمد زین قبل ایوان دل


تا به رنگ خود برآرد هر که یابد در جهان

شعله‌ای هر دم برافروزد رخ تابان دل


چون نگار من به هر رنگی بر آید هر زمان

لاجرم هر دم دگرگون می‌شود الوان دل


خود دو عالم در محیط دل کم از یک شبنم است

کی پدید آید نمی در بحر بی‌پایان دل؟


از بهشت و زینت او در جهان رنگی بود

کان بهشت آراستند، اعنی سرابستان دل


بر بساط دل سماط عیش گستردند، لیک

در جهان صاحبدلی کو تا شود مهمان دل؟


حیف نبود در جهان خوانی چنین آراسته

وانگهی ما بیخبر از حسن و از احسان دل؟


از ثنای دل عراقی عاجز آمد بهر آنک

هر کمالی کان بیندیشد بود نقصان دل

sorna
04-17-2012, 01:37 PM
اکئوس تلالات بمدام

ام شموس تهللت بغمام

از صفای می و لطافت جام

در هم آمیخت رنگ جام، مدام


همه‌جا مست و نیست گویی می

یا مدام است و نیست گویی جام


چون هوا رنگ آفتاب گرفت

رخت برگیرد از میانه ظلام


چون شب و روز در هم آمیزند

رنگ و بوی سحر دهند به شام


جام را رنگ و بوی می دادند

تا ز ساقی و می دهد اعلام


رنگ جام ارچه گشت گوناگون

از چه افتاد بر وی این همه نام؟


از دو رنگی ماست این همه رنگ

ورنه یک رنگ بیش نیست مدام


مجلس آراستند صبح دمی

تا صبوحی کنند خاصه و عام


خاص را باده خاصگی دادند

عام را دردیی به رسم عوام


عامه از بوی باده مست شدند

خاص خود مست ساقیند مدام


مست ساقی به رنگ و بو چه کند؟

حاضران را چه کار با پیغام؟


باده‌نوشان، که کار آب کنند،

خاک را تیزتر کنند مسام


جرعه‌ای کان ز خاک نیست دریغ

بر چو من خاکیی چراست حرام؟


ساقی، ار صاف نیست، دردی ده

باش، گو، هر چه هست، پخته و خام


چه شود گر کنی درین مجلس

ناقصی را به نیم جرعه تمام ؟


در دو عالم نگنجم از شادی

گر مرا بوی تو رسد به مشام


سر این جام و باده کشف کنم

نزند تا غلط ره اوهام


باز گویم که: این چه رنگ و چه بوست

می کدام است و جام باده کدام؟


بوی وجد است و رنگ نور صفات

می تجلی ذات و جام کلام

sorna
04-17-2012, 01:38 PM
از دل و جان عاشق زار توام

کشته‌ی اندوه و تیمار توام

آشتی کن بامن، آزرمم بدار،

من نه مرد جنگ و آزار توام


گر گناهی کرده‌ام بر من مگیر

عفو کن، من خود گرفتار توام


شاید ار یکدم غم کارم خوری

چون که من پیوسته غمخوار توام


حال من می‌پرس گه گاهی به لطف

چون که من رنجور و بیمار توام


چون عراقی نیستم فارغ ز تو

روز و شب جویای دیدار توام