توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رمان ميعاد عاشقانه | مريم دالايي
sorna
04-04-2012, 11:10 PM
مقدمه
براي بار ديگر با قلب پاك تو ميعاد ميبندم ، ميعادي هميشگي كه حتي بعد از مرگ هم جاودانه خواهد ماند. ميعادي كه از آن موسيقي مهرو عاطفه به گوش برسد.بيا تا در اين ميعاد عاشقانه نت موسيقي عشقمان را با هم هم نوا كنيم كه صداي دلنواز آن چون افسانه ي ليلي و مجنون در همه ي عالم بپيچد و تمامي علشقان عالم را به روياهاي زيباي با هم بودن ببرد و هنگامي كه در گوش هم نغمه ي عشق مي خوانند به ياد ميعاد عاشقانه اي بيفتند كه دل دو عاشق پاك را براي ابد به هم پيوند زد و نگذاشت كه حتي براي لحظه اي جدا از ياد هم و نام هم به زيستن ادامه دهند. آري ميعاد عاشقانه در واقع يك موسيقي است از قلب دو عاشق پاك و خدايي كه جز عشق هم چيزي نميبينند و نميخواهند.
عشق يعني يكي شدن ،يعني وجود پاك ديگري را در درون خويش حس كردن و من با تمامي وجود عشق تو را در قلب خود حس ميكنم و به وسيله ي قلم ،احساسم را بر روي اين كاغذ ها حك ميكنم تا باز هم بگوم كه تو نود دهنده ي اين كلمات عاشقانه اي در اين ميعادگاه ، ميعادگاهي كه گرچه از وجود مادي تو تهي مي باشد ،اما ياد تو وعشق تو جاودانه بر آن سايه افكنده و بوي خوش عشق را به مشامم مي رساند و اينجارا تبديل به ميعاد گاهي عاشقانه نموده است .
sorna
04-04-2012, 11:10 PM
صداي همهمه ي مهمانها فضاي سالن را پر كرده بود .اما اين صداها در ميان صداي موسيقي شادي كه گروه اركستر اجرا ميكرد گم شده بود . آقاي مقدم كه پس از سالها به خاطر آمدن پسر كوچكش "سهيل"از آلمان سر از پا نمي شناخت مرتب با صندلي چرخدار از اين سوي سالن به سوي ديگر مي رفت و دستوراتي صادر ميكرد.
سياوش و سيامك پسر هاي بزرگ او به همراه خانواده هايشان و بعضي از اقوام نزديك براي استقبال به فرودگاه رفته بودند .آقاي مقدم ميخواست قبل از ورود مهمانها همه چيز آماده و مرتب شود ،گرچه اين امر اجرا شده بود اما او همچنان نگران بود و نميتوانست آرام بگيرد . سپيده و ستاره برادرزاده هاي آقاي مقدم مثل هميشه لباسهايي شبيه به هم پوشيده بودند و سعي ميكردند به نحوي رضايت عمويشان را جلب كنندو به هر طريق ممكن خودشان را در دل او جاكنند. آقاي مقدم با هر دستوري كه مي داد نگاهي به آنها مي انداخت و نظرشان را جويا ميشد و آن دو هم با جملات دلپذير و شيرين ،كارهاي اورا مورد تشويق قرار مي دادند.
لاله دختر خواهر آقاي مقدم كنار دختر خاله اش ،فريده نشسته بود و به كارهاي چاپلوسانه ي آن دو خواهر نگاه ميكرد .اما فريده فقط ميخنديد . ميگفت :
اينا هيچ وقت از حرافي خسته نمي شن فكر كنم نود درصد نيروشون رو روي اين كار مي ذارن.
لاله با چشم هاي خمارش به او نگاه كرد و گفت :
خوش به حالشون .
فريده دست هاي اورا دردست گرفت و گفت :
تو هم اگه بخواي مي توني مثل اونا شاد باشي ،من نميدونم تو كي ميخواي از اين كم حرفي و كناره گيريت دست برداري !
لاله آهي كشيد و گفت :
اين غمي كه تو دلمه هيچ وقت منو رها نميكنه...آخ فريده كاش امشب اينجا نيومده بودم .
_ آخه چرا ؟!همه به خاطر اين مهموني از يك ماه پيش خودشون رو آماده كرده بودن و لحظه شماري مي كردن اون وقت تو پشيموني كه اومدي ؟
_ دست خودم كه نيست،دلم هيچ جا آروم نمي گيره.
_ سعي كن به گذشته ها فكر نكني، اينطوري خيلي بهتره ...راستي لاله!تو فكر ميكني كه سهيل چه شكلي شده؟
لاله شانه هايش را با بي تفاوتي بالا انداخت و گفت :نمي دونم!
_ اگه شبيه برادراش باشه كه خوبه مي شه تحملش كرد.
لاله لبخندي زد و به طرف پنجره برگشت و به ساختمان هاي بزرگ شهر چشم دوخت. فريده كه فهميد او از صحبت كردن خسته شده ،بلند شد و به طرف دايي اش رفت و گفت:
دايي جان بهتره يه كمي استراحت كنين ،اينطوري كه خيلي خسته مي شين.
سپيده و ستاره با شنيدن اين حرف نگاهي به هم انداختند و خواستند براي چاپلوسي حرفي بزنند كه آقاي مقدم گفت :
آخه شماها كه نميدونيد من چقدر خوشحالم !اين مسافري كه داره مياد براي من عزيزترينه!
ستاره با لحن پر عشوه ي هميشگي اش گفت :البته كه مي دونيم عموجون،چون خود ما هم به اندازه ي شما خوحاليم .
سپيده در ادامه ي صحبت خواهرش گفت :
راست ميگه عمو!به خدا ما هم از خوشحالي نمي دونيم چه كار كنيم.
آقاي مقدم لبخندي زد و گفت :
بعد از هفت سال بالاخره پسرم رو ميبينم ،هفت سال مدت كمي نيست خودش يه عمره.
فريد كنار چرخ دايي ،روي پاهايش نشست و گفت :پس خودتون رو زياد خسته نكنين تا بتونين بعد از اين همه مدت كنارش باشيد و از ديدنش لذت ببريد .
به دنبال اين حرف او ،باز هم سپيده و ستاره شروع به پر حرفي كردند .اما آقاي مقدم چشم به نقطه اي ديگر دوخته بود و به نظر مي آمد حرفهاي آنهارا نميشنود.
فريده كه از پرحرفي اين دو خواهر خسته شده بود براي تمام كردن وراجي آن ها سربلند كرد تا حرفي بزند كه متوجه نگاه نگران و پرترديد آقاي مقدم شد.برگشت و به انتداد نگاه او چشم دوخت و لاله را ديد.
آقاي مقدم نفس عميقي كشيد و آهسته گفت :
من نمي دونم اين دختر كي مي خواد غمهاش رو فراموش كنه.
نگاه دو خواهر هم به سوي لاله برگشت ،فريده گفت :
الان درست يكسال از اون اتفاق مي گذره اما وضعيت لاله اصلا تغيير نكرده .
آقاي مقدم گفت :
براي يه مادر هيچي بدتر از مرگ فرزند نيست ،ناهيد همسر بيچاره ي منم بعد از رفتن سهيل بود كه نتونست طاقت بياره و از پا در اومد ، اي كاش بود و امشب رو مي ديد .
ستاره در حالي كه دستش را روي دامن سپيدش ميكشيد گفت :
اما به نظر من لاله داره زياده روي ميكنه شايد اگه مي موند و با شوهرش زندگي مي كرد حالا باز هم صاحب بچه مي شد .
فريده بلند شد و روبه روي ايستاد و گفت :
اما لاله فقط به خاطر بچه اش بود كه اخلاق بد شوهرش رو تحمل ميكرد،بعد از فوت اون بچه ديگه دليلي نداشت كه بازم بمونه و اون وضعو تحمل كنه .
ستاره چيني بر پيشانيش انداخت و گفت :
وا!من كه حرف بدي نزدم خب...
آقاي مقدم بحث آنها را قطع كرد و گفت :
بسه ديگه با هم بحث نكنيد ،بهتره بريد پيشش تا تنها نباشه .
فريده لبخندي زد و دوباره به طرف لاله رفت اما سپيده و ستاره همان جا ايستادند و با بي تفاوتي رفتن فريده را نگاه ميكردند كه آقاي مقدم گفت : شما ها هم بريد و سعي كنيد كاري كنيد كه به دختر عمه تون خوش بگذره . آنها با نارضايتي از عمويشان دور شدند و در كنار لاله و فريده پشت يك ميز نشستند.اما هيچ حرفي براي گفتن نداشتند.فريده نظري به ساعت انداخت و گفت :
چقدر دير كردند!
سپيده پرسيد :
غزل كجاست ؟ستاره چشمكي زد و گفت :
از بس عجله داشت پسرخاله اش رو زودتر ببينه فت فرودگاه.
سپيده و فريد خنديدند اما لاله آه كوتاهي كشيد و به نقطه اي نا معلوم خيره شد .سپيده گفت :
مطمئنا همين روزا يه جشن دگه هم داريم .
ستاره پرسيد :
چطور؟
_خب معلومه ديگه وقتي كه آقا سهيل ،غزل خانوم خوشگل رو ببينه حتما به فكر ازدواج مي افته .
_ از كجا ميدوني كه تا حالا ازدواج نكرده باشه ؟
_اگر ازدواج كرده بود عموجون حتما خبر داشت !
فريده با زيركي گفت :
شايد هم سهيل غزل رو نپسنده!
ستاره نيشخندي زد و گفت :
ديگه خوشگل تر از غزل تو فاميل نداريم كه بتونه دل آقا سهيل رو بدزده .
_چرا نداريم ؟شما دوتا چي ؟
ستاره و سپيده نظري به هم انداختند . سپس با صداي بلند خنديدند .
ستاره در همان حال كه ميخنديد گفت :
البته ما سعي خودمون رو ميكنيم اما اينجا مشكل چيز ديگه ايه !
_ديگه چي ؟
_ ما هنوز نميدونيم سهيل چه جور آدمي شده ،وقتي كه اون رفت همه پونزده شونزده ساله بوديم.
_به هرحال هركي بيشتر پول بده بيشتر آش ميخوره
_ منظورت چيه ؟
_هركي زرنگ تر باشه زود تر دل آقا سهيلو به دست مي آره .
بچه ها گرم صحبت بودند كه مهين خانم ،مادر فريده و خواهر بزرگ آقاي مقدم ،جلو آمد و گفت :
خوب ميگيد و ميخنديد دخترها!
ستاره از جايش بلند شد و پرسيد :
عمه جون نگاه كن ببين لباسم خوبه !به نظرت زشت نشدم ؟
مهين خانوم نظري به سرتاپاي او انداخت و گفت :
البته كه زشت نشدي عزيزم ،لباست هم قشنگه هم خيلي بهت مي آد.
فريده گفت :
مامان !پس چرا اينقدر دير كردند ؟
مهين خانوم در حاليكه كنار ستاره مي نشست گفت:
نميدونم ممكنه پروازشون تاخيرداشته باشه!
سپس نگاهش به صورت رنگ پريده ي لاله افتاد و با نگراني پرسيد :
چي شده لاله جون حالت خوب نيست؟
لاله سرش را پايين انداخت وگفت:
چيزي نست خاله جون يه خورده سرم درد ميكنه .
مهين دست اورا دردست گرفت وگفت :
تو تب داري عزيزم ،بلند شو برو بالا استراحت كن تا حالت بهتر بشه. لاله كه گويا منتظر چنين فرصتي بود با رخوت از جايش بلند شد و درحاليكه گوشه ي پيراهن مشكي اش را با دست جمع كرده بود عذرخواهانه ازكنار ميز گذشت و ازانها دورشد.
فريده درحالي كه اورا نگاه ميكرد گفت :
دلم براش ميسوزه هنوز مزه ي خوشبختي رو نچشيده بدبخت شد .
مهين خانم آهي كشيد و گفت :
غم از دست دادن فرزند آدم رو از پا مي اندازه...هنوز حمله اش به پايان نرسيده بود كه صداي بوق ماشينها از درون حياط به گوش رسيد و همه مهمانها را به سوي پنجره كشاند تاهرچه زود تر مسافر تازه ازراه رسيده را ببينند.
سپيده با هيجان گفت هركي ندونه فكر ميكنه عروسيه .
ستاره شال سپيدش را روي سرش مرتب كرد و گفت :
انقدر هيجان زدم كه نگو!
س1يده دست اورا گرفت وبه طرف پنجره كشبد و گفت :
بيا ببين غزل چي پوشيده .
غزل كه با زيباييش نظر همه را به سوي خودش جلب مي كرد لباس شبي از جنس حرير پوشيده بود و با شال سبز رنگي موها ي مشكي اش را پوشانده بود ، و با چشمان درشتش به ازدحام مهمانها در پشت پنجره ها نگاه ميكرد.از زماني كه خبر بازگشت سهيل بين فاميل پيچيده بود همه اورا به عنوان همسر آينده ي سهيل به هم معرفي ميكردند و تقريبا همه اطمينان داشتند كه سهيل اورا خواهد پسنديد .
با ورود سهيل و برادرانش به سالن صداي سوت و دست زدن مهمانها فضا را پر كرد .
ستاره و سپيده با ديدن پسرعموي قد بلند وشيك پوش خود نگاهي پر معنا به هم كردند.سهيل جليقه اي و شلوار سورمه اي رنگ با پيرا هني سفيد به تن داشت چشمان كشيده و مشكي اش در زير ابروان به هم پيوسته اش بسيار گيرا و جذاب مينمود .لبخند كمرنگي برگوشه يلب داست درحاليكه با تك تك افراد فاميل سلام و احوالپرسي ميكردبا چشمانش به دنبال كسي ميگشت . ستاره به بازوي سپيده زد وگفت :
دنبال غزل ميگرده .
غزل با چهره ي هميشه مغرور كنار فريده نشست و آهسته سلام كرد . فريده جواب سلام اورا داد و حالش را پرسيد اما جواب ينشنيد زيرا غزل به پسرخاله ي تازه از راه رسيده اش خيره شده بود.
آقاي مقدم كه هنوز چشمانش از اسك خيس بود به همراه پسرش حركت ميكرد و اقوام را به او معرفي ميكرد تا اينكه كنار ميز سپيده و ستاره رسيدند . هردو با دستپاچگي همزمان سلام كردند و ازجايشان بلند شدند .آقاي مقدم گفت :
اين هم سپيده وستاره خانم ،دخترهاي عموجانت كه هر دو دردانشكده ي هنر مشغول تحصيل هستند.
سهيل لبخندي زد وحالشان را پرسيد. دراين هنگام بردر آقاي مقدم هم به آنها پيوست و گفت :
آقا سهيل اين دختراي شيطون من از جونم برام عزيزترند .سهيل در جواب او فقط لبخند زد و به طرف عمه مهين و دخترانش رفت . غزل با نزديك شدن آنها بلند شد و به سويي ديگر رفت . فريده و فريبا و فرزانه از جايشان بلند شدند . عمه مهين در حاليكه اشك ميريخت اورا در آغوش گرفت و بوسد و گفت :
جاي مادرت خاليه،اي كاش زنده بود و امشب تو رو مي ديد .
سهيل آهي كشيد و حرفي نزد . فرزانه دختر بزرگ عمه مهين كه به تازگي هفتمين سالگرد عروسي اش را پشت سر گذاشته بود گفت :
چقدر عوض شدي سهيل جون.
اين بار هم سهيل فقط به لبخندي اكتفا كرد و باز هم با چشمانش سالن را دور زد .بالاخره پس از احوالپرسي با تمام فاميل كنار برادرش نشست و آهسته گفت :
اي كاش مهموني امشب رو به يه شب ديگه موكول كرده بوديد.
سيامك كه دوسال از او بزرگتر بود و به تازگي ازدواج كرده بود گفت :
منم همين حرفو زدم اما كسي گوش نكرد .
سياوش برادر بزرگترشان كه صاحب دوتا بچه ي شيرين و شيطان بود گفت:
اينطوري خاطره انگيزتره.
سهيل باز هم نگاهي به اطراف انداخت و پرسيد :
مطمئنيد كه همه اومدن؟
سيامك گفت :آره من قبل از اينكه بيام فرودگاه حضور و غياب كردم.
سياوش خنديد و گفت :
همين كه غزل اومده بسه دگه .
سهيل عكس العمل خاصي نشان نداد و در سكوت به اقوامش كه در ان مدت به هيچ كدامشان حتي فكر هم نكده بود چشم دوخت.
sorna
04-04-2012, 11:10 PM
لاله مغموم و متفكر روي تخت نشسته بود و به گذشته هايش فكر ميكرد ضربه اي به در خورد و فريده وارد شد. با ديدن لاله در اين وضع گفت :من فكر ميكردم تو الان هفت پادشاه رو خواب ديدي !لاله بغضي را كه د گلويش نشسته بود خورد و گفت :
من ميخواستم بيام پايين اما خجالت كشيدم.
فريده دستهايش را به طرف او دراز كرد و گفت :
بلند شو كه الان مامانت هم نگران ميشه ،به محض اينكه اومد سراغ تو رو گرفت،گفتم رفتي دستشويي !
لاله دستهاي فريده را گرفت و با كمك او از جايش بلند شد ،فريده با تعجب گفت :چقدر دستات سرده !مامان كه مي گفت تو تب داري !
_ من هميشه همينطورم ، الان احساس ميكنم كه بدنم به يه تكه خ تديل شده .
_بريم پايين جنب و جوش فاميل رو ببين تا روحيه ات عوض بشه ،از همه مهمتر بيا ببين آقا سهيل چقدر خوشگل و خوش تيپ شده ،راستش رو بخواي من كه به غزل حسوديم ميشه .
_چرا ؟
_آخه نامزد به اين خوشگلي ...
_ مگه نامزديشون رو اعلام كردند ؟
_ نه بابا ولي جاي هيچ شكي نيست كه به همين زوديها اين خبر مهم توي فاميل مي پيچه .
_ فريده جون من دلم خيلي شور ميزنه بهتره پايين نيام !
_مگه ميشه ؟!بيا بريم خودتو لوس نكن ،تو كه نمي خواي دايي از دستت ناراحت بشه !لاله جلوي آينه ايستاد و دستي به صورتش كشيد و گفت :
باشه اينم به خاطر دايي .
فريده لبخندي زد و دست اورا در دست گرفت و از اتاق بيرون كشيد و از پله ها پايين برد .سهيل مشغول گفتگو با سياوش بود كه چشمش به لاله افتاد كه همراه فريده وارد سالن ميشد .لبخند كمرنگ روي صورتش به خنده اي تبديل شد. سياوش نظري به لاله انداخت و گفت :
اين هم دختر عمه ي ساكت و گوشه گير ما !
فريده ،لاله را به سوي سهيل مي برد تا با او سلام و احوالپرسي كند. لاله رنگ پريده و لرزان بود اما فريده حال اورا درك نمي كرد . سه از جا لند شد و ه آن دو كه هر لحظه نزديكتر ميشدند خيره شد.
سپيده به خواهرش گفت :
سهيل خيلي مهربونه، از نگاهش معلومه كه دلش به حال لاله مي سوزه .
ستاره با ترديد سرش را تكان دادو حرف خواهرش را پذيرفت زيرا نگاه سهيل در نظر او نگاهي ترحم آميز نبود.
سهيل و لاله روبه روي يكديگر قرار گرفتند اما هيچ كدام حرفينزدند. فريده اي سرفه اي كرد و گفت :
معرفي مي كنم لاله دختر عمه مهتاب.
اما معرفي فرده هم اثري نكرد و آن دو فقط يكديگر را نگا ميكردند و به نظر مي آمد در عالمي ديگر سير ميكنند ناگهان قطره اشكي از گوشه ي چشم سهيل روي گونه اش ريخت .
sorna
04-04-2012, 11:11 PM
آقاي مقدم متوجه شد كه همه با تعجب به آن دو چشم دوخته اند ،جلو رفت و دست پسرش را گرفت وآهسته گفت:
نبايد گذشته ها رو به ياد لاله بياري سعي كن به خودت مسلط باشي ...زود باش حال دختر عمه ات رو بپرس .
سهيل اشك روي گونه هايش را پاك كرد و گفت :
سلام...لاله خانم از ديدنتون خيلي خوشحالم!
لاله كه بغض به شدت راه گلويش را بسته بود سربه زير انداخت و از او دور شد. آقاي مقدم به سهيل كه هنوز به لاله چشم دوخته بود گفت :
بنشين و بيشتر از اين ديگران رو كنجكاو نكن . سهيل با صدايي گرفته گفت :
اما پدر...
آقاي مقدم سخن او را قطع كرد و گفت :
گذشته ها گذشته ،بنشين.سهيل آهي كشيد و سر جايش نشست .
سپيده كه تمام حركات يهيل را زير نظر داشت گفت :
ديدي ؟ديدي به خاطر لاله گريه كرد ؟
ستاره گفت :
من كه اصلا از اين دختره خوشم نمياد،فقط دلش ميخواد كاري كنه كه همه براش دل سوزي كنن.
_خوب اون هم اينطوري ميخواد جلب توجه كنه .
_ اما روشش از نظر من اصلا دل چسب نيست .
عمه مهتاب مادر لاله كه چون هميشه نگران او بود و با داشتن دو فرزند ديگر تمام توجه اش به لاله معطوف مي شد . همين كه لاله كنارش نشست دستش را گرفت و پرسيد :
حالت خوبه عزيزم ؟
لاله در حاليكه بغضش را به زحمت فرو مي داد گفت :
بله خوبم.
_امروز سردرد نداشتي ؟ضعف نداشتي ؟
_نه كاملا خوبم !
_ ديدي گفتم اگه بياي مهموني رو حيه ات عوض ميشه !با اينكه همه از بازگشت سهيل خوشحال بودند و به او ابراز محبت مي كردند تيره گي غم در چهره ي او خدنمايي ميكرد.زياد صحبت نمي كرد و بيشتر شنونده بود. در مقابل صحبتهاي ديگران هم اگر مجبور ميشد فقط لبخندي كمرنگ بر لب مي آورد. آقاي مقدم كه متوجه حال پسرش شده بود به او نزديك شد و گفت :
اگه خسته اي برو بالا استراحت كن ،اتاقت آماده است .
سهيل سرش را تكان داد و گفت :
نه خسته نيستم.
_پس چرا اينقدر ساكتي ؟...تو خودتي !حرف نمي زني ؟
_ دارم اون وقتا رو با حالا مقايسه ميكنم چقدر همه عوض شدن!
_مثلا كي ؟
_مثلا خود شما ،خيلي پير و شكسته شديد ،عمه مهين و عموجون هم همينطور !
_گذشت روز گار هميشه همينطوره ولي اونو حس نميكنيم و فقط آدمايي مثل تو كه سالهل از ديگران دور بودند متوجه اين تغييرو تحول مي شن .
_وقتي گذشت زمان رو تو صورت آدماي مسن مي بينم ،حس ميكنم روز گار خيلي بي رحم و بي انصافه اما وقتي جووناي رو مي بينم از شادي و نشاط اونا به وجد مي آم وشيرني زندگي و با تمام وجود حس ميكنم.
_رسم روز گارو هيچ وقت نميشه تغيير داد .
_ اما بعضي مواقع اين گردش روزگار باعث زمين خوردن خيلي از مردم مي شه .
_ منظورت چيه ؟
نگاه سهيل به لاله بود و آقاي مقدم منظور او را از اين حرف فهميد و سرش را به علامت تاييد تكان داد .بار ديگر چشمان سهيل پر از اشك شد . آقاي مقدم دستش را روي دست او گذاشت و گفت :هر چي خواست خدا باشه همون ميشه عزيزم .
_اما پدر لاله مستحق همچين عذابي نبود !
_فقط خداست كه از حال بنده هاش آگاهه و مصلحت اونارو مي دونه .
_ من اصلا فكرش رو هم نميكردم كه كامران اينجور آدمي باشد.
_چطوري نمي دونستي ؟اون كه بهترين و نزديك ترين رفيق تو بود ؟
_اما من هيچ وقت رفتار بدي ازش نديده بودم .
sorna
04-04-2012, 11:11 PM
_شايد هم لاله و عمه ات معايب اون رو بيش از حد بزرگ جلوه مي دن .
نه مطمئنم لاله آدمي نيست كه به خاطر بي گناه جلوه دادن خودش ،ديگران رو گناهكار معرفي كند.
_به هر حال علت هرچي بوده لاله نمي تونسته زندگي با كامران رو تحمل كنه به همين خاطربعد از مرگ بچه اش طلاق گرفت .
_باورم نميشه كه اين لاله همون لاله ي شيطون و سرزنده ي گذشته باشه !
_ هيچ كس باور نمي كنه !اما زندگي همينه و طوري با آدما بازي ميكنه كه اونارو از اين رو به اون رو ميكنه .
سيامك در حاليكه پيپش را روشن ميكرد به پدر و برادرش گفت :آقايون به اطلاعتون مي رسونم كه فردايي هم هست و وقت براي درد دل كردن زياده .
آقاي مقدم نگاهي به او انداخت و سپس به سهيل گفت :
برادرت راست ميگه حالا بهتره بري يه كمي هم با فاميل خوش و بش كني ! اونا همگي امشب به خاطر تو اينجا جمع شدن.
سهيل با بي ميلي از جا بلند شد و پرسيد :از كجا شروع كنم ؟
سيامك چشمكي زد و به غزل اشاره كرد اما آقاي مقدم گفت از خانوادهعموت شروع كن.
سهيل از همانجا به ميزي كه عمو و خانواده اش دور آن نشسته بودند نگاه كرد .
سيامك گفت :
دل دختراي عمو آب شد برو ديگه .
سهيل نفس عميقي كشيد و به طرف آنها رفت . غزل كه مطمئن بود سهيل به سوي او خواهد آمد با ديدن اين صحنه با خشم نگاهي به سپيده و ستاره انداخت كه جلوي پاي پسر عمويشان بلند شده بودند و با عشوه و ناز با او صحبت ميكردند انداخت . ستاره متوجه نگاه اوشد ،دست سپيده را فشرد و با چشم به او اشاره كرد . سپيده به غزل نگاه كرد و لبخند زد اما غزل رويش را برگرداند و با مادرش شروع به صحبت كرد .
فريده كه از دور كارهاي دختر دايي هايش را زير نظر داشت در دل به حركات سبكسرانه ي آن ها خنديد و خدا را شكر مي كرد كه جاي آنها نيست .نگاهش را به سوي غزل چرخند كه با حالتي ناراحت و عصبي با مادرش صحبت مي كرد اما در حقيقت تمام حواسش پيش سهيل بود.نيما برادر بزرگتر غزل جواني خوش سيما و خوش برخورد بود كه بسيار مورد توجه ستاره و سپيده بود اما او خواستگار لاله بود و تصميم داشت هرطور شده دل اورا به دست آورد .اين موضوع را همه مي دانستند جز خود لاله كه هيچ توجهي به اطرافيانش نداشت و هميشه در دنياي خودش غرق بود .
لاله دختري زيبا بود كه خيلي زود ازدواج كرده بود اما متاسفانه از همان روزهاي اول متوجه شد كه شوهرش دچار حس بدبيني نسبت به اوست .مردي كه پس از هر مهماني و جشن او را مورد پرس و جو قرار مي داد و اگر گاهي رفتاري خلاف ميل او از لاله سر ميزد به سختي آزارش مي داد. بعد از گذشت يك سال از ازدواجشان رفت و آمدشان با فاميل به طور كامل قطع شد و اين درست زماني بود كه لاله حركات موجود كوچكي را در درون خود احساس ميكرد .
sorna
04-04-2012, 11:12 PM
در همان روزهاييكه برايش سخت ترين روزها بودند اما با اميد به اينكه با به دنيا آمدن بچه رفتار شوهرش نيز تغيير ميكند صبررا پيشه ي خود ساخته بود اما افسوس كه به دنيا آمدن دخترش نيز تغييري در وضع آنها ايجاد نكرد و لاله مايوس تر از قبل و مجبور تر از هميشه به زندگي با او ادامه مي داد . شش سال پر عذاب را با كتك هاي وقت و بي وقت و با نيش زبانهاي بي حد پشت سر گذاشته بود كه دختر زيبايش بر اثر ابتلا به سرطان از دنيا رفت و اورا با ،كوله باري از غم تنها گذاشت .لاله كه ديگر قادر به تحمل هيچ سختي نبود يك شب باراني كه به سختي كتك خورده بود و تمام بدنش متورم و كبود شده بود چمدانش را بست و به خانه ي پدرش بازگشت و بعد از مدت زماني طلاق گرفت اما اين چند سال زندگي پر عذاب در كنار كامران روح لطيف او را آزرده و زخمي ساخته بود و نشاط و شاديش را به يغما برده بود . نيما كه قبل از ازدواج لاله با كامران به او علاقه داشت پا پيش گذاشت و به خواستگاري لاله رفت اما پدر لاله از همان اول راه اورا برگرداند و گفت لاله ديگر تصميم به ازدواج ندارد .اما نيما دست بردار نبود و هميشه منتظر فرصتي بود تا بتواند دل لاله را به دست آورد. البته پدر و مادر لاله هم با اين ازدواج موافق بودند زيرا فكر ميكردند كه لاله با اين ازدواج خوشبخت خواهد شد اما حتي مي ترسيدند كه اين موضوع را با او در ميان بگذارند زيرا لاله ي زيبا چون گلي پژمرده و سربه زير و بريده از دنياي اطرافش در درياي غصه غرق بود .آن شب نيما ميخواست به هر ترتيبي شده به او نزديك شود اما فرصت مناسبي برايش فراهم نمي شد .غزل كه متوجه بي قرري هاي برادرش شده بود گفت :بشين و اينقدر خودت رو براي يه بيوه بي ارزش نكن .نيما به طرف او خم شد و خيلي جدي گفت : حق نداري در مورد لاله اينطور صحبت كني .من دوستش دارم و بالاخره هم باهاش ازدواج مي كنم پس حواستو جمع كن كه نه حالا و نه هيچ وقت ديگه اينطوري حرف نزني
_خوش به حال لاله كاش ما هم اينقدر شانس داشتيم.
_شانست كه اومده خواهر عزيزم اگه عرضه داشته باشي و نگهش داري !غزل آهي كشيد و به سهيل كه حالا سر ميز عمه مهين نشسته بود چشم دوخت .چند دقيقه بعد سهيل كنار عمه ي كوچكش مهتاب و شوهرعمه و بچه هايش نشسته بود اما برخلاف چند لحظه پيش كه همه اورا سوال پيچ مي كردند حالا او بود كه مرتب از عمه و ديگران سوال مي كرد .
_چرا كامران يه دفعه انقدر عوض شد؟
_اون عوض نشد از اول همبد بود ،يعني ذاتش بد بود و فكر ميكرد كه همه مثل خودشن .
_اما آخه...
مهتاب حرف او را قطع كرد و گفت :
سهيل جان !بعضي مردها رفتارشون با رفقا يه جوره و با خانواده يه جور ديگه .
_مي دونم كه همه منو مقصر مي دونيد .
_اين چه حرفيه عزيزم ما هيچ وقت حتي فكرشم نكرديم .
_اما اين موضوع منو هميشه عذاب ميده .
لاله به صورت غمگين سهيل نگاه كرد و گفت :
تمامش فقط و فقط تقصير خو دم بود .
سهيل به دهان لاله نگاه كرد طوري كه لاله حس كرد او توضيح بيشتري ميخواهد با اين حال اندوهگين سر به زير انداخت و باز هم سكوت كرد .سهيل آهي كشيد و از عمه اش پرسيد :
هنوز هم توي همون خونه زندگي مي كنيد؟
عمه سرش را به علامت نفي تكان دادو گفت :بعد از طلاق لاله خونه رو عوض كرديم .
sorna
04-04-2012, 11:12 PM
_خوب كاري كرديد.
مهتاب براي اينكه مسير صحبت را عوض كند پرسيد :
تو مي خواي چه كار كني عزيزم ؟مي خواي بموني و ازدواج كني و كنار پدرت بموني يا بازم برمي گردي ؟
سهيل لبخند تلخي زد و گفت:
من هنوز جفت خودمو پيدا نكردم به همين دليل هم تا زماني كه بتونم يار و هم آشيو نه ام رو پيدا كنم كنار اين كبوتر پير و شكسته زندگي مي كنم.
_مگر تو غرل رو نديد ؟
سهيل نيشخندي زد و گفت :
غزل هم پرواز من نيست .
_اما همه فكر مي كردند كه...
_فكر و نظر ديگران اصلا برام مهم نيست .
_پس يه كاري كن كه زود تر بفهمه و منتظرت نشينه .
_همونهايي كه اين فكر مسخره رو توي ذهنش جا دادند حالا هم بايد پاكش كنن .
_اون دختر بدي نيست !
_منم نگفتم اون دختر بديه فقط گفتم اون جفت من نيست اون بايد با يكي مثل خودش ازدواج كنه.
_ مي دوني برادرش نيما خواستگار لاله است ؟
_با شنيدن اين حرف نگاه لاله و سهيل در هم گره خورد . عمه كه بالاخره موفق شد اين موضوع را به لاله بفهماند به صورت او خيره شد تا بفهمد چه نظري دارد .لاله با تعجب بسيار پرسيد :
اين حرف مسخره رو كي زده ؟مسخره !
_اون خيلي وقته كه از تو خواستگاري كرده اما چون حال تو مساعد نبود پدرت جواب خاصي نداد.
_من حالم خيلي هم خوبه اما ديگه تصميم ندارم ازدواج كنم .
_ آقا فريدون پدر لاله كه تا آن لحظه ساكت بود گفت :
مگه مي شه ؟
لاله كه اشك درون چشمانش حلقه زده بود گفت :
حتما از دستم خسته شديد.
_اين چه حرفيه ؟ما كه بد تو رو نمي خوايم ...تو يه چيزي بگو سهيل جون .
سهيل كه به نظر مي آمد غافلگير شده كمي من ومن كرد و گفت :
راستش رو بخوايد من ترجيح ميدم ديگه دخالت نكنم لاله خانم كه بچه نيست خودش مي تونه تصميم بگيره .
لاله اشكهايش را پاك كرد و با ناراحتي از سالن خارج شد .سهيل درحاليكه به در سالن نگاه ميكرد گفت :
بهتره اذيتش نكنين ،بذارين با گذشت زمان روزهاي سخت رو فراموش كنه .
آقا فريدون سيگاري روشن كرد و گوشه ي لبش گذاشت و بعد از يك پك محكم گفت :
اما لاله وضعش با ديگران فرق مي كنه و ممكنه بعد از يه مدت ديگه خواستگار مناسبي نداشته باشد.
سهيل آه سنگيني را از سينه اش بيرون داد و گفت :
ولي اگه عجله كنيد ممكنه باز هم پشيمون بشيد.
سپس از جايش بلند شد و پيش پدرش برگشت . غزل ابن بار خشمگين تر از قبل دندانهايش را به هم ساييد و به برادرش نگاه كرد. نيما كه تمام حواسش به لاله بود بلند شد و گفت :
من الان برمي گردم .
از سالن بيرون رفت غزل با لحن طعنه آميز به مادر ش گفت :
مثل اينكه آقا سهيل با فاميل پدريشون راحت تر هستند. ندا مادر غزل كه تنها خاله سهيل بود لبخندي زد و گفت :انقدر خودت رو اذيت نكن كمي حوصله داشته باش !
_اما اون فقط از مصاحبت با بعضي ها لذت مي بره.
_نترس وقت براي هم صحبتي زياده.
_غزل نفس عميقي كشيد و رسيد :
اين نيماي ديوونه كجا رفت ؟
_ به عشق اونم حسادت مي كني ؟
_ من و حسادت ؟
_ پس چرا انقدر باهاش لج مي كني ؟
_لج نميكنم فقط ميگم لاله ارزش اين همه عشق و محبت رو نداره !
_ چرا ؟چون يه بار در زندگي زناشويي شكست خورده ؟عزيزم يه كمي هم انصاف داشته باش و با خوش بيني به اطرافيانت نگاه كن.
_ اما آخه...
_ اما نداره!به نظر من لاله واقعا لايق داشتن يه شوهر خوبه ،حالا چه اين مرد نيما باشه چه شخص ديگه اي .
غزل كه از بحث با مادرش خسته شده بود با عصبانيت بلند شد و از او دور شد.
نيما همه جارا دنبال لاله گشت اما اورا پيدا نكرد. در راه پله ايستاده بود كه يك دفعه ذهنش متوجه پشت بام خانه شد پله هارا دوتا يكي طي كرد و خودش را به آنجا رساند.خوشبختانه نور كمرنگ مهتاب آنجا را روشن كرده بود و او خيلي زود توانست لاله را پيدا كند.لاله در گوشه اي روي صندلي شكسته اي نشسته بود و آرام آرام گريه مي كرد. نيما آهسته جلو رفت و در چند قدمي او ايستاد.لاله سربلند كرد و با ديدن او اشكهايش را پاك كرد .نيما سلام كرد اما جوابي نشنيد ،با اينحال پرسيد :
اتفاقي افتاده؟
لاله سرش را تكان داد و بلند شد و از كنار او گذشت.نيما برگشت و گفت :
صبر كن ميخوام باات حرف يزنم .لاله ايستاد اما قبل از اينكه نيما حرفي بزند گفت :
نمي خوام چيزي بشنوم فقط مي خوام بگم كه ديگه ازدواج نميكنم ،هيچ وقت چون از همه ي مردها متنفرم !مي فهمي ؟ متنفرم!
نيما نميدانست چه بگويد ،در ذهنش به دنبال جمله ي مناسبي مي گشت اما لاله به سرعت از او دور شد و از پله ها پايين رفت. نيما آهي كشيد و زير لب گفت :
بالاخره يه روزي دلت رو به دست ميارم.با ورود دوباره ي لاله به سالن بار ديگر مسير نگاه سهيل به سوي او تغيير جهت داد. آقاي مقدم كه در حال گفتگو با برادرش بود متوجه ي نگاه اي اوشد اما حرفي نزد.لاله اينبار در كنار فريده نشست ، و گفت :
مثل اينكه فقط با تو مي تونم كنار بيام.
_ مگه چيزي شده ؟
_ همون حرفاي هميشگي .
_ مي دوني لاله همه فكر ميكنن تو با انتخاب نيما صاحب همه چيز مي شي .
_نظر توچيه ؟
_من نمي دونم چي بايد بگم ولي...
_ ولي چي ؟
_هيچي ...فقط اين فعه سعي كن در انتخابت بيشتر دقت كني.
_منظورت رو نميفهمم.
راستش لاله من تقريبا همه چيز رو مي دونم بارها و بارها دفتر خاطراتت رو ورق زدم و خوندم ،البته بايد منو ببخشي اما اين كار رو فقط از روي كنجكاوي كردم تا بفهمم حدسياتم درسته يا نه !
sorna
04-04-2012, 11:12 PM
_چه حدسايي ؟
_همون حدسايي كه درست از آب در اومد،من ميدونم كه تو دفعه ي پيش از سر لجبازي ازدواج كردي اما اين بار بهتره ديگه به قلبت رجوع كني و در اين دژ رو به روي بعضيا بااز كني.
_مثلا به روي كي ؟
_خودت خوب مي دوني از كي صحبت ميكنم !
_ من كه چيزي نميفهمم!
_خوبم ميفهمي اما خودت رو به نفهمي مي زني !
بار ئديگر اشك درون چشمان لاله حلقه زد.فريده دست اورا در دست گرفت و گفت :
نذار گذشته ها تكرار بشه ،به جاي يكي دوتا رقيب وجود داره اما اگر سعي خودت رو بكني و به فكر دل هردوتون باشي همه چيز درست مي شه.
_اما من ميترسم.
_از چي ؟اون كه تاوانش رو پس داده و تمام اين مدت رو به خاطر تو صبر كرده،پس ديگه وقتشه كه اون رو ببخشي.
_اگه ديگه عشقي توي قلبش وجود نداشته باشه چي ؟
_وجود داره من مطمئنم !اگه با دقت توي چشماش نگاه كني مي فهمي كه هنوزم شعله هاي عشق توي وجودش روشنه و قلبش روگرم مي كنه .
_فريده جون تو بهترين دوست مني و مي دونم كه اين حرفارو از روي محبت مي زني اما دلم نميخواد عجله كنم.
_منم نگفتم قدمهاتو بلندوسريع بردار،اما اگه اون دو يه قدم جلو اومد تو روتا قدم جلو برو و شك نكن.
_من شك نميكنم اما وقتي به ياد بي وفاييش مي افتم بازم ميترسم.
با نزديك شدن سپيده و ستاره آنها بحثشان را نيمه تمام گذاشتند.ستاره كنار لاله نشست و پرشسد :
ميشه بپرسم كجابودي ؟
لاله با تعجب پرسيد منظورت چيه ؟
_نيماي بيچاره ديگه دل تو دلش نيست،چرا زودترخيالشو راحت نميكني ؟
_اتفاقا همين امشب خيالشو راحت كردم و بهش گفتم كه ديگه نميخوام ازدواج كنم.
_واقعا؟!
سپيده با چشماني گرد شده از تعجب پرسيد :
چطور تونستي؟حيف نيما نيست ؟!چرا دلش رو شكستي ؟
_اگه خيلي خوبه چرا شماها ...
_خوب آخه اون تورو دوست داره .
ولي من مثل شماها فكر نميكنم و اصلا هم از اون خوشم نمياد.
_تو عقلت پاره سنگ برميداره دختر !
_هرچي ميخوايد بگيد من از تمام مردها و كارهاشون متنفرم.
_اما به نظر من تو داري براش ناز مي كني .
_اصلا هم اينطور نيست.
_چرا!مطمئنم كه هست !مثل آقا سهيل كه از همين اول داره براي غزل ناز مي كنه .
ستاره آه بلندي كشيد و گفت :
چه خواهر و برادر بدشانسي ،چقدر بايد ناز بكشن .فريده ابرويي بالا انداخت و گفت :
اما كسي مجبورشون نكرده.
_حرف اجبار نيست فريده جون، حرف دله ،حرف عشقه !
_عشق يك طرفه كه عشق نيست.
_در مورد لاله و نيما شايد يك طرفه باشه اما در مورد سهيل و غزل فكر نميكنم!آقا سهيل خيال مي كنه چون حالا خيلي مورد توجه قرار گرفته بايد خودشو بگيره تا التماسش كنن ،خبرنداره كه غزل چقدر خاطرخواه داره.
فريده در حاليكه از دور به غزل نگاه ميكردگفت :
در اين كه شكي نيست اما بايد به سهيل هم فرصت داد.اونم حق انتخاب داره.
_ستاره بلند شد و گفت :
مي رم غزل رو بيارم اينجا.
بعد از رفتن ستاره ،فريده ولاله به هم نگاه كردند.سپيده دستش را زير چانه اش زد و گفت :
من كه به غزل حسوديم ميشه...
فريده و لاله بار ديگر نگاهي ردو بدل كردند اما حرفي نزدند. با آمدن غزل ،پرحرفي هاي سپيده و ستاره كه مرتب زيبايي غزل را ستايش مي كردند شروع شد.لاله كه كلافه شده بود از جايش بلند شد و عذرخواهي كرد و پيش مادرش رفت.سهيل هم از اين فرصت استفاده كرد و بار ديگر كنار آنها قرار گرفت.لاله متوجه نگاه خشمگين غزل شد اما بي اعتنا به او به حرفهاي مادرش با سهيل گوش سپرد.
غزل كه فكر ميكرد رفتن لاله بي احترامي به اوست گفت :
بيوه ي از خود راضي .
با اين حرف غزل همه ساكت شدند.فريده بيشتر از همه ناراحت شد اما حرفي نزد ستاره پرسيد:
چيزي شده غزل جون؟لاله كاري كرده كه باعث ناراحتي تو شده ؟
_نمي بيني چطور داره با احساسات نيما بازي ميكنه ؟
_واقعا حيف نيما نيست كه خودش رو معطل اين دختره كرده ؟
فريده كه مي ديد كه اگر آنجا بماند طاقت نمي آورد و جواب حرفهاي توهين آميزشان را مي دهد بلند شد و به بهانه ي دستشويي از آنها دورشد.
براي صزف شام مهمانها به طبقه ي پايين منزل آقاي مقدم رفتند.ميزهاي بزرگ سالن با انواع دسر و غذا تزيين شده بود و صداي موسيقي ملايمي فضا را دلچسب مي نمود.ستاره ،سپيده و غزل روبه روي سياوش ،سهيل و عمه مهين نشستند.سهيل درحاليكه با غذايش بازي مي كرد نگاهي زير چشمي به غزل انداخت اما هيچ حسي نسبت به او در خودش حس نكرد.حتي وقتي كه نگاه چشمان درشت او با نگاهش درهم آميخت دچار هيچ حسي نشد و سرش را پايين انداخت.ستاره كه متوجه اين نگاهها شده بود با پايش به پاي سپيده زد و با چشم به آنها اشاره كرد.سپيده لبخندي زد و آهسته گفت :
اين اولشه.
سياوش كه صداي اورا شنيده بود دستش را به علامت سكوت جلوي بيني اش گذاشت و به آنها فهماند كه حرفي نزنند.آن دو خنديدند و مشغول خوردن شدند.سهيل كه مي دانست سه جفت چشم خيره خيره تمام حركاتش را زير نظر دارند بشقابش را برداشت و كنار پنجره پشت ميزي كه فقط نيما آنجه نشسته بود رفت و نشست.نيما به احترام او كمي جابه جا شد .سهيل لبخندي زد و گفت :
چه جاي خوبي رو انتخاب كردي،با ديدن منظره ي حياط اشتهاي آدم باز مي شه .
_اما به نظر من اگه آدم روبه روي محبوبش بشينه و به چشمهاش نگاه كنه بهتر ميتونه غذا بخوره .
سهيل به نيمرخ غمگين نيما ناه كرد .حس كرد اين حرفها و اين تصاوير يك بار ديگر برايش تكرار شده اما نميدانست كي و كجا !نيما با بي ميلي غذا مي خورد و سهيل خوب مي دانست كه ناراحتي او از چيست،بنابراين سكوت كرد تا او در آرامش كامل هم غذايش را بخورد و هم رفتارهاي سرد لاله را تجزيه و تحليل كند.
فريده كه كنار دايي هايش نشسته بود نميدانست چه بخورد هر كدام از آنها يكي از غذا هارا جلوي او مي كشيدند و او كه نميدانست چه كار كند مرتب از محبت آنها تشكر ميكرد.خواهرش فرزانه كه كمي دورتر نشسته بود هم ميخنديد و هم دلش براي خوارش مي سوخت كه نميتوانست به راحتي غذا بخورد.
لاله مثل هميشه هنگام غذا خوردن كنار مادرش نشسته بود.مهتاب هميشه سر ميز غذا كنار او مينشست تا با اصرار اورا وادار به خوردن كند.بعدازصرف غذا منار او مينشست تا با اصرار اورا وادار به خوردن كند.بعد از صرف غذا و هنگامي كه همه براي رفتن آماده ميشدند نيما خودش را به لاله كه آماده رفتن بود رساند و گفت :
فكر ميكنم بدونيد مهموني هفته ي آينده خونه ي ماست ،من اومدم تا خودم از شما دعوت كنم.
لاله بدون اينكه به او نگاه كند تشكر كرد و به سرعت خودش را به حياط و كنار پدرش رساند. نيما دست اقا فريدون رت فشرد و او را نيز براي مهماني هفته ي آينده كه به افتخار آمدن سهيل برگزار مي شد دعوت كرد .آقا فريدون لبخند زنان تشكر كرد و با كمال ميل دعوتش را پذيرفت.
sorna
04-04-2012, 11:13 PM
نيما نگاهي به لاله انداخت ،خداحافظي كرد و از آنها دور شد.
لاله به سرعت سوار ماشين شد .حوصله ي حرف زدن با هيچ كس را نداشت و دلش مي خواست خودش را پنهان كند.
سپيده و ستاره همراه مادرشان با تك تك مهمانها خداحافظي كردند.
سهيل از ساختما بيرون آمد و بالاي پله ها ايستاد .ستاره به سپيده گفت :
حتما اومده تا براي لحظه هاي آخر دل غزل خانم رو آب كنه.
سپيده به با غزل كه با ناز راه مي رفت تا سوار ماشين شود نگاه كرد و گفت :
خوش به حال غزل.
اما سهيل پس از كمي تامل كنار ماشين آقا فريدون رفت و از آمدن آنها تشكر كرد. سپس خم شد و با انگشت به شيشه ي ماشين زد. لاله شيشه را پايين كشيد ،سهيل لبخندي زد و پرسيد :
مي خواستيد بدون خداحافظي بريد ؟
لاله نگاهش را به چشمان مهربان او دوخت و گفت :
منو ببخشين.
_خواهش ميكنم،به هر حال از اينكه به اين مهموني اومديد متشكرم.
لاله در سكوت به چشم هاي او چشم دوخت .سهيل منتظر بود تا او حرفي بزند اما وقتي قفل لبهاي او را بسته ديد آهسته گفت :
بازم معذرت ميخوام،شايد اگر من دخالت نميكردم...
_خواهش ميكنم ديگه حرفش رو نزنيد.
_مطمئن باشيد كه يك روي جبران ميكنم.
_متشكرم.
_من از شما متشكرم...به اميد ديدار.
سهيل باز هم از آقا فريدون تشكر كرد و به طرف خانواده ي عمه مهين رفت.
ستاره روكرد به خواهرش و گفت :
سهيل خودش رو در مورد سرنوشت لاله مقصر مي دونه .
_آره ،آخه كامران دوست صميمي اون بود.
با رفتن مهمانها حياط بزرگ و ساختمان در سكوت فرو رفت و فقط صداي شستن ظروف توسط پيش خدمتها به گوش ميرسيد. سهيل صندلي چرخدار پدرش را به سوي اتاق خوابش برد و كمكش كرد تا لباسهايش را عوض كند، بعد از اينكه او را روي تخت خواباند لبخندي زد و گفت : اميدوارم خوابهاي خوش ببينيد.
آقاي مقدم دست اورا در دست گرفت و گفت :
كاش مادرت هم زنده بود و امشب رو مي ديد.
_مطمئن باشيد روح مادر ناظر تمام اين روزها و شبهاست.
_پس حتما حالا اونم خيلي خوشحاله.
_حتما!
_دلم ميخواد يه كمي ديگه هم بيدار بمونيم و با هم صحبت كنيم.
_اما شما خسته ايد و احتياج به استراحت داريد،مطمئن باشد فردا تا شب براتون حرف ميزنم ،انقدر حرف ميزنم كه خودتون بگيد ديگه بسه .
آقاي مقدم لبخندي زد ،شب بخيري گفت و چشمانش را بست.سهيل لامپ اتاق را خاموش كرد و در را آهسته بست و پس از هفت سال بار ديگر در اتاق خودش را گشود و به آنجا پا گذاشت.همه چيز دست نخورده باقي مانده بود و حالا پس از چند سال خاطرات تلخ و شيرين گذشته باز هم در ذهن او زنده مي شدند قاب عكس مادرش را برداشت و با ديدن عكس اشكهايي كه از ساعتها پيش در پشت پلك هايش سنگيني ميكردند را بي محابا بيرون ريخت عكس را بوسيد و روي سينه اش گذاشت و با غم گفت :
فقط تو بودي كه منو ميفهميدي اما حالا كجا رفتي ؟كجايي كه بازم كنارم بشيني و آرومم كني ،كجايي تا تو آغوش گرمت آروم بگيرم ،آخ مادر خوبم كجايي ؟كجايي تا ببيني برگشتم اما بازم مثل گذشته رقبا اطرافم رو گرفتند.
sorna
04-04-2012, 11:13 PM
صبح روز بعد سياوش و خانواده اش به ديدن انها آمدند.سياوش كه بيشتر به فكر آينده ي برادرش بود پرسيد :
حالا ميخواي چيكار كني ؟
سهيل گفت :
خيلي به اين موضوع فكر كردم ،در آخر به اين نتيجه رسيدم كه باز هم مثل گذشته در كنار شما باشم.
_يعني ميخواي برگردي شركت؟
_البته اگه قبولم كنيد!
_اين چه حرفيه!مطمئن باش همونطور كه از رفتنت ناراحت شديم از برگشتنت خوشحال ميشيم.
_پس هروقت كه شما دستور بديد من آماده ام.
_پس يه كم صبر كن تا كارهارو درست كنم،بعد بهت خبر مي دم.
سهيل درحاليكه پسربرادرش را نوازش ميكرد گفت:
امروز دلم ميخواد به ياد اون روزها توي شهر بگردم.
_اگه مي خواي ماشين روببر.
_متشكرم،ترجيح ميدم پياده روي كنم.
_هرطور راحتي!
سهيل به اتاقش رفت و بعد از تغيير لباس در حاليكه بسته ي بزرگي در دست داشت برگشت و گفت :
فقط يه لطفي كنيد آدرس جديد عمه مهتاب رو به من بديد.
سياوش قلم و كاغذ برداشت و آدرس را نوشت و به دست او داد.آقاي مقدم پرسيد:
هنوز سوغاتي ماها رو ندادي كه مي خواي سوغاتي عمه ات رو ببري ،بي معرفت.
_تمام چيزهايي كه آوردم توي چمدونامه،دلم مي خواد خودتون هر كدوم رو كه مي پسنديد برداريد،همسر سياوش از جايش بلند شد و پرسيد:
اين پيشنهاد شامل حال ما هم ميشه؟
_البته.
_متشكرم.
_حالا با اجازه ي همگي خداحافظ.
هواي شهر گرم وآلوده بود اما سهيل انقدر در افكار و رويدادهاي گذشته اش غرق شده بود كه هيچ چيز توجه اش را جلب نميكرد.نگاهي به آدرس انداخت و بعد از به خاطر سپردن ان كنار خيابان ايستاد و سوار تاكسي شد و آدرس را به راننده نشان داد.درحاليكه از پنجره ي اتومبيل به مناظر بيرون نگاه ميكرد تمام حواسش به گذشته بود.هرچه فكر كرد نتوانست دليلي براي كارهاي كامران پيداكند.تصميم داشت دريك فرصت مناسب اورا ببيند و توضيح كاملي بخواهد اما اين كار فعلا در برنامه اش نبود و امروز فقط و فقط به خاطر ديدن لاله از خانه خارج شده بود ،وقتي اتومبيل توقف كرد به خودش آمد و نگاهي به اطراف انداخت و پرسيد :
رسيديم ؟
sorna
04-04-2012, 11:13 PM
_بله اون آدرسي كه شما داديد همينجاست.
_چقدر تقديمتون كنم ؟
_هرچقدر دوست داريد،اصلا قابل نداره.
سهيل دست به جيب برد و يك اسكناس بيرون كشيد و كف دست راننده گذاشت.راننده با تعجب به اسكناس نگاه كرد و گفت :
اما اين كه ...
سهيل نگاهي به اسكناس انداخت و خنديد و گفت :
منو ببخشيد ديشب از آلمان برگشتم وقت نداشتم كه...راننده هم خنديد و اسكناس را درون جيبش گذاشت و گفت:
خيلي جالبه به عنوان يادگاري نگهش ميدارم.
سهيل پرسيد :
كم نيست ؟
_نه خيلي هم زياد،به اميد ديدار.
_خداحافظ.
راننده باز هم نگاهي از سر كنجكاي به سهيل انداخت و سپس دور زد و از آنجا دورشد.
سهيل به دنبال پلاك 83 مي گشت كه مقابل در كرم رنگ بزرگي رسيد.براي اطمينان كامل بار ديگر به آدرس نگاه كرد و دوباره آن را تا كرد و در جيبش گذاشت.
بعد دستش را روي زنگ فشرد. بعد از چند ثانيه در باز شد و پيرمرد خوشرويي روبه روي او قرار گرفت .سهيل سلام كرد و اوجواب داد و پرسيد :
با كي كار داريد آقا؟
_با آقاي دكنر
_آقا و خانم هر دو به مطب رفته اند.
_يعني الان هيچ كس خونه نيست ؟
_فقط دختر خانمشون هستن!
_لاله؟
_بله لاله خانم!
_پس لطف كنيد بهشون بگيد سهيل اومده .
_ا ؟!پس آقا سهيل كه ديشب از فرنگ برگشته شمائيد؟بفرماييد،خواهش مي كنم بفرماييد.
سهيل به دنبال او وارد خانه شد. درختهاي سيب و انجير برفضاي بزرگ حياط سايه انداخته بود.در واقع آنجا يك باغ بود نه حياط،بوي ياس هاي باقي مانده از شب گذشته هنوز هم فضا را عطر آگين كرده بود.پيرمرد درحاليكه جلوتر ازاو تند تند راه ميرفت فرياد زد :
لاله خانم مهمون داريد.
سهيل كه محو تماشاي باغ شده بود با ديدن گل هاي رز جلوي ساختمان يادش افتاد كه فراموش كرده گل بخرد.انقدر فكرش مشغول بود و براي آمدن عجله داشت كه به تنها چيزي كه فكر نكرده بود ،گل بود .به ساختمان سفيد دوطبقه نگاه كرد كه به فاصله ي سه پله از سطح زمين قرار داشت و پنجره هاي بزرگ خانه با تورهاي سبز روشن تزيين شده بودند.در همين لحظه لاله با پيراهن قرمز و شلوار جين مشكي بيرون آمد و خواست بفهمد مهماني كه سرايدار پير خبر از آمدنش مي داد كيست كه چشمش به سهيل افتاد. سهيل درحاليكه محو تماشاي او شده بود به گذشته ها بازگشت.آهي كشيد و جلو رفت.پايين پله ها كه رسيد ،سلام كرد .لاله به سختي آب دهانش را فرو داد و سلام كرد. سهيل لبخند زنان پرسيد :
نمي خوايد تعارفم كنيد بيام تو ؟
لاله با دستپاچگي گفت :
آه ببخشيد واقعا شرمنده ام ، بفرماييد...بفرماييد.
sorna
04-04-2012, 11:13 PM
سهيل از پله ها بالا رفت و وارد ساختمان شد و بعد از عبور از يك راهروي كوچك وارد سالن بزرگي شد كه با راحتي هاي سبز و مبل هاي سفيد پر شده بود .در گوشه اي از سالن شومينه بزرگي بود كه چند تكه هيزم درونش وجود داشت .به فاصله ي دومتر از آن روي ديوار تابلوي بزرگي تلاش زنان شاليكار در مزرعه را نشان مي داد. سهيل فهميد كه اين تابلو سليقه ي خود آقا فريدون است زيرا او بچه ي شمال بود و هميشه به زادگاهش عشق مي ورزيد.لاله به او فرصت داد تا كاملا همه جا را ببيند سس تعارف كرد كه بنشيند و اوهم تشكر كرد و روي نزديك نرين مبل نشست و بسته ي همراهش را روي مبل ديگر گذاشت .لاله به آشپزخانه رفت و سهيل همينطور كه همه جا را از نظر مي گذارند چشمش به دفتر خاطراتي روي ميز جلوي پايش افتاد با كنجكاوي دست پيش برد تا آن را بردارد اما ورود لاله مانعش شد .لاله در حاليكه دو ليوان شربت درون سيني گذاشته بود آرام جلو آمد و آن را روي ميز گذاشت و روبروي او نشست .
سهيل لبخند زنان پرسيد :
هميشه روزها تنهايي ؟
_هميشه كه نه ولي اكثر اوقات مخصوصا صبحا كه مهدي به مدرسه مي ره و لادن هم دانشگاه.
_حوصله تون سر نمي ره ؟
_نه من با تنهايي بيشتر سازگارم و احساس آرامش مي كنم.
_پس من آرامشتون رو به هم زدم ؟
_نه...البته كه نه.
لاله ليوان شربت را برداشت و به او تعارف كرد. سهيل در حال كه به صورت زيباي او خيره شده بود ليوان را گرفت و تشكر كرد.لاله بلند شد اما اينبار دفتر خاطرات راهم با خودش برد .سهيل در حاليكه او را نگاه مي كرد جرعه اي از شربت را نوشيد.سپس بسته اي را كه آورده بود برداشت و به دنبال او به آشپزخانه رفت .لاله كه متوجه او نشده بود مشغول چيدن ميوه در ظرف بود و در همان حال قطره اشكي روي گونه اش چكيد كه دل سهيل را لرزاند. بعد از ان يك قطره ي ديگر و بالاخره پس از چند ثانيه صورتش دريايي از اشك شد .سهيل طاقت نياورد ،سرفه اي كرد و در حاليكه به ظاهر اطرافش را نگاه مي كرد آرام آرام جلو رفت .لاله با عجله اشكهايش را پاك كرد و ظرف ميوه را روي ميز جابه جا كرد. سهيل بسته را روي ميز گذاشت و گفت :
اين...اين يه هديه ي ناقابله ،البته خودم ميدونم كه سليقه ام خوب نيست اما اميد وارم بپذيريد.
sorna
04-04-2012, 11:14 PM
لاله نظري به بسته انداخت و گفت :
اما بهتر نبود اول هديه ي غزل رو مي برديد ؟
سهيل با تعجب به صورت غمگين اما زيباي او نگاه كرد و گفت :
خواهش مي كنم شما ديگه اسم غزل رو نياريد چون واقعا ناراحت مي شم.
_خوب غزل نه يه نفر ديگه چه فرقي مي كنه ؟
_از نظر من خيلي فرق ميكنه ،من دلم ميخواد با چشم باز و دلي پرشور انتخاب كنم ...كه
_كه به سرنوشت من دچار نشيد !
_اين حرفي نبود كه من ميخواستم بزنم اما به هر حال شما اولين نفري نيستي كه توي زندگي شكست خوردي و مطمئنا آخرين نفر هم نخواهي بود.
_اما اين شكست به من تحميل شد اين شما بوديد كه منو به سوي اين زندگي ناخواسته هل داديد.
_پس درست حدس زده بودم شما هنوز هم منو مقصر مي دونيد.
لاله كه باز هم اشك صورتش را خيس كرده بود سرش را روي ميز گذاشت و حرفي نزد سهيل بسته اي را كه آورده بود باز كرد و گفت :
اما حالا خيلي دير شده ، من ديگه اون لاله ي گذشته نيستم ،من ..من همه چيزم رو از دست دادم حتي احساس و عاطفه ام رو .
_اما اون لاله اي كه من مي شناختم محكم تر و مقاوم تر از اين حرفها بود .
_شما رفيقتون رو هم مي شناختيد ؟
_مطمئن باش انتقام تمام گذشته ها رو ازش مي گيرم.
لاله با چشم هاي سرخش به او خيره شد و پرسيد :
راست مي گي ؟
_آره مطمئن باش قول مي دم .
_اگه واقعا چنين كاري بكني اون وقت شايد ببخشمت .
_شايد ؟
_يعني تو واقعا نمي دوني كه با من چه كردي ؟
_باشه حالا بگو چه كار كنم ؟
_همون كاري كه اون با من كرد،همون عذابهايي كه از دستش كشيدم همون دردهايي رو كه با اون تجربه كردم.
_سهيل با فرياد گفت :
بسه لاله بسه ديگه نمي خوام بشنوم.
_تو كه حتي طاقت شنيدش رو نداري چطوري مي خواي انتقام بگيري ؟
_مي گيرم حالا مي بيني !
لاله كه حالا آرامتر شده بود اشكهايش را پاك كرد ،بلند شد و گفت :
هديه اتون رو هم پس از انجام اين كار قبول مي كنم.
سهيل زير لب گفت :
خيلي عوض شدي لاله.
لاله كه جمله او را شنيده بود گفت :
عوضم كردند به زور ، به اجبار!
sorna
04-04-2012, 11:14 PM
سهيل در حايكه تك تك كلمات او را در ذهنش تجزيه و تحليل مي كرد آهسته آهسته گام بر مي داشت بدون اينكه بداند مقصدش كجاست و آيا درست حركت ميكند يا نه !به هر حال تصميمش را گرفته بود مي خواست كامران را پيدا كند و جواب تمام سوال هايش را از او بگيرد.ساعت از ده شب هم گذشته بود كه او جلوي در خانه رسيد و دستش را روي زنگ گذاشت.وقتي در باز شد پدر و برادرهايش را همراه خانواده هايشان روي تراس بزرگ خانه ديد. با تعجب جلو رفت و پريسيد:
چي شده ؟چرا همگي اينجا جمع شديد؟
سيامك گفت:
پسر تو كه همه ي ما رو نصف جون كردي،آخه تا حالا كجا بودي ؟
سهيل كه تازه متوجه شد يك روز كامل را معلق در افكارش گذرانده گفت :
رفته بودم به رفقاي قديمي يه سري بزنم.
آقاي مقدم گفت:
از اين به بعد عر وقت خواستي بيرون بموني بايد زنگ بزني و خبر بدي،فهميدي؟
سيامك پرسيد:
عمه مهتاب هديه اش رو قبول نكرد؟
سهيل نظري به بسته انداخت ،بار ديگر چشمان خيس لاله جلوي چشمانش ظاهر شد ،سرش را تكان داد و گفت:
نه كسي خونه شون نبود .
سپس از پله ها بالا رفت و بسته را زمين گذاشت و جلوي چرخ پدرش زانو زد و بعد از بوسيدن دستش گفت:
معذرت مي خوام،قول مي دم ديگه تكرار نشه.
نيلوفر همسر سيامك گفت:
آقا سهيل هم بي تقصيره،آخه هفت سال تنها زندگي كرده و مقررات زندگي جمعي و خانوادگي رو فراموش كرده.
سياوش در حالي كه ويلچر پدرش را به سوي ساختما مي برد گفت:
بايد زودتر براش زن بگيريم تا درستش كنه و آداب معاشرت يادش بده .آقاي مقدم در ادامه ي صحبت او گفت:
انشاء...به همين زودي براش يه كارهايي مي كنيم.
سيامك در حالي كه به حالت رقص به دنبال آنها مي رفت شروع به خواندن كرد:بادابادامبارك بادا بادا بادا ...
بعد از رفتن مهمانها و خوابيدن آقاي مقدم ،سهيل به اتاقش رفت و پشت ميز تحريرش نشست و به فكر فرو رفت.به روزهايي كه با كامران درس مي خواند ،قدم مي زد،تفريح مي كرد، همان روزهايي كه از عطر جواني مست بودند و دنيا را زيبا و خواستني مي ديدند. همان زمانب كه جدا از هم هيچ كاري انجام نمي دادند و قبل از انجام هر تصميمي با هم مشورت مي كردند. درست در همان دوران پر از شور جواني بود كه شور عشق نيز در وجود كامران جان گرفت. در شب تولد سهيل كه همه ي مهمانها دور او جمع شده بودند و منتظر بودند كه او شمع ها را خاموش كند او فقط نگاهش به عقربه هاي ساعت بود و اينكه چرا بهترين دوستش دير كرده تا اينكه بالاخره زنگ خانه سه بار پشت سر هم به صدا در آمد و اين نشانه ي آمدن او بود.كامران با يك دسته گل و هديه اي بسيار بزرگ وارد شد .همه به افتخار ورود او دست زدند و سهيل با شادي جلو رفت و به او خوش امد گفت .جشن بار ديگر آغاز شد اما اين بار براي سهيل دل چسب تر از پيش بود زيرا كامران نيز در كنارش حضور داشت .بله در همان شب شاد و رويايي بود كه كامران عاشق شد و فرداي آن شب نزد سهيل اعتراف كرد.
_سهيل!
_بله؟
_مي خوام يه چيزي بهت بگم.
_خوب بگو!
_آخه روم نميشه.
_از كي تا حالا انقدر غريبه شدم كه تو خجالت مي كشي پيشم حرف بزني ؟
_آخه مي دوني؟...اين دفعه يه حرفيه غير از همه ي حرفها.
_چيه عاشق شدي؟
_ا،تو از كجا فهميدي؟
_پس درست حدس زدم،بالاخره دختر عموهاي شيطون من دلت رو دزديدند.
_دختر عموهات؟!
_آره ديگه ، سپيده و ستاره رو مي گم! حالا كدومشون؟
_ نه بابا اونهاكه...
_اونها چي؟پس كي؟دهتر خاله ام؟
_نه،چه جوري بگم...
_پس چرا ساكت شدي؟حرف بزن ديگه!
_اون...دختره كه لباس كرم پوشيده بود...
_لاله؟
كامران با شرم آميخته به هيجان سر به زير انداخت و آهسته گفت:آره همون!
_اما آخه!...آخه!
_چيه نامزد داره !
_نامزد كه نه ولي ...
پس از كمي مكث دوباره گفت :
_اون حالا خيلي بچه ست تازه پونزده سالشه.
_اوه!همچين مي گي بچه كه انگار تازه رفته مدرسه.
از آن روز به بعد تمام حرف كامران لاله بود.به خاطر لاله لباس مي خريد،درس مي خواند و خلاصه علت تمام كارهايش را به لاله ربط مي داد تا اينكه پس از پايان دوره ي دانشگاه از سهيل خواست تا با خانواده ي عمه اش صحبت كند و قرار بگذارد .سهيل هم به خاطر او كه بهترين دوستش بود پا پيش گذاشت اما با مخالفت همه مخصوصا خود لاله روبرو شد .لاله در آن زمان با اينكه سن كمي داشت اما خواستگاران بسياري داشت كه به همه جواب منفي داده بود و تصميم داشت با كامران نيز چنين رفتاري بكند به همين دليل روزي كه سهيل براي بار سوم تقاضاي او را عنوان كرد لاله با عصبانيت پرسيد:
چي شده ؟چرا شما انقدر براي اينكار پافشاري مي كنيد؟
_خوب اون رفيقمه مثل برادرمه در ضمن از هر نظر قابل اطمينانه.
_از اين آدماي قابل اطمينان زيادند،اما من خيال ازدواج ندارم و مي خوام درس بخونم.
_اگه از نزديك شاهد سختي هاي كامران بودي حالا انقدر با بي رحي جوابش نمي كردي،اون بدون حمايت پدر و مادر در بدترين وضع اقتصادي بزرگ شده ،وقتي با من آشنا شد خودش رو خوشبخت حس مي كرد چون من هميشه سعي كردم خالصانه به او محبت كنم و حالا فكر مي كنه كه با ازدواج با تو خوشبختيش كامل ميشه.
_پس شما دلتون مي خواد كه منو قربوني خوشبختي دوستتون كنين؟
_نه اين چه حرفيه! من دلم مي خواد هر دوتون خوشبخت بشيد.
_گفتم كه من ميخوام ادامه ي تحصيل بدم.
_باشه حرفي نيست ،خوب بعد از ازدواج هم مي شه اين كار رو كرد.
لاله كه ديد از هيچ راهي نميتواند سهيل را قانع كند گريه كنان به اتاقش رفت و حالا بعد از چند سال ،سهيل وقتي به آن روز ها فكر ميكرد با خود مي گفت: اي كاش هيچ وقت اين كا را نكرده بودم.
sorna
04-04-2012, 11:15 PM
صبح با عجله صبحانه اش را خورد و به اتاقش رفت،تغيير لباس داد و برگشت اما قبل از اينكه خداحافظي كند پدرش گفت :
مثل اينكه قولت رو فراموش كردي؟
سهيل با تعجب پرسيد چه قولي؟
_ديروز قرار بود تا شب در كنارم بموني و برام حرف بزني اما رفتي و تا شب هم برنگشتي ، امروز هم كه داري ميري پس كي مي خواي تلافي اون روزاي تنهايي رو دربياري.
سهيل با لبخند روي صندلي نشست و گفت:
امروز سعي مي كنم زودتر برگردم.
_امروز ديگه كجا ميري؟
_بايد برم كامران رو ببينم.
_لاله هديه ات رو قبول نكرد؟
_متاسفانه نه!
_حتما از تو خواسته كه بري و از كامران انتقام بگيري .
سهيل چند لحظه با تعجب به چشمان پر راز پدر خيره شد و بعد پرسيد :
شما از كجا مي دونيد؟
_من يه پدرم و خيلي خوب ميتونم علت غم هاي پسرم رو بفهمم اما متاسفانه هميشه مادرها سنگ صيور بچه هاشون هستند نه پدرها.
سهيل دست چروكيده ي او را در دست گرفت و گفت:
شما فهيم ترين مردي هستيد كه در تمام عمرم ديدم.
_مردي كه نتونست تنها مشكل پدرش رو حل كنه.
_شما سعي خودتون رو كرديد اما اين من بودم كه گوش نكردم.
_اما براي جبران گذشته ها هيچ وقت دير نيست.
_اما پدر ،لاله هنوز منو نبخشيده.
_تو ظلم بزرگي به اون كردي!چطور انتظار داري به اين راحتي تو رو ببخشه؟ تو از ميون عشق و رفاقت ، رفاقت رو انتخاب كردي و عشق رو قربوني رفاقت كردي.
_اما من فكر نميكردم عاقبتش اينطوري بشه در ضمن يه چيز ديگه ام هست.
آقاي مقدم با تعجب پرسيد:
چي؟
سهيل چشمان مملو از غمش را به زمين دوخت و گفت:
من هنوزم مطمئن نيستم كه...لاله...
_درسته لاله دختر تودار و نجيبيه اما اگه بخواي مي توني به خلوتش راه پيدا كني و حرف دلش رو بفهمي.
