PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شب بي ستاره | فریده شجاعی



sorna
04-04-2012, 10:58 AM
با صدای زنگ تلفن رشتۀ افکارم پاره شد. کم مانده بود بشقاب چینی از دستم بیفتد. شستن ظرفها را ادامه دادم و منتظر شدم مادر تلفن را جواب بدهد. در همان حال فکر کردم چه کسی ممکن است تلفن کرده باشد. الهام چند دقیقه بیشتر نبود که تلفنی با مادر صحبت کرده بود، حسام هم آن شب نوبت خدمتش بود و بعید بود دوستانش به منزل تلفن کنند. وقتی زنگ تلفن برای بار چهارم به صدا در آمد از آشپزخانه سرک کشیدم . مادر را دیدم که روی سجاده نمازش نشسته است و بدون توجه به صدای تلفن مشغول خواندن قرآن است. فهمیدم او هم منتظر است من تلفن را جواب دهم. به سرعت شیر آب را بستم و دستانم را با لباسم خشک کردم و به طرف تلفن دویدم. وقتی گوشی را برداشتم کسی جواب نداد. لحظه ای فکر کردم به علت تاخیر در جواب دادن تماس را قطع کرده ، اما همین که خواستم گوشی را سر جایش بگذارم صدایی شنیدم. کسی از آن طرف سیم گفت: «الو ، الو مادر »
قلبم فروریخت و همان لحظه صدای حمید را شناختم. آن قدر هول شده بودم که نمی دانستم چطور این خبر را به مادر بدهم. در حالیکه به او نگاه می کردم فریاد زدم: سلام داداش حمید شما هستید؟
مادر تکان خورد ، انگار برق به بدنش وصل کرده باشند. فهمیدم کار ناپسندی کردم این طور ناگهانی فریاد زدم. به هر حال نمی شد کاری کرد . همان طور که تند و دستپاچه با حمید احوالپرسی می کردم به مادر نگاه می کردم و او را دیدم با نگاهی پرسشگر به من چشم دوخته است و می خواهد بداند آیا به راستی با حمید صحبت می کنم یا اینکه اشتباه کرده ام. نگاه مادر آنقدر مظلوم و منتظر بود که دلم را سوزاند . با تکان سر او را مطمئن کردم که حمید پشت خط است و اشاره کردم تا بیاید و با او صحبت کند . مادر سراسیمه بلند شد و به طرف تلفن آمد و با بی قراری صبر کرد تا صحبت من و حمید تمام شود . با حضور مادر که بی صبرانه مشتاق صحبت با پسرش بود تامل را جایز ندانستم و پس از چند کلام خداحافظی کردم و گوشی را به او سپردم.
حمید ، برادر بزرگم ، سه سال پیش برای تحصیل در رشته معماری به ایتالیا رفته بود و مدتی بود که در یکی از دانشگاهای آن کشور فارغ التحصیل شده بود . همه ما به خصوص مادر بی صبرانه منتظر بازگشتش بودیم. اکنون او تلفن کرده بود تا به مادر اطلاع دهد یلی زود به آغوش خانواده بر می گردد.
وقتی حمید خبر بازگشتنش را داد چنان ذوق و شوقی در وجود مادرم دیدم که لحظه ای برای سلامتش نگران شدم. تازه آن وقت بود که درک کردم طفلی مادر در این سه سال دوری از او چه زجری کشیده است. خوشحال بودم و می دانستم با آمدن حمید باری از دوش مادر برداشته خواهد شد و امیدوار بودم همید هم بتواند زحمتهایی را که مادر در نبود پدربرایش کشیده بود جبران کند. با افسوس فکر کردم ای کاش پدر نیز در کنارمان بود و در این شادی با ما سهیم می شد.
پدر مردی مهربان و زحمتکش بود که چند سال پیش بر اثر سکته قلبی دار فانی را وداع گفته بود و افسوس که نتوانست ثمره تلاش و زحمت هایی را که برای آسایش و رفاه خانواده اش کشیده بود ببیند.
مادر طبق معمول پس از تماس حمید بی درنگ به منزل خواهرم الهام زنگ زد و خبر بازگشتنش را به او داد. الهام بدون معطلی ، پس از یک ربع ساعت به همراه همسر و پسرش به خانه مان آمد. به محض رسیدن الهام او و مادر در آغوش هم فرو رفتند و با ریختن اشک ابراز خوشحالی کردند. الهام بی وقفه می گریست . می دانستم گریه او از سر شوق است. از دیدن اشک های مادر و الهام بغض گلویم را می فشرد . ولی دلیلی برای گریستن نمی دیدم به خصوص اکنون که دوران جدایی به سر آمده بود .
الهام و مادر را گذاشتم تا خودشان را سبک کنند و چون می دانستم آن شب شام پیش ما خواهند ماند برای درست کردن غذا به آشپزخانه رفتم. الهام دومین فرزند خانواده و بیست و پیج سال سن داشت. پنج سال پیش ازدواج کرده بود و یک پسر سه ساله به نام مبین داشت. او با وجود داشتن همسر و رندگی مستقل هنوز هم به شدت به مادر وابسته بود و هر وقت که دلتنگ او می شد هر طور بود خود را به منزلمان می رساند . در این مواقع برای او نصف شب و کله سحر مفهومی نداشت . الهام خیلی راحت و بدون خجالت علاقه اش را به مادر ابراز می کرد و مرتب قربان صدقه اش می رفت که این کار گاهی حسادت مرا بر می انگیخت زیرا بر خلاف او من نمی توانستم راحت به دیگران ابراز علاقه کنم . از دیگر خصوصیات اخلاقی او این بود که می توانست خیلی راحت خود را با هر شرایطی وفق دهد، درست بر خلاف من که کاری را که بر خلاف میلم بود به سختی انجام می دادم. به همین دلیل بود که مادر همیشه الهام را برای من مثال می زد و می خواست من نیز مانند او باشم. خیلی دوست داشتم به گفته مادر عمل کنم و از روی او الگو برداری کنم ، اما مثل این بود که خمیرۀ او با من خیلی متفاوت بود . انعطاف پذیری بیش از حد او در برابر خواسته دیگران حرصم را در می آورد و نمی توانستم مثل او فکر کنم .
آن شب الهام و آقا مسعود همراه پسر کوچکشان مبین تا دیر وقت منزلمان ماندند . ساعت از یک نیمه شب گذشته بود که تصمیم گرفتند به منزلشان بروند. اصرار مادر برای اینکه شب همان جا بخوابند بی نتیجه ماند . پس از رفتن آنان با برداشتن یک پتو خودم را از دست انداختن رختخواب خلاص کردم و کنار بخاری هال دراز کشیدم . کم کم چشمانم گر شد و همان طور که در ذهن صحبتهای مادر و الهام را در مورد بازگشت حمید مرور می کردم به خواب عمیقی فرو رفتم. آخرین کلامی که ر مغزم تکرار میشد حرف مادر بود. وقتی حمید بیاد دیگه باید سر و سامون بگیره . این خواسته بابای خدا بیامرزتون بود .آخ که چقدر ارزو داشت حمید رو تو لباس دامادی ببینه ، الهی نور به قبرش بباره.
چهره مهربان و چشمان خندان پدر جلوی دیدگانم نقش بست و بغضی خفه گلویم را فشرد . به یادش فاتحه ای فرستادم و چشمان را روی هم گذاشتم. آن قدر خسته و خواب آلود بودم که به محض بستن چشمانم دیگر چیزی نفهمیدم.
هجوم ناگهانی هوای سرد به اتاق خواب مرا از خواب عمیق و دلچسبی بیرون آورد. صدای بسته شدن در اتاق و متعاقب آن صدای تکبیر آهسته مادر که برای نماز قامت بسته بود نشانه آغاز صبحی دیگر بود. با چشمانی نیمه باز نگاهی به پنجره انداختم . هوا هنوز تاریک بود و من خوشحال بودم هنوز فرصت دارم ادامه خوابم را ببینم . پتو را دور خودم پیچیدم و چشمانم را روی هم گذاشتم . همان لحظه به خاطر آوردم امروز جمعه است و می توانم بدون دغدغه و نگرانی تا ظهر بخوابم . همه چیز برای دین خوابی راحت و شیرین مهیابود به جز یک چیز و آن آسودگی خیال و راحتی وجداد بود. صدای مناجات مادر به روجم تلنگر می زد که وقت نماز است ولی خستگی و از طرفی سرما حال بلند شدن و ترک کردن بستر گرمم را گرفته بود . بدتر از همه پلکهایم بود که گویی با چسبی قوی آنها را به هم چسبانده بودند . فقط پوشهایم بود که زمزمه دلچسب نماز مادر را می شنید و دلم بود که حسرت می خورد. می دانستم این سستی نتیجه بی خوابی شب گذشته است . خود را بی نقصیر می دیدم و برای اینکه از عذاب وجدان خلاص شوم این طور توجیه کردم که خواندن نماز قضا با سرحالی و توجه از خواب آلود نماز خواندن بهتر است. آن قدر دلیل و برهان آوردم تا توانستم با این استدلال خود را قانع کنم . سپس در حالیکه خیالم کمی راحت شده بود پتو را روی سرم کشیدم تا خواب شیرین و دلچسبی که ببینم که زیر پلکهایم پنهان شده بود.
هنوز گرمی خواب در وجودم جاری نشده بود که صدای حسام چون کابوسی آرامش را از من گرفت
- الهه بلند شو وقت نماز است
خودم را چون مرده به خواب زدم ولی می دانستم حسام دست بردار نیست و می دانستم تا مرا روی سجاده نماز ننشاند دست از سرم بر نخواهد داشت. با بدخلقی چشمانم را باز کردم و گفتم: خوب بلند شدم . یک بار صدا کردی شنیدم. و در حالیکه نیم خیز می شدم زیر لب غر زدم: عجب غلطی کردم دیشب نرفتم تو اتاقم بخوابم.
حسام را دیدم سجاده به دست به طرف دیگر اتاق رفت تا جانمازش را پهن کند . در همان حال اقامه را با صدای بلند ادا می کرد. معلوم بود تاه از سر کار برگشته ، زیرا هنوز لباس تنش بود . با وجودی که شب گذشته منزل نبود نمی دانستم آیا جریان بازگشت حمید را می داند یا نه. آن قدر بی حوصله و کسل بودم که حوصله فکر کردن به این موضوع را نداشتم. خیلی دوست داشتم خودم را لای پتو بپیچم و برای مدتی چشمانم را روی هم بگذارم. این را هم خوب می دانستم از دست این مومن سمج رهایی نخواهم داشت. با کشیدن خمیازه ای از جا بلند شدم و در حالیکه دستانم را زیر بغلم پنهان کرده بودم برای گرفتن وضو از اتاق خارج شدم. هوا سوز داشت و سردی صبحگاه چون سوزن به بدنم فرو می رفت. در حالیکه دندانهایم به هم می خورد وضو گرفتم و برای نماز آماده شدم.
پس از خواندن نماز با آسودگی خیال به زیر پتو برگشتم و چشمانم را روی هم گذاشتم. با وجودی که گرمای پتو از بین رفته بود و پشمانم نیز لذت خواب پیش از نماز را نداشت اما دست کم وجدانم راحت شده بود و همین آرامم می کرد. چند دقیقه طول کشید تا گرمای پتو سردی بدنم را از بین برد. کم کم چشمانم گرم شد و بار دیگر به خواب رفتم.
- الهه بلند شو دختر، چقدر می خوابی . نا سلامتی امروز کلی کار داریم
صدای حسام مثل یک نوار خش دار در گوشک پیچید و مرا که غرق در خواب خوشی بودم آزار داد . خواب آلوده گفتم: نمازم را خواندم خودت که دیدی.
صدای سرحال حسام بر خلاف صدای عنق من به گوشم رسید: قبول باشه ، ولی این دلیل نمیشه تا ظهر بخوابی . پاشو امروز سرمون شلوغه.
دلم می خواست زار بزنم. می دانستم حسام دست از سرم بر نخواهد داشت . سرم را زیر پتو کردم و گفتم: حسام جون عزیز، ولم کن بذار کپه مرگمو بذارم. داداش حمید دو سه روز دیگه میاد ، تو از الان سرمونو شلوغ کردی.
حسام که از چیزی خبر نداشت گفت : حمید؟
فهمیدم برای خودم دردسر درست کردم و اکنون باید شرح ما وقع را به او بدهم. همان طور که سرم زیر پتو بود گفتم : آره .
- الهه پاشو ببینم چی می گی؟ یعنی حمید قراره بیاد؟
- آره.
- کی؟
- دو سه روز دیگه
- راست می گی یا خواب دیدی؟
با سین جیم حسام خواب از سرم پرید. حتی خواب خوشی را که دیده بودم از یاد بردم. با بد خلقی پتو را از روی سرم کنار زدم و گفتم: بابا ولم کن برو. ، هر چی می خوای بدونی از مامان بپرس. کله سحر منو از خواب بیدار کردی که چی؟
- علیک سلام خیر باشه . کله سحر؟ امروز هوا ابریه . الان هم ساعت نه و نیم صبحه . عزیز هم خونه نیست. یعنی بیدار شدم نبود. حالا بگو ببینم جریان اومدن داداش چیه؟
- زیر لب سلام کردم و گفتم: دیشب حمید زنگ زد و با مامان صحبت کرد . مثل اینکه می خواد بیاد . شرح اخبار رو رقتی مامان اومد ازش بپرس.
حسام که با خوشحالی به فکر فرو رفته بود به خود آمد و گفت: چه خبر خوبی. حالا بلند شو به خاطر این خبر خوبی که دادی یک چایی دم کن بخوریم.
بدون اینکه نگاهش کنم با بی حوصلگی از جا بلند شدم و پس از تا کردن پتو به دستشویی رفتم . چشمانم پف کرده بود و پلکهایم هنوز سنگین بود . صورتم را شستم و موهایم را شانه زدم و به دنبال گل سرم می گشتم که موهایم را ببدم که صدای مادر را شنیدم:
- الهه ، الهه

sorna
04-04-2012, 10:58 AM
موهایم را همان طور رها کردم و از دستشویی بیرون آمدمو زنبیل مادر پر بود. علاوه بر آن چندید بسته نقل و شکلات هم در کیسه بزرگی کنارش بود. با تعجب به مادر نگاه کردم و گفتم: مامان چه خبره؟ مگه قرار نبود کمی مراعات کمر دردت رو بکنی؟ باز می خوای مثل اون دفعه توی رختخواب بیفتی ؟
مادر لبخندی زد و گفت: دیگه شد. تا به خودم اومدم کلی خرید کرده بودم. نمی تونستم اونا رو توی خیابون بذارم.
- خب دست کم صبر می کردی با حسام بری خرید
- عیب نداره مادر، انشاء الله چیزی نمی شه راستی حسام هست؟
- تا چند دقیقه پیش که بود شاید تو اتاقش باشه
- بهش گفتی دیشب داداش زنگ زد؟
- یه چیزایی گفتم ؛ اما مثل اینکه خودش خبر داشت چون مرتب می گفت بلند شو کار داریم. مهمون داریم. سرمون شلوغه. خلاصه نگذاشت خوابم رو درست ببینم
مادر لبخند زنان گفت: زنده باشه ان شاء الله . بچه دیشب تا صبح کشیک بوده ، لابد خیلی خسته شده . امروز هم که حسابی گرفتاره . الان که می آدم داشتند مسجد را چراغانی می کردند. آقای مظفری تا من را دید گفت به حسام بگم بر مسجد . عاقیت به خیر بشه الهی.
با گیجی پرسیدم : برای چی مشجد رو چراغونی می کردند؟ مگه چه خبره؟
مادر با تعجب نگاهم کرد و با خنده گفت: فکر کنم هنوز خوابی مادر . فردا اول ماه شعبان است. سه روز دیگه تولد آقا ابا عبد الله است. در مسجد برنامه جشن تدارک می بینن. داداشت هم عین هر سال این شبا خواب و خوراک نداره .
من تازه به خاطر آورده بودم جریان از چه قرار است. با مادر کمک کردم و زنبیل را به آشپزخانه بردم. همان موقع صدای حسام را شنیدم و او را دیدم که جلو درگاه آشپزخانه ظاهر شد.
- سلام عزیز جون خسته نباشی
حسام مادر را عزیز جون خطاب می کرد. بین افراد خانواده فقط او بود که مادر را این گونه خطاب می کرد . همان لحظه نگاه حسام روی زنبیل خرید مادر ماسید و بعد با ناراحتی گفت : عزیز جون گفته بودم هر چی لازم داری خودم می خرم . باز زنبیل دست گرفتی با این حالت رفتی خرید؟
مادر لبخندی زد و گفت : این خرید با خریدهای دیگه فرق داره مادر. این به نیت امام حسینه و از خودش می خوام که شما رو برام حفظ شده . بگذریم از این حرفا ، حاج آقا مظفری کارت داشت.
می دانستم که مادر با این حرف می خواهد حواس حسام را پرت کند. حسام نفس بلندی کشید و گفت : چشم عزیز جون الان می رم . راستی از داداش بگین. شنیدم قراره بیاد . چشم و دلتون روشن.
- سلامت باشی مادر ، روحت روشن
- صبر کردم مادر وقایع شب گذشته را برای او تعریف کند ، سپس رو به حسام کردم و گفتم: در ضمن به خاطر این خبر یک مژدگانی به من بدهکاری.
حسام لبخندی زد و گفت: تو که پیش از دادن خبر با طلبکاری از خواب بلند شدی
بر خلاف شب گذشته بد خلق بودم و حوصله بحث با او را نداشتم. از خیر مژدگانی گذشتم و خواستم از آشپزخانه خارج شوم که حسام گفت : الهه من صبحانه نخوردم . سفرا رو پهن کن اما قبل از اون موهاتو ببند.
از حرفش خیلی حرصم گرفت . از لج او همان طور که موهام دورم بود سفره را چهن کردم. می دانستم از بودن تار مو در سفره متنفر است. البته این تنها چیزی نبود که حسام به آن حساس بود . او نسبت به هر چیزی که به من مربوط می شد حساس بود و گاهی چنان ایرادهایی از من می گرفت که عرصه را برایم تنگ می کرد.
حسام برادر دومم بود و بیست و دو سال داشت. اخلاق به خصوصی داشت،

sorna
04-04-2012, 10:58 AM
متعصب و شاید با بیانی خشک مذهب بود. از چند سال پیش عضو بسیج مسجد محل بود و به تازگی نیز به عضویت سپاه در آمده بود. جوان با ایمانی بود و تکالیف دینی اش را بدون کم و کاست انجام می داد. در محل نجیب و سر به زر بود و به قول دوست و آشنا باعث افتخار خانواده بود، ولی هر چه بود آب من و او در یک جوی نمی رفت. عقایدمان با هم فرق می کرد. کارهایی که مورد علاقه من بود مورد نفرت او قرار می گرفت. به همین خاطر میانه اش با من زیاد جور نبود. من نیز مرتب از سوی او مورد انتقاد قرار می گرفتم که البته این در رویه زندگی ام تغییری ایجاد نمی کرد و همان کاری را می کردم که مورد پسندم بود. البته در ظاهر جرات مخالفت با او را نداشتم و سعی می کردم دور از چشم او کاری را که می خواهم انجام دهم، ولی به هر حال او نیز کار خودش را می کرد و در این مورد موفق تر از من بود زیرا خانواده ام از هر جهت او را قبول داشتند و همیشه حق را به او می دادند.
ظهر جمعه بود و برخلاف برنامه ریزی ام که می خواستم درسهای شنبه را مرور کنم مادر کلی ظرف و ظروف چینی جلوی رویم گذاشت تا گرد و غبارش را با دستمال مرطوبی بگیرم. به نظرم مادر از همان وقت تدارک بازگشت حمید را می دید. همان طور که مشغول پاک کردن بشقابهای میوه بودم صدای حسام را شنیدم که خطاب به مادر گفت: "عزیز جون، می رم یک دوش بگیرم کسلی از تنم درآد. قراره کوچه و جلوی در رو ریسه بزنیم، ریسه های چراغ رو گذاشتم تو حیاط، اگه عرفان اومد بگو مشغول بشه تا من بیام."
باشه مادر، برو.""
مشغول کار بودم و تصور می کردم چراغانی کوچه چه جلوه ای به آن خواهد بخشید، به خصوص که تا چند روز دیگر حمید نیز به منزل باز می گشت. از خوشحالی نفس عمیقی کشیدم و زیر لب شعری را زمزمه کردم.
صدای مادر را شنیدم که گفت: "الهه جان بعد از پاک کردن بشقابها این چاقوها را هم تمیز کن. مراقب باش لک روی تیغه شون نمونه."
سرم را تکان دادم. مادر برای کاری از آشپزخانه خارج شد. چند دقیقه بعد صدای زنگ در منزل مرا به طرف آیفون کشاند.
" بله، بفرمایید."
"سلام. خانم سعیدی منم عرفان. حسام هست؟"
نمی دانستم چه بگویم. صدا و کلام عرفان برایم نامفهوم بود. سکوت کردم و برای گفتن کلمه ای به مغزم فشار آوردم. صدایش را شنیدم. با لحنی که مشخص بود متوجه تردید من شده گفت: "خانم سعیدی اگه بنده وقت بدی را برای مزاحمت انتخاب کردم عذر می خوام، قرار بود حسام ریسه های چراغ رو... البته زیاد مهم نیست، با اجازه تون وقت دیگری مصدع اوقات می شم."
با دستپاچگی گفتم: "بله، نه، یعنی بفرمایید. چراغها تو حیاط است. خودتون زحمتشو بکشین. حسام هم..." رویم نشد بگویم حمام است و بدون تمام کردن حرفمم دکمه آیفون را فشار دادم.
از واکنش که نشان داده بودم ناراحت و عصبی بودم. علت دستپاچگی ام برای خودم هم معلوم نبود. چند وقتی بود که هر موقع عرفان را می دیدم و یا صدای او را می شنیدم سیستمهای عصبی و مغزی ام به هم می ریخت در صورتی مع چندین و چند سال بود او را می شناختم، شاید هم تعریفهای مادر و حسام از او باعث این موضوع شده بود. بی تردید من متاثر از تعریفهای آن دو بودم و امیدوار بودم غیر از این چیز دیگری نباشد.

منزلمان در انتهای یک کوچه سه متری و بن بست واقع شده بود. یک خانه نقلی و دو طبقه با حیاطی کوچک که باغچه ای قشنگ کنار آن بود و تنها گیاه آن یک یاس رونده قرمز رنگ بود که یادگاری از پدر. تا جایی که به خاطر دارم در همان کوچه و محله رشد کرده و بزرگ شده بودم. کوچه به نام شهید عادل محمدی ثبت شده بود و سر کوچه هم منزل دو نبش حاج مرتضی پدر شهید بود. عادل بزرگ ترین پسر حاج مرتضی بود که در یکی از عملیات جنوب به شهادت رسیده بود. او از دوستان برادرم حمید بود. هر دو با هم در دانشگاه قبول شدند. حمید در رشته معماری و عادل در رشته پزشکی. آن زمان کشورمان با عراق در حال جنگ بود و زمانی که ارتش از بین دانشجویان پزشکی نیروی داوطلب خواست عادل به جبهه رفت و نه ماه بعد به شهادت رسید. وقتی شهید شد من خیلی کوچک بودم و چیز زیادی از آن زمان به خاطر ندارم. پسر دوم حاج مرتضی، علی نام دارد که پس از شهادت عادل با نیروهای بسیج به جبهه رفت و چهار ماه پیش از خاتمه جنگ مجروح و از ناحیه پا قطع عضو شد. عرفان کوچک ترین پسر حاج مرتضی صمیمی ترین دوست حسام به شمار می آید که از دبیرستان تا کنون با هم هستند. حاج مرتضی یک دختر نیز دارد به نام عاطفه که او هم در دانشگاه درس می خواند. حاج مرتضی و خانواده اش غیر از آنکه خانواده شهید باشند از قدیمی ترین اهالی آن محل به حساب می آیند. او از معتمدان و از کسبه بازار است و مغازه فرش فروشی دارد. همسرش عالیه خانم که سادات است در محل اعتبار خاصی دارد و مشکل گشای دوست و آشنا است. هر جا که صحبت از تهیه جهیزیه و احسان به مستمندان است نام او به عنوان یکی از خیران در بین است. در کل خانواده محترم و سرشناسی هستند. از قضا حاج مرتضی یکی از دوستان گرمابه و مسجد پدرم بود. پس از فوت پدر نیز روابطمان هم چنان مانند سابق ادامه داشت و خدشه ای در آن به وجود نیامده بود.
همان طور که کنار آیفون خشکم زده بود و به او فکر می کردم با صدای حسام از جا پریدم.
" کی بود؟"
" عِ... پسر حاج مرتضی."
حسام نگاه سنگینی به من انداخت و گفت: "کی به تو گفت در رو باز کنی. صد دفعه گفتم تا آدم زنده تو این خونه هست تو حق نداری در رو باز کنی."
خواستم بگویم مادر نبود من در را باز کردم، اما می دانستم حسام حرف خودش را می زند. من که این حرفها و حدیثها برایم عادی شده بود بدون اینکه چیزی بگویم به آشپزخانه برگشتم و مشغول کار شدم.
ساعت از پنج گذشته بود و آفتاب کم کم رو به غروب می رفت. مادر بی وقفه کار می کرد و از عجله ای که داشت معلوم بود هنوز کلی کار مانده است که می بایست انجام شود. از حسام خبری نبود. او را از بعد از ظهر تا آن لحظه ندیده بودم. سراغش را از مادر گرفتم و او گفت برای خرید شیرینی و میوه بیرون رفته است.
مادر که گویی چیزی به خاطر آورده بود گفت: "الهه تو دیگه خسته شدی، برو زودتر حاضر شو الان حسام میاد ببرتت خونه الهام. بدو مادر جون، اخلاق حسام رو که می دونی. منم یکی دو ساعت دیگه که کارم تموم شد میام."
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و ظرفها را روی میز چیدم و از آشپزخانه خارج شدم تا به حمام بروم و حاضر شوم. مجلسی که شب در خانه مان برگزار می شد مردانه بود. من و مادر قصد داشتیم به منزل الهام برویم، حوله ام را به دست گرفتم تا به حمام بروم که حسام وارد شد.
" حاضری؟"
" نه. می خوام برم حمام دوش بگیرم."
با تندی و دستپاچگی گفت: "لازم نیست. تا حالا چه کار می کردی. الان دیگه دیره."
" اوه... حالا کو تا ساعت نه. به خدا زود میام."
حسام نگاهی به ساعتش کرد و گفت: "ده دقیقه بیشتر نشه."
" قول می دم."
حسام به طرف آشپزخانه رفت و گفت: "عزیز جون، انبردست و پیچ گوشتی رو کجا گذاشتین، لازمشون دارم. در ضمن شما هم آماده بشین
" تو جعبه ابزار همون جلوی انباریه. یک کم کار مونده که باید انجام بدم. تو الهه رو ببر من خودم یک ساعت دیگه می رم."
" پس چرا به اکرم خانم نگفتین بیاد کمکتون."
" مادر جون اون بنده خدا بچه اش مریضه، خودم نخواستم تو رودربایستی بیفته. کاری هم نیست، فقط می مونه پذیرایی که ماشاالله خودت ترتیب کارا رو دادی."

sorna
04-04-2012, 10:59 AM
" دست و پنجهتون درد نکنه، خیلی زحمت کشیدین، اجرتون با آقا سیدالشهدأ."
" زنده باشیمادر. کاری که به نیت آقا باشه خستگی توش نیست، چون خودش لطف و نظر داره. راستی تایادم نرفته بگم تا در جریان باشی اگه خدا بخواد میخوام همین روزا نذرم رو اداکنم."
" قبولباشه."
وسط حرف حسامپریدم و از مادرم پرسیدم: " چه نذری کرده بودید؟"
" نذر کرده بودم اگه حمیدم به سلامتی درسش روتموم کنه برگرده یک گوسفند بکشیم و گوشتش رو غذا درست کنیم به مردمبدیم."
از شنیدن اینخبر ذوق زده شدم و با خوشحالی بشکنی زدم و دیگر صبر نکردم تا چشم حسام به من بیفتدو سرم غربزند که چرا لفتش می دهم و به سرعت وارد حمام شدم.
از حمام که بیرون آمدم به اتاق رفتم تا آمادهشوم. نیم ساعت از ده دقیقه ای که حسام به من فرصت داده بود گذشته بود و هنوز خبریاز او نبود. بدون اینکه از پنجره اتاق به حیاط سرک بکشم می دانستم سخت مشغول کاراست و قراری را که با من گذاشته به کلی از خاطر برده است. من نیز از فرصت استفادهکرده با آرامش خیال حاضر می شدم. موهای بلندم خیس بود و به سختی شانه می شد. همیشهپس از استحمام از مادر می خواستم موهای لختم را پشت سرم گیس کند تا کمی حالت دارشود، اما می دانستم وقت به زحمت انداختن او نیست. موهایم را با گیره ای پشت سرم جمعکردم و مانتوام را پوشیدم. در حال سر کردن روسری زرشکی رنگی بودم که حسام وارد اتاقشد.
با صدای خشکیگفت:" تو که هنوز جلوی آینه ای."
به طرفش برگشتم و به چهره اش خیره شدم. اخمهایش در هم بود و مشخص بود سعی دارد یک امشب داد و فریاد راه نیندازد. حسام پسرجذابی بود و مطمئن بودم اگر این قدر خشک و بدقلق نبود دخترهای بی شماری عاشقش میشدند هرچند که باوجود همین اخلاق غیر قابل تحمل دخترانی بودند که آرزوی همسری او راداشتند. بیچاره ها خبر نداشتند که ازدواج با حسام آنان را محکوم به حبس ابد خواهدکرد. در این هنگام تا چشم حسام به روسری ام افتاد گفت: "بندازش کنار،فهمیدی؟"
متوجه منظورششدم و با التماس گفتم:" حسام خواهش می کنم."
" اصلا حرفش رو نزن."
" آخه مگه چشه؟ از وقتی مامان خرید، حتی یکبار هم سرم نکردمش. جون عزیز بزار با همین بیام."
" بی خود جون عزیز رو قسم نخور. چند دفعه بهتبگم این جور چیزا به درد تو نمی خوره اگه می خوای سرش کنی فقط تو خونه. بیخود همنقشه سر کردن اونو نکش."
" مگه من چمه؟ دل ندارم؟ اگه خوب نیست پس چرا بعضیها سرشون می کنند، همیندختر مریم خانم، مژگان ..."
نگذاشت حرفم تمام شود و با خشونت گفت:" حرف کس دیگر رو نزن، من به کسی کارندارم. کفتم بپوش، اما تو خونه."
با حرص گفتم:" کدوم دیونه ای تو خونه خودشروسری سر میکنه؟ توقع داری برای در و دیوار هم حجاب داشته باشم. تو را به خدا بزارسرم کنم. ببین چقدر بهم میاد."
" نوچ. همین که گفتم. نمی خوام سرت کنی دوستندارم خودت رو جلوی چشم هرکس و نا کسی قرار بدی."
" آخه چه کسی؟ مگر خودت با من نیستی؟ غیر ازاون خونه غریبه که نمی خوام برم، خونه الهامه. تازه شوهرش هم میاداینجا."
حسام که معلومبود حسابی کلافه شده گفت:" وای که از دست تو چی بگم. اون بی صاحب رو با خودت بیاراونجا سرت کن، اما حق نداری با اون پا از خونه بیرونبزاری."
کوتاه آمدم. همان قدر که اجازه داده بود آن را خانه الهام سر کنم خودش کلی بود. روسری را تاکردم و در کیفم گذاشتم. مقنعه مدرسه ام را سر کردم. کتاب و دفتر زبانم را همبرداشتم. حسام مانند نگهبانی جلوی در اتاق ایستاده بود و کارهایم را زیر نظر داشت. نشان دادم که آماده رفتن هستم. از جلوی در کنار رفت تا من خارج شوم و خودش پشت سرمراه افتاد. مادر نیز آماده شده بود تا همراه ما به منزل الهامبیاید.
از در راهرو کهبیرون آمدم هوای سرد لرزه بر تنم انداخت. احساس سرما کردم هنوز موهایم خیس بود.میدانستم اگر مادر بفهمد موهایم را خوب خشک نکرده ام کلی شماتتم میکند.
به باغچه نگاهکردم. درخت یاس مثل چوب خشکی به دیوار آویزان بود، اما همین چوب کج و معوج در بهاردیدنی بود. با گلهای یاس قرمز رنگش چنان جلوه ای به حیاط می بخشید که حد نداشت. دراین هنگام متوجه در حیاط شدم که باز مانده و همان لحظه چشمم به عرفان افتاد کهمشغول نصب ریسه های چراغ به سر در حیاطمان بود. هنوز مرا ندیده بود و حواسش جمعکارش بود و توجهی به اطراف نداشت. این فرصتی بود که بهتر بتوانم او را زیر نظربگیرم. بلوز جلو بسته کرم رنگی به تن داشت که با رنگ مشکی موهایش تضاد دلنشینیایجاد کرده بود. همان طور که به او خیره شده بودم فکر می کردم سالهای سال بود کهخانواده اش همسایه مان بودند و چون خودش دوست حسام به حساب می آمد کماکان او را میشناختم، اما من هیچ وقت پیش نیامده بود که نسبت به او چنین توجه و گرایشی داشتهباشم. به تازگی حس می کردم نیرویی نا شناخته مرا به سمت او می کشاند. از این احساسجدید خیلی می ترسیدم. عرفان دوست حسام و مورد تایید او بود و من نمی خواستم عاشقکسی شوم که معیارهایش با من زمین تا آسمان فرق داشت.
هنوز هوا کاملا تاریک نشده بود، ولی می دانستمبه محض تاریک شدن هوا چراغهای رنگارنگی که سر تاسر کوچه نصب شده بود روشن می شود وجلوه ای جادویی به محیط می بخشد. ماه شعبان را خیلی دوست داشتم زیرا هر سال بهمناسبت رسیدن این ماه سرتاسر کوچه را چراغانی می کردند و گلدانهای گل وسط کوچه میگذاشتند و بساط شربت و شیرینی تا نیمه ماه برقرار بود. از یاد آوری جشن نیمه شعبانکه هر سال در محل برگزار میشد احساس شادی و هیجان وجودم را فراگرفت به خصوص کهامسال حمید هم به خانه بر می گشت.
صدای مادر که به حسام سفارشات لازم را می کردمرا به خود آورد. چند قدم عقب گرد کردم و خودم را به راهرو رساندم. خم شدم و نشاندادم مشغول تمیز کردن کفشهایم هستم. چند لحظه بعد همراه مادر به سمت در حیاط رفتیم. می دانستم از کنار عرفان عبور خواهم کرد و سعی کردم خیلی متین و پر طمانیه این کاررا انجام دهم. دستی به مقنعه ام کشیدم و آن را صاف کردم و دور از چشم حسام کمی آنرا عقب کشیدم بدون آنکه دلیلش را بدانم آنقدر خوشحال و سرمست بودم که دوست داشتم بهجای راه رفتن پرواز کنم. شاید به خاطر همین احساس بود که متوجه رشته سیمی که جلویدر حیاط روی زمین افتاده بود نشدم. پایم به آن گیر کرد و کم مانده با سر زمین بخورمکه خوشبختانه تعادلم را حفظ کردم. اما سیم با شدت کشیده شد و دو لامپ آنشکست.
مادر با صدایآرام، اما سرزنش بار گفت:" الهه حواست کجاست، زیر پاتو نگاهکن."
از خجالت کممانده بود آب شوم. صدای سلام و احوالپرسی مادر را با عرفان می شنیدم، اما روی اینکهسرم را بلند کنم نداشتم. مادر به خاطر شکسته شدن لامپها از او عذر خواهی کرد. صدایشرا شنیدم که گفت:" حاج خانم چیزی نیست، فدای سرتون، لامپ که قابل این حرفا نیست. شکر خدا خودشون آسیب ندیدند."
از ناراحتی و خجالت به خودم ناسزا می گفتم، عقب مونده دست و پا چلفتی ای کاشبه جای لامپ پاتمی شکست. صدای سلام کردن او را شنیدم و متوجه شدم مخاطبش من هستم. نیم نگاهی به او انداختم و زیر لب پاسخش را دادم. لبخندی کم رنگ روی لبانش نقش بستهبود و چشمان مشکی و نافذش مثل همیشه هزاران نکته در خودش داشت که برای درک آن عاجزبودم. صدای حسام از پشت سر لرزه ای بر اندامم انداخت.
" عزیز جون چیزی شده؟"
" هیچی مادر، پای الهه به سیم گیرکرد."
دعا می کردمحسام جلوی عرفان چیزی نگوید که بیشتر ازاین شرمنده شوم. خوشبختانه چیزی نگفت فقطخطاب به مادر گفت:" عزیز شما بفرمایید سوار ماشین بشین منم الانمیام."
مادر از عرفانخدا حافظی کرد و من بدون اینکه حتی کلمه ای بگویم جلوتر از او روانشدم.
لحظه ای بعد حسامآمد و به محض اینکه خیالش راحت شد که غیر از من و مادر کسی صدایش را نمی شنود شروعکرد به سرزنش من. " صد دفعه بهت گفتم وقتی راه می ری سر تو بنداز پایین و این قدرسر به هوا راه نرو، کی می خوای آدم بشی."
چند دقیقه بعد به منزل آقای صباحی، پدر شوهرالهام رسیدیم، الهام در طبقه دوم منزل پدر شوهرش زندگی می کرد و با ما چند خیابانفاصله داشت.
آقایصباحی مرد مهربان و محترمی بود که خانواده بزرگی داشت. او سه پسر و دو دختر داشت. آقا مسعود، شوهر الهام، دو برادر بزرگ تر داشت که هر کدام نزدیکی منزل پدرشان صاحبآپارتمانی بودند. شوهر الهام هم آپارتمان مستقلی داشت که آن را اجاره داده بود و درمنزل پدرش زندگی می کرد. البته این به خواست آقای صباحی بود زیرا او وهمسرش هر دوسالخورده و بیمار بودند و لازم بود تنها نباشند و به حق که فرزندانش هیچ گاه آن دورا تنها نمی گذاشتند. هر وقت به منزل الهام می رفتم یکی از برادران آقا مسعود و یافرزندانشان را آنجا می دیدم. پسر بزرگ آقای صباحی، مجتبی، فروشگاه لوازم خانگیداشت. او یک پسر و دو دختر داشت. پسر دوم او محمود، تعمیرگاه اتومبیل داشت و یک پسرو یک دختر داشت. تنها آقا مسعود بود که شغل دولتی داشت. دو دختر بعد از آقا مسعودبودند به نام مونس و مهری که مونس چند سال پیش ازدواج کرده بود و در ارومیه زندگیمی کرد و مهری سه سال از الهام کوچک تر بود.
کوچه ای که منزل آقای صباحی در آن بود ماشینرو نبود به همین خاطر حسام سر خیابان ما را پیاده کرده و طبق معمول سفارشاتش راتکرار کرد و آن قدر صبر کرد تا مطمئن شود ما نیمی از کوچه را طی کرده ایم. سپس حرکتکرد و از آنجا دور شد. با دور شدن خودروی حسام نفس راحتی کشیدم و با خودم گفتم: خدارا شکر، تا چند ساعت از دست امر و نهی او خلاص شدم.
هنوز به در منزل آقای صباحی نرسیده بودیم کهبا مهران، پسر آقا مجتبی، روبه رو شدیم. مهران یکی دو ماهی بود که از خارج برگشتهبود. این طور که از الهام شنیده بودم در کشور انگلیس تحصیل می کرد و اکنون تعطیلاتبین ترم را می گذراند. ابتدا او را نشناختم و با خود فکر کردم کیست که چنین صمیمانهبا مادر گفتگو می کند. زمانی که مادر حال پدر و مادرش را پرسید تازه متوجه شدممهران نوه بزرگ آقای صباحی است. او را یکی دو بار بیشتر ندیده بودم و این مربوط بهچند سال قبل می شد. دیدن او برایم تعجب آور و سؤال برانگیز بود زیرا می دانستمخانواده صباحی خیلی مومن و متدین هستند
مهران بلوزی سفید به تن داشت که تقریبا به تنشچسپیده بود. زیپ جلوی بلوزش تا روی سینه باز بود و برق زنجیر طلایی که به گردن داشتاز گوشه آن نمایان بود. شلوار جین تنگ و چسپانی هم به پا داشت که با رنگ کتانی آبیاش هماهنگ بود. موهایش را به طرف بالا شانه کرده و صورتش را سه تیغه اصلاح کردهبود. یک لحظه سرش را به طرف من چرخاند و مرا که در حال برانداز کردنش بودم غافلگیرکرد. برای دزدیدن نگاهم دیر شده بود او هم متوجه شد که با دقت تمام در حال کاویدنوی بودم.
وقتی حالم راپرسید آن قدر سرخ شده بودم که متوجه نشدم پاسخش را چه دادم. سپس سرم را زیر انداختمتا مادر متوجه دستپاچگی ام نشود. شنیدم مادر به او گفت که به خانواده اش سلامبرساند و به این ترتیب از او جدا شدیم. چند قدم که دوز شدیم نتوانستم تعجبم را مهارکنم و به مادر گفتم:" پسر آقا مجتبی اصلا به خانواده اشنرفته."
مادر آهی کشیدو گفت:" چی بگم والله، خدا آخر و عاقبت تمام جوونا رو ختم به خیرکنه."
آن شب در منزلالهام خیلی سعی کردم از فکر او بیرون بیایم، اما افکارم مدام دور و بر او می چرخید. تیپ و قیافه مهران نظرم را خیلی جلب کرده بود. دیدن چهره ای جدید غیر از آنچه بینخانوداه عرف بود برایم جالب بود.
آخر شب حسام به همراه آقا مسعود به آنجا آمدتا من و مادر را به منزل ببرد. همراه مادر و حسام و آقا مسعود که ما را بدرقه میکرد از منزل خارج شدیم. هنوز به وسط کوچه نرسیده بودم که به خاطر آوردم کتاب ودفترم را منزل الهام جا گذاشته ام. هر چند آوردنشان بیهوده بود، چون حتی لای کتابرا هم باز نکرده بودم. حسام و آقا مسعود جلوتر از ما بودند. آهسته به مادر گفتم کهکتابهایم را جا گذاشتم و برای آوردن آنها به سرعت برگشتم. الهام در حال خواباندنمبین بود. نگذاشتم از جایش بلند شود. خم شدم مبین را بوسیدم و از الهام دوباره خداحافظی کردم، وقتی از پله پایین می آمدم با مهران روبرو شدم. یک پایش را روی پله دومگذاشته بود و در حال بستن بند کتانی اش بود. او هم قصد داشت منزل را ترک کند. لحظهای در پاگرد پله ها مکث کردم تا کارش را تمام کند و از منزل خارج شود ولی او کهصدای پایم را شنیده بود سرش را بلند کرد و مرا دید. آهسته سلام کردم. با لبخندپاسخم را داد و صاف ایستاد. نگاهش به من دوخته شده بود. از ترس نفسم بند آمده بودوقتی تردیدم را برای پایین رفتن دید قدمی به عقب برداشت و با دست اشاره کرد که میتوانم رد شوم. قدمی پایین گذاشتم. در همان موقع چون او را هم آماده رفتن دیدمترسیدم که همراه من از در منزل خارج شود، به خصوص که می دانستم حسام و مادرسرخیابان منتظرم هستند. صدای مهران مرا به خود آورد.
" تشریف می برید؟"
چند قدم دیگر برداشتم و با صدای لرزانی گفتم:" بله."
سرم را زیرانداختم و بدون اینکه نگاهی به او بیاندازم از کنارش گذشتم و زیر لب گفتم:" خداحافظ."
از در که خارجشدم صدایش را شنیدم که با لحن به خصوصی گفت:" به امیددیدار."
به محض بیرونآمدن از منزل بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم شروع کردم به دویدن. خوشبختانه حسامهنوز مشغول صحبت بود و حواسش نبود. به خانه برگشتیم و بدون اینکه فرصتی برای مطالعهدرس فردا داشته باشم به رختخواب رفتم.
صبح روز بعد حاضر شدم تا به مدرسه بروم. چونمسیر تا مدرسه ام طولانی بود گاهی وقتها حسام مرا می رساند، اما بیشتر اوقات که اونبود یا فرصت نداشت به همراه افسانه، دوستم، به مدرسه میرفتم.
افسانه دوست وهمکلاسی ام بود که منزلشان با ما یک کوچه فاصله داشت. علاوه بر آن مادرش نیز ازدوستان مادر بود که با هم رفت و آمد و سلام و علیک داشتند. افسانه دختر با وقار ومتینی بود و با چادر به مدرسه می آمد. او تنها کسی بود که حسام ایرادی برای حشر ونشر با او نمی گرفت. هر چند که خیلی تقلا کرد مرا نیز مانند افسانه چادری کند، امااز بس بد رو می گرفتم ترجیح داد با مقنعه و مانتو باشم، ولی موهایم از گوشه و کناربیرون نزند.
آن روزحسام خانه بود و من و افسانه را به مدرسه رساند و بعد از اینکه مطمئن شد داخل مدرسهشده ایم خودش رفت.
منو افسانه پیش از زنگ به کلاس رفتیم تا تمرینهای زبان را که روز پیش نتوانسته بودمدر منزل انجام دهم به کمک او در کلاس بنویسم. همان لحظه ژینوس یکی از هم کلاسهایموارد شد. با دیدن او لبخند زدم و بعد از سلام و احوالپرسی مشغول کارم شدم. اما ازگوشه چشم او را زیر نظر داشتم. چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که ژینوس بهمدرسه ما آمد. از یکی از بچه ها شنیده بودم از مدرسه قبلی اش اخراج شده است، ولیدلیل اخراجش را نمی دانستم. خودش که چیزی نمی گفت، اما عده ای از بچه ها می گفتندبه خاطر مسائل اخلاقی اخراج شده است زیرا درسش بد نبود که بشود گفت مورد درسی داشتهاست. به هر صورت هر چه بود به نظر من دختر بدی نبود، اما افسانه از او خوشش نمی آمدو دلیلش هم طرز لباس پوشیدن و مقنعه سرکردن او بود. ژینوس همیشه روی روپوش مدرسهلباسهای عجیبی می پوشید که به قول بچه ها آخر مد بود. مقنعه اش همیشه تا فرق سرشعقب رفته بود و گاهی اوقات فقط پشت موهایش را می پوشاند. به قول خانم واسعی دبیرپرورشی مان اگر سر نمی کرد سنگین تر بود. با تمام این تعاریف خوش برخورد و اجتماعیبود و علاوه بر زیبایی ظاهری اش زبان شیرینی داشت که مرا هم مجذوب خود کرده بود آنروز بلوزی به رنگ قرمز گوجه ای روی لباس فرم مدرسه پوشیده بود که با کتانیهای زیباو قرمز رنگش هماهنگی داشت. شاید دلیل به تن کردن بلوز نازکی که گرمایی هم نمیتوانست داشته باشد همین بود. از تیپ جدیدش خیلی خوشم آمده بود، به خصوص که رنگ قرمزبه صورت سبزه اش جلوه خاصی بخشیده بود. بر خلاف من، افسانه بدون اینکه توجهی به اوداشته باشد مشغول حل کردن تمرین بود و گاهی هم با سقلمه ای توجه مرا به دفترم جلبمی کرد.
زنگ خورد و سرو کله بچه ها در کلاس پیدا شد. زمزمه سلام و احوالپرسی شان همان ذره تمرکزی را همکه داشتم از من گرفت. کتابهایم را جمع کردم و خودم را وارد بحثهای آنان کردم. بحثسر امتحانات بود و اینکه با اتمام ماه آذر می بایست خود را برای امتحانات آماده میکردیم. تنها نگرانی من از بابت درس زبان بود زیرا همیشه در فهم گرامر دچار مشکلبودم. ژینوس به یک مؤسسه زبان میرفت و به همین خاطر مشکل نداشت. بعضی اوقات اشکالاتدرسی ام را از او می پرسیدم و اکثر اوقات تمرینها را از روی دفتر او کپی می کردمهمین موضوع باعث شده بود دوستی مختصری بین ما ایجاد شود که البته تا کنون از حدکلاس فراتر نرفته بود. آن روز هم درس انگلیسی داشتیم و معلم پیشنهاد کرد دانشآموزانی که ضعیف تر هستند با کسانی که دراین درس بهتر هستند کار کنند. بعد از زنگژینوس به من و یکی دیگر از دوستانم پیشنهاد کرد کمکمان کند. از اینکه خودش اینموضوع را مطرح کرده بود خیلی خوشحال شدم، چون خودم را هم می کشتم خجالت می کشیدم ازاو چنین چیزی بخواهم. همان موقع قرار شد بعد از مدرسه یک سر تا جلوی در منزل آنهابروم تا یکی از نوارهای آموزش زبانش را به من بدهد تا مدتی پیشم باشد.
وقتی زنگ تعطیلیمدرسه به صدا در آمد مثل هر روز افسانه منتظر شد تا با هم به منزل بر گردیم. به اوگفتم برای گرفتن نوار آموزش زبان همراه ژینوس به منزلشان میروم.
افسانه نگاهنگرانی به من انداخت و گفت:" خب به او بگو نوار را فردا به مدرسهبیاورد."
فکری کردم وگفتم:" شاید بهش گیر بدن و نوار را ازش بگیرند."
افسانه لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:" مدرسهاجازه خیلی چیزها را نمی دهد مثل فیلم، لوازم آرایش، عکس و چه می دونم خیلی چیزهایدیگه، اما بچه ها اونا رو با خودشون می آورند، حالا نوار آموزش زبان مشکل دارد کهمدرسه اونو بگیره؟"
حرفش را قبول داشتم، اما راستش خجالت می کشیدم به ژینوس بگویم نمی توانم بهمنزلشان بروم و از او بخواهم خودش نوار را برایم به مدرسه بیاورد. به افسانه گفتم:" چون بهش گفتم میام دم خونتون می گیرم دیگه زشته بگم خودتبیارش."
افسانه نفسبلندی کشید و گفت:" الهه خودت میدونی، اما به نظر من درست نیست با اون بریخونشون."
خندیدم وگفتم:" خونشون که نمی رم، فقط تا دم درشون می رم خیلی هم زود بر میگردم."
افسانه دیگرچیزی نگفت و خدا حافظی کرد. اما واضح بود از من دلگیر شده است. بااینکه متوجه اینموضوع شدم چیزی به رویم نیاوردم و بعد از خدا حافظی با او به کلاس برگشتم تا ژینوسرا پیدا کنم. همان طور که حدس می زدم داخل کلاس بود و چنان روی میز معلم نشسته بودکه گویی عجله ای برای رفتن ندارد. برعکس او من بودم که خیلی هول و هراس داشتم، زیرانمی خواستم زیادی تأخیر داشته باشم. ژینوس تا مرا دید از جا برخاست و با هم از کلاسخارج شدیم. پیش از خارج شدن از مدرسه در حالی که کیفش را به طرفم می گرفت گفت کهمنتظرش باشم و خودش به دستشویی رفت. مدتی طول کشید تا بیرون آمد. وقتی او را دیدمچشمانم از فرط تعجب گرد شده بود و تازه علت تأخیرش را فهمیدم. نمی دانم از کجالوازم آرایش گیر آورده بود. مژه های بلندش را سیاه و برگشته کرده بود و رژ صورتیخوشرنگی هم به لبانش زده بود. چون با او رودربایستی داشتم تعجبم را پنهان کردم وچیزی به رویم نیاوردم. اکثر بچه ها به خانه هایشان رفته بودند و فقط تک و توکی ازدختران فرم پوشیده مدرسه این طرف و آن طرف دیده می شدند. کمی احساس ترس کردم، امابه خودم نهیب زدم: دختر مگه روز روشنم آدم می ترسه. آن قدر در فکر بود که وقتیژینوس بازویم را گرفت تکان خوردم. به او نگاه کردم که با لبخند سرش را تکان داد وگفت:" چی شده؟ کشتیهات غرق شده؟"
جوابی نداشتم، فقط لبخند زدم. بر خلاف من کهخیلی عجله داشتم، ژینوس با خونسردی تمام قدم بر می داشت. هیچ نگرانی از بابت گذشتنساعت نداشت. با آرامش حرف می زد و مدام این طرف و آن طرف را نگاه می کرد. گوییدنبال کسی یا چیزی می گردد. آن قدر آهسته و با طمآنینه راه می رفت که کم مانده بوددستش را بگیرم و او را به دنبال خودم بکشانم و اگر رو دربایستی از او نبود این کاررا می کردم. در فکر علت خونسردی اش بودم که شنیدم گفت:" راستی الهه، دوستت چرااینقدر اُمله؟"
نگاهشکردم و با تعجب پرسیدم:" کی؟"
" اسمش چی بود، آهان علیپور، افسانه علیپور."
" افسانه؟ دختر خیلیخوبیه."
" به خوبیشکاری ندارم ... یه جوریه. خسته کننده و بی روحه."
راستش از ژینوس دلخور شدم چون افسانه به راستیدختر خوبی بود. وقار و سنگینی اش همیشه زبانزد مادر و حسامبود.
صدای او بار دیگرمرا به خود آورد:" ناراحت شدی؟"
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:" نه هرکسیه عقیده ای داره. من که با اون راحتم. شاید اگر بهتر می شناختیش در موردش این طوریفکر نمی کردی."
ژینوسبا صدای بلند خندید و گفت:" وای خدا به دادم برسه، همین رو کم دارم یکی دیگه همبرام بالای منبر بره."

sorna
04-04-2012, 10:59 AM
همین که خواستم معنی حرفش را بپرسم متوجه شدم نگاهش به جایی خیره مانده است.جهت نگاهش را دنبال کردم. آن طرف بلوار چشم به خودروی پژویی افتاد که دو سرنشین داشت. صدای بلند موسیقی از داخل خودرو به راحتی به گوش می رسید. به ژینوس نگاه کردم. با حالت به خصوصی نیشخند می زد. سرم را زیر انداختم و دعا کردم زودتر به منزلشان برسیم.
در خودم بودم که حرف او مرا حسابی تکان داد. الهه ، تا حالا بوی فرند داشتی؟
قلبم فروریخت. انتظار چنین سؤالی را از او نداشتم. نمی دانم چرا داغ شدم در صورتی که می توانستم خیلی عادی فقط یک کلمه به او بگویم نه، شاید فکر می کردم پیش خودش می گوید چقدر امل و عقب مانده هستم. اما نمی توانستم برای اینکه او مرا متجدد و امروزی فرض کند به دروغ بگویم دوست پسر دارم. خوشبختانه تأخیری که در پاسخ دادم باعث شده خودش متوجه شود که تا آن لحظه حتی به این موضوع فکر هم نکرده ام.
ژینوس با خنده بلندی گفت: این هم از اثرات هم نشینی با دخترای پنجاه سال پیشه، مگه میشه دختری به خوشگلی تو عاشق نداشته باشه.
متوجه شدم منظورش افسانه است. شاید می بایست برای دفاع از او چیزی می گفتم، اما وقتی تعریف از خودم را شنیدم سکوت کردم تا لذت کاذبی که این حرف به وجود آورده بود از بین نرود.
ژینوس به من نزدیک تر شد. در حالی که دستش را دور بازویم حلقه می کرد کنار گوشم گفت: الهه تو اون ماشین رو نگاه کن. اونکه پشت فرمون نشسته یک چیزیه که نگو. دیوونشم.
رویم نشد به طرفی که اشاره کرده بود نگاه کنم، ولی از اینکه این قدر صمیمانه رازش را با من درمیان گذاشته بود احساس خوبی داشتم. آهسته پرسیدم: اونم تو رو دوست داره؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نمی دونم، ولی فرقی نمی کنه، مهم اینه که من دیوونشم.
خودرویی که ژینوس به آن اشاره داشت حرکت کرد و از مقابلمان رد شد و چند بوق پی در پی زد. با دور شدن آنها نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که موضوع به خیر گذشته، بدون اینکه بدانم تا چند لحظه دیگر آنان بلوار را دور می زنند تا سر راه ما قرار بگیرند.
ژینوس که موضوع را می دانست گفت: می خواهی با ماشین برویم تا زودتر برسیم؟
با نگرانی گفتم: مگه خونتون خیلی دوره؟
نه زیاد، ولی اگه می خوای زودتر برسیم بهتره ماشین بگیریم.
نمی دانستم چه بگویم از اینکه قبول کرده بودم با او به منزلشان بروم خودم را سرزنش می کردم، آن هم بدون اینکه به منزل اطلاع داده باشم. این را هم خوب می دانستم که نمی توانم از نیمه راه برگردم. ناچار گفتم: نمی دونم هر طور که خودت می دونی، اگه فکر می کنی خیلی طول می کشه ماشین بگیریم.
آره بهتره ماشین بگیریم.
معنی خنده ژینوس را زمانی فهمیدم که خودروی پژوی مشکی کنار ما توقف کرد. قلبم شروع به کوبیدن کرد. حتی نتوانستم به ژینوس چیزی بگویم. فقط بر و بر او را نگاه کردم. در عوض ، او مانند کسی که عالم را سیر می کرد چنان مست و مدهوش چشم به راننده پژو دوخته بود که نمی دانستم چه بگویم. صدایی از داخل خودرو نگاهم را به سمت آنان کشاند.
دوشیزه خانمها می تونیم کمی در خدمتتون باشیم.
کسی که این حرف را زده بود کنار راننده نشسته بود. به عوض او نیم نگاهی به راننده کردم تا بفهمم کسی که ژینوس شیفته و شیدایش شده چطور آدمی است.
پسری که پشت رل نشسته بود حدود بیست و پنج شش سال سن داشت و عینک دودی به چشم زده بود. خیلی زود نگاهم را دزدیدم و سرم را زیر انداختم سپس چند قدم با خودرو فاصله گرفتم. صدای ژینوس را شنیدم که با لحن گرمی مشغول صحبت با آن دو جوان شد. از طرز حرف زدنش متوجه شدم آن دو را خوب می شناسد. به حدی اضطراب و ترس وجودم را گرفته بود که نشنیدم به آن دو چه می گفت. چند لحظه ای که برایم هر ثانیه اش ساعتی بود سپری شد تا اینکه ژینوس به طرفم آمد.
صورتش از هیجان سرخ شده بود و برق خاصی در چشمانش بود. با صدای آهسته ای گفت الهه سوار می شی؟
لبم را به دندان گزیدم و گفتم: وای نه.
سرش را تکان داد. چرا؟
خنده کش دار ژینوس برایم بی معنی بود.
چرا سوار نمی شی؟
وای ژینوس ، خیلی بد شد، همه دارن نگاهمون می کنن، بیابریم.
راستی که موقعیت بدی بود. کاملا تابلو شده بودیم . خودروهایی که از بلوار رد می شدند بوق می زدند تا به ما بفمانند که متوجه شده اند خودروی پژو در حال تور زدن ما می باشد. بار دیگر با التماس به ژینوس گفتم: تو رو خدا بریم الان یک آشنا ما رو اینجا می بینه و خیلی بد می شه.
ژینوس لبهایش را جمع کرد و با بی میلی گفت: خوب حالا که نمی خوای بیایی پس بزار بهشون بگم. و بدون اینکه منتظر پاسخ من باشد به طرف خودرو رفت و زود برگشت. هنوز قدمی برنداشته بودیم که خودروی پژو با سر و صدای زیاد از کنارمان گذشت.
با گذشتن از بلوار و یک کوچه طولانی عاقبت به منزل ژینوس رسیدیم. او کلیدی از جیبش در آورد و در را باز کرد و تعارفت کرد تا داخل برویم. گفتم خیلی دیرم شده و چون به منزل اطلاع نداده ام بازد زودتر برگردم. خیلی اصرار کرد و گفت که می توانم از خانه شان به مادر زنگ بزنم و بگویم که کمی دیر می آیم، من که تا آن لحظه چنین کاری نکرده بودم و سر خود به منزل هیچ دوستی نرفته بودم به او گفتم که یک روز دیگر که فرصت بیشتری داشتم به منزلشان می آیم و می مانم. در همان حال فکر می کردم که هیچ وقت چنین چیزی پیش نخواهد آمد و این در حد یک تعارف باقی خواهد ماند. ژینوس که مرا برای رفتن مصمم دیدقبول کرد که نوارها را زودتر برایم بیاورد. وقتی بازگشت سه عدد کاست برایم آورد و گفت: الهه دو تاش نوار آموزشیه ، یکیشم جدیدترین نواره که تازه دو سه روزه گرفتمش. گوش کن بعد برام بیار.
تشکر کردم و نوارها را از او گرفتم به او گفتم : از قول من به مادرت سلام برسان.
با خنده گفت باشه، هر وقت دیدمش سلامت را می رسانم.
با تعجب نگاهش کردم، اما رویم نشد چیزی بپرسم. خودش هم چیزی نگفت. از او خداحافظی کردم و همین که خواستم از او جدا شوم متوجه خودروی مشکی رنگی شدم که سر خیابان ایستاده بود. اول شک کردم، ولی خیلی زود فهمیدم همان پژوی مشکی رنگیست که در مسیر جلویمان ایستاده بود.ژینوس جلوی درگاه منزلشان ایستاده بود و نمی توانست سر خیابان را ببیند. من هم در این مورد چیزی به او نگفتم. در عوض نگاهی به طرف دیگر خیابان کردم و از او پرسیدم این طرف به خیابان اصلی راه دارد. ژینوس به نشانه تایید سرش را تکان داد. پرسید چرا می خواهم از ان سمت بروم در حالی که طرف دیگر نزدیکتر است. به او گفتم که کاری آن طرف دارم. خداحافظی کردم و با شتاب راه افتادم . بدبختانه ساعت نداشتم تا بفهمم چقدر تاخیر دارم. تمام طول راه دعا میکردم کسی متوجه دیر کردن من نشود و این موضوع به خیر بگذرد. بدبختانه مثل راه رفتن در خواب هر چه می رفتم نمی رسیدم. به نظرم این طور می رسید. عاقبت به منزل رسیدم و در همان لحظه ورود مادر را منتظر دیدم. سعی کردم خونسرد باشم، اما می دانستم صورتم سرخ شده است. چشمم به ساعت روی دیوار افتاد و متوجه شدم حدود بیست و شش هفت دقیقه تاخیر داشتم. صدای مادر رشته افکارم را پاره کرد.
الهه ، هیچ معلومه کجاییف دختر نصف عمر شدم.
از زبانم پرید و گفتم: مدرسه.
پس چرا با افسانه نیومدی؟
نفهمیدم مادر از کجا فهمیده است که من با او نبوده ام. طولی نکشید که مادر گفت: افسانه زنگ زد ببینه اومدی یا نه. پس چرا او مدرسه نموند؟ اصلا مدرسه چه کار داشتی؟
از کار افسانه به حدی لجم گرفته بود که حد نداشت و به مادر گفتم: مگه افسانه بهتون نگفت؟
از حرص کاری که افسانه کرده بود گفتم: عجب دختر گیجیه .بهش گفتم به شما بگه خانم اکبری ، دبیر زبانمون ، قراره به چند تا از بچه ها نوار آموزشی بده. وهمان لحظه نوارایی را که از ژینوس گرفته بودم بیرون آوردم و به مادر نشان دادم.

sorna
04-04-2012, 10:59 AM
مادر که معلوم بود توجیه شده نگاهی به نوارها انداخت و گفت: خیلی خوب. حالا برو ناهارت رو بخور. اما دفعه دیگه وقتی خواستی مدرسه بمونی یک خبر به خونه بده تا این جور نگرانت نشم.
از مادر معذرت خواهی کردم و نفس راحتی کشیدم که به خیر گذشت، اما هم چنان از دست افسانه شاکی بودم. احساس می کردم با تلفن کردن به خانه مان می خواسته مادر را در جریان تاخیرم بگذارد و مطمئن بودم غیر از این چیز دیگری نمی توانست باشد. دندانهایم را به هم فشردم و زیر لب خطاب به او گفتم: خانم خود شیرین، خوب می دونی چه جوری جاسوسی منو کنی و خودت رو پیش مامانم عزیر کنی.
مشغول خوردن غذا بودم که بار دیگر افسانه زنگ زد تا ببیند آمده ام یا نه؟ این کار که بی شک از روی دلسوزی بود بیشتر حرصم را درآورد. خیلی سعی کردم تا حال طبیعی خودم را حفظ کنم و با لحن بدی با او حرف نزنم، اما وقتی صدای آرام و متینش را شنیدم فهمیدم نمی توانم از او کینه ای به دل داشته باشم.
افسانه به نرمی پرسید : کی آمدی؟ خیلی نگرانت شدم.
گفتم یک ربع می شود و چون دیدم مادر آنجا نشسته است به طوری که متوجه شود گفتم: راستی تو که به خونمون زنگ زدی چرا به مامانم نگفتی ممکنه کمی دیر بیام. طفلی خیلی نگران شده بود.
افسانه متوجه منظورم نشده بود گفت : من که نمی دونستم. گفتم شاید خونه سپهری سر راه باشه و تو دیر نکنی.
از اینکه به مقصودم رسیده بودم لبخندی زدم وبرای اینکه قضیه کش دار تر از این نشود گفتم: عیب نداره. زیاد مهم نیست. سپس سر و ته حرف را به هم آوردم و خداحافظی کردم.
فردای آن روز حسام منزل نبود تا مرا به مدرسه برساند. من هم دنبال افسانه نرفتم. در طول ساعتهای مدرسه سعی کردم کمتر با او باشم و بیشتر با دوستان دیگرم گشتم. آن روز ژینوس مدرسه نیامده بود و واضح بود افسانه متوجه بی اعتنایی من شده است. ولی چیزی به رویش نیاورد و در هر فرصتی سر حرف را باز میکرد، با وجود سردی آشکاری که نشان می دادم نتوانستم زنگ آخر با او همراه نشوم، زیرا مثل همیشه او را نار در کلاس منتظر دیدم. وقتی به منزل برگشتم در همان لحظه وجود مادر را لبریز از شادی دیدم و فهمیدم خبری شده است که او چنین شادمان است. حدسم درست بود. مادر درحالی که سر از پا نمی شناخت گفت حمید دو روز دیگر به ایران می آید. با شنیدن این خبر کم مانده بود از خوشحالی بال در آورم. دلم می خواست هر چه زودتر زمان بگذرد تا بعد از سه سال دوری برادر عزیزم را ببینم. خوشحالی تمام وجودم را گرفته بود اما خبر دیگری که مادر داد مثل آبی بود که روی آتش هیجانم ریخته شد.
راستی عمو احمدت هم پس فردا میاد فرودگاه. بهاره و زن عمو هم با او میان.
در حالی که نمی توانستم نارضایتی ام را پنهان کنم گفتم: چه عجب عمو احمد یا فامیلاش افتاد. و زیر لب گفتم: سلام گرگ بی طمع نیست.
تصور می کنم مادرم کلامم را شنید ، اما بدون اینکه به رویش بیاورد و یا جوابی به من بدهد مشغول کارش شد. من نیز مشغول خوردن غذایم شدم و در همان حال فکر کردم ای کاش مادر این قدر به آنها رو نمی داد و برای هر چیز آنها را خبر نمی کرد.
عمو احمد برادر کوچک تر پدرم بود که در ورامین زندگی میکرد. یک عمه بزرگ هم به نام اقدس داشتم که او نیز همان جا زندگی می کرد. تا پیش از فوت پدرم عمو و عمه گاه گداری به ما سر میزدند به خصوص زمانی که کار و گرفتاری داشتند و یا پولی قرض می خواستند، اما بعد از مرگ پدر خیلی کم آنها را می دیدیم ، مثل عیدها. گاهی مادر از حسام می خواست ما را به ورامین ببرد تا دیداری تازه شود. خیلی پیش آمده بود که این دیدار ها بازدیدی نداشت. عمو احمد یک دختر به نام بهاره داشت که چند سالی از من بزرگتر بود. عمه اقدس هم دو پسر داشت به نامهای اردشیر و افشین و یک دختر به نام ارمغان. اردشیر همسر و دو فرزند داشت، اما افشین که دو سالی از حسام بزرگتر بود هنوز ازدواج نکرده بود. این اواخر زمزمه خواستگاری افشین از من سر زبانها افتاد که مادر به بهانه درس خواندن من محترمانه جوابشان کرد. بعد ازآن روابط عمه با ما بحد اعلای تیرگی رسید. دلیل آن هم این بود که چند سال پیش عمه، برای اردشیر از الهام خواستگاری کرده بود که آن موقع نیز پدر به بهانه ای پاسخ منفی داده بود. درست یکی دو ماه بعد از این قضیه مسعود به خواستگاری الهام آمد که مورد قبول الهام واقع شد. پس از این جریان عمه پاک قید ما را زد، اما مادر به احترام او رفتار ناخوشایندش را ندیده میگرفت و همیشه چه حضوری و چه تلفنی احوالی از او می پرسید و به ما نیز سفارش می کرد به او احترام بگذاریم.
عمه را دوست نداشتم ، اما از عمو احمد بدم نمی آمد و در عوض از زن عمو و بهاره متنفر بودم.از زن عمو خوشم نمی آمد زیرا احساس می کردم خیلی موذی و آب زیرکاه است. از بهاره نیز متنفر بودم به دلیل اینکه گاهی نام او را کنار نام حمید می آوردند و این طور که می گفتند زمانی که او به دنیا آمده مادربزرگم به نام حمید نافش را می برد. شاید این قضیه خیلی هم جدی نبود ، اما همین که بعضی اوقات مطرح می شد اعصابم را به هم می ریخت به خصوص که گاهی از دوست و فامیل می شنیدم عقد پسر عمو و دختر عمو را در آسمان بسته اند. با اینکه کسی به طور مستقیم به این موضوع اشاره نمی کرد، اما از خودشیرینیهای بهاره جلوی مادرم و تحویل گرفتنهای موذیانه زن عمو بهجت پی می بردم که کم و بیش همه او را قسمت حمید می دانند. بدبختانه این حرفها و حدیثها در خانواده خودم نیز جریان داشت و یک بار شنیدم که مادر از بهاره پیش الهام حرف می زد و از او نظر می خواست. آن روز با کولی گری نگذاشتم حرف به حرف برسد. به نظر من هیچ تناسبی بین بهاره و حمید نبود. حمید صرف نظر از اینکه برادرم بود خیلی خوش قیافه و جذاب بود. در حالی که بهاره دختری سیه چرده و لاغر بود که چهره اش چنگی به دل نمی زد. گذشته از آن قد بلند و اندام درشت حمید هیچ تناسبی با جثه ریز بهاره نداشت و اگر آن دو کنار هم می ایستادند بهاره به زحمت به زیر بغل حمید می رسید. با وجود این مادر بهاره را دوست داشت و برای زن عمو هم احترام خاصی قائل بود که این موضوع به هیچ وجه مطابق میل من نبود.
در روز بعد با اینکه دلم نمی خواست به مدرسه رفتم، اما دل دل می کردم زودتر شب شود و برای استقبال از حمید به فرودگاه برویم. آن روز ژینوس هم به مدرسه نیامده بود. علت غیبت سه روزه اش را نمی دانستم. خیلی دوست داشتم برای گرفتن خبری به منزلشان بروم، ولی می ترسیدم مثل دفعه قبل دیر شود و مادر به مدرسه تلفن کند وهمین باعث شود موضوع دفعه قبل هم لو برود. از یکی از دوستان صمیمی ژینوس شماره تلفنش را گرفتم تا به موقع به منزلشان زنگ بزنم.
با اینکه فکر می کردم این چند ساعت خیلی دیر می گذرد ، اما وقتی از مدرسه به خانه آمدم آن قدر کار سرم ریخته شد که نفهمیدم زمان چطور گذشت. وقتی به خودم آمدم حاضر شده بودم تا همراه بقیه به فرودگاه بروم.
وقتی به فرودگاه رسیدیم با اینکه هنوز یک ساعتی به نشستن هواپیما مانده بود، اما عمو احمد و خانواده اش را در سالن فرودگاه منتظر دیدم. با دیدن آنها طاقت نیاوردم و با نفرت گفتم: سر قسمت به موقع می رسند.
صدای هیس مادر ونگاه تندحسام باقی کلامم را در حلقم خفه کرد. ناگریز به همراه مادر و حسام جلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی عمو را بوسیدم . مادر برای بوسیدن زن عمو و بهاره جلو رفت و من سر خودم را با دسته گلی که در دستم بود گرم کردم تا قدمی جلو نگذارم، اما زن عمو و بعد از آن بهاره پیش قدم شدند و جلو آمدند. خیلی سرد با آن دو احوالپرسی کردم ، سپس همراه بقیه به طرف صندلیهای سالن رفتیم. هنوز ننشسته بودیم که الهام و آقا مسعود از راه رسیدند. مبین را نیاورده بودند. چشمان الهام سرخ بود و معلوم بود که از خانه تا فرودگاه را اشک ریخته است و مطمئن بودم این گریه حاصل شادی بی حد و حصر او بود. چند دقیقه بعد علی و عرفان نیز از راه رسیدند. علی پس از شهید شدن عادل ، با حمید خیلی صمیمی شد ، اما به هیچ وجه انتظار آمدن عرفان را نداشتم. باردیگر با دیدن او دست و پایم را گم کردم. نمی دانم آن لحظه چه احساسی داشتم. حسی بین غرور و دلهره و هیجان . نگاه گیرای عرفان هیچ گاه به من دوخته نمی شد، اما حس میکردم تمام حرکاتم زیر ذره بین نگاهش قرار دارد و این احساسی بود که با دیدن او لحظه ای ازمن جدا نمی شد.
عاقبت بلندگوی سالن اعلام کرد هواپیمایی که قرار بود حمید با آن به ایران بیاید و به زمین نشسته. این قلبها تک تک ما را به تپش واداشت. حسام و علی و عرفان پشت در شیشه ای سالن ترانزیت ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند.مادر بی قرار و آشوب زده لحظه ای به این سمت و لحظه ای به سمت دیگر نگاه میکرد. از نفسهای بلندی که می کشید متوجه شدم چه غوغایی در دلش برپاست. الهام به نسبت آرام و متین کنار بهاره و زن عمو نشسته بود. عمو در سمت دیگر سالن تسبیح می انداخت. من لحظه ای به تلویزیون مدار بسته سالن نگاه می کردم و لحظه ای به انتهای سالن ترانزیت چشم می دوختم. صدای بهاره مرا متوجه او کرد.
زن عمو ، اوناهاش ،فکر کنم آقا حمیده مگه نه؟
مادر به تلویزیونی که بهاره به آن اشاره می کرد نگاه کرد و بعد چشمانش را تنگ کرد تا بهتر ببیند.
صدای الهام تکانم داد: آره ، آره خودشه. مامان می بینی؟ اوناهاش، اونکه کت و شلوار طوسی تنشه.اوناهاش، اونجا.
مادر هم چنان به دنبال حمید می گشت و چشمانش را روی صفحه دو دو می زد.
هنوز نتوانسته بودم از بین جمعیتی که تلویزیون نشان می داد حمید را ببینم اما عاقبت هم زمان با مادر او را دیدم. کم مانده بود از شدت هیجان فریاد بزنم.
چند دقیقه بعد حمید در انتهای سالن ترانزیت پدیدار شد. چرخی پر از چمدان را با خود حمل می کرد ، نگاه حمید در بین جمعیت دنبال ما می گشت. وقتی حسام دستش را در هوا تکان داد متوجه سمتی که ما ایستاده بودیم شد. باخارج شدن حمید از سالن ترانزیت هیچ کس به خود این حق را نداد که پیش از مادر جلو برود. حمید دستانش را برای در آغوش گرفتن مادر باز کرده بودو لحظه ای بعد آن دو چنان همدیگر را در آغوش گرفته بودند که گویی هیچ قدرتی قادر به جدا کردنشان نیست. از دیدن این صحنه بی اختیار گریستم و آنقدر از خودبی خود شدم که هیچ چیز نمیدیدم. چه صحنه با شکوهی بود. مادر چون بچه ای در آغوش حمید فرو رفته بود و سرش را میان سینه او پنهان کرده بود. حمید سر مادر رامی بوسید و قربان صدقه اش می رفت. نفهمیدم چه مدت طول کشید تا مادر به خود آمد و متوجه شد کسان دیگری هم هستند که دوست دارند به حمید خوش آمد بگویند. حسام بعد از مادر او را در آغوش گرفت و بوسید و الهام بعد از حسام.بعد هم عمو احمد و علی ، سپس عرفان و بعد زن عمو با او احوالپرسی کردند. حمید چشمانش را چرخاند و به من خیره ماند. با خوشحالی گفت: الهه بیا جلو ببینمت. وای چقدر بزرگ شدی در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود دستم را به گردنش انداختم و صورتش را بوسیدم. حمید دستانش را دور صورتم گذاشت و با دقت به چهره ام نگاه کرد و بعد رو به مادر کرد و گفت: الهه خیلی بزرگ شده و چقدر هم خوشگل. سپس صورتم را بوسید و همان طور که دستش را دورشانه ام می انداخت با بهاره احوالپرسی کرد. از تعریف حمید بی محابا از زیبایی من پیش بقیه صحبت کرده بودحسام از غیرت سرخ شده بود. البته تنها چهره حسام نبود که سرخ شده بود، در این بین صورت بهاره هم مثل لبو قرمز شده بود. به خصوص وقتی حمید با او صحبت

sorna
04-04-2012, 11:00 AM
می کرد. من با حرص فکر می کردم لابد پیش خودش نقشه زندگی با حمید را می کشد.
از سالن ترانزیت خارج شدیم. مادر لحظه ای چشم از حمید بر نمی داشت و مرتب قربان صدقه او می رفت. در فرصتی حسام کنارم آمد و آهسته گفت: "الهه موهات پیداست، مقنعه ات رو بکش جلو."
زیر لب گفتم: "اَه، اینجا هم ولم نمی کنه."
فکر نمی کردم صدایم را بشنود، اما با کمال تعجب دیدم اخمهایش را در هم کشید و همانطور که سرش پایین بود آهسته گفت: "اینجا مگه کجاست؟"
از اینکه چنین گوش تیزی داشت حیرت زده شدم و در حالی که خودم را جمع و جور می کردم مقنعه ام را جلوتر کشیدم.
عرفان و علی همان جا خداحافظی کردند و سوار خودروی خوشان شدند. تازه آن جا بود که علت آمدن عرفان را فهمیدم. چون علی نمی توانسته رانندگی کند همراه او آمده بود.
مادر که از لحظه رسیدن حمید از او جدا نشده بود همراه او و الهام سوار خودروی آقا مسعود شدند و من و عمو، زن عمو و بهاره نیز سوار خودروی حسام شدیم. سر خیابان، عرفان با دو بوق از ما خداحافظی کرد.
مادر به محض رسیدن اسپند دود کرد و بساط چای را فراهم کرد. شب از نیمه گذشته بود، اما مثل این بود که کسی نمی خواست استراحت کند. در چهره هیچ کس آثار خستگی نبود و فقط در این بین من بودم که کم کم طاقتم را از دست می دادم و مرتب خمیازه می کشیدم. عاقبت نتوانستم در مقابل خستگی مقاومت کنم و به بهانه اینکه فردا امتحان دارم و می خواهم درس بخوانم به اتاقی دیگر رفتم و بدون اینکه حتی به چیزی فکر کنم خوابیدم.
صبح که از خواب برخاستم از خانواده عمو خبری نبود. الهام و شوهرش نیز به خانه خود رفته بودند. مطابق هر روز صبحانه آماده بود و صدای قل قل سماور و بوی نان بربری تازه در فضای اتاق پیچیده بود و اشتهایم را بر می انگیخت. می دانستم خرید نان کار حسام است و اوست که هر روز صبح بعد از نماز برای خرید نان تازه از خانه خارج می شود به خصوص که مشخص بود نان امروز سفارشی است زیرا کنجد فراوانی روی آن بود. به سرعت چند لقمه ای فرو دادم و چون دیرم شده بود به سرعت از خانه بیرون زدم.
از فردای آن روز تا چند وقت مرتب مهمان داشتیم. از دور و نزدیک آشنایان و اقوام برای دیدن حمید و خوش آمد گویی به خانه مان می آمدند. از بخت بد من امتحانات نیم ثلث هم شروع شده بود. از یک طرف سینی چای برای مهمانان می بردم و از طرف دیگر کتابهایم را مرور می کردم. خستگی کار از یک طرف و درسهایی که در فهم آنها دچار اشکال بودم از طرف ئیگر امانم را بریده بود.
دو روز بعد عمو احمد بار دیگر به خانمان آمد و این بار علاوه بر زن عمو و بهاره عمه اقدس و ارمغان هم با او آمده بودند و همان شب افشین نیز با جبعه ای شیرینی به خانه مان آمد. بدبختی روز بعد امتحان ریاضی داشتم با وجود این نمی توانستم مادر را دست تنها بگذارم و برای خواندن درس به اتاقم بروم. از همه بدتر نگاههای چپ چپ حسام بود که مرتب به من اشاره می کرد حواسم به روسری ام باشد که عقب نرود و این در حالی بود که بهاره و ارمغان خیلی راحت با بلوز و دامن و روسری جلوی دیگران می گشتند و کسی به آنها نمی گفت که موهایشان را که از جلو و پشت روسری بیرون زده بود بپوشانند. نگاههای زیر چشمی افشین و تیکه های معنی دار عمه کلافه ام کرده بود. عمه یک بار با لحن به خصوصی از من پرسی عمه جان چقدر دیگه مونده درست تموم بشه؟ نکنه تو هم مثل الهام می خوای خونه شوهرت دیپلم بگیری. فهمیدم با این حرف می خواهد جریان ازدواج و جواب ردی را که به خواستگاری اردشیر داده بودند به رخ مادر بکشد. اگر به مت بود جواب دندان شکنی به او می دادم، ولی می دانستم مادر خیلی خانم تر از این است که بخواهد مهمان را از خود برنجاند. غیر قابل تحمل تر از همه عشوه های بهاره و ارمغان بود که به نظرم می رسید هر کدام سعی می کنند بیشتر خودشان را بچسبانند تا قاپ مادر و حمید را بدزدند. خوشحال بودم که برادرم هیچ توجهی به آن دو نشان نمی دهد. خلاصه مهمانی آن شب با همه خسته کنندگی اش گذشت و عمو و عمه همان شب به ورامین برگشتند. پس از رفتن مهمانها تا نزدیکی صبح مشغول کلنجار رفتن با کتاب ریاضی شدم و صبح خسته و خواب آلود به مدرسه رفتم و همان طور که حدس می زدم نتوانستم امتحانم را خوب بدهم.
با گذشت روزها به نیمه شعبان نزدیک می شدیم. مادر قرار بود روز نیمه شعبان نذری بپزد. یکی دو روز قبل همسایه ها برای کمک به منزلمان آمدند تا برای پاک کردن برنج و سایر کارها به مادر کمک کنند. عالیه خانم، همسر حاج مرتضی جزو کسانی بود که مثل همیشه برای کمک پیشقدم بود. آن روز عالیه خانم چند بار به منزلمان آمد تا به مادر کمک کند. خوشبختانه یک روز پیش از نیمه شعبان امتحاناتم تمام شو و خیالم راحت شد که دیگر دغدغه ای ندارم. یک روز پیش نیمه شعبان در حیاط خانه گوسفندی ذبح کردند که از دیدن آن صحنه و ریختن خون تا مدتی حالم بد بود. نزدیک غروب بود که دیگهای بزرگ برنج و سایر وسایل پختن نذری را به حیاط آوردند. آن قدر هیجان زده بودم که سر از پا نمی شناختم. همیشه پختن نذری احساس خوبی به من می داد. خیلی دوست داشتم من نیز مانند مادر و عالیه خانم و چند نفر از زنهای همسایه که برای کمک آمده بودند به حیاط می رفتم و از نزدیک شاهد جنب و جوش کسانی بودم که هر کدام کاری انجام می دادند، اما افسوس که حسام غدغن کرده بود حتی سایه ام نیز دیده نشود، زیرا چند نفر از دوستانش برای کمک آمده بودند تا وسایل سنگین را جابه جا کنند. هر چند لحظه صدای صلوات به گوشم می رسید و وسوسه اینکه در حیاط چه خبر است دیوانه ام کرده بود. آخر نتوانستم طاقت بیاورم و برای سرک کشیدن به حیاط و دیدن منظره آنجا کنار پنجره اتاق پذیرایی رفتم و از گوشه پنجره به نظاره ایستادم. خیلی سعی کردم دیده نشوم و به خاطر همین برای احتیاط بیشتر گوشه پده توری اتاق را روی سرم انداختم تا موهایم دیده نشود. چند نفر اطراف دیگ بزرگی را گرفته بودند که دو سه نفر به راحتی داخلش جا می شدند و با صلوات و به زحمت آن را داخل حیاط می آوردند. بزرگی دیگ و اینکه چطور می خواهند برنج را داخل آن بپزند به حدی فکرم را مشغول کرده بود که متوجه نبودم بی محابا محو تماشای جمعیتی شده ام که داخل حیاط رفت و آمد می کنند و فقط لحظه ای به خود آمدم که متوجه شدم عرفان به محض ورود به حیاط چشمش به بالا افتاد و مرا دید. در دستش اجاق بزرگی بود که معلوم بود خیلی سنگین است. با اینکه خیلی زود سرش را پایین انداخت، اما معلوم بود که مرا دیده است و همان لحظه بود که متوجه شدم پرده تور از سرم عقب رفته و موهایم مشخص است. به سرعت خودم را عقب کشیدم و با وحشت به فکر روزی افتادم که برای دیدن اینکه چه کسی به خانه مان آمده به همین صورت به حیاط سرک کشیده بودم. تازه آن روز پرده را مثل چادر روی سرم انداخته بودم و مهمانمان کسی جز الهام و شوهرش نبودند. به محض اینکه الهام مرا به آن صورت پشت پنجره دید سرش را تکان داد و زمانی که بالا آمد با حالتی ناراحت دست راستش را روی دست چپش زد و گفت: "دختر این کار چی بود کردی. آبروی منو جلوی مسعود بردی. فکر می کنی یک تکه تور جای روسری رو می گیره..."
آن روز وقتی مادر موضوع را فهمید خیلی شماتتم کرد و من قول دادم دیگر آن کار را تکرار نکنم. از ناراحتی انگشت کوچکم را به دندان گرفتم و به خودم لعنت فرستادم. اخمهای عرفان درهم بود. شاید هم من این طور فکر می کردم و چهره درهم او به خاطر سنگینی اجاقی بود که در دست داشت، ولی هرچه بود در آن لحظه خیلی ترسیده بودم و با خود گفتم نکند به حسام بگوید که بی حجاب پشت پنجره بوده ام. دو روز پیش هم او مرا دیده بود که در راه مدرسه با یکی از دوستانم می خندیدم. از بد اقبالی من همان لحظه موتور سواری از کنار ما گذشت و متلکی بارمان کرد. آن روز به محض دیدن او که با نگاه نافذ و عمیقش مرا می نگریست خنده بر لبانم خشکید به خصوص که اخمی هم بر پیشانی داشت. خیلی ترسیدم که مبادا گزارش کارم را به حسام بدهد که البته به خیر گذشت و خبری نشد. زیر لب دعا کردم این بار هم به خیر بگذرد و عرفان چیزی به حسام نگوید. دیگر از ترس و تا زمانی که حیاط خلوت نشد حتی فکر دید زدن نیز به سرم نزد.

sorna
04-04-2012, 11:01 AM
فردای ان روز برخلاف انتظارم که فکر می کردم من نیز می توانم کاری انجام دهم حتی نتوانستم پا یه حیاط بگذارم چون مثل روز پیش دوستان حسام برای کمک امده بودند بوی خوش برنج و قیمه و صدای صلوات وو صحبتهایشان را می شنیدم دلم برای رفتن به حیاط پر می کشید و تا ان وقت چنین دلتنگ انجا نشده بودم ولی چه فایده مثل زندانیها محبوس چهار دیواری خانه بودم نذری پخته و پخش شد بدون اینکه حتی بتوانم چیزی از ان مراسم را ببینم درست مثل زندانیها ظرفی غذا برایم اوردند تا حسرت خوردن به دلم نماند حتی مهلت تمیز کردن حیاط نیز به من داده نشد زیرا خودشان انجا را شستند و تمیز کردند.
فصل 2
ماه رمضان از راه رسید و تا چشم بر هم زدیم نیمی از ان سپری شد پانزدهم ماه رمضان عالیه خانم نذری داشت و از مادر خواسته بود برای کمک به منزلشان برود من نیز به خواست مادر با او همراه شدم. برای رفتن به خانه حاج مرتضی احساس عجیبی داشتم می دانستم خواه ناخواه با عرفان روبرو خواهم شد با اینکه هیچ وقت چیزی از او ندیده بودم که یقین پیدا کنم مورد توجه او قرار دارم اما حس مرموزی در گوشم زنگ می زد عرفان نسبت به من بی تفاوت نیست. حدسم در مورد دیدن عرفان درست بود . به محض اینکه با مادر وارد حیاط بزرگ و باصفای حاج مرتضی شدیم او را دیدیم که استینها و دم پای شلوارش را بالا زده و در حال شستن گرد و غبار دیگ و سایر وسایل پختن نذری بود . دیدن او با ان حال برایم خیلی عجیب و باور نکردنی بود . چون حتی فکرش را هم نمی کردم او را در حین شستن ظرف ببینم عرفان با دیدن مادر صاف ایستاد و با احترام سلام کرد در حال احوالپرسی با مادر لبخندی روی لبش بود و مشخص بود او هم انتظار دیدن ما را نداشته است با امدن عالیه خانم برای استقبال از ما حواس مادر به سوی او جلب شد و من یک لحظه متوجه شدم عرفان به من نگاهی انداخت و در حالی که لبخند می زد شانه هایش را بالا انداخت از واکنش او دست و پایم را گم کردم و مانند بچه های که از مادر دور مانده باشد با شتاب به طرف مادر رفتم و به او چسبیدم ان قدر در فکر مفهوم کار بودم که متوجه احوالپرسی عالیه خانم نشدم و با صدای مادر به خودم امدم و پاسخ او را دادم تعدادی از همسایه ها برای کمک به عالیه خانم امده بودند کاری نبود تا من انجامش دهم روی تخت چوبی حیاط نشسته بودم و به خانمهایی که هر کدام گوشه ای از کار را گرفته بودند نگاه می کردم از بیکاری و یک جا نشستن حوصله ام سر رفته بود و دوست داشتم در ان لحظه خانه خودمان بودم و رمانی را که از ژینوس گرفته بودم بخوان به خصوص که به جای حساس داستان رسیده بودم با اینکه هنوز ظهر نشده بود دلم از گرسنگی مالش رفت بوی زعفران و گلاب و برنجی که عطر خوشش در فضا پیچیده بود هوش و حواس از سرم برده بو د دعا می کردم زودتر کار پختن نذری تمام شود و ما به خانه برویم حوصله شلوغی و سرو صدا نداشتم در همان حال بودم که عالیه خانم به طرفم امد و با لبخند مهربانی یکبار دیگر حالم را پرسید تشکر کردم و چون دیگر چیزی برای گفتن نداشتم با لبخند نگاه کردم عالیه خانم با محبت نگاهی به من کرد و گفت : ببخشید الهه جون می دونم حوصله ات سر رفته عاطفه هم که نیست حسابی تنها مامدی قرار بود امروز نره دانشگاه نمی دونم چطور شد گفت میره زود هم برمیگرده والله به خدا دختر دست راست مادره خدا تو را برای مادرت نگه داره. با خجالت گفتم : خیلی ممنون اگه کاری هست بگبد انجام میدهم. عالیه خانم لبخندی زد و گفت ممنون عزیزم زحمتت می دم. و بعد از گفتن این حرف به طرف منصوره خانم یکی دیگر از همسایه ها که از او برای اندازه اب جوش نظر می خواست رفت . چند دقیقه بعد که اب جوش امد شنیدم عالیه خانم به مادر گفت امروز عرفان رو خونه نگه داشتم کمکم باشه . مادر لبخند زد و گفت : چرا سادات خانم ما که بودیم می گذاشتی بره دنبال کارش .عالیه خانم خنده ای کرد و گفت دیگه بلند کردن ظرفهای سنگین که کار ما نیست حوریه خانم پس پسر زاییدم کی به دردم بخوره؟ مادر خندید و گفت : زنده باشه ان شاء ا.. خدا حفظش کنه. عالیه خانم عرفان را صدا کرد و من از همان جایی که نشسته بودم او را دیدم که با تواضع و سری به زیر افکنده به حیاط امد و بعد به راهنمایی عالیه خانم لگن بزرگی را که برنج خیس کرده در ان بود بلند کرد و ان را روی دیگ اب جوش خم کرد با ریخته شدن برنج در دیگ زنها صلوات فرستادند پس از اتمام کار خطاب به مادرش گفت : اگر با من کاری ندارید یک سر تا بیرون می رود زود بر میگردد. عالیه خانم گفت: مادر نری یک موقع دیر کنی برنج لعاب داد باید گاز رو عوض کنیم. عرفان سرش را تکان داد و گفت : یک ربع خوبه؟ عالیه خانم با خنده گفت : اگه از اون یک ربع های یک ساعته نباشه اره .
عرفان لبخند زد و گفت : نه قول می دم. نگاه عالیه خانم به من افتاد و با خنده گفت : شاهد باش. به خودم امدم و متوجه شدم به ان دو خیره شده ام ناخوداگاه لبخندی بر لبانم نقش بست خودم را جمع و جور کردم و با خجالت سرم را پایین انداختم. چند دقیقه به کندی سپری شد و چون از وقتی که امده بودم صامت یک جا نشسته بودم بدنم خشک شده بود کش و قوسی به بدنم دادم و از جا بلند شدم تا خستگی کمرم ازبین برود که شنیدم عالیه خانم صدایم کرد و گفت : الهه جون دورت بگردم مادر برو اشپزخانه یک ظرف زعفرون گذاشتم رو جاظرفی بردار بیار . از جا بلند شدم و با دستپاچگی گفتم : چشم الان میارم . سپس برای انجام دادن خواسته عالیه خانم به طرف در هال رفتم برای وارد شدن به منزل دلهره داشتم با اینکه می دانستم کسی داخل منزل نیست اما از وارد شدن به انجا واهمه داشتم البته بارها برای شرکت در جلسه های روضه و سفره های نذری همراه مادر به منزل عالیه خانم امده بودم و به تمام زوایای خانه اشنا بودم می دانستم از در راهرو که وراد شوم هال و پذیرایی بزرگ و ال مانند خانه قرار دارد سمت راست هال دو در قرار داشت که در اول به اتاق عاطفه راه داشت که چند بار انجا را دیده بودم در دوم اتاق مشترک علی و عرفان بود و چون همیشه در ان بسته بود هیچ وقت داخل ان را ندیده بودم سمت چپ هال نیز به اتاق دیگر ره داشت که حدس می زدم متعلق به عالیه خانم و حاج مرتضی می باشد اشپزخانه نیز انتهای هال قرار داشت.با اینکه می دانستم کسی داخل منزل نیست با گفتن سلام وارد خانه شدم در وهله اول چشمم به یاعت دیواری اتاق افتاد و با خود حساب کردم که هنوز چهار ساعت به افطار مانده است پایین تر از ساعت تابلو فرش بزرگی قرار داشت که روی ان ایات شریفه وان یکاد نقش بسته بود سمت راست تابلو عکس بزرگ قاب شده عادل به دیوار بود نگاهی به عکس انداختم سالها ان عکس را روی دیوار منزل عالیه خانم دیده بودم اما هیچ وقت به ان دقت نکرده بودم عکس عادل شباهت زیادی به عرفان داشت بخصوص حالت چشمان و مشکی بودن موهایش شاید اگر کسی نمی دانست که حاج مرتضی پسر بزرگی داشته که شهید شده تصور می کرد ان عکس متعلق به عرفان است ابروان عادل نیز مانند عرفان پیوسته بود و خوب می دانستم که ان دو به پدرشان رفته اند در صورت که علی و عاطفه به عالیه خانم شباهت داشتند صدای کلیدی که به در کوچه خورد مرا که وسط هال ایستاده بودم و به عکس عادل چشم دوخته بودم به خود اورد به سرعت وارد اشپزخانه شدم از دیدن تمیزی انجا حظ کردم همه چیز مرتب و پاکیزه سر جای خودش بود میز بزرگ شش نفره ای وسط اشپزخانه بود کاسه های یکبار مصرف روی ان چیده شده بود و مشخص بود برای ریختن نذری است غیر از اشپزخانه سایر قسمتهای خانه هم به حدی تمیز و مرتب بود که انگار نه انگار انها همیشه مهمام به خانه شان رفت و امد می کند و این مشخص می کرد عالیه خانم چقدر تمیز و با سلیقه است.پارچ شیشه ای محتوی زعفران اب زده را برداشتم و از اشپزخانه خارج شدم در همان لحظه چشمم به عرفان افتاد که از در هال وارد شد . حسابی غافلگیر شدم مشخص بود او نیز از دیدن من جا خورده است حال کسی را داشتم که بی خبر وارد منزل کسی شده است به همین خاطر پارچ را جلویم گرفتم تا به او نشان بدهم علت ورود من به خانه شان اوردن ان ظرف بوده است. او کنار در مکث کرده بود و نم دانست چه باید بکند. به خاطرم رسید هنوز سلام نکرده ام و درست لحظه ای که لبانم برای گفتن سلام به او باز شد شنیدم که او هم به من سلام کرد کمی بعد هر دو با هم جواب سلام یکدیگر را هم زمان دادیم و همین باعث شد با وجود دلهره ای که داشتبم خنده ای بی هنگام روی لبانم بنشیند . سرم را پایین انداختم و شنیدم که گفت: ببخشید که سر زده وارد شدم نمی دانستم شما اینجا تشریف دارید. در صدایش خنده موج می زد با اینکه سرم پایین بود و او را نمی دیدم اما می دانستم لبخند به لب دارد اهسته به طرف در هال رفتم و در همان حال گفتم ببخشید ترساندمتان.راستش این حرف را از روی شیطنت به زبان اوردم تا به او بفهمانم که متوجه شده ام با دیدن من جا خورده است عرفان برای باز کردن راه خود را از جلوی در کنار کشید و در همان حال با لحنی که معلوم بود هنوز متوجه تیکه پرانی من شنده است گفت : خواهش می کنم. از شیطنتی که کرده بودم پشیمان شدم و با خودم گفتم : دیونه این چه حرفی بود که زدی . حالا پیش خودش چه فکری می کنه . نکنه بگه این دختره چقدر جلفه. همان طور که فکر می کردم به طرف عالیه خانم رفتم و پارچ را به طرف او گرفت تشکر کرد .و گفت : که خودم ان را داخل دیگ نذری بریزم و هر حاجتی که دارم از خدا بخواهم . نمی دانستم چه چیز را از خدا بخواهم گویی در ان لحظه هیچ چیز به ذهنم نمی رسید حتی ارزوی قبولی در درسهایم را که همیشه سر نماز از خدا میخواستم از یاد برده بودم در حالی که محتویات پارچ را کم کم داخل دیگ خالی می کردم دردل گفتم : خدایا منو به هرچی که میخوام و الان یادم نیست برسون. یک ساعت به افطار مانده که زیر دیگ را خاموش کردند تا کمی سرد شود همان موقع مادر از عالیه خانم اجازه خواست تا به منزل برویم و بساط افطار خودمان را اماده کنیم . عالیه خانم با اصرار از ماخواست تا پیش انها بمانیم وقتی مادر حسام و حمید را بهانه قرار داد عالیه خانم گفت : عرفان میره حمید و حسام رو میاره همین جا دور هم هستیم به خدا حاج مرتضی خیلی خوشحال میشه. مادر تشکر کرد و گفت : ما که نمک پروده ایم ان شائ ا... وقت دیگری مزاحمتون می شیم ممکنه مسعود و الهام بیان خونه نباشیم و پشت در بمونن . عالیه خانم خیلی اصرار کرد اما مادر ان را به وقت دیگری موکول کرد و پیش از رفتن به عالیه خانم گفت : اگر کار دیگه ای مونده میخواهید الهه بمونه کمک کنه. عالیه خانم نگاهی به من انداخت و گفت اگه بمونه قدمش سر چشمام دخترم خیلی زحمت کشیده خسته شده حالا دیگه نوبت عاطفه است کمی کار کنه. گفتم : شما لطف دارید من که کاری نکردم. .لبخندی زد و گفت : ان شاء ا.. بتونم تو عروسیت جبران کنم. با خجالت سرم را پایین انداختم و زیر لب تشکر کردم بعد از خداحافظی از عالیه خانم به خانه برگشتیم چون تازه زیر دیگ شعله زرد را خاموش کرده بودند عالیه خانم گفت نذری ما را بعد به خانه مان میفرستد. به خاطر ماه رمضان فشار درسها کمتر شده بود و این فرصتی بود تا با خیال راحت کارهای عقب افتاده ام را انجام دهم می دانستم به محض خاتمه این ماه درسها و بدتر از ان امتحانات مانند قوم مغول هجوم بیرحمانه خود را اغاز خواهند کرد. کم کم به شبهای احیا نزدیک می شدیم هرسال برای برگزاری مراسم احیا به مسجد محل می رفتیم البته فقط شبهای نوزدهم و بیستم و سوم زیرا شب بیست و یکم حارج مرتضی در منزلش احیا می گرفت و ما هر سال انجا می رفتیم . شب نوزدهم از راه رسید با اینکه از سر ظهر تا نزدیک غروب خوابیده بودم تا بتوانم بیخوابی شب را تحمل کنم اما باز هم احساس خستگی می کردم و بعید می دیدم بتوانم تا سحر بیدار بمانم چند ساعتی بود که افطار کرده بودیم ساعت نه شب بود و وقت ان بود تا به مسجد برویم . زودتر حاضر شدم و منتظر ماندم مادر نیز اماده شود همان طور که روی مبل نشسته بودم و چرت می زدم صدای مادر را شنیدم که گفت : الهه برای چادرت کش دوختم تا راحت تر اونو سر کنی . بدون اینکه چیزی بگویم سرم را تکان دادم و خمیازه کشیدم حسام که مشغول مرتب کردن برگه های درس اش بود نگاهی به من انداخت و گفت : حالا خوبه دو ساعت خوابیده بودی . ان قدر بی حال و کسل بودم که حوصله حرف زدن نداشتم بنابراین چیزی نگفتم و سرم را به تکیه گاه مبل گذاشتم حمید از اتاقش بیرون امد در دستش کتابی بود با لبخند نگاهی به من کرد سپس خطاب به حسام گفت : هنوز نرفتی ؟ حسام گفت : هنوز دیر نشده تو هم میای؟ حمید پاسخ داد : اره یک دو ساعت دیگه میام مسجد . سپس نگاهی به من انداخت و گفت : الهه خوابت میاد؟ سرم را تکان دادم و گفتم : خیلی . حمید لبخند زد و گفت : مگه ظهر نخوابیدی ؟ گفتم : چرا شاید اگه نمی خوابیدم بهتر بود چون کسل شدم. مادر گفت : دیدی بهت گفتم خواب خواب میاره حالا عیب نداره یکی دو ساعت دیگه سرحال میشی.
به دست چشمانم را مالیدم و گفتم : اگه بتونم تا دو ساعت دیگه طاقت بیارم خوبه . حسام گفت: میخوای سرحال بشی ؟ نگاهش کردم تا راه حلش را بگوید. حسام گفت: بلندشو چند مشت اب سرد به صورتت بزن تا حالت جا بیاد . پیشنهادش چنگی به دل نمی زد چون تازه وضو گرفته بودم و هنوز سردی اب روی پوستم باقی مانده بود مادر اماده شده بود و در حالی که کیف و جانماز و قرانش را به دست گرفته بود گفت : خوب بچه ها ما دیگه می ریم حسام جان وقتی خواستی بری سماور را خاموش کن چون ممکنه تا برگردیم ابش خشک بشه . سپس نگاهی به من کرد و در حالی که چادرم را به طرفم می گرفت گفت : الهه پاشو بریم . بلند شدم و چادر را از مادر گرفتم و بعد از خداحافظی از حسام و حمید از اتاق خارج شدم به محض اینکه در کوچه را باز کردم چشمم به افسانه و مادر افتاد که نزدیک منزلمان رسیده بودند با دیدن افسانه خواب از سرم پرید وقتی فهمیدم که انها نیز به مسجد می ایند خیلی خوشحال شدم زیرا با وجود افسانه کمتر حوصله ام سر می رفت اعظم خانم مادر افسانه بعد از احوالپرسی از مادر خواست تا اجاق و کفگیر بزرگی را که برای پختن نذری از ان استفاده می کردیم قرض بگیرد و گفت که برای فردا افطار اش نذری دارد مادر و اعظم خانم برای اوردن کفگیر و اجاق گاز به یزر زمین رفتند من و افاسنه کنار در کوچه منتظر شدیم و در همان حال با هم صحبت می کردیم. چند دقیقه بعد در تاریک و روشن کوچه متوجه شدم کسی به طرف منزلمان می اید همان طور که با افسانه حرف می زدم نگاهی گذرا به اوانداختم و به نظرم رسید اشناست همین که نزدیکتر رسید فهمیدم حدسم درست است عرفان بود . او را از طرز راه رفتنش شناختم مثل همیشه با طمانینه ولی محکم گام بر می داشت صدای فدمهایش در سکوت کوچه می پیچید سایه بلند او زیر نور چراغ برق روی زمین افتاده بود و اندامش را تنومند تر نشان می داد هر چه نزدیک تر می شد و لوله ای در جانم می افتاد خیلی دوست داشتم خودم را پنهام کنم خجالت می کشیدم مرا با چادر ببیند افسانه از نگاه خیره من به طرف او برگشت و اهسته پرسید : کیه ؟ زیر لب گفتم : عرفان.
لحظه ای بعد نزدیک ما رسید من و افسانه در سایه در ایستاده بودیم و تاریکی مانع از دیده شدنمان می شد به عکس ما او در معرض دید قرار داشت و نور چراغ تمام هیکلش را روشن کرده بود بلوز و شلوار مشکی رنگی به تن داشت که فوق العاده جذابش کرده بود با وجود تاریکی هوا چهره اش جلوی چشمانم نقش بست چشمان ممشکی ، ابروان بلند و پیوسته موهای مجعد مشکی و ریش و سیبیل منظم و مشکی به رنگ پر کلاغ.تاریکی مانع از دیده شدن ما می شد عرفان وقتی به ما رسید گفت : سلام حاج خانم. فهمیدم او مرا با مادر اشتباه گرفته چون هیچ وقت مرا با چادر ندیده بود از طرفی خنده ام گرفته بود و از یک طرف دیگر حالک گرفته شده بود که چادر این قدر سنم را بالا نشان داده بود که او مرا با مادر اشتباه گرفته است . پاسخ سلامش را دادم واضح بود عرفان با شنیدن صدای من جا خورد و گفت : ببخشید الهه خانم نشناختموتون حالتون خوبه . با شنیدن نامم از زبان او چنان اشوبی در وجودم افتاد که حد نداشت زیرا تا ان لحظه سابقه نداشت مرا به نام بخواند و همیشه مرا خانم سعیدی صدا می کرد خیلی سعی کردم بر خود مسلط باشم ولی با تمام تلاشم زمانی که به احوالپرسی او پاسخ می دادم صدایم می لرزید با وجودی که من و افسانه در تاریکی قرار داشتیم و به طور مشخص دیده نمی شدیم اما عرفان سرش را زیر انداخت و گفت : اقا حسام تشریف دارند؟ گفتم : بله الان صداشون می کنم . و به سرعت داخل منزل شدم افسانه هم به دنبال من داخل حیاط شد و جلوی زیر زمین ایستاد به او گفتم زود بر می گردم و به طرف اتاق رفتم وقتی داخل شدم حسام را دیدم که فنجانی چای در دست دارد و مشغول تماشای مراسم عزاداری است که از تلویزیون پخش می شد با شتابی که برای وارد شدن به اتاق داشتم توجه او به سویم جلب شد و نگاه عمیقی به سراپایم انداخت فکر کردم باز میخواهد ایرادی از سرو وضعم بگیرد اما برخلاف تصورم گفت : الهه چقدر چادر بهت می اد. از تعریفش متعجب شدم زیرا کم پیش می امد ظاهرم مورد رضایت او قرار بگیرد با خودم گفتم به این وسیله میخواهد سرم را شیره بمالد تا از این به بعد
چادر سر کنم . به رویم نیاوردم که چه شنیده ام و در عوض با لحنی تند و شتاب زده گفتم: عرفان دم در کارت داره. پرسید : عزیز کجاست؟ با اعظم خانم رفته زیر زمین تا اجاق گاز رو به اون بده فردا نذری دارن. حسام تلویزیون را خاموش کرد و تسبیح و کتش را برداشت قبل از او از اتاق خارج شدم چشمم به مادر و اعظم خانم افتاد که سر اجاق را گرفته بودند و به کمک هم ان را از پله ها بالا می اوردند افسانه میخواست برای کمک کردن به ان دو برود که حسام با گفتن یا الله از اتاق خارج شد افسانه رویش را کیپ گرفت و سلام کرد حسام خیلی متین و سنگین پاسخ او را داد و با دیدن مادر و اعظم خانم کتش را به من داد و برای کمک کردن جلو رفت اجاق را گرفت و با وجود اصرار اعظم خانم که نمی خواست به او زحمت بدهد گفت : ان را تا جلوی در منزلشان می برد پس از رفتن حسام مادر و اعظم خانم زیر شیر حیاط دستهایشان را شستند و همگی از منزل بیرون رفتیم همان لحظه متجوه شدم کت حسام در دستم مانده و او فراموش کرده است ان را با خود ببرد مانده بودم که ایا کت را در خانه بگذارم و یا ان را با خود ببرم مادر گفت : ممکن است حسام را جلوی در مسجد ببینیم و کتش را به او بدهیم سرکوچه اعظم خانم به مادر گفت که برای گذاشتن کفگیر به نزلشان می رود و زود برمی گردد و خواست افسانه را همراه خود به مسجد ببریم.فاصله منزل ما تا مسجد یک خیابان بود اما خانه اعظم خانم درست داخل کوچه مسجد بود و می دانستم تا جایی برای نشستن پیدا کنیم او خود را می رساند. کت حسام در دستم سنگینی می کرد و مانع از این می شد بتوانم چادرم را جمع کنم دسته های چادر زیر پایم می رفت چند بار نزدیک بود زمین بخورم مادر مرتب تذکر می داد چادرم را جمع کنم می خواستم اینکار را بکنم ولی نمی شد زیر لب غر زدم : خوب چه کار کنم گیر می کنه من که گفتم بلد نیستم چادر جمع کنم تازه اقا حسام توقع داره چادر بشم. البته من نیز تقصیری نداشتم زیرا چادر برایم بلند بود ان را الهام برایم دوخته بود زمانی که میخواست چاد را اندازه بزند گفته بودم که پایم را بلند کنم تا چادر را اندازه کفش پاشنه دار ببرد ان زمان این فکر را نکردم که جز برای مهمانی رفتن کفش پاشنه بلند پایم نمی کنم. عاقبت به مسجد رسیدیم همانطور که فکر می کردم حسام را جلوی در مسجد منتظر خودمان دیدم . عرفان هم کنارش ایستاده بود زمانی که نزدیک حسام شدیم او با ما فاصله گرفت کت را به او دادم حسام ان را گرفت و گفت که چادرم را جلو بکشم از حرص دندانهایم را به هم فشردم و با لجبازی گفتم : چیه موهام پیداست ؟ حسام نگاه تندی به من انداخت ولی چیزی نگفت من نیز با اخم به طرف افسانه رفتم و همراه او داخل مسجد شدیم برخلاف تصورم مسجد شلوغ بود مادر جلوتر از ما بود و نمی دانستم برای چه به اطراف نگاه می کند جا برای نشستن زیاد بود حدسم زدم برای پیدا کردن دوستی یا اشنایی به این طرف و ان طرف نگاه می کند افسانه پشت سر من بود صدایش را شنیدم که در حال احوالپرسی با کسی بود برنگشتم تا ببینم با چه کسی صحبت می کند حوصله سلام و احوالپرسی نداشتم ساکت و صامت پشت مادر ایستاده بود م و برای اینکه چشمم به اشنایی نخورد به جایی نگاه نمی کردم در حالی که جز سیاهی چادر مادر چیزی نمی دیدم بی صبرانه منتظر بودم تا او جایی را برای نشستن پیدا کند در همان حال صدای او را شنیدم که با کسی احوالپرسی می کرد برکشت و به من و افسانه گفت : بچه ها بیایید.جلو رفتم و عالیه خانم را دیدم که در حال باز کردن جا برای ما می باشد. برگشتم تا این موضوع را به افسانه بگویم دیدم خودش زودتر از من متوجه شده است و با سر به عاطفه و عروس بردارش خوش و بش می کند عالیه خانم مادر را کنارش جا داد من نیز به او سلام کردم با لبخند جوابم را داد و دستم را گرفت صورتش را برای روبوسی جلو اورد از کارش کمی تعجب کردم زیرا او را صبح همان روز دیده بودم و به نظرم جایی برای روبوسی و این همه تحویل گرفتن نبود عالیه خانم و افسانه را هم بوسید و هر دو درست روبروی او و کنار عاطفه و معصومه ، عروس برادرش نشستیم . خیلی معذب بودم و دوست داشتم جایم را تغییر بدهم زیرا هر گاه سرم را بلند می کردم نگاه عالیه خانم را متوجه خود می دیدم از طرفی چون عاطفه کنارم نشسته بود نم یتوانستم به راحتی با افسانه حرف بزنم . برخلاف من افسانه از جایش بسیار راضی بود زیرا وقتی به او گفتم جایمان را تغییر بدهیم گفت : بهترین جا نشسته ایم با اینکه این درست مخالف نظر من بود ولی چیزی نگفتم. چند دقیقه بعد اعظم خانم از راه رسید و کنار ماد رنشست. هنوز مراسم شروع نشده بود اعظم خانم با مادر صحبت می کرد و مشخص بود در مورد مقدار نخود و لوبیای اش نذری روز بعد صحبت می کننند افسانه قرانی را که با خود اورده بود از کیفش بیرون اورد سرش را جلو اورد و گفت : الهه بیا تا دعای جوشن کبیر رو نخونده سوره عنکبوت و دخان را بخوانیم. سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و شروع کردیم به خواندن . قرائت افسانه از من خیلی بهتر بود و قران را خیلی سلیس و روان می خواند به همین خاطر خیلی زودتر از من صفحات را تمام کرد و مجبور بود برای اینکه به او برسم صبر کند. هر دو سوره را خواندیم ولی هنوز مراسم شروع نشده بود کم کم خستگی بر من غالب می شد و دعا می کردم زودتر مراسم شروع .عاقبت از بلند گوی مسجد اعلام شد که دعای جوشن کبیر شروع می شود ابتدای دعا من نیز ار وری کتاب مفاتیح که جلوی افسانه باز بود دعا را میخواندم ولی از بس که سرم را خم کرده بودم گردنم درد گرفته بود و چشمانم سیاهی می ذفن صاف نشستم و ترجیح دادم فقط قسمتهای اخر دعا را با جمعیت تکرار کنم فضای مسجد گرم بود و همین باعث خواب الودگی ام می شد پس از چند خمیازه که به طور پنهای زیر چادر کشیدم با اشاره به مادر بیرون رفتم و به صورتم اب زدم اما فقط چند لحظه خواب از سرم پرید و به محض خشک شدن صورتم باز هم وسوسه خواب وجودم را فرا گرفت با وجودی که مقاومت می کردم ولی کم کم پلکهایم سنگین می شد صدای گرم و موزون مداحی که مشغول خواندن دعا بود چون لالایی خواب آلودگی ام را بیشتر می کرد . حسرت خواب چنان به وجودم افتاده بود که دوست داشتم همان جا دراز بکشم و برای چند لحظه چشمانم را روی هم بگذارم به اطرافم نگاهی انداختم بعضی با چه شور و شوقی مشغول دعا و نیایش بودند و سعی داشتند از این فرصتهای ارزمشند بهترین نتیجه را بگیرند اهی از سر حسرت کشیدم و ارزو کردم ای کاش من نیز چنین خلوص و ایمانی داشتم و خواب چون شیطان در وجودم رخنه نمی کرد و می توانستم بهره ای از این شب پر فیض ببرم با سقلمه ای که افسانه به پهلویم زد به خود امدم و همراه با او تکرار کردم : «الغوث الغوث خلصنا من نار یارب »ان قدر خواب الود و در حال چرت بودم که نفهمید چطور قران سر گرفتم فقط به خاطر دارم چادر ار روی سرم کشیده بودم و در حالی که چشمانم را بسته بود با دست قران کوچکی را که ماد ر داده بود روی سرم نگه داشته بودم و لذت خواب را با تمام وجود احساس می کردم گه گاهی هم زمانی که می رفت تا سرم به طرفی خم شود تکانی میخوردم و چرتم پاره می شد ان موقع از زیر چادر نگاه نمی کردم تا ببینم کسی متوجه من شده است یا نه وقتی می دیدم هر کس مشغول دعا و راز و نیاز است و توجهی به دیگران ندارد از خودم شرمنده می شدم و سعی می کردم با توجه بیشتری موقعیت را درک کنم اما گویی خواب لعنتی نم یخواست دست از سرم بردارد. مراسن تمام شد بعد از دعا و سلام جمعیت بلند شدند تا از مسجد خارج شوند قرار شد کمی صبر کنیم تا مسجد خلوت تر شود و از هجوم جمعیت جلوی در خورجی کاسته شود ولی من که دیگر طاقت نشستن نداشتم از جا بلند شدم و اهسته زیر گوش مادر گفتم : جلوی در می ایستم تا شما بیایید افسانه نیز با من همراه شد همین که هوای بیرون به صورتم خورد خواب از سرم پرید راهروی قسمت زنانه تنگ بود و برای اینکه مزاحم خروج بقیه نباشیم به حیاط رفتیم و جلوی در قسمت زنانه ایستادیم . وقتی کمی خلوت تر شد مردها از در کناری خارج شدند.افسانه گفت: بدجایی ایستادیم. الان دداشت بیاد ناراحت میشه.از افسانه رودربایستی نداشتم اما از اینکه همه عالم می دانستند زبان حسامبرای من دراز است حرصم گرفت . آهسته زیر لب گفتم: به جهنم که ناراحت میشه الکی که نایستادم.
افسانه اصرار کرد به قسمت زنانه برگردیم اما من قبول نکردم و گفتم الان مادرهایمان می ایند در همین گیرو دار عرفان را دیدم که از قسمت مردانه خارج شد تا چشمش به ما افتاد دستی به موهایش کشید مشخص بود خیلی معذب شده است فهمیدم علت حضور من و افسانه در ان مکان است افسانه پشت به در قسمت مردانه و جلوی روی من ایستاده بود و رویش را سفت گرفته بود اما من که به نظرم دلیل موجهی برا یایستادن در انجا داشتم خیلی آسوده و راحت به مردهایی که از در خارج می شدند نگاه کردم زیر چشمی عرفان را هم می پاییدم . مثل مرغ سرکنده بال بال می زد و این طرف و ان طرف می رفت دست اخر طاقت نیاود و در حالی که به ما نزدیک می شد خیلی ارام ولی امرانه گفت : اینجا خوب نیست ایستاده اید خواهش می کنم بروید داخل . و در همان حال به قسمت زنانه اشاره کرد.
افسانه دیگر صبر نکرد تا نظر مرا بداند و بدون اینکه حتی نگاهی به پشت سرش بیاندازد داخل قسمت زنانه شد . من نیز چاره ای جز رفتن به دنبال او نداشتم اما عجیب احساس کنفی می کردم بی شک حق با او بود و ما جای خوبی برای ایستادن انتخاب نکرده بودیم ولی در ان لحظه پذیرفتن این حرف برایم سنگین بود کارد می زدند خونم در نمی امد زیرا انتظار دستور دادن او را نداشتم به حدی حالم گرفته شده بود که دلم میخواست گریه کنم شاید اگر این اتفاق پیش از امدن به مسجد افتاده بود تمام مراسم احیا زار زار گریه می کردم بدتر از همه احساس می کردم جلو افسانه حسابی خیط شده ام تمام بدبختی ام را تقصیر حسام می دانستم چون اگر این قدر به من گیر نمی داد دیگران برایم شاخ نمی شدند بله بی شک تقصر حسام بود از ذلیلی خودم نفرت پیدا کرده بودم دلم میخواست آقا بالاسری مثل حسام نداشتم ان وقت راست و مستقیم توی چشمان عرفان نگاه می کردم و به او می گفتم به شما ربطی ندارد ما کجا ایستاده ایم.اما این فقط در ذهن ذلیل و تو سری خورم میچرخید و خوب می دانستم جرات چنین کاری را نداشته و نخواهم داشت . وقتی افسانه را دیدم رنگش به وضوح پریده بود فکر می کن رنگ من بدتر از او بود که بعد از دیدنم چیزی نگفت هر دو ساکت و متفکر در راهروی تنگ قسمت زنانه منتظر امدن مادرهایمان شدیم. چند لحظه بهد ان دو بیخیال و بی خبر از انچه اتفاق افتاده بود گپ زنان بیرون امدند و علت تاخیر خود را گم شدن کفش اعظم خانم عنوان کردند.
وقتی به خانه رسیدیم به بهانه خستگی رفتم تا بخوابم هرچه مادر اصرار کرد برای خوردن سحری بروم به او گفتم که سیرم و اشتها ندارم بارها و بارها صحنه جلوی مسجد را در ذهنم مجسم کردم شاید مسئله ان چنان که فکر می کردم نبود و تذکر او به جا و دوستانه بود. شاید اگر حسام مرا انجا می دید خیلی بدتر رفتار می کرد . اما مسئله در ذهنم چنان بزرگ شده بود که فکر می کردم به من توهین شده است و او حق نداشت چنین حرفی به من بزند. به هر صورت تا چند روز پیش خودم درگیر این مسئله بودم و به خاطر همین موضوع حتی شب بیست و یکم به بهانه سردرد خانه ماندن و برای احیا به منزلشان نرفتم . از ان پس سعی کردم کمتر به عرفان فکر کنم زیرا نمی خواستم بعد از حسام اسیر دیگری شوم.

sorna
04-04-2012, 11:02 AM
روزها ازپی هم می گذشت.دراین مدت روزبه روز با ژینوس صمیمی ترمی شدم. البته دوستیمان هنوزدرحد محیط مدرسه بود. ژینوس بارها ازمن دعوت کرد به خانه شان بروم، ولی من آن را به بعد موکول می کردم. یک روز وقتی خیلی اصرارکرد واقعیت را به او گفتم که خانواده ام اجازه نمی دهند به منزل دوستانم بروم. موقعی که این موضوع را به ژینوس توضیح می دادم درچهره اش خواندم که تعجب کرده است. شاید پیش خودش می گفت اینها دیگرچه جورآدمهایی هستند. افسانه چندباردررابطه با او به من هشدارداد تا کمتر با او بگردم، ولی من تذکرهای او را به حساب حسادتش می گذاشتم زیرا چیز بدی درژینوس نمی دیدم که بخواهم ازاو دوری کنم.
اودخترشادی بود وکمی هم شیطنت داشت،اما این نمی توانست دلیل بربدی اوباشد. رابطه ام با افسانه کماکان مانند گذشته بود و همیشه با او به مدرسه رفت وآمد میکردم، ولی او نسبت به ژینوس خیلی حساس بود و گاهی اوقات که با اومی گشتم خودش را کنارمی کشید واین در حالی بود که دوستی با ژینوس برایم جذابیت بیشتری داشت. هر روز که می گذشت بیشترازاو و طرز فکرش خوشم می آمد. نگرش به خصوصی نسبت به زندگی داشت که مجذوبم می کرد. حس می کردم افکارش به من خیلی نزدیک است. با اینکه هنوز آنقدر با هم یکی نشده بود یم که از خانواده اش برایم صحبت کند،اما در قالب حرفهایی که میزد متوجه شدم مشکلات بزرگی درزندگی اش دارد و برایم عجیب بود چطورهمیشه شاداست. این روحیه قوی تائیر خوبی روی کسانی که با او دوست بودند می گذاشت ازجمله خود من.
زیرا خیلی پیش آمده بود که ازفشارها وحساسیتهای به جا ونابجای حسام ناراحت بودم اما او با شوخیها و سربه سرگذاشتنهایش مرا ازآن حال خارج می کرد. ژینوس تا مرا ناراحت وگرفته می دید با خنده می گفت: «ازمن بدبخت ترتودنیا نیست،اما ببین چه بی خیالم. مگه چقدر میخواهی زندگی کنی که سرمسائل جزئی سگرمه هات روتوهم می کشی.» وقتی اینطورصحبت می کرد باخودم فکرمی کردم ژینوس راست می گه من که تا آخر عمرنمی خواهم با حسام زندگی کنم. پس چرا باید زندگی را به خودم زهرکنم. کلامش نفوذعجیبی درمن داشت وحرفهایش درذهنم ضبط می شد.یک بار با او ودیگردوستانم سرتساوی حقوق مرد و زن بحث می کردیم. ژینوس عقاید جالبی داشت که پس ازصحبتهای او به فکر فرو رفتم. او میگفت: «در جامعه حرف ازپیشرفت فرهنگ ومساوی بودن حقوق زن و مرد است، اما درعمل مردها حقی برای زنها قائل نیستند وآنها را درچهارچوب زندگی اسیروبرده می پندارند.» بعضی ازدوستانم به این گفته اعتراض می کردند،اما من یکی با اوموافق بودم زیرا هیچ حقی برای خودم نمی دیدم. سختگیریهای حسام که بیشترشان هم بی مورد واز روی تعصب شدیدش بود احساس اسیربودن به من میداد به خصوص که خانواده ام نیز طرف او را گرفته بودند وحق را جانب اومی دانستند انگار نه انگار که من نیزدرآن خانه زندگی می کنم وحداقل سهم من درآن خانه این است که ازنظر روحی تامین باشم. برای من شادی محدود بود. اگرزمانی حسام می دید که خیلی خوشحالم با نگاهی مشکوک به دنبال علت خوشی من می گشت وآنقدرسربه سرم می گذاشت تا اشک مرا دربیاورد و آن وقت بود که خیالش راحت می شد. رفت وآمد با دوستانم که به کلی غدغن بود، گوش کردن موسیقی ازجمله گناهان کبیره بود، پوشیدن روسری رنگی ممنوع بود زیرا ممکن بود جلب نظرکنم. پوشیدن دامن که واویلا، کفرمحض بود، حتی پوشیدن بلوزآستین کوتاه ممنوع بود زیرا عقیده داشت نمی توانم خودم را جمع کنم. جواب دادن به تلفن فقط زمانی که احدی غیرازمن منزل نبود مجازبود درغیراینصورت سروصدایش را نمیشد جمع کرد. شاید این چیزها به نظر بعضی واقعاً مسخره می آمد،اما حقیقت درمورد من این گونه بود. اززندگی تکراری و یک نواختی که در اطرافم جریان داشت خسته شده بودم ودلم لحظه ای آزادی می طلبید. آزاد بودن ازهرقید وشرطی، ژینوس درچنین مواقعی دری بازبرای تنهاییهایم بود،درصورتی که خودش دردنیایی ازمشکلات غوطه وربود.
یک روز دیرتراز همیشه به کلاس آمد و برگه ای را که ازطرف دفتر برای توجیه تاخیر وروداز ناظم گرفته بود به طرف دبیرمان برد و بدون کلمه ای آرام و سر به زیر به طرف نیمکتش که دومیز عقبتر ازمن بود رفت. به محض اینکه دیدمش احساس کردم مثل همیشه نیست. برگشتم و او را نگاه کردم که مغموم وافسرده به کتاب باز پیش رویش خیره شده است، ولی مشخص بود فقط نگاه میکند وحواسش جای دیگریست. کلاس که تمام شد به طرفش رفتم. آنقدردرخودش بود که متوجه خوردن زنگ نشد. دستم را روی شانه اش گذاشتم و کنارگوشش گفتم:«ژینوس»
به خودش آمد و سرش را به طرفم چرخاند ونگاهم کرد. غم درچشمانش موج می زد. برایم باورش مشکل بود زیرا درمدت دوستیمان که تقریباً دوماه می شد هرگز او را چنین ندیده بودم. گفتم:«چیزی شده؟»
با این حرف من توجه سمیه، یکی ازدوستان مشترکمان، به ما جلب شد اونیز نگاهی به ژینوس انداخت سپس به من نگاهی کرد و با اشاره گفت چی شده؟ شانه هایم را بالا انداختم. ژینوس آرنجهایش را روی میزگذاشت وسرش را به آن تکیه داد وخطاب به من وسمیه گفت:« بچه ها تنهام بزارین.»
سمیه کتابهایش را جمع کرد و بدون کلمه ای ما را ترک کرد، ولی من دلم نیامد او را به آن حال بگذارم، زیرا چندبار وضع مشابهی برای خودم پیش آمده بود که با حرفهای او ازآن حال خارج شده بودم. صبرکردم بچه ها کلاس را ترک کنند سپس کنارش نشستم و گفتم:«ژینوس اگه فکرمی کنی باحرف زدن کمی سبک می شی من حاضرم حرفهاتوگوش کنم.»
نگاهم کرد. لبخندغمگینی برلبش نقش بست وگفت:«حالا نوبت منه تا دلداریم بدی؟»
دستم را روی شانه اش گذاشتم وگفتم:«اگه من روقبول داشته باشی.»
لبخندی زدوگفت:«چراکه نه.»
«خوب شروع کن باید بدونم درچه مورد باید دلداریت بدم.» وبا شوخی ادامه دادم:«چیه؟ نکنه کشتیهایت غرق شده معشوقت هم تو اون بوده.»
ولی معلوم بود حوصله ندارد.لحظه ای سکوت بینمان بر قرار شد سپس به حرف آمد و گفت:«از کجا برات بگم.» و باز سکوت کرد و پس از لحظه ای ادامه داد:«ولش کن بزار از آخرش بگم، چون حوصله ندارم حرف کابوسی رو بزنم که هر روز برای خودم تکرار می کنم.»
چیزی نمی گفتم تا خودش هرچه دوست دارد بگوید.
پس ازمکثی طولانی گفت:« شاید باید اینو قبلاً بهت میگفتم،باید بدونی دوسال پیش پدرومادرم از هم جدا شدند.»
لبانم را به هم فشاردادم تا مبادا آهی که ازدلم برآمده بود ازمیان آنها خارج شود. نمیدانستم این جور مواقع چه واکنشی باید نشان دهم و یا چه باید میگفتم. جای گفتن تبریک وتسلیت هم نبود. گنگ وگیج فقط سکوت
کردم واو بدون اینکه حتی به من که درمانده به دنبال واکنشی بودم نگاه کند ادامه داد:«ازاولش هم باهم خوب نبودند. تا یادم میادهمیشه جروبحث و دعوا داشتند. گاهی اوقات می موندم، اوناکه اینقدرازهم بدشون میومد چرا این همه مدت باهم زندگی کردن. یک بارازمادرم همین رو پرسیدم واون گفت: به خاطرتو. خودم خوب میدونم من بهانه بودم. مادرم مجبوربود پدرم را تحمل کند، چون اگرپیش ازمرگ پدربزرگم ازپدرجدا می شد مثل حالا
ارث ومیراثی به اونمی رسید که هوس زندگی خارج به سرش بزنه.»
ناخودآگاه ازدهنم پرید:« به تنهایی؟»
پوزخند ژینوس این معنی راداشت که سوال بی ربطی کرده ام،اما وقتی جواب داد متوجه معنی آن پوزخند شدم.«یکسال بعد ازجدا شدن ازپدرم با کس دیگری ازدواج کرد. با یک بچه که پنج سال ازخودش کوچیکتره.»
خوب بود ژینوس به من نگاه نمیکرد،چون چشمانم ازحیرت گرد شده بود.تا آن موقع فکرنمیکردم چنین زندگیهایی دراطرافم وجود داشته باشد.
با صدایی که ازشدت تاثر گرفته بود گفتم:« تو با پدرت زندگی میکنی؟»
سرش را تکان داد وگفت:«آره،البته اگه بگی اسمش زندگیه. اونکه فقط فکرخودشه. ازقرارمعلوم چند وقت دیگه میخواد دخترعموی بیوه اش روعقد کنه.»
«برای این ناراحتی؟»
«نه من که آن قدر بی منطق نیستم بخوام اونو از حقی که شاید هم استحاقش رو نداشته باشه منع کنم، اما از جای دیگه حالم گرفته.»
رویم نمی شد مثل باز پرس از او سوال کنم بنابرین صبر کردم تا خودش لب باز کند.
«مادر هفته دیگه می ره.»
با نگرانی گفتم:«کجا؟»
«دانمارک. قراره برای همیشه اونجا زندگی کنه.»
لبم را به دندان گزیدم و چون چیزی برای گفتن نداشتم سکوت کردم.
«با اینکه هر چند وقت یک بار می دیدمش، ولی به همین هم راضی بودم. بعد از رفتن او خیلی تنها می شم. او منو بیشتر از پدر می فهمد. دست کم گوشی داست تا برایش حرف بزنم درحالی که با پدر هفتهای دو کلمه هم حرف نمی زنم چون شبا وقتی من خوابم خونه میاد و صبحها هم وقتی اون خوابه من میام مدرسه.»
آن قدر غمگین بود که حال من نیز گرفته شد. دلم برایش سوخت. می دانستم نمی توانم در این رابطه کاری برایش انجام دهم. کمترین کاری که می توانستم بکنم این بود که خودم را در غمش شریک بدانم تا به این وسیله کمتر احساس تنهایی کند.
کتاب جلوی رویش را بستم و دستش را گرفتم تا برای هواخوری به حیاط برویم. درهمین موقع زنگ خورد و ما سر جایمان نشستیم. در تمام طول دو زنگ باقی مانده من نیز مثل او مغموم و ناراحت بودم. فردای آن روز وقتی ژینوس به مدرسه آمد ار ناراحتی روز گذشته خبری نبود و درست مانند قبل شاد و سرحال بود به طوری که یک لحظه شک کردم مبادا او داستانی تخیلی از زندگی اش ساخته تا مرا سر کار بگذارد. به هر حال این نیز از خصوصیات اخلاقی او بود که غم را زیاد به خود راه نمی داد.

