PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ریشه در عشق | لیلا رضایی



sorna
04-04-2012, 04:13 PM
نام کتاب:ریشه در عشق

نام نویسنده: لیلا رضایی

17 فصل 600 صفحه

منبع:98دیا

sorna
04-04-2012, 04:13 PM
در حالی که چشمهایش روی برگه ی سیاه شده از اعداد و اشکال هندسی خیره مانده بود، افکارش پا فراتر از حقایق می نهاد و در سرزمین رویاها سیر می نمود. نمی دانست با آن احساسی که احمقانه می پنداشت چه بکند و چطور مهارش کند. عقل به او حکم می کرد از او کناره بگیرد اما دل سرکشی می کرد و گستاخانه به سوی او کشیده می شد. این کشش بیشتر از روز قبل خود را نشان می داد و او هیچ راه فراری نداشت. می ترسید این کشش که او عشق می نامدش باعث رسوایی خودش و بدنامی او شود.
صدای باز شدن در او را از رویای شیرینش بیرون راند.با حرکتی سریع به سمت در چرخید. چهره ی مهربان پدرش امیر در میانه ی در ظاهر شد. لبخندی زد و گفت:
_شیوا جان...
نگاه شیوا باعث شد مکث کوتاهی بکند و با شرمندگی ادامه دهد:
_معذرت می خوام، همیشه فراموش می کنم که قبل از ورود در بزنم.
شیوا تبسمی کرد و گفت:
_من هم همیشه به شما گفته ام مهم نیست، کاری داشتید؟
_بله...فکر کردم متوجه شده ای که عمو فرهاد آمده. خواستم بیای پایین.
شیوا نگاهش را از او دزدید و گفت:
_خیلی درس دارم.
پدرش با دلخوری گفت:
_فکر نمی کنم یک احوالپرسی چند دقیقه ای زیاد وقتت را بگیرد.
شیوا گفت:
_باشه...باشه شما بروید من هم می آیم
پدرش با تردید گفت:
_مطمئنباشم که...
شیوا ناراحت پاسخ داد:
_گفتم که...می آیم

پدرش نگاهی کوتاه و گذرا به او نهاد و از اتاق خارج شد. شیوا به چک نویس ها نگاه کرد. از اینکه به پدرش دروغ گفته بود شرمنده بود. در آن چند ساعتی که داخل اتاقش نشسته بود به همه چیز فکر کرده بود جز امتحان فردا.
از جا برخواست، قبل از خارج شدن از اتاق، مقابل آیینه ایستاد و به خودش نگاه کرد و بعد با شتاب از اتاق خارج شد. وسط پله ها رسیده بود که پدرش با دیدن او گفت:
_یک خبر خوش!
شیوا تا پیین پله ها رفت و گفت:
_سلام
فرهاد همراه با جواب سلام، طنز آلود گفت:
_تو این همه درس خوندی دانشمند نشدی؟
شیوا نگاهی به جعبه شیرینی انداخت و گفت:
شما هم اینقدر زحمت می کشید فکر شرمندگی ما را نمی کنید؟
بی بی با سینی چای وارد شد و گفت :
_دوباره شروع نکنید. امروز باید گفت و خندید.
شیوا روی مبلی مقابل فرهاد نشست و گفت:
_خب این خبر خوب که باعث دست و دلبازی شده چی هست؟
بی بی زودتر از بقیه بدون مقدمه گفت:
بالاخره عمو فرهادت تن به ازدواج داد!
شیوا ایستاد و مبهوت به بی بی نگاه کرد.پدرش خندید و گفت:
_چیه ؟تو هم که شوکه شدی.
شیوا با دستپاچگی گفت:
_خب، خب آره...حالا این خانم چه کسی هست؟
پدر گفت:
_سارا...دختر مهندس بهرام پور
شیوا ناباورانه گفت:
_سارا...منظورتان همان دختر لوس و ترشیده ی ...
پدرش حرفش را قطع کرد و با ناراحتی گفت:
شیوا!مواظب حرف زدنت باش. حق نداری در مورد کسی که به خوبی نمی شناسی این طور بی ادبانه اظهارنظر کنی.
شیوا با عصبانیت گفت:
_بعد از این همه مدت یک دختر خودخواه را برایش انتخاب کردید؟این دختر خوب و با اخلاق .چرا او ... اصلا خودتان می دانید چهطور دختر است یا چند سال دارد و ...
این بار پدرش با عصبانیت بیشتری حرف های طوطی وار او را قطع نمود و گفت:
_بس کن شیوا ... فهمیدی؟ عمو فرهاد برای انتخابش احتیاجی به نظرات جنابعالی نداره.
شیوا با خشم گفت:
انتخابش یا انتخاب شما ؟
پدر پاسخ داد :
پیشنهاد من و انتخاب خودش.


گذرایش، بیشتر عصبی اش کرد. انتظار داشت از او جانبداری کند، اما مثلمجسمه نشسته بود و او را می نگریست. با دلخوری از جا برخاست و سالن را ترککرد.
بعد از رفتن شیوا، فرهاد با اندوه گفت:
_معذرت می خواهم امیر انگار روز جمعه ی شما را خراب کردم.
امیر با شرمندگی پاسخ داد:
_نه... نه... من باید معذرت بخواهم. اصلا نیفهمم این دختر چرا اینقدر عوض شده.
بی بی گفت:
_تازگی ها حساس شده.
فرهاد فنجان چایی اش را برداشت و گفت:
_مطمئنا مرگ افسانه باعث زودرنجی و تغییر رفتارش است.
امیر لبخند تلخی زد و گفت:
_بعد از سه سال...
بی بی با صدای گرفته گفت:
دختر ها در این سن و سال نیاز به مونس و همدم دارند. یک همراه مثل مادر... من که نتونستم جای خالی مادر ش را پر کنم، فقط مزاحمشما بودم.
امیر لبخندی زد و گفت:
_این حرفها چیه بی بی؟شما روی سر ما جا دارید و من مثل مادر خودم دوستان دارم. شما مرا به یاد افسانه می اندازید.
مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه داد :
بهتره که این حرف ها را کنار بگذاریم.
و رو فرهاد نمود و گفت:
_چرا خان جان را با خودت نیاوردی؟
فرها کمی از چایش را نوشید و گفت:
_امروز رفته منزل فرامرز. بالاخره باید یکی خبر ازدواج مرا به او بدهد.
امیر با خنده گفت:
_واقعا كه خبرداغی است مردی که در سی و یک سالگی تن به ازدواج داد!

در همین حال شیوا به اتاقش پناه برده بود و با دلی دردمند به شدت می گریست. دلش می خواست مهربان رویاهایش را آنجا بیابد. با کلمات مهرآمیزش تسلایی دل زخم خورده اش باشد و به او اطمینان دهد که تا آخر عمر در کنارش خواهد ماند، اما...
او شکست خورده تر از همیشه کنج اتاقش نشسته بود و به عکس های محبوبش نگاه می کرد. دلش می خواست با کسی درد و دل کند که همرازش باشد و از او دلجویی کند . پروانه دوست و همکلاسی اش تنها کسی بود که از عشق جانسوز او با خبر بود. درست زمانی که پروانه نظر او را در مورد برادرش پیام پرسیده بود، پرده از راز سر به مهرش برداشته بود. اما چه سود؟ چون هیچگاه نتوانسته بود آن مرد رویایی و دوست داشتنی را به پروانه معرفی کند. علی رغم اصرارهای پروانه، هیچگاه جرات معرفی او را پیدا نکرده بود.

sorna
04-04-2012, 04:14 PM
در همین هنگام چند ضربه به در اتاقش نواخته شد. با دستپاچگی عکسها را جمع نمود و لای دفترش گذاشت و پشت به در روی صندلی نشست. در حالی که اشک هایش را پاک میکرد گفت:
_بفرمایید...
در به آرامی باز شد و صدای فرهاد در اتاق طنین انداخت:
_درس می خوانی؟
شیوا بغضش را فرو داد و پاسخ داد:
_آره... فردا امتحان ریاضی دارم.
فرهاد چند قدم به سوی او برداشت و در حالی که نگاهش روی میز و برگه های سیاه شده می چرخید گفت:
_معذرت می خواهم، باید زودتر از اینه باخبر می شدی. اما پدرت و خان جان می خواستند مقدمات اولیه را انجام دهند و بعد دیگران را از این موضوع باخبر کنند.
شیوا با دلخوری گفت:
_دیگران؟
فرهاد کمی مکث نمود و گفت:
_خب... بله... حق داری، چون به هر حال همسر آینده من، زن عموی تو خواهد شد.
شیوا گوشه ی لبش را گزید تا فریاد خفته اش بیدار نشود. نگاه فرهاد به عکسی افتاد که از لای دفتر ریاضی شیوا سرک کشیده بود و سعی کرد که خود را نبازد. آهسته گفت:
_شیوا... تو نمی خواهی درد دلت را بگویی؟
اشک دوباره بر پهنای صورت زیبای شیوا چکید. فرهاد چند قدم دیگر برداشت، مقابل او ایستاد و با دیدن چشمان اشک آلودش با تشویش گفت:
_شیوا... تو... تو داری گریه میکنی؟! برای چی؟
شیوا بغض آلود گفت:
_نمی توانم... نمی توانم بگویم.
فرهاد گفت:
_حتی به عمو فرهاد؟!
شیوا نگاه آتش گرفته اش را به او دوخت و فریاد زد:
_برو بیرون... برو بیرون تنهام بگذار.

فرهاد نگاه گذرایی به عکس انداخت و از اتاق خارج شد.
شیوا هق هق کنان، تحت تاثیر دو حس عشق و نفرت، دفترش را برداشت و عکس ها را یکی پس از دیگری در اوج خشم و ناامیدی پره کرد و کف اتاق پاشید. سرش را روی میز قرار داد در حالیکه سعی میکرد صدایش را در گلو خفه کند، به سختی گریست.
بعد از اینکه آرام گرفت به نتیجه خشم و غضبش نگاه کرد. عکس های پاره شده که همه جای اتاق پخش شده بود، نمکی بود که بر روی زخمها و جراحاتش پاشیده می شد. احساس پشیمانی کرد. چرا که کم کم تنها می شد و حتی اجازه نداشت در خیالاتش هم او را داشته باشد و خود را متعلق به بداند و در میان تنها چیزی که برایش باقی می ماند همان عکس های پاره شده و مشتی خاطرات کم رنگ بود.
از جا برخاست و با حالتی عصبی داخل کمدش به دنبال نگاتیوها گشت و زیر لب زمزمه کرد:"فردا... فردا باید چاپشان کنم، همین فردا!!.
پروانه برگه ی امتحانش را روی میز قرار داد و خارج شد. قبل از اینکه از پله ها پایین برود از پشت پنجره نگاهی به خیابان انداخت و دوباره به راه افتاد. با دیدن شیوا که پایین پله ها نشسته بود گفت:
_بالاخره تمام شد، راحت شدم. راستی امتحان امروز چطور بود؟
شیوا با اندوه گفت:
_خراب کردم.
پروانه کنار او نشست و گفت:
_معلوم هست چت شده؟ کم حرف شدی، گوشه گیر شدی، خیلی غمگینی، حالا همه ی اینها به کنار، همه امتحانات را هم خراب کردی.
شیوا گفت:
_فقط مانده دیوانه شوم، که اونم اتفاق میافته.
پروانه پرسید:
آخه چرا؟ نمی خواهی به من چیزی بگویی؟
شیوا گفت:
_چرا... می گم، اما حالا نه...
پروانه گفت:
_پس کی؟ وقتی دیوانه شدی؟
شیوا با اندوه گفت:
_وقتی خودم هم باور کردم.
پروانه نفس عمیقی کشید و گفت:
_خیلی خوب. میدانم تا وقتش نرسد حرفی می زنی، اما حالا بلند شو برویم بابا و عمو فرهاد جنابعالی داخل ماشین انتظارت را می کشند.
شیوا گفت:
_لطفاً برو به پدرم بگو برود. می خواهم کمی قدم بزنم.
پروانه گفت:
_چی، قدم بزنی؟ همین امروز که من عجله دارم؟ وای خواهش می کنم شیوا... به خاطر من از قدم زدن صرف نظر کن تا من هم بتوانم به موقع به منزل برسم.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
_خیلی پر رویی، خودت را دعوت می کنی؟
پروانه خندید و گفت:
چه عجب ما تبسم زیبا و بی حال شما را بعد از یک ماه دیدیم. آخه دختر جون تو که الان باید روی ابرها سیر کنی، ناسلامتی چند وقته دیگه عروسی عموته. لابد اون بنده خدا هم دعوت داره. دوست عمویت را میگم. همون دل از تو برده. ای کاش مرا هم دعوت می کردی تا این شاهزاده بی نظیر را ببینم.
شیوا گفت:
_دست از لودگی بردار، من که برایت گفتم چه مشکلی داره.
پروانه گفت:
_بله، اما تصورش کمی مشکله.
بعد حالتی رویایی به خودش گرفت و با طعنه گفت:
_این مرد بی نظیر و فوق العاده زیبا، با آن قامت کشیده و موهای خوش حالتش که به چند تار سفید مزین شده و دل از این بیچاره دزدیده و به یغما برده، چه وقت از پشت ابرهای حجب و حیا بیرون خواهد آمد که چشم ما به جمالش منور شود؟
شیوا خنده کوتاهی کرد و گفت:
_من اگه تو را نداشتم باید چیکار می کردم؟
پروانه لبخندی زد و گفت:
حالا که داری، پس لطف کن و مرا تا جلوی منزلمان برسان.
شیوا لبخندی زد و گفت :
_خیلی خب، بلند شو تا برویم.
و هر دو از مدرسه خارج شدند و به سمت ماشین رفتند. شیوا در را برای پروانه باز نمود و هر دو سوار شدند. پروانه با خشرویی و شیوا با چهره ی گرفته به امیر و فرهاد سلام کردند. تا رسیدن پروانه به منزلشان، همه ساکت بودند. بعد از اینکه پروانه با تشکر از آن ها خداحافظی نمود، امیر سکوت را شکست و پرسید:
_امتحانت چطور بود؟
شیوا که به خیابان ها نگاه می کرد گفت:
_بد... مگر میروم منزل؟
امیر گفت:
_نه... خان جان، خانواده مهندس بهرام پور را برای تعیین روز عقد و عروسی دعوت کرده. ما هم...
شیوا چشم از خیابان گرفت، حرف پدرش را قطع نمود و با ناراحتی گفت:
_من نباید قبلا می دانستم:
امیر پاسخ داد:
باید میدانستی، اما در این مدت تو انقدر اخمو و عنق بودی که کسی جرات نزدیک شدن به تو را نداشت. حالا هم مشکلی پیش نیامده.
شیوا با بهانه جویی گفت:
من خسته ام، تازه سرم را از روی برگه ی امتحانی بلند کردم و گیج و بی حوصله ام، من میروم منزل.
امیر سعی کرد عصبانیتش را پنهان کند و با جدیت گفت:
_بی بی هم آنجاست. من هم نی خواهم شب تنها باشی. یعنی هیچ بهانه ای را نمی پذیرم.
شیوا گفت:
_ام من حوصله ی شلوغی ندارم.
فرهاد این بار لب به سخن گشود و گفت:
_زیاد شلوغ نیست. شما، خودمان، فرامرز و خانواده اش و بهرام پور... همین.
شیوا مکثی کرد و گفت:
بسیار خوب.. پس اول برویم منزل، تا کمی به وضع آشفته ام سر و سامان بدهم.
امیر لبخند رضایت آمیزی زد و گفت:
_اطاعن می شه خانم.
فرها گفت:
_چس لطفا من را همین جا پیاده کن. درست نیست که دیر به آنجا حاضر شوم.
امیر گفت:
اختیار دارید، می گذارم آقا داماد با تاکسی در منزل شام دعوت، حاضر شوند. خودم تا آنجا می رسانمت، بعد بر میگردم منزل.
ساعتی بعد شیوا مقابل مملو از لبس هایش ایستاده بود. بیشتر آنها سلیقه خرید محبوبش بودند و به خوبی می دانست آن پیراهن آبی آسمانی که خرید ره آورد سفرش هم بود، را بیشتر می پسندد. تصمیم گرفت همان لباس را بپوشد. اما با یاد آوری روز های آینده و آنچه پیش رو داشت از تصمیمش منصرف شد. یکی از لباس هایی که سلیقه و خرید خودش بود، از چوب لباسی جدا نمود و به تن کرد و بعد از پوشیدن پالتو، از اتاق خارج شد.

عطر گل یاس و مریم، سراسر فضای مجلل و با شکوه ویلا را پر کرده بود. صدای خنده و گفت و گو از هر سو به گوش می رسید.چلچراغ ها و لوستر فضا هم چون روز روشن کرده بودند و شومینه های شیک و زیبا، گرما را به آخرین ماه فصل زمستان هدیه داده بودند. در آن میان،سارا با آن آرایش غلیظ و لبس سفید ابریشمش، تنها کسی بود که باعث سرگیجه و تهوع شیوا می شد و تنها کسی که شیوا فکر می کرد می تواند او را از این غم درونی نجات دهد، خان جان بود.
خان جان با آن صلابت همیشگی و لبخند با شکوهش، پوشیده در لباس های گران قیمت و زیبا، خود را به شیوا رساند و با مهربانی گفت:
_سلام دختر گلم، چرا هنوز ایستادی؟
شیوا لبخندی تحویل خان جان داد و هر دو یکدیگر را به گرمی بوسیدند.
خان جان دوباره گفت:
_نمی خواهی پالتویت را درآوری؟
شیوا با تبسم نگاهش را از خان جان به نگاه او دوخت. احساس تمام نگاهش مشتاق دیدن لباس اوست و تمام ذهنش درگیر این معماست که این بار چه لباسی پوشیده. دلش می خواست با درنیاوردن پالتویش او را عذاب دهد.
صدای خنده ی ناگهانی سارا که در فضا پیچید او را از خیالاتش بیرون راند. خان جان به جمع خانم ها پیوسته بود و او هنوز همان جا ایستاده بود. به آرامی پالتویش را درآورد و بدون این که بخواهد احساس او را از نگاهش دریابد به سمت خانم ها رفت. بعد از احوالپرسی با یکایک آنها، پشت به او روی مبل نشست. هنوز کاملا ننشسته بود که سارا گفت:
_من تعریف شما را خیلی شنیده ام، مخصوصا از خان جان. واقعاً دختر زیبا و منحصر به فردی هستید.
شیوا با تمسخر گفت:
_چطور با یک نگاه به فضایل درونی من پی بردید.
سارا که از شیوا غافلگیر شده بود با دستپاچگی گفت:
_خب... خب از حرکاتتان بوضوح معلومه که چطور شخصیتی دارید.
شیوا که دنبال بهانه ای می گشت تا او را بکوبد، با عصبانیت گفت:
_شما هم آدم چاپلوس و متملقی هستید!
همه با چشمانی گرد شده و متعجب به شیوا نگاه کردند. سارا از خجالت قرمز شد و با بغض گفت:
_شما... شما فوق العاده بی ادب هستید!
شیوا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
_چه زود تغییر عقیده می دهید. همیشه همینطور هستید؟
سارا دیگر طاقت نیاورد و صدای گریه اش تمام فضا را پر کرد. نگاه آقایان به سمت آن ها کشیده شد. خانم بهرام پور در حالی که بر می خاست نگاه غضبناکی به شیوا کرد و سپس سارا را از سالن بیرون برد. همهمه ای به پا شده بود. همه می خواستند علت گریه ی ناگهانی سارا را بدانند. شیوا به خان جان نگاه کرد. انتظار داشت او را ملامت کند، اما خان جان از خیلی وقت پیش پی به اسرار درونی شیوا پی برده بود و می دانست که او چه رنجی را تحمل می کند. با یک حرکت از جا برخاست و برای تسلای عروس آینده اش از سالن خارج شد. شیوا هم برای فرار از نگاه سرزنش بار دیگران به کتابخانه پناه برد. بعد از آرام شدن اوضاع، تاریخ عقد و عروسی معین و قرار شد هفتهی آینده مراسم عقد و عروسی بعد از حنابندان در همان ویلا برگزار شود. بعد از به پایان رسیدن مهمانی، امیر فرصت یافت تا شیوا را به خاطر رفتار نامناسبش به شدت مؤاخذه کند
امیر با نگرانی دستش را روی پیشانی شیوا قرار داد و گفت:
_ای کاش حداقل بی بی اینجا بود.
شیوا به سختی چشم هایش را که در آتش تب می سوخت از هم گشود و گفت:
_شما چرا اینجا نشستید ، مگر قرار نیست بروید حنابندان؟
امیر گفت:
_تو برایم از همه کس مهمتری.
شیوا گفت:
_نگران من نباشید، یک تب ساده است. یک سرماخوردگی. حالا خواهش می کنم هر چه زودتر خودتان را به مراسم برسانید. نمی خواهم باعث نگرانی خان جان و بقیه شوم.
امیر لبخندزنان دستش را روی موهای خرمایی رنگ و زیبای شیوا کشید و گفت:
_من کنارت می مانم. زنگ می زنم، هم از فرهاد می خواهم برای معاینه -ات سری به اینجا بزند و هم از خان جان معذرت می خواهم.
شیوا گفت:
_نه بابا... دکتر لازم ندارم، فقط لطف بکنید و به پروانه تماس بگیرید ببینید می تواند امشب کنارم باشد؟
امیر از برخواست گفت:
_بسیار خب. از پایین با او تماس می گیرم.
و از اتاق خارج شد. بلافاصله به پروانه تماس گرفت و وضع شیوا را برای او توضیح داد و خواست که به منزل آنها بیاید. پروانه قول داد که سریعا خود را به آنجا برساند.. بعد از قطع تماس، امیر همان جا به انتظار آمدن پروانه نشست. نیم ساعت بعد صدای زنگ، سک.ت خانه را شکست. امیر در را با آیفون برای پروانه باز نمود و برای استقبال از او به حیاط رفت. پروانه با دیدن او گفت:
_سلام آقای شریف، چه اتفاقی افتاده؟
امیر گفت:
_سلام دخترم. اتفاق که خیلی وقت از افتاده. حالا اثراتش را نشان می دهد. اصلا حالش خوب نیست. خودش سرماخوردگی را بهانه می کند، اما من می دانم غم است که قصد از پا درآوردن او را دارد.
پروانه همراه امیر وارد سالن شد و گفت:
_من با شیوا صحبت می کنم. راستی امشب باید حنابندان برادرتان باشد.
امیر لبخندی زد و گفت:
_درسته. اما حال شیوا اصلا مناسب در این طور مجالس نیست.
پروانه جلوی پله ها ایستاد و گفت:
_اما شما که باید بروید. نگران حال شیوا نباشید، من کنارش می مانم.
امیر گفت:
_اما...
پروانه حرف او را قطع نمود و گفت:
_مطمئن باشید آقای شریف. اگر خدای نکرده اتفاقی افتاد با شما تماس می گیرم. فقط لطف کنید تلفن تماستان را به بدهید.
امیر گفت:
_خیلی متشکرم دخترم. حالا که اصرار داری می روم. شماره هم داخل دفترچه تلفت است. هم منزل بهرام پور هم ویلای فرهاد.
پروانه لبخندی زد و به طبقه ی بالا رفت و برای اینکه شیوا را کمی سرحال بیاورد، ناگهانی وارد اتاق شد و با شور و هیجان گفت:
_هی سلام خانم عاشق! معلوم هست چت شده؟ نکنه با عشاق سینه چاکت قهر کردی و خودت را زدی به مریضی؟
شیوا به سختی لبخند زد و گفت:
_انقدر سر و صدا نکن، ممکنه بابام صدایت را بشنود.
پروانه لبه تخت شیوا نشست و گفت:
_فرستادمش رفت. البته و قتی فهمید من پرستار خوبی برای عزیزدردانه –اش هستم.
شیوا با اندوه گفت:
_چس رفت؟
پروانه گفت:
_نباید میرفت؟ خدایی نکرده مراسم حنابندان داداش و رن داداشش است. این وسط سر تو بی کاله می ماند.
با این حرف پروانه، بغض شیوا ترکید. پروانه با دستپاچه گی گفت:
_شیوا... شیوا چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ آخه... آخه چرا گریه
می کنی؟ من حرف بدی زدم؟
شیوا با صدای لرزان گفت:
_پروانه... دیگه همه چیز تمام، همه چیز.
پروانه دست شیوا را گرفت و با سردرگمی گفت:
_منظورت چیه؟
شیوا هق هق کنان گفت:
_اون داره ازدواج می کنه.
پروانه ناباورانه نگاهش را به شیوا دوخت و بعد با عصبانیت گفت:
_اون آدم بی معرفت و شارلاتان لایق این همه اشک نیست، پس به خاطرش اشک نریز و اینقدر خودت رو نرنجان. حیف از آن تعریفی که تو میکردی، آن هم از یک زباله که فقط به درد افتادن توی سطل آشغال...
شیوا حرف پروانه را قطع کرد و گفت:
_بس کن پروانه. خواهش می کنم بس کن. مقصر من هستم. این من بودم که نگه های ساده و خالی از احساسش را عاشقانه تصور می کردم، این من بودم که از جسم و وجود بی محبتش، الهه ی عشق و محبت ساختم، من بودم که کلمات و جملات ساده اش را پر از ایما و اشاره فرض می کردم و سوغاتی هایش را ره آوردهای عاشقانه برای خود می دانستم و حالا دارم مجازات می شوم.
پروانه با بهت و حیرت گفت:
_پس اون حرف ها چی بود؟
"شیوا با تمام وجود دوستت دارم، بگو که علی رغم تفوت سنی بینمان مرا دوست داری" و آن نیم تاج پاریسی، همان که برایت آورده بود تا شب عروسی روی موهایت بنشانی...
شیوا با حالی زار گفت:
_او حتی یک بار هم به من اظهار علاقه نکرد. این ها همه تصورات من بود، همه دروغ بود، ساخته و پرداخته ی ذهن و خیالاتم. احساس به من دروغ می گفت. این من بودم که نگاه ها و حرکات او را برای خودم این گونه تفسیر می کردم و بعد برای تو بازگویشان می کردم. در تمام این مدت خودم را گول می زدم و حالا ... حالا متعلق به دیگریست. نه... نه نمی توانم تحمل کنم. حتی فکر کردن به این موضوع به سختی آزارم می دهد.
پروانه با دلسوزی گفت:
_با خودت چه کردی؟ چطور خودت را تا این حد وابسته ی یک عشق خیالی کردی؟ اینقدر وابسته که تو بیمار کند؟ نه شیوا... نه، نباید خودت را گول می زد، حداقل حالا که فهمیدی همه اش فکر و خیال بوده واقعیت را بپذیر و زندگیت را بکن. این طوری اگر ادامه دهی از بین می روی.
شیوا اشک هایش را پاک کرد و گفت :
_تو نم دانی پروانه، نمی دانی چه قدر دوستش دارم. مجبو بودم به خاطر دلخوشی خودم، بخاطر اینکه غم عشق مرا از پا در نیاورد، خودم را گول بزنم.
پروانه معترضانه گفت:
_و حالا... حالا که ازدواج کرده؟ تو باید واقعیت را قبول کنی، همان طور که هست، تا فکرت آزاد شود.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
_نه حالا... حالا با خاطراتش، با عکس هایش زندگی می کنم.
پروانه با تعجب گفت:
_صبر کن ببینم. تو که به من گفته بودی عکسی از او نداری. باز هم دروغ؟ اون هم به من؟ خیلی ممنون از اعتمادتون!
پیوا گفت:
_معذرت می خواهم، اما باور کن نشان دادن عکس های او به تو به منزله ی بی اعتمادی من نسبت به تو نبوده، فقط می ترسیدم با دیدنش مرا سرزنش کنی.
پروانه گفت:
سرزنش؟!
و با ناباوری ادامه داد:
_یعنی اینقدر پیر و شل و کج و کوله است که...
شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
_پروانه... حالا وقت این شوخی ها نیست.
پروانه گفت:
_شوخی! نخیر خانم دارم جدی صحبت می کنم.
شیوا کمی مکث کرد و گفت:
_می خواهی عکسش را ببینی؟
پروانه گفت:
_آره... اما قول نمی دهم با دیدن قیافه اش نخندم و سرزنشت نکنم. اون هاه تعریف... خب حق داری لابد عتیقه است!
شیوا از جا برخاست و روی تخت نشست. از زیر متکایش عکسی بیرون آورد. اول خودش به او نگاه کرد و گفت:
_هیچ وقت نفهمیدم که چطور عاشقش شدم، نفمیدم از کجا پیدا شد، اینقدر و یرانگر و طوفانی!
آه حسرت باری کشید و ادامه داد:
_هیچ وقت هم نی فهمد چه بلایی سرم آورده، هیچ وقت!
پروانه با هیجان، عکس را از دست شیوا گرفت و گفت:
_اه... بده ببینم دیگه تو هم ما را...
و با دیدن عکس، از بهت و حیرت، سکوت نمود. آن صورت مهربان و دوست داشتنی را بار ها دیده بود و آن وجود پر از وقار و آن شخصیت را تحسین نموده بود. زیر لب زمزمه کرد:
_چطور ممکنه... چطور؟



و بعد با سردرگمی گفت:
_شیوا... تو دیوانه ای! می دانی دچار چه خبطی شدی؟ باور نمی کنم اینقدر احمق باشی که ندانی اگر با دیگری هم ازدواج نمی کرد، نمی توانست با تو ازدواج کند.
شیوا با عصبانیت گفت:
_برای چی؟
پروانه عکس را روی عسلی کنار تخت نهاد و با جدیت گفت:
_بعد از این همه سال هنوز نفهمیدی فرهاد عموی توست و شما به هم محرم هستید؟
این بار شیوا پرخاشجویانه گفت:
_بارها دلم می خواست بر سر تمام کسانی که خواسته اند به نوعی به من یادآوری کنند که فرهاد عموی من است، فریاد بکشم. پدرم، بی بی، خان جان و حتی خودش، اما فریادم را خفه کردم و حالا می توانم سر تو یکی عقده هایم را خالی کنم. فریاد بزنم فرهاد عموی من نیست.
پروانه مات و مبهوت به شیوا نگاه کرد و گفت:
_شیوا تو چی داری می گی؟
شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:
_فرهاد فقط یک رفیق چند ساله است. تمام سرمایه گذاری های پروژه های پدرم توسط او انجام می گیرد، حتی شرکت هم مال اوست. خب آشناییشان مربوط به سالها قبل است. پدرم یک مهندس بی سرمایه و فرهاد یک دانشجو پزشکی با کلی ثروت و ارثیه بود که نمی دانست با پول هایش چه بکند. خیلی ساده با هم آشنا شدند. دوست شدند و به هم اعتماد کردند. سرمایه گذاری های فرهاد، پدرم را به اوج رساند.
پروانه که هنوز متعجب بود عکس فرهاد را از روی عسلی برداشت. این بار با نگاهی دیگر به او چشم دوخت و بعد گفت:
_تو در این سال ها او را عموی خود معرفی می کردی.
شیوا آهسته گفت:
_باید چه کار می کردم. فرهاد دائم به منزل ما رفت و آمد داشت. دلم نمی خواست نوع خطاب کردنش از جانب من باعث معذب بودنش شود. در ضمن از کودکی او را عمو صدا می زدم.
پروانه به شیوا نگاه کرد و گفت:
_از کی فهمیدی که...
و حرفش را نیمه تمام گذاشت. شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
_که دوستش دارم...؟ سه سال قبل، درست بعد از مرگ مادرم. می دانی وقتی کوچکتر بودم از آمدنش ذوق زده می شدم. وابستگی عجیبی به او داشتم. هدایای رنگارنگش مرا غافلگیر می کرد. گاهی اوقات فکر می کردم دست و دلبازیهاش باعث این همه علاقه در وجودم شده، اما وقتی مامان فوت کرد و تنها شدم دلم می خواست کسی وجودش را پر کند، یکی مثل فرهاد. یکی که درکم کند و بهد فهمیدم عاشقش شدم. از خودم بدم اومد، سعی کردم فراموشش کنم، اما این حس لعنتی با بزرگ شدم من، وسعت پیدا کرد، اونقدر که مرا دچار جنون می کرد. گاهی اوقات دلم می خواست عشقم را فریاد بزنم و خیلی وقت ها دلم می خواست که به خودش بگویم که دوستش دارم اما می ترسیدم، می ترسیدم به من بخندد یا بر من خشم بگیرد. می ترسیدم عشقم را مورد تمسخر قرار دهد. تا می خواستم فراموشش کنم، نگاهش را دنبال خود می دیدم، پر از حرارت عشق بود. به هر حال من این طور تصور می کردم.
شب نشینی های طولانی و مدامش در شبهای زمستان و جوکهایی که برایم تعریف می کرد همه برایم خاطره می شد. بعضی مواقع مرا دست می انداخت، بعضی مواقع برایم فال حافظ می گرفت. یک روز شاد بود و یک روز غمگین و من فکر می کردم که هم عاشق است، اما حالا... همه چیز مثل یک گوی بلورین زیبا بر زمین خورد و شکست. من ماندم و این حس که هنوز باقی است.
پروانه از جا برخواست و گفت:
_تو گفتی نمی توانی فراموشش کنی. خیلی خب پس همین حالا تا دیر نشده با او تماس بگیر و همه چیز را برایش بگو.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
_از دیر هم دیرتر شده! در ضمن من نمی توانم این کار را بکنم.
پروانه تلفن را از روی عسلی کنار تخت برداشت، مقابل شیوا گرفت و با جدیت گفت:
_با او تماس بگیر، اگر او واقعاً عاشق تو باشد همین امشب همه چیز را به هم میزند و اگر هم نباشد سرزنشت می کند. لااقل این طوری مطمئن
که هیچ علاقه ای به تو نداشته و ندارد و فراموشش می کنی. تو الان هم در شک و تردید هستی که آیا احساست واقعی بوده یا نه؟
شیوا با تردید تلفن را گرفت و با انگشتانی لرزان شماره ی منزل بهرام پور را گرفت.
فرهاد روی صندلی کنار سارا نشسته بود و به رفص و پایکوبی نگاه می کرد. یکی از خدمتکار ها به او نزدیک و آهسته در گوشش گفت:
_آقای دکتر، تلفن دارید.
فرهاد نگاه کوتاهی به سارا نمود و ار سالن خارج شد. گوشی را از روی دسگاه برداشت و گفت:
_بله بفرمایید.
اما هیچ پاسخی نشنید.
فرهاد گوشی را به گوشش چسباند و تنها صدای نفس هایی را شنید که برایش آشنا بود. با اندوه به دیار تکیه داد، تمام نیرویش را در صدایش جمع کرد و گفت:
_لطفا مزاحم نشوید.
و بعد گوشی را به آرامی روی دستگاه قرار داد و با کلافگی روی مبل نشست. سرش را در میان دستها گرفت و سعی کرد منطقی فکر کند و عاقلانه تصمیم بگیرد. بار دیگر گوشی را برداشت و با شنیدن صدای بوق آزاد لبخند تلخی زد و به سالن برگشت.
پروانه با ناراحتی گفت:
_پس چرا حرف نزدی؟
شیوا با اندوه گفت:
_نه پروانه... فرهاد مرد معقول و منطقی است. اگر هم دیوانه و مجنون من باشد، همچ وقت مراسم را به هم نمی زند و مثل همیشه کناره می گیرد و سرزنشم می کند. هیچی عایدم نمی شود جز شرمندگی. بگذار باز هم تصور کنم برای آمدن به سوی من و اعتراف به علایق درونی اش همیشه محتاج یک اشاره ی من بوده و من هیچ وقت این فرصت را به او ندادم.

sorna
04-04-2012, 04:14 PM
پروانه نگاه کوتاهی به شیوا کرد و گفت:
_شیوا غذات سرد شد، تا کی می خواهی زانوی غم بغل بگیری؟
شیوا با اندوه گفت:
_فکر می کنی چیزی را که سال ها باورش داشتم را می توانم به سادگی فراموش کنم؟ آن هم یک شبه!
پروانه گفت:
_نه، نمی شود اما باید سعی کنی فراموشش کنی.
شیوا خواست چیزی بگوید که صدای باز شدن در کوچه او را به سکوت وادار نمود. پروانه از جا بر خواست، پشت پنجره ایستاد، پرده را کنار زد و به حیاط نگاه کرد و با هیجان گفت:
_شیوا عمویت...
هر دو به هم نگاه کردند. پروانه جمله اش را تصحیح نمود و گفت:
_فرهاد همراه پدرت است.
شیوا با دستپاچه گی گفت:
_اون... اینجا چیکار داره؟
پروانه به سمت در رفت و گفت:
_نمی دانم.
صدای زمزمه فرهاد و امیر از داخل راهرو به گوششان رسید و بعد صدای حرکت و چرخش دستگیره ی در، سکوت اتاق را شکست. قبل از اینکه در کاملا باز شود، امیر با صدای رسا گفت:
_شیوا جان، پروانه... اجازه است؟
پروانه پاسخ داد:
_بفرمایید آقای شریف.
امیر در را تا آخر باز کرد، اول به پروانه و بعد به شیوا سلام نمود و گفت:
_عمو فرهاد اینجاست! وقتی شنید حالت خوب نیست نگران شد. خواستم بیاید معاینه ات کند.
شیوا احساس کرد صدایش را از دست داده. حتی جواب سلام پدرش را هم نتوانسته بود بدهد. امیر از جلوی در کنار رفت و فرهاد به آرامی پوشیده در لباس های شیک و سفارشی اش، زیر نگاه های سنگین پروانه وارد شد. پروانه طوری به او نگاه می کرد که انگار اولین بار است که او را می بیند. وقتی فرهاد به او سلام نمود، شرمنده از نگاه خیره اش سرش را پایین انداخت و پاسخ او را داد. فرهاد به شیوا نگاه کرد و در حالی که به سمت او می رفت گفت:
_شنیدم حالت خوب نیست، چی شده؟
شیوا به متکا تکیه داد و با صدای لرزان گفت:
چیز مهمی نیست.
فرهاد لبه ی تخت نشست و گفت:
_اما امیر می گفت خیلی تب داری.
و بعد بی تشویش دستش را روی پیشانی شیوا قرار داد. بوی تند ادکلن مورد علاقه ی فرهاد و گرمای دستش، شیوا را دچار سرگیجه نمود. فرهاد دستش را برداشت و رو به امیر نمود و گفت:
_لطفاً به خان جان بگویید که چیز مهمی نیست. او داخل ماشین نشسته. نمی خواست مزاحم خواب شیوا باشد.
با رفتن امیر، شیوا به کیف پزشکی فرهاد اشاره کرد و گفت:
_تو چنین شبی هم همراهت است؟
فرهاد در کیفش را باز نمود و گفت و گفت:
_داخل ماشین بود. می بینی که لازم شد.
گوشی اش را از آن خارج نمود و داخل گوشهایش قرار داد و قسمت دیگر آن را با احتیاط از لای دکمه پیراهن شیوا روی قلبش گذاشت و به شیوا چشم دوخت.
_نمی خواهی بگویی چه اتفاقی برایت افتاده؟ سرما که نخوردی.
شیوا نگاهش را از او دزدید و با صدای لرزانی گفت:
_شاید...
فرهاد گوشی اش را از روی گوشش برداشت و گفت:
_این تپش شدید قلب نشانه ی استرس تو است و نه سرماخوردگی.
در همین هنگام امیر به اتاق برگشت و گفت:
_خواست بیاید به شیوا سر بزند،نگذاشتم.
فرهاد درجه را زیر زبان شیوا قرار داد، کیفش را بست و از جا برخواست و گفت:
_خب تا شیوا نمی تواند دهان باز کند و جواب مرا بدهد، بگویم اصلا سرما نخورده. تب هم نداره. مشکل بیشتر آدمای کله شق و یک دنده، تبهای ناگهانی و افتادن تو بستر است!
شیوا درجه را برداشت و با عصبانیت گفت:
_کله شق و یک دنده...! منظورت چیه؟
فرهاد با حالتی ساختگی و دلخوری گفت:
_هیچی تو فقط تب کردی تا بهانه ی خوبی برای شرکت نکردن در مراسم حنابندان من و سارا را داشته باشی.
امیر با تعجب گفت:
_اما تب داشت، داغ بود.
فرهاد در حالی که از اتاق خارج می شد، گفت:
_خب توی تختش را بگرد، شاید کیسه ی آب جوش سر جایش باشد.
شیوا با خشم فریاد زد:
_تو اصلا هیچی نمی فهمی... فقط اسم دکتر را یدک می زنی.
امیر دستش را روی پیشانی شیوا قرار داد. حرارت بدنش طبیعی بود. با تردید گفت:
_شیوا انگار تبت قطع شده.
شیوا با دلخوری گفت:
_شنیدید که آقای دکتر چی گفت، بروید به آن آدم خودخواه مغرور بگویید که خیلی احمقه!
امیر ناباورانه گفت:
_شیوا... می فهمی چه حرفی زدی؟
و سپس اتاق را ترک کرد و به دنبال فرهاد رفت. او وسط سالن ایستاده بود و مانع خان جان برای دیدن شیوا شده بود. خان جان با حالتی عصبی او را کنار زد و معترضانه گفت:
_شیوا دختری نیست که به کسی کلک بزنه.
و از پله ها بالا رفت.
امیر با شرمندگی گفت:
_معذرت می خواهم. انگار بیخود شما را نگران کردم.
فرهاد لبخند کمرنگی زد و گفت:
_نه... من داخل ماشین منتظر مادر هستم. بگو زودتر بیاید دیر وقت است.
هنوز لحظه ای از رفتن خان جان نگذشته بود که خان جان هم با چهره ای گرفته از پله پایین آمد و پرسید:
_فرهاد کجاست؟
امیر که متوجه ناراحتی او شده بود گفت:
_داخل ماشین... اتفاقی افتاده؟
_نه پسرم، تا فردا خداحافظ.
امیر او را تا جلوی در همراهی کرد. خان جان با حالتی عصبی وارد ماشین شد و در را بست. فرهاد نیم نگاهی به او کرد و بدون هیچ پرسشی ماشین را روشن نمود و در مسیر ویلایش حرکت کرد.
خان جان طاقت نیاورد و گفت:
_نمی دانم... نمی دانم واقعاً نمی فهمی یا خودت را به نفهمی زدی؟
فرهاد معترضانه گفت:
_منظورتان از این توهین ها چیست:
خان جان گفت:
می فهمی شیوا چرا این قدر به هم ریخته؟
فرهاد مکثی کرد و پاسخ داد:
_نمی دانم... و نمی خواهم بدانم.
خان جان با عصبانیت گفت:
_می دانی، خوب هم می دانی، فقط داری از اشتباهت فرار می کنی.
فرهاد گفت:
_من اشتباهی مرتکب نشدم که بخواهم از آن فرار کنم.
خان جان گفت:
_تو در مورد تصمیمت اشتباه کردی. یک دفعه تصمیم به ازدواج گرفتی، آن هم با کی، سارا! این همه انتظار و تعلل در امر ازدواج، من همه را می فهمیدم. علت امروز و فردا کردنت را هم می دانستم، اما نمی فهمم، علت انتخاب تو را نمی فهمم فرهاد.
فرهاد گفت:
_چه چیزی را نمی فهمید مادر؟ بالاخره من باید ازدواج می کردم. این که مسئله پیچیده ای نیست.
خان جان پوزخندی زد و گفت:
_به من نگو در مورد علت تعللت در امر ازدواج اشتباه کردم.
فرهاد ناخودآگاه گفت:
_چه علتی؟
خان جان با ناراحتی گفت:
_همان علتی که هم اکنون در بستر بیماری و ناکامی افتاده و داره داغون میشه. آن وقت تو انقدر راحت...
فرهاد با آشفتگی گفت:
_خان جان، سعی نکنید ناگفته ها زمانی گفته شود که هیچ فایده ای ندارد.
هر دو ساکت شدند و فرهاد با خودش گفت:بگذار ظاهر آرامم مثل همیشه حجابی برای دل طوفان زده ام باشد."


آن روز تاریکترین و غم انگیزترین روز زندگی شیوا بود. دلش نمی خواست از تخت خواب جدا شود. آرزو می کرد همان لحظه زندگی اش به پایان برسد. بی تحرک روی تختش دراز کشیده و به سقف چشم دوخته بود. ثانیه ها به دقایق و دقایق به ساعت ها مبدل گشت و صبر شیوا را لبریز نمود. سرش را به سمت ساعت چرخاند و با دیدن عقربه های ساعت دریافت زمان هیچگاه متوقف نمی شود و او همگام با زمان به سوی روز های سرد و غم انگیز زندگی اش پیش خواهد رفت.
صدای پدر از همکف به گوشش خورد که با صدای بلند گفت:
_شیوا جان، آماده شدی ؟ ساعت دوازده است، به مراسم عقد نمی رسیم. عجله کن.
شیوا از جا برخواست. می دانست اگر به مراسم هم نرود، خودش لحظه به لحظه آن جشن را در ذهن خود مجسم خواهد نمود. با قلبی مالامال از اندوه از جا برخواست و با اعصابی به هم ریخته مشغول پوشیدن لباس هایش شد.
پروانه تا وقت رفتن به او سفارش کرده بود حتما به جشن آن شب برود، چون با شرکت در آن به آسانی باور خواهد کرد که فرهاد با دختر دیگری ازدواج کرده و او می بایست فکرش را از سرش بیرون کند. اما خودش مطمئن بود که هرگز فرهاد را فراموش نمی کند.
نیم ساعت بعد از اتاقش خارج شد و رو به پدرش کرد و گفت:
_من حاضر هستم.
امیر سرحال تر از همیشه گفت:
_سال نو مبارک!
شیوا اخم نازی کرد و گفت:
_سال تحویل شده؟
امیر به ساعتش نگاه کرد و با تبسم گفت:
_دقیقا پنج دقیقه قبل...
و در حال پوشیدن کتش ادامه داد:
_فرهاد در برنامه ریزی ضعیف است. به نظر من بهتر بود مراسم را می گذاشت برای چهارم یا پنجم، این طوری شاید هوا گرمتر می شد. اگر تا شب همینطور باران ببارد...
شیوا حرف او را قطع کرد و با تعجب گفت:
_باران می بارد؟
امیر خنده کوتاهی نمود و گفت:
_بله... دختر جوان من انقدر سرگرم رسیدگی به خودت بودی که حتی صدای ریزش باران هم نشنیدی. حالا عجله کن، قطعا سر سفره ناهار خواهیم رسید و خان جان و بی بی به جانمان غر خواهند زد.
شیوا به آرامی وارد اتاق عقد شد. همه چیز زیبا تزئین و در نوع خود بی نظیر بود. برای لحظه ای خودش را در لباس سفید عروسی روی مبل کنار فرهاد و مقابل سفره تصور کرد. آنقدر غرق در رویاهایش بود که نیم تاج پاریسی را روی موهایش دید. صدای خانم بهرام پور او را از تصوراتش بیرون کشید. مدام به چپ و راست می رفت و دستور می داد. آنقدر هیجان زده بود که گه گاه به حاضرین تنه می زد. شیوا از اتاق خارج شد. سالن نسبتا کوچک بهرام پور، ظرفیت آن شلوغی را نداشت. شیوا در آن شلوغی احساس خفگی و تهوع می نمود. خود را به پنجره رساند و با باز کردن آن سعی کرد نفسی تازه کند. با خودش گفت: "این همه مهمان برای مراسم عقد لازم نبود. بهتر بود مراسم عقد در محیطی آرام تر صورت می گرفت و باقی مهمانان برای مراسم بعد از عقد و صرف شام به ویلای فرهاد دعوت می شدند."
این بار صدای کل کشیدن و سوت و جرینگ جرینگ پول ها که بر زمین ریخته می شد، شیوا را از افکارش بیرون راند. با یک حرکت به سمت در ورودی چرخید. با دیدن فرهاد و سارا که دوشادوش هم گام بر میداشتند،
نزدیک بود به زمین بیفتد. دستش را به دیوار گرفت تا مانع افتادنش باشد و سپس با گام های سست و لرزان به سمت اتاق عقد رفت. عده ای از مهمان ها وارد اتاق عقد شده و عده ای دیگر جلوی در ایستاده بودند. شیوا به سختی از میان جمعیت عبور کرد، حتی متوجه نشد که بعضی از افراد به خاطر هول دادنش او را سرزنش کردند. قبل از اینکه نگاهش به فرهاد بیافتد، به تاج سارا نگاه کرد و با تعجب تاج دیگری را دید. زیر لب زمزمه کرد: "پس اون نیم تاج پاریسی با نگین های زیبا و الماس تراش دارش کجاست؟"
با ورود عاقد، جمعیت پراکنده شدند. همه داخل سالن نشستند و عده معدودی وارد اتاق ماندن. شیوا همان جا به چارچوب در تکیه داد و به فرهاد چشم دوخت. نمی توانست حتی در آن لحظه نگاه ها و کلمات پر از اشاره او را دروغ و خیال بپندارد. دلش می خواست یک بار دیگر نگاه گرمش را به او بدوزد اما انگار تنها کسی که در نقطه دید فرهاد قرار نمی گرفت او بود. شیوا روی صندلی نشست. عاقد همه را به سکوت دعوت کرد و سپس خطبه عقد را جاری نمود. لحظه ای که سارا کلمه ی "بله" را بر لب جاری ساخت، شیوا چشمانش را بست تا اشکهایش جاری نشود. . هیچ کس نمی توانست عمق عشق او را درک کند. در میان رقص و شادی، با دلی پر از غم از جا برخواست. پالتویش را به تن نمود و از سالن خارج شد. باران هنوز می بارید و فضای حزن انگیزی را به وجود آورده بود. با حالتی آشفته از پله ها پایین رفت. آنقدر گیج و منگ بود که هیچ کس و هیچ چیز را نمی دید. چند بار اسم خودش را شنید اما قدرت پاسخ دادن و ایستادن نداشت. شخصی بازویش را گرفت و او را متوقف نمود و خطاب به او گفت:
_ اواه... شیوا جون حواست کجاست؟
شیوا نگاهش را به شکوه دوخت. او همسر مهرداد یکی دیگر از مهندسین شرکت ساختمانی فرهاد بود. بعد از پدرش، مهرداد بهترین دوست فرهاد بود. شکوه دوباره پرسید:
_مراسم عقد تمام شد؟
شیوا آهسته پاسخ داد:
_آره.
شکوه رو به همسرش نمود و شکایت آمیز گفت:
_دیدی چقدر گفتم عجله کن، آخرش دیر رسیدیم.
مهرداد از شیوا پرسید:
_جایی می رفتین؟
شیوا پاسخ داد:
_می روم سر خاک مادرم!
شکوه با تعجب گفت:
_واه... زیر این باران؟ بیا برویم داخل.
و منتظر شیوا و همسرش نماند و رفت. مهرداد وارد سالن شد و یک راست به سمت فرهاد و سارا رفت و به آن ها تبریک گفت. فرهاد آهسته از او پرسید:
_شیوا را دیدی؟
مهرداد به سارا نگاه کرد که در حال تشکر از دوستانش بود و بعد گفت:
_بله... داشت می رفت سر خاک مادرش...
فرهاد با نگرانی گفت:
_زیر این باران... با آن حال و روزش!
مهرداد پرسید:
_مگر با امیر نمی رود؟
فرهاد گفت:
_امیر... زودتر رفت ویلا.
مهرداد گفت:
_بسیار خب من می برمش. نگران نباش.
و آنجا را ترک کرد.
شیوا با گام های آهسته زیر باران قدم می زدو اشک می ریخت. اشک های گرم حسرت با قطرات سرد باران همراه گشته و صورتش را خیس کرده بود. با صدای پی در پی بوق ماشین مهرداد ایستاد. اشکهایش را پاک کرد و به سمت او رفت. مهرداد در جلو را برای او باز کرد و با سوار شدن شیوا، گفت:
_خب خانوم جوان، انقدر دلتنگی که قصد داشتی تنها، پیاده، زیر بارون تا سر خاک مادرت بروی؟
شیوا گفت:
_دل تنگ نیستم. هر سال، وقت سال تحویل با پدرم می روم آنجا.
مهرداد زیر چشمی نگاهش کرد و گفت:
_اما این اشک ها حکایت از دل تنگ دارد!
شیوا پرسید:
_کدام اشک ها؟ قطرات باران را می گویید؟
مهرداد لبخندی زد و گفت:
_قطرات بارانی که از چشم های تو می بارد.
شیوا از شیشه به بیرون نگاه کرد و گفت:
_خیلی رمانتیک بود! حالا لطفاً جلوی یک گل فروشی نگه دارید.
مهرداد جلوی یک گل فروشی ترمز کرد و شیوا از ماشین خارج شد. بعد از دقایقی با یک دسته گل رز و مریم بازگشت.

sorna
04-04-2012, 04:16 PM
شیوا جلوی قبر مادرش سر پا نشست، گل ها را روی سنگ قبرش پراکنده کرد و بالاخره بغضش ترکید. صدای هق هق گریه اش فضا را شکافت. به شدت گریست و با مادرش درد دل می کرد:"مامان، خیلی تنهام، خیلی... تو همه چیز را می دانی، می دانی چقدر دخترت رنج می کشد و از قلب مجروحم با خبری. سرزنشم نکن مامان، بارها آمدم اینجا و به تو گفتم که چقدر دوستش دارم. ای کاش به خوابم می آمدی و مر از این عشق جانسوز بر حذر می کردی تا امروز اینقدر شکست خورده و داغون نمی شدم. حالا کمکم کن، کمکم کن تا این غم را تحمل کنم. تو بگو چطور فراموشش کنم، مگر می شود؟ غم به این سنگینی برای آدمی به ناتوانی من خیلی ظلمه. ای کاش اینجا بودی. ای کاش بودی و دلداری ام می دادی."
و بار دیگر گریست. مهرداد که تاخیر شیوا را دید، از ماشین پیاده شد و وارد قبرستان شد. با دیدین شیوا که از ته دل می گریست، غم بر دلش چنگ انداخت. آنقدر سوزناک می گریست که اشک های او را هم سرازیر کرد. جلو رفت و بدون این که حرفی بزند زیر بازوی شیوا را گرفت و به زور او را بلند کرد و از آنجا برد و به منزل رساند تا لباس هایش را که خیس شده بود، تعویض کند. بعد از ساعتی به ویلا رفتند. بعد از مراسم عقد همه در ویلای فرهاد جمع شده بودند. صدای ساز و نوا تمام باغ را پر کرده بود.
با ورود مهرداد و شیوا، نگاه فرهاد به سوی آن ها کشیده شد. رنج و اندوه را به وضوح در چهره ی شیوا دید. مهرداد به شیوا کمک نمود تا پاتویش را درآورد. شیوا احساس ضعف می کرد. صدای موسیقی چون پتکی بر سرش فرود می آمد. آن قدر پریده رنگ بود که خان جان و بی بی با دیدن او متوجه ناخوشی اش شدند. هر دو به سمت او رفتند و خان جان با نگرانی گفت:
_شیوا جان، انگار حالت خوب نیست. چرا رنگت پریده؟
مهرداد گفت:
_تقصیر خودش است. نباید در این هوای سرد، یک ساعت سر خاک مادرش می نشست.
شیوا به زور لبخندی زد و گفت:
_خوبم خان جان... از همیشه بهترم!
بی بی دست شیوا را گرفت و گفت:
_صدایت ضعف داره مادر جان. بیا برویم کنار شومینه بشین.
امیر هم که متوجه دگرگونی حال شیوا شده بود به سمت آنها رفت و پرسید:
_دخترم حالت خوب نیست؟
شیوا روی مبل نشست و گفت:
_خوبم پدر، چرا همه ی شما نگران حال من هستید؟
خان جان با جدیت گفت:
_رنگت پریده، آن وقت می گویی خوبم؟
امیر گفت:
_می خواهی به فرهاد بگویم معاینه ات کند؟
شیوا با پرخاشگری گفت:
_می خواهید این بار متلکی دیگر بارم کند؟ اجازه نمی دهم معاینه ام کند. من خوبم، لطفا این طوری دور و بر من جمع نشوید.
امیر مکثی نمود و سپس به جایش برگشت. بی بی به خان جان اشاره کرد که او هم برود. بعد از رفتن او، شیوا به فرهاد چشم دوخت. خشم سر تا پایش را فراگرفت. تازه داشت می فهمید بی اهمیت ترین آدم روی زمین برای فرهاد می باشد. بی خیال از حال و روز او، کیک عروسی اش را می خورد، با دوستانش صحبت می کرد و می خندید، به سارا نگاه می کرد. احساس کرد هر با دیدن او دچار سرگیجه و تهوع می شود. از یادآوری این موضوع که او همسر فرهاد شده و سالها در کنارش زندگی خواهد کرد احساس خفگی نمود. با عجله برخاست.
بی بی با تشوش گفت:
_شیوا جان کجا می روی؟
شیوا احساس کرد باید برود. فقط باید از آنجا فرار کند. عمیقتا دوستش داشت و هرگز نمی خواست باور کند در این مدت خودش را راجع به رفتار عاشقانه فرهاد گول زده. زیر لب زمزمه کرد: "نمی توانم تحمل کنم، من اینقدر در این عشق فرو رفتم ام که یا رسیدن به او و یا مرگ می تواند مرا از این غم نجات بدهد."
احساس کرد سالن دور سرش می چرخد. پاهایش سست شد و دستش را به دیوار گرفت تا به زمین نخورد. احساس کرد کوه سنگینی از غم بر شانه هایش فشار می رود و قصد از پا درآوردن او را دارد. بالاخره توانش را از دست داد و پاهایش سست شد و بر زمین افتاد و از حال رفت.
صدای جیغ چند زن جوان در سالن همه را متوجه شیوا نمود. او صدای پدرش، خان جان و بی بی را می شنید که با دلهره صدایش می زنند. بعد گرمای بازوان پدرش را حس کرد که او را از روی زمین بلند نمود. صدای تک تک افراد را به خوبی تشخیص می داد. فرهاد با صدای بم و مردانه اش که تشویش در آن موج می زد گفت:
_یک لیوان آب قند برایش بیاورید. امیر روی کاناپه درازش کن، لطفا دور و برش را خلوت کنید. خان جان به یکی از خدمتکار ها بگویید کیف پزشکی ام را بیاورد.
شیوا تمام صدا ها را می شنید، اما انقدر ضعف داشت که که نمی توانست چشمهایش را باز کند و بگوید من به هوش هستم..
صدای چرخیدن قاشق در لیوان را در آن هیاهو تشخیص داد و بعد احساس کرد فرهاد روی زمین کنار کاناپه نشسته. بوی ادکلن مخصوصش که با بوی وجود خودش مخلوط شده بود را عمیقا استشمام کرد و زمزمه وار گفت:
_فرهاد...!
جز فرهاد هیچ کس زمزمه او را نشنید. فرهاد آهسته گفت:
_آروم باش.
و بعد فشار او را گرفت و گفت:
_شیوا سعی کن بلند شوی. فشارت افتاده. باید کمی از این آب قند را بخوری.
شیوا به سختی چشمایش را از هم گشود و به چهره ی نگران فرهاد چشم دوخت. خان جان، بی بی و امیر در فاصله ی دورتر از آنها ایستاده بودند. فرهاد به شیوا نگاه کرد، کمی مکث نمود و گفت:
_می توانی بنشینی؟
شیوا چشمهایش را دوباره بست و گفت:
_می خواهم بمیرم.
فرهاد نفس عمیقی کشید و از جا برخواست و گفت:
_امیر بهتره از شلوغی دورش کنی. ببرش داخل یکی از اتاق ها، چند لیوان آب قند بهش بده.
شیوا کمی چشمهایش را باز کرد و از لا به لای مژه های انبوهش او را دید که به سمت جایگاهش می رفت. دلش می خواست از ته دل صدایش کند. امیر بار دیگر او را بغل کرد و از سالن بیرون برد.
مهرداد بازوی فرهاد را گرفت و گفت:
_آخرش دیوانه می شود!
فرهاد معترضانه گفت:
_چیکار کنم؟ اصلا تقصیر من چیه؟ تو که همه چیز را می دانی.
مهرداد گفت:
_چرا سعی نکردی با خودش صحبت کنی؟
فرهاد لبخند تلخی زد و گفت:
_حال و روز من هم بهتر از او نیست. به سختی خودم را سر پا نگاه داشتم. در ثانی من نمی توانستم به خودم چنین اجازه ای بدهم که خصوصی با او صحبت کنم. با اون شایعات... خودت بهتر می دانی. از طرفی انقدر تودار و خوددار بود که از نگاهش... حالا دیگر همه چیز تمام شده.
مهرداد گفت:
_تمام شده؟! ممکنه که برای تو تمام شده باشه اما برای شیوا چی؟ او هم مثل تو فکر می کرد؛ از نگاه تو برای خودش یک عشق ساخت. حالا با ازدواجت از بین می رود.
فرهاد پاسخ داد:
_من ازدواج کردم تا بتوانم به زندگی ادامه دهم. نمی توانستم زیر بار آن شایعات، تحت فشار این عشق سر به فلک کشیده نفس بکشم.دیدی که امی دی مقابل آن شایعات چه عکس العملی نشان داد. خب اگر من اقدام می کردم فکر می کردی چه می شد؟ تو را به خدا بس کن مهرداد،
من به اندازه کافی کلافه هستم.
و بعد به سمت جایگاهش رفت. هنوز روی مبل ننشسته بود که خان جان از راه رسید و آهسته گفت:
_فرهاد حال شیوا اصلا خوب نیست.
سارا معترضانه گفت:
_بهتر نیست ببرینش بیمارستان؟ مثلا امشب شب عروسی ماست!
خان جان با دلخوری گفت:
_نترس عروس خانم، زیاد وقت آقا داماد را نمی گیریم!
فرهاد به دنبال خان جان رفت و گفت:
_من باید چیکار کنیم؟
خان جان در اتاق را باز کرد و گفت:
_خودت بهتر می دانی.
فرهاد وارد اتاق شد. شیوا روی کاناپه نشسته بود و سرش را به آن تکیه داده بود. با ورود او، امیر از جا برخاست و گفت:
_معلوم نیست چه اتفاقی برایش افتاده. تو یک چیزی به او بگو.
فرهاد گفت:
شما بروید من خودم مشکل را حل می کنم.
بی بی لیوان را روی میز گذاشت و همراه امیر از اتاق خارج شد. فرهاد مقابل شیوا ایستاد و با جدیت گفت:
_این مسخره بازیها چیه شیوا؟ آن هم درست شب عروسی من! نفرت تو از سارا ربطی به مجلس من ندارد.
شیوا به او نگاه کرد و با خشم گفت:
_فکر کردی دارم فیلم بازی می کنم؟
فرهاد گفت:
_نه... واقعا فشارت افتاده، پس یا آب قند را بخور یا برو بیمارستان تا با تزریق یک سرم حالت بهتر شود.
شیوا گفت:
_اگر دیگر نخواهم زنده بمونم چی؟
فرهاد گفت:
_سعی کن امشب از فکرش بیرون بیایی، فردا صبح اگر خواستی می توانی خودت را از تراس اتاقت بندازی پایین!
شیوا با خشم و تغیر گفت:
_تو... تو... فقط به فکر این هستی که مراسم شب عروسیت به هم نخوره. کی اسم تو را گذاشته دکتر؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_تو حق نداری حیثیت پزشکی من را زیر سوال ببری. اگر گفتم فردا خودت را خلاص کن بخاطر این بود که نا فردا فرصت فکر کردن داشته باشی. فکر کنی و بفهمی زندگی با ارزش تر از آن است که بخواهی فدای چیز هایی بکنی که از دستشان دادی یا به دست نیاوردی. سپس لیوان را به سمت او گرفت. شیوا با اندوه و تردید گفت:
_حتی اگر اون چیز، عشق باشه؟
فرهاد مقابل او نشست. اولین بار بود که می خواست از عشق برایش صحبت کند، با این که سالها گرفتارش کرده بود. حتی برای خودش هم باور کردنی نبود مردی به سن و سال او چنین عاشق و شیدا شود. ليوان را به دست او سپرد و گفت:
_عشق و زندگی در یک سطح هستند. هر دو پرارزش، همان طور که نباید زندگیمان را به خاطر سرنوشت و تقدیر فنا کنیم، نباید فکر کنیم عشق از دست دادنی است، عشق واقعی هیچ وقت از دست نمی رود، حتی اگر بیان نشود. می تواند سالها بکر و دست نخورده، پاک و بی آلایش کنج قلب ها بماند. عشق واقعی آن است که به آدم زندگی بدهد نه اینکه زندگی بگیرد.
مکثی کرد و ادامه داد:
_شیوا، نمی خواهم حالا که ازدواج کردم بخاطر وجود سارا، رفت و آمدنت را قطع کنی. نفرت تو از سارا دلیل نمی شود که خان جان را از دیدنت محروم کنی. او تو را مثل دخترش دوست دارد.
شیوا با بغض گفت:
_به او علاقه داری؟
فرهاد به چشمان اشک آلود او نگاه کرد. آن چشمان و نگاه زیبا را سالها تحسین کرده و پرستیده بود و با تمام وجود خواهان داشتنش بود. گذاشته بود شیوای کوچک، بزرگ شود، به سنی برسد که یک اشاره ی او باعث شکستن ظرافتش نشود. آن قدر بزرگ که جرات لمس کردنش را پیدا کند، جرات کند که او را به عنوان همسر آینده از امیر خواستگاری نماید اما هر چه زمان پیش می رفت شیوا زیبا تر و جوان تر و او پر سن و سال تر می شد. هیچ وقت توازن برقرار نشده بود و او از نگاه سرزنش بار امیر در برابر خواسته اش می ترسید و آن شایعات همه چیز را به هم ریخت و خواهش امیر "فرهاد خواهش می کنم هر چه زود تر ازدواج کن و در غیر این صورت..." دیگر مجبور بود ازدواج کند با وجود آن شایعات و آخرین صحبت های امیر، می بایست با هر کسی غیر از او ازدواج می کرد و گرنه هم او و هم پدرش را برای همیشه از دست میداد و حالا شیوا سخت ترین سوال زندگی اش را از او پرسیده بود. دلش می خواست فریاد بزند: "تمام علاقه را تقدیم نگاه تو کرده ام." دلش می خواست زمان به عقب بر می گشت، به سالها قبل، آن وقت از امیر می گریخت تا در دام عشق دخترش نیفتد. شیوا گفت:
_چرا ساکتی؟ پرسیدم به سارا علاقه داری؟
فرهاد لبخند کم رنگی زد. گفتن حقیقت دیگر فایده ای نداشت. از طرفی او به سارا متعهد بود آهسته گفت:
_بله... خیلی.
نگاهش را از او گرفت. از جا برخواست و اتاق را ترک کرد. شیوا بغضش را با نوشیدن آب قند فرو داد. باید واقعیت را می پذیرفت.

sorna
04-04-2012, 04:17 PM
تعطیلات نوروز آن سال برای شیوا خالی از هر لطف و صفایی بود. هر سال با شروع تعطیلات نوروز و بعد از دید و بازدید همره با پدرش، خان جان و فرهاد چند روزی به مسافرت می رفتند اما آن امسال فرهاد و همسرش سارا اولین سفرشان را به عنوان ماه عسل به اروپا رفته بودند. خان جان که تنها مانده بود همراه فرزند دیگرش فرامرز چند روزی را برای زیارت در مشهد سپری نمود و بی بی تمام تعطیلات را در اصفهان نزد دو دختر دیگرش ماند. علی رغم اصرار های فراوان خان جان و بی بی برای همراهی شیوا در یکی از آن ها، او با بی میلی تمام دعوت آن ها را رد کرد چرا که می دانست همسر فرامرز به نوعی از او خوشش نمی آید و از طرفی دو خاله دیگرش که در اصفهان زندگی می کردند آنقدر جوان نبودند که مصاحبت های خوبی برای او باشند. تمام خاله زاده هایش هم متاهل بودند و هر کدام سرگرم زندگی های پر مشغله ی خود بودند، به همین دلیل ترجیح داد در تهران بماند. روز قبل در حالی که فکر می کرد آخرین روز از تعطیلات را هم باید در منزل سپری کند، خان جان با تلفن به آنها تماس گرفت و آمدنش را خبر داد و از آنها برای فردا دعوت کرد.
شیوا داخل اتاقش مشغول تعویض لباس بود. با عجله خود را آماده نمود، موهای خرمایی رنگ و خوش حالتش را پشت سر جمع کرد. شیشه عطرش را برداشت و چون خالی بود، دوباره سر جایش برگردان. برای رفتن بی تاب بود. با آنکه می دانست فرهاد در اروپا به سر می برد، برای رفتن اشتیاق داشت. حتی به خودش قول داده بود تا در حد امکان از او دوری کند، اما حالا حتی برای دیدن جای خالیش هم بی تاب بود. بالاخره همه آماده شدند و به را افتادند. نیم ساعت بعد همه داخل باغ زیبای ویلا بودند. خان جان طبق معمول تمام فامیل را به باغ زیبا و با شکوه فرهاد دعوت کرده بود. ساختمان بزرگ و مرمرین بصورت ویلایی در وسط باغ قرار گرفته بود. از در ورودی تا جلوی ساختمان را درختان و درخچه های تزئینی
، حوضچه های زیبا و آلاچیق های پر از گل دل انگیز نموده بود و فضای پشت باغ را درختان به شکوفه نشسته ی سیب و گیلاس معطر ساخته بود. عده ای ابتدای باغ و تعدادی دیگر پشت ساختمان در انتهای باغ زیر آلاچیق ها، روی چمن ها و یا میز و صندلی ها نشسته بودند و به خوش و بش مشغول بودند. خان جان به خدمتکار ها دستور داده بود تا یک میز عریض و طویل را بین درختان سیب و گیلاس برای صرف ناهار قرار دهند. با ورود شیوا و امیر ، خان جان که به انتظار ورودشان نشسته بود، از جا بر خاست و با روی گشاده به استقبال آنها رفت. شیوا را به گرمی تنگ در آغوش کشید و از او دعوت کرد تا سر میز آن ها بیاید. غریو شادی و هیاهوی بچه ها، خنده خانم ها و آقایان از هر طرف به گوش می رسد اما جای خالی فرهاد، غمی سنگین بر دل شیوا به جا گذاشت. سر میز علاوه بر خانواده فرامرز، مهرداد و شکوه هم حاضر بودند. علی رغم هشت سال زندگی مشترکشان هنوز بچه دار نشده بودند، اما این مسئله خللی در روابط عاطفی بینشان بوجود نیاورده بود. شیوا با همه احوال پرسی کرد و کنار شکوه نشست. خان جان او را با تنقلات روی میز پذیرایی کرد و خودش برای سرکشی به دیگر مهمانان او را تنها گذاشت. هر کس مشغول بحث در مورد مسئله به خصوصی شد. امیر و مهرداد حول و حوش شرکت و کار های ساختمانی جدیدشان صحبت می کردند. شکوه و مرجان -همسر فرامرز- در مورد آخرین مدل های روز ژورنال هایی که قرار بود سارا از اروپا برایشان بیاورد حرف می زدند.
شیوا بدون اینکه بحث داغ آن ها را بر هم بزند، به آرامی از جا برخاست و در باغ قدم زد. قدم زنان به سمت تاب سه نفره رفت و روی آن نشست. با اولین حرکت شیوا، صدای قیژ قیژ خشک آن به هوا برخاست. شیوا تاب را نگاه داشت و لبخند تلخی زد و گفت:
_همیشه روغن کاریش می کرد تا وقتی روی آن می نشینم، صدای قیژ قیژش آزارم ندهد.


و به یاد یکی از آن روزها افتاد. او به همراه فرهاد وخان جان روی تاب نشسته بود و تاب با حرکت پای فرهاد به آرامی تکان می خورد و فرهاد برای خان جان از داخل کتابی لطیفه میگفت .آن روز فرهاد او و مادرش را به شدت خندانده بود از یادآوری آن روز لبخند تلخی زد و ناگهان یاد برکه پشت باغ افتاد برکه ای زیبا با عمقی زیاد که همیشه چند مرغابی در آن شناور بودند.یک روز گرم تابستان قبل از مرگ مادرش افسانه زمانی که چهارده سال بیشتر نداشت بر حسب عادت کنار برکه ایستاده بود و برای مرغابیها غذا میریخت فرهاد آرام و بیصدا به او نزدیک شده بود و ناگهان او را به داخل برکه هل داد صدای خنده فرهاد و پدرش و فریادهای اعتراض آمیز او خان جان و افسانه را به آنجا کشانده بود فرهاد برای کمک دستش را به طرف او گرفته بود و او با دلخوری دست کمکش را رد نمود آن زمان هنوز علاقه اش به عشق مبدل نشده بود احساس کرد با یادآوری هر یک از آن خاطرات خنجری در قلبش فرو میرود. از روی تاب برخاست و داخل ساختمان شد
نیرویی قوی او را به سمت پله ها که به طبقه بالا منتهی میشد کشانید.میدانست حالا طبقه بالای ساختمان متعلق به فرهاد وساراست و علیرغم اتقهای زیادی که دارد خان جان از یکی دو اتاق طبقه همکف استفاده میکند.
مانند آدمهای خطاکار با احتیاط از پله ها بالا رفت احساس کرد مرتکب گناهی نابخشودنی شده اما حس کنجکاویش قویتر از آن بود که بخواهد معذورات اخلاقی را رعایت کند. از قبل میدانست که سارا کدامیک از اتاقها را برای خودشان انتخاب کرده. به آهستگی به آن نزدیک شد دستگیره در را فشرد بر خلاف تصورش در باز بود.آهسته قدم به داخل اتاق گذاشت و در را بست با دیدن فضای
اتاق خواب و سرویس بدرنگش عرق سردی بر وجودش نشست فکر کرد واردیک منطقه ممنوعه نظامی شده با خودش گفت: من حق ندارم ،این اتاق حریم شخصی.....و نگاهش به تخت خواب افتاد با تصور فرهاد در لباس راحتی روی آن شرمزده از اتاق خارج شد ودر را به شدت بست. قلبش به تندی بر سینه اش می کوفت.نفس عمیقی کشید و به سرعت از پله ها پایین رفت و خودش را به پشت باغ رساند. گمان میکرد،آنجا گوشه ای خلوت و دنج پیدا خواهد کرد اما دختران جوان با شور و شوق و خنده کنان مشغول گره زدن سبزه ها بودند و هر یک با گفتن آرزوهایش ،دیگری را میخنداند.
شیوا آنها را میشناخت اما همیشه خلوت شاعرانه بین خودش،خان جان و فرهاد را به روابط دوستانه با آنها ترجیح میداد
قدم زنان به سمت ویلا رفت خدمتکارها مشغول چیدن میز ناهار بودند.به قسمت جلوی ساختمان که رسید خان جان را دید که با حالتی عصبی وارد ساختمان میشد. او را صدا زد و پرسید:خان جان ...اتفاقی افتاده؟خان جان گفت:نمیدانم
شیوا با سردرگمی گفت:نمیدانید یعنی چی؟
خان جان گفت:نیم ساعتی قبل فرهاد و سارا آمدند.
شیوا با تعجب گفت:خب!این که خیلی خوبه.
خان جان گفت:فکر میکتم با هم دعوا کرده اند از ظاهر سارا که نمیشود فهمید. زیر آلاچیق نشسته و داره به بقیه با سفر اروپایش پز میدهد اما فرهاد از همان اول که وارد شد عصبی بود.حالا هم رفته داخل اتاقش و بیرون نمی آید.میخواهم برای ناهار صدایش کنم هر چند میدانم به حرفم اعتنا نمیکند.

سپس به سمت پله ها رفت دوباره ایستادو به سمت شیوا چرخید و گفت:
شیوا جان تو بیا ،شاید راضی اش کردی برای ناهار بیاید داخل باغ. اصلا"نمیخواهم کسی بفهمد که هنوز یک ماه از ازدواجشان نگذشته با هم اختلاف دارند.
شیوا لبخندی زد .خودش برای دیدن فرهاد بی تاب بود.بدون اینکه چیزی بگوید همراه او رفت.



با صداي ضرباتي که به در نواخته شد، چشمانش را باز کرد و گفت:
بله
خان جان گفت: فرهاد جان!
فرهاد از جا برخاست و روي تخت نشست و گفت: بيا داخل مادر
خان جان گفت:شيوا هم اينجاست.
فرهاد نگاهش را به در دوخت و گفت: اشکال نداره بياييد داخل
خان جان در را که باز کرد ضربان قلب شيوا دوچندان شد.اول خودش و بعد شيوا وارد شدند.فرهاد و شيوا نگاهي کوتاه بهم کردندشيوا سعي کرد به خودش مسلط شود و بعد گفت:سلام رسيدن بخير
فرهاد در پاسخ گفت: سلام شيوا ... حالت چطوره؟
شيوا گفت: خوبم شما چطوريد؟
خان جان به جاي فرهاد گفت: ميبيني که بهم ريخته.
فرهاد سرش را پايين انداخت و گفت:
از خستگي است. فقط خواهش ميکنم اصرار نکنيد براي صرف ناهار بيايم پايين.
شيوا گفت: خستگي را بگذار براي بعد. حالا که سارا انقد پر انرژي و پر حرارت داره از سفرش براي ديگران تعريف ميکنه تو نميتواني خستگي را بهانه کني. در ضمن خان جان دوست ندارند که ميهمانان خستگي تو را به پاي اختلاف تو با سارا بگذارند.
فرهاد سرش را بلند نمود و به شيوا نگاه کرد و با لبخندي گفت:
ديگه چي؟
شيوا لبخندي زد و گفت؟ ديگه اينکه ، اي يک دستور از طرف خان جان است.
فرهاد گفت: مادرم خوب ميداند در چه موقعيتهايي از تو استفاده کند باشه شما برويد ، من هم مي آيم.
هر دو لحظاتي به هم نگاه کردند سپس شيوا همراه خان جان از اتاق خارج شد.
فرهاد آه حسرت باري سر داد و گفت: ميترسم آخرش اين دل سرکش همه چيز را خراب کند!
ناهار در فضاي آرام و سرسبز صرف شد . بعد از ناهار خدمتکارها با ژله و ميوه از ميهمانان پذيرايي کردند . بعد از آن ميهمانان کم کم عزم رفتن نمودند. تا غروب باغ خالي از هياهو و همهمه ميهمانان شد فقط خدمتکارها با کمي سروصدا مشغول جمع کردن وسايل از داخل باغ بودند . فرهاد روي تاب نشسته بود و با حرکتهايي که به آن ميداد صداي قيژ قيژ خشک و دلخراشش را در فضاي باغ پراکنده مينمد. خان جان از روي سرسرا فرهاد را صدا کرد و گفت:
فرهاد هوا هنوز آنقدر گرم نشده. ممکنه سرما بخوري بهتره بياي داخل
فرهاد با صدایی گرفته گفت : باشه مادر اما فعلا" دوست دارم تنها باشم.
خان جان با تاءسف سرش را تکان داد و به ساختمان برگشت تا وقت شام سارا در اتاق خواب استراحت میکرد و فرهاد داخل باغ قدم میزد

sorna
04-04-2012, 04:17 PM
خان جان هر دو را برای صرف شام صدا زد هر دو بدون صحبت به حالت قهر سر میز شام نشستند. خان جان که از آن همه سکوت کلافه شده بود گفت:
خب نمی خواهید از سفرتان برایم صحبت کنید؟
سارا که منتظر همین فرصت بود لب به اعتراض گشود و گفت؟
اسمش فقط ماه عسل بود وگرنه از زهر مار هم تلخ تر بود.
فرهاد در پاسخ سارا فقط سکوت کرد و سارا ادامه داد:
نمی دانم به شما رفته یا پدر خدابیامرزش،دائم در حال غرغر کردن و عیب جویی بود و مدام با من درگیر میشد.
فرهاد با عصبانیت گفت:
باز قصد تحریک مرا داری؟رفتار من با تو عکس العملی در برابر اعمال نامعقول خودت بود.
خان جان گفت:
خیلی خب... من گفتم از تفریحگاههایی که رفته اید برایم تعریف کنید نه از جر و بحث هایی که بین هر زن و شوهری اتفاق می افتد.
سارا با تمسخر گفت:
جر و بحث!نزدیک بود مرا کتک بزند،آن وقت شما می گویید جر و بحث؟
خان جان با تعجب به فرهاد نگاه کرد و ناباورانه گفت:
فرهاد...تو که نمی خواستی همسرت را کتک بزنی...
فرهاد با عصبانیت گفت:
این خانوم جنبه آزادی را ندارد و با حرف هم سر به راه نمی شود. شما که آنجا نبودید ببینید این خانوم چه مفتضح لباس می پوشید و چه حرکات جلف و زننده ای داشت.
بعد رو به سارا کرد و ادامه داد:
چرا به مادرم نمی گویی که جلوی چشم هزاران مرد نامحرم و بی ناموس با لباس شنا رفتی توی آب؟ بگو...خجالت نکش.
سارا کمی سرخ شد اما فورا" با قیافه ای حق به جانب گفت:
من که تنها نبودم . در ثانی جنابعالی هم یک مرد نامحرم هستی، لابد با تماشای زنهای بی ناموس شدی.
با این حرف ، فرهاد با خشم مشت محکمی روی میز زد و با فریاد گفت:
خفه شو! این تو بودی که اصرار کردی برای دیدن چشمه های آب گرم برویم، من تو را منع کردم اما تو مثل یک بچه بی عقل به پروپایم پیچیدی و ......
خان جان وسط حرف فرهاد پرید و گفت:
بس کنید ، خواهش می کنم ، اصلا" من اشتباه کردم که خواستم شما را آشتی دهم.
سارا با صدای بلند گفت:
من باید به این آقا بفهمانم که برده دست او نیستم.
فرهاد گفت:
اما همسر من هستی و وظیفه داری آنطور که من دوست دارم رفتار کنی.
خان جان با ناراحتی سالن را ترک کرد.
سارا گفت:
من در خانواده ای بزرگ شده ام که از مرد سالاری خبری نبوده.
فرهاد گفت :
صدایت را بیاور پایین . اجرای وظایف در قبال من ، نشانه مرد سالار بودن من نیست . اینکه میخواهم معقول رفتار کنی نشانه علاقه ام به تو و زندگیمان است.
سارا با تمسخر گفت:
وظیفه ... هه هه... نه آقا، من هر کاری برای تو انجام دهم از سر محبت است، من هیچ مسئولیتی در قبال تو ندارم.
فرهاد گفت:
محبت! این محبتی که تو از آن حرف می زنی کجاست و در این مدت چرا نشان ندادی؟
سارا گفت:
برای اینکه زمینه اش را بوجود نیاوردی.
فرهاد گفت:
طی تمام این سالها خان جان به من بیش از اندازه محبت کرده و هیچ وقت در پی ایجاد زمینه در من نبوده.
سارا پوزخندی زد و گفت:
او یک مادر است و به وظیفه اش عمل کرده.
فرهاد گفت:
تو فقط دنبال بهانه هستی در ضمن دوست ندارم با مادرم بی ادبانه رفتار کنی.
سارا در حالیکه از سر میز بر می خاست گفت:
انقدر به مادرت نناز! دیدی چطور آتش دعوا را روشن کرد و رفت؟
فرهاد خواست چیزی بگوید اما سارا سریعا" آنجا را ترک کرد.
خان جان که از داخل اتاقش بوضوح حرفهایشان را می شنید ، دلش به شدت شکست و اشکهایش جاری شد.

sorna
04-04-2012, 04:18 PM
پروانه مصرانه گفت:
آخه چرا نه؟
شیوا گفت؟
پروانه جان من تصمیم دارم ادامه تحصیل بدم.
پروانه گفت :
بعدش چی؟
شیوا گفت:
نه...نه...نه. بعد هم ازدواج نمی کنم.
پروانه گفت:
نکنه میخواهی مسیحا بشوی مادر مقدس!
شیوا خندید و گفت:
انقدر چرند نگو.
پروانه گفت:
آخه پیام چه عیبی داره؟ آقای دکتر نیست که هست،قشنگ نیست که هست،خب اگر جنابعالی آقایان سن و سال دار را می پسندی که باید بگویم داداش بنده هم ده سالی از شما بزرگتره.یک دل نه صد دل عاشق شماست.
شیوا گفت:
گفتم که...
پروانه حرف او را قطع کرد و ادامه داد:
تازه یه خواهر شوهر خوب و استاندارد هم نصیبت میشه.
شیوا گفت:
اصلا" بگو ببینم این داداش جنابعالی خبر داره که من قبلا" فرهاد...
پروانه حرف او را قطع کرد و گفت:
بله خبر دارد. تا ته قضیه را می داند . ولی باز هم شما را پسندیده، تحفه!
شیوا کمی سکوت کرد و بعد گفت:
گوش کن پروانه من تا فرهاد را فراموش نکنم تصمیم به ازدواج نمی گیرم. نمی خواهم در حالیکه هنوز او را دوست دارم با مرد دیگری ازدواج کنم. این طوری هم خودم را گول می زنم و هم طرف مقابلم را.
پروانه گفت:
این طور که از ظاهر قضایا معلوم است حالا حالاها عشق فرهاد فراموش شدنی نیست. جنازه جنابعالی هم به درد برادر من نمی خوره.
شیوا گفت:
می خواهم تا نفس می کشم فراموشش کنم نه وقتی مردم.
پروانه تسلیم وار گفت:
خیلی خب...ولی نمی خواهی یکبار دیگر عکس برادرم را ببینی؟ شاید معجزه شد.
شیوا برای اینکه دل او را نشکند عکس پیام را گرفت،نگاهی به آن نمود و گفت:
برادر قشنگی داری، امیدوارم همسر مناسبییدا کند.
پروانه عکس را گرفت و گفت:
بیچاره برادرم.
شیوا گفت:
برای برادرت دختر خوب کم نیست. چرا فکر می کنی من یکی از آن ایده آل ها هستم؟پروانه من حتی اختیار دل خودم را هم ندارم. آنقدر بر احساساتم تسلط ندارم تا آن را مهار کنم. ای کاش بفهمی من یک آدم گناهکار هستم. من مردی را دوست دارم که متاءهل است و متعهد به زن دیگریست.
پروانه گفت:
اما تو قبل از اینکه او ازدواج کند به او علاقه مند شدی.
شیوا گفت:
اما حالا که ازدواج کرده باید سعی کنم یعنی مجبورم که فراموشش کنم اما دلم می گوید دوستش داشته باش و به خاطر عشق او حاضرم هر تاوانی را بدهم و در مقابل عقل حکم دیگری می کند. اینکه من حق ندارم زندگی زن جوانی را از هم بپاشم.
پروانه گفت:
تو دیوانه ای، یعنی دیوانه شده ای . از خدا بخواه تو را سر عقل بیاورد. این همه جوان خوب و معقول، آن وقت تو عاشق چه آدمی شدی. نمی گویم خوب نیست. فرهاد واقعا" مرد معقول و نجیبی است، اما پانزده سال اختلاف سنی و حالا هم موضوع تاءهلش. خودت همه را می دانی فقط نمی دانم چرا نمی خواهی باور کنی.
شیوا گفت:
مشکل من هم همین جاست. نمی توانم باور کنم. پروانه، می خواهم اعتراف کنم هنوز ذره ای از عشقم نسبت به او کم نشده. می دانی امشب منزل برادرش دعوت داریم و من...حالا دیگر احساس می کنم بار سنگین گناه هم به درد عشقم اضافه شده. از خودم بدم می آید پروانه و هیچ راهی هم ندارم.
*************************************************



سارا با افتخار تمام هدایایی را که برای فرامرز و خانواده اش تهیهکرده بود به آنها داد. مرجان با دیدن پارچه زیبا و گرانقیمتی که به عنوانسوغات دریافت کرده بود ذوق زده گفت:
وای سارا جون ، مرا شرمنده کردی . متشکرم فرهاد.
سارا لبخندی زد و گفت:
قابل شما را ندارد
مرجان پارچه را کنار گذاشت و آهسته پرسید:
برای خان جان چی گرفتی:
سارا آهسته پاسخ داد:
شیوا و خان جان اولین کسانی بودند که فرهاد برایشان هدیه گرفت،برای خان جان هم پارچه گرفتم.
مرجان گفت:
فرهاد دیگه داره خیلی تند میره، انقد که به امیر و اون دختره متکبر توجهدارد به برادرش اهمیت نمی دهد، از همان اول همینطور بود، بجای اینکه برادرخودش را مدیر شرکت کند، امیر را به عنوان مدیر و مهندس طراح شرکت استخدامکرد. تازه این به کنار، بچه های من برادرزاده هایش بودند، آنوقت برای شیواکلی بریز و بپاش می کرد.
سارا در کمال تعجب گفت:
منظورت چیه مرجان جون... مگه... مگه امیر برادر او نیست؟
مرجان لبخند موذیانه ای زد و گفت:
اوا.... عزیزم انگار تو از همه جا بیخبری.کسی این موضوع را به تو نگفته تو هم متوجه نشدی؟
سارا که گیج شده بود گفت:
خب آره کسی در این باره چیزی به من نگفته بود، رفتارشان با هم انقدر گرم وصمیمی بود که من نفهمیدم . تازه پدرم هم در این باره حرفی نزد.
مرجان گفت:
لابد سوال نکردی . تازه هزینه تمام پروژه ها و خرج و مخارج شرکت را تماما"فرهاد تقبل کرده. امیر چیزی از خودش ندارد فقط یک دوست صمیمی برای فرهاداست.اونقدر به او اعتماد دارد که تمام ثروتش را در اختیار پیشرفت و ساختطرحهای او قرار داده. راستی نگفتی واسه شیوا چی هدیه گرفتی؟
سارا که هنوز از فهمیدن حقیقت گیج بود، زیر لب زمزمه کرد:
پس شیوا دختر برادرش نیست!
مرجان گفت:
سارا جون حواست کجاست؟
سارا با دستپاچگی گفت؟
چیزی گفتی؟
مرجان گفت:
پرسیدم واسه بقیه چی گرفتید، البته اگر فضولی حساب نمی کنی.
سارا گفت:
هدیه امیر هم مثل فرامرز است اما برای شیوا یک ادکلن هدیه گرفته. فکر نمی کنم انقدرها قیمت داشته باشه.
مرجان با زیرکی گفت:
اگر مارکش را می دیدم قیمتش را حدس میزدم.
سارا گفت:
من موقع خرید ادکلن نبودم، اما هدایای آنها را هم آوردم اینجا.
مرجان گفت:
میشه مارک ادکلنش را ببینم؟می خواهم اگر عطر خوبی داشت یکی بگیرم.
سارا گفت:
البته.
مرجان به دنبال سارا به اتاق دیگری رفت. سارا از داخل نایلونی که باقیهدایا در آن قرار داشت، بسته کادو شده ای را بیرون آورد و به دست مرجانداد. مرجان با احتیاط بوسیله ناخنش قسمتی از چسبهای کادو را جدا نمود.جعبهزیبای ادکلن را کمی بیرون کشید و با دیدن مارگش، جعبه را سر جایش قرار داد، کادو را به دست سارا داد و گفت:
بگیر عزیزم، من از این پولها ندارم.
سارا بسته را گرفت و پرسید:
گرونه؟
مرجان خندید و گفت:
نه....فقط این مارک تو دنیا تکه و آخرین قیمت را دارد . چقدر دست و دلباز و ولخرج، البته تازگی ندارد. ولی دیگه باید جلویش را بگیری. این همه ولخرجی و پول هدر دادن برای شیوا چه معنایی دارد؟
سارا با ناراحتی ادکلن را داخل نایلون قرار داد و گفت:
می دانم چه بلایی سرش بیاورم.
مرجان دست سارا را گرفت و گفت:
صبر کن ، حالا نه. باشد برای بعد وقتی که تنها شدید.
در همین هنگام صدای زنگ منزل بلند شد. مرجان با تمسخر گفت:
لابد برادر عزیزش آمده خودت را شاد و سر حال نشان بده. بیا یرویم.
خشم تمام وجود سارا را فرا گرفته بود. با دانستن حقایقی که فرهاد از او پنهان کرده بود هزاران سوال برایش بوجود آمده بود اما ترجیح داد همانطور که مرجان گفته بود دعوا را بگذارد برای منزل.
وقتی وارد سالن شدند امیر و شیوا به همراه بی بی مشغول احوالپرسی با دیگران بودند. سپس همه روی مبلها نشستند. شیوا درست مقابل فرهاد قرار گرفت و سارا عمدا" جایی نشست که بتواند هر دو را زیر نظر داشته باشد.
بعد از پذیرایی مرجان از میهمانان ، فرهاد رو به سارا کرد و گفت:
سارا نمی خواهی هدایایشان را بیاوری؟
سارا با بیمیلی از جا برخاست و رفت. لحظاتی بعد با نایلون برگشت و آن را مقابل فرهاد قرار داد وگفت:
خودت زحمتش را بکش.
فرهاد اول کادوی امیر و بی بی را داد . هر دو تشکر کردندو باز نمودن آن را به بعد موکول کردند . فرهاد کادوی شیوا را به دستش داد و گفت:
امیدوارم خوشت بیاید.
شیوا هیجانزده گفت :
متشکرم اما من نمی توانم صبر کنم همین جا بازش می کنم.
فرهاد با تبسمی سر جایش نشست و به شیوا و تلاشش برای باز کردن کادو چشم دوخت. دلش می خواست هیجان را در تک تک خطوط چهر ه اش ببیند. شیوا با دیدن ادکلن ، ناباورانه در نهایت شادمانی گفت:
وای خدای من .... این خیلی باور نکردنی است.آخه ادکلنم تمام شده بود قرار بود یکی دیگه بخرم . متشکرم فرهاد.
فرهاد گفت:
امیدوارم از عطرش خوشت بیاید.
شیوا ادکلن را از جعبه بیرون آورد ، سر شیشه را باز کرد و آن را بویید و گفت:
فوق العاده است!
فرامرز با کنجکاوی گفت:
میشه من هم ببینم؟
شیوا ادکلن را به دست فرامرز سپرد . او با دیدن مارکش سوتی زد و گفت:
باید هم فوق العاده باشد. با اجازه شیوا.......
و کمی از آن را به لباسش زد و گفت:
البته درسته این ادکلن مخصوص خانومهاست، اما از چنین چیزی نمی توان گذشت.
امیر که متوجه مارک و قیمت گزاف ادکلن شده بود معترضانه به فرهاد گفت:

فرهاد زیاده روی کردی .لازم نبود این همه پول خرج هدیه شیوا کنی. یک هدیه ساده هم شیوا را خوشحال میکرد.
فرهاد نگاه کوتاهی به شیوا کرد و گفت:
درسته اما عطرهای دیگه را خودم نپسندیدم.
شیوا نگاه پر از عشق و محبتش را به او دوخت و گفت:
واقعا" متشکرم.
فرهاد در جواب او به لبخندی بسنده کرد .
در این میان سارا تمام تلاشش را می نمود که خشم و حسادت باعث انفجارش نشود و فریاد نکشد.
شام در محیطی دوستانه صرف شد . آخر شب وقت رفتن امیر از فرهاد و فرامرز دعوت نمود تا دو شب بعد به منزل آنها بروند. فرامرز با تشکر دعوت او را به خاطر شرکت در مجلس دیگری رد کرد اما فرهاد پذیرفت.

sorna
04-04-2012, 04:18 PM
فرهاد کتش را بيرون آورد و گفت:
شب خوبي بود اين طور نيست؟
سارا با عصبانيت روي مبل نشست. فرهاد در حال باز نمودن دکمه هاي پيراهنش از پشت به او نزديک شد، کمي به سمت او خم شدو گفت:
اتفاقي افتاده عزيزم؟
سارا با عصبانيت گفت:
چرا براي قبول دعوت امير صبر نکردي تا نظر مرا بداني؟
فرهاد راست ايستاد،پيراهنش را روي مبل ديگري انداخت و گفت:
چون اشکالي در قبول آن نديدم، در ثاني من بدون چون و چرا دعوت تمام فاميل تو را پذيرفتم.
سارا با همان لحن عصبي گفت:
بله دعوت فاميلم را ، نه دوستانم. امير فاميلت است؟
فرهاد گفت:
نه...اما از برادر...
سارا با عصبانيت بيشتري گفت:
نه.... چرا به من نگفته بودي که امير برادر تو نيست؟
فرهاد پاسخ داد:
خب تو که خودت اين موضوع را مي دانستي.
سارا اين بار فرياد زد:
نمي دانستم امشب فهميدم.
فرهاد گفت:
عزيزم آرامتر، خان جان خوابيده. حالا مگر اتفاقي افتاده؟
سارا پرخاشگرانه گفت:
هيچي نشده. فقط من بايد اين موضوع را از زبان ديگران بشنوم.
فرهاد گفت:
خيلي خب من معذرت مي خوام اما باور کن من خبر نداشتم که تو از اين موضوع بي اطلاعي. فکر مي کردم پدرت به تو گفته. به هر حال او هم در شرکت من کار مي کند و ...
سارا حرف او را قطع کرد و گفت:
خیلی خب ، حالا بگو بدانم چرا برای شیوا چنان هدیه سنگینی گرفتی، آن هم دور از چشم من؟
فرهاد گفت:
من پنهان از تو کاری نکردم . یادت رفته از تو خواستم مرا در خرید هدیه همراهی کنی اما وقتی فهمیدی می خواهم برای شیوا و خان جان خرید کنم گفتی ترجیح می دهی وقتت را توی سونا بگذرانی.
سارا گفت:
به هر حال پولی که بابت خرید ادکلن شیوا صرف کردی به اندازه تمام پولی است که من بابت هدایای خانواده ام خرج کردم.
فرهاد با بی حوصلگی گفت:
درسته، اما من در خرید تو را آزاد گذاشتم . پولهایم را که از تو دریغ نکردم.
سارا گفت:
من فکر تو را کردم ، نخواستم توی خرج بیافتی وگرنه ...
فرهاد گفت:
بسیار خب ، اگر از هدایایی که برای خانواده ات گرفتی ناراضی هستی می توانی هر وقت دلت خواست به هر مناسبتی هدایای گرانقیمت تری برایشان بگیری.
سارا صدایش را بلند کرد و گفت:
انقدر پولت را به رخ من نکش . من می خواهم بدانم چرا برای اون دختره متکبر چنین هدیه سنگینی گرفتی ، اصلا" تو از کجا می دانستی او به ادکلن احتیاج داره؟
فرهاد که صبرش تمام شده بود گفت:
سارا... سارا.... بس کن . من نمی دانستم که ادکلن شیوا تمام شده یک بار گفتم من به سلیقه خودم هدایا را تهیه کردم و تنها از بوی این ادکلن خوشم آمد، بدون اینکه قیمتش را بدانم . من که مستقیما" به فروشنده نگفتم گرانترین ادکلن را می خواهم.
سارا با تمسخر گفت:
از کجا معلوم؟! شاید گفته ای بهترین مارک را می خواهم.
فرهاد روی تخت دراز کشید و گفت:
متاءسفانه شاهدی ندارم تا گفته هایم را برای تو تصدیق کند . حالا بلند شو لباسهایت را عوض کن و خواب را بر چشمانمان حرام نکن.
سارا از جا برخاست و در حالیکه عصبانیتش به اوج خود رسیده بود گفت:
فکر کردی من جزء آن دسته از زنهایی هستم که گول نوازش های شوهرانشان را می خورند؟
نخیر آقا ، اگر اصرارهای پدرم و تعریفهایش از تو نبود هرگز حاضر به ازدواج با مردی چون تو نمی شدم . آدم پول داری که فکر می کند به خاطر ثروتش هر کاری می تواند بکند.
فرهاد چشمانش را بست و گفت:
سارا تو الآن عصبی هستی ، خواهش می کنم بیا بخواب ، فردا در موردش صحبت می کنیم .
سارا با تمسخر گفت:
فکر کردی اجازه می دهم به من دست بزنی دروغگوی حقه باز !
فرهاد از جا برخاست و گفت:
ببین سارا از روزی که با هم ازدواج کردیم من همه سعی و تلاشم این بوده که تو را به خود علاقه مند کنم چون از همان اول فهمیدم به من علاقه نداری و بر خلاف گفته هایت به خاطر پول با من ازدواج کردی ، در ثانی من اصلا" دلم نمی خواهد زندگیمان از هم بپاشد .
سارا گفت:
پولت بخورد توی سرت . با حرفهای قشنگ مرا گول نزن . همه شما مردها دروغگو و فریبکار هستید . از همان اول از جنس شما بدم می آمده . تو هم مثل نامزد اولم ، دروغگو و نامرد هستی .
فرهاد گفت:
تو در مورد او هم اشتباه کردی.
سارا دوباره روی مبل نشست و این بار گریه را سر داد.
فرهاد از تخت پایین رفت و به او نزدیک شد. خواست او را آرام کند اما سارا فریاد زد:
به من دست نزن.
فرهاد خودش را عقب کشید و گفت:
خیلی خی... می روم پایین کمی برایت آب بیاورم.
و از اتاق خارج شد. هنگامی که برگشت سارا در را از داخل قفل کرده بود . جند ضربه به در نواخت و گفت:
سارا... در را باز کن برایت آب آورده ام .
سارا که آرام گرفته بود گفت:
احتیاجی به آب ندارم . حالا برو می خواهم بخوابم.
فرهاد که کفری شده بود زیر لب گفت:
برو به درک!
به اتاق دوران تجردش رفت و در حالیکه لیوان آب را روی میز قرار می داد زمزمه کرد:
خدا لعنتت کند امیر ، تو می دانستی این دختر از لحاظ روحی مشکل داره آن وقت به من پیشنهادش کردی . فقط به کمی زمان احتیاج داشتم اگر
می گذاشتی شایعات فروکش کند حالا نه من در بند این زن اسیر بودم ، نه دخترت مثل شمع آب می شد.
فرهاد آلبومی را از داخل کمد بیرون آورد و روی تخت دراز کشید و عکسهای آن را تماشا کرد. زیر لب زمزمه کرد:
خدایا مرا ببخش ، خودت می دانی دارم تمام سعی ام را می کنم تا کمی به من محبت کند ، تا شاید همان محبت کم باعث فروکش شدن این عشق شود اما او دائم از من رو بر می گرداند و مرا از خود می راند.

sorna
04-04-2012, 04:19 PM
سارا با فرهاد قهر کرده بود و به هيچ نحوي حاضر نبود با او صحبت کند. حتي با خان جان که در اين ميان دخالتي نداشت سرسنگين شده بود . آن روز تصميم
داشت به مرجان سري بزند و در مورد شيوا و فرهاد سوالاتي از او بپرسد. بعد از پوشيدن لباس به طبقه پايين رفت. خان جان مشغول تماشاي تلويزيون بود .
با ديدن سارا گفت:
داري ميري بيرون دخترم؟
سارا گفت:
مي بينيد که ... شايد تا ظهر برنگشتم.
خان جان پرسيد :
فرهاد خبر داره که ....
سارا با عصبانيت گفت:
مگر من از فرهاد مي پرسم کجا مي روي و يا کي بر ميگردي؟
و بدون اينکه منتظر پاسخ او بماند ، از سالن خارج شد . با ماشيني که فرهاد برايش خريده بود از ويلا خارج شد . نيم ساعت بعد مقابل منزل فرامرز رسيده بود.
بعد از فشردن زنگ و باز شدن در وارد شد . مرجان با رويي گشاده از او استقبال کرد و او را به پذيرايي برد و خودش براي درست کردن شربت به آشپزخانه رفت.
براي سارا کمي تعجب آور بود که علي رغم ثروت بيکران فرهاد ، فرامرز در سطح متوسطي زندگي ميکرد
مرجان با سيني حاوي ليوانهاي شربت وارد شد و در حين نشستن گفت:
خدمتکارم رفته مرخصي. اين اين چند روز مجبورم خودم کارها را انجام بدهم.
سارا شربت را داخل سيني برداشت و گفت:
چرا دو يا سه خدمتکار نمي گيري که وقت مرخصي گرفتنشان با مشکل مواجه نشوي؟
مرجان پوزخندي زد و گفت:
اگر بخواهم دو يا سه خدمتکار بگيرم بايد گوشه حياط برايشان چادر بزنم. اينجا انقدر بزرگ نيست که به دو سه تا خدمتکار احتياج داشته باشد و به هر کدام يک اتاق بدهم . تازه دوتا پسرام از يک اتاق مشترک استفاده مي کنند ، در ضمن اگر اين کار را بکنم بايد همه حقوق فرامرز را بدهم پول کلفت و نوکر!
سارا با ترديد گفت:
مي توانم سوالي بپرسم؟
مرجان گفت:
بپرس.
سارا گفت:
مگر خان جان ارثيه پدرشان را منصفانه بين فرهاد و فرامرز تقسيم نکرد؟
مرجان گفت:
منصفانه که تقسيم کرد . وقتي پدرشان فوت کرد فرهاد تازه به سن قانوني رسيده بود و قصد تحصيل توي دانشگاه آمريکا را داشت فرامرز تصمیم گرفت با سهم الارث خودش کار تجارت را شروع بکند . به فرهاد هم پیشنهاد داد برای اینکه سرمایه اش راکد نماند با او شریک شود اما فرهاد قبول نکرد تا اینکه با امیر آشنا شد از طرحها و ایده های او خوشش آمد و روی طرح های امیر سرمایه گذاری کرد فرامرز هم تصمیم گرفت با آنها شریک شود اما این بار فرهاد قبول نکرد انگار میدانست چقدر سود توی طرح های امیر خوابیده برای همین نخواست منفعتی به فرامرز برسد البته بهانه آورد شراکت ممکنه باعث بهم خوردن رابطه برادریشان شود فرامرز هم از پولش توی تجارت استفاده کرد اما بدشانسی آورد چند تا از کشتی های حامل بار ، دزد از کار در آمدند و همه چیز را بالا کشیدند .
فرامرز بیچاره هم ورشکست شد و این هم حال و روز ما
سپس ته دل به دروغهای خودش خندید و گفت:
ول کن این حرفها را ، بگو ببینم راه گم کرده ای؟
سارا لبخندی زد و گفت:
من که دو شب پیش اینجا بودم.
مرجان گفت:
اوا .... راست می گی راستی قضیه ادکلن چی شد؟
سارا گفت:
به خاطرش کلی با هم جر و بحث کردیم حالا هم با هم قهریم.
مرجان گفت:
چرا قهر؟
سارا گفت:
برای اینکه هیچ دلیل و منطقی برای خرید اون ادکلن گرانقیمت نیاورد.
مرجان خندید و گفت:
دنبال دلیل و منطق نگرد ، چون این قصه سر دراز دارد و سری است.
سارا کنجکاوانه پرسید ؟
چرا؟
مرجان گفت:
ولش کن نمی خواهم اعصابت را داغون کنم.
سارا پرسید:
مربوط به شیواست؟
مرجان لبخندی زد و سکوت کرد.
سارا ملتمسانه گفت:
خواهش میکنم هر چه می دانی بگو اصلا" من برای همین اینجا هستم می خواستم در مورد شیوا از تو سوالاتی بپرسم.
مرجان گفت:
من دنبال دردسر نیستم اگر فرامرز بفهمد که به تو حرفی زده ام مرا سه طلاقه می کند تازه اگر خان جان یا فرهاد بفهمه که روزگارم سیاهه.
سارا که صبرش لبریز شده بود گفت:
خواهش میکنم بگو، قسم می خورم به کسی حرفی نزنم.
مرجان مکثی نمود و گفت:
راستش فرهاد بیش از حد با امیر رفت و آمد می کرد توی همین رفت و آمدها با خانواده اش صمیمی شد شیوا هم که عمویی نداشت او را عمو خطاب میکرد فرهاد رفتار صمیمانه ای با شیوا داشت خیلی وقتها هم شیوا و مادرش می رفتند منزل خان جان ، با هم مسافرت می رفتند. بعد از مرگ افسانه ، مادر شیوا، روابطشان نه تنها قطع نشد ، گرمتر هم شد، فرهاد با هر سفرش به اروپا آمریکا و کشورهای خارجی دیگر کلی هدیه به عنوان سوغات برای شیوا می آورد وقتی بچه بود عروسک و اسباب بازی ، وقتی بزرگ شد لباس ، چه لباسهایی ،هر یکی از یکی قشنگتر و گران تر ، انگار سایز شیوا را از بهر بود همه اندازه و قالب بدنش. وقتی هم که رفت دبیرستان ، انگار فرهاد مسئول برگرداندنش به خانه بود. روابطشان خیلی صمیمی بود شوخی و خنده و جوک و فال و از همین کارها تا بالاخره گند قضیه در آمد.
سارا هراسان پرسید:
گند قضیه؟ یعنی چی؟
مرجان گفت:
راستش فرهاد همه را گذاشت به حساب شایعه از اون طرف هم امیر چنان داد و هواری توی شرکت راه انداخت و قیافه مظلومانه ای به خودش گرفت که همه باور کردند آن حرفها شایعه بوده که توسط دشمنان امیر و فرهاد توی شرکت پخش شده البته شیوا هم نفهمید که توی شرکت حرف او و فرهاد سر زبانها افتاده ، یعنی نگذاشتند که بفهمد.
سارا با تردید پرسید:
چه حرفهایی؟
مرجان گفت:
می گفتند امیر ناموسش را در مقابل پول به رییسش که فرهاد باشه فروخته.می فهمی که... یعنی روابط نا مشروع شیوا و فرهاد به هر حال این شایعات باعث نشد که فرهاد رفت و آمدش را کم کند.
سارا ناباورانه گفت:
خب ... خب اگر دروغ بود امیر باید یک عکس العملی نشان می داد و پای فرهاد را از خانه اش می برید.
مرجان گفت:
گفتم که داد و هوار راه انداخت آن هم وسط شرکت فریاد زده اگر عامل شایعات را پیدا کند با دستان خودش او را خفه خواهد کرد بعد هم فرهاد تهدید کرده اگر شایعات باز هم ادامه پیدا کند همه را از شرکت اخراج خواهد کرد البته فرامرز می گفت امیر ، فرهاد را تهدید کرده که اگر هر چه زودتر با ازدواجش قائله را ختم به خیر نکند نه تنها از شرکت بلکه از شهر هم می رود شایعات بعد از مدت کوتاهی فروکش کرد .
سارا گفت:
با ازدواجش، پس فرهاد با من ازدواج کرد که شایعات تمام شود .
مرجان لبخند موذیانه ای زد گفت:
نه عزیزم شایعات که با تهدیدات امیر و فرهاد تمام شد.
سارا با عصبانیت گفت:
پس با من ازدواج کرد که امیر تهدیدش را عملی نکند از رفتن امیر می ترسید؟ به خاطر چی؟ می ترسید با رفتن او طرح های فوق العاده اش را از دست بدهد یا معشوقه زیبایش را؟
مرجان گفت:
گفتم که اینها یک مشت شایعات بود تو نباید خودت را ناراحت کنی
سارا با حالت عصبی از جا بر خاست
مرجان گفت:
اوا ... سارا جون چرا بلند شدی؟
سارا غرق در افکارش گفت:
می خواهم سری هم به مادرم بزنم.
مرجان هم از جا بر خاست و گفت:
ناهار را پیش ما بمان
سارا لبخندی زد و گفت:
نه ... به خاطر همه چیز ممنون
مرجان در حالیکه خودش را نگران نشان می داد گفت:
سارا جان یک وقت پیش شیوا حرفی نزنی آخه او از همه جا بیخبره امشب هم که آنجا دعوت هستید ، درسته؟
سارا گفت :
آره
مرجان دوباره گفت:
یادت که نمی ره؟
سارا که حسابی تحقیر شده بود گفت:
نه ... فراموش نمی کنم که از زبان تو حرفی نشنیدم.