_اون از من فرار مي كنه پدر!
_مقصر خودتي، اون زماني كه لاله منتظر نشسته بود تا تو بري و اون رو از پدرش خواستگاري كني ،خيلي راحت احساس پاكش رو زير پا له كردي و رفيقت رو ترجيح دادي.
_حالا برگشتم تا گذشته ها رو جبران كنم.
_جبران گذشته ها فرصت زيادي ميخواد ،يكي دو روزه نمي توني اين زخم كهنه رو درمان كني.
_پدر خواهش ميكنم كمكم كن من يك روز به خاطر لاله، و از دست دادنش رفتم و حالا باز به خاطر به دست آوردنش برگشتم.
_من همه چيز رو مي دونستم و براي همين هم خبر طلاق لاله رو برات نوشتم چون مطمئن بودم با خوندم اين خبر خيلي زود بر مي گردي.
سهيل آهي كشيد و گفت:
مي ترسم،خيلي مي ترسم.
_از چي؟
_از آينده!از كينه اي كه تو دل لاله نشسته!حتي از نيما هم مي ترسم، شما هم مي دونستيد كه نيما خواستگار لاله ست؟
_اين رو همه مي دونن!
_اما اون رقيب قوي و محكميه كه به راحتي از تصميمش دست بر نميداره .
_اما عشق از همه چيز و همه كس قوي تر و محكم تره.
_شما از كجا مطمئنيد كه لاله هنوز عاشق منه؟
_از اونجايي كه ميدونم عشق هرگز نميميره، يادته شب مهموني وقتي رو به روت ايستاده بود چطور نگاهت مي كرد؟ توي نگاهش هزاران سوال نهفته بود كه مي خواست از گلوش فرياد بشه اما نجابت مانعش مي شد.
_نجابت نه پدر غرور.
_غرور لازمه ي وجود يه زنه عزيزم،زن بدون غرور مثل گل بدون خاره كه هركسي ميتونه اونو بچينه.
_اما همين غرور باعث جدايي ماشد.
_نه اشتباه نكن در مورد اين جدايي من فقط تو رو مقصر مي دونم.
سهيل سري تكان داد و گفت:
بله درسته، من بيش از حد به رفاقت بها دادم.
_حالا ميخواي بري به كامران چي بگي ؟ مي خواي بري از اون بپرسي كه چرا اينطو رفتار كرد ؟كامران ديگه اون كسي نيست كه تو ميشناختي .عزيزم كامران حالا به علف هرزه مبدل شده كه لحظه به لحظه بيشتر در باتلاق اعتياد فرو مي ره.
سهيل با تعجب پرسيد :
اعتياد؟!
_بله اعتياد!كامران انسان بي اراده اي بود كه براي به دست آوردن خوشبختي تلاش نميكرد بلكه خوشبختي رو از ديگران گدايي مي كرد ، اون با برانگيختن حس ترحم تو در واقع مي خواست به كمبودهاش برسه ،سهيل...كامران مي دونست كه توهم لاله رو دوست داشتي .
_نه اين امكان نداره پدر !
_آره پسرم و همين مسئله سلاحي بود در دست اين مرد بي اراده تا هر لحظه لاله ي بيچاره رو شكنجه بده و روحش رو بيازاره.
_آخه چطور ؟!
_يادته يه دفتر چه ي خاطرات داشتي؟
_آره ولي اون دفترچه چه ربطي به اين مساله داشت؟
_بعد از رفتن تو يك شب كامران خيلي ناراحت و عثبي اومد اينجا ، در واقع اونم مثل همه ي ما از رفتن تو ناراحت بود و مي خواست علت ايت اتفاق رو بدونه ،به همين دليل هم از من اجازه گرفت و به اتاقت رفت و بعد از چند دقيقه در حاليكه دفتر خاطرات توي دستش بود برگشت و از من اجازه خواست تا دفترچه رو با خودش ببره ،منم اميدوار بودم كه اون با خوندن خاطرات تو و فهميدن موضوع عشق تو و لاله بفهمه كه چه كار كرده و از همون اول راه برگرده اما متاسفانه نتيجه برعكس شد و اين موضوع باعث بدبيني او نسبت به لاله شد، پسرم منم خودم رو در بدبختي لاله مقصر ميدونم.
سهيل با كلافگي از جايش بلند شد و با حالتي عصبي دستي ميان مو هايش كشيد و گفت:
آه پدر، دارم ديوونه مي شم، حالا ديگه يقين كردم كه باعث بدبختي لاله من هستم ،پدر ...پدر بگو چه كار كنم؟لاله براي من عزيزترين بود و من عزيزترينم رو با دست خودم نابود كردم! من بايد چه كار كنم كه اون منو ببخشه؟
_هر كاري كه دلش رو آروم مي كنه! پسرم هر كاري كه لازمه بكن تا اون خوشبخت بشه .
سخيل با بغض جلوي چرخ پدر زانو زد و سرش را روي زانوهاي او گذاشت و با صداي بلند گريه كرد. آقاي مقدم موهاي او را نوازش كرد و گفت:
گريه كن پسرم، گريه كن تا بتوني اين بغض چند ساله رو از گلوت بيرون بريزي .
****
لاله كنار باغچه ي پر گل و زيباي خانه نشسته و غرق در عالم خودش بود ، گاهي لبخندي محو بر لبانش مي نشست و گاهي چيني عميق بر پيشانيش مي افتاد ،گاهي هم چند قطره اشك صورت زيبايش را مي پوشاند .سهيل كه لحظاتي پيش وارد خانه شده بود ،در چند قدمي او ايستاده بود و تماشايش مي كرد اما لاله همچنان در خودش فرو رفته بود و وجود او را حس نمي كرد . سهيل وقتي اشكهاي اورا ديد طاقت نياورد ، آهسته جلو رفت و روبه رويش نشست.لاله سر بلند كرد وقتي او راديد ،ابتدا فكر كرد خواب مي بيند ،چند بار پلك هايش را باز و بسته كرد سپس از جا بلند شد و گفت :
شما هميشه اينطوري به خونه ي مردم وارد مي شيد ؟
سهيل با لبخند گلهايي را كه در دست داشت به طرف او دراز كرد و گفت :
سلام كردم متوجه نشديد حالا دوباره ...سلام.
sorna
04-04-2012, 11:15 PM
لاله گلها را گرفت و زير لب جواب سلامش را داد اما به خاطر گلها تشكر نكرد ،چند قدم جلو رفت و روي اولين پله ي ساختمان نشست .سهيل به دنبال او راه افتاد و گفت:
خونه ي خيلي قشنگيه!
لاله دستش را زير چانه اش قرار داد و آهي كشيد و گفت :
اما من خونه ي قبليمون رو بيشتر دوست داشتم .
_چرا؟ اينجا كه خيلي از اونجا بهتره !
_اونجا،برام پر از خاطره بود ،من اونجا بزرگ شده بودم ، درو ديوار هاش شاهد تمام روزها و شبهام بودند حتي احساس ميكنم آسمونش هم يه رنگ ديگه اي بود!
_ميشه بپرسم آسمون اونجا چه رنگي بود كه اينجا نيست؟
لاله با چشمان خمارش كه دل سهيل را اسير كرده بود به او خيره شد و گفت:
رنگ عشق!
سهيل به آسمان نگاه كرد و با تعجب پرسبد :
_اينجا رنگ عشق نيست ؟
_ديگه هيچ جا براي من رنگ عشق نيست ،همه چيز و همه جا رنگ نفرته،رنگ انتقام، رنگ نااميدي.
_اين حرفا از تو بعيده لاله !
_از من بعيد بود و حالا همه چيز فرق كرده.
_لاله...تو فكر ميكني اگه از كامران انتقام بگيري راحت ميشي؟
_راحت نميشم سبك ميشم.
_اما زندگي انتقام تو رو از اون گرفته.
لاله با تعجب از جايش بلند شد و پرسيد :
چي شده ؟! مرده؟!
اين بار سهيل روي پله نشست و گفت:
نه، اون معتاد شده.
لاله با ناباوري به او خيره شد و پرسيد :
_ديديش؟
_آره، منم مثل تو وقتي شنيدم باورم نميشد اما قبل از اينكه بيام اينجا رفتم سراغش ، وقتي وضع اسفناكش رو ديدم شرمم اومد جلو برم و آشنايي بدم.
_حالا چه كار ميكنه ؟
_مثلا شده نگهبان يه گاراژ ،دنياش مثل معتاد ها شده ،كشيدن و خوابيدن.
_اون بدتر از يان حقش بود!
لاله جلو رفت روبه روي سهيل ايستاد چشم درچشمش دوخت و پرسيد :
توكه نميخواي كمكش كني؟
سهيل به چشمان پر كينه ي او نگاه كرد،تا به حال اورا اينگونه نديده بود.
لاله دوباره پرسيد:
تو ميخواي كمكش كني؟
سهيل بلند شد وروبه روي ايستاد و گفت:
البته وظيفه ي انساني حكم ميكنه ...
اما هنوز حرفش تمام نشده بود كه لاله با خشم گلها را به زمين انداخت و در حاليكه پايش را روي آنها مي فشرد گفت:
تو هنوزم عوض نشدي ،برو، ديگه نميخوام ببينمت، ازت متنفرم.
سپس به طرف ساختمان دويد ،سهيل به دنبالش دويد و فرياد زد :
صبر كن لاله ، صبر كن ببين چي ميگم !لاله در حاليكه گريه مي كرد فرياد زد :
ديگه نميخوام چيزي بشنوم ،برو...برو تناهم بذار.
سهيل كه مي دانست در اين حال صحبت كردن با او بي فايده است از پله ها پايين آمد و گلهايي را كه لاله زير پاهايش له كرده بود برداشت ،به لبهايش نزديك كرد و بوسه اي پر اندوه برآنها زد و داخل استخر انداخت .بعد برگشت و نگاه ديگري به ساختمان انداخت وبا نا راحتي آنجا را ترك كرد . شب مهمان برادرش سياوش بودند .سيامك و نيلوفر نيز حضور داشتند .همه شاد و سرحال گرم گفتگو بودند اما سهيل مغموم و ساكت نشسته بود و مجله اي را بي هدف ورق مي زد .سيادش كه متوجه ناراحتي او شده بود به كنار او آمد و آهسته پرسيد :
sorna
04-04-2012, 11:16 PM
چيزي شده؟
سهيل سرش را تكان داد و گفت :
نه!
_ما سرحال نيستي !
_فقط كمي خسته ام .
_اما اين حالتهاي تو براي من تا زگي نداره ،شدي مثل اون روزها كه خيال رفتن داشتي .
_اما من ديگه خيال رفتن ندارم، مطمئن باش .
_مي دونم ولي احساس ميكنم رباي مودنن هم بهانه اي نداري .
-مونده كه بهانه نميخواد.
_هركاري بهانه ميخواد برادر عزيز ،بهانه ي همه چيزم عشقه ،انسان به خاطر غشقه كه زتده است.
سهيل به صورت آرام برادرش نگاه كرد و گفت :
_ام اگر عشق از انسان فرار كنه ، اون وقت تكليف چيه؟
_بايد انقدر دنبالش بري تا بهش برسي .
_اگه نرسي چي ؟
_حتما ميرسي البته اگر همه يتلاشت رو بكني و از بيراهه هم نري!
سيامك كه مشغول بازي با بچه ها بود گفت :شما كه ميخاوستيد مهموني خصوصي بديد پس ديگه چرا ما رو دعوت كرديد ؟
اقاي مقدم در جواب او گفت :
تو ماشا ءا... از موقعي كه اومدي حسابي خودت رو مشغول كردي يا تو اشپز خونه غذاها رو ناخنك ميزني و صداي خانمها رو در مي آري يا توي بازي سر بچه ها رو كلاه مي گذاري و كيف ميكني .
سياوش گفت :
ولش كن پدر ، اين كارها رو بكنه بهتره تا كنا رما بشينه و اون پيپ مسخره اش رو روشن كنه و هي دود توي حلق ما فرو كنه .
سيامك از جايش بلند شد و جلو رفت و كنار سهيل نشست و گفت :
اصلا حواسم نبود.
و در حاليكه پيپش را زا جيب كتش بيرون مي آورد گفت :
حالا با داداش كوچيكه يه كمي گپ ميزنيم تا سرمون گرم بشه ،معلوم نيست كه اين خانمها كي به ما شام ميدن .
سياوش گفت :
مثل اينكه بهتر بود حرفي نميزدم !
سيامك مجله اي را كه در دست شهيل بود از او گرفت و روي ميز انداخت و گفت :
بسه ديگه ،خسته شديم از بس مجله و روزنامه خوندي ،يه كمي هم حرف بزن .ببينيم زندگي اون طرف دنيا چه جوري بود ؟
سهيل با بي حوصلگي گفت :
زندگي زندگيه حالا هرجا كه باشه .
سيامك اخمي كرد و گفت :
اين ديگه چه جور تعريف كردنه !ما رو بگو خيال مي كرديم آقا وقتي برگرده به اندازه ي يه دنيا برامون حرف داره .
سياوش بلند شد و گفت :
پاشو ،پاشو وراجي نكن،بيا بريم پايين يه نگاهي به ماشين من بنداز.
_مگه تعمير گاهه ؟تو رو خدا اينجا ديگه دست از سرم بردار .
_ اما من ما شين رو فردا صبح لازم دارم .
_بيا اين سوئيچ منو بگير و راحتم بگذار .
_حاضري امشب پياده برگردي خونه ؟
_آره به شرطي كه تو دست از سرم برداري .
سياوش خواست سوئيچ را بگيرد اما سيامك آن را در مشتش پنهان كرد و گفت :
دلم به حالت سوخت ،باشه بعد از شام ميام معاينه اش مي كنم .
سياوش لبخندي زد و گفت :
دلت براي من نسوخته، ترسيدي كه تا خونه خانمت به جونت نق بزنه.
sorna
04-04-2012, 11:16 PM
با وجود شوخي هاي دو برادر باز هم سهيل تغيير حالتي نداد . به لحظات تلخي كه اموز گذرانده بود فكر ميكرد و خودش را سرزنش مي كرد كه چرا زا همان ابتدا مكنونات قلبيش را صادقانه بروز نداده بود نگفته بود كه به خاطر او و براي به دست اوردن او برگشته تا هم خودش راحت شود و هم او كه در تنهاي اش ديگان را متهم ميكرد و عذاب ميكشيد ،آسوده خاطر شود.
آقاي مقدم گفت :
پسرم بلند شو بريم شام بخوريم .
سهيل لبخندي زد و بلند شد و درحالي كه چرخ پدر را به طرف ميز غذا مي برد گفت :
شنيدم مهموني پنجشنبه خونه خاله نداست .
سيامك كه حرف اورا شنيده بود با صداي بلند گفت :
همينه كه خانمها تمام وقتشون رو صرف انتخاب لباس كردن .
نيلوفر با شنيدن اين حرف چيني به پيشاني انداخت و گفت :
اين كار چه ضرري به شما مي رسونه كه انقدر ناراحتيد ؟
سيامك در حاليكه به جيبش اشاره ميكرد گفت :
هيچ ضرري نداره حق با شماست !
سعيده همسر سياوش درحاليكه ظرف سالاد را روي ميز جابه جا مي كرد گفت :
آقا سيامك نبايد از زير كاري كه وظيفه اتونه شونه خال كنيد .
سيامك يكي از صندلي ها را عقب كشيد و نشست و گفت :چشم شما غذا رو به موقع به اين قحطي زده برسونيد بنده براي اجراي همه ي اوامر شما حاضرم.
آقاي مقدم به شوخي گفت :
اي زن ذليل بيچاره.
سهيل فكر ميكرد خانمها از كنايه پدر ناراحت مي شوند اما آنها كه با روحيه ي شوخ پدر شوهرشان اشنا بودند خنديدند و هنگامي كه سيامك گفت :
اين امر ارثيه ،صداي خنده شان بلند تر شد .
sorna
04-04-2012, 11:16 PM
سپيده وستاره در طول اين هفته تمام پاسا ژ ها ياين شهر را زير پا گذاشته بودند تا به قول خودشان بهترين لباس را بخرند اما هنوز موفق به انتخاب نشده بودند زيرا اگر سپيده لباسي را ميپسنديد مورد پسند ستاره قرار نميگرفت و يا اگر ستاره از لباسي خوشش مي امد سپيده از ان ايراد مي گرفت .بالاخره روز پنج شنبه كه اخرين مهلتشان بود با راهنماي مادرشان توانستند پيراهن هاي بلند ها يبلند ابي رنگي را كه به قول فروشنده آخرين مد سال بود بخرند .با انتخاب لباس ،خريد كفش و شال هم به راحتي انجام گرفت و همگي شاد و راضي به خانه برگشتند ،به محض رسيدن ،به اتاقهايشان رفتند تا لباسها را مجددا امتحان كنند.خانم مقدم كه واقعا خسته شده بود روي مبل نشست و نفس راحتي كشيد .بعد از چند دقيقه ستاره با لباس جديدش از اتاق بيرون آمد و درحاليكه حودش را در آينه ي قدي سالن نگاه مي كرد پرسيد :
چطوره مامان ؟
خانم مقدم لبخندي زد و گفت :
عاليه!
ستاره سپيده را صدا زد و گفت :
بيا ديگه بسه .
بعد از چند ثانيه سپيده هم از اتاق خارج شد و در حاليكه چشمانش از رضايت برق مي زد جلو رفت و مادرش را بوسيد و گفت :
واقعا كه سليقه اتون حرف نداره مادر جون .
خانم مقدم خنديد و گفت :
حالا بريد و زودتر كارهاتون رو انجام بديد ،پدرتون گفته راس ساعت شش راه مي افتيم.
ستاره كه به نظر مي رسيد حرف مادر را نشنيده ،رو كرد به خواهرش و پرسيد :
فكر ميكني غزل چي مي پوشه ؟
سپيده كمي فكر كرد و گفت :
نمي دونم ولي خيلي دلم ميخواد زودتر ببينمش و بفهمم كه براي سهيل چكار كرده!
_به نظر من غزل هرچي بپوشه بهش مي اد.
_آره ولي اون در شرايطي قرار گرفته كه بايد توي همه ي كارهاش دقت خاصي داشته باشه تا بيشتر دل سهيل رو به دست بياره .
_اي كاش من جاي غزل بودم!
_هركسي اين ارزو رو داره !
_نميدوني اون شب وقتي سهيل رو ديدم چقدر به غزل حسوديم شد .
_سهيل خيلي خوش تيپ و دوست داشتني شده!
_بريم يه زنگ به فريد ه بزنم.
_براي چي ؟
_مي خوام بدونم اون چه كار كرده !
_ولش كن بابا ،خودت كه اون رو خوب ميشناسي ،مطمئن باش بهت نمي گه.
_اهميتي نداره ،چون بالاخره تا چند ساعت ديگه همه رو ميبينيم.
خانم مقدم كه مشغول مهيا نمودن نهار بود گفت :
بسه ديگه دخترها ،بريد لباسهاتون رو عوض كنيد ،بياييد ناهار بخوريد .
_ستاره گفت :
واي مامان گفتي ناهار نمي دوني چقدر گرسنه ام .
سپيده در حالي كه به طرف اتاقش مي رفت گفت :من انقدر هيجان زده ام كه فكر ميكنم سير سيرم.
****
غزل عصبي و ناراحت روي تخت نشسته بود و دستهايش را زير چانه اش قرار داده بود .
مادرش در زد و وارد اتاق شد و گفت :
حالا پاشو بيا ناهارت رو بخور ،با غصه خوردن كه كاري درست نميشه .
غزل با خشم مشتهايش را گرهكرد و روي تشك كوبيد و گفت :
اخه نميدونم ،خياط توي اين شهر قحطه كه شما همه اش ميريد سراغ اين احمق كه كار بلد نيست !
_حالا مگه چي شده ؟ لباست فقط يه كمي تنگ بود كه بيچاره گفت زود درستش ميكنه .
_زود؟ حتما براي فردا !
sorna
04-04-2012, 11:16 PM
_عزيز من اون خودش مي دونه كه تو لباس رو براي امشب مي خواي .
_اگه لباسم تا يك ساعت ديگه حاضر نشه بايد بريم لباس بخريم.
_چشم ،ناهارت سرد مي شه ها.
غزل در حاليكه از تختش پايين مي امد گفت :
اگه مي دونستم ميخواد اينطوري بشه از همون اول مي رفتم و يه لاس دوخته مي خريدم .
_من كه گفتم تو گوش نكردي ،هي گفتي ميخوام لباسم مثل فلان هنر پيشه باشه.
_تو رو خدا مامان سر به سرم نذار كه اصلا حوصله ندارم .
نيما كه مشغول شستن دستهايش بود گفت :
بازم يه مهموني ديگه و وسواس غزل خانم.
غزل درحالي كه پشت ميز مي نشست گفت :
خودت چي ،ده بار تاحالا تمام شهر رو گشتي ؟
_حداقل من ميدونستم چي ميخوام بخرم و فقط دنبال همون مي گشتم.
مادر پرسيد :
حالا پيدا كردي يا نه ؟
_بله خوبش رو هم پيدا كردم .
_همون رنگ؟
_همون رنگ!
غزل زير چشمي نگاهي به برادرش انداخت و پرسيد :
همه ي اين كارها واسه ي اينه كه لاله بهت يه نگاه بندازه ؟
نيما آهي كشيد و گفت :
اين كارها كه چيزي نيست !من حاضرم واسه ي يه نگاهش جونم رو بدم!
_ديوونه .
_ديوونه نه مجنون! من الان با مجنون بيابانگرد هيچ فرقي ندارم.
_اما ليلي انقدر خودش رو واسه ي مجنونش لوس نميكرد .
_حتما مجنون به اندازه ي من ليلي عزيزش رو دوس نداشته !
****
لاله از پشت ميز بلند شد و گفت :
خواهش ميكنم ديگه اصرار نكنيد .
مادر با ناراحتي پرسيد :
آخه چرا ؟
_چون حوصله ندارم ،من تو وضعيتي نيستم كه بتونم تو جشن و مهموني شر كت كنم .
_نميشه كه تنها خونه بموني.
_تنهايي براي من بهتره .
_اون وقت من همه اش حواسم پيش توئه.
_مي تونيد هروقت كه دلتون خواست به من زنگ بزنيد .
لاله اين حرف را زد و از اشپزخانه خارج شد .او اصلا دلش نميخواست به اين مهماني برود اما هيچ كس دليل اين كار او را نمي دانست و مهتاب كه ديگر از اصرار خسته شده ب.ود حرفي نزد و به كمك بچه ها مشغول جمع كردن ميز شد .
****
نيما با هيجان جلوي در ايستاده بود وب ه مهمانان خوش آمد مي گفت . همه امده بودند جز خانواده ي اقا فريدون و اين تاخير شديدا نيما را كلافه كرده بود ،يكي دوبار تا سر كوچه رفت و برگشت اما خبري نبود .با ناراحتي به ساعتش نگاه كرد . ساعت از هشت گذشته بود و همه ي مهمانها يك ساعتي مي شد كه امده بودند . با نا اميدي وارد شد وخواست در را ببندد كه صداي بوق ماشني توجه اش را جلب كرد برگشت و ماشين اقا فريدون را ديد با عجله به طرف انها رفت .اقا فريدون درحال پياده شدن گفت :
مي خواستي ما رو پشت در بذاري ؟
نيما سلام كرد و گفت :
اختيار داريد ،كم كم داشتم نا اميد مي شدم
sorna
04-04-2012, 11:17 PM
سپس نيم نگاهي داخل ماشين انداخت و خم شد و به هم خوش امد گفت و چون متوجه غيبت لاله شد بي اختيار چهره اش در هم رفت .مهتاب كه حال اورا درك ميكرد پرسيد :
چيزي شده اقا نيما ؟
_نه نه ...يعني ...پس ...پس لاله خانوم كجاست ؟
_حالش خوب نبود، موند خونه .
_تنها ؟
_اقا رحيم هم هست .
نيما با ناراحتي استاده بود و به خراب شدن نقشه هايي كه براي ان شب كشيده بود مي انديشيد كه آقا فريدون گفت :
مثل اينكه خيال نداري تعارفمن كني بريم تو.
نيما به خودش امد و با دستپاچگي گفت :
خواهش مي كنم ، بفرماييد منزل خودتونه.
با ورود ان ها به سالن اقاي مقدم گفت :
به به ابجي كوچيكه ي ماهم اومد .
سهيل با خوشحالي بلند شد ،اما وقتي لاله را بين آنها نديد مايوس و غمگين دوباره نشست .اقاي مقدم بوسه اي بر پيشاني مهدي زد و از مهتاب پرسيد :
پس لاله ي من كجاست ؟
مهتاب آهي كشيد و گفت :هرچي اصرار كردم نيومد، گفت حوصله ي مهموني رو نداره .
سپيده كه با شنيدن جمله ي "لاله ي من كو؟" از دهان عمويش دچار حس حسادت شده بود رو به ستا ره كر د و گفت :من نمي دونم اين دختره چي داره كه عمو انقدر دوستش داره !
_عموجون دلش براي اوان مي سوزه فقط همين !
_من كه از ترحم متنفرم.
نيما كه تمام آرزوهايش را از دست رفته مي ديد به اشپز خانه رفت ، بعد از اينكه ابي به صورتش زد آه بلندي كشيد وروي صندلي نشست .نداخانم درحاليكه مزه ي سس سالاد را مي چشيد پرسيد :
چيزي شده پسرم ؟
_ديگه از اين بدتر نميشه !
_چرا ؟مگه چي شده ؟
_لاله نيومده!
_نيومده !چرا ؟
_چه ميدونم فقط اينو ميدونم كه دارم ديوونه ميشم .
_خوب شايد با اين كارش خواسته ميزان علاقه ي تورو به خودش بسنجه !
_منظورتون چيه ؟
_عشق و علاقه ات رو نشون بده ! بهش ثابت كن كه دوستش داري!
_چه كاركنم ؟برم وسط مجلس گريه كنم ؟
_من اينو نگفتم ،...بلند شو برو سراغش .
_من ؟!
_چيه ؟غرورت جريحه دار ميشه ؟
_نه ولي شايد آقا فريدون ناراحت بشه .
_پس يه كمي صبر كن من برم از مهتاب بپرسم و برگردم.
تا برگشتن ندا ، نيما چند بار طول و عرض آشپزخانه را با حالتي عصبي طي كرد و البته از ملك هاي غزل هم بي نصيب نماند.بالاخره ائ برگشت و در حالي كه لبخند رضايت برلب داشت گفت :
تا ما شام رو حاضر ميكنيم تو برو و زود برگرد .
نيما با خوشحال يدستهايش را به هم كوبيد ،خداحافظي كرد و رفت . غزل درحاليكه سيني چاي را برمي داشت گفت :
اون با اين كار فقط خودش رو كوچيك مي كنه .
سپس ارام ارام در حاليكه سعي مي كرد حالتي عادي داشته باشد از اشپزخانه خارج شد و بهطرف اقاي مقدم و باردرش رفت و چاي تعارف كرد . انها از او تشكر كردند و هركدام يك فنجان چاي برداشتند .بعد از آنها نوبت سيامك بود و بعد بع طرف سهيل رفت . سهيل كه از نيامدن لاله خيلي نااحت بود متوجه حضور غزل نشد .بنابراين او بعد از كمي مكث ،با حالتي خاص گفت :
sorna
04-04-2012, 11:17 PM
. سهيل كه از نيامدن لاله خيلي نااحت بود متوجه حضور غزل نشد .بنابراين او بعد از كمي مكث ،با حالتي خاص گفت :
اقا سهيل چاي ميل نداريد ؟
سهيل به خودش امد و اول نگاهي به او و بعد نگاهي به سيني چاي انداخت و گفت :
نه متشكرم .
غزل دندانهايش را به هم سايد و از او دور شد . فريده با ديدن اين صحنه نيشخندي زد و به ستاره گفت :
حالا چي ميگي؟
ستاره ابرو هايش را بالا انداخت و گفت :
نمي دونم چي بايد بگم !ولي كم كم داره باورم مي شه كه سهيل توجهي به غزل نداره !
سپيده در حاليكه هنوز به غزل نگاه مي كرد گفت :
اگه اينطور باشه بايد بگم سهيل خيلي كم عقله !
فريده گفت :
شايد هم دلش جاي ديگه ست .
ستاره و سپيده با تعجب به هم نگاه كردند و فريده با لحني تمسخر اميز ادامه داد :
مثلا شايد به يكي از شماهادل بسته باشه .
سپيده كه چشمانش از شنيدن اين حرف برق ميزد گفت :
بايد بختمون رو امتحان كنيم ،شايد هم حدس تو دست باشه !
فريده كه خنده اش گرفته بود بلند شد و گفت :
البته منم بدم نمياد خودم رو يه محكي بزنم .
ستاره گفت :
باشه ما كه بخيل نيستم.
با اين حرف او هر سه خنديدند .صداي خنده ي انها به گوش غزل رسيد و اورا بيش از پيش عصباني كرد. سيني خالي را برداشت و با خشم از سالن بيرون رفت .
****
نما با همراهي مرد باغبان وارد الن پذيراي شد و منتظر ايستاد تا لاله را ببيند .لاله با ابرواني درهم از اتاقش بيرون آمد و سلام كرد .نيما جواب سلامش را داد و گفت :
مثل اينكه ما رو قابل ندونستيد و دعوتمون رو رد كرديد .
_متاسفم اما شما كه وضعيت منو ميبينيد ،من اصلا حال و حوصله ي مهموني روندارم.
_پس چرا مهموني سهيل اومدي ؟
_اون مهموني رو مه به اجبار و به خاطر دايي اومدم .
_اين مهموني هم مثل اون مهموني به خاطر سهيله ،پس بايد بازم به خاطر دايي و پسر داييتون مي اومديد .
_گفتم كه حالم خوب نبود.
نيما جلوتر رفت و گفت :
به خاطر من بيا .
لاله خودش را عقب كشيد و گفت :
اتفاقا من به خاطر رفتار اون شب شما نيومدم .
_مگه من چه كار كردم ؟جز اينكه حرف دلم رو زدم !گناه كردم ؟
_اما حف دل شما حرف دل من نيست .
_حف دل تو چيه /هان ؟بگو تا من همونطور باشم و هر كاري كه دل تو ميخواد انجام بدم .
_متاسفم ،دل من انقدر سياه شده ك حتي يك كلمه حرف هم براي گفتن نداره .
_چرا ؟چون يكبار تو قمار باختي ؟چون با مردي زندگي كردي كه آزارت مي داد ؟ فكر ميكني كه همه ي مردها مثل همند.
لاله با ضعف رو ي كاناپه نشست و گفت :
نه!به خاطر اينكه هيچ كس فرياد هاي دل شكسته ي منو نشنيد ،براي اينكه د روجود هيچ مردي وفا نديدم ،براي اينكه شما مردها وقتي پاي رفاقت مي رسه همه چيزتون حتي عشقتون رو هم ميبخشيد و فداي رفقاتون ميكنيد .
نيما كه منظور اورا درك نميكرد جلوتر رفت و گفت :
بهت قول مدم كه من اينطوري نباشم ،هركاري ك تو بخواي همون كار رو انجام مي دم فقط به شرط اينكه تو مال من باشي.
لاله با كلافگي سرش را تكان داد و گفت :
نمي تونم ، نميتونم .
_آخه چرا ؟
_چون خسته ام ،پژمرده ام ،نا اميدم ، من يه مرده ي متحركم .
_هيچ عيبي نداره تو هر طور كه باشي باز من دوستت دارم .
_اما من به شما علاقه اي ندارم .
نيما جلوي پاي او زانو زد و پرسيد :
به شخص ديگه اي علاقه اي داري ؟اره ؟كسي بهت نارو زده ؟نكنه هنوز هم اون كامران نامرد رو دوست داري ؟
_اسم اون حيوون رو پيش من نيار .
_پس چي ؟ توچته ؟...چرا از همه فرار ميكني ؟ چرا هميشه ميخواي تنها باشي ؟ فكر ميكني اينطوري كارها درست مي شه ؟
_ديگه برام فرقي نميكنه كه چي ميشه ،فقط دلم ميخواد تنها باشم ،خواهش ميكنم توهم برو و تنهام بذار .
_نميتونم...دلم اينجا پيش توئه.
_خواهش ميكنم دلت رو براي هميشه بردار و از اينجا برو.
نيما آهي كشيد و گفت :
شناختن تو خيلي سخته!
***
آقاي مقدم از غزل پرسيد :
پس نيما كجاست ؟
غزل با ناراحتي گفت :
رفته دنبال لاله .
آقاي مقدم به سهيل نگاه كرد . سهيل با اندوه سر به زير انداخت . اقاي مقدم چرخي زد و خودش را به سهيل رساند و آهسته گفت :
تو هم برو !
سهيل با تعجب پرسيد :
من ؟1
_ميخواهي بازم از دستش بدي ؟
_به چه بهانه اي برم ؟
_ به بهانه ي دير كردنشان .
سهيل بلند شد و آهسته از سالن خارج شد . هنگامي كه از پله ها پايين مي رفت ستاره جلويش سبز شد و پرسيد :
كجا پسر عمو؟
سهيل در حاليكه سوئيچ ماشين را از جيبش در مي آورد گفت :
نيما دير كرده ميرم دنبالش .
_مگه نيما كجا رفته ؟
_رفته دنبال لاله .
_مي شه منم با شما بيام ؟
سهيل با اينكه اصلا حوصله ي وراجي هاي اورا نداشت به ناچار گفت :
پس من تا ماشيت رو روشن مي كنم شما برو يه اطلاعي بده كه نگران نشن .ستاره با خوشحالي در حاليكه از پله ها بالا مي رفت گفت :
همين الان برميگردم.
_ببين !
_بله ؟1
خواهش ميكنم كسي رو دنبال خودتون راه نندازيد.
_چشم !
سهيل نفس عميقي كشيد واز ساختمان بيرون رفت و در ماشين منتظر ستاره نشست.
ستاره پس از گفتن اين موضع به مادرش به يكي از اتاقها كه وسايلش را گذاشته بود رفت و لباس پوشيد و دوباره به سالن برگشت .به طرف سپيده كه در حال صحبت با مهتاب بود رفت و گفت :
با اجازه !
سپيده با تعجب پرسيد :
كجا؟
ستاره كه از شادي در پوست نميگنجيد گفت :
با سهيل ميريم بيرون .
مهتاب با تعجب گفت :
اما الان كه وقت شامه !
ستاره گفت :
اخه داريم مي ريم دنبال لاله و نيما .
فريده جلو امد و پرسيد :
چيه ستاره وخيلي خوشحالي !كجا ميري ؟
ستاره دستهايش را درونجيبي هاش كرد و در گوش او گفت :
دارم مي رم بختم رو امتحان كنم .سپس در حايكه از آنهادور مي شد دستش را در هوا به علامت خواحافظي تكان داد.
فريده از سپيده پرسيد :
كجا ميره ؟
سپيده گفت :
نيما و لاله دير كردن با سهيل مي رن دنبالشون.
فريده كه هنوز حيران مانده بود ابرويي بالا انداخت و زمزمه كرد :
عجب حرفي زدم ،نميدونستم اين دختره انقدر بي جنبه ست.
سپيده پرسيد :چيزي گفتي فريده جون؟
فريده نشست و گفت :
نه،با شما نبودم !
سهيل كه از دير امدن او عصبي شده بود دنده عوض كرد و خواست راه بيفتد كه او با عجله از خانه بيرونآمد و در را بست و پرواز كنان به طرف ماشين رفت و سوار شد .او طوري درون ماشين نشست كه سهيل مجبور شد كمي كنار بكشد .ستاره شيشه ي مشين را پايين كشيد و گفت :
ببخشيد معطل شديد .
_اشكالي نداره!
sorna
04-04-2012, 11:18 PM
نيما نا اميد از بحث طولاني از خانه خارج شد وبه ماشين تكيه داد .بستهي سيگارش را از جيب بيرون
آورد و سيگار ي روشن كرد .دلش ميخواست همانجا مي ماند و بالخره از طريقي لاله را راضي ميكرد اما عقل حكم ميكرد برگردد و ديگران را منتظر نگذارد .آهي كشيد و سوار ماشين شد .با دستي كه از جوابهاي نااميد كنده ي لاله لرزان بود ماشين را روشن كرد اما هنوز راه نيافتاده بود كه صداي بوق ماشين سهيل توجه او را به خود جلب كرد .ماشين را خاموش كرد و پياده شد .سهيل و ستاره هم پياده شدند و به طرف او آمدند .سهيل پرسيد :
چي شد ؟
_هركاري كردم نيومد ،فقط حرف خودش رو ميزنه .
_چي ميگه ؟
_ميگه حال و حوصله ي جاهاي شلوغ رو ندارم .
سهيل دستش را روي زنگ فشرد .او بيشتر به دليل ديدن لاله امده بود نه بردنش اما به خاطر حفظ ظاهر مجبور بود كارهايي بكند .نيما به ديوار تكيه داد و گفت :
شما هم بيخودي اومديد اون نمياد من مي دونم .
ستاره گفت :
بهتره باهاش حرف يزنم ،هرچي باشه ما زنها حرف هم رو بهتر مي فهميم.
لاله كه از بحث با نيما خسته شده بود به حياط آمه و كنار باغچه نشسته بود و گلبرگهاي ليف گلها را نوازش مي كرد.با شنيدن صداي پا برگشت و آن ها را ديد كه در چند قدمي اش ايستاده بودند .بلنر شد و سلام كرد .ستاره با صداي بلند جوابش را داد و جلو رفت و صورت او را بوسيد و گفت :
لاله جونوهمگي اومديم دنبال تو،
آخه جات خيلي خاليه ،برو حاضر شو بيا بريم .
لاله گفت :
من به اقا نيما هم گفتن كه حوصله ندارم .
ستاره گفت :
حالا ديگه روي ما رو زمين ننداز، اين همه راه رو فقط به خاطر بردن تو اومديم ..
_واقعا متشكرم كه به خاطر من به زحمت افتاديد اما....
سهيل حرف او را قطع كرد و گفت :
لاله !به خاطر من بيا !
لاله به او نگاه كرد و خواست حرفي بزند اما نگاه عاشقانه ي سهيل كه ملتمسانه او را مي نگريست دهانش را بست و وا را به سكوت واداشت .
بعد از چند ثانيه بالاخره ستاره سكوت را شكست و گفت :
سكوت علامت رضايته .
سپس دست او را گرفت و در حايلكه به طرف ساختمان مي برد گفت :
اين مهموني به خاطر آقا سهيله پس وقتي اون بخواد ديگه نبايد حرفي بزني ،بريم كمكت كنم تا حاضر شي .
ستاهر در كمد او را باز كرد و نگاهي به لباسهايش انداخت و پرسيد :
لباس تازه اي نخريدي ؟
لاله با بي حوصلگي گفت :
يه لباس بده فرقي نمي كنه .
ستاره نظري به او انداخت و سپس دوباره پرسيد :
كدومشون رو بدم ؟
_همون مشكيه رو بده .
_تو رو خدا انقدر رنگها ي تيره نپوش ،اين دفعه لااقل اين طوسيه رو بپوش .
_باشه ههمون رو بده.
ستاره لباس را از درون كمد در آورد و به او داد و پرسيد :
شال همرنگش داري ؟
لاله به كشوي كمدش اشاره مرد .ستاره كشو را بيرون كشيد و از يبن شالها و روسري ها يك شال طوسي تيره تر از رنگ لباس برداشت و گفت :
بيا لاله جون اينم سرت كن ...نمي خواي ارايش كني ؟
لاله در حاليكه شال را وري سرش مي انداخت گفت :
نه همينطوري خوبه .
ستاره در حاليكه به او خيره شد ه بود در دل زيبايي او را ستود و با خودگفت :
واقعا كه همينوطري هم قشنگي .
لاله نفس عميقي كشيد و گفت :
من حاضرم .
ستاهر لبخندي زد و دست او را گرفت و گفت :
افرين حالا شدب يه دختر خوب و حرف گوش كن .
نيما در سكوت به جمله ي "به خاطر من بيا " سهيل كه باعث سكوت لاله شده بود فكر ميكرد و به تلاش چند دقيقه پيش خودش كه بي اثر مانده بود .حدسهاي زيادي در ذهنش زنده مي شد اما هربار با تكرار كلمه ي نه آنها را دور مي كرد . با خودش در حال جدال بود كه لاله و ستاره بالاي پله ها ظاهذ شدند .
سهيل با خوشحالي گفت :
خب ديگه راه بيفتيم ،الان همه منتظر شما هستند .
وقتي از خانه خارج شدند نيما در ماشينش را باز كرد و گفت :
بفرماييد لاله خانم ،لاله بعد از كمي مكث گفت :
ستاره جون با شما بياد منم با آقا سهيل مي رم .
و قبل از هر عكس العملي در ماشين سهيل را باز كرد و سورا شد .ستاهر كه موقع آمدن جز سكوت چيز ديگري از سهيل نديده بود با خوشحالي سوار ماشين نيما شد .نيما كه در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود سوار ماشين شد و ماشين را رو شن كرد .
سهيل با ناباوري به نيمرخ زيباي لاله خيره شده بود .لاله وقتي دور شدن ماشين نيما را ديد برگشت و گفت :
نميخواي حركت كني ؟
سهيل لبخند زيبايي به روي زد و ماشين را روشن كرد .لاله كمي جابه جا شد و پرسيد :
همه اومدن ؟
_بله همه غير از شما .
_دايي شما رو فرستاد دنبال من ؟نه !من ...من خودم اومدم .
لاله با لحني پر طعنه گفت :
فكر نكرديد نيما ناراحت بشه !
لاله ! مي خواي ازارم بدي ؟
_من شما رو ازار بدم ؟!
_تو منو مسبب بدبختي هات مي دوني و مي خواي هر طور شده انتقام بگيري ،به همين دليل اذيتم ميكني .
sorna
04-04-2012, 11:18 PM
_يعني شما خودتون را كاملا بي تقصير مي دونيد ؟
_نه اينطور نيست ،خودم قبول دارم كه كامران رفيق من بود و من وان رو توصيه كردم ،ولي به خدا نميدونستم انقدر تغير ميكنه و گرنه هيچ وقت پا پيش نمي ذاشتم .
_فقط همين !
سهيل پايش را روي ترمز گذاشت و بعد از توقف ماشين به طرف او برگشت و گفت :
نه البته كه فقط همين نيست !من خيلي حرفها دارم كه بزنم ما اين تويي كه لبهام رو بهم مي دوزي ،لاله اگر تو عذاب كشيدي منم كشيدم ،اگه تو به اندازه ي يه دريا منو دوست داشتي من تو رو به اندازه ي هزاران اقيانوس دوست داشتم و مي پرستيدم ،ما چه بايد مي كردم ؟اون ورزي كه كامران به من گفت تو رو دوست داره و از بين تمام دخترها تو رو انتخاب كرده نزديك بود از ناراحتي ديوونه بشم اما چه كار مي تونستم بكنم ؟اون روزي كه كامران به من گفت تو رو دوست داره و از بين تمام دخترها تو رو انتخاب كرده نزديك بود از ناراحتي ديوونه بشم اما چه كار ميتونستم بكنم ؟اون جز من كسي رو نداشت ،به من پناه آورده بود.تشنه اي بود كه در ميون كوير يه چشمه ي خنك مثل تو رو پيدا كرده بود و من نميتونستم اين چشمه رو از اون بگيرم چون اگر از تشنگي مي افتاد خودم رو هيچ وقت نميبخشيدم .
_منم تو رو عيچ وقت نميبخشم ،چون تو با احساسات من باز يكردي ، مي دونستي دوستت دارم اما ازم دوري كردي ، مي دونستي آينده ام رو در كنار تو مي بينم اما شخص ديگه اي رو جلو فرستادي ،اون آينده ي من رو خراب كرد ،منو سوزوند ، احساسم رو كشت ، سهيل تو و اون باهم منو نابود كرديد .
_اما به نظر من هيچ چيز عوض نشده ،براي من هنوز هم تو همون لاله اي كه ...
_نه اشتباه مي كني من ديگه اون لاله نيستم ،من ديگه هيچي نيستم ، من يه شاخه ي خشكم كه فقط به درد سوزوندن مي خورم .
اشك صورت لاله را پوشانده بود.ديدن اين اشكها دل سهيل را به درد مي اورد .سهيل به او نزديك شد و دستش را در دست گرفت و گفت :
لاله من اشتباه كردم ، خواهش ميكنم منو بخش ، اگه بدونم كه هنوزم دوستم داري قول ميدم جبران كنم ...قول ميدم،فقط يك كلمه بگو كه منو بخشيدي !
لاله دستهايش را روي صورتش گذاشت و گفت :
ديگه خسته شدم ،از دست همه ،حتي از دست خودم خسته شدم ،سهيل من ميترسم ،انقدر ميترسم هك ترجيح ميدم خودم رو عقب بكشم .
_چرا ؟اخه از چي ميترسي ؟
_نميدونم ،نميدونم ولي ميترسم .
سهيل بار ديگر دستهاي او را در ست گرفت و گفت :
لاله ي عززم ، من فقط به خاطر تو برگشتم ،پس تو هم به من تكيه كن و از هيچ چيز نترس ،قول ميدم هيچ وقت تنهات نذارم .
لاله كه پس از سالها حسرت چنيني لحظه اي را كشيده بود سرش را روي شانه ي سهيل گذاشت و گفت :
آنقدر احساس خستگي مي كنم كه دلم ميخواد سالهاي سال همينطور سرم روي شونه ي توبذارم و بخوابم .
سهيل دستش را روي صورت خيس او كشيد و گفت :
بخواب لاله ي من بخواب .
لاله چشمانش را بست و پس از لحظه ي كوتاهي به خواب رفت .سالها بود كه نتوانسته بود به اين راحتي بخوابد .هميشه وقتي ميخوابيد خواب ميديد كه كامران آمده و ميخواهد او را با خود ببرد و هيچ كس كمكش نميكند از ترسش انقدر جيغ ميكشيد كه يا بيدار ميشد و يا دچار تب و هذيان مي شد .اما حالا كه هسيل در كناش بود مطمئن بود كه ديگر كامران و كابوسهاي گذشته را نخواهد ديد .سهيل آهي كشيد و دستهاي ضعيف او را آرام روي پاهايش گذاشت پس خيلي اهسته ماشين را روشن كرد وخيلي آهسته شروع به حركت كرد .
ستاهر كه خودش پخش ماشين را روشن كرده بود و همراه با ريتم اهنگ خودش را تكان مي داد گفت :
شما چهقدر ساكتي آقا نيما!
نيما كه درحال و هواي ديگري بود با صداي او به خود آمد و گفت :
ببخشيد حواسم اينجا نبود.
_ميشه بپرسم حواستون كجا بود؟!
نيما آهي كشيد و گفت ك
پيش لاله !
ستاره لبخندي زد و گفت :
اين لاله خانم هم ديگه زيتدي داره ناز ميكنه.
_اما من حاضرم هرقدر كه لازم باشه نازش رو بكشم .
_شما واقعا يه عاشق نمونه ايد .
_متشكرم .
ستاهر به عقب برگشت و با دقت ماشين هاي پشت سرشان را نگاه كرد و گفت : پيداشون نيست .
_شايد جلوتر از ما رفتند .
ستاره شانه هايش را بالا انداخت و گفت :
شايد !
اما وقتي به خانه رسيدند از ماشين سهيل خبري نبود .ستاره در حالي كه از ماشين پياده مي شد گفت :
مثل اينكه هنوز نرسيدن.
نيما كه هنوز در ميان سايه هاي شك و ترديد دست و پا ميزد گفت :
الان ديگه پيداشون ميشه .
با ورود نيما و ستاره همه به سوي آنها جلب شدند .غزل كه از رتن سهيل خيلي عصباني بود جلو رفت و از نيما پرسيد :پس چرا انقدر دير كردي؟سپسنظري به پشت سر او انداخت و ادامه داد: پس سهيل كو؟
نيما جواب داد اين قدر شلوغش نكن، الان ميان .
_ميان ؟!باكي؟!
_خب بالاله ديگه.
_چرا با تو نيومد؟
نيما بدون اينكه جوابي بدهد از او دور شد و به آشپزخانه پيش مادرش رفت .فريده ،مين و مهتاب آنجا بودند .همگي با ديدن او پرسيدند :
اومد؟
نيما به زور لبخني زد و گفت :
بله الان ديگه مي رسن .
مهتاب با تعجب پرسيد :
مي رسن ؟
_بله لاله همراه سهيله ، الان مرسن .
_مگه با هم راه نيفتاديد ؟
_چرا ...ولي ...ولي من خيلي تند اومدم .
فريده با خوشحالي به طرف پنجره رفت تا امدن انها را ببيند .او اين اتفاق را جرقه اي باري شروع عشقي دوباره مي ديد و با شوق به انتهاي خيابان نگاه ميكرد .ستاره هم وارد آشپزخانه شد و سلام كرد و روي يك صندلي نشست و با ناز و عشوه گفت :
فريده جون ميشه يه ليوان آب خنك به من بدي ؟
فريده دنداهايش ار وري هم فشرد و به طرف خچال رفت .ستاره نظري به چهره يدرهم نيما انداخت و گفت :
شايد لاله وسطراه پشيمنو شده و اقا سهيل رو كجبور كرده كه برگردودندش .
مهتاب كه كمي دلگير شده بود گفت :دختر من اعصاب به هم ريخته اي داره ولي ديوونه نيست .
ستاره گفت :
واي عمه جون من منظور بدي نداشتم .
نيما با كلافگي بلند شد و از انجا بيرون رفت ومهين خانم گفت :
بسه ديگه بلند شيد تا ما ميز ها رو بچينيم، اونام ميرسن .
ميز هم چيده شد اما از سهيل و لاله خبري نشد .نيما و پدرش مهمانها را براي صرف شام راهنمايي كردند وقتي همه پشت ميز ها نشستند و اقاي مقدم از خانواده ي اقا ناصر به خاطر مهماني تشكر كرد .غزل كه خون خونش را ميخورد از فرصت استفاده كرد و گفت :
چه فايده ما اين مهموني رو به خاطر اقاسهيل برگزار كرديم در حالي كه ...
آقاي مقدم سخن او را قطع كرد و گفت :
ناراحت نشو عزيزم الان ديگه سهيل هم مي ياد .
غزل بلند شد و خودش را كنار پنجره ي سالن رساند .سرش را بيرون برد و نفس عميقي كشيد خواست برگردد كه ورود ماشين سهيل به خيابان را ديد .با دقت نگاه كرد .از صحنه اي كه مي ديد نفسش به شماره افتاد .لاله سرش را روي شانه ي سهيل گذاشته بود و سهيل دست او را نوازش مي كرد .وقتي ماشين توقف كرد او با خشم پنجره را بست و به طرف اتاقش دويد .با به صدا در امدن زنگ در همه خوشحال شدند .
sorna
04-04-2012, 11:18 PM
نيما با هيجان بلند شد تادر را باز كند .در راه پله ها به ان دو مخصوصا لاله خوش امد گفت .لاله با چشمان خمار و خواب آلودش به او نگاه كرد و تشكر كرد .
لاله و نيما با هم وارد سالن غذاخوري شدند اما سعيل رفت تا دستهايش را بشويد .لاله با شرم سلام كرد و همه جوابش را دادند آقاي مقدم با صداي بلند گفت :
بيا لاله جان بيا اينجا كنار خودم .
لاله اهسته جلو رفت و روي صندلي خالي كنار اقاي مقدم نشست .نيما هم با شادي جايي نزديك او پيدا ركد و نشست .در همين لحظه ،سهيل هم وارد شد و سلام كرد و همان جلوي در روي يك صندلي خالي نشست .افا ناصر بلبند شد و به طرف او رفت و دستش را گرفت و گفت : اين مهماني به افتخار توئه پسرم پاشو بيا كنار پدرت بشين .سهيل در كنار لاله نشست زيرا اقاي مقدم لاله را روي صندلي اي كه براي سهيل در نظر گرفته شده بود نشانده بود.فريده از دور نظري به ان ها انداخت و با خود گفت :
چقدر به هم ميان .
ستاره پرسيد :
چيزي گفتي فريده جون ؟
فريده گفت :
نه ، نه...گفتم اين زرشك پلو چقدر خوشمزه است .
شام در سكوتي دلنشين صرف شد و هيچ كس متوجه ي غيبت غزل نشد .غزل هنوز فكرش متوجه ي صحنه اي بود كه ديده بود از خشم به خود ميپيچيد و دلش ميخواست هر چه زودتر اين مهماني به پايان برسد تا بتواند اين موضوع را به نيما بگويد .
نيما خوشحال از اينكه لاله را در خانه شان ميديد از كوچكترين فرصتي براي در كنار او بودن استفاده ميكرد .هنگام صرف چاي لبخند زنان با دو فنجان چاي جلو رفت و كنار او نشست و يكي از فنجانها را به دست او داد ،لاله با ناراحتي فنجان را گرفت و به زور تشكر كرد و زير چشمي نظري به سهيل انداخت و فهميد كه او هم از اين وضع و رفتار نيما خستهشده .بنابراين در يك فرصت مناسب كه نيما بلند شد تا در جمع كردن فنجانها به مادرش كمك كند اوهم پيش مادرش رفت .مهتاب با تعجب به نگاه كرد و پرسيد :
چرا اين قدر اومدي ؟
لااله كه افلگير شده بود گفت :
خب...خب ترافيك بود .
_چرا براي نيما و ستاره ترافيك نبود ؟!...اگر پنج دقيقه ،فقط پنج دقيقه ديگه دير تر اومده بويد باعث سوءظن فاميل مي شديد .
_مامان ،اين چه حرفيه ؟! منظورتون چيه ؟!
_دلم نميخواد ديگه از اين اتفاقات بيفته ! فهميدي ؟
_چه اتفاقي ؟مگه چي شده كه شما با من اين طوري صحبت مي كنيد ؟!
_تو يه بيوه اي ! مي فهمي ؟ بايد خيلي مراقب رفتارت باشي و گرنه خيلي زود حرف و حديث پشت سرت رديف مي كنن.
لاله با بغض گفت :
شما جوري حرف مي زنيد انگار كه از من خلافي سرزده !
_خلاف از اين يدتر كه با يه مرد مجرد همه رو منتظر بگذاري و دير بياي خونه؟
_شما كه من رو خوب ميشناسيد .
_من بله چون مادرتم ولي همه كه مثل من نيستند .
_معذرت ميخوام .
نيما وقتي برگشت و لاله را نديد با ناراحتي همه جا را نگاه كرد و او را كنار مادرش ديد .خواست برود وپيش انها بنشيند اما پشيمان شد و همان جا نشست .ستاره وسپيده وقتي اورا تناه ديدند از فرصت استفاده كردند و جلو رفتند و كنار او نشستند .ستاره كفت :
من يه فكر خوبي دارم آقا نيما .
نيما با تعجب به او نكاه كرد و پرسيد :
در مورد جي ؟!
_در مورد شما و لاله .
_من و لاله ؟!
_من ميگم بهتره خمين امشب توي اين مهموني پدرتون لاله رو از پدر و مادرش خواستگاري كنن تا خيال شما هم راحت بشه .
_اينجا توي خونه ي خودمون ؟!
_بله مگه اشكالي داره ؟
_نه ،اين بي احتراميه ، من ترجيح ميدم لاله رو توي خونه ي پدرش خواستگار يكنم .
_پس اين كار رو براي سهيل و غزل انجام بديم .
_چه كار كنيم ؟
_بريم و از عمو بخوايم كه امشب غزل رو براي سهيل خواستگاري كنه .
_غزل ؟!
نيما با تعجب به همه جاي سالن نگاه كرد و گفت :
راستي غزل كجاست ؟
_من كه موقع شام هم نديدمش !
_يعني كجا رفته ؟
سپس از جايش بلند شد و فگت :
شما همين جا باشيد تا من برم ببينم كجاست .
بعد از گشتن آشپزخانه و اتاقهاي ديگر به اتاق عزل رفت .وقتي در اتاق او را گشود همه جا را تاريك ديد .دستش را روي ديوار كشيد و كليد برق را پيدا كرد .با روشن شدن اتاق چشمش به غزل افتاد كه روي تخت نشسته و سرش را در ميان دستهايش گرفته و حتي با روشن شدن چراغ هم از جايش تكان نخورد .در اتاق را بست و جلو رفت كنار او روي تخت نشست و پرسيد :
چي شده غزل ؟بازم با خودت قهر كردي ؟
غزل سرش را بلند كرد و با چشماني گريان به او چشم دوخت و گفت :
ميدوني امشب چي ديدم ؟
نيما كه تا به حال او را انقدر غمگين نديده بود با تعجب پرسيد :
چي ديدي ؟!
_وقتي از دير اومدن لاله و سهيل ناراحت بودم رفتم كنار پنحره ،ماشين سهيل رو ديدم خيلي خوشحال شدم اما وقتي جلوتر اومدن ،ديدم ...ديدم كه..غزل به هق هق افتاد و حرفش را نا تمام گذاشت .
نيما با نگراني پرسيد :
چي ديدي ؟حرف يزن ديگه.
غزل به سختي خودش را كنترل كرد و گفت :
ديدم كه لاله سرش رو ...روي شونه ي سهيل گذاشته .
نيما يكباره با خشم از جايش بلند شد و كفت :
نه دروغ ميگي .
_به خدا دروغ نميگم ،با اين چشمهالي خودم ديدم .
نيما در حالي كه مشت هايش را گره كرده بود با صدايي فرياد مانند گفت : مطمئنم دروغ ميگي ،تو از لاله خوشت نمياد به خاطر همين هم ميخواي با اين دروغ منو نسبت به اون سرد كني.
_از لاله خوشم نمياد ،سهيل چي ؟
نيما چند بار سرش را تكان داد و گفت :
نه ، نه امكان نداره ، حتما خيالاتي شدي ،آره حتما خيالاتي شدي .
غزل اهي كشيد و گفت :
اي كاش اينطور بود .
نيما بار ديگر با خشم فرياد زد :
همينطوره ،همينطوره .
غزل بلند شد و رو در روي او ايستاد و مثل او فرياد كشيد :
اما اينطور نيست ،من ديدم كه لاله سرش رو وري شونه ي سهيل گذاشت بود و سهيل دست اون رو توي دستش گرفته بود ...خودت كه ديدي چقدر دير اومدن ،مگه شماها باهم راه نيفتاده بوديد ؟پس چرا بايد ...
نيما كه ديگر تحمل شنيدن اين حرفها را نداشت با يك سيلي محكم او را ساكت كرد .غزل خودش را روي تخت انداخت و بازهم گريه كرد .نيما به طرف در اتاق رفت و دستش را روي دستگيره گذاشت اما قبل از بيرون رفتن برگشت و كفت :
اگه در اين مورد به كسي حرفي بزني ميكشمت ،فهميدي ؟ميكشمت .
بعد از در اتاق خارج شد .كمي مكث كرد و چند نفس عميق كشيد تا حالش بهتر شود .بعد از پله ها پايين رفت .هنوز به آخرين پله نرسيده بود كه ستاره و سپيده جلو رفتند .ستاره پرسيد :
غزل كجاست ؟پيداش كردي ؟
_توي اتاقشه ،سرش درد ميكنه خوابيده .
_خوابيده ؟!
_اره ،اخه توي اين دو روزه خيلي خسته شده .
سپيده گفت :
حيف شد ، پس نامزدي چي ميشه ؟
نيما بدون انكه جوايب بدهد از ان ها دور شد و پيش مهمانها برگشت . روي مبلي كنار سياوش نشست .سياوش كه مشغول نوشيدن قهوه بود گفت :
خب چه خبر اقا نيما !با كار و بار چطوري ؟
نيما جواب داد :
اي ميگذرونيم ،بد نيست .
_خب اگر اينطوره پس چرا ازدواج نميكني ؟داري پير مي شي ديگه .
_من ميخوام البته اگر دختر عمه ي شما زودتر رضايت بده .
_دختر عمه ي من ؟منظورت لاله ست ؟ ولي فكر نميكنم ...
_همينه ديگه ، من خواستگاري هم كردم اما اون قبول نميكنه ...
_خب حتما دوست نداره دوباره ازدواج كنه .
_مگه ميشه ! اون كه نميتونه تا ابد تنها زندگي كنه .
_اما من به او حق مي دم كه بترسه ،با سختي هايي كه در گذشته كشيده حالا بايد محتاط باشه .
_يعني بايد از همه ي مردا بترسه ؟
_با كارهايي كه كامران كرده اره !
_اما من عقب نميكشم و تا هروقت كه لازم باشه صبر ميكنم .
_افرين ،جنگ جنگ تا پيروزي .
سياوش در حالي كه مي خنديد بلند شد و پيش برادرش سيامك رفت .نيما با چشمانش به دنبال سهيل گشت و او را كنار اقاي مقدم ديد كه خيلي گرم مشغول صحبت بودند . حرفهاي غزل و برخورد سهيل با لاله و جمله ي :به خاطر من بيا " كه باعث امدن لاله شده بود ،سوار شدن او در ماشين سهيل ،همه و همه به ذهنش هجوم اورد و افكارش را با شك و ترديد انباشته مي ساخت .اما عشق به لاله مانع قبول اين حرفها و خيالات ميشد و در وجودش فرياد ميكشيد :"دروغه همه اينها دروغ و خيالاته ".
چشمش به لاله اقتاده بود كه در كنار فريده نشسته بود و صحبت ميكرد . او بر خلاف گذشته چهره اي خندان داشت و با شادي صحبت ميكرد و حركات دستهايش خبر از حال خوشش مي داد .
sorna
04-04-2012, 11:19 PM
براي فرار از اين افكار ناراحت كننده به اشپزخانه رفت . خوشبختانه هيچ كس انجا نبود .سيگاري روشن كرد و روي صندلي نشست .از پنجره به آسمان پرستاره نگاه كرد .باز هم همان افكار درهم و سياه مغزش را احاطه كرد كه در آشپزخانه باز شد و سپيده وارد شد .با ديدن نيما يكه اي خورد و گقت :
ببخشيد نميدونستم شمااينجائيد .
_اشكالي نداره ، بفرماييد ،چيزي احتياج اريد ؟
_اومدم براي خودم وستاره قهموه ببرم .
نيما با اشاره به قهوه جوش گفت :
بفرماييد.
سپيده تشكر كرد و به طرف قهوه جوش رفت .دوتا فنجان برداشت و در حالي كه انها را پر ميكرد پرسيد :
شما چرا تنها نشستيد ؟
نيما دود سيگارش را از دهانش بيرون اد و گفت :
منم اومده بودم يه قهوه بخورم .
سپيده لبخندي زد و فنجانها را روي ميز گذشت . سپس يكي از صندلي ها را عثب كشيد و روي ان نشست و با اشاره به يكي از فنجانها گفت :
بفرماييد .
نيما پشيمان از حرفي كه زد بود گفت :
ولي اخه...
_نكنه خوشتون نمياد با من قهوه بخوريد !
_نه اينطور نيست ، ولي پس ستاره چي ؟
_اگه قهوه بخواد خودش مياد ميريزه ...بفرماييد .
نيما به ناچار تسليم شد و سكوت كرد .سپيده سرفه اي كرد و با حالتي موزيانه پرسيد :
آقا نيما! شما لاله رو خيلي دوست داريد ؟
نيما با تعجب به او نگاه كرد و گفت :
البته كه دوستش دارم ،اگه دوستش نداشتم كه به خواستگاريش نميرفتم..
_اگه اون بخواد با مرد ديگه اي ازدواج بكنه چي ؟
نيما مانند اسفند روي اتش از جا جهيد و گفت :
اين امكان نداره !
_از كجا انقدر مطمئنيد ؟
اين سوال سپيده اورا به فكر فرو برد . واقعا اگر روزي لاله مرد ديگري زا انتخاب ميكرد او بايد چه ميكرد ؟ دفعه ي پيش جوانتر بود و راحت تر ميتوانست با مسادل مقابله كند ولي حالا شايد طاقت گذشته ها را نداشت ! با ترديد پرسيد :
مگر مسا له اي پيش اومده كه شما اين حرفا رو ميزنيد ؟
سپيده سرش را تكان داد و گفت :
نه همينطوري پرسيدم .
_شايد خواستگار تازه اي براي لاله پيدا شده كه من خبر ندارم ._گفتم كه نه من ...من منظور خاصي نداشتم .
_ببينم لاله با كدوم يك از شماها صميمي تره ؟
_لاله دختر منزوي و گوشه گيريه ولي با فريده گرم تر از ماست .
_فريده دختر مهين خانم ؟
_بله !
_ميشه شماره تلفنشون رو به من بديد ؟ ميخوام در مورد لاله يه چيزهايي اززش بپرسم .
_باشه اشكالي نداره ،بنويسيد .
نيما با عجله دفترچه ي تلفنش را از جيب در اورد و خودكارش را به دست گرفت و شماره اي را كه سپيده گفت در ان ياد داشت كرد .وقتي دفترچه را در جيبش ميگذاشت باز هم هزاران سوال بي جواب به ذهنش حمله ور شد .چرا سپيده اين سوال ها را پرسيده بود ؟! چرا امشب لاله انقدر تغيير كرده بود؟! آيا حرفهاي غزل صحت داشت ؟! نكنه ....نكنه...
سپيده رشته ي افكارش را پاره كرد و به او قهوه تعارف كرد .نيما نفس عميقي كشيد و فنجان قهوه را برداشت و تشكر كرئ . در حال نوشيدن قهوه بودند كه ستاره وارد اشپزخانه شد و با يدن انها خنذيذ ، سپس دستهايش را به كمرش زد و گفت :
اي دختر ناقلا ، اومدي براي من قهموه بريزي يا اينكه با اقا نيما خوش و بش كني !
نيما ميخواست بلند شود كه سپيده گفت :
نه خواهش ميكنم بشينيد .سپس رو به ستاره كرد و گفت :
اي حسود ،بيا بنشين تا براي تو هم يه قهوه بريزم .
با اين حرف سپيده و به دنبال ان نشستن بدون تعارف ستاره ، نيما مجبور شد تا آخر مهماني از وراجي هاي اين دو خواهر فيض ببرد .مهماني با دعوت مهين خانم از همه ي مهمانان براي هفته ي اينده به پايان رسيد .و همه به منازل خود بازگشتند.
sorna
04-04-2012, 11:19 PM
لاله پس از سالها احساس شادي و مسرت ميكرد . بار ديگر زندگس را زيبا و خواستني مي ديد . احساس ميكرد بار ديگر سرم عشق در رگهايش تزريق شده و او را به اينده اميدوار مي نمايد . با روياهاي شيرين سرش را به پشتي صندلي ماشين تكيه داد و چشمانش را بسته بود و به دقايقي شيريني مي انديشيد كه در كنار سهيل گذرانده بود .مهتاب كه هنوز هم از دير امدن ان ها به مهماني ناراضي بود با خشم به وا نگاه مي كرد ما نميخواست جلوي ديگر تعضاي خانواده به او حرفي بزند.بنابراين لب فروبست تا وقتي كه به خانه رسيدند. لاله به اتاقش رفت و خودش را براي خواب اماده ميكرد كه مهتاب ضربه اي به در زر و وارد شد . لاله جلوي اينه نشسته و موهايش را جمع ميكرد .مهتاب در حالي كه به تصوير صورت شاد او در اينه نگاه ميكرد پرسيد :
اتفاقي افتاده ؟
_نه چطور مگه ؟
_آخه امشب اخلاقت يكمي تغيير كرده.
_واقعا ؟!
_بهتره به من راستش رو بگي ،چي شده ؟
_باور كنيد اتفاقي نيفتاده ، فقط احساس ميكنم برگشتم به هشت سال پيش ،شدم همون لاله اي كه ...
_چرا ساكت شدي ؟...شدي همون لاله اي كه چي ؟
لاله كمي من من كرد و كفت :
همون لاله اي كه شما دوست اشتيد و ميخواستيد .
_يعني خيلي اتفاقي انقدر روحيت عوض شده ؟
لااله كه مجبور شده بود در برابر مهتاب موضع بگيرد .گفت :
شما از اين موضوع ناراحتيد ؟
_نه البته كه نه ! من خيلي هم خوشحالم اما در مورد رفتار امشبت كمي دلخورم.
_مگه من چه كار كردم مامان ؟
_دير اومدن شما دونفر خيلي دور از انتظار بود ، فكر ميكنم اين مساله باعث ناراحتي غزل شده بود چون از موقع صرف شام يكدفعه غيبش زد و حتي براي بدرقه ي مهمونا هم نيومد.
لاله كه دچار حس حسادت شده بود با تندي گفت :
غزل چي خيال كرده ؟ فكر كرده حالا كه خوشگله عر مردي بايد نسليمش بشه ! مگه نشنيديد كه سهيل اونشب چي گفت ؟
مهتاب متعجب از اين برخورد لاله گفت :
منم ميدونم كه سهيل از غزل خوشش نمياد ولي اين مسئله نبايد باعث بشه كه شخص ديگه اي بخواد زرنگي كنه و براي گرفتن انتقام گذشته ها دل سهيل رو بدزده .
لاله كه از حرف مادر دلگير شده بود با ناراحتي سر به زير انداخت و گفت :
شما خيلي بي انصافيد مامان .
مهتاب در حالي كه به طرف در اتاق مي رفت گفت :بهتره مثل هميشه خانم باشي و با نجابت رفتار كني كه يه وقت نقل مجلس خانمها نشي .
بار ديگر غم درون چشمان زيباي لاله نشست .احساس كرد قلبش فشرده مي شود .دستش را روي قلبش گذاشت و نفس خسته اش را از سينه بيرون داد.به كنار پنجره رفت پرده را كنار زد و به اسمان پرستاره ي شهر نگاه كرد.با خود زمزمه كرد :
اي كاش منم يه ستاره بودم تودل آسمون ،انقدر از آدما دور بودم كه صداشون رو نميشنيدم، اي كاش ميتونستم به مامان بگم احساس ميكنم همون لاله اي شدم هك هميشه منتظر صداي زنگ در بود تا سهيل بياد و بعد دور از چشم همه يه شاخه گل سرخ تقديمش كنه و بگه اين قلب منه ، مال تو .اي ماش ميتونست بگه توي كمدش پر شده از شاخه هاي گل خشك .همون كمدي كه حتي بعد از ازدواج درش رو قفل كرد و آرزوهاش رو هم توي اون گذاشت .هروقت كه همراهكامران به ديدن خانواده اش مي اومد پنهاني ميرفت در كمد رو باز ميكرد و به ياد عشق از ست رفته اش قطره اشكي ميچكاند و برميگشت.برگشت و پشت ميز نشست و در فترش چنين نوشت :"سر خوش از عشق ديرينه ي تو ، هنگامي كه احساس ميكردم با خوشبختي چند قدمي بيشتر فاصله ندارم باز هم نيشتري به وجودم چنگ زد و قلب عاشقم را مجروح ساخت. اي كاش بتوانم تا پايان اين را تاب بياورم ، دلم ميخواهد در زير پرتوهاي عشق فروزان تو وجودم را گرم كنم و در كنار تو چند صباحي را بگذرانم ." قطره اشكي از روي گونه اش لغزيد و روي دفترش افتاد .پس از آهي ديگر دفتر را بست و سرش را روي ان گذاشت و به حال دلش گريه كرد .
sorna
04-04-2012, 11:19 PM
سهيل با دستاني گره كرده روي لبه ي تخت نشست . آقاي مقدم نظري به او انداخت و لبخندي زد و گفت :
بالاخره فرصتي رو كه منتظرش بودي به دست اوردي!
سهيل در حالي كه به نقطه اي نا معلوم خيره شده بود سرش را به علامت تايد تكان داد و گفت :
نمي دونيد چقدر خوشحالم پدر ! احساس ميكنم از لبه ي پرتگاه زجر آور جدايي برگشتم و شدم همون سهيل هشت سال پيش كه دو روز از هفته رو به خونه ي عمه ميرفت تا يه شاخه گل سرخ بده به يارش و بگه اين قلب منه ، مال تو!
سپس در حالي كه ميخنوديد ادامه داد:
مي دوني پدر ، يه روز كه مثل هميشه گل رو به لاله دادم و حرفم رو تكرار كردم لاله خنديد و پرسيد :
"تو چقدر قلب داري ؟ اين قلبها تموم نميشن ؟" من كه فكر ميكردم اون منظور خاصي داره ناراحت شدم و گفتم :
اگه دوست نداري ديگه برات گل نميارم ...اما...اما مي دوني لاله چه جوابي به من داد ؟
آقاي مقدم متوجه اشكهاي روي گونه سهيل شدع بود . او ادامه داد:
به من گفت اگه ديگه برام از اين قلبها نياري اون وقت مجبور ميشم سينه ي خوم رو بشكافم و قلبم رو بيرون بكشم و بذارم كنار شاخه هاي گل سرخي كه توي كمدمه.
آقاي مقدم پرسيد :
حالا نيخواي چه كار كني ؟
_دلم ميخواد كاري رو كه بايد اون زمان انجام ميدادم حالا هرچه زودتر انجام بدم اما...
_اما چي ؟بازم مانعي سر راهت ؟
_وجود نيما و ابراز علاقه اش به لاله منو عذاب ميده !