sorna
04-04-2012, 11:03 AM
دوستی با ژینوس کم کم تحولاتی درمن پدیدآورد که خودم ازبروزآن تغییرات راضی بودم. ازجمله اینکه دیگرمثل برده هرچه که حسام می گفت انجام نمی دادم وبا چیزی که باب میلم نبود مخالفت می کردم. عقیده داشتم که ازحق خودم دفاع می کنم. از طرفی اونیز کوتاه نمی آمدو همین باعث شده بود مرتب باهم درجنگ ودعوا باشیم که البته بیشتراوقات تقصیر من بود زیرا جوابش را می دادم واو راعصبانی می کردم. به عکس حسام،حمید خیلی منطقی وآرام بود وگاهی به پشتیبانی ازمن با حسام
صحبت می کرد وازاومی خواست کمترسربه سرمن بگذارد. ازآنطرف مادرو بعضی اوقات الهام مرا نصیحت می کردند که کمی عاقلانه تررفتارکنم وکاری نکنم که حسام را ناراحت کنم.
یکروزفراموش کرده بودم کاستی را که ازژینوس گرفته بودم ومخفیانه آنرا گوش میکردم ازداخل ضبط صوت بردارم. عصرهمانروزحسام آنرا دید وزمانیکه فهمید نوارمجازنیست آنرا شکست. وقتی
خرده های شکسته کاست را دیدم جیغ وفریاد راه انداختم وبرای نخستین باربه حسام توهین کردم. همین باعث شد سیلی محکمی ازاوبخورم که البته از رو نرفتم وچنان کولی بازی درآوردم که حمید را که همان لحظه ازبیرون رسیده بود به جان حسام انداختم.
وقتی حمید سررسید وفهمید که حسام نوارکاستم را شکسته وبه صورتم سیلی زده با ناراحتی به حسام گفت:«بابا شورش رو درآوردی. این چه بساطیه راه انداختی!»
حسام که هنوز آرام نشده بود وباعصبانیت نفسهای عمیق می کشید گفت: « داداش به قیافه مظلومش نگاه نکنی. من این جونور رو خوب میشناسم. یک چک خورده قشقرق راه انداخته.»
حسام تاحدودی درست میگفت. ازقصد وبرای اینکه به حمید بفهمانم ازجانب حسام به من خیلی ظلم شده تکه های شکسته کاست راجلویم گذاشته بودم ومانند پدرازدست داده ها زارمیزدم. حسابم درست ازآب درآمد چون حمید نگاهی به من انداخت وباعصبانیت گفت:«یعنی چی،توکدوم مرام مردونگیه که دست روضعیف ترازخودت بلند کنی.»
حسام سکوت کرد،نه برای اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشد،دلیلش این بود که نمیخواست جواب حمید را بدهد.
حمید وقتی سکوت حسام را دید آرامترشد ودر حالی که دستی به صورتش میکشید خطاب به من گفت: «توهم بلندشو،مگه چی شده.صدات ده تاخونه اونورترمیره.»
باگریه گفتم:«نواردوستم روشکسته. انشاءالله دستش بشکنه.»
حمید با ناراحتی گفت:«بس کن دیگه. آسمون به زمین که نرسیده. نواردوستت شکسته خسارتش رو بده.»
این راگفت وبه طرف اتاقش رفت. حسام هم نگاه غضبناکی به من انداخت وازاتاق خارج شد. مادردرحالی که حرص میخورد خطاب به من گفت: « راحت شدی؟ داداشهات روبه جون هم انداختی خیالت راحت شد. دختراین کارا آخروعاقبت نداره.»
خرده ریزه های شکسته نواررا جمع کردم ورحالی که به طرف اتاقی می رفتم که به اصطلاح برای من بود،اما رختخوابها وکمد لباسها آنجا بود،با لجبازی گفتم:«تقصیرشماست که به حسام اینقدر رو دادی. به من چه که اون چی دوست داره وچی دوست نداره. منم آدمم وتواین خونه حقی دارم. همش
نکن،نرو،نبین.»
صدای مادررا شنیدم که گفت:«خوشم باشه. حرفای جدید میشنوم…»
باقی حرفش را نشنیدم زیرا دراتاق را بستم وگوشهایم را با دست گرفتم.
عذاب وجدان گریبانم راگرفته بود. به خاطرتشنجی که درخانه راه افتاده بود خودم را مقصرمی دیدم وبی شک غیرازاین هم نبود. تا آن لحظه هیچگاه پیش نیامده بود حمید وحسام رو در روی همدیگر قراربگیرند. می دانستم اگربه ژینوس بگویم نوارشکسته شده ناراحت نمیشد، زیرا آن را داده بود تا برای خودم باشد. من به خاطراینکه خودم نوار را خیلی دوست داشتم این شررا درست کرده بودم.
آن شب حسام کشیک داشت ومنزل نیامد. حمید هم پکروگرفته بود. من هم بدون شام به رختخواب رفتم، زیرا طاقت دیدن چهره اخمو وناراحت مادررا نداشتم.
فردای آنروز جریان را به ژینوس گفتم واومثل همیشه دلداری ام داد وگفت به خاطراین مسائل بی اهمیت وگذرا اوقاتم را تلخ نکنم وقول داد به جای آن کاست یک جدیدتربه من بدهد.
هرچه باژینوس صمیمی ترمی شدم دوستی ام با افسانه کم رنگترمیشد. نه اینکه خودم بخواهم رابطه ام را با اوکم کنم،اما خود به خود فاصله ام با اوبیشتروبیشترمیشد. دیگرمثل قبل صبحها منتظر اونمیشدم تا دنبالم بیاید وخودم به تنهایی مسیرخانه تا مدرسه را طی میکردم. بعضی اوقات برای برگشتن به خانه با اوهمراه میشدم، ولی اکثراوقات چون درکلاس زیاد می ماندم افسانه صبرنمیکرد وبه خانه میرفت.
یکروز که با افسانه به خانه برمیگشتیم احساس کردم میخواهد حرفی بزند،اما رویش نمیشود. چون مثل سابق با او راحت نبودم چیزی نپرسیدم تا خودش لب بازکند. شاید اونیز نسبت به من همین احساس را داشت،زیرا متوجه شدم برای گفتن حرفش دل دل میکند. عاقبت زبان بازکرد و با من من گفت:« میخواهم یک خبربهت بدم.»
«خیره انشاءالله بگو.»
افسانه مکثی کرد وبا خجالت گفت:«امشب قراره برایم خواستگاربیاد.»
با تعجب به افسانه نگاه کردم. سرخی شرم روی چهره اش نشسته بود.
لبخندی زدم وگفتم:«مبارکه،به سلامتی آقا داماد کی هست؟»
افسانه با لبخند محجوبی سرش را پائین انداخت وآهسته گفت:«میشناسیش.»
فکرم هزارجا رفت. نمیفهمیدم چرا احساس دلشوره میکردم،گویی به روده هایم چنگ می انداختند. احساس ناخوشایندی داشتم که دلیلش برایم روشن نبود.
«کی؟»
مکث افسانه به نظرم خیلی طولانی آمد،عاقبت ازمیان لبهایش که به خنده مزین شده بود شنیدم که گفت:«پسرحاج مرتضی.»
قلبم فرو ریخت وحس کردم خون یک مرتبه به چهرهم هجوم آورد.
خوشبختانه حواس افسانه پرت ترازآن بود که متوجه تغییرحالتم نشود. نمیخواستم با سکوتم او را متوجه چیزی کنم که ازافشای آن واهمه داشتم به همین خاطربا صدایی که به نظرخودم میلرزید گفتم:«مبارکه» به غیرازاین نتوانستم چیزدیگری بگویم. حس کردم بغض سختی به گلویم چنگ انداخته وآنرا میفشارد. افسانه باهمان صدای آرام گفت:«الهه نپرسیدی کدوم پسرش؟»
با گیجی به طرفش برگشتم وگفتم:«کدوم؟»
درحالی که نگاهش را مستقیم به چشمانم دوخته بود گفت:«علی»
تعجبم به حدی بود که نتوانستم مانع ازبروزاحساسم شوم وتا به خود بیایم«چرا اون» ازدهانم خارج شد. شرمگین ازخبطی که کرده بودم سرم را پایین انداختم وشنیدم که با لحنی سرشارازاحساس گفت: «چرا اون نه؟ کی بهترازاون؟ کی مردتروشجاعترازاون؟»
این چند جمله که درهرکدام صدها معنی عمیق نهفته بود باعث شد بیش ازپیش شرمنده حرکت نسنجیده خود شوم. میدانستم افسانه دنیایی تفسیربرای چیزی دارد که من ازدرک آن عاجزم.
برای جبران حماقتی کرده بودم گفتم:«مبارکت باشه. علی پسرآقایی است.»
خیلی متین وبا وقارگفت:«متشکرم.»
به جایی رسیده بودیم که همیشه ازهم جدامیشدیم. برایش آرزوی خوشبختی کردم وازهم خداحافظی کردیم. وقتی ازاوجدا شدم آنقدردرفکربودم که نفهمیدم چطوربه خانه رسیدم. وقتی به خود آمدم جلوی درخانه ایستاده بودم وبدون اینکه دربزنم به درحیاط خیره شده بودم.
نمیدانم معیارانتخاب افسانه چه بود،هرچه بود مغزمن ازدرک آن عاجزبود.
وقتی خودم راجای او قرارمیدادم…نه هرگز نمیتوانستم حتی برای لحظه ای خودم را جای اوبگذارم، زیرا داشتن همسری که ازداشتن پا محروم بود برایم چون کابوسی وحشتناک بود. نه،من نه افسانه بودم ونه روح ایثارو بزرگی او را میشناختم.
وقتی به خانه رفتم مادرپرسید:«الهه،با افسانه اومدی؟»
همین جمله به من فهماند که مادرنیزازموضوع خبردارد. برای اینکه بتوانم ازجیک وپوک موضوع با خبرشوم گفتم:«آره،چطورمگه؟»
مادرلبخندی زد وگفت:«افسانه چیزی به تونگفت؟»
سرم را تکان دادم وگفتم:«نه،مگه چه خبره؟»
مادرغذایم را دربشقاب کشید وحرف راعوض کردوگفت: «چیزی نیست،میخواستم ببینم چیزی به تو گفته یا نه.»
با موذی گری خندید موگفتم:«اگه شما بگید چه خبره منم میگم افسانه چی گفته.»
مادرنگاهی به من کرد وگفت:«شرط میزاری؟»
سرم را تکان دادم وخندیدم.
مادرنفس عمیقی کشید وگفت:«قراره امشب برای علی آقا بریم خواستگاری.»
هیجان زده گفتم:«بریم. یعنی منم بیام؟»
«نه خیر،خودم رو گفتم،سادات خانم صبح اومد خونمون ازمن دعوت کرد امشب با اونا برم خونه آقای علیپور.»
«چه خوب!»
«حالا توبگوافسانه چی گفت؟»
با شیطنت گفتم:«شما که کنجکاو نبودید،چی شده؟ میخواهید بدونید نظرافسانه چیه؟»
مارد که کلافه شده بود گفت:«خیلی خوب نمی خوام چیزی بگی،زود ناهارت رو بخور برو سر کارات.»
با خنده گفتم:«قهرنکنین. میگم افسانه چی گفت. فکرنمیکنم جواب مثبت بده. به من که گفت مگه آدم قحطه برم زن آدمی بشم که…»
نگاه مات وحیرت زده مادرباعث شد نتوانم دروغی را که به شوخی عنوان کردم ادامه دهم وبی درنگ گفتم:«شوخی کردم. اینجورنگاه نکنین. جوابش مثبت مثبته. ازهمین الان توخونشون عروسی گرفتن.»
مادرنگاه سرزنش باری به من انداخت وگفت:«به خدا تویک دونه آدم رو دیوونه میکنی.»
باخنده گفتم:«جواب بله رو که راحت به آدم نمیدن. یک کم دلهره و ترس باید باشه.»
مادرباحرص سرش را تکان داد وازآشپزخانه بیرون رفت.
آن شب مادربه همراه حاج مرتضی وعالیه خانم ویکی دونفر ازفامیلهای نزدیکشان به منزل اعظم خانم رفتند. خیلی طول کشید تا برگردند. با اینکه خیلی خوابم می آمد به زورخودم را بیدارنگه داشتم تا مادربرگردد و بفهمم آنجا چه خبربوده است. وقتی مادرآمد سرحال وقبراق بود. مرتب ازنجابت افسانه وخونگرمی خانواده علیپور وسخاوت ومرام حاج مرتضی وعالیه خانم تعریف میکرد. به هرصورت معلوم شد افسانه مهریه اش را یک جلد قرآن وچهارده سکه به نیت چهارده معصوم تعیین کرده. وقتی مادراین را به زبان آورد با تعجب گفتم:«خود افسانه مهریه را اینقدرخواسته؟»
مادربا لبخند سرش را به نشانه مثبت تکان داد ومعلوم بود کاراورا خیلی پسندیده است درصورتی که من کاراورا حماقت محض میدیدم وبدون ملاحظه حضورمادروحمید وحسام بی محابا گفتم: « عجب خریه،بدبخت سرش کلاه رفت. اونم با شوهری که یک پا…»
ازدیدن نگاه تندوتیزمادرو سری که با تاسف تکان میداد باقی حرفم را خوردم. نگاهم را ازمادر دزدیدم وبه حمید نگاه کردم. اونیزبا نگاهی سرزنش بارسرش را تکان داد. سرم را زیرانداختم تا کمتربارخجالت را تحمل کنم. حمید هیچ چیزنگفت، ولی حسام طاقت نیاورد وگفت: «بیشعور، وقتی مغزپوکت برای درک این چیزا قد نمیده بهتره خفه بشی وحرف نزنی.»
آنقدرکه نگاه حمید خجالتم داد حرف حسام تاثیری نداشت. بهتردیدم بلند شوم وبرای فرارازجوسنگینی که درست کرده بودم به دخمه خودم پناه ببرم. همین کاررا کردم،ولی شنیدم که حسام گفت: «نفهم هرچی که توکله پوکش میگذره به زبون میاره.»
دردلم خطاب به اوگفتم: تویکی خفه شو. وهمان لحظه شنیدم که مادرگفت:«تازگی بی ادب هم شده. بزرگ وکوچیک حالیش نیست.»
مادرحق داشت. درمدرسه آنقدر خر و دیوونه وعوضی واینجور چیزا با دوستانم رد وبدل کرده بودیم که زبانم هرزشده بود.
پس ازشب خواستگاری علی،مادرهوس داماد کردن حمید به سرش زد. الهام هم با مادرهمصدا شده بود و روزی سه چهاردختررا برای او انتخاب میکرد. حمید عقیده داشت اول میبایست مسئله شغلش را حل کند،سپس برای ازدواج قدم بردارد. با این حال مادرو الهام بیکارننشستند وهر روز چند نفررا به حمید پیشنهاد میکردند. حتی یکبارالهام حرف بهاره را پیش کشید وازحمید نظرخواست.
به جای حمید من با اعتراض گفتم:«آدم قحطه؟!»
الهام با تاسف سرتکان دادوگفت:«الهه،خوب نیست اینجورحرف بزنی. بهاره روهم مثل دخترای دیگه به داداش پیشنهاد میکنیم. تصمیم باخودشه که انتخاب کنه یا نه.»
حمید باخنده به من نگاه کردوگفت:«الهه،چه خصومتی با بهاره داری؟»
شانهایم را بالا انداختم وگفتم:«اون اصلا به شما نمیخوره. نه قدش ونه قیافهاش. تازه زن عموبهجت ازاون آب زیرکاهاست. نگاه به دهنش نکنین که یک متربازمیکنه ومیخنده،ازاون بدجنساست.»
«الهه بس کن.»
به الهام نگاه کردم.«مگه دروغ میگم؟»
«واقعا که. میبینی مامان،چیزی بهش نمی گین؟»
«خودش باید بفهمه،من چی بهش بگم. به خدا زبونم مو درآورد ازبس گفتم اینقدرگوشت تن مردم و نخور.»
قیافه گرفتم وچشم ازمادربرداشتم وبه حمید نگاه کردم. حمید با دقت به من نگاه میکرد ودرهمان حال خنده ای روی چهره اش نقش بسته بود. وقتی متوجه او شدم گفت: «حالا که الهه ازبهاره خوشش نمیاد برین همون رو برام بگیرین.»
لبانم را جمع کردم وگفتم:«اِ داداش.»
حمید آنقدرسربه سرم گذاشت که دست آخربا لج ازجایم بلند شدم وگفتم:«به جهنم.» برو بگیرش،اما اگه بدبخت شدی دیگه حق نداری اسم منوبیاری.» وبه طرف اتاق شش متری خودم رفتم. صدای خنده حمید خیالم را راحت کرد که اوقصد نداره بهاره را انتخاب کند.
ازاین موضوع چندهفته گذشت. مادروالهام هنوزدست ازسرحمید برنداشته بودند و روزی نبود که دوره اش نکنند. عاقبت حمید زبان بازکرد وگفت که شبنم را میخواهد وهنوزهم چشمش به دنبال اوست. زمانی که حمید هنوز برای ادامه تحصیل به ایتالیا نرفته بود درشرکتی کارمیکرد وبا شبنم در همانجا آشنا شده بود. شبنم درآن زمان دانشجوی سال اول رشته مهندسی معماری بود و دوره کارآموزی اش را زیرنظرحمید میگذراند. به عبارتی ازشاگردان اوبه حساب میآمد. ما بعدها فهمیدیم دراین سه سال که حمید به ایتالیا رفته بود آن دو به وسیله نامه وتلفن باهم درارتباط بوده اند. انتخاب حمید مادروالهام را حسابی غافلگیرکرد،اما من یکی حسابی کیف کردم. شبنم دخترزیبا وقد بلندی بود که به نظرمن درست تیکه مناسب حمید بود به خصوص که عاشقانه حمید را دوست داشت. ازقبل او را میشناختم. یکی دوباری هم او را دیده بودم،حتی چندبارهم حمید حرف او را پیش کشیده بود وازهوش واستعدادش درکشیدن نقشه تعریف کرده بود. آن موقع با اینکه حمید حرفی نزده بود،ولی همه ما کم وبیش بو برده بودیم که به شبنم علاقه دارد. پس ازرفتن اوبه ایتالیا فکرکردیم علاقه اش گذری بوده وتمام شده است. واکنون میشنیدیم هنوزهم به اوعلاقه دارد و او را به عنوان همسرآینده اش انتخاب کرده است. مادربدون مخالفت اعلام کرد هرکسی را که حمید بخواهد مور دپسند او نیز هست. الهام با این که واضح حرف نمیزد،ولی معلوم بود زیاد راضی به این وصلت نیست. دلیلش هم چادری نبودن شبنم بود. استدلالش حرصم را درمی آورد. دراین بین من ازهمه خوشحالتربودم زیرا ازشبنم خیلی خوشم می آمد و او را تنها دخترشایسته ای میدیدم که میتوانست همسربرادرمحبوبم باشد.
چند روزبعد مادربا خانواده شبنم تماس گرفت وقرارشد آخرهمان هفته برای خواستگاری به منزلشان برویم. مادرازعالیه خانم وحاج مرتضی نیز دعوت کرد شب خواستگاری همراه باشند. آنان نیز پذیرفتند. شبی که میخواستند به منزل شبنم بروند،الهام مبین را به من سپرد تا مراقبش باشم. آن شب حسام کشیک داشت ومنزل نبود. من ومبین تنها درخانه بودیم. فکرمیکردم درنبود مادر و بقیه خیلی حوصله ام سرمیرود،اما شیرین زبانیهای مبین آنقدرسرم را گرم کرد که نفهمیدم آن چند ساعت چطورگذشت. وقتی مادروبقیه به خانه برگشتند ازقیافهشان معلوم بود کاربه خوبی پیش رفته است وهمه ازاین وصلت راضی هستند. ازهمه خوشحالترحمید بود به خصوص که همه مهرتایید به انتخاب او زده وشبنم را پسندیده بودند.
ازصحبتهایی که شد فهمیدم قراراست پیش ازعید آن دو بدون سروصدا وفقط درحضور چند نفراز فامیل نزدیک درمحضرعقد شوند وبعد ازماه صفرجشن عروسیشان را بگیرند. هیچ باورم نمیشد به همین سرعت حمید زن بگیرد،اما تا چشم به هم زدیم دو روز به عقد حمید وشبنم مانده بود. ازبداقبالی

sorna
04-04-2012, 11:04 AM
من امتحانات شفاهی ثلث دوم اغاز شده بود و با وجود این هیچ چیز نمی توانست مانع از ان شود که نتوانم لذت عروسی برادرم را درک نم.وقتی به مادر گفتم برای عقد حمید چه بپوشم فکری کرد و گفت:یک پارچه تو چمدان دارم می دم ثریا خانم برات بدوزه.
مخالفت کردم و گفتم:نمی خوام،هیچ کس نه و ثریا خانم.اون که همین جوری یک لباس ساده رو دو سه ماه طول میده.تازه اگر منظورتون اون پارچه گل منگلی قرمزست،من اصلا لباس نمی خوام.
مادر گفت:خوب اون لباسی رو که برای عید دوختی بپوش،بعد برای عروسی می ریم لباس حاضری می خریم.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:مگه می خواهیم بریم سفره نذری.مثلا عقد داداشمه.
مادر گفت:والله بالله هیچ خبری نیست.می خواهیم بریم محضر عقد کنیم بعد هم چند نفر از اشناهارو شام بدیم.دیدی که مادر شبنم گفت یکی از فامیلامون تازه فوت کرده نمی خواهیم کسی از اقوام رو دعوت کنیم.فقط چند نفر از خودمونیها هستن.
-به من چه.خودمونیها معلومه کیا هستن دیگه.عمواحمد با اون دختر افاده ایش که انگار نه انگار تو دهات زندگی می کنه.همیشه لباساش از من که بچه شهرم قشنگتره.
مادر با تاسف سر تکان داد و گفت:کاش تو هم پشت کوه زندگی می کردی.اما به اندازه یک جو تربیت داشتی و درباره کسانی که با تو کار ندارن و زندگی خودشونو می کنن این طور حرف نمی زدی.
ادامه بحث با مادر را بی فایده دانستم و به این فکر افتادم خودم لباسی فراهم کنم.با خودم حساب کردم در این مدت کم برای خرید یک بلوز و دامن ساده و ارزان،حتی اگر خودم را می کشتم و از تمام مایجتاجم صرف نظر می کردم،بازهم نمی توانستم با پول تو جیبی ام حتی یک لنگه استین بخرم.مردد بودم چه کنم و چه بپوشم.ان قدر که در فکر لباس روز عقد بودم به فکر امتحان قرائت زبانی که روز بعد باید می دادم نبودم.همان شب کمد لباسهایم را زیر و رو کردم اما لباسی که به دلم بنشیند پیدا نکردم.
فقط چند روز به عقد حمید وشبنم مانده بود و من هنوز نمی دانستم چه باید بپوشم.مادر هم پاک بی خیال من شده بود.شاید فکر می کرد محلم نگذارد بهتر است و برایش کتر خرج برمیدارد.سر کلاس درس همین طور به لباس فکر می کردم ناگهان به یاد ژینوس افتادم.خاطرم امد که یک بار وقتی از شلوار تازه ای که خریده بود تعریف کردم به من گفت هر وقت لازم داشتم می توانم ان را از او قرض بگیرم.با خودم فکرکردم از لحاظ قد و قواره که با هم یکی هستیم و فرق چندانی با هم نداریم.تنها مشکل اینجا بود که رویم نمی شد به او بگویم شلوارش را برای عقد برادرم می خواهم.دوست نداشتم فکر کند از پس خرید یک شلوار ساده برنمی ایم.با این فکر اهی کشیدم و از فکر گرفتن شلوار منصرف شدم.زنگ تفریح همان طور که در حیاط مدرسه قدم میزدیم از منن پرسید:الهه چرا امروز این قدر تو فکری؟نکنه باز با داداشت حرفت شده.اره؟
لبخند زدم.او که فکر کرد حدسش درست بوده گفت:اه.گندش بزنن این داداشتو.اگه همچین داداشی داشتم یک شب تو خواب سر به نیستش می کردم.
با خنده گفتم:نه بابا.این بار دقم از اون نیست.چند روزه که اصلا ندیدمش.
-پس چه مرگته بق کردی؟
دلم را به دریا زدم و گفتم:پس فردا عقد برادرمه،ولی نمی دونم چی بپوشم.
ژینوس در حالیکه به ساندویچی که خریده بودیم گاز میزد گفت:مبارکه.پس حسابی بزن برقص داری.
-نه بابا یک عقد ساده ست.تو محضر عقد میکنن.شاید هم چند نفر از اشناها برای عقد بیان.
-هوم پس چرا نگرانی؟
-خوب هر چی باشه خیر سرم خواهر دامادم دلم می خواد کم نیارم.
ژینوس خندید و گفت:برای چی کم نیاری؟
اهی کشیدم و گفتم:لباسام همه تکراریه.مادرم می گه عقد خصوصیه و هیچ خبرس نییست اما مگه میشه چند نفر از فک و فامیلامون میان،تازه خود عروسمون هم هست.
-حالا فهممیدم.این که دیگه غصه نداره.من چند تا لباس دارم اگه دوست داشته باشی می تونی اونارو بپوشی،البته اگه قابل بدونی.
از این همه سخاوت و فروتنی شرمنده شدم و با خجالت گفتم:ژینوس خجالتم می دی.اتفاقا تو فکر بودم که شلوار مشکیت رو بگیرم،اما فکر کردم شاید خودت لازم داشته باشی.
با خنده گفت:برو دیوونه.فکر کردی اگه یکی دو روز شلوار منو بگیری لخت می مونم.تازه اون شلوار که به درد مراسم عقد و این جور حاها نمی خوره.یک شلوار جین دارم خیلی قشنگه،بیا اونو بهت بدم.تازه یک تاپ خوشگل هم هست که بهش خیلی میاد.اگه اونو دوست نداشتی یک شلوار یک سره صورتی دارم که می دونم خیلی بهت میاد.
ژینوس پشت سر هم به من پیشنهاد لباس می کرد.خودش خیلی مشتاقتر بود که لباسهایش را به من بدهد.از اینکه مشکل لباسم حل شده بود از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم.از او تشکر کردم و گفتم:حالا چطور بیام ازت لباس بگیرم.
با حرص گفت:وای دیوونم کردی.واسه هر چیز که نباید غصه بخوری.هر چیزی راه حلی داره.یک کم از مغزت استفاده کن.
-لباس که مثل نوار نیست.به خدا اون روز روم نشد بهت بگم اما نصف عمر شدم تا اومدم خونتون و برگشتم.تازه تمام راه رو ماراتون طی کردم.
ژینوس قیافه ی متفکری بخ خود گرفت و گفت:کاری نداره از مدرسه جیم می شیم.
با وحشت گفتم:وای نه.حرف مدرسه رو نزن.چطور می خوای از جلوی اقای کریمی که همیشه چهارر چشمی در رو می پاد بیرون بریم.مگه شبح بشیم.
با اطمینان گفت:تو بگو اره بقیه اش با من.همچین بیرون می برمت که حتی شبح همم این جور نتونه بیرون بره.
وسوسه گرفتن لباس ژینوس از یک طرف،ترس خارج شدن بدون اجازه از مدسه از طرف دیگر بد جوری درگیرم کرده بود.همان لحظه هم می دانستم اولی به دومی می چربد.به ژینوس گفتم:اگه یک موقع گرفتنمون چی؟
خندید و گفت:فوقش اخراجمون می کنن.
وحشت زده نگاهش کردم و گفتم:نه تو رو خدا اگه این جوره بی خیالش شو؟
-شوخی کردم،هیچ کاری نمی کنن یک دست خط و امضا ازمون می کیرن اسمش رو هم میذارن تعهد.
به فکر فرو رفتم.یک بار در کلاس سوم راهنمایی برای درس ریاضی تعهد داده بودم و می دانستم چطور است.خوب به خاطرم داشتم هفت هشت نفر بودیم که در امتحان کمتر از ده گرفته ببودیم.ما را چون زندانیها به ردیف جلوی در دفتر نگه داشته بودند و ان قدر به اخراج و تنبیه تهدیدمان کرده بودند که همه از دم به گریه افتاده بودیم.ان روز دلم خیلی برای خودم سوخته بود زیرا نمره ام نه و بیست و پنج و به عقیده خودم حقم نبود با کسی که صفر شده دریک صف باشم.این در حالی بود که بغل دستی ام تمام جوابها را از روی ورقه جلویی نوشته بود و ده شده بود.
صدای ژینوس مرا از یاد گذشته خارج کرد
-زنگ اخر خوبه؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:نمی دونم.
ژینوس با قیافه ی متفکری مانند فرماندهی که نقشه ی جنگ مهمی را توضیح بدهد گفت:به نطر من که خوبه،چون زنگ اخر لیست غایبیها رو رد کردن.بعدشم احسانی دبیر روانشناسی میاد سر کلاس که کاری به این نداره که کی هست و کی نیست.
سرم را تکانن دادم و گفتم:خوب این از کلاس.بقیش چی؟
-بقیه اش با من.فقط سرعت عمل لازمه و شجاعت.
با خنده گفتم:که من از داشتن جفتش محرومم.
-نترس یاد می گیری،یعنی خودم بهت یاد میدم.
به این ترتیب نقشه فرار از مدرسه را کشیدیم و منتظر زنگ اخر شدیم.هر چه به زنگ اخر نزدیکتر می شدیم.دلهره و اضطرابم بیشتر میشد.وقتی زنگ تفریح سوم خورد دلم فرو ریخت.با رتس نگاهی به ژینوس انداختم.بی خیال این اشوبها بود.کتابهایش رادر کیفش گداشت و ان را روی دوشش گداشت.من نیز کیفم را برداشتم و به حیا رفتم.کیفهایمان را گوشه پله های در ورودی گذاشتیم و منتظر ماندیم.وقتی زنگ کلاس به صدا در امد بچه ها به سمت کلاس هجوم بردند.من و ژینوس هم به قسمت ابخوری رفتیم و وارد دستشویی شدیم.و ان قدر صبر کردیم تا حیاط کاملا خلوت شد.سپس به طرف راهرو رفتیم.ژینوس به من گفت پشت دیوار امفی تئاتر که روبه روی راهرو قرار داشت بمانم و به محض اشاره او از در حیاط خارج شوم تا بعد خودش را به من برساند.قبول کردم اما چنان نفس نفس که گویی کیلومترها بدون استراحت دویده ام.تا به ان لحظه حتی فکر چنین کاری به سرم نزده بود چه رسد ببه اینکه بخواهم ان را اجر ا کنم.به هر صورت ژینوس را دیدم که به سمت دکه ای که در کنار حیاط بود رفت و اقای کریمی سرایدار مدرسه را صدا کرد و به او چیزی گفت.ژینوس از پشت سر او با دست به من اشاره کرد که بروم،ولی یک لحظه احساس کردم پاهایم فلج شده و به زمین چشبیده اند.قلبم به چنان تپشی افتاده بود که ترسیدم همان جا سکته کنم.از همان جایی که بودم ژینوس را دیدم که به من نگاه می کرد و در همان حال اشاره کرد تا زودتر از در خارج شوم.
یک لحظه به خودم امدم و با چند قدم خودم را از در حیاط بیرون انداختم.هیچکس ان دوروبر نبود،با این حال تصور می کردم چشمهایی نظاره گر انچه انجام داده بودم هستند.سرم را زیر انداختم و با قدمهایی تند به سمت کوچه ای که کنار مدرسه بود رفتم وجلوی یک خانه منتظر ژینوس شدم.لحظه ها به کندی می گذشت و من در این فکر بودم که حالا چه میشود.با خودم فکر کردم:پس ژینوس چه شد؟خدایا خودت کمکم کن.عجب غطی کردم.نکند نقشه مان لو رفته باشد و ناظم بویی از جریان برده باشد.در ذهنم کابوس وحشتناکی را تصور کردم.دیدم که خانم گرجی ناظم بداخلاق مدرسه با قیافه ای ترسناک تلفن را به دست گرفته تا مادرم را بخواهد و مرا از مدرسه اخراج کند.از وحشت انچه در ذهنم بود گلویم خشک شده بود و زبانم به سقف دهانم چسبیده بودهمان موقع بود که دیدم ژینوس با شتاب وارد کوچه شد و به محض دیدن من با لبخند به طرفم دوید و اشاره کرد که زودتر از کوچه خارج شویم.با دیدن ژینوس قوت قلب گرفتم و خییالم کمی راحت شدوقتی از کوچه باریک و طولانی ووارد خیابان شدیم نفس راحتی کشیدم اما چون تمام راه را به حالت دو طی کرده بودیم هر دو نفس نفس می زدیم.ژینوس با خنده تعریف کرد که چطور اقای کریمی بیچاره را سرکار گذاشته و به او گفته که خانم رحمانی،مدیر مدرسه کارش دارد و او را به طبقه بالا کشانده و خودش از سمت دیگر از در حیاط خارج شده است.به همراه ژینوس به طرف منزلشان حرکت کردیم.بر خلاف دفعه اولی که به خانه شان رفتم،منزلشان زیاد هم دور نبود و فهمیدم چون ان موقع خیلی اضطراب و هیجن داشتم به نظرم مسیر طولانی رسیده بود.
مثل بار قبل ژینوس با کلیدی که داشت در منزل را باز کرد و به من تعارف کرد تا داخل شوم.حتی فکرش را نمی کردم که منزلشان ان قدر قشنگ باشدهال کوچک اما بسیار قشنگ منزل با پارکت فرش شده بود و چند تکه فرش تزیینی گوشه و کنار ان دیده میشد.تابلوهای زیبایی از منظره و گل به دیوار زده شده بود و لوستر و چراغهای دیوار کوب یک دستی نمای هال و پذیرایی را دو چندان ریبا کرده بود.رنگ زرشکی مبلهای راحتی منزل با پرده ها هماهنگ بود.وسایل عتیقه ای در اطراف به چشم میخورد چنان مرا محو تماشا کرده بود که لحظه ای فراموش کردم برای چه به ناجا امده ام.خوشبختانه حواس ژینوس به من نبود تا ببیند با چه حیرتی به در و دیوار خانه شان زل زده ام.خودم را جمع و جور کردم و سعی کردم طوری رفتار نکنم که فکر کند هیچ وقت در عمرم چنین چیزهایی ندیده ام.ژینوس به طرف میز تلویزیون رفت و ضبط بزرگی را که زیر میز شیشه ای بود روشن کرد.صدای موسیقی تند وشادی مرا به وجد اورد.جز در مراسم عروسی هیچ ووقت صدای موسیقی را چنین دلچسب بلند گوش نکرده بودم.در منزلمان یک ضبط کوچک دستس داشتیم که همیشه به عنوان رادیو از ان استفاده میشد و اگر هم یک بار نوار کاستی داخلش می رفت از ترس سر رسیدن حسام صدایش از زمزمه لبندتر نمیشد.ژینوس تعارف کرد تا مانتویم را در بیاورم و روی مبل بنشینم.ژینوس مانتویش را در اورد و ان را روی دسته مبل پرت کرد و به طرف اشپزخانه رفت. همان طور که به نغمه دل انگیز موسیقی گوش می کردم و به او فکر می کزدم وبه اینکه چرا پدر ومادرش از هم طلاق گرفته بودند.وضعیت زندگی شان نشان میداد در رفاه به سر میبرند.پس چه کمبودی در زندگی شان بود که باعث شده بود از هم جدا شوند.تا ان زمان فکر می کردم مشکلات مادی و کمبود رفاه باعث جدایی و طلاق یک زوج میشود،ولی به چشم میدیدم کسانی هم هستند که به ظاهر کمبودی ندارند اما زندگی از هم گسیخته ای دارند.
ژینوس با دو لیوان شربت خنک به طرفم امد و سینی را جلوی رویم گرفت.لیوان شربت را برداشتم و چون گلویم خشک شده بود جعه ای از ان نوشیدم. خودش لیوان دیگر را برداشت و روی مبل روبرویم نشست و با لبخند گفت:خوب چطور بود؟
به لیوان شربت اشاره کردم و گفتم:عالی بود،خیلی چسبید.
-اونو نمی گم.منظورم جیم شدن بود.
خندیدم و گفتم:تجربه وحشتناکی بود.اولش که از ترس به زمین چسبیده بودم.
-فهمیدم کوپ کرده بودی.همش می ترسیدم جا بزنی،اما بعدش که دیدم نیستی فهمیدم کارت خیلی درسته.
با حنده گفتم:اما مثل اینکه تو تجربه این کار رو زیاد داشتی.
ان لحظه به عنوان شوخی و بدون اینکه منظورد داشته باشم این حرف را زدم اما با کمال تعجب دیدم خندید و گفت:ازکجا فهمیدی؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:همین جوری،چون خیلی حرفه ای عمل کردی
بلند خندید و گفت:به خدا حظ می کنم دوستی مث تو دارم.بچه تیزی هستی و همین باعث میشه ازت خوشم بیاد.
نمی فهمیدم از چه صحبت می کند.حرفهایش کمی گنگ بود،اما بعد که توضیح داد فهمیدم حدسم درست بوده است و او بارها و بارها به همین طریق از مدرسه فرار کرده است.البته این موضوع در رابطه با مدرسه قبلی اش بوده و در مدرسه جدید اولین باری بوده که دست به چنین کاری زده است.ژینوس علت اخراجش از مدرسه قبلی اش را این طور تعریف کرد که یک روز برای رفتن به سینما با همان پسری که قبلا به من معرفی کرده بود و نامش کوروش بود از مدرسه جیم شده که از بداقبالی اش یکی از دبیران او را در حین فرار دیده و همین باعث اخراجش از مدرسه میشود.
وقتی ژینوس جریان فرارش از مدرسه و بدتراز همه رفتن با کوروش را تعریف کرد از حیرت چشمانم گرد شده بود.تصور اینکه خودم را لحظه ای جای او بگذارم محال بود،زیرا فکرش نیز عرقم را در می اورد.
ساعتهای خوبی را در منزل ژینوس گذراندم.دلم می خواست ساعتها انجا می نشستم و با او صحبت می کردم.یک جور احساس ازادی و لذت تمام وجودم را گرفته بود.دلم می خواست ساعت روی دیوار از کار می افتاد و با تیک تیکش به من نمی فهماند که باید به فکررفتن باشم.هنوز بیست دقیقه به خوردن زنگ مدرسه باقی بود و من با حسرت به ژینوس گفتم:
-چقدر زود گذشت. حیف شد.دلم می خواست بیشتر می تونستم پیشت بمانم.
ژینوس هم اهی کشید و گفت:کاش همیشه پیشم بودی تا این احساس وحشتناک تنهایی مثل حالا گورش را برای همیشه گم می کرد.
لبخندی زدم وگفتم:ای کاش می توانستم گاهی پیشت بیام.
هر دو با هم اه کشیدیم و بعد خندیدیم.ژینوس گفت:کاش رو کاشتیم هویج هم سبز نشد.بهتره بریم سراغ لباسا.چون دیگه فردا زنگ اخر خانم رفعت مثل احسانی نیست.به محض اینکه بیاد اون دفتر کذایی حضور وغیاب رو باز میکنه و از بالای عینک ته استکانیش کور کوری هم که شده همه رو چک میکنه که مبادا کم و کسر داشته باشیم.
خندیدم و به همراه او از جا بلند شدم.ژینوس اتاق مجزایی بای خود داشت.اتاقی که همیشه حسرت داشتن ان را داشتم.یک تخت سفید و زیبای چوبی گوشه اتاق قرار داشت و یک کتابخانه قشنگ هم انجا بود.کمد کوچک و سفیدی هم گوشه دیگر اتاق بود که وقتی در ان را باز کرد از دیدن تعداد لباسهای اویزان شده اش حظ کردم.
ژیونس چند دست از لباسهایش را بیرون اورد و گفت انها را امتحان کنم.نگاهی به لباسها انداختم و به او گفتم:ولی اینا خیلی قشنگه!فکر نمی کنم دلم بیاد برای یک عقد ساده بپوششمون.کاش عقد و عروسی باهم بود.
ژینوس بل خنده گفت:تو حالا یکی از اینارو انتخاب کن واسه عروسی داداشت هم یک فکری میکنیم.
ساده ترین انها را که یک پیراهن عنابی رنگ بلند بود به تنم کردم.صدای تحسین و چهره حیرت زده ژینوس می رساند که لباس خیلی به من می اید.
-وای دختر تو این قدر خوش هیکل بودی و من نمی دونستم.چقدر بهت میاد.به خدا تن خودم این قدر قشنگ نیست.از بس مانتوهای گشاد و بدقواره می پوشی ادم نمی دونه زیر اون خرقه ها چه لعبتی پنهونه.
نمی دانستم حرفش را به حساب تعریف بگذارم و خوشحال شوم و یا از انتقادی که از طرز لباس پوشیدنم کرده بود ناراحت شوم.البته تا حدودی حق با او بود.مانتویی که تن می کردم خیلی گشاد بود زیر در غیر این صورت حسام نمی گذاشت ان را بپوشم.
همان لباس را انتخاب کردم و بعد از تشکر و خداحافظی از او درست وقتی که مدرسه تعطیل شد از منزلشان خارج شدم.وقتی به خانه رسیدم سر خیابان با افسانه روبرو شدم.با دیدن من با تعجب گفت:زنگ اخرندیدمت.کجا بودی؟
بدون اینکه خودم را ببازم گفتم:تو نمازخانه دراز کشیده بودم.سرم درد می کرد خانم ناظم گفت برم انجا.
افسانه که متقاعد شده بود دیگر چیزی نگفت.از او خداحافظی کردم و به خانه رفتم.اوضاع خانه عاادی بود و من راضی از انچه به دست اورده بودم شعری زیر لب زمزمه کردم.
**************************************************

sorna
04-04-2012, 11:05 AM
عاقبت روز عقد حمید و شبنم از راه رسید.به محض انکه از مدرسه برگشتم به حمام رفتم و به سرعن حاضر شدم.لباس ژینوس را در کیفم گذاشتم تا بعد از محضر،وقتی به خانه شبنم رفتیم انجا ان را بپوشم.بر خلاف انتظارم عمو احمد خودش به تنهایی به خانه مان امد.وقتی مادراز زن عمو بهجت وبهاره پرسید گفت که چون حال زن عمو خوب نبود نتوانستند بیایند،ولی من می دانستم انها از اینکه حمید بهاره را انتخاب نکرده به شدت دلخور و ناراحت شده اند.به هر صورت به محضر رفتیم و طی یک مراسم خیلی ساده شبنم به عقد حمید درامد.پس از عقد مادر انگشتر طریفی به او داد و هم چنین دستبندی را که پدر سالها پیش برایش خریده بود از طرف پدر به شبنم هدیه داد.این کار مادراشک را به چشمانمان اورد.جای پدر خیلی خالی بود وهمه ما این را حس می کردیم.
حسام ماموریت رفته بود و هدیه اش را که گردنبند زیبایی بود به مادر داده بود تا از طرف او به عروس هدیه کند.الهام نیز یک جفت النگو به شبنم داد.عمو احمد هم پاکتی از جیبش در اورد و ان را به شبنم داد.متوجه شدم داخل پاکت پول است(چه باهوش!)ولی نفهمیدم مبلغش چقدر است.
پس از عقد منزل پدر شبنم رفتیم و حمید به دنبال تدارکات شام رفت.بعد از شام به منزل برگشتیم.تمام تصورات من از مراسم عقد حمید پوچ از اب درامد.حتی فرصت پیش نیامد تا من گوشه لباس ژینوس را از کیفم بیرون بکشم،چه رسد به اینکه بخواهم ان را بپوشم.
به هر صورت ان روز گذشت.روز بعد لباس ژینوس را همان طور که خودش در کیسه ای پیچیده بود به او پس دادم و سر این موضوع کلی با هم خندیدیم.
************************************************** ***
درست سه روز به عید مانده بود که افسانه و علی به عقد هم درامدند،ولی ان دو مثل حمید و شبنم در محضر عقد نکردند.جشن عقدشان با حضور اقوام و اشنایانشان بود.البته اگر بشود به ان جشن گفت.تعداد زیادی دعوت شده بودند.زنها در منزل اعظم خانم بودند و مردها سه خانه ان طرفتر که منزل یکی از اقوام حاج مرتضی بود.در تمام طول مجلس صدای هیچ موسیقی به گوش نرسید.فقط براای شگون چند نفر از خانمها با سینی تاپ و توپ کردند و چند نفر پیرزن قری به سر و کمرشان دادندودست اخر هم شام دادند و هر کس پی کار خود رفت.ما از اخرین نفراتی بودیم که مجلس را ترک کردیم،زیرا مادر در تمام وقت به اعظم خانم کمک می کرد.وقنی مهمانهان رفتند و مجلس خلوتتر شد به اتاق پشتی منزل که به عنوان عقد انجا را تزیین کرده بودند رفتم و پیش افسانه نشستم تا مادر کارش را تمام کند و به منرل یرویم.افسانه در لباس سفید عروسی خیلی زیبا شده بود.با اینکه لباسش خیلی ساده و بی زرق وبرق بود اما خودش خیلی فرق کرده بود.طلاهایی که به عنوان زیر لفظی از خانواده ی شوهرش گرفته بود به حدی زیاد بود که دهانم از تعجب باز مانده بود.افسانه یکی یکی طلاها را نشانم داد وگفت که ان را چه کسی برایش خریده است.وقتی هدیه عرفان را نشانم داد مدتی به ان خیره شدم.او گردنبند زیبایی برای افسانه خریده بود که روی پلاک گردنبند نوشته شده بود پیوندتان مبارک.افسانه باقی هدایا را نشانم داد،ولی من بدون اینکه حواسم به انها باشد به عرفان فکر می کردم.مدتی بود که او را ندیده بودم و علت ان هم دوری خودم بود،زیرا ازشب نوزدهم ماه رمضان که در مسجد با لحن تحکم امیزی به من گفت که بروم داخل قسمت زنانه پیش خودم با او قهر کرده بودم و به این وسیله می خواستم شعله ای را که در قلبم روز به روز مشتعل تر میشد خاموش کنم.
صدای افسانه مرا به خود اورد:کجایی دختر؟
به خودم امدم و گفتم:همین جا بودم.تو این فکرم از اینکه وارد دنیای متاهلها شدی چه احساسی داری؟
افسانه خندید و گفت:هنوز که احساس تاهل نمی کنم اما تجربه بدی نیست.از این به بعد می دونم باید برای اینده برنامه ریزی کنم تا بتونم زندگی موفقی داشته باشم.باید نشون بدم لیاقت زندگی با یک جانباز رو دارم.
خیره نگاهش کردم و به روح بزرگ و فهم عمیقش غبطه خوردم.در همان حال می دانستم که نمی توانم روحیه ی او را درک کنم.زیرا خواسته من از زندگی چیز دیگری بود.
به همراه مادر به منزل برگشتیم و لباسی را که برای عید دوخته بودم از تنم دراوردم و در همان حال به خودم گفتم:دیگه لباس پوشیدنم چی بود.حتی اگر مانتوام را هم از تنم خارج نمی کردم به جایی بر نمی خورد.اینم شد عروسی؟نه تقی،نه توقی.چهار تا پیرزن تلپ و تلوپ زدن و خودشون هم رقصیدن.خب این چه دردیه وقتی که می خواستند چنین جشن سوت و کوری بگیرند.چه لزومی داشت این همه ادم دعوت کنند و خرج بتراشند.تازه مردم رو هم مچل کنند.راحت وبی دردسر دست اونارو تو دست هم می گذاشتند و راهی مشهدشون می کردند و قال قضیه را هم می کندند.دیگه لباس عروسی پوشیدن افسانه چی بود؟باز خودم جواب خودم را دادم که شاید اگه لباس نمی پوشید حسرت اون تا اخر عمر تو دلش می موند.هر چی باشه یک دختر دلش به پوشیدن همون لباس عروس خوشه وگرنه شوهر که این قدر تحفه نیست.اونم شوهرهایی که مثل صد سال پیش فکر می کنند.

sorna
04-04-2012, 11:05 AM
تعطیلات عید نوروز رو به پایان بود کم کم احساس خستگی و کسلی می کردم پانزده روز خانه ماندن حوصله ام را سر برده بود دوست داشتم زودتر مدرسه باز شود تا دوستانم را ببینم روز اول بازگشایی مدرسه خیلی از بچه ها هنوز از مسافرت برنگشته بودند و تعداد غایبیها کلاس خیلی زیاد بود بنابراین کلاس درس تشکیل نشد ژینوس هم جزء غایبیها بود خیلی دلم میخواست ببینمش زیرا می دانستم گفتنیهای زیادی دارد با اینکه تعداد حاضران در مدرسه خیلی کم بود اما تعطیلمان نکردند ومجبور شدیم تا اخر زنگ بی کار در مدرسه بچرخیم که البته زیاد هم بد نبود. کمی بازی کردیم و بعد دور هم نشستیم و درباره اتفاقاتی که در طول ایام عید برایمان افتاده بود صحبت کردیم من بیشتر شنونده بودم زیرا اتفاق خاصی برایم نیافتاده بود تا قابل تعریف کردن باشه مثل هر سال روز پنج عید به ورامین رفیتم و همان روز هم به خانه برگشتیم با این تفاوت که امشال زیاد تحویلما نگرفتند که علتشهم مشخص بود از تمام قوم و خویش پدر تنها با عمو و عمه ام رفت و امد داشتیم که ان هم به اصرار ماد ر بود اگر به انها بود هیچ وقت یادی از ما نمی کردند به همین دلیل حتی بازدیدمان را پس ندادند ماد ربه جز یک خاله پیر قو و خویشی در تهران نداشت و اکثر اقوامش در شیراز بودند که سالی یکبار هم گذرشان به ترهان نمی افتاد در عوض همسایه ها ی خوبی داشتیم که بعضی از انان حتی از اقوام و خویشانمان هم به ما نزدیک تر بودند همه برای تبریک سال نو به منزلمان امدند البته مادر نیز بازدیدشان را پس داد از تمام همسایه ها و دوستانی که به خانمان امدند تنها به منزل اعظم خانم رفتم ان هم به خاطر افسانه . زیرا او هم همراه مادرش برای دیدن من به خانه مام امد . حاج مرتضی و عالیه خانم نیز به همراه عاطفه به خانه مان امدند و لی برای پس دادن بازدیدشان مادر به تنهایی به خانه شان رفت چون همان روز با حسام جر و بحثم شده بود و چون گریه کرده بودم ترجیح دادم با ان قیافه به منزل حاج مرتضی نروم با این حال عالیه خانم عیدی مرا برایم فرستاد که روسری سبز رنگ زیبایی بود و خیلی خوشحالم کرد.دو روز از تعطیلات گذشته بود که ژینوس به مدرسه امد از دیدنش خیلی خوشحال شدم دلم برایش بی نهایت تنگ شده بود ژینوس برای تعطیلات به شمال رفته بود و این طور که تعریف می کرد خیلی به او خوش گذشته بود. تا چند روز حرف از تعطیلات و دید و بازدید ها بود ولی خیلی زود اوضاع به حالت عادی بازگشت و تنها صحبتی که می شد درس بود و امتحان از اتفاقات قابل توجهی که در فروردین ماه افتاد این بود که آقای صباحی ، پدر شوهر الهام به همراه همسر و پسر بزرگشان اقا مجتبی به مکه مشرف شدند آقای صباحی چندمین بار به حج عمره رفه بودند و این بار حج تمتع می رفت مادر و حسام برای بدرقه انان به فرودگاه رفتند چند روز بعد مادر برای پختن آش پشت پای انان به منزل الهام رفت . همان روز قرار بود من هم پس از مدرسه به منزل الهام بروم هنوز دو خیابان به مزل اقای صباحی مانده بود که خودرویی با چند بوق جلوی پایم توقف کرد ابتدا فکر کردم حسام است و لی وقتی سرم را چرخاندم با مهران نوه آقای صباحی روبه رو شدم همان لحظه به یاد آخرین باری که دیده بودمش افتادم مانند دفعه پیش خوش تیپ و مرتب بود عینک دودی به چشم زده بود و موهایش را طبق آخرین مد روز به طذف بالا شانه کرده بود کلمه سلامی که از دهانش درامد مرا به خود اورد خیلی مودبانه پاسخش را دادم و در جواب احوال پرسی اش تشکر کردم . همچنین به خاطر مکه رفتن پدر و پدر بزرگ و مادر بزرگش به او تبریک گفتم تشکر کرد و مودبانه پرسید کجا می روم به او گفتم قرار است به خانه الهام بروم تعارف کرد سوار خودرویش شوم تا مرا برساند زیرا خودش هم به خانه پدر بزرگش میرفت تشکر کردم و گفتم : ترجیح می دهم یک خیابان باقی مانده را پیاده بروم. مهران لبخندی زد و گفت :هر جور راحت ترید پس انجا می بینمتان . و بعد خداحافظ کرد و رفت . تازه پس از رفتن مهران لرزش دست و پای من شروع شد در همان حال خیلی از خودم راضی بودم که جلو او بدون هول شدن و دست پاچگی رفتار کرده ام نگاهی به سر و وضعم کردم همان ماتوی گشاد مدرسه را به تن داشتم به یاد حرف ژینوس افتادم مانتوی گشاد و بدقواره . همان طور دلخور از سر و وضعم به خانه الهام رفتم درسا سر کوچه منزل آقای صباحی چشمم به خودروی پاترول کمیته افتاد به یک نظر متوجه شدم این همان خودرویی است که گاهی حسام با ان به منزل می اید به سرعت مقنعه ام را جلو کشیدم و در این فکر بودم که حسام انجا چه می کند از طرفی خدا را شکر کردم که دیوانگی نکردم و سوار خوردروی مهران نشده ام بدون اینکه این طرف و ان طرف را نگاه کنم سرم را یزر انداختم و از کنار پاترول رد شدم یک نفر جای راننده نشسته بود ولی حسام نبود چند قدم مانده به منزل اقای صبحی حسام را دیدم که از منزل خارج شد لباس کمیته به تن داشت و معلوم بود که خیلی عجله دارد به محض دیدن من اخمی روی پیشانی اش ظاهر شد و گفت : تو اینجا چه می کنی ؟ شانه هایم را بلا انداختم و گفتم : سلام مامان گفت از مدرسه یکراست بیام اینجا. گفت : علیک سلام بدو اینجا نیاست یکراست می ری بالا پاتو تو حیاطشون نمی گذار یفهمیدی ؟ از پنجره هم کله نمی کشی . سرم را تکان دادم و گفتم : اره فهمیدم امر دیگه ای نداری ؟ حسام نگاهی مستقیم به چشمانم انداخت و با تحکم گفت : یادت نره چی گفتم .از حرص دندانهایم را به هم می فشردم ولی می دانستم نباید مخالفتی با خواسته اش بکنم . باشه بابا فهمیدم میرم بالا از اونجا هم تکون نمیخورم تا با مامان بیام خونه. حسام صبر کرد تا من داخل شدم و سپس خودش رفت . وقتی دلیل امدنش را از مادر پرسیدم گفت ماموریتی برایش پیش امده و بایستی به جنوب برود. تا زمانی که اش پخته و پخش شد و مادر و الهام از حیاط امدندمن از اتاق تکان نخوردم البته نه به خاطر توصیه حسام بلکه هم مادر و هم الهام به بهانه مواظبت از مبین مانع رفتن من به حیاط شدند دلیلش را خودم خوب می دانستم زیرا موقع بالا امدن از را پله ها یک جفت کتانی مردانه جلوی در منزل آقای صباحی دیدم که بدون شک متعلق به مهران بود یک بار مهری برای سرزدم به ن بالا امد و اصرار کرد پایین بروم تشکر کردم و به دورغ گفتم فردا امتحان دارم و میخواهم درس بخوانم مهری قانع شد و پایین رفت از مادر و الهام خیلی دلخور شده بودم انها جوری با من رفتار می کردند که به من برمیخورد بر فرض پایین می رفتم و مهران هم انجا وبد نه من او مرا می خورد و نه من ان قدر ندیده بودم که در یک برخورد خود را وا بدهم این برخوردخها و بی اعتمادیها که مشا و سرچشمه سختگیر یها و خط نشان کشیدنهای حسام بود به حدی حرصم را در می اورد که دوست داشتم هر کاری را که می گفتند برعکس انجام دهم تا به انها بفهمانم که من انسانم نه عروسک خیمه شب بازی.این موضوع گذشت تا اینکه چند هفته بعد بار دیگر به خانه الهام رفتم و با مهران ربرو شدم این بار مهمانی به مناسبت بازگشت آقای صباحی و همسر و پسرش بود شب پیش از ان الهام از مادر خواسته بود تا به من اجازه بدهد کمی زودتر به خانه شان بروم و کمک کنم زیرا قرار بود مجلس مردانه در منزل انان برگزار شود و الهام میخواست وسایل اضافی را از داخل هال و پذیرایی به اتاقهای منتقل کند اواسط اردیبهشت بود و کم کم برای امتحانات خرداد ماه اماده می شدیم.

sorna
04-04-2012, 11:06 AM
کلاسهای درس یک در میان تعطیل شده بود و ما بیصبرانه منتظر تعطیلی مدرسه بودیم در این بین بعضی از معلمان بودند که در طول سال تحصیلی زیاد غیبت داشتند و هنوز کتاب را تمام نکرده بودند به همین جهت مجبور بودیم به خاطر ترس از کم شدن انضباط سر کلاسشان حاضر شویم تا در یک جلسه چند درس را با هم بدهند ما هم با ان ذهن پویا یک درس را به زور می فهمیدیم چه رسد به چند درس با مباحث مختلف.ان روز بعد از زنگ دوم تعطیلمان کردند من یکراست از مدرسه به منزل الهام رفتم و از انجا به مادر زنگ زدم تا اطلاع دهم که رسیدم الهام مشغول تمیز کردن لشپزخانه بود و از مبین خبری نبود سراغش را از الهام گفتم گفت مسعود او را پایین برده تا با پسر مونس خواهر شوهرش بازب کند مانتویم را دراوردم و مشغول کمک به الهام شدم با کمک هم مبلها را در گلخانه روی هم چیدیم تا جا برای پهن کردن سفره شام باز شود هر چه گلدات و وسایل تزیینی هم داشتند در اتاق خواب خودش و مبین جا دادیم فقط مانده بود تلویزیون و میزش که هر چه تلاش کردیم نتوانتسیم تکانش دهیم زیرا خیلی سنگین بود الهام با تلفن شماره طبقه پایین را گرفت و به مهری که گوشی را برداشته بود گفت مسعود را بالا بفرستد تا به ما کمک کند مهری گفت مسعود به همراه برادرش اقا محمود برای خرید میوه بیرون رفته اند و به الهام گفت اگر کاری هست بالا بیاید الهام از او تشکر کرد و گفت برای جابه جا کردن میز تلویزیون مسعود را خواسته و گرنه کار دیگری نمانده است الهام گوشی را گذاشت و به من گفت تا مسعود برگردد بهتر است کمی استراحت کنیم و استکانی چای بنوشیم به اتفاق به اشپزخانه رفتیم و هنوز زیر کتری را روشن نکرده بود که زنگ هال به صدا در امد به هم نگاه کردیم و من برای باز کردن در رفتم الهام به من اشاره کرد تا چادر سر کنم زیرا ممکن بود اقا مسعود پشت در باشد چادر سفید الهام را که روی جالباسی بود برداشتم و همان طور که ان را روی سرم می انداخیتم در را باز کردم از دیدن مهران خیلی جا خوردم با لبخند سلام کرد و گفت که برای کمک امده است چشمانم را از نگاهش دزدیدم و در حالی که سرم را زیر می انداختم گفتم اجاره بدهد تا خواهرم را خبر کنم در را نیمه باز گذاشتم و چادر دیگری از چوب لباسی برداشتم و به اشپزخانه رفتم الهام به مهران تعارف کرد تا داخل شود و او گفتن سلام زن عمو داخل اتاق شد نم یدانستم همان جا بمانم یا به اشپزخانه بروم قدمی به طرف اشپزخانه برداشتم اما به خودم نهیب زدم چیه بدبخت حالا هم که الهام چیزی نم یگه خودت عادت کردی با دیدن یک مرد بچپی تو سوراخ موش مگه همیشه دلت نمی خواست مثل دخترای امروزی رفتار کنی نیومده که بخوردت اومده کمک نشون بده برخلاف ظاهر مزخرف و گندت دست کم باکلاسی . الهام پس از تشکر از مهران به او نشان داد که تلویزیون را کجا میخواهد بگذارد و خودش هم برای کمک به او رفت تا طرف دیگر ان را بگیرد. مهران با خنده گفت : زن عمو شما اجازه بدبد من خودم برش می دارم این قلق داره . و با یک حرکت تلویزیون را بلند کرد و ان را به ارامی زمین گذاشت میز را جایی که الهام گفته بود گذاشت و تلویزیون را سرجایش برگرداند الهام از او خیلی تشکر کرد و به من اشاره کرد تا لیوانی شربت برایش بیاورم با شتاب لیوانی شربت برایش درست کردم و ان را در بشقابی گذاشتم و به هال بردم مهران در حال خارج شدن بود که به او گفتم : براتون شربت اوردم. به طرفم برگشت گفت: متشکرم . و چند قدم جلو امد تا شربت را از دستم بگیرد خیلی هول شده بودم کم مانده بود شربت را زمین بگذارم و فرار کنم نهیبی به خودم زدم تا اعتماد به نفسم را به دست بیاورم مهران به من نزدیک شد و همان طور که لیوان را از داخل بشقاب بر می داشت گفت: ممنونم. در همان حال نگاه عمیقش را به چشمانم دوخت هر کار کردم طاقت نیاوردم و نگاهم را پایین انداختم ولی حس می کردم از صورتم حرارت بیرون می زند صدای الهام نگاه مرا متوجه او کرد. اقا مهران اگه زحمتی نیست به مبین بگین بیاد بالا خاله اش از وقتی که اومده مدام سراغش رو می گره. شاید الهام هم متوجه خیرگی نگاه مهران به من شده بود و به این وسیله میخواست او را به خودش بیاورد مهران شربتش را سر کشید و در حالی که لیوان را داخل بشقابی می گذاشت که در دست من روی هوا خشکیده بود گفت : چشم زن عمو بهش می گم سپس به من نگاه کرد و گفت: شربت خوبی بود حسابی چسبید بازم ممنون . و به طرف در اتاق رفت . دیگر انجا نایستادم و برای گذاشتن لیوان به اشپزخانه رفتم صورتم ان قدر سرخ شده بود که لحظه ای فکر کردم اشتباه می بینم چند دقیقه بعد سرو صدای مبین مرا به طرف هال کشاند مبین با صدای بلند مرا صدا می کرد و به محض دیدنم دستانش را باز کرد تا در اغوشش بگیرم همان کار را کردم و در حالی بغلم می چرخاندمش صورتش را غرق بوسه کردم از صدای خنده پسرک شیرین و قشنگ خواهرم غرق لذت شده بودم وقتی او را زمین گذاشتم خطب به مادرش گفت : مامان مهلان گفت خوش به حالت . الهام با خنده گفت : قربون او زبون شیرینت برم برای چی گفت مامان؟مبین خودش را برای الهام لوس کرد و در حالی که به من اشاره می کرد گفت: به من گفت خاله خوشگلی داری . من و الهام هم زمان لبمان را گزیدیم و به هم نگاه کردیم الهام در حالی که سعی می کرد خنده اش را از مبین پنهان کند گفت : هیس مامان زشته دیگه نبینم این حرف رو بگی ها. مبین که فکر می کرد کار بدی کرده است اخمهایش را در هم کشید و با بغض گفت : من نگفتم ، مهلان گفت. الهام با جدیدت گفت : خوب اونم کار بدی کرده که اینو به تو گفته دیگه تکرارش نکن. مبین سرش را تکان داد و گفت : خب دیگه نمی گم.الهام دستانش را باز کرد و گفت : حالا بیا بغل مامان بریم بهت یک چیز خوشمزه بدم .
مبین خودش را در اغوش الهام انداخت و در همان حال گفت : به خاله هم می دی ؟ اره نمکدون مامان به خاله خوشگلت هم می دم. مبین لبانش را گاز گرفت و گفت : مامان مگه نگفتی زشته . از حرف او من و الهام هر دو خندیدیم الهام همان طور که مبین را به اشپزخانه می برد برای او توضیح می داد من وسط هال ایستاده بودم و به مهران فکر می کردم از حرف او احساس لذت به من دست داده بود پس او مرا زیبا می پنداشت ناخوداگاه نگاهم در ایینه بزرگ و معرق کاری شده داخل هال به چرهر ام افتاد سالها خودم را در ایینه تماشا کرده بودم اما این نگاه نگاه دیگری بود که به خودم می انداختم شاید شنیدن کلمه زیبا از دهان یک مرد توجه مرا به خودم بیشتر کرده بود. نگاهم به روی تک تک اعضای صورتم چرخید و سپس خودم انها را ارزیابی کردم صورتم گرد بود و چاله ای کوچک روی چانه ام داشتم دهان و بینی متناسب و کوچکی داشتم چشمانم زیاد درشت نبود اما حالت کشیده ای داشت در عوش مژگان بلندی داشتم که همیشه موجب تحسین دوستانم می شد رنگ چشمانم قهوه ای روشن و موهایم نیز خرمایی بود و چون نسبت به تمام اعضای خانواده ام از رنگ پوست و هم چنین چشم و موی روشن تری برخوردار بودم حمید همیشه به شوخی می گفت طفلی مادر سر الهه انرژی رنگی اش را از دست داده بود گاهی خودم هم می اندیشیدم که مادر غیر از انرژی رنگی توانش را هم از دست داده بود زیرا برخلاف خواهر و برادرانم قد متوسطی داشتم در صورتی که هر سه انها بلند قد بودند صدای الهام که مرا به نام میخواند باعث شد از کنکاش چهره ام به خود بیایم و به طرف اشپزخانه بروم. نزدیک غروب همراه الهام و مادر پایین رفتیم تمام اقدام اقای صباحی که تعدادشان کم هم نبود امده بودند اغلب انها را در عروسی الهام دیده بودم و بعضی را کم و بیش می شناختم مادر فراموش کرده بود برایم لز منزل لباس بیاورد و به همبن خاطر یک از بلوز و دامنهای الهام را که برایش تنگ شده بود به تن کردم لباس الهام خیلی قشنگ بود و من خوشحال بودم که مادر فراموش کرده لباس عید کذایی ام را که ثریا خانم برایم دوخته بود بیاورد از وقتی ان را گرفته بودم بیشتر از ده پانزده بار پوشیده بودمش تا به مادر می گفتم چه بپوشم ، می گفت:

sorna
04-04-2012, 11:06 AM
لباس عیدت خوب است. هر بار که مادر این را به زبان می آورد گویی گوشت تن مرا میکند. لباسی که اولش آنقدر برایم دوست داشتنی و زیبا بود دیگر چنان تکراری و از چشم افتاده شده بود که حدی نمیتوانستم برای آن قائل باشم. خیلی دلم میخواست یک جوری سر به نیستش کنم،اما سر خرید پارچه همین لباس کلی مادر را حرص و جوش داده بودم. تکه ای ازآن در چمدان مادر بود که برای دوختن یک بلوز یا پیراهن کافی نبود ومن پایم را در یک کفش کرده بودم که یا همان یا هیچ. طفلی مادر برای پیدا کردن پارچه مشابهش به بیشتر از ده پانزده پارچه یا مشابهش به بیشتر از ده پانزده پارچه فروشی سر زده بود تا آخر توانسته بود شبیه آن را گیر بیاورد. اما حالا ترجیح میدادم نباشد.
در گوشه ای کنار مادر نشستم و به اطراف نگاه میکردم. خانم صباحی روسری و لباس سفیدی به تن داشت.در صدر مجلس نشسته بود و برای کسانی که شیفته چشم به دهانش دوخته بودند از خاطرات سفرش تعریف میکرد. گه گاهی جمله«خوش به سعادتتان» از شنونده ای او را تشویق به گفتن میکرد. الهام و جاری دومش، یعنی همسر آقا محمود به همراه مونس و مهری مشغول پذیرایی بودند. همسر آقا مجتبی که سنی از او گذشته بود کنار مادر شوهرش نشسته بود و چشم به دهان او داشت. چند دختر جوان طرف دیگر اتاق بودند و با صدای آهسته با هم صحبت میکردند. مثل همیشه حوصله ام از یک جا نشستن سر رفته بود و ترجیح میدادم مانند الهام در آشپزخانه مشغلو کاری باشم. نگاهم به مبین افتاد که جلوی مادر دراز کشیده بود و با ماشینی که در دستش بود بازی میکرد. آهسته پایش را گرفتم و همین باعث شد توجه اش به من جلب شود. مبین به طرف من چرخید و وماشینش را به طرفم هول دادم. آهسته آن را به طرفض سراندم. با ذوق کودکانه ای از اینکه کسی را برای بازی پیدا کرده بود یکبار دیگر ماشین را طرفم هول داد و من نیز کار دفعه قبل را تکرار کردم. نخودی خندید و من که عاشق خندیدنش بودم زیر لب قربان صدقه اش رفتم. مبین فاصله اش را با من بیشتر کرد و بار دیگر ماشین کوچکش را به طرفم هول داد. انگشتم را جلوی لبانم گذاشتم و به او اشاره کردم که آهسته بخندد تا آرامش مجلس را به هم نریزد.متوجه منظورم شد و سرش با به نشانه قبول حرفم خم کرد. من نیز سرگرمی خوبی پیدا کده بودم و از خدا خواسته وارد بازی اش شدم. هر بار که ماشین کوچک قرمز را به طرفش هول میدادم با صدای آهسته ای خندید .در آن حال آنقدر بانمک و خواستنی شده بود که دلم برای بوسیدنش ضعف میرفت. در اثنای بازی برایآنکه تنوعی به بازی بدهم و بیشتر بخندانمش ماشین را به سرعت هل دادم و همین باعث شد ماشین چپ شود. مبین که از شدت هیجان و خوشحالی فراموش کرده بود به او چه سفارشی کرده ام با صدای بلند خندید. البته خنده که چه عرض کنم جیغی که در پس آن خنده بود. توجه تمام مجلس به ما جمع شد. از خجالت خیس عرق شدم و جرات نداشتم به اطراف و به خصوص به مادر نگاه کنم. از طرفی مبین بی خبر از موقعیتی که برایمان فراهم کرده بود اول با صدای آهسته و سپس وقتی دید اعتنایی به او نمیکنم بلند بلند اصرار میکرد بازی را ادامه دهم.مادر او را در آغوش گرفت و زیر گوشش چیزی گفت و به این ترتیب توانست او را متقاعد کند که فعلاجای بازی نیست. سرم را به طرف خانم صباحی چرخاندم و در سکوت چشم به دهانش دوختم. ساعتی بعد الهام مرا صدا کرد تابرای پهن کردن سفره شام کمک کنم. از خدا خواسته بلند شدم. همان لحظه متوجه شدم پایم به خواب رفته است.بدوناینکه به رویم بیاورم اتاق را ترک کردم و وازد آشپزخانه شدم. مهری را دیدم که با عجله و تند تند مشغول ریختن سبزی در سبدهای کوچک است. وقتی فهمید برای کمک آمده ام با خوشحالی کارش را به من محول کرد. آشپزخانه منزل اقای صباحی کنار در هال بود که با یک راهرو به اتاق پذیرایی بزرگ خانه متصل میشد . از آشپزخانه یک دریچه کوچک به اتاق پذیرایی راه داشت که از آنجا بشقابهای غذا و سایر چیزها را به داخل پذیرایی میفرستادند. جز من و مهری و همسر آقا محمود کسی در آشپزخانه نبود. الهام و مونس و چند نفر دیگر در اتاق پذیرایی مشغول چیدن سفره بودند. مهری به دنبال کار دیگری رفته بود و من به سرعت مشغول چیدن سبدهای سبزی رو هم بودم تا آنها را از دریچه به اتاق پذیرایی بفرستم. کارم تازه تمام شده بود که مهران با دسته ای نان وارد آشپزخانه شد و گفت:«یکی اینا رو از من بگیره»
همان لحظه چشمش به من افتاد و لحظه ای تگاهش روی من خیره ماند. اما خیلی زود به خود آمد و با سر سلام کرد. آهسته پاسخش را دادم و برای فرار از نگاه او به رویا و مهری نگاه کردم. از اینکه سر زده وارد شده بود خیلی هول کرده بودم به خصوص اینکه چادر به سر نداشتم و با بلوز و دامن آنجا بودم. البته بلوزم پوشیده و دامنم بلند بود(خوب پس چته؟) و حتی روسری به سر داشتم. با وجود این تنها چیزی که کم بود اعتماد بنفسی بود که میبایست داشته باشم. باردیگر چشمم به او افتاد و دیدم نگاهی به سرتاپایم انداخت و سپس رو به مهری کرد و گفت:«عمه دستم خشکید. یم نفر نمیخواد اینا رو از من بگیره.»
حس کردم منظورش از یک نفر من هستم، زیرا به جز من کسی بیکار نبود. دست مهری و رویا حسابی بند بود. رویا تند تند از سطل بزرگی که گوشه آشپزخانه بود دوغ داخل پارچ ها میریخت و مهری آن را به دست مونس در اتاق پذیرایی میداد. مهری بدون اینکه لحظه ای از کارش دست بکشد خطاب به من گفت:«الهه جون نونا رو از مهران بگیر.»
با تردید و خجالت جلو رفتم و دستم را دراز کردم تا نانها را از او بگیرم. لحظه ای دستم به دست او برخورد کرد و همین باعث شد ناخود آگاه دستم را بکشم. کم مانده بود نانها که نیمی از آن در دست من بود و نیم دیگرش در دست مهران، بریزد که با خنده ابروانش را بالا برد.
مهری فرز سفره ای روی میز پهن کرد و به من گفت: «دستت درد نکنه.نانها را روی سفره بگذار»سپس قیچی آشپزخانه را به طرف من گرفت و گفت: نانها را چهار قسمت کنم. رو به مهران گفت:«عمه جون کمک کن نونهارو دسته کن و بگذار تو این بشقابها که روی میزه. میخوام بدم تو پذیرایی.»
مهران به شوخی گفت:«اِ عمه. قرار نشد سرکارمون بزاری دیگه.»
مهری خندید و گفت:«سر کار هستی عمه خودت خبر نداری»
مهران با خنده به طرف میز آمد و کنار من ایستاد و منتظر شد تا نانها را با قیچی ببرم.برخلاف او که خیلی راحت و خودمانی بود به طرز عجیبی دست و پایم را گم کرده بودم. به طوی که قیچی را بر عکس دستم گرفته بودم. مهری هنوز مشغول پر کردن پارچهای دوغ بود و در همان حال با رویا صحبت میکرد. مهران که متوجه شد با حضور او نمیتوانم کار کنم طوری که کسی متوجه نشود قیچی را از من گرفت و با لبخند به من اشاره کرد که خودش این کار رامیکند. سپس با چشم به بشقابها اشاره کرد. متوجه شدم منظورش این است که من نانها را داخل بشقاب بگذارم. لبخند و اشاره او که از سر صمیمت بود نه تنها باعث نشد که لرزش دستانم کمتر شود بلکه قلبم را نیز به تپش واداشت. صدای گروپ گروپ قلبم به حدی بود که ترسیدم مهران هم آن را بشنود. به خودم نهیب زدم :الهه بمیری. مثل ندیده ها رفتار نکن. خاک بر سرت با اون قلب مرد ندیدت. الانه که صداش عالمو و آدمو خبردار کنه که چیه. الهه کنار یک مرد وایساده داره کار میکنه. ببین میتونی یک کار کنی بعد به خودت فحش ندی. یک کم متین و خانمانه رفتار کن. همین سرزنش کافی بود تا کمی آرام تر شوم و بدون دلشوزه و لرزش نانها را در بشقاب بچینم و به دست مهری بدهم. کم کم ترسم ریخت و توانستم چانه ام را از یقه لباسم خارج کنم و سرم را بالاتر بیاورم و کمی به اطراف نگاه کنم. بعد از اتمام کار مهران از آشپزخانه خارج شد ، ولی من منتظر بازگشت دوباره اش بودم.چند دقیقه بعد به آنچه میخواستم رسیدم.مهران به کمک چند نفر دیگ بزرگی را داخل آشپزخانه آوردند و پشت سر آن قابلمه بزرگ دیگری که محتوی گوشت بود را کنار دیگ برنج جا دادند. رویا تکه ای گوشت داخل ظرف چینی میگذاشت و آقا محمود با بشقاب روی آن برنج میریخت. مهری هم یک قاشق مخلوط زرشک و روغن و زعفران روی برنج میپاشید. مهران بشقابهای برنج را به دست من میداد و من آنها را از داخل دریچه به مونس که همان جلو ایستاده بو رد میکردم.
وقتی مونس اعلام کرد که برنج کافیست آقا محمود از آشپزخانه خارج شد و به مهران گفت بعد از اطمینان از اینکه کم و کسری نیست از دیگ برنج را از آشپزخانه خارج کند.مهران سرش را تکان داد و گفت: خیالت تخت باشه عمو.مهری به تعداد همه ما که درآشپزخانه بودیم غذا کشید و روی میز آشپزخانه گذاشت و تعارف کرد ما هم مشغول صرف غذا شویم. با حضور مهران برای خوردن غذامعذب بودم و بهانه آمدن الهام را کردم و دست به غذایم نزدم.مهران طرف دیگر میز روی صندلی نشست و خیلی خونسرد و بدوناینکه از خوردن خجالت بکشد بشقاب غذایش راجلو کشید و مشغول شد. همان موقه رو به من کرد و گفت:«شما میل ندارید؟»
با خحالت لبخندی زدم و گفتم:«شما بفرمایید، منتظر خواهرم میمانم.»
مهری صندلی کنار مهران را عقب کشید و روی آن نشست و در همان حال گفت:«الهه جون امروز خیلی خسته شدی. ان شاءالله بتوانیم جبران کنیم.»
«متشکرم»
مهری وقتی دید شروع به خوردن غذا نکرده ام بشقاب غذا را جلوی رویم گذاشت و گفت بهتر است تا غذایم سرد نشده مشغول شوم. برای اینکه بیش از این ناز نکنم قاشق و چنگال را برداشتم و با احتیاط و خیلی معذب مشغول خوردن شدم. یک بار که سرم را بلند کردم چشمم به مهران افتاد. همانطور که غذایش را میخورد به من نگاه میکرد. چشمانم را دزدیدم و بدون اینکه دیگر سرم را بلند کنم مشغول خوردن شدم، آن هم چه خوردنی که اصلا نفهمیدم مزه غذا چه بود. خیلی مواظب بدم قاشق را به جای دهانم در چشمم فرو نکنم. در همان حال به این فکر میکردم که اگر حسام بفهمد کجا هستم و چه کسی روبه رویم نشسته زمین و زمان را به هم میدوزد. جای تعجب بود به جای ترس احساس نشاط میکردم و از اینکه دور از چشم او مزه آزادی را میچشیدم لذت میبردم و در همان حال با بدجنسی پیش خود گفتم:حسام حسابی جات خالیست که با چشم غره ای شادی ام را زهر کنی.
مهران غذایش را تمام کرد و از جا بلند شد و به طرف جعبه نوشابه ای که کنار میز بود رفت و نوشابه برداشت و روی صندلی تکی که کنار در بود نشست. این بار وضعیت نشستن او جوری بود که من میتوانستم او را ببینم در حالی که او میبایست سرش را کمی میچرخاند تا نگاهش به من بیفتد. نیمی از غذایم مانده بود که احساس سیری کردم و دست از خوردن کشیدم.همانطور که سر جایم نشسته بودم منتظر ماندم مهری هم غذایش را تمام کند. از جایی که نشسته بودم چشمم به مهران افتاد که یک نفس نوشابه را سر میکشید. بلوز سفید آستین کوتاهی به تن داشت که دکمه های جلوی آن تا روی سینه باز بود. زنجیر طلای گردنش نظرم را جلب کرد. نگاهم لحظه ای به پلاک طلای او که از گوشه یقه اش نمایان بود خیره ماند(انقدر از این جور پسرا بدم میاد) این فقط چند ثانیه طول کشید و خیلی زود به خود آمدم و نگاهم را از روی سینه او برگرفتم، اما خیلی دیر شده بود و ام مرا که به سینه پر مویش(اَه اَه اَه..حالم بهم خورد) خیره شده بودم غافلگیر کرد. از کاری که انجام داده بودم بی نهایت خجالت زده و ناراحت بودم و پیش خود فکر کردم عجب کاری کرده ام و ناراحت بودم که او درباره ی من چه فکری میکند پس از آن سعی میکردم دیگر به او نگاه نکنم، ولی احساس میکردم مرا زیر نظر دارد و همین مرا معذب کرده بود.
بعد از جمع کردن ظرفهای شام چون دیگرکاری نبود رفتم کنار مادر نشستم. ساعتی بعد الهام به ما خبر دااد حمید منتظرمان است تا به خانه برویم.از خانم صباحی . چند نفر از آشنایان خداخافظی کردیم و به همراه حمید به خانه برگشتیم.
هفته بعد از الهام شنیدم که مهران به لندن بازگشته است. دلم گرفت(وووواااا) به یاد آخرین لحظه ای که او را دیدم افتادم. لبخند جذابی بر لب داشت و به هنگام خداحافظی مستقیم به چشمانم خیره شده بود. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم دیگر به او فکر نکنم
فصل5
آخرین روز های اردیبهشت را میگذراندیم . کلاسها کم و پیش تعطیل شده بود، ولی مدرسه هنوز باز بود. بعضی دوست داشتند به مدرسه بیایند تا بامعلمانی که در دفتر بودند رفع اشکال کنند.من نه حوصله ماندن در خانه را داشتم و نه به مدرسه می آمدم تا اشکالاتم را بپرسم. از قبل با ژینوس قرار گذاشته بودیم در حیاط بنشینیم و صحبت کنیم. موضوع صحبتمان بیشتر در مورد کوروش بود. ژینوس برایم از ماجرهای دوستی شان تعریف میکرد و من چشم به دهان او داشتم و از شنیدن حرفهایش لذت میبردم. حدود دو سال بود كه ژينوس با او دوست بود و حرفهاي زيادي باري گفتن داشت. از بين حرفهاي او فهميدم به كوروش علاقه زيادي دارد. زماني كه نام او را مي آورد و از كارهايش تعريف ميكرد نگاهش حالت خاصي ميگرفت و لحنش پر از هيجان ميشد .از قبل ميدانستم ژينوس به خاطر او يكبار هم از مدرسه اخراج شده است و اين ميرساند كه علاقه اش به او واقعيست كه متحمل چنين خطري شده است. چندبار كوروش را در خودروي پژو مشكي اش ديده بودم،ولي چون نتوانسته بودم خوب او را ببينم نميدانستم چه شكل و شمايلي دارد. عاقبت يك روز ژينوس عكس او را بريم آورد. عكس متعلق به چند سال پيش بود و او در آن چهره پسرانه اي داشت . با اين حال مشخص بود پسر جذابيست. ژينوس طوري از كارها و اخلاق او تعريف ميكرد كه من نيز ناخودآگاه از او خوشم آمده بود و دوست داشتم من هم يكي مانند او داشتم. وقتي احساسم را به ژينوس گفتم خنديد و گفت:«دل به دل راع داره.كوروش هم چندبار سراغت رو از من گرفته. خيلي دلش ميخواهد از نزديك با تو صحبت كنه. هر دفعه منو ميبينه ميگه به دوستت گفتي ميخوام ببينمش.»
هاج و واج به ژينوس نگاه كردم تا ببينم شوخي ميكند يا نه. يادم آمد يكي دو بار او را بين راه مدرسه ديده بودم كه با چند بوق از كنارم رد شده بود در صورتي كه مسير من با ژينوس يكي نبود. حسي غريبي به سراغم آمد و با احتياط از او پرسيدم:«براي چي؟»
ژينوس گفت:«چه ميدونم لابد ازت خوشش اومده.»
باورم نميشود ژينوس به اين راحتي صحبت كند.نگاه خيره من به ژينوس افكارم را به او منتقل كرد.
با خنده گفت:« چيه چرا اينجور نگاه ميكني . منو كوروش چند ساله با هم دوستيم،اما من هيچ وقت آويزونش نبودم.»
ابروانم را بالا انداختم و گفتم:«اين ديگه چه جورشه؟»
«همینطورکه میبینیکوروش ازهمون موقع که تورودیده میخواست باهات حرف بزنه ولی منهی امروز و فردا میکنم»
«یعنی چی میخواد بهم بگه؟»
«از همین شروورهایی پسرا به دخترا میگن دیگه.اگه دوس داشتی یک دفعه قرار بزاریم بریم ببینیم

sorna
04-04-2012, 11:06 AM
چي مي خواد بناله.»خنديدم و به شوخي گفتم:
«همين مونده بريم ببينيمش.اومد و ازش خوشم اومد،تكليف تو اين وسط چيه؟»
«عيب نداره،مفت چنگت، ولي اگه سرت كلاه رفت نيايي به من گله كني.»
بدم نمي آمد از نزديك با او آشنا شوم. نه به خاطر اينكه اينكه بخواهيم او را از چنگ ژينوس در بياورم،فقط به خاطر اينكه مي خواستم ببينم چطور پسريست.
ژينوس وقتي ديد به فكر فرو رفته ام گفت:«الهه قرار بزارم يك روز بريم ببينيش بچه خوبيه،از اين هرزه مرز ه ها نيست.»
آن روز بدون اينكه پاسخي بدهم گذشت. چند روز بعد ژينوس يك بار ديگر حرف كوروش را پيش كشيد و گفت كه كوروش باز هم از او خواسته تا مرا با او آشنا كند.
حرفهاي ژينوس مرا به فكر انداخت.سر در نمي آوردم چرا كوروش از ژينوس خواسته تا ترتيب ملاقات من و او را بدهد.به ژينوس گفتم:«مگه تو و كوروش با هم دوست نيستيد؟»
ژينوس با حالتي فيلسوفانه گفت:« دو نفر مي توانند به هم عشق بورزد بدون اينكه بخواهند به همديگر تحميل شوند.تازه منم كه كشته مرده اون نيستم بخواهم دق كنم.»
با اينكه به ظاهر نشان دادم قانع شده ام، اما از ته دل طرز تفكرش را قبول نداشتم. موقعي كه خودم را جاي او گذاشتم نمي توانستم بپذيرم كسي را كه به او علاقه دارم به كس ديگري بسپارم و يا حتي خودم اسباب آشنايي اش را با ديگري فراهم كنم
صداي ژينوس مرا از فكر بيرون آورد.« الهه،جون من بيا بزرگي كن و يك دفعه قرار بزار و با كوروش آشنا شو.»
« جدي ميگي؟»
« به خدا جدي جديه. كوروش خيلي وقته به من اينو گفته. مي دوني به من چي ميگه؟ميگه تو حسودي براي همين به دوستت نمي گي بياد ببينمش.»
« چه پررو!»
« پر رو گيش جاي خودش،نمي خوام فكر كنه من حسودم.به خدا از اين كلمه بيشتر از هر چيز تو دنيا بدم مياد.»
خنديدم و گفتم:« خيلي با نمكي.بنده خدا اون مي خواد از حس تنفر تو نسبت به اين كلمه استفاد كنه. نقطه ضعف به دستش نده. هر موقع بهت گفت حسود بگو آره دلم مي خواد.»
« اين چيزا رو ولش كن.مياي يك دفعه بريم پيش اون.فقط يك دفعه،اونم به خاطر من.»
به ژينوس نگاه نكردم و بعد از كمي فكر كردن گفتم:«بدم نمياد از نزديك با اين بچه پررو آشنا بشم.»
هيجان زده گفت:« راست ميگي؟»
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم:«نمي دونم،شايد.»
فرداي آن روز به محض وارد شدن به حياط مدرسه ژينوس را ديدم كه جلوي در راهرو ايستاده بود و چشمش به در حياط بود.فهميدم منتظرم بوده است. با ديدن من لبخندي زد و به طرفم آمد.مانتويي غير از مدرسه به تن داشت و بر خلاف هميشه كه با كتابي مي آمد كفش قشنگي هم به پا داشت.نگاهي به سر تا پايش انداختم و گفتم :«به به،چقدر شيك كردي!كجا به سلامتي؟»
خنديد و گفت:«همين جوري.»
نگاه دقيقي به چهره اش انداختم و گفتم:« چي تو اون كله مي گذره؟»
نگاهي به اطراف انداخت و با احتياط گفت:«يادت رفته؟»
«چي رو؟»
«حرفهاي ديروز.»
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:«ديدن...»
سرش را تكان داد و گفت:«آره ديگه.»
لبم را گزيدم و گفتم:«يادم نرفته،اما فكر نمي كردم اين قدر زود.»
با خنده گفت:«من ديروز به كوروش گفتم،خيلي هم خوشحال شد»
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:«چجوري؟كجا؟»
«چه جوري و كجاش با من.»
نگاهي به سراپاي او انداختم و گفتم:«خب به من ميگفتي لااقل منم..»باقي كلامم را خوردم.حتي اگر ميدانستم جرات عوض كردن مانتوام را نداشتم،چرا كه ممكن بود مادر شك كند.

sorna
04-04-2012, 11:07 AM
ژینوس متوجه حرفم نشد یا اگر شد نخواست به رویش بیاورد
«چی شد؟بریم؟»
« کجا؟»
«بازم میگه کجا . لیلی زنه یا مرد ؟ »
خندیدم و گفتم :«خب فهمیدم . منظورم اینه کی؟»
«یکی دو ساعت دیگه . کوروش ساعت ده و نیم جلوی شهر کتاب منتظرمونه»
با تردید سرم را تکان دادم و به اتفاق او به حیاط مدرسه رفتیم
از همان لحظه دلشوره ام شروع شد . میدانستم کاری که میکنم اشتباه است،ولی اراده ای برای مهار خودم نداشتم . وقتی ژینوس به ساعتش نگاه کرد و به من اشاره کرد که وقت رفتن شده دلم فرو ریخت . پیش از رفتن به دستشویی رفتیم و ژینوس کمی به خودش رسید . به من هم اصرار کرد تا کمی رژ لب به لبانم بمالم . قبول نکردم و گفتم:«با این وضع و تیپ همین جوری ساده باشم بهتره »
ژینوس دیگر اصرار نکرد و چند دقیقه بعد از مدرسه خارج شدیم .
هر چه به کتاب فروشی نزدیکتر می شدیم ضربان قلب من هم شدیدتر می شد . وقتی ژینوس گفت :«اوناهاش خودشه»کم مانده بود ضعف کنم . با احتیاط به طرفی که ژینوس اشاره کرده بود نگاه کردم . خودروی مشکی رنگ کوروش طرف دیگر خیابان ، درست روبروی کتابفروشی پارک شده بود . خودش پشت رل بود و مثل همیشه یکی از دوستانش را یدک میکشید . با دیدن او ،به خصوص از اینکه یکی دیگر کنار او بود ناخود آگاه مسیرم را عوض کردم . ژینوس دستم را گرفت و آهسته گفت :«الهه!»
نگاهی به او کردم و گفتم :«ژینوس ... نمیتونم . یعنی روم نمی شه . می ترسم »
دستم را فشار داد و گفت : «رو نمی خواد اون فقط می خواد یکی دو کلمه باهات حرف بزنه »
پاهایم به اراده ام نبود . مغزم از کار افتاده بود . مانند عروسکی پوشالی دنبال ژینوس کشیده شدم . از خیابان اصلی به یک فرعی رفتیم . کمی بعد خودروی پژوی کوروش جلوی پایمان ترمز کرد . ژینوس بدون معطلی درد عقب را باز کرد و تقریبا مرا به داخل ماشین هل داد . نفهمیدم چطور سوار شدم و در آن لحظه چه اتفاقی افتاد . سوار شدن من مانند خوابی بود بود که به محض بیداری از یاد رفت ، فقط وقتی به خودم آمدم که مانند مجسمه ای گچی روی صندلی خودرو نشسته بودم و فکر میکردم تمام عالم از کاری که من کرده ام با خبر شده اند . دیگر چاره ای نبود . کاری را که نمی بایست می کردم ، کرده بودم . کوروش آیینه را روی صورتم تنظیم کرد و با صدایی که احساس عجیبی در وجودم زنده کرد سلام کرد . تازه آن موقع بود که فهمیدم از ترس فراموش کرده ام سلام کنم . با صدایی که شاید به زحمت به گوش بقیه رسید سلام کردم . دوست کوروش که بعد فهمیدم نامش سعید است خطاب به ژینوس گفت :«مثل اینکه دوست شما خیلی ترسیده . یعنی شکل و شمایل ما اینقدر ترسناک است و خودمان نمی دانستیم »
ژینوس که هر دو را می شناخت خندید و خیلی راحت و خودمانی گفت :«نه آقا سعید دلیلش شما نیستید. این دوست من یه برادر داره که او رو از همه چیز ترسانده ، حتی از روشنی روز . آخه میدونید چیه آقا داداشش کمیته ایه »
سعید و کوروش هر دو با هم سوت کشیدند . سعید با لحن مسخره ای گفت :«نه بابا طفلی حق داره منم ندیده نشناخته از داداشش ترسیدم »
هر سه خندیدند . بار دیگر سعید گفت :«حالا با تمام این اوصاف نمی خواهید ما را به هم معرفی کنید؟»
ژینوس گفت :«چرا اما باید از این محل کمی دور بشید چون ممکنه اینجا کسی ما رو ببینه »
کلام ژینوس مو بر تنم راست کرد فکر همه چیز را کرده بود الا اینکه ممکن است کسی مرا داخل خودروی دو مرد غریبه ببیند . با وحشت به ژینوس نگاه کردم . او چشمکی زد و با سر اشاره کرد که نگران نباشم . گوبا کوروش از آیینه متوجه نگرانی و ترس من شد ، زیرا با لحن دلگرم کننده ای گفت :«نگران نباشد اتفاقی نمی افتد . چوب کمیته زیاد به تن ما خورده »
از خیابانی گذشتیم و وارد بلواری شدیم ، سپس در انتهای بلوار به داخل کوچه ای پیچیدیم . نمی دانستم کجا هستیم و قرار است به کجا برویم . فقط دلگرم بودم که ژینوس با من است . سعید پیاده شد و زنگ خانه ای را زد . چند لحظه بعد پسر جوانی با قدی متوسط و لاغر در را باز کرد . سعید با او صحبت کرد ، سپس به طرف ما برگشت و اشاره کرد که پیاده شویم . دست ژینوس را فشار دادم و ملتمسانه از او خواستم تا به این دعوت جواب رد بدهد . ژینوس که گویی خودش هم جوان را نمیشناخت به من اشاره کرد که نگران نباشم ، ولی مگر میتوانستم از چیزی مطمئن باشم . کم کم احساس ناخوشایندی وجودم را فراگرفت . با صدای کوروش سرم را به طرف او چرخاندم .
«الهه خانم پیاده نمیشید ؟»
خیره نگاهش کردم . به یاد نمی آوردم نامم را به او گفته باشم .
تمام قوایم را جمع کردم و گفتم :«کجا بریم ؟»
کوروش با لحنی مطمئن گفت «اینجا خوخنه رفیق منه.اونم یه خواهر هم سن و سال شما داره . نمی دونم الان خونه هست یا نه ، ولی این جوری بهتره . چون اگه تو خیابون باشیم ممکنه گشت بگیرتمون . بعدشم میدونید چی به سرمون میاد . »
توضیح او کافی بو دترس رفتن به خانه ای را که نمیشناختم از یاد ببریم . سرم را تکان دادم و با تردید پیاده شدم . قلبم می لرزید و این لرزش در قدمهایم نیز بی تاثیر نبود . همان لحظه می دانستم در حال انجام کار اشتباهی هستم ، اما گویی اراده ای برای مخالفت با آن نداشتم . قدمهای ژینوس بر خلاف من با اطمینان و محکم بود . نگاهی به اطراف انداختم . هیچ جنبنده ای به غیر از ما در کوچه نبود . با قدمهایی نه چندان استوار پشت سر ژینوس وارد خانه شدم . پسر جوان جلوتر از ما وارد منزل شد و بدون اینکه حتی نگاهی به من یا ژینوس بیاندازد گفت :«باید ببخشید اگر خانه کمی شلوغه کسی خانه نبود و من نمیدانستم برایم مهمان می رسد. به هر حال خوش آمدید »
وقتی شنیدم کسی خانه نیست از ترس نیشگونی از پهلوی ژینوس گرفتم . او که انتظار چنین کاری را نداشت تکانی خورد و با تعجب به طرفم برگشت . چیزی نمانده بود بزنم زیر گریه . آسته به ژینوس گفتم «کسی خونه شون نیست »
ژینوس که گویی منظورم را نفهمیده بود سرش را تکان داد و گفت :«مگه چیه ؟اگر کسی بود که نمی تونستیم بیایم اینجا حرف بزنیم »
با همان لحن زار گفتم «حرف زدن سر من و تو رو بخوره . خاک بر سرت اگه بلایی سرمون بیارن چی ؟»
لبانش را به هم فشار داد و با خنده گفت «گم شو خره ، مگه شهر هرته . اینا اگه بخوان صد تا از من و تو بهتر برای اون کار گیر میارن . فکر کردی قحطه »
«تو مطمئنی ؟»
پوزخندی زد و گفت «اگه مطمئن نبودم خیال میکردی تو رو می آوردم اینجا ، نترس از این بچه سوسولا این کارا بر نمی یاد »
حرف ژِنوس کمی آرامم کرد ولی نه آنقدر که بتواند تزلزل دست و چاهایم را از بین ببرد .
صدای دوست سعید آمد که تعارف می کرد داخل شویم . در مقابل تعارف او چیزی به ذهنم نرسید بگویم . البته صدایم از ترس درنمی آمد. ژِنوس خیلی راحت پاسخش راداد . حیران و بی تکلیف جلوی در ایستاده بودم و نمی دانستم باید داخل شوم یا نه .همان لحظه کوروش و سعید وارد راهرو شدند و همین باعث شد قدمی برای داخل شدن بردارم . کوروش با دست مبل را نشان داد و به ما اشاره کرد بنشینیم . سعید یکراست به طرف ضبط صوت رفت و آن را روشن کرد . کوروش من و ژینوس را به جوان که مهرداد نام داشت معرفی کرد . پس از معرفی مهرداد با لحن شوخی گفت «ببخشید که منو ندارم ، ولی کافه گلاسه ،قهوه و جای در خانه موجود است هر کدام را که میل دارید خدمتتان بیاورم . »
کوروش خندید و گفت «بقیه را نمی دانم ،ولی برای من چای بیاور ،از همون لیوانایی که همیشه میاری »
مهرداد سرش را تکان داد و گفت «دوشیزه خانمها چی میل دارن؟»
ژینوس به من نگاه کرد . به نشانه نفی سرم را تکان دادم . ژینوس گفت :«اگه زحمتی نیست برای ما هم چای بیاورید . »
مهرداد برای آوردن چای به آشپزخانه رفت . سعید خطاب به ژینوس گفت :«ژینوس جون ،اگر اشکالی نداره من و شما چایمان راداخل اتاق صرف کنیم »
ژِینوس بدون حرفی خواست از جایش برخیزد که ناخودآگاه دستش را گرفتم و گفتم «نه نرو»
ژینوس با لبخند نگاهی به سعید کرد و شانه هایش را بالا انداخت و با خنده گفت «اگه الهه اینطور می خواد من حرفی ندارم »و در حالی که به کوروش نگاه میکرد گفت «اگر احساس می کنید مزاحم هستیم گوشهایمان را می گیریم تا حرفهایتان را نشنویم »
کوروش پوزخندی زد و با حالتی بی تفاوت گفت «هر چی الهه خانم بگه ،ولی اگر می خواهیدمزاحم ما نباشید می تونید اون طرف بنشینید »و با دستش به طرف دیگر هال اشاره کرد .
از طرز حرف زدن کوروش با ژینوس حالم گرفته شد . ژینوس و سعید به طرف دیگر هال که نزدیک ضبط بود رفتند و پشت به ما نشستند .
کوروش با خنده به من نگاه کرد وگفت : «فکر می کنم اینطوری بهتر باشه »
بدون اینکه جواب لبخندش را بدهم با جدیت گفتم «اگه این همه حماقت به خرج دادم تا اینجا اومدم فقط به خاطر ژینوس بوده و بس . شما هم اگر حرفی با من دارید بهتره بگید چون من زیاد نمی تونم اینجا بمونم »
کوروش با خنده نگاهم کرد . گفت «چقدر عصبانی هستی . بهت نمیاد اینقدر بد اخلاق باشی »
با همان حالت گفتم «شما هر جور دوست دارید در موردمن قضاوت کنید »
وقتی صحبت می کردم کوروش با دقت به چهره ام چشم دوخته بود .سرم را زیر انداختم و گفتم «می خواستید منو ببینید می تونم بپرسم برای چی ؟»
سرش را تکان داد و گفت «آره . خواستم ببینمت برای اینکه ازت خوشم اومده بود »
از حرفی که زد سرخ شدم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم «مگه با ژینوس دوست نیستی ؟»
«چرا ولی این چه ربطی داره ؟»
«ربطش اینه که ژِینوس دوست منه . منم اونقدر بی معرفت نیستم با دوست دوستم دوست بشم .»
خندید و گفت «یعنی من بی معرفتم ؟»
«ای همچین چیزی »
«کمتر دختری مثل تو دیدم اینقدر با معرفت باشه »
چیزی نگفتم مهرداد با سینی چای به هال آمد و به ژینوس و سعید که طرف دیگر هال نشسته بودند چای تعارف کرد . هنوز به سمت ما نیامده بود که از جا بلند شدم و گفتم «من چای میل ندارم ،اگه اجازه بدید می خوام برم »
ژینوس از جا بلند شد و نشان داد با رفتن مخالفتی ندارد . مهرداد با سینی چای به طرفم آمد و در همان حال که تعارف می کرد گفت «براتون چای آوردم »
تشکر کردم و گفتم میل ندارم . کوروش هم برای برداشتن چای دست دراز نکرد . بدون معطلی قدمی به طرف در برداشتم .
سعید گفت «چرا اینقدر عجله دارید . یک کم صبر کنید می رسونیمتون »
تشکر کردم و به ژینوس نگاه کردم . سرش را تکان داد به این معنی که برویم . مهرداد و سعید اصرار داشتند باز هم بمانیم ، اما از کوروش صدا در نمی آمد . زمانی که در هال را باز کردم به طرفشان برگشتم و گفتم خداحافظ . هر سه کنار هم ایستاده بودند و به ما نگاه می کردند . رنگ چهره کوروش کمی پریده بود و مثل این بود که انتظار چنین چیزی را نداشت .
تا زمانی که از در خانه بیرون نیامده بودیم خیالم راحت نشده بود . وقتی سر کوچه رسیدیم نگاهی به ژینوس انداختم و نفس راحتی کشیدم . چهره ژینوس نشان می داد در فکر است . وقتی متوجه شد نگاهش می کنم لبخند زد و گفت «حسابی کنفش کردی »
جوابی برای حرفش نداشتم در عوض گفتم : «اما تجربه ترسناکی بود ، تا عمر دارم دیگه نمی خوام همچین کاری کنم »
سر خیابان مدرسه من وژینوس از هم خداحافظی کردیم تا به خانه هایمان برویم . در مسیر مدرسه تا خانه مدام در فکر بودم و صحنه های رفتن به خانه مهرداد مرتب در ذهنم تکرار می شد . در این بین تصورات وحشتناکی هم به ذهنم می رسید که اگر گشت انتظامی ما را می گرفت چی می شد . یا اگر موقعی که در خانه بودیم گشت در خانه می امد چه اتفاقی می افتاد . ادامه این تفکرات مو را بر تنم راست کرده بود . نفس عمیقی کشیدم و افکارم را از این تصورات وحشتناک خالی کردم . سعی کردم به چیزهای دیگر فکر کنم ، ولی هر کار می کردم باز خیال مرا به آن سمت می کشاند . با اینکه رفتن به منزل مهرداد مخاطره بزرگی بود و آن لحظه خیلی ترسیده بودم ، اما پشیمان نبودم و از رفتارم با آن پسرک خودخواه راضی بودم . از کوروش خیلی بدم آمده بود . به نظرم کار او آخر پستی پستی و نامردی بود . ژینوس اورا خیلی دوست داشت حتی به خاطر او نزدیک بود آینده خودش را هم تباه کند در عوض او چه کار کرده بود ؟ژینوس را وادار کرده بود دوستش را با او آشنا کند .پسرک احمق خودخواه .

sorna
04-04-2012, 11:07 AM
کابوس آن روز، شب هم مرا رها نکرد . همان شب خواب دیدم گشت ما را در منزل مهرداد دستگیر کرده و به کلانتری برده . دیدن حسام ، زمانی که در اتاق بازداشتگاه را باز کرد و با نگاهی ترسناک مرا نگریست به حدی مرا ترسانده بود که از خواب پریدم . بدنم خیس عرق بود و لرزشی وجودم را فرا گرفته بود . سرجایم نشستم و از ته قلب خدارا شکر کردم که به خیر گذشته است .
فردای آنروز وقتی زینوس مرا دید برایم دست زد . دلیل کارش را پرسیدم گفت چنان حال کوروش را گرفته ام که به محض شنیدن نام من رو ترش می کند .
از شنیدن این حرف حسابی کیف کردم و در حالی که می خندیدم به ژینوس گفتم«بذار یک دفعه هم یه دختر حال یک پسر رو بگیره »
با شروع خرداد تمام حوادث گذشته را به دست فراموشی سپردیم و مشغول پس دادن اطلاعاتی شدیم که در طول یکسال در مغزمان جمع آوری کرده بودیم. کم کم به نیمه خرداد نزدیک می شدیم و من سفت و سخت مشغول گذراندن امتخانات بودم . چند هفته بود حسام همراه سپاه برای پاکسازی مناطق جنگی به غرب رفته بود . در این ماموریت تنها نبود و عرفان نیز همراه او بود . دیگر کسی نبود تا سر هر چیزی با من جر و بحث کند . این بهترین فرصت بود تا از غیبت او استفاده کرده و با آرامش درسهایم را مرور کنم . گاهی مادر را راضی می کردم تات به بهانه درس خواندن با دوستانم به مدرسه بروم ، ولی همیشه مدرسه نمی ماندم و همراه ژینوس به منزلشان می رفتم که البته در کنار صدای تند و شاد موسیقی نمی شد درس خواند . ژینوس همیشه جدیدترین کاستهای روز راداشت . در چنین مواقعی به خود استراحت می دادیم و در حالی که به موسیقی گوش می کردیم از چیزهایی که مورد علاقه مان بوئد حرف می زدیم . گاهی ژِینوس برایم می رقصید که خیلی خوب هم این کار را انجام می داد . یک بار که به منزلشان رفته بودیم او بلند شد و شروع کرد به رقصیدن . از من خواست که او را همراهی کنم . به او گفتم بلد نیستم برقصم . با خنده گفت اینجا که کسی نیست ناز می کنی ، بلند شو ، خستگیت درمیره. فهمیدم باور نکرده که بلد نیستم حتی بچرخم . به او گفتم «واقعا بلد نیستم برقصم »
با ناباوری نگاهم کرد و گفت : «بابا تو دیگه خیلی ناز داری ، مگه میشه دختری مثل تو نتونه برقصه . اون عقب مونده هاشم بلدن یک قری به کمرشون بدن »
از حرفش دلگیر شدم و به فکر فرو رفتم . یعنی من اینقدر عقب مانده بودم ؟عاقبت ژینوس باور کرد بلد نیستم برقصم و قرار شد علاوه بر زبان ،رقصیدن را هم یادم بدهد .
آن روز پس از خارج شدن از منزل ژینوس به خانه رفتم ، اما هر چه زنگ زدم کسی در را باز نکرد . با نگرانی فکر کردم پس مادر کجاست ؟ سابقه نداشت بدون خب جایی برود . پشت در منزل ایستاده بودم و نمیدانستم جه باید بکنم . به یاد الهام افتادم . از مغازه خواربار فروشی سر خیابان به الهام تلفن کردم . خودش گوشی را برداشت . پس از احوالپرسی سراغ مادر را از او گرفتم . گفت «الهه بیا خونه ما»
صدایش نگران بود و بدون اینکه ببینمش احساس کردم گریه کرده است . با نگرانی پرسیدم «الهام چیزی شده ؟»
وقتی بینی اش را بالا کشید حدسم به یقین تبدیل شد که هنوز هم گریه می­کند.با وحشت از الهام پرسیدم «تو گریه می کنی ؟»
صدای خفه الهام را شنیدم که گفت «بیا خونمون بهت می گم ،فعلا خداحافظ »
با نگرانی خداحافظی کردم و گوشی را سر جایش گذاشتم . لحظه ای همان جایی که ایستاده بودم به رو به رویم خیره شدم و به فکر فرو رفتم که چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد . به خودم آمدم و بدون خداحافظی از بقال سر کوچه با شتاب به طرف خانه الهام راه افتادم . به نظرم رسید خانه الهام دور شده است ، زیرا هر چه قدمهایم را تند می کردم به آنجا نمی رسیدم . عاقبت به خیابانشان رسیدم و چون دیگر طاقت نداشتم ، خیابان و کوچه ای را که منزلشان آنجا بود به دو طی کردم تا رسیدم .جلوی در خانه شان کمی ایستادم تا نفسم به حالت عادی برگردد . کمی که حالم جا آمد دستم را روی زنگ گذاشتم و آن را فشردم . لحظه ای بعد در باز شد و من پله ها را دو تا یکی طی کردم و بالا رفتم . مهری پیش الهام بود و در حالی که مبین را در آغوش گرفته بود در را به رویم باز کرد . با بی حوصلگی با او احوالپرسی کردم و مبین را بوسیدم . وقتی داخل شدم الهام را دیدم که روی مبل نشسته بود و با دستمالی که دردست داشت بازی می کرد . به او سلام کردم ،ولی به جای پاسخ گریست . حال بدی داشتم . خاطره ای از سالهای گذشته پیش چشمم تداعی شد ،زمانی که پدر سکته کرده بود و او را به بیمارستان برده بودند . آن روز هم از مدرسه برگشته بودم و اهل خانه را در این حال دیدم . با صدایی لرزان گفتم «الهام چی شده ؟»
الهام هق هق می کرد و اعصابم را به هم می ریخت . به جای او مهری چاسخ داد «الهه جون نگران نباش ، چیزی نشده »
به او نگاه کردم و گفتم « مادرم کجاست ؟»و بدون اینکه منتظر پاسخش باشم با وحشت الهام را نگاه کردم و پرسیدم :«مامان طوریش شده ؟»
همانطور که میگریست سرش را به علامت منفی تکان داد . خیالم راحت شد که مادر سلامت است . به یاد حمیدافتادم و با ترس پرسیدم «داداش حمید ؟» باز سرش را بالا برد . از اینکه پاسخم را نمی داد کلافه شده بودم . به مهری نگاه کردم تا او چیزی به من بگوید . مهری سرش را پایین انداخت و معلوم شد نمی خواهد حرفی بزند . با حالتی عصبی از الهام پرسیدم :«می خوای بگی چی شده ؟»
الهام با هق هق گفت :«حسام »و گریه اش بلند شد .
با خود فکر کردم حسام چی ؟پاسخم را الهام با هق هق داد «حسام ...تو جبهه زخمی شده . ترکش خورده »
لحظه ای متوجه حرفش نشدم . ترکش ؟ الهام از چی صحبت می کرد ؟مگر هنوز جنگ بود ؟چند سال پیش قطعنامه امضاء و جنگ تمام شده بود . حالا الهام میگفت حسام تو جبهه زخمی شده ؟
گیج و منگ به او نگاه کردم تا توضیحاتش را کامل کند . الهام نتوانست توضیح بدهد زیرا مرتب و یک ریز گریه می کرد ، ولی مهری برایم گفت که حسام در واحد عملیات پاکسازی منطقه بوده و زمانی که منطقه ای را از وجود مین پاک می کردند ترکش خورده است . نه الهام و نه مهری چیز بیشتری نمی دانستند، حتی نمی دانستند حسام از کدام ناحیه مجروح شده است و یا جراحاتش در چه حدیست . سراغ مادر را گرفتم .مهری گفت که همراه حمید و مسعود رفته است تا از جا و مکان حسام خبر بگیرد .
با حالت ماتم زده ای روی مبل نشستم و منتظر مادر و بقیه شدم تا خبری بیاورند . به عکس الهام که مثل ابر بهار می گریست اشکم در نمی آمد . جر و بحث هایم با حسام جلوی چشمم آمد و همین باعث عذابم شد . در دل دعا می کردم اتفاقی برای حسام پیش نیاید و با نگرانی فکر می کردم از چه ناحیه ای ممکن است آسیب دیده باشد . مرتب علی ، پسر حاج مرتضی جلوی چشمم ظاهر می شد و با وحت می اندیشیدم نکند حسام هم .... وحشت زده به خودم نهیب زدم و زبانم را به دندان گرفتم .

sorna
04-04-2012, 11:08 AM
ساعت از هشت شب گذشته بود که مادر و آقا مسعود به خانه امدند حمید همراهشاننبود گفتند برای انتقال حسام از اهواز به همراه حاج مرتضی و علی به انجا رفته استبا تعجب فکر کردم چرا حاج مرتضی و علی ، حمید ار همراهی می کنند سئوال مرا الهام بهلب آورد پاسخی که مادر دلم را فرو ریخت.عرفان پسر حاج مرتضی هم زخمی شده و این طورکه می گفتند چون به محل انفجار نزدیک تر از حسام بیشتر اسیب دیده خدا به دل مادرشرحم کنه. احساس دلشوره عجیبی داشتم و دلم میخواست گریه کنم از خودم خجالت می کشیدمچون ان قدر که دلم برای عرفان شور می زد برای حسام نگران نبودم مادر گفت فرماندهسپاه به او گفته که آسیب حسام زیاد جدی نیست و فقط چند ترکش به بازو و پهلوی چپشخورده و وضعیت عمومی اش بد نیست اما در در مورد وضعیت عرفان شدید بوده که چیزی بهاو نگفته اند دلم میخواست جای خلوتی بیاورم و دلی سیر گریه کنم ان قدر دلم از بغض ودلتنگی سنگین بود که حد نداشت مادر به من گفت تا حاضر شوم و به خانه برویم الهاماصرار می کرد ان شب منزل او بمانیم ولی قبول نکرد و گفت منزل خودمان راحت تر است میدانستم مادر خلوت منزل را میخواهد تا به جانماز و قرانش پناه ببرد من هم موافق رفتنبودم زیرا جایی خلوت تر منزل برای گریستن و باز کردن عقده دل سراغ نداشتم.به منزلرفتیم هنوز لباسم را عوض نکرده بودم که زنگ زدند . وقتی در باز کردم از دیدن عالیهخانم و عاطفه حیرت زده شدم خیلی زود به خودم امدم و تعارف کردم داخل شودند عالیهخانم ان قدر خونسرد و مثل همیشه خوش برخورد بود که لحظه ای فکر کردم از چیزی خبرندارد چهره عاطفه نگران به نظر می رسید و همین می رساند که همه چپیز را می دانندعالیه خانم صورتم را بوسید و سراغ مادر را گرفت همان لحظه مادر برای استقبال ازانان از راهرو خارج شد عالیه خانم با گفتن سلام به طرف مادر رفت . هر لحظه منتظربودم با گریه مادر را در اغوش بگیرد اما چنین اتفاقی نیافتاد و او مثل همیشه بالبخند حال مادر را پرسید به عاطفه تعارف کردم و بعد از مادر و عالیه خانم داخل شدیم . سپس برای پذیرایی از انان به اشپزخانه رفتم و با سه لیوان شربت برگشتم .عالیهخانم عجب روحیه ای دارد با اینکه می دانست حال عرفان و خیم تر از حسام ست برایدلداری دادن مادر به خانه مان امده بود با حضور او مادر افسردگی ساعت قبل نداشت وخیلی عادی و با روحیه صحبت می کرد ان دو ساعتی منزلمان بودند و بعد به هوای اینکهممکن است حاج مرتضی از اهواز تماس منزلمان رفتند با رفتن انان مادر وضو گرفت و بهنماز ایستاد من هم کتاب زیست شناسی ام را برداشتم بغض گلویم را می فشرد اما اشکی بهچشمانم را نمی یافت دلم خیلی گرفته بود دلتنگ بودم و افسرده نگاه عصبانی حسام زمانیکه جوابش را می دادم جلوی چشمانم می امد و گاهی چهره جذاب و نگاه گیرای عرفان تنهانقشی بود که پیش چشمانم می امد.می دانستم برخلاف تلاشی که برای فراموش کردن او بهکار برده بودم هنوز هم به او فکر می کنم ولی جای تعجب داشت که نمی توانستم راحت دلبه عشق او بسپارم زیرا از اینده مشترک با او می ترسیدم به خودم تلقین کردم به خاطراینکه دوست حسام و مورد علاقه اوست نگرانم چشمانم را بستم و برای او حسام دعا کردم. فردای ان روز به خاطر نگرانی و اضطرابی که داشتم موقع امتحان نمی توانستم فکرم رامتمرکز کنم با اینکه اکثر سئوالات را بلد بودم نتوانستم خوب از پس انها بربیایمورقه را نصفه و نیمه تحویل مسئول بخش امتحان دادم و از سالن بیرون امدم ان قدر دلمشور می زد که نتوانستم بمانم تا ژینوس لز جلسه خارج شود به یکی از دوستانم گقتم اگرژینوس را دید به او بگوید کاری برایم پیش امد و نمی توانم بمانم تا او بیاید ازمکدرسه خارج شدم و با شتاب را خانه را در پیش گرفتم. قرار بود ان روز حسام و عرفانرا به تهران منتقل کنند می دانستم مادر منزل نیست کلید خانه را داشتم به محض رسیدنبه خانه شماره تلفن الهام را گرفتم تا خبرهای جدید را از او بگیرم الهام هم مانندمن منتظر تلفن مسعود بود به او گفتم اگر خبری شد مرا هم در جریان بگذارد مکالمه امرا قطع کردم و منتظر شدم. مدتی گذشته بود من هنوز کنار تلفن نشسته بودم و منتظربودم زنگ ان به صدا در بیاید احساس گرسنگی باعث شد نگاهم به ساعت بیفتد با کمالتعجب متوجه شدم دو ساعت و خرده ای است که از جایم تکان نخورده ام بلند شدم و ناهارمختصری درست کردم و خودم را اسیر کردم انتظارم تا بعد از ظهر طول کشید و چه انتظارکشنده ای بود در این مدت جند بار با الهام تماس گرفتم ولی او هم خبری نداشت برایسرگرم کردن خودم سراغ کتاب ادبیاتم رفتم تا کمی مطالعه کنم اما دلم به کاری نمی رفتو باعث شد کتاب را روی جا ظرفی اشپزخانه رها کنم صدای زنگ تلفن مرا به سرعت به هالکشاند الهام پشت خط بود و گفت که حسام و پسر حاج مرتضی و سه نفر دیگر که در عملیاتپاکسازی مجروح شده بودند را به بیمارستان خاتم الانبیا منتقل کرده اند از مادرپرسیدم و او گفت که به همراه حمید به خانه می اید همان طور که الهام گفته بود ساعتیبعد مادر و حمید بهمنزل امدند صورت حمید را ته ریشی پوشانده بود و چهره اش نشان میداد خیلی خسته است حمید برای رفع خستگی به حمام رفت و من از مادر حال حسام راپرسیدم. مادر گفت : فرمانده شون راست گفته بود سه ترکش توی بازو و یک ترکش هم بهپهلوی چپش خورده ولی خدا رو شکر حال عمومی اش خوب وبد با من صحبت کرد و گفت نگرانشنباشیم اگر خدا بخواد قراره فردا صبح عملش کنند سپس اهی کشید و گفت : خدایا همهمریضا رو شفا بده . خیلی دلم میخواست از وضعیت عرفان هم برایم تعریف کند چون نمیتوانستم یکباره از حال عرفان بپرسم شاید پیش خودم مسئله را بزرگ کرده بودم و فکرمی کردم به محض برون نام او مادر از مکنونات قلبی ام باخبر می شود بنابراین خیلیزیرکانه گفتم : مامان الهام می گفت چند نفر تو عملیات پاکسازی مجروح شدند آه ؟ مادرسرش را تکان داد و گفت : بمیرم براشون چه جوونای نازنینی یکی از یکی دسته گل تر . یکی از اونا یکپا و دستش رو از دست داد. اگه بدونی مادرش چه حالی داشت طفلی قراربود قبل از محرم دست نامزدشو بگیره ببره خونه اش اشک در چشمان مادر حلقه زد و قطرهای روی صورتش چکید با تاثر گفتم طفلکی و فکر کردم نامزدش حالا چه کار می کند؟ خیلیناشیانه و بی مکقدمه گفتم : حال عرفان چطور است ؟ان قدر صدایم می لرزید که اگر وقتدیگری بود بی شک مادر متوجه می شد چیز دیگری به غیر از احوالپرسی در بین استخوشبختانه مادر رنگ برافروخته چهره ام را به تاثرم از شنیدن خبرها ربط داد و بدوننگاهی که حاکی از برانگیخته شدن شک در او باشد گفت : چی بگم والله ما که رفتیمنتونستیم ببینمش تازه عملش کرده بودند تو بخش مراقبتهای ویژه بود حتی عالیه خانم همنتونست اونو ببینه فقط حاج مرتضی رو برای یک نظر دیدن به بخش راه دادند این طور کهحاج مرتضی می گفت ترکش به پشتش خورده ولی شانس اورده قطع نخاع نشده فکر کنم فردابیارنش تو بخش . مادر پس از گفتن این جمله از جا برخاست تا وضو بگیرد من نیز بهاشپزخانه رفتم تا تدارک شام را ببینم. فردای ان روز چون امتحان داشتم نتوانستم برایدیدن حسام به بیمارستان بروم ولی از مادر شنیدم عرفان را به همان بخشی که حسام دران بستریست منتقل کرده اند روز بعد تعطیل بودم و همراه ماد ربه بیمارستان رفتم پیشاز رفتن مادر گفت که بایستی چادر داشته باشم تا بتوانم وارد بیمارستان شوم بدوناینکه مخالفت کنم چادر مشکی ام را در کیف گذاشتم ان لحظه فکر می کردم مادر برایاینکه حسام ناراحت نشود این حرف را زده است . جلوی محوطه بیمارستان پیاده شدیم وهمان لحظه چادرم را در اوردم و ان را سرم کردم و منتظر شدم حمید جایی برای پارکخوردرویش پیدا کند. هیجان و التهاب زیادی داشتم.دلم میخواست زودتر بروم و کسانی راکه بی صبرانه منتظر دیدنشان بودم از نزدیک ببینم برای اولین بار دلم برای حسام تنگشده بود با امدن حمید به طرف بخش به راه افتادیم هنوز ساعت ملاقات نرسیده بود و مادر سالن انتظار منتظر بودیم همان موقع چشمم به عالیه خانم و حاج مرتضی افتاد که بهطرف ما می امدند علی و افسانه هم همراهشان بودند بعد از سلام و احوالپرسی کنارافسانه ایستادم تا با صحبت کردن با او کمتر متوجه کندی گذشت وقت شوم افسانه ازامتحانات پرسید و اینکه چطور انها را داده ام حوصله صحبت در مورد درس و امتحان رانداشتم برای به هم اوردن سر و ته حرف گفتم نمی دانم چطور امتحان داده ام اخرشکارنامه می دهند و میفهمم چه کار کرده ام افسانه درباره اینکه کدام امتحانات را خوبداده و از کدام شک دارد صحبت می کرد اما حواس من جای دیگر بود جلوی سالن انتظاردیدم عده ای همان جا چادری از کیفشان در می اوردند و سر می کنند فهمیدم مادر درستمی گفت که از ورود کسانی که با مانتو برای ملاقات می ایند جلوگیری می وشد خدا راشکر کردم چادر همراه دارم وقتی ساعت ملاقات اعلام شد همراه مادر و بقیه از راهرویطبقه اول گذاشتیم و به طبقه دوم رفتیم و وارد بخشی شدیم که حسام و عرفان در انجابستری بودند حسام در اتاق شماره بیست بستری بود در حالی که شماره اتاق عرفان بیست وچهار بود یعنی سه اتاق ان طرف تر حاج مرتضی و عالیه خانم ابتدا برای ملاقات با حسامبه اتاق او امدند که از این بابت مادر را حسابی خجالت زده کردند به راستی انسانهایبزرگواری بودند با اینکه نگران حال پسرشان بودند ولی برای اینکه دل مادر را شادکنند ترجیح دادند ابتدا از حسام دیدن کنند من همراه افسانه وارد اتاق شدم حسام بادیدن حاج مرتضی و بقیه خواست از جایش نیم خیز شود که حاج مرتضی مانع این کار شد ودر حالی که او را می بوسید گفت : چطوری جوانمرد؟ حسام تشکر کرد و با یکی یکی سلام واحوالپرسی کرد جلو رفتم و خم شدم تا صورتش را ببوسم لبخند زیبایی گوشه لبانش بود ومانند بچه های دوست داشتنی ارام و مهربان بود از حالم پرسید و نگاهش را روی صورت وچادرم چرخاند با خنده فکر کردم در حال گشتن جایی برای ایراد گرفتن است خوب میدانستم از اینکه چادر به سر دارم خوشحال است حاج مرتضی و عالیه خانم و علی و افسانهبعد از چند دقیقه ما را تنها گذاشتند تا به دیدن عرفان بروند وقتی تنها شدیم حسامبه شوخی خطاب به من گفت : الهه می ترسیدم بمیرم نتونم ازت حلالیت بگیرم . با اخم بهاو نگاه کردم و گفتم : مثلاً میخوای منو خجالت بدی؟ حسام خندید و گفت :نه جدی دلمبرات تنگ شده بود. با لبخند گفتم : منم همین طور . حسام ادامه داد : البته بیشتر بهخاطر جر و بحث هایی که هیچ وقت به نتیجه نمی رسه. حمید و مادر خندیدند و من بادلخوری به او خیره شدم کمی بعد مادر و حمید خواستند بروند تا به عرفان سر بزنندلحظه ای فکر کردم قصد ندارند مرا با خود ببرند ولی مادر رو به من کرد و گفت : الههتو هم میایی ؟ناخوداگاه به حسام نگاه کردم تا از او کسب تکلیف کنم .. حسام لبخندیزد و گفت : برو ولی اول گوشه موهاتو بکن تو . با خنده گفتم اینجا هم ول نمی کنی . ودر همان حال دستم را برای پوشاندن چند تار موی که فقط چشمان حسام می توانست ان راببیند به زیر مقنعه بردم حسام با لحن همیشگی اش گفت: مگه اینجا کجاست؟ بدون اینکهچیزی بگویم با خنده پشت سر مادر از اتاق خارج شدم در راهرو الهام و آقای مسعود رادیدیم که برای دیدن حسام امده بودند وقتی فهمیدند به ملاقات عرفان می رویم گفتندبعد از دیدن حسام به انجا می ایند.اخر از همه وارد اتاق عرفان شدم و او را دیدم رنگپریده و بیحال روی تخت دراز کشیده است با ورود ما لبخند کم رنگی بر لبانش نقش بست . با کلمات شمرده و صدایی ضعیف با مادر و حمید احوالپرسی کرد سپس رو به من کرد و گفت : شما چطور هستید؟به چشمانش که همیشه برایم خیلی اشنا بود نگاه کردم و گفتم متشکرمخوبم.لحظه ای نگاهم کرد به خصوص به چادرم توجه کرد احساس می کردم از اینکه مرا باچادر می بیند راضی است طاقت قرارگرفتن زیر نگاهش را نداشتم سرم را چرخاندم و بهمادر نگاه کردم که با حاج مرتضی و عالیه خانم صحبت می کرد حمید کنار در ورودی باعلی مشغول صحبت بود ناخوداگاه دوباره نگاهم روی او متوقف شد او نیز نگاهش به من بودلحظه ای نگاههایمان به هم گره خورد و من صدای تپیدن قلبم را شنیدم خدای من چه نگاهگیرایی داشت گویی با من حرف می زد و از مهمترین راز زندگی صحبت می کرد چنان مسخ شدهبودم که نمی توانستم به غیر از ان چشمان سیاه به جای دیگری بنگرم . صدای تک سرفهحاج مرتضی تکانم داد احساس کردم عرفان نیز متوجه شد که پدرش به این وسیله میخواهدبه او بفهماند این چنین به دختر مردم خیره نشود. عرفان نگاهش را از من گرفت و بهحاج مرتضی نگاه کرد و با خجالت به او لبخند زد من هم از خجالت کم مانده بود اب شومبه غیر از حاج مرتضی و افسانه کسی متوجه این جریان شند زیرا مادر هنوز گرم صحبت باعالیه خانم بود و علی و حمید هم مشغول تماشای تابلویی بودند که روی دیوار نصب شدهبود جرات نداشتم به صورت حاج مرتضی نگاه کنم و در چهره او بخوانم که متوجه نظر بازیمن با پسرش شده است تا زمانی که عرفان را ترک کردیم سرم پایین بود و با افکار خودمدرگیر بودم هنگام خداحافظی خیلی کوتاه به او گفتم : خداحافظ ان شاء ا.. زود خوب میشوید و بدون لحظه ای درنگ او را ترک کردم ولی صدای اهسته اش را شنیدم که گفت : خداحافظ . خرداد به پایان رسید و امتحان من هم تمام شد بعد از دو هفته حسام ازبیمارستان مرخص شد به مناسبت ورودش به منزل گوسفندی قربانی کردیم عرفان هنوز بستریبود و این طور که ار مادر شنیدم می بایست چند هفته دیگر در بیمارستان میماند.