sorna
04-04-2012, 04:19 PM
فرهاد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
ساعت سه و نیمه ما که نمی خواهیم فقط برای شام خوردن برویم . از طرفی شیوا مدرسه است و بی بی هم دست تنها.
خان جان گفت:
من این چیزها را خوب می دانم چرا به جای این حرفها تماسی با منزل پدرش نمی گیری؟
فرهاد با حالتی عصبی، موهایش را دست کشید و گفت:
اگر آنجا نبود چه؟ من چه جوابی باید بدهم؟ د ... آخه نمی پرسند تو خبر نداری همسرت کجاست؟
خان جان گفت:
بگو کسی جراءت نمی کند از دختر زبان دراز شما بپرسد کجا می رود و چه وقت بر می گردد.
فرهاد سیگاری روشن کرد و به سمت تلفن رفت. شماره منزل بهرام پور را گرفت و دقایقی صحبت کرد بعد از قطع تماس گفت:
آنجا بود داره میاد.
خان جان گفت:
خواهش می کنم فرهاد وقتی آمد با او برخورد نکن باور کن من حوصله یک جر و بحث دیگر را ندارم. از طرفی موءاخذه کردن او هیچ فایده ای ندارد.
فرهاد دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
می دانم ... می دانم
نیم ساعت بعد سارا از راه رسید بدون اینکه سلام کند از کنار آنها گذشت و به طبقه بالا رفت. فرهاد با حالتی عصبی به دنبالش رفت اما قبل از اینکه وارد اتاق شود سارا در را به شدت به هم کوبید و آن را قفل کرد
فرهاد که سعی داشت خونسردی اش را حفظ کند گفت:
سارا .... هنوز قهری، خیلی خب هر چه تو بگویی اما حالا باید لباسهایت را عوض کنی تا برویم منزل امیر.
سارا با خونسردی گفت:
بایدی در کار نیست چون من حوصله ندارم اما تو و خان جانت می توانید بروید.
فرهاد گفت:
یعنی چه که حوصله ندارم ؟ این مهمانی به خاطر توست.
سارا گفت:
و من حوصله ندارم مگر زبون نمی فهمی؟ اگر خیلی دلت می خواهد بروی خب برو.
فرهاد گفت:
ببین سارا اگر این قهرها و این رفتار بچه گانه به خاطر اون ادکلن است که باشه.... باشه همین امشب از شیوا پس می گیرم و تقدیم تو می کنم.
سارا گفت:
به هر حال من امشب آنجا نمی آیم که تو بخواهی ادکلن را از او پس بگیری . در ضمن اون ادکلن را هم فراموش کن ، چون ربطی به اون نداره.
فرهاد گفت:
پس به خاطر چی دلخور هستی؟
سارا گفت:
الآن حوصله ندارم که برایت توضیح بدهم باشه برای وقتی که سرحال شدم.
فرهاد با عصبانیت گفت:
یعنی تو امشب به منزل امیر نمی آیی؟
سارا فریاد زد:
نه ... یعنی من هیچ وقت پایم را آنجا نمی گذارم ، نه امشب و نه شبهای دیگر.
فرهاد پرسید:
برای چه؟ من حق ندارم بدانم؟
سارا با تمسخر خندید و گفت:
اتفاقا" تو چنین حقی نداری و من هم مجبور نیستم علتش را به تو بگویم
فرهاد با کلافگی گفت:
خیلی خب بعدا" درباره اش حرف میزنیم اما حالا در را باز کن
سارا فریاد زد:
برو گمشو ... فهمیدی ، گورت را گم کن
فرهاد با عصبانیت از پله ها پایین رفت و خطاب به خان جان گفت:
بلند شو مادر ، بلند شو برویم.
خان جان با تعجب گفت:
یعنی چی؟ پس سارا؟
فرهاد گفت:
او نمی آید ... می گه حوصله ندارم.
خان جان گفت:
اینکه نمی شود ما برویم و او نیاید این مهمانی به خاطر شماست.
و خودش برای راضی کردن سارا به طبقه بالا رفت اما هر چه او را صدا زد جوابی نشنید.
شیوا قبل از اینکه وارد شود به جاکفشی نگاه کرد و بعد وارد شد امیر جلوی تلویزیون روشن نشسته بود و مشغول مطالعه روزنامه بود سر و صدای ظرف
شستن بی بی هم از آشپزخانه به گوش می رسید شیوا با صدایی که در آن شادی موج می زد گفت:
سلام بابا ... مثل اینکه مهمانها هنوز نیامده اند
امیر گفت:
سلام دخترم ... هنوز که نیامده اند وقتی از شرکت می آمدم فرهاد را دیدم گفت می ره سارا و خان جان را بیاره.
شیوا به آشپزخانه سرک کشید و گفت:
سلام بی بی ، صبر کن لباسهایم را عوض کنم ، باقی کارها با من.
بی بی لبخندی زد و گفت:
علیک سلام دخترم کار زیادی نمانده
شیوا به اتاقش رفت و بعد از دقایقی برای کمک به بی بی پیوست
بعد از آماده شدن شام ، شیوا دیوان حافظ را روی میز قرار داد و گفت:
فکر نکنم امشب برایمان فال بگیرد.
امیر که روزنامه را کنار گذاشته بود به ساعتش نگاه کرد و گفت:
دیگر از فال گیری استعفا داده . فکر نمی کنی دیر کردند؟
در همین هنگام صدای زنگ تلفن در سالن پیچیدشیوا گوشی را برداشت و گفت:
بفرمایید
صدای خان جان در گوشی طنین انداخت:
سلام شیوا جان
سلام خان جان ، شما هنوز راه نیافتادید؟
شیوا جان ، راستش زنگ زدم بگویم برای ما مهمان رسیده ، از فامیلهای سارا ... لطفا" گوشی را بده به پدرت ، فرهاد می خواهد عذر خواهی کند
شیوا از او خداحافظی کرد و گوشی را به سمت امیر گرفت و گفت:
با شما کار دارند
و دیگر منتظر نماند و به اتاقش رفت همه آن شور و شوق به یکباره خاموش شده بود
بعد از قطع تماس فرهاد با دلخوری به طبقه بالا رفت خواست وارد اتاقش شود که سارا در را باز کرد و گفت:
چرا نرفتید؟
بدون تو؟
سارا پوزخندی زد و گفت:
من که به تو اجازه دادم بروی.
فرهاد گفت:
سارا مشکلت چیه؟چرا با من اینطور بی ادب رفتار می کنی؟
می خواهی بدانی؟ خیلی خب بیا داخل اتاق.
فرهاد وارد شد و روی مبل نشست و گفت:
بفرمایید
سارا در حالیکه قدم میزد گفت:
خودت باید بدانی که مهریه عندالمطالبه است.
فرهاد خنده کوتاهی کرد و با تمسخر گفت:
آره ... میدانم چون اگر نمی دانستم ممکن بود تمام ثروتم را مهرت کنم.
سارا خندید وگفت:
آنقدرها به من علاقه نداشتی که دست به چنین ریسک بزرگی بزنی. در ضمن خوب می دانم که مهریه مثلا" سنگین من یک سوم از ثروت سرشارت هم نمی شود
فرهاد یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
که اینطور ... پس تو قبل از ازدواج با من ، ثروتم را تخمین زده ای؟
سارا با جدیت گفت:
من مهریه ام را می خواهم ، همین فردا.
فرهاد سیگاری روشن کرد و با تمسخر گفت:
می توانم بپرسم بعد که مهریه ات را گرفتی ، طلاق هم می خواهی یا نه؟
سارا گفت:
نه عزیزم پرداخت مهریه ربطی به طلاق ندارد .
فرهاد با عصبانیت گفت:
پس این تقاضای احمقانه برای چیست؟
سارا مقابل فرهاد ایستاد و گفت:
اولا" که این درخواست احمقانه حق مسلم من است فهمیدی؟ در ضمن تصمیم دارم با پولش کار کنم و از سود حاصله اش استفاده کنم دلم نمی خواهد هر وقت به پول احتیاج دارم کاسه گدایی جلوی تو بگیرم تازه باید کلی برایت ناز و عشوه کنم
فرهاد خنده عصبی کرد و گفت:
ناز ... ؟ من در این مدت از تو جز ناسزا و قهر چیز دیگری ندیده ام اما بدون دلگیری از رفتار نادرستت هر چقدر پول خواستی در اختیارت گذاشته ام چون معتقدم هر چه دارم متعلق به همسرم است
سارا گفت:
چه عقاید قشنگی داری ! به هر حال من همیشه به پول زیاد احتیاج دارم .
فرهاد گفت:
مثلا" چقدر؟
ساراگفت:
گفتم که من مهریه ام را می خواهم همین فردا
سپس به سمت در رفت و آن را برای فرهاد باز کرد و گفت:
وقت شام می بینمت
فرهاد سیگارش را در زیر سیگاری انداخت و از اتاق خارج شد
شب برای فرهاد به سختی سپری شد درست از هنگامی که با سارا ازدواج کرده بود دچار بیدار ، خوابی شده بود چرا که رفتار نامناسب سارا او را به فکر می انداخت و او تا صبح به زندگی اش فکر می کرد آن شب قبل از اینکه به رختخواب برود با یک تماس تلفنی ، پدر و مادر سارا را از خواسته دخترشان مطلع کرد و از آنها خواست فردا صبح به عنوان ناظر برای پرداخت مهریه آنها را همراهی کنند.

sorna
04-04-2012, 04:19 PM
فرهاد و خان جان به همراه پدر و مادر سارا داخل سالن به انتظار سارا نشسته بودند و او بعد از تعويض لباس پايين آمد با ديدن پدر و مادرش ، قبل از هر کاري پرخاشگرانه به فرهاد گفت :
براي چي پدر و مادرم را خبر کردي؟ فکر کردي مي توانند مرا از خواسته ام منصرف کنند ؟
خانم بهرام پور معترضانه گفت :
سارا اين چه طرز صحبت کردن با شوهرت است ؟
فرهاد گفت :
خودتان را ناراحت نکنيد خانم بهرام پور من و خان جان عادت کرده ايم
سپس رو به سارا کرد و گفتم :
خواستم همراه ما به محضر بيايند تا شاهد پرداخت مهريه و ثبت آن باشند
خانم بهرام پور از جا برخاست و گفت :
سارا من بايد با تو صحبت کنم.
سارا گفت:
نه مامان جان خواهش مي کنم حرفي نزنيد چون من تصميمم را گرفته ام
خانم بهرام پور بازوي سارا را گرفت و در حاليکه او را به سمت کتابخانه مي برد گفت :
بايد گوش کني
هر دو وارد کتابخانه شدند خانم بهرام پور بي مقدمه و با جديت گفت :
حالا شوهرت هيچي ، اما من و پدرت بايد بدانيم چه اتفاقي افتاده که تو مي خواهي مهريه ات را بگيري نکند واقعا" ديوانه شده اي؟
سارا گفت :
ديوانه؟ من مهريه ام را مي خواهم اين ديوانگي است؟
خانم بهرام پور صدايش را پايين آورد و گفت:
بله ... بله ... چون با اين کار نه تنها رشته مهر و محبتتان از هم گسيخته مي شود بلکه فرهاد از اين به بعد به هر بهانه اي مي تواند طلاقت دهد
سارا گفت :
اولا" که او مرد پولداريست هر وقت بخواهد بهانه گيري کند و با پرداخت مهريه ميتواند مرا طلاق دهد ، در ثاني شما خوب مي دانيد هيپ مهر و محبتي بين من و اون وجود نداشته و ندارد من به اصرار شما با او ازدواج کردم
خانم بهرام پور گفت :
فکر نمي کنم ضرر کرده باشي يک مرد متمول و فوق العاده نجيب و آرام ... ديگر په مي خواهي؟
سارا گفت :
درسته ، اما اون حرفهايي که در موردش توي شرکت شايعه شده بود چي ؟
خانم بهرام پور با تعحب گفت :
چه کسي اين حرفها را به تو گفته ؟ به هر حال هر کسي بوده قصد از هم پاشيذن زندگي تو را داشته و انگار موفق هم شده
سارا گفت :
خودم قصدش را مي دانستم
خانم بهرام پور گفت :
دخترم آن حرفها همه شايعه بود ، فهميدي ؟
سارا گفت :
از کجا معلوم ؟ اصلا" چرا تو پدر در موردش حرفي به من نزديد ؟
خانم بهرام پور گفت :
براي اينکه نمي خواستيم آن شايعات باعث شود که تو فرصت خوبي را از دست بدهي
سارا خنديد و گفت :
من دختر بابا هستم ، پس خوب مي دانست که من هيچ وقت از اين ثروت کلان نمي گذشتم حالا هم که به اين ثروت رسيده ام مي خواهم به خوبي از آن استفاده کنم مي توانم با آن تجارت کنم و با سودش به همه جاي دنيا سفر کنم ، آن هم با دوستانم نه با مردي که دائم به جانم غر بزند
خانم بهرام پور گفت :
سارا مي ترسم با اين راهي که در پيش گرفته اي فرهاد را مجبور کني براي ذره اي محبت به سمت زن ديگري کشيده شود
سارا خنديد و گفت :
بره به درک ! وقتي که توي پول غرق بشوم چه اهميتي دارد ؟
************************************************** ***************
مهرداد گوشي را روي دستگاه قرار داد و گفت :
کسي نيست خدمتکار گفت با بهرام پور رفتند بيرون ولي منزل آنها هم کسي نبود
امير از پشت ميز برخاست و گفت :
کجا رفته ؟ بيمارستان هم نبود دلواپس شدم
هنوز کتش را از چوب لباسي بر نداشته بود که در اتاق باز شد و فرهاد وارد شد و گفت :
سلام صبح به خير
امير گفت :
ظهر بخير فرهاد جان ساعت يازده و نيم است
مهرداد گفت بيچاره صاحب ملک تا همين الآن اينجا بود
فرهاد کتش را در آورد و روي مبل نشست و گفت:
معذرت مي خواهم ، امروز تمام وقتم توي بانک و محضر گرفته شد
مهرداد و امير نگاهي به هم کردند فرهاد ادامه داد:
به هر حال خريد اون زمين کنسل شد
امير پرسيد :
جاي بهتري رو قولنامه کردي ؟
فرهاد لبخندي زد و گفت :
نه امير جان من مثل تو و مهرداد در اين کار سررشته ندارم
مهرداد با ترديد پرسيد :
پس بانک ، محضر ...؟ !
فرهاد نگاهي به هر دو نمود و گفت :
سارا مهريه اش را مطالبه کرده بود امروز هم مجبور شدم تمام وقتم را صرف اين کار بکنم فعلا" هم کلي از سرمايه اي که براي خريد اون زمين و ساختش داشتم از دستم رفت
امير و مهرداد با تعجب و همزمان با هم گفتند :
مهريه... ؟ !
مهردا پرسيد :
مشکلي برايتان پيش آمده؟
فرهاد لبخند تلخي زد و گفت:
فقط مهريه اش را مي خواست راستي امير به خاطر ديشب واقعا" شرمنده شدم
امير روي مبل کنار فرهاد نشست و گفت :
تو و سارا با هم نمي سازيد؟
مهرداد با ناراحتي گفت :
عيب از فرهاد نيست تو خوب مي داني که دختر بهرام پور مشکل رواني داشته با نامزد قبلي اش بخاطر پول به هم زده ، اما باز هم او را به فرهاد پيشنهاد کردي فرهاد هم حرف تو را قبول کرد مثل يک برادر تو دستپاچه شده بودي ترسيدي که ...
فرهاد با صداي نسبتا" بلندي گفت :
بس کن مهردا ... تو اجازه نداري با امير با اين لحن صحبت کني
امير شرمنده از جا برخاست ، کتش را برداشت و گفت :
من ... من واقعا" متاسفم فرهاد فکر مي کنم کار اشتباهي کردم ، اشتباه و غير قابل جبران
و اتق را ترک کرد فرهاد با ناراحتي گفت :
اصلا" کار درستي نکردي
مهرداد گفت :
آخه دلم مي سوزه واسه تو ، زندگي تو و ... شيوا ...
فرهاد لبخند تلخي زد و آهي کشيد و گفت :
حافظ گفته:
در طريق عشقبازي امن و آسايش بماست
ريش باد آن دل را که با درد تو خواهد مرهمي
مهرداد پوزخندي زد و گفت :
تا کي قرار انتظار بکشي ؟
فرهاد گفت :
ديگه هيچکدام انتظار نمي کشيم فقط با خاطرات زندگي مي کنيم
پس سارا چي ؟
خدا گواه است که من تمام محبت و عشقم را در اين دوسه ماه به پاي او ريختم در برابر توهينهاش سکوت کردم اما او زني است که فقط پول برايش مهم است حالا مي دانم از نظر عاطفي در حقش کوتاهي نکردم
مهرداد گفت :
تو ديوانه اي ... البته مي ببخشيد قربان
فرهاد تبسمي کرد و گفت :
از وزارت چه خبر ؟
مهرداد گفت :
مي خواستي چه خبر باشد؟می دانی ماموران دولت پهلوی زور دارند امروز هم اینجا بودند گفتند باید طی یکی دوماه آینده که پروژه شان راه اندازی می شه من و امیر آنجا باشیم
فرهاد گفت:
پس من اینجا را به چه کسی بسپارم ؟ به بهرام پور که نمی شود اعتماد کرد
مهرداد خندید و گفت:
ای داماد بدجنس ! کمی سر کیسه را شل کن ، ماموران پهلوی خیلی خوب می توانند بهرام پور را جای یکی از ما جا بزنند و از شر پدرزن چند وقتی راحت شوی به هر حال این پروژه دولتی است و نمی توانی از زیر آن شانه خالی کنی
فرهاد از جا برخاست و گفت:
رفتن یکی از شما به گیلان کارهای شرکت را عقب می اندازد به هر حال تا آن موقع فکری خواهم کرد فعلا" می روم دنبال امیر ، فراموش نکن یک عذرخواهی به او بدهکاری.

sorna
04-04-2012, 04:20 PM
آخرين نفري که آنجا را ترک کرد پروانه بود جلوي در ، شيوا را بوسيد و گفت:
اميدوارم هميشه موفق باشي.
شيوا تشکر کرد و گفت:
من هم اميدوارم در تمام مراحل زندگيت موفق و پيروز باشي
صداي خان جان که از داخل سالن شيوا را صدا مي زد باعث شد دو دوست زودتر از هم خداحافظي کنند شيوا با عجله وارد
ساختمان شد و گوشي را گرفت و گفت:
سلام بابا
امير از آن سوي خط گفت:
سلام شيوا جان چطوري ؟
خوبم بابا ، امروز يک مهماني به خاطر قبولي در دانشگاه دادم عده اي از دوستانم را دعوت کردم آنها هم مرا شرمنده کردند و
برايم کادو گرفتند راستي بابا شما چه وقت برمي گرديد ؟
امير گفت:
اين پروژه تا آخر تابستان طول مي کشه ببينم مشکلي پيش آمده ؟
شيوا گفت:
مشکل که نه ، اما خاله هوري يک عمل جراحي دارد ،بي بي بايد برود اصفهان و من تنها مي مانم
امير پرسيد ؟
کي نوبت داره ؟
شيوا پاسخ داد :
نمي دانم ، تلفني اطلاع مي دهد
امير گفت:
سعي مي کنم تا آن موقع مرخصي بگيرم اگر هم نشد فکر ديگري مي کنم خب کاري نداري؟
نه متشکرم مواظب خودتان باشيد خداحافظ
بعد از قطع تلفن ، براي جمع کردن وسايل پذيرايي به کمک خان جان و بي بي رفت بعد از مرتب کردن اتاق پذيرايي ، خان جان از
شيوا خواست تا هدايايش را باز کند شيئا اول کادوي پروانه را که يک کتاب بود باز کرد و در حين باز کردن دومين کادو گفت :
چرا سارا نيامد ؟فکر مي کنم اصلاً به منزل ما نيامده فرهاد هم سرسنگين شده از وقتي ازدواج کرده پايش را اينجا نگذاشته
خان جان گفت :
خب ديگه ، سرش کمي شلوغ شده ، تازه من هم به اندازه کافي او را نمي بينم
شيوا گفت:
شايد سارا دوست نداره با ما رفت و آمد کنه
خان جان مکثي کرد و گفت :
او فقط مجالس دوستانه خودش و رفتن به مسافرت را دوست دارد
بي بي گفت :
خب شما بايد او را نصيحت کنيد اين که نشد زندگي !
خان جان گفت :
چي مي گي بي بي ؟! اين دختر مگر نصيحت بردار است؟ اگر زن زندگي بود دو روزه مهريه اش را طلب نمي کرد و ...
صداي زنگ منزل او را از ادامه حرفش بازداشت و گفت :
حتماً فرهاده ...اومده دنبال من
شيوا براي باز کردن در از جا بر خاست و گفت :
کجا خان جان ؟ مگه من مي گذارم برويد ، من و بي بي تنها هستيم بايد اينجا بمانيد
خان جان گفت:
فرهاد هم تنهاست سارا واسه خوش گذراني رفته رامسر
شيوا در را براي فرهاد باز کرد و خودش به آشپزخانه رفت تمام وجودش از استرس مي لرزيد دو ماه از آخرين باري که فرهاد را
ديده بود مي گذشت .وحالا بعد از دو ماه ، بار ديگر چشم در چشم هم مي شدند شيوا با دستاني سرد و لرزان مشغول درست کردن
شربت شد با اينکه پنج ماه از ازدواج او مي گذشت اما نتوانسته بود عشقش را فراموش کند
صداي فرهاد که در حال احوال پرسي با بي بي بود از داخل سالن به گوش مي رسيد مثل هميشه آرام بود و پر از صفا . نفس
عميقي گشيد ، کمي بر خود مسلط شد و با سيني شربت از آشپزخانه خارج شد و گفت :
سلام
فرهاد با يک حرکت به سمت او چرخيد رنج و اندوه در چهره مردانه اش بيداد مي کرد و شيوا به وضوح آن را ديد لبخندي زد و
گفت :
سلام خانم دکتر ! حالت چطوره ؟
شيوا تبسمي کرد و گفت :
هنوز براي ثبت نام نرفتم آن وقت تو اسم دکتر را روي من گذاشتي
فرهاد کتش را در آورد و روي دسته مبل قرار داد و گفت :
چشم به هم بزني درست هم تمام شده خانوم دکتر
سپس نشست ، شيوا سيني شربت را روي ميز جلوي او قرار داد و فرهاد گفت :
تبريک مي گم اميدوارم هميشه موفق باشي
شيوا تشکر کرد و کت او را گرفت و گفت :
آويزانش کنم يا افتخار نميدهيد شام را با ما باشيد؟
فرهاد لبخندي زد و گفت :
اگر خان جان اجازه بده اين افتخار نصيبت ميشه اما کتم را بده
شيوا به خان جان نگاه کرد با لبخند او ، شيوا خوشحال شد کت را به دست فرهاد داد و او از داخل جيبشبسته کادو کرده اي را
خارج کرد و به سمت شيوا گرفت و گفت :
قابل تو را ندارد
شيوا لبخندي زد و گفت :
باز غافلگيرم کردي
بسته را از فرهاد گرفت و باز کرد جعبه شيک و فانتزي را گشود و با ديدن روان نويس طلا فرياد زد:
واي ... خداي من... اين ... اين خيلي قشنگه و خيلي هم گران ! من نمي توانم قبول کنم
خان جان مصرانه گفت :
قبول کن اين هديه من و فرهاد به توست تو که نمي خواهي دست ما را رد کني ؟
شيوا به فرهاد که مشتاقانه او را مي نگريست نگاه کرد وگفت :
متشکرم فرهاد خيلي قشنگه
بعد کت او را آويزان کرد و گفت:
خب براي شام چي ميل داريد؟
فرهاد به شوخي گفت :
ببينم دختر ، تو خساست را از کي به ارث برده اي ؟ امير اگر اينجا بود ما را به يک رستوران دعوت مي کرد
شيوا خنديد و گفت :
از بي پولي ... راستش مهماني امروز کمي خرج روي دستم گذاشت مي ترسم پولي را که بابا واسه خرجي گذاشته ...
فرهاد با اخم حرف شيوا را قطع کرد و گفت:
اين باباي تو چه اخلاقي داره حاضره در مضيقه باشه اما درصد خيلي از سود شرکت برداره
شيوا گفت :
اما ما در مضيقه نيستيم
خان جان گفت :
خيلي خب بچه ها ، شام امشب ميهمان من حالا شيوا جان برو ديوان حافظ را بياور تا کمي فال بگيريم
شيوا ديوان را از درون قفسه کتابخانه بدست خان جان داد و خودش هم نشست خان جان کمي مکث نمود ديوان را به سمت شيوا
گرفت و گفت :
فال باشد براي يک شب ديگر تو برايمان غزل بخوان
شيوا با تبسمي کتاب را گرفت ، غزل مورد نظرش را آورد ، چند بيت از آن را انتخاب کرد و با صدايي آهسته شروع کرد به
خواندن :
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
سرنشین کوی رندان و سربازانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
در میان آب و آتش ، همچنان سرگرم توست
این دل زار و نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
خان جان گفت :
عالی بود دخترم به من که آرامش داد
فرهاد لبخندی زد و در جواب غزلی که شیوا خوانده بود گفت :
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
لبخند از لبان شیوا رخت بربست نگاه کوتاهی به خان جان نمود کتاب را روی میز قرار داد و از جا برخاست خان جان نگاه سرزنش
باری به فرهاد کرد و خطاب به شیوا گفت :
کجا دخترم ؟
شیوا جلوی در آشپزخانه ایستاد گفت :
می خواهم چایی درست کنم شما ادامه بدهید
خان جان دیوان دا برداشت و با صدای دلنشین غزلی از آن را خواند بی بی با تبسمی به آن گوش فرا داده بود فرهاد سیگارش را
روشن کرد و از جا برخاست شیوا از گفته فرهاد به شدت رنجیده بود مصراعی که فرهاد خوانده بود خنده تمسخر باری بر
احساسات لطیف و پاکش بود آنقدر خود را خرد شده حس کرده بود که دلش می خواست به اتاقش پناه ببرد و ساعتها گریه کند
هرگاه عشق او را نسبت به خود باور می کرد ضربه ای سنگین از جانب فرهاد ، تمام رویاهای شیرینش را ویران می ساخت
فرهاد وارد آشپزخانه شد و با دیدن فنجان لبریز از چای که زیر شیر سماور لبریز شده بود خندید و گفت :
خانوم حواس پرت ! عوض فنجان، سینی را هم پر از آب جوش کردی
شیوا با کلافگی گفت
به تو ربطی ندارد
و شیر سماور را بست
فرهاد روی صندلی نشست و طنز آلود گفت :
چه بی ادب ! نمی دانم چطور می شود آدمهایی به بی حواسی تو که یا قصد خودکشی دارند یا فنجانهایشان از آب جوش غم لبریز

sorna
04-04-2012, 04:20 PM
می شود یک ضرب توی دانشگاه قبول می شوند راستی جریان خودکشی به کجا رسید؟
شیوا که از خشم صدایش می لرزید گفت :
جنابعالی بهتره سرتان توی کار خدتان باشد در ضمن وقتی تشریف می بری ، اون هدیه گرانقیمتت را هم ببر
فرهاد خنده کوتاهی کرد و گفت :
باز ترمز خشمت بریده ؟!
شیوا سینی چای را برداشت هنوز از کنار فرهاد نگذشته بود که او گفت :
لطفاً چایی مرا همین جا بگذار
شیوا با عصبانیت گفت :
من برای تو چایی نریخته ام
فرهاد گفت :
سینی را که گذاشتی بیا اینجا با تو حرف دارم
شیوا مکثی نمود و از آشپزخانه خارج شد خان جان و بی بی روی تراس نشسته بودند و درددل می کردند شیوا سینی چای را
مقابل آنها گذاشت خان جان گفت :
نیم ساعت دیگه حاضر باشید تا برویم
شیوا گفت چشم خان جان
وقتی به آشپزخانه برگشت فرهاد را در حال ریختن چای دید زیر چشمی نگاهی کرد و گفت :
فکر کردی بلد نیستم چایی بریزم ؟ از تو هم بهتر بلدم لااقل فنجانم را لبریز نمی کنم
فنجانی را مقابل شیوا قرار داد و ادامه داد :
ببینم تو با پدرت هم همین رفتار را داری ؟
شیوا گفت :
پدرم فرق داره
فرهاد به چشمان شیوا دقیق نگاه کرد و گفت :
من هم جای پدرت!
شیوا گوشه لبش را گزید خواست از جا برخیزد که فرهاد گفت :
بگیر بشین
شیوا دوباره نشست فرهاد بعد از مکث کوتاهی گفت :
به تو گفته بودم که برادر دوستت در بیمارستان من کار می کند ؟
شیوا گفت :
نه ... اما او را از کجا می شناسی ؟
فرهاد به عقب تکیه داد و گفت :
دو سه ماه قبل که با دوستت دیدمش ، پروانه او را به من معرفی کرد پزشک حاذقی است ، کم کم طرح دوستی با من ریخت می
دانی چرا ؟
شیوا با تردید پرسید :
چرا ؟
فرهاد راست روی صندلی نشست و گفت :
بخاطر تو ... انگار خیلی التماست کرده و تو هم ... به هر حال از من اجازه خواست تا یک شب برای ...
شیوا با عصبانیت وسط حرف او پرید و گفت :
نه تو و نه او ، هیچکدام حق ندارید در این باره ...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت :
ببین شیوا ، من فکر می کنم او مرد خوبیست
شیوا در حالی که از جا برمی خاست گفت :
تو اگر آدم شناس بودی در انتخاب همسر بهتر عمل می کردی
فرهاد گفت :
من هنوز با تو حرف دارم
گوش من از این حرفها پر است
فرهاد پرسید:
می شه بدانم چه کسی گوش تو را از این حرفها پر کرده ؟
همان عشقی که تو فکر میکنی غیرتم را می سوزاند و بر باد می دهد در مورد من چه فکر کردی ؟ آدمی که عشق را با هوس
اشتباه می گیرد؟
لبخندی بر لبهای فرهاد نقش بست و گفت :
پس برای همین تبدیل به یک ماده شیر خشمگین شدی ؟
شیوا با عصبانیت گفت :
واقعاً که بی ادبی فرهاد !
فرهاد یک ابرویش را بالا انداخت و گفت :
خیلی وقته که عمو را از سر اسم من برداشته ای ،درست از وقتی که ازدواج کردم
شیوا گفت :
برای اینکه فهمیدم عموی من نیستی تو حتی به نظر من در مورد سارا اهمیتی ندادی به هر حال دودش به چشم خودت رفت نمی
دانی چه کیفی می کنتم وقتی می بینم مثل یک برده با تو رفتار می کند
فرهاد لبخند دیگری زد و گفت :
چقدر انتقامجو بودی و من نمی دانستم احساس می کردم با من همدردی می کنی
هر دو به هم نگاهی کردند شیوا می دانست که فرهاد دروغ او را باور نکرده فرهاد ادامه داد :
اما در مورد مصراعی که خواندم ، فکر نکردم تو عشق را با هوس اشتباه گرفته ای ، خواستم بگویم اگر همه چیز بخاطر عشق
بسوزد ، غیرت باید بماند چون اگر غیرت نباشد عشق مبدل به هوس می شود غیرت عشق را پایدار و هوس را نابود می کند
شیوا سرش را پایین انداخت باز هم عجولانه رفتار کرده بود فرهاد لبخندی زد و به ساعتش نگاه کرد و گفت :
قرار بود در مورد پیام صحبت کنیم ، اما نشد حالا برو آماده شو تا از شام عقب نمانیم
ساعتی بعد همگی دور یک میز، در محوطه باز و با صفای رستوران نشسته بودند هوای مطبوع تابستان باعث شده بود که
خانواده های زیادی برای صرف شام به آن محیط دل امگیز بیایند آهنگ ملایمی از بلندگو پخش می شد و صدای گفت و گو و خنده
ریز از سر هر میزی به گوش می رسید فرهاد منو را از روی میز برداشت و گفت :
خب خان جان قراره ما را به چی مهمان کنی ؟
خان جان لبخند زنان گفت :
هر چه که دوست دارید فقط زیاد گران نباشد ، چون خیلی پول همراهم نیست
هر چهار نفر خندیدند و فرهاد گفت :
خیلی خب ، حالا دست به یکی می کنید و سر من کلاه می گذارید ،اما من زرنگتر از این حرفها هستم پول شام را می دهم اما می
گذارم به حسابتان!
خان جان فوراً گفت :
پس من و بی بی جوجه کباب می خوریم با سالاد مخصوص ، نوشابه و اگر دوغ هم باشد بد نیست
فرهاد تبسمی کرد و به شیوا نگاه کرد و گفت :
وشما؟
من چلو کباب را ترجیح می دهم
فرهاد با شوخی گفت :
با سالاد مخصوص ، نوشابه و اگر دوغ هم باشد بدت نمی آید
باز هم همگی خندیدند فرهاد پیشخدمت را صدا زد و شام را سفارش داد بعد از شام ، خان جان سفارش قهوه داد فرهاد بر حسب
عادت سیگارش را روشن کرد و قدم زنان از جا برخاست کمی دورتر از آنها در تاریکی لبه حوضچه زیبای رستوران نشست و در
حالیکه سیگار می کشید به سارا خیره شد عشق شیوا مهار نشدنی بود و مصراعی که او خوانده بود در حقیقت نهیبی به وجدان
خودش بود در این چند ماه خیلی سعی کرده بود از او دوری کند کم کم فکر می کرد موفق شده است ، اما درخواست پیام از او ،
بهانه شد برای دیدار مجدد شیوا بعد از دو ماه و غزلی که شیوا خوانده بود تلنگری بر عشق خفته اش بود با هر بار دیدن او ،
میلش به داشتن آن زیبای مهربان بیشتر می شد این حس با رفتار نادرست همسرش ، بیشتر می شد و او خود را عاجز و درمانده
در برابر خواسته اش می دید وقتی پیام خواسته اش را با او در میان گذاشته بود دلش می خواست او را حسابی کتک بزند و غیبت
امیر را بهانه کرده بود و حالا به این می اندیشید که اگر روزی با مرد دیگری ازدواج کند چطور باید حقیقت را تحمل کند و به
زندگی ادامه دهد با خودش زمزمه کرد :
آنقدر این عشق خودخواهم کرده که حتی نمی خواهم به این فکر کنم که او هم باید روزی ازدواج کند همانطور که من ازدواج کردم
اگر ازدواج کند دیگر حق ندارم به او بیاندیشم و این طور آزادانه نگاهش کنم و از دور بپرستمش چطور باید تحمل کنم ؟ من آن
روز نه تنها از این شهر بلکه از این کشور خواهم رفت آه شیوا ... شیوا تو چطور تحمل می کنی ؟
و بعد آهسته گفت:
جان بر لب است و حسرت در د که از لبانش نگرفته هیچ کامی ، جان از بدن درآید
صدای شیوا او را به خود آورد
راز حافظه؟
با تعجب به او نگاه کرد که کنارش نشسته بود شیوا لبخندی زد و گفت:
سیگارت خاکستر شد
فرهاد سیگارش را زیر کفش خاموش رد وگفت :
کی آمدی اینجا؟
شیوا با شیطنت گفت :
نترس ، با خودت حرف نمی زدی فقط همین بیت شعر را خواندی
فرهاد گفت :
توی فکر بودم
شیوا گفت :
اجازه هست سوالی بپرسم ؟
فرهاد پاسخ داد:
از کی تا حالا واسه حرف زدن اجازه میگیری؟
شیوا گفت:
از وقتی که فکر کردم دروغگو شده ای
فرهاد به شیوا نگاه کرد و گفت :
دست شما درد نکنه حالا دروغگو هم شده ام ؟
شیوا هم به او نگاه کرد و گفت:
خودت بله ... اما نگاهت نه
مکث کوتاهی کرد و با تردید پرسید :
چرا ... با سارا ازدواج کردی ؟
فرهاد نگاهش را از او گرفت ، کمی فکر کرد و گفت :
دوست داری باز هم به تو دروغ بگویم ؟
شیوا گفت :
نه
پس سوال نکن.

sorna
04-04-2012, 04:21 PM
بی بی در حالی که از خارج می شد سفارشاتش را به شیوا می کرد:
_شیوا جان حتما به عمو فرهاد تماس بگیر تا بیاید دنبالت.
_چشم بی بی. من که نمی خوام شب تنها بمانم.
بی بی او را بوسید و سوار ماشین آژانس که جلوی در منتظرش بود شد و رفت. شیوا ظرف آب را پشت او پاشید و به داخل خانه بر گشت. یک راست به سمت تلفن رفت و شماره ی ویلای فرهاد را گرفت. مدتی طول کشید تا ارتباط بر قرار شد. قبل از اینکه صدای طرف مقابل بیاید، صدای موزیک و خنده به گوش می رسید. سپس صدای یکی از خدمتکارها در گوشی پیچید:
_بله بفرمایید.
_سلام با خان جان کار داشتم.
_گوشی دستتان.
لحظاتی بعد صدای سارا در گوشی پیچید:
_بفرمایید.
شیوا با تردید گفت:
_سلام سارا من با خان جان کار داشتم.
سارا گفت:
_خان جان نیست. اگه کاری بگو تا وقتی اومد به او بگویم.
شیوا با تردید بیشتری گفت:
_بی بی امروز رفت اصفهان و پدرم هم برای کار رفته گیلان و ...
سارا حرف شیوا را قطع کرد و گفت:
_حالا لابد تصمیم داری تشریف بیاری اینجا. اگر خان جان آمد به او می گویم.
و بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. شیوا گوشی را روی دستگاه گذاشت و گفت:
_چه بی ادب!
هنوز از کنار تلفن بر نخواسته بود که صدای زنگ ان بلند شد. گوشی را برداشت، پدرش از گیلان تماس گرفته بود تا بداند بی بی رفته یا نه. در آخر به شیوا تاکید که شب تنها نماند.
شیوا تمام صبح و بعر از ظهر منتظر نماس خان جان و فرهاد بود اما هیچ کدام با او تماس نگرفتند. کم کم مطمئن شد سارا به انها چیزی نگفته است. خواست دوباره تماس بگید که صدای در خانه به گوش رسید. فورا آیفون را برداشت و گفت:
_کیه؟
با شنیدن صدای سارا با تردید در را باز کرد. سارا وارد منزل شد. با دیدن هم به هم سلام کردند و سارا بدون تعارف روی مبل نشست و در حالیکه به اطراف نگاه می کرد گفت:
_خیلی ساده است. فکر نمی کردم مهندس خوب شرکت و برادر عزیز فرهاد انقدر ساده زندگی کنه.
شیوا گفت:
_برای چه آمدی اینجا.
سارا یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_تو از هر کسی که می اید اینجا این سوال را می کنی؟ البته از اولین برخوردت فهمیدم که بر خلاف تعریف های خان جان دختر بی ادبی هستی.
_من از کسانی که بعد از مدت طولانی کناره گیری به دیدنم می آیند این سوال را می کنم. در ضمن هر کس بر حسب علاقه ای که نسبت به دارد قضاوت می کند. نگفتی برای چی آمدی؟
_شنیدم اتاق قشنگی داری، اومدم اتاقت را ببینم.
_اتاقم! کی گفته؟
_شنیدم هنرمندی، تابلو می کشی... به هر حال این بار اومدم تا راست و دروغ بودنش را ثابت کنم.
_نمی دانم چه کسی انقدر اغراق آمیز از من حرف زده.
_سارا از جا برخواست و گفت:
_در هر حال من نفرتم را از تو کنار گذاشتم. درست نیست که دست دوستی من را رد کنی خانم با اخلاق!
شیوا با ناراحتی گفت:
_نفرت برای چه؟
_اول اتاقت را می بینم بعد باهات صحبت می کنم. خیلی باهات کار دارم. اتاقت بالاست؟
شیوا که سماجت او را دید جلوتر به راه افتاد و سارا را به اتاقش راهنمایی کرد. سارا وارد اتاق شد. تابلوهای زیادی روی دیوار ها و گوشه و کنارها به چشم می خورد. سارا گفت:
_برخلاف اخلاقت، سلیقه ی خوبی داری. لطفا تا من تابلوها را نگاه می کنم برایم شربت بیاور.
شیوا با تردید از اتاقش خارج شد به طبقه ی پایین رفت در حالی سعی می کرد هر چه سریع تر به اتاقش برگردد و با خدو گفت:
_"معلوم نیست برای چه به خودش زحمت داده به اینجا امده. نکنه فهمیده من به فرهاد..."
فورا سینی را برداشت و به اتاق برگشت. سارا لبه ی تخت او نشسته بود. با ورود او خندید و گفت:
_چقدر زود برگشتی به هر حال کار من تمام شد.
شیوا همان طور که جلوی در ایستاده بود گفت:
_چه کاری؟
سارا موذیانه گفت:
_تو هنوز یاد نگرفتی که نباید کلید را روی کمد جا گذاشت؟
شیوا به کمدش نگاه کرد و سارا ادامه داد:
_فقط کمی فوضولی کردم و همینطور نگاهی به عکس های خصوصیت انداختم.
شیوا سینی را روی میز گذاشت و با ناراحتی گفت:
_به تو هم یاد ندادن که نباید به لوازم خصوصی دیگران دست بزنی؟
در کمدش را باز کرد و با نگاه گذرا به به درون آن به سمت سارا برگشت و گفت:
_آلبوم مرا پس بده سارا.
سارا آلبوم را به شیوا داد ولی عکس ها در ان نبود. شیوا گفت:
_عکس ها گجاست؟
_انقدر جوش نزن توی کیفم گذاشتم. به تو می دهم. من از این عکس ها زیاد دارم. اما قبلش می خوام با تو اتمام حجت کنم.
شیوا با عصبانیت گفت:
_زود تر از اینجا برو.
سارا از جا برخواست و چند قدم دور شیوا چرخید و گفت:
_از همین الان دارم می گم بدنامی تو و پدرت برام مهم نیست فقط آبروی خودم مهم است. دلم می خوام با فکری راحت و آسوده مهمانی بدهم و مهمانی بروم بدون اینکه زیر نگاه ترحم بار کسی خرد بشم.
شیوا با سردرگمی گفت:
_منظورت چیه؟
_تو اصلا می دانی پدرت چرا به گیلان رفت و چرا فرهاد این اجازه را به او که مطمعن ترین مهندس شرکتش بود داد و یا اینکه چرا فرهاد دیگه اینجا نمی آید؟
شیوا بدون اینکه حرفی بزند به او نگاه کرد و او ادامه داد:
_پدر بیچارت به خاطر حرف هایی که درباره ی تو و فرهاد در شرکت ورد زبانها بود داشت سکته می کرد.
شیوا گیچ و سردرگم گفت:
_کدام حرفها:
_فکر کن... ببینم چه حرف هایی میشه پشت سر یه دختر جوان و یه مرد میشه زد. رابطه ی...
شیوا با خشم فریاد زد:
_تو داری دروغ می گی... دروغ!
سارا با جدیت گفت:
_حواست را جمع کن دختره ی احمق. دلم نمی خواد جلف بازی های و کارهای احمقانه ی فرهاد باعث بشه که همهنگاه ترحم بارشان را به من بدوزند. در ضمن اگر باور نداری از خان جان عزیزت بپرس. از مهرداد، از پدرت و یا حتی خود فرهاد!
شیوا با اندوه لبه ی تخت نشست. نمی خواست باور کند و نمی خواست بداند شایعات درباره ی او و فرهاد تا چه حدی بوده. اما صدای سارا هنوز توی گوشش زنگ می زد؛ رابطه ی نامشروع... شیوا گوش هایش را گرفت و گفت:
_نه... نه... خداوندا آخر چرا؟ چرا؟ وقتی خطایی از من سر نزده، یعنی همه به من با دیده ی یک... اما آنها باید بدانند که همه ی اینها شایعه ای بیش نبوده.
با یاد آوری فرهاد قلبش فروریخت و تمام وجودش سرد شد و با خود گفت:" او به خاطر شایعات خیلی رنجیده خاطر شده و ... و پدرم..."
صدای زنگ که از پایین می امد باعث شد تا سرش را از روی متکا بلند کند. اتاق در تاریکی کامل فرو رفته بود و اثری از سارا نبود. او ساعت ها در تنهایی به خاطر رنجهایش گریسته بود. بار دیگری که صدای زنگ را شنید به یاد آورد که کسی جز خودش در خانه نیست، از اتاقش خارج شد و خود را به طبقه پایین رساند. آیفون را برداشت و با صدای گرفته گفت:
_کیه؟
صدای فرهاد موجب شد احساس سرما کند.
_شیوا منم فرهاد. در را باز کن.
شیوا انگشت یخ زده اش را روی دکمه فشرد. صدای باز و بسته شدن در ، در سکوت خانه پیچید. شیوا مثل ادم های مسخ شده همان جا ایستاده بود و به صدای قدم های فرهاد گوش می داد. روی دیدن او را نداشت.
در سالن باز شد همراه با نور مهتاب سایه ی فرهاد هم داخل دوید. صدایش کرد و گفت:
_شیوا... شیوا... کجا هستی؟ چرا چراغها را خاموش کردی؟
وارد سالن شد و با دیدن شیوا که در تاریکی ایستاده گفت:
_تو اینجایی؟
دستش را روی کلید برق فشرد و با روشن شدن چراغ ها سالن روشن شد و اولین چیزی که توجه هر دو را جمع کرد عکس های پاره شده بود که در قطعاتی کوچک سر تاسر سالن را گرفته بود. فرهاد نگاهش را از سطح سالن گررفت و به شیوا چشم دوخت. با دیدن چشم های قرمز و رنگ پریده اش گفت:
_شیوا...اینجا چه خبر شده؟ تو حالت خوبه؟ پدرت گفت که تنهایی، اما چرا با من تماس نگرفتی تا بیام دنبالت؟
شیوا بدون اینکه جواب بدهد از پله ها بالا رفت. فرهاد به دنبالش رفت و همراهش وارد اتاق شد.
_پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟
_تنهایم بگذار. خواهش می کنم از اینجا برو.
فرهاد به لیوانهای شربت نگاه کرد و گفت:
_تو تنها نبودی. کی اینجا بوده؟
شیوا سرش را پایین انداخت و فرهاد با حالت عصبی گفت:
_پرسیدم کی اینجا بوده؟ چه اتفاقی افتاده؟
شیوا با بغض گفت:
تو جوابم را بده. این درسته که توی شرکت شایعاتی ... در... مورد من و تو گفته شده؟ درسته؟
فرهاد با تردید گفت:
_شیوا اینجا چه اتفاقی افتاده؟ پرسیدم چه کسی با تو بوده و این اراجیف را به تو گفته؟
این بار اشک های شیوا جاری شد و گفت:
_پس درسته... متاسفم... واقعا متاسفم. من نمی خواستم موجب بدنامی تو و پدرم و خودم را فراهم کنم. من همیشه سعی داشتم در کمال صداقت و پاکی با تو برخورد کنم اما حالا...
و صدای هق هق دردناک او فضای اتاق را پر کرد. فرهاد به شیوا نزدیک شد. دل شکسته و اشکهایش، باعث شده بود که خود داری اش را از دست بدهد و ناگهان به خود امد، کمی عقب تر ایستاد و گفت:
_چرا گریه می کنی؟ به خاطر یک مشت حرف احمقانه که خودت هم به شایعه بودنش ایمان داری.
شیوا اشک ریزان گفت:
_حالا چطور باید به تو نگاه کنم. چطور با پدرم رو به رو بشم و خان جان...
_تو گناهی مرتکب نشدی که شرم کنی. در ثانی این حرف ها فراموش شده. بعد از نه ماه کسی دیگر حتی اشاره ی کوتاهی بهش نمی کنه.
شیوا کمی آرام گرفت و با تعب گفت:
_نه ماه قبل...؟
_آره... قبل از ازدواجم با سارا.
_اما سارا گفت...
فرهاد با عصبانیت حرفش را قطع کرد و گفت:
_سارا؟ او اینجا بوده و این اراجیف را برایت تعریف کرده، عکس ها را هم او پاره کرده./
شیوا سکوت کرد و فرهاد در حالی که به طرف در می رفت گفت:
_دیگه شورش را در اورده. اجازه نمی دهم تو را هم اذیت کند.
شیوا خودش را به در رساند و مانع خروج او شد و متلمسانه گفت:
_خواهش می کنم فرهاد کاری به نداشته باش.. نمی خوام باعث اختاف و دعوا مین شما بشم.
فرهاد چند دقیقه ای صبر کرد و بعد گفت:
_خیلی خب، من می روم پایین تو هم آماده شو و بیا.
شیوا از جلوی در کنر رفت و گفت:
_من همین جا می مانم.
فرهاد در حال خارج شدن، تحکم آمیز گفت:
_تو همراه من می ایی و مثل همیشه در آنجا احساس راحتی میکی. کسی جرات نمی کند به تو حرفی بزند.
بعد از رفتن فرهاد، شیوا لباس پوشید و سینی شربت را برداشت و به پایین رفت. فرهاد عکس های پاره شده را در داخل نایلونی جمع کرده بود. با ورود شیوا گفت:
_نگاتیو ها را داری؟
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
_بله ولی فکر نمی کنم دفعه سوم به خوبی دفعه اول چاچ شوند.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_امیدوارم دفعه ی اخری باشد که مورد خشم و غضب قرار می گیرند!

sorna
04-04-2012, 04:21 PM
شیوا همراه فرهاد وارد سالن بزرگ ویلا شد. فرهاد درحالی که کتش را در می اورد یکی از خدمتکارها را صدا زد.
_مهری، مهری.
دقایقی طول کشید تا مهری از قسمت خدمتکارها خارج شد و گفت:
_سلام آقا، بفرمایید.
فرهاد کتش را به او داد و پرسید:
_سارا کجاست؟
مهری گفت:
_بعد از ظهر که می رفتند بیرون خواستند به شما اطلاع بدهم که دیر وقت برمی گردند.
فرهاد با عصبانیت گفت:
_دیگر کارش به جایی رسیده که شب ها هم دیر تشریف می آوردند.
سپس به شیوا اشاره کرد و گفت:
_یکی از اتاق های بالا را در اختیار شیوا قرار بده، چند روزی مهمان ماست.
مهری گفت:
_چشم آقا.
و شیوا به طبقه بالا و اتاقش راهنمایی کرد. فرهاد با کلافگی به سمت تلفن رفت و شماره ای گرفت و منتظر برقراری تماس شد.
سلام فرامرز، حالت چطوره؟... من خوبم. لطف به خان جان بگو راننده می فرستم دنبالش. نه... نه... اتفاقی نیافتاده. شیوا را آوردم اینجا... آره... متشکرم. شب به خیر، خداحافظ.
ساعتی بعد خان جان هم رسید و شام را با هم صرف کردند. بعد از شام خان جان و شیوا برای استراحت به اتاقهایشان رفتند و فرهاد به انتظار سارا ، تلوزین تماشا می کرد. ساعت از یازده گذشته بود اما خبری از سارا نشد. بالاخره حوصله فرهاد سر رفت و به اتاقشان رفت. در میان شیوا هم بیدار بود و می دانست فرهاد با اعصابی متشنج شام را خورده. او تمام حالات فرهاد را می فهمید و میدانست از شدت عصبانیت رو به انفجار است. دعا کرد وقتی برگشت سارا فرهاد خواب باشد تا طوفانی بپا نشود. این را هم می دانست تا فرهاد خشمش را فرهاد بروز ندهد آرام نمی گیرد.
فرهاد از شدت عصبانیت خوابش نمی رفت. از اتاق خارج شد و کمی در راهرو قدم زد و بعد روی پله ها نشست. سیگارش را روشن کرد و به ساعتش نگاه کرد. ساعس دوازده و نیم بود اما هنوز برنگشته بود. بالاخره راس سایت یک صدای ترمز ماشینش در فضای ساکت باغ پیچید. فرهاد با عجله برخواست از پله پایین رفت. شیوا هم که تا آن موقع بیدار بود از اتاق خارج شد و درگوشه ای از راهرو که دیده نمی شد ایستاد. سارا با بی خیالی وارد سالن شد. با دیدن فرهاد گفت:
_تو هنوز بیداری؟
فرهاد به سختی توانست جلوی فوران خشم و غضبش را بگیرد و با کمی عصبانیت گفت:
_معلوم هست کجایی؟
سارا با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
_من که به خدمتکار گفته بودم...
فرهاد طاقت نیاورد و فریاد کشید:
_تو خیلی بیخود کردی که برای من پیغتم می گذاری. تو به چه اجازه ای تا این موقع شب بیرون ماندی؟
_سارا گفت:
_فکر می کنی کجا بودم؟
فرهاد با همان حالت عصبی گفت:
_هر جهنم دره ای که بودی، فقط نمی خوام دیر آمدنهای تو باعث بی آبرویی من بشه.
سارا به سمت پله ها رفت و گفت:
_الان اصلا حوصله ی جار و جنجال زا ندارم.
فرهاد جلوی سارا ایستاد و گفت:
_اما من امشب باید تکلیفم را با تو روشن کنم.
سارا با عصبانیت گفت:
_خب روشن کن.
فرهاد گفت:
_دیر آمدنهای تو عواقبش پای من هم هست.
سارا با تمسخر گفت:
_چه عواقبی؟ تو اصلا در مورد من چه فکری می کنی.
فرهاد گفت:
_من در مورد تو هیچ فکری نمی کنم. اما ممکن است دیگران راجبت فکرهای ناشایستی کنند اگر به فکر آبروی خود نیستی کمی به فکر موقعیت اجتماعی و خانوادگی من باش.
سارا خندید و گفت:
_نترس آقای با ابرو. کارهای من به موقعیت اجتماعی تو صدمه نمی زند.
فرهاد با جدیت گفت:
_از فردا شب قبل از ورود من باید خانه باشی.
سارا با تمسخر نگاهش کرد و گفت:
_چون خودت دست به هر کثافت کاری می زنی فکر کردی منم....
سیلی محکمی که فرهاد به گوش سارا زد، هم باعث ناتمام ماندن حرفش و هم باعث شد به مجسمه برخورد کند. مجسمه روی زمین افتاد و با صدای نا خراشی شکست. خان جان سراسیمه از اتاقش خارج شد و گفت:
_اینجا چه خبره؟
سارا با عصبانیت فریاد زد:
_کثافت آشغال! تو اجازه نداری دست رو من بلند کنی.
فرهاد گفت:
_از این به بعد این اجازه را در مقابل رفتار نامعقول تو به خود می دهم.
_سارا خیلی سریع تکه ای از مجسمه ی شکسته شده را برداشت و به سمت فرهاد پرتاب کرد. قبل از اینکه فرهاد جا خالی دهد، تکه ی گچی به گوشه ی پیشانی اش اصابت کرد. فرهاد که حسابی تحریک شده بود به سمت سارا رفت:
خان جان فریاد زد:
_بس کنید... بس کنید.
صدای جیغ و فریاد سارا که به فرهاد ناسزا می گفت، تلاش فرهاد برای رهایی از دست خان جان و التماس های خان جان برای پایان دعوا، شیوا را به وحشت انداخته بود. خود را به وسط پله ها کشید و فریاد زد:
_تمامش کنید... خواهش می کنم تمامش کنید.
سارا با دیدن او با صدای بلند و مفتضحانه گفت:
_تو که اون بالا با معشوقت مشغول بودی، دیگه با من چیکار داشتی؟
فرهاد با عصبانیت خان جان را هل داد. دیگر هیچ چیز جلو دارش نبود. خود را به سارا رسد و دویم سیلی را به او زد. شیوا گریه کنان روی پله ها نشست و گفت:
_بس کن.... تو را به خدا بس کن.
فرهاد با شنیدن صدای شیوا به سمت او برگشت. خواهش و وحشت در چشمانش موج می زد. سارا با خشم به سمت پله ها رفت و از کنار شیوا گذشت و به اتاقش پناه برد. خان جان زیر بازوی فرهاد را گرفت و او را روی مبل نشاند و گفت:
_پیشانیت شکافته، باید بخیه و پانسمان شود.
فرهاد سرش را به مبل تکیه داد و گفت:
_شیوا را آروم کنید.
خان جان اول به دکتر خانوادگیشان زنگ زد و بعد برای آرام کردن شیوا رفت. فرهاد دستمالی را برداشت و خونی را که از پیشانی اش بر صورتش می چکید را پاک کرد. شیوا در آغوش خان جان آرام گرفت و به فرهاد چشم دوخت. همیشه آرام و صبور بود.حتی زمانی که او را به کوه آتشفشان تشبیه می کرد، چنین رفتاری از خود بروز نمی داد. مطمئن بود سارا حسابی تحریکش کرده و صبر و تحملش را به پایان رسانده که تا این حد عصبی و ملتهب رفتار کرده.
صدای ماشین دکتر از داخل محوطه به گوش رسید و خان جان برای استقبال او رفت و بعد از دقایقی وارد شدند.
دکتر با دیدن اوضاع آشفته گفت:
_خدای من! این جا جنگ رخ داده؟
و بعد بدون معطلی دست بکار شد. برای بخیه چند تار موی فرهاد را چید و بعد از بخیه زدن ، آن قسمت را پانسمان کرد. بعد از اتمام کارش از فرهاد خداحافظی کرد. خان جان برای بدرقه او را همراهی کرد. فرهاد از جا برخواست و به سمت شیوا رفت و کنار او روی پله ها نشست و گفت:
_باید ما را ببخشی، خیلی ترساندمت.
_این همه خشونت لازم نبود.
فرهاد لبخند تلخی زد و گفت:
_لازم بود. دیگر طاقتم تمام شده بود. با کارهایش، حرفهای نامربوطش، با خود سریها و از همه بدتز تهمت های ناروایش، خونم را به جوش آورده بود.
_فکر می کنی حرکت امشبت فایده ای هم داشته باشد؟
فرهاد به شیوا نگاهش کرد و گفت:
_مطمئنا نه، فردا روز از نو. حداقل خودم را خالی کرد. ظرفیتم پر شده بود اما حالا باز گنجایش تحمل کارهایش را تا یک مدتی پیدا می کنم.
شیوا پرسید:
_چرا با هم حرف نمی زنید؟
فرهاد با اندوه جواب داد:
_وای شیوا... شیوا... دست روی دلم نذار که خون است.
سپس از جا بر خواست و به طبقه ی بالا رفت.

sorna
04-04-2012, 04:21 PM
شیوا سرش را در میان دستانش گرفته بود و چشمهایش را به می فشرد. دلش می خواست از انجا فرار کند و به جایی رود که احساس در آن معنایی نداشته باشد. دو روز از اقامتش در ویلای فرهاد می گذشت. شب اول به خاطر دعوای فرهاد و سارا چشم بر هم نگذاشته بود. از صبح روز بعد هم قهر سارا و فرهاد، ویلا را به یک گورستان ساکت و ماتم زده تبدیل کرده بود. خان جان هم غمگین و ماتم زده بود چرا که در برابر چشمهایش، عروسش به پسرش نا سزا می گفت و با او درگیر می شد و چاره ای جز نگاه کردن و غصه خوردن نداشت. خان جان هم دیگر آن خان جان سابق نبود، خان جان دل زنده و شاد که بعد از شام برای همه فال می گرفتو پا به پای فرهاد لطیفه می گفت و همه را می خواند، در غم فرو رفته بود. غم او شیوا را هم دلگیر کرده بود و آن روز بعد از دو روز قهر، سارا سکوتش را با تقاضایی که شیوا زا او بی خبر بود شکسته و موجب جار و جنجال را فراهم کرد.

در اتاق که باز شد شیوا سرش را بالا نمود. با دیدن خان جان که آماده شده بود گفت:

_کجا خان جان ؟

_احتیاج به تمدد اعصاب دارم. می خوام برم جایی که از شر این جنگ و دعوا ها راحت باشم. من دارم می رم چند روزی را در کنار ساحل دریا و به دور از همه این غم و غصه ها زندگی کنم. امیر تو را به من سپرده پس مجبوری که با من بیایی. این طوری می توانی به پدرت هم سر بزنی. حالا بلند شو برو منزل، وسایلت را جمع کن و برگرد.

شیوا از جا برخواست و گفت:

_می خواهید فرهاد و سارا به حال خود رها کنید؟

خان جان لبخندی زد و گفت:

_برای دعواهایشان احتیاجی به تماشاچی ندارند.

و از اتاق خارج شد. همزمان با او ساراهم از اتاقش خارج شد و بدون اعتنا به خان جان از کنارش رد شد. خان جان وارد اتاق فرهاد شد و با دیدن او که ماتم زده لبه ی تخت نشسته بود گفت:

_چرا ماتم گرفتی؟ این چیزی بود که خودت خواستی.

فرهاد با تاسف سر تکان داد و گفت:

_منظورتان چیه مادر؟ سارا با هرزه دریهاش مرا حسابی تحریک می کند.

_منظورم انتخابت است. تو شیوا را به راحتی از دست دادی.

_باید بگویم گذشتن از او از جان دادن سخت تر بود اما چاره ای نداشتم. خودتان هم آن شایعات و خواهش های امیر را
شنیدید.

_بله... ولی این همه دختر چرا ایین روانی از بند گسیخته؟

فرهاد لبخند تلخی زد و گفت:

_سارا یا یکی دیگه چه فرقی می کرد؟ به هر حال کسی را که می خواستم از دست دادم.

_تو انقدر خودخواه بودی که فقط به فکر دل خودت بودی. اصلا فکر نکردی که انتخاب نادرست تو در مورد همسر آینده ات باعث دردسر برای اطرافیانت می شود. من یک مادرم، اما هر روز مجبورم شاهد جنگ و دعوا میان شما باشم. باید شاهد بی احترامی های همسرت نسبت به تو و خودم باشم. نمی توانم حرف بزنم چون آتش جنگ شعله ورتر می شود. چرا فکر نکردی که حاال که مجبور به ازدواج هستی با کسی ازدواج کنی که خوشبخت بشی؟ چرا فکر نکردی که خوشبختی تو باعث می شه شیوا ازت دلسرد بشه؟ این فکر ها را نکردی که حالا هنوز هم داره از عشق تو می سوزه و دم نمی زنه.

فرهاد حرفی برای گفتن نداشت، خان جان ادامه داد:

_من و شیوا داریم میریم مسافرت، امیدوارم تا وقتی برمی گردیم اختلاف بین شما برطرف شده باشه.

sorna
04-04-2012, 04:22 PM
عطر ادکلن فرهاد همراه با بوي مرغوب سيگارش در تمام اتاق پيچيده بود شيوا عاشق آن بو بود به پشت سرش برگشت سينه به سينه فرهاد شد نگاه فرهاد به تبسمي زيبا لبريز از عشق شد دستهايش را طوري از هم گشود که انگار او را براي آغوش مي طلبد شيوا پر از ترديد خود را در آغوش او رها کرد و ناگهان بين زمين و آسمان معلق ماند فريادي از وحشت کشيد و از خواب پريد سرش احساس سنگيني مي کرد دلشوره و حالت تهوع داشت فکر کرد فرهاد واقعاً آنجا بود چرا که هنوز بوي ادکلنش را حس مي کرد با رخوت از رختخوابش جدا شد و به ساعت نگاه کرد و سراسيمه از اتاقش خارج شد و با صدايي بلند معترضانه گفت :
بابا ... بابا ... قرار بود امروز زودتر بيدارم کنيد ، ديرم شد
وقتي به طبقه پايين رفت امير هم با عجله از اتاقش خارج شد و گفت :
لعنت بر شيطان ! خودم هم خواب ماندم
شيوا بعد از شستن دست و صورتش به اتاق برگشت و با عجله آماده شد کيف و کلاسورش را برداشت و فرياد زد :
بابا خواهش مي کنم عجله کنيد ده دقيقه ديگر کلاسم شروع مي شود
امير در حاليکه پالتويش را به تن مي کرد از پله ها پايين آمد و گفت :
ببينم امروز ظهر مي آيي منزل ؟
شيوا پاسخ داد :
نه بابا ... تا ساعت چهار کلاس دارم يک ساعت بيکاري ام را همان جا مي مانم اصلاً نمي صرفه در اين هواي سرد برگردم منزل
وقتي هر دو از سالن بيرون رفتند متوجه شدند برف سنگيني همه جا را سپيد پوش کرده است

************************************************** ***

پروانه در حاليکه دستکشهايش را به دست مي کرد گفت:
حالا که استاد نيامده چطوره يک سري به نمايشگاه عکس بزنيم ؟
شيوا پالتويش را پوشيد و گفت :
از صبح که از منزل آمدم دلشوره دارم اصلاً از وقتي آن کابوس را ديدم دلم داره شور مي زنه مي خواهم زودتر برگردم منزل و با خان جان تماس بگيرم
پروانه با شوخي گفت :
تو در خواب هم در عالم عشق هستي دختر جان فراموش کن قصه فرهاد را ، خوب به خاطرت کوهي را نکنده و الا چه مي کردي ؟
شيوا همراه پروانه از کلاس خارج شد و گفت :
اين قصه با مرگ من تمام مي شود حالا آرزوي پايانش را کن !
پروانه پرسيد :
راستي قضيه طلاقشان به کجا رسيد؟
شيوا گفت :
نمي دان اما تصميم گرفتم با سارا صحبت کنم
پروانه با شوخي گفت :
مي خواهي به او بگويي سارا خانوم زودتر تکليف ما را روشن کن ؟
شيوا معترضانه گفت :
پروانه ...!
پروانه خنده اي سر داد و گفت :
ناراحت نشو ، حالا زودتر راه بيفت تا از دل نگراني پس نيفتادي من حوصله نعش کشي ندارم
دقايقي بعد که شيوا وارد منزل شد همه جا در سکوت فرو رفته بود وارد آشپزخانه شد بشقاب غذاي پدرش دست نخورده روي ميز قرار داشت کمي برايش تعجب برانگيز بود و ناگهان مثل برق گرفته ها ، کيف و کلاسورش را روي زمين رها کرد و به سمت تلفن دويد و با عجله شماره ويلاي فرهاد را گرفت بلافاصله بعد از برقراري تماس گفت :
سلام ، لطفاً گوشي را بدهيد به خان جان
مهري خدمتکار مخصوص خان جان گفت :
شيوا خانوم شما هستيد ؟
شيوا عمق اندوه را از صداي مهري احساس کرد و با تشويش گفت :
اتفاقي افتاده ؟
مهري مکثي نمود و گفت :
بله خانوم آقا فرهاد و سارا خانوم صبح تصادف کردند حالا هم بيمارستان هستند و ...
دنيا دور سر شيوا چرخيد باقي صحبتهاي مهري را متوجه نشد فقط سعي کرد اسم بيمارستان را در حافظه اش بگنجاند گوشي را روي دستگاه قرار داد تمام بدنش سرد شده بود آنقدر گيج بود و به چگونگي اين اتفاق فکر کرد که متوجه نشد چطور خود را سر خيابان رسانده ، تاکسي گرفته و وارد بيمارستان شده حالا مي فهميد علت آن همه نگراني ها و دلواپسي هايش ه بوده
صداي پدرش او را از گيجي و منگي بيرون آورد :
شيوا تو اينجا چه کار مي کني ؟ الان بايد سر کلاس باشي
شيوا به چشمان اشک آلود پدرش ، چهره ماتم زده فرامرز و خانواده بهرام پور نگاه کرد و گفت :
بابا چه اتفاقي افتاده ؟ بگوييد حالشان خوب است پس خان جان کجاست ؟
امير شيوا را که حال مناسبي نداشت روي نيمکت نشاند و گفت :
آرام باش عزيزم سارا توي اتاق عمل است ، خان جان هم ... يک شوک به او دست داده ، ترجيح دادند بستري شود
شيوا وحشت زده گفت :
فرهاد ؟!
امير سرش را پايين انداخت و با تاسف گفت :
هنوز بيهوشه
شيوا گفت :
هنوز ...؟ يعني چند ساعته ؟
امير گفت :
ساعت ده صبح تصادف کردند من خارج از شرکت بودم و تا ساعت سه مطلع نشدم
شيوا با خودش حساب کرد از ده صبح تا الان ، پنج بعد از ظهر ، هفت ساعت مي گذرد و با صداي بلند آنچه را که فکر مي کرد بر زبان آورد و گفت :
پس چرا به هوش نيامده ؟
با ورود دکتر همه از جا برخاستند دکتر نگاهي به جمع منتظر نمود و گفت :
متاسفانه همکارانم مجبور شدند طي يک عمل جراحي ، بچه را بردارند اا خوشبختانه در حال حاضر حال خودشان خوب است
خانم بهرام پور با شنيدن خبر سلامتي دخترش گريه خوشحالي را سر داد شيوا مات و مبهوت از شنيدن خبر باردار بودن سارا به دهان دکتر چشم دوخت دکتر ادامه داد :
همانطور که گفتم مادرتان دچار يک سکته خفيف شده بودند که خوشبختانه به خير گذشت طي دو سه روز آينده مرخص مي شوند اما در مورد آقاي دکتر پناه ، متاسفانه بايد خبر بدي به شما بدهم طولاني شدن مدت بيهوشي ايشان اين احتمال را به ما داده که دچار مرگ مغزي شده باشند
شيوا با نااميدي فرياد زد :
نه ... نه اين امکان نداره بگوييد که اشتباه شده تو را به خدا نجاتش دهيد
و سيل اشک از چشمانش جاري شد امير ، شيوا را در آغوش کشيد و در حاليکه خودش هم مي گريست سعي کرد او را آرام کند

**********************************************

صداي تيک تاک ساعت سکوت غم انگيز اتاق را مي شکست شيوا مضطزب و بي قرار طول و عرض اتاق را قدم مي زد شکوه با يک ليوان آب قند وارد اتاق شد و نگاهي به ساعت کرد و گفت :
آخه عزيزم ، غصه خوردن و قدم زدن که دردي را دوا نمي کند بيا اين آب قند را بخور و کمي استراحت کن ساعت يک نيمه شب است
شيوا روي مبل نشست و با استرس گفت :
نمي خورم ... نمي توانم بخوابم ...فقط ... فقط خواهش مي کنم تنهايم بگذار
شکوه ليوان را روي ميز قرار داد و به اتاق خودشان رفت به مهرداد که او هم ماتم زده بود گفت :
خيلي مضطربه
مهرداد نگاهي به او کرد و گفت :
بسيار خب ، تو بخواب ، من سعي مي کنم يک طوري آرامش کنم
و از اتاق خارج شد و به اتاق شيوا رفت شيوا سرش را روي زانوانش گذاشته بود و به آرامي مي گريست مهرداد کنار او نشست و گفت :
چرا انقدر خودت را عذاب مي دهي ؟
شيوا که صبر و تحملش را از دست داده بود گفت :
چرا هيچ کس مرا درک نمي کند ؟ شماها چي مي دونيد ؟ اگر فرهاد به هوش نيايد ...
و دوباره سرش را روي زانوانش قرار داد مهرداد نفس عميقي کشيد و گفت :
برايش دعا کن و نااميد نشو گريه کردن فقط باعث مي شه همه از اسرار درونيت باخبر شوند
شيوا سرش را بلند کرد و با تعجب به مهرداد نگاه کرد و او ادامه داد :
مي دانم اگر روزي فرهاد بفهمد که براي تو حرف زده ام از شرکت اخراجم مي کند اما فکر مي کنم با شنيدن حقايق کمي آرام بگيري حداقل از عذابي که تا به حال گريبان گير تو بوده نجات پيدا مي کني شايد هم اگر بداند حالا چه رنجي را متحمل مي شوي بخاطر گفتن حقايق بر من خورده نگيرد به هر حال او هميشه با من درددل مي کرد حداقل مسائلي را به من مي گفت که نمي توانست با پدر تو در ميان بگذارد
شيوا با نگاهي منتظر به مهرداد چشم دوخت و او ادامه داد :
آره ... آره شيوا تو هميشه عشق او بودي و او هيچ وقت به خودش اجازه نمي داد در اين باره با تو صحبت کند امير رفيق ديرينه اش بود و فرهاد به چشم برادري نگاه مي کرد همسفره بودند ، نان و نمک هم را خورده بودند، اجازه داده بود آزادانه به منزلش رفت و آمد کند ، به او اعتماد کرده بود ، پس ناموسش ، ناموس او هم بود و به خودش اين اجازه را نمي داد که با ابراز عشق به تو ، به اعتماد امير خيانت کند هميشه مي گفت ديدن تو برايش کافي است ، براي همين تصميم داشت هيچ وقت ازدواج نکند اما با اصرارهاي من راضي شد در مورد تو با پدرت صحبت کند ولي باز هم طولش داد مي گفت شيوا بايد بزرگتر بشه ،انقدر که معاني عشق را درک کند انقدر معطل کرد که بالاخره يک سري شايعات توي شرکت پيچيد فرهاد به من گفته که سارا همه چيز را با اختلاف زماني برايت بازگو کرده ، همان شايعات باعث شد که با سارا ازدواج کند بعد از آن شايعات پدرت از او خواهش کرد هر چه زودتر ازدواح کند تا شايعات فروکش کند اما چون فرهاد اين کار را نکرد و پدرت از شعله ور شدن شايعات مي ترسيد تهديد کرد نه تنها شرکت ، بلکه تهران را ترک مي کند پدرت مي دانست فرهاد به خاطر از دست ندادن او ، به عنوان يک دوست و يک مهندس کاردان ، حتماً ازدواج مي کند که همين طور هم شد اما فرهاد دليل ديگري هم داشت و آن تو بودي نمي خواست با رفتن امير ، فرصت ديدن تو را هم از دست بدهد بعد از ازدواج ، به خاطر تعهدش به سارا و به خاطر اينکه به او خيانت نکرده و در حقش کوتاهي نکرده باشد از آمدن به منزل شما خودداري مي کرد وقتي ديد سارا عشق و محبت سرش نمي شود و در عوض محبتهايش بد رفتاري مي کند دوباره رفت و آمدهايش را از سر گرفت و به منزل شما آمد يادت هست به مناسبت قبوليت در دانشگاه ؟ مي داني روز بعد به من چه گفت ؟
شيوا اشکهايش را پاک کرد و پرسيد :
چي گفت :
مهرداد لبخندي زد و گفت :
گفت واسه نگاه کردنش فرصت کم آوردم
شيوا سرش را پايين انداخت تمام تنش داغ و تب آلود بود احساس ميکرد کوهي عظيم از روي دلش برداشته شده در عين حال نمي دانست بايد خوشحال باشد يا غمگين به هر حال فرهاد روي تخت بيمارستان بيهوش و بي خبر افتاده بود مهرداد برخاست و گفت :
حالا برايش تا صبح دعا کن ، براي مردي که عشق و مردانگي اش باور نکردني است
و از اتاق خارج شد آن شب شيوا تا صبح به گذشته فکر کرد و با ياد آوري فرهاد و خاطراتش ، با به تصوير کشيدن نگاه عاشقانه او ، ذره ذره وجودش به خاطر او تپيد .

sorna
04-04-2012, 04:22 PM
هنگامی که او وارد بیمارستان شد پدرش در حال خارج شدن بود. امیر گفت:

_آمدی دخترم؟

شیوا پرسید:

_چه خبر ؟ حالشون چطوره؟

امیر مکث کوتاهی کرد و گفت:

_خان جان را آوردند داخل بخش. سارا فردا مرخص میشه، اما فرهاد... هنوز بی هوشه! شب که مرجان برگشت تو همراه فرامرز برگرد خانه. فعلا خداحافظ

شیوا از او خداحافظی کرد و وارد بیمارستان شد.از ایستگاه پرستاری شماره اتاق خان جان را پرسید به سمت اتاقش رفت: مرجان کنار پنجره ایستاده بود و محوطه بیمارستان را نگاه می کرد. با ورود او به سمت شیوا بر گشت و آهسته گفت:

_آمدی...

شیوا گفت:

_آره می توانی بری.

مرجان پالتو و کیفش را برداشت و گفت:

_فعلا خوابیده. خیلی ممنون که به جای من می مانی. هر چند به مراقب احتیاج نداره اما من شب برمی گردم. فعلا خداحافظ.

و اتاق را ترک کرد. شیوا کیفش را روی میز گذاشت و روی صندلی کنار تخت نشست و دست خان جان را در دست گرفت. خان جان چشمهایش را باز کرد. شیوا لبخندی زد و گفت:

سلام خان جان، می بخشید بیدارتان کردم.

خان جان لبخند تلخی زد و گفت:

_بیدار بودم عزیزم و منتظر تو.

شیوا پرسید:

_حالتان چطوره؟

خان جان با اندوه گفت:

_حال... مگه واسه ی کسی حال مونده؟ فرهاد پسر بیچارم... نمی توانم باور کنم، چطور باید تحمل کنم؟ به من کمک کن تا از اینجا بلند شم. باید او را ببینم.

شیوا متلمسانه گفت:

_شما نمی توانید از خا بلند شید، در پانی اجازه نمی دهند کسی فرهاد را ببینه.

خان جان گفت:

_از صبح تا حالا به مرجان التماس کردم تا منو پیشش ببره، اما فقط به من خیره نگاه کرد. دیگه رمقی برام نمانده که به تو التماس کنم.

شیوا مکثی کرد و گفت:

_باشه من میرمو با دکترش صحبت می کنم تا اجازه بده برید دیدنش.
شیوا از اتاق خارج شد به سمت ایستگاه پرستاری رفت. بعد از کلی خواهش و التماس توانست رضایت دکتر را برای ملاقات فرهاد بگیره. وقتی برگشت خان جان را به کمک پرستار روی ویلچر نشاند و همراه پرستار از بخش خارج شدند و به بخش ای سی یو رفتند. پاهای شیوا سست شده بود و می لرزید. نمی توانست تصویر بیمارگونه و رنجور فرهاد را ببیند. به آهستگی وارد اتاق شدند.شیوا با دیدن آن همه وسایل پیچیده پزشکی که به اعضای مختلف بدن فرهاد وصل شده بود، دجار اندوه و ناامیدی شد. خان جان با غمی وافر دست فرزندش را به دست گرفت و به آرامی گریست.

شیوا ناباورانه به فرهاد نگاه می کرد. او آرام روی تخت دراز کشیده بود گویا که به آرامی خوابیده بود. موهای زیبا و خوش حالتش برهم ریخته بود و زخم کوچکی درست در جایی که چند ماه قبل بخیه خورده بود روی سرش دیده می شد. قلبش به آرامی میزد و ضربان آن بر روی صفحه نمایشگر دستگاه نقش می بست. بوی عطر و ادکلنش در فضای ضد عفونی شده به مشام می رسید. شیوا احساس می کرد که او را قبلا هم در این حالت دیده و ناگهان به یاد آن روز افتاد...

sorna
04-04-2012, 04:23 PM
فصل بهار بود و همه برای تعطیلات نوروزی به دریا رفته بودند. هوای مطبوع ساحل و فضای دل انگیز آن، شور عجیبی در دلش انداخته بود. برای قدم زدن به ساحل رفته بود. فرهاد درست مثل حالا، روی صندلی راحتی دراز کشیده بود و چشمهایش را بسته بود. او به آهستگی به فرهاد نزدیک شده بود و مراقب بود تا او را بیدار نکند. بالای سرش که رسید فرهاد گفت:

_شیوا همان جا که ایستادی بمان و در ضمن پر حرفی هم نکن، ساکت و آرام.

او تبسمی کرد و گفت:

_از کجا فهمیدی که منم؟

فرهاد هم لبخند زده و در پاسخش گفته بود:

_گفتم ساکت باش و همینجا بایست.

او پرسیده بود:

_برای چه؟

و فرهاد پاسخ داده بود:

_چون سایت مانع از سوختن صورتم میشه.

و او معترضانه گفته بود:

_ای خودخواه تنبل، خیال کردی من سایه بانم.

خودش را کنار کشید و تابش خورشید باعث شده بود تا فرهاد کمی چشمهایش را فشار دهد و بگوید:

-ای بدجنس!

وقتی به خود آمد اشکهایش جاری شده بود. طاقتش را از دست داده بود. دیگر حتی نمی توانست به خاطر خان جان هم که شده صدای هق هقش را در گلو خفه کند. پرستار اول از همه شیوا و بعد خان جان را از اتاق بیرون کرد. پرستار خان جان را به اتاقش بود اما شیوا ترجیح داد به محوطه برود تا با روحیه ی بهتر با خان جان موجه شود. وقتی به اتاق برگشت خان جان هم آرام گرفته بود. لبه ی تخت نشست و گفت:

_معذرت می خوام نباید... خب من خیلی احساساتی هستم.

خان جان آه حسرت باری کشید گفت:

_تو حق داری، از همه بیشتر! جدای من که مادرش هستم تو بیشتر رنج کشیدی، به خاطر فرهاد.

شیوا نگاهش را که در آن هزاران سوال بود به خان جان دوخت. او تبسمی کرد و گفت:

_شیوا شاید فرهاد سالها یا برای همیشه در این حالت بماند و این خیلی درد آور و غیر قابل تحمل است. ما فقط می توانیم برایش دعا کنیم و به زندگیمان ادامه دهیم. وقتی این خبر را شنیدم تحملم را از دست دادم و به این روز افتادم. نا امید شدم. اما حالا که دیدمش حس غریبی به من میگه که اون بیدار میشه. اون به هوش میاد و ما فقط باید صبر کنیم. تو قول میدی برایش صبر کنی؟

شیوا منظور خان جان را به خوبی درک می کرد و سرش را پایین انداخت. خان جان ادامه داد:

_در این مدت این درد را به خودت همراه کردی و تحمل کردی، اما حالا بهتره که برای من اعتراف کنی و خودت را راحت کنی.

شیوا باز هم سکوت کرد، خان جان گفت:

_نمی خواهی حرف بزنی؟ من می دانم که تو به فرهاد علاقه مند هستی. درسته؟

شیوا از اینکه خان جان از احساس او با خبر بود تعجب کرده بود و از بیان آن شرم داشت، آهسته گفت:

_نمی خواهم کسی فکر کنه آن شایعات حقیقت داشته. من.... من هیچ گاه مرتکب گناهی نشدم، همیشه جلوی فوران احساساتم را گرفتم.

خان جان لبخندی زد و گفت:

_من مطمئنم هستم که همین طور بوده که تو می گویی. اما چرا هیچ وقت نخواستی که به من چیزی بگی، در حالی که همیشه زمینه اش را به وجود آورده بودم؟ خیلی دلم می خواست از علاقه ات با من صحبت کنی اما تو همیشه از ان فرار کردی.

شیوا این بار به او نگاه کرد و گفت:

_دیگه همه چیز تمام شد خان جان، با وجود سارا، دیگه نمی خواهم به او فکر کنم. من چنین حقی را ندارم.

خان جان گفت:

_به خودت دروغ نگو، تو همیشه به اون فکر می کنی. من از چشمات می فهمم و در مورد سارا باید بگویم بعد از گرفتن مهریه ی سنگینش سعی داشت از فرهاد طلاقش را بگیره و بره سراغ خوش گذرانی هایش اما دادگاه طلاقش را نداد چون فرهاد نمی خواست سارا به خواستش برسه. اما حالا دیگه خواسته ی فرهاد مهم نیست. چون اون دیگه به عنوان یه آدم عاقل و زنده در جامعه مطرح نیست. سارا خیلی راحت می تونه طلاقش را بگیره و مطمئنا هم همین کار را میکنه، اصلا برایم مهم نیست. بره به درک! چیزی که برای من مهمه وجود و نظر تو هست. شیوا فرهاد تو را دوست داره. او یه مرده و یه عاشقه واقعی. تا پای حرفهایش ننشینی نمی فهمی چقدر دوستت داره. حتی در ذهنت هم نمی گنجد. اما اون هیچ وقت جرات نداشت پا پیش بذاره و اونم به خاطر دوستیش با امید. حتی اگر سارا هم نبود، آن شایعات هم نبود، باز هم اجازه می داد درد عاشقی مثل خوره قلب و روحش را بیازارد. اما حالا... حالا می خوام به منئ قول بدی وقتی بهبود پیدا کرد همه چیز را برایش تعریف کنی. از او تقاضا کن که با تو ازدواج کنه، دیگه سعی نکن احساساتت را از او پنهان کنی تا هر دو از این غم رها بشید. به من قول می دی؟

شیوا مات و مبهوت به او نگاه کرد چطور می توانست انقدر مطمئن صحبت کند. خان جان گفت:

_می دانم فکر می کنی دیوانه شدم. در حالی که هیچ کس به بهبود او امیدی نداره، رد حالی که سارا هنوز زنه قانونی او هست، من تو را برایش خواستگاری می کنم. اما من مطمئنم که فرهاد به هوش میاد. من یه مادرم.

شیوا باز هم چیزی نگفت و خان جان ادامه داد:

_فکر نکن زن خودخواهی هستم که ازت چنین درخواستی می کنم. اگرچه اگه خواهشی هم نمی کردم باز هم به انتظارش میشستی، فقط خواستم باری از غصه هایت را کم کنم.

شیوا با بغض سرش را روی پاهای او گذاشت و خان جان با تبسمی تلخ، موهایش را نوازش کرد.

sorna
04-04-2012, 04:23 PM
شیوا با عصبانیت در اتاق را باز کرد و گفت:

_کجا داری می ری؟

سارا بدون این که به او نگاه کند گفت:

_نمی توانی قبل از ورود در بزنی؟

شیوا وارد اتاق شد و گفت:

_می خواهی بروی؟

سارا با تمسخر گفت:

_دارم می سپارمش به تو!

شیوا گفت:

_قبل از طلاق؟

سارا با خنده گفت:

_حکم طلاق من همان مرده ی زنده نماست.

شیوا با خشم گفت:

_اما او شوهر توست. چرا صبر نمی کنی تا دکتری که خان جان برایش تلگراف زده بیاید؟
سارا گفت:

_چی، بمانم؟ نه عزیزم من همه ی تلاشم اینه که قبل از بهبود احتمالی اون آقا طلاقم را بگیرم. در غیر این صورت ممکن است که او دوباره زنده بشه و باز با ندادن طلاقم، بخواد عذابم بده.

شیوا گفت:

_تو داری اشتباه می کنی. داری یه مرد واقعی را فدای هوس هایت می کنی.

سارا خندید و گفت:

_آره دختره ی خوش قلب آن مرد واقعی تقدیم به تو.

و با جدیت ادامه داد:

_دختره ی احمق، اون اصلا زنده نیست تا بشه اسمش را مرد واقعی گذاشت. من اگه جای خان جان بودم ترتیبی می دادم که اعضای مورد نیاز بدنش به بیماران محتاج هدیه بشه تا با این کار بار گناهاش کم بشه و اما تو با خیال راحت بشین کنارش و برایش دعا کن. من هم به قول تو میرم دنبال هوس ها و خوش گذرانی هام. اگه زنده شد سلام گرم منو بهش برسون.

چمدانش را برداشت و تا جلوی در رفت و باز ایستاد و گفت:

_راستی یه نصیحت دیگه، اگه یه روز شانس بهت رو کرد و مجنونت از خواب زمستونیش بیدار شد و با او ازدواج کردی، سعی کن از نقطه ی دیدش دور نشی چون ادم بدبینیه. مخصوصا تو که پر از هیجان و هیایو هستی. او قدم به سنی گذاشته که احتیاج به آرامش داره. به هر حال من دارم خودم را از زنجیر قید و بند او رها می کنم. به نظر من مردها مثله یه زنجیر فولادی هستن که برای بسته شدن به دست و پای ما بسته شدند. سعی می کنم در جشن عروسیتان شرکت کنم.

و خنده کنان از در خارج شد. شیوا لبه ی تخت نشست و به فضای غم بار اتاق نگاه کرد.

sorna
04-04-2012, 04:23 PM
فصل زمستان به پایان رسیده بود و بهار قدم به زمین گذارده بود اما فرهاد همچنان بی هوش بود. بی خبر از تمام درد و رنجی که به خاطر وسایل پیچیده پزشکی و تغذیه از راه بینی متحمل می شد. حتی متوجه نمی شد که او هر روز بعد از کلاسش برای دیدن او می رفت، کنار تختش می نشست و ساعت ها گریه می کرد و از اعماق وجود صدایش می زد. او هیچ جوابی به التماس هایش نمی داد. این اتفاقات هنگامی روی می داد که همه از او قطع امید کرده بودند جز شیوا و خان جان.

خان جان آخرین تیر ترکشش را رها کرده بود و با دوست صمیمی فرهاد که یکی از پزشکان معروف امريكا به حساب می آمد تماس گرفته بود و از او خواسته بود تا به ایران بیاید.لوییس با اظهار تاسف از آن حادثه قول داده بود در اسرع وقت به ملاقات فرهاد بیاید.

شیوا بعد از سارا از اتاق خارج شد و به سالن پایین رفت. خان جان روی صندلی راحتی نشسته بود و داشت فکر می کرد. شیوا سکوت را شکست و گفت:

_خان جان من می رم دانشگاه.

خان جان نگاهش کرد و گفت:

_سارا رفت؟

شیوا گفت:

_متوجه رفتنش نشدید؟

_نه... هیچ وقت نه حضورش را پذیرفتم و نه احساس کردم و حالا با رفتنش احساس نمی کنم که کسی از افراد این خانواده کم شده.

شیوا پرسید:

_دکتر لوییس کی قراره که بیاید؟

خان جان گفت:

_بعد از ظهر. تو هم بعد از کلاس بیا اینجا، از پدرت خواستم تا با دکتر لویس ملاقاتی داشته باشه.

شیوا گفت:

_باشه خان جان. فعلا خداحافظ. شب می بینمتان.

خان جان گفت:

_شیوا... چرا خواستی سارا را از طلاق منصرف کنی؟ تو که هنوز به فرهاد علاقه داری، درسته؟

_شیوا به سمت خان جان برگشت، دستش را روی شانه های او قرار داد و گفت:

_ای کاش می توانستید سری به قلب من بزنید. آن وقت با شک و تردید از من نمی پرسیدید هنوز هم دوستش دارم یا نه، من فقط خواستم با سارا اتمام حجت کنم، درست مثل فرهاد.

خان جان تبسمی کرد و گفت:

_امروز هم به دیدنش میروی؟

شیوا فقط لبخند زد.

sorna
04-04-2012, 04:24 PM
کمی جلو رفت تا یکبار دیگر ارتفاع صخره را تخمین بزند. با دیدن آن ارتفاع، خود را عقب کشید. آن صخره ی برج مانند کم عرض که هیچ راهی برای پایین امدن از وجود نداشت، دل آسمان را شکافته بود و تا بالاترین نقطه از اسمانپیش رفته بود و او آن بالا روی سطح نسبتا مدور و کم عرضش روی تخته سنگی به امید یک ناجی نشسته بود.

تنها صدایی را که می شنید زمزمه ی نامحسوس آدمها از ان پایین بود. هر چقدر صبر می کرد تا چیزی از ان زمزمه ها بشنود موفق نمی شد و خود را عاجز از درک صحیح ان ها می دید.

نمی دانست دقیقا چند روز است که روی ان صخره ی غول پیکر اسیر شده است. فقط در ان مدت صدای نفس های خسته ی شخصی را حس می کرد. حس می کرد ان شخص همان ناجی اوست و تلاش می کند تا از صخره بالا بیاید. حکم آزادی اش از ان صخره ی مهیب در دستهای او بود و او این را احساس می کرد. در ان چند روز سعی کرده بود تا او را ببیند. اما او در ابتدای راه بود. ان روز بیشتر از روز های قبل به او نزدیک شده بود. صدای نفس ها ی او را بهتر می شنید و فهمید که ان نفس ها برایش آشناست و ناگهان او به خاطر آورد که صدای آن نفس ها، آن قدم ها و آن عطر جان بخش متعلق به کیست.

با همان هیجان از جا برخواست. خواست به لب پرتگاه برود که احساس کرد پاهایش بی حس شده است، سرد و سنگین. و بعد فهمید که مرگ در حال فراگرفتن اوست. این بار احساس کرد که ناجی اش با یک حرکت کوچک به پایین سقوط می کند. با تمام قوا فریاد زد:

_شیوا... شیوا... مواظب باش.

اما صدا در گلویش خفه شد. شیوا مضطرب خود را عقب کشید. برای لحظه ای خود را تسلیم خواسته اش نموده بود. بی تاب از لمس و نوازش دست ها ی مردانه ی او به سویش رفته بود و ناگهان نیروی درونی او را از انجام ان بازداشته بود. با نا امیدی روی صندلی نشست و مثل همیشه برای فرهاد گریه کرد و زیر لب زمزمه نمود:

"فرهاد... فرهاد به خاطر خدا مرا تنها نگذار."

sorna
04-04-2012, 04:25 PM
لوییس یک امریکایی واقعی با ظاهری کاملا خارجی بود. موهای طلایی رنگ و چشمان آبی اش به او قیافه ای سرد و بی روح بخشیده بود. قد و قامتی کشیده و قوی داشت. روی هم رفته هیکلی ورزشکارانه داشت. فارسی را بلد بود و کمی کلمات را سنگین تلفظ می کرد. در عین حال خیلی گرم و صمیمی و مودب برخورد می کرد. او از زمان دانشجویی با فرهاد دوست بود و جز نخبگان علم پزشکی و تحصیل کرده در یکی از بهترین دانشگاه های آمریکا، فوق تخصصی در شاخه ی مغز و اعصاب بود. دانشگاهی را که فرهاد و او درش تحصیل کرده بودند آنها را موظف کرده بود هر هنگام که به نیروی آنها احتیاج داشتند از هر کجای دنیا خود را به آمریکا برسانند و به دانشگاه معرفی نمایند و حالا لوییس به خاطر این تعهد و علایق خودش، حدود ده سال در یکی از بزرگترین بیمارستان ها ی کشورش مشغول به کار بود.

او در بدو ورود، شیوا را با سارا اشتباه گرفته بود و بعد از آشنایی کامل با او، نگرانی ها و دلواپسی های شیوا برایش باور نکردنی و جالب توجه بود.

لوییس مطالعات و تحقیقات پیشرفته تری را روی مغز فرهاد شروع کرد. بار دیگر موهای سر فرهاد تراشیده شد و عکس ها ی جدیدی از سر و مغز او گرفته شد. هیچ اثر و نشانه ای از صدمه به مغز دیده نمی شد. لوییس هم مطمئن شد که حدس پزشکان ایرانی کاملا درست بوده و فرهاد دچار مرگ مغزی شده. آخرین امید شیوا و خان جان چون شمعی سوخت و خاموش شد. حالا همه ی امید ها متوجه خدا بود و شفاعت و رحمتش.
شیوا روی تاب روغن نخورده نشسته بود و با تکان دادنش، صدای خشک و دلخراشش را بلند کرده بود. در فکر و رویاهایش بود که تاب از حرکت ایستاد. به عقب برگشت. متوجه لوییس شد که با بازوان نیرومندش تاب را از حرکت باز داشته بود. لوییس لبخندی زد و گفت:
_صدای خشکش، اعصاب را متشنج می کند. حالا می توانم چند لحظه مزاحمتان شوم؟

شیوا خودش را کمی عقب کشید و گفت:

_البته.

لوییس روی تاب نشست و گفت:

_خانم شیوا، به قول خودتان حقیقت هر چند تلخ باشد باید پذیرفت. همان طور که گفتم فرهاد به مرگ مغزی دچار شده و هیچ وقت از این حالت بیرون نمی آید. پس سعی کنید قبول کنید.

_منظورتان چیه آقای لوییس؟

_مرا "جان" صدا کنید. توجه شما، اندوه شما به فرهاد و برای او شگفت انگیز و قابل تحسین است. در کشور ما دو عاشق هم این طور برای هم دل نمی سوزانند و وقت نمی گذارند.

شیوا اخم کرد و گفت:

_منظور؟

لوییس لبخندی زد و گفت:

_شما یک عاشق واقعی هستید، حدسم درسته؟

شیوا با جدیت گفت:

_این مسئله به خودم مربوطه آقا

لوییس لبخند دیگری زد و گفت:

_بله به خودتان مربوطه اما من فقط نظرم را گفتم یعنی این طور احساس کردم.

شیوا گفت:

_احساستان به شما دروغ گفته آقای لوییس.

_پس حس انسان دوستانه است؟

شیوا پاسخ داد:

_بله.

لوییس مکثی کرد و گفت:

_خوشحالم.

شیوا با تعجب گفت:

_خوشحالید، برای چه؟

لوییس به شیوا خیره شد و گفت:

_چون قصد داشتم از شما تقاضای ازدواج کنم.

شیوا سراسیمه از روی تاب برخواست و با خشم گفت:

_من یک مسلمانم و شما مسیحی....

لوییس سرش را به نشامه ی تاکید تکان دادو گفت:

_بله من یه مسیحی ام خانوم شیوا و برایم فرقی نمی کنه که به آیین شما در بیایم.

شیوا با عصبانیتی بیشتر گفت:

_به همین راحتی؟ چه فکری کردید؟ فکر کردید قبول آیین ما به سادگی شیوه ی خواستگاری شماست؟

sorna
04-04-2012, 04:25 PM
لوییس خندید و گفت:

_آه پس شما به خاطر شیوه تقاضای ازدواجم ناراحت شدید. خب باید مرا ببخشید. من اصلا به رسم و رسومات شما آگاهی ندارم.

شیوا گفت:

_نخیر آقا... اصلا شما چطور این اجازه را به خود دادید که فکر ازدواج با مرا به سرتان راه ندهید و بعد هم بیانش کنید.

لوییس گفت:

_چطور؟ خب من مرد تحصیل کرده، متمول و پر آوازه ای هستم... و علاقه مند به شما. همین برایم کافی است که به خودم اجازه بدهم از یک دختر خانم زیبا و فوق العاده که با یک نگاهش دل می برد خواستگاری کنم.

شیوا با جدیت گفت:

_این دلایل را ببرید به کشور خودتان. مطمئنا خاطر خواه های زیادی دارید و امیدوارم هر چه زودتر ایران را ترک کنید.

لوییس با دلخوری گفت:

_آه... اصلا انتظار چنین برخوردی را از جانب شما نداشتم. خب من به دل نمی گیرم. امیدوارم صحبت هایم با پدرتان و یا حتی خان جان نتیجه بخش باشد.

شیوا با تحکم گفت:

_من به شما چنین اجازه ای نخواهم داد و پدرم اصلا رضایت نخواهد داد. پس اگر به شخصیتتان علاقه مند هستید پیشتر از این اصرار نکنید. بگذارید خاطره ی خوبی از شما در ذهن همه باقی بماند.

لوییس از جا برخاست، مقابل شیوا ایستاد و گفت:

_پس باور دارید که فرهاد مرده؟ ای کاش عشق مرا هم باور می کردید و ...

شیوا معطل نکرد و بدون اینکه بخواهد کلمه ای دیگر از زبان او بشنود انجا را ترک کرد.

sorna
04-04-2012, 04:27 PM
خواستگاری غیر مترقبه ی جان از شیوا او را مشوش نموده بود. اگر چه تازمانی که در ایران بود دیگر حرفی از ان به زبان نیاورد، اما تا چند وقتبعد از رفتن بی سر و صدایش هنوز احساس بدی داشت و شب ها کابوس های تکراریرهایش نمی کرد. چند شب در ان کابوس ها، خودش را در لباس عروسی در کنارجان، بر سر جنازه ی فرهاد می دید و هر دفعه جیغ زنان و با ترس و وحشت ازخواب می پرید و خود را در تاریکی شب در اتاقش تنها می یافت. روی تخت بهانتظار صبح می نشست و صبح هراسان خود را به بیمارستان می رساند و با دیدنفرهاد که نفس می کشید و قفسه ی سینه اش بالا و پایین می رفت، نفسی آسودهمی کشید.

بهار گل هایش را تقدیم دستان سبز تابستان نمود و تابستان جایش را به پاییزطلایی سپرد. پاییز با رنگ نارنجی اش جایش را به سفیدی زمستان داد و رفت،اما فرهاد هنوز بی هوش بود و یک سال از عمرش را روی تخت بیمارستان سپریکرده بود.
خان جان هم امیدش را از دست داده بود. افسرده و ماتم زده می نشست و به یکنقطه خیره می شد. با این اوضاع و احوال کارهای شرکت ساختمانی هم مختل شدهبود و به خاطر فقدان حمایت های مالی فرهاد رو به ورشکستگی می رفت. در انیک سال امیر و مهرداد نهایت سعی خود را کرده بودند که شرکت پا بر جا بمانداما تلاش انها نیز به روزهای آخر نزدیک می شد.

در میان شیوا عاشقانه به فرهاد و زندگی دوباره اش می اندیشید. ملاقات هایهر روزه اش و اشکهای که نثار وجود بی تحرک فرهاد می کرد هنوز ادامه داشت.تنها سرگرمی اش درس و دیدار های مکرر فرهاد بود.

آن روز هم مانند روزهای دیگر به دیدار او رفته بود. به ارامی وارد اتاقشد، روی صندلی نشست و به فرهاد چشم دوخت. باور نمی کرد یک سال از شنیدنصدایش، دیدن نگاه گرم و مهربانش محروم مانده باشد و میدانست اگر بدون اوتا آن لحظه پا برجا مانده به لطف نور امیدی است که در دلش سوسو می زد. آنروز حس غریبی داشت. احساس می کرد فرهاد در حال تلاش برای زنده ماندن است.زیر لب زمزمه کرد:

"یک سال است که مرا تنها گذاشته ای. نه به اشک ها و نه به حرف هایعاشقانه ام جواب میدهی. خودت خوب می انی اگر صبر ایوب هم بود به پایانمیرسید اما من... به عشق و وفای او قسم خورده ام که هرگز تنهایت نگذارم.می دانم صدایم را می شنوی اما جوابم را نمی دهی. می دانی فرهاد، چند وقتاست که دیوان حافظ را باز می کنم یک غزل تکراری پیش رویم باز می شود. میخواهی برایت بخوانم؟ از اول تا آخرش را حفظ کرده ام."

سرش را روی تخت گذاشت و به انگشتان کشیده ی فرهاد پشم دوخت و با صدای آهسته خواند.


روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار اخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه ی گل

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

صبح امید که بد معتکف پرده ی غیب

گو برون آی که کار شب تار آخر شد

آن پریشانی شب ها ی دراز غم دل

همه در سایه ی گیسوی نگار آخر شد

باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز

قصه غصه که در دولت یار آخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد

که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را

شکر کان محنت بی حد و شمار آخر شد
شیوا چشمانش را بست. احساس سستی و رخوت می کرد. سرما از سر انگشتان پاهایششروع شده بود و آرام آرام تا شانه هایش پیش رفته بود. دیگر هیچ حرکتی نمیتوانست بکند. مطمئن شده بود که آن سردی، سایه ی مرگ است که وجودش را فراگرفته.

sorna
04-04-2012, 04:27 PM
در تمام آن مدت روی تخته سنگ نشسته بود و با گوش سپرده به صدای نفس های خسته ی مهربانش مرگش را به تعویق انداخته بود و آن روز آنقدر او را نزدیک به خود احساس می کرد که حتی صدای زمزمه هایش را به خوبی می شنید و درک می کرد. آن اشعار را می شناخت. یکی از غزل های حافظ بود. چشم هایش را به لبه ی پرتگاه دوخت. حالا دیگر گرمی نفسهایش را هم احساس می کرد و بالاخره با انگشتان ظریفش به لبه ی پرتگاه پنجه افکند. بغض سنگینی که که در گلویش نشسته بود را در تمام خطوط زیبای چهره اش دید.

یک قدم به سوی او برداشت، دومین قدم... فرهاد احساس کرد اگر قدم دیگری بردارد همه چیز نابود می شود. با وحشت چشمانش را بست و منتظر ماند و ناگهان رطوبت گرمی که بر نوک انگشتانش حس می کرد باعث شد که سرمای مرگ به سرعت از او دور شود. به آرامی چشمهایش را باز کرد. در ابتدا نور شدیدی چشمهایش را آزرد و بعد که موفق شد بدون آزار نو چشمهایش را بگشاید دید که دیگر از صخره ی مهیب هیچ خبری نیست. اتاق سفید، تخت و فضای آنجا او را متوجه کرد که در یکی از اتاق های بیمارستان خوابیده. هیچ چیز به خاطر نداشت. با خود گفت:

"آن صخره... اینجا..." و بار دیگر رطوبت گرم دیگری را بر سر انگشتش احساس کرد. به سختی سرش را خم کرد و شیوا را دید. سرش را روی تخت قرار داده بود و اشکی که از چشمان بسته اش می چکید بر انگشتان او می نشست. با صدای ضعیف و زمزمه وار صدایش کرد:

_شیوا... شیوا... اما جوابی نشنید. احساس کرد تمام اعضا و استخوان های بدنش خرد شده و قادر به هیچ حرکتی نیست. به سختی دستش را حرکت داد و دست شیوا را در دست گرفت تا او را متوجه خود کند. اما دست های یخ زده او نگرانش کرد. شیوا گاهی اوقات دچار افت شدید فشار خون می شد و فرهاد مطمعن بودحاال هم دچار همین حالت شده و اگر کسی به کمکش نرسد فشارش تا آخرین حد ممکن خود خواهد رسید و جانش را به خطر می اندازد.

می دانست با این بدن خسته و کوفته برای نجات او هیچ تکانی نمی تواند بخورد. سعی کرد کسی را صدا بزند، اما صدایش آنقدر ضعیف بود که فقط خودش می توانست بشنود. نگاهش به گلدان چینی روی میز افتاد. دستش را به آن دراز کرد و با یک حرکت ان را روی زمین انداخت. صدای افتادن و شکستن گلدان از فضای اتاق خارج شد و باعث شد که یکی از پزستاران ایستگاه پرستاری با سرعت خود را یه اتاق برساند. در را با شتاب باز کرد و با دیدن چشمان باز فرهاد که به او می نگریست ناباورانه گفت:

_آقای دکتر.... شما... شما...

و بدون توجه به محیط بیمارستان فریاد زنان خارج شد.

sorna
04-04-2012, 04:28 PM
دقایقی بعد دکتر ها و پرستاران اتاق او را اشغال کردند. فرهاد تلاش کرده بود آنها را متوجه شیوا کند و موفق هم شد. شیوا در حالت بی هوشی توسط چند پرستار از اتاق خارج شد و حالا وقت آن رسیده بود که فرهاد مات و مبهوت به پزشکان نگاه کند. در آن میان دکتر مهر آذر را به خوبی می شناخت. از همکاران خودش بود. دکتر مهر آذر از همکارانش خواست تا اتاق را خلوت کنند و بعد رو به فرهاد کرد با هیجان گفت:

_خدا را شکر، باور نکردنی است... حالتان چطور است آقای دکتر؟

فرهاد با صدای بسیار ضعیف گفت:

_اتفاقی افتاده؟ من اینجا چیکار می کنم؟

دکتر مهر آذر گفت:

_اجازه بدهید اول معاینه تان کنم.

ابتدا چند ضربه به پای فرهاد نواخت. با عکس العمل او لبخندی زد و گفتک

_آیا سایر اعضای بدنتان حرکت دارد؟

فرهاد با همان صدای ضعیف گفت:

_بله... اما احساس ضعف شدیدی دارم. تمام استخوان هایم کوفته است، انگار که از یک بلندی سقوط کرده ام.کمی درد دارم، حتی صدایم را از دست دادم و بلندتر نمی توانم صحبت کنم.

دکتر به یکی از پرستاران اشاره کرد و گفت:

_لطفا با خانواده اش تماس بگیرید. طوری خبر دهید که شوکه نشوند.

سپس رو به فرهاد کرد و ادامه داد:

_کاملا طبیعی است. خدا را شکر سالم هستید.

فرهاد گفت:

_من... من هنوز نفهمیدم که چه اتفاقی برایم افتاده.

دکتر لبخندی زد و گفت:

_یادتان هست که تصادف کردید؟ شما را به اینجا منتقل کردند.

فرهاد که تازه تصادفش را به یاد آورده بود گفت:

_آه بله... بله... من تصادف کردم اما... همسرم... او حالش چطوره؟

دکتر مکثی کرد و گفت:

_خوبه... خیلی وقته که مرخص شده. دکتر، شما یک سال قبل دچار سانحه شدید.

فرهاد مات و مبهوت به دکتر نگاه کرد و با حیرت گفت:


_یک سال قبل؟! یعنی... این امکان نداره.

دکتر پاسخ داد:

_بله... و امکان داره. شما یک سال بیهوش بودید. به تشخیص ما دچار مرگ مغزی شده بودید. به هوش آمدن شما بعد از یکسال و بدون هیچ عارضه ای فقط کار معجزه است. واقعا خوشحالم. و خانواده تان از شنیدن این خبر مسرور می شوند.

فرهاد هنوز گیج و سردرگم بود، به یاد صخره ای افتاد که روی ان نشسته بود و گفت:

_حال شیوا چطور است؟ او اینجا بیهوش افتاده بود.

دکتر مهر آذر گفت:

_بله... ایشان در این مدت هر روز به شما سر می زدند. خیلی نگران شما بود. تقریبا همه ی پرسنل او را می شناختند. ساعت ها کنار تخت شما می نشست. دختر فوق العاده ای است. فکر کنم از به هوش آمدن شما شوکه شده است.

فرهاد پاسخ داد:

_نه... نه... وقتی به هوش آمدن او بی هوش بود.

دکتر لبخند زنان گفت:

_پس از شنیدن خبر سلامتی شما یکبار دیگر بیهوش خواهد شد.

در همین هنگام در با شتاب باز شد. خان جان با فریادی از شادی گفت:

_فرهاد... فرهاد پسرم... خداوندا شکرت! صدهزار شکر!

و به سمت او را رفت و او را غرق بوسه کرد. امیر و مهرداد هم با چشمانی اشک آلود این منظره را تماشا می کردند.

sorna
04-04-2012, 04:28 PM
فرهاد به کمک پرستار روی تخت نشست. بعد از خروج پرستار گفت:

_مادر چقدر شکسته شدید!

خان جان که از شادی در پوست خود نمی گنجید، لبخندی زد و گفت:

_غم تو کم غمی نبود. همه ما را از پا درآورد. خوشبختانه همه چیز ختم به خیر شد و تنها چیزی که الان مهمه سلامتی توست.

فرهاد گفت:

_می توانید یک آیینه به من بدهید، می خواهم ببینم چقدر تغییر کردم.

خان جان در حالی که آیینه ی کوچکی را از کیف خود خارج می کرد گفت:

_فقط کمی لاغر شدی، انشاالله جبران میشه.

فرهاد آیینه را گرفت و نگاهی به خود انداخت و گفت:

_خب چه کسی زحمت اصلاح صورت و موهایم را می کشید؟

خان جان لبخندی زد و گفت:

_چون می دانستم همیشه به اصلاح صورت و موهات اهمیت می دهی، هفته ای یه بار یه آرایشگر را با دم و دستگاش می آوردم اینجا. راستی همین الان که ما داریم با هم حرف می زنیم کلی خبرنگار و عکاس پشت در بیمارستان منتظر هستند تا از این معجزه باور نکردنی خبر تهیه کنند.

فرهاد لبخندی زد و گفت:

_پس حسابی معروف شدم. اما ورودشان به بیمارستان باعث بر هم زدن نظم و آرامش اینجاست. لطفا ترتیبی بدهید تا برای تهیه خبر به ویلا بیایند. راستی مادر نگفتید سارا کجاست؟ چرا نیامده؟ نکنه هنوز بعد از گذشت یک سال هنوز می خواهد جر و بحث را ادامه بدهد؟ آه فراموش کردم حتما تا حالا فرزندمان هم به دنیا آمده.

خان جان مکثی کرد و گفت:

_نمی خواهم هنوز یک ساعت از بی هوشیت نگذشته خبرهای بدی بهت بدم اما مجبورم... بچه که همان دقایق اولیه از بین رفت. مجبور شدند سارا را عمل کنند و بچه را بردارند.

فرهاد با اندوه گفت:

_پس به آرزویش رسید. حالا خودش کجاست؟ نکنه باز هم در مجالس دوستانه شرکت کرده؟

خان جان پوزخندی زد و گفت:


_در حال حاظر نمی دانم کجاست. اون بعد از بهبودی حالش سریع از دادگاه تقاضای طلاق کرد. دادگاه بعد از ماه به خاطر معلق بودن وضع تو با درخواست طلاقش موافقت کرد. بعد هم گورش را گم کرد و سایه ی نحسش را از خانواده ی ما دور کرد. حالا نفس راحتی می کشم. اول به خاطر سلامتی تو و بچه هم به خاطر رفع رجوعی خود به خود اون ابلیس.

فرهاد کمی مکث کرد. از خبر طلاق سارا اصلا احساس اندوه نکرد. سارا هیچ وقت به او محبت نکرده بود. سپس گفت:

_از شیوا بگویید، حالش چطوره؟

این بار خان جان لبخندی زد و گفت:

_مثل همیشه عاشق، شیفته و فداکار. وقتی به هوش امد و خبر سلامتی را شنید به گریه افتاد. الان هم امیر بالای سرش است، گویا فشارش افت شدیدی کرده بوده. امشب را باید در بیمارستان بماند.

فرهاد بی صبرانه گفت:

_می توانم او ببینم؟

خان جان پاسخ داد:

_البته. فقط صبر کن تا سرمش تمام شود و کمی حالش بهتر شود آن وقت به سویت پرواز می کند.

در همین هنگام پرستاری در را باز کرد و گفت:

_ببخشید خانم پناه، الان وقت استراحت و شام بیماران است. در ضمن آقای دکتر به همراه نیاز ندارند. ما خودمان مراقبشان هستیم، پس لطف کنید و....

خان جان معترضانه گفت:

_اما من می خواهم اینجا بمانم. بعد از یکسال دارم او را صحیح و سالم می بینم و ...

پرستار لبخندی زد و گفت:

_کلی حرف با هم داری، اما پسرتان به استراحت احتیاج دارند. خیلی ضعیف شدند.

فرهاد گفت:

_مادر شما بروید منزل. میدانم که در این یک سال خواب راحتی نکردید. امشب را با خیالی آسوده استراحت کنید. وقتی مرخص شدم شب های زیادی را می توانیم با هم حرف بزنیم.

خان جان لبخندی زد و گفت:

_باشه عزیزم.... تو چیزی احتیاج نداری؟

فرهاد گفت:

_متشکرم. فقط خیلی دلم می خواست تا شیوا را ببینم. همین امشب.

پرستار لبخندی زد و گفت:

_اگه منظور تان خانم شریف است، باید بگویم امشب اینجا هستند. خودم یک ساعت دیگر ایشان را به ملاقات تان می آورم

فرهاد با خوشحالی تشکر کرد.

sorna
04-04-2012, 04:28 PM
پرستار شیوا را تا در اتاق رساند و گفت:

_می خواهی همراهت بیایم؟

شیوا لبخندی زد و گفت:

_متشکرم. اما می خواهم تنها باشم.

پرستار با تبسم از او جدا شد. شیوا دچار هیجان شده بود. نمی دانست بعد از یکسال چگونه باید با او رو به رو شود. نفس عمیقی کشید و دستگیره رد را گرفت. احساس کرد با دیدنش دوباره غش خواهد کرد. کمی صبر کرد و بعد دوباره نفس عمیقی کشید و با تردید دستگیره در را پایین کشید. آهسته در را باز کرد و این پایان انتظار برای چشمان عاشق و انتظار کشیده هر دو بود. شیوا همان جا جلوی در ایستاد و فرهاد مشتاقانه او را می نگریست. کمی به خود مسلط شد.

فرهاد گفت:

_سلام شیوا... بیا داخل.

شیوا در را بست و با گام های لرزان به سوی او رفت و گفت:

_سلام... خوشحالم که دوباره تو را...

بغض اجازه نداد که او حرفش را ادامه دهد و جمله اش را کامل کند. دلش می خواست بگرید، می خواست برای یک بار هم که شده فرهاد عاشقانه صدایش کند. لااقل در آن یکسال رنج و اندوه بیماری او، شکننده اش کرده بود. صورتش را با دستانش پوشاند.

فرهاد تبسمی کرد و گفت:

_شیوا دستهایت را بردار، می خواهم ببینمت. می خواهم ناجی خودم را ببینم.

شیوا دستهایش را از روی صورتش برداشت. اشک هایش را پاک کرد و روی صندلی نشست و آهسته گفت:

_آنکه دوباره به تو عمر داد خدا بود.

فرهاد گفت:


_بله... لطف او و... در این یک سال روی صخره ای به بلندی هفت آسمان اسیر بودم. من بالای آن صخره تک و تنها روی تکه سنگی نشسته بودم. در حالی که بوی مرگ از اطراف به مشام می رسید. من تو را احساس می کردم که برای نجات من از آن صخره بالا می آمدی. با مرگم مبارزه می کردی. من سرد و بی حس شده بودم و تو برای رسیدن به آن صخره تلاش می کردی. حکم آزادی من در دستهای تو بود. این اواخر انقدر به من نزدیک شده بودی که من حتی زمزمه هایت را می شنیدم. یکی از غزلیات حافظ را می خواندی درست نمی گویم؟
شیوا ناباورانه به او لبخند زد و روی صندلی نشست و گفت:
_پس تو تمام این مدت صدایم را می شنیدی؟
فرهاد نگاه عمیقی به او کرد و گفت:
_بالاخره بالای صخره رسیدی. احساس کردم اگه بیشتر از این به من نزدیک شوی تمام تلاشت فنا میشه. چشمانم را بستم و منتظر اتفاق بعدی ماندم. رطوبت گرمی روی انگشتانم احساس کردم و همان باعث شد تا چشمانم را باز کنم. دیگر از آن صخره خبری نبود. من اینجا بودم. هیچی به یاد نداشتم و تو را دیدم. سرت را روی تخت گذاشته بودی. به نظرم رسید خوابیده ای و در خواب گریه می کنی. سعی کردم بیدارت کنم. وقتی با تکان های من بیدار نشدی فهمیدم بیهوش شدی. تو زندگی دوباره به من دادی.

شیوا گفت:

_این لطف خدا بود که شامل حال همه ی ما شد. یک معجزه است! بابا می گفت همه از تو صحبت می کنند.

فرهاد لبخندی زد و با همان صدای آرام و زمزمه وارش گفت:

_بله درسته، لطف خدا و.... به هر حال احساس خوبی دارم. با اینکه از مادر شنیدن سارا طلاقش را گرفته...
شیوا گفت:

_متاسفم. من خیلی سعی کردم که او را منصرف کنم.

فرهاد گفت:

_چرا؟ می خواستی بعد از بهبودیم باز هم از جانب او رنج بکشم؟
شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:

_خودت به من یاد دادی که همیشه با طرف مقابلم اتمام حجت کنم تا دینی بر گردنم نمانند.

قلب فرهاد پر از عشق شد. با این اشاره مستقیم شیوا دیگر راهی برای فرار وجود نداشت. خودش هم از پنهان کاری خسته شده بود. باید همین جا به همه ی نگرانی ها و خواهش های درونی اش پایان میداد. شیوا به او نگاه کرد. بیشتر از هر زمان التماس در نگاهش موج می زد. باید پاسخ او را می داد. گفت:

_شیوا، من... من همیشه باعث رنج و اندوهت بودم در حالی که هیچ وقت نمی خواستم تو را غصه دار ببینم اما... باور کن من مجبور بودم در مقابلت خود دار باشم. حالا احساس می کنم باید... باید اعتراف کنم و قبل از اینکه با پدرت صحبت کنم بگم که...

و سکوت کرد. شیوا سرش را پایین انداخت. همیشه منتظر چنین لحظه ای بود اما حالا که چنین پیش آمده بود دلش می خواست فرار کند. فرهاد نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام اما پراحساسی گفت:

_دوست دارم شیوا و می خواهم با من ازدواج کنی.

شیوا احساس کرد که از یک بلندی در حال سقوط است. دلش فرو ریخت. از جا برخواست و با دستپاچگی خارج شد.

sorna
04-04-2012, 04:29 PM
فرهاد پشت پنجره ایستاد و به بارش زیبای برف می نگریست. خان جا آبمیوه را به دست او داد و گفت:

_سعی کن بخوری،خیلی ضعیف شدی.

فرهاد نگاه کوتاهی به او کرد و گفت:

_احساس می کنم تازه متولد شدم و باید دوران رشد را سپری کنم. نمی وتانم مثل قبل غذا بخورم. چ.ن احساس تهوع می کنم. حتی اول می ترسیدم از جا برخیزم و راه بروم و حالا که روی پا ایستاده او همچون کودکی احساس شعف می کنم.
خان جان گفت:

_این طبیعیه! تنها تحرک تو در این یک سال فقط شانه با شانه شدن بود آن هم توسط پرستار. مدتی طول می کشد تا به حالت اول برگردی.

فرهاد به پاکت آبمیوه نگاه کرد و با تردید گفت:

_شیوا را مرخص کردند؟

خان جان پاسخ داد:

_آره... مگر نیامد خداحافظی؟

فرهاد لبخندی زد و گفت:

_نه... فکر می کنم تا مدتی خودش را از من پنهان می کند.

خان جان چینی به پیشانی داد و با سردرگمی گفت:

_قایم کند؟ برای چه؟

فرهاد به خان جان نگاه کرد و گفت:

_دیشب... دیشب از او خواستم که... که با من ازدواج کند.

خان جان کمی ناباورانه به نگاه کرد و بعد با خنده فریاد شادی بخش سر داد و فرهاد را در آغوش کشید و با خوشحالی گفت:

_خیلی خوشحالم کردی فرهاد... بالاخره مادرت را اندازه ی دنیا شاد کردی.

و بعد فرهاد را از خود جدا کرد و کنجکاوانه پرسید:

_شیوا چه جوابی داد؟

فرهاد لبخندی زد و گفت:

_فکر می کنم خیلی غافلگیرش کردم، چون بلافاصله از اتاق بیرون رفت.

خان جان در حالی که به او کمک می کرد تا به سمت تختش برگردد گفت:

_دلم می خواهد تا یال نو، مراسم عروسیتان را بر پا کنم.

فرهاد این بر خنده ی کوتاهی کرد و گفت:

_اما مادر من فقط یک سال وقت لازم دادرم تا فکر کنم که چطور باید این موضوع را با امیر در میان بگذارم.

_خان جان گفت:

_نه فکر می خواهد و نه جرات. تو اجازه بده من خودم با امیر صحبت می کنم.
فرهاد لبه ی تخت نشست و نگاه پر عطوفتی به مادرش انداخت و گفت:
_نه مادر... دلم می خواهد خودم با او صحبت کنم. در ثانی کمی وقت لازم دارم تا به کارهایم برسم. بعد از یکسال بی هوشی مطمئنا کارهای عقب افتاده ی زیادی دارم.

خان جان گفت:

_اما مسئله ازدواج تو با شیوا از کاری واجب تر است. مطمئنا شیوا هم موافق است تا مراسم عروسیتان زودتر بر پا شود.

فرهاد بار دیگر خندید و گفت:

_شما از من و شیوا دست پاچه ترید. اما سعی می کنم دکتر مهر آذر را راضی می کنم تا هر چه زودتر زیر برگه ی ترخیص را امضا کند، دلم می خواهد هر چه زود تر به خانه بروم. مسئولیتش هم پای خودم.

خان جان گفت:

_اگه دکتر را راضی کنم قول میدهی در اسرع وقت به خواستگاری شیوا برویم، البته قبل از سال نو؟

فرهاد از سماجت خان جان لبخندی زد و گفت:

_قول می دهم.

خان جان با خنده گفت:

_عالی شد، چون فرا مرخص هستی چون دکتر گفت مشکلی نداری...

فرهاد حرف او را قطع کرد و با شوخی گفت:

_آه مادر، شما سر من کلاه گذاشتید. قبول نیست.

خان جان گفت:

_تو به من قول دادی پسر، پس زیر قولت نزن.


فرهاد تبسمی کرد، کمی از آبمیوه نوشید و با خودش گفت: « دل و وجودم برای داشتن یک لحظه او بی قرار است. ای کاش اندازه ی بی قراری ها جرات هم داشتم تا میل و خواسته ام را با امیر در میان بگذارم »

sorna
04-04-2012, 04:29 PM
روز بعد فرهاد در میان جمعی از دوستان و آشنایان و عده ی زیادی خبرنگار، در میان دود اسپند از روی خون ریخته شده گوسفند ذبح زده، قدم به ویلایش نهاد. برای او که یک سال در بیهوشی و بی خبری به سر برده بود همه چیز تازگی داشت. خان جان برای شب بعد به خاطر بازگشت سلامتی فرهاد، در ویلا ترتیب یک مهمانی داد.

در این بین شیوا ناباورانه به آنچه اتفاق افتاده بود می اندیشید. بارها و بارها جمله ی فرهاد را برای خود تکرار کرده بود تا شاید باور کند که خواب نبوده است و مثل همیشه پروانه اولین نفری بود که از قضایا باخبر و در شادی او شریک شد.

شب مهمانی در تمام مدتی که مهمانان با دسته گلهای زیبایشان وارد ویلا و سالن گرم و با شکوه می شدند، فرهاد چشم به در دوخته بود، تا اینکه بالاخره امیر از راه رسید، اما بدون شیوا! یک راست به سمت فرهاد رفت و گفت:

_سلام فرهاد جان، حالت چطوره؟

فرهاد به گرمی دست او فشرد و گفت:

_سلام... متشکرم. خیلی بهترم.

در حالیکه همزمان با هم روی مبل می نشستند، پرسید:

_پس شیوا کجاست؟

امیر پاسخ داد:

_فردا یک امتحان مهم داشت. خیلی سلام رساند و خواست که از تو و خان جان از طرف او عذر خواهی کنم.

فرهاد با کمی تردید گفت:

_خب شام را که با ما می تواند صرف کند. اگر اجازه دهی موقع شام راننده را به دنبالش می فرستادم.

امیر با بی خیالی گفت:

_اشکالی نداره... البته اگر شیوا دست از سر کتابهایش بردارد.

فرهاد گفت:

_خودت چرا انقدر دیر آمدی؟ مهرداد کجاست؟

امیر گفت:

_هر دو تا همین الان شرکت بودیم. داشتیم یک گزارش کامل از احوال شرکت برایت تهیه می کردیم. مهرداد رفت منزل و گفت سعی می کند خیلی زود خودش را برساند.

فرهاد پرسید:

_شرکت خیلی متضرر شده؟

امیر پاسخ داد:

_من و مهرداد نهایت سعی مان را کردیم تا از ورشکستگی شرکت جلوگیری کنیم، موفق هم بودیم. ولی این آخریها.... خدا به دادمان رسید و تو به هوش آمدی والا شرکت با کلی بدهی ورشکست می شد. البته خیلی از موقعیت های خوب مثل زمین های آقای فرهود را از دست دادیم. یادت که هست قرار بود معامله اش کنیم؟

فرهاد با سر تایید کرد:

_بله خوب یادم هست که تقاضای سارا برای دریافت مهریه اش همه چیز را به تعویق انداخت.

امیر گفت:

_بله به تعویق انداخت. چون آقای فرهود خیلی مایل بود با ما معامله کند به همین خاطر به ما چند ماهی فرصت داد و از فروش زمینش به شرکتی دیگر خودداری کرد. متاسفانه با تصادف تو مجبور به فروش زمین شد. البته من و مهرداد کمی سرمایه اولیه برای خرید زمین داشتیم اما بهتر دانستیم که با آن کارهای نیمه تمام را به پایان برسانیم و از ورشکستگی جلوگیری کنیم.

فرهاد سیگارش را روشن کرد و گفت:

_گفتی زمین را به کدام شرکت فروخته؟

امیر پاسخ داد:

_به شرکت ساختمانی نوین، رقیب سرسختمان. همه را پاساژ زده، باید ببینی. آگهی فروش هم داد .

فرهاد پرسید:

_با چه قیمتی؟

امی پاسخ داد:

_سرسام آور... مطمئنا کسی با این قیمت ها اقدام نمی کند. البته اگه پول باشه می ارزه.

فرهاد دود سیگارش را بیرون داد و گفت:

_با شرکت ما معامله نمی کنند؟

امیر لبخندی زد و گفت:

_مطمئنا اگر بفهمند که تو خریداری قیمت ها را دو برابر می کنند.

فرهاد گفت:

_تو و مهرداد به عنوان خریدار جلو بروید.

امیر گفت:

_آنها خیلی زرنگ تر از این حرف ها هستند. شاید مهرداد را نشناسند اما می دانند که من در شرکت تو کار میکنم. تازه مگر قراره با پاساژها و مغازه ها چه بکنی؟ اگر بخواهی به کسی دیگری بفروشی زیاد سود نمی کنی. به هر حال بهتره در این مورد با مهرداد صحبت کنی. انگار تشریف آوردند.

فرهاد به در ورودی نگاه کرد. مهرداد و همسرش شکوه سرگرم احوالپرسی با خان جان بودند. بعد از آن یک راست به سمت او آمدند. بعد از یک احوالپرسی دوستانه، شکوه از آنها جدا شد و آنها ساعتی به بحث راجب کارهای شرکت پرداختند و بعد راجب اتفاقاتی که در این یک سال افتاده بود صحبت کردند. از چگونگی طلاق سارا، استعفای بهرام پور از شرکت، آمدن لوییس به ایران و فوت ناگهانی باجناق امیر و رفتن همیشگی بی بی به اصفهان و اتفاقات دیگر حرف زدند. بعد از پایان صحبت هایشان فرهاد نگاهی به ساعتش کرد و از جا بلند شد و گفت:


_می بخشید من الان برمی گردم.

امیر گفت:

_می خواهی کمکت کنم؟

فرهاد با خنده گفت:

_اوه... نه... بدون کمک هم می توانم تاتی تاتی کنم.

و هرسه خندیدند. فرهاد اول به سمت خان جان رفت و آرام به او گفت:

_مادر لطفا بگویید شام را آماده کنند.

خان جان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

_باشه می گویم میز را بچینند. اما تو کجا می روی؟

فرهاد گفت:

_جایی نمی روم.

و از سالن خارج شد و یکراست به سمت کتابخانه رفت. روی کاناپه کنار میز تلفن نشست و مشغول گرفتن شماره شد. لحظاتی طول کشید تا ارتباط برقرار شد. بعد از برقراری ارتباط و شنیدن صدای شیوا گفت:

_سلام شیوا... شب بخیر.

شیوا که غافلگیر شده بود با دستپاچگی و بریده گفت:

_س...س...سلام... شب...شب تو هم بخیر. امیدوارم که... بهتر شده باشی.

فرهاد که متوجه هیجان او شده بود لبخندی زد و گفت:

_متشکرم.... چرا نیامدی؟

شیوا پاسخ داد:

راستش... راستش درس داشتم... فردا یک...

فرهاد در دنباله ی حرف او گفت:

_یک امتحان مهم داری درسته؟

_شیوا گفت:

_همین طوره.

فرهاد گفت:

_قرار نشد اعتراف و تقاضای من از تو باعث فراری شدن تو از من بشه.

شیوا با دستپاچگی گفت:

_نه... نه... اصلا این طور نیست. من... گفتم که امتحان دارم.

فرهاد گفت:

_پس مرا از دیدن خودت محروم نکن. برای شام منتظرت هستم. تا تو آماده شوی راننده ام آنجا رسیده. قبول؟

شیوا لبخندی زد و گفت:

_بسیار خب...

فرهاد گفت:

_منتظرتم. فعلا خداحافظ.

sorna
04-04-2012, 04:30 PM
بعد از قطع تماس، قاسم راننده مخصوصش را به دنبال شیوا فرستاد و خودش به سالن برگشت و بار دیگر به امیر و مهرداد پیوست. دقایقی بعد شیوا با دسته زیبا وارد سالن شد. خان جان باخوشحالی به استقبالش رفت، او را بوسید و گفت:

_چرا انقدر دیر عزیزم؟

شیوا لبخندی زد و گفت:

_معذرت می خواهم خان جان، اما خیلی درس داشتم. این گلها قابل شما را ندارد.

خان جان گفت:

_ای ناقلا! این گل ها را برای من آوردی یا فرهاد؟

شیوا با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت:

_چه فرقی دارد؟ شما یا فرهاد...

و هر دو به سمت فرهاد رفتند. او از آن شب که فرهاد خیلی غیر مترقبه از او خواستگاری کرده دیگر جرات رو به رو شدن با او را پیدا نکرده بود و حالا به سمت او گام برمی داشت دست و پایش می لرزید و احساس می کرد زیر نگاه های مشتاق فرهاد در حال آب شدن است. در عین حال بی تاب دیدن و صحبت با او بود. وقتی به جمع آن ها رسید با صدایی مرتعش گفت:

سلام... شبتان به خیر.

امیر سرش را بلند کرد و گفت:

_سلام دخترم، آمدی؟

فرهاد با تبسمی به او نگاه کرد و گفت:

_سلام خانم دکتر، حالتون چطوره؟

شیوا لبخندی زد و گفت:

_متشکرم، شما چطورید؟

فرهاد پاسخ داد:

_من هم خوبم. خیلی خوش آمدی.

شیوا با مهرداد هم احوالپرسی کرد. گلها را روی و با خان جان به سمت شکوه رفت. با پیوستن به شکوه نفس راحتی کشید و گرم صحبت با او شد. لحظاتی بعد از مهمانان دعوت شد تا برای صرف شام به سالن بزرگ و زیبای پذیرایی بروند. خان جان از شیوا خواست تا سر میز آنها بنششیند. امیر و مهرداد در حال برنامه ریزی برای طراحی های آینده سر یک میز نشستند.

خان جان در حالی که لیوان شیوا را از نوشابه پر می کرد گفت:

_خب فرهاد، کی قراره که قولی که به من دادی را عملی کنی؟

فرهاد نیم نگاهی به شیوا انداخت و معترضانه گفت:

_مادر... حالا...؟

خان جان پرسید:

_چرا حالا نه؟ مگر قرار نشد تا قبل از نوروز مراسم عروسیتان را بر پا کنیم.

با این حرف خان جان، غذا در گلوی شیوا پرید و چند سرفه پی در پی کرد.

خان جان گفت:

_شیوا جان... چی شد مادر؟

فرهاد لبخندی زد و گفت:

_تقصیر شماست. بگذارید منو شیوا چیزی از مزه ی این غذا بفهمیم.

خان جان با شوخی گفت:

_صحبت از عروسیتان نه تنها باعث بی مزه شدن غذا نمی شود بلکه آن را بیادماندنی هم می کند. شیوا نظر تو چیه؟

شیوا سرش را پایین انداخت:

_من ... من نمی دانم خان جان...

خان جان گفت:

_اجازه بدهید با امیر صحبت کنم.

هر دو همزمان گفتند:

_حالا نه...

خان جان خندید و گفت:

_چه تفاهمی! در ضمن منم منظورم امشب نبود. در آینده نزدیک ای کار را خواهم کرد.

فرهاد مقداری از نوشابه اش را نوشید. دست از خوردن کشید و گفت:

_مادر... من که گفتم وقت لازم دارم تا بتوانم خودم را آماده کنم. من هنوز نمی دانم این موضوع را چطور با امبر در میان بگذارم.

خان جان گفت:

_معلوم هست شما دو تا می خواهید چیکار کنید؟ این کار را بسپارید به من. خودم خیلی راحت همه چیز را به امیر می گویم. اما در مورد فرصت، من فقط تا سال نو به تو فرصت می دهم، فهمیدی؟

فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:

_بله مادر... خوب فهمیدم.

خان جان از جا بلند شد و گفت:

_خیلی خب همه چیز حل شد. می روم ببینم کسی چیزی کم نداشته باشد.

و به این بهانه آن دو را تنها گذاشت. فرهاد به صندلی تکیه داد و در حال روشن کردن سیگارش به بشقاب شیوا نگاه کرد و گفت:

_چرا غذایت را نخوردی؟

شیوا به غذای فرهاد نگاه کرد و گفت:

_خودت هم غذایت راتمام نکردی!

فرهاد گفت:

_این دو روز تمام فکرم متوجه عکس العمل پدرت در برابر خواسته ام بود. فکر می کنی چه برخوردی داشته باشه؟

شیوا نگاهی به پدرش انداخت و گفت:

_نمی دانم... سعی کردم به این موضوع فکر نکنم.

فرهاد با طنز گفت:

_فکرش را بکن که مثلا.... مثلا با اردنگی مرا بندازد بیرون.

شیوا لبخندی زد و گفت، مکث کوتاهی کرد و گفت:

_برای همین قدم جلو نمی گذاری؟

فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:

_این تازه برخورد خوبش است، به برخورد ها ی بدتر هم فکر کردم.

شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:

_مثلا حلق آویزت کند!

فرهاد گفت:

_خب معلومه. چطور خودش را راضی کند که دخترش را، یکی یک دانه اش را به پیرمردی چون من بدهد؟

شیوا معترضانه گفت:

_فرهاد...؟!

فرهاد کمی به جلو خم شد و گفت:

_چیه؟ دیدن من برایت کافی است یا... یاداوری سن و سالم ناراحتت می کند.

sorna
04-04-2012, 04:30 PM
شیوا به فرهاد نگاه کرد. موهای خوش حالتش به چند تار سفید مزین شده بود و به صورت جذاب و مهربانش حالتی رویایی بخشیده بود. اگر چه با پدرش هشت سال اختلاف سنی داشت اما خیلی جوانتر و کم سن و سال تر از سنش نشان می داد. با صدای فرهاد که او را خطاب می کرد به خود آمد. سرش را پایین انداخت:

_نمی خوام فکر کنم در برابر تو بچه هستم.

فرهاد بار دیگر به صندلی تکیه داد، پکی به سیگارش زد و گفت:

_و یا خیلی جوان... اما پانزده سال اختلاف سنی کمی نیست شیوا، می فهمی؟

شیوا بار دیگر به فرهاد نگاه کرد و با جدیت گفت:

_پشیمان شده ای یا حرف های را که آن روز زدی در حالت بی هوشی و بی خبری بوده؟

فرهاد گفت:

_چه می گویی شیوا؟ می خواهم تو را متوجه خیلی چیزها کنم. اصلا دلم نمی خواهد وقتی بفهمی در مورد من اشتباه کردی که خیلی دیر شده باشد.

شیوا منقلب شد و با ناراحتی گفت:

_یعنی... یعنی تو به خاطر احساس من قصد داری با من ازدواج کنی؟ حاضری از من دست بکشی؟

فرهاد همان طور که عمیقا به او نگاه می کرد گفت:

_به خاطر احساس تو نیست که چنسن تصمیمی گرفتم اما حاضرم از تو دست بکشم.

شیوا اینبار با عصبانیت گفت:

_گفتم که به خاطر احساس من...

فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:

_شیوازود عصبانی نشو عزیز من. من حاضرم از تو دست بکشم فقط به خاطر خودت!

شیوا گفت:

پس به خاطر من این موضوع را تمام کن و مطمعن باش من یک روزه دل به تو نبستم. عشق تو ذره ذره در وجود من شکل گرفت.

فرهاد لبخندی زد و گفت:

_پس با پدرت صحبت کنم؟

_شیوا با دلخوری رویش را از او گرفت و گفت:

_اگر جراتش را پیدا کردی، این کار را بکن.

فرها خندید و گفت:

_می خواهی بگویی آدم بی دل و جراتی هستم؟ می خواهی همین الان برخیزم و فریاد بزنم آهای مردم گوش کنید، من این فرشته ی زمینی را که سالهاست قلبم به خاطرش می تپد می خواهم و هر کس را که مانع من شود نابود می کنم؟

شیوا فکر کرد قصد تمسخر او را دارد. اخمهایش را در هم کشید و به نقطه ای دیگر نگاه کرد. فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت و سیگارش را در جا سیگاری انداخت. کمی به جلو خم شد و گفت:

_اخم هایت باز کن عزیز دلم... در عین واقعیت دارم شوخی می کنم. می دانی که جرات چنین کاری را ندارم. ببین چطور وجدان و غیرت به من اجازه داده تا تو را عزیز دل خطاب کنم... وای اگه امیر بفهمد که من اینجا نشستم و با دخترش از عشق و ازدواج حرف می زنم چه می کند؟

هر دو به امیر نگاه کردند. فرهاد بار دیگر نگاهش را به شیوا دوخت و گفت:

_شیوا تو چه وقت فهمیدی یا احساس کردی که به علاقمند شدی؟

شیوا نگاه معناداری به فرهاد انداخت و فرها گفت:

_سوال بی معنی کردم که این طور نگاهم می کنی؟

شیوا با لحن تندی گفت:

_تو هنوز قصد داری یفهمی و یقین پیدا کنی که من واقعا تو را دوست دارم یا یک هوس پچگانه است. تو به من و علاقم نسبت به تو شک داری. اگر هیچ وقت بیانش نکردم بخاطر خیلی از معذورات اخلاقی بوده است. اصلا تو همیشه نسبت به من کم لطف بودی.

فرها لبخندی زد و گفت:

_تو هم همیشه خیلی زود عصبانی می شی. یادت هست وقتی انداختمت داخل برکه چه داد و هواری راه انداختی؟ درست مثل حالا دلت می خواست موهایم را یکی یکی از سرم جدا کنی. یا وقتی پیراهن جدیدت به وسیله صندلی تازه رنگ شده کثیف شد، فریاد کشیدی که فرهاد تو تعمدا این کار را کردی. فکر کردی که قصد اذیت کردن تو را دارم. تو آن زمان حتی به فکرت هم نمی رسید که من دیوانه وار تو را دوست دارم و آرزوی داشتنت را دارم.

شیوا سرش را پایین انداخت و فرهاد ادامه داد:

_شیوا هیچ وقت نسبت به تو کم لطف نبودم، برعکس تو تنها کسی بودی که توجه من را به خود جلب می کردی. من خیلی وقت است که به تو علاقه مند هستم. پس به علاقه من نسبت به خود شک نکن. شبی را که فهمیدی می خواهم با سارا ازدواج کنم را که حتما به یاد داری؟

شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:

_درست روز جمعه بود.

فرها گفت:

_وقتی وارد اتاقت شدم و فهمیدم که گریه کردی، خیلی سعی کردم احساساتم را کنترل کنم. اشکهای تو نزدیک بود مرا از پا درآورد. وقتی صدای پاره کردن عکس ها را از پشت اتاق شنیدم، فکر کردم برای همیشه از قلب تو رانده شدم و شب حنابندان وقتی صدای نفس هایت را از پشت تلفن شنیدم، متوجه شدم که اشتباه کردم. تو هنوز به علاقه داشتی و داری و من هیچ وقت نسبت به عشق تو شک نخواهم کرد. امیدوارم حالا متوجه عمق عشق من شده باشی و بدانی که سولاتی که من از تو پرسیدم و تو را ناراحت کرد فقط به تو و آرامش توست. من همه چیزهای خوب را برای تو می خواهم.

شیوا که هنوز فکر می کرد در خواب است لبخندی زد و گفت:

_تو برای من همه ی آن خوبی ها هستی.

فرهاد گفت:

_متشکرم شیوا... امیدوارم همان طوری باشم که تو می خواهی. میدانی شیوا، همیشه فکر می کرد آیا روزی می رسد که من خیلی راحت از علاقه ام با تو حرف بزنم فکر می کردم کار مشکلی باشد. حالا باور نمی کنم که به این راحتی حرف دلم را به تو گفته باشم. کاش می شد در میان گذاشتن این موضوع با پدرت هم به همین راحتی بگذرد و تمام شود. آن وقت دیگر هیچ آرزویی ندارم.

در همین هنگام خان جان بار دیگر به میز آنها بازگشت و گفت:

_اصلا دلم نمی خواهم که بگم باقی حرفهایتان باشه برای بعد اما مجبورید فعلا ات همین جا تمامش کنید چون مهمانان قصد رفتن دارند.

فرهاد به شیوا نگاه کرد و گفت:

_شیوا دلم نمی خواهم که تا وقتی خان جان تو را رسما از پدرت خواستگاری نکرده مثل همیشه با ما رفت و آمد داشته باشی.

شیوا با لبخند پاسخش را داد و فرهاد برای خداحافظی از مهمانان از سر میز برخواست.

sorna
04-04-2012, 04:30 PM
فرهاد پشت پنجره ایستاده بود و به باغ چشم دوخته بود. برف ها در حال آب شدن بودند و بوی بهار کمکم فضای باغ را پر می کرد.

پافشاری های خان جان بالاخره اثر کرده و فرهاد را تسلیم کرده بود که هر چه زودتر رسما از شیوا خواستگاری کند. خودش هم از امروز و فردا کردن خسته شده بود. دلش می خواست هر چه زودتر تکلیفشان مشخص شود. تصمیم داشت تا قبل از اینکه صبر و شکیبایی شیوا به پایان برسد قدم جلو بگذارد و با خان جان قرار گذاشته بود که همان شب برای همین امر مهم به منزل امیر بروند. در حالیکه خان جان با شور و شوق در حال حاضر شدن در اتاقش بود، او به دلهره ی بسیار به عکس العمل امیر در برابر بازگویی خواسته اش می اندیشید. غرق در افکارش بود که خان جان گفت:

_من آماده ام، برویم.

فرهاد به سمت او چرخید و گفت:

_ای کاش می گذاشتید برای هفته ی بعد. الان تمام حواس امیر جمع ردیف کردن کارهای شرکت است.

خان جان گفت:

_عیبی داره اگر به خاطر شیوا آن زمین را از دست بدهی؟

_نه مادرم... فقط...

_فقط می خواستی یه بها نه ی دیگه بیاوری، اما من دیگه گول بهانه های تو نمی خورم. حاال زودتر راه بیفت. فراموش نکن که سر راهمون یک دسته گل و یک جعبه شیرینی هم بگیریم.

فرهاد لبخندی زد. می دانست که هیچ راه فرار دیگری ندارد. کتش را برداشت و همراه خان جان از سالن خارج شد. نیم ساعت بعد مقابل منزل امیر بودند.

با صدای زنگ، امیر مجله را کنار گذاشت، از جا برخواست و در را با آیفون باز کرد. برای استقبال از مهمانانش از پله ها پایین رفت، با دیدن خان جان و فرهاد لبخندی زد و گفت:

_به به... چه عجب از این طرفها!

خان جان پاسخ داد:

_سلام پسرم ما که همیشه مزاحمیم.

امیر در جواب گفت:

_شما مراحمید خان جان.

فرهاد با دیدن امیر کمی احساس سرما کرد. امیر به گرمی دست او را فشرد و گفت:

_گل و شیرینی چرا؟ خان جان که باغی از گله و تو هم یک کوزه عسل!

هر سه خندیدند و فرهاد گفت:

_قابل شما را ندارد.

امیر آنها را به پذیرایی دعوت کرد. خان جان در حال درآوردن پالتویش گفت:

_انگار شیوا جان نیست.

امیر گلها را به جای گلهای قدیمی در گلدلن گذاشت و گفت:

_امشب جشن عروسی یکی از دوستانش بود.

و بعد جعبه شیرینی را برداشت و به آشپزخانه برد و با صدای رسا ادامه داد:

_وقتی خانه نیست خیلی احساس تنهایی می کنم. بعد از فوت افسانه، شیوا چراغ خانه ی من شده.

فرخاد آسته گفت:

_پس قضیه خواستگاری موکول شد به یک شب دیگه.

خان جان اخم هایش را در هم کشید و گفت:

_همین امشب! حتما نباید شیوا هم باشه. تازه این طوری بهتر هم هست.

امیر با سینی چای و ظرف شیرینی وارد شد. خان جان گفت:

_به هر حال شیوا جان هم یک روز برای همیشه تنهایت می گذاره، پس از همین حالا به فکر خودت باش. هنوز جوانی، چرا دوباره ازدواج نمی کنی؟

امیر فنجان ها را مقابل خان جان و فرهاد گذاشت و با خنده گفت:

_نمی خواهم با ازدواج مجددم باعث رنجش شیوا شوم. لز طرفی بعد از افسانه دیگر کسی را مناسب حال خودم نمی بینم. هیچ وقت نمی توانم او را فراموش کنم.

خان جان گفت:

اما ممکن است که شیوا هم به خاطر تنها ماندن تو، هیچ وقت به ازدواج تن ندهد. به فکر او هم باش.

امیر گفت:

_به فکرش هستم. اگر یک خواستگار خوب که شیوا هم راضی باشد، پیدا شود معطل نمی کنم.

خان جان گفت:

_این همه خواستگار خوب...

فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:

_راستی امیر جان از زمین ها چه خبر؟

خان جان با عصبانیت نگاهش کرد و سکوت کرد. امیر ظرف شیرینی را مقابل فرهاد گرفت و گفت:

_قول نامه آمادست، فقط امضای تو مانده و پرداخت پول. انشاالله از بعد از تعطیالت نوروزی کار ساختمانی را شروع می کنیم و تا...

خان جان حرف امیر را قطع کرد و گفت:

_خواهش می کنم یک امشب را از زمین و سنگ و آجر حرف نزنید.

امیر لبخندی زد و گفت:

_تقصیر فرهاد است. اول او شروع کرد. خوب حاال شروع کنید از چه حرف بزنیم؟

خان جان گفت:

_من امشب کلی حرف دارم که بگم، البته اگر فرهاد بگذارد.

امیر به مبل تکیه داد و گفت:

بفرمایید خان جان، من که سر را پا گوشم.

خان جان به فرهاد نگاه کوتاهی کرد و بعد به امیر نگاه کرد و گفت:

_من و فرهاد امشب آمده ایم اینجا تا از تو تقاضایی کنیم. دلم می خواهم همین امشب به همه ی دل نگرانی هایی فرهاد خاتمه بدهم. البته نمب خواهم این قضیه باعث به وجود امدن شک و تردید بین دوستی شما بشه. دلم نمی خواهم فکر کنی که رد درستی و راستی فرهاد اشتباه کردی.

امیر با تردید گفت:

_منظورتان چیه خان جان؟ من اصلا نمی فهمم شما در مورد چی حرف می زنید.

فرهاد با دستپاچگی گفتک

_باور کن که سالهاست که با خود کلنجار می روم تا همه چیز را به تو بگویم، اما... اما نتوانستم. تو از برادر به من نزدیکتر بوده ای، هر دو به اعتماد داشتیم و داریم و من... من نمی خواستم که...

و سکوت کرد. امیر کنجکاوانه به خان جان نگه کرد و خان جان گفت:

_من آمدم تا شیوا را از تو برای فرهاد خواستگاری کنم.

sorna
04-04-2012, 04:31 PM
امیر تعجب زده اول به خان جان و بعد به فرهاد که سخترین لحظات عمرش را می گذراند نگاه کرد. خان جان صبر کرد تا این موضوع به خوبی در ذهن امیر گنجانده شود. مدتی هر سه ساکت بودند که بالاخره خان جان طاقت نیاورد و گفت:
_امیر چرا ساکتی؟
امیر نگاهش را از فرهاد به نگاه خان جان انداخت و گفت:
_فکر می کنید نمی دانستم فرهاد به شیوا علاقمند است؟
این بار نوبت خان جان و فرهاد بود که با تعجب به او نگاه کنند. امیر لبخند کمرنگی زد و گفت:
_حتی افیانه هم این موضوع را میدانست و او بود که من را متوجه ساخت. تا زمانی که آن شاعیعات در شرکت نپیچیده بود مطمعن بودم که به شیوا علاقمند هستی اما بعد... فکر کردن اگر با وجود ان شایعات به تو فشار آورم پا جلو می گذاری و از شیوا خواستگاری می کنی. وقتی سارا را به تو پیشنهاد کردم و تو قبول کردی، فکر کردم من و افسانه هر دو اشتباه کردیم و حاال... خیلی دلم می خواهم بدانم حدس من و افسانه درست بوده یا نه...
فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت:
_درست حدس زدید.
امیر پرسید:
پس چرا... چرا با سارا ازدواج کردی؟
فرهاد گفت:
_من نمی توانستم بعد از آن شایعان به خواستگاری شیوا بیایم.
امیر پرسید:
نمی توانستی، چرا؟ چه فکری کردی؟
فرهاد گفت:
_نمی خواستم فکر کنی که آن شایعات حقیقت داشته.
امیر با ناراحتی گفت:
_تو فکر کردی که من آدم احمقی هستم؟
فرهاد فورا گفت:
_نه... نه... فقط نمی خواستم شایعات ظاهری حقیقی پیدا کنند. تو مثل یک برادر با من رفتار می کردی. آزادانه در منزلت رفت و آمد می کردم. من اگر درصدی می دانستم که تو از علاقه من به دخترت باخبری و در عین حال به من اطمینان کامل داری، قدم جلو می گذاشتم و...
امیر ادامه داد:
_و باعث رنجش خودت و اطرافیانت نمی شدی!
خان جان گفت:
_گذشته ها گذشته. حاال نظرت راجب فرهاد چیه؟
امیر به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_با شیوا رد این مورد صحبت کردی؟
فرهاد نگاهش را از او دزدید و چیزی نگفت، امیر ادامه داد:
_می دانستم که شیوا هم بهت علاقمند است، از روز روشن تر بود.
خان جان با لبخند گفت:
_پس جوابت مثبته؟
امیر تبسمی کرد و گفت:
_من حرفی ندارم.
فرهاد سرش را بالا گرفت و در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید گفت:
_متشکرم امیر... من... من... نمی دانم واقعا در مقابل لطف تو چجوری قدر دانی کنم.
امی گفت:
_احتیاجی به تشکر نیست، فقط می خواهم از شیوای من به خوبی مراقبت کنی. او یک دختر ساده و فوق العاده احساساتی است که به محبت زیادی احتیاج دارد.
خان جان با شادمانی گفت:
_مباررکه... خب پس یک روز را تعیین کن برای تعیین مهریه و شیر بها و روز عقد و...
امیر لبخندی زد و گفت:
_چه عجله ای دارید خان جان. اول اجازه دهید با شیوا صحبت کنم، بعد یک روز را برای مهریه و شیربها تعیین می کنیم. اما راجبه ازدواجشان هم باید کمی تعلل کنیم، من برای تهیه ی یک سری وسایل احتیاج به زمان دارم. در ضمن بهتر می بینم تا زمان ازدواجشان، روابطشان همین طوری باقی بماند. نمی خواهم به ردس شیوا ضرری برسد.
خان جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_باشه بابای عروس!همه شرایط شما قبول. اما در مورد جهیزیه خودت هم خوب می دانی که ویلای فرهاد هیچ چیزی کم ندارد پس خودت را به زحمت ننداز.
سپس به فرهاد که رد عالمی دیگر سیر می کرد رو کرد و گفت:
_فرهاد جان تو صحبتی نداری؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_فقط... فقط فکر می کنم هنوز خواب هستم.
خان جان بلند خندید و ظرف شیرینی را جلوی او گرفت و گفت:
_دهانت را که شیرین کردی می فهمی که خواب نیستی.

sorna
04-04-2012, 04:31 PM
بعد از صرف شام و رفتن فرهاد و خان جان، امیر هم برای برگرداندن شیوا از منزل خارج شد. در تمام طول راه به قضیه خواستگاری فرهاد از شیوا فکر کرد و به روز های تنهایی که در پیش رو داشت می اندیشید. وقتی به مقصد رسید، شیوا جلوی در انتظار آمدنش را می کشید. با دیدن او برایش دست تکان داد و به سمت ماشین رفت.
در ماشین را باز کرد و گفت:
_سلام بابا... شب به خیر.
امیر با لبخندی گفت:
_سلام دخترم، شب تو هم بخیر. خوش گذشت؟
شیوا داخل ماشین نشست و گفت:
_جای شما خالی خیلی خوش گذشت. البته باید مرا ببخشید که تنهای تان گذاشتم.
امیر به راه افتاد و گفت:
_به هر حال یک روز مجبوری برای همیشه مرا تنها بگذاری و بروی.
شیوا گفت
_اما من هیچ وقت تنهای تان نمیگذارم.
امیر با شوخی گفت:
_اما منم یک خمره ی بزرگ ندارم که تو را ترشی بیندازم.
شیوا با خنده ی کوتاهی معترضانه گفت:
_بابا...
امیر خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_چیه؟ نکنه به خاطر من نمی خواهی ازدواج کنی؟
شیوا گفت:
_مگر شما همین کار را نکردید؟ من اول برای شما آستین بالا می زنم بعر قصد تر کتان را می کنم.
امیر گفت:
اولا من به خاطر تو نبود که ازدواج نکردم. پس خودت را مدیون من ندان، در ثانی از من گذشته و ... و سوم اینکه تا تو بروی برای من آستین بزنی رفته ای خانه ی بخت!
شیوا گفت:
_فعلا منم که دارم درس می خوانم، پس بهتره در موردش حرف نزنیم. راستی نگفتید، تنهایی خوش گذشت؟
امیر نیم نگاهی به او کرد و گفت:
_تنها نبودم.
شیوا پرسید:
_مهمان داشتید؟
امیر گفت:
_بله... مهمان... البته رد اصل مهمان تو بودند.
شیوا با تردید گفت:
_مهمان من؟
امیر کمی مکث کرد و گفت:
_خواستگار...!
شیوا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت:
امیر گفت:
_نمی خواهی بپرسی طرف کی بود؟
شیوا گفت:
_نه... چون برایم مهم نیست.
امیر گفت:
_اما من موافقیتم را اعلام کردم. حتی راجب مسایل مربوط به آن هم صحبت کردیم.
شیوا ناباورانه به امیر نگاه کرد و با تعجب گفت:
_بدون مشورت با من؟
امیر پاسخ داد:
آدم خیلی مطمئنی است، مرد شناخته شده و بی نظیری ست.
شیوا با دلخوری گفت:
_فکر می کنید برای یک ازدواج، این مسایل کافی باشد؟
امیر گفت:
_تا حدودی بله. البته علاقه از همه مهمتره.
شیوا گفت:
_پس چطور بدون اینکه از علاقه ی من باخبر باشید، موافقت کردید؟
امیر نگاهی به او کرد و گفت:
_چون سالهاست می دانم هر دو به هم علاقمندید.
دل شیوا فروریخت. پرسش گرانه به امیر نگاه کرد و او ادامه داد:
_فرهاد... تو که با او مخالف نیستی؟
شیوا احساس کرد تمام بدنش داغ و تب آلود شده. سرش را پایین انداخت. نمی توانست باور کند که بالاخره فرهاد جرات کرده و با خواستگاری اش آمده. امیر که سکوتش را دید گفت:
_سکوت علامت رضایت است! اما تو به اختلاف سنی بین تان فکر کردی؟ یقین دارم که می دانی پانزده سال از تو بزرگتر است.
شیوا آب دهانش را فرو داد و جراتی پیدا کرد و آهسته گفت:
_شما اشکالی در آن می بینید؟
امیر پاسخ داد:
_اگر منظورت فرهاده باید بگم نه. او آدم با کمالاتی است، فهم و درک بالایی دارد. اما اگر منظورت اختلاف سنی بین تان است باید بگم کمی که... خب زیاد است و این بستگی به پذیرش تو دارد. تو با او زندگی می کنی، با مردی که خیلی از تو بزرگتر است. تو به این مسئله فکر کردی؟
شیوا باز هم سکوت کرد. او تمام این مسائل را در نظر گرفته بود و تنها به ان فکر کرده بود. اما باز فرهاد را دوست داشت و مطمئن بود اختلاف سنی بین شان مشکلی را به وجود نمی آورد. امیر که سکوت او را دید لبخندی زد و گفت:
_مبارکه... امیدوارم که در کنار هم خوشبخت شوید.

sorna
04-04-2012, 04:32 PM
شیوا به خان جان کمک کرد تا رومیزی جدید و زیبا را پهن کند. در همین حال فرهاد کنار شومینه نشسته بود و در حالی که سیگار می کشید به تلاش آنها نگاه می کرد. خان جان در حال مرتب کردن رومیزی گفت:
_یک خبر مهم دارم. من و امیر تصمیم گرفتیم امشب در مراسم چهر شنبه سوری، نامزدی شما را اعلام کنیم.
شیوا با تعجب گفت:
_چی؟! امشب....
فرهاد معترضانه گفت:
_خوبه... شما دو نفر می برید و می دزدید و ما هم باید بپوشیم!
خان جان به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_منظورت چیه فرهاد؟ این روز ها رفت و آمد تو به منزل فرها بیشتر شده. مردم هم که کور نیستند، می بینند. تو نمی خواهی شایعات دفعه ی قبل دوباره تکرار شود. در ضمن این رسم است که فاصله ی بین خواستگاری تا عروسی، دختر و پسر یا به وسیله ی صیغه، محرم می شوند یا عقد مخفی می شودند. این که امیر گذاشته تو مثله سابق شیوا را ببینی نظر لطفش بوده.
فرهاد گفت:
_لطف! ای کاش در این مورد کم لطفی می کرد و می گذاشت من و شیوا به هم محرم می شدیم.
خان جان لبخندی زد و گفت:
_پس بگو دلت از کجا پره! به هر حال چشم بر هم بزنی این چند ماه هم تمام می شود و...
شیوا با شرمندگی معترضانه گفت:
_خان جان...
خان جان و فرهاد هر دو خنده ی کوتاهی کردند. خان جان شمدان ها ی نقره را روی میز گذاشت و گفت:
_به هر نامزدی شما امشب اعلام می شود. این طوری راحت تر می توانید همدیگر را ببینید.
سپس رو به فرهاد کرد و گفت:
_تو هم فراموش نکن یک هدیه مناسب باید تهیه کنی و به عروس قشنگت بدهی.
فرهاد به شیوا عمیقا نگاه کرد و گفت:
_حتما....
بعد از خروج خان جان، فرهاد گفت:
_پس یک روز وقت بگذار تا برای خرید عروسی برویم.
شیوا را روی مبل نشست و گفت:
_تا عروسی هنوز چهار ماه دیگر مانده.
فرهاد از جا برخواست و به سمت شیوا رفت و گفت:
_درسته، اما من خیلی دستپاچه ام.
و کنار او روی مبل نشست. شیوا نگاهش را از او دزدید و گفت:
_من هم یک خواهش از تو دارم.
فرهاد گفت:
_شما امر کنید تا فرهاد اجرا کند. فقط دوست دارم وقتی که با من حرف می زنی به من نگاه کنی نه به در و دیوار.
شیوا لبخندی زد و گفت:
_مطمئنا، حالا امر کنید.
شیوا نگاه کوتاهی به او کرد و کمی شرم گفت:
_می خواهم... می خواهم که وسایل تزیینات اتاقمان را عوض کنم. من... من اصلا سلیقه ی سارا را نمی پسندم.
فرها مکثی کرد و پرسید:
_منظورت اتاق خوابمان است؟
شیوا با شرم دخترانه سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. فرهاد لبخندی زد و گفت:
_اگر خود اتاق باعث ناراحتی ات شده، می توانیم...
شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
_نه... نه... اتفاقا برهکس من از آن اتاق و منظره زیبایش خوشم می آید و آن را دوست دارم فقط از سرویس زرد رنگش متنفرم...
فرهاد گفت:
_باشه... سرویس را تغییر می دهم. اون سلیقه ی سارا بود اما من همیشه رنگ مورد علاقه تو را می پسندم.
شیوا مشتاقانه به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_رنگ مورد علاقه ی من...؟!
فرهاد گفت:

برایت سورپریز می کنم و شب عروسیمان تقدیمت می کنم، خوبه؟
شیوا لبخندی زد و گفت:
_متشکرم.
_خب خانوم خجالتی من، اگر موافقی با هم برویم و بای امشب کمی خرید کنیم.
شیوا پرسید:
_برای امشب؟ چی باید بخریم؟
فرهاد کمی مکث کرد و گفت:
_خب پدر جنابعالی که لطف کردند و اجازه ندادند یک جشن نامزدی مفصلی برایت بگیرم. به قول خودش ترسید از در بیفتی یا شاید ترسید من زیادی مزاحم دخترش شوم.
شیوا با خنده گفت:
_فرهاد... گفتم چی باید بخریم؟
فرهاد ادامه داد:
_در عوض روز نامزدی، برای امشب می خواهم خرید کنم. لباس، کفش... هر چیزی که تو بخواهی.
شیوا گفت:
_اما کمد من پر است از لباس هایی که تو برایم به عنوان سوغات آورده ای.
_همه اش قدیمی شده. می خواهم یک لباس جدید برایت بگیرم. البته اگر خان جان زودتر به من اطلاع می دادند، یک لباس منحصر به فرد برایت سفارش می دادم.
شیوا به فرهاد نگاه کرد وگفت:
_اما احتیاجی به این همه ولخرجی نیست.
فرهاد نگاه پرخواهشش را به او دوخت، لبخندی زد و گفت:
_ولخرجی؟ همه ثروتم را به پای تو می ریزم شیوا... خیلی دوستت دارم.
و کمی به سمت او متمایل شد. شیوا با عجله از جا برخواست و با دستپاچگی گفت:
_خب اگر قراره بریم خرید بهتر است تا ظهر نشده راه بیفتیم فکر کنم امروز باید بیمارستان هم برویم.
فرهاد که از فرار به موقع او لبخندی بر لب آورده بود گفت:
_بسیار خب من می روم آماده شوم.

sorna
04-04-2012, 04:32 PM
ساعتی بعد که از خرید بازگشتند، خان جان معترضانه گفت:
__معلوم هست شما دو نفر یک دفعه کجا غیبتان زد؟
شیوا خریدها را روی میز گذاشت و گفت:
_معذرت می خواهم خان جان.
فرهاد پاسخ داد:
_رفته بودیم خرید.
خان جان گفت:
_همه جای باغ را به دنبالتان گشتم. دست آخر قاسم گفت که با ماشین رفتید بیرون.
سپس به بسته ی بزرگی که روی میز بود اشاره کرد و گفت:
_فرهاد، آن بسته ی پستی مال توست. به گمانم از پاریس آمده باشد. فرهاد به سمت بسته رفت و مشغول باز کردن آن شد. شیوا و خان جان هم مشتاقانه به بسته خیره شدند. فرهاد بسته را باز کرد و چندین متر حریر و ساتن سفید رنگ از آن خارج کرد. خان جان با تعجب گفت:
_این پارچه ها چیست؟
فرهاد به شیوا نگاه کرد و همراه با تبسمی گفت:
_برای دوخت لباس عروس خوبتان!
شیوا نا باورانه گفت:
_خدای من! لازم نبود پارچه از پاریس سفارش دهی. ان همه لباسهای قشنگ.
فرهاد در قرار دادن پارچه ها در جایشان گفت:
_لباسی که من برای تو در نظر دارم هیچ کجای دنیا پیدا نمی شود. لباسی که با آن نیم تاج پاریسی ست است.
شیوا با تعجب گفت:
_نیم تاج... فکر کردم آن را فروخته ای... آخه شب...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
_فروختمش؟ چیزی را که متعلق به تو بوده...
سپس رو به خان جان کرد و گفت:
لطفا بگویید پارچه ها را به اتاقم ببرند. اگر توانستید همین امروز به خیاطم تماس بگیرید و بگویید بیاید اینجا و اندازه های شیوا را بگیرد. خب من باید برم بیمارستان. شب می بینمتان.

sorna
04-04-2012, 04:32 PM
شیوا در لباس آبی رنگش که از جنس حریر بود در میان مهمانان چون ستاره ای می درخشید. روی سرسرا ایستاده بود و به انتظار دوستش پروانه، باغ را زیر نظر گرفته بود. خان جان هم داخل سالن، کنار فرامرز و مرجان نشسته بود و در پی فرصتی بود تا موضوع نامزدی فرهاد و شیوا را با آناه در میان بگذارد. بالاخره جراتی به خود داد و بی مقدمه گفت:
_امشب قرار است... که نامزد فرهاد را به همه معرفی کنم.
فرامرز که غافلگیر شده بود حیرتزده گفت:
_نامزد فرهاد؟! مگر برایش رفتید خواستگاری؟
خان جان گفت:
_بله... فکر نمی کنم اشکالی داشته باشد که فرهاد دوباره بخواهد ازدواج کند.
کرجان با دلخوری گفت:
_نه... اتفاقا برعکسس، باید زودتر از این دست به کار می شدید، اما ما باید زودتر می فهمیدیم.
خان جان گفت:
_هنوز هیچ کس از این موضوع خبر ندارد.
مرجان با تمسخر به امیر اشاره کرد و گفت:
_حتی پسر بزرگتان؟!
خان جان به امیر نگاه گذرایی کرد، با پوزخندی گفت:
_البته امیر از این موضوع خبر دارد، به هر حال او پدر عروس است.
این بار مرجان از تعجب زبانش بند آمده بود، فرامرز با حیرت فریاد زد.
_چی؟! اما مادر، شیوا هنوز بچه است. حداقل در برابر فرهاد... فرهاد چطور توانست با دختری که انزده سال از او کوچکتر است نامزد کند؟ امیر چطور با این وصلت موافقت کرد؟
خان جان گفت:
_صدایت را بیاور پایین. در ضمن من اشکالی در این ازدواج نمی بینم.
مرجان با تمسخر گفت:
_اصل کار پول است که فرهاد در حال شنا در آن است.
خان جان با جدیت گفت:
_هر دو به هم علاقمندند و همین کافیه.
مرجان پوزخندی زد و گفت:
_بله علاقه... فقط مواظب باشید این یکی هم حقه ی عروس قبلی تان را سوار نکند. مطمئنا حقه ی او را خوب از بهر کرده.
خان جان پاسخ داد:
_عزیزم این تو هستی که به دنبال فراگیری این حقه هایی نه شیوا.
مرجان با ناراحتی گفت:
_من اگر دنبال چنین حقه هایی بودم دوازده سال با پسر ورشکسته شما زندگی نمی کردم.
خان جان با خنده گفت:
_خودت هم می گی ورشکسته. از آدم ورشکسته که نمی شود مهریه مطالبه کرد و زد به چاک! باید سوخت و ساخت. در ثانی ورشکستگی فرامرز ، حاصل فکر اقتصادی جنابعالی شد. احمق ترین آدم ها می دانند عاقبت قاچاق کالا چیست. در ضمن اگر غرور و خودخواهی تان نبود، فرامرز می توانست در شرکت فرهاد مشغول به کار شود و حالا تو انقدر برای پول و ثروت نوحه سرایی نمی کردی.
فرامرز معترضانه گفت:
_مادر خواهش می کنم تمامش کنید. گذشته ها گذشته و حالا هر دویمان از زندگی فعلی مان راضی هستیم، پس خواهش می کنم انقدر با مرجان بحث نکنید.
خان جان به مرجان نگاه کرد و گفت:
_فقط باید با همسرت اتمام حجت کنم؛ این موضوع را خوب توی گوشهایت فرو کن، اصلا دلم نمی خواد با دروغ ها و وراجیهایت باعث به هم خوردن زندگی فرهاد شوی، چون آنوقت خودم مهریه ات را می دهم و می فرستمت منزل پدرت!
مرجان اخم هایش را در هم کرد و گفت:
اوا... یک جوری حرف می زنید انگار یک دروغگو و کلاش هستم.
فرامرز با کلافگی گفت:
_خواهش می کنم تمامش کنید. شما هر وقت به هم می رسید به خوبی نقش عروس و مادر شوهر را بازی می کنید. شما مادر جون به خاطر فرهاد هم که شده کار را به جنگ و دعوا نکشانید و کوتاه بیاید.
خان جان با ناراحتی برخواست و گفت:
_همین کار را می کنم.
و آنها را ترک کرد.

sorna
04-04-2012, 04:33 PM
شیوا همچنان روی سرسرا به انتظار پروانه ایستاده بود. کم کم داشت نا امید می شد که سر و کلش پیدا شد. از دور برایش دست تکان داد و خودش را به شیوا رساند. در حالی که لبخند بر لب داشت با لودگی همیشه گی اش گفت:
_سلام بر ملکه ی انگلستان!
شیوا خندید و گفت:
_سلام چرا انقدر دیر کردی؟ دیگه داشتم از آمدنت ناامید می شدم.
پروانه همراه شیوا همان جا روی صندلی نشست و گفت:
_تصمیم داشتم که نیایم. اما وقتی دوبار زنگ زدی و گفتی که قرار است نامزدی تو و جناب فرهاد خان را اعلام کنند سریعا خودم را رساندم تا شاهد حیرت و شاخ درآوردن میهمانان باشم.
شیوا خندید و گفت:
_خیلی خب، انقدر خودت را لوس نکن. بلند شو برویم داخل سالن.
پروانه گفت:
_همین جا خوبه. هم آتش بازی را می بینیم و هم از هوای سرد اسفند ماه بهره مند می شویم.
شیوا گفت:
_دست از شوخی بردار دختر، چطوره با هم از روی آتش بپریم؟
پروانه گفت:
_خجالت بکش دختر، مثلا داری شوهر می کنی؟
شیوا با خنده گفت:
_اه پروانه... کمی جدی باشد! بلند شو از روی آتش بپریم.
پروانه گفت:
_باشه جدی می شوم، اما اصلا از روی آتش نمی پرم. می دانی که من مثل تو نه یه عاشق سینه چاک دارم که کمدم را مملو از لباس های شیک و گران قیمت کند، نه شوهر پولداری مثله فرهاد نصیبم میشه که پولاشو به پام بریزه. برای همینم دلم نمی خواد گوشه بهترین لباسم جزغاله بشه.
شیوا خنده ای سر داد و گفت:
_خیلی خب اگر لباست سوخت خودم خسارتش را می دم، خوبه؟
پروانه با جدیت گفت:
_نه.
شیوا پرسید:
_آخه چرا؟ یادت هست پارسال که با هم از روی آتش پریدیم چقدر خندید؟
پروانه به باغ اشاره کرد و گفت:
_بله یادم هست، ولی انگار نامزد عزیزتان تشریف آوردند.
شیوا با نگاهی مشتاق به فرهاد نگاه کرد. او برای شیوا دست تکان داد. پروانه با شوخی گفت:
_اوا... چه لوس!
و بعد بازوی شیوا را گرفت و ادامه داد:
هی خانوم، خوب گوشاتو وا کن اصلا دوست ندارم به خاطر گپ زدن با نامزدنت تمام شبو تنها بمونم. هر جا بروید دنبالتون.
_خیلی خب حالا دستمو ول کن ممکنه نامزدم فکر کنه داری تهدیدم می کنی..
هر دو خندیدند. فرهاد خود را به بالای سرسرا رساند. اول به پروانه سلام کرد و خوشامد گفت. بعد به شیوا در آن لباس زیبا نگاه کرد و گفت:
_سلام شیوا، حالت چطوره؟
_سلام متشکرم. چقدر دیر کردی.
فرهاد گفت:
_کمی کار داشتم. می روم لباس عوض کنم. داخل سالن می بینمت. بعد از تعویض لباس به سالن پذیرایی رفت. بعد از احوالپرسی با امیر و دیگر مهمانان بار دیگر به سرسرا رفت. شیوا موفق شده بود پروانه را راضی کند از روی آتش بپرند. دست یکدیگر را گرفته بودند و با هم از روی آتش می پریدند. فرهاد همان جا جلوی نرده اه روی صندلی نشسته بود. از همان جا می توانست شادی را در چهره ی زیبای شیوا ببیند. گرمای آتش و سرخی آن انعکاسی زیبا بر چهره ی او گذاشته بود. چشمان زیبایش می درخشید و گرم صحبت با پروانه بود. نگاهش به فرهاد افتاد. چند کلمه ی دیگر با پروانه صحبت کرد و بعد از او جدا شد، روی سرسرا رسید و کنار فرهاد نشست و گفت:
_چرا اینجا نشسته ای؟ هوا سرد است و ممکن است سرما بخوری.
فرهاد تبسمی کرد و گفت:
_تو چطور؟ تو سرما نمی خوری؟
_من کنار آتش بودم.
فرهاد مکثی کرد و کمی به سمت او متمایل شد و گفت:
_من هم کنار تو هستم. گرمای وجودت همیشه گرم و تب آلودم می کند.

sorna
04-04-2012, 04:33 PM
شیوا لبخندی زد و گفت:
_می توانم سوالی از تو بپرسم؟
فرهاد به صندلی تکیه داد و گفت:
_البته بفرمایید.
شیوا به چشمان او دقیق شد و گفت:
_تو کی عصبانی می شی؟ انقدر که خونت به جوش بیاید و... در ست مثل شبی که با سارا دعوایت شد.
فرهاد کمی فکر کرد و گفت:
_وقتی بفمم کسی به تو نظر بدی دارد.
شیوا با شوخی گفت:
_وای چقدر خطرناک! اما من منظورم عکس العمل در برابر رفتار خودم بود.
فرهاد با خنده گفت:
_می خواهی خشمگینم کنی؟
شیوا هم خندید و فرهاد ادامه داد:
_اول اینکه رفتارت با من سرد و بی مهر باشد، دوم اینکه از فرمانم سرپیچی کنی.
شیوا گفت:
_پس تو قدرت طلبی و می خواهی بر من فرمانروایی کنی.
فرهاد گفت:
_چه تعبیر بدی. من فقط می خواهم بر قلبت فرمانروایی کنم. من در مورد تو خیلی حسودم شیوا. خوب ای بد، بالاخره هستم.
شیوا گفت:
_حسود با منطق یا بی منطق؟
فرهاد گفت:
_اگر عشق منطق دارد، پس حسادت هم منطق دارد. دلم نمی خواهد وقتی متلمسانه بهت نگاه می کنم و می خواهم که کنارم باشی با دستانت گپ بزنی.
شیوا فورا متوجه منظور او شد و گفت:
_که اینطور... پس آقا به دست بنده حسادت می کنند!
فرهاد تبسمی کرد و گفت:
_خب حالا تو بگو از من چه توقعی داری، دوست داری چطور باهات رفتار کنم؟
شیوا گفت:
_فقط نمی خواهم به من کم توجه و کم لطف باشی.
فرهاد این بار بیشتر به سمت او متمایل شد و با صدای پر احساس گفت:
_مطمئن باش بعد از ازدواجمان، هر روز و هر ساعت و هر دقیقه مورد توجه و لطف من قرار خواهی گرفت، انقدر که خودت هم اعتراض کنی.
شیوا با حالت اعتراض آمیز گفت:
_فرهاد... خیلی بی ادبی!
صدای خنده ی فرهاد در فضا پیچید و گفت:
_از صحبت های من چه برداشتی کردی که گفتی بی ادب؟
شیوا شرمگین از حرف نا به جایش، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. فرهاد ادامه داد:
_یک خواهشی از تو دارم، می خوام مثل همیشه با من راحت باشی.
شیوا گفت:
_مثل همیشه با تو راحتم.
فرهاد گفت:
_نیستی، از نگاهم فرار می کنی. از خودم می گریزی و کم حرف می زنی. ما می خوایم با هم ازدواج کنیم، پس باید بیشتر از قبل با هم صمیمی باشیم.
و بعد نگاهی به پروانه که تنها کنار آتش ایستاده بود، نمود و ادامه داد:
_حالا بلند شو و برو پیش دوستت. تنها ایستاده.
شیوا به پروانه نگاه کرد و گفت:
_می تورسم حس حسادتت را بر انگیزم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_از فرمان سرپیچی نکن خانم جوان!
شام در فضای گرم و دوستانه صرف شد. بعد زا صرف شام خان جان از مهمانان خواست تا چند دقیقه ای را به صحبت ها ی گوش دهند. شیوا کمی دچار دلهره و تشویش شده بود. دستهایش به شدت می لرزید، احساس می کرد که می خواهد امتحان سختی را پشت سر هم بگذارد. می دانست بعد از اعلام خبر نامزدی او و فرهاد، چند دقیقه ای زیر نظر نگاه حیرت زده ی مهمان بررسی می شود. نگاهی به فرهاد انداخت. خیلی راحت روی صندلی نشسته بود و در حال سیگار کشیدن با تبسمی به او نگاه می کرد. خان جان ما بین مهمانان که هنوز نشسته بودند ایستاد و گفت:
_اول از همه شما به خاطر قبول این دعوت تشکر می کنم و امیدوارم شب خوب و بیادماندنی برای شما بوده باشد و پیشاپیش سال نو را به شما تبریک می گویم و امیدوارم که سال خوبی را پیش رو داشته باشید.
پروانه با هیجان دست شیوا را گرفت و گفت:
_حالا وقتشه که همه زا تعجب شاخ رد اوردن، فقط به سرهایشان نگاه کن.
شیوا لبخندی زد و دست او را فشرد.
خان جان در ادامه ی صحبتش گفت:
_و ... اصل موضوع که خبر خوبی است. می خواهم همین جا نامزدی پسرم فرهاد با شیوا جان دختر آقای مهندس شریف را به اطلاعتان برسانم.
بعد از سکوت خان جان، زمزمه مهمانان از شنیدن آن خبر باور نکردنی و غیر منتظره در سالن پیچید. تمام نگاه ها روی شیوا ثابت ماند. هیچ کس نمی توانست باور کند که فرهاد برای ازدواج مجدد شیوا را انتخاب کند. همه ی آنها از روابط خانوادگی و فاصله سنی بین آنها باخبر بودند. خان جان به سمت شیوا رفت، دستش را گرفت و زا جا بلند کرد و زیر نگاه سنگین مهمانان به سمت فرهاد برد و رو به امی کرد و گفت:
_از مهندس شریف می خواهم که اجازه بده فرهاد هدیه ناقابلش را به نامزدش تقدیم کند.
امیر با لبخندی رضایتش را اعلام کرد. فرهاد از جا بلند شد و از بسته ی کادو پیچ شده ای را زا جیبش خارج کرد. جعبه را باز کرد، زنجیری زیبا همراه با قلبی نگین کاری شده از آن بیرون آورد. پشت سر شیوا ایستاد و آن را به گردنش انداخت. شیوا از تماس دست او با گردنش و احساس نفس ها یداغش، احساس سرما کرد. حس کرد از تماس کوچک او دجار گناهی نابخشودنی می شود. صدای کف مرتب مهمانان که در فضا پیچید به او باوراند که در آینده ای نه چندان دور با هم ازدواج می کنند.

* * *

برخلاف تصور شیوا و فرهاد، زمان با سرعت همیشگی اش پیش می رفت. شیوا سرگرم درس و دانشگاه بود و فرهاد مشغول اداره ی شرکت و درمان بیماران، روزها را پشت سر هم می گذراند. تنها دو روز به پایان امتحانات شیوا مانده بود. تمام خرید ها اماده شده و لباس باشکوه شیوا که چهار ماه دوختش طول انجامیده بود به پایان رسیده بود و همه چیز مهیا برای جشنی به یاد ماندنی بود.
در همین اثنا بود که نامه ای از نیویورک به دست فرهاد رسید و خدشه ای در خوشی ها ی او وارد کرد.
از طرف دانشگاهی که در آن تحصیل کرده بود برای کار به مدت پنج سال در یکی از بیمارستان های نیویورک فراخوان شده بود. طبق آیین نامه ای که امضا کرده بود متعهد بود که بلافاصله بعد از فراخوانی در محل حاضر شود. امیر از شنیدن این خبر بسیار مغموم شد و از فرهاد خواست که تا بعد از مراسم عروسیشان از موضوع چیزی به شیوا نگوید. هیچ کس نمی خواست با دادن این خبر به او شادی اش را زایل کند.

sorna
04-04-2012, 04:33 PM
شیوا در آن لباس بی نظیر و با شکوهش که او را مبدل به فرشته ای زمینی کرده بود، با گامهایی آهسته و موزون شانه به شانه ی فرهاد از میان میهمانان و تبریکات صمیمی شان عبور کرد و مقابل سفره ی عقد روی مبل نشست. احساس می کرد در میان شادی و هیاهو گم شده، قلبش به شدت می زد و احساس تهوع می کرد. دلشوره و نگرانی لحظه ای رهایش نمی کرد. فرهاد از داخل آیینه به چهره ی مشوش شیوا نگاه کرد و گفت:
_شیوا جان، اتفاقی افتاده؟ حالت خوش نیست؟
شیوا با صدایی مرتعش گفت:
_خوبم فقط کمی سرگیجه دارم. فکر می کنم از شلوغی باشد.
فرهاد دستش را پیش برد تا دست او را بگیرد اما شیوا دستش را ناخودآگاه کشید. فرهاد تعجب کرد و با حالتی اعتراض آمیزی گفت:
_تو چت شده عزیزم؟
و با نگرانی نگاهش کرد. ورود عاقد باعث کم شدن هیاهو و سو و صدا شد، اما ضربان قلب شیوا دو برابر شد. عاقد همه را به سکوت دعوت کرد تا خطبه ی عقد را جاری کند. نگاه شیوا به حلقه های سفارش داده یشان افتاد که زیر نور برق می زد. صدای سایش کله قند را بالای سرشان می شنید. نگاه سنگین فرهاد را روی خود از توی آیینه حس می کرد اما صدای عاقد را نمی شنید. انقدر حواسش پرت بود که نمی توانست به خطبه ی عقد توجه کند. خودش هم علت این همه اضطراب را نمی دانست. صدای پروانه او را از این حالت بیرون کرد. به سمت او خم شده بود و به آرامی گفت:
_خوابت برده شیوا؟ عاقد منتظر جوابته. شیوا با دستپاچگی گفت:
_با اجازه ی پدرم بله.
صدای کف و سوت و هیاهو بار دیگر فضا را پر کرد. خان جان با خوشحالی خم شد و حلقه ها را برداشت و جلوی فرهاد و شیوا گرفت. ابتدا فرهاد نگاهی به شیوا انداخت و با احتیاط دستش را در دست گرفت. شیوا احساس کرد جریان شدید برق به او وصل شده است. بعد از اینکه حلقه را در دستش کرد بلافاصله دستش را از دست او بیرون کشید و با احتیاط حلقه او را برداشت. نگاهی به انگشتان کشیده ی انداخت، همه چیز او برایش تازگی داشت. احساس می کرد فرهاد عوض شده. عشقش در پرده ای از ترس و هراس پنهان شده بود. به آرامی حلقه را بر انگشت او نشاند. در این میان عکاس پی در پی از آن ها عکس می گرفت. فرهاد از شیوا خواست که چند عکس تکی بردارند، اما او امتناع کرد. بعد از مراسم عقد، ادامه ی جشن به ویلای با شکوه فرهاد انتقال یافت.
تمام باغ چراغانی شده بود و همه جا روشن بود. جایگاه شیوا با انبوه گلهای زیبا و معطر تزیین شده بود. میهمانان یکی یکی از راه می رسیدند و به فرهاد و شیوا تبریک می گفتند. صدای موزیک تمام فضای باغ را پر کرده بود. شیوا هنوز احساس دلهره داشت و فرهاد از رفتار سرد او به شدت آزرده خاطر و دلخور بود.

sorna
04-04-2012, 04:33 PM
پروانه از دور همه حرکات او را در نظر گرفته بود و حسابی کفری شده بود. از جا برخواست و به سمت آنها رفت. اول به فرهاد تبریک گفت و بعد خواست تا چند لحظه ای با شیوا تنها باشد. فرهاد خیلی مودبانه از جا بلند شد و آنها را تنها گذاشت. پروانه کنار شیوا نشست و با عصبانیت گفت:
_معلوم هست چت شده؟ چرا ماتم گرفتی؟
شیوا گفت:
_نمی دانم، خودم هم نمی دانم چرا این طوری شدم. دلهره دارم، دایم دلم شور می زند.
پروانه لبخندی زد و با شوخی گفت:
_به قول مادر بزرگم این دلشوره ها طبیعی است و هر دختری شب عروسی گرفتارش می شود.
شیوا با جدیت گفت:
_از فکر اینکه دستش به دستم بخوره هراس دارم. پروانه من از او می ترسم.
پروانه ناباورانه گفت:
_این حرفها چیه که می زنی؟
شیوا ادامه دارد:
باور نمی کنی که حتی نگذاشتم دستم را به دست بگیرد.
_چرا باور دارم چون دیدم. اما تو دیوونه شدی. اون همه عشق و اشتیاق... همین بود؟ حالا که به هم رسیدید داری اونو اذیت می کنی؟
شیوا گفت:
_وقتی خواست دستم را بگیرد و نگذاشتم با دلخوری نگاهم کرد. اما چیکار کنم ؟ فکر می کنم تماسش با من پایان همه ی عشق و علاقه و خواهش هایش است. راستش هیچ وقت از این جنبه به زندگی با او فکر نکرده بودم. اینکه... وای پروانه کمکم کن. دارم از ترس پس می افتم.
پروانه دستش را گرفت و گفت:
_تو آدم تحصیل کرده و با سوادی هستی. پس باید این را بدانی، این تماس ها که تو از آن فرار می کنی و فکرت را مشوش کرده باعث پایداری محبت بین زن و شوهر می شود.
و سپس با شوخی گفت:
_فکر کردی این همه خرج کرده تا تو با این لباس با شکوهت و با آن نیم تاج بی نظیرت پز بدی؟
شیوا این بار لبخندی زد و گفت:
_پروانه... لوس نشو.
پروانه با همان لحن ادامه داد:
_نه خانوم. ببین چطور نگاهت می کند. نگاهش پر از خواهش و تمناست.
شیوا معترضانه گفت:
_پروانه داری پر رو می شی.
پروانه خنده ی کوتاهی کرد و با شیطنت گفت:
_اگر بخواهی اونو همین جوری اذیت کنی انتقامی سخت در خلوت از تو می گیرد.
شیوا این بار نیشگونی از دست او گرفت. پروانه باز خندید، از جا بلند شد و گفت:
_قدرش را بدان و انقدر هم عذابش نده. حالا تنهایت می گذارم تا مجبور شوی صدایش کنی.
بعد از رفتن پروانه فرهاد به جایگاهش بر گشت و کنار او نشست و گفت:
_حرف های دوستانه تمام شد؟
شیوا گفت:
_یک درددل بود.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_هنوز هیچی نشده ازم شکایت کردی؟
شیوا تبسمی کرد و گفت:
_درباره ی تو نبود.
فرهاد گفت:
_افتخار یک دور رقص به این عاشق سینه چاک می دی؟
شیوا با دستپاچگی گفت:
_نه فرهاد... نه... رقص نه.
فرهاد با دلخوری به مبل تکیه داد و گفت:
_خواستم دستت را بگیرم، اجازه ندادی... خواستم عکس دو نفره بگیریم امتناع کردی... می توانم بپرسم چرا؟
شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:
_خب... خب... همش بچه بازی است.
فرهاد نگاه عمیقی به او کرد و گفت:
_بچه بازی نیست. از سن و سال من بعیده. تو مغبونی شیوا، احساس می کنم از ازدواج با من پشیمونی.
شیوا بلافاصله گفت:
_نه فرهاد... باور کن اینطوری که می گی نیست، فقط دلهره دارم.
در همین هنگام خان جان به آنها پیوست و گفت:
_عروی و داماد نمی خواهند یک دور با هم برقصند؟
فرهاد با جدیت گفت:
_نه مادر...
خان با تعجب نگاهش کرد و گفت:
_چی شده؟ چرا اینطور رفتار می کنید؟ انگار که با هم قهرید. کمی مهربون تر بشینید. به جای این همه اخم لبخند بزنید.
شیوا سرش را پایین انداخت. خان جان دوباره پرسید:
_نکنه با هم حرفتان شده؟
فرهاد نگاه کوتاهی به شیوا انداخت و گفت:
_نه مادر. شیوا کمی دلهره دارد.
خان جان لبخند معنا داری زد و گفت:
_نگران نباش عزیزم این دلهره ها طبیعی است.

sorna
04-04-2012, 04:34 PM
ساعاتی بعد میزهای شام در باغ چیده شد. از قبل به دستور فرهاد میز شامی برای فرهاد و شیوا پشت ساختمان کنار برکه چیده شده بود. فرهاد از شیوا خواست تا برای صرف شام جایگاهشان را ترک کنند. شیوا بدون اینکه سوالی درباره ی مکانش بپرسد همراه فرهاد رفت. در چند قدمی برکه که رسیدند، از آنچه که می دید متحیر بر سر جایش ایستاد. گرداگرد برکه چراغانی شده بود و به برکه و مرغابی هایش که بی خیال در اطرافش استراحت می کردند جلوه ای رویایی بخشیده بود. میز شام با شکوهی خاص مقابل برکه قرار گرفته بود. فرهاد جلو رفت و یکی از صندلی ها را عقب کشید و با دست به آن اشاره کرد و گفت:
_نمی خواهی بنشینی؟
شیوا جلو رفت و روی صندلی نشست. صدای موزیک فضا را پر کرده بود و عطر سبدهای گل رز و مریم که اطراف برکه قرار گرفته بود. فرهاد صندلی اش را کنار صندلی شیوا قرار داد. سیگارش را روشن کرد و گفت:
_انقدر از دستت دلخورم که اگر به خاطر ادامه ی جشن نبود تو را بغل می زدم و در برکه می انداختمت.
شیوا لبخندی زد و گفت:
_دلخور، چرا؟
فرهاد گفت:
_فکر نمی کردم انقدر بی احساس باشی.
شیوا گفت:
_بی احساس نیستم، فقط دلهره دارم. فکر می کنم... فکر می کنم تو فرق کرده ای.
فرهاد لبخندی زد و دستش را زیر چانه ی شیوا قرار داد. گرمای دست او، شیوا را تا اوج کشانید. سرش را بلند کرد و به سمت خود چرخاند. شیوا به چشمان او نگاه کرد. برق خاصی در چشمانش موج میزد. پیچ گاه انقدر به نزدیک نشده بود. بوی تند ادکلن و سیگارش، شیوا را در خلسه ای فرو برد. فرهاد با صدای آهسته گفت:
_در آرزوی چنین شبی، سالها لحظه شماری کردم. دلم می خواست بدون اینکه مرتکب گناهی شوم دستهایت را به دست بگیرم و بارها و بارها چون ضریحی ببوسمت، حالا... تو از من می گریزی و آزارم می دهی. هر چقدر دلت می خواهد داد و بزن و به من ناسزا بگو.
و بیشتر به او نزدیک شد. قلب شیوا چون گنجشکی اسیر می تپید. تمام بدنش سرد و بی حس شده بود. نفس های پر التهاب فرهاد و گرمی لبانش، موجی از حرارت را به وجود یخ زده اش سرازیر کرد. فرهاد پرحرارت او را بوسید. خود را عقب کشید. لبخندی به صورت گلگون شده ی او زد و گفت:
_دیگه از من فرار نمی کنی. این بوسه تو را متوجه کرد که من حالا شوهرت هستم، نه فرهاد سابق که فقط نگاهت برایش کافی بود. حالا من محتاج ذره ذره وجودت هستم. من فرق کردم، اما نه آنطور موجب هراس و وحشتت شوم.
صدای پای خدمتکارها که برای آنها شام می آوردند باعث شد فرهاد صاف روی صندلی بنشیند.
ساعاتی بعد جشن به پایان رسید و مهمانان به منزلشان بازگشتند. فرهاد برای بالا رفتن از پله ها دست شیوا را گرفت. شیوا احساس می کرد با هر تماس او، موجی از حرارت داغ و سوزنده به وجودش سرازیز می شد. همراه فرهاد در حالی که دلهره اش بیشتر شده بود به طبقه ی بالا رفت. جلوی در اتاق ایستادند، فرهاد در را با کلید باز نمود و در را باز کرد و همراه با لبخندی با دست اشاره کرد و گفت:
_نمی خواهی سورپریزم را ببینی؟
شیوا لبخند کم رنگی زد و وارد اتاق شد. فرهاد هم پشت سر او وارد شد و با زدن کلید، اتاق را غرق در روشنایی کرد. شیوا با دیدن آن دکراسیون و رنگ بندی زیبایش جیغ خفیفی کشید و با هیجان گفت:
_خیلی قشنگه!
وسایل اتاق تماما از چوب آبنوس تهیه شده بود. سرویس خواب، مبلمان و حتی فرش ها و پرده ها از رنگ سبز زمردی بی نظیری فرهام شده بود و تخت خواب در حریر های سبز رنگ فرو رفته بود. شیوا با گام هایی آهسته در اتاق قدم زد. با وجود اینکه سبد گلی در اتاق نبود اما رایحه ی دل انگیز رز و مریم فضای اتاق را پر کرده بود. فرهاد دستهایش را زیر بغلش زده بود و با تبسمی فرشته ی کوچکش را می نگریست که شاد و مسرور اتاق را نگاه می کرد. شیوا به سمت تخت خواب رفت. ستون های زیبا و کنده کاری شده اش شکوهی خاص به آن داده بود. با پس زدن پرده ی حریر، بستری گسترد از گلهای رز و مریم را در مقابل خود دید. با حیرت به گلبرگها نگاه کرد . بوی خوش آن او را در خلسه فرو برد. چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و گفت:
_فرهاد تو فوق العاده ای! از کجا انقدر مطمئن بودی که من چه رنگی را در نظر دارم؟
و چون جوابی نشنید چشمهایش را باز کرد. اتاق در تاریکی فرو رفته بود. نور کمرنگ و خیره کننده چراغ خواب بر سطح پوشیده از گل تخت تابیده بود و حالتی رویایی به آن داده بود. دست های گرم فرهاد به دور کمر شیوا حلقه شد. نفس های گرم و ملتهبش او را نوازش داد. فرهاد سرش را به سر شیوا تکیه داد و او موهایش را بوسید و در پاسخ به سوال شیوا گفت:
_از برق نگاه زیبایت!

sorna
04-04-2012, 04:34 PM
آوای پرندگان رایحه ی دل انگیز گل ها و صدای وز وز ضعیف سشوار، باعث شد شیوا به آرامی چشمهایش را باز کند. با حرکت دست مشتی از گلبرگ ها را از روی تخت بر زمین ریخت. سرش را به سمت صدا چرخاند. اولین چیزی که توجهش را جلب کرد نیم تاج پاریسی اش بود که روی عسلی کنار تخت قرار داشت. و بعد نگاهش به سمت لباس گران قیمت و با شکوهش کشیده شد که روی مبلی رها شده بود. چشمش که به فرهاد افتاد تمام بدنش داغ شد. از یادآوری اتفاقات شب قبل احساس شرم می کرد. دلشوره اش به پایان رسیده بود اما مطمئن بود نه می تواند به فرهاد نگاه کند و نه اینکه از آن اتاق خارج شود. فرهاد مقابل میز توالت ایستاده و موهای خوش حالتش را سشوار می کرد. بعد از خاموش کردن آن، پیراهنش را پوشید. شیوا از ورای حریر های تخت او را می نگریست. نمی توانس باور کند چیزی را که قبلا در رویا هایش می گنجانده به حقیقت پیوسته باشد. فرهاد با یک حرکت به سمت او چرخید و شیوا بلافاصله چشمهایش را بست. صدای خش خش لباس های فرهاد در فضا پیچید. پرده را عقب کشید. با نشستن بر لبه ی تخت خوش خواب کمی فرو رفت و مشتی دیگر از گلها روی زمین رها شد. دست شیوا را در دست گرفت و گفت:
_شیوا... عزیزم هنوز خوابی؟
شیوا همان طور با چشمان بسته گفتک
_بیدارم... ساعت چنده؟
فرهاد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
_ده صبح... من که خیلی گرسنه ام، تو چی؟
شیوا گفت:
_منم همین طور، اما دلم می خواهد همین جا صبحانه بخوریم، امکان داره؟
فرهاد دست شیوا را فشرد و گفت:
_البته عزیزم، اما چرا چشمهایت را باز نمی کنی؟
شیوا متلمسانه گفت:
_از من نخواه که امروز مستقیم به تو نگاه کنم یا اینکه به طبقه پایین بیایم.
صدای شلیک خندهی فرهاد در فضا را شکافت، مدتی خندیدید و گفت:
_عزیز من بی بی و خان جان پشت این در به انتظار تبریک گویی استاده اند، اونوقت تو خودت را می خواهی تو این اتاق حبس کنی؟
شیوا متلمسانه گفت:
خواهش می کنم فرهاد، اجازه نده کسی وارد اتاقمان شود.
فرهاد همراه با لبخندی ملافه را از روی او کنار زد و گفت:
_بلند شو خانم خجالتی... حالا دیگه نقطه ضعفت را می دانم. اگر چشمانت را باز نکنی انقدر قلقلکت می دم تا مجبور شوی تا چشمانت را باز کنی.
شیوا بلافاصله چشمهایش را باز کرد و گفت:
_خیلی بدجنسی فرهاد!
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_ظهر بخیر همسر عزیزم.
شیوا روی تخت نشست و گفت:
_لطف کن بگو صبحانه را بیارند اینجا.
فرهاد گفت:
_نه... چنین لطفی نمی کنم، چون حالا می دونم که چرا نمی خوای صبحانه را پایین بخوری، ببین شیوا اگه همین امروز نخواهی با دیگران رو به رو بشی، دیگه مشکل می تونی از این اتاق بری بیرون.
شیوا گفت:
_اما نگاهشان، تبریکشان منو شرمنده می کنه.
فرهاد گفت:
_این یه امر طبیعیه عزیزم و برای همه اتفاق می افته.
شیوا با تردید پرسید:
_سارا چه عکس العملی...
فرهاد سریعا انگشتش را به علامت سکوت روی لب های شیوا قرار داد و گفت:
_شیوا عزیزم... روزهای قبل و همین طور دیشب از سارا سوال کردی اما حالا از تو خواهش می کنم دیگه اسمی از او نبر. آوردن اسمش باعث یادآوری خاطراتش میشه. اگه تو را ناراحت نمی کنه منو عذاب میده. نمی خواهم روزهای خوب با تو بودن را با یادآوری او خراب بشه.
شیوا دست فرهاد را گرفت و گفت:
_معذرت می خوام.
فرهاد همراه با لبخندی گفت:
_نمی خواهی هدیه ای را که به عنوان هدیه ی عروسی برایت گرفتم را ببینی؟
شیوا پرسید:
_تا کی می خواهی مرا با هدیه ها یت غافلگیر کنی؟
فرهاد بسته ای را مقابل او گرفت و گفت:
_تا وقتی که کنارم باشی. تقدیم به با شکوهترین و ارزنده ترین هستی ام.
شیوا همراه با لبخندی تشکر کرد و گفت:
_می توانم حدی بزنم؟
فرهاد گفت:
_البته اما مطمئنم حدس هایت اشتباهه.
شیوا به بسته نگاه کرد و گفت:
یک زنجیر طلای سفارشی!
فرهاد همراه با تبسمی سرش را به نشانه ی منفی تکان داد.
شیوا مکثی کرد و گفت:
_یک جفت گوشواره ی پر از نگین.
فرهاد باز سرش را تکان داد. شیوا گفت:
_انگشتر، یا دستبند...
فرهاد گفت:
_هیچ کدام. چشماتو ببند و همرای من بیا.
شیوا از تخت پایین آمد و چشمانش را بست و دستش را به دست فرهاد داد و گفت:
_حتما خیلی هیجان انگیزه.
فرهاد لبخندی زد و او را همراه خود به تراس برد و گفت:
_نمی خوای حدس بزنی؟
شیوا لبخندی زد و گفت:
_نه... کنجکاوم کردی.
فرهاد گفت:
_خیلی خب حالا می تونی چشماتو باز کنی.
شیوا با هیجان چشمهایش را باز کرد. از دیدن ماشین آلبالویی رنگ بی نظیری که جلوی برکه پارک شده بود جیغی کشید و ناباورانه گفت:
_یعنی می خواهی بگی این بسته، سوئیچ آن ماشینه؟
فرهاد گفت:
_همین طوره... آن ماشین هم متعلق به توست. هدیه ی عروسیمان.
شیوا به سمت او چرخید و گفت:
فرهاد... تو... همیشه فوق العاده بودی. هنوز هم فکر می کنم ازدواجم با تو فقط یه خواب و رویاست.
فرهاد دستش را دور شانه ی شیوا حلقه کرد و او را به خود چسباند و گفت:
_ای کاش کسی هم پیدا می شد که مرا مطمئن کند که به بزرگترین آرزویم رسیده ام!

sorna
04-04-2012, 04:34 PM
شیوا به کمک خدمتکار لباسش را برای حضور در مراسم پاتختی تعویض کرد. فرهاد از جا بر خواست و نگاهی به او کرد و گفت:
_خوب فکر می کنم برای دریافت هدیه ها آماده ای.
_فعلا دارم فکر می کنم با هدایا چیکار کنم.
فرهاد دستش را به سمت شیوا گرفت و گفت:
_برویم.
شیوا بدون هراس دستش را به سپرد. دیگر از تماس ها ی او نمی هراسید و احساس آرامش می کرد. هر دو از اتاق خارج شدند. وسط پله ها که رسیدند مهمانان به افتخارشان از جا بلند شدند و کف زدند و یکایک به آنها تبریک گفتند. فرهاد هنوز روی مبل ننشسته بود که یکی از خدمتکار ها به سمت او آمد و آهسته گفت:
_آقا... سارا خانم جلوی در هستند. قاسم اجازه نداد که داخل بشوند. اما ایشان سماجت نشان می دهند که حتما باید شما را ببینند.
شیوا و فرهاد هر دو به هم نگاه کردند و فرهاد با عصبانیت از سالن خارج شد و با عجله خود را به جلوی در ورودی رساند. سارا با دیدن او لبخندی زد و گفت:
_سلام آقای دکتر... تبریک می گویم.
و دسته گل زرد رنگی را به سمت او گرفت. فرهاد با خشم دسته گل را پس زد و گفت:
_چه کسی به تو اجازه داده که بیای اینجا؟
سارا با تمسخر گفت:
_هنوز که اجازه ی ورود صادر نشده و من تو خیابون ایتادم.
فرهاد گفت:
_پس از همین جا برگرد و الا سگ های باغ را به دنبالت می فرستم.
سارا گفت:
_من باید بیام داخل. دیر فهمیدم و الا همون دیشب بهتون افتخار می دادم. دلم نمی خواهد اون فامیل های احمقت و همون طور اون دختر کوچوله ی ابله فکر کنند که این روزها، روزهای ماتم منه.
فرهاد با عصبانیت گفت:
_اولا درست صحبت کن چون دیگه همسرم نیستی که به خاطر احترام به تو، مجبور باشم اهانتی به تو نکنم. در ثانی همه می دانند که تو چه جانموذی هستی، حالا شرت را کم کن.
صدای شیوا باعث شد هر دو به سمت او برگردند. شیوا گفت:
_اینجا چه می خواهی؟
سارا خنده ای کرد و گفت:
_آه چه باشکوه! تبریک می کم. بالاخره به وصالش رسیدی. آمدم تا در مورد تجربه ی شیرینت سوال کنم.
شیوا متعجب از آن همه وقاحت گفت:
_واقعا وقیح هستی!
فرهاد با خشم گفت:
_برو گمشو و گورت را گم کن ولا بدون ترس و واهمه، خودم با مشت و لگد بیرونت می کنم.
سارا با تمسخر گفت:
_انرژی ات را صرف خالی کردن عقده هایت نکن، برای نوازش های عزیزت نگه دار!
و گلها را با عصبانیت به سینه ی فرهاد کوفت و رفت. فرهاد با انزجار گلها را پا پس زد و همراه شیوا به سالن برگشت. بعد از پایان جشن، شیوا در میان انبوه هدایای باز شده قرار گرفته بود. به کادو ها نگاه کرد و گفت:
_باید با اینها چیکار کنم؟
خان جان گفت:
_می تونی همه را در ویلایی که پدرت بهت هدیه داده جا بدی.
شیوا لبخندی زد و به امیر نگاه کرد و گفت:
_پس باید یک ماشین هم کرایه کنید تا اینها را به رامسر ببرد.
فرهاد گفت:
_خان جان خودش می داند و کادوها، چون من و تو امشب عازم هستیم.
شیوا پرسید:
_عازمیم؟ کجا؟
امیر پاسخ او داد و گفت:
_خب معلومه، ماه عسل.
فرهاد پاسپورت ها و بلیط ها را از جیبش خارج کرد و مقابل او روی میز قرار داد. شیوا نگاهی به جمع کرد. یکی از بلیط ها را برداشت و با دیدن اسم آمریکا و مقصد نیویورک با دلخوری به فرهاد نگاه کرد. انتظار داشت قبل از تهیه ی بلیط نظر او را بپرسد. فرهاد متوجه ی نگاه او شد اما به روی خود نیاورد و گفت:
_دو ساعت دیگر پرواز داریم. نمی خواهی چمدانت را ببندی؟
شیوا بلیط را روی میز گذاشت و از جا بلند شد و سالن را ترک کرد.
خان جان گفت:
_دلخور شد.
امیر گفت:
_فکر می کنم خوشش نیامد. برخلاف جوان های امروزی اصلا به کشور های خارجی خوشش نمی آید.
فرهاد با کمی اندوه گفت:
_به هر حال باید یک طوری برای زندگی در آنجا آماده اش کنم.
امیر گفت:
_همه ما را باید آماده کنی.
فرهاد از جا بلند شد و گفت:
_فقط نمی دانم چطوری موضوع را به او بگویم.
امیر گفت:
_به نظر من بهتره بعد از سفرتان این موضوع را به او بگویی.
فرهاد به سمت پله ها رفت و گفت:
_باید همین کار را بکنم.
شیوا رد حال بستن چمدانش بود که فرهاد وارد شد. نگاهی به چهره ی اخم آلود او کرد و گفت:
_شیوا... از من دلخوری؟
شیوا گفت:
_انتظار داشتم نظرم را در این مورد بخواهی.
_فکر می کردم غافلگیر می شوی.
شیوا چشمهایش را بست و گفت:
_شدم.
_پس چرا این همه اخم کردی؟
شیوا گفت:
_چرا فکر می کنی که همیشه با غافلگیر کردنم می تونی خوشحالم کنی؟ من ترجیح می دادم برای ماه عسل برویم رامسر، خیلی برایم خاطره انگیز تر بود.
فرهاد گفت:
_معذرت می خواهم، نمی دانستم، اما اگر تو بخواهی بلیط ها را پس می دهم.
_نه... لازم نیست.
فرهاد گفت:
_پس بخند تا بدان خوشحال و راضی هستی.
شیوا تبسمی کرد و گفت:
_تو دیگه کی هستی؟!
فرهاد با طنز گفت:
_فرهاد کوه کن!
و سپس به سمت تلفن رفت و گفت:
_باید با جان تماس بگیرم تا اتاقی را در هتل برایمان رزرو کنه.
شیوا با شنیدن نام جان احساس سرما کرد. با آوردن اسمش به یاد چشمان آبی سرد و بی روحش افتاد. فرهاد در حال گرفتن شماره گفت:
_تو که او را دیده ای. مادر می گفت زمان بی هوشی من مدتی اینجا بود. مرد جالبیه، اینطور نیست؟
شیوا گفت:
_به نظر من مرد سرد و بی روحیه.
فرهاد خندهی کوتاهی کرد و گفت:
_باید نظر تو را راجبش بهش بگم.
تماس برقرار شد و فرهاد به زبان انگلیسی از خدمتکار جان خواست تا گوشی را به او بدهد. بعد از لحظاتی جان گوشی را گرفت. باشنید صدای فرهاد، فریادی از سر شوق کشید و گفت:
_فرهاد واقعا خودتی؟ حالت چطوره ی مرد؟
_خوبم تو چطوری؟
_من خوبم، از جسی شنیدم که به هوش اومدی.
فرهاد اخمی کرد و گفت:
_جسیکا؟ اون دیگه از کجا خبر دار بود که من ...
جان حرف او را قطع کرد و گفت:
_خب وقتی آمدم ایران، همه فهمیدند که چه اتفاقی باری تو افتادهه. وقتی او فهمید خیلی ناراحت شد. مدام با بیمارستاد ایران در تماس بود تا اینکه تو به هوش آمدی. اوه... راستی شنیدم که تو هم به اینجا فراخوان شدی.
فرهاد گفت:
_درسته. زنگ زدم تا زحمتی را به تو بدهم. می خواهم برایم اتقی را در یک هتل خوب کرایه کنی. امشب عازم اونجا هستم. دقیقا یکساعت دیگه به آنجا پرواز می کنم.
جان گفت:
_اما حالا خیلی دیره. یعنی در این وقت کم نمی تونم جای خوبی را پیدا کنم. معمولا تو این فصل اینجا شلوغه. در هر حال سعی می کنم جایی را برایت پیدا کنم ولی باید به فکر تهیه ی یک منزل باشی.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_بله... اما فعلا برای ماه عسل به آنجا میام.
جان یکه ای خورد و گفت:
_ماه عسل... دوباره ازدواج کردی؟
فرهاد بی خبر از حال و روز او گفت:
_بله... باید زمانی که اینجا بودی او را دیده باشی.
جان با صدای اندوه باری گفت:
_خانوم شیوا...؟!
فرهاد جواب داد:
_درسته. می خوام برام سنگ تمام بگذاری.
جان با ناراحتی گفت:
باشه. اما اگه جسیکا بفهمه خیلی جا می خوره. از اینکه قرار بود بیایی اینجا خیلی خوشحال بود. من به او گفته بودم که از همسرت جدا شده ای.
فرهاد گفت:
_خیلی خب. همه چیز را فهمیدم. برای من هیچ وقت مهم نبوده. این را تو هم میدانی. به خودش هم بگو، فعلا خداحافظ.
بهد از قطع تماس شیوا بلافاصله پرسید:
_فرهاد، جسیکا کیه؟
فرهاد با کمی تشویش گفت:
_ببینم مگه تو انگلیسی را خوب بلدی؟
شیوا به فرهاد دقیق شد و گفت:
_نه... ترسیدی؟
فرهاد با دلخوری گفت:
_شیوا منظورت چیه؟ چرا باید بترسم؟ جسیکا یکی از رقبای دوران دانشجویی ام بد. البته رشته ی تحصیلی او با من فرق می کرد.
شیوا با وسواس پرسی:
_داشتی حالش را می پرسیدی؟
_فرهاد به سمت شیوا رفت و بازوانش را گرفت و گفت:
_فقط تو برایم مهمی. فقط تو عزیزم. و می خواهم بدانی که فقط تو توی قلبم جا داری.، پس انقدر به عشقم با وسواس و شک نگاه نکن.
شیوا گفت:
_شک نمی برم فقط...
فرهاد لبخندی زد و او را در آغوش کشید و گفت:
_شیوا هیچ کس به اندازه ی تو برایم هیجان انگیز و دوست داشتنی نیست. وقتی نگاهت می کنم، لمست می کنم، دلم می خواد زمان متوقف بشه. من با داشتن تو خوشبخت ترین مرد دنیایم.
ساعتی بعد هر دو ایران را به مقصد نیویورک ترک کردند.