_نكنه باز هم ميخواي گذشته ها رو تكرار كني ؟تو كه يكبار طعم تلخ جداي رو كشيدي ، تو كه دفعه ي قبل هم به خاطر ديگري عشقت رو از دست دادي ، پس بايد اين بار مراقب باشي كه اون اشتباه دوباره تكرار نشه ! درسته كه نيما به لاله علاقه داره اما لاله چطور ؟ لاله اي كه فقط تو رو دوست داره !
_درسته ! اما ميترسم !
_از چي ؟
_از كينه !
_چه كينه اي ؟! شما دوتا همديگه رو دوست داريد و مي خوايد با هم ازدواج كنيد اين ديگه به ديگران چه ربطي داره ؟
_پدر شما چقدر خوبيد ، هميشه به من قوت قلب ميديد ، حالا هر كاري شما بگيد همون رو انجام ميدم .
_ به نظر من اول بايد با خود لاله مشورت كني و ببيني نظر خودش چيه بعد اقدام كني .
_فردا صبح به ديدنش ميرم .
_مواظب باش رفت و امدت باعث ناراحتي آقا فريدون نشه .
_خوشبختانه صبح ها هيچ كس جز لاله خونه نيست .
_پس حالا بلند شو ، بلند شو برو بخواب كه روز پر كاري رو پيش رو داري.
سهيل دست پدر را بوسيد و به وا شب بخير گفت و به اتاق خودش رفت .
پرده ي سفيد اتقش را كنار زد و به آسمان تيره نگاه كرد و گفت :
اي خورشيد طلايي زودتر آفتاب كن كه دلم ديگه طاقت داره . دلم ميخواد زودتر برم ببينمش ،توي چشماي قشنگش نگاه كنم و باز هم اون ترانه هاي عاشقانه رو كنار گوشش زمزمه كنم . ميخوام يه بار ديگه ببرمش امامزاده و قسمش بدم كه هيچ وقت در هيچ شرايطي دلش رو از دل من جدا نكنه ، ميخوام با هم نذر كنيم و شمع روشن كنيم و پيمان ببنديم كه وقتي باهم ازدواج كرديم هر شب جمعه به اونجا بريم و تجديد ميثاق كينم درست مثل همون روزها ، همون ورزهاي قشنگي كه اون به يه بهونه اي از خونه ميزد بيرون و خودش رو به من ميرسوند و با شسطنت در كيفش رو باز ميكرد و شمعها رو نشونم ميداد و ميگفت :
ببين اين دفعه خودم شمع خريدم كه ثابت كنم چقدر عاشق ترم . آره خورشيد خانم به خاطر دل منم شده زودتر اشعه هاي تابناكت رو روي زمين پهن كن و شاهد به هم رسيدن ما باش .
هنگامي كه چشم هايش را گشود و تابش خورشيد را ديد لبخندي زد و گفت :
اي بي رحم سر موقع و مثل هميشه طلوع كردي ؟ آخه تو كه تاحالا عاشق نشدي تا بتوني حال منو درك كني .
بعد با شادي از جايش بلند شد و سرخوش به طبقه ي پايين رفت تا خود را اماده ي رفتن كند . آقاي مقدم با دين او گفت عجله كن كه ليلي منتظرته .
سهيل جلو رفت و سلام كرد و دست پدر را بوسيد و گفت :
دل مجنون از ليلي بي قرار تره .
_پس زود باش كه كارت به بيابانگردي نكشه .
سهيل در حاليكه به طرف ديستشويي ميرفت گفت :
اگه مجنونم يه پدر مثل من داشت كترش به بيابانگردي نميكشيد .
****
مهتاب پس از جمع كردن ميز صبحانه رو كرد به لاله و گفت :
امروز زودتر برميگردم تا با هم بريم بازار .
لاله با تعجب پرسيد :
بازر براي چي؟!
_ميخوام براي مهموني شب جمعه برات يه لباس بخرم كه تك باشه.
_براي من ؟1
_ خب آره ديگه عزيزم براي تو ! ميخوام كاري بكنم كه نيما شيفته تر بشه .
لاله چيني برپيشانيش انداخت و گفت :
اگه اينطوره اصلا نميام .
_يعني چي نميام نكنه ميخواي باز هم ناز كني تا سهيل بياد دنبالت !
_مامان !
_چرا ناراحت ميشي ؟ من مادرتم ، خير و صلاحت رو ميخوام ، من ميدونم كه تو ، توي دلت هيچي نيست اما اين كارها باعث ميشه نيما دلگير بشه .
_خب بشه چه اهميتي داره ؟
_ تو نميفهمي دختر ! ممكنه ديگه هيچ وقت چنين فرصتي برات پيش نياد .
_اصلا برام مهم نيست .
_اما براي من كه دلم ميخواد خوشبختي تو رو ببينم مهمه !
_ اگه وا قعا خوشبختي منو ميخوايد پس ديگه حرف نيما رو پيشم نزنيد .
_اتفقا فقط نيماست كه ميتونه خوشبختت كنه پس لجبازي رو كنار بذار.
لاله كه از بحث خسته شده بود با بغض بلند شد و در حالي كه بيرون ميرفت گفت :
اگه خوشبختي منو ميخواين چشماتون بيشتر باز كنيد.
مهتاب كه منظور او را نميفهميد نگاهش كرد و زير لب از خود پرسيد :
يعني چه؟ منظورش چي بود ؟!
فريدون وارد آشپزخانه شد و پرسيد :
خانم شما حاضري ؟
_بله تا شما ماشين رو روسن كنيد منم اومدم .
_ به لاله چيزي گفتي ؟ ناراحت به نظر ميرسيد !
_من فقط اسم نيما رو بردم خانم ناراحت شد .
_ اگه ميدوني به اين ازدواج راضي نيست خوب حرفش رو نزن .
مهتاب در حاليكه اشك درون چشمهايش حلقه زده بود سرش را بلند كرد و گفت :
آخه من مادرشم ، دوستش دارم ، دلم ميخواد خوشبهت بشه ، تا كي بشينم و ببينم كه فقط اشك ميريزه و آه ميكشه ؟ تا كي گوشه گيري و ناراحتيش رو ببينم ؟
_حالا از كجا مطمئني نيما اونو خوشبخت ميكنه ؟
_مطمئنم چون نيما رو ميشناسم.
_همون طور كه كامران رو ميشناختيم ؟ دفعه ي پيش هم اين ما بوديم كه لاله رو بد بخت كرديم ، يادته چقدر اشك ريخت و ما ناديده گرفتيم ؟ اگه واقعا دوستش داري دست از سرش بردار و بذار خودش تصميم بگيره .
_ اگه با خودش باشه كه ميخواد تا آخر عمر تنها بمونه .
_خب بمونه.
مهتاب با تعجب به او نگاه كرد و گفت :
يعني براي تو اهميتي نداره كه دخترت زندگي تازه اي رو شروع كنه !
فريدون آهي كشيد و گفت :
همون قدر كه تو دوستش داري منم بهش علاقه دارم و دلم ميخواد آينده اش رو روشن ببينم ولي دلم نميخواد اشتباه گذشته رو تكرار كنيم ، دلم ميخواد اينبار لاله با ميل و رضايت خودش همسر آينده اش رو انتخاب كنه .
sorna
04-04-2012, 11:20 PM
سهيل پشت در ايستاد ، نگاهي به گلهاي سرخ تزين شده انداخت ، سپس با دلي آكنده از شور عشق زنگ را فشرد . لاله مشغول كمك به مش رحيم بود بلند شد و دستكش هاي پلاستيكي را در آورد و گفت :
شما كارتون رو انجام بدين من ميرم در رو باز ميكنم.
مش رحيم با هرباني گفت :
حسابي خسته شدي خانم .
لاله لبخندي زد و به طرف در راه افتاد .بي اختيار قلبش به تپش افتاده بود . از صبح احساس ميكرد كه امروز كسي مي آيد و هر لحظه منظر بود . با هيجان در را گشود و با ديدن سهيل فهميد كه چرا دچار چنين حسي شده بود .سهيل سلام كرد و حالش را پرسيد . لاله با شرم جوابش را داد و به او تعارف كرد داخل شود .سهيل وارد باغ شد و گلهاي سرخ را به طرف او گرفت و گفت : تقديم به بهترين لاله ي دنيا .
لاله گلها را گرفت و تشكر كرد و بعد پرسيد:
اين رو هم بذارم پيش گلهاي ...يعني قلبهاي قبلي ؟
سهيل با تعجب به او خيره شد ! باورش نميشد كه او پس از سالها هنوز ان گلها را نگه داشته باشد بار ديگر در مقابل عشق پاك و بي حد او شرمنده شد و از ظلمي كه در حق او روا داشته شده بود احساس پشيماني كرد . اشك درون چشمانش حلقه زد. لاله هم كه به ياد سالهاي گذشته افتاده بود دسته گل را به سينه اش فشرد و اجازه داد اشكهاي گرم از زير پلك هايش بيرون بريزند و گونه هايش را خيس كنند. سهيل كه به سختي ميتوانست بغضش را مهار كند گفت :
تو يه فرشته اي ، يه فرشته ي پاك و همربون تو جلد ادميزاد ، من نميدونم آيا ميتونم مهربوني هاي تو رو جبران كنم يا نه !
لاله مانطور كه اشك ميريخت گفت :
ديگه تنهام نذار فقط همين ، نميدوني تو اين چند سال چي كشيدم من يه موجود تنهاي تنها بودم كه به اراده اي ديگران زندگي ميكردم ، يه انسان دل شكسته با دلي پرخون كه ذره ذره درد ميكشيد اما جرات فرياد نداشت . سهيل قول بده ، قول بده ، كه ديگه تو هيچ شرايطي تنهام نذاري ، من ديگه طاقت دوري و تنهايي رو ندارم ، من ...من بدون تو مي ميرم .
سهيل جلو رفت اشكهاي او را به آرامي پاك كرد و گفت :
منو ببخش لاله ، من در حق تو خيلي ظلم كردم اما خودمم خيلي زج كشيدم ، با ازدواج تو زندگي براي من تمام شد به خاطر همين هم رفتم ، رفتم كه بتونم فراموشت كنم اما خاطره هاي قشنگت هميشه سايه به سايه تعقبيم ميكردند ، ميخواستم كاري كنم كه دلم با كذشته ها وداع كنه اما شبها توي خواب دستهاي مهربونت توي دستام بود و همه جا تو رو ، بوي عشق تو رو اشت ، وقتي چشم باز ميكردم ساعتها به ياد تو گريه ميكردم ، لاله ! اگر ميبني هنوز زنده ام و نفس ميكشم به خاطر اميدي بود كه توي دلم لونه كرده بود ، اميد به اينكه حتي اگر شده لحظه ي مرگ تو رو در كنارم داشته باشم .
لاله دسنش را روي لبهاي او گذاشت و گفت :
ديگه از مرگ حرف نزن ، حالا كه من احساس ميكنم دوباره به زندگي برگشتم تو هم بايد كمكم بكني تا بتونم خودم رو از دنياي تاريك گذشته بيرون بكشم و زندگي ديگه اي رو بسازم .
_ تا اخرين لحظه باهاتم ، قول ميدم ، از امروز به بعد ميخوام سرنوشت زندگيم رو به دست تو بدم و هر كري كه تو بگي همون رو انجام بدم .
لاله اهي كشيد و گفت :
اول از همه از تو ميخوام كه يه كمي صبر كني تا بتونم خودم رو اب اين وضع ساز گار كنم .
_ اگه لازم باشه فهت سال دي گه كه هيچي حاضرم هفتاد سال ديگه هم صبر كنم .
لاله خنديد و گفت :
اون وقت بايد با صا و عينك بريم محضر .
سهيل هم خنديد و گفت :
همين كه تو رو داشته باشم برام كافيه .
لاله نفس عميقي كشيد و گفت :
منو ببخش كه همينجا دم در نگهت داشتم بيا بريم تو .
سهيل لبخندي زد و به دنبال او راه افتاد . مش رحيم كه ديگر سهيل را مي شناخت با دين او لبخندي زد و از دور برايش دست تكان داد . سهيل براي او سر تكان داد و همراه لاله وارد سالن شد . لاله به طرف ضبط صوت رفت و بعد از جستجو در ميان نوار ها بالخره نواري را انتخاب كرد و ان را درون ضبط گذاشت و روشن كرد . بعد به اشپزخانه رفت و لدان سفالي روي ميز رابرداشت و پر از آب كرد و گلها را درون ان گذاشت . سهيل كه گوش به نواي دل انگيز سپرده بود به ياد آورد كه اين نوار را در سفر شمال به لاله داده بود و لاله از ترس اينكه مبادا ديگران ان را ببينند در زير لباسهايش درون چمدان پنهان كرده بود .سفري پر از خاطرات خوش كه هيچ گاه از ذهنش دور نميشد . انديبشيدن به /ان سفر هميشه دلش را به وجد مي آورد .
لاله با سيني چاي وارد سالن شد و پرسيد :
اين نوارو يادته /
سهيل در حاليكه به صورت زيباي او نگاه ميكرد گفت :
مگه ميشه يادم بره ؟
لاله سيني را روي ميز گذاشت و گفت :
اولين باري كه بالخره جرات پيدا كرديم و حرف دلمون رو به هم زديم توي همون سفر بود .
_البته من خيلي پيشتر از اون سفر تو رو دوست داشتم .
_ اما به حدي مغرور بودي كه ميخواستي اول من ابراز علاقه كنم .
_ وتو مغرور تر از من .
_ راستي كدوممون اول شروع كرديم ؟
_ ردست يادم نيست فقط ميدونم و قتي كه با هم حرف ميزديم صورتت از خجالت گل انداخته بود و صدات ميلرزيد .
_خودتم يكسره نفس نفس ميزدي و من ميترسيدم كه يك موقع قلبت از كار بايسته .
_ من هنوزم همينطورم وقتي تو رو ميبينم احساس ميكنم نفس توي سينه ام سنگيني ميكنه .
لاله اهي كشيد و در حاليكه فنجان را از درون سيني بر ميداشت تا جلوي او بگذارد گفت :
من هنوزم ميتوسم سهيل !
_ از چي ميترسي ؟
_ خودمم نمي دونم ، ولي هميشه احساس ميكنم يه دست نامرئي منو از تو دور مي كنه و نميذاره كنا رت بمونم .
_ بالخره يه روزي اين دست رو قطع ميكنم ، بعد دستت رو ميگيرم و براي هميشه مي برمت پيش خودم ، مطمئن باش ديگه هيچ دستي نميتونه مارو از هم جدا كنه .
_ سهيل مامان از اتفاق ديشب خيلي ناراحته .
_ چه اتفاقي ؟!
_ دير رفتنمون به مهوني .
_ چرا؟ يعني عمه به من و تو اعتماد ندراه ؟
_ تميدونم ، اما تمام سعيش براي اينه كه هر طور شده منو قانع كنه تا پيشنهاد ازواج نيما رو بپذيرم .
_ ميخواي بگي كه اون نيما رو به من ترجيح ميده ؟
_ اون فكر ميكنه كه تو نسبت به من احسايس ترحم ميكني و من حس انتقام هنوز توي وجودمه ، از طرفي نگران غزله .
_ اما من كه نسبت به غزل هيچ احساسي ندارم .
_ به هر حال عوض كردن نظر مامان خيلي سخته .
_ تو نگران نباش همين امروز خودم باهاش صحبت ميكنم و همه چيز رو براش توضيح ميدم .
لاله نفس عميقي كشيد و گفت :
اي كاش يه دختر خوب پيدا ميشد كه ميتونست دل نيما رو به دست بياره .
سهيل خنديد و گفت :
بايد اين طور كارها رو به دست سپيده و ستاره سپرد ، نميدوني ستاره ديشب وقتي كه فهميد ميتونه توي ماشين نيما بشينه چقدر خوشحال شد .
لاله هم با ياداوري حركات او لبخندي زو و گفت :
به نظر من اون دوتا بهتر از هركس ديگه اي از عهده ي اين كار ب ميان .با برخاستن صداي زنگ رنگ از روي لاله پريد . سهيل كه متوجه ي حال او شده بود پرسيد :
چي شده لاله ؟ چرا ترسيدي ؟
_ شايد مامن باشه برگشته آخه گفت كه امروز زودتر مياد تا بريم خريد .
_ اما تو كه كاري نكردي تا بترسي .
_ نميترسم ، دلم نميخواد باعث ناراحتيش بشم .
_ اصلا من براي همين اومدم اينجا ، اومدم كه با عمه صحبت كنم پس اصلا نگران نباش .
لاله به حرفهاي سهيل گوش ميكرد و با نگراني چشم به در دوخته بود ك همش رحيم وارد شد و گفت :
فريده خانم اومدن اما هرچي اصرار ميكنم نميان تو .
لاله نفس راحتي كشيد و از جايش بلند شد و بيرون رفت . فريده پايين پله ها ايستاده بود ، با ديدن او به زور لبخندي زو و سلام كرد . لاله از رنگ پريده و دستهاي لرزان او فهميد كه بايد اتفاق خاصي افتاده باشد كه او را به انجا كشانده .از پله ها پايين رفت و گفت :
چرا اينجا ايستداي ؟ بيا بريم خونه .
فريده با صداي مرتعش پرسيد :
كي اينجاست ؟
_سهيل .
_سهيل؟!
_آره چرا تعجب كردي ؟
_ نه...نه تعجب نكردم اما اومدم يه چيزي بهت بگم .
_ چي شده فرسده ؟ اتفاق بدي افتاده ؟
_ نه يعني آره يعني منم درست نميدونم .
_ چرا اينطوري حرف ميزني ؟ درست حرف بزن ببينم چي شده !
- غزل ...غزل
لاله با نگراني شانه هاي او را تكان داد و پرسيد :
چرا حرف نميزني ؟
فريده با بغض گفت :
غزل خودكشي كرده .
sorna
04-04-2012, 11:20 PM
به او نگاه كند جواب سلامش را داد و دستهاي لاله را در دستهايش گرفت و گفت:چرا ناراحتي؟
لاله به فريده نگاه كرد و فريده موضوع را براي سهيل تعريف كرد .سهيل پرسيد :
مرده ؟
_خوشبختانه نه! به موقع رسوندنش بيمارستان.
_پس چرا تو انقدر نگراني ؟
_نگراني من چيز ديگه ايه.
لاله و سهيل هر دو پرسيدند :
از چي؟
فريده نظري به هردو انداخت و با ترديد گفت:
از ...از نامه ي غزل .
باز هردو پرسيدند :
كدوم نامه؟
_غزل قبل از اينكه اين كارو بكنه نامه نوشته...تو...توي نامه اش نوشته كه به خاطر بي اعتمادي سهيل اين كار رو انجام داده چون تمام اميد و آرزوهاش نقش بر آب شده و هيچ اميدي به آينده نداره، حالا ميخوايد چه كار كنيد ؟
سهيل با دست به پيشاني اش زد و گفت:
اين هم از بد شانسي من 1 دختره ي احمق!
فريده پرسيد :چه كار بايد كرد؟
_ نميدونم، همه ي اينها تقصير اون آدمهاي بي كاريه كه با حرفهاي احمقانه اشون اون رو به من علاقه مند كردن و فكرهاي بيهوده توي سرش انداختند ...شما از كجا موضوع رو فهميديد ؟
_ پدرتون زنگ زد و ماجرا رو براي مادرم تعريف كرد .
_نظرش چي بود ؟
_فقط نگران لاله بود .
ناگهان صداي هق هق گريه لاله بلند شد و نظر آنها را به خود جلب كرد . او در حاليكه صورتش را بادستهايش پ.شانده بود به شدت گريه ميكرد .
سهيل به او نزديك تر شد و گفت :
گريه نكن لاله من طاقت گريه هاي تو رو ندارم .
اشم درون چشمخاي فريده هم حلقه زد زيرا ميدانست چرا لاله اينگونه زار ميزند .سهيل به فريده نگاه كرد و گفت :
اما من تسليم نميشم.
سپس در حاليكه لاله را نوازش ميكرد گفت :
به خدا لاله ايندفعه فرق ميكنه ، مطمئن باش من به هيچ قيمتي حاضر نيستم تو رو از دست بدم حتي اگه هزاران نفر هم مثل غزل خودشون رو بكشند .لاله با عجز گفت :
اما عشقي كه با خون ديگران رنگين بشه عشق نيست ...من ، من از عاقبت اين عشق ميترسم ، نميدونم خدا چرا انقدر به من طاقت داده و راحتم نميكنه .
_ لاله اين حرفها رونزن، مهم عشق و محبتيه كه توي دل ما دوتاست ، من تو رو با دنيا هم عوض نميكنم ، من هفت سال تمام به خاطر تو صبر كردم حاضر نيستم به خاطر كار احمفانه يه دختر ديوونه رهات كنم ، لاله به خاطر خدا انقدر گريه نكن ، ببين تمام بدنت داره ميلرزه !
فريده در كنار لاله نشست و در حاليكه او را نوازش ميكرد گفت:
لاله جون گريه نكن خدا بزرگه .
لاله خودش را در آغدش او انداخت و گفت:
ديگه طاقت ندارم ، ديگه نميتونم تحمل كنم ، دلم داره ميتركه ، احساس ميكنم قلبم دارخ از كار مي ايسته .
فريده با گريه گفت:به خدا اميدوار باش لاله جون .
سپس رو به سهيل كرد و گفت:
بهتره شما بريد بيمارستان و خودتون مستقيما با اون روبه رو بشيد و در حضور همه حرفاتون رو بزنيد .
سهيل كلافه و سردرگم بلند شد ، دستي ميان موهايش كشيذد و گفت:
اما تا وقتي لاله آروم نشه من نميرم .
لاله سرش را تكان داد و چشمهاي خيسش را به صورت نگران او دوخت و گفت:
چطوري آروم بمونم وقتي مي بينم همه ي دنيا ميخوان ما دوتا رو از هم جدا كنن!
سهيل روبه روي او زانو زد و گفت:
اما لاله مطمئن باش نيروي عشق ما از هر نيرويي قويتره ، وقتي من هميشه اسم تو رو زمزمه ميكنم ، وقتي ميبينم كه فقط اسم تو و ياد توئه كه روي قلبم حك شده و جاييي براي كسي نداره مطمئنم كه هيچ كسي قادر به جدا كردن ما نيست 1
لاله آهي كشيد و اشكهايش را پاك كرد و گفت:
sorna
04-04-2012, 11:20 PM
پس طوري با غزل حرف بزن كه قانع بشه اما دلگير نشه .
_ براي من اصلا مهم نيست كه غزل دلگير بشه يا نشه مهم فقط تويي.
_ اما نذار به خاطر شادي من يكي ديگه دلش غمگين بشه و بشكنه .
_ تو هم سعي كن اشتباه گذشته ي منو تكرار نكني .
سهيل بلند شد و در حاليكه بغض سنگيني گلويش راه گل.يش را بسته بود بدون خداحافظي آنها را ترك كرد .بار ديگر اشك از چشمان لاله سرازير شد ، سرش را روي شانه ي فريده گذاشت و با هق هق گفت:
دلم نميخواد باعث ناراحتي كسي بشم فريده جون ، برام دعا كن، من خيلي ميترسم ، ميترسم ديگه هيچ وقت به هم نرسيم .
فريده دستي به موهاي او كشيد و گفت :
مطمئن باش حق به حق دار ميرسه ، اخه با گريه كه كاري درست نميشه .
_ من كه جز گريه كار ديگه اي از دستم بر نمياد .
_ تو ميتوني دعا كني ، ميتوني از خدا كمك به خواي .
_ من تمام اين هفت سال هميشه دستهام به سوي درگاه خدا دراز بود وگرنه مطمئنا همين مدت هم نميتونستم دوام بيارم.
_ بازم همين كارو بكن تا دلت آروم بگيره .
_ ديگه دلي برام نمونده كه بخواد آروم بگيره .
_ بلند شو بريم خونه ، الان خاله مهتاب مياد اون وقت با ديدن حال تو ميترسه ، بلند شو بريم آبي به صورتت بزن تا حالت جا بياد .
لاله با كمك فريده از جا بلند شد و به خانه برگشت .تا قبل از برگشتن مهتاب خانه را مرتب كردن تا اثري از آمدن مهمان باقي نمانده باشد اما لاله به حدي ناراحت بود كه يادش رفت دسته گل روي ميز را بردارد .بعد از تمام شدن كارها فريده او را بوسيد و خداحافظي كرد و رفت .لاله كنار ضبط صوت نشست و همان كاست خاطره انگيز را گذاشت و به فكر فرو رفت .
ساعت يازده و سي دقيقه بود كه مهتاب آمد و گفت كه آماده ي رفتن است.
لاله با تعجب پرسيد :
كجا بريم ماامن ؟
_ا و تو چقدر حواس پرتي من امروز به خاطر تو پدرتو تنها گذاشتم و زود اومدم كه بريم خريد .
_ خريد ؟!...آه يادم اومد ...ولي مامان به خدا لازم نيست .
_ يعني چي لازم نيست ؟
_ من ميتونم همون لباساي قبلي رو بپوشم .
_ حالا وضعيتت فرق ميكنه در ضمن هر كدوم از اون لباسارو حداقل چهار يا پنج بار پوشيدي ، بلند شو ، بلند شو بهونه نيار.
_ اما من اصلا قدرت انتخاب ندارم .
_ تو بيا بريم انتخاب با من !
_ اگه شما ميخوايد انتخاب كنيد پس ديگه چرا من بيام؟ خودتون بريد ديگه؟
_ داري حوصله ام رو سر ميبري لا له! تا من يه ليوان آب بخورم تو هم بلند شو برو حاضر شو .
مهتاب اين حرف را زد و به آشپزخانه رفت .به طرف يخچال ميرفت كه چشمش به گلهاي سرخ درون گلدان افتاد .فكري چون از برق از ذهنش گذشت .با عصبانيت به سالن برگشت و از لاله كه هنوز همانجا نشسته بود پرسيد : مهمون داشتي ؟
رنگ تز روي لاله پريد ، با دستپاچگي گفت:
مهمون...نه!
مهتاب با صدايي كه بي شباهت به فرياد نبود گفت :
پس اون گلها چيه؟
_كدوم گلها؟
_همون گلهاي روي ميز !
لاله فهميد كه مهم ترين اثر آمدن سهيل را فراموش كرده .دستهاي لرزانش را در هم گره كرد و سرش را پايين انداخت .مهتاب به طرف او رفت و با همان لحن پرسيد:
چيه؟چرا ساكت شدي؟
لاله جوابي نداد و فقط اشك روي گونه هايش جاري شد.مهتاب ادامه داد : كي اينجا بوده؟...سهيل؟
لاله ملتمسانه نگاهش كرد .اما مهتاب با خشمي بيشتر ادامه داد:
پس حرفهايي كه امروز خواهرم پشت تلفن ميزد درست بوده ، تو ميدوني به خاطر دير اومدن تو و سهيل چه ضربه اي به غزل وارد شده ؟ميدوني اون خودكشي كرده ؟ ميدوني اگه بلايي سرش مي اومد چي ميشد؟ ميدوني اگه اون ميمرد همه تو رو مقصر ميدونستن؟ ميدوني با اين كارت آبروي من و پدرت رو بردي ؟ همه ميدونن كه سهيل ميخواد كارراي كامران رو جبران كنه و هيچ علاقه اي به تو نداره 1 چرا دلت ميخواد بهت ترحم بشه ؟ ميخواي انتقام بگيري؟ حالا با چه رويي ميخواي توي فاميل سر بلند كني ؟ آخه ن. كجا ، سهيل كجا؟ اگه ميبيني اصرار ميكنم كه با نيما ازدواج كني فقط به خاطر اينه كه اون قبل از ازدواجت با كامران هم تو رو دوست داشت و وقتي كه تو طلاق گرفتي اونم نامزديش رو به هم زد و گرنه هيچ پسري حاضر نميشه با يه زن بيوه ي منزوي ازدواج كنه .
sorna
04-04-2012, 11:21 PM
لاله با ناباوري به دهان مادرش چشم دوخته بود و نميتوانست بفهمد كه او چرا تا اين حد بي رحمانه صحبت ميكند ، هرچند تا انداه اي هم به او حق ميداد زيرا او هم مثل ديگران از عشقبين دختر و پسر برادرش بي خبر بود .احساس كرد قلبش به تكه اي يخ تبديل شده كه درون سينه اش سنگيني ميكند .دستش را وي سينه اش گاشت و خواست فرياد بزند و همه چيز را بگويد اما احساسي دروني او را از ان كار بازداشت .
مهتاب در حاليكه به شدت عرق كرده بود خودش را وي كاناپه انداخت و گفت :
خواهرا لادن همين الان چند تا خواستگار خوب داره كه پدرت به خاطرتو جوابشون كرده ، اون وقت تو ذره اي هم به فكر آبروي ما نيستي ، يك كمي هم انصاف داشته باش و به ديگران فكر كن.
لاله اشكخايش را پاك كرد و گفت :
شما درست ميگيد ، من خيلي خودخواهم كه فقط به فكر خودمم ، من ...من معذرت ميخوام ، از اين به بعد به ميل شما رفتار ميكنم تا همه چيز درست بشه .
مهتاب با خوشحالي پرسيد :
يعني حاضري هرچي كه من ميگم همون كار رو بكني ؟
لاله با سعي بسيار بغضش را فرو برد و گفت :
بله! هرچي شما بگيد همون رو انجام ميدم.
بعد دوان دوان به اتاقش رفت و در را بست و خودش را روي تخت انداخت و با صداي بلند گريه را سر داد . مهتاب كه صداي گريه او را شنيد آهي كشيد و با دلتنگي به اتاقش رفت و لبه ي تختش نشست و موهايش را نوازش كرد و گفت :
من مادرتم، خوبيت رو ميخوام ، پس نبايد از دستم ناراحت بشي .لاله بلند شد و در حاليكه با حرص اشكهايش را پاك ميكرد گفت ك
نه من نارحت نشدم.
سپس بلند شد و به طرف كمد لباسهايش رفت و در آن را باز كرد و ادامه داد : الان حاضر ميشم تا با هم بريم خريد . مهتاب كه نفهميده بود همه كارهاي او از رو عصبانيت است با خوشحالي بلند شد و گفت :
پس منم مي رم حاضر بشم.
لاله لباسهايش را پوشيد و جلوي آنه نشست ، كمي هم آرايش كرد و بعد از اينكه نيشخندي به تصوير خودش در آينه زد گفت ك
تا حالا به اختيار ديگران زندگي كردي از اين به بعد هم براي اونا زندگي كن نه براي خودت .بلند شد و كيفش را برداشت و از اتاق بيرون رفت .به آشپزخانه رفت و دسته گليرا كه سهيل آورده بود از درون گلدان برداشت و به سالن برگشت .
مهتاب وقتي گلها را ديد با تعجب پرسيد :
اينها رو ئيگه براي چي برداشتي ؟!
_اين گلها حق غزله ، ميخوام ببريمشون براي اون و براي اتفاق ديشب هم ازش معذرت بخوام.
_اما ما كه قرا نيست بريم بيمارستان.
-حالا ديگه قراره بريم.
-اما به نظر من اگه تو حالا خودت رونشون ندي بهتره .
بغضي سنگن تر از قبل در گلوي لاله نشست ، اما قبل از اينكه اشكهايشسرازير شود از سالن خارج شد و به طرف حياط رفت .چند بار پلكهايش را به هم زد تا بتواند اشكهايش را مهار كند .بوسه اي بر يكي از گلها زد و گفت :
سهيل عزيزم مثل اينكه خدا نميخواد قلب تو مال من باشه ، نمن ميخوام قلبت را به ديگري بسپارم چون محكوم شد كه تا ابد توي آتش عشق تو بسوزم .
............
sorna
04-04-2012, 11:21 PM
سهيل كنار پنجره و پشت به غزل ايستاده بود و فقط حرفهاي كنايه آميز ستاره و سپيده را ميشنيد اما نميتوانست حرفي بزند .نيما به طرف او رفت و دست را روي شانه او گذاشت و گفت :
خيلي به خير گذشت و اما آقا سهل عاشق كشي كار درستي نيست .
سهيل برگشت و به او خيره شد و خواست حرهاي دلش را بر سر او بكود كه آقاي مقدم با يك دسته گل داوودي وارد اتاق شد و سلام كرد . آقاي مقدم پس از اينكه نظري به سهل انداخت جلورفت و گل ا به دست غزل داد و گفت ك
دخترم خيلي خوشحالم كه سالمي 1
غزل تشكر كرد و گلها را به مادرش داد تا كنار گلهاي ديگر بگذارد . آقاي مقدم سرش را بلند كرد و رو به سهيل پرسيد ك
تو چطوري پسرم ؟
در اين لحظه او تنها كسي بود كه حال سهيل را درك ميكد .سهيل لبخند تلخي زد و گفت :
خوبم.
آقاي مقدم گفت :
يه لحظه بريم بيرون كارت دارم.
سهيل به دنبال پدرش از اتاق بيرون رفت . در گوشه اي از راهروي بيمارستان آقاي مقدم دست او را در دست گرفت و گفت :
اصلا عجله نكن همه چيز رو بسپار به من .
سهيل با ناراحتي گفت:
اما همه من و لاله را عامل اين كار غزل ميدونن !
_ بذار ديگران هر طور كه دوست دارن فكر كنن ، چه اهميتي داره!
-اما پدر من دلم نميخواد اين موضوع باعث بشه كسي لاه رو ناراحت كنه.
-اگر كسي حرفي به لاله بزنه با من طرفه و مطمئن باش نمذارم كي ناراحتش كنه.
-متشكرم ، من خوشحالم كه...
سكوت بي موقع سهيل باعث تعجيب آقاي مقدم شد ، برگشت و به جايي كه او نظر ميكرد نگاه كرد و مهتاب و لاله را ديد كه به آن طرف مي آمدند . نگراني وجودش ا گرفت .چند قدم جلو رفت و سلام كرد .مهتاب به سردي پاسخش را داد و به طرف برادرش رفت .سهل با اشاره به گلها پرسيد :
چرا /1
لاله چشمهاي پر اشكش را به صوت نگران او دوخت و گفت ك
من بايد قلب تو رو به ديگري بسپارم در غير اين صورت آدم خود خواهي ام.
سهيل با تعجب پرسيد :
چي مي گي لاله ؟!تو...حالت خوبه ؟!
لاله با بغض گفت ك
وقتي فايده نداره پس خودتو خسته نكن .
سپس از كنا ر او گذشت و پيش مادرش و آقاي مقدم رفت و سلام كرد .آقاي مقدم به گرمي دستش را فشرد و جوابش را داد و غمي عميق را در چشمان او يد كه دلش ا لرزاند .بعد هر سه وارد اتاق شدند .غزل نگاه پر كينه اي به لاله انداخت لاله در حاليكه از درون خرد مشد جلو رفت و گلها را به طرف اوگرفت و گفت ك
اميدوارم زودتر خوب بشي.
غزل صورتش را برگداند و گلها را نپذيرفت . آقاي مدم با خشم دسته هاي ويلچر را فشرد .سهيل كه در آستانه در ايستاده بود مشتهايش را گره كرد و دندانهايش را روي هم فشرد .كه غزل را مانند بچه ها نوازش ميكرد گفت :
غزل جون گلها رو بگير و لاله رو ببخش .
قلب لاله هر لحظه فشرده تر ميشد اما همچنان ايستاده بود .غزل پس از مكثي طولاني برگشت و بدون اينكه حرفي بزند گلها را گرفت و به دست ستاره داد .ستاره بلند شد و گفت :
دستت درد نكنه لاله جون .
مهتاب جلو رفت و غزل را بوسيد و حالش را پرسيد . لاله بدن بي رمقش را به كنار ي كشيد و به ديوار تكيه داد .احساس كرد بدنش سنگين شده اما هر طور بود خودش را كنترل كرد و چشم به زمين دوخت .نيما از فرصت استفاده كرد و خودش ا به او رساند و آهسته سلام كرد .لاله ابتدا متوجه ي او نشد اما بعد سرش را بلند كرد و جواب سلامش را داد .سهيل با ديدن نيما كنار لاله تصميم به ترك اتاق گرفت .
نما به لاله گفت :
رنگت خيلي پرده و چيري ميخوري ؟
لاله سرش را تكان داد و گفت :
نه و متشكرم.
-خودت رو ناراحت نكن ، غزل از روي احساسات اون نامه مسخره رو نوشته.
-همين كه اون سالم مونده براي من كافيه .
-يمدونستم كه تو فهميده تر از اين حرفايي و ناراحت نميشي.
-متشكرم.
0اگه مايا باشي با هم بيم توي حياط ،هواي اينجا اذيتم يمكنه .
-ولي !
-خواهش ميكنم.
لاله بدون ميل باطني همراه نيما از اتاق بيرون رفت .وقتي آنها در حياط قدم ميزدند سهيل پريشان و دلشكسته آنان ا ديد .رده اي از خاطرات كودكي از جلوي چشمانش ميگذشت ياد همان روزهايي افتاد كه همگي بچه بودند وبازي ميكردند و لاله هميشه در كنار او بود . يا همان روزي كه سيلي محكمي به صورت نيما زد و او را بي ادب خطاب كرد . آروز ميكرد اي كاش حالا هم كهنيما با گتاخي تما جلوي چشم او در گوش لاله نغمه ي عشق سر داده بود دتش را بلند مي كرد و با يك يلس دهانش ا ميبست و تركش ميكرد .لاله در كنار نيما قدم ميزد و ظاهرا به حرفهايش گوش ميكرد اما در واقع در عالم ديگري بود و اصلا صداي او را نميشنيد .هنگامي كه نيما از او پرسيد :
فردا شب خوبه ؟
لاله با تعجب پرسيد :
براي چه كاري /
نيما ايستاد و به چشمهاي او كه در زير نورآفتاب ميدرخشيد خره شد و گفت :
مثل اينكه شما اصلا متوجه حرفهاي من نشديد!
لاله سرش ا پايين انداخت و گفت ك
منو ببخشيد ، اين اتفاق واقعا منوگبج كرده .
-حالا كه همه چيز به خير و خوشي تموم شده پس چرا خودت رو ناراحت ميكني ؟
لاله كه ديگر طاقت نداشت با عصبانيت گفت:
واثعا به نظر شما به خوشي تموم شده ؟آبروي من رفته ، همه حتي مادرم به چشم ديگه اي به من نگاه ميكنن اون وقت شما ...
بغض و بعد هم گريه توان حرف زدن را از او كرفتند. نيما با ناراحتي نفس عميقي كشيد و گفت :
من به اون گفتم كه حرفي نزنه اما گوش نكرد !
لاله متعجب تر از قبل با چشمهاي اشكبار به او نگاه كرد و پرسيد :
پس شما هم مدونستيد كه...
-آراه يعني اون به من گفت كه تو و سهيل را در حاليكه ...در حاليكه توي ماشن ...
-توي ماشين چي ؟
-در حاليكه سر تو روي شونه ي سهيل بوده ...
لاله با شنيدن اين حرف يكه اي خورد ، احساس كرد سرش گيج ميرود .چند قدمي به عقب رفت و به درخت تكيه داد .نيما با نگراني جلو رفت و پرسيد :
چس شده حالت خوب نيست /
لاله سرش را تكان داد و گفت :
نه ، چيزي نيست ...سپس با ضعف سرش را بلند كرد و به چشمهاي او خيره شده وپرسيد :
شما حرفش رو باور كرديد ؟
-البته كه نه چون من مطمئنم كه سهيل جز به عزل به كسي علاقه نداره .
-فقط از سهيل مطمئنيد ؟
-اين رو هم ميدونم كه تو به حدي مغروري كه حاضر نيستي به عشق كسي جواب مثبت بدي اون هم سهيل كه عامل بدبختي تو بوده !
-اما تو داري اشتباه ميكني!
-اشتباه ميكنم؟!
-آره اشتباه ميكني ، من عاشقم و خيليم راحت ميتونم عشقم رو نشون بدم.
_واقعا ؟!
-بله!
-پس حرفهاي غزل درست بود ؟!
-نه حرفهاي غزل هم درست نيست .
-من كه گيج شدم ، پس منظورت جيه ؟
-من...من تو رو دوست دارم نيما .
نيما در حالتي ميان بيم و اميد ، عشق و هيجان ، ترديد و شوق مانده بود كه لاله ادامه داد :
ديدي اگر بخوام چقدر راحت ميتونم غرورمو كنار بگذارم ؟
نيما در حالي كه از شادي نفسش به شماره افتاده بود گفت :
...م...م...من كه ...باورم نميشه ...يك بار ديگه حرفت رو تكرار كن!
لاله لبخند تلخي زد و گفت :
احتياجي به تكرار نيست مطمئن باش درست شنيدي .
نيما دستي ميان موهايش كشيد و گفت :
باور نميكنم ، اصلا باور نميگنم .لاله ، امروز بهترين روز زندگي منه و هيچ وقت امروز رو فراموش نميكنم ، تو ...همين جا باش تا من برم و برگردم .لاله كه به سختي توانسته بود اين حرفها را به او بزند و احساس ميكرد كه از دوباره ي آنها حالش به هم ميخورد ، دور شدن او را از پشت پرده اشك تماشا كرد . او ميرفت تا مژده ي پيروزيش را به ديگران بدهد در حاليكه لب عاشق لاله هزار پاره ميشد . در همين لحظه سهيل جلو آمد و پرسيد :
چي شده لاله ؟ نيما چش شده بود ؟ تو چته ؟ چرا گريه ميكني ؟
لاله با بغضي كه نزديك بود خفه اش كند گفت :
ديگه همه چيز تموم شد و ديگه ...ديگه بايد برا هميشه از هم خداحافظي كنيم .
سهيل با تعجب و ترديد پرسيد :
يعني چي ؟مگه چي شده ؟ اون به تو چي گفت ؟
-اون چيزي نگفت ...من ...من گفتم هك حاضرم باهاش ازدواج كنم .
سهيل با نابائري به او خيره شد نميتوانست حرفي بزند ، بادرش نميشد كه لاله ، لاله ي عزيز او چنين كاتري كرده باشد .پس از لحظاتي گفت :
چطور تونستي ؟آخه..آخه چطوري ؟ حاال كه ديگه ميخواستيم آشينمون رو بسازيم ! حالا كه من برگشتم تا كنارت باشم ! مگه اين تو نبودي كه از من ميخواتي تا هيچ وقت تنهات نذارم ؟پس چرا خودت همه چيز رو خراب كردي ؟
-آخه تونمب=يدوني كخ چقدر تحقير شدم، غزل ،نيما ،مادرشون حتي مادر خودم ، همه زور ديگه اي به من نگاه مي كردند ، اونا خيال ميكنن كهمن ميخوام با اين كار انتقام كامران رو از تو گيرم .
-ولي لاله ، راهش اين نبود .
-پس چي بود / باهات ازدواج ميكردم و تا اخر عمر طعنه ميشنيدم؟
-خب پس من چي ؟تكليف من چيه /
-سهيل اين روب دون كه من جز تو كسي رودوست نداشتم و ندرام ، اگرهم امروز اين حرفها رو به نيما زدم از روي اجبار بود ولي مطمئن باش دست او به من نميرسه .
سهيل با نگراني پرسيد ك
من.ظرت چيه ؟ تو كه خيال نداري خودكشي كني !هان؟!
لاله نيشخندي زد و گفت :
نه ...نه مطمئن باش.
سهيل با حالتي عصبي گفت :
من الان ميرم و حقيقت رو بهشون ميگم ، ميروم و همه چيز رو ميگم تا همه بفهمن كه عشق ما يك ريشه ي عميق داره .
sorna
04-04-2012, 11:22 PM
لاله ملتمسانه گفت :
نه سهيل اين كارو نكن ، من ميدونم كه هيچ كس حرفهات رو باورن نميكنه .
-آخه پس چكار كنم ؟ باز هم بشنم و ببينم كه تو رو از من جدا ميكنن؟باز هم بذارم اون شب و روزهاي عذاب آرو تكرار بشن ؟ آره ؟ به همين راحتي ؟نه لاله ، اگر اون بار ديدي كه كنار كشيدم و دم نزدم براي اين بود كه كامران رو مثل برادرم دوست داشتم ،چون ...چون خودمم مقصر بودم ولي اين دفعه فرق ميكنه ، به خدا من فقط به خاطر تو برگشتم ، برگشتم تا لحظه هاي از دست رفته رو جبران كنم ، برگشتم تا با كمك هم آشيونه ي ويرونمون رو آباد كنيم برگشتم تا باز هم بشينم كنارت و برات نغمه هاي عاشقانه بخونم ، برگشتم ت باز هم با هم دعوا كنيم كه كدوممون عاشق تريم ، لاله ...لاله عزيز من ...من برگشتم تا باز هم براي تو قلب هاي سرخ بيارم .هر دو اشك ميريختند زيرا ميدانستند كه هنوز م سرگردانند . اهشان را گم كرده اند .
لاله روي نيمكتي نشست و همانوطر اشك ميريخت گفت :
اي كاش من هم با بچه ام مرده بودم . اون وقت ديگه تو هم انقد عذاب نميكشيدي .
سهيل اشكهايش را پاك كرد و گفت ك
اين حرفو نزن لاله ، زندگي من تويي ، بدون تو من يه جسم بي روحم .
چشم لاله به نيما افتاد كه به آنها نزديك ميشد .با عجله اشكهايش را پاك كرد و گفت :
نيما نبايد چيزي بفهمه .
سهيل سرش را پايين انداخت و آهسته به طرف ساختمان بيمارستنا راه افتاد .نيما وقتي از كنار او گذشت گفت :
برو زودتر از غزل خداحافظي كن ، الان وقت ملاقات تموم ميشه .
سهيل بي اعتنا به حرف او از كنارش گذشت .نيما كه از فرط خوشحالي متوجه ي رفتار سرد او نشده بود خودش را به لاله رساند و گفت :
قرار شد امشب مدرت با درت مشورت كنه و اجازه بگيره وبعد قرار خواستگاري رو بذاريم .
لاله سري تكان داد .نيما كنار او نشست و در حاليكه به وصرتش نگاه ميكرد پرسيد :
چي شده لاله ؟گريه كردي ؟
لاله به علامت نفي سرش را تكان داد .نيما كه از خوشحالي در پوست خود نميگنجيد گفت :
پاشو برم بالا با غزل خداحافي كنيم.
لاله آهسته از جايش بلند شد و همراه بو به راه افتاد .
سهيل با لحني بسيار سرد و خشك به غزل گفت :
اميدوارم هرچه زودتر خوب بشيد .
غزل تشكر كرد اما خيلي خوب سردي كلام او را درك كرد و متوجه ي ناراحتي او شد .مهتاب هم جلورفت و او را بوسيد و خداحافظي كرد .سهيل درحال خاج شدن از اتاق بود كه با نيما و لاله روبه روشد .نگاههاي مملو از عشق آميخته به غمشان بار ديگر در هم گره خورد اما همچنان سكوتي ملا آور بينشان لانه كرده بود .
نيما گفت :
غزل جان لاله اومده تا باهات خدا حافظي كنه ، مادر نيما جلو رفت و به گرمي لاله را درآغوش گرفت و بوسيد و گفت :
قربون عروس گلم برم ، بروعزيزم برو از غزل خداحافظي كن .
لاله با پاهاي سست و بي رمقش به طرف غزل رفت ، خم شد تا او را ببوسد كه غزل دستش را دور گردن او حلقه كرد و بوسه اي بر گونه اش زد و گفت :
قدر نيما رو بدون خيلي دوستت داره .
لاله با تعجب به او كه رنگ عوض كرده بود نگاه كد و سرش را پايين انداخت. ستاره و سپيده هم به او تبريك گفتند اما اقاي مقدم سگوت كرده بود و به چشمان غم گرفته او نگاه ميكرد . غزل متوجه ناراحتي آقاي مقدم هم شد .سهل كنار در استاده بود و اين وضع ا تماشا مكرد و در درون اشك ميريخت .ستاره به غزل چشمكي د و
گفت :
انشاالله عروسي آقا سهيل .
با شنيدن اين حرف باز هم نگاه لاله و سهيل در هم آميخت .سهل كه ديگر تاب تحمل چنين عذابي را نداشت سريع پشت ويلجر پدرش قرار گرفت و از تاق خارج شد .
مهتاب و لاله ه اصرار مادر نيما سوار ماشين نيما شدند .ستاره و سپيده هم خود را در ماشين سهيل جا دادند . در تمام طول اه سهيل ساكتبود و اقاي مقدم هم حرفي نميزد اما ستاره وسپيده در مورد كار غزل ،خوشحالي نيما و رفتار لاله صحبت ميكردند و با هم بحث ميكردند تا اينكه تاره گفت ك
خدا رو شكر كه حق به حق دار رسيد ، اينطري براي پسر عموهم بهتر شد ، اون ميخواست با لاله ازدواج كنه تا نارحتي هاي گذشته اون رو جبران كنه ، رد واقع ميخواست روي عشق و علاقه اش به غزل پا بگذاره تا بدي هاي فيقش رو جران كنه اما خوشبختانه ...
با ترمز شديد ماشين ، او ساكت شد .سپيده نفس عميقي كشد و گفت :
واي نزديك بود از ترس بميرم .
سهيل با چهره اي بر افروخته به عقب برگشت و گفت :
خواهش ميكنم ساكت باشيد ، وقتي شما صحبت ميكنيد حواسم پرت ميشه .
ستاهر گفت:
چشم آرومتر صحبت ميكنيم .
سهيل برگست و بار ديگر راه افتاد .
****
نيما صداي پخش ماشين را تا آخرين حد زياد كرده بود و مرتب در اينه ي ماشين به لاله نگاه ميكرد . اما لاله مانند پرنده ي غريبي كه از آن جمع هراس داشت در گوشه ماشين كز كزده بود و به بيرون نگاه ميكرد .مهتاب و ندا با هم صحبت ميكردند و ميخنديدين . صداي خنده آنها دل لاله را به آتش ميكشيد .اوبيشتر دلش به حال سهيل ميسوخت ، ميفهميد كه او الان چه حالي دارد و چه عذابي را تحمل ميكند .اشك درون چمانش حلقه زده بود .بغض سنگيني در گلويش نشسته بود كه نفس كشيدن را برايش مشكل ميساخت .هر چه سعي كرد نتوانست خودش را كنترل كند . با ياد آوري اين موضوع كه عمر عشقشان باز هم كوتاه شده بود اشك روي گونه هايش سرازير شد .نيما وقتي متوجه حال او شد در گوشه اي متشين ا نگه داشت و پخش را خاموش كرد . مادرش با تعجب پرسيد ك
چي شده چرا نگه داشتي ؟
نيما به طرف لاله برگشت و پرسيد :
چي شده ؟حالت خوب نيست ؟
لاله سرش را پايين انداخت و سعي كرد اشكهايش را پنهان كند اما مهتاب با بازويش به اوزد و براي رفع سوء تفاهمات گفت :
عيب نداره لاله جان گريه نكن ، مطمئن باش حال غزل خيلي زود خوب ميشه .
لاله كه منظور مادرش را از اين حرف درك ميكرد زير چشمي نگاهي به او انداخت و حرفي نزد .
نيما پرسيد :ميخواي برات آبميوه يا بستني بخرم ؟
لاله سرش را تكان داد و گفت :
نه متشكرم .
ندا گفت :
به نظر من چند دقيقه اي بريم توي پارك قدم بزنيم بد نيست ، اين اتفاق روحيه مه ي ما رو خسته و كسل كرده ، اگر شما موافقيد بريم يه هوايي بخوريم .
مهتاب لبخندي زد و گفت ك
خيلي خوبه .
ندا به طرف لاله خم شد و پرسيد :
نظر تو چيه لاله جون ؟
لاله سرش را بلند كرد و گفت :
من حرفي ندان .
نيما در حاليكه پخش را روشن ميكرد گفت :
ميريم پارك تا خاطره قشنگ امروز بيشتر توي ذهنمون بمونه .
****
بعد از پياده شدن و دخاحافظي سپيده و ستاره ، سهيل دور زد و به طرف خانه خودشان راه افتاد .آقا ي مقدم نيم نگاهي به صورت غمزده او انداخت و پرسيد ك
تصميم داري چكار كني /
سهيل سرش را تكان داد و گفت ك
نميدونم واقعا كلافه ام !
-بهتره موضوع را با مهتاب در ميان بذاري و اون از علاقه ي بين تو لاله بي خبره .
-حالا ديگه گفتنش فايده اي نداره چون لاله با كار امروزش همه چيز رو خراب مرد .
-من كه سر در نمي آرم ، آخه چرا اين كارو كرد ؟
-به خاطر نامه ي احمقانه ي اون دختره ي خود خواه .
آقاي مقدم به فكر فرو رفت .به نظر مي آمد به دنبال راه چاره براي حل اين مشكل ميردد و تا بتواند بزرگترين آروزي پسرش را بر آورده كند .سهيل وقتي به ياد مي آورد كه الان محبوب او در كنار ديگري و همراه اوست دلش خون ميشد .با ياد آوري عذاب سالهاي گذشته و رنج جدايي كه كشيده بود احساس كرد كه اين بار طاقت دوري او را ندارد . او لاله را حق مسلم خويش ميدانست و از تينكه ميديد حقش را به از كفش ميگيرند و احساستش را زير پا له ميكنند نسبت به تمام كساني كه از اين عشق بي خبر بودند احساس تنفر ميكرد .
sorna
04-04-2012, 11:22 PM
مهتاب ميز شام راچيد و همه ي خانواده را صدا زد . آقا فريدون و بچه ها وارد آشپزخانه شدند و دور ميز نشستند .مهتاب ديس يرنج را روي ميز گذاشت و پرسيد :
پس لاله كو؟
لادن گفت ك
از موقعي كه از بيمارستان برگشتيد رفته توي اتاقش و بيرون نيومده .
مهتاب گفت : من ميرم صداش كنم.
آقا فريدون بلند شد و گفت :
نه ! شما بشن من اين كار رو ميكنم و ميخوام يك كمي باهاش صحبت كنم .
-پس زودتر بياييد كه غذاسرد نشه .
-شما مشغول بشيد تا ما بياييم.
آقا فريدون ضربه اي به در زد و وارد اتاق شد .اتاق تاريك و ساكت بود .كليد برق را زد ..با روشن شدن اتاق ، لاله را كنار پنجره ديد كه سرش را روي درگاهگذاشته و به خواب فرو رفته بود . آرام جلو رفت و خواست صدايش بزند كه ردپاي چند قطره اشك را روي صورتاو ديد .آهي كشيد و همانطور كه آمده بود برگشت .مهتاب وقتي او را تنها ديد پرسيد ك
پس چي شد لاله كو ؟
-خواب بود دلم نيومد بيدارش كنم.
-آخه اون كه چيري نخورده بود!
-غذا رو براش گرم نگه دار كه هر وقت بيدرا شد بتونه بخوره .
شام د سكوت صرف شد و بچه ها پس لز تشكر از كادر رفتند تا خودشان را براي خواب آماده كنند .فريدون آن شب براي دومين بار آهي كشيد و گفت : فكر ميكنم نبايد توي اين كار عجله كنيم!
مهتاب با تعجب پرسيد :
توي كدوم كار ؟
-خواستگاري 1
-آخه چرا ؟ حالا كه ديگه لاله راضي شده تو چرا اين حرفها رو ميزني ؟
-من حس ميكنم كه لاله داره عذاب ميكشه و به اين ازدواج هم اصلا راضي نيست !
-چرا بايد اينطور باشه ؟ نيما از هر نظر كامله وميتونه اونو خوشبخت كنه ، همه ي دختراي فاميل آرزو دان جاي لاله باشن.
-پس چرا لاله انقدر ناراحته ؟ چرا گوشه گيري ميكنه ؟
-خوب در مورد اون طبيعيه ! چون دفعه ي پيش شسكت خورده اين بار كمي اضطراب داره .
-حالا ميخواي به آقا ناصر و ندا خانوم چه جوابي بدي ؟
-چه جوابي بدم ؟خوب زنگ ميزنم و ميگم كه با شما مشورت كردم وش ما هم قبول كرديد ، مراسم رو براي شب جمعه بندازيم خوبه ؟
- هر كاري كه خودت صلاح ميدوني همون رو انجام بده...من كه هيلي خسته ام ميرم بخوابم ...فردا مياي مطب ؟
-شرمنده ، امروز كه وقت نكرديم بريم بار ، ببينيم فردا ميتونيميا نه !
باشه شب خبير .
-شب بخير .
لاله چشمهايش را با كرد .احساس كرد صدايي شنده ، از درون سالن صداي زنگ تلفن به گوش ميرسيد .بلند شد و برق اتاقش را روشن كرد و گوشي تلفن را برداشت اما قطع بود .با عجله آن را به پريز زد و گف: بله بفرماييد ! اما جز سكوت صدايي نشنيد .براي بار دوم تكرار كرد :
بفرماييد!
صدايي اندوه ار درون گوشي پيچيد :
الو..لاله تويي ؟
-شما ؟
-من...من سهيلم.
با شنيدن نام او بغض در گلويش نشست .
لاله ! لاله ...نميخواي با من حرف بزني ؟ يعني ديگه واقعا همه چيز تموم شد ؟
-سهيل ...سهيل ...گريه نگذاشت به صحبتش ادامه دهد .
-چي شده عزيزم ؟ گريه نكن ! حرف بزن ! من دارم گوش ميكنم !
-سهيل ...من ...من بدون تو ميميرم ، من نميخوام ..نميخوام بازم اون گذشته هاي تلخ تكرار بشن .
-ميدونم لاله ميدونم و منم دلم نميخواد اون اتفاقات دوباره تكرار بشه.
-حالا چه كار كنيم ؟من نيما رو دوست ندارم ، از كارهاش ، از حركاتش حالم به هم ميخوره .
- تو كه اين احساو داري پس چرا جوا مثبت دادي ؟1
-خودمم نميدونم چرا اين كاو كردم...سهيل تو كه نبودي ببيني مامان چطور سرزنشم ميكرد .
-تو كه چند سال تحمل كرده بودي اين چند ورز هم تحمل ميكردي تا كا رها درست بشه !
بار ديگر سكوت برقرار شد .لاله آرام اشك ميريخت .بالاخره لاله با لهاي لرازن گفت:
سهيل بهت خيلي احتياج دارم ،ميتوني بياي اينجا ؟
-البته كه ميام .
-پس منتظرتم 1
-احتياجي نيست ممنتظر باشي ، پاشو بيا دم در و من اينجا هستم.
-واقعا ؟!
-زود بيا لاله كه دارم ديووونه مي شم.
لاله گئشي را گذاشت با تعجب و حيرت به دستها و پاهاش نگاه كرد ، فكر ميكرد خاوب ميبيند .از جا برخاست و به ساعت روي ميز نگاه كرد .ساعت سه نيمه شب بود .به طرف كمدش رفت .لباسي را برداشت و يكي از شالهاي روي صندلي را هم روي سرش انداخت .برق اتاق را خاموش كرد كه ديگران را بيدار نكند .در را به آرامي باز كرد و پاورچين پائرچين خودش را به حاط رساند ، بهته باغ نگاه كرد .مش رحيم هم در باغ خواب بود .خوشبختانه مهتاب محوطه را روشن كرده بود و او به راحتي توانست خود را به در باغ برساند .قبل از اينكه در راب از كند ايستاد و فكر كرد آيا كاري كه مكند درست است يا نه ! آيا اين كار گناه نيست ؟ با احساسش چ كند ؟ در اين لحظه و در اين ساعات دلتنگي واقعا به سهيل احتياج داشت ، بايد او را ميديد و عقده اش را خالي ميكرد و گرنه دلش از اين همه غصه ميسوخت .تمام بدنش ميلرزيد ، دستهايش سر سرد بود .با تحساس لبريز ترس و گناه در را باز كرد . به محض خروج ، او را درون ماشين يدي كه به انتظار او نشسته ، خاوست برگردد اما قلب عاشقش او را وادار كرد به سوي معشوق قدم بردارد . سهيل در ماشين را باز كرد و با صدايي كه از هيجان نيلرزيد گفت ك
سوار شو ، لاله بدن لرزانش را روي صندلي ماشين انداخت .سهيل به صورت رنگ پريه ي او نگاه كرد و پرسيد :
حالت خوبه ؟
لاله با سر جواب مثبت داد ، در حاليكه واقعا حالش منقلب شده بود و قدرت حرف زدن نداشت سهيل ك متوجه حال او شده بود دست او را در دست گرفت و با تعجب گفت :
دستت چقدر سرده !
اما لاله فقط نگاهش كرد .او با نگراني گفت :
چي شده لاله ؟ چرا ميلرزي ؟
لاله به سختي دهانش را باز كرد و گفت :
ميترسم...
-از چي ميترسي ؟
-از كناه !
-گناه ؟!
سهيل نظور او را از اين حرف درك ميكرد اما " آيا واقعا دوست داشتن گناه بود / آيا گفتن حرفهاي عاشقانه گناه بود ؟ آيا اين حق او نبود كه پس از تحمل سالهاي دوري حالا كه به لاه اش رسيده بود وا را براي خود بچيند ؟" اشك غم روي گونه هايش جاري شد و گفت :
لاله ، عشق گناه نيست !
-اما من به نيما قول دادم.
-تو به اجبار اين كا رو كردي ،تو فقط منو دوست داري مگه نه ؟ تو فقط بايد مال من باشي / اين حقه منه ،ميفهمي ؟حقمه !
با فرياد او لاله تكاني خورد و گفت :
آهسته تر و خواهش ميكنم داد نزن، اگر مامان و بابام چيزي بفمن ديگه نميتونم تو صورتشون نگاه كنم .
سهيل دست سرد او را نوازش كرد و گفت ك
آخه تو بگو من حقم رو از كي بايد گيرم / به كي بگم كه واقعيت چي بوده ؟ تو بگو من چه كار كنم تا بتونم تو رو داشته باشم !
اشك صورت زيباي لاله را پوشانده بود و گريه مجال حرف زدن به او نميداد .سهيل ادامه داد :
تو باعي از گذشته هاي سبز مني كه اگه از دستت بدم زندگيم يه خزان سرد و بي رنگ ميشه ، لاله عزيزم ! من بدون تو هيچي نميخوام .
لاله سرش را به شانه ي او تكيه ادا و گفت :
اي كاش جراتش رو داشتم و باهات فرار ميكردم.
-راستش رو بخواي منم براي همين اومدم اينجا .
-ما من طاقتش رو ندارم > نميخوام به خاطر دلم با آبروي پدر و مادرم بازي كنم.
مي دونم لاله ي من ، مي دونم كه روح لطيف تو چقدر ملاحظه كار و مهربونه .
-اينم ميودني الان چه آرزويي ميكنم ؟
-چه آرزويي ؟
- آرزو ميكنم كه خدا جونم رو بگيره و نگذاره كه بيشتر از اين عذاب بكشم.
سهيل با شنيدن اين حرف تكاني خورد و با نگراني مثل اينكه فكر ميكرد خدا همين الان آروي او را بر آورده مكند ، شانه هاي او را با دست گرفت و در عمق چشمان زيبايش خيره ماند و گفت :
مگه بهت نگفته بودم كه ديگه حرفي از مرگ نزني / زندگي براي من يعني تو ، همه جيز من يعني تو ، وقتي براي خودت آرزوي مرگ ميكني در واقع داري از خدا ميخواي كه جون منو بگيره.
صداي هق هق گره هر دو بلند شد .با نا اميدي سر به روي شانه هم گذاشتند و اشك ريختند . آن دو عاشق پاك باخته در كنار هم همه چز را فراموش كرده بودند و فقط به وججود يكديگر مي انديشيدند به طوري كه در همان حال به خواب رفتند .
با پرتو اولين اشعه هاي خورشيد لاله چشمهايش ا باز كرد دلش لزد .سهيل را صدا زد :
سهيل صبح شده ...سهيل بيدرا شو ! خدا كنه همسايه ها ما رو نديده باشن ...من ...من بايد برگردم .سهيل با چشمان خواب آلودش نگاهي به اطراف انداخت و پسپ رو به او كرد و گفت :
امشبم منتظرتم .لاله در حاليمه با ترديد و نگراني به اطراف نگاه ميكرد گفت :
آخه...
سهيل حرف او را قطع كرد و گفت :
آخه نداره ! اگه نياي ميميرم .
لاله بار ديگر نگاهي به خانه انداخت ، از ماشين پياده شد و با عجله به طرف در باغ رفت . وقتي در را باز كرد سهيل صدايش زد .لاله صورتش را به سوي او برگرداند و او با لبخندي گفت :
دوستت دارم .لاله هم با چشماني اشكبار لبخند تلخي زد و داخل شد .
آن روز به اجبار به همراه مادرش به بازر رفت تا لباسي براي مهماني پرسرو صداي خاله مهينش بخرد .گرچه كاملا بي تفاوت بود و نظري نميداد اما بالاخره لباس كرم رنگ زبايي را خريدند و به خانه برگشتند .به اصرا مهتاب لباس را پوشيد .مهتاب لبخندي از سر رضايت بر لب آردو و گفت :
مثل فرشته ها شدي ، واي اگه نيما تو رو وتوي اين لباس ببينه چه حالي ميشه !
لاله با شنيدن نام نيما احساس كرد نفس درون سينه اش حبس شده و قلبش به سختي ميتپد .دردي جانكاه وجودش را فرا گرفت ، به سختي روي مبل كنارش نشست .رنگش مثل گچ سفيد شده بود .مهتاب با نگراني به طرف او رفت و گفت :
عزيزم چي شده ؟چرا رنگت پريده ؟چي شده ؟كجات درد ميكنه ؟
لاله دستش را روي قلبش گذاشت و آب طلب كرد .مهتاب با سرهت به طرف آشپزخانه رفت و خيلي زود با يك ليون آب قند برگشت .لاله وقتي دو سه جرعه از آب نوشيد احساس كرد نفسش آزاد شد و از سينه اش بيرون آمد اما به جاي آن بغض درون گلويش نشسيت و اشكهايش مثل سيل روي گونه هاي بي رنگش جاري شدند .مهتاب دستهايش را در سدت گرفت و پرسيد :
چيه لاله جون ؟ چرا گريه ميكني ؟چرا با من حرف نميني ؟ خب اگر از چيزي ناراحتي به من بگو ؟
لاله در حاليكه گريه ميكرد سرش را تكان داد و گفت :
هيچي نيست ، فقط خسته ام.
-منو ببخش عزيزم ، مثل اينكه زيادي پياده بردمت.
لاله از اينكه نميتوانست حف دلش را با مادرش در ميان بگذارد بيشتر ميسوخت و همين باعث شد كه گريه اش دت بگيرد. دستهايش را از ميان دستهاي مادر بيرون كشيد و صورتش را پوشاند .مهتاب با تعجب گفت : خستگي كه ديگه گريه و زاري نداره ، نكنه از لباست راضي نيستي ؟!
او خبر نداشت كه در حال حاضر هيچ جيز جز سهيل براي لاله اهميت ندارد و فقط عشق است كه وجود او را پر كرده و اين اشكها به خاطر جدايي از اوست .لاله بلند شد و در حاليكه گريه ميكرد و به طرف اتاقش ميرفت گفت :
لطفا يه زنگ بزنيد خونه ي خاله بگيد فريد بياد اينجا .
-با فريد چه كار داري ؟
لاله با عصبانيت گفت :
ميخوام نظرش رو درمورد لباسم بدونم.
مهتاب كه دچار ترديد شده بود به طرف تلفن رفت .
sorna
04-04-2012, 11:23 PM
فريده روي تخت او كنار نشست و گفت :
چقدر توي اين دو روز لاغر شدي 1
لاله به او نگاه كرد و گفت :
دارم ديوونه ميشم.
فريده با ديدن چشمان نمناك او كه به گودي نشسته بوددن گفت :
چي به روز خودت آوردي ؟ اين چه قيافه ايه ؟آخه با كريه و زاري كه كاري درست نميشه .
-تو بگو من چه كار كنم ؟من كه جز گريه كار ديگه اي نميتونم بكنم ،حداقل اينطوري دلم آروم ميگيره .
-وقتي خاله گفت از من خواستي كه بيام و لباست رو ببينم فكر كردم تغيير رويه دادي و با اين وضع كنار اومدي .
-تو ديگه حرف نزن فريده ، تو و دايي تنها كساني هستيد كه از عشق من و سهيل با خبريد .
-اي كاش ميتونستم كاري باتون انجام بدم .
-ديگه از دست هيچ كس كاري ساخته نست ، با كوچكترين عكس العملي ممكنه غزل باز دست به خودكشي بزنه ، اون وقت ما ايد چكار كنيم ؟تا آخر عمر عذاب وجدان و طعنه هاي ديگران رو نحمل كنيم؟
باز هم اشك از چشمان او باريدن گرفت .فريده موهاي او را نوازش كرد و گفت :
صبر داشته باش لاله جحون همه چيز درست ميشه ، عشق غزل يه عشق يه طرف ست كه پايدار نميمونه وبا كوچكترين نسيمي شعله هاي اون خاموش ميشه ، فقط كافيه كه تو يك كمي طاقت بياري .
- آخه ديگه تحملم تموم شده ، چند ساله كه دارم تحمل ميكنم ،فقط كه همين نست ...من ...ببشتر نگران سهيلم نه خودم ...من و اون شب يش با هم بوديم .
لاله به صورت نگاه كرد تا تتثير حرفش را در چشمان او ببيند ، ميخواست بفمهد كه آيا به خاطر اين كار او را سرزنش ميكند يا نه اما قط دانه هاي شفاف شك را در درون چشمان سياه او ديد و لبهاي مهربانشرا كه گفت :
عشق شما دونفر مقدسه ...لاله ، سهيل تو رو ميپرسته ، اون همه جيزرو در تو ميبينه ، اون فقط به خاطر تو برگشته ، حلا حقش نيست كه اينوطري عذاب بكشه .
لاله گفت :حق ، اين چيزيه كه اونم ازش حرف ميزد ، اونم ميگه كه فقط حقش را ميخواد نه چيز ديگه اي .
-پس حداقل تو اين حق رو ازش نگر .
-اخه من احساس گناه ميكنم .
-اونايي مرتكب گناه شدند كه با ندونم كاريهاشون شما رو از هم جدا كردن نه تو كه دلت پاكتر و لطيف تر از ك برگ گله .
-اي كاش اين برگ گل خشك ميشد تا سهيل هم راحت ميشد .
-اين حرفا چيه ميزني ؟!اميدوار باش ، مطمئن باش خدا يار عاشقاست .لاله اشكهايش را پاك كرد و به طرف كمدش رفت و لباسي را كه آن روز خريده بودند برداشت و روي تخت گذاشت و گفت :
اين رو بذارم اينجا تا مامان شك نكنه .
فريده به لباس نگاه كرد و با تصور اينكه سهيل لاله را اين لباس در كنار ديگري ببيند اه بلندي كشيد و گفت :
من هميشه براتون دعا ميكنم ، ميدوني لاله جون حاال ديگه فقط يه آروز دارم ، اونم اينه كه شما به هم برسيد .
لاله دستهايشا دور گردن او حلقه كرد و با بغض گفت :
توچقدر خوبي فريده جون ، تو يه سنگ صبوري ، اگه نداشتمت تا حالا صدبار مرده بودم ، آرزو ميكنم به هرچي كه ميخواي برسي .
ضربه اي به در خود و در پي آن مهتاب وارد اتاق شد .فريده و لاله خودشان را جمع و جور كردند ، مهتاب با ديدن لباس از فريده پرسيد :
چطوره فريده جون ؟ قشنگه ؟
فريده پارچه ي لطيف لباس را لمس كرد و گفت ك
عاليه ،خيلي بهش مياد .
فريده به ناچار دروغ گفت .
تا شايد سو ء ظن مهتاب بر طرف شود .مهتاب ظرف بيسكوي را همراه با سيني چاي روي ميز گذاشت و گفت :
ميخوام برم دوش بگيرم ، با من كاري نداريد ؟
لاله در حاليكه سعي ميكرد لحن صدايش آرام و بدون لرزش باشد گفت :
من و فريده هم ميخواهيم بريم امامزاده .
مهتاب پرسيد براي چي ؟
فريده با دستپاچگي به جاي لاه جواب داد :
آخه من چند تا شمع نذر كردده بودم ، گفتم حلال كه اومديم اينجا نظرموهم ادا كنم.
مهتاب لبخندي زد و گفت ك
مگهخبري شده ؟ ناقلا نكنه تو هم زري سرت بلند شده ميخواي به جمع عشاق فاميل بپيوندي؟
فريده تظاهر به شرم كرد و گفت :
وا ، اين چه حرفيه خاله جون!
مهتاب خنديد و از اتاق بيرون رفت .فريده دستش ا روي قلبش گذاشت و گفت :
خودمم نفهميدم چه .ط.ري تونستم اين دروغا رو جور كنم .
اما لاله به فكر فو رفته بود و حرف او را نشنيد . فريده با ديدن حال او با تاسف سري تكان داد و گفت ك
بلند شو بريم .
لاله به خودش آمد وپرسيد :
چي ؟
فريده گفت :
گفتم بلند شو و حاضر شو تا بريم ، حواست كجاست ؟
لاله بلند شد و در حاليكه لباسش ا برميداشت تا بپوشد با بغض گفت : يا اون موقع ها افتادم كه به مامان يه دروغ ميگفتم و بيرون ميرفتم تا با سهيل برم امامزاده و شمع وشن كنيم.