sorna
04-04-2012, 11:08 AM
از زمانی که مدرسه ها تعطیل شده بود خبری ازدوستانم نداشتم اخرین باری که انها را دیدم زمانی بود که برای گرفتن کارنامه بهمدرسه رفته بودم با ژینوس ارتباط داشتم و گاهی تلفنی حالش را می پرسیدم خوشبختانههر دو قبول شده و همان روز گرفتن کارنامه ها برگه معرفی نامه برای دیدن دورهکاراموزی را از مدرسه گرفته بودیم فقط مانده بود انتخاب مکانی می بایست دوره را درانجا می دیم از قبل تصمیم داشتم دوره کاراموزی را در بهزیستی بگذرانم وقتی نظرم رابه ژینوس گفتم مخالفت کرد و گفت : همین مونده بعد از دیدن دوره کاراموزی افسردگی همبگیریم. خب به نظر تو کجا بریم بهتره ؟ به نظر من بیمارستان جای خوبیه . وای چهجایی رو گفتی دیدن خون و مریضهای جور واجور چه خوبی داره ؟ خب میریم به بخشی که کتربا خون و خونریزی سرو کار داشته باشه . خندیدم و گفتم : ببخشید این طور که مشخصاتدادید سردخانه همون جاییه که مورد نظر شماست. ژینوس از خنده ریسه رفت ناگهانچیزیبه خاطرم رسید و گفتم : ازمایشگاه چطوره ؟ گم شو همین مونده بریم با ادار و مدفوعاوقات بگذرونیم . فکری کردم و گفتم : بخش روانی بیمارستان هم خوبه دیگه مریض تصادفیو خون و خون ریزی نداره .ژینوس با خنده گفت : خوبه قول می دم بعد از تموم شدن دورهمون همون جا نگهمون می دارن البته به عنوان بیمار نه پرستار.برو بابا من هر چی میگم تو یک چیز دیگه می گی من که عقلم جایی قد نمیده فکر بهتری داری بگو و گرنه بریمهمون بهزیستی . درمانگاه چطوره ؟ با خوشحالی دستهایم را به هم کوبیدمم و گفتم : ایوالله خوب گفتی . درمانگاه مریضای سرپایی میان. ژینوس گفت: ما هم سوراخ سوراخشونمی کنیم. من و ژینوس طبق قراری که گذاشتیم به درمانگاهی که نزدیکی مدرسه بود رفتیمچه فکری هایی که نمی کردیک به خیالمان به محض لب تر کردن و نشان دادن برگه معرفینامه با سلام و صلوات ما را سر کار می گذارند و ریاست قسمت دلخواهمان را به ما میدهند اولین درمانگاه که جوابمان کرد دومی و سومی هم کارمند اضافه داشتند چهارمی فقطبه نظافتچی احتیاج داشت پنجمی و...و دهمی و دوازدهمی از پیش کار اموز رزرو کردهبوند از بس به این درمانگاه و ان درمانگاه رفته بودیم و ورقه کذایی معرفی نامه رانشان داده بودیم ورقه مانند اسکناسهای از رده خارج شده پاره و چسب خورده شده بودتازه بعد از این در و ان در زدن فهمیدیم تنها برگه معرفی نامه کافی نیست و این بینپارتی هم باید داشت عاقبت به کمک یکی از اشناهای پدر ژینوس توانستیم بیمارستانیخصوصی پیدا کنیم تا بتوانیم دوره کاراموزی مان را انجا بگذارنیم موضوع را به مادرگففتم وقتی فهمید بیمارستان خصوصیست مخالفت کرد از همه بدتر حسام بود که مثل همیشهجار و جنجال را انداخت با این حال برای کرفتن مدرک دیپلم می بایست دوره کار اموزیرا می گذارندم خودشان در جریان کارم بوده و دیدند که به راحتی نتوانسته ام جاییبرای گذارندن دوره پیدا کنم عاقبت با واسطه قرار دادن برادرم حمید توانستم رضایتمادر و حسام را برای کردن در انجا بگیریم که البته این کار زیاد هم اسان نبود و کلیاما و اگر و ماده و تبصره برایم قرار دادند.پس از گرفتن رضایت از خانواده ام مدارکو شناسنامه ام را به بخش مربوطه تحویل دادم و قرار شد از چند روز بعد مشفغول کارشوم . بیمارستانی که در ان کار می کردیم یک ساختمان سه طبقه و به نسبت بزرگ بود کهاز بخشهای مختلف تشکیل می شد ژینوس به بخش جراحی منتقل شد و من به بخش سی سی یو بخشجراحی در طبقه دوم بود و بخش قلب در طبقه شوم قرار داشت وظیفه من کنترل دستگاهها وگاهی گرفتن فشار خون و اماده کردن بیمارها برای ویزیت دکتر بود کار بی دردسر و درعین حال حساسی بود و ذقت زیادی را می خواست در عوض ژینوس از کارش راضی نبود و مدامغر می زد به خصوص که وقتی جراحی داشتند اشتهایش را برای خوردن غذا از دست می دادیکی دو بار به اشنای پدرش که ما را به انجا مرعفی کرده بود تلفن کرد و به او گفت بادوستش صحبت کند تا او را به بخش دیگری منتقل کند اشنای پدرش هم قبول کرده بود تا بادوستش که رئیس بخش حسابداری انجا بود درباره او صحبت کند تا او را به بخش دیگریمنتقل کنند اما تا ان لحظه هنوز خبری از انتقال او نشده بود بخشهایی که من و ژینوسکار می کردیم از هم جدا بود و به همین دلیل خیلی کم می توانستیم همدیگر را ببینیمولی هر روز بعد ازظهر به اتفاق برای صرف ناهار به غذاخوری که در زیر زمین ساختمانقرار داشت میرفتیم گاهی هم وقتی برای کار به بخشهای دیگر می رفتیم می توانستیمهمدیگر را ببینیم. یک هفته از کاردن من در ان بیمارستان کوچک نگذشته بود که شنیدمعرفان از بیمارستان مرخص شده است مادر و حسام چند بار برای دیدن او به منزل عالیهخانم رفتند ولی من رویم نشد از مادر بخواهم مرا با خود ببرد.این طور که مادر عرفاننم یتوانست راه برود و روی ویلچر حرکت می کرد حسام از حاج مرتضی شنیده بود دکترمعالج عرفان به انان گفته بود بازگشت عرفان به حالت اول مدتی زمان می برد.وقتی اینموضوع را شندیم مخیانه دلی سیر گریه کردم حیف بود ان قد رعنا و اندام ورزیده اسیرزمین شود و نتواند راه برود نمیدانم برای خودم می گریستم یا برای عرفان دلم برایصورت جذاب و مردانه اش ننگ شده بود و از ته دل برای سلامتی اش دعا می کردم چند روزبعد وقتی شنیدم افسانه و علی برای اغاز زندگی مشترکشان عازم سوریه هستند با تعجب بهمادر گفتم : مگه دیگه عروسی نمی گیرند ؟ مادر نگاه عمیقی به من کرد و گفت : اگهمیخوای بعد از شنیدن جواب دوباره پشت سر مدرم چرت و پرت بگی بهتره چیزی نپرسی . خندیدمم و گفتم : نه قول می دم چیزی نگم حالا شما بگید چه خبره .افسانه و علی تصمیمگرفته اند که به جای عروسی گرفتن به سوریه بروند حاج مرتضی هم به خاطر این موضوع بهعوض خرج عروسی یک خانه برایشان خریده که تو کوچه پشتی خونه اعظم خانومه. نفس بلندیکشیدم و گفتم : خوبه برای اونا اینجور بهتره مگه عقدشون نبود هیچ سو صدایی نداشتند. مادر بدون توجه به تیکه پرانی من گفت : الهی که خوشبخت بشن. ان شاء ا... بلندی گفتمو به فکر فرو رفتم افسانه راه زندگی اش انتخاب کرده بودم و درخوشبختی اش تردیدنداشت ای کاش من نیز میفهمدم از ندگی چه میخواهم در ضمن افسانه چون ازدواج کرده بودتوانست از گذارندن دوره کاراموزی معاف شود.هنوز پا به دومین هفته کاراموزی نگذاشتهبودم که خواستگاری برایم پیدا شد خواستگار یکی از اشنایان خانواده صباحی بود اینطور که الهام تعریف می کرد خانواده مرادی چون خیلی مومن و متدین بودند از چندی پیشبه دنبال دختری نجیب و خانواده دار برای پسرشان می گشتند و خانم صباحی خواهر عروسشرا پیشنهاد کرده بود در مهمانی حاجی خوران مرا به انها نشان داده بود و مادر پسرمرا دیده و پسندیده بود.ان روز وقتی از بیمارستان برگشتم الهام خانه مان بود بعد ازسلام و احوالپرسی لباسهایم را دراوردم و بعد از شستن دست و صورتم سراغ مبین رفتم تاکمی با او بازی کنم وقتی الهام خبر را به من داد خیلی متحیر شدم به هیچ وجه انتظارشنیدن چنین خبری را نداشتم با این حال موضوع را زیاد جدی نگرفتم.همان روز نزدیکغروب بود که خانم صباحی به منزلمان زنگ و موضوع را به اطلاع مادر رساند و دراخر گفت : حاج خانم همیشه گفتم من الهام رو حتی از بچه های خودم بیشتر دوست دارم شما هم ازخانواده مرادی اطمنیان داشته باشید ما اونارو تضمین می کنیم در غیر این صورت منالهه خانم رو به گوهر خانم پیشنهاد نم یکردم اگر امکان دارد شما یک وقتی تعیین کنیدان شائ ا.. خدمت برسیم تا بیشتر با اونا اشنا بشید. مادر به خانم صباحی گفت که صاحباختیار و هر وقتی را که تعیین کرد در خدمتشان خواهیم بود بعد از مکالمه مادر باخانم صباحی با ناراحتی به او گفتم : حالا کی خواست شوهر کنه که شوهر کنه شما مردمرو صاحب اختیار می کنین. مادر لبخندی زد و صبورانه گفت : مادر جون این احترامه درتمام مدتی که الهام عروس این خانواده بوده ما جز خوبی و بزرگی چیزی از انها ندیدیماون که بد تو رو نم یخواد. به خوب و بد خواستنش کار ندارم اگه این طور که می گنخانواده پسره خوب هستن پس چرا دختر خودشونو بهش نمی دن ؟ مگه مهری چشه که خانمصباحی منو پیشنهاد کرده؟ الهام با لحنی که معلوم بود به او برخورده است گفت : الههخانم اگه خانواده مردای مهری رو میخواستند دیگه لزومی نداشت از مادر جون سراغ دختربگیرند تازه مهری خیلی خانم و با شخصیته کم هم خواستگار نداره ولی هنوز قصد ندارهشوهر کنه از اینکه الهام جانب خانواده شوهرش را می گرفت حرصم درامد و با کنایه گفتم : ما به مهری خانم شما جسارت نکردیم دوست داره می تونه صد سال دیگه خونه باباشبمونه حرف من اینه که نمی خوام شوهر کنم. و از جا بلند شدم و به حالت قهر به اتاقمرفتم. وارد اتاق شدم به رختخوابهایی که گوشه اتاق روی هم چیده شده بود تکیه دادم وبه فکر فرو رفتم ای کاش خانم صباحی مرا برای نوه اش پیشنهاد می کرد در ان صورتپاسخم مثبت بود. سه چهار روز از این ماجرا گذشت من خیالم راحت شد که با حرفی که بهالهام و مادر زده ام فهمیده اند قصد ازدواج ندارم و به خانم صباحی پیغام مرا رسنادهاند ولی یک روز وقتی به خانه برگشتم مادر و الهام را دیدم که مثل همیشه مشغول گفت وگ هستند از نگاه معنی دار الهام و مادر شستم خبردار شد که باز خبری شده بدون اینکهبه رویم بیاورم به اتاق کوچیکم رفتم در حال اویزان کردن لباسهایم به جالباسی بودمکه الهام در زد و وارد شد فهمیدم حدسم درست است و الهام میخواهد چیزی به من بگویدنگاهش کردم و گفتم : چیزی شده ؟ الهام با لبخند زد و گفت: ان شاءا.. خیره . نفسبلندی کشیدم و گفتم : ان شاء ا... به خیر هم بگذره. الهام خندید و گفت : امیدوارممیخواستم بگم شب جمعه همین هفته قراره برات خواستگار بیاد. با تعجب نگاهش کردم وگفتم : کی ؟ خب خانواده مردای دیگه . مگه من نگفتم نیایند. خواستگار رو نمیشهنیومده رد کرد شگون نداره بزار بیان اگه نخواستی اون وقت ردشون کن. با حرص دستی بهموهایم کشیدم و گفتم : بیان که چی بشه ؟ من که نمی خواهم شوهر کنم پش برای چی بیان؟زشته دیگه قرار گذاشته شده نمیشه به هم بزنیم. به من مربوط نیست من که پامو تو اتاقنمی زارم.اخه دختر این چه کاریه؟ چرا لجبازی می کنی؟ از اول هم گفته بودم حالا کهحرف من براوتن ارزش نداره خجالتشم خودتون بکشید من بیا نیستم. به خدا زشته خودت کهمی دونی پدر شوهر و مادر شوهر من هم میان میخواهی ابروی مادر بره؟ میخوای خانوادهمرادی به مادر جون بگن اینه اون دختر نجیب و خونواده داری که معرفی کردی. به من چهمیخواستی فکر حالا رو بکنین. الهه لج نکن فقط چند دقیقه اونم برای حفظ ابرو بعدشمخوشت نیومد حرف دیگه ای می زنیم.نه خوشم نمیاد مگه پسرشون تحفه است اونم یکی مثلحسام و شوهر خودت من از این جور مردا خوشم نمیاد.خاک بر سرم هیس دختره چش سفید ازخدات باشه یکی مثل داداش حاسم و اقا مسعود گیرت بیاد. هیچم از خدام نیست نوش جونخودتون من حسابم با همتون فرق می کنه. الهام بر و بر نگاهم کرد شاید باورش نمی شدکسی که با او صحبت می کند الهه باشد چون سابقه نداشت جوابش را این طور بدهم حسابیزده بودم به سیم اخر برای توجیه کارم مرتب به خودم تلقین می کردم که می خواهند بهزور شوهرم بدهند. الهام اه بلندی کشید و سرش را با تاسف تکان داد حرکتش خجالتم دادسعی کردم ارام تر باشم و بدون اینکه به او نگاه نکم گفتم : اخه می دونی . با لحنرنجیده ای گفت :هیچی نم یخوام بدونم هر چیز لیاقت می خواد سپس بلند شد و از اتاقخارج شد و مرا در دنیایی از خجالت باقی گذاشت این احساس فقط چند لحظه با من بود وبعد از ان خودم را قانع کردم که نباید زیر بار حرف زور بروم البته اگر منصف تر بودمباید قبول می کردم حرف مادر و الهام زور نیست زیرا قرار نبود کسی مرا مجبور به کاریبکنند الهام می خواست مرا راضی کند تا مثل یک دختر خانواده دار و متین یک سینی چایدستم بگیرم و موقعی که خانواده مرادی به منزلمان امدند به اصطلاح ابروداری کنم و منکله شق تر از ان بودم که بخواهم به این کار تن بدهم یک ربع از رفتن الهام گذشته بودو من هنوز داشتم حق را به خود می دادم عاقبت حوصله ام سر رفت و از اتاق خارج شدمصدای صحبت مادر و الهام از اشپزخانه می امد و کنجکاوی اتاق خارج شدم صدای صحبت مادرو الهام از اشپزخانه می امد و کنجکاوی دانستن نتیجه بحثشان مرا بران داشت تا بهبهانه خوردن اب به انجا بروم. الهام با دیدن من حالت قهر سرش را پایین انداخت ومادر نگرانی نگاهم کرد با تظاهر به خونسردی به طرف یخچال رفتم و لیوانی اب برایخودم ریختم و بدون اینکه میلی به نوشیدن داشته باشم ان راسر کشیدم صدای مادر بهگوشم رسید. الهه بیا بشین کارت دارم. با بیحوصلگی گفتم : چه کارم دارید. مامانحوصله بحث ندارم اگه میخواهید...هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای تحکم امیز حسامبلند شد نشنیدی عزیز چی گفت؟با شنیدن صدای او تکانی خوردم حسام به مادر و الهامسلام کرد و به طرف ما امد متوجه نشدم چه موقع به منزل امده بود حدس می زدم در اتاقشبوده و احتمالا صدای جر و بحث من و الهام را هم شنیده است با این تصور دلهره ای دردلم به وجود امد مردد ایستاده بودم و نمی دانستم چه باید کنم. صدای مادر مرا ازتردید بیرون اورد. الهه چرا ایستادی بشین مادر. می دانستم با حضور حسام چاره ای جزاطاعت ندارم به مین خاطر صندلی کنار الهام را اشغال کردم حسام رو به روی من نشست وبدون توجه به من با الهام شروع به صحبت کرد. مادر از جا برخاست و فنجانی چای جلویحسام گذاشت و از الهام پرسید که برای او هم چای بریزد یا نه الهام تشکر کرد و منگفت میل ندارد . برخلاف او خیلی هوس نوشیدن چای داشتم ولی ترجیح دادم حرفی نزنم تاشاید موضوعی که باعث شده بود ان موقع چون مجرمی سر به زیر انداخته باشم از یادشانبرود . شب جمعه خانواده مرادی به خانه مان امدند برخلاف امدند برخلاف میلم و فقط بهخاطر ابروی مادر و الهام با یک سینی چای از انان پذیرایی کردم و در یک نظرخواستگارم را دیدم نامش منصور مردای بود کت و شلواری تیره به تن داشت اولین چیزی کهدر صورت او به چشمم خورد ریش و سبیل یک دست وو منظمش بود چشمانش را زیر انداخته ونگاهش به گلهای فرش خیره مانده بود موهای صاف و مشکی اش را به طور منظم به یک سوشانه کرده بود و دکمه بلوز یقه سفیدش تا اخر بسته بود با وجودی که پسر با شخصیتی بهنظر می رسید اما تیپ و قیافه اش به هیچ وجه مورد پسندم واقع نشد پس از تعارف کردنچای به سرعت از اتاق خارج شدم از اشپزخانه صدای پدرش را می شنیدم که از محسنات پسرشصحبت میکرد و می گفت ان قدر او را قبول دارد که به سرش قسم می خورد از صحبتهایی کهشد فهمیدم دانشجوی سال اخر رشته حقوق است علاوه بران جز انجمن اسلامی دانشگاهشاننیز هست و همین کافی بود تا عزمم را برای رد کردن او جزم کنم. پس از رفتن انها بحثو تبادل نظر بین اعضای خانواده ام صورت گرفت در این بین فهمیدم حسام او را تاییدکرده است حتی حمید نیز او را مردی شایسته برای زندگی با من تشخیص داده بود از حرصپیش خودم گفتم مگر جنازه ام را روی دوش او بگذارند انگار نه انگار که من بایدبخواهم خودشون می برند و می دوزند. وقنی نظرم را جویا شدند بدون کوچک ترین تردیدیبا یک کلمه پاسخم را اعلام کردم. نه . هر چقدر مادر و الهام و حتی حمید با من صحبتکردند و محاسن این ازدواج را برشمردند این گوش در بود و ان گوش دیگر دروازه عاقبتحمید اتش بس داد و خطاب به بقیه گفت: خب نمیخواد زور که نیست میگه نه یعنی نه دیگهمادر با لحن محترمانه و پوزش خواهانه ای توسط خانم صباحی برای خانواده مرادی پیغامفرستاد که دختر ما سعادت پذیرفتن پسر شما را ندارد پیغامی که مادر برایشان فرستادهر چند توهینی به من به حساب می امد اما زیاد به ان اهمیت ندادم مهم این بود که ازشر خواستگاری که به هیچ وجه باب میلم نبود خلاص شده بودم و همین کافی بود پس از اینپاسخ خانواده ام هیچ واکنشی مبنی بر سرزنش و یا تحقیر نشان نداده اند اما از نگاهتک تک انها می شد تاسف را دید. این موضوع تاثیری در ورحیه من نداشت هر روز صبحمشتقانه از خواب بیدار شده و به عشق رفتن به بیمارستان اماده می شدم به کارم علاقهریادی داشتم به خصوص عاشق لباس سفیدی بودم که به تن می کردم مانتو و شلوار و کفش ومقنعه ام همه سفید بود و خیلی هم به من می امد لباسهایم ابهت خاصی داشت و احساسخوبی از پوشیدن ان به من دست می داد چون کارم را با اشتیاق و علاقه انجام می دادممسئول بخش از کارم رضایت داشت و گاهی نیز تشویقم می کرد ژینوس هنوز به کارش عادتنکرده بود و هنوز هم دیدن خون حالش را به هم میزد ولی دیگر کمتر غر می زد و دلیل انهم این بود که در بخشی که کار می کرد پرستار جوانی بود که خیلی خوش تیپ و خوش هیکلبود و مرتب به بهانه های مختلف سر راه ژینوس سبز می شد حتی یکبار از ژینوس تقاضایازدواج کرده بود که ژینوس در جوابش گفته بود که بهتر است بیشتر با هم اشنا شوند بعدحرف ازدواج را پیش بکشند نام جوان فرهاد بود و تازگی به بخش جراحی منتقل شده بودفرهاد چهره خوبی داشت ولی احساس می کردم چشمان هیز و نگاه هرزه ای دارد . چند باراتفاقی او را دیده بودم که خارج از بخش با دختر جوانی که به عنوان ملاقلات کننده بهبیمارستان می امدند زیادی خوش و بش م یکند یکبار دل له دریا زدم و این موضوع را بهژینوس گفتم با کمال تعجب گفت: خودم می دانم. اگه می دونی پس چرا محلش می زاری.فقطبرای خنده و گرنه از همون اول می دونستم اش دهن سو.زی نیست. در سکوت به ژینوس نگاهکردم خودش گفت : غلط نکمک الان داری پیش خودت میگی این دیگه کیه. لبخندی زدم و گفتم : ژینوس سپهری . خندید و گفت : میدونی چیه نمیخوام راحت دم به تله بدم باید قبل ازازدواج چشم و گوشمو باز کنم تا بعد مثل سگ نشم. با اینکه لحن کلامش شوخی بود امانمی دانستم تجربه زندگی پدر و مادرش خیلی روی او تاثیر گذاشته است یکبار از اوشنیدم پدر و مادرش در یک با هم اشنا شده بودند در چند ملاقات قرار زندگی مشترکشانرا گذاشته اند در این فکر بودم که ژینوس گفت : راستی الهه تو هنوز کسی را برای خودتپیدا نکردی؟ سرم را به نشانه منفی بالا بردم و به شوخی گفتم : هنوز اون کسی رو کهمیخوام مادرش نزاییده . ان روز صحبت ما به همین جا ختم شد زیرا ساعت استراحتمانتمام شده بود و بایستی سرکارم باز می گشتیم ان روز پیش خود حرفهای ژینوس را باردیگر مرور کردم و به این فکر افتادم که چرا هنوز کسی را برای دوست داشتن پیدا نکردهام همان لحظه چهره عرفان در نظرم امد و دلم فشرده شد می دانستم نمی توانم دریچهقلبم را روی عشق او باز کنم بنابراین سعی کردم به او فکر نکنم اما این را هم خوب میدانستم که به راحتی نمیتوانم سعی کنم ذهنم را از او خالی کنم برای گمراه کردنافکارم به مهران فکر کردم و به اینکه شاید اگر بیشتر او را می دیدم می توانستمعاشقش شوم زیرا تیپ و قیافه اش همان چیزی بود که همیشه میخواستم با افسوس اهی کشیدمو گفتم ای کاش عرفان هم ... و همان لحظه به یاد تیکه کلام ژینوس افتادم کاش روکاشتیم هوچ هم سبز نشد. دو روز بعد از سرکار رفتم هنوز لباسم را عوض نکرده بودم کهسر و کله ژینوس پیدا شد از امدنش به بخشی که کار می کردم تعجب کردم زیرا کمتر می شدبا ان بخش سرو کار داشته باشد . لبخندی روی لبانش بود و برق چشمانش نشان می دادحامل خبریست. خیر باشه خیلی خوشحالی ؟با خنده گفت: هیچی همین جوری اومدم به همکارجدیدم عرض ادبی کنم. بدون اینکه متوجه حرفش شده بود باشم لبخند زدم و گفتم : متشکرمعزیزم لطف کردی . ناگهان متوجه حرفش شدم که او کلمه همکار جدید را به زبان اورد باحیرت گفتم : همکار جدید؟ با خنده گفت : اره عزیز تو نمی خواهی به همکار جدیدت خوشامد بگویی؟ تازه فهمیدم عاقبت او را بخش سی سی یو منتقل کرده اند از اینکه ژینوس همبه بخشی که من کار می کردم امده بود خیلی خوشحال شدم مسئول بخش از من خواست او رابا وظظائفش اشنا کنم ژنوس خیلی شاد و بازیگوش بود و برای بیماران شوخی می کرد و سربه سرشان می گذشاتن ظف دو سه روز چنان خودش را در دل بیمارانی که در بخش بستریبودند جاکرد که اگر یک روز دیر می کرد سراغش را می گرفتند کار دز کنار او این حس راداشت که از بیحوصلگی خبری نبود حتی اگر کاری برای انجام دادن نداشتیم برنامه کاریما طوری بود که تعطیلات رسمی و پنجشنبه ها و جمعه ها می توانستیم بیمارستان نرویمولی من و ژینوس قرار گذاشته بودیم که فقط جمعه ها و تعطیلات رسمی خانه بمانیم و هرپنجشنبه طبق معمول سرکار حاضر شویم البته اگر به من بود ترجیح می دادم حتی جمعه راهم به بیمارستان بروم زیرا ارامشی را کهنیاز داشتم انجا می توانستم به دست بیاورم. چیزی به ماه محرم نمانده بود که حمید و شبنم تصمیم گرفتند زندگی مشترکشان را اغازکنند حمید موضوع با خانواده شبنم در میان گذاشت و انان نیز برای این کار اعلامامادگی کردند حتی مادر شبنم از این تصمیم خیلی خوشحال شد زیرا به مادر گفته بود کهبرای نگهداری جهیزیه شبنم جای کافی ندارد پس از جلسه ای هر دو خانواده توافق کردهاند که عروسی ان دو پیش از رسیدن ماه محرم برگزار شود و چون کمتر از دو هفته وقتباقی مانده بود جای هیچ تعلل و هدر دادن وقت نبود. فردای همان روز حمید و شبنم بهچند سالن سر زدند و سرانجام سالن مناسبی را برای برگزاری جشن عروسی شان انتخابکردند البته چون تمام اخر هفته ها رزرو بود برای وسط هفته انجا را رزرو کردند روزبعد به همراه خریدهای جزئی کارتهای عروسی شان ذرا سفارش دادند فهرست مهمانهایخانواده شبنم را پدرش به خانه مان اورد و فهرست مهمانان خودی نیز توسط مادر و الهامتهیه شد من نیز با التماس و خواهش ژینوس را در بین مهمانان جا دادم زیرا از ابتداقصد داشتم او را برای عروسی حمید دعوت کنم. فقط مانده بود جای زندگی عروس و دامادکه این مشکل هم به لطف یکی از دوشتان حمید خیلی زود حل شد قرار شد اخر همان هفتهجهیزیه شبنم را به منزل جدید انتقال دهند خوشبختانه کارها با شتاب پیش میرفت و گرهای در بین نبود بار دیگر تب و تاب عروسی به جانم افتاده بود با وجود مشغله زیادمادر پیش از اینکه به او بگویم فکری برای لباس من کند خودش گفت که یک روز را تعیینکنم تا برای خرید لباس به بازار برویم خیلی دوست داشتم مادر پول لباشم را به خودممی داد تا ان را مطابق میلم تهیه کنم ولی می دانستم این از کارهای محالی است که حتیگفتنش هم صورت خوشی ندارد فرصت کمی به عروسی حمید نمانده بود و در این مدت باقیمانده هم بایستی لباس تهیه می کردم و هم به بیمارستان می رفتم موضوع را با ژینوس درمیان گذاشتم وقرار شد پنجشنبه همان هفته به جای رفتن به بیمارستان برای خرید لباسبروم. صبح روز پنجشنبه به همراه مادر به سه راه جمهوری رفتیم لباسهای زیادی دربوتیکهای بی شمار انجا دیدیم که هر کدام از دیگری زیباتر بودند چند لباس چشمم راگرفت که با دو مشکل اساسی روبه رو شدم یا قیمت لباس بالا بود و یا مورد پسند مادرقرار نمی گرفت ایرادهایی که مادر از بعضی لباسهایی که من

sorna
04-04-2012, 11:08 AM
می پسندیدم می گرفت از این قرار بود.
این یقه اش خیلی بازه . تمام گردن و سینه ات رو نشون می ده.
اینکه خیلی نازکه ، تمام لباسهای زیرت مشخصه.
این خیلی تنگه . قشنگ اندامت رو نشون می ده، تازه اگر یک خورده دیگه چاق بشی به دردت نمی خورده.
وای این خیلی لختیه ، حسام پدرمون رو در میاره.
خلاصه لباسهایی که من انتخاب می کردم مادر نمی پسندید و لباسهایی که مورد پسند مادر بود به درد بیست سال از من بزرگ تر می خورد. آن قدر کلافه شده بودم که دلم می خواست قهر کنم و از خیر خرید لباس بگذرم، اما می دانستم قهر کردن به ضرر خودم تمام می شود و حکایت عقد حمید تکرار خواهد شد.
فروشگاههای لباس را یکی بعد از دیگری پشت سر گذاشتیم. بدون اینکه تفاهمی در خرید داشته باشیم. عاقبت به یک فروشگاه بزرگ رفتیم. آنقدر خسته بودم که کنار ایستادم تا مادر لباسی پیشنهاد کند.همان موقع هم می دانستم که لباسی را که مادر انتخاب کند نخواهم پسندید. مادر با دقت به لباسهای فروشگاه نگاه کرد. سپس رو به فروشنده کرد و اشاره به لباسی کردو گفت: آقا قیمت این لباس چنده.
فروشنده قیمت را گفت. قیمت لباس زیاد بالا نبود. به همین خاطر مادرفکری کرد و گفت: لطفا بیارینش.
وقتی فروشنده لباس را آورد از ناراحتی پقی زدم زیر خنده . مادر نگاه تندی به من کرد و من رویم را برگرداندم تا فروشنده راکه مرد جوانی بود و از خنده بی موقع من متعجب شده بود نبینم. صدای فروشنده را شنیدم که به مادر گفت: مادر بفرمایید ، اتاق پرو آنجاست.
مادر مرا صدا کرد. من که هنوز نتوانسته بودم خنده ام را جمع و جور کنم به طرفش برگشتم. فروشنده با حالتی مشکوک مرا می نگریست و بی شک پیش خودش فکر میکرد این دختر دیوانه است که بدون جهت نیشش را تا بناگوش باز کرده است. مادر لباس را به طرفم گرفت گفت: برو اتاق پرو بپوشش.
فروشنده زمانی که به مادر و سپس به من نگاه می کرد چهره اش دیدنی بود. با لحنی وارفته گفت: حاج خانم ، لباس رو برای دختر خانمتون می خواهید؟
مادر خیلی عادی سرش را تکان داد. فروشنده که تازه متوجه دلیل خنده من شده بود در حالی که سعی میکرد خنده اش را با گزیدن لبش پنهان کند گفت: از این مدل لباس سایز دختر خانمتون نداریم.
مادر نگاهی به لباس انداخت و گفت: فکر می کنم همین بخوره.
فروشنده به من نگاه کرد و گفت: حاج خانم بعید می دونم ، سایز لباس چهل و دوست. فکر می کنم سایز دوشیزه خانم سی و شش سی و هشت باشه.
چهره مادر درهم رفت و مشخص بود که از تشخیص سایز من توسط فروشنده خیلی ناراحت شده است.
لباس را روی پیشخان گذاشت و گفت خیلی ممنونم و به طرف در خروجی راه افتاد. به من هم اشاره کرد راه بیفتم . بدون معطلی به طرف در رفتم. صدای فروشنده را شنیدم که گفت: حاج خانم ، لباسهای دیگه هم داریم.
مادر بدون توجه به حرف او با کلمه خداحافظ مغازه را ترک کرد.
وقتی بیرون آمدیم با لحن ناراحتی گفت: مرتیکه پدر سوخته ، با اون چشمای هیزش.
می دانستم چون ناراحت است اگر حرفی بزنم کاسه و کوزه ها را سر من خراب می کند بنابراین سکوت کردم تا خودش آرام شود.
عاقبت نزدیک ظهر از خستگی به یک کت و دامن ساده به رنگ سبز تیره رضایت دادم. قیمت لباس زیاد گران نبود. وقتی آن را پوشیدم مادر سری تکان داد و گفت: توش راحتی؟ یک کم تنگ نیست؟
بی تفاوت نگاهی به لباس انداخت و گفتم: من که راحتم.
نمی خوای یک سایز بزرگتر بگیریم؟
نگاه کنید. همین هم کمر دامنش برام گشاده.
آخه کتش آزاد نیست.
بابا این مدلشه. کمر کرستیه دیگه.
نوچ نوچ نوچ... چه مدلهایی که نیومده.
عاقبت پول را پرداختیم و از مغازه بیرون آمدیم. وقتی به خانه برگشتیم لباس را داخل کمد انداختم و از خستگی روی فرش دراز کشیدم. ذوق و شوقم فروکش کرده بود. خودم را در لباس تصور میکردم و از آن راضی نبودم، آن چیزی راکه فکر می کردم نشده بود. دلخور و ناراحت دستهایم را زیر سرگذاشته و به سقف اتاق چشم دوخته بودم. صدای مادر که مرا برای صرف ناهار می خواند باعث شد از جا بلند شوم و به آشپزخانه بروم.
عصر همان روز الهام به خانه مان آمد. مادر با اصرار از من خواست لباس را تنم کنم تا الهام آن را ببیند. به اتاق رفتم و به جای تن کردن لباس آن را با چوب لباسی به هال آوردم تا الهام آن را ببیند. صدای به به و چه چه الهام و چهره راضی مادر که فکر میکرد چه تحفه نایابی را برایم خریده حرصم را در آورد. الهام لباس را به طرفم گرفت و گفت: برو بپوش ببینم تو تنت چطوریه.
با تمسخر گفتم : همین طوری که تو چوب لباسیه.
الهام حرفم را به شوخی گرفت و لباس را به طرفم تاب داد. آن را از دستش گرفتم تا به اتاق ببرم. هر چقدر او و مادر اصرار کردند تا لباس بپوشم به بهانه تکراری شدن از این کار سر باز زدم و با سماجت گفتم روز عروسی دادش می بینید.
شنبه که به بیمارستان رفتم با دیدن ژینوس او را در آغوش گرفتم. به راستی دلم برایش تنگ شده بود. بدجوری به او عادت کرده بودم. ژینوس از لباسی که خریده بودم پرسید. لبهایم را جمع کردم و با آه بلندی گفتم: آش دهن سوزی نیست ، هنوز نپوشیده ازش بدم میاد.
ژینوس با خنده گفت: می خوای سورپرایز کنی دیگه؟
با تمسخر گفتم: آره . مطمئنم همه از دیدن اون شوکه می شن ، به خصوص با اون کمر دامن بی قوارش که اگه وسط مجلس از پام پایین نیفته جای شکر داره.
ژینوس با تعجب گفت: راست راستی یا دروغکی؟
با جدیت گفتم: راست میگم، از لباس خوشم نیومده.
دیوونه پس برای چی خریدیش؟
چاره دیگه ای نداشتم.
یعنی چی ؟
یعنی اینکه چیزی رو که نمی فهمی و درکش نمی کنی در موردش صحبت نکن.
ژینوس نفس بلندی کشید و لبهایش را ورچید.بعد از مدتی گفت: ناراحت نباش. اگر از لباسهای من خوشت میاد بیا هر کدوم رو خواستی ببر.
با تمسخر گفتم: فکر کنم همین کار رو هم بکنم واسه من خریدن و نخریدن یکیه. در هر صورت باید گدایی کنم.
با قهر به بازویم زد و گفت: خیلی خری که این جور حرف می زنی. بعد از این همه دوستی دیگه فکر نمی کردم من و تو داشته باشیم.
خندیدم و گفتم: خرم دیگه وگرنه دوست خوبی مثل تو رو از خودم نمی رنجوندم.
لبانش با خنده باز شد و بازوانش را دو شانه هایم حلقه کرد.
لباسهایمان را عوض کردیم و سرکار رفتیم. در موقع بررسی فهرست بیماران فهمیدم پنجشنبه که غیبت داشتم بیمار جدیدی را بخش آورده اند. نامش خدیجه روح پرور بود. انگشتم را روی نام بیمار جدیدی گذاشتم و به ژینوس گفتم: مریض جدید داریم؟
ژینوس سر تکان داد و گفت: آره پنجشنبه ظهر آوردنش ، از اون تی تیش مامانیهاست.
چطور؟
مرتب غر می زنه ، همون روز صد دفعه صدام کرد تا دستگاهاشو نگاه کنم مبادا یکیش وصل نباشه.
خندیدم و گفتم : چند سالشه؟
نود سالش.
چشمانم گرد شد و گفتم: راست میگی؟
ژینوس خندید و گفت: نه بابا شوخی کردم، چهل و دو سالشه، اما اگه ببینیش باورت نمیشه.
ابروانم را بالا انداختم و با دلسوزی گفتم: خیلی شکسته شده؟
پوزخندی زد و گفت: آره جون بابام. همین طور که میبینی من شکسته شدم اونم مثل من ترک خورده.
با خنده گفتم: جوونه؟
سن و سالش که چیزی دیگه ای میگه ، اما قیافه اش هیچ نشون نمی ده، من فکر کنم با شناسنامه مادرش بستری شده.
فکر می کردم ژینوس شوخی اش گرفته و مثل همیشه دستم می اندازد، ولی وقتی چهره بیمار جدید را از نزدیک دیدم خیلی تعجب کردم و حق را به ژینوس دادم که فکر کند با شناسنامه دیگری بستری شده باشد. بیمار جدید زن به نسبت زیبایی بود، ولی چیزی که در او تعجب برانگیز بود زیبایی چهره اش نبود بلکه پوست صاف و بدون چروک صورتش بود که هیچ به سنش نمی خورد. آن روز در غذاخوری تمام صحبتمان راجع به چهره ورفتار بیمار جدید بخش بود.
هنوز به وقت ملاقات ساعتی مانده بود که زنگ اتاق شماره شش به صدا در آمد. آن اتاق متعلق به بیمار جدید بود. به مانیتوری که علائم دستگاه اتاق شش را نشان می داد نگاه کردم و چیزی غیر عادی ندیدم. از جا بلند شدم و برای آگاه شدن از خواسته او به طرف اتاقش رفتم . ژینوس به آزمایشگاه رفته بود تا جواب چند آزمایش را بگیرد. وقتی به اتاقش رفتم گفت: چند ساعت به ملاقات باقیست ؟
با لبخند گفتم: چیزی نمانده ، کمتر از بیست دقیقه.
با عجله گفت: لطفا کمکم کن دستی به سرو صورتم بکشم.
با تعجب به او نگاه کردم تا بهتر متوجه منظورش شوم. او که احساسم را از نگاه متعجیم فهمیده بودلبخند زد و با ناز گفت:درسته حالم خوب نیست ، اما هنوز اونقدر هم بد نیست که وقتی بچه ها میان ملاقاتم با یک قیافه زرد و از حال رفته روبه روبشن.
سرتکان دادم و با لبخند گفتم: چه کار می تونم براتون بکنم؟
با دست به کمد اشاره کرد و گفت: کیف ن تو کمده ، لطفا اونو بیار. اگه میشه یک کم سریع تر.
به طرف کمد رفتم و کیف قهوه ای رنگ قشنگی را که داخل کمد بود آوردم. گفت: لطفا بازش کن و برس موهام رو در بیار.
پس از کسب اجازه از او در کیفش را باز کردم و برس موی زیبایی که داخل آن بود را بیرون آوردم. آن را طرف او گرفتم. در همان حال چشمم به دستش افتاد که سرم به آن وصل بود و فهمیدم نمی تواند از آن استفاده کند. به او نگاه کردم تا تکلیف مرا مشخص کند. با خنده گفت: خب شروع کن دیگه.
با احتیاط برس را به سرش نزدیک کردم و به آرامی موهایش را برس کشیدم. به خواست خودش موهایش را فرق کج باز کردم. بعد گفت از کیفش دو عدد سنجاق بردارم و به موهایش بزنم. به او یادآوری کردم که نباید وسایل فلزی به بدنش وصل باشه. قبول کرد که موهایش همانطور دورش رها باشد. فکر می کردم کارم تمام شده. برس را تمیز کردم و آن را داخل کیفش گذاشتم. هنوز در کیف را نبسته بودکه گفت: صبر کن من هنوز کارم تمام نشده.
منتظر ماندم تا ببینم دیگر چه می خواهد. بدون توجه به چشمان من که کم مانده بود از حدقه خارح شود گفت: لطفا دستهایت را بشور و خشک کن . سپس با لبخند ادامه داد: در ضمن این قدر هم تعجب نکن.
به خودم آمدم و ابروانم را که ناخودآگاه بالا مانده بودپایین آوردم و در حالی که هنوز گیج و متعجب بودم به طرف دستشویی اتاق رفتم و با صابون دستانم را شستم و با دستمال کاغذی خشکشان کردم. با چشمانش نظاره گر کارهای من بود. بعد از اتمام کارم گفت: حالا یک قوطی صورتی تو کیفمه . بیارش بیرون ، توش کرم است . درش را باز کن اندازه یک بند انگشت بردار روی صورتم بمال . خیلی نرم با نوک پنجه هایت این کار رو بکن.
هاج و واج کاری را که از من خواسته بود انجام دادم، سپس طبق خواسته اش آینه کوچکی که از کیفش خارج کردم و جلوی صورتش گرفتم تا مطمئن شود چیزی از کرم روی صورتش باقی نمانده است. به ظاهر کارم تمام شده بود ، البته زیاد هم مطمئن نبودم به همین خاطر صبر کردم تا خودش مرخصم کند ، اما مثل این بود که هنوز قسمتی از کار باقی مانده بود. نگاهی به صورتم کرد و گفت: پوست خیلی خوبی داری . باید از همین حالا مراقبش باشی . پوست دست و صورت برای زن خیلی مهمه.
حرفش را با سر تایید کردم و او ادامه داد: راستی من هنوز اسمت رو نمی دونم.
لبخندی زدم و خودم را معرفی کردم. سرش را تکان داد و گفت: اسم من هم کتایونه . می تونی کتی صدام کنی.
کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورم. نامی که در پرونده او ثبت شده بود خدیجه روح پرور بود در حالی که او خودش را چیز دیگری معرفی کرد. رویم نشد از او بپرسم چرا در پرونده اشت نام دیگری ثبت شده بود. قبول کردم او را به نام کتی به یاد داشته باشم.
پس از مراسم معارفه مثل اینکه چیزی به یادش آمده باشد گفت: الهه جون ، رژ مرا از کیفم دربیار. می ترسم الان وقت ملاقات بشه ما هنوز کارمون تموم نشده باشه.
رژ لب خوشرنگی را از کیفش خارج کردم و به دقت به لبانش مالیدم. پس از آن خواست تا پشت چشمانش را سایه بکشم. نمی دانستم چطور باید این کار را انجام بدهم، زیرا هیچ گونه سابقه آرایشگری نداشتم. خودش راهنمایی ام کرد با وجود این خیلی ناشیانه این کار را انجام دادم. وقعی چهره اش را در آینه دید خواست سایه اش را کمی کمرنگ تر کنم و گوشه پلکهایش را تمیز کنم. بعد از آن تشکر کرد و خواست که وسایل را داخل کیفش بگذارم. خیالم راحت شد که کارم تمام شده و خدا را شکر کردم که از من نخواست به چشمانش مداد بکشم زیرا بدون شک کورش می کردم. شاید او نیز همین فکر را کرده بود که چنین چیزی از من نخواست. به هر صورت کیفش را داخل کمد قرار دادم ونگاهی به چهره اش انداختم . جالب اینجا بود همان چند کار ساده زیبایی اش را دو چندان کرده بود. احساس نقاشی را داشتم که از خلق اثری زیبا به خود می بالد. در همان حال پیش خود فکر کردم پس از گرفتن دیپلم یک دوره آرایشگری بگذرانم. چون دیگری کاری نداشت اتاقش را ترک کردم. همان موقع ساعت ملاقات شروع شد.
ژینوس از آزمایشگاه برگشته بود و کنار دستگاههای کنترل نشسته بود. وقتی به او گفتم کجا بودم و چه می کردم باورش نشد، وقتی فهمید سربه سرش نمی گذارم وحقیقت را می گویم از خنده ریسه رفت. نامی که خودش رابا آن معرفی کرده بود به ژینوس گفتم و دلیل این دوگانگی را از او پرسیدم.
ژینوس هم تعجب کرد و در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت: نمی دونم شاید اسم دومشه . شاید هم...
ورود ملاقات کننده ای به بخش و پرسیدن سؤالی صحبتمان را قطع کرد. چون کاری نداشتیم پشت میز نشستیم وبه کسانی که ملاقات می آمدند نگاه کردیم. بعضی را می شناختیم. آنها با سر به ما سلام می کردند. ما هم پاسخشان را می دادیم. هر کسی که از در می آمد حدس می زدیم که به کدام اتاق می رود. گاهی حدسمان درست از آب در می آمد و به شوخی به خودمان امتیاز می دادیم.این هم برای خودش یک بازی به حساب می آمد که هر دو از آن لذت می بردیم. در این میان کسانی که به ملاقات بیمار جدید می آمدند باعث حیرتمان شدند. یکی به خاطر اینکه تعداد ملاقات کننده ها زیاد بود و تند تند می آمدند و می رفتند و دیگر اینکه قیافه و تیپ اکثر آنهایی که می آمدند خیلی دیدنی بود. دراین بین مردی حدود بیست و پنج سال ، از اول ملاقات تا آخر در اتاق کتی بود و گاهی نوبتش را با زن جوانیکه هم سن و سال ما به نظر می رسید عوض می کرد. ژینوس معتقد بود مرد و زن جوان برادر و خواهر و یا یکی از خویشاوندان نزدیک زن هستند.زمانی که ملاقات به پایان رسید مرد جوان را دیدم که به طرف بخش پرستاری آمد. مسئول بخش کنار ما نشسته بود.
مرد جوان به طرف او آمد و پرسید: حال مریض اتاق شش چطوره؟
مسئول بخش که نامش خانم معتمد بود نگاهی به پرونده او انداخت و گفت: حال ایشان رضایت بخشه. موردی ندارند، ولی برای اطمینان بیشتر یک سری آزمایش ازشون گرفتیم.
خانم معتمد مشغول توضیحات بیشتر به او بود و من به چهره اش نگاه می کردم. به او می خورد بیست و پنج ساله باشد. قد بلند و اندام ورزیده ای داشت. فرم صورتش عضلانی بود. موهایش صاف و مشکی بود و با ژل آنها را به طرف بالا خوابانده بود و دسته ای از آن روی پیشانی اش ریخته بود. ابروان مشکی وپرپشتی داشت و رنگ چشمانش سبز تیره بود. بینی و دهان متناسبی داشت و صورتش را سه تیغه صاف کرده بود. نگاهم روی لباسش چرخید. از جایی که نشسته بودم فقط بلوزش را می دیدم که آستین کوتاه و به رنگ لیمویی بود.وضعیت من طوری بود که آرنجم را روی میز گذاشته بودم وسرم را به دستم تکیه داده بودم و محو تماشای چهره مرد جوان شده بودم . چهره اش خشن و در عین حال جذاب بود. همانطور که به او خیره شده بودم متوجه شدم سرش را چرخاند و به من نگاه کرد. لبخندی روی لبش بود. به سرعت چشمم را از اوگرفتم.او هم بار دیگر به خانم معتمد نگاه کرد. بااحتیاط به او نگاه کردم و او را دیدم که لبخندی گوشه لبش نقش بسته است. حواسم را جمع کردم و به صحبتهای خانم معتمد گوش کردم. او به مرد جوان می گفت بهتر است علاوه بر آزمایشات فوق از بیمارستان آنژیوگرافی نیز گرفته شود. صحبت خانم دکتر درزمینه ای بود که دلیلی برای لبخند مرد جوان می دیدم. به ظاهر صحبتشان تمام شده بود زیرا خانم معتمد چند قدم از او دور شده و تلفن را برداشت و مشغول صحبت شد. مانده بودم چرا مرد هنوز آنجا ایستاده است.به او نگاه کردم و دیدم با لبخند به من نگاه می کند. خودم را به راه دیگر زدم و سرم رابا چند ورقه که روی میز بود گرم کردم. مرد جوان به من نزدیک شد. برای اینکه بفهمم چه کار دارد به او نگاه کردم.
با لبخند گفت: سلام خانم دکتر.
مشخص بود از قصد این لفظ را به کار برده است تا دستم بیاندازد.
مودبانه گفتم: من کارآموزاینجا هستم.
ابروانش را بالا برد و گفت: هوم. منو ببخشید. البته فرقی هم نمی کند. من هر کسی را که لباس سفید بپوشد، دکتر می دانم.
از حرفش خنده ام گرفت. بدون اینکه به رویم بیاورم گفتم: امری دارید؟
سرش را جلو آورد و گفت: می خواستم ببینم شما منو می شناسید؟
با تعجب نگاهش کردم و پس از مکثی کوتاه گفتم: متوجه نشدم چه گفتید.
با لبخندی گفت: منظورم اینه که منو قبلا جایی ندید یا چطور بگه چهره ام برایتان آشنا نیست؟
نگاه دقیقی به چشمانش کردم و بدون اینکه منظورش را درک کنم گفتم: نه متاسفانه.
سرش را تکان داد و گفت: اینو همون موقعی که به صورتم خیره شده بودید فهمیدم.
از خجالت تب کردم . دو ریالی کجم تازه افتاد و فهمیدم وقتی به او خیره شده بودم متوجه بوده و لبخندش نیز به خاطر همین بوده است. نگاهم را به ورقه های زیر دستم انداختم و آهسته گفتم: معذرت می خواهم.
خندیدو گفت: نه تو رو خدا ، معذرت برای چی ؟ به هر حال من که خیلی خوشحالم . اسم من کیان و اسم شما؟
سرم را بالا آوردم و به او نگاه کردم. قصد نداشتم خودم را معرف کنم، ولی دیدم او به کارت شناسایی ام که روی سینه سنجاق شده بود نگاه می کرد. در حالی که به چشمانم خیره شده بود گفت: الهه. سپس سرش را تکان داد و گفت: هوم. اسم قشنگیه. و با صدای آهسته ای ادامه داد: مثل صاحبش.
سرخ شده و نگاهم را از چشمانش گرفتم. همان لحظه ژینوس با پرونده ای وارد بخش شد. صدای کیان حواسم را متوجه او کرد.
خداحافظ و به امیددیدار. در ضمن مواظب بیمار اتاق شش باشید.
ژینوس که از همان ابتدای ورودش متوجه ما شده بود درحالی که به طرف من می آمد به کیان که درحال دور شدن بود نگاه کرد. وقتی به من رسید با هیجان

sorna
04-04-2012, 11:11 AM
گفت: «چي مي گفت؟»
با حواس پرتي گفتم: «از خانممعتمد حال مريضش رو مي پرسيد»
«مگه تو نگفتي معتمدي؟ موقعي كه من اومدم داشت باتو حرف مي زد. چي مي گفت؟»
«نمي دونم. مي خواست مراقب بيمارش باشم»
«نيششبراي چي باز بود؟»
«ژينوس الان حواسم سر جاش نيست. بعد بهت مي گم»
«بله بايدمهوش و حواست جاي ديگه باشه. منم اگه يك جوون خوش تيپ و خوشگل باهام صحبت مي كرد هوشو حواس از سرم مي پريد»
به ژينوس نگاه كردم و به فكر فرو رفتم.
سراسر آن روزچهره كيان يك لحظه از جلوي چشمم كنار نمي رفت. صداي گرم و دلنشينش مدام در گوشم ميپيچيد: اسم من كيان و اسم شما ...
فرداي آن روز به ترافيك سنگيني برخوردم كهباعث شد يك ساعت ديرتر سر كارم حاضر شوم. هنوز پايم به رختكن نرسيده بود كه ژينوسمانند عقاب بالاي سرم ظاهر شد. چشمانش برق مي زد و معلوم بود خيلي هيجان دارد. سرمرا تكان دادم و گفتم: «چه خبره؟ چرا اين قدر هولي؟»
با صدايي كه خوشحالي در آنمشهود بود گفت: «كشف جديد»
«واكسن ايدز رو كشف كردي؟»
«از اونممهمتر»
«خب؟»
«حدس بزن؟»
«ژينوس تو رو خدا بيست سوالي راه ننداز. من چه ميدونم باز سر از كار كي درآوردي» ناگهان فكري به ذهنم رسيد و گفتم: «راجع به بيماراتاق شش است؟»
«اوه بارك الله، درست زدي تو خال»
«چه خبره، لابد سر از كارايل و طايفه اش درآوردي»
«دختر تو چقدر باهوشي، از كجا فهميدي؟»
«همين جوريحدس زدم»
«نه خير، تو با از ما بهترون رابطه داري، اونا خبرا رو براتميارن»
«مزخرف نگو. حالا مي گي ببينم چي كشف كردي»
«حدس بزن»
چرخيدم تامانتوام را در كمد لباس آويزان كنم و در همان حال گفتم: «كُشتي منو. بگو ديگه. قرارنيست كه همه چيز رو من حدس بزنم»
«به خدا باورت نمي شه»
«چي رو؟»
«اينكهاون پسره و دختره، جفتشون بچه هاي خديجه روح پرور باشن»
با تعجب به ژينوس نگاهكردم و گفتم: «كدوما؟»
ژينوس با لهجه اصفهاني گفت: «همون كه ديروز با جنابعاليدل مي داد و قلوه مي ستوند»
خنديدم و گفتم: «كيان؟»
«اوه. پس جنابعالي از منجلوتريد. نمي دونستم مي دوني اسم پسر خوش تيپش كيانه»
«ژينوس راست ميگي؟»
«آره باور كن. خديجه خانم خودش گفت»
خنديم و گفتم: «خديجه نه،كتي»
ژينوس زبانش را درآورد و با ادا گفت: «اوه ننه جون، يادم نبود، كتي»
ازژينوس جزئيات را پرسيدم. گفت: «صبح كه رفتم اتاقش تا كمك كنم لباساشو عوض كنه كهازش حرف كشيدم»
«چه جوري؟»
«همون جور كه تو تخصصمه. گفتم همراهتون خيلي نگرانحالتون بود. چه نسبتي با شما داره؟ اونم گفت كيان پسرمه. من كه از تعجب شاخام اززير مقنعه بيرون زده بود گفتم ماشاالله اصلا بهتون نمياد چنين پسري داشته باشيد. شما كه خيلي جوونيد. كتي هم كه خيلي از حرف من حال كرده بود گفت كجاشوديدي
(142-143)
به غير از كيان يك دختر خوشگل هم دارم كه اسمش كمند است. منمگفتم حدس مي زنم اون خانم خوشگل باشه كه ديروز مانتوي سبز كمرنگ تنش بود. گفت آرههمونه. خلاصه بيست دقيقه همه چيز را فهميدم. پسره بيست و شش هفت سالشه، دختره همبيست و سه سالشه. هر دوشون مجردن. پسره نمايشگاه ماشين داره، دختره هم گالري نقاشي. شوهر كتي خانم يكي از همين پيرمردهاي خرپول دوران خودمون بوده كه سه سال پيش ريغرحمت رو سركشيده و رفته.»
از اطلاعاتي كه ژينوس به دست آورده بود حيرت كردم. باخنده گفتم: «بيست دقيقه و اين همه كشفيات. به خدا حيفه، تو برو اداره آگاهي در قسمتكشف جرايم. قول مي دم بهترين بازپرس زن دنيا بشي»
پيش از ساعت ملاقات براي گرفتنجواب آزمايش كتي به آزمايشگاه رفتم. زماني كه برگشتم ژينوس چشمكي زد و گفت: «بيمارشماره شش كارت داره»
خنديدم و گفتم: «فكر كنم مي خواد به سر و صورتش برسم. خوبمي تونستي بهش بگي اگه كاري داره تو انجام بدي. تو كه از متخصص تري»
سرش را تكانداد و گفت: «گفتم، ولي او مشاطه خودشو مي خواد. اين جور آدما هي دست عوض نمي كنن. خدا رو چه ديدي شايد بعد از خوب شدنش هم استخدامت كرد بري خونشون آرايشش كني. حالابدو الانه كه ملاقات شروع بشه»
به طرف اتاق كتي رفتم. با ديدن من لبخندي زد وگفت: «نبودي؟»
گفتم براي گرفتن جواب آزمايشش رفته بودم. بدون اينكه چيزي بگويددستانم را شستم و پس از كسب اجازه در كمدش را باز كردم و كيفش را بيرون آوردم. كارهاي روز پيش را تكرار كردم و او راضي از كارم تشكر كرد. وقتي بلندگوي بيمارستانوقت ملاقات را اعلام كرد از اتاقش خارج شدم و به سمت ميز پرستاري رفتم.
كمي بعدكيان وارد بخش شد. بلوز سبز اسپرتي به تن داشت كه فوق العاده به او مي آمد. شلوارجين مشكي و كفش اسپرت به پا داشت. خيلي خوش تيپ و برازنده بود. وقتي وارد بخش شدقلبم شروع كرد به تپيدن. او نيز نگاهش را در قسمت پرستاري چرخاند تا اينكه من راديد. لبخندي زد و به طرفم آمد. خواستم به جبران روز گذشته خودم را به راهي بزنم كهمثلاً او را نديده ام، ولي وقتي به من نزديك شد ناخودآگاه از جايم برخاستم و زيرلببه او سلام كردم. با لبخند گفت: «سلام خانم دكتر الهه. حال بيمار من چطوره؟»
درحالي كه سعي مي كردم بر اعصابم مسلط باشم گفتم: «خوب هستند. جواب آزمايش ايشانآمده. دكتر امروز در بخش هستند مي توانيد با او صحبت كنيد»
به شوخي گفت: «خوب منهم دارم همين كار رو مي كنم»
با لبخند گفتم: «اما من كارآموز اين بخشهستم»
سرش را تكان داد و گفت: «بله، بله، اينو قبلاً گفته بوديد، اما نمي دونمچرا من دوست دارم شما رو خانم دكتر صدا كنم. شايد به خاطر اينكه اسمتون الهه است. اين طور نيست؟»
سرم را زير انداختم و پيش خودم گفتم چه ربطي داره.
صداي ژينوسرا شنيدم كه به او سلام كرد. كيان به طرف او برگشت و پاسخش را داد. همان طور كه سرمروي ورقه هاي جلوي رويم بود صداي ژينوس و او را مي شنيدم كه با هم صحبت مي كردند. بر خلاف من ژينوس در مقابل تيكه هاي او كم نمي آورد و متقابلاً پاسخش را مي داد. ازجوابهايي كه ژينوس مي داد خنده ام گرفته بود. عاقبت بعد از چند دقيقه كيان رضايتداد براي ديدن كتي به اتاقش برود. بعد از رفتن او، ژينوس كنار من نشست و با نگاهيپرمعني به من خيره شد.
نيم ساعت بعد دكتر به بخش آمد. به خواست او پروندهبيماران را برداشتم و همراهش به اتاق آنان رفتيم. وقتي وارد اتاق شماره شش شدم كيانو يك زن مسن را ديدم كه كنار تخت كتي نشسته بودند. كيان با ديدن پزشك از جا بلند شدو با او دست داد. پزشك وضعيت بيمار را توضيح داد و گفت آزمايشات نشان مي دهد اوسالم است و جاي هيچ گونه نگراني نيست سپس احساس درد و تپش قلب كتي را به هيجانات وخستگي ربط داد. زماني كه دكتر مشغول صحبت بود به كتي و پسرش نگاه مي كردم و شباهتموجود بين آن دو را بررسي مي كردم.
(144-145)
فقط رنگ چشمانشان بود كه كم وبيش به هم شبيه بود با اين تفاوت كه رنگ چشمان كيان سبز تيره بود و رنگ چشمان كتيقهوه اي روشن بود. همان لحظه چشمم به كيان افتاد و ديدم كه لبخندي گوشه لبش نقشبسته است. خيلي زود فهميدم باز هم متوجه شده است كه به او زل زده ام. سرم را بهنگاه كردن به چارت پزشكي گرم كردم و تا زماني كه از اتاق خارج مي شديم به او نگاهنكردم.
وقتي به بخش پرستاري برگشتم خانم معتمد مرا براي آوردن چند پرونده بهقسمت بايگاني فرستاد. زماني كه برگشتم وقت ملاقات تمام شده بود و همه بخش را ترككرده بودند. از اينكه آخر وقت ملاقات در بخش نبودم حالم بدجوري گرفته شد. خوب ميدانستم چرا حالم گرفته شده و انكار در اين مورد فايده نداشت.
ژينوس وقتي مرا ديدگفت: «كيان موقع رفتن سراغت را گرفت»
به زحمت لبخند تحويل دادم و گفتم: «همشتقصير معتمد وقت نشناس است»
ژينوس خنديد و گفت: «خب مي خواستي به من بگي من جاتمي رفتم بايگاني»
نفس بلندي كشيدم و گفتم: «ولش كن. شايد اين جور بهتر باشد. اگربودم بازم به تته پته مي افتادم. من كه بلد نيستم مثل تو خوب جواب بدم. همون بهتركه نبودم. مي دوني چيه، فكر مي كنم هنوز از قالب يك بچه مدرسه اي بيرون نيومدم. تايك چيز مي شنوم چانه ام مي چسبه به يقه لباسم»
«تقصير نداري، عادتت دادند سر بهزير و خجالتي باشي. اين جور موقعها سعي كن به چشم طرفت نگاه كني و به او سلطه پيداكني»
«مگه مي شه، نگاهش مثل مته تو عمق چشماي آدم فرو مي ره»
ژينوس خنديد ودر حالي كه دستانش را دورم مي انداخت گفت: «بميرم برات، چقدر شاعرانه حرف مي زني،غلط نكنم بچه مون عاشق شده»
حلقه دستانش را باز كردم و گفتم: «حرف مفت نزن. منچنين چيزي گفتم؟»
«تو نگفتي. ولي اين علائم عاشقيه. منم اولاً همين جوري بودم. همين كوروش پيزوري اولش برام خدا بود»
«يعني حالا نيست؟»
«نه اونجور. امانكبت رو هنوزم دوستش دارم»
«حالا چرا فحشش مي دي»
«اينا همش نشونهعشقه»
خنديدم و خواستم چيزي بپرسم كه با ورود خانم معتمد رشته كلام از دستم خارجشد.
ساعت بعد همراه ژينوس به رختكن رفتيم تا لباسهايمان را عوض كنيم. كيفم را كهباز كردم چشمم به كارت عروسي حميد افتاد كه براي ژينوس آورده بودم. شب گذشته باهزار مكافات مادر را راضي كرده بودم يك كارت هم به من بدهد تا او را دعوت كنم. ژينوس با خوشحالي كارت را گرفت و نگاهي به پشت آن رد و با صداي بلند خواند: «آقايسپهري با خانواده» سپس پوزخندي زد و گفت: «كدوم خانواده؟»
با تأثر گفتم: «خب مگهقرار نيست با پدرت بيايي؟»
«برو بابا دلت خوشه، پدرم رو اگه تو ديدي منم ميبينم. اون شبهاي جمعه براي خودش برنامه داره»
با افسوس گفتم: «يعني تو نمي تونيبيايي؟»
خنديد و گفت: «اومدنش كه حتميه»
«با كي؟»
«حتما بايد با يكي باشم؟تنها باشم راهم نمي دي؟»
«نه هر جور كه بيايي قدمت رو چشم، اما مي خوام ببينمچطور ميايي»
«آژانس مي گيرم»
«پدرت اجازه مي ده؟»
«از خداشه يك جايي گم وگور بشم»
ديگر چيزي نپرسيدم، ولي دلم برايش خيلي سوخت.
* * *

شب بي ستاره
(146-147)
دو روز به عروسي حميد مانده بود. از همان موقع غم غيبتروز عروسي را مي خوردم. با وجودي كه براي عروسي حميد روزشماري مي كردم اكنون كه بهآن نزديك شده بودم آرزو مي كردم كاش چند وقت ديگر بود. مي دانستم دليل آن وجود وحضور كيان در بيمارستان است و بس. همان روز از بيمارستان به منزل ژينوس رفتم تالباسي از او قرض بگيرم. ژينوس از بين تمام لباسهايش كه آنها را روي تختش ريخته بوديك دوپيس آبي رنگ انتخاب كرد و از من خواست آن را پرو كنم. تا لباس را تنم كردمصداي جيغ و فرياد ژينوس به آسمان رفت. مانند بچه كوچك و يطاني بالا و پايين مي پريدو از اندام من تعريف مي كرد. خنديدم و براي ديدن لباس جلوي آينه اتاقش رفتم. به حقكه لباس خيلي قشنگي بود و خيلي هم به من مي آمد. لباس يك پيراهن دكلته و چسبان بودبا كت كوتاهي كه رويش پوشيده مي شد. ژينوس پيشنهاد كرد لباس را بدون كت تن كنم. مننيز در جوابش فقط خنديدم.
ژينوس نواري داخل ضبط صوت گذاشت و اصرار كرد با همانلباس كمي برقصم. آنقدر سرمان گرم شده بود كه متوجه نشدم از زماني كه هر روز به خانهمي رفتم مدتي گذشته است. تا چشمم به ساعت افتاد با عجله لباسم را عوض كردم و با هولو شتاب از او خداحافظي كردم و منزلشان را ترك كردم. براي اينكه زودتر به خانه برسمسوار تاكسي شدم. با تمام عجله اي كه به خرج دادم وقتي به خانه رسيدم چهل دقيقه اززمان بازگشت هميشگي ام گذشته بود. خوشبختانه اوضاع خانه شلوغ و درهم بود. چند تن ازاقوام مادر از شهرستان آمده بودند و مادر به شدت سرش به كار گرم بود و حتي متوجهتأخير من نشد.
با خيال راحت به اتاق رفتم تا لباسم را عوض كنم. مشمايي را كهلباس ژينوس داخل آن بود از داخل كيفم درآوردم و يك بار ديگر به آن نگاه كردم. بويعطر خوش بويي كه ژينوس به آن زده بود اتاق كوچكم را فرا گرفت. نفس عميقي كشيدم وبوي خوش آن را داخل ريه هايم كشيدم. لباس را به سينه چشباندم و از خوشحالي بوسه ايبه آن زدم. ديگر خيالم از بابت لباس راحت شده بود. با صداي مادر كه مرا به نام ميخواند لباس را با احتياط داخل كمد گذاشتم و از اتاق خارج شدم. تا شب كيسره در خدمتخرده فرمايشات مادر و سايرين بودم. فقط زماني كه مادر رختخواب مهمانان را پهن كرد ومطمئن شد روي آن دراز كشيده اند، توانستم نفس راحتي بكشم. براي خواب به اتاق كوچكخودم رفتم كه از كثرت اسباب و اثاثيه اضافه منزل بي شباهت به يك انباري نبود. اثاثيه را جابه جا كردم و توانستم جايي براي دراز كشيدن پيدا كنم. ملافه اي برايزيرم پيدا كردم و با لوله كردن چند پارچه، بالشي براي خودم درست كردم و در حالي كهبه عادت هميشگي دستانم را زير سرم حلقه كرده بودم دراز كشيدم. با خوشحالي به روزبعد و به ديدن كيان فكر مي كردم. براي زود گذشتن شب و رسيدن فردا پلكهايم را به همفشردم تا خوابم ببرد، ولي بي فايده بود و خواب پشت پلك هاي خسته ام راه پيدا نميكرد. مدتي اين پهلو و آن پهلو كردم. گرما و دم اتاق كلافه ام كرده بود. سعي كردم بهچيزهايي كه دوست دارم فكر كنم تا كم كم خواب به سراغم بيايد. همان طور كه فكر ميكردم در روياي شيريني كه ساخته بودم غرق شدم. در رويا خودم را چون ملكه اي لباس آبيچينوس ديدم كه خرامان در بين جمعيتي كه با حسرت به اندام و صورت زيبايم خيره شدهبودند پيش مي رفتم. در ميان مهي غليظ اندام محو مردي ديده مي شد كه هر چه جلوتر ميرفتم واضح تر مي شد. مرد قدبلند و اندام ورزيده اي داشت. خودم را ديدم كه لبخند بهلب به طرف جلو گام برمي دارم تا به مردي كه احساس مي كردم محبوب دلم است نزديك شوم . خيلي هيجان داشتم كه چهره او را ببينم. گويي مي دانستم او كيست. به جايي رسيدم كهديگر مي توانستم او را ببينم. پشتش به من بود و در حال نگاه كردن به باغ گلي بود كهرو به رويش قرار داشت. لبانم را باز كردم و با تمام احساس گفتم: كيان
با صداي منسرش را چرخاند. خنده بر لبانم خشكيد. در كمال ناباوري ديدم او كسي نيست جز عرفان. حيران به چشمان او كه سرشار از مهر بود خيره شدم و از ترس قدمي به عقب برداشتم. اضطراب تمام وجودم را گرفته بود. سرم را زير انداختم تا نگاه او را كه چون اسيديوجودم را مي سوزاند نبينم. در همان حال چشمم به لباسم افتاد و ديدم كه به جاي لباسآبي، چادري مشكي به سر دارم.

sorna
04-04-2012, 11:11 AM
ترس از دست دادن لباس به حدي بود كهبا فرياد گفتم: لباس ژينوس كو. همان لحظه از صداي فرياد خودم چشمانم باز شد. بهخودم آمدم و فهميدم در نيمه راه فكر و خيال خوابم برده است. تأثير ديدن خواب به حديبود كه دلم مي خواست گريه كنم. بلند شدم و چرخي در اتاق زدم. خواستم بيرون بروم،ولي پشيمان شدم. به جاي خارج شدن از اتاق به طرف كمد رفتم و در آن را باز كردم. كورمال كورمال مشماي لباس ژينوس را برداشتم و بدون اينكه چراغ را روشن كنم لباس رااز داخل آن بيرون آوردم. نگاهي به آن كردم و بدون اينكه ذوق و شوقي براي پوشيدن آنداشته باشم سرجايش گذاشتم. سپس سر جايم دراز كشيدم و به فكر فرو رفتم. به عرفان فكرمي كردم و اينكه چرا نمي توانستم فراموشش كنم؟ ريشه عميق علاقه ام از كجا آب ميخورد كه هنوز نخشكيده بود؟ تا نزديكي صبح فكر مي كردم و درست لحظه اي كه چشمانمبراي خواب گرم شد صداي باز و بسته شدن در و ذكر الله اكبر به من فهماند وقت نمازاست. هر كار كردم نتوانستم خودم را به خواب بزنم تا صداي مناجات كساني را كه برايخواندن نماز بلند شده بودند را نشنوم. عاقبت بلند شدم و نماز صبح را خواندم و باخيال راحت دراز كشيدم. خوشحال بودم تا ساعتي ديگر صبح از راه مي رسد و من بيمارستانمي روم. كم كم پلكهايم روي هم افتاد و به خواب عميقي فرو رفتم.
با صداي مادر ازخواب پريدم. اولين چيزي كه پرسيدم ساعت بود. به محض اينكه مادر گفت ساعت هفت صبحهاز جا برخاستم و به سرعت براي شستن دست و صورتم به دستشويي رفت. صداي به هم خوردنقاشق چايخوري در اتاق پذيرايي مي رساند كه مهمانان سحرخيزمان از خواب برخاسته اند ومشغول خوردن صحبانه هستند. به سرعت لباس پوشيدم و براي خوردن صبحانه به اتاقپذيرايي رفتم. به كساني كه دور سفره نشسته بودند سلام كردم و كنار سفره نشستم. مادربا ديدن من كه حاضر شده بودم گفت: «براي چي حاضر شدي؟»
با خونسردي گفتم: «برمبيمارستان ديگه؟»
مادر استكاني چاي جلويم گذاشت و گفت: «امروز خلي كار داريم. بايد خونه باشي»
لحن مادر آمرانه بود و مي دانستم حكم قطعي براي نرفتن من صادرشده است. صداي گريستن قلبم را شنيدم و لقمه اي كه مي جويدم راه نفسم را گرفت. بهزحمت لقمه را فرو دادم و چايم را تلخ رويش سر كشيدم. براي درآوردن لباسم به اتاقرفتم و زير لب به خودم ناسزا گفتم.
روز خسته كننده و مزخرفي بود. تمام روز دلمپيش ژينوس ود و به اينكه او الان چه مي كند. البته ژينوس تنها كسي نبود كه دلم پيششبود. دلم براي تيكه پرانيهاي كيان و خانم دكتر الهه گفتن او تنگ شده بود. ساعت چهاربعدازظهر از يك فرصت استفاده كردم و به منزل ژينوس زنگ زدم. همان لحظه هم مي دانستم اين كار بي فايده است و كسي منزلشان نيست تا جوابم را بدهد. ساعت روي ديوارمي گفت كه هنوز نوبت كاري اش تمام نشده است. مي دانستم به بازگشت او هنوز ساعتيباقي مانده است. گوشي را سرجايش گذاشتم و با خود گفتم يك ساعت ديگر به او زنگ ميزنم. يك ساعت بعد هم آنقدر كار سرم ريخته شده بود كه وقت سر خاراندن نداشتم چه رسدبه اينكه به ژينوس تلفن كنم. آن شب، شب عروسي برادرم بود و قرار بود طبق رسوم برايعروس حنا ببريم. تا تاريك شدن هوا مثل يك خدمتكار جان مي كندم و هنوز فرصت نكردهبودم لباسم را عوض كنم. وقتي حميد آمد و گفت براي رفتن آماده باشيد هنوز مشغول شستنظرف بودم. بعد از شام اعظم خانم و چند نفر از همسايه ها به منزلمان آمدند. ساعتيبعد عاليه خانم و عاطفه نيز آمدند. از قبل به يكي از همسايه هايمان كه ميني بوسداشت سفارش كرده بوديم آن شب ما و مهمانانمان را به منزل عروس ببرد. وقتي مهمانانعازم شدند من تازه داشتم لباسم را عوض مي كردم. با خودم قرار گذاشته بودم كت ودامني را كه مادر براي عروسي حميد خريده بود آن شب تنم كنم و لباسي را كه از ژينوسگرفته بودم فرداي آن روز در سالن بپوشم. دامن را داخل كيسه نايلوني گذاشتم تا آن رادر منزل شبنم به تن كنم. هول هولكي موهايم را شانه كردم و با گيره سر پشتم جمعكردم. همان موقع صداي روشن شدن ميني بوس را شنيدم و از ترس جا ماندن مانتوام رابرداشتم و روسري ام را كج و كوله روي سرم انداختم و در حالي كه با يك دست كيسهنايلون را
(150-151)
حمل مي كردم و با دست ديگر دكمه مانتوام را مي بستم بهحياط دويدم. با شنيدن صداي بوق ميني بوس آنقدر هول شدم كه به جاي كفش با دمپايي بهطرف كوچه دويدم. خوشبختانه هنوز از در خارج نشده بودم كه چشمم به پاهايم افتاد وبراي عوض كردن دمپايي با شتاب به منزل برگشتم. حسام جلوي راهرو ايستاده بود و باديدن من كه مي دويدم گفت: «چه خبرتهشلتاق مي كني. نترس جا نمي موني اول روسريتودرست كن بعد برو»
بدون اينكه محلش بگذارم كفشم را پا كردم و به طرف در دويدم. قرار بود آن شب حسام م نزل بماند تا خانه خالي نباشد. از اينكه با ما نمي آمد خيليخوشحال بودم چون آنقدر امر و نهي مي كرد كه حنابندان حسابي كوفتم مي شد.
رويصندلي كنار عاطفه نشستم. عاليه خانم و مادر جلوي ما نشسته بودند و با يكديگر صحبتمي كردند. همان طور كه با عاطفه صحبت مي كردم شنيدم مادر حال عرفان را از عاليهخانم پرسيد. گوشم را تيز كردم تا جوابي را كه به مادر مي داد بشنوم. عاليه خانم گفتخدا را شكر بهتر است. كم كم بدون عصا راه مي رود و هفته اي سه بار براي توان بخشيفيزيوتراپي مي رود. از اينكه عرفان بار ديگر راه مي رفت خوشحال بودم و در دل خدا راشكر كردم. صداي عاطفه مرا به خود آورد.
«الهه ديپلمت رو گرفتي؟»
«بعد از دورهكارآموزي بهم مي دن»
عاطفه سرش را تكان دادن و گفت: «يادم نبود كارآموزي داري. آخه زن دادشم كارآموزي نداشت فكر كردم تو هم نمي ري»
از شنيدن لفظ زن داداش ازدهان عاطفه خنده ام گرفت. با اينكه عاطفه بزرگتر از افسانه بود، ولي براي احترام اورا زن داداش صدا مي كرد.
از عاطفه حال افسانه را پرسيدم و گفتم چرا نيامده است. عاطفه گفت: «خيلي دلش مي خواست بياد، ولي امشب شام منزل يكي از بستگان پاگشا شدهبودند به همين خاطر نتوانست بيايد، ولي فردا حتما مياد»
كمتر از آنچه فكرش را ميكردم طول كشيد تا به منزل شبنم رسيديم. وقتي داخل منزل مي شديم از شنيدن صدايموسيقي ذوق زده شدم، ولي به محض ورود ما ضبط خاموش شد. وارد اتاق پذيرايي منزل عروسشديم. او را ديدم كه به احترام مادر و بقيه از روي صندلي بلند شد. لباس ساده وقشنگي به رنگ صورتي به تن داشت و موهاي لخت و بلندش را دورش پريشان كرده بود. آرايشملايمتي بر چهره داشت و با لبخند جذابش زيبايي اش دو چندان شده بود. بدون فيس وافاده جلو آمد و همه را از دم بوسيد. همان لحظه متوجه شدم دايره گرد و بزرگي دست بهدست شد تا به زن چاق و فربه اي كه روي زمين نشسته بود رسدي. من كه از همان لحظهورود منتظر روشن شدن ضبط صوت بودم وقتي ديدم خبري نيست حالم بدجوري گرفته شد. مادرشبنم با منقلي اسپند جلو آمد و حضور ما را خوش آمد گفت و ما را بالاي مجلس نشاند. كنار مادر نشستم و به اقوام شبنم نگاه كردم. دختران زيادي هم سن و سال خودم در مجلسبودند كه لباسهاي قشنگي به تن داشتند. بعضي از آنها تاپ و دامن كوتاه به تن داشتندو بعضي حتي آرايش كرده بودند. از قيافه هايشان كه گوشه اي كز كرده بودن مي شد خواندورود ما مانع ادامه رقص و پايكوبي شان شده است و حضور ما حالشان را گرفته است. نميدانم به آنها چه گفته بودند و ما را چطور معرفي كرده بودند كه نگاهشان زياد دوستانهنبود. طرز لباس پوشيدن و آرايش بعضي از آنها به حدي نظرم را جلب كرده بود كه نميتوانستم چششم را در اختيار داشته باشم. بيشتر از هر دختري جوان و زيبا نظرم را جلبكرده بود كه لباسي از حرير مشكي به تن داشت. بالا تنه لباسش فقط حرير بود و لباسزيرش كاملاً مشخص بود. دامنش هم فقط تا بالاي زانو آستر داشت و بقيه دامن حرير خاليبود. برخلاف من كه از دختر و لباسش بي نهايت خوشم آمده بود الهام مرتب لب ورمي چيدو نوچ نوچ مي كرد. لحظه اي بعد صداي تاپ و توپ دايره كه توسط همان خانم چاق زده ميشد به گوش رسيد و چند نفر براي دل خوش كُنك تاپ تاپ دست مي زدند كه مثلاً رونقي بهمجلس بدهند. با صداي دايره كه با ناشي گري تمام نواخته مي شد كسي رغبت به دست زدننداشت چه رسد به كسي كه با آن آهنگ ناموزون هنرنمايي كند. زني كه دايره به دستگرفته و با احساس تمام روي آن ضربه مي زد.

sorna
04-04-2012, 11:11 AM
حمل می کردم وبا دست دیگر دکمه مانتوام را می بستم به حیاط دویدم .با شنیدن صدای بوق مینی بوس آنقدر هول شدم که به جای کفش با دمپایی دویدم .خوشبختانه هنوز از در خارج نشده بودم که چشمم به پاهایم افتاد وبرای عوض کردن دمپایی با شتاب به منزل برگشتم.حسام جلوی راهرو ایستاده بود بادیدن من که می دویدم گفت:چهخبرته شلتاق می کنی .نترس جا نمیمونی اول روسریتو درست کن بعد برو.
بدون اینکه محلش بگذارم کفشم را پا کردموبه طرف در دویدم.قرار آن شب حسام منزل بماند تا خانه خالی نباشد .از اینکه با ما نمی آمد خیلی خوشحال بودم چون انقدر امرونهی می کرد که حنابندان حسابی کوفتم میشد.
روی صندلی کنار عاطفه نشستم .عالیه خانم ومادر جلوی ما نشسته بودند با یکدیگر صحبت می کردند .همان طور که با صحبت می کردم شیندم مادر حال عرفان را از عالیه خانم پرسید.گوشم را تیز کردم تا جرابی را که به مادربشنوم .عالیه خانم گفت:خدارا شکر بهتر است .کمکم بدون عصا راه می رود وهفته ای سه بار برای توان بخشی فزیوتراپی می رودد .از اینکه عرفان برای بار دیگر راه می رفت خوشحال بودم ودر دل خدارا شکر کردم .صدای عاطفه من را به خود آورد .
الهه دیپلمت را گرفتی؟
بعداز دوره کار آموزی بهم می دن.
عاطفه سرش را تکان داد وگفت:یادم نبود کار آموزی داری. اخه زن داداشم کار آموزی نداشت فکر کردم توهم نمی ری .
از شنیدن لفظ زن داداش از دهان عاطفه خندم گرفت .با اینکه عاطفه کوچکت تر از افسانه بود ولی برای احترام اورا زن داداش صدا می کرد .
از عاطفه حال اف سانه پرسیدم و گفتم چرا نیامده است عاطفه گفت : خیلی دلش می خواست بیاد ولی امشب شام منزل یکی از بستگان پا گشا شده بودندد به همین خاطر نتوانست بیاید ولی فردا حتما میاد.
کمتر از انچه فکرش را می کردم طول کشید تا به منزل شبنم رسیدیم .وقتی داخل منزل می شدیم از شنیدن صدای موسیقی ذوق زده شدم ولی به محض ورود ما ظبط خاموش شد .وارد اتاق پذیرایی منزل عروس شدیم .اورا دیدم که به احترام مادر وبقیه ازروی صندلی بلند شد.لباس صورتی قشنگی به تن داشت وموهای لخت وبلندش رادورش پریشان کرده بود .آرایش ملایمی بر چهره داشت و با لبخند جذابش زیبایی اش دو چندان شده بود.بدون فیس و افاده جلو آمد وهمه ما را از دم بوسید همان لحظه متوجه شدم دایره گردو بزرگی دست به دست شد تا به زن چاق وفربه ای که روی زمین نشسته بود رسید .من که از همان لحظه ورود منتظر روشن شدم ضبط صوت بودم وقتی دیدم خبری نیست حالم بد جوری گرفته شد مادر شبنم با منقلی اسپند جلو امد وحضور مارا خوش آمد گفت ومارا بالای مجلس نشاند کنار مادر نشستم و به اقوام شبنم نگاه کردم دختران زیادی همسن وسال خودم در مجلس بودن که لباس های قشنگی به تن داشتن بعضی از انها تاپ ودامن کوتاه به تن داشتن وبعضی حتی آرایش کرده بودن از قیافه هاشان که گوشه ای کز کرده بودن می شد خواند ورود ما مانع رقص پای کوبی شان شده است وحضور ما حالشان را گرفته است نمی دانم به انهاچه گفته بودند و مارا چه طور معرفی کرده بودند که نگاهشان زیاد دوستانه نبود . طرز لباس پوشیدن وآرایش بعضی از آنها به حدی نظرم را جلب کرده بود که نمی توانستم چشمم را در اختیار داشته باشم بیشتر از همه دختری جوان و زیبا نظرم را جلب کرده که لباسی از حریر مشکی به تن داشت بالا تنه لباسش فقط حریر بود لباس زیرش کاملا مشخص بود دامنش هم فقط تا بالای زانو آستر داشت وبقیه دامن حریر خالی بود .بر خلاف من که از دختر ولباسش بی نهایت خوشم آمده بود الهام مرتب لب بر می چید ونچ نچ می کرد لحظه ای بعد صدای تاپ وتوپ دایره که توسط همان خانم چاق زده می شد به گوش رسید و چند نفر برای دل خوش کنک تاپ تاپ دست زدند که مثلا رونقی به مجلس بدهند با صدای دایره که با ناشی گری تماتم نواخته می شد کسی رغبت به دست زدن نداشت چه برسد به کسی که با ان اهنگ نا مزون هنر نمایی کند زنی که دایره به دست گرفته و با احساس تمام بر روی ان ضربه می زد به حدی بد این کار را می کردکه زدنش بی شباهت بهنواختن طبل جنگ نبود خوشبختاه عاقبت خسته شدودست اززدن کشید مدتی مجلس به سکوت گذشت که البته بازار حرف گرم بود.
از حرص خون خونم را می خورد.به یاد عروسی افسانه وعلی افتاد وآنکه چقدر آنها را مسخره کرده بودم صد رحمت به عروس آنها که پیرزنی هم خوب دایره می زد وهم خوب می خواند. کم تر از نیم ساعت از رسیدن ما نگذشته بود که مادر شبنم جلو آمد و روبه روی مادر روی زمین نشست وبا صدای آهسته ای گفت :حاج خانوم اجازه می دهید ضبط رو روشن کنیم این دخترا بی چاره ام کردند از بس گفتند از مادر داماد اجازه بگیرم می دونید جوونن دیگه نمیشه از اونا زیاد توقع داشت.
دلم می خواست بپرم وصورت مادر شبنم را غرق بوسه کنم که به این خوبی حرف دل دل جوانها را می زد.مادر لبخندی زد وگفت: حرف شما متینه راستش من حرفی با شادی جوونها ندارم ولی اگه اجاز ه بدین ما تا یک ساعت دیگه از حضورتون مرخص می شیم اون وقت هر جور که خواستید بزنین وبرقصید می دونستم مادر به خاطر عالیه خانوم این حرف را زده که حرمت او را که مادر شهید است نگه دارد. دلخور وناراحت سرم را پایین انداختم وبغ کردم گویا عالیه خانوم که کنار مادر نشسته بود منظور اورا فهمید خنده ای کرد وگفت حوریه خانوم سخت نگی ر بزار جوون ها راحت باشند مادر با حالتی معذب گفت اما شما چی...
عالیه خانم نگذاشت حرف مادر تمام شود وبا خنده گفت ما هم میشینیم هنرنمایی دخترای گلمون را تماشا می کنیم وحظ می ریم چه اشکالی داره خدا بخواد عروسیه دیگه , عروسی یعنی شادی.
مادر شبنم پس از کسب اجازه سراغ دخترانی که گوشه ای ایستاده بودند رفت ولحظه ای بعد صدای سوت وشادی آنها اتاق را پر کرد.
با روشن شدن ضبط صوت صدای موسیقی شادی برخواست وگروهی از دختران به وسط مجلس آمدند وشروع کردند به رقصیدن از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم وکم مانده بود من هم بلند شوم با رقص نصفه ونیمه ای که از ژینوس یاد گرفته بودم احساس شادی ام را بروز دهم.
به عالیه خانم نگاه کردم آرام وخونسرد نشسته بود وبدون اینکه به دخترانی که وسط مجلس می رقصیدند نگاه کند دست می زد. به ظاهر می خواست نشان بدهد که از نظر او موسیقی اشکالی ندارد اما برای من که کم وبیش با روحیه آنها آشنا بودم مشخص بود حواسش به مجلس نیست وخارج ازآنجا سیر می کند. چهره مادر با وجودی که لبخندی بر لب داشت نشان می داد معذب است من به خوبی می دانستم حضور عالیه خانم چنین احساسی را به او داده است عاطفه نیز آرام در کنار مادرش نشسته بود وبدون اینکه دست بزند به دخترانی که می رقصیدند نگاه می کرد ولی در عوض الهام که گویی روی میخ نشسته است ومرتب این پا واون پا می شد و مشخص بود از حضور در چنین جایی راضی نیست از افراطی که در این کار به خرج می داد حرصم در آمده بود با خودم گفتم: اینم که شورشو در آورده. البته او به راستی از خیلی کارها پرهیز می کردولی دلیل هم نداشت توقع داشته باشد دیگران هم عقیده او را داشته باشند.
پس از ساعتی رقص وپایکوبی مدعوین با چای ومیوه پذیرایی شدند وپس از آن از طرف عروس وداماد نماینده ای برخواست وچیزهایی را که به عنوان خرید عروسی تهیه شده بود نشان حضار داد من نیز تازه آن موقع بود که خرید عروسی حمید وشبنم را دیدم. الحق که خرید خوب وکامی کرده بودند پس از آن بلند شدیم تا به خانه برگردیم بار دیگر شبنم را بوسیدم وبرایش آرزوی خوشبختی کردم.
وقتی به خانه رسیدیم آنقدر خسته بودم که بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم و بدون اینکه حتی چیزی زیرم پهن کنم فقط با گذاشتن بالشتی زیر سرم به خواب عمیقی فرو رفتم.
صبح روز بعد هنوز هوا روشن نشده بود که مادر صدایم کرد بدون اینکه چشمانم را باز کنم گفتم ساعت چنده؟
وقتی فهمیدم ساعت هنوز هفت نشده با اوقات تلخی گفتم:بزار یک ساعت بخوابم مثل دیروز می خواهید از کله صبح تا بوق سگ ازم کار بکشید
مادر بدون اینکه بگوید از اتاق خارج شد ومن ملافه رو روی سرم کشیدم وخوابیدم.
ساعتی بعد از تکانهایی که به پایم می خورد چشمانم را باز کردم همان موقع فهمیدم حسام است زیرا فقط او بود که این طور بیدارم می کرد زیر چشمی نگاهی به حسام انداختم که جلوی آیینه اتاق در حال برس کشیدن به موهایش بود.کش وقوسی به بدنم دادم ولی آنقدر خسته بودم که حال بلند شدن نداشتم.
حسام نگاهی به من انداخت ووقتی دید چشمانم باز است گفت:علیک سلام.ساعت خواب.
با ابی حالی سلام کردم وخمیازه ای کشیدم.
حسام گفت:بلند شو مامان دست تنهاست.
با کسلی گفتم: این همه فک وفامیل دور وبرشن.خب کمکش کنن مگه من خون کردم.
حسام نگاهی به من کرد وگفت: واقعا که تنبل پاشو ناسلامتی امروز عروسی داداشه اگه نخواهی تو عروسیش کمک کنی پس به چه دردی می خوری؟
از جا بلند شدم وهمان طور که ملافه را تا می کردم گفتم:دیروز از بس دولا راست شدم کمرم درد گرفته.
همان موقع برسم را دست حسام دیدم که به موهایش می کشید با ناراحتی گفتم:برای چی برس منو برداشتی؟
حسام همان طور که موهایش را برس می کشید در آیینه به من نگاه کرد وگفت:به همون دلیل که تو برس منو بر می داری.
با ناراحتی گفتم:خودت همیشه اونو جلوی ایینه جا می زاری.
با پوزخند گفت:آره جا می زارم اما نمی دونم چرا بعضی موقعها موهام که تو برس می مونه دراز میشه.
با بد خلقی گفتم :من فقط یک دفعه برس تو رو به سرم زدم همون دفعه هم برای هفت پشتم بسه موهام ریزش پیدا کرد.
حسام به شوخی گفت:ااا چرا زودتر نگفتی نکنه یک دفعه کچلی بگیرم بیا بگیر برس قراضتو. وبرس را به طرفم گرفت آنرا از دستشکشیدم ودر حالی که غر می زدم اتاق را ترک کردم.
دو روز بود که از ژینوس خبری نداشتم دلم حسابی برایش تنگ شده بود وساعت شماری می کردم تا او را در تالار ببینم بعد از ناهار وقتی شستن ظرفها به پایان رسید به مادر گفتم می روم حاضر شوم و با این جمله خواستم به او بگویم با من دیگر کاری نداشته باشد مادر سرش را تکان داد وگفت برو دیگه کارت ندارم موهایم بلند بود ونمی دانستم چطور آنها را درست کنم یک بار موهایم را بالا جمع کردم ولی خوشم نیامد بار دیگر پشتم دم اسبی بستم بد نبود ولی زیاد هم جالب نبود با خودم گفتم کاش الهام بود موهایم را سشوار می کشید اقوامی که خانه مان بودند همه آن قدر مسن بودند که حتی نمی دانستند سشوار چیست از اینکه کسی نبود تا از او بخواهم کمکم کند حسابی کلافه بودم با موهای آشفته آینه را از تاقچه زمین گذاشتم و جلوی آن نشستم نمی دانستم چه باید بکنم
با ورود حسام به اتاق از آیینه به او نگاه کردم حسام با دیدن من گفت:تو به غیر از نشستن جلوی آیینه کار دیگه ای نداری؟
حوصله بحث با اورا نداشتم بدون هیچ حرفی موهایم را شانه کردم وبا گیره ای آنرا پشت سرم بستم دلم می خواست مثل ژینوس موهای کوتاهی داشتم تا راحت به آن فرم بدهم حسام از کمد لباس کت وشلواری به رنگ طوسی روشن بیرون آورد و در حالی که دکمه های بلوزش را باز می کرد گفت:برو بیرون می خواهم لباسم رو عوض کنم.
با اعتراض به او گفتم مگه خودت اتاق نداری؟
فعلا که ندارم
برو طبقه بالا منم می خوام لباسمو عوض کنم
اونجا نمی شه تو هم بعد از من این کارو بکن.
با حرصا اتاق خارج شدم وپشت در ایستادم چند دقیقه بعد صدایش را شنیدم که گفت داخل شوم وقتی داخل اتاق شدم لباسش را پوشیده بود خیلی برازنده وخوش تیپ شده بود در دلم برایش وان یکاد خواندم تا چشم بد به او نظر نزند اما چیزی نگفتم وفقط نگاهش کردم او که انتظار این بی تفاوتی را نداشت گفت: مبارک باشه.
همیشه همین طور بود چیزی را که انتظار داشت به زبان بیاورم خودش می گفت سرم را تکان دادم وگفتم خب مبارک باشه.
نفس عمیقی کشید وگفت: می دونی چیه, تو اصلا مشکل داری به خدا دلم برای شوهر آینده ات می سوزه زن بداخلاق بی ذوق عصبی عنق و بدقلقو...
اخم کردم وگفتم تو دلت به حال خودنت بسوزه نظر تو اینه منم دلم به حاله زنی که قراراه با تو زندگی کنه می سوزه شوهر بد اخلاق بی ذوق عصبی عنق وبد قلق ومتعصب.
لبهایش را جمع کرد وبدون اینکه به رویش بیاورد آیینه را به دستم داد وگفت:آیینه را نگه دار ببینم.
این کار و کردم با دست موهایش را مرتب کرد ودستی به ریشهایش کشید.
گفتم خوب برای عروسی دادشت ریشت رو می زدی.
نگاهم کرد وگفت:دیگه چی؟
موهات رو هم یک کم بالا بزن.
خب؟
همین
نمی خواهی کمی برقصم؟
آیینه رو سر جایش گذاشتم وگفتم: نه نمی خوام بر وبیرون می خوام لباسمو عوض کنم.
حسام رفت ومن زیر لب گفتم تو تنها چیزی که بلدی حرص دادن منه.

sorna
04-04-2012, 11:13 AM
با ذوق وشوق لباس ژینوس را از کمد درآوردم وآنرا پوشیدم و به زحمت زیپ پشتش را بالا کشیدم آینه را طوری تنظیم کردم تا بتوانم خودم را خوب ببینم همان لحظه متوجه شدم اگر موهایم را باز بگذارم بهتر به لباس می آید.
همین کار وکردم هنوز کت لباس را به تن نکرده بودم که تقه ای به در خورد و حسام وارد شدانتظار هر کسی را داشتم جز او به محض ورود به اتاق نگاهی به لباسم انداخت با دست جلوی سینه هایم را گرفتم ومانند خطا کاری که مچش را گرفته باشند با ترس به او خیره شدم نفسهای حسام مانند خرناس شیری خشمگین بدنم را به لرزه انداخت عاقبت به حرف آمد وبا صدای خشمگینی که سعی می کرد آن را بالا نبرد گفت:این چه آشغالیه پوشیدی؟
با وجودی که از ترس می لرزیدم ولی به هیچ قیمت حاضر نبودم قبول کنم آن لباسی که به تن دارم آشغال است با صدای آهسته ای گفتم: الان کت رویش را می پوشم خم شدم تا کت را بردارم چشمش را از روی اندامم به جای دیگر دوخت و در حالی که زیر لب اسغفار می فرستاد داخل اتاق شد و در را بست تا صدایش بیرون نرود با عصبانیت گفت: لازم نکرده این را بپوشی تا روی سگم رو بالا نیاوردی زود این آشغال رو از تنت در بیار و بعد در را باز کرد وهمان طور که از اتاق خارج می شد گفت: وقتی برگشتم اینو تنت نبینم وگرنه خودت می دونی.
بغض گلویم را گرفته بود ولی خیال نداشتم گریه کنم از حسام بی نهایت متنفر شده بودم وبه خودم لعنت فرستادم چرا تا موقعی که از خانه بیرون نرفته صبر نکرده ام چند دقیقه بعد صدای مادر را شنیدم که طرف اتاقم می آمد به سرعت کت روی لباس رو پوشیدم و به رختخواب تکیه دادم مادر وارد اتاق شد حسام هم پشت سرش بود و هنوز عصبانی بود چهره مادر از دیدن لباس درهم شد وبا تعجب گفت:والا به خدا این لباس اونی نیست که من براش خریدم.
سپس رو به من کرد وگفت:الهه این لباس رو از کجا آوردی؟
چیزی نگفتم:حسام با عصبانیت گفت: لال که نیستی.
دندانهایم را به هم فشردم و گفتم از دوستم گرفتم
مادر سرش را تکان داد وگفت: مگه من برات لباس نخریدم که تو رفتی از دوستت لباس قرض کردی؟مگه لباس خودت چه عیبی داشت؟
بخ جای من حسام پاسخ داد: عیب اینجاست که ولش کردی هر کاری دلش می خواد بکنه صد دفعه گفتم این جنبه آزاد گشتن رو نداره هی گفتید کاری به کارش نداشته باشم اینم نتیجه اش.
با حرص حسام را نگاه کردم وگفتم: خیلی منو آزاد گذاشتی جون خودت.
همین حرف کافی بود تا جرقه عصبانیت او را تبدیل به آتش کند قدمی به طرفم برداشت که خوشبختانه مادر جلویش را گرفت واشاره به بیرون کرد با صدای آهسته ای گفت: ببینید می تونی د یک امروز طاقت بیارین بس کنید الهه الان لباسش رو عوض می کنه مال خودشو می پوشه.
با بغض شانه هایم را بالا انداختم وحسام که از عصبانیت لبهایش را روی هم می فشرد گفت:اگه عووضش نکنی با همین لباس آتیشت می زنم.
مادر رو به من کرد و با ایما واشاره گفت جواب ندهم, با چشمانی که از اشک لبریز بود به مادر نگریستم وبدون کلامی همانجا کنار رختخوابها نشستم وشروع کردم به گریستن مادر حسام را از اتاق بیرون کرد تا به اصطلاح آبها از آسیاب بیفتد لحظه ای بعد خودش وارد اتاق شد و وقتی دید من هنوز گریه می کنم گفت: خوب تو که می خواستی لباس از دوستت بگیری و ما را خوار وخفیف کنی پس چرا برایت لباس بخرم مگه لباس خودت چه عیبی داشت؟
جوابی نداشتم به مادر بدهم مادر گفت بلند شو لباست رو عوض کن بزار شر بخوابه یک امروز رو دندون رو جیگر بزارین تا اینایی که اومدن برن سر خونه زندگیشون نزارید بگن باباشون که مرد مرتب تو سر کله هم می زنند.
بدون اینکه سرم را از روی زانوانم بلند کنم گفتم: من عروسی نمیام.
مادر با لحن آرامی گفت: یعنی چی که نمیام این دیگه مهمونی وگردش نیست عروسی داداشته الان لج کردی می گی نمیام ولی بعد مثل چی پشیمون میشی بلند شو لج بازی نکن.
سرم را بلند کردم وگفتم:مگه چیه با این لباس بیام؟
مادر جون حسام رو که میشناسیش اگه به چیزی گیر بده حالا حالا ها ول نمی کنه.
خوب همین دیگه هر چی اون میگه شما هم قبول می کنید همیشه حرف اون براتون مهمه شده یک دفعه حق رو به من بدید؟
حرفش برام مهمه چون بی راه نمی گه آخه این چه بساطیه راه انداختی؟تو که لباس لختی می خواستی چرا همون موقع که رفتیم لباس بخریم نگفتی؟
ده بار بهتون گفتم ولی گفتید حسام پدرمون رو در میاره حسام بدش میاد به من چه که حسام بدش میاد مگه اون می خواد لباسو بپوشه تازه مگه من می خوام تو مردا با این لباس بگردم.
مادر که از گریه من کلافه شده بود گفت:خوب بسه دیگه بلند شو یک لباس دیگه بپوش اینم بیار همونجا عوض کن.
با خوشحالی اشکهایم را پاک کردمو خواستم صورت مادر را ببوسم کهنگذاشت و در حالی که اخم کرده بود گفت: لازم نکرده منو ببوسی این قدر حرص وجوشم نده واز اتاق خارج شد به سرعت لباسم رو از تنم در آوردم و آن را داخل کیسه ای گذاشتم و در کیف مادر چپاندم زیرا اگر آنرا دستم می گرفتم حسام می فهمید که می خوام آنرا در تالار بپوشم وباز هم به آن گیر می داد بلوز ساده ای به تن کردم و مانتوام را رویش پوشیدم زمانی که از در اتاق خارج می شدم حسام را دیدم که با یکی از اقوام صحبت می کرد هنگام خروج خروج من از اتاق نگاه دقیقی به سر تا پایم انداخت و بعد از اینکه مطمئن شد لباسم را عوض کرده ام به صحبتش ادامه داد من هم برای اینکه به او بفهمانم حسابی از کارش دلخورم با قهر سرم را برگرداندم در همان حال با اینکه فریبش داده بودم حسابی لذت بردم وقتی به تالار رسیدیم هنوز کسی نیامده بود میهمانان کم کم از راه رسیدند خیلی زود عمه و وزن عمو وبهاره و ارمغان را دیدم که از در تالار داخل شدند مادر برای خوش آمد گویی جلو رفت چشم زن عمو که به من افتاد مجبور شدم برای سلام کردن به آنها جلو بروم ارمغان و بهاره سر تاپایم رابرانداز کردند و من خودم را مشغول کردم تا خوب لباسم را ببینند ارمغانبه گرمی با من احوالپرسی کردولی بهاره خودش را خیلی گرفته بود وجوابم را سرد داد عمه وزن عمو خیلی عادی و با روی خوش با مادر سلام و علیک کردن واین می رساند که موضوع به عروسی حمید ربط ندارد و مورددیگری در بین است بعد فهمیدم حدسم درست بوده و بهاره و افشین مدتی پیش با هم نامزد شده اند فکر می کنم علت سردی بهاره همین بود که می دانست افشین پیش از او از من خواستگاری کرده است وبه همین دلیل در خیالش مرا رقیب خود می دانست برای من که فرق نمی کرد زیرا از اول هم به افشین علاقه ای نداشتم چند دقیقه بعد عالیه خانم وعاطفه به همراه افسانه وارد سالن شدند جلو رفتم وبه آنها خوش آمد گفتم خیلی دلم می خواست بدانم عرفان هم آمده است یا نه در این حین چشمم به خانم صباحی افتاد که با دو عروسش محبوبه خانم و رویا آمده بودند سر میزشان رفتم و با آنها سلام واحوالپرسی کردم خانم صباحی مرا بوسید وبرایم آرزوی خوشبختی کرد همان لحظه محبوبه خانم همسر آقا مجتبی نگاهی به سرتا پایم انداخت وبه جاری اش رویا لبخند زد شاید اگر هر وقت دیگری بود از خوشحالی بال در میاوردم که مورد توجه او قرار گرفته ام اما در آن لحظه دیگر به مران فکر نمی کردم.
یک ساعت گذشت ولی هنوز از ژینوس خبری نشده بود کم کم به این فکر افتادم که ممکن است پدرش به او اجازه نداده تا به تالار بیاید درست در لحظه ای که ا آمدنش ناامید شده بودم او را دیدم که با سبد گل زیبایی وارد شد از خوشحالی کم مانده بود جیغ بکشم با وجود کفشها پاشنه بلندی که پوشیده بودم شتابان به استقبالش رفتم و با در آغوش گرفتن او را غرق بوسه کردم وقتی از بوسیدنش سیر شدم قدمی به عقب برداشتم و او را تماشا کردم. بر خلاف همیشهمانتوی بلند وسنگینی پوشیده بود و شال زیبای هم روی سرش انداخته بود وقتی مانتویش را در آورد بلوز شلوار ساده ولی قشنگی به تن دارد موهای کوتاهش را هم با سشوار حالت داده بود حتی آرایش هم نداشت فقط رژ صورتی کم رنگی به لبانش زده بود وقتی فهمید متوجه سادگی اش شده ام چشمکی زد وگفت:گفتم زیاد عجق وجق نیام تا مامانت اینا فکر نکنند با چه سلیطه ای دوست هستی.
تازه اون موقع بود که فهمیدم علت آن همه سادگی چیست با خنده یک بار دیگر در آغوشش گرفتم و در حالی که گونه اش را می بوسیدم آهسته گفتم: چه سلیطه و چه غیر اون تو بهترین دوست من هستی هیچ کس نمی تونه تو رواز من جدا کنه.
دلم لک زده بود از بیمارستان خبر بگیرم ولی باید صبر می کردم تا جایی خلوت پیدا کنم به همراه ژینوس وسبد گلی که آورده بود پیش شبنم رفتیم تا ژینوس را به عنوان بهترین دوستم به او معرفی کنم سپس با مادر والهام آشنایش کردم لحظه ای متوجه الهام شدم که با تحسین به ژینوس نگاه می کرد ومطمئن بودم از سادگی و برخورد او خیلی خوشش آمده است همرا ژینوس به گوشه ای دنج وخلوت رفتیم ومیزی را اشغال کردیم همین که نشستیم طاقت نیاوردم وگفتم خوب :برام تعریف کن این دو روز که نبودم چه خبرهایی بوده.
ژینوس خندید وبا شیطنت گفت:خبر چی باید باشه هیچی امن وامان خانم معتمد هم حالش خوب بود بعد دیگه دیگه دیگه...اون مستخدمه که همیشه سر به سرش می گذاشتیم اونم خوب بود.
حرفش را قطع کردم وگفتم: ژینوس لوس نشو خودت می دونی از چی صحبت می کنم.
به شوخی گفت: نه نمی دونم از چی صحبت می ککنی؟
پیش دستی میوه را جلویش کشیدم وگفتم هیچی بابا غلط کردم بی خیال میوه پوست بکن.
ژینوس خندید وگفت:حالا قهر نکن یک باره مثل آدم می گفتی از کیان چه خبر منم بهت خبر او را می دادم.
خندیدم وابرو بال انداختم.
ژینوس گفت دیروز کتی خانم مرخص شد.
خنده روی لبانم خشکید وهاج وواج نگاه کردم:راست می گی؟
دروغم چیه خب بنده خدا چیزیش نبود مرخصش کردن دیگه نکنه

sorna
04-04-2012, 11:13 AM
مامانت اینا فکر نکنند با چه سلطیه ای دوست هستی.»
تازه آن موقع بود که فهمیدم علت آن همه سادگی چیست. با خنده یکبار دیگر در آغوشش گرفتم و در حالی که گونه اش را میبوسیدم آهسته گفتم:«چه سلیطه و چه غیر از اون تو بهترین دوست من هستی. هیچ کدوم نمیتونه تو رو از من جدا کنه.»
دلم لک زده بود از بیمارستان خبر بگیرم. ولی باید صبر میکردم تا جایی خلوت پیدا کنم. همراه ژینوس و سبد گلی که آورده بود پیش شبنم رفتیم تا ژینوس را به عنوان بهترین دوستم به او معرفی کنم. سپس با مادرو الهام آشنایش کردم. لحظه ای متوجه الهام شدم که با تحسین به ژینوس نگاه میکرد و مطمئن بودم از سادگی و برخورد او خیلی خوشش آمده است.همراه ژینوس به گوشیه ای دنج و خلوت رفتیم و میزی را اشغال کردیم . همین که نشستیم طاقت نیاوردم و گفتم: خوب برام تعریف کن این دو روز که نبودم چه خبرهایی بوده.»
ژینوس خندید و با شیطنت گفت:« خبر چی باید باشه.هیچی، امن و امان. خانم معتمد هم خالش خوب بود .بعد دیگه دیگه دیگه...اون مستخدمه که همیشه سر به سرش میگذاشتیم، اونم خوب بود...»
حرفش را قطع کردم و گفتم:«ژینوس لوس نشو. خودت میدونی از چی صحبت میکنم.»
به شوخی گفت: نه، نمیدونم. از چی صحبت میکنی؟»
پیش دستی میوه را جلویش کشیدم و گفتم:« هیچی بابا غلط کردم، بی خیال، میوه پوست بکن.»
ژینوس خندید و گفت:« حالاقهر نکن. یک باره مثل آدم میگفتی از کیان چه خبر، منم بهت خبرارو میدادم.»
خندیدم و ابروانم رو بالا انداختم.
ژینوس گفت:« دیروز کتی خانم مرخص شد.»
خنده روی لبانم خشکید و هاج و واج نگاهش کردم.«راست میگی؟»
«دروغم چیه، خب بندخ خدا چیزیش نبود. مرخصش کردن دیگه، نکنه میخواستی تا قیامت همونجا بمونه تا بپوسه»
آهشی کشیدم و گفتم: «نه دیگه باید یک روز مرخص میشد.»
ژینوس لبخند زد و گفت: «ناراحت نباش. پسره مامان جونش بیمارستان نباشه خودشو بهت میرسونه.»
پوزخندی زدم و گفتم:« تو هم دلت خوشه، فکر کردی دختر برای اون قحطه که با یکی دوبار دیدن از من خوشش بیاد.»
«د ِ همین دیگهم. وقتی بهت میگم خود کم بینی فوری اخمات میره تو هم . پسره تو دنیا هم بگرده مثل تو گیرش نمیاد. از خداش باشه یکی مثل تو حتی بهش نگاه کنه.»
به حدی حالم گرفته شده بود که تعریفهای ژینوس هم باعث نشد از آن حال دربیایم. برای اینکه نشان ندهم چقدر دلم گرفته سیب جلوی او را برداشتم و برایش پوست کندم. ژینوس قطعه ای از سیب را به دهانش گذاشت و در حالی که کیفش را برمیداست گفت:« به خاطر اینکه دختر خوبی هستی و برایم سیب پوست کندی بهت جایزه میدم.»
لبخندی زدم ودر سکوت به او خیره شدم.
ژینوس در کیفش را باز کرد و در حالی که اطراف نگاه میکرد گفت:«این هدیه یک کم خصوصیه و هر کسی نباید اونو ببینه.»
فکر میکردم شوهی میکند و یا میخواهد وسایل آرایشش را از کیفش درییاورد. وقتی دیدم کارت ویزیتی از کیفش در آورد فهمیدم شوخی در کار نیست. کارت را روی میز گذاشت. با دیدن نام روی کارت دلم فرو ریخت. کارت ویزیت قرمز رنگ و زیبایی بود که روی آن با خط طلایی نوشته شده بود " نمایشگاه اتومبیل" و زیر آن نوشته شده بود" کیان بهاش" شماره سه خط تلفن ثابت و دو خط همراه زیر کارت درج شده بود.
با ناباوری به ژینوس که با خنده به من خیره شده بود نگاه کردم و گفتم:« از کجا آوردیش؟»
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:« خودش بهم داد.»
لحظه ای احساس کردم بدنم داغ شده است. حالم دگرگون شد و خیلی سعی کردم چیزی به رویم نیاورم. دلم نمیخواست ژینوس بفهمد که به او حسودی ام شده است. ژینوس به بازویم زد و گفن:« این جوری پسر مردمو تور میکنن»
به زحمت لبخندی روی لبانم نشست و گفتم:« خوبه، یادم باشه مثل درس زبان و رقص این یکی رو هم به من یاد بدی.»
نفس بلندی کشید و گفت: «این دفعه دیگه خر خودتی. یعنی هنوز نفهیمدی کیان کارت رو به من داده که بدمش به تو؟»
به چشمان ژینوس نگاه کردم تا بفهمم شوخی میکند یا نه. مثل همیشه کمی سر به سرم گذاشت و بعد با خنده تعریف کرد« روی اولی که غیبت کردی ساعت ده صبح خانم معتمد مرا به آزمایشگاه فرستاد. وقتی برگشتم کیان رو کنار میز پرستاری دیدم که با معتمد و دکتر صحبت میکرد. همون موقع فهمیدم میخواهند کتی را مرخص کنند. پرونده را روی میزگذاشتم و به حرفهایش گوش کردم. بعد از گواهی ترخیص که پزشک امضا کرد کیان به حسابداری رفت تا تسویه حساب بگیرد. نزدیک ظهر بود که کارش تموم شد. منم به اتاق کتی رفتم رفتم تا کمکش کنم لباس بپوشد. یک حالی هم به سرو صورتش دادم که حسابی کیف کرد. از تو هم پرسید و گفتم که عروسی داداشته. وقتی میخواستند بروند کنار در اتاق بودم . بعد از رفتن کتی پسرش از من تشکر کرد و پرسید چرا خانم دکتر الهه امروز نیومده. منم گفتم عروسی داشتند. با خنده گفت خدای نکرده برای خودش؟ از حرفش خنده ام گرفت و گفتم نه عروسی داداششه. اونم این کارت رو از جیبش در آورد و گفت: پس لطفا! اینو بهش بدین و از طرف من هم ازش تشکر کنید.»
بار دیگر نگاهی به کارت انداختم و گفتم: «من اینو چیکارش کنم؟»
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:« قابش کن بزن تو اتاقت، خب دیوونه داده که بهش زنگ بزنی.»
«برو تو هم دلت خوشه . از خونمون که نمیشه. غیر از اون من روشو ندارم. زنگ بزنم که چی بشه. اصلا چی دارم بهش بگم؟»
با آمدن چند نفر به طرف میز ما صبحتمان را قطع کردیم و ژینوس کارت را برداشت و آنرا داخل کیفش گذاشت. دیگر فرصتی نشد با ژینوس در این مورد صحبت کنم. بعد از شام لباسم را عوض کردم و همراه مادر و ژینوس از تالار بیرون آمدم. ژینوس میخواست آژانس بگیرد، ولی وقتی مادر فهمید که او تنها آمده نگذاشت این کار را بکند و گفت که خودمان او را میرسانیم. عده ای از دوستان حمید قرار بود او را تا منزل جدیدش همراهی کنند. نمیدانستم آیا ما هم به منزل او میرویم یا نه. همراه ژینوس و مادر به طرف خودروی حسام رفتم و کنار آن ایستادیم. از خود حسام خبری نبود. ولی احتمال میدادم داخل تالار باشد. لحظه ای بعد او را دیدم که به طرف ما می آمد. من و ژینوس کمی دورتر ایستاده بودیم و با دختری از اقوام شبنم که در تالار با هم آشنا شده بودیم صحبت میکردیم. حسام را دیدم که به طرف مادر آمد و در خودرو را باز کرد تا مادر سوار شود و خودش به طرف تالار برگشت. هنوز از اودلخور بودم، ولی نه آنقدر که چشم دیدنش را نداشته باشم،چون به هر صورت کاری که میخواستم انجام داده بودم. باصدای مادر من و ژینوس به طرف خودروی حسام رفتیم و سوار شدیک. مادر جلو نشست و من و ژینوس نیز پشت نشستیم. از همان جا عالیه خانم و افسانه را دیدم که با عاطفه روی صندلی عقب خودروی حاج مرتضی نشسته بودند.علی روی صندلی جلو جا گرفت و حاج مرتضی نیز پشت رل نشست. فهمیدم عرفان با آنان نیامده است. نمیدانستم آیا به خاطر نداشتن جا در خودروست یا هنوز نمیتواند را برود. با آمدن حسام به طرف خودرو فکرم را از افکار ناخوشایندی که در مغزم بود خالی کردم و به ژینوس گفتم:«داداشم اینه»
ژینوس با خنده و خیلی آهسته گفت:«زیاد هم وحشتناک نیست»
آهسته به پهلویش زدم و خندیدم. حسام نزدیک شد و در حالی که دستانش را به پنجره خودرو تکیه داده بود سرش را خم کرد و گفت:«عزیز جون چه کار کنیم؟ بریم خونه حمید؟»
فهمیدم هنوز متوجه ژینوس نشده است. مادر سرش را تکان داد و گفت:«آره عزیزم، بریم بهتره»
حسام سرش را تکان داد و تازه آن موقع به عقب نگاه کرد. احساس کردم یک لحظه از دیدن ژینوس جا خورد. ژینوس به او سلام کرد و حسام خیلی مودبانه و متین پاسخش را داد. مادر ژینوس را معرفی کرد و گفت که ژینوس خانم دوست الهه است و قراره با ما بیاد. حسام بدون اینکه به او نگاه کند گفت:« خوشبختم.»
سپس در خودرو رو باز کرد و سواز شد.
از آینه او را دیدم که در فکر است. در حال نگاه کردم از آینه به او بودم که از من پرسید:« الهه دوستتون با ما میاد خونه حمید یا اول ایشون رو برسونیم.»
نمیخواستم جوابش را بدهم، ولی باید میگفتم که ژینوس هم با ما خواهد آمد. با قیافه گفتم:« آره میاد خونه حمید...»
به عکس من ژینوس با چهره ای گشاده و لحن شیرین گفت:« ببخشید مصدع اوقات شدم. لطف حاج خانم زیاد بود وگرنه بنده قصد مزاحمت نداشتم.»
خسام بدون اینکه از آینه به او نگاه کند همانطور که به روبه رو خیره شده بود با تواضع گفت:«خواهش میکنم . زحمتی نیست»
مادر با لبخند به ژینوس نگاه کرد و گفت:«این چه حرفیه مادر جون، ما که رفتیم خونه شما رو هم میرسونیم. خانواده خبر دارند دیگه؟»
«بله پدرم خبر دارند با الهه جون هستم و از این بابت خیالشون راحته.»
به اتفاق به منزل حمید رفتیم و مدت کمی انجا ماندیم. پس از آرزوی خوشبختی برای آن دو خداحافظی کرده و منزلشان را ترک کردیم. حسام داخل خودرو منتظر ما بود. پیش از سوار شدن ژینوس آهسته توری که مادر صدایش را نشنود گفت:« الهه، داداشهای خوشتیپی داری ها.پس چرا به ما چیزی نگفته بودیم.»
خندیدم و بدون اینکه چیزی بگویم سوارشدم. ابندا به طرف منزل ژینوس رفتیم تا او را برسانیم. سر خیابان ژینوس گفت:« دیگه مزاحم نمیشم لطفاً همین جا نگه دارید.»
حسام با تعحب به خیابان تاریک نگاه کرد و گفن:« منزلتان همین جاست؟»
ژینوس گفت:« نه، داخل کوچه است، ولی دیگه مزاحم نمیشم.»
حسام بدون هیچ حرفی خودرو را به حرکت در آورد.ژینوس هر چه اصرار کرد تا همانجا پیاده اش کند قبول نکرد. با آرنج به پهلوی ژینوس زدم و زیر گوشش گفتم بی فایده است کمتر از در خونتون قبول نمیکنه. ژینوس با لبخند به من نگاه کرد و چیزی نگفت . حسام او را درست جلو در منزلشان پیاده کرد و آنقدر صبر کرد تا او داخل شود . سپس به منزلمان برگشتیم. هنوز مینی بوس همسابه که قرار بود مهمانان را به منزلمان برساند نیامده بود. مادر سماور را روشن کرد تا برای مهمانانی که از راه میرسیدند چای درست کند.برای عوض کردن لباس به اتاق رفتم. برای رفع خستگی بالشی را زیر سرم گذاشتم تا کمی استراحت کنم، ولی تا سرم روی بالش رفت متوجه نشدم چه وقت خوابم برد.
صبح روز بعد عده ای از مهمانان به قصد بازگشت منزلمان را ترک کردند و عده ای دیگر صر همان روز به منازلشان برگشتند. آن روز هم نتوانستم به بیمارستان بروم. با کمک مادر و الهام تا شب مشغول جمع کردن ریخت و پاشهای عروسی بودیم.
فصل 7
با شروع محرم پرچمهای سیاه در و دیوار مسجد و تکیه را سیاهپوش کرده بود. هر سال حسام را کمتر در منزل میدیدم . بعضی شبها هم کشیک داشت. روزهایی که منزل بود از همان سر شب، به حسینیه میرفت و تا دیر وقت خارج از منزل بود.من نیز صبح به بیمارستان میرفتم و عصر بازمیگشتم.بیماردیگری را در اتاق شماره شش بستری کردخ بودند که پیرمردی 70ساله بود.روزی که او را آوردند سکته کرده بود و در حالت کما بود. تا به آن وقت کسی را ندیده بودم که سکته کرده باشد. دکتر و پرستارهابالای سر او بودند و تمهیدات لازم را در موردش اجزا میکردند.به سرعت دستگاههای مختلف به بدنش وصل شد و داروهای لازم تزریق شد. با دیدن او به یاد پدرم افتادم و همراه بستگاه بیمار گریستم. ژینوس مرا به رختکن برد تا آرامم کند و گفت در چنین مواقعی باید صبور باشم تا بستگان بیمار بیشتر ناراحت نشوند. پیرمرد که حتی نامش را نمیدانستم فقط یکروز آنجا بستری بود. روز بعد که به بیمارستان رفتم پرستار گفت شب گذشته فوت کرده است. به محض شنیدن این خبر گریستم و به حدی غمگین و افسرده شدم که خانم معتمد گفت میتوانم به منزل بروم و استراحت کنم. میدانستم رفتن به منزل دردی از من دوا نخواهد کرد به همین دلیل ترجیح دادم بمانم. برعکس ژینوس هم آن روز نیامده بود و به منزل یکی از بستگان مادرش رفته بود.نزدیک عصر بود که پرستار بخش صدایم کرد و گفت تلفن به تو کار دادر. نمیدانستم چه کسی ممکن است با من تماس گرفته باشد. مطمئن بودم تلفن از منزل نیست . زیرا سابقه نداشت مادر از منزل به بیمارستان تلفن بزند. یک لحظه حدس زدم ژینوس پشت خط است. با این فکر تلفن را برداشتم و گفتم:«بله بفرمایید»
صدایی که زیاد هم نا آشنا نبود ازآن سمت گفت:«سلام.»
من که انتظار شنیدن صدای ژینوس را داشتم جا خوردم. حواسم را جمع کردم و گفتم:«شما؟»
شخصی که پشت خط بود خندید و گفت:«به همین زودی فراموشم کردید؟»
قلبم فرو ریخت . لحظه ای به آنچه میشنیدم شک کردم.باورم نمیشد کسی که پشت خط بود همان کسی بود که بی صبرانه در آرزوی دیدنش بودم.مکث من باعث شد فکر کند هنوز او را نشناخته ام، زیرا گفت:«خانم دکتر الهه هنوز مرا نشناخته اید؟»
با صدایی که سعی میکردم آرام باشد گفتم:«سلام.»
با خنده گفت:«سلام به روی ماهت. حالا دیگه مطمئن شدم منو شناختی.»
نمیدانستم چه بگویم. هیچ چیز به فکرم نمیرسید. بدتر از همه بدنم بود که میلرزید.شاید اگر در سرمای زیر صفر قرار میگرفتم کمتر از آن لحظه لرزش داشتم، حتی استخوانهای فکم نیز میلرزید و دندانهایم به هم میخورد. سکوت من او را متوجه کرد که شاید نمیتوانم صحبت کنم. گفت:« الهه نمیتونی صحبت کنی؟ اونجا کسی هست؟»
با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم:«بله.»
«خب اشکالی نداره . نمیخواد صحبت کنی. فقط گوش کن. امروز بعد از تموم شدن کارت میخوام ببینمت. دم در بیمارستان منتظرتم. ماشین من یک بنز سفیده، فهمیدی؟»
نتوانستم چیزی بگویم. آنقدر منگ بودم گویی در خواب آن چیزها را میشنیدم.
کیان یکبار دیگر گفت:« بنز سفید، دم در بیمارستان. اُکی؟»
صدایی که آن لحظه برای خودم نیز ناشناخته بود از حلقم درآمد. فقط گفتم:«باشه.»
کیان خداحافظی کرد و گوشی را قطع کرد.
با دستانی سر گوشی را سرجایش گذاشتم.روی صندلی نشستم.پرستار که از همان ابتدا متوجه حال من بود جلو آمد و گفت:«خانم سعیدی حالتون خوب نیست؟»
سرم را تکان داده و به زحمت لبخند زدم. با کنجکاوی گفت:«رنگتون خیلی پریده، خبر خاصی بهتون دادند.»
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:«نه برادرم بود. میدونست امروز حالم خوب نیست زنگ زده بود حالم را بپرسد.»
به ظاهر قانع شد و گفت:«میخواهی یک لیوان آب قند برات بیارم؟»
تشکر کردم و در حالی که از جا بلند میشدم گفتم:« خودم میرم آبدارخونه میگیرم.» و باری یافتن جای خلوتی برای فکر کردن از بخش خارج شدم. به جای آّبدارخانه به حیاط رفتم و لحظه ای روی صندلی نشستم. فکر را روی آنچه اتفاق افتاده بود متمرکز کردم . چهره کیان در نظرم آمد، و دلم را ذوقی بچانه فرا گرفت. دلم میخواست ژینوس بود تا این خبر را به او میدادم و نظرش را جویا میشدم.نگاهی به ساعتم انداختم. دو سه ساعت به اتمام کارم مانده بود از همان لحظه دلم برای دیدن او پر میکشید. وقتی به بخش برگشتم دیگر آن الهه افسرده و غمگین صبح نبودم و گوییی روح تازه و شخصیتی جدید در من دمیده شده بود. دلم میخواست از خوشحالی فریادبزتم و به همه بگویم که امروز قرار ملاقات مهمی دارم. تمام مدتی که به آخر وقت مانده بود بیشتر ازبیست بار به ساعت دیواری داخل بخش نگاه کردم. لحظه ها کند و با طمانینه سپری میشد. هر چه به اتمام کارم نزدیک میشد قلبم با ضربان تندتری میتپید. وقتی برای تعویض لباسم به بخش رفتم دلم از خوشی میلرزید. نگاهی از داخل آیینه رختکن به چهره ام انداختم و برای اولین بار آرزو کردم ای کاش وسیله ای داشتم که خودم را از آنچه میدیم زیباتر میکردم. به یاد کلمات کیان افتادم و به اینکه با چه صمیمیتی بدون پسوند و پیشوند مرا الهه صدا کرده بود و اینکه گفته بود میخواهد مرا ببیند. در این کلمه اجباری نهفته بود که لذتی عمیق به من بخشید و اقتدار او را نمایان میکرد. میخواست مرا ببیند و کاری به این نداشت که آیا من میخواهم او را ببینم یا نه.
پس از خداحافظی از چند تن از کارکنان بیمارستان که مشناختمشان از ساختمان خارج شدم و داخل محوطه شدم.هرچه به طرف در خروجی نزدیکتر میشدم دلشوره ای توام با هیجان قلبم را به تپیدن وا میداشت. وقتی به در بیمارستان نزدیک شدم از همان پشت نرده ها به خیابان نگاه کردم. کیان گفته بود خودرویش بنز سفید است، خودروی سفیدی طرف دیگر خیابان بود اما یک پیکان بود. جرات نگاه کردن به این طرف و آن طرف را نداشتم.به خودم دلداری دادم که نباید ترس و دلهره مانع از دیدار شود. زیار خودم نیز طالب این ملاقات بودم.مسیر همیشگی را در پیش گرفتم و با قدمهایی که کمی تعلل داشت راه را در پیش گرفتم، چند لحظه بعد صدای بوق خودرویی در پشت سر چون ارتعاش برق تنم را لرزاند. حدس زدم این بوق متعلق به خودروی اوست. به مسیرم ادامه دادم و در کمتر از یک چشم به هم زدن او جلوی پایم توقف کرد.ناخودآگاه سرم به سمت او چرخید و دیدم که با لبخند سلام کرد. از توصیف حالم در آن لحظه عاجزم. فقط تو را میدیدم وبس. گویی چشم و گوش دنیا بسته شده بود تا من به راحتی و بدون ترس و لرزی که همیشه در خود سراغ داشتم بتوانم او را ببینم. عینک دودی به چشم زده بود و موهایش را همانطورکه دوست داشتم بالا زده بود . وقتی برای بار دوم سلام کرد به خودم آمدم و پاسخش را دادم.گفت سوار شوم. خیره نگاهش کردم. گویا متوجه منظورش نمیشدم.خم شد ودر خودرور را باز کرد و به من گفت سوار شوم.ناخودآگاه در خودرو را بستم و گفتم:«نه...متاسفم»

sorna
04-04-2012, 11:13 AM
گویا باورش نمی شد دعوتش را رد کرده ام،زیرا خنده روی لبانش خشک شد.چشمانش را از پشت شیشه تیره عینک نمی دیدم،اما گره ابروانش تعجبش را نمایان می کرد.لحظه ای سکوت کرد و در حالی که از خودرو خارج می شد گفت:«قصد بدی نداشتم.فقط می خواستم...»دوباره مکث کرد و با صدای بی روحی گفت:«می خواستم باهات صحبت کنم.»
نمی دانم چرا آن کار را کردم.گویی کس دیگری غیر از من بود که در خودرو را بسته بود و با لحن محکمی به او گفته بود نه.شاید مغزم فرمانهای اشتباه به دست و پایم می داد.دلم به التماس افتاده بود،ولی مغزم با اقتدار مانع از انجام کاری شد که دوست داشتم.کیان همان طور که ایستاده بود آرنجش را به سقف خودرو تکیه داد و دستی به موهایش کشید.حس کردم خیلی کلافه است.حالت قشنگی داشت.دلم برایش به ضعف افتاده بود.وقتی دعوتش را رد کرده بودم ایستادنم را بی معنی دیدم و به خودم گفتم بهتر است بروی بمیری.آرزو می کردم یک بار دیگر از من بخواهد که سوار خودرویش شوم،ولی او چنین کاری نکرد.در عوض گفت:«منو ببخش.فکر می کنم بد موقعی مزاحمت شدم.می خواستم...»
دوباره مکث کرد و ادامه داد:«مهم نیست».
صدای قلبم آن قدر بلند بود که خودم می شنیدم.به خودم گفتم:«چی می خواستی بگی؟الهی الهه بمیره که این قدر عقب مونده و بی جنبه است.بگو چی می خواستی بگی؟و با صدایی که التماس در آن موج می زد گفتم: «حال کتی خانم چطوره؟».
با این سوال احساس کردم جو کمی سبک شد.در حالی که لبخند می زد گفت:«خوبه.کتی هم سلام رسوند».
ابروانم را بالا انداختم و گفتم:«مگه ایشان می دونست شما اینجا تشریف می آورید؟».
لبخندی زد و گفت:«بهش گفتم میام ببینمت.گفت بهت سلام برسونم.»
«ممنونم،سلام من رو هم به ایشان برسونید.»
نیشخندی زد و گفت:«مثل اینکه جز سلام رسوندن کار دیگه ای ندارم.»
آهم را همراه با نفس عمیقی از اعماق قلبم بیرون دادم.چون حرف دیگری نداشتم گفتم:«اگه کاری دیگه ای ندارید با اجازتون باید برم،چون دیرم میشه.»انتظار داشتم کیان بگوید که مرا می رساند و بار دیگر از من بخواهد سوار خودرویش شوم ولی او سرش را خم کرد و با لحن دلگیرانه ای گفت:«نه،بفرمایید.مزاحمتون نمی شم.»
از این حرف به حدی حالم گرفته شد که دلم می خواست از دست خودم زار بزنم.خداحافظی کرده و باحالی گرفته در حالی که در ذهنم به خودم بد و بیراه می گفتم به راهم ادامه دادم.صدایش را شنیدم که گفت:« دست کم اجازه بدهید گاهی بیایم و سلام کتی را به شما برسانم.»
در گفته اش طنزی نهفته بود که با من با شکاکی تمام آن را به تمسخر تعبیر کردم.به زحمت لبخندی زدم و گفتم:«هر طور میلتان است.»و او را ترک کردم.چند لحظه بعد صدای خودرویش را شنیدم که روشن شد و با شتاب از کنارم رد شد.به محض اینکه در پیچ خیابان از نظرم ناپدید شد بغض سنگینی گلویم را فشرد.زیر لب با خود زمزمه کردم:«دیدی چطور پَرش دادی؟حالا دلت رو خوش کن تا دوباره بیاد و ا ز تو چیتا بخواد سوار ماشینش بشی.خاک بر سرت که حتی لیاقت سوار شدن ژیان رو هم نداری چه رسد به بنز.»
با حال بدی به ختنه رفتم و تا شب از کاری که کرده بودم پکر و از خودم عصبانی بودم.
صبح روز بعد ژینوس را دیدم و جریان را برایش تعریف کردم.ژینوس از خنده روده بر شده بود به خصوص وقتی که شنید کیان گفته اجازه بدهم برای رساندن سلام کتی بیاید.ژینوس مرا امیدوار کرد که کیان باز هم برای دیدنم می آید.آهی کشیدم و گفتم:«فکر نمی کنم دیگه بیاد.اونجور که من احمق در ماشینش رو بستم،رفت که پشتش رو هم نگاه نکنه.»
ژینوس لبخند زد و گفت:«سر هر چی بخواهی باهات شرط می بندم که اون الان از تو دیوونه تره... »
حرف ژینوس را قبول نداشتم و فکر می کردم می خواهد مرا دلداری بدهد،ولی وقتی فردای همان روز جلوی در بیمارستان داخل خودروی قرمز رنگی دیدمش به حرف ژینوس اعتقاد پیدا کردم.ژینوس قبل از من او را دید و چنان سیخونکی به پهلویم زد که ناخودآگاه بلند گفتم:«آی.چه خبرته. دنده ام شکست.»
ژینوس از لای دندانهایش هیس بلندی کرد و آهسته گفت:«هیچی نگو،
خره کیان تو اون ماشین قرمزه است.»
شاید به اندازه رنگ خودروی او صورت من نیز قرمز شد.یک لحظه کوررنگی گرفتم و رنگی به نام قرمز را تشخیص نمی دادم.حالت مستی را داشتم که تلو تلو خوران او را می کشاندند.بیرون از محوطه بیمارستان تازه متوجه شدم منظور ژینوس از ماشین قرمز،فورد مشکی رنگی است که رو به روی در بیمارستان پارک شده بود.ژینوس اشتباه نکرده بود.کیان داخل خودرو بود و به محض دیدن ما پیاده شد.پیراهنی قرمز به تن داشت که آستین آن کوتاه بود و بازوان عضلانی اش را به نمایش گذاشته بود.دلم می لرزید و از هیجان کف دستانم عرق کرده بود.صدای ژینوس که به او سلام کرد به من نیز یادآوری کرد تا گفتن این کلمه از یادم نرود.برخلاف دفعه قبل عینک به چشم نداشت و با چشمان سبز و جذابش ابتدا به ژینوس سپس به من خیره شد و پاسخ سلاممان را داد.ژینوس با او احوالپرسی کرد و حال مادرش را پرسید.پاسخ ژینوس را داد و در حالی که به من نگاه می کرد گفت:«راستش داشتم از این طرفا رد می شدم گفتم سلامی هم خدمت شما کنم و سلام کتی را هم به شما برسانم.»
خیلی سعی کردم نزنم زیر خنده.ژینوس با لبخند به من اشاره کرد و در حالی که به کیان نگاه می کرد گفت:«از دیدنتان خوشحال شدیم.به کتی خانم هم سلام برسانید.»سپس طوری که متوجه نشود هولم داد به این معنی که نایستم و برویم.
از کار ژینوس جا خوردم.انتظار داشتم همراه او سوار خودروی کیان شوم،ولی او مرا به رفتن تشویق می کرد.به کیان نگاه کردم و از او خداحافظی کردم.نگاهش مانند تیر به قلبم فرو می رفت.اشتیاق و التماس را به وضوح در چشمانش مشاهده می کردم.دلم می خواست برخلاف نظر ژینوس بایستم و به او بگویم هر جا دوست دارد مرا با خود ببرد.
درست مثل روز پیش خداحافظی کرد و سوار خودرویش شد و از کنارم گذشت.دلیل کار ژینوس را از خودش پرسیدم.او گفت:«بزار حسابی تشنه بشه.چه معنی داره فکر کنه به محض نشون دادن گوشه چشمی،دخترا دنبالش راه می افتند.»
حرف ژینوس مرا به فکر برد.ژینوس همیشه درست می گفت،زیرا تجربه اش از من بیشتر بود و با حقایق زندگی بیشتر آشنا بود.برخلاف من که جز چهار دیواری خانه خودمان جایی را ندیده بودم و جز حسام اخلاق مرد دیگری را تجربه نکرده بودم.ژینوس وقتی دید که در فکرم گفت:«الهه ناراحت شدی گفتم بریم؟».
با خنده به بازوش زدم و گفتم:«نه عزیزم،الان خیلی هم خوشحالم.راستش هر وقت به حرف تو گوش کردم ضرر نکردم.شاید اگه الان به خودم بود مفت و مجانی سوار ماشینش شده بودم و اونم خیلی مغرور شده بود که با یکی دو بار رفتن دنبال یک دختر تونسته تورش کنه.»
ژینوس شکلکی درآورد و گفت:حتی شیطون هم نمی تونست به خوبی من
یک بنده رو رام کنه.می بینی چطور تو مغزت نفوذ کردم؟».
خندیدم و گفتم:«آره جیگر،شیطون هم باید بیاد پیش تو درس بگیره».
ژینوس با خنده گفت:«راستی دیدی چه لباسی پوشیده بود؟».
سر را تکان دادم.ژینوس ادامه داد:«انگار نه انگار که تو دهه اول محرم هستیم.خاک بر سر خودشو شمر کرده و راه افتاده.»
تازه متوجه منظور ژینوس شدم.به فکر فرو رفتم که چرا کیان رنگ قرمز را انتخاب کرده بود.
صدای ژینوس که می خندید مرا متوجه او کرد:«ولی بهش خیلی می اومد.تو هم این قدر تو فکر نرو که به اعتقاداتت توهین شده.مهم قلب آدمه که باید معتقد باشه وگرنه سبز و قرمز نداره.»
از اینکه این قدر راحت فکرم را می خواند خنده ام گرفته بود.سرم را تکان دادم و گفتم آره مهم قلب آدمه و امیدوار بودم در قلب او نیز اعتقاد وجود داشته باشد.
آن روز برخلاف روزی که دعوت کیان را رد کرده بودم خیلی خوشحال و از ژینوس خیلی متشکر بودم که نگذاشته بود به راحتی همراه کیان بروم.
فردای آن روز ژینوس به خاطر کاری که برایش پیش آمده بود زودتر بیمارستان را ترک کرد.پس از پایان ساعت کار تنها از بیمارستان خارج شدم.خیلی اتفاقی چشمم به کیان افتاد که داخل خودرویی اسپرت به رنگ سفید کمی دورتر از بیمارستان منتظر بود.به روی خودم نیاوردم که او را دیده ام و همان طور که سرم پایین بوداز کنار خودرویش گذشتم.او حتی پیاده نشد تا خودش را به من نشان بدهد.آن روز کمی حالم گرفته شد و با خودم فکر کردم نکند قیدم را برای همیشه زده است،ولی بعد که خوب فکر کردم فهمیدم اگر این طور بود جلوی در بیمارستان پیدایش نمی شد و نتیجه گرفتم فقط برای دیدن من به آنجا آمده بود.با این فکر احساس خوشایندی تمام وجودم را گرفت و از اینکه توانسته بودم وقار خودم را حفظ کنم از خودم خیلی راضی بودم.
در همین زمان بود که احساس کردم رفتار ژینوس کمی عجیب شده است.گاهی اوقات به منزلمان زنگ می زد و زمانی که مادر گوشی را برمی داشت کلی با او حال و احوال می کرد.بعد از عروسی حمید تمایل ژینوس به اینکه روابطش را با خانواده ام نزدیک تر کند بیشتر شده بود، حتی یکی دوبار هم به منزلمان آمد.بار اول از دیدنش خیلی جا خوردم چون هیچ وقت به منزلمان نیامده بود.بیشتر دوست داشت من برای دیدنش
بروم.به هر جهت آن روز خیلی صمیمی و گرم به منزلمان آمد و من با خوشحالی او را پذیرا شدم.مادر هم حسابی او را تحویل گرفت.ژینوس چند ساعت پیشم بود و بعد از آمدن حسام منزل را ترک کرد.موقعی که حسام به منزل رسید من و او مشغول دیدن آلبوم عکس بودیم.با ورود حسام به وضوح دیدم رنگ ژینوس سرخ شد و من آن را به خاطر حساب بردن از حسام تعبیر کردم.ژینوس از جایی که نشسته بلند شد و در حالی که سرش پایین بود با حسام سلام و احوالپرسی کرد.حسام خیلی سنگین و متین پاسخ او را داد و بعد از تعویض لباس از خانه خارج شد و تا زمانی که ژینوس آنجا بود مراجعت نکرد.پس از رفتن ژینوس انتظار داشتم حسام انتقادی کند یا کنایه ای بزند،اما خوشبختانه صحبتی در مورد حضور در منزل نکرد و فهمیدم به دوستی من و او اعتراضی ندارد.بار دوم که ژینوس به منزلمان آمد حسام خواب بود.من و ژینوس در هال نشسته بودیم که حسام با گفتن یاالله از اتاقش خارج شد.ژینوس مثل بار قبل به احترام او از جایش برخاست و حسام که هنوز خواب آلود بود با لبخند به او گفت که شرمنده اش نکند.پس از آن اتفاق بود که کم کم به فکر افتادم شاید ژینوس به حسام علاقه مند شده است و زمانی حدسم به یقین تبدیل شد که وقتی از رفتار حسام شکوه کردم گفت:«حرف داداشت رو گوش کن.مطمئن باش خوبیت را می خواهد.»
با تعجب به او نگاه کردم و گفتم:«چی شد؟چی شد؟تا حالا داداش من لولو خورخوره و فناتیک و قدیمی و امل بود و حالا دیگه تبدیل به فرشته نجات شده... جای اما داره»و با خنده ادامه دادم:«ناقلا نکنه داداشم با اون ریش و سبیلش تورت کرده.»
ژینوس در حالی که چشمانش را به زمین دوخته بود به آرامی گفت:«دلم می خواست یک جور دیگه بودم،یک جوری که باعث می شد لیاقت کسی مثل اونو داشته باشم.»
فکر همه چیز را می کردم الا اینکه ژینوس به حسام علاقه مند شده باشد. به راستی سرگیجه گرفته بودم.با تعجب به ژینوس نگاه کردم و گفتم:«دیوونه شدی؟هیچ می دونی چی می گی؟حسام داداش منه،ولی توصیه می کنم هیچ وقت عاشق همچین موجودی نشی.اونم کی؟خدای من حسام!»
ژینوس لبخندی زد و گفت:«نمی دونم چطور بهت بگم.اگه تو هم یک عمر جوری زندگی کرده بودی که هر لحظه دلت می خواست رنگ عوض کنی به جایی می رسیدی که می فهمیدید همه این رنگ و لعابها
پوچ و بی ارزشه.تنها چیزی که موندگاره همون قدرت نامرئی خداونده.»
دستی به موهایم کشیدم و با حرص گفتم:«همین مونده بود که تو هم بری بالای منبر موعظه کنی.بابا ول کن حوصله داری.کی بود به افسانه می گفت امل و عقب مونده.فناتیک و از تمدن دور افتاده.خودت که بد تر شدی.»
ژینوس وقتی دید حسابی داغ کرده ام خندید و بحث را ادامه نداد.من نیز سعی کردم فراموش کنم او چه می گفت.تنها چیزی که متعجبم کرد این بود که ژینوس چطور از حسام خوشش آمده بود و چه چیز در وجود او دیده که جذبش شده.این در صورتی بود که تمام رفتارهای حسام برای من نیروی دافعه داشت.یک روز برای سر زدن به ژینوس به منزلشان رفتم.به او خبر داده بودم که به منزلشان می روم و او منتظرم بود.
وقتی به در منزلشان رسیدم زنگ را فشردم.تاخیری که در باز کردن در نشان داد باعث شد فکر کنم منزل نیست.درست لحظه ای که می خواستم برگردم در منزل باز شد.از پله ها بالا رفتم.در هال باز بود.در زدم و وارد شدم.ژینوس را دیدم که در حال جمع کردن جانماز بود.هنوز مقنعه سفید نماز روی سرش بود.با تعجب به او نگاه کردم و ناخودآگاه پرسیدم: «نماز می خوندی؟».
مقنعه را از سرش درآورد و همان طور که آن را تا می کرد گفت:«خیلی معطل شدی؟»
بدون اینکه جوابش را بدهم فقط سرم را به علامت منفی بالا بردم و در عوض پرسیدم:«نمی دونستم نماز می خونی.»
ژینوس با خنده به من نگاه کرد و گفت:«نمی خوندم.الان چند روزه شروع کردم.»
از صداقتش خیلی خوشم امد.با خودم فکر کردم آیا علاقه به حسام باعث شده ژینوس نماز بخواند؟آن قدر در فکر بودم که متوجه نشدم مدتیست با سینی شربت جلوی من ایستاده و با لبخند به من خیره شده است.شربت را از دستش گرفتم.او کنارم نشست.
آن شب حسام پیش از اینکه به هیئت برود مشغول خواندن کتابی بود.گاهی سرش را بلند می کرد و به تلویزیون نگاه می کرد.من نیز گوشه ای نشسته بودم و به او خیره شده بودم.در همان حال به ژینوس فکر می کردم و به اینکه انسانها چرا این قدر از نظر فکری با هم فرق دارند.من از زندگی چه می خواستم و ژینوس دنبال چه بود.به این فکر می کردم ژینوس نسبت به شروع دوستی مان چقدر تغییر کرده است و تعجبم بیشتر از این بود که چه چیز در حسام دیده که از او خوشش آمده است.با صدای حسام به خودم آمدم.«چه خبره؟یک ربع بیشتره میخ شدی. خیلی خوشگلم؟»
با لبخند گفتم:«نمی دونم،شاید از نظر بعضی باشی،ولی به نظر من که چنگی به دل نمی زنی.»
حسام خندید و در حالی که از جایش بر می خاست گفت:«تو بدسلیقگی تو شک ندارم.»
آن شب برای دیدن دسته های عزاداری همراه مادر از منزل خارج شدیم.سر خیابان افسانه را دیدم که همراه علی به منزل حاج مرتضی می رفتند.با آن دو سلام و احوالپرسی کردیم.از افسانه پرسیدم:«برای دیدن دسته می آیی؟»
گفت:«الان که دارم با علی آقا می رم خونه مادرجون.شاید با او و عاطفه بیام.سر خیابان کنار عده ای زن ایستادیم.نیم ساعت بعد عالیه خانم و افسانه هم آمدند.از افسانه سراغ عاطفه را گرفتم گفت که درس می خواند. همان طور که با افسانه صحبت می کردم متوجه دختری شدم که نیم رخش خیلی شبیه ژینوس بود.دختر چادری مشکی به سر داشت و طرف دیگر خیابان میان جمعیت دنبال کسی می گشت.افسانه او راد دید و رو به من کرد و گفت:«الهه،اون دختره سپهری نیست؟»
از اینکه افسانه هم او را شبیه ژینوس دیده بود تعجب کردم و در حالی که با دقت بیشتری به او نگاه می کردم گفتم:«نمی دونم،شاید باشه.»
وقتی برگشت و تمام رخش را دیدم با خنده گفتم:«چرا خودشه.»وبرای ژینوس دست تکان دادم.ژینوس با دیدن من لبخند زد و به طرف ما آمد.
افسانه با صدای آهسته ای گفت:«چادری نبود،بود؟»
به افسانه نگاه کردم و گفتم:«نبود،اما شده.»
افسانه منتظر توضیحات بیشتر بود،در صورتی که من توضیحی نداشتم.با نزدیک شدن ژینوس به او نگاه کردم و پس از سلام و احوالپرسی با او روبوسی کردم.ژینوس با دیدن افسانه خیلی خوشحال شد و به گرمی با او سلام و احوالپرسی کرد.احساس کردم افسانه از رفتار و اخلاق ژینوس خیلی متعجب شده است.البته حق هم داشت چون ژینوس از زمین تا آسمان فرق کرده بود.به حق که چادر مشکی فوق العاده به او می آمد و چهره ظریف و زیبایش در آن خیلی خواستنی شده بود.سه تایی به گوشه ای رفتیم و مشغول صحبت شدیم.ژینوس و افسانه خوب با هم گرم گرفته بودند طوری که خنده ام گرفته بود زیرا تا چند وقت پیش هیچ کدام چشم دیدن دیگری را نداشتند.افسانه و ژینوس حرف می زدند و من فقط شنونده بودم.در همان حال به کیان فکر می کردم و اینکه حس می کردم او همان مردی است که همیشه خواهانش بوده ام.خوش قیافه و خوش هیکل، امروزی و با فرهنگ.به یاد مادرش افتادم که با وجود سن و سال نسبتاً بالا دستهاش مثل پنبه سفید و خوش ترکیب بود و ناخنهای بلندش را لاک خوشرنگی پوشانده بود.همان لحظه دستان مادر جلوی چشمم ظاهر شد که چروک شده و لک آورده بود.آهی کشیدم و از اینکه مادرم را با کتی مقایسه کرده بودم از خودم دلگیر شدم.چهره مادر جلوی چشمم ظاهر شد که از تمام خوشیهای زندگی اش به خاطر ما گذشته بود.مادرم زنی زحمتکش بود و همیشه دوش به دوش پدرم سختیها را تحمل کرده بود.او هیچ خوشی را تنها برای خودش نمی خواست و من حق نداشتم او را با کس دیگری مقایسه کنم.
با صدای طبل و سنج متوجه دسته عزاداران شدم که از حسینیه مسجد خارج می شدند.افسانه رویش را محکم گرفت و ژینوس هم به تبعیت از او این کار را کرد.با خنده به ژینوس نگاه کردم و گفتم:«بسه تو رو خدا، خفم کردی.»
ژینوس لبخند زد و چیزی نگفت.
نگاهم به جوانانی بود که از حسینیه خارج می شدند.اکثر بچه محلهایمان را می دیدم که زنجیر می زدند و همراه نوحه خوان تکرار می کردند:«حسینم وای حسین... حسینم وای حسین.»
همان طور که به آنان نگاه می کردم حسام را دیدم که کناری ایستاده بود و سینه می زد.خودم را کمی عقب کشیدم تا چشم او به من نیفتد.همان لحظه با دیدن عرفان که به فاصله کمی ایستاده بود در جا میخکوب شدم.خیلی وقت بود که ندیده بودمش.دلم به تپش افتاد و حالت کسی رو داشتم که گم شده ای را پیدا کرده باشد.با دیدن او از خوشحالی سر از پا نمی شناختم به خصوص وقتی دیدم خیلی عادی و بدون هیچ ناراحتی راه می رود.سر تا پا مشکی پوشیده بود و موهایش برخلاف همیشه بلند بود. بدون اینکه به جایی نگاه کند سینه می زد و زیر لب همراه با جمعیت عزادار تکرار می کرد:«حسینم وای حسین.»
ژینوس سرش را جلو آورد و آهسته گفت:«الهه برای چی می خندی؟».
متوجه شدم بدون اینکه خودم بفهمم لبانم قوس خنده برداشته.با چادر جلوی دهانم رو پوشاندم و گفتم:«همین جوری.»
«همین جوری؟»
«آره داشتم به یک نفر نگاه می کردم.»
ژینوس به جهتی که من نگاه می کردم چشم انداخت و با دیدن حسام گفت:«به داداشت؟»
سرم را تکان دادم و گفتم:«آره.داشتم به اون نگاه می کردم ببینم چه چیز قابل توجهی داره که بعضی دیوونه ها او را پسندیده اند.»
ژینوس آهسته خندید و گفت:«الهه خیلی خری.»
آن شب به من و ژینوس خیلی خوش گذشت.به ژینوس به خاطر اینکه حسام وقتی او را دید که با چادر است خیلی تحویلش گرفت و به من چون دلی سیر عرفان را تماشا کردم و تلافی چند وقتی که او را ندیده بودم درآوردم.
صبح روز بعد به شوق دیدار کیان به بیمارستان رفتم،ولی هنگام تعطیل شدن او ا ندیدم.با حالی گرفته به خانه رفتم و دلم را به این خوش کردم کخ ممکن است جایی ایستاده بود که من نتوانسته بودم ببینمش.
آن شب هم ژینوس با پدرش به محل ما آمد تا دسته تماشا کند.یکی دوبار پدرش را دیده بودم،ولی برخورد چندانی با او نداشتم.برای سلام کردن به پدر