sorna
04-04-2012, 04:35 PM
جان داخل سالن نشسته بود و به ساعتش نگاه می کرد و با نوک کفش به زمین ضربه می زد. سعی می کرد هیجان درونی اش پنهان کند اما نمی توانست به خودش دروغ بگوید، نه آن را از دید دیگران مخفی کند. سرش را بلند کرد و با دیدن شیوا و فرهاد با هیجان از جا برخواست. دسته گلی را که در دست داشت کمی را در دستش فشرد و به سمت آنها رفت. فرهاد در حالی دست شیوا را در دست داشت با دست دیگرش برای جان دست تکان داد. وقتی به هم رسیدند هر دو به گرمی یکدیگر را در آغوش گرفتند و احوالپرسی کردند. جان دسته گلها را به طرف شیوا گرفت و به فارسی گفت:
_خیلی خوش آمدید خانم شیوا، در ضمن به شما تبریک می گم.
شیوا با لبخندی ساختگی در حالی که سعی می کرد از زیر نگاه آبی جان فرار کند، گلها را گرفت و گفت:
_متشکرم.
جان رو به فرهاد کرد و گفت:
_می دانم خسته اید اما من از قبل ترتیب یک شام مفصل را داده ام. به منزل من بیایید.
فرهاد نگاهی به شیوا کرد و گفت:
_شیوا جان موافقی؟
شیوا با بی میلی گفت:
_هر طور تو دوست داری.
در همین حال فکر می کرد که دیدن جان شروع خوبی برای ماه عساشن نبود. هر سه از فرودگاه خارج شدند. راننده جان در ماشین را برای آنها باز کرد. شیوا با دیدن آن ماشین نقره ای رنگ کمیاب دانست جان مرد متمولی است. بعد از اینکه باربر چمدان ها را در صندوق جا داد، ماشین از فرودگاه به طرف ویلا راه افتاد. شیوا ضمن اینکه از پنجره فضای ناآشنا و غریب اطرافش نگاه می کرد به صحبت های فرهاد و جان گوش می داد.
جان به فرهاد گفت:
_دلم می خواست تا ماه عسلتان را در منزل من بگذرانید اما خوب می دانم تنهایی راحت تر هستید.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_تو مرد عاقلی هستی جان. راستی از اینکه دفعه قبل به تهران آمدی منونم.
جان سیگاری به فرهاد تعارف کرد و گفت:
_اوه... کار مهمی نبود.
سیگارهایشان را با فندکش روشن کرد و گفت:
_به هر حال در ایران چیز های با ارزشی یافتم. دلم می خواست بیشتر بمانم اما نشد. قصد داشتم یک بار دیگر به ایران بیایم و...
و ساکت شد.
فرهاد کنجکاوانه پرسید:
_و چی جان؟
جان خنده ای سر داد و گفت:
_و ازدواج کنم...
این بار فرهاد خندید و نا باورانه گفت:
_ازدواج؟ تو... با یه دختر ایرانی؟!
شیوا احساس کرد نزدیک است بالا بیاورد. رنگش پرید و بدنش سرد شد. جان گفت:
_مگه اشکالی داره؟
فرهاد با خنده گفت:
_نه... پس چرا نیامدی؟
جان دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
_خوب همیشه کسایی وجود دارند که همیشه یک قدم از من جلوترند، حداقل در عشق!
فرهاد اخمهایش را در هم کرد و معترضانه گفت:
_اوه... جان تو همیشه در اشتباهی.
_شاید در مورد جسیکا اشتباه کرد اما این یکی نه... حسابی درگیرم کرد.
فرهاد با طعنه گفت:
_باید او را اینجا می آوردی تا ثروت بی کرانت را ببیند و اون وقت رامت می شد.
جان پوزخندی زد و گفت:
_فرصت نشد. مطمئنا اگه ان زمان به اینجا می آمد و زیبایی های زندگی من شگفت زده اش می کرد، حتما تسلیم می شد.
شیوا کم کم داشت صبر و تحملش را از دست می داد. می دانست تمام روی صحبت جان با اوست. با خودش گفت:« چطور به خودش اجازه می ده که رد مورد من چنین قضاوتی بکنه.»
فرهاد پرسید:
_خوب حالا این خانم که تو را چنین به مسائل عشقی گرفتار کرده کیه؟
شیوا احساس کرد قلبش در حال ایستادن است. با بالا رفتن اتوماتیک شیشه یکه خورد. نگاهی ناگهانی به جان کرد. جان لبخندی زد و رو به فرهاد گفت:
_این دیگه یه رازه! باید در قلبم بمونه!
فرهاد خندید و گفت:
_واقعا دیوونه شدی.
در همین هنگام ماشین متوقف ش. اول جان و بعد فرهاد از ماشین پیاده شد. شیوا از دیگر خارج شد و در مقابل خود ساختمانی بزرگ با معماری جدید را دید. راننده جلوتر از همه وارد محوطه بی حفاظ و چمن کاری شده ی منزل شد. از پله های عریض که به دری بزرگ و چوبی منتهی می شد بالا رفت و زنگ را فشرد. شیوا به خیابان نگاه کرد. سطح آن به قدری تمیز و صاف بود که شیوا خیال کرد که روز آن را چون شمشیر صیقل می دهد. مدتی بعد خدمتکار در را برای آنها باز کرد. جان با دست به داخل منزل اشاره کرد و به آنها تعارف کرد که وارد شوند.

sorna
04-04-2012, 04:35 PM
شیوا با اولین قدم به درون منزل، مات و مبهوت، مجذوب تزیینات چوبی منزل شد. کف، دیوارها، پله ها تماما از چوب ساخته شده شده بود و فضایی خیال انگیز به وجود آورده بود. سالن بی نهایت بزرگ و باور نکردنی بود و اطراف پر بود از گلها و گیاهان عجیب که شیوا تا به حال ندیده بود. یک قسمت از سالن را آکواریومی به بزرگی یک اتاق خواب اشغال کرده بود و ماهی های زیبا و بی نظیری در آن شنا می کردند. شیوا بی اختیار به سمت آکواریوم رفت و ناباورانه گفت:
_خیلی قشنگه!
و به تماشای آن ایستاد. احساس کرد در زیر آب قرار گرفته. فرهاد لبخندی زد و گفت:
_آکواریومت خیلی مجذوبش کرده.
جان همراه با تبسمی کتش را در آورد و گفت:
_همینطوره... چرا نمی شینی.
شیوا با یادآوری حرف های جان با بی میلی از آکواریوم فاصله گرفت و در کنار فرهاد نشست. جان مقابل شیوا نشست و گفت:
_دلم می خواست امشب از شما رد ویلای کنار اقیانوس پذیرایی کنم، اما متاسفانه چون چند روزی است که به آنجا نرفتم از وضع آنجا بی اطلاعم و نمی توانستم همه چیز را برای امشب مهیا کنم. به هر حال امیدوارم روزهای آخر به من این افتخار را بدین تا در اونجا از شما پذیرایی کنم.
فرهاد گفت:
_حتما مزاحمت می شیم. به هر حال شیوا را برای دیدن اقیانوس می برم.
در همین حین دو خدمتکار برای پذیرایی وارد سالن شدند. فرهاد پرسید:
_جان تو در بیمارستان مشغول به چه کاری هستی؟
جان پاسخ داد:
_راستش در حین کار در بیمارستان تحصیلاتم را در رشته ی دارو سازی شروع و به پایان رساندم. در حال حاضر در لابراتوار روی یم سری داروهای جدید تحقیق می کنم.
فرهاد در حال برداشتن لیوان نوشیدنی اش گفت:
_موفق هم بودی؟
جان مقداری از نوشیدنی اش را خورد و گفت:
_فکر می کنم ساختن یک ویروس برای به وجود آوردن یک ویرووس جدید خیلی آسانتر برای کشف یک دارد برای درمان یک بیماری ساده است.
فرهاد با انزجار گفت:
_جان فکر نمی کنم تو آنقدر احمق باشی که دست به چنین کثافت کاری هایی بزنی.
صدای خنده ی جان فضا را پر کرد و گفت:
_نه... نه... من این کار را نمی کنم اما کسانی که پولش احتیاج دارند خیلی راحت این کشفیات را در اختیار سازمانهای....
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
_بس کن جان. من نخواستم که راجب به چنین آدم های کثیفی صحبت کنی. بهتر است در مورد خودمان صحبت کنیم. خب بگو ببینم موفق شدی جای مناسبی را برای ما پیدا کنی.
_متاسفانه نه. اما یه آپارتمان کوچک در یک محل زیبا و خوب برایت اجاره کردم.
و بی مقدمه پرسید:
_تو چه وقت کارت را در بیمارستان شروع می کنی؟
شیوا ناباورانه به فرهاد نگاه کرد. هر دو لحظاتی به یکدیگر نگریستند. جان متوجه شد که شیوا هنوز از موضوع بی اطلاع است. فرهاد با دستپاچگی به جان جواب داد:
_سه ماه دیگر ... دقیقا آذر ماه ایران.
جان انتظار داشت تا شیوا همان دم فرهاد را به خاطر پنهان کاریش مواخذه کند. اما شیوا باز هم سکوت کرد. اما به شدت عصبی و خشمگین بود. نمی توانست باور کند که فرهاد موضوع به این مهمی را از پنهان کند. تمام لحظاتی را که در منزل جان سپری کردند فقط به این فکر کرد که بعد از اینکه تنها شدند باید با او چه برخوردی داشته باشد. بالاخره مهمانی به پایان رسید و جان آنها را به آپارتمان اجاره ای شان رساند و قول داد تا فردا صبح ماشینی را در اختیار آنها بگذارد.
بعد از اینکه فرهاد در را باز کرد بلافاصله وارد شد. تمام چراغ ها روشن بود. آپارتمان کوچک دکوراسیون زیبایی داشت. شیوا با دلخوری به سمت اتاق خواب که درش باز بود رفت و با حالتی عصبی مشغول عوض کردن لباس های شد. شیوا چمدان ها روی تخت گذاشت و گفت:
_می دونم از دستم عصبانی هستی.
شیوا سکوت کرد و چیزی نگفت. فرهاد به سمت او رفت و گفت:
_معذرت می خوام. من می خواستم...
شیوا با عصبانیت گفت:
_می خواستی؟ این یعنی چی؟ تو... تو با من مثله یک بچه رفتار کردی و موضوع به این مهمی را از من پنهان کردی.
فرهاد دستهای او را گرفت و به لبهایش نزدیک کرد. شیوا با خشم دست ها یش را پس کشید و گفت:
_باید به من توضیح بدی، چرا به من نگفتی که باید به آمریکا بیای. اصلا تو از کی با خبر شدی که باید بیایی اینجا؟
فرهاد مکثی کرد و گفت:
_خب... خب قبل از ازدواجمان.
شیوا حرف او را قطع کرد و ناباورانه گفت:
_قبل از ازدواجمان؟ و تو حرفی به من نزدی؟!
فرهاد گفت:
_شیوا عزیزم، بهتره که فردا راجبش حرف بزنیم.
شیوا با بغض گفت:
_من از شنیدن این موضوع به اندازه ی کافی شوکه شدم. دیگه نمی تونم تا فردا صبر کنم. تا دلایلت را برای پنهان کاری بدونم.
فرهاد گفت:
_پدرت و مادر من خواستند تا چیزی به تو نگویم. یعنی همه ما فکر کردیم از شنیدن این خبر خیلی غمگین می شی. خودم هم نمی خواستم روزهای خوبت را با دادن این خبر به کامت تلخ کنم.
اشک های شیوا جاری شد و گفت:
_و حالا چی؟ خدایا چطور از اونجا دل بکنم؟
فرهاد گفت:
_متاسفم شیوا.، قرار بود بعد از ماه عسل این خبر را به تو بدم... اگر چه برام خیلی سخته اما اگه دوست داشته باشی می تونی تو در ایران بمونی و من...
شیوا حرف او ار قطع کرد و گفت:
_پس برای چی با هم ازدواج کردیم؟ تو اینجا باشی و من ایران. یا فقط می خواستی مطمعن شوی که من مال تو هستم؟ تو خیلی خودخواهی فرهاد! من حق داشتم این موضوع را از همون اول می دونستم.
_اگر می گفتم با من ازدواج نمی کردی.
شیوا با چشمان اشک آلود به او نگاه کرد و گفت:
_می خوام تنها باشم.
فرها متلمسانه گفت:
_شیوا، عزیز دلم تو که نمی خواهی منو از خودت طرد کنی؟
شیوا با جدیت گفت:
_فقط تنهام بذار.
فرهاد بار دیگر گفت:
_می خوی سوین شب ازدواجمون را بدون هم سپری کنیم
شیوا این بار با خشم گفت:
_گفتم که می خوام تنها باشم بدون تو...
فرها نگاه عمیقی به شیوا کرد و بعد از اتاق خارج شد. شیوا در را بست. نمی دانست که چرا به یکباره دلتنگی و اندوه به دلش چنگ انداخته بود. صدای هق هقش در سالن پیچید.
فرهاد با کلافگی دستی به موهایش کشید. کتش را در آورد و روی کاناپه انداخت. احساس خفگی به او دست داده بود. نمی توانست باور کند که سومین شب عروسیشان چنین تلخ به صب مبدل شود. سیگارش را روشن کرد و در حالی تمام حواسش بر روی گریه های شیوا بود روی تراس ایستاد. لحظاتی بعد صدایش گریه اش قطع شد. بار دیگر به سالن برگشت و در اتاق را به آرامی باز کرد. شیوا پشت به در روی تخت دراز کشیده بود و چراغ ها را خاموش کرده بود. نور مهتاب مستقیما روی او تابیده بود و از او تندیسی زیبا به وجود آورده بود. علی رغم تمایلات شدیدش، به رغم علاقه قلبی اش نسبت به او، در را به آرامی بست. پیراهنش را در آورد و چراغ را خاموش کرد و روی کاناپه دراز کشید.
بعد از بسته شدن در، شیوا چشمهایش را باز کرد و مطمئن شد که فرهاد را به شدت از خشمش ترسانده که جرات پیدا نزدیک شدن به او را پیدا نکرده. پشیمانی از رفتار نادرستش خواب را از چشمان خسته اش ربوده بود. نمی دانست که چرا اندوه غریب درونی اش را به بهانه ی پنهان کاری فرهاد بر سر او خالی کرده بود. با خودش گفت:« من که انقدر او را دوست که شب و روز برای داشتش دعا می کرد چطور به این آسانی بر او خشم گرفتم و باعث رنجشش شدم؟»
خود را بی تاب و مشتاق نوازش ها و زمزمه های عاشقانه اش می دید. اما غرورش اجازه نمی داد تا به سویش برود. به یاد شب قبل افتاد. برخلاف تصوراتش و علی رغم تفاوت سنی شان، فرهاد چنان عاشقانه با رفتار کرده بود که او حتی فکرش را هم نمی کرد که مردی به سن و سال او چنین احساساتی و شاعرانه رفتار کند. بالاخره عشقش غرورش را شکست. آهسته از روی تخت پایین آمد و به طظرف در رفت. قبل از اینکه دستگیره در را بچرخاند، در باز شد و فرهاد در میانه ی در ظاهر شد. هر دو به هم نگریستند. شیوا دعا کرد فرهاد چیزی نگوید. هر دو به هم لبخند زدند. فرهاد بدون اینکه حرفی بزند وارد اتاق شد و شیوا را به سمت خود کشید. شیوا را بوسید و او را در گرمای وجودش غرق و مدهوش کرد.

sorna
04-04-2012, 04:35 PM
صدای بلند زنگ باعث شد تا فرهاد به سرعت از روی تخت بلند شود. با خواب آلودگی آیفون را برداشت و گفت:
_کیه؟
مردی به زبان انگلیسی گفت:
_آقای پناه شماید؟
فرهاد که تازه متوجه موقعتش شده بود به زبان انگلیسی پاسخ داد:
_بله... بله... خودم هستم.
مرد گفت:
_آقای لوییس دستور دادند تا ماشین را برایتان بیاورم. مقابل آپارتمان پارکش کردم. لطفا سویچ را بگیرید.
فرهاد دستش را روی کلید فشرد و گفت:
_لطفا بیاوریدش بالا.
خودش به اتاق برگشت و لباس مناسبی پوشید. بعد از تحویل کلید یک راست به آشپزخانه رفت و زیر لب گفت:
_آمیدوارم فکر شکم های خالی ما را کرده باشی.
در یخچال را باز کرد و لبخندی زد و گفت:
_متشکرم جان!
کتری را روی اجاق گذاشت و برای دوش گرفتن به حمام رفت. از حمام که بیرون آمد شیوا هم از خواب بیدار شده بود و روی بالکن ایستاده بود و به مناظر زیبای اطراف می نگریست.
فرهاد گفت:
_سلام عزیزم صبح بخیر.
شیوا به سمت او برگشت و همراه با لبخندی گفت:
_سلام فرهاد، صبح تو هم بخیر. منظره ی قشنگی داره. این آپارتمان مال کیه فرهاد؟
فرهاد وارد آشپزخانه شد و با شوخی گفت:
_مال صاحبش.
شیوا روی صندلی کنار پیشخوان نشست و گفت:
_می شناسیش؟
فرهاد در حال دم کردن چای گفت:
_نه... یادت باشه که من دارم صبحانه درست می کنم.
شیوا خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_باشه... باشه آقای تنبل! شما هم فراموش نکنید در خانه ی پدرم همه کارها را خودم انجام می دادم. خواب ماندن ها و تنبلی ام تقصیر توست.
فرهاد هم خندید و گفت:
_خوب به نفع تو!
شیوا عکس روی پیشخوان را برداشت و گفت:
_چه موهای بلوند زیبایی دارد.
فرهاد در حالی که فنجان ها را روی میز قرار می داد، گفت:
_چه کسی را می گی؟
شیوا عکس را به سمت فرهاد گرفت و گفت:
_همین که عکسش را با خودش نبرده.
فرهاد نیم نگاهی به عکس کرد و بعد در جا خشکش زد. با تغیر از آشپزخانه خارج شد و یک راست به سمت تلفن رفت، شیوا که متوجه ی تغییر حالت فرهاد شده بود گفت:
_اتفاقی افتاده؟
فرهاد سعی کرد عصبانیتش را پنهان کند و گفت:
_تا تو دوش بگیری منم چمدانهایمان را جمع می کنم.
شیوا با تعجب پرسید:
_برای چی؟
فرهاد بدون اینکه پاسخش را بدهد شماره ای گرفت و به انگلیسی شروع یه صحبت کرد. مدتی طول کشید تا خدمتکار جان را صدا کند و بلافاصله بعد از شنیدن صدای جان با عصبانیت گفت:
_این کار تو چه معنی داره جان؟ واقعا که آدم مسخره و دلقکی هستی.
جان گفت:
_هی هی... صبر کن ببینم تو داری از چی حرف می زنی؟
فرهاد نیم نگاهی به شیوا کد و گفت:
_در مورد صاحب این خانه.
جان گفت:
_جسیکا... اه... راستش من تنونستم در وان وقت کم محل مناسبی برایتان پیدا کنم. به خاطر تو با همه نفرتی که ازش داشتم پیشش رفتم و..
فرهاد با عصبانیت گفت:
_خیلی خب... اما حالا مجبوری تا جای دیگه ای را برام پیدا کنی.
_تو فکر کردی که من آدم بیکاری هستم که وقتم را برای آدم پرتوقعی مثله تو تلف کنم؟... اما باشه... باشه... به خاطر دوستیمان مجبورم. تا بعد از ظهر طاقت بیار، راس ساعت چهار اماده باشید، میایم دنبالتان و به ویلایم می برمتون، سعی می کنم تا اون موقع رو به راهش کنم.
فرهاد با عصبانیت و بدون خداحافظی گوشی را بر روی دستگاه قرار داد. شیوا همون جا ایستاده بود و بعد با تردید گفت:
_فرهاد...
فرهاد به او نگاه کرد و همراه با لبخندی کم رنگی گفت:
_جانم...
شیوا چیزی نگفت و به سمت حمام رفت. فرهاد گفت:
_شیوا چرا حرفت را نزدی؟
شیوا جلوی حمام ایستاد و گفت:
_تو صاحب اون عکس را می شناسی؟
فرهاد مکثی کرد و گفت:
_بله... اون جسیکاست.
شیوا به سمت فرهاد چرخید و گفت:
_جسیکا؟ خب... خب چرا از دیدن عکسش انقدر ناراحت شدی؟
فرهاد با کلافگی گفت:
_من از او خوشم نمی آید. اینجا هم مال اوست. شیوا خوهش می کنم دیگه حرفی از اون نزن.
جان همان طور که به آنها قول داد بود راس ساعت چهار برای بردن آنها به آپارتمان جسیکا رفت.

sorna
04-04-2012, 04:36 PM
شیوا با شوق به مناظر اطراف نگاه کرد. احساس کرد آنجا بهشت زمین است. نور نارنجی رنگ خورشید بر صفحه ی آبی اقیانوس اطلس تابیده و صدای امواج خروشان همه جا طنین انداخته بود. باد ملایمی از سمت ساحل می وزید و تک درختان و چمنزار وسیع ویلا را نوازش می داد و ساختمان بزرگ چوبی در میان آن محوطه ی سرسبز خودنمایی می کرد. شیوا ویلای جان را از آنچه که فکر می کرد زیباتر، رویایی تر و خیال انگیز تر می دید. بنای از چوب ساخته شده اش با سرسراهای عریض و پوشیده از گلش او را ذوق زده کرده بود. فرهاد به او گفته بود که ساخت بنا جدا از بهای هنگفت زمینش، میلیون ها دلار برای جان خرج برداشته. شیوا دلش می خواست دستهایش را باز کند و سرتاسر آن محوطه را روی چمن ها بدود. در انتهای ملک خصوصی جان، نرده ها ی نیزه مانند سفیدی قرار داشتند که زمین چمن را از ساحل شنی جدا می کردند.
فرهاد به چهره ی هیجان زده ی شیوا نگاه کرد و پرسید:
_خوشت آمده؟
شیوا در حالی که چشم از مناظر بر نمی داشت گفت:
_باور نکردنی است. خیلی قشنگه. دلم می خواد تا ساحل بدوم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_خب چرا این کار نمی کنی؟
شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_با این لباس های دست و پا گیر، زیر نگاه دیگران؟
فرهاد با شوخی گفت:
_دیگران؟ اگه منظورت جان است به او می گویم چشمهایش ببندد تا عزیز من تا ساحل بدود.
شیوا لبخندی زد و و بازوی فرهاد گرفت و گفت:
_قدم بزنیم؟
فرهاد گفت:
_باشه... اما خیلی دلم می خواست این جا را از جان بخرم. هیچ وقت تو را اینقدر شوق زده ندیده بودم. ثروت جان همه را متعجب و هیجان زده می کنه.
شیوا معترضانه گفت:
_فرهاد... دلم نمی خواد بخاطر من افسوس ثروت دیگران را بخوری. اگه دو سه روز دیگه اینجا بمونیم، از هیجانم کاسته می شه. اینجا برام عادی میشه. اما تو... تو فرهاد همیشه برام خیال انگیز خواهی ماند.
فرهاد با تبسمی تشکر کرد و گفت:
در همین حین جان روی صندلی نشسته بود و با نگاهی حسرت بار به شیوا می نگریست. می دانست ثروت بی کران او شیوا را هیجان زده کرده بود. آن دو قدم زنان تا ساحل پیش رفتند بدون اینکه متوجه نگاه حسرت بار و پر اندوه جان شوند. او هم برخاست خودش را به آنها رساند، مانند آنها به نرده ها تکیه زد و گفت:
_هوا تاریک شده، بهتره برگردیم.
شیوا گفت:
_دلم می خواد هنوز اقیانوس را نگاه کنم.
جان گفت:
در تاریکی جز سیاهی و صدای وحشتناک چیز دیگری نداره.
و هر سه به سمت ساختمان بر گشتند. محوطه با چراغ ها پایه دار روشن شده بود.
جان آنها را به داخل سالن راهنمایی کرد. طبقه ی اول شامل سالنی بی نهایت بزرگ و وسیع بود که در گوشه ی آن آشپزخانه ی کوچکی به صورت یک بار کوچک قرار داشت. نیم بیشتری از دیوارهای چوبی را در های شیشه ای تشکیل می دادند که با پرده های زیبا تزیین شده بود و به سرسرای پر از گل ختم می شد. اطراف سالن مبل های شیک و قیمتی، بوفه و وسایل تزیینی قرار داشت. راه پله ای چوبی از کنار بار کوچک به شکل مارپیچ به طرف بالا کشیده شده بود.
فرهاد روی مبل نشست و شیوا در حالی که به سقف بلند و نرده کشی شده طبقه ی بالا نگاه می کرد گفت:
طبقه بالا فقط اتاق خواب ها قرار گرفته؟
جان پاسخ داد:
_بله... و حالا بهتره که شما با یک فنجان قهوه از همسرتان پذیرایی کنید.
خودش آهنگ زیبایی را در درون ضبط گذاشت و آن را روشن کرد. شیوا به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
_خودم کمکتان می کنم.
و همراه شیوا وارد آشپزخانه شد. سیگاری گوشه ی لبش قرار داد و در حالیکه قوطی قهوه را از طبقه ای برمی داشت، با صدای نسبتا رسایی و بی مقدمه گفت:
_فرهاد یادته در مورد عشق چه نظری داشتی؟
_فرهاد پوزخندی زد و گفت:
_آره... چطور یاد اعتقادات من افتادی؟
جان قوطی را به دست شیوا داد و گفت:
_به همسرت گفتی که چه افسانه ای فکر می کردی؟
شیوا قهوه را گرفت و کنجکاوانه گفت:
_چطور فکر می کردی فرهاد؟
جان قهوا جوش را هم به شیوا داد و گفت:
_فرهاد همیشه عقیده داشت که عشق باید بکر و دست خورده باقی بمونه. می گفت ازدواج باعث میشه تمام شدن یه عشق سوزنده است.
شیوا ناباورانه به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_آره فرهاد، تو این طوری فکر می کردی؟
جان و فرهاد همزنان با هم خندیدند و فرهاد گفت:
_بله.. اما این عقیده ی من در سن بیست و دو سالگی بود.
جان شکر را جلوی دست شیوا قرار داد و با لبخندی پرسید؟
_و حالا...
فرهاد گفت:
_می بینی که با عشقم ازدواج کردم چون حالا معتقدم ازدواج تنها راه مستحکم شدن یک عشق واقعی است.
سپس از جا بلند شد و به سمت در های شیشه ای رفت تا آنها را باز کند. شیوا به سمت شیوا که قهوه را درون قهوه جوش می ریخت نگاه کرد و آهسته گفت:
_فکر نمی کردم واقعا با هم ازدواج کنید. یعنی تو با او... گفته بودی عشقی در کار نیست.
شیوا وحشت زده به جان نگاه کرد. به یاد روزی افتاد که از او خواستگاری کرده بود. هنوز آن برق خاص در چشمهایش وجود داشت. نگاهی به فرهاد کرد که روی سرسرا ایستاده بود و سیگار می کشید کرد و گفت:
_شما باید بفهمید که ما با هم ازدواج کردیم. اصلا دوست دارم همسرم بفهمه که قبلا از من خواستگاری کردید.
جان همراه با لبهندی گفت:
_می فهمم، اما نمی تونم بپذیرم.
شیوا با دستانی لرزان فنجان ها زا درئن سینی قرار داد. صدای امواج که بر سینه ی صخره ها می کوبید در فضا پیچید. جان آهسته گفت:
_انقدر احمق نیستم که بذارم فرهاد بفهمه کو تو عشق من هم هستی. آن قدر فرصت دیدنت را از دست می دم.
به یکباره بدن شیوا سرد و بی حس شد. سینی از دستش رها شد و با سر و صدای زیادی روی زمین افتاد. صدای شکسته شدن فنجان ها باعث شد که فرهاد هراسان به سمت آشپزخانه بیاید. شیوا به سرعت روی زمین خم شد تا فرهاد متوجه رنگ پریده گی اش نشود. فرهاد با دستپاچگی جلو رفت و گفت:
_چیکیر می کنی شیوا؟ مراقب دستت باش.
اما شیوا انقدر منقلب بود که بی محابا فنجان ها را از روی زمین برمی داشت. حتی متوجه بریدگی دستش هم نشد. فرهاد هم روی زمین خم شد و گفت:
_شیوا دستت را بریدی.
شیوا از جا بلند شد و گفت:
چیز مهمی نیست.
فرهاد دست او را گرفت و با تعجب گفت:
_بدنت سرد شده! باز فشارت افتاده.
جان با جارو برقی فنجان های شکسته را جمع کرد و گفت:
_شما به داخل سالن بروید. اینجا را مرتب می کنم و یک لیوان برای خانم شیوا درست می کنم.
فرهاد بریدگی دست شیوا را با چسب پوشاند. او را همراه خودش به داخل سالن برد و با تشویش گفت:
_چی شده عزیزم؟ چرا یک دفعه انقدر رنگ و رویت پرید؟
شیوا سرش را به مبل تکیه داد و گفت:
_حالم خوش نیست.
فرهاد گفت:
_خیلی خب من می روم چمدان های لباس ها را از داخل ماشین بیاورم. بعد می تونی بروی و استرحت کنی.
شیوا خوست مانع رفتن او شود اما فرهاد به سرعت از سالن خارج شد. جان با سینی فنجان های قهوا وارد شد، لیوان شربت را به سمت شیوا گرفت و گفت:
فکر می کنم ترساندمت، معذرت می خوام.
شیوا به لیوان آب قند نگاه کرد و گفت:
_میل ندارم.
جان لیوان را روی میز قرار داد و در حالی که به سمت جهبه ی کمک های اولیه می رفت، گفت:
_فکر نمی کردم که انقدر از فرهاد بترسید.
شیوا با خشم گفت:
_من از فرهاد نمی ترسم. از نگاه بی شرمانه ی شما می ترسم.
جان خندید و گفت:
_آه حرفهای مرا جدی نگیرید. فقط یه شوخی مسخره بود. مطمئن باشید که از جانب من خطری شما و زندگیتان را تهدید نمی کند.
شیوا با جدیت گفت:
_پس لطف کنید تا مدتی که ما در اینجا هستید این دور و بر ها پیدایتان نشود.
جان با لبخندی گفت:
_اطاعت میشه خانم. حالا خیالتان راحت شد که دیگر فنجانهای مرا نشکنید؟ من اصلا دلم نمی خواد با خاطراتی تلخ اینجا را ترک کنید. دلم می خواد با کمال میل برای یک زندگی پنج ساله به نیویورک برگردید.
سپس دستگاه فشار خون را روی میز گذاشت. کتش را برداشت و همراه با لبخندی گفت:
_شب خوش و خدانگهدار!
لحظاتی بعد فرهاد با چمدان ها وارد شد و گفت:
_جان رفت. گفت می خواد ما راحت باشیم. مرد فوق العاده ای است.
شیوا مقداری از شربتش را خورد گفت:
_این همه ثروت را از کجا آورده؟
فرهاد کنار شیوا نشست. آستینش را بالا زد و در حال گرفتن فشارش گفت:
_معلومه. از یک ارثیه ی کلان. پدر بزرگش و پدرش از تاجران بزرگ آمریکا بودند.
پسپ به درجه نگاه کرد و گفت:
روی نه... چرا یه دفعه فشارت افتاد؟
و در حالی که دستگاه را از روی بازوی او باز می کرد به شوخی گفت:
_انگار این روزها خیلی اذیتت می کنم.
شیوا اخمنازی کرد و معترضانه گفت:
_فرهاد...!
جان همان طور که قول داده بود دیگر به ویلا نرفت و فقط از را تماس تلفنی با فرهاد در ارتباط بود. شیوا روزهای خوبی را در ماه عسلشان سپری کرد و سعی کرد حرفهای جان را فراموش کند.
بعد از بازگشت از ماه عسلشان به ایران به اصرار فرهاد در کنار تعلیم رانندگی به آموزش زبان انگلیسی مشغول شد . فرهاد تلاش داشت تا او را برای زندگی در نیویورک آماده کند.

sorna
04-04-2012, 04:36 PM
برگ ها آرام و بی تشویش از شاخه ها جدا می شدند و پیکر زمین را از وجودشان پر می کردند. بار دیگر پاییز دست مهرش را بر سر باغ کشیده بود.
شیوا اولین روز کلاسهایش را بعد از ازدواجش شروع کرده بود. کلاسورش را از روی میز برداشت و از اتاق خارج شد. پایین پله ها با دیدن خان جان لبخندی زد و گفت:
_سلام خان جان، صبحتون بخیر.
خان جان با مهربانی پاسخ داد:
_سلام عروس قشنگم، صبح تو هم به خیر. انگار کلاسهایت شروع شد.
شیوا پاسخ داد:
_بله... از امروز شروع شده. با اجازه ی شما من می روم.
خان جان اخم هایش را در هم کرد و گفت:
_صبحونه نخورده؟
_میل ندارم خان جان.
فرهاد در حال بستن پیراهن لباسش به شوخی گفت:
_و از همه مهمتر خداحافظی نکرده از شوهرش! تقصیر منه، اگه برات ماشین نمی گرفتم لااقل برای رساندنت مجبور بودی از من خداحافظی کنی.
شیوا به سمت او برگشت و گفت:
_اون موقع هم با قاسم آقا می رفتم، در ضمن سلام.
فرهاد از آخرین پله هم پایین آمد و گفت:
_سلام عزیزم. اجازه نداری صبحانه نخورده بری.
شیوا تبسمی کرد و گفت:
_گفتم که اشتها ندارم.
فرهاد بازوی او را گرفت و گفت:
_ باید داشته باشی. از بس برای رفتن عجله داری احساس بی میلی می کنی. اگه ببینم دانشگاه رفتن فرصت کنار هم بودن را از من می گیره کاری می کنم که دیگه از دانشگاه رفتن منصرف بشی.
شیوا لبخندی زد و همراه او و خان جان سر میز نشستند. با بی میلی به میز چیده شده نگاه کرد. دو سه روز بود که کم اشتها شده بود و احساس تهوع داشت. آن روز بیشتر از قبل کم اشتها شده بود. سومین لقمه را که به دهان برد، احساس تهوع شدید به او دست داد. با سرعت از سر میز بلند شد و خود را به دستشویی رساند. فرهاد با نگرانی از جا بلند شد و به دنبالش رفت. در دستشویی را که باز کرد شیوا در حال پاشیدن آب به صورتش بود. با نگرانی پرسید:
_خوبی عزیزم؟
شیوا از داخل آیینه به نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:
_خوبم فکر می کنم سرما خوردم.
فرهاد زا جلوی در کنار رفت تا شیوا خارج شود و گفت:
_صبر کن خودم برسونمت.
شیوا متلمسانه گفت:
_دوست دارم خودم برم.
خان جان همراه لبخندی به آن دو نگاه کرد و گفت:
_نگران نباش. این حالات طبیعیه.
شیوا که متوجه منظور خان جان نشده بود گفت:
_کدوم حالات خان جان؟
خان جان خنده کوتاهی کرد و گفت:
_حالت تهوع دوران بارداری دیگه عزیزم!
شیوا از شرم سرخ شد و سرش را پایین انداخت. فرهاد با دستپاچگی گفت:
_نه... نه... این امکان نداره.
خان جان پرسید:
_چرا امکان نداره؟
فرهاد به شیوا نگاه کرد و گفت:
_خب... خب ما هنوز در این باره هنوز تصمیم نگرفتیم.
خان جان دوباره خندید و گفت:
_خب انگار به تصمیم شما توجهی نشده.
شیوا بای فرار کلاسورش را برداشت و گفت:
_من باید برم.
فرهاد کتش را برداشت و گفت:
_پس اجازه بده تا قسمتی از راه همرات بیام.
هر دو از خان جان خداحافظی کرده و از ساختمان خارج شدند. فرهاد در ماشین را برای شیوا باز کرد و خودش پشت رل نشست. ماشین به آرامی از ساختمان خارج شد و در خیابان پیچید. فرهاد سکوت ار شکست و گفت:
_چرا ساکتی عزیزم؟
شیوا با تردید گفت:
_اگه همون طور که خان جان گفته بود من ... من باردار باشم چی؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_اولا که چنین چیزی نیست، چون ما از خودمان مطمئن هستیم. در ثانی فرضا که این طور باشه، تو ناراحت می شی؟
شیوا با پریشانی گفت:
_اما هنوز زوده.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
برای تو شاید، اما برای من چی؟ به فکر منم باش. همیشه آرزوی داشتن دختری را داشتم. نازه می دونی من چند سالمه؟ نزدیک به سی و شش سالمه خانم جوان من.
شیوا با ناراحتی گفت:
_پس درسم چی؟ تمام تلاشم اینه که هر چه زودتر مثل تو دکترایم را بگیرم.
فرهاد با طنز گفت:
_خب معمولا تا پنج ماهگی خودش را نشون نمی ده. بعد از اون می تونی مرخصی بگیری یعنی نیم ترم دوم. بعد از به دنیا اومدنش هم براش پرستار می گیریم. اصلا خودم...
شیوا حرف او را قطع کرد و با انزجار گفت:
_وای... خواهش می کنم فرهاد در موردش حرف نزن. تهوعم را بیشتر می کنه.
فرهاد نیم نگاهی به شیوا انداخت و بعد با دلخوری گفت:
_شیوا، تو نباید این طور حرف بزنیو نباید نا شکری کرد، بچه ثمره ی یک عشقه. عشقه من و تو. زندگیمان را پر معنا می کنه.
شیوا چیزی نگفت. او از فکر بچه دار شدن وحشت داشت. هیچ گاه از این جنبه به زندگی زناشویی نگاه نکرده بود. در طول دو و ماه و نیم زندگی مشترکشان اصلا فکر بچه دار شدن را نکرده بود. احساس می کرد با بار دار شدن از انجام خیلی کارها باز می مانند و دیگر از هم سن و سالها و دوستانش عقب می افتد. از اینکه موجودی دیگر در وجودش رشد کند تنفر داشت و از فکر آن ترس داشت. بغض سنگینی در گلویش نشست.
فرهاد پایش را بر روی ترمز گذاشت و گفت:
_خب من دیگه مرخص می شم.
با نگاه به شیوا که سرش را پایین انداخته بود با تعجب گفت:
_شیوا...!
سپس با دست سر او را بلند کرد و به سمت خود چرخاند. با دیدن قطرات اشک بر گونه اش لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد و گفت:
_عزیز دلم تو داری برای اتفاقی که هنوز نیافتاده داری گریه می کنی؟ اونم اتفاقی به این خوبی؟
شیوا با اندوه گفت:
فرهاد من هنوز آمادگی اش را ندارم. نه از نظر جسمس و نه روحا. من می ترسم فرهاد.
فرهاد گفت:
_بعد از ظهر می ریم آزمایشگاه، اگه منفی بود قول می دم تا موقعی که تو آمادگی اش را پیدا نکردی حتی راجبش فکر هم نکنم.
شیوا گفت:
_و اگه مثبت بود؟
فرهاد با اطمینان گفت:
_نیست. خودت هم می دونی و منم مطمئنم. حالا بخند، تو که نمی خوای همکلاسی هایت فکر کننند که با شوهرت دعوا کردی؟
شیوا لبخندی زد و فرهاد تبسمی کرد و گفت:
_شیوا خیلی دوستت دارم عزیزم... بعد زا ظهر می بینمت، فعلا خداحافظ.

sorna
04-04-2012, 04:36 PM
و از ماشین پیاده شد و شیوا مسیر باقی مانده را خور رانندگی کرد. م
و از ماشین پیاده شد و شیوا مسیر باقی مانده را خور رانندگی کرد. ماشینش را مقابل در دانشگاه پارک کرد. در حال قفل کردن در های ماشین بود که پروانه گفت:
_اوووو... خانم رو نگاه کن چه ژستی گرفته، چه کلاسی گذاشته، چقدر پز...!
شیوا همراه با لبخندی به او نگاه کرد و گفت:
_سلام خانم کارگاه.
پروانه گفت:
_سلام خانم خوشگله. ببین چه کارا که نمی کنه.
_کی؟
_معلومه عاشق سینه چاکت، شوهر عزیزت، فرهاد کوه کن. خانمش باید با ماشین شخصی بیاد دانشگاه. بی .فا یه بوق خرج می کردی جلوی خونمون تا منم وردستت بشینم.
_پروانه امروز اصلا حال و حوصله ی شوخی ندارم.
_نگاه کن، دانشجوها چطور به دک و پوزت نگاه می کنن. فردا یا تیپ مبارکو عوضش کن یا با گاری بیا دانشگاه یا اینکه به همسرت بگو یکی رو استخدام کنه تا دم به دم برات اسفند دود کنه، مبادا زهر چشمی به شما برسه.
_پروانه گفتم حال و حوصله ی شوخی ندارم.
_انگار راستی راستی حالت خوش نیست. رنگ و روتم که زرده... نکنه داری مامان میشی و من...
_پس کن پروانه از صبح که پاشودم تا حالا به اندازه ی کافی راجبش شنیدم...
پروانه جیغ خفیفی کشید و با شادمانی گفت:
_آخ جان. مبارکه، پس یه شیرینی دیگه مهمون آقا فرهادیم. ببخشید آقای پدر... باید بگویم آقای پدر...
شیوا ایستاد و با جدیت گفت:
_پروانه دارم بهت می گم، اصلا دلم نمی خواد حتی یه کلمه دیگه هم راجبش بگی. همین طورش اعصابم خورد هست.
پروانه جدی شد و گفت:
_اعصابت خورده؟ نکنه از بچه متنفری که اینطوری حرف می زنی؟
_آره متنفرم. لطفا تمومش کن.
_واقعا که شیوا. از تو انتظار نداشتم. دختر جون بچه پایه های زندگی رو محکم می کنه. به زندگی روح می ده.
_پایه های زنگی من محمه. پر از روح و طراوته، احتیاجی به بچه نیست. در ضمن نمی خوام تو هم حرف های فرهاد را برام تکرار کنیو
_که اینطور. پس فرهاد موافق بچه است. خب حقم داره. تازه مگه قرار بود همون اول ازدواجتون، زندگیتون بی روح و خشک باشه. شما که انقدر عاشقونه با هم ازدواج کردید، کم کم که یکنواخت شد خود شما هم متوجه می شی که به بچه احتیاج دارید. در ضمن سعی کن شوهرت را درک کنی. همیشه که نباید به میل و خواسته ی تو عمل کنه.
_انقدر مثله خاله زنک ها منو نصیحت نکن. خودم به موقش می دونم چه موقع به فکر بچه دار شدن بیافتم.
پروانه با شیطنت گفت:
_عاشقترین مردها هم تا یه اندازه صبر و تحمل دارن. پس بهتره خیلی محترمانه به خواستش عمل کنی والا خودش به زور...
_پروانه ساکت باش والا خودم ساکتت می کنم.
و هر دو خنده کنان وارد کلاس شدند.

sorna
04-04-2012, 04:37 PM
شیوا کتاب به دست بر روی تاب نشسته بود و سعی می کرد حواسش بر روی مطالب کتاب جمع کند. اما هر کاری می کرد نمی توانست چیزی از مطالبش را به خاطر بسپارد. به ساعتش نگاه کرد. ساعتی از رفتن فرهاد می گذشت و او در این مدت فقط ادای درس خواندن را در آورده بود. خان جان او را از روی تراس صدا کرد و گفت:
_شیوا بهتره بیای داخل، اگه سرما بخوری هم از درست عقب می افتی و هم...
و حرفش را ادامه نداد. شیوا از روی تاب بلند شد و به سمت ساختمان رفت. خوب می دانست خان جان در ادامه ی حرفش چه می خواست بگوید، اما به روی خودش نیاورد. به سمت کتابخانه رفت، هنوز در را نبسته بود که صدای ماشین فرهاد از داخل باغ شنیده شد. با عجله از کتابخانه خارج شد و به سمت تراس رفت و پرسید:
_خب... چی شد؟
فرهاد در حال بالا رفتن از پله ها لبخندی زد و گفت:
_اول سلام به خانم نگران... جواب ، جواب مثبت بود.
شیوا با یاس و ناامیدی به دیوار تکیه داد. نزدیک بود اشک هایش جاری شود. با عصبانیت گفت:
این نتیجه ی اعتمادت بود؟ انقدر به خودت اعتماد داشتی که مرا هم...
فرهاد خنده ای سر داد و گفت:
_وای... وای... ترمز کن قشنگم. داشتم با تو شوخی می کردم. منفیه منفیه منفی بود. فقط یه سرماخوردگی کوچک، همون طور که خودتون تشخیص دادید خانم دکتر!
شیوا با شعف خندید و گفت:
_وای راحت شدم.
و بعد ناگهان نگاهش به چهره ی مغموم خان جان افتاد. با دستپاچگی گفت:
_خب من دیگه باید برم درسهام را بخونم.
و به کتابخانه برگشت. خان جان با اندوه روی مبل لم داد و آرام گفت:
_پس منفی بود.
فرهاد کنار او روی مبل نشست و با ملاطفت گفت:
_بله منفی بود. اما مادر جان شما انگار خیلی ناراحتید.
_فکر نمی کردم شیوا انقدر به فکر خودش باشه.
فرهاد صدایش را پایین آورد و گفت:
_مادر من، شیوا هنوزدرس داره، در ثانی تازه وارد بیست و یک سالگی شده. فقط به زمان احتیاج داره تا هم درسش تموم شه و هم آمادگیش را پیدا کنه.
_با یک مرخصی هم می تونه هم تو را به آرزوت برسونه و هم درسش را ادامه بده. اگه بخواید منتظر تموم شدن درس او بمونید تا چهار پنج ساله دیگه هم باید منتظر بمونید.
_فکر می کنم می ترسد.
_ترس...؟ خب به خاطر تو هم شده باید قبول کنه. درسته که قیافت تو را خیلی جوان تر از سنت نشون میده اما واقعت را باید پذیرفت. مردان هم سن و سال تو بچه ی ده، دوازده ساله دارن. انوقت تو...
فرهاد مکثی کرد و گفت:
_مادر تنها آرزویم به دست آوردن شیوا بود و حالا دلم می خواد که فقط خوشحالی او را ببنم. مطمئنا این را می دونید که چقدر دوسش دارم. خواهش می کنم با این مورد حرفی به نزنید.
خان جان با دلخوری گفت:
_فرهاد، من هیچ وقت قصد دخالت در زندگی شما را ندارم. این مووع هم به خودتون مربوطه. فقط خواستم چیزهایی را به شما یادآوری کنم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_متشکرم مادر، به خاطر همه چیز.

* * *
رویای شیرین شیوا به واقعیت پیوسته بود و او حالا چندین ماه کنار مرد آرزوهایش زندگی خوشی را پشت سر گذاشته بود. فرهاد از آنچه که فکرش را می کرد هم مهربانتر بود. چندین عاشقانه با او رفتار می کرد که شیوا نمی توانست باور کند چندین ماه از زندگی مشترکشان گذشته. هر چه می خواست فورا عمل می شد و فرهاد هرگز برخلاف میل او عمل نمی کرد. همان طور که قول داده بود دیگر اسمی از بچه نیاورد، گر چه دلش می خواست گرمای زندگی عاشقانه اشان با وجود بچه ای گرمتر و صمیمانه تر شود، اما به خاطر شیوا از خواشته اش چشم پوشی کرد. رفتار فرهاد با شیوا خان جان را به یاد همسر وفادار و صبور متوفایش می انداخت.
آن شب هم مثل همیشه همهگی دور میز نشسته بودند و شام می خورند. دو هفته دیگر فرهاد به آمریکا عازم می شد و این تنها غمی بود بر خوشی ها ی زندگی هایشان سایه انداخته بود.
شیوا غذایش را نیمه تمام گذاشت و در حالی از سر میز بلند می شد گفت:
_معذرت می خوام که میز را ترک می کنم اما فردا یک امتحان مهم دارم.
و سالن را ترک کرد. فرهاد باز فریاد اعتراضش را در گلویخ خفه کرد. نوشابه اش را نوشید و نگاهی به ساعتش نگاه کرد و گفت:
_خب مادر جان اگه با منم کاری نداری من به اتاقم می رم.
خان جان لبخندی زد و گفت:
_نه پسرم. شب به خیر.
فرهاد سیگارش را روشن کرد و به اتاق خواشان رفت. در چند ماهی از ازدواجشان می گذشت به خاطر درس و دانشگاه شیوا آن طور که دلش می خواست نمی توانست او ببیند. تا چند روز دیگر هم او را ترک می کرد و تا چند ماه هم نمی توانست او را ببیند. دوری از شیوا برایش زجر آور بود. از جان خواسته بود تا هر طور می تواند برای ترم بعد، به زور پول و قدرت هم که شده در یکی از دانشگاه ها ی معتبر نیویورک از شیوا ثبت نام به عمل آورد. تمام امیدش به شهرت و قدرت جان بود.
در همین افکار بود که در اتاق باز شد و شیوا کتاب به دست .ارد اتاق شد. بادیدن فرهاد گفت:
_هنوز نخوابیدی؟
فرهاد سیگارش را در جا سیگاری خواموش کرد و گفت:
_خوابت گرفته؟
شیوا در اتاق را بست و گفت:
_تناهیی داشت خوابم می برد اما حالا که تو بیداری منم به دسم ادامه می دم.
کفش هایش را در آورد، روی تخت نشست و به متکاهها تکیه داد و مشغول خواندن شد. فرهاد هم لبه ی تخت نشست و کمی به او نگاه کرد و بعد کتاب را از دستش بیرون کشید و گفت:
_به این چیزی که توش نشستی می گن تخت خواب، تخت خواب در اتاق خوابه نه اتاق مطالعه.
_منظورت اینه که برگردم به کتابخونه؟
فرهاد کتاب را روی عسلی گذاشت و روی تخت دراز کشید و گفت:
_منظورم اینه که بگیر بخواب.
_برای خواب وقت زیاده.
و خواست که از تخت پایین بیاید که فرهاد بازویش را گرفت و گفت:
_و برای من...؟
شیوا از نگاه پر از عشق و متلمسانه او فرار کرد و فرهاد ادامه داد:
_شیوا درست باعث شده که من نتونم تورو آن طور که دلم می خواد ببینم. تا وقتی که کلاس داری توی دانشگاهی، وقتی هم که برمی گردی توی کتابخوانه ای، سر میز ناهار و شام هم عجله می کنی که زودتر برگردی سر درست. اصلا به من توجهی نداری. من... من فقط توی اتاق خواب فرصته دیدنت را دارم و این اصالا برای من کافی نیست. فکر می کنم که قبل از ازدواج بیشتر تورو می دیدم. حداقل خیال من تو رو از همه کارها بازمی داشت و به اینجا می کشوند.
_تو داری بهونه می گیری چون تا هفته ی دیگه اینجا را ترک می کنی.
فرهاد لبخند تلخی زد و گفت:
_درسته دارم بهانه می گیرم اما نه به دلیلی که تو گفتی. به خاطر اینکه دارم از تو جدا می شم.
شیوا خندید و گفت:
_فرهاد...! فقط یکی دو ماه از هم جدا می شیم.
فرهاد ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_فقط...؟! جوری گفت یکه انگار برای تو چیز کمیه. البته حقم داری، تو که اینجا تنها نیستی. خان جان، دوستانت، پدرت، همه پیشتن.
شیوا کتاب را از عسلی برداشت و به شوخی گفت:
_خب اگه دلت می خواد میتونی همشون را با خودت ببری.
خواست برخیزد که فرهاد بازویش را گرفت و با جدیت گفت:
_شیوا... اگه دیگه نخوام درس بخونی چی؟
_خودتو لوس نکن فرهاد. ما از اول قرار گذاشتیم. تازه اگه این کارو بکنی برای همیشه باهات قهر می کنم.
_اگه قهرت باعث مرگ فرهاد بشه؟
شیوا با خنده و شوخی موهای فرهاد را به هم ریخت و گفت:
_آن وقت شیوا هم میمیره. فرهاد من بیشتر از هر کسو هر چیزی تورو دوست دارم. می خواهی به تو ثابت کنم.
فرهاد فقط نگاهش کرد و شیوا ادامه داد:
_باشه از فردا دیگه به دانشگاه نمی رم و از هفته ی دیگه هم باهات به آمریکا می یام. خیالت راحت شد؟
فرهاد دراز کشید و چشمانش ار بست. شیوا موهایش را به آرامی نوازش کرد و گفت:
_تو دیوونه ای فرهاد... چرا انقدر خودتو عذاب می دی؟
فرهاد دست شیوا را گرفت و به آرامی بوسید و گفت:
_من دیوونه ام و از عذابی که به خاطر عشق تو می کشم خشنودم. فقط وقتی احساس می کنم برات کمرنگ شدم به هم میریزم، می فهمی؟
شیوا کنار او دراز کشید و گفت:
_بله می فهمم اما تو هیچ وقت برام کمرنگ نمی شی. به من حق بده که در کنار داشتن تو به اهداف دیگرم هم دست پیدا کنم.
_من می ترسم شیوا... می ترسم زودتر از آنچه که تو فکرش را می کنی برات مبدل به یه مرد مسن بشم که فقط حوصله ات را سر...
شیوا دستش را روی دهان فرهاد گذاشت و گفت:
_فرهاد تا وقتی که در قلبت جا داشته باشم کنارت می مانم.
فرهاد لبخندی زد و دست شیوا را کنار زد و گفت:
_باور می کنی خیال داشتن تو به من آرامش می ده، باور کن شیوا، همین که فقط کنارم باشی تمام غرایزم را ارضا میکند.
و بعد به چشمان شیوا دقیق شد و گفت:
_قسم به عشق و وفای عشق که من از وادی پر فریب هوس گذشته ام و به آرامش با تو بودن رسیده ام...

sorna
04-04-2012, 04:37 PM
بالاخره روز جداییی فرا رسید. فرهاد با دلی گرفته در جمع دوستان و آشنایان و زیر نگاه های اشک آلود همسرش ایران را به مقصد نیویورک ترک کرد.
جان با لباس خواب به سالن آمد و با دیدن فرهاد، همراه با لبخندی به سویش رفت وگفت:
_سلام بر مزاحم همیشگی و دوست داشنی ام!
هر دو همدیگر را در آغوش کشیدند.
جان فرهاد را از خود جدا کرد و گفت:
_حالت چطوره؟
_خوبم و تو...؟
_من هم خوبم. پروازت چطور بود؟
_خیلی خوب و غم انگیز.
جان خنده ای سر داد و گفت:
_چیزی می خوری؟
_اول ترجیح می دم یه دوش بگیرم تا برای شروع کار خودم را آماده کنم.
جان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_بسیار خب. دو ساعت وقت داریم. تا تو استراحت کنی و دوش می گیری خدمتکارها هم میز صبحانه را می چینند.
ساعتی بعد هر دو پشت میز نشسته بودند. فرهاد در حالی که شیر قهوه اش را شیرین می کرد گفت:
_اول خیالم را راحت کن و بگو آیا برای همسرم کاری کردی؟
جان خنده ی کوتاهی کرد گفت:
_خیالت راحت از جان کاری نیست که برنیاید. من از فرهاد اسطوره ای شما قوی ترم!
فرهاد لبخندیزد و گفت:
_چقدر برات خرج برداشت؟
جان پوزخندی زد و گفت:
_میزنم به حسابت!
فرهاد گفت:
_ترجیح می دم نقد بپردازم چون حالا حالا باید تو را به زحمت بندازم.
_مثلا...؟
_پیدا کردن یه منزل مناسب.
_اجاره ای؟
_نه... بهتر که فروشی باشه. دلم نمی خواد در مدتی که اینجا هستم در منزل اجاره ای زندگی کنم. و بعد یه ماشین مناسب می خوام و دو خدمتکار.
_منزلت کجا باشه؟ نزدیک محل خودت یا دانشگاه همسرت؟
_معلومه... نزدیک دانشگاه همسرم. راستی نگفتی کدام دانشگاه را به قدرت و پولت راضی کردی؟
جان خندید و گفت:
_با شهرتم دانشگاهی را که خومان در آن تحصیل کردیم راضی کردم.
فرهاد با تعجب گفت:
اما جان من دلم نمی خواد به خاطر یه تعهد دیگه پنج سال دیگه هم در این کشور باشم.
_نترس. همسرت با پارتی بازی وارد دانشگاه شده. احتیاج یبه تعهد نیست. باقی کارها هم به من بسپار. خونه، ماشین و خدمتکار. یعنی مجبورم که قبول زحمت کنم. از فردا سرت شلوغ میشه.
_تو چطور؟
_فراموش نکن که من کهنه کارم. ده سال بیشتره که در این بیمارستان مشغول به کارم. خیلی بیشتر از تعهدم. تازگی ها تدریس هم قبول کردم.
_واقعا؟ تا آنجا که یادمه تو آدمی نبودی که معلومتت را در اختیار دیگران بگذاری.
صدا خنده ی جان در فضا پیچید و گفت:
_الانم بیشتر از مطالب درسی چیز بیشتری یاد نمی دم.
فرهاد لبخندی زدو گفت:
_راستی نفهمیدم کی جاسوسی منو کردو خبر سلامتی منو به مسؤولین داد.
جان دست از خوردن کشید و تکیه اش را به صندلی داد و سیگارش را روشن کرد و گفت:
_معلومه... جسیکا!
و زیر چشمی به عکس العمل فرهاد نگاه کرد.
فرهادبا ناراحتی پرسید:
_او هم در همان بیمارستان کار می کنه؟
_بله رد قسمت لابراتوار تحقیقاتی. یه جورایی همکاریم. خیلی از بچه های دانشگاه اونجا کار می کنند. خیلیشون هم بعد از پایان دوره ای تعهدشون به کشورشون برگشتند. در این مدت دکتر ایرانی ما دیر دست به کار شد. البته دیر کشفش کردند. چون با زرنگی تمام معلوماتش را از دید آمریکایی ها دور نگه داشت و کشور مطبوعش عرضه کرد.
فرهاد همراه با لبخندی گفت:
_اینجا بهترینها را دارند. با وجود نوابغی چون تو و جیمی دیگه احتیاجی به من نیست.

sorna
04-04-2012, 04:38 PM
جان پاسخ داد:
_هر کس به یه دردی می خوره. تو با مهارک کامل قلب ها رو به کار میندازی و منم مغزها رو و در مورد جیمی هم باید بگم که تو یه حادثه ای فوت کرد.
فرهاد با اندوه گفت:
_چی، فوت کرد؟ چطور؟
جان از جا برخاست و گفت:
_بعدا راجبش حرف می زنیم.
_اما من باید بدونم چطور فوت شده. به هر حال او دوست صمیمی من بود.
جان با تغیر گفت:
_بعدا فرهاد... بهدا... صحبا درموردش منو عذاب میده. اصلا دلم نمی خواد راجبش حرف بزنم. خودت از زبون همسرش می شنوی.
_همسرش؟
_جسیکا.
_چی، جسیکا...! تون با جیمی ازدواج کرد؟
_بله و یه دختر کوچولو هم از جیمی بهش به ارث رسیده.
فرهاد از این حرف جان لبخندی زد و گفت:
_دفعه ی قبل از ازدواج جسیکا حرفی نزدی.
جان پوزحندی زد و گفت:
_آخه شنیده بودم دخترهای ایرونی خیلی حساسند. دلم نمی خواست همسرت راجب به این موضوع حساس کنم.
فرهاد هم از جا بلند شد و گفت:
_راستی از اون دختر ایرونی، آن دلبرت چه خبر؟
جان لبخند تلخی زد و گفت:
_به زودی از او با خبر می شم! حالا بهتره بریم، می خوام با محیط کارت آشنات کنم.
و هر دو منزل مجلل جان را ترک کردند.
ساختمان بیمارستان در ابعادی وسیع در محوطه ی باز و بزرگی بنا شده بود و لابراتوار های تحقیقاتی و آزمایشگاه ها در ضلع غربی آن قرار گرفته بود و بهترین پزشکان، جراحان و محققهایی چون جان در آن مشغول به کار و تحقیق بودند. محوطه ی سرسبز و پر از گل ان آنجا را بیشتر شبیه باغ کرده بود تا بیمارستان.
فرهاد پس از انجام تشریفات و معرفی خود به روسای بیمارستان همراه جان به سمت اتاقش رفت. جان مقابل در اتاقی ایستاد و اجازه داد تا فرهاد خودش در اتاق را باز کند. با باز کردن در چهره ی خندان هم کلاسی ها و هم دوره هایش نمایان شد. صدای کف زدن و خوش آمد گویی فضا را پر کرد. آنها با گل و شیرینی از فرهاد استقبال کردند و شروع کار او را در بیمارستان تبریک گفتند. بعد از اینکه اتاق خلوت شد و همه سر پستشان رفتند، جان گفت:
_خب منم باید برگردم لابراتوار، یه سری تحقیقات جدید دارم. کلی کار داری. خودت می دونی که این بیمارستان مخصصوص آدم های کله گنده ی آمریکایی، پس بیکار نمی مانی. همینجا باش تا کسی را برای آشنایی با بیمارانت بفرستند.
و بعد از اتاق خارج شد. فرهاد کتش را در آورد و به جای ان روپوش سفیدش را پوشید. پرده را کنار زد و به فضای وسیع زیبای بیمارستان نگاه کرد. در همین هنگام ضربه ای به در نواخته شد و فرهاد به سمت در برگشت و گفت:
_بفرمایید.
در به آرامی باز شد و او با دیدن جسیکا جا خورد. جسیکا با دسته ی گل وارد شد.
_سالم فرهاد. خیلی خوش آمدی. خیلی خوشحالم که تورو صحیح و سالم می بینم.
فرهاد بدون اینکه چیزی بگوید او را می نگریست.جسیکا چند قدمی به او نزدیک شد و گلها را روی میز او گذاشت. از نظر فرهاد او هیچ فرقی نکره بود، فقط کمی لاغر و مغموم به نظر می رسید. درست مثل دوران دانجویی اش موهای بلوندش را از پشت جمع کرده بود و آرایشی کم رنگ به صورتش داده بود. جسیکا که سکوت او را دیده بود گفت:
_نمی خوایی به خاطر خوش امد گویی و گلها تشکر کوچکی از من بکنی؟
فرهاد با جدیت گفت:
_من نه از تو گل خواستم و نه انتظار خوش آمدگویی ات را داشتم.
جسیکا لبخند تلخی زد و گفت:
_همنوز هم مثله ده ساله قبل خشک و بی روحی!
_حالا لطف کن و تنها بذار.
_و مثله همشه خیلی مودبانه مرا کوبیده ای و باز هم قصد داری ادامه اش بدی. متاسفانه نمی تونم تنهات بذارم چون باید با بیمارانت آشنات کنم.
فرهاد معترضانه گفت:
_چرا تو؟ مگه سرپرستاری؟
_نمی دونم چرا من. در ضمن حتما نباید سرپرستار باشی تا با بیمارانت آشنایی داشته باشی. به هر حال آشنایی با بیماران و فضای کارت را بر عهده ی من گذاشتند.
فرهاد با تمسخر گفت:
_فکر می کنم جاسوسی هم یکی دیگه از وظایفته.
_بله... به قول تو من جاسوسی افرادیرو می کنم که به نوعی از زیر تعهد شان قصد شانه خالی کردن را دارن. به هر حال یه وظیفه است. در مورد تو هم مجبور بودم که گزارش بدم. من هم نمی فهمیدم خودشون می فهمیدن و بعد منو مواخذه می کردن. تو بهترین جراح قلب معرفی شدی. در ضمن می خوام چیز هایی را یاد آور شوم؛ اگه می بینی که به توهینات جوابی ندارم فقط به خاطره این بود که چند سالی رو باهم هم کلاسی و دوستان صمیمی بودیم. قضیه ی عشق و عاشقی تموم شده فرهاد، و من برات احترام قایلم. پس فکر نکن که هنوز هم خودم را به خاطرت به آب و آتش می زنم و در برابر توهین ها و سرکوفت هایت ساکت می شینم. لطفا سعی نکن که در مقابل دیگران مرا بکوبی چون آنوقت احترامت هم از بین می ره.
فرهاد در برابر صحبت های جسیکا هیچ حرفی نداشت که بزند و جسیکا ادامه داد:
_اگه مایلی تو را با کار و بیمارانت آشنا کنم.
فرهاد همراه جسیکا ار اتاق خارج شد و از ایستگاه پرستاری شماره ی یک عبور کردند. جسیکا مقابل در اتاقی استاد و به آرامی در را باز کرد و گفت:
_این مرد را می بینی؟ یکی از سهام داران شرکت هوایی. دچار گرفتگی رگ های عروقی شده. باید هر چه زودتر عملش کنی. فقط برای معاینه سراغش میری زیاد سوال پیچش نکن چرا که بعدش چنان بر سرت فریاد می زنه که بعدش مجبوری به یک متخصص گوش مراجعه کنی. آدمه خشنیه. پرونده اش را از ایستگاه پرستاری برات می گیرم تا مطالعش کنی.
سپس در اتاق را بست و مقابل فرهاد ایستاد و گفت:
_این بیمار خوبت بود!
فرهاد به چشمان سبز جسیکا نگاه کرد و گفت:
_بده کدومه؟
جسیکا لبخندی زد و گفت:
_بده خیلی وسواسیه. ترجیح داده تا یه قسمت از ویلاش رو تبدیل به بیمارستان کنه تا اینکه بخواد در بیمارستان بستری بشه و یه تیم پزشکی هم آنجا مستقر کرده تا تو از راه برسی و عملش کنی.
فرهاد با تعجب گفت:
_منتظر من بوده؟
جسیکا به سمت ایستگاه پرستاری رفت و گفت:
_بله هنوز خودتم نمی دونی اینجا چقدر مشهوری. همه کسایی که اینجا کار می کنن قبل از خودشون آوازه شان به اینجا رسیده، تو هم همینطور!
_حالا این بیمار وسواس چیکارست؟
_یه بانکدار مشهور! خیلی وقته که دریچه ی قلبش مشکل پیدا کرده. باید طوری عملش کنی تا هیچ دردی را متحمل نشه.
فرهاد همراه با پوزخندی گفت:
_چی؟ این دیگه از محالاته.
جسیکا هم لبخندی زد و گفت:
_درسته ولی اون که دیگه این چیزها را نمی دونه. مثله همه سهامدارا فقط پول داره و تا دلت بخواد بی سواد و خشنه. به هر حال باید داد و هوارش را تحمل کنی. امروز باید به ملاقاتش بری. مطمئنا از دیر آمدنت حسابی عصبانیه و باید در مقابل خشمش سکوت کنی.
فرهاد پرونده را از ایستگاه پرستاری گرفت و به فرهاد داد و گفت:
_بعضی از بیمارانت هم در بخش سی سی یو در حال اختصارند. یه سری هم به آنها می زنیم. شاید تونستی به بخش منتقلشون کنی.
فرهاد همراه با جسیکا به بخش سی سی یو رفت و بیمارانش را معاینه کرد. بعد از آن همراه جسیکا از بخش خارج شد. جسیکا جلوی در اتاق فرهاد ایستاد و گفتک
_خب من دیگه باید به لابراتوار برگردم. اگه کاری داشتی بیا اونجا.
فرهاد با تردید گفت:
می خواستم... می خواستم درمورد جیمی بپرسم... شنیدم که...
جسیکا سرش را پایین انداخت و گفت:
_اینجا نمی شه در موردش صحبت کرد اگر دوست داشته باشی وقت ناهار در رستوران بیمارستان با هم صحبت می کنیم.
_باشه...جبش فکر می کنم. فعلا خداحافظ.

sorna
04-04-2012, 04:38 PM
فرهاد وارد سالن رستوران شد. تقریبا شلوغ بود. بدنبال جان و جسیکا در سالن گشت. از جان خبری نبود اما جسیکا در کنار پنجره به تنهایی نشسته بود، گویی که انتظار او را می کشید. به محض دیدنش برایش دست تکان داد. فرهاد با کمی تردید به سمت او رفت و گفت:
_سلام، پس جان کو؟
جسیکا به او تعارف کرد که بنشیند و بعد گفت:
_رفته دنباله سفارشات. برام عجیبه که چطور با شهرت و آوازه ای که داره افتاده به دنباله کارای تو!
_فرهاد مقابل صندلی او نشست و گفت:
_منظورت چیه؟
_جسیکا یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_در مقابل یک پرفسور...
فرهاد با تعجب گفت:
_پرفسور؟!
_نمی دونستی که درجه پر فسور گرفته؟ اون جز هیئت علمی هم هست. خیلی هم خودش را می گیره.
_نمی دونستم. یعنی به من چیزی در این مورد نگفته. در ضمن فکرم نمی کردم که به خاطر درجه و مقام خودش را بگیره.
_درسته. برای دوستاش خیلی متواضعه. اما دیگران... و تو... شما دوتا روزی دشمن هم بودید.
_فرهاد اخم هاش را در هم کشید و گفت:
_ما دوستان صمیمی هستیم. درسته ی سالهای پیش سماجت ها ی تو باعث کدورت بین ما شد، اما دشمنی نه... من فکر می کنم شما می تونید زوج خوشبختی برای هم باشید.
_من هیچ وقت از او خوشم نیامده.
_چطور شد که با جیمی عروسی کردی؟ یادمه که همیشه می گفتی او آدم خودپسندیه.
_مجبور شدم. یعنی برای فرار از انتقام جان به او پناهنده شدم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت:
_انتقام؟ فکر نمی کنم که آدم انتقام جویی باشه.
_اشتباه می کنی. اون تا زهرش را تا نریزه از کینه خالی نمی شه. او هنوز اونو نشناختی.
_بهر حال بهتر بود که با جان ازدواج می کردی.
_جان دیگه منو نمی خواست. عجز و لابه ی من در برابر تو باعث شده بود که او من متنفر بشه. در ثانی او خودش را برابر تو یه آقای درست و حسابی و پولدار می دید، بنابر این فکر کرد که چیزی رو که تو نپسندی نباید قابل قبول باشه. اون اصلا عاشقه من نبود. من از اول اینو می دونستم.
_پس چرا فکر کردی که قصد انتقام جویی داره؟
_به خاطر غرور شکستش. فکر می کرد به وسیله من خورد شده. فکر می کرد چون ثروتمند است من اونو به همه ترجیح می دم اما این طور نشد و من به...
_فرهاد فورا حرفش را قطع کرد و گفت:
_جیمی چطور مرد؟ اصلا چطور با هم ازدواج کردید؟
جسیکا متوجه شد که فرهاد از مرور خاطرات گذشته فرار می کند. مکثی کرد و گفت:
_خیلی ساده از من تقاضای ازدواج کرد و من هم جواب مثبت دادم. برعکس آنچه که فکر می کردم اون اصلا خودپسند نبود و فقط به کارش علاقه داشت. تمام وقتش را در آزمایشگاه می گذروند، فقط یه سال با هم زندگی کردیم و بعد... من سارا را باردار بودم که آن اتفاق ناگوار افتاد. یه شب سرد ماه ژانویه نیمه شب با صدای انفجاری مهیب از خواب بلند شدم. جیمی رفت پشت پنجره و با دیدن آزمایشگاهش را که در شعله آتش می سوخت سراسیمه به حیاط دوید. پشت سرش دویدم. از دیدن آتش وحشت کرده بود. اصلا دیوانه شده بود. حاصل تلاش چندین چند سالش در حال سوختن بود. برای نجات آن نتایج مهم و کشفیاتش خودش را به آتش زد. خیلی سعی کردم جلویش را بگیر اما نشد و او رفت. شعله های آتش مهلت نجات به او ندادن و همه چیز سوخت. وقتی ماموران آتش را خاموش کردند جسد نیمه سوخته اش را که پر از شیشه خورده بود بیرون کشیدند. نمی توانستم باور کنم مرگش بام سخت و غیر قابل تحمل بود. با از دست دادنش شوکه شدم. مرا بستری کردند. در همین ایام بود که سارا به دنیا آمد. زایمان سختی داشتم. همین باعث شد تا مدت طولانی را بستری شوم.
فرهاد نفس عمیقی کشید گفت:
_واقعا متاسفم.
جسیکا از جا بلند شد و گفت:
_اجازه بده ناهار را من بگیرم.
فرهاد با سر رضایت خود را اعلام کرد و جسیکا به سمت بوفه رفت. فرهاد از همان جا به چشم دوخت. دیگر از آن خودسری و لوس بازی چیزی در رفتارش باقی نمانده بود. احساس کرد ناملایمات زندگی از او زنی مستقل و با رفتارهای معقول و به دور از عواطف غلیظ ساخته است. و ناگهان به یاد دوران تحصیلش افتاد. بدون اینکه متوجه شود توسط جسیکا تعقیب شده بود. محل زندگی، اسم، رشته ی تحصیلی، همه چیز او را می دانست و یک روز خیلی غیر مترقبه عاشقانه جلوی او سبز شده بود و خیلی احساساتی از احساسش با او صحبت کرده بود و از او تقاضای ازدواج کرده بود. او هم مات و مبهوت فقط نگاهش کرده بود. وقتی او به جسیکا جواب منفی داده بود خواهش کرده بود تا به عنوان یک دوست او بپذیرد. او هم به ناچار قبول کرد و او به دوستی او و جان وارد شد. جان بی انازه به جسیکا دل باخت اما جسیکا از او کناره می گرفت و با گرم نمی گرفت. بالاخره سماجت های جسیکا در روابط عاطفی اش باعث جنگ لفظی بین او و جان شد و تا مدت ها با کدورت با هم رفتار می کردند.

sorna
04-04-2012, 04:38 PM
فرهاد در اصلی را با کلید باز کرد و وارد شد. برقها تماما روشن بود. نگاهی به اطراف انداخت. جان آنجا را با سلیقه ی خودش مبله کرده بود. همه چیز را آماده کرده بود. آنجا منزلی نسبتا بزرگ با دو در اصلی بود.
در شمالی به حیاط باز می شد و در جنوبی به کوچه ی پشتی راه داشت. سه در دیگر در اطراف سالن دیده می شد. او در های یکی یکی باز کرد. یکی از درها به آشپزخانه باز می شد. پله ها دقیقا از وسط سالن به طبقه ی بالا می پیوست. به سمت پله ها رفت. هنوز پله ی اول را بالا نرفته بود و چند ضربه به در ورودی نواخته شد. بار دیگر به سمت در رفت و آن را باز کرد. چهره ی جسیکا در چارچوب در نمایان شد. همراه با تبسمی گفت:
_سلام فرهاد مثله اینکه زنگ منزل خرابه چند باز زنگ زدم.
فرهاد از جلوی در کنار رفت و گفت:
_آدرس اینجا را از کجا اوردی؟
جسیکا وارد شد و نایلونی را که در دست داشت را بر روی میز گذاشت و گفت:
_با التماس از جان گرفتم. مزاحمت که نیستم؟
نگاهی به دورو بر منزل انداخت و گفت:
_آمده بودم کمکت کنم. اما انگار کاری نیست. دوست عزیزت ترتیب همه چیز را داده.
_بله جان لطف کرده و اینجا را آماده کرده.
جسیکا روی مبل نشست و گفت:
_جراحی امروزت چطور بود؟
_فرهدا روی مبل دیگری نشست و گفت:
_خوب بود. فکر می کنم تا یه مدت دیگه می تونم سودهای کلانی از وام های کوتاه مدتش بگیرم.
جسیکا در حال خارج کردن محتویات داخل نایلون گفت:
_چنین آدم هایی را باید کشت نه اینکه درمان کرد.
فرهاد فقط لبخند زد و چیزی نگفت. جسیکا گفت:
_حتما شام نخوردی؟
_نه
_فکرش را می کردم برای همین از یه رستوران ایرانی برات غذا گرفتم.
فرهاد لبخندی ز و بسته بندی غذا را باز کرد و گفت:
_متشکرم. راستی در مورد آشپز ایرانی برام چیکار کردی؟
جسیکا در حال دراوردن پالتویش گفت:
_ایرانی نیست، اما خوب طرز درست کردن غذاهای ایرانی را بلده. خیلی دلم می خواد همسرت را ببینم. خیلی به فکرشم.
فرهاد با لبخندی کیف پولش را از کتش خارج کرد . عکس شیوا را از آن خارج کرد و به سمت جسیکا گرفت. جسیکا رد حال نشستن عکس را گرفت و به آن چشم دوخت و گفت:
_خیلی زیباست اما بیشتر جذاب و خیره کننده است.
_ و با وقار و با وفا!
_خیلی دوسش داری؟
فرهاد دست خورن کشید و نگاهی پرسش آمیز به او کرد.
جسیکا گفت:
_جان می گفت تو زمان بی هوشیت ساعتها کنار تختت می نشسته، پس باید...
فرهاد لیوانش را از نوشابه پر کرد. در حالی که یادآوری شیوا دچار دلتنگی شده بود گفت:
_عاشقشم. بهترین همسر دنیاست من از داشتنش به خود می بالم.
_چند سالشه؟
_تازه وارد بیست و یک سالگی شده.
جسیکا ناباورانه گفت:
_اه .... شما پانزده سال اختلاف سنی دارید!
_بله دانشجوی پزشکیه.
_چطور با این سن کم حاظر شد با تو ازدواج کنه.
فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_او هم به اندازه ی من عاشقه. سالهاست که همدیگر را می شناسیم. دختر یکی از دوستانمه، پدرش برام مثله یه برادره.
جسیکا با شیطنت گفت:
_او چه خوب. پس ماجراها داشتید.
فرهاد اخم کرد و گفت:
_نه ماجراهایی را که تو فکر می کنی. ملاقات های مخفیانه، تماسهای پنهانی، اصلا... ما خیلی معمولی با هم برخورد می کردیم در حالی که هر دو از درون می سوختیم.
_چه عشق پاکی! راستی تو که از همسرت راجب به من حرف نزدی؟
فرهاد نگاه سرزنش باری به او انداخت و گفت:
_نه برای چه باید در مورد تو حرف بزنم؟ دلم نمی خواد احساس نا امنی بکنه.
_تو که فکر نمی کنی که من هنوز با همون احسسا با تو برخورد می کنم.
فرهاد با جدیت پاسخ داد:
_اگه چنین فکری می کردم نه تنها الان اینجا نبودی بلکه جرات رویایی به منو هم پیدا نمی کردی. شیوا تموم هستی منه، می فهمی که..
_بله. تو هم مطمئن باش تنها کسی که برام مهمه دختر کوچکم سارا هست. در ضمن اگه دوست نداشته باشی که رابطه خانوادگی نداشته باشی خیلی ساده و راحت تو و همسرت را نبینم و نادیده بگیرم.
_شیوا به یه دوست احتیاج داره. در این کشور غرب و نا آشنا نمی تونه به هر کسی اعتماد کنه.
_ امیدوارم دوستای خوبی باشیم.
_حالا دخترت کجاست؟
_من با مادرم زندگی می کنم. بیشتر موقع ها با اونه.
_خیلی دلم می خواد دخترت را ببینم.
جسیکا لبخندی زد و گفت:
_اگه تو عکس همسرت را داری منم عکس دخترم را دارم.
و زا داخل کیف دوشی اش عکسی را بیرون آورد و به فرهاد داد. فرهاد با دیدن سارا کوچولو لبخندی زد و گفت. موهای بورش شبیه جسیکا بود و چشمهای عسلی اش او را به یاد جیمی و شیوا می انداخت. در همین هنگام تلفن زنگ خورد.

sorna
04-04-2012, 04:38 PM
فرهاد عکس را روی میز قرار داد و برای برداشتن گوشی از جا برخاست. گوشی را برداشت و گفت:
_بله بفرمایید.
خان جان از آن سوی خط با تردید گفت:
_فرهاد جان خودتی؟
فرهاد لبخندی زد و به زبان فارسی گفت:
_سلام مادر، حالتون چطوره.
_خوبم پسرم، حتما از خواب انداختمت. انجا باید دیر وقت باشه.
_نه مادر جان، داشتم شام می خوردم. شما شماره ی اینجا را زا کجا آوردید؟
_از دوستت جان. زنگ زدم آنجا گفت رفتی منزل خودت، مارت را بهم داد.
_شیوا چطوره مادر؟ حالش خوبه؟
_کمی کسالت داره.
فرهاد با نگرانی پرسید:
_چی شده مادر؟ اتفاقی براش افتاده؟ مریض شده؟
_نه پسرم. انقدر دل نگران نباش. یه سرماخودگیه. از وقتی رفتی خیلی دلتنگ شده. به زبون نمی یاره اما خودم می فهمم. تنگ غروب تو این هوای سرد یا توی باغ قدم میزنه، یا روی تاب میشینه و عکساتو نگاه می کنه. حالا هم سرما خورده و از دیروز تو رخت خواب افتاده.
_از دیروز؟ حالا به من اطلاع میدید؟
_شیوا نمی ذاشت بهم خبر بدم. نمی خواست نگرانت کنمه اما امروز دیگه به حرفش گوش ندادم. می دانستم اگه صدات رو بشنوه کمی از کسالتش بر طرف میشه. تو هم که زنگ نمی زنی بیشتر دلخورش می کنی.
_باور کنید سرم خیلی شلوغه. تو این چهار روز سه تا عمل داشتم. حالا عزیز من کجاست؟
_خان جان لبخندی زد و گفت:
_تو اتاقتون داره استراحت می کنه. خبر نداره که به تو زنگ زدم. گوشی دستت تا صداش کنم. از من خداحافظ.
فرهاد هم خداحافظی کرد. روی مبل میز تلفن نشست. با پیچیدن صدای شیوا در تلفن ضربان قلبش دو چندان شد. شیوا با صدای گرفته گت:
_الو... سلام فرهاد.
فرهاد با هیجان گفت:
سلام عزیز دلم، چی شده؟ مادر گفت مریض شدی.
_زیاد مهم نیست یه سرماخوردگیه جزیی
و صدای سرفه اش در گوشی پیچید.
فرهاد با نگرانی گفت:
_چرا مراقب خودت نیستی عزیزم. من اینجا نگران حالتم و هیچ کاری هم نمی تونم بکنم..
شیوا با اندوه گفت:
_نگران نباش فقط... فقط... به من زنگ بزن، حتی اگه شده نیمه شب، خیلی دلم برات تنگ شده. من... من...
و بغض اجازه نداد تا حرفش را تموم کنه. فرهاد لبخند تلخی زد، دستی به موهایش کشید و گفت:
_معذرت می خوام عزیز دلم. می دونم در این مورد کوتاهی کردم. ولی باور کن شیوا سرم خیلی شلوغ بود. شیوا... الو... شیوا...
شیوا در حالی که می گریست گفت:
_می شنوم، بگو...
_گریه می کنی عزیزم، آره؟
صدای نفس های ملتهب شیوا در گوشی پیچید. فرهاد سعی کرد خود را نبازد و به آرامی گفت:
_دوست دارم شیوا. خیلی... عزیزم. حالا... حالا دیگه گریه نکن، حرف بزن و اجازه بده تا صدات را بشنوم.
شیوا اشکهایش را پاک کرد و بغضش را فرو داد و گفت:
_چی بگم؟
_هر چی دوست داری، فقط می خوام صداتو بشنوم.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
_هنوز نمی خوای بخوابی؟ ظاهرا آنجا سعت باید از یازده شب هم گذشته باشه.
فرهاد با شوخی گفت:
_ببینم تو شبا ساعت چند خوابت می بره؟ نکنه خیلی راحت می خوابی؟!
شیوا خنده ی اندوه باری کرد و گفت:
_باور می کنی تا صبح بیدارم و روی تخت غلت میزنم؟
فرهاد نفس عمیقی کشید و گفت:
_باور می کنم عزیزم. اما این روزها هم تموم میشه. فقط قول بده مواظب خودت باشی، باشه؟
_باشه. تو هم مواظب خودت باش. یادت نره زنگ بزنی. خب دیگه باید خداحافظی کنیم.
فرهاد لبخندی دز و گفت:
_باشه خداحافش. به همه سلام برسان.
بعد از قطع تماس گوشی را بر روی دستگاه گذاشت. جسیکا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_همسرت بود؟
_بله.
جسیکا از جا بلند شد و پالتویش را برداشت و گفت:
_خب دیگه من باید برم. خیلی متشکرم که...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
_ظاهرا من باید از تو تشکر کنم. این روزها ناهار و شام مزاحمت هستم.
جسیکا در حال پوشیدن پالتویش لبخندی زد و گفت:
_قابلی نداره. فردا می بینمت. شب خوش.
فرهاد او را تا جلوی در بدرقه کرد و تمام آن شب را به شیوا فکر کرد.

sorna
04-04-2012, 04:39 PM
جان از پشت پنجره به بازش شدید برف نگاه کرد و گفت:
_اگه با این برف و بوران پرواز فرود اضطرابی نداشته باشه باید خدا رو شکر کرد.
فرهاد که از آمئن شیوا خوشحال و هیجان زده بود در حال پوشیدن پالتوش گفت:
_جان انقدر پیش بینی های خوب نکن به اندازه ی کافی نگرانش هستم. هیچ وقت به تنهایی مسافرت نکرده.
سارا دختر زیبای جسیکا که در این مدت به شدت وابسته ی فرهاد شده بود، پالتوی او را گرفت و گفت:
_عمو فرهاد منم میتونم باهات بیام؟
جسیکا در عوض فرهاد به او گفت:
_نه عزیزم نمیشه.
فرهاد همراه با لبخندی مقابل سارا زانو زد و موهایش را نوازش کرد و گفت:
_من باید برم فرودگاه خانوم کوچولو. هوا سردا ممکنه سرما بخوری.
_قول می دم دختر خوبی باشم و داخل ماشین بشینم.
_تو همیشه دختر خوبی هستی اما مامانت دوست نداره تو این هوای سرد بیرون بری.
سارا لبهایش را جمع کرد و با بهانه جویی گفت:
_اما من داخل ماشین می شینم. داخل ماشین گرمه، من هم میام.
جسیکا با عصبانیت گوشه ی پالتوی فرهاد را از دست سارا خارج کرد و گفت:
_تو دختره بدی شدی. گفتم که نمی شه.
فرهاد گفت:
_راحتش بذاز. اگه از تظرت مشکلی نداشته باشه با خودم می برمش.
_فکر نمی کنی باعث ناراحتی همسرت بشه؟
_نه، اصلا.
جسیکا لباس های گرم سارا را پوشاند. فرهاد او را بغل کد و بعد از خداحافظی از جسیکا و جان از خانه خارج شد. بعد از رفتن او جان روی مبل نشست و گفت:
_این همه خوش خدمتیت به فرهاد رو، رو چه حسابی باید گذاشت؟
_مواظب حرف زدنت باش آقای لوییس! فرهاد حالا ازدواج کرده و منم نمی خواب به خاطر حرفای بی خود تو زندگیش خراب بشه.
جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_حرفهای بی خود من یا حضور بی مورد تو؟
_فرهاد خودش مایله که من و شیوا...
_اه... خب اون داره اشتباه بزرگی مرتکب میشه. چون تورو نمی شناسه.
_این دیگه به خودش مربوطه. حالا لطف کن و ساکت شو!
جان لبخند تمسخر آمیزس زد و ساکت شد. نیم ساعت ازرفتن فرهاد می گذاشت که صدای تلفن بلند شد. جان گوشی را برداشت و گفت:
_الو بفرمایید.
و با شنید صدای شیوا به فارسی ادامه داد:
_شیوا تویی؟ من جان هستم. تو از کجا زنگ می زنی؟ فرهاد... اوه خدای من، فکرش را می کردم. اومد فرودگاه دنباله تو. خیلی خب... خیلی خب دستپاچه نشو. فقط همون جا بمون تا چند دقیقه دیگه فرهاد برمی کرده و یه فکری می کنیم. دوباره تماس بگیر. یادت نره همون جا بمون. خداحافظ.
جسیکا از مکالمه او فقط کلمه فرهاد و شیوا را تشخیص داد، بعد از قطع تماس از جان پرسید:
_اتفاقی افتاده؟
جان با نگرانی گفت:
_به خاطر شزایط بد جوی هواپیما فرود اضطراری داشته اند، در یه فرودگاه محلی کوچک مخصوص بارگیری به زمین نشسته.
_خب لابد مسافرین را با قطار یا اتوبوسی به نیویورک میارن.
_متاسفنه تا صبح هیچ قطار و اتوبوسی به نیویرک ندارن.
_پس تکلیفه همسره فرهاد چی میشه. فرهاد گفت اون تاهاست و جایی هم بلد نیسن.
_می بینم که خوشحالی. فکر کردی می ذارین همون جا بمونه که گم بشه و تو...
جسیکا با عصبانیت فریاد زد:
_خفه شو! تو یه احمقه دهن گشادی.
درهمین حال در باز شد و فرهاد سارا را که در بغل داشت وارد شد و هراسان بی مقدمه گفت:
_خدا لعنت کنه جان. بس که نفوس بد زدی این طوری شد...
_همسرت همین الان طنگ زد.
_شیوا...؟ از کجا؟
_از رستوران کوچکی که در یک فرودگاه محلی قرار داره. خیلی مشوش بود. متاسفانه تا صبح هیچ قطار یا اتوبوسی به نیویورک نمیره. در ضمن اگه هم منتظر بمونیم ممکنه راه ها بسته بشه.
_من نمی تونم اونجا تنهاش بذارم. باید برم دنبالش.
_صبر کن ببینم تو یه ساعت دیگه جراحی داری.
_همشون برن به درک! من نمی تونم همسرم رو اونجا تک تنها بذارم. به چه کسی می تونه اعتماد کنه؟
_حالا وقت عصبانی شدن نیست. ات اونجا با ماشین دوساعت راهه. مطمئنا تو جاده هم به خاطره برف ترافیکه. اگه اجازه بدی من می رم دنبالش و تا بعد زا ظهر برمی گردم.
فرهاد با تردید به جسیکا نگاه کرد و جسیکا گفت:
_منم همراش می رم. حالا وقته فکر کردن نیست. تو نمی تونی جراحیت را به تعویق بندازی. اگه اتفاقی برای سفیر بیفته بای تمام عمرت را پاسخ گوی سفیر باشی. من و جان همسزت زو صحیح و سالم تحویلت می دیم.
فرهاد با کمی مکث گفت:
_بسیار خب. لطفا سریعتر برید.
جان گفت:
_ما همین الان راه می افتیم. همسرت چند دقیقه دیگه زنگ می زنه. بهش بگو سعی کنه نزدیکی های فرودگاه بمونه.
جان و جسیکا بلافاصله رفتند. بعد از رفتن آنها فرهاد مشوش و نگران کنار تلفن منتظر تماس شیوا نشست. زیر لب دائم به خاطر بی فکری اش به خود ناسزا می گفت.
در همین هنگام صدای زنگ بلند شد. فرهاد اجازه نواخته شدن زنگ دوم را نداد و گوشی را برداشت و در حالی که نگرانی در صدایش موج میزد گفت:
_الو... شیوا عزیزم...
شیوا با شنیدن صدای او با بغض گفت:
_فرهاد من نمیدونم باید چیکار کنم. تنهایی تو این کشور غریب به کی اعتماد کنم؟
_نترس عزیزم. نزدیک فرودگاه بمون. جان اومده دنبالت. تا دو سه ساعته دیگه اونجاست. به کسی اعتماد نکن حتی مسافرای ایرانی. سعی کن همون جا بمونی.
_من تو این سه ساعت چیکار کنم؟ فرودگاه تقریبا تعطیل شده. اینجا هوا سرده، من می ترسم.
_ترس نداره شیوا. اگه رستوران هم تعطیل شد داخله محوطه بمون. از فرودگاه دور نشو تا جان بمونه سریع پیدات کنه.
_باشه... فعلا خداحافظ.
_خداحافظ عزیزم.
شیوا گوشی را رو گذاشت. مقداری پول روی پیشخوان گذاشت و به انگلیسی تشکر کرد. چمدانش را به دنبال خود روی زمین کشید. روی یک صندلی کنار پنجره نشست و به بیرون چشم دوخت. تازه یادش اومد که از فرهاد سوال نکرده که چرا خودش به دنبالش نیامده. نگاهی به سالت کوچک فرودگاه انداخت. مسافران کم کم از اونجا خارج می شدند و اضطراب شیوا بیشتر می شد. ساعتی بعد رستوران خالی شد و او تنها ماند. مدد بود که چه کند. مسئول رستوران به سمتش رفت و گفت:
_می بخشید خانوم، من باید رستوران را تعطیل کنم.
شیوا از جا بلند شد و خواشت چمدانش را بردارد که مرد گفت:
_اگه تنها هستید می تونید همرای من به منزلم بیاید. همسرم خوشحال میشه.
_متشکرم همسرم تا نیم ساعته دیگه می رسه.
_اما از اینجا تا نیویورک دوساعت راهه. با این برف سنگین حتما جاده ها هم بستن. اگه مایلید شما را به یه هتل می رسونم.
_نخیر آقا ترجیح می دم همین جا منتظر بمونم.
_اما هوا خیلی سرد و گزنده است.
شیوا بدون اینکه پاسخی بده چمدانش را برداشت و سریعا رستوران را ترک کرد. داخله محوطه هوا سرد بود. هیچکس آن اطراف دیده نمی شد. فقط مرد رستوران چی با نگاهی خیره از کنارش گذشت و انجا را ترک کرد. شیوا همان جا زیر سکوی ساختمان ایستاد تا از بارش بی امان برف در امان بماند. هر لحظه هوا سرد تز می شد و برف ها به همراه باد سرد به سمتش هجوم می اوردند. شیوا نگاهی به اطاف انداخت. نمی دونست که می توناد دو ساعت زیر این برف و بوران دوام آورد با نه. همون طور که فرهاد گفته بود نمی تونست به کسی اعتماد کنه. بیشتر مسافران و حتی خدمه هم خارجی بودند و تنها سه مرد جوان از بین آنها ایرانی بودند و او نمی توانست به آنها اعتماد کند و ازشون درخواست کمک کنه. چمدانش را کنار دیوار گذاشت و روی آن نشست. زیپ پالتویش را تا زیر گلو بالا کشید و نگاه منتظزش را به خیابان دوخت. از اینکه کسی آن اطراف نبود تا مزاحمش شود خوشحال بود.

sorna
04-04-2012, 04:39 PM
جان با کلافگی به ساعتش نگاه کرد، برف و بوران باعث ترافیک جاده شده بود. برف روب ها که برای پاکسازی جاده بودند خود عامل دیگری برای حرکت کند اتومبیل ها بودند. با حرکت ماشین جلویی جان هم راه افتاد. جسیکا که تا آن زمان ساکت بود پتو را بر روی سارا کشید و گفت:
_چند ساعته دیگه مونده؟
_اگه ترافیک همین جوری باشه تا یه ساعته دیگه به شهر می رسیم. یعنی راه دو ساعته را چهار ساعته اومدیم.
_فکر می کنی وقت برگشتن جاده با زباشه؟
_فعلا که برف روب ها جاده ها راب از نگه داشتند. اخبار گفت راه آهن هم تعطیل شده پس مجبورند تا جایی که امکان داره جاده ها با زنگه دارند. به هر حال باید زودتر خومون رو به شیوا برسونیم.
_لابد خیلی ترسیده.
_نه اونقدر که تو فکر می کنی.
_از کجا انقدر مطمئنی؟
_از اون جایی که همسر فرهاد و خودت خوب م یدونی که فرهاد از دخترای ترسو و لوس بدش می اد.
_داری به من طعنه می زنی؟ می خوای دوبار جار و جنجال راه بندازی؟
_اصلا دلم نمی خواد که حال خوش امروزم رو با جر و بحث با تو خراب کنم.
جسیکا با تردید به حان نگاه کرد و چیزی نگفت. یه ساعته بعد ماشین در شهر به سمت به فرودگاه حرکت می کرد و دقایقی بعد مقابل فرودگاه کوچک محلی متوقف شد. جان با عجله از ماشین پیاده شد و خود را به محوطه رساند. شیوا با دیدن جان با خوشحالی از جا برخاست. جان با دیدن او لبخندی زد و به طرفش رفت و به زبان فارسی گفت:
_سلام شیوا... امیدوارم زیاد اذیت نشده باشی؟
_نه اصلا... فقط داشتم اینجا از سرما بی هوش می دم و زیر این برف به یه آدم برفی تبدیل می شد.
_مثل همیشه پرخاشگر! این دیگه تقصیر من نیست که شوهر جنابعالی بی فکری کردند و گذاشتند شما به تنهایی سفر کنید اونم برای اولین بار. ببینم کسی مزاحمت نشد؟
_نه یعنی کسی برای مزاحمت وجود نداشت. به هر حال برای اولین بار از دیدنت خوشحال شدم.
جان پوزخندی زد و چمدان شیوا را برداشت و گفت:
_از لطفت ممنونم. همین یه بار برای من کافیه و خاطرم می مونه. حالا بهتره تا هر دو آدم برفی نشدیم بریم.
شیوا به دنبال جان راه افتاد و گفت:
_نمی دونم چرا فرهاد به تو اعتماد داره؟
جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_چون هنوز از قضیه خواستگاری من از تو بی خبره. در ضمن مجبور شد تا منو بفرسته دنبالت. قرار بود یکی از سفرای واشنگتن را عمل کنه.
شیوا متوجه جسیکا شد و گفت:
_ازدواج کردی؟
_هنوز نه! اما اگه یه وقت قصد این کار را داشته باشم سعی می کنم دور افرادی مثله جسیکا را خط بکشم!
_اون همون جسیکایی که...
_بله و با همسرت در یه بیمارستان کار می کنه.
شیوا یاد ماه عسلشان افتاد. فرهاد به او گفته یود که از جسیکا دل خوشی نداره. فکر کرد که جان عمدا او را با خود اورده. جسیکا زا ماشین خارج شد و به شیوا نگاه کرد. زیباتر از عکسش و با وقارتر از تعرف های فرهاد به نظرش آمد. وقتی شیوا به او نزدیک شد رو به شیوا کرد و به زبان انگلیسی گفت:
_سلام شیوا، خیلی خوش آمدی.
شیوا به چشمان سبز رنگ او نگاه کرد و جان با لبخندی گفت:
_جسیکا بهت خوش آمد گفت.
شیوا به فارسی تشکر کرد. جسیکا به جان نگاه کرد تا کلمه ی شیوا را برایش ترجمه کند. جان در حال باز کردن صندوق عقب گفت:
_تشکر کرد.
جسیکا به شیوا لبخندی زد. در جلو را برایش باز کرد. شیوا سوار شد و بعد از دقایقی به سمت نیویورک حرکت کردند. جان موزیک ملایمی را داخل ضبط گذاشت و گفت:
_تو کلا دختر پنهان کاری هستی!
_منظورت از این حرف چیه؟
_تو که خودت انگلیسی بلدی پس چرا خودت از جسیکا تشکر نکردی؟
_فرهاد بهت گفته؟
_نهخیر، فقط سزکی به پرونده هایی که برام فرستادید زدم.
_پس آدم فوضولی هستی!
نخیر فوضول نیستم. فقط برای ثبت نام تو بهترین دانشگاه آمریکا لازم بود تا کمی اطلاعات ازت داشته باشم.
_منظورت از بهترین دانشگاه چیه؟
_دانشگاهی که همسرت تو ان تحصیل کرده؟
شیوا با فریاد گفت:
_چی؟ اما قرار بود که من توی دانشگاه فارسی زبان درس بخونم نه اینکه...
_هی خانوم... چه خبره؟ تو باید ازم تشکر کنی نه اینکه سرم فریاد بزنی.
_هیچ دوست ندارم که به خاطر یه تعهد دیگه پنج ساله دیگه هم تو این کشور قبول زحمت کنم.
_زیاد تند نرو. افرادی مثله تو که با پارتی بازی افرادی مثله من وارد این دانشگاه می شن به درد دادن تعهد نمی خورن. تو فقط از دانشگاه مدرک می گیری و می تونی با اون در ایران پز بدی.
_تو داری به من توهین می کنی.
_نخیر فقط خواستم مطمئنت کنم که تو متعهد نمی شی.
شیوا مکثی کرد و از داخل آینه نگاهی به جسیکا کرد و گفت:

_فرهاد می دونه که اونو با خودت آوردی؟
_مثله اینکه از همه چیز بی خبری؟
_تا جایی که من می دونم فرهاد از این خانوم خوشش نمی یومد.
_گفتم که بی خبری. یه موقعی فرهاد مقابلش جبهه می گرفت اما تو این دو ماه وقت کافی رو برای حل اختلافاشون داشتند.
_منظورت چیه؟
_خب فرهاد فهمیده که زمانی راجب به جسیکا اشتباه فکر می کرده
_اشتباه؟
_چیزی به تو نگفته؟
_نه فقط گفته که اختلاف شما ها سر رتبه و درس بوده....
جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_ایرانی ها یا بهتره بگم زوج های ایرانی خیلی محافظه کارند.
_اصلا منظورت را برای لغت محافظه کار نمی فهمم.
_مثلا همين كه نمی ذاری فرهاى قضيه ی خواستگاری منو بفهمه اين خودش يه محافظه كاريه!
_چیزی هایی که قبلا برای ما اتفاق افتاده ربطی به حال و گذشته ی ما نداره.
_مطمئنی یا اینکه مثله فرهاد فقط داری شعار می دی؟
_تو حق نداری راجب به منو و فرهاد اینطوری حرف بزنی. در ضمن دوست ندارم راجبه فرهاد اینطوری فکر کنی، اون مرد عمله نه اهل شعار!
جان با خنده گفت:
_بله ... بله... مرد عمل، یا همون به قول شما ایرانی ها مرد میدان!
شیوا به آسمان نگاه کرد. احساس کرد هر چه او برای فرهاد بی تابی کند آسمان بیشتر می بارد و ترافیک سنگین تر می شود. سرش را به صندلی تکیه داد و چشمهایش را بست تا حرکت کند ماشین آزارش ندهد.
ساعاتی بعد با شنیدن صدای بوق ماشین از خواب بلند شد. چراغ های روشن خیابان ها و مغازه به او فهماند که بالاخره به نیویورک رسیده اند. بارش برف هنوز ادامه داشت. نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_خدای من، شش ساعت در راه بودیم؟
جان خندهی کوتاهی کرد و گفت:
_بله و شما پنج ساعتو به راحتی خوابیدید. به هر حال خواب بهت کمک کرد تا گذر کند زمان را متوجه نشی.
_تا منزل چه قدره دیگه مونده؟
جان به خیابان دیگر پیچید و گفت:
_یه دقیقه دیگه.
و مقابل منزل فرهاد ترمز کرد.
_رسیدیم. اگر بیرون نگاه کنی می بینی که کدوم منزلتونه.
شیوا بی صبرانه در را باز کرد و قبل از اینکه از خارج شود نگاهش به چشم های انتظار کشیده ی فرهاد افتاد. روی پله ی در ورودی ایستاده بود. شیوا مشتاق و بی تاب از اتوموبیل خارج شد. باید به سویش می رفت و او را در آغوش می گرفت، اما زیر نگاه های پر محبت و انتظار کشیده ی او نتوانست حرکتی کند. جان از ماشین پیاده شد و چمدان او را از صندوق خارج کرد و به سمت فرهاد رفت و گفت:
_بفرمایید. اینم عزیز درنانت، صیحیح و سالم!
فرهاد خواست تشکر کنه اما جان پیش دستی کرد و گفت:
_تشکر و تعارف باشه برای بعد، یعنی می نویسم به حسابت! فعلا خداحافظ.
و آنها را تنها گذاشت. هر دو به سمت هم رفتند و مقابل هم ایستادند. فرهاد با لبخندی با صدای که عشق در آن موج میزد گفت:
_خوش آمدی عزیزم.
شیوا طاقت نیاورد و خود را در آغوشش انداخت. فرهاد او را محکم به خود فشرد و همگام هم به داخل ساختمان رفتند. فرهاد کمک کرد تا شیوا پالتویش را درآورد و در همان حال با شوخی گفت:
_انگار منو نمی دیدی بهت خوش گذشته، کمی چاق شدی.
_فرهاد...!
فرهاد بازوی شیوا را گرفت و گفت:
_بذار خوب نگاه کنم. یه دنیا دلتنگت هستم. دیگه داشتم دیوونه می شدم.
اشک به چشمان شیوا دوید. فرهاد به سختی لبخندی زد. این بار محکم تر او رادر آغوش گرفت و گفت:
_روزهای جدایی تموم شد، دیگه تموم شد عزیزم.
و او را مانند ضریحی غرق بوسه هایش کرد.