فريده شال او راب رداشت و رو سرش انداخت و گفت ك
الانم من يه دروغ گفتم تا بريم و براي دل آقا سهيل شمع روشن كنيم.
-اين دفعه ميخوام دعا كنم كه خدا مهر منو از دلش بيرون بياره تا ديگه عذاب نكشه .
-تو خل شدي ؟ اين چه حرفيه كه ميزني ؟هر دختري آرزو داره كه يه مردي مثل سهيل تا اين حد شيفته و عاشقش باشه اون وقت تو !
-اما من تحمل نارحتي اون ندارم ، حالا هم كه كار به اينحا كشيده چاره اي جز اين كار نيست .
-اما هنوزم فرصت زياده تو نبايد به اين زودي نا اميد بشي .
سپس ذست او را در دست گرفت و گفت :
مي يم به اميد بر آورده شدن حاجتمون.
لاله لبخند كمرنگي زد و به همراه او راه افتاد .سر راه شمع خريدند و با دلهايي نيازمند وارد امازاده شدند .لاله در حاليكه شمع ها را روشن ميكرد اشم ميريخت و جملاتي را زير لب زمزمه مي كرد كه براي فريده نا مفهوم بود .اما او نيز به نوبه ي خود براي آن دو دعا كرد و از ته دل آرزو كرد كه به هم برسند .وقتي لاله را غرق در حال خودش ديد دلش نيامد خلوتش را به هم بزند ، آرام از آنجا خارج شد و به حياط زارتگاه رفت .در گوشه اي نشست و منتظر آمن او شد كه با ديدن صحنه ي روبه رويش نتوانست جلوي حيرتش را بگيرد.سهيل در حاليكه چند بسته شمع در دست داشت از پله ها بالا مي آمد . او هم مانند لاله به حدي در خودش فررو رفته بود كه اصلا متوجه اطرافش نبود و حتي صداي فريده را كه به او سلام كرد نشنيد و از كنارش گذشت و وارد زيارتگاه شد . از همان ابتداي ورود اشكهايش جاري شد و شروع بع درد دل نمودن كرد و از خداوند اري ميخواست .در همين حين صداي دل انگيز اما محزون لاله به گوشش رسيد .با تعجب صورت خيسش را بلند كرد و به اطراف نگاه كرد . در آن سوي ضريح ، از پشت شيشه اي كه محوطه را جدا كده بود لاله اش را ديد . ابتدا باورش نشد ، فكر كرد دچار توم شده است اما جلوتر رفت وسرش را به شيشه نديك كرد و فهميد كه اشتباه نكرده و اين صداي لاله زيباي اوست كه مثل خود او به آنجا آمده بود تا از خداوند كمك بخواهد .محو تماشاي او شده بود و با ديدن اشكهاي او خودش نيز اشك ميريخت .خواست صدايش بزند اما ترسيد كه مبادا او از اين فرصت استفاده كند و قرار امشب را به هم بزند . آنقدر در انجا ايستاد و او را تماشا كرد تا اينكه نيايشش تمام شد و از آنجا خارج شد .
فريده وقتي لاله را ديد كه از آنجا بيرون مي آيد منتظر بود تا سهيل هم به دنبال او خارج شود اما وقتي خبري نشد با تعجب پرسيد :
پس سهيل كو؟
لاله با چشمهاي متورمش به او نگاه مرد و با تعجب تكرار كرد :
سهيل ؟
-آره مگه تو نديديش ؟
-نه!
-خودم ديدم كه اومد !
-كي ؟
-الان نيم ساعتي ميشه ! چطور تو اونونديدي ؟
لال بار ديگر برگشت تا او را ببيند ما وقتي وارد شد و او را ديد كه سر بر زانو گذاشته همانوطر كه آمده بود برگشت .
فريده پرسيد :
چي شد ؟
-هيچي دلم نيومد خلوتش رو به هم بزنم .
فريده با تعجب از اين همه عشق و مهربوني پرسيد :
بريم ؟
-بريم .
****
لاله با صداي آقا فريدون به خودش آمد و پرسيد :
چه پدر ؟
آقا فريدون گفت :
پس چرا نميخوري ؟ فكر ميكنم اين غذاي مورد علاقه ي توئه.
لاله نگاهي به غذاي رويميز انداخت و گفت كبله ...ولي ...ولي اشتها ندارم .
مهتاب در حاليكه برنج توي بشقاب او ميريخت گفت :
بخور و بهونه نگير ، من نميتونم لباست رو براي شب جمعه ببرم خياطي كه تنگش كنه كه توي تنت زار نزنه .
لاله با لحني ملتمسانه گفت :
الان اشتها ندارم شايد يك ساعت ديگه بتونم بخورم .
- يك ساعته ديگه غذا از دهن مي افته ...زود باش مشغول شو .
آقا فريدون با مهربوني گفت : يكي دو تا قاشق كه بخوري اشتهات باز ميشه .
لاله كه حوصله ي بحث كردن نداشت آرام شروع به خودرن كرد .بعد از خوردن مقدار كمي غذا بلند شد و گفت :
من ميرم بخوابم ، امرو زخيلي خسته شدم.
مهتاب گفت :
يه چايي بخور بعد بخواب.
-نه ممنونم ، اگر بخوابم بهتره .
با گفتن اين جمله آشپزخانه را ترك كرد .لادن كه در اين مدت متوجه تغيير حال خواهرش شده بود گفت :
منفكر ميكردم لاله اگر ازدواج كنه خوب ميشه ولي از روزي كه حرف نيما پيش اومده اون روز به وز بدتر مبشه فقط ميره تو اتاقشو تناه كاري كه انجام ميده گريه ست يا گوش كردن به موسيقي ، جز مواقع ضروري هم از خونه بيرون نميره .
مهدي در ادامه حرف خواهرش گفت :
منم چند بار كه از جلوي در اتاقش رد شدم صداي گريه ش رو شنيدم ، به نظر من لاله خيلي لاغر شده.
مهتاب و فريدون نگاهي به هم انداختند ، هر دو خوب ميدانستند كه دختر شان به اين وصلت راضي نيست ، اما از طرفي م خواهان خوشبختي او بودند و دلشان ميخواست كه هرچه زودتر با خاطرات گذشته وداع كند .مهتاب برلاي اينكه موضوع صحبت را عوض كند گفت:
زودتر غذاتون رو بخوريد الان سريال شرع ميشه .
لادن منظور او را درك كرد بنابراين كشغول خوردن سالد شد .اما مهدي دوباره گفت :
به نظر من مسئله ي لاله الان از هرچيز ديگه اي مهم تره ، من كه خيلي براش ناراحتم .
sorna
04-04-2012, 11:23 PM
مهتاب با عصانيت گفت :
آخه تو هم اخلاقت مثل لاله ست ، اون هم خوب رو از بد تشخيص نميده و نميدونه كه ما هر كاري ميكنيم به خاطر اينه كه دوستش داريم و خوشبختيش رو ميخوايم ، تو هم بهتره نوي اين مسائل دخالت نكني و فكر درس و مشقت باشي.
مهدي با ناراحتي از اشپزخانه بيرون رفت .
فريدون در حاليكه سع ميكرد صدايش آرام باشد گفت :
برخوردت اصلا درست نبود ، نبايد با اون اينطوري صحبت ميكردي ، مهدي الان سيزده الشه و خيلي هم روي رفتار من وتو حساسه ، اون الان در مرحله اي از زندگي قرار داره كه ممكنه با كوچكترين اشتباهي ب بيراهه كشيده بشه ، تو نبايد غرورشو نا ديديه بگيري .
مهتاب روي صندلي نشست و سرش را با دو دست گرفت و با بغض گفت :
خودمم ميدونم كه اشتباه كردم تو رو خدا ديگه سرزنشم نكن ، آخه نميدونم ديگه بايد چه كار كنم ! من يه مادرم وجز خوشبختي بچه هام آرزوي ديگه اي ندارم ، خودت ميدوني كه لادن هم الان ديگه وقت ازدواجشه ، درسش رو هم كه امسال تموم ميكنه ، چند تا خواستگار خوبم داره كه همه رو فقط به خاطر لاله منتظر نگه داشتيم ، نيما هم كه پسر بدي نيست هم خودش رو ميشناسم هم خانواده اش رو .
لادن كه مشغول جمع كردن ميز بود گفت:
نيما پسر خوبيه و در اين شكي نست ولي وقتي لاله دوستش نداره نباد به اين ازدواج مجبورش كنيم .
-اما اون خودش به نيما جواب مثبت داد .
-مطمئنيد كه تحت فشار اين كارو انجام نداده ؟
مهتاب جوابي نداد و رفتارهاي خودش را با لاله از نظر گذراند و فهميد لادن چندان هم بي ربط نميگويد اما حالا ديگر كار از كار گذشته بود .
****
لاله لبه ي تخت كنار پنجره نشست و به ستاره هاي آسمان خيره شد .با فرا رسيدن تابستان و فصل گرما هواي شهر هم بيشتر آلوده ميشد وجز چند ستاره ي پرنور ستارگان ديگر ديده ني شدند .ستاره اي چشمك زن نظر او را به خو جلب كرد از بچگي اين ستاره را ستاره ي خودش ميدانست و فكر ميكرد روزي ك او بميرد آن ستاره هم از آسمان مي افتد .آن شب احساس كرد ستار اش كمي پايين تر آمده ، دليلش را به خوبي ميدانست زيرا از يك ساعت پيش دردهاي طاقت فرساي قلبش شدت پيدا كرده بود و آزارش مياد .دستش را روي قلبش گذاشت و با خود گفت :
بالخره همين روزها راحت مي شم ، اون وقت ديگه اينقدر درد نميكشم .اين ط.ري هم من راحت ميشم هم سهيل عزيزم ، اونم ديگه ميتونه اه زندگيش رو پدا كنه و به منم فكر نكنه .اشكهاي سوزان از پشت پلكهايش بيرون امدند و صورتش را پوشاندند .از فكر دوري و جدايي از سهيل هميشه حال بدي به او دست ميداد . فكر اينكه مي مرد بدون اينكه به وصال او برسد دلش را به آتش ميكشيد ، دلي كه آكنده از عشق زيباي او بود .عشقي كه از زمان كودكي تا به حال به همراهش بود و ذره ذره با وجودش در آميخته بود .هميشه فكر ميكرد درون تمام سلول هاي بدنش نام سهل نگاشته شده ، احسا ميكرد تمام ذرات جشم و روحش به او تعلق دارد و حالا كه ميخواستند بار ديگر آنها را از هم جداكنند فكر ميكرد كه نيمي از وجودش ميخواهد از راه قلبش جدا شود و انگونهبود كه دردهاي پي در پي قلبش را مي آرزندند . بلند شد و پنجره را باز كرد .سرش را بيرون برد و هق هق گريه را سرداد نميخواست ديگران متوجه ي ناراحتي او شوند .با هر هق هق دردي درون سينه اش ميپيچيد ، به سختي آب دهانش را فرو برد و سعي كرد جلوي گريه اش را بگيرد .كمي قلبش را ماساژ داد و دوباره رويتخت نشست .اشكهايش راپاك كرد و با خود گفت :
نه من نبايد بميرم ، حداقل تا زمانيكه ميتونم در كنار سهيل باشم نبايد بميرم .
قلبش گويا صداي دلنشي او را شنيد چون به يكباره ارام گرفت .نفس عميقي كشيد و بلند شد ، پشت ميز تحريرش نشست و دفتر خاطراتش را گشود و اينگونه نوشت :
" لحظه لحظه ي انتظار ا با عشق تو مي گذرانم و هر لحظه نام زباي تو را زير لب زمزمه ميكنم ،قلب عاشق من فقط تو را ميخواهد وفقط به خاطرتوست كه ميپد، روزي كه بخواهند مرا از تو جدا كنند قلب من نيز براي هميشه از تپش باز خواهد ايستاد ."
****
آقاي مقدم گفت :
تو گهچيزي نخوردي !
سهيل آهي كشيد و گفت :
متشكرم پدر ، سير شدم .
-اينطوري كه كاري درست نميشه جز اين كه خودت رو از بين ميبري .
-پدر من نگران لاله ام ، امروز نبوديد كه ببينيد توي امامزاده چهحالي داشت ! رفته بودم دعا كنم خدا كمكمون كنه تا مشكلات حل بشه ولي وقتي لاله رو با اون حال زار ديدم از خدا خواستم كه مهر نيمار رو جايگزين مهر من توي سنه اش كنه تا انقدر عذاب نكشه.
اقتاي مقدم با تعجب به پسرش خيره ماند .در دلش به عشق او آفرين گفت اما وقتي غم چشمان او را ديد دلش لرزيد و سكوت كرد زيرا نميدانست چه بگويد تا باعث آرامش او شود .سهيل بار ديگر به خاطر غذا تشكر كرد و بعد از آنجا خاج شد و به اتاق خودش رفت .روي صندلي روبه روي آينه نشست و به تصوير خودش در آينه خيره شد .به ياد روزي افتاد كه ميخواست به ايران برگدد چه شور و شوقي سراپايش را در برگرفته بود ! از لحظه اي كه چمدانهايش ا بسته بود تا لحظه اي كه قدم به خاك وطن گذاشته بود فقط يك تصوير جلوي چشمانش بود و ان تصوير لاله بود .وقتي برادر هايش و بقيه اقوام به استقبالش آمدند فقط به دنبال او ميگشت ، حتي وقتي قدم به درن خانه اي كه پر از خاطرات تلخ وش يرين بود گذاشت و پدرش را در آغوش گرفت باز هم فقط منتظر يك چيز بود و آن ديدن لاله بود .لحظه اي كه او همراه فرده وارد سالن شد جز او هيچ چيز نميديد .صداي ضربان قلبش به حدي شدتپيدا كرده بود كه آن را به ضوح ميشنيد .وقتي او با آن چشمان زيبا جلويش ايستاد دلش ميخواست آغوش باز كند و وجود نازنينش را ا نزديك حس كند اما د چشمان او آنچنان غم سنگيني نهفته بود كه درت هر حركتي را از او سلب ميكرد .لاله با اينكه از او ناارحت بود و به خاطر بي وفاييش ائ را سرزنش ميكرد اما نتوانست در برابر احساسش مقاومت كند و بالخره بار ديگر در آن شب باد ماندني قصه ي عشقشان را تكرار كرد و او را بخشيد اما افسوس كه باز هم دستهاي نامرئي كه لاله هم از آنها ميترسيد در حال جدا كردن ان دو از هم بود. به ساعت روي ميز نگاه كرد . تا ساعت مقرر هنوز 5 ساعت ديگر باقي مانده بود .به نظرش اين پنج ساعت به اندازه 5 سال طولاني بود .وي تخت دراز كشيد و چشمانش را بست تا بخوابد و گر لحظه ها را تحنل كند اما اين كار نيز فايده اي نداشت و نتوانست حتي براي يك لحظه از فكر او خارج شود .
****
لاله وقتي مطمئنشد همه ي افراد خانواده خوابيدند به آرامي ازاتاقش خارج شدو به باغ رفت .هر چه سعي كرده بود نتوانسته بود بخوابد بنابراين تصميم گرفته بود به باغ برود و منتظر آمدن او بنشيند .برق اتاق مش رحيم روشن بود .حتما امشب هم مثل بعضي شبهاي ديگر عكس همسر و. پسر مرحومش را پيش رويش گذاشته بود و در دل ميكرد .اين مرد زحمتكش و با آبرو ، پانزده سال پيش در يك سانحه ي اتش سوزي همسر و پسر چهار ده ساله اش را از دست داده بو . از آن روز به بهد به اتاق ته باغ اين خانه كه احبش ار دوستان قديمي او بود نقل مكان كرده بود و روزي هم كه انها قصد عزيمت به خارج از كشور را داشتند و اين خانه را بهآقا فريدون فروختند او باز هم آنجا ماند زيرا معتقد بود كه به ان اغخيلي دل بسته و تمام درختها و گلها و گياهان از راز دلش با خرند و در واقع سنگ صبورش هستند . اوكمك بزرگي براي خانواده بود و همه ي افراد خانواده هم از صميم قلب دوستش داشتند .لاله با ياد آوري خاطرات او كه بارها برايش تعريف كرده بود اهي كشيد و زير نديكترين درخت به در باغ نشست و منتظر ماند.
سهيل بار ديگر از جايش لند شد و به ساعت نگاه كرد .فقط يك ساعت گذشته بود و او واقعا تحملش را از دست داده بود .تصميم گرفت زنگ بزند و از لاله بخواهد كه زودتر از خانه خارج شود اما به فكر به اين كه او الان خوابيده منصرف شد و دلش نيامد آرامش او را به هم بزند .
sorna
04-04-2012, 11:23 PM
تصميم گرفت از خانه برون بزند .لباسش را عوض كرد و سوئيچ را برداشت و به حاط رفت .سوار ماشين شد و تا پشت در باغ رفت .سپس پياده شد و خيلي آهسته براي اينكه پدرش بيدار نشود دها را گشود و ماشن را برون بدر و دوباره در را به همان آهستگي بست .غافل از اينكه پدر نگرانش پشت پنجره اتاقشنشسته و او را مينگرد .
لاله سرش را روي پاهايش گذاشت و سعي كرد خاطرات شيرين گذشته را به ياد آورد تا بتواند گذر لحظه ها را تحمل كند صداي ماشني كه پشت در باغ توقف كرد توجهش را به خود جلب كد .ضربان قلبش تند شد .احساس كرد توي رگهايش جاي خون سرب ريحخته اند كه بدنش تا اين حد سنگين و كرخت شده .به طرف در رفت .حس كرد قلبش ميخواهد از سين برون بزند .دستش را كه مثل يك تكه يخ سرد شده بود بالا برد و در را باز كرد .در همان لحظه اول نگاههايشان در هم گره خورد .بي اختار اشك از چشمان لاله سرازير شد .لاله كه ديگر توان ايستادن نداشت همانجا نشست. سهيل با نگراني از ماشين پياده شد و به طرف او دويد .
دستهاي او را در دست گرفت و پرسيد :
چي شده ؟چرا نشستي ؟
اما لاله فقط نگاهش كد و اشك ريخت . سيل بار ديگر با نگراني پرسيد :
چي شده لاله جون ؟ حالت خوبنيست ؟
لاله با ضعف سرش را به سينه او تكيه داد و گفت :
پيش تو خوبم .
سهل ير او را نوازش كرد و گفت :
خيل دوتت دارم لاله ، من...من ...ديگه حتي يه لحظه هم بدون تو نميتونم زندگي كنم .
لاله چشمهايش را بست و گفت :
منم همينطور ، منم بدون تو ميميرم .
سپس با كمك او سوار ماشين شد و از انجا دور شدند .صداي موسيقي غمبار داخل ماشين بيشتر آنها را به فكر واعيت تلخ زندگيشان مي انداخت .لاله آهي كشيد و گفت :
اي كاش ميتونستم ولقعيت رو به مامان و بابا بگم اما مترسم الان ديگه گفتن اين موضع فايده اي نداشته باشه .
_بري رهاييهيچ وقت دير نيست ، به نظر من امتحانش ضرري نداره.
-اما آخه جرات گفتنش رو ندارم ...يعني راستش رو بخواي خجالت مكشم.
-از كي از مادرت ؟ اون كه غريبه نيست ،هرچي باشه مادرته و بهتر از هركس ديگه اي ميتونه كمكت كنه .
-اگه حرفام را باور نكرد چي ؟
-اون وقت ديگه منم دست به كار ميشم و كمكت ميكنم .
-اگه بازم بول نكرد چي ؟
-خوب اون وقت از پدرم كمك ميگيريم .
-دايي ؟...چه فكر خوبي !پس چرا اين قدر خودمون رو اذيت كنيم ؟خوب از همين اول بهتره كه اون كمكمون كنه .
-پس بايد يه كاري بكينم كه پدرم بتونه مستقيما با مادرت صحبت كنه ،توي يه فرصت مناسب و خوب .
لاله كمي فكر كرد و گفت :
بهتره فردا براي شام بياييد خونه ي ما !
-فردا شب كه قراره سياوش و سيامك با بچه هاشون بيان اونجا .
-خوب با هم بياييد .
-نه اون طوري دور و برمون شلوغ ميشه ، بهتره بذاريم براي فردا شب !
-هرچند ديگه اقت ندارم ، ولي مثل اينكه چاره ديگه اي نيست .
-حالا موافيبريم يه جاي خوب ؟
-كجا؟
-يه حاي دنج و خلوت كه فقط مناسب عشاقه .
-اونجا كجاست ؟
-يه كمي صبر كن تا ببني .
سهيل در حاليكه بر سرعت ماشين مي افزود كاست داخل پخش را در آورد و به جاي آن ك كاست شاد گذاشت كه در تغيير روحيه شان هم بي تاثير نبود .
وقتي به دامنه زيبا و خنك دماوند رسيدند از ماشين پياده شدند . نسيم خنكي صرتهايشان را نوازش ميداد و صواي نهر آبي كه از زير پاهايشان ميگذشت هر دو را به وجود آورد .پيرمرد خوشرويي با محاسن سفيد پشت ميزي كه ظرفهاي آب ميوه روي آن چده شده بود نشسته بود و به آنها نگاه ميكرد .سهيل براي او دستي تكان داد و سلام كرد .پيرمرد هم جواب او را داد و پرسيد :
اومديد ماه عسل ؟
سهيل نظري به لاله انداخت و گفت :
بله .
لاله آهي مشد و روي يكي از تخت ها كنار نهر نشست .سهيل به رسم مهمان نوازي جلوي او تعظيم نمود و پرسيد :
چي ميل اريد خانم ؟بستني ؟قهوه ؟
لاله لبخندي زد و گفت :
هرچي خودت مايلي .
سهيل چشمكي زد و گفت :
هم آبميوه هم بستني همچاي ،چطوره ؟
لاله به شطنت او خنديد وپرسيد :
مگه شام نخوردي ؟
-راستش رو بخواي نه !تو چطور ؟
-واقعيتش منم نخوردم.
-سهيل به طرف دكه كوچك پيرمرد رفت و سفارش بستني ميوه اي همراه با آبميوه و كيك داد و به طرف او برگشت و كنارش نشست .لاله به آب روان و زلال داخل نهر چشم دوخته بود و حواسش به او نبود .سهيل به صورت زيباي او كه در زير نور كمرنگ چراغها مهتابي به نظر ميرسيد خيره شد و گفت :
دلم ميخواد اين صوت قشنگو هميشه خندون بينم.
-اين صورت اگه تو رو ببينه خنودن ميشه ، اگر كنار تو باشه شاد ميشه .
-پس از خدا ميخوام تو هميشه و همه جا در كنار من و مال من باشي.
-اگر خدا مصلحت ندونست چي ؟
سهيل سرش را به اسمان بلندكرد و بياختيار فرياد كشيد :ميدونه ...ميدونه ...ميدونه ...خدا هم مصلحت ميدونه ، خودشخوب ميدونه كه دل عاشق من ديگه طاقتش تموم شده.
لاله چشمانش را از نهر برداشت و به صورت اشك آلود او دوخت و گفت :منو ببخش ، ما اومديم اينجاكه يه كمي خوش باشيم اما من با حرفهام ناراحتت ميكنم.
-تو هر حرفي بزني ، هرچي بگي براي من شيرنه جز حرف جدايي .
سپس با پشت دست اشكهايش ا پاك كرد و در حاليكه بلند ميشد گفت : الا اين پيرمرده با خدش ميگه اين ديوونه ها ديگه از كجا پيداشون شد !
_پس تا فرار نكرده برو بستني ها و بگير .
سهيل به طرف دكه رفت .پيرمرد يني سفارشات را حلوي او گذاشت و پرسيد :
خيلي دوستش داري ؟
سهيل گفت :
عاشقشم.
پيرمرد آهي سنگين از سينه اش بيرون داد و گفت :
پس مواظب باش از دستش ندي .
يك ساعت شرين و دل پذير را كنار هم گذراندند سعي كردند كه از لحظه لحظه آن لذت ببرند اما هنگامي كه سوار ماشين ميشدند تا بر گردند غمي عميق بر وجودشان غلبه كرده بود .لاله ايستاد و نگاهي به اطرافش انداخت و گفت :
دلم ميخواد دفعه بعد كه اومدم انجا خيالم از هر جهت راحت باشه و احساس گناه نكنم .
سهيل كه كنارش ايستاده بود دست او را در دست گرفت و گفت ك منم دلم ميخواد دفعه ي ديگه زير نور آفتاب بيارمت اينجا و از هيچ كس واهمه اي نداشته باشم.
-دلم ميخواد دفعه ديگه همه بدونن كه من همراه تو اومدم اينجا .
-دلم ميخواد دفعه بعد ..بغض راه گلويش را بست و قدرت حف زدن ا از او گرفت .لاله با تعجب به او نگاه كرد و پرسيد :
چي شده؟چرا ساكت شدي ؟
سهيل به طرف او برگشت و در حالي كه دستهايش ميلرزيد شانه هاي نحيف او را گرفت و گفت :
دلم ميخواد دفعه بعذ كه ميام اينجا تو انقدر رنگ پريده و ضعيف نباشي، لاله ي شاداب و سرزنده اي باشي كه من ميشناختم .
لاله نفس عميقي كشيد و گفت ك
به خاطر تنفس توي اين هوا هم كه شده سعي ميكنم اون وطري كه تو ميخواي باشم .
سهيل با لحني نگران پرسيد :
لاله تو يبماري داري ؟ چيزي اذيتت ميكنه ؟
لاله سرش را تكان داد و گفت ك
نه! چطور مگه ؟
_آخه روز به روز داري ضعيف تر ميشي .
-از غم دوريه مطمئن باش چيز يگه اي نيست .
سهيل با ناباوري گفت :
اميدوارم.
سپس در ماشين را باز كرد و گفت :
خواهش ميكنم سوار بشيد پرنسس زيباي من .
لاله خنديد و سوار شد .
با توقف مشين بار ديگر دردي عجيب از قلبش گذر كرد و براي لحظه اي ناارحتش كرد .اما براي يانكه سهلي را ناراحت نكند دستش را جلوي دهانش گرفت تا صداي ناله اش بلند نشود .سهيل مشغول باز كردن داشبورد بود و متوجه او نشد وبالخرهدستشا دون داشبورد برد و دوشاخه گل سرخ زبايي را كه در اثر گرما پژمده شده بودند را بيرون آورد و به دست او داد و گفت :
يادم رفت همون اول اينا رو بهت بدم .
لاله گلها را بوئيد ، آنها را روي سينه اش گذاشت و گفت :
هنوزم دير نشده ، گل هميشه قشنگه .
-مثل تو ، تو هم هميشه قشنگي !
-حتي اگه پژمرده بشم ؟
-اين چه حرفيه ؟لاله ي من هيچ وقت پژمرده نميشه .
-اما هر گلي بالاخره يه روز پؤمرده ميشه .
-تو هرگلي نيستي ، تو فقط لاله ي مني !
لاله لبخندي زد و در حالي كه پياده ميشد گفت :
مهماني پس فردا يادت نره .
سهيل خم شد و دستش را از پنجره ماشين بيرون برد و مچ دست او را گرفت .لاله با تعجب برگشت و پرسيد :
چي شده ؟
سهيل در عمق چشمان او خيره شد و گفت :
تو هم قرار فردا شب يادت نره .
-فردا شب !
-بله فردا شب سر ساعت سه بامداد .
لاله خواست در خواست او را رد كند اما وقتي نگاه معصومانه اش را ديد كه مملو از عشق و التماس بود دلش به رحم آمد و گفت :
يادم نميره .
سهيل با دست بوسه اي براي او فرستاد و گفت :
به اميد ديدار عزيزم .
لاله خداحافظي كرد و پياده شد و به طرف در باغ رفت اما ناگهان يادش آمد كه فراموش كرده كليد در باغ را بردارد .وحشت تمام وجودش ا در بر گرفت و به سهيل اشاره كرد كه كليد را فراموش كرده .سهيل پياده شد و به طرف او رفت و پرسيد :
چي شده ؟
-يادم رفتخ كليد بردارم.
سهيل نگاهي به در بزرگ آهني انداخت و گفت :
بايد از در برم بالا ، تو مراقب اطراف باش تا كشي منو نبينه .لاله كه از ترس ميلرزيد به اطراف نگاه كرد و گفت :
باشه مراقبم .
سهيل با چابكي از در بالا رفت و به داخل باغ پريد و در را به آرامي گشود .خوشبختانه كسي متوجه آنها نشد و لاله به راحتي وارد باغ شد و در را بست .سهيل سرش را به در چسباند و او را صدا زد .لاله آهسته پرسيد :
چيه ؟
-ميخواستم بگم دوستت دارم ، خواحافظ.
-خداحافظ .
sorna
04-04-2012, 11:24 PM
خوشبختانه آن شب به خير گذشت و هيچ كس متوجه غيبت لاله نشد . روز بعد تلفن بي موقع نيما كه او را براي يك بستني به پارك دعوت كرد همه چيز را به هم ريخت .وقتي گوشي را گذاشت سرش پر از درد شده بود .مهتاب پرسيد :چرا اينطوري باهاش حرف زدي ؟
-دست خودم نبود .
-باد از اين به بعد بيشتر مراقب رفتارت باشي ، اون نامزدته و دوست داره كه كنارت باشه ، بايد خيلي هم خوشحال باشي كه دعوتت كرده.
لاله كه ميدانست بحث كردن با مادرش فايده ا ندارد سكوت كرد و با ناراحتي در مبل فرو رفت .اما مهتاب دوباره پرسيد :كي مياد دنبالت ؟
-نيم ساعت ديگه .
-پس چرا نشستي ؟بلند شو برو حاضر شو.
لاله دلش ميخواست فرياد بزند كه از نيما متنفر است و نميخواهد با او بيرون برود ولي دلش نميخواست مادرش را هم ناراحت كند .از جا بلند شد و به اتاقش رفت . در را پشت سرش بست و همانجا روي زمين نشست .سرش را روي پاهايش كذاشت و گريه كرد زيرا هيچ كس نميتوانست در آن لحظه حال او را درك كند .كه در اين لحظات احساس ميكرد به جهنم ميرود نه پارك .هنگامي كه در كنار سهيل بود همه حتي نيما را فراموش ميكرد اما حالا كه قرار بود با نيما بيرون برود احساس ميكرد با اين كارش به سهيل به خيانت ميكند .بلند شد و به طرف تفن رفت .به سختي در حالي كه دستش مي لرزيد شماره آقاي مقدم را گرفت .مطمئن بود كه هيچ كسي گوشي داخل الن را بر نميدارد زيرا همگي معتقد بودند كه استراق سمع كاري بر خلاف ادب است و اصلا درست نيست .وقتي سهيل گوشي را برداشت و گفت ك
الو.
نزديك بود قالب تهي كند اما الاخره با بغض گفت :
سلام .
سهيل در همان ابتدا صداي او را شناخت ، جواب سلامش را داد و پرسيد :
چيزي شده ؟
-آره بهت احتياج دارم .
-چي شده لاله ؟ قضيه ديشب لو رفته ؟
-نه ، نه موضوع اصلا اين نيست .
-پس چيه ؟
-الان نيما زنگ زد .
-خوب !
-از من دعوت كرد كه باهاش برم پارك .
براي اولين بار حس حسادت در درون سهيل بيدار شد، از سر خشم دندانهايش را روي هم فشرد .
لاله ادامه داد :
من اصلا دلم نميخواد برم ، خودت ميدوني كه ! اما با مامان چه كار كنم ؟ اگه مامان خونه نبود شايد يه طوري ميتونستم يه طوري دعوتش رو رد كنم اما از شانس بدم امروز مامان مطب نرفته.
-نگفت كدوم پارك؟
-نه چيزي نگفت !
-اصلا ناراحت نشو هرجا براي خودم همراهتم.
-آخهچطوري ؟
-چطوريش با من ، حالا با خيال راحت برو و منتظر باش .
-احه .
-اخه نداره ، خداحافظ .
-خداحافظ .
لاله روي پله هاي ساختمان نشسته بود و به درختهاي باغ نگاه ميكرد كه قامت نيما از دور نمايان شد .او برخلاف لاله كه لباس تيرع بر تن كرده بود ، يك پيراهن آستين كوتاه كرم و شلوار روشن پوشيده بود .از دور براي لاله دست تكان داد و با صداي بلند سلام كرد . همه رفتارهايش در نظر لاله زننده بود .
اما لادن كه بالاي سر لاله ايستاده بود گفت :
نيما خيلي خوش تيپه ها !
اما به نظر من خيلي هم بدتركيبه .
لادن كنار او نشست و گفت :
به نظر من تو پسرهاي فاميل سهيل و نيما از همه نظر با بقيه فرق دارن .
لاله با شنيدن نام سهيل بغض كرد و آرزو كرد اي كاش به جاي نيما ، سهيل به طرفش مي آمد اما اين رويايي بيش نبود كه با نزديك شدن نيما خيلي زود به پايان رسيد .لادن با نيما سلام و تعارف كرد و خيلي زود وارد ساختمان شد .لاله هم خيلي آرام سلام كرد .نيما جواب او را به گرمي داد و پرسيد :
حالت چطوره ؟
لاله با لحني اندوه بار جواب داد :
خوبم.
-نميخواي حال منو بپرسي ؟
-احتياج به پرسيدن نيست !
- آفرين درست گفتي ، هركي منو تو اين حال ببينه خيلي زود تشخيص ميده كه چقدر خوشحالم .
لاله با بي حوصلگي از جايش بلند شد و با اين كار نشان داد كه اماده ي رفتن است .نيما متوجه ي ناراحتي او شده بود اما به روي خودش نياورد و گفت :
غزل خيلي اصرار كرد كه بعد از پارك برمت خونه .
در اين لحظه مهتاب توجه هر دوي آنها را به خود جلب كرد كهگفت :
اشكالي نداره ، من از طرف پدرش اجازه ميدم.
نيما به او سلام كرد و به خاطر اين لطف بزرگ چند بار از او تشكر كرد .
لاله در برابر تصميم انها نتوانسته بود عكس العملي نشان دهد به دنبال نيما راه افتاد و از باغ خارج شد .هنگامي كه او در ماشين را برايش گشود لحظه اي ايستاد به اطرافش نگاه كرد .لاله در واقع به دنبال سهيل مي گشت اما از او اثري نبود .روي صندلي ماشين نشست و به رو به رو خيره شد ، نيما در را بست و ماشين را دوري زد و خودش نيز سوار شد .به محض نشستن پخش ماشين را روشن كرد .سپس به طرف صندلي عقب خم شد و دسته گلي را كه خريده بود برداشت و به دست او داد و
گفت :
تقديم به بهترين نامزد دنيا.
لاله براي يك لحظه به ياد شب گذشته ، هنگامي كه سهيل دو شاخه گل سرخ به دستش داده بود افتاد ، در آن لحظه با ديدن گلها احساس كرده بود كه زندگي چقدر زيباست در حالي كه الان و در اين لحظه با ديدن اين دسته گل به ياد كوتاهي عمر گلها افتاده بود .اشك چشمانش را نمناك ساخت .گلها را گرفت اما تشكر نكرد زيرا اصلا خوشحال نشده بود كه بخواهد تشكر كند .نيما باز هم متوجه چشمهاي خيس او شد اما بار ديگر سكوت كرد و ماشين را روشن كرد .هنگامي كه از خم كوچه مگذشتند بالاخره لاله ، سهيل را درون ماشين دييد بي اختيار لبخندي زد كه آن هم از چشمان نيما دور نماند .با خيالي آسوده تكيه داد و چشمانش را بر هم نهاد .حالا ديگر احساس ميكرد كه تنها نيست و تكيه گاهش نزديك اوست .
نيما پرسيد ك
خوابت مياد ؟
لاله چشمهايش را گشود و به او نگاه كرد و گفت :
نه فقط خسته ام .
-چرا مگه ديشب نخوابيدي ؟
-نه ، يعني بله ولي خيلي دير .
-چرا ؟
-سر درد داشتم خوابم نميبرد .
-حالا چي ؟بازم سرت درد ميكنه ؟
-نه !
-پس چرا چشمات و ميبندي ؟از من بدت مياد ؟
-نه !
-نه ، نه ، نه ، فقط نه ، هيچ وقت به من جواب درست و حسابي ندادي .
لاله سرش را پايين اندخت دلش نميخواست با او بحث كند وميترسيد كه او در بين حرفهايش پي به اصل ماجرا ببرد و از اين حربه عليه خود او استفاده كند .نيما كه از سكوت او خسته شده بود ماشين را در كناري نگه داشت ، پخش را هم خاموش كد و به طرف او برگشت و گفت ك
تو چشماي من نگاه كن .
لاله به اجبار به چشمهاي خشمگن او نگاه كرد .
نيما ادامه داد :ميخوام يه سوالي ازت بپرسم فقط خواهش ميكنم راستش رو بگو ،خوب !
لاله با سر حرف او را قبول كرد و او گفت :
لاله تو ...تو واقعا منو دوست داري ؟
لاله كه نميتوانست دروغ بگويد نگاهش را از چشمان او برگرفت و به پايين دوخت .نيما دستش را زير چانه او برد و سرش را به طرف خوش بلند كرد و گفت :
ماثل اينكه از تو سوال كردم .
لاله باز هم مثل شب قبل دردهايي شديد در قلبش احساس كرد .اشك ا چشمانش سرازير شد .نيما با كلافگي او را رها كرد و سرش را روي فرمان ماشين گذاشت .لاله حالا ديگر در برابر او نيز خودش را گناهكار حس ميكرد و از اينكه با احساسات او بازي ميكرد از خودش بدش آمد .
نيما در همان حال گفت :
من از هفده سالگي تو عروسي سياوش عاشق تو شدم ، براي من تو با همه فرق ميكردي ، معصوميت و پاكي از توي چشمات ميباريد ، گرچه يه كمي شيطون بودي اما توي شيطونيهات يه جور شرم آميخته با متانت وجود داشت كه دل منو بيشتر به طرفت ميكشيد ، وقتي فهميدم كامران به خواستگاريت اومده ، خواستم منم بيام جلو اما از بخت بدم پدر و مادرم براي عروسي يكي از اقوام به شيراز رفته بودند و تا قبل از برگشتن اونها هم كار از كار گذشته بود و اون مدتيكه نامزد تو شد .با همه اينها تصميم گرفتم منظر بمونم تا شايد برگرد چون نه تنها من بلكه مهم ميدونستند كه اون تا چه تو رو عذاب ميده اما وقتي چند سال گذشت و خبري نشد و تو هر روز مطيع تر ميشدي نا اميد شدم و به پيشنهاد مادرم با دختر شريك پدرم نامزد شدم ، باز هم از بخت بدم هنوز سه ماه از نامزدي ما نگدذشته بود كه تو طلاق گرفتي ، منم از همون وز حالم عض شد ، اونقدر با دختر بيچاره بد رفتاري كردم كه خودش پيشنهاد به هم زدن نامزدي رو داد .حالا خودت بگو من كه مهم چيزم تويي ، سزاوارم كه با اين رفتار سردت روبه رو بشم ؟تو بگو چه كار كنم ، من همون كار و انجام ميدم فقط به شرط اينكه يه لبخند به روم بزني و بگي كه دوستم داري ، حتي اگه تو بخواي حاضرم خودم رو بكشم تا تو حرفام رو باور كني .
لاله آهي كشيد وبه برون خيره شد ، دلش ميخواست ميتوانست به او بگويد كه خودش و سهيل هم چنين دوراني را پشت سر گذاشته اند با اين تفاوت كه اين عشق دو طرفه بود در حاليكه او تا چند وت پيش حتي از علاقه ي نيما خبر نداشت و باز هم سكوت كرد .نيما دستش را پيش برد و روي دست او گذاشت اما او به تندي دستش را بيرون كشيد و گفت :
به..بهتره راه بيفتيم .
نيما گرچه از اين حركت او ناراحت شده بود اما ماشين را روشن كرد و به راه افتاد.
در آن سوي خيابان سهيل در متشين نشسته بود لاله اش را همچون پرنده اي اسير در دستان نيما ميديد كه براي رهايي احتيج به كمك داشت اما افسوس كه نمي تو.انست كمكش كند .او پرپر زدن لاله را مي ديد اما جز سوختن از درون كار ديگري نمتوانست انجام دهد وهنگامي كه لاله دستش را از زير دست لاله بيرون كشيد او از همان فاصله دور هم رنگ پريده گي او و لرزش دستهايش را ديد اما تنها كاري كه قادر به انجامش بود فشردن دندانهايش روي هم بود .
در آن ساعت رز پارك خلوت و به گته ي نيما براي عشاق دلپذير بود . لاله روي اولين نيمكت نزديك فرواره ا نشست .
نيما گفت :
من ميرم د تا بستني بخرم ، تو چه جور بستني دوست داري ؟لاله سرش را پايين انداخت و گفت :
فرقي نميكنه .
نيما آهي كشيد و به طرف دكه رفت . با استفاده از فرصت به جستجو پرداخت و بالخه سهل را روي نيمكتي كه پشت يك درخت سرو بود پيدا كرد .ميدانست كه او عمدا انجا را انتخاب كرده تا ديده نشود . اما چشمهاي عاشق لاله او را پيدا كرد .
نميا با دو تا بستني ميوه اي برگشت و در حالي كه سعي ميكرد خودش را مثل يك ساعت پيش شاد و سرحال نشان دهد يكي از بستني ها ا به دست او داد و گفت :
اين اولين باره كه ما با هم تنها به گردش اومديم پس باد از هر احظه اون لذت ببريم كه وقتي در آينده يادش افتاديم احساس مسرت كنيم .
سپس مقداري از بستني اش را خورد و ادامه داد :
به به اين خوشمزه ترين بستني ايه كه در تمام عمرم خوردم ، ميدوني چرا ؟
نيما منتظر جواب نماند و گفت :
چون تو كنارم هستي ، لاله از روزي كه توي بيمارستان خيالم رو راحت كردي دنيا برام يه رنگ ديگه شد ، همه چيز رنگه عشقه ، همه جا بوي عشقه ...، ا تو چرا نميخوري ؟بخور ديگه الان آب ميشه.
لاله مقداري از بستني اش را خورد اما هيچ طعمي را حس نكرد به نظر او اين بستني اصلا طعمي نداشت زيرا اوبهترين بستني را شب گذشته خورده بود ، بله او هم طعم و بوي عشق را حس ميكرد اما نه حالا بلكه وقتي كه در كنار سهيل بود .در نيمه شبهاي تاريك، در سكوت مطلق ، همنان لحظه هايي كه فكر ميكرد خداوند الطافش را به آن دو ارزاني داشته ، به هرحاب بهزور نصف بستني را خورد .نگاهي به اطراف انداخت و سطل زباله را پيدا كرد ، بلند شد تا به سوي آن برود نيما پرسيد :
كجا عزيزم؟
لاله گفت :
نميتونم بقيه اش رو بخورم .
نيما با لبخندي دستش را به سوي او دراز كردو گفت :
بده به من، حيفه بستني اي كه لبهاي تو به اون خورده بره توي سطل زباله .لاله متعجب از حركات و حرفهاي او بستني را به دستش داد و دوبارهسر جايش نشست .نيما با اشتهاي تمام بستني او را تا آخر خورد و گفت :
اين بستني از بستني خودم خوشمزه تر بود .
لاله بالخره بعد از مدتي سكوتش را شكست و گفت :
از شما يه سوال دارم!
نيما كه از حرف زدن او به وجد آمده بود گفت :
بپرس !هرچي كه دوست داري بپرس !
-شما چه نكات نثبتي در من ديديد كه ادعا ميكنيد دوستم داريد ؟
-زيبايي ، نجابت ، اصالت و از همه مهم ت غرور ، من حتي از غرورتم خوشم مياد ، به نطر من تو بهتريني ، تو از همه ي دنيا براي من قشنگتري ، به نظر تو اين دلايل براي دوست داشتن كافي نيست ؟
لاله حرفهاي او را به خوبي درك ميكرد زيرا خودش هم نسبت به سهيل همين احساسات را داشت .براي اينكه موضوع بحث را عوض كند نظري به ساعتش انداخت و گفت :
ديگه بهتره برگرديم .
برگرديم ؟مثل اينكه يادت رفته امروز مهمون ما هستي !
لاله كه دعوت را فراموش كرده بود و تا به حال خيال ميكرد كه بعد از پارك به خانه ي خودشان برميگردد بار ديگر قلبش فشرده شد .در يك لحظه هوا برايش سنگين شد و تنفسش را دچار مشكل ساخت .سعي كرد نفس عميقي بكشد اما نتوانست .نيما وقتي رنگ پريده ي او را يدي دست و پايش را گم كرد ، از روي نيمكت بلند شد و با نگراني پرسيد : چي شده ؟حالت خوب نيست ؟
لاله در حاليكه دستش را روي قلب مريضش گذاشته بود به كيفش اشاره كرد .نيما در كيف را باز كرد و با يدين ليوان منظور او ا فهميد .با عجله ليوان را برداشت و رفت تا آب بياورد .سهيل هم دستپاچه شده بود اما نميتوانست كاري انجام دهد .فقط دستهاشي را بلند كرد و با عجز از خداوند كمك خواست .لاله در حاليكه درد ميكشيد به جايي كه او نشسته بود نگاه كرد .وقتي نگاه گرم و مهربان او را ديد وقتي بار ديگر ححس كرد كه هنوز او را از دست نداده خيالش كمي آسوده شد .دردر هم آهسته آهسته از درون قلبش پر كشيد چون عشق جاي آن را بار ديگر پر كرده بود .وقتي نيما با ليوان آب برگشت حالش خيلي بهتر شده بود .
نيما نفس راحتي كشيد و كنار او روي نيمكت نشست و گفت :
تو كه منو كشتي ! آخه يك دفعه چت شد ؟
لاله گفت :خودمم نميدونم !يه لحظه نفس تو سينه ام گير كرد .
-ميخواي ببرمت پيش دكتر ؟
-نه ممونم چيز مهممي نيست !
-ولي آخه رنگت مثل گچ سفيد شده بود .
-گفتم كه مهم نيست .
پس بلند شو برمي خونه تا به مامان بگم يه كم بهت برسه ، اين روزها خيلي ضعيف شدي .
لاله بلند شد و بار ديگر بدون اراده و بدون اينكه بتواند اعتراضي بمند همراه او به راه افتاد .
****
غزل موهاي سياهش را روي شانه هايش ريخته بود بلوز قرمز و دامن مشكي كوتاهي به تن داشت و به مراتب زيباتر از قبل شده بود .وقتي لاله را ميبوشيد عطرش نيز دل انگيز بود .لاله حالا ميفهميد چرا همه فاميل غزل را براي ازدواج با سهيل مناسب ميدانستند زيرا به قول ستاره و سپيده زيبايي او مثل پري ها خيال انگيز است و چشم را خيره ميكند .
ندا خانم مادر نيما به گرمي او را در آغوش گرفت و بوسيد و گفت ك خوش اومدي عروس خوشگلم.
لاله با شنيدن اين حرف از خود پرسيد : يعني منم واقعا خوشگلم ؟مثل غزل / اگر اين طور نباشه پس چرا سهيل منو به اون ترجيح ميده ؟ وقتي لباسش را در مي آورد تا به جا رختي آويزان كند به تصوير خودش نگاه كرد .چشمانش به گودي نشسته بود و صورتش نيز خيلي لاغر شده بود .پس چطور هنوز زيبا به نظر ميرسيد ! دستي به كونه هاي لاغرش كشيد و در آينه صورت خندان و شاداب غزل را نگاه كرد .حتي حوصله ي مقايسه هم نداشت .برگشت .و بهطرف بقيه رفت و نشت .
غزل با لحن عشوه گونه ي هميشگي اش گفت :
چه عجب لاله خانم به ما افتخار دايدي .
لاله سرش را پايين انداخت و گفت :
خواهش ميكنم.
نيما كه با حوله دست و صورتش را خشك ميكرد گفت ك
حلال تازه اولشه ، بعدا ديگه براي هميشه لاله خانم مياد اينجا و شما هم بايد بريد خونه ي خودتون غزل خانم .
غزل ابرويي بالا انداخت و گفت :
بله درسته ! اليته شايدم من زودتر از اينجا رفتم .
بعد از ير چشم نگاهي به لاله انداخت تا عكس العمل او را ببيند اما لاله همانطور آرام سربهزير انداخته و فقط شنونده بود .
نداخانم با سيني چاي جلو آمد و گفت :
خيلي خوش اومدي لاله جون .
لاله فنجان چاي را برداشتو تشكر كرد .
ندا خانم پرسيد ك
خب عزيزم بگو ببينم امروز خوش گذشت يا نيما با پر حفي هاش سرت رو درد آورد ؟
لاله جواب داد :
بله خوش گذشت اما جاي شما و غزل جون خالي ود .
نيما رو كرد به مادرش و پرسيد ك
پدر هم برلي ناهار مياد ؟
- امروز به خاطر ينكه لاله جون اينجاست گفته مياد .
عزل گفت : خوش به حال لاله ، هووز نيومده خودش رو تو دل پدر جا كرده !
نيما با شيطنت گفت :
چيه ؟حسوديت ميشه ؟
-وا مگه همه مثل تو حسودن؟
-اي بدجنس .
لاله از طرفي از اينكه ميديد در يك چنيني جمع شاد و سرزنده اي حضور دارد خوشحال بود اما از طرفي هم وقتي به رابطه ي بين خودش و سهيل و اينكه هيچ علاقه اي به نيما ندارد فكر ميكرد عذاب ميشكيد .احساس ميكرد در بين دوراهي قرارر گرفته كه اطرافيا ن به اجبار او را به سوي نيما سوق ميدهند در حاليكه احساس و عشق ، او را به رف سهيل ميكشيد .سوالت زيادي در ذهنش نقشش بست كه چه بايد كرد / چگونه بايد به همه ميفهماند كه اين زندگي دلخواهش نست ؟ چگونه ميتوانست از همين ابتداي راه برگردد ؟ در پايان هر سوالي كه در ذهنش نقش ميبست به سهيل ميرسيد . در كنار هر احساس عشق پاك سهيل حضور داشت .نام و ياد سخيل با ذره ذره وجودش چنان در آميخته بود كه نميتوانست او را حتي براي يكم ثانيه فراموش كند .حرفها و فرياد شب گذشته او را در ذهنش مرور كرد كه با صداي نيما به خودش آمد .
-چرا جولبمونميدي حواست كجاست ؟
-هي...هيچ جا ...همين جام .
-پس چرا جوابمو ندادي ؟
-چه جوابي ؟
-پرسيدم دلت ميخواد آلبوم خانوادگيمون رو ببيني ؟
-باشه بدم نمياد .
sorna
04-04-2012, 11:24 PM
غزل هم كه مثل برادرش متوجه حال غير طبيع لاله شده بود بلند شد و گفت :
من ميرم به مامان كمك كنم .اما اين كار را نكرد بلكه مستقيما به طبقه ي بالا رفت پنجره را گشود و خيلي با دقت اطراف را نگاه كرد .همانظور كه حدش زده بود ماشين سهيل كمي دورت راز منزلشان پپارك شده بود .خوب كه نگاه كرد متوجه شد خود او نيز درون آن نشسته و سر بر فرمان ماشين گذاشته .دلش نميخواست چنيين صحنه اي را ببيند .دوست داشت تمام افكاري كه در اين مدت در ذهنش پر كرده بود دروغ از آب در ببيايند اميدوار بود با پاسخ مثبت لاله با نيما اوضاع بر وفق مراد شوند و آن طور كه ميخواست سهيل را شيفته يخود سازد .اما متاسفانه اينطور نبود و |آنگونه كه كه حدس زده بود سهيل و لاله به هم علاقه داشتند و به احتمال زياد اين علاقه مربوط به گذشته ها بود اما پس چرا لاله به برادرش جواب مثبت داد ؟اگر او نيز خواهان سهيل بود پس چرا احساسات برادر عاشقش را به بازي گرفته بود ؟شايد هم اين عشق يك طرفه و فقط از سوي سهيل بود يا شايد هم به قول ستاره ، سهيل ميخواست كارهاي كامران را جبران كند .
روي تخت نشست و رش را در ميان دستهايش گرفت و به فكر فرو رفت .براي فهميدن حقيقت بايد كاري كرد .با مهارت تمام در ذهنش نقشه اي طرح كرد و باشادي از جايش برخاست .مانتويش را به تن كرد و شالش را هم برداشت و خيلي آرام از اتاق خارج شد .از بالاي پله ها به پايين نگاه كرد .نيما و لاله سرگرم نگاه كردن عكس ها بودند .مادر هم در آشپزخانه شغول آماده ردن ناهار بود .پاور چين پاورچين از پله ها پايين آمد ، ازسالن خارج شد و خودش را به پله ها رساند . آهسته از پله ها پايين رفت و در را باز كرد .لبخندي از سر رضايت برلب آورد و به طر ف ماشين سهيل به راه تفتاد . سهيل صداب پخش ماشين را كم كرده بود وهمراه آن زمزمه ميكرد .اشكهاي گرم روي گونه هايش ميريخت و نشان ميداد كه تا چه حد عذاب ميكشد. و خوب ميدانست كه لاله در شرايط روحي مناسبي قرار ندارد اما كاري هم از دستش بر نمي امد . جزاينكه ممنتظر بماند . آفتاب گرم تابستان بر بدنش ميتابيد اما آتش درونش به حي شعله ور بود كه اين گرما را حس نميكرد .
غزل كنر ماشين ايستاد . ول كمي او را نگاه كرد و بد با انگشت به شيشه ي ما شين زد .سهي با دستپاچي سرش را بند كرد و اشكهايش را پاك كرد .بعد شيشه يماشين را پايين كشيد .ابتدا فكر ميكرد شايد يكي از همسايه ها باشد كه به خاطر پا رك ماشينش در آنجا اعتراضي داشته باشد اما با ديدن غزل جا خورد و زبانش بند آمد غزل با زيركي لبخندي موذيانه زد وبه در ماشين تكيه داد و گفت :
يعني تا اين حد مغروري كه تا كوچه ي ما مياي و از دور خونمون رو تماشا ميكني اما نمياي مستقيما حرف بزني ؟
سهيل فقط با حيرت به او نگاه كرد ، اوادامه داد :
عيبي نداره پسرخاله مغرورم ، هرطور كه دلت ميخواد رفتار كن ولي من بازم دوستت دارم و حاضرم به اطر تو خودم رو بكشم .
سهيل از طعنه او نارحت شد اما جوابي نداد .غزل وقتي سكوت او را ديد خنده اي عصبي سر داد و دوباره گفت :
نميدونم چندبار تا حالا اينطوري منتظرم موندي ولي بالخر مچت رو گر فتم ، حالا ديگه پياده شو تا بريم خونه .
سهيل كه بالاخر به حالت عادي برگشته بود گفت:
نهمتشكرم ، بايد برگردم پدرم منتظره.
غزل دستش را جلو برد و تلفن همراه او را از جيب بيرون كشيد و گفت :
چاره اس يه تلفنه ، اگر شماره تاون رو فراموش كرديد من زنگبزنم . سپس شروع كرد به گرفتتن شاره .
سهيل با خشم تلفن را از دست او گرفت و گفت :
اتفاق خاصي ميفتاده كه باعث بشه هوش و حواسم رو از دست بدم .
-ا !جدا !پس حالا من از طرف خاله ، پسر خاله و عروس خاله اتون از شما دعوت ميكنم كه ناهار با ما باشد .
سعيل طعنه هاي او را چون نيشتر به جان ميخوريد چون ميدانست منظور او از اين كار ها و حرفها چست . او سعي كرد سهيل را وادار به اقرار كند اما سهيل هم سعي داشت خودش را كنترل كند .
-چي شده آقا سهيل ؟به چي فكر ميكني ؟
-به اينكه خدا به تو زيباي داده اما ...
-اما چي ؟
-اما ذره اي نجابت توي وجودت نيست ، تو از اون دخترهايي هستي كه بهتره توي اروپا به دنيا مي اومدن نه ايران .
-ميدونم دلت از چي پره ! خيلي ناراحتي كه فهميدم لاله و نيما رو تعقيب كردي ، من اون شب از پنجره ديدم كه چطور اون زن بيوه رو نوازش ميكردي ، من ب نجابتم يا اون ؟ اوني كه دوست داره هرلحظه تو آغوش يك نفر باشه ، نميدونم تو گوشت چي خونده كه اينطور ديوونه ات كرده اما به نظر من اون يهبوقلمون هزار رنگه كه فقط سعي ميكنه امثال تو رو گول بزنه ، همين الان تو خونه نار نيما نشسته و قهقهه ميزنه اون وقت تو ، توي اين آفتاب نشستي و شعر عاشقونه ميخوني .
تو حق نداري در مورد لاله اين طور صحبت كني ، لاله فقط به خاطر تو به نيما جواب مثبت داده و در واقع هيچ علاقه اي به اون نداره ، چون تو در كمال بي رحمي ، توي اون نامه احمقانه ات آبروش بردي .
-بايد هم اين كار رو ميكردم ! چون حقيقت رو با چشماي خودم ديدم ، اصلا از كجا مطمئن با شم كه الان بچه ي تو ، توي شكمش نيست ؟
سهيل ديگر نميتوانست حرفهاي نيش دار او را تحمل كند از ماشين پيادهشد و گفت :
اون دهان ككثيفت رو ببند لاله پاك ترين زنيه كه در تمام عمم ديدم .
غزل بار يدگر با صداي بلند خنديدي و گفت :
شما مردها چقدر ساده ايد، ابله جون تو فكر ميكني لاله براي چي از كامران طاق گرفت ؟ فقط به خاطر تينكه آزاد باشه و هركاي كه دوست داره انجام بده ، اگه نميدوني بدون ! كامران بيچاره چند بار مچ اونو در حال گناه گرفته بود و به خاطر همين هم نسبت به اون سختگيري ميكرد و رفت و آمد هاش رو محدود ميكرد ، اون وقت اون زنيكه هرزه طوري پيش ديگران فيلم بازي ميكنه كه همخه براش دل ميسوزونن ، اگه باور نميكين بر از كامران بپرس ، اصلا از موقعي كه برگشتي تا به حال سراغش رفتي ؟
-بس كن وگرنه خودم خفه ات ميكنم ، تو به اطر دل خودت به يه انسان بي گناه تهمت ميزني در حاليكه فقط من از دل اون با خبرم ، ينم بدون كه اگه لاله با نيما ازدواج كنه و يا هر اتفاق ديگه اي بيفته هيچ وقت راضي نميشم با دختري مثل تو ازدواج كنم ، تو فكر ميكني چون زيبايي ميتوني هر كاري بكني اما كور خوندي ، به نظر من تو مثل يه عجوزه ي زشت وبد تركيبي كه اصلا قابل تحمل نيستي .
غزل در حاليكه از او دور ميشد گفت :
وقتي حقايق رو بفهمي ديگه اين حرفها رو نمزني .
در همين لحظه ماشين آقا ناصر وارد كوچه شد و آن دو را ديد .غزل با ديدن غزل دستي به صوتش كشيد و سعي كرد خودش را آرام نشان دهد .
سهيل هم خم شد و پخش ماشين را خاموش كرد و خودش را آماده سلام و احوالپرسي نمود . آقا ناصر بعاد از قفل كردن در ماشين جلو رفت و دست او را به گرمي فشرد و گفت ك
خوب شد ديدمت ، ميخواستم بگم بالاخره كارت درست شد .
سهيل لبخندي زد و تشكر كرد . .
آقا ناصر گفت :
احتياجي نيست از من تشكر كني بايد از سياوش ممنون باشي كه تو اين مدت تمام وقتش رو صرف كارهاي تو كرده بود .
-حتما از اون هم تشكر ميكنم .
-حالا چرا اينجاايستادي ؟ اومده بودي غزل رو ببيني ؟
سهيل نميدانست چه جوابي بدهد كه خود او ادامه داد :
الان ديگه وقت ناهاره ، در هاي ماشين رو بند تا برين بالا ، امروز ما يه مهمون عزيز داريم .
سهيل با اينكه از موضوع ا خب بود لبخندي تصنعي بر لب آورد و پرسيد :
جدا ؟كيه ؟غريبه ست ؟
-نه از خودمونه ، زود باش كه دلم براي ديدنش يك ذره شده .
سهيل ناخواسته در ماشين را بست و به دنبال آنان راه افتاد .از ابراز احساست اين خانواده نسبت به لاله فقط دلخوري و نگراني نصيب او ميشد و هراحظه خودش را از او دورتر مي ديد .
با ورود آهانيما به وجد آمد و گفت :
به به چه خوب ! امروز هم عروسمون مهمونمونه هم داما دمون .غزل به صورت لاله نگاه كرد تا بتواند از روي صورتش احساسش را بخواند اما لاله خيلي آرام و عادي با انها سلام و احوالپرسي نميود و دوباره روي مبل نشست .ندا خانم هم مثل پسر و شوهرش از ديدن سهيل خوشحال شده بود و مرتب به او خوش آمد ميگفت .غزل به آشپزخانه رفت و پس از دقايقي دو ليوان شربت خنك برگشت .ابتدا به سهيل و بعد به پدرش تعارف كرد .
نيما گفت ك
چه عجبه آقا سهيل ! چه عجب ياد ياز ما كرديد !
غزل قبل از اينكه سهيل بتواند حرف بزند گفت :
حتما خيال كرده دختر عمه اش بين ما احساس غربي ميكنه به همن خااطر اومدة اينجا .
لاله و سهيل نظري گذار به هم انداختند .هر دو منظور غزل را فهميدند و ميترسيدند كه اين دختر خودخواه بار ديگر آشوبي به پا كند .سهيل مقداري از شربت را نشيد و گفت ك
من به خاطر كارم اومده بودم اينجا كه خوشبختانه مثل اينكه درست شده .
نداخانم رو كرد به شوهرش و گفت ك
چه خبر خوبي !
نيما پرسيد كتو كدوم قسمت ؟
آقا ناصر شروع كرد به شرح كار و وظايف سهيل در شركت ، سهيل كه خيلي خوب توانسته بود مسير صحبت را عوض كند راضي به نظر ميرسيد ولي غزل از اين كار او عباني شد .لاله نفس راحتي كشيد و سعي كرد از موضوع بحث خارج نشود كه بار ديگر بهانه اي دست او بدهد .
ناهار در آرامشي ظاهري صرف شد در حاليكه غزل با نگاههاي موشكافانه اش مراقب رفتار هاي سهيل و لاله بود .لاله به آرامي غذايش را ميخورد و تا آنجا كه ميتوانست سعي ميكرد وجد غزل را نا ديده گيرد .سهيل هم در كمال ارامش غذا ميخورد و گاهي از زير چشم نگاهي به صورت كنجكاو غزل مي انداخت اما وقتي حرفهاي يك ساعت پيش او در خيابن د گوشهايش ميپيچيد احساس بدي وجودش را در بر ميگرفت .او با انكه به پاكي لاله ايمان داشت دچار نوعي سردر گمي شده بود و عذاب ميكشيد .نيما كه از شادي در پوست خود ننيگمجيد مرتب به آن دو تعارف ميكرد و خودش هم با اشتهاي زيادي غذا ميخورد .ندا و ناصر هم از شادي او راضي به نظر ميرسيدند .غزل قط با غذايش بازي ميكرد و اصلا اشتهايي نداشت اما نيما به قدري آن لحظه ها را زيبا و خواستني ميديد ونظر پدر و مادر شرا به خود جلب كرده بود كه يچ كس جز سهيل متوجه ي غزل نبود .او ميوانست كه غزل باز هم در ذهنش دنبال راهي ميگردد تا اين دختر پاك و ساده ا بيازارد . به همين دليل تصميم گرفت تا ماندن لاله او نيز در آنجا بماند تا بتواند در موقع لزوم از نيش زبان غزل او را حفظ كند .لاله مثل هميشه با وقاري چشم گير از پشت ميز بلند شد و تشكر كرد و از آشپزخانه بيرون رفت .آقا ناصر كه به رفتن او نگاه ميكرد گفت :
هميشه از نجابت اين دختر خوشم مي اومده ، اون با تمام دخترهاي فاميل فرق ميكنه .
غزل سر بلند كد تا حرفي بزند و مثل هميشه او را كوچك كند كه با نگاه معني دار سهلي سگوت كرد بنابراين دوباره سر به زير انداخت و حرفي نزد .
نيما كه از حرف پدرش خيلي خوشحال شده بود گفت :
بهتن گفته بودم كه با كسي ازدواج ميكنم كه تك باشه .
نداخنم گفت :
حالا كه به آروزت رسيدي بايد به شكرانه ي اين نعمت اونو خوشبخت كني .
نيما به صندلي تكيه داد و گفت :
قسم ميخورم كالري كنم كه خوشبهت ترين زن دنيا بشه .
سهيل كه از حرفهاي آنها احساس نتراحتي ميكرد بلند شد و به خلطر غذا تشكر كرد و ز آشپزخانه بيرون رفت .
وارد سالن شد متوجه شد كه لاله اشكهايش را با عجله پاك ميكند .
روي مبل رو به روي او نشست و پرسيد ك
نرارحتي ؟
-نارارحتم چون متعلفق به اينجا نيستم .
-يه كم ديگه طاقت بيار بالاخره همه چيز درست ميشه .
-سعيل قول بده هيچ وقت تنهام نذاري ، زندگي با وجد توئه كه برام معني داره و ميفهمي ؟
با ورود غزل او حرفش را نا تمام گذاشت .او سيني را روي ميز گذاشت و بع طعنه گفت :
ببهشيد خلوتتون رو به هم زدم .
هيچ كدام جوابي نداند و اين مساله بيشتر او را عصبي كرد .تيما هم وارد سالن شد و گفت ك
شما دونفر خيلي كم خرجيد ...اخه اين چه وضع غذاخوردنه !
سعيل لبخندي زد و گفت ك
اتفاقا من كه بيشتر از هميشه خوردم ، دست پخت خاله حرف نداره .
-البته اين غذا محصول مشترك مادر و غزل بود .
- ا! اگه ميدونستم اصلا لب نميزدم .
نيما و لاله هر دو به اين حرف سهيل خنديدن چون اين جمله را يك ش.خي تلقي ميكردند ! اما غزل با خشم بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت .
بعد از صرف چاي و ميوه لاله كه ديگر تحمل ماندن نداشت گفت ك
بهتره من ديگه برم .
همه جز غزل اتراض كردند كه زود است اما او پافشاري مرد و گفت :
بعد از ظهر قراره يكي از دوستانم بياد ديدنم .نيما خواست حرفي بزنه كه سهيل گفت :
اگر شما نميتونيد من لاله رو ميرسونم گون با عمخ يه كار كوچيك دارم .
آقا ناصر گفت ك
لطف بزرگي ميكني سهيل جان چون من بايد نما رو سپس يكي از دوستانم ببرم تا جنسهاي جديد رو كه اورده ببينه .
سهل بلند شد و گفت ك
پس با اجاه ديگه زحكت رو كم ميكنبم .
هنگامي كه آن دو درون ماشين نشستند غزلبا نگاهي خشمانك آنها را بدرقه كرد بعد از دور شدن آنها نيما نفس عميقي كشيد و گفت :
امروز بهترين روز زندگي من بود .
غزل زير لب گفت ك
اي احمق 1 و به طرف خانه برگشت اما نيما دور شدم نانها را گناه كرد .وقتي از خم كوچه ميپيچيدن سهيل نگاهي به صورت لاله انداخت و پرسيد :
چرا ساكتي ؟
لاله كه بغض گلويش را ميفشرد به او نگاه كرد و گفت :
دارم خفه ميشم .
سهيل ماشين را كنار خيبان نگه داشت و به طرف او برگشت و پرسد ك
چرا ؟
-از اين وضع ، از اين سردر گمي ، از اين بلاتكليفي ..سهيل ! همه دارنمن و تو رو از هم جدا ميكنن و ما نميتونيم كاري بكينم، اخ كه هر وقت فكرش رو ميكنم ، باز هم بايد درد جدايي رو تحمل كنم ديوونه مي شم .در يك لحظه صورت زيباي او خيس شد سهيل دستهاي او را در دست گرفت و گفت :
گريه نكن لاله جان و به خدا اين دفعه نميذارم تو رو از من بگيرن .
-اما ديگه داره دير ميشه .
-نه هنوزم تو مال مني ، بيين كنار مني ، تا وقتي كه قلبت مال من باشه هيچ كس نميتونه از هم جدامون كنه .
-من ...من از غزل ميترسم ، اونوطري رفتار ميكنه انگار از همه جيز با خبره اما ميخواد اذيتمون كنه .
اون فقط حسوده همين ، حالا اشكهات رو پاك كن و سعي كن آروم باشي .
sorna
04-04-2012, 11:24 PM
آقاي مقدم وقتي جزييات كار سعيل را از زبان سياوش شنيد خيالش راحت شد و گفت :
حالا ديگه مطمئنم كه سهيل براي هميشه كنارمون ميمونه .
سياوش با تعجب به پدرش نگاه كرد و پرسيد ك
مگه قرار بود اون باز هم برگرده ؟
-نه ولي ميترسيدم كار مناسبي پيدا نكنه كه باعث دلگرميش بشه ، اون وقت باز هم هواي رفتن به سرش بزنه .
-خدا رو شكر كه مساله ي كارش حل شد فقط ميونه مساله ي ازدواجش .
سيامك با شنيدن اين حرف به خودش تكاني داد و گفت :
اين مسئله هم حله ، چون عروسخانم كه انتخاب شده فقط كافيه كه رسم و رسومات رو انجام بديم .
آقاي مقدم از روي تاسف سري تكان داد و گفت :
اما شماها اشتباه ميكنيد ، سهيل هيچ علاقه اي به غزل نداره .
سياوش و سيامكو همسرانشان با تعجب به هم نگاه كردند . سيامك با لحن معترضص گفت :
چرا ؟ غزل كه عيب و ايرادي ندار ...آهان حتما سعيل ميخواد ناز كنه .
اقاي مقدم گفت :
نه مسئله اصلا اين چيزهايي كه شما فكر ميكنيد نيست ، سهيل خيلي وقته كه عروس قلبش رو انتخاب كرده .اما اين موضع هميشه به صورت يك راز بين من و اون موندهو حتي به آلمان رفتنش هم به خاطر همين مسئله بود ، دختر مورد علاقه سعيل با شخص ديگه اي زادواج كرد و اون كه توان تحمل اين وضع را نداشت از اينجا رفت تا بتونه دختر رو فراموش كنه ، حالا هم كه برگشته به اين دليله كه اون خانمه از همسرش جدا شده .
سياوش گفت :
اون دختر اگر واقعا به سهيل علاقه داشت كه با شخص ديگه اي ازدواج نميكرد .
يامك در تاييد حرف برادرش افزود :سعل اگر بازم بخواد با اون دختر ازدواج كنه خودش رئ بي ارزش كده .
-اما شماها هنوز همه چيز رو نميدونيد .
سهيل كه وارد خانه شده بود و حرفهاي آخر انها را شنيده بود ارد پيرايي شد و بدون سلام و احوالپرسي گفت ك
پدر كار منو تاييد مي كنه ، چون دلم ، روحم و جسمم و عقل خودمهم اين كار منو تائيد ميكنه ، دختر مورد علاقه من با اصرار و پافشاري بيش از حد من همسر كسي شد كه كوچترين علاقه اي به اون نداشت ميدوند چرا ؟ چون اون مرد روزي صميمي ترين و بهترين دوست من به حساب مي اومد كه حاضر بودم جونم رو هم بدهم ، بله كامران غافل از عشق من و لاله و لاله ي عزيزم رو از من خواستگاري كرد و من چه كاري ميتونستم بكنم ؟ و حاا كه باز هم خدا اون رو به من برگردونده همه حتي شماها داريد ما رو از هم جدا ميكنيد اما ممئن باشيد كه اين دفعه ديگه نميذارم هيچ چيز و هيچ كس باعث جدايي ما بشه .
سمك پرسيدك
يعني تو تمام اينمدت عاشق لاله بودي ؟
سهيل با چشمتني غم كرته به او نگاه كد و به علامت مثبت سرش را تكان داد .سياوش با حالتي متفكر گفت :
لاله و غزل از نظر زيبايي در يك حد هستند اما نجابت و پاكي لاله رو غزل نداره ، باورتون ميشه كه خود من يه وزي آرزو ميكردم كه او همر سيامك بشه ؟
سيامك با حيرت گفت :
همسر من ؟ حتما ميخواستي برادر كشي راه بندازي .
سهيل روي مبل نشست و گفت :
دارم از اين وضع ديوونه ميشم .
سيامك گفت ك
پس قرار ازدواج با نيما چ ميشه ؟
آقاي مقدم گفت ك
لاله هيچ علاقه اي به نيما نداره بلكه اون اتفاق ، منظورم خودكشي غزل ، باعث شد كه لاله اين تصميم رو بگيره .
سعيده همسر سياوش كه تا آن موقع ساكت بود گفت ك
منم يه چيزهايي در مود نامه ي غزل شنيدم ، حتما اون واقعا به عشق لاله و سعيل پي برده و حالا خودش رو پيروز حساب ميكنه كه به هدفش رسيده .