sorna
04-04-2012, 11:14 AM
ژينوس جلو رفتم بر خلاف تصوري كه از ژينوس در ذهنم جا داده بود مهربان و دلسوز به نظر ميرسيد و درست مثل خود ژينوس شوخ و خوش برخورد بود.وقتي ازاو تشكر كردم كه ژينوس را اورده خنديد و گفت:مزاحمت دختر من كه تشكر لازم نداره يكي ندونه فكر مي كنه ما تو كشور ديگه اي هستيم و دسته از جلوي خونمون رد نميشه.
خنديدم و در دل گفتم:خب آخه دسته شما كه حسام نداره.
ژينوس نگاه معني داري به من كرد و لبخند زد طوري كه حدس زدم فكرم را خوانده است .پدر ژينوس پس از چن دقيقه ما ر ترك كرد و به ژينوس سفارش كرد جايي بايستد كه او بتواند براحتي پيدايش كند .نشاني منزلمان را دادم وگفتم اگر ما سر خيابان نبوديم به منزل رفته ايم .بدون هيچ اعتراضي سرش را تكان داد و خداحافظي كرد.پس از رفتن او به ژينوس نگاه كردم و گفتم :پدرت مرد خوبيه اونجور كه ازش تعريف كرده بودي نبود
ژينوس آهي كشيد و گفت:خودم هم نمي دونم شايد به خاطر اينكه از مادرم جدا شده ازش دلگيرم.
سعي كردم موضوع را عوض كنم تا او را به ياد از هم پاشيدگي خانواده اش نيندازم.
روزها مي گذشت بدون آنكه كيان را بببينم .هر روز پكر و افسرده تر به خانه مي آمدم و در اين فكر بودم كه چرا كيان ديگر براي ديدنم نمي ايد .هر بار كه از ژينوس مي پرسيدم چرا نيومده ؟مي خنديد و مي گفت:داره خودشو قانع مي كنه فراموشت كنه
از حرف او كه با خنده بيان مي شد خيلي دلگير مي شدم ولي حق را به او مي دادم .نيامدن او دليل ديگري نمي توانست داشته باشد.
هر شب ژينوس به محل مي آمد.كمكم افسانه نيز كتوجه تغيير شخصيت او شده بود و حسابي با او رفيق جون جوني شده بود كم كم احساس مي كردم با تغيير اخلاقش نمي توانم با او راحت باشم از اينكه گاهي تجربياتش را در اختيارم مي گذاشت و از من مي خواست اشتباهات او را تكرار كنم حوصله ام سر مي رفت.ديگر به ان صورت نوار گوش نمي كرد و حتي دست از ارايش كردن هم برداشته بود.با اين حساب خيلي دوستش داشتم و حاضر نبودم ازاو دست بكشم .مادر هم او را دوست داشت و به امدن او به خانمان عادت كرده بود و دو روز كه اورا نمي ديد جوياي حالش مي شد مادر مي دانست كه پدر و مادر ژينوس از هم جدا شده اند و او پيش پدرش زندگي مي كند به همين علت بود كه خيلي به او محبت مي كرد تا ذره اي كمبود او را جبران كند.جالب اينجا بود كه ژينوس مادر را مادر جون صدا مي كرد .حسام ديگر با وجود او غريبي نمي كرد و هر وقت و او را ميديد حسابي تحويلش مي گرفت .البته مثل هميشه جدي و خشك بود و فكر مي كنم با همين جديت توانسته بود ژينوس را شيفه خودش كند.من كه به شوخي به ژينوس مي گفتم تو مازوخيستي يعني از خود ازاري لذت مي بري و او مي خنديد و مي گفت اين معناي ازادي واقعيه نه اوني كه تو دنبالش هستي بحث در اين مورد بي فايده بود زيلرا تصور مي كردم عشق او را كور كرده و حقيقت را نمي بيند .گويا زمان جاي من و او را باهم عوض كرده بود.
تاسوعا و عاشورا مصادف با چهارشنبه و پنجشنبه بود و با جمعه سه روز مي شد كه به بيمارستان نرفته بودم روز تاسوعا دلم به حدي گرفته بود كه دوست داشتم زار بذنم . به خصوص كه حسام نذاشته بود براي ديدن دسته سر خيابان بروم ..ژينوس به منزل مادربزرگش رفته بود زيرا قرار بود خرج بدهند .از من هم خواسته بود بروم ولي چون حميد و شبنم به منزلمان امده بودند نتوانستم بروم.حميد و شبنم قرار بود اين سه روز را منزلمان بمانند ولي حتي حضور آن دو كه خيلي هم برايم عزيز بود نتوانست از اضطراب و افسردگي ام كم كند هنگام عصر ژينوس با قابلمه بزرگ نذري به منزلمان امد حسام براي باز كردن در رفت و لحظه اي بعد مرا صدا كرد و گفت :ژينوس خانم اومده..
اولين بار بود كه حسام او را با نام مي خواند هميشه او را دوستت صدا مي كرد .خيره نگاهش كردم .اخمي كرد و گفت:كر هم كه شدي .مي گم دوستت دم در منظره.
بدون حجاب از پله هاي حياط پايين امدم كه دستانش را باز كرد با اخم گفت:
كجا؟
گفتم: مگه نمي گي دوستم دم دره.
سرش را تكان داد و گفت:همين جوري؟ بدون حجاب؟
بدون كلمه اي عقب گرد كردم و در حالي كه براي آوردن رو سري مي رفتم گفتم:خب لااقل بگو بياد تو
حسام به طرف در رفت و من بعد از پيدا كردن روسري به حياط رفتم .ژينوس را ديدم كه همراه حسام داخل حياط ايستاده است .قابلمه بزرگي در دست حسام بود.به ژينوس سلام كردم با لبخند پاسخم را داد .حسام قابلمه را به طرف من دراز كرد و گفت: خانم سپهري زحمت كشيدند و نذري آوردند.
با خنده گفتم:چه خبره يكباره ديگه نذريتون رو برمي داشتي مي اومدي.
ژينوس لبخند زد و گفت:قابلتون رو نداره .زورم نرسيد وگرنه اين كار رو مي كردم .
لبخندي روي لب حسام نشست و گفت:دستتون درد نكنه انشالله قبول باشه .
در همان حال تنگاهش به من افتاد كه به او خيره شده بودم و به حالت شكلك دهانم باز كرده بودم .خنده اش را خورد و به من گفت: دوستتون رو دعوت نمي كني داخل ؟
با همان حالت گفتم:چرا اگه شما كمتر تعارف تيكه پاره كنيد اين كارو مي كنم.
احساس كردم حسام از اين حرف خوشش نيامد.زيرا نگاه چپ چپي به من انداخت و با جديت گفت:با اجازتون و با يك خداحافظي ما رو ترك كرد و از در منزل خارج شد .ژينوس كه متوجه اخم او شد لبش را به دندان گرفت و با اشاره پرسيد چي شد؟
سرم را تكان دادم و. گفتم ولش كن همين جوريه.
شبنم از ديدن ژينوس خيلي خوشحال شدو با او احوالپرس كرد .حميد هم با لبخند جذاب هميشگي اش حال او را پرسيد .مادر از ديدن ژينوس خيلي خوشحال شد و به خاطر نذري از او تشكر كرد. ژينوس در جواب مادر گفت:قابلي نداره مادر جون.
احساس كردم شبنم از شنيدن اين لفظ از دهان ژينوس متعجب شد و لحظه اي به حميد نگاه كرد .حميد با لخند به ژينوس تعارف كرد كه راحت باشد و خودش براي اينكه او معذب نباشد به طبقه بالا رفت.
ژينوس پس از ساعتي من را ترك كرد .پس از رفتن او باز هم دلتنگي به سراغم آمد خودم مي دانستم چه مرگم شده است. به حدي بيقرار و اشفته بودم كه حميد متوجه حالم شد و پرسيد:الهه چرا انقدر پريشاني ؟
به زحمت بهانه اي براي توجيه پيدا كردم با اينكه چهره حميد نشان مي داد حرفم را باور نكرده است .ولي انقدر فهميده بود كه سوال پيچم نكرد تا سر از كارم در بياورد..اين اضطراب تا شب همراه من بود.با رسيدن تاريكي هوا همراه با شبنم براي ديدن دسته به سر خيبان رفتيم .ژينوس هم مطابق معمول هر شب سر خيابان منتظرم بود .وقتي دسته از تكيه مسجد خارج شد حسام را همراه عرفان ديدم كه زنجير مي زدنند .با ديدن عرفان گويي اامش گمشده ام را پيدا كردم.تا زماني كه دسته عزاداران از پيچ خيابان ناپديد شدند به او نگاه كردم و در اين فكر بودم كه اين ديگر چه درديست كه به جانم افتاده است.
پس از تعطيلات سر كار برگشتم ولي ذوق و شوق گذشته را نداشتم.ديگر باورم شده بود كه كيان فراموشم كرده است.ان روز هم پس از اتمام كار كسي را منتظر خودم نديدم.
روزها از پس هم مي گذشت و من ديگر حوصله كار كردن در بيمارستان رانداشتم .بي صبرانه منتظر تمام شدن دوره كار آموزي ام بود.احساس افسردگي و پوچي بدجوري عذابم مي داد.نسبت به همه بدبين و عصبي شده بودم .با لحن تندي جواب مادر را مي دادم و مرتب با حسام جرو بحثم مي شد.خودم مي فهميدم غير قابل تحمل شده ام .ولي نمي توانستم رفتار خود را تغيير بدهم .گاهي اوقات مادر شكايت من را به الهام مي كرد و او در صدد نصيحت من بر مي امد كه البته اين گوش در بود و اون گوش دروازه.
دو هفته بود چشمم به در بيمارستان بود تا شايد يك بار ديگر كيان را ببينم هر بار كه مي ديدم از او خبري نيست پكر و افسرده تر راه خانه را در پيش مي گرفتم و حرصم را سر ديگران خالي مي كردم .
يك روز كه مثل هميشه بعد از مطمئن شدن از نبودن كيان جلوي در بيمارستان با ناراحتي راه منزل را در پيش گرفتم هنگام گذشتن از خيابان انقدر در فكر بودم كه متوجه خودروي مشكي رنگي كه به سرعت داخل خيابان پيچيد نشدم و كم مانده بود كه با ان تصادف كنم.راننده به موقع پايش را روي ترمز زد.از ترس يك متر عقب پريدم و در همان حل منتظر شنيدن بد و بيراهي از طرف راننده بودم.زيرا مقصر بئدم كه بي هوش حواس مي خواستم از خيبان رد شوم وقتي خبري از فحش و لعنت نشد به راننده نگاه كردم و همان موقع از ديدن كيان خشكم زد.او هم مات زده مثل مجسمه پشت رل خشكش زده بود .نمي دانم از ترس بود يا از هيجان ولي عرق سردي از مهره هاي كمرم به پايين لغزيد .سعي كردم تكاني به خودم بدهم.مثل اينكه پاهايم به زمين چسبيده بود.كيان را ديدم كه به خودش آمد و دستي به صورت و چشمانش كشيد و از خودرو پياده شد .با حالتي پريشان گفت:خوبي؟
به خودم امدم و هيجاني را كه از ديدن او به من دست داده بود در پس پرده قلبم پنهان كردم و با لحني كه سعي كردم خيلي ارام باشم گفتم :بله شما چطوري؟
همان موقع متوجه شدم منظور او از اين سوال اين است كه طوري نشده ام؟از اشتباهي كه كرده بودم لبم را گاز گرفتم تا خنده ام را پنهان كنم.مثل اينكه او نيز متوجه اشتباه من شد ه بود زيرا خنديد و گفت:منم خوبم ولي باور كن خيلي ترسيدم.
سرم را زير انداختم و گفتم:نزديك بود كار دستتان بدهم
جلوتر امد و گفت:مقصر من بودم خيلي عجله داشتم كه خودمو برسونم تا نرفتي ببينمت.
خيلي خودم را نگه داشتم تا از خوشحالي به هوا نپرم .پرسدم:با من كاري داشتيد؟
راستش دلم براتون تنگ شده بود.يكي دو هفته بود رفته بودم تركيه .قرار بود بيشتر بمانم ولي طاقت نياوردم.
چيزي به ذهنم نرسيد تا بگويم و تر جيح دادم بقيه حرفش رابشنوم.همان موقع خودرويي به خيابان پيچيد و بوق زد تا كيان خودرويش را كنار بكشد كيان به من گفت:سوار مي شي؟ۀ
ابروانم را بالا انداختم و او با خنده گفت:دست كم صبر كن تا ماشينم رو بكشم كنار.
به علامت مثبت سر تكان دادم .پس از اينكه خودرويش را كنار خيابان پارك كرد پياده شد و ربرويم ايستاد و گفت:الهه بيا و اذيتم نكن من به خاطرآهسته گفتم :من دوست ندارم كسي رو اذيت كنم ولي نيم تونم سوار ماشين شما هم بشم.من هنوز شما رو خوب نمي شناسم .
خوب اگه مي خواهي بيشتر منو بشناسي بايد يه خورده برام وقت بزاري تو خيابون كه نمي شه همديگر رو شناخت ميشه؟بايد همديگر رو ببينيم .
همان طور كه سر پايين بود گفتم:ولي من نمي تونم اين كار رو بكنم ...يعني خوانواده ام اجازه چنين كاري را نمي دهند
پس تلفن خونتون رو بده گاهي با هم تلفني صحبت كنيم
نه نميشه
پس تو به من زنگ بزن.
سكوت كردم شايد اين راه بهتري بود.دوباره گفت:شماره منو داري؟
سرم را تكان دادم و گفتم:بله دست ژينوسه
چرا دست ژينوس من اونو دادم بده به تو.
آره داد ولي من ...حرفم را خوردم.نمي توانستم همان ابتداي كار به او بگويم كه از ترس خوانواده ام حتي نمي توانم كتاب رماني به منزل ببرم .
در ادامه حرف من گفت پاره اش كردي ؟
كيفش را در آورد تا كارت ديگري به من بدهد .دستم را به حالت امتنان تكان داده و گفتم:نه پاره نكردم . بعد از مكثي كوتاه گفتم :نمي تونستم شماره تون رو پيش خودم نگه دارم .
خب حالا فهميدم...به من زنگ مي زني؟
نمي دونم
تو رو خدا نگو نمي دونم بگو زنگ مي زنم تا خيالم راحت بشه باشه؟ منتظر باشم؟
فكر كردم و گفتم:قول نمي دم ولي سعي مي كنم .
قول بده سعي هم بكن اُكي؟
سرم را يك سو خم كردم.لبخند زد گفت:پس منتظر هستم باشه ؟
گفتم:باشه ولي..
دستانش را جلوي دهانم اورد و گفت:هيس نمي خوام بشنوم بگي قول نمي دم با لبخند نگاهم كرد و گفت:حالا اجازه ميدي برسونمت؟
سرم را به نشانه ي مخالفت تكان دادم و گفتم : نه متشكرم خودم مي رم .
نفس عميقي كشيد و گفت:باشه هر جور راحت تري پس به اميد ديدار .
از او خداحافظي كردم و صبر كردم از جلويم رد شود سپس با شادي وصف ناپذيري به سمت خانه روان شدم.
بيشتر از چند هفته از ملاقلا من و كيان گذشته بود و در اين مدت فقط يكبار آن هم از منزل ژينوس با او تماس گرفته بودم.در همان يكبار بيشتر از نيم ساعت با هم صحبت كرده بوديم .ترسم از دوستي با او ريخته بود و هر روز بيشتر از روز پيش شيفته اش مي شدم.كيان پشت تلفن چنان با شيفتگي و علاقه صحبت مي كرد كه تمام وجودم از عشق لبريز مي شد.به راستي همان چيزي بود كه آرزويش را داشتم با محبت سرزنده شوخ و خوش قيافه .در نيم ساعتي كه با هم صحبت مي كرديم بيش از چند بار از من خواست تا ملاقاتي با هم داشته باشيم .من هم بدم نمي آمد ببينمش ولي هنوز فرصت مناسبي پيدا نكرده بودم.مي دانستم به زودي دوره كاراموزي من به پايان مي رسد و با شناختي كه كم و بيش از خوانواده ام پيدا كرده بودم مي دانستم بعد از ان نمي توانم به راحتي به او تلفن كنم به همين خاطر خيلي اصرار كرد تا ك روز مرا ببيند .موضوع را با ژينوس در ميان گذاشتم.او خيلي سعي كرد مرا از اين كار منصرف كند .اما وقتي ديد خيلي مصرم و حرف در گوشم فرو نمي رود قبول كرد به عنوان همراه با من بيايد به شرطي كه اين بار اول و آخرم باشد.
براي ديد كيان زماني را نتخاب كردم كه قرار بود حسام به مدت دو روز به ماموريت برود .همان روزي كه حسام به ماموريت رفت شماره كيان را كه هنوز پيش ژينوس بود گرفتم و به او تلفن كردم .همان ابداي صحبت با بي قراري گفت كه دلش مي خواهد مرا ببيند و من كه به همين منظور به او تلفن كرده بودم گفتم كه همراه ژينوس به ديدنش مي آيم .از خوشحالي با صداي بلند خنديد و گفت :چه عجب خانم دكر الهه يه وقتي هم به اين مريضتون داديد.
ان روز خيلي كوتاه با او صحبت كردم و قرار روز بعد را گذاشتم سپس از او خداحافظي كردم.
صبح روز بعد مطابق معمول هميشه از خواب برخاستم و حاضر شدم .مادر گفت:اله كليد بردار .شايد برم خونه الهام .مبين كمي حال نداره مي رم يه سري بهش بزنم .
با ناراحتي گفتم: چشم
نگران نباش واكسن زده كمي تب داره.
خيالم راحت شد و گفتم:به الهام سلام برسونيد شايد من هم زودتر اومدم.ميام خونه الهام.
مادر سرش را به نشانه موافقت تكان داد مثل هميشه مقنعه ام را سر كردم و از خانه بيرون امدم .از همان لحظه دلشوره ام شروع شد.با اينكه خيالم از بابت نبودن حسام راحت بود.ولي احساسا خوبي نداشتم.حس مي كردم دارم به كساني كه دوسشان دارم خيانت يم كنم براي پرت كردن حواسم با فكر كردن به كيان از اين فكر و خيال ها خود را دور كردم..درست در لحظه اي كه از جلوي منزل حاج مرتضي رد مي شدم عاليه خانم از در منزل بيرون امد .هنوز مرا نديده بود كه به او سلام كردم .برگشت و با ليخند پاسخم را داد و حال مادر را پرسد .پس از چند لحظه از او خداحافظي كردم و به راهم ادامه دادم .صحبت با او نه تنها مرا از احساس بدي كه با ان دست به گريبان بودم در نياورد بلكه وجود اين احساس را در من بيشتر كرد به خصوص كه نگاه عرفان را در چشمان مادرش مي ديدم .اين احساس انقدر قوي بود كه ناخودآگاه به عقب برگشتم و چند قدم به طرف خانه برداشتم.دلم مي خواست به خانه برگردم و در حريم امن آنجا اين حس بد و مشمئز كننده را فراموش كنم .هنوز سر كوچه نرسيده بودم كه به خاطر اوردم كيان منتظر من است.لحظه اي ايستادم و با كشيدن نفس عميقي راه بازگشته را طي كردم .شايد بين راه و بيراه به اندازه همان چند قدم فاصله بود..صدايي مرتب تو گ.شم زمزمه مي كرد:برگرد نرو.دلم مي خواست چيزي در گوشم فرو كنم ا اين صدا رانشنوم .پيش خود شروع كردم به زمزمه كردن شعري و با قدم هاي تند پيش رفتم.
به جاي بيمارستان را منزل ژينوس را در پيش گرفتم زيرا از قبل قرار گذاشته بوديم به منزل او بروم و همراه او سر قرار حاضر شوم.وقتي زنگ زدم ژينوس آماده بود ولي چهره اش نشان مي داد زياد از اين همراهي راضي نيست.
به او سلام كردم و به عادت هميشه روبوسي كرديم .كمي بعد به اتفاق او راهي شديم.قرار بود كيان سر خيابان بيمارستان منتظرمان باشد.به ژينوس گفتم سر و وضعم چطوره؟
ژينوس نگاهي به سر تا پايم انداخت و گفت:خوبه
مشخص بود زياد سر حال نيست چون مثل هميشه نبود و سكوت اختيار كرده بود.مي دانستم اگر دليل ناراحتي اش را بپرسم سر نصيحت را باز مي كن.به همين خاطر ترجيح دادم چيزي نگويم و ارام و ساكت در كنار او راه بروم .صداي ارام ژينوس مرا از دنياي خيالم بيرون آورد.
الهه اين راهي كه تو داري ميري من خيلي وقته رفتم...چندين بار ولي هر دفعه فهميدمم اخرش هيچ چيز نيست.
با تمسخر گفتم:ادم هميشه بايد خودش تجربه كنه.
تجربه خوبه ولي نه در مورد هر چيز.
به نظر من كه هر چيز لازمه تجربه بشه.مگه خودت نمي خواستي تو زندگيت تجربه بدست بياري ؟
چرا چون كسي رو نداشتم ازش راهنمايي بخوام ولي تو كه مثل من نيستي تو يه مادر مهربون داري كه هميشه حسرتش رو مي خورم يك خواهر دلسوزي داري ، زن برادرت ادم فهميده ايه .برادر هاي دلسوزي داري كه هو.اي كارت رو دارند

sorna
04-04-2012, 11:15 AM
پوزخندي زدم و گفتم: ژينوس بس كن ديگه. همين جوريش دلم داره مي تركه تو هم با اين روضه اي كه مي خوني كم مونده اشكم رو در بياري. مرد و مردونه اگه دوست نداري بياي بگو، به خدا ناراحت نمي شم، ولي نخواه كه منو از رفتن منصرف كني چون بهش قول دادم كه مي دم اونم الان منتظره.
ژينوس لبخند تلخي زد و گفت: ترش نكن. مي دوني كه نامرد تو مرام من نيست. تا آخر هم باهات هستم، ولي بهت گفتم كه بعد نگويي دوست خوبي نبودي.
- تو بهترين دوست من هستي و بودي و خواهي ماند، ولي تو رو خدا مثل افسانه حرف نزن، من تو رو همون ژينوس شلوغ و شيطون مي پسندم. خدا اين حسام رو لعنت كنه كه هر چي مي كشم از دست اون مي كشم.
ژينوس به بازويم زد و گفت: اگه همين الان نگي غلط كردم مي رم و پشت سرمم نگاه نمي كنم. تازه زنگ مي زنم منكرات لوت مي دم.
با خنده گفتم: به تو چه، داداش خودمه دوست دارم لعنتش كنم.
- داداش خودت باشه. ولي حق نداري در موردش اينطور صحبت كني. نه به خاطر اينكه ازش خوشم مياد، بلكه به خاطر مردي و پاكيش.
خنديدم و گفتم: باشه بابا غلط كردم، چرا مي زني.
آنقدر گرم صحبت بوديم كه نفهميدم چطور آن راه را طي كرديم. وقتي به خود آمدم سر خيابان بيمارستان بوديم. دلهره اي كه تا چند دقيقه پيش فراموشش كرده بودم به سراغم آمد. مثل هميشه ژينوس زودتر از من كيان را ديد و آهسته گفت: اجل معلق اونجا وايساده.
سرم را بلند كردم و كيان را ديدم كه به خودروي قرمز رنگي تكيه داده بود. در همان حال دستانش را زير بغل زده و به زمين خيره شده بود؟
حس مي كردم از گرما در حال انفجارم. دهانم خشك شده بود و زبانم به سقف آن چسبيده بود. كيان سرش را چرخاند و به محض ديدن ما صاف ايستاد با اينكه خودم را آماده كرده بودم باز هم احساس ترس و دودلي به سراغم آمد. به چند قدمي اش رسيديم. در سلام پيشدستي كرد. ژينوس خشك و عبوس پاسخش را داد و ديگر جلو نيامد. من نيز به تبعيت از او همانجا ايستادم. كيان حالمان را پرسيد. در اين بين فقط من بودم كه جواب او را دادم. كيان به ژينوس نگاه كرد و گفت: ژينوس خانم مثل اينكه حال شما زياد خوب نيست.
لبخند كمرنگي زد و گفت: بله. سپس به من اشاره كرد و ادامه داد: ايشون منو از رختخواب بيرون كشيده و به اينجا آورده.
با لبخند به ژينوس نگاه كردم و گفتم: راست مي گه.
كيان در عقب خودرو رو باز كرد و گفت: بفرماييد سوار شويد.
ژينوس نگاهي به من كرد و منتظر ماند تا اول من سوار شوم.
تا خواستم قدمي براي سوار شدن بردارم كيان گفت: البته اگر يكي از دوشيزه خانمها لطف كنند و جلو بنشينند بهتر است، در غير اينصورت مردم آزارها بهمون گير مي دن.
من و ژينوس به هم نگاه كرديم. هر دو منظور او را از مردم آزارها فهميديم. احساس كردم ژينوس كمي غيرتي شد زيرا اخمهايش در هم رفت. به عكس من خنده ام گرفته بود. دليل خنده ام قيافه اي بود كه ژينوس گرفته بود. به ياد بحث پيش از آمدنمان افتادم كه چطور از حسام جانبداري مي كرد. كيان منتظر بود تا تصميم بگيريم كه كداممان داوطلب مي شود روي صندلي جلو بنشيند. ژينوس به سختي و مانند كسي كه به زور او را وادار به كاري كرده باشند سوار شد و در را محكم بست. كيان نگاهي به من كرد و آهسته در حالي كه لبخندي مي زد گفت: چه عصباني!
نگاهي به ژينوس انداختم. مثل برج زهرمار روي صندلي نشسته بود و به روبرو خيره شده بود. لبخندي زدم و گفتم: آخه به زور آوردمش.
نيشخندي زد و گفت: معلومه.
كيان خودرو را دور زد و در سمت جلو را باز كرد و به من گفت: بفرماييد سوار شويد.
تشكر كردم و در حالي كه از خجالت سرخ شده بودم سوار شدم. كيان در را بست و از پشت خودرو دور زد تا خودش هم سوار شود. در اين فاصله برگشتم و به ژينوس نگاهي انداختم. او به من نگاه كرد، سپس نگاهش را از من برداشت و به جلو خيره شد. با نشستن كيان روي صندلي جلو احساس معذب بودن شديدي مي كردم. خودم را به طرف در كشيدم. او نگاهي به من كرد و لبخندي زد و گفت: ممنونم از اينكه دعوتم را رد نكردي.
سرم را خم كردم و با خجالت گفتم: خواهش مي كنم.
بدون اينكه ژينوس راببينم احساس كردم نيشخند تمسخر آميزي روي لبش مي باشد و سرش را با تاسف تكان مي دهد. با اين احساس ناخودآگاه به طرف او برگشتم و درست همان نيشخند را روي لبش ديدم.
كيان رو به من كرد و گفت: چقدر فرصت داريد؟
نمي دانستم چه بگويم. به طرف ژينوس برگشتم و او را ديدم كه بي تفاوت به بيرون نگاه مي كند. به كيان كه منتظر پاسخ بود نگاه كردم و گفتم: فكر مي كنم يكي دو ساعت بتونيم بيرون باشيم.
پرسيد: امروز بيمارستان هم مي رويد؟
به جاي من ژينوس پاسخ داد: اگه شما لطف كنيد و كارتان را زودتر تمام كنيد ما به بيمارستان هم مي رسيم.
كيان از آينه نگاهي به ژينوس انداخت و با خنده گفت: چشم اطاعت ميشه.
كيان خودرو را به حركت در آورد.
به سرعت خيابانها را پشت سر مي گذاشت و به سمت مقصدي نامعلوم پيش مي رفت. از سرعت زياد خودرواش احساس سرگيجه كردم. ژينوس طاقت نياورد و گفت: ببخشيد سر كه نمي بريد. درضمن اگه مي شه لطف كنيد به ما هم بگوييد كجا قرار است برويم.
از لحن صحبت ژينوس و از كلماتي كه به كار برده بود به حدي خنده ام گرفت كه مي دانستم اگر چشمم به او بيفتد نمي توانم جلوي خنده ام را بگيرم. به همين خاطر سرم را به طرف پنجره چرخاندم و به بيرون نگاه كردم. صداي كيان را شنيدم كه گفت: بله، ببخشيد حواسم نبود. فكر كردم بهتر است برويم دربند، چون هم هواي خوبي داره و هم بتونيم دور از هياهوي شهر ساعتي استراحت كنيم.
ژينوس گفت: لطف كنيد اونجا نريد. چون الان نه هواش به درد ما مي خورد و نه ما اونقدر وقت استراحت داريم. اگه ميشه همين نزديكي ها يك جا نگه داري صحبتتان را بكنيد و خلاص.
هر چقدر لبم را به دندان گرفتم تا نخندم نتوانستم. ژينوس چنان با كيان صحبت مي كرد كه گويي با او دعوا دارد. بيچاره كيان هم كه حسابي جا خورده بود نمي دانست چه بايد بكند. از سرعتش كم كرد و گفت: هر چي شما بگيد. حالا من كجا بايد برم؟
ژينوس كه برخلاف من اكثر جاهاي تهران را مثل كف دستش مي شناخت آدرس پاركي را به او داد. كيان بدون هيچ اعتراضي به آنجا رفت.
وقتي در حاشيه پارك توقف كرد ژينوس در حالي كه پياده مي شد گفت: من مي رم روي آن نيمكت مي نشينم. شما هم زودتر صحبتهايتان را بكنيد.
به محض پياده شدن ژينوس كيان نفس راحتي كشيد و گفت: واي مردم اين ديگه كيه دعوا داره.
خنديدم و گفتم: هميشه اينجور نيست.
كيان با همان حالت گفت: مي دونم به خاطر همين تعجب كردم. اون موقع كه كتي تو بيمارستان بستري بود خيلي خوش اخلاق تر از اين بود. چش شده؟
- يه كم حال نداره. به زحمت راضيش كردم با من بياد.
- خدا شفاش بده.
سپس درحاليكه به طرفم مي چرخيد گفت: همه رو ول كن و از خودت برام بگو.
از حالت نشستن و صحبت كردنش معذب شدم و در حالي كه خودم را جمع مي كردم سرم را پايين انداختم و گفتم: چيزي ندارم بگم.
كيان خنديد و گفت: دنيا حرف تو اون چشماي خوشگلته. مگه ميشه آواي لباي خوش تركيب چيزي نداشته باشه بگه.
صدايش حالت اغوا كننده اي داشت و همين باعث مي شد دلم فرو بريزد احساس ترس سراپايم را فرا گرفته بود و دلم به اين خوش بود كه ژينوس به فاصله كمي از ما روي نيمكت نشسته است. همان لحظه با خودم فكر كردم اگر ماشينش را روشن كند و مرا با خود ببرد چه بايد كنم. افكارم آنقدر بچگانه و خام بود كه خودم هم خنده ام گرفت و پيش خودم گفتم: ديوونه مگه شهر هرته كه تو رو با خودش ببره. تازه كجا مي خواد ببره از ميان اين همه آدم و شلوغي شهر به اين بزرگي . از فكري كه در سرم جريان داشت قوس خنده اي روي لبام افتاده بود و شايد به خاطر همين لبخندم بود كه كيان تصور كرد لبخندم به خاطر حرف اوست.
كيان منتظر بود تا من حرفي بزنم و من كه نه چيزي به ذهنم مي رسيد و نه حرفي براي گفتن داشتم مانند شاگرد تنبل مدرسه سرم را پايين انداخته بودم تا معلم مرخصم كند. همان لحظه به مسخره بودن اين ملاقات فكر كردم و به خودم گفتم: تو غلط كردي وقتي حرفي نداشتي بزني قرار ملافات گذاشتي. صداي كيان مرا از سرزنش خودم بازداشت. سرم را بلند كردم و به او نگاه كردم. با جسارت چشم به چهره من دوخته بود و در حاليكه شيفته نگاهم مي كرد گفت: الهه ازت خيلي خوشم اومده. نمي دونم چطوري بهت بگم دلم مي خواد ...
و براي پيدا كردن كلمه هايي كه جمله اش را تمام كند مكث كرد، سپس ادامه داد: دلم مي خواد ... همين ديگه. و بعد خنديد.
حرفش برايم نامفهوم بود. نمي دانستم دلش چه مي خواست، ولي هر چه بود چيز زياد جالبي نبود كه ترجيح داد آن را به زبان نياورد. براي آنكه از آن حالت دربيايم پرسيدم: شما كه اين همه اصرار داشتيد منو ببينيد حالا بگوييد ببينم چكارم داشتيد؟
دستي به موهايش كشيد و گفت: كار خاصي نداشتم. فقط مي خواستم بيشتر با هم آشنا بشيم.
جسارت بيشتري به خرج دادم و گفتم: به چه منظور؟
لبخندي زد و گفت: منظور خاصي نبود. به هر حال دو نفر كه از هم خوششون مي ياد سعي مي كنن بيشتر همديگه رو بشناسن.
- دليل اين شناختن چي مي تونه باشه؟
نگاه عميقي به چشمانم انداخت و گفت: دليلش اينجاست. به قلبش اشاره كرد و ادامه داد: اولش همينجوري ازت خوشم اومد. مثل خيلي دختراي ديگه، ولي بعد احساس كردم يك جور ديگه اي هستي ... يك جور خاص.
سكوتي بين ما بوجود آمد و باز او بود كه سكوت را شكست و گفت: من بيست و پنج ... نه، ماه ديگه بيست و پنج سالم تموم ميشه. بايد گفت بيست و شيش سالمه. يك نمايشگاه ماشين دارم كه البته همه اش مال خودم نيست چون با يكي از بچه ها شريكم. تا ديپلمم درس خوندم و بعدشم زدم به كار آزاد. الانم هميني ام كه مي بيني. خوب اين از من حالا تو از خودت بگو، دوست دارم بيشتر باهات آشنا بشم. هنوز لب باز نكرده بودم تا چيزي بگويم كه با صداي انگشتي كه به شيشه راننده مي خورد سرم را بالا كردم. كيان نيز برگشت. يك لحظه با ديدن دو موتور سوار كه لباس آشنايي هم به تن داشتند رنگ از رخم پريد. هنوز صورتشان را نديده بودم، ولي به محض ديدن لباسهايشان كه لنگه آن را حسام داشت كم مانده بود از ترس قبض روح شوم. كيان به طرف من برگشت و با شتاب گفت: اصلا نترس بگو نامزديم. سپس شيشه را پايين كشيد و با لحن خونسردي گفت: خدا بد نره جناب چي شده؟
مردي كه جلوي موتور نشسته بود با لحن جدي گفت: كارت ماشين، گواهينامه.
كيان با همان خونسردي گفت: ولي من پارك ممنوع نايستادم. در ضمن فكر مي كنم اين مدارك رو افسران راهنمايي رانندگي مي خواهند!
مردي كه پشت موتور نشسته بود پياده شد و ديگري موتور را جلوي خودروي كيان پارك كرد. . با ديدن كلتي كه به كمر موتور سواران بسته شده بود لرزش دست و پايم شروع شد و با صداي ضعيف و ترساني گفتم: كارت ماشين رو بده.
كيان به طرف من برگشت و با لبخند گفت: مي دونم دارم چكار مي كنم.
همان موقع تازه متوجه رنگ و روي من شد و گفت: الهه نترس، هيچ اتفاقي نمي افته. لحن كلامش طوري بود كه صد در صد اطمينان داشت اتفاقي نمي افتد. ولي من به اندازه او احساس امنيت نمي كردم.
يكي از آن دو از كيان خواست تا پياده شود. او همين كار را كرد. از نيمه باز شيشه صدايشان را مي شنيدم كه از كيان پرسيدند: خانم با شما چه نسبتي دارد؟
كيان خيلي خونسرد و مطمئن گفت: ايشون نامزدم هستند.
ديگري گفت: با نامزدتون تو خيابون صحبت مي كنيد، اونم به اين شكل؟
كيان با قيافه حق به جانبي گفت: پس كجا صحبت كنيم؟
در اين موقع متوجه ژينوس شدم كه از جلوي خودرو به طرف كيان و آن دو مرد رفت. قلبم كم مانده بود از جا كنده شود. ژينوس رو به كيان كرد و گفت: داداش چي شده؟
يك لحظه فكر كردم اشتباه شنيده ام. آن قدر ترسيده بودم كه جرات تكان خوردن و خارج شدن از خودرو را نداشتم.
كيان با همان خونسردي گفت: هيچي ژينوس جون، تو برو تو ماشين من الان حلش مي كنم.
مرد رو به ژينوس گفت: ايشون برادر شما هستند؟
ژينوس با اطمينان سرش را تكان داد و گفت: بله و اسمشان هم كيان بهتاش است. نام مادر خديجه روح پرور، شماره شناسنامه شون هم ...و نشان داد كه دارد فكر مي كند. مرد سرش را تكان داد به اين معني كه كافيست و رو كرد به كيان و گفت: كارت شناسايي.
كيان از جيب عقب شلوارش كيفش را بيرون آورد و از داخل آن گواهينامه اش را نشان داد. مشخصاتي كه ژينوس داده بود به ظاهر با كارتي كه نگاه مي كردند مطابقت داشت زيرا پس از رويت آن را به طرف كيان گرفتند . از او معذرت خواهي كردند. يكي از آنان گفت: به هر حال تلاش ما براي امنيت جامعه است.
كيان دستش را به طرف آنان دراز كرد و درحاليكه سرش را به تاييد حرف آنان تكان مي داد گفت: بله بله متوجهم. انشالله موفق باشيد. سپس رو به ژينوس كرد و گفت: ژينوس سوار شو بريم خونه.
مردي كه براي برداشتن موتور از جلوي خودروي كيان مي رفت خطاب به ژينوس گفت: خواهر از اينكه ناراحتتان كرديم ما را ببخشيد.
ژينوس آهي كشيد و با حالي گرفته گفت: خدا ببخشد.
سپس در عقب را باز كرد و سوار شد. باورم نمي شد كه به خير گذشته باشد.تا زماني كه كيان خودرو را روشن كرد و به راه افتاد هنوز فكر مي كردم الان است كه جلويمان را بگيرند و بگويند فهميده اند كه برايشان فيلم بازي كرده ايم. حتي زماني كه چند خيابان از آنجا دور شده بوديم هنوز فكر مي كردم با موتور تعقيبمان مي كنند.
وقتي كمي دور شديم كيان از آينه به ژينوس نگاه كرد و گفت: به موقع به دادمان رسيديد. خيلي متشكرم.
ژينوس عبوس و ناراحت گفت: تشكر لازم نيست. من فقط به خاطر الهه اين كار را كردم.
كيان ابروانش را بالا انداخت و گفت: به هر صورت كارتان قابل تقدير بود.
سپس رو به من كرد و گفت: ديديد گفتم مردم آزارها همه جا هستند. نمي دونم چي از جون مردم مي خوان. مرتب پاچه مي گيرند.
از ناراحتي سرخ شدم. احساس كردم غير مستقيم به حسام نيز توهين مي كند. صداي ژينوس كه مشخص بود عصباني است نويد جنگ مي داد.
- آقا خواهش مي كنم به كساني كه نه مي شناسيدشان و نه مي دانيد چه خدمتي به جامعه مي كنند توهين نكنيد.
كيان كه به هيچ وجه از لحن ژينوس جا نخورده بود با خونسردي گفت: چه خدمتي مي كنند؟
ژينوس با صداي بلند و با حرارت گفت: اونا براي حفظ ناموس شما و امثال شما زحمت مي كشند. زماني كه هشت سال تو كشورمون جنگ بود همونا بودند كه جونشون رو سپر بلاي من و شما كردند. نمي خواهيد كه بگوييد اهل اين كشور نيستيد و نمي دانيد جنگ يعني چه؟
كيان با صداي بلند خنديد و گفت: تنها چيزي كه حتي فكرش را نمي توانستم بكنم اين بود كه ژينوس خانم وكيل مدافع يك مشت .... و حرفش را خورد. دوباره گفت: هشت سال جنگ بود. ولي مگه ما جنگ مي خواستيم. هر كي جنگ رو شروع كرده بود خودش هم رفته جنگيده. تازه مگه مفت و مجاني رفتن بجنگن.
ژينوس با عصبانيت گفت: من خودم هم يك آدم احمق مثل بقيه هستم و جانماز آب نمي كشم. ولي ميشه به من بگي قيمت جون يك آدم چقدره؟ تازه كي بود جنگ رو شروع كرد؟ اگه همه مي خواستند مثل شما فكر كنند الان يك ويتنام ديگه بود.
لحن ژينوس خيلي تند بود. زير چشم به كيان نگاه كردم تا واكنش حرف او را مقابل حرف ژينوس ببينم. برخلاف تصور من كيان از اينكه ژينوس به او توهين مي كرد نه تنها ناراحت نشده بود، بلكه لبخندي هم بر لب داشت. وقتي متوجه شد نگاهش مي كنم به طرفم برگشت و با لبخند چشمكي زد. سپس خطاب به ژينوس كه مي دانستم خون خونش را مي خورد گفت: جنگ ويتنام؟ راستي كلاس چندم بوديم كه تو كتاب تاريخ از اين جنگ مطلب نوشته بود؟
مشخص بود كيان با خونسردي ژينوس را به تمسخر گرفته است. بعد با خنده ادامه داد: خواهر جون، خودت را به خاطر يك مشت مردم آزار ناراحت نكن. باشه؟
ژينوس با حرص گفت: مردم آزار تويي و هفت جدت.
آنقدر بانمك اين جمله رو به زبان آورد كه ديگر نتوانستم طاقت بياورم و دستانم را جلوي صورتم گرفتم و پقي زدم زير خنده . با اين حال خوب مي دانستم با اينكار لعنت ابدي ژينوس را براي خود خريده ام، ولي ديگر نمي توانستم طاقت بياورم. به خصوص وقتي به اين فكر كردم كه ژينوس به خاطر اينكه كيان ندانسته به حسام توهين مي كند اين قدر جوش آورده كم مانده بود از خنده روده بر شوم.
اشكي كه از شدت خنده از چشمانم سرازير شده بود پاك كردم و سرم را به طرف پنجره گرفتم و لبانم را زير دندانهايم فشار دادم تا ديگر نخندم. احساس كردم كيان تازه سرحال شده است چون پرسيد: ژينوس خانم راستش را بگو اين دو تا آقا با شما نسبتي داشتن؟
ژينوس كه حسابي از دست كيان و يا شايد بيشتر از من شاكي بود گفت: به هر حال فرقي هم نمي كنند . يكي از همونايي كه شما مردم آزارشان مي خوانيد برادر همين دوشيزه خانمي است كه سنگش را به سينه مي زنيد.
خنديدن را فراموش كردم. از اينكه ژينوس اين موضوع را مطرح كرده بود حرصم گرفت و براي ديدن واكنش كيان به او نگاه كردم. كيان فكر مي كرد اشتباه شنيده از آئينه به ژينوس نگاه كرد و گفت: شما چي گفتيد؟
- گفتم برادر الهه سپاهيه.
كيان به من نگاه كرد و گفت: آره؟
نفس عميقي كشيدم و سرم را تكان دادم و گفتم: بله درست مي گه.
كيان ابروانش را بالا انداخت و لبخند زد و گفت: از خجالت بايد بميرم اينطور نيست؟
كلامش بوي طنز مي داد. شنيدم كه ژينوس آهسته گفت: آره.
هم من حرف ژينوس را شنيدم و هم كيان فهميد كه او چه جوابي داد. خنديد و گفت: چشم يادم مي مونه. و رو به من كرد و گفت: الهه من يك معذرت خواهي به شما بدهكارم. قصد توهين به كسي را نداشتم فقط مي خواستم كمي سر به سر ژينوس خانم بزارم.
لبخندي زدم و چيزي نگفتم.
ژينوس گفت: حالا ديديد مردم آزار به كي مي گن؟
كيان خنديد و گفت: آره، فهميدم.
به خيابان بيمارستان رسيديم. وقتي كيان خودرو را نگه داشت ژينوس بي معطلي در را باز كرد و از آن خارج شد و منتظر شد تا من هم پياده شوم. تا خواستم در را باز كنم كيان گفت: يك لحظه صبر كن.
نگاهش كردم كه گفت: مي خواستم يك باره ديگه ازت معذرت خواهي كنم و بگم چه برادرت سپاهي باشه چه نباشه، خيلي مي خوامت.
با خجالت سرم را پايين انداختم. گفت: به من زنگ بزن. هر وقت تونستي باشه؟
بدون اينكه پاسخي دهم از خودرو پياده شدم. چند لحظه بعد ما را ترك كرد. ژينوس با من قهر كرده بود و حرف نمي زد. با خنده گفتم: عوض اينكه من از تو شاكي باشم تو طلبكاري؟ بنده خدارو حسابي سنگ رو يخ كردي.
اخمي كرد و گفت: كه چي هه هه هه.
دستم را دور شانه اش انداختم و در حالي كه او را به خودم مي چسباندم گفتم: باور كن اونقدر بانمك گفتي مردم آزار خودتي و هفت جدت كه ديگه نتونستم طاقت بيارم.
ژينوس هم خنده اش گرفت و گفت: ولي دلم خنك شد. حالا گم شه بره بميره پسره عوضي. و در حالي كه كارت ويزيت كيان را از داخل كيفش بيرون مي آورد گفت: الهه تو قول دادي اين اولين و آخرين بارت باشه. خودتم كه ديدي اين پسره مال خوبي نيست. حالا با اجازه ات اين كارت كذايي رو همون جوري كه خودم برات آوردم همون جور هم پاره مي كنم.
و بدون اينكه حتي نظرم را بخواهد با يك حركت آن را دو نيم كرد و بعد نيمه هاي آن را تكه تكه كرد. با لبخند سرم را به نشانه موافق بودن با او تكان دادم و چيزي نگفتم تا خودش را خالي كند. در همان حال شماره تلفن كيان را به خاطر سپردم و اميدوار بودم از خاطرم نرود.
با سه ساعت تاخير به بيمارستان رفتيم و پس از اتمام كار به منزل برگشتيم. آنقدر در فكر بودم كه پاك از يادم رفته بود قرار است براي ديدن مبين به منزل الهام بروم. وقتي خودم را جلوي در خانه ديدم ديگر تنبلي ام آمد آن همه راه را تا منزل الهام طي كنم. به خصوص كه احتياج داشتم جاي خلوتي گير بياورم تا كمي فكر كنم.
از منزل به الهام زنگ زدم تا هم مادر بفهمد كه به منزل برگشته ام و هم اينكه حال مبين را بپرسم. الهام گفت حال مبين بهتر شده و گوشي را داد تا با او صحبت كنم.
پس از قطع كردن تماس همانجا دراز كشيدم و درحاليكه دستم را زير سرم گذاشته بودم به فكر فرو رفتم. ژينوسس فكر مي كرد با برخورد امروز و ديدن اخلاق كيان قبول كرده ام او كسي نيست كه شايسته و لايق دوست داشتن من باشد. ولي خبر نداشت برخورد امروزش ترديدي را كه در مورد او داشتم از بين برده است و اطمينان حاصل كرده ام كه او همان كسيست كه هميشه مي خواستم.

sorna
04-04-2012, 11:15 AM
خونسرد، بي قيد،عاشق و راحت. او تنها كسي بود كه اين گونه بود.همان لحظه يك بار ديگر شماره تلفن كيان را تكرار كردم و بلند شدم تا آن را جايي يادداشت كنم ولي ترجيح دادم در ذهنم آن را به خاطر داشته باشم، زيرا در آن صورت امنيت بيشتري داشت.
كمتر از دو هفته بعد دوره كارآموزي مان تمام شد و من و ژينوس توانستيم مدرك رضايت بخشي مبني بر گذراندن دوره كارآموزي تسليم مدرسه كنيم.آخرين روزي كه از بيمارستان خارج شدم، با اميدواري به خيابان نگاه كردو تا شايد كيان را ببينم و بعد از اينكه مطمئن شدم انتظارم بيهوده است به طرف خانه راه افتادم.
با رسيدن اربعين و متعاقب آن بيست و هشت صفر دو ماه عزاداري نيز به اتمام رسيد.درست چند روز بعد از تعطيلي آخر صفر به همراه مادر از جلوي يك گل فروشي رد مي شديم. خودرويي را ديدم كه مشغول آذين بستن آن بودند. به مادر گفتم عروسي ها شروع شد.مادر در حالي كه به خودرو نگاهي مي انداخت، گفت«الهي تموم جوونا خوشبخت بشن.»
همان طوركه به ماشين عروس فكر مي كردم با خودم اي كاش هنوز شبنم و حميد ازدواج نكرده بودند و بعداز ماه صفر جشن مي گرفتند. همان لحظه اتفاقاتي كه طي مراسم آنها افتاده بود به ذهنم آمد و با لذت آن وقايع را بار ديگر مرور كردم و با رسيدن به خاطره ملاقات كيان دلم شروع كرد به تپيدن.
پس از دوره پايان كارآموزي ارتباط من و ژينوس همچنان به قوت خود باقي مانده بود. گاهي اوقات ژينوس به منزلمان مي آمد و بيشتر اوقات مادر به او پختن انواع غذاها و خورش ها را به صورت عملي ياد مي داد.ژينوس چون دانش آموزي باهوش و زرنگ به دقت به حرف هاي مادر گوش ميكرد و نكته هاي مهم را هم يادداشت مي كرد.به عكس من كه در اين مواقع در عالم هپروت بودم و به چيزهايي كه موردعلاقه ام بود فكر مي كردم. البته احتياجي هم به يادگيري دوباره نداشتم زيرا اكثر غذاهايي كه ژينوس فقط نام آنها را مي دانست من بارها و بارها درست كرده بودم و نيازي به آن همه دقت و جمع كردن حواس نداشتم.
ژينوس به راستي عاشق حسام شده بود و اين عشق چنان تغييري در او به وجود آورده بود كه گاهي اوقات شك مي كردم او همان ژينوس شيطان و بي قيد گذشته باشد. مارد هم او را خيلي دوست داشت به طوري كه گاهي اوقات خار حسادت به دلم مي نشست و به اين احساس مادر معترض مي شدم. يك روز وقتي الهام و شبنم به تنهايي به منزلمان آمده بودند حرف ژينوس پيش آمد و الهام به مادر گفت:«ژينوس دختر خوبيه، مگه نه مامان؟»
مادر لبخند زد و گفت:« آره، بچه خيلي خانم و با محبته.»
به مادر نگاه كردم و احساس كردم همانقدر كه او را دوست دارد دلش هم براي او خيلي مي سوزد.
الهام گفت:« به نظر تو چي شبنم ؟»
شبنم شانه هايش را بالا انداخت و گفت:«من برخورد زيادي با او نداشتم.ولي تو همين يكي دوبار ديدم دختر خوبيه.چطور مگه؟»
الهام خنديد و گفت:«داشتم فكر مي كردم خوبه به حسام پيشنهادش كنيم.»
با اشتياق به الهام نگاه كردم و در اين فكر بودم اگر ژينوس اين حرف را بشنود براي هميشه عاشق الهام خواهد شد. مادر لبانش را جمع كرد و گفت:«منم چندبار به اين موضوع فكر كردم.اما گذاشتم خودش پيشنهاد كنه.حسام رو كه مي شناسيد هميشه خودش بايد تصميم بگيره.»
شبنم خنديد و گفت:«خوب مادر جون شايد آقاحسام روش نميشه چيزي بگه. خوبه شما يا آبجي الهام نظرش رو يپرسين.»
مادر با تاييد حرف او سرش را تكان داد و گفت:«آره،شبنم جون راست ميگه. الهام بهتره تو اين كار رو بكني.چون هرچي باشه جوونا حرف همديگر رو بهتر مي فهمند.»
گوشهايم را تيز كرده بودم تا تمام صحبت هاي خانواده ام را براي ژينوس ضبط كنم و باآنكه زياد نشان نمي دادم به اين موضوع علاقه مندم، ولي ماجرا را ثانيه به ثانيه پيگيري مي كردم.
آن شب به خاطر حضور حميد و شبنم مادر نگذاشت الهام به خانه شان برود و زنگ زد تا آقا مسعود هم براي شام بيايد.من نيز لحظه اي از حال الهام غافل نبودم و هرجا كه مي رفت به بهانه اي دنبالش بودم زيرا مي ترسيدم در غياب من با حسام صحبت كند و نتوانم بفهمم نظر حسام چه بوده است. از همان كه مي ترسيدم سرم آمد. زيرا زماني كه مبين را روي پايم گذاشته بودم و برايش قصه مي گفتم تا بخوابد الهام ب هبهانه كاري به آشپزخانه رفت و نفهميدم چطور بعد از آن سر از اتاق حسام درآورد. وقتي به خودم آمدم كه او را ديدم همراه حسام از اتاق خارج مي شد. با حسرت آهي كشيدم و با خودم گفتم: همون چيزي شد كه فكرش را مي كردم. حالا من چطور ادامه داستان را براي ژينوس تعريف كنم.
به چهره حسام نگاه كردم.هيچ چيز را نمي شد از چهره اش فهميد. مثل هميشه بود و حتي اخم با لبخندي هم روي صورتش نبود تا نشان از چيزي بدهد كه من مي خواستم بدانم.چهره الهام نيز تغييري نكرده بود.سرگرم حرف زدن با شبنم بود وداشته به او طرز پختن ميرزاقاسمي را ياد مي داد. با كلافگي به او نگاه كردم تا زودتر آموزشش تمام كند و به دنبال مادر كه براي آوردن ميوه به آشپزخانه رفته بود برود. عاقيت به آنچه انتظارش را داشتم رسيدم.الخام استكان هاي چاي را جمع كرد و از جاي برخاست تا به آشپزخانه برود. من به سرعت به مبين گفتم:«خوشگله خاله يك دقيقه پيش زن دايي باش تا خاله بره يه ليوان آب بخوره.»
مبين از روي بالش سرش را خم كرد و گفت خب.سپس از روي پاي من بلند شد. شبنم گفت:«الهه تو بشين من مي رم برات ميارم.» چنان دست روي شانه اش گذاشتم كه ترسيد و با چشماني متعجب به من خيره شد. در حالي كه خودم نيز فهميده بودم چه كار كرده ام گفتم:«واي،ديگه چي زن داداش. خجالتم مي دي.» و فرز از جا برخاستم تا به بهانه آب خوردن به آشپزخانه بروم. همان موقع حسام صدايم زد و گفت:« الهه مي ري آشپزخانه اين ليوان را آب كن بيار.» با عجله به طرف او رفتم و پس از گرفتن ليوان آب به آشپزخانه رفتم. الهام همان طور كه ميوه ها را خشك مي كرد به مادر گفت:« نه منم همين رو بهش گفتم.»
مادر آهسته پرسيد:«خب چي گفت؟»
الهام شانه هايش را بالا انداخت و گفت:« هيچي.»مادر با تعجب چيني به پيشاني انداخت و گفت:«هيچي؟ حتي يك كلمه هم حرف نزد؟»
الهام گفت:« نه.»
با حالي گرفته ليوان حسام را پر آب كردم و بدون اينكه خودم آبي بخورم به هال برگشتم. ليوان را جلوي حسام دراز كردم و در همان حال پيش خودم گفتم:« آقا خيلي مرموز و موذي تشريف داريد.»
حسام همانطور كه ليوان را مي گرفت گفت:«چيزي گفتي الهه؟»
با تعجب فكر كردم چطور فهميد من به چي فكر مي كنم.نكند يا صداي بلند فكر كرده ام. لبم را ورچيدم و گفتم:«نه.»
وقتي سرجايم نشستم آن قدر در خودم بودم كه متوجه مبين نشدم كه بالشش را بغل كرده و منتظر بود من او را روي پايم بخوابانم. شبنم مرا صدا كرد و با خنده مبين را نشان داد.او را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسيدم.

صبح روز بعد به بهانه سرزدن به ژينوس عازم خانه شان شدم.مادر خيلي سفارش كرد:«الهه يك موقع به ژينوس در مورد حرفهاي ديروز چيزي نگي؟»
به ظاهر اخمي كردم و گفتم:«هنوز منو نشناختيد؟فكر كرديد من بچه ام؟»
مادر خنديد و گفت:«آره مادر،تو هنوز بچه اي!»
خنديدم و از او خداحافظي كردم و و در حاليكه از منزل خارج مي شدم در دلم گفتم:«خوشم مياد خوب مرا شناخته ايد.»
ژينوس مشغول درست كردن غذا بود.تازگي شروع كرده بود به گذراندن دوره كدبانوگري و هروقت براي ديدنش مي رفتم در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود؛ درست برعكس من كه از آشپزي و آشپزخانه نفرت داشتم. وقتي مرا ديد خيلي خوشحال شد و تعارفم كرد تا روي مبل بنشينم. مقنعه ام را درآوردم و همانطور كه آن را روي دسته مبل پهن مي كردم گفتم:« حوصله نشستن ندارم بريم تو آشپزخانه مي خوام خبرهاي مهمي بهت بدم.»
خنديد و گفت:«خير باشه ان شاءا.. ولي از الان بگم اگه باز بخواي منو ببري تا...»
دستم را جلوي دهانش گرفتم و گفتم:« هيس گوش كن ببين چي مي گم. خبر مربوط به من نيست.»
ژينوس منتظر شد تا خبرها را به او بدهم. دستش را گرفتم و به طرف آشپزخانه بردم و در حالي كه يك صندلي برايش كنار مي كشيدم تا روي آن بنشيند و خودم قاشق دست گرفتم و پيازداغش را هم زدم تا نسوزد و در همان حال تمام گفت و گوهاي مادر و الهام را برايش نقل كردم. چنان محو گوش مرئن شده بود كه لحظه اي فكر كردم از خوشحالي سكته كرده است به خصوص كه چشمهايش هم روي ميز خيره مانده بود. وقتي سكوت كردم نگاهش را به من انداخت و با اشتياق گفت:« بعد چي شد؟»
خيالم راحت شد و گفتم:«بعد قرار شد با حسام صحبت كند و نظر او را جويا شود.»
با عجله گفت:«اين كار را كرد؟»
گفتم:«آره البته نفهميدم به حسام چي گفت چون دوتايي تو اتاق اون حرف مي زدند.ولي وقتي الهام داشت به مادر مي گفت كه چي به حسام گفته من رفتم آشپزخونه و شنيدم كه الهام مي گفت حسام هيچي نگفته.»
ژينوس نفس عميقي كشيد و گفت:«هيچي؟»
سرم را بالا بردم و گفتم:« نه، هيچي.»
ژينوس مدتي به فكر فرو رفت سپس آهي كشيد و گفت:«تا ببينم قسمت چي مي خواد.»
آنقدر آنجا ماندم تا غذايش را درست كرد و هرچه تعارف كرد ناهار پيشش بمانم قبول نكردم و گفتم كه شبنم منزلمان است و و اگر نروم ناراحت مي شود. به منزل برگشتم و ديدم كه مادر و شبنم مي خواهند به منزل الهام بروند. من هم همراه آنان رفتم، ولي در راه پشيمان شده.زيرا بهترين فرصت را براي تلفن كردن به كيان از دست داده بودم.
وقتي به منزل برگشتيم حميد كه تازه از سر كار برگشته بود و هنوز لباسش را درنياورده بود.تا مرا ديد گفت:«پنج دقيقه پيش دوستت زنگ زد كارت داشت.»
سرم را تكان دادم و درحالي كه هنوزمانتو تنم بود به طرف تلفن رفتم.ژينوس خودش گوشي را برداشت.وقتي صدايم را شنيد گفت:«الهه مي خوام يه موضوعي رو باهات در ميون بگذارم.اگه مي توني يه سر به من بزن.» از پنجره به آسمان كه با غروب رنگ عوض مي كرد نگاه كردم و گفتم:«الان كه تا راه بيفتم شب شده ولي اگه خيلي مهمه بيام.» گفت:«مهم كه هست ولي نه اونقدر كه الان بياي.اگه شد فردا يك سري به من بزن.» قبول كردم و از او خداحافظي كردم.نمي دانستم ژينوس درباره چه موضوعي مي خواست با من صحبت كند،ولي حدس مي زدم بي ربط به جرياني كه صبح برايش تعريف كرده بودم نيست.

sorna
04-04-2012, 11:15 AM
صبح روز بعد حسام مرخصي داشت و منزل بود.مادر حاضر شده بود تا به منزل الهام برود.من هم حاضر شدم تا با مادر از منزل خارج شوم،زيرا اگر حسام مي فهميد خودم به تنهايي مي خواهم جايي بروم اجازه نمي داد.هنوز با اين مسئله كنار نيامده بود.مادر به حسام گفت كه به منزل الهام مي روم و حسام فكر كرد كه من هم با او مي روم بنابراين حرفي نزد. من با خيال راحت سر خيابان از مادر جدا شدم تا به منزل ژينوس بروم.
با اولين زنگ ژينوس در را به رويم باز كرد.رگه هاي خون در چشمانش نشان مي داد شب سختي را گذرانده است.چهره خسته و پريشاني داشت.من كه هيچوقت او را چنين نديده بودم نگرانش شدم.ژينوس مرا به داخل دعوت كرد.در حالي كه دكمه هاي مانتويم را باز مي كردم گفتم:«ژينوس چي شده؟» همانطور كه به طرف آشپزخانه مي رفت گفت:«تازه از راه رسيدي،صبر كن يك چيزي برات بيارم خنك بشي.»
پشت سر او به آشپزخانه رفتم و همانطور كه دستش را مي گرفتم گفتم:«ژينوس من خيلي عجله دارم.حسام امروز خونه بود.من به هواي خونه الهام اينجا اومدم،مي ترسم يك دفعه مادرم بره خونه حسام بفهمه كه من تنهايي رفتم جايي قشقرق به پا مي كنه.»
ژينوس خيره به من نگاه كرد و گفت:«گفتي حسام خونه بود؟»
«آره شانس من ديگه.»
ژينوس گفت:«الهه من مي تونم باهاش صحبت كنم.»
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:«آره ولي براي چي؟»
همانطور كه به طرف تلفن مي رفت گفت:«شايد اينطوري خيلي بهتر باشه.دست كم از اين كلافگي درميام.»
هاج و واج به او نگاه كردم كه چه مي خواهد انجام دهد.ژينوس به هال رفت و روي صندلي نشست و گوشي را دستش گرفت.لحظه اي به من نگاه كرد و گفت:«بيا پيش من.اينجوري دلم گرمتره.»
هنوز باورم نمي شد كه بخواهد با حسام صحبت كند . بدتر از آن نمي دانستم در چه موردي مي خواهد با او حرف بزند.خودم را لعنت كردم چرا به حرف مادر گوش نكردم و جريان روز پيش را براي او تعريف كرده ام.تا به خودم آمدم و خواستم ژينوس را از اين كار منصرف كنم شنيدم كه گفت:«سلام منم ژينوس ... نه با الهه كار ندارم مي خواستم اگه اجازه بديد با خودتان صحبت كنم.»
رنگ از صورتم پريد.در حالي كه لبانم را زير فشار دندانهايم گرفته بودم ژاهسته به ژينوس نزديك شدم و در همان حال به او اشاره كردم كه نگويد من پيش او هستم.ژينوس متوجه منظورم شد و سرش را تكان داد.روي مبل كنار ژينوس نشستم و با اضطراب به مكالمه او با حسام گوش سپردم.
رنگ و روي ژينوس بهتر از من نبود.پريدگي رنگش نشان مي داد كه در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته است.شنيدم كه گفت:«البته اگر مزاحم وقتتون نيستم.»
كمي به ژينوس نزديكتر شدم تا بتوانم صداي حسام را هم بشنوم.سكوتي كه در منزل بود باعث مي شد صداي حسام از انطرف سيم واضح به گوش رسد«خواهش مي كنم من در خدمتتان هستم.»
ژينوس مكثي كرد و گفت:«مي خواستم سوالي از شما بپرسم،ولي فبل از هرچيز اگر سوال يا صحبت هايم را جسارت دانستيد به بزرگي خودتان مرا ببخشيد.»
دلم با شور افتاده بود و پيش خودم فكر مي كردم چه اتفاقي خواهد افتاد.ژينوس ابتدا با لكنت شروع كرد.از حسام پرسيد:«اگر از شما سوالي كنم در نهايت صداقت جوابم را مي دهيد؟»
صداي حسام نشان مي داد كه از سوال او خنده اش گرفته است و شايد پيش خودش فكر مي كرد اين ديگر چه سواليست.عاقبت به حرف آمدو گفت:«من هميشه سعي كرده ام از كلمه اي به نام دروغ فاصله بگيرم و مطمئن باشيد هر سوالي كه بكنيد جوابش جز حقيقت نيست.»
ژينوس با شيفتگي گفت:«در اين مورد مطمئن بودم و به خاطر همين در نهايت جسارت با شما تماس گرفتم.» حسام با خوش خلقي گفت:«خواهش مي كنم.»
ژينوس نفسي تازه كرد و گفت:«آقا حسام مرا چطور دختري مي بينيد؟»
حسام سكوت كرد.ژينوس با صداي آهسته اي گفت:«خواهش مي كنم فكر ناراحت شدن من نباشيد.دوست دارم با همان صداقتي كه در شما سراغ دارم نظرتان را به من بگوييد.» حسام گفت:«ژينوس خانم من با كمال اطمينان شما را دختر شايسته اي مي دانم.هرچند كه حدس مي زنم در گذشته مشكلاتي داشتيد، ولي خوشحالم راه صحيح درست زندگي كردن را پيدا كرده ايد و خودتان را از چاهي كه قرار بود در آن بيقتيد نجات داده ايد.»
از تعجب كم مانده بود شاخ در بياورم.حرفي كه حسام مي زد نشان مي داد كه از گذشته ژينوس بي خبر نيست.ولي آخر چگونه؟يعني چه كسي به او گفته بود؟
اشك در چشمان ژينوس جمع شد و گفت:«شما كار مرا راحت كرديد.خوشحالم كه از گذشته من كم و بيش مطلع هستيد،چون در اين صورت راحت تر مي توانم با شما صحبت كنم.من تا پيش از آشنايي با الهه و در نهاين با شما زندگي خوبي نداشتم.پوچ بودم و به دنبال چيزي بودم كه مي دانستم در نهايت ادامه راه پدر و مادرم خواهد بود،ولي ديدن شما و شناختن روحيات پاك شما اين باور را به من داد كه هجده سال از قافله عقب بوده ام.آقا حسام محبت شما مرا با خدا آشنا كرد.خدايي كه همه جا و حتي در وجودم بود،ولي او را نمي ديدم.فهميدم مي شود با او صحبت كرد در صورتي كه دراين هجده سال حتي نمي دانستم حمد و سوره را در نماز مي خوانند.»
ژينوس كم كم گرم شده بود و خيلي راحت تمام جيك و پوك خودش را كف دست حسام گذاشت.از اختلاف پدر و مادرش و علت جدايي شان گرفته تا دوستي اش با كوروش حتي از بي اعتقاديهايش و خيلي چيزهاي ديگر براي حسام صحبت كرد.از بس از روي تاسف و ناراحتي با دست به دهان و پيشاني ام زده بودم احساس سرگيجه داشتم.از كار ژينوس سر نمي آوردم و نمي فهميدم چرا اينقدر خودش را ضايع مي كند.همان ذره اميدي كه فكر مي كردم حسام قبول مي كند تا با ژينوس ازدواج كند تبديل به ياس شد.
در تمام اين مدت حسام سكوت كرده بود تا ژينوس حرفش را بزند.صدايي از آن طرف سيم شنيده نمي شد.نه مي دانستم و نه مي توانستم حدس بزنم حسام در اين موقع چه حس و حالي دارد.ژينوس به گريه افتاده بود و با چنان صداقتي از بديهاي خودش صحبت مي كرد كه من هم به گريه افتادم.وقتي تمام اعترافاتش را به زبان آورد و ديگر چيزي نمانده بود گفت:«حالا كه همه چيز را در مورد من فهميديد به عنوان آخرين كلام مي خواهم بگويم تا جايي كه از اسلام مطلب خوانده ام به اين نتيجه رسيده ام بهترين و مقدس ترين كار در اسلام ازدواج است و مي خواهم به استناد از مطلبي كه در مورد ازدواج اولين پيشواي مسلمانان و همسر گرانقدرشان بانو فاطما زهرا خوانده ام از شما بخواهم مرا شايسته همسري خود بدانيد.»
ژانقدر دلم براي ژينوس سوخت كه ديگر طاقت نياوردم و براي اينكه راحت هق هق كنم به اتاقش رفتم و در را بستم. ديگر دلم نمي خواست بفهمم حسام بعد از شنيدن حرفهايش چه به او خواهد گفت. با شناختي كه از روحيه حسام داشتم مي دانستم احساسات مانع ار تصميم گيري او نخواهند شد.فقط از خئا مي خواستم روح پاك و خلوصي كه در ژينوس به وجود آمده بود با تلنگر امتنان حسام از ازدواج با او درهم نشكند.
وقتي آرام شدم ازاتاق خارج شدم و او را ديدم كه همان جا كنار تلفن نشسته و در انديشه هاي دور و درازي عوطه ور است.كنارش نشستم و دستانم را دور شانه اش حلقه كردم. با چشمان خسته اي كه از شدت گريه پف كرده بود به من نگاه كرد و گفت:«احساس سبكي مي كنم.حس مي كنم از يك فشار شديد راحت شده ام.»
سرش را روي شانه ام گذاشتم و گفتم:«كار خوبي كردي،كاش من هم شهامت تو رو داشتم.»
ساعتي كناراو بودم و بعد تركش كردم.از همان راه به منزل الهام رفتم.خوشبختانه مادر هنوز آنجا بود. مبين با ديدن من با خوشحالي به طرفم دويد و خواست تا مثل هميشه با او بازي كنم.براي اولين بار حوصله هيچكس، حتي او را نداشتم و براي اينكه ناراحت نشود گفتم:«كبين جون، خاله سرش درد مي كنه،بزار خوب بشه بعد با هم بازي مي كنيم.»
مبين دست كوچكش را روي سرم گذاشت و مرا نوازش كرد.بوسيدمش و روي مبل دراز كشيدم.كمي بعد مادر برخاست تا به منزل برويم. الهام از من خواست بمانم.من كه حال خوشي نداشتم قبول نكردم و همراه مادر به خانه رفتم.
حسام منزل نبود.مادر براي گرم كردن غذا به آشپزخانه رفت.من كه احساس سردرد شديدي مي كردم به مادر گفتم ميلي به خوردن ندارم و بعد از خوردن قرص مسكني به اتاقم رفتم و دراز كشيدم و كم كم بهخواب عميقي فرو رفتم. زماني كه بيدار شدم هوا رو به تاريكي مي رفت. با يادآوري مادر با عجله نمازم را خواندم تا قضا نشود.درست در لحظه اي كه جانمازم را جمع مي كردم حسام وارد شد و وقتي ديد تازه نماز ظهر و عصرم را خوانده ام سرش را با تاسف تكان داد و گفت:«الان وقت نماز خوندنه؟!»
حرفي نزدم و به كارم مشغول شدم.حسام به اتاقش رفت و تا زماني كه مادر

sorna
04-04-2012, 11:16 AM
برای خوردن شام صدایش کرد از آنجا بیرون نیامد. آن شب حسام در فکر بود . طوری که چند بار مادرش صدایش کرد تا مطلبی به او بگوید. گاهی به من خیره می شد . احساس می کردم می خواهد صحبت کند ولی خیلی زود پشیمان می شد و ترجیح می داد چیزی نگوید.

دو روز از این ماجرا گذشت . روز سوم حسام بدون اینکه مادر مادر متوجا شود مرا به حیاط کشاند و با لحنی جدی گفت: به دوستت زنگ بزن بگو اگه می تونه یک ساعت وقت بذاره کارش دارم.
با هانی باز نگاهش کردم و گفتم: با دوست من چی کار داری؟
حسام اخمی کرد وگفت : نمیخواد خودت رو به اون راه بزنی . برو کاری که گفتم بکن ، خودتم حاضر شو بریم بیرون.
بدون هیچ حرفی برای زنگ زدن به ژینوس تلفن کردم . به او گفتم حاضر باشد تا دنبالش بیاییم.
به اتفاق حسام به منزل ژینوس رفتیم . با اولین زنگ گویی پشت آیفون منتظر بود زیرا به سرعت در را باز کرد. از پشت آیفون به او گفتم که بیاید پایین. بعد ژینوس با چادر مشکی و خیلی محجبه از منزل بیرون آمد. من کنار حسام روی صندلی جلو نشسته بودم و او در عقب را باز کرد و با گفتن سلام روی صندلی نشست. برای دیدن او به عقب برگشتم و پاسخ سلامش را دادم . حسام هم با متانت پاسخ او را داد و حالش را پرسید و در همان حال آینه جلوی خودرو را به سمت بالا متمایل کرد تا چشمش به ژینوس نخورد. من از این همه پرهیز حیرت کردم و با تعجب فکر کردم تا چه حد او را می شناسم.
می دانستم حسام می خواهد با ژینوس حرف بزند و به همین احساس خوبی نداشتم. و فکر می کردم مزاحم گفت و گوی آن دو هستم . به خصوصی وقتی فکر کردم اگر به ژینوس بگوید که حاضر نیست با او ازدواج کند ترجیح می دادم نباشم تا اینکه شاهد شکسته شدن غرور و دل او باشم.
پس از گذشتن از چند خیابان کنار پارکی ایستادیم. با یاد قراری که برای اولین بار با کیان گذاشته بودم افتادم . به شدت دلم هوای دیدنش را کرد.
به شدت دلم هوای دیدنش را کرده بود. چند وقت بود که ندیده بودمش و دلم برایش یک ذره شده بود. همان موقع با خودم فکر کردم در اولین فرصت با او تمایس خواهم گرفت. نمی دانم ژینوس در آن لحظه چه حالی داشت شاید او هم مانند من در زمان ملاقات با کیان میان احساسی بین ترس و هیجان دست و پا می زد. زیر چشم به حسام نگاه کردم و با دیدن صورت جدی و خشک او فکر کردم هیچ شباهتی به کیان ندارد. چهره خندان و نگاه شیفته کیان کجا و صورت جدی و نگاه مصمم حسام کجا ! با صدای حسام تکانی خوردم و به سرعت نقش کیان را از ذهنم پاک کردم. حسام رو به من کرد و گفت: بهتر است اینجا پیاده شویم.
من و ژینوس بدون کلامی از خودرو پیاده شدیم و به سمت پیاده رو به راه افتادیم. حسام پس از قفل کردن در به سمت ما آمد و هر سه به طرف نیمکتی که داخل پارک بود رفتیم. حسام دو قدم جلوتر از ما راه می رفت و من و ژینوس به دنبال او می رفتیم تا جایی را برای نشستنمان انتخاب کند. در حاشیه پارک در جای خلوتی دو نیکت روبروی هم قرار داشت. حسام با دست یکی از نیمکت ها را نشان داد به این معنی که روی آن بنشینیم. ژینوس برای نشستن پیش قدم شد و گوشه نیمکت را برای نشستن انتخاب کرد. حسام منتظر بود من هم کنار ژینوس بنشینم که ترجیح دادم نیمکت روبرو را برای نستن انتخاب کنم تا آن دو راحت تر باشند . حسام چیزی نگفت و خودش با فاصله کنار ژینوس نشست. از جایی که نشسته بودم به راحتی آن دو را نظاره می کردم . ولی صدایشان به گوشم نمی رسید. حسام در حالیکه با تسبیح دستش بازی می کرد صاف و مستقیم روی نیکمت نشسته بود و صحبت می کرد. ژینوس هم سرش را پایین انداخته بود و درحالیکه به جلوی پایش خیره شده بود به حرفهای او گوش می داد .
خیلی دوست داشتم بدانم حسام چه چیز از ژینوس پرسید که او سرش را به علامت نفی تکان داد و به حسام چیزی گفت. کنجکاوی کلافه ام کرده بود و خودم را با کلمات خود شیرین و بدبخت سرزنش می کردم که چرا همان موقع کنار ژینوس ننشته بودم تا من نیز حرفهایشان را بشنوم . کمی بعد از نگاه کردن به آن دو خسته شدم و با خودم فکر کردم وقتی صدایشان را نمی شنوم چرا به آنان نگاه می کنم و خودم را حرص می دهم؟ بهتر از این فرصت استفاده کنم . به چیزهایی که دوست دارم فکر کنم. به راستی هوای خنک پارک به حدی مطبوع و آرامش بخش بود که افسوس می خودم را اجازه نداشتم مرتب به پارک بروم . چنان غرق لذت از نشستن و غوطه ور خوردن در افکار خوشایندم بودم که نفهمیدم زمان چطور سپری شد فقط هنگامی به خودم آمدم که حسام گفت : الهه بلند شو بریم.
با صدای حسام نگاهم را به او دوختم و تازه متجه شدم که آن دو آماده رفتن هستند. با بی میلی از جا برخاستم و با خودم گفتم کاش کمی بیشتر می ماندم ، حیف شد.
در حضور حسام حتی نتوانستم دو سه کلمه با ژینوس صحبت کنم . چهره ژینوس شاد یا غمگین نبود ، ولی نشان می داد در فکری عمیق غرق است. کنجکاوی امانم را بریده بود و دوست داشتم حتی شده با یک کلمه نتیجه گفتگوی آن دو را بفهمم. حسام ، ژینوس را جلوی منزلشان پیاده کرد و با هم به خانه بر گشتیم. سپس به اتاقش رفت تا مثل همیشه مطالعه کند. از آن ساعت تا شب پر پر می زدم تا لحظه ای فرصت پیدا کنم و به ژینوس تلفن بزنم ولی حسام لحظه ای منزل را ترک نکرد و این کار با حضور او غیر ممکن بود.
صبح روز بعد هر چه به منزل ژینوس تلفن کردم کسی گوشی را بر نداشت. به حدی نگران و مصطرب بودم که نمی دانستم چه باید کنم. تا عصر صبر کردم و دوباره تماس گرفتم . خوشبختانه منزل بود . به او گفتم صبح تماس گرفتم و او گفت که برای دیدن مادر بزرگش رفته بود . با ژینوس خسلس صحبت کردم . ولی هر چه تلاش کردم نتوانستم از او بپرسم روز گذشته بین او و حسام چه صجبت هایی شده اسد . پیش از خداحافظی ژینوس گفت که روز بعد قرار است به مدت یک الی دو هفته به منزل عمویش به شمال برود و گفت کهای کاش من هم میتوانستم همراه او بروم که در آن صورت به هردویمان خوش میگذشت.با حسرت آهی کشیدم و حرف او را تائید کردم.کمی بعد خداحافظی کردم،ولی در خماری عجیبی دست و پا میزدم.
از اینکه چیزی از ژینوس نپرسیده بودم و او هم چیزی در این مورد به من نگفته بود خیلی حالم گرفته شد.می دانم تا دو هفته بعد که از شمال برگردد هم چنان سردرگم باقی خواهم ماند.با رفتن ژینوس به مسافرت حوصله ی من نیز سر میرفت.با اینکه خیلی کم میتوانستم به منزلشان بروم ولی دست کم او به خانه مان میامد.
گذشته از آن بیشتر اوقات با هم تلفنی صحبت میکردیم.هنوز دو روز از رفتن او نگذشته بود که نق زدنهای من شروع شد و مرتب از بیکاری و بی حوصلگی نزد مادر شکایت میکردم.
مادر با خوشحالی پیشنهاد کرد برای اینکه حوصلهام سر نرود با ثریا خانم،خیّاط محلمان،صحبت کند تا به من دوخت و دوز لباس یاد بدهد.پیشنهادش به هیچ وجه مورد پسندم واقع نشد و به محض شنیدن این موضوع با اخم و تخم شانههایم را بالا انداختم و با قهر به اتاقم رفتم.
مادر به خوبی میدانست به هیچ عنوان از خیاطی خوشم نمیآید و در عوض عاشق یاد گرفتن آرایش گری بودم،ولی حتی صحبت در مورد آن داد و فریاد حسام را در میآورد.
با نبودن ژینوس دیگر بهانه ی برای بیرون رفتن از خانه نداشتم و این بدترین شکل دلتنگی بود.از طرفی با حضور مداوم مادر وگاهی حسام در خانه حتی دسترسی به تلفن هم برایم غیر ممکن بود.تنها سرگرمی من شده بود رفتن گاه و بی گاه به منزل الهام که آن هم هر دو هفته یا ده روز یک بار بود زیرا الهام مرتب به منزل ما میآمد.
حمید و شبنم هر دو خارج از منزل کار میکردند و هیچ وقت خانه نبودند که بخوام پیش آنها بروم.روزهای تعطیل هم که یا منزل ما بودند یا منزل مادر شبنم.کس دیگری هم نبود که بخواهم به منزلشان بروم.از دوستانی که میتوانستم با آنان مراوده داشته باشم یکی ژینوس بود و دیگری افسانه که ازدواج کرده بود و حتی ماهی یک بار هم او را نمیدیدم.
به خاطره سختگیریهای حسام دوستان دیگری نداشتم که با وجود آنان سرم را گرم کنم.یک بار مادر اصرار کرد تا به منزل عالیه خانم برویم تا هم دیداری کرده باشیم و هم با دیدن عاطفه حوصلهام سر جایش بیاید،ولی من از رفتن سر باز زدم و به بهانه ی رفتن به حمام مادر را به تنهایی روانه ی خانه ی آنان کردم.
از وقتی که با کیان بیرون رفته بودم از دیدن عالیه خانم و به خصوص عرفان گریزان بودم.با دیدن آنان احساس بدی نسبت به خود پیدا میکردم و حس شرمساری وجودم را فرا میگرفت.
یک روز فرصتی پیش آمد و توانستم به کیان تلفن کنم.شماره ی او را گرفتم،ولی در همان حال حدس زدم که شماره را اشتباه گرفتم.وقتی تماس برقرار شد صدای غریبه را شنیدم و فهمیدم حدسم در مورد اشتباه بودن شماره ی تلفن درست بود است.به سرعت تماس را قطع کردم و یک بار دیگر سعی کردم به ذهنم فشار بیاورم و با جابجا کردن ارقام شماره ی دیگری را گرفتم،باز هم اشتباه بود و تلفن را قطع کردم و دیگر زنگ نزدم.
در این بین خواستگاری برایم پیدا شد که آخر هم نفهمیدم معرف آنان چه کسی بود.روزی دو زن چادری در منزلمان را زدند و مادر را خواستند.مادر جلوی در رفت و به مدت یک ربع بیست دقیقه با آنان صحبت کرد.وقتی داخل برگشت از چهرهاش میشد تعجب را خواند.آن روز مثل همیشه الهام منزلمان بود.وقتی از مادر پرسیدم اینا کی بودند نگاه پر خنده و معنی داری به الهام انداخت و لبخند زد.منتظر پاسخ مادر بودم که الهام از نگاه مادر متوجه منظر او شد و گفت:خواستگار بودند؟
مادر که از تیزی الهام خندهاش گرفته بود سرش را به نشان مثبت تکان داد.
با تعجب گفتم:خواستگار؟برای کی؟
الهام با خنده گفت:برای من،خوب غیر از تو دختر دم بخت این خونه کیه؟
از حرفش زیاد خوشم نیومد.بدون اینکه به او لبخند بزنم استکانهای چای را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم.وقتی برگشتم شنیدم که مادر به الهام میگفت:والله خودشون گفتند این پنجشنبه.
مبین که مشغول گوش دادن به صحبتهای مادر و الهام بود نگاهی به من کرد و گفت:یعنی پنجشنبه خاله عروسی میکنه؟ا
ز خجالت سرخ شدم.در حالی که دندانهایم را به هم میفشردم و بدون اینکه نگاهی به مادر و الهام کنم که لبهایشان را گاز گرفته بودند مبین را در آغوش گرفتم و او را به حیاط بردم تا با هم بازی کنیم.
پنجشنبه ی کذایی از راه رسید و طبق قرار قبلی خواستگاران به منزلمان آمدند.سه زن چادری به همراه دو مرد مسن و خود داماد.از آن سه زن دو تای آنان همانهایی بودند که در منزل امدنده بودند و بعد فهمیدم خواهر و زن برادر همان پسری هستند که به خواستگاریام آمده بود.دو مرد هم دایی و برادر بزرگ او بودند.نامش حمید بود و فقط او را یک نظر دیدم،ولی در همان یک نظر تصمیمم را برای ردّ کردن او گرفته شد.موهایش بی حالت وصّاف بود و کمی به قهوه ی می زد.
چشمانش نیز روشن بود،ولی خوب تشخیص ندادم چه رنگی است.کت و شلوار سرمه ی رنگی به تن داشت که با بلوز کرم رنگش تناسبی نداشت.بر خلاف بار اول که دلم آشوب میشد و اضطراب زیادی داشتمین بار خیلی خونسرد و آرام بدون مخالفت با یک سینی چای داخل رفتم و بعد از تعارف کردن آن از اتاق خارج شدم.سپس در آشپزخانه نشستم و منتظر ماندم تا بروند.
ساعتی طول کشید تا منزلمان را ترک کردند،باز هم مانند دفعه ی قبل صحبت در مورد خواستگار و خانواده ی او جریان پیدا کرد،همان طور که در آشپزخانه مشغول شستن ظرفهای میوه و چای بودم شنیدم که مادر گفت:والله منم ازشون پرسیدم کی شما رو معرفی کرده،بعد که خواهرش گفت یک بنده خیر خواه فهمیدم نمیخواد بگه.منم زیاد اصرار نکردم.
زیر لب بر کسی که مرا به آنان معرفی کرده بود لعنت فرستادم،زیرا تیپ

sorna
04-04-2012, 11:16 AM
قیافه داماد به هیچ وجه مورد پسندم واقع نشده بود.
بعد فهمیدم پسری که به خواستگاری ام امده بود بیست و شش ساله و تحصیلاتش نیز دیپلم است . شغل ازاد داشت و صاحب یه مغازه بزرگ لوکس فروشی بود . به گفته خواهرش که با الهام صحبت کرده بود اهل نماز و روزه و مسجد و هیئت و این برنامه ها بود و دلیل انتخاب خانواده ما را چنین عنوان کرده بود : راستش ما خیلی دنبال دختر خانواده دار و مومن بودیم اون بنده خدایی که شما را به ما معرفی کرد گفت این خانواده همون کسانی هستند که دنبالشان می گردید . ما هم شما را دیدیم و دختر نجیبتان را پسندیدیم . از شما چه پنهون ما نمی خواهیم برادرم از این دخترائی بگیره کمه شاید شما حتی ندونید چه جوری هستن.
با شنیدن این حرف دندان هایم را از حرص به هم فشار دادم و گفتم:چقدر از خودشون متشکرند امیدوارم یکی از همه بدتر گیر برادرشون بیاد.
وقتی الهام نظرم را درباره خواستگارها پرسید با نفرت گفتم:اصلا حرفشون رو نزنید.و با این جمله به همه فهموندم که صددرصد جوابم منفی است.
چند روز بعد که به منزلمان زنگ زدند تا جواب بگیرند مادر محترمانه پاسخ رد داد ولی دست بردار نبودند و چندین و چند بار امدند و رفتند تا عاقبت قبول کردند که کاسه کوزه شان را جمع کنند و جای دیگر دنبال دختر خانواده دار و نجیب بگردند.
فصل تابستان به اخر نزدیک می شد . هنوز هوا گرم و روزها بلند بود.دلتنگی و افسردگی بازهم به سراغم امده بود و همه چیز برایم تکراری و یکنواخت شده بود.دلم می خواست به مسافرت برویم حتی شده ورامین تا دست کم تنوعی برایم ایجاد شود . ژینوس هنوز از مسافرت برنگشته بود و من با حرص فکر می کردم چرا بر نمی گردد . روزی چند بار به مادرم می گفتم خسته شدم حوصله ام سر رفته . گاهی از من می خواست قبول کنم و برای یاد گرفتن خیاطی پیش ثریا خانم بروم .
از وقتی که مادر حرف رفتن پیش ثریا خانم و یاد گرفتن خیاطی را مطرح کرده بود از او به شدت متنفر شده بودم.یک بار تا مادرم اسم او را اورد از حرص پایم را به زمین کوفتم و با فریاد گفتم خدایا این ثریا خانم را بگیر و مرا نجات بده.مادر لبش را به دندان گرفت و کلی سرزنشم کرد.بعد از ان دیگر اسم ان بنده خدا را نیاورد.من دست بردار نبودم و مرتب سرش غر می زدم و روزی نبود که چندین بار این جمله حوصله ام سر رفته چه کار کنم را تکرار نکنم.عاقبت مادر که حسابی از دست من کلافه شده بود شکایتم را به حسام کرد.او با من حسابی دعوا کرد و گفت حق ندارم از ان پس مادر را اذیت کنم.قضیه به همینجا خاتمه نیافت.از فردای ان روز با خود کتاب های قطوری می اورد تا به اصطلاح ان ها را بخوانم و علاوه بر انکه چیزی یاد بگیرم حوصله ام سر نرود.کتاب هایی که حسام می اورد تمامش دینی و مذهبی بود ان هم از نوع فلسفی.من که تمایلی به خواندن ان همه مطلب سخت و دور از فهم نداشتم بدون اینکه حتی لایشان را باز کنم انها را روی طاقچه اتاقش رها می کردم.
از طرفی دلتنگ کیان و بیشتر از ان دلتنگ ژینوس بودم و خودم را سرزنش می کردم چرا شماره تلفن کیان را همان موقع که در ذهنم بود جایی یادداشت نکرده ام.
با از راه رسیدن خواستگاری دیگر سر و صدایم به اسمان بلند شد و با اعتراض به مادر گفتم:وقتی من نمی خواهم ازدواج کنم چرا قرار می گذارید.
مادر کلی صحبت کرد که نباید مردم را ندیده از در راند و از این جور صحبت ها.من که سر لج افتاده بودم گفتم:اگر مرا بکشید پایم را به اتاق نمی گذارم چه رسد به اینکه برایشان چای بیاورم تا کوفت کنند.
بر خلاف گفته ام با نگاه چپی که حسام پیش از امدن خواستگارها به من انداخت حاضر شدم و در اشپزخانه منتظر شدم تا بیایند و برایشان چای ببرم.
این بار پسر قد بلند و چهارشانه ای به نام بهزاد به خواستگاری ام امده بود که نسبت به خواستگاران قبلی ام تیپ و قیافه بهتری داشت با این حال قابل مقایسه با کیان نبود از بخت بد من او هم دنبال دختری از خانواده مومن و چادری می گشت و از اشنایان یکی از همسایه هایمان بود.بهزاد طلافروشی داشت و ان طوری که می گفتند وضعش توپ بود.با این حال برای من که معیارم برای ازدواج چیز دیگری بود تفاوتی نداشت چه کاره باشد و چه چیزی داشته باشد.وقتی با سینی چای به اتاق رفتم متوجه شدم با نگاه دریده ای سر تا پایم را بر انداز کرد.البته شاید نگاهش ان طور که من فکر می کردم نبود ولی هر چه بود از او خوشم نیامد و با قیافه و اکراه سینی چای را چرخاندم و مانند دفعات قبل از اتاق خارج شدم و دیگر خودم را نشان ندادم.
این بار هم خواستگارم سمج از اب در امد و بعد از شنیدن پاسخ رد چند بار دیگر مزاحممان شدند.وقتی به این مسئله فکر کردم با خودم گفتم عجب بدبختیه.از در و دیوار پسر مومن می ریزه.بابا یکی نیست به اینا بگه ما شوهر مومن نخواهیم باید به کی بگیم.
با رسیدن شهریور ژینوس از مسافرت برگشت و فردای روزی که بازگشته بود بی خبر به خانه مان امد.وقتی مادر در را باز کرد و من فهمیدم ژینوس است از خوشحالی سر و پا برهنه برای استقبال از او به حیاط دویدم و او را محکم در اغوش گرفتم.به راستی دلم برایش یک ذره شده بود.ژینوس در این مدت که ندیده بودمش کمی لاغرتر شده بود ولی خودش می گفت که در این مدت به او خیلی خوش گذشته است.ژینوس از شمال برایم سوغات اورده بود.او خیلی راحت و بدون رودربایستی وارد منزلمان شد و یک بار دیگر مادر را در اغوش گرفت و گفت:مادر جون در این مدت دلم برای شما بیشتر از هر کس دیگه تنگ شده بود.
مادر او را بوسید و گفت که دل او هم برایش یک ذره شده بود.همان لحظه بود که باخودم گفتم ای کاش حسام با ژینوس ازدواج می کرد.مطمئن بودم ان دو زوج خوشبختی می شدند.ژینوس مثل همیشه از مادر حال تک تک اعضای خانواده را پرسید و وقتی به حسام رسید خطاب به مادر گفت:حال داداش حسام چطوره؟

sorna
04-04-2012, 11:17 AM
به حدی از شنیدن این جمله جا خوردم که استکان چای که در دستم بود و مشغول نوشیدن آن بودم لب پر زد و مقداری از آن روی پایم ریخت. چای داغ بود و پایم را سوزاند با این حال صدایم درنیامد. متوجه شدم مادر نیز از شنیدن این کلمه جا خورد زیرا شل و وارفته به او گفت که خال او نیز خوب است. ژینوس برخلاف گذشته خیلی زود بلند شد تا برود. هرچه به او اصرار کردم تا مدتی بماند قبول نکرد و گفت که پدرش منتظرش می باشد و چون دیگر طاقت نداشته آمده تا ما را ببیند.
پس از رفتن او به این فکر افتادم که چه اتفاقی افتاده که ژینوس حسام را برادرش خطاب می کرد.
عصر حسام که به منزل آمد مادر بسته ای کلوچه برای او آورد و گفت که این سوغات را دوست الهه آورده. حسام با لبخند کمرنگی گفت: « اِ ، به سلامتی برگشته اند.»
مادر به حسام خیره شد و گفت: « آره مادر ، امروز به محض اینکه رسیده بود اومد خونمون تا سری بزنه. به همه سلام رسوند.»
حسام در حالی که بسته کلوچه را باز می کرد گفت: « سلامت باشند.»
من و مادر به او نگاه می کردیم تا از واکنشش بفهمیم در مغز او چه خبر است. اما او سفت تر از آن بود که بخواهد به کسی اطلاعات بدهد.
آمدن ژینوس به منزلمان و آوردن سوغاتی بهترین فرصت بود تا مادر را راضی کنم برای پس دادن بازدیدش با دسته گلی به منزلشان بروم. با گرفتن پولی برای خرید گل حاضر شدم تا به منزل ژینوس بروم. پس از مدتها که کوچه و خیابان ندیده بودم چنان با لذت به هوای باز نگاه می کردم که گویی زندانی حبس کشیده ای بودم که آزاد شده ام. وارد خیابان که شدم دلم می خواست پرواز کنم. همین که خواستم از پیچ خیابان رد شوم چشمم به اندام مردی افتاد که با دیدنش قلبم فرو ریخت. پشت او به من بود ، ولی می دانستم ممکن نیست اشتباه کرده باشم ، زیرا فقط او چنین اندامی داشت و به این صورت لباس می پوشید. لرزشی در قدمهایم افتاده بود که راه رفتنم را سخت کرده بود. یک لحظه مرد برگشت و من با رنگ و رویی پریده دیدم او کسی جز کیان نیست. گویی مغزم فلج شده بود و چیزی نمی فهمیدم. کیان انجا چه می کرد. خیلی اتفاقی سرش را چرخاند و همان لحظه مرا دید. آشکارا دیدم که تکان خورد. شاید او هم انتظار دیدن مرا نداشت ، زیرا خیلی تابلو و آشکارا به من خیره شد و بعد لبهایش تکان خورد. فهمیدم نام مرا به زبان آورد. سرم را پایین انداختم و به سرعت به راهم ادامه دادم. آن قدر عصبی و مضطرب بودم که متوجه نشدم جهت منزل ژینوس را اشتباه می روم و زمانی که خیابان برایم ناآشنا شد تازه فهمیدم مسیر را اشتباهی طی کرده ام. یک لحظه مکث کردم تا حواسم را جمع کنم و از کوچه پس کوچه ها به راه اصلی برگردم که با صدای بوق خودرویی تکان خوردم. همان لحظه به خودم گفتم بی بروبرگرد کیان است زیرا طوری بوق می زد که گویی می گفت الهه.
بدون اینکه برگردم درجا ایستادم. گویی وزنه های سنگین به پایم آویزان کرده بودند. حتی نتوانستم یک قدم دیگر بردارم. خودروی کیان جلو پایم ایستاد. او را دیدم که به سرعت پیاده شد و با هیجان گفت: « الهه ، آخرش دیدمت.» و بعد خندید و ادامه داد: « باور کن دیگه تو آسمون دنبالت می گشتم. حالا هم از دیدنت روی زمین بدجوری شوکه شدم.»
صدایش جریان خون را در تنم راه انداخت. کم کم احساس کردم یخ وجودم ذوب می شود و بدنم گرم می شود. با خجالت سرم به یک سمت خم شده بود گفتم: « سلام.»
با لحن خوشایندی پاسخم را داد و قدمی به جلو برداشت. لحظه ای فکر کردم می خواهد در آغوشم بگیرد. با ترس قدمی به عقب برداشتم و به اطرافم نگاه کردم. متوجه منظورم شد و گفت: « بیا سوار شو.»
با تردید نگاهش کردم و و هنوز پاسخ منفی نداده بودم که در جلو را باز کرد و گفت: «دیگه نه و نمی تونم نداره ، شده بدزدمت ، امروز ولت نمی کنم. نمی دونی چقدر مکافات کشیدم تا تونستم پیدات کنم.»
با تعجب به او نگاه کردم و گفتم: « پیدام کردی؟ چطوری؟»
با خنده گفت: « همین طور که الان می بینی. ده روز وجب به وجب محلتون رو زیر رو رو کردم.»
با دهانی باز هاج و واج نگاهش کردم. سرددر نمی آوردم چطور فهمیده محل ما کجاست.
با لبخند گفت: « قربون اون چشمای خوشگلت که وقتی این جور نگاه می کنی درست مثل یک غزال وحشی میشی.»
با شنیدن لفظ غزال وحشی بهم بخورد. نگاهم را به زمین دوختم و شنیدم که گفت: « الهه ناز نکن ، برو تو ماشین. الان یه فضول از راه می رسه ها. زود باش عزیزم.»
تردید را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم سوار خودرویش شوم. با خودم گفتم دفعه اول که نیست. من که او را می شناسم. تازه می خوام بدونم چطوری محلمون رو پیدا کرده.»
به محض نشستن در را بست و به سرعت خودش هم سوار شد و به چشم به هم زدنی خودرو از جا کنده شد و با گاز شدیدی که می خورد از آنجا دور شد. نمی دانستم کجا می رود. در آن لحظه با خودم فکر کردم جواب مادر را چه بدهم اگر پرسید ژینوس چطور بود. همان لحظه پاسخی به ذهنم رسید که بگویم ژینوس منزل نبود. با یادآوری اینکه به چه منظور می خواستم به منزل او بروم دلم هموای رفتن به آنجا را کرد. خیلی دلم می خواست جریان صحبت او و حسام را از خودش بپرسم. کمی فکر کردم و به خودم گفتم دو هفته از این موضوع خبر نداشتم یکی دو روز هم روی آن. به هر حال ژینوس را می بینم و همه چیز را او می پرسم. تنها مسئله ای که باقی می ماند تاخیرم بود که می ترسیدم طولانی شود. آن وقت چه باید می کردم؟! در حال بررسی اوضاع بودم که کیان گفت: «خب حالا بی خبر می زاری می ری. نه تلفنی ، نه پیغامی ، نه چیزی؟ فکر نکردی اگه رو قله قافم بری می گردم و پیدات می کنم؟»
آهسته گفتم: « شماره تلفنت رو گم کرده بودم ، نشونی ات رو هم نداشتم.»
خندید و گفت: «همین الان شماره منو حفظ کن تا دیگه بهانه نداشته باشی.»
سپس چند بار شماره را تکرار کرد تا آن را حفظ شوم. متوجه شدم هر دو باری که به او تلفن کرده بودم و اشتباه بود ، سه رقم آخر شماره را پس و پیش گرفته بودم.
وقتی کیان مطمئن شد شماره را به خاطر سپرده ام گفت: «وقتی دیدم ازت خبری نشد ، کتی رو مجبور کردم بره بیمارستان تا شاید نشانی ات رو به اون بدن.
با تعجب پرسیدم: «کتی خانم؟»
«آره دیگه ، خودم که می رفتم نشونی ات را نمی دادند هیچ با اردنگی هم پرتم می کردن بیرون.»
از اینکه این قدر راحت صحبت می کرد خنده ام گرفته بود. کیان ادامه داد: «هرچند که کتی هم نتونست کاری کنه ، چون مسئول بیمارستان گفته بود اجازه چنین کاری را ندارند. کتی هم درسش رو خوب بلد بود. وقتی دیده بودند زیاد اصرار می کند او را به مدرسه ات حواله دادند. یک روز هم با کمند علاف مدرسه ات بودم. تا اینکه با هزار کلک تونستیم نام محلتون رو از یک بنده خدایی بگیریم.»
با حیرت به او نگاه می کردم تا صحبتش را تمام کند. در همان حال به این فکر می کردم روی چه حسابی کیان برای پیدا کردن من خواهر و مادرش را مجبور به این کار کرده. همان لحظه خودش پاسخ سؤالم را داد. در حالی که می خندید گفت: «ولی خودمونیم همون یک کلمه برای من خیلی خرج برداشت.»
در حالی که نمی فهمیدم از چه صحبت می کند گفتم: «کدوم کلمه؟»
«نام محلتون دیگه»
احساس آدم گنگی را داشتم که متوجه مفهوم کلمات نمی شود. «برای چی؟»
با خنده گفت: «هیچی اولش که کتی برای دادن نام مدرسه ات خرج رفت و برگشتش به ترکیه رو دستم گذاشت. بعدشم نوبت کمند بود که حسابی تیغم بزنه.»
کم مانده بود چشمانم از حدقه بیرون بزنه. خیلی خودم را نگه داشتم تا از او چیزی نپرسم. کیان بدون توجه به من صحبت می کرد و توضیح می داد چگونه بعد از اینکه نام محل را به دست آورده چند روز به بهانه های مختلف سر خیابان می ایستاده تا شاید مرا ببیند. در آخر با خنده گفت: «ولی عجب بچه محلهای باحالی دارید. در این مدت کلی دوست و رفیق هم پیدا کردم. امروز اقبالم بلند بود که دیدمت. هرچند دیگه کم کم داشتم به خونتون هم می رسیدم.
خودرو با شتاب خیابانها را پشت سر می گذاشت. به کیان گفتم: « من نمی تونم زیاد بیرون از خانه باشم. قرار بود به خانه دوستم بروم ، می ترسم مادرم به منزل آنها زنگ بزند و از اینکه آنجا نباشم نگران شود.»
این حرف را از قصد به او گفتم تا حواسش باشد از محل زیاد دور نشود. در حقیقت مادر شماره ژینوس را نداشت و من می خواستم به او بفهمانم که نمی توانم زیاد با او باشم.
کیان گفت: « من زیاد وقتت رو نمی گیرم. دلم به حدی برات تنگ شده بود که اگه نمی دیدمت دیوونه می شدم.»
در دل گفتم منم همین طور. کیان ادامه داد: « خب ، حالا شماره تلفن خونتون رو به من بده.»
لب به دندان گزیدم و گفتم: « من خودم بهت زنگ می زنم.»
خندید و گفت: « دِ نشد دیگه. یک بار علافی کشیدم برای هفت پشتم بسه. یا نشونی خونتون رو بده یا شماره تلفنت رو. هرچند که خودم می تونم گیر بیارم.»
فکری کردم و ترجیح دادم شماره تلفنمان را به او بدهم. به محض گفتن شماره آن را داخل حافظه تلفن همراهش کرد و نفس راحتی کشید و گفت: « دیگه خیالم راحت شد که گمت نمی کنم.» سپس دستش را جلو آورد و دستم را گرفت. مانند برق گرفته ها تکان خوردم و از ترس خشکم زد. به سرعت دستم را کشیدم و با خجالت سرم را پایین انداختم. به جای معذرت خواهی از کاری کرده بود خندید و گفت: « الهه، الهه این نجابتت منو کشته. به خدا هیچ دختری مثل تو ندیدم.»
همان لحظه به ذهنم رسید آیا او با دختران دیگر هم همین کار را کرده که با اطمینان چنین چیزی می گوید. همین باعث شد برای اولین بار طعم حسادت را احساس کنم. چیزی به رویم نیاوردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم ، ولی این احساس به قدری در من قوی بود که با لحن تندی گفتم: « خواهش می کنم نگه دار می خوام پیاده بشم.»
کیان با تعجب گفت: « اینجا؟»
نگاهی به اطراف انداختم و با تردید گفتم: « می خوام برم خونه.»
با لبخند گفت: « می ری کوچولو ، این قدر بی تابی نکن.»
کیان از ژینوس پرسید و گفتم که قرار بود به منزل آنها بروم. گفت: «ببینم هنوز نتونسته برادرت رو تور کنه؟»
به تعجب به او نگاه کردم و در این فکر بودم که از کجا به این موضوع پی برده است. نگاهم را که دید با خنده گفت: «این جور نگاه نکن. تعجب نداره هر کس دیگری هم بود خیلی راحت متوجه این موضوع می شد به خصوص با حرارتی که اون داشت.»
همان لحظه به یاد ژینوس افتادم که حسام را برادرش خطاب کرده بود و به این فکر می کردم که این موضوع چه دلیلی می توانست داشته باشد. کیان وقتی دید در فکرم گفت: «وقتی با منی به هیچ چیز دیگه فکر نکن ، فقط به این فکر کن که خیلی دوستت دارم.»
از اینکه مثل روانشناسان افکارم را می خواند در عین تعجب خنده ام گرفته بود. کیان به خیابانی پیچید که انتهای آن همان جایی بود که سوار شده بودم.
کیان خودرو را نگه داشت و گفت» « دلم نمی خواد بری ، ولی چون می گی خانواده ات نگران می شن مجبورم کمتر سخت بگیرم.»
لز خودخواهی اش خنده ام گرفته بود. با لبخند نگاهش کردم و گفتم: «ممنون.»
وقتی خواستم پیاده شوم گفت: « پس تلفن یادت نره.»
می دانستم هرچه بگویم او قبول نمی کند ، بنابراین گفتم: « باشه.»
لبخند زد و گفت: «در ضمن بعضی روزا سر همون خیابونی که منو دیدی می ایستم.»
از حضور او در محل نگران شدم و گفتم: «ولی من خیلی کم می تونم از خونه بیام بیرون. امروز هم اتفاقی بود که خودم تنها آمدم. اکثر اوقات با مادرم جایی می رم. بیشتر وقتا هم برادرم مارو می رسونه. بهتره نیایی. من خودم بهت زنگ می زنم.»
خندید و گفت: «نگران نباش. گفتم که تو محلتون دوست و رفیق زیاد پیدا کردم. نمی دونم این پسره که سر خیابونتون موتورسازی داره می شناسیش؟ اسمش چی بود؟»
هنوز نامش را نگفته بود که من با ترس پیش خودم گفتم: داود مریدی.
همان لحظه گفت: «آها... یادم افتاد ، داود مریدی. بچه باحالیه.»
وارفته گفتم: «به اونم گفتی دنبال کی می گردی؟»
نگاهم کرد و گفت: «نترس ، کارم رو خوب بلدم. اسمت رو که نگفتم ، فقط نشونی هات رو بهش دادم ، ولی مثل اینکه خوب می شناختت چون بهم گفت نکنه این دختری رو که می گی خواهر همون یارو پاسدارست. منم خودم رو به اون راه زدم که مثلا نمی دونم کی رو می گه. گفتم مگه برادرش پاسداره. اونم گفت با بدکسی طرف شدی. یارو حتی به سایه خودشم شک داره و البته خیلی چیزهای دیگه هم گفت که شاید عنوان کردنش درست نباشه.»
برای اولین بار از اینکه کسی مثل داوود که حتی لایق نگاه چپ حسام هم نبود در مورد او حرف شده بود خیلی ناراحت شدم. داوود رو خوب می شناختم چون به شرارت در محل معروف بود. مغازه ای زیر خانه پدرش زده بود که به اصطلاح موتورسازی بود ، ولی فقط خدا می دانست چه کارهای خلافی آنجا صورت می گرفت. حسام به شدت از او متنفر بود و شک نداشتم که او نیز همین احساس را نسبت به حسام داشت. چند بار به خاطر اذیت کردن دختران محل با او درگیر شده بود. البته این موضوع پیش از آن بود که به خدمت سپاه دربیاید. آن زمان در بسیج بود. یک بار هم زد و خوردی بین او و حسام به وجود آمد که آنطور که زهرا خانم همسایه مان دیده بود و برای ما تعریف کرد حسام حسابی خدمتش رسیده بود. داوود که دیده بود کم آورده برای حسام چاقو کشیده بود که خوشبختانه حسام آسیب جدی ندید و فقط دستش خراش برداشت ، ولی همین موضوع و استشهاد اهالی محل از مزاحتمهای او باعث شد مدتی به زندان برود که بعد از اینکه خانواده اش برای کسب رضایت در منزلمان آمدند از زندان آزاد شد. از ان به بعد با حسام کرکری داشت تا اینکه وقتی حسام به خدمت سپاه درآمد خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد کمتر جلوی او آفتابی شود. هنگامی که به مدرسه می رفتم چند بار چشمم به او افتاده بود که مانند گرگ گرسنه ای که به گوسفند از گله جدا شده ای خیره شده به من نگاه می کرد. نگاهش آن قدر ترس و وحشت در من به وجود آورد که بعد از آن سعی می کردم هیچ وقت هنگام رد شدن از جلوی مغازه او سرم را بلند نکنم تا چشمم به او نیفتد. در این مورد هیچ وقت جرات نکردم به کسی چیزی بگویم ، زیرا می ترسیدم اگر حسام بویی از این جریان ببرد جریان زد و خورد چند سال پیش تکرار شود.
کیان فهمید از این موضوع نگرانم و مرا مطمئن کرد که او بویی از ملاقات ما نخواهد برد ، ولی من از چیز دیگری نگران بودم. از کیان خداحافظی کردم و از خودرویش خارج شدم. صبر کردم تا او حرکت کند سپس مسیر رفته را بازگشتم و را خانه ژینوس را در پیش گرفتم. وقتی به خود آمدم جلوی خانه او بودم. به محش فشردن زنگ در خانه شان یادم لفتاد که قرار بود به گلفروشی بروم. دیگر چاره ای نبود. وقتی در باز شد داخل شدم. ژینوس جلوی در به استقبالم آمد و از دیدنم اظهار خوشحالی کرد. همان طور که می بوسیدمش به این فکر کردم ای کاش می توانستم از کیان برایش صحبت کنم. اما افسوس بعد از دیدار اولی که به اتفاق ژینوس با کیان داشتم او موضع را تمام شده می دانست و حتی در فکرش هم نمی گنجید که من هنوز با کیان در ارتباط باشم. من هم روی گفتن این موضوع را به او نداشتم.
ژینوس مثل همیشه برای آوردن شربتی خنک به آشپزخانه رفت و من در نبود او به این فکر کردم که چطور سر صحبت را باز کنم. وقتی ژینوس از آشپزخانه خارج شد گفت: «خب ، الهه چطور؟»
«خوبم. تو چه کار می کنی؟»
«هی می گذرونم ، داری سعی می کنم برای دوره پیشرفته زبان آماده بشم.»
«خوش به حالت من که ول ول دور خودم می چرخم.»
«خب تو هم می تونی تو یه کلاسی چیزی ثبت نام کنی.»
«دلت خوشه ، من اگه تا سر کوچه بخوام برم باید هزار تا گذرنامه نشون بدم. تنها جایی که مامان راضی به اونه خونه ثریا خانم خیاطمونه ، اونم که من حالم از هرچی دوختنه به هم می خوره.»
ژینوس خندید و گفت: «حالا شربتت رو بخور گرم نشه.»
تشکر کردم و شربتم را سر کشیدم. ژینوس به من خیره شده بود فهمیدم به فکر فرو رفته است. دلم می خواست مثل خودش می توانستم راحت صحبت کنم. لبخندی به او زدم و گفتم: «چی شده تو فکری؟»
نگاهش رنگ گرفت: «داشتم به این فکر می کردم چقدر زود گذشت؟»
«چی زود گذشت؟»
«روزهایی که تازه با هم آشنا شده بودیم.»
با لبخند حرفش را تایید کردم و به روزهای اول آشناییمان کشید شد. مدتی با هم خاطرات گذشته را مرور کردیم و کلی خندیدیم. به خصوص جریان فرار از مدرسه را.
ژینوس گفت: « اون موقع به هیچ چیز فکر نمی کردم جز اینکه کاری را که مایلم انجامش دهم ، ولی الان که به اون روزا فکر می کنم می بینم تمام کارهایی که به آنها نام شجاعت داده بودم مفهومی جز حماقت نداشت.»
لبخندی زدم و به شوخی گفتم: « اینم از برکت وجود داداش بنده بود که مفهوم واقعی این کلمه رو بهت یاد داد نه؟»
ژینوس خندید و سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
گفتم: « راستی ژینوس یادم رفت ازت بپرسم اون روز حسام چی بهت می گفت؟»
«همون روز که با هم رفته بودیم پارک؟»
«مگه غیر از اون روز با هم حرف زده بودید؟»
ژینوس سرش را تکان داد و من با تعجب گفتم: «کی؟»
ژینوس گفت: «فردای آن روز قرار شد بهش زنگ بزنم.»
هاج و واجا نگاهش کردم و گفتم: « قرار شد؟ یعنی خودش قرار گذاشت؟»
«آره. روز قبلش وقتی با هم صحبت کردیم قرار شد من خوب فکرامو بکنم بعد بهش جواب بدم.»
از حیرت حتی نمی توانستم دهانم را ببندم. دستم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم: «صبرکن ، صبر کن. از اول برایم تعریف کن چه اتفاقی افتاد. از اون لحظه ای که سوار ماشین شدیم بریم پارک.
خندید و گفت: «خنگه ، مگه خودت تو ماشین با ما نبودی ، حتی تا توی پارک از کنار من تکون خوردی فقط وقتی حسام از ما خواست بنشینیم خودت رفتی نیمکت روبه رو نشستی.»
«خب بابا تو هم چقدر نکته بینی ، خب از همون موقع که من گردن شکسته برای خودشیرینی رفتم صندلی روبه رو نشستم را تعریف کن.»
ژینوس خندید و گفت: « هیچی. وقتی تو رفتی روبه رو نشستی آقا حسام گقت معذرت می خوام اینجور مزاحمتون شدم. برای صحبت در مورد موضع مهمی که می خواستم با شما در میان بگذارم صلاح ندیدم پشت تلفن وقتتان را بگیرم به خاطر همین از الهه خواستم شما رو به زحمت بیندازد. الهه داداشت خیلی ابهت داره ، من که هیچ وقت تو صحبت کم نمی آوردم احساس می کردم نمی تونم لام تا کام حرف بزنم.»
«نمی خواد از جاذبه داداش من تعریف کنی ، من یه عمره که با این جاذبه درگیرم. خب بعدش چی شد؟»
«هیچی ، بعد از کمی مقدمه چینی گفت من شما رو دختر شایسته ای برای خوشبختی یک مرد می دونم و در این مورد شک ندارم. تنها چیزی که این وسط مانع شده با تمام وجود دل به زندگی با شما بسپرم اینه که از خیلی وقت پیش خواهان دختری نجیب درست مثل شما بودم.»
از تعجب هین بلندی کشیدم و گفتم: «حسام اینو گفت؟»
ژینوس اخمی کرد و گفت: « مگه اینو نمی دونستید؟»
فهمیدم اگر بند را به آب بدهم ژینوس دیگر چیزی از مکالمه شان نخواهد گفت و من تا ابد باید در آتش کنجکاوی بسوزم. بنابراین گفتم: « چرا ولی اینکه خودش گفته تعجب کردم. خودت که می شناسیش با انبردست هم نمیشه حرف از دهنش بیرون کشید.»
ژینوس لبخند زد و گفت: «خب لابد منو مورد اعتماد دیده که گفته.»
لبخند زدم و سرم را تکان دادم ، ولی احساس ناخوشایندی به من دست داد. حس کردم حسودی ام شده که حسام به او بیشتر از من اعتماد داشت.
ژینوس گفت: « منم اون موقع خیلی جا خوردم ، ولی آقا حسام این موضوع را خوب مطرح کرد و خیلی زود با آن کنار آمدم. اون لحظه به خودم فکر نمی کردم به این فکر بودم که بتوانم کاری برای اون انجام دهم.»
سکوت کرده بودم تا ژینوس حرفش را تمام کند.
«وقتی آقا حسام سکوت مرا دید گفت: خانم سپهری ناراحت شدید که من این موضع را مطرح کردم. منم سرم را تکان دادم و گفتم نه صداقت شما قابل تقدیره. بعد گفت: منم می خواستم قبل از اینکه هر تصمیم دیگه ای گرفته بشه حرف پنهانی بین من و شما نباشد. به همین خاطر خواستم حضوری ببینمتون و بعد از این موضوع تصمیم گیری رو به عهده خود شما بگذارم. من برای ازدواج با شما حرفی ندارم و برای من افتخار بزرگی است که همسرم دختر نجیب و پاکی مثل شما باشد. اگر پاسخ شما در مورد ازدواج با من هنوز جای خودش بود دوست دارم بهم خبر بدید تا طی مراحل دیگه مثل خواستگاری و اینجور برنامه ها اقدام کنم.»
ژینوس سکوت کرد و من که بی صبرانه منتظر شنیدن نتیجه کار بودم گفتم: «خب بعدش چی شد؟»
ژینوس نفس عمیقی کشید و گفت: «اون روز اومدم خونه ، اولش از ذوق و شوق دلم می خواست همان لحظه گوشی تلفن رو بردارم و به آقا حسام زنگ بزنم و بگم تنها آرزوش من اینه که جتی اگه شده یک روز با شما زندگی کنم. ولی بعد به خودم گفتم باید فکر کنم و واقعا خیلی فکر کردم. حتی آن شب تا صبح به رختخواب نرفتم و سرتاسر شب تو اتاقم قدم زدم. صبح روز بعد تصمیم رو

sorna
04-04-2012, 11:17 AM
هاج و واج نگاهش كردم و گفتم:قرار شد؟يعني خودش قرار گذاشت؟
آره.روز قبلش وقتي با هم صحبت كرديم قرار شد من خوب فكرامو بكنم بعد بهش جواب بدم
از حيرت حتي نمي توانستم دهانم را ببندم.دستم را جلوي دهانم گرفتم و گفتم:صبر كن.صبر كن.از اول برام تعريف كن چه اتفاقي افتاد.از اون لحظه اي كه سوار ماشين شديم بريم پارك
خنديد و گفت:خنگه مگه خودت تو ماشين با ما نبودي؟حتي تا توي پارك از كنار من تكان نخوردي.فقط وقتي آقا حسام از ما خواست بشينيم خودت رفتي رو نيمكت روبه رو نشستي
خب بابا تو هم چه قدر نكته بيني.خب از همون موقع كه من گردن شكسته براي خودشيريني رفتم صندلي رو به رو نشستم را تعريف كن
ژينوس خنديد و گفت:هيچي وقتي تو رفتي رو به رو نشستي آقا حسام گفت معذرت مي خوام اينجور مزاحمتون شدم.براي صحبت در مورد موضع مهمي كه مي خواستم با شما در ميان بذارم صلاح نديدم پشت تلفن وقتتان را بگيرم به خاطر همين از الهه خواستم شما را به زحمت بيندازد.الهه داداشت خيلي ابهت داره.من كه هيچ وقت تو صحبت كم نمي آوردم احساس ميكردم نميتونم لام تا كام حرف بزنم
نمي خواد از جاذبه داداش من تعريف كني.من يه عمره با اين جاذبه درگيرم.خب بعدش چي شد؟
هيچي بعد از كمي مقده چيني گفت من شما رو دختر شايسته اي براي خوشبختي يه مرد مي دونم و در اين مورد شك ندارم.تنها چيزي كه اين وسط مانع شده دل به زندگي با شما بسپارم اينه كه از خيلي وقت پيش خواهان دختر نجيب درست مثل شما بودم
از تعجب هين بلندي كشيدم و گفتم:حسام اينو گفت؟
ژينوس اخمي كرد و گفت:مگه شما اينو نمي دونستيد؟
فهميدم اگر بند را آب بدهم ژينوس ديگر چيزي از مكالمشان نخواهد گفت و من تا ابد بايد در آتش كنجكاوي بسوزم.بنابراين گفتم:چرا ولي اينكه خودش گفته تعجب كردم.خودت كه مي شناسيش با انبر دست هم نميشه حرف از دهنش بيرون كشيد
ژينوس لبخند زد و گفت:خب لابد منو مورد اعتماد ديده كه گفته
لبخند زدم و سرم را تكان دادم ولي احساس ناخوشايندي به من دست داد.حس كردم حسودي ام شد كه حسام به او بيشتر از من اعتماد داشت
ژينوس گفت:منم اون موقع خيلي جا خوردم.ولي آقا حسام اين موضوع را خوب مطرح كرد و خيلي زود با آن كنار آمدم.اون لحظه به خودم فكر نمي كردم به اين فكر بودم كه بتوانم كاري براي اون انجام بدم
سكوت كرده بودم تا ژينوس حرفش را تمام كند
موقعي آقا حسام سكوت مرا ديد گفت:خانم سپهري ناراحت نشديد كه من اين موضوع را مطرح كردم.منم سرم را تكان دادم و گفتم:نه صداقت شما قابل تقديره.بعد گفتم:منم مي خواستم قبل از اينكه هر تصميم ديگه اي گرفته بشه حرف پنهاني بين من و شما نباشد.به همين خاطر خواستم حضوري ببينمتون و بعد از گفتم اين موضوع تصميم گيري رو به عهده شما بگذارم.من براي ازدواج با شما حرفي ندارم و براي من افتخار بزرگي است كه همسرم دختر نجيب و پاكي مثل شما باشد. اگر پاسخ شما در مورد ازدواج با من هنوز جاي خودش بود دوست دارم بهم خبر بديد تا براي طي مراح ديگه مثل خواستگاري و اين جود برنامه ها اقدام كنم
ژينوس سكوت كرد و من بي صبرانه منتظر شنيدن نتيجه كار بودم گفتم:خب بعدش چي شد؟