sorna
04-04-2012, 04:40 PM
صدای ضرباتی که به در نواخته شد باعث شد فرهاد از خواب بیدار شود. روی تخت نیم خیز شد و با خواب آلودگی گفت:
_بله...؟
صدای خدمتگار از پشت در به گوشش رسید:
_اقای دکتر امروز بیمارستان نمی روید؟
فرهاد نگاهی به ساعتش انداخت و سراسیمه از جا بلند شد و گفت:
_باید زودتر بیدارم می کردی، خیلی دیر شده.
شیوا هم از صدای فرهاد و خدمتکار از خواب بلند شد و از حرکات تند و سرامیسه او فهمید که دیر از خواب بیدار شده. همراه با تبسمی گفت:
_سلام صبح به خیر.
فرهاد در حال خشک کردن صورتش گفت:
_سلام عزیزم.
شیوا روی تخت نشست و گفت:
_چرا انقدر عجله داری؟
_برای جبرانه یه ساعت تاخیر بایدم اینطوری عجله کنم.
_یعنی صبحونه را نمی تونی با من بخوری؟
فرهاد در حال بستن کرواتش گفت:
_معذرت می خوام عزیزم. خودم هم خیلی دلم می خواست بعد از این دو ماه اولین صبحانه را با تو بخورم، اما قول می دم برای ناهار به منزل بیام.
سپس به سمت شیوا رفت و گفت:
_اگه مخالف نباشی جان و جسیکا را برای شام دعوت کنم.
_پس جا راست می گفت که تو و جسیکا اختلافاتون رو کنار گذاشتید.
فرهاد مکثی کرد و با تردید گفت:
_جان در این باره حرفی به تو زده؟
شیوا شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:
_نه فقط گفت اختلافاشون از بین رفته، همین.
فرهاد خم شد و همراه با تبسمی شیوا را بوسید و بعد از خداحافظی منزل را ترک کرد.
فرهاد همان طور که قول داده بود ناهار را به منزل برگشت و به او اطلاع داد که برای شام جان و جسیکا را دعوت کرده و ساعتی بعد دوباره به بیمارستان رفت. شیوا بعد از ظهر را به تماشای تلوزیون و آشنایی با خدمتکارها سپری کرد.
کم کم داشت حوصله اش سر می رفت که صدای زنگ منزل بلند شد. با شوق برای استقبال فرهاد از جا بلند شد و در را باز کرد و با دیدن چشم های آبی جان مثله همیشه تکانی خورد. جان در حالی که دسته گل بسیار زیبایی داشت تبسمی زد و خیلی مودبانه گفت:
_سلام خانوم شیوا. شبتان بخیر.
شیوا سعی کرد بر خودش مسلط باشد. با لحنی سرد و صنگین گفت:
_سلام اقای لوییس. شب شما هم بخیر.
_نمی خواید تعارفم کنید بیام تو؟
شیوا با دستپاچگی کنار رفت و اجازه داد تا جان وادر شود و در را پشت سزش بست. جان نگاه عمیقی به او کرد که دستپاچگی در رفتارش مشهود بود و گفت:
_این گلها برای شماست. خوشحال که به همسرتان پیوستید.
شیوا خواست تا گلها را بگید اما با ورود خدمتکار به داخل سالن گفت:
_متشکرم. لطفا گلها را به خدمتکار بدهید تا به داخل گلدان بذاره.
جان لبخند معنا داری زد و گلها را به همراه کتش به خدمتکار داد و در حالی که به سمت پذیرایی می رفت گفت:
_شنیده بودم ایرانی ها آدم های مهمان نوازی اند. کم کم داره حقیقت این امر به من ثابت میشه.
شیوا پشت سر جان وارد پذیرایی شد و گفت:
_منم شنیده بودم که شما آمریکایی ها آدم فرصت طلبی هستید و این امر کاملا به من ثابت شد.
جان روی مبلی کنار شومینه نشست و پس از خنده ی کوتاهی گفت:
_پس خیلی مواظب شوهرتان باشید.
شیوا مقابل او نشست و در حالیکه سعی می کرد خشمش را پنهان کند گفت:
_شوخی بی مزه ای بود!
جان دوباره لبخند به شیوا تحویل داد. نگاهی به دور و بر منزل انداخت و گفت:
_مثله اینکه فرهاد هنوز نیومده؟
شیوا در جواب فقط سکوت کرد و جان ادامه داد:
_خب تا نیم ساعته هر سه از راه می رسن.
شیوا این بار با تردید پرسید:
_هر سه؟ منظورت چیه؟
_فرهاد، جسیکا و سارا...
و با لبخندی منتظر عکس العمل شیوا شد. اینبار شیوا خشمش را بروز داد و با عصبانیت گفت:
_شما عمدا اینطوری حرف می زنید. شما در مورد رابطه ی همسرم با جسیکا مشکوک حرف می زنید. درست مثله دیروز... و سعی می کنید تا منو نسبت به فرهاد بدبین کنید.
جان قیافهی حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
_اه من اصلا قصد چنین کاری را ندارم. این فقط برداشت شما از صحبت های منه.
شیوا سریعا موضوع بحث را تغییر داد و گفت:
_چه وقت کلاسام شروع میشه؟
شیوا فنجان قهوا را که خدمتکار به او تعارف می کرد براداشت و گفت:
_فردا یکشنبه است که تعطیله. از پس فردا کلاسات شروع میشه. ساعت هشت صبح میا دنبالت.
شیوا با جدیت گفت:
_لازم نیت شما زحمت بکشید. ترجیح می دم با همسرم برم.
جان با پوزخندی گفت:
_متاسفانه همسرتون راس ساعته هشت همون روز یه عمل جراحی مهم داره. به هر حال منم در همون بیمارستان تدریس می کنم. اگه دوست داشتید شما را همراهی می کنم.
شیوا با تمسخر گفت:
_امیدوارم استادم نباشی!
جان گفت:
_این دیگه بستگی داره به انتخاب تو. اگه برا یادامه تحصیل مغز و اعصاب را انتخاب کنی حتما در خدمتتان هستم.
شیوا مکثی کرد و گفت:
_در مورد انتخاب واحد و...
_نگران نباشید من ترتیب همه چیزو دادم. تعدادی کتابم برات خریدم. کتاب های عالی و خوبی هستن.
شیوا ناخود آگاه لبخندی دز و گفت:
_متشکرم.

sorna
04-04-2012, 04:40 PM
جان با لودگی گفت:
_عجیبه! بالاخره یه بار احساس کردی که باید به خاطر لطف هایم به تو و همسرت می کنم، از من تشکر کنی.
شیوا جلوی خنده اش را گرفت و گفت:
_شاید اگه اون در خاوست احمقانه را از من نمی کردی...
جان حرفش را قطع کرد و گفت:
_هر دختری چند بار با این درخواست احمقانه روبه رو می شه. من فقط از شما درخواس ازدواج کردم، حق انتخابو رو که ازت نگرفتم. شما به درخواس احمقانه فرهاد جوا مثبت دادید و من خیلی محترمانه خودم را کنار کشیدم. حالا هم اگه می بینید که از جانبتون این همه قبول حمت می کنم، فقط به خاطر دوستیم با فرهاده.
_حرف اهی شما در ویلاتون اثر بدی رو من گذاشت، چه توضیحی واسه اون دارید؟ چطور می تونم با خیال راحت حضورتون را بپذیرم؟
جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_به خاطره اون شوخی واقعا احمقانه معذرت می خوام. من یه مسیحی پاکم و حاظرم که قسم بخورم که همیشه در صداقت و پاکی به شما نگاه می کنم.
سپس مسیحی را که در گردن داشت کمی بالا گرفت و گفت:
_به مسیح قسم می خورم.
شیوا به صلیب طلا نگین کاری شده ی جان نگاه کرد و ناخودآگاه گفت:
_این زیباترین صلیبی که دیدم.
جان لبخندی زد و گفت:
_این ییکی از بارزترین چیزهایی که از اجدادم به من رسیده. در حقیقت نشون خانوادگیمونه. دلم می خواست که به شما بدمش اما از این کار معذورم.
صدای باز و بسته شدن در و صدای خنده های کودکانه سارا باعث شد تا صحبت هایشان به پایان برسد. شیوا برای استقبال از فرهاد و جسیکا اتاق پذیرایی را ترک کرد. با دیدن سارا در آغوش فرهاد احساس بدی و ناشناخته ای به او دست داد. اام به روی خودش نیاورد و با رویی گشاده از جسیکا استقبال کرد. جسیکا با ورود به اتاق پذیرایی و دیدن جان با تمسخر گفت:
_چه زود اومدی!
جان در حالی که روی کاناپه لم داده بود گفت:
_فرهاد باید قبلش می گفتی که اونم می خوای با خودت بیاری تا خودم را برای مقابله آماده می کردم!
فرهاد پالتویش را در آورد و روی مبل انداخت و گفت:
_بهتر نیست شما هم کدورت هاتون را بی خیال شید؟ دلم می خواد تو برای من و جسیکا و برای همسرم شیوا دوستان خوبی باشید.
جان با تمسخر گفت:
_فکر می کنم جسیکا خلاف نظر تو رو داشته باشه. درست عکسه چیزی که گفتی.
جسیکا با خشم گفت:
_تو یه آدم پستی، خیلی پست و گستاخ!
سپس سارا را در آغوش گرفت و رو به فرهاد کرد و گفت:
_ترجیح می دم که برگردم خوانه.
فرهاد متلمسانه گفت:
_میشه خواهش کنم پس کنسد و عین بچه ها به جون هم نیفتید؟
سپ سارا را از آ؛وش جسیکا گرفت گفت:
_تو هم بشین. جان هم قول می ده تا جلوی زبونشو بگیره و افکارشو تو ذهنش بایگانی می کنه.
جان همراه با لبخندی گفت:
_من که چینین قولی ندادم.
جسیکا با عصبانیت روی مبل نشست. فرهاد خطاب به شیوا که جلوی در ایستاده بود و ناظر جر و بحث آنها بود گفت:
_عزیزم لطفا به خدمتکارها بگو تا برامون شربت بیارند.
شیوا با تردید اتاق را ترک کرد و فرهاد بلافاصله گفت:
_شما دو تا تا کی می خواید با هم بجنگید؟ راستش من اصلا دلم نمی خواد که جنگه لفظی شما باعث ناراحتی شیوا بشه.
جان گفت:
_تو از چی می ترسی فرهاد؟ از ناراحتی همسرت یا آشفتگی روحیش؟
جسیکا در پاسخ گفت:
_یادم باشه که من از فرهاد در خواست ازدواج کردم.
جان گفت:
_پس خودتم اعتراف می کنی که آدم سمجی هستی. و این را می دونی که فرهاد نگران که همسرش راجب به این موضوع چیزی بفهمه و تو را خطری برای زندگی مشترکش بدونه. در حالی ه فرهاد سعی می کنه تا تو همسرش را از تنهایی و غربت در بیاری. اما نگران نباش تو هم نباشی....
فرهاد این بار با جدیت حرف جان را قطع کرد و گفت:
_جان... جان... خواهش می کنم تمومش کن، لطفا هر دوتون ساکت شید و گرنه مجبور می شم خیلی محترمانه بندازمتون بیرون.
جان از جا برخواست و گفت:
_من در مورد حضور بی دلیل این خانم تو خونت ساکت بمونم و ترجیح می دم خودم برم.
فرهاد گفت:
_دست از مسخره بازی بردار جان!
جان بدون توجه به گفته ی فرهاد از اتاق خارج شد. شیوا جان را داخل سالن در حال پوشیدن پالتویش دید و با تعجی پرسید:
_می خوی جایی بری؟
_دلم نمی خواد شوهرتون خیلی محترمانه منو بیرون کنه. قبل از اینکه این اتفاق بیفته می خوام خودم برم.
شیوا جلوی در ایستاد و گفت:
_چه تافاقی افتاده؟
_می فهمی، حالا لطفا از جلو در برو کنار.
فرهاد وارد سالن شد و گفت:
_جان منظورم فقط تو نبودی حالا لطفا برگرد.
_گفتم که نمی تونم ساکت باشم.
و از منزل خارج شد، شیوا به فرهاد که با کلافگی موهایش را عقب می رد نگاه کرد و گفت:
_چی شده فرهاد؟ چرا جلوشو نگرفتی؟
_دیدی که...
و هر دو وارد اتاق پذیرایی شدند و در کمال تعجب دیدند که جسیکا به سختی می گرید. سارا مغموم در کنار او نشسته بود و سرش را به مبل تکیه داده یود. فرهاد گفت:
_جسیکا تو دیگه چرا گریه می کنی؟
_جسیکا هق هق کنان گفت:
_تو خودت خوب می دونی که منظر جان از اون کنایه ها چیه. اما باور کن من...
و باقی حرفش را به خاطر حضور شیوا نا تمام گذاشت. فرهاد لبخندی زد و گفت:
_من می دونم و هیچ فکر بدی هم راجب به حضور تو در اینجا نکردم. حالا خواهش می کنم تا گریه رو تموم کنی. برو صورتت را بشو و بیش از این شبمون را خراب نکن.
شیوا دچار شک و تردید شده بود. نمی تونست بفهمه چرا یه اختلاف درسی باید انقدر پیچیده باشه، انقدر که برای جان هنوز لاینحل باشه. احساس می کرد در مورد موضوع اختلاف او دروغ گفتند حتی فرهاد...
تمام شب ذهنش درگیر حله این مسئله بود و تنها چیزی که از مهمانی آن شب فهمید، هیاهوی کودکانه سارا بود که تا آخر شب فرهاد و جسیکا را سرگرم خودش نگه داشت. آخر شب هم جسیکا از او و فرهاد دعوت کرد تا در جشنی که به مناسبت تولد سارا، روز بعد برگزار می شد شرکت کنند.

sorna
04-04-2012, 04:40 PM
صدای زنگ تلفن شیوا را از خواب بیدار کرد. با رخوت از جا بلند شد و گوشی را برداشت و با خواب آلودگی گفت:
_بله بفرمایید.
جسیکا از آن سوی خط گفت:
_سلام شیوا جان، می خواستم با فرهاد صحبت کنم.
شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_فرهاد خوابه.
_اه معذرت می خوام که از خواب بیدارت کردم. فکر نمی کردم تا این ساعت از روز بخوابید.
شیوا به ساعت نگاه کرد. عقربه روی نه و نیم قرار گرفته بود. سپس گفت:
_اگه کار مهمی داری بیدارش کنم؟
_نه... فقط یه مشکل کوچیک پیش آمده. سارا نمی ذاره سالن را برای جشن تولدش تزیین کنم. می خواد حتما فرهاد این کار را انجام بده. لطف کن وقتی بیدار شد بگو که سر به منزل ما بیاد.
_باشه اما ممکنه تا ظهر استراحت کنه.
_مهم نیست. صبر می کنیم تا بیاد. فعلا خداحافظ.
فرهاد که از گفت و گوی او با تلفن بیدار شده بود گفت:
_کی بود عزیزم؟
شیوا گوشی را روی دستگاه گذاشت و گفت:
_جسیکا خواست تا یه سر به منزلشان بری.
_اتفاقی افتاده؟
شیوا در حالی که وارد حمام می شد.
_نه فقط سارا بهانه ی تو را می گیره.
شیوا احساس بدی داشت. نمی خواست باور کند که به رابطه ی بین سارا و فرهاد حسادت می کند. دلش نمی خواست که باور کند که فرهاد می خواد جای خالی بچه اشان را با وجود سارا پر کند. شب قبل شاهد بود که فرها مثل بچه ها با سارا بازی می کرد و او می خنداند. احساس می کرد محبت فرهاد بین او و سارا تقسیم شده و در آن دو ماهی که نبوده جسیکا و سارا جای خالی او را بای فرهاد پر کردند. این افکار او را دچار تشویش می نمود، از طرفی کنایه اهی جان بر این تشویش می افزود. از حمام که بیرون آمد برای خشک کردن موهایش جلوی میز توالت ایستاد . فرهاد که متوجه گرفتگی اش شده بود برخاست و به سمت او رفت و خواست تا سشوار را برایش نگه دارد. اما شیوا با لحن سردی گفت:
_مکم نمی خوام.
فرهاد جلوی ایینه ایستاد و مانع از دید شیوا شد و گفت:
_چیزی شده؟
_لطف کن برو کنار.
فرهاد سشوار را از برق کشید بیرون و گفت:
_جواب منو بده. پرسیدم چیزی شده؟
شیوا نگاهی به او نمود، روی صندلی نشست و با بی حوصلگی گفت:
_نه خودت رو لوس نکن. اجازه بده موهامو خشک کنم.
_سعی نکن به من دروغ بگب. من تو رو از خودت بهتر می شناسم. تو دلخوری، اما از چی؟
شیوا با کلافگی گفت:
_فرهاد..و خواهش می کنم. من اصلا دلخور نیستم حالا بذار موهامو خشک کنم.
فرهاد که می دانست شیوا علت ناراحتی اش را بروز نمی دهد سشوار را دوباره به پریز زد و سپس او را تنها گذاشت.
نیم ساعته بعد مشغول صرف صبحانه بودند که دوباره تلفن زنگ زد. فرهاد برا ی براداشتن گوشی از جا بلند شد و گوشی را برداشت و گفت:
_بفرمایید
صدای گریه ی کودکانه سارا در گوشی پیچید و فرهاد لبخندی زد و با ملاطفت گفت:
_سالم قشنگم. نبینم گریه می کنی.
سارا با گریه و لحنی کودکانه گفت:
_من دوست ندارم مامی سالن را برام تزیین کنه. می خوام که با هم این کار را انجان بدیم. مگه به مامی قول ندادی زود بیایی؟
_چرا قشنگم. قول دادم. اما حالا دارم صبحانه می خورم بعد صبحانه حتما می یام. حالا تو هم قول بده دیگه گریه نکنی و مامانت را اذیت نکنی.
سارا فورا ساکت شد و با شادمانی گفت:
_قول می دم عمو جون.
و گوشی را به دست جسیکا داد و جسیکا گفت:
_سلام فرهاد معذرت می خوام که مزاحمت شدم.
_نه اصلا...
_پس منتظرت هستیم. فعلا خداحافظ.
شیوا از سر میز بلند شد. فرهاد گفت:
_لباس بپوش تا بریم.
شیوا مقابل پله ها ایستاد و گفت:
_از من دعوت نشد که بیام.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_شیوا عزیزم... سارا هنوز یه بچه است. تو که اینو می فهمی.
شیوا سعی کرد ناراحتی اش را پنهان کند و با بی تفاوتی گفت:
_بله می فهمم... اما من دوست ندارم که بیام. به رفتن تو هم اعتراضی ندارم.
فرهاد معترضانه گفت:
_بدون تو برم؟
شیوا در حال بالا رفتن از پله ها گفت:
_میله خودته. به هر حال من دوست ندارم که بیام.
_بسیار خوب من میرم و تا یه ساعته دیگه برمی گردم.

sorna
04-04-2012, 04:41 PM
شیوا روی پله اه نشسته بود و به عقربه اهی ساعت چشم دوخته بود که صدای زنگ منزل بلند شد. یکی از خدمتکارها که مشغول نظافت بود در را باز کرد . شیوا از پله ها پایین رفت و با شنیدن صدای جان به سمت در رفت. جان از مقابل در اصلی که نرده ای شکل بود گذشت و خطاب به شیوا گفت:
_سلام وقت بخیر.
شیوا اجازه داد تا اول خدمتکار به داخل خانه برود و بعد گفت:
_سلام.
جان با تردید نگاهی به داخل خانه انداخت و گفت:
_فرهاد نیست؟
شیوا به سردی گفت:
_نخیر، نیست.
جان گفت:
_خب... کتابایی که برات گرفته بودم رو آوردم. گفتم شاید بخوای امروز یه نگاهی بهشون بندازی.
سپس به سمت ماشین رفت و با جعبه ی کتابها برگشت و گفت:
_اجازه هست بیام تو؟
شیوا با لحن تندی گفت:
_گفتم که فرهاد نیست.
جان یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_اه بله... گفتی کجاست؟
شیوا با تغیر گفت:
_به تو ربطی نداره.
جان لبخندی زد و گفت:
_هی خانوم ایرانی، کمی مودب باش. حالا جعبه را اینجا بذارم یا بیرمش داخل؟
شیوا بعد از کمی مکث وارد خانه شد و جان هم پشت سرش داخل شد. جعبه را روی میز وسط سالن گذاشت و گفت:
_خب به فرهاد سلام برسون.
شیوا با کمی تردید او را که به در ورودی رسیده بود صدا زد:
_جان!
جان لبخندی زد و جلوی در ورودی ایستاد و بدون اینکه به سمت شیوا برگردد گفت:
_بله.
شیوا مکث کوتاهی کرد و گفت:
می خواستم یه چیزی ارت بپرسم. می تونی واقعیت را به من بگی؟
جان به سمت او برگشت و گفت:
_سعی می کنم که واقعیت را بگم.
شیوا با دلخوری گفت:
_سعی می کنی؟
جان نگاه عمیقی به او کرد. در آن پیراهن بلند آبی رنگ، با شکوه و بی نظیر شده بود. لبخند دیگری زد و به سمتش رفت و گفت:
_تا جایی که باعث رنجش خاطرت نشه.
شیوا گفت:
_فقط می خوام واقعیت را بدونم. وقتی فکر می کنم که از خیلی چیزها بیخبرم و دیگران هم بهم دروغ می گن عذاب می کشم.
جان به فراست دریافت که شیوا چه سوالی از او دارد و گفت:
_باشه، حقیقت را می گم. حالا این موضوع چیه که تو را انقدر بی ادب و غمگین کرده؟
شیوا با بی حوصلگی گفت:
_کمی جدی باش.
_جدی هستم.
شیوا نگاهش را به چشمان آبی جان دوخت و گفت:
_می خواهم علت واقعی اختلاف بین شما سه نفرو بدونم.
جان خودش را به نادانی زد و گفت:
_ما سه نفر!؟
شیوا گفت:
_تو، فرهاد و جسیکا!
جان کمی مکث کرد، سیگاری از داخل جاسیگاری روی میز برداشت و با فندکش روشن کرد و گفت:
_چرا از شوهرت نمی پرسی؟
شیوا گفت:
_می خوام منظورت را از کنایه هایت بفهمم. چرا دیشب وقتی فرهاد گفت می خواهد جسیکا برای من و تو برای او دوستان خوبی باشید تو گفتی جسیکا برعکس نظره فرهاد را داره. چرا مشکلت با جسیکا حل نشده و فرهاد....
جان با جدیت گفت:
_واقعا می خوای بدونی؟
شیوا هم با همان جدیت گفت:
_بله می خوام بدونم.
جان به سیگارش نگاه کرد و گفت:
_گفتن حقیقت به تو فقط باعث درگیری با همسرت میشه و من...
شیوا حرف او را قطع کرد و متلمسانه گفت:
_نمی ذارم او چیزی بفهمه.
جان مکثی کرد و گفت:
_سالهاست که به خاطر این موضوع با هم جنگیدیم. دو دوست که ناگهان دشمن هم شدند. اما حالا به اندازه ی اون سالها جوان و پر حوصله نیستم که بخوام خودمو درگیر جنگهای لفظی کنم.
شیوا گفت:
_انقدر طفره نرو. می خوام حقیقت را بدونم و مطمئن باش حقایقی را که از تو می شنوم را هرگز برای فرهاد از جانب تو برای فرهاد بازگو نمی کنم.
جان گفت:
_بسیار خب، پس تو تصمیم گرفتی که حقیقت را بدونی و می خوای که منو هم درگیر کنی. باشه اما بدون سماجت چیز خوبی نیست آن هم برای دونستن حقیقتی که همه سعی در پنهان کردنش دارند، و اما اختلاف ما...
در همین هنگام در باز شد و فرهاد وارد سالن شد. با دیدن جان تعجب کرد و گفت:
_تو اینجایی؟
جان لبخندی زد و گفت:
_سلام، فکر می کردم روز تعطیل در منزل باشی. کتابایی را که برای همسرت تهیه کردم را آوردم.
فرهاد همراه با تبسمی گفت:
_متشکرم و به خاطر دیشب معذرت می خوام. امیدوارم ناهار را با ما صرف کنی امروز.
جان گفت:
_خیلی دلم می خواست. اما کمی کار دارم. باید برم.
نگاه کوتاه معنا داری به شیوا انداخت و بعد از خداحافظی از خانه خارج شد.

sorna
04-04-2012, 04:41 PM
شیوا دائم به ساعتش نگاه می کرد. کلاسورش را به دست گرفته و پلتویش را روی دست دیگری انداخته بود. فرهاد در حال پوشیدن پالتویش گفت:
_شیوا چرا انقدر مضطربی عزیزم؟
شیوا پاسخ داد:
_من اصلا مضطرب نیستم.
_می خوای خودم برسونمت؟
_نه نمی خوام به این زودی برم.
_پس چرا انقدر زود آماده شدی؟
_خب... خب....
و چون پاسخی نداشت سکوت کرد.
فرهاد در مقابل او ایستاد و گفت:
_تو از موضوعی دلخور و ناراحتی نمی خوای به من که شوهرتم حرفی بزنی؟
شیوا خواست تا از مقابل او فرار کند اما فرهاد بازویش را گرفت، دستش را زیر چانه اش قرار و سرش را بالا گرفت. به چشمهایش دقیق شد و گفت:
_احساس بدی دارم. فکر می کنم نسبت بهم بی مهر شدی.
شیوا فقط به او نگاه کرد و چیزی نگفت. فرهاد ادامه داد:
_دیشب توی جشن تولد خودت آنجا بودی اما فکر و خیالت جای دیگری بود!
_دلتنگ شده بودم.
_و آخر شب چرا منو از خودت راندی؟
شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:
_خسته بودم.
_فقط خسته بودی؟
شیوا مکث کوتاهی کرد و گفت:
_تو به من دروغ گفتی فرهاد و من به شدت از دستت ناراحتم.
فرهاد با تردید پرسید:
_دروغ؟! در مورد چی عزیزم؟
شیوا روی مبل نشست و با ناراحتی گفت:
_در مورد اختلافت با جسیکا.
فرهاد کمی شوکه شد و سکوت کرد. شیوا به او نگاه کرد و ادامه داد:
_پرای چی سعی کردی به من دروغ بگی؟ چی رو می خواستی ازم پنهان کنی؟
_جان در این مورد بهت چیزی گفت؟
_نه ... من دیروز در این باره ازش پرسیدم اما اون طفره رفت. حالا می خوام واقعیت را از زبون خودت بشنوم.
_چرا فکر می کنی بهت دروغ گفته باشه؟ اصلا...
شیوا با عصبانیت گفت:
_فرهاد من احمق نیستم. می خوام واقعیت را بدونم.
_من فکر نکردم که تو احمقی فقط نمی خوام ...
_می خوام حقیقت را بدونم. همین الالن.
_اما من باید برم بیمازستان. یه ربع دیگه جراحی دارم.
_خیلی خب برو. از جان می پرسم اما اگه واقعیت را از زبون اون بشنوم هیچ وقت تو رو به خاطر دروغات نمی بخشم.
فرهاد کمی مکث کرد و بعد گفت:
_عزیزم این موضوع ماله سالها قبله، وقتی تو هنوز یه دختره کوچوله ی ده ساله بودی.
_برو سر اصل مطلب!
_من بهت دروغ گفتم اما قصدم پنهان کاری نبود فقط نمی خواستم باعثه تشویو خاطرت بشم.
شیوا در حالیکه از شنیدن حقیقت ترس داشت گفت:
_تو از جسیکا خواستگاری کردی؟
فرهاد کنار او نشست و گفت:
_نه... نه... من هرگز او را نخواستم. این اون بود که به من پیشنهاد ازدواج داد، اما من قبول نکردم. در این میان جان هم جسیکا را دوست داشت. جان عصبانی بود که دختر مورد علاقش به بهترین دوستش ابراز علاقه می کند. این مسئله باعث سو تفاهم بین منو جان شد و بعد هر سه با هم درگیر شدیم. جنگ لفظی، جبهه گیری در برابر هم و بعد هم...
شیوا ناباورانه در حالیکه صدایش می لرزید گفت:
_تو... تو... به خاطره جان پیشنهاد جسیکا را...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
_نه عزیزم... نه... اصلا این طور نیست.
شیوا گفت:
_چرا به من دروغ گفتی؟چرا اجازه دادی جسیکا وارد زندگیمون بشه؟
فرهاد بازوی شیوا را گرفت و گفت:
_شیوا، من نمی خواستم تو رو آشفته ببینم. در ثانی جسیکا ازدواج کرده.
شیوا فریاد زد:
_ولی حالا شوهرش مرده. اون کاری کرده تا تو گذشته را فراموش کنی و شاید هم یاده گذشته بیفتی و با رویی گشاده از او و دخترش استقبال کنی.
فرهاد ناباورانه گفت:
_شیوا، تو در مورد من چه فکری می کنی؟
_تودیروز منو تنها گذاشتی و به خاطره آها رفتی.
و سعی کرد خود را از دستان قوی فرهاد رها کند. فرهاد محکم او را بهخود فشرد و گفت:
_شیوا انقدر خودت را عذای نده. من فقط تو را دوست دارم، فقط با نگاه کردن به تو و با لمس کردن تو و با داشتنه تو ارضا می شم. فقط تو عزیز دلم. برای داشتنت سالها زجر کشیدم و حاضر نیستم تا را با تموم داراییهای دنیا عوض کنم. آن وقت تو به عشق و علاقه ی من شک می کنی؟

sorna
04-04-2012, 04:41 PM
شیوا با اندوه گفت:
_من... من نمی تونم علتی برای پنهان کاریت پیدا کنم. نمی تونم حرفاتو باور کنم.
_عذابم نده شیوا. خیلی خب. من معذرت می خوام فقط بگو چیکار کنم که باور کنی همیشه به تو وفادارمه؟
در همین هنگام صدای زنگ در بلند شد. شیوا با خشم خودش را از دستان فرهادرها کرد. کلاسور و پالتویش را برداشت و با عجله از منزل خارج شد. جان بادیدن چهره عصبی و آشفته اش گفت:
_چیزی شده؟
شیوا بدون اینکه جوابی به او دهد سوار ماشینش شد. جان با دیدن فرهاد با تعجب گفت:
_تو چرا اینجایی؟ الان باید تو اتاق عمل باشی.
فرهاد با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت:
_همه چیزو بهش گفتم. سعی کن آرومش کنی. حالا دیگه اصلا حرفامو قبول نمی کنه. فکر می کنه که به خاطره تو با جسیکا ازواج نکردم.
جان گفت:
_من هیچ وقت تو دعواهای خونوادگی دخالت نمی کنم. در ضمن خودت که خوب میدونی خانومها این جور موقع ها چه جرین، پس از من نخواه که با دم شیر بازیکنم!
_لعنت به تو جان! تو دستمی باید کمکم کنی.
_آراه دوستم و فقط من باید به تو کمک کنم و تو اصلا گوش نمی دی من چی میگم. من از همون اول هم گفتم که تغییر رفتادت با جسیکا مشکل آفرینه. بعدشهم تو رفتی اون دروغ مسخره رو به همسرت گفتی. حاال می خوای من خرابکاریتودرست کنم؟
_حالا وقته پند و اندرز نیست. می خوام که مواظبه همسرم باشی.
_باشه تو هم حواست باشه با این اعصابت نزنی بیمارته بکشی.
و بعد از گفتن این حرف از فرها جدا شد. به محض سوار شدن به ماشین شیوا گفت:
_پس حقیقت این بود! اون همه ایما اشاره هات ... چرا همون اول راست و پوست کنده جرایانو بهم نگفتی؟
جان ماشین را روشن کرد و گفت:
_خودت گفتی اونچه که تو گذشته برای هر کدوممون اتفاقی افتاده هیچ ربطی به آینده مون نداره.
_بله هیچ ارتباطی نداره. برای منم مهم نیست که جسیکا یه موقعی عاشقه فرهادبوده. الان این برام مهمه که وارد زندگیمون شده. اینکه چرا فرهاد اونو بهزندگی مون راه داده. تو باید موضوع را به من می گفتی.
_بایدی در کار نیست خانوم. من حق نداشتم چیزی که شوهرت ازت پنهان کرده بهتبگم، حالا بهتره که تمومش کنی انقدر اعصابتو داغون نکنی. به هر حال اگهمانعه روابطه خانوادگیشون بشی نمی تونی مانع از روابطشون در محیط کار باشی.
شیوا سزیعا گفت:
_ساکت شو، من به همسرم اعتماد دارم.
جان مکثی کرد و بعد گفت:
_پس اون طوری ترکش کردی؟
_به تو ربطی نداره.
جان لبخندی زد و گفت:
_می دونستم همچین جوابی بهم می دی.
_می تونستی فوضولی نکنی و نپرسی.
جان خنده کوتاهی کرد و گفت:
_می خواستم جوابت را بشنوم و مطمعن بشم درست حدس زدم.
شیوا ناخود آگاه لبخندی زد و گفت:
_تو دیگه کی هستی؟
جان با شوخی گفت:
_پرفسور جان لوییس! یادت باشه از این به بعد مودبانه تر و محتاط تر با منرفتار کنی. چون کوچیکترین اششتباهی باعث میشه که از استادات که دوستامهستند بخوام تا یه نمره ی صفر در مقابل درسات بذارن.
_تنها کاری که تو نمی کنی پر دادن به ثروت و شهرته سزشارته.
_این تنها دلخوشیه که من دارم چون به هر کسی که رو کردم ازم روی برگردوند.
_چرا فرهاد پیشنهاد جسیکا رو رد کرد؟ به خاطره تو که نبود؟
جان اول نگاه کوتاهی به شیوا کرد و خندهی سر داد و بعد سکوت کرد.
_چرا اول خندیدی بعد هم ساکت شدی؟
_خندیدم چرا که این فکرت مثه موریانه ای داره فکر و ذهنته رو می جود و سکوت کردم چون دوست ندارن راجبه جسیکا فکر کنم.
_فقط می خوام مطمعن بشم که...
_مطمعنا فرهاد به خاطره من این کارو نکرده.
_چرا سعی نکردی دوباره مند نسبت به فرهاد بدبین کنی و بگویی که به خاطزه تو فرهاد پیشنهاد اونو قبول نکرده.
_من هیچ وقت سعی نکردم که تو را نسبت به شوهرت بدبین کنم. اصلا دلم نمی خواد که زندگی شما را بهم بزنم.
_شاید هم خواستی خودتو یه جلتنمن واقعی نشون بدی.
صدای خنده جان فضای ماشین فضا را پر کرد و در حال خنده گفت:
_بیچاره فرهاد! با چه آدم مخ خرابی داره زندگی می کنه.

sorna
04-04-2012, 04:42 PM
شیوا مطمئن بود با قهر و رفتاری که در پیش گرفته موجب شکنجه ی روحی فرهاد شده. از طرفی از التماس های فرهاد لذت می برد به همین سبب تا آن ساعت قهرش را نشکسته و در اتاق را که از داخل قفل کرده بود باز نکرده بود. او ناهارش را در دانشگاه و شام را به تنهایی در اتاق خواب صرف کرده بود. فرهاد هم ساعت به ساعت خودش را به پشت در می رساند و از شیوا خواهش می کرد تا در را باز کند و به حرفایش گوش کند. سماجت های او داشت کم کم شیوا را در ادامه تصمیمش برای قهر سست می کرد.
فرهاد بعد از صرف شام بار دیگر به طبقه ی بالا رفت، پشت در ایستاد و گفت:
_شیوا درو باز کن. آخه من چجوری تورا مطمئن کنم که همیشه به تو وفادار بوده و می مونم. گفتم هر کاری دوست داشته باشی می کنم، فقط با دیده ی شک و تردید به من و عشقم نگاه نکن.
و چون جوابی نشنید ادامه داد:
_باور کن اگه دستم بهت برسه حسابتو می رسم. اگه می دونستی چقدر دوست دارم در اتاقو قفل نمی کردی و به خاطره یه موضوع بی اهمیت با من قهر نمی کردی و این همه عذابم نی دادی. خانوم جوان اینم بدون من به اندازه ی تو جوون نیستم و به همین خاطر صبر و حوصلم هم نصفه تو هستش، پس به نفعته که بلند شی و همین حالا درو باز کنی.
شیوا لبخندی زد و جواب نداد. همان طور روی تخت نشسته بود و زانوهایش را در بغل گرفته بود. فرهاد دوباره گفت:
_خیلی خب اگه همین الان درو باز کردی باهات کاری ندارم اما اگه خودم به زور درو باز کردم آنوقت به حسابت می رسم، فهمیدی؟آنوقت تو باید التماس کنی.
مدتی منتظر ماند و چون جوابی نشنید گفت:
_خیلی خب به اندازه کافی کفرم را دراوردی.
لگد محکمی به در زد. در سریعا باز شد و به شدت به دیوار خورد. شیوا با ترس و ناباوری به فرهاد که چهره غضبناکی به خود گرفته بود نگاه کرد. فرهاد در حال وارد شدن به اتاق کمربندش را باز کرد و از دور کمرش بیرون کشید و گفت:
_حالا نوبته توست که به من التماس کنی.
شیوا ب چشمانی وحشت زده به او نگاه کرد و بیاد خشمش در مقابل سارا افتاد. صدای خنده ی فرهاد در اتاق طنین انداخت و گفت:
_تو ترسیدی؟... خدای من! عزیزم، تو از من وحشت کردی؟
کمربندش را روی مبل انداخت، لبه ی تخت نشست و با مهربانی گفت:
_بشکنه دستی که روی تو بلند شه.
لبهای شیوا به تبسمی زیبا باز شد و آهسته گفت:
_فرهاد، من نمی خوام محبته تو با من و یکی دیگه تقسیم شه. من تو رو با تمومه عشقت می خوام.
فرهادبه آرامی او را نوازش کرد و گفت:
_من با تموم عشقی که تو سینمه متعلق به توام. اما منظوره تو از یکی دیگه کیه؟
_سارا... دختره جسیکا.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_ای دخترک حسود! باید از اول علت تغییر رفتارتو می فهمیدم. اما تو جایی تو قلبم داری که هیچ کس دیگه نداره. در ثانی تو خودت می دونی من دختر کوچولوهارو دوست دارم. یادت نرفته که چطور باهات بازی می کردم .درسته که پیر شدم اما هنوز بچه هارو دوست دارم.
شیوا خنده ی ریزی کرد و گفت:
_پیر مرد درو شکستی.
فرهاد اب طنز گفت:
-فراموش نکن که من فرهاده کوه کنم. در اتاق در برابر عشقو و خواستم مثه پر کاهیه.
شیوا لبخندی زد و گفت:
_به خاطره رفتاره نا معقولم معذرت می خوام البته تو مه مقصر بودی. من در مورد تو خیلی حسودم. وقتی توجهات تورو به سارا و...
فرهاد حرف او را قطع کرد و به او نزدیک شد و آهسته گفت:
_خب خودت یه دختر کوچولو برام بیار. یکی که حاصله عشقه دیوانه وار مون، یکی که از وجود عزیزترین عزیزم سرچشمه گرفته باشه!
شیوا به فرهاد چشم دوخت و گفت:
_می ترسم جای منو بگیره. خودت گفتی دختر کوچولو ها رو خیلی دوست داری. وای به وقتی که دختر خودت هم باشه.
فرهاد موهای او را نوازش کرد و گفت:
_این گفتم که هیچ کس نمی تونه جای تورو تو قلبم بگیره. شیوا تو به من گرما می دی. تو عزیزترین موجود زندگی من هستی، حتی فکر کردن به تو منو شاد و سرحال می کنه. انقدر دوستت دارم که در ذهنت نمی گنجه.
شیوا به چهره ی جذاب و پر مهر فرهاد نگاه کرد و همراه با تبسمی به آغوش گرم و مطمئنش پناه برد.
فرهاد رفت و آمدش را با جسیکا کمتر کرده بود تا موجبات روحی شیوا را فراهم سازد و سعی می کرد در برابر شیوا کمتر به سارا توجه کند. در همین حال همچنان آرزوی داشتن فرزندی را در دلش می پروراند. در این میان جان، به عنوان یه دوست، رابطه صمیمانه تری را با شیوا و فرهاد برقرار نموده بود.
زمستان نیویورک هم به پایان رسید و بهار قدم به غربت شیوا و فرهاد نهاد. آن ساله نو و عید نوروز برای شیوا، جز دلتنگی چیزی به ارمغان نداشت، اما محبت های فرهاد، صبر و تحمل را به قلب اندوهگین و گرفته اش هدیه می اد. خان جان و امیر و باقی اعضای فامیل طی یک تماس تلفنی سال نو را به آنها تبریک گفتند و برایشان آرزوی سلامتی نمودند.
روزها آرام و بی تشویش می گذرند بدون آنکه کسی بداند در بطن زمان چه حوادثی در حال شکل گیری است. شیوا و فرهاد هم بدون نگرانی از حوادث آینده زندگی می کردند تا روزها به سال مبدل گشتند و یکسال از زمانه ورودشان به نیویورک گذشت.

sorna
04-04-2012, 04:42 PM
فرهاد در حال لباس پوشیدن خطاب به شیوا گفت:
_من امشب مجبورم که بیمارستان بمونم.
شیوا با ناراحتی گفت:
_پس جشنه کریسمس چی می شه؟ ما به جان قول دادیم که حتما میریم. تازه از ما خواسته تا برای تزیین درخت به ویلاش میریم.فراموش کردی؟
_متاسفانه باید کنسل بشه.
_اما من خیلی دلم می خواد در اون جشن شرکت کنم. تو تموم امروز و امشبو تو بیمارستان موندی، حتما خدمتکارها هم برای سال نو می رند مرخصی، انوقت تو می خوای تو می خوای من تک و تنها تو این خونه بمونم؟
فرهاد بدون توجه به اتماسهای شیوا پالتویش را پوشید و گفت:
_می دونم عزیزم، اما چاره ای نیست.
شیوا متلمسانه گفت:
_اجازه بده من برم. جان خودش می یاد دنبالم.
فرهاد با کمی عصبانیت گفت:
_شیوا امشب اونجا شلوغه. جشنای اینجا با جشنای سال نوی ما فرق می کنه. من نموتنم اجازه بدم بری جایی که... که تو تنها موندنت در خانه خیلی بهتر از رفتن به اون جشنه.
_اما جان هم اونجاست. مگه به او اعتماد نداری؟
فرهاد با جدیت گفت:
_شیوا... اصلا صحبت از اعتماد نیست. من می دونم آنجا چه خبره.
شیوا با سماجت گفت:
_خیلی وقته به من قول دادی در جشن کریسمس شرکت می کنیم.
_بله قول دادم اما اون موقه نمی دونستم که باید تو شب کریسمس هم باید بیمارستان بمونم. فکر می کردم خودم هم کنارتم.
شیوا با ناراحتی گفت:
_به هر حال اگه جان اومد دنبالم من میرم.
فرهاد نگه سرزنش آمیزی به شیوا انداخت و شیوا با لجاجت گفت:
_فهمیدی چی گفتم، من می رم.
فرهاد چند دقیقه ای همون طور به او نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزند رفت. شیوا با کلافگی روی مبل نشست و گفت:
_این بعنی نه، تو نمی ری. اصلا منو درک نمی کنه. من بچه نیستم می تونم مراقبه خودم باشم.
شیوا نمی تونست دلیل فرهاد را برای ماندن در خانه قبول کند. دقایقی از رفتن فرهاد نمی گذشت که زنگ منزل بلند شد و او را به سمت در کشاند. در را باز کرد چهره خندان جان در چارچوب در نمایان شد. کلاه لبه دار زیبایش را برداشت و گفت:
_کریستمس مبارک شیوا!
شیوا بدون اینکه جوابش را بدهد با بی حوصلگی وارد منزل شد و با حالت قهر روی مبل نشست. جان با تعجب به دنبالش رفت و گفت:
_این دفعه چی باعثه بی ادبی شما شده؟ چرا آماده نشدی؟
شیوا نگاه کوتاهی به او انداخت و گفت:
_فرهاد امشب باید تو بیمارستان بمونه. ما نمی تونیم بیایم.
جان با نارایضتی گفت:
_و حتما اجرازه آمدن شما را صاد رنکرده؟
شیوا پاسخش را نداد و جان با جدیت گفت:
_فرهاد حق نداره تورو تو خونه زندونی کنه.
_به هر حال من نمی تونم بیام.
_پاشو لباس بپوش جواب فرهاد با من.
شیوا با تردید گفت:
_اما فرهاد عصبانی میشه.
_فرهاد فقط نمی خواد اتفاقی برای تو بیفته. وقتی مطمعن بشه که مزاحمتی برات ایجاد نکرده حرفی نمی زنه.
شیوا متفکرانه به جان نگاه کرد. بر سر دوراهی مانده بود. جان مصرانه گفت:
_درخت کریستمس منتظر دستان هنرمند شماست.
شیوا با دودلی برخاست و گفت:
_به اندازه کافی وسوسه شدم. امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه.
و بعد از آماده شدن همراه جان منزل را ترک کرد.
دقایقی بعد ماشین مقابل ساختمان متوقف شد. باد سردی که از جانب اقیانوس می آمد باعث شد تا شیوا سریع به ساختمان برود. جنب و جوش هم در اونجا بطور محسوسی به چشم می یومد. خدمتکارها در حال آماده کردن سالن برای جشن بودند. یک درخت کاج بزرگ و زیبا روی پایه ای مخصوص کنار در شیشه ای قرار گرفته بود و چند جعبه حاوی وسایل تزیینی پای آن به چشم می خورد. جان گفت:
_خب آماده ای که درخت را تزیین کنیم؟
شیوا با شوق گفت:
_من تا حالا اینکارو نکردم و نمی دونم باید چه کنم.
جان در حال در آوردن پالتویش گفت:
_اول پالتویت را درار. بعد بهت می گم چیکار کنی.
شیوا پالتویش درآورد و آن را به یکی از خدمتکارها سپرد. و همراه جان به سمت جعبه اه رفت. روی زمین نشست و یکی از جعبه ها را باز کرد و با دیدن توپهای کوچک رنگی گفت:
_چقدر قشنگ هستند. اینها باید به درخت وصل شوند؟
_بله.
شیوا یکی از توپ ها را برداشت و گفت:
_پس لابد یه معنا و مفهومی هم دارند.
_بله.
در حالیکه توپ ها را به کمک شیوا به درخت آویزان می کرد گفت:
_نشانه جاودانگیه.
شیوا به توپ ها نگاه کرد و گفت:
_حالا چرا نشونه جاودانگی؟
_چون توپ ها مدور هستند و اشکال دایره ای شکل آغاز و پایانی در خطوطشان دیده نمیشه.
شیوا ناقوس کوچکی را براداشت و گفت:
_و این زنگوله ها چه معنایی میده؟
جان خنده ای سر داد و گفت:
_زنگوله چیه بی سواد؟! اینها ناقوسند و ناقوسها معنی شادی را میدن.
شیوا به اشتباه خود خندید و به جان کمک کرد تا کار تزیین درخت به پایان رسید. بعد از آن کمی عقب رفت و به درخت و نگاه کرد و گفت:
_خیلی قشنگ شدش.
جان در حالی که چهار پایه ی را کنار درخت می گذاشت گفت:
_شب که چراغهای کوچک را روشن کنیم قشنگتر هم میشه.
سپس روی چهارپایه رفت و ستاره بزرگ و زیبایی را بر روی نوک درخت گذاشت. شیوا گفت:
_خب این یعنی چه؟
جان تبسمی کرد و گفت:
_بخت و اقبال! چیزی که من هیچ وقت نداشت. در حقیقت چیزی که همیشه از من گریزان بوده.
و بعد خدمتکارها را صدا کرد و دستور داد تا هدایا را در زیر درخت قرار دهند. لحظاتی بعد زیر درخت پر از هدیه شد. شیوا با هیجان گفت:
_این همه هدیه!
_این هدایا نشانه ی برکت و نعمته.
_چقدر جالب! حالا اینا مال کیه؟
_البته لازم نیسن حتما تو هدیه چیزی باشه.
و در حالیکه بسته ی بزرگی را از بین آناه برداشت و گفت:
_اما مطمعنا این ماله شماست.
_متشکرم، اما خالی که نیست؟
جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_می تونی بازش کنی.
شیوا کادو را باز کرد و از دیدن پیراهن زیبای ابریشمی گفت:
_وای خدای من! جان تو از کجا فهمیدی من سبز زمردی دوست دارم؟
جان تبسمی کرد و گفت:
_خیلی ساده. از رنگ بندی لباسات . از رنگ هایی که در دکوراسیون منزلتون استفاده میکنی و از... نگین های سینه ریزت.
شیوا بی اختیار دستش را بر روی سینه ریزش گذاشت. یک بار دیگر از رویارویی با جان احساس سرما بهش دست داد. احساس می کرد جان هنوز هم به او عشق می ورزد.
با دستپاچگی گفت:
_به هر حال... متشکرم.
_نمی خوای از جعبه درش بیاری و مدلش را ببینی؟
شیوا سر جعبه را روی میز قرار داد و گفت:
_باشه برای بعد
جان نگاه کوتاهی به انداخت و فهمید که را ناراحت کرده. بسته ی دیگری را از زیر درخت برداشت و گفت:
_اینم هدیه فرهاده. لطفا بهش بده.

sorna
04-04-2012, 04:42 PM
صدای خنده و شادی فضای ویلا را پر کرده بود و همه کریسمس را به هم تبریک می گفتند. جان در لباس فاخر گران گران قیمتش به مهمانان خوش آمد می گفت. نگاهی به ساعتش انداخت و چون از تاخیر شیوا نگران شده بود، از میان جمعیت گذشت و به طبقه بالا رفت. چند ضربه به در نواخت و گفت:
_شیوا هنوز آماده نشدید؟
قبل از اینکه پاسخی بشنود در اتاق باز شد و شیوا با نگرانی گفت:
_جان، تو باید به من می گفتی که باید لباس شبم را همراه خودم بیاورم.
_آه فکر می کردم شما خانوم ها در این موارد خیلی وسواس به خرج می دهید. خیلی عجیبه که خانومی لباس شبش را برای جشنی فراموش کند.
_حالا وقته مسخره کردن من نیست. من نمی تونم با این لباس ها در میان مهمانان میلیونر تو حضور پیدا کنم.
_من که نگفتم با این لباسا بیا.
_بعنی حاضری منو دوباره ببری خونه تا آماده شم؟
_اه من نمی تونم مهمونام را ترک کنم.
شیوا با کلافگی گفت:
_پس من چیکار کنم؟ از دستور شوهرم سرپیچی کردم که بیام و کنج یکی از اتاق های مجللت بشینم!
_خوب بهتر نیست از لباسی که هدیه گرفتی استفاده کنی؟
شیوا سکوت کرد و به جعبه لباسی که روی تخت قرار گرفته بود نگاه کرد. جان گفت:
_لباس قشنگیه، مطمعن باش. حالا زودتر آماده شو.
و لبخندی تحویل شیوا داد و رفت. مابین پله ها ایستاده بود که از دیدن جسیکا که با مرد غریبه ای وارد می شد، شوکه شد. مرد جوان از جسیکا جدا شد. جان با صدایی رسا و تمسخر بار گفت:
_فکر نمی کنی برای جبران گذشته کمی دیر دست به کار شدی؟
جسیکا به سمت جان چرخید و گفت:
_من برای جبران گذشته اینجا نیومدم. فرهاد منو فرستاده تا مواظب همسرش باشم. فقط در خواس فرهاد منو اینجا کشونده.
سپس نگاهی به دور و ورش تنداخت و بعد گفت:
_شیوا کو؟
_طبقه بالا داره لباس عوض می کنه. می تونی از همین الان ماموریتت را شروع کنی.
جسکا بدون اعتنا به حرف او به طبقه بالا رفت.

sorna
04-04-2012, 04:42 PM
شیوا لباس مانکن و زیبای اهدای جان را به تن کرد. شال بلندی را که روی لباس داشت روی سرش انداخت و مقابل آینه ایستاد. لباس زیبا چون جواهری می درخشید. پارچه لخت و لطیف پیراهن با حرکات شیوا همچون درسا موج برمی داشت و شیوا را دلربا تر می کرد. مقابل آینه ایستاده و خود را نگاه می کرد که چند ضربه به در نواخته شد و صدای جسیکا از پشت به در به گوشش خورد:
_شیوا، شما اینجایید؟
شیوا از شنیدن صدای جسیکا تعجب کرد. از مقابل آیینه گذشت و در را باز کرد. جسیکا از دیدن شیوا در آن لباس حیرتزده شد و گفت:
_لباس زیبایی دارید، خیلی زیباست!
شیوا لبخندی زد و گفت:
_هدیه کریسمسه. جان به من هدیه داده.
جسیکا لبخند مرموزانه ای زد و با کنایه گفت:
_جان همیشه مرد خوش سلیقه ای بوده. جای فرهاد خالیه تا همسرش را تو این لباس ببینه.
شیوا که متوجه کنایه جسیکا شده بود کمی جدی شد و گفت:
_راستی شما اینجا چیکار می کنید؟ شما که رابطه ی خوبی با جان نداشتید.
_فرهاد ازم خواست تا بیام و مراقبتون باشم.
_من بچه نیستم که احتیاج به مراقبت داشته باشم. خودم مواظب خودم هستم. اصلا نمی دونم فرهاد بر چه اساسی اینو ازتون خواسته؟
_مطمعنا شوهرتان مرد فهمیده ای هست و بی دلیل حرفی نمی زنه و شما چه خوشتون بیاد و چه خوشتون نیاد من موظفم که همراهتون باشم.
شیوا با کنایه گفت:
_فرهاد دوست جان فدایی داره!
جسیکا لبخندی زد و گفت:
_این کنایه زهرآگین شمارو فراموش نمی کنم. حالا بهتره بریم پایین.
شیوا همراه جسیکا رفت. وسط پله ها که رسید از دیدن آن همه جمعیت هول شد. از وقتی که به نیویورک آمده بودند قدم به مکان های شلوغ و جشن های باشکوه نگذاشته بود. از اینکه جسیکا باهاش بود احساس رضایت می کرد. وقتی به پایین پله ها رسید نگاه سنگین جان را احساس کرد. او سمت راست درخت ایستاده بود و با نگاهی تحسین انگیز به او نگاه می کرد. شیوا نگاهش را از جان دزدید و سعی حواسش را متوجه جای دیگری کند. تازه متوجه طرز لباس پوشیدن زنان حاضر در جشن شده بود. آرایش های غلیظ و لباس هاینیمه برهنه شان، که قسمت از بدن هایشان برهنه به نمایش گذاشته بود، باعث شرمندگی او شد. او به جای آنها از وقاحت آنها شرمنده شد. سعی کرد آنها را هم نادیده بگیرد، اما هر طرف را که نگاه می کرد تعدادی ازآنها را مشغول خنده و شادی و خوش و بش با مردان بودند. بار دیگر نگاهش به طرف جان کشیده شد. او گیلاسی به دست داشت و به سمت میکروفون می رفت. پشت آن ایستاد و گفت:
_خیلی خوش آمدید.

sorna
04-04-2012, 04:43 PM
صدای کف زدن در سالن طنین انداخت و بعد همه سکوت کردند. جان در حالیکه گیلاسش را در دست داشت ادامه داد:
_کریسمس مبارک.
بار دیگر صدای کف زدن در فضا پیچید.
جان ادامه داد:
_امیدوارم امشب شب خوش و به یاد ماندنی داشته باید و حالا می خوام مهمون افتخاری امشب در جشن کریسمس امسالو بهتون معرفی کنم، ملکه زیبای ایران! خانوم شیوا شریف، همسر آقای دکتر پناه! به افتخارشان...
تمامی نگاه ها به سمت او چرخید و همه برایش کف زدند. عرق سردی بر وجود شیوا نشست. مردان با نگاه تحسین آمیز و زن ها با حسادت به او نگاه می کردند، جسیکا زیر لب گفت:
_خب فرهاد اگه اینجا بود مطمعنا خفش می کرد!
جان گیلاسش را بالا برد و گفت:
_به افتخار ایشان و برای سلامتی و شادکامیشان!
او و کسانی که گیلاس در دست داشتند، مشروبهایشان را نوشیدند. شیوا در اون زمان به دنبال جایی می گشت تادر آنجا پنهان شود. بعد از سخنرانی جان بار دیگر صدای موزیک در فضا پیچید و رقص های دو نفره شروع شد. اما شیوا هنوز سنگینی نگاه مردان جوان را روی خودش حس می کرد. با عصبانیت گفت:
_برای چه این کارو کرد، منظورش از معرفی من چی بود؟
_معلومه فقط می خواست تورو به همه معرفی کنه و به همه بگه تو اینجایی. بیشتر کسایی که اینجان به طریقی فرهادو می شناسند و از تعصبات مردان ایرانی باخبرند.
جان همراه با لبخندی خود را به آنها رساند و با لبخندی گفت:
_کریسمس مبارک.
جسیکا گفت:
_تو یه احمق کثیفی. یک شیاد رذل! تو اجازه نداشتی همسر فرهاد را به همه معرفی کنی.
جان اخمی کرد و گفت:
_شیوا مهمانه افتخاری منه. فکر نمی کنم کار ناشایستی کرده باشم. فقط حس حسادت بعضی ها برانگیخته ام.
شیوا با خشم گفت:
_باید برای اینکار ازم اجازه می گرفتی. تو نمی دانی که فرهاد به خاطره اینکارت چقدر عصبانی میشه.
جان خنده ای کرد و گفت:
_اما من که کاری نکردم.
شیوا با همان لحن گفت:
_اینکه به افتخار من مشروب بنوشند چه معنی می ده؟
_من از کجا می دونستم معرفی تو به دیگران اینقدر کار زشت و ناشایستیه؟ حالا هم می تونم برم و یکی دیگه از مهمونارو معرفی کنم.
جسیکا با جدیت گفت:
_دست از لودگی بردار. خودت خوب می دونی که الان همه متوجه شیوا شدن و داعما می خوان مزاحمش بشن.
_باید به عرضه شما برسونم که به هر حال همه متوجه ماه مجلس می شدن. باید کور باشن که او را نبینند. اگر هم کسی مزاحمش شد خودم به خدمتش می رسم. در ضمن کار من باعث شد تا کسی جرات نزدیک شدن به شیوا را پیدا نکند. حالا همه می دونن فرهاد شوهره شیواست.
جسیکا با تمسخر گفت:
_می بینم!
جشن به اوج خود رسیده بود. خدمتکارها مدام در حال پذیرایی از مهمانان بودند. جسیکا دعوت ییکی از دوستانش را برای رقص پذیرفته بود و جان هم مشغول صحبت و خنده با دوستانش بود. شیوا هم به هر طرف نگاه می کرد نگاه ها را متوجه خود میدید. احساس تهوع می کرد. تازه متوجه شد که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده است. تصمیم گرفت به محوطه برود تا از نگاه وحشیانه مردان نجات یابد. با سرعت از جا برخاست و به سرسرا رفت و به نرده ها تکیه داد و به بارش آرام برف و نور افشانی زیبای فشفشه ها چشم دوخت. محو تماشای آنها بود که ناگهان دستی را بر بازویش نشست و با دیدن جوان غریبه سعی کرد بازویش را از دست او خارج کند. جوان گستاخ تر بازویش را چسبید و گفت:
_افتخار یک دور رقص را به من می دهید؟
شیوا با غضب گفت:
_نه، لطفا رهایم کنید.
جوان لبخندی زد و گفت:
_شما خیلی زیبا و وسوسه انگیزید. جان چطور در برابر شما مقاومت می کند؟
_خفه شو و راحتم بزار.
_واقعا شما همسر دکتر پناه هستید؟
_بله، حالا دستم را ول کنید.
_بیچاره جلن فکر کنم بدجوری به شما دل سپرده. نکنه شما همونید که جان تو ایران عاشقش شده بود؟شما همون هستید مگه نه؟
_خفه شو کثافت! ولم کن و گرنه فریاد می کشم.
_لااقل اجازه دهید دستتان را ببوسم.
قبل از آنکه شیوا خود را از دست او نجات دهد او با گستاخی تمام خم شد و دست او را بوسید. موجی از ترس و وحشت و سرما در وجود شیوا سراریز شد، با صدای لرزان و بغض نشسته گفت:
_ولم کن آشغال، ولم کن.
جوان به شدت بازویش را گرفت و گفت:
_باید با من بیایید.
درد شدیدی در بازوی شیوا نشست. در تقلا بود که خود را از دست او نجات دهد. این بار فریاد کشید:
_ولم کن کثافت...!
خواست فریاد دیگری بکشد که جوان با ضربه ی مشتی به عقب پرت شد و به شدت به نرده ها خورد. جان با خشم در مقابل چشم مهمانان فریاد زد:
_بلند شو کثافت... بلند شو... مثل سگی کثیف می کشمت.

sorna
04-04-2012, 04:44 PM
قبل از اینکه جوان بتواند حرکت دیگری بکند، جان به سمتش رفت، یقه اش را گرفت، بلندش کرد و او را زیر مشت و لگد گرفت. صدای جیغ خانوم ها در فضا پیچید. مردها جلو رفتند و به سختی او را از مرد جدا کردن. شیوا با رنگ و روی پریده به جان که نفس نفس می زد نگاه می کرد. جان با موهای به هم ریخته و نگاهی پر از تشویش به او نگاه کرد. بغض شیوا ترکید و قبل از اینکه جان حرفی بزند، دوان دوان از وسط سالن و جمع مهمانان گذشت و به طبقه بالا رفت. خودش را به یکی از اتاق ها رساند و گریه را سر داد. با خودش گفت:«باید به حرف فرهاد گوش می دادم و به اینجا نمی آمدم.»
از یادآوری نگاه سبز وحشی جوان بر خودش لرزید. جان فشار دستش بر روی بازویش درد گرفته بود. در همین هنگام در اتاق باز شد و جان و جسیکا وارد شدند. جسیکا به سمت شیوا رفت و او را در آغوش گرفت و گفت:
_خدای من! آن کثافت تو را اذیت کرد؟
جان با دستپاچگی گفت:
_معذرت می خوام نباید این اتفاق می افتاد.
جسیکا با تمسخر گفت:
_حالا که این اتفاق افتاده، مطمعن باش که فرهاد می کشتت. باید سگهای هارت را کمی تربیت کنی.
جان با غضب به جسیکا نگاه کرد و گفت:
_او جزو مهمانان من نبود. همراه تو بود. خودم دیدم که با تو آمد.
جسیکا خنده ی تمسخر
آ»یزی زد و گفت:
_تو... تو اونو با من دیدی؟ بهتره یه دلیل بهتری برای تبرعه ی خودم پیش فرهاد بیاری.
جان رو به شیوا که گریه می کرد کرد و به فارسی گفت:
_شیوا به من نگاه کن. خواهش می کنم سرت را بلند کنو به من نگاه کن.
شیوا سرش را بلند کد و با چشمانی اشک آلود به او نگاه کرد. تشویش و نگرانی در چهره ی جان موج میزد. چیزی که شیوا هیچ گاه در چهره ی شوخ و نگاه های پر تمسخرش ندیده بود. جان به زبان فارسی گفت:
_به مسیح قسم، من اون جوان را هنگام ورود با جسیکا دیدم. تو که حرفمو باور می کنی؟
شیوا در حال گریه گفت:
_فقط می خوام برگردم خونه، خوهش می کنم.
جان از ادامه حضورش در جمع پرهیز کرد و اداره ی امور جشن را به یکی از دوستانش سپرد. خودش، جسیکا و شیوا را به منزل رساند. شیوا به شدت وحشت کرده بود. جسیکا او را به اتتاقش برد و سعی کرد ارامش کند. اما شیوا که شوکه شده بود ساعتها گریست تا اینکه به خواب رفت. ساعتی بعد که جسیکا به بالای سر او رفت، شیوا در تبی سخت می سوخت.

sorna
04-04-2012, 04:44 PM
جان با حالتی متفکر روی مبل کنار شومینه نشسته بود و با نوک پایش به زمین ضربه می زد. در همین هنگام در باز شد. نگاه جان به سمت در کشیده شد. با ورود فرهاد، آهسته از جایش برخاست. با یک نگاه به چهره ی آشفته ی فرهاد دریافت خبرها خیلی سریع به گوشش رسیده. فرهاد کیفش را روی مبل رها کرد و بدون اینکه نگاه غضبناکش را از جان بگیرد به سمت او رفت و در اوج خشم و عصبانیت گفت:
-می دانم که تو شیوا را برای شرکت در جشن مسخره ات تحریک کرده ای و ...
ومشتی سنگین جواله ی صورت جان نمود. جان هیچ حرکتی نکرد. به جسیکا نگاهی کرد و دندانهایش را با خشم بر هم فشرد. پالتویش را برداشت و آنجا را ترک کرد. فرهاد از کنار جسیکا گذشت و به اتاق خوابشان رفت.
شیوا از گرمی دستی که دستش را لمس می نمود چشم گشود. فرهاد روی صندلی با چهره ای در غم فرورفته کنار تخت نشسته بود و دست او را در دست داشت. اشکهای شیوا جاری شد و بریده بریده گفت:
-فرهاد...من...من معذرت میخواهم. باید حرف تو را گوش می کردم.
فرهاد دست او را رها کرد و گفت:
-امروز از یکی از همکارانم شنیدم که در جشن دیشب چه اتفاقی برایت افتاده. او هم در جشن شرکت کرده بود و خیلی تمسخربار برایم تعریف کرد که...خب رفتی؟ جشن را دیدی؟ متوجه شدی چرا نمی خواستم بروی؟ متوجه شدی لجاجت تو در برابر فرمان همسرت چه عواقبی را در بر دارد؟
سپس از جا برخاست و در حالیکه برای برداشتن سیگارش به سمت میز می رفت ادامه داد:
-از من انتظار نداشته باش که سرزنشت نکنم چون مقصر اصلی تو هستی و از دستت بسیار عصبانی هستم. نیمی از این عصبانیت را با مشتی که حواله صورت جان نمودم تخلیه کردم، باید همین بلا را سر جسیکا هم می آوردم. من او را فرستاده بودم تا مراقب تو باشد.آن وقت دنبال عیش و نوش خود بود و اما تو ...
سپس به سمت شیوا چرخید و گفت:
-فکر کرده ای اگر آن اتفاق در خلوت می افتاد و یا آن رذل کثافت با دست جلوی دهان تو را می گرفت و تو را به خلوت می کشانید، بعد چه اتفاقی می افتاد؟ آن وقت اگر با کمربندم تمام بدنت را هم سیاه و کبود می کردم دیگر فایده ای نداشت.
شیوا با ندامت گفت:
-فرهاد من واقعا ...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با عصبانیت گفت:
-من دیروز به تو گفتم که نباید بروی، درسته؟
اشکهای شیوا جاری شد و گفت: -بله درسته.
فرهاد با همان عصبانیت گفت:
-وقتی از بیمارستان به منزل زنگ زدم فهمیدم خیلی احمقانه حرف های مرا نشنیده گرفته ای و همراه جان به ویلایش رفتی با جسیکا تماس گرفتم و از او خواهش کردم علی رغم خصومتش با جان به آنجا بیاید و مراقبت باشد. حالا با تو چه کنم؟ با تو... با سرپیچی ات...با لجاجتت...؟1
و مدتی به هم نگاه کردند. شیوا می دانست او را به شدت عصبانی کرده. به او حق می داد و می دانست فرهاد چقدر سعی در کنترل خشمش دارد. بی شک اگر علاقه ی بی حد و حصرش به او نبود کتکی مفصل از دستش می خورد. برای فرار از نگاههای سرزنش بار فرهاد چشمان اشک آلودش را بست. صدای باز و بسته شدن در باعث شد شیوا با صدای بلند گریه گند. در همین حال صدای جر و بحث فرهاد با جسیکا را از پشت در می شنید. فرهاد با خشم برسر جسیکا فریاد کشید و گفت:
-تو قرار بود از او مواظبت کنی، آن موقع کدام گوری بودی؟ لابد داشتی می رقصیدی.
جسیکا به آرامی گفت:
من معذرت خواستم، در ضمن همسرت دوست نداشت من مواظبش باشم.
فرهاد با عصبانیت گفت:
-برو...فقط برو تا مجبورم نکردی با تو گستاخانه برخورد کنم. شما دو تا احمق یا واقعا با ما دوستی کنید یا از زندگی ما خارج شوید و دائم با حضورتان برایم دردسر ایجاد نکنید.
جسیکا بدون اینکه پاسخی بدهد از پله ها پائین رفت . صدای برخورد پاشنه های کفشش چون ضربات چکشی بر میخ در فضا پیچید و گم شد. فرهاد روی بالاترین پله نشست و در حال کشیدن سیگار به صدای هق هق گریه ی شیوا گوش سپرد. در همان حال سعی داشت ذهنش را از انچه شنیده پاک کند اما نمی توانست. تصویر جوانی لاابالی را در حال بوسیدن دست شیوا از نظرش دور سازد. از آنچه اتفاق افتاده بود قلبش به شدت فشرده شده بود و حتم داشت اگر روزی ان جوان را بشناسد بی درنگ او را خفه خواهد کرد.
شیوا می دانست آن حادثه زخمی عمیق بر قلب و غیرت فرهاد بجای گذاشته و صحبت درباره ی آن در محیط کارش آن جراحت را عمیق تر می نماید. در دل آرزو می کرد که زمان به عقب برگردد تا او پایش را از منزل بیرون نگذارد. سعی داشت به خود بقبولاند آن حادثه کابوسی بیش نبوده اما واقعیت چون روز روشن بود و همان طور که فرهاد گفته بود خیلی احمقانه از فرمان شوهرش سرپیچی کرده و در آن جشن با لباسی نامناسب حضور پیدا کرده بود. هنوز جای فشار دست آن مرد جوان را بر بازویش حس می کرد.آستینش را بالا زد و کبودی کمرنگی را روی بازویش مشاهده کرد. می دانست با پوشیدن لباس خواب، کبودی دستش نمایان خواهد شدو فرهاد با دیدن آن دو چندان عصبانی می شود. نمی دانست چطور آن لکه را پنهان کند تا بیشتر از آن باعث شرمندگی اش در برابر فرهاد نشود. از یادآوری آن صحنه وجودش می لرزید.
فرهاد با فرستادن ناهار و شام به اتاق خواب به شیوا فهماند که او را نبخشیده و خیال رویارویی با او را ندارد. شیوا هم تمام آن روز را در اتاق سپری و به اشتباهش فکر کرد و هر بار خودش را سرزنش نمود. بعد از صرف شام پشت پنجره ایستاد و به منازلی که زیر ابرش برف خفته بودنند چشم دوخت. در همین هنگام صدای قدم های فرهاد را شنید. از رویارویی با او شرم داشت و دیگر طاقت شنیدن سرزنشهایش را نداشت. فرهاد درب اتاق را باز کرد و وارد شد. شیوا فورا سرش را پائین انداخت. فرهاد در حال درآوردن کتش گفت:
-آن لباس مسخره را از تنت دراور. مثل اینکه خیلی آن را پسندیدی!
شیوا ملتمسانه گفت: -دیگه بسه فرهاد.
فرهاد کراواتش را هم باز کرد و گفت: -گفتم آن لباس را از تنت درآور.
شیوا ناچار اب کمی دستپاچگی و زیر نگاههای سنگین فرهاد مشغول تعویض لباس شد. با نمایان شدن کبودی دستش فرهاد با خشم به او نگاه کرد و با لحنی سرد و عصبی گفت:
-باید با تو جدی تر برخورد کنم. تو از محبتهای بی حدو حصر من سوء استفاده می کنی. درسته که دیوانه وار دوستت دارم اما درست نیست که مثل یک آدم فرصت طلب از عشق و دوستی من بهره ببری.
شیوا با چشمانی اشک آلود به فرهاد نگاه کرد و معترضانه گفت: -فرهاد...!!!
فرهاد بازوی شیوا را گرفت و گفت:
-این کبودی مرا آتش می زند. یادت هست یکبار از من پرسیدی چه مواقعی من با اوج خشم و عصبانیت می رسم؟ لابد یادت هست چه جوابی به تو دادم. گفتم وقتی بفهمم کسی با چشمی ناپاک به تو نگاه کرده و حالا ... هتوز اوج خشم مرا ندیده ای و الا این طور در برابرم نمی ایستادی.
شیوا سرش را پائین انداخت و گفت:-من که معذرت خواستم و فهمیدم که اشتباه کرده ام.
فرهاد با همان عصبانیت گفت:
-در برابر چنین اشتباهی یک عذرخواهی ساده چیز کمی است.
شیوا سرش را بلا گرفت و با دلخوری گفت:
-می خواهی چکار کنم؟ خودم را حلق آویز کنم؟ حالا می فهمم که مثل اوایل به من علاقمند نیستی، اگر بودی از این خطایم می گذشتی. درست مثل زمانی که فقط دوست پدرم بودی و من دختر بهترین دوستت.همیشه با تو لج می نمودم و مرتکب اشتباه می شدم، اگرچه اشتباهاتم از روی لجاجت با تو بود اما تو از آن چشم پوشی می کردی. حتی در برابر خشم من و بد و بیراه هایم سکوت می کردی. اما حالا در برابر این اشتباهم که نا از روی لجاجت بود بلکه سهل انگاری من بود جبهه گرفته ای و بجای دلداریم مرا سرزنش می کنی.
فرهاد با تغییر گفت:
-ذره ای از علاقه ام به تو کم نشده. تو حالا همسرم هستی و موظفی از من بعنوان شوهر اطاعت کنی. تو با نادیده گرفتن میل و خواسته ی من باعث این پیشامد شدی. اگر آن زمان هم اجازه داشتم تو ....

sorna
04-04-2012, 04:45 PM
را بخاطر سرکشیهایت تنبیه میکردم.تو دیگر بچه نیستی شیوا یک زن بالغ هستی و باید عاقلانه عمل کنی تو نمیفهمی که با پوشیدن این لباس جلف و حضور در آن جشن بین آن مرد جوان و عقل از سر پریده باعث چه اتفاقاتی میشوی.تو بیشتر از اینکه از من حرف شنوی داشته باشی از جان تبعیت میکنی .انتظار داشتم همانطور که از قلب گفته بودی رشته قلب را ادامه دهی ولی تورا راضی به ادامه تحصیل در رشته مغز نمود.انتظار داشتم از من حرف شنوی کنی و در آن جشن لعنتی شرکت نکنی اما باز هم تو را تحریک و وادار به شرکت در جشن نمود.و حالا سعی داری با زیر سوال بردن عشق و علاقه ام خودت را تبرئه کنی و خیالت را از اشتباهی که مرتکب شده ای راحت کنی.
شیوا با ناراحتی گفت:داری زیادی بزرگش میکنی.
فرهاد با خشم بازوی او را گرفت و گفت:از همین حالا حرف تو و اتاقی که برایت افتاده توی آن بیمارستان پیچیده.
شیوا گفت:اما من مقصر نبودم.
فرهاد برای اولین بار فریاد زد:اشتباه میکنی مقصر تو بودی تو با حضورت در آن جشن باعث بوجود آمدن آن اتفاق شدی.
شیوا هم با عصبانیت گفت:تو ناراحتی..آره ناراحتی چون نمیدانی از فردا چطور باید همکارانت سرت را بالا بگیری.بهمین خاطر تا این حد مرا سرزنش میکنی.
فرهاد از حرفهای شیوا بدشت خشمگین شد . در برابر چشمان به حیرت نشسته او لباس اهدایی جان را با قدرت و با یک حرکت از وسط پاره کرد و آن را مقابل شیوا اداخت و گفت:آره...من ناراحتم درست حدس زدی آفرین بر تو!حالا از جلو چشمان من دور شو واالا...واالا حسابی کتکت میزنم.
شیوا فوری کمربندی به سمت فرهاد گرفت و گفت:بگیر بزن و عقده هایت را خالی کن و انقدر رنجم نده.
فرهاد نگاه عمیقی به او کرد و دیگر نتوانست طاقت بیاورد.بازوان شیوا را بدست گرفت و در حالیکه اندوه بجای خشم در صدایش موج میزد گفت:شیوا...تو مرا درک نمیکنی داری عذابم میدهی.
شیوا گفت:اشتباه نکن این تو سهتی که مرا درک نمیکنی و در حال شکنجه دادن من هستی.من از این زندگی یکنواخت خسته شدم بمن حق بده که بخواهم برای فرار از این محیط سوت و کور که هیچ دوست و اشنایی در آن نیست به شرکت در جشنها پناه ببرم.
فرهاد گقت:زندگی ما یکنواخت شده چون نفر سومی در آن نیست که من و تو را مشغول سازد یک بچه هم خانه را پر هیاهو میکند و هم ما را سرگرم خودش مینماید.
شیوا با جدیت گفت:بچه نه!
فرهاد گفت:یک سال و نیم است با هم ازدواج کردیم و من هر وقت از بچه حرف زدم تو یک بهانه آورده ای.
شیوا خودش را از دستان فرهاد رها کرد و گفت:پس تو همه این بازیها را در آوردی تا حرف دلت را بزنی و به مقصورت برسی.
فرهاد روی مبل نشست و گفت:این حرف را نزن شیوا...تو تا کی میخواهی خواسته های مرا نادیده بگیری؟
شیوا با تمسخر گفت:خنده داره جنگ ما به موضوع بچه دار شدنمان ختم شد.
فرهاد گفت:اگر دلت میخواهد میتوانم جنگ را ادامه بدهم.
شیوا گفت:میخواهم که هر دو موضوع را فراموش کنی.
موضوع اول را فراموش مکینم به شرط اینکه قول بدهی از فرمانم سرپیچی نکنی و دیگر مرتکب چنین اشتباهی نشوی اما دومی میخواهم خیلی جدی د رموردش صحبت کنیم.
شویا گفت:من دو سال نیم دیگر باید درس بخوانم در ضمن آمادگی اش را ندارم.
فرهاد گفت:درس را بهانه نکن بارداری باعث نمیشود تو از درس و دانشگاه برای همیشه باز بمانی فقط یک مدت کوتاه...درثانی میخواهم بدانم داشتن آمادگی یعنی چه؟من به اندازه کافی سن و سالم بالا هست دیگر نمیتوانم منتظر بمانم تا با آمادگی تو باز هم مسن تر شوم.
شوا گفت:من...من از داشتنش وحشت دارم من از وضع حمل میترسم.
فرهاد گفت:تو با این مسئله مشکل روانی داری نه جسمانی.شیوا بچه چیزی نیست که از داشتنش وحشت کنی با اولین حس مادرانه وحشت جایش را به علاقه و محبت میدهد از طرفی تو زن سالم و قوی هستی و وضع حمل هیچ خطری برایت ندارد.
شیوا با ناراحتی به سمت در رفت و گفت:گفتم که نه...نه...نه.
فرهاد با یک حرکت از جایش برخاست خودش را به در رساند سد راه شیوا شد و گفت:من هنوز در اینباره به نتیجه مطلوبی نرسیده ام یعنی دیگه نمیخواهم به حرف تو گوش کنم منهم حقی دارم.
شیوا گفت:لابد خان جان تو را وسوسه کرده.
فرهاد گفت:پای خان جان را به میان نکش میدانی که از وقتی به اینجا آمده ایم من او را ندیدم.
شیوا با لحنی خودخواهانه گفت:از پشت تلفن هم میتوان موجب تحریک شود.
فرهاد ناباورانه گفت:شیوا...این چه حرفی است؟این میل و خواسته خود من است و به خان جان هیچ ارتباطی ندارد.اگر باز هم در برابر خواسته ام مقاومت کنی مجبورم میکنی بزور متوسل شوم.
بغض سنگینی گلوی شیوا را فشرد و در حالیکه چانه اش میلرزید گفت:تو فکر کردی من...من حیوانم که...
فرهاد با احتیاط او در آغوش کشید و گفت:من هرگز چنین فکری نمیکنم عزیزم اما لجاجت تو...
شیوا با خشم فرهاد را به عقب هل داد و خواست از اتاق فرار کند که فرهاد او را گرفت و با لبخندی به او نگاه کرد و گفت:دیگر فرار از انجام وظیفه بس است میخواهم به حرفم گوش کنی و مرا به خواسته ام برسانی.
شیوا با حالتی تسلیم وارسرش را پایین انداخت.

13
فرهاد لحظات پر از تشویشی را پشت سر میگذاشت .روی صندلی نشتسه بود و با نوک پا به زمین ضربه میزد.وسواس و دل نگرانی شیوا به او سرایت کرده بود و خیال او را برای دریافت نهایی جواب آزمایش نگران ساخته بود.بالاخره در اتاق باز و بیمار از آن خارج شد.منشی خطاب به فرهاد گفت:نوبت شماست آقای دکتر.
فرهاد از جا برخاست و قدم به درون اتاق گذاشت با ورود او خانم دکتر از جا برخاست و همراه با لبخندی گفت:خوش آمدید آقای دکتر لطفا بفرمایید.
فرهاد بزور لبخندی زد و از او تشکر کرد روی صندلی نشست دکتر هم سرجایش نشست و گفت:خب ازمایشان را انجام دادید؟
فرهاد در حال در آوردن پاکتها از جیبش گفت:بله بفرمایید.

sorna
04-04-2012, 04:45 PM
دکتر پاکتها را گرفت و گفت:
- خیلی مضطرب به نظر می رسید.
فرهاد پاسخ داد:
-بله.
دکتر در حال خارج کردن برگه از پاکت گفت:
- امیدوارم که مورد خاصی نباشد.
و به مطالعه جواب آزمایش پرداخت.مدتی مکث کرد،سپس رو به فرهاد کرد و گفت:«شما باید مطالب این برگه ها را خوانده باشید.»
فرهاد گفت:«بله...اما می دانید که تخصصی در این رشته ندارم به همین خاطر چیزی از آن سردرنیاوردم.»
دکتر برگه ضمیمه آزمایشات را هم مطالعه کرد.برگه ها را سرجایشان قرار داد،دستانش را در هم قلاب کرد و روی میز قرار داد و به فرهاد نگاه کرد و گفت:«هر دو سالم هستید.»
فرهاد که هنوز می ترسید نفس راحتی کشید،با تردید گفت:«پس مشکل...»
دکتر ادامه داد:«دلم نمی خواهد با کلمات بازی کنم.خوشبختانه خودتان دکتر هستید و می دانید چطور باید با واقعیت برخورد نمود.»
فرهاد مضطرب شد و گفت:«شما گفتید که هر دو سالم هستیم.»
دکتر گفت:«بله سالم هستید،ولی مشکلی وجود دارد که لاینحل نیست.»
فرهاد گفت:«بله مشکل بچه هیچ وقت لاینحل نبوده وقتی که می توان کودکی را به فرزندی قبول کرد،اما من می خواهم بدانم...»
دکتر حرف او را قطع کرد و گفت:«راستش در تمام سالهای کارم،شما دومین موردی بوده اید که با چنین مشکلی مواجه شده اید.مورد شما اگر چه خیلی نادر است اما...»
فرهاد با کمی عصبانیت گفت:«راه درمانی دارد؟»
دکتر گفت:«به درمان احتیاجی نیست.»
فرهاد با سردرگمی گفت:«من نمی فهمم چه می گویید،خواهش می کنم واضح تر صحبت کنید.»
دکتر گفت:«گفتم که موضوع شما خیلی نادر است.علم پزشکی هنوز بر روی این مسئله در حال بحث و تحقیق است.حتی به نتایجی هم که رسیده،اطمینان نارند.نتیجه ی آزمایشات شما نشان دهنده ی نامتناسب بودن کروموزومهاست.کروموزومهای شما نه تنها قادر به جذب و لقاح نیستند بلکه همیدیگر را دفع می کنند. واقعا این نتیجه در علم پزشکی تعجب برانگیز و تا حدی غیرقابل قبول است.البته شما می توانید از هم جدا شوید و هر کدام جدای از هم ازدواجی مجدد داشته باشید،در این صورت می توانید...»
کلمات دکتر چون پتکی بر سر فرهاد فرود می آمد. او خیلی ساده و راحتاز جدایی و ازدواج مجدد حرف می زد بدون اینکه بداند همه چیز او در شیوا خلاصه شده است.احساس گیجی،سرما و تهوع می نمود. دستش را روی میز قرا داد و از جا برخاست.باید آنجا را ترک میکرد.باقی جملات دکتر برایش مهم نبود،برای لحظه ای احساس ضعف و سستی کرد. پرده ای تاریک بر چشمانش کشیده شد و دیگر چیزی نفهمید.دقایقی بعد که به هوش آمد خود را روی تخت در اتاق دیگر دید.با یادآوری دکتر متخصص بار دیگر غمی عظیم بر دلش چنگ انداخت.از روی تخت برخاست و از اتاق خارج شد.منشی دکتر با دیدن او گفت:«اُه...آقای دکتر،حالتان بهتر شد؟»
فرهاد گفت:«بله می خواستم اگر ممکن است دوباره دکتر را ببینم.»
منشی پاسخ داد:«البته فقط اجازه دهید،بیمارشان از اتاق خارج شوند.»
بعد از خروج بیمار،فرهاد بار دیگر وارد اتاق شد.دکتر از جا برخاست و گفت:«متاسفم آقای دکتر،نمی دانستم این خبر تا این حد به شما ضربه وارد می کند.»
فرهاد با اندوه گفت:«آیا احتمال اشتباه در آزمایشات وجود دارد؟»
دکتر گفت:«مطمئنا خیر.خودتان خوب می دانید این آزمایشات در بهترین لابراتور این کشور صورت گرفته.خودتان هم در آن بیمارستان مشغول به کار هستید.مطمئنا می دانید هیچ اشتباهی در آن صورت نمی گیرد.اگر دوست دارید و باعث رنجش خودتان و همسرتان نیست می توانم آزمایشات را یک بار دیگر تجویز کنم.
فرهاد کمی مکث کرد. او هم مطمئن بود هیچ اشتباهی صورت نگرفته است اما گفت:«خب اگر تجویز کنید بهتر است.برای انجام دادن یا ندادنش بعدا تصمیم می گیرم.»
دکتر مشغول تجویز دوباره آزمایشات شد.سپس نسخه را به سمت فرهاد گرفت و گفت:«واقعا متاسفم!»
فرهاد با حالتی آشفته از مطب خارج شد.نمی دانست چگون باید موضوع را با شیوا در میان بگذارد.مطمئن بود شیوا طاقت شنیدن حقیقت را ندارد و از پا در خواهد آمد.تصمیم گرفت به او چیزی نگوید.از طرفی می دانست اگر با این حال آشفته به منزل برود همه چیز را خواهد فهمید. بی هدف در خیابانهای غریب نیویورک قدم زد تا بالاخره توانست احساساتش را کنترل کند و برای رویارویی با شیوا آماده شود.
همان طور که حدس زده بود شیوا به انتظار او در سالن نشسته بود و با ورودش فورا گفت:«سلام گرفتی؟»
فرهاد سعی کرد مثل همیشه عادی برخورد کند. پشت به شیوا در حال در آوردن کتش گفت:«چیزی می خواستی عزیزم که من فراموش کردم؟»
شیوا گفت:«جواب آزمایشاتمان.مطمئنا فراموش نکردی چون وقتی با بیمارستان تماس گرفتم گفتند رفته ای آزمایشگاه.
فرهاد کتش را روی چوب لباسی انداخت،به شیوا که نگاه کرد دلش فرو ریخت.لبخندی تصنعی زد و گفت:« چقدر عجله داری؟تو که با بچه مخالف بودی»
شیوا پاسخ داد:«هنوز هم مخالفم.اما جواب آزمایشات مربوط به سلامتی ما می شود.»
فرهاد روی مبل کنار او نشست و گفت:«رفتم،اما متاسفانه آماده نبود.»
شیوا با کلافگی گفت:«نمی شد این یکبار پارتی بازی می کردند؟»
فرهاد دستش را دور شانه های شیوا انداخت، او را به خودش چسباند و گفت:«نه...نمی شد.»
وبعد به او خیره ماندو با خود گفت:«تا کی می توانم حقیقت را از او پنهان کنم؟اگر بفهمد چه عکس العملی نشان می دهد؟مطمئنا به هم خوهد ریخت.»
شیوا با تعجب پرسید:«اتفاقی افتاده؟!»
فرهاد به زور تبسمی نمود و گفت:«نه...چطور مگه؟»
شیوا گفت:«پس چرا این طور به من زل زده ای؟»
فرهاد محکمتر او را به خود فشرد و گفت:«اشکالی داره اگر بخواهم عاشقانه همسرم را نگاه کنم؟»
«نه،این نگاه نگاه شک و تردید بود.»
فرهاد با سردرگمی گفت:«منظورت چیه؟»
شیوا گفت:«داشتی فکر می کردی اجازه بدهی بروم یا نه.هنوز شک داری؟»
فرهاد پرسید:«کجا؟»
شیوا لبخندی زد و گفت:«فراموشکار و حواس پرت شده ای،معلومه...ایران...»
فرهاد گفت:«آهان...خب بله دیگه،دارم پیر می شم،باید تحملم کنی بانوی جوان.»
شیوا با دلخوری گفت:«فرهاد اینطوریحرف نزن،مرا می ترسانی.»
فرهاد با شوخی گفت:«اووو...منظورم این نبود که انقدر پیر شده ام که پایم لب گور است.هنوز برای زندگی با تو و داشتن تو،حریصانه نفس می کشم و تلاش می کنم زنده بمانم.
شیوا با جدیت گفت:«بس کن فرهاد،اگر روزی به هر دلیلی مرا تنها بگذاری من می میرم.اگر یکبار دیگر از این حرفها بزنی با تو قهر می کنم.»
فرهاد خنده غمباری نمود، شیوا را بوسید و با اندوه گفت:«تو اگر مرا تنها نگذاری هیچ وقت تنهایت نمی گذارم.»

sorna
04-04-2012, 04:45 PM
شیوا گفت:خیلی خوب بهتره این حرفهای دلتنگ کننده را کنار بگذاریم حالا بگو اجازه میدهی بروم یا نه؟
فرهاد به شیوا نگاه کرد و گفت:همین حالا داشتیم حرف از تنهایی میزدیم.
شیوا معترضانه گفت:فرهاد رفتن من به ایران ربطی به آن مسئله ندارد.
فرهاد سرش را به مبل تکیه داد و گفت:خیلی هم ربط دارد وقتی تو بروی ایران من تنها میشوم حالا بگو بدانم ربطی دارد یا نه؟اصلا تو که نیستی من چکار کنم؟
شیوا گفت:خب تحمل کن انقدر خودخواه نباش فرهاد تعطیلات تابستان می آید و میرود و آنوقت باز فرصت دیدن پدرم و خان جان و دوستانم را از دست میدهم.
و بعد با شیطنت ادامه داد:تازه اگر تو به آرزویت برسی و بچه دار شویم سفر به ایران برایم سخت و مشکل میشود.
باشه در موردش فکر میکنم.
شیوا با سماجت گفت:پس کی جواب رادریافت میکنم؟
فرهاد از جا برخاست و گفت:انقدر عجله نکن بعد از اینکه جواب آزمایشت را گرفتم در این باره تصمیم میگیرم.
و بسمت پله ها رفت شیوا با شوخی گفت:ای بدجنس!نکند میخواهی ببینی عیب از کداممان است و بعد...
فرهاد ایستاد و با استرس پرسید:و بعد...بعد چی؟
شیوا با خنده گفت:و بعد اگر عیب از من بود برای همیشه مرا بفرستی ایران تازه میتوانی دوباره ازدواج کنی تا تنها نباشی.
فرهاد تحت تاثیر جواب آزمایشات از این شوخی شیوا ناخواسته عصبانی شد و با خشم فریاد زد:شیوا...تو حق نداری در مورد من اینطوری فکر کنی اصلا فهمیدی که چه حرفی زدی؟
شیوا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:فرهاد من فقط قصدم شوخی بود.
فرهاد با عصبانیت گفت:تو کی میخواهی یاد بگیری که چطور باید شوخی کنی ؟کی قصد داری دست از بچه بازیات برداری و بزرگ منشانه رفتار کنی و بفهمی در مورد کسی که دیوانه وار دوستت داره نباید اینطور قضاوت کنی؟
شیوا رنجیده خاطر از حرفهای فرهاد در حالیکه صدایش میلرزید گفت:پس...پس د رتمام این مدت تو مرا بخاطر رفتار بقول تو بچه گانم تحمل کردی...
و گریه مجالش نداد فرهاد که تازه متوجه رفتار نادرستش شده بود با دستپاچگی و ندامت بسمت شیوا رفت .خواست او را در آغوش بگیرد و عذرخواهی نماید اما شیوا بشدت رنجیده خاطر و دلشکسته شده بود و به او اجازه اینکار را نداد.گریه کنان به اتاق خوابشان رفت و در را قفل کرد.در مقابل خواهشها و عذرخواهیهای فرهاد فقط گریست.شیوا احساس میکرد مدتهاست که علاقه فرهاد نسبت به خودش را از دست داده احساس میکرد که هر دو از درک هم و نیازهای هم عاجز مانده اند.حرفهای فرهاد چون خنجری در قلبش فرو رفته بود و نمیتوانست باور کند تا آن روزفرهاد از حرکات و رفتار او در عذاب بوده.حس کرد هر دو در حال تحمل یکدیگر هستند و این برای شیوا دردناک بود.آنها روزی عاشق هم بودند باور نمیکرد آن عشق پاک و آتشین به روزهای پایانی اش نزدیک میشود.
فرهاد با درماندگی پشت در نشست و سرش را میان دستهایش گرفت میدانست که خیلی بد با همسرش رفتار کرد اما او واقعا بهم ریخته بود و گفتارش تحت کنترلش نبود.صدای گریه های سوزناک شیوا قلبش را میفشردو در آن غربت کسی نبود که در آن لحظات بحرانی او و همسرش را آرام سازد.نمیتوانست در برابر هجوم افکار و واقعیات تلخ طاقت بیاورد.او شکسته بود و شیوا را نیز شکسته بود کسی را که میپرستید بخودش نهیب زد نباید گریه کنی مرد.
صدای زنگ تلفن شیوا را از خواب پراند با رخوت از جا برخاست و گوشی را برداشت و گفت:بفرمایید.
صدای خان جان در گوشی پیچید:سلا عروس گلم چطوری؟
صدای خان جان دلتنگی شیوا را دو چندان کرد با صدایی به بغض نشسته گفت:سلام خان جان خوبم شما چطورید؟پدرم چطور است؟
خان جان پاسخ داد:همه خوب هستیم دیشب زنگ زدم فرهاد گفت گسالت داری و توی رختخوابی.
شیوا مکث کوتاهی کرد و بعد گفت:بله کمی کسالت داشتم.
خان جان از لحن اندوهبار شیوا کمی نگران شد و گفت:شیوا دهترم اتفاقی افتاده؟چرا صدایت گرفته؟
شیوا که منتظر همین سوال بود بغضش ترکید و با گریه گفت:خان جان احساس میکنم فرهاد از من سرد شده دیشب با هم دعوا کردیم او حرفهای دلسردکننده ای بمن زد این دعوا برای اولین بار نبود.
خان جان با صدایی دلگرم کنده گفت:نه عزیزم اینطور نیست از این دعواها بین همه زن و شوهرها اتفاق می افتد .مطمئنا فرهاد از حرفهایی که بتو زده پشیمان است و مطمئن باش تو عروس قشنگم هیچوقت از قلب فرهاد بیرون نمیروی خب شما توی غربت کسی را ندارید و هر دو هم دلتنگ هستید اصلا چرا نمیآیید ایران؟بعد از اینهمه مدت فرهاد باید یک مرخصی بگیرد و همه را از دلتنگی در آورد.
شیوا که کمی آرام گرفته بود اشکهایش را پاک کرد و گفت:این بیمارستان لعنتی با مرخصی فرهاد موافقت نمیکند.
خان جان گفت:تو چطور عزیزم تو که میتوانی بیایی؟
فعلا که نه درس و دانشگاه این اجازه را بمن نمیدهد.حالا هم دوره های عملی ام شروع شده بعضی از شبها مجبورم بروم بیمارستان شاید تا یکی دو ماه آینده توانستم بیایم تمام حواسم پیش شماست.
خان جان گفت:سعی کن حتما بیایی.
شیوا گفت:باید فرهاد را راضی کنم او اجازه نمیدهد به تنهایی سفر کنم.
خان جان گفت:من با فرهاد تماس میگیرم با او صحبت میکنم شاید توانستم او را راضی کنم.
شیوا تشکر کرد و بعد از ده دقیقه مکالمه از هم خداحافظی کردند.شیوا گوشی را روی دستگاه قرار داد و به ساعت نگاه کرد ساعت 10 صبح بود و تا بعد از ظهر که کلاس تشریح داشت بیکار میماند از اتاقش خارج شد سکوت خانه با صدای گفتگو و خنده های ریزخدمتکاراشکسته بود زندگی کم کم برایش یکنواخت و بیمعنا میشد.
دانشجوها توی اتاق مشغول پوشیدن روپوشهایشان بودند.کلاسهای تشریح هر هفته در بیمارستان مشهور نیویورک برگزار میشد.شیوا کمی دیرتراز بقیه به بیمارستان آمده بود تا با فرهاد برخورد نکند.
وارد اتاق که شد تقریبا همه آماده بودند بسمت کمدش رفت تا روپوشش را بردارد در باز شد و جان وارد شد.دانشجویان به سلام کردند جان مثل همیشه به گرمی با دانشجویان برخورد نمود نگاهی گذرا به شیوا انداخت و گفت:یک خبر فوق العاده برایتان دارم !امروز کار تشریح روی یک جسد صورت میگیرد.
عده ای از دانشجویان با خنده گفتند:چه عالی.
جان با شوخی گفت:یک فرصت طلایی است یک آدم خیر با بخشیدن مبلغ هنگفتی به بیمارستان برای بازمانده هایش جنازه اش را تقدیم شما دانشجویان کرده.
دانشجویان خندیدند و یکی از آنها با مسخرگی گفت:خب اول نوبت کدام گروه است تا از جنازه دیدن کنند؟
جان گفت:نوبت اول مال ماست جسد دست نخورده را گروه مغز و اعصاب تشریح میکنند حالا سریعا به اتاق تشریح بروید.
دانشجویان یکی یکی از اتاق خارج شدند جان بسمت شیوا رفت و گفت:دانشجوی آشنای من چرا انقدر کسل و درمانده است؟
شیوا روپوشش را روی لباسهایش پوشید و گفت:از فکر دیدن آن جسد احساس تهوع میکنم.
جان خنده کوتاهی کرد و گفت:بگو میترسم اعتراف کن از اینکه کاسه سر یک آدم را بردارند و مغزش را بیرون بیاورند...

sorna
04-04-2012, 04:45 PM
شیوا با انزجار گفت:
- اه... بس کن جان به اندازه کافی حالم بد هست.
جان گفت:
- سعی کن حالت به هم نخورد، چون آن وقت بچه های کلاس یک سوژه داغ برای خنده پیدا می کنند. پس خوب شد که رشته قلب را انتخاب نکردی وگرنه هر بار با تشریح قلبی به سختی می گریستی. راستی فرهاد چطوره؟
شیوا گفت:
- شما که بیشتر یکدیگر را می بینید!
جان گفت:
- از بعد از اتفاقات شب کریسمس خیلی سرسنگین برخورد می کند. آدم خودخواهی است. بجای اینکه من جای آن ضربه مشت را با دادن یک صفر بزرگ به همسرش تلافی کنم او با سردی با من برخورد می کند.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
- فرهاد خیلی عوض شده.
و هر دو از اتاق خارج شدند. جان گفت:
- پس رفتارش با عشقش هم عوض شده؟!
شیوا سکوت کرد و مانند گذشته در صدد جواب دادن برنیامد. هر دو وارد سالن تشریح شدند. دانشجویان ماسک زده دور جسد حلقه زده بودند. شیوا ماسکش را زد. جان دستکشهایش را به دست کرد و در کنار دستیارش بالای سر جسد ایستاد. شیوا نگاهی به جسد انداخت. بدنش با پارچه ای سفید پوشیده بود و فقط قسمت سر و صورت بیرون بود. چهره سفید و بی روح جسد باعث وحشت شیوا شد.
موهایش را از ته تراشیده بودند و کاسه سرش برای برداشته شدن آماده شده بود. کم کم تهوع شیوا بیشتر می شد. دستیار جان آماده برداشتن کاسه سر جسد شد. در همین هنگام در باز شد. همه به سمت در برگشتند. جان با دیدن فرهاد و عده ای از دانشجویان گفت:
- اُه... شما مسئولیت تشریح را به عهده گرفته اید، اما متاسفم نوبت اول به من و دانشجویانم اختصاص یافته، اول مغز، بعد قلب!
فرهاد نگاهی کوتاه به شیوا نمود و گفت:
- اما قرار بود اول قلب تشریح شود. فکر می کنم تو پارتی بازی کرده ای.
جان بار دیگر خندید:
- حتما اشتباهی شده. به هر حال همسرت به نفع ما در گروه ماست. لطفا یک ساعت دیگر بیایید.
همه دانشجویان به شیوا نگاه کردند و فرهاد با دلخوری از کنایه جان اتاق را ترک کرد. کاسه سر جسد که برداشته شد عده ای از دانشجویان با کمی انزجار خود را عقب کشیدند. جان گفت:
- بیایید جلو و به دنیای شگفت انگیز مغز نگاه کنید. ساختمان مغز خیلی پیچیده است.
سپس به شیوا نگاه کرد و ادامه داد:
- به نظر شماها بهتر نیست قبل از هر کاری به این ساختمان پیچیده و منحصر بفرد مراجعه کنیم بعد تصمیم بگیریم و عمل کنیم؟ فکر می کنم نیم بیشتری از شماها به قلبهای پر احساستان مراجعه می کنید. متاسفانه قلبهای کوچک افسار به مغزها می بندند و قدرت تشخیص را از آنها می گیرند.
شیوا که از تعلل جان در کار تشریح عصبانی شده بود گفت:
- پروفسور، اینجا کلاس تشریح است یا فلسفه...؟
صدای خنده دانشجویان در فضا پیچید. جان لبخندی زد که در زیر ماسکش پنهان ماند و خطاب به شیوا گفت:
- یادم باشد که یک نمره صفر به درس تشریحت بدهم تا مجبور شوی بخاطر نمره دنبالم بیافتی و با فلسفه بازیهایت مغزم را تشریح کنی!
این بار صدای خنده ها بلندتر به هوا رفت و جان ادامه داد:
- حالا ارتباط میان فلسفه و کلاس تشریح را فهمیدی؟
شیوا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد. جان به خوبی جواب او را داده بود. کلاس دو ساعت به طول انجامید. بعد از اتمام کلاس، دانشجویان از اتاق خارج شدند. شیوا داخل کریدور با فرهاد مواجه شد. فرهاد فورا زیر بازوی شیوا را گرفت و گفت:
- با تو کار دارم.
شیوا از نگاه فرهاد امتناع کرد و گفت:
- فکر می کنم تو باید کار تشریح را بعهده بگیری.
فرهاد گفت:
- بله اما اول با تو صحبت می کنم.
شیوا گفت:
- اما من حالم خوش نیست. دو ساعت تمام بالای سر اون جسد ایستاده بودم.
فرهاد مکثی کرد و گفت:
- بخاطر دیشب معذرت می خواهم. شیوا من...
شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
- مجبورم شب در بیمارستان بمانم. باید بروم کمی استراحت کنم.
فرهاد گفت:
- باشه، می توانی توی اتاق من استراحت کنی. بعد می بینمت.
و از هم جدا شدند. شیوا یک راست به آزمایشگاه رفت. فکر کرد بهتر است خودش جواب آزمایشات را بگیرد. به آزمایشگاه که رسید به منشی گفت:
- سلام. من همسر دکتر پناه هستم. می خواستم بدانم کجا باید جواب آزمایشاتم را بگیرم؟
منشی نگاهی به شیوا کرد و گفت:
- همین جا... می بخشید آزمایشاتتان چه بود؟ آهان... یادم آمد، اما دکتر خودشان دیروز جوابها را گرفتند.
شیوا با تعجب پرسید:
- مطمئن هستید؟
منشی پاسخ داد:
- بله... اتفاقا خارج از وقت آمدند، اما چون از مشکلات کاری شان با خبر بودم جوابها را به ایشان دادم.
شیوا با سردرگمی تشکر کرد و از اتاق خارج شد. تمام فکرش مشغول شد. با خودش گفت: "پس چرا فرهاد به من دروغ گفت؟ نکنه مشکل جدی ای پیش آمده و خواسته از من پنهان کند؟ سارا... سارا از او باردار شده بود. پس... مشکل از من است."
آنقدر غرق در افکارش بود که در پیچ کریدور به شدت با جان برخورد کرد. جان خودش را عقب کشید و گفت:
- شیوا حواست کجاست؟
شیوا با دستپاچگی گفت:
- معذرت می خواهم، حواسم جای دیگری بود.
جان گفت:
- اینکه معلومه... اینجا چه می کنی؟
شیوا سکوت کرد و جان ادامه داد:
- خیل خب اگر کاری نداری همراه من بیا به لابراتوار تحقیقاتی.
شیوا همراه جان وارد لابراتوار تحقیقاتی شد. سالن بسیار بزرگ از دستگاههای عجیب و غریب پر شده بود. عده ای از محققان پشت دستگاهها نشسته بودند و در حال تحقیق بودند. عده ای هم در حال بحث و گفتگو بودند. جان پشت دستگاهی نشست و گفت:
- خب کلاس چطور بود؟
شیوا روی یک صندلی دیگر نشست و گفت:
- در تمام طول کلاس حواسم به حرف تهدیدآمیزت بود.
جان در حال تنظیم دستگاه بر روی یک لام گفت:
- در مورد نمره ات؟
شیوا پاسخ داد:
- تو که اون حرف را جدی نگفتی؟
جان در حالیکه چیزی در دفتر ثبت می کرد گفت:
- چرا... خیلی هم جدی گفتم.
شیوا گفت:
- جان... واقعا جدی گفتی؟
جان گفت:
- چیه؟ باورت نمی شود که از من نمره صفر بگیری؟
شیوا گفت:
- نخیر باورش مشکل نیست. اما اگر این کار را کنی، مجبورم در تعطیلات تابستانی باز هم همین درس را بگیرم. در حالیکه برای تعطیلاتم کلی برنامه ریزی کرده ام.
جان چشمش را از روی دستگاه گرفت و گفت:
- باز هم ترم تابستانی؟
شیوا گفت:
- نه از درس خسته شده ام. دیگر کشش ندارم. می خواهم بروم تعطیلات.
جان یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- تعطیلات؟ می توانم بپرسم کجا؟
شیوا گفت:
- معلومه... ایران. دلم خیلی گرفته باید بروم و روحیه بگیرم.
جان پرسید:
- فرهاد چی؟
شیوا گفت:
- امکان دارد تا آخر تعطیلات به او مرخصی بدهند.
جان گفت:
- پس تو تنها می روی؟
شیوا گفت:
- مشکل همین جاست. فرهاد اجازه نمی دهد تنهایی بروم.
جان همراه با لبخندی گفت:
- پس باید نمره صفر به تو بدهم، لااقل سرگرمی.
شیوا گفت:
- جان، کمی جدی باش، تا آن وقت می توانم راضی اش کنم.
جان خنده کوتاهی کرد و گفت:
- تو هنوز شوهرت را نشناخته ای. محال است اجازه بدهد...

sorna
04-04-2012, 04:46 PM
بروی، آن هم به تنهایی.
شیوا با اندوه گفت:
- تو دیگه مایوسم نکن. شاید تا آن زمان معجزه ای رخ بدهد.
جان با خنده گفت:
- یا مریم مقدس! معجزه؟! آن هم در مورد آدمی به خودخواهی فرهاد!
شیوا با ناراحتی گفت:
- فرهاد خودخواه نیست، فقط نگران است نکند مثل دفعه قبل سرگردان بشوم.
جان بار دیگر چشمش را روی دستگاه قرار داد و گفت:
- آن اتفاق در تابستان و هوای آرام نمی افتد.
شیوا گفت:
- خب به هر علت دیگری ممکن است پرواز فرود اضطراری پیدا کند، مثلا... مثلا نقص فنی و یا...
جان به شوخی گفت:
- یا چرخهایش پنچر شود، بنزین تمام کند یا موتورش از کار بیافتد و یا حتی خلبانش سکته مغزی کند!
شیوا گفت:
- بی مزه!
جان با تبسمی مشغول یادداشت در دفترش شد و گفت:
- خیلی خب، برای اینکه خودخواهی او را به تو ثابت کنم حاضرم یک نمره بیست به تو تقدیم کنم و بعد تو را در این سفر همراهی کنم.
شیوا با خنده و تمسخر گفت:
- تو؟! مشتی را که حواله صورتت کرد فراموش کرده ای؟ اون مهر غیر استاندارد بودن تو بود. یعنی نمی توانی کاری که بهت واگذار می شود را درست انجام بدهی.
جان لبخندی زد و به شیوا نگاه کرد و گفت:
- گویا خودت بهانه جوتر از فرهاد هستی. به هر حال اگر دوست داشته باشی می توانم تو را به ایران ببرم. من در مورد مرخصی اصلا مشکلی ندارم.
شیوا مکثی کرد و گفت:
- تو نمی توانی برای فرهاد مرخصی بگیری؟
جان گفت:
- متاسفم اگر می توانستم حتما این کار را می کردم.
شیوا گفت:
- واقعا حاضری مرا به ایران ببری؟
جان با جدیدت گفت:
- خب آره... البته اگر سوءتفاهمی پیش نیاید.
شیوا گفت:
- باید فرهاد را راضی کنم.
جان گفت:
- البته باید یک طوری در موردش صحبت کنی که نفهمد از قبل با هم برنامه ریزی کرده ایم.
شیوا پرسید:
- چرا؟
جان خنده مرموزی کرد و گفت:
- این دیگه مربوط میشه به اخلاق ما مردها. درکش برای شما خانومها کمی سخت است. حالا بیا پشت این میکروسکوپ بنشین، می خواهم چیزهای جالبی به تو نشان بدهم.