سهيل گفت :
نه من اجازه نمدم يكبار ديگه لاله رو از من بگيرند شماها كه نميدونيد اون چه عذابي ميكشه ، همين امروز هر دوي ما خونه ي آقا ناصر بوديم ، محيط اون خونه ، هاش و حتي آدماش كه هر كدوم سعي ميكردن به ه طريقي محبتشون رئ نشون بدن آزارش ميداد ، لاه داره از دستم ميره پدر ! اون دارخ ذره ذره آب ميشه ماما هيچ كس حرف دلش رو نميفهمه ، شماها همه اتون خوب ميدونيد كه اون توي زندگي با كامران چه عذابي كشيده حالا حقش نيست كه بازم به اون دوران برگرده .
سياوش بلند شد و در حاليكه قدم ميزد گفت ك
ما ميتونيم يه كاري بكنم ، همون طوري كه ميدونيد آقا اصر و نيما هنوز رسما خواستگاري نكردن پس ما دست به كار ميشيم و زودتر از اونها اين كار و انجام مي ديم .
سهيل گفت :
من و لاله قرار گذاشتيم كه فردا شب پدر با عمه در اين مورد صحبت كنه و رضايت اون و آقا فريدون رو جلب كنه .
-خوب بعد ماهم ميريم خواستگاري .
سامك گفت :
مل ميتونيم توي مهموني عمه مهني اين كارو انجام بدم تا هم خانواده نيما در برابر عمل انجام شده قرار بديم و هم كاري كنيم كه همه حضورا از اين موضوع باخبر بشن.
سهل نفس عمقي كشيد و گفت :
حالا كه شما ها هم از اين موضوع با خبر شديد احساس ميكنم بام سبكتر شده و راحت تر ميتونم به هدفم برسم .
در همين لحه صدا زنگ تلفن باعث سكوتم شد .سكوتي كه رعشه اي خفيف و دلشوره اي عحيب در دل سهيل به وحود آورد.ساوش گوشي را برداشت و گفت :
الو.
-الو منزل آقاي مقدم .؟
-بله شما ؟
-من ...من با آقا سهيل كار دارم .
سياوش گوشي را به طرف سهل گرفت و آهسته گفت :
با تو كار دارن !
-كيه ؟
-خودش رو معرفي نكرد !
-سهل گوشي را گرفت و گفت ك
الو ، سهيل هستم بفرماييد !
-سلام آقا سهيل حالت چطوره /
-خوبم متشكرم ! شما ؟
-حاال ديگه ما رو نميشناي بي وفا ؟
-ببخشيد متاسفانه به جا نميارم .
-اي بي معرفت ! ميدونستم كه ديگه فراموشم كردي و گرنه از وقتي برگشتي ميتونستي حداقل يه سر به ما بزني .
صداي مردي كه درون گوشي ميپيچبد در نظر او هم آشنا بود هم غريبه اما بوي فتنه و اشوب مداد و سهيل ناخود آگاه آن را حس كزد .باز هم گفت ك
متاسفم من الا نميتونم شما رو به ياد بيارم .
پس پاشو بيا رستوران سر خيابون تا با هم صحبت كنيم.
-صحبت كنيم ؟ در مورد چي ؟
-وقاتي بياي و منو ببني ميفهمي در مورد چي ميخوام باهات حرف بزنم.
-گفتيد كجا بيام ؟
-رستوران سر خيابون .
-بشه .
-خداحافظ .
-خداحتفظ .
سهيل گوشي را به دست سياوش داد و گفت :
عجيبه !
سيامك پرسيد :
كي بود ؟
-خودمم نفهميدم فقط گفت كه برم رستوران ر خاب.ن !
-يعني خودشم معرفينكرد ؟
نه، اما...
-اما چي ؟
-نميدونم چرا ناقدر نگرانم ! احساس خيلي بدي دارم ، فكر ميكنم اين مرد قاصديه كه خبر بدي رو برام آورده .
آقاي مقدم گفت :
اين چه حرفيه ميزني پسرم !انقدر بدبين نباش ، اتفاقات اين چند روزه ذهنت رو خسته كرده.
-به هرحال ميرم تا بينم با من چه كار داره!
سياوش پرسيد :
ميخواي همراهت بيام ؟
-نه متشكرم لزومي نداره و
در ضمن فكر ميكنم تناه برم بهتره .
بعد بلند شد و با قدمهايي مردد از خانه خارج شد و خودش را به خيابان رساند .
sorna
04-04-2012, 11:25 PM
لحظه ای ایستاد و به ساختمان زیبای رستوران که جلوه ای جذاب و زیبا داشت خیره شد. یکدفعه چیزی مثل برق از ذهنش گذشت. «کامران» این کامران بود که همیشه با او در اینجا قرار می گذاشت. بله آن کسی که از پشت تلفن با او صحبت کرده بود خود کامران بود که اعتیاد باعث شده بود او صدایش را تشخیص ندهد. با عجله داخل رستوران شد و کنار پیشخوان ایستاد و لا به لای میز و صندلیها را که بیشترشان خالی بود نگاهی انداخت تا اینکه پشت ستون مرمرین وسط سالن او را پیدا کرد که با قامتی خمیده پشت میز نشسته بود و با گلدان روی میز بازی می کرد. به سوی او رفت. پشت سرش که رسید سلان کرد. روزی او را به اندازه جانش دوست می داشت طوری که حاضر شد به خاطر او حتی از عشقش نیز دست بکشد ولی حالا، حالا که او زندگی و سلامتش را باخته بود و لاله اش را پژمرده ساخته بود چه؟ باید هنوز هم او را دوست خود می دانست؟ باید هنوز هم از دیدنش شاد میشد؟ مسلما نه! زیرا مسبب تمام مشکلات دیروز و امروزش این مرد خودباخته بود که چون موجودی زائد در اجتماع می گشت و همه را از اطراف خود دور می کرد. چهره اش به حدی شکسته شده بود که سهیل باورش نمی شد این همان کامران چند سال پیش باشد که حتی از بوی سیگار سردرد می گرفت. اشک از چشمان هر دو سرازیر شده بود زیرا با دیدن هم به دوران شادی افتادند که پشت سر گذاشته بودند، به یاد روزهایی که کنار هم درس می خواندند، دانشگاه می رفتند، برای جمعه هایشان نقشه می ریختند، به یاد شیطنتهای دوران نوجوانی، به یاد همان روزهایی که که هر دو به یک گل دلباخته بودند. کامران به سختی از جایش بلند شد. لباسهای کهنه و کثیفش دل سهیل را ریش می کرد. دست دور گردن یکدیگر انداختند و با صدای بلند گریه کردند. همه ی کسانی که در آنجا حضور داشتند به آن دو نگاه می کردند. سهیل آهی کشید و به او کمک کرد تا بنشیند. سپس خودش نیز رو به روی او نشست. اشکهایش را پاک کرد و گفت:
_تو با خودت چه کردی پسر؟!
کامران چند بار سرش را تکان داد و گفت:
_اینها همه تقصیر توئه! اگه از روز اول، از همون روزی که به عشقم اعتراف کردم توی دهنم زده بودی و می گفتی که خودت لاله رو می خوای اینجوری نمی شد... هرچند...
در این لحظه کامران ساکت شد و سهیل حیرت زده او را نگاه می کرد. با تردید گفت:
_حرف بزن دیگه هر چند چی؟
_هر چند به نفع تو شد و به ضرر من! حتما خدا تورو دوست داره که نذاشت گرفتار بشی.
_اما عذابی که من کشیدم هیچ کس نکشید، از طرفی لاله رو از بچگی دوست داشتم از طرفی تو بهترین دوستم بودی و نمی تونستم ناراحتیت رو ببینم.
_ای کاش مرده بودم و هیچ وقت اسیر چنین عشق یک طرفه ای نشده بودم.
_این وسط لاله از هر دوی ما بیشتر عذاب کشید.
کامران با نگاهی عجیب به صورت سهیل خیره شد و پرسید:
_تو هنوزم دوستش داری؟
سهیل سرش را پایین انداخت و جوابی نداد زیرا حس می کرد نمی تواند در برابر او که روزی همسر لاله بوده اعتراف کند.
کامران ادامه داد:
_من فکر می کردم دیگه عاقل شدی و همه چیز رو خودت فهمیدی.
_منظورت دو نمی فهمم، چی می خوای بگی؟
_تو اصلا می دونی که چرا من لاله رو طلاق دادم؟
_می دونم که اون از تو طلاق گرفت.
کامران قهقه ای سر داد که در نظر سهیل زشت و کریه آمد. سهیل گفت:
برای چی می خندی؟
_برای اینکه هنوزم ساده و زود باوری، نکنه این حرفو اون دختره ی بدجنس به تو زده؟
_درباره لاله این طوری صحبت نکن!
_چرا؟ چرا نباید درباره اون این طوری صحبت کنم؟ چون نجیبه؟ آره؟ چون خیلی خانومه؟ آره؟ چون پاکه؟ آره؟ دیدی گفتم اشتباه می کنی؟ آخه پس تو چی می دونی؟
_من این رو می دونم که تو انقدر آزارش دادی و شکنجه اش کردی تا مجبور شد طلاق بگیره.
_پس معلوم شد حقیقت رو به تو نگفتند! عزیزم این من بودم که طلاق اون رو دادم چون دیگه طاقت کثافت کاریهاش رو نداشتم، دیگه نمی تونستم ببینم که خسته از کار بر می گردم و اون تو خونه نیست، دیگه نمی تونستم توی هر مهمونی اون رو در حال گپ زدن با مردای غریبه ببینم.
_چرا دروغ می گی؟ تو از همون اول اون رو مثل یه پرنده توی قفص زندان کردی و حتی یه مهمونی ساده هم نمی بردیش، او با بدبینی هات دنیا رو براش سیاه کرده بودی و یه حصار تنگ و خفقان آور براش درست کرده بودی.
_بله من نسبت به اون سخت می گرفتم چون فکر می کردم با این کار می تونم جلوی کارهای کثیفش رو بگیرم، غافل از اینکه اون یه هرزه ی کثیف بود که توی هر شرایطی کارش رو انجام می داد.
_بسه دیگه، خفه شو.
صدای فریاد سهیل توی رستوران پیچید و بار دیگر تمام سرها به آن سو چرخید. کامران بی توجه به عصبانیت او گفت:
اون یه زن هرزه کثیف و هوسبازه که چهره دومش رو زیر یه چهره پاک و معصوم پنهان کرده تا بتونه تو رو هم مثل من فریب بده.
_اما اون احتیاجی به این کار نداشت چون می دونست که من هنوزم عاشقش هستم، حالا می فهمم که حق داشت با تو زندگی نکنه تو لیاقت اون رو نداشتی.
_بیچاره! اون همین الان هم داره با تو بازی می کنه، فکر می کنی من خبر ندارم؟ اون اگه تورو دوست می داشت که با نیما قرار ازدواج نمی ذاشت، اون مثل یه گرگ گرسنه س که هیچ وقت سیر نمی شه، نه می تونه از نیما دل بکنه و نه می تونه تو رو جواب کنه چون هر دوی شما بهترین جوونای فامیل هستین، چرا باید بیوه ای این قدر خواهان داشته باشه در حالی که بعضی دخترای فامیل اصلا مورد توجه نباشن! امروز خواستم بیای اینجا تا چشمات رو به روی حقیقت باز کنم، حالا می خوای باور کن می خوای نکن! من هنوزم مثل همون روزها دوستت دارم و نمی خوام که تو به عاقبت من و به سرنوشت بد من گرفتار بشی.
سهیل واقعا گیج شده بود نمی دانست چه باید بگوید. کامران از پشت میز بلند شد و با وضع اسفناکی از رستوران خارج شد. سهیل سرش را در میان دستهایش گرفت. نمی دانست حرفهای او را باور کند یا نه! یکدفعه حرفهای غزل هم در ذهنش زنده شد. او هم تقریبا همین حرفها را زده بود. نه امکان نداشت که لاله او اینگونه باشد. باورش نمی شد که لاله با احساسات پاک او بازی کرده باشد. او از کودکی به این دختر زیبا دل بسته بود و حالا نمی خواست باور کند که تمام آن حرف های عاشقانه دروغ بوده، نمی خواست فکر کند که تمام عذابی که در این چند سال به خاطر دوری از او متحمل شده بی دلیل بوده/، از این فکر به خودش لرزید. نفس عمیقی کشید تا بغضی را که در گلویش نشسته بود مهار کند. با سستی از جایش بلند شد و به طرف پیشخوان رفت. پول آبمیوه هایی را که خودش حتی به لب نزده بود اما کامران تا به آخر سر کشیده بود پرداخت و از آنجا خارج شد. احساس می کرد روی بدنش عرق سرد نشسته، پاهایش بی رمق شده بود، مسافت رستوران تا خانه را طی یک ساعت پیمود. وقتی به خانه رسید هوا کاملا تاریک شده بود، حوصله پیدا کردن کلید را از درون جیبش نداشت دستش را روی زنگ گذاشت. بعد از چند ثانیه در باز شد، وارد حیاط شد چند قدمی که جلوتر رفت پدرش را بالای پله ها منتظر دید. سیاوش و سیامک هم در این لحظه از ساختمان خارج شدند. سیامک با صدای بلند پرسید:
_کجا بودی پسر؟ همه ما رو از نگرانی کشتی.
سهیل سعی کرد خود را آرام نشان دهد. نمی خواست کسی بفهمد که غرورش زیر پا له شده. به سختی در حالی که زانوهایش می لرزید خودش را به بالای پله ها رساند.
سیاوش پرسید:
کی بود که بهت زنگ زد؟
سهیل با یادآوری کامران با آن حرفهای زجر آوری که از دهانش شنیده بود تحملش را از دست داد و روی پله ها افتاد. دو برادر به سوی او دویدند و بدن داغ و تبدارش را بلند کردند و به سالن بردند.
نیلوفر همسر سیامک با ظرف آب سردی که یک دستمال در آن گذاشته بود به طرف آنها آمد و گفت:
تبش خیلی بالاست، بهتره زنگ بزنید دکتر بیاد.
سیامک دستمال درون آب را برداشت و فشرد و روی پیشانی او گذاشت. سهیل تکانی خورد و زیر لب زمزمه کزد:
دروغه... دروغه!
همه به هم نگاه کردند زیرا مفهوم کلمات او را نمی فهمیدند. سیاوش گفت: ای کاش یکی از ما همراهش رفته بودیم!
سیامک گفت:
کاش لااقل می دونستیم اونجا کی رو دیده!
_ای کاش زودتر رفته بودم دنبالش!
آقای مقدم مغموم . آرام نشسته بود و به چهره ی بی رنگ پسرش نگاه می کرد اما در دلش بلوایی به پا بود که دلش می خواست زودتر صبح شود تا بتواند به تمام اقوام زنگ زند و قصه عشق او و لاله را برای همه تعریف کند و به این مسئله خاتمه دهد.
با خوراندن چند مسکن و تب بر و کمپرس آب سرد بالاخره تبش کمی پایین آمد و به خواب رفت. اما در خواب کابوسهای وحشتناک به سراغش می آمدند و او با فریادهای بلند از جا بلند می شد ولی دوباره با ضعف روی کاناپه می افتاد و به خواب فرو می رفت. البته خوابی که بیشتر به بی هوشی شباهت داشت.
sorna
04-04-2012, 11:26 PM
لاله ساعت را بالای سرش گذاشت تا بتواند رأس ساعت سه بیدار شود. آن شب احساس دلتنگی می کرد و می ترسید که خواب بماند. وقتی پلکهایش را بست مدت زیادی طول نکشید که خوابش برد. اما در خواب می دید که سهیل از او رو برمیگرداند. با هر قدمی که به سوی او برمی داشت او یک قدم دورتر می شد. تا حدی که جز سایه ای از او برجا نماند، چند بار صدایش زد اما جوابی نشنید. با وحشت و نگرانی از خواب پرید، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی فهمید خواب می دیده نفس راحتی کشید. ساعت را از روی میز برداشت و نگاه نکند. از تخت پایین آمد. شال قهوه ای رنگ زیبایی را که سال پیش به طور غافلگیر کننده در شب تولدش از آقای مقدم هدیه گرفته بود به سر انداخت و آهسته از اتاقش خارج شد، خودش را به باغ رساند. و از پله ها پایین رفت. از بین درختان سبز باغ گذشت و به زیر همان درختی که شب گذشته در زیرش نشسته بود رسید. همانجا نشست و منتظر ماند تا با شنیدن صدای ماشین محبوبش در را بگشاید. نسیم شبانه صورتش را نوازش می داد. لحظات انتظار را پشت سر می گذاشت اما دلشوره ی عجیبی وجودش را در بر گرفته بود. تقریبا نیم ساعتی گذشت اما خبری نشد با خودش فکر کرد که شاید قبل از آمدنش به باغ، او آمده باشد و بیرون در انتظار او نشسته باشد. با تردید به طرف در رفت و آن را باز کرد و سرش را بیرون برد اما هر چه نگاه کرد اثری از او نیافت. با نگرانی در را بست و باز هم به زیر درخت پناه برد مانند کودکی که از ترس به آغوش مادرش پناه برده باشد. نیم ساعت دیگر هم گذشت و او نیامد. هزاران فکر ناراحت کننده از ذهنش گذشت اما هر بار با یک تکان سعی می کرد خودش را از این حالات واهی برهاند تا راحت تر این دقایق را بگذراند. آهی کشید و به آسمان نگاه کرد. ستاره اش به او چشمک می زد. برایش دستی تکان داد و گفت:
حتما او الان می دونی که سهیل من کجاست و چه کار می کنه! پس بهش بگو زودتر بیاد که دارم دیوونه می شم، دعا می کنم که براش اتفاقی نیفتاده باشه آخه می دونی که من بدون اون می میرم، زندگی، بودن و نبودن برای من با اون معنی پیدا می کنه، بدون سهیل دیگه حتی یک لحظه هم دلم نمی خواد زنده بمونم، یادت چند سال پیش تورو بهش نشون دادم و گفتم:
ببین سهیل اون ستاره منه! خندید و گفت:
نه اشتباه می کنی اون ستاره منه! گفتم:
نه تو اشتباه می کنی ستاره تو یکی دیگه ست این ستاره مال منه، اون وقت سهیل با اون چشمای مهربونش نگاهم کرد و گفت:
من و تو یک روحیم در دو بدن، پس ما با هم یک ستاره داریم! آخ ستاره جون پس چرا حالا این قد دیر کرده؟ نکنه فراموشم کرده؟ نکنه قرارمون یادش رفته؟ نه امکان نداره، خوب می دونم که دل اونم مثل دل منه، احساس اونم مثل احساس خودمه، همین قدر که من دوستش دارم اونم منو دوست داره، پس حتما میاد مگه نه؟ تا صبح منتظر می شینم تا بیاد آخه خودش برای امشب با من قرار گذاشت!
****
سهیل در رخت خوابش تکانی خورد و چشمهایش را باز کرد. سیاوش هم که با تکان او بیدار شده بود چشمهایش را مالید و پرسید:
چیزی می خوای سهیل جان؟
سهیل با ضعف سرش را تکان داد و گفت: فقط بگو ساعت چنده؟
سیاوش نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
چهار و چهل و پنج دقیقه... گرسنه ات نیست؟
سهیل باز به علامت منفی سرش را تکان داد و چشمهایش را بست. به یاد شب گذشته افتاد که با هم به دماوند رفته بودند. چه شب زیبایی بود! ای کاش هیچ گاه صبح نشده بود! اشک از گوشه چشمهایش سرازیر شد. می دانست که الان لاله منتظر اوست اما چه کند که دچار تردید شده بود. حرفهای زهردار کامران او را دچار شک و دودلی کرده بود. سیاوش دست او را نوازش کرد و گفت:
چیه سهیل جان؟ چرا ناراحتی؟
سهیل بار دیگر چشمهایش را گشود و با بغض گفت:
الان لاله منتظر منه!
سیاوش با تعجب پرسید:
این وقت شب؟! کجا؟
_ما چند شبه که قرار می گذاریم تا همدیگرو ببینیم، می دونم که الان هم اون منتظر منه، امشب ساعت سه قرار بود برم پیشش.
_می خوای من برم و بهش خبر بدم که حالت خوب نیست؟
_نه!
_چرا؟ این طوری اونم از نگرانی درمیاد.
سهیل آهی کشید و گفت:
اون باید به این وضع عادت کنه، باید از همین امشب بفهمه که دیگه همه چیز تموم شده. اشک چون باران از چشمهایش باریدن گرفت.
سیاوش با تعجب پرسید:
چی شده سهیل؟ چرا این طوری حرف می زنی؟ مگه قرار نشد که توی مهمونی عمه مهین از لاله خواستگاری کنیم؟
_دیگه فایده ای نداره، دیگه همه چیز تموم شد اما برای خودم متأسفم که خیلی دیر حقیقت رو فهمیدم.
_چرا؟ منظورت چیه؟ اصلا تو امروز توی رستوران کی رو دیدی؟ چه اتفاقی افتاد که به این روز افتادی؟
_هیچی نپرس خواهش میکنم هیچی! فقط این رو به بقیه هم بگو که دیگه دلم نمی خواد کسی اسم لاله رو پیشم بیاره.
_باشه هر طور میل خودته، ما فقط راحتی تورو می خوایم.
لاله که تا ساعت پنج و نیم صبح راه رفته بود و با تک تک درختان باغ حرف زده بود خسته و ناامید به اتاقش برگشت و خودش را روی تخت انداخت.
مهتاب میز صبحانه را چید و به لادن گفت:
برو ببین لاله چرا نمیاد!
لادن بلند شد و به دنبال او رفت. چند ضربه به در زد اما چون جوابی نشنید داخل اتاق شد. لاله را دید که لباس به تن داشت و شال هم دور گردنش پیچیده بود. چشمهایش بسته بود اما حرفهایی نامفهومی زیر لب زمزمه می کرد. لادن دستش را روی پیشانی او گذاشت و متوجه شد او تب شدیدی دارد و حرفهایی هم که می زند هذیان ناشی از تب است. اما قبل از اینکه به سراغ مهتاب برود با عجله و به سختی لباس را از تن او بیرون آورد و شال را از دور گردنش باز کرد و روی صندلی گذاشت سپس با عجله از اتاق خارج شد و مادرش را صدا زد. مهتاب از آشپزخانه خارج شد و پرسید:
چی شده؟
_لاله حالش بده، تب شدیدی داره.
فریدون از آشپزخانه با عجله بلند شد و به سوی آنها آمد و پرسید:
هذیان هم می گه؟
_بله عجله کنید من می ترسم.
فریدون به اتاق لاله رفت . وقتی درجه را از دهان او خارج کرد بر نگرانیش افزوده شد. به لادن گفت:
برو شربت تب بر و یه قرص مسکن بیار، توی طبقه پایین میز من آمپول تقویتی هم هست، اونها رو هم بیار.
مهتاب با نگرانی پرسید:
حالش خیلی بده؟
_هم تبش شدیده هم فشارش پایین اومده.
_ یعنی باز هم همون تبهای قدیمی اومده سراغش؟
خوشحال شدم که یه مدت راحت شده فکر می کردم دیگه حالش خوب شده.
sorna
04-04-2012, 11:26 PM
سهیل متوجه نگاههای کنجکاو دیگران شد اما سرش را پایین انداخت و به خوردن صبحانه مشغول شد. نیلوفر سکوت را شکست و گفت:
_ خدا رو شکر که حالتون خوب شده.
آقای مقدم هم خدا را شکر کرد. هر کسی در مورد او و اینکه شب گذشته را چطور گذرانده اند حرفی زد اما سهیل همچنان ساکت بود و حرفهای کامران را در ذهنش تجزیه و تحلیل می کرد و به این فکر می کرد که اگر واقعا لاله این طور بوده که کامران می گفت پس چرا او تا به حال نفهمیده؟ اصلا چرا هیچ کس تا به حال متوجه نشده؟ نکنه در این مدتی که او در آلمان بوده اتفاقاتی افتاده که از او مخفی می کنند؟ نکنه به خاطر آبروی فامیل همه مهر سکوت بر لبانشان زده اند؟ نکنه لاله واقعا همان طور باشد و تنها او بی خبر مانده باشد؟ اما نه این امکان ندارد چون اگر این موضوع واقعیت داشته باشد این همه سال نیما منتظر جواب او نمی نشست و آقا ناصر با آن اطمینان در مورد نجابت لاله صحبت نمی کرد! پس چه رازی پشت پرده است که او از آن بی خبر مانده؟
با صدای سیامک به خودش آمد و پرسید:
چی؟
سیامک گفت:
گفتم اگه کاری نداری ما داریم می ریم.
_ نه متشکرم، از اینکه نگرانتون کردم معذرت می خوام.
_ سیاوش و بچه هایش چند روزی اینجا می مونن تا حال تو کاملا خوب بشه.
_ از همه شما متشکرم.
بعد از رفتن سیامک و نیلوفر، سهیل هم از فرصت استفاده کرد و استراحت را بهانه قرار داد و به اتاقش رفت. باورش نمی شد که باز هم عشق و احساسش مورد تهاجم قرار گرفته باشد. به سراغ میز تحریرش رفت، کشوی آن را بیرون کشید و تنها عکسی که از لاله داشت را بیرون آورد و به آن خیره شد. با دیدن چشمان معصوم او در آن عکس زیبا اشک درون چشمهایش حلقه زد و گفت: حاضر بودم تمام بلاهات رو به جون بخرم و توی سختی ها سپر بلات بشم، عشق من نسبت به تو از قطره های هر دریایی پاک تر و زلال تر بود اما تو ... نمی دانست به او چه بگوید زیرا هنزو هم نمی توانست باور کند که لاله غیر از آنی بود که او فکر می کرد. عکس را بوسید و روی سینه اش گذاشت و گریه کرد.
****
آقا فریدون نگاهی به سرم انداخت و گفت: من می رم مطب اگه حالش طوری شد که احتیاج به کمک داشتی حتما خبرم کن.
_ صبحانه خوردی؟
_ بله متشکرم، خدا حافظ.
_ خدا حافظ.
مهتاب کنار تخت او نشست و دست تبدارش را در دست گرفت و به چهره اش که در این اواخر رنگ پریده تر و لاغر تر شده بود خیره شد و زیر لب گفت:
می دونم یه غمی تو دلته که من از اون بی خبرم، با اینکه مادرتم اما هیچ وقت منو محرم رازت ندونستی و نخواستی راز دلت رو به من بگی، شاید اگه از روز اول یعنی از همون زمانی که یه دختر بچه محصل بودی تا این حد خودم رو اسیر کار و مشکلات نمی کردم و بیشتر بهت توجه می کردم حالا این اتفاقها نمی افتاد. دلم می خواست منم مثل مادرهای دیگه تا جدی با بچه هام صمیمی بودم که اونها اتفاقات ریز و درشت بیرون رو برام تعریف می کردن ولی متأسفانه چون خودم آخرین بچه خانواده بودم و به علت اختلاف سنی زیاد، روابط صمیمانه ای با پدر و مادرم نداشتم نتونستم اعتماد شماها رو هم به خودم جلب کنم، شاید خیلی ها ما رو خانوادۀ خوشبختی می دونن اما از نظر من خوشبختی یعنی صمیمیت، یعنی به هم اطمینان داشتن، از اینکه مادر خوبی نبودم خیلی ناراحتم شاید من و پدرت تونسته باشیم از نظر مالی شماها رو تأمین کرده باشیم ولی متأسفانه از نظر روحی و اخلاقی بینمون فاصله افتاده.
لادن که به اتاق آمده بود تا خداحافظی کند حرفهای مهتاب را شنیده بود و می دانست که اینها همه حقیقت محض است زیرا خود او نیز رازهایش را فقط با دوستان صمیمی اش در میان می گذاشت نه خانواده اش. جلو رفت و دستش را روی شانه مادر گذاشت. مهتاب سرش را بلند کرد و با چشمان مرطوبش به صورت او لبخند زد.
لادن گفت: انقدر خودتون رو ناراحت نکنید، می دونید که لاله ضعیفه و با کمی استراحت و تقویت حالش زود خوب می شه.
_حال جسمیش آره ولی حال روحیش رو نمی دونم.
_بهتره در این مورد با پدر مشورت کنید.
_پدرت فقط حرف همیشگی رو می زنه و می گه که حتما لاله با این ازدواج موافق نیست.
_خب مادر عزیزم اگر واقعا این طور باشه شما در حقش خوبی نمی کنید بلکه دارید به اون ظلم می کنید.
_دیگه نمی دونم چی کار کنم! به نظر تو بهتر نیست که با داییت یه مشورتی بکنم؟
_اتفاقا منم می خواستم همین رو بگم.
_می خوای بری امتحان بدی؟
_آره، دیگه امتحان آخریه.
_برو عزیزم برو دیرت نشه.
_شما هم بلند شید برید صبحانه بخورید من میز رو جمع نکردم.
_باشه عزیزم تو نگران من نباش، برو به فکر امتحانت باش.
لادن صورت او را بوسید و خداحافظی کرد و رفت. مهتاب هم گونه ی فرو رفته لاله را بوسید و از اتاقش خارج شد. لاله که تمام حرفهای او را شنیده بود چشمهایش را گشود و آهسته گفت:
اما تو مادر خوب و مهربونی بودی! این من بودم که هیچ وقت نتونستم با کسی کنار بیام حالا هم اگر لازم باشه به خاطر تو تن به این ازدواج بدم.
اشک در چشمهایش حلقه زد. با تقلای بسیار خودش را کمی جلو کشید و گوشی تلفن را برداشت. فکر می کرد حتما برای سهیل اتفاقی افتاده که شب پیش نتونسته بیاید. شماره آقای مقدم را گرفت و منتظر ماند. بعد از چند بوق گوشی برداشته شد و صدای سیاوش از آن به گوشش رسید:الو...بفرمایید.
نمی تونست حرف بزند اما چرا در این وقت صبح سیاوش آنجا بود؟ حتما مسأله خاصی پیش اومده!
گوشی را گذاشت و به رختخواب برگشت. باز هم خیالات ناراحت کننده به سراغش آمدند. به یاد فریده افتاد بار دیگر نیم خیز شد و گوشی را برداشت و این بار شماره ی خانه خاله مهینش را گرفت. خوشبختانه خود فریده گوشی را برداشت و با صدایی خواب آلود گفت:
الو
_الو فریده جون سلام.
_سلام لاله حالت خوبه؟
_متشکرم تو چطوری؟
_من خوبم ولی تو صدات یه جوریه.
_من خوبم فقط می خواستم از تو یه خواهشی بکنم.
_بفرما چه کار کنم؟
_می تونی بیای اینجا؟
_بازم می خوای بری شمع روشن کنی؟
_یه کار مهم باهات دارم که این طوری نمی تونم بگم.
_باشه من تا یک ساعت دیگه خودم رو می رسونم.
_ممنون فریده جون.
_خواهش می کنم، خداحافظ.
_خداحافظ.
لاله گوشی را گذاشت و به ساعت نگاه کرد. او تا ساعت نه حتما می رسید. خدا را شکر که حداقل فریده را دارد تا بتواند درد دلی کند و راه چاره ای بجوید. پلکهایش خسته بودند زیرا شب گذشته نتوانسته بود بخوابد و به اندازه ای در باغ راه رفته بود که پاهایش هم درد می کرد. چشمهایش را بست و سعی کرد تا آمدن فریده بخوابد
sorna
04-04-2012, 11:27 PM
با نوازشهای دستی مهربان چشم گشود. مهتاب بالای سرش بود و با چشمانی نمناک موهای او را نوازش می کرد. آهسته سلام کرد و او به گرمی جوابش را داد و پرسید:
صبحانه ات رو بیارم همین جا؟
_نه میل ندارم.
_نمی شه که چیزی نخوری.
_پدر کجاست؟
_رفت مطب، خیلی نگرانت بود گفت به محض اینکه تبت پایین اومد و بیدار شدی بهش زنگ بزنی.
_پس لطفا خودتون این زحمت رو بکشید.
لاله می دانست که پدر و مادر او نیز مثل همه ی پدر و مادرهای دنیا که بچه هایشان را دوست دارند، به او علاقه دارند اما نمی دونست چرا نمی تواند این غمی را که این طور بی رحمانه وجودش را چنگ می زد و آزارش می داد با آنها در میان بگذارد. هر چی سعی می کرد موفق نمی شد اسرارش را بیرون بریزد.
مهتاب گفت: لاله!
_بله!
_می خوام یه سوالی ازت بپرسم فقط خواهش می کنم اون چیزی که تو دلته به من بگو.
_چشم!
_تو از نیما خوشت نمیاد؟
اولین باری بود که مادرش چنین سوالی از او می پرسید و این باعث تعجب او بود. با این حال بنا به درخواست مادرش که خواسته بود حقیقت را بگوید به علامت منفی سرش را تکان داد و بعد هم سعی کرد بنشیند مهتاب به او کمک کرد و بالش را پشت کمرش گذاشت سپس دستهای او را گرفت و در چشمانش خیره شد و پرسید:
پای مرد دیگه ای در میونه؟
لاله با شنیدن این سوال تکانی خورد. با یادآوری سهیل اشک در چشمانش نشست. سرش را به زیر انداخت و جوابی نداد.
مهتاب ادامه داد:
من مادرتم اگر مسأله ای هست به من بگو شاید بتونم برات کاری انجام بدم که از دست دیگران ساخته نباشه.
اشک روی گونه های لاله غلتید اما باز هم لبهایش قادر به گفتن حقیقت نبودند. ترسی عمیق وجودش را در بر گرفته بود که مانع ابراز احساساتش می شد. مهتاب اشکهای او را پاک کرد و گفت:
نمی دونی وقتی تورو این طوری میبینم چقدر دلم می گیره و از خودم بدم میاد که نتونستم اعتماد بچه هام رو به خودم جلب کنم تا برای یکبار هم که شده کنارم بشینن و باهام دردودل کنن. شماها باید منو ببخشید که همیشه فکر و عقیده ام رو به شماها تحمیل کردم هر چند این کارم به خاطر علاقه اییه که هر مادری به فرزندش داره. لاله عزیزم تو اولین فرزند منی، علاقه من به تو منحصر به فرده، خواهش می کنم حرفام رو درک کن، من واقعا دوستت دارم دلم می خواد کمکت کنم حالا یک بار دیگه می پرسم، تو مرد دیگه ای رو دوست داری؟
باز هم این سوال به شدت گریه او افزود. دستش را دور گردن مادر حلقه کرد و های های گریست، اشکهای مهتاب هم جاری شد. نمی توانست ببیند دخترش عذاب می کشد در حالی که علتش را او نمی دانست.
با ضربه ای که به در خورد هر دو سریع اشکهایشان را پاک کردند. مهتاب بلند شد و در را باز کرد. فریده در حالی که لبخند می زد سلام کرد. مهتاب هم سعی کرد لبخند بزند و جواب او را داد و گونه اش را بوسید و بیرون رفت. فریده وارد اتاق شد و سلام کرد و گفت:
تو که بازم افتادی تو رختخواب، نازک نازنجی.
لاله گفت:
متشکرم که اومدی، لطفا در رو ببند.
فریده برگشت و در را بست و پرسید:
دوباره کدوم برگ از درخت افتاده که دل نازک تورو شکسته؟
_بیا بنشین، نمی تونم بلند صحبت کنم.
فریده روی لبه تخت کنار او نشست، نظری به صورتش انداخت و پرسید:
گریه کردی؟
لاله با سر حرف او را تایید کرد.
_خاله هم گریه کرده بود درسته؟
_آره، دلم براش می سوزه، اون در مورد من خودش رو گنهکار می دونه.
_اون دیگه چرا؟!
_فکر می کنه به اندازه کافی نظر ما رو به خودش جلب نکرده که بتونه همرازمون باشه، فکر می کنه که اگر بدونه مشکل من چیه می تونه کمکم کنه.
_خب بهش می گفتی.
_نتونستم، هر چی سعی کردم نشد.
_آخه چره؟ اگه مادرت موضوع رو می فهمید اینهمه عذاب نمی کشیدی.
_دست خودم نیست، می ترسم اگه بفهمه سرزنشم کنه.
_چرا این فکر رو میکنی؟ تو که گناهی مرتکب نشدی، در ضمن با این کارت خیال سهیل رو هم راحت می کردی.
لاله با شنیدن نام سهیل و اینکه شب پیش به دیدنش نیامده بود اشک روی گونه هایش جاری شد.
فریده با تعجب پرسید:
چی شده؟ تو که دوباره شروع کردی؟
_سهیل... سهیل.
_سهیل چی؟
_سهیل دیشب نیومد.
_کجا نیومد؟
_قرارمون ساعت سه بود، تا صبح منتظرش نشستم اما نیومد، دلم شور می زنه فکر می کنم براش اتفاقی افتاده، زنگ زدم خونه دایی، سیاوش گوشی رو برداشت، آخه صبح زود اون اونجا چی کار می کنه؟ مگه اینکه اتفاقی افتاده باشه.
_خوب شاید خواب مونده.
_نه مطمئنم که خواب نمونده.
_خب شاید یه کاری براش پیش اومده که نتونسته بیاد.
_کار؟ اونم نیمه شب؟ اگرم می خواست نیاد به من زنگ می زد، مطمئنم فریده!
او نام فریده را طوری بیان کرد که او فهمید باز هم فکری به سر لاله زده، به او نگاهی کرد و منتظر ماند تا حرفش را بزند. لاله با چشمان پر اندوهش به او نگاه کرد و گفت:
دیروز خونه آقا ناصر بودیم.
_بله می دونم خبرش رسیده.
_نکنه... نکنه..
_ا، تو چرا این طوری حرف می زنی؟ نکنه چی؟
_دیروز غزل خیلی خوشگل شده بود.
فریده با شنیدن این حرف خندید و گفت:
غزل همیشه خوشگله، حالا منظورت از این حرف چیه؟
_شاید سهیل با دیدن اون تصمیمش عوض شده!
_تو یه طوری حرف می زنی که انگار سهیل تا دیروز غزل رو ندیده بود، عزیز من عشق بین تو و سهیل ریشه عمیقی داره که به این سادگیها از بین نمی ره، بیخودی هم خودت رو ناراحت نکن، من مطمئنم که اون هنوزم تورو دوست داره، همین الانم فقط توی فکر توئه.
لاله آهی کشید و گفت:
پس چرا دیشب نیومد؟
_بازم حرف خودش رو میزنه، یه کمی طاقت بیار امشب که بیاد همه چیز معلوم میشه.
_گفتی امشب یادم اومد که قراره امروز زنگ بزنه و به مامان بگه که با دایی مقدم برای شام میان اینجا.
_با دایی؟
_آره قرار شده که دایی با مامان صحبت کنه.
_امشب قراره آقا سهیل با پدرش بیاد اینجا در مورد خانم با مادرش حرف بزنه اون وقت خانم نشسته و آبغوره می گیره.
sorna
04-04-2012, 11:27 PM
لاله از تخت پایین آمد و به طرف کمدش رفت کلیدش را که همیشه در جای مخصوصی پنهان می کرد پیدا کرد و آن را باز کرد. دو شاخۀ گل سرخ که دو شب پیش هدیه گرفته بود هنوز بوی تازگی می دادند. آنها را برداشت و بویید و روی سینه اش گذاشت. فریده با دیدن گلهای خشک درون کمد دهانش باز مانده بود. بعضی از گل ها درون گلدان بودند. بعضی ها روی دیواره های کمد چسپانده شده بودند و بعضی از دسته گلها کارتهای تبریکی نیز داشتند که همگی از سوی سهیل بودند. هر سه طبقه کمد با گلهای خشک پر شده بودند. فریده یکی از کارتها را برداشت، روی آن نوشته شده بود، لاله عزیزم تولدت مبارک 12/1/68، درست یک سال و نیم قبل از ازدواج لاله با کامران. شیشه عطر کوچکی که با یک شاخه گل تزیین شده بود نظر او را به خود جلب کرد. نشست و به کارت کنار آن نگاه کرد: لاله قشنگم عیدت مبارک 2/1/67. با دیدن این گلهایی که لاله همه را مثل یک گنج گرانبها نگه داشته بود فریده بیشتر به ریشه عمیق این عشق پاک پی برد. در همین لحظه ضربه ای به در خورد. لاله با دستپاچگی گلها را درون کمد گذاشت و در آن را بست. فریده هم سریع به طرف تخت رفت و روی آن نشست. لادن وارد اتاق شد و سلام کرد و ظرف میوه ای را که در دست دااشت روی میز کوچکی کنار تخت گذاشت. مهتاب هم سینی شربت ها را روی زمین گذاشت و گفت:
می خواستم صداتون کنم توی سالن گفتم شاید دوست دارید همین جا بشینید.
فریده تشکر کرد. لادن از لاله پرسید:
حالت بهتره؟ دیگه ضعف نداری؟
_نه خیلی بهترم.
_سر جلسه امتحان فقط تو فکر تو بودم.
فریده با شیطنت گفت:
حتما می دونی امتحانت رو خراب می کنی از الان داری زمینه سازی می کنی که بگی به خاطر خواهرت این طوری شده.
با این حرف فریده همگی خندیدند. لادن گفت:
دیگه خیالم راحت شد. به خاله مهین بگو تا جایی که بتونم توی مهمونی کمکش می کنم.
_خب، خب نمی خواد شلوغش کنی که آخرش هم بگی همه کار ها رو تو کردی.
باز هم خنده همه بلند شد. لاله هم خندید اما نگرانی عجیبی بر دلش چنگ می زد و قلبش را آزرد.
****
سهیل صدای ضبط صوت را تا جایی که امکان داشت بلند کرده بود گویی می خواست با این کار فکرش را هم آزاد بگذارد اما با هر جمله ای که از ضبط صوت پخش می شد او بیشتر به یاد سالهای گذشته و چند شب پیش که در کنار لاله بود می افتاد. او در بین کارها و حرفهای لاله هیچ نکته ای نمی توانست پیدا کند که با حرف های کامران مطابقت کند. احساس می کرد دلش به همین زودی برای او تنگ شده و دوست دارد او را ببیند اما می ترسید که حرفهای کامران درست باشد و لاله او را به بازی گرفته باشد و در آخر احساسات و عشق پاکش را زیر پا له کند. سعی می کرد با احساس قلبش مبارزه کند اما زیاد هم موفق نبود زیرا هنوز هم با هر نفسش نام لاله را از سینه اش بیرون می داد. تصمیم گرفت با خواننده نوار همراهی کند بنابراین صدایش را بالا برد و همصدا با نوار شروع به خواندن کرد. صدایش در تمام فضای خانه پیچیده بود. همه با تعجب به هم نگاه می کردند اما حرفی نمی زدند. تنها آقای مقدم بود که با شنیدن صدای پسرش که موسیقی عاشقانه ای را می خواند اشک میریخت.
سهیل چشمانش را بسته بود و می خواند تا اینکه باز هم تصویر چشمان زیبای لاله در نظرش مجسم شد. صدایش کم کم به بغض و بعد هم به گریه تبدیل شد. وقتی صدای گریه اش به گوش آقای مقدم رسید نتوانست تاب بیاورد. برگشت و به سیاوش که به فکر فرو رفته بود گفت:
برو بیارش پایین، نذار تنها بمونه این طوری دیوونه می شه.
_ بذارید بغضش رو خالی کنه تا سبک بشه.
_ این بغض آنقدر کهنه است که اگه ده سال هم اشک بریزه نمی تونه خودش رو خالی کنه.
_آخه چرا گذاشت کار به اینجاها بکشه؟
_ نمی دونم ولی دیگه طاقت شنیدن صدای گریه اش رو ندارم.
سیاوش از روی مبل بلند شد و گفت:
باشه الان می رم پیشش.
سهیل سرش را روی میز تحریر گذاشته بود و آهسته تر از قبل گریه می کرد. سیاوش جلو رفت. تکه های عکس پاره شده ای را زیر پایه های صندلی دید. خیلی زود فهمید که این عکس لاله بوده که به این روز افتاده. دستش را روی شانه او گذاشت.
سهیل همانطور که اشک می ریخت گفت:
ای کاش برنگشته بودم، حالا می فهمم چه اشتباه بزرگی کردم.
_یادت باشه تو فقط متعلق به لاله نیستی، اینجا همگی ما تورو دوست داریم و از ناراحتیت عذاب می کشیم مخصوصا پدر که ناراحتی قلبی هم داره، نذار حالا که با برگشتن تو احساس خوشبختی می کنه دیواره های شادیش فرو بریزه و غم توی دلش لونه کنه، وقتی فهمیدم که می خوای برگردی خیلی خوشحال شدم چون فکر می کردم که با اومدن تو، دوران تنهایی پدر هم سر میاد. خودت که می دونی من به خاطر کارم نمی تونم اینجا باشم. سیامک هم به خاطرمادر زنش که تنهاست اینجا نموند. پس فقط تویی که می تونی همدم این پیرمرد تنها باشی، یک بار با رفتنت همه چی رو ازش گرفتی حتی مادر رو، حالا با اومدنت کاری نکن که زندگیش رو هم ازش بگیری. سعی کن مرحمی روی زخمهایش باشی نه اینکه یه زخم تازه روی قلبش بذاری.
_می فهمم چی میگی، اما تو هیچ وقت عاشق نبودی تا بفهمی من چی می کشم، یک عمر عاشق باشی اون وقت یک روز بفهمی که معشوقه ات بهت دروغ می گفته و قصد فریب تو رو داشته، نمی دونی چقدر سخته حتی از جدایی هم سخت تره، ای کاش لاله هنوز زن کامران بود اما مطمئن بودم که عشقش نسبت به من یه عشق پاک و خالصه، اون وقت با این خیال خوش با درد جدایی هم می ساختم مثل همون سالهایی که توی غربت بودم.
_ببین سهیل من نمی دونم تو دیروز با کی صحبت کردی و چه حرفهایی شنیدی اما این رو بدون که احساس ذاتی و درونی آدم هیچ وقت دروغ نمی گه!هر چی توی قلبت احساس می کنی مطمئن باش همون درسته اگر با خودت صادق باشی می فهمی که اشتباه نکردی و دلت هم باهات رو راست بوده.
_ احساسم؟!
_ بله احساست، قلبت، ببین قلبت در مورد لاله چطور قضاوت می کنه.
_ قلبم هنوز هم اون رو می خواد.
_ پس همین درسته!
_ نه این درست نیست، انقدر باهاش می جنگم که دیگه هیچ عشقی رو نپذیره و نخواد (خاک بر سرت همینه که از دست میدیش دیگه!).
_ دیگه بسه، حالا پاشو بریم پایین پیش پدر، خیلی نگرانته.
sorna
04-04-2012, 11:27 PM
به اصرار لاله و لادن، فریده برای ناهار پیش آنها ماند. با هم به حیاط رفتند و به کمک مش رحیم مقداری تخم سبزی برای تابستان کاشتند. لادن و فریده مرتب با هم شوخی می کردند و سعی داشتند به این طریق لاله را هم خوشحال کنند اما لاله یک لحظه هم نمی توانست از فکر سهیل بیرون بیاید. در حالی که هنوز احساس ضعف داشت دستکشهای پلاستیکی را از دستهایش بیرون کشید و به یکی از درختها تکیه داد. رنگ از رویش پریده بود.
فریده پرسید:
می خوای برات یه کمی آب قند بیارم؟
لاله در حالی که چشمهایش را بسته بود و سرش را به تنه درخت تکیه داده بود گفت:
نه متشکرم.
لادن گفت:
نباید زیاد خودت رو خسته کنی، اگر پدر بیاد و ببینه که از رختخواب بلند شدی واقعا عصبانی می شه.
لاله آهی کشید و گفت:
من فقط منتظر یه تلفنم، با اون تماس حالم کاملا خوب می شه.
لادن می خواست سوالی بپرسد که صدای مهتاب توجه آنها را به خود جلب کرد. او از بالای پله ها به لاله گفت:
زود بیا پای تلفن کارت دارن.
فریده لبخندی زد و گفت:
بلند شو آرزوت براورده شد.
لاله بلند شد، ابتدا چشمانش سیاهی رفت اما بعد به طرف ساختمان رفت. به بالای پله ها که رسید از مهتاب پرسید:
_کیه؟
_غزله.
_غزل؟
_آره عجله کن!
لاله با تردید گوشی را برداشت و گفت:
الو.
_الو سلام.
_سلام حالت خوبه؟
_متشکرم تو چه طوری؟
_منم خوبم ممنون.
_ولی مثل اینکه چندان هم خوب نیستی، مامانت گفت صبح سرم بهت وصل کرده بودند.
_چیز مهمی نبود، ضعف داشتم.
_نمی خوای حال نیما رو بپرسی؟
لاله سکوت کرد. نمی توانست برخلاف آنچه که دلش می خواهد و قلبش می طلبد حرفی بزند. غزل سعی کرد خشمش را مهار کند بعد گفت:
من و نیما بعد از ظهر میاییم دنبالت بریم برای مهمونی لباس بخریم. البته من به نیما گفتم دیگه مزاحم تو نشیم، اما خب به اصرار اون من زنگ زدم.
لاله طعم طعنه را به خوبی حس می کرد. اما نگرانیش در مورد سهیل به حدی بود که این طعنه ها برایش اهمیتی نداشتند.
غزل پرسید:
کاری نداری؟
_نه!
_پس بعد از ظهر منتظر باش، خداحافظ.
او بدون اینکه منتظر خدا حافظی لاله بماند گوشی را گذاشت. لاله حتی نتوانسته بود بهانه ای برای نرفتنش بیاورد. گوشی را گذاشت و به پشتی مبل تکیه داد. مهتاب که مشغول گردگیری بود پرسید:
چی می گفت؟
_ گفت که می خواد با نیما بره لباس بخره، نمی دونم لباس خریدن اونها چه ربطی به من داره!
_ مگه می خوان تو رو هم با خودشون ببرن؟
_ بله.
_ من که بهش گفتم تو حالت زیاد خوب نیست.
_ دلم می خواد تا بعد از ظهر بمیرم، اما با اونها جایی نرم.
_ خدا نکنه عزیزم، این حرفها چیه می زنی! دوست نداری بری خب نرو، وقتی اومدن خودم می گم که حالت خوب نیست و پدرت گفته که باید استراحت کنی.
_ واقعا این کار رو می کنی مامان؟
_ البته! خوشحالی تو برای من از همه چیز مهمتره.
لاله با شادی بلند شد و دستهایش را دور گردن او حلقه کرد و صورتش را بوسید. یک لحظه با بغل کردن مادرش بوی سهیل را حس کرد و اشک درون چشمانش حلقه زد. سرش را روی سینه او گذاشت و سعی کرد باز هم آن بو را حس کند. مهتاب موهای او را نوازش کرد و گفت:
چرا نمی خوای حرف بزنی؟! این شادیهای موقتی، این بغض های پی در پی، این گریه های ناگهانی، آخه علتش چیه؟
لاله سرش را بیشتر در سینه او فرو برد می خواست حس کند که سهیل واقعا در کنارش ایستاده. صدای هق هقش بلند شد و دل مهتاب را بیشتر به درد آورد. مهتاب به او کمک کرد تا روی مبل بنشیند. سپس جلوی پایش زانو زد و دستهایش را در دست گرفت و پرسید: بازم نمی خوای حرف بزنی؟
لاله با چشمهای بارانیش به او نگاه کرد و گفت:
نمی دونم چرا انقدر دلم گرفته!
_ چرا عزیزم؟ دوست داری بریم بیرون؟
اما زود از این پیشنهاد پشیمان شده و گفت:
پدرت تأکید کرده که حتما باید استراحت کنی.
در همین لحظه فریده وارد سالن شد و گفت:
دیگه یک باغبون حرفه ای شدم. وقتی چشمش به صورت خیس لاله افتاد بانگرانی پرسید:
چی شده خاله؟ چرا لاله گریه می کنه؟
_ نمی دونم! می گه دلم گرفته، به من که حرفی نمی زنه تو بیا ببین می تونی چیزی بفهمی.
سپس بلند شد و دستمال و مایع شیشه پاک کن را از روی میز برداشت و به آشپزخانه رفت.
فریده کنار لاله نشست و گفت:
چرا اینقدر بی قراری می کنی؟ اینطوری که خودت رو از بین می بری!
_ دست خودم نیست احساس می کنم یک ساله ندیدمش، دلم براش خیلی تنگ شده.
_ مگه اون نبود که زنگ زد؟
_ نه، غزل بود گفت که بعد از ظهر با نیما میان دنبالم بریم برای خرید لباس.
_ خب تو چی گفتی؟
_ هیچی! طوری با طعنه حرف می زد که نمی دونستم چی بگم اما مامان گفت که بهشون می گه باید استراحت کنم و نمی تونم باهاشون برم.
_ خب پس مسئله حل شد!
_ اما سهیل چی؟
_ اونم زنگ می زنه، مطمئنم، حالا پاشو بریم به مامانت کمک کنیم تا ناهارو آماده کنیم، الان پدرتم میاد سعی کن خودت رو سر گرم کنی.
_ آخه پس کی می خواد زنگ بزنه؟ (ای بابا کشتی خودتو، یک کم صبر کن می بینیش)
_ می زنه نترس دیر نمی شه! بلند شو، بلند شو هی نشین و گریه کن، با گریه و زاری که کاری درست نمی شه.
دست او را گرفت و با خود به آشپزخانه برد و به مهتاب که پشت میز نشسته بود و به فکر فرو رفته بود گفت:
خاله جون ما اومدیم در حاضر کردن ناهار به شما کمک کنیم، امر بفرمایید.
در همین حین لادن هم وارد آشپزخانه شد و گفت:
اگه پدر پرسید بگو که همین الان از رختخواب بیرون شدی.
لاله روی یکی از صندلیها نشست. مهتاب ظرفی به دست فریده داد و گفت:
بیا عزیزم توی این سس درست کن بریز روی سالاد و به لادن گفت:
تو هم میز رو بچین تا من غذا رو بکشم.
فریدون وارد آشپزخانه شد و سلام کرد و بعد از تعارف با فریده روی صندلی کنار لاله نشست و پرسید:
تو حالت چه طوره دخترم؟
_متشکرم پدر، خیلی بهترم.
آقا فریدون نبض او را گرفت و پرسید:
دیگه ضعف نداری؟ سرت گیج نمی ره؟
_نه، خوبم.
_ولی زیادم خودت رو خسته نکن، چون فشارت پائینه.
سپس بلند شد و به طرف مهتاب که مشغول ریختن برنج توی دیس بود رفت و پرسید:
شما چه طوری خانم؟
_ممنونم، خوبم.
مهدی که خسته از بازی فوتبال به خانه برگشته بود کف آشپزخانه نشست و گفت:
بالاخره تونستیم یه گل بهشون بزنیم.
فریدون در حالی که دستهایش را می شست گفت:
هنر کردید تیم همیشه بازنده.
لادن گفت:
وای چه بوی عرقی می دی! این طوری پشت میز نشینی ها! پاشو برو یه دوش بگیر و بیا.
مهدی بلند شد و گفت:
اول ناهار بهد دوش. و به طرف میز رفت و دستش را به طرف سالاد می برد که فریده پشت دستش زد و گفت:
اول دوش بعد ناهار.
مهدی که تازه متوجه حضور فریده شده بود گفت:
ا سلام دختر خاله. و از رفتارش خجالت کشید و سریع از آشپزخانه بیرون رفت. همه به رفتار او خندیدند و پشت میز نشستند. لاله گوش به تلفن سپرده بود تا هر لحظه صدای زنگ آن را بشنود اما نمی دانست که در دل سهیل چه بلوایی به پا شده است.
sorna
04-04-2012, 11:28 PM
سهیل هر چه کرد نتوانست حتی یک قاشق از غذایش را بخورد. سیاوش تنه آرامی به او زد و آهسته گفت:
به خاطر پدر سهیل قاشقش را پر کرد و به طرف دهانش برد اما دستش لرزید و قاشق از لای انگشتانش روی میز افتاد. با کلافگی بلند شد و گفت:
منو ببخشید، اشتها ندارم.
بعد با عجله به طرف حیاط رفت و زیر سایه یکی از درختها نشست. اشکهایش را که پشت پلکهایش سنگینی می کردند بیرون ریخت. دلش برای دیدن لاله تنگ شده بود اما تردید مانع رفتنش می شد. گاهی به خود نهیب می زد:
هی پسر حرفهای کامران همش دروغه اون یه آدم معتاده که جز اعتیادش به چیز دیگه ای اهمیت نمی ده و از سر حسادت می خواد که ما به هم نرسیم از سوی دیگر هم با خود فکر می کرد که اگر حرفهای او حقیقت داشته باشه چی؟
سیاوش می خواست به دنبال او برود که آقای مقدم گفت:
نه پسرم بنشین بذار تو حال خودش باشه، حالا آرومتر شده بهتر می تونه راهش رو پیدا کنه.
_اما اگه به ما بگه که از چی ناراحته شاید بتونیم کمکش کنیم!
_در این مورد هم باید خودش تصمیم بگیره.
سیاوش نظری به همسرش انداخت و گفت:
بهتره زنگ بزنیم تا بعد از ظهر سعید بیاد اینجا، اون هم سن و سال سهیله می تونه باهاش صمیمی بشه و ازش حرف بکشه.
سعیده گفت:
اما سعید که اینجا نیست.
سیاوش سرش را تکان داد و گفت:
اصلا یادم نبود که رفته سفر.
آقای مقدم برای عوض کردن موضوع صحبت از سعیده پرسید:
پس این آقا داداش شما کی میخواد زن بگیره؟
سعیده لبخندی زد و گفت:
به قول خودش هر وقت دختر مورد علاقه اش رو پیدا کنه.
_خب شاید هیچ وقت کسی که مورد نظر اونه پیدا نشه.
_اما من یکی براش پیدا کردم فقط کافیه برگرده و ببیندش.
_ا، از فامیل خودتونه؟
_نه با اجازه تون از فامیل شماست.
آقای مقدم و سیاوش با کنجکاوی پرسیدند:
کیه؟
سعیده گفت:
با معیارهایی که سعید برای انتخاب همسر داره من فکر می کنم فریده دختر عمه مهین برای او مناسب باشه.
آقای مقدم با حیرت گفت:
فریده؟!
_بله! از نظر شما اشکالی داره؟
_نه البته که نه! فریده هم نجیبه هم تحصیل کرده ست و هم زیبا، اما تو می دونی که مهین خیلی سختگیره؟ وقتی می خواست فرزانه رو شوهر بده، خانواده آقای میرزایی زو اینقدر برد و آورد که بیچاره ها نزدیک بود پشیمون بشن ولی به خاطر علاقه پسرشون حرفی نزدند.
_البته این سخت گیریها حالت عمومی داره چون بیشتر پدر و مادرها همیشه نگران آینده بچه هاشون هستن که می خوان وارد چه جور خانواده ای بشن.
سهیل وارد شد و به طرف ظرفشویی رفت . شیر را باز کرد و چند بار پیاپی آب به صورتش پاشید. پس از بستن شیر برگشت و گفت:
من می رم بیرون ممکنه شب برنگردم، نگرانم نباشید.
آقای مقدم پرسید:
جای مشخصی می ری؟
_نه می رم یه کم بگردم تا حالم جا بیاد.
سیاوش بلند شد و دستش را به سوی او دراز کرد و گفت:
ممکنه ما هم بعد از ظهر بریم خونه مون، اگه همدیگه رو ندیدیم خداحافظ.
سهیل دست او را فشرد و گفت:
خداحافظ، از زحماتتون متشکرم. بعد به سعیده نگاه کرد و گفت:
از شما هم متشکرم.
_خواهش می کنم، جز وظیفه کاری انجام ندادیم.
sorna
04-04-2012, 11:28 PM
لاله و فریده کنار هم نشسته بودند و لاله در مورد گلهایی که از سهیل گرفته بود تعریف می کرد. فریده هم سکوت کرده بود و مثل همیشه عشق آنها را ستایش می کرد. در یک لحظه متوجه شد که باز هم اشکهای لاله جاری شده. دستهای او را در دست گرفت و گفت:
بهتره یه کم استراحت کنی تا حالت بهتر بشه.
لاله به علامت تایید سرش را تکان داد و اشکهایش را پاک کرد و روی تخت دراز کشید. فریده بلند شد و گفت:
سعی کن بخوابی، من می رم پیش لادن، می خوام کارت پستالهایی را که آیدا براش فرستاده ببینم. لاله جوابی نداد و فقط چشمهایش را بست.
فریده در زد و وارد اتاق لادن شد. لادن لبخندی زد و پرسید:
پس لاله کو؟
_بهش گفتم بخوابه.
_طفلک لاله، اصلا حال درستی نداره.
_عاشقی همینه دیگه.
فریده این حرف را زد اما بعد با پشیمانی دستش را روی دهانش گذاشت.
لادن لبخندی زد و گفت:
خودت رو ناراحت نکن، منم یه چیزایی می دونم.
فریده روی مبل کنار در نشست و گفت:
تو چی می دونی؟
_من می دونم که لاله نیما رو دوست نداره، بلکه دلش جای دیگه ست.
_جای دیگه؟
_خودت رو به اون راه نزن، تو هم خوب می دونی که لاله و سهیل همدیگه رو دوست دارن. من این موضوع رو از شب ورود سهیل فهمیدم.
_چطور؟
_همون موقعی که تو و لاله وارد سالن شدین و به طرف سهیل رفتید، اونها حدود یک دقیقه فقط به هم خیره شده بودندبدون اینکه حرفی بزنند، من از دور دیدم که سهیل حال لاله رو پرسید اما لاله جوابی نداد، همه فکر کردن که لاله به خاطر رفتار کامران، سهیل رو مقصر می دونه، اما انسان فقط لحظه ای که در برابر عزیزترینش قرار می گیره یه احساس خاص خفگی بهش دست می ده، انگار که یه جسم سنگین روی سینه اشه که تنفسش رو براش مشکل می کنه، دستها و پاهاش سنگین می شه و حتی قدرت یه حرکت کوچیک رو هم نداره.
_ای شیطون، تو اینا رو از کجا می دونی؟ مگه تو هم؟
لادن آهی کشید و گفت:
راستش رو بخوای آره، یکی از بچه های دانشگاهه، منتظره تا من بهش خبر بدم تا با خانواده اش برای خواستگاری بیاد ولی خودت خوب می دونی تا وقتی که لاله ازدواج نکرده من نمی تونم به اون جوابی بدم.
_بیچاره لاله! خودش هم نمی دونه باید چیکار کنه.
_منم اصلا دلم نمی خواد که اون به خاطر من به این ازدواج ناخواسته تن بده، به همین دلیل تا به حال سعی کردم که این موضوع رو مخفی نگه دارم.
_چند وقته؟
_دو سالی می شه.
_دو سال؟!
_آرمان گفته که اگر لازم باشه بیست سال هم صبر می کنه.
_پس خیلی پاک باخته ست.
_خیلی ساده و بی ریاست. از اون دسته بچه هایی نیست که به خاطر غرورش احساسش رو مخفی کنه.
_بهت از همین الان تبریک میگم.
_ممنونم.
لاله هراسان از خواب بیدار شد و به ساعت رومیزی نگاه کرد، ساعت از شش می گذشت. با عجله از تخت پایین آمد و از اتاقش خارج شد. لادن و فریده همراه مهتاب مشغول نوشیدن چای بودند. با دیدن او در آن وضع آشفته همگی متعجب و حیران شدند. مهتاب بلند شد و در حالی که به طرف او می آمد پرسید:
چیزی شده عزیزم؟
لاله احساس کرد سرش گیج می رود و چشمانش هم سیاهی می رود. آهسته روی زمین نشست و سعی کرد خودش را کنترل کند. فریده و لادن هم از جایشان بلند شدند. مهتاب رو به روی او نشست و موهایش را از صورتش کنار زد و پرسید:
چی شده لاله جون؟
لاله سرش را تکان داد و گفت:
هیچی فقط یه دفعه ضعف کردم.
مهتاب به لادن که پشت سرش ایستاده بود گفت:
برو یه لیوان آب قند بیار.
فریده هم نشست و دستهای او را در دست گرفت. لاله با نگاهی پرسشگرانه به او نگاه کرد فریده می دانست که منظور او از این نگاه چیست؟ با ناراحتی به علامت منفی سرش را تکان داد. مهتاب متوجه این حرکات آنها نشد و گفت: نیما و غزل اومدن دنبالت اما من بهشون گفتم که حالت خوب نیست و نمی تونی بری.نیما اومد توی اتاقت ، دیدیش؟
لاله با عصبانیت به مادرش نگاه کرد و پرسید: اومد توی اتاق من؟ در حالی که من خواب بودم؟
لادن نزدیکتر شد و گفت:
منم باهاش اومده بودم، فقط کنار تخت ایستاد و نگاهت کرد.
لاله با شک به او نگاه کرد و پرسید:
واقعا؟
لادن نشست و لیوان آب قند را به دست او داد و گفت:
من که هیچ وقت به تو دروغ نگفتم.
لاله نفس راحتی کشید و مقداری از آب قند را خورد. سپس برای اینکه مطمئن شود از مهتاب پرسید:
کسی زنگ نزد؟
_نه مگه قرار بود کسی زنگ بزنه؟
_نه همین طوری پرسیدم.
_این آب قند رو بخور تا باهم بریم توی باغ کمی هوا بخوریم و یه عصرونه مفصل.
_ نه من گرسنه نیستم فقط یه لطفی در حقم بکنید.
_ چی می خوای عزیزم؟
_ زنگ بزنید آژانس.
_ آژانس؟! کجا می خوای بری؟!
باز هم بغض در گلوی او نشست و با صدایی گرفته گفت: می خوام برم زیارت، دلم هوای امامزاده رو کرده.
_ با این حالت؟
_ اگه نرم می میرم.
فریده گفت:
خاله جون شما یه زنگ به آژآنس بزنید، من همراهش می رم.
لادن گفت:
منم می رم.
فریده لبخندی زد و برای اینکه اطمینان بیشتری به مهتاب بدهد گفت:
خب دیگه پس کاملا خیالتون راحت باشه.
سپس به لاله کمک کرد تا از جایش بلند شود و او را به اتاقش برد تا لباس بپوشد. لاله در حالی که مثل ابر بهاری اشک می ریخت گفت:
حالا دیگه مطمئن شدم که یه اتفاقی افتاده!
_ تو رو خدا انقدر خودت رو ناراحت نکن، داری خودت رو از بین می بری.
_ آخه خودش گفت که زنگ می زنه و خبر می ده.
_ حالا هنوز هم وقت هست.
_ دیگه کی؟
_ شاید هم بخواد بی خبر بیاد و غافلگیرت کنه.
لاله آهی کشید و به طرف کمدش رفت. در آن را باز کرد و دو تا شمع برداشت.
لادن که لباس پوشیده و آماده شده بود وارد اتاق شد و گفت:
ماشین اومده زود بیایید بریم.
هر سه با مهتاب خدا حافظی کردند و رفتند.
sorna
04-04-2012, 11:28 PM
سهیل یک ساعتی درون ماشین زیر سایه یک درخت نشسته و با خود جدال می کرد که به خانه عمه برود یا نه که با دیدن آنها کمی جابه جا شد و به روبه رو خیره شد. با راه افتادن ماشین آژانس او هم سوئیچ را چرخاند و ماشین را روشن کرد. مهتاب در حال بستن در باغ بود که در یک لحظه او را دید. با تعجب سرش را بیرون آورد و از پشت سر به ماشین او نگاه کرد و از خود پرسید: یعنی درست دیدم؟ سهیل بود؟ اون اینجا چه کار می کنه؟
اما بعد سرش را تکان داد و گفت:
حتما خیالاتی شدم. سپس در را بست و به طرف ساختمان راه افتاد که مش رحیم خودش را به او رساند و سلام کرد. مهتاب لبخندی زد و گفت:
سلام از ماست مش رحیم، خسته نباشی!
_ممنونم خانم، ببخشید یه عرض کوچیک داشتم.
_بگو! چیزی می خوای؟
_می خواستم در مورد لاله خانم با شما صحبت کنم.
_در مورد لاله؟
_بله، حالش چطوره؟
_بهتره، تو چی می خواستی بگی؟!
مش رحیم به من و من افتاد و نمی دانست آیا بگوید که شب گذشته لاله را در باغ دیده یا نه که مهتاب دوباره پرسید:
چی می خواستی بگی مش رحیم؟ اگه چیزی می دونی بگو شاید حرفات بتونه کمکی کنه.
_راستش خانم دیشب لاله خانم تا سپیده صبح توی باغ بود.
_توی باغ؟!
_بله خانم، من صبح که برای نماز بیدار شدم دیدم که کنار یه درخت ایستاده و با خودش حرف می زنه، گفتم شاید بی خوابی زده به سرش یا شایدم اومده تا از هوای پاک صبح استفاده بکنه اما وقتی ماندم و نگاهش کردم دیدم رفت کنار یه درخت دیگه، سرش رو به درخت تکیه داد و اول کمی گریه کرد و بعد دوباره شروع کرد به حرف زدن، صداش رو خوب نمی شنیدم اما انگار که درد و دل می کرد، تا وقتی سپیده زد و منم نمازمو تموم کردم و دوباره از اتاقم اومدم بیرون همین کار رو می کرد. آخرش هم در حالی که تلو تلو می خورد به ساختمان برگشت.
_شبهای پیش چی؟ شبهای دیگه هم دیده بودیش؟
_نه خانم ندیدمش.
_ممنونم که این مسئله رو به من گفتی.
مهتاب می خواست به طرف ساختمان برود که مش رحیم دوباره گفت:
راستی خانم می بخشیدها می خواستم بدونم قرار خواستگاری رو برای کی گذاشتید؟
مهتاب بار دیگر لبخندی زد و گفت:
شب جمعه آینده.
_آقا سهیل پسر خوبیه، حتما لاله جون رو خوشبخت می کنه.
مهتاب با تعجب پرسید:
سهیل؟ کی گفته که قراره سهیل بیاد خواستگاری؟
_این که دیگه گفتن نداره خانم! بارها خودم دیدم که سهیل برای لاله خانم گل میاره، معلومه که خاطر همدیگه رو خیلی می خوان، الهی خوشبخت بشن.
مش رحیم این حرف را زد و اجازه گرفت و از آنجا دور شد. مهتاب با کمی دقت به حرفهای مش رحیم فهمید که چند لحظه پیش هم اشتباه نکرده و واقعا سهیل بود که از جلوی او رد شد. فکری به سرش زد و با عجله به طرف ساختمان دوید و مستقیما به اتاق لاله رفت. چند وقتی می شد که به کمد او شک کرده بود اما هیچ وقت به خودش اجازه نمی داد که دخالتی بکند ولی این بار به خاطر زندگی و سرنوشت دخترش مجبور به این کار شد. خیلی گشت تا بالاخره توانست کلید کمد را پیدا کند. او هم وقتی در کمد را باز کرد مثل فریده حیران شد. این همه گل خشک چه معنی می داد؟ سعی کرد نوشته های ریز روی کارتها را بخواند:« تقدیم به لاله همیشه زیبایم، دوستدارت سهیل» تاریخ این کارت مربوط به سه سال قبل از ازدواج لاله بود. به کارت بعدی نگاه کرد « از طرف سهیل تقدیم به لاله عزیزم، تولدت مبارک» باز هم تاریخ قبل از ازدواج لاله بود. به کارت بعدی نگاه کرد« لاله جان عیدت مبارک، سهیل» باورش نمی شد که در تمام این سالها دخترش و پسر برادرش به هم علاقه داشتند و او خبر نداشت. نمی توانست باور کند که تمام این گلها را سهیل به لاله داده باشد و او حتی یک بار هم نفهمیده باشد. اگر این موضوع واقعیت دارد پس چرا سهیل برای ازدواج لاله با کامران انقدر اصرار و پا فشاری کرد؟ به خاطر رفاقت؟ آره درسته، چون درست یک هفته بعد از ازدواج لاله با کامران سهیل بی خبر غیبش زد و حالا بعد از جدایی آنها برگشته. پس چرا هیچ کدام حرفی نزدند؟ چرا باز هم سعی کردند این موضوع را مخفی نگه دارند؟ به یاد روزی افتاد که آن دسته گل سرخ را روی میز ناهار خوری دیده بود، همان گلهایی که سهیل آورده بودند و او غافل از این همه مهر و محبت به لاله هزاران حرف آزار دهنده زده بود، حالا می فهمید که چرا لاله تا این حد ناراحت بود و عذاب می کشید. اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد. وقتی به این فکر می کرد که دخترش تمام این سالها این غم بزرگ را در دلش پنهان کرده و حرفی نزده دلش آتیش می گرفت و باز هم به خاطر اینکه در حق او کوتاهی کرده بود خودش را مورد سرزنش قرار می داد.
sorna
04-04-2012, 11:29 PM
لادن و فریده به هر نحوی که ممکن بود سعی می کردند لاله را آرام کنند اما او به حدی به شدت گریه می کرد که حتی اگر خودش هم می خواست نمی توانست اشکهایش را مهار کند. گویی سالها بود که نتوانسته بود گریه کند و حالا وقت را غنیمت شمرده بود و می خواست یک بغض چند ساله را خالی کند.