ژينوس نفس عميقي كشيد و گفت:اون روز اومدم خونه.اولش از ذوق و شوق دلم مي خواست همان لحظه گوشي تلفن را بردارم و به آقا حسام زنگ بزنم و بگم تنها آرزوي من اينه كه حتي اگه شده يك روز با شما زندگي كنم.ولي بعد به خودم گفتم بايد فكر كنم و واقعا خيلي فكر كردم.حتي آن شب تا صبح به رختخواب نرفتم و سر تا سر شب تو اتاقم قدم زدم.صبح روز بعد تصميمم رو گرفته بودم نه از روي احساس بلكه از روي عقل و اين درست ترين تصميمي بود كه در طول عمرم گرفته بودم.همان روز قبل از سفرم به آقا حسام زنگ زدم و نتيجه رو به او گفتم.به من گفت بازم روي تصميمي كه گرفتم فكر كنم. ولي من به او گفتم كه تمام جوانب كار را بررسي كردم و اين تصميم بي نقص ترين كاري است كه انجام داده ام
كلافه پرسيدم:چي بهش گفتي؟
گفتم من از اين روز برادري به نام حسام خواهم داشت و به اين موضوع نيز افتخار خواهم كرد
با افسوس ناليدم:ژينوس چه كار كردي؟اون مي خواست با تو ازدواج كنه پس چرا اين كارو كردي؟
ژينوس با خنده گفت:آقا حسام مرد بزرگ و از خود گذشته ايه.اون با من ازدواج ميكرد ولي دوست نداشتم به خاطر خودخواهي خودم داغ حسرت رو به دلش بزارم

sorna
04-04-2012, 11:17 AM
هاج و واج نگاهش كردم و گفتم: قرار شد؟ يعني خودش قرار گذاشت؟
- آره روز قبلش وقتي با هم صحبت مي كرديم قرار شد من خوب فكرامو بكنم بعد جواب بهش بدم.
از حيرت حتي نمي توانستم دهانم را ببندم. دستم را جلوي دهانم گرفتم و گفتم: صبر كن. صبر كن . از اول برايم تعريف كن چه اتفاقي افتاد. از اون لحظه اي كه سوار ماشين شديم بريم پارك.
خنديد و گفت: خنگه مگه تو ماشين خودت با ما نبودي، حتي توي پارك از كنار من تكون نخوردي فقط وقتي آقاحسام از ما خواست بنشينيم خود رفتي رو نيمكت روبرو نشستي.
- خب بابا تو هم چقدر نكته بيني، خوب از همون موقع كه من گردن شكسته براي خودشيريني رفتم صندلي روبرو نشستم را تعريف كن.
ژينوس خنديد و گفت: هيچي وقتي تو رفتي روبرو نشستي آقاحسام گفت معذرت مي خوام اينجور مزاحمتون شدم. براي صحبت در مورد موضوع مهمي كه مي خواستم با شما در ميان بگذارم صلاح نديدم پشت تلفن وقتتان را بگيرم به خاطر همين از الهه خواستم شمارو به زحمت بياندازد. الهه داداشت خيلي ابهت داره، من كه هيچ وقت تو صحبت كم نمي آوردم احساس مي كردم نمي تونم لام تا كام حرف بزنم.
- نمي خواد از جاذبه داداش من تعريف كني، من يك عمره كه با اين جاذبه درگيرم. خب بعدش چي شد؟
- هيچي بعد از كمي مقدمه چيني گفت من شما رو دختر شايسته اي براي خوشبختي يك مرد مي دونم و در اين مورد شك ندارم. تنها چيزي كه اين وسط مانع شده با تمام وجود دل به زندگي با شما بسپارم اينه كه از خيلي وقت پيش خواهان دختري نجيب درست مثل شما شده ام.
از تعجب هين بلندي كشيدم و گفتم: حسام اينو گفت؟
ژينوس اخمي كرد و گفت: مگه شما اينو نمي دونستيد؟
فهميدم اگر بند را به آب بدهم ژينوس ديگر چيزي از مكالمه شان نخواهد گفت و من بايد تا ابد در آتش كنجكاوي بسوزم. بنابراين گفتم: چرا ولي اينكه خودش گفته تعجب كردم. خودت كه مي شناسيش با انبر دست هم نميشه حرف از دهنش بيرون كشيد.
ژينوس لبخندي زد و گفت: خب لابد منو مورد اعتماد ديده كه گفته.
لبخندي زدم و سرم را تكان دادم، ولي احساس ناخوشايندي به من دست داد. حس كردم حسودي ام شد كه حسام به او بيشتر از من اعتماد داشت.
ژينوس گفت: منم اون موقع خيلي جا خوردم، ولي آقاحسام اين موضوع را خوب مطرح كرد و خيلي زود با آن كنار آمدم. اون لحظه به خودم فكر نمي كردم به اين فكر بودم كه بتوانم كاري براي او انجام دهم.
سكوت كرده بودم تا ژينوس حرفش را تمام كند.
- وقتي آقاحسام سكوت مرا ديد گفت" خانم سپهري ناراحت نشديد كه من اين موضوع را مطرح كردم." منم سرم را تكان دادم و گفتم" نه صداقت شما قابل تقديره". بعد گفت"منم مي خواستم قبل از اينكه هر تصميم ديگه اي گرفته بشه حرف پنهاني بين من و شما نباشه.. به همين خاطر حضوري خواستم ببينمتون و بعد از گفتن اين موضوع تصميم گيري را به عهده خود شما بگذارم. من براي ازدواج با شما حرفي ندارم و براي من افتخار بزرگي است كه همسرم دختر نجيب و پاكي مثل شما باشد. اگر پاسخ شما براي ازدواج با من هنوز جاي خودش بود دوست دارم بهم خبر بديد تا براي طي مراحل ديگه مثل خواستگاري و اينجور برنامه ها اقدام كنم".
ژينوس سكوت كرد و من كه بي صبرانه منتظر شنيدن نتيجه كار بودم گفتم: خب بعدش چي شد؟
ژينوس نفس عميقي كشيد و گفت: اون روز اومدم خونه. اولش از ذوق و شوق دلم مي خواست همان لحظه گوشي تلفن را بردارم و به آقاحسام زنگ بزنم و بگم كه تنها آرزوي من اينه كه حتي اگر شده يكروز با شما زندگي كنم. ولي بعد به خودم گفتم بايد فكر كنم و واقعا خيلي فكر كردم. حتي آن شب تا صبح به رختخواب نرفتم و سرتاسر شب تو اتاقم قدم زدم. صبح روز بعد تصميمم رو گرفته بودم از روي احساس بلكه از روي عقل و اين درست ترين تصميمي بود كه در طول عمرم گرفته بودم. همان روز قبل از سفرم به آقاحسام زنگ زدم و نتيجه را به او گفتم، به من گفت باز هم روي تصميمي كه گرفته ام فكر كنم، ولي من به او گفتم كه تمام جوانب كار را بررسي كرده ام و اين تصميم بي نقص ترين كاري است كه انجام داده ام.
كلافه پرسيدم: چي بهش گفتي؟
- گفتم من از اين پس برادري خواهم داشت و به اين موضوع نيز افتخار خواهم كرد.
با افسوس ناليدم: ژينوس چه كار كردي؟ اون كه مي خواست با تو ازدواج كنه پس چرا اينكارو كردي؟
ژينوس با خنده گفت: آقا حسام مرد بزرگ و از خود گذشته ايه. اون با من ازدواج مي كرد، ولي دوست نداشتم به خاطر خودخواهي خودم داغ حسرت رو به دلش بزارم.
با ناراحتي و حرص گفتم: برو، تو هم با اون فداكاري احمقانه ات حالم رو به هم مي زني، حسام و خاطرخواهي؟ اون تنها چيزي كه براش اهميت داره نجابت و حجاب زنشه. تو فكر مي كني بعد از ازدواج حسام به كس ديگه اي فكر مي كنه؟
ژينوس با آرامش و متانت گفت: اتفاقا خوب مي شناسمش به حدي كه مي دانم به خاطر اينكه غرور مرا نشكند خيلي راحت از خودش گذشت.
نفس عميقي كشيدم و درحالي كه سرم را مي چرخاندم گفتم: ولمون كن بابا حوصله ندارم.
دستش را روي گونه ام گذاشت و سرم را به طرف خودش چرخاند و گفت: حسام جوون با احساسيه. اونم عاشقه، اينو بفهم. فقط يك عاشق مي تونه نگاه يك عاشق رو بفهمه.
به چشمان قهوه اي ژينوس نگاه كردم و به اين فكر كردم چرا فهميدن بعضي چيزها براي من خيلي سخت است. چرا نمي توانم مثل او حسام را درك كنم. من از حسام جز خشونت و تعصب و خودخواهي چيز ديگري نديده بودم، ولي ژينوس كه يك غريبه بود و مثل من سالها با او زير يك سقف زندگي نكرده بود صفاتي مثل گذشت، احساس و محبت را در او كشف كرده بود. خدايا او كجا بود و من كجا بودم. براي اولين بار دلم براي حسام تنگ شد. آه كشيدم و گفتم: بعد از اينكه به حسام گفتي از ازدواج با او منصرف شدي چي گفت؟
- گفت بازم فكر كنم و حتي گفت منتظر تصميم بعديم خواهد بود، اما به او گفتم حتي اگر ذره اي ترديد داشتم به او زنگ نمي زدم و باز هم فكر مي كردم.
- يعني ديگه تموم شد؟
- نه من هنوز او را دوست دارم و به وجودش افتخار مي كنم، ولي به عنوان يك برادر و اين بهترين احساسي است كه تا به حال داشته ام.
به ظاهر قبول كردم، ولي در باطن نهايت آرزويم بود كه او همسر حسام شود. بعد از مدتي سكوت گفتم: ژينوس، حسام به تو نگفت دختري كه مي خواهد چه كسيست؟
- نه ولي فكر مي كنم هر كي هست شايسته حسام بوده كه او را انتخاب كرده است.
آهي كشيدم و به فكر فرو رفتم كه چه كسي توانسته توجه حسام را به خود جلب كند. در همان حال چشمم به ساعت روي ديوار افتاد. تكاني خوردم و از جا پريدم. حدود سه ساعت بود كه از خانه خارج شده بودم. به ژينوس گفتم خيلي ديرم شده و به سرعت از جا برخاستم و با عجله مانتوام را تنم كردم. ژينوس متعجب گفت: هنوز يك ساعت و نيم نشده كه اومدي، چرا اينقدر عجله مي كني؟
به او نگفتم كه پيش از آمدن به منزل او مدتي هم با كيان بودم. فقط گفتم مادرم گفته زود به خانه برگردم. پيش از خداحافظي او را بوسيدم و برايش آرزوي خوشبختي كردم و سپس منزلشان را ترك كردم.
به خانه كه رسيدم از حضو سه زن غريبه تعجب كردم. خوشبختانه حضور آنان باعث شد مادر به تاخير سه ساعته ام توجه چنداني نداشته باشد. از قرار معلوم مهمانان تازه از راه رسيده بودند، زيرا به محض رسيدن مادر گفت براي مهمانان چاي بياورم.
لباسم را عوض كردم و بدون حجاب براي مهمانان چاي بردم. مادر گفت كه كنارش بنشينم. لحظه اي پيش او نشستم و متوجه نگاههاي خيره زنها به چهره و اندامم شدم. چهره زني كه از همه مسن تر بود به نظرم آشنا رسيد، ولي به خاطر نمي آوردم او را كجا ديده ام. از نگاههاي انان به سرعت حدس زدم به منظور خاصي كه زياد هم خوشايندم نبود به منزلمان آمده اند. به بهانه جمع كردن استكان هاي چاي از اتاق خارج شدم و ديگر برنگشتم. وقتي خواستند بروند مادر مرا صدا كرد. از اتاق بيرون رفتم و آنان را تا جلوي در راهرو بدرقه كردم. وقتي مادر برگشت گتم: اينا كي بودند؟
مادر گفت: نشناختيشون؟
م را تكان دادم. مادر گفت: خانم فرهادي، خانم جلسه ايمون بود ديگه.
تازه به خاطر آوردم او را كجا ديده بودم. پرسيدم: اوناي ديگه كي بودند؟
- اون كه سفيد رو و خوشگل بود عروس بزرگشه. اون يكي هم امينه دخترش بود ديگه. ماشاله بس كه بزرگ شده بود منم اول نشناختمش. يادت مياد يكبار خونمون جلسه داشتيم، خانم فرهادي دخترش رو آورده بود چقدر كوچولو بود؟
مادر تلاش مي كرد تا من آنان را به خاطر بياورم. منكه حدس مي زدم آمدنشان به منزلمان بدون منظور نيست بدون اينكه از شناختن آنها اظهار خرسندي كنم گفتم: براي چي اومده بودن؟
مادر كه از قيافه گرفته من فهميده بود چه فكري مي كنم گفت: اومده بودن يك سر بزنن. منم گاهي خونه اونا مي رم ديگه. حالا چطور مگه؟
نفس عميقي كشيدم و گفتم: هيچي.
مادر حرف را به جاي ديگر كشاند و من متوجه شدم مي خواهد حواس مرا به جاي ديگر معطوف كند. با خودم گفتم خدا كند اشتباه كرده باشم چون به راستي ديگر حوصله چاي بردن و نه گفتن و نصيحت شنيدن را در مورد بخت و شوهر مون و اين جور چيزا نداشتم.
همان طور كه حدس مي زدم دو روز بعد مادر فاش كرد كه خانم فرهادي مرا براي پسرش كه از قضا سرگرد نيروي انتظامي بود در نظر گرفته است. وقتي شنيدم قرار است عصر جمعه آينده به منزلمان بيايند با حرص گفتم: كه گفتيد اومده بودن سر بزنند؟ حالا ديديد سلام گرگ بي طمع نيست؟
به محض گفتن اين كلام مادر كه گويي دق و دلي داشت و حوصله اش از حرف هاي من سر رفته بود نگاه تندي به من كرد و گفت: مردم فقط ظاهر را مي بينند. اگر بدونن چه عجوبه اي هستي ديگر هيچ كس در اين خونه را نمي زنه. نمي خواهي نخواه. نمي تونم به مردم بگم نياين چون دخترم هنوز شعور شوهر كردن را پيدا نكرده، تو هم اگر عقل و شعور داشته باشي صبر مي كني بعد از اينكه خواستگارت رو ديدي جواب مي دادي. خانم فرهادي دو تا پسر داره كه هر كدام از آن يكي گل ترند. پسر بزرگش دكتره، عروسش رو ديدي، انگشت كوچيكه او هم نمي شي از بس كه خانم و فهميده است. تازه اونم ليسانس داره و صدتاي تو هم خوشگلي داشت. چته تا يكي اين در و مي زنه داد و هوار راه مي ندازي. هر چي هيچي نمي گم شورش رو در آوردي.
خيلي كم پيش مي آمد مادر جوش بياورد. همين حرفهاي مادر كافي بود تا خفه شوم و تا روز خواستگارينطقم باز نشد. روز جمعه عصر خواستگاران با سبد گل بزرگي از راه رسيدند. تعداد ميهمانان زياد بود به حدي كه فكر مي كردم در اتاق پذيرايي كوچك خانه جا نخواهند شد. چهار زن و چهار مرد براي خواستگاري آمده بودند كه با پسر خانم فرهادي مي شدند نه نفر. از طرفي حميد و شبنم و الهام و آقامسعود هم منزلمان بودند كه با مادر چهارده نفر مي شدند. با وحشت فكر كردم چطور چهارده استكان را در يك سيني حمل كنم. خوشبختانه چاي را الهام برد و من خيالم راحت شد كسي قرار نيست چاي به دست دور اتاق بگردد. درست زماني كه فكر مي كردم با من كاري ندارند الهام به سراغم آمد و گفت كه همراه او به اتاق پذيرايي بروم. به او گفتم نمي آيم و او گفت كه همه منتظر هستند. از الهام پرسيدم جا براي نشستن هست. خنديد و گفت: تو نگران نباش يك جا پيدا ميشه بشيني.
عاقبت با اصرار او و انكار من با چادري سفيد پشت سر الهام وارد اتاق پذيرايي شدم. به محض اينكه سلام كردم صداهاي زيادي پاسخم را دادند. ولي من حتي سرم را بلند نكردم تا كسي را ببينم. به احترام ورود من همه بلند شدند و من از خجالت حسابي سرخ شدم. صداي مادر و حميد را شنيدم كه آنان را به نشستن دعوت مي كردند. به طرف زنها رفتم و با آنان روبوسي كردم و گوشه اي كنار الهام نشستم. برخلاف تصورم هنوز در پذيرايي براي عده اي ديگر جا بود. سرم را زير انداخته بودم و به گلهاي قالي خيره شده بودم. جرات بلند كردن سرم را نداشتم، زيرا حدس مي زدم نگاه اطرافيان به من است.
هنگامي كه يك لحظه سرم را بلند كردم پسر خانم فرهادي را كه نامش محسن بود ديدم. به حدي از ديدن او تعجب كردم كه لحظه اي فراموش كردم كه ممكن است كسي حواسش به من باشد و پيش خودش بگويد دختره چقدر بي حيا و از خدا خواسته است. الحق كه خيلي خوش تيپ و خوش قيافه بود. چشم و ابروي مشكي، قد بلند، اندام ورزيده و از همه مهمتر ان طور كه مي گفتند ليسانسه بود و هنوز هم در حال ادامه تحصيل بود. خيلي زود سرم را زير انداختم و به فكر فرو رفتم. مدتي بعد با اشاره الهام از جا براخاستم و بعد از گرفتن اجازه از اتاق خارج شدم.
برخلاف خواستگاراني كه پيش از آنها به خانه مان آمده بودند پس از رفتن آنها نه جلسه اي تشكيل شد و نه بحصي پيش آمد. شايد ديگران فكر كرده بودند اين طريق بهتري است كه اعتنايي به من نكنند تا خودم تصميم بگيرم و شايد هم فكر مي كردند پاسخم صد در صد مثبت است. محسن به راستي از هر نظر مناسب بود. چيزي كه بيش از همه چير توجه ام را جلب كرده بود اين بود كه با وجودي كه خانم فرهادي خيلي مومن و حتي معلم قران و برگزار كننده جلسه هاي زنانه بود، ولي پسرش محسن ريش و سبيلش را سه تيغه كرده بود و موهايش را بالا زده بود. ترديد به جانم افتاده بود و نمي دانستم بايد چه كنم. چشمان يشمي رنگ كيان پيش رويم بود و جسارتش دلم را مي لرزاند. ولي نمي دانستم آيا مي توانم به آينده با او اميدوار باشم يا اينكه فقط مي خواست با من دوست باشد.
آن شب بي آنكه كسي چيزي از من بپرسد گذشت. فرداي آن روز ژينوس به خانه مان آمد، از ديدنش بي نهايت خوشحال شدم. نيم ساعت از اومدن او نگذشته بود كه حسام هم به خانه رسيد. سرتا پا چشم شده بودم تا برورد حسام و ژينوس را ببينم. حسام با ديدن ژينوس لبخند زد و به گرمي با او احوالپرسي كرد. ژينوس برخلاف هميشه كه با خجالت و سري به زير افكنده پاسخش را مي داد خيلي روباز و راحت او را برادرش خطاب كرد و حالش را پرسيد. حسام پس از كمي صحبت ما را ترك كرد و به اتاقش رفت. به يقين اطمينان پيدا كردم كه ژينوس ديگر به ازدواج با حسام فكر نمي كند و در دلم افسوس خوردم.
همان شب مادر در حضور الهام و من نظر حسام را در مورد ژينوس پرسيد. حسام در حضور ما پاسخ داد كه ژينوس مثل الهه، خواهر ديگر من است. با اين حرف آب پاكي را روي دست الهام و مادر ريخت. الهام و مادر متعجب به هم نگاه كردند، ولي من كه جريان را مي دانستم واكنشي نشان ندادم، پس از آن نوبت من شد كه پاسخم را در مورد محسن بيان كنم. برعكس حسام چنان رنگ و رويم سرخ و زرد شد كه حد نداشت. به مادر گفتم: هنوز بايد فكر كنم. به اين ترتيب وقت بيشتري خواستم تا خوب فكر كنم.
آن شب نيز گذشت. صبح روز بعد همين كه مادر مي خواست براي خريد از منزل خارج شود زنگ تلفن به صدا درآمد. مادر از جلوي در هال برگشت و تلفن را برداشت. كسي جواب نداد و تلفن قطع شد. مادر با تعجب به گوشي نگاه كرد و آن را سرجايش گذاشت.
من مشغول ورق زدن مجله اي بودم كه شب گذشته حسام به منزل آورده بود. به مادر گفتم: كي بود؟
- چيزي نگفت. گوشي را قطع كرد.
بي تفاوت مشغول كارم شدم و لحظاتي بعد متوجه شدم مادر هنوز كنار تلفن ايستاده است. به او نگاه كردم و گفتم: براي چي ايستاده ايد؟
- نمي دونم كي بود. شايد از شيراز تماس گرفته بودند. منتظرم شايد دوباره زنگ بزنند.
بي منظور گفتم: شايد هم مزاحم بود.
مادر با اطمينان گفت: نه ما كه مزاحمي نداريم. اين هر كي بود از راه دوري بود، شايد هم الان زنگ بزنه.
همانطور كه به مجله نگاه مي كردم فكر كردم چه كسي ممكن است زنگ زده باشد. ناگهان از فكري كه به ذهنم ريسخت قلبم فرو ريخت. با خودم گفتم نكنه كيان زنگ زده؟ حس كردم رنگ رويم پريده و به همين دليل سرم را بلند نكردم تا مادر چهره ام را نبيند. مادر چند لحظه ديگر همان جا ايستاد و وقتي ديد خبري نشد به من گفت: من زود بر مي گردم. اگه يك موقع كسي زنگ زد بگو من تا يك ربع ديگه بر مي گردم.
مادر رفت و من به اين فكر مي كردم كه آيا حدسم درست بوده است؟ هنوز از رفتن مادر مدتي نگذشته بود كه تلفن بار ديگر به صدا در آمد. لحظه اي صداي زنگ تلفن مرا ميخكوب كرد. با زنگ سوم از جا پريدم و گوشي را برداشتم. لحظه اي صدايي نيامد. وقتي براي بار دوم گفتم بله بفرماييد صدايي از پشت خط گوشي گفت: منزل آقاي احمدي؟
گفتم: نخير اشتباه گرفتيد.
صدا خنديد و گفت: باور كن درستِ درست گرفتم.
فوري او را شناختم. صدايش پشت تلفن عوض شده بود، ولي حالت خنده اش تغيير نكرده بود. ناخودآگاه به در هال نگاه كردم و آب دهانم را قورت داد و گفتم : سلام.
- سلام به روي ماهت، خوبي عزيزم؟
- ممنون.
- الهه مي خوام ببينمت.
دستي به صورتم كشيدم و گفتم: گفته بودم كه از خونه نمي تونم بيرون بيام.
- ببين مي دونم چي گفتي، ولي من مي خوام ببينمت. چه كار بايد بكنم؟
- نمي دونم.
- پس كي مي دونه، بگو برك ازش اجازه بگيرم. الهه من مي خوام ببينمت فهميدي؟
با كلافگي گفتم: آره مي فهمم، ولي وقتي نمي تونم بيام بايد چه كار كنم؟
- يك راهي پيدا كن.
- چه راهي؟
- خودت فكر كن، فردا صبح همون جايي كه اون بار سوارت كردم مي بينمت. باشه؟
- صبر كن كيان.
- عزيزم ديگه صبرم تموم شده، يعني من از اولش هم با صبر ميونه خوبي نداشتم. فردا همون جا اوكي.
سكوت كردم و صدايش را شنيدم كه گفت: الهه منتظرم نذار باشه؟
لحنش به حدي تاثير گذار بود كه ناخودآگاه گفتم: سعي مي كنم.
- خب پس مي بينمت. صبح ساعت ده باي.

sorna
04-04-2012, 11:18 AM
گوشي را سر جايش گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا ليواني آب بنوشم. مادر به محض برگشت گفت: الهه كسي تلفن نكرد.
ابتدا با ترس فکر کردم از جریان بویی برده است، ولی با دیدن چهره اش که مثل همیشه آرام بود فهمیدم بدون غرض این جمله را بر زبان آورده است. سرم را به حالت نفی تکان دادم اما وجدانم به شدت عذابم می داد که چرابه او دروغ گفته ام. به هر صورت نمی توانستم حقیقت را به او بگویم و جز این چاره ای نداشتم.
آن شب تا نیمه های شب به فکر فردا بودم که به چه بهانه ای به دیدن کیان بروم. صبح روز بعد مانند مرغ پرکنده ای پر پر می زدم و آرام و قرار نداشتم. هر چه به ساعت ده نزدیک تر می شدم کلافگی من هم بیشتر می شد ناگهان فکری به خاطرم زد و چند کتاب از کتابخانه حسام برداشتم و به آشپزخانه رفتم. مادر مشغول پاک کردن سبزی بود. به او گفتم: وقت دارید با هم تا خانه ژینوس برویم و زود برگردیم؟
مادر نگاهی به من انداخت و گفت: برای چی؟
- بنده خدا چند روزه چند تا کتاب خواسته، همش یادم می ره بهش بدم.
- پریروز که اینجا بود می خواستی بهش بدی.
- همون دیگه اون موقع گذاشتم بیدون، اونم یادش رفت ببره. بهش گفتم خودم برات میارم.
مادر گفت: حالا بزار باشه بعد بهش بده، امروز من کار دارم. شب حمید و شبنم میان خونمون می خوام به الهام و مسعود هم بگم بیان.
قلبم فرو ریخت. می دانستم جلسه امشب با خواستگاری من بی ارتباط نیست و شاید خانواده ام دور هم جمع می شدند تا تصمیم مرا جویا شوند. همانطور که فکر می کردم مادر گفت: دیگه وقتشه جوابمون رو به خانواده فرهادی بدیم نمیشه مردم را علاف کنیم.
بدون اینکه حرفی درباره این باره بزنم گفتم: پس اجازه بدین من برم خونه ژینوس زود بر می گردم.
مادر کمی فکر کرد و گفت: نمیشه بعد بری بهش بدی؟
- آخه بنده خدا می خواد امتحان بده، الان چند هفته اس هی امروز و فردا می کنم.
- خیلی خوب ولی زود بیایی. ممکنه حسام هم زود بیاد ببینه نیستی می دونی که؟
سرم را تکان دادم و گفتم: باشه زود میام.
در همان حال فکر کردم مادر هم برای ترساندن من از خوب حربه ای استفاده می کند. درحالی که هم او و هم من می دانستیم حسام آن روز هم مثل همیشه ساعت پنج بعدازظهر به منزل می آید.
به سرعت حاضر شدم و مثل همیشه مغنعه ام را سر کردم تا مادر به چیزی شک نکند، سپس کتابها را داخل کیسه ای گذاشتم و کیفم را برداشتم و از مادر خداحافظی کردم. با قدمهای پر شتاب به سمت خیابانی که می دانستم کیان منتظر من است حرکت کردم. وقتی به انجا رسیدم او را دیدم که داخل خودرو نشسته و چشم براه است. با دیدن من بدون اینکه پیاده شود خودرویش را روشن کرد و آن را به حرکت در آورد و جلوی پایم توقف کرد. نگاهی به اطراف انداختم و سوار شدم. سلام کردم. با لبخند پاسخ سلامم را داد. با وجود این احساس کردم مثل همیشه نیست و از چیزی ناراحت است. پرسید: چقدر وقت داری؟
گفتم: مثل همیشه خیلی کم.
لبخندی زد و گفت: خب پس می تونیم تا یک پارکی چیزی بریم نه؟
با دلهره گفتم: نه پارک نه. یک دفعه بازم می گیرنمون.
نگاهی به من کرد و با خنده گفت: خب معلومه وقتی تو مثل دختر دبیرستانی مقنعه سرت می کنی همه می فهمند که من بلندت کردم دیگه.
خیلی ناراحت شدم و با قهر سرم را برگرداندم. صدای خنده اش زیر سقف خودرو پیچید. گفت: الهه، به خدا کشتی منو از بس که شیرینی. قهر نکن شوخی کردم. دستش را جلو آورد و صورتم را به سمت خودش چرخاند. از تماس دستش با صورتم لرزنشی بدنم را گرفت. سرم را عقب کشیدم. از اینکه این قدر راحت بود خیلی تعجب کردم. در عوض او با خنده گقت: چرا اینقدر معذبی؟ یک کم راحت باش.
نگاهی به کیسه ای که روی پایم بود انداخت و گفت: اینا چیه می خونی؟
- مال من نیست. آوردم بدم دوستم بخونه.
نگاهی به عنوان کتابها کرد و گفت: چی تو کله مردم می کنن. اینا رو بریز دور.
به سرعت کتابها را پشت و رو کردم تا بحث در این مورد ادامه پیدا نکند. خوشبختانه او هم دیگر چیزی نگفت. در فرصتی که پیش آمده بود گفتم: می خواستی منو ببینی. مثل اینکه کارم داشتی.
- کارم همین بود. می خواستم ببینمت چون دلم برات تنگ شده بود. ولی مثل اینکه سرت حسابی شلوغ بوده، درسته؟
بدون اینکه بدانم در مورد چه چیز صحبت می کند گفتم: نه کاری نداشتم از صبح تا شب تو خونه هستم.

sorna
04-04-2012, 11:18 AM
من است حرکت کردم. وقتی به انجا رسیدم او را دیدم که داخل خودرو نشسته و چشم به راه من است با دیدن من بدون اینکه پیاده شود خودرویش را روشن کرد و به حرکت دراورد جلوی پایم توقف کرد. نگاهی به اطرافم انداختم و سوار شدم. سلام کردم با لبخند پاسخ سلامم راداد. با وجود این احساس کردم مثل همیشه نیست و از چیزی ناراحت است. پرسید« چقدر وقت داری؟»
گفتم:« مثل همیشه خیلی کم»
لبخندی زد و گفت: « خب پس می توانیم تا یک پارکی چیزی بریمنه؟»
با دلهره گفتم:« پارک نه . یکدفعه بازم میگیرنمون.»
نگاهی به من کرد و گفت:« خوب معلومه وقتی مثل دخترهای دبیرستانی مغنه سرت میکنی همه می فهمند من دنبالت کردم دیگه.
خیلی ناراحت شدم و باقهر سرم را برگردانم. صدای خنده اش زیر سقف خودرو پیچید.گفت:« الهه بخدا منو کشتی از بس شیرینی. قهر نکن شوخی کردم» دستش را جلو اورد و صورتم را به سمت خودش برگرداند. از تماس دستش بها صورتم لرزشی بدنم را فرا گرفت. سرم را عقب کشیدم. از اینکه این قدر راحت بود تعجب کردم. در عوض او گفت:« چرا اینقدر معذبی؟ یکم راحت باش.»
نگاهی به کیسه ای که روی پایم بود انداخت و گفت:« اینا چیه می خونی؟
مال من نیست اوردم بدم به دوستم بخونه.
نگاهی به عنوان کتابا کرد وگفت: تو کله مردم چی میکنن. اینارو بریز دور.
به سرعنت کتابها رو پشت ر کردم تا بحث در این مورد ادامه پیا نکند.
خوشبختانه اوهم دیگر چیزی نگفت. در فرصتی که پیش امده بود گفتم:« می خواستی منو ببینی مثل اینکه کارم داشتی.»
کارم همین بود میخواستم ببینمت چون دلم برات تنگ شده بود. ولی انگار حسابی سرت شلوغ بوده، درسته؟»
بدون اینکه بدانم در مورد چه چیز صحبت میکند گفتم:« نه، کاری نداشتم از صبح تا شب تو خونه هستم.»
خوب به هرحال مهمانداری و پذیرایی از مهمان هم خودش یک کاره.
با تعجب فکر کردم این حرفش چه معنی می توناند داشته باشد وقتی سکوت مرا دید گفت:« شنیدم برات خواستگار اومده، اره؟»
خیلی جا خوردم. و مثل کسی که خلافی کرده باشد دست و پایم را گم کردم طوری که حس کردم او هم متوجه شد. با لکنت گفتم:« اره، ولی..»
نمی دانستم چه باید بگویم. شاید باید میگفتم خب این مسئله برای هر دختر دم بختی طبیعی است و شاید بهتر بود بگویم خب که چی؟ منظورت چیه؟ به جای ان سکوت کردم و اومانند بازپرسی گفت: ولی چی؟
با دستپاچگی گفتم: من هنوز جواب ندادم.
نیشخندی روی لبش ظاهر شد و همانطور که نگاهش به جلو بود گفت: جوابت چیه؟
سکوت کردم و به جای پاسخ لبم را زیر فشار دندانهایم گرفتم. نمی دانم چرا احساس ترس سر تا پایم را گرفته بود و از اینکه برای ملاقات با او از خانه امده بودم پششیمان شدم. وقتی سکوتم طولانی شد گفت: نگفتی؟
اهسته گفتم: فعلا قصد ازدواج ندارم.
نمی دانم چرا این جمله از دهانم خارج شد. شاید احساس ترس این کلمه را به ذهنم القا کرد و یا شاید حضور او در معذوریت قرارم داد.
کیان با لبخند نگاهی به من انداخت و گفت: اره، این طوری خیلی بهتره.
با شنیدن این جمله از دهان او متوجه شدم پاسخم رضایتش را جلب کره است. کم کم از ان حالت سرد و بی حوصله خارج شد و مثل همیشه گرم و خواستنی شد. وقتی خواستم از او جدا شوم هنوز در خودرو را باز نکرده بودم که دستم را گرفت و گفت: الهه..
بازهم تکان خوردم و خواستم دستم را بکشم که ان را محکم میان دستانش نگه داشت و در حالی که با نفوذ و سخت نگاهم میکرد گفت:« می خوام بهت بگم وستت دارم و می خوام بدونی تو فقط مال منی. فقط مال من فهمیدی؟»
سرم را پایین انداختم . تپش قلبم از برخورد با دستش به حدی شدید بود که لرزش ان را از روی مغنه احساس میکردم. فشاری به دستم اوردم تا ان را رها کند ولی پنجه هایش چون گیره اهنی به دستم گره خورده بود. چند لحظه بعد خودش دستش را شل کرد و من توانستم دستم را پس بکشم به چهره اش نگاه کردم و گفتم:« خداحافظ»
رگه های خون در چشمانش دیده میشد و نگاهش چون تیری بر چشمانم می نشست.بر خلاف چهره اشفته اش به ارامی گفت: نگو خداحافظ چون از این جمله خوشم نمیاد. هر وقت خواستی از من جدا بشی بگو به امید دیار.باشه؟
اهسته گفتم: به امید دیدار و به سرعت پیاده شدم. تا زمانی که جلوی در منزل رسیدم نفهمیدم راه را چطوری طی کردم. سرتاسر راه در فکر بودم و مدام حرف کیان در ذهنم تکرار میشد. تو فقط مال منی. فقط مال من.
به یاد شب و بحث درمورد خواستگاری پسر خانم فرهادی افتام و چهره محسن جلوی چشمم ظاهر شد. شاید اگر در جریان دوستی با کیان نبودم او همان ایده الی بود که می خواستم، اما اکنون در مسیر سیلاب حوادث افتاده بودم و احساس می کردم نمی توانم تصمیم قاطعی بگیرم. تنها از یک چیز سر در نمی اوردم و اینکه چطور کیان از جریان خواستگاری مطلع شده بود. هر چه فکر کردم عقلم به جایی قد نداد.
ان شب همانطور که مادر گفته بودم تمام خانواده جمع بودند. احساس سردرد می کردم و دلم میخاست ای خلوتی پیدا کنم، ولی می دانستم موضوع اصلی که انان را دور هم جمع کرده بود خواستگاری محسن از من بود. الهام و شبنم مرا با ترفند دوره کرده بودندو پرسیدند نظرم راجع به محسن چیست. نگاهم را از ان دو گرفتم و گفتم: نمی خوامش.
هم الهام هم شبنم فکر میکرند شوخی میکنم ولی وقتی دیدند موضوع جدی است با حیرت گفتند: چرا؟!!
پاسخی برای پرسش انان نداشتم گفتم: « فعلا قصد ازدواج نارم.»
شبنم و الهام خیلی سعی کردند مرا متقاعد کنند تا از روی احساس تصمیم نگیرم و باز هم خوب فکر کنم. وقتی دیدند حرفهایشان نتیجه ای ندارد بلند شدند و مرا ترک کردند تا به بقیه نظر مرا بگویند. بعد از شنیدن جواب من به خواستگاری محسن بهتی سنگین خانواده را گرفت.شاید فکر میکردند من چقدر کم عقل هستم که پسر به این شایستگی را رد کرده ام. حتی حمید با من صحبت کرد و خواست دلیلم را بگویم. من دلیلی برای ارئه نداشتم سکوت کردم تا اینکه خسته شد و با گفتن اینکه الهه من فکر میکنم تو در سختگیری داری افراط میکنی مرا ترک کرد و رفت.مادر بعد از حمید کسی بود که مفصل با من صحبت کرد و محسنات این ازدواج را برشمرد. جواب من همان بود که حمید داده بودم. سکوت و سکوت و سکوت.
پس از رد کردن خواستگاری محسن دیگر برای تمام خانواده مبرهن شده بود که عقلم رااز دست داده ام . حسام تا چند روز با منحتی حرف نمی زد. سختگیریهای مادر بیش از حد شده بود. مدام سرم غر میزد که لگد به بخت خودم زده ام و من چاره ای جز تحمل سرزنش های خانواده ام را نداشتم. گاهی کیان به منزلمان تلفن می کرد و زمانی که غیر از من کسی گوشی را بر می داشت حرف نمی زد. من از ترس مادر و به خصوص حسام هر وقت تلفن زنگ میزد جرات نگاه کردن به ان سمت را نداشتم، زیرا با نگاه خشمیگن و معنی دار حسام مواجه میشدم. تا چند وقت این برنامه ادامه داشت و تهدید های حسام نیز کاری از پیش نبر تا اینکه به خواست حسام تلفن تحت کنترل قرار گرفت. دیگر ارتباطم با کیان قطع شده بود. منتظر فرصتی بودم تا به او تلفن کنم و بگویم که دیگر به منزلمان زنگ نزند.
شهریور رو به پایان بود. از همان موقع می شد بوی پاییز را حس کرد. بوی پاییز حس رفتن به مدرسه را در من زنده می کرد. با افسوس به روزهایی فکر می کردم که کنار دوستانم بی خیال و سرخوش روزگار می گزراندم و حالا از هیچ کدامشان خبر نداشتم به جز ژینوس و افسانه. ژینوس چند هفته ای بود که منزل مادربزرگش رفته بود تا از او که بیمار بود پرستاری کند. یکی دوبار از انجا به من زنگ زد و حالم را پرسید، ولی من از وقتی که تلفن تحت کنترل قرار گرفته بود جرات نزدیک شدن به ان را نداشتم. یک روز حمید و شبنم به منزلمان امدند و گفتند قصد دارندبه مشهد بروند و از مادر خواسته اند بهانه اورد که قرار است با کاروان و همراه دوستانش به مشهد سفر کند و از انان خواستند تا خودشان بروند و خوش باشند. شبنم گفت: پس اجازه بدهید الهه با ما بیاید . من از خدا خواسته دعا کردم مادر اجازه رفتن مرا بدهد که بازهم مخالفت کرد. حمید و شبنم هر چقدر اصرار کردند مادر راضی کنند مرا با خود ببرند مادر نپذیرفت که نپذیرفت. بعد که دلیل کارش را پرسیدم گفت:« چرا نفهمیدی که اصرار حمید و شبنم از روی احترامی است که برایمان قایل بودند وگرنه طفلکیها تازه به سفر ماه عسلشان می روند.»
دیگر چیزی نگفتم. از طرفی الهام قرار بود و به اتفاق خانواده شوهرش به شهرستان نزدیک همدان بروند و روزهای اخر تابستان را انجا بگذرانند. الهام هم از مادر خواست تا با انها همراه شود که مادر او را هم نپذیرفت. با رفتن الهام و حمید حسابی دلم خالی شده بود. دلم به همان دیداری که گاهی از انان می کردیم خوش بود که با رفتن انان لین دلخوشی نیز از من گرفته شد. به راستی مانند کبوتری در قفس دلم می خواست خودم را به در و دیوار بکوبم تا راهی برای فرار از ان زندان اجری پیدا کنم.
یک روز که مادر از جلسه قران بر گشت احساس کردم در فکر است. چیزی نپرسیدم تا اینکه شب پس از صرف شام وقتی سفره را جمع می کردم شنیدم که به حسام گفت:« امروز عالیه خانم گفت می خواهند بروند کلاردشت، اون باغی که چند سال پیش حاج مرتضی به نامش خریده .»
حسام گفت:« به سلامتی . خبردارم، چون امروز عرفان به من گفت که می خواهد برای رفتن به مسافرت مرخصی بگیرد.
مادر گفت:«عالیه خانم خواست ما هم برویم.»
حسام لبخند زد و گفت:شما چی گفتید؟
مادر گفت: گفتم بزار با حسام صحبت کنم ببینم اون چی می گه، ایا می تونه مرخصی بگیره...
پس جواب مثبت رو دادید؟
نمی دونم اگه بتونی مرخصی بگیری بد نیست بریم چون عالیه خانم دو سه ساله میگه که بریم اونجا ، منم هی امسال سال بعد می کنم. امسال هم که حمید و الهام نیستند دلم برنمیداره اینجا بمونم به خصوص که عالیه خانم هم بره حسابی دلم می گیره. گفتم دو سه روز بریم تا بچه ها از سفر برگردن ما هم برگشته باشیم.
حسام سرش را تکان داد و گفت: فکر بدی نیست. اگه شما بخواهید من فردا درخواست مرخصی کنم.
مادر نگاهی به او کرد و گفت: توکل به خدا اگه تونستی بگیر
با موافقت مادر حسام قرار شد به همراه عالیه خانم و خانواده اش به باغی که در کلاردشت داشتند برویم. از همان زمان که شنیدم دلشوره بدی به سراغم امد. می دانستم با حضور عرفان در شرایط بدی قرار خواهم گرفت. بار دیگر وسوسه دیدن او در من قوت گرفت و بر خود لعنت فرستادم که چرا ان قدر هرزه فکر می کنم.
روز بعد حسام گفت چند روز مرخصی رد کرده است. مادر با خوشحالی موضوع را به عالیه خانم اطلاع داد و قرار شد برای سفر اماده شویم. همان روز عالیه خانم به منزلمان امد و از اینکه قرار شد همراه انها برویم ذوق و شوق زیادی از خود نشان داد و گفت به جز لباس چیزی با خود نبریم زیرا همه چیز انجا مهیا می باشد.طبق برنامه ریزی مادر و عالیه خانم قرار شد دو روز دیگر که مرخصی حسام و عرفان شروع میشد حرکت کنیم.

sorna
04-04-2012, 11:18 AM
مادر از انباری چمدانی در اورد و در حالی که گرد و خاکش را می گرفت به من گفت که چیزهایی که لازم دارم اماده کنم. با ذوقی کوکانه به سراغ کمد لباسم رفتم تا چند لباس برای سفر بردارم.عاقبت بعد از چند سال طلسم شکسته شده بود و میخواستیم به سفر برویم. از بین لباسهایم یک شلوار جین که خیلی دوستش داشتم برداشتم. با اینکه بعید می دانستم حسام سر پوشیدن ان سرم غر نزند با این حال ان را تا کردم و د رچمدان گذاشتم.دو بلوز سفید و زرشکی که خیلی به من می امد را برداشتم و روی شلوار گذاشتم. از دو مانتویی که داشتم مانتوی مشکی ام را در چمدان گذاشتم و مانتو سفیدم را برای روز سفر گذاشتم . زمانی که مانتوی سفیدم را از کمد برداشتم تاان را امتحان کنم متوجه شدم کثیف شده است . ان را کنار گذاشتم تا همان روز به خشکشویی ببرم.
پیش از ظهر کارهایم تمام شد. مانتو را پیش مادر بردم و گفتم اگر برای خرید بیرون می رود ان را به خشک شویی بدهد.
مادر گفت:« ممکن است برای پس فردا اماده نشود بهتر است خودت ان را بشویی ، بعد می دهیم ان را یک بخار بهند.
همان کار را کردم چون هوا هنوز گرم بود زود خشک شد. عصر همان روز به مادر گفتم که ان را برای اتو کردن به خشک شویی ببرد. مادر قبول کرد و گفت که ان را کنار بگزارم. مانتویم را داخل کیسه نایلونی کنار در هال گذاشتم و به مادر تاکید کردم که یادش نرود مانتوی مرا ببرد. مادر سرش را تکان داد و گفت:«باشه، چقدر میگی»
عصر که مائر برای خرید از منزل خارج شد فراموش کرد که ان را بردارد. وقتی برگشت نایلونرا به او نشان دادم و گفتم:« عجب یادتون نرفت!»
مادر نفس بلندی کشید و گفت:« ای وای از بس فکرم مشغول بود یادم رفت.»
سپس فکری کرد و گفت:«میشه خودت اتوش کنی؟»
با اخم گفتم:« اگه میتونستم که بهتون نمی گفتم ببریدش.»
مادر که می دانست اخم من یعنی افتادن سر دنده لج گفت:«خیلی خب. من دیگه نا ندارم این همه راه رو دوباره برگردم بلند شو خودت ببرش زود هم بیا سر راه هم یک بسته دستمال کاغذی و یک کیلو نخودچی بگیر و بیار . از بس حواسم پرت بود یادم رفت بگیرم.
با بی میلی از جا برخاستم و حاضر شدم. مانتو را برداشتم و از خانه بیرون رفتم. سرخیابان نگاهم به جایی افتاد که کیان را دیده بودم. ناگهان فکری به خاطرم رسید حال که بیرون امده ام میتوانم به کیان تلفن بزنم و به او بگویم دیگر به منزل ما زنگ نزند زیرا تلفن تحت کنترل قرار دارد. مغازه سر خیابان تلفن سکه ای داشت، اما ترسیدم به چیزی شک کند با خودم گفتم وقتی خواستم مانتو را به خشکشویی بدهم از همان جا به کیان زنگ می زنم. بااین فکر به طرف خشکشویی به راه افتادم. هنگام گذشتن از موتورسازی داوود چشمم به او افتاد.به سرعت سرم را پایین انداختم وبا قدمهای تند از انجا دور شدم . هنوز به سرخیابان نرسیده بودم که شنیدم پسربچه ای صدا می زند:«خانم.....خانم....»
با خودم گفتم نکند با من باشد، بعد فکر کردم با من نباشد. اگر برگردم زشت است. به همین دلیل به راهم ادامه دادم تا اینکه پسربچه در حالی که نفس نفس می زد به من رسید و گفت: خانم با شما هستم
با تعجب برگشتم و او را نگاه کردم. به خاطرم نمی امد او را قبقلا جایی دیده باشم. سرم را تکان دادم و گفتم: بله بفرمایید
پسر که ده دوازده سال بیشتر نداشت با هوشیاری نگاهی به اطراف انداخت ، سپس کاغذی از جیبش دراورد و گفت: این مال شماست.
اخمی کردم و گفتم: این چیه؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت: من نمی دونم، اق داوود داده بدم به شما
با اخم گفتم: داوود غلط کرده با تو
قدمی به عقب گذاشت و با ترس گفت: به من چه، اون به من گفت اینو بدم به شما بگم مال....
بعد حالتی به خود گرفت که گویی نام کسی را که می خواست به زبان بیاورد فراموش کرده است.
نگاهی به کاغذ کردم وبا تشر گفتم:« دیگه نبینم از این کارها بکنی ها» و برگشتم به راهم ادامه دادم که شنیدم گفت: فکر کنم گفت این مال اقا کیوانه.
در جا میخکوب شدم. شنیدن نام کیوان مرا به یاد کیان انداخت و با خود گفتم نکند به جای کیان اشتباهی نام کیوان را گفته است. برگشتم و به پسربچه که با ترس منتظر بود نگاه کردم. اهسته گفتم:« کیان؟»
با هیجان سرش را تکان داد و گفت:« اره.. اره.. اقا کیان»
نمی دانستم چه باید بکنم. بهتر بود نامه را از او بگیرم یا اینکه ان را قبول نکنم. با خودم گفتم گرفتن نامه بهتر از این است که دست اوود باقی بماند. زیرا ممکن نامی از من داخل ان باشد. نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: بده من
پسر نامه را به طرفم دراز کرد و گفت: خانم کاری با من ندارید؟
سرم را تکان دادم و گفتم: نه مرسی
پسر بچه که فکر میکرد کار مهمی انجام داده با خوشحالی گفت:« خیلی ممنون. خداحافظ»
سرم را تکان دادم و با ناراحتی برگشتم. نمیدانستم کیان چرا نامه را به داوود داده تا ان را به من برساند. نامه حجمی نداشت و به صورت کاغذ تا شده بود که هر کسی می توانست ان را خوانده باشد. معلوم بود در ان پیغامی نوشته شده است. با احتیاط لای نامه را باز کردم و خواندم. نوشته بود: به محض دیدن پیغام با من تماس بگیر، منتظرم. کیان.تا ان موقع خط کیان را ندیده بودم و نمی دانستم ایا اوست که چنین پیغامی را ر کاغذ ی سرباز نوشته و یا اینکه.....
شک را از خودم دور کردم و بعد از اینکه مانتویم را به خشک شویی دادم به مغازه ای ان طرف تر رفتم و با انداختن سکه ای شماره کیان را گرفتم. با اولین بوق خودش گوشی را برداشت. وزمانی که گفت سلام الهه چه عجب! متوجه شده منتظر تلفنم بودهاست. با تعجب به او گفتم:« از کجا فهمیدی منم»
گفت:« کلاغا بهم خبر دادند.»
مشخص بود داوود خبرگزار خوبی برای او بوده است و پیش از من با او تماس گرفته و راپورت کارم را به او داده است. وقتی برای گله کردن از کار کیان نبود. شاید او جز این چاره ای برای تماس با من نداشت. به او گفتم که تلفن تحت کنترل است و به همین خاطر نمی توانستم با او تماس بگیرم. لحنش نشان میداد حسابی شاکی است زیرا گفت:« شاید مجبور بشم اخر و عاقبت بدزدمت تا به اون داداش گردن کلفتت نشون بدم اسر نگرفته.»
گفتم ان طور که فکر می کند نیست. چون مزاحم داریم او این کار را کرده است.نفس بلندی کشید و گفت:« پس تلفنهای من کار دست تو داده»
با تعجب گفتم: یعنی تو شب و نصفه شب هم به من زنگ میزدی؟؟!»
نه بابا، تند نرو، یک بار ساعت یازده شب که دلم خیلی هوایت را کرده بود زنگ زدم تا شاید فقط صدایت را بشنوم همین.باقی روزها که عصر و سرشب بود. کی من نصف شب زنگ زدم.
گفتم:« به هر صورت دیگه تلفن نزن. چون....»

sorna
04-04-2012, 11:19 AM
تو چی؟ تو نمی تونی به من زنگ بزنی ؟
گفتم که تلفن کنترله.
ای بابا... این داداش تو چی از جونت می خواد.
چیزی نمی خواد فقط نمی خواد کسی مزاحم خواهرش بشه.
صبر کن ببینم، یعنی من مزاحم تو هستم؟
نه.
نه یعنی چی؟ واضح حرف بزن
خب اون فکر نمی کنه من خودم....
خودت چی؟
کیان اذیت نکن؟
اذیت منو ندیدی. صبر کن بذار ببینمت بهت می گم اذیت یعنی چی
سکوت کردم و بعد از لحظه ای گفتم: گفته بودی بهت زنگ بزنم. چه کارم داشتی؟
یعنی تو نمی دونی یا خودت رو زدی به اون راه. تو چطور دلت میاد با قلب نازک پسر مردم این طور بازی کنی
خب اگه بدونم هم نمی تونم کاری بکنم. خودت که تا حالاباید فهمیده باشی من چه شرایطی دارم.
من قبول ندارم تو اگه بخوای می تونی با هزار تا کلک خودتو به من برسونی.
نه به خدا. اینطور نیست. دلم می خواد ولی نمی تونم ترو خدا درکم کن.
مگه تو منو درک می کنی؟
اره، ولی نمی تونم کاری بکنم باور کن.
خب حالا کی ببینمت؟
از اینکه باز هم حرف خودش را می زد خیلی کلافه شده بودم. چیزی نگفتم تا اینکه خودش به حرف امد و گفت: فردا خوبه؟
با کلافگی گفتم: من دارم می رم مسافرت.
کی؟
پس فردا صبح.
کجا می ری؟
نمی دونم ، فکر کنم شمال
کجای شمال؟
نمی دونم می ریم باغ یکی از دوستامون
می تونی اونجا منو ببینی؟
وای. مگه میخای تو هم بیای؟اگه تو بخای اون سر نیا هم شده میام
نه، بهتره اینکارو نکنی. چون...
عزرائلتم میاد؟
فهمیدم منظورش حسام است. دلگیر شدم . با این حال گفتم: اره برادرم هم میاد قراره اون ما رو ببره.
خب، فهمیدم .حالا چقدر می مونی؟
فکر کنم دو سه روز بمونیم.
کی برمی گردی؟
نمی دونم
تو چی می دونی؟
سکوت کرم .کیان بدون مقدمه پرسید : ببینم این دوستان که پسر مسموم ندارن.
قلبم فرو ریخت حتی تصور پرسیدن این سوال رو نمی کردم. اب دهانمو قورت دادمو گفتم : نه.
خب خیالم راحت شد . هر وقت برگشتی هر طور شده بهم زنگ بزن. اگرهم خیلی سخت بود می تونی پیغامت رو بدی به داوود.
اخم کردم و گفتم: مگه قرار نبود اون بویی از دوستی منو تو نبره؟
با خونسردی گفت: خیلی چیزا قرار بود .مگه تو سر قرارت ماندی؟
می دانستم بحث در این مورد بی فایده است. گفتم: خب اگه کاری نداری من باید برم تا الانم خیلی دیرم شده.
دوست دارم بازم بمونی تا صدات رو بشنوم . ولی میدونم که اصرارم بی فایده است .پس یادت نره وقتی برگشتی با من تماس بگیری. باشه؟
باشه سعی می کنم.
الهه قول بده.
باشه
خب سفر خوش بگذره
مرسی خداحافظ.
خداحافظ عشق من
گوشی رو سرجایش گذاشتم و راه خانه رو پیش گرفتم هنگام بازگشت داوود را جلوی در مغازه دیدم. مثل همیشه سرم را زیر انداختم ولی بدجوری دچار عذاب وجدان شده بودم به خصوص وقتی به این فکر کردم که با دشمنان برادرم دوست شده ام. از خودم متنفر شدم. ای کاش هیچ وقت کیان او را دخالت نمی داد.
روز بعد مثل برق گذشت مادر خودش مانتویم را از خشک شویی گرفت. همه چیز اماده شده بود. پیش از خواب مادر بار دیگر وسایل را بررسی کرد. همان شب حسام تمام وسایل را به جز غدایی که برای بین راه پخته بودیم دخل صندوق عقب ماشین جا داد. ان شب بی خوابی بد جوری به جانم افتاده بود. از همان لحظه دلهره صبح فردا و دیدن عرفان به دلم چنگ انداخته بود. به یاد کیان افتادم که پررسید: دوستانتون که پسر ندارند و من واضح به او گفتم بودم: نه. پر واضح بود که کیان در این مورد خیلی حساس است. هرچند دلیلش برایم روشن نبود ولی خودم را این طور راضی کردم که کیان از کجا خواهد فهمید ما با خانواده محمدی به سفر رفته ایم. گاهی چشمان جسور کیان جلوی چشمم ظاهر میشد و گاهی نگاه عمیق عرفان دلم را به انسو می کشاند. خیلی وقت بود عرفان را ندیده بودم یعنی از روز عاشورا به بعد دیگر نتوانسته بودم او را ببینم. فقط یکبار که دنبال حسام امده بود صدایش را شنیدم که با مادر سلام واحوالپرسی می کرد. بعد از ان نه دیدمش و نه صدایش را شنیده بودم.
تا نیمه های شب به دیدار فردا فکر می کردم و اینکه قیافه عرفان در این مدتی که ندیدمش چقدر تغییر کرده هاست. می دانستم حاج مرتضی زودتر به شمال رفته تا کارهایی را انجام دهد. صبح روز بعد علی و عرفان به همراه افسانه و عالیه خانم و عاطفه با ما راهی شوند.
هنوز لذت خواب را درک نکرده بودم که با صدای مادر چشمانم را گشودم. هوا هنوز تاریک بود. مادر می گفت زودتر بلند شوم تا مبادا دقیقه ای دیر کند. از بی خوابی شب گذشته چشمانم به سوزش افتاده بود و دلم می خواست برای لحظه ای چشمانم را روی هم بگذارم.
به زور از جایم بلند شدم و وقتی چشمم به ساعت افتاد دیدم حدسم درست درست است هنوز دو ساعتی وقت داریم. برای شستن دست و رو و گرفتن وضو به دستشویی رفتم . چند مشت اب سردی که به صورتم زددم نتوانست خستگی و سوزش چشمانم را برطرف کند. بعد از نماز روی صندلی اشپزخانه نشستم . سرم را روی میز گذاشتم و چشمانم را بستم . چون همه وسایل را داخل ماشین گذاشته بودیم دیگر نگران جا ماندن چیزی نبودیم در این بین مادر مرتب به این طرف و ان طرف می رفت و نگران بود مبادا چیزی را جا بگذارد و با پرسدن:فلاکس چای را توی ماشین گذاشتی؟قاشق و چنگال برداشتی؟ استکانها چی؟ اونا رو توی سبد گذاشتی؟و....چرتم را پاره می کرد. بدون اینکه به سوالاتش فکر کنم با گفتن اره براشتم اره گذاشتم خودم را راحت می کردم. بااینکه عالیه خانم به مادر گفته بود جز لباس چیزی برندارد اما او تمام وسایل را جمع کرده بود حتی دو پتو و بالشت هم در بقچه ای پیچیده بود و داخل صندوق عقب گذاشته بود . برای من این کارها بی معنی بود زیرا وقتی جایی امکانات کافی داشت دیگر لزومی نداشت بارمان را سنگین کنیم، ولی مادر عقیده داشت اختیاط شرط عقل است.
با شنیدن صدای زنگ در فهمیدم وقت رفتنن استخواب الود سوار خودروی حسام شدم و حرکت کردیم سرخیابان مادر پیاده شد تا با غالیه خانم سلام و احوالپرسی کند ولی من سلام علیک را گذاشتم برای وقتی که سرحال تر شدم.هنوز هوا تاریک بود و چشم چشم را نمی دید با وجود تکان های مادر به چنان خواب عمیقی رفته بودم که نفمیدم چطور راه را طی کردیم.با صدای صحبت مادر و حسام چشمانم را گشودم . صبح شده بود و خورشید درافق دیده می شد.از بس به یک سمت خوابیده بودم کمر خشک شده بود.تکانی به خودم دادم و به پهلوی دیگر چرخیدم خواب از سرم پریده بود ولی دوست نداشتم از جایم بلن شوم و بنشینم ان هم به دلیل دلهره ای بود که از فکر دیدن خانواده محمدی ، بخصوص عرفان به من دست داده بود . یکبار دیگر این حالت را تجربه کرده بودم و ان موقع زمانی بود که خیلی کوچک بودم و پدرم هنوز زنده بود شب بود و مطابق معمول وسط هال خوابم برده بود. اخر شب عمو و شوهر عمه ام و رامین امده بودند. مادر من را که چون جنازه ای وسط هال افتاده بودم را بلند نکرد تا به رختخوابم ببرد در عوض پتویی انداخته بود رویم. من که همان ابتدای ورود انان از خواب بیدار شده بودمزیر پتو خیس عرق شده بودم وولی رویم نمی شد از جا بلند شوم تا مبادا به انان سلام کنم . این لحظه نیز احساسم مانند همان موقع بود می ترسیدم با بلند شدن روی صندلی چشمم به عرفان بیفتد که می دانستم پشت فرمان تویوتای زرشکی شان نشسته است ان قدر این پهلو و ان پهلو شدم که دیگر حوصله ام سر رفت و با خودم گفتم تا ابد که نمی شود خودم را پنهان کنم خواه نا خواه باد با او روبه رو شوم پس بهتر است خجالت را کنار بگذارم . علاوه بران این اولین بار نیست که او را می بینم پس چه مرضیست که خودم را پنهان می کنم. با همین فکر مانند موشی که با احتیاط سر از لانه موش بیرون می اورد ابتدا نیم خیز شدم تا مطمئن شوم خودروی انان جلوی ما حرکت می کند ، سپس از جا برخاستم و پشت سر حسام نشستم. حسام از اینه نگاهی به من انداخت و گفت: علیک سلام، ساعت خواب.
سلام کردم و مادر جوابم را داد . به عادت همیشگی دوست داشتم ابی به صورتک بزنم تا سرحال شوم. کم کم احساس ضعف و گرسنگی بر من قالب شد . از طرفی به علت گذشتن از پیچهای جاده و تونل های تاریک احساس سرگیجه و تهوع می کردم. سرم را به صندلی تکیه دادم و با کشیدن نفس های عمیق سعی کردم این احساس نا خوشایند را از خودم دور کنم. کم کم ارام شدم و توتنستم با راحتی بیشتری به اططرافم چشم بدوزم. منظره کوه و جنگل و دره به حدی زیبا و فرح بخش بود که دوست داشتم ساعت ها به انها نگاه کنم. خودروی عرفان با فاصله جلوی ما حرکت می کرد و من می توانستم سرنشینان ان را از پشت ببینم. افسانه وعالیه خانم وعاطفه به ترتیب عقب نشسته بودن و عرفان و علی هم جلو. از مادر شنیده بودم ممکن افسانه باردار شده باشد، ولی هنوز مطمئن نبودند.بی صبرانه منتظر بودم این خبرا از خودش بپرسم. به طور حتم اطلاعات خودش دقیق تر بود. به راستی دلم برایش تنگ شده بود.
همان طور که محو تماشای اطراف بودم متوجه شدم حسام خودرو را به شانه خاکی جاده کشید و متوقف شد. خودروی حسام جلوی ما ایستاده بود و راهنمای ان چشمک می زد. مادراز حسام پرسید: چیزی شده؟
حسام همان طور که پیاده می شد گفت: نمی دونم، می رم بپرسم.
عرفان از خودرو پیاده شد و در حالی که دستانش را از هم باز کرده بود خستگی کمرش را رفع می کرد. برای اولین بار بود می دیدم بلوز استین کوتاه به رنگ ابی به تن دارد. قیافه اش با گذشته فرق چندانی نکرده و همان متانت و استواری را میشد از رفتارش حس کرد. حسام و عرفان را دیدم که با هم صحبت می کنند.عرفان با دست نقطه ای را به حسام نشان داد . پس از برگشتن حسام فهمیدم به پیشنهاد علی قرار شده برای صرف صبحانه کنار جاده پیاده شویم تا استراحتی هم کرده باشیم.
انان به راه وارد بودند و جلوتر از ما حرکت می کردند.منظره های عجیبی طی راه دیدم. کوهها و سبزی جنگل به حدی زیبا و چشمگیر بود که مدتها به ان خیره شدم. عاقبت کنار باغ زیبایی ایستادیم.با دیدن عالیه خانم و افسانه و عاطفه فهمیدم ما هم باید پیاده شویم. صبر کردم ابتدا مادر پیاده شود بعد من پیاده شدم. رودربایستی و احساس خجالت که می کردم از بین رفته بود. جلو رفتم و با بقیه سلام و احوالپرسی کردم. افسانه با دیدن من با ذوق و شوق گفت: چه خوب شد امدید.خیلی دلم می خواست سوالی که ذهنم را مشغول کرده بپرسم ، ولی حس کردم مدتی که او را ندیده ام با او رو دربایستی پیدا کردهام و نمی توانم به این زودی ان را مطرح کنم. کنجکاوی ام را گذاشتم تا بعد ارضا کنم. احساس فرحبخش داشتم، بخصوص بوی مطبوعی که از هیزم سوخته به مشام میرسیدو شرشر ابی که چون موسیقی دلنوازی گوش را نوازش می داد. هوا خنک و به حدی تمیز بود که لحظه ای احساس سردی در قفسه سینه ام کردم.کوههای سنگی چون سربازان اماده به خدمت پشت به پشت هم ایستاده بودند وبه نظاره ما مشغول بودند. سبزی درختان با بعضی از رنگهای زرد پاییز ادغام شده بودند و منظره ای بس شگفت اور پیش چشم ترسیم کرده بود. گاهی نسیم سردی می وزید که از ان می شد رسیدن پاییز را درک کرد. کنار خودروی حسام ایستاده بودم و بدون حرکت از انچه می دیدم و می شنیدم غرق لذت بودم. زیر اندازها روی زمین پهن شد و فلاسکهای چای و سایر وسایل روی ان گذاشته شد. با صدای مادر که مرا برای نوشیدن چای صدا می کرد به طرف جمع رفتم. افسانه و علی کنار هم نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. حسام و عرفان روبه روی دره ای که کمی ان طرف تر بود ایستاده بودند و به نقطه ای نا معلوم نگاه می کردند. عالیه خانم با لبخند به من گفت: الهه جان خسته شدی؟
با لبخند گفتم: با دیدن منظره اینجا خستگی راه از یادم رفت.
با پهن شدن سفره کنار عاطفه نشستم. مادر حسام و عرفان را صدا کرد تا صبحانه بخورند. با نزدیک شدن عرفان قلبم شروع به تپش کرد. هنوز با او روبه رو نشده بودم. حسام و عرفان صحبت منان پیش امدند. عرفان به بقیه سلام کرد و نگاهش روی من متمرکز شد. با دستپاچگی سلام کردم حس کردم حواس همه جمع من و او شده است. عرفان مثل همیشه با لبخند حالم را پرسید.
من در حالی که حس می کردم سرخی شرم گونه هایم را گلگون کرده است با یک کلمه پاسخ او را دادم.
متشکرم.
با حضور عرفان که درست روبه رویم کنار حسام نشسته بود با وجود دل ضعفه و گرسنگی مفرطی که داشتم حتی نتوانستم لقمه اولن را فرو دهم. نه اینکه مورد توجه او بودم نه، به هیچ وجه نگاه او روی من نبود ، ولی حس می کردم بغضی عجیب راه گلویم را بسته است. میان حسی بین خوشحالی و غم دست و پا می زدم و نمی دانستم دلیل این دوگانگی چیست. پس از صبحانه حسام و عرفان کمک کردند و وسایل را داخل خودرو گذاشتند و حرکت کردیم.گاهی خودروی ما جلو بود و گاهی عرفان از ما سبقت می گرفت و هنگام گشتن چند بوق می زد.
عاقبت بعد از طی جاده ای خاکی و ناهموار به راهی مسطح و صاف رسیدیم. کمی جلوتر عرفان جلوی در اهنی بزرگی توقف کرد. بید مجنونی کنار دربود و سکویی هم زیر ان بود. با خودم گفتم چه منظره قشنگی باری گرفتن عکس می باشد و خودم را تصور کردم که روی سکو نشسته ام و در حال عکس گرفتن هستم. با پیاده شدن عرفان توجهم به او جلب شد. با کلیدی در بزرگ باغ را باز کرد و با لبخندی که به حسام زد به طرف خودرویش پیش رفت و داخل باغ شد.
محوطه باغ بزرگ و دل انگیز بودو نشان از سلیقه صاحب ان داشت. درختان میوه صف به صف قامت بسته بودند. درختان گیلاس و البالو و الوخالی از میوه بودند و فقط برگهایشان باقی مانده بود در عوض درختان سیب و گلابی و هلو با میوه های رسیده و ابدار منظره ای بس دل انگیز پیش چشم نمایان می کردند. به یاد گرسنگی ام افتادم و ابی را که از دیدن میوه ها داخل دهانم جمع شده بود قورت دادم. حسام کنار خودروی عرفان که جلوی خانه ای زیبا و دنج وسط باغ ایستاده بود پارک کرد. به محض پیاده شدن احساس سرما کردم. برخلاف بزرگی باغ خانه ای که وسط ان بود به نظر نقلی و کوچک می رسید. وقتی وارد شدم متوجه شدم ارای دو اتاق و اشپزخانه است اثاثیه ام را گوشه ای جا ادمو چون سردم شده بود گوشه ای نشستم. عرفان به محض وارد شدن به سراغ شومینه رفت و با با ریختن چند تکه چوب سعی کرد ان را روشن کند. دودی که ابتدای که ابتدای روشن شدن چوب از ان برخاست باعث شد سرفه ام بگیرد و چشمانم نیز پر اشک شده بود. عرفان نگاهی به من انداخت با لبخند گفت: معذرت می خوام. مثل اینکه از همین اول شروع کردم به مهمون نوازی.
نگاهش خیلی مهربان و عمیق بود. سرم را زر انداختم . با صدای اهسته ای گفتم: من جای بدی نشستم. بلند شدم و از اتاق خارج شدم.
مادر و عالیه خانم که هیچ وقت از صحبت با هم خسته نمی شدند کنار خانه ایستاده بودند و صحبت می کردند. عاطفه و افسانه همراه حسام مشغول بردن اثاثیه داخل منزل بودند . حسام با دیدن من اشاره ای کرد تا کمک کنم. بدون اینکه به رویم بیاورم به سمت جوی ابی که کنار کلبه بود رفتم و روی صندلی نشستم. از حاج مرتضی خبری نبود ولی تمیزی و مرتب بودن خانه نشان از حضور او را مید اد. یخچال منزل از میوه های درشت و سالم باغ انباشته بود. عالیه خانم تا حاضر شدن ناهار مقداری میوه اورد تا ته بندی کنیم.طعم گلابیهای باغ به حدی عالی بود که فکر می کردم برای اولین بار چنین گلابی خوشمزه ای خورده ام. موقع ناهار حاج مرتضی با سطلی ماست رسید و با دیدن ما با خوشحالی ورودمان را خیر مقدم گفت ناهار دلچسبی به همراه ماست محلی صرف کردیم که برخلاف صبحانه حسابی به من چسبید و دلی از عزا در اوردم.
هنگام عصر مردی با دو پسر بچه خوردسال که معلوم بود دوقلو هستند به کلبه امد. بچه ها به محض دیدن عرفان با گفتن عمو عمو دوان دوان به طرف او رفتند. عرفان با دیدن انها با صدای بلند خندید و نشست تا ان دو را در اغوش بگیرد. هر دو را با هم بلند کرد و صورتشان را بوسید. شنیدم بچه ها از او چیزی می خواستند و او را دیدم همان طور که انان را در اغوش داشت از کلبه خارج شد و دیدم در دست بچه ها بسته هایی است که مشخص بود اسباب بازی داخل انهاست.
پدر بچه ها با خجالت از عرفان تشکر کرد . عرفان همان طور که انان را می بوسید گفت: این چه حرفیه مشدی، حسن و حسین رفیقهای من هستند، مگه نه بچه ها؟
هر دو کودک با خوشحالی گفتند: اره عمو رفیق ماست.
مرد به بچه ها گفت از اغوش عرفان پایین بایند تا بروند. بچه ها خودشان را به پایین سر دادند. عرفان کمی خم شد و انان را پایین گذاشت و بوسه ای روی موهایشان نشاند و با خنده گفت: عمو، دو سه روز اینجاست بازم بیاید پیشم.
بچه ها با خوشحالی سرشان را تکان دادند و به طرف پدرشان رفتند. همان طور که به عرفان و رفتارش با دو پسر بچه خییره شده بودم صدای عاطفه رااز پشت سرم شنیدم که گفت: مشهدی عباس باغبونمونه. مرد خیلی خوبیه شش تا بچه داره که اخریش همین حسن و حسین دوقلو هستند.
به طرف عاطفه برگشتم و با لبخند سر تکان دادم . عاطفه ادامه داد: عرفان عاشق بچه هاست. مامانم به شوخی بهش میگه اگه تو دختر بودی مربی مهد کودک می شدی.
از تصور اینکه اگر عرفان دختر بودچه شکلی می شد به خصوص با ان قد بلند و اندام چهار شانه خنده ام گرفت.
عاطفه دستش را دور شانه ام انداخت و گفت: بریم تو یک چایی بخوریم. بعد اگه دوست داشتی می ریم باغ رو بهت نشون می دم.
همراه عاطفه داخل کلبه رفتیم. گرمای مطبوع انجا به حدی لذت بخش بود که دوست داشتم همان جا جلوی شومینه دراز بکشم و خودم را به دست سرمای گرمای دلچسب اتش بسپارم.
پیش از غروب عاطفه باغ را نشانم داد. فهمیدم انجا بزرگتر از ان است که فکر می کردم. شب هوا سردتر از ان شد که فکرش را می کردم. خوشبختانه هوای گرم و دلچسب اتاق خوابی لذت بخش را نوید می داد. به خصوص با صدای جیرجیرکها که از بیرون چون سمفونی زیبایی گوش را نوازش می کرد. گاهی اوقات صدای پارس سگها ترس را به وجودم می انداخت، ولی به نظر عاطفه

sorna
04-04-2012, 11:19 AM
صدای سگها نشان از امنیت بود من و عاطفه و افسانه با مادر و عالیه خانم در اتاقی که شومینه داشت خوابیدیم. حسام و عرفان و علی و حاج مرتضی در اتاق دیگر به محض گذاشتن سرم روی بالش خوابم برد.
صبح با صدای مادر که ما را برای نماز بیدار می کرد به زحمت از جا برخاستم. افسانه و عاطفه پیش از من بلند شده بودند. هر سه به اتفاق از خانه خارج شدیم و بعد از گرفتن وضو به اتاق برگشتیم. بدجوری سردم شده بود، در حالی که عاطفه و افسانه عقیده داشتند خیلی هم سرد نیست. مادر ژاکتی را که همراه آورده بود داد تا بپوشم. پس از خواندن نماز با همان ژاکت بافتنی زیر لحاف خزیدم و به خواب خوشی فرو رفتم.
با صدای صحبت و برخورد قاشق چایخوری به استکان چشمانم را گشودم. متوجه شدم جز من هیچ کس در رختخواب نیست . فکر کردم خیلی خوابیده ام، اما وقتی ساعت را دیدم فهمیدم دیگران خیلی سحر خیز هستند و هنوز ساعت هشت صبح نشده است. از جام برخاستم و چون حوصله تن کردن مانتو نداشتم با سرکردن چادر افسانه که روی پشتی افتاده بود از خانه خارج شدم تا دست و صورتم را بشویم . حاج مرتضی آماده شده بود تا از باغ خارج شود. به او سلام کردم. با لبخند گفت: علیک سلام دختر گلم. خوب خوابیدی بابا؟
لحنش آنقدر گرم و مهربان بود که به یاد مهربانیهای پدر افتادم. سرم را تکان دادم و با لبخندی متقابل ناخودآگاه گفتم: آره آقا جون.
برای تصحیح حرفم دیر شده بود. احساس کردم حاج مرتضی هم متوجه شد و با نگاه پر عاطفه ای نگاهم کرد و گفت: زنده باشی بابا.
از طرفی احساس خجالت کردم که به او گفتم آقا جون و از طرفی دلم بدجوری گرفت. حاج مرتضی به من گفت به شهر می رود و بعد از آن می خواهد به یکی از اقوام که در دهی در همان حوالیست سربزند. همانطور که صحبت می کرد با خود فکر کردم این حرفها چه ربطی به من دارد. این احساس به من دست داد که او مانند پدری که با دخترش در مورد کارهایش صحبت می کند با من حرف می زند. احساس خوبی بود. با حضور او خاطرات خوشی که با پدر داشتم در دلم زنده شد. همیشه حاج مرتضی را دوست داشتم شاید این به دلیل چهره مهربان و دلنشین او بود و شاید هم به خاطر رابطه نزدیکی که با پدر داشت. همانطور که حاج مرتضی با من صحبت می کرد صدای عرفان را از پشت سر شنیدم که گفت: سلام آقاجون ، صبح به خیر.
دلم به تپش افتاد ، ولی با حضور حاج مرتضی برنگشتم تا او را ببینم. حاج مرتضی با خنده به طرف او برگشت و گفت: سلام بابا عاقبتت به خیر.
عرفان به ما نزدیک شدو گفت: آقا جون ، خوب با عروست خلوت کردی.
دلم فرو ریخت و با تعجب برگشتم تا منظور او را بفهمم. عرفان با دیدن من حیرت کرد و با لکنت گفت: ببخشید... فکر نمیکردم شما باشید... سلام.
با خجالت به عرفان سلام کردم و فهمیدم عرفان فکر کرده من افسانه هستم. البته تقصیری هم نداشت زیرا چادر افسانه سر من بود. رنگ عرفان پریده بود و یا من خیال می کردم این طور است. یک بار دیگر از من عذر خواست و من که از حضور حاج مرتضی غرق خجالت شده بودم به تکان دادن سر بسنده کردم. حاج مرتضی با صدای بلند خندید و گفت: چی عیبی داره باباجون ، الهه هم مثل دختر خودمه.
حاج مرتضی که از این برخورد خیلی شاد و شنگول شده بود در حالی از ما خداحافظی میکرد با خنده گفت: خدا آخر و عاقبت همتون رو به خیر کنه.سپس در حالی که هنوز لبخند به لب داشت با را ترک کرد.
با رفتن او تامل را جایز ندانستم و به سرعت و بدون اینکه حتی دست و صورتم را بشویم وارد منزل شدم. تازه آن وقت از اشتباهی که عرفان کرده بود خنده ام گرفت. تنها از یک چیز خجالت کشیدم و آن نگاه پر معنی حاج مرتضی به عرفان بود. فکر می کنم همین نگاه او باعث شد عرفان حسابی دست و پایش را گم کند. به یاد روزی که برای ملاقات حسام و عرفان به بیمارستان رفته بودیم افتادم. آن روز هم نگاه حاج مرتضی به عرفان مثل حالا بود. با ورود افسانه به اتاق از جا پریدم. وقتی مرا دید که چادر به سر کنار در ایستاده ام گفت: می خوای بری بیرون؟
گفتم: نه تازه اومدم تو.
خب چرا نمیای چای بخوری؟
میام بزار اول رختخوابها رو جمع کنم.
افسانه بازویم را گرفت و گفت: نمی خواد ، بریم اول صبحانه ات را بخور بعد با هم جمع می کنیم.
فرصت خوبی بود تا از افسانه بپرسم حامله است یا نه. همین کار را کردم و او را دیدم که همانطور که به در نگاه می کرد لبش را گزید و آهسته گفت: هیس.
صدایم را پایین تر آوردم و گفتم: آره یا نه؟
افسانه خندید و با رودربایسی گفت: هنوز نمی دونم، ولی فکر می کنم باشم.
با خوشحالی گفتم: کی معلوم میشه؟
گفت: بعد از اینکه برگشتیم می رم آزمایش میدم.
در فکر بودم که چقدر زمان زود گذشت. افسانه شاگرد مدرسه کجا و مادر آینده کجا؟
به اصرار افسانه برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. حتی رویم نشد به او بگویم که دست و صورتم را هنوز نشسته ام. با خوردن یکی دو لقمه و سرکشیدن چای از جا برخاستم تا پیش از آمدن عرفان آشپزخانه را ترک کرده باشم. پس از آن به عاطفه در جمع کردن رختخواب کمک کردم و بعد برای گردش در باغ رفتیم و تا ظهر همان جا بودیم.
بعد از ظهر برای دیدن ده و اطراف آنجا حرکت کردیم. مادر و عالیه خانم خانه ماندند تا بساط آش را فراهم کنند. من مانتو شیری رنگ را با شلوار جینم پوشیدم و به تبعیت از آنان چادر برداشتم، در حالی که می دانستم نمی توانم آن را جمع کنم. ولی این طوری خیالم راحت بود که حسام به شلوار جینم گیر نمی دهد زیرا عاطفه هم شلوار جین پوشیده بود.
عاطفه وقتی مرا دید که می خواهم چادر سر کنم گفت: الهه راحت باش. با مانتو بیا.
گفتم : آخه شما چادر دارید.
خندید و گفت: خب داشته باشیم هر کس هر طور راحته می گرده. منم مانتوم رو تنم کردم که اگه دیدم نمی تونم چادرم رو جمع کنم اونو بردارم. یک جاهایی هست که واقعا نمیشه چادر رو جمع و جور کرد.
از اینکه آنقدر خوب درکم می کرد خوشحال شدم و از خدا خواسته چادر را گلوله کردم و داخل چمدان چپاندم. به محض بیرون رفتن حسام مرا دید و طوری که کسی متوجه نشود گفت: می مردی تو هم چادر سرت کنی؟
با قیافه گفتم: عاطفه گفت لازم نیست.
اخم چهره اش محوتر شد و گفت: عاطفه خانم... کی می خوای یادبگیری؟ با نفرت چشم از او برداشتم و با خودم گفتم: هر وقت تو تونستی یادبگیری به من احترام بزاری.
حسام و عرفان جلوتر از همه حرکت می کردند. علی و افسانه هم جلوی ما راه می رفتند. راه ناهموار بود و پستی و بلندی زیادی داشت به خصوص باسربالاییهای تندی که داشت برای علی که با کمک عصای زیر بغل راه می رفت خیلی مشکل بود تا این راه سخت را طی کند ، ولی مشخص بود به خاطر اینکه افسانه احساس تنهایی نکند با او همراه شده است. علی مرد خوبی بود و می دانستم افسانه عاشقانه او را دوست دارد. با افسوس به پای مصنوعی او که به زحمت از روی زمین بلند می شد و گاهی هم به زمین کشیده می شد نگاه کردم و احساس تاثر شدیدی به من دست داد. من و عاطفه آخر از همه قدم بر میداشتیم در همان حال عاطفه برایم توضیح داد که نام جایی که می خواهیم برویم چیست. به رود پر آبی رسیدیم که پلی چوبی و متحرک روی آن بود که از طناب و تخته های چوب ساخته شده بود. ناخودآگاه به علی نگاه کردم و او را دیدم که به آن سوی پل نگاه می کرد. با وجود هوای فرحبخش قطره های عرق روی پیشانی اش نشسته بود و نشان می داد تلاش او برای همگام شدن با بقیه بیش از همه بوده است. افسانه یا از روی واقعیت و یا به خاطر علی گفت که می ترسد از روی پل رد شود و ترجیح می دهد همان حوالی دور بزند. علی به طرف تخته سنگی رفت و در حالی که روی آن می نشست به افسانه گفت که به همراه بقیه به طرف دیگر برود و با خنده گفت: افسانه خانم اگه نری سرت کلاه می ره. اونجا بهشته.
افسانه در حالی که جایی کنار او برای نشستن پیدا میکرد گفت: هر کجا که تو باشی برای من همون جا بهشته. من از کنار تو تکان نمی خورم.
عاطفه بالبخند به آن دو نگاه کرد و در حالی که به طرف پل می رفت گفت: بیا بریم الهه، اینا همش بهانه است برای اینکه مارو از سرشون واکنن. سپس خطاب به علی و افسانه گفت: خب دوست دارین ما بریم رک و واضح بگید چرا دیگه ترس و این چیزار و بهانه می کنید.
علی خندید و گفت: قربون خواهر تیزم برم که این قدر خوب می فهمه.
افسانه خندید و عاشقانه به علی نگاه کرد. به پل نگاه کردم. حسام تازه به آخر آن رسیده بود. عرفان کنار پل منتظر بود تا من و عاطفه اول از روی آن رد شویم. من هم مانند افسانه می ترسیدم از روی پل رد شوم. به خصوص با تابهایی که بر می داشت. با این حال چیزی به رویم نیاوردم و دعا کردم عاطفه نیز از رفتن منصرف شود و ما هم کنار علی وافسانه بمانیم.
حسام بدون توجه به ما طرف دیگر را نگاه می کرد، ولی عرفان منتظر و مراقب ما بود. عاطفه با خنده کنار پل ایستاد و به عرفان گفت: اگه یک موقع افتادم نجاتم می دی دیگه؟
عرفان با خنده و در حالی که چادر او را از سرش بر می داشت گفت: برو خواهر ، تو شجاع تر از اونی که من بخوام نجاتت بدم.
از کار عرفان تعجب کردم عاطفه بدون اینکه چیزی بگوید اجازه داد عرفان چادرش را از سرش بردارد. سپس مقنعه اش را درست کرد و دستانش را به طناب گرفت و قدمی روی پل گذاشت . پل تاب برداشت و او لحظه ای مکث کرد تا آرام شود. سپس با احتیاط قدم دیگری برداشت. عرفان گوشه طناب را گرفته بود تا پل کمتر تکان بخورد. حساب وقتی برگشت و عاطفه را دید که روی پل است او هم طناب طرف دیگر را گرفت. عاطفه بدون سر و صدا و آرام آرام پل را طی کرد. چادرش زیر بغل عرفان و خودش کنار حسام ایستاده بود. متوجه شدم با حسام صحبت می کند و در همان حال لبخند می زند. لبهای حسام هم به خنده باز شده بود و این بیشتر مرا به تعجب وا می داشت. با صدای عرفان به خودم آمدم و چشم از آن دو برداشتم.
الهه خانم بفرمایید.
به عرفان نگاه کردم و نگاهش لرزه بر اندامم می انداخت. شایه هر لرزه تنم به خاطر ترس از پل بود به هر حال قدمی برداشتم . عرفان با صدایی آرام گفت: مواظب باش.
با خنگی برگشتم و گفتم: مواظب چی باشم؟
ابروانش را بالا برد و در حالی که به پل اشاره می کرد گفت:مواظب این باش. احساس کردم از نفهمی ام خنده اش گرفته است. دستم را به طناب پل گرفتم و به تقلید از عاطفه یک پایم را روی تخته های چوبی پل گذاشتم و بدون اینکه صبر کنم قدم دیگری برداشتم . چوبها زیر پایم می لرزید و صدای غرش رود ترسم را دو چندان میکرد. از رفتن پشیمان شده بودم، اما دیگر روی پل بودم. با خودم حساب کردم اگر مثل پریدن از روی سنگهای رودخانه چند قدم بلند بردارم به طرف دیگر پل می رسم. با این حساب قدم دیگر برداشتم . پل تکان می خورد و من از ترس دو طرف طناب را می کشیدم و همین باعث شده بود حرکت آن نامتعادل شود. حسام از آن سوی رود فریاد زد: الهه وایسا، بزار حرکتش آروم بشه.
گویی نمی فهمیدم چه می گوید. قدم دیگری برداشتم . پل تکان شدیدی خورد و من که تا آن لحظه خیلی طاقت آورده بودم جیغ بلندی کشیدم. حسام یک پایش را روی پل گذاشت تا برای کمک به من بیاید.
صدای عرفان راشنیدم که گفت: حسام همون جا وایسا. سپس گفت: الهه خانم نترس . آروم باش و ثابت وایسا بزار پل از حرکت وایسه.
نیرویی که در صدایش بود که باعث شد کمی آرام شوم همانطور که گفته بود ثابت ایستادم و حرکت پل کم کم آرام شد. سپس صدایش را شنیدم که گفت: خوبه حالا بدون اینکه بترسی پای راستت رو کمی لبه بزار و صبر کن ، بعد پای چپت رو لبه دیگه بزار و یک کم دیگه صبر کن.
هر چه گفته بود مو به مو اجرا کردم. همانطور قدم به قدم جلو رفتم تا متوجه شدم پل را طی کرده ام بدون اینکه تابهای شدید پل مرا بترساند. چند قدم با حسام و عاطفه فاصله نداشتم که حسام دستش را دراز کرد و دستم را گرفت. وقتی پایم را روی زمین گذاشتم صدای کف و تشویق را از پشت سرم شنیدم. هنوز قدمهایم کاملاً استوار نشده بود و مقنعه ام آن قدر جلو آمده بود که کم مانده بود از سرم بیفتد. به عقب برگشتم و افسانه و علی را دیدم از همان جایی که نشسته بودند دست می زدند و مرا تشویق می کردند. عاطفه به کمکم آمد و مقنعه را روی سرم درست کرد. به حسام نگاه کردم تا قیافه اش را ببینم. با خودم گفتم الان سگرمه هایش تو همه و تا جای خلوت پیدا کنه بهم می گه دست و پا چلفتی .وقتی صورتش را دیدم بر خلاف همیشه لبخندی روی چهره اش نقش بسته بود و همان طور که مرا نگاه می کرد. گفت: الهه اون وسط اونقدر خنده دار شده بودی که حد نداشت. مثل گربه چهار چنگولی چسبدیده بودی به طناب. وقتی رنگت رو دیدم یک لحظه فکر کردم اون وسط سکته میکنی.
حس کردم جلوی عاطفه است که چنین زبون می ریزد. نیشخند زدم و گفتم: اگه سکته می کردم تو یکی راحت می شدی نه؟
احساس کردم لحن کلامم کمی تند بود زیرا اخم کوچکی روی پیشانی اش نشست و زیر چشم نگاهی به عاطفه انداخت، ولی خود را نباخت و گفت: زیاد حرف بزنی مجبورت می کنم یک بار دیگه از روی پل رد بشی.
عاطفه خندید و به حسام نگاه کرد و گفت: بخواهی و نخواهی باید یک بار دیگه هم از پل رد بشه.
چشم از آن دو برداشتم و به عرفان که روی پل بود نگاه کردم. چادر عاطفه را مانندشال دور گردنش انداخته بودو با مهارت روی پل راه می رفت. بدون اینکه پل حتی تکانی بخورد. وقتی به طرف دیگر رسید با خنده گفت: بچه ها خوش گذشت؟
من حرفی نزدم، ولی عاطفه و حسام با هم گفتند: خیلی عالی بود.
حسام با تعجب به اطراف نگاه می کرد. خطاب به بقیه گفت: بچه ها ، اینجا جای عجیبیه ، درست مثل تکه ای از بهشت که روی زمین افتاده باشه.
با خودم فکر کردم چقدر قشنگ توانست احساس مرا وصف کند. به راستی جایی که وارده شده بودیم مانند تکه ای از بهشت بود احساس می کردم در منظره ای خیالی که فقط در نقاشیها دیده بودم قدم بر می دارم. کمی در امتداد رود جلو رفتیم سپس وارد محوطه بازی شدیم که درختان میوه به صف و در یک ردیف کاشته شده بودند. درختان کوتاه و پربار سیب و گلابی و هلو با میوه های رسیده دهان رهگذران را آب می انداخت و آنان را دعوت به خوردن می کرد. برخلاف راه ناهمواری که پیش از رسیدن به پل طی کرده بودیم این سمت راه مسطح و یک دست بود. عرفان داخل باغ شد و با چهار عدد هلو برگشت. به عاطفه و حسام یک هلو داد . هلوی درست و سرخ رنگی را به طرفم گرفت. با تعارف گفتم: مرسی میل ندارم.
با خنده گفت: نمیشه ، حتما باید از میوه بهشت بخوری.
دستم را دراز کردم و هلو را گرفتم و بدون اینکه نگاهش کنم زیر لب گفتم: متشکرم
همراه عاطفه پشت سر حسام و عرفان پیش می رفتیم. در همان حال به این فکر می کردم چرا باید همیشه سر دو راهی قرار بگیرم. چرا زمانی که آرزوی رسیدن به خواسته ام را داشتم مانع بر سر راهم بود و اکنون که آن مانع برطرف شده احساس گذشته را ندارم. تازه فهمیدم اخلاق خانواده محمدی ، به خصوص عرفان با آنچه فکر می کردم زمین تا آسمان متفاوت است و از آن همه تعصبی که در وجود حسام است در میان آنان خبری نیست.عرفان طبع شوخی داشت و با جوکهای بامزه ای که تعریف می کرد حتی قهقهه حسام را هم در آورده بود. از همه جالب تر رفتار حسام بود که فکر می کردم موجود دیگری با شکل و قیافه او با ما همراه است. مرتب می خندید و گاهی هم ناشیانه لطیفه بامزه ای را به بی مزه ترین نحو تعریف می کرد که بی مزه گی اش باعث خنده مان می شد. این رفتار حسام برایم خیلی جالب و در عین حال عجیب بود.
به راهی باریک میان درختان میوه رسیدیم که به سمت جنگلی پر درخت منتهی می شد. به محض پاگذاشتن به جنگل طبیعت رنگ دیگری گرفت. آرامش باغ تبدیل به صدای چهچه بلبلان شد که هوش را از سر آدم می ربود. فضای آکنده از عطر گلهای وحشی با بوی جنگل آمیخته شده بود و حس غریبی را القا می کرد. نفس عمیقی کشیدم و بوی درختان را با تمام وجود داخل ریه هایم کشیدم . صدای عرفان توجه مرا به سمت آنان جلب کرد.
یک جوی آب جلوتر است که بعد از آن به کوه می رسیم. پشت اولین تپه کلبه الیاس، چوپان ده است. تابستونا همیشه اینجاست. هر وقت که اینجا میام حتما یک سر به او می زنم.
عاطفه گفت: چه خوب شد. پس یادت باشه شیر تازه ازش بگیریم.
خوب شد گفتی ، پنیر و خامه هم میگیریم.
حسام دستانش را باز کرد و به خوش گفت: عرفان عجب جایی سراغ داشتی و من نمی دونستم دیگه از این به بعد هر وقت منو ندیدید می تونید اینجا پیدام کنید.
همان طور که عرفان گفته بود به جوی پر آبی رسیدیم که آب شفاف و گوارایی داشت. نفس کم آورده بودم و احساس خستگی می کردم.عرفان و حسام کنار جوی نشستند و به صورتشان آب زدند. به عاطفه گفتم دیگر نمی توانم جلوتر بروم. بهتر است ما کنار جوی بنشینیم تا حسام و عرفان بروند شیر بگیرند و برگردند. عاطفه موافقت کرد و به عرفان گفت: ما اینجا می نشینیم شمار برید و برگردید.
حسام به من نگاه کرد و گفت: فکر کنم الهه کم آورده. این طور نیست.
سرم را تکان دادم گفتم: آره دیگه نمی تونم بالاتر بیام اگه عاطفه خانم می خواد بیاد من همین جا می نشینم شمار برید و برگردید.
چشمم به عرفان افتاد که با لبخند مرا نگاه می کرد. نگاهم را به حسام دوختم و منتظر جواب او شدم. احساس می کردم گفته من معذبش کرد. می دانستم حتی اگر شده به قیمت ندیدن تمام دیدنیهای پشت کوه حاضر نیست برای لحظه ای مرا تنها بگذارد. پیش از اینکه چیزی بگوید عاطفه گفت: نه ، من می مونم ، منم خسته شدم.
هر سه نفر به خوبی می دانستیم عاطفه به خاطر من این حرف را زده ، زیرا چهره گل انداخته او برخلاف صورت رنگ پریده من نشان نمی داد خسته شده باشد.
حسام وقتی مطمئن شد برای من وعاطفه خطری ندارد آنجا بنشینیم رضایت داد همراه عرفان از کوه بالا برود. من و عاطفه روی سنگی کنار جوی آب نشستیم و از زیباییهای آن اطراف لذت بردیم، وقتی خستگی ام رفع شد از جا بلند شدم و به عاطفه گفتم: بلدی کلبه چوپان کجاست؟
عاطفه خندید و گفت: خستگیت رفع شد؟
سرم را تکان دادم و گفتم: آره ، ما که تا اینجا اومدیم بریم بالا. خیلی دوست دارم گله گوسفندار و ببینم به خصوص بره کوچولوهارو.
عاطفه قبول کرد. از جوی آب به سختی رد شدیم و به طرف کوه راه افتادیم .عاطفه خیلی راحت از شیب تند تپه بالا می رفت، اما من احساس می کردم قفسه سینه ام می سوزد. دستم را روی سینه ام گذاشتم و خواستم همان جا بنشینیم ، ولی چون خودم به عاطفه پیشنهاد کرده بودم که به کلبه چوپان بروین با هر زحمتی بودخود را بالا کشاندم. هنوز به بالای تپه نرسیده بودیم که با صدای عرفان سرم را بالا کردم و او را دیدم که به تنهایی پایین می آمد. عاطفه از او پرسید : اومدید؟
عرفان گفت: نه راستش نگران شما شدیم . حسام پیش الیاسه . داشت برامون شیر می دوشید. حسام موند شیر رو بگیره بیاد، من اومدم تا شما تنها نباشید.
عاطفه گفت: پنیر و خامه چی ؟ نداشت؟
نه ولی گفت فردا صبح زود برامون آماده می کنه

sorna
04-04-2012, 12:10 PM
عاطفه رو به من کرد و گفت : ((الهه میتونی بیای بالا ؟))
با اینکه واقعا کم آورده بودم ، ولی غرورم را حفظ کردم و گفتم : ((آره دارم میام))
عرفان و عاطفه سر تپه ایستاده بودند و همانطور که صحبت می­کردند منتظر بودند من برسم . در حالی مه قفسه سینه ام به شدت میسوخت تلاش کردم تا پایم را روی شیب تند بند کنم و جای ثابتی برای خودم پیدا کنم . دیگر دلم نمی خواست حتی قدمی برای بالا رفتن بردارم . نفسم به شماره افتاده بود و گویی با تیغ تیزی به ریه هایم خط میکشیدند . نگاهی به پایین انداختم . حدود بیست سی متری بالا آمده بودم و حدود ده بیست متری مانده بود . پایم را روی سنگ برجسته ای که از دل کوه بیرون زده بود گذاشتم و درهمان حال چشمم به درختچه کوچکی افتاد که از شکاف سنگی بیرون زده بود . دستم را به سمت آن بردم و در حالی که آن را میگرفتم سعی کردم خودم را بالا بکشم . همان لحظه شاخه شکست و من که با تمام وزنم به آن آویزان شده بودم به سمت پایین سر خوردم . در یک لحظه صدای جیغ خودم را شنیدم و حس کردم با شکم روی خاک و سنگهای تپه سر می خورم . صدای جیغ عاطفه به من فهماند که کابوس نمی بینم و واقعا به سمت پایین می روم . لحظه ای پایم به جایی گیر کرد ، ولی بعد با کنده شدن سنگ باز به سمت پایین رفتم . دوباره پایم به سنگ دیگری گیر کرد . سرگیجه ای شدید وجودم را فرا گرفته بود و هر لحظه منتظر بودم سنگ زیر پایم کنده شود و من سقوط کنم . صدای عرفان را شنیدم که به من نزدیک میشد . در همان حال گفت : (( الهه ،نترس ، خودت را نگه دار، دارم میام )) در همان حال گیجی و منگی به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که این دومین بار بود که عرفان مرا الهه خطاب میکرد یک بار روی پل چوبی متحرک و حالا . خاطرم آمد که کیان هم مرا الهه خطاب می کرد ، ولی سنیدن لفظ الهه از دهان عرفان برایم احساس دیگری داشت . مقنعه ام جلوی صورتم را گرفته بود و نمی توانستم چیزی ببینم . دستانم تخته سنگی را که رویش گیر کرده بودم می فشرد ، ولی حسی در پنجه هایم نداشتم . به حدی گیج بودم که فکر کردم خوابم ، به خصوص مقنعه ام که مانند کیسه ای روی سرم کشیده شده بود نفسم را تنگ کرده بود . دلم می خواست آنرا از صورتم کنار بزنم تا دست کم موقعیتم را بفهمم . صدای عرفان را نزدیک به خودم احساس کردم که مرا به نام میخواند . حتی صدای نفسهایش را می شنیدم ، اما حس اینکه بخواهم پاسخش را بدهم نداشتم . با صدای او که یک جور بخصوص گرم و لذت بخش بود احساس اطمینان کردم . ترسم از سقوط ریخته بود و فکر میکرم بدتر از آن دیگر امکان ندارد . سوزش بدی روی پوست شکم و دستها و زانویم داشتم . صدای عرفان را شنیدم که گفت: ((الهه سنگ رو سفت بگیر الان کمکت میکنم ))
در یک لحظه حس کردم دست چپم را گرفت . دلم فشرده شد و فرو ریخت . چشمانم را که بیهوده باز بود و جز رنگ سرمه ای مقنعه چیزی را نمیدید بستم و با وجود ترس از سقوط لذت عمیقی را با تمام وجودم احساس کردم . فشار دست عرفان را روی مچم احساس میکردم و متوجه شدم آهسته آهسته بالا میرود تا به بازویم رسید . در همان حال گفت : ((حالا آروم دست راستت رو از سنگ رها کن . سعی کن به دست من گیرش بدی ))
رویم نمی شد چیزی را که گفته بود انجام دهم . بار دگیر صدای آرامش را شنیدم که گفت: (( الهه دستت رو ول کن ))
آرام پنجه هایم را شل کردم
« خوبه حالا دست منو بگیر می خوام بکشمت بالا »
با صدایی که شبیه هذیان بود گفتم : «حسام .... منو میکشه »
بدون اینکه ببینمش احساس کردم لبخند به لبش نشسته ، زیرا تاثیر آنرا در صدایش شنیدم .
« نترس نمی گذارم این کارو بکنه . بهت قول میدم . زود باش ، می­ترسم باهم بریم پایین »
خوب بود عرفان مرا نمی دید که چطور رنگ عوض می کردم . یک بار دیگر از من خواست که دستم را رها کنم و دستش را بگیرم . به محض اینکه دستم را از سنگ رها کردم تعادلم را هم از دست دادم . همان لحظه سنگ زیر پایم فروریخت و در هوا معلق ماندم . اگر عرفان بازویم را نگرفته بود به حتم پایین می افتادم . نمی­دانستم کجا هستم و چه موقعیتی دارم . در آن لحظه فکر میکردم تمام راه را لیز خورده ام و چیزی نمانده تا به پایین تپه برسم . همان بهتر که نمی دانستم کجا هستم ، زیرا اگر مقنعه جلوی چشمانم را نگرفته بود و نگاهم هم به زیر پایم می­افتاد به یقین پیش از سقوط سکته می­کردم .
صدای عرفان را شنیدم .در حالی که از شدت فشار دندانهایش را به می­فشرد گفت : «الهه دستم را بگیر»
می­خواستم حرفش را گوش کنم ، ولی نمی­دانستم دست او کجاست چون چیزی نمی­دیدم و مانند کوری در تاریکی مطلق دستم را به دنبال دست او می­گرداندم . چون نمی­دانستم دستش کجاست این کار نتیجه ای نداشت . صدای او را شنیدم که گفت : « الهه زود باش ، نمی­تونم بیشتر از این خودم را آویزون کنم . هر دو با هم پایین میریم »
با صدای ضعیفی گفتم : « من دستت رو نمی­بینم »
لحظه ای مکث کرد و گفت : « خب صبر کن الان درستش می­کنم »
با یک حرکت مقنعه را از روی سرم کشید . احساس کردم می­توانم به راحتی تنفس کنم . حالا دیکر او را می­دیدم که خیلی نزدیک به من روی سنگ دراز کشیده و با دستش بازویم را چسبیده بود . از خجالت ترجیح می­دادم مقنعه همانند کیسه روی صورتم باقی می­ماند تا اینکه اینقدر از نزدیک او را ببینم . هنوز گیج بودم ولی نه آنقدر که نتوانم احساس کنم از فشار وزن من صورتش قرمز شده . صدای عرفان را شنیدم که گفت:« حالا دستم را بگیر »دستش را به طرفم دراز کرد . بدون فکر و تردید دستم را داخل دستش گذاشتم و او را دیدم که نفس راحتی کشید . سپس گفت : «خوبه حالا سعی کن مچم را بگیری . من باید بازوت رو بگیرم تا بتونم بالا بکشمت»
نمی­توانستم نگاهش را تحمل کنم . چشمانم را بستم و کاری که گفته بود انجام دادم ، اما به جای مچش آستین پیراهنش را گرفتم که همان لحظه هم صدای پاره شدن آن را شنیدم . ناخودآگاه چشمانم باز شد و او را دیدم که با نگاهی عمیق به چشمانم می­نگریست . عرفان همانطور که بالای مچم را گرفته بود گفت : «یک بار دیگه سعی کن » همان کار را کردم و به بالای مچش چنگ زدم و آنرا گرفتم . سپس گفت پایم را به صخره تکیه بدهم و همزمان با او خودم را بالا بکشم . در مرحله آخر دست راستش را از بازویم رها کرد و در حالی که آن را دور کمرم حلقه می­زد مرا بالا کشید . از خجالت چشمانم را بستم و همان لحظه آرزو کردم ای کاش از صخره سقوط می­کردم ، ولی به آن وضع در آغوشش قرار نمی­گرفتم . وقتی مرا بالا کشید با چشمانی نیمه باز خودم را کمی عقب کشیدم تا کمکتر با او تماس داشته باشم . در همان لحظه که خودم را عقب می­کشیدم بار دیگر مرا به طرف خودش کشید و در حالی که نفس نفس می­زد گفت :« چه کار میکنی ؟ تازه آوردمت بالا »
با خجالت سرم را پایین انداختم . تازه آن وقت بود که به خودش آمد و آهسته و با احتیاط حلقه دستانش را از بدنم جدا کرد و نگاهش را از روی صورت و موهای آشفته ام برداشت و در حالی که صورتش سرخ شده بود خودش را عقب کشید. صدای عاطفه را شنیدم . همانطور که با احتیاط و آهسته پایین می­آمد با نگرانی گفت : «شما حالتون خوبه »
وحشت را از صدایش میشد فهمید . رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود و لبانش به کبودی میزد . وقتی مرا سالم و سلامت دید اشک در چشمانش پر شد و در همان حال گفت : «خدا رو شکر ، الهه جون حالت خوبه ؟»
دستی به موهایم کشیدم و تارهای آشفته را از روی صورتم کنار زدم . سرم را تکان دادم . عرفان نگاهی به من انداخت ولی خیلی زود سرش را برگرداند . تازه متوجه شدم هنوز بدون حجاب جلوی او نشسته ام . با چشم به دنبال مقنعه ام گشتم و آن را کنار دست او پیدا کردم . عاطفه متوجه منظورم شد و آن را برداشت و بعد از درست کردن آن را روی سرم انداخت . خطاب به عرفان گفت : «داداش تو حالت خوبه ؟»
عرفان نگاهی به من انداخت و گفت : «شکر خدا بله » سپس به من نگاه کرد و گفت : «جاییت آسیب ندیده ؟»
هنوز نمی دادنستم درد هم دارم زیرا بدنم گرم بود . عاطفه کمک کرد تا بلند شوم . همان لحظه زانویم به ذق ذق افتاد و صدایم را درآورد . عاطفه با نگرانی به عرفان نگاه کرد و گفت نکنه چیزیش شده باشه »
عرفان به من نگاه کرد و گفت : «دردش خیلی شدیده ؟»
گفتم : « نه زیاد می تونم راه برم »
با وجودی که درد امانم را بریده بود ، ولی نمی خواستم بیش از آن دردسر درست کنم . نیمی از راه را لیز خورده بودم و نیم دیگر مانده بود . عرفان به عاطفه گفت که پشت سر من بیاید و خودش جلوی من حرکت می کرد و در همان حال از روی مانتو مچ دستم را گرفته بود تا هوایم را داشته باشد . عاقبت پایین آمدیم اما پایم به شدت درد می کرد . خم شدم و دستم را روی زانویم گذاشتم . تازه متوجه شدم شلوار جین محبوبم از ناحیثه زانو پاره شد و روی زانویم زخم بزرگی ایجاد شده بود که از آن خون می آمد . روی دستانم نیز جای خراشیدگیهای عمیق به چشم می خورد . به کمک عاطفه جلوی جوی آب رفتیم و خون دستانم را شستم . کف دستم به سوزش افتاد و مرا از شستن دستم پشیمان کرد . عرفان به خواهرش گفت که جلوتر از ما از جوی آب رد شود . خودش ایستاد تا به من کمک کند . نمی دانم حسام کجا بود ولی هر لحظه می ترسیدم سر برسد و مرا ببیند که چطور آویزان دوستش شده ام . وقتی عرفان روی تخته سنگ وسط جوی آب ایستاد گفت : « الهه خانم دستتون رو بدید به من »
جلوی عاطفه خجالت می کشیدم این کار را بکنم . خیلی زود عاطفه حالم را درک کرد و در حالی که پشتش را به ما می کرد گفت : « من جلوتر می روم تا اگر آقا احسان را دیدم بگویم برای کمک بیاید .»
حتی من با همه خنگی و گیجی ام فهمیدم که حسام طرف دیگر رودخانه و پشت تپه سنگی است و این بهانه ای تا من کمتر خجالت بکشم . عاطفه دور شد و عرفان دستش را برای کمک به من دراز کرد . قدمی برداشتم ، ولی درد پایم ناخودآگاه فریادم را درآورد . دلم میخواست گریه کنم ، ولی نه از درد ، بلکه از عجزی که احساس می کردم . به عرفان نگاه کردم و او رادیدم که با چهره ای درهم و نگران به سنگ روی آب خیره شد . نمیدانم در چه فکری بود ، ولی تعلل را جایز ندیدم و دستم را به طرفش دراز کردم . به خودش آمد و مچ دستم را از روی مانتو گرفت . لرزه ای در بدنم احساس کردم و تپش قلبم شروع شد . رنگ صورت عرفان نیز سرخ شد و بدون اینکه به من نگاه کند مواظب بود در آب نیفتم. از آنجایی که خیلی دست و پا چلفتی و منگ بودم با لنگی پایم آنقدر ناشیانه حرکت کردم و تکان خوردم که باعث شدم یک پایش داخل جوی آب فرو برود .
وقتی او را دیدم که با کفش داخل آب شده است با ناراحتی گفتم : « معذرت می­خوام»
عرفان سرش را تکان داد و همان موقع به خنده افتاد . نمی دانستم از چه چیز می خندد . همانطور که دستم را گرفته بود و خیلی مواظب بود تا در جوی آب نیفتم گفت : « ببخشید دست خودم نیست . به این فکر میکنم بریم خونه چه فکری درباره ما می کنند .»
هنوز متوجه منظورش نشده بودم . با نگاهی پرسشگر به او نگاه می کردم تا منظورش را واضح تر بیان کند . ادامه داد :«بدون شک تا خودمون نگیم چه اتفاقی افتاده فکر می کنند راهزنها به ما حمله کردند ، یا اینکه زیر آوار موندیم.»
نگاهی به سر تا پایش انداختم و متوجه منظورش شدم . من که حسابی خاکی و درب و داغون شده بودم . او هم به همان وضع افتاده بود . آستین لباسش را هنگام بالا آمدن پاره کرده بودم . بلوز مردانه سفیدش بر اثر کشیدن روی صخره کثیف و خاکی شده بود . علاوه بر آن بالای مچ دستش هم از جای ناخنهای من حسابی خراشیده شده بود . کفشها و دم پای شلوارش هم حسابی خیس و خاکی شده بود . نگاهی به چشمانش کردم و آهسته گفتم : « معذرت می­خوام»
خندید و نگاهش را از روی چهره ام برداشت و در حالی که به جوی آب نگاه میکرد گفت : « این بلا در مقابل بلایی که به سرم اومده هیچه »
دلم فروریخت . حس کردم منظور دیگری دارد . منظوری غیر از آنچه در قوه درک من است . نمی توانستم از او بخواهم حرفش را واضح تر بیان کند . در سکوت از جوی آب رد شدیم و کنار باغ میوه عاطفه را دیدیم که منتظرمان بود . عاطفه جلو آمد و دستم را گرفت و کمک کرد تا کنار رود برویم . با نگاه کردن به رود و پل متحرک کم مانده بود بزنم زیر گریه . نمی دانستم چه باید بکنم . وقتی حالم خوب بود به سختی پل را رد کرده بودم ، حالا که لنگ می زدم و دستانم زخم شده بود چطور می توانستم از آنجا رد شوم . عرفان به عاطفه گفت از پل رد شود و دو طرف طناب را محکم بگیرد . عاطفه همین کار را کرد . عرفان به من گفت برو من کمکت می کنم . با نگرانی به پل نگاه کردم و گفتم : « توی جوی آب به اون کوچیکی انداختمتمون .....» عرفان لبخندی زد و گفت : «اشکالی نداره ، فوقش با هم شیرجه می ریم تو آب . برو ،فقط نترس باشه ؟»
سرم را تکان دادم و با دقت دو طرف طناب را گرفتم . عرفان پشت سرم با فاصله کمی می آمد و در همان حال تشویقم می کرد و مرتب می گفت : «خوبه خیلی خوبه .دیگجه چیزی نمونده ، همین جور برو جلو . آفرین خوبه ...»
همان لحظه صدای حسام را شنیدم که گفت : « سلام من اومدم »
از ترس ناخودآگاه به عقب برگشتم . حرکت ناگهانی من باعث تکان خوردن پل شد . با وحشت ولی آهسته گفتم :«وای حسام اومد»
صدای عرفان را شنیدم که گفت :«نترس من اینجا هستم . قول می دم حسام کاریت نداشته باشه »
با ترس و لرز چند قدم باقی مانده را طی کردم . در دوقدمی طرف دیگر پل عاطفه عاطفه بازویم را گرفت و کمکم کرد تا پایم را روی زمین بگذارم . عرفان پشت من بود . برگشتم و حسام را دیدم که یک سطل دستش بود .
کنار پل ایستاد و خطاب به عرفان گفت : «اگه میتونی دوباره برگرد بیا ، می ترسم سطل شیر رو بریزم ت و رودخونه»
نگاه دقیقی به چهره اش انداختم . انتظار داشتم روی چهره اش اخمی نشسته باشد ، ولی چهره اش نه تنها عادی بود بلکه خیلی شاد بود . عرفان به چابکی بار دیگر پل را زیر پا گذاشت تا به طرف دیگر برود . با مهارت سطل شیر را آورد . حسام هم پشت سر او به سمت ما آمد . عاطفه به او سلام کرد و گفت خسته نباشید . حسام نیز با لبخند به عاطفه گفت متشکرم و تتازه آنوقت بود که متوجه من شد . اخمهایش را درهم کشید و با تعجب گفت : «چی شده ؟» سپس نگاهی به دستانم انداخت و گفت :«زمین خوردی ؟»
سرم را با ناراحتی تکان دادم و گفتم :«آره»
با ناراحتی گفت : «باور کن همون موقع که دیدم کنار جوی نیستید حدس زدم بلایی سر خودت آوردی»
سرم را پایین انداختم و چرخی زدم تا به طرف منزل بروم . عاطفه برای حسام جریان را تعریف کرد و گفت :«من مقصر بودم . الهه جون نمی دونست راه چقدر سخت و ناهمواره ، ولی من که می دونستم نباید اجازه می دادم این اتفاق بیفته »
به عاطفه نگاه کردم و گفتم :«تقصیر خودم بود . خودم اصرار کردم بریم بالا »
حسام که اخمی روی پیشانیش افتاده بود گفت :«خوبه خودت هم قبول داری . تو همین جوری راه درست رو صد دفعه زمین میخوری چه برسه بخوای تپه به اون سختی رو بالا بیای »
طعنه حسام بخصوص که جلوی عرفان و عاطفه گفته شد به حدی ناراحتم کرد که اشک در چشمانم حلقه بست . سرم را پایین انداختم تا کسی متوجه نشود. حسام بدون اعتنا به ناراحتی من سطل شیر را از روی زمین بلند کرد و به طرف منزل راه افتاد . .عرفان به رویش نیاورد چه شنیده است و عاطفه در حالی که به طرفم می آمد دستش را روی بازویم گذاشت تا کمکم کند . با ناراحتی بازویم را کشیدم و بدون اینکه از این کارم معذرت خواهی کنم به طرف منزل راه افتادم .
آن شب تمام استخوانهای بدنم درد می کرد طوری که عالیه خانم قرص مسکن برایم آورد . زخم پایم خیلی عمیق بود و درد شدیدی داشت به طوری که هنگام پانسمان آن توسط مادر حسابی جیغ جیغ کردم . علاوه بر آن روی ساق پایم نیز خراش افتاده بود . مادر روی خراشهای دست و پایم دارو مالید و برای اولین بار حسام را سرزنش کرد که چرا دو دختر را تنها رها کرده و پی تفریحش رفته است . حسام در مقابل سرزنش مادر هیچ نگفت . شاید خودش هم به این مسئله فکر می کرد .همان موقع نگاه غضبناکی به من انداخت و من که دلم حسابی خنک شده بود اعتنایی به او نکردم .
صبح روز بعد وقتی از خواب برخواستم احساس سردرد هم به درد استخوانهایم اضافه شده بود . همین باعث شد تا چند روزی که آنجا بودیم جای دیگری نروم . عالیه خانم و حاج مرتضی از وضعی که برایم پیش آمده بود خیلی ناراحت بودند و مدام غصه مرا می خوردند که همین مرا خیلی خجالت می داد .
پس از پنج روز که از آب و هوای لذت بخش و مفرح آنجا و مهمان نوازی بی حد و حصر خانواده محمدی بهره مند شدیم . با اتمام مرخصی حسام و عرفان قرار بر این شد که به تهران برگردیم . هنگام حرکت حاج مرتضی که قرار بود یکی دو روز دیگر بماند خطاب به مادر گفت :« اکه بهتون بد گذشت به بزرگی خودتون ببخشید »
مادر با صداقت و از ته دل گفت که تا آن روز اینقدر به او خوش نگذشته است حاج مرتضی نگاهی به من کرد و گفت :«ولی می دونم به دخترم اصلا خوش نگذشته ، به خصوص با اون بلایی که سرش اومده »
با لبخند گفتم :«تقصیر خودم بود ، ولی با این حال مطمئن باشید به من هم مثل مادر خیلی خوش گذشته است »در این مورد به راستی صادق بودم .
پس از اینکه به طرف تهران راه افتادیم با افسوس فکر می کردم که چقدر حیف شد و این پنج روز چقدر زود گذشت . چیز دیگری که در این مدت فهمیده بودم این بود که حدس میزدم دختری که حسام حرفش را به ژینوس زده بود کسی جز عاطفه نیست . براستی که عاطفه دختری دوست داشتنی و مهربان بود که هر کسی میتوانست عاشقش شود ، به خصوص با نجابتی که داشت مطمئن بودم حسام را حسابی شیفته خود کرده است .
روزی که برمی گشتیم هوا بارانی و گرفته بود ، ولی هر چه به تهران نزدیکتر می شدیم گرما جای خود را با هوای دلچسب آنجا عوض می کرد . عاقبت به مقصد رسیدیم . با اینکه فقط پنج روز از کوچه و خیابانمان دور بودیم ، ولی حس میکردم دیدن کوچه و منزلمان برایم تازگی دارد . به محض رسیدن یاد کیان افتادم و قولي كه به او داده بودم و اينكه رسيدنمان را به او اطلاع بدهم .
وقتي رسيديم فهميدم الهام و شوهرش هم از سفر برگشته اند ، ولي حميد و شبنم هنوز نيامده بودند .
چند روز بعد مادر همه را به منزلمان دعوت كرد و بار ديگر خانواده دور هم جمع شديم . در اين ميان شنيدم كه همسر آقا مجتبي از الهام خواسته در مورد خواستگاري از من براي مهران با مادر صحبت كند . بار ديگر ياد مهران در دلم زنده شد . به ياد مهماني آقاي صباحي افتادم و نگاههاي مشتاق او . حس كردم ديگر تمايلي به او ندارم . بدون اينكه به موضوع جدي فكر كنم سعي كردم فراموش كنم چه شنيده ام .
هفت هشت روز از بازگشت ما مي گذشت و من هنوز با كيان تماس نگرفته بودم تا آمدنم را به او اطلاع دهم . نهمين روز فرصتي پيش آمد و سر راه رفتن به منزل الهام توانستم از مغازه اي نزديك منزل او با كيان تماس بگيرم . بر خلاف تصورم كس ديگري گوشي را برداشت و من با شنيدن صداي غريبه اي فكر كردم تماس را قطع كنم ، اما نتوانستم و با صداي آهسته اي گفتم :«با آقاي بهتاش كار دارم» شخصي كه پشت خط بود خواست تا چند لحظه گوشي را نگه دارم . شنيدم كه گفت : «كيان گوشي را بردار با تو كار دارند»
صداي كيان را شنيدم كه گفت :« كيه ؟» غريبه گفت :«صبر كن »سپس خطاب به من گفت :«ببخشيد شما ؟»
نمي دانستم چطور بايد خودم را معرفي كنم . گفتم :«اگه ميشه گوشي رو بديد به ايشون »
دوباره خطاب به كيان گفت :«خودت ببين كيه »
لحظه اي بعد كيان گوشي را برداشت و گفت :«بله؟»
با شنيدن صدايش دست و پايم را گم كردم ، به خصوص لحن صدايش كه نشان ميداد سرش حسابي شلوغ است . سلام كردم . با شنيدن صدايم لحن كلامش عوض شد و سرحال گفت :«به به ، چه عجب خانم دكتر الهه،يادي از ما كرديد.»
به او گفتم :«فكر مي كنم بد موقعي مزاحم شدم.»
«اختيار داريد . من هميشه براي شما وقت دارم . الان كجايي؟»

sorna
04-04-2012, 12:10 PM
- داشتم مي رفتم خونه خواهرم سر راه از يك مغازه باهات تماس گرفتم.
- نمي توني به جاي رفتن به خونه خواهرت با من بيرون بيايي؟
- نه
- مثل هميشه نه. الهه تكليف اين دل چيه؟
- نمي دونم.
- مي دونم كه نمي دوني. مي گم بهت كه بدوني ديگه طاقت ندارم. هر جوري هست مي خوام ببينمت، خيلي زود.
- بايد صبر كني تا فرصت پيدا كنم.
- پيدا مي كني البته اگه بخواي.
- مي خوام، ولي ...
- نگو نمي تونم كه حسابي دلخور مي شم.
- خب اگه شد بهت زنگ مي زنم.
- نشد نداريم. فردا، فردا مي خوام ببينمت. يك كاري بكن.
- فردا شايد نشه. گفتم كه بهت خبر مي دم.
- نه همون فردا وگرنه ميام در خونتون در مي زنم مي گم الهه رو صدا كنيد مي خوام ببينمش.
مي دانستم شوخي مي كند. دل من هم برايش تنگ شده بود و خودم هم مي خواستم ببينمش. همان لحظه مرا وادار كرد با او قرار روز بعد را بگزارم. با او خداحافظي كردم و به منزل الهام رفتم. آنقدر در فكر بودم كه هر چه الهام مي گفت سرسري جوابش را مي دادم طوري كه متوجه شد حواسم آنجا نيست. درحالي كه دستش را جلوي صورتم تكان مي داد گفت: الهه هيچ معلومه كجايي؟ دختر حواست كجاست. مي گم مامان موضوع را بهت گفت؟
حواسم را جمع كردم و گفتم: موضوع چي رو؟
- خب تو كه نمي دوني چه موضوعي پس چرا مي گي آره؟!
- ببخشيد حواسم نبود.
- فهميدم حواست نيست. موضوع مهران رو.
نگاهم را از چشمانش دزديدم و گفتم: خودت كه گفته بودي.
- اون كه نه، صبح با مادر تلفني صحبت كردم بهش گفتم ازت بپرسه در مورد مهران چه نظري داري تا اگه يه وقت جاريم خواست براي خواستگاري اقدام كنه، مثل اون دفعه خجالتشون رو نكشيم.
سرم را پايين انداختم و گفتم: مامان چيزي به من نگفت. منم فكر نمي كردم موضوع جدي باشه.
الهام گفت: منم فكر نمي كردم موضوع جدي باشه، ولي صبح كه مادر جون صدايم كرد و موضوع رو مطرح كرد فهميدم موضوع جديِ جديه، ولي مي خوام پيش از آمدن حاج مجتبي و خانمش به خونمون نظر تو رو بدونم تا يك وقت اونا نيان و برن بگي نه، سنگ روي يخ بشن.
سكوت كرده بودم. نه به خاطر اينكه در مورد اين موضوع فكر مي كردم و يا از پاسخ دادن خجالت مي كشيدم فقط به خاطر اينكه روم نمي شد چطور به الهام بگويم پاسخم منفي است.
الهام گفت: البته الان بهت بگم مهران تا دو سال ديگه انگليس مي مونه تا درسش تموم بشه. حالا اينجور كه جاريم مي گفت اگه جوابت مثبت بود مهران يك سفر مياد ايران عقد مي كنيد و جشن مي گيريد بعد هم حاج مجتبي مقدمات سفرت رو براي رفتن به اونجا فراهم مي كنه تا موقعي كه درس مهران تموم بشه و برگرديد.
آشوبي در دلم پديد آمد. سفر به خارج از كشور از روياهائي بود كه حتي به آن هم فكر نمي كردم. بار ديگر چهره مهران را به ياد آوردم. چهره متناسب و خوشايندي داشت. به ياد آوردم در يكي دوباري كه ديده بودمش آرزوي داشتن همسري با آن شكل و قيافه را كرده بودم.
الهام وقتي ديد سكوت كرده ام و سرم را به زير انداخته ام، دستش را زير چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد و گفت: ببين الهه، نمي خوام الان جواب بدي. خوب فكر كرن بعد تصميم بگير. ازدواج يك روز و دو روز نيست. مامان وقتي فهميد قراره بعد از مقدمات عقد مقدمات سفرت رو جور كنن تا بفرستنت انگليس نشون داد زياد موافق نيست، ولي من گفتم بزار خودت تصميم بگيري چون به هرحال اين زندگي و انتخاب متعلق به توست. اگر اخلاق مهران رو از من بپرسي مي گم تا اونجا كه من مي شناسمش و از چند سال پيش تا به حال با اونا مراوده داشتم خانواده اش آدماي خوبي هستن، خودش هم اخلاق و مرام خوبي داره. حالا درسته سر و وضعش رو طبق روز مي گردونه، ولي بعضي از مردا بعد از ازدواج به راه ميان و دست از جووني بر مي دارند. البته خانواده هم خيلي شرطه. حاج مجتبي مرد خيلي خوبيه، محبوبه خانم هم زن درست و شريفيه. تو اين چند سال كه من عروس اين خانواده بودم از هيچ كدومشون بدي نديدم. وضعشون رو هم كه مي دوني خوبه. مطمئن باش كم و كسري نخواهي داشت. حالا خودت مي دوني، ولي زودتر جواب بده تا اگه نخواستي يك جوري سر و تهش رو هم بياريم تا بهشون برنخوره. چون اينجوري بهتره تا اونكه بيان خواستگاري بعد جواب منفي بهشون بديم. فهميدي؟
سرم را تكان دادم و قرار شد دو روز ديگه كه خوب فكرهايم را كردم جوابم را به الهام بدهم.
به خانه كه برگشتم حس كردم مادر با نگاه كردن به چهره ام مي خواهد بداند چه جوابي به الهام داده ام. طفلي مادر نگران بود كه مبادا بخواهند دخترش را به غربت ببرند. عوض مادر وسوسه رفتن به خارج از كشور به جانم بدجوري چنگ انداخته بود. اگر الهام كمي ديگر صحبت كرده بود بدون فكر و فقط به خاطر رفتن به خارج همان جا به او جواب بله را مي دادم. خوشبختانه او عاقل تر از آن بود كه خواهر بي فكرش را در منگنه بگذارد.
آن شب تا پاسي از شب به مهران و بيشتر از آن به رفتن به انگليس فكر كردم. كاش مي شد نام آن را فكر گذاشت، چون بيشتر رويا مي بافتم تا اينكه خوب و منطقي فكر كنم.
روز بعد به ژينوس تلفن كردم تا خبري از او بگيرم. وقتي تلفنش را جواب نداد فهميدم هنوز از منزل مادربزرگش برنگشته. دلم خيلي هوايش را كرده بود. در اين فكر بودم چرا شماره منزل مادربزرگش را از او نگرفته بودمتا بتوانم با او صحبت كنم. همان موقع ياد كيان افتادم و فكري مثل برق در ذهنم جريان يافت. به مادر گفتم مي خواهم سري به منزل ژينوس بزنم. با هزار خواهش و التماس از مادر اجازه گرفتم تا يكي دو ساعت به آنجا بروم. البته ژينوسي در كار نبود و من به اين بهانه مي خواستم سر قرارم با كيان حاضر شوم. به محض اجازه دادن مادر به سرعت حاضر شدم و به جاي مقنعه روسري سر كردم. تا مادر ديد مي خواهم با روسري برم گفت آن را عوض كنم. براي انكه مادر لج نكند و بگذارد بروم مجبور شدم با همان مقنعه مشكي از منزل خارج شوم.
با كيان سر ساعت ده همان جايي كه دفعه پيش او را ديده بودم قرار داشتم. با هزار نذر و صلوات سر قرارمان رسيدم. كيان اين بار با خودرويي ميتسوبيشي مشكي رنگي آمده بود. خودش بلوز سبز كم رنگي به تن داشت. با ديدن من حركت كرد و مثل دفعات قبل جلوي پايم ترمز كرد. راحت تر از گذشته سوار شدم. گويي با ديدن او ترس جاي خودش را به نوعي اطمينان و اعتماد مي داد.
به او سلام كردم. متوجه شدم سرش را خم كرده و به دقت مرا نظاره مي كند. با لبخند پاسخم را داد و گفت: راستي ديگه داشت قيافه ات از يادم مي رفت. مي دوني، تو ذهنم يك طور ديگه تصورت كرده بودم.
چشمانم را از نگاه بانفوذش گرفتم و گفتم: چطور تصور كرده بودي؟
نفس بلندي كشيد و گفت: قابل مقايسه با ذهنم نيستي؟
كمي جا خوردم، با اين حال گفتم: بدتر يا بهتر؟
- خودت قشنگ تري، نازي، يك طوري هستي كه وقتي مي بينمت حالي به حالي مي شم.
به راستي خجالت كشيدم، آن قدر كه ناخودآگاه با انگشتانم به ابرويم كشيدم و به اين طريق خواستم حواسم را از آنچه شنيده بودم پرت كنم.
كيان كه متوجه واكنش من شده بود و دليل آن را هم به خوبي مي دانست خنديد و گفت: خب حالا چي برام سوغات آوردي؟
از خجالت دلم مي خواست ديگر نگاهش نكنم، زيرا به تنها چيزي كه فكر نمي كردم آوردن سوغاتي براي او بود. وقتي سكوتم را ديد گفت: خب نمي خواد خودت رو معذب كني. يكي طلبم. حالا تعريف كن ببينم سفر چطور بود.
در حالي كه سعي مي كردم چهره عادي ام را پيدا كنم گفتم: جات خالي بود.
نيشخندي روي لبش ظاهر شد و گفت: دوستان كه به جاي ما بودند.
لحنش طوري بود كه حس كردم مي خواهد چيزي را به من بفهماند. نگاهش كردم ولي چيزي نگفتم. وقتي متوجه سكوتم شد گفت: شنيدم با يكي از همپالكيهاي داداش خوش غيرتت رفته بوديد.
همانطور نگاهش كردم و در همان حال به اين فكر كردم چطور جاسوسي مرا كرده اند. كيان بدون اينكه به من نگاه كند ادامه داد: فكر مي كنم به من گفته بودي كه تو اين سفر پسر ديگه اي باهاتون نيست. درست يادمه؟
مثل خطا كاري كه مچش را گرفته باشند بر و بر نگاهش كردم. جوابي نداشتم به او بدهم. نگاهي به من انداخت و همانطور كه نيشخند مي زد گفت: شايد داداشت فكر كرده هر كي تو كيش و آيين خودشون باشه احساس نداره و با ديدن دختر خوشگلي مثل تو طوريش نمي شه. نه؟
نگاهم را از اگرفتم و سرم را زير انداختم و به ياد عرفان افتادم. نگاه عميق و مظلوم عرفان زماني كه مرا از صخره بالا مي كشيد جلوي چشمم ظاهر شد. با صداي كيان از جا تكان خوردم.
- الهه چي شد، ساكتي؟
نگاهش كردم و گفتم: نمي دونستم دوست داداشم همراه خانواده اش مياد.
احساس كردم خيلي واضح است كه دروغ مي گويم. تصور مي كنم كيان هم همين احساس را كرد، زيرا ابروانش را بالا انداخت و گفت: هوم، خب حق داري نمي دونستي ديگه.
از ناراحتي دندانهايم را به هم فشردم و براي اولين بار از اينكه اينطور مرا بازخواست مي كرد از او حرصم گرفت. با اين حال سكوت كردم. كمي بعد گفت: خب حالا اين پسره چي بود اسمش؟ ها عرفان. چطور پسري بود. سعي نمي كرد باهات خلوت كنه.
با ناراحتي نگاهش كردم و گفتم: بس كن. نگه دار مي خوام پياده شم.
نگاه با نفوذي به چشمانم انداخت و با جديت گفت: هر وقت من بخوام پياده ميشي. باشه؟
احساس بدي داشتم. خودم را حشره اي مي ديدم كه با پاي خود به دام تارهاي عنكبوت افتاده است و هر چه دست و پا مي زند بيشتر بندهاي تار به دست و پايش گره مي خورد. تصميم گرفتم پاسخش را ندهم. البته او هم ديگر چيزي نگفت. هر دو سكوت كرديم. صداي كيان نگاهم را به سمت او معطوف كرد.
- الهه معذرت مي خوام. شنيدي مي گن عاشقا حسودن؟
جواب ندادم. ادامه داد: وقتي فكر كردم چطور براي ديدنت روزشماري مي كنم در حالي كه يكي ديگه راحت و آسوده مي تونه با تو همراه بشه خون خونم رو مي خورد. سپس نگاهم كرد و گفت: دركم مي كني؟
حس كردم به خوبي دركش مي كنم. سرم را تكان داد. گفت: حالا بيا با هم آشتي كنيم.
دستش را جلو آورد و انگشت كوچكش را به طرفم گرفت.به انگشتش نگاه كردم و منظورش را در كردم. همانموقع متوجه دستبند طلاي مردانه اي شدم كه به مچش بسته بود. ناخودآگاه انگشت كوچكم را به انگشتش گير دادم. دستم را گرفت و تا به خودم آمدم آن را به طرف لبش برد و بوسه اي روي انگشتم گذاشت. دستم را به سرعت كشيدم و احساس كردم بدنم از گرما عرق كرده است.
نواري داخل ضبط گذاشت و صداي آن را كم كرد تا مزاحم صحبتمان نشود سپس پيشنهاد كرد تا به پاركي كه او مي شناخت برويم. با شنيدن اسم پارك باز هم مخالفت كردم. او گفت پس مي رويم جايي كه خبر از مزاحم و پليس و اين جور چيزا نباشه. مخالفتي نكردم و پيش خودم فكر كردم او بهتر از من مي داند كجا برود كه ما را نگيرند. فقط گفتم: كيان، من فقط يك ساعت وقت دارم.
خنديد و گفت: مثل هميشه.
لبخندي زدم و احساس كردم هنوز دوستش دارم. نمي دانستم كجا مي رويم و البته فرقي هم نمي كرد. زيرا جايي را بلد نبودم و تمام اطمينانم حضور او و بودن با او بود. وقتي جلوي در خانه اي ايستاد تازه فهميدم جايي كه صحبتش را كرده بود خانه است، ولي نمي دانستم آنجا منزل چه كسيست. به ياد روزي افتادم كه همراه ژينوس به منزل دوست كوروش رفته بوديم. به خودم آمدم و به كيان گفتم: كجا مي ريم؟
خيلي عادي و خونسرد خانه را نشان داد و گفت: خونه ما.
لبم را گزيدم و گفتم: نه خواهش مي كنم. نمي تونم اينطور با كتي خانم رو به رو بشم.
خنديد و گفت: نگران نباش كتي خونه نيست. دو سه روزيست كه رفته اصفهان.
با نگراني گفتم: پس كي خونه است؟
با همان خونسردي درحالي كه خودرو را خاموش مي كرد گفت: فكر كنم كمند خونه باشه. سپس نگاهي به ساعتش انداخت و گفت: ولي اون هنوز تو رختخوابه.
با ترديد گفتم: پس مزاحمشون نشيم بريم يه جاي ديگه.
خنديد و در حالي كه در را باز مي كرد پياده شد و گفت: بيا پايين عزيزم، لازم نيست نگران چيزي باشي.
با ناراحتي در اين فكر بودم كه حالا چه بايد بكنم. وقتي او را ديدم كه به من اشاره مي كرد در را باز كردم و با قدمهاي لرزان پياده شدم. منزلشان در خيابان قشنگي قرار داشت كه همه ساختمانها جديد و چند طبقه بودند. كيان با كنترل درهاي خودرو را قفل كرد. سپس با كليدي در خانه را باز كرد. خودم را دلداري دادم كه اين بار هم مثل همان موقعي است كه با ژينوس به منزل كوروش رفته بودم و همان لحظه به ياد حرف ژينوس افتادم كه مي گفت نترس تا خودت نخواهي كسي با تو كاري ندارد. همان لحظه با خودم گفتم : خاك بر سرت كنند، تو كه نمي داني كيان چطور پسريست. اگر ژينوس با اطمينان با كوروش جايي مي رفت براي اين بود كه دو سه سال با او دوست بود و او را خوب مي شناخت، مگه نه اينكه به كوروش مي گفت بچه سوسول. پس نمي تواني كيان را با كوروش مقايسه كني چون هنوز چند ماه نيست كه با كيان آشنا شده اي.
نمي دانستم چه بايد بكنم. به سرم زد از همانجا پياده برگردم ، ولي نه راه را بلد بودم و نه مي دانستم كدام نقطه از تهران هستم. كيان منتظر بود تا من داخل شوم. از همانجا سرش را تكان داد به اين معني كه چي شده؟ به خودم آمدم و درحالي كه به سمت او مي رفتم با خودم گفتم: يا نبايد مي آمدم يا حالا كه غلط كردم اومدم نبايد خودم را ببازم. به قول ژينوس مگه شهره هرته. وقتي داخل ورودي ساختمان شدم كيان خنديد و گفت: عاقبت تصميم گرفتي بيايي تو؟
گفتم: آخه نمي خوام مزاحم بشم.
كيان در حالي كه دستش را روي شانه ام مي گذاشت تا مرا به طرف بالا هدايت كند گفت: تو فقط مزاحم خواب و آسايش من مي شي، همين وگرنه حضورت براي كسي مزاحمت نداره.