فرهاد آهسته وارد لابراتوار تحقیقاتی شد تا ایجاد سر و صدا نکرده باشد. به انتهای سالن نگاه کرد، شیوا را دید که پشت میکروسکوپ نشسته و از آن به چیزی نگاه می کند. جان هم در کنار او ایستاده بود. یک دستش را به تکیه گاه صندلی شیوا زده و دست دیگرش را روی میز قرار داده بود و در حال گفتگو با شیوا بود. از گفتگوی آنها چیزی نمی شنید اما هر دو لبخند بر لب داشتند. فرهاد به سمت آنها رفت و شیوا را آهسته صدا کرد و آنها را متوجه حضورش نمود. شیوا به پشت سرش برگشت، جان هم به سمت فرهاد برگشت و با تبسمی گفت:
- اُه... خسته نباشی، کار تشریح تمام شد؟
فرهاد با سردی گفت:
- بله...
سپس خطاب به شیوا گفت:
- همه جا دنبالت گشتم گفتند اینجایی. فعلا کاری ندارم. می رویم اتاق من، با تو کار دارم.
شیوا به جان نگاه کرد و گفت:
- متشکرم جان، خیلی جالب و آموزنده بود.
و از جا برخاست و به سمت در خروجی رفت. فرهاد نیم نگاهی به جان نمود و او هم سالن را ترک کرد. جان دوباره پشت دستگاهش نشست. فرهاد پشت سر شیوا وارد اتاقش شد و در را بست و بی مقدمه گفت:
- تو می دانی من با جان کمی اختلاف پیدا کرده ام، آن وقت همراه او به لابراتوار می روی که چی؟
شیوا با ناراحتی گفت:
- منظورت چیه؟ یعنی من حق ندارم با استادم صحبت کنم. آن هم به خاطر اختلافی که تو با او داری. پس او هم باید به خاطر مشتی که حواله اش کردی از تدریس من و نمره دادن به من امتناع کند؟
فرهاد روی صندلی پشت میزش نشست و گفت:
- این اختلاف به خاطر تو بوده.
شیوا گفت:
- همان قدر که جان را در این قضیه مقصر می دانی جسیکا را هم مقصر بدان. چرا از اشتباه او چشم پوشی کردی؟
فرهاد گفت:
- جان مقصر است. او نباید تو را برای شرکت در جشن تحریک می کرد. علت مشتی هم که نوش جان کرد همین بود.
شیوا گفت:
- اما جان گفت آن مرد را همراه جسیکا دیده.
فرهاد گفت:
- جان اشتباه کرده. من در این باره از جسیکا...
شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
- فرهاد من اصلا حوصله جر و بحث را ندارم.
فرهاد از جا برخاست، به سمت او رفت و گفت:
- شیوا من بخاطر رفتارم از تو معذرت می خواهم، واقعا پشیمانم.
شیوا روی مبل نشست و سعی کرد بحث را به سوالی که فکر و ذهنش را پر کرده بود بکشاند، به همین خاطر گفت:
- فراموشش کن، امروز رفتی آزمایشگاه؟
فرهاد با کمی دستپاچگی گفت:
- نه... یعنی وقت نکردم.
شیوا به فرهاد چشم دوخت و گفت:
- عجیبه...! تو که خیلی دلت بچه می خواهد باید عجولانه تر عمل کنی!
فرهاد کنار او نشست و گفت:
- به این نتیجه رسیده ام که حق با توست. بهتره بچه دار شدن را موکول کنیم به بعد از اتمام درس تو.
شیوا گفت:
- یک دفعه صد و هشتاد درجه تغییر عقیده چه علتی می تواند داشته باشد؟
فرهاد نگاهش را از او دزدید و گفت:
- راستش سر خودم هم کمی شلوغ شده. یک سری آزمایشات تحقیقاتی به من محول شده و ...
شیوا با ناراحتی حرف او را قطع کرد و گفت:
- این من هستم که باردار می شوم و باید به دنیا بیاورمش، پس به کار تو لطمه ای نمی زند.
فرهاد با درماندگی گفت:
- درسته، اما تو احتیاج به مراقبتهای من هم داری. باید بیشتر از قبل در کنارت باشم.
شیوا با عصبانیت گفت:
- بس کن فرهاد، اینقدر به من دروغ نگو، تو خودخواه تر از آن هستی که بخاطر در کنار من بودنت بخواهی از خواسته ات دست بکشی.
فرهاد غافلگیر شد. مات و مبهوت به شیوا نگاه کرد و درمانده از پاسخی بجا سکوت کرد. شیوا پرسید:
- خب دکتر چی گفت؟
فرهاد کمی مکث کرد و بعد گفت:
- دکتر... دکتر گفت هر دو تای ما سالم هستیم و ...
شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
- اینقدر به من دروغ نگو فرهاد. سارا از تو باردار شده بود پس معلومه که من مشکل دارم.
فرهاد شانه های شیوا را به دست گرفت وگفت:
- گوش کن عزیزم... تو فقط کمی ضعیف هستی و باید تقویت بشوی و به کمی زمان احتیاج داری.
شیوا از جا برخاست. سعی کرد بغضش را فرو دهد. با صدایی لرزان گفت:
- ضعیف؟
و برای خروج به سمت در رفت. فرهاد با عجله از جا برخاست و بازوی شیوا را گرفت و گفت:
- کجا می روی؟
شیوا در حالیکه غم خود را به سختی پنهان می نمود گفت:
- باید بروم... بروم اورژانس، باید آنجا باشم.
فرهاد گفت:
- شیوا عزیزم تو حالت خوب نیست. من با جان صحبت می کنم تا نوبت تو را به هفته آینده موکول کند.
شیوا با جدیت گفت:
- چرا فکر می کنی حالم خوب نیست؟ بخاطر بچه؟ این وسط تو...

sorna
04-04-2012, 04:46 PM
مشتاق بچه دار شدن بودی نه من. تو حالت خراب است نه من. تو بخاطر این موضوع به هم ریختی و با من...
دستش را از دست فرهاد بیرون کشید و با عجله از اتاق خارج شد. با اعصابی متشنج و افکاری به هم ریخته از داخل کریدور گذشت. حتی صدای برخورد پاشنه های کفشش بر زمین آزارش می داد. سعی داشت جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد و زیر لب این جملات را می گفت: "من می دانستم او آرزوی داشتن فرزندی را دارد و بخاطر خودخواهی ام او را دو سال از داشتنش محروم کردم و حالا... یعنی دارم تقاص خودخواهیم را پس می دهم؟ نمی دانم باز هم حقیقت را از من پنهان کرده یا نه، نمی خواهم او را از دست بدهم. نمی خواهم به خاطر من پا روی خواسته هایش بگذارد. نمی خواهم آنقدر از خودگذشتگی کند. چه اتفاقی برای زندگیمان می افتد؟"
یک ساعت بعد از رفتن شیوا، فرهاد با خستگی روپوشش را درآورد و بجای آن کتش را پوشید، کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. از ساختمان بیمارستان خارج شد و به لابراتوار تحقیقاتی رفت و چون جان را آنجا نیافت به قسمت اورژانس رفت. همان طور که حدس زده بود او به همراه شیوا و سه دانشجوی دیگرش که کشیک شب را به عهده داشتند، آنجا بالای سر یک بیمار اورژانسی ایستاده بودند. جان فورا متوجه او شد و فرهاد با اشاره به او فهماند که کار مهمی با او دارد و با نگاهی به چهره در غم فرو رفته شیوا از جلوی در عبور کرد و داخل کریدور به انتظار جان نشست. دقایقی طول کشید تا جان از اتاق خارج شد. فرهاد از روی صندلی بلند شد و جان با لبخندی گفت:
- سلام، با من کاری داشتی؟
فرهاد مکثی کرد و علی رغم میل باطنی اش بالاجبار گفت:
- بله... همسرم حالش خوش نیست و به هم ریخته. وقتی عصبانی می شود و دچار فشار روحی می گردد، فشارش شدیدا پایین می افتد. می خواهم مراقبش باشی، البته نه مثل دفعه قبل!
جان گفت:
- می توانی او را ببری منزل.
فرهاد گفت:
- می خواهد بماند. تو فقط مواظبش باش. می توانم به تو...
جان گفت:
- مطمئن باش چون دیگه جسیکا...
و حرفش را نیمه تمام گذاشت و ادامه داد:
- می توانم سوالی بپرسم؟
فرهاد گفت:
- بپرس.
جان پرسید:
- آشفتگی اش بخاطر... بخاطر جواب آزمایشات...
و با نگاه سرزنش آمیز فرهاد حرفش را نیمه تمام گذاشت و بجای آن گفت:
- خیلی خب، فضولی نمی کنم. می توانی بروی. خیالت راحت شد؟ صبح خودم او را به منزلت می رسانم.

فرهاد به وسط پله ها رسیده بود که شیوا در را باز کرد و با چهره ای خسته و مغموم وارد سالن شد. نگاهی کوتاه به فرهاد نمود و بدون اینکه کلاسور و کیفش را روی میز قرار دهد به سمت آشپزخانه رفت. وارد آنجا شد و خیلی تحکم آمیز و خدمتکارها که مشغول آماده کردن صبحانه بودند گفت:
- بروید بیرون!
هر دو با تعجب به هم نگاه کردند و سرجایشان ایستادند. شیوا با عصبانیت فریاد زد:
- مگر کر شده اید یا زبان خودتان را فراموش کرده اید؟ گفتم از اینجا بروید.
دو خدمتکار پیش بندهایشان را باز کردند و از آشپزخانه خارج شدند. داخل سالن، فرهاد که صدای شیوا را شنیده بود به آنها گفت:
- امروز می توانید بروید.
دو خدمتکار بدون هر گونه صحبتی لباس پوشیدند و منزل را ترک کردند. فرهاد جلوی در آشپزخانه ایستاد و به آن تکیه زد. شیوا با حالتی عصی به آماده کردن صبحانه مشغول بود. فرهاد آهسته گفت:
- شیوا، عزیزم تو خسته ای، بهتر است که بروی استراحت کنی. من صبحانه را آماده می کنم.
شیوا بدون اینکه پاسخی بدهد چای را دم کرد. فنجانها را داخل سینی قرار داد و برای یافتن ظرف مربا، تمام طبقات یخچال را به هم ریخت. فرهاد جلو رفت و شیشه مربا را از قسمت جا شیشه ها به سمت شیوا گرفت و گفت:
- اینجاست.
شیوا شیشه را گرفت و ناگهان از دستش رها شد و روی زمین افتاد و با صدایی دلخراش شکست و محتویاتش به همه جا پراکنده شد. خودش هم نمی دانست چه می کند، فقط دلش می خواست زمین و زمان را به هم بریزد و فقط گریه کند. اما قلب کوچک او جای غم دیگری را نداشت. بغضش ترکید و هق هق کنان آشپزخانه را ترک کرد.
فرهاد نفس عمیقی کشید. اجاق گاز را خاموش کرد و به دنبال شیوا به اتاق خواب رفت. او روی تخت خوابیده بود، صورتش را ما بین دو بالشت پنهان کرده بود و می گریست. فرهاد لبه تخت نشست و دستش را روی شانه او قرار داد و گفت:
- عزیز دلم چرا انقدر خودت را عذاب می دهی؟ باور کن هیچ اتفاقی نیافتاده، هیچی شیوا... هیچی.
شیوا در حالیکه گریه می کرد پاسخ داد:
- من دارم تقاص پس می دهم. تقاص ناشکری هایم را. من تو را دو سال از بچه محروم کردم و در برابر خواسته ات پافشاری کردم و حالا... خدا می خواهد تو را از من بگیرد.
فرهاد لبخند تلخی زد، سرش را روی سر او قرار داد، فشار کمی به شانه شیوا وارد کرد و با مهربانی گفت:
- تو گناهی مرتکب نشده ای که بخواهی تقاص پس بدهی. من به هیچ عنوان حاضر به ترک تو نیستم. باور کن آزمایشاتمان سالم بود. هر دو سالم هستیم فقط به کمی زمان احتیاج است، آن هم به این دلیل که دو سال نخواستیم بچه دار شویم، فقط همین.
شیوا عاجزانه گفت:
- می دانم که دورغ می گویی... می دانم.
فرهاد سرش را از کنار سر شیوا برداشت و روی تخت نشست. با دستان نیرومندش شیوا را بلند کرد و در آغوش کشید و با ملاطفت گفت:
- به چی قسم بخورم که باور کنی هر دو سالم هستیم؟
شیوا گفت:
- پس چرا از من پنهان کردی که جواب آزمایشاتمان را گرفته ای؟
فرهاد اشک های شیوا را پاک کرد و گفت:
- فکر کردم اگر به تو حقیقت را بگویم باور نمی کنی. گفتم حالا که هر دو سالمیم احتیاجی نیست تو بفهمی. اگر می دانستم با این کار بیشتر باعث عذاب روحی ات می شوم از همان اول حقیقت را به تو می گفتم.
شیوا کمی آرام گرفت. سرش را روی سینه فرهاد قرار داد و چشمانش را بست و گفت:
- تو باید مرا ببخشی.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
- این تو هستی که باید مرا به خاطر حرفهای احمقانه ام ببخشی. من برحسب خستگی آن حرفها را به تو زدم و حالا واقعا پشیمانم.
شیوا لبخندی زد. بعد از یک شب بی خوابی کشیدن به شدت احساس خواب آلودگی می کرد. ضربان قلب فرهاد، نفس های گرمش و بالا پایین رفتن قفسه سینه اش به او آرامش می داد. با صدایی خسته و آهسته گفت:
- خیلی خسته ام.
فرهاد به گرمی او را بوسید و گفت:
- بخواب عزیزم و نگران چیزی نباش.

هر دو مغموم بودند اما از هم پنهان می کردند. فرهاد بهتر می توانست غمهایش را پشت غرور مردانگی اش پنهان سازد اما ظرافت زنانه شیوا آنقدر قدرت نداشت که تمامی آن غم را در خود پنهان سازد و فرهاد می توانست بوضوح افسردگی را در جسم و روح شیوا ببیند. با تمام تلاشی که می کرد تا او را امیدوار سازد باز هم موفق به این کار نمی شد. گاهی اوقات احساس می کرد در دلداری دادن به شیوا کوتاهی کرده، چرا که او با حقیقتی دردناک مواجه بود که شیوا از آن بی اطلاع بود. او می دانست هرگز بچه دار نخواهند شد اما شیوا با حرفهای فرهاد گمان می کرد دیر یا زود می تواند باردار شود و تنها از به طول انجامیدن این امر ترس و واهمه داشت.
او می ترسید بارداری اش به سالها بعد موکول شود. برای فرهاد بچه مهم نبود. تنها شیوا و ادامه زندگی با او برایش اهمیت پیدا کرده بود. می دانست با آن همه علاقه ای که برای بچه دار شدن از خودش نشان داده بود شیوا بمحض دانستن حقیقت ناخواسته از او طلاق می گرفت. او بخوبی همسرش را با تمام حساسیت هایش می شناخت. ترس او از روزی بود که شیوا حقیقت را می فهمید و به هر حال آن روز می رسید.
فرهاد به خاطر شیوا روابطش را با جان از سر گرفت. یک شب فرهاد، جان و جسیکا را به صرف شام دعوت کرد. شیوا خودش پذیرایی از آنها و تهیه شام را به عهده گرفت. در حالیکه شیوا مشغول تهیه شام بود، جان، جسیکا و فرهاد روی بالکن نشسته بودند و در مورد شیوا و وضعیت روحی اش بحث می کردند. جان در حالیکه روی صندلی لم داده بود و سیگار می کشید گفت:
- این افسردگی در درسش هم تاثیر بجا گذاشته. امروز رفتم دانشگاه و نگاهی به نمرات پایان ترم انداخت. خیلی افت کرده!
جسیکا گفت:
- چرا یک مدت او را نمی فرستی ایران تا آب و هوایی عوض کند؟ شاید با دیدن خانواده اش روحیه اش را بدست آورد.
فرهاد پاسخ داد:
- خودش هم خیلی دوست دارد که تابستان امسال را به ایران برود.

sorna
04-04-2012, 04:46 PM
- اما نمی توانم او را به تنهایی راهی ایران کنم. می ترسم اتفاقی برایش بیافتد.
جسیکا لبخندی زد و گفت:
- اون که بچه نیست.
فرهاد گفت:
- بله اما شما دختران ایرانی را نمی شناسید. تا وقتی ازدواج نکرده اند در پناه خانواده هایشان و وقتی ازدواج می کنند با تکیه به همسرشان زندگی می کنند. یکبار به تنهایی سفر کرد، همان یک بار برای تمام عمرم کافی است.
جان گفت:
- من دو روز دیگر عازم ایران هستم. اگر دوست داشته باشی می توانم او را همراهی کنم.
جسیکا با تمسخر گفت:
- تو؟ تو یک بار امتحانت را پس داده ای!
فرهاد گفت:
- و همان یکبار کافی بود.
جان گفت:
- به هر حال من فقط یک پیشنهاد دادم.
فرهاد با شوخی گفت:
- فکر نمی کنم شیوا راضی بشود که با آدمی به دست و پا چلفتی تو همسفر شود.
در همین هنگام شیوا با سینی قهوه به بالکن آمد و گفت:
- در مورد من صحبت می کردید؟
جان از فرصت استفاده کرد و گفت:
- فرهاد داشت می گفت دلش می خواهد تو را به ایران بفرستد اما جرات نمی کند تو را تنهایی راهی کند. من هم گفتم پس فردا عازم ایران هستم و می توانم تو را همراهی کنم.
شیوا فنجانی مقابل فرهاد گذاشت و با خوشحالی گفت:
- چه عالی! پس من می توانم تعطیلات را به ایران بروم، درسته فرهاد؟
در همین هنگام صدای شلیک خنده جان فضا را شکافت. فرهاد با ناراحتی روی صندلی جابجا شد و شیوا با تعجب پرسید:
- چرا می خندی؟
جان در حال خنده گفت:
- فرهاد همین حالا عقیده داشت که تو راضی نمی شوی با آدمی به دست و پا چلفتی من همسفر بشوی.
و دوباره شروع به خندیدن کرد. فرهاد با ناراحتی گفت:
- زهرمار! بس کن مسخره. حالم از خنده هایت بهم می خورد.
خنده جان شدت گرفت. شیوا ملتمسانه خطاب به فرهاد گفت:
- فرهاد خواهش می کنم اجازه بده بروم، می دانی چند وقت است که پدرم را ندیده ام؟
جان با لبخندی گفت:
- انقدر خودخواه نباش مرد، می خواهی در مقابلت زانو بزند؟
فرهاد گفت:
- حرف زیادی نزن جان. تو باز قصد تحریک شیوا را داری؟
جان به حالت تسلیم دستهایش را بالا برد و گفت:
- تسلیم! هنوز جای مشتی که به من زدی درد می کند. یادت هست وقتی می خواستی مشتت را حواله ام کنی چه گفتی؟ درست همین حرف را زدی. گفتی تو شیوا را تحریک کرده ای تا به جشن بیاید.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
- خوبه... خوبه، پس برای همیشه یادت می ماند.
جان دستانش را پایین آورد و گفت:
- به هر حال من پس فردا عازم هستم.
شیوا ملتمسانه گفت:
- فرهاد خواهش می کنم اجازه بده بروم. باور کن خسته شده ام. اصلا... اصلا اگر اجازه ندهی بروم...
و سکوت کرد. فرهاد یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- اگر نگذارم بروی چی؟ تهدیدم می کنی؟
شیوا به حالت قهر روی صندلی نشست. فرهاد مکثی کرد و بعد با تردید گفت:
- وای به حالت جان... فقط وای به حالت اگر اتفاقی برایش بیافتد. تفنگ شکاری ام را که دیده ای، این بار تو شکارم می شوی.
شیوا با خوشحالی فریاد کشید:
- متشکرم فرهاد، واقعا خوشحالم کردی.
جان گفت:
- هی هی، صبر کنید. من نمی توانم قول بدهم که در ایران سایه به سایه همراهش باشم. کلی برنامه برای خودم دارم.
فرهاد گفت:
- لازم نیست در ایران مواظبش باشی. ایران وطنش است. فقط تا وقتی از هواپیما در زمین ایران پیاده نشده ای تفنگ شکاری ام را بیاد داشته باش، بعد برو دنبال برنامه ها و خوش گذرانیهایت.
جان گفت:
- برای خودم بلیط رزرو کرده ام، مطمئنی که پشیمان نمی شوی؟
فرهاد گفت:
- تا پشیمان نشده ام برای شیوا هم بلیط رزرو کن. راستی چه ساعتی پرواز دارید؟
جان با کمی تردید گفت:
- ساعتش... اُه... آره فکر می کنم ده شب باشد. درسته... ده شب.
فرهاد گفت:
- بسیار خب، فقط قولت را فراموش نکنی.
جان دست به گردنش برد تا صلیبش را برای قسم بالا بگیرد که متوجه نبودنش شد. با تعجب گفت:
- یا مسیح... کجا گمش کرده ام؟
فرهاد با خنده گفت:
- بالاخره آن اصالت و نشان خانوادگی را به دست دزد سپردی!
جان دور و برش را نگاه کرد و گفت:
- پیدایش می کنم. کسی جرات دزدیدن و بفروش رساندنش را ندارد. می دانید چقدر قیمت دارد و...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
- لابد زمان جراحی از گردنت درآوردی، تا جایی که بیاد دارم موقع جراحیهایت آن را از گردنت بیرون می آوردی.
جان لبخندی زد و گفت:
- درسته، یادم آمد، روی میزم داخل بیمارستان گذاشتمش.
شیوا از جا برخاست و گفت:
- خب بهتره که شام خوشمزه ایرانمان را بیاورم. فرهاد کمکم کن تا میز را بچینیم.
فرهاد در حال بلند شدن گفت:
- حتما.
و به همراه او به آشپزخانه رفت. شیوا در حال آماده کردن ظرفها گفت:
- خیلی خوشحالم کردی فرهاد.
فرهاد با دلخوری گفت:
- و تو ناراحت و عصبانی ام کردی.
شیوا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
- آخه برای چی؟
فرهاد ظرفها را از دست شیوا گرفت و گفت:
- فکر نمی کردم قبول کنی و برای رفتن، آن هم با همراهی جان این همه سماجت به خطر بدهی.
شیوا با ناراحتی گفت:
- فرهاد...! منظورت چیه؟ نکنه می خواهی بگویی به جان اعتماد نداری. خدای من تو به او اعتماد نداری و به...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
- موضوع این نیست.
شیوا پرسید:
- پس چیه؟
فرهاد با دلخوری به شیوا نگاه کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. زمانی که شیوا و فرهاد مشغول چیدن میز شام داخل سالن بودند، جان و جسیکا مثل همیشه در حال جر و بحث بودند. جسیکا اول شروع کرد و با تمسخر گفت:
- خیلی حقه باز و فریبکار هستی!
جان یک ابرویش را بالا انداخت و با حالتی تمسخربار گفت:
- چی گفتی؟ نشنیدم.
جسیکا گفت:
- تو می خواهی شیوا را از فرهاد بگیری. کاری می کنی که فرهاد به او بدگمان شود و تو به آرزویت برسی. می دانی که مردان ایرانی چقدر ناموس پرست هستند.
جان پوزخندی زد و گفت:
- دیوانه...!
جسیکا ادامه داد:
- خیال می کنی نمی دانم احمق، من به فرهاد می گویم که تو قبلا در ایران از شیوا خواستگاری کرده ای.
جان با تشویش راست روی صندلی نشست و با خشم گفت:
- خفه شو کثافت! چرند می گویی.
جسیکا گفت:
- یا سفرت را کنسل می کنی یا به فرهاد می گویم.
جسیکا موفق شد جان را عصبانی سازد و جان این بار عصبانیتش را آشکار ساخت و گفت:
- کثافت، دهان گشادت را ببند وگرنه خودم برای همیشه می بندمش.
جسیکا گفت:
- کثافت تو هستی. نگو که از شیوا خواستگاری نکرده بودی.
جان گفت:
- نمی دانم این دروغ ها را کدام ابلهی به تو گفته اما اگر به گوش فرهاد برسد، زندگیشان به هم می خورد.

sorna
04-04-2012, 04:47 PM
جسیکا خندید و گفت:
- زندگیشان به هم می خورد یا می ترسی فرهاد دُمَت را بچیند؟
جان با تغیر گفت:
- تو یک آشغال هستی و فرهاد هیچ وقت نمی فهمد که چقدر نیرنگ باز هستی.
جسیکا گفت:
- فریبکار تو هستی. من خیلی وقت است که می دانم تو قبلا از شیوا خواستگاری کرده ای. تو آنقدر احمق بوده ای که همیشه عشقت را فریاد کرده ای. وقتی از ایران برگشتی فهمیدم عوض درمان فرهاد دلباخته دختری شده ای که از جان و دل به فرهاد می رسید. خیلی سعی کردی او را به چنگ بیاوری اما نتوانستی. از طرفی شیوای ملوس آنقدر دلربا بود که تو را همیشه وسوسه سازد. این همه رسیدگی به او، سر و دست شکستن برایش، چه معنایی دارد؟ و حالا که فهمیده ای آنها نمی توانند بچه دار شوند مگر اینکه جدای از هم ازدواج کنند، می خواهی از این فرصت استفاده کنی و او را به چنگ بیاوری.
جان با حیرت گفت:
- چی؟ گفتی باید از هم جدا شوند؟ این حقیقت ندارد.
جسیکا نگاه مرموزانه ای به او کرد و گفت:
- می خواهی تصور کنم بی خبر بوده ای، در حالیکه تمام کارکنان آزمایشگاه از این موضوع با خبر هستند.
جان با جدیت گفت:
- نه، نمی دانستم و امیدوارم همه اش شایعه باشد. و اما در مورد من و شیوا... وای به حالت اگر بفهمم فرهاد را علیه من و یا شیوا شورانده ای. نمی خواهم این قضیه خواستگاری دروغین به گوشش برسد وگرنه بلایی سرت بیاورم که حتی اسم خودت را هم از یاد ببری.
جسیکا از صحبتها و خشم جان به آنچه قصد داشت برسد، رسید و مطمئن شد جان به شیوا علاقمند و خواهان ازدواج با او بوده.

فرهاد به شیوا کمک کرد تا چمدانش را ببندد و در همان حال با اندوه گفت:
- مگر قرار است چقدر مرا تنها بگذاری که تمام لباسهایت را برداشته ای؟
شیوا لبخندی زد و دستهایش را دور گردن فرهاد حلقه کرد و گفت:
- فکر نکن بی وفایم، اما همانقدرکه تو برایم عزیز هستی پدرم را هم دوست دارم، پس به من حق بده بعد از دو سال دوری از او، بخواهم مدت زیادی در کنارش بمانم.
فرهاد لبخندی زد و پرسید:
- یعنی هر دوی ما را به یک اندازه دوست داری؟
شیوا با یک دست موهای خوش حالت فرهاد را به هم ریخت و با خنده گفت:
- بدجنسی نکن!
فرهاد نگاه پر عشقش را به او دوخت و گفت:
- از وقتی عاشق تو شدم دارم بدجنسی می کنم. آنقدر بدجنس شده ام که تو را بیشتر از مادرم می خواهم. او را که مرا بدنیا آورد و بزرگ کرد بعد از تو که درد عشق را برای همیشه در قلبم کاشتی دوست دارم.
شیوا با لبخندی گفت:
- درد عشق، گله داری؟
فرهاد پر احساس با صدایی آرام گفت:
- دیوانه... دیوانه... چطور دوری ات را تحمل کنم؟ ای کاش می شد به دست و پایت غل و زنجیر بزنم و نگذارم بروی اما...
و سکوت کرد. شیوا پرسید:
- اما چی؟
فرهاد او را محکم به خود فشرد و گفت:
- اما می دانم زنجیرها را پاره می کنی و می روی.
سپس او را بغل زد و روی تخت نشاند. خودش روی مبلی مقابل او نشست و گفت:
- نیم ساعت دیگر جان می آید دنبالت. بگذار در این نیم ساعت خوب نگاهت کنم.
شیوا لبخندی زد و گفت:
- می روم اما برمی گردم.
فرهاد به مبل تکیه داد و گفت:
- می دانم اما...
مکثی کرد و ادامه داد:
- شیوا، تو چرا... چرا به من علاقمند شدی؟
شیوا خنده کوتاهی کرد، روی تخت دراز کشید، دستش را زیر سرش گذاشت و گفت:
- تازه یادت آمده که این سوال را از من بکنی، بعد از دو سال؟
فرهاد تبسمی کرد و گفت:
- بین آن همه خواستگارهای جوان، من این وسط یک وصله ناجور بودم.
شیوا اخمی کرد و گفت:
- تو تیکه گم شده قلبم بودی که سر از منزلمان درآوردی.
فرهاد هم از جا برخاست، روی تخت دراز کشید و گفت:
- و تو... تو شیوا، نیمه دیگری از وجودم هستی.
شیوا همراه با لبخندی گفت:
- هنوز هم قصد نداری بیایی فرودگاه؟
فرهاد نفس عمیقی کشید و گفت:
- زیاد امیدوار نباش که بگذارم از این اتاق خارج شوی چه برسد که...
شیوا با شوخی گفت:
- وای فرهاد، تو عاشق من هستی یا یک آدم خودخواه؟!
فرهاد لبخند تلخی زد و گفت:
- عشق نامحدود تو مرا خودخواه کرده است.
و بعد با یک حرکت از جا برخاست و ادامه داد:
- خیلی خب، بلند شو برو پایین، چمدانت را هم ببر، من خسته ام و می خواهم بخوابم.
و مشغول تعویض لباسهایش شد. شیوا از جا برخاست و مقابل فرهاد ایستاد و گفت:
- نمی خواهی با من خداحافظی کنی؟
فرهاد نگاه عمیقی به شیوا نمود، او را بوسید و گفت:
- مواظب خودت باش عزیزم و سلام مرا به همه برسان، سعی کن خیلی زود دلتنگم شوی. فراموش نکن به محض رسیدن به تهران با من تماس بگیری. منتظر تماست هستم. حالا برو تا پشیمان نشدم.
شیوا چمدانش را برداشت، نگاه عمیقی به فرهاد نمود و از اتاق خارج شد. فرهاد خود را روی تخت رها کرد و به صداها گوش سپرد. صدای قدمهای شیوا در هنگام پایین رفتن از پله ها، صدای زنگ منزل، باز شدن در و صدای جان، صدای آرامش بخش شیوا و بسته شدن در، صدای روشن شدن ماشین و دور شدنش از آن خیابان همچون پتکی بر سر او فرود آمد. چشمانش را بست تا قطرات اشک راهی برای چکیدن پیدا نکنند. جوی باریکی از اشکهایش جاری گشت و بالشت را خیس نمود. احساس بدی به او دست داده بود و ناگهان احساس کرد شیوا را برای همیشه از دست خواهد داد. سراسیمه از اتاق خارج شد و خودش را به خیابان رساند. تنها سکوت شب بود و بوی غریبی که در آن پیچیده بود.
جان در حال رانندگی نگاهی به شیوا کرد و گفت:
- خب حالا کجا برویم؟
شیوا با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- منظورت چیست؟ خب معلومه فرودگاه.
جان با کمی دستپاچگی گفت:
- راستش... راستش من یک کار احمقانه کردم!
شیوا پرسید:
- کار احمقانه؟ تو چکار کرده ای جان؟
جان با ندامت گفت:
- راستش من آن روز در مورد بلیط به فرهاد دروغ گفتم.
شیوا با خشم گفت:
- واقعا که یک احمق به تمام معنا هستی. چرا این کار را کردی؟ باید توضیح بدهی.
جان گفت:
- صبر کن توضیح می دهم. خب من فکر کردم اگر بگویم برای دو روز دیگر بلیط رزرو کرده ام فرهاد خیلی سریع مجبور به تصمیم گیری می شود و رضایتش را اعلام می کند و همین طور هم شد.
شیوا با عصبانیت فریاد کشید:
- برگرد منزل، برگرد.
جان گفت:
- عصبانی نشو، من بالاخره توانستم بلیط تهیه کنم.
شیوا با همان لحن عصبانی گفت:
- برای چه وقت بلیط گرفته ای؟
جان گفت:
- برای همین امشب، اما نه برای ساعت ده، بلکه دو ساعت دیرتر. فکر کردم اگر زمان واقعی پروازمان را به او بگویم می فهمد که ما قبلا با هم صحبت کردیم و آن شب نقش بازی کرده ام.
شیوا با تمسخر گفت:
- تو دیوانه ای، حالا بگرد منزل.
جان گفت:
- باشه هر طور که دوست درای. اما فکر نمی کنی اگر برگردیم فرهاد ما را سوال پیچ می کند و ممکنه که شیمان شود؟
شیوا کمی فکر کرد. جان راست می گفت، اگر حالا برمی گشتند فرهاد هزارو یک جور سوال از آنها می کرد، چرا برگشته اند؟ و اگر بلیط برای ساعت دوازده رزرو شده چرا دو ساعت زودتر قصد ترک منزل را داشته اند و برای او ایجاد شک و شبهه میشد و ممکن بود پشیمان شود. با یادآوری حال فرهاد هنگام خداحافظی گفت:
- خیلی خب... برو فرودگاه.

sorna
04-04-2012, 04:47 PM
جان گفت:
- باید از فرودگاه با راننده ام تماس بگیرم و بگویم که ماشین را از فرودگاه برگرداند. واقعا متاسفم که ناراحتت کردم. فقط می خواستم با بردنت به ایران تو را خوشحال کنم.
شیوا نگاه پر از تردیدش را به او دوخت و گفت:
- چرا خوشحالی و راحتی من برایت مهم است؟ رابطه ما که از یک دوستی پاک و ساده بیشتر نیست.
جان با جدیت گفت:
- حق نداری در مورد من فکرهای نامربوطی بکنی. تو و فرهاد بهترین دوستان من هستید و به هر دو تای شما صادقانه علاقمندم. فرهاد یک مرد واقعی است و تو یک همسر واقعی برای او و وفادارترین زنی که در عمرم دیده ام.
شیوا گفت:
- پس اختلافتتان بر سر عشق و...
جان گفت:
- آن موضوع فراموش شده است. از طرفی هیمشه از فرهاد متشکر بوده ام که مانعی بر سر راه ازدواج من و جسیکا شد. اون زن بیمار روانی است.
شیوا با تمسخر گفت:
- واقعا...
جان دست برد تا صلیبش را بالا بگیرد که بیاد آورد دو روز قبل آن را گم کرده است. خنده کوتاهی کرد و گفت:
- به مسیح قسم!
شیوا پرسید:
- صلیب را پیدا نکردی؟
جان گفت:
- متاسفانه روی میزم نبود. اما پیداش می کنم. آن یک ارثیه خانوادگی است.
شیوا لبخندی زد و گفت:
- تو دیوانه ای جان. و فکر می کنم هیچ کس تا بحال موفق به شناخت تو نشده.
جان گفت:
- تو چطور؟ مرا شناخته ای؟
شیوا گفت:
- آره، تو یک آدم از بند گسیخته هستی که به هیچ قانونی احترام نمی گذاری و هیچ اهمیتی برای اعتقادات دیگران قائل نمی شوی. هیچ می دانی اگر فرهاد بفهمد در مورد ساعت پرواز به او دروغ گفته ایم، چه فکری می کند و چقدر عصبانی می شود؟ نه نمی دانی چون برایت اهمیت ندارد. تو فقط کار خودت را می کنی.
جان گفت:
- انقدر بد هستم؟ اگر از اعتبارم با خبر بودی این حرف را نمی زدی.
شیوا لبخندی زد و گفت:
- آره همین قدر بد هستی. در عوض غیرت و ناموس پرستی ات، جای همه آن خصایل نداشته ات را پر می کند.
جان خنده ای سر داد و گفت:
- حداقل به این موضوع پی برده ای. خوشحالم و خیلی متشکر، چون مورد اعتمادت قرار گرفتم.
فرهاد نگاهی به ساعتش انداخت و به سمت ایستگاه پرستاری رفت و خطاب به یکی از پرستاران گفت:
- پرستار، امروز از ایران تلفن دارم، لطفا مرا پیج کنید و وصل کنید به اتاقم.
پرستار گفت:
- حتما آقای دکتر.
فرهاد تشکر کرد و به سمت اتاقش رفت. جلوی در اتاق جسیکا را منتظر دید. جسیکا جلو رفت و گفت:
- سلام فرهاد...
فرهاد در حال وارد شدن به اتاقش گفت:
- سلام از این طرفها؟ کاری داشتی؟
جسیکا پشت سر فرهاد وارد اتاق شد و گفت:
- نه، کار بخصوصی نداشتم، فقط می خواستم بدانم که همسرت رفت؟
فرهاد کتش را درآورد و گفت:
- بله و تا نیم ساعت دیگر باید تهران باشد.
جسیکا با تردید گفت:
- با... با جان رفت؟
فرهاد این بار به او نگاه کرد، کمی مکث کرد و گفت:
- چطور مگه؟
جسیکا بلافاصله گفت:
- تو نباید آنقدر به او اعتماد کنی.
فرهاد پرسید:
- منظورت چیه؟
جسیکا گفت:
- خب همانطور که از من انتفام گرفت، می تواند...
فرهاد خنده کوتاهی کرد، روپوش سفیدش را به تن نمود و گفت:
- انقدر بدبین نباش. آتش سوزی آزمایشگاه جیمی اتفاقی بوده. در ثانی من و جان مشکلی با هم نداشتیم و نداریم و من کاملا به او اعتماد دارم.
و برای خروج به سمت در رفت. جسیکا با عجله گفت:
- اما موضوعی هست که تو کاملا از آن بی خبری.
فرهاد به سمت او چرخید و متفکرانه گفت:
- چه موضوعی؟
جسیکا سکوت کرد. فرهاد با دستپاچگی گفت:
- پرسیدم چه موضوعی؟ از طرف جان خطری شیوا را تهدید می کند؟
جسیکا گفت:
- نه، یعنی نمی دانم. فقط... جان مرا تهدید کرده که...
فرهاد به سمت او رفت و با جدیت گفت:
- برای چی تو را تهدید کرده؟ حرف بزن. تو چی می دونی؟
جسیکا سرش را پایین انداخت و گفت:
- تو می دانستی که جان در ایران عاشق شده و از آن دختر ایرانی خواستگاری کرده؟
فرهاد به جسیکا چشم دوخت و با تردید گفت:
- تو... تو چه می خواهی بگویی؟
جسیکا به فرهاد نگاه کرد و بریده بریده گفت:
- خب اون دختر... اون دختر شیوا بوده، همسر تو.
فرهاد ناباورانه به جسیکا خیره ماند و جسیکا ادامه داد:
- وقتی تو بهوش آمدی جان هم جوابش را از شیوا گرفت. خب اگر... اگر تو همان طور بیهوش می ماندی و بهبود پیدا نمی کردی جواب شیوا به جان چیز دیگری بود.
فرهاد با آشفتگی پشتش را به او کرد و با ناباوری گفت:
- این امکان ندارد. تو... تو اشتباه می کنی.
و با سرعت از اتاق خارج شد. در حین معاینه بیمارانش، حواسش جمع نبود و نمی توانست به خوبی حواسش را جمع کارش نماید. دائم به ساعتش نگاه می کرد و منتظر پیج ایستگاه پرستاری بود. یک ساعت بعد با آشفتگی به اتاقش برگشت، پشت میزش نشست و به تلفن چشم دوخت. نمی توانست حرفهای جسیکا را باور کند. چرا که شیوا نه تنها در این باره به او حرفی نزده بود، بلکه خیلی راحت و صمیمانه با جان برخورد می کرد و ناگهان یاد حرفهای جان در دوران ماه عسلشان افتاد. او مستقیما به مسئله ازدواج و عشقش در ایران اشاره کرده و گفته بود: "همیشه کسانی وجود دارند که در عشق یک قدم از من جلوتر هستند."
فرهاد زمزمه کرد: "چرا نفهمیدم؟ نفهمیدم که ممکن است آن یک نفر که همیشه یک قدم از او جلوتر بوده، من هستم و آن دختر شیوا بوده؟ او گفت و من نفهمیدم. او عمدا آپارتمان جسیکا را برای ما در نظر گرفت. می دانست که من در آنجا نمی مانم. او ما را به ویلایش برد. در اصل شیوا را به آنجا کشاند تا ثروت سرشار و زیباییهای زندگیش را ببیند. او از شیوا خواست قهوه درست کند، به عقاید من در مورد عشق اشاره کرد و من روی سرسرا ایستاده بودم که شیوا فنجانها را شکست. رنگش پریده بود و فشارش افتاده بود. جان باید چیزی به او گفته باشد یا شاید هم تهدیدش کرده. چقدر احمق بودم که نفهمیدم. اون کثافت کار تدریس را از وقتی شروع کرد که ما به آمریکا آمدیم. او با پارتی و کلی خرج از شیوا در همان دانشگاه ثبت نام کرد و بعد دائم مثل یک سگ دور و بر ما، در حقیقت شیوا پرسه می زد. شیوا قرار بود رشته مرا ادامه دهد، اما به یکباره تغییر عقیده داد و رشته ای را انتخاب کرد که جان، آن را خوانده بود و تدریس می کرد. اوایل از جان بدش می آمد اما بعد... نه... نه شیوا پاک و ساده است و..."
سرش را که سنگین شده بود به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست و با یادآوری شیوا و جان در لابراتوار تحقیقاتی، فورا سرش را بلند کرد، به ساعتش نگاه کرد، گوشی را برداشت، از قسمت پرستاری تقاضا کرد یک خط آزاد در اختیارش قرار دهند. تصمیم گرفت اول با فرودگاه تماس بگیرد و مطمئن شود پرواز بدون تاخیر به ایران رسیده. هیچ کس از رفتن شیوا به ایران خبر نداشت و او نمی خواست در صورت تاخیر پرواز، همه را نگران سازد. با در اختیار گرفتن یک خط آزاد، فورا شماره اطلاعات هوایی در فرودگاه را گرفت و با برقرار شدن تماس گفت:
- سلام، خسته نباشید. می خواستم بدانم پرواز ساعت ده شب قبل به مقصد تهران، با تاخیر به ایران رسیده؟
مسئول اطلاعات گفت:
- ما برای ده شب، پروازی به مقصد ایران نداشتیم.
قلب فرهاد داشت از کار می افتاد. با تشویش گفت:
- می بخشید می خواستم بدانم آقای جان لوییس و خانوم شریف، پروازی به ایران داشته اند؟

sorna
04-04-2012, 04:48 PM
متصدی بلافاصله گفت:
- اًه... آقای پروفسور لوییس را می گویید؟
فرهاد با عجله پاسخ داد:
- بله ... بله.
متصدی گفت:
- بله ایشان را بخوبی می شناسم. ایشان دیشب رأس ساعت دوازده همراه خانومی جوان با پرواز ساعد دوازده به ایران عزیمت کردند.
فرهاد ناباورانه ، بدون تشکر از متصدی ، گوشی را روی دستگاه قرار داد. با سردرگمی دستش را روی پیشانی اش قرارداد و از جا برخاست. نمی دانست باید چه کند. افکارش به هم ریخته بود. نمی توانست درست تصمیم بگیرد. احساس تهوع میکرد. چاره ای نداشت جز صبر. باید صبر می کرد تا شیوا تماس بگیرد و همه چیز را برایش توضیح دهد.
شیوا با هیجان خودش را به در خروجی رساند. جلوی در خروجی هواپیما ایستاد و با چشمانی اشک بار، شوق زده به فضای فرودگاه نگاه کرد. نفس عمیق کشید تا بوی آشنای وطنش را حس کند و ریه هایش را از هوای ایران پر سازد. جان با تبسمی به او نگاه کرد و آهسته گفت:
- حالا نه شیوا ، اینجا نه ، ترافیک ایجاد کرده ای.
زیر بازویش را گرفت و او را به سمت پله ها هدایت کرد و شیوا با گامهای لرزان از پله ها پایین رفت. او سر از پا نمی شناخت. به ایران برگشته بود، به وطنش به آنجا که عشق معنای حقیقی می گرفت.
از فرودگاه که خارج شد، جان ماشینی گرفت. شیوا با ولعی تمام از شیشه به خیابانها نگاه کرد. چراغها نورافشانی می کردند و مردم در حال عبور و مرور در خیابانها بودند. زندگی جریان داشت و هیچکس از شوق او برای بازگشت به وطنش خبر نداشت. آهسته گفت:
- خوش به حال شما که رنج غربت را تحمل نکرده اید!
راننده از آینه نگاهی به او کرد و گفت:
- خارج تشریف داشته اید؟
شیوا گفت:
- بله آمریکا. نمی دانید چقدر دلتنگ این خیابانها ، این مردم و این هوای آشنا شده بودم.
راننده لبخندی زد و گفت:
- خیلی از مردم حسرت شما فرنگ رفته ها را می خورند.
سپس آهنگی ایرانی داخل ضبط قرار داد و گفت:
- به وطن خوش آمدید.
شیوا تشکر کرد و بار دیگر به مناظر چشم دوخت. دلش می خواست فریاد بکشد:((من آمدم)
دقایقی بعد ، همراه جان در مقابل منزل پدرش پیاده شدند. او سر جایش مات و مبهوت ایستاده بود. در آن دو سال هیچ چیز در کوچه تغییر نکرده بود و او باور نمی کرد. دو سال از آن محیط دوست داشتنی دور بوده است. قدمهایش او را یاری نمی کردند تا به سمت در پیش برود. جان که متوجه حال او شده بود با خنده گفت:
- نمی خواهی زنگ بزنی؟
شیوا به سختی قدم برداشت ، جلو رفت و زنگ را فشرد. صدای امیر در آیفون پیچید:
- کیه ؟
شیوا با صدایی به بغض نشسته ، آهسته گفت:
- بابا ...!
امیر که صدای او را نشنیده بود بار دیگر پرسید:
- کیه ؟
شیوا این با بلندتر گفت:
- بابا... من هستم شیوا...
امیر ناباورانه فریاد زد:
- شیوا ... دخترم ، واقعاً...
بلافاصله دکمه زنگ را فشرد و در باز شد و با عجله به سمت حیاط دوید. شیوا در را هل داد و وارد حیاط شد. با دیدن پدرش ، بغضش ترکید و با سرعت خودش را به او رساند و در آغوش او رها شد. هر دو اشک شوق ریختند. جان با تبسمی شاهد آن منظره باشکوه بود، چمدان شیوا را در داخل حیاط قرارداد، آهسته دررا بست و رفت. با صدای بسته شدن در ، هر دو به سمت در برگشتند. امیر اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- پس داماد عزیزم کجاست؟
شیوا گفت:
- متأسفانه نتوانست مرخصی بگیرد و مرا با جان لوییس راهی کرد.
امیر گفت:
- پس آقای لوییس کجا رفت؟ چرا اطلاعی ندادی که می آیی تا به فرودگاه بیایم؟
شیوا به سمت در رفت و گفت:
- اجازه بدهید جان را صدا بزنم.
و به کوچه رفت ، جان را که سر کوچه رسیده بود صدا زد، خودش را به او رساند و گفت:
- کجا می روی جان؟
جان لبخندی زد و گفت:
- به یک هتل عالی !
شیوا گفت:
- پس منزل ما را لایق خودت نمی دانی.
جان گفت :
- اًه.. باورکن منظورم این نبود. می دانم تو و پدرت کلی با هم حرف دارید. این طوری شما راحت هستید.
شیوا گفت:
- نترس ، مزاحم نیستی بیا برویم داخل.
جان مصرانه گفت:
- نه شیوا، اجازه بده بروم هتل ، این طوری بهتر است. اینجا ماندنم صورت خوشی ندارد. از هتل با تو تماس می گیرم ومحل اقامتم و شماره تماسم را به تو می دهم.
شیوا با لبخند نگاهش کردو گفت:
- باشه آقای پروفسور. هر طور شما صلاح می دانید. بخاطر همه چیز متشکرم.
جان لبخندی زدو از او جدا شد. وقتی به داخل منزل برگشت، پدش هم با سینی شربت وارد سالن شد و پرسید:
- آقای لوییس رفت؟
شیوا گفت:
- بله ، گفت اینجا بودنش صورت خوشی ندارد.
امیر گفت:
- مرد فهمیده ایست. خب چه خبر؟ فرهاد چطوره؟
شیوا روی مبل نشست و گفت:
- خوبه. خیلی به شما سلام رساند. خیلی دلش می خواست بیاید اما نتوانست مرخصی بگیرد.
امیر لیوان شربت را مقابل شیوا قرارداد و گفت:
- لابد خان جان هم خبر ندارد که آمده ای ایران.
شیوا گفت:
- نه ، خان جان هم نمی داند.
امیر گفت:
- خب تا تو شربتت را می خوری من با او تماس می گیرم و می گویم که تو آمده ای.
شیوا گفت:
- بهتر نیست ما برویم آنجا؟
امیر لبخندی زد و گفت:
- چرا عزیزم. بهتره که تو بروی آنجا. به هر حال آنجا خانه توست و خان جان هم مادر شوهر توست. تو کمی استراحت کن تا من آماده شوم.
شیوا گفت:
- هنوز هم که تنها هستید.
امیر با خنده از جا برخاست و گفت:
- تنها؟ نه... خاطرات مادرت هیچ وقت مرا تنها نمی گذارد.
شیوا با شیطنت گفت:
- فقط مادر؟
امیر این با بلندتر خندید و گفت:
- و البته دختر شیطونم!
خان جان با دیدن شیوا غافلگیر شد. شیوا را محکم در آغوش کشید و بوسید و سعی کرد بوی فرزندش را از لابه لای تار و پود لباسهای شیوا استشمام کند. او با رویی گشاده از شیوا استقبال کرد و سفارش یک شام مفصل را داد. شیوا برا باز کردن چمدانش و تعویض لباس ، پدرش و خان جان را تنها گذاشت و به طبقه بالا رفت.
پشت در اتاقشان که رسید ، ابتدا کمی مکث کرد و بعد در را باز کرد. کلید برق را زد، با روشن شدن اتاق ، شیوا بیاد شب عروسیشان و تمام خاطراتش افتاد و ناگهان به یاد قولی که به فرهاد داده بود افتاد. با عجله به سمت تلفن رفت. مطمئن بود که حسابی او را نگران خودش کرده. سریعاً شماره منزلشان را گرفت و منتظر برقراری تماس شد. با برقرار شدن ارتباط، صدای فرهاد در گوشی پیچید:
- بله بفرمائید.
شیوا فوراً گفت:
- سلام فرهاد ، من هستم شیوا.
فرهاد که تا آن وقت ، لحظاتی سخت را سپری کرده بود، روی مبل نشست. سعی کرد خشم و ناراحتی اش را پنهان کند. با صدایی گرفته گفت:
- سلام.
شیوا متوجه لحن و برخورد سرد فرهاد شد و گفت:
- خوبی فرهاد ، چرا صدایت گرفته؟
فرهاد که به سختی خودش را کنترل می کرد تا فریاد نکشد، گفت:
- می دانی چقدر منتظر تماست مانده ام؟
شیوا گوشه لبش را گزید و گفت:

sorna
04-04-2012, 04:48 PM
-معذرت می خوام.
فرهاد گفت: فقط همین؟ پاسخ تو در برابر سه ساعت انتظار پر از تشویش من فقط یک عذرخواهی است؟
شیوا ناباورانه گفت:
-خب.. نه .. اما...
فرهاد-اما چی؟ فراموشم کردی، درسته؟
شیوا- به من حق بده، باید خستگی می گرفتم.
فرهاد-بله...بله...باید خستگی می گرفتی. ببینم برای برقراری یک تماس تلفنی به چقدر انرژی احتیاج هست؟
شیوا-نمی خواهی حال مادرت و پدرم را بپرسی؟
فرهاد با کمی عصبانیت گفت:
-ترجیح می دهم اول بدانم آن دو ساعت کجا بودی؟
شیوا با دستپاچگی گفت: منظورت چیه فرهاد؟ خب من به محض رسیدن به ایران رفتم منزل پدرم و حالا هم...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با خشم گفت:
-معلومه که به محض رسیدن به ایران رفتی منزل پدرت، چوم داری با من صحبت می کنی. منظور من وقتی است که از منزلمان در نیویورک خارج شده ای. شما ساعت ده پرواز نداشتید، یعنی اصلا برای ایران، ساعت ده پروازی صورت نگرفته . خب...منتظرم.
شیوا فقط سکوت کرد. قلبش به شدت می زد. فرهاد در نهایت عصبانی فریاد زد:
کجا بودی؟ و یا بهتر است بگویم کجا بودید؟ تو و جان...
شیوا-ما توی فرودگاه بودیم.
فرهاد-جان به من دروغ گفت که برای ساعت ده بلیط رزرو کرده و دو ساعت و نیم زودتر تو را از منزل خارج کرد، چرا؟
شیوا-من...من نمی دانم.
فرهاد فریاد زد:
-باید توضیح بدهی تو به چه حقی به من دروغ گفتی؟ تو نفهمیدی که جان با این کار سعی دارد مرا نسبت به تو بدبین کند؟
شیوا-اینطور نیست. فقط فکر می کردم اگر به منزل برگردم تو پشیمان می شوی و اجازه نمی دهی به ایران بروم. باور کم من هم نمی دانستم جان در مورد بلیط ها به ما دروغ گفته...خب...خب...اون دروغ گفت که تو...تو مجبور به تصمیم گیری شوی و ...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
-چرا؟ چرا می خواست که خیلی سریع جواب بدهم و برای رفتن تو به ایران رضایت بدهم؟
شیوا با کلافگی گفت: من نمی دانم.
فرهاد- بسیار خوب، حالا به من توضیح بده چرا این همه مدت از من پنهان کردی که تو همان دختری هستی که جان در ایران عاشقش شده؟
شیوا این بار نزدیک بود پس بیفتد. فرهاد بار دیگر فریاد زد:
-پرسیدم چرا از من پنهان کردی که جان خواستگار تو بوده؟
شیوا با صدایی لرزان گفت:
-فرهاد خودت خوب می دانی من به غیر از تو چندین خواستگار دیگر هم د اشته ام اما هیچ وقت نخواستی آنها را به تو معرفی کنم و یا حتی...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
-جان فرق می کند. یعنی خودت نمی فهمی؟ ما با او در تماس بودیم. از طرفی تو به او هیچ جوابی ندادی، یعنی به او فهماندی جوابش بستگی به بهبودی یا وخامت حال جسمانی من دارد.
شیوا فورا گفت: اینطور نیست. من خیلی صریح و سریع به او جواب منفی دادم. باور کن فرهاد.
فرهاد گفت: بسیار خوب این موضوع را رو در رو حل می کنیم. و اما ... تو دیگر حق نداری با جان در تماس باشی. تا هروقت شده در ایران می مانی تا خودم بیایم دنبالت، حتی اگر یکسال طول کشید.
شیوا معترضانه گفت:
-اما فرهاد، من باید...
فرهاد برای اولین بار به شیوا گفت:
-ساکت باش، نمی خواهم صدایت را بشنوم.
و بدون خداحافظی گوشی را روی دستگاه قرار داد. شیوا هم تماس را قطع کرد. لبه ی تخت نشست و با درماندگی سرش را در میان دستانش گرفت. می دانست اشتباه بزرگی را مرتکب شده اما دوست داشت فرهاد آرامتر این مسئله را حل کند. با صدای خان جان بغضش را فرو داد و به سالن پائین برگشت. دیگر آن شور و شوق اولیه در او دیده نمی شد. همان شب خان جان تصمیم گرفت به افتخار ورود شیوا میهمانی شامی برای شب بعد در ویلا برگزار کند. به اتفاق هم لیستی از اسامی میهمانان تهیه کردند. خان جان را هم در لیست مسهمانان قرار داد تا از او تشکر کرده باشد.
* * *
شیوا برای صرف صبحانه به باغ رفت. با ورود به باغ متوجه حضور قرامرز و خانواده اش شد. فرامرز به محض دیدن شیوا از جایش برخاست و با گشاده رویی گفت:
-سلام خانوم دکتر، رسیدن به خیر، حالتان چطور است؟
شیوا لبخندی زد و گفت: متشکرم فرامرز خان، خوبم.
سپس با مرجان روبوسی و احولپرسی کردو همراه آنها دور میز نشست فرامرز بار دیگر او را خطاب قرار داد و گفت:
-بمحض اینکه فهمیدم آمده اید، آمدم اینجا.
شیوا فنجان چای را از دست خان جان گرفت و گفت:
ممنون از لطفتان، خوشحالم کردید.
فرامرز-حال برادرم چطور است؟ چرا نیامد؟
شیوا-خوبه و همگی شما را سلام رساند. احتمالا تا یکماه دیگر مرخصی بگیرد و به ایران بیاید.
فرامرز با شوخی گفت: دقیقا دو سال است که او را ندیده ام. لابد دیگر حسابی پیر شده!
شیوا خندید و گفت: اه نه...او هنوز شاداب و سرحال است.
فرامرز گفت: شما که ماشاالله جوانتر شده اید.
مرجان- بله دیگر... و بخاطر همین مسئله است که شیوا جون تصمیم به بچه دار شدن نگرفته. رحمی به حال فرهاد بیچاره کن!
شیوا لبخند تلخی زد. خان جان با کمی ناراحتی گفت:
-بهتر است در مورد مسائل خصوصی دیگران دخالت نکنی.
مرجان با دلخوری جواب داد:
-اواه...وقتی که من و فرامرز ازدواج کردیم هنوز یک ماه از عروسیمان نگذشته بود شما به دست و پا افتادید که باید هرچه زودتر بچه دار شویم، حالا که نوبت به شیوا جون رسیده...
خان جان حرف او را قطع کرد و گفت:
وضعیت شما فرق می کرد.
مرجان-بله فرق می کرد. فرامرز آن وقتها خیلی جوانتر از حالای فرهاد بود و بالطبع من هم کوچکتراز شیوا جون بودم. فرامرز الان چهل و سه ساله است و پسربزرگمان شانزده ساله است.
خان جان- شیوا هنوز سنی ندارد.
مرجان- بله زمان ما فرق می کرد، جون من نوزده ساله بودم که به توصیه شما مادر شدم.
فرامرز این بار با عصبانیت گفت:
-مرجان بس کن. همان طور که مادر گفت مسائل خصوصی فرهاد و شیوا به ما ربطی ندارد.
شیوا با اندوه برخاست و گفت:؟
-خیلی می بخشید ولی باید به چند تا از دوستانم زنگ بزنم.
و آنجا را ترک کرد. بعد از رفتن شیوا خان جان با عصبانیت گفت:
-آخر کاری می کنی که به خاطر وراجی هاو فضولی هایت زبانت را ببرم! از همین حالا گفته باشم هیچ دوست ندارم امشب حرف بچه دار شدن شیوا و فرهاد را سر هر میزی بشنوم.
سپس رو به فرامرز گفت:
-تو هم لطف کن و همراه قاسم برای خرید برو . کلی کار داریم.
فرامرز نگاه سرزنشباری به مرجان کرد و از سرمیز برخاست. شیوا هم وقتی به اتاق برگشت با پروانه تماس گرفت و او و خانواده اش را برای شام شب دعوت کرد. پروانه از ورود شیوا به ایران بسیار خوشحال شد و قول داد که شب به دیدنش برود.
بعد از قطع تماس از اتاق خارج شد. خان جان از تلفن پائین مشغول صحبت بود. با دیدن او گفت: لطفا گوشی، شیوتا جان آمد.
شیوا پرسید:

sorna
04-04-2012, 04:48 PM
- کیه خان جان؟
خان جان گوشی را به دست شیوا داد و گفت:
- آقای لوییس... خودم برای شب دعوتش کردم.
شیوا گوشی را گرفت و گفت:
- سلام جان، صبح بخیر.
جان گفت:
- سلام، صبح شما هم بخیر، با فرهاد تماس گرفتی؟
شیوا پاسخ داد:
- بله تماس گرفتم.
جان گفت:
- خب، حالش چطور بود؟
شیوا نگاهی به خان جان کرد و گفت:
- خیلی بد، شب برایت می گویم.
جان متوجه شد که شیوا نمی تواند بطور واضح صحبت کند. پرسید:
- فهمیده که ساعت پروازمان را به او دروغ گفتیم؟
شیوا گفت:
- بله.
جان با صدای بلندی گفت:
- مسیح به دادمان برسد. باشه شب می بینمت و در موردش صحبت می کنیم. حالا شماره هتل را یادداشت کن.
شیوا شماره تماس او را یادداشت کرد و بعد از خداحافطی گوشی را روی دستگاه قرار داد.
نزدیکیهای غروب بود که سر و کله مهمانان در باغ پیدا شد. شیوا دائم از جا برمی خاست و با دوستان و آشنایان احوالپرسی می کرد. شکوه و مهرداد نیز به شام دعوت شده بودند. شیوا با کمال تعجب و ناباوری فهمید که آنها بچه دار شده اند. با شادمانی از صمیم قلب به شکوه تبریک گفت و آرزو کرد که فرزندشان با سلامتی کامل به دنیا بیاید.
بالاخره پروانه به همراه خانواده اش از راه رسیدند. دو دوست بعد از مدتها دوری، با شوق یکدیگر را در آغوش کشیدند. پروانه با هیجان گفت:
- وای نگاهش کن، واسه خودش خانومی شده، چقدر تغییر کرده ای شیوا.
شیوا با لبخندی گفت:
- تو هم خیلی فرق کرده ای، راستی نامزد نکردی؟
پروانه همراه او روی صندلی نشست و گفت:
- انقدر بی معرفت هستم؟ نامزد کنم و تو بی خبر باشی؟ البته یک خواستگار سمج و مناسب دارم، شاید جواب دادم.
شیوا گفت:
- مبارکه. حالا این آقای بدبخت کی هست که چشمش تو را گرفته؟
پروانه خندید و گفت:
- یکی از دوستان برادرم پیام. خب تو از خودت تعریف کن، این طور که معلومه هنوز حرف شوهرت را گوش نکرده ای و مامان نشده ای!
غم به چهره شیوا دوید و با اندوه گفت:
- یک زمانی من ناز می کردم، حالا نوبت دست تقدیر است که مرا به بازی بگیرد و برای این امر با من ناز کند. باید یک مدت صبر کنم تا...
و سکوت کرد. پروانه دست او را گرفت و با لحنی دلگرم کننده گفت:
- مهم نیست. این یک مدت هم اضافه بر آن دو سال. راستی چه خبر از شوهر پولدار و جان فدایت؟
شیوا لبخندی زد و گفت:
- خوبه، گرفتار کار و زندگی است.
در همین هنگام نگاهش به جان افتاد که با دسته گلی زیبا وارد باغ می شد. آراسته تر از همیشه در لباسهای شیک و گران قیمتش توجه همه را به خود جلب کرد. در نبود فرهاد او در میان جمع مردان می درخشید. از وضع ظاهری اش همه فهمیدند او یک خارجی متمول و مشهور است. یک راست به سمت خان جان رفت و با ادبی فراوان گلها را تقدیمش کرد، با او، امیر، فرامرز و خانواده اش به گرمی احوالپرسی کرد. پروانه در حالیکه نگاهش را از جان نمی گرفت پرسید:
- او باید همان جان لوییس باشد که تعریفش را می کردی.
شیوا گفت:
- بله خودش است، یک میلیاردر تحصیل کرده آمریکایی و مسیحی!
جان به سمت آنها رفت. هر دو از جا برخاستند، با هر دوی آنها احوالپرسی کرد و خطاب به شیوا گفت:
- لطف می کنید چند لحظه با هم خصوصی صحبت کنیم؟
شیوا رو به پروانه کرد و گفت:
- معذرت می خواهم، الان برمی گردم.
و هر دو به تنهایی پشت میز دیگر نشستند. جان بدون مقدمه گفت:
- پس شوهرتان تبدیل به کوه آتشفشانی شده که هر لحظه ممکن است فوران کند و مواد مذابش مرا هم نابود سازد!
شیوا با جدیت گفت:
- جان خواهش می کنم دست از لودگی بردار و جدی باش. فرهاد فهمیده که تو قبلا از من خواستگاری کرده ای، همه چیز را می داند.
جان حالتی جدی به خود گرفت و با دستپاچگی گفت:
- چی؟ فهمیده؟ یا مریم مقدس!
شیوا گفت:
- بله فهمیده و خیلی عصبانی بود که موضوع را از او پنهان کرده ام. خیلی... خیلی ناراحت بود.
جان به صندلی تکیه زد و گفت:
- پس باید تا یک مدتی از جلوی چشمش دور باشم وگرنه شکارش می شوم.
شیوا پوزخندی زد و گفت:
- یک مدت نه، بلکه برای همیشه! از من هم خواست که دیگر تو را نبینم، اما جان او از کجا موضوع خواستگاری تو را فهمید؟
جان سیگارش را روشن کرد و گفت:
- من آن جسیکای احمق را با دستهای خودم خفه می کنم. قبل از اینکه بیایم ایران تهدیدم کرد که همه چیز را به فرهاد می گوید. حالا نتیجه این کار احمقانه اش را می بیند.
شیوا با تعجب گفت:
- تو در این باره به او حرفی زده بودی؟
جان پاسخ داد:
- انقدر مرا احمق تصور نکن. نمی دانم اون مارمولک از کجا موضوع را فهمیده، به هر حال باید جایی برای مخفی شده پیدا کنم.
شیوا گفت:
- تو همه چیز را به شوخی می گیری. فرهاد واقعا عصبانی بود. شاید باور نکند که ما بدون هیچ قصدی از ساعت پرواز به او دروغ گفته ایم.
جان نگاهش را به شیوا دوخت و با خونسردی گفت:
- این دیگه مشکل خودش است. نباید به همسرش بی اعتماد باشد!
شیوا با کمی عصبانیت گفت:
- اون حق داره که باور نکنه. مقصر تو هستی. تو با دورغ احمقانه ات در مورد رزرو بلیطها مرا توی دردسر انداختی.
جان لبخندی زد و گفت:
- همین دروغ احمقانه من بود که باعث شده تو حالا اینجا در کنار دوستان و خانواده ات باشی. لااقل برای تو نفعی داشته.
شیوا گفت:
- آره... تمام تعطیلات را باید با افکاری مغشوش سپری کنم.
جان گفت:
- فکرش را نکن. دوری تو به اندازه کافی روی فرهاد اثر خواهد گذاشت و به محض ورودش به ایران و دیدن همه چیز را فراموش می کند. پس با خیالی راحت تعطیلات را خوش بگذران. راستی گفته بودی مادر بزرگت در اصفهان زندگی می کند. من قصد دارم از آنجا هم دیدن کنم. اگر دوست داشته باشی می توانی...
شیوا با خشم گفت:
- جان، انگار نمی فهمی!
جان خنده کوتاهی کرد و گفت:
- من که نخواستم تنهایی بروم. می توانی با مادر فرهاد بیایی. به هر حال من یک ماشین کرایه کرده ام و ماشینم خالیست.
در همین هنگام خان جان به سمت میز آنها رفت و خطاب به شیوا گفت:
- شیوا جان، فرهاد پشت خط است. البته وقتی فهمید آقای لوییس اینجا هستند خواست با ایشان هم صحبت کند.
شیوا با تشویش به جان نگاه کرد و او با خونسردی از جا برخاست و هر دو با هم به سالن رفتند. جان گوشی را برداشت و گفت:
- الو... جان هستم.
فرهاد در نهایت خشم و عصبانیت فریاد کشید:
- می کشمت جان، با دستهای خودم خفه ات می کنم! بهت قول می دهم.
جان گفت:
- احتیاجی به قول نیست. از صدایت معلوم است. اما بگو بدانم این شیوه جدید برای سلام و احوال پرسی از کی آنجا رایج شده؟
فرهاد با همان عصبانیت گفت:
- تو یک دلقک هستی! آنجا چه غلطی می کنی؟
جان گفت:
- خب هنوز که معلوم نشده مادرت برای انجام چه غلطی این همه میهمان را دعوت کرده. هر وقت معلوم شد...
فرهاد با خشم فریاد زد:
- احمق! چه نقشه ای برای زندگی من کشیده ای؟
جان پوزخندی زد و گفت:
- بس کن فرهاد. این افکار شوم را بریز دور و به همسرت اطمینان داشته باش.
فرهاد گفت:
- پس شیوا همه چیز را به تو گفته. اما من به او اطمینان دارم. این...

sorna
04-04-2012, 04:49 PM
تو هستی که فکر مرا آشفته کرده ای. همانطور که زندگی جسیکا را به آتش کشیده ای، قصد سوزاندن زندگی مرا هم داری.
جان گفت:
- گوش کن فرهاد، من نمی دانم جسیکا چه حرفهایی به تو زده اما تو...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
- تو گوش کن، من اجازه نمی دهم پست فطرتیهای تو دامنگیر شیوا و زندگی من بشود. اگر مطمئن شوم چنین نیتی داری با یک گلوله خلاصت می کنم و آن مغز نابغه ات را تقدیم موزه نیویورک می کنم.
جان با ناراحتی گفت:
- به تو اجازه نمی دهم مرا پست فطرت خطاب کنی، در حالیکه در تمام این مدت روابطی دوستانه با تو و همسرت داشته ام. به دور از تمام آن افکار پلیدی که تو از من در فکرت گنجانده ای.
فرهاد با تمسخر گفت:
- واقعا... پس لطف کن و دلیلی برای دروغت در مورد ساعت پروازتان بیاور.
جان گفت:
- از روی حماقت آن کار را کردم و حالا دارم نتیجه اش را می بینم.
فرهاد با خشم گفت:
- و خواستگاری ات از شیوا... حرفهایت در ماه عسل ما...
جان مکثی کرد و گفت:
- اون قضیه قبل از ازدواج شما دو تا بوده، حالا برای من همه چیز تمام شده است.
فرهاد گفت:
- اما تو هنوز هم داری ادامه اش می دهی. با توجهاتت به شیوا، اما من نمی گذارم.
جان گفت:
- فرهاد تو سخت در اشتباهی. من هیچ قصد بدی ندارم. دیگر حرفی ندارم. همسرت اینجاست، با او صحبت کن.
و با ناراحتی گوشی را به دست شیوا سپرد و از سالن خارج شد.
شیوا گفت:
- الو سلام فرهاد.
فرهاد پاسخی نداد. شیوا دوباره گفت:
- با من قهر کرده ای؟ می خواهی از این به بعد عمو فرهاد صدایت کنم؟
فرهاد لبخندی زد اما با جدیت گفت:
- قرارمان چی بود؟
شیوا گفت:
- منظورت از قرارمان قطع رابطه ام با جان است؟
فرهاد گفت:
- پس فراموش نکرده ای.
شیوا گفت:
- مادرت دعوتش کرد، به من هیچ ارتباطی ندارد.
فرهاد گفت:
- می توانستی او را منصرف کنی، درسته؟
شیوا گفت:
- چطور باید منصرفش می کردم؟ اگر این کار را می کردم خان جان هزار جور سوال از من می کرد. اول می پرسید چرا دعوتش نکنم، چرا از او خوشت نمی آید؟ پس چرا راضی شدی که با او بیایی ایران؟ دست آخر هم می پرسید پس چرا فرهاد اجازه داده که تو را همراهی کند؟
فرهاد گفت:
- این من نبودم که به تو اجازه سفر دادم. این اصرارها و لجاجتهای تو بود که باعث همراهیت با جان شد.
شیوا با ناراحتی گفت:
- تو اصلا مرا درک نمی کنی فرهاد.
فرهاد گفت:
- آها، درکت نمی کنم، آره... خب می توانستم جای پدرت باشم.
شیوا گفت:
- منظورم این نبود. اصلا بگو بدانم مگه تو به من اعتماد نداری؟
فرهاد با عصبانیت گفت:
- شیوا اگه اینجا بودی بخاطر این حرف، برای اولین بار توی دهانت می زدم. موضوع اعتماد من به تو نیست. موضوع این است که جان یک شارلاتان واقعی است. او مثل یک شیر زخم خورده می ماند. همان طور که جسیکا را به آتش کشید، قصد بر هم زدن زندگی ما را هم دارد.
شیوا گفت:
- تو اشتباه می کنی فرهاد. جان چنین آدمی نیست. تو هنوز او را بخوبی نشناختی و...
فرهاد با لحن ملایمتری گفت:
- ببین عزیزم تو یک زن ساده و بی آلایش هستی. بی خبر از نیرنگها و فریبکاریهای آدمهایی مثل جان. حالا خواهش می کنم به حرف من گوش کن و از او کناره بگیر.
شیوا گفت:
- باز هم می گویم تو در مورد جان اشتباه می کنی، اما همانطور که می خواهی از او فاصله می گیرم. هر چند تا بحال هم آن طور که تو فکر می کردی نبوده. اما تو چرا به جسیکا اعتماد کرده ای؟ فکر نمی کنی او هم بخواهد از تو انتقام بگیرد؟
فرهاد گفت:
- از یک زن تنها و داغ دیده چه کاری جز بزرگ کردن تنها فرزندش می آید؟
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
- بسیار خب، تو می توانی به توصیه های آن زن گوش کنی و هر روز به اینجا زنگ بزنی و مطمئن شوی جان اینجا نیست.
فرهاد با ناراحتی گفت:
- تو خیلی عوض شده ای شیوا!
شیوا با تغیر گفت:
- آره من عوض شدم، چون تو دائم در حال جانبداری از آن زن و بچه اش هستی و من هم نباید ایرادی بگیرم و یا اعتراض کنم اما تو...
فرهاد گفت:
- من چی؟ بله من مقصر هستم که موضوع گفتنت راجع به ساعت پرواز و خواستگاری جان را فراموش کردم.
شیوا با ناراحتی گفت:
- می توانی فراموش نکنی، هر وقت فرصت کردی تو و جسیکا در موردش تحقیق کنید و تا می توانی مرا سوال پیچ کن که کجا بودیم و چرا موضوع خواستگاری جان را پنهان کردم.
فرهاد با عصبانیت گوشی را روی دستگاه کوبید و ارتباط قطع شد.
جان شب بعد به اصفهان سفر کرد و شیوا او را تا هنگام عزیمتش به آمریکا که برای خداحافظی از او و خان جان به ویلا رفت، ندید. بعد از رفتن جان، شیوا و خان جان به همراه امیر برای چند روزی عازم اصفهان شدند. در تمام مدتی که شیوا در ایران بود، فرهاد با او تماس نگرفت و اگر شیوا با او تماس می گرفت با سردی پاسخش را می داد.
خان جان به خوبی از اختلافات بوجود آمده بین آن دو آگاهی داشت اما ترجیح می داد در آن دخالتی نکند و حل مشکلاتشان را به عهده خودشان واگذارد.

فرهاد در را با کلیدش باز کرد و وارد شد. با گامهای آهسته قدم برمی داشت. قصد داشت او هم همه را غافلگیر کند. چند متر مانده به ساختمان ایستاد. خان جان پشت به او روی صندلی نشسته بود و مثل همیشه، حافظ می خواند. لبخندی بر لب نشاند و به اطرافش نگاه کرد. همه چیز مثل سابق بود. آهسته به خان جان نزدیک شد و غافلگیرانه دستانش را روی چشمان او قرار داد. خان جان جیغ خفیفی کشید و گفت:
- چه کسی قصد شوخی با مرا دارد؟ فرامرز تو هستی؟
و با دستنش انگشتان کشیده فرهاد و حلقه ازدواجش را لمس کرد و با هیجان فریاد زد:
- فرهاد، پسرم!
فرهاد خندید و دستانش را برداشت و هر دو یکدیگر را تنگ در آغوش کشیدند. اشک شوق از چشمان خان جان جاری گشت، نفس عمیقی کشید و بوی فرزندش را استشمام کرد و با گریه گفت:
- فرهاد جان، پسرم نمی دانی چقدر دلتنگت بودم.
هر دو روی صندلی نشستند. فرهاد بغضش را فرو داد و گفت:
- من هم همین طور مادر جان. هم دلتنگ شما بودم و هم محتاج آغوش گرمتان.
خان جان اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- باید خوب نگاهت کنم تا تلافی این دو سال را درآورده باشم.
فرهاد سر خم کرد تا دستان او را ببوسد اما خان جان فورا دستانش را عقب کشید و در عوض دست پر مهرش را بر سر او کشید و او را بوسید و غم دوری او را با آهی از سینه بیرون ریخت. فرهاد با لبخند به او نگاه کرد و گفت:
- حالتان چطور است مادر عزیزم؟
خان جان دستش را روی دست فرهاد قرار داد و با عطوفت نگاهش کرد و پاسخ داد:
- خوبم، فقط غم دوری شما مرا آزار می دهد. به هر طرف نگاه می کنم تو و شیوا را می بینم.
فرهاد دست او را نوازش کرد و گفت:
- تمام می شود، و باز همه دور هم جمع می شویم و شبها برایمان فال می گیرید.
سپس نگاهی به دور و بر نمود و بریده بریده گفت:
- پس... پس شیوای من... او کجاست؟
خان جان با خنده گفت:
- خیلی دلتنگ همسرت هستی؟
فرهاد گفت:
- وای مادر دست روی دلم نگذار، بدجوری مرا وابسته و اسیر خود...

sorna
04-04-2012, 04:52 PM
کرده با رفتنش خانه دلم را خاموش کرد.و بعد با شوخی گفت:تقصیر شماست اگر کمی مادر شوهر بازی در آورید جرات نمیکند مرا تنها بگذارد
خان جان باز هم خندید و گفت:انقدر بدجنس بازی نکن پسر بعد از اینهمه مدت دوری از اینجا باید به او حق بدهی که تنهایت بگذارد و بیاید اینجا.در ضمن خیلی جدی باید بگویم که تو حق نداشتی او را اذیت کنی و با او قهر کنی و به او تلفن نزنی.
فرهاد به صندلی تکیه زد و گفت:لازم بود عروست کمی سر بهوا شده و دیگر به شوهرش توجه نمیکند در هر حال این مدت خودم هم خیلی عذاب کشیدم راستی نگفتید کجاست؟
خان جان گفت:عروسی برادر دوستش پروانه.منهم دعوت داشتم اما اصلا حال و حوصله نداشتم فکر میکنم تا دو ساعت دیگر برگردد به قاسم سفارش کرده که برود دنبالش.
فرهاد گفت:دو ساعت دیگر!
خان جان گفت:تا تو شام بخوری و کمی استراحت کنی او هم می آید.
فرهاد گفت:توی هواپیما شام خورده ام.
و نگاهی به اطراف انداخت تاب به تازگی رنگ شده بود و بوی آن هنوز محسوس بود.برای یک لحظه شیوا را سوار بر تاب تصور کرد .خان گفت:شیوا رنگش زد و روغن کاریش کرد.من که دیگه حال و حوصله اینکارها را ندارم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:چه خبرها از خودتان بگویید؟
خان جان گفت:همه چیز مثل همیشه است منهم همینطور و بگو هنوز تصمیم نگرفته اید بچه دار شوید؟
فرهاد نگاهش را از او دزدید میدانست اگر چیزی از مشکل لاینحلشان بفهمد از غصه دق میکند.لبخندی زد و گفت:چرا تصمیم گرفته ایم بزودی بچه دار شویم خب حالا برایم فال میگیرد؟
خان جان با شادمانی گفت:عالیه!اما در مورد فال باشد برای بعد چون هم تو خسته ای و هم وقت خواس من رسیده برو به اتاقتان و تا آمدن شیوا کمی استراحت کن باید خوب غافلگیرش کنی فراموش نکن با او خوب برخورد کنی میخواهم همین امشب هر اختلافی دارید را حل کنید و فردا صبح سر میز صبحانه هردویتان را خندان ببینم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:اطاعت قربان
و همراه او از جا برخاست و هر کدام به اتاقهایشان رفتند.فرهاد با ورود به اتاقشان دو چندان دلتنگ شیوا شد.مشتاقانه به دور وبر اتاق نگاه کرد روی عسلی کنار تخت عروسک شیوا بچشم میخورد.لبخند تلخی زد و آنرا برداشت لبخ تخت نشست و به عروسک خیره شد.همان عروسکی بود که طی یکی از سفرهایش به ژاپن برای شیوا آورده بود.آن زمان شیوا 15 ساله بود و او درست در همان سال گرفتارش شده بود.خوب بیاد داشت که با دادن عروسک به او چقدر عصبانی اش کرده بود.درست مثل همیشه زود خشمگین شده و زود هم آتش خشمش فروکش کرده بود.با فریاد به او گفته بود تو بدجنسی یک بدجنس دلقک !عمدا برای من عروسک آورده ای تا هم بمن بخندی و هم دیگران را خندانده باشی.
و واقعا هم به عصبانیت بیجای او خندیدند چون خیلی زود از زیبایی عروسک و شعری که میخواند خوشش آمده و آنرا قبول کرده بود.فرهاد عروسک را سرجایش قرار داد و روی تخت دراز کشید بوی شیوا را بخوبی احساس میکرد.ساعتی غرق در خاطرات گذشته شان شد.
با شنیدن صدای ماشین سریعا از روی تخت برخاست و چراغها را خاموش کرد مقابل در شیشه ای ایستاد و به محوطه چشم دوخت.ماشین به ارامی وارد باغ شد و مقابل ساختمان توقف کرد.شیوا از آن خارج شد قبل از اینکه در ماشین را ببندد کمی خم شد و گفت:ممنونم آقا قاسم لطفا چراغها را خاموش کنید.
شیوا وارد سالن شد تمام چراغها روشن بود اما مطمئن بود خان جان خوابیده.برای لحظه ای جلوی پله ها متوقف شد بوی ادوکلن فرهاد را استشمام کرد و بسمت میز رفت با دیدن خاکسترهای سیگار که در زیر سیگاری ریخته شده بود لبخندی زد و با عجله از پله ها بالا رفت خواست با هیجان در را باز کند که ناگهان بیاد رفتار فرهاد افتاد زیر لب گفت حالا نوبت من است.
در را باز کرد و خیلی عادی وارد اتاق شد .کلید برق را زد اتاق روشن شد و فرهاد مقابل بالکن رو به او ایستاده بود.با لبخندی بر لب گفت:سلام عزیزم.
شیوا نگاه کوتاهی به او کرد و گفت:سلام.
فرهاد دلخور از رفتار سرد و بیروح شیوا گفت:حالت خوبه عزیزم؟
شیوا کیفش را روی میز انداخت و گفت:بله خیلی خوبم.
فرهاد بسمت او رفت و گفت:فکر میکردم بعد از یکماه دوری و جدایی مشتاقانه با من برخورد میکنی.
شیوا در حال تعویض لباسهایش گفت:تو با آن رفتارت جایی برای دلتنگی و شور و اشتیاق نگذاشتی.
فرهاد مقابل او ایستاد و گفت:واقعا؟واقعا دلت برایم تنگ نشده بود؟
شیوا لب تخت نشست و در حال آوردن جورابهایش گفت:خودت باید بفهمی.
فرهاد سر او را بالا گرفت و گفت:بمن نگاه کن واقعا تا این حد برایت بی اهمیت شدم.
شیوا که تا آن لحظه از نگاه کردن به فرهاد میگریخت به چهره او دقیق شد بدشت دلتنگش شده بود میخواست خود را در آغوشش رها کند اما رفتار فرهاد او را رنجانده بود و نمیخواست خودش را بی قرار نشان دهد د عین حال مطمئن بود چشمانش او را لو داده اند.لبهای فرهاد به لبخندی متبسم شد و گفت:فهمیدم میدانم اذیتت کرده ام تو هم خوب میدانی که خودم هم عذاب میکشیدم اما لازم بود.
شیوا سرش را از دستان او ازاد کرد و گفت:چرا؟چرا لازم بود؟
فرهاد کنار او نشست و گفت:تو خیلی سرکش شده ای.
شیوا گفت:نکند فکر کردی اسب هستم؟سرکش شده ام و باید رامم کنی؟
فرهاد گفت:نه...منظورم این است که دیگه نظرات من برایت مهم نیست و هر کار دوست داشته باشی انجام میدهی.
شیوا گفت:منظورت از هر کاری آمدنم به ایران همراه جان است؟خب باید هم اینطور عمل میکردم چون تو یک آدم خودخواه شده ای اگر میخواستم منتظر اجازه تو بمانم تا سال دیگر هم موفق نمیشدم به ایران بیایم.حالا هم که اینجا هستی فقط بخاطر وجود من است من آمدم ایران و تو بدست و پا افتادی که هر طور شده خودت را بمن برسانی.
و به فرهاد چشم دوخت.فرهاد لبخندی زد و با هیجان او را در آغوش کشید و گفت:درسته حالا میدانی که چقدر دوستت دارم و بیتابت هستم با من قهر نکن و بمن حق بده بعد از فهمیدن پنهان

sorna
04-04-2012, 04:52 PM
شیوا دستش را روی شانه فرهاد گذاشت، به آرامی او را تکان داد و گفت:
- فرهاد... فرهاد چقدر می خوابی؟ بلند شو دیرت شده.
فرهاد با رخوت چشمانش را باز کرد و نگاهی به ساعت انداخت و بعد به شیوا نگاه کرد و گفت:
- سحرخیز شده ای خانوم تنبل من!
شیوا گفت:
- خب باز باید عادت کنم. تا چند روز دیگر کلاسهایم شروع می شود و درس و کتاب شروع می شود.
فرهاد از جا برخاست، روی تخت نشست به شیوا که شعر شادی را زمزمه می نمود نگاه کرد و گفت:
- کو تا شروع کلاسهایت؟ تقریبا دو هفته دیگر مانده.
شیوا مقابل آینه ایستاد. نگاهی به سرو وضعش کرد و گفت:
- خب آره... اصلا ببینم مگر عیبی دارد که بخواهم صبح زود بیدار شوم؟
فرهاد از تخت پایین آمد و گفت:
- نخیر اما امروز انگاری خیلی خوشحالی!
شیوا لبخندی زد و به سمت در رفت و در حالیکه از اتاق خارج می شد گفت:
- سر میز صبحانه می بینمت.
فرهاد در حالیکه چیزی از علت شادی و سحر خیزی او نفهمیده بود، شانه هایش را بالا انداخت و وارد حمام شد. او درست حدس زده بود، شیوا آن روز واقعا خوشحال و سرحال بود. مدتی بود که در خودش تغییر و تحولاتی را احساس می کرد. علایم ظاهری و هورمونی به او فهمانده بود که بالاخره فرهاد را به آرزویش خواهد رساند. صبر کرده بود تا مطمئن شود و بعد برای انجام آزمایش به آزمایشگاه برود. تصمیم داشت فرهاد را با جواب مثبت آزمایشش غافلگیر کند. آن روز هم قصد داشت بعد از فرهاد به آزمایشگاه بیمارستان برود.
دقایقی بعد فرهاد به طبقه پایین رفت و پشت میز صبحانه نشست. شیوا به صندلی تکیه داده بود و در حالیکه لبخندی بر لب داشت و به او نگاه می کرد به عکس العمل فرهاد در برابر آن خبر خوش می اندیشید. فرهاد با تعجب گفت:
- عزیزم تو امروز حالت خوبه؟
شیوا خنده کوتاهی کرد و گفت:
- چطور مگه؟
فرهاد با تردید گفت:
- آخه... آخه به من زل زده ای، چرا صبحانه ات را نمی خوری؟
شیوا گفت:
- اصلا میل ندارم. ترجیح می دهم یکی دو ساعت دیگر صبحانه بخورم. تازه چه عیبی داره که نگاهت کنم؟ احساس می کنم دلم برایت تنگ شده.
فرهاد با صدایی بلند شروع کرد به خندیدن و بعد گفت:
- این شادابی تو، مرا هم سرحال می آورد. همیشه همین طور بوده، تو همیشه باعث سرزندگی من شده ای. احساس می کنم در کنار تو همیشه جوان خواهم ماند.
شیوا با شوخی گفت:
- باید هم جوان بمانی، چون اگر احساس کهولت کنی از تو فرار می کنم.
فرهاد با خنده از جا برخاست و گفت:
- می دانم بانوی جوان من، می دانم که نباید پیر بشوم چون ممکن است که تو را از دست بدهم. می دانی که برای داشتن تو چقدر حسود و خودخواهم!
شیوا معترضانه گفت:
- من فقط قصدم شوخی بود و هیچ وقت تو را ترک نمی کنم.
فرهاد خم شد و او را بوسید و گفت:
- می دانم عزیز دلم... مطمئنم.
سپس کتش را پوشید و گفت:
- فعلا خداحافظ، ظهر می بینمت.
شیوا هم پاسخ او را داد و بلافاصله بعد از رفتن او از سر میز بلند شد و به اتاقش برگشت و بعد از تعویض لباسهایش، کیفش را برداشت و به سالن پایین رفت، یکی از خدمتکارها را صدا زد و گفت:
- من دارم می رم بیرون، میز صبحانه را جمع کنید.
و از منزل خارج شد. نیم ساعت بعد مقابل بیمارستان از تاکسی پیاده شد. کمی طراف را نگاه کرد و وارد محوطه شد. آن ساعت از روز هنوز بیمارستان خلوت بود و شیوا می دانست بعضی از پرسنل او را به خوبی می شناسند. سعی کرد از نگاه و دید آنها پنهان بماند. شیوا به سمت آزمایشگاه که در ضلع غربی بیمارستان قرار داشت، رفت، وارد آنجا شد و برای آزمایش نوبت گرفت و در تمام مدتی که منتظر نوبتش بود دعا کرد با جسیکا برخوردی نداشته باشد. بالاخره نوبت به او رسید، آزمایشات لازم را انجام داد و از اتاق خارج شد. مابین کریدور رسیده بود که درب یکی از اتاقها باز شد و جسیکا پوشیده در لباسهای سفیدش در حالیکه چند برگه به دست داشت از آن خارج شد. شیوا فورا پشتش را به او کرد و بار دیگر به سمت آزمایشگاه رفت. جسیکا با شک و تردید به او نگاه کرد و بعد از آنجا خارج شد. شیوا نفس راحتی کشید و دوباره به سمت در خروجی رفت، این بار محتاطانه تر قدم برمی داشت. همین که به در خروجی رسید، در باز شد و جان با چند لوله آزمایشگاهی وارد شد. شیوا که غافلگیر شده بود با دستپاچگی گفت:
- س... سلام جان.
جان لبخندی زد و چون او را بعد از مدتها می دید با شادمانی گفت:
- اُه... سلام شیوا. حالت چطوره؟ ببینم تو اینجا چکار می کنی؟
شیوا گفت:
- خوبم، راستی جسیکا رفت؟
جان با سردرگمی پاسخ داد:
- جسیکا... اُه بله رفت به ساختمان بیمارستان. نگفتی تو اینجا چه می کنی؟
شیوا لبخندی زد و گفت:
- انقدر در کارهای من فضولی نکن. فقط نمی خواهم فرهاد بفهمد اینجا بوده ام.
جان گفت:
- اُه... مطمئن باش از من در این باره چیزی نخواهد شنید. چون خودم در طول این مدت در حال فرار از او بوده ام. فکر می کنم زیر آن روپوش سفید و تمیزش، یک اسلحه سیاه و وحشتناک برای هدف قرار دادن مغز من قرار داده!
شیوا خندید و گفت:
- نه... نه... این طورها هم که فکر می کنی نیست. هر چند که بهتره به همین روش پیش بروی. اون احتیاج به زمان داره. در مورد من خیلی حساسیت نشان می دهد.
جان گفت:
- بله، اما نگفتی اینجا چه می کردی؟
شیوا گفت:
- گفتم که در کارهای من فضولی نکن، فعلا خداحافظ.
جان لبخندی زد و گفت:
- خداحافظ. توی دانشگاه می بینمت.
جان به سمت سالن تحقیقات رفت که ناگهان نگاهش به تابلوی آزمایشگاه افتاد. با شک و تردید راهش را عوض نمود و به سمت آزمایشگاه رفت.
جسیکا بعد از اینکه از لابراتوار خارج شد به ساختمان اصلی رفت و یک راست به اتاق فرهاد رفت. برگه هایی را که همراه داشت روی میز او قرار داد و گفت:
- این هم جواب آزمایشات، برایت گرفتم.
فرهاد نگاهی به جوابها کرد و گفت:
- متشکرم، مربوط به بیمار دویست و شش است. همان دختر بچه هفت ساله.
جسیکا با تردید گفت:
- راستی همسرت را دیدم.
فرهاد با تعجب به جسیکا نگاه کرد و گفت:
- شیوا... اینجا؟
جسیکا گفت:
- اینجا نه، در موسسه تحقیقاتی دیدمش. تا مرا دید پشتش را به من کرد. فکر کردم با خودت آمده.
فرهاد بار دیگر به برگه ها نگاه کرد و گفت:
- حتما اشتباه کرده ای. او الان در منزل است.
جسیکا به سمت در رفت و گفت:
- فعلا خداحافظ.
فرهاد نگاهش را از برگه ها گرفت و به تلفن نگاه کرد. با کمی تردید گوشی را برداشت، شماره گرفت و از ایستگاه پرستاری خواست تا یک خط آزاد در اختیارش قرار دهند و بعد بلافاصله شماره منزلش را گرفت. خدمتکار گوشی را برداشت و گفت:
- بله بفرمایید.
فرهاد گفت:
- دکتر پناه هستم، می خواستم با همسرم صحبت کنم.
خدمتکار گفت:
- ایشان دقیقا یک ساعت قبل از منزل خارج شدند.