سهیل هم از دور نظاره گر حال زار او بود . در حالی که اشک صورتش را خیس کرده بود. می دانست که لاله چرا گریه می کند. او شب گذشته را تا صبح به انتظار مانده بود در حالی که سهیل در بستر تب می سوخت و هذیان می گفت. با دیدن صورت ظریف او که به یک دریای متلاطم تبدیل شده بود دلش می خواست جلو برود و او را در آغوش بگیرد و همین الان او را به خانه ای ببرد که سالها پیش می خواست ببرد، اما نتوانسته بود. ولی باز هم صدای منفور کامران و حرفهای نیش دار غزل در گوشش می پیچید و قلب عاشقش را آزرده می ساخت. واقعا نمی دانست چه کند از طرفی دلش می خواست به حرف دلش گوش کند و بار دیگر لاله زیبایش را همان عاشق پاک و نجیب بداند و از طرفی هم حرفهای کامران و غزل او را دچار تردید می ساختند. ناگهان بغض سنگینی که در گلویش نشسته بود ترکید و صدایش بلند شد. به ضریح چنگ انداخت و با زاری از او خواست که راه حقیقت را رو کند.
لاله ناگهان در همان حال صدای اندوهگین او را شنید. سرش را بلند کرد و اطراف را خوب نگاه کرد و بالاخره او را یافت. با دیدن او احساس کرد جانی تازه گرفته. بدن خسته اش را به طرف او کشید و در حالی که صدایش می لرزید گفت:
می دونستم که تو هم میای اینجا.
سهیل صدای او را شنید اما سرش را بلند نکرد. می دانست که لاله با اولین نگاه شعله های تردید و کینه را از چشمانش می خواند بنابراین در همان حال گفت:
شب سختی رو پشت سر گذاشتم.
_چرا؟ مگه خودت نگفتی منتظرت باشم؟ مگه تو نبودی که تأکید کردی رأس ساعت سه!
_آره من بودم اما تو که نمی دونی دیروز به من چی گذشت!
_نکنه بازم تصمیم گرفتی کار گذشته ات را تکرار کنی؟
لادن و فریده ایستاده بودند و به آن دو نگاه می کردند اما نمی دانستند در حال حاضر چه کاری انجام دهند. سهیل سرش را به ضریح تکیه داده بود و در همان حال با لاله حرف می زد در حالی که لاله با اشتیاقی غیر قابل وصف او را می نگریست و با ولعی ناتمام پشت سر هم سوال می کرد:
آخه چرا؟ فقط یک کلمه بگو که چرا نیومدی!
_نمی تونم لاله، نمی تونم بگم چون خودمم هنوز مطمئن نیستم.
_از چی مطمئن نیستی؟ از عشق من که دارم به خاطر تو ذره ذره آب می شم؟ از عشق خودت که این همه سال صبر کردی؟ یا از وصال؟ حتما این دفعه هم می خوای خودت رو عقب بکشی باشه این کار رو بکن اما باید یه دلیل قانع کننده بیاری چون می دونم نه نیما رفیقته و نه دلت جای دیگه ست، حالا تو رو به تمام مقدسات عالم قسم می دم راستش رو بگو.
_گفتم که نمی تونم، تو رو خدا به من فرصت بده.
_باشه اما این رو بدون که این دفعه من دست بردار نیستم، این دفعه حتی اگه بخوای بری دنبالت میام این دفعه می خوام این راز رو فاش کنم و قصه عشقمون رو فریاد بزنم چون واقعا دیگه بریدم.
لاله این جمله آخر را طوری با عجز بیان کرد که سهیل طاقت نیاورد که سر بلند نکند بالاخره سرش را از ضریح برداشت و به چشمهای متورم اوخیره شد. بار دیگر اشک صورت لاله را پوشاند و گفت:
حالا فهمیدم که چرا نیومدی! تو به عشق من شک کردی.
_نه لاله این طور نیست.
_چرا هست! خودت خوب می دونی که من همیشه حرف دلت رو از چشمات می خونم.
_لاله تورو خدا با حرفات منو دیوونه نکن.
_دیوونه منم که هنوزم به عشق تو پایبندم، دیوونه منم که بازم دارم خودم رو گول می زنم در حالی که تو هنوزم منو باور نداری، دیوونه منم که همون وقتی که تو عشقمون رو به رفاقت فروختی بازم مهرت رو از سینه ام بیرون نکردم.
لاله از جایش بلند شد و از او دور شد. وقتی وارد حیاط شد سهیل خودش را به او رساند و گفت:
گوش کن لاله من... من اما هر چه کرد نتوانست به او بگوید که دیروز کامران را دیده زیرا ترسید که این حرف بیشتر او را برنجاند. لاله صورتش را از او برگرداند و گفت:
منو ببخش که سعی کردم این همه سال تو رو برای خودم داشته باشم، درسته تو حق من نیستی تو حق غزلی چون اون هم خیلی زیباست و هم.. . و هم.... اون مثل من یه بیوه بچه مرده نیست. لاله در حالی که دوباره به شدت به هق هق افتاده بود به راه افتاد و لادن و فریده هم به دنبال او از آنجا بیرون رفتند. سهیل از پشت پرده اشک دور شدن او را نگاه کرد و زیر لب گفت:
خدایا کمکم کن، خودت می دونی که بدون این دختر دل من میمیره، می دونی که بدون اون دنیا برام سیاه و تاریکه، آه خدایا به تو پناه می برم.
sorna
04-04-2012, 11:29 PM
لاله در حالی که ابروهایش را درهم کشیده بود غذایش را تمام کرد و از مهتاب تشکر کرد. سپس بشقابهای خالی روی میز را برداشت و به طرف ظرفشویی رفت تا آنها را بشوید. از وقتی که شک و تردید را در چشمان سهیل دیده بود احساس می کرد دلش تبدیل به یک سنگ شده که دیگر هیچ چیزی نرمش نمی کند. تصمیم گرفته بود خودش را به دست سرنوشت بسپارد و دیگر هیچ گاه اجازه ندهد که کسی به حریم دلش وارد شود.
لادن شیر آب را بست و گفت:
تو برو استراحت کن من خودم ظرفها را می شورم.
_من احتیاجی به استراحت ندارم، حالم خیلی هم خوبه.
و بعد دوباره شیر آب را باز کرد. مهتاب در حالی که میز را جمع می کرد گفت:لاله جان ظرفها را بذار برای لادن تو بیا می خوام باهات یه کمی صحبت کنم.
_صحبت رو بذارید برای بعد، منم عضو این خانواده هستم و دلم می خواد که توی کارها کمک کنم.
_پس من توی سالن منتظرتم.
لاله در حالی که به کارش ادامه می داد خطاب به لادن گفت:
یادت باشه که امروز نه چیزی دیدی نه چیزی شنیدی. همه رو فراموش کن.
_باشه، مطمئن باش.
لادن متعجب از حرکات او به طرف سماور رفت تا چایی بریزد. مهدی وارد آشپزخانه شد و گفت:
لاله بیا فریده پشت تلفن منتظرته.
لاله با بی قیدی گفت:
برو بگو خوابه.
لادن برگشت و گفت:
صبر کن! من باهاش صحبت می کنم.
بعد از آشپزخانه بیرون رفت و گوشی داخل سالن را برداشت:
الو، فریده جان سلام.
_سلام... لادن تویی؟
_بله منم.
_پس لاله کجاست؟
لادن تا جایی که امکان داشت صدایش را پایین آورد و گفت:
اگه بدونی لاله چقدر عصبانیه، حتی فکرشم نمی تونی بکنی، آدم جرأت نمی کنه حتی باهاش حرف بزنه.
_خیلی دلم می خواد بدونم چه مسأله ای پیش اومده که سهیل از اون دوری می کنه در حالی که در حسرت دیدارش می سوزه!
_ولی سهیل که امروز حرفی نزد، چرا لاله اینقدر ناراحت شد؟
_فقط خدا می دونه که اونا نسبت به هم چه احساسی دارن، خب عزیزم مزاحمت نشم.
_نه خواهش می کنم خوش حال شدم.
_سلام برسون، خداحافظ.
_خدا حافظ.
لادن گوشی را گذاشت و در حالی که سعی می کرد لبخند بزند رو به پدر و مادرش گفت:
فریده سلام رسوند.
مهتاب گفت:
عزیزم برو چای بیار، پدرت خیلی خسته ست امشب می خواد زودتر بخوابه.
فریدون با تعجب به او نگاه کرد زیرا امشب او اصلا حرفی از خستگی نزده بود ولی خیلی زود فهمید که مهتاب امشب با دخترها بحث خصوصی دارد به همین دلیل هم خیلی محترمانه به او فهماند که باید آنها را تنها بگذارد.
لاله بعد از شستن ظرفها، دستهایش را خشک کرد و به طرف مادرش رفت و کنار آنها نشست. مهتاب به صورت او نگاه کرد هیچ احساسی از صورتش خوانده نمی شد.
لاله پرسید:
پس پدر کو؟
_خسته بود رفت بخوابه.
_می خواستم ازش یه کمی پول بگیرم.
_برای چی؟
_برای لباس تازه ام یک جفت کفش همرنگ لازم دارم.
مهتاب تا به حال ندیده بود که لاله نسبت به کفش و لباسش حساسیت نشان دهد. بنابراین با تعجب پرسید:
چرا همون روز نگفتی؟
_حواسم نبود.
_اشکالی نداره، من خودم بهت پول می دم.
_متشکرم حالا بفرمایید با من چه کار داشتید.
_آه داشت یادم می رفت، لاله جان! می خواستم بگم اگه تو واقعا به نیما علاقه نداری و مایل به این ازدواج نیستی بگو تا همین فردا زنگ بزنم و قرار خواستگاری را به هم بزنم.
لاله احساس کرد بغض در گلویش نشسته است « چرا مادر؟ چرا اینقدر دیر این حرف را زدی؟ چرا گذاشتی دیوار تردید جلوی چشمان سهیل را بگیرد؟ چرا حالا؟ حالا که بار دیگر دل دو عاشق شکسته و دچار نا امیدی شده؟»
اما خیلی زود بغضش را فرو برد و گفت:
باید باز هم فکر کنم، دلم می خواد جوابش رو خودم به نیما بدم.
_خودت؟!
_خودم گفتم که مایلم با او ازدواج کنم حالا هم اگر لازم باشه خودم باید جواب رد به او بدم.
_هر طور که دوست داری، فقط این رو بدون که زندگی شوخی نیست، سعی کن کسی رو انتخاب کنی که بدونی یه عمر می تونی در کنارش زندگی کنی.
لاله آهی کشید و بلند شد و گفت:
می رم بخوابم فردا صبح باید برم بیرون، خیلی چیز هاست که می خوام بخرم.
_چای نمی خوری؟
_نه ممنونم، میل ندارم، شب به خیر.
_شب به خیر عزیزم.
بعد از رفتن لاله، لادن و مهتاب نظری از سر تعجب به هم انداختند. مهتاب پرسید:
تو چیزی احتیاج نداری؟
_نه متشکرم.
_لادن! می خوام یه چیزی ازت بپرسم فقط خواهش می کنم راستش رو بگو.
لادن به دهان مادرش خیره شد و منتظر ماند تا او حرفش را بزند. مهتاب ادامه داد:
می خواستم بدونم آیا تو هم از عشق لاله و سهیل چیزی می دونستی؟
لادن ابتدا مردد بود که چه بگوید اما بعد فکر کرد برای کمک به خواهرش باید کاری بکند بنابراین گفت:
اوایل زیاد مطمئن نبودم ولی حالا...
مهتاب سخن او را قطع کرد و گفت:
پس چرا به من حرفی نزدی؟
_خب گفتم که مامان، منم زیاد مطمئن نبودم... شما از کجا فهمیدی؟
_اینش مهم نیست مهم اینه که بتونم به اونها کمک کنم.
_اما مثل اینکه در حال حاضر بینشون اختلافی پیش اومده.
_اختلاف؟ برای چی؟
_منم نمی دونم!
_می خوام زنگ بزنم و با دائیت صحبت کنم، مطمئنم که اونم ازین موضوع باخبره.
_فکر خیلی خوبیه، عالی می شه، دایی بزرگ فامیله و کسی روی حرفش حرف نمی زنه، اما... اما مامان اول باید صبر کنیم تا اختلاف بین سهیل و لاله حل بشه.
_تو از کجا می دونی که با هم اختلاف دارن؟
_امروز وقتی رفتیم امامزاده، سهیل هم اونجا بود، آخ مامان نبودی ببینی چطور هردوشون گریه می کردن، با دیدن اشکهای اونا بغض کرده بودم، این طور که من از حرفاشون فهمیدم با هم یه قراری داشتن که سهیل بدقولی کرده بود و باعث ناراحتی لاله شده بود، حتی تب امروز لاله هم به همین دلیل بود.
_ببین دخترم تو این مدت چه عذابی کشیده و من از اون بی خبرم.
لادن آهی کشید و صدایش را کمی پایین آورد و گفت:
اما رفتار لاله یه دفعه خیلی عوض شده.
_آره منم متوجه شدم، برای اولین بار گفت که می خواد کفش بخره، اونم رنگ لباسش، عجیب نیست؟
لاله ای که تا به حال به اجبار کفش و لباس می خرید حالا یک دفعه تصمیم گرفته که خودش بیرون بره و کفش و لباس بخره!
لادن دستش را زیر چانه اش زد و چشمانش را جمع کرد و گفت:
مطمئنم یه نقشه ای داره که این کار ها رو می کنه!
_باید همگی مراقبش باشیم، من خیلی نگرانشم.
مهتاب به مهدی که روی کاناپه خوابش برده بود اشاره کرد و گفت:
برادرتم خوابش برده، بیدارش کن بره توی اتاقش، ما هم بهتره بریم بخوابیم.
sorna
04-04-2012, 11:30 PM
لاله آرایش کمرنگی کرد و از جلوی آینه بلند شد. شال سبز رنگ زیبایی که تا به حال زیاد از پوشیدنش راضی نبود را سرش کرد و باز هم نظری به تصویر خودش در آیینه انداخت. لبخند زیرکانه ای زد و از اتاق بیرون آمد. مهتاب با سینی آب هویج جلو آمد و خواست باز هم سفارشاتی بکند که از دیدن لاله با صورت آرایش شده و لباسهای روشن خیلی تعجب کرد. گرچه حالا که می دید دخترش کمی به خودش رسیده و روحیه اش عوض شده خوشحال بود اما ته دلش احساس عجیبی داشت که آزارش می داد. لاله لیوان آب هویج را سر کشید و گفت:
متشکرم مامان خیلی خوشمزه بود. سپس به در اتاق لادن زد و گفت: زود باش دیر می شه.
لادن در اتاقش را باز کرد و گفت:
اه تو چه قدر.... اما او هم با دیدن این سر و وضع لاله تعجب کرد و زبانش بند آمد. همیشه به نظر لادن خواهرش از تمام دختران فامیل زیباتر بود اما حالا با آرایش کمرنگی که بر صورت او بود به مراتب او را زیباتر و جذاب تر می دید. از سر مسرت لبخندی زد و گفت:
مامان یادت باشه حتما برای لاله اسفند دود کنی.
مهتاب هم با خوشحالی لبخندی زد و گفت:
سر راهتون صدقه هم بدید که انشاء الله به سلامت برید و برگردید.
لادن بعد از گفتن انشاءالله دست لاله را گرفت و گفت:
بیا بریم اگه یک کم دیگه معطل کنیم مامان پشیمون می شه و نمی ذاره بریم چون می ترسه که تورو بدزدن.
لاله دستی برای مادرش تکان داد و خداحافظی کرد. وقتی هر دو با صورتهای خندان از پله ها پایین می دویدند مش رحیم خدا را شکر کرد و گفت:
بالاخره نمردیم و این دختر رو شاد دیدیم. هر دو با صدای بلند به او سلام کردند و جوابی گرم شنیدند.
سهیل سرش را از روی فرمان ماشین برداشت. پلکهای خسته اش را به سختی باز کرد و نظری به اطرافش انداخت شب پیش را تا صبح جلوی در خانه آقا فریدون درون ماشین منتظر مانده بود تا شاید چون شبهای پیش لاله را ببیند، در حالی که لاله با این خیال که همه چیز به پایان رسیده و سهیل از این عشق پشیمان شده به زور خوابیده بود و حتی زنگ ساعتش را هم خموش کرده بود تا مبادا زود بیدار شود و دلش هوای دیدار کند.
وقتی در باغ باز شد و دو خواهر از آنجا بیرون آمدند سهیل احساس کرد دلش به لرزه در آمد. لاله اش چقدر زیبا بود. از وقتی که از آلمان برگشته بود او را در لباس روشن ندیده بود، احساس کرد گونه هایش نیز کمی رنگ گرفته اند. از ماشین پیاده شد و خواست صدایش بزند اما پشیمان شد و دوباره به ماشین برگشت.
اخلاق و رفتار لاله به حدی تغییر کرده بود که همه با تعجب به او نگاه می کردند، سعی می کرد شوخی کند، بخندد و دیگران را بخنداند اما در دلش چنان غم سنگینی لانه کرده بود که هر لحظه چون نیشتری زهر آلود به قلبش فرو می رفت. هر لحظه که این درد را حس می کرد آن را پنهان می کرد و سعی می کرد کسی چیزی نفهمد، تنها مهتاب بود که از رنگ پریدگی او تعجب می کرد و نگران می شد.
شب مهمانی از راه رسید و همه برای رفتن آماده شدند، جز لاله. مهدی با عصبانیت گفت:
نیم ساعته که سر پا ایستادیم پس چرا نمیاد.
مهتاب لبخندی زد و گفت:
صبر کن عزیزم الان دیگه میاد.
در اتاق باز شد و او در حالیکه مانتوی مشکیی را به تن کرده بود خارج شد اما برخلاف رنگ تیره مانتو، شال کرم رنگ زیبایی روی سرش انداخته بود که صورتش را زیباتر و شادابتر نشان می داد. در حالیکه لبخندی ملیح بر گوشه لبش نشسته بود از پله ها پایین آمد و گفت:
ببخشید که منتظرتون گذاشتم. لادن صورت او را به آرامی بوسید و زیر گوشش گفت:
خیلی خوشگل شدی، امشب غزل از حسادت می میره.
لاله لبخندی زد و گفت:
می خوام کاری کنم که دهن خیلی ها از حیرت باز بمونه.
_خواهی نخواهی می مونه، مطمئنم.
مهدی گفت:
حالا وقت پچ پچ کردن نیست، دیر شد.
دو خواهر خندیدند و به راه افتادند.
سپیده و ستاره کت و دامنهای شکلاتی رنگ، مثل هم پوشیده بودند و با رفتارهای سبک سرانه خود موجب ناراحتی بعضی ها می شدند. سهیل برای فرار از دیگران به گوشه ای خلوت از سالن کنار شومینه رفته بود و به ظاهر صفحات مجله ای را ورق می زد اما در واقع حواسش به در ورودی و منتظر لاله بود. در این دو روز به حدی دلتنگ او شده بود که دیگر تحمل نداشت به این وضع ادامه دهد. می خواست امشب بار دیگر با او تجدید پیمان کند و بگوید که حرفهای دیگران برایش ارزشی ندارد و واقعا محبوبش را از ته دل می پرستد اما می ترسید که او به این مهمانی نیاید که در این صورت هم می خواست دلش را به دریا بزند و تمام حقایق را به نیما بگوید.
نیما و غزل هر دو کنار پنجره ایستاده بودند و چشم به خیابان داشتند.نیما هم مثل سهیل برای دیدن لاله بی تاب بود اما غزل مثل سپیده و ستاره منتظر بود تا سر و وضع او را ببیند و باز هم ایرادی از او بگیرد و به خیال خودش شخصیت او را خرد کند. فریده با سینی شربت به طرف سهیل که تازه خودش را از شر ستاره و سپیده راحت کرده بود رفت و به او تعارف کرد. سهیل یکی از لیوانهای شربت را برداشت و تشکر کرد و پرسید:
مگه عمه مهتاب و خانواده اش خبر ندارن که امشب اینجا مهمونیه؟
فریده سینی را روی میز گذاشت و روی مبلی رو به روی او نشست و گفت:
من فکر می کردم که فقط نیماست که منتظر اوناست و بی تابی می کنه نمی دونستم که شما هم به اندازه اون دلواپسید.
سهیل نگاه دقیقی به صورت او انداخت و بعد با خونسردی گفت:
آخه من برای سعیده ناراحتم؟
_چرا؟ مگه چی شده؟
_همسر آینده برادرش رو به همه معرفی کرده جز عمه مهتاب، باید به اون هم بگه تا خیالش راحت بشه.
فریده با شنیدن این حرف شرمزده شد و سرش را پایین انداخت. سهیل وقتی سرخی گونه های او را دید خنده اش گرفت و گفت:
هیچ وقت با کنایه با دیگران حرف نزن چون اون وقت همونطوری هم جواب می شنوی و این اصلا خوشایند نیست.
فریده بلند شد و سینی را گرفت و از او دور شد. در همین لحظه دختر سه ساله فرزانه که علاقه زیادی به مهتاب داشت وارد سالن شد و با شادی به مادرش که در حال پذیرائی بود گفت:
مامان! مامان! خاله جونم اومد. با شنیدن این خبر رنگ از روی سهیل پرید اما نیما نفس عمیقی کشید و چند قدم جلو رفت تا بتواند با لاله احوالپرسی کند. آقا فریدون و مهدی به سالن آمدند و مشغول احوالپرسی با دیگران شدند و خبر دادند که خانمها در طبقه پایین مشغول تغییر لباس هستند. نیما که دیگر طاقت ماندن در سالن را نداشت می خواست به طبقه پایین برود که غزل دستش را گرفت و آهسته گفت:
انقدر بی تابی نشون نده آبروت می ره.
نیما آهی کشید و دوباره همان جا ایستاد. دقایقی نگذشته بود که مهتاب هم همراه دو دخترش وارد شدند. در همان لحظه اول همه چشمها به لاله خیره شد. در این چند سال هیچ کس او را با صورت آرایش شده و لباس روشن ندیده بود. او در لباس کرم رنگ ساده اش و شال همرنگی که روی سرش انداخته بود به حدی زیبا شده بود که سپیده نتوانست زبانش را نگه دارد و با صدای بلند گفت:
به به لاله خانم چقدر خوشگل شدی. و بی اختیار شروع به دست زدن کرد. به تبعیت از او همه دست زدند. ندا خانم هم که مثل دیگران محو زیبایی او شده بود جلو رفت و صورت او را بوسید و گفت:
خوش اومدی عروس گلم.
لاله سالن را با چشمانش دور زد و سهیل را پیدا کرد اما سعی کرد وجود او را نادیده بگیرد و برای برانگیختن حسادت او به طرف نیما رفت و دستش را به سوی او دراز کرد. نیما با شگفتی دست او را فشرد و جواب سلامش را داد. سهیل خیلی زود متوجه شد که او از سر لجبازی و برای آزار او این کارها را می کند زیرا در این چند سال او را به خوبی شناخته بود و می دانست که اصلا علاقه ای به خودنمایی و برانگیختن احساسات دیگران ندارد اما به هر حال او نیز امشب لاله را زیباتر و دلرباتر از همیشه می دید و آرزو می کرد ای کاش امشب هم یکی از شبهای دیدار بود و می توانست صورت زیبای او را از نزدیک ببیند و بار دیگر رایحه عشق را به درون ریه هایش بفرستد اما افسوس که باز هم دره ای عمیق بین آنها حفر شده بود که هر لحظه ممکن بود یکی از آنها را به کام خود فرو ببرد. همه دخترها دور لاله جمع شده بودند و سعی می کردند به نحوی توجه لاله را به خود جلب کنند اما غزل از سر حسادت از آنها دور شد و کنار مادرش نشست. همیشه او بود که در محافل گل مجلس بود و همه را به دور خود جمع می کرد اما امشب درست شبی که او سعی کرده بود به بهترین نحو خودش را آرایش کند و لباس بپوشد تا بتواند دل سهیل را اسیر کند، لاله مورد توجه همه قرار گرفته بود.
سهیل بلند شد و به طرف عمویش رفت. می دانست که او همیشه یک پاکت سیگار در جیبش دارد. کنار او نشست و گفت:
عمو جون یه نخ سیگار به من می دید؟
آقای مقدم با تعجب نگاهی به او انداخت و گفت:
تا جایی که من خبر دارم تو همیشه با دود و دم مخالف بودی! حالا چی شده؟!
سهیل با حالتی عصبی دستی میان موهایش کشید و گفت:
خواهش می کنم این حرفها رو بذارید کنار، فقط لطف کنید یه نخ سیگار به من بدید.
آقای مقدم در حالی که پاکت سیگارش را از جیب پیراهنش بیرون می کشید گفت:
حرفی ندارم اما سعی کن خودت رو آلوده نکنی، بد دردیه.
سهیل بی تاب تر و عصبی تر از قبل کمی جا به جا شد و گفت:
فقط همین دفعه ست.
_بفرما اینم سیگار، حالا چرا اینقدر ناراحتی؟!
_متشکرم، چیزی نیست.
سپس بلند شد و از سالن بیرون رفت و خودش را به طبقه پایین رساند آقا سلمان شوهر عمه مهین که در حال بالا آمدن از پله ها بود پرسید:
چیزی احتیاج داری آقا سهیل؟
سهیل به زور لبخندی زد و گفت:
نه متشکرم، شما بفرمایید.
سپس خودش را کنار کشید تا او بگذرد او هم به حیاط رفت و روی صندلی کنار استخر نشست و سیگار را گوشه لبش گذاشت اما تازه یادش افتاد که چیزی برای روشن کردن آن ندارد. با عصبانیت سیگار را در دستش فشرد و به درون استخر پرت کرد.
لاله کنار پنجره تمام حرکات او را زیر نظر داشت. او با کلافگی سرش را در میان دستهایش گرفته بود و زیر لب به کامران بد و بیراه می گفت. لاله با دیدن ناراحتی او باز هم دردی در قلب خسته اش احساس کرد و در حالی که سعی می کرد از میان حلقه دخترها جدا شود گفت:
بچه ها ببخشید من الان بر می گردم.
sorna
04-04-2012, 11:30 PM
و از سالن خارج شد. می خواست برود و باز هم بپرسد که علت تردیدش چیست؟ زیرا به هیچ وجه تحمل این دوری و عذاب را نداشت. دلش می خواست قبل از اینکه قلب عاشقش از تپش بایستد یکبار دیگر با معشوقش راز عشق را در میان بگذارد. اما هنوز پایش را روی پله آخری نگذاشته بود که دستی بازویش را گرفت. با ترس ایستاد و سرش را به عقب برگرداند. نیما در حالی که لبخند می زد گفت:
می دونی امشب خیلی خوشگل شدی؟ نمی گذارن که نوبت به ما هم برسه.
لاله با دلخوری گفت:
اما این رفتار شما درست نیست، قرار ازدواج ما هنوز رسمیت پیدا نکرده.
_دیگه چه طوری باید رسمیت پیدا کنه؟ الان همه اونهایی که اون بالا نشستن می دونن که من و تو قراره با هم ازدواج کنیم.
_بله ممکنه که اینطور باشه، ولی خواهش می کنم امشب رو بذار مال خودم باشم.
_اصلا امکان نداره، اگه بدونی چقدر خوشگل شدی اون وقت می فهمی که چه بلایی به سر دل من بیچاره آوردی.
لاله فهمید که به این راحتی نمی تواند خودش را از دست او خلاص کند. بنابراین همانطور که از پله ها پایین می رفت، برخلاف میلش که می خواست به حیاط برود وارد سالن طبقه پایین شد. دو خانمی که برای کمک به آنجا آمده بودند مشغول چیدن میزهای سالن بودند. لاله می خواست به آشپزخانه برود که ناگهان دردی از میان قلبش عبور کرد. نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد اما سریع دستش را به یکی از صندلیها گرفت و خودش را به آن تکیه داد. نیما با نگرانی به او کمک کرد تا روی صندلی بنشیند سپس با عجله به طرف آشپزخانه رفت. لاله سعی کرد نفس عمیقی بکشد زیرا همیشه با این کار می توانست حال عادیش را بازیابد اما این بار حتی این کار را هم نتوانست انجام دهد. احساس کرد قلبش مثل یک تکه سرب سنگین شده و همان موقع از سینه اش می زند بیرون. تمام بدنش بی رمق شده بود. بار دیگر دردی جانکاه از قلبش عبور کرد و این بار فریادی کوتاه کشید. نیما همراه مهتاب و مهین به او نزدیک شدند. مهتاب با نگرانی لیوان آب قند را به دهانش نزدیک کرد. مهین دستهای او را در دست گرفت و گفت:
چقدر دستهات سرده و سعی کرد با ماساژ، دستهای او را گرم کند. لاله به زور چند جرعه از آب قند را نوشید و احساس کرد حالش بهتر شد. مهتاب که ترسیده بود سر او را به سینه اش چسپاند و شروع به گریه کرد. نیما در حالی که رنگش پریده بود گفت:
تورو خدا شما دیگه گریه نکنید، خدا رو شکر به خیر گذشت.
مهین صورت لاله را بوسید و گفت:
عزیزم اگه ناراحتی داری به پدر و مادرت بگو تا پیش یه پزشک ببرنت.
لاله با صدایی گرفته گفت:
نه چیزی نیست، دفعه اول بود که این طوری شدم.
نیما با لحنی عصبی گفت:
تو دروغ می گی لاله، من میدونم که اولین بار نیست چون دفعه پیش توی پارک هم این طوری شدی، یادته چقدر بهت اصرار کردم بریم پیش دکتر اما قبول نکردی؟
لاله حرفی برای گفتن نداشت فقط سرش را پایین انداخت.
مهین گفت:
من برم اسفند دود کنم آخه امشب لاله جون خیلی خوشگل شده و از آنجا دور شد.
مهتاب روی یکی از صندلی ها کنار او نشست و اشکهایش را پاک کرد و گفت:
این دفعه دیگه به حرفت گوش نمی دم همین شنبه می برمت پیش یه دکتر متخصص قلب.
لاله با چشمهای غمبارش به صورت نگران مهتاب نگاه کرد و با خود گفت:
« متخصص قلب عاشق من عشقمه که اگه کنارش باشم همه چیز درست می شه، پیش اونی که الان تنها توی حیاط نشسته و فقط به من فکر می کنه،همونی که حاضرم تموم عمرم رو بدم اما فقط یک ساعت دیگه کنارش باشم و عطر تنش رو حس کنم» با این خیال اشک روی گونه هایش سرازیر شد . سرش را روی سینه مهتاب گذاشت زیرا او همیشه بوی سهیل را میداد.
مهتاب او را نوازش کرد و گفت:
غصه نخور عزیزم همه چیز درست می شه.
سپس نگاهی از زیر چشم به نیما انداخت تا بهتر بفهمد که چرا دخترش به او علاقه ندارد. نیما نفس عمیقی کشید و روی صندلی نشست و گفت:
من شنبه خودم میام و می برمت پیش دکتر.
لاله ناخودآگاه گفت:
نه!
مهتاب در حالی که سعی می کرد خونسرد باشد گفت:
نه متشکرم شما خودتون رو به زحمت نندازید، یکی از رفقای آقا فریدون متخصص قلبه، به همین خاطر بهتره که با خودش لاله رو پیش اون دکتر ببرم.
نیما گفت: پس منم همراهتون میام وگرنه از نگرانی می میرم.
لاله بلند شد و گفت:
من می رم توی حیاط یه کمی هوا بخورم.
در همین لحظه مهین با ظرفی که دود اسفند از آن بلند می شد نزدیک شد و گفت:
بیا عزیزم بیا این اسفند رو دور سرت بچرخونم.
لاله که دید بار دیگر تیرش به سنگ خورده دوباره روی صندلی نشست. مهین اسفند را چند بار دور سر او چرخاند و صلوات فرستاد و به طبقه بالا رفت.
مهتاب هم بلند شد و گفت: من توی آشپزخانه ام اگه کاری داشتی بیا اونجا.
نیما بلند شد و جای مهتاب نشست و گفت:
بهتر شدی؟
لاله بدون اینکه به او نگاه کند سرش را به علامت مثبت تکان داد. نیما دستش را جلو برد تا دست او را بگیرد اما لاله دستش را عقب کشید و گفت:
خواهش می کنم یه کم مراعات کن نمی خوام کسی حرفی بزنه که ناراحتم کنه.
نیما با ناراحتی گفت:
بعضی وقتا خیال می کنم که باعث ناراحتی تو منم.
لاله لبهایش را باز کرد تا بگوید:
بله درست فهمیدی اما پشیمان شد و حرفی نزد، نیما ادامه داد:
اما مامان همیشه می گه دل به دل راه داره، برای همینه که فکر می کنم علاقه ما دوجانبه ست چون خودم واقعا تورو دوست دارم پس حتما تو هم همینطوری... درسته لاله؟
بعد از این حرف به صورت او چشم دوخت تا ببیند جواب او چیست؟ لاله سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد نمی دانست چه جوابی بدهد. اگر جواب مثبت می داد که دروغی بزرگ بود و اگر هم می خواست جواب منفی بدهد که جرأتش را نداشت. نیما کمی جا به جا شد و گفت:
پس چرا جوابمو نمی دی>؟ نکنه دوستم نداری! شاید به اجبار داری منو تحمل می کنی! آره لاله همینطوره؟ نکنه پای یه مرد دیگه ای در میونه؟
در همین لحظه سهیل وارد سالن شد و چشمش به آنها افتاد. لاله با دستپاچگی از جایش بلند شد و گفت:
من می رم پیش مامان.
نیما که متوجه سهیل شده بود بلند شد و به دور شدن او نگاه کرد. سهیل جلو آمد و با صدای بلند و لحنی کنایه آمیز گفت:
ببخشید خلوت عاشقونه تون رو به هم زدم.
لاله صدای او را شنید و منظورش را درک کرد، لحظه ای ایستاد و برگشت و به صورت برافروخته او نگاه کرد و بعد دوباره به طرف آشپزخانه رفت. نیما به اجبار بلخندی زد و رو به سهیل گفت:
برای حرفهای عاشقانه وقت زیاده، این حالا اولشه. سپس دست او را گرفت و گفت:
بیا بریم بالا یه کم با هم گپ بزنیم.
غزل وقتی آن دو را با هم دید با تعجب بلند شد و به طرف پنجره رفت و نظری به حیاط انداخت. می خواست بفهمد لاله کجاست اما کسی در حیاط نبود.
سهیل و نیما به جمع مردان فامیل که بر سر موضوع خرید و فروش ماشین بحث می کردند پیوستند، غزل به طرف مادرش که کنار خانم مقدم نشسته بود رفت و نشست.
خانم مقدم به او گفت: غزل جون امشب مثل همیشه نیستی!
غزل به زور لبخندی زد و گفت:
نه این طور نیست، اتفاقا من حالم خیلی خوبه.
چرا هست، همه دخترها وقتی حرف از ازدواجشون پیش میاد دچار دلشوره و اضطراب می شن، خود من وقتی که آقای مقدم اومد خواستگاریم خورد و خوراک رو فراموش کرده بودم، حتی تا چند هفته بعد از ازدواج هم فکر می کردم خواب می بینم.
_دوستش داشتید؟
_عاشقش بودم! آقای مقدم و برادرش گل سر سبد جوانهای فامیل بودند و هر دختری آرزو داشت که همسر یکی از اونا بشه، بعد از ازدواج رضا و ناهید بین همه پچ پچ افتاد که رضا می خواد ندا خواهر خانمش رو هم برای برادرش بگیره به همین دلیلم من به کلی نا امید شدم اما وقتی فهمیدم که پدرت مادرت رو خواستگاری کرده خیالم راحت شد، و باز هم امیدوار شدم. بعد از یه مدت وقتی مادر خدابیامرزم صدام کرد و بهم خبر داد که اون به خواستگاریم اومده واقعا گیج و مبهوت شده بودم، باورم نمی شد که از بین ده دوازده تا دختر فامیل منو انتخاب کرده باشه، حالا هم وقتی به سهیل نگاه می کنم به یاد جوونیای مقدم می افتم، سهیل کاملا شبیه جوونیای عموشه جذاب و زیباست، مطمئنم که خیلی از دخترای فامیل و آشنا حسرت ازدواج با اون رو می کشن، تو باید خیلی خوشحال باشی که از بین همه تو رو کاندید کردند.
غزل که خودش خوب می دانست این حرفها و حدسیات جز خیال چیز دیگری نیست آهی کشید و سکوت کرد.
ستاره و سپیده بعد از اینکه سر لادن را به درد آوردند به جمع آنها پیوستند.
سپیده با هیجان خاصی گفت:
باورم نمی شه که این همون لاله هفته گذشته ست، توی این مدت کوتاه خیلی عوض شده.
ندا خانم گفت:
اما به نظر من لاله اصلا عوض نشده، اون از اول هم زیبا و دوست داشتنی بود ولی امشب بر خلاف گذشته کمی آرایش کرده که خیلی هم بهش میاد.
ستاره نگاه موشکافانه ای به غزل انداخت و گفت:
پس کی این پسر خاله ات می خواد به ما یه شیرینی بده؟
غزل که از لحن طعنه آمیز او دلخور بود گفت:
وقتی بده پسر خاله منه اما وقتی خوبه پسر عموی شماست.
_من که نگفتم بده! اتفاقا از نظر من سهیل اصلا عیب و ایرادی نداره.
_ پس حتما عیب و ایراد از منه دیگه!
_ وا چرا برداشت بد می کنی غزل جون؟
ندا خانم برای عوض کردن موضوع صحبت گفت:
_ وای چقد گرسنمه، پس کی می خوان شام بدن؟
سپیده بلند شد و گفت:
من می رم پایین یه سروگوشی آب بدم و ببینم چه خبره!
مادرش به شوخی گفت:
می خوای بری سر و گوش آب بدی یا ناخنک بزنی؟
_ چه می شه کرد! ترک عادت موجب مرضه.
ستاره هم عصبی از بحثی که با غزل کرده بود بلند شد و همراه او راه افتاد. اما هنوز به در سالن نرسیده بودند که مهین وارد شد و با صدای بلند همه را برای شام به طبقۀ پایین دعوت کرد.
آقای مقدم گفت:
چه عجب آبجی خانم ،ما که از گرسنگی هلاک شدیم.
مهین گفت:
واقعا شرمندام.
سیامک دستش را دور گردن عمه اش حلقه کرد و گفت:
شام عمه جون یه شام مخصوصه که باید توی وقت مخصوص هم خورده بشه و برای همیشه مزه اش زیر دندون بمونه.
سیاوش در ادامه حرف او در حالی که به سعیده نگاه می کرد گفت:
البته این رو هم بگم دخترش هم مثل خودش کد بانو و با سلیقه و ...
مهین خانم در حالی که می خندید حرف او را قطع کرد و گفت:
تبلیغات دیگه بسه! غذا سرد می شه و از دهن می افته اون وقت از این همه مبالغه پشیمون می شید.
sorna
04-04-2012, 11:30 PM
غزل و مادرش آخرین کسانی بودند که وارد سالن شدند و جایی در کنار لاله و لادن و روبروی سهیل و نیما پیدا کردند البته این نشستن جزء برنامه ریزیهای نیما بود تا همگی بتوانند در کمال آرامش غذایشان را بخورند. لاله احساس کرد که میلی به غذا ندارد اما مجبور بود برای حفظ ظاهر به اجبار هم که شده چند قاشقی بخورد. فریده در حالی که ظرف سوپ را روی میز می گذاشت زیر گوش او گفت:
سعی کن به سهیل فکر کنی و نیما را ندیده بگیری.
لاله با شنیدن این حرف قوت قلبی گرفت و خوشحال شد از اینکه می دید یک نفر در این جمع هست که به او و عشق او ارزش بدهد، لبخندی زد و به سهیل نگاه کرد. سهیل با دیدن نگاه پر از عشق او و آن چشمان دلربایش احساس آرامش کرد و بار دیگر روزنه امیدی در دلش باز شد، نفس راحتی کشید و به خوردن مشغول شد. می دانست که لاله او هنوز هم همان لاله ایست که عاشقش بود و به عشقش افتخار می کرد با دلی پر امید لبخندی به او تقدیم کرد. نیما سرش را پایین انداخته و مشغول خوردن سوپ بود و خوشبختانه این صحنه را ندید اما غزل تمام این نگاهها و حرکات را دید و حتی جمله ای را که فریده به آهستگی در گوش لاله زمزمه کرد شنید و این موضوع باعث شد که باز هم شروع به طرح نقشه ای زشت و شیطانی بکند.
مهتاب که کمی پایینتر نشسته بود خم شد و از لاله پرسید:
لاله جان حالت بهتره؟
لاله لبخندی زد و با سر جواب مثبت داد.
آقای مقدم پرسید:
مگه لاله جان کسالت داره؟
مهتاب از سر تأسف سرش را تکان داد و گفت:
به من که چیزی نمی گه اما فکر می کنم قلبش اذیتش می کنه.
آقای مقدم رو به لاله کرد و گفت:
عزیزم خودت خوب می دونی که وقتی پنج ساله بودی یک بار قلبت عمل شده پس اگر ناراحتی داری به مامان و بابا بگو تا یه فکری برات بکنن.
لاله گفت:
آخه من که چیزیم نیست.
سهیل با شنیدن این حرف به صورت لاله خیره شد و با نگرانی در چشمان زیبای او جستجو کرد تا مطمئن شود که در حال حاضر او واقعا ناراحتی ندارد. لاله متوجه نگاه های او شد. نظری به او انداخت و با نگاه به او اطمینان داد که حالش خوب است.
آقای مقدم پرسید:
لاله جان می خوای ببرمت پیش پزشک؟
آقا فریدون که سر میز دیگری بود گفت:
متشکرم آقای مقدم، باید خودم ببرمش پیش دکتر موسوی.
غزل زیر لب طوری که فقط لاله و لادن و سهیل متوجه شدند گفت:
اگه آدم تو کارش نیرنگ و فریب نباشه دچار این طور ناراحتی ها هم نمی شه.
لاله با شنیدن این حرف دستش لرزید و قاشق از بین انگشتانش افتاد و صدای بلندی از آن به گوش همه رسید، دانه های برنج روی لباسش و روی میز ریخت. با رنگ پریدگی سرش را چرخاند و به چشمان غزل خیره شد. همه به او نگاه می کردند. لادن دستش را روی پای او گذاشت و آهسته گفت:
گوش نده لاله جون اینها همش از حسادته.
غزل چشم غره ای به لادن رفت اما لادن رویش را از او برگرداند. لاله هم با ناراحتی سرش را پایین انداخت. نیما پرسید:
چیه؟ بازم حالت بده؟
لاله بدون اینکه جواب او را بدهد بلند شد و از سالن خارج شد. لادن با خشم به غزل نگاه کرد و سپس به سهیل خیره شد طوری که گویا انتظار داشت در این لحظه او نیز از جایش برخیزد و به دنبال لاله برود اما برخلاف انتظار او این نیما بود که بلند شد و به دنبال لاله از سالن بیرون رفت. مهتاب هم می خواست برخیزد که آقای مقدم گفت:
فکر می کنم از اینکه از بیماریش توی جمع صحبت کردیم ناراحت شد، شما بنشین من میرم باهاش حرف بزنم.
مهتاب گفت:
اما شما که شامتون رو نخوردید!
آقای مقدم گفت:
من دیگه سیر شدم.
سپس کمی جابه جا شد و به مهین که سر میز دیگری بود گفت:
دستت درد نکنه آبجی! واقعا خوشمزه بود. مهین هم جواب تشکرش را داد و او با ویلچرش از سالن خارج شد.
سهیل با ناراحتی به لادن نگاه کرد و لادن ناراحت تر از او سرش را برگرداند. او از اینکه می دید سهیل هیچ اقدامی برای حل این مشکل نمی کند ناراحت بود و دلش به حال خواهرش می سوخت. سهیل هر چه سعی کرد نتوانست دیگر غذایش را بخورد. از جایش بلند شد و از عمه اش تشکر کرد و بیرون رفت. لاله کنار استخر نشسته بود و گریه می کرد و نمی توانست جوابی به سوالات نیما و آقای مقدم بدهد. آقای مقدم سر کوچک او را در آغوش گرفته بود و در حالی که نوازشش می کرد گفت:
عزیزم این که گریه نداره، هر کسی بالاخره بیمار می شه و پیش پزشک می ره، برای هر کسی ممکنه ازین اتفاقا بیفته.
لاله فقط هق هق می کرد زیرا خودش خوب می دانست که دردش چیست و درمانش با کیست و چگونه این بیماری بهبود پیدا می کند اما نمی توانست این عشق را به زبان بیاورد و همین بیشتر آزارش می داد.
نیما گفت:
همون روز توی پارک که حالش بد شد بهش گفتم ببرمت پیش دکتر اما قبول نکرد.
آقای مقدم هم که مثل لاله از حضور او چندان راضی نبود گفت:
ببخشید اگر می شه لطف کنید و چند لحظه ما را تنها بذارید، می خوام با لاله صحبت کنم.
نیما با اینکه کمی دلخور شده بود گفت:
خواهش می کنم.
و بعد از جا بلند شد و گفت:
با اجازه. و به طرف ساختمان رفت. سهیل که در راهرو ایستاده بود و آنها را تماشا می کرد با آمدن نیما در دستشویی را باز کرد و خودش را در آن پنهان کرد. نیما بعد از اینکه برگشت و نظری دیگر به آنها انداخت به طبقه بالا رفت.
آقای مقدم دستهای لاله را از روی صورتش برداشت و با دستهای مهربانش اشکهای او را پاک کرد و گفت:
با گریه کردن و غصه خوردن که کارها درست نمی شه، تو و سهیل اشتباهتون همینه که دست روی دست می ذارید. اون وقت انتظار دارید که کارهاتون هم درست بشه، بالاخره باید همه بدونن که شما دو نفر از بچگی به هم علاقه داشتید و نمی تونید جدا از هم زندگی کنید.
لاله در حالی که هنوز بغض توی سینه اش سنگینی می کرد گفت:
کارها داشت درست می شد، سهیل بود که همه چیز رو خراب کرد.
_شما شبها همدیگه رو می دیدید؟
لاله با شنیدن این حرف شرمزده شد و سرش را پایین انداخت. آقای مقدم دستش را روی دست او گذاشت و گفت:
گوش کن عزیزم، چند روز پیش یه نفر تلفنی به سهیل خبر داد که می خواد ببیندش، سهیل هم با اون توی رستوران قرار گذاشت و رفت، اتفاقا خیلی هم دیر برگشت و از همون شب به بعد بود که یک دفعه اوضاعش به هم ریخت، اون شب تا صبح توی تب می سوخت و هذیان می گفت، اما هیچ کدوم نمی دونیم که اون چه کسی رو دیده و چه چیزهایی شنیده ولی من مطمئنم که هر کی بوده و هر چی شده به تو مربوط می شه عزیزم.
لاله با تعجب به صورت آقای مقدم نگاه کرد و پرسید:
همون روزی که ما با هم خونه آقا ناصر بودیم؟
_بله درسته همون روز بود.
_و همون شب بود که سهیل سر قرار نیومد، دایی جون! سهیل به عشق من به صداقت من و حتی به پاکی من با تردید نگاه می کنه.
_اما او به حدی تورو دوست داره که دیگه نمی تونه بدون تو زندگی کنه همین الانم مطمئنم که داره از جایی ما رو نگاه می کنه اما این تخم تردیدی که می گی از همون شب توی دلش پاشیده شده، نمی تونی حدس بزنی که اون چه کسی رو دیده؟
لاله کمی فکر کرد و سرش را به علامت منفی تکان داد اما یک دفعه مثل اینکه چیزی به ذهنش خطور کرده باشد گفت:
فهمیدم یعنی مطمئنم، مطمئنم که سهیل اون روز کامران رو دیده.
آقای مقدم با تعجب گفت:
کامران؟!
_بله کامران! فقط اونه که از این عشق باخبره و حالا می خواد به خاطر کینه ای که از من توی دلش داره همه چیز رو به هم بریزه.
لاله بار دیگر با یادآوری روزهای تلخ گذشته اشک روی گونه هایش جاری شد. آقای مقدم گفت:
فراموشش کن، من خودم سعی می کنم هر طور شده پیداش کنم و ته و توی قضیه رو در بیارم.
لاله با لحنی افسرده گفت:
چند سال از بهترین سالهای زندگیم رو با بدبینی ها و بددلی هاش خراب کرد، حالا هم دست از سرم برنمی داره.
_بسپار به من، می دونم بهش چه درسی بدم، فقط به دایی قول بده که دیگه غصه نمی خوری.
لاله آهی کشید و گفت:
سعی می کنم.
_آفرین، دختر خوبی باش و به خاطر بیماریت با پدرت برو پیش دکتر.
در همین لحظه مهتاب و فریدون همراه لادن و آقا ناصر و ندا خانم به آنها نزدیک شدند. ندا خانم پرسید:
عروس گلم چرا غذا نخوردی؟
مهتاب می خواست چیزی بپرسد که آقای مقدم با لحنی خطاب به ندا خانم گفت:
شما که هنوز رسما لاله رو خواستگاری نکردید، پس درست نیست که اسم روش بذارید. سپس چرخهای ویلچرش را چرخاند و از آنها دور شد. ندا خانم که ناراحت شده بود گقت:
اما من فکر نمی کنم حرف بدی زده باشم.
مهتاب کنار لاله نشست و حالش را پرسید.
آقای مقدم وارد راهرو شد و سهیل را با چشمانی نمناک دید. آقای مقدم با عصبانیت گفت:
بیا بریم بالا کارت دارم.
sorna
04-04-2012, 11:31 PM
تقریبا همه مهمان ها شامشان را خورده بودند و دوباره به سالن بالا برگشته بودند. عده ای مشغول بازی شطرنج بودند و بعضی ها هم مشغول صحبت بودند. آقای مقدم و سهیل به گوشه ای خلوت رفتند. سیامک که مشغول پیپ کشیدن بود دستش را برای آنها بلند کرد و پرسید:
چرا تنها نشستید؟
آقای مقدم بدون آنکه جواب او را بدهد به چشمان سهیل خیره شد و با لحنی بسیار جدی گفت:
می خوام یه سوال بپرسم و توقع دارم که جواب درست بشنوم.
سهیل با حرکات چشمانش حرف او را قبول کرد. آقای مقدم با همان لحن پرسید:
هنوز لاله رو دوست داری؟
سهیل با بغض سنگینی جواب داد:
عاشقشم.
_پس چرا اذیتش می کنی؟
_پشیمونم!
_چرا تون شب سر قرار نرفتی؟
_گفتم پشیمونم!
_اون روز توی رستوران کی رو دیدی؟
سهیل سرش را پایین انداخت و گفت:
فراموشش کنید.
آقای مقدم با تحکم گفت:
قرار شد با من روراست باشی، حالا توی چشمان من نگاه کن!
سهیل سرش را بلند کرد و آقای مقدم با صدایی آهسته پرسید:
کامران رو دیدی؟
سهیل با حیرت پرسید:
شما از کجا می دونید؟
آقای مقدم نفس بلندی کشید و گفت:
این دختره بیچاره حق داره که هنوزم از اون مرتیکه پست می ترسه.
_پس لاله این حرف را زده؟
_آره اون گفت! می دونی چرا؟ چون بهتر از من و تو کامران رو می شناسه، چون چند سال در کنارش زندگی کرده چون می دونه که اون چه آدم کثیفیه!
سهیل که باز هم دچار شک و تردید شده بود پرسید:
مطمئنید که جز این چیز دیگه ای نیست؟
_تو که گفتی پشیمونی، پس چرا دوباره با تردید حرف می زنی؟
_لاله اگر کاری نکرده پس چرا هنوزم از کامران می ترسه؟
_چون آزارش داده، این دختر بیچاره مگه چند سالشه که انقدر عذاب کشیده و زجر دیده که حتی قلبش هم ناراحت شده؟
_مگه خودتون نگفتید که وقتی بچه بوده قلبش رو عمل کرده؟
_مطمئنم ناراحتی این دفعه اش به اون موضوع ربطی نداره.
سهیل سرش را میان دستهایش گرفت و گفت:
انقدر دوستش دارم که می دونم جز اون با هیچ کس دیگه نمی تونم زندگی کنم اما این شک لعنتی که مثل خوره به جونم افتاده داره منو عذاب می ده و بینمون فاصله می ندازه.
_فردا با هم می ریم پیش کامران تا همه چیز معلوم بشه.
با نزدیک شدن سیامک صحبتشان را تمام کردند. سیامک پک محکمی به پیپش زد و کنار سهیل نشست و پرسید:
می خوای امشب لاله رو برات خواستگاری کنم؟ به خدا اگر تو بخوای توی یه چشم به هم زدن همه کارها رو درست می کنم و قرار عروسی رو هم می گذارم.
سهیل با حسرت به او نگاه کرد و گفت:
ای کاش منم مثل تو بودم و به همین راحتی با مسائل برخورد می کردم.
آقای مقدم گفت:
من می رم پیش آقا فریدون تا در مورد لاله کمی باهاش صحبت کنم.
سیامک با تعجب پرسید:
در مورد لاله؟
سهیل با صدای غم آلود گفت:
لاله ناراحتی قلبی داره، تا حالا این موضوع رو از همه مخفی کرده تا اینکه این طوری که می گن امشب حالش به هم خورده.
_تو چی؟ تو هم می دونستی؟
_از کجا باید می دونستم؟ وقتی کنار من بود غرق عشق و رویا بود و همیشه یه لبخند قشنگ گوشه لبش بود، هیچ وقت فکر نمی کردم که قلبش بیمار باشه.
سیامک چشمکی زد و گفت:
ولی تو هم خیلی خوش سلیقه ای ها ای کلک، لاله امشب از همه خانم های فامیل خوشگل تر شده.
سهیل آهی کشید و گفت:
من لاله رو به خاطر وجودش دوست دارم، ما از بچگی به هم علاقه داشتیم بدون اینکه بدونیم زیبایی و قیافه چیه، اینه که من توی هر شرایطی اونو دوست دارم.
_اگه اینطوره پس چرا اجازه نمی دی کار رو تموم کنم؟
_آخه چه کاری؟ تو که نمی دونی شک چطوری داره دل بیچاره منو پاره پاره می کنه.
_شک؟ به چی؟
_اون روز رو یادته که یه نفر تلفن زد و گفت برم رستوران؟
_آره آره از همون روز بود که تو عوض شدی.
_می دونی توی رستوران با کی روبرو شدم؟
_نه؟
_با کامران!
_کامران؟! شوهر سابق لاله؟
سهیل به علامت تایید سرش را تکان داد، سیامک پرسید:
چه کار داشت؟
_می خواست در مورد لاله به من هشدار بده.
_هشدار؟
_آخ لعنت به من ای کاش اصلا پیشش نرفته بودم، ای کاش هیچ وقت حرفاش رو نشنیده بودم، من... لاله رو می پرستم، من دیگه نمی تونم دوری اونو تحمل کنم. هفت سال دوری بسه، به خدا دیگه تحملش رو ندارم، هر شب که سرم رو روی بالش می ذارم و چشمام رو می بندم، می ترسم که بمیرم و دیگه اونو نبینم، صبح وقتی چشمام رو باز می کنم از خدا می خوام که کمک کنه تا اون روز لاله رو ببینم، بدون اون دیگه هیچی، حتی زندگی رو نمی خوام.
_با همه این حرفها بازم می خوای دست روی دست بذاری؟
_دست خودم نیست، حرفهای نیش دار کامران مثل یه خنجر زهر آلود تو قلبم فرو رفته که هر چه سعی می کنم بیرونش بیارم نمی شه و با کوچکترین تلنگری بیشتر فرو می ره.
_تو چطور حرفهای اونو باور کردی؟
_خودمم نمی دونم چرا حرفاش رو باور کردم.!
_پدر هم خبر داره؟
_آره قرار شد فردا بریم پیش کامران و بیشتر تحقیق کنیم.
_زندگی فراز و نشیب زیاد داره فقط باید مراقب باشی که از جاده خارج نشی و به دره سقوط نکنی چون اون وقت برای بازگشت ممکنه که تمام عمرت رو تلف کنی.
_دلم می خواد تمام عمرم رو بدم اما مطمئن بشم که حرفهای کامران دروغه و لاله همونطوره که من فکر می کردم.
_از همین الان بهت اطمینان می دم که حتی یه کلمه از حرفای اون درست نیست، آدمی مثل کامران که تمام دنیاش مواد مخدره جز به یه نعشگی به هبچ چبز دیگه ای اهمیت نمی ده و حتی حاضره به خاطر تامین موادش از حیثیت و آبروی خودش بگذره، حالا ببین یک چنین آدمی در برابر آبروی دیگران چه عکس العملی نشون می ده، زمانی که اون لعنتی رو می کشن توی فکر به دست آوردن وعده بعدیشون هستن حالا از هر راهی که باشه و امکان داشته باشه، اون وقت تو چطور تونستی به خاطر یه مشت حرف مزخرف هم خودت و هم لاله رو عذاب بدی، من نمی دونم!
سهیل کمی فکر کرد و گفت:
من از خودم تعجب می کنم اما به هر حال فردا همه چیز معلوم می شه.
غزل از دور به آن دو خیره شده بود و منتظر بود تا سهیل را تنها بیابد. وقتی سیامک از پیش او بلند شد او همزمان از جایش برخاست و به طرف سهیل به راه افتاد. سهیل به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود و حتی زمانی که او روبرویش روی مبل نشست متوجه نشد. غزل فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت و گفت:
قهوه میل دارید؟
سهیل به خودش امد و با دیدن او ابروهایش را درهم کشید.
sorna
04-04-2012, 11:31 PM
غزل لبخند موزیانه ای زد و گفت:
می دونم دلت می خواست که الان به جای من لاله روبروت نشسته بود اما این رو بدون که لاله دیگه به تو تعلق نداره، همین روزهاست که اون و نیما نامزد بشن و بعدش هم اگه دیگری رو در حال صحبت با نامزدش ببینه دیگ غیرتش به جوش میاد مخصوصا تو آقا پسر!
سهیل با خشم به صورت او نگاه کرد و گفت:
اگه تمام دنیا هم ما رو از هم جدا کنن برام اهمیتی نداره چون دلامون همیشه و همه جا با همه ومهم هم همینه برادر شما شاید بتونه صاحب جسم لاله بشه اما نمی تونه قلب و روحش رو تسخیر کنه چون اونها متعلق به من هستند .
_ مطمئنید که اونم مثل شماست؟
_ به این موضوع ایمان دارم.
غزل نیشخندی زد و گفت:
برات متأسفم چون خیلی ساده ای، عشق چشمات رو کور کرده و نمی تونی واقعیت رو ببینی.
_ آره این یکی رو درست گفتی، عشق چشمام رو کور کرده و من جز چشمای لاله، لبهای لاله و عشق لاله چیزی دیگه ای رو نمی بینم، ضمنا جز صدای قشنگ او هم صدای دیگه ای نمی شنوم.
_ پس چرا دفعۀ پیش ترسیدی که به عشقت اعتراف کنی؟
_ اشتباه نکن ترس نبود که مانعم بود بلکه هیچ کس رو لایق دونستن این راز نمی دونستم چون عشق لاله به حدی برای من پاک و مقدسه که حتی خودمم اونو تقدیس می کنم، گاهی اوقات فکر می کنم در برابر پاکی و زیبایی اون، مه یه ذرۀ بی ارزشم که لیاقت این همه خوبی رو ندارم.
غزل که حسادت تمام وجودش را می سوزاند گفت:
اما من می دونم که بالاخره یه روزی از این حرفات پشیمون می شی، و اون روزیه که واقعیت برات روشن می شه.
_ واقعیت برای من فقط لاله ست و بس.
سهیل بعد از گفتن این جمله در حالی که از جایش بلند می شد ادامه داد:
من حوصلۀ بحث کردن با آدم کوته فکر و خودبینی مثل تو رو ندارم.
غزل با حرص و غضب دستهایش را به هم فشرد و جوابی نداد.
آن شب قرار گذاشتند که صبح روز بعد همگی به دامنۀ دماوند بروند و ناهار را مهمان برادر آقای مقدم باشند.
جوانها از شادی هورا کشیدند و هر کدام نظری دادند اما در این میان لاله و سهیل و غزل ساکت بودند. لاله خوشحال از اینکه فردا هم می توانست در کنار سهیل باشد و او را ببیند. سهیل در این فکر بود که فردا تا قبل از رفتن به دماوند وقت را طوری تنظیم کند که بتواند با پدرش به دیدن کامران برود. غزل هم با خشم فراوان در ذهنش نقشه ای جدید طرح می کرد.
با پایان گرفتن مهمانی همه به امید دیدار در دماوند از هم جدا شدند.
سیامک و سیاوش بهتر دیدند که شب را در خانه پدرشان بگذرانند تا صبح همه با هم راه بیفتند بنابراین برای خوابیدن به خانه آقای مقدم رفتند. هنوز چند دقیقه از ورودشان نگذشته بود که یکی از پیش خدمتها وارد سالن شد و به سهیل گفت: امروز بعد از رفتن شما یه آقایی چنر بار زنگ زد و سراغ شما را گرفت، من به ایشون گفتم شما به مهمانی رفتید و ممکنه تا آخر شب برنگردید اما ایشون یه شماره دادند و گفتند که شما هر وقت برگشتید بهشون زنگ بزنید.
بعد ورقه ای را که شماره روی آن یادداشت کرده بود به دست سهیل داد و گفت:
فکر می کنم ایشون تو هتل اوین هستن.
سهیل با تعجب نظری به شماره انداخت و سپس نگاهی به پدر و برادرهایش انداخت.
سیامک گفت:
ممکنه این دفعه هم کامران باشه!
آقای مقدم گفت:
اون آه نداره که با ناله سودا کنه، اون وقت می تونه بره توی هتل اتاق بگیره؟
در همین لحظه لبخندی صورت سهیل را پوشاند و در حالی که کاغذ را در هوا تکان می داد گفت:
مجید، مجیده که برگشته ایران.
همه با تعجب پرسیدند:
مجید؟!
سیاوش پرسید:
مجید دیگه کیه؟
سهیل در حالیکه کنار میز تلفن می نشست گفت:
من و اون توی آلمان با هم آشنا شدیم، بهم گفته بود که خیال داره برگرده. اما فکر نمی کردم به این زودی این کار رو بکنه.
بعد شماره هتل را گرفت شماره اتاق را داد و منتظر ارتباط شد. بعد از لحظاتی که ارتباط برقرار شد سهیل با هیجان خاصی شروع به سلام و احوالپرسی نمود. در حین گفتگو مجید را برای گردش فردا دعوت کرد. وقتی سهیل گوشی را گذاشت شادی در چشمانش موج می زد.
سیامک پرسید:
آدم مطمئنیه که برای گردش دعوتش کردی؟
_از چشمام بیشتر بهش اطمینان دارم، او در تمام هفت سالی که دور از اینجا در تنهایی زندگی می کردم سنگ صبور من بود، مطمئنم که شماها اگر ببینیدش ازش خوشتون میاد.
_آقای مقدم پرسید:
پس کی می ریم پیش کامران؟
_مجید گفت که ساعت هشت میاد اینجا، من و شما می تونیم یک ساعت زودتر بریم و برگردیم.
_صبح به این زودی؟
_اولا که کامران جاش مشخصه بعدش هم مطمئنا با اون مصرف بالایی که داره مثل جغد روزها می خوابه و شبها بیداره، بیخود نیست که شده نگهبان گاراژ.
سیاوش پرسید:
برای چی می خواید برید پیشش؟
آقای مقدم گفت:
من می خوام ببینمش، چند تا سوال ازش دارم که به لاله مربوط می شه، حالا بلند شید، بلند شید برید بخوابید که فردا باید زود بیدار شید.
سهیل زودتر از همه شب به خیر گفت و به اتاقش رفت. از اینکه باز هم می توانست مجید را ببیند آن هم اینجا در ایران از شادی در پوست خود نمی گنجید. او به هیچ وجه نمی توانست محبتهای مجید را فراموش کند هنگامی که به آلمان رفته بود برای گریز از غم بزرگی که در دلش نهان بود گیج و مبهوت بود و نمی دانست در آن غربت چه کند و به کجا برود. مجید مثل یک فرشته نجات ظاهر شد و از همان لحظه اول کمکهایش را به او ارزانی نمود. بعد از پیدا کردن یک آپارتمان کوچک کار خوبی هم برایش فراهم نمود. آنها بیشتر شبها را با هم می گذراندند و سهیل هنگامی که احساس غربت و دلتنگی می کرد برای او درد دل می کرد و او هم مثل یک برادر واقعی دلداریش می داد و به آینده امیدوارش می کرد حتی همان روز شوم که دیگر تحملش به سر آمده بود و تصمیم به خودکشی گرفت مجید بود که خیلی سریع او را به بیمارستان رساند و تحت مداوا قرار داد و از آن روز به بعد تا جایی که می توانست او را تنها نمی گذاشت. حالا هم احساس می کرد که با آمدن مجید همه کارها درست می شود زیرا او تنها کسی بود که می دانست میزان علاقه سهیل با لاله تا چه حد است و روزی که سهیل به ایران باز می گشت قول داده بود که او برگردد و کمکش کند و حالا آمده بود تا به قولش عمل کند. سهیل عکس چند تکه لاله را که با زحمت بسیار کنار هم قرار داده بود و سپانده بود بوسید و روی سینه اش گذاشت و چشمانش را بست به امید آنکه با سرزدن سپیده و تابیدن آفتاب بار دیگر صورت زیبای او را ببیند.
sorna
04-04-2012, 11:32 PM
آقای مقدم در حالی که با کمک سهیل از ماشین پیاده می شد گفت: فقط حرفام یادت نره! تو اصلا دخالت نکن و بذار فقط من باهاش حرف بزنم. سهیل در ماشین را بست و گفت:
چشم.
هر لحظه که به کامران نزدیکتر می شدند تپشهای قلب سهیل بیشتر میشد. احساس می کرد هر لحظه ممکن است قلبش از کار بایستد. آقای مقدم سرش را برگرداند و نگاهی به صورت رنگ پریده او انداخت و گفت:
انقدر خودت را نباز خدا با ماست.
کامران با سیگاری روشن به نقطه ای خیره شده بود و متوجه اطرافش نبود. آقای مقدم سرش را با تأسف تکان داد و گفت:
اصلا باورم نمی شه که این کامران همون کامران شاد و سرزنده چند سال پیش باشه.
_بیخود نیست که به اعتیاد بلای خانمان سوز می گن! هیچ کس باورش نمی شه که این ژنده پوش و کثیف یه روزی جزء شاگردان ممتاز رشته فیزیک دانشگاه بوده.
_روزگار چه کارها که با آدما نمی کنه!
کامران وقتی صدای چرخهای ویلچر را نزدیکش شنید آهسته سرش را بلند کرد و به آن دو نگاه کرد. ابتدا نتوانست آنها را بشناسد اما وقتی خوب به صورت سهیل خیره ماند لبخندی زد و با صدایی لرزان سلام کرد.
آقای مقدم با چشمانی نمناک دستش را به سوی او دراز کرد. کامران با شرم نگاهی به دستهای کثیفش انداخت و سپس با او دست داد. آقای مقدم آهی کشید و پرسید:
آخه جای تو اینجاست پسر؟
کامران با صدایی که برای آقای مقدم چندش آور بود گفت:
کسی که مهر بدبختی روی پیشونیش بخوره عاقبتش بهتر از این نمی شه.
_اما خدا به انسان یه عقل داده تا هر طوری که دوست داره زندگی کنه و راه و بیراه رو از هم تشخیص بده.
_اما توی راه گرگهایی هستند که با نیرنگ قلب آدما رو پاره پاره می کنن.
_اگر راه رو درست بری هیچ گرگ و روباهی سر راهت پیدا نمی شه.
_گرگهای انسان نما رو نمی شه از ظاهرشون شناخت.
_منظور تو از گرگ کیه؟ لاله که مثل یه بره ساده و آروم بود.
کامران قهقهه ای کریه سر داد که دندانهای کثیفش نمایان شد. سهیل با یادآوری سالهای گذشته که کامران تا چه حد به نظافت مخصوصا دندانهایش حساس بود آهی کشید و کنار ویلچر پدرش زانو زد.
کامران ناگهان چینی عمیق بر پیشانیش انداخت و گفت:
حیف که دیگه کاری از دستم بر نمیاد وگرنه با همین دستهام اون هرزه رو خفه می کنم.
سهیل با شنیدن این حرف عصبانی شد اما آقای مقدم دستش را روی دست او گذاشت و او را دعوت به آرامش نمود سپس با خونسردی از کامران پرسید:
چرا؟ مگه اون چه کاری کرده که تا این حد از دستش عصبانی هستی؟
_بدترین کاری که یه زن می تونه در حق شوهرش بکنه خیانته! او به من خیانت کرد.
_پس چرا راضی نمی شدی طلاقش بدی؟
کامران که از این سوال جا خورده بود به خودش تکانی داد و گفت:
آ... آخه می خواستم پیشم باشه تا بتونم تلافی کارهای کثیفش رو در بیارم و اون رو مجازات کنم.
_اگه واقعا این طور بود پس چرا توی دادگاه این قضیه رو مطرح نکردی؟
_نمی خواستم آبروش بره.
_پس چرا حالا این کار رو می کنی؟
کامران باز هم نتوانست جواب درستی بدهد. آقای مقدم جلوتر رفت و با خشم گفت:
توی چشمان من نگاه کن.
کامران سرش را بلند کرد و با چشمای خیسش به او نگاه کرد.
_چرا با سرنوشت اون بازی می کنی؟ چرا باز هم می خوای میون این دو تا رو به هم بزنی؟ نمی خواد حرفی بزنی چون من خودم از همه چیز باخبرم، اون زمان تو دوست سهیل بودی اما حسادت مثل خوره تمام وجودت رو از بین برده بود. به همین خاطرم لاله رو یه حربه قرار دادی تا بتونی سهیل رو خرد کنی در حالی که سهیل با تو مثل یه برادر واقعی رفتار می کرد، همه چیز رو برای تو می خواست اما تو حتی عشقش رو ازش گرفتی، وقتی که دیدی که سهیل تاب نیاورد و از اینجا رفت سعی کردی لاله رو آزار بدی چون می دونستی خبر آزار و اذیتهات به اون می رسه، و عذاب می کشه، اون شبی که بعد از رفتن سهیل به خونه ما اومدی و به اتاق سهیل رفتی و دفترچه خاطراتش رو برداشتی می دونستم که برای کمک به اون این کار رو نکردی بلکه می خوای از جملات دفتر وسیله ای برای آزار روح اون دختر بی گناه پیدا کنی، حالا چطور می تونی توی چشمای من نگاه کنی و باز هم دروغ بگی؟!
کامران در حالی که می لرزید سرش را پایین انداخت و گفت: آره من حسادت می کردم چون نمی تونستم بفهمم چرا باید یکی مثل سهیل توی ناز و نعمت بزرگ بشه و همه چیز براش فراهم بشه اما من از زمان تولد بدبخت و حسرت به دل باشم... آره من می دونستم که سهیل و لاله همدیگر رو دوست دارن چون چند بار شب جمعه می دیدم که با هم به امامزاده می رن و شمع روشن می کنن، لاله خوشگل و نجیب بود و من نمی تونستم ببینم که سهیل با به دست آوردن اون خوشبختیش کامل بشه، این بود که بعد از شب تولد سهیل به دروغ گفتم که به لاله علاقه مند شدم چون می دونستم که سهیل با فهمیدن این موضوع به خاطر من از عشقش می گذره و در این صورت هم نمی تونه به زندگیش ادامه بده.
سهیل که از سر خشم دندانهایش را به هم می فشرد جلو رفت و با دو دست یقه او را محکم گرفت و گفت:
تو از یه سگم پست تری، قربون معرفت سگ، وقتی یه لقمه جلوش بندازی می فهمه که دیگه نباید گازت بگیره اما تو پست فطرت با اون همه محبتی که من بهت کردم بازم از پشت به من خنجر زدی، عشقم رو ازم گرفتی، آوارم کردی و حالا هم که برگشتم بازم دست از سرم برنمی داری.
آقای مقدم دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
بلند شو پسرم، بلند شو سعی کن کمی آروم بشی.
سهیل یقه او را رها کرد و از جایش بلند شد. با عجز سرش را به دیوار تکیه داد و شروع به گریه کرد و مرتب زیر لب زمزمه می کرد:
باورم نمی شه... باورم نمی شه.... نامرد.
آقای مقدم دوباره از کامران پرسید:
حالا چرا این دروغ ها رو سر هم می کنی؟ بازم می خوای اونارو عذاب بدی؟
کامران با حالتی عصبی گفت:
من یه آدم بدبختم، یه معتاد، جز مواد هیچ چیز دیگه ای برام مهم نیست، یه روز یه دختر جوون اومد اینجا و از من خواست که به سهیل تلفن کنم و این حرفها رو بزنم، قول داد که اگه این کار رو بکنم پنجاه هزار تومن به من بده، منم با سهیل قرار گذاشتم و حرفایی که اون می خواست زدم.
_فقط همون یه بار اومد پیشت؟
_آره یعنی نه!
_بالاخره آره یا نه؟
_نه... دیشبم اومد.
_دیشب؟!
_ساعت دو ونیم، سه بود که اومد و گفت: بازم برم سراغ سهیل و این بار روغنش رو بیشتر کنم.
کامران این حرف را زد و دو دستش را زیر پتوی کهنه اش کرد. و یک دسته پانصد تومانی بیرون آورد و گفت:
این پولها رو بهم داده و گفته که اگه بتونم نظر سهیل را نسبت به لاله برگردونم بازم کمکم می کنه.
_اسمش چی بود؟
_نمی دونم!
sorna
04-04-2012, 11:32 PM
_ چه شکلی بود؟
_ درست یادم نیست اما خوشگل بود خیلی خوشگل بود.
سهیل در حالی که با پشت دست اشکهایش را پاک می کرد گفت:
کار غزله مطمئنم.
آقای مقدم چند لحظه ای فکر کرد. سپس تلفن همراهش را از جیب بیرون کشید و با پلیس تماس گرفت و آدرس محلی که در آنجا حضور داشتند به انها داد. کامران در حالی که بد و بیراه می گفت بلند شد تا فرار کند اما آقای مقدم به سهیل اشاره کرد که او را نگه دارد. سهیل از پشت دستهای او را گرفت و مانع حرکتش شد. آقای مقدم دستۀ پولها را برداشت و در جیبش گذاشت سپس سرش را بلند کرد و گفت:
محبتی که من به تو می کنم ارزشش از این پولها بیشتره. درسته که یه چند روزی عذاب می کشی اما در عوض برای همیشه راحت می شی.
کامران به سختی فریاد زد:
بذارید برم لعنتی ها، من که کاری نکردم.
_ ما فقط به خاطر خودت این کارو می کنیم.
_ اما من نمی تونم ترک کنم، من می میرم.
_ بمیری بهتره تا اینطوری زندگی کنی.
با رسیدن ماشین نیروهای انتظامی بازهم کامران شروع به التماس کرد اما یکی از مأمورها سریع جلو آمد و دستبندی به دستهای او زد و از آقای مقدم پرسید:
دزدی کرده؟
_ نه هیچ کاری نکرده اون یکی از اقوام ماست و ما دوست داریم که از این وضعیت خلاص بشه.
آن مأمور چند سوال دیگر هم پرسید و سپس کامران را به طرف ماشین برد و پس از چند دقیقه از آنجا دور شدند.
آقای مقدم به سهیل گفت:
وسایلش رو بردار بنداز توی سطل زباله.
سهیل پتوی کثیف و مندرس او را از روی زمین برداشت یک کیف چرم از داخل آن روی زمین افتاد. سهیل نشست و در کیف را باز کرد، یک آلبوم کوچک درون آن بود. آلبوم را ورق زد. عکسهای کامران و لاله و بچۀ کوچکشان بود همراه با چند گلبرگ خشک که روی زمین ریختند. سهیل با بغض سنگینی به پدرش نگاه کرد. آقای مقدم فندک نقره ای را که یادگار همسرش بود از جیبش بیرون آورد و گوشۀ آلبوم گرفت و آن را آتش زد و گفت: باید هر چیزی که لاله رو به یاد اون ایام میندازه از بین ببریم.
سهیل بار دیگر دستش را داخل کیف برد. دستش به یک دفترچه خورد آن را بیرون کشید. باورش نمی شد! دفترچۀ خاطرات خودش بود. اشک آرام آرام روی صورتش جاری شد. دفترچه را ورق زد وگفت:
این دفتر، دفتر عشق من و لاله ست.
آقای مقدم گفت:
کیف رو خالی کن ببین چیز دیگه ای توش نیست.
سهیل کیف را برگرداند و تکان داد. جز یک سیخ و یک سوزن و یک تکه تریاک که داخل نایلون پیچیده شده بود چیز دیگری نبود. آقای مقدم خم شد و آنها را از روی زمین برداشت و دوباره داخل کیف گذاشت. چرخهای ویلچرش را چرخاند و به طرف جوی بزرگ آب کنار خیابان رفت و آنها را در آب انداخت. سپس سرش را برگرداند و در حالی که لبخند می زد گفت:
بیا مگه قرار نیست مجید بیاد خونۀ ما؟
سهیل بلند شد و دفترش را برداشت و به طرف پدرش رفت. وقتی سوار ماشین شدند و به راه افتادند آقای مقدم به صورت غمگین او خیره شد و پرسید:
دیگه از چی ناراحتی؟
_ از اینکه می بینم حسادت انسانها رو تا چه حد از هم دور می کنه.
_ اما همۀ انسانها مثل هم نیستند.
_ چرا باید بذاریم حسادت ما رو به بدبختی بکشونه؟
_ اگر سعی کنیم که اطرافیانمون رو واقعا از ته دل دوست داشته باشیم دچار حسادت نمی شیم.
_ کامران با این کارش جوانی من و لاله و حتی خودش رو تباه کرد.
_ همینطور نیما و غزل رو.
_ آخه غزل دیگه به چی حسادت می کنه؟
_ خب معلومه به لاله، قبل از اومدن تو همه فکر می کردن که وقتی برگردی تنها غزل رو انتخاب می کنی اون هم به این موضوع افتخار می کرد و شده بود گل سرسبد دخترهای فامیل اما وقتی موضوع عشق تو و لاله رو فهمید به جای اینکه واقعیت رو بپذیره دچار حسادت شد و ترسید که با از دست دادن تو دیگه اون موقعیت رو بین دیگران نداشته باشه.
_ ولی به نظر من اگر ما انسانها از اول به عاقبت کاری که می کنیم فکر کنیم و همۀ جوانب رو در نظر بگیریم و هدفمون رضایت خدا باشه دیگه دست به کارهای اشتباه نمی زنیم.
آقای مقدم لبخندی زد وگفت:
درسته واقعا همینطوره.
وقتی وارد خیابان خودشان شدند از دور قامت بلند مجید را در کت و شلوار کرم دیدند که درحال نگاه کردن به اطرافش بود. سهیل لبخندی از سر شادی زد و با اشاره به پدرش گفت:
خودشه.
آقای مقدم گفت:
با نظر اول می تونم بگم که آدام شاداب و سر زندده ایه.
_ از کجا فهمیدید؟
_ از رنگ روشن لباسهاش.
_ شما خیلی باهوشید پدر.
_ من تجربه ام از تو بیشتره فقط همین.
وقتی کنار او رسید با عجله از ماشین پیاده شد و به زبان آلمانی حالش را پرسید. مجید با شنیدن صدای او برگشت و با شادی گفت:
سلام رفیق. سپس یکدیگر را در آغوش گرفتند و احوالپرسی نمودند.
سهیل برگشت و با اشاره به پدرش گفت:
این هم آقای مقدم بهترین و مهربانترین پدر دنیا.
مجید با دوگام بلند به طرف ماشین رفت و دستش را به سوی آقای مقدم دراز کرد و در حالی که دستش را می فشرد گفت:
باعث افتخاره که با شما آشنا می شم.
آقای مقدم لبخندی زد و گفت:
منم از دیدار شما خوشبختم.
سهیل با شادی گفت: بهتره عجله کنیم، الان همه به دماوند رسیدند و زیراندازشون رو پهن کردند.
****
ستاره و سپیده همراه غزل و نیما کنار نهر آب نشسته بودند و مشغول بازی و خنده بودند. بزرگترها هم کنار هم نشسته بودند و مثل همیشه موضوعی برای صحبت پیدا کرده بودند و به قول معروف چانه هایشان گرم شده بود. لاله و لادن و فریده هم روی تختی نشسته بودند و لاله برای آنها از شبی که همراه سهیل به آنجا آمده بود صحبت می کرد که از دور ماشینهای سهیل و سیاوش و سیامک نمایان شد. سیامک دستش را از ماشین بیرون آورد و برای همه تکان داد. لاله با دیدن سهیل احساس کرد جانی تازه گرفته. سهیل از داخل ماشین لاله را به مجید نشان داد. مجید مثل یک کارآگاه به او خیره شد وگفت: همون طوریه که فکر می کردم.
_ چطوره؟
_ هم زیبا هم محجوب، هم خانم.
_ پس حالا به من حق می دی؟
_ کاملا.
_ راستی چرا پدرت با ما نیومد و سوار ماشین نشد؟
_ تو نمی دونی پدرم چقدر فهمیده و دور اندیشه، اون می دونست که من خیلی حرفها برای تو دارم برای همینم با ما نیومد که ما راحت تر باشیم.
_ خیلی عالیه! داشتن چنین پدری واقعا نعمت بزرگیه، خب حالا وقتشه که غزل رو هم به من نشون بدی.
سهیل کمی گشت و او را پیدا کرد و با چشم اشاره کرد. مجید به جایی که او اشاره می کرد نگاه کرد و گفت:
اونا هر سه نفرشون غزلن؟
_ اونی که مانتوی قهوه ای تنشه غزله.
_ اوه بله از اولش هم فهمیدم.
_ منو دست انداختی؟
_ زیبایی خیره کننده ای داره.
_ ولی من اصلا ازش خوشم نمیاد.
_ به خاطر اینه دلت جای دیگه ای بنده، البته لالۀ تو هم دست کمی از غزل نداره.
_ لالۀ من از همۀ دنیا قشنگ تره.
_ هی کمی هم غیرت داشته باش!
_ من هم به رفاقت تو ایمان دارم و هم عشق لاله از همه چیز برام مهمتره.
مجید نفس عمیقی کشید و پرسید: حالا قراره تا کی اینجا توی ماشین بشینیم و حرف بزنیم؟ اگر اجازه بفرمایید پیاده می شیم تا به کارهامون برسیم.
_ کدوم کار؟
_ تجسس ... اما خواهش می کنم دیگه سوالی نپرس چون می بینم که دوتا خانم کنجکاو دارن میان این طرف.
منظور او سپیده و ستاره بود که مثل همیشه برای فهمیدن و به قول مجید کنجکاوی کردن زودتر از دیگران اقدام کرده بودند و به طرف ماشین سهیل می امدند. مجید و سهیل از ماشین پیاده شدند. مجید دو قدم جلو رفت و دستش را به سینه گذاشت و تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
مجید هستم، سلام عرض کردم.
sorna
04-04-2012, 11:33 PM
ستاره و سپیده که از برخورد دوستانه او به وجد آمده بودند خودشان را معرفی کردند و به او خوشامد گفتند. سهیل جلو رفت تا او را پیش دیگران ببرد و معرفی کند اما آنها زودتر از او این کار را کرده بودند و وقتی به جایی که همه نشسته بودند رسید کار تمام شده بود. مجید در حالی که لبخندی می زد گفت:
واقعا خوشحالم که سعادت داشتم امروز رو در کنار شماها باشم البته من این سعادت رو مدیون دوست عزیزم سهیل و نامزدشون لاله خانم هستم.
نگاههای متعجب و حیرت زده و پچ پچ های نا مفهوم در هم آمیخته شد.
مجید که خودش علت را خوب می دانست با حالتی تعجب گونه پرسید:
چی شده؟ من حرف ناشایستی زدم؟
نیما زودتر از همه به حرف درآمد و گفت:
فکر می کنم که شما توی گفتن اسامی اشتباه کردید چون لاله خانم نامزده منه نه سهیل.
_ واقعا؟! شاید هم اشتباه فهمیدید چون خوب یادمه که توی آلمان سهیل همیشه از دختر عمه اش لاله برای من حرف می زد!
سهیل دست او را گرفت و آهسته گفت:
خرابکار خیلی بی مقدمه شروع کردی، بیا تا بیشتر از این آبروریزی نشده بریم.
بعد از دور شدن آنها، آقای مقدم برای اینکه موضوع صحبت را عوض کند نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
چه جای خوبی برای نشستن پیدا کردید.
برادرش گفت:
اما به نظر من اگر می رفتیم بالاتر بهتر بود.
به این ترتیب هر کسی حرفی زد و مسئله مجید تا حدی فراموش شد. در این میان نیما و غزل بودند که هر کدام در دنیای خودشان به نحوی حرفهای مجید را تجزیه می کردند. نیما که طاقت نداشت با گامهایی سنگین و با صورتی که از فرط خشم قرمز شده بود به طرف تختی که مجید و سهیل روی آن نشسته بودند رفت و روبروی آنها ایستاد و به صورت سهیل خیره شد.
مجید گفت:
بفرمایید، جمعمون جمع بود گلمون کم بود.
نیما با صدای مرتعش گفت:
اما اینطور که به نظر می رسه من خیلی جاها اضافه بودم و خودم نمی دونستم!
سهیل سرش را پایین انداخت. مجید بلند شد و به او گفت:
اگر شما افتخار بدید و بنشینید من براتون توضیح می دم.
نیما به اجبار روی تخت کنار سهیل نشست. سهیل دستهایش را در هم گره کرده بود. مجید بین آن دو نشست و گفت:
اول از همه بدون اغراق باید بگم که شما و خواهرتون توی فامیل گل سرسبد هستید و حرفهایی که الان می خوام بزنم نباید باعث سوء تفاهم بشه.
نیما گفت:
خواهش می کنم حاشیه نرید.
_ اما من آدم حاشیه رویی نیستم، از تملق گویی هم متنفرم و جز حقیقت حرف دیگه ای نمی زنم، روزی که من با سهیل آشنا شدم او یک آدم کاملا نا امید و خسته بود که از همه چیز دل کنده بود و روز و شبش شده بود اشک و آه، فقط برای اینکه مجبور شده بود به خاطر یه رفیق به نام کامران از تنها عشق خودش یعنی همین لاله خانم بگذره، به همین دلیلم به آلمان اومده بود تا بتونه فراموشش کنه اما نمی تونست. حتی یکبار هم دست به خودکشی زد که الحمدا... به خیر گذشت و نجات پیدا کرد تا اینکه از پدرش نامه رسید که لاله از شوهرش جدا شده. وقتی نامه رو خوند نمی تونست باور کنه. بعد از اینکه چند بار نامه رو خوند به دست من داد و گفت تو بخون شاید من اشتباه می کنم. منم یکبار با دقت زیاد و خیلی شمرده براش خوندم. از شوق یک ساعت تمام گریه کرد و از فردای همون روز شروع کرد به انجام دادن کارهاش برای برگشتن ... (مجید بعد از کمی مکث ادامه داد):
اون فقط به یه خاطر به ایران برگشت اونم به امید دیدن لاله و زندگی کردن با اون بود. حالا چه اتفاقهایی افتاده و چی شده که دوباره اونا از هم جدا موندن دیگه من خبر ندارم.
نیما رو کرد به سهیل و پرسید:
پس چرا تا حالا ساکت موندی؟ چرا به من حرفی نزدی؟ تو تا این حد لاله رو دوست داری و ساکت نشستی؟
_ می خواستم بهت بگم ولی با اون کاری که غزل کرد و با اون نامه ای که نوشت دیگه نمی شد کاری کرد.
_ حرف مردم مهم تر بود یا سرنوشت شما دوتا؟
_ لاله می ترسید که غزل باز هم اون کار رو بکنه و باعث عذاب وجدان ما بشه.
_ خدا رو شکر می کنم که زیاد دیر نشده و من باعث جدایی دو تا عاشق نشدم (دیگه این چه نامزده؟ از اون نامزدای هندی!!).
مجید دستش را به شانۀ او زد و گفت:
خوشحالم که شما آدم فهمیده و با منطقی هستید.
_ من یه معذرت خواهی به سهیل و یه تشکر به شما بدهکارم.
_ همین که شما به این خوبی و راحتی حقیقت رو پذیرفتید بزرگترین تشکره.
نیما بلند شد و گفت:
اگر موافقید همۀ جوونها رو جمع کنیم و بریم بالا.
مجید گفت:
عالیه! جمع کردن جوونها با من، شما همین جا باشید تا بقیه رو هم بیارم (این چه زود پسر خاله شد!!)
سپس به طرف جمع رفت و گفت:
از تمام اونایی که خودشون رو جوون حساب می کنن دعوت می کنم برای کوهنوردی همراه ما بیان.
ستاره و سپیده اولین کسانی بودند که خودشان را آماده کردند و بلند شدند. سیامک و خانمش هم همراه فرزانه و شوهرش برخاستند. سعیده همسر سیاوش که برادرش سعید را به زور با خود آورده بود تا فریده را ببیند و بشناسد دستش را به بازوی او زد و گفت:
بلند شو دیگه.
سعید با شرم گفت:
آخه.
_ آخه بی آخه بلند شو تا به زور دستت رو نگرفتم و بلندت نکردم.
سعید در حالی که صورتش گل انداخته بود بلند شد. با بلند شدن او لادن دست فریده را گرفت و گفت:
نامزد جنابعالی هم بلند شد ... مگه اونم جوونه؟!
لاله از حرفهای مجید و از اتفاقی که افتاده بود بی خبر بود و دلش می خواست بداند چرا نیما! با عصبانیت پیش سهیل و مجید رفت و چه شده که حالا لبخند می زند و به کارهای مجید با اشتیاق تمام نگاه می کند. مجید همه را دور تختی که سهیل و نیما آنجا بودند جمع کرد. بعد به طرف لاله و لادن و فریده رفت و گفت:
مثل اینکه فقط شما سه نفر از اومدن من خوشحال نیستید!
فریده گفت:
خواهش می کنم این چه حرفیه! معرفی می کنم لاله دختر عمۀ آقا سهیل، لادن خواهرش، بنده هم فریده دختر عمۀ بزرگ ایشون هستم.
_ منم مجید از دوستان آقا سهیل، حالا از شما دعوت می کنم که به جمع ما بپیوندید که می خوایم بریم کوهپیمایی.
فریده با شیطنت پرسید:
مطمئنید که همه رو دعوت کردید؟
_ بله، همه فقط منتظر شما هستند.
_ اما یک نفر مونده که شما برید و شخصا دعوتش کنید.
_ کی؟
_ غزل! اونجا کنار اون درخت ایستاده.
مجید به جایی که فریده اشاره کرد نگاه کرد و غزل را دید که به درخت تکیه داده و پایش را به روی زمین می کشد. مجید لبخندی زد و گفت:
تا شما به جمع بپیوندید منم می رم تا از این دختر شاه پریون خواستگاری ... اِ ببخشید دعوت کنم.
هرسه به حرف مجید خندیدند و به طرف دیگران راه افتادند. لادن آهسته گفت:
مثل اینکه مجید مجذوب غزل شده.
فریده خندید و گفت:
باید گردش پر خاطره ای باشه.
لاله آهی کشید و گفت:
اگه نیما اعصاب منو به هم نریزه!
لادن دست او را گرفت و گفت:
اگه من جای تو بودم همین امروز همه چیز رو بهش می گفتم.
_ اگه جرأتش رو داشتم که تا حالا این کار رو کرده بودم.
_ این که جرأت نمی خواد تو فقط می خوای حقیقت رو بگی، کار اشتباهی نمی خوای انجام بدی که انقدر می ترسی!
فریده آهسته گفت:
بچه ها ساکت نمی دونم چرا احساس می کنم همه گوشاشون رو تیز کردن این طرف.
نیما با صدای بلند مجید را صدا زد و گفت:
بیایید دیگه همه منتظرن.
مجید برگشت و با لحنی ناله گونه گفت:
آخه عروس خانم راضی نمی شه.
صدای خنده همه به هوا برخاست. غزل که خودش نیز خنده اش گرفته بود به طرف بقیه راه افتاد. مجید لبخندی زد و در حالی که در پی او می امد گفت:
نه به اون راضی نشدنش نه به این عجله اش.
sorna
04-04-2012, 11:33 PM
وقتی یک جا جمع شدند مجید روی تخت رفت و گفت:
همگی گوش کنید! یه مسافتی از راه رو همه با هم حرکت می کنیم بعد وقتی از چشم بزرگترها دور شدید هرکسی با هر کسی دوست داره راه بره تا خستگی رو نفهمه.
سپس چشمکی زد و پرسید:
منظورمو می فهمید؟
همه با خنده گفتند:
بله.
اما لاله که فکر می کرد با نیما نمی تواند طاقت بیاورد جواب نداد و با اندوه سربه زیر انداخت.
مجید پرسید:
آب برداشتید؟
فرزانه گفت:
بله دست منه!
_ میوه چی؟
سیامک با شیطنت گفت:
اونم پیش ماست!
_ امیدوارم که یه چیزی هم به بقیه برسه.
_ شما که گفتید قراره از هم جدا بشیم پس چه جوری می خوایم میوه بخوریم؟
_ بالاخره یه جای مشخصی دوباره همه رو جمع می کنیم. البته هر وقت که خودم تشنه یا گرسنه شدم.
ستاره گفت:
می تونم بپرسم شما خودتون چی کسی رو برای همراهی انتخاب کردید؟
مجید در حالی که سعی می کرد ادای حرف زدن او را درآورد گفت:
مطمئن باشید قرعه به شما نیفتاده پس خیالتون راحت باشه.
سپیده گفت:
حتما می خواید با رفیقتون که تازه به هم رسیدید راه برید!
_ نخیر خانم مارپل می خوام با همسر آینده ام راه برم.
همه با تعجب به هم نگاه کردند. مجید در حالی که لبخند می زد به غزل نگاه کرد و گفت:
البته اگر رضایت بدن.
سپیده گفت:
اما غزل جون که قراره ...
مجید سخن او را قطع کرد و گفت:
غزل جون قراره که با من بیاد چون سهیل جونم می خواد با لالۀ عزیزش راه بره.
لاله با ناباوری به لادن نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
مجید خندید و گفت:
تعجب نکنید، به اطلاع همۀ اونایی که نمی دونن برسونم که لاله و سهیل از بچگی همدیگه رو دوست داشتن اما به خاطر حجب و حیای اونا کسی این موضوع رو نفهمیده حالا هم خدا خواسته که من باعث بشم این مسئله رو بقیه بفهمن و اونا از این بلاتکلیفی در بیان. سپس رو کرد به سهیل و گفت:
سهیل جان تو ولاله جلوتر راه بیفتید.
سهیل لبخندی زد و از بین جمعیت گذشت و خودش را به لاله رساند. لاله با چشمانی نمناک به صورت او خیره شد.
سهیل لبخندی زد وگفت:
منو ببخش.
سهیل گوشۀ شال او را گرفت و به لبهایش نزدیک کرد و در حالی که همۀ چشمها به آنها دوخته شده بود بوسه ای بر آن زد (بمیرم من چه حجب و حیایی!) و با صدایی که همه می شنیدند گفت:
بالاخره انتظارمون به پایان رسید، حالا اشکهاتو پاک کن تا جلوی چشم همه کنار هم از این کوه که به عظمت عشقمونه بالا بریم.
لاله با دستهایی لرزان اشکهایش را پاک کرد و همراه او به راه افتاد. نیما در حالی که دست می زد گفت:
به افتخارشون. همه، از شوق و بعضی با تعجب برای آنها دست زدند به جز غزل (اینم که از حسادت بیش از حدش دسته گل به آب می ده).
پس از چند لحظه همگی به راه افتادند و در حالی که مجید شعری را به صورت آواز با صدای بلند می خواند و جلوتر از همه حرکت می کرد. رفتار شاد مجید تأثیر زیادی در روحیه دیگران گذاشته بود جز غزل که هنوز در آتش حسد می سوخت و زیر لب به کامران که کاری نکرده بود بد و بیراه می گفت و از دور به سهیل و لاله که در کنار هم راه می رفتند نگاه می کرد و از درون خود خوری می کرد. مجید که متوجه نگاههای پر کینه او شده بود آهسته پرسید:
به هم میان نه؟
غزل نگاه پرخشمی به او انداخت و گفت:
به نظر شما شاید، اما به نظر من ...
مجید میان حرف او پرید و گفت:
نظرت رو نگهدار برای خودت خانم حسود.
غزل از شنیدن کلمۀ حسود به جوش آمده بود ایستاد و با صدایی شبیه به فریاد پرسید:
من حسودم؟
کسانی که از کنارشان می گذشتند به او خیره شدند. نیما با چند قدم بلند خودش را به آنها رساند و پرسید:
چی شده؟
غزل با حرص دندانهایش را روی هم فشرد و گفت:
این آقا که نمی دونم از کجا پیداش شده و خودش رو توی همۀ کارها دخالت می ده حالا به من می گه حسود!
مجید به کسانی که ایستاده بودند و به آنها نگاه می کردند گفت:
شماها بفرمایید خواهش می کنم، یه مسئله خانوادگیه.
سپس به طرف او برگشت و گفت:
شما نذاشتید که من حرفم رو تموم کنم من می خواستم بگم حسودا به من و شما حسادت می کنن.
_ اِ ببخشید شما بازیگرید؟
_ آره به خدا از همین الان به اطلاعتون می رسونم که اگر خواستید یه فیلم هندی عاشقانه باز کنید من حاضرم، خیلی هم خوب بلدم دور درخت برقصم.
نیما با خنده گفت:
فیلم و رقص رو بذارید برای بعد، بریم که داریم از بقیه عقب می مونیم.
مجید چشمکی زد و گفت:
اصلا آقا به شما چه ربطی داره که توی زندگی یه زوج جوون دخالت می کنید؟
غزل بار دیگر با خشم به مجید نگاه کرد اما وقتی حالت شیطنت آمیز صورت او را دید خنده اش گرفت و سرش را پایین انداخت و جلوتر از آنها به راه افتاد و خودش را به ستاره و سپیده رساند.
مجید از نیما پرسید:
چطور می تونی با اون کنار بیای؟
_ غزل فقط یه کمی لوس بار اومده و گرنه خیلی مهربونه.
_ یه کمی نه خیلی لوس و خودخواه بار اومده.
_ مسئله سهیل و لاله هم اون رو ناراحت کرده، آخه می دونید که قرار بود اون ...
_ آره می دونم، هر کس دیگه ای هم جای اون بود همین طور بود اما نباید اجازه می دادید که این اشتباه بزرگ رخ بده.
_ من که از این موضوع خیلی هم خوشحالم چون اصلا دلم نمی خواست با کسی ازدواج می کردم که به من علاقه ای نداشت.
_ منم خوشحالم که تو انقدر آقایی.
_ متشکرم ... نگران غزل هم نباشید بالاخره تا چند روز دیگه آروم می شه.
لاله که هنوز هم نمی توانست باور کند به این راحتی توانسته جلوی چشم تمام اقوام در کنار سهیل گام بردارد اشک از چشمانش سرازیر شد (اه، دیگه حالم از گریه های این دختره داره بهم می خوره). سهیل آهی کشید و آهسته دست او را در دست گرفت و گفت:
فکر می کنم خواب می بینم.
_ اگه این خوابه از خدا می خوام که هیچ وقت بیدار نشم.
_ یادته دفعه پیش که اومدیم اینجا چه حالی داشتیم؟ فکر کردم باید از هفت خوان رستم بگذریم تا تو رو به دست بیارم، البته این چند روزه برای من ازهفت خوان رستم هم سخت تر بود.
_ منم فکر نمی کردم بتونیم به این زودی بازم بیایم اینجا.
_ همانطور که از خدا خواسته بودیم این دفعه تو سالم و سرحالی و همین برای من از همه چیز با ارزشتره.
_ اما من هنوزم می ترسم.
_ دیگه از چی می ترسی؟
_ از غزل، می دونم که اون خیلی ناراحته.
_ مطمئن باش دیگه نمی تونه کاری بکنه، خدا با ماست و خودش نگهدار ما و عشق پاک ماست.
_ نمی دونم چه طوری از خدا تشکر کنم که لطف به این بزرگی به من کرده.
سهیل به صورت آرام ما خیس لاله نگاه کرد و پرسید:
بازم داری گریه می کنی؟
_ این گریه، کریۀ شادیه.
_ اما من دیگه نمی خوام اشکای تورو ببینم، دلم می خواد که همیشه شاد و خندون باشی.
بعد از توی جیبش یک دستمال بیرون آورد و آهسته اشکهای او را پاک کرد و بعد دستمال را بوسید و دوباره درون جیبش گذاشت. لاله که خسته شده بود و احساس نفس تنگی می کرد به تخته سنگی اشاره کرد و گفت:
بهتره اونجا یه کمی استراحت کنیم.
_ خسته شدی؟
_ نفسم سنگینی می کنه.
_ خوب شد یادم آمد، فردا خودم میام تا با هم پیش یه پزشک متخصص قلب بریم.
_ اما قلب من دیگه مریض نیست چون نوشداروش رو به دست آورده.
_ واقعا؟!
_ یعنی تو نمی دونستی که قلب من برای چی مریضه؟
سهیل با یک دستمال کاغذی روی تخته سنگ را پاک کرد وگفت:
بشین.
لاله لبخندی زد و گفت:
بااین کارت منو یاد چند سال پیش و اون سفر شمال انداختی.
_ چطور؟
_ اون موقع هم هر وقت که من می خواستم یه جایی بشینم با دستمال یا با کف دست اونجا رو تمیز می کردی. یه دفعه بعد از این کار می خواستی سیب برداری و بخوری که من عصبانی شدم.
سهیل با خنده گفت:
_ آره یادمه منم ناراحت شدم و دیگه سیب نخوردم.
_ منم رفتم با یه لیوان آب برگشتم تا تو دستهات رو بشوری و سیب بخوری.
_ وای که چقدرم اون سیب خوشمزه بود!
لاله پرسید:
_ این رفیقت مجید ازدواج نکرده؟
_ نه توی آلمان که بودیم همیشه می گفت که می خواد با یه دختر ایرونی ازدواج کنه.
_ پس حتما برگشته که ازدواج کنه.
_ منم همینطور فکر می کنم! اما شرایطی که اون داره شاید کمتر دختری حاضر بشه باهاش ازدواج کنه.
_ مگه شرایطش چه جوریه؟
_ اون می خواد بعد از ازدواج هم برگرده آلمان.
_ چرا همین جا نمی مونه؟
_ نمی دونم شاید چون دیگه به اونجا عادت کرده، وضع کار و زندگیش هم رو به راهه.
sorna
04-04-2012, 11:34 PM
فرزانه و شوهرش همراه فریده و سعید به آنها رسیدند و کنارشان نشستند. فریده در گوش لاله گفت:
سعید امتحانش رو پس داد.
لاله پرسید:
رد یا قبول؟
فریده با لبخند گفت:
قبول!
شوهر فرزانه با شنیدن این حرف او گفت:
پس باید به فکر مقدمات عروسی باشیم.
فریده با تعجب پرسید:
برای چی؟
_ خب خودت الان گفتی قبوله.
فریده و لاله خندیدند. در همین لحظه بقیه هم کم کم از راه رسیدند و همانجا دور هم نشستند اما غزل بدون اینکه به دیگران اعتنایی بکند به طرف بالا رفت و آنجا نایستاد. مجید از درون سبد دو تا سیب برداشت و گفت:
با اجازۀ همگی من برم و گرنه طلاقم رو میده.
نیما خندید و گفت:
تندتر برو و گرنه بهش نمی رسی.
بعد از صرف چای و میوه باز هم همه بلند شدند اما این بار در کنار هم حرکت می کردند و به نوبت لطیفه تعریف می کردند.
موقع صرف ناهار شده بود. غذا آماده بود و همه منتظر برگشتن جوانها بودند. آقای مقدم گفت:
این جوونا آنقدر بی فکرند که نمی دونن ماها طاقت گرسنگی رو نداریم.
سیاوش گفت:
خب ما مشغول بشیم تا اونا هم برسن.
اما سعیده اعتراض کرد و گفت:
غذا بدون اونا مزه نمی ده.
در همین هنگام آقا ناصر گفت:
دعوا نکنید اومدند.
همه خسته اما خوشحال برگشتند کنار نهر دستهایشان را شستند. مجید مقداری آب با دست به صورت سهیل پاشید، سهیل تکانی خورد و گفت:
خودم بلدم صورتم رو بشورم تو زحمت نکش.
مجید گفت:
آره می دونم که بلدی صورتت رو بشوری اما بلد نیستی از رویا بیرون بیای.
بعد به لاله نگاه کرد و گفت:
این دختره تو رو خیلی هوایی کرده، هوش و حواست رو دزدیده.
لاله لبخندی زد و از جایش برخاست و به طرف بقیه رفت. مجید ادامه داد:
بهت تبریک می گم، از الان مطمئنم که تو خوشبخت ترین مرد روی زمین می شی، اما من بیچاره! ( و با این حرف به غزل که مشغول پاک کردن خاکهای لباسش بود اشاره کرد) سهیل خندید و پرسید:
واقعا اسیر شدی؟
_ هنوز کاملا مطمئن نیستم.
_ پس عجله نکن و خوب چشمات رو باز کن.
_ بازه بازه، نگاه کن.
سپس تا جایی که می توانست چشمهایش را باز کرد. سهیل بلند شد و گفت:
بسه دیگه و گرنه الان از ترس می میرم.
_ نه تو دیگه نمی میری.
_ چرا؟
_ چون معجون عمر جاودانی رو به دست آوردی.
سهیل آهی کشید و گفت:
اما حالا دیگه اگر هم بمیرم ناراحت نیستم چون بالاخره لاله مال خودم شد، اما یه کار دیگه هم دارم که باید زودتر انجامش بدم.
_ چی؟
_ دو تا اتاق رویایی برای لالۀ عزیزم آماده کردم که هنوز یه کمی کار داره.
_ وقتی می گم توی رویایی می گی نه.
_ من اون اتاقها رو فقط برای لاله درست کردم و با خودم عهد کرده بودم که اگه اونو بدست نیاوردم خودمو اونجا بکشم آخه اونجا میعادگاه عشق منه، وقتی برگشتیم اونجا رو بهت نشون می دم تا بفهمی چقدر عاشقشم.
_ همینطوری هم دارم می بینم که چقدر پاک باخته ای.
_ مجید من خودم رو برای همیشه مدیون تو می دونم.
_ رفاقت ارزشش بیشتر از ایناست، من که کاری نکردم.
_ ای کاش تمام رفیقها مثل تو بودند.
_ آره راست می گی اگه قرار باشه همه مثل تو باشن که دنیا خراب می شه.
_ بازم شروع کردی؟
سیامک آنها را صدا زد و گفت:
تو رو خدا حرفاتون رو بذارید برای بعد مردیم از گرسنگی!
مجید برگشت و گفت:
پس یه کم دیگه معطل می کنیم تا حد اقل از دست تو یکی راحت بشیم.
سپس همراه سهیل به طرف آنها رفتند. بعد از صرف ناهار قرار شد که این بار بزرگترها به گردش بروند و جوانها بمانند و کنار لوازم باشند. وقتی همه بلند شدند سیامک و همسرش هم برخاستند. مجید پرسید:
شما کجا راه افتادید؟
سیامک گفت:
گردش!
_ ما که نفهمیدیم بالاخره شما پیرید یا جوون؟!
_ خب معلومه دیگه جوون امروز و پیر آینده.
_ تو که ما شاءا... کم نمیاری فقط دنبال فرصتی که از زیر کار در بری.
سیامک خندید و دست نیلوفر را گرفت و گفت:
بیا بریم این آقا مجید حسودیش می شه که نتونسته یه جفت برای خودش پیدا کنه تا باهاش گرم بگیره و خوش بگذرونه، مگه ندیدی امروز چه جوری مثل یه مرغ سرگردون همه طرف می رفت.
_ اولا مرغ خودتی آقا سیا بعدشم همین الان که من اینجا هستم سه، چهار جفت توی آلمان منتظر من هستن.
_ حتما سه، چهار جفت کفش.
_ نخیر اشتباه کردی! سه، چهار جفت جوراب.
همه به بحت آنها خندیدند که سیاوش گفت:
به رخ کشیدن کفش و جورابتون رو بذارین برای بعد، سیامک اگر میای زودتر راه بیفت.
سیامک پیپش را گوشه لبش گذاشت و در همان حال گفت:
آخه حسودا نمی ذارن.
مجید خندید و گفت:
برو، برو و گرنه جا می مونی اون وقت میندازی گردن من!
نیما در حالی که برای خودش چای می ریخت گفت:
این طوری که حوصله مون سر می ره بیاین یه بازی بکنیم.
مجید گفت:
موافقم! قایم موشک بازی چطوره؟
ستاره گفت:
شما که همه چیز رو به مسخره می گیرید.
_ ببخشید خانم بزرگ دیگه شوخی نمی کنم که به شما بی احترامی بشه.
_ پس آقا بزرگ یه کم ساکت باشید تا فکر کنیم ببینیم چه بازیی کنیم!
_ باشه ننه جون فکر کنید.
صدای خنده همه بلند شد. غزل در حالی که به لاله نگاه می کرد گفت:
عروس و داماد جدید بگن چی بازی کنیم.
سهیل بلند شد و گفت:
ما که نیستیم، ترجیح می دیم با هم تنها باشیم.
غزل با طعنه گفت:
منم منظورم شما نبودید منظورم فریده و آقا سعید بود ... چون شما که همچین جدیدم نیستید.
منظور او لاله بود و همه این مسئله را زود درک کردند. لاله با ناراحتی بلند شد اما جوابی نداد ولی سهیل گفت:
اگر عشق واقعی باشه در پیری هم آدم جوونه و همه چیز براش بوی تازگی می ده.
مجید برای ختم بحث گفت:
آره سهیل جان شما برید یه کمی با هم باشید تا تلافی این چند سال جدایی دربیاد.
لاله و سهیل با هم به طرف تختی دورتر از همه تختها رفتند و کنار هم نشستند اما لاله از حرف غزل ناراحت شده بود.
سعید گفت:
من می گم گل یا پوچ بازی کنیم.
مجید گفت:
نه خیلی بچه گانه ست، اسم و فامیل بازی کنیم بهتره.
نیما خندید و گفت:
این که بدتر شد.
مجید چینی به پیشانیش انداخت و رو کرد به غزل و گفت:
اینا می خوان منو اذیت کنن، اصلا پاشو من و تو هم بریم یه گوشه ای برای خودمون خلوت کنیم.
غزل صورتش را از او برگرداند و حرفی نزد چون از جوابی که سهیل داده بود خشمگین و عصبی بود.
مجید گفت:
بیا اینم از شانس ما! اصلا بازی نکنیم سنگین تریم.
همسر فرزانه با شنیدن این حرف دراز کشید و سرش را روی زانوی او گذاشت و گفت:
این شد یه حرف حسابی، من که خیلی خوابم میاد.
مجید بلند شد و به فرزانه گفت:
تو هم براش لالایی بخون تا بهتر خوابش ببره، منم می رم پیش رفیق خودم، حالا می فهمم که چرا سهیل بیچاره تا حالا جرأت نکرده بود حرفش رو بزنه.
غزل پرسید:
مثلا چه حرفی رو می خواسته بزنه؟
_ حرف دلش رو، عشق به لالۀ عزیزش رو!
_ اما همگی ما می دونیم که این حرفها دروغه و سهیل برای جبران گذاشته ها می خواد با لاله ازدواج کنه و هیچ علاقه ای هم به او نداره.
نیما با عصبانیت گفت:
غزل دیگه ساکت شو.
مجید دستهایش را تکان داد و گفت:
نه، نه بذار بگه مثل اینکه این غزل خانم هنوزم دست بردار نیست و می خواد یه جوری به زور خودش رو به رفیق ما بچسپونه ولی عزیزم به اطلاع شما و همه اونایی که نمی دونن برسونم که سهیل از بچگی عاشق لاله بوده ولی به خاطر رفیقش کامران از عشقش دست کشید و چون تحمل این وضع رو نداشت اومد آلمان، اما اونجا هم هر لحظه فقط اسم لاله سر زبونش بود، اگر اونجا بودید و می دیدید که چطور تمام در و دیوار خونه اش رو با عکس لاله پر کرده بود حرفهام رو باور می کردید، وقتی بهش خبر رسید که لاله طلاق گرفته اصلا نمی دونست چه طوری برگرده. این رو هم بدونید که نجابت و پاکی لاله ست که سهیل رو تا این حد شیفته کرده. مجید سکوت کرد و منتظر ماند تا اگر باز هم کسی حرفی زد بتواند از آنها دوباره دفاع کند. فریده از فرصت استفاده کرد و گفت:
من از این عشق با خبر بودم، البته خود لاله حرفی نزده بود ولی من دفتر خاطراتش رو چند بار خونده بودم، اون به حدی سهیل رو دوست داره که تمام گلهایی رو که از ده سال پیش تا به حال سهیل براش آورده نگه داشته، توی کمدش پر شده از گلهای خشک و کارتهای تبریک، اون کمد با همه کوچکیش یه دنیا عشق و محبته که من با دیدنش شدیدا تحت تأثیر قرار گرفتم و به عشق پاک اونها ایمان آوردم.
لادن که از طعنه های غزل بغض کرده بود گفت:
بیچاره لاله کسی نمی دونه که اون توی این مدت چی کشیده.
مجید گفت:
لاله نجیب ترین زنیه که من در تمام عمرم دیدم، اون لبهاش بسته س اما یه دنیا حرف داره که متانت و حیا مانع می شه که بتونه زبونش رو باز کنه، توی چشماش به اندازه یه آسمون پر ستاره عشق و محبته که با هر نگاه به سهیل تقدیم می کنه. سپس برگشت و نظری به آنها که روی تخت کنار هم نشسته بودند انداخت و گفت:
خوش به حالشون که دنیای به این قشنگی برای خودشون درست کردن، دنیای اونا با دنیای خیلی ها فرق می کنه، دنیای اونا پر از عشق و محبت و عاطفه ست در حالی که دنیای خیلی ها ممکنه پر از کینه و نفرت باشه، دنیای اونا خیلی بزرگه اما قابل درکه در حالی که دنیای بعضی ها انقدر کوچیک و به هم ریخته ست که حتی به چشم نمیاد.
فرزانه پرسید:
پس چرا سهیل تا حالا ساکت نشسته بود؟
_شاید به خاطر اینکه منتظر بود یه فرصت بهتر پیش بیاد.
نیما گفت:
شایدم می ترسید که ما حرفاش رو باور نکنیم.
sorna
04-04-2012, 11:35 PM
غزل که باز هم نمی توانست جلوی احساسات شیطانیش را بگیرد گفت:
شاید هم مسئله ای بوده که باعث ترس و تردیدش می شده!
مجید که مسئله کامران و دروغهایش را می دانست گفت:
غزل خانم به اطلاعتون برسونم که اون مسئله هم حل شد، آقا کامرانم الان توی بازپروریه، در ضمن پول شما هم پیش آقای مقدمه، که می تونید اون رو پس بگیرید شاید جای دیگه ای برای دزدیدن دل دیگه ای لازمتون بشه.
رنگ از روی غزل پرید و دست و پایش را گم کرد. نیما با تعجب پرسید:
مسئله کامران چیه؟ چه پولی دست آقای مقدمه؟
مجید به نیما اشاره کرد که ساکت شود سپس گفت:
از همین الان بگم که هر کی بخواد به رفیق من و همسرش بی احترامی کنه و یا حرف ناشایستی پشت سرشون بزنه با من طرفه.
غزل با خشم از جایش بلند شد و با عجله از آنجا دور شد. مجید هم که ناراحت و عصبی به نظر می رسید به کنار نهر رفت و روی زمین نشست. نیما هم پیش او رفت و با اصرار از او خواست که موضوع کامران را برایش تعریف کند. مجید هم تمامی حرف هایی را که از سهیل شنیده بود به او گفت. نیما با ناباوری سرش را تکان داد و گفت:
من اصلا فکرش رو هم نمی کردم که غزل اهل این کارها باشه.
_وقتی شیطون توی وجود آدم رخنه کنه آدم رو مجبور می کنه که دست به هر کاری بزنه.
_من فکر می کنم غزل از اون شب مهمونی این طور شد.
_کدوم شب؟
نیما ماجرای آن شب را برای مجید تعریف کرد و ادامه داد: غزل همون شب نامه ای نوشت و چیزهایی رو که دیده بود توی اون ذکر کرد و خودکشی کرد. سپس کمی فکر کرد و گفت: حالا می فهمم چرا لاله اون روز توی بیمارستان گفت که حاضره با من ازدواج کنه چون نمی خواست به خاطر نامه غزل دیگران به چشم بد به او نگاه کنن... واقعا که لاله خیلی پاکه و چقدر توی این مدت عذاب کشیده!
_و حالا حقشونه که بتونن کنار هم یه زندگی آروم و راحت رو بگذرونن.
_حالا کامران کجاست؟
_بردنش بازپروری، اون هم یه روز حسادت به کاری احمقانه زد که بیشتر از همه خودش رو عذاب داد اما امیدوارم که بعد از این بتونه راه درست رو انتخاب کنه و یه زندگی آبرومندانه برای خودش بسازه.
_واقعا راست گفتن که حسادت سرچشمه همه بدیهاست!
_اگر سعی کنیم که دیگران رو صادقانه دوست داشته باشیم دچار احساس حسادت نمی شیم.
_باید به صبر لاله و سهیل آفرین گفت.
_عشق همیشه با خودش صبر هم میاره.
_تو چرا تا حالا ازدواج نکردی؟
_راستش رو بخوای اولا فرد مورد نظرم رو پیدا نکردم دوما می خواستم از کارم مطمئن بشم و بدونم که حتما می تونم یه زندگی خوب برای همسرم درست کنم سوما باید با یه دختر ایرانی ازدواج کنم.
_پس باید توی فامیلتون بگردی.
_خوشبختانه یا متأسفانه باید بگم که من هیچ فامیلی ندارم، پدرم که قبل از رفتن من به آلمان فوت کرد، مادرم رو هم اصلا ندیدم، فقط می مونه یه عمه پیر که اونم نداشته باشم بهتره.
_چرا؟!
_یه پیرزن پولدار که دنیاش شده طلا و جواهراتش که حتی به چشمای خودش هم اعتماد نداره، به چه دردی می خوره.
نیما نگاهی موشکافانه به صورت مجید انداخت. مجید خندید و گفت:
چیه؟ حتما تو هم مثل خیلی ها فکر می کنی که من احمقم! درسته که من تنها وارث این عمه خانمم، اما برای من پول در درجه دوم اهمیت داره. البته اون هم پولی که با کار و تلاش خودم به دست بیاد. بادآورده به من مزه نمی ده.
_تو آدم عجیبی هستی!
_خیلی ها مثل تو این عقیده رو دارند اما من همیشه می گم هر چیزی به جای خودش.
_منظورت رو نمی فهمم.
مجید نفس عمیقی کشید و پاهایش را جمع کرد و گفت:
درسته که من تو کشور خارجی می کنم اما کشور خودم رو مثل جونم دوست دارم، اونجا شاید خیلی کم با کسی روبرو بشم که مسلمون باشه اما من هر جا که باشم یه مسلمونم و به دین و آیین خودم احترام می گذارم و همه آیین مذهبم رو به جای میارم، اگر هم می گم که می خوام با دختر ایرانی ازدواج کنم چون دوست دارم مثل همه جوونای ایرانی موقع ازدواج رسم و رسومات رو انجام بدم و مثل یه ایرانی ازدواج کنم.
با نزدیک شدن سعید که از تنهایی خسته شده بود و به طرف آنها می آمد صحبتهای آنها خاتمه یافت. نیما به او نگاه کرد و گفت:
چیه داماد آینده؟ چرا پیش عروس خانم نموندی؟
سعید کنار آنها نشست و گفت:
عروس خانم بیشتر مایله که با دوستاش گرم بگیره.
_ای حسود! از الان داری حسودی می کنی؟
سعید خندید و گفت:
خب باید گربه رو دم حجله کشت.
مجید با دستش روی پای او زد و گفت:
مواظب باش گربه تورو نکشه تو نمی خواد گربه رو بکشی.
هر سه خندیدند و شروع کردند به شوخی و سر به سر هم گذاشتن.
sorna
04-04-2012, 11:36 PM
لاله با شادی به اتاقش رفت و در حالی که شعری را زیر لب زمزمه می کرد خاطرات زیبای آن روز را به ذهتش می سپرد تا همیشه با یاد آوری آنها لذت ببرد. مهتاب ضربه ای به در زد و وارد شد و خندان و شاد گفت:
بهت تبریک می گم عزیزم.
خدا پاداش دل پاک و مهربونت رو به تو داد، قدرش رو بدون.
_ دلم می خواد هرچه زودتر صبح بشه.
_ چیه به این زودی دلت براش تنگ شده؟
لاله با بغض گفت:
در برابر این همه سال دوری که تحمل کردم باید حد اقل به همون اندازه هم کنارش باشم.
_ حالا وقت زیاده، نترس، انقدر کنار هم می مونید که خسته بشید (باور نکن بابا، آخرش که سهیل با غزل می ره).
_ نه مامان، نه من هیچ وقت از سهیل خسته نمی شم، سهیل تمام عشق و آروزی منه.
لاله برای اولین بار بود که جلوی مهتاب می توانست به راحتی حرف دلش را به زبان بیاورد و بدون شرم احساسش را بیان کند. مهتاب جلو رفت و سر او را در آغوش گرفت و گفت:
می دونم، عزیزم می دونم.
بعد از رفتن مهتاب او به درون رختخوابش رفت و به سقف خیره شد. احساس کرد تنها آروزیی که درحال حاضر دلش را به وسوسه می اندازد تنها و تنها کنار سهیل بودن است. دستش را زیر بالش برد و عکس قاب کردۀ او را برداشت و به آن خیره شد.
****
سهیل و مجید برای اینکه مزاحم خوابیدن آقای مقدم نباشند به پشت بام خانه رفتند. مجید گفت:
تهران چقدر عوض شده. اصلا با چند سال پیش قابل مقایسه نیست.
_بله آقا مجید حالا دیگه تهران ما هم می تونه با شهرهای بزرگ دنیا رقابت کنه.
_ اما آدماش نه!
_ چطور؟
_ انسانهای هیچ جای دنیا نمی تونن از نظر محبت و وفا و صمیمیت با مردم این دیار رقابت کنن.
سهیل گفت:
حرفهای بو دار می زنی!
_ کجای حرفم بو داشت؟ مگه من گفتم قورمه سبزی؟
_نخیر گفتی وفا، وفا یعنی عشق، عشق یعنی دل بستن، دل بستن یعنی اسیر شدن، اسیر شدن یعنی ....
_ بسه، بسه انقدر شعر برام ردیف نکن.
_ پس کج بشین و راست بگو.
مجید برگشت و پشت او ایستاد و پرسید:
خوبه؟
سهیل با تعجب پرسید:
چی خوبه؟
_ انقدر کج خوبه؟
سهیل با دست به شانۀ او زد و گفت:
ای بد جنس همیشه یه طوری از جواب دادن طفره می ری، اما من ول کن نیستم. زود باش اعتراف کن.
مجید جلوی او زانو زد و کف دو دستش را به هم چسپاند و با صدایی عاجزانه گفت:
از تقصیرات من بگذرید، به خدا مرتکب قتل نشدم.
_ مسخره! جز شوخی و مسخره بازی کار دیگه ای بلد نیستی؟
_ اتفاقا یه کاری بلدم که خیلی ها بلد نیستن.
_ چه کاری؟
مجید بلند شد و در حالی که به دیوار تکیه می داد گفت:
مثلا بلدم عاشق بشم.
_ این رو که منم بلدم! ولی آخه عاشق کی؟ این مهمه!
_ اگر بگم مسخره ام نمی کنی؟
_ نه!
_ غزل!
سهیل از جا پرید و با تعجب پرسید: غزل؟!
_ آره مگه عیبی داره؟
_ پسر او سرتا پاش عیبه!
_ چرا؟ چون تو دوستش نداری؟ چون یه کمی بر حسب غریزه حسادت می کرد؟
سهیل کمی فکر کرد و گفت:
خب بیراهم نمی گی اما اون چی؟
_ اون کافیه که از تو ناامید بشه.
_ یعنی هنوزم نا امید نشده؟
_ نه!
_ از کجا می دونی؟
_ از حرفاش، حرکاتش، رفتارش!
_ ناراحتت می کنه؟
_ دیوونه ام کرده.
_ به این راحتی؟ به این زودی؟
_ عشق! سخت و راحت، دیر و زود سرش نمی شه.
سهیل آهی کشید و گفت:
درسته من هنوزم خوب یادم نمیاد کی عاشق لاله شدم اما حس می کنم که با به دنیا اومند اون این عشقم به دنیا اومد، همیشه فکر می کنم که خدا من و اونو برای هم آفرید.
_ دلت براش تنگ شده؟
_ تو از کجا می دونی؟
_ از آه کشیدنت.
_ دلم می خواد حالا که دیگه همه چیز تموم شده، زودتر یه جشن کوچولو بگیرم و اونو بیارمش توی کلبۀ عشقمون.
_ آخرشم این کلبۀ عشقت رو به ما نشون ندادی.
سهیل به طرف او رفت و دستش را به سویش دارز کرد و گفت:
اگه قول بدی به صورت یه راز باقی بمونه می برم و نشونت می دم.
_ قول می دم.
با هم حیاط رفتند و از آنجا به پشت ساختمان رفتند پله های زیر زمین را طی کردند و وارد محوطۀ بزرگ زیر زمین شدند. مجید با تعجب پرسید:
می خوای لاله رو بیاری توی این زیر زمین؟
_ خواهش می کنم.
_ چشم! بریم ببینیم.
به در چوبی بزرگی که تازه رنگ قهوه ای خورده بود رسیدند. سهیل کلیدی را از جیبش درآورد که یک جاکلیدی به شکل لاله از آن آویزان بود. با کلید در را باز کرد و گفت:
بفرمایید.
مجید گفت:
فکر نمی کنی خیلی تاریکه؟
سهیل گفت:
ای ترسو.
سپس دستش را روی دیوار کشید و کلید برق را زد. با روشن شدن لوستر بزرگی که شامل ده گل لاله در قسمت بالایی و پنج گل لاله روی میله پایینی می شد، اتاق نمایان شد. در قسمت راست اتاق آینه بزرگی به چشم می خورد که با کلهای لاله قرمز مصنوعی تزئین شده بود. در زیر آن یک میز با پایه های زیبا که عکس زیبای لاله روی آن قرار داشت. در طرفین میز دو گلدان بزرگ پر گل روی زمین به چشم می خورد. با یک عروسک چشم آبی زیبا با لباس قهوه ای زنگه که زیباترش کرده بود. در سمت چپ اتاق یک دست مبل و یک دست راحتی چیده شده بود و جالب اینکه روی سطح رو میزیهای جلوی مبلها نیز هر کدام یک لاله بزرگ نقاشی شده بود. روی یکی از میزها گلدان مشکی وجود داشت آکنده از گلهای لاله. در گوشه پایینی سمت راست یک آویز وجود داشت که هفت هشت ریسه از گلهای لاله آن را پر کرده بود و در زیر آن یک نخل مصنوعی که پرنده های مصنوعی روی آن قابل شمارش نبودند. در گوشۀ بالایی آن سمت، یک بوفۀ کوچک با مقداری ظروف چینی وجود داشت. کمی آن طرف تر از آن قسمت اتاق پردۀ تور زیبایی در وسط آن نصب شده بود که روی پرده نیز پروانه های مصنوعی زیبا به چشم می خوردند و آن طرف پرده روی زمین قالیچۀ ابریشمی با طرح سه گوزن زیبا بود که در کنار آن یک کتابخانه کوچک قرار داشت و در طرف دیگر آن یک جارختی چوبی کوچک. در سمت راست دو در چوبی بود که سهیل گفت:
یکی از این درها به اتاق خواب باز می شه و دیگری به دستشویی و حمام.
سپس به سمت دیگر اشاره کرد و گفت:
این هم آشپزخونه ای که در آینده لاله عزیزم در آن آشپزی کنه.
با روشن شدن لامپ، مجید آشپزخانه ای مجهز که با سلیقه ای خاص چیده شده بود را دید که در انتهای آن در شیشه ای بزرگی وجود داشت که به حیاط باز می شد. البته با فاصله ای به اندازه چهار پله از حیاط. درست روبروی درختهای بید مجنون و گلهای داوودی و رز که در شب هم زیبا به نظر می رسید.
سهیل گفت:
حالا نظرت رو بگو! چطوره؟
_ عالیه پسر، واقعا تا حالا هیچکس اینجا رو ندیده؟
_ نه هیچ کس! پیشتر اثاثیه رو موقعی که پدر خونه نبوده خریدم و آوردم کارهای بنایی هم که قبلا انجام شده بود.
_ قبلا؟!
_ قبل از رفتن به آلمان، این طرح مربوط به قبل از جدائیمونه!
_ پس حالا لاله خانم می خواد بیاد به یه باغ لاله؟
_ درسته.
_ چرا بیشتر از گل های مصنوعی استفاده کردی؟
_ چون عمرشون بیشتره، من از گلهای طبیعی زیاد خوشم نمیاد چون عمرشون خیلی زود به پایان می رسه. مثل اون گلهای که لاله در تمام این سالها نگهشون داشته اما با یک تلنگر همه شون پودر می شن.
مجید گفت:
می دونم راجع به چی صحبت می کنی فریده قضیه اون گلها رو برامون گفت ولی خودمونیم ها این لاله هم زده رو دست لیلی و شیرین.
سهیل لبخندی زد وگفت:
منم اگه لازم باشه حاضرم مثل فرهاد کوه بکنم و مثل مجنون به بیابون بزنم.
_ اتقاقا خیلی جالب می شه، بذار ببینمت، آره ریش بلند خیلی بهت میاد، مخصوصا که لباسهاتم کهنه و پاره باشن.
_ ای بد جنس، امیدوارم گرفتارش بشی که بفهمی من چی می کشم.
_ اتفاقا مرضت مسری بود و به منم سرایت کرده، امشبم می خوام برم کوه.
سهیل خندید و گفت:
حالا عجله نکن، شاید زود جواب مثبت بگیری.
_ سهیل!
_ بله!
_ تو خیلی بخیلی!
_ من! چرا؟!
_ اصلا به فکر خواب من نیستی، مثل اینکه بدت نمیاد برگردم هتل.
سهیل بلند شد و گفت:
پاشو، پاشو بریم اتاقت رو نشونت بدم خوشخواب در ضمن فردا هم می ری هتل و لوازمت رو میاری اینجا.
_ چشم.
_ خیلی خوشحال شدی؟
_ چرا که نشم؟ از کرایه هتل راحت شدم.
_ هنوز زن نگرفتی خسیس شدی ها.
_ دوباره بحث زن و ازدواج و این جور چیزها رو پیش کشید، بلند شو بریم اتاقم رو نشون بده تا من برم بخوابم بعد خودت تا صبح بشین جلوی آینه و از این حرفها بزن.
سهیل مجید را به اتاقش راهنمایی کرد و دوباره به اتاق خودش بازگشت.
کنار پنجره رفت و به آسمان پرستاره خیره شد. با شادی لبخند زد و خدا را شکر کرد. سپس به طرف تلفن رفت . گوشی را برداشت و شمارۀ خانۀ آقا فریدون را گرفت و مثل همیشه در آن وقت شب تنها فرد بیدار آن خانه لاله بود که با عجله از رختخواب بلند شد و گوشی را برداشت و با اطمینان گفت:
سلام سهیل.
_ سلام، از کجا می دونستی منم؟
_ منتظر تلفنت بودم.
_ حالت چطوره؟
_ خوبم، تو چطوری؟
_ منم خوبم، اما ...
لاله با نگرانی پرسید:
اما چی؟ چی شده؟ اتقاقی افتاده؟
_ آره یه اتفاق مهم! ... دلم برات تنگ شده!
_ تو که منو ترسوندی.
_ منو ببخش عزیزم، خواستم شوخی کنم.
_ تو کجایی؟
_ باید کجا باشم؟
_ توی رختخواب.
_ تو خواب بودی؟
_ نه!
_ پس چرا فکر می کنی که من توی رختخوابم؟
sorna
04-04-2012, 11:36 PM
_ آخه الان موقع خوابه.
_ یعنی من مزاحمت شدم؟
_ نه، نه اصلا منظورم این نبود.
_ پس منظورت چی بود؟
_ سهیل! می خوای سربه سرم بذاری؟
سهیل که هر لحظه با شنیدن صدای او قلبش مالامال از عشق می شد گفت:
می دونی من امشب اصلا نمی تونم بخوابم.
_ چرا؟
_ از خوشحالی!
_ درست مثل من.
_ لاله!
_ جانم!
_ می تونم بیام ببینمت؟
لاله کمی فکر کرد و بعد گفت:
آخه می ترسم مامان و بابا بفهمن.
_ مگه دفعه های پیش فهمیدن؟
_ نه!
_ حالا دیگه مسئله حله و اگر هم بفهمن دیگه مورد خاصی نداره، حالا حاضری؟
_ البته.
_ پس منتظرم باش که اومدم.
_ خداحافظ.
_ نگو خدا حافظ بگو به امید دیدار.
_ به امید دیدار.
لاله گوشی را گذاشت و با شادی بی حد از تخت پایین آمد و به طرف کمد لباسهایش رفت تا حاضر شود.
****
سهیل سوئیچ ماشین را برداشت و با عجله به حیاط رفت ولی هنگامی که می خواست سوار ماشین شود صدای مجید توجه اش را جلب کرد، سرش را بلند کرد و او را کنار پنجره دید. مجید در حالی که خواب آلود به نظر می رسید پرسید:
کجا؟!
_ می خوام برم بزنم به کوه دیگه!
_ کدوم کوه؟
_ همون کوهی که قله اش پر از عشقه.
_ برو بابا قله اون کوه برفم نداره، چه برسه به عشق.
_ تو برو بخواب! کاری به این کارها نداشته باش بی احساس.
_ من بی احساسم؟
آقای مقدم که پشت پنجره نشسته بود سرش را بیرون آورد و گفت:
شما که امشب خواب رو از من گرفتید، حالا چی می گید؟ کجا برف اومده توی این تابستون گرم (به فضولاش مربوط نیست).
مجید سلام کرد وگفت:
روی پشت بام خونۀ آقا فریدون برف اومده سهیل می خواد بره پاروش کنه تا سقفش نریزه.
سهیل خندید و پرسید:
خیلی دوست داشتی این برف روی بام خونه کسی دیگه ای می اومد؟
مجید انگشتش را به علامت سکوت جلوی بینی اش گرفت و به آقای مقدم اشاره کرد. اما سهیل صدایش را بلندتر کرد و به آقای مقدم گفت:
آقا هنوز نیومده عاشق شده.
آقای مقدم با تعجب پرسید:
عاشق؟
مجید برای عوض کردن موضوع صحبت گفت:
سهیل جان دیرت می شه برو!
سهیل در ماشین را باز کرد و در حالی که سوار می شد گفت:
یه زنگ بزن خونه آقا ناصر از غزل بپرس اون طرفا برف پارو کن نمی خوان! سپس در حالی که می خندید ماشین را روشن کرد و دوباره پیاده شد و در را باز کرد. مجید با عجله دوید تا به او برسد و حقش را کف دستش بگذارد اما او با ماشین از حیاط خارج شد و در حالی که دور می شد سرش را بیرون آورد و گفت:
در رو هم پشت سرتون ببندید لطفا!
مجید در حالی که انگشتش را در هوا تکان می داد فریاد زد:
تلافی می کنم، حالا می بینی.
سپس به حیاط برگشت و در حالی که در را می بست گفت:
فقط می خواست منو بیدار کنه تا در رو پشت سرش ببندم، دیوانه بیابانگرد.
آقای مقدم از بالا گفت:
متشکرم پسرم! بیا، تا وقت داری بخواب و گرنه تو هم مثل سهیل خواب و خوراک یادت می ره.
****
لاله پشت در باغ به انتظار ایستاده بود و از دیر کردن سهیل نگران شده بود و با حالتی عصبی به این طرف و آن طرف می رفت که صدای ماشین او را شنید. با عجله در را باز کرد و در یک لحظه روبروی هم قرار گرفتند.
سهیل خندید و گفت:
دیر کردم؟
لاله با ناراحتی پرسید:
درسته که آدم یه عاشق رو انقدر منتظر بذاره؟
_ ببخشید دیگه تکرار نمی شه.
سپس در ماشین را برای او باز کرد و گفت:
بفرمایید خانم.
لاله می خواست سوار شود که سهیل گفت:
نه، نه این طوری نه!
لاله با تعجب پرسید:
پس چه طوری؟
_ با لبخند، با چهره ای شاد.
لاله لبخندی زد و بعد سوار ماشین شد. سهیل در را بست و ماشین را دور زد و خودش هم سوار شد و گفت:
حالا امر بفرمایید کجا بریم؟
_ جای مشخصی توی ذهنم نیست.
_ خب دو دقیقه وقت داری که فکر کنی.
_ بهتره که امشب جایی نریم فقط تو خیابونها بگردیم، من شبهای تهران رو خیلی دوست دارم.
_ فقط شبهاشو؟
_ نه خوب روزهاشم دوست دارم اما ...
سهیل میان حرف او پرید و گفت:
از همین حالا بهت دستورمی دم که هیچ چیز و هیچ کس و به جز من دوست نداشته باشی.
لاله گفت:
من با تو همه چیزو و همه کس و دوست دارم، اما بدون تو حتی زندگی رو هم دوست ندارم.
سهیل با دلی سرشار از امید دستش را روی دست او گذاشت و گفت:
بهت قول می دم کاری کنم که تمام گذشته ها رو فراموش کنی.
لاله در حالی که به روبه رو خیره شده بود گفت:
قول بده که هیچ وقت تنهام نذاری آخه من از تنهایی خیلی می ترسم.
_ قول می دم.
_ قول بده که دیگه هیچ چیز ما رو از هم جدا نکنه جز مرگ.
سهیل پایش را روی ترمز گذاشت. ماشین با تکان شدیدی میان بزرگراه متوقف شد. لاله با ترس پرسید:
چی شده؟
سهیل به طرف او برگشت و گفت:
یک بار بهت گفته بودم بازم می گم دیگه هیچ وقت حرف مرگ رو نزن.
لاله سرش را پایین انداخت و گفت:
مرگم یه تولده چرا انقدر ناراحتت می کنه؟
_ دست خودم نیست، هر وقت که تو حرف از مرگ می زنی ته دلم می لرزه.
لاله سرش را بلند کرد و به صورت او نگاه کرد و گفت:
دیگه حرفشو نمی زنم.
سهیل هم لبخندی زد و گفت:
اینطوری بهتره.
sorna
04-04-2012, 11:37 PM
خبر عروسی فریده برای همه خبر مهم و تازه بود که باعث جنب و جوش دیگری در فامیل شده بود. یکی در فکر کمک به آنها بود و دیگری به فکر هدیه ای مناسب و جوانها هم مثل همیشه در فکر تهیه لباس زیبا و جدید بودند. اما غزل از روز جمعه به بعد مهره سکوت بر لبانش زده بود و بیشتر اوقات چه در میان جمع و چه در تنهایی به نقطه ای خیره می شد که باعث نگرانی پدر و مادرش شده بود. نیما حال او را خوب درک می کرد با این تفاوت که او خودش توانسته بود حقیقت را بپذیرد اما غزل هنوز نتوانسته بود دلش را به این حقیقت راضی کند. محبتهای ناصر و ندا هم تغییری درحال او به وجود نیاورده بود و حالا ندا به تصور اینکه شاید خبر این عروسی اثری در روحیه او بگذارد کارت را جلوی او گذاشت و گفت:
بعد از ظهر بریم بازار تا هر لباسی که دوست داری برات بخرم.
غزل نگاهی بی اعتنا به کارت انداخت و پرسید:
مال کیه؟
_ فریده! بالاخره فریده هم داره می ره خونه بخت، قسمت رو ببین سعید کجا! فریده کجا!
غزل زیر لب زمزمه کرد:
قسمت! بعد سرش را بلند کرد و با حیرت پرسید:
قسمت من چی می شه؟
ندا لبخندی زد و روبروی او نشست و گفت:
هر چی که خدا بخواد عزیزم! من همیشه دعا می کنم که تو و نیما خوشبخت بشید من آرزویی جز این ندارم.
_ یعنی من خوشبخت می شم؟
_ البته که خوشبخت می شی دختر عزیزم!
_ اما لاله خوشبختی رو از من گرفت.
_ این چه حرفیه که می زنی! این ما بودیم که داشتیم عشق و خوشبختی رو از اون می گرفتیم که الحمدا... همه چیز به خیر و خوشی تموم شد ...
_ اما اونا دروغ می گن، می دونم که دروغ می گن!
_ اما من مطمئنم که حقیقت همون چیزیه که اونا می گن! مهین خانم می گفت: فریده خودش دیده که توی کمد لاله پر از گلهای خشک که یادگاری سالهای اول عشقشونه اما اونا به دلیل جوانی و سادگی نتونستند حرف دلشون رو بزنند و چند سال دوری و جدایی رو تحمل کردند.
_ پس چرا وقتی نیما از لاله خواستگاری کرد سهیل باز هم ساکت نشسته بود؟
_ خب به خاطر اینکه شاید فکر می کرده لاله هنوز اون احساس گذشته رو نداره.
_ اما خواستگاری نیما بعد از اون شبی بود که من اونا رو توی ماشین دیدم.
_ خب شایدم باز مثل دفعۀ پیش سهیل دلش سوخته و خواسته از خود گذشتگی کنه.
_ این طور که معلومه شما هم طرفدار اونهایید.
_ این چه حرفیه که می زنی عزیزم، طرفداری چیه؟ انسان باید منطقی باشه و با چشم باز حقیقت رو ببینه و بپذیره.
غزل با کلافگی بلند شد و در حالی که بغض سنگینی گلوش را می فشرد گفت:
اما من ساکت می شینم.
ندا که از کارهای اخیر او به ستوه آمده بود بلند شد و با عصبانیت سیلی به صورت او زد و گفت:
بسه دیگه.
غزل با چشمان اشک آلود گفت:
بهتره بعد از ظهر هرچی پول دارید همراهتون بیارید چون می خوام گرونترین لباس بازار رو بخرم. و بعد دوان دوان به طرف اتاقش رفت.
****
ستاره و سپیده آخرین مدلهای لباس را هم نگاه کردند و بعد نظری به هم انداختند و مثل دفعه پیش شانه هایشان را بالا انداختند. خانم خیاط که یک ساعت بود که آنها را تحمل کرده بود پرسید:
بالاخره چی شد؟ انتخاب کردید؟
سپیده گفت:
متأسفانه نه!
_ چرا؟
_ آخه مدلهاش یا خیلی ساده اس یا قدیمیه.
_ اما من مدلهام جدیدترین مدلهای لباسه!
_ ما که نپسندیدیم.
ستاره بلند شد وگفت:
مثل اینکه باز هم باید لباس آماده بخریم.
_ هر طور میل خودتونه!
سپیده هم بلند شد و عذرخواهی کرد و همراه ستاره از آنجا خارج شد. خیاط نفس راحتی کشید و گفت:
همون بهتر که پسند نکردید و گرنه برای دوختنش نصفه جونم می کردید.
لاله و لادن توی باغچه مشغول چیدن سبزی برای ناهار بودند که صدای زنگ خانه بلند شد. مهدی در حالی که توپ بازی می کرد به طرف در رفت و آن را باز کرد. سهیل با یک دسته گل سرخ و یک بسته بزرگ وارد شد. مهدی سلام کرد و خواست کمکش کند که سهیل گفت:
نه متشکرم، این یه هدیه ست که باید خودم به دست صاحبش برسونم. لاله دستکشهای پلاستیکی را از دستهایش بیرون کشید و به طرف او رفت و سلام کرد. سهیل جواب سلام او را داد و بعد بسته را به طرف او گرفت و گفت:
امیدوارم دیگه این دفعه هدیه ام رو قبول کنی!
لاله خندید و بسته را از او گرفت و تشکر کرد. سهیل گلها را هم به طرف او گرفت و گفت:
این هم بزرگترین قلب من.
او درست می گفت و این بزرگترین دسته گلی بود که تا به حال برای لاله آورده بود. لاله گلها را هم گرفت و تشکر کرد. بعد دوباره بسته را به دست او داد و گفت:
لطف کن برام بیارش توی خونه.
_ چشم خانم خانمها.
لادن هم جلو آمد و سلام کرد. سهیل جواب سلام او را داد و پرسید:
باغبونی می کردید؟
_ نه یک کمی سبزی برای ناهار می چیدیم.
_ پس لطفا بیشتر بچینید چون مهمون داریم.
_ چشم.
لاله و سهیل با هم داخل ساختمان رفتند. لاله بسته را روی میز گذاشت و پرسید:
همونه یا عوضش کردی؟
_ مگه نگفتم که برای تو خریدمش پس مطمئن باش عوض نشده.
لاله روبان آن را باز کرد و درش را برداشت. رنگ سبز خوشرنگ لباس چشم او را خیره می کرد. لاله با احتیاط لباس را برداشت، آستینهای افتاده حریر با گلهای ریز برجسته با اکلیلهای فراوان که در زیر نور برق می زد. دامن کلوش زیبا با کمر باریک که گویا فقط برای لاله دوخته شده بود.
لاله با هیجان گفت:
تو خیلی خوش سلیقه ای سهیل! این واقعا قشنگه!
_ این که من خوش سلیقه ام درش شکی نیست!
لاله منظور او را فهمید و با شرم گفت:
این طوری حرف نزن لوس می شم.
سهیل خندید و گفت:
توی جعبه یه چیز دیگه ام هست.
لاله توی جعبه را نگاه کرد. یک جفت کفش، همرنگ لباس با پاشنه های فلزی داخل آن بود که او را بیشتر به هیجان آورد. لباس را با احتیاط روی میز گذاشت و بعد کفشها را پوشید و با تعجب گفت:
اندازه اندازه ست.
سهیل دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
کار دله دیگه، نمی خوای لباس رو بپوشی؟
لاله لباس را برداشت و به اتاقش رفت. در همین لحظه مهتاب و فریدون هم از راه رسیدند و با او احوالپرسی کردند. مهتاب پرسید:
لاله کجاست؟
سهیل جواب داد:
توی اتاقشه، الان میاد.
لادن با سبد سبزیها وارد شد و از مهتاب پرسید:
بسه؟
مهتاب می خواست حرفی بزند که در اتاق لاله باز شد و او مثل یک فرشته رویایی از آنجا بیرون آمد. دهان همه از حیرت بازمانده بود هم به خاطر زیبایی لباس و هم به خاطر جلوۀ زیبایی که به صورت لاله داده بود. اندام ظریف او در آن لباس بسیار زیبا به نظر می رسید و انسان را به یاد قصه ها می انداخت.
لادن گفت:
چقدر بهت میاد! چقدر خوشگل شدی!
مهتاب گفت:
من که نمی ذارم با این لباس بیای عروسی! ... آخه چشمت می زنن.
فریدون که با ذوق به دخترش خیره شده بود گفت:
خانم عوض این حرفها برو یه کم اسفند دود کن.
سهیل بیشتر از همه تحت تأثیر قرار گرفته بود و نمی توانست چشم از او بردارد. لاله که متوجه حال او شده بود با شیطنت گفت:
نمایش دیگه بسه.
و به اتاقش برگشت. سهیل نفس عمیقی کشید و در دل خدا را به خاطر این موهبت بزرگ شکر کرد.
به درخواست فریده، لاله هم همراه او به آرایشگاه رفت. هر دو خیلی خوشحال بودند. فریده به چشمای همیشه عاشق لاله نگاه کرد و گفت:
خدا رو شکر که تو امشب خوشحالی، امشب بهترین شب زندگی منه و دلم می خواست بهترین دوستم از زندگیش رضایت کامل داشته باشه.
لاله لبخند زد وگفت:
پس سعی می کنم کاری کنم که بهترین شب زندگیت شادترین شب زندگیت هم باشه عروس خانم.
_ همین که تو همیشه شاد باشی برای من بزرگترین شادیه.
_ متشکرم، مطمئن باش که هیچ وقت محبتهای تو رو فراموش نمی کنم.
_ اما من که کاری نکردم.
_ تو سنگه صبور مهربون من بودی که همیشه باعث تسلای دل خسته ام می شدی.
_ از سهیل چه خبر؟
_ از صبح رفته تا یه شال سبز برای من بخره اما هنوز برنگشته.
_ شال سبز؟
_ آخه رنگ لباسم سبزه!
_ تازه خریدی؟
_ سهیل از آلمان برام آورده.
_ پس باید خیلی قشنگ و دیدنی باشه.
_ اگر ببینی دهنت از این همه خوش سلیقه گی باز می مونه.
_ خوش سلیقه بودن سهیل که ثابت شده هست.
لاله خندید و گفت:
تو بیشتر اوقات جملات سهیل رو تکرار می کنی.
_ خب این که خیلی خوبه چون تحمل این لحظه های دوری برات راحت تر می شه، بعدشم مطمئن باش که ما همیشه حقیقت رو به تو می گیم.
لاله بلند شد و کمی آب برای خودش در لیوان ریخت و گفت:
نمی دونم چرا اضطراب دارم.
_ چرا؟ حالا که دیگه نباید از این حرفها بزنی.
_ دست خودم نیست، نمی دونم چرا اینطوری شدم.
فریده برای عوض کردن موضوع به تصویر خودش در آینه نگاه کرد و پرسید: به نظر تو چه طور شدم؟
لاله پشت سر او ایستاد و گفت:
خوشگل بودی خوشگل تر شدی.
_ به نظر خودم خیلی تغییر کردم.
_ خدا سعید رو خیلی دوست داشته که یه همیچین زنی رو نصیبش کرده.
_ انقدر از من تعریف نکن خودم رو گم می کنم ها.
_ من قصد تعریف ندارم، حرف دلم رو زدم و از صمیم قلب آرزو می کنم که در کنار سعید خوشبخت ترین زن دنیا باشی.
فریده دستش را روی دست او گذاشت و گفت:
توهم همینطور!
sorna
04-04-2012, 11:37 PM
لاله آهی کشید و برگشت روی یکی از صندلیها نشست. فریده در آینه به صورت او نگاه کرد. هاله ای از غم صورت زیبای او را در برگفته بود که فریده نمی توانست علتش را درک کند. در همین لحظه خانم آرایشگر با صدای بلند گفت:
همراه سعیده لباس فریده را آوردند تا بپوشد.
لاله در عالم رویا غرق شده بود و متوجه آمدن آنها نشد. فریده بلند شد و با صدای بلند از او پرسید:
عروس آینده نمی خوای به من کمک کنی تا لباسم رو بپوشم.
لاله به خودش امدو سرش را بلند کرد. بادیدن آنها خندید و گفت:
این باعث افتخار منه، عروس خانم.
سپس بلند شد و برای کمک جلو رفت. خانم آرایشگر نگاهی به صورت لاله انداخت و پرسید:
شما هنوز ازدواج نکردید؟
لاله که خیلی خوب به یاد داشت که این همان خانم آرایشگریست که او را برای عروسیش با کامران آرایش کرده بود با ناراحتی سربه زیر انداخت و جوابی نداد. فریده که موضوع را می دانست گفت:
لاله جون خیلی وقته که طلاق گرفته و می خواد با پسردایی خوش تیپ و عاشق پیشه مون ازدواج کنه.
_ واقعا؟ تبریک می گم.
لاله زیر لب تشکر کرد اما با یاد آوری آن روز تلخ دردی گذرا قلب عاشقش را درهم فشرد و مجبورش کرد که به صندلی تکیه دهد. فریده وقتی رنگ پریده او را دید با نگرانی به طرفش آمد و پرسید:
چی شده لاله جون؟
لاله نفس عمیقی کشید و گفت:
چیزی نیست نترس.
فریده لیوان آب را برداشت و به دست او داد و گفت:
بیا یه کم آب بخور.
سعیده هم جلو رفت تا در پوشیدن لباس به فریده کمک کند سپس رو به لاله کرد و گفت: خانم خوشگله تو هم زودتر لباست رو عوض کن تا همه ببینن سهیل برای عروسش از آلمان چی آورده!
لاله لبخندی زد و گفت:
باشه اما اول باید فریده لباس سفید بختش رو بپوشه.
فریده لباس را برداشت و گفت:
پس زودتر بپوشم چون خیلی دوست دارم لباسی رو که این قدر همه ازش تعریف می کنن ببینم.
بالاخره فریده لباس سفید عروسی را بر تن کرد و خودش را برای شروع یک زندگی تازه آماده نمود. لاله هم به اتاق دیگری رفت و لباسش را پوشید و کفشهایش را به پا کرد. سپس موهای بلندش را شانه زد و روی شانه هاش ریخت و بیرون آمد. با آمدن او صدای تحسین همه بلند شد.
سعیده گفت:
خانم به این خوشگلی باید هم یه همچین لباسی بپوشه.
لاله سرش را به زیر انداخت و تشکر کرد. در همین لحظه نیلوفر هم آمد بستۀ کوچکی را که در دست داشت به او داد و گفت:
بیا بالا لاله جان این رو سهیل داد.
_ سهیل؟ اون کجاست؟
_ بیرون. بعد هم به طرف بقیه برگشت و گفت:
لطفا یه کمی عجله کنید، آقا داماد منتظره.
لاله بسته را باز کرد، سهیل یک شال درست همرنگ لباسش با گلهای سفید برای او خریده بود. با شادی آن را روی سرش انداخت و از فریده پرسید:
خوبه؟
فریده با هیجان گفت:
عالیه.
لاله مانتویش را پوشید و به فریده هم کمک کرد تا چادر عروسیش را به سر کند. با صدای کِل کشیدن مادر داماد و خاله اش، آقا داماد با یک دسته گل زیبا وارد شد تا عروسش را ببرد. وقتی از آرایشگاه خارج شدند سهیل به طرف لاله آمد و دو شاخه گل سرخی را که در دست داشت به او داد و گفت:
چقدر خوشگل شدی.
لاله لبخندی زد و گفت:
متشکرم، به خاطر شال هم ممنونم.
_ کاری نکردم، وظیفۀ کوچکی رو برای بانوی بزرگی انجام دادم، حالا بفرمایید سوار ماشین بشید که عقب نمونیم. آنها به طرف ماشین خودشان رفتند. سهیل در ماشین را باز کرد و او سوار شد. نیلوفر هم به طرف آنها آمد و پرسید:
منم می تونم سوار بشم؟
سهیل گفت:
زن داداش رو هم صدا کنید مثل اینکه بقیه ماشینها پر شدند.
نیلوفر به سعیده اشاره کرد که بیاد و او هم با عجله به طرف آنها رفت و همراه نیلوفر سوار ماشین شدند.
سهیل گفت:
تبریک می گم زن داداش.
_ متشکرم انشاءا... عروسی شما.
_ ممنونم.
نیلوفر پرسید:
شما کی می خواید یه شام به ما بدید؟
سهیل گفت:
با اجازتون ما می ریم ماه عسل، عروسی نمی گیریم.
_ ای بد جنس خسیس این همه وقت رفتی خونۀ همه خوردی، حالا نمی خوای یه شام بدی؟
_ شما دیگه چرا این حرف رو می زنید؟ از روزی که شما با سیامک عروسی کردید من که ایران نبودم، از وقتی هم که برگشتم فقط یه بار تا دم درخونه تون اومدم، حالا من خسیسم یا شما.
همگی خندیدند و این بار سعیده گفت:
ما دوست داریم که لاله رو توی لباس سفید عروسی کنار تو ببینیم. همه مون برای دامادی تو چند سال انتظار کشیدیم.
_ چشم به خاطر محبتی که کردید و منتظر موندید حتما یه شام بهتون می دم حالا بفرمایید املت دوست دارید یا نیمرو؟
نیلوفر کمی خودش را جلو کشید و با دست به شانۀ لاله زد و گفت:
می بینی الان انقدر شوخی می کنه و مزه می پرونه تا قبل از این حتی حرفم نمی زد.
سهیل گفت:
عشقه دیگه، آدم رو هر جوری که دوست داره می رقصونه.
سعیده با اشاره به لاله گفت:
مخصوصا اگر خوشگلم باشه و دو تا چشم جادویی هم داشته باشه.
لاله با شرم سر به زیر انداخت سهیل نگاهی از سر رضایت به او انداخت و گفت:
البته.
با ورود عروس و داماد به تالار صدای موسیقی به اوج خود رسید و همه از جای خود بلند شدند. پس ازاینکه آنها برای عرض خوش آمد به مهمانان، دور سالن چرخیدند بر سر جاهایشان نشستند و همه به افتخار این زوج جوان دست زدند. تمام حواس غزل پیش لاله بود و در حالی که با حسرت به او و لباسی که به تن کرده بود نگاه می کرد در دل زیبایی او را تحسین می کرد. سپیده و ستاره در این شلوغی خودشان را به او رساندند. غزل متوجه آنها نشد و آه سنگینی را که بر سینه اش فشار می آورد بیرون داد. سپیده به او نگاه کرد وپرسید:
هنوزم ناراحتی؟
غزل به خودش آمد و در حالی که سعی می کرد حالی عادی داشته باشد گفت:
از چی باید ناراحت باشم.
ستاره به صورت او خیره شد و با حالتی موزیانه گفت:
لباس لاله خیلی قشنگه.
سپیده در تأیید حرف او گفت:
می گن سهیل از آلمان براش آورده.
ستاره با همان لحن گفت:
خیلی هم بهش میاد، مثل اینکه این لباس رو فقط برای اون دوختن.
غزل دندانهایش را روی هم فشرد و سعی کرد جوابی ندهد.
سپیده گفت:
شنیدم سهیل از صبح رفته بوده بیرون تا شالی رو که روی سرشه براش بخره.
غزل به شال سبز روی سر لاله نگاه کرد و گفت:
چه احمقانه!
سپیده گفت:
چرا احمقانه؟ بگو عاشقانه!
غزل بازهم به جوش آمد اما خودش را به سختی کنترل کرد تا مبادا باعث شایعه سازی این دو دختر شود. ستاره فهمید که غزل سعی در خودداری دارد بنابراین موضوع صحبت را عوض کرد و گفت:
فریده و سعید خیلی به هم میان.
سپیده گفت:
قسمت رو می بینی؟ فریده کجا سعید کجا!
_ فریده خواستگارهای بهتر از سعید هم داشت ولی همه رو رد کرد.
_ شنیدم عمه مهین خیلی داماد جدیدش رو دوست داره.
_ اِ؟ چه شانسی! عمه مهین به این نکته سنجی و مشکل پسندی، دامادش رو پسندیده باشه و دوست داشته باشه از عجایبه.
غزل که از حرفهای آنها خسته شده بود بلند شد و به طرف دیگر سالن رفت. لاله پس از رفتن داماد، کنار فریده نشست وگفت:
بعد از چند سال این اولین عروسیه که واقعا داره به من خوش می گذره.
_ حالا ببین شب عروسی خودت بهت چقدر خوش می گذره.
_ عروسی خودم؟!
_ آره چرا تعجب کردی؟
لاله لبخندی زد و گفت:
فکر می کنم دارم خواب می بینم.
_ نه عزیز من خواب نمی بینی، اگه باورت نمی شه نیشگونت بگیرم.
_ نه، نه ممنونم، طعم نیشگونات هنوزم یادمه.
با این حرف لاله، هر دو خندیدند. بالاخره آن شب زیبا و رویایی هم به پایان رسید و عروس و داماد با یک دنیا آمال و آرزو به کلبۀ عشقشان رفتند.
فریده با ذکر بسم ا... وارد خانه اش شد و اولین چیزی که از خدا خواست یک زندگی آرام و پر از عشق بود. سعید برگشت و به او که هنوز جلوی در ایستاده بود نگاه کرد و پرسید:
نمی خوای بیای تو؟
فریده لبخندی زد وگفت:
البته که دوست دارم اما دلم می خواست اول شما وارد بشید.
_ بازم که مثل غریبه ها حرف زدی!
فریده خندید و در حالی که تاج مروارید را از روی موهایش بر می داشت گفت:
می دونی سعید! تا قبل از تو، من لاله رو از همۀ فامیل و آشناهام بیشتر دوست داشتم البته هنوزم همینطوره آخه اون خیلی پاک و معصومه، الان که پا توی خونۀ خودم گذاشتم، در کنار تو حس کردم به آرزوم رسیدم و خوشبختیم کامل شده، بیشتر می تونم درک کنم که سهیل و لاله توی این چند سال چی کشیدن.
_ خب الحمدا... که دیگه همه چیز به خیر و خوشی تموم شد.
_ ظاهرا همینطوره ولی هنوزم چشمهای لاله پر از غم و اندوهه و نگاههای کینه توزانه غزل هم منو می ترسونه.
_ ترست بی جاست عزیزم، غم لاله به خاطر اینه که هنوز نتونسته گذشته ها رو فراموش کنه، کینه غزل هم به خاطر شکست تلخیه که متحمل شده و به مرور زمان جای این کینه توی دلش خالی می شه.
_ امیدوارم، چون مطمئنم که لاله دیگه طاقت هیچ ناراحتی رو نداره، اون مثل یک برگ خشک و سبک شده که با کوچکترین نسیمی از شاخه جدا می شه.
سعید جلو رفت و دست او را در دست گرفت و گفت:
اگر ناراحت نمی شی دلم می خواد دیگه از خودمون حرف بزنیم.
فریده خندید و گفت:
ای حسود بخیل.
سعید روبروی او ایستاد و گفت:
خب شروع شد، این اولین اختلاف زندگیمون که هنوز به دعوا نکشیده، چرا من حسودم؟
_ پس می خوای دعوا رو شروع کنی؟
_ بدم نمیاد از همین شب اول بفهمم قرار در طول زندگی مشترکمون چطوری کتک بخوریم.
فریده کفشش را از پا در آورد و به دست گرفت و گفت:
اگه می خوای با تجربه بشی پس آماده باش.
سعید دستهایش را به کمرش زد و سرش را تکان داد و گفت:
به به! عجب زنی! عجب زندگی! مثل اینکه باید مقابله به مثل کنم وگرنه تا چند روز دیگه هیچی از من باقی نمی مونه.
فریده هم مثل او دستهایش را به کمر زد و گفت:
نشون بده ببینم چطوری مقابله به مثل می کنی.
سعید دستهایش را از کمرش برداشت و گفت:
من نوکرتم، من چاکرتم، خواهش می کنم عفوم کن.
هر دو با صدای بلند به اولین برخورد در اولین شب زندگیشان خندیدند و این یک شروع زیبا بود برای زندگی آکنده از عشق و وفا.
sorna
04-04-2012, 11:37 PM
لاله با اجازه پدرش به همراه سهیل رفتند تا در خیابانهای شهر بگردند. آن شب، شهر برای او رنگ تازه ای داشت. احساس می کرد که تمام دنیا به رویش لبخند می زند و به پای عشق پاکشان گل مهر و محبت می پاشد، با دلی آکنده از مهر به سهیل نگاه کرد. لبخندی به وسعت دریا صورت مهربانش را پوشانده بود، به سوی او برگشت و پرسید:
چه احساسی داری؟
لاله نفس عمیقی کشید و گفت:
یه احساس غیر قابل وصف، احساس آزادی، احساس یه شادی پایان ناپذیر ... تو چطور؟
_ منم مثل تو.
سپس در حالی که می خندید گفت:
اگه بدونی امشب توی عروسی چی شد باورت نمی شه.
لاله با کنجکاوی پرسید:
چی شد؟
_ این آقا مجید زرنگ از اول جشن تا لحظه های آخر کنار آقا ناصر نشسته بود و مخش رو کار گرفته بود.
_ خوب!
_ آخرش می دونی چکار کرد؟
_ چه کار کرد؟
_ اجازه خواست تا بره خواستگاری.
_ واقعا؟! یعنی بره خواستگاری غزل؟!
سهیل در حالی که می خندید چند بار سرش را تکان داد وگفت:
الان می تونم تصور کنم که غزل با شنیدن این خبر چه عکس العملی نشون می ده.
_ ناراحت می شه؟
_ البته، چون فکر می کنم با این اتفاقی که افتاده غزل به فرصت زیادی احتیاج داره تا بتونه برای آینده اش تصمیم بگیره، در حالی که این پسره کله شق توی این موقعیت می خواد بره خواستگاری.
_ اما به نظر من کار مجید چندان هم بد نیست چون به این ترتیب غزل زودتر می تونه این مسائل اخیر رو فراموش کنه.
_ اما با شناختی که من از غزل دارم می دونم که جواب مثبت نمی ده.
لاله شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
هرکس مصلحت خودش رو بهتر می دونه.
_ البته غیر از غزل.
****
آقا ناصر در حالی که کتش را در می آورد به غزل گفت: بنشین کارت دارم.
غزل که به طرف اتاقش می رفت گفت:
اما پدر من خیلی خسته ام.
_ منم خسته ام اما می خوام همین امشب باهات صحبت کنم.
نیما شب بخیر گفت و به اتاقش رفت چون می دانست اگر پدر حرفی برخلاف میل غزل بزند آن وقت چنان بلوایی برپا می شود که تا صبح از خواب خبری نخواهد بود و او که واقعا احساس خستگی می کرد ترجیح داد زودتر به اتاقش برود. سپس گوشیهایش را در گوشش گذاشت و روی تخت دراز کشید. غزل بی خبر از همه جا روی مبل نشست و به صورت پدرش خیره شد. ندا خانم هم کنار همسرش نشست زیرا او هم از چیزی خبر نداشت. آقا ناصر پس از کمی مکث گفت:
ببین دخترم خودت خوب می دونی که هر دختر و پسر بالاخره باید یه روزی ازدواج کنند و این مسئله شامل تو و برادرت هم می شه و به نظر من اگه برای هر کدوم از شما موقعیت مناسبی پیش بیاد باید ازدواج کنید.
غزل که حدسهایی زده بود با بی حوصلگی گفت:
پدر! خواهش می کنم خلاصه اش کنید.
آقا ناصر با لحن تندی گفت:
بی ملاحظه گی و تندروی بسه دیگه، هروقت من یا مادرت اومدیم با تو دو تا کلمه حرف حساب بزنیم با کمال پروریی و بدون حفظ احترام حرف خودت رو زدی و مسئله رو تموم شده فرض کردی اما امشب من می خوام تکلیف تو رو روشن کنم و اصلا هم حوصلۀ بدخلقی و حرف بی حساب رو ندارم.
ندا خانم با تعجب گفت:
آقا ناصر!
آقا ناصر به سوی او برگشت و گفت:
گوش کن خانم این بار حق نداری ازش دفاع کنی و بذاری خودسرانه و با لجبازی کارهاش رو انجام بده، بذار برای یک بار هم که شده به عنوان پدر بهش بفهمونم که تمام چیزهای خوب دنیا فقط و فقط مال اون نیست دیگران هم در این خوبی ها سهمی دارند.
غزل که فهمیده بود این بار از داد و بیداد و گریه و زاری خبری نیست و نمی تواند از هیچ کدام از این حربه ها استفاده کند سکوت کرد و به دهان پدر چشم دوخت. آقا ناصر به سوی او رو برگرداند و گفت:
همۀ ما و همینطور خودت خوب می دونی که مسئله تو و سهیل تموم شده ست، همه فهمیدن که سهیل از بچگی لاله رو دوست داشته و خلاصه اینکه تمام واقعیت ها رو شده پس تو باید دیگه به فکر یک زندگی مشترک با شخص دیگه ای باشی و با پیدا شدن یه خواستگار مناسب برای ازدواج تصمیم بگیری چون از هر نظر چه از نظر سن و چه از نظر زیبایی و چه خانواده در موقعیتی هستی که بهترین جوونها به خواستگاریت میان، درست مثل گذشته ها اما اون وقتا یه بهانه برای رد کردن اونها داشتی، در حالی که دیگه اون بهانه هم از بین رفته و باید با منطق و دلیل جواب قانع کننده ای بدی.
غزل نفس عمیقی کشید تا با این کارش نشان دهد که خسته شده اما آقا ناصر بی اعتنا به این کار او ادامه داد:
امشب یک نفر تو رو از من خواستگاری کرد وبه نظر من از همه نظر کامل و برای تو مناسبه.
غزل با چشمهای گرده شده و پر خشم به پدرش نگاه کرد وپرسید:
کدوم آدم بی ادبی این کار رو کرده؟
آقا ناصر کمی جابه جا شد و گفت:
خواستگاری کردن اصلا کاربی ادبانه ای نیست پس ساکت باش و گوش کن، من و مادرت همیشه زنده نیستیم تا بتونیم مراقب تو باشیم و تأمینت کنیم، برادرت هم بالاخره ازدواج می کنه و می ره دنبال زندگی خودش پس باید خیلی جدی به ازدواج فکرکنی و تصمیم بگیری.
غزل خواست حرفی بزند که آقا ناصر دستش را بلند کرد و او را به سکوت دعوت کرد و ادامه داد:
مجید دوست صمیمی سهیل از تو خواستگاری کرده و منمن نمی خوام که همین امشب جواب بدی، از همین الان تا یک هفته دیگه فرصت داری تا خوب فکر کنی و جواب بدی، منم جواب بی دلیل رو نمی پذریم.
ندا لبخندی زد وگفت:
فکر می کنم مجید توجه خیلی از دخترهای فامیل رو به خودش جلب کرده پس شانس بزرگی به تو رو کرده.
غزل با خشم از جا بلند شد وعصبانی از اینکه تمی توانست حرفی بزند به طرف اتاقش راه فاتاد. آقا ناصر او را صدا زد وگفت:
شب بخیر که بلدی بگی.
غزل با خشم شب بخیر گفت و به اتاقش رفت. او شب سختی را پشت سر گذاشت و صبح با نقشه های بسیاری که درسرداشت به خانۀ آقای مقدم زنگ زد.
sorna
04-04-2012, 11:38 PM
او شب سختی را پشت سر گذاشت و صبح با نقشه های بسیاری که در سر داشت به خانه آقای مقدم زنگ زد. سهیل از سر میز صبحانه بلند شد وبه سالن رفت و گوشی را برداشت.
_ بله بفرمایید.
_ سلام.
_ سلام ... شما؟
_ حال شما خوبه؟
_ متشکرم ... شما؟!
_ من لاله ام.
_ خواهش می کنم با من شوخی نکنید، شما لاله نیستید پس خودتون رو معرفی کنید.
_ از کجا مطمئنی که من لاله نیستم؟
_ چون من صدای لالۀ خودم رو خوب می شناسم.
_ حالا که من لاله نیستم با شما کاری ندارم آقا سهیل! لطف کنید و گوشی را بدید به آقا مجید.
_ مجید؟
_ چیه؟ مجید هم ندارید؟
_ چرا، چرا اینجاست ... گوشی!
سهیل با شک و تعجب گوشی را گذاشت و به آشپز خانه رفت و با لحنی شوخ به مجید گفت:
پاشو آقا مجید، با شما کار دارن. مجید بلند شد و پرسید:
کیه؟
سهیل شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
خودش رو معرفی نکرد.
مجید در حالی که از آشپزخانه خارج می شد گفت: پس حتما خیلی خصوصیه. سپس در حالی که خودش هم دچار تردید شده بود گوشی را برداشت و گفت:
الو.
_ الو سلام.
_ به! سلام غزل خانم!
_ چه زود شناختید!
_ اینه دیگه، آقا مجید اینطوریه!
سهیل وقتی فهمید غزل است که زنگ زده خندید و به آشپزخانه رفت.
مجید وقتی سکوت غزل را دید گفت:
می شه بپرسم برای چی زنگ زدی؟
_ زنگ زدم از شما بپرسم که چرا از من خواستگاری کردید!
_ کار اشتباهی کردم؟
_ کار احمقانه ای کردی!
_ واقعا؟
_ جداٌ!
_ می شه بپرسم چرا؟
_ چون می خیلی وقته که تصمیمم رو گرفتتم و طرف خودم رو انتخاب کردم.
_ می شه این فرد خوش شانس رو به من معرفی کنید؟
_ احتیاجی به معرفی نداره، این موضوع رو همه می دونن.
مجید که منظور او را به خوبی فهمیده بود پرسید:
نمی خوای که بگی منظورت ...
_ چرا اتفاقا منظورم همون آقای بی معرفتیه که کنار شما نشسته.
مجید به مبل کنار دستش نگاه کرد و خندید و گفت:
اما اینجا فقط یه آقا مبله که نشسته و گوش هم نداره.
_ مسخرگی رو بذارید کنار، منظورم سهیل بود.
_ چی؟ یعنی شما می خواید به یک مرد زن دار شوهر کنید؟
_ کدوم زن؟
_ حالا دیگه این شمائید که دارید مسخره بازی در می یارید.
_ نه مطمئن باشید که من اصلا اهل مسخره بازی نیستم خیلی هم جدی حرف می زنم، از قول من به سهیل بگید که حالا مجبورم از یه راه دیگه وارد بشم ( خاک بر سرت که خودتو ایقد بی ارزش می کنی).
_ منظورتون رو نمی فهمم، واضح تر صحبت کنید.
_ برام فرقی نمی کنه که شما بفهمید یا نفهمید فقط پیغامم رو به سهیل برسونید.
_ امر دیگه ای نیست؟ اینو که می تونستید به خودش هم بگید.
_ آره آره یادم اومد با خود شما هم کار داشتم!
مجید کمی جابه جا شد و پاهایش را روی مبل جمع کرد و گوشی را دست به دست کرد و گفت:
اِ! چه خوب! امر بفرمایید.
_ همین امروز به پدرم زنگ می زنید و می گید که از این خواستگاری پشیمان شدید.
_ اما من هیچ وقت حرفی رو که زدم پس نمی گیرم.
_ مجبورتون می کنم که پس بگیرید.
_ اِ؟! اینجوریه! پس بجنگ تا بجنگیم.
غزل با غضب گوشی را گذاشت و با عصبانیت چنگی به میان موهایش زد، حس کرد خودش هم گیج شده و نمی تواند راهش را پیدا کند. با کلافگی از جایش بلند شد و تغییر لباس داد و برای بیرون رفتن آماده شد. وقتی از پله ها پایین می آمد نیما هم از اتاقش خارج شد و پرسید:
کجا؟
_ فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه.
_ درسته به من ربطی نداره اما فکر می کنم به پدر مربوط باشه!
غزل در بین پله ها ایستاد وبه طرف او برگشت و با تعجب پرسید:
پدر؟
_ بله پدر! به من دستور داده که هرجا که خواستی بری من ببرمت، در ضمن مراقب تمام کاراتم باشم و شب یه گزارش کامل بهش بدم.
_ و تو هم مثل یه بچۀ خوب و حرف گوش کن می خوای به دستورهاش عمل کنی!
_ البته!
غزل با خشم بیش از حد دو سه پله ای بالا رفت و با فریاد گفت:
اما من اصلا خوشم نمیاد کسی توی زندگیم فضولی کنه، هر جا هم که بخوام برم خودم می رم و کارامم هم به خودم مربوطه.
نیما که از فریاد او به خشم آمده بود گفت:
اشکالی نداره، مانعت نمی شم اما می دونم اگر پدر بفهمه خیلی عصبانی می شه.
_ دیگه برام مهم نیست، نه تو، نه پدر و نه هیچ کس دیگه ای برام مهم نیست، فقط دلم می خواد به هدفم برسم.
_ آخه به چه قیمتی؟
_ به هر قیمتی!
_ حتی به قیمت جون یک انسان؟
_ حتی به قیمت جون ده انسان.
_ خیلی بی عاطفه ای غزل.
_ هر طور دوست داری فکر کن.
غزل این حرف رو زد و برگشت و از پله ها پایین رفت که ناگهان با مادرش روبرو شد. ندا که صحبتهای آن دو را شنیده بود با عصبانیت به چشمهای او نگاه کرد و گفت:
باورم نمی شه که دختر من باشی، منی که برای مریضی یک گنجشک گریه می کردم، منی که بدون اجازۀ پدر و مادرم آب هم نمی خوردم.
غزل روی پله آخری نشست و گفت:
مثل اینکه حالا باید به شما جواب پس بدم.
_ نه نمی خوام که بهم جواب پس بدی ولی به عنوان یه مادر از تو که تنها دخترم هستی فقط یک خواهش دارم. بعد از کمی سکوت ادامه داد:
فقط پنج دقیقه، فقط پنج دقیقه و نه بیشتر بشین و به کارهات فکر کن، ببین آیا کارهای که می کنی درسته! ببین در آخر به کجا می رسی! عاقبت کارهات به کجا می کشه! مراقب باش یه روز اتفاقی نیفته که تا آخر عمر پشیمونی بکشی.
غزل که گویی اصلا این حرفها را نمی شنید دستش را به نرده گرفت و بلند شد و گفت:
حالا می تونم برم؟
_ برو ولی امیدوارم قبل از اینکه دیر بشه سرت به سنگ بخوره.
غزل بدون هیچ جوابی از خانه خارج شد. پشت در کمی مکث کرد تا نقشه هایی را که کشیده بود در ذهنش مرور کند که یک دفعه ماشینی جلوی پایش ترمز کرد. با دیدن پدر وصورت برافروخته اش سرجا خشکش زد. آقا ناصر از ماشین پیاده شد و پرسید:
کجا؟
_ می ... می خواستم برم ... یک کم قدم بزنم.
_ پس چرا با نیما نرفتی؟ من که بهش گفتم ...
_ آخه نیما .... کار داشت.
_ نیما کار داشت یا تو نخواستی که کسی همراهت باشه؟ این بار که دیگه کامرانم نمی تونی پیدا کنی و با رشوه دادن ازش بخوای که آبروی یه دختر بی گناه رو بریزه ... نه نمی خواد بگی این حرفها دروغه، موقعی که آقای مقدم پول رو به من داد و ماجرا رو تعریف کرد همون شب می خواستم کارم رو با تو دخترۀ خود سر یکسره کنم اما حالا هم زیاد دیر نشده، خوب گوش کن ببین چی می گم از حالا به بعد هر جا خواستی بری از قبل به من اطلاع می دی، هر کاری خواستی بکنی با اجازۀ من یا مادرت انجام می شه، حق نداری به تنهایی از خونه بیرون بری، حالا هم تا بیشتر از این عصبانی نشدم برگرد.
غزل که می دید نمی تواند مقاومتی بکند با دستی لرزان کلید را دوباره درون قفل گذاشت و در را باز کرد وقتی وارد خانه شد از شرم به صورت مادر و برادرش نگاه نکرد و خودش را به اتاقش رساند. حالا که می دید همه از اتفاقات بین او و کامران با خبر شده اند ناامید شده بود و فهمیده بود که همه به او به چشم یک انسان گناهکار نگاه می کنند. اما با این حال به جای اینکه از کارهایش پشیمان شود و در صدد جبران آنها برآید باز هم تمام این اتفاقات و ناراحتیها را به گردن لاله انداخت و حس انتقام را در درونش قوی تر ساخت. به همین دلیل تصمیم دیگری گرفت. کنار میز تلفن نشست و گوشی را برداشت. خط تلفن او یک خط جدا بود وکسی از تلفنها و تماسهای او با خبر نبود. با عجله شماره آقا فریدون را گرفت اما خط اشغال بود. این بار شماره تلفن خانه آقای مقدم را گرفت. این خط هم اشغال بود و این مسئله خشم او را بیشتر کرد زیرا حدس می زد که الان لاله و سهیل در حال گتفگو هستند که البته همین طور بود.
سهیل که تصمیم گرفته بود بالاخره به همه چیز خاتمه دهد ابتدا با پدرش مشورت کرده بود و حالا در حال صحبت با لاله بود تا برای خرید بیرون بروند و خود را مهیای یک عروسی به یاد ماندنی کنند. لاله که از شادی نمی توانست جواب سوالهای سهیل را واضح بدهد فقط بله یا نه می گفت. سهیل هم هیجان زده و ناباورانه با او حرف می زد و از او نظر می خواست تا اینکه با یک قرار برای فردا بعد از ظهر با هم خداحافظی کردند و گوشی ها را گذاشتند.
sorna
04-04-2012, 11:38 PM
غزل باز هم شماره آقای مقدم را گرفت. سهیل که فکر کرد لاله پشت خط است سریع گوشی را برداشت و گفت:
بله، جانم.
غزل با حالتی موزیانه گفت:
جونتون سلامت آقا سهیل، سلام.
سهیل با شنیدن صدای غزل ابروهایش را در هم کشید و گفت:
بفرمایید.
_ جواب سلام واجبه آقا سهیل.
_ خب علیک سلام، امرتون!
_ می خواستم اگرناراحت نمی شید با هم یه قراری بذاریم.
_ قرار؟!
_ خب اگر براتون میسر نیست پس لطفا یه سر بیایید خونه ما؟!
_ آخه برای چی؟
_ دلم می خواد در مورد مجید با شما مشورت کنم.
_ خیالتون راحت، مجید همۀ کارهاش درست و بی نقصه و یه مرد کاملا قابل اطمینانه.
_ اما من دلم می خواد بیشتر بدونم، خودت که می دونی ازدواج یه امر مهم و زندگی سازه.
_ خب بله درسته ولی من امروز وقت ندارم.
_ خب اشکالی نداره قرارمون رو می ذاریم برای هر موقعی که تو دوست داری.
_ نمی تونم قول بدم.
_ سرنوشت دختر خاله ات برات مهم نیست!
_ البته که مهمه اما!
_ جون لاله درخواستم رو رد نکنید.
_ دفعه آخرت باشه این کار رو می کنی، دیگه حق نداری منو به جون لاله قسم بدی.
_ چشم حالا کی؟!
سهیل کمی فکر کرد و گفت:
فردا ظهر!
_ چرا ظهر؟
_ می خوام ناهار با همی بخوریم، اشکالی داره؟
_ نه، نه هر طوری که تو دوست داری.
_ تو نه شما!
_ خیلی خب شما، پس یادت نره.
_ امر دیگه ای نیست؟
_ نه و متشکرم، به امید دیدار.
_ خدا حافظ.
سهیل گوشی را گذاشت و به مجید که با کنجکاوی به او نگاه می کرد لبخندی زد و گفت:
مثل اینکه کارها داره درست می شه ولی از من می شنوی بیا و از همین حالا برگرد، این دختر خیلی خودسر و لجبازه.
_ منم از همین لجبازیهاش خوشم میاد.
_ ای دیوونه هر دوتون احمقید!
_ متشکرم شما لطف دارید آقا سهیل ... حالا چی می گفت؟
_ می خواد در مورد تو با من صحبت کنه.
_ واقعا؟ در مورد من؟
_ بله گفتم که، کارها داره درست می شه.
مجید با شادی کمی جابه جا شد و پرسید:
کی؟
_ فردا بعد از ظهر!
_ منم بیام؟
_ تو دیگه برای چی بیای دیوونه؟
_ خب داماد منم.
_ ولی هنوز معلوم نیست.
_ آهای بد جنس نری همۀ کاسه کوزه ها رو به هم بریزی.
_ اتفاقا من یکی دلم می خواد هرچه زودتر این دختره بره دنبال زندگیش و دست از سر من برداره.
_ پس به خاطر خودت هم که شده حسابی از من تعریف کن تا دهنش آب بیفته.
_ برای تو؟ مگه تو شکلاتی؟
_ من؟ من عسلم! مگه نمی دونستی؟ اون وقتها که کوچولو بودم بابام نوازشم می کرد و می گفت:
گل پسرم قند عسلم، شکر شکرم.
سهیل خندید و گفت:
هنوزم نمی خوای دست از این بچه بازیهات برداری؟
یکباره چشمهای مجید پر از اشک شد. از جایش بلند شد و به طرف پنجره رفت. به درختهای حیاط که با از راه رسیدن پاییز رنگ برگهایشان در حال تغییر بود نگاه کرد وگفت:
پدرم همیشه می گفت دلم می خواد تو رو توی لباس دامادی ببینم، دلم می خواد خوشگل ترین دختر شهر رو برات بگیرم، اما شمع عمرش خیلی زود آب شد و از بین رفت.
آقای مقدم که وارد سالن شده بود و حرفهای آخر او را شنیده بود گفت:
پسرم! مطمئن باش روح پدر و مادرت همیشه ناظر کارهای تو هستند.
سهیل و مجید به سوی او برگشتند. لبخندی آرامش بخش برلبان این پیر مرد با تجربه نشسته بود و با همان حال ادامه داد:
شاید خدا صلاح دونسته که این مسئولیت رو من انجام بدم و به عنوان پدرت برات پاپیش بذارم.
مجید جلو رفت و در مقابل ویلچر آقای مقدم نشست و دستهای او را بوسید و گفت:
متشکرم پدر، متشکرم.
سهیل روبروی مبلی نشست و گفت: بسه دیگه حسودیم می شه، مثل اینکه منم دارم داماد می شم ها.
آقای مقدم آهی کشید و گفت:
دامادی تو برام یه رویا شده بود و حالا که این رویا دوباره داره به حقیقت تبدیل می شه از خوشحالی نمی دونم چه کار کنم.
_ با اجازتون من و لاله قرار گذاشتیم که فردا بعد از ظهر بریم خرید.
_ پسر تو چرا انقدر عجولی؟ مگه یادت رفته؟ ما هنوز از لاله خواستگاری رسمی نکردیم.
_ پدر جان خواستگاری و این حرفها همۀ جنبه تشریفاتی داره و گرنه اصل کار دلمه که باید بخواد.
_ درسته اما لاله هنوز تحت سرپرستی پدرشه و نباید وجود او را نادیده گرفت، پس گوشی رو بردار و به مهتاب بگو که ما امشب برای شام مزاحمشون می شیم تا مراسم خواستگاری رو انجام بدیم، خودم امشب از آقا فریدون اجازۀ لاله رو می گیرم تا فردا با همی بریم خرید.
سهیل چشم بلندی گفت و به طرف تلفن رفت وشماره گرفت:
_ الو بفرمایید.
_ سلام لاله جان.
_ سلام، سهیل تویی؟
_ بله، زنگ زدم بگم که پدر گفت که خبر بدم ما امشب برای شام خدمت می رسیم.
لاله خندید و گفت:
من وتو انقدر عجله کردیم که اصلا به خواستگاری فکر نکردیم و اول از همه قرار خرید رو گذاشتیم.
_ لاله جان!
_ بله!
_ ما سه نفریم!
_ سه نفر؟!
_ بله دیگه این آقا مزاحم چند وقتیه که چسپیده به ما و ولمون نمی کنه.
لاله بازهم خندید وگفت:
منظورت مجیده؟
مجید که با این حرف سهیل جلو رفته بود گوشی را از دست او گرفت و گفت:
ببین لاله خانم به همین زودی یادش رفته که زندگیش رو مدیون منه، حالا دیگه من شدم مزاحم آخه، خیلی ببخشید، دیگه خرش از روی پل گذشت.
_ سلام آقا مجید.
_ آخ ببخشید، سلام از ماست، از بس که سهیل حرف ناحسابی می زنه منو عصبانی کرده.
_ سهیل شوخی می کنه و گرنه شما رو خیلی دوست داره، منم به خاطر لطفی که در حقمون کردید از تون تشکرمی کنم.
_ کاری نکردم لاله خانم وظیفه ام بود.
این بار سهیل گوشی را از او گرفت و گفت:
ببین خودشم قبول داره که وظیفه اش رو انجام داده ولی بازم توقع تشکر داره.
مجید سرش را تکان داد و گفت:
بله دیگه خیالت راحت شده کبکت خروس می خونه.
سهیل برای او شکلکی در اورد و به صحبتش با لاله ادامه داد.
دنیای لاله دنیای دیگر شده بود. دنیایی پر از زیبایی، عشق و امید که احساس می کرد دیگر هیچ کس و هیچ چیز قادر به خراب کردن آن نیست. شادی وصف ناپذیر او دیگران را هم شاد کرده بود. مهتاب که می دانست دخترش به سوی خوشبختی می رود و مهمانی امشب برایش خیلی اهمیت دارد یک لحظه از آشپزخانه بیرون نمی آمد و دلش می خواست بهترین شامی را که تا به حال درست کرده، درست کند.لادن هم برای انجام هر کمکی به خواهر و مادرش آماده بود. لحظه ای به آشپزخانه می رفت و به مهتاب کمک می کرد. لحظه ای هم به سالن می آمد و در کارهای دیگر لاله را یاری می داد. مهدی با حالت شیطنت بچه گانه ای روی صندلی نشسته بود و به مادرش خیره شده بود. مهتاب به طرف او برگشت و پرسید:
تو چرا اینجا نشستی؟
_ خب منتظر دستور شما هستم.
_ چه دستوری؟ من که دیگه کاری ندارم.
_ مطمئنید؟
_ خب بله، چطور؟
_ آخه مامان جان از صبح تا حالا یازده بار منو بیرون فرستادی، یک بار میوه خریدم، سبزی رو فراموش کرده بودید، یک بار رفتم کاهو خریدم، بعد رفتم سس خریدم، بعد نان تازه بعد بستنی ...
_ عزیز من همیشه هم که این طوری نیست.
_ بله منم می دونم اما امیدوارم وقتی نوبت من شد دیگران هم به همین اندازه برای من زحمت بکشن...
_ قربون تو پسر گلم برم، نوبت تو که بشه همه از ذوقشون اصلا نمی تونن زمین بشینن.
مهدی بلند گفت:
من می رم توی اتاقم ولی مطمئنم که هنوز پنج دقیقه نشده صدام می کنید.
_ نه دیگه خیالت راحت باشه، برو به کارهات برس.
مهدی با خستگی به اتاقش رفت. لاله و لادن که کار گردگیری را به پایان رسانده بودند وارد آشپزخانه شدند. لاله گفت:
خیلی خسته شدی مامان!
_ نه عزیزم، این چه حرفیه!
_ آخه درست کردن سه جور خورش کار آسونی نیست.
لادن در ادامه حرف او گفت:
کمی هم اسرافه.
مهتاب لبخندی زد و گفت:
خیلی وقته که داییت خونۀ ما نیومده حالا هم که داره میاد دلم می خواد او خورشی که دوست داره براش درست کنم.
_ پس دیگه چرا فسنجون درست کردید؟
_ چون دوست دارم سهیل عزیزم در شب خواستگاریش بهترین غذایی رو که دوست داره بخوره.
_ خب فکر نمی کنید همین دو تا بسه؟
_نه! چون قورمه سبزی خورش مورد علاقۀ لاله عزیزمه!
لاله دستهایش را دور گردن مادر حلقه کرد و او را بوسید و تشکر کرد.
مهتاب گفت:
در ضمن عزیزم، من از هر کدوم به اندازه ای درست کردم که زیاد باقی نمونه، خودت که پدرت رو می شناسی از دور ریختن غذا متنفره.
لاله در یخچال را باز کرد و گفت:
من شیرینیها رو می چینم.
مهتاب یک دفعه به یاد آورد که شیرینی را فراموش کرده و به لادن گفت:
اصلا حواسم نبود، گفتم یه چیزی رو فراموش کردم ... بدو ... بدو برو به مهدی بگو بره شیرینی بخره.
sorna
04-04-2012, 11:38 PM
پس از اتمام کارها لاله به حمام رفت و دوش گرفت و بیرون آمد و لباس سفید زیبایی با دامن بلند مشکی به تن کرد و جلوی آینه نشست و پس از خشک کردن موهایش آنها را پشت سرش جمع کرد و شال مشکی را روی سرش انداخت و از اتاق بیرون آمد. مهتاب و لادن هم لباسهایشان را عوض کرده بودند و درون سالن نشسته بودند. مهتاب با دیدن او گفت:
اِ لاله جان، این چیه سرت کردی؟
لاله نگاهی به شالش انداخت و پرسید:
مگه چیه؟
_ عزیز من تو داری عروس می شی، خوب نیست از رنگ مشکی استفاده کنی.
لاله لبخندی زد و گفت:
الان می رم عوضش می کنم.
بعد دوباره به اتاقش برگشت و از درون کشو، یک روسری سفید که گلهای ریز قهوه ای داشت را برداشت و سرش کرد. هنوز از اتاقش بیرون نیامده بود که صدای زنگ خانه دلش را لرزاند. با هیجان نگاهی دیگر به تصویر خودش در آینه انداخت و بیرون آمد و به سالن رفت. ورود مهمانان و مخصوصا وجود پر جنب و جوش مجید فضا را عوض کرد. سهیل با یک دسته گل سرخ جلو رفت و به لاله سلام کرد. لاله گلها را گرفت و تشکر کرد.
سهیل آهسته گفت:
به حدی خوشحالم که دلم می خواد پرواز کنم.
لاله لبخندی زد و گفت:
منم همینطور.
مجید از سوی دیگر سالن گفت:
آهای خجالت بکشید نه به داره نه به باره.
هردو خندیدند و از هم دور شدند. لاله به آشپز خانه رفت و گلها را درون گلدان گذاشت. لادن با لبخند پرسید:
بازم گل سرخ؟
لاله گفت:
بازم قلب سرخ!
لادن گلها را بود کرد و گفت:
واقعا هم بوی قلب می دن بوی قلب عاشق.
_ بوی عشق رو فقط انسانهای عاشق می فهمن.
لادن خواست انکار کنه که لاله ادامه داد: نمی خواد توضیح بدی من خیلی وقته که از رفتارت یه چیزهایی فهمیدم و از اینکه به خاطر من صبر کردی واقعا متشکرم.
سپس با چشمهای پر از اشک او را در آغوش گرفت و گفت:
ممنونم از همه تون که کمکم کردید تا به آرزوم برسم.
لادن اشکهای او را پاک کرد و گفت:
خوب نیست امشب گریه کنی، زودتر چایی رو ببر عروس خانم، مهمونا منتظرند. لاله به طرف سماور رفت و گفت:
الان مامان صداش درمیاد.
در همین هنگام مهتاب از درون سالن بلند و گفت:
لاله جان چای بیار. لاله و لادن هر دو خندیدند.
وقتی لاله با سینی چای وارد سالن شد آقای مقدم که هنوز هم باورش نمی شد شروع به دست زدن کرد و گفت:
مبارکه انشاءا...
سهیل با سینه ای بغض کرده و نگاهی ناباورانه به او خیره شد و خدا را شکر کرد. مجید یکی از شیرینیهای روی میز را در دهانش گذاشت و گفت:
انشاءا... عروسی خودم.
همه با هم گفتند:
انشاءا...
لاله لبخند زنان سینی را جلوی آقای مقدم گرفت. آقای مقدم یک فنجان چای برداشت و تشکر کرد. لاله می خواست به طرف سهیل برود که مجید گفت:
نه، نه عروس خانم بیا اینجا، آقا داماد باید آخر از همه چای برداره.
لاله جلو رفت و سینی را جلوی او گرفت. نوبت به سهیل که رسید مجید نشست. آقای مقدم با محبت به صورت او نگاه کرد و گفت:
عروس گلم برای شام چی درست کردی؟
مهتاب به جای او جواب داد:
این دیگه باشه برا بعد، قصد داره همۀ شما رو غافلگیر کنه.
باز از راه رسیدن آقا فریدون و نشستن او مسیر صحبت تغییر کرد و بحث میان مردها گرم شد. خانمها برای آماده کردن شام به آشپز خانه رفتند. وقتی میز شام چیده شد همه لب به تحسین گشودند و مهتاب هم طوری رفتار کرد که همه فکر کردند شام امشب کار لاله است (آقا دومادا مواظب باشید که اینطور سرتون رو شیره نمالن!). پس از صرف شام آقایان بار دیگر به سالن رفتند و به صحبت پرداختند. لاله و لادن با هم ظرفها را جمع کردند و شستند. مهتاب هم برای مهمانها چای برد و ظروف میوۀ روی میز را پر کرد. شستن ظرفها تمام شده بود که سهیل وارد آشپزخانه شد و با دیدن لادن کمی من من کرد و گفت: اِ ببخشید من یک کمی آب می خواستم.
لادن لبخندی زد و پیشبندش را باز کرد و رفت. لاله هم دستهایش را خشک کرد و لیوانی برداشت اما سهیل دستش را روی دست او گذاشت و گفت:
آب بهانه بود.
لاله به او نگاه کرد و پرسید:
پس آّب نمی خوای؟
سهیل آهی کشید و در حالی که در چشمهای زیبای او خیره شده بود گفت:
امشب جز نگاه و لبخند تو چیزی نمی خوام، از خوشحالی نمی دونم چه کارکنم و چی بگم.
لاله که گرمی دستهای مهربان و عاشق او را حس می کرد و با این گرمی احساس می کرد جان دوباره ای می گیرد گفت:
سهیل قول بده تو هیچ شرایطی تنهام نذاری، من... من از تنهایی می ترسم.
_ لاله عزیزم مطمئن باش حتی بعد از مرگ هم تنهات نمی ذارم.
_ چرا اینطوری حرف می زنی! مگه خودت نگفتی دیگه هیچ وقت از مرگ حرف نزنیم.
_ منو ببخش خودمم نفهمیدم چطور شد این حرف رو زدم ولی بهت اطمینان می دم حالا که با این همه سختی تو رو بدست آوردم تا پای جونم برات مایه بذارم که از دستت ندم.
لاله یکی از صندلیها را عقب کشید و نشست. سهیل هم همین کار را کرد اما همچنان نگاهش را به صورت معصومانه او دوخته بود. لاله سرش را پایین انداخت و گفت:
انقدر نگام نکن خجالت می کشم.
_ دلم می خواد به اندازه تموم اون سالهایی که ازت دور بودم نگات کنم، دلم می خواد انقدر کنارت بمونم تا تمام اون خلاءها پر بشه، لاله، من و تو بهترین سالهای عمرمون رو که می تونستیم کنار هم باشیم و یه زندگی عاشقانه داشته باشیم از هم جدا بودیم و از دیدن هم محروم بودیم و حالا که به لطف خدا به هم رسیدیم نباید بذاریم هیچ چیز و هیچ کس ما رو از هم جدا کنه.
اشک های گرم بار دیگر بی محابا به روی صورت لاله سرازیر شدند و باعث ریش شدن دل سهیل شدند. سهیل بار دیگر دستها او را در دست گرفت و با نگرانی پرسید:
چرا گریه می کنی؟ حالا دیگه همه چیز به خیر و خوبی تموم شد.
لاله با نگاهی نگران به او چشم دوخت و گفت:
درسته اما... اما نمی دونم چرا بازم ته دلم شور می زنه.
_ آخه چرا؟
_ نمی دونم، نمی دونم خودمم دوست ندارم این طوری باشم ولی بیشتر اوقات مخصوصا شبها که توی رختخوابم یه حس عجیب منو می ترسونه!
_ چه حسی؟ از چی می ترسی؟
_ می ترسم بازم یه دست نامهربون تو رو از من بگیره.
_ اما دیگه نه کامرانی وجود داره نه غزل و نه نیمایی که بتونن من و تو رو از هم جدا کنن.
_ پس چرا این ترس لعنتی دست از سر من برنمی داره؟
در همین هنگام آقای مقدم با صندلی چرخدارش وارد آشپزخانه شد و گفت: چون اتفاقات گذشته روحت رو زخمی کرده و همون زخم با اینکه داره التیام پیدا می کنه اما باز هم اذیتت می کنه، اما عزیزم به خدا توکل کن تا بتونی این لحظه های آخر رو هم به خوبی تحمل کنی... مطمئن باش وقتی پا توی خونه سهیل بذاری وجودت انقدر با فضای عاشقانه مأنوس می شه که دیگه همه چیز رو از یاد می بری.
لاله به احترام آقای مقدم از جا بلند شد. آقای مقدم به کنار او که رسید دستهایش را در دست گرفت و گفت:
هرچی بیشتر می شناسمت بیشتر می فهمم که چرا سهیل تا این حد به تو علاقه داره، من به وجود تو افتخار می کنم.
لاله سرش را به زیر انداخت و گفت:
شما لطف دارید.
سهیل در حالی که به آن دو نگاه می کرد گفت:
تمام این اتفاقات باید هفت سال پیش می افتاد.
آقای مقدم به سوی او برگشت و گفت:
اما هنوز دیر نشده، عشق پاک هیچ وقت کهنه نمی شه و برای وصال هم هیچ زمانی دیر نیست.
_ پدر جان اگر این امیدها و قوت قلبهای شما نبود مطمئنا من نمی تونستم تاب بیارم و خیلی زود از پا در می اومدم.
_ اما عزیزم این من نبودم که باعث استقامت تو شدم بلکه این عشق پاک و مهر بی ریای لاله بود که امید رو تو قلبت نگه داشته بود و تو رو به سوی سپیده روشن عشق هدایت کرد. عشق پاک چیزی نیست که هر کسی بتونه به دستش بیاره و ادعای عاشقی بکنه، به نظر من عشق پاک مثل ستاره سهیله که هر چند وقت یک بار می شه اون رو دید و باور کرد، شما باید به خودتون افتخار کنید که صاحب یک چنین دلهای پاک و قلبهای عاشقی هستید، پس دست همدیگه رو بگیرید و نگذارید سیاهی توی وجودتون رخنه کنه و لکه های سیاه تردید روی سینۀ عشقتون سایه بندازه، هر کسی لایق داشتن یک قلب بی ریا و عشقی پاک و صادقانه نیست.
لاله با لحنی ملتمسانه گفت:
دایی جان شما هم باید به من یک قول بدید.
سهل با تعجب به لاله نگاه کرد. او کسی نبود که به اجبار از کسی قول بگیرد و تا این حد صریح صحبت کند اما در این لحظه با حالت التماس آمیخته به اجبار می خواست از آقای مقدم قول بگیرد. آقای مقدم با لبخندی پدرانه گفت:
بگو عزیزم! چه قولی باید بدم؟
لاله در حالی که سعی می کرد بغضش را مهار کند گفت:
باید قول بدید که هیچ وقت دست از حمایت ما برندارید، درسته که قراره سهیل مرد زندگی من بشه اما من شما رو یه تکیه گاه امن و مطمئن برای خودم می دونم پس قول بدید در هیچ زمانی منو تنها نگذارید.
_ عزیزم مطمئن باش تا وقتی که زنده ام اجازه نمی دم هیچ چیز و هیچکس باعث آزار و اذیت شما بشه.
لاله جلوی آقای مقدم زانو زد و سرش را روی پاهای او گذاشت و گفت:
دیگه از هیچی نمی ترسم از هیچی.
آقای مقدم او را نوازش کرد و گفت:
تو صاحب پاک ترین و مهربون ترین قلب دنیایی و خوشحالم که سهیل صاحب این قلب کوچیک اما به وسعت دریاست.
درهمین لحظه مهتاب وارد آشپزخانه شد و پرسید:
چی شده؟ چرا نمی یاید؟ با دیدن لاله در آن وضع ترسید و پرسید:
چیزی شده؟ لاله حالش بده؟
سهیل لبخندی زد و گفت:
فقط داره خودش رو برای دایی جونش لوس می کنه.
لاله دست دایی را بوسید و از جا بلند شد و به مهتاب گفت:
مامان! دلم نمی خواد عروسیم و مقدماتش مثل دیگران باشه پس حرفاتون رو خلاصه کنید و همه چیز رو ساده تموم کنید.
همانطور که لاله خواسته بود با چند قول و قرار ساده صحبتها به پایان رسید و در همان شب مجید هم از فرصت استفاده کرد و از آقای مقدم خواهش کرد بعد از عروسی سهیل برای او خواستگاری برود و او هم قول داد که حتما این کار را انجام دهد.لاله و سهیل آن شب با یک خداحافظی آرام و نگاههای پر از عشق از هم جدا شدند و هر کدام باامید به فردایی روشن و مشترک به رختخواب پناه بردند.
sorna
04-04-2012, 11:39 PM
غزل در حالی که موهایش را شانه می کرد وارد آشپزخانه شد و گفت:
دیدید گفتم همۀ اینها فقط یه بازیه و سهیل داره فیلم بازی می کنه.
آقا ناصر فنجان چای را روی میز گذاشت و پرسید:
دوباره از این حرفا زدی؟
غزل حرکتی به موهایش داد و گفت:
من هیچ وقت بیخودی و بدون دلیل حرف نمی زنم، برای حرفهام مدرک دارم. ندا خانم پرسید:
چه مدرکی؟
نیما به جای او جواب داد:
هیچی! بازم می خواد همه ما رو بذاره سرکار تا بتونه مجید رو هم دست به سرکنه.
غزل با خونسردی تمام یکی از صندلیها را عقب کشید و نشست و گفت:
دیشب سهیل به من زنگ زد، و گفت:
که امروز میاد تا منو ببینه.
آقا ناصر مثل اسفند روی آتش از جا پرید و با خشم موهای او را از پشت گرفت و گفت:
بازهم نشستی و نقشه کشیدی؟
غزل در حالی که سرش به سوزش افتاده بود گفت:
نه، نه هیچ نقشه ای در کار نیست.
آقا ناصر بدون توجه به التماسهای ندا خانم او را کشان کشان به طرف تلفن برد و گفت:
گوشی رو بردار.
غزل به اونگاه کرد. آقا ناصر فریاد زد:
گفتم گوشی رو بردادر.
غزل گوشی را برداشت. آقا ناصر به نیما گفت:
بیا شماره خونۀ آقای مقدم رو بگیر.
نمیا هم به سرعت این کار را انجام داد. آقا ناصر با تحکم به غزل گفت:
به سهیل بگو که نمی خوای ببنیش نه حالا و نه هیچ وقت دیگه! فهمیدی؟
اما غزل بازهم فقط به او نگاه کرد. سهیل گوشی را برداشت و گفت:
بله!
غزل جوابی نداد. آقا ناصر با خشم موهای او را بیشتر کشید. غزل ناله ای کرد و گفت:
سهیل ... سهیل بیا که اینا دارن منو می کشن... زود خودت رو برسون.
سهیل گیج و مبهوت پرسید:
چی شده؟ غزل تویی غزل...
اما قبل از اینکه او حرفی بزند آقا ناصر تلفن را قطع کرد و آن را برداشت و به گوشه ای پرت کرد.
سهیل گوشی را گذاشت و هراسان به مجید و پدرش گفت:
غزل بود، فکر می کنم اتفاق بدی افتاده.
مجید با نگرانی پرسید:
چی گفت؟
_ گفت که خودم رو زود برسونم!
آقا ناصر خشمگین تر از قبل غزل را به میان سالن انداخت و گفت:
دیدید گفتم این دختره آدم بشو نیست. و در حال باز کردن کمر بندش بود که غزل نگاهی پر کینه به او انداخت و از جا بلند شد و دوان دوان به طرف در سالن رفت و آن را باز کرد و از پله ها بالا رفت و خودش را به پشت بام رساند. همه به دنبال او دویدند. او لبه پشت بام ایستاد و گفت:
اگه یه قدم دیگه جلوتر بیایید خودم رو می کشم.
ندا خانم ملتمسانه گفت:
نه غزل جان نه! پدرت دیگه کاریت نداره! بیا کنار بیا اونجا خطرناکه!
نیما هراسان به طرف پله ها دوید و خودش را به خانه رساند تا لباس بپوشد و برود از همسایه ها کمک بخواهد که صدای زنگ تلفن بلند شد. با عجله گوشی را برداشت. سپیده بود که گفت:
الو سلام آقا نیما.
نیما که حال خودش را نمی فهمید گفت:
تورو خدا کمک کنید، غزل داره خودش رو می کشه و دیگر نتوانست حرفی بزند و گوشی را گذاشت.
مجید با دلهره به سهیل گفت:
عجله کن پسر دارم دیوونه می شم.
_باشه هولم نکن.
_شاید دزد اومده خونه شون!
این موقع صبح؟!
آقا فریدون دو دسته اسکناس سبز روی میز گذاشت و گفت:
بیا دخترم این هم پول برای بعد از ظهر.
لاله که به فکر فرو رفته بود با چشمانی نگران به مهتاب نکاه کرد و گفت:
دلم شور می زنه.
مهتاب خندید و گفت: از خوشحالی زیاده.
لاله از پشت میز بلند شد و گفت: نه، دلشوره عجیبی دارم! باید به سهیل زنگ بزنم.
در همین لحظه صدای زنگ تلفن بلند شد. لاله دوان دوان به سالن رفت و گوشی را برداشت:
الو بفرمایید!
_الو لاله تویی؟
_بله شما؟
_من سپیده ام، خبر داری؟
_چه خبری؟!
_که غزل خودکشی کرده!
لاله احساس کرد چشمانش سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمید و نقش زمین شد. لادن و مهتاب فریادی زدند و به سوی او دویدند.
****
به محض پایین آمدن از ماشین مجید به بالا اشاره کرد و گفت: اونجا را ببین.
سهیل سرش را بلند کرد و با دیدن غزل بر لبه بام گفت:
این دختره دیوونه ست.
مجید گفت:
باید کمکش کنیم.
سپس دستش را از دست او بیرون کشید و با عجله زنگ خانه همسایه آنها را زد و پس از باز شدن در وارد شد و توضیحات مختصر و تند و سریعی به خانم همسایه داد و خودش را به پشت بام رساند. خوشبختانه عرض پشت بام همسایه یک متر از بام خانه آقا ناصر جلوتر بود. مجید آهسته آهسته جلو رفت و پایش را روی بام خانه آنها گذاشت و به دیگران اشاره کرد که ساکت باشند. بعد در حالیکه عرق از سر و صورتش سرازیر شده بود همانطور آروم جلو رفت و در یک لحظه بازوی غزل را گرفت و همراه خودش روی بام انداخت.
سهیل که از بیرون نظاره گر این صحنه بود نفس راحتی کشید، مجید به صورت غزل نگاه کرد و سیلی محکمی به صورتش زد. غزل گریه کنان سرش را پایین انداخت.
سهیل که حوصله دیدن غزل را نداشت به طرف ماشینش رفت که تلفن همراهش زنگ زد.
_بله بفرمایید.
_الو سهیل.
_شمائید پدر!
_چی شده؟
_هیچی به خیر گذشت.
_سهیل! زود خودت رو به بیمارستان برسون.
_بیمارستان برای چی؟
_لاله حالش به هم خورده.
_چرا؟
_نمی دونم!
سهیل در حالی که نام بیمارستان را می پرسید سوار ماشین شد و حرکت کرد. وقتی به بیمارستان رسید سریع به طرف اطلاعات رفت و بعد بدون اینکه به تذکرات کسی گوش دهد خودش را به طبقه دوم رساند. به اطرافش نگاه می کرد که چشمش به مهتاب و لادن و آقا فریدون افتاد. جلو رفت و با نگرانی پرسید:
چی شده؟
مهتاب با صورتی اشک آلود گفت:
سکته قلبی کرده!
_آخه چرا؟
_نمی دونم پشت تلفن کی بود و بهش چه گفت که اینطوری شد.
_دکترش چی می گه؟
_می گه فقط دعا کنید.
_یعنی؟
سهیل دیگر نتوانست حرفی بزند، با ضعف به دیوار تکیه داد و با صدای بغض آلود گفت: خدایا کمکش کن.
لادن و مهتاب هم سر به شانه هم گذاشته بودند و گریه می کردند.
در حالی که لاله با نفس های مصنوعی و دعاهای دیگران با مرگ دست پنجه نرم می کرد، غزل در خانه مورد مؤاخذه قرار گرفته بود و پشیمان از تمام کارهایی که انجام داده بود مرتب از همه عذرخواهی می کرد که در همین لحظه تلفن زنگ زد و آنها از حال لاله باخبر شدند. نیما عصبی و خشمگین به سوی او رفت و گفت:
بهت هشدار داده بودیم اما گوش نکردی.
در همین لحظه کسانی که به بیمارستان رفته بودند و پشت درهای بسته مانده بودند در خانه آقای مقدم ازدحام کرده بودند و هر کدام حرفی می زدند. فریده از همه مضطرب تر بود و مرتب اشک میریخت. فرزانه و مهین خانم سعی کردند او را آرام کنند اما او فقط ناله می کرد و اشک می ریخت. آقا ناصر و ندا خانم هم مثل دیگران به آنجا آمده بودند. همه با نگرانی گوش به تلفن سپرده بودند اما تا ساعت چهار بعد از ظهر هیچ خبری نشد. سیاوش گوشی را برداشت و به تلفن همراه سهیل زنگ زد و حال لاله را پرسید. سهیل در حالی که احساس خفگی می کرد گفت:
فقط دعا کنید که لاله من زنده بمونه وگرنه خودم غزل رو می کشم.
سیاوش گوشی را گذاشت و بعد از یک آه بلند گفت:
از دست دکترها کاری ساخته نست فقط براش دعا کنید.
مهتاب به یاد روزی افتاد که لاله گفته بود اگر خوشبختی منو می خواید چشمهاتون رو بیشتر باز کنید. اما او در آن لحظه منظورش را نفهمیده بود و با چشم بسته گذاشته بود که کار به اینجا کشیده بشه. با چشمانی اشک آلود سرش را بلند کرد و از خدا کمک خواست.
سهیل روی یکی از نیمکتها نشست و سرش را در میان دستهایش گرفت. به یاد روزی افتاد که با یک دسته گل زیبا به دیدن او رفته بود و گفته بود که من به امید اینکه فقط حتی اگر شده در لحظه مرگ تورو کنارم داشته باشم زندگی می کردم که لاله دستش را روی لبهای او گذاشته بود و گفته بود دیگه از مرگ حرف نزن، حالا که من احساس می کنم دوباره متولد شدم تو هم باید کمکم کنی تا از دنیای تاریک گذشته بیرون بیام. اما او نتوانسته بود برایش کاری انجام دهد و حالا او با یک قلب مریض روی تخت بیمارستان افتاده بود. سهیل باز هم به یاد شبی افتاد که کنار هم توی ماشین نشسته بودند و او گفته بود که الان از خدا می خوام که جونم رو بگیره و نذاره بیشتر از این عذاب بکشم، خوب به یاد داشت که در ان لحظه چقدر نگران و ناراحت شده بود و حالا باز هم می ترسید که خدا دعای او را مستجاب گرداند که در این صورت او هم همین را از خدا می خواست زیرا هرگز طاقت دوری از آن لاله مهربان را نداشت و به او قول داده بود که هیچ وقت تنهایش نگذارد زیرا لاله زیبایش بارها گفته بود که از تنهایی می ترسد.
در افکار عذاب آور خویش غرق بود که دکتر و پرستار بخش خارج شدند. همه به سوی آنها دویدند اما پاهای سهیل یارای بلند شدن را نداشت فقط از دور به دکتر چشم دوخته بود که با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
متأسفم.
صدای شیون مهتاب بلند شد. لادن هم با ضعف کنار دیوار نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت آقا فریدون با بهت و ناباوی سرش را به دیوار تکیه داد و آرام آرام گریه کرد. هنگامی که دکتر به سهیل رسید، سهیل با سعی بسیار بلند شد و به طرف او رفت و یقه اش را گرفت و پرسید:
با لاله من چه کردی؟
دکتر از پرستار پرسید:
این آقا کیه؟
پرستار جواب داد:
نامزدشه.
دکتر با تأسف به او نگاه کرد و گفت:
خواست خدا بوده پسرم آروم باش.
دستهای سهیل بی حس شد و کنار بدنش افتاد. از دور به شیشه های بخش نگاه کرد و با قدمهایی سنگین و آرام به آن طرف رفت. درها را گشود و وارد شد. پرستار بخش با دیدن صورت بی رنگ او فقط نگاهش کرد. سهیل وارد اتاق لاله شد ملحفه سفیدی را روی صورت زیبای او کشیده بودند. خودش را به تخت رساند و ملحفه را کنار زد. احساس کرد لاله لبخند می زند. اشک از چشمانش سرازیر شد و روی صورت او افتاد. دست ظریف و سرد او را در بین دستهایش گرفت و گفت: لالۀ عزیزم راحت شدی؟ پس من چی؟ من چه کار کنم؟ تو که رفیق نیمه راه نبودی؟! چرا فکر منو نکردی؟ چرا؟ تو رو خدا چشمات رو باز کن تو هنوز کلبۀ عشقی رو که برات ساختم ندیدی، همه جای اون رو پر از گلهای لاله کردم می دونی چرا؟ چون همۀ لاله ها مثل تو قشنگند.
خانم پرستار در حالی که اشک می ریخت از اتاق بیرون رفت. سهیل حدود یک ساعت کنار لاله بی روحش ایستاده بود و درد دل می کرد که یک دفعه به خودش آمد و از اتاق بیرون رفت. آقای مقدم که با شنیدن این خبر خودش را به بیمارستان رسانده بود با او روبرو شد. سهیل با چشمانی متورم و دستهایی لرزان آب دهانش را به سختی فرو داد و گفت:
می کشمش! خودم با همین دستام خفه ش می کنم.
قبل از اینکه دیگران به او برسند از ساختمان بیمارستان خارج شد و خودش را به ماشینش رساند. خورشید غروب کرده بود، غروبی غم انگیز و گریان. سهیل به سرعت حرکت کرد و حواسش اصلا به ماشینهایی که در اطرافش حرکت می کردند نبود فقط با به یاد آوردن لاله از دست رفته اش اشک می ریخت و عجله داشت تا هرچه زودتر به غزل برسد و کارهایش را تلافی کند که ناگهان با کامیونی که از روبرو می آمد برخورد کرد. ماشین چرخی زد و به زیر کامیون رفت و درهم پیچیده شد و جسمی مثل آهن گداخته در شکم او فرو رفت. با تنها توانی که در بدنش باقی مانده بود تلفن همراهش را برداشت و به مجید زنگ زد مجید که هنوز در حال توجیه کردن غزل بود تلفنش را از جیبش در آورد و گفت:
الو.
سهیل با صدایی که به سختی از گلویش بیرون می آمد گفت:
م...م...مجید.
_سهیل تویی؟ چی شده؟ چرا اینطوری حرف می زنی؟
_... دارم می رم پیش لاله...پی...پیش لاله عزیزم م..م...مجید ما رو کنار هم توی کلبه عشقمون خاک کنید.
مجید با نگرانی گفت:
الو سهیل... سهیل حرف بزن، چی شده؟
این دو عاشق پاک و بی ریا در یک روز تلخ و سخت با هم از دنیا رفتند زیراعشقشان نیز دنیایی نبود بلکه خدایی بود. به در خواست سهیل هر دوی آنها را در همان کلبه عشقی که آکنده از گلهای لاله بود در کنار هم به خاک سپردند. فریده گلهای خشک یادگاری را که در کمد لاله بود با خود آورده بود و روی اجسادشان پاشید. هیچ کس یارای صحبت کردن نداشت همه اشک می ریختند و افسوس می خوردند که چرا زودتر به این عشق پی نبردند و گذاشتند که این غم عظیم ذره ذره و پنهانی قلبهای عاشق آنها را پاره پاره کند.
sorna
04-04-2012, 11:40 PM
»»»پایان«««
منبع:98دیا
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.