sorna
04-04-2012, 12:11 PM
جاي دستش را خالي كردم و خودم را به طرف ديگر كشاندم. متوجه شد و خنديد. از سه پله كه بالا رفتيم با كليد در ورودي را باز كرد و منتظر ماند تا ابتدا من وارد شوم. با يك نظر فهميدم وضع مالي خيلي خوبي دارند. خانه خيلي قشنگ و مجهزي بود كه حتي تصورش را نمي كردم. گوشه راهرو در شيشه اي قرار داشت كه به سمت سالني سر پوشيده و زيبا باز مي شد و استخر بزرگ و مدور وسط آن بود كه آب تميز و شفاف آن زير نوري كه از سقف شيشه اي به آن مي تابيد تلالوي عجيبي داشت. زياد به آن سو خيره نشدم تا كيان نفهمد براي اولين بار است كه چنين چيزي را مي بينم. به محض ورود هال بزرگ و مجللي كه پر از اسباب اثاثيه لوكس و زيبا بود پيش چشمم ظاهر شد. اتاق پذيرايي با چند پله از هال جدا شده بود و مبلهاي قيمتي آنجا را چشمگير و زيبا كرده بود. آشپزخانه بزرگ و بي در و پيكري در طرف چپ قرار داشت و در سمت راست پلكاني به طرف بالا مي رفت كه همان موقع فهميدم منزلشان دوبلكس مي باشد. حتي تصورش را هم نمي كردم كه كيان داراي چنين خانه و زندگي باشد. با وجود قشنگي فوق العاده منزل در همان وهله اول مي شد فهميد كساني كه در اين خانه زندگي مي كنند زياد در بند مرتب نگه داشتن آن نيستند زيرا جلوي در ورودي چند جفت كفش لنگه به لنگه افتاده بود و مانتو زنانه اي به جاي آويزان شدن در جالباسي كنار آن روي زمين افتاده بود. پشتيهاي مبل راحتي داخل هال گوشه و كنار به صورت نامنظم پراكنده بود و روي ميز ناهار خوري كنار آشپزخانه چند فنجان چاي نيم خورده وجود داشت. البته اين چيزها در يك نظر به چشم نمي آمد، ولي هر طرف را نگاه كردم اثري از بي نظمي مشاهده مي شد. سعي كردم بر رفتارم مسلط بمانم تا مبادا با حيرت به اين طرف و آن طرف نگاه كنم به همين خاطر چشمانم را به زمين دوختم. كيان با كفش وارد شد و روي فرشها قدم گذاشت. نمي دانستم آيا بايد از او تقليد كنم و يا اينكه كفشهايم را در بياورم. سراپايي هاي مردانه اي كه كنار جاكفشي بود و تميزي كفپوش خانه مي رساند كه نبايد با كفش داخل شد. كيان برگشت و زماني كه ديد ايستاده ام گفت: بيا ديگه چرا وايسادي؟
چفتم: چرا با كفش مي ري تو؟
نگاهي به كفشهايش انداخت و گفت: ولش كن، گلي كه نيست غر بزنه. تو هم همينجوري بيا.
حدس زدم گلي كسي است كه آنجا را تميز مي كند و فهميدم بهتر است كفشهايم را در بياورم. همين كار را كردم. برخلاف راهنمايي او كه مي خواست به پذيرايي بروم همانجا در هال روي مبل تك نفره اي نشستم. كيان گفت كه راحت باشم و خودش به آشپزخانه رفت. وقتي برگشت دو عدد قوطي نوشابه دستش بود كه حبابهايي كه روي آن نشسته بود و بخاري كه از آن بر مي خاست نشان از سردي بي اندازه اش داشت. كيان يك قوطي به طرفم گرفت و گفت: بكش بالا خنك ميشي.
چون نمي دانستم چيست دستش را رد كردم و گفتم: متشكرم ميل ندارم، درضمن گرمم نيست.
بدون تعارف نوشابه مرا روي ميز گذاشت و خودش روي مبل روبروي من نشست و در قوطي را باز كرد و يك نفس سر كشيد. با تعجب او را نگاه كردم كه چطور نوشابه اي كه حدس مي زدم گازدار است را يك نفس سر كشيده است.
كيان قوطي خالي نوشابه را روي ميز گذاشت و گفت: الهه چرا خودت رو راحت نمي كني؟
هول شدم و گفتم: خوبه، من راحتم.
كيان از جايش بلند شد و درحالي كه به طرفم مي آمد گفت: ولي من راحت نيستم. بلند شو مانتو و اون پارچه سياه رو دربيار.
دستش را جلو آورد تا مقنعه را از سرم بردارد. خودم را كنار كشيدم و با خواهش گفتم: نه صبر كن كيان. خواهش مي كنم بزار راحت باشم.
نگاهي به چشمانم انداخت و سرش را تكان داد و گفت: باشه هر جور راحت تري.
نفس راحتي كشيدم و از اينكه مثل هميشه حرفش را به كرسي نشانده بود خدا را شكر كردم. كيان به طرف ضبط و پخش بزرگي كه روي ميز قشنگي بود رفت و كاستي داخل آن گذاشت. صداي موسيقي ملايمي در فضا پيچيد. به طرفم آمد و كنارم ايستاد و گفت: خوشحالم اينجا مي بينمت. مطمئنم كتي هم بود از ديدنت خوشحال مي شد.
تشكر كردم. دست دراز كرد و يك صندلي جلو كشيد و كنار مبلي كه روي آن نشسته بودم گذاشت و خودش كنارم نشست. احساس خطر مي كردم بخصوص كه نگاه كيان چنان شيفته به من دوخته شده بود كه حس مي كردم هر لحظه ممكن است عملي از او سر بزند. حدسم درست بود. دستش را جلو آورد و دستم را گرفت. خواستم دستم را بكشم، اما آنرا محكم در دستش نگه داشت و درحالي كه خودش را كمي جلوتر مي كشيد گفت: الهه، الهه دختري مثل تو نديدم. وقتي دستت را مي گيرم نگاه پر از ترست احساس لذت عميقي به من مي ده. راستي كه الهه اي. الهه پاكي و نجابت و من عاشق همه كارهايت هستم. ترست، خجالتت، خنده ات، نگاه شيرينت، مژه هاي بلندت، لبهاي خواستنيت، اون صورت مينياتوريت. خيلي دوستت دارم.
حس مي كردم از خجالت داغ شده ام. خودم را كنار كشيدم و آهسته گفتم: كيان خواهش مي كنم، من به عنوان مهمون اومدم خونت.
خنديد و گفت: منم مهمون نوازي مي كنم.
در همان حال دستم را نوازش مي كرد. از اصطلاحي كه به كار برده بود در عين اينكه خيلي معذب شده بودم ناخودآگاه خنده ام گرفت. هر كار كردم نتوانستم لبخندم را فرو بخورم و همين خنده لعنتي جسارت او را بيشتر كرد و درحالي كه دو دستم را ميان دستانش گرفته بود آنها را به طرف لبش برد و بوسه اي بر دستانم زد. فشاري به دستانش آوردم تا انها را از دستش دربياورم كه خنديد و گفت: بهت گفته بودم هر وقت بخوام دستت رو ول مي كنم. سپس هر دو دستم را با يكي از دستانش گرفت و دست ديگرش را جلو آورد تا مقنعه ام را از سرم در بياورد. مقاومت كردم و در همان حال گفتم: خواهش مي كنم.
هر كاري كردم نتوانستم دستانم را از بين پنجه هاي محكمش بيرون بكشم. در همان حال گفت: خيلي طالب بودم موهات رو ببينم. سرم را عقب كشيدم و با ناراحتي گفتم: ولم كن خيلي اذيتم مي كني.
دير شده بود او با يك حركت مقنعه ام را از سرم كشيد و با حيرت گفت: هي چه موهاي خوشرنگ و قشنگي داري. با تقلا دستانم را از بين دستانش بيرون آوردم و با ناراحتي مقنعه را از دست ديگرش كشيدم. خواستم آن را سرم كنم كه نگذاشت و گفت: يا بايد اجازه بدي دستت را بگيرم و يا بدون حجاب نگاهت كنم.
اخمي كردم و گفتم: كيان خيلي لوسي.
با صداي بلند خنديد. معلوم بود خيلي لذت مي برد. در حال درست كردن مقنعه روي سرم بودم كه صداي باز و بسته شدن دري را از طبقه بالا شنيدم. خودم را جمع و جور كردمو به طرف صدا نگاه كردم. كيان نفس بلندي كشيد و گفت: اين كمند است كه مثل هميشه سر و كله اش بي موقع پيدا شده.
به عكس او من خوشحال بودم كه خواهرش به موقع رسيده است. چند لحظه بعد صداي سرپايي زنانه اي كه روي پله هاي دوبلكس كشيده مي شد به گوشم رسيد. لحظه اي بعد سر و كله دختر جواني كه هنوز لباس خواب به تن داشت روي پله ها ظاهر شد. از ديدن كمند با آن سر و شكل ناخودآگاه ماتم برد. موهاي بلوند رنگ كرده كمند آشفته روي شانه هايش ريخته شده بود. روبدو شامبري به رنگ سفيد به تن داشت كه بند آن از يك طرف آويزان شده بود.

sorna
04-04-2012, 12:11 PM
هول شدم گفتم : "خوبه من راحتم "
کیان از جایش بلند شد و در حالی مه به طرفم می امد گفت :" ولی من راحت نیستم بلند شو مانتو و اون پارچه سیاه رو در بیار "
دستش را جلو اورد تا مقنعه را از سرم بردارد خودم را کنار کشیدم و با خواهش گفتم :"نه صبر کن کیان.خواهش می کنم بذار راحت باشم "
نگاهی به چشمانم انداخت و سرش را تکان داد و گفت :" باشه هر جور راحت تری "
نفس راحتی کشیدم و از اینکه مثل همیشه حرفش را به کرسی ننشانده بود خدا را شکر کردم کیان به طرف ضبطو پخش بزرگی که روی میز قشنگی بود رفت و کاستی داخل ان گذاشت .صدای موسیقی ملایمی در فضا پیچید به طرفم امد و کنارم ایستاد و گفت :"خوشحالم اینجا می بینمت مطمئنم کتی هم بود از دیدنت خوشحال می شد"
تشکر کردم و او دست دراز کرد و یک صندلی جلو کشید و کنار مبلی که روی ان نشسته بودم گذاشت و خودش کنارم نشست . احساس خطر کردم به خصوص که نگاه کیان چنان شیفته به من دوخته شده بود که حس می کردم هر لحظه ممکن است عملی از او سر بزند . حدسم درست بود .دستش را جلو اورد و دستم را گرفت . خواستم دستم را بکشم اما ان را محکم در دستش نگه داشت و در حالی که خودش را کمی جلو تر می کشید گفت :" الهه الهه دختری مثل تو ندیدم وقتی دستت را می گیرم نگاه پر از ترست احساس لذت عمیقی به من می ده . راستی که الهه ای . الهه پاکی و نجابت و من عاشق همه کارهات هستم .ترست خجالتت و خنده ات نگاه شیرینت مژه های بلندت لبهای خواستنیت اون صورت مینیاتوریت خیلی دوستت دارم ."
حس می کردم از خجالت داغ شده ام خودم را کنار کشیدم و اهسته گفتم :"کیان خواهش می کننم من به عنوان مهمان اومدم خونت "
خندید و گفت :" منم مهمون نوازی می کنم "
در همان حال دستم را نوازش می کرد . از اصطلاحی که به کار برده بود در عین اینکه خیلی معذب شده بودم ناخود اگاه خنده ام گرفت . هر کار کردم نتونستم لبخندم را فرو بخورم و همین خنده لعنتی جسارت او را بیشتر کرد و در حالی که دو دستم را میان دستانش گرفته بود انها را به طرف لبش برد و بو سه ای بر دستانم زد . فشاری بر دستانم اوردم تا انها را از دستش در بیاورم که خندید و گفت :" بهت گفته بودم هر وقت بخوام دستات رو ول می کنم " سپس هر دو دستم را با یکی از دستانش گرفت . و دست دیگرش را جلو اورد تا مقنعه ام را از سرم در بیاورد .مقاومت کردم و در همان حال گفتم :"خواهش می کنم "
هر کار کردم نتوانستم دستانم را از بین پنچه های محکمش بیرون بکشم . در همان حال گفت :" خیلی طالب بودم موهات را ببینم "سرم را عقب کشیدم و با ناراحتی کفتم " ولم کن خیلی اذیتم می کنی "
دیر شده بود او با یک حرکت مقنعه را از سرم کشید و با حیرت گفت :" هی چه موهای خوشرنگ و قشنگی داری "با تقلا دستانم را از دستش بیرون اوردم و با ناراحتی مقنعه را از دست دیگرش کشیدم . خواستم ان را سرم کنم که نگذاشت و گفت :" یا باید اجازه بدی دستت را بگیرم و یا بگذاری بدون حجاب نگاهت کنم "
اخمی کردم و گفتم "کیان خلی لوسی "
با صدای بلند خندید . معلوم بود خیلی لذت می برد در حال درست کردن مقنعه روی سرم بودم که صدای باز و بسته شدن دری را از طبقه بالا شنیدم . خودم را جمع و جور کردم و به طرف صدا نگاه کردم . کیان نفس بلندی کشد و گفت :" این کمند است که مثل همیشه سرو کله اش بی موقع پیدا شده "به عکس او من خوشحال بودم که خواهرش به موقع سر رسید ه است . چنند لحظه بعد صدای سر پایی زنانه ای که روی پله های دوبلکس کشیده می شد به گوشم رسید . لحظه ای بعد سروکله دختر جوانی که هنوز لباس خواب به تن داشت روی پله ها ظاهر شد . از دیدن کمند با ان سرو شکل ناخود اگاه ماتم برد داشت . موهای بلوند و رنگ کرده کمند اشفته روی شانه هایش ریخته شده بود . روبدوشامبری به رنگ سفید به تن داشت که بند ان از یک طرف اویزان شده بود .
{صفحه 292-293}
چون بند ان را نبسته بود لباس خواب صورتی رنگ و نازک او را زیر ربدوشامبر معلوم بود . هنگام راه رفتن پاهای خوش ترکیب و سفید کمند سخاوتمندانه در معرض دید کیان و من قرار می گرفت . از دیدن این صحنه کم مانده بود از تعجب شاخهایم در بیاید . ولی گویی دیدن کمنند به ان صورت برای کیان عادی بود زیرا بدون اینکه توجهی به او کند گفت :" بیدار شدی ؟"
با امدن او از جایم برخاستم کمند با چشمان خواب الوود نگاهی به من سپس نگاهی به کیان انداخت و بدون اینکه حتی از دیددن من تعجب کنند گفت :" مگه می زاری با این بتهوونت " فهمیدم منظورش موسیقی است که کیان صدای ان را بلند کرده است . بار دیگر به من نگاه کرد و گفت :" افتخار اشنایی با چه کسی را درام ؟"
نگاهی که کمند به سر تا پایم انداخت خیلی ازار دهنده بود حس کردم از دیدن تیپم متعجب شده است . شاید حق داشت به خصوص با مقنعه ای که کج و ناصاف روی سرم بود به قول کیان مثل بچه مدرسه ایها شده بودم . همان طور که مقنعه ام را درست می کردم به کیان نگاه کردم و متظر شدم تا مرا به کمند که منتظر بود بداند با چه تحفحه ای رو به رو شده است معرفی کند .
کیان با لبخند به من نگاه کرد و سپس خطاب به کمند گفت :" ایشان همان دوشیزه خانمی هستنند که به اتفاق جناب عالی به مدرسه اش رفتیم "
کمنند که هنوز معلوم بود خواب الود بود فکری کرد و گفت :"کی ؟"
کیان خندید و گفت :" به همین زودی دویست هزار تومانی که به خاطر این کتر از من گرفتی یادت رفت "
کمند که تازه چیزهایی به خاطرش امده بود با تعجب نگاهش را به من دوخت و گفت:" اِ . این الهه است ؟"
لبخندی که به خاطر اشنایی با او روی لبم امده بود با این حرف محو شد . لحن کلامش به حدی زننده بود که حس کردم از خجالت بدنم داغ شده . نحوه پرسشش طوری بود که حس کردم از اینکه برادرش به خاطر دختری مثل من حاضر شده پول هنگفتی به او بپردازد خیلی تعجب کرده است . چشمانم را از او به کیان دوختم و متوجه شدم کیان شیفته نگاه می کند وقتی به او نگاه کردم گفت " اره این همون الهه است که اگر دو برابر اون پول رو هم می خواستی به خاطرش بهت می دادم "
نیم نگاهی به کمند انداختم و اهسته گفتم :" از اشنایی با شما خوشحالم "
با طعنه و خیلی زننده گفت :" منم همین طور " و بدون اینکه کلام دیگری به زبان بیاورد و به طرف اشپزخانه رفت .
کیان بدون اینکه صدایش را پایین بیاورد گفت :" بشین الهه . کمند همین جوریه همیشه از دنده چپ بلند میشه . یک دقیقه دیگ حالش جا میاد "
سردرگم سر جایم نشیتم و در این فکر بودم که خانواده او چه جور ادمهایی هستند تمام فکر م را سرو وضع کمند مشغول کرده بود به یاد خودم افتادم که حتی جلو ی حسام حق نداشتم استین کوتاه کنم . اگه استینم کمی بالاتر از بازو می رفت مادر می گفت :الهه جون برو یک بلوز روی این لباست بپوش . دلیلش را که می پرسیدم می گفت تا جوون عزب تو خونه هست باید مراعات کنی .منظورش برادرم حسام بود در
چنین مواقعی طرز فکر مادر خیلی سطحی و عوامانه به نظرم می رسید و با خود فکر می کردم چه معنی دارد که ادم جلوی برادرش که محرمش می باشد ان قدر حجاب را رعایت کند . لحظه ای بعد کمند در حا لی که سیگار گوشه لبش بود از اشپزخانه خارج شد و به طرف ما امد و مبل رو به روی مرا اشغال کرد همان طور که پکهای عمیقی به سیگار ش می زد گفت :" کیان این خانم تو همون بیمارستانی بود که کتی بستری بود ؟" کیان خندید و گفت :" معلومه تازه شناختی ؟"
کمند ابروان ننازکش را بالا انداخت و در سکوت به من خیره شد . بدجوری معذب شده بودم . کیان که احساسم را درک کرده بود خطاب به کمند گفت :" تو کار و زندگی نداری ؟"
کمند نگاهش را از من برداشت و به او دوخت :" مزاحمم ؟"
کیان نیشخندی زد " بد جوری "
{صفحه 294-295}
خودم را ه راهی زدم که مثلا نشنیدم چه گفته است ولی مثل اینکه این نوع گفت گو بین ان دو عادی بود زیرا کمند در حالی که بلند می گشد گفت " باشه ترش نکن چیزی می خورید ؟"
این سوال در مقابل افاده ای که هنکام راه رفتن و حرف زدن از خودش نشان می داد چیز تازه ای بود . جواب ندادم . در عوض کیان گفت :" اره بدمون نمیاد یک قهوه درست کنی " سپس رو به من کرد و گفت :" کمند ددر قهوه درست کردن نظیر نداره
نمی دانستم از او تعریف می کرد و یا واقعیت را یم گفت با لبخند به کمند نگاه کردم و با تعجب دیدم که مانند بچه ای که از او تعریف شده باشد خوشحال شد و با ذوق خطاب به من گفت :" ارهع راست می گی . الان براتون درست می کنم "و به طرف اشپزخانه رفت .
کیان با خنده به من نگاه کرد و در حالی که چشمک می زد گفت :" اگه یک بار قهوه کمند را بخوری تا اخر عمر مزه اونو فراموش نمی کنی در این کار متخصصه ."
از سیاست کیان خنده ام گرفت همان لحظه نگاهم به دست او افتاد و با دیدن ساعتش به یاد خانه افتادم . با ترس از او پرسیدم ساعت چند است وقتی گفت ساعت یازده و ده دقیقه است از جا بلند شدم و گفتم "خیلی دیرم شده باد برمئ " کیان ااز جا بلند شد و گفت " می ری ؟یک کم دیگه صبر کن "
با نگرانی گفتم " نه دیگه نمی تونم بمونم تا حالا هم خیل دیر شده خونه نگرانم میشن "
کیان نفس بلندی کشید و گفت : صبر نمی کنی قهوه کمند رو بخوری ؟"
با نگرانی گفتم " باور کن خیلی دیرم شده "
کیان گفت " خیلی خوب نگران نباش همین الان یم رسونمت " سپس خطاب به کمند که از پیشخان اشپزخانه ما را نگاه می کرد گفت :" کمنند جان الهه دیرش شده یک وقت دیگه میاد براش قهوه درست کنی "
کمند شانه هایش را بالا انداخت و گفت :" باشه "
همراه کیان از منزلشان خارج شدم او به سرعت مرا سر خیابانی که نزدیک منزلمان بود پیاده کرد . از او خداحافظی کردم و با شتاب به سمت خانه رفتم .
فردای انروز بود که به الهام خبر دادم میلی به ازدواج با مهران ندارم . الهام حتی دلیلش را هم از من نپرسید . شاید فکر می کرد نگران دور شدن از مادر و بستگان باعث شده چنینی تصمیمی بگیرم و خبر نداشت دلم اسیر و در بنند دیگریست و برای چیزی غیر از ان جایی نمانده است .
بدون سرو صدا قضیه خواستگاری مهران منتفی شد .حتی نفهمیدم الهام چطور خانواده صباحی را قانع کرد که برای خواستگاری از من اقدام نکنند . از وقتی که پا به منزل کیان گذاشته بودم بی پروا تر از پیش شده بودم و به هر بهانه ای سعی می کردم به یدن او بروم دلم بدجور اسیر عشق او شده بود . خوشبختانه یا بدبختانه این بهانه خیلی کم به دستم می افتاد تا بتوانم به کیان زنگ بزنم و یا حتی برای چند لحظه هم که شده او را ببیننم کیان خیلی وقت پیش می خواست عکسی از خودش به من بدهد ولی از ترس خانواده قبول نکرده بودم عکسی از او پیش من باشد در عوض مرا وادار کرد تا عکسی از خودم را به یادگار به او بدهم من عکسی را که روز اخر مدرسه گرفته بودم به او دادم البته عکسم با حجاب بود ولی به جای مقنعه و روسری زرشکی رنگی سرم کرده بودم کیان با دیدن عکس مدتی با لبخند به ان نگاه کرده بود سپس ان را داخل کیفش گذاشته و گفته بود :همینم برای رفع دلتنگی غنیمته .
هر بار که به او تلفن یم کردم از من می خواست به بهانه ای به دیدنش بروم هر چه برایش قسم و ایه می خوردم که نمی توانم به گوشش نمی رفت که نمی رفت و حرف خودش را می زد . بعضی اوقات که مرا در تنگنا قرار می داد تا نزدیکی صبح مشغول کشیدن نقشه برای فریب دادن مادر و رفتن به ملاقات او بودم . گاهی این نقشه ها می گرفت و گاه ی هم مادر با من همراه می شد که می دانستم در ان صورت داوود موذیانه همیشه کمین مرا می کشید . با تلفن کیان را خبر یم کرد که من همراه مادرم می باشم تا او زیاد منتظرم نماند .
در همان زمان پس از یک ماه ژینوس سرزده به خانه مان امد و مرا حسابی غافلگیر کرد در حالی که از شدت دلتنگی اشک در چشمانم جمع شده بود گله کردم که چرا در این مدت خبری از او نبود ه است . وقتی ژینوس گفت برای دیدن مادرش چند هفته ای به ترکیه رفته بود تازه فهمیدم که او خانه ماددر بزرگش نبوده است . ژینوس با ناراحتی به من گفت که یبن مادرد و همسرش اختلاف به وجود امده و ان طور که مادرش به او گفته امکان داشت از او جدا شود . به ژینوس گفتم شاید پس از طلاق پدرش بخواهد باز هم با او ازدواج کند . ژینوس لبخند تلخی زد و گفت اینقدر ساده فکر نکنم زیرا اگر ان دو ذره ای علاقه به هم داشتند از هم جدا نمی شدند . در ضمن گفت پدرش تصمیم گرفته با دختر عموی بیوه ا ش ازدواج کند دلم برای ژینوس خیلی می سوخت و باز به یان فکر افتادم که ای کاش او با حسام ازدواج می کرد . خبر دیگری که ژینوس به من داد این بود که این دو نفر خواهان ازدواج با او شده بودند که او هر دو را رد کرده بود . وقتی دلیلش را پرسیدم گفت :»" دلم می خواهد مرد زندگیم مومن باشد . دیگه از یان جوونای عاشق پیشه و سطحی خسته شدم . دلم می خواهد شوهر اینده ام مرد زندگی باشه "
فهمیدم هنوز بر عقیده اش استوار است . همان لحظه تصمیم گرفتم به الهام بگویم تا فکری به حال ژینوس کند . زیرا در خانواده صباحی پسر مجرد و مومن فراوان بود .
وقتی موضوع را به الهام گفتم استقبال کرد و گفت که شوهر و خوب و شایسته ای برای ژینوس پیدا خواهد کرد . همان لحظه بدون مقدمه گفت :" مامان پسر سادات خانوم نمی خواهد زن بگیره ؟"
احساس کردم قلبم تکان خورد . نمی دانم چه مرگم شده بود ولی با یان حرف الهام توان از دست و پایم رفت . با ترس و دلهره به دهان مادر چشم دوختم تا پاسخ او را بشنوم مادر مکثی کرد و گفت "والا چه عرض کنم وقتی خودم جوون عزب تو خونه دارم می تونم برم به سادات خانوم پیشنهاد کنم برای پسرش بریم خواستگاری "
با شنیدن پاسخ مادر نفس عمیقی کشیدم و در دل خدا را شکر کردم . بعد مثل اینکه به خود امده باشم گفتم که چی ؟ من چرا همچین می کنم ؟ چرا هر وقت اسم عرفان می یاد وسط این حالت می شم . اگه اونو دوست دارم پس چه مرض داشتم که با کیان دوست بشم و اگر کیان را می خواهم چرا وقتی نام عرفان را می شنوم قلبم فشرده میشه .خدایا کمکم کن بتوانم عرفان را فراموش کنم . من برای زندگی با او ساخته نشده ام . چون نمی توانم دنیای او را درک کنم . دنیای پر از معنویات تازه من که نمی دونم چی تو قلب او می گذرد . حتی یک بار هم از او چیزی ندیدم که احساس کنم دوستم دارد. ولی دست کم این را خوب می دانم که کیان عاشقم است . با صدای مادر از فکر بیرون امدم "الهه پدر ژینوس که مخالفتی با خواسته او ندارد ؟"
گفتم " فکر نمی کنم " سپس از جا برخاستم و مادر و الهام را که مشغول تبادل نظر بودند به حال خود گذاشتم و همراه مبین به حیاط رفتیم تا با هم بازی کنیم .
فصل 10
با رسیدن ماه مهر بدجوری هوای مدرسه به سرم زده بود . ژینوس چند نفر از بچه ها را دیده بود و گفت که بعضی از انها خودشان را برای دانشگاه اماده می کنند و بعضی دیگر جایی مشغول به کار شده اند . این بین خودم را یم دیدم که بیکار و بیهوده روزگار می گذراندم بدون اینکه برای اینده ام هدفی داشته باشم . حتی ژینوس هم به موسسه زبان می رفت تا مدرک پایان دوره ی کلاسهایش را بگیرد . هر کار کردم نه مادر راضی شد و نه حسام اجازه داد من هم به کلاس زبان بروم . به عقیده مادر اگر به کلاس خیاطی می رفتم بهتر بود تا به یادگیری چیزی بپردازم که برایم نفعی در بر نداشت .
یک روز که مادر از نماز بر می گشت احساس کردم هیجان زده است . مرتب به جایی خیرهم یشد و گاهی لبخند می زد با خود گفتم :غلط نکنم باز هم خبری شده که او چنین حالی دارد . دیگر ان قدر او را شناخته بودم که بفهمم چه وقت هیجان زده یم شود همان لحظه به الهام زنگ زد تا یک سر به منزلمان بیاید جرات پرسیدن سوالی نداشتم و متتظر بودم تا با امدن الهام من نیز بفهمم چه اتفاقی افتاده است . هم زمان با رسیدن الهام حسام هم از راه رسید الهام چای ریخت و به هال اورد . حسام برای نوشیدن چای به جمع ما اضافه شد مثل اکثر اوقات مبین را رویپایم خواباندم و داشتم برایش قصه می گفتم . مادر که سر از پا نمی شناخت بدون ملاحظه حضور من به زبان امد و گفت " امروز ظهر بعد از نماز سادات خانم مرا به کنار کشید و گفت حوریه خانم تومثل خواهر منی طاقت نیاوردم الان بهت نگم و بزارم تا بیام خونتون ان شاءالله اگه خدا بخواهد برای امر خیری مزاحمتون بشیم "

sorna
04-04-2012, 12:11 PM
الهام و حسام به هم نگاه کردند . احساس کردم گوشهایم داغ شد . الهام از مادر پرسید "شما نپرسیدید برای چه ؟"
"نه ماددر جون روم نشد فقط گفتم بفرمایید خونه خودتونه "
الهام با هیجان پرسید "خب ؟"
"همین دیگه "
الهام فکر کرد و گفت :"حالا شاید موضوع خواستگاری و این چیزا نباشه "
مادر متفکرانه گفت : نمی دونم ولی لفظ امر خیر چیز دیگه یا نمی تونه باشه "
سرم پایین بود و همان طور که با کلمات بی ربط پاسخ مبین ر را می دادم به این فکر کردم مادر رست می گوید . امر خیر فقط می توانست برای خواستگاری باشه اما خواستگاری برای کی ؟ حاج مرتضی فقط یک پسر مجرد دارد و ان هم عرفان بود . یعنی بخواهد مرا بریا عرفان خواستگاری کند و یا ...
تصویر عرفان در خیالم نقش بست و پیش از اینکه بخواهم به بررسی ان بپردازم صدای مادر مرا از خیالاتم جدا کرد .
"مادر جون تو خبری چیزی نداری ؟ یعنی عرفان چیزی به تو نگفته ؟"
نام عرفان اشوبی در دلم انداخت . گوشهایم را تیز کردم تا چیزی را نشنیده باقی نگذارم .
حسام گفت :"نه عزیزجون عرفان حرفی به من نزده حالا یا روش نشده یا اینکه خودشم خبر نداره "
صدای الهام مثل زنگ در گوشم پیچید "از کجا معلوم شاید هم سادات خانوم و حاج مرتضی خودشون تصمیم گرفتن بای عرفان دست بالا کنن "
ابن جمله همان ذره شوقی را که برای دانستن داشتم فرو نشاند .همیشه از ازدواجهای سنتی و اینکه دیگران برای اینده مردی تصمیم بگیرند متنفر بودم زیرا عقیده داشتم مرد باید خود دست روی زن دلخواهش بگذارد نه اینکه مثل قدیم مادر و خواهرش کسی را برایش بپسندند .
بار دیگر صدای الهام افکارم را گسیخت . "حالا از کجا مطمئنید قراره برای عرفان بخواهند صحبت کنن شاید کسی سادات خانوم را واسطه قرار داده "
از اینکه الهام حدس مرا به زبان اورده بود دلم فرو ریخت . معنی حرف الهام را فهمیدم زیرا خودم نیز به ان فکر کرده بودم نفسم را در سینه حبس کردم منتظر کلامی مبنی بر رد ان بودم زیرا یک بار دیگر عالیه خانم سر بسته موضوع خواستگاری یکی از همسایه ها را به مادر عنوان کرده بود .
مادر که گویی کلام الهام ابی بر اتش ارزویش بود با حالتی دلگیر گفت :" یعنی مادر جون به نطر تو می خوان برای یکی دیگه ؟"
نگذاشتم کلام مادر به پایان برسد با لحنی معترض گفتم :" من حوصله کسی را ندارم از الان بگم ..."
نگاه تیز حسام صدایم را برید .
سرم را زیر انداختم و به راستی از خودم خجالت کشیدم . سکوت مادرو بقیه می رساند که دیگر جای من انجا نبود بدون اینکه کسی چیزی بگوید خودم بلند شدم و همراه مبین انجا را ترک کردم .
روز بعد معلوم شد عالیه خانم می خواهد از من برای عرفان خواستگاری کند . این را مادر در حالی که از شادی سر از پا نمی شناخت به اطلاع من رساند لحظه ای مات و مبهوت به مادر نگاه کردم گویی ان لحظه قوه درک انچه را می گفت در خود نمی یافتم وقتی به خودم امدم به گوشه اتاق خزیدم و در حالی که به رختخوابها تکیه داده بودم به عرفان فکر کردم به یاد مسافرتی افتادم که با انان رفته بودیم در این مسافرت پی بردم اخلاق عرفان زمین تا اسمان با چیزی که فکر می کردم متفاوت است او مثل حسام خشک و متعصب نبود و رفتارش نشان از مناعت طبع و اخلاق خوبش داشت . نگاه عمیق او هنگام نجاتم از کوه پیش چشمم ظاهر شد . نگاهش می رساند که دوستم دارد ولی لبانش خاموش بود . شاید این هم معنی واقعی عشق پایدار بود . تا زماین که مادر مرا به هال خواند هم چنان در خودم بودم و به عرفان فکر می کردم عجیب بود در ان لحظه که به او فکر کردم کیان در نظرم نبود . تازه وقتی به خودم امدم به یاد کیان افتادم و با ترس فکر کردم پس تکلیف دوستی من و او چه می شود . به یاد ژینوس و کوروش افتادم و اینکه به همان راحتی که با هم اشنا شده بودند بدون اینکه اتفاقی بینشان بیفتد و یا کدورتی پیش بیاید از هم جدا شدند . از این فکر دلمگرفت و با خودم گفتم : چور از کیان دل بکنم . مگر می شود لحظه های خوشی را که با او داشتم از یاد ببرم .
در همان حال فکری به ذهنم رسید و با نگرانی در نظرم امد که نکند کیان هیچ وقت نخواهد به این دوستی سرو سامانی بدهد در ان صورت من که نمی توانستم تا ابد اسیر و در گیرش کنم با یان وضعی که پیش امده اگر نخواهد با من ازدواج کند این وسط تکلیف من چیست ؟ کیان را دوست داشتم و دلم نمنی خواست از او دل بکنم . زندگی با او همان بود که یم خواستم با فکر کردن به او وسوسه ازادی و ازاد بودن در من قوت گرفت. همان موقع یاد کمند و لباس پوشیدنش جلوی کیان افتادم . هر چند که طریقه لباس پوشیدن او را نمی پسندیدم ولی از اینکه ان قدر راحت بود به او غبطه می خوردم متوجه شدم با وجودی که مند هنوز ازدواج نکرده بود ابروانش را برداشته و موهایش را رنگ کرده بود و به نظرم این اخر ازادی بود .
با این حال وقتی قضیه خواستگاری عرفان از من جدی شد . در دو دلی عجیبی قرار گرفتم . گاهی دلم می خواست بر طبق عقیده خانواده ام به خواستگاری عرفان پاسخ مثبت بدهم و گاهی نمی توانستم از رویایی که از زندگی با کیان در ذهننم ساخته بودم دل بکنم بعضی اوقات وقتی به این فکر می کردم که کیان مرا فقط برای دوستی می خواهد نسبت به او سرد می شدم و تصمیم می گرفتم رابطه ام را با او قطع کنم ولی به محض شنیدن صدایش از تصمیمی که گرفته بودم منصرف

sorna
04-04-2012, 12:11 PM
نشان از مناعت طبع و اخلاق خوبش داشت. نگاه عمیق او هنگام نجاتم از کوه پیش چشمم ظاهر شد. نگاهش می رساند که دوستم دارد، ولی لبانش خاموش بود. شاید این همان معنی واقعی عشق پایدار بود. تا زمانی که مادر مرا به هال خواند همچنان در خودم بودم و به عرفان فکر میکردم. عجیب بود در آن لحظه که به او فکر میکردم کیان در نظرم نبود. تازه وقتی به خودم آمدم به یاد کیان افتادم و با ترس فکر کردم پس تکلیف دوستی من و او چه میشود. به یاد ژینوس و کوروش افتادم و اینکه به همان راحتی که با هم آشنا شدند بدون اینکه اتفاقی بینشان بیفتد و یا کدورتی پیش بیاید از هم جدا شدند. از این فکر دلم گرفت و با خودم گفتم: چطور از کیان دل بکنم، مگر میشود لحظه های خوشی را که با او داشتم از یاد ببرم. در همان حال فکری به ذهنم رسید و با نگرانی در نظرم آمد که نکند کیان هیچ وقت نخواهد به این دوستی سر و سامانی بدهد، در آن صورت من که نمیتوانستم تا ابد خود را اسیر و درگیرش کنم. با این وضعی که پیش آمده اگر نخواهد با من ازدواج کند این وسط تکلیف من چیست؟ کیان را دوست داشتم و دلم نمیخواست از او دل بکنم. زندگی با او همان بود که میخواستم. با فکر کردن به او وسوسه آزادی و آزاد بودن در من قوت گرفت. همان موقع به یاد کمند و لباس پوشیدنش جلوی کیان افتادم. هرچند که طریقه لباس پوشیدن او را نمیپسندیدم، ولی از اینکه آنقدر راحت بود به او غبطه می خوردم. متوجه شدم با وجودی که کمند هنوز ازدواج نکرده بود ولی ابروانش را برداشته و موهایش را رنگ کرده بود و به نظرم این آخر آزادی بود. با این حال وقتی قضیه خواستگاری عرفان از من جدی شد در دو دلی عجیبی قرار گرفتم. گاهی دلم میخواست بر طبق عقیده خانواده ام به خواستگاری عرفان پاسخ مثبت بدهم و گاهی نمیتوانستم از رویایی که از زندگی با کیان در ذهنم ساخته بودم دل بکنم. بعضی اوقات وقتی به این فکر میکردم که کیان مرا فقط برای دوستی میخواهد نسبت به او سرد میشدم و تصمیم میگرفتم رابطه ام را با او قطع کنم، ولی به محض شنیدن صدایش از تصمیمی که گرفته بودم منصرف میشدم. این در حالی بود که نمیتوانستم عرفان را هم ندیده بگیرم. یک زمان ازدواج با او یکی از خواسته های قلبیم بود، زیرا مهری عجیب از او به دل داشتم، ولی نمیتوانستم خواسته های دیگر دلم را هم ندیده بگیرم. میدانستم ازدواج با او یعنی محدود شدن و من که یک عمر محدود بودم از این کلمه به حدی منزجر بودم که حاضر بودم تمایلم را به او نادیده بگیرم و در عوض آزادی را تجربه کنم. با این حال سعی کردم رابطه ام را با کیان کمتر کنم، غافل از اینکه کیان به شدت دلبسته من شده بود و امتناع من از ادامه دوستی با او آتش خواسته اش را تیزتر از پیش کرده بود. یک روز که به تنهایی به منزل الهام میرفتم هنوز خیابان را تا آخر طی نکرده بودم که داوود با موتور گازی جلویم پیچید. از دیدن او و کاری که کرده بود خیلی جا خوردم. با هراس به لو نگاه کردم تا منظورش را از کاری که کرده بود دریابم. ئاوود با چشمانی وقیح نگاهش را به صورتم دوخت و با لحن چندش آوری گفت: « آبجی حسام، آق کیان گفت بهتون بگم حتماً بهش زنگ بزنید چون خیلی منتظرتونه.» از اینکه مرا به نام خواهر حسام خطاب میکرد دلم از ترس فرو ریخت. میدانستم با این کلمه میخواهد نفرتش را با تحقیر کردن حسام بروز دهد. با اخم سرم را پایین انداختم و خواستم راهم را تغییر دهم که جلوی راهم را گرفت و گفت: « از ما گفتن بود. در ضمن مثل اینکه گفت میخواد عکسهاتون رو بده.» دندانهایم را از خشم به هم فشردم و راهم را عوض کردم. به محض اینکه از بند او خلاص شدم لرزش دست و پایم شروع شد. هیچ وقت فکرش را نمیکردم کیان به واسطه او تهدیدم کند. از کیان به شدت عصبانی بودم و از کاری که کرده بود حرص میخوردم. از طرفی ترس به وجودم چنگ انداخته بود. داوود گفته بود که کیان میخواهد عکسهایم را برگرداند در صورتی که من فقط یک عکس پیش او داشتم. خودم را لعنت کردم که چرا گذاشته ام کار به جایی برسد که دیگر نتوانم جمعش کنم. آنقدر که مزاحمت داوود و اینکه از دوستی من و کیان اطلاع داشت ناراحتم میکرد، داشتن رابطه با کیان عذابم نمیداد. پیش از رفتن به منزل الهام به یک مغازه رفتم و به کیان تلفن کردم. مثل اغلب اوقات خودش گوشی را برداشت. با ناراحتی جریان داوود را برایش تعریف کردم و از او گله کردم چرا برای رساندن پیغامش نره غولی مانند داوود را انتخاب کرده است. در تمام مدتی که مسلسل وار صحبت میکردم کیان سکوت کرده بود و به حرفهایم گوش میداد. پس از تمام شدن حرفم گفت که میخواهد مرا ببیند تا مفصل در این مورد صحبت کند. به او گفتم که اگر حرفی دارد بهتر است بگوید، ولی او گفت که نمیتواند در حال حاضر این کار را بکند. طوری صحبت میکرد که احساس کردم در حضور عده ای نشسته و نمیتواند راحت صحبت کند. کیان باز هم خواست قراری برای دیدار بگذاریم که به او گفتم در این مورد با او تماس خواهم گرفت. پس از خداحافظی با او به منزل الهام رفتم و همانجا ماندم تا حسام برای برگرداندنم آمد.
صبح روز بعد عالیه خانم به منزلما زنگ زد و اطلاع داد عصر همان روز به منزلمان می آیند. البته از قبل آمادگی داشتیم با وجود این مادر با هیجان و آشفتگی مرتب به این طرف و آن طرف میرفت تا اوضاع را بر وفق مرادش کند. آشکار بود هیجان او بیش از دیگران است. شاید مادر حق داشت. حاج مرتضی و خانواده اش آدم های خوبی بودند و برای مادر افتخاری بزرگتر از آن نبود که با آنان وصلت کند و دخترش را عروس آن خانواده کند. مادر، حمید و شبنم را خبر کرد تا از سر کار یکراست به منزلمان بیایند، حتی حسام هم آن روز زودتر از موعد به منزل آمد تا اگر مادر کاری داشت انجام دهد. همه چیز برای آمدن آنان مهیا شد و خیلی زود زمانی رسید که زنگ در توسط آنان به صدا درآمد. حسام برای باز کردن در رفت و حمید و مادر تا جلوی در راهرو برای استقبال از آنان رفتند. شبنم در آشپزخانه به من کمک میکرد تا وسایل چای را آماده کنم. الهام مبین را پیش خانم صباحی گذاشته بود تا راحت تر باشد. آقا مسعود برای ماموریت از تهران خارج شده بود و حضور نداشت. صدای حاج مرتضی که با گفتن یاالله داخل شد احساس خوبی به من داد. حضور او همیشه مرا به یاد پدر می انداخت. پس از او صدای عالیه خانم را شنیدم که با الهام روبوسی و احوالپرسی میکرد. شبنم برای سلام کردن به آنان از آشپزخانه خارج شد و وقتی برگشت گفت که تعداد مهمانان هشت نفر است. به تعداد تمام افراد استکان داخل سینی گذاشتم. نمیدانستم هشت نفر چه کسانی هستند. حساب کردم حاج مرتضی و عالیه خانم و علی آقا و عرفان چهار نفر میشوند، ولی از چهار نفر دیگر اطلاعی نداشتم. شبنم به من گفت که دو زن همسن عالیه خانم و دو مرد مسن دیگر هم آمده اند. از نشانیهایی که شبنم داد فهمیدم که یکی از آن دو زن برادر عالیه خانم است و دیگری زن عموی عرفان میباشد. زمانی که الهام به آشپزخانه آمد و گفت که آماده باشم تا برای مهمانان چای ببرم تازه آن وقت بود که لرزه بر اندامم افتاد. هنوز باور نمیکردم عرفان همراه خانواده اش به خواستگاری ام آمده است. وقتی با سینی چای وارد اتاق شدم در همان لحظه اول چشمم به عالیه خانم افتاد که با دیدنم از جا برخاست. از این کار او خجالت زده شدم. جلو آمد و صورتم را بوسید و برای سلامتی ام صلوات فرستاد. چای را دور چرخاندم. وقتی جلوی عرفان چای گرفتم بدون اینکه سرش را بلند کند خیلی سنگین و متین چای را برداشت و گفت متشکرم. بدون اینکه چیزی بگویم پس از تعارف کردن چای خواستم از اتاق خارج شوم که عالیه خانم نگذاشت و مرا کنارش نشاند. آن لحظه به حدی در فشار و تلاطم روحی بودم که حس میکردم از مهره های پشتم عرق میچکد. با نگاهی به مادر از او خواستم اجازه بدهد از اتاق خارج شوم. مادر منظورم را درک کرد و سرش را تکان داد و به این ترتیب اجازه خارج شدن از اتاق را داد.
در اتاق پذیرایی باز بود و از آشپزخانه به راحتی میشنیدم که حاج مرتضی مقدمه ای بر حسب تکلیف دین اسلام در مورد امر ازدواج به زبان آورد، سپس با اجازه از مادر و حمید عنوان کرد که مرا از آنان برای عرفان خواستگاری میکند. اشک در چشمانم حلقه زده بود و نمیفهمیدم چه حالی دارم. دلشوره ای عجیب و وحشتناک به دل و روده ام چنگ انداخته بود و دلم میخواست با دست گوشهایم را بگیرم تا وصفی که حاج مرتضی از نجابت و خانمی من در حضور جمع میکرد نشنوم. او مرا دختر لایق خودش عنوان کرد و گفت که تنها آرزویش دیدن عروسی من وعرفان است. او ارادتش را به پدر یادآوری کرد و این بیشتر مرا به گریه انداخت. وقتی شبنم به آشپزخانه آمد و دید که زار و پریشان اشک میریزم با وحشت گفت: «چی شده الهه؟ اتفاقی افتاده؟» اشکهایم را پاک کردم. دلم میخواست از دردی که در قلبم احساس میکردم با یکی صحبت کنم، ولی میدانستم نمیتوانم این کار را بکنم. به شبنم گفتم حرف حاج مرتضی درباره پدر مرا به گریه انداخته است. او که قلبی مثل آینه صاف و بدون زنگار داشت و با اینکه هیچ وقت پدر را ندیده بود کنارم نشست و بی صدا همراه با من گریه کرد. کمی بعد از جایم بلند شدم و مشتی آب به صورتم زدم. شبنم کمک کرد تا یک دور دیگر چای دم کنیم، ولی اینبار خودش چای را به اتاق برد. ساعتی بعد وقتی مهمانان رفتند فهمیدم در این مجلس هیچ حرفی از مهریه و سایر چیزها مطرح نشده و حاج مرتضی این مجلس را مراسم معارفه قلمداد کرده و خواسته تا هفته دیگر همان موقع اجازه بدهیم تا به طور رسمی برای مراسم خواستگاری به منزلمان بیایند. نمیدانستم چرا حاج مرتضی این کار را کرده بود و بعد فهمیدم میخواسته ما فرصت بیشتری برای فکر داشته باشیم تا مبادا در رودربایستی قرار گرفته باشیم. پس از رفتن مهمانان در چهره تک تک اعضای خانواده ام میخواندم که همه از این وصلت شادمان هستند. شاید فکر میکردند پس از خواستگاری رسمی به عرفان پاسخ مثبت میدهم. پس از رفتن حمید و الهام، حسام مرا به اتاقش صدا کرد تا در مورد عرفان با من صحبت کند. وقتی به اتاق حسام رفتم به من گفت که روی تختش بنشینم و به صحبتهایش خوب گوش دهم. حسام آن روز به من حرفهایی زد که آرزو میکردم که ای کاش خیلی پیشتر از این آنها را گفته بود تا احساس لجبازی را در من زنده نمیکرد. حسام گفت دلش میخواهد خوشبختی ام را ببیند و برایش قابل تحمل نیست که من راه خطایی را در پیش بگیرم. همانطور که حسام صحبت میکرد با خودم فکر کردم آیا برای این حرفها کمی دیر نشده است؟ به یاد کیان افتادم و اینکه اگر حسام میفهمید از مدتها پیش دلباخته او شده ام چه حالی میشد. تصورات وحشتناکی به ذهنم رسید به طوری که آثار آن در چهره ام نیز نمایان شد چون حسام گفت: « الهه شنیدی چی گفتم یا اینکه بازم تو عالم خودت بودی؟» سرم را پایین انداختم و به او گفتم آخر حرفش را نفهمیدم. حسام با حوصله حرفهایش را تکرار کرد. در آخر از من خواست که این بار سطحی به مسئله نگاه نکنم و تمام جوانب را در نظر بگیرم. وقتی اتاق را ترک کردم تنها یک نتیجه گرفتم و آن اینکه حسام صد در صد با این ازدواج موافق است و عقیده داشت بهتر از هر کس دیگر عرفان را میشناسد.

sorna
04-04-2012, 12:12 PM
سه روز یگر از این برنامه گذشت . من با بی تابی منتظر رسیدن فرصتی بودم تا کیان را ببینم. ژینوس کم و بیش از جریان خواستگاری عرفان مطلع شده بود و مرا تشویق به پذیرفتن این وصلت می کرد. یک روز از مادر اجازه گرفتم تا بهمنزلشام بروم.می خواستم رازی را که مدتها پیش با ان درگیر بودم با او در میان بگذارم و برای چاره جویی از او راهنمایی بخواهم. هرچه بود تجربه ژینوس بیشتر از من بود و به حتم خیلی خوب می توانست کمکم کند. مادر بدون مخالفت قبول کرد.به محض رسیدن سرخیابان با دیدن کیان که جلوی موتورسازی داوود ایستاده بود کم مانده بود نفسم بند بیاید. کیان با دیدن من به طرف خودرویش حرکت کرد و من متوجه منظورش شدم. او می خواست من به همان کوچه ای بروم که همیشه با او قرار می گذاشتم. با دیدن سه نفر از بچه های محل که احساس کردم مرا زیر نظر دارند به کیان توجهی نکردم و بدون اینکه مسیرم را تغییر دهم سرم را پایین انداختم و راه منزل ژینوس را در پیش گرفتم. هنوز یک کوچه به خانه ژینوس نمانده بود که صدای امرانه او را شنیدمم:«الهه بیا سوار شو.»
به طرفش برگشتم و گفتم:« نه کیان، خواهش می کنم برو. ممکنه یکی ما رو اینجا با هم ببینه.»
در نهایت خونسردی گفت:« برای من هیچی مهم نیست، ولی اگه برای تو این موضوع مهمه سوارشو تاکسی سر نرسه.»
نگاهش کردم مثل همیشه نبود برخلاف لحن خونسردش خیلی عصبانیست و من این را از نبض شقیقه اش که به وضوح می تپید می فهمیدم. ادامسی در دهانش بود و با ارمش و طمائنینه ان را می جوید.
چشمان سبزش مشکی به نظر می رسبد و مثل همیشه نرم و لطیف نبود. با التماس گفتم:« کیان خواهش می کنم»
از ناراحتی دندانهایم را بهم فشردم و بدون لحظه ای تامل از جلو خودرو را دور زدم و سوار شدم خودرو با گاز شدیدی از جا کنه شد و در چشم به هم زدنی از انجا دور شد. سکوت سنگینی فضای خوردو را گرفته بود.او حرف نمی زد. من به حقیقت جرات باز کردن لبانم را نداشتم. چند لحظه به همان حال گذشت تا اینکه دستش را دراز کزد و کاستی را که داخل پخش بود به داخل هل داد. صای موسیقی غم انگیزی فضا را پر کرد. همان طور که به ان نوای غم انگیز دلسپرده بودم با خودم فکر می کردم حالا چه خواهد شد. کیان به سرعت خیابانها را پشت سر می گذاشت و من حتی جرات نداشتم از او بپرسم کجا می رود. صدای نفس عمیق کیان مرا متوجه او کرد . کیان دستی به موهایش کشید و بدون اینکه به من نگاه کند گفت:« کجا بریم؟»
انقدر ناراحت بودم که دلم نمی خواست با او صحبت کنم. این را خوب می دانستم که مخالفت با او بی فایده است . صدای کیان مرا به خود اورد««الهه دیگه نمی خوای منو ببینی؟
دلم می خواست بازهم سکوت کنم، ولی باید حرف می زدم. با ناراحتی گفتم:« تا موقعی که می خواهی با ابروی من تو محلمون بازی کنی، نه نمی خوام ببینمت.»
با خونسری گفت:« وقتی دیدم ازت خبری نشد اومدم ببینمت. این جرمه؟ اگه عاشقی جرمه خیالی نیست، من مجرمم.»
با حرص گفتم:« چرا به داوود گفتی می خواهی عکسامو بهم بدی. مگه من چند تا عکس دست تو دارم؟ تازه فکر نمی کردم این قدر بی جنبه باشی که به اون عوضی بگی بهت عکس دادم.»
کیان به من نگاه کرد و گفت:؟« صب رکن تند نرو، جریان چیه؟
وقتی جریان را تعریف کردم گفت:« من به داوود چیزی نگفتم. شاید خواسته یک دستی بزنه.»
خب این چه دلیلی میتونه داشته باشه؟»
«مگه نمگی با برادرت خصومت داره ، شاید خواسته بگه میدونه بین ما رابطه ای هست.»
« یعنی تو به اون چیزی نگفتی؟»
« نه. وقتی تو گفتی نگو منهم بهش گفتم دختره اهل این برنامه ها نیست . اون خودش سر خود گاهی به من تلفن میکنه و خبرهای مربوط به تو رو می ده. حتی برای اینکه بهش ثابت کنم تو نخت نیستم مجبور شدم به دروغ بگم دختر دیگه ای تو محل چشمم را گرفته.»
نفس عمیقی کشیدم. تا حدودی خیالم راحت شد. کیان گفت:« الهه فکر میکنم از من خسته شدی، درست فکر می کنم؟
از سوالش جا خوردم وگفتم :« برای چی این حرف رو میزنی؟»
دیگه خیلی کم میخواهی منو ببینی
« نه، این درست نیست، ولی به خدا دیگه نمی تونم ادامه بدم»
بدون اینکه حتی به طرفم برگردد گفت:« برای جی؟»
« نمیشه. یعنی برام ممکن نیست. میدونی من ....از اولش نمی خواستم با تو...دوست بشم»
نیشخندی زد و گفت:« خوب؟ چطور شد که دوست شدی؟»
دل به دریا زدم و گفتم:« نمی دونم....پیش اومد....راستش از تو.....»
نتوانستم جمله ام را تمام کنم. کیان همان طور که به رو به رونگاه می کر گفت:« حرفت رو تموم کن.»
« از تو خوشم اومد ، بعدشم که خودت می دونی.»
« حالا دیگه از من خوشت نمیاد؟»
« نه، مسئله این نیست، فقط دیگه نمی تونم ادامه بدم.»
«چرا مشکلی پیش اومده؟»
«مشکل که زیاد پیش اومده یک یهمین مسئله داوود ،اون از حسام بدش میاد و می دونم با دونستن دوستی ما می خواد به نحوی به اون ضربه بزنه»
نگاهی به من انداخت و گفت:« دیگه چی؟»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:« همین دیگه»
« تو گفتی مشکل زیاده ولی فقط یکیش رو گفتی »
« خوب مشکلات بعدی پشت سراولی ردیف میشه»
مدتی سکوت کرد و گفت:« راستش را بگو، پایکسی دگری به میان امده است؟»
از همان چیزی که می ترسیدم سرم امد. بااین سوال حدس زدم که از موضوع خواستگاری عرفان مطلع شده است. در دل داوود و کسانی را که خبرها را کف دست او می گذاشتند لعنت کردم. وقتی سکت مرا دید گفت:« می خواهی ازدواج کنی؟»
با دستپاچگی گفتم:« کسی حرفی زده؟»
با خونسردی گفت:« نه، ولی وقتی دختری میگه نمی خوام ادامه بدم معنیش اینه که میخاد ازدواج کنه.»
سرم را انداختم پایین و سکوت کردم . کیان ادامه داد:« لابد حالا هم می خوای عکست رو پس بگیری، درسته؟
بازهم سکوت کردم. در این موقع جلوی منزلشان رسیدیم . با ناراحتی گفتم:« من وقت ندارم. خواهش می کنم اجازه بده من برم.»
با لبخند گفت:« اجازه برای چی؟ تو هروقت بخوای میتونی بری، ولی مگه نمی خوای عکست رو بهت برگردونم.»
اهسته گفتم:« من چیزی نخواستم . تو پرسیدی منم جوابت را دادم.
گفت:« حالا بریم تو، زیاد طول نمیکشه. تا یک قهوه بخوریم من چند کلام حرف دارم بهت بگم.»
با خجالت گفتم:« اگه میشه همین جا صحبت کنیم. نمی خوام مزاحم خانواده ات بشم.»
بدون توجه به حرف من در را باز کرد در حالی که خارج میشد گفت:« بهتره بریم داخل، حتی اینجا هم ادمهایی هستندکه بخواهند سر از کار دیگران در بیاورند.»
با ناراحتی پیاده شدم و پشت سر کیان وارد خانه شدم . برخلاف دفعه قبل هیچ نگرانی از رفتن به منزل انها را نداشتم. تنها دغدغه خاطرم این بود که چطور جریان خواستگاری عرفان را برای او شرح بدهم. برخلاف بار قبل خانه مرتب بود برقی که روی پارکتها افتاده بود نشان از این بود که همان روز همه جا نظافت شده است. کیان کنار ایستاد تا من داخل شوم. خودش بعد از من وارد شد و در را بست. کفشم را دراوردم ولی او همانطور با کفش داخل شد. مانند دفعه قبل روی مبل یک نفره ای در گوشه هال نشسستم. کیان سوییچ خودرویش را اهسته روی میز وسط هال پرت کرد و خودش روبه رویم نشست. مدتی در سکوت نگاهم کرد و بعد گفت:« چرا می خواهی با من این کار رو بکنی؟»
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:« چه کار؟»
همین دیگه! حیرونم کردی حالا میخای بزاری بری؟»
سرم را به زیر انداختم و گفتم :« کیان من از اولم دوست نداشتم رابطه مان در حد دوستی باشد.من تورا...»
خجالت کشیدم به او بگویم که او را برای زندگی اینده می خواستم. کیان منتظر بود تا حرفم را تمام کنم. وقتی دید حرفی نمیزنم بی مقدمه گفت:« ولی من می خوام با تو ازدواج کنم.»
گویی ابی داغ روی سرم ریختند. تا چند لحظه انچه را شنیده بودم باور نداشتم. با بهت به او نگاه کردم و شنیدم که با لحن قاطعی گفت:« من تصمیم گرفته ام. در ایم مورد هم هیچ کس نمی توتند مرا از چیزی که طالب انم منصرف کند. یک بار دیگر هم بهت گفتم تو فقط مال منی و هیچ کس هم حق ندارد پا تو

sorna
04-04-2012, 12:12 PM
حرف دارم که بهت بگم.

با خجالت گفتم : اگه میشه همین جا صحبتکنیم نمی خوام مزاحم خانواده ات بشم.

بدونتوجه به حرف من در را باز کرد و در حالی که خارج می شد گفت: بهتره بریم داخل حتیاینجا هم آدمهایی هستند که بخواهند سر از کار دیگران دربیاورند.
با ناراحتی پیاده شدم و پشت سر کیان واردخانه شدم . برخلاف دفعه قبل هیچ نگرانی از رفتن به منزل آنها نداشتم . تنها دغدغهخاطم این بود که چطور جریان خواستگاری عرفان را برای او شرح بدهم برخلاف بار قبلخانه مرتب بود و برقی که روی پارکتها افتاده بود نشان از این داشت که همان روز همهجا نظافت شده است . کیان کنار ایستاد تا من داخل شوم خودش بعد از من وارد شد و دررا بست . کفشم را درآوردم ولی او همانطور با کفش داخل شد . مانند دفعه قبل روی مبلتک نفره ای در هال نشستم کیان سوئچ خودرویش را آهسته روی میز وسط هال پرت کرد وخودش روبرویم نشست . مدتی در سکوت نگاهم کرد و بعد گفت : چرا میخواهی با من این کاررو بکنی؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم : چه کار ؟
همین دیگه ! حیرونم کردی حالا میخواهی بزاری بری؟ سرم را زیر انداختم و گفتم : کیان من از اولمدوست نداشتم رابطه مان در حد دوستی باشد من تورا....
خجالت کشیدم به او بگویم که او را برای زندگی آینده اممیخواستم . کیان منتظر بود تا حرفم را تمام کنم. وقتی دید حرفی نمی زنم بی مقدمهگفت: ولی من میخوام با تو ازدواج کنم.
گویی آبی داغ روی سرم ریختند . تا چند لحظه آنچه راشنیده بودم باور نداشتم با بهت به او نگاه کردم و شنیدم که با لحن قاطعی گفت: منتصمیمم را گرفته ام در این مورد هم هیچ کس نم یتواند مرا از چیزی که طالب آنم منصرفکند یکبار هم بهت گفتم که تو فقط مال منی و هیچ کس هم حق ندارد پا تو کفش من کند. میخوام اینو خوب بفهمی » سپس از جایش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت . با یک بطری ودو لیوان برگشت ، مثل دفعه قبل صندلی ناهارخوری را پیش کشید و آن را کنار مبلی کهروی آن نشسته بودم گذاشت و از بطری دو لیوان را پر کرد و گفت: بخور به سلامتی جشنعشقمون.
مغزم در حال ترکیدن بود. آرنجم را روی دسته مبل گذاشتم و سرم را به دستم تکیه دادم ، به حدی افکار مختلف درمغزم جریان داشت که نمی دانستم چه باید کنم . شقیقه هایم تیر می کشید و از فشاری کهبه اعصابم وارد شده بود احساس سردرد شدیدی کردم.کیان لیوان نوشابه را به طرفم گرفتو گفت : الهه یک کم از این سر بکش آرومت می کنه.
دستش را پس زدم و گفتم میل ندارم از جا بلند شد و بهآشپزخانه رفت ، وقتی برگشت لیوانی آب به همراه یک عدد قرص داخل بشقابی در دستش بودبشقاب را به طرفم گرفت به او نگاه کردم و بعد از چند لحظه دستم را دراز کردم وبشقاب را از او گرفتم بدون اینکه به قرص دست بزنم لیوان آب را تا نیمه سرکشیدم وگفتم : من باید چه کار کنم؟
پرسشمبرای او نامفهوم بود با لبخند نگاهم کرد و گفت : یعنی چی که چه کار کنی ؟ برای گفتمآنچه میخواستم به زبان بیاورم دچار تردید شده بودم سرم را پایین انداختم و گفتم : برای من خواستگار اومده .
کیان ساکتبود ، وقتی دیدم چیزی نمی گوید سرم را بلند کردم و به او نگاه کردم به من خیره شدهبود و همانطور آرام و خونسرد آدامس میجوید. نگاهم را از چشمانش برداشتم و در حالیکه یقه لباسش را نگاه می کردم گفتم : شنیدی چی گفتم؟ لبخندی زد و گفت : کر کهنیستم. خب؟ خب که چی ؟
چه کار کنم ؟چه کار میخواهی بکنی ؟ کیان اذیتم نکن دارم از تو می پرسم.
تو مگه به غیر از رد کردن این خواستگارت مثل اونای دیگهمی تونی کاری بکنی .
آخه این فرقداره . نیشخندی روی لبش ظاهر شد و گفت : میشه به منم بگی چه فرقی بین اون با کسایدیگه هست؟ آب دهنم را قورت دادم و به سختی گفتم: خانواده ام راضیهستند.
مگه خانواده ات میخوانازدواج کنند؟ از اینکه هر سئوالم را با سئوالی دیگر پاسخ می داد کلافه شده بودم باناراحتی گفتم : اصلا هیچی ولش کن .
احساس سردرد عذابم می داد به او نگاه کردم همچنان خونسردو بیتفاوت به من چشم دوخته بود . پرسید : حالا کی میخوان بیان ؟ دلم نمی خواستجوابش را بدهم . با قیافه شانه هایم را بالا انداختم . خندید و گفت : قهر نکن جوابمرو بده.
با همان قیافه گفتم : پنجشنبه . کیان فکر کرد و گفت : تا پنجشنبه سه روز دیگر باقی مونده شاید تا اونموقع فکری کردم.
پیشانی ام را بادستم گرفتم و گفتم : سرم بدجوری درد می کند بهتره برم . تا خواستم از جایم بلند شومدستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : هنوز زوده بشین تا حالت یک کم خوب بشه . نگام بهقرص داخل بشقاب افتاد گفتم : این قرص چیه ؟ گفت آرامبخش. احساس کردم به آن خیلیاحتیاج دارم قرص را برداشتم و آن را خوردم و باقی لیوان را سر کشیدم .
کیان با لبخند گفت: تو مطمئنی قرصاشتباهی بهت ندام ؟ رو چه اطمینانی قرص را خوردی ؟ شانه هایم را بلا انداختم و گفتمروی هیمن اطمینان که ایجا نشستم . لبخند زد و گفت : نمی خواد احساس انسانیت مرابرانگیخته کنی . زیاد به من اطمینان نکن به خصوص وقتی با دلبری مثل تو تنها هستم. خودم را جمع و جور کردم و اخم گفتم : کیان به من گفتی میخواهی حرف بزنی منم روی حساعتمادی که به تو داشتم حاضر شدم بیام .
با همان لبخند گفت: تو این دوره زمونه اعتماد زیاد معنینداره . لحنش حالت شوخی داشت ولی چشمانش چیز دیگه ای می گفت.
بی مقدمه گفت : الهه مقنعه ات را دربیار. سرم را تکاندادم و قاطع گفتم : نه. خیره نگاهم کرد و گفت : خودت که می دونی بخوام خودم درشمیارم ولی میخوام مثل بچه آدم حرف گوش کنی و کاری که بهت گفتم انجام بدی . مخالفتکردم و خواستم از جایم بلند شوم دستم را گرفت و گفت: بشین .
دستم را کشیدم و گفتم : آگه بخوای اذیتم کنی دیگه پیشتنمیام.
خندید و گفت: چرا تو هروقتمن بخوام میایی فراموش نکن تو مال منی .با اخم گفتم : خیلی خودخواهی . تازه فهمیدی؟ نه از همون اول می دونستم که خودخواهی . خوبه حالا که می دونی پس کاری که گفتمبکن . با حرص گفتم : من میخوام برم خونمون. سرش را تکان داد و گفت : خیلی بچه ای تاتکون می خوری می خوای بری خونتون.
بار دیگر دستم را گرفت و این بار با قدرت مرا به طرفخودش کشید حتی فکرش را هم نمی کردم که بخواهد این کار را بکند به همین دلیل خیلیراحت در آغوشش افتادم از وحشت کم مانده بود غالب تهی کنم تقلا می گردم تا خودم رااز چنک او خلاص کنم ولی او قوی تر از آن بود که بتوان حتی تکانی به خود بدهم ابتدامقنعه را از سرم درآورد سپس به موهایم چنگ زد در حالی که مرا محکم در اغوش می فشردسرم را به طرف خودش کشید و روی لبانم بوسه ای نشاند . سرم را به طرف دیگر چرخاندم وبه زحمت خودم را از بین دستانش رها کردم و با تمام قدرت سیلی محکمی به صورتش زدم حسبدی داشتم گویی تب و لرز کرده بودم فکر می کردم اسیر کابوسی هراس انگیز شده ام ازسیلی که به صورت کیان زده بودم خودم بیشتر ترسیده بودم و از تلاشی که برای رهایی ازدست او انجام داده بودم نفس نفس می زدم حیران و متشنج به صورتش نگاه کردم اثرانگشتانم روی آن نقش بسته بود با اضطراب منتظر واکنش کیان در مقابل سیلی بودم که بهصورتش زده بودم نگاهم را از جای سیلی به چشمانش انداختم هیچ عصبانیتی در آن نبود باوجودی که رگه های خون چشمان سبزش را پر کرده بود ولی آثار خنده در ان مشهود بودطوری که حس کردم از سیلی که به صورتش زدم لذت وافری برده است برخلاف او بغض سنگینیگلویم را می فشرد از ناراحتی قادر به تکلم نبودم و توقع چنین کاری را از او نداشتمبا اینکه خیلی سعی کردم خودم را آرام کنم ولی اشک در چشمانم پر شد و همزمان با آنقطره اشکی از چشمانم فرو چکید . کیان نگاهش را از چشمانم گرفت و با همان خونسردیهمیشگی گفت : الهه فکر می کنم پاسخی را که باید به خواستگارت بدهی را دریافت کردهباشی تو باید مجبوری می شدی تا بتونی جلوی خانوداه ات بایستی ناراحت نشو نمی خواستماذییت کنم من فقط روی لبات مهر خودم را زدم تا تنونی به کس دیگه ای جواب بدی . بهتزده نگاهش کردم و در این فکر بودم که یعنی حالا تمام نجابتم زیر سئوال رفته؟ کیاندستش را روی صورتش گذاشت و آن را مالید و گفت : الهه عجب دست سنگینیداری.
آن قدر از دستش عصبانی بودمکه حتی به خاطر سیلی که به صورتش زده بودم معذرت خواهی نکردم . موهای آشفته ام راصاف کردم و مقنعه ام را سر کردم سردردم آارم شده بود ولی احساس گیجی می کردم بدنمضعف داشت و به شدت خوابم گرفته بود نمی دانم به خاطر تلاش زیاد به این حال افتادهبودم یا اینکه رخوت بدن از اثر قرصی بود که خروده بودم این احساس باعث شد روی مبلبنشینم تا کمی قدرتم را بدست بیاورم . به کیان نگاه کردم هم چنان روی صندلی نشستهبود لیوانی نوشابه برای خودش ریخته بود و در همان حال متفکر و عمیق نگاهم می کرد. گلویم خشک شده بود و چشمانم بی اراده روی هم رفت با دست چشمانم را مالیدم و گفتم : حس می کنم سرگیجه دارم .
کیان نیمیاز نوشابه اش را سر کشید و گفت : ممکن است به خاطر قرصی باشه خوردی . مگه قرصی کهدادی خواب آور بود ؟ آرامبخش ممکنه خواب آور هم باشه . با دست به چشمانم فشار آوردمتا احساس خواب آلودگی را از خودم دور کنم . گفتم : یک وقت خوابم نبره ؟ لبخند زد وگفت : بردم که برد فوقش بیدار می شدی می رسونمت خونه. نگاهی به او کردم و گفتم : میخوام برم خونمون. نگران نباش عزیزم می ری .
کم کم حس کردم گیج و منگ شده ام احساس بی وزنی کردم ولیهنوز حواسم سرجایش بود از جا بلند شدم و خطاب به کیان گفتم : بهتره بریم خیلی دیرمشده می ترسم ژینوس به خونمون زنگ بزنه و مادرم بفهمه اونجا نرفتم. وقتی بلند شدم حسکردم اثاث خانه دور سرم می چرخد سرم سنگین بود و نمی توانستم آن را صاف نگه دارنکیان لیوان نیمه اش را روی میز گذاشت و از جا بلند شد تا مرا که با گیجی سعی میکردم حرکت کنم روی مبل بنشاند فشار دستانش را روی دستم احساس کردم سرجایم نشستم تااز فشار دستانش رها شوم کیان با صدای آرامی گفت : بشین الهه بزار کمی آروم بشی .
با گیجی گفتم: کیان به من دست نزن ... میخوام برم . حسام ... بفهمه منو می کشه . خدای من چه بلایی سرم آومده ؟ پشت همحرف می زدم و خودم نمی دانستم چه چیزهایی به زبان می اورم با گیجی سرم را به پشتیمبل تکیه دادم و چشمانم را روی هم گذاشتم در همان حال با خودم فکر کردم نباید خودمرا به دست خواب بسپارم لحظه ای بهد چیزی نفهمیدم و به خواب آرام و شیرینی فرو رفتم. نفهمیدم چند وقت خواب بودم با تکان دستی به بازویم با زحمت چشمانم را باز کردم بادیدن چهره کیان تصور کردم هنوز در خوابم ولی وقتی صدایش را شنیدم که به ارامی میگفت نمی خواهی برسونمت خونه هوشیار شدم با ترس به او نگاه کردم و میخواستم بدانم درمدتی که خواب بودم چه اتفاقی افتاده است . کیان هنوز روی صندلی نشسته بود و بطرینوشابه ای که جلوی رویش بود به آخر رسیده بود لیوان من هنوز دست نخورده روی میز بوددستی به صورتم کشیدم و متوجه شدم مقنعه ام را از سرم برداشته است بدون اینکه خودمرا ببازم دستی به موهایم کشیدم و برای پیدا کردن مقنعه ام به اطراف نگاه کردم و آنرا کنار دستم یافتم همان طور که آن را سر می کردم متوجه شدم خوشبختانه به جز مقنعهکه از روی سرم برداشته همه چیز سرجای خودش است کیان با خونسردی و متفکر به من چشمدوخته بود و در همان حال آدامسی را که در دهان داشت می جوید نفس بلندی کشیدم و گفتم :چطور شد خوابم برد؟ به خطار آرام بخشی که خورده بودی حالا حالت چطوره. سرم را تکاندادم و گفتم : خوبم. هنوز گیج بودم و فکر می کردم هنوز درخواب هستم با این حال ازجا بلند شدم و گفتم : بریم ؟ سرش را خم کرد و گفت : باشه .
مانند مستی تلو تلو می خوردم کیان دستش را دور شانه امانداخته بود تا زمین نخورم برخلاف همیشه به این موضوع حتی اعتراض هم نکردم . یعنیاصلاً حال خودم را نمی فهمیدم و از این که کسی بود تا وزنم را تحمل کند خیلی همراضی بودم. کیان میخواست کمی دیگر منزلشان بمانم تا کاملا سرحال شوم ولی می دانستمتا آن وقت هم خیلی دیر کرده ام دلم بدجودی شور خانه را می زد ژینوس می دانست کهمیخواهم به منزلشان بروم و من می ترسیدم به خاطر تاخیرم به منزل زنگ بزند تا بفهمدچرا هنوز نرفته ام آن وقت مادر و حسام و دیگران میفهمیدند به جای منزل او جای دیگریرفته ام.
کیان مدتی مرا در خیابانگرداند تا اینکه حس کردم حالم بهتر است بعد مرا تا سر خیابان رساند به منزل کهرسیدم هم چنان گیج و منگ بودم ولی نه آنقدر که مادر متوجه حالم شود در فرصتی بهژینوس زنگ زدم و به او گفتم آن روز منتظرم نباشد زیرا نمی توانم به منزلشان بروموانمود کردم سرم درد می کند و به اتاقم رفتم و تا غروب خوابیدم همان چند ساعت خوابظهر بی خوابی شب را برایم به ارمغان آورد البته این فقط یک دلیل بود زیرا اگر ظهرهم نمی خوابیدم آن قدر درافکار گوناگون غوطه می خوردم که خواب به چشمانم راه نمییافت . ان شب تا نزدیکی صبح به این فکر می کردم که چه را سختی را باید طی کنم گاهیبه عرفان فکر می کردم و بغض گلوم را می فشرد می دانستم که دیگر حتی نباید با فکرکردن به او خودم را آزار بدهم به کیان می اندیشیدم و به رفتاری که نشان داده بود ازاو ناراحت بودم و به خطری که از سرم رد شده بود فکر کردم . نمیدانستم رفتار ضد ونقیضش را چطور تو جیه کنم. وقتی نمی خواستم مرا در آغوش گرفته بود و زمانی که گیج ومدهوش در منزلش به خواب رفته بودم به نگاه کردنم بسنده کرده بود به هر صورت ازاینکه از چنین لقمه آسانی گذشته بود خدا را شکر می کردم . نگاه عمیق کیان جلوی چشمممی آمد و صدایش مرتب در ذهنم تکرار می شد . فقط مال منیاحساس ترس و علاقه نسبت به او در خودم احساس مس کردم کهاین علاقه در مورد عرفان حالتی مقدس داشت از همان لحظه دلشوره روز پنجشنبه را داشتمو اینکه چطور به کسانی که فکر می کردند بی برو برگرد پاسخم مثبت است بگویم که او رانمی خوهم . دعا می کردم اتفاقی بیفتد که عرفان از ازدواج با من پشیمان شود و یا دستکم فعلاً به خواستگاری ام نیاید تا فرصتی باشد که کیان در این رابطه کاری کند. عاقبت پنجشنبه از راه رسید و من از ترس و دلشوره روز بعد تا طلوع آفتاب بیدار بودمان روز بدون اینکه کسی به زور و زحمت مرا از خواب بیدار کند بلند شدم برای نماز صبحوضو گرفتم مادر که از سرو صدای باز و بسته شدن دراز خواب برخاسته بود با دیدن من کهپیش از او قامت بسته بودم شگفت زده شد شاید فکر می کرد معجزه ای شده و دخترش باامدن نام عرفان محمدی عاقل و سر به راه شده است طفلی خبر نداشت که بعد از نماز ازخدا خواهم خواست که راهی جلوی پایم بگذارد که بتوانم بدون اینکه اتفاقی بیفتد ازاین ازدواج سرباز زنم. بعد از نماز به مادر سلام کردم و او با نشاط و خوشحالی پاسخمرا داد و برایم دعا کرد که آخر و عاقبتم ختم به خیر شود زیر لب آمین گفتم و برایخواب به رختخواب برگشتم. آن روز برعکس همیشه تا ساعت یک ربع به یازده خواب بودموقتی از خواب برخاستم تعجب کردم چرا مادر مثل همیشه در چنین مواقعی زود بیدارمنکرده است احساس می کردم رفتار مادر نست به من فرق کرده است. با ملایمت و ملاطفتزیادی رفتار می کرد می دانستم این رفتار با آمدن عرفان به خواستگاری ام بی ربط نیستالبته تنها مادر نبود بلکه حسام و الهام هم به نوعی می خواستند نشان دهند کهبرایشان حائز اهمیتم. هرچه مرا بیشتر تحویل می گرفتند دلشوره و ترس من برایرویارویی با خانواده محمدی بیشتر می شد گاهی اوقات که در شرایط سختی قرار می گرفتمدوست داشتم زمان زودتر بگذرد تا آن لحظه های بحارنی زودتر تمام شوند اما اکنون دوستداشتم زمان برای ابد در همین نقطه متوقف شود تا با لحظه های بعد از خواستگاری روبهرو نشوم. چند ساعتی از ظهر پنجشنبه گذشته بود که شبنم و حمید از راه رسیدند. بهتوصیه الهام دیگر وقت آن بود که لباسم را عوض کنم و اماده شوم . به اتاق کوچک وتاریکم رفتم و به جای حاضر شدن به رختخواب تکیه دادم و به فکر فرو رفتم . نمی دانمچه وقت به همان حال بودم که الهام که دیده بود دیر کرده ام به دنبالم آمد وقتی دیدبدون اینکه لباسی عوض کرده باشم به فکر فرو رفته ام گفت : چه کار می کنی؟ الان میانبجنب بجنب دختر تو که هنوز کاری نکردی .
به الهام نگاه کردم و گفتم : سرمبدجوری درد می کنه .
الهام کلافه و عصبی نگاهم کرد و گفت : حاضر شو تا براتقرص مسکن بیارم.
با بی میلی به طرف کمد رفتم تا خیال او را راحت کنملباسی را که قرار بود بپوشم بیرون آوردم الهام رفت تا برایم قرص بیاورد وقتی برگشتمرا دید که لباسم پوشیده ام و حاضرم قرص و لیوانی آب را به دستم داد و سپس کمک کردتا موهایم را شانه به او گفتم که موهایم را ببافد ولی گفت الان وقت بافتن نیست و آنرا گیره ای پشتم جمع کرد.وقتی زنگ زدند الهام هنوز داشت به موهایم می رسید با شنیدنصدای زنگ هر دوی ما تکان خوردیم الهام با هیجان گفت : وای آمدند. و من با ترس بهخودم گفتم : عاقبت آمدند. پیش از اینکه حسام برای باز کردن در برود الهام چادرم راسرم کرد و مرا به طرف آشپزخانه هدایت کرد گوشه ای کز کردم و از همان جا صدای سلام واحوال پرسی ها را شنیدم . نفهمیدم از شدت هیجان و یا از شدت ترس بود که احساس سوزشدر قفسه سینه ام کردم ، دستم را روی سینه ام گذاشتم و به قلبم فشار دادم این باردومی بود که چنین دردی در سینه ام حس می کردم هر نفسی که می کشیدم گویی خنجری بهقلبم فرو می کردند مدتی به آن حال بودم تا اینکه حس کردم از درد و سوزش سینه اممقداری کاسته شده است با ورد شبنم به او نگاه کردم لبخندی روی لبش بود و وقتی که بهچهره ام دقت کرد لبخندش محوشد و با نگرانی گفت : الهه اتفاقی افتاده؟ برای اینکهنگران نشود گفتم :نه. جلوتر امد و گفت :پس چرا این قدر قرمز شدی لبات هم کبود شده .شانه هایم را بالا انداختم و به او گفتم که دردی در سینه ام احساس می کنم . شبنمدستم را گرفت تا بلندم و در همان حال به شوخی گفت : همه از هیجان سرخ میشن ولیهیجان تو دیگه از حد سرخی گذشته و به کبودی می زنه این نشون میده که خیلی التهابداری .
لبخند زدم و به کمک او استکانهای چای را داخل سینیگذاشتیم شبنم گفت که افسانه هم آمدع است هنوز حرفش تمام نشده بود که افسانده باخنده و با گفتن این جمله وارد شد « کسی اسم منو صدا کرد؟»به او سلام کردم و برای درآغوش گرفتن و بوسیدنس جلو رفتم و از دیدنش خیلی خوشحال شدم افسانه دو ماهه بارداربود و به طوری که مادر می گفت ویارش هم خیلی شدید بود . به صورتش دقت کردم کمی چاقشده بود و بیش از هر زمان دیگر سرحال و قبراق بود از او حال علی را پرسیدم که گفتپدر و بچه هر دو سلامتند از شوخی اش من و شبنم خندیدیم به افسانه تعارف کردم که بهاتاق پذیرایی برود گفت که دوست دارد کنارم باشد همانطور که چای دم می کردم افسانهگفت: الهه نمی دونی چقدر خوشحالم که میخواهیم با هم جاری شویم. دستم لرزید و کممانده بود قوری از دستم بیفتد . افسانه گفت: چه خبره هول نشو اصلا شاید برادر شوهرگلم نپسندتت. احساس کردم بغض گلویم را گرفت در دلم گفتم کاش همین طور می شد.چونخیلی بهتر از آن است که به این صورت غرور جوان شایسه ای مثل او شکسته شود. افسانهمرتب شوخی می کرد و من در سکوت با بغضی که سعی در فرو دادن آن داشتم فقط لبخند میزدم. وقتی الهام به آشپزخانه آمد فهمیدم وقت آن است که چای را به اتاق ببرم. افسانهبه اتاق پذیرایی رفت و من با کمک الهام سینی چای را آماده کردم الهام کمی جلوتر ازمن به پذیرایی رفت و کمی بعد در حالی که چادرم را جلوی صورتم کشیده بودم و سینی چایرا حمل می کردم وارد پذیرایی شدم صحنه سلام و پاسخ از دیگران و گرداندن سینی برایمچون خواب بود احساس بی وزنی می کردم گیج و منگ تمام کارهایی را که قبلا سفارش کردهبودند بی اختیار انجام دادم مثل دفعه قبل خواستم از اتاق خارج شوم که عالیه خانمصدایم کرد و از من خواست کنارش بنشینم . سرم را پایین انداختم و گفتم : اگر اجازهبدهید می خواهم بروم.عالیه خانم با خنده گفت:عزیزم اجازه دست خودته، هر جور راحتتری همان کار را بکن. بدون اینکه به مادر یا الهام نگاه کنم چرخی زدم و از اتاقخارج شدم. چند دقیقه بعد الهام به آشپزخانه آمد و مرا که در گوشه ای کز کرده بودمدید و در حالی که سعی می کرد آرام صحبت کند که صدایش را فقط من بشنوم گفت: دختر اینچه کاری بود کردی؟ با بیحوصله گی گفتم: کاری نکردم سرم درد میکنه.
الهام چب چب نگاهم کرد و گفت : نگو سرم درد می کنه بگومیخواستم از الان به همه بفهمونم سرخودم. با عصبانیت گفت: الهام ولم کن حوصلهندارم. الهام نگاه سرزنش باری به من کرد و از آشپزخانه خارج شد . آنقدر در خودم بودکه صدایی نمی شنیدم .فقط لحظه ای به خود آمدم که شبنم با هیجان به آشپزخانه آمد وگفت: الهام بلند شو. سرم را تکان دادم و گفتم : برای چی؟
پاشوحاج مرتضی از مامان و حمید آقا اجازه گرفته تا تو و آقای عرفان با هم صحبتکنید.
نفسم به شماره افتاد و گفتم : من چه حرفی دارم به اونبگم؟ شبنم خندید و گفت : به هر حال حرفهایی هست که باید قبل از ازدواج زده بشه . منو حمید هم با اینکه از خیلی وقت پیش همدیگر را می شناختیم ولی باز حرفهایی بود کههنوز به همونزده بودیم .
آهسته گفتم : تو حمید فرق دارید. من حرفی ندارم به اوبزنم.
شبنم چادرم را روی سرم انداخت و گفت : وقتی ببینیش خودبه خود

sorna
04-04-2012, 12:12 PM
حرفات میاد. اینو بهت قول میدم .سپس موهایم را روی شانه هایم ریخت وگفت: زیاد رو نگیر سرتم زیاد پایین ننداز مرد باید قبل از ازدواج زن رو خوبببینه.
نفس عمیقی کشیدم و اشک در چشمانک پرشد. شبنک نگاهی به چشمانم انداختو گفت : الهه تو امروز چت شده؟ سرم را تکان دادم و باپلک زدن اشکهایم را فروخوردم صدای مادر از هال به گوش رسید که مرا صدا می کردد . شبنم با فشار ملایمی که به کمرم وارد کرد مرا به طرف در آشپزخانه هول داد و آهستهگفت: برو نترس. از اشپزخانه خارج شدم .مادر به اتاق حسام اشاره کرد و گفت : الههجان برو تو اتاق برادرت آقا عرفان هم الان میاد هر حرفی دارید به هم بزنید. میدانستم در شرایطی نیستم که بخواهم مخالفت کنم بنابراین سرم را پایین انداختم و وارداتاق حسام شدم به طرف میز مطالعه او رفتم و با سستی روی صندلی نشستم. چند لحظه بعدبه محض شنیدن صدای در دستانم را به هم قلاب کردم و از ترس چشمانم را بستم به حدیمضطرب و پریشان بودم که توان این را در خود نمی دیدم که اورا به داخل دعوت کنم. درباز شد و پیکر رشید و برومند عرفان را در آستانه در مشاهده کردم گویی رویایی بهحقیقت پیوسته بود ولی من آنقدر غرق کابوس بودم که از درک این واقعیت عاجز بودم. عرفان با دیدن من لبخند زد و با صدای مردانه و جذابی گفت : سلام
ان لحظه احساس کردم او را همیشه دوستداشته ام و حتی زمانی که احساس آلودگی و گناه سرتا پایم را فرا رگفته بود نمیخواستم اورا از دست بدهم . نمی دانم پاسخش را دادم و یا فقط نگاهش کردم. عرفان داخلشد و در را پشت سرش بست .سپس نگاهی به اطراف انداخت و با لبخند جذابی که همیشهآرامش را به انسان منتقل می کرد گفت: این رفیق ما عجب اتاق دنج و قشنگیداره.
به تبعیت از حرف او من هم به اطراف نگاهکردم .همان موقع فهمیدم نقطه نظر من و او با هم فرق دارد . او اتاق حسام را دنج وزیبا می دید ولی من اتاق ساده و انباشته از کتاب او را خسته کننده و بی روح می دیدم . عرفان جلو آمد سپس به اطراف نگاه کرد و صندلی دیگری را که گوشه اتاق حسام بودبرداشت و آن را درست روبه روی من و طرف دیگر میز گذاشت و روی آن نشست . مدتی منتظرماند و بعد سکوت را شکست و گفت : دوست دارید اول من شروع کنم ؟ جواب ندام و همچناننگاهم به روی میز خیره ماند عرفان صدایش را صاف کرد و گفت: امروز سعادتی دست داد ومن عاقبت افتخار این را پیدا کردم که در حضور خانواده ات باشم تا تو را خواستگاریکنم میخواهم این را از صمیم قلب بگویم که برایم ازدواج با تو یک آرزو به حساب میآمد. نفس در سینه ام حبس شده بود دلم می خواست با فریاد به او بگویم که با کلمههایی که همیشه آرزوی شنیدنش را داشتم زجرم ندهد به جای آن سکوت کردم تا او کبره زخمهمیق قلبم را پس بزند و آن را تازه کند با هر کلام او چیزی در درونم می شکست و بغضیسنگین گلویم را می فشرد. عرفان شمرده و با لحنی دلنشین صحبت می کرد کلامش صادق وروان بود و عشق را از نگاه خودش برایم تفسیر می کرد دنیای او همه نور بود و زیباییو برای من که همیشه فکر می کردم حفظ ایمان کاریست سخت و طاقت فرسا این گونه توصیفدریچهای بود به روشنایی افسوس برای فهم آن خیلی دیر شده بود و من جایی قرار داشتمکه بازگشت از آن ممکن نبود به یاد کیان افتادم و اتفاقی که بین ما افتاده بود حرفاو در گوشم تکرار می شد «من مهرم رو روی لبت گذاشتم تا نتوانی به دیگری پاسخ مثبتبدهی » مهری که کیان به لبها و قلب من زده بود مانع ابراز مهری می شد که به عرفانداشتم من با دیگری پیوند بسته بودم و جایی برای رسیدن به او نگذاشته بودم . صدایعرفان مرا از فکری عمیق بیرون آورد. «الهه خانم برای من زیبایی چهره ات یک طرف قضیهبود ولی چیزی که قلبم را به تو پیوند می داد نجابت چشمانت بود و همانطور که خودت همواقفی برای یک زن هیچ چیز مهم تر از نجابت نیست. » از فرط ناراحتی چشمانم را بستم وحس کردم زیر پلک بسته ام اشک پر شده است کلام عرفان نمکی بود که بر زخم دلم پاشیدهشد و فقط خدا می دانست چه زجری از شنیدن این جمله می کشیدم. عرفان از اخلاق وتمایلاتش صحبت می کرد و من به بدبختی خودم فکر می کردم او گفت: با حجاب از هر نوعیکه باشد مخالفتی ندارم ولی چادر را ترجیح می دهد من به این فکر می کردم ای کاششهامت ژینوس را داشتم تا همانطور که با حسام از گذشته اش صحبت کرده بود من نیز بهخطایم اعتراف کنم و از او تقاضای بخشش کنم حاضر بودم نیمی از عمرم را بدهم ولی دران لحظه که آنجا نشسته ام پاک و عفیف با جان و دل به صحبتهای مردانه اش گوش کنم وبا دلی امیدوار بنای زندگی ام را پایه ریزی کنم ان لحظه بود که افسانه را درک کردمو به حرف ژینوس رسیدم ولی افسوس و صد افسوس راهی که به آن پا گذاشته بودم یک طرفبود و راه بازگشتی نداشت .بدون اینکه خودم خبر داشته باشم در حالی که هنوز چشمانمبسته بود اشک روی گونه هایم غلتید فقط زمانی فهمیدم می گریم که عرفان گفت: الهه تواز چیزی ناراحتی؟ چشمانم را گشودم و به او که نگران با ابروانی گره خورده به مننگاه می کرد چشم دوختم با صدایی که از ته چاه بدبختی ام بیرون می امد گفتم :خواهشمی کنم از ازدواج با من صرف نظر کنید.نگرانی چشمانش جای خود را به تحیر داد یک لحظهتضور کرد اشتباه شنیده است بعد به خودش آمد و گفت: شما چی گفتید؟ سرم را زیرانداختم و در حالی که اشک می ریختم گفتم : نمی توانم با شما ازدواج کنم . با بهتگفت: چرا ؟ دستم را جلوی صورتم گرفتم وبا عجز گفتم : خواهش می کنم نپرسید. لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت : به من اعتماد کناگه بتونم هر کاری برات می کنم . از مهربانی اش شرمندگی ام دو چندان شد و با بغضگفتم : شما همون کاری را که گفتم انجام دهید. الهه اگر مرا نمی خواستی چرا قبولکردی به خواستگاریت بیایم؟ مگه پدر قرار این هفته را برای این نگذاشت که فرصتبیشتری برای فکر کردن داشته باشی ؟ حق با او بود ولی چطور می توانستم بگویم جراتنداشتم به مادر و بقیه بگویم که نمی خواهم به خواستگاری ام بیایید به جای آ« گریستمعرفان نفس عمیقی کشیدو با مهربانی گفت: خواهش می کنم گریهنکنید.
از صدایش می شد ناراحتی و غمرا درک کرد خیلی سعی کردم گریه نکنم ولی اختیاری از خود نداشتم شاید علت عمده گریهمن به خاط او بود و اینکه چطور با دست خود تبر به نهال علاقه ام می زدم صدای عرفانرا شنیدم که گفت: حالا من چه کار می توانم برات بکنم؟به او نگاه کردم در چشمانسیاهش غم عالم موج می زد رنگ از چهره زیبا و مردانه اش پریده بود و به حدی به عکسنقاشی شده برادر شهیدش شبیه شده بود که متحیر به او نگاه کردم نگاهش را از صورتمبرداشت و به طرف دیگری نگاه کرد سپس آرام گفت: الهه خانم من خوشبختی و شادی شما رامی خواهم حتی اگر حاضر نباشید با من ازدواج کنید. سپس صندلی را عقب کشید تا از جابلند شود. فهمیدم می خواهد از اتاق خارج شود با هراس گفتم: با اونا چی میخواهی بگی؟ چند لحظه نگاهم کرد سپس آهی کشید و گفت: نگران نباش سعی می کنم متقاعدشون کنم کهمن لیاقت شما را ندارم . اشکهایم دوباره جاری شد کلامش صادقانه بود و اثری از طعنهو زخم زبان در ان نبود به عرفان نگاه کردم و گفتم :منو ببخش. احساس کردم نم اشک درچشمانش نشست و در همان حال لبخند تلخی به لب آورد و گفت : تو باید منو ببخشی کهباعث شدم این قدر ناراحت بشی. سپس دستمالی از جیبش دراورد و جلوی من روی میز گذاشتسرم را روی میز گذاشتم و زار زار گریستم آن لحظه حتی نمی ترسیدم که صدایم بیرونبرود و دیگران بفهمند که می گریم صدای عرفان را شنیدم که گفت : خداحافظ. سرم رابلند نکردم تا رفتنش را ببینم چند لحظه بعد صدای باز و بسته شدن در را شنیدم دیگررفته بود و من می گریستم چرا از دست داده بودمش .وقتی سرم را بلند کردم چشمم بهدستمال سفیدی افتاد که روی میز گذاشته بود ان را برداشتم ولی دلم نیامد اشک چشمانمرا با آن پاک کنم با خود گفتم آن را یادگار نگه می دارم و همان لحظه با نفرت پاسخخودم را دادم لعنت به تو که نتوانستی خودش را نگه داری این دستمال چیه که بخواهییادگاری نگه داری؟الهه تو حتی لیاقت نگه داشتن دستمال او را هم نداری . دستمال راهمان جا رها کردم و از اتاق حسام خارج شدم و یکراست به اتاقم رفتم و تصمیم گرفتمدیگر از آنجا بیرون نیایم ولی الهام مرا برای خداحافظی صدا کرد به چهره ام جلویآیینه نگاه کردم چشمانم سرخ نبود ولی از اثر گریه کمی پف کرده بود چند بار با دستبه چشمانم فشار آوردم و به زحمت به تصویرم لبخند زدم تا حالت چهره ام عوض شود سپساز اتاق خارج شدم مردها جلوتر خارج شده بودند و فقط عالیه خانم و افسانه و زن عمویعرفان در هال مشغول خداحافظی بودند جلو رفتم تا با آنان خداحافظی کنم عالیه خانمصورتم را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد افسانه را هم بوسیدم و از او خداحافظیکردم هنوز از در راهرو بیرون نرفته بودند که به اتاقم برگشتم .خانواده ام کار راتمام شده می دانستند ولی من دلشوره عجیبی داشتم الهام یک بار از من پرسید که دراتاق چه چیزهایی به عرفان گفته بودم و من با چند کلمه بی سرو ته نشان دادم که مایلبه بازگو کردن حرفهایم نیستم. یک روز از این ماجرا گذشت من با ترس و التهاب تا شبرا سر کردم روز دوم الهام که به منزلمان آمده بود مرا کنار کشید تا نظرم را در موردجوابی که باید به خانواده محمدی می داند بپرسد در مقابل سئوال الهام گفت: الههجوابت چیه ؟ آره یا نه سکوت کردم زیرا حرفی برای زدم نداشتم . الهام گفت: الهه سکوتیعنی چه؟ یک کلمه بگو آه یا نه.
بهناچار گفتم : نمی دونم باید بیشتر فکر کنم. آخه تا کی ؟ مردم منتظرن زودتر جوابشانرا بدهیم. نمی دونم. تو هم که آدمو می کشی تا حرف بزنی . الهام مرا ترک کرد نمیدانستم چه باید بکنم عصر همان روز وقتی حسام به خانه آمد به حدی عصبی و ناراحت بودکه کارد می زندند خونش در نمی آمد با وحشت حدس زدم هر چه هست در رابطه با من است وممکن است حسام چیزی شنیده باشد خودم را در اتاقم پنهان کردم و هر لحظه منتظر خرابشدن او بر سرم بودم صدای حسام را شنیدم که چیزی به مادر گفت ولی هر چه دقت کردممتوجه نشدم در مورد چی صحبت می کند فقط این کلمه به گوشم خورد که به پیغمبر هر چیهست زیر سر خودشه . نمی دانستم چه اتفاقی افتاده و چی زیر سر کیست بی یقین میدانستم الان است که مادر وارد اتاقم شود به همین خاطر به سرعت جلوی کمد کتابهایمنشستم و شروع به مرتب کردن کتابهایی که بی نظم روی هم قرار گرفته بودند ، حدسم درستاز آب در آمد مادر در اتاقم را باز کرد و وارد شد ولی آن را نسبت با اینکه چنددقیقه پیش مادر را دیده بودم ولی آنقدر هول شدم که به او سلام کردم مادر پاسخ سلاممرا داد و جلوتر امد دو زانو کنارم روی زمین نشست و گفت : الهه اون موقع که تو وعرفان تو اتاق صحبت می کردید چی به هم گفتید؟ از سئوال مادر جا خوردم و در حالی کهسعی می کردم خودم را آرام نگه دارم تا مبادا چیزی را لو بدهم گفتم : چیزی زیادینگفتیم.

sorna
04-04-2012, 12:13 PM
می دونم چیز زیادی نگفتینمیخوام ببینم چه حرفهایی بین شما رد و بدل شد. اخمی کردم و با قیافه حق به جانبیگفتم: من یادم نیست. مادر نفس عمیقی کشید و گفت: الهه تو به عرفان چی گفتی ؟ در چهمورد ؟ میخوام بدونم جلوی پاش سنگ انداختی؟ حسام جلوی در اتاق ظاهر شد به او نگاهکردم و سلام کردم زیر لب پاسخ مرا داد و با لحن آمرانه ای گفت: عزیز چی ازت پرسید؟به مادر نگاه کردم و گفتم : سنگ چی ؟ من نمی فهمم شما چی میگید.به جای مادر حسامجواب دارد : نمی فهمی یا خودت رو به نفهمی می زنی؟ مادر گفت: الهه امروز عرفان بهبرادرت گفته از ازدواج با تو منصرف شده این چه معنی میده؟ قلبم فرو ریخت جرات نگاهکردن به حسام را نداشتم زیرا می ترسیدم چشمانم مرا لو دهند. آهسته گفتم: اون منصرفشده شما یقه منو گرفتید؟ حسام طاقت نیاورد و با عصبانیت فریاد زد: د، نکبت ... همیندیگه...نمی دونم چه غلطی کردی انو وادار کردی این حرف رو بزنه. فریاد حسام مرا عصبیکرد با ناراحتی گفتم : چرا اینو از خودش نپرسیدی ؟ حسام با خشم نفس بلندی کشید و درحالی که دندانهایش را به هم می فشرد گفت : الهه داری عصبانیم می کنی فکر می کنی اونمیاد به من بگه خواهرت این غلط رو کرده بنده خدا اول کلی بخشش و حلالیت خواست اخرشهم گفت من لیاقت خواهرت رو ندارم این یعنی چه؟ شاید روش نشده جمله درست را بگه ؟باید می گفت خواهرت لایق نیست که بخواد بیاد تو خانواده ما من کاری به این ندارمخبر مرگت شوهر کنی یا نکنی فقط میخوام بدونم چه غلطی مردی که عرفان رو وادار کردیاین حرف رو بزنه. سرم رو پایین انداخته بودم و به حرفهای حسام گوش می کردم آن روزمادر و حسام هر کار کردند لب از لب باز نکردم این کار من به حدی حسام را عصبانی کردکه اگر مادر جلویش را نگرفته بود به طور حتم دست رویم بلند می کرد ولی مادر نگذاشتو او را از اتاق خارج کرد.چند روزی از این ماجرا گذشت یک روز عالیه خانم به منزلمانآمد و با گریه از من و مادر حلالیت خواست از دیدن اشکهای عالیه خانم به حدی متاثرشدم که دوست داشتم خودم را به پایشان بیاندازم و به او بگویم هر چه هست زیر سر خودذلیل مرده ام است و عرفان این وسط تقصیری ندارد عالیه خانم با گریه گفت حوریه خانمبه خون برادرش قسمش دادم و بهش گفتم اگر بخواهد با حیثیت دختر مردم بازی کند شیرمرا حلالش نمی کنم ولی فقط یک جمله به من گفت که نمی توانم الهه را خوشبخت کنم هر چیازش پرسیدم چرا از دیوار صدا دراومد اما از اون نه تو رو به پیغمبر ما رو حلال کنیدنمودونم این پس چش شده به خدا آروز کردم به حق جدم کاش اینو هم از من می گرفت تااین جور شرمنده شما نباشیم. مادر که مثل بقیه خانواده ام به خوبی می دانست هر چههست زیر سر من است با شرمندگی به عالیه خانم گفت: تورو به جدت قسم او جوون پاک رونفرینش نکن لابد قسمت این بوده شاید حکمتی تو کاره. عالیه خانم با شرمندگی منزلمانرا ترک کرد پس از رفتم او مادر شروع کرد به گریه و نفرین کردن من.« کاش سرتو میمردم اینقدر زجر نمی کشیدم الهی خیر از جوونیت نبینی که این قدر دل مردم رو سوزوندیمن که می دونم این فتنه رو تو به بار آوردی این زن بیچاره وقتی پیکر تیکه پاره بچهشو آوردن این قدر زار نزد که اینجا گریه کرد الهه خدا برت داره از دستت راحت بشم.منهم در دلم خون گریه می کردم که چرا باعث شدم عرفان خودش را سپر بلای من کند تا بهاین ترتیب جو منزلشان متشنج شود با خودم گفتم ای کاش مثل خواستگارای دیگرم جواب ردبه او می دادم ولی چنین چیزی را از عرفان نمی خواستم.
با رسیدن ماه آبان یک ماه از جریان خواستگاری عرفان گذشتهبود ولی اوضاع در خانواده ما هنوز عادی نشده بود حسام پس از آن جریان به طور کلیقیدم را زده بود و حتی کلمه ای با من صحبت نمی کرد مادر هنوز از من دلگیر بود وهمیشه با سرزنش می گفت کاری کرده ام که هرگاه چشمش به عالیه خانم می افتد از خجالتخیس عرق می شود زیرا عالیه خانم هر بار مادر را میدید اظهار شرمندگی می کرد وحلالیت میخواست با وضعی که پیش امده بود رابطه من به طور کامل با کیان قطع شده بودزیرا نه جرات داشتم از منزل به او تلفن بزنم و نه دیگر می توانستم به تنهایی ازمنزل خارج شوم هوا رو به سردی می رفت و گاهی اوقات بدون آنکه ببارد گرفته و ابریبود در چنین مواقعی دلم می خواست به جای آسمان ببارم تا احساس سنگینی را که در دلماحساس می کردم التیام بخشم مانند زندانیها منتظر پایان دوره محکومیتم بودم زیراهفته ها بود که از خانه بیرون نرفته بودم و دل برای دیدن کوچه لک زده بود . یک روزحمید زنگ زد و با مادر صحبت کرد پس از آن مادر گفت آماده باشم تا حمید دنبالم بیایدفکر می کردم معجزه ای اتفاق افتاده ودل روزگار به رحم آمده که چنین موقعیتی برایمپیش آورده است از مادر پرسیدم که چه خبر شده مادر گفت گویا شبنن کمی کسالت دارد وچون مادر و پدر شبنم به مشهد رفته اند کسی نیست از او مراقبت کند چند ساعت بعد حمیدبه منزلمان آمد تا مرا ببرد مادر به حمید خیلی اصرار کرد شبنم را به منزامان بیاوردولی حمید گفت شبنم منزل خودمان راحت تر است به قدری خوشحال شده بودم که حد نداشت بهاتفاق حمید به منزلشان رفتیم برخلاف گفته های حمید شبنم کسالت جدی نداشت و فقط کمیرنگ پریده به نظر می رسید او را در آغوش گرفتم و از ته دل صورتش را بوسیدم شبنمخندید و خطاب به حمید گفت پرستار از این مهربون تر دیده بودی ؟ به حمید نگاه کردم وگفتم : منم مریضی از این عزیز تر ندیده بودم.
دو روز در منزل شبنم بودم و فهمیدم در این مدت به جز صبحهاکه حالت تهوع دارد بیماری اش علامت دیگری ندارد وقتی از او خواستم تا به خاطر تهوعاش دکتر برویم خندید و چیزی نگفت ناگهان با حیرت به او نگاه کردم و گفتم : شبنمنکنه تو....حامله ای؟ شبنم فقط خندید و چیزی نگفت همان طور که حدس زده بودم اینهافقط علائم شروع بارداری اش بود از فهمیدن این خبر به حدی متحیر شذم که نمی دانستمچطور خوشحالی ام را بروز دهم با اصرار از شبنم خواست اجازه بدهد تا من این خبر رابه مادر بدهم خیلی خوب می دانستم خبر مهمی مثل آن می تواند جو سرد خانه را متحولکند شبنم خجالت می کشید ولی حمید به یاری ام آند و با خنده به او گفت که بگذار الههخبر را به مادر بدهد تا با او آشتی کند با قدرشناسی به حمید لبخند زدم و از اینکهاین قدر خوب احساسم را درک کرده بود از او متشکر بودم همان شب به منزل برگشتیم و منبه محض رسیدن خبر بارداری شبنم را به مادر دادم مادر به حدی شگفت زده و خوشحال شدهبود که برای مژدگانی اسکناسی به من داد و صورتم را بوسید و پس از ان حمید را غرقبوسه کرد طفلی مادر از خوشحالی نمی دانست چه کند. آن شب حسامهم از شنیدن اینکه بهزودی عمو

sorna
04-04-2012, 12:13 PM
با رسيدن ماه ابان يك ماه از جريان خواستگاري عرفان گذشته بود. ولي اوضاع در خانواده ما هنوز عادي نشده بود. حسام پس از ان جريان بطور كلي قيدم را زده بود و حتي كلمه اي با من صحبت نمي كرد. هنوز از من دلگير بود و و هميشه با سرزنش مي گفت كاري كرده ام كه هرگاه چشمش به عاليه خانم مي افتد از خجالت خيس عرق مي شود، زيرا عاليه خانم هر بار مادر را مي ديد اظهار شرمندگي مي كرد و حلاليت مي خواست. با وضعي كه پيش آمده بود رابطه من بطور كامل با كيان قطع شده بود، زيرا نه جرات داشتم از منزل به او تلفن بزنم و نه ديگر مي توانستم به تنهايي از منزل خارج شوم.
هوا رو به سردي مي رفت و گاهي اوقات بدون آنكه ببارد گرفته و ابري بود. در چنين مواقعي دلم مي خواست به جاي آسمان ببارم تا احساس سنگيني را كه در دلم احساس مي كردم التيام بخشم. مانند زندانيها منتظر پايان دوره محكوميتم بودم زيرا هفته ها بود كه از خانه بيرون نرفته بودم و دلم براي كوچه لك زده بود.
يك روز حميد زنگ زد و با مادر صحبت كرد. پس از آن مادر گفت آماده باشم تا حميد دنبالم بيايد. فكر مي كردم معجزه اي اتفاق افتاده و دل روزگار به رحم آمده كه چنين موقعيتي برايم پيش آورده است. از مادر پرسيدم كه چه خبر شده و مادر گفت گويا شبنم كمي كسالت دارد و چون مادر و پدر شبنم به مشهد رفته اند كسي نيست از او مراقبت كند. چند ساعت بعد حميد به منزلمان آمد تا مرا ببرد. مادر به حميد خيلي اصرار كرد تا شبنم را به منزلمان بياورد. ولي حميد گفت شبنم منزلمان راحت تر است. به فدري خوشحال شده بودم كه حد نداشت. به اتفاق حميد به منزلشان رفتيم . برخلاف گفته هاي حميد شبنم كسالت جدي نداشت و فقط كمي رنگ پريده به نظر مي رسيد او را در آغوش گرفتم و از ته دل صورتش را بوسيدم. شبنم خنديد و خطاب به حميد گفت: پرستار از اين مهربون تر ديده بودي؟
به حميد نگاه كردم و گفتم: منم مريضي از اين عزيزتر نديده بودم.
دو روز منزل شبنم بودم و فهميدم در اين مدت به جز صبحها كه حالت تهوع دارد بيماري اش علامت ديگري ندارد. وقتي از او خواستم تا به خاطر تهوع اش دكتر برويم خنديد و چيزي نگفت. ناگهان با حيرت به او نگاه كرم و گفتم: شبنم نكنه تو ... حامله اي؟
شبنم فقط خنديد و چيزي نگفت. همانطور كه حدس زده بودم اينها فقط علايم شروع بارداري اش بود. از فهميدن اين خبر به حدي متحير شدم كه نمي دانستم چطور خوشحالي ام را بروز دهم. با اصرار از شبنم خواستم اجازه بدهد تا من اين خبر را به مادر بدهم. خيلي خوب مي دانستم خبر مهمي مثل آن مي تواند جو سرد خانه را متحول كند. شبنم خجالت مي كشيد، ولي حميد به ياري ام آمد و با خنده به او گفت كه بگذار الهه خبر را به مادر بدهد تا با او آشتي كند. با قدرشناسي به حميد لبخند زدم و از اينكه اين قدر خوب احساسم را درك كرده بود از او متشكر بودم. همان شب به منزل برگشتيم و من به محض رسيدن خبر بارداري شبنم را به مادر دادم. به حدي شگفت زده و خوشحال شده بود كه براي مژدگاني اسكناسي به من داد و پس از آن حميد را غرق بوسه كرد. طفلي مادر از خوشحالي نمي دانست چه كند. آن شب حسام هم از شنيدن اينكه به زودي عمو خواهد شد ذوق زده شده بود و همان لحظه بيرون رفت و با جعبه اي شيريني برگشت. حسام براي شبنم هم كادويي تهيه كرده بود. وقتي شبنم كادويش را باز كرد ديديم كه حسام بلوز زيبايي براي او خريده بود. از سليقه خوب حسام خيلي تعجب كردم، زيرا تا آن موقع هيچوقت سليقه او را نيده بودم.
الهام به محض شنيدن اين خبر به منزلمان آمد و مثل هميشه از خوشحالي گريست. همه خانواده از شنيدن خبر بارداري شبنم خوشحال شدند و همانطور كه فكر مي كردم جو منزل كه از خيلي وقت پيش متشنج شده بود آرام شد. مادر شبنم را چند روز منزلمان نگه داشت تا كمي استراحت كند و همين موضوع فرصتي براي من فراهم آورد تا بار ديگر بتوانم نفس راحتي بكشم. از وقتي كه فهميده بودم ممكن است تلفن تحت كنترل باشد ديگر جرات زنگ زدن نداشتم. حتي زماني كه با ژينوس تلفني صحبت مي كردم مواظب بودم پرت و پلايي نگويم، زيرا فكر مي كردم كسي به مكالمه ما گوش مي دهد. روز دومي كه شبنم منزلمان بود مادر مي خواست براي ناهار غذاي مورد علاقه شبنم، يعني فسنجان درست كند. به الهام زنگ زد تا او هم كه عاشق فسنجان بود براي ناهار بيايند. الهام گفت قرار است مسعود براي ناهار به منزل بيايد و او نمي تواند بيايد. وقتي غذا آماده شد مادر براي الهام مقداري كشيد، سپس به من گفت تا سريع آن را به منزل الهام برسانم و زود برگردم. من هم مانند پرنده اي كه لحظه اي از باز ماندن در قفس استفاده كند در چشم به هم زدني حاضر شدم و با برداشتن ظرف غذا از منزل خارج شدم. به سرعت قدم بر مي داشتم تا لحظه اي وقت را از دست ندهم. زودتر از آنچه فكرش را مي كردم به منزل الهام رسيدم. وقتي الهام در ظرف غذا را باز كرد هنوز از روي آن بخار بر مي خواست و اين را مي رساند كه با چه سرعتي راه را طي كرده ام. آن قدر صبر كردم تا الهام به مادر تلفن كند و از او به خاطر غذا تشكر كند و بي درنگ راهي شدم. الهام اصرار كرد تا پيشش بمانم. گفتم كه مادر منتظرم است. به محض گذشتن از پيچ كوچه اي كه منزل آقاي صباحي در آن بود شروع كردم به دويدن به طرف مغازه اي كه نزديك آنجا بود و تلفن سكه اي داشت. خوشبختانه مغازه آن وقت ظهر خلوت بود و پيرمرد مغازه دار پشت دخل مشغول چرت زدن بود. شماره تلفن نمايشگاه را گرفتم. چند لحظه بعد شريك كيان گوشي را برداشت. تا سلام كردم گويي صدايم را شناخت هنوز نگفته بودم كيان را مي خواهم كه گفت: چند لحظه گوشي.
هنوز چند ثانيه نگذشته بود كه كيان گوشي را برداشت. به او سلام كردم. بدون اينكه سلامم را پاسخ بدهد با هيجان گفت: الهه تو كجايي؟ ديگه داشتم فكر مي كردم بلايي سرت اومده. چند بار تا سر كوچه تون اومدم ولي حتي داوود هم خبري ازت نداشت.
خيلي مختصر جريان را برايش تعريف كردم و به او گفتم كه جو خانواده به حدي متشنج بود كه نمي توانستم از منزل خارج شوم. كيان اصرار داشت حتي براي چند دقيقه هم كه شده مرا ببيند. به او گفتم براي همان چند دقيقه مكالمه بايد تا منزل بدوم. احساس مي كردم كيان خيلي عصبي و كلافه است. مرتب مي گفت الهه صبر كن. قطع نكن. به او گفتم زياد نمي توانم معطل شوم و اگر فرصتي پيش آمد باز هم به او زنگ مي زنم. كيان گفت: الهه مي خواستم بهت بگم مي خوام كتي رو بفرستم خونتون.
قلبم لرزيد با اينكه خودم جوابش را مي دانستم پرسيدم: براي چي؟
كيان به شوخي گفت: مي خواد بياد احوالپرسي داداشت. خب مي خواد بياد خواستگاريت ديگه.
سكوت كردم و با خودم فكر كردم آيا اين امر به تحقق مي پيوندد؟ صداي كيان را شنيدم كه گفت: الهه حالت خوبه؟
گفتم: آره چطور مگه؟
با خنده گفت: فكر كردم از خوشحالي پس افتادي.
نشخندي زدم و گفتم: مثل اينكه خيلي از خودت متشكري.
با صداي بلند خنديد و گفت: پس چي فكر كردي. از خودم متشكرم كه تونستم تو رو توي تورم بندازم.
- بي مزه. حالا ببين بهت بله مي گم؟
- مي گي خوبم مي گي. يادت هست چي بهت گفتم؟
- خودخواه.
- آره، ولي همراه با خودم تو رو هم مي خوام.
مي دانستم اگر مكالمه ام به همين ترتيب ادامه پيدا كند ممكن است ساعتها با او بحث كنم. به او گفتم كه خيلي ديرم شده. كيان گفت: خب حالا كه مي خواهي بري بگو كي ما بياييم؟
گفتم: يك كم ديگه صبر كن تا آب ها از آسياب بيفتد.
- فقط به يك شرط كه بتونم ببينمت وگرنه نمي تونم صبر كنم.
- اگر تونستم قرنطينه ام را بشكنم باهات قرار مي زارم.
- الهه من كاري ندارم كه جو خونتون چه طوريه، من ديگه نمي تونم منتظر بمونم تا تو به من زنگ بزني. بهتره شرايط اومدن ما رو آماده كني. تازه مگه مي خواهيم كار خلافي كنيم. داداشت كه بايد بهتر بدونه ازدواج تو اسلام مقدس ترين كاره.
- باشه كيان، تو حق داري، ولي يه كم ديگه صبر كن تا ...
حرفم را قطع كرد و گفت: اگه حق با منه پس ديگه همه حرفا زياديه. كتي با مادرت تماس مي گيره و براي روز خواستگاري قرار مي زاره. حالا برو خونه مي ترسم زندانبانت بيفته دنبالت.
ديگر حرفي باقي نمانده بود. از او خداحافظي كردم و با شتاب به طرف منزل روان شدم. مادر پرسيد كه چرا اينقدر دير كردم. به او گفتم كه منزل الهام كمي معطل شده ام زيرا مبين نمي گذاشت بيايم. او هم ديگر چيزي نگفت.
با هر زنگي كه مي خورد قلبم از جا كنده مي شد. مرتب مانند كسي كه در انتظار چيزي باشد منتظر بودم كتي به منزلمان تلفن كند و براي روز خواستگاري قرار بگذارد. مرتب به اسباب و اثاثيه منزل نگاه مي كردم و با خودم مي گفتم اي كاش خانه ژينوس مال ما بود تا جلوي كيان و خانواده اش خجالت نكشم. گاهي به حقارت منزلمان در مقابل منزل كيان فكر مي كردم و با خودم مي گفتم كاش دست كم يك دست مبل داشتيم تا انها مجبور نباشند وي زمين بنشينند. با خودم فكر مي كردم اي كاش زماني كه حميد مي خواست يك دست مبل براي خانه بخرد، مادر مخالفت نمي كرد و نمي گفت كه مبل جا تنگ كن است و خانه را شلوغ مي كند.
دو روز از صحبت من و كيان گذشته بود كه سر ظهر تلفن منزل به صدا در آمد. فكر كردم الهام است كه مثل هميشه به منزلمان تلفن كرده است. مادر نشسته بود و مشغول خرد كردن خيار و گوجه بود تا براي نهار سالاد درست كند. گوشي را برداشتم و گفتم : بله؟
صداي زني از پشت گوشي گفت: منزل آقاي سعيدي؟
- بله بفرمائيد.
به مادر كه با اشاره مي پرسيد كيست نگه كردم و شانه هايم را بالا انداختم.
زن گفت: شما الهه هستيد؟
با تعجب پرسيدم : بله خودم هستم.
گيج و مبهوت مكثي كردم و بعد گفتم: ببخشيد به جا نياوردم.
مادر كه كنجكاو شده بود از جايش بلند شد و كنار تلفن آمد. در همان حال سرش را تكان مي داد به اين معني كه با چه كسي صحبت مي كنم. ابروانم را بالا بردم و سرم را تكان دادم.
زن خنديد و گفت: من كتي هستم.
قلبم فرو ريخت و يك لحظه حس كردم تمام بدنم گر گرفته است. مادر دست دراز كرد تا گوشي را از من بگيرد. گويا با عوض شدن رنگ چهره ام فكر كرد با مردي در حال صحبتم و او چيزي گفته كه حتي گوشهايم نيز داغ شده است. تا گفتم: سلام كتي خانم. حال شما ... ببخشيد به جا نياوردم. دستان مادر شل شد و منتظر ماند تا مكالمه ام را تمام كنم.
كتي حالم را پرسيد و بعد از صحبتي كوتاه گفت: الهه جان، اگر مادر هستند گوشي را به او بدهيد.
گفتم: بله تشريف دارند. چند لحظه گوشي را نگه داريد. سپس خداحافظي كردم و گوشي را به مادر سپردم كه با سر مي پرسيد بايد با چه كسي حرف بزند. وقتي براي توضيح نبود. گوشي را به مادر دادم و خودم سراغ كار نيمه تمام مادر رتم. گوشهايم را تيز كرده بودم تا صحبتهاي مادر و كتي را خوب بشنوم. مادر گوشي را گرفت و با لحني كه معلوم بود نمي داند با چه كسي صحبت مي كند گفت: بله بفرمائيد؟
نمي فهميدم كتي به مادر چه مي گفت. گاهي مادر با حالتي ناآشنا مي گفت: بله ... نه ...
من با كلافگي در اين فكر بودم كه عاقبت چه خواهد شد. مادر با گفتن اين جمله كه : بله ... اشكال ندارد ... تا قسمت چه باشد. بله من صحبت مي كنم و به شما خبر مي دهم. ... بله ... خوبه .... خداحافظ. مكالمه را قطع كرد. سپس باحالتي متفكر ابروانش را بالا انداخت و نفس بلندي كشيد. سپس براي اتمام كارش كنارم نشست و چاقو را از دستم گرفت. نمي دانستم چطور بايد بپرسم كه كتي به او چه گفت است. خودش نيز حرفي نمي زد و معلوم بود به فكر فرو رفته است. خواستم از جايم بلند شوم و سفره را حاضر كنم كه گفت: الهه اين خانم كي بود؟
هول شدم و گفتم: كي؟ همين كه زنگ زد؟
مادر با نگاه معني داري گفت: آره همين كه اسمش رو بلد بودي.
گفتم: اون موقع كه براي كارآموزي بيمارستان مي رفتم اين خانم چند شب اونجا بستري شده بود. همونجا با او آشنا شدم.
مادر اخمي كرد وگفت: اين خانم مگه چند سالشه؟
- فكر مي كنم چهل و خورده اي داشته باشه، چطور مگه؟
مادر ابروانش را بالا برد و گفت: صداش كه نشون مي داد خيلي جوون تر از اينا باشه، ولي مي گفت مي خواد براي پسرش بياد خونمون خواستگاري؟
با خجالت لبم را به دندان گرفتم و سرم را پايين انداختم تا مادر از چشمانم نفهمد از چيزهايي خبر دارم. مادر پرسيد: تو پسررش رو ديدي؟
خودم را به ان راه زدم و گفتم: نمي دونم وقتي اونجا بستري بود مرتب ملااتي داشت. نمي دونم پسرش كدوم از اونا بود.
مادر نفس عميقي كشيد و گفت: اين خانم گفت يك روز معين كنيم تا آنها به خانه مان بيايند. قرار شد بعد زنگ بزنند تا من بگن كي بيان.
بدون اينكه چيزي بگويم از جا بلند شدم و براي اماده كردن سفره به آشپزخانه رفتم.
شب مادر جريان را به حسام گفت. شنيدم مادر به حسام گفت: بي خود آبروي خودتون رو نبريد الهه شوهر كن نيست.
مادر گفت: منم از همين مي ترسم. هي جلوي در و همسايه ميان و ميرن. اينم ميگه نمي خوام. مردم كه نمي دونن دختر ما افاده داره و خواستگاراش رو رد مي كنه. فكر مي كنن جووناي مردم عيبي تو اون مي بينن كه مي زارن و مي رن و ديگه پشتشون رو هم نگاه نمي كنند.
حسام كه هنوز از جريان خواستگاري آخرم دل پري داشت گفت: اين هنوز عقلش كامل نشده . بزار بمونه تا بيست و چند سالگي شايد آدم بشه.
از حرص دندانهايم را به هم فشار دادم. دوست داشتم با بدترين كلمه هايي كه بلد بودم توهين هاي حسام را تلافي كنم.
- پس بهشون بگيم نيان ديگه؟
تپش قلبم شروع شد. دلم مي خواست فرياد بزنم و به مادر بگويم به جاي حسام بايد اين سوال را از من بپرسد.
حسام گفت: وقتي مي خواد مردم رو مچل كنه براي چي بيان. ولش كن تا ببينيم اين تحفه قسمت كدوم بخت برگشته اي ميشه.
طاقت نياوردم و با حرص گفتم: اگه ميشه بيشتر توهين كن. هيچي نمي گم هرچي دلت مي خواد مي گي. مامانم كه وايساده و تماشات مي كنه.
مادر گفت: چه خبره؟ مگه چي گفته؟
حسام با تمسخر گفت: ولش كن اين بغضش از جاي ديگه پره.
چيزي كه گفته بود صحيح بود .از ناراحتي اينكه مي خواستند نگذارند كيان به خواستگاري ام بياي بغض گلويم را گرفته بود و چشمانم پر از اشك شده بود. با گريه آن دو را ترك كردم و به اتاقم رفتم. صداي حسام را شنيدم كه گفت: كاش م يشد براي هميشه بري تو اتاق و ديگه هم بيرون نيايي.
آن شب قهر كردم و هر چه مادر اصرار كرد تا براي شام سر سفره حاضر شوم از اتاق خارج نشدم و همانجا هم خوابم برد.
روز بعد نزديك غروب باز هم كتي به منزلمان تلفن كرد. اين بار الهام هم بود. مادر خودش گوشي را برداشت و پس از سلام و احوالپرسي كه البته سردي آن مشهود بود به او گفت كه در حال حاضر دختر ما تصميم به ازدواج ندارد گويا كتي خيلي اصرار مي كرد چون مادر مرتب مي گفت: حالا كه مقدور نيست ... نمي دانم ... انشالله بعد ...
الهام نگاهي به من انداخت و آهسته پرسيد: كيه؟
آنقدر از جوابي كه مادر به كتي داده بود عصباني بودم كه نفهميدم چه به الهام گفتم كه مات زده به من نگاه كرد، سپس به مادر كه در حال سر دواندن كتي بود نگاه كرد. مادر پس از خداحافظي با كتي به طرف ما برگشت. الهام از او پرسيد: كي بود؟
مادر با بي تفاوتي گفت: نمي دونم، الهه مي گه موقعي كه تو بيمارستان بوده اونجا اونو ديده.
- حالا مي خواد بياد خواستگاري؟
- آره.
- خب چرا نگذاشتين بياد؟
- وقتي خواهرت نمي خواد شوهر كنه براي چي مردم رو مسخره كنيم.
- حالا شما از كجا مي دوني اين يارو آدم بديه؟
- مگه ما گفتيم بده. الهه كه هر كي مياد ردش مي كنه، پس چه مرضيست كه جلوي در و همسايه مرتب خونمون آمد و رفت بشه.
- مادر من چي مي گي؟ بايد افتخار كنيد دخترتون خواستگار داره. اگه سال تا سال كسي در ايناين خونه رو نمي زد خوب بود؟
مادر كه حرفهاي الهام رويش تاثير گذاشته بود گفت: والا چي بگم. گفتم شايد زشت باشه هي برن و بيان اينم ناز و نوز كنه.
- چرا؟ بزار برن و بيان. هر كسي يه قسمتي داره. خدارو چه ديدي شايد يكي مثل ...
الهام حرفش را فرو خورد. هم من هم مادر فهميديم كه مي خواست بگويد يكي مثل عرفان را در اين خانه را زد.
مادر آهي كشيد و گفت: الهي توكل به تو.
- حالا جواب رد بهشون داديد؟
- والله ديدي كه گفتم الهه نمي خواد حالا شوهر كنه، ولي اون گفت بازم فكر كنيد مجدد تماس مي گيرم.
- پس معلومه حسابي گلوش پيش الهه گير كرده.
مادر با تعجب به الهام نگاه كرد و گفت: مگه تو پسره رو ديدي؟
الهام گفت: نه مادرشو مي گم.
مادر نفس عميقي كشيد و گفت: نمي دونم چي بگم. ببينم قسمت چي مي شه.
از الهام سپاسگذار بودم كه مادر را راضي كرده بود اجازه دهد كتي به منزلمان بيايد. دلم به شور افتاده بود مبادا كتي ديگر به منزلمان زنگ نزند. ولي فرداي آن روز درست سر اذان ظهر به منزلمان زنگ زد و اين بار مادر اجازه داد تا به منزلمان بيايند. قرار روز خواستگاري براي سه شنبه عصر گذاشته شد. چهار روز به سه شنبه باقي بود و من از همان لحظه دلشوره برخورد خانواده ام را با اين ازدواج داشتم.
با رسيدن روز سه شنبه از صبح در اضطراب و دلشوره به سر مي بردم. مادر مانند دفعات قبل به حميد زنگ زد تا فراموش نكند به منزلمان بيايد. شبنم حال خوشي نداشت به منزلمان زنگ زد و به خاطر نيامدنش از مادر معذرت خواست. حميد چند روزي بود كه او را به منزل مادرش برده بود تا دوران اوليه بارداريش را بگذراند. شبنم هنوز هم صبح ها تهوع داشت و به خاطر بي اشتهايي خيلي ضعيف شده بود. مادر با مهرباي به او گفت كه بهتر است استراحت كند و مراقب خودش باشد. ظهر سه شنبه آقا مسعود الهام را به منزلمان آورد تا مادر دست تنها نباشد و خودش رفت و گفت كه بعد از ظهر بر مي گردد. خوشبختانه حسام ماموريت رفته بود و از اين بابت خيالم راحت بود.
با شنيدن زنگ حياط در ساعت پنج بعد از ظهر فهميدم عاقبت انتظار به سر آمد و تا چند لحظه ديگر روي پله سرنوشت قرار خواهم گرفت.
حميد براي باز كردن در رفت و چند لحظه بعد در حاليكه يالله مي گفت آنان را به داخل دعوت كرد. صداي كتي و بعد از آن كيان را شنيدم كه با مادر سلام و احوالپرسي مي كردند. صداي مادر به حدي آهسته بود كه نشنيدم چطور آنان را تحويل گرفت. حدس كي زدم مادر از ديدن كتي جا خورده باشد. خيلي دلم مي خواست حتي شده لحظه اي كيان را ببينم، ولي بايد تا هنگام بردن چاي صبر مي كردم. با شتاب و دقت تمام سعي ام را به كار گرفتم تا چاي خوش رنگي دم كنم و با وسواس فنجانهاي چاي داداخل سيني چيدم.
چند لحظه بعد الهام با رنگ و رويي نه چندان طبيعي به آشپزخانه آمد و در حالي كه به من نگاه مي كرد گفت: تو با اين زنه تو بيمارستان آشنا شدي؟
رم را تكان دادم و گفتم: آره، چطور مگه؟
نفس عميقي كشيد و گفت: هيچي.
از الهام پرسيدم: چند نفر آمده اند؟
الهام لبانش را ورچيد و گفت: دو نفر.
از لحن حرف زدن الهام به راحتي مي شد تحقير را فهميد. من هم از اينكه كيان فقط همراه مادرش براي خواستگاري آمده بود كمي تعجب كرده بودم و با خودم فكر كردم مگر اقوام ديگري نداشتند، ولي خودم ا قانع كردم اصل كار خود كيان است كه آمده و بقيه تشريفات و سياهي لشكر هستند.
الهام طاقت نياورد و گفت: سر و وضعشون يك جوريه.
حدس زدم دوباره تعصبش گل كرده است. مي دانستم كتي با مانتو آمده است. فقط اميدوار بودم كيان موقعيت خانواده ما را برايش تشريح كرده باشد و كمي پوشيده تر از قبل آمده باشد.
گفتم: چه جوريه؟
الهام شانه هايش را بالا انداخت و گفت: والا چي بگم. درست نيست پشت سر مردم غيبت كنيم. ولي فكر نكنم مادر از آنها خوشش آمده باشد.
خيلي سعي كردم خودم را آرام نگه دارم و با لحن تندي با الهام صحبت نكنم. همانطور كه خودم را مشغول چيدن فنجانها در سيني كردم گفتم: مادر كه نبايد خوشش بيايد. من هم حق انتخاب دارم.
دستان الهام كه مشغول پاك كردن فنجاني با دستمال بود خشكيد. به او نگاه كردم. با چشماني متعجب و دهاني نيمه باز مرا مي نگريست. به سرعت چشمانم را پايين انداختم و براي فرار از نگاهش پارچ آب را از روي ميز برداشتم و بي هدف آن را داخل ظرفشويي گذاشتم. با وجودي كه سعي كرده بودم جلوي خودم را بگيرم، ولي مي دانستم باز هم زياده روي كرده ام. خيالم راحت بود كه براي يكبار هم كه شده حرف دلم را زده ام و مي دانستم الهام حرف مرا به مادر منتقل خواهد كرد.
از آمدن كيان و مادرش يك ربع گذشته بود. چاي دم كشيده و وقتي بود كه آن را ببرم. اما نمي دانستم چرا كسي به دنبالم نمي آمد تا از من بخواهد براي خواستگارانم چاي ببرم. با ورود الهام به آشپزخانه خيالم راحت شد كه عاقبت انتظار به پايان رسيد. وقتي ديدم الهام مشغول چاي ريختن است خودم را اماده كردم تا سيني را به دست بگيرم و به اتاق ببرم. اما در كمال تعجب ديدم الهام خود مي خواهد اين كار را بكند. با تعجب گفتم: من چاي نبرم؟
الهام كه سعي مي كرد ناراحتي اش را بروز ندهد گفت: مادر گفت خودم اين كار را بكنم.
با كلافگي سرم را خاراندم و گفتم: پس من چطوري بايد بيام تو اتاق.
الهام نگاهش را از من دزديد و با صداي هسته اي گفت: لازم نيست تو بياي. و از آشپزخانه خارج شد.
از حرص دندانهايم ارا به هم فشردم و گفتم: كه اين طور. حالا خودتون مي بريد و مي دوزيد. اون موقع كه نمي خوام اصرار مي كنيد و حالا كه مي دونيد مي خوام با من مخالفيد. خب مي دونم چطور حال همتون را بگيرم.

sorna
04-04-2012, 12:14 PM
درحالي كه خيلي ناراحت و عصبي بودم روي صندلي نشستم. و براي فرو نشاندم حرصم با مشت روي ميز كوبيدم.
نه آمدنمهمان ها را ديدم و نه توانستم رفتن شان را ببينم. به محض بسته شدن در حياط زمانيكه مطمئن شدم رفته اند از آشپزخانه خارج شدم تا به اتاقم بروم . لباسم را كه باهزار اميد و آرزو به تن كرده بودم از تن بيرون بياورم. از در باز اتاق پذيرايي چشممبه سبد گلي افتاد كه كيان برايم آورده بود. از شدت ناراحتي اشك در چشمانم جمع شد وهمان لحظه مادر و حميد كه از بدرقه مهمانها مي آمدند وارد هال شدند. حميد نگاهي بهمن كرد و نفس عميقي كشيد. مادر با اخم از من رو برگرداند و همين بيشتر حرصم رادرآورد. عوض اينكه من از او طلبكار باشم او از من ناراحت بود.
لحظه اي بعد مادر صدايم كرد تا براي بقيه چاي ببرم. پاسخش را ندادم وهمانطور كه در اتاق دراز كشيده بودم به اين فكر مي كردم كه كيان چه حالي دارد. بارديگر صداي مادر را كه با نام مرا مي خواند باعث شد با ناراحتي از جايم بلند شوم واز اتاق بيرون بروم. مادر همراه حميد و الهام و آقا مسعود در اتاق پذيرايي نشستهبودند. جلوي در رفتم و به مادر گفتم چكارم دارد. مادر به استكانهاي چاي اشاره كرد وگفت آنها را جمع كنم و دوباره چاي بياورم. خيلي دوست داشتم بگويم هر كس كه چايآورده خودش هم استكانهايش را جمع مي كند، ولي ملاحضه بودن آقا مسعود را كردم. سينيرا از آشپزخانه آوردم و استكانهاي خالي را جمع كردم. نمي دانستم استكان چايي كه دستنخورده و سرد شده بود متعلق به كيست. از اينكه خانواده ام نسبت به او و مادرش بياحترامي كرده بودند و حتي اجازه نداده بودند من لحظه اي به اتاق بيايم خونم به جوشآمده بود. بعد از بردن چاي براي آنان به اتاق برگشتم و با خود عهد بستم اگر صد بارديگر هم صدايم كردند جوابشان را ندهم.
با رفتن الهام و آقامسعود مادر مرا صدا كرد و در حضور حميد گفت كه حتي جنازه ام را روي دوش چنينآدمهايي نمي گذارد. به حميد نگاه كردم. متفكر و ناراحت چشمانش را به گلهاي قاليدوخته بود. نمي دانم در چه فكري بود شايد او هم احساس كرده بود كه من موافق اينوصلت هستم و به اين طريق مي خواست از خودش سلب مسئوليت كند. با قيافه اي گرفته بدوناينكه چيزي بگويم از اتاق خارج شدم. با خودم فكر كردم احتياجي به جنازه ام نيست،همانطور كه كيان توانست روح مرا تسخير كند جسمم را نيز مي تواند از آن خود كند. سهروز از اين ماجرا گذشته بود كه بار ديگر كتي به منزلمان تلفن كرد. مادر بدون ملاحظهمن كه در دلم خون مي گريستم پاسخ رد به آنان داد و با گفتن اين جمله كه متاسفانهالهه تمايلي به اين ازدواج ندارد از او خداحافظي كرد. همان شب حسام از ماموريتبرگشت و مادر شرح ماوقع را به او داد. حسام چون خيالش راحت شده بود كه مادرخواستگاران را جواب كرده است زياد به پرو پايم نپيچيد، فقط طوري كه من بشنوم گفت: من كه بهتون گفتم اين هرجايي نبايد بره. اون موقع كه من داد و هوار راه انداختم كهحق نداره بيمارستان بره گفتيد مجبوره، بايد براي درسش بره، خب معلومه اين پيامدهارا هم داره، حالا بريد خدارو شكر كنيد اين داستان همين جا ختم شد.
از لجم با مشت به بالينم كوبيدم و چند ناسزا به حسام نسبت دادم و درحالي كهاز ناراحتي گريه ام گرفته بود دراز كشيدم تا بخوابم.
يكهفته از اين ماجرا گذشت. اوايل هفته دوم حميد براي بردن من آمد. گويي شبنم ترجيح ميداد در منزل خودش باشد تا بتواند در موقعي كه حالش خوب بود به كارهاي اداري اش كههمان طراحي نقشه بود بپردازد. من از خدا خواسته حاضر شدم تا براي مدتي از خانه كهدر و ديوارش مرا مي خورد دور باشم.
در منزل حميد كار زيادينداشتم با اين حال از منزل خودمان بيشتر به من خوش مي گذشت، زيرا شبنم در كتابخانهاش يك عالم رمانهاي قشنگ داشت. علاوه بر آن دستگاه ويدئو هم داشتند با كلي فيلمهايقشنگ كه گاهي اوقات به تنهايي يا همراه شبنم به تماشاي آن مي نشستم. شبنم را خيليدوست داشتم، زيرا خيلي مهربان و صادق بود. به من هم علاقه داشت و همين علاقه متقابلبين من و او تفاهمي بينمان به وجود آورده بود. او هميشه خدا را شكر مي كرد كه همسريمانند حميد نصيبش شده و من با علاقه به ماجراهايي كه در زمان دوستيشان اتفاق افتادهبود گوش مي كردم. حميد عاشقانه شبنم را دوست داشت و درك بالايي نسبت به او داشت كههم موجب تحسينم مي شد و هم به شبنم براي داشتن چنين همسري رشك ميبردم.
دوران ويار شبنم خيلي سخت بود و همين باعث مي شد بانگراني فكر كنم نكند بلايي سر خود و فرزندش بيايد. او صبحها تا ساعت ده مي خوابيد. وقتي هم كه بلند مي شد حال مساعدي نداشت. مرتب سرگيجه و حالت تهوع داشت. برايبرخاستن از رختخواب به او كمك مي كردم و گاهي صبحانه اش را همانجا در رختخواب ميبردم كه در اين صورت به زحمت پلقمه اي فرو مي داد و دوباره دراز مي كشيد. تازه بعدناهار كم كم حالش بهتر و سرحال مي شد. بعد از ناهار در اتاق كار حميد روي ميز شيبدار بزرگي به كشيدن نقشه مي پرداخت. گاهي او را كه مشغول كار بود نگاه مي كردم و دردلم نسبت به او غبطه مي خوردم. شبنم در زندگي اش خوشبخت بود . همسري داشت كهعاشقانه دوستش داشت و در هيچ شرايطي به او خورده نمي گرفت. علاوه بر آن تحصيلاتش راهم تا مقطع ليسانس ادامه داده بود و در حال حاضر كار خوب و پر درامدي داشت. از لحاظزندگي و رفاه شرايطي داشت كه شايد خيليها از جمله من آرزوي داشتن آن را داشتند. البته تمام اين خوشبختي و آسايش حق مسلم او بود، زيرا خودش دختر مهربان و شايسته ايبود. شبنم خيلي تشويقم مي كرد كه درسم را ادامه دهم و مي گفت: زنها در هر شرايطيبايد بتوانند براي خود درآمد مستقلي به دست بياورند تا اگر شرايط نامطلوبي درزندگيشان پيش امد بتوانند دردي از خود دوا كنند نه اينكه محتاج و سرگردان اين و آنباشند.حرفش منطقي و معقول بود، ولي با شرايطي كه من در منزل داشتم نه علاقه اي بهادامه تحصيل داشتم و نه موقعيت آن برايم فراهم مي شد. به خاطر آوردم خودم را كشتمتا مادر اجازه بدهد براي تقويت زبان انگليسي به موسسه اي بروم، اما هر كار كردمجواب او فقط نه بود و بس. مادر معتقد بود همان قدر كه يك زن بتواند بخواند و بنويسدبراي او كافيست و بهتر است خود را درگير كارهاي مردانه نكند و عقيده داشت بهترينكار براي زن كارهاي هنري، آن هم از نوع خياطي مي باشد كه عقيده او درست مخالف باچيزي بود كه من دوست داشتم.
یکبار از منزل حمید به ژینوسزنگ زدم، ولی به او نگفتم کیان به خواستگاری ام آمده. حتی آن موقع هم رویم نمی شد به او بگویم در تمام این مدت با کیان در ارتباطبوده ام. ژینوس وقتی فهمید خانواده محمدی را جواب کردهام خیلی ناراحت شد و مرتب از من می پرسید چرا اینکار را کرده ام. به او گفتم که از نظر فکری من و عرفان تفاهم نداشتیم.بعد از کمی صحبت ژینوس گفت که خواستگاری برایش پیدا شده کهشرایط خوب خانوادگی و اجتماعی دارد. خیلی خوشحال شدم واز او خواستم بیشتر برایم توضیح بدهد. او گفت نامخواستگارش احمد است و در حال حاضر دانشجوی رشته حقوق در شاخه وکالت می باشد. جوان مومن و خانواده دار است و سه خواهر و یک برادرکوچکتر ازخود دارد که البته در شهرستان میانه زندگی می کنند. ازاو پرسیدم نظرش راجع به خواستگارش چیست و ژینوس پاسخ داد ممکن است به او پاسخ مثبتبدهد. زیرا هم خانواده اش را پسندیده و هم خودش مرد خوبو فهمیده ای است. هیجانزده گفتم: پس راستی تو هم رفتنی شدی.