sorna
04-04-2012, 04:53 PM
فرهاد با تعجب گفت:
-رفت بیرون؟کجا؟
خدمتکار پاسخ داد:
-نمی دانم قربان، به ماچیزی نگفتند.
فرهاد گفت:
-بسیار خب، نمی خواهم بفهمد که با منزل تماس گرفتم.
و گوشی را روی دستگاه قرارداد و به این فکر کرد که کجا می توانسته رفته باشد. او جایی نداشت و کاری برای انجام دادن نداشت. مطمئن شد که جسیکا در مورد دیدن او در لابراتوار حقیقت را گفته. بعد از ساعت کار به منزل بازگشت. شیوا در حالی که شعر شادی را زیر لب زمزمه می کرد در حال چیدن میز ناهار بود و اصلاً توجهی به اطراف نداشت. حتی متوجه حضور فرهاد هم نشد. بعد از پایان ابیات شعر ، آهی کشید و زمزمه کرد:( ای خدا یعنی گناهم را بخشیده ای؟ فردا ... آره فردا...)
فرهاد تک سرفه ای کرد و گفت:
-سلام.
شیوا با سرعت به پشت سرش نگاه کرد. با دیدن او کمی جا خورد و گفت:
-تو... تو کی اومدی؟
فرهاد گفت:
-همین حالا.
و بعد با کمی مکث ادامه داد.
-ببینم تو جایی رفته بودی؟
شیوا با دستپاچگی گفت:
-من ؟ نه ، کجا باید می رفتم؟ چرا این سؤال را کردی؟
فرهاد گفت:
-همین طوری.
و بعد با شک و تردید به شیوا نگاه کرد و به طبقه بالا رفت.
فرهاد پشت پنجره مشرف به محوطه ایستاده بود و به در ورودی چشم دوخته بود. برای با چهارم به ساعتش نگاه کرد. نیم ساعت می شد که پشت آن پنجره به حالت انتظار ایستاده بود. تمام کارهایش را رها کرده بود و دعا می کرد که اشتباه کرده باشد. بالاخره تصمیم گرفت به سراغ بیمارانش برود. خودش را راضی کرده بود که در مورد شیوا و حضورش در آنجا اشتباه کرده و ناگهان با دیدن او که وارد محوطه می شد، سر جایش میخکوب شد. او را دید که یک راست به ساختمان مؤسسه تحقیقاتی و آزمایشگاه می رفت که متوجه جان شد. او از روبرو به سمت او آمد و گفت:
-سلام شیوا ، آمده ای که جواب آزمایشاتت را بگیری؟
شیوا با اخم و ناراحتی گفت:
-سلام شیوا ، آمده ای که جواب آزمایشاتت را بگیری؟
شیوا با اخم و ناراحتی گفت:
-ببینم جان ، تو اینجا بازپرس هستی؟ شاید هم فقط در کارهای من قصد فضولی و دخالت داری ، اصلاً به تو چه ربطی دارد که من اینجا چه کار دارم؟
جان که کمی آشفته بنظر می رسد از داخل جیبش، پاکتی را به سمت او گرفت و گفت:
-با کلی دروغ و کلک توانستم آن را برایت بگیرم و...
شیوا با خشم پاکت را از دست او بیرون کشید و گفت:
-تو یک فضول احمق هستی! چطور به خودت اجازه دادی که در کارهای خصوصی من و فرهاد دخالت کنی؟
جان با جدیت گفت:
-حالا وقت داد و هوار راه انداختن نیست. ببینم شیوا من در این باره باید با تو صبحت کنم.
شیوا با عصبانیت گفت:
-توا واقعاً وقیح هستی جان و این موضوع اصلاً به تو ربطی ندارد.
جان گفت:
-جواب آزمایشات مثبت است، اما می دانی این برای فرهاد چه مفهومی می تواند داشته باشد؟
شیوا که از خشم رو به انفجار بود با غضب گفت:
-جان ... خفه شو!
وبه سمت خروجی رفت. جان به سمت او دوید، بازویش را گرفت و گفت:
-صبر کن.
شیوا با خشم گفت:
-ممکن است ما را با هم ببینند و این اصلاً خوب نیست.
جان ملتمسانه گفت:
-اما تو باید به حرفهای من گوش کنی.
شیوا بازویش را از دست او بیرون کشید و گفت:
-چرا نمی فهمی ؟ این موضوع خصوصی است و من نمی فهمم چرا انقدر وقیح شده و سعدی داری بیشرمانه در موردش بامن صحت کنی.
جان مصرانه گفت:
-خواهش می کنم شیوا ، تو باید به حرفهای من گوش بدهی . اصلاً چیزی از تستهای خودت و فرهاد می دانی ؟
شیوا گفت:
-بله ...بله ...بله... چیز مهمی نبود، ما هیچ مشکل جدی ای نداشتیم.
جان گفت:
-اما جسیکا از جواب دقیق آزمایشات خبر داشت. او می گفت... می گفت که تو و فرهاد هیچ وقت نمی توانید صاحب فرزندی شیوید مگر اینکه جدای از هم ازدواج می کردید. این یعنی یک مشکل جدی و نادر!
شیوا با ناوری به او نگاه کرد و گفت:
-جیسکا ... جسیکا دروغ گفته اون ... اون دروغ گفته.
جان با لحنی آرامتر گفت:
-بله ... بله دروغ گفته. حداقل با جواب آزمایشی که در دست داری معلوم است که دروغ گفته. تو باید فعلاً جواب و این خبر را از فرهاد مخفی کنی تا...
شیوا با جدیت گفت:
-من دیگر هیچ وقت چیزی را از فرهاد پنهان نمی کنم، یعنی به حرف تو نمی کنم.
جان با جدیت گفت:
-هیچ فکر کرده ای اگر جوابهایی که فرهاد از آزمایشگاه گرفته همان بوده که جسیکا گفته، چه مفهومی را می رساند؟ می فهمی؟
شیوا با سردرگمی گفت:
-اما این امکان نداره ، چون ... چون...
جان گفت:
-اگر امکان داشتی چی؟ این یعنی یک نفر یا عمداً جواب تستهای شما را دستکاری کرده یا سهواً اشتباهی رخ داده که در این مورد من مطمئنم که سهواً اشتباهی رخ نداده. تو باید آن تستها را برای من بیاوری.
شیوا گفت:
-بسیار خب، من جواب آزمایشات را برایت می آورم. نمی دانم چه فکری کرده ای که انقدر مشوش هستی.
فرهاد از آن بالا شاهد همه چیز بود. خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود. شک و بدبینی چون خوره ای فکر و روحش را آزاد می داد. او شیوا را از ملاقات با جان منع کرده بود. با قطع رابطه را جان فهمانده بود دوست ندارد به آن دوستی ادامه دهد، اما شیوا مخفیانه به مؤسسه تحقیقاتی می آمد و با او ملاقات می کرد. نمی دانست آن ملاقاتها و ارتباطات مخفیانه چه معنا و مفهومی دارد، اما به شدت عصبانیتش کرده بود. مخصوصاً اینکه می دید بر سر موضوعی جر و بحث می کنند. فرهاد حتی متوجه پاکتی که جان به شیوا داده بود شد. هنگامی که با گرفتن بازوی شیوا مانع از خروجش شده بود دلش می خواشت به محوطه برود و هر دو را غافلگیر کند و جان را زیر مشت و لگد بکشد، اما بخاطر محیط بیمارستان و حفظ آبرویش مجبور بود خودداری کند، تا صبح روز بعد صبرکند و بعد در این باره از شیوا یک دلیل منطقی بخواهد.
فرهاد آن شب کشیک داشت و مجبور بود آن روز را با افکاری مغشوش سپری کند.
شیوا حرفهای جان را نشنیده گرفت تا خوشحالی زایدالوصفش زایل نشود. سر از پا نمی شناخت و دائم زیر لب خدا را شکر می کرد. حتی خودش هم نمی توانست باور کند با آن همه مخالفتش برای بچه دار شدن، بخاطر جواب مثبت آزمایش خون ، انقدر خوشحال باشد.
وقتی به منزل رسید به این فکر افتاد که حالا چطور این خبر را به فرهاد بدهد که او را حسابی غافلگیر کرده باشد. چند بار به سمت تلفن رفت و خواست با او تماس بگیرد و هرچه زودتر خبر را به او بدهد اما هر دفعه پشیمان می شد. تصمیم گرفت تا صبح روز بعد منتظر بماند و با دادن آن خبر ، خوشحالی را در چهره اش ببیند.
نزدیکیهای غروب بود که زنگ منزل به صدا درآمد. شیوا از اتاقش بیرون آمد تا بفهمد چه کسی پشت در است یکی از خدمتکارها در را باز کرده بود و با شخصی پشت در مشغول صحبت بود. از صحبتهایش معلوم بود که اجازه ورود به او را نمی دهد. شیوا از پله ها پایین رفت و با دیدن جان جلو رفت و به خدمتکار گفت:
-تو برو...
خدمتکار گفت:
-خانوم ، آقای دکتر دستور داده اند که اجازه ورود...
شیوا حرف او را قطع کرد و تحکم آمیز گفت:
-گفتم برو سر کارت.
خدمتکار با دلخوری از جلوی در عقب رفت. شیوا به زبان فارسی گفت:
-سلام ، کاری داری جان؟
جان گفت:

sorna
04-04-2012, 04:53 PM
-اجازه می دهی بیایم داخل؟
شیوا با کمی تردید از جلوی در عقب رفت. جان در حال ورود به خانه گفت:
-نکند فرهاد مرا با طاعون اشتباه گرفته!
شیوا در را بست و گفت:
-از طاعون هم بدتر!
جان گفت:
-متشکرم ، شما دو تا به من خیلی لطف دارید. خب تا منزلتان را آلوده نکرده ام برگه ها را بده تا بروم.
شیوا با سردرگمی گفت:
-کدام برگه ها؟
جان گفت:
-نگو که فراموش کرده ای! منظورم تستهای تو و فرهاد است.
شیوا که تازه بیاد آورده بود گفت:
-آها... اما هنوز به دنبالشان نگشته ام.
جان با جدیت گفت:
-می شه کمی عجله کنی؟انگار برایت مهم نیست که بدانی جسیکا داره چه غلطی می کنه.
شیوا گفت:
پس تو فکر کرده ای که جسیکا در آزمایشات دست کاری کرده ؟ اٌه جان، تو و او همیشه نسبت به هم بدبین بوده اید.
جان که عصبی شده بود گفت:
-اصلاً به من چه ارتباطی دارد؟ نمی دانم چرا دلواپش فروپاشی زندگی شما دو تا آدم کم لطف هستم که دائم در حال ناسزاگویی به من هستید.
شیوا با خنده گفت:
-خیلی خب ، الان می روم پیدایشان می کنم.
جان گفت:
اجازه بده کمکت کنم. نمی خواهم زیاد اینجا بمانم. می ترسم همسر بدبین و حسودت از راه برسد.
شیوا در حال بالارفتن از پله ها گفت:
-مواظب حرف زدنت باش. به تو اجازه نمی دهم در مورد فرهاد این طوری حرف بزنی. در ضمن فرهاد امشب کشیک دارد.
جان همراه شیوا وارد اتاق خواب شد و گفت:
-عشق شما داره تبدیل به جنون می شه واین اصلاً خوب نیست.
شیوا کشوها را یکی یکی بیرون کشید و در حالیکه به دنبال برگه ها می گشت، گفت:
نمی دانم کار درستی می کنم یانه. بدون اجازه فرهاد به تو اجازه ورود به منزلمان را دادم، خدا مرا ببخشد.
جان هم کمدها را به دنبال برگه ها زیر و رو کرد و گفت:
-تو مرتکب گناهی نشده ای که از خدا طلب آمرزش می کنی.
شیوا گفت:
-در دین ما زن نباید بدون اجازه همسرش از منزل بیرون برود یا دست به کاری بزند که از آن منع شده.
جان گفت:
-خوبه ... خیلی خوبه.این طوری مردهایی مثل فرهاد به زن به چشم یک اسیر و زندانی نگاه می کنند.
شیوا معترضانه گفت:
-اگر فقط یک بار دیگر فرهاد را متهم به اخلاق ناپسند کنی تمام ناسزاهای دنیا را به تو میدهم.
سپس کشوها را بست و گفت:
-نیست، لابد داخل کیفی است که همراهش برده.
جان گفت:
-بسیار خب، حتماً برایم بیاورش، من دیگه باید بروم.
شیوا گفت:
-معذرت می خواهم که نمی توانم تو را دعوت به صرف قهوه و عصرانه کنم.
جان با شوخی گفت:
-ترجیح می دهم در منزل خودم یک لیوان آب بی خطر بنوشم تا قهوه ای پر خطر در منزل شما. فعلاً خداحافظ.
هنگامیکه وارد سالن پایین شدند، همان خدمتکار نگاهی مشکوک به آن دو نمود.
فرهاد با چهره ای خسته و آشفته وارد منزل شد. معلوم بود که شب سختی را سپری کرده. با عجله به سمت پله ها رفت تا شیوا را ببیند که او وارد اتاق پذیرایی شد و باشوق گفت:
-سلام فرهاد ، خسته نباشی.
فرهاد از پله ها پایین آمد. آنقدر ذهنش مشغول بود که اصلاً متوجه آن شوق و شادی در چهره و رفتار شیوا نشد. بی مقدمه گفت:
-دیروز توی بیمارستان چکار میکردی؟
شیوا که غافلگیر شده بود گفت:
-دیروز...؟
فرهاد با عصبانیت گفت:
-بله دیروز، و روز قبل از آن که تو را در لابراتوار تحقیقاتی دیده اند. تو به من گفتی تمام مدت درخانه بوده ام و جایی نرفته ام، اما دیروز خودم تو را در محوطه بیمارستان دیدم، همراه جان.
شیوا لبخندی زد و گفت:
-فرهاد ...من...من تو لابراتوار تحقیقاتی نبودم، من...
فرهاد با ناراحتی گفت:
-قرار بود ارتباطی با جان نداشته باشیم. من دوستی ام را با او قطع کردم، اما تو باز هم با او در ارتباط هستی، چرا؟
شیوا گفت:
-فرهاد ، من دیروز خیلی اتفاقی او را دیدم.
فرهاد پرسید:
-اتفاقی ؟واقعاً؟ پس چرا از من پنهان کردی که از منزل خارج شده ای؟
و بعد در حالیکه حرفهای او را باور نکرده بود ادامه داد:
-باشه ، من لباسهایم را عوض می کنم و بعد بر می گردم. تو باید به من توضیح بدهی ، یک توضیح کاملاً قانع کننده ، والا...
شیوا گفت:
-بسیار خب، تو الان خسته ای، اما به هر حال توضیحات من هم قانع کننده است و هم شادی بخش!
فرهاد نگاه کوتاهی به او کرد و به طبقه بالا رفت. با اعصابی به هم ریخته و متشنج لباسهایش را تعویض کرد و به این فکر کرد که چه توضیحی از طرف شیوا می تواند او را قانع کند. خواست کفشهای راحتی اش را از زیر تخت بردارد که با دیدن زنجیر پاره شده جان و صلیب آن در جایش خشک شد. برای لحظاتی احساس کرد قلبش از کار افتاده. تمام اتاق دور سرش چرخید. صلیب جان آنجا چه میکرد؟ وجود آن در کنار تختخواب چه مفهومی راه به همراه داشت؟ آیا این همان حقیقتی است که هیچ وقت پنهان نمی ماند؟ دیگر فکرش درست کار نمی کرد. موجی از افکار زشت و منفور به مغزش هجوم آورد. احساس می کرد در کوره ای از آتش قرار گرفته و ذره ذره وجودش در حال ذوب شدن و سوختن است. زنجیر و صلیب را برداشت و با حالی دگرگون خود را به طبقه پایین رسانید. دیگرجای هیچ توضیحی برای شیوا نمی دید. با ورود او ، شیوا ظرف شیرینی را از روی میز برداشت و به سمت فرهاد رفت و با شور شوق گفت:
-فرهاد، نمی خواهی به من تبریک بگویی؟ ما داریم بچه دار می شویم.
کلمات شیوا چون پتکی سنگین در سرش فرود آمد. همه چیز برایش مسلم شد. شیوا با تعجب به او که هاج و واج او را می نگریست نگاه کرد و گفت:
-باور نمی کنی؟ فرهاد، من برای آزمایش خون به بیمارستان آمدم. سعی داشتم تو را غافلگیر کنم، برای همین هم...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با خشم گفت:
-این چیه شیوا؟
زنجیر و صلیب را در برابر چشمان شیوا گرفت. شیوا نگاهش را از زنجیر گرفت پرسشگرانه به چهره غضبناک فرهاد نگاه کرد. فرهاد با خشم فریاد کشید:
-توی اتاق خواب ما، کنار تختخواب ما ، چه مفهومی داره؟
شیوا ناباورانه سرش را تکان داد و عقب عقب گام برداشت. فرهاد با فریاد یکی از خدمتکارها را صدا کرد. خدمتکار هم با سرعت خودش را به اتاق رساند وگفت:
-آقای دکتر!
فرهاد در حالیکه نگاه آتش گرفته از خشمش را از شیوا نمی گرفت گفت:
-دیروز کسی به اینجا آمد؟
خدمتکارگفت:
-دیروز که نه ، اما غروبش آقای لوییس آمدند منزل.
فرهاد گفت:
-مگر قرار نبود به او اجازه ورود به این خانه را ندهید؟
خدمتکار به شیوا نگاه کرد و گفت:
-خانوم خودشان اصرار کردند که بیایند داخل.
فرهاد گفت:
-و آمد داخل؟
خدمتکار گفت:
-بله ... بله آمدند و ... با خانوم رفتند بالا...
فرهاد با صدایی لرزان گفت:
-برو بیرون ... برو...
خدمتکار سریعاً از اتاق خارج شد و در را بست. فرهاد صدای شکستن خودش را از درون می شنید. با صدایی که از خشم می لرزید گفت:
-تو چه توضیحی داری؟ چه توضیحی برای بارداری ات داری، در حالیکه من و تو هرگز نمی توانیم از هم بچه دار شویم؟ هرگز ... تو ... تو نمی توانستی از من باردار شوی...

sorna
04-04-2012, 04:59 PM
شیوا با وحشت باز هم به عقب گام برداشت و با کلماتی بریده گفت :
- من ... من .. نمیدانم...اما .. اما باور کن ... فرهاد .. تو داری به من ...
و ضربه سنگین سیلی فرهاد او را ساکت کرد و باعث برخوردش به صندلیها ، افتادنش روی زمین ، شکستن ظرف شیرینی فضای اتاق را پر کرد . فقط صدای فروریختن فرهاد بود که شنیده نشد . جوی باریکی از خون از گوشه لب شیوا جاری شد . شیوا مسخ شده با چشمانی اشک آلود به او چشم دوخته بود و او از شدت خشم و غضب میلرزید . شیوا ناباورانه به او و افکار منفورش می اندیشید . بغض سنگینی در گلویش نشست. آندر سنگین که تمام وجودش را می فشرد . درد سیلی فرهاد را حس نمیکرد. در عوض درد سخت و ناشناسی قلبش را می فشرد . درد تهمت ناروای فرهاد! درد بی اعتمادی او! آنقدر مسخ شده بود که نمیتوانست حرف بزند و حتی با وجود آن بغض سنگین اشک بریزد. احساس میکرد آن کابوس وحشتناک به زودی پایان خواهد یافت . فرهاد در کابوس وحشنتاک او ، دیوانه وار وسایل اتاق را به م ریخت و شکست. تمام خشم و عصبانیتش را با ناباوری بر سر وسایل خالی کرد. صندلی ها را روی میز کوبید و آن ها را خرد کرد و در حالی که فریاد میزد :
- چرا ... چرا ... مرا نابود کردی ؟
از اتاق خارج شد و در را پشت سرش قفل کرد. با رفتن او خانه در سکوتی گنگ فرو رفت . گرمی قطرات اشکی که بر گونه شیوا چکید او را از آن کابوس وحشتناک به واقعیتی تلختر و هولناکتر کشید . این بار صدای گریه های سوزناک او بود که سکوت گنگ و غمبار خانه را می شکست . اتفاق بدی افتاده بود و شیوا تلخی آن را با ذره ذره وجودش احساس می نمود . سرش را روی زمین گذاشت و ساعتها گریست.
***
در اتاق که باز شد ، شیوا به آرامی سرش را از روی زمین برداشت. چشمانش از گریه سرخ و متورم شده بود. با دیدن فرهاد از جا برخاست و نشست . فرهاد به سمت او رفت و بدون هیچ حرفی با خشم مچ دست او را گرفت و از زمین بلندش کرد و او را همراه خود از اتاق خارج کرد. وارد سالن شد ، به شدت روی مبل هولش داد و گوشی را از روی دستگاه بداشت و به سمت او گرفت و با صدایی که نفرت و خشم در آن موج میزن ، گفت :
-بگیر، زنگ بزن به جان، بگو بیاد اینجا، فوراً، همین حالا...
شیوا ملتمسانه به او نگاه کرد و در حالیکه صدایش از شدت گریه گرفته بود گفت :
-نه...نه زنگ نمیزنم، تو قصد داری او را بکشی!
فرهاد با خشم روی میز کوبید و گفت :
-گفتم زنگ بزن کثافت، زنگ بزن!
خودش شماره منزل جان را گرفت و گوشی را به دست او داد.
تماس که برقرار شد خود جان گوشی را برداشت و گفت :
-الو...
شیوا با شنیدن صدای جان ، بار دیگر بغضش ترکید و با گریه گفت:
-جان، باید بیای اینجا...همین الان.
جان هراسان فریاد زد :
-چه اتفاقی افتاده...شیوا...
فرهاد انگشتش را روی شاسی قرار داد و ارتباط را قطع کرد. بار دیگر دست شیوا را گرفت و با همان شدت از روی مبل بلندش کرد و ...
به داخل اتاق هولش داد، در را بست و بدون اینکه آن را قفل کند به طبقه بالا رفت و منتظر شد. تمام خانه در تاریکی فرو رفته بود. انتظار فرهاد زیاد طول نکشید. صدای زنگ در منزل پیچید. فرهاد با آیفون در را باز کرد و جان با تردید وارد سالن شد و در را نیمه باز گذاشت. صدای گریه شیوا در فضا طنین انداخت. جان با کمی ترس و نگرانی به سمت اتاق پذیرایی رفت و آهسته و با احتیاط در را باز کرد. با تعجب به اتاق درهم ریخته نگاه کرد. کلید را زد و اتاق روشن شد. همه چیز شکسته و کف اتاق پاشیده شده بود. شیوا را دید که گوشه ای از اتاق نشسته و می گرید. به سمت او رفت و با نگرانی گفت:
-شیوا... شیوا اینجا چه خبره؟ چرا...
شیوا سرش را بالا گرفت، جان با دیدن او هراسان روی زمین نشست و گفت:
-یا مریم مقدس ! چه کسی این بلا را سرت آورده؟
شکاف عمیقی روی لب شیوا ایجاد شده بود و لبش متورم بود. آشفتگی و پریشانی در چهره همیشه شادش نشسته بود. ناگهان سردی لوله تفنگی را روی سرش احساس کرد. فرهاد با خشم گفت:
-بلند شو وایستا، آشغال رذل!
جان با احتیاط برخاست و گفت:
-داری چکار می کنی؟
فرهاد با غضب گفت:
-کاری که مدتها قبل باید انجام می دادم. قبل از اینکه عشق و زندگیم را نابود کنی.
جان گفت :
-تو دیوانه شده ای ، داری در مورد همسرت اشتباه می کنی.
فرهاد او را به سمت دیوار هل داد وگفت:
-برگرد پست فطرت.
جان به سمت او برگشت و گفت:
-آن هم عشق نباید با آتش شک و بدبینی به یک جا نابود شود.
فرهاد گفت:
-خفه شو... فقط بگو زنجیر و صلیب لعنتی تو، در اتاق خواب ما چه میکرد؟
جان با تعجب گفت:
-آنجا... من... نمی دانم . باور کن که گمش کرده بودم.
فرهاد با تمسخر گفت:
-دیشب گمش کردی درسته؟ تو دیروز غروب اینجا چه غلطی می کردی؟
جان نگاهی به شیوا کرد و گفت:
-من ... از شیوا خواستم که جواب آن تستها و آزمایشات را برای من بیاورد.
فرهاد فریاد زد:
-آشغال عوضی ، چه قصدی داشتی ؟ می کشمت کثافت!
جان با حرکتی سریع خود را روی فرهاد انداخت. تیری در هوا رها شد و هردو با هم گلاویز شدند. شیوا سراسیمه از جا برخاست. می دانست در حال حاضر حس انتقامجویی فرهاد را قوی کرده و جان را در برابرش مغلوب می سازد. سعی کرد جلوی کشته شدن جان را بگیرد، تفنگ شکاری را از روی زمین برداشت و با عجله اتاق را ترک کرد.
لحظاتی بعد هر دو خسته و درهم شکسته روی زمین افتادند و از هم جدا شدند. فرهاد نفس نفس زنان کف اتاق را برای یافتن تفنگ گشت. جان با سر و صورتی خونین از جا برخاست و گفت:
-تو ... تو داری اشتاه میکنی.من ... من و شیوا هیچ رابطه ای نداشته ایم، هیچی.
فرهاد فریاد زد:
-خفه شو... خفه شو کثافت. تو از همسر ساده من یک هرزه عوضی ساختی، یک عروسک برای خیمه شب بازیهایت، نمی دانم چطور ، چطور فریب تو را خورد؟ اما حالا می فهمم که آن دو ساعت کجا بودید، لعنتی ها داغونم کردید.
پاهایش سست شد و روی زمین نشست. همه چیز تحت سلطه شک و بدبینی قرار داشت و آنجا برای فرهاد پایان خط بود ، همه چیز تمام شده بود!
ترس و واهمه از آینده، غم و اندوه و ناباوری از آنچه حادث شده بود به وجود شیوا حمله ور گشته بود. در آن سه روز در اتاقش نشسته بود و به در و دیوار نگاه کرده بود. احساس می کرد زندانی محکوم به اعدامی است که در انتظار سپیده دم و چوبه دار ، در سلولش فقط باید ثانیه ها را بشمارد. با صدای هر قدمی که می شنید خود را آماده مرگ می کرد. در دو روز گذشته تنها صدای قدمهای خسته فرهاد، باز و بسته شدن در اصلی ، زنگ تلفنی که هیچ کس پاسخگوی آن نبود و هق هق گریه های خودش را شنیده بود.
آن روز، روز سومین روز از روزهای غم انگیز و تلخ زندگیش بود. با صدای باز و بسته شدن در اتاق خواب، از روی تخت برخاست. خدمتکار سینی صبحانه را روی میز قرار داد و رفت. شیوا روی تخت نشست و زانوی غم در بغل گرفت. به سینی صبحانه چشم دوخت. هیچ اشتهایی نداشت، فقط می خواست فرهاد را ببیند و با او صحبت کند ، اما همه چیز علیه او بود و آن صلیب و زنجیر بر آن مهر تأیید می زدند. به این اندیشید که آن زنجیر و صلیب متعلق به جان، چطور سر از اتاق خوابشان در آورده بود و بعد به این نتیجه رسید که جان با پلیدی تمام در آن غروب که همراه او قدم به اتاقشان گذاشته، آنها را عمداً کنار تخت قرار داده و بعد به موضوع بارداری اش فکر کرد و به حرفهای فرهاد و جان در مورد جواب تستها. از خودش پرسید که آیامعجزه ای رخ داده؟ آیا همان طورکه جان گفته اشتباهی عمدی در جواب تستها صورت گرفته؟
در همین افکار بود که احساس کرد صدای خان جان را شنیده . با ناباوری از جا برخاست و خود را به اتاق رساند. در را آهسته باز کرد و وارد راهرو شد تا صداها را به خوبی بشنود.
خان جان با صدایی گرفته و پر تشویش گفت:
-نمی دانم چطور خودم را به اینجا رساندم.
فرهاد با غم و بی حوصلگی روی مبل نشست و گفت:
-همه چیز تمام شد مادر، عشقم ، زندگی ام، من یک فریب خورده ام!
خان جان با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
-فکر می کنم داری اشتباه می کنی. وقتی که این خبر وحشتناک را به من دادی، نزدیک بود سکته کنم. هرچه فکر کردم دیدم اصلاً با عقل جور در نمی آید. شیوا... آه نه... نه فرهاد، باز هم می گویم داری اشتباه می کنی.شاید آن آزمایشات اشتباه شده و یا حتی تشخیص دکتر اشتباه بوده!
فرهاد با اندوه گفت:
-نه مادر. آزمایشات اشتباه نشده. من آزمایشات را به چند پروفسور مشهور نشان دادم، همه شان جواب را تأیید کردند. ما نمی توانستیم بچه دار شویم، به هیچ وجه!
خان جان کنار فرهاد نشست و گفت:
-خب ... خب تو که به معجزه اعتقاد داری...
فرهاد خنده ای عصبی کرد و گفت:
-آره... مطمئناًً صاحب آن صلیب و زنجیر که پای تخت افتاده بودند از مدتها قبل در تدارک معجزه ای این چنین مفتضحانه بوده اند!
تمام وجود خان جان لرزید و گفت:
-حالا باید چکار کرد؟
فرهاد گفت:
-فعلاً با خودتان ببریدش ایران.
خان جان گفت:
-ببرمش؟ می خواهی طلاقش بدهی؟ به امیر چه توضیحی داری؟
فرهاد گفت:
-خودش همه چیز را به پدرش می فهماند.
خان جان با تأسف گفت:
-اما امیر از شنیدنش سنگ کوب می کند.
فرهاد گفت:
-من مقصر نیستم، نمی توانم تحملش کنم.
خان جان گفت:
-با او حرف زده ای؟ دلایلش را شنیده ای؟
فرهاد سرش را به مبل تکیه داد، چشمانش را بست و گفت:
-حرفی برای گفتن نمانده. خدمتکار ، جان و شیوا را همراه هم دیده. همین جا، طبقه بالا. خودم او را دیدم، داخل بیمارستان ، همراه جان، بعضی از پرسنل آنها را داخل مؤسسه تحقیقاتی دیده اندو ... و خیلی شواهد دیگر. جایی برای دفاع نگذاشته . آنها خیلی وقت است که ... من نفهمیدم، آه مادر راحتم بگذارید، فقط ببریدش.
خان جان به چهره آشفته و شکسته خورده پسرش نگاه کرد و با تردید پرسید:
-کتکش زدی؟
فرهاد سکوت کرد و خان جان با اندوه گفت:
-خیلی؟
فرهاد بغضش را فرو داد و بدون اینکه چشمانش را باز کند گفت:
-فقط ببریدش ، تحملش را ندارم.
خان جان به او چشم دوخت . هرکاری می کرد نمی توانست باور کند، از طرفی مطمئن بود موضوع برای فرهاد اثبات شده است چرا که به کلی بهم ریخته و از حالت عادی خارج شده بود. در حالیکه نمی دانست چطور باید با زنی گناهکار روبرو شود از جا برخاست. نمی دانست به او چه بگوید. مانده بود تا حد مرگ او را سرزنش کند، تنها با نگاه او را بکوبد یا با سیلی جواب خیانتش را بدهد؟ به سمت پله ها رفت. شیوا با شنیدن صدای پا، فوراً به اتاق برگشت و روی تخت نشست. قلبش چون قلب گنجشکی اسیر می تپید.از نگاه خان جان می ترسید و از برخورد با او هراس داشت. از خودش پرسید آیا او هم مثل فرهاد خشم و نفرتش را با یک سیلی بیرون خواهد ریخت؟ تمام وجودش را عرق سردی فرا گرفته بود و احساس سرما می کرد. بالاخره در باز شد و خان جان در میانه در ظاهر شد. شیوا از نگاه به او امتناع

sorna
04-04-2012, 05:00 PM
کرد،اما خان جان او را زیر نگاه سنگین خودش گرفت.متوجه شکاف لب شیوا و کبودی سطح آن شد و متوجه ی ضربه ی سنگین دست فرهاد گشت.تمام توانش را جمع کرد تا توانست بگوید:حقیقت داره؟
شیوا حرفی برای گفتن نداشت.پیش خودش فکر کرد:«وقتی فرهاد همه چیز را قبول کرده،دیگران چه اهمیتی دارند؟چرا باید از خودم دفاع کنم وقتی عشق و هستی ام،همسرم همه چیز را قبول دارد؟وقتی او که عاشقانه نگاهم می کرد،صدایم می زد و تمنایم می نمود،چنین افترایی به من بسته نظر دیگران چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟»
خان جان که سکوت او را دید با تغیر گفت:«وسایلت را جمع کن،می برمت ایران،همین فردا!»
و از اتاق خارج شد.لحن صدای خانم جان به او فهماند که او همه چیز را قبول کرده و بعد به ایران فکر کرد.رفتن به آنجا برایش یک کابوس وحشتناک بود.نگاه سرزنش بار و پر از نفرت اطرافیان،پچ پچفامیل و هیبت شکسته ی پدرش همه استقبال گر ورودش بودند.ترجیح می داد همانجا بماند و زیر کتکهای فرهاد بمیرد تا اینکه در ایران زیر نگاههای سرزنش بار دیگران و آن تهمت ناروا کمر خم کند.شیوا تمام شب را با کابوسهای وحشتناکی از خواب پرید و هر بار به شدت گریست.صبح زود هم با صدای در اتاق از خواب پرید.خدمتکار وارد اتاق شد و مثل هر روز سینی صبحانه اش را روی میز قرار داد و اینبار گفت:«آقای دکتر پناه گفتند آماده باشید یک ساعت دیگر باید بروید فرودگاه!»
شیوا آهسته گفت:«به او اطلاع بده شیوا همین جا می ماند.»
خدمتکار نگاه کوتاه به او کرد و از اتاق خارج شد.هنوز دقایقی از رفتن خدمتکار نمی گذشت که در اتاق بار دیگر باز شد و خان جان با جدیت گفت:«فرهاد می خواهد که برگردی ایران.»
شیوا حرفی نزد و خان جان اینبار با عصبانیت گفت:«به تو اجازه نمی دهم بخاطر ترس از نگاه سرزنش بار اقوام،سوهان روح پسرم باشی!»
شیوا اجازه نداد اشکهایش جاری شود،با صدایی پر اندوه گفت:«می خواهم همین جا بمانم.»
خانم جان گفت:«به زور هم که شده می برمت.نمی گذارم بیشتر از این فرهاد را عذاب بدهی.نمی دانم آن آمریکایی بی ناموسچه داشت که تو را شیفته ی خودش کرد،اما هر چه که بوده ارزش خیانت به فرهاد را نداشته و تو نفهمیدی و این نشانه ی حماقت توست.آن همه عشق را بخاطر یک هوس از بین بردی.باید وقتی همراه او به ایران آمدی و شب میهمانی با او گرم گرفتی می فهمیدم،اما نفهمیدم.
شیوا نگاهش به سمت فرهاد کشیده شد و ملتمسانه گفت:«خواهش می کنم اجازه بده بمانم.نگذار مرا ببرد.»
فرهاد مکثی کرد و خطاب به خانم جان گفت:«مادر از پرواز عقب می مانید.»
خان جان به سمت فرهاد برگشت و گفت:«می خواهی که بماند و هر دقیقه دیدنش تو را برنجاند؟یک نگاه در آیینه انداخته ای که ببینی در این چهار روز چقدر شکست خورده ای؟چقدر خسته بنظر می رسی؟من اجازه نمی دهم اینجا بماند و تو را عذاب بدهد.»
فرهاد باردیگر گفت:«برویم،والا از پرواز عقب می مانید.»
سپس به شیوا چشم دوخت.شیوا فورا نگاهش را از او دزدید.شیوا از نگاه کردن به چشمان فرهاد می ترسید،می ترسید در آن نفرت و انزجار را جایگزین عشق و محبت ببیند.
خدمتکار وارد اتاق خواب شد و خطاب به شیوا گفت:«همراه من بیاید.»
شیوا از کنار پنجره گذشت و همراه او از اتاق خارج شد و به سمت یکی ا اتاقهایی که در ته راهرو قرار داشت رفت.شیوا می دانست آن اتاق خالی است و از آن هیچچ استفاده ای نمی شود.با تردید به خدمتکار نگاه کرد و وارد شد.قبل از اینکه چیزی بپرسد در بسته شد.به سمت در رفت و سعی کرد آن را باز کند اما در قفل شده بود.با وحشت به اطرافش نگاه کرد و متوجه شد فرهاد عمدا روی پنجره ها را با رنگ سیاه پوشانده و از بیرون قفل کرده.هیچ وسیله ای جز یک دست رختخواب در اتاق دیده نمی شد،دستش را روی کلید برق فشرد تا از تاریکی اتاق بکاهد،اما لامپها روشن نشد.بعد متوجه شد لامپی برای روشن شدن وجود ندارد.به سمت سرویسها رفت.حمام و دستشویی در یک جا قرار داشت و چند تکه وسیله نظافت کف حمام به چشم می خورد.شیوا لبخند تلخی زد و روی رختخوابش نشست.از آن لحظه به بعد خودش را یک زندانی واقعی می دانست.اسیر دست عاشقی که گمان می کرد در عشق شکست خورده و از جانب معشوقه خیانت دیده.پس می بایست خودش را برای هر شکنجه ای آماده می کرد.اتاق خالی و تاریک و بدون نور،یک سلول واقعی بود.شیوا آهسته گفت:«از همین حالا شروع شده،اما باید تحمل کنی شیوا،تحمل کن وقتی بچه بدنیا آمد همه چسز تمام می شود.او متوجه اشتباهش می شود،شاید خیلی زود...او نمی تواند شاهد شکنجه ی تو باشد،خودش می آید و این در را برایت باز می کند.»
وبعد سرش را به لبه ی دیوار تکیه داد.احساس سرما و تهوع می کرد.چند روزی بود که دچارش شده بود.می دانست تهوع اش از علائم بارداری اش است و می دانست سرما،نشانه یپایین بودن فشارش است و ممکن است برایش خطرساز باشد.خودش مهم نبود اما به آنکه در بطنش رشد می نمود می اندیشید و نمی توانست به او بی اهمیت باشد.خدمتکار بار دیگر با سینی غذا وارد شد،آن را مقابل شیوا قرار داد و از اتاق خارج شد.شیوا احساس ضعف و گرسنگی می کرد.سعی کرد مقداری از غذا را بخورد،اما بیشتر از دو قاشق نتوانست بخورد.همان مقدار کم را هم با تهوع شدیدی که به او دست داده بود کف حمام بالا آورد.نیم ساعت بعد که خدمتکار برای بردن سینی وارد اتاق شد،شیوا به حالت نشسته ،،تکیه زده به دیوار خوابش برده بود و قطرات اشک بر چهره ی زرد و بی روحش جا خوش کرده بود.خدمتکار با تاسف سری تکان داد،سینی را برداشت و از اتاق خارج شد.به طبقه ی پایین که رسید فرهاد گفت:«سینی را بیاور اینجا.»
خدمتکار سینی را مقابل فرهاد گذاشت و منتظر ماند.او به غذای دست نخورده نگاه کرد و پرسید:«چرا نگذاشتی تمامش کند؟»
خدمتکار به زبان انگلیسی و با لحن دلسوزانه گفت:«آقای دکتر،خانوم شیوا حال خوبی ندارند،اگر...»
فرهاد با عصبانیت گفت:«سینی را بردار...برو بیرون...برو.»
و بعد با اندوه برخاست و با گامهایی خسته به طبقه بالا رفت.شیوا از صدای قدمهای فرهاد از خواب پرید و چشمانش را باز کرد و به در چشم دوخت.اما صدای قدمهای او در ابتدای راهرو مقابل اتاق خوابشان متوقف شد.شیوا با اندوه سرش را به دیوار تکیه داد و به انتظار آینده در غم فرو رفت.
یک هفته از زمان زندانی بودنش در آن اتاق می گذشت و او همچنان به عفو و بخشش فرهاد امید داشت.در آن مدت به صدای قدمهای فرهاد گوش سپرده بود اما آن صدا،همیشه در ابتدای راهرو متوقف می شد.حالت تهوع اش از قبل بیشتر شده بود و او مجبور بود تمام مدت دراز بکشد.ضعف و ناتوانی هم در وجودش خانه کرده بود اما انتظار و امید همچنان د او استقامت می ورزید.باخودش می گفت:«او متوجه ی اشتباهش می شود،متوجه می شود.»
سعی کرد از جا برخیزد و کمی در اتاق قدم بزند تا از آن حالت سستی و رخوت خارج شوداما با اولین حرکتدچار تهوعی شدید شد.با عجله خودش را به دستشویی رساند.احساس کرد تمام وجودش بهم فشرده می شود.کمی به صورتش آب پاشید،دستش را به دیوار گرفت و از دستشویی خارج شد.صداهای ناآشنایی از طبقه پایین به گوشش رسید.به در نزدیک شد و برای اینکه صداها را به خوبی تشخیص دهد،گوشش را به در چسباند.آن صدای کودکانه و خنده ها برایش آشنا بود.صدای سارا دختر جیسکا،یأس و ناامیدی را تا آخرین حد در وجود او سرازیر کرد.احساس کرد آن همه امید و انتظار بی فایده بوده.با خودش گفت:«من این بالا در این چهاردیواری تاریک،از یاد فرهاد می روم.دیگران پا به زندگی او می نهند،کسانی مثل سارا و مادرش جیسکا!»
و بعد با ترس از در فاصله گرفت.قبول واقعیت تلخ برایش دشوار بود.تا آن زمان اگر طاقت آورده بود چشم امید به عطوفت و عشق فرهاد دوخته بود،اما حالا احساس می کرد همه چیز به نقطه پایان رسیده.بدنش لحظه به لحظه سردتر شد،ضعف و ناتوانی او را از پا درآورد.دیگر توان ایستادن نداشت.پاهایش خم شد و روی زمین نشست و جسم ناتوانش بر کف اتاق افتاد.دقایقی بعد که خدمتکار با سینی شام وارد اتاق شد،شیوا را بیهوش کف اتاق دید.سراسیمه خودش را به سالن پایین رساند،وارد اتاق شد و با عجله گفت:«اُه...آقای دکتر،همسرتان بیهوش کف اتاق افتاده،بدنش سرد است و...»
فرهاد منتظر باقی حرفهای خدمتکار نشد.چنان با عجله برخاست که صندلی روی زمین واژگون شد.جسیکا هم به دنبال او به طبقه ی بالا رفت.فرهاد با شتاب در را باز کرد و به سمت شیوا رفت.او را بغل زد،از زمین بلند کرد و با حالتی عصبی به جسیکا گفت:«برو با اورژانس تماس بگیر،سریعتر!»
جسیکا با عجله خودش را به تلفن رساند و با اورژانس تماس گرفت.فرهاد در حالیکه شیوا را در آغوش داشت به طبقه پایین رفت.او را روی کاناپه دراز کرد و برای آوردن دستگاه فشار از سالن خارج شد.شیوا در تمام آن لحظات در عالم بیهوشی صدای فرهاد،گرمای...

sorna
04-04-2012, 05:00 PM
مطبوع دستانش و بوی آشنایش را احساس می کرد. فرهاد بار دیگر به سالن برگشت و با عجله فشار شیوا را گرفت. فشار شش برای یک زن باردار خطرناک بود. در همین لحظه آمبولانس از راه رسید. دکتر خیلی سریع فشار شیوا را گرفت و به کمک پرستاران به او سرم وصل کردند. دکتر رو به فرهاد کرد و پرسید:
- همسرتان باردار هستند؟
فرهاد با دستپاچگی گفت:
- بله... بله، فکر می کنم دو ماه یا سه...
دکتر با تعجب گفت:
- فکر می کنید؟
و چون جوابی از فرهاد نشنید ادامه داد:
- احتیاجی به انتقال ایشان به بیمارستان نیست. بعد از پایان سرم، آن را قطع کنید. چند تا قرص تقویتی برایشان می نویسم. باید تقویت شود. اگر تحت نظر پزشک نیست همین فردا او را به یک پزشک معرفی کنید، بهتر است تحت مراقبت باشد.
فرهاد از آنها تشکر کرد و تا جلوی در بدرقه شان کرد. دوباره که به سالن برگشت جسیکا گفت:
- می خواهی چکار کنی؟ چرا اجازه نمی دهی برود؟
فرهاد به چهره پژمرده و رنگ پریده شیوا چشم دوخت و ناگهان بیاد شب عروسی شان افتاد. آن شب نیز شیوا دچار افت شدید فشار شده بود. او را صدا کرده بودند. هنوز جمله شیوا را که گفته بود:
- می خوام بمیرم.
بیاد داشت. هر کلمه او چون خنجری بر قلبش فرو رفته بود و حالا... احساس کرد هرگز نمی تواند او را ببخشد. جسیکا بار دیگر گفت:
- پرسیدم چرا نمی فرستیش ایران؟
فرهاد روی مبل نشست و با صدایی گرفته گفت:
- خودش خواسته که بماند.
جسیکا گفت:
- اما با ماندنش در اینجا باعث عذاب تو می شود و تو مجبوری او را شکنجه بدهی. اگر بمیرد چه؟ با این وضعی که...
فرهاد فورا حرف او را قطع کرد و گفت:
- تنهایم بگذار... همین حالا!
جسیکا به سمت سارا رفت، او را آماده کرد و آنجا را ترک کردند. فرهاد هم از جا برخاست، بالای سر شیوا ایستاد و گفت:
- می دانم که می شنوی، پس خوب گوش کن، خودت هم خوب می دانی من آدمی هستم که همیشه با باورهایم زندگی کرده ام نه با رویاها و خیال پردازیها. بودن تو در اینجا فقط باعث رنج و عذاب من است و مطمئن باش یادآوری خاطرات خوش گذشته نمی تواند سبب شود من از گناه بزرگی که مرتکب شده ای بگذرم. خودت می دانی مجازات زنان خطا کاری چون تو چیست، پس برو. برو تا خودم تو را به آن مجازات نرسانده ام.
سپس به یکی از خدمتکارها سفارش کرد تا پایان کامل سرم بالای سر شیوا بماند. و بعد به طبقه بالا رفت. اشک در چشمان شیوا جاری شد، جایی برای ماندن نبود.

فرهاد با صدای خدمتکار که از پشت در به گوش می رسید از خواب پرید و گفت:
- چه خبر شده؟
خدمتکار با تشویش گفت:
- آقای دکتر، خانوم شیوا رفته اند.
فرهاد با سرعت از جا برخاست و از اتاق خارج شد و گفت:
- مگر نگفتم مواظبش باشید؟ چطور رفته؟
و منتظر پاسخ خدمتکار نماند و به طبقه پایین رفت. به جای خالی شیوا نگاه کرد. سرم نیمه تمام روی میز قرار گرفته بود. جلوتر رفت و حلقه ازدواج شیوا را دید که روی تکه کاغذی کنار سرم قرار گرفته بود. کاغذ و حلقه را برداشت. روی کاغذ چند سطر به دست خط شیوا نوشته شده بود. فرهاد شروع کرد به خواندن نامه:

"من می روم، جایی برای ماندن نیست. فکر نکنی می خواهم خودم را تبرئه کنم و یا سعی بر آن دارم که تو را مجبور به بخشش خود سازم. فقط خواستم بگویم من از تو گریختم، از تو که نه تنها با رویاهایت زندگی نمی کنی بلکه با باورهایت هم زندگی نمی کنی. در حال حاضر با مشتی دروغ و تصورات دست به گریبان هستی که حاصل شک و بی اعتمادی توست.
تا حالا شکنجه ها و تحقیرهایت را تحمل کردم فقط به این خاطر که به رویاها و باورهای شیرینم امید بسته بودم و اما حالا...
رفتم چون رویاها و باورهایم در کنار تو تلخ و دردناک شده. دریافته ام حاصل عشق تو به من فقط بی اعتمادی است و کوهی از سرزنش و ناسزا که مطمئنا در ایران با آن روبه رو خواهم شد. تو باعث شدی حتی روی، رویارویی با پدرم را هم نداشته باشم، اما مجبورم و به همین خاطر هرگز تو را نخواهم بخشید و... آخر اینکه روزی به من گفتی پایه های زندگی ما ریشه در عشق دارد و همیشه استوار خواهند ماند اما حالا فهمیده ام که گرداگرد زندگی ریشه در عشق دوانیده ما را حصاری از یک اعتماد قوی نبود تا مانع از فروپاشی آن شود. "
"خداحافظ"

فرهاد فکر کرد شیوا برعکس آنچه گفته سعی داشته از گناهی که مرتکب شده خود را پاک و مبرا سازد. در عین حال با خواندن نامه شیوا احساس پوچی به او دست داد. لبخند تمسخر باری زد و آهسته گفت:
- برو، خوب فهمیدی بخشش در کار فرهاد نیست!

شیوا نگاهی به اطراف سالن مجلل نمود. دیگر برایش هیچ جذابیتی نداشت. نگاهش را به ساعت دوخت. یک ساعت انتظار کلافه اش کرده بود. در همین هنگام یکی از خدمتکارها وارد و با زبان انگلیسی گفت:
- چیزی میل دارید خانوم؟
شیوا گفت:
- متشکرم، فقط خواهش می کنم یک بار دیگر با آقای لوییس تماس بگیرید.
خدمتکار پاسخ داد:
- ایشان در راه هستند خانوم، باید مسافت زیادی را طی کنند.
شیوا لبخندی زد و از او تشکر کرد. بعد از رفتن خدمتکار از جا برخاست. اگرچه هنوز ضعف داشت اما نشستن و انتظار کشیدن اعصاب متشنجش را متشنج تر می کرد. قدم زنان به سمت در شیشه ای رفت و از ورای پرده حریر نازک آن به خیابان چشم دوخت. درست همان موقع، ماشین جان را دید که مقابل ساختمان توقف نمود. قلب شیوا به هم فشرده شد. احساس کرد باید خنجری با خودش می آورد و تا دسته در قلب او فرو می کرد. و ناگهان بیاد آورد بیشتر به کمک و حمایت مالی او احتیاج دارد.
با باز شدن در به سمت آن چرخید. جان مات و مبهوت جلوی در ایستاد و به شیوا چشم دوخت. لاغر و ضعیف شده بود. باور نمی کرد که در آن مدت کوتاه آنقدر از بین رفته باشد. شیوا با صدایی پر از نفرت گفت:
- باید می کشتمت، اما حالا...
جان در را بست و گفت:
- چرا؟ چون فکر می کنی که من صلیبم را در اتاقت قرار دادم؟ فکر می کنی در تمام این مدت در حال توطئه و دسیسه بوده ام؟ اشتباه می کنی شیوا، به مریم مقدس قسم می خورم من از همه چیز بی خبرم. از ترس فرهاد استعفایم را نوشته ام و در این مدت مثل یک موش در سوراخی قایم شده بودم.
شیوا با اندوه گفت:
- به هر حال زندگی من از هم پاشیده، از خانه آمدم و تنها چیزی که همراه خود آورده ام لباسهای تنم و کیف روی دوشم است.
جان به سمت او رفت و گفت:
- در این مدت کوتاه خیلی لاغر و ضعیف شده ای. حتما فرهاد...
شیوا حرف او را قطع کرد و نگاهش را از او گرفت و گفت:
- نیامدم اینجا که تو برایم دل بسوزانی.
جان گفت:
- می خواهی برگردی ایران؟
شیوا گفت:
- دیگر جایی برای ماندن ندارم، باید برگردم.
جان گفت:
- پس درست؟
شیوا با اندوه گفت:
- فکر می کنی از این به بعد می توانم درس بخوانم؟
جان نفس عمیقی کشید، با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
- بسیار خب... من برایت بلیط می گیرم و تو را با یکی از خدمتکارهایم به ایران می فرستم. بهتره با این وضع جسمانیت تنها نباشی.
شیوا گفت:
- ترجیح می دهم تنها و با اولین پرواز برگردم ایران.
جان گفت:
- باشه. من می روم فرودگاه، سعی می کنم برای اولین پرواز بلیط بگیرم.
نگاه عمیقی به او کرد و آنجا را ترک کرد. شیوا با اندوه تکیه اش را به دیوار زد. آنقدر خودش را خوار تصور کرد که مجبور شده بود از جان، از کسی که زندگی اش را از هم پاشیده بود کمک بگیرد.
ساعتی بعد جان برگشت. او موفق به دریافت بلیط برای دو ساعت بعد شده بود. ساعتی بعد هر دو در فرودگاه نشسته بودند. شیوا نگاهش را به تابلوی ساعت پروازها دوخته بود و یکی یکی آنها را می خواند. جان با کمی تردید بسته ای را از داخل جیب کتش خارج کرد و گفت:

sorna
04-04-2012, 05:00 PM
- من... من می خواستم این را از من قبول کنی.
شیوا به بسته نگاه کرد و پرسید:
- چی هست؟
جان لبخند تلخی زد و گفت:
- نترس، بمب ساعتی نیست!
و خودش آن را داخل کیف شیوا قرار داد.
شیوا معترضانه گفت:
- چکار می کنی؟ گفتم که باید بدانم...
جان حرف او را قطع کرد و گفت:
- بعدا می فهمی. من می دانم که تو مرا مسئول از بین رفتن عشق و زندگی ات می دانی و می دانم که احساس بدی داری که از من که فکر می کنی دشمنت هستم کمک گرفته ای، اما دوست دارم باور کنی که قصد دارم مثل یک دوست و یا حتی یک برادر به تو کمک کنم. متاسفم، من اصلا نمی خواستم زندگی تو به اینجا ختم شود و تو با کوله باری از غم و اندوه اینجا را ترک کنی. و از همه بدتر اینکه مرا مقصر بدانی و حالا حاضرم هر کاری بکنم تا تو فرهاد مثل سابق با هم زندگی کنید.
شیوا به او نگاه کرد. برای اولین بار نگاه جان او را تکان داد و به او باوراند که در اعمال و رفتارش هیچ سوءنیتی وجود نداشته. سرش را پایین انداخت و گفت:
- کاری نیست که تو بتوانی انجام دهی و... فقط... فقط می خواهم یکبار دیگر واقعا قسم بخوری تا مطمئن شوم که تو قصد نداشتی با حیله و نیرنگ مرا...
و سکوت کرد. جان لبخند تلخی زد و گفت:
- حقیقت اینه که من... من همیشه به فرهاد حسادت کرده ام. درسته درعین دوستی صادقانه ام به او حسادت کردم، همیشه باعث جلب توجه بهترین ها بود. جسیکا تا قبل از آنکه فرهاد او را به یک بیمار روانی مبدل کند یکی از آن بهترین ها بود... و تو... من به شما حسادت می کردم، اما به مسیح قسم، به مریم مقدس سوگند که هیچ وقت قصد اغفال تو و فروپاشیدن زندگی تو و فرهاد را نداشتم و... وقتی با فرهاد ازدواج کردی دیگر عاشقانه نگاهت نکردم، اگرچه همیشه تحسینت کردم.
شیوا سرش را پایین انداخت. در همین هنگام، پرواز نیویورک به مقصد تهران اعلام شد. جان آهی کشید و گفت:
- خب... دیگه باید بروی.
شیوا با تردید از جا برخاست، به جان نگاه کرد و گفت:
- بخاطر همه چیز متشکرم جان. خداحافظ.
جان گفت:
- سعی می کنم، تمام تلاشم را می کنم که شادی را به زندگی شما برگردانم. خداحافظ، به امید دیدار.
شیوا لبخند تلخی زد و از او جدا شد.
لحظاتی بعد هواپیما در آسمان اوج گرفت. شیوا سرش را به پنجره کوچک هواپیما چسبانده بود و با چشمانی اشک آلود سعی داشت پایین را نگاه کند. احساس کرد خوشبختی و تمام هستی اش را برای همیشه در آن غربت از دست داده. دلش به حال جان هم سوخت. او وقت و بی وقت از طرف آن دو مورد تهاجم لفظی قرار گرفته بود، اما جان همه چیز را به شوخی برگزار کرده بود و حالا مورد بدترین تهمتها قرار گرفته بود. و ناگهان بیاد بسته جان افتاد. سرش را از پنجره گرفت، بسته را از داخل کیفش بیرون آورد، چسبهای روی کاغذ را باز کرد. با باز شدن کاغذ، بسته بزرگی ار دلارها نمایان شد. این بار اشک های شیوا جاری شد. او واقعا به آن پولها احتیاج داشت و جان آن را می دانست. زیر لب زمزمه کرد:
- متشکرم... واقعا متشکرم جان!

اولین روزاز پاییز با بارش باران شروع شده بود. بوی مهر ماه همه خیابانهای شهر را پر کرده بود. مردم در پناه چترهایشان در حال عبور و مرور بودند. چراغ مغازه ها و خیابانها یکی پس از دیگری روشن می شد و شب را نورانی می کرد. شیوا با گامهایی خسته وارد کوچه همیشه ساکتشان شد. درختان زیر باران تن خود را جلا می دادند. قطرات باران آرام و بی تشویش بر تن برگهای خشکیده ضربه می زدند. از ناودانها صدای شرشر باران به گوش می رسید. آن همه دل انگیزی باران نتوانست وجدی در دل شیوا بپا کند. مقابل منزل پدرش رسید، با قلبی مالامال از اندوه، دلی شکسته و با دستانی سرد و یخ زده زنگ را فشرد و منتظر ماند. چندین بار دیگر زنگ را زد اما پدرش در منزل نبود که در را به رویش باز کند. همان جا به دیوار تکیه زد. آنجا تنها پناهگاهش بود. باران شدت گرفت و بی امان بر پیکرش می بارید. مدتها بود که سردی و بی مهری وجودش را فرا گرفته بود و دیگر سرمای باران نمی توانست وجودش را بلرزاند.
ساعتی بعد ماشین آشنای پدرش را دید که در کوچه می پیچید. جلوی منزل متوقف شد. امیر با سرعت از ماشین پیاده شد و به او که چون سایه ای بر دیوار نقش بسته بود نگاه کرد. شیوا با چشم های غمبار به پدرش چشم دوخت. خودش را محتاج آغوش گرم می دید، محتاج دستان مهربان او. احتیاج به شانه های همیشه مهربانش دشات تا سر بر آن بگذارد و تمام عقده هایش را برای گریه کردن خالی کند. زخم دل زبان کرد، بغض سنگینش با صدای هق هق گریه هایش ترکید. امیر با چشمانی اشک بار به سمت او دوید و بدون اینکه حرفی بزند او را در آغوش مهربانش پناه داد. شیوا در آن لحظات دعا می کرد خان جان همه چیز را برای پدرش تعریف کرده باشد و او را از بازگویی آن اتفاقات نجات داده باشد.
امیر او را از زیر باران به داخل منزل برد. او را کنار شومینه نشاند و اجازه داد هر چقدر می خواهد گریه کند. او فقط در آغوشش کشیده بود و موهایش را نوازش می کرد. سعی داشت اشک هایش جاری نشود. ساعتی بعد آرام گرفت و در لباسهای دوران تجردش مقابل پدر در کنار شومینه نشست. امیر با شیر داغ و مقداری کیک از او پذیرایی کرد. آهی کشید و با صدایی خفته در غم، سکوتشان را شکست و گفت:
- مدام با نیویورک تماس می گرفتم اما کسی پاسخگوی تماسهایم نبود. خیلی دلواپس شدم، با خان جان تماس گرفتم، از من خواست که بروم آنجا، تا خودم را به ویلا رساندم هزار جور فکر کردم و به هر اتفاقی اندیشیدم جز... و او از اول همه چیز را برایم گفت. و گفت که تو خودت قصد ماندن کرده ای. نمی توانستم باور کنم و باور نکردم. خیلی حرفها داشتم که به خان جان بگویم، اما نگفتم. فقط به شدت دلم شکست. نمی توانستم باور کنم فرهاد با امانتی که به دستش سپرده بودم، چنین رفتاری کند و چنین افترای زشت و منفوری را به او بزند. تصمیم گرفتم بیایم نیویورک و تو را با خودم به ایران برگردانم، اما بعد فکر کردم شاید حکمتی در ماندنت بوده، و بعد با خودم گفتم اگر تا هفته آینده باز هم به تلفن های من جوابی داده نشود می روم و او را با خودم برمی گردانم.
شیوا با صدایی گرفته گفت:
- متاسفم... من... من نتوانستم باعث سرافرازی شما باشم.
امیر لبخند تلخی زد و گفت:
- این چه حرفیه؟ تو همیشه باعث سرارازی ام بودی و هستی. من به تو ایمان دارم.
شیوا گفت:
- اما فرهاد و خان جان این موضوع را قبول دارند. هر دو فکر می کنند که من یک زن فریب خورده...
و سکوت کرد. امیر گفت:
- هر طور دوست دارند فکر کنند. تو برای من همیشه شیوای پاک و صادق بودی و هستی. من هم تصمیم گرفته ام از شرکت استعفا بدهم.
شیوا گفت:
- نه پدر، خواهش می کنم این کار را نکنید.
امیر گفت:
- دیگر مایل نیستم برای مردی کار کنم که دخترم را با تهمت و افترا از خانه اش بیرون کرده و راهی منزل من نموده.
شیوا گفت:
- اگر از شرکت استعفا بدهید همه از موضوع اختلاف ما با خبر می شوند. از طرفی این من بودم که آمدم، خودم... او مرا بیرون نکرد.
امیر گفت:
- به هر حال انقدر با تو بدرفتاری کرده که مجبور به ترک آنجا شدی.
شیوا پاسخ داد:
- نه پدر، او اصلا با من بدرفتاری نکرده، فقط دوست نداشتم با شک و تردید با من زندگی کند. به همین خاطر آمدم.
امیر باز هم لبخندی زد و گفت:
- از آمدنت معلوم است، تو جانت را گرفتی و فرار کردی، حتی یک دست لباس هم با خودت برنداشتی.
شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:
- دلم نمی خواست چیزی از آن خانه با خودم بیاورم. من از او خداحافظی هم نکردم.
امیر در حالیکه حرفهای شیوا را در مورد رفتار فرهاد باور نداشت گفت:
- حالا می خواهید چکار کنید؟
شیوا به آتش شومینه چشم دوخت و گفت:
- نمی دانم... فقط نمی خواهم کسی بفهمد که اینجا هستم، هیچ کس، فقط می خواهم تنها باشم.
امیر با کمی تردید گفت:
- تو باید تحت نظر پزشک باشی عزیزم.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
- فکر می کنید اونی که قراره قدم به این دنیای هزار رنگ بگذارد و در اولین مرحله از وجودش مورد خشم و نفرت قرار گفته نمی تواند بدون مراقبت پزشک بدنیا بیاید؟ چرا می تواند، اون خیلی خوب می داند هیچکس از آمدنش خوشحال نیست، می داند اگر مراقبی هم داشته باشد باز هم مورد نفرت و خشم نزدیکانش است.
امیر سرش را پایین انداخت. هیچ جمله ای برای تسلای دل دخترش نیافت تا تحویلش دهد، با اندوه از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. دلش نمی خواست اشک هایش را شیوا ببیند. به اندازه کافی...

sorna
04-04-2012, 05:01 PM
خودش رنج و اندوه داشت، دیگر لازم نبود بفهمد پدرش از وقوع آن حوادث چقدر عذاب می کشد.
در حالیکه به آرامی می گریست، خود را سرگرم تهیه شام کرد. وقتی دوباره به سالن برگشت شیوا روی کاناپه به خواب رفته بود. گرمای آتش صورتش را سرخ کرده بود و رنگ پریدگی و ضعف او را در خود پنهان ساخته بود. امیر پتویی روی او کشید و گذاشت استراحت کند. در دل او زخمی عمیق به وجود آمده بود. پاره تنش، تنها فرزندش که از همسرش برایش به یادگار مانده بود در برابر چشمانش چون شمعی در حال آب شدن بود و او هیچ چاره ای جز تحمل نداشت. احساس کرد برای ازدواج شیوا خیلی زود تصمیم گرفته و دچار اشتباه شده. با خود گفت:
- نباید اجازه می دادم با مردی ازدواج کند که سالها چون برادری به خانه ام رفت و آمد داشت!

فصل پانزدهم
امیر آهسته در را باز کرد و از لای در به شیوا نگاه کرد. او روی صندلی راحتی مقابل پنجره نشسته بود و به آرامی صندلی را حرکت می داد. پنجره را باز گذاشته و به صدای ریزش باران گوش سپرده بود. امیر از پشت او را می دید و نمی توانست قطرات اشک را بر چهره او ببیند. کتاب حافظ را در بغل گرفته بود و به گذشته فکر می کرد. همیشه بی تاب و بی قرار بود. هیچ وقت از عشق و علاقه اش نسبت به او نکاسته بود، حتی آن زمان که مورد تهمت و افترایش قرار گرفته بود. از روزی هم که به ایران بازگشته بود به علت وقوع شک و تردید در وجود فرهاد اندیشیده بود و به دنبال مقصر گشته بود. بارها از خودش پرسید:
- آیا اگر من با جان رفت و آمد نمی کردم باز هم مورد تهمت قرار می گرفتم؟ آیا عشق فرهاد به من آنقدرها نبوده که حتی با وجود دلایلی محکم تر از آن صلیب و بارداری معجزه آسای من، مرا پاک و مبرا بداند؟ مقصر کیست؟ من یا فرهاد؟ شاید هم جان و یا هر سه؟
اما نتوانسته بود برای سوالاتش، پاسخی مناسب پیدا کند. در آن یک ماه حتی از داخل منزل قدم به حیاط نگذاشته بود و در تمام آن مدت روی صندلی می نشست و به همه چیز فکر می کرد و بخاطر رفتار نادرست فرهاد اشک می ریخت.
امیر تک سرفه ای کرد. شیوا فورا اشک هایش را پاک کرد و گفت:
- بیایید داخل.
امیر وارد شد، پشت سر او ایستاد و گفت:
- شیوا جان دوست داری با هم قدم بزنیم؟
- شیوا با اندوه گفت:
- دلم نمی خواهد کسی مرا ببیند و بفهمد در ایران هستم، مخصوصا که بدانند در منزل شما هستم.
امیر گفت:
- اینجا منزل خودت است. اگر دوست نداری کسی بفهمد در ایرانی می توانم ترا با ماشین ببرم بیرون. تا کی می خواهی خودت را در این خانه حبس کنی؟ یک ماه است که از منزل بیرون نرفته ای. من دوست ندارم دچار افسردگی شوی.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
- نگران نباشید، تا وقتی انتظار می کشم افسرده نمی شوم.
امیر گفت:
- خیلی خب، هر طور که راحتی، پس لااقل پنجره را ببند می ترسم سرما بخوری.
شیوا مخالفتی نکرد و امیر پنجره را بست و گفت:
- چیزی می خوری برایت بیاورم؟
شیوا گفت:
- متشکرم، میل ندارم.
امیر با مکثی گفت:
- عزیزم آنقدر غصه نخور، برای بچه خوب نیست.
شیوا گفت:
- غصه نمی خورم بابا، فقط انتظار می کشم. می شه زحمت بکشید و غزل حافظ را بریم بگذارید؟
امیر به سمت ضبط رفت و نوار را داخل آن قرار داد و آن را روشن نمود و از اتاق خارج شد. شیوا چشمانش را بست و همراه خواننده زمزمه کرد:

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد، وقت است که باز آیی
دایم گل این بستان، شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

دقیقا نیم ساعت قبل، خان جان در ویلای فرهاد در کنار آتش شومینه نشسته بود و حافظ می خواند. گرمای مطبوع آتش باعث رخوت و خواب آلودگی اش شد، چشمانش سنگین شد و کم کم به خواب رفت. در خواب خودش را همان طور نشسته روی مبل در حال خواندن حافظ دید که ناگهان احساس کرد از پشت کسی به او نزدیک می شود. هراسان به پشت سرش نگاه کرد و در کنال ناباوری، همسرش را دید. با تعجب گفت:
- فریبرز، این تو هستی؟ فکر می کردم مرده ای، این همه مدت کجا بودی؟
او با لباسهای سفیدش به او نزدیک شد و در جواب او فقط گفت:
- چه بی غم نشسته ای؟
خان جان در پاسخش گفت:
- بی غم؟ حق داری که فکر کنی بی غم هستم. تو که اینجا نبودی تا بدانی چه اتفاق بدی برای زندگی پسرمان فرهاد افتاد، داره نابود می شه.
فریبرز آهسته گفت:
- غم؟ سعی کن حقیقت را بجویی، رنجورتر از فرهاد را دریاب و تکیه گاهش باش.
و او با تعجب پرسید:
- شیوا...
فریبرز بدون اینکه پاسخش را بدهد به سمت در رفت. خواست از او بپرسد یعنی واقعا شیوا گناهی مرتکب نشده که صدای زنگ تلفن باعث شد سراسیمه از خواب بپرد. سرش سنگین و منگ شده بود. دستش را روی پیشانی گذاشت و گفت:
- خدایا این چه خوابی بود که من دیدم؟
و بعد به تلفن نگاه کرد که بی امان زنگ می خورد. از جا برخاست و گوشی را برداشت و گفت:
- الو بفرمایید.
فرهاد با صدای خسته اش گفت:
- سلام مادر.
خان جان گفت:
- سلام پسرم، حالت چطوره؟
- حالم؟ از حالم نپرسید، شما بگویید خبری نشد؟
خان جان گفت:
- فکر نمی کنم ایران باشد. حداقل منزل امیر که نیست. مواقعی که امیر در شرکت است به آنجا زنگ می زنم، اما کسی گوشی را برنمی دارد.
فرهاد گفت:
- مطمئنم آنجاست والا تا بحال امیر خودش را به اینجا رسانده بود. شما بروید آنجا و مطمئن شوید که آنجاست.
خان جان مکثی کرد و پرسید:
- چرا اینقدر نگرانش هستی؟ مگر مطمئن نیستی که به تو خیانت کرده؟
فرهاد گفت:
- مطمئنم، فقط می خواهم بدانم آنجاست یا... یا اینجا در ویلای جان...
خان جان گفت:
- بسیار خب، نیم ساعت دیگر می روم آنجا، بعد با تو تماس می گیرم.
فرهاد بعد از تشکر و خداحافظی، تماس را قطع کرد.
همزمان با تمام شدن غزل حافظ، صدای زنگ در فضای منزل پیچید. شیوا از جا برخاست، ضبط را خاموش کرد و برای خروج به سمت در رفت. در همین هنگام در اتاق باز شد و امیر با عجله گفت:
- خان جان اومده.
شیوا به پدرش نگاه کرد و او پرسید:
- اگر از تو سوال کرد چه بگویم؟
شیوا گفت:
- خب... خب خودتان را بی خبر نشان بدهید.
امیر نگاهی به او کرد و از اتاق خارج شد. وقتی پایین رسید، خان جان مقابل شومینه ایستاده بود. امیر آهسته گفت:

sorna
04-04-2012, 05:01 PM
- سلام.
خان جان به او نگاه کرد و گفت:
- سلام، حالت چطوره؟ دیگه به من سر نمی زنی؟
امیر به او تعارف کرد تا بنشیند و بعد گفت:
- سرم کمی شلوغ است.
و به سمت آشپزخانه رفت. خان جان فورا گفت:
- لطفا بیا بنشین.
امیر گفت:
- یک چایی...
خان جان گفت:
- هیچی، فقط می خواهم با تو صحبت کنم.
امیر مقابل او نشست و منتظر شد. خان جان با کمی مکث گفت:
- چه خبر... از شیوا؟
امیر با صدایی گرفته گفت:
- منظور عروستان است؟
خان جان چیزی نگفت و امیر ادامه داد:
- تصمیم گرفتم که بروم نیویورک. می خواهم او را همراه خودم ببرم. منتظرم که کارها کمی سبک تر شود.
خان جان گفت:
- او نمی آید، اگر می خواست به ایران بیاید همراه من می آمد.
امیر گفت:
- حتما تا حالا فرهاد آنقدر عذابش داده که فهمیده ماندنش هیچ فایده ای ندارد. یا باید طلاقش بدهد یا مثل گذشته با او زندگی کند. می خواهم زودتر تکلیف ما را روشن کنید.
خان جان گفت:
- تو اگر جای فرهاد بودی چه می کردی وقتی این همه شواهد وجود داره...
امیر با جدیت گفت:
- من جای خودم هستم و هیچ یک از این شواهد را قبول ندارم. این وصله ها هرگز به دختر من نمی چسبد. فرهاد اصلا عاقلانه رفتار نکرده. چطور یک صلیب که در اتاقشان پیدا شده باعث از بین رفتن اعتماد و فروپاشی زندگی اش شده؟ وقتی آمد خواستگاری شیوا فکر می کردم یک مرد کاملا عاقل و عاشق است، اما اشتباه کردم. او فقط عاشق بود و من دیر فهمیدم... خیلی دیر!
خان جان گفت:
- بله یک عاشق واقعی است که از فکر خطاهای همسرش دیوانه شده و به هم ریخته. این اتفاق برای یک مرد ضربه سنگینی است. واقعا برایش یک فاجعه بود. اگر هر مرد دیگری جای او بود همسرش را می کشت. اما او راه را برای شیوا باز گذاشت.
امیر لبخند تمسخر باری زد و گفت:
- عالیه! همه قصد دارند به دختر من به چشم یک زن خاطی و فریب خورده نگاه کنند، گویا قصد جانش را کرده اید.
خان جان مکث کوتاهی کرد و گفت:
- این طور نیست.
امیر گفت:
- پس چرا این حرفها را می زنید؟ آمده ای اینجا تا مرا هم علیه او...
خان جان حرف او را قطع کرد و گفت:
- نه... من آمدم که... که بگویم شیوا خیلی وقت است که از نیویورک آمده...
امیر سعی کرد خودش را متعجب نشان دهد اما موفق نشد و پرسید:
- اومده؟ کجا؟
خان جان گفت:
- ایران... او اینجاست.
امیر گفت:
- اینجا...؟ نخیر او اینجا نیست. شاید فرهاد واقعا بلایی سر دختر من آورده و...
خان جان گفت:
- بس کن امیر. تو داری او را با یک قاتل و جانی اشتباه می گیری. ممکنه که اشتباه کنه اما هرگز مبدل به یک آدم جانی و قاتل نمی شه.
امیر گفت:
- اشتباه کرده باشه؟ من نمی فهمم شما شیوا را خطا کار می دانید یا فرهاد را مقصر می دانید؟
خان جان مکثی کرد و گفت:
- خب من هم اشتباه کردم. حالا هم آمدم اینجا تا هم شیوا را با خودم ببرم و هم کاری کنیم تا فرهاد متوجه شود که شیوا هیچ خطایی نکرده.
امیر غفلتا گفت:
- اینجا هم خانه خودش است و من اجازه نمی دهم بیشتر از این عذابش بدهید.
خان جان گفت:
- پس اینجاست؟
امیر تازه متوجه اشتباهش شد و گفت:
- شما کاری کرده اید که او از همه فراری بشه. یک ماه تمام از خانه بیرون نرفته و خودش را در اتاقش حبس کرده.
خان جان با تردید گفت:
- اجازه بده ببینمش.
امیر گفت:
- او نمی خواهد کسی را ببیند.
خان جان گفت:
- خواهش می کنم امیر، باید با او صحبت کنم و بخاطر رفتارم از او عذرخواهی کنم. می خواهم با خودم ببرمش و برایش مادری کنم. اون در این دوران احتیاج به مادر دارد و به آرامش.
امیر گفت:
- آرامش؟ از این آرامشی که پسرتان به او داده بهتر چه می خواهد؟
خان جان سرش را پایین انداخت و گفت:
- مطمئنا او هم به اشتباهش پی می برد. او عاقلانه رفتار نکرده، ما باید عاقلانه رفتار کنیم.
امیر کمی فکر کرد و بعد گفت:
- فعلا خوابیده، خیلی ضعیف شده. اما چرا شما یک دفعه نظرتان عوض شد؟
خان جان مکثی کرد و گفت:
- باید خودم می فهمیدم، قبل از اینکه به من الهام شود، اما نفهمیدم و... فقط شرمنده هستم، شرمنده تو و دختره!
امیر سرش را پایین انداخت، مدتی سکوت کرد و گفت:
- وقتی بیدار شد می گویم اینجا بودید و چه گفته اید. فقط شیوا دوست ندارد کسی بفهمد که او در ایران است حتی فرهاد.
خان جان با تعجب گفت:
- برای چی؟
امیر گفت:
- نمی دانم، تا وقتی خودش نخواسته به فرهاد نگویید که اینجاست. قول می دهید؟
خان جان گفت:
- بسیار خوب، من قول می دهم.
بعد از رفتن او، امیر به طبقه بالا رفت. شیوا روی آخرین پله نشسته و به دیوار تکیه زده بود. امیر نگاه عمیقی به او کرد و پرسید:
- حرفهای خان جان را شنیدی؟
شیوا آهسته گفت:
- اجازا بدهید تا بروم.
امیر با تعجب گفت:
- بروی؟ اما من... من نمی خواهم که تو برگردی به جایی که یادآور خاطرات فرهاد برای توست.
شیوا گفت:
- حالا که خان جان فهمیده خطایی مرتکب نشده ام دلم می خواهد برگردم آنجا، خونه خودم.
امیر کنار شیوا نشست، کمی مکث کرد و بعد گفت:
- دلم می خواست همین جا بمانی. نمی دانم چه احساسی در آنجا به تو دست می دهد؟ اما برای ماندن و نرفتنت اصرار نمی کنم. هر وقت دوست داشتی تو را به آنجا می برم و هر وقت احساس ناامنی کردی تو را برمی گردانم.
شیوا لبخند کم رنگی زد و گفت:
- فردا...
امیر دست او را گرفت و فشرد و گفت:
- باشه دخترم، باشه.
روز بعد به همراه پدرش بعد از یک ماه از منزل خارج شد. از داخل ماشین به خیابانها چشم دوخت. احساس می کرد همه جا را غبار غم گرفته. وقتی وارد خیابان زیبایی که ویلا قرار داشت، پیچیدند، غم دلش دو چندان شد. احساسی به او می گفت روزهای زیادی را باید به انتظار فرهاد بنشیند.
امیر ماشین را متوقف کرد، از ماشین پیاده شد و زنگ را فشرد. مثل هیمشه باغبان در را باز کرد. با دیدن امیر درها را برای ورود ماشینش باز کرد. ماشین از میان درختان خزان زده و باغ خیس خورده گذشت و مقابل ساختمان متوقف شد. خان جان پشت در شیشه ای به انتظار ایستاده بود. اول امیر از ماشین پیاده شد و بعد شیوا از آن خارج شد. خان جان با دیدن او هیجان زده از ساختمان خارج شد و روی سرسرا ایستاد. هر دو به هم نگاه کردند. خان جان از دیدن شیوا لرزید. دیگر ان طراوت و شادی گذشته در چهره اش دیده نمی شد. چون گلی پژمرده رنگ پریده و بی جان بود و همان طور که امیر هم گفته بود لاغر و ضعیف شده بود. آهسته از پله ها پایین رفت، مقابل او که رسید دست هایش برای در آغوش کشیدنش از هم باز شد. شیوا آهسته جلو رفت و خود را در آغوش او رها کرد و هر دو به سختی گریستند.
شانه ها و زانوهای خان جان پناهگاه مطمئنی برای شیوا و دل...

sorna
04-04-2012, 05:01 PM
دردمندش بود. کنار او بودن، به شیوا احساس آرامشی می بخشید. مهربانیهای مادرانه اش باعث شده بود که تا حدودی از آن دل مردگی نجات پیدا کند. اطمینان خان جان به رسیدن روزهای خوش، یعنی سرآغاز دیگر! و شیوا زمزمه وار به خود نهیب می زد:
- ... او می آید، فقط باید انتظار بکشی.

در انتظارت
با نگاهی خیس از غم
به راه غبار گرفته از تردید
چشم دوخته ام
تا تو از آن در باز آیی
و حصاری از اعتماد را
بر گِرد زندگی ریشه در عشق دوانیده مان بکشانی

دکتر از اتاق خارج شد. با دیدن خان جان لبخندی زد و گفت:
- خوبند، هر دو خوب هستند.
خان جان نفسی به آسودگی کشید و گفت:
- خیالم راحت شد. این دختر کمی کله شق است، بعد از دو ماه اصرار بالاخره توانستم راضی اش کنم که شما به ملاقاتش بیایید و معاینه اش کنید.
دکتر همراه او از پله ها پایین رفت و گفت:
- البته دخترتان کمی ضعیف است، باید تقویت بشه. خودتان هم می دانید زایمان اگرچه یک امر طبیعی است اما احتیاج به استقامت بدنی دارد. یک مادر باید برای تولد فرزندش قوی باشد تا به مشکلی برنخورد.
خان جان حرف دکتر را تایید کرد و پرسید:
- دقیقا چند ماه دیگه...
دکتر خندید و گفت:
- اگر خیلی عجله دارید که بدانید کی می توانید نوه تان را ببینید، راضی اش کنید او را به مطبم بیاورید. البته این طور که خودش می گفت باید پنج یا شش ماهه باشد. چون حرکاتش را به خوبی احساس می کند.
خان جان لبخندی زد و گفت:
- یک ماه دیگر باید به او اصرار کنم تا راضی شود به مطب شما بیاید.
دکتر نسخه ای به دست خان جان داد و گفت:
- چند تا قرص تقویتی برایش نوشتم. فشارش هم پایین است، باید خیلی مراقبش باشید. حتما پیاده روی داشته باشد. بهتر است که اتاقش را به پایین انتقال دهید. بالا و پایین رفتن از پله ها برای هیچ زن بارداری خوب نیست. در ضمن فکر می کنم مشوش و افسرده است. به او آرامش بدهید.
خان جان از او تشکر کرد و تا جلوی در بدرقه اش نمود.
شیوا از روی تخت برخاست و پشت در شیشه ای ایستاد و به باغ چشم دوخت. سه یا چهار ماه دیگر می توانست فرزندش را در آغوش بگیرد. آرزو داشت زمان وضع حمل، فرهاد در کنارش باشد تا به او آرامش دهد و ترس را از او دور سازد. شبها که با حرکات بچه از خواب می پرید به شدت احساس تنهایی می کرد و جای خالی فرهاد آزرده اش می نمود. در آن دوران بحرانی نیازمند وجود فرهاد و اطمینانهایش بود.
در همین افکار بود که چند ضربه به در اتاق نواخته شد. شیوا به سمت در چرخید و گفت:
- بله.
خان جان وارد شد و گفت:
- خب دکتر هم رفت. حالا نمی خواهی بیایی و سفارشاتی را که داده بودم ببینی؟
شیوا با سردرگمی پرسید:
- سفارشات؟
خان جان گفت:
- بله، چند دقیقه قبل و آوردند و خدمتکارها داخل سالن گذاشتند.
شیوا پرسید:
- چی هست؟
خان جان گفت:
- بیا... خودت می بینی.
شیوا لبخندی زد و همراه خان جان از اتاق خارج شد. با احتیاط از پله ها پایین رفت و چشمش به سالن افتاد که پر از لوازم سیسمونی. با هیجان به سمت وسایل رفت و گفت:
- وای خدای من! چقدر قشنگ و دوست داشتنی هستند، اما قرار بود که بابا...
خان جان شانه های شیوا را در آغوش کشید و گفت:
- چه فرقی می کند؟ نوه هر دو تایمان است و من هم دوست دارم برایش خرید کنم.
شیوا عروسکی را از میان اسباب بازیها برداشت، لبخندی زد و گفت:
- از کجا مطمئن هستید که دختر است؟
خان جان به ماشینی اشاره کرد و گفت:
- من برای هر دو جنس خرید کرده ام.
شیوا خندید و گفت:
- خب حالا اینها را کجا باید ببریم؟
خان جان گفت:
- یکی از اتاق های بالا خالی است. به قاسم و خدمتکارها می گویم که وسایل را ببرند آنجا.
شیوا گفت:
- می توانم اتاق را به سلیقه خودم بچینم؟
خان جان که شیوا را سرحال تر از هر روز می دید با خوشحالی گفت:
- البته عزیزم، فقط مراقب خودت باش.
در همین هنگام صدای زنگ تلفن توجه هر دو را به خودش جلب کرد. شیوا با تردید به خان جان نگاه کرد. خان جان گفت:
- شاید فرهاد باشه، می توانی از گوشی داخل کتابخانه صدایش را بشنوی.
شیوا لبخند تلخی زد و به کتابخانه رفت. هر دو همزمان با هم گوشیها را برداشتند و خان جان صحبت کرد و گفت:
- بفرمایید.
فرهاد گفت:
- سلام مادر.
خان جان گفت:
- سلام، چه عجب بعد از دو ماه یادت افتاد مادری داری! فکر نمی کنی دلواپس و نگرانت هستم؟ نه تماس می گیری و نه به تلفن هایم پاسخ می دهی.
فرهاد گفت:
- مادر... مادر... خواهش می کنم. شما باید از حال و روز من با خبر باشید. من حتی خودم را هم فراموش کرده ام. باید خدا را شکر کنید که در حین عمل دچار اشتباه نمی شوم والا تا حالا چند نفر را زیر تیغ جراحی کشته بودم و حالا توی زندان اسیر بودم.
خان جان گفت:
- باید فکری برای زندگیت بکنی، تا کی می خواهی...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
- باشه... باشه. برای سال نو می آیم ایران، آن وقت در موردش صحبت می کنیم.
خان جان گفت:
- اگر حالا بیایی همه از شیوا می پرسند، مطمئن هستم همه سراغ او را می گیرند.
فرهاد گفت:
- من که نمی توانم برای همیشه اینجا بمانم که کسی نفهمد ما با هم زندگی نمی کنیم.
خان جان با تردید پرسید:
- منظورت چیه؟
فرهاد کمی مکث کرد و بعد گفت:
- باید از هم طلاق بگیریم.
خان جان با عصبانیت گفت:
- طلاق؟ تو دیوانه شده ای؟
فرهاد هم با تغیر گفت:
- من دیگر نمی توانم حتی برای یک ساعت با او زندگی کنم. او رفته، حلقه اش را هم گذاشته، اتفاقی که افتاده یک شوخی نبود، یک واقعیت تلخ و ناگوار بود. شما دیگه چرا مادر؟ چرا نظرتان عوض شده؟ اگر چشمم به او بیافتد دچار شوک عصبی می شوم. در این مدت خیلی سعی کرده ام به خود بقبولانم همه اش دروغ بوده، اما آن همه نشانه... وای مادر، من اصلا حوصله ندارم و نمی توانم هر بار که زنگ می زنم دلایلم را یکی یکی برایتان برشمارم. چرا می خواهید مرا تشویق به زندگی با کسی کنید که خطاکار و... نمی دانم... نمی دانم. خب حالا بگویید ببینم کجاست؟
خان جان با ناراحتی گفت:
- برایت مهم است؟
فرهاد سکوت کرد و خان جان ادامه داد:
- پس هنوز دوستش داری؟
فرخاد این بار با صدایی گرفته گفت:
- عشق به او باعث نمی شود از خطا و گناهش بگذرم. زخمی که بر غیرتم نشسته درمان پذیر نیست. من هم مرد هستم مادر، چرا نمی خواهید قبول کنید که هیچ مردی نمی تواند زن خطاکار و بی عفتش را ببخشد؟ نمی دانم چرا شما به یکباره در مورد او تغییر عقیده داده اید؟ من چیزهایی دیده و شنیده ام که شما از آن بی خبر هستید.
خان جان گفت:
- سعی کن بفهمی فرهاد، تو با این اشتباهت داری به همه چیز پشت پا می زنی. امیر می خواست از شرکت استعفا بدهد اما اصرارهای من باعث شد بماند. مطمئنا با رو شدن این قضیه، یک دقیقه هم در...

sorna
04-04-2012, 05:01 PM
شرکت نمی ماند.
فرهاد باز عصبی شد و با خشم گفت:
- فکر می کردم مادرم مرا درک می کند.
خان جان گفت:
- درکت می کنم پسرم.
فرهاد گفت:
- پس از من نخواهید با نیامدنم به ایران از رو شدن قضیه جلوگیری کنم. من که نمی توانم برای همیشه اینجا بمانم تا کسی از بی عفتی و خیانت عروس خانواده ما با خبر نشود.
شیوا طاقت نیاورد و گوشی را روی دستگاه قرار داد. احساس کرد فرهاد به کلی از او دلسرد شده و برای او دیگر وجود خارجی ندارد. پاییز زندگی اش رفته رفته به زمستان مبدل می شد و این حقیقت برایش دردناک بود. با دلی شکسته از کتابخانه خارج شد، از کنار خان جان که هنوز مشغول صحبت با فرهاد بود گذشت و به اتاقش رفت. پالتویش را پوشید، شال و چترش را برداشت و بار دیگر به سالن پایین رفت. خان جان با فرهاد خداحافظی کرد و گوشی را روی دستگاه قرار داد. با دیدن چهره پر از غم شیوا آهی پر حسرت کشید و از جا برخاست و گفت:
- شیوا جان کجا می روی؟
شیوا نگاهش را از او دزدید و گفت:
- می خواهم کمی قدم بزنم، توی پارک پشت ویلا.
خان جان گفت:
- در این هوای برفی؟ زمینها پر از برف شده.
شیوا گفت:
- دکتر گفته پیاده روی برایم لازم است.
خان جان گفت:
- این را هم گفته که غم و اندوه برایت زهر است. بگذار کمی هوا بهتر شود، تازه مگر فراموش کردی؟ قرار بود اتاق مسافر کوچکمان را مرتب کنیم.
شیوا گفت:
- به سلیقه خودتان دکوربندی کنید. اصلا حوصله ندارم.
و آهسته از سالن خارج شد. خان جان زیر لب زمزمه کرد:
- خدایا باید چکار کنم؟ می ترسم زندگیشان به کلی از هم بپاشد.
و بعد یکی از خدمتکارها را صدا کرد تا از دور مراقب شیوا باشد تا مبادا برایش اتفاقی بیفتد.
برف آرام و بی تشویش بر زمین می نشست و شیوا با احتیاط روی آن گام برمی داشت. فضای پارک ساکت و خاموش بود و سکوتش را هر چند دقیقه ای یک بار صدای قار قار کلاغی در هم می شکست. شیوا با دست برفهای روی نیمکت را پاک کرد و روی آن نشست. به حوضچه وسط پارک چشم دوخت، لایه نازکی از یخ روی آن بسته شده بود. شیوا احساس کرد زندگی او هم درست مثل آن حوضچه در حال یخ بستن است و به پایانش نزدیک می شود. زیر لب زمزمه کرد:
- با ورود بهار دوباره یخ هایش آب می شود، اما... آیا برای زندگی من هم بهاری وجود دارد؟ تنها بهاری که می تواند برای زندگیمان وجود داشته باشد بدنیا آمدن این کوچولو است، اما چطور ممکن است فرهاد قبولش کند؟ نه... دیگر امیدی باقی نمانده و انتظار من بیهوده است!
در افکارش غوطه ور بود که صدایی توجهش را به خود جلب کرد:
- سلام خانوم خوشگله!
شیوا سرش را بالا گرفت و به زن جوان کولی نگاه کرد. زن گفت:
- می خواهی فالت بگیرم؟
شیوا لبخندی زد و گفت:
- من اعتقادی به کف بینی ندارم.
کولی که سر شانه و موهایش از برف سفید شده بود، کنار شیوا ریز چترش نشست و گفت:
- همین حالا می توانم بگویم که یک مسافر کوچولو توی را داری.
شیوا لبخند دیگری زد و گفت:
- عجب غیب گویی هستی! چیزی را که همه می بینند و می دانند غیب گویی می کنی؟
کولی با سماجت دست شیوا را گرفت، دستکش را از دستش بیرون کشید و به کف دست او نگاه کرد و گفت:
- اووو... چه زندگی پر پیچ و خمی داری! بگذار خوب نگاه کنم. آره... آره یک شوهر پولدار داری. اینجا هم نیست، رفته سفر، یک غم بزرگ هم توی دل توست، اما به زودی برطرف می شود. غصه می خوری اما با برگشتن شوهرت غصه هایت تمام می شود. مواظب شوهرت باش چون یکی هست که زیر پایش نشسته و او را هوایی کرده و...
شیوا دستش را از دست کولی بیرون کشید و گفت:
- همه چیزهایی که گفتی اشتباه بود، چون زندگی من خیلی وقت است که از هم پاشیده.
کولی معترضانه گفت:
- این حرفها را می زنی که پول ندهی؟
شیوا کیف پولش را باز کرد و گفت:
- چقدر می خواهی؟
زن کولی این بار با خوشحالی گفت:
- الهی قربونت بشم، هر چی بیشتر بدهی بهتر!
شیوا چند عدد اسکناس به او داد و گفت:
- تو این هوا به این سردی دنبال مشتری نگرد.
کولی گفت:
- بالاخره آدمهای پولداری مثل شما که غم و غصه زندگی کلافه شان کرده به اینجا پناه می آوردند و می توانم کاسبی کنم.
شیوا گفت:
- کاسبی؟ دروغ گفتن و سر کیسه کردن هم شد کاسبی؟
کولی با خنده گفت:
- دیگه... مجبورم خانوم خوشگله. باید شکم بچه هایم را سیر کنم. شوهرم یک معتاد است آس و پاس بی غیرت است که اگر بتواند مرا هم می فروشد تا خرج موادش را در بیاورد.
شیوا پرسید:
- چند تا بچه داری؟
زن کولی گفت:
- چهار تا. ببینم واقعا زندگی تو از هم پاشیده؟
شیوا آه حسرت باری کشید و گفت:
- آره...
کولی گفت:
- آخه کدوم مردی دلش می آید خانومی به این خوشگلی را از دست بدهد؟ حالا بچه چندمت است؟
شیوا گفت:
- بچه اول و آخر!
زن کولی با دلسوزی گفت:
- طفلک من! غصه نخور عزیزکم. ما هم خدایی داریم. بالاخره یک روزی تقاص از مردها می گیرد.
و از جا برخاست و آرام آرام دور شد. شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
- آره... خدایی هم هست و نباید امیدم را از دست بدهم.
دستکش هایش را پوشید و قدم زنان از پارک خارج شد.
روزها برای شیوا آرام و پر اندوه گذر می کرد. آن روزها سنگین تر و ضعیف تر شده بود و انتظار تولد فرزندش را می کشید. خان جان اتاق او را به طبقه پایین انتقال داده بود تا مجبور نشود پله ها را بالا و پایین برود. اتاق کوچک با سرویس نظافتی کوچکش، درب شیشه ای بزرگی داشت که روی سرسرا و رو به باغ باز می شد. روزهای که دوستان و آشنایان مثل فرامرز و خانواده اش به دیدن خان جان می آمدند شیوا در اتاقش را از داخل قفل می کرد. تمام مدت به صداها گوش می سپرد و آرزو می کرد می توانست به جمع آنها بپیوندد. یکی از خدمتکارها نیز از روی سرسرا برایش غذا می برد. آن وقت شیوا احساس می کرد واقعا یک زندانی است. در عین حال ترجیح می داد همان طور زندگی کند تا اینکه فرهاد با آمدنش به ایران همه چیز را برملا سازد.
روزهای آخر اسفند ماه برایش پر از تشویش و هراس بود چرا که به لحظه آمدن فرهاد نزدیکتر می شدند. فرهاد طی تماسی ساعت و روز پروازش را به مادرش اطلاع داد. او دقیقا شب چهارشنبه سوری از راه می رسید یعنی زمانی که همه اقوام و فامیل برای برگزاری چهارشنبه سوری به باغ می آمدند. خان جان تصمیم گرفت دعوت و جشن آن سال را منتفی سازد اما شیوا اصرار داشت که همه چیز سیر طبیعی خود را طی کند و به دلشوره ها و نگرانیهای او پایان بخشد. برایش بهتر بود که هر چه زودتر همه از اختلاف و جدایی او و فرهاد با خبر شوند. دیگر طاقت پنهانکاری و دلهره را نداشت.
و بالاخره روز موعود فرا رسید...
صدای خنده و هیاهو از داخل باغ در فضای اتاق پیچیده بود. شیوا روی مبل کنار درب شیشه ای در تاریکی اتاق نشسته و از ورای پرده حریر به باغ و میهمانان شادش چشم دوخته بود. شیوا از همان جا گرمای آتش برپا شده را احساس می کرد. حتی بوی سوختن هیزمها به مشامش می رسید. صدای خنده و گفتگو، جیغ بچه ها، به هم خوردن فنجانهایی که از قهوه و چای داغ پر می شد باغ را فرا گرفته بود. شیوا هرزگاهی چشم از باغ می گرفت و با تشویش به ساعت روی میز نگاه می کرد. دقایق سپری می شد و فرهاد از راه می رسید و بعد از گذشت شش ماه می توانست او را ببیند. دیگر از آشکار شدن اختلافشان واهمه نداشت، فقط می خواست او را ببیند.
صدای فرامز در باغ پیچید:
- مادر جان... مادر... بیا ببین کی اومده؟ بیا... پسرت فرهاد!
و برای لحظه ای سکوت باغ را فرا گرفت. شیوا سراسیمه از روی مبل برخاست. همه در حلا خوش آمد گویی بودند، شیوا همه چیز را از آنجا می دید، حتی نگاه میهمانان را که این سوال در آن نقش بسته بود:
- پس همسرت کجاست؟
و آن نگاههای پرسش آمیز کم کم به پچ پچ مبدل شد. و بالاخره شیوا او را دید و دلش فرو ریخت. خشته بود و شکسته، گامهایش سست و بی قدرت بود، شانه هایش افتاده بود و بی صلابت و غم در چهره جذاب و مردانه او بیداد می کرد. درست مقابل در شیشه ای داخل باغ ایستاده بود. به آرامی در آغوش مادر خزید و مدتی سر بر شانه او کذاشت. شیوا می دانست بر آن شانه ها...

sorna
04-04-2012, 05:02 PM
اشکهای نامرئی فرهاد فرو می چکید. بغض با تمام وسعت بر پیکرش نشسته بود اما نمی شکست. پاهای شیوا از دیدن فرهاد با آن حال و روز سست شد. روی مبل نشست و صورتش را بین دستانش پنهان کرد. چه کسی غافل از آن همه شکست بود؟!
فرهاد خودش را از آغوش مادر بیرون کشید و در برابر نگاه پرسش آمیز و تعجب زده مهمانان از پله ها بالا رفت و وارد سالن شد. شیوا می توانست صدای گامهای او را بشنود. با هر گام او ضربان قلبش دو چندان می شد. زیر لب زمزمه کرد:
- حالا مقابل در اتاقم است، رسید به پله ها...
ناگهان از جا برخاست به سمت در شتافت، دستگیره را گرفت. این عشقی بود که بیداد می کرد و اما از صبر و طاقتش بریده بود. گامهای فرهاد او را بسوی خود فریاد می کرد، او را... فقط او را می خواست، مثل همیشه او را به سوی خودش کشید و... در باز نشد. با ناامیدی به در تکیه زد و بیاد آورد خودش از خان جان خواسته بود که در را قفل کند. مطمئن بود احساسش تمام اختیارش را می گیرو و او را به سوی فرهاد هل می دهد و همان طور هم شد. آرام روی زمین نشست و به آرامی اشک ریخت. بار دیگر هیاهو در فضای باغ پیچید، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. آنها بحث درباره قهر فرهاد و همسرش را وارد خوشیهای زندگیشان نمی کردند. برای بحث در این باره وقت بسیار داشتند.
فرهاد وارد اتاقشان شد. دلش نمی خواست با روشن کردن چراغها، شیوا را در جای جای اتاق ببیند. در تاریکی لبه تخت نشست . سرش را که گیج و منگ بود در دستانش فشرد. می دانست همه آنها که به او صمیمانه خوش آمد گفته بودند و دستش را فشرده بودند، چه سوالی از او داشتند. همه می خواستند بدانند بانوی جوان و زیبای او کجاست. و او دلش می خواست در برابر ناگفته آنها فریاد بزند:
- به شما ارتباطی ندارد.
اما آنها جواب سوالشان را از هیبت و قامت شکسته اش گرفته بودند و با این حال باز هم به خنده و شادیشان ادامه می دادند. انگار نه انگار که صاحب آن ویلا در سوگ عشق برباد رفته اش نشسته است. همین امر باعث عصبانیت فرهاد شد. با خشم از جا برخاست، درهای شیشه ای را باز کرد و روی سرسرا ایستاد و با تمام قدرت فریاد زد:
- جمع کنید این مسخره بازیها را!
با صدای فریاد ناگهانی او، باغ در سکوت فرو رفت. حتی بچه ها هم دست از بازی کشیدند. همه نگاهها به سمت او کشیده شد. فرامرز با شرمندگی از جا برخاست و رو به میهمانان کرد و گفت:
- من معذرت می خوام، فرهاد حال خوشی ندارد.
فرهاد به مادرش نگاه کرد و با ناراحتی گفت:
- زودتر تمامش کنید مادر.
فرامرز این بار خطاب به فرهاد معترضانه گفت:
- فرهاد، تو حق نداری ناراحتیها و عقده های زندگی خصوصیت را وارد خوشیهای...
فرهاد حرف او را قطع کرد و محکمتر و جدی تر فریاد زد:
- گفتم تمامش کنید، همین حالا!
و بدون اینکه منتظر عکس العمل فرامرز باشد وارد اتاقش شد. خان جان اول از میهمانان عذر خواست و بعد با عجله به سالن رفت، به خدمتکارها دستور داد تا هر چه زودتر شام را سرو کنند، سپس به طبقه بالا رفت، چند ضربه به در اتاق فرهاد نواخت و منتظر ماند. و چون جوابی نشنید آهسته وارد اتاق شد. فرهاد بدون آنکه لباسهایش را تعویض کرده باشد، با کفش روی تختخواب دراز کشیده بود. خان جان بدون اینکه بخواهد چراغها را روشن کند لبه تخت نشست، دستش را روی دست فرهاد گذاشت و گفت:
- پسرم، اگر حالت خوب نیست دکتر را خبر کنم، همین جاست.
فرهاد با اندوه گفت:
- درد من درمانی ندارد.
و سپس با دلخوری گفت:
- شما می دانستید من امشب می آیم، می دانستید حال و حوصله درستی ندارم، اما باز هم برنامه هر سال را برگزار کردید.
خان جان گفت:
- میهمانان را قبل از آخرین تماس تو دعوت کردم. بیشتر آنها خودشان تماس گرفتند و از من پرسیدند که آیا امسال هم مراسم چهارشنبه...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
- اما شما هم در غم من شریک بودید پس نباید...
خان جان این بار حرف او قطع کرد و گفت:
- بله، اما ما نمی توانیم از دیگران هم بخواهیم ماتم زده باشند.
فرهاد گفت:
- من هم احتیاجی به دلسوزی و ماتم سرایی دیگران ندارم، فقط احتیاج به سکوت و آرامش دارم.
خان جان گفت:
- می بینی که همه ساکت شدند. به خدمتکارها هم سپردم شام را زودتر سرو کنند. خب حالا بگویم شامت را بیاورند اینجا یا...
فرهاد گفت:
- میل ندارم، فقط می خواهم تنها باشم.
خان جان از جا برخاست، مکثی کرد و بعد از اتاق خارج شد.
دقایقی بعد از صرف شام، میهمانها با تشکر از خان جان و فرامرز، یکی پس از دیگری ویلا را ترک کردند. هیاهو به پایان رسید و تنها صدای برخورد ضرفها و قدم های خدمتکارها که به این سو و آن سو می رفتند باغ را مرتب می کردند شنیده می شد. بعد از آن سکوت کوتاه مدت، صدای اعتراض فرامرز در سالن طنین انداخت و گفت:
- معلوم هست اینجا چه خبره؟
خان جان او را به آرامش دعوت کرد و گفت:
- خواهش می کنم پسرم، امشب نه، فرهاد هم خسته است و به کلی به هم ریخته.
فرامرز با ناراحتی گفت:
- به هر حال او حق نداشت به مهمانان با این رفتارش اهانت کند. همه چیز برایش همه است جز شخصیت دیگران. این که دلیل نمی شود چون حضرت عالی با همسرش اختلاف پیدا کرده، بر سر میهمانان فریاد بکشد و آبروی ما را ببرد.
خان جان گفت:
- باید درکش کنی. او الان در موقعیتی نیست که بخواهد درست فکر کند و درست رفتار کند.
فرامرز که جلوی دوستان و آشنایان بشدت خرد شده بود، با عصبانیت گفت:
- برای چی باید درکش کنم؟ اصلا او چه وقت درست فکر کرده؟ هیچ وقت... وقتی که داشت با شیوا ازدواج می کرد باید فکر اینجا و امروز را هم می کرد. اون با دختر با سن کمش، مطمئنا زنی نبود که بتواند مدت زیادی با مردی بزرگتر از خودش زندگی کند. از همان اول هم معلوم بود که زندگی پر دوامی ندارند.
خان جان معترضانه گفت:
- فرامرز بس کن، هنوز...
فرامرز حرف او را قطع کرد و گفت:
- اجازه بدهید حرفم را بزنم، شما همیشه جلوی اعتراض مرا نسبت به رفتار فرهاد گرفته اید و با این کارتان توی دهانم زده اید.
خان جان گفت:
- خواهش می کنم فرامرز... باشد...
فرهاد از اتاقش خارج شد و روی پله ها ایستاد و گفت:
- اجازه بدهید حرفهایش را بزند.
همه به او نگاه کردند. فرامرز جلوی پله ها ایستاد و گفت:
- تو یک بچه ای فرهاد! هنوز همان بچه ای هستی که به عواطف مادرش احتیاج دارد. یک بچه احساساتی که نمی تواند به تنهایی مشکلات زندگی اش را حل کند. چرا همانجا نماندی تا اختلافت را با همسرت حل کنی و بعد برگردی تا این همه آبروریزی نشود؟ می دانی حالا هر یک از آنها در این باره چه قضاوتی می کنند؟ نه نمی دانی، یعنی نمی توانی بفهمی وگرنه مسئله را خیلی آرام مطرح می کردی و بعد خودمان حلش می کردیم. چنان عشق آتشینی چنین قهر دلنشینی را برای دشمنان ما به همراه داشت.
فرهاد پوزخندی زد و گفت:
- خب سخنرانی ات تمام شد؟
از پله ها پایین آمد و جلوی فرامرز ایستاد و گفت:
- تو غصه شادی دشمنان ما را نخور، دلواپس این باش که از فردا چطور توی چشم دوستان و آشنایانت نگاه کنی.
فرامرز با جدیت گفت:
- خوبه... پس خودت هم می دانی چه غلطی کرده ای!
فرهاد با عصبانیت گفت:
- احترامت را نگاه داشتم والا غلط واقعی را به تو نشان می دادم. و اما در مورد زندگی خصوصی ام... اینجا ویلای من است و بعد هم به کسی مربوط نیست چه اتفاقی برایم افتاده.
مرجان که تا آن لحظه به سختی جلوی حرف زدنش را گرفته بود معترضانه گفت:
- اوا... یعنی چی که به کسی مربوط نیست؟ همین امشب صد نفر از من پرسیدند همسرش کجاست؟ لابد با هم اختلاف دارند؟ چرا پس فرهاد خان این طوری رفتار کرد؟ من هم که جوابی نداشتم به آنها بدهم، فقط سکوت کردم. ما مثل غریبه ها بودیم، از همه چیز بی خبر ماندیم و...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با تمسخر گفت:
- از فردا صبح بنشین کنار تلفن با همه تماس بگیر و بگو فرهاد و همسرش از هم جدا شده اند. حالا بروید و با خیال راحت بخوابید چون جواب سوالتان را گرفتید!
فرامرز با خشم و ناباوری گفت:
- چی؟ جدا شده اید؟ خیال کرده ای به همین راحتی آبروی خانواده ما را ببری؟ اون از سارا، این هم از شیوا... معلوم هست چه مرگت است؟
فرهاد لبخند تمسخر باری زد و گفت:

sorna
04-04-2012, 05:02 PM
-هرکاری دوست داری انجام بده. اما حالا لطفاً تشریف ببرید چون می خواهم استراحت کنم، زودتر... زودتر.
فرامرز با خشم پالتویش را برداشت و خطاب به همسرش گفت:
-زودباش بچه ها را آماده کن... سریع.
خان جان سعی کرد جلوی او را بگیرد ، اما فرامرز با حالتی قهرآمیز آنجا را ترک کرد.
فرهاد هم با کلافگی خود را روی مبل رها کرد و سرش را به آن تکیه داد. خان جان به سالن برگشت و گفت:
-فرهاد رفتارت اصلاً با برادرت درست نبود، همین طور با میهمانان.
فرهاد گفت:
-به من نگویید که چی درسته و چی اشتباهه. داغونم مادر، داغون! شش ماهه که در آن غربت در کابوسی وحشتناک دست و پا زده ام و سعی کرده ام از آن خلاص شوم. سعی کردم همه چیز را دروغ فرض کنم و همه چیز را جور دیگری ثابت کنم. ثابت کنم همه چیز توطئه بوده و عشق من هنوز پاک است اما نتوانستم ، یعنی نشد. و هیچ نتیجه ای جز آشفتگی و سرگردانی برایم نداشت. نه می توانم این اتفاق تلخ و ناگوار را باور کنم و نه میتوانم قبولش کنم. شما بگویید چه کنم؟
خان جان کنار فرهاد نشست و گفت:
-دلت را پاک و فکرت را خلاص کن!
فرهاد سرش را از روی مبل برداشت و گفت:
-نمی شه ... نمی شه . وای مادر، این قلب خسته و شکسته هنوز هم دوستش دارد اما عقل یاری اش نمی کند. چطور... چطور ... فقط اجازه بدهید تنها باشم، اصلاً نمی توانم تصمیم بگیرم.
سپس از جا برخاست و به طبقه بالا رفت. با رفتن او خان جان هم در اتاق شیوا را باز کرد و آهسته وارد شد. خیال می کرد او خوابیده ، اما شیوا روی مبل نشسته بود و به آرامی می گریست. خان جان به شامش نگه کرد که دست نخورده باقی مانده بود. کنارش نشست و دستش را دور شانه های او انداخت و او را در آغوش کشید و با ملاطفت گفت:
-گریه نکن عزیزم، همه چیز درست می شود. حالا که او را دیدی،این مدت را برو نزد پدرت، اینجا ماندنت فقط غم و غصه هایت را زیاد می کند.
شیوا با گریه گفت:
-خیلی شکسته و من مقصر هستم. باید فقط به او بها میدادم،فقط به او. و تمام وقتم را صرف او میکردم اما من...
خان جان لبخند تلخی زد و گفت:
-مطمئناً تنها تو مقصر نیستی، پس خودت را سرزنش نکن. فرهاد هم با حرفهای من و پند و نصیحتهایم به اشتباهاتش پی نمی برد. فقط باید خودش مطمئن شود، باید صبر داشته باشیم و به او فرصت بدهی.
شیوا با اندوه گفت:
-با خودم عهد بستم اگر تا زمان تولدفرزندمان پی به اشتباهش نبرد هرگز او را نبخشم. خان جان من خیلی احساس ترس و تنهایی می کنم و حالا بیشتر از هر زمان دیگری به او احتیاج دارم اما او...
خان جان آه حسرت باری از سینه سرداد و گفت
-می دانم عزیزم ... می دانم.
صدای قیژ قیژ خشکی که همه ویلا را فراگرفته بود، باعث شد شیوا از خواب بیدار شود. از روی تخت برخاست و پشت در شیشه ای ایستاد و از ورای پرده حریر به باغ نگاه کرد. فرهاد بدون توجه به باران ریزی که می بارید روی تاب نشسته بود و آن را به آرامی تکان می داد. در همین هنگام در اتاقش باز شد. شیوا به سمت در چرخید و خان جان را با نگاه اندوهبارش در آستانه در دید. شیوا با اندوه گفت:
-داره عذاب می کشه، داره خودش را شکنجه می ده. من باید یک کاری بکنم.
خان جان کنار شیوا ایستاد و به فرهاد چشم دوخت و گفت:
-توفقط باید صبر کنی. یک مرد وقتی فکر کند ناموسش را از دست داده احساس پوچی می کند. من و تو نمی توانیم برای او کاری کنیم جز اینکه خودش حقیقت را دریابد.
باران آرام و بی تشویش بر پیکر فرهاد می ریخت. از نوک موهایش قطرات باران بر صورتش می چکید و او غرق در افکارش سرمای باران و هوای اسفندماه را احساس نمی کرد. به هرجا نگاه میکرد شیوا و خاطراتش جلوی چشمش به تصویر کشیده بود و او نمی توانست از آن خاطرات فرارکند بیاد زمان کودکی شیوا افتاد، او را بر تاب می نشاند و خودش او را تاب می داد، کمی که بزرگتر شد با لطیفه هایش او را می خنداند و بزرگ و بزرگتر که شد عشق را در لابه لای سوغاتیهایش پنهان می کرد و تقدیم وجودش می نمود. شبهای زیادی برایش حافظ خوانده بود و روزهای زیادی با فاصله روی تاب در کنار او قرار گرفته بود و گرمای وجودش را احساس و عطر نفسهایش را استشمام کرده بود. حتی عکسهایش را که به دست او در قلب شکسته اش پاره شده بود بیاد آورد و بعد بیاد نجاتش از آن خواب مرگبار توسط عشق جانسوز شیوا افتاد. پایان آن تصادف وحشتناک و یک سال بیهوشی به ازدواج شیرینشان ختم شده بود و بعد بخاطر آورد رفتنشان به آمریکا و دوستی جان همه آن خوشیها را از او گرفته بود. و بعد با خودش زمزمه کرد((من همه هستی ام را به آن آمریکایی بی مذهب باختم، او مسیحیت را لکه دار و زندگی مرا نابود کرد! او پایان خاطرات خوش من با تنها عشقم بود. او سایه مرگ بود که بر زندگی مشترک ما نشست و شیوا...))
در همین هنگام دست گرمی بر شانه اش نشست.فرهاد به پشت سربرگشت ، خان جان لبخند کم رنگی زد و گفت:
-برویم داخل، زیر باران حسابی خیس شده ای.
فرهاد به آسمان نگاه کرد و گفت:
-کمکم کنید تا فراموشش کنم و زندگی جدیدی را شروع کنم.
خان جان گفت:
-کمکت می کنم تا به زندگی ات ادامه دهی ، فقط باید از شیوا ...
فرهاد فوراً گفت:
-نه... حقیقت برای من به اثبات رسیده. برای ادامه این زندگی چیزی باقی نمانده؛ نه عشق، نه پاکی و نه صداقت!
ازجا برخاست و جلوتر از خان جان به سالن رفت و بعد از صرف صبحانه آنجا را ترک کرد. شیوا هم بعد از او به منزل پدرش رفت تا با دیدن فرهاد در آن حال و روز بر غم و اندوهش افزوده نشود.
فرهاد بعد از خروج از ویلا یک راست به شرکت ساختمانی رفت. برای دیدن امیر و صحبت با او مصمم شده بود. یک راست به سمت اتاق امیر رفت و بدون اینکه در بزند، در را باز کرد. امیر و مهرداد که مقابل نقشه ای ایستاده بودند به سمت فرهاد برگشتند. فرهاد مستقیماً به امیر نگاه کرد و آهسته گفت:
-سلام.
مهرداد از کنار فرهاد گذشت واتاق را ترک کردو امیر بعد از سکوتی طولانی گفت:
-نباید اینجا می ماندم، نباید... حماقت کردم. تو ... تو با امانتی که به دستت سپردم چه کردی و من با امانت تو... با شرکت، با ثروتت چه کردم. همیشه امانتدار خوبی برای تو بودم، توقع داشتم از آنچه به دست تو سپردم به خوبی مراقبت کنی اما تو...
فرهاد گفت:
-محافظت کردم.
امیر پاسخ داد:
-نه ... نه ... تنها کاری که کردی به دامن پاک و مطهرش تعمت بی عفتی بستی. او را آواره و پژمرده کردی، حالا رو در روی من ایستاده ای که چه ؟ ناسزا بشنوی؟ اگر می توانستم تمام ناسزاهای عالم را نثارت میکردم، اما می دانم شیوای بیچاره من هنوز دوستت دارد. فقط بخاطر احترام به او در برابر اشتباهت سکوت می کنم، اما اگر تو نروی مجبورم من اینجا را ترک کنم.
فرهاد با اندوه گفت:
-تو خودت یک مرد هستی، تو بودی چه می کردی؟ همه چیز بر علیه اوست. این همه شواهد را چطور نادیده بگیرم؟
امیر گفت:
-به هر حال حق نداشتی این طوری رهایش کنی.
فرهاد گفت:
-خودش برگشت، بی خبر... و متأسفم برای خودم و شیوا.فکر می کنم درک درستی از هم نداشتیم.
امیر گفت:
-و تکلیف زندگیتان؟
فرهاد گفت:
-دیگر چیزی از آن باقی نمانده، بهتر است که...
امیر گفت:
-و آبروی دخترم؟
فرهاد به او نگاه کرد و گفت:
-لازم نیست کسی علت اصلی جدایی ما را بداند.
امیر گفت:
پس طلاقش می دهی و اصلاً فکر جوانی اش را هم نمی کنی، جوانی ای که به خاطر تو وعشق تو برباد رفت.
فرهاد گفت:
-از وقتی که به جان دل بست همه چیزش را به باد داد، نه به خاطر من بلکه بخاطر..
امیر با عصبانیت حرفش را قطع کرد و گفت:
-برو فرهاد... برو... دلایلت را هم برای خودت نگه دار. آنچه را که تو دیدی و شنیدی من نه دیده ام و نه شنیده ام . این اتفاق را هم مینویسم به پای سرنوشت، چون نه آنقدر جوان و خام هستی که حرفها و برداشتهایت را بگذارم به حساب جوانیت ، نه آنقدر پر سن و سال هستی که بگذارم به حساب کهولت سنی! اما این آخرین کار ساختمانی من برای توست، بعد از آن من و دخترم از زندگی و سرنوشتت بیرون خواهیم رفت.فقط بدان جایی برای بازگشت

sorna
04-04-2012, 05:02 PM
نگذاشتی .
فرهاد لبخند تلخی زد وگفت:
-بخاطر هم چیز از تو متشکرم، و اما در مورد شیوا، بارها خواستم که از او دوری کنم، حتی خودم هم دوستی ام را با او برهم زدم، اما او سرکش شده بود. می دانست چون جان قبلاً از او خواستگاری کرده پس هنوز هم به او علاقمند است، اماباز هم دور از چشم من و پنهانی یکدیگر را ملاقات می کردند. او تمام مسائل خصوصی زندگیمان را با جان در میان میگذاشت. فقط می خواهم مرا درک کنی و فکر نکنی خیانت در امانت کرده ام ، از حالا به بعد هم آزاد است. من... من از دادگاه تقاضای...
و حرفش را نیمه تمام گذاشت و از اتاق کار خارج شد.
ماندنش در ایران هیچ فایده ای جز یادآوری خاطرات گذشته و رنجش بخاطر آنچه از دست داده بود برایش در بر نداشت و بالاخره تصمیم گرفت خیلی زودتر از به پایان رسیدن مرخصی اش آنجا را ترک کند. سه روز بعد از آمدن، بی سر و صدا اما جنجال برانگیزش بار دیگر به نیویورک برگشت. حتی شیوا هم دیگر موفق به ملاقات پنهانی او نشد.
پرندگان سرمست از بوی خوش بهار آواز می خواندند، گلهای شکوفا شده عطرافشنی می کردند، مرغابیها داخل برکه در حال شنا پر و بال می شستند. بوی بهار در تمام فضای باغ پیچیده بود هر رهگذری رادر خلسه فرو می برد.
شیوا روی صندلی مقابل برکه نشست ، نفس عمیقی کشید و ریه هایش را از هوای تمیز بهاری پر نمود. همه چیز مثل همیشه سرزنده و شاداب شده بود. بعد از آن پائیز طلائی و غم انگیز و زمستان سرد و خاموش ، بهار ، شادی و روشنایی راتقدیم وجود همه کرده بود، همه، جز چشمان غمگین شیوا.
این با چشمانش را بست ، نفس عمیق تری کشید تابوی او را حس کند.
روی چمنها کنار برکه نشسته بود و مشغول خواندن رمانی بود. با شنیدن صدای قدمهای فرهاد لبخندی بر لب نشاند. طوری رفتار کرد گویی که متوجه حضور او نشده. تصویرش که در آب برکه افتاد چشم از خطوط کتاب گرفت و به تصویر او که در برکه افتاده بود نگاه کرد. دلش می خواست برخیزد و عشقی که وجودش را می سوزاند تقدیم نگاهش کند. محو تماشای تصویر او بود که یکی از مرغابیها خود را در آب انداخت. از صدای شالاپ ، با وحشت جیغ کشید. کتاب از دستش داخل برکه افتاد. صدای خنده فرهاد فضا را شکافت و گفت:
-دختر ترسوا در آن کتاب چه نوشته که انقدر تو را مجذوب خودش کرده و تو را از دنیای اطرافت بیرون کشید؟
کتابش را از داخل آب برداشت. تمام صفحاتش خیس شده بود. دلش می خواست بگوید محو تماشای تصویر تو بودم اما با عصبانیتی ساختگی گفت:
-اصلاً هم خنده نداشت! اصلاً چرا همیشه دزدکی سروقت من می آیی؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:
-چهره واقعی من؟ یعنی چه؟
و فرهاد در پاسخ فقط نگاهش کرد، از همان نگاهها که در آن فریاد می کشید:(دوستت دارم)). و او هم با نگاهش التماس کرد:بگو... فقط یکبار، تو را به آنکه می پرستی که دوستم داری.))
دست گرمی که بر شانه اش نشست باعث شد از آن رویای شیرین بیرون بیاید. سراسیمه از جا برخاست و گفت:
-شمایید؟
خان جان گفت:
-ترساندمت؟ معذرت می خواهم، بی بی از اصفهان تماس گرفت گفتم توی باغ هستی ، قرار شد یک ساعت دیگر تماس بگیرد. گفت دو سه روز مانده به وضع حملت میاد اینجا.
شیوا بار دیگر روی نیمکت نشست و گفت:
-ای کاش می گفتید نباید. اگر بیاید همه چیز را می فهمد. نمی خواهم من هم به غصه هایش اضافه شوم.
خان جان گفت:
-اولاً که نمی شه که بگویم نیاید، در ضمن نمی گذاریم بفهمد. از کجا می خواهد بفهمد وقتی بگویم فرهاد نتوانسته مرخصی بگیرد.
شیوا گفت:
-به هر حال یک روز می فهمد.
خان جان همراه با لبخند گفت:
-اون روز هیچ وقت نمیاد. چون فرهاد متوجه اشتباهش می شود. شیوا ، اون دیوانه توست. تو همه زندگی فرهاد هستی.
شیوا ، اون دیوانه توست. تو همه زندگی فرهاد هستی.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
-کم کم احساس پوچی می کنم. دیگه حتی از یادآوری بچه ای که به زودی متولد می شود هم هیجانزده نمی شوم. خیلی دلتنگم خان جان، احساس می کنم همه چیز دروغ بود، عشق او به من و زندگیمان با هم، همه دروغ بود.
خان جان کنار شیوا نشست ، با مهربانی دستش را گرفت و گفت:
-می خواهی از فرهاد برایت صحبت کنم؟
شیوا به او نگاه کرد و با لبخندی کم رنگ جواب مثبت داد. خان جان آهی از اعماق سینه اش سرداد، کمی مکث کرد و بعد گفت:
-یک روز فهمیدم فرهاد هم عاشق شده. خیلی رفتارش فرق کرده بود، اما نمی دانستم کسی که خودش را در دل پسرم جا کرده ، کی هست. خب فکر می کردن شاید یکی از همکارانش باشد یا یکی دیگه، هر کسی غیر از تو. آخه هنوز تو چهارده سالت. از طرفی همیشه با هم جر و بحث می کردید. بین خودمان باشد یواشکی به تلفنهایش گوش می کردم اما بازهم چیزی دستگیرم نمی شد. بالاخره از خودش پرسیدم، گفتم کسی که باعث شده این همه عوض شوی مثل عاشق پیشه ها رفتار کنی کیه؟ بگو تا برم خواستگاری اش. خندید و جواب داد می خواهی سوم را از راه به در کنی؟ من هنوز دهانم بوی شیر می دهد. هر کاری کردم حرفی نزد. در مورد عشق به تو خیلی تودار بود. تا اینکه ... مادرت فوت کرد،خدا رحمتش کند، یادت هست چقدر بخاطرش گریه و بی تابی می کردی؟ گوشه گیر شدی و کم کم داشتی افسرده هم می شدی. آن وقت بود که دلواپسیها و نگرانیهایش بخاطر تو، رازش را آشکار کرد و دائم به من می گفت:(( مادر شیوا از دست می ره... چرا یک کاری نمی کنید؟)) و بعد پیشنهاد کرد تا تو را یک مدت از آن خانه دور کنیم. همین طور هم شد و تو آمدی اینجا. در مدتی که اینجا بودی تمام وقت آزادش را صرف تو کرد و من فهمیدم تو همان کسی هستی که دل و دین از او برده ای. لحظه لحظه زندگی اش با اسم تو سپری می شد و تمام خواب و خیالش شدی. در عین حال جرآت نداشت خواسته اش را با من یا پدرت در میان بگذارد. دیدنت برایش کافی بود.
شیوا آهسته گفت:
-و حالا...
خان جان دست شیوا را گرفت و به آرامی فشر و گفت:
-خودت که دیدی ، خیال داشتن دوباره تو با او چه کرده.
شیوا گفت:
-ولی خان جان اگر او نیاید، اگر مرا طلاق دهد من می میرم. این فکر مرا آزار می دهد. من از آینده می ترسم.
خان جان در حالی که خودش نیز شک داشت، فقط برای دلگرمی شیوا گفت:
-نترس دخترم ، فرهاد بر می گرده ، بر می گرده تا هنگام تولد فرزندش در کنار همسرش باشه.
فرهاد با خستگی روی مبل نشست. نگاهی به ساعتش انداخت. خواست گوشی تلفن را بردارد که صدای زنگ آن باعث شد غافلگیر شود. دستش را عقب کشید، سومین زنگ که نواخته شد گوشی را برداشت و گفت:
-بله بفرمایید.
خان جان از آن سوی خط گفت:
-سلام پسرم، حالت چطوره؟
فرهاد به مبل تکیه زد و گفت:
-خوبم، شما چطورید؟چه خبر؟
خان جان گفت:
-خوبم ، شما چطورید؟ چه خبر؟
خان جان گفت:
-خوبم ، نمی خواهی حال شیوا را بپرسی؟
فرهاد گفت:
-برایم مهم نیست.
خان جان گفت:
اما اصلاً حالش خوش نیست.
فرهاد پرسید:

sorna
04-04-2012, 05:04 PM
مریضه؟
خان جان ملتمسانه گفتک
-بیا دیدنش، از نظر روحی خیلی خرابه، می فهمی؟
فرهاد با جدیت گفت:
-دچار عذاب وجدان شده!
خان جان لبخند تلخی زد و گفت:
-عذاب وجدان؟ نه فرهاد، اون دچار پوچی شده، احتیاج به تو داره. در این شرایط باید بعنوان همسر و یک پدر در کنارش باشی.
فرهاد کنجکاوانه پرسید:
-زایمان کرده؟
خان جان گفت:
-هنوز نه... با تو تماس گرفتم تا از تو بخواهم زمان وضع حملش بیایی ایران و در کنارش باشی. دکترش می گفت دچار افسردگی شدید شده و برایش خطرناکه . ممکنه ... اه فرهاد ، تو باید بیایی، باید بیایی، می فهمی؟ ممکنه باعث مرگش شوی.
فرهاد احساس کرد در برابر عشق به شیوا در حال تسلیم شدن است و همه چیز را فراموش خواهدکرد. خان جان که سکوت فرهاد را دید ادامه داد:
-بچه ای که به دنیا می آید احتیاج به پدر دارد و ...
فرهاد بیاد جان افتاد و با تغیر گفت:
-چرا من ؟ بروید دنبال پدرش، دنبال جان...
خان جان با ناراحتی گفت:
-بس کن فرهاد! این شک و تردیدهای نادرست را بریز دور.
فرهاد با عصبانیت گفت:
-پس رفته اید به ملاقاتش و معلوم می شود با گریه و زاری شما را قانع کرده که حرفهای من دروغ بوده و من پدر بچه اش هستم.
خان جان گفت:
-شیوا اصلاً در پی دفاع از خودش برنیامد، پدر خدا بیامرزت به خوابم آمدو از من خواست که شیوا را تنها نگذارم. فرهاد، شیوا اگر خطایی مرتکب می شد مطمئناً پدرت به خوابم نمی آمد.
فرهاد با تمسخر گفت:
-معلوم هست تو چت شده؟ پا روی همه چیز گذاشتی ، حتی اعتقادات را هم فراموش کرده ای!
فرهاد گفت:
-من روزی به عشق اعتقاد و به شیوا ایمان داشتم اما... خواهش می کنم مادر بگذارید در تنهایی و رنج و اندوه خودم زندگی کنم. سعی نکنید مرا از این پیله فراموشی که به دور خود تنیده ام بیرون بیاورید. خیلی رنج کشیدم تا گذشته و علایقم را فراموش کردم و به اینجا رسیدم. دیگه نمی خواهم آن روزها تکرار شود.
خان جان گفت:
-چیزی که بنام پیله فراموشی به دور خودت تنیده ای حاصل شک و تردیدهای توست.
فرهاد مصرانه گفت:
-از شما خواهش کردم مرا به فکر نیاندازید. شبهای زیادی اندیشیدم. آیا اینها هم شک و بدبینی من است یا یک واقعیت تلخ و غیر قابل قبول؟ و بعد تمام شواهد و نشانه ها واقعی بودنش را برایم به اثبات رساند. دیگر نمی خواهم به آن شبها برگردم. تصمیم دارم برای همیشه اینجا بمانم، آمدنم فقط رنج و اندوهم را زیاد میکند.
خان جان آهی پر حسرت کشید و گفت:
-به هر حال تا هفته آینده شیوا فارغ می شود و من می خواهم در کنارش باشی ، تو هنوز وقت داری فکر کن واقعاً فراموشش کردی ، واقعاً همه اعتمادت به عشق و ایمانت به پاکی شیوا از بین رفته؟ امیدوارم به یک نتیجه مطلوب برسی. خداحافظ.
فرهاد صورتش را بین دستانش پنهان کرد. واقعیت این بود که هنوز شیوا را دیوانه وار می خواست. در عین حال نتوانسته بود علتی برای ملاقاتهای مخفیانه شیوا در منزل پیدا کند. حتی نفهمیده بود چطور صلیب جان سر از اتاق خوابشان درآورده و چطور ناگهانی و خیلی غیر منتظره شیوا باردار شده. هیچ چیز را نمی توانست قبول کند. بار دیگر دلتنگی و تنهایی وجودش را فشرد. گوشی را برداشت و شماره منزل جسیکا را گرفت. منتظر برقراری تماس شد و چون کسی گوشی را برنداشت آن را روی دستگاه قرارداد. مدتی بود که رفتار جسیکا هم با او سردو سنگین شده بود. با کلافگی از جا برخاست و از پله ها بالا رفت. وارد اتاق خواب شد. هنوز حلقه و نامه شیوا روی عسلی کنار تخت قرارداشت. روزی هزار بار نامه شیوارا خوانده بود، حلقه اش را نگاه کرده بود، آلبوم عکسهایشان را ورق زده بود تا حقیقت را در آنها بیابد و هر روز در دل گریسته بود. بارها آرزو کرده بود که زمان به عقب برگردد تا او پا به آن کشور نگذارد. با خودش زمزمه کرد: ای کاش همه ثروتم را می دادم تا خسارت فسخ قرارداد با دانشگاه را پرداخت می کردم. آن وقت شیوا را از دست نمیدادم و طاعون به زندگی پر از عشقمان صدمه نمی زد!
احساس می کرد تمام هستی اش را باخته و برای ادامه حیات هیچ امیدی برایش باقی نمانده. اما چون آدمهای در حال غرق شدن در دل دریا، دست و پا می زد تا تلاشی برای نجاتش کرده باشد.
خواست روی تخت دراز بکشد که چند ضربه به در اتاق نواخته شد. به آهستگی گفت:
-بفرمایید.
خدمتکار وارد شد و گفت:
-می بخشید دکتر که مزاحم شدم. اما چند نفر از اداره پلیس آمده اند می خواهند شما را ببینند و منزل را بگردند.
فرهاد با تعجب پرسید:
-برای چی؟
خدمتکار گفت:
-گفتند حکم بازرسی از منزل را دارند.
فرهاد سریعاً از جا برخاست و به طبقه پایین رفت. دو مأمور در لباس فرم در حال بهم ریختن و در اصل بازرسی منزل بودند. فرهاد با نارضایتی . گفت:
-اینجا چه خبر شده؟
بازرس که به تلاش مأمورانش گناه می کرد به فرهاد چشم دوخت و گفت:
-من اندرسن از بخش جنایی هستم ، ما حکم بازرسی داریم.
فرهاد گفت:
-بله... بله دارم می بینم ، اما میتوانم بدانم به چه علت؟
بازرس گفت:
-البته .شب قبل به سمت آقای لوییس تیراندازی شده و ...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با تمسخر گفت:
-لابد فکر میکنیدآن شخص من بوده ام.
بازرس گفت:
-هنوز چیزی معلوم نیست آقای دکتر، ما تحقیقات اولیه را از بیمارستان شروع کردیم. باید بگویم متأسفانه آقای پروفسور در وضع جسمانی بدی به سر می برند.
فرهاد گفت:
-کسی ضارب را دیده؟
بازرس گفت:
-خیر.
فرهاد یه کم ابرویش را بالا انداخت و پرسید:
-پس چرا منزل مرا میگردید؟
بازرس گفت:
-شما مظنون اصلی هستید. طی بازپرسی همکارانتان در بیمارستان فهمیدیم که شما و پروفسور مدتی است که با هم خصومت پیدا کرده اید. انقدر خصومت بین شما شدید بوده که باعث استعفا یا بهتر بگویم فراری شدن پروفسور از بیمارستان شده.
فرهاد گفت:
-استعفا داد فقط بخاطر نامردی ای که در حق من کرده بود. اون پروفسور شارلاتان و پست فطرت نه از من ترسیده بود نه از انتقام من.
بازرس گفت:
-گویا موضوع اختلاف خانوادگی و ...
فرهاد با عصبانیت گفت:
-بله ... بله ... موضوع سر شرافت بود، امامن قصد نداشتم با یک گلوله خلاصش کنم، تصمیم داشتم ذره ذره جانش را بگیرم اما او فرار کرد.
بازرس گفت:
-پس اعتراف می کنید.
فرهاد با تمسخر گفت:
-بله اعتراف می کنم که قصد کشتن اون سگ کثیف را داشتم ولی من به طرفش شلیک نکردم. متأسفانه کسی بیشتر از من زخم خورده پست فطرتیهایش بوده.
بازرس به مأمورینش دستورداد طبقه بالا را هم بگردند و بعد گفت:
-به هر حال شما بازداشت هستید!
فرهاد گفت:
-به چه جرمی ؟ خدای من! زنده اش یک جور دردسر می ساخت مرده اش جور دیگری.
بازرس گفت:
-اولاً شما مظنون درجه یک ما هستید. ایشان هیچ دشمن دیگری نداشتند، دوم اینکه پروفسور لوییس خوشبختانه هنوز نفس می کشند و بهتره دعا کنید که زنده هم بماند. این طوری اگربیگناه باشید مشخص می شود، اگر هم که ضارب خودتان بوده باشید باز در مجازاتتان تخفیقی ایجاد خواهد شد.
فرهاد پوزخندی زد و گفت:
-حالا دنبال چی هستید؟
قبل از اینکه بازرس جواب سؤال فرهاد را بدهد، یکی از مأمورین

sorna
04-04-2012, 05:04 PM
از بالای پله ها گفت:
-پیدا شد قربان!
فرهاد به سمت مأمور چرخید. در دستش یک کیسه نایلونی حاوی یک قبضه هفت تیر قرار داشت. بازرس لبخندی زد و گفت:
-چی دارید که در موردش بگویید؟ اصلاً مجوز دارید؟
فرهاد با ناباوری گفت:
-اون هفت تیر اصلاً مال من نیست که بخاطرش مجوز داشته باشم.
بازرس با تمسخر گفت:
-به آقای دکتر بگویید کجا پیدایش کردید.
مأمور پاسخ داد:
-زیر تخت خواب جاسازی شده بود.
بازرس گفت:
-اٌه دکتر خیلی ناشیانه عمل کردید. باید نابودش می کردید.
فرهاد معترضانه گفت:
-من در مورد اسلحه هیچ نمیدانم.
بازرس گفت:
-خب آقای دکتر، بهتره حرفهایتان را بگذارید داخل اداره پلیس برای بازپرسان مابازگو کنید و اینکه چطور این هفت تیر پا در آورد و رفت زیر تخت خواب شما پنهان شد.
فرهاد مات و مبهوت به هفت تیر نگاه کرد و ناگهان به یاد صلیب و زنجیر جان افتاد. آنها هم زیر تختخواب پیدا شده بودند. او هم از شیوا همین سؤال را کرده بود. چطور صلیب جان از آنجا سردرآورده بود؟ سرش سنگین شد و هزاران سؤال بی جواب در ذهنش نقش بست. نگاهی به دو خدمتکار نمود که به او خیره شده بودند. بازرس کت فرهاد را از روی کاناپه برداشت و به دستش داد و گفت:
-بپوشید!
فرهاد کتش را پوشید و یکی از مأمورین دستبند بر دستش زد. فرهاد سردی اسارت را با تمام وجودش احساس کرد و آنها او را به اداره پلیس منتقل کردند.
فرهاد با دستانی دستبندزده روی صندلی نشست. بازرس و مأمور همراهش نیز پشت میز مقابل او نشستند. بازپرس بدون معطلی و به زبان انگلیسی گفت:
-آقای دکتر، شما شب قبل بین ساعت هفت تا ده شب کجا بودید؟
فرهاد گفت:
-توی منزلم استراحت می کردم. آخه همان شب از ساعت ده کشیکم شروع میشد.
بازپرس گفت:
-خب آیاشاهدی هم دارید که گفته های شما را تأیید کند؟ مثلاً خدمتکارانتان؟
فرهاد گفت:
-نخیر، من خدمتکارهایم را فرستاده بودم مرخصیی.
بازپرس گفت:
-اما گفتند امروز در منزلتان بوده اند.
فرهاد گفت:
-بله... من فقط یک روز به آنها مرخصی دادم.
بازپرس گفت:
-بسیار خب،پس گفتید ساعت ده رفتید بیمارستان.
فرهاد گفت:
-بله ساعت نه وسی دقیقه از منزل خارج شدم و رأس ساعت ده در بیمارستان بودم.
بازپرس اسلحه را مقابل فرهاد قرارداد و گفت:
-این اسلحه مال شماست؟
فرهاد گفت:
-نخیر آقا.
بازپرش پرسید:
-پس زیر تخت شما چکار می کرد؟
فرهاد با کلافگی گفت:
-نمی دونم، نمی دونم . فقط مطمئنم کسی قصد نابودی مرا دارد، مطمئنم این اسلحه را هم او زیرتخت من قرار داده !
بازپرس گفت:
-چه کسی غیر از شما به منزلتان رفت و آمد دارد؟ یعنی به راحتی می تواند وارد منزلتان شود؟
فرهاد گفت:
-فقط خدمتکارها و همسرم که الان در ایران است.
بازپرس پرسید:
-اینها که اسم برده اید با شما خصومتی دارند؟
-خیر.
-پس منظورتان از کسی که قصد نابودی زندگی شما را داشته، چه کسی بود؟
فرهاد سرش را تکان داد و گفت:
-نمی دانم.
بازپرس گفت:
-شما با پروفسور لوییس خصومت شخصی داشته اید، درسته؟
-بله.
-علت خصومتتان چه بوده؟
فرهاد با عصبانیت گفت:
-شما که از همه چیز خبر دارید.
بازپرس گفت:
-اجازه داد و فریاد ندارید. به سؤالات پاسخ بدهید.
فرهاد کمی مکث کرد و بعد گفت:
-این مسئله مثل سوهان بر جسم و روحم کشیده می شود.
بازپرس گفت:
-همسرتان با آقای پروفسور رابطه نامشروعی داشتند؟
فرهاد گوشه لبش را گزید و با تردید سرش را به علامت مثبت تکان داد.
بازپرس گفت:
-پس دلیل کافی برای کشتن پروفسور داشتید؟
فرهاد گفت:
-من او را نکشتم، من اون لعنتی را نکشتم.
بازپرس گفت:
-در حین بازجویی در منزل، شما گفته اید قصد نداشته اید با یک گلوله خلاصش کنید، از کجا می دانستید پروفسور هدف یک گلوله قرار گرفته؟
فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت:
-من نمی دانستم ، من فقط خواستم اوج نفرتم را به او نشان داده باشم.
بازپرس گفت:
-توصیه می کنم با وکیلتان تماس بگیرید.
فرهاد گفت:
من جرمی مرتکب نشدم.
بازپرس گفت:
-ببینید آقای دکتر، شما هیچ شاهدی ندارید که شهادت بدهد شما بین ساعت هفت تا ده شب در منزل بوده اید ، از طرفی تنها شما با آقای لوییس خصومت داشته اید و از همه مهمتر هفت تیری که بوسیله آن به سمت آقای لوییس شلیک شده در اتاق خواب شما پیدا شده. پس به اندازه کافی دلیل برای مجرم شناختن شما وجود دارد. من ادامه بازجویی از شما را موکول می کنم به زمانی که وکیلتان را خبر کردید.
فرهاد گفت:
-اما وکیل من در ایران است.
بازپرس در حال بلند شدن گفت:
-لطفاً شماره تماس با ایشان را به ما بدهید، با ایشان تماس میگیریم. در ضمن دعا کنید آقای پروفسور زنده بمانند. ایشان یک شخصیت علمی فوق العاده برای کشور هستند. فقدانشان فاجعه بزرگی است. فعلاً برادر و خواهرش شاکی هستند، در صورت فوتشان یک ملت خواهان مجازات شما می شوند.
فرهاد با تمسخر گفت:
-یک شخصیت علمی که کارش بی حیثیت کردن و نابودی دوستانش است!
بازپرس گفت:
-لطفاً شماره وکیلتان را زیر این برگه یادداشت کنید، ما با ایشان تماس می گیریم و وضع شما را شرح میدهیم. اگر حاضر نشدند اینجا بیایند، مجبوریم خودمان برای شما یک وکیل در نظر بگیریم.
فرهاد با دستان بسته شماره وکیلش را یادداشت کرد و با تردید پرسید:
-در حال حاضر وضع جسمانی پروفسور چطور است؟
بازپرس گفت:
-متأسفانه گلوله به قسمت حساسی از سینه اصابت کرده بود و به این علت که دیر به بیمارستان منتقل شده اند، و نیز خون ریزی شدید، در حال اغما هستند.
فرهاد گفت:
-یعنی تا بهوش نیاید...
باز پرس گفت:
-بله شما در بازداشت هستید.
فرهاد پرسید:
-واگر فوت کن...
بازپرس گفت:
-طبق مدارک موجود و دفاعیه ای که وکیلتان ارائه می دهد شما دادگاهی می شوید.
و بعد از اتاق خارج شد و فرهاد به بازداشتگاه منتقل شد. وقتی تنها شد فرصت کرد به اتفاقاتی که در چند ماه اخیر افتاده بود بیاندیشد. بیاد نگاه تعجب زده و وحشت بار شیوا به هنگام دیدن صلیب

sorna
04-04-2012, 05:04 PM
جان افتاد.درست مثل نگاه خودش به هفت تیربود.با ناباوری سرش را تکان داد و گفت:«نه...نه خداوندا یعنی ممکنه که من اشتباه کرده باشم؟یعنی ممکنه کسی که هفت تیر را زیر تخت جاسازی کرده،صلیب را هم عمدا کنار تخت انداخته باشد تا کاملا شک وبدبینی مرا برانگیخته باشد؟»
دیگر به اسلحه و زخمی شدن جان و مظنون بودن خودش فکرنمی کرد،فقط به شیوا و قضاوت خودش درباره اومی اندیشید. و ناگهان موجی از ندامت و پشیمانی به وجودش حمله ور شد.سراسیمه از جا برخاست و خودش را به در آهنی بازداشتگاه رساند و با مشتهای محکم بر آن کوبید و فریادزنان نگهبان را صدا زد.یکی از نگهبانان با عجله خودش را به آنجا رساند،دریچه را کنار زد و گفت:چه خبر شده؟
فرهاد ملتمسانه گفت:من باید برم،خواهش می کنم.
نگهبان خنده ای تمسخربار کرد و گفت:واقعا...باید بری؟باشه کوچولو می ری اما عجله نکن،چون فعلا میهمان ما هستی.
فرهاد با خشم و به زبان فارسی گفت:لعنتی من باید بازپرس را ببینم.
نگهبان که چیزی از حرفهای او سر در نیاورده بود با جدیت و خشم گفت:برو گمشو سرجایت.خیلی آرام و ساکت مثل بقیه بنشین،دکتر ایرانی!والا می اندازمت داخل انفرادی.
فرهاد با درماندگی تکیه اش را به در داد و به دیگر بازداشت شدگان نگاه کرد که با تعجب به او نگاه می کردند.زیر لب گفت:«وای خداوندا،چه اشتباه بزرگی کردم.هرطور شده باید بروم بیرون،باید بفهمم چه کسی صلیب را آنجا گذاشته بود.باید شیوا را ببینم و به حرفهایش گوش دهم .من...من به او اجازه ی حرف زدن ندادم و او...همانطور که مادر گفت از خودش دفاع نکرد.
بعد روی زمین نشست و سرش را به دیوار تکیه داد.تمام لحظات آن روز شوم چون تصویری از جلوی چشمانش عبور کرد.
با دیدن صلیب و زنجیر پاره شده اش کنار تختخواب دیوانه شده بود،فقط می خواست خودش را به شیوا برساند و از او بپرسد اینها اینجا چه می کند؟شیوا خیلی عادی اما شادتر و سرحالتر از همیشه با ظرف شیرینی با او روبرو شده بود. صداها در گوش فرهاد چون ناقوس مرگ می پیچید.
«فرهاد،فرهاد نمی خواهی به من تبریک بگویی؟ما داریم بچه دار می شویم،من برای آزمایش آمدم بیمارستان، می خواستم غافلگیرت کنم،نمی خواهی به من تبریک بگویی؟نمی خواهی...نمی خواهی...ما داریم بچه دار می شویم... بچه دار...بچه دار!»
فرهاد با یأس دستانش را روی گوشهایش فشرد و چشمانش را بست.صدای ضربه سیلی اش به شیوا،برخوردش با صندلیها در گوشش زنگ زد و تصویری از ظرف شکسته ی شیرینی،جوی باریکی از خون،لب شکاف خورده اش، نگاه اشک آلود و وحشت زده اش،جلوی چشمانش به نمایش کشیده شد.با هراس چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاه کرد.
آن صداها و تصاویر یک لحظه رهایش نمی کردند.جملات مادرش در سرش سوت می کشید.«شاید آزمایشات اشتباه شده؟تو که به معجزه اعتقاد داری!»
و باعث شد فریاد بزند:«آره...آره اشتبه شده،شاید هم معجزه!پس او بی گناه بود و من...»و در برابر چشمان حیرت زده ی همه بازداشتیها گریست.
* * *
شیوا روی صندلی نشسته بود و به فضای باغ چشم دوخته بود.خان جان هم در کنار و غزلیات را زمزمه می کرد.نگاهی به شیوا کرد،کتابش را بت و گفت:عزیزم،نمی خواهی کمی قدم بزنی؟
شیوا گفت:نه خان جان،اصلا حوصله ندارم.
خان جان گفت:حوصله!عزیزم پیاده روی زایمانت را آسان می کند.یک هفته دیگر به زمان تولد بچه مانده.بهتر از این فرصت استفاده کنی و در این مدت کمی پیاده روی داشته باشی.
شیوا که احساس سنگینی می کرد ملتمسانه گفت:نه خان جان،امروز نه.احساس می کنم به صندلی چسبیده ام.
خان جان از جا برخاست و مصرانه گفت:تنبلی را کنار بگذار،بلندشو با هم تا پشت باغ قدم می زنیم.
شیوا کمی مکث کرد و به آرامی از جا برخاست.خان جان لبخندی زد و گفت:فکر می کنم مسافرکوچکمان یک خانوم تنبل و خواب آلود باشه!
شیوا لبخندی زد و در حالیکه همراه خان جان به سمت پشت باغ گام برمی داشت پرسید:چرا فکر می کنید یک دختر تنبل است؟
خان جان گفت:شوهرم که خدا رحمتش کند،می گفت وقتی زن باردار سنگین و تنبل حرکت کند معلوم است که بچه اش دختر است و وقتی زرنگ و سریع باشد،فرزندش پسر است.البته من قصدم شوخی بود و به این چیزها اعتقادی ندارم.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:گاهی اوقات خدا را شکر می کنم که فرهاد اینجا نیست تا مرا در این وضع ببیند.
خان جان پرسید:خب حالا چه اسمی برای نوه ی قشنگم انتخاب کرده ای؟
شیوا گفت:فرهاد همیشه دوست داشت اگر صاحب فرزندی شدیم،اگر دختر بود اسم شادی و اگر پسر بود نام شادمهر را برایش انتخاب کنیم.می گفت بچه ها به زندگی شادی و طراوت می دهند.اما حالا...فکر می کنم اگر پسر بود اسمش را غم و اگر دختر بود نامش را اندوه بگذارم.
خان جان اخمهایش را درهم کشید و گفت:این چه فکریست عزیزم؟
شیوا گفت:شاید هم گذاشتم انتظار.در این مدت خیلی انتظار بازگشت فرهاد را کشیدم اما...بی فایده بود.
خان جان با لحن دلگرم کننده ای گفت:فرهاد برمی گرده عزیزم،مطمئن باش!
شیوا گفت:نه خان جان،دیگه برنمی گرده.دیگه از من سرد شده و من از آمدنش ناامید شدم.
خان جان گفت:امیدت به خدا باشه عزیزم.
شیوا گفت:امید؟دیگه امید هم برایم معنایی نداره.ای کاش برمی گشت و دلیلی برای ادامه زندگی ام بود.
خان جان گفت:عزیزم باید بخاطر مسافر کوچولیمان یأس و ناامیدی را کنار بگذاری و زندگی کنی.
شیوا گفت:همیشه از بچه دار شدن وحشت داشتم.فکر می کردم علی رغم اینکه شکل ظاهری ام را تغییر می دهد، در روند کاهای روزمره ام اشکال ایجاد می کند.نه تنها از درس و دانشگاه افتادم،بلکه تمام هستی ام را با وجودش باختم.
خان جان گفت:نه عزیز من،اینطور نیست.تو هم می توانی درست را ادامه بدهی و هم اینکه یک زندگی شاد را در کنار...
شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:دیگر شادی ای وجود نداره.تمام شادی و آرامش زندگی ام را در آن غربت و در آن کشور پر زرق و پرهیاهو گذاشتم وآمدم.
. سپس با نوک کفشش سنگ ریزه ی کوچکی را به داخل آب انداخت.خان جان به چهره ی پژمرده و افسرده ی شیوا نگاه کرد.می دانست جز مرگ به چیزی دیگری نمی اندیشد و این موضوع به شدت خان جان را نگران ساخته بود.در همین هنگام یکی از خدمتکارها خودش را به آنها رساند و گفت:خان جان،آقا فرامرز به همراه عروستان و آقای اسفندیاری اینجا هستند،می خواهند شما را ببینند.
شیوا نگاه پرتردیدش را به خان جان دوخت و بعد با تشویش پرسید:اسفندیاری اینجا چکار دارد؟یعنی ممکنه که فرهاد از او خواسته باشد کارهای دادگاه و...
و باقی حرفش را نزد.
خان جان دستش را روی شانه شیوا گذاشت،لبخند کم رنگی زد و گفت:نگران نباش عزیزم.حتما اسفندیاری وکیل باری امر دیگری آمده.تو همین جا بمان،من آنها را به داخل سالن می برم بعد می توانی از روی سرسرا به اتاقت برگردی.
به شانه کمی فشار وارد کرد و لبخند دیگری زد و بعد در حالی که سعی داشت نگرانی هایش را پنهان کند از شیوا جدا شد.
خان جان سریعا خودش را به قسمت جویی ویلا رساند.فرامرز و اسفندیاری و مرجان داخل باغ نشسته بودند.با ورود او هر سه از جا برخاستند.خان جان در یک نگاه متوجه تشویش و نگرانی در چهره ی فرامرز شد.با هر سه احوالپرسی کرد و خطاب به اسفندیاری گفت:جناب آقای وکیل،یادی ازما کردید؟
اسفندیاری گفت:من همیشه در یاد شما هستم.اصولا وکلا وقتی احضار می شوند

sorna
04-04-2012, 05:05 PM
به حضور موکل خود می روند.
خان جان لبخندی زد و گفت:خیلی خوش آمدید،خب بهتر نیست برویم داخل سالن؟
فرامرز روی صندلی نشست و گفت:بهتره همین جا بنشینیم مادر،لطفا شما هم بنشینید.
خان جان روی صندلی نشست و گفت:انگار اتفاقی افتاده؟چرا انقدر مشوش هستید؟
فرامرز گفت:اتفاق خیلی وقت است که افتاده و شما ما را از آن بی اطلاع گذاشته اید!
خان جان گفت:در مورد چه اتفاقی حرف می زنید؟
فرامرز گفت:چرا به ما نگفتید که موضوع بین فرهاد و شیوا چه بوده؟
خان جان به اسفندیاری نگاه کرد و گفت:پس فرهاد از شما خواسته تا کارهای اولیه طلاقشان را انجام دهید؟
فرامرز به جای اسفندیاری پاسخ داد:نخیر مادر،آقای اسفندیاری به این دلیل اینجا نیامده اند.
خان جان گفت:پس تو از کجا علت اصلی اختلاف بین فرهاد و شیوا را می دانی؟
فرامرز گفت:من از علتش حرف نمی زنم.من دارم از حدسیاتم حرف می زنم.شماباید به ما بگویید و البته در حضور آقای وکیل که چه اتفاقی افتاده برای زندگی فرهاد و شیوا افتاده؟
خان جان با ناراحتی گفت:ایم موضوع کاملا خصوصی است و به کسی ارتباط نداره.
مرجان با ناراحتی گفت: اُ بله کاملا خصوصی است اما فرهاد خان کاری کرده اند که دیگه همه از علت اصلی جدایی و اختلافشان باخبر می شوند!
خان جان با سردرگمی پرسید:فرهاد...اون چیکار کرده؟
وهر سه در برابر سوال او سکوت کردند.خان جان با عصبانیت گفت:گفتم فرهاد چه غلطی کرده؟
اسفندیاری سکوتش را شکست و گفت:از نیویورک با من تماس گرفتند،خواستند هر چه زودتر بروم آنجا و...
خان جان با تشویش پرسید:و چی؟چرا ساکت شدید؟
اسفندیاری ادامه داد:باید وکالت فرهاد را به عهده بگیرم،بازداشت شده.
خان جان نگاه پر هراسش را به فرامرز دوخت و پرسید:به چه جرمی؟حرف بزن فرامرز؟
فرامرز کمی مکث کرد و بعد گفت:به جرم...به جرم قتل جان لوییس!
خان جان سراسیمه از جا برخاست.احساس کرد ضربان قلبش رو به خاموشی است.دردی در قفسه ی سینه اش احساس کرد.زیر لب زمزمه کرد:«یا خدا...!»
و قبل از اینکه نقش زمین شود فرامرز او را در آغوش کشید.
شیوا که دلهره و نگرانی او را به آنجا کشیده بود با شنیدن حرفهای فرامرز جیغی کشید،پاهایش سست شد و روی زمین افتاد.همه چیز بهم ریخته بود.خان جان را به علت سکته قلبی به بخش سی سی یو منتقل کردند و شیوا در بیمارستان بستری شد.
* * *
مسافرکوچک برای قدم گذاشتن به زندگی یک هفته زودتر دست به کار شده بود.درد جسمانی تولد او بر دیگر دردهای شیوا اضافه شده بود و جسم و روحش را می فشرد.تنها کسی که با دل نگرانی انتظار تولد فرزند او را می کشید،پدرش بود و این قلب شیوا را به شدت می فشرد.خان جان در سی سی یو با مرگ مبارزه می کرد و او نیز یازده ساعت را زیر فشار درد و یأس و ناامیدی به دنبال روزنی از امید به آینده گشته و سپری کرده بود. هر بار که درد به سراغش می رفت،نفس در سینه اش حبس می شد و عرق سردی تمام وجودش را فرامی گرفت بعد درد آرام آرام فروکش می کرد و به او فرصت می داد تا به تنهایی اش و به فرهاد بیاندیشید.وقتی فرهاد را پشت میله های زندان در انتظار قصاص تصور می کرد،اشکهایش جاری می شد و به شدت می گریست.و این باعث می شد پرستارها گمان کنند درد طولانی مدتش او را به گریه وامی دارد.
آخرین بار درد با شدت بیشتری به سراغش رفت و باعث شد با فریاد از پرستارها کمک بخواهد.پرستارها با عجله وارد اتاق شیوا شدند و بعد از معاینه او را روی تخت روان قرار دادند و به اتاق زایمان رساندند.شیوا از زور درد فریاد می کشید و کمک می طلبید.در آن لحظات سخت و بحرانی هم به فرهاد و اینکه برای همیشه از دستش داده می اندیشید
و ناگهان موجی از ترس و ناامیدی همراه با دردی طاقت فرسا وجودش را فشرد.در همان حال امیر با دلهر و نگرانی داخل راهرو قدم می زد و هرازگاهی به ساعتش نگاه می کرد و برای سلامتی دخترش دعا می کرد.بالاخره انتظارش به پایان رسید.
پرستاری از داخل بخش بیرون آمد وگفت:همراه خانوم شیوا شریف!
امیر با عجله خودش را به جوی در رساند و گفت: بله...من پدرش هستم.
پرستار با تعجب گفت:مادر...خواهر...یا شوهرشان؟
امیر گفت:متاسفأنه فقط من اینجا هستم.لطفا بگویید حال دخترم چطور است؟
پرستار گفت:شما هر چه زودتر فرم مربوط به دریافت خون را تحویل بگیرید و تکمیل کنید.فعلا احتیاج به خون دارند.
امیر با هراس گفت:خواهش می کنم بگویید حال دخترم چطور است؟
پرستار گفت:بعداز زایمان بیهوش شدند و متأسفانه بعلت خونریزی شدید و وضع نامناسب جسمانی در شرایط خوبی نیستند.دکتر بالای سرشان هستند.
امیر با دستپاچگی گفت: خواهش می کنم به دخترم کمک کنید،خواهش می کنم...
و اشکهایش جاری شد.پرستار با تأثر گفت:آقای شریف،ما تمام تلاشمان را می کنیم،شما هم به خدا توکل کنید و در ضمن هر چه زودتر فرم دریافت خون را تکمیل کنید.
امیرآنقدر آشفته و پریشان بود که فراموش کرد حال نوزاد را از پرستار بپرسد و برای تکمیل فرم به ایستگاه پرستاری رفت.
شیوا روی تخت بیهوش و بی خبر دراز کشیده بود.از تمام دردها آزاد و رها بود و مرگ و زندگی در وجود او در حال مبارزه و ستیزبودند.همه چیز برای پیروزی مرگ بر زندگی مهیا بود و برای زندگی هیچ چیز جز صدای گریه ی نوزادی که شیوا در آخرین لحظه شنیده و به او فهمانده بود سخت ترین مرحله از زندگی اش را سپری کرد و به آرامش عمیق دست یافته!
* * *
فرامرز پشت میز مستطیل شکل نشسته بود و با چشمانی منتظر به در چشم دوخته بود.لحظاتی طول کشید تا انتظارش به پایان رسید و در باز شد و فرهاد به همراه مأموری وارد اتاق شد.با ورود آنها فرامرز از جا برخاست و با هیجان به سمت فرهاد رفت.فرهاد متعجب از حضور فرامرز به سمتش رفت و هر دو یکدیگر را تنگ در آغوش کشیدند و بعد از مدتی هر دو روی صندلیهای مقابل هم نشستند.
مدتی هر دو ساکت بودند تا اینکه فرامرز سکوت را شکست و گفت:تو چکار کردی فرهاد؟
فرهاد نگاهش را از میز گرفت و به فرامرز دوخت و گفت:کار من نبوده!
فرامرز با حرکت سر تأیید کرد و گفت:من متأسفم،نباید این اتفاقات می افتاد.
فرهاد نفس عمیقی کشید و گفت:فکر می کردم همراه وکیلم می آیی.
فرامرز گفت:متأسفم...ولی یک کار ممی پیش آمد که مجبور شدم دو روز دیرتر خودم را به اینجا برسانم.وکیلت هم خیلی زحمت کشید تا به من اجازه دادند تو را ببینم.شنیدم جان لوییس هنوز در آی.سی.یو است.
فرهاد با سر تأیید کرد و فرامرز ادامه داد:مطمئنا وقتی بهوش بیاد شهادت می دهد که تو او را هدف قرار نداده ای .و از این اسارت رها می شوی.
فرهاد با یأس و ناامیدی گفت:اگر بهئش بیاید!فعلا که همه شواهد و مدارک بر علیه من است.از همه مهمتر هفت تیری که از آن شلیک شده،توی اتاق خواب من پیدا شده!
فرامرز گفت:بله،تمام جریان را از وکیلت شنیدم.اما چطوری؟چطور هفت تیر را در اتاق تو پیدا کردند؟
فرهاد گفت:همانطور که صلیب جان...
و بعد سکوت کرد.
فرامرز گفت:حالا دیگه از همه چیز باخبرم .تو به کسی مظنون نیستی؟کسی

sorna
04-04-2012, 05:05 PM
که با تو دشمنی داشته باشد؟
فرهاد پاسخ داد:نه...
مکث کوتاهی کرد و دوباره پرسید:مادر نیامد؟

فرامرز با تردید گفت:مادر...خواست بیاید اما من مانعش شدم.نمی خواستم تو را در این شرایط ببیند.شنیدنش به اندازه کافی غصه دارش کرد.
فرهاد پرسید:حالش چطوره؟
فرامرز به دروغ پاسخ داد:خوبه.
فرهاد بریده بریده گفت:شیوا...شیوا چطوره؟خبر داره؟
فرامرز نگاه عمیقی به او کرد و گفت:بله خبر داره.
فرهاد گفت:فکر می کنم در موردش اشتباه کردم.
فرامرز گفت:پس هنوز مطمئن نشدی؟
فرهاد پاسخ داد:فکرم خیلی آشفته است.تمام مدت به این فکر می کردم.یعنی ممکنه که صلیب را هم عمدا داخل اتاقم قرار داده باشند؟وهر بار از خود پرسیدم چه کسی؟
فرامرز گفت:مطمئنا باید کسی باشد که کلید منزل تو را دارد و می تواند در مواقعی که نیستی،در منزلت آمد و رفت کند و مطمئنا خدمتکارهایت اولین کسانی هستند که به راحتی می توانند وارد منزلت شوند.
فرهاد گفت:وجان...او بود که آن خانه را برایم خرید.
فرامرز گفت:او که نمی تواانسته خودش را با هفت تیر بزند بعد هم آن را زیر تخت خوابت جاسازی کند.
فرهاد گفت:اما صلیب را چرا،می توانسته.
فرامرز گفت:موضوع اصلی هفت تیر است.
فرهاد گفت:اشتباه نکن.موضوع اصلی صلیب است.او بود که زندگی مرا به هم ریخت.
فرامرز گفت:فراموش نکن در حال حاضر هفت تیر مهمترین مدرکی است که پلیس از تو در دست دارد و اگر جان لوییس بمیرد این مدرک می تواند تو را به پای چوبه ی دار و یا حتی بالای آن ببد!
فرهاد گفت:مدتهاست که به چوبه ی دار فکر کردم و برایم مهم نبوده.
فرامرز گفت:حالا چی؟حالا که احساس می کنی در مورد همسرت اشتباه کرده ای.
فرهاد سرش را پایین انداخت و پرسید:حالش چطوره؟
فرامرز مکث کوتاهی کرد و بعد گفت:خوبخ...می شه گفت زندگی می کنه.
فرهاد با دل نگرانی به فرامرز نگاهی کرد و فرامرز لبخند کمرنگی زد وگفت:سه روز قبل فارغ شد!
فرهاد باناباوری و هیجان پرسید:واقعا...خب...خب حالا حالشان چطور است؟راستش را بگو فرامرز،مادر می گفت شیوا از نظر روحی در شرایط بدی است.
فرامرز گفت:من از وضع روحی اش بی خبرم.درست روزی که او را به بیمارستان منتقل کردند از جریان آگاه شدم.وضع جسمانی اش هم خوبه.
فرهاد با تردید و دستپاچگی گفت:بچه سالمه؟
فرامرز لبخندی زد.خودش می دانست این اولین حرفی راستی است که به فرهاد می زند،بعد گفت:آره سالمه،یک دختر کوچولوی شاداب و سرحال!
فرهاد با اندوه و حسرت پرسید:تو او را دیده ای ؟
فرامرز گفت:بله،وقتی آزاد شدی دخترت را می بینی.
فرهاد لبخند تلخی در برابر کلمه ی آزادی ززد.او زندگی اش را با شک و بدبینی خراب کرده بود.در شرایطی که باید در کنار همسرش می بود نه تنها یاری اش نکرده بود بلکه او را به شدت از خودش رنجانده بود.درهمین هنگام نگهبان به سمت فرهاد رفت و به زبان انگلیسی گفت:بلندشو،وقت تمام است.
هر دو همزمان از جا برخاستند.فرهاد گفت:متشکرم که آمدی.
فرامرز گفت:سعی می کنم باز هم به دیدنت بیایم.
فرهاد گفت:تا کی اینجا می مانی؟
فرامرز پاسخ داد:تا وقتی آزاد بشوی.
فرهاد به سختی لبخندی زد،از فرامرز خداحافظی کرد وبه سلولش برگشت.روی تخت دراز کشید و به روزهای اسارتش اندیشید و به یاد زمانی افتاد که شیوا را در آن اتاق تاریک حبس کرده بود و با خود گفت:«چطور شیوا با آن حال نامساعدش هفت روز را در آن اتاق تاریک با قلبی مجروح سر کرد و چطور توانسته بودم با یک زن باردار،با همسرم،با همه هستی ام چنان رفتاری داشته باشم؟اگر در موردش اشتباه کرده باشم چطور باید با او روبرو شوم؟آیا وجدانم راحتم می گذارد؟یک عمر باید شرمنده اش باشم و آیا بعد از این همه عذابی که کشیده مرا می بخشد؟»
و بعد به دختر کوچولویی اندیشید که می توانست مطمئن باشد ثمره ی عشق و زندگی اش است و آن لحظه لبخندی از شادی بر لبانش نقش بست.
* * *
نگهبان در را باز کرد وگفت:دکتر پناه!
یکی از زندانیها برخاست و شانهی فرهاد را که در افکارش غوطه ور بود تکان داد و گفت:هی دکتر...دکتر،باشماست.
فرهاد اول به او نگاه کرد وبعد سرش را به سمت در چرخاند.
نگهبان گفت:بلندشوبیا،تو آزادی!
فرهاد مات و مبهوت به نگهبان نگاه کرد.چطور ممکن بود؟آیا وکیلش موفق به دریافت آزادی مشروط برای او شده بود؟از روزی که فرامرز را دیده بود دو روز می گذشت و در آن دو روز از هر دو بی خبر بود.نگهبان بلند گفت:مثل اینکه خوش گذشته!
فرهاد با عجله برخاست وگفت:واقعا آزادم؟
نگهبان با تمسخر گفت:چیه آقای دکتر؟انگار دلتان نمی خواهد از ما جدا شوید؟
فرهاد با هیجان برخاست،از هم بندیهایش خداحافظی کرد و بدون اینکه چیزی از وسایل شخصی اش بردارد،آنجا را ترک کرد.بعد از انجام تشریفات از محوطه ی زندان خارج شد.بیرون از آن فضای دلتنگ کننده نفس عمیقی کشید و فرامرز و اسفندیاری را در انتظار خودش دید.با عجله و شادمانی به سمت آنها رفت و قبل از هر چیزی گفت:چطور توانستید برایم آزادی مشروط بگیرید؟
وکیل اسفندیاری لبخندی زد و گفت:منظورت از آزادی مشروط چیه؟تو آزادی...آزاد!
فرهاد با بهت به آنها نگاه کرد و با ناباوری پرسید:چطور ممکنه؟
فرامرز گفت:تبریک می گم.خوشبختانه جان لوییس بهوش آمد.همان روزی که از ملاقات تو برگشتم،همراه آقای اسفندیاری به بیمارستان رفتیم.بهوش آمده بود،چند ساعت بعد که توانست صحبت کند قبل از هر چیز کسی را که به سمتش شلیک کرده بود معرفی کرد.
فرهاد فورا پرسید:اون شخص کی بوده؟
اسفندیاری گفت:یکی از همکارانش.فامیلش...اُه فراموش کردم.
فرامرز به یاری اسفندیاری شتافت و گفت:هانم تریس.
فرهاد با ناباوری فریاد زد:جسیکا!خدای من اون...
فرامرز پرسید:یعنی ممکنه که صلیب را هم او کنارتخت قرار داده باشد.
فرهاد با سردرگمی گفت:من باید او را ببینم،همین حالا،باید با او صحبت کنم.
اسفندیاری گفت:

sorna
04-04-2012, 05:05 PM
ـ حتما...اما هر وقت که دستگیرش کردند.
فرامرز گفت:وقتی فهمیده جان لوییس بهوش آمده متواری شده.
فرهاد گفت:لعنتی!لعنتی!
وبعد پرسید:حال جان چطوره؟
فرامرز پاسخ داد:رو به بهبودیست.درخواست کرده به بیمارستان خودتان انتقالش دهند.امروز او را به آنجا می برند.من او را ملاقات کردم و گفتم که تو را به جرم هدف قرار دادن او بازداشت کرده اند.خیلی متأثر شد.خواست به محض آزادی از زندان به ملاقاتش بروی.
فرهاد گفت:باید بروم بیمارستان.
اسفندیاری گفت:اول می ریم منزل شما،بهتره کمی سر و وضعتان را مرتب کنید و در ساعت ملاقات به دیدن او بروید.
فرهاد پرسید:باایران تماس گرفته اید؟
فرامرز پاسخ داد:بله.اولین کاری که کردیم همین بود و همه را از نگرانی درآوردیم.
* * *
فصل17
دکتر نگاهش را به درجه دوخت و بعد گفت:خوبه،خوبه دمای بدنش داره معمولی می شه.
امیر پرسید:حالش چطوره دکتر؟
دکتر گفت:
دوران بحرانی را پشت سر گذاشته و کم کم بهوش می آید.بهتره که سوالاتش را با جوابهایی خوش پاسخ دهید.خیلی افسرده بود و من به شما هشدار داده بودم این افسردگی شدید برای یک زن باردار خطرناک است.
امیر با سر تایید کرد و تا جلوی در اتاق او را همراهی نمود.
دقایقی بعد شیوا به آرامی چشمانش را باز کرد،سرش سنگین و منگ بود و در تمام قسمتهای بدنش احساس می نمود چیزی به یاد نداشت.کمی سرش را چرخاند تا متوجه موقعیتش شود.چهر های آشنا ی دو مهربانش را دید.بی بی کنار تخت او نشسته بود و مثل همیشه با تسبیحی که در دست داشت ذکر می کرد.بی بی لبخندی به او زد.امیر کمی به سمت او خم شد و گفت:سلام دخترم.
شیوا به پدرش نگاه کرد و به سختی لبان خشکیده اش را از هم گشود و گفت:چه اتفاقی برایم افتاده،اینجا کجاست؟
بی بی با مهربانی گفت: تو مادر شدی عزیزم،فراموش کردی؟
شیوا به یاد آن یازده ساعت پر از درد افتاد،به یاد لحظه ای افتاد که از درد خلاص شده بود و در آرامش عمیقی فرو رفته بود.آهسته پرسید:من بیهوش شدم؟
امیر پاسخ داد:بله...یک هفته است که در تب و هذیان می سوزی.خدا را شکر که بهتر شدی.
شیوا به کیسه خون و شیشه ی سرم نگاه کرد و با صدایی به ضعف نشسته گفت:پس حالم خیلی بد بوده؟
امیر و بی بی به هم نگاه کردند.شیوا باترس گفت:پس بچه ام...می خوام ببینمش.
بی بی دست شیوا را نوازش کرد و گفت:بچه ات صحیح و سالم است.او را مرخص کردند.فضای بیمارستان برای اون کوچولو آلوده بود.
امیر لبخندی زد و گفت:یک شادی زیبا!
شیوا با یادآوری دخترش لبخندی زد و ناگهان به یاد فرهاد و خان جان افتاد و با نگرانی پرسید:خان جان چی شد؟او کجاست؟
امیر پاسخ داد:خان جان هم خوبه،بعدازظهر حتما به ملاقاتت می آید.
شیوا با تشویش پرسید:چرا اینجا نیست؟نکنه اتفاقی برای فرهاد افتاد؟
امیر گفت:نه دخترم...فرهاد هم آزاد شده.
شیوا ناباورانه به پدرش نگاه کرد و گفت:دارید برای دلخوشی من این حرف را می زنید.او...او جان را کشته...خودم شنیدم فرامرز به خان چان گفت که او جان لوییس را کشته.
امیر با لحن اطمینان بخشی گفت:نه عزیزم،جان لوییس نمرده،فقط زخمی و بیهوش شده بود بعد از به هوش آمدنش،ضارب را معرفی کرده و فرهاد آزاد شده.
شیوا پرسید:کی بوده؟کی به طرفش شلیک کرده؟
امیر پاسخ داد:جسیکا تریس،یکی از همکارانش.
شیوا از شنیدن نام جسیکا بیشتر از آنکه متعجب شود دچار اندوه شد.از اول هم به او شک کرده بود،از همان وقتی که جان قسم خورده بود صلیب را او در اتاقشان قرار نداد،به جسیکا شک برده بود.همانطور که جان شک برده بود که او در جواب آزمایشات دست کاری کرده.پس او بود که زندگی اش را بهم پاشیده بود؟او قصد داشت انتقام قلب زخم خورده اش را از آن سه نفر بگیرد؛از جان که دیگر او را نمی خواست،از فرهاد که هرگز نخواسته بود،و از او در قلب مردی قرار داشت که مورد توجهش قرار داشت.بغض سنگینی وجود شیوا را فشرد و به یاد رفتار فرهاد بعد از پیدا کردن صلیب افتاد.او را بی عفت خوانده بود،کتکش زده بود و بچه ی خودش را انکار کرده بود.او را حبس کرده بود و خودش با جسیکا گرم گرفته بود.با کسی که باعث جدایی آنها شده بود،کسی که باعث شده بود مردی عاضق،عشق دیوانه وارش را با کینه و نفرت و انزجار از خود براند.بغض شیوا شکست و اول اشکهایش آرام بر صورت پژمرده اش چکید و بعد صدای هق هق گریه هایش فضای اتاق را شکست.امیر و بی بی با دلواپسی او را تسلی می دادند و سعی داشتند او را آرام کنند،اما بغض شکسته شده ی شیوا بندخوردنی نبود.ایر با عجله از اتاق بیرون رفت و وضع شیوا
را با دکترش در میان گذاشت.وقتی دکتر به اتاق شیوا رفت.او همچنان گریه می کرد.دکتر سعی کرد او را آرام کند و با تزریق یک آرام بخش او را ساکت کند،اما شیوا امتناع کرد وگفت: اجازه بدهید گریه کنم.تمام وجودم زیر فشار بغض و اندوه خرد شده.
و همچنان اشک ریخت.دکتر از اتاق خارج شد و به امیر گفت:بگذارید گریه کند.اینطوری بهتره.کم کم آرام می گیرد.
امیر پشت در اتاق نشست و با دلی گرفته به صدای سوزناک دخترش گوش فرا داد.با خود اندیشید:«چطور می تواند فرهاد را ببخشد؟!»
* **
از همان ابتدا که وارد بیمارستان شده بود با استقبال گرم همکاران و دوستانش مواجه شده بود.همه سعی داشتند از حال و اوضاع او با خبر شوند و بدانند آیا جیکا دستگیر شده؟اما فرهاد تلاش می کرد تا زودتر جان را ببیند.به سختی خودش را از دست آنها خلاص نمود و همراه پرستاری به سمت اتاق جان راهنمایی شد.پشت در که رسید از پرستار پرسید:ملاقات کننده که ندارند؟
پرستار لبخندی زد و گفت:فعلا نه،اما وقت ملاقات خیلی شلوغ می شود.شما با پارتی بازی خارج از وقت ملاقات،موفق به دیدن پرفسور شده اید.
فرهاد تبسمی کرد وگفت:پس می توانم به تنهایی ایشان را ببینم؟
پرستار گفت:البته دکتر،فقط نگذارید زیاد صحبت کند،آسیب جدی بوده.
فرهاد گفت:حتما...متشکرم.
بعد از رفتن پرستار گلها را کمی در دستش جا به جا کرد،نفس عمیقی کشید و در اتاق را به آرامی باز کرد و وارد شد.روی تخت خوابیده و صورتش به سمت پنجره بود بدون اینکه سرش را به سمت در بچرخاند گفت:بیا داخل،منتظرت بودم.
فرهاد در را بست و با گامهایی سست به سمت او رفت.جان سرش را به سمت او چرخاند.نگاه هر دو در هم گره خورد.چشمان به گود

sorna
04-04-2012, 05:06 PM
نشسته جان را هاله ی کبودی احاطه کرده بود و آثار درد و رنج در چهره اش به خوبی مشهود بود.با این حال تبسمی کرد و با صدایی آهسته و به ضعف نشسته گفت:
ـ خوبه،خوبه به جای گل انتظار تفنگ شکاری ات را داشتم!

فرهاد سکوت کرد.جان سرفه ضعیفی کرد و گفت:
ـ چقدر شکست خورده ای مرد!
فرهاد روی صندلی نشست.گلها را روی سینه جان قرار داد و گفت:
ـ متأسفم که در این وضع تو را می بینم.
جان گفت:
ـ متأسف؟واقعا...تو که خیلی دلت می خواست با تفنگ شکاری ات مغزم را هدف بگیری.
فرهاد گفت:
ـ من فقط حرف می زدم.
جان گفت:
ـ اما جسیکا عمل کرد!
فررهاد گفت:
ـ اون لعنتی...!
جان گفت:
ـ بله اون لعنتی همه چیز را بهم ریخت و تو خیلی دیر فهمیدی.از همان اول باید او را لعنتی خطای می کردی و به زندگی ات راهش نمی دادی.
فرهاد پرسید:
چرا با تو این کار را کرد؟
جان گفت:
ـ چون مرگ تدریجی من برایش لذت بخش نبود.
فرهاد پرسش آمیز نگاهش کرد و جان ادامه داد:
ـ تو هیچ وقت نخواستی باور کنی او یک بیمار روانی است،حالا دیگه باید مطمئن شده باشی.
فرهاد پرسید:
ـ از کجا می دانست کجا هستی؟چطور به تو شلیک کرد؟
جان کمی سکوت کرد تا کمی استراحت کرده باشد و بعد گفت:
ـ اون لعنتی خیلی زیرکانه جای مرا پیدا کرد و به سراغم آمد و چون فکر می کرد با شلیکش خواهم مرد،همه چیز را برایم اعتراف کرد اما من زنده ماندم و زنده ماندنم یک معجزه بود.مسیح مرا نجات داد تا زندگی تو را نجات داده باشد و شاید هم مریم مقدس به حال همسر پاک تو دل سوزاند!
فرهاد گفت:
ـ پس او صلیب تو را و اسلحه را توی اتاق خواب من گذاشت؟
جان لبخندی زد و گفت:
ـ صلیب؟صلیب حق ی کوچکش به تو بوده.می توانی باور کنی اگر بگویم او جواب آزمایشات تو و همسرت را از آزمایشگاه برداشت و بعد خیلی راحت برگه هایی دیگر با جوابهای دروغین جایگزینشان کرد.
فرهاد مات و مبهوت به جان نگاه کرد.حتی قدرت تکلم را هم از دست داده بود.جان لبخند تلخی زد و گفت:
ـ و تو چه فکر کردی،در مورد من...و همسرت!
آه از نهاد فرهاد برخاست،پس نه خیانتی وجود داشته و نه معجزه ای،بلکه دستان کثیف دسیسه گر جسیکا همه چیز را به شکل خیانت و بی عفتی درآورده بود!
جان ادامه داد:
ـ او جواب آزمایشات را عوض کرد تا باعث جدایی تو و همسرت شود.بعد هم آشپز منزلت را با پول فریب داد.خودش او را برای تو انتخاب کرده بود.درسته؟با پول فریبش داد تا هر وقت که دوست دارد بتواند وارد منزلتان شود.جسیکا می دانست که من زمان جراحی،صلیب را از گردنم باز می کنم.خیلی ماهرانه صلیب را از اتاقم در بیمارستان برداشت و بعد سر یک فرصت مناسب آن را داخل اتاق خواب شما قرار داد طوری که تو کر کنی...خب تا هر وقت که آزمایش می دادید او می توانست جوابها را هر طور که دوست دارد تغییر دهد.
فرهاد مسخ شده با ناباوری سرش را تکان داد.
جان ادامه داد:
ـ نمی تونی باورکنی چون رفتار نادرستی با همسرت داشتی.جسیکا به تمام کارهایی که کرده بود اعتراف کرد.خودش برایم اعتراف کرد که به دروغ به تو گفته شیوا را دیده که از لابراتور تحقیقاتی خارج شده.به خدمتکارت یاد داده بود تا بگوید چندین بار شاهد ملاقتهای مخفیانه من و شیوا در منزل بوده...
جان چند سرفه زد و فرهاد به سختی توانست بگوید:
ـ من...من تمام زندگی ام را باختم!
جان گفت:
ـ تو فریب خوردی!
در همین هنگام در اتاق باز شد و پرستار خطاب به فرهاد گفت:
ـآقای دکتر،لطفا ملاقات باآقای پرفسور را تمام کنید چون...
جان با جدیت گفت:
ـ خودم از حال خودم باخبر هستم.هنوز با دکتر حرف دارم،لطفا تنهایمان بگذار.

پرستار مصرانه گفت:
ـاما پرفسور حال شما برای ملاقتهای طولانی اصلا مساعد نیست.
جان گفت:
ـ گفتم تنهایمان بگذار.
پرستار با تردید خارج شد و در را بست و جان ادامه داد:
ـ تو می دانستی جسیکا بعد از رفتن تو به ایران چندسالی در آسایشگاه روانی بستری بوده؟
فرهاد با اندوه سرش را در میان دستانش گرفت و گفت:
ـ دیگه هیچی برایم مهم نیست جز همسرم...و من به او...چطور توقع داشته باشم کهمرا ببخشد؟
جان گفت:
ـ بله...بله...ومقصر اصلی تو هستی.بارها در مورد جسیکا به تو تذکر دادم اما تو به حرفهایم اهمیتی ندادی.
فرهاد به جان نگاه کرد وگفت:
ـ توباید به من می گفتی که مدتی در آسایشگاه روانی بستری بوده.
جان لبخند تلخی زد و گفت:
ـباور می کردی؟نه...نه...چون تو او را بعنوان یک زن تنها و سرخورده باور کرده بودی و به من با دیده ی تردید نگاه می کردی وهیچ وقت فکر نکردی این زن تنها وسرخورده می تواند تا این حد فریبنده و دسیسه گر باشد.
کمی سکوت کرد وادامه داد:
ـ بعد از آتش سوزی آزمایشگاه جیمی و مرگش،جسیکا همه جا شایع کرد که من عامل آتش سوزی بودم یعنی افکار خودش را به همه تلقین می نمود.خب خیلی ها باور نکردند چون من آن شب در باشگاه بین دوستانم بودم.از طرفی مرگ جیمی برایم خیلی دردآور بود.بعد از تو دوست صمیمی من شده بود و تحقیقات مشترکی را با هم شروع کرده بودیم.برایم باور نکردنی بود که در اوایل جوانی به آن فجیعی بمیرد.خیلی متأثر شدم و همین امر باعث شد عده ای دیگر فکر کنند که واقعا آتش سوزی کار من بوده و بخاطر شهرتم مقصر شناخته نشدم.تو هم در این مورد تردید داشتی.
فرهاد گفت:
ـ در این مورد هم فریب جسیکا را خوردم.اواز اول مرا نسبت به خودش مطمئن ساخت و من در رفتارش سوءنیتی ندیدم.
جان ادامه داد:
شبی که برای کشتن من به منزل ییلاقی ام آمد مثل دیوانه ها شده بود و به اعمالی که انجام داده بود می خندید و قهقهه می زد گفت با این کار خواسته ام تک تک شمارا که موجب عذاب روحی من بوده اید،شکنجه کنم.فرهاد،چون عشق مرا پس زد،عشقش را از او گرفتم تا ذره ذره آبش کنم،همانطوری که خود را از من دریغ کرد و مرا سوزاند.گفت وقتی فرهاد را می بینم که بخاطر خیانت همسرش سردرگم و پریشان احوال است از اعماق وجودم می خندم و از حرکات دیوانه وارش لذت می برم.بعد هفت تیر را به سمت من گرفت و ادامه داد:«دیگه وقتش رسیده که با کشتن تو هم انتقامم را از تو بگیرم هم فرهاد را نابود کنم و هم آن دخترک احمق را مانند خودم روانه ی آسایشگاه کنم.»آن وقت بود که فهمیدم چه نقشه ای در سر دارد. او مغزم را نشانه گرفته بود.می دانستم تیراندازی اش اصلا خوب نیست و در آن لحظه دستانش به شدت می لرزید.وقتی به طرفم شلیک کرد ترسید.حتی نگاه نکرد تا ببیند گلوله به کدام قسمت از بدنم اثابت کرده یا بفهمد و مطمئن شود مرده ام یا هنوز نفس می کشم. و فورا فرار کرد.نمی دانم تا چه حد از حرفهایم را باور کرده ای اما برای اطمینان خاطرت می توانی منتظر بمانی تا دستگیرش کنند.مطمئنا
زندانی نمی شود بلکه در یک آسایشگاه روانی بستری می شود و یا تمام عمرش را در آنجا سپری می کند،یا موقتا بهبود می یابد و مرخص می شود و یا خودش فرار می کند.
فرهاد که دچارغم و اندوهی شدید شده بود گفت:
ـ حالا باید چکار کنم؟
جان تک سرفه ای کرد و گفت:
ـ مطمئنا بیمارستان بخاطر پول هنگفتی که بابت دو سال باقی مانده از تعهدت باید پرداخت کنی با تقاضایت موافقت می کند.
فرهاد پرسش آمیز نگاهش کرد و جان لبخندی زد و گفت:
ـ آره فرهاد،کار درست همینه.مطمئنا آنقدر پولدار هستی که بتوانی بابت دو سالی که از تعهدت باقی مانده پول پرداخت کنی.پس همین کار را بکن و برگرد و به کشورت و سعی کن به اینجا برنگردی!
فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت:
ـ من اول باید از تو عذرخواهی کنم.
جان لبخندی زد و به شوخی گفت:
ـ و تشکر،چون زنده ماندنم باعث شد حقیقت ر بفهمی.
فرهاد با سر تایید کرد و با اندوه و تاثر گفت:
ـ چطور باید با شیوا روبرو شوم.با چه رویی؟

sorna
04-04-2012, 05:06 PM
جان تک سرفه ای کرد و گفت:
- وقتی از تو حرف می زد عشق در چشمانش می درخشید. مطمئنا این عشق فراموش شدنی نیست. برگرد و همان طور که خرابش کردی، بسازش!
فرهاد سرش را بین دستانش فشرد و گفت:
- تو نمی دانی، نمی دانی با او چه کردم. آه خدای من! خدای من! چرا آنقدر احمق شده بودم؟ چرا نفهمیدم که همه اینها می تواند توطئه باشد؟
جان گفت:
- بلند شو، هیچ دلم نمی خواهد مردی چون تو را درمانده ببینم. برگرد ایران و فکر انتقام را از سرت بیرون کن. جسیکا در آن آسایشگاه زجر خواهد کشید. تو فقط برگرد ایران. من کارهای تو را ردیف می کنم.
فرهاد به جان نگاه کرد و با تردید گفت:
- اما تو...
جان حرف او را قطع کرد و گفت:
- نگران من هم نباش، می بینی که آدم جان سختی هستم!
سپس زنگ قسمت پرستاران را فشرد. وقتی پرستار وارد اتاق شد گفت:
- دکتر را ببر، حالش خوب نیست، مراقبش باشید.
و قبل از اینکه از هم جدا شوند همراه با لبخندی دستان هم را در دست فشردند و جان زیر لب زمزمه کرد:
- به امید دیدار!
و با خود تا اندیشید همان طور که به شیوا قول دادم شادی را به زندگی اش بازگرداندم.
فرهاد با حالی آشفته از بیمارستان خارج شد. فرامرز داخل ماشین نشسته بود و انتظارش را می کشید. با دیدن فرهاد که با حالی آشفته از در بیمارستان خارج می شد با دل نگرانی از ماشین خارج شد و گمان کرد برای جان لوییس اتفاقی افتاده. همین که فرهاد به او رسید پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
فرهاد به فرامرز نگاهی کرد و اندوهبار گفت:
- فقط مرا برسان به منزل، حالم اصلا خوش نیست و بعد برو فرودگاه. برای پس فردا به مقصد ایران برای هر سه تایمان بلیط رزرو کن. باید شیوا را ببینم.
فرامرز با تردید گفت:
- پس مطمئن شدی که شیوا...
فرهاد گفت:
- خیلی دیر فهمیدم، خیلی دیر!
و بعد سوار ماشین شد. فرامرز هم همراه او سوار شد و در حال روشن کردن ماشین گفت:
- نمی خواهی بگویی چه اتفاقی افتاده؟
فرهاد گفت:
- تو خدمتکارهای مرا از نزدیک دیده ای؟
فرامرز گفت:
- بله، یکی از آنها را دیده ام. گویا بعد از زندانی شدن تو، آشپز هم منزل را ترک کرده و دیگر بازنگشته.
فرهاد با چشم گفت:
- کثافت! خودش فهمیده چه غلطی کرده. اگر روزی او را ببینم مثل یک سگ ولگرد می کشمش!
فرامرز در حین رانندگی نیم نگاهی به او کرد و گفت:
- پس او هم دست داشته، اما چرا؟
فرهاد سرش را به صندلی تکیه داد، چشمانش را بست و گفت:
- بله... بعد برایت همه چیز را خواهم گفت. حالا نه... حالا باید به کارهای احمقانه ام بیاندیشم و اینکه چطور از شیوا عذرخواهی کنم.

از آن کابوس پر از هراس ده ماهه نجات یافته بود و بعد از آن روزهای تلخ باور نکردنی می توانست شیوا را ببیند. او را که همیشه می پرستید و قلبش برای او می تپید. فکر دیدن شیوا و دخترش تمام وجودش را گرم می کرد. درعین حال ترس در وجودش لانه کرده بود. از برخورد سرد و سنگین امیر و شیوا واهمه ای نداشت، تمام نگرانی اش از این بود که مبادا شیوا هیچ وقت او را نپذیرد. مصمم شد هر طور شده حکم عفو و بخشش از شیوا بگیرد. حتی اگر شده سالها طول بکشد. با خودش عهد بسته بود آنقدر پشت در منزل امیر بنشیند و دخیل آنجا شود تا آنچه را به آسانی از دست داده بود بدست آورد. فقط نمی دانست بعد از آن رفتار نابحق و نابجایی که در مورد شیوا اعمال داشته بود چطور با او برخورد و عذرخواهی کند. با یادآوری بانوی مهربان و جوانش، لبخند کم رنگی بر لب نشاند. احساس دلتنگی تمام وجودش را می فشرد. نگاهش را از شیشه کوچک هواپیما گرفت و به فرامرز چشم دوخت و پرسید:
- فرامرز، شیوا تغییر کرده؟ منظورم اینه... که خیلی ضعیف شده؟
فرامرز گفت:
- خب فکر می کنم همین طور باشه. از آخرین باری که در ایران دیده بودمش، خیلی لاغرتر شده بود.
فرهاد گفت:
- مادر گفته بود دچار افسردگی شده. تو که به نیویورک آمدی، از وضع روحی اش خبر داشتی؟
فرامرز گفت:
- گفتم که من فقط نزدیک به زمان فارغ شدنش او را دیدم و از وضع روحی اش بی اطلاع بودم.
فرهاد نفس عمیقی کشید و چیزی نپرسید. ترجیح داد تا رسیدن به ایران کمی استراحت کند تا برای رویارویی با شیوا آماده باشد.
بالاخره هواپیما بعد از یک پرواز طولانی، در فرودگاه مهرآباد بر زمین نشست. فرهاد بی تاب و مشوش از هواپیما و فرودگاه خارج شد. اسفند یاری همان جا از آنها خداحافظی کرد و آنها را ترک کرد. فرامرز هم که ترجیح می داد اول سری به منزلش بزند از او جدا شد. فرهاد یک تاکسی گرفت و با حالی دگرگون راهی ویلا شد. تاکسی جلوی در ویلا متوقف شد، راننده چمدان او را جلوی در قرار داد و بعد از دریافت کرایه اش رفت. فرهاد دقایقی همان جا ایستاد، نفس عمیقی کشید و با کلید همراهش در را باز کرد. همین که وارد محوطه شد، تصویر زیبای شیوا را در جای جای باغ مشاهده کرد. با گامهایی بلند و با عجله مسیر طولانی باغ تا ساختمان را پیمود. چمدانش را همانجا، جلوی پله ها گذاشت و به سرعت از پله ها بالا رفت و وارد ساختمان شد. همه جا را سکوتی غم انگیز فرا گرفته بود. نگاهی به اطراف انداخت، همه چیز مثل همیشه تمیز و مرتب بود. با صدایی رسا گفت:
- مادر... مادر... کجا هستید؟
با صدای او یکی از خدمتکارها وارد سالن شد و با دیدن فرهاد گفت:
- سلام آقا... خیلی خوش آمدید، چقدر بی سر و صدا وارد شدید.
فرهاد لبخندی زد و پرسید:
- مادرم کجاست؟
خدمتکار پاسخ داد:
- الان خبرشان می کنم، طبقه بالا هستند.
فرهاد گفت:
- لارم نیست، خودم می روم بالا، تو چمدانم را بیاور.
خدمتکار به سرعت به سمت پله ها رفت و گفت:
- نه آقا... همین جا باشید من صدایشان می کنم.
فرهاد با تشویش گفت:
- اتفاقی افتاده؟
خدمتکار گفت:
- نخیر آقا... اجازه بدهید تا من خبرشان کنم.
سپس با عجله از پله ها بالا رفت. فرهاد با تردید از دو سه پله بالا رفت، مکثی کرد و دوباره برگشت. کتش را درآورد و روی مبلی گذاشت و به سمت یکی از درهای شیشه ای رفت. پرده حریر را کنار زد و با دیدن برکه و مرغابیها که بی تشویش در آن شنا می کردند دلش گرفت. برای لحظه ای شیوا را در کنار برکه نشسته بر روی چمنها تصور نمود. تصویر شیوا آنقدر پررنگ و واقعی بنظرش رسید که با صدایی آهسته گفت:
- شیوا، عزیز دلم...
با صدای خان جان تصویر شیوا محو شد. فرهاد به سمت پله ها چرخید. با دیدن او دلش فرو ریخت. مات و بهوت نگاهش کرد. صورتش شکسته شده بود و به کمک خدمتکار و عصایی که به دست داشت قدم برمی داشت. خان جان خودش را به فرهاد رساند، به فرهاد که متحیرانه نگاهش می کرد لبخندی زد و گفت:
- سلام پسرم، خوش آمدی، خوشحالم که می بینمت.
فرهاد با اندوه خودش را در آغوشش رها کرد. خان جان چند ضربه آهسته به پشت او نواخت و گفت:
- چیه مرد؟ نمی خواهی باور کنی مادرت پیر و فرسوده شده؟
فرهاد بغضش را فرو داد، شانه های او را بوسید و از آغوشش جدا شد و گفت:
- چه اتفاقی برایتان افتاده؟
خدمتکار خان جان را روی مبلی نشاند و سالن را ترک کرد. خان جان لبخندی زد و گفت:
- هیچ اتفاقی نیفتاده، باور کن.
فرهاد مقابل او نشست و گفت:
- پس این عصا؟
خان جان گفت:
- این که چیز عجیبی نیست. همه آدمها آخر عمر عصا به دست می شوند.
فرهاد با اندوه گفت:
- همه؟
در همین هنگام خدمتکار با سینی حاوی لیوان آب و چند قرص وارد شد و گفت:
- خان جان، وقت قرصهایتان است.

sorna
04-04-2012, 05:06 PM
فرهاد از جا برخاست، سینی را از دست خدمتکار گرفت، به قرصها نگاه کرد و ناباورانه گفت:
- مادر... این... این قرصها چیه؟ به من دروغ نگویید، باز هم قلبتان...!
خان جان به مبل تکیه زد و گفت:
- خب دیگه، هر چیزی یک روزی فرسوده می شه و با هر تلنگر ترکی برمی دارد.
فرهاد سینی را روی میز قرار داد. یکی از قرصها و لیوان آب را به دست او داد و گفت:
- باز هم سکته؟
خان جان لیوان آب را گرفت و گفت:
- یک کوچولو... مثل دفعه قبل!
فرهاد روی مبل نشست و گفت:
- و باز هم بخاطر من، درسته؟ حالا می فهمم چرا همراه فرامرز نیامده بودید.
خان جان قرصش را خورد و گفت:
- بهانه اش تو بودی، والا خودش هم می داند که دیگه خوب کار نمی کند. خب بگذریم، خیلی خوشحالم که برگشتی و خدا را شکر بی گناهی تو ثابت شد. امیدوارم...
و سکوت کرد. فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت:
- بله... بله برگشته ام با کوله باری از ندامت، پشیمانی و شرمندگی. بنظر می رسد شما هم به بخشش شیوا و امیر امیدی ندارید.
خان جان کمی مکث کرد و بعد گفت:
- این طور نیست.
فرهاد سرش را بالا گرفت و با هیجان گفت:
- شما با شیوا صحبت کرده اید؟
خان جان گفت:
- فرهاد، تو خیلی اشتباه کردی. تو به همسرت شک بردی، به دامن پاکش تهمت بی عفتی بستی. باور نداشتی که همسرت از خودت باردار شده. این برای یک زن خیلی دردآور است. حتی به نصایح من هم گوش نکردی و به التماسهایم توجه نکردی. حالا برگشتی و طلب عفو و بخشش می کنی؟
فرهاد با یاس گفت:
- پس واقعا زندگی ام را با دستان خودم نابود کردم.
خان جان گفت:
- می خواهم حقیقتی را بدانم.
فرهاد پرسش آمیز نگاهش کرد و خان جان گفت:
- امیر به من گفته بود وقتی شیوا از نیویورک به تهران برگشته، تنها وسیله ای که به همراه داشته کیف دستی اش بوده، فقط کیفش نه چیز دیگری، حتی یک دست لباس! این یعنی چی؟ امیر می گفت شیوا را در وضعی دیده که احساس کرده از آنجا فرار کرده. حالا می خواهم بدانم احساس امیر درست بوده یا نه...
فرهاد نگاه پر از شرم و پشیمانی اش را از خان جان دزدید و خان جان با ناباوری گفت:
- فرهاد...! تو با شیوا چه کردی؟
فرهاد از جا برخاست، به سمت درب شیشه ای رفت و با اندوه به دیوار تکیه زد و به باغ چشم دوخت. قلبش زیر بار ندامت بیشتر فشرده می شد وقتی فهمید شیوا با هیچکس حتی پدرش در مورد رفتار غیر عاقلانه او صحبتی نکرده.
خان جان با جدیدت گفت:
- پرسیدم با او چه رفتاری داشتی؟
فرهاد با بغض گفت:
- وای مادر... مادر... مادر... من مثل یک جلاد با او رفتار کردم. او را در یک اتاق تاریک زندانی کردم و بعد برای اینکه بیشتر عذابش دهم آن لعنتی را به منزلمان دعوت کردم. درسته، او فرار کرد، از من و از دنیای تاریکی که برایش درست کرده بودم. اگر بیهوش نمی شد، اگر فشارش نمی افتاد، شاید مدتها به کارهای احمقانه ام ادامه می دادم. و شیوا... او هیچ شکایتی نداشت. در انتظار بخشش برای گناه ناکرده اش بود و من...
خان جان با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
- چطور دلت آمد با شیوا چنین رفتاری داشته باشی؟ با همسر باردارت! خداوندا... تو دیوانه بودی و من نمی دانستم.
فرهاد ملتمسانه گفت:
- مادر... خواهش می کنم سرزنشم نکنید. به اندازه کافی نادم هستم و رنج می برم.
خان جان با ناراحتی گفت:
- تو باید سرزنش بشوی و رنج ببری، بخاطر رفتار احمقانه ات، بخاطر افکار نادرستت. تو گوهری را از دست دادی که نتوانستی قدر و منزلتش را بفهمی.
فرهاد گفت:
- می دانم مرا نمی بخشد، اما مادر شما باید کمکم کنید.
خان جان پوزخندی زد و گفت:
- اشتباه می کنی، شیوا از همان اول تو را بخشیده بود. چند هفته بعد از آمدنش به ایران رفتم به منزل پدرش تا از هر دوتایشان طلب بخشش کنم. شیوا با من روبه رو نشد، چون فکر می کرد برای سرزنش او رفته ام، اما وقتی فهمید پی به اشتباهم بردم و به چه نیتی قصد دیدنش را داشتم، آمد اینجا...
فرهاد با یک حرکت سریع به سمت او چرخید و ناباورانه نگاهش کرد. خان جان ادامه داد:
- بله... آمد همین جا، همین خانه، منزل خودش.
فرهاد با هیجان و شمرده شمرده گفت:
- مادر... شیوا... اینجاست؟
خان جان پاسخ داد:
- اینجا بود.
فرهاد با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
- رفت؟
خان جان گفت:
- بله رفت.
فرهاد پرسید:
- وضع روحی اش چطور شد؟ شما گفته بودید که وضع روحی مناسبی ندارد.
خان جان گفت:
- حالا برایت مهم شده؟ شیوا داشت دیوانه می شد.
غمی عظیم بر دل فرهاد چنگ انداخت. خودش هم نمی فهمید چطور توانسته آنقدر بی رحمانه با عزیزش رفتار کند. و بعد گفت:
- باید ببینمش!
خان جان گفت:
- اگر می خواست تو را ببیند بعد از ترخیصش به اینجا می آمد.
فرهاد دستی به موهایش کشید و ملتمسانه گفت:
- مادر کمکم کن. من بدون شیوا نمی توانم زندگی کنم. مادر کاری کنید که برگردد. اون به حرف شما گوش می کند و مرا می بخشد.
خان جان سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:
- حالا دیگه به حرف هیچکس گوش نمی دهد جز قلب شکست خورده اش! تو باید زودتر می آمدی. من به التماس کردم اما تو... شیوا زایمان سختی داشت، یازده ساعت درد طاقت فرسا را تحمل کرد در حالیکه می دانست هیچکس جز پدرش پشت در، انتظار تولد فرزندش را نمی کشد و کسی جز او دل نگران حالش نیست. بی بی اصفهان بود و من در سی سی یو بستری بودم. از طرفی خبر زندانی شدن تو حسابی مایوسش کرده بود. یک هفته تمام در تب و هذیان می سوخت. خونریزی شدیدی داشت و حسابی ضعیف شده بود. همه از او قطع امید کرده بودیم و باز معجزه شد و بهبود یافت. تو با بی عفتی نامیدنش، داغونش کردی. اما شیوا با رنج و صبوری همه را تحمل کرد و تو فکر کردی او خود فروخته ی هوی و هوس است.
فرهاد سرش را ما بین دستانش فشرد و گفت:
- بسه... بسه مادر...
خان جان گفت:
- حتی از شنیدنش هم رنج می بری. فرهاد تو چطور می خواهی گذشته را جبران کنی؟ هیچ می دانی شب چهارشنبه سوری که از آمریکا آمدی، شیوا با چشمانی پر از اشک و قلبی زخم خورده به انتظار دیدن تو پشت پنجره ای داخل یکی ا زهمین اتاقها نشسته بود؟ نه... نه و نمی دانی که از من خواست در اتاقش را قفل کنم تا زمانی که تو را می بیند و خودداری اش را از دست می دهد به سویت نیاید. شیوا تمام آن شب را گریه کرد. هیچکس نفهمید چه شب سختی بر او گذشت.
فرهاد با اندوه گفت:
- کمکم کنید مادر، من شیوا را می خواهم، بدون او نمی توانم زندگی کنم.
خان جان گفت:
- تو بدون او نه ماه زندگی کردی و...
فرهاد به سمت او رفت و گفت:
- زندگی؟ نه مادر من در آن نه ماه در کابوس بودم. اگر واقعیت رو نمی شد، دیگر نمی توانستم ادامه بدهم، بدون شیوا... شما می دانید که ما چقدر همدیگر را می خواستیم و مطمئنا می دانید آن عشق و خواستن من تمام شدنی نیست. من باید شیوا را ببینم، همین امروز!
خان جان سریعا گفت:
- صبر کن فرهاد، ممکنه که حتی در را به روی تو باز نکنند. بهتره اول کمی استراحت کنی. تو الان از راه رسیده ای و خسته هستی، ممکنه درست رفتار نکنی و مرتکب اشتباه دیگری بشوی.
فرهاد با ناراحتی گفت:
- اشتباه؟ نه مادر، این اشتباه نیست اگر بخواهم برای دیدن همسرم، تنها عشق زندگی ام هزاران در را بشکنم و هزاران دیوار را فرو بریزم. شیوا باید مرا ببخشد.
خان جان گفت:
- فرهاد باید به شیوا فرصت بدهی تا بی مهریهای تو را فراموش...

sorna
04-04-2012, 05:07 PM
کند.
فرهاد با کلافگی روی صندلی نشست و گفت:
- بسیار خوب. لااقل با آنها تماس بگیرید.

شیوا به کمک بی بی روی کاناپه نشست. امیر در حالیکه نوه اش را در آغوش داشت و با لبخند به صورت زیبای او می نگریست، کنارش نشست و گفت:
- نگاه کن چقدر شبیه خودت است، چقدر دوست داشتنی است!
شیوا با شوق به دخترش نگاه کرد و گفت:
- شما از همین حالا دارید لوسش می کنید. یک لحظه هم او را از بغلتان پایین نمی گذارید.
امیر خندید. صورت نوه اش را نوازش کرد و گفت:
- می خواهم خودم بزرگش کنم. تو بهتره فعلا استراحت کنی و بعد هم بفکر ثبت نام دوباره در دانشگاه باشی.
شیوا با کمی اندوه گفت:
- دیگه قصد ندارم درسم را ادامه بدهم.
امیر نگاهش را از صورت نوزاد گرفت و به شیوا نگاه کرد و گفت:
- نمی خواهی ادامه بدهی؟ برای چی؟ گفتم خودم مواظب بچه هستم.
شیوا گفت:
- موضوع بچه نیست. دیگه حوصله درس و دانشگاه را ندارم.
امیر مکثی کرد و بعد با تردید گفت:
- می خواهی چیکار کنی؟ منظورم... منظورم زندگی ات است.
شیوا به پدرش نگاه کرد و امیر ادامه داد:
- من هیچ وقت فرهاد را نمی بخشم، هیچ وقت...! داشتم تو را از دست می دادم فقط بخاطر رفتار و افکار احمقانه او. قلبم را به شدت جریحه دار کرده.
در همین هنگام صدای زنگ تلفن بلند شد. بی بی از جا برخاست تا تلفن را بردارد اما امیر فورا گفت:
- شما بنشینید، خودم جواب می دهم.
شادی را به شیوا سپرد و به سمت تلفن رفت. شیوا با چشمانی منتظر به گوشی تلفن چشم دوخت. امیر گوشی را برداشت و گفت:
- بله بفرمایید.
صدای خان جان در گوشی پیچید:
- سلام امیر جان. حالت چطوره؟ شیوا جون و نوه قشنگم چطورن؟
امیر نگاهی به شیوا کرد و پاسخ داد:
- سلام خان جان، متشکرم، همگی خوب هستیم. شما چطورید؟
خان جان گفت:
- من خوب هستم. می خواستم اگه بی بی دست تنهاست و از پس کارهای بچه برنمیاید یک پرستار برایش بگیرم.
امیر گفت:
- نه خان جان، احتیاجی به پرستار نیست. من خودم هستم.
خان جان مکثی کرد و با تردید گفت:
- در ضمن... فرهاد... فرهاد برگشته.
امیر با ناراحتی گفت:
- چشمتان روشن!
خان جان گفت:
- امیر، فرهاد پی به اشتباهش برده و...
امیر حرف او را قطع کرد و گفت:
- نه خان جان، می دانم می خواهید چه بگویید، اما نه من و نه شیوا هیچکدام نمی توانیم رفتار و حرکاتش را فراموش کنیم.
خان جان مصرانه گفت:
- اما او هنوز شوهر شیواست پس حق دارد که بخواهد همسر و فرزندش را ببیند.
امیر با تمسخر گفت:
- همسرش، فرزندش؟ انگار فراموش کرده که قصد طلاق دادن شیوا را داشته. یا فراموش کرده بچه ای که مشتاق دیدنش است، بچه او نیست.
خان جان گفت:
- امیر، گفتم فرهاد واقعا نادم و پشیمان است. اجازه بده بیاید دنبال همسر و فرزندش.
امیر گفت:
- شیوا نمی خواد فرهاد را ببیند، تصمیم گرفته از او جدا بشه.
شیوا با تشویش به بی بی نگاه کرد و خان جان با دلواپسی گفت:
- چی؟ اما...
فرهاد گوشی را از دست خان جان بیرون کشید و ملتمسانه گفت:
- خواهش می کنم امیر، شما مرا ببخشید، می دانم اشتباه کردم اما فرصت جبران به من بدهید...
امیر با عصبانیت گفت:
- دیگه حتی حاضر نمی شوم که یک لحظه با دخترم زندگی کنی. گفته بودم راهی برای بازگشت بگذار، اما تو همه راهها و پلهای پشت سرت را خراب کردی. هر چقدر التماس کنی فایده ندارد.
فرهاد گفت:
- اما...
و امیر گوشی را روی دستگاه قرار داد و همان جا روی مبل نشست. بی بی به شیوا نگاه کرد و خطاب به امیر گفت:
- حالا که برگشته، پی به اشتباهش برده، پس لجبازی را کنار بگذار.
امیر با صدایی گرفته گفت:
- من لجبازی نمی کنم بی بی. شما از دل من خبر ندارید. اصلا اینجا نبودید تا شیوای پژمرده مرا ببینید. می دانید برای یک پدر چقدر سخته که به دامن پاک دخترش تهمت بی عفتی بزنند؟ نمی دانید چقدر رنج می کشیدم وقتی شیوا را می دیدم که روز به روز پژمرده تر و ضعیف تر می شد. وقتی چشمهای غمگین و منتظرش را می دیدم آتش می گرفتم. این دل زخم خورده من به این زودی نمی تواند همه آن مصائب را فراموش کند.
بی بی گفت:
- حق داری مادر، اما به دخترت هم فکر کن.
امیر نگاهش را به شیوا دوخت. شیوا فورا سرش را پایین انداخت و گفت:
- دیگه نمی خواهم ببینمش!
امیر گفت:
- حق داری عزیزم و اگر بخواهی همین فردا از دادگاه برایت تقاضای طلاق می کنم.
بی بی با جدیت گفت:
- هیچ می فهمی چی می گی؟ داری دخترت را تشویق می کنی تا از شوهرش طلاق بگیرد؟
امیر گفت:
- مگر نشنیدید که چی گفت؟ گفت دیگه نمی خواهم ببینمش.
سپس رو به شیوا کرد و گفت:
- بخاطر بچه هم نگران نباش، اون نمی تونه هیچ ادعایی بخاطرش دشاته باشه.
بی بی گفت:
- بس کن پسرم، بس کن. تو داری از روی لجاجت حرف می زنی و بخاطر غرور شکسته ات چنین تصمیم نامعقولی می گیری.
امیر با ناراحتی گفت:
- نامعقول؟ کجای تصمیم من نامعقول است؟ فرهاد همونی که نه ماه تمام حاضر به دیدن دختر من، همسر خودش نشد. همون که بچه خودش را هم قبول نداشت، حتی حاضر نشد بخاطر به خطر نیافتادن جان شیوا به ایران برگرده و زمان زایمانش در کنارش باشه. مگر نمی خواست طلاق دهد؟ خب ما حرفی نداریم.
بی بی گفت:
- خب اون بنده خدا وقت فارغ شدن شیوا، زندانی بود، چطور توقع داری می آمد اینجا و...
امیر حرف بی بی را قطع کرد و گفت:
- مطمئنا اگر آن اتفاق نمی افتاد و حقیقت آشکار نمی شد حالا هم در ایران نبود. چه بسا که شیوا را هم طلاق می داد.
شیوا آهسته از جا برخاست و گفت:
- بی بی، لطفا به من کمک کنید تا برگردم به اتاقم. می خواهم استراحت کنم.
بی بی با تاسف سرش را تکان داد و از جا برخاست. امیر خطاب به شیوا گفت:
- شیوا... تو... واقعا نمی خواهی با فرهاد زندگی کنی؟
شیوا مکثی کرد و گفت:
- بله پدر... واقعا نمی خواهم!
بعد از قطع تماس، فرهاد با ناامیدی روی مبل نشست. از شدت بغض و اندوه اشک در چشمانش جمع شد. خان جان دستش را روی شانه او قرار داد و فرهاد گفت:
- من بجای تبریک به شیوا، به او سیلی زدم. چطور توانستم او را که از جان و دل دوست داشتم و می پرستیدم بزنم؟ من او را زدم... آه مادر... مادر نباید انتظار داشته باشم مرا ببخشد، اما...
و صورتش را در میان دستهایش پنهان کرد و بی صدا گریست. خان جان با تاثر گفت:
- آرام باش، باید صبر داشته باشی و به عشق ایمان...
فرهاد گفت:
- مادر من او را تنها رها کردم، او از وضع حمل می ترسید و من به او قول داده بودم در کنارش باشم، اما او را در میان دنیایی از ترس، وهم و اندوه تنها رها کردم و حالا خودخواهانه می خواهم که به سویم بازگردد.
خان جان گفت:
- برمی گردد، جز این انتظاری از شیوا نیست. حالا گریه را بس کن و قلبم را نلرزان.
فرهاد از جا برخاست و گفت:
- امیدوارم نکنید، بگذارید تمام روزها و شب های بی او بودن را گریه...

sorna
04-04-2012, 05:07 PM
کنم.

شیوا برگه را از روی عسلی کنار تختش قرار داد. نگاهی به بی بی که آسوده خاطر خوابیده بود انداخت و پاورچین پاورچین به سمت تخت بچه رفت. او هم آرمیده بود، لبخندی زد و آهسته گفت:
- عزیزم سر و صدا نکن تا مامان راحت تو را آماده کند.
به آرامی او را از روی تخت برداشت و در پتویی پیچید. به سمت پنجره برد و پرده را کنار زد. باران به آرامی می بارید و به بهار طراوت می بخشید. چترش را برداشت، دختر کوچکش را در آغوش کشید و آهسته از اتاق خارج شد.
صدای باز و بسته شدن در حیاط، باعث شد امیر از خواب بیدار شود. کمی مکث کرد و سپس برای اینکه مطمئن شود خواب ندیده، از جا برخاست و از پشت پنجره به کوچه چشم دوخت. با دیدن شیوا که در پناه چترش در زیر باران همراه شادی از کوچه می گذشت، سراسیمه از اتاقش خارج شد. بدون اینکه در بزند وارد اتاق شیوا شد و هراسان گفت:
- بی بی... بی بی...
بی بی هراسان از جا برخاست و پرسید:
- چی شده مادر... چه خبر شده؟
امیر گفت:
- شیوا کجا رفت؟ شما متوجه رفتنش نشدید؟
بی بی به جای خالی شیوا و بچه نگاه کرد و نگاهش به برگه روی میز افتاد. امیر هم برگه را دید و برای برداشتن آن به سمت میز رفت. برگه را برداشت، تای آن را باز کرد و با صدایی رسا آن را برای بی بی خواند:

بابا، مرا ببخشید
می دانم در این مدت بخاطر زندگی آشفته من و رفتار نامعقول فرهاد بسیار رنج کشیدید و می دانم بر قلب و روحتان جراحاتی عمیق وارد شده. می دانم غم من، غم شما و شادی من شادی شماست.
بابا، من تمام شب گذشته را فکر کردم و فهمیدم در اتفاقات افتاده هر دو مقصر بودیم. من با رفتارم باعث شدم فرهاد، فریب دسایس جسیکا را بخورد، پس می بینید که من هم مقصر بودم.
ما در این چند ماه اگرچه از هم جدا بودیم اما با هم زندگی می کردیم. من در انتظار فرهاد و فرهاد بدنبال علتی برای بی گناهی من و خلاصی از کابوسی که در آن عشق و زندگی اش را از دست داده بود و حالا من از انتظار و او از کابوس رها شده و برای هم بی تاب و بی قراریم.
نمی توانم عشقم را انکار کنم. من او را دوست دارم و بخاطرش همیشه انتظار کشیده ام و حالا که به سوی من بازگشته نمی توانم خواهشها و التماسهایش را نادیده بگیرم. عشق نشسته در قلب و چشمانش مرا فریاد می زند و این فریاد را می شنوم.
می دانم شادی من، التیام بخش جراحات وارده بر قلب و روح شماست. بخاطر تمام همدردیها و بزرگواریهایتان متشکرم.
شیوای شما.

امیر و بی بی به هم نگاه کردند و هر دو از اعماق وجود لبخند زدند.
فرهاد داخل اتاقی که شیوا مدتی در آن سکونت داشت ایستاده بود و فضای اتاق را نگاه می کرد. تمام شب قبل را با یادآوری او گریسته بود. پشت در شیشه ای ایستاده بود و از ورای پرده حریر یه باغ چشم دوخته بود. همان طور که شیوا ساعتها به انتظار آمدنش در آن اتاق از ورای پرده حریر باغ را نگاه کرده بود.
و ناگهان صدای پای شیوا را از طبقه بالا شنید. هیجان زده از اتاق خارج شد و در حالیکه به سمت پله ها می رفت فریاد زد:
- شیوا... شیوا عزیزم.
صدای او باعث شد که خان جان سراسیمه از اتاقش خارج شود. با دیدن فرهاد که فریاد زنان به طبقه بالا می رفت گفت:
- فرهاد... پسرم چه اتفاقی افتاده؟
فرهاد روی آخرین پله ایستاد و با هیجان گفت:
- مادر، شیوا برگشته، او برگشته!
و منتظر پاسخ خان جان نماند و به طبقه بالا رفت. با شتاب در اتاق را باز کرد اما اتاق در سکوتی غم انگیز فرو رفته بود. جای شوق در نگاهش اندوه نشست. با گامهایی سست به سالن پایین برگشت. خان جان با تاثر گفت:
- حتما خواب دیدی پسرم.
فرهاد به او نگاه کرد و گفت:
- اما من صدای پای او را شنیدم.
خان جان با غم نگاهش کرد و چیزی نگفت. و بار دیگر صدای قدمهای شیوا در گوشهای فرهاد طنین انداخت. فرهاد بار دیگر هیجان زده گفت:
- گوش کنید مادر... گوش کیند... نمی شنوید؟ صدای قدمهایش را نمی شنوید؟
خان جان با ترس بازوهای فرهاد را که به اطراف می نگریست گرفت و با تردید گفت:
- فرهاد... من هیچ صدایی نمی شنوم.
فرهاد لبخندی زد و در حالیکه صدایش از شوق می لرزید گفت:
- شیوای من داره میاد... او مرا بخشیده، صدای قدمهایش را می شنوم.
خان جان ناباورانه نگاهش کرد. احساس کرد از فرط ندامت و پشیمانی و غصه دیوانه شده. ملتمسانه گفت:
- فرهاد خواهش می کنم بس کن، مرا نترسان.
فرهاد خنده کوتاهی کرد و گفت:
- فکر می کنید دیوانه شدم؟ نه مادر... نه... بخدا صدای پایش را می شنوم.
و بعد دست او را گرفت و در حالیکه به سمت در خروجی می رفت گفت:
- همراه من بیا. بیا مادر، می بینی که او می آید... بیا مادر... بیا.
شیوا با گامهایی لرزان جلوی در رسید. نفسش که در سینه حبس شده بود را بیرون داد، دخترش را محکم تر در آغوش فشرد و با کلید همراهش در را باز کرد و قدم به درون باغ گذاشت.
باران آرام و بی تشویش می بارید و جلوه ای خاص به باغ بخشیده بود. شیوا در پناه چترش در حالیکه ثمره عشقشان را در آغوش داشت در جاده منتهی به ساختمان قدم برمی داشت. احساس کرد تمام درختان و تمام فضای باغ پیوند دوباره شان را تبریک می گویند و همراه آنها شادی می کنند.
بوی باران در عطر نفس هایشان گم شده بود و صدای ضربان قلبشان را پیچیده در تمام فضای باغ می شنید. شب تار انتظار پایان رسیده بود!
خان جان کنار فرهاد ایستاده بود و با نگرانی به چشمان پر از اشک و اشتیاق فرزندش می نگریست. فرهاد زیر لب زمزمه کرد:
- شیوای من... هرگز تنهایت نمی گذارم.
و که هنگامی خان جان به امتداد نگاه او نگریست، اشک شوق بر گونه هایش جاری شد.
شیوا مقابل پله ها ایستاد و فرهاد تصویر او را در تمام نگاهش جای داد و کویر نگاهش جانی دوباره یافت. در حالیکه اشک می ریخت آهسته از پله ها پایین رفت و دستانش را برای در آغوش کشیدن همسر و فرزندش از هم گشود و شیوا خود را در آغوش گرم و مطمئن او رها کرد و...
زیر رگبار نگاه دو عاشق و بارانی از اشک که بر سبزترین تصاویر آفرینش می چکید غم انتظار و اندوه جدایی محو گشت و او آمد.

از راهی که غبار تردید را باران عشق می شست.
با دستانی که حصار اعتماد را
به زندگی ریشه در عشق دوانیده شان هدیه می داد.

sorna
04-04-2012, 05:09 PM
»»»پایان«««