ژینوس خندید و گفت: تو از کجا فهمیدی قراره بعد از ازدواج به میانه بروم؟ با تعجب گفتم: مگه می خواهی بری اونجا زندگی کنی؟
- خب آره دیگه ،پس چرا گفتی رفتنیشدی؟
- من رفتنت به خونه شوهر گفتم.

ژینوس خندید و گفت: خوبخنگه خونه شوهرم همونجاست دیگه.
- یعنی راستی میخوای بری شهرستان زندگی کنی!
- اگه شرایط خوبی برای زندگیم باشهچرا که نه.
چیزی نتوانستمبگویم، فقط با افسوس فکر کردم که زندگی او نیز به نوعی دست خوش تلاطم شده است. وقتی گوشی را گذاشتم آنقدر در فکر بودم که شبنم پرسید چهخبری شنیده ام که اینطور مات و مبهوت شده ام. جریانژینوس را برایش تعریف کردم. او نیز متفکرانه به نقطه ایچشم دوخت. از اوپ رسیدم اگر جای ژینوس بود چه میکرد. شبنم پس از کمی فکر گفت: نمیتوانم خودم را جای او بگذارم، زیرا هر کس راه زندگی اش را خودش تعیین میکند.
همان روز عصر حمید زودتر بهمنزل آمد تا شبنم را به دکتر ببرد. من خانه ماندم تا ضمندرست کردن شام فیلمی را که حمید به خاطر من از یکی از دوستانش گرفته بود ببینم. نام فیلم دزیره بود و من به حدی از دیدن آن لذت بردم که دوستداشتم بار دیگر آن را از اول ببینم. بعد از دیدن فیلمسراغ درست کردن شام رفتم و قیمه بادمجان پختم زیرا غذای مورد علاقه شبنم بود. از رفتن شبنم و حمید سه ساعتی می گذشت و شام هم آماده شدهبود. مدتی را به خواندن مجله ای که روی میز اتاق نشیمنبود گذراندم تا اینکه حوصله ام سر رفت و بلند شدم. خواستم به مادر تلفن کنم و حالش را بپرسم، ولی می دانستم وقتی بفهمد تنهاهستم سرزنشم می کند که چرا تلفن را بدون اجازه اشغال کرده ام. از خیر زنگ زدن به مادر گذشتم که ناگهان یاد کیان افتادم و با خودم گفتم چرازودتر یادم نیامد به او تلفن کنم. اول دچار دلهره وتردید شدم و با خود گفتم نکند همان موقع شبنم و حمید از راه برسند، ولی بعد با خودمفکر کردم هر وقت حمید به منزل می آید با این که کلید دارد زنگ میزند؛ اما نمیدانستمحالا که شبنم هم با اوست همین کار را می کند یا نه. مدتیفکر کردم و چون طاقت نیاوردم به طرف تلفن رفتم و بدون کوچکترین فکر شماره کیان راگرفتم.
خودش گوشی را برداشت و باشنیدن صدایش که گفت بله تپش قلبم شروع شد. لحظه ای سکوتکردم و وقتی برای بار دوم با صدای به نسبت بلندی گفت بله به او سلام کردم.
لحظه ای مکث کرد و بعد گفت: الهه تویی؟
گفتم: بله،انتظار داشتی کی باشه؟
نفس عمیقی کشید و گفت: حالت چطوره؟

- خوبم.



- خوبه، ولی من حالم اصلا خوب نیست.
از این حرف جا خوردم و گفتم: چرا؟

نمیدیدمش، ولی حس می کردم از من دلگیراست و مانند زمانی که ناراحت می شد پنجه هایش را در موهایش فرو کرده است. مکثی کرد و گفت: منتظر بودی وقتیبه خواستگاری دختری می رود بعد خانواده اش در نهایت بی احترامی حتی نمی گذارند باسینی چای جلوی شان بیاید دنبک دست بگیرد و برای شکسته شدن ارزشش بزند و برقصد.
غم تمام وجودم را گرفت. کیان حق داشت، خانواده من به خصوص مادر با اینکار غرور او را شکستهبودند. آهسته وناراحت گفتم: معذرت میخوام.

- توچرا ؟ تو که کاری نکردی.
- به هرحال خانواده من بودند که چنین کاری کردند.
- برای من مهم نبود، چون با زمینه ایکه از خانواده ات داشتم حدس می زدم چنین برخوردی داشته باشند، اما برای کتی اینموضوع خیلی گران تمام شد. اولش با هزار وعده وعید راضیشکردم به خونتون زنگ بزنه تا قرار خواستگاری رو بزاره. بعد هم وقتی اون برخورد رو از مادرت دید کارد می زدند خونش در نمی اومد.
از این که مادرش تمایلی به آمدن نداشت و کیان به اووعده وعید داده بود تا راضی اش کند خیلی حالم گرفته شد، با این حال گفتم: باز معذرت می خوام. نمی دونستمقراره چنین کاری بکنند وگرنه نمی گذاشتم بیایی.
خنده ای کرد و گفت: اولا که احتیاج به گذاشتن و نگذاشتن تو نبود، چون من در هرصورت می آمدم. در ثانی من فقط خودت رو می خوام با کسدیگه ای هم کار ندارم. چه از من خوششون بیاد و چه خوششوننیاد من تصمیمم رو گرفتم. از اینکه هنوز سر حرفش بود دلمگرم شد و در حالی که سعی می کردم هیجانم را نشان ندهم گفتم: ولی به این ترتیب که پیش اومده مادرت دیگه حاضر نمی شه پا جلو بزاره.
- کتی اون کاری رو می کنه که من میخوام. تو هم بهتره زمینه ای برای خانواده ات فراهم کنیتا اینبار وقتی اومدم جوری به ما نگاه نکنند که گویی شیطان از جهنم آمده.
از ناراحتی لبم را به دندان گزیدم وبا افسوس سرم را تکان دادم. کیان حق داشت. چهره مادر وقتی از بدرقه آنان برگشت نشان می داد که حتی عارششده با آنان هم کلام شود و همین مرا بیش از پیش ناراحت می کرد که چرا مادر بایدچنین کاری بکند.
کیان وقتی متوجهسکوت من شد گفت: الهه، از تو ناراحت نیستم.
با این که می دونم راهی رو کهانتخاب کردم خیلی سخته و دست روی دختری گذاشتم که حتی یک با خانواده اش آبم توی یکجوي نمی رود، ولی نمی دونم چرا اصرار دارم با تو ازدواج کنم. برای من نه وضع زندگیت مهمه و نه فرهنگ خانواده ات. من فقط خودت رو می خوام الهه، متوجهی؟
از حرفهایکیان دلم گرفت. دوست نداشتم او متوجه تفاوت فاحشی که بینخانواده هایمان وجود دارد بشود، اما شده بود و حرفهایش به این نکته اشاره داشت.
کیان خواست تا موقعیتی را فراهم کند و بتواند مراببیند. من مثل هر با نمی توانم و نمیشود خواسته اش را ردکردم. کیان گفت که سعی خودم را بکنم و من گفتم که اگرفرصتی پیش آمد به او خبر خواهم داد. از او خداحافظی کردمو تماس را قطع کردم. بیست دقیقه بعد از اتمام صحبت من وکیان زنگ در به صدا در آمد و حمید و شبنم از راه رسیدند.
پس از یک هفته ماندن در منزل حمید وشبنم برگشتم و باز هم روزهای تکراری شروع شد. از شبنمچند کتاب رمان گرفته بودم تا در مواقع بی کاری بخوانم.
مادرهر روز به کلاس قرآن می رفت واصرار می کرد مرا هم با خود ببرد، ولی ترجیح می دادم در خلوت خودم باشم و به آیندهنامعلوم فکر کنم. پس از خواستگاری کیان حتی یکبار همنامی از آنان به میان نیامد و نمی دانستم از چه راهی باید زمینه را برای خواستگاریمجدد کیان فراهم کنم.
دو هفته ازاین ماجرا گذشته بود. هر روز به امیدی چشم از خواب میگشودم. یک روز که در منزل تنها بودم به حدی دلم برایکیان تنگ شده بود که دل به دریا زدم و تلفن کردم. به محضبر قراری ارتباط وقتی فهمید از منزل زنگ میزنم فوری گفت قطع کن تا خودم تماسبگیرم. وقتی دلیلش را پرسیدم گفت: بعد به من می گوید. تلفن را قطع کردم و منتظرتماس او شدم. هنوز دقیقه ای نگذشته بود که زنگ تلفن توسطکیان به صدا در آمد. وقتی گوشی را برداشتم دلیل این کاررا پرسیدم کیان گفت اینطور بهتر است زیرا اگر شرایطی پیش آمد که خواستند برای کنترلتلفن از ریز مکالمات پرینت بگیرند شماره او در برگه نمی افتد. با ترس گفتم: پس یعنی شماره ای که چند دقیقه پیشگرفتم تو پرینت می افتد.
کیانخندید و گفت: دیگه کسی به مکالمه چند ثانیه ای که توجهنمی کند. تازه از کجا معلوم تو زده باشی که فوری میخواهی خودت را لو بدهی.
خیالمراحت شد و با کیان مدتی طولانی صحبت کردم . از آنروزقرار شد صبح هایی که مادر به کلاس می رفت من تک زنگی به نمایشگاه بزنم و به سرعتقطع کنم تا خودش به من تلفن کند. از آن پس این طریقهارتباط بین من و او شد و خیلی راحت تر از پیش بود.
هر وقت منزل را خالی می دیدم با اوتماس می گرفتم. گاهی هم پیش می آمد که هر چه منتظر میشدم او زنگ نمی زد و این می رساند که در نمایشگاه نمی باشد. هر روز دلم از روز قبل بی تاب تر می شد و بیشتر هوایش را می کرد به خصوص بهحرفهای پرشورش بدجوری عادت کرده بودم. کیان خوب می دانستچطور دل مرا اسیر خودش کند و من احساس می کردم بدون او نمی توانم حتی نفس بکشم.
یك روز کیان به من گفت که کتی راراضی کرده تا بار دیگر برای خواستگاری از من اقدام کند، اما این بار پیش از فرستادناو به منزلمان می خواهد با برادر بزرگم صحبت کند. ازکیان پرسیدم به حمید چه می خواهد بگوید. او خندید و گفتبعضی حرف ها مردانه است. من امیدوار بودم صحبت کیان باحمید بتواند خانواده ام را راضی به ازدواج ما کند. اینطور که کیان می گفت حمید نسبت به سایر اعضای خانواده ام منطقی تر بوده ومن با صراحت حرفش را تایید کردم. تنها مشکل این بود کهنمی دانستم چطور کیان باید به حمید دسترسی پیدا کند تا بتواند با او صحبت کند. بعد از فکر زیاد قرار شد یک روز که حمید و شبنم به منزلمانآمدند به کیان خبر بدهم تا او به منزلمان زنگ بزند و از آنجا با حمید در ارتباط باکاری که داشت صحبت کند
از آن روز به بعد کار من این شده بود تا هر روزمنتظر حمید و شبنم باشم که چه وقت به منزلمان می آیند. چند روز بعد حمید به مادر اطلاع داد که می خواهد برای یکی دو روز شبنم را بهمنزلمان بیاورد. مادر با خوشحالی گفت قدمش سر چشمم. وقتی مادر جریان را به من گفت از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم، البته از آمدن شبنم خیلی خوشحال بودم، ولی خوشحالی من به جهت حضور داشتنحمید در منزلمان بود تا کیوان بتواند با او صحبت کند. روزی که حمید و شبنم به منزلمان آمدند نتوانستم با کیان صحبت کنم، زیرا مادربه خاطر حضور شبنم به کلاس قرآن نرفت، ولی روز دوم در فرصت کوتاه که مادر و شبنم درحیاط به هوا خوری و صحبت مشغول بودند به کیان زنگ زدم و در مکالمه ای کوتاه به اوگفتم که امشب می تواند به منزلمان زنگ بزند. از قضا آنشب قرار بود که الهام و شوهرش هم به منزلمان بیایند تا دور هم باشیم. با شنیدن هر صدای زنگ از جا می پریدم و کم مانده بود خودم رالو بدهم. نمی دانستم کیان چه موقع قرار است به منزلمانزنگ بزند، ولی امیدوار بودم در موقع مناسبی که حواس ها پرت است این کار رابکند.
هنوز سفره شام را پهننکرده بودیم که زنگ تلفن به صدا در آمد و تپش قلب من آغازشد. حسی به من می گفت که جز کیان هیچکس پشت خط نیست. از خوش اقبالی من تلویزیون فوتبال پخش می کرد و حواس حسام و آقا مسعود وحمید به آن بود. مادر و شبنم و الهام هم در آشپزخانه گرمصحبت و گفت و گو بودند. من جلوی در آشپزخانه کنار مبیننشسته بودم و روی کاغذی برای او چشم چشم دو ابرو می کشیدم تا سرش را گرم کنم. بعد از دو زنگ تلفن وقتی حسام را دیدم که به طرف تلفن می رفتکم مانده بود از ترس فریاد بکشم. مبین که متوجه من بودبا صدای بلند گفت: اِ، خاله چی شد؟
فوری حواسم را جمع کردم و به او گفتم: دیدی گوشهای آدمه رفت تو چشماش.
از دیدن حسام که به طرف تلفن می رفت به حدی حواسمپرت شده بود که گوش آدمی را که برای مبین کشیده بودم داخل صورتش نقاشی کشیدهبودم. مبین با صدای بلند خندید و از جا بلند شد تا نقاشیرا به الهام و شبنم نشان بدهد. در همان حال با صدای بلندگفت: مامان، ببین خاله الهه چی کشیده، گوش آقاهه رفته توچشش.
الهام نگاهی به نقاشیانداخت و با خنده دستی رو سر مبین کشید و مشغول صحبت با مادر و شبنم شد.
مبین برگشت و کنار من روی زمین درازکشید. من هم ان طور که خودکار را بدون نگاه کردن رویکاغذ می چرخاندم و به حسام نگاه می کردم و او را دیدم که به طرف حمید رفت و در حالیکه خودش پای تلویزیون می نشست به او گفت که کسی با او کار دارد. حمید با تعجب به حسام نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بگوید از جا بلند شد تاتلفن را جواب بدهد. با دقت و زیر چشم حمید را زیر نظرداشتم. او را دیدم که متفکر و عمیق به صحبتهای کسی که بییقین می دانستم به جز کیان کسی نیست گوش می دهد. چندلحظه بعد از حرکت لبهایش فهمیدم با او صحبت می کند. پساز گفت و گویی طولانی از او خداحافظی کرد. به محض گذاشتنگوشی تلفن حدس زدم به من نگاه خواهد کرد که اتفاقاً همینطور هم شد و من در حالی کهنشان می دادم حواسم کاملاً پیش مبین است برای او نمایش بازی می کردم. ولی فهمیدم که حواسش دیگر به فوتبال نیست و در افکار عمیقیغرق شده است. چند دقیقه بعد سفره پهن شد و شام صرفشد. پس از شام تا ساعتی الهام و آقا مسعود خانه مانبودند تا اینکه مبین به چرت زدن افتاد و من مثل همیشه او را ...

sorna
04-04-2012, 12:14 PM
خانواده ام را راضی به ازدواج ما کند. این طور که کیان می گفت حمید نسبت به سایر اعضای خانواده ام منطقی تر بود و من با صراحت حرفش را تایید کردم تنها مشکل این بود که نمی دانستم چطور کیان باید به حمید دسترسی پیدا کند تا بتواند با او صحبت کند بعد زا فکر زیاد قرار شد یک روز که حمید و شبنم به منزلمان امدند به کیان خبر بدهم تا او به منزلمان زنگ بزند و از انجا با حمید در رابطه با کاری که داشت صحبت کند. از ان روز به بعد کار من این شده بود تا هر روز منتظر حمید و شبنم باشم که چه وقت به منزلمان می ایند چند روز بعد حمید به مادر اطلاع داد که میخواهد برای یکی دو روز شبنم را به منزلمان بیاورد مادر با خوشحالی گفت قدمش سر چشم. وقتی مادر جریان را به من گفت از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم البته از امدن شبنم خیلی خوشحال بودم ولی خوشحالی من به جهت حضور داشتن حمید در منزلمان بود تا کیان بتواند با او صحبت کند روزی که حمید و شبنم به منزلمان امدم نتوانستم با کیان صحبت کنم زیرا مادر به خاطر حضور شبنم به کلاس قران نرفت ولی روز دوم در فرصتی کوتاه که مادر و شبنم در حیاط به هواخوری مشغول بودند به کیان زنگ زدم و در مکالمه ای کوتاه گفتم که امشب می تواند به منزلمان زنگ بزند از قضا ان شب قرار بود الهام و شوهرش هم به منزلمان بیاند تا دور هم باشیم با شنیدن هر صدای زنگ از جا می پریدم و کم مانده بود خودم را لو بدهم نمی دانستم کیان چه موقع قرار است به منزلمان زنگ بزند ولی امیدوار بودم در موقع مناسبی که حواسها پرت است اینکار را بکند. هنوز سفره را پهن نکرده بودیم که زنگ تلفن به صدا درامد و تپش قلب من اغاز شد حسی به من می گفت که به جز کیان هیچ کس پشت خط نیست از خوش اقبالی من تلویزیون فوتبال پخش می کرد و حواس حسام و اقا مسعود و حمید به ان بود مادر و شبنم و الهام در اشپزخانه گرم صحبت و گفت وگو بودند من جلوی در اشپزخانه کنار مبین نشسته بودم و روی کاغذی برای او چشم چشم دو ابرو می کشیدم تا سرش را گرم کنم بعد از دو زنگ تلفن وقتی حسام را دیدم که به طرف تلفن می رفت کم مانده بود از ترس فریاد بکشم مبین که متوجه بود با صدای بلند گفت : ا خاله چی شد؟ فوری حواسم را جمع کردم و به او گفتم : دیدی گوشهای ادمه رفت تو چشماش؟ از دیدن حسام که به طرف تلفن میرفت به حدی حواسم پرت شده بود که گوش ادمی را که برای مبین کشیده بودم داخل صورتش نقاشی کرده بودم مبین با صدای بلند خندید و از جا بلند شد تا نقاشی را به الهام و شبنم نشان دهد در همان حال با صدای بلند گفت : مامان ببین خاله الهه چی کشیده گوش اقاهه رفته تو چشش ؟ الهام نگاهی به نقاشی انداخت و با خنده دستی روی سر مبین کشید و مشغول صحبت با مادر و شبنم شد . مبین برگشت و کنار من روی زمین دراز کشید من همانطور که خودکار را بدون نگاه کردن روی کاغذ می چرخاندم به حسام نگاه کردم و او را دیدم که به طرف حمید رفت و در حالی که خودش پای تلویزیون می نشست به او گفت که کسی با او کار دارد حمید متعجب به حسام نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بگوید از جا بلند شد تا تلفن را جواب دهد با دقت و زیر چشم حمید را زیر نظر داشتم او را دیدم که متفکر و عمیق به صحبتهای کسی که بی یقین می دانستم به جز کیان کسی نیست گوش می دهد چند لحظه بعد از حرکت لبهایش فهمیدم با او صحبت می کند پس از گفت و گوئی طولانی از او خداحافظی کرد به محض گذاشتن گوشی تلفن حدس زدم به من نگاه خواهد کرد که اتفاقا همین طور هم شد و من در حالی که نشان می دادم حواسمم کاملا پیش مبین است برای او نمایش بازی می کردم حمید متفکر و در خود به طرف اقا مسعود و حسام رفت و کنار انان نشست ولی فهمیدم که حواسش دیگر به فوتبال نیست و در افکار عمیقی غرق شده است . چند دقیقه بعد سفره پهن شد و شام صرف شد پس از شام تا ساعتی الهام و اقا مسعود خانه مان بودند تا اینکه مبین به چرت زدن افتاد و من مثل همیشه او را روی پایم گذاشتم تا بخوابانم.هنوز مبین خوابش نبرده بود که اقا مسعود از مادر و بقیه اجازه خواست تا بروند.الهام از جا بلند شد وبعد از حاضر کردن مبین اورا در اغوش شوهرش گذاشت وبه اتفاق منزلمان را ترک کردند.پس از رفتن الهام من هم بلند شدم تا برای شستن ظرفها به اشپزخانه بروم.شبنم همراه من به اشپزخانه امد تا کمک کند.برای اینکه نگذارم ظرف بشوید او را روی صندلی نشاندم ودستمالی به دستش دادم وگفتم ظروفی را که روی میز می گذارم خشک کند.او قبول کرد وبه ترتیب همان طور که ظرف می شستم با او صحبت می کردم.پس از شستن ظرفها به تعداد افراد چای ریختم وهمراه شبنم به هال رفتیم.حمید ومادر وحسام نشسته بودند.به محض ورودم فهمیدم که حمیدانان را در جریان مکالمه اش با کیان گذاشته زیرااخمهای حسام درهم بود و مادر نیز گرفته وناراحت می نمود.به خودم تلقین کردم که نباید از چیزی ناراحت باشم زیرا از هیچ چیز خبر ندارم.سینی چای را ابتدا جلوی مادر گرفتم که گفت میل ندارد سپس به شبنم تعارف کردم.حمید چای برداشت ولی حسام با اخم گفت که نمی خواهد.با خونسردی سینی را وسط گذاشتم وبرای خودم نیز فنجانی چای برداشتم.نگاهم به حسام افتاد که با خشم وعصبانیت مرا نظاره می کرد.با تعجبی ساختگی گفتم:چی شد؟چرا این جوری نگاه می کند؟حسام با حرص ودر حالی که خیلی ملاحظه حضور شبنم را می کرد گفت:می خوام ببینم چی می بینم.خونسرد گفتم:خب چی می بینی؟خیلی خوشگلم نه؟احساس کردم با این حرف حسام خیلی کلافه شد زیرا گفت:کاش به جای خوشگلی یک کم عقل تو اون کله بود.با تعجب به حمید که حس می کردم حوصله بحث من وحسام را ندارد نگاه کردم وگفتم:مگه من چه کار کردم؟حمید به زحمت لبخند زد وگفت:الهه جون یک لیوان اب برای من بیار.فهمیدم می خواهد مرا پی نخود سیاه بفرستد تا با حسام چیزی بگوید.سرم را تکان دادم وبرای اوردن اب به اشپزخانه رفتم.وقتی برگشتم حسام سرش را پایین انداخته بود وبا همان عصبانیت به خودش می پیچید.کمی بعد از جا برخاست وبا شب به خیری که به شبنم وحمید گفت به اتاقش رفت.پس از رفتن حسام جو که ارام شد حمید جلوی مادر و شبنم به من گفت:الهه خانواده بهتاش را تا چه حد می شناسی؟انتظار همه چیز را داشتم به جز اینکه حمید چنین سوالی بپرسد.به محض شنیدن این پرسش تکانی خوردم وبدون اینکه فیلم بازی کنم هاج وواج به مادر و سپس به حمید نگاه کردم.حمید ارام وخونسرد نشسته بود وبا نگاهی که نه سرزنش در ان بود نه تهدید به من چشم دو خته بود.نگاه حمید به من ارامش می داد و می دانستم با حضور او نباید از چیزی بترسم.فکری کردم وبه حمید که منتظرپاسخ بود نگاه کرده وگفتم:من زیادروی انها شناخت ندارم.فقط مادرش یک مدت توبیمارستان ما بستری بود.حمید نفس بلندی کشید وگفت:خودش روچی؟سرم راپایین انداختم وبا خجالت گفتم:یکی دوبار بیشترندیدمش.به نظرت چه جورادمهایی هستن؟مکثی کردم وبعدبالکنت گفتم:خوبن...یعنی نمی دونم...شاید خوب باشن.حمید دستی به موهایش کشید وگفت:تو با پسره ...منظورم همین بهتاشه صحبت کردی؟قلبم به تپش افتاد وحس کردم صورتم داغ شد.نمی دانم کیان به حمید چه گفته بود.می ترسیدم اگر بگویم که حتی او را ندیده ام کیان چیزی گفته باشد که دروغگویی ام فاش شود.سرم را پایین انداختم تا سرخی صورتم کمتر دیده شود.مادر که تا ان لحظه ساکت بود با حرص گفت:دیدی چه خاکی به سرم شد.دیدی وقتی اون بچه می گفت نزار این دختره بره بیرون گفتم مادر جون حواسم بهش هست دیدی...مادر مرتب خودش را سرزنش می کرد که چرا گذاشته من هر کاری که دلم خواسته بکنم.از حرص وناراحتی کم مانده بود فریاد بکشم و بگویم چه وقت مرا ازاد گذاشته؟هر وقت خواستم کاری کنم ان قدر بهانه اورده ومرا از این وان ترسانده که مجبور شدم برای رسیدن به ان هزار دوز وکلک سوار کنم.من در تمام مدت زندگی ام حق نداشتم دوستی انتخاب کنم که برادر بزگتر داشته باشد وهیچ گاه به جز منزل ژینوس که مادر نسبت به او احساس ترحم می کرد نتوانستم به منزل دوستانم بروم.این همه پرهیز برای چه بود؟مادر وحسام کاری کرده بودند که من فکر کنم دنیای دیگران با دنیایی که من در ان زندگی می کنم خیلی فرق دارد.به همین خاطر همیشه دلم می خواست چیزی را داشته باشم که همیشه از ان محروم بودم.من دنیای ازادی را می خواستم که قیدو بند های دست وپا گیر ان روح لطیف وطبع حساسم را نیازارد.من جوانی نکرده ام را می خواستم.دوست داشتم تجربه وخطا را بیازمایم تا بتوانم هدف درستی را برای زندگی انتخاب کنم.در عوض چه به من فهمانده بودند.مشتی تکلیف خشک وسخت که سر پیچی از ان به قیمت تحقیر شدنم بود.اگر من به جای عاطفه وحسام هم به جای عرفان بود شاید دنیای معنویات را طوری دیگر می شناختم.طوری که فرسنگها با تعصب وغیرت کاذب فرق داشت ولی افسوس زمانی عمق این مطلب را درک کردم که خیلی دیر شده بود وروی پلی ایستاده بودم که پشت سرم فرو ریخته بود وراهی جز ادامه نداشتم.همان طور که چون مجرمی سرم پایین بود ودر دل خودم را از هر گناهی تبئه می کردم صدای حمید را شنیدم که مادر را به صبوری و ارامش می خواند.اخر به من گفت:الهه سعی کن همیشه طوری برای زندگیت تصمیم بگیری که مطمئن باشی باخت در ان نداری.همیشه توجه داشته باش اگر حتی یک درصد هم فکر کردی ممکن بازنده شوی قدم به اون راه نگذار چون ممکن است احساست خطای دید به تو داده باشد ونتوانسته باشی با درایت راهت را انتخاب کنی.حمید از جا برخاست تا به اتفاق شبنم برای خواب به طبقه بالا بروند.من هم بعد از جمع کردن فنجانهای چای به اشپزخانه رفتم وبعد از ان برای خواب به اتاقم رفتم.بدون اینکه به حرف حمید خوب فکر کنم فقط به این فکر کردم که عاقبت چه اتفاقی خواهد افتاد وبا این همه توضیح وتفسیر عاقبت به کیان چه جوابی خواهند داد.کیان یک بار دیگر برای خواستگاری از من اقدام کرد واین بار هم مادر و محکم تر از او حسام سد راهش شدندوقاطع پاسخ نه دادند.پس از این موضوع وقتی به کیان زنگ زدم برای اولین بار عصبی وپرخاشگر به من گفت:ببین الهه عاقبت مجبورمی شوم کاری کنم که خانواده ات تو را دو دستی تقدیمم کنند.حرفش را به حساب عصبانیت بیش از حدش گذاشتم واز او خواستم تا به خودش مسلط باشد.حرف من باعث شد بیشتر عصبانی شود ومن خوشحال بودم کنارش نیستم تا چهره خشمناکش را ببینم وبر خود بلرزم.کیان با خشم غرید:منو باش که فکر می کردم خانواده ات حرف حساب سر شون میشه ولی نمی دونستم باید با زبون دیگه ای حرفم رو حالیشون کنم.چاره ای جز سکوت نداشتم .می تر سیدم چیزی بگویم که او را بیشتر عصبانی کنم.کیان نفس عمیقی کشید ودر حالی که کمی ارامتر شده بود گفت:الهه به من بگو با منی یا نه؟من با تو هستم ولی از من نخواه برم سینه سپر کنم وبه مادر وبرادرم بگم منو به تو بدهند.ازت نمی خوام این کار رو بکنی ولی می خوام به حرفم گوش کنی.من که هر کارخواستی کردم.می دونم ولی این کار فرق داره.با ترس گفتم:کیان تو رو جون هر کسی که از همه بیشتر دوست داری فقط کاری نباشه مجبور بشم بهت بگم نه.کیان سکوت کرد وبعد گفت:اصلا ولش کن بزار خوب فکر کنم تا ببینم چه کار باید کنم.نگران نباش درست میشه.چی درست میشه مادرت خواب نما میشه که تو رو به من بده؟نمی دونم ولی امیدوارم این طور بشه.نفس عمیقی کشید وگفت:خب دیگه فعلا کاری ندارم هر وقت تونستی به من زنگ بزن.حتی اگر شده به خونه.باشه.کاری نداری؟نه خدا حافظ.خدا حافظ.پس از گذاشتن گوشی سرم را بین دستانم گرفتم وبه بنبستی که پیش رویم قرار داشت فکر کردم.دیگر به راستی تصمیم گرفته بودم وسفت وسخت خواهان ازدواج با کیان بودم فقط امیدوار بودم شرایطی پیش نیاید تا مجبور به انتخاب یکی شوم کیان یا خانواده ام.وقتی کیان برای بار سوم کتی را وادار کرد تا تلفنی برای خواستگاری از مادر وقت بگیرد مادر با لحن تندی به او گفت که خانم ما دخترمان را شوهر نمی دهیم و دیگر به اینجا زنگ نزنید و به این ترتیب اب پاکی را روی دست او ریخت ولی نمی دانم کتی به مادر چه گفت که با نگاه تیزی رو به من کرد و در حالی که نفس نفس می زد گفت : الهه غلط کرده . با حیرت و ترس به مادر نگاه کردم که کم مانده بود از پشت تلفن با کتی دعوا کند نمی دانم مادر چه شنیده بود ولی با خودم فکر کردم کتی کدام یک از غلطهای بی شمار مرا به مادر گفته است . مادر با حرص و بدون خداحافظی گوشی را سر جایش گذاشت و به من نگاه کرد و گفت : الهه کاش می مردی و من این روزها رو نمی دیدم ای کاش جای پدرت من مرده بودم تا این قدر از دست تو عذا ب نمی کشیدم . ان قدر گفت و مرا نفرین کرد تا با گریه او را ترک کردم و به اتاقم پناه بردم نمی دانستم کتی به مادر چه گفته بود که این قدر ناراحت شده بود عصر که الهام به منزلمان امد مادر ماجرا را برای او گفت و تازه ان وقت فهمیدم کتی به مادر گفته : خانم مخالفت شما برای ازدواج این دو جوون فایده ای نداره زیرا دخترتان از قبل بله را به پسرم گفته است . مادر که داغ دلش تازه شده بود بنای گریه را گذاشت و خطاب به الهام گفت : بیا این همه زحمت بکش دختر بزرگ کن بعد سرخود بشه الهه ان شاء ا.. داغت به دلم بمونه. الهام مادر را ارام کرد و خطاب به من که جلوی در اشپزخانه ایستاده بودم و با صدای اهسته اشک می ریختم گفت : الهه بیا جلو ببینم چه دردی داری . بدون اینکه واکنشی نشان بدهم همان جا ایستادم. الهام با ناراحتی گفت : حرف حسابت چیه ؟ اگه پسره رو می خوای رک و راست بگو دیگه چرا مامان رو اذیت می کنی . مادر با عصبانیت گفت : چی می گی دختر میخواد چیه ؟ می خوام نخواد . حرف من اینه که این پسره به درد ما نمی خوره ندیدی چطور مثل زنا به خودش طلا اویزون کرده بود ؟تو فکر می کنی تو عمرش حتی یک رکعت نماز خونده ؟ مادرشو ندیدی مثل تازه عروسا بزک کرده بود ؟ میخوای این ذلیل مرده را که همین جوری نزده می رقصه بدم دست این ادما عوض ادم کردنش از اینی که هست خرابترش کنن پس بگو دختره چه مرگش بوده که پسر به اون نازنینی رو دست به سر کرد بگو سرش به کدوم اخور بند بوده . از اینکه مادر چنین بی محابا مرا به باد تحقیر و انتقاد گرفته بود نتوانستم ارام بمانم و با فریاد گفتم : مثلا شما که نماز می خونید چرا غیبت می کنید ؟ از کجا می دونید ادمای عوضی هستند به نظر من از بعضیها که خیلی ادعاشون میشه بهترند .... هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که نفهمیدم چطور مادر از جا پرید و تا به خودم بیایم موهایم را دور دستانش پیچید اگر الهام به کمکم نیامده بود تا میخوردم مرا می زد الهام مرا از چنگ مادر بیروم اورد و من با گریه به اتاقم پناه بردم صدای نفرین و ناسزای مادر را می شنیدم هم چنین صدای الهام را که سعی می کرد او را ارام کند دلم نمیخواست چنین وضعیتی پیش بیاید ولی دیگر نمی شد کاری کرد همان لحظه حسام سررسید و با دیدن وضعیت مادر که هنوز با گریه مرا نفرین می کرد سراغم امد تا حسابی حالم را جا بیاورد بازهم الهام سپر بلایم شد و نگذاشت از حسام کتک بخورم ولی جای سیلی محکمی که ابتدای ورودش به صورتم زد چنان سرخ شده بود که فکر کردم یک طرف صورتم به اندازه توپی باد کرده است الهام تا دیر وقت منزلمان بود تا اینکه اقا مسعود در حالی که مبین را در اغوش داشت برای بردنش امد مبین به محض ورود سراغ مرا از مادرش گرفت و الهام او را به طرف اتاقم هدایت کرد مبین وقتی وارد اتاقم شد که جلوی در کمد دراز کشیده بود و به اینده نامعلوم خود فکر می کردم مبین مثل همیشه انتظار داشت به محض ورودش دستانم را باز کنم و با خنده او را در اغوش بگیرم وقتی دید افسرده و غمگین دراز کشیده ام جلو امد و ارام کنارم نشست و گفت : خالخ چی شده ؟ با زحمت چشمانم را که از شدت گریه پف کرده بود باز کردم و گفتم : هیچی عزیزم سرم درد می کنه . مبین که متوجه گریه ام شده بود گفت : خاله من وقتی سرم درد می گیره گریه نمی کنم مامانم به من دوا می ده خوب می شم . همان طور که دراز کشیده بودم او را در اغوش گرفتم و در حالی که کنارم میخواباندمش گفتم : همین الان دوای سر درد خاله رسیده بزار بخورمش حالم خوب میشه سپس چند بوسه محکم از صورتش گرفتم و گفتم : اخیش چقدر هم این دوا خوشمزه بود. مبین می خندید و از اینکه او را دوا خطاب می کردم لذت می برد فقط چند دقیقه ای که او کنارم بود ارام شدم و به محض اینکه الهام او را صدا کرد تا بروند باز در خودم فرو رفتم ان شب برای شام هم از اتاق خارج نشدم هیچ کس هم مرا صدا نکرد. صبح روز بعد الهام به مادر زنگ زد تا مار بهد منزلشان بفرستد شاید میخواست با من صحبت کند مادر هنوز از دستم دلخور بود با چهره ای گرفته گفت که حاضر شوم تا به منزل الهام برویم بدون مخالفت حاضر شدم مادر مرا تا جلوی در خانه الهام رساند و خودش برگشت الهام وقتی مرا با صورت وروم کرده دید سرش را تکان داد و گفت : الهه چرا با خودت این جور می کنی ؟ با تمسخر گفتم : اگه منظورت صورتمه باید به عرضتون برسونم این قرمزی حاصل کار حسام خانه که فقط یاد گرفته رو ضعیف تر از خودش دست بلند کنه . الهام نفس بلندی کشید و در حالی که چرخید تا به طرف اشپزخانه برود گفت : الهه خودتم خوب می دونی هیچ کس بد تو رو نمیخواد .بدون مکث گفتم پس چرا نمی گذارین راهمو خودم انتخاب کنم . از نیمه راه برگشت و هاج و واج مرا نگاه کرد پس از مکثی کوتاه گفت : یعنی تو راستی راستی میخوای زن اون پسره بشی ؟ دلم را به دریا زدم و گفت : اره . حس کردم از جواب صریحی که دادم نفس در سینه الهام حبس شد و لحظه ای بعد با حیرت گفت : الهه... سرم را بلند کردم و به او که چشمانش از فرط تعجب گرد شده نگاه کردم اهسته گفتم : الهام من تصمیم خودم رو گرفتم اگر مادر موافقت کنه که هیچی و گرنه ...به راستی نمی دانستم اگر موافقت نکند چه کار خواهم کرد و این کلمه را همین طوری به زبان اوردم ولی الهام با دهانی نیمه باز و در حالی که حس کردم رنگش به شدت پریده است مرا نگریست به طوری که یک لحظه نگران شدم که نکند از حال برود خوشبختانه چند لحظه بعد به خود امد و با لحنی وا رفته از من پرسید الهه هیچ می فهمی چی می گی؟ پاسخی ندام و برای فرار از نگاهش به طرف هال رفتم و روی مبل راحتی نشستم . همان جمله کار خودش را کرد زیرا الهام با حمید تماس گرفت و ماجرا را به او گفت همان شب حمید و الهام و مادر و حسام جلسه ای ترتیب دادند تا وضعیت مرا مشخص کنند اولین بار خودم را تنهای تنها دیدم زیرا حتی حمید هم که همیشه جانب مرا می گرفت مخالف ازدواج من با کیان بود ان شب حمید صحبت کرد و از من خواست تمام جوانب کار را بسنجم حسام با عصبانیت تمام می غرید و اگر ملاحضه حمید نبود ممکن بود حتی دست به رویم دراز کند مادر می گریست و نفرینم می کرد و الهام با نصیحت میخواست مرا از انجام چنین کاری منصرف کند در مقابل تمام حرفها و تهدیدها فقط سکوت کردم و به این ترتیب به انان فهماندم که سر انتخاب خودم هستم البته چاره دیگری هم نداشتم می بایست با کیان ازدواج می کردم زیرا نمی توانستم اتفاقی را که بین من و او افتاده بود نادیده بگیرم و همین مرا مقید کرده بود که جز او کس دیگری را نپذیرم فردای ان روز در حالی که چشمانم از شدت گریه به خون نشسته بود در فرصتی به کیان تلفن زده و به او گفتم می تواند بار دیگر برای خواستگاری اقدام کند کیان انقدر شاد و خوشحال بود که حتی متوجه گرفتگی صدایم نشد و یا اگر هم شد ان را به حساب هیجان بیش از حدم گذاشت و به من گفت که منتظر تلفن کتی برای قرار خواستگاری باشم . دو روز بعد کتی به منزلمان زنگ زد و این بار مادر با چشمانی که نم اشک به ان نشسته بود نرم تر از پیش با کتی صحبت کرد و پس از مکالمه ای کوتاه قرار شد پنجشنبه عصر برای خواستگاری و صحبت در مورد مقدمات کار به منزلمان بیاند با رسیدن پنجشنبه و گذشتن نیمی از روز هیچ ذوق و شوقی در منزلمان دیده نمی شد مادر برخلاف دفعات پیش با دلمردگی بساط پذیرایی از مهمانان عصر را اماده می کرد و با افکاری عمیق دست به گریبان بود از دیدن ناراحتی او زجر می کشیدم ولی نه کاری از من بر می امد و نه چاره دیگری داشتم عصر حمید و شبنم به منزلمان امدند و پشت سر ان الهام و اقا مسعود از ره رسیدند حسام با اینکه نوبت کاری اش نبود هنوز به منزل نیامده بود و احتمال می دادم که ار قصد جایی رفته تا در مراسم خواستگاری نباشد بدون اینکه کسی حرفی بزند که خودم لباسهایم را عوض کردم و برای پذیرایی از مهمانانی که به خوبی می دانستم فقط خودم منتظر انان هستم اماده شدم در این میان فقط شبنم بود که بی طرفانه برخورد می کرد . عاقبت زنگ منزل به صدا در امد و حمید برای باز کردن در رفت از اشپزخانه صدای رد و بدل کردن سلامهای خشک و سرد را شنیدم و در دلم خون گریه می کردم که چرا از همین ابتدای کار باید نحسی اغاز شود کمی بعد شبنم به اشپزخانه امد و به من گفت که برای امدن به اتاق اماده باشم . برخلاف همیشه موقع چای ریختن دستم لرزید.

sorna
04-04-2012, 12:15 PM
به آشپزخانه آمد و به من گفت که برای آمدن به اتاق آماده باشم. برخلاف همیشه موقع چای ریختن دستم لرزید و همان باعث شد که چای داخل سینی بریزد. شبنم که متوجه حالم بود به کمکم آمد و سینی را تمیز کرد و خودش چای را ریخت. به او نگاه کردم و گفتم: دلم نمیخواست این جور بشه، ولی شد.دیگه نمیتونم کاری بکنم.
شبنم نگاه عمیقی به چشمانم انداخت و گفت: درکت میکنم. یک موقع شرایطی پیش میاد که آدم مجبور میشه انتخاب کنه.
آن لحظه خیلی دلم میخواست برای او که درک بالایی داشت درد و دل کنم، ولی نه وقت مناسبی برای صحبت بود و نه مکانی که به راحتی بشود سفره دل را باز کرد. آهی کشیدم و منتظر شدم تا وقت رفتن برسد. لحظه ای بعد شبنم از جلوی در پذیرایی به من اشاره کرد تا بروم. دستها و پاهایم میلرزید و کنترلی روی آنها نداشتم. با قدمهایی لرزان و روحی متشنج وارد اتاق پذیرایی شدم. با صدای آرامی سلام کردم و سینی چای را جلوی کتی گرفتم. کتی با لبخندی تصنعی به من نگاه کرد و فنجانی چای برداشت. پس ازآن به مادر تعارف کردم که حتی به من نگاه نکرد و فقط با سرش اشاره کرد که میل ندارد. بقیه فنجانهای چایشان را برداشتند. وقتی سینی چای را جلوی کیان گرفتم یک نظر به او نگاه کردم . در حالی که به چهره ام چشم دوخته بود لبخندی پر مغنی گوشه لبش بود. لبخندی که نشان از پیروزی دشات، ولی پیروزی بر چه کسی؟ چهره تک تک اعضای خانواده ام پیش رویم ظاهر میشد و میدانستم با انتخابم دل همه را شکسته ام. از این فکر بغض سنگینی گلویم را فشرد. چشم از کیان برداشتم وبدون اینکه کسی بخواهد و یا حتی خودم مایل به ماندن باشم اتاق پذیرایی را ترککرده و به آشپزخانه برگشتم. همانطور که نشسته بودم و فکر میکردم شبنم به آشپزخانه آمد و گفت که مهمانان میخواهند بروند. خیلی تعجب کردم چون فکر نمیکردم مراسم خواستگاری اینقدر زود به پایان برسد. البته زیاد هم جای تعجب نداشت. وقتی افراد هم دل و هم زبان هم نباشند و به طبع حرفی برای گفتن ندارند و چنین نشستی باید هم خیلی زود پایان بگیرد. برای خداحافظی و بدرقه آنان به هال رفتم و تازه آن وقت بود که توانستم کیان را خوب ببینم. بلوزی اسپرت پوشیده و خوشبختانه فقط ساعتی با باند مشکی به مچ دست بسته بود و از دستبند طلایش خبری نبود. صورتش را مثل همیشه سه تیغه کرده بود و موهایش را بالا زده بود. کتی بارانی شیکی به رنگ کرم پوشیده بود که گوشه های پیراهن آبی اش از درز جلو و پشت بارانی مشخص بود. جورابی نازک به رنگ کرم پایش بود که دعا میکردم مادر متوجه نازکی آن نشده باشد. همان لحظه خودم را به باد سرزنش گرفتم که برای چه چیز مسخره ای دعا میکنم. در جالیی که شال شیری رنگی که سر کتی بود به حدی نازک بود که لاله گوشها و برق الماسی که به گوشواره اش بود از پشت آن به خوبی نمایان بود. علاوه بر آن موهای بلوندش بود که از جلوی شال بیرون ریخته بود . با وجود آرایش ملایمی که داشت هیچ به او نمیخورد پسری به بزرگی کیان داشته باشد. به یاد حرف مادر افتادم که میگفت مادر پسره مثل تازه عروسا بزک کرده بود. البته مادر تقصیر نداشت برای او که سال تا سال حتی کرم به دست و صورتش نمیزد. شاید این آرایش کم نیز خیلی زیاد به چشم می آمد. کتی با مادر و بقیه خداحافظی کرد و جلوتر از کیان از در خارج شد. کیان هم بعد از دست دادن با حمید و آقا مسعود پشت سر او خارج شد. برای بدرقه آنان حمید و آقا مسعود تا دم در حیاط رفتند و مادر از همان راهرو برگشت. برای جمع کردن ظروف چای و میوه به اتاق پذیرایی رفتم و متوجه شدم باز هم فنجان چای کیان دست نخورده سرد شده است. گویا فرصتی برای پوست کندن میوه نبود، زیرا هیچ کس حتی یک میوه هم پوست نکنده بود و میوه ها همچنان دست نخورده در بشقابها باقی مانده بود. ظرفها را جمع کردم و فنجانهای چای را به آشپزخانه بردم. پس از اتمام کار به اتاقم رفتم. چند دقیقه بعد شبنم پیشم آمد. همانطور که با او صحبت میکردم گاهی صدای حمید و مادر را میشنیدم که حرف میزدند. گاهی هم الهام حرف میزد. اما نمیشنیدم چه میگفتند.
آن شب حسام تا دیر وقت بیرون از منزل بود و پس از رفتن الهام و حمید به خانه آمد. وقتی آمد ساعت از یازده و نیم شب گذشته بود. من بی خوابی به جانم افتاده بود و همانطور که در جایم دراز کشیده بودم غرق در فکر بودم. با آمدن حسام به منزل خیالم راحت شد. زیرا من هم مثل مادر نگران تاخیر طولانی اش بودم. حسام پس از کمی صحبت با مادر به اتاقش رفت . مادر که تا آن لحظه منتظر آمدن او بود پساز خاموش کردن چراغ هال برای خوابیدن رفت.
دو رو بعد، درست هنگامی که مادر میخواست برای خرید از منزل خارج شود تلفن به صدا در آمد. با شتاب به طرف تلفن رفتم تا اگر کسی با مادرکار دارد پیش از خارج شدن او از حیاط صدایش کنم. وقتی گوشی را برداشتم از شنیدن صدای کیان رنگم پرید. با شتاب به او گفتم که چند دقیقه دیگر تماس بگیرد و بعد فوری تلفن را سرجایش گذاشتم و با قدمهای سریع به طرف راهرو رفتم . مادر که متوجه صدای تلفن نشده بود پس از آب دادن باغچه شیلنگ آب را جمع کرد و آن را کنار شیر حیاط گذاشت سپس چادرش را سر کرد .وقتی مرا جلوی در راهرو دید گفت: الهه سیب زمینیها رو پوست بکن و خلال کن تا من بیام.
سرم را تکان دادم و گفتم: ناهار رو درست کنم؟
مادر گفت: نه، خودم میام. واز در خارج شد.
پس از اطمینان از رفتن او به اتاق برگشتمو کنار میز تلفن منتظر زنگ کیان شدم. ده دقیقه بعد صدای زنگ مرا ازجا پراند. برای قطع کردن صدای آن که چون سوهانی به روحم کشیده میشد فوری گوشی را برداشتم. کیان پشت خط بود. وقتی به او سلام کردم گفت: سلام عزیزم، خوشحالم که صدات رو میشنوم.
«چی شده زنگ زدی؟»
با خنده گفت: بد کاری کردم؟
«نه، ولی اگه یک موقع مامانم خونه بود چه کار میکردی؟»
«هیچی، باهاش حال و احوال میکردم و میگفتم گوشی رو بده به خانومم کخ میخوام باهاش حرف بزنم.»
از شوخی اش لبخند زدم و گفتم: آره، اونم گوشی رومیداد به من.
«خب بی خیال، از خونتون چه خبر؟
نفس عمییقی کشیدم و گفتم: چه خبری میخوای باشه ، همه خوبن و سلام دارن خدمتتون.
«این یکی رو دیگه حتما راست گفتی. چون میدونم که نمیخوان سر به تنم باشه.»
با ناراحتی گفتم: نه اینطور هم که فکر میکنی نیست.
«خب این حرفها رو ول کن. میدونم مثل همیشه زیاد وقت نداری، فقط به من بگو نظر خانواده ت چیه؟»
«چرا نظر خودم رو نمیپرسی؟»
«چه خودخواه، تو از کجا میدونی؟»
«از همون جا که فقط چی؟»
«حتما میخوای بگی مال تو هستم»
«ای ولله خوبی راه افتادی»
«نمیدونم، هنوز که هیچی نگفتن»
«یعنی چی که هیچی نگفتن؟ آخرش باید از تو هم نظر بخوان یا به هر حال حرفی شده باشه که معلوم بشه میخوان چه غلطی بکنن»(پسره پر رو خجالت نمیکشه)
«کیان...»
«ببخشید عزیزم، دست خودم نیست(بیخود) وقتی فکرش رو میکنم بخوان دوباره جواب نه بهم بدن خون خونم رو میخوره، ولی خودمونیم عجب خانواده کلیدی داری.»
«کیان خواهش میکنم.»
«باشه عزیزم، سعی میکنم حرفم رو تو دلم نگه دارم(باید نگه داری) ولی الهه اگه اینبار هم بخوان مثل دفعه های پیش نه و نمیشه تو کار بیارن باید یک فکر اساسی کنیم.»
«چه فکری؟»
«اگه بهت بگم نه نمیگی؟»
«اگه حرفت درست و حسابی باشه شاید نگم»
«درست و حسابی که نیست ، ولی تنها چاره کاره.»
«خب؟ بگو»
«بیا با هم فرار کنیم.»
«شوخی میکنی؟»
«نه به جون خودت، جدی جدی میگم»
«کیان، مثل پسرای شانزده ، هفده ساله حرف میزنی. منو باش که گفتم چه فکر بکری کردی.»
«میدونی منظورم فرار فرار که نبود یعنی... میخوام بگم که بیای خونه ما(چه غلطا)»
«متوجه منظورت نمیشم»
«با تو آدم نمیتونه راحت صحبت کنه(نه تو رو خدا بیاد راحت باش)منظورم اینه اکر اینبار با ازدواجمون موافقت نکردند یک روز بیا خونه ما...یک شب که بمونی مجبور میشن»
تازه متوجه منظورش شدم(هه)و از خجالت لبم را به دندان گزیدم.وقتی کیان متوجه سکوتم شد خندید و گفت: الهه ضعف نکردی؟
با حرص گفتم: بی مزه.
«خدا رو شکر حالت خوبه . خب چیکار میکنی؟»
«نه»
«یعنی قبول نمیکنی؟»
«نه»
«چرا؟(پرووووووووو)»
«کیان فکر میکنم حالت خوب نیست»
«نه الهه ، حالم خوب نیست، یعنی تا وقتی که تو مال خودم نشی همین حال رو دارم.»
«خدا شفات بده»
«خدا تو رو به من بده شفام داده.»
با صدای بسته شدن در حیاط با شتاب گفتم: فکر میکنم مامانم اومد تا بعد خداحافظ
«خداحافظ عشق من»
با شتاب گوشی را سر جایش گذاشتم و همان لحظه یادم آمد که مادر خواستهبود سیب زمینی پوست بکنم. به سرعت خودم را به آشپزخانه رساندم و به حدی با عجله شروع به کار کردم که همان موقع چاقو دستم را برید. چون فرصت نداشتم پوست سیب زمینی را مانند نواری دور انگشتم پیچیدم و مشغول ادامه کار شدم. وقتی مادر داخل آمد چیزی نمانده بود کارم تمام شود.
عصور همان روز کتی به منزلمان زنگ زد تا جواب بگیرد. مادر به او گفت هنوز نظر مرا نپرسیده اند وگفت که برای گرفتن جواب چند روز دیگر زنگ بزند. مشخص بود مادر تعللی که میکند میخواهد فرصت بیشتری به من بدهد تا شاید در تصمیم تجدید نظر کنم. فردای روزی که کتی زنگ زد الهام به منزلمان آمد و در فرصتی به من گفت گه چند دقیقه میخواهد با من صحبت کند. خیلی سریع فهمیدم عاقبت زمان آن رسیده که الهام بخواهد جواب مرا بگیرد. به اتفاق او به اتاق رفتیم. الهام پس از مکثی طولانی با چهره ای درهم و ناراحت گفت:
«الهام چه کار میخواهی بکنی؟»
سرم را پایین انداختم و گفتم: همون کاری که قرار بود انجام میدهم.
«نمیخواهی بیشتر فکر کنی؟»
«من از خیلی وقت پیش فکرامو کرده بودم، شما بودید که فرصتی برای تصمیم گرفتن میخواستید.»
الهام نفس عمیقی کشید و گفت:«الهه میدونی که همه خانواده با این ازدواج مخالف هستند؟»
«میدونم، اینو هم خوب میدونم که دلیل مخالفت همتون به خاطر اینه که شما چیزی رو میپسندید که من دوست ندارم اون باشه»
الهام لختی سکوت کرد و سپس گفت:«پس تو میخواهی با بهتاش ازدواج کنی، در این بین فقط نظرخودت برات مهموه نه نظر سایر اعضای خانواده ات، درسته؟»
با ناراحتی گفتم:«الهام جو سازی نکن، اگر نظر من نسبت به این ازدواج مثبته به خاطر معیارهایی است که برای ازدواج دارم.کیان بهتاش تمام چیزهایی که من دوست داشتم همسر آینده ام داشته باشه داره. این آخرین حرفیه که دارم.»

sorna
04-04-2012, 12:15 PM
الهام بدون اینکه به من نگاه کند گفت:«بسیار خوب.وقتی مادر بهتاش زنگ زد مامان موتفقت خانواده رو هم اعلام میکنه، ولی امیدوام هیچ وقت پشیمون نشی.»
چیزی نگفتم،ولی من نیز در دل همین آرزو را کردم.
برخلاف گفته مادر که به کتی گفته بود چند روز دیگر به منزلمان زنگ بزند اوصبح روز بعد تماس گرفت. مادر پس از مکثی طولانی در حالی که رنگ به چهره اش نمانده بود به او گفت که میتوانند برای صحبت به منزلمان بیایند و به این ترتیب پاسخ مثبت را به آنان داد. قرار صحبت برای سه روز بعد که پنجشنبه بود گذاشته شد.
عاقب روزی رسید که کیان و مادرش به منزلمان آمدند تا در مورد مهریه و سایر مقدمات صحبت کنند. آن روز حمید به اصرار حسام را در منزل نگه داشت تا در این مجلس حضور داشته باشد. تا زمانی که مهمانان نیامده بودند جرات بیرون رفتن از اتاق و قرار گرفتن زیر نگاه خشمناک حسام را نداشتم. در میان اعضای خانواده تنها او بود که هنوز سرسختانه مخالفت میکرد. بقیه در برابر خواسته من تسلیم شده بودند، ولی حسام هنوز نمیخواست قبول کند که کار تمام شده است، مادر در این نشست کوچکترین صحبتی نکرد. حمید مقدار مهریه و سایر شرایط را عنوان کرد. با هیچ یک از شرایطی که حمید عنوان کرده بود مخالفتی نشد به جز یک چیز و آن اینکه حمید گفت که من وکیان عقد محضری کنیم و پس از چند ماه فرصت برای خرید جهیزیه و سایر کارها مراسم ازدواچ را برگزار کنیم.اینجا بود که کتی گفت:«مگه میشه آقا، زن بیوه یا دخترمونده نیست که میخواهید تومحضر عقدشون کنید.ما یک جشن میگیریم و عاقد عقدشون میکنه. بعد می ماند عروسی که باشد برای وقتی که شما آمادگی لازم را داشتید.»
حمید از مادر کسب تکلیف کرد. مادر به او گفت که هرچه خودش صلاح میداند انجام دهد.حمید موافقت خود را اعلام کرد.پس از اتمام صحبتها به اتاق رفتم چای تعارف کنم. ابتدا از کتی شروع کردم. سپس سینی چای را جلوی کیان گرفتم.کیان بلوز سفید مردانه ای به تن داشت و بوی ادکلن خوشبخویی که به خودش زده بود گیجم کرده بود. وقتی به او چای تعارف کردم با لبخند نگاه عمیقی به من انداخت و ابرویش را بالا برد. بعد از برداشتن چای که میدانستم آن را هم نخواهد خورد بدون مکث سینی چای را جلوی حمید بردم. وقتی به حسام چای تعارف کردم حتی نگاهم نکرد. آنقدر گرفته و غمگین بود که گویی درمجلس ختم حضور دارد. پس از توقفی کوتاه جلوی او وقتی دیدم محلم نمیگذارد سینی را جلوی آقا مسعود که کنار او نشسته بود گرفتم. او برای حسام نیز فنجانی چای برداشت. حسام به او گفت چای میل ندارد و من فهمیدم این بی اعتنایی فقط شامل حال من میشود.
پس از تعارف چای تا خواستم از اتاق خارج شوم کتی صدایم کرد و گفت:
«الهه جان، اگر ممکن است تشریف داشته باشید»
با دست به کنار خودش اشاره کرد به این معنی که آنجا بنشینم و به مادر نگاه کردم تا از او کسب تکلیف کنم، ولی او بی تفاوت و بدون اینکه بخواهد به من نگاه کند به گلهای قالی چشم دوخته بود. ناخودآگاه به الهام نگاه کردم . الهام سرش را به نشانه مثبت تکان داد و من با خجالت به طرف کتی رفتم. کتی از کیفش جعبه ای بیرون آورد وسپس آن را جلویش گذاشت و گفت: «با اجازه از محضر بزرگترهای الهه خانم میخواستم این تحفه را به نشانه نامزدی این دو زوج تقدیم دوشیزه خانم کنم.»
سپس بدون اینکه منتظر بقیه باشد در جعبه را باز کرد. چشمم به سرویس زیبایی از طلا افتاد که با سنگهایی ازجنس الماس و زمرد تزیین شده بود تا آن لحظه سرویسی به این زیبایی ندیده بودم و اگر هر جایی غیر از آنجا بود با جیغی کوتاه هیجانم را نشان میدادم. کتی بادستان سفید وناخنهای بلندش که لاک صدفی خوشرنگی روی آن زده بود دو طرف گردنبند را گرفت و آن را بلند کرد.اشاره کرد چادرم را باز کنم تا آن را به گردنم ببند. سرم را پایین انداختم و اجازه دادم تا کتی گردنبند را دور گردنم ببندد. کتی پس از بستن گردنبند صورتم را بوسید و تبریک گفت. سکوت مجلش را گرفته بود . اغلب در چنین مواقعی میبایست صدای دستی، لی لی کردنی، چیزی نشان میداد که اصطلاح این مجلس بله بران و شادیست، ولی افسوس که همه بهت زده و بق کرده تو لاک خودشان بودند. با حرص از اعضای خانواده ام به این فکر کردم که چرا دست کم صلوات نمی فرستند تا شگون داشته باشد. گویا همین فکر در سر حمید هم جریان داشت، زیرا با صدای آرامی گفت:«برای خوشبختی شان صلوات بفرستید.»
بقیه مجبور شدند قفل دهانشان را باز کنند و به خاطر فرستادن صلوات هم که شده صدایشان دربیاید. بعد از گردنبند ، کتی دستبندی را هم به دستم بست، ولی گوشواره را گذاشت تا خودم به گوشم بیاندازم.از این بابت خیلی خوشحال شدم چون گوشم خیلی حساس بود و هر وقت مادر میخواست گوشواره ای به گوشم بیاندازد کلی جیغ و فریاد راه می انداختم.
پس از دادن هدایا و مکتوب کردن قول و قرارها و امضای آن توسط شاهدانی که در مجلس بود کتی به زبان آمد و گفت اگر خانواده من اجازه دهند کیان و من چند دقیقه تنها باشیم تا صحبتهایمان را بکنیم. حمید به مادر، سپس به حسام نگاه کرد تا نظر آنان را بداند.مادر حرفی نزد، ولی حسام درحالی که سرش را بلند نکرد تا به دیگران نگاه کند گفت:«این برنامه باشه برای وقتی که عقد کردند»
ناخودآگاه نگاهم به چهره کیان افتاد. سرش پایین بود و به ظاهر به زمین چشم دوخته بود، اما فقط میدانستم چه خشمی در پس آن چهره آرام وجود دارد. رگ شقیقه اش میزدم.حس کردم دندانهایش را روی هم فشار میدند. با ترس نگاهم را به اطراف چرخاندم و روی الهام ثابت ماندم نگاه الهام میرساند که زیادی آنجا نشسته ام و بهتر است بلند شوم واتاق را ترک کنم. روی به کتی کردم وبعد از تشکر از او از جا برخاستم و از اتاق خارج شدم.
دیگر کاری نمانده بود و وقت آن بود که مهمانان منزلمام را ترک کنند.
وقتی برای خداحافظی و بدرقه آنان رفتم چهره کیان هنوز در هم بود. اینبار بدون اینکه با کسی دست بدهد فقط با گفتن یک خداحافظ جمع را ترک کرد. بعد از رفتن آن دو، طبق معمول برای جمع کردن فنجانهای چای و بشقابهای میوه به اتاق پذیرایی رفتم.
آن شب الهام و حمید به اتفاق همسرانشان شام منزلمان بودند. الهام بعد از شام رفت. حمید و مادر در مورد جهیزیه و سایر چیزها صحبت میکردند.حسام همچنان بق کرده فقط گوش میکرد بدون اینکه نظری بدهد یا دخالتی بکند.
آن شب احساس دیگری داشتم. احساس بین شادی و غم. شاد از اینکه عاقب به چیزی که آرزویش را داشتم رسیده بودم و از همان لحظه نسبت به مردی که قرار بود همسرش شوم تعلق خاطر شدی احساس میکردم و غم به خاطر اینکه آن هیجانی را که می باید هر دختری در این وقت نامزدی اش داشته باشد نداشتم. صحنه مراسم بله برانم جلوی چشمم ظاهر میشد و چهره بق کرده افراد خانواده ام حرصم را در می آورد. عقیده داشتم اگر حتی من اشتباه کرده بودم بقیه دست از سر سختی برمیداشتند و نشان میدادند که به صورت با این وصلت موافقند تا به این ترتیب دلم را نسبت به آینده خوش کنند. نه اینکه از همان لحظه اول زانوی غم به بغل گیرند ومنتظر بدبختی و پشیمانی من باشند. چهره گرفته کیان هنگام رفتن جلوی چشمم بود و با خودم فکر کردم در اولین فرصت به او تلفن کنم تا از دلش دربیاورم.
همانطور که به کیان فکر میکرد کم کم چشمانم گرم شد و دیگر چیزی نفهمیدم.
چند روز از این ماجرا گذشت. یک روز کتی به منزمان زنگ زد تا قراری برای خرید بگذارد. مادر گفت که احتیاجی به خرید نیست و این کار را میتوانند بعد از عقد هم انجام دهند. آن روز دلم میخواست از ناراحتی خودم را بکشم. نه به خاطر اینکه عقده خرید داشته باشم، بلکه به خاطر اینکه دیگر شورش در آمده بود و مادر طوری خصمانه با کیان و خانواده اش برخورد میکرد که میدانستم بعدها به ضرر من تمام خواهد شد.
عصر همان روز وقتی الهام به خانه مان آمد پیه همه چیز را به تنم مالیدم و جلوی مادر ماجرای تلفن کتی را برای او تعریف کردم. الهام به مادر نگاه کرد و گفت: «خب چه اشکالی داشت برن خرید؟»

sorna
04-04-2012, 12:16 PM
از رفتن ان دو طبق معمول برای جمع کردن فنجانهای چای و بشقابهای میوهبه اتاق پذیرایی رفتم.آن شب الهام و حمید به اتفاق همسرانشان شام منزلمان بودندالهام بعداز شام رفت . حمید و مادر در مورد جهیزیه و سایر چیزها صحبت میکردند حسامهم چنان بق کرده فقط گوش می کرد بدون اینکه نظری بدهد و یا دخالتی کند. آن شب احساسدیگری داشتم احساسی بین شادی و غم شاداز اینکه عاقبت به چیزی که ارزویش را داشتمرسیده بودم و از همان لحظه نسبت به مردی که قرار بود همسرش شوم تعلق خاطی شدیداحساس می کردم و غم به خاطر اینکه آن هیجانی را که باید هر دختری در اولین شبنامزدی داشته باشد نداشتم صحنه مراسم بله برانم جلوی چشمم ظاهر می شد و چهره بقکرده افراد خانواه ام حرصم را درمی اورد عقیده داشتم اگر حتی من اشتباه کرده بودمبقیه باید دست از سرسختی برمیداشتند و نشان می داند که به هر صورت با این وصلتموافقند تا به این ترتیب دلم را نسبت به آینده خوش کنند نه اینکه از همان لحظه اولزانوی غم بغل بگیرند و منتظر بدبختی و پشیمانی من باشند. چهره گرفته کیان هنگامرفتن جلوی چشمم بود و با خود فکر کردم در اولین فرصت به او تلفن کنم تا از دلشدربیاورم. همانطور که به کیان فکر می کردم کم کم چشمانم گرم شد و دیگر چیزینفهمیدم. چند روز از این ماجرا گذشت یک روز کتی به منزلمان زنگ زد تا قراری برایخرید بگذارد مادر گفت که احتیاجی به خرید نیست و این کار را می توانند بعد از عقدهم انجام دهند ان روز دلم میخواست از ناراحتی خودم را بکشم نه به خاطر اینکه عقدهخرید داشته باشم بلکه به خاطر اینکه دیگر شورش درآمده بود و مادر طوری خصمانه باکیان و خانواده اش برخورد میکرد که می دانستم بعد ها به ضرر من تمام خواهد شد. عصرهمان روز وقتی الهام به خانه مان امد پیه همه چیز به تنم مالیدم و جلوی مادر ماجرایتلفن کتی را برای او تعریف مردم الهام به مادر نگاه کرد و گفت: خب چه اشکالی داشتبرن خرید؟ مادر با اخم به من نگاه کرد و گفت: من به این پسره اطمینان ندارم تاموقعی که عقد نکرده حق ندارد حتی اسمش را بیاورد.با حرص پیش خودم فکر کردم همینپسره که به او اطمینان ندارید خیلی راحت می توانست هر بلایی سر دخترتان بیاورد وراحت رهایش کند ولی این کار را نکرد و آن قدر مرد بود که از دختر تحفه شما چند بارخواستگاری کرد.الهام گفت : آخه مادر من خرید عروسی یک رسمیه که به هر حال بایدانجام بشه شما هم دیگه زیاد سخت میگیرید.مادر با قهر گفت: لازم نکرده منم اجازه بدمحسام قبول نمی کنه اون بلند شه با کسی که ما نمی شناسیمش بره خرید. نتوانستم طاقتبیاورم و گفتم : چطور اون موقعی که اونای دیگه اومده بودن خواستگاریم این قانون ومقررات نبود مگه اونای دیگه رو خوب میشناختین. مادر محلم نگذاشت . الهام به مناشاره کرد که چیزی نگویم بعد گفت : مگه تنها میخواد بره خب یکی از ما همراهش میریم . مادر با قیافه گفت: من نمی دونم حسام گفته هنوز معلوم نیست پسره چه کاره باشه تاقبل از عقد هزار اتفاق ممکنه بیفته اصلا یک وقت اومد و باز پشیمون شد اونوقت دیگهمیشه کاری کرد؟ در حالی که سعی می کردم اشکهایی که در چشمانم جمع شده بود مهار کنمگفتم: حسام ، حسام به اون چه مربوطه که همیشه تو کار من دخالت می کنه چطور موقعی کهپسر محمدی رو کردید تو اتاق تا با من حرف بزنه حسام رگ غیرتش بیرون نزده بود جاییکه به صرفش باشه نطقش در نمی اد؟ مادر با عصبانیت گفت : حرف دهنت رو بفهم پسر محمدیصدی نود و نه تومان با این پسره که معلوم نیست اصل و نسبش کیه فرق می کنه تازه چیبه نفع حسامه جز خوبی خواستن برای تو که حرف مفت می زنی. با فریاد گفتم : حرف مفتنمی زنم اگه حسام فکر خودش نبود و نمیخواست عاطفه رو بگیره این قدر جوش نمی زد تامن زن برادر اون بشم حالا هم فکر می کنه با پیش اومدن این وضع دیگه محمدی دخترش روبه او نمی ده غیر از اون شما با این روشی که پیش گفتید فقط آینده منو خراب می کنیدبه خدا اگه... نتوانستم حرفم را تمام کنم و با گریه الهام و مادر را ترک کردم و بهاتاقم رفتم و در را قفل کردم در حالی که سرم را روی رختخواب می گذاشتم زار زارگریستم همان لحظه احساس دردی در ناحیه قفسه سینه ام کردم در همان حال که می گریستمآروز می کردم کاش بمیرم تا از دست همه آنها راحت شوم سینه ام می سوخت و احساس میکردم میله ای در قلبم فرو می کنند دستم را روی قلبم گرفتم و همان جا به رختخوابتکیه دادم تا دردم آرام شود صدای مادر را شنیدم که می گفت : دختره بی حیا پاک پروشده .... الهام ماد رار آرام می کرد و من آرام آرام بر بخت خود می گریستم مدتی بهآن حالب بودم تا اینکه دردم آرام شد و توانستم نفس راحتی بکشم بدون اینکه چیزی زیرسرم بگذارم دراز کشیدم و قصد کردم دیگر از اتاق خارج نشوم همین کار را هم کردم آنشب حتی برای شام هم از اتاق بیرون نرفتم و با وجود گرسنگی و دل ضعفه چشمانم را رویهم گذاشتم تا بلکه با خواب این احساس را از خودم دور کنم . روزهای سختی را تحمل میکردم هر روز به امید رهایی از آن وضعیت چشم از خواب می گشودم حساس می کردم در دلمادر جای ندارم و این بدترین احساس بود که داشتم تحمل بی اعتنایی های حسام را داشتمو حتی از اینکه سر به سرم نمی گذاشت خیلی هم راضی بودم ولی از کم محلی مادر به شدتزجر می کشیدم و هر لحظه آروز ی مرگ می کردم.
فصل12
یک ماه و نیم از نامزدی منو کیان گذشته بود و در این مدت فقط توانسته بودم چند زنگ کوتاه به کیان بزنم و بهجز روزی که برای دادن آزمایش خون به ازمایشگاه رفتیم دیگر او را ندیده بودم هنوزوضع خانواده ام تغییری نکرده بود و شرایط حتی بدتر از گذشته شده بود مادر و بدتر ازاو حسام به طور علنی شمشیر را از رو بسته بودند و حرف هیچ کس هم به خرجشان نمی رفتچند بار با گریه از مادر خواستم تا این جنگ یک طرفه را تمامش کند و بیشتر از اینمرا جلوی خانواده کیان خراب نکند ولی او که به شدت از کیان و خانواده اش متنفر بودبا توپ و تشر مرا متهم به طرفداری از آنان کرد می دانستم رفتار مادر از کجا آب میخورد از آن روزی که عرفان به خواستگاری ام آمد و بعد از پیش آمدن برنامه آمدن عالیهخانم به منزلمان از این رو به آن رو شد چون سالها پیش روابط صمیمانه ای با عالیهخانم و خانواده اش داشت و فکر می کرد با پیش امدن چنین برنامه ای دوستی را که حتیبرایش از خواهر عزیزتر لود از دست داده است می دانستم روشی که مادر و حسام در پیشگرفته اند حتی در مرام متعصب ترین آدمهای دنیا هم وجود ندارد قرار عقدمان برای ماهدیگر بود ولی قبل از آن کتی به منزلمان زنگ زد و گفت به محض آماده شدن جواب آزمایشبهتر است ترتیب مراسم عقد را بدهند تا به این وسیله کیان بتواند با نامزدش صحبت کندو گاهی اورا ببیند. عاقبت بعد از تماسهای مکرر کتی به منزل و صحبت با مادر و حمیدقرار بر این شد تا پیش از عید مراسم عقد برگزار شود.تدارکات مراسم عقد نیز مانندکارهای دیگرم خیلی سطحی و سرسری صورت رگفت مادر حتی نم یخواست مهمانی از شیراز دعوتکند البته اصراری هم برای این کار نبود فقط خانواده عمه و عمو یم و خاله مادر که درتهران بودند در فهرست مهمانمان نوشته شدند بقیه مدعوین از دوستان و آشنایان وهمسایه هایمان بودند مادر حتی رویش نمی شد به خانواده محمدی کارت بدهد که به اصرارالهام و حمید کارتی هم برای آنان نوشته شد از وقتی که نامزد کرده بودم آن قدر غم وغصه ام زیاد شده بود که فرصتی برای تماس گرفتن با ژینوس برایم پیش نیامده بود نمیدانستم در چه حالیست ولی حدس می زدم سر او هم حسابی شلوغ است و درگیر کلاسهایزبانش می باشد راستش رویم نمی شد به او زنگ بزنم و بگویم که میخواهم برای مراسم عقددعوتش کنم ولی نمی شد دست روی دست بگذارم و بهترین دوستم را برای مراسم عقدم دعوتنکنم عاقبت دل به دریا زدم و یک روز شماره تلفن ژینوس را گرفتم کسی جواب نمی داد ومعلوم بود که منزل نیست بعد از چهار پنج زنگ همین که خواستم گوشی را سر جایش بگذارمتماس برقرار شد با خوشحالی پیش خودم گفتم الان غافلگیرش می کنم و تا آمدم چیزیبگویم صدای ناشناسی گفت: بفرمایید
خودمغافلگیر شدم و فکر کردم شماره را اشتباه گرفته ام به همین خاطر با دست پاچگی گفتم :ببخشید منزل آقای سپهری؟ صدای ناشناس که متعلق به یک زن بود گفت : بفرمایید. لحظهای مکث کردم و در همان حال خیلی متعجب شدم که این زن منزل ژینوس چه می کند وقتی دیدصحبت نمی کنم گفت: خانم کاری داشتید؟ به خودم آمدم و از او معذرت خواستم و گفتم باژینوس کار دارم زن گفت : ایشان منزل مادربزرگشان هستند. به او گفتم : اگر امکاندارد شماره تلفن مادر بزرگ اورا به من بدهید زن مکث کرد و پرسید : شما کی هستید؟ بهاو گفتم من از دوستان صمیمی ژینوس هستم و نامم الهه است و میخواهم برای مراسمازدواجم او را دعوت کنم زن لختی تامل کرد حدس زدم در مورد دادن شماره دودل است برایاینکه اورا از شک خارج کنم گفتم : آقای سپهری هم مرا میشناسد. زن بار دیگر نامم راپرسید و بعد گفت که چند لحظه گوشی را نگه دارم در مدتی که منتظر بودم در این فکربودم که نکند این زن همان دخترعموی پدر ژینوس است که با او ازدواج کرده در همان حلخودم را لعنت کردم که چرا زودتر از آن به ژینوس زنگ نزده ام تا حالش را بپرسم البتهتقصیری هم متوجه من نبود در تمام این مدن مانند مجرمی تحت محافظت بودم تا مباداکیان یا مادرش زنگ بزنند و من گوشی را بردارم به محض اینکه به طرف تلفن می رفتممادر می پرسید با تلفن چه کار دارم و همین باعث می شد حتی نزدیک تلفن هم نروم باشنیدن صدای زن به خودم آمدم او شماره مادربزرگ ژینوس را به من داد و من آن را کفدستم یادداشت کردم هرکار کردم رویم نشد به او بگویم چه نسبتی با ژینوس دارد و بهعوض آن از او تشکر کردم و پس از خداحافظی تماس را قطع کردم بی درنگ شماره را گرفتممادربزرگ ژینوس گوشی را برداشت من او را از لرزش صدایش که نشان کهولت سنش بودشناختم بعد از سلام و احوالپرسی خودم را معرفی کردم و گفتم که با ژینوس کار دارممادربزرگش گفت : ژینوس منزل نیست و اگر بخواهم که با ژِینوس صحبت کنم باید بعد ازساعت شش بعد ازظهر تماس بگیرم زیرا آن موقع به منزل می اید از او تشکر کردم و به اوگفتم که باز هم تماس می گیرم سه ساعت بعد دوباره زنگ زدم و این بار خودش گوشی رابرداشت وقتی صدایم را شنید با خوشحالی نامم را با صدای بلند به زبان آورد پیشدستیکردم و با گله گفتم که چرا دیگر یادی از من نمی کند ژینوس با پوزش گفت که الهه بهخدا هر روز تا بعدازظهر کلاس دارم و وقتی هم که به منزل می ایم باید شام درست کنم وکمی به امور خانه بپردازم و تا وقت ازاد پیدا کنم ساعت از ده شب گذشته تازه آن وقتهم با خودم فکر میکنم شاید زشت باشد مزاحم خانواده ات بشوم. مگر به غیر از زبان همکلاس دیگری داری؟ گفت: آره تصمیم گرفتم سال آینده در کنکور شرکت کنم برای همین بهکلاسهای آمادگی کنکور میروم . از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم سپس پرسیدم جریانخواستگاری به کجا رسید؟ کمی سر به سرم گذاشت و بعد گفت: قرار است یک ماه دیگر وقتیکه امتحانات میان ترم احمد به پایان رسید عقد کنمی البته خیلی مختصر و توی محضر بعدهم صبر می کنیم تا درس احمد تمام بشه و عروسی کنیم. به او تبریک گفتم و برایش آرزویخوشبختی کردم همان موقع به خاز آوردم از او بپرسم زنی که صدایش را شنیده بودم کیستحدسم درست بود ژینوس گفت که دو ماه است که پدرش دوباره ازدواج کرده است و آن زنهمان دختر عموی اوست که وصفش را کرده بود نمیدانستم به او تبریک بگویم و یا سکوتکنم پیش از اینکه تصمیمی برای این کار بگیرم ژینوس گفت که او پس از ازدواج پدرشاثاثیه اش را به منزل مادربزرگش منتقل کرده است و همان جا زندگی می کند از شنیدناین خبر بینهایت متاثر شدم و ندیده از زن پدر و حتی پدر او متنفر شدم دلیل این کاررا پرسیدم و او گفت که دوست نداشته مزاحم زندگی آن دو باشد و یک موقع رویش به زنپدرش باز شود در این مورد خودش تصمیم گرفته و ترجیح داده که زندگی اش را جدا کند بهحدی حالم گرفته شده بود که یادم رفت برای چه به او زنگ زده بودم همین که خواستم ازاو خداحافظی کنم یادم آمد که میخواستم او را برای مراسم عقدم دعوت کنم. گفتم : راستی یک خبر میخوام بهت بدم . انشاءا.. خیره – نفس عمیقی کشیدم و گفتم : منم امیدوارم که خیر باشه. ژینوس خندید و گفت : بزار خودم حدس بزنم.- باشه بگو – مربوط به آقا حسامه ؟ - کمی متعجب شدم که چرا از بین این همه خبر او هنوز به شنیدنخبرهایی از حسام علاقمند است فهمیدم ژینوس هنوز اورا فراموش نکرده است و با خودمگفتم اگر بدانی چه اقبالی داشتی زن حسام نشدی روزی هزار بار خدا رو شکر می کنی درجوابش گفتم : می تونه مربوط به اونم باشه .- گفت : براش زن گرفتید؟ خندیدم و گفتم : برو بابا دلت خوشه کی به اون بداخم متعصب زن می ده تو هم مثل اینکه یک چیزیت میشهبیست سئوالی راه انداختی .؟ ژینوس خندید و گفت : خب خودت بگو. گفتم : مثل اینکه هیچوقت فکر نمی کنی منم آدمم و روزی یکی پیدا میشه تا....ژینوس هیجان زده فریاد کشید : الهه تو...تو میخوای عروسی کنی .خندیدم و گفتم نه پس قراربود مادرم یک خمره بگیرهمنو ترشی بندازه . وای خدای من مبارکه تو رفتنی شدی حالا این داماد خوشبخت کیه ؟اینجا بود که لبم را به دندان گزیدم نم یدانستم چطور نام کیان را به ژینوس بگویم . ژینوس متوجه سکوتم شد و گفت : الهه نکنه به پسر محمدی بله رو گفتی ؟آره؟ - ناخودآگاه چهره عرفان جلوی چشمم ظاهر شد و غمی به سنگینی کوههای عالم در قلبم نشستنفس عمیقی کشیدم تا از آن حال و هوا بیرون بیایم ذوق و شوقی که برای صحبت با ژینوسداشتم فروکش کرده بود ژینوس بار دیگر گفت: چیه عروس خانم زیر لفظی میخوای تا اسمدامادت را رو من بگی ؟ با صدایی که سعی می کردم محکم باشد و لرزشی در ان نباشد گفتم : ساید فکرش رو هم نکنی ولی واقعیت داره قراره من با کیان بهتاش ازدواجد کنم . .
ژینوس لحظه ای سکوت کرد به طوری که احساسکردم تماسمان قطع شده است .صبر کردم تا خودش سکوت را بشکند که همین طور هم شد صدایژینوس را که احساس کردم از انتهای چاه عمیقی بیرون می اید شنیدم که گفت : خب پسکیان بهتاش تونس تورت کنه. از شنیدن این کلمه به حدی جا خوردم که لحظهای فراموشکردم ژینوس پشت خط منتظر پاسخ من است با صدای او به خود آمدم . – بله؟ امیدوارم خوشبختبشی . ژینوس طوری این جمله را به زبان آورد که گویی باوری بر گفته اش نداشت از اوتکش کردم و او را به جشن عقدم دعوت کردم و گفتم اگر وقت کردم کارت دعوتش را به پدرشمی دهم تا به او برساند ژینوس گفت ه حتی بدون کارت هم خواهد آمد و بار دیگر برایمآرزوی خوشبختی کرد از او خداحافظی کردم و گوشی را سر جایش گذاشتم ولی هنوز در فکرحرفهای او بودم می دانستم ژینوس از کیان خوشش نمی اید سعی کردم از افکار ناخوشایندیکه در مغزم جریان داشت خودم را دور کنم . یک هفته به مراسم عقدم باقی مانده بودهنور خرید نکرده بودیم دلم برای خودم جوش نمی زد بیشتر ناراحت این بودم که کیان وخانوداه اش فکر نکنند میخواهیم در این مورد کوتاهی کنیم متاسفانه هیچ کس غیر از مندر این فکر نبود فردای آن روز کتی به منزلمان زنگ زد تا در مورد کارهایی که بایدانجام شود با خانواده ام گفت و گو کند از اینکه الهام هم منزلمان حضور داشت خوشحالبودم زیرا میدانستم او منطقی تر از مادر برخورد خواهد کرد خوشبختانه وقتی کتی زنگزد الهام گوشی را برداشت و با او صحبت کرد کتی به الهام گفت که یک روز پیش از عقداز طرف جایی میخواستند خنچه عقدم را سفارش بدهند برای تزیین اتاق عقد و چیدن سفرهبه منزلمان می ایند الهام گفت ک در این مورد اشکالی نمی بیند گویا کتی در مورد خریدقبل از عقد صحبت می کرد که الهام نگاه پرسشگری به مادر که سرش را پایین انداخته بودو مشغول پاک کردن سبزی خوردن بود انداخت و گفت : لطفاً چند لحظه اجازه بدهید تا منبپرسم . دستش را روی دهانه گوشی گذاشت و با صدای آهسته ای خطاب به مادر گفت : خانمبهتاش میگه خرید عروسی و چیزهای ضروری رو چه کار کنیم ؟ مادر با دستش اشاره کرد کهاحتیاج به خرید نیست الهام به من که در حال حرص و جوش خوردن بودم نگاه کرد و بعد باصدای اهسته ای گفت : مامان.... مادر با ناراحتی گفت : من نمی دونم باید از برادراتبپرسی.سپس سرش را پایین انداخت. اشک در چشمانم پر شد و خاری در دلم نشست هیچ گاهمادر را چینی نامهربان و سرسخت ندیده بودم الهام که بلا تکلیف بود به ناچار گوشی رابه گوشش چسباند و با صدایی که سعی می کرد عادی و ارام باشد گفت : خانم بهتاش ان شاءا.. خرید باشد برای بعد چون فکر نمی کنم الهه به چیزی احتیاج داشته باشد. نفهمیدمکتی چه گفت که الهام گفت : بله بله حرف شما متینه ولی فکر نمی کنم وقتی برای اینکار باشه اشکالی نداره شما خودتون هر کار دوست داشتید انجام بدید. ..... نه....سایزالهه؟ الهام به من نگاه کرد تا جوابش را بدهم به حدی گرفته و افسرده بودم که دوستنداشتم پاسخش را بدهم الهام که خودش سایز مرا به یاد آورده بود گفت : سی و شش برایحلقه اش ؟ و با نگرانی به مادر نگاه کرد وقتی دید مادر بدون توجه به او مشغول کارشمی باشد گفت : باشه در مورد حلقه بعد صحبت می کنیم اگه فقط یک حلقه باشه موتونیم یکدو ساعت وقت بزاریم . بغض گلویم را گرفته بود ولی سغی کردم نشان ندهم که ناراحتمدلم نمیخواست با ناراحت نشان دادن خودم ضعفی را که احساس می کردم اشکار کنم من دوستداشتم مثل هر دختری با نامزدم به خرید عروسی بروم و خودم لباس و وسایل دلخواهم راانتخاب کنم نه اینکه با وجود نامزد هم کسی دیگری به جای من تصمصم بگیرد که چه بایدبپوشممی دانستم مادر به خاطر اینکه پا روی خرفشان گذاشته ام با من لج افتاده استولی دیگر دلیل نمی شد با من چون

sorna
04-04-2012, 12:16 PM
بردهرفتار کنند و شخصیتم را زیر سئوال ببرند می دانستم روزی این لج بازیها تمام می شودولی ممکن بود تا ان زمان حس اعتماد من به خانواده ام از بین رفته باشد. الهام باکتی صحبت می کرد و شنیدم که گفت بله اجازه بدید .... سپس بار دیگر جلوی دهانه گوشیرا گرفت و گفت : مادر پس فردا میخواهند برای اصلاح صورت الهه ببرنش آرایشگاه . مادربا مخالفت سرش را تکان داد و گفت : لازم نیست همون روز عقد اصلاحش کنند. الهام باناراحتی گفت : مادر بیایین خودتون جوابشون رو بدید من دیگه روم نمیشه نه و نمیشهبگم. مادر به او نگاه کرد و گفت : از قول من بگو من حوصله حرف زدن با اونو ندارم . الهام به من نگاه کرد و به سرعت نگاهش را از من دزدید و خطاب به کتیگفت: خانم بهتاش مادر میگن انشاء ا.. همون روز عقد اصلاحش کنید ... نه طوری نمیشه ... خوشبختانه صورت الهه زیاد پرمو نیست ... باشه ... خلاصه ببخشید... بله.. چشم حتماً . چهره الهام سرخ شده بود دلیلش از خجالت بود یا از عصبانیت برایم اهمیتی نداشت مهمان بود که دلم شکسته بود و در حساس ترین مراحل زندگیم یاس تمام وجودم را گرفته بودیقین داشتم مادر به تنها چیزی که اهمیت نمی دهد احساس و عواطف من است و این فکر مرابه شدت از او و سایر اعضای خانواده ام دلزده می کرد. الهام پس از خداحافظی گوشی راسر جایش گذاشت و لحظه ای همان جا ایستاد تا ناراحتی اش را مهار کند من نیز بلند شدمو با قهر به اتاقم رفتم تا مادر شاهد ریزش اشکهایم نباشد. شب پیش از مراسم عقد تاپاسی از شب بیدار بودم و به صبح فردا فکر می کردم. باورم نمی شد که پس از آن شبصبحی هم در کار باشد صبح خیلی زود و بدون تکانهای مادر از خواب بیدار شدم با اینکهشب قبل فقط چند ساعت خوابیده بودم ولی اثری از خستگی در من نبود قبل از شستن دست وصورت به اتاق پذیرایی رفتم و با دیدن اتاق که طرز زیبایی برای مراسم عقد اراسته شدهبود شوقی در دلم پدید امد و باورم شد امروز روز رهایی من از زنجیر اسارت خانواده اممی باشد البته شاید این تصور من بود زیرا در تمام مدتی که نام کیان به میان امدهبود و او از من خواستگاری کرده بود ان قدر حرص و ناراحتی داشتم که فکر می کردم هیچوقت رهایی از ان وضعیتبرایم ممکن نخواهد بود. به حجله زیبایی از تور کهجایگاه من و کیان بود نگاه کردم و خودم را در لباس سفید عروسی تصور کردم ولی هر کارکردم نتوانستم کیان را در کت و شلوار تصور کنم زیرا همیشه او را اسپرت و جین پوشدیده بودم با خوم گفتم راستی کیان با کت و شلوار چه تیپی میشه. با یاد آوردن او دلدر سینه ام بی قرار شد بعد از مراسم بله بران که البته اگر بشود اسم آن را مراسمگذاشت فقط یکبار او را دیه بودم و آن موقعی بود که برای ازمایش خون به آزمایشگاهرفته بودیم ان روز الهام چنان مرا محافظت می کرد که گوییی می ترسید کیان در یک فرصتمرا لقمه چپش کند حتی یک لحظه هم از من جدا نشد واجازه نداد چند کلمه با کیان تنهاصحبت کنم البته تقصیری نداشت مادر و حسام ان قدر به او سفارش کرده بودند که طفلی میترسید حتی یک لحظه از وظیفه ای که بر دوشش گذاشته بودند تخطی کند فردای آن روز باکیان تماس گرفتم و او با تمسخر گفت که بهتر است حسام دست و بال الهام را در جایی کهزنان مجرم را دستگیر می کنند بند کند زیرا وظیفه اش را به خوبی انجام خواهد داد بااینکه از تیکه کیان خیلی حالم گرفته شد ولی حق را به او دادم زیرا خودم هم کارالهام را نمی پسندیدم کیان وقتی متوجه سکوتم شد فکر کرد از حرفش ناراحت شده ام زیراگفت : الهه من به خانواده ات کاری ندارم تمام این کارهایشان را هم به خاطر تو ندیدمیگیرم برای من فقط خودت مهمی . بعد از آن صحبت که البته کوتاه و مختصر بود یکباردیگر با او حرف زدم و ان چند روز پیش از عقد بود که کیان حسابی بیقرار و دلتنگ بودو می گفت دوست دارد شب و روز را قیچی کند تا به روزی برسد که برای همیشه مرا از آنخودش کند در مقابل او سکوت می کردم و به این فکر می کردم ایا روزی می رسد که با اوازدواج کنم و بتوانم بدون ترس به او بگویم دوستش دارم . با صدای به هم خوردن درراهرو به خودم امدم و زود اتاق پذیرایی را ترک کردم تا مادر مرا آنجا نبیند هنوزساعت هشت نشده بود که الهام در حالی که مبین را پیش مادر شوهرش گذاشته بود بهمنزلمان امد شبنم و حمید از شب قبل منزلمان بودند اما حسام شب قبل سرکار بود بعد ازخوردن صبحانه مختصری به حمام رفتم هنوز مشغول خشک کردن موهایم بودم که زنگ در بهصدا درامد به ساعت نگاه کردم ده دقیقه به نه بود دلم لرزید و با خودم فکر کردم ایامی توان بعد از مدتها کیان را ببینم می دانستم اکنون وقت رفتن به ارایشگاه می باشدحمید هنوز خواب بود و الهام برای باز کردن در رفت و چند لحظه بعد برگشت و گفت : الهه بجنب خانم بهتاش منتظره. رویم نشد از او بپرسم کیام هم همراه اوست یا نه بهتردیدم صبر کنم تا خودم موضوع را بفهمم قرار بود همراه الهام و شبنم به رایشگاه برویمتا اینکه قرار عقد برای عصر بود ولی تا ان لحظه هیچ خبری در منزلمان نبود تا نشاندهد که قرار است مجلسی در این منزل برگزار شود برخلاف عروسی حمید هنوز هیچ یک ازمهمانانی که برای انان کارت دعوت داده بودیم پیدایشان نشده بود از همه بدتر شب قبلحسام با مادر اتمام حجت کرده بود که صدای دست و دایره بیرون از منزل نرود نمیدانستم قرار است جشن عقدم چطور برگزار شود با شناختی که از خانواده کیان داشتم میترسیدم این یکی را دیگر نپذیرند چون به هر حال هر چه بود مجلس شادی بایست نشانی ازشادی هم داشته باشد به یاد مراسم عقد افسانه و علی افتادم و اینکه چقدر از جشن سوتو کور شان حرصم درامده بود اکنون راضی بودم جشن نیز به همان صورت باشد تا اینکه سربزن و برقص بین خانواده انها و ما درگیری پیش بیاید. د رهمان حال دلشوره مجلس عقدمرا داشتم به سرعت حاضر شدم . الهام جلوی در اتاقم منتظر بود حاضر شدم تا به اتفاقبیرون برویم. بعد از پوشیدن مانتو تا خواستم مقنعه ام را سر کنم الهام گفت : الههمگه روسری یا یک مقنعه رنگ روشن نداری ؟ سرم را تکان دادم الهام گفت : خب بجنب سرتکن. مقنعه مشکی ام را روی جالباسی رها کردم و به سراغ کمدم رفتم و روسری زرشکی رنگمرا که از دیرباز ارزوی سرکردن ان را بیرون از منزل داشتم برداشتم و روی سرم انداختمو گره ان را زیر چانه ام سفت کردم . در همان حال منتظر بودم الهام مرا از سر کردنآن منع کند ولی چنین نشد و فهمیدم این بار می توانم با سر کردن ان روسری که خیلی همبهم می امد از منزل خارج شوم . احساس خوبی داشتم و بهتر از ان احساس ازادی بود کهاز همان لحظه به پیشوازم امده بود مادر هم مرا با ان روسری دید ولی چیزی نگفت گویااو نیز به این باور رسیده بود که عاقبت از بعد ازظهر همان روز صاحب پیدا خواهم کرد . به همراه الهام و شبنم از در حیاط خارج شدیم جلوی در پژوی مشکی رنگی دیدم که کتیپشت فرمان نشسته بود با دیدن کتی که پشت فرمان نشسته بود امیدم برای دیدن کیانتبدیل به یاس شد از طرفی دیدن کتی که پشت فرمان نشسته بود علاوه بر تعجب احساس خوبیبه من می داد که با خانواده ای امیزش خواهم کرد که زن می تواند هر کار که بخواهدانجام دهد حتی راندن خودرو که تا ان لحظه خودم نیز فکر م کردم کاریست مخصوص مردهاکتی با دیدن ما پیاده شد و با لبخند جلو امد و مرا بوسید سپس از من خواست جلو وکنار دست او بنشینم الهام و شبنم پشت سوار شدند کتی به محض حرکت کردن خودرو گفت : الهه جون کیان گفت از اینکه خودش نیامده از طرف او معذرت خواهی کنم و گفت برایبرگرداندنت از ارایشگاه میاد. رویم نشد از کتی بپرسم کیان کجا بود که نتوانست بیایدخوش همان لحظه گفت: کیان هم از صبح دنبال خرید لباسش بود و برای ساعت یک بعد از ظهرهم وقت آرایشگاه داشت حالا خوبه بچه ها بودند که ترتیب ماشین عروس و سایر چیزها رابدهد و گرنه طفلی خودش به این همه کار نمی رسید. متوجه نشدم منظور کتی از بچه ها چهکسانی بودند ولی حدس زدم شاید منظورش رفقای کیان باشند همان لحظه از به یاد آوردنچیزی اه از نهادم بلند شد خیلی خودم را نگه داشتم تا برنگردم جلوی کتی از الهامبپرسم حالا که مادر و حسام نگذاشتند خرید حلقه برویم ایا تدارک حلقه عروسی کیان رادیده اند ؟هر چند که خرید کت و شلوار دامادی هم از وظایف ما بود که مثل سایر چیزهادر ان اهمال شد ان قدر اعصابم به هم ریخته بود که دلم میخواست به کتی بگویم خودرورا نگه دارد تا بتوانم از دست بیفکری خانواده ام فرار کنم. خیابانها را یکی بعد ازدیگری پشت سر گذاشتیم و از سرپایینهای جنوب به طرف شمال تهران پیش رفتیم عاقبت بهارایشگاهی که قرار بود مرا درست کند رسیدیم که در خیابان فرعی واقع شده بود وتابلوی نئون بزرگی سر در ان نصب شده بود که روی ان نوشته بود : عروس تهران . کتی بهمن گفت که صاحب این ارایشگاه از دوستان اوست و کارش را خیلی قبول دارد. در فرصتی کهجلوی در ارایشگاه منتظر بودیم تا کتی خودرو را پارک کند به الهام گفتم : خرید حلقهرو چه کار کردید؟ الهام لحظه ای مات و متعجب به من نگاه کرد و با حالی وارفته گفت : نمیدونم شاید مادر فکرش را کرده . نیشخندی زدم و در حالی که سعی می کردم بغضی کهگلویم را میفشرد فرو دهم با تمسخر گفتم: اره حتما همین طوره که میگی ! شبنم بانگرانی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : تا اونجایی که من می دونم چیزی نگفته خباخه اینا که هنوز نرفتند خرید . حلقه رو سر خرید میخرند دیگه. .الهام با صدای اهستهای گفت: قرار شده بعد از عقد برن خرید ولی نمیشه که حلقه رو هم سر سفره دست نکنندبزارن بعد. شبنم با تاسف سرش را تکان داد و اهسته گفت: حالا چه کار کنم؟ الهام بهکتی که به سمت ما می امد نگاه کرد و با حرص گفت : تقصیر خودمونه از اولم هی این دستو اون دست کردیم.
افسوس و تاسف دردی را دوا نمی کرد ابرویم را جلوی خانواده کیان در خطر میدیدم با خودم گفتم هیچ وقت انها را نمی بخشم. وقتی وارد ارایشگاه شدیم گویی بهدنیایی دیگر وارد شده بودم تصور من از ارایشگاه همان بود که نزدیک منزلمان دیدهبودم ولی اینجا گویی جای دیگری بود تمام سرویس انجا از میز و صندلی گرفته تا سنگ کفزمین و حتی قاب آیینه ها همه و همه ترکیبی از طلایی و صورتی بود. حتی در سقف گچکاریشده ارایشگاه نیز همین ترکیب رعایت شده بود کف گرانیتی ارایشگاه به حدی تمیز و براقبود که می ترسیدم با پا گذاشتن روی ان جای کفشم بماند کتی به محض رسیدن صدا کرد : مهری جون کجایی بیا عروس گلم رو بهت معرفی کنم. حواسم را جمع کردم تا مبادا رعایتکوچک ترین نکته مراسم معارفه را نکنم لحظه ای بعد زنی قد بلند و لاغر اندام باپوستی کاملا برنزه که تاپ دکلته و دامنی کوتاه به تن داشت از اتاقی مشرف به سالنبیرون امد و با دیدن کتی به طرف او رفت و با خنده گفت : سلام کتی جون خوش امدی باکتی روبوسی کرد . بعد از احوالپرسی کتی مرا به او نشان داد و گفت : اینم عروسمالهه. زن ارایشگر با لبخند و به دقت نگاهی به من انداخت و گفت پس کیان رو زنش دادیمگه نگفته بودم او جیگر خودمه . سپس خطاب به من گفت : باید خیلی خوش شانس بوده باشیکه تونستی مردی مثل اونو به دست بیاری دختر قدرش را بدون خیلیها ارزوی داشتن همچینمردی رو دارن . سپس با خنده گفت : یکیش من .
می دانستم شوخی می کند و لی از این حرفش بدم امدبرای حفظ ظراهر لبخند زدم و سرم را پایین انداختم کتی به من گفت که مانتویم را دربیاورم بعد خطاب به ارایشگر گفت : مهری این تو و این هم الهه کیان گفت بهت بگم دیگهخودت می دونی چه کار باید بکنی ؟مهری نگاه خریدارانه ای به من انداخت و گفت : باشهخیالت راحت چنان چیزی تحویل اقا کیان بدم که صبر نکنه تا عروس رو تحویلش بدن. سپسغش غش خندید. بعد از خنده او تازه متوجه منظورش شدم و با خجالت به الهام که بانگاهی نفرت امیز به او نگاه می کرد خیره شدم. مرهی به من گفت : خب عروس خانم بابستگانت خداحافظی کن چون تا موقعی که اماده نشدی نمی توانند ببیننت. .الهام مرا کنارکشید و گفت : الهه اگه چیزی لازم داشتی بگو برات بیاورم. با صدای اهسته به او گفتم : حلقه کیان رو چه کار می کنید؟ با نگرانی گفت : من الان زنگ می زنم خونه و به حمیدجریان رو می گم شاید فکری کرده باشند تو ناراحت نباش درست میشه . گفتم : یک وقت اگهمادر نخواست برای کیان حلقه بخره چی ؟ سرش را تکان داد و گفت : مگه چنین چیزی میشهتو نگران نباش درست میشه . به چشمانش خیره شدم و از ته قلب از او تشکر کردم بههمراه مهری به اتاق دیگری که کنار سالن بود وارد شدیم مهری گفت که لباسهایم را دربیاورم فکر کردم منظورش از لباسهایم مانتوام می باشد ولی وقتی ان را در اوردم واویزان کردم گفت : همه لباسهای رویم را دربیاورم و فقط با لباس زیر روی صندلیبنشینم با تعجب نگاهش کردم تا منظورش را واضح تر بیان کند مهری گفت که برای درستکردن مو نباید لباسی تنم باشد زیرا ممکن است هنگام دراوردن انها موهایم خراب شود بهاو گفتم رویم می شود لخت بنشینم مهری گفت که غیر از خودش کسی به اتاق نمی اید.بااین حال از او خواستم تا پارچه ای به من بدهد دورم بپیچم . مهری وقتی اصرار مرا یددیگر چیزی نگفت و بلوزی نازک و بدون یقه که از جلو دکمه میخورد به من داد تا بپوشمخیالم راحت شد و با ارامش روی صندلی نشستم تا او کارش را شروع کند مهری ابتدا صورتمرا کمپرس یخ گذاشت سپس با بند صورتم را اصلاح کرد درحالی که درد می کشیدم به یادحرف الهام افتادم که به کتی گفته صورت الهام زیاد مو ندارد.هربار کشیدن بند اصلاحگویی تیغی به صورتم می کشیدند واقعا از درد کم مانده بود ضعف کنم تازه مهری خیلیملاحظه ام را می کرد و مرتب می گفت من به کتی گفتم زودتر بیارنت حالا باید امیدواربود پوستت از نوع خوبی باشه و ورم نکنه خودم که احساس می کردم پوست صورتم ورامدهاست عاقبت بعد از کلی زجر و ناراحتی وقتی دیگر دردی در صورتم احساس نکردم فهمیدم کهموهای صورتم تمام شده که زیر نخ نمی اید تازه خیالم راحت شده بود که دیدم مهری نخظریف دیگری دور دستش پیچید فهمیدم داستان هنوز تمام شنده و مدتی دیگر باید درد راتحمل کنم به هر صورت اصلاح صورتم تمام شد و نوبت به ابروانم رسید فکرش را نمی کردمکه زیبا شدن این قدر زجر و درد داشته باشد با هر مویی که از ابروانم برداشته می شدضعف می کردم و از مهری می خواستم کمی صبر کند. بعد از برداشتن ابروان که به نظرم بهاندازه قرنی طول کشید مهری ماسک گچی ابی رنگی روی صورتم گذاشت و از من خواست تا سرمرا به صندلی تکیه بدهم و چشمانم را روی هم بگذارم بعد از تحمل درد شدیدی که از کندنموهای صورتم حاصل شده بود این بهترین تسکین بود چشمان را روی هم گذاشتم و با لذتچرتی کوتاه زدم وقتی مهری مرا صدا کرد تا برای شستن صورتم بروم به راستی خواب کوتاهو دلچسبی کرده بودم. پس از شستن ماسک صورتم را با کرم خوش بویی پوشانده شد و یک ریعساعت هم به همان صورت منتظر شدم مهری صورتم را با حوله نرم و ظریفی پاک کرد و مایعیخنک به صورتم مالید که نفهمیدم چه بود. بعد از اتمام کار نوبت به موهایم رسد مهریموهای بلندم را بیگودی پیچید و جلوی موهایم را برای فرم دادن بهتر کمی کوتاه کرد درمدتی که زیر سشوار بودم به شدت خوابم گرفته بود و دلم میخواست حتی شده برای مدتکوتاهی بخوابم. تازه خستگی و بی خوابی شب گذشته اثرش را نشان می داد . به خصوص باباد گرمی که به سر و صورتم میخورد این احساس چند برابر می شد مدتی طولان زیر سشوارمعطل بودم وقتی بیرون امدن تا مدتی صدای گوشخراش سشوار در گوشم می پیچید.بعد از انروی تختی مانند تخت تزریقات به پشت خوابیدم در حالی که بالشی به شکل هلال زیر گردنمبود تا سوزنهای بیگودی به پشت سرم فرو نرود. مهری با وسایل ارایش روی صورتم کار کردو این قسمت بهترین بخش کار بود از لمس پنجه های نرمش به صورتم زمانی که انواع کرمهارا روی پوستم می مالید احساس لذت می کردم مشخص بود که او در این کار خیلی ورزیده وماهر است زیرا بدون کوچکترین کلامی با دقت و وسواس روی صورتم کار می کرد و به سرعتچون نقاشی انواع و اقسام قلمها را به چشم و ابرو و گونه ام می کشیددلم یه ذره شدهبود حتی برای یک لحظه هم که شده خودم را در ایینه ببینم که چه ریختی شده ام بعد ازاتمام کار بدون اینکه اجازه دهد خودم را در ایینه بینم مرا پشت به ایینه نشاند وبیگودیها را از روی سرم باز کرد بعد صندلی را چرخاند و اجازه داد تا خودم را درایینه بینم از دین خودم بینهایت تعجب کردم به طوری که فکر کردم تصویر کس دیگری رادر ایینه میبینم مهری متوجه تعجبم شد و گفت : حالا هنوز موهات رو درست نکردم بزاروقتی کارم توم شد ببینم می تونی خودت را بشناسی. با لبخند به او نگاه کردم و بهخاطر زحمتش تشکر کردم مهری خندید و گفت : از خودت متشکر باش که هم چهره قشنگی داریکه زیاد احتیاج به ارایش نداره و هم پوست خوبی خدا بهت داده که کار من رو راحتکرده.در دلم خدا و شکر کردم و منتظر شدم که کار موهایم تمام شود کم کم احساس ضعف وگرسنگی می کردم ولی مهری پیش از ارایش صورتم سفارش کرده بود که یک امشب باید فکرگرسنگی و خوردن را از سرم بیرون کنم تا ارایشم خراب نشود مهری نیمی از موهایم رابالا جمع کرد و نیم دیگر ان را به صورت حلقه حلقه پشتم رها کرد پس از اتمام کار چندثقدم با من فاصله گرفت تا نتیجه کارش را از زاویه های مختلف نگاه کند لبخندش نشانمی داد که از کارش راضی است فرق سرم را کج باز کرد و جلویم موهایم را سشوار کشید وان را به طرز زیبایی درست کرد چند تار مو برای تزیین از جلوی موهایم بیرون اورد وروی صورتم انداخت و در اخر تاجی پر نگین و زیبا روی موهایم گذاشت با نفس عمیقی کهکشید فهمیدم کار سو وصورتم تمام شده سپس چند لحظه مرا ترک کرد تا لباس را از اتاقدیگر بیاورد در فرصتی که او حضور نداشت خودم را در ایینه تماشا کردم و به راستی ازدیدن خودم لذت بردم حتی فکرش را هم نم یکردم چهره ام چنین زیبا و فتان شود دلم نمیخواست چشم از خودم بردارم ابروانم به طرز زیبایی بلند و اصلاح شده بود احساس میکردم ریمل وزن مژه های پرپشتم را دو چندان کرده زیرا روی پلکهایم احساس سنگینی میکردم شاید این احساس به خاطر خستگی چشمانم بود با ورود مهری از اینه به او نگاهکردم لباس عروس سفید و زیبایی در دستش بود که از دیدن ان حیرت کردم اگر خودم برایانتخاب لباس رفته بودم فکر نمی کردم حتی تصور چنین لباس زیبایی به ذهنمرا پیدا میکرد. در تصورت انتظار دیدن لباس پفی و پرچین را داشتم که با گلهای برجسته و منجوق وپولک تزیین شده باشد ولی لباسی که در دست ارایشگرم بود کاملا با چیزی که در تصورداشتم فرق می کرد . اولین چیزی که جلب نظرم کرد قالب و طرح لباس بود که راسته وبدون چین بود و مانند لباس شب بلند بود با این تفاوت که دنباله ای بلند و زیبا بهشکل دم طاووس داشت که به همان سبک پرهای طاووس پولک دوزی شده بود و سنگهای براق ودرخشانی زیبایی کار را دو چندان کرده بود . لباس خیلی شکیل و زیبا بود و دلم لک زدهبود حتی برای لحظه ای ان را روی تنم ببینم. مهری گفت : که بلند شوم و زیر پیراهن وجورابم را بپوشم متوجه نشدم منظورش کدام زیر پیراهن است مهری تعجب کرد ولی چیزینگفت و از اتاق بیرون رفت تا از کتی و دیگران که با من بودند بپرسد چرا پیراهن زیرسفید ندارم با خودم گفتم این از اولین ابروریزی ، خدا باقیشو به خیر کنه مدتی طولکشید تا برگشت در دستش مشمای سفید و بزرگی بود ان را جلوی پای من گذاشت و گفت : اینا رو کتی داد و گفت وسایلی را که لازم داری از توش بردار. نگاهی به داخل انانداختم تمام چیزهایی که ممکن بود احتیاج داشته باشم داخل ان بود لباس زیر ، جورابشیشه ای سفید ، یک صندل زیبای پاشنه دار و یک کیف شیک و دسته کوتاه به رنگ سفید. بادیدن این وسایل خیالم راحت شد و از ته دل از کتی که چنین به فکر من بوده سپاسگزارشدم بعد از پوشیدن لباس عروس به حدی هیجان زده شدم که جند بار چشمانم را باز و بستهکردم تا باور کنم تصویری که با ان زیبایی و ظرافت پیش رویم در ایینه خودنمای می کنداز ان من است و تنها چیزی که از همان لحظه دلم را شور می انداخت یقه باز لباس واستینهای کوتاه ان بود که تا بالای بازوانم می رسید مهری با لذت به لباس که گوییقالب بدنم دوخته شده بود نگاه می کرد ولی شک داشتم نظر الهام هم همان باشد که درنگاه مهری می دیدم یک لحظه از اینکه مادر و بقیه از پوشیدن ان شماتتم کنند ترسیدمولی زود به خودم گفتم از ان پس اختیارم دست همسرم می باشد همانطور که خواهرم و شبنماز شوهرانشان پیروی می کنند. خودم را این طور راضی کردم که اگر غریبه ای خواست بهاتاق عقد بیاید چارد سرم می کنم در حقیقت لباس عروس خوش طرح و زیبا چنان هوش وحواسم را پرت کرده بود که به هزار دلیل خودم را توجیه می کردم که ان شب ان را به تنداشته باشم. تقریبا کارم تمام شده بود و بیصبرانه منظر بودم مهری اعلام کند که دیگرکاری باقی نمانده است از او پرسیدم خواهد و همسر برادرم در چه حالی هستند گفت کهکار انها نیز تمام شده و هم اکنون در حال خوردن ناهار هستند تازه او وقت بود کهمتوجه ساعت شدم و ساعت از سه بعد از ظهر گذشته بود و من به حدی هیجان زده بودم کهفراموشم شده بود از صبح تا به ان لحظه چیزی نخورده ام در همان حال به این فکر بودمچرا هیچ کس به فکر من نیست . مهری در حال زدن لاک به انگشت کوچکم بود که در زدند پساز تمام کردن کارش بلند شد و در را باز کرد صدای کتی را شنیدم که گفت : مهری جونبجنب دیر شده کیان نیم ساعته دم در منتظره . با شنیدن این حرف لرزش دست و پایم شروعشد . زیر چشم نگاهی به تصویر خودم در ایینه انداختم و با خود فکر کردم کیان با دیذنمن چه حالی پیدا می کند.مهری با خنده گفت : بهش بگو یک کم دیگه صبر کنه چه خبره؟ هرکی طاووس خواهد جور هندوستان کشد. باز هم صدای کتی را شنیدم که به او گفت : اخه دیرمیشه میخواهیم زودتر عقدش کنیم بعد به جشنمون برسیم راه خونه عروس هم دوره تا بریمعقدش کنیم و برش گردونیم ساعت از ده شب گذشته مهمونا تا ساعت هفت شب میان اگر دیرشه خیلی زشت میشه خودت که می دونی . متوجه منظور کتی نشدم . ما مهمانانمان را برایساعت چهار تاذهشت دعوت کرده بودیم ولی کتی حرف دیگری می زد این تناقص چه معنی داشت؟ هنوز نتیجا های نگرفته بودم که مهری در را بست و خطاب به من گفت : دیگه یواش یواششاه داماد جوش اورده بلند شو عزیزم یک چرخ بزن ببینمچیزی کم نداری ؟ بلند شدم و دورزدم مهری تور را روی صورتم انداخت و بعد از اینکه خیالش راحت شد دستی به موهایشکشید و کمی رژ به لبانش مالید و به طرف در رفت . مدتی طول کشید تا مرهی برگشت درحالی که در نیمه نگه داشته بود خطاب به بقیه گفت : الان فقط اقاداماد بعد... گویاالهام به او چیزی گفت که مهری این طور جوابش را داد : ای بابا این حرفها کدومه عروسهمون وقتی که به داماد بله رو میده بهش محرم میشه . چند دققه بعد شنیدم که خطاب بهکسی گفت : اول رونما بعد تماشای شاهکار خلقت. دسته ای اسکناس سبز از لای در به دستاو داده شد می دانستم تا ثانیه های دیگر کیان را خواهم دید و چنان شوقی از دین اوداشتم که باز درد لعنتی سینه ام را که همیشه سر بزنگاه به سراغم می امد احساس کردمنفس را در سینه ام حبس کردم تا بتوانم دردم را مهرا کنم خوشبختانه این درد مثلهمیشه نبود و خیلی زود گریبانم را رها کرد . پشتم به در بود و از ایینه دیدم کهمهری از جلوی در کنار رفت تا کیان وارد اتاق شود در همان حال به این فکر بودم ایااو میخواهد.

sorna
04-04-2012, 12:16 PM
مهری با خنده گفت: بهش بگو یک کم دیگه صبر کنه. چه خبره؟ هر کی طاووس خواهد جور هندوستان کشد.
باز هم صدای کتی را شنیدم که به او گفت: آخه دیر میشه.میخواهیم زودتر عقدش کنیم بعد به جشنمون برسیم. راه خونه عروس هم دوره. تا برویم عقدش کنیم و برش گردونیم ساعت از ده شب گذشته .مهمونا ساعت هفت شب میان.اگر دیر شه خیلی زشت میشه.خودت که میدونی.
متوجه منظور کتی نشدم.ما مهمانانمان را برای ساعت چهار تا هشت دعوت کرده بدیم.ولی کتی حرف دیگری میزد. این تناقض چه معنی داشت؟ هنوز نتیجه ای نگرفته بودم که مهری در را بست و خطاب به من گفت: دیگه یواش یواش شاه داماد جوش آورده. بلند شو عزیزم یک چرخ بزن ببینم چیزی کم نداری.
بلند شدم و دور زدم . مهری تور را روی صورتم انداخت و بعد از اینکه خیالش راحت شد دستی به موهایش کشید و کمی رژ به لبانش مالید و به طرف در رفت.
مدتی طول کشید تا مهری برگشت. در حالی که در را نیمه نگه داشته بود خطاب به بقیه گفت: الان فقط آقا داماد، بعد...
گویا الهام به او چیزی گفت که مهری این طور جوابش را داد: ای بابا! این حرفها کدوم خانوم، عروس همون وقتی که به داماد بله رو میده بهش محرم میشه((چه حرفها))
جند دقیقه بعد شنیدم که خطاب به کسی گفت: اول رونما بعد تماشای شاهکار خلقت.
دسته ای اسکناس سبز از لای در به دست او داده شد. میدانستم تا ثانیه ای دیگر کیان را خواهم دید و چنان شوقی از دیدن او داشتم که باز درد لعنتی سینه ام را که همیشه سر بزنگاه به سراغم می آمد احساس کردم.نفس را دی سینه ام حبس کردم تا بتوانم دردم را مهار کنم.خوشبختانه این درد مثل همیشه نبود و خیلی زود گریبانم را رها کرد. پشتم به در بود و از آینه دیدم که مهری از جلوی در کنار رفت تا کیان وارد اتاق شود. در همان حال به این فکر بودم آیا او میخواهد به هیمن صورت جلوی کیان ظاهر شود. وقتی کیان داخل شد از ذوق تمام حواسم متوجه او شد.با دیدن کیان لحظه ای نفسم بند آمد.از داخل آینه او را دیدم و متوجه نبودم که تمام وجودم چشم شده برای دیدن او.
کت و شلواری به رنگ دودی به همراه پیراهنی به رنگ سفید و کراواتی طرح دار به رنگ کت و شلوارش به تن داشت.صورتش را سه تیغه اصلاح کرده بود و موهایش را به طرف بالا سشوار کشیده بود.دسته گلی از گلهای مریم و غنچه های گل رز درستش بود. با قدمهای محکم به طرف من آمد.از هیجان نفس نفس میزدم و چنان میخکوب شده بودم که حتی به فکرم نمیرسید به طرف او برگردم. لبخندی روی لبانش بود و ابروان بالا رفته اش نشان از تعجب داشت. نزدیکم که رسید نتوانستم طاقت بیاورم و با خجالت سرم را پایین انداختم. حضور اورا نزدیک به خود احساس میکردم و چنان لرزه یا به جانم افتاده بود که جرات بالا بردن سرم را نداشتم. کیان دسته گل را روی میز شیشه ای جلوی آینه گذاشت.سپس بازروان برهنه ام را گرفت و مرا به طرف خودش برگرداند. از تماس دستانش به روی بازوانم به وضوح لرزیدم و مثل عروسکی بی جان با فشار دستانش به طرفش چرخیدم. ولی همچنان سر به زیر داشتم. بااحتیاط و خیلی آرام تور روی صورتم را بالا برد و با صدایی آرام و گرم صدایم کردم با صدای او سرم را بلند کردم و تازه آن وقت بود که توانستم چهره اش را از نزدیک ببینم. چشمان سبز تیره اش که رگه های مشکی داخل آن بود به حدی مرا جذب خودش کرده بود که نمیتوانستم به جز آن دو نقطه سبز به جای دیگری نظر بیاندازم. بدون شک مرا هیپنوتیزم کرده بود، زیرا صامت و خیره به چشمانش چشم دوخته بودم. زمانی به خود آمدم که فشار لبانش را روی لبانم احساس کردم. لرزشی چون صاعقه در تنم ایجاد شد. سعی کردم خودم را عقب بکشم ولی او همچنان مرا با دستانش محکم نگه داشته بود. با حضور مهری که بدون شک چشم به ما دوخته بود نمیتوانستم دل به بوسه اش بسپارم به خصوص که صیغه عقد هنوز بین ماجاری نشده بود. فشار دیگری به خود آوردم و اینبار توانستم فاصله ای بینمان بیندازم. صدای خلسه آور کیان به گوشم رسید.
«الهه نمیخوای مثل اون دفعه به گوشم بزنی؟»
به چشمانش که حالت شوخی داشت نگاه کردم و لبخند زدم. صدای مهری مرا متوجه او کرد.
کیان جون حواست به من باشه، عروس مال خودت،نوش جونم باشه، ولی اگه اینبار خواستی ببوسیش یک مقدار ملاحظه آرایش صورت و موهاشو بکن. البته تا آخر شب.
صدای خنده کیان بلند شد و گفت: چطوری مهریجون، اصلاً حواسم نبود اینجایی.
«بله دیگه، با وجود این لعبت باید هم حواست به کس دیگه ای نباشه. خب حالا دست پختم چطوره؟»
کیان با لبخند نگاهی به من انداخت و گفت: مثل همیشه خوبه، ولی خودتم خوب میدونی الهه همین جوریش هم الهه است.
ار تعریف کیان با خجالت سرم را زیر انداختم و شنیدم که مهری گفت: آره عزیزم، اینو که درست میگی.
کیان از مهری خواست تا عکاسی را که بیرون ایستاده بود صدا بزند تا از ما عکس بگیرد. مهری سرش را تکان داد وخودش از اتاق خارج شد.با رفتن او احساس راحتی کردم. با نگرانی به ساعت که چهار و ده دقیقه را نشان میداد نگاه کردم و به کیان گفتم: ساعت از چهار گذشته میترسم دیر بشه.
کیان نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: الهه، دیگه نمیخوام این کلمه رو بشنوم.
با تعجب گفتم: کدوم کلمه؟
«اینکه دیر میشه و دیرم میشه و دیر نشه و از این جور حرفها. از حالا تو فقط متعلق به منی و تا زمانی که با منی جای دیگه ای کار نداری.»
لبخندی زدم و گفتم: ولی یادت نره که ما هنوز عقد نکردیم تا مال هم باشیم.
کیان همانطور که به چشمانم نگاه میکرد با لبخند معنی داری گفت: چرا من و تو از همون لحظه ای که با هم آشنا شندیم مال هم شدیم.
با ورود عکاس که از قضا مرد جوانی بود جا خوردم و ناخودآگاه پشت کیان سنگر گرفتم.
کیان متوجه حالم شد .رو به من کرد و گفت: الهه چی شده؟
با ناراحتی گفتم: عکاس مرد؟
«چیه مگه؟»
«کیان من نمیتونم اینجور جلوش بگردم»
کیان نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: زیاد خودت رو معذب نکن.چیزی نیست. اون میخواد عکس بگیره. کاری باهات نداره.
«کیان!»
«جونم»
«خواهش میکنم، من خجالت میکشم»
«گوش کن الهه ، از همین الان باید یک سری چیزهایی که تو مغزت فرو کردند دست برداری.»
«چی میگی کیان؟ من..»
نگذاشت حرفم تمام شود و دستش را جلوی دهانم گرفت و گفت: الهه همین که گفتم. و دستم را گرفت و خطاب به عکسا گفت: سعید جون، زودتر شروع کن، ما الان باید سر سفره عقد باشیم.
عکاس پایه دوربین را روی زمین تنظیم کرد. سپس دوربین بزرگی را روی آن وصل کرد. کیان دستم را محکم در دستانش میفشرد تا به این طریق احساس امنیت و اطمینان را از حضورش به من منتقل کند. ولی حتی فشار دستان او هم نمیتوانست احساس انزجارم را زا خودم که با آن وضعیت جلوی عکاس قرار گرفته بودم دور کند. به حدی ناراحت و معذب بودم که دلم میخواست گریه کنم. تا به آن وقت سایقه نداشت چنین بی پروا حتی جلوی برادرانم ظاهر شوم. با احساس بدی دست به گریبان بودم، به خصوص که از تنها بودن با دو مرد احساس تنهایی و ترس میکردم.عکاس ژستهای گوناگونی را به من و کیان یاد میداد و کیان مرا چون عروسکی در دستانش میچرخاند و وادار به ژستهایی میکرد که سعید به او گفته بود. برق فلاش دوربین تند و تند به ما میتابید و من در این فکر بودم چه وقت عکس گرفتن او تمام میشود. مانند کبکی سرم را زیر انداخته بودم تا نگاه سعید را به صورت و اندامم احساس نکنم. در همان حال صدایی در گوشم میگفت: مگه خودت نمیخواستی آزاد و راحت باشی . از این راحت تر کجا سراغ داری؟ راحت باش مگه همین رو نمیخواستی؟ دیگه کسی نمیگه موهات رو بکن تو. حالا علاوه بر موهات اگه تمام هیکلت رو هم در معرض دید بگذاری دیگه کسی کاری باهات نداره.
نمیدانم چه کسی در گوشم این زمزمه را سر داده بود . آیا شیطان بود که از فریفتن یک بنده با خوشحالی رقص و پایکوبی میکرد و یا اینکه وجدانم بود که مرا به مسخره گرفته بود.
خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودم. زمانی که کیان دستش را دور کمرم انداخت تا مرا تنگ در آغوش بگیرد تکانی به خودم دادم و به این وسیله به او فهماندم که دیگر از این وضعیت خسته شده ام. کیان لحظه ای به چشمانم نگاه کرد و وقتی ناراحتی را در عمق نگاهم احساس کرد خطاب به عکاس گفت: سعید جون فکر میکنم دیگه بسه. بقیه رو بذار برای بعد.
سعید سرش را تکان داد و خیلی سریع دوربینش را جمع کرد و گفت:پس من بیرون منتظرم. سپس از اتاق خارج شد.
با نارحتی سرم را زیر انداخته بودم و در این فکر بودم که تکلیف خرید حلقه سر عقد چه خواهد شد. کیان دستش را زیر چانه ام گرفت و سرم را بالا آورد. گفت: الهه، من خیلی منتظر این لحظه ها بودم و خودت میدونی برای رسیدن به تو خیلی چیزها رو تحمل کردم و پا روی خیلی چیزها گذاشتم. دوست دارم یک امشب اونی باشی که من میخوام.
گفتم: کیان، برای من تحمل بعضی چیزهای خیلی سخته. یکیش این که دوست ندارم غیر از خودت چشم کسی به صورت و اندامم بیفته.
کیان بدون جدی گرفتن حرفم نگاهش را روی صورتم چرخاند و سپس روی برهنگی سینه ام ثابت ماند و با لبخند گفت: خب البته نباید بیفته، چون به هر حال همه مثل من دا دارند.
بی اراده دستم را جلوی سینه ام گرفتم و گفتم: کیان جدی گفتم.
با همان خونسردی به چشمانم نگاه کرد و گفت: منم جدی گرفتم. مثل این میمونه که یک گرسته کیک شیرین و خوشمزه ای رو پشت ویترین قنادی تماشا کنه. اینطور نیست؟
متوجه منظورش نشدم و چون حوصله بحث نداشتم به همین خاطر گفتم: بهتره زودتر بریم چون همه منتظر ماهستند.
تا خواستم قدمی از او دور شوم بازویم را گرفت وگفت: کجا؟ تا سه نشه بازی نشه.
از نگاهش متوجه منظورش شدم.سرم را به نشانه مخالفت تکان دادم، ولی او مرا به طرف خود کشید، به طوری که حتی نتوانستم تکان بخورم. وقتی رهایم کرد نفس نفس میزدم و از بی عرضگی خود حسابی عصبانی بودم . به عکس من او چنان سرخوش و خوشحال بود که دیدن این حالتش بیشتر ناراحتم میکرد. با ورود مهری به اتاق سعی کردم اخمهایم را باز کنم، ولی نتوانستم سرخی صورتم را از بین ببرم. مهری نگاه عمیقی به من انداخت و بعد سرش را تکان داد و خطاب به کیان گفت:قرار نبود پسر بدی باشه، چه کار کردی؟
سپس جلو آمد و درحالی که موهایم را مرتب میکرد گفت: مثل گربه ای که گنجشک به چنگش افتاده باشه پرپرش کردی که. سپس به لبهایم رژ مالید و کمی هم پودر به صورتم زد و با لحن شوخی به کیان گفت: من به این طفلی گفتم ناهار نخوره تا مبادا آرایشش خراب بشه حالا تو داری درسته قورتش میدی؟
کیان با صدای بلند خندید، ولی من بی حوصله تر از آن بودم که حتی لبخند بزنم. کم کم دلم به شور افتاده بود که الان منزل چه خبر است. مهری بعد از مرتب کردن من به کیان گفت: این عروسک تحولیت. فقط آرایشش را خراب نکن، یعتی حداقل تابعد از مراسم.
کیان سرش را تکان داد و در حالی که دستم را میگرفت گفت: بریم؟
به مهری نگاه کردم و گفتم: یعنی چادر سرم نکنم؟
مهری ابتدا به کیان نگاه کرد و سپس با خنده با من گفت: چادر چیه؟ این همه زحمت نکشیدم که با سر کردن چادر همه رو به باد بدی.
به کیان نگاه کردم و گفتم: کیان؟
متوجه منظورم شد و خطاب به مهری گفت: چیزی نداری جا چادر رو سرش بندازی؟
مهری نفس عمیقی کشید و گفت: چرا دارم،ولی سر نکنی بهتره، چون میترسم موهاش خراب بشه.
کیان نگاهی به من کرد و گفت: برو بیارش.
مهری شانه هایش را بالا انداخت و به اتاقی که کنار سالن بود رفت. کمی بعد با شنلی سفید و براق که کلاهی پشت آن بود برگشت. دور کلاه و پایین شنل را خز سفیدی پوشانده بود.برای اولین بار بود که چنین چیزی را میدیدم. وقتی آن را تنم کردم خیلی خوشحال بودم که چنین چیزی میتواند جای چادر را بگیرد.
به اتفاق کیان از در بیرون آمدم و بعد از چند ساعت توانستم الهام و شبنم را ببینم. آن دو نیز به خودشان رسیده بودند وای الهام از بس رو گرفته بود نتوانستم ببینم چه کرده است، به عکس او شبنم موهایش را درست کرده بود. الهام و شبنم به من و کیان تبریک گفتند. چهره گرفته الهام نشان نمیداد زیاد خوشحال باشد. با دیدن او دلم گرفت. در فرصتی که پیش آمد به او گفتم: اون جریان چی شد؟به خونه زنگ زدی؟
الهام گفت: آره زنگ زدم و به حمید جریان رو گفتم. حمید هم گفت هفته پیش با بهتاش در مورد خرید حلقه و لباس دامادی صحبت کرده. او هم به حمید گفته احتیاجی به خرید نیست و خودش تدارک حلقه ها را دیده است.
خیالم راحت شد،ولی از اینکه کیان ترجیح دااده خودش برای خودش حلقه بخرد خیلی حالم گرفته شد. خوب میدانستم این به تلافی آن است که مادر اجازه نداده بود برای خرید عروسی برویم. همان لحظه متوجه شدم کتی آنجا نیست. وقتی سراغش را از شبنم گرفتم گفت جلوتر رفت منزل تا اگر کاری باشد انجام دهد.
با نزدیک شدن کیان ، الهام و شبنم از ما فاصله گرفتنتد. کیان دستم را گرفت و با فرمان فیلمبردار به سمت در خروجی حرکت کردیم.
بادیدن خودروی بنزی که به شکل زیبایی تزیین شده بود به این فکر افتادم که چقدر حیف است فقط برای رفتن از آرایشگاه تا خانه اینقدر گل و هزینه صرف شود.وقتی برای گشتندر خیابان نبود.کیان در جلو را باز کرد و به من کمک کرد تا سوار شوم. سپس خودرو را دور زد و پشت فرمان نشست. تا خواست حرکت کند به شبنم و الهام که جلوی در آرایشگاه ایستاده بودند نگاه کردم و به کیان گفتم: خواهر و زن برادرم چی؟
کیان بدون اینکه به من نگاه کند گفت: آژانس خبر کردم. الان دیگه میرسه.
میخواست حرکت کند که گفتم: صبر نمیکنی آنها هم با ما بیایند؟
نیشخندی روی لبان کیان ظاهر شد و بعد نگاهی به من کرد وگفت: مثل اینکه تو هم میترسی بدون اونا جایی بری. یااینکه بعد به خاطر جاگذاشتن اونا باید حساب پس بدی؟
از اینکه متوجه منظورم نشده بود حالم گرفته شد.او بدون اینکه چیز دیگری بگوید خودرو را به حرکت در آورد . بعد از گذشتن از خیابانی که آرایشگاه درآن بود کیان پخش خودرو راروشن کرد و مثل همیشه صدای آن را خیلی کم کرد تا مزاحم صبحتمان نشود. البته حرف نمیزدیم و هر دو به روبرو خیره شده بودیم. احساس گیجی داشتم.نمیدانستم خوشحالم یا ناراحت. در صورتی که قبل از آن فکر میکردم اگر در چنین موقعیتی قرار بگیرم از خوشحالی سر از پا نخواهم شناخت. با صدای کیان به خود آمدم« الهه تو چه فکری؟»
«تو فکر نیستم»
«پس تو چه خیالی؟»
به کیان نگاه کردم . با لبخند به من نگاه میکرد برای اینکه خوشحالش کنم گفتم: تو این خیالم که حتی تو خواب هم نمیتوانستم فکر این لحظه هارا بکنم.
«دوستم داری؟»
سرم را تکان دادم. سرش را جلو آورد و گفت: نشنیدم، یک دفعه دیگه بگو
«آره»
«آره چی؟»
«همون که گفتی»
«چی گفتم؟»
«اینکه دوستت دارم»
«پس چرا هیچ وقت این رو نمیگی»
جوابی برای سوالش نداشتم. خودم هم به این فکر افتادم چرا تا آن لحظه به او نگفته بودم دوستش دارم در صورتی که هر مردی احتیاج دارد این کلمه را اززن مورد علاقه اش بشنود. سوالی که کیان از من کرد این نکته را ثابت کرد. صدای کیان مرا از فکر بیرون آورد.
«الهه دوست دارم خوشبختت کنم.دوست دارم در زندگی با من هیچ چیز کم نداشته باشی.»
نفس عمیق کشیدم و در دل آرزو کردم این چنین باشد به کیان نگاه کردم و از صمیم قلب گفتم: اگه همیشه همینطور دوستم داشته باشی هیچ چیز کم نخواهم داشت. حتی اگر لقمه نانی برای خوردن نداشته باشم.
کیان نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: الهه دوستت دارم.
برای اولین بار خجالت را کنار گذاشتم و گفتم:کیان...منم دوستت دارم.

به منزل رسیدیم. به محض پیاده شدن مادر را دیدم که جلوی در اسپند دانی در دستش دارد که از آن دود غلیظی بلند میشود. با دیدن او احساس بغض کردم. تازه به فکر افتادم که بعد از من مادر خیلی تنها خواهد شد. کیان کمک کرد تا پیاده شوم. متوجه عکاش شدم که زنی کنارش ایستاده بود و دوربین فیلم برداری را روی شانه اش گذاشته بود. خیالم راحت شد که جلوی خانواده ام زنی از صحنه های عقد فیلم برداری خواهد کرد. همان لحظه با دیدن گوسفندی که جلوی پایم ذبح شد حالت تهوع و سرگیه گرفتم. کیان متوجه حالم بود و دستم را گرفت تا به سرعت مرا از دیدن صحنه چندش آور فوران خون از گلوی گوسفند دور کند. دسنم را از میان دست او بیرون کشیدم تا برای روبوسی با مادر پیش بروم. انتظار داشتم کیان مرا همراهی کند. ولی او سرجایش باقی ماند و جلو نیامد. با اینکه حالم خیلی گرفته شده بود ولی توجهی به این موضوع نکردم و مادر را بوسیدم. او با اشکی که در چشمانش حلقه زده بود برایم آرزوی خوشبختی گرد.آنقدرآنجا ایستادم تا کیان برای گرفتن دستم جلو آمد و مجبوش شد به مادر سلام کند. برخلاف سلام سردی که کیان به مادر کرد پاسخ گرمی از او شنید و این میرساند که عاقبت او را پذیرفته است. ولی حس کردم برای این پذیرفتن کمی دیر شده است.رفتار سرد کیان گواهی بر این واقعیت بود. میدانستم اگر بخواهم در مورد این موضوع فکر کنم به تنها نتیجه ای که خواهم رسید این است کهاز آن پس مشکلات زیادی با این موضوع خواهم داشت. آهی کشیدم وآرزو کردم گذشت زمان بتواند همه چیز را درست کند. به عکس لحظه ای که منزل را ترک کردم خانه مملو از جمعیت بود. همسایه ها و اقوامی که دعوت داشتند جمع بودند. زن عمو بهجت و عمه هم آمده بودند. ارمغان و بهاره طبق معمول به هم چسبیده بودند و با نگاه خریدارانه ای به کیان چشم دوخته بودند. تمام این صحنه ها را از زیر کلاه شنل که تاروی صورتم پایین آمده بود میدیدم و از اینکه کیان آنقدر خوشتیپ و جذاب بود که نظرهمه را به خود جلب کرده بود به خودم میبالیدم. در این بین با دیدن عالیه خانم قلبم فرو ریخت. عاطفه هم کنارش ایستاده بود. دلم میخواست جایی پنهان شوم تا مجبور نباشم جلوی چشمان او قرار بگیرم. بار دیگر عرفان به افکارم تسلط پیدا کرد و چشمان به رنگ شب و عمیقش جلوی دیدگانم جان گرفت. خوشبختانه کیان دستم را رگفت تا مرا به اتاق عقد راهنمایی کند و به این طریق مرا از شرمندگی حاصل از احوالپرسی با آنان رها کرد. در همان لحظه با شنیدن صدای ژینوس برگشتم. با دیدن او از خوشحالی دستانم را باز کردم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. نزدیک دو ماه میشد که او را ندیده بودم. احساس کردم در این مدت لاغرتر از پیش شده است. ژینوس مانتوی مشکی به تن داشت و حسابی با آنچه قبلاً بود فرق داشت. پس از اینکه با هم خوش و بش کردیم تازه متوجه کیان شد و به او سلام کرد و تبریک گفت. کیان با لبخندمعنی داری به او نگاه کرد. فهیمدم یاد روزی افتاده که همراه ژینوس برای اولین بار سوار خودرویش شده بودیم.

sorna
04-04-2012, 12:17 PM
سوار خودرویش شده بودیم . در میان کف و هلهله اطرافیان به اتاق عقد رفتیم . عاقدی که می خواست ما را عقد کند مدتی بود منتظر بود . تمام کسانی که قرار بود سر عقد باشند در اتاق حاضر بودند . نگران آمدن الهام و شبنم بودم و دعا می کردم زودتر برسند . به محض ورود ما کتی به استقبالمان آمد و به عنوان رو نما به هر کدام از ما یک سکه طلا هدیه داد . صورتش را بوسیدم و به طرف جایگاهی که برای ما تدارک دیده بودند رفتم . چند دقیقه بعد حمید با کت و شلواری به رنگ سرمه ای و بلوزی سفید وارد اتاق شد . جلو آمد با کیان دست داد و صورت مرا بوسید و برایمان آرزوی خوشبختی کرد ، سپس سراغ شبنم را گرفت . گفتم همراه الهام است و زود میرسند . سرش را تکان داد و رفت کنار عاقد نشست . نمی دانستم حسام کجاست ، زیرا از صبح تا به آن لحظه او را ندیده بودم . در این فکر بودم شاید نخواسته سر عقد حاضر شود . هنوز خطبه را جاری نکرده بودند که او و عمویم از در اتاق وارد شدند . با دیدن او خیلی خوشحال شدم و فهمیدم حضورش چقدر برایم اهمیت داشته است . با این حال حسام بدون اینکه قدمی جلو بگذارد از همان جلوی در با ما احوالپرسی کوتاهی و مختصری کرد و کنار حمید نشست . عمو جلو آمد و با کیان دست داد و صورت مرا بوسید . زیر چشم به کیان نگاه کردم . فهمیدم متوجه بی اعتنایی حسام شده ولی چیزی به رویش نیاورد . عاقد با ذکر صلوات جمعیت حاضر را دعوت به سکوت کرد تا خواندن خطبه را آغاز کند . همان لحظه در باز شد و شبنم و الهام وارد اتاق شدند . با دیدن آن دو خیالم راحت شد ، اما هنوز نفس راحتی نکشیده بودم که با ورود کمند کم مانده بود غش کنم .
کمند در هیچ کدام از مراحل خواستگاری حضور نداشت و از زمانی که او را در منزلشان دیده بودم تا آن لحظه از او خبری نبود . یک بار که سراغش را از کیان گرفتم گفت همراه دوستانش به ترکیه رفته است . من آرزو کردم تا زمانی که جشنمان تمام نشده سر و کله اش پیدا نشود ، ولی اکنون اورا دیدم که با لباس شبی به رنگ آبی و بنفش و آرایشی با همان رنگ وارد اتاق شد . لباس کمند بلند بود ، ولی این حسنی برای آن نبود ، زیرا تنگی آن به حدی بود که گویی چیزی تنش نیست .علاوه بر آن یقه باز لباس و چاکی که دامن آن داشت سینه و رانهایش را به نمایش می گذاشت . شاید برای اینکه به او گفته بودند خانوادخ من تعصب دارند پارچه ای از جنس حریر و به رنگ بنفش روی سرش انداخته بود تا مثلا جای پوشش روی سرش را بگیرد . با دلهره به حسام و حمید نگاه کردم . حواس هر دو به خودشان بود . حسام آهسته کنار گوش حمید چیزی می گفت و حمید سرش را تکان میداد . آرزو کردم چشم برادرانم ، به خصوص حسام به او نیفتد ، کمند با سر به من و کیان سلام کرد و کنار کتی ایستاد . از شدت حرص دندانهایم را به هم فشردم و منتظر بودم هر چه زودتر مراسم عقد تمام شود . با صلواتی که به گفته عاقد فرستاده شد سکوت برقرار شد و خواندن خطبه عقد شروع شد . بعد از سه بار با اجازه بزرگترهایی که در مجلس بود ((بله)) بر زبانم جاری شد .
عده ای دست زدند و بعضی صلوات فرستادند .پس از آن خطبه برای کیان خوانده شد و او نیز با ذکر بله رضایت خود را اعلام کرد . کتی جلو آمد و از میانم دو صدف طلایی روی خنچه عقد دو حلقه بیرون آورد . با دیدن دو حلقه ساده و یک شکل که البته یکی بزرگتر و دیگری کوچکتر بود خیالم راحت شد . کتی حلقه بزرگتر را که حس کردم خیلی هم سنگین است به من داد و حلقه کوچکتر را هم کیان گرفت . کیان دستم را گرفت تا حلقه را به انگشتم کند . با برخورد دستش دلم در سینه لرزید . اکنون دیگر همسرم به حساب می آمد و من هنوز در عالم ناباوری غوطه می خوردم .بدون اینکه قبلا آنرا امتحان کرده باشم کاملا قالب انگشتم بود . نوبت من بود تا حلقه را به انگشت کیان کنم . انگشت دست چپش را جلو آورد و من حلقه را در انگشت او جای دادم . صدای دست و لی لی از عده ای معدود برخاست .همان موقع در اتاق باز شد و عده ای داخل شدند . اکثر آنان را نمی شناختم و حدس می زدم از آشنایان کیان باشند .
ابتدا کتی به عنوان مادر داماد به من و کیان هدیه داد . او سرویسی از طلا به من داد که با سنگهای الماس تزیین شده بود . به کیان هم پنج سکه طلا هدیه کرد .صورتش را بوسیدم و از او تشکر کردم . بعد از او مادر جلو آمد و به عنوان هدیه دو عدد النگو دستم کرد و به کیان هم ساعتی هدیه داد . کیان با اکراه ساعت را از مادر گرفت و خیلی خشک و سرد از او تشکر کرد . حتی از جا بلند نشد تا صورت او را ببوسد . مادر لحظه ای ایستاد و بعد کنار رفت . دلم برایش خیلی سوخت . از ناراحتی به خاطر اینکه کتی را بوسیده بودم پشیمان شدم و تصمیم گرفتم دیگر این کار را نکنم . کیان بدون اینکه ساعت را به دستش ببندد آن را در سبد هدیه هایی گذاشت که روی میز قرار داشت .
وقتی کمند جلو آمد تا هدیه اش را بدهد با ترس به حسام نگاه کردم . مثل اینکه آنها تازه متوجه کمند شده بودند زیرا حمید سرش را زیر انداخت و حسام در حالیکه اخمی روی پیشانی اش نشسته بود بلند شد تا اتاق را ترک کند . جلوی در بسته ای از جیبش بیرون آورد و به دست الهام داد . با رفتن حسام حالم گرفته شد و با نفرت به کمند نگاه کردم . با هر قدمی که با آن لباس تنگ و چسبان برمی داشت از لای چاک لباسش حتی پشت رانهایش هم دیده میشد . احساس می کردم جو سنگینی در اتاق عقد حاکم شده است . چشمم به عمو افتاد که صورتش سرخ شده بود و به حدی سرش را پایین گرفته بود که چانه اش به سینه اش چسبیده بود . سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم . هر چقدر دیدن کمند با آن وضعیت برای خانواده من ناراحت کننده بود در عوض اقوام و آشنایان کیان با شور و شوق مشغول کف زدن برای او بودند که به من و کیان سکه ای هدیه کرد . به او نگاه کردم و در دل گفتم :مرده شور خودت و هدیه ات رو ببرن . در نگاه کمند حالت خوشایندی دیده نمی شد . گویی او نیز به زور آنجا حضور پیدا کرده است . نگاه سرد و تحقیر آمیزش احساس بدی را در وجودم زنده می کرد . چنان از او متنفر شده بودم که حتی دلم نمی خواست دستم را برای گرفتن هدیه اش دراز کنم . فقط برای حفظ ظاهر و با بی تفاوتی دست دادم و بدون اینکه حتی به هدیه اش نگاه کنم آن را در سبد گذاشتم . کیان هم متوجه بی اعتنایی ام نسبت به او شد و وقتی به او نگاه کردم لبخند معنی داری روی لبانش نقش بسته بود . الهام و حمید هر کدام دو عدد النگو به من هدیه کردند و بعد مادر هدیه حسام را به دستم داد . وقتی جعبه کادو را باز کردم چشمم به گردن بند زیبا و شکیلی افتاد که روی صفحه پلاک آن نام خودم حک شده بود . از گردنبند به حدی خوشم آمد که از مادر خواستم آن را همان لحظه به گردنم بیندازد . طفلی دست مادر می لرزید . و نمی توانست قفل زنجیر آن را باز کند . شبنم به جای مادر این کار را کرد . عمو نیز مبلغی پول که داخل پاکت گذاشته بود به دستم داد . ژینوس هم برایم گردنبندی ظریف از طلای سفید خریده که به حدی قشنگ و شکیل بود که به عوض یک بار چند بار از او تشکر کردم . بعد از دادن هدیه دوستان و آشنایان کیان که عده شان هم کم نبود مادر جعبه کوچکی را از طرف عالیه خانم به دستم داد .با گرفتن آن منقلب شدم ، زیرا ناخودآگاه یاد عرفان افتادم . نگاه غمگین او در روز خواستگاری جلوی چشمانم ظاهر شد . لحظه ای احساس دلتنگی کردم و دلم می خواست گریه کنم . از طرفی احساس گناه قلبم را جریحه دار کرده بود . خودم را آرام کردم تا مبادا کیان که حواسش به من بود چیزی متوجه شود .
پس از گرفتن هدیه ها کار عکس گرفتن با اقوام و آشنایان آغاز شد ، سپس به خواست عکاس اتاق خلوت شد تا من و کیان عکسهای دو نفری بگیریم .
پس از گرفتن ژستهای گوناگون عاقبت عکاس وسایلش را جمع کرد و از اتاق خارج شد . با رفتن او نفس راحتی کشیدم و از خستگی روی صندلی نشستم . کیان در حالی که بشقابی پراز کیک دستش بود صندلی اش را روبه رویم گذاشت و روی آن نشست . به او که با دقت مشغول بریدن کیک به قطعه های کوچک بود نگاه کردم و با خودم گفتم : خدای من یعنی باید باور کنم که دیگه من و کیان زن و شوهریم . هنوز باور این موضوع برایم سخت بود . صحنه های آشنایی و رابطه پنهانمان یکی یکی جلوی چشمم ظاهر شد ، گویی تازه موضوع را درک کرده بودم .
کیان قظعه کوچکی از کیک را با چنگال برداشت و آن را جلوی دهانم گرفت و گفت : ((الهه دهنت رو باز کن ))
با سرخوشی لبخند زدم و گفتم :((نمی خورم میل ندارم ))
ابرویش را بالا برد و گفت:))چرا می خوری ،حتی اگر میل نداشته باشی ))
چشمانم را بستم و سرم را تکان دادم :((نه))
(چرا می خوری برای اینکه من می گم )
«میل ندارم »
«یک کم بخوری اشتهات باز می شه ،رنگت پریده »
«من که چیزی احساس نمی کنم »
«ولی من معتقدم یک کم ضعیفی ، باید تقویت بشی تا بتونی برام یک پسر قوی و خوشگل بیاری »
از اینکه هنوز هیچی نشده حرف بچه را پیش کشیده بود با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم :«کیان ...»
خندید و دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا گرفت و گفت :«الهه ، عاشق همین کم رویی تو هستم . نمی دونی وقتی خجالت می کشی چقدر خواستنی می شی »
سرم را چرخاندم و خواستم حرف را عوض کنم که گفت :« سعی نکن فکر من رو منحرف کنی ، اول کیکت رو می خوری بعد صحبت می کنیم »
مجبور شدم آن طور که می خواست رفتار کنم . بعد از خوردن چند تکه کیک رضایت داد دست از سرم بردارد . کیان دستم را گرفته بود و صحبت می کردیم که با صدای تقه ای به در دستم را از میان دستانش کشیدم . کتی داخل اتاق شد و خطاب به من و او گفت : «بچه ها حرف زدن بسه ، رضایت بدین از اتاق بیاین بیرون . مهمونا می خوان ببیننتون و بعد برن . ما هم باید بریم خونه الان دیگه مهمونا اومدن »
این دومین باری بود که از کتی می شنیدم که مهمان دارند . طاقت نیاوردم و از او پرسیدم :«غیر از مهمونایی که اینجا هستند مهمان دیگری هم دارید ؟»
کتی گفت : «آره عزیزم ، اینا فقط چند تا دوست و آشنای خودمونی بودند که قرار بود سر عقد باشند . بقیه مهمونا رو برای ساعت هشت به بعد دعوت کردیم . برای همینه که می گم بیاین بیرون اینایی که دعوت شدند ببیننتون که اگر خواستیم بریم بد نباشه »
به کیان نگاه کردم و گفتم :«بریم ؟ مگه قراره منم بیام ؟»
کیان چیزی نگفت ولی صدای کتی نظر مرا به سوی او جلب کرد :«وا ، مگه جشن عقد بدون عروس میشه ؟ خب معلومه که تو هم با ما میای »
چیزی نگفتم ولی از همان لحظه دلشوره به سراغم آمد . به خوبی مشخص بود خانواده ام از برنامه ای که او تدارک دیده بود خبر نداشتند و من شک داشتم اجازه بدهند همراه کیان به منزلشان بروم .
به اتفاق کیان از اتاق عقد خارج شدیم . صدای کف زدن جمعیت بلند شد . کیان گفت :«الهه من می رم بیرون »
سرم را تکان دادم و او رفت . حس کردم خیلی تنها شدم و خجالت می کشیدم جلوی جمعیت ظاهر شوم . به ناچار به طرف جایی که برایم در نظر گرفته بودند رفتم . در حین گذشتن از مین جمعیت با تبریک و تهنیت اطرافین سرم را تکان می دادم . عاقبت مجبور شدم با عالیه خانم و عاطفه روبرو شوم . عالیه خانم با لبخندی که همیشه روی صورتش بود از جایش بلند شد تا با من روبوسی کند. پس از او با عاطفه روبوسی کردم . هر دو از صمیم قلب برایم آرزوی خوشبختی کردند . در آن لحظه دلم می خواست زمین باز شود ومرا در بر گیرد . از درون منقلب بودم و ذلم می خواست گریه کنم . خوب می دانستم چه دردی دارم . دلتنگ رویاهای گمشده ذهنم بودم . ، زیرا در ذهنم این خانواده حک شده بود و به خوبی می دانستم ازدواجم به معنی از دست دادن آنان است . از عالیه خانم سراغ افسانه را گرفتم و او گفت که همراه علی به سوریه رفته اند. برای فرار از انقلاب درونی ام از آنها جدا شدم و به جایی که برایم در نظر گرفته بودند رفتم .
وقتی روی صندلی نشستم تازه توانستم کسانی را که دعوت شده بودند ببینم. در این بین کمند را دیدم که با حالتی پر نخوت و شاکی کنار چند نفر از دوستانی که با او آمده بودند نشسته بود . حدس زدم دلیل ناراحتی اش به خاطر نبودن دستگاه پخش است .به یاد خودم در جشن عروسی حمید افتادم و البته در این مورد حق را به او دادم ، ولی کاری هم از دستم بر نمی آمد . ساعتی بعد مهمانان یکی یکی خداحافظی کردند و پس از آرزوی خوشبختی برای من و کیان منزل را ترک کردند . عالیه خانم و عاطفه هم جزو اولین گروه مهمانانی بودند که آنجا را ترک کردند . مادر تا جلوی در آنها را مشایعت کرد . همان وقت کتی را دیدم که مادر را کنار کشید تا به او بگوید که اجازه بدهد مرا با خود ببرند . با دیدن چهره بر افروخته مادر فهمیدم حسابی شاکی شده است . همان موقع هم می دانستم که به هیچ وجه با چنین خواسته ای موافقت نخواهد کرد . با نگرانی در این فکر بودم که حالا چه پیش می آید . با دیدن ژینوس که به طرفم می آمد لبخند زدم . معلوم بود حسابی خسته شده است ، زیرا تمام وقت به کمک شبنم و الهام مشغول پذیرایی از مهمانان بود .
روی صندلی کنارم نشست و گفت : «خب ،تعریف کن ، خوش می گذره »
لبخندی زدم و گفتم :«ای ، یک جورایی می گذره دیگه ، تو هم حسابی خسته شدی »
سرش را به نشانه نفی تکان داد و گفت :«نه زیاد»
« امیدوارم بتونم جبران کنم »
«خودت رو لوس نکن ، پس دوست به چه دردی می خوره ؟»
ژینوس سرش را جلو آورد و آهسته زیر گوشم گفت :«خواهر کیان چش شده اینقدر شاکیه ؟»
«بره گم شه نکبت »
«چی شد ، چی شد ؟ از الان داری عروس بازی در میاری »
«نه بابا ، به خاطر اون نمی گم . یاد لباسش افتادم . خودت که بودی سر عقد چه جوری رنگ همه قرمز شد »
ژینوس خندید و گفت :«در عوض مادر شوهر خوبی داری ، خیلی هوات رو داره»
«خدا کنه همیشه همین جوری باشه »
ژینوس سر تکان داد و دستم را گرفت تا به حلقه ام نگاه کند
از اینکه فرصتی پیش آمده بود تا با او صحبت کنم خیلی خوشحال شدم ، زیرا خیلی وقت بود او را ندیده بودم و دلم برایش خیلی تنگ شده بود . از او پرسیدم برنامه اش با احمد چه شد . گفت جواب آزمایشاتشان آمده و قرار است بعد از آمدن خانواده احمد به تهران عقد کنند . ژینوس گفت مادر بزرگش به او پیشنهاد کرده احمد را راضی کند تا بعد از عقد پیش او بمانند .
«پیشنهاد خیلی خوبیه . چون هم مادربزرگت تنها نمی مونه و هم اینکه احتیاجی نیست برای زندگی به میانه بری »
ژینوس شانه اش را بالا انداخت و گفت :«باید ببینم تظر احمد چیه ؟»
این طور که او حرف می زد احساس کردم برایش فرقی ندارد تهران بماند و یا به شهرستان برود .
با نزدیک شدن کتی به ما نظر هر دویمان به او جلب شد . کتی با لبخند از ژینوس عذر خواست که صحبتمان را قطع کرده و بعد گفت :«الهه جون مادر موافق نیست تو رو ببریم »
نمی دانستم چه بگویم . کتی ادامه داد :«البته من به ایشون گفتم که تا ساعت یک و نهایت دو برت می گردونیم ، حتی گفتم اگه دوست دادشته باشن می توانند خودشون هم تشریف بیارند اما متاسفانه با هیچ کدام موافقت نکردند»
با صدایی گرفته گفتم :«نمی دونم چه کار باید بکنم . شما که بهتر می دونید من در این مورد اختیاری ندارم »
کتی نفس عمیقی کشید و گفت :«آخه این خیلی بد می شه . فکرشو کن جشن بدون عروس چه معنی می ده.می دونم کیان حسابی ناراحت می شه»
با ناراحتی سرم را پایین انداختم ، زیرا حرفی برای گفتن نداشتم . کتی گفت : «من می رم با برادرت صحبت کنم . شاید آقای مهندس بتونه مادر رو راضی کنه»
می دانستم صحبت با حمید هم بی فایده است ، زیرا او روی حرف مادر حرف نمی آورد . کتی ما را ترک کرد . ژینوس سرش را جلو آورد و گفت : «جریان چیه؟»
«می خواهند مرا به خانه شان ببرند چون مهمون دعوت کردن»
«خب چرا مهموناشون رو همین جا دعوت نکردند؟ »
«نمی دونم شاید به خاطر نبودن جا . شاید هم به همون دلیلی که خواهر کیان قیافه گرفته بود »
ژینوس نفس عمیقی کشید و سکوت کرد . در سکوت او هزاران معنی نهفته بود. بدون اینکه به او نگاه کنم می توانستم حدس بزنم به اوضاع قمر در عقربی که در پیرامون من در جریان است فکر می کند .
ساعتی بعد تمامی مهمانان به خانه های خود رفتند و فقط تعدادی از افراد نزدیک مانده بودند . زن عمو و عمه نیز آماده بودند تا عمو بیاید و آنان نیز بروند . من همچنان با لباس عروس این طرف و آنطرف می گشتم و منتظر بودم هر چه زودتر تکلیفم مشخص شود تا بتوانم لباس عروس را از تنم در بیاورم . چند لحظه بعد کتی وارد منزل شد و به من گفت : «الهه جون کاری نداری ؟ من دیگه باید برم »
فهمیدم صحبت با حمید هم بی فایده بوده است . بدون اینکه در این مورد چیزی بپرسم گفتم :«پس کیان کجاست ؟»
کتی با حالتی سر در گم جواب داد :«راستش کیان وقتی فهمید قرار نیست تو همراه ما بیایی یک کمی دلخور شد بعد هم رفت »
با تعجب گفتم «رفت ؟کجا؟»
«رفت خونه . البته نمی خواد ناراحت بشی . یک کم تنها باشه حالش سر جاش میاد »
کتی رفت و من ناراحت و افسرده به اتاق عقد برگشتم و روی صندلی نشستم.سفره عقد بدون تغییر پهن بود و من خودم را در آیینه بزرگ وسط آن می دیدم . احساس پوچی شدیدی می کردم . کیان حتی از من خداحافظی هم نکرده بود و این نشانه آن بود که بیش از حد عصبانی بوده است . در این فکر بودم که چه اشکالی داشت مادر اجازه می داد همراه او بروم و آخر شب برگردم . به یاد خودروی گل زده کیان افتادم و دلم برایش خیلی سوخت . با ورود الهام به اتاق سرم را بلند کردم و به او نگاه کردم . الهام با دیدن من گفت :«الهه اینجایی؟»
با حالی گرفته گفتم : «قرار بود جای دیگه ای باشم ؟»
الهام گفت :«همه مهمونا رفتند ، فقط عمه و عمو موندن که مادر می خواد برای شام نگه شون داره . تو هم بلند شو لباست رو در بیار . الان دیگه مردها میان خونه »
آن لحظه از عالم و آدم شاکی بودم و حرف الهام بیشتر حرصم را درآورد . به او گفتم :«خوب شد گفتی وگرنه با همین لباس می اومدم جلوی فک و فامیلای عزیزتون »
الهام بدون اینکه چیزی بگوید نگاهم کرد و اتاق را ترک کرد . شاید می دانست آن لحظه به حدی ناراحتم که اگذ کلمه ای بگوید ممکن است دق و دلی ام را سر او خالی کنم .
پس از رفتن او ژینوس آمد تا از من خداحافظی کند خیلی به او اصرار کردم بماند، ولی قبول نکرد و گفت که مادربزرگش تنهاست و زودتر باید برگردد. خیلی دلم می خواست بماند تا با او صحبت کنم و خودم را خالی کنم . ژینوس فهمید ناراحتم . در حالی که مرا می بوسید گفت :«الهه بعد بهت زنگ می زنم . تو هم ناراحت نباش . در هر مراسمی از این حرف و حدیثها پیش میاد . همه چیز درست می شه ،فقط باید صبر داشته باشی »
سرم را تکان دادم و از او به خاطر حضورش تشکرکردم . ژِینوس رفت و من تنها شدم .
بعد از رفتن او الهام را صدا کردم تا برایم لباسی بیاورد . او بلوز و دامنی برایم آورد و من لباس سفید عروس را از تنم بیرون آوردم . وقتی می خواستم اتاق را ترک کنم بار دیگر به سفره عقدم نگاه کردم و آهی کشیدم .
آن شب عمو و عمه با بچه هایشان برای شام ماندند . حوصله هیچ کس را نداشتم چه رسد به اینکه بخواهم از مهمانان پذیرایی کنم . بهاره و افشین تازه عقد کرده بودند و این طور که زن عمو به مادر گفته بود قرار بود بعد از ساخته شدن خانه افشین با هم ازدواج کنند . اوایل که بهاره به خانه مان می آمد خیلی کمک می کرد ، اما این بار دست به سیاه و سفید هم نزد . کنار افشین نشسته بود و با او هرهر و کرکر راه انداخته بود بدون اینکه از حضور آقامسعود و حمید و حسام خجالت بکشد . دیدن لوس بازیهای بهاره ، عزیزم عزیزم کردنهای افشین و شام خوردنشان در یک بشقاب حسابی حرصم را در آورده بود . به خصوص که زن عمو با کنجکاویهای نفرت آورش می خواست سر در بیاورد که چرا کیان آن شب برای شام منزل ما نمانده است . آن شب به حدی خسته بودم که آرزو کردم

sorna
04-04-2012, 12:17 PM
هر چه زودتر مهمانان منزل راترک کنند تا من به اتاقم بروم و بخوابم.
بعد از صرف شام به کمک الهام و ارمغان سفره را جمع کردیم. الهام یک سینی چای ریخت و به من داد تا برای مهمانان ببرم. وقتی به اتاقم رفتم به جز افشین و عم و زن عمو کسی نبود. صدای عمو و حمید از راهرو می آمد. بهاره و ارمغان هم به طبقه بالا رفته بودند تا برای رفتن حاضر شوند. چای را دور گرداندم. وقتی سینی را جلوی افشین گرفتم سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. از او چشم برداشتم و منتظر شدم تا چایش را بردارد. سپس سینی چای را وسط اتاق گذاشتم. همان لحظه به طور اتفاقی چشمم به افشین افتاد و متوجه شدم به من خیره شده است. با اخم چشم از او برداشتم و دیگر به او نگاه نکردم. با اینکه از بهاره خوشم نمی آمد ، ولی دلم برایش سوخت. با خودم فکر کردم چنین مردی که با داشتن نامزد هنوز هم به دیگری چشم داشته باشد به درد لای جرز می خورد.
پس از رفتن مهمانان به کمک الهام ظرفها را شستم. پس از رفتن او و آقا مسعود به اتاقم رفتم تا بخوابم.به محض اینکه سرم روی بالش قرار گرفت نفهمیدم که خوابم برد.
روز بعد هر چه منتظر شدم کیان با من تماس نگرفت. چندبار خواستم پیش قدم شوم و خودم با او تماس بگیرم، اما این کار را نکردم. کم کم داشتم ناامید می شدم که ساعت پنج بعد از ظهر تلفن به صدا در آمد. هم زمان با مادر از جا بلند شدم تا تلفن را جواب بدهم. با دیدن مادر خودم را کنار کشیدم تا او گوشی را بردارد، ولی او مکثی کرد و گفت: خودت جواب بده، شاید اون پسره باشه.
از طرز صحبت مادر خیلی حرصم گرفت، حتی نمی خواست نام کیان را به زبان بیاورد و او را با لفظ پسره خطاب می کرد در حالی که به شوهر الهام کمتر از آقا نمی گفت. با اخم ناراحتی ام را نشان دادم و گوشی را برداشتم. حدس مادر درست بود، کیان پشت خط بود. با شنیدن صدایش دلم گرم شد و از دلشوره ای که از صبح تا آن لحظه با من بود خلاص شدم. با حضور مادر که نشان می داد سرش به کارش گرم است. نمی توانستم هیجانم را بروز دهم. می دانستم شش دانگ حواس مادر به مکالمه ما می باشد. برخلاف تلاطم قلبم با صدایی آرام به کیان سلام کردم. صدایش گرفته بود و معلوم بود هنوز از بابت شب گذشته ناراحت است. خیلی مختصر و کوتاه با هم صحبت کردیم و کیان گفت آماده باشم بیاید تا بیرون برویم. سکوت کردم و نمی دانستم چه بگویم.
کیان گفت: تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت.
به ناچار گفتم: باشه . خداحافظی کردم و گوشی را سرجایش گذاشتم.
وقتی به مادر گفتم کیان دنبالم می آید اخم کرد ، ولی چیزی نگفت. درست نیم ساعت بعد به محض به صدا درآمدن زنگ فهمیدم خودش است. برای استقبال از او خودم جلوی در رفتم و به او تعارف کردم داخل شود. قبول نکرد و گفت سریعتر برویم. برگشتم تا از مادر خداحافظی کنم.
مادر گفت: الهه زود برگردی.
سرم را تکان دادم ، ولی گویی قانع نشد و گفت: پیش از ساعت هفت برگردی.
به ساعت نگاه کردم و گفتم: باشه و به سرعت به طرف در حیاط رفتم.
آن روز به اتفاق کیان بدون ترس از گشت انتظامی به پارک ملت رفتیم. جای خلوتی پیدا کردیم و روی نیمکتی رو به روی استخر بزرگ پارک نشستیم. کیان دستم را گرفته بود و من از بودن با او خیلی خوشحال بودم. با احتیاط از او به خاطر شب گذشته معذرت خواهی کردم.انتظار داشتم او نیز به خاطر اینکه بدون خداحافظی مرا ترک کرده بود همین کار را بکند. کیان سیگاری از جیبش بیرون آورد و آن را میان لبانش گذاشت و با فندکش آن را روشن کرد. تا آن لحظه ندیده بودم سیگار بکشد و به خاظر همین خیلی تعجب کردم. متوجه نگاهم شد و گفت: وقتی خیلی ناراحتم آرامم میکند.
نگاهم را به چشمانش دوختم و گفتم: یعنی الان ناراحتی؟
لبخندتلخی زد و در حالی که دود سیگار را از بین لبانش بیرون می داد گفت: الان نه، ولی فکر دیشب خیلی ناراحتم می کنه.
سرم را پایین انداختم. نیمه سیگارش را به باغچه پشت سر پرت کرد و گفت: مهم نیست عزیزم، همین الان رو که با منی عشقه. بعد از جایش بلند شد و در حالی که دستم را می گرفت گفت: بلند شو بریم گشتی بزنیم.
با تاریک شدن هوا به یاد سفارش ماد افتادم. به ساعتم نگاه کردم و با دیدن ساعت هفت و چهل دقیقه خیلی نگران شدم. کیان مثل همیشه فکرم را خواند و گفت: چی شده؟
شب شده.
خب بشه ، مگه نباید شب بیاد؟
آخه...
چیه؟ بهت سفارش کردند زود برگردی.
در موقع گفتن این حرف نگاهش خیلی تلخ بود. سکوت کردم و گذاشتم تا خودش را خالی کند. کیان با عصبانیت گفت: فکر می کنم مشکل من با خانواده تو هیچ وقت حل نشه. دیشب فقط به خاطر تو کوتاه اومدم، چون دلم نمی خواست ناراحتت کنند وگرنه فکر می کنی به همین راحتی می گذاشتم کس دیگه ای برام تصمیم بگیره. همین برادر پر مدعات که دم از خدا و پیغمبر می زند هنوز نمی فهمه با جاری شدن صیغه عقد زن متعلق به شوهر می شه؟
لحن کیان طوری بود که گویی من می بایست به جای حسام پاسخ او را می دادم. مانندمقصری سرم را زیر انداخته بودم تا کیان خودش متوجه شود که در این بین گناهی ندارم. شاید او هم متوجه این نکته شده بود، زیرا نفس عمیقی کشید و در حالی که دستش را دورشانه ام می انداخت گفت: عزیزم نمی خواستم ناراحتت کنم.
با اینکه بغض گلویم را می فشرد لبخندی زدم تا بفهمد از او ناراحت نیستم. از اینکه به جای دیگران مورد سرزنش واقع شده بودم حالم گرفته شد.
آن شب برای شام مرا به یک رستوران مجلل برد و شام مفصلی سفارش داد. آنقدر نگران رفتن به منزل بودم که اشتهایم کور شده بود، ولی برای اینکه ناراحت نشود به زحمت غذایم را فرو می دادم. برخلاف من کیان با اشتها غذا می خورد و در همان حال به من نگاه می کرد. وقتی دست از خوردن کشیدم گفت: الهه خیلی کم غذا می خوری. البته این برای شب بد نیست، ولی در کل خیلی ضعیفی. باید یک کم به خودت برسی.
لبخند زدم و گفتم: اغلب مردها از زنهای چاق زیاد خوششان نمی آید، ولی فکر کنم تو از این قاعده مستثنی هستی.
خندید و گفت: اشتباه نکن. منظور من از به خودت رسیدن چاق شدن نبود. همانقدر که به چهره یک زن اهمیت میدهم به اندامش هم توجه دارم . چهره زیبا فقط کنار اندام زیبا جلوه دارد، اما در مورد تو به نظر من هنوز چند کیلو جا داری.
برای اینکه از این بحث خارج شویم شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: به نظر خودم که خوبم.
البته که خوبی. و با گفتم این جمله بحث را خاتمه داد.
ساعت نه و نیم مرا به منزل رساند و بدون اینکه حتی صبر کند کسی در را باز کند دنده عقب گرفت و از کوچه خارج شد. می دانستم صبر نکرد تا مبادا مادر یا حسام در را باز کنند. و او مجبور شود با آنان رو به رو شود.
آن روز مادر از اینکه آن وقت شب به منزل برگشته بودم حسابی شاکی بود و کلی سرزنشم کرد و گفت که به کیان بگویم از این پس اگر خواست مرا جایی ببرد صبح این کار را بکند. با تعجب به مادر نگاه کردم و گفتم: شما عجب حرفی می زنید. من روم نمیشه چنین چیزی بگم.
مادر با عصبانیت گفت: منم تحمل این رو ندارم که جلوی در و همسایه این وقت شب برت گردونه خونه. اگه می خواهی راحت بشی بگو دستت رو بگیره ببره خونش ، اونوقت هر غلطی که دوست داشتید بکنید.
از ناراحتی دلم می خواست فریاد بزنم. هنوزیک روز از عقد ما نگذشته بود که مادر چنین حرفی می زد. با ناراحنی به اتاقم رفتم تا هم لباسم را در بیاورم و هم اینکه با ریخت چند قطره اشک عقده دلم را خالی کنم.
تمام تصوراتم از اینکه با عقد کردن من وکیان بار مشکلاتم کم می شود همه پوچ از آب درآمد و فهمیدم این تازه اول گرفتاری است. هر بار که کیان زنگ می زد عزا می گرفتم چور به مادر بگویم می خواهم بااو بیرون بروم. کیان هیچ وقت به منزلمان نمی آمد و همین مادر را شاکی میکرد. او نه چشم دیدن کیان را داشت و نه طاقت بی محلی کردن او را. هر بار کیان به دنبالم می آمد داخل نمی شد و من بایستی تحمل ناراحتی مادر را می کردم. نفهم و بی شعور و بی تربیت کمترین کلماتی بود که مادر به کیان نسبت می داد. از آن طرف معلوم بود کیان هم از خانواده ام، به خصوص مادر و حسام متنفر است، زیرا تا حرفی از آنان پیش می آمد چهره درهم می کشید و حرف دیگری پیش میکشید. همیشه به من میگفت: الهه من فقط خودت رو می خواهم. با این اوضاع نمی دانستم چه باید بکنم. نه تحمل بدگویی مادر نسبت به کیان را داشتم و نه دلم می خواست کیان از آنان متنفر باشد. هر روز به این امید بودم که شاید فرجی شود و محبت آنان با دل هم بیفتد.
دو هفته پس از عقدم ، به پشینهاد کیان ، برای اینکه وقت بیشتری برای بیرون بودن از خانه داشته باشم نامم را در مؤسسه زبانی نوشتم. از این پیشامد خیلی خوشحال بودم ، زیرا حس می کردم کم کم به آنچه خواهانش بودم دست می یابم. آزادی رفاه ، افکاری بلند و زندگی سرشار از عشق.
سه روز در هفته با شوق و رغبت در کلاس حاضر می شدم و هنگامی که از آنجا خارج میدشم. کیان را منتظر خود می دیدم. البته گاهی هم به خواست او از کلاس غیبت میکردم و به همراه او به گردش می رفتم. کیان چندبار از من خواست تا دراین فرصت به منزلشان برویم. ولی هر بار با بهانه ای از این کار سر باز زدم. دو دلیل داشتم، یکی به خاطر اینکه آن قدر از کمند متنفر بودم که دوست نداشتم با او رو به رو شوم و دوم به خاطر این بود که الهام به شدت مرا از تنها بودن با کیان تا پیش از عروسی ترسانده بود.
یک روز صبح که می خواستم به مؤسسه بروم پس از خداحافظی با مادر از منزل خارج شدم. چون دیرم شده بود با شتاب قدم برمیداشتم تا به موقع خودم را به آموزشگاه برسانم. هنوز کوچه را تمام نکرده بودم که درحیاط منزل محمدی باز شد. عرفان در حالی که موتور تریل سبز رنگی را از منزل خارج می کرد جلوی رویم ظاهر شد. با وحشت، مثل کسی که در حال کار خلافی باشد سر جایم خشک شدم. تمام بدنم بی حس شده بود. گویی خون در بدنم خشکیده بود.او را دیدم که موتور را روی جک گذاشت و می خواست در را ببندد. درست در لحظه ای که به فکرم رسید چرخی بزنم و به طرف خانه فرار کنم سرش را چرخاند و مرا دید. به وضوح احساس کردم او هم مانند مجسمه ای بی حرکت دستش به در خشک شد و ناباورانه به من خیره شد.او بود که زودتر به خود آمد در حالی که سرش را زیر می انداخت در منزل رابست و بعد سوار موتور شد و از آنجا دور شد. پس از رفتن او احساس بدی سر تا پایم را گرفت و تازه آن وقت بود که لرزشی وجودم را گرفت. مانند آدمهای سست چند قدم تلوتلو خوردم. دیدم حالم مساعد رفتن تا سرکوچه هم نیست چه رسد به اینکه بخواهم به آموزشگاه بروم. به همین خاطر با حالی خراب به منزل برگشتم. مادر از بازگشتم متعجب شد و با دیدن رنگ پریده ام با نگرانی و به سرعت برایم آب قند درست کرد. خوردن آب قند کمی حالم را جا آورد. به مادر گفتم فشارم پایین آمده و گفتم اگر استراحت کنم حالم خوب می شود. بدون اینکه مانتو را از تنم در بیاورم وسط هال دراز کشیدم و چشمانم را روی هم گذاشتم. مرتب نگاه عرفان جلوی چشمم ظاهر می شد و دور شدنش چون کابوسی عذابم می داد.
تا شب حالم خوب نبود و با احساس بدی دست به گریبان بودم. چند روز از این ماجرا گذشت تا توانستم موضوع را از خاطر ببرم، ولی هر وقت از منزل خارج می شدم می ترسیدم بار دیگر آن صحنه تکرار شود. البته این ترس همواره با نوعی انتظار برای دیدن او بود. انتظاری که می دانستم در پس آن هیچ چیز نخواهد بود و فقط عذاب وجدن را برایم به ارمغان خواهد آورد.
فصل سیزدهم
زمستان رو به آخر بود و از همان موقع می شد بهار را حس کرد . دو ماه و نیم از نامزدی من و کیان می گذشت و هنوز تغییری در روابط کیان با خانواده ام به وجود نیامده بود. کیان همیشه ترجیح میداد مرا بیرون ملاقات کندوبه منزلمان پا نمیگذاشت. کم و بیش حق را به مادر میدادم، زیرا خودم هم دوست نداشتم هر بار که می خواهیم بیرون برویم کیان مانند راننده آژانس برای بردنم بیاید و در خودرو منتظر بماند تا من از منزل خارج شوم و آخر شب هم مرا برگرداند، به خصوص که او حتی به خود زحمت پیاده شدن و زنگ زدن هم نمی داد و با دو بوق پی در پی مرا از آمدنش با خبر می کرد. مادر از این کار کیان خیلی شاکی بود و عقیده داشت این طرز رفت و آمد جلوی همسایه ها خوبیت ندارد. یک بار که کتی برای دیدنم به منزلمان آمد مادر شکایت کیان را نزد او کرد. بعد از این جریان فقط یک بار که آن هم مشخص بود با اصرار کتی صورت گرفته وقتی کیان دنبالم آمد چند دقیقه داخل شد تا من حاضر شوم، ولی همان بهتر بود که نمی آمد، زیرا چنان معذب و ناراحت بود که گویی روی میخ نشسته است. با دیدن این وضعیت به سرعت حاضر شدم تا او را از این فشار برهانم. آن روز هم مثل دفعه های پیش که برای خواستگاری به منزلمان آمده بود لب به چیزی نزد و حتی چایش هم دست نخورده سرد شد. با این حال همین هم مادر را راضی کرد. البته این فقط همان یک بار بود. من دیگر اصرار نکردم و گذاشتم تا خودش هر طور که دوست دارد عمل کند، زیرا فایده ای نداشت. هر چه می گفتم یک گوش او در بود و گوش دیگرش دروازه ، اصرار در این مورد فقط باعث می شد خودم بی ارزش شوم.
یک روز که از مؤسسه بر می گشتم از مادر شنیدم کتی برای شب بعد همه خانواده راشام دعوت کرده است. خیلی تعجب کردم، زیرا کیان چیزی در این مورد به من نگفته بود. مادر نسبت به این دعوت زیاد راغب نبود، ولی اصرار حمید و شبنم باعث شد مادر عذر و بهانه را کنار بگذارد و دعوت کتی را قبول کند.
روز بعد کیان به من تلفن کرد و گفت دنبالم می آید تا مرا چند ساعت زودتر از مادر و بقیه به منزلشان ببرد. خوشبختانه این بار کسی مخالفت نکرد.
مادر هنوز از آمدن دل چرکین بود، زیرا الهام همان شب مهمان داشت و نمی توانست همراه ما بیاید. خوشبختانه نوبت کشیک حسام هم بود و این برای من بهترین فرصت بود تا یکی از لباسهای شیکی که کیان برایم خریده بود تنم کنم و حسابی به خودم برسم. وقتی کیان دنبالم آمد خیلی وقت بود که آماده متظرش بودم. با اولین زنگ بارانی شیک و جدیدی را که دو روز پیش به سلیقه اوخریده بودم تن کردم و با خداحافظی از مادر به طرف در حیاط دویدم با وجود دوری را با سرعتی که کیان خیابانها را پشت سر می گذاشت خیلی زود رسیدیم کیان خودرویش را داخل پارکینگ نبرد و همان جا جلوی در آن را پارک کرد سپس با کلیدش در را باز کرد و به من تعارف کرد داخل شوم. پیش از آن دو بار دیگر به منزلشان پا گذاشته بودم، ولی این بار با دفعات قبل که با ترس و دلهره به آنجا رفته بودم فرق میکرد. با احساسی خوب و دلچسب از اینکه همسرم دارای چنین خانه ایست کنار او وارد شدم. کتی با لباس قشنگی به رنگ آبی آسمانی جلوی در انتظار ما را کشید، مثل همیشه آرایش ملیحی روی صورتش داشت و با لبخن ورود ما را خوش آمد گفت. خودش جلو آمد و من را بوسید و من نیز برای اینکه حسن نیت او را تلافی کرده باشم گونه اش را بوسیدم.
در این وقت زن مسن دیگری از آشپزخانه بیرون آمد و کتی او را با نام گلی خانم به من معرفی کرد. نام او را از زبان کیان شنیده بودم و می دانستم امور آشپزی و نظافت منزل را به عهده دارد. جلو رفتم و با او دست دادم. با مهربانی به من تبریک گفت و برایم آرزوی خوشبختی کرد و منتظر شد تا روسری و بارانی ام را بگیرد و آنها را آویزان کند. خواستم خودم این کار را بکنم که کتی نگذاشت. از طرفی با داشتن لباس تنگی که به تن داشتم خجالت می کشیدم جلوی کیان بگردم. خودم فهمیدم که این احساس به دلیل فرهنگی است که تا کنون با آن زندگی کرده بودم، اما دلیلی نداشت جلوی او که همسرم به حساب می آمد چنین احساسی داشته باشم. باید خودم را آماده می کردم تا از این پس تغییراتی در تفکراتم بدهم تا بتوانم در امور زندگی و همسر داری موفق شوم.
در یک نظر احساس کردم دکور خانه تغییراتی کرده است. خوب که دقت کردم متوجه شدم مبلهای راحتی داخل هال را عوض کرده اند. خواستم همان جا بنشینم که حتی کتی اجازه نداد و مرا به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. برای اولین بار اتاق پذیرایی منزل را که در قسمتی مجزا بود از نزدیک دیدم. همه چیز در حد ممتاز و برجسته بود. پرده ها و رویه مبلها از یک جنس بود و دکوراسیون مجلل آنجا چشم را خیره میکرد. ویترین بزرگ و شیکی داخل اتاق پذیرایی بود که یک قسمت آن پر از شیشه های مختلف مشروب بودکه بعضی از آنها پر و بعضی خالی بودند. با خودم فکر کردم خدا کند چشم حمید به چنین دکور منفوری نیفتد و از ته دل خدا را شکر کردم که حسام آن شب کشیک بود، هر چند که بعید می دانم اگر کشیک هم نداشت می آمد.
بعد از صرف چای کتی ما را تنها گذاشت.کیان داخل مبل راحتی فرورفته بود و با چشمانی نیمه بسته و متفکر به من چشم دوخته بود . بلوز یقه هفت چسبانی به رنگ قرمز همراه شلواری مشکی به تن داشتم . موهایم را دور شانه هایم رها کرده بودم، زیرا کیا این طور دوست داشت.
نگاه عمیقش خون را در رگهایم به گردش انداخته بود. حس می کردم از گرما تب کرده ام. برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: خونه قشنگی دارید.
بی مقدمه از جا بلند شد و دستش را به طرفم گرفت و گفت: بلند شو بریم بالا رو بهت نشون بدم.
دستم را داخل دستانش گذاشتم و از جایم بلند شدم. کتی با ظرف میوه به طرف اتاق پذیرایی آمد. وقتی دید سرپا هستیم گفت: بچه ها کجا؟ میوه آوردم.
کیان از داخل ظرف سیبی برداشت و بعد به کتی گفت: این برای هردومون بسه . و در حالی که دست مرا می فشرد گفت: من و الهه می ریم به اتاق من، وقتی مهمونا اومدند ما رو صدا کن.
کتی با لبخند گفت: باشه عزیزم، برو.
به اتفاق به طبقه بالا رفتیم. آنجا هم مانند طبقه پایین خیلی قشنگ درست شده بود. پس از گذشتن از پله های مارپیچی که به طبقه بالا می رسید هال کوچک و زیبایی قرار داشت که مبلمان قشنگی با سلیقه چیده شده بد و در گوشه ای از آن شومینه ای بود که به خاطر متعادل بودن هوای منزل خاموش بود. از ان قسمت بیش از هر جای دیگر خوشم آمد. کیان هم چنان که دستم را داخل پنجه هایش می فشرد مرا به سمت اتاق خودش که در قسمت غربی هال و آخرین اتاق بود هدایت کرد. چند قدم به در اتاقش مانده بود که ایستاد وگفت: الهه در رو باز کن.
از اینکه خودش این کار را نمی کرد تعجب کردم و به دنبال دلیلی برای آن بودم وقتی دید مردد هستم بازوانم را گرفت و مرا به طرف در چرخاند و به آرامی به جلو هولم داد. به ناچار دستم را روی دستگیره گذاشتم آن را چرخاندم . با باز شدن در اتاق صحنه شگفت انگیزی روبه رو شدم. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد شاخه های رزی بود که دو طرف در ورودی جاده ای درست کرده بود که انتهای آن به تخت کیان ختم می شد. روی تخت جعبه ای کادو پیچ شده به چشم می خورد. برای داخل شدن به اتاق مدتی مکث کردم تا این صحنه را به خوبی به خاطر بسپارم. آن لحظه در نهایت خوشبختی بودم و دنیا را زیر پای خودم داشتم. خواستم به طرف کیان برگردم که نگذاشت و در حالی که مرا به طرف جلو

sorna
04-04-2012, 12:18 PM
هدایت میکرد اهسته و آمرانه گفت:برو جلو.
صدایش تغییر کرده بود و فشار پنجه هایش روی بازوانم سخت تر شده بود..این حالت او در من ترس ایجاد میکرد.ناچار قدمی به عقب گذاشتم او هم همچنان که پشت سرم می آمد در را بست.در فرصتی که دستش را برای بستن در از بازوانم جدا کرد به طرفش برگشتم و گفتم کیان؟
چشمانش میخندید بجای پاسخ سرش را تکان داد.در همین وقت نگاهم به دیوار بالای سر او خیره ماند.روی دیوار پوستر بزرگی از یک خواننده زن خارجی نصب شده بود که لباس فوق العاده زننده ای بتن داشت که البته اگر بشود اسمش را لباس گذاشت.چشمان آبی زن با وقاحت بمن نگاه میکرد گویی شیطان د رنگاه او مرا به تمسخر گرفته بود .نگاهم را زیر انداختم احساس کردم تمام ذوق و شوقی که از دیدن غنچه های گل داشتم چون حبابی ترکید و از بین رفت نمیخواستم متوجه شود چقدر حالم گرفته شده است .بهمین خاطر بدون اینکه نگاهی به او بیندازم گفتم:گلهارو جمعشون کنم؟
برای چی؟
جای گل تو گلدونه حیفه بره زیر پا.
منم برای این اینها رو گرفتم که به قدمهات بوسه بزنند.
به کیان نگاه کردم و ناخودآگاه چشمم به عکس بالای سر او افتاد.با نفرت چشم از عکس گرفتم و قدمی بطرف در رفتم تا شاخه های گل را جمع کنم.کیان کناری ایستاد و د رحالیکه دستانش را به سینه زده بود با دقت مرا زیر نظرداشت گلها را جمع کردم و روی میز آینه داری که کنار تختش بود گذاشتم.همچنان بلاتکلیف کنار میز ایستاده بودم و چشمم به دسته گلها خیره مانده بود.در همان حال فکر میکردم نباید نسبت به این موضوع حساسیت به خرج بدهم .ولی دست خودم نبود .احساس میکردم با وجود آن عکس مستهجن در اتاق خوابش بمن خیانت کرده است.
در این وقت حضور او را کنار خودم احساس کردم.کیان دستش را دور کمرم قلاب کرد و مرا از پشت در آغوش گرفت.نفس عمیقی کشیدم و خودم را قانع کردم نباید بگذارم بخاطر موضوعی بی اهمیت زندگی ام را از همین ابتدا دچار خدشه شود کیان را از آینه میدیدم که صورتش را داخل موهایم فرو برده بود و با صدای آرامی میگفت الهه دوستت دارم.
برای اینکه خودم را از دستش رها کنم دستم را روی قلابدستانش گذاشتم و همانطور که آنرا باز میکردم گفتم:کیان؟میشه یه سوال بکنم؟
سرش را بالا کرد و از آینه بمن نگاه کرد خودم را از دستش رها کردم و د رحالیکه بطرف تختش میرفتم گفتم :این کادو مال نه .سرش را تکانداد و بار دیگر پرسیدم:میتونم بازش کنم؟
باز هم سرش را تکان داد روی تخت نشستم و کادو را برداشتم .کیان کنارم روی تخت نشست و گفت:این کادو یک چیزه مخصوصه و باز کردن آن یک شرط داره.
به چشمانش نگاه کردم تا حرفش تمام شود کیان گفت:شرطش اینه که امشب اینجا بمونی.
با تعجب نگاهش کردم و ناخودآگاه تکرار کردم:بمونم؟
سرش را تکان داد .سرم را خم کردم و گفتم:کیان!تو که میدونی من چه شرایطی دارم؟
احساس کردم حالت نگاهش عوض شد ولی با همان لحن گفت:عزیزم مثل اینکه تو هم نمیخواهی بفهمی که من و تو دیگه زن و شوهریم.
متوجه منظورش شدم و با استیصال گفتم:چرا من خوب میفهمم.ولی بزار همه چیز طبق روال خودش پیش بره ازت خواهش میکنم نزار همه چیز خراب بشه.
نیشخندی زد و در حالیکه از جا بلند میشد گفت:چی از اولش درست بوده که حالا بخواد خراب بشه .میدونی چیه الهه؟یک وقت هست که انسان برای بدست آوردن چیزی خیلی تلاش میکنه ولی همین آدم ممکنه خسته بشه و اونوقته که دست از تلاش برمیداره.
کیان سکوت کرد و من د رپی معنی حرفش بودم.با صدای آهسته ای گفتم:یعنی تو بهمین زودی...نتوانستم باقی حرفم را تمام کنم .حس کردم بغض گلویم را گرفته و نخواستم با تغییر کردن صدایم متوجه ضعفم شود.
کیان نفس عمیقی کشید و د رحالیکه کنارم میشست گفت:الهه عزیزم متوجه نشدی چی گفتم .من عاشقتم چطور ممکنه از تو خسته شده باشم منظور من اینه که دیگه تحمل ندارم .میخوام تمام وجودت مال من باشه این پرهیز عذابم میده من اینطوری مریض میشم میفهمی چی میگم؟
خوب نمیفهمیدم از چه صحبت میکند ولی حدس میزدم شاید منظورش چیز خوبی نباشد برای همین نخواستم بیشتر توضیح بدهد.نمیدانستم چه باید بکنم رویم نشد به کیان بگویم با مادرش صحبت کنم تا زمان عروسی را جلو بیندازد.چیزی را هم که او میخواست در حد توانم نبود .دوست نداشتم پیش از اینکه برای همیشه به منزلش بروم خودم را د راختیارش بگذارم.سرم را بزیر انداخته بودم و با خودم فکر میکردم چه وقت از دست مشکلاتی که سر راهم قراردارد خلاص خواهم شد.همان موقع صدای تلفن شنیده شد بعد از 3 زنگ کیان گوشی را برداشت و پیش از اینکه کسی که پشت خط بود چیزی بگوید گفت:بله خودم فهمیدم الان می آیم پایین.
به کیان نگاه کردم تا من نیز بفهمم چه خبر شده.کیان گوشی را سرجایش گذاشت و با تمسخر گفت:اینم شاهد که از غیب رسید .میخواست بگه خانواده ات اومدن هنوز یک ساعت نشده اومدی خودشون رو رسوندن تا مبادا کار از کار گذشته باشه.
از جا بلند شدم و بدون اینکه به کادویی که کناردستم روی تخت بود نگاهی بیندازم نشاندادم که منتظرم به اتفاق او به پایین بروم.
وقتی از پله پایین رفتم متوجه شدم هوا تاریک شده است.بهمراه کیان برای استقبال از خانواده ام کنار در هال رفتم .ابتدا مادر وارد شد و کیان برای نخستین بار با او دست داد ولی همچنان خشک و جدی بود.کتی جلو آمد و با مادر روبوسی کرد پشت سر مادر شبنم وارد شد منهم با او دست دادم و صورتش را بوسیدم و بعد حمید داخل شد که من و کیان با او دست دادیم.نگاه مادر و شبنم میرساند که از وجود چنین دم و دستگاهی جا خوردند.در این وقت گلی خانم از آشپزخانه بیرون امد و به مادر و بقیه سلام کرد.کتی او را با نامش به بقیه معرفی کرد .طفلی مادر فکر میکرد گلی خانم مادربزرگ کیان است و بهمین جهت برای روبوسی با او جلو رفت .گلی خانم سرش را خم کرد و دستش را جلو اورد و با مادر دست داد سپس با لحن محترمانه ای گفت :خانم چادرتان را بدهید تا آویزان کنم.
آن لحظه بود که مادر متوجه شد و د رحالیکه ساکش را باز میکرد تا چادر سفیدی را از آن دربیاورد گفت:شما زحمت نکشید و خودش آنرا داخل کیفش گذاشت.
گلی خانم بطرف شبنم و حمید رفت تا لباسهایشان را بگیرد.سپس کتی همه را به اتاق پذیرایی هدایت کرد.
از وقتی که آمده بودم خبری از کمند نبود و من بکل یادم رفته بود که یک چنین شخصی هم وجود دارد .شام ساعتی بعد صرف شد و پس از آن به اتاق پذیرایی رفتیم .کتی فرصت را غنیمت شمرد و پس از مقدمه ی کوتاهی خطاب به مادر و حمید گفت که اگر اجازه بدهید عروسی این دو جوون رو زودتر راه بیندازیم حمدی نگاهی به مادر انداخت تا نظر او را بداند.مادر بعد از کمی سکوت گفت :تا قراری که گذاشته ایم چهار ماه و نیم دیگر باقی مانده چشم بهم بگذاریم این مدت هم سپری میشود.
ناخودآگاه با کیان نگاه کردم و متوجه شدم لبخند تمسخر آمیزی به لب دارد.میفهمیدم مخالفت مادر از چه رو است او مشغول تهیه جهیزیه برای من بود و هنوز خیلی چیزها مانده بود که بایستی تهیه میکرد .گویی کتی هم متوجه این موضوع شده بود زیرا با صراحت گفت:خانم اگه مشکل شما بابت جهیزیه و این برنامه هاست که خدا را شکر کیان همه چیز دارد و احتیاجی به وسایل اضافه ندارد...
هنوز حرف کتی تمام نشده بود که مادر گفت :نه خانم ما بابت چیز یمشکل نداریم.ولی بهتر است همون تاریخی که توافق کردیم عروسی را برگزار کنید.کتی نفس عمیقی کشید و نگاهی به کیان انداخت و دیگر چیز ی نگفت.پاسخ قاطعی که مادر داد بهمه فهماند که دیگر جای بحث نیست.پس از آن سکوت سنگینی حاکم شد.کمی بعد کتی بار دیگر سکوت را شکست و اینبار خطاب به حمید گفت:آقای مهندس البته اصراری برای اینکار نیست ولی با محدودیتی که الهه جون داره طولانی بودن دوران نامزدیشان بی فایده است.
هنوز حمید دهان باز نکرده بود که پاسخ او را بدهد که مادر با لحن معترضی گفت:خانم این چه حرفیه؟الهه چه محدودیتی داره؟ماشاالله هر وقت که آقا پسرتون اراده کرده اونو این طرف اون طرف ببره ما نه نگفتیم حالا اگر خودش افتخار نمیده به کلبه درویشی ما پا بزاره اون بحث جداگانه ایه.
حمید با لبخند خطاب به مادر گفت:مادرجون اجازه بده من عرض کنم.
سپس با لحن ارام و متینی ادامه داد:فرمایشات شما متینه.به هر صورت هر دختری محدودیتهای خاص خودشو داره و این طبیعیه.البته من با مادرجون صحبت میکنم انشاالله در فرصتی مناسب تاریخ عروسی رو جلو می اندازیم که این دو جوون هم برن سر خونه زندگیشون.
کتی با خوشحالی گفت:خدا شمارو برای مادرتون نگه داره باور کنید همیشه ذکر خیر شما پیش ما هست.
حمید با فروتنی تشکر کرد و صحبت بجای دیگری کشیده شد .در این وقت چشمم به کمند افتاد که داخل منزل شد.از جاییکه نشسته بودم میتوانستم او را ببینم مثل همیشه بد لباس و جلف بود مانتویی به رنگ روشن و تنگ پوشیده بود که از یقه باز آن تمام گردن و قسمتی از سینه اش پیدا بود.روسری اش نیز فقط فرق سرش را پوشانده بود زیرا موهایش از اطراف و جلو و عقب بیرون زده بود.
به محض ورود کفشهایش را همان جلوی در از پا در آورد و در حالیکه سرپاییهاش را میپوشید با صدای بلند گفت:گلی...
گلی خانم خود را به او رساند و گویی تذکر داد که مهمان دارند زیرا صدایش را پایین آورد و بعد از چند کلام صحبت با او به طبقه بالا رفت .در این فکر بودم که ای کاش همان بالا بماند و تا ما آنجا هستیم پایین نیاید.بدبختانه هنوز چند دقیقه نگذشته بود که سر و کله اش پیدا شد با دیدن او ناخود آگاه نگاهم روی حمید قفل شد.
شلوار جین فوق العاده تنگی پایش بود و بلوزی نیم تنه با یقه باز لباسش را تکمیل میکرد.موهایش آشفته و به اصطلاح به پیروی از مد روز روی شانه هایش پخش بود و آرایش غلیظی چهره اش را پوشانده بود .مادر مات و مبهوت به او چشم دوخته بود چهره شبنم نیز یا از خجالت یا نفرت به سرخی میزد کمند یکراست و بدون توجه به بقیه ابتدا به طرف حمید رفت و با او دست داد و به گرمی با او احوالپرسی کرد.سپس با من و کیان دست داد و بعد بطرف کتی رفت و صورت او را بوسید و کنارش نشست.در همان حال با مادر و شبنم احوالپرسی کوتاهی کرد.
جایی که نشسته بود درست روبروی حمید بود و این بیش از اندازه مرا ناراحت میکرد.زیرا درک میکردم شبنم در چه حالیست خوشبختانه حمید خیلی زود موضوع را درک کرد و هنوز 5 دقیقه از آمدن کمند نگذشته بود که با نگاه کردن به شبنم و مادر از انان خواست تا برای رفتن آماده شوند.مادر نشان داد آماده است و مشتاق تر از او شبنم بود که همان لحظه از جایش بلند شد .کتی اصرار میکرد مدت بیشتری بمانیم ولی حمید با تشکر از او از جا برخاست و به این ترتیب راه اصرار را بر او بست .متوجه کتی شدم که با نگرانی به کیان نگاه میکرد سپس رو به حمید کرد و گفت:خب حالا که اصرار دارید اینقدر زود ما را ترک کنید اجازه بدهید الهه جون یک امشب را پیش ما بماند.
حمید با لبخند سرش را پایین انداخت و گفت:در این مورد بنده اختیاری ندارم اینجا موافقت مادر شرط است.
مادر مخالفتش را با تکان دادن سر اعلام کرد و گفت:الهه قراره فردا با خواهرش بره خرید در ضمن کلاس هم داره .سپس رو بمن کرد و گفت:الهه چرا وایسادی بدو مانتوات را تنت کن ما منتظر هستیم.
جرات نگاه کردن به کیان را نداشتم بدون اینکه حتی سرم را بطرف او بچرخانم به هال رفتم تا مانتوام را از گلی خانم بگیرم.هنگام گذشتن از کنار کمند چشمم به او افتاد که با تمسخر به کیان نگاه میکرد.چشم از او گرفتم و از کنارش رد شدم.هنگام خداحافظی با کیان متوجه شدم رگه هایی از خون چشمانش را گرفته است.نگاهش به وجودم دلهره می انداخت با صدای آهسته ای از او خداحافظی کردم و او بجای پاسخ چشمانش ا بست و سرش را تکان داد.هنگام رفتن بهمراه شبنم روی صندلی عقب خودرو نشستیم و مادر جلو کنار حمید جا گرفت.در طول راه سکوت بدی بین ما حاکم شده بود.نمیدانم بقیه به چه فکر میکردند.ولی من به تنها چیزی که فکر میکردم ناراحتی کیان بود و بس.ندایی از درون بمن میگفت او روزی تلافی تمامی این کارها را در خواهد آورد و من از همان لحظه به فکر آینده مبهم زندگی ام بودم .صدای حمید مرا از فکر بیرون اورد.
مارد شما چه اصراری دارید که عروسی را همان روزی که تعیین کرده اید برگزار کنید؟
مارد مکثی کرد و گفت:حمید جان من باید فرصت داشته باشم تا بتونم خواهرت رو آبرومند خونه شوهر بفرستم.یک دلیل دیگه اش هم این که یک کم میخوام بگذره تا این پسره امتحانشو پس بده فوری و اول بسم الله که نمیشه دختره رو بفرستیم خونه کسی که نمیدونیم چه کاره است یا چه اخلاقی داره.
حمید گفت:اما نظر من غیر اینه.این پس دادن امتحان و شناختن طرف باید پیش از عقد صورت بگیرد .دیگه هر چی شده یا هر چی بوده در حال حاضر داماد شماست و بنظر من سخت گیری شما در رابطه با الهه فقط باعث بدتر شدن روابط بهتاش با خانواده میشه چه بخوایهم و چه نخواهیم الهه عقد کرده اونه اگه تاحالا هم اعتراضی به این سخت گیری نکرده از فهم و شعور خودش بوده و بس.در ضمن الهه هم دیگه بچه نیست خودش باید بتونه گلیمش رو ا ز آب بیرون بکشه اگه خاطرتون باشه شبنم هم قوتی عقد کرده بود گاهی میومد خونمون میموند.
مارد با اعتراض به حمید برای اینکه جلوی من این موضوع را مطرح کرده بود گفت:نه تو بهتاشی نه شبنم الهه است.شبنم ماشالله اونقدر عقل داشت که بدونه کسی رو انتخاب که به قالب خانواده خودش بخوره نه اینکه مثل دختر بی عقل من بگرده از اینهمه خواستگاری که سرشون به تنشون می ارزید دست بزاره روی کسی که نه خودش و نه خانواده ش بویی از...سپس با گفتن لااله الا اللله حرفش را خورد.
حمید برای اینکه مادر را ارام کند موضوع بحث را بجای دیگر کشاند .اما من از اینکه مادر جلوی شبنم مرا بی عقل و نفهم خطاب کرده بود حالم گرفته شد.
صبح روز بعد حاضر شدم تا به موسسه زبان بروم .مادر وقتی دید حاضر شدم گفت:الهه امروز اگه میشه کلاس نرو .الهام میاد میخواهیم بریم برات چند تیکه وسیله بگیریم.
هنوز از بابت شب گذشته دلخور و ناراحت بودم و در حالیکه مقنعه مشکی ام را سر میکردم با بی تفاوتی گفتم:من امروز امتحان دارم نمیتونم نرم.مارد نفس عمیقی کشید و گفت:برو ولی بعد غر نزنی بگی من اینو نمیخوام اونو نمیخوام.
بدون اینکه پاسخی بدهم با گفتن خداحافظ از منزل خارج شدم.با دلخوری مسیر خیابان را طی کردم و در این فکر بودم که عید امسال چطور خواهد گذشت.کتی بمن گفته بود که هر سال برای تعطیلات به شمال میروند و دلش را خوش کرده بود که از مادر اجازه مرا هم بگیرد .هنوز نگفته میدانستم مادر باز هم مخالفت میکند .راستش خودم هم دیگر خسته شده بودم حتی در بین دوست و اشنا هم یک چنین دوران نامزدی را سراغ نداشتم .از بعضی دوستان شنیده بودم که دوران نامزدی شیرینترین دوران زندگی است ولی وقتی بخودم نگاه میکردم دوره ای سراسر فکر و غصه را طی کرده بودم.تازه فقط 3 ماه و اندی بود که با کیان نامزد کرده بودم و بر طبق قرار میبایست چهار پنج ماه دیگر هم صبر میکردیم با خودم گفتم تا تمام شدن این دوره جهنمی اگر دق نکرده باشم خیلی هنر کردم.
بحدی د رفکر بودم که نفهمیدم چطور سوار اتوبوس شدم و چه وقت از آن پیاده شدم .زمانی بخودم آمدم که به خیابان آموزشگاه رسیده بودم.با شنیدن دو بوق پی در پی و آشنا بطرف صدا برگشتم میدانستم بجز کیان هیچکش به این شکل بوق نمیزند.حدسم درست بود کیان کمی دورتر از در موسسه منتظرم بود .خوردوی پراید سفید رنگی زیر پایش بود که از تمیزی برق میزد.با قدمهایی شمرده به طرفش رفتم .برخلاف همیشه پیاده نشد و فقط شیشه را پایین آورد.به او سلام کردم و پاسخم را داد و دسشت را بطرفم دراز کرد .با او دست دادم و در همان حال چشمم به دستبندش افتاد.از زمانیکه نامزد کرده بودیم دیگر ندیده بودم دستبند بدست کند.ولی اکنون میدیدم که آنرا به مچش انداخته حلقه هم به انگشت دست راستش بود با وجودیکه داخل خودرو نشسته بود متوجه شدم بلوزی اسپرت و آستین کوتاه برنگ سفید و شلوار جین مشکی بتن دارد.کیان بمن گفت که سوار شوم به او گفتم امروز امتحان پایان دوره دارم و حتما باید به آموزشگاه بروم.
کیان گفت:امتحان بمونه برای بعد بیا بریم.
برای قانع کردن او گفتم:آخه اگر نتوانم امروز سر جلسه امتحان حاضر بشم دیگه میره تا آخر فروردین که با دوره بعدی امتحان بدم.
مهم نیست بیا سوار شو.
فهمیدم اصرار فایده ای نداره بدون هیچ حرفی سوار شدم.
کیان خودرو را به حرکت در اورد .بدون اینکه حتی پخش خودرو را روشن کند چشم به روبرو دوخته بود و فقط گاهی از آینه به پشت سرش نگاهی میکرد .از سکوتی که بین ما حاکم بود متنفر بودم.دوست داشتم حرف بزند و حتی اگر میخواهد از مادر و رفترا شب گذشته اش گله کذاری کند .بهتر دیدم خودم سر حرف را باز کنم ولی نمیدانستم از چه باید صحبت کنم وقتی وارد آزاد راه تهران کرج شدیم او سرعت خودرو را زیاد کرد متوجه شدم با این سرعت بسوی مقصد خاصی در حرکت است ولی سردر نمیآوردم میخواهیم کجا برویم هر چه فکر کردم در این آزاد راه پارک یا محل تفریحی نمیشناختم .یک لحظه فکر کردم شاید هوس رفتن به پارک ارم به سرش زده است ولی میدانستم این احمقانه ترین فکریست که تاکنون کرده ام؟!
آنهم در زمستان و آنوقت صبح!
بی اعتنایی کیان نسبت بمن و توجه اش به روبرو بیش از اینکه بدانم کجا میرویم فکر را مشغول کرده بود.کیان باید درک میکرد از بابت شب گذشته من بی تقصیر بوده ام و انتظار داشتم او منطقی تر از ان باشد که ناراحتی حاصل از برخورد خانواده ام را سر من خالی نکند.
از سرعت خودرو که در باند سوم آزاد راه جاده را میشکافت و پیش میرفت وحشت زده شدم.صدای بوق ممتدی که بخاطر سرعت خودرو به صدا در آمده بود در گوشم میپیچید و ترس بر دلم می انداخت.به کیان نگاه کردم خونسرد و آرام نگاهم میکرد و با لبخند چشمکی زد .در نگاهش نه عصبانیتی بود نه سرزنش حتی احساس کردم خیلی هم سرحال است .چند لحظه بعد گفت:عزیزم اگه حوصله ات سر رفته از داشبورت یک نوار بنداز تو پخش.
از اینکه ناراحت نبود خیالم راحت شد و به تصورات پوچی که میکردم لعنت فرستادم .سه دسته اسکناس سبز کنار چند کاست بود.به کیان گفتم چرا اینجا پول گذاشتی؟
کیان نگاهی به داشبورت کرد و گفت:همینجوری.
بنظرت ماشین امنه؟
خندید و گفت:از جیبهای من که امن تره.
به شلوار جین تنگی که پایش بود نگاه کردم و پیش خودم گفتم بدون شک همینطور است.سپس کاستی انتخاب کردم و آنراداخل دستگاه گذاشتم.صدای موسیقی ملایم خارجی فضای خودرو را پر کرد صدا را کم کردم تا مانعی برای صحبتمان نباشد .با رسیدن به کرج بار دیگر کنجکاو شدم بدانم کجا میرویم و اینبار چون خیالم راحت بود که کیان ناراحت نیست گفتم:کجا میرویم؟
به تابلویی که با خط درشتی رو آن نوشته بود چالوس اشاره کرد و گفت:میبینی که.
فکر کردم شوخی میکند با خنده گفتم:فکر نمیکنی یک کم زود راه افتادیم یک هفته دیگه تازه تعطیلات شروع میشه.

sorna
04-04-2012, 12:18 PM
لبخند زد و چیزی نگفت.
باردیگر پرسیدم: « حالا راست راستی کجا میریم؟ »
گفت: « وقتی رسیدیم می فهمی »
جرات نداشتم بپرسم پیش از تمام شدن ساعت کلاسم برمی گردیم یا نه. می ترسیدم با گفتن این جمله او را به یاد مادر و سختگیریهایش بیاندازم. خودم را اینطور قانع کردم که کیان شرایط مرا درک می کند و اینبار هم مثل همیشه مرا سروقت به منزل میرساند. با این فکر دلم ارام شد و چون هنوز سه ساعت وقت داشتم خیالم راحت بود که به موقع به منزل می رسیم و اینبار هم اب از اب تکان نمی خورد.
وقتی وارد جاده چالوس شدیم فهمیدم کیان شوخی نکردخ، ولی بازهم فکر میکردم کیان رستوران و یا مقصد خاصی را درنظر دارد. وقتی رستورانها و باغهای خانوادگی را یکی یکی بسرعت پشت سر می گذاشتیم کم کم نگران شدم که چه وقت قرار است برگردیم. به سد که رسیدیم خودرو را کنار جاده هدایت کرد . منم خیالم راحت شد که عاقبت مقصدمان معلوم شد. کیان خودرو را پارک کرد و بمن گفت پیاده شویم تا کمی خستگی درکنیم. به اتفاق پیاده شدیم. از دیدن اب سد غرق در شگفتی شدم و با خودم فکر کردم اگر کسی در ان بیفتد چه میشود. باد ملایمی که میوزید با کمی سوز همراه بود. هوای ان منطقه از تهران خیلی سردتر بود، زیرا صبح که از خانه بیرون امده بودم خبری از سوز و سرما نبود. احساس سرما کردم و دستانم را زیر بغلم گرفتم. کیان بطرف خودرو رفت و کت چرمش را اورد. نزدیک من که رسید کت را روی دوشم انداخت.
تشکر کردم و گفتم: « خودت چی؟ لباست خیلی کمه. یک وقت سرما نخوری؟ »
لبخندی زد و گفت: « فکر من نباش، هوا اونقدر هم سرد نیست.»
مدتی سد را نگاه کردیم تا اینکه کیان گفت: « الهه دیگه بهنره بریم. »
با خوشحالی از اینکه او بیشتر از من به فکر منزل است بطرف خودرو رفتم و سوار شدم. منتظر بودم کیان دور بزند و بطرف تهران برگردیم، ولی دیدم همچنان جاده را گرفته و پیش میرود. نگاهی به ساعت داخل خودرو انداختم و با نگرانی فهمیدم که فقط یک ساعت وقت دارم تا به خانه برگردم. با سرعتی که کیان پیش میرفت اگر برمی گشت خیلی راحت می توانستم بموقع برسم، ولی او همچنان با سرعت پیش میراند. هنوز یک هفته به اغارز سفرهای نوروزی باقی مانده بود، با این حال بعضی اوقات با ازدحام خودروهایی که قصد مسافرت به شمال را داشتند مواج میشدیم. کیان از خودرو ها سبقت می گرفت و گاهی این سبقت ها بحدی خطرناک بود که کوچکترین غفلت ممکن بود به قیمت جانمان تمام شود. عاقبت نتوانستم خویشتنداری ام را حفظ کنم و حطاب به کیان گفتم: « میشه بگی کجا میریم؟ »
کیان نگاهی بمن کرد و با لبخند گفت: « بهت گفتمريال ولی تو باور نکردی »
« یعنی را ست راستی داری میری شمال؟ »
« اره »
« کیان؟ »
« جون »
« هیچ معلومه چیکار میکنی؟»
« کار بدی نمی کنم، دارم با زنم میرم شمال »
« زنت نه ... نامزدت »
« زیاد فرقی نمی کنه، از همین حالا میتونی خودتو زن من فرض کنی. »
بی اختیار نام او را صدا می کردم تا شاید بفهمد چیکار میکند، و لی گویی تصمیمش را گرفته بود، زیرا با خنده باردیگر گفت: « جونم »
فکر اینکه اگر مادر و حسام بفهمند من همراه او کجاها که نرفته ام دیوانه ام میکرد. ناخوداگاه دستان را جلوی دهانم گذاشتم و چشمانم را بستم. نمی دانستم با چه زبانی کیان را از کاری که می خواست انجام دهد باز دارم. فکرم کار نمی کرد و مرتب صحنه اشوب خانه و تشویش مادر جلوی چشمم ظاهر میشد. با ترس گفتم: « کیان خواهش میکنم برگردیم. تو رو به هرکسی که دوست داری »
کیان با لبخند به جاده نگاه میکرد و در همان حال گفت: « من فقط یکنفر رو دوست دارم اونم کنارم نشسته. دیگه هیچ چیز نمی خوام »
« کیان خواهش میکنم. اگه منو دوست داری نزار کار به جایی برسه که نتونم جلوی خانوادخ ام سر بلند کنم»
باخنده گفت: « هی ، نکنه هنوز تو خیال می کنی من و تو باهم دوستیم. عزیزم بفهم ، من شوهرتم. نمی دونم کی می خوای اینو بفهمی»
« می فهمم کیان ، ولی هر چیز رسم و رسوم خودش رو داره »
« ولی من در رسم و رسوم هیچ خانواده ای ندیدم که نگذارند زن عقد کرده کسی یک شب پیشش بمونه. »
جوابی نداشتم به کیان بدخم. حتی خودمان هم این رسم را نداشتیم. حمید و شبنم وقتی باهم نامزد بودند شبنم گاهی به منزلمان میامد و شب هم می ماند، حتی رختخواب مشترک ان دو در اتاق بالا انداخته میشد. بیاد حرف مادر افتادم که گفته بود: نه حمید کیان است و نه من شبنم.
نمی دانم مادر در مورد من و کیان چه فکر میکرد، ولی همین بی اعتمادیهای او . حسام چنین دردسری برای من درست کرده بود.
کیان وقتی دید سکوت کرده و در فکرم گفت: « الهه دوستت دارم، به خدا خیلی ... »
با ناراحتی سرم را برگرداندم و گفتم: « دروغ میگی. اگه منو دوست داشتی حاضر نمی شدی ابروی مرا جلوی خانواده ام ببری.»
فکر کنم حرفم برای کیان خیلی گران تمام سد، زیرا با خشونت دستم را گرفت و گفت: « الهه، دیگه نمی خوام کلمه دروغگو را ازت بشنوم. وقتی بهت میگم دوستت دارم بفهم که حرف دلم رو به زبون اوردم.»
از اینکه ناراحتش کرده بودم خودم هم ناراحت شدم و گفتم: « معذرت می خوام، منظور بدی نداشتم.»
فشار دستانش کمتر شد و با لحن ارامی گفت: « می بخشمت بشرطی که دیگه حرفی از خونتون نزنی.»
بغض گلویم را گرفته بود و دلم می خواست گریه کنم. زیر لب گفتم: « خودخواه »
صدای خنده اش بلند شد و گفت: « عیب نداره، زیر لب هرچقدر می خواهی می تونی بهم بدوبیراه بگی.»
با قهر سرم را بطرف جاده برگرداندم و بفکر عاقبت کاری بودم که در شرف وقوع بود. باردیگر بیاد مادر و واکنش او در قبال این مسئله افتادم و بی تابی وجودم را گرفت. بفکر راه چاره بودم، ولی چیزی بعقلم نمی رسید.
لحظه به لحظه از تهران دورتر میشدیم. مانند کسی بودم که کم کم در عمق ابی فرو میرود با خود می اندیشیدم که حتی اگر می توانستم پرواز هم کنم دیگر بموقع به خانه نمی رسم.
بحدی افکار ناخوشایند وجودم را گرفته بود که با نگرانی گفتم: « کیان چکار کنم راضی بشی منو برگردونی خونه؟ »
شانه هایش را بالا انداخت و با لحن شوخی گفت: « کاری نمیخواد بکنی خودم برت میگردونم، ولی یکی دو روز دیگه »
« وای کیان تورو خدا. بمن رحم کن. من دیگه نمی تونم پیش خانواده ام سر بلند کنم.»
باصدای بلندی خندید و گفت: « تو چته، هر کی ندونه فکر می کنه دزدیدمت»
« این با دزدیدن چه فرقی میکنه؟ »
« خیلی فرق میکنه. اونجور حداقل 15 سال حبس بخاطر ادم ربایی و 78 ضربه شلاق بخاطر تجاوز به عنف رو شاخشه »
از حرف او سرم سوت کشید. از خجالت دلم می خواست در خودرو رو باز کنم و خودم را بیرون پرت کنم. دستم را روی صورتم گذاشتم که بشدت از ان حرارت بیرون میزد و با ناراحتی گفتم: « بسه دیگه »
کیان می خندید و از اذیت کردن من لذت میبرد. میدانستم هرچه بگویم و هرکار بکنم بیفایده است و او از تصمیمی که گرفته برنخواهد گشت. با دیدن ساعت که از 12 ظهر گذشت فکر کردم دست کم بمادر اطلاع بدهم که با کیان هستم تا بیشتر از ان نگران نشود. دلم نمی خواست با کیان حرف بزنم و به اصطلاح با او قهر کرده بودم، ولی برای اینکه به او بگویم با منزل تماس بگیرد سکوت را شکستم و گفتم: « کیان ، حداقل به خانواده ام اطلاع بده که با تو هستم.»
کیان سرش را تکان داد و گفت: « به کتی گفتم به خونتون زنگ بزنه و به اونا بگه.»
« پس مادرت هم میدونه چکار می خواهی بکنی. »
کیان نگاه پر معنایی بمن کرد و گفت : « مادرم؟ »
در نگاه کیان نکته مبهمی وجود داشت. نگاهش را از من گرفت و درحالیکه به جاده نگاه میکرد گفت: « کتی نمی دونه، فقط به او گفتم ساعت 2 بعدازظهر به خونتون زنگ بزنه بگه نگران تو نباشند.»
لبم را بدندان گرفتم و گفتم: « چرا اینقدر دیر؟ تو این 2 ساعت مادرم دق میکنه. کیان خواهش میکنم زنگ بزن بهش بگو همین الان به خونمون زنگ بزنه. »
کیان با بی تفاوتی گفت: « تلفن همراهم رو نیاوردم. » می دانستم این اولین تلافی نسبت به بی اعتناییهای مادر است.
گفتم: « خب یک جا نگهدار از بیرون زنگ بزنیم.»
چیزی نگفت و من فهمیدم اگر بخواهم بازهم اصرار کنم فقط خودم را سبک کرده ام و او کاری را که میلش نباشد انجام نخواهد داد.
با قهر سرم را برگرداندم و تصمیم گرفتم تا جایی که ممکن است با او صحبت نکنم. این تصمیم هم زیاد دوام نیاورد و احساس سرگیجه و تهوع باعث شد به او بگویم: « کیان سرم داره گیج میره، یک جا نگهدار هوا بخورم. »
کیان وقتی رنگ پریده صورتم را دید گفت: « اینجا نمیشه نگه داشت، طاقت بیاری اولین محل پارک نگه میدارم. »
با حال بدی دست به گریبان بودم. حس میکردم روده هایم را چنگ می زنند و دهانم از ترشح زیاد بزاقم پر اب و گلویم تلخ شده بود. خوشبهتانه خیلی زود بمحل پارک رسیدیم و کیان توقف کرد. درو باز کردم و پیاده شدم. با رسیدن پایم بزمین احساس راحتی بیشتری کردم و بعد از چند لحظه حالم جا امد.
مکانی که کیان نگه داشته بود در ارتفاعات هزارچم بود. منظره شگفت انگیزی پیش چشمانم بود. هنوز درختان سبز نشده بودند و بی برگی درختان این حسن را داشت که منظره ای متفاوت ایجاد کرده بود. دلم می خواست فارغ از هر نگرانی و دلشوره برای منزل به این زیباییها نگاه می کردم و از وجود چنین تابلوی شگفت اور و زنده ای لذت می بردم.
کیان کنارم ایستاد و به این منظره شگفت اور خیره شد. زمانی که دستش را دور شانه ام انداخت فهمیدم که وقت رفتن است. با نگرانی به او نگاه کردم و گفتم: « هنوز سر حرفتی؟ »
لبخندی زد و گفت: « شک نکن »
اخم کردم و گفتم: « حتی اگه باهات قهر کنم و حرف نزنم ؟ »
با صدای بلند خندید و گفت: « هرجور راحتی »
با عصبانیت پشتم را به او کردم و گفتم: « ولی من راضی نیستم »
خنده اش بلند تر شد و گفت: « می خواستی همان موقعی که موافقتت رو اعلام کردی فکر این موقع باشی. »
بطرفش برگشتم و گفتم: « من کی موافقت کردم؟ »
« بهتره زیر حرفت نزنی، چون اون موقعی که سر سفره عقد بله رو گفتی دستکم 20 تا شاهد بیشتر اونجا بودند. »
می دانستم حریف زبان او نخواهم شد. با حرص بطرف خودرو رفتم و سوار شدم. کیان درحالیکه هنوز می خندید سوار شد و بعد از بستن کمربند ایمنی را افتاد.
صدای موسیقی ارامش بخشی فضای خودرو را پر کرده بود. هنوز چند کیلومتر نرفته بودیم که باردیگر احساس سرگیجه و اینبار سردرد کردم. کف دستانم را روی شقیقه هایم گذاشتم و سرم را به صندلی تکیه دادم. کیان متوجه شد و بمن گفت از صندلی پشت کیفش را بردارم. به پشت برگشتم و کیف دستی کوچکش را برداشتم و انرا بطرف او گرفتم. همانطور که فرمان را به دست داشت و رانندگی می کرد با یک دستش زیپ کوچک جلوی کیفش را باز کرد و بسته ای از کیف بیرون اورد. بسته را که برداشت کیف را روی پای من گذاشت. به بسته که در دست داشت نگاه کردم و متوجه شدم ادامس است. کاغذ دور انرا باز کرد و همانطور که انرا جلوی دهانم می اورد گفت: « دهنت را باز کن »
سرم را چرخاندم و گفتم: « حالم بده ، نمی تونم ادامس بجوم»
« ولی این ادامس با اونای دیگه فرق داره ، این از تهوع و سر دردت کم میکنه. امتحان کن متوجه میشی»
خواستم انرا بگیرم و خودم به دهان بگذارم که نگذاشت و گفت: « اینم از خاصیت های این ادامسه که خودم باید به خوردت بدم »
با اصرار او اجازه دادم تا اینکار را بکند. هنوز انرا خوب نجویده بودم که دهان و حتی گلویم یخ کرد. سردی غیرمنتظره ان باعث شد ناخوداگاه جیغ کوتاهی زدم. تا خواستم انرا از دهانم خارج کنم دستش را جلوی دهانم گذاشت و گفت: « نترس، بهت گفتم این با ادامسهای دیگه فرق داره. سعی کن بجویش ، الان بطعمش عادت میکنی. »
او درست میگفت. هنوز دقیقه ای نگذشته بود که بطعمش عادت کردم. سپس کیفی را که روی پای من بود برداشت و انرا روی صندلی عقب پرت کرد.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. بطرز باورنکردنی سردرد و سرگیجه ام از بین رفته بود و احساس منگی می کردم. کیان دستش را روی پایم گذاشت و من انقدر گیج بودم که حتی اعتراضی به اینکار نکردم. نمیدانم چه مرگم شده بود، حتی از تماس دستش احساس خوشایندی هم داشتم و این شرم اورترین احساسی بود که می توانست در وجودم باشد. برای مهار این احساس دستم را در دستش گذاشتم تا مانع از نوازشش شوم. کیان خندید و درحالیکه دستم را می گرفت انرا به لبانش برد و بوسه ای به ان زد. سپس او را خاموش کرد و درحالیکه دستم را زیر دستش و روی دنده گذاشته بود برایم خواند.
باز، ای الهه ناز ... با دل من بساز .... کین غم جانگداز .... برود ز برم
گـر، دل من نیاسود ... از گناه تو بود ... بیا تا ز سرم ... گنهت گذرم
بـاز، میکنم دست یاری بسویت دراز ... بیا تا غم خود را با راز و نیاز...
ز خاطر ببـرم
گـر، نکند تیر خشمت، دلم را هدف ... بخدا همچون مرغ پر شور و شرر
بسویت بپرم
انکه او زغمت دل بندد چون من کیست ... ناز تو بیش از این بهر چیست
تو الهه نازی ، در بزمم بنشین ... من تو را وفادارم، بیا که جز این
نباشـد هنـرم
این همه بی وفایی ندارد ثمـر ... به خدا اگر از من نگیری خبـر
نیابی اثـرم
همانطور که سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم و چشمانم روی هم بود به اوازش گوش سپرده بودم. درهمانحال پیش خودم فکر کردم چقدر صدایش دلنشین است. کم کم خواب دلچسبی زیر پلکهای بسته ام احساس کردم و بدون اینکه بخواهم با این احساس دلنشین مقابله کنم خودم را بدست خواب سپردم. ابتدا فشار دستان اورا روی دستم و جابجای دنده را زیر دستم احساس می کردم ولی کم کم دیگر هیچ نفهمیدم.
چشمانم را که باز کردم اول هیچ چیز بخاطر نمی اوردم. صدای اهسته و ملایم موسیقی چیزهایی را در ذهنم تداعی میکرد. تکانی بخودم دادم و متوجه شدم حالت بدی خوابیده ام زیرا کمرم خشک شده بود. نوازش دستی زا روی موهایم احساس کردم. هوا نیمه تاریک بود و نمیتوانستم تشخیص دهم در چه وضعیتی هستم. تلاش کردم از جایم بلند شوم. صدای کیان مرا متوجه موقعیتم کرد.
« بیدار شدی عزیزم؟ »
تمام اتفاقات گذشته را بخاطر اوردم و فهمیدم وقتی خوابم برده بود کیان سرم را روی پایش گذاشته است و مقنعه را از سرم بیرون اورده و گلسرم را هم باز کرده. موهایم را از دورم جمع کردم و بدنبال مقنعه ام گشتم و انرا کنار دستم پیدا کردم.
هنوز کسل و خواب الود بودم. اگر موقعیت خوبی پیدا میشئ شاید تا صبح می خوابیدم. بزحمت موهای اشفته ام را مهار کردم و مقنعه را کج و کوله سرم انداختم. با دیدن هوا که رو به تاریکی میرفت ناخوداگاه به ساعت نگاه کردم. بدون شک تا ان لحظه مادر و بقیه متوجه موضوع شده بودند. باردیگر بی تاب شده بودم و دلم می خواست بزنم زیر گریه. در دل از مادر عذر می خواستم و از خدا می خواستم با فهمیدن این موضوع اتفاقی برایش نیفتد. تنها چیزی که باعث میشد دادو فغان راه نیاندازم صیغه عقدی بود که بین من و کیان جاری شده بود و میدانستم که از نظر شرعی و عرفی من و او زن و شوهریم ، ولی از نظر رسم و رسوم چه؟ من هنوز جهیزیه ام را بمنزل کیان منتقل نکرده بودم. نمی دانستم چه پیش خواهد امد، ولی ارزو میکردم که این موضوع باعث نشود خانواده ام مرا از خود طرد کنند.
نمی دانستم کیان قصد دارد منو کجا ببرد. البته فرقی هم بحالم نمی کرد دیگر اب از سرم گذشته بود و کم و زیادش فرقی نداشت.
چشمانم را بستم، ولی دیگر خواب از سرم پریده بود. با شنیدن صدای راهنما و سپس پیچیدن خودرو بسمتی چشمانم را باز کردم و متوجه شدم وارد محوطه پارکینگ هتلی شده ایم. بوی نم دریا را میشد احساس کرد. بجای اینکه از رسیدن بمقصد خوشحال باشم دلشوره و ترس بجانم افتاده بود. کیان خودرو را در مکانی پارک کرد و وقتی ترمز دستی را کشید رو بمن کرد و گفت: « خب رسیدیم ، خسته نباشی عزیزم »
چشمانش خسته بود، ولی شوق نگاهش دلم را می لرزاند. کیان نگاهی به لباسهای من انداخت و گفت: « الهه یکم صبر کن یک چیزی بیارم لباست رو عوض کنی. میترسم بمحض دیدن این تیپ بچه مدرسه ایت هرچی قسم و ایه بخورم که نامزد من هستی قبول نکنند و مارو دست پلیس بدن»
معلوم بود شوخی میکند، ولی من هنوز کسل بودم و حوصله هیچ چیز را نداشتم. کیا پیاده شد و لحظاتی بعد از صندوق عقب یک ساک بیرون اورد. از داخل ساک یک مانتو کرم و یک روسری طرحدار که خیلی برنگ مانتو میامد بیرون اورد. بدون مخالفت انها را با مانتو و مقنعه ای که پوشیده بودم عوض کردم. نگاهی به چهره ام انداخت و گفت: « دختر عجب تیپ کار درستی شدی، ولی فقط یکم ارایش کم داری. چیزی با خودت نداری؟»
« مثلا چی؟ »
« ریملی، رژی ، مدادی؟ چه میدونم از این وسایل دیگه »
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: « ببخشید بنده خبر نداشتم قرار است دزدیده بشم »
خندید و گفت: « عیب نداره، فکر کنم اینجا هم یک مغازه لوازم ارایش داشته باشه. رفتیم داخل می فرستم یکی بره برات بخره»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: « من درحال حاضر به چیزی احتیاج ندارم »
با نگاه معنیداری گفت: « ولی من احتیاج دارم که تو به خودت حسابی برسی»
نگاهم را از چشمانش گرفتم و در خودرو را باز کردم تا پیاده شوم. کیان پس از برداشتم کیف و پول و یک چمدان که پشت صندوق عقب بود بطرف لابی هتل راه افتاد. هتل بسیار قشنگ و مجللی بود با دیدی بسیار زیبا از محوطه که با وجود فصل زمستان پر از گل و سبزه بود. هوا بسیار دل انگیز و پاک بود و بوی نم میرساند که دریا بما خیلی نزدیک است. داخل هتل شدیم. چنان محو تماشای فضای مجلل لابی بودم که فراموش کردم تا چند ساعت پیش از ناراحتی دلم میخواست خودم را بکشم. کیان بطرف میز پذیرش رفت و با ارائه شناسنامه خودش تقاضای اتاق کرد. چند لحظه بعد بطرف من برگشت و اشاره کرد نزدیک بروم. جلو رفتم. کیان بمن گفت: « کارت اموزشگاهت را بده »
گفتم : « برای چی؟ »
لبخند زد و گفت: « برای شناسایی اینکه تو واقعاً زنم هستی »

sorna
04-04-2012, 12:19 PM
همانطور که کارتم را از کیفم بیرون میاوردم چشمم به فتوکپی شناسنامه ام افتاد که قرار بود خیلی وقت پیش به اموزشگاه تحویل بدهم، ولی هربار فراموش میکردم اینکار راکنم. کپی را همراه کارتم به کیان دادم. از دیدن ان خیلی خوشحال شد و انرا روی میز پذیرش گذاشت. متصدی هتل نگاهی به فتوکپی شناسنامه ام انداخت و بعد انرا با احترام بطرف کیان گرفت. بعد از وارد کردن ناممان در فهرست مهمانان هتل، پیشخدمت را صدا کرد و درحالیکه کلید را بطرف او میگرفت گفت: « اقا و خانم را به اتاقشان راهنمایی کن. »
هتلی که در ان اقامت کرده بودیم ساختمانی بزرگ و 2 طبقه بود که به خواست کیان اتاقی در طبقه دوم بما داده شد. پیشخدمت هتل چمدان را برداشت و جلوتر از ما حرکت کرد. کیان دستش را دور کمرم گذاشت و مرا در بالا رفتن از پله ها همراهی کرد.
پیشخدمت مارا به سوییتی در طبقه دوم راهنمایی کرد که نظیر انرا ندیده بودم. سوییت از یک اتاق خواب و یک هال کوچک ال مانند باضافه حمام و دستشویی تشکیل شده بود. تمام سرویس ان ترکیبی از رنگ شیری و زرشکی بود. کف سوییت پارکت بود و فرش مدور و خوش نقشی وسط ان قرار داشت.
سه مبل راحتی بصورت نیم دایره دور ان چیده شده بود و تلویزیونی بزرگ و پایه دار روبروی مبلها قرار داشت. در طرف دیگر هال میز ناهارخوری و گردی وجود داشت که 2 صندلی دوطرف ان بود و روی ان گلدان کریستالی قرار داشت که 2 عدد گل سرخ طبیعی و تازه داخل ان قرار داشت. پیشخدمت چمدان را جلوی در اتاق خواب گذاشت و درحالیکه کلید را بطرف کیان دراز می کرد پرسید: « فرمایش دیگیری نداری؟»
کیان از او تشکر کرد و مبلغی در جیب او گذاشت. از خوشحالی و تشکر او فهمیدم مبلغ قابل توجهی به او داده است. وقتی پیشخدمت مارا ترک کرد کیان چمدان را بطرف اتاق خواب برد و درحالیکه در را باز میکرد سوتی کشید و گفت: « عجب اتاق قشنگی. الهه بیا ببین چقدر سلیقه بخرج داده اند»
دلم نمی خواست حتی به انجا نگاه کنم، ولی طرز بیان او باعث شد سرم را بچرخانم و به انجا نگاه کنم. کیان دستش را دور شانه ام انداخت و مرا به داخل اتاق راهنمایی کرد. حق با او بود، اتاق خواب بسیار زیبا و قشنگ تزیین شده بود. رنگ پرده ها و رویه تخت و تمام سرویس تخت و ایینه ترکیبی از سفید و زرشکی بود و توری بهمین رنگ از سقف اویزان بود که بشکل زیبایی دور تختخواب را گرفته بود. چراغ خوابی پایه دار کنار تخت قد علم کرده بود که نور قرمز ان با نور سفید لامپهایی که از 3 گوشه سقف کاذب می تاپید ترکیب شده بود و فضایی بس شاعرانه بوجود اورده بود.
میز ارایش روبروی تخت قرار داشت که روی ان یک سشوار و 2 عدد حوله تمیز قرار داشت.
کیان چمدان را روی میز کوچکی که کنار تخت بود گذاشت و با خنده گفت: « خیلی خوبه که ادم اولین شب مشترک زندگیشو در چنین اتاقی سپری کنه»
با ناراحتی باز بفکر خانه افتادم و اینکه مادر در چه حالیست. کیان چمدان را باز کرد و 2 دست لباس برای خودش از چمدان بیرون اورد و روی تخت انداخت. سپس جعبه ای را که روز گذشته بدون باز کردن روی تختش رها کرده بودم از چمدان بیرون اورد و گفت: « اینم کادویی که حتی به خودت زحمت باز کردنش را ندادی»
شانه هایم را بالا بردم و گفتم: « خودت نگذاشتی بازش کنم. گفتی باز کردن اون شرط داره»
با لبخند گفت: « حالا دیگه شرطش برداشته شده »
نگاهی به کادو انداختم و بطرفش رفتم تا انرا از او بگیرم که گفت: « تا حالا که صبر کردی یکم دیگه صبر کن »
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: « منو گرفتی؟ »
خندید و از چمدان یکدست لباس راحت برای من بیرون اورد و نگاهی بمن کرد و گفت: « سلیقه ام چطوره؟ »
نگاهی به لباس کردم و گفتم: « خوبه . مثل اینکه از قبل برای ادم ربایی برنامه ریزی کرده بودی »
متوجه طعنم شد و درحالیکه یک حوله و اودوکلن و سایر خرده ریزهای شخصی اش را از چمدان بیرون میاورد گفت: « تا دیشب برنامه خاصب نداشتم. اگر مادر گرامیتان موافقت میکردند جنابعالی شب گذشته منزل ما بمانید هیچ اتفاقی پیش نمی امد و من همان کیان سربزیر و اقای سابق بودم که هرچه توهین و تحقیر میشنید و میدید چون رگ غیرتش رو زده بود صداش در نمیومد»
از حرفش ناراحت نشدم و حق را به او دادم ، ولی برای ارضای کنجکاویم پرسیدم: « خب، حالا تو چه اصراری به موندن من داشتی؟ »
کیان از جا بلند شد و همانطور که لباسهایش را داخل کمد اویزان میکرد و خرده ریزها را جابجا میکرد گفت: « باور کن هیچی ، ولی حالا که پرسیدی بزار یک چیزی بهت بگم. همون شب عقد، وقتی خانواده ات نگذاشتند تو برای چند ساعت در مهمانی ما شرکت کنی سیل متلکها بسوی من سرازیر شد، ولی اهمیتی به انها ندادم چون هنوز اول کار بود و من حق را به خانواده ات میدادم، ولی این قضیه کم کم جدیتر شد قبول کن کاسه صبر هرکس تا اندازه ای جا دارد و بیش از حد که پر بشه جا برای چیز دیگه ای نمی مونه»
اهی کشیدم و با خود فکر کردم اگر همانطور پیش برود لجبازی کیان و خانواده ام جز من بهیچ کس دیگری ضرر نخواهد زد.
کیان وقتی متوجه شد سکوت کرده ام گفت: « الهه، دلم میخواد اینو بدونی موندن در خونه ما خطری برات نداشت. من اونقدر هرزه و دله نبودم که تا خودت نمی خواستی بهت دست دراز کنم، ولی بی اعتمادی خانواده ات یک توهین بزرگ بمن بود. توهین به شخصیتم»
کیان پس از گفتن این حرفها لحظه ای از اتاق خواب خارج شد و بعد از چند دقیقه از هال صدایش را شنیدم که گفت: « الهه، عزیزم تا تو دوش بگیری و لباست رو عوض کنی من چند دقیقه میرم بیرون و زود برمیگردم. بعد سفارش شام میدم. اکی؟»
هنوز در بهت گفته هایش بودم. با اینحال با صدای اهسته ای گفتم: « باشه برو »
لحظه ای بعد صدای بسته شدن در هال را شنیدم. دلم نمی خواست از جایم تکان بخورمو با خودم فکر کردم چه خوب میشد امدن من به شمال بصورت دیگه ای بود و در دلم ترس و دلهره ای وجود نداشت. انوقت با خیال راحت و با احساس خوشبختی از جایم بلند میشدم و با یک حمام داغ خستگی راه را در می اوردم، بعد با لبانی خندان و چهره ای اراسته پذیرای کیان بعنوان یک همسر میشدم. تصور این رویا بحدی شیرین بود که وقتی از ان به واقعیت برگشتم دلم بدجوری گرفت و از شدت دلتنگی اشک در چشمانم حلقه زد. با صدای اهسته ای گفتم: « خدایا چرا من؟ تو این همه ادمای دنیا چرا باید قسمت من این سرنوشت باشد. خدایا منم مثل هزاران دختر دیگه تو رویاهای خودم دنبال یک ایده ال بودم، حالا که اونو پیدا کردم پس چرا باید دلم از جای دیگه غمگین باشه»
همانطور که زیر لب با خودم زمزمه میکردم بخاطر اوردم یکبار یکی از دوستانم روی تخته کلاس نوشته بود: خودتان را هم بکشید نمی توانیذ معنای واقعی خوشبختی را پیدا کنید.
فهمیدم او در انروز به نتیجه ای رسیده بود که من پس از یکسال انرا درک کردم. اشکهایم را از صورتم پاک کردم و از جا بلند شدم. نگاهم به لباسی افتاد که کیان برایم خریده بود. یک بلوز و دامن بوکله و خیلی زیبا به رنگ بنفش بود که طرحهایی برنگ مشکی جلوه انرا دو چندان کرده بود. لبه استینها و یقه و پایین دامن هم با ابریشم مشکی قلاب دوزی شده بود. کنار لباس حوله ای برنگ سفید بود که فهمیدم کیان انرا برای من گذاشته است. روی میز کنار تخت چشمم به بسته کادو افتاد. نمی دانستم داخل ان چیست، ولی حدس میزدم چیز بخصوصی است که کیان برای باز کردنش شرط گذاشته بود. وسوسه اینکه داخل ان چیست چنان به جانم افتاد که دوست داشتم همان لحظه انرا باز کنم تا از محتویاتش باخبر شوم، ولی با خود فکر کردم بدون شک کیان دوست دارد هدیه اش را جلوی خودش باز کنم. چشم از بسته کادو برداشتم و بعد از برداشتن لباس و حوله به حمام رفتم.
نیم ساعت بعد در حال خشک کردن موهایم بودم که کیان وارد شد. در دستش بسته ای بود. با دیدن من لبخند زد و درحالیکه بسته را روی میز میگذاشت گفت: « عزیزم، اینم چند قلم وسیله ارایش. میخوام ببینم چیکار میکنی»
همان لحظه متوجه لباسم شد و گفت: « به، چقدر این رنگ بهت میاد. الهه پاشو ببینمت»
بی حوصله از جا برخاستم و صبر کردم تا کیان سلیقه اش را به تنم ببیند، ولی بحق که سلیقه عالی و بی نقصی داشت. لباس بطرز زیبایی روی تنم خوابیده بود و اندامم را خیلی موزون نشان میداد. کیان با ذوق از اندامم تعریف میکرد و میگفت که همیشه باید مراقب باشم تا فرم ان بهم نخورد. خیلی سریع نشستم و مشغول ادامه کارم شدم. کیان سشوار را از من گرفت و با برس موهایم را شانه کرد. او نهایت محبت را بمن میکرد و به طبع من هم میبایست از این وضع شادمان باشم، ولی افسوس که تنها چیزی که در وجودم نبود شادی بود. خودم هم میفهمیدم خشک و بی ذوق رفتار میکنم. دلم نمی خواست اینطور باشم، ولی دست خودم نبود. دلم انجا نبود که بتوانم انرا به محبتش بسپارم و لطفش را با سپاسگزاری جبران کنم.
پس از خشک کردن موهایم خواستم انرا پشتم جمع کنم که نگذاشت و خواست همانطور دورم رها باشد. سپس بطرف تلفن رفت و سفارش غذا داد و گفت انرا در سوییتمان سرو کنند. پس از گذاشتن گوشی تلفن درحالیکه دکمه های بلوزش را باز میکرد و گفت: « عزیزم من میرم یک دوش بگیرم، تا نیم ساعت دیگه شام را میارن بالا. هرچند که میدونم حسابی گرسنه ای. باید منو ببخشی اونقدر برای اومدن عجله داشتم که حتی یادم نبود یک ناهار درست و حسابی بهت بدم»
به زحمت لبخندی زدم و گفتم : « مهم نیست، هنوز هم گرسنه ام نیست»
لبخندی زد و گفت: « پس تا من برمیگردم یکم به خودت برس»
سپس حوله اش را بدست گرفت و وارد حمام شد.
کمتر از یک ربع بعد از حمام امد. شلوار جین مشکی اش پایش بود، ولی بلوز تنش نبود. با دیدن او سرم را پایین انداختم تا نگاهم به بدن برهنه اش نیفتد. کیان درحالیکه موهایش را با حوله خشک میکرد گفت:« الهه، بیا سشوار رو بگیر میخوام موهامو خشک کنم»
مانند کودکی حرف شنو از روی تخت بلند شدم و بطرفش رفتم. از اینکه لباس به تن نداشت خجالت می کشیدم نگاهش کنم. متوجه موضوع شد و به شوخی حوله را دور شانه اش انداخت و درحالیکه صدایش را نازک میکرد گفت: « ای وای، خدا مرگم بده»
برای اولین بار واقعا خنده ام گرفته بود و خنده ای حقیقی بر لب اوردم. کیان برسش را بدستم داد و خواست تا موهایش را بطرف بالا برس بزنم. برس را از او گرفتم و مشغول شدم، از اینه او را میدیدم که با لذت به این منظره نگاه میکند. به نگاهش لبخند زدم و او دستانم را گرفت و مرا بطرف خود کشید. از تماس دستانم با بدن برهنه اش لرزش گرفته بودم. با شنیدن صدای زنگ هر دو بهم نگاه کردیم. کیان نیشخندی زد و گفت: « بیا ... همیشه باید یک مزاحم داشته باشیم.»
با لبخند گفتم: « فکر کنم شام اوردند»
سرش را تکان داد و درحالیکه بلوزی برنگ ابی روشن به تن میکرد رفت تا در را باز کند. وقتی در اتاق خواب را میبست گفت: « الهه احساست رو همینطوری حفظ کن. باشه؟»
از خجالت سرم را پایین انداختم تا او را نبینم که با لبخند مرا می نگرد.
پس از صرف شام که خیلی هم مفصل بود. کیان پیشنهاد کرد برای پیاده روی تا کنار ساحل برویم. تا زمانی که از در هتل بیرون نیامده بودم نمی دانستم دریا درست پشت ساختمان قرار دارد. شب ساحل بحدی دل انگیز و دیدنی بود که دلم نمی خواست به هتل برگردیم بخصوص که ناراحت بودم که در بازگشت چه چیز انتظارم را میکشد. حدود یک ساعت کنار ساحل قدم زدیم و باهم صحبت کردیم، بعد به سوییتمان برگشتیم.
با پا گذاشتن به انجا دلهره و اضطراب من شروع شد. نمی دانستم حالا چه باید بکنم. چیز زیادی از مسایل زناشویی نمی دانستم و کسی هم نبود مرا راهنمایی کند. هرچه از ظهر تا ان لحظه به خودم تلقین کرده بودم که کیان همسرم میباشد و نباید احساس غریبگی نسبت به او داشته باشم همه پوچ شده بود و از بین رفته بود. وقتی نگاهم به او افتاد احساس امنیتی که تا ان لحظه با من بود جایش را به دلهره و ترسی مبهم داد. گویی با مردی بیگانه و سراپا احساس تنها شده بودم. کیان لباسهایش را عوض کرد و من همچنان ترسان و لرزان مانده بودم چه باید بکنم. در ان لحظه لبه تخت نشسته بودم و سرم را زیر انداخته بودم تا چشمم به اندام او نخورد. وقتی کنارم روی تخت نشست چنان از جا پریدم که او هم جا خورد و با تعجب گفت: « چه خبره ، کاریت ندارم»
از او کمی فاصله گرفتم و مانند شاگرد تنبل سرم را تا جا داشت پایین انداختم. صدای خنده اهسته کیان را شنیدم و در دل به حال خودم میگریستم زیرا دوست نداشتم شب اول چنین بی مقدمه و بدون امادگی باشم. کیان با صدایی ارام گفت: « الهه، نمی خوای هدیه ات رو باز کنی؟»
سرم را خم کردم و او هدیه را از روی میز برداشت و روی پایم گذاشت. صدای پاره شدن کاغذ کادو تنها صدایی بود که بین ما وجود داشت. همانطور که حدس زده بودم جعبه لباس بود، ولی چه لباسی؟!
بمحض باز کردن جعبه از چیزی که دیدم عرق از سر و رویم روان شد. داخل بسته یک پیراهن خواب خیلی ظریف و زیبا برنگ سفید قرار داشت. انقدر خجالت زده بودم که گویی شرم اورترین چیز دنیا را در دست دارم. خواستم بلند شوم که دستم را گرفت و گفت: « الهه فراموش نکن من شوهرت هستم. شوهرت، نه دوست پسرت. فهمیدی؟ پس خجالت رو کنار بزار و مثل یک دختر خوب رفتار کن. باشه؟»
تا زمانی که به رختخواب بروم انقدر دست دست کردم که بجای او خودم خسته شدم. کیان با خونسردی تمام مرا تحمل میکرد و عاقبت وقتی راضی شدم تا سرجایم دراز بکشم با خنده گفت: « چه عجب »
برخلاف تصورم کیان هیچ واکنشی نشان نداد. پس از بوسه ای بر گونه ام بمن شب بخیر گفت و خوابید. انشب بدون هیچ اتفاقی گذشت و این مرا به تفکر عمیقی فرو برد. میدانم او با اینکارش میخواست بمن بفهماند که بی اعتمادی خانواده ام نسبت به او پوچ و بی اساس بوده و با اینکار ثابت کرد که من هم درمورد او درست فکر نکرده ام.
3 شب در ان هتل بودیم. 3 شبی که اگر دلشوره بازگشت بمنزل را نداشتم از بهترین لحظه های عمرم بحساب میامد. در ان مسافرت کیان نهایت لطف را بمن داشت. روزها به جاهای دیدنی بابلسر می رفتیم و عصرها تا زمانی که خورشید در پشت ابی دریا فرو برود کنار ساحل قدم می زدیم و شب را در سوییت دنج و خلوتمان شام می خوردیم. در این 3 شب کیان جز یک بوسه هنگام خواب حتی دستش را برای لمس بدنم دراز نکرد و من ارام و مطمئن در کنار او و نزدیک به او شب را به صبح میرساندم.
وقتی کیان پیشنهاد بازگشت داد بحدی دلگیر بودم که دلم می خواست گریه کنم. فکر روبرو شدن با خانواده ام بحدی مرا می ترساند که دلم نمی خواست هیچ وقت بازگردیم. بدون کوچکترین اعتراضی پیشنهادش را قبول کردم و به او در جمع کردن وسایلمان کمک کردم. وقتی می خواستیم هتل را ترک کنیم بحدی دلم گرفته بود که گویی از بهترین خاطراتم جدا میشوم. البته همینطور هم بود، زیرا در تمام عمرم سفری به این خوبی نرفته بودم.
زمانی که کیان با متصدی هتل تسویه حساب میکرد او از ما خواست تا بازهم به انجا برویم. کیان به او گفت هروقت به این قسمت شمال بیاید بجز انجا جای دیگری نخواهد رفت. متصدی هتل با احترام شناسنامه کیان را پس داد و همراه ان ساک زیبایی بما هدیه داد و گفت: « این یادگاری ناقابل را از طرف هتل ما قبول کنید و امیدوارم با دیدن ان بیاد خاطرات خوشی که در این هتل داشتید بیفتید.»
کیان نگاهی به عکس روی ساک که نمایی از هتل بود انداخت و گفت: « ممنون، حتما همینطور خواهد بود » سپس ساک و شناسنامه اش را بطرف من گرفت و گفت: « عزیزم، چند لحظه اینارو بگیر »
از متصدی هتل خداحافظی کردیم. او تا دم در هتل ما را بدرقه کرد. خودروی کیان جلوی در هتل پارک شده بود. زودتر سوار شدم و او مشغول جابجا کردن وسایلمان در صندوق عقب شد. همانطور که به ساک دستی نگاه میکردم حرف متصدی هتل در ذهنم تکرار شد. او درست میگفت عکس روی ساک که نمای زیبای هتل و اطراف انرا به تصویر کشیده بود مرا بیاد خاطرات خوبی که انجا داشتم می انداخت. خاطراتی که شاید نظیر ان هرگز تکرار نمی شد.
چشم از ساک برداشتم و خواستم شناسنامه کیان را داخل کیفش که روی صندلی راننده بود بگذارم که هوس کردم انرا ورقی بزنم. عکس شناسنامه کیان برایم خیلی جالب بود. معلوم بود عکس متعلق به چندین سال قبل است، زیرا کیان در ان عکس خیلی کم سن تر از حالا بود.
شناسنامه را ورق زدم و نام خودم را در قسمت مربوط به مشخصات همسر دیدم. نفس عمیقی کشیدم و فکر کردم ایا برای توجیه غیبت سه روزه ام از منزل این کفایت میکند؟ بازهم صفحه اول شناسنامه را اوردم و همانطور که سال تولد او را نگاه میکردم چشمم به نام پدرش افتاد و بمحض رویت نام مادرش دلم فرو ریخت.
بخاطر اوردم در پرونده پزشکی کتی نام حقیقی او خدیجه روح پرور ثبت شده بود که او خودش را کتی بمن معرفی کرد، ولی اکنون دیدم در شناسنامه کیان نام لیلا نوشته شده بود. غیر از این اسم چیز دیگری نبود بجز شماره شناسنامه و محل تنظیم سند و حوزه. گیج و سردرگم به این فکر کردم که جریان چیست و ایا این لیلا همان کتیست و یا اینکه کتی مادر حقیقی کیان نیست.
بادیدن کیان که قصد داشت سوار شود بسرعت شناسنامه را زیر ساک پنهان کردم. نمی دانم چرا اینکار را کردم. ولی انقدر هول شده بودم که جز این فکری بذهنم نرسید. کیان کیف دستی اش را از روی صندلی برداشت و پشت رول نشست و رو بمن کرد و گفت: « همه چیز مرتبه؟ »
سرم را تکان دادم. بصورتم دقت کرد و با لبخند گفت: « رنگت پریده. صورتت نشون میده هنوز راه نیفتاده حالت بد شده. اگه فکر میکنی حالت بده میخوای یک قرص ضد تهوع بهت بدم؟ »
گفتم: « نه، الان حالم خوبه، اگه دیدم حالم بدتر شد اونوقت قرص می خورم»
کیان قبول کرد و کلید را داخل سوییچ چرخاند.
در طول راه به چیزهایی که فکر میکردم یکی خانه بود و واکنش خانواده ام و دیگر اینکه چرا در شناسنامه کیان نام مادرش لیلا درج شده بود.
نفهمیدم کیان چه گفت، ولی وقتی دستم را گرفت به خودم امدم . گفتم: « چیزی گفتی؟»
« گفتم کجایی؟»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: « کیان خیلی می ترسم. »
با خونسردی گفت: « برای چی؟»
« از اینکه چطور با مادرم و بقیه روبرو بشم»
« چطور نداره، خیلی عادی. تو جای بدی نرفته بودی. مگه وقتی خواهرت با شوهرش بیرون میره مادرت ناراحت میشه که حالا بخواد در مقابل تو واکنش نشون بده.»
« الهام با من فرق میکنه »
« چه فرقی؟ »
« اخه من هنوز بطور رسمی به خونت نیومدم »
« رسمی و غیر رسمی دیگه چه صیغه ایه؟»
« من هنوز جهیزیه ام اماده نیست. هنوز خیلی کارا مونده که باید انجام بدیم»
« مثلا؟ »
« یکیش تهیه وسایل زندگی»
« مگه تو خونه من زندگی کردی ببینی چیزی کم داری»
« درسته که تو خونه شما همه چیز فراهمه، ولی بهر صورت منم باید یک چیزهایی با خودم داشته باشم»
« برای چی؟»
« خب این رسمه »
« این رسم احمقانه مال 100 سال پیشه، وقتی تو خونه من یخچال هست دیگه میخوای برای چی یک جا تنگ کن اضافه کنی یا هر چیز دیگه ای که فکرش رو کنی»
« اخه اونا مال مادرته » همان لحظه بیاد شناسنامه کیان افتادم. ناخوداگاه به او نگاه کردم. او با نیشخند گفت: « اگه فکر میکنی کتی اهمیتی به این میده که مبادا تو بخواهی از وسایل اشپزخونه استفاده کنی باید بگم سخت در اشتباهی، چون اون حتی ماهی یکبار هم پاشو اونجا نمیزاره. غیر از اون گلی مسئول پخت و پزه و باید چند سال کار کنی تا بتونی مهارتی که اون در درست کردن غذا و کیک و دسر و سایر مخلفات داره به دست بیاری. بنظر من بهتره بجای وقت تلف کردن تو اشپزخونه و درست کردن قورمه و قیمه و کوفته به کار دیگه ای بپردازی.»

sorna
04-04-2012, 12:19 PM
با خونسردي گفت :« براي چي؟»
« از اينكه چطور با مادرم و بقيه روبرو بشم.»
« چطور نداره ، خيلي عادي.تو جاي بدي نرفته بودي . مگه وقتي خواهرت با شوهرش بيرون مي ره مادرت ناراحت مي شه كه حالا بخواد در مقابل تو واكنش نشون بده.»
« الهام با من فرق مي كنه .»
« چه فرقي؟»
« آخه من هنوز به طور رسمي به خونت نيومدم.»
« رسمي و غير رسمي ديگه چه صيغه ايه؟»
« من هنوزجهيزيه ام آماده نيست .هنوز خيلي كارها مونده كه بايد انجام بديم.»
« مثلاَ؟»
« يكيش تهيه وسايل زندگي.»
« مگه تو خونه من زندگي كردي ببيني چيزي كم داري.»
« درسته كه تو خونه شما همه چيز فراهمه، ولي به هر صورت منم بايد يه چيزهايي با خودم داشته باشم.»
« براي چي؟»
« خوب اين رسمه.»
« اين رسم احمقانه مال صد سال پيشه ،وقتي تو خونه من يخچال هست ديگه مي خواي براي چي يك جا تنگ كن اضافه كني يا هر چيز ديگه اي كه فكرش رو كني.»
« آخه اونا مال مادرته.»همان لحظه به ياد شناسنامه كيان افتادم. ناخودآگاه به او نگاه كردم.او با نيشخند گفت:« اگه فكر مي كني كتي اهميتي به اين مي ده كه مبادا تو بخواهي از وسايل آشپزخونه استفاده كني بايد بگم سخت در اشتباهي،چون اون حتي ماهي يكبارم پاشو اونجا نمي گذاره.غير از اون گلي مسئول پخت و پزه و بايد چند سال كار كني تا بتوني مهارتي كه اون در درست كردن غذا و كيك و دسرو ساير مخلفات داره بدست بياري. به نظر من بهتره به جاي وقت تلف كردن تو آشپزخونه و درست كردن قورمه وقيمه وكوفته به كارديگه اي بپردازي.»
« مثلاَ؟»
« برو شنا،ورزش .چه مي دونم همين دوره هاي دوستانه .از كتي بپرسي راهنماييت مي كنه طوري كه حتي يك دقيقه وقت خالي پيدا نكني .»
سكوت كردم. كيان گفت: « اين كه گفتي يكيش بود. بقيه اش چي؟»
نفس عميقي كشيدم و از خير گفتن بقيه گذشتم چون مي دانستم كيان استدلالم را قبول ندارد. اگر راستش را بگويم خودم هم به چيزي كه عنوان كرده بود اعتقاد نداشتم، ولي پايه و اساس اعتقاد خانواده ام بر اين اصل استوارشده بودو كاري هم نمي شد كرد.
صداي كيان مرا از فكر بيرون آورد.« الهه نگران هيچ چيز نباش. من همه چيز را درست مي كنم.»
« چطوري؟»
« تو كاري به اين كارها نداشته باش.»
با وجودي كه دلم مي خواست به اواطمينان داشته باشم ، ولي مي دانستم كه كيان نمي تواند نظرخانواده ام را نسبت به كاري كه كرده بود برگرداند. با ديدن هر تابلويي كه مسافت باقي مانده تا تهران را نشان مي داد اضطراب درونم لحظه به لحظه بيشتر مي شد طوري كه وقتي براي صرف غذا در رستوراني بين راه پياده شديم به حدي سر درد و دل پيچه داشتم كه نتوانستم حتي لقمه اي فرو بدهم. كيان مجبور شد براي تسكين اضطرابم قرص مسكني به خوردم بدهد كه باقي راه را در خواب بگذرانم.
وقتي بيدار شدم به تهران رسيده بودم.با ديدن خيابانهاي شلوغ تهران دلم مي خواست چشمانم را ببندم و ديگر باز نكنم . با نگراني گفتم: « كيان حالا بايدچه كار كنيم؟ »
نگاهي به من كرد و گفت : « سلام عزيزم، ساعت خواب .»
لحن آرام و گرمش از شدت اضطرابم مي كاست ، ولي نه آنقدر كه بتواند جلوي حالت تهوعي كه از شدت دلشوره به من عارض شده بود بگيرد.
پنجره را پايين كشيدم تا با خوردن هواي سرد به صورتم اين حالت دست ازسرم بردارد. كيان متوجه شد حالم خوب نيست: « الهه نمي خواد خودت رو ناراحت كني. الان كه مي ريم خونه ما تا بعد ببينيم چي پيش مي ياد.»
ساعت از پنج گذشته بود كه به منزل آنان رسيديم. كتي با ديدنمان با رويي باز به ما خوش آمد گفت و مثل هميشه صورتم را بوسيد كيان به او گفت كه برايمان قهوه دم كند ، سپس از من خواست به اتاقش برويم .دستم را گرفت و مرا به طرف اتاقش برد.
همراه او وارد شديم و ناخود آگاه به ياد اولين بار افتادم كه به آن اتاق رفته بودم .دوباره به ديوار رو به روي تختش نگاه كردم . از ديدن تابلوي منظره به جاي تصوير زننده اي كه روي ديوار بود جا خوردم و بي اراده نگاهم به طرف كيان كشيده شد. در نگاه او خنده موج ميزد و گفتم : « خب حالا چكار بايد بكنيم؟»
كيان چمدان را باز كرد و گفت :« تا من برمي گردم برو يه دوش بگيرو لباست رو عوض كن .» و از اتاق خارج شد.
نگاهي به اتاقش انداختم ودري گوشه اتاقش بود كه حدس زدم رو به حمام باز مي شود . حوصله حمام رفتن نداشتم . نگاهي به چمدان انداختم. به جزلباسهاي خودم و لباسي كه او برايم خريده بود لباس ديگري نداشتم. اضطرابي كه در وجودم بود مانع از اين شد كه فكرم را متمركز چيزي كنم . به انتظار برگشتن كيان روي صندلي نشستم . چند دقيقه گذشت . وقتي ديدم از او خبري نيست در را باز كردم تا از اتاق خارج شوم كه با شنيدن صداي كيان كه در حال جرو بحث با كتي بود خواستم به اتاق برگردم كه با شنيدن نام خودم در جا خشك شدم.
كتي مي گفت : « حالا مي خواي چيكار كني ؟»
« الهه قرار نيست جايي بره . اون همين جا مي مونه.»
« خانواده اش چي؟»
« مگه نگفتي مادرش گفته ديگه حق نداره پاشو اونجا بزاره؟»
« بابا اون بنده خدا از ناراحتي يك چيزي گفته.»
« كتي بس كن، حوصله ندارم.»
« آخه عزيزم . وقتي بهت مي گم ناراحت مي شي . اگه يك كلام به من مي گفتي بهت مي گفتم اين كار بازي با دم شيره . اينم شراره شد كه با اون كارت نزديك بود سر همه مون رو به باد بدي.»
« اولاَ كه به تو مربوط نيست، بعد هم جريان شراره رو قاطي اين موضوع نكن . الهه زن منه ، هيچ كس هم نمي تونه غلطي بكنه ، فهميدي ؟ در ضمن لازم نكرده واسه من نقش آدماي دلسوز رو بازي كني .»
گويا كيان مي خواست او را ترك كند كه كتي صدايش زد.
« كيان گوش كن ، لج بازي كه نمي تونه كاري از پيش ببره ، بزار ببينم تو اين موقعيت چكار مي تونيم بكنيم.»
« لازم نيست تو كار من دخالت كني . مي دونم چكار كنم .»
« كيان....»
جوابي نشنيدم . از ترس اينكه مبادا بالا بيايد و مرا ببيند كه در حال گوش دادن به حرفهايشان هستم سريع و آهسته در را بستم و در حالي كه از ترس و وحشت به نفس زدن افتاده بودم حوله اي را كه داخل چمدان بود چنگ زدم و به سرعت به طرف حمام دويدم . تمام بدنم مي لرزيد . شير حمام را باز كردم و از شدت ناراحتي روي توالت فرنگي نشستم. دستم را روي سينه ام گذاشتم و فشار دادم تا ضربان قلبم را كه بيش از حد شده بود كنترل كنم . در همان حال به چيزهايي كه شنيده بودم فكر كردم. خداي من ، پس مادر به كتي گفته بود ديگر حق ندارم پايم را به آنجا بگذارم. واي بر من ،حالا بايد چه مي كردم؟ غمي كه از شنيدن اين حرف بر دلم سنگيني مي كرد از يك طرف و معمايي كه در ذهنم پيش آمده بود از طرف ديگربه مغزم فشار مي آورد . چرا كتي به كيان گفته بود با من مي خواهد چه كند و جريان بازي با دم شير چه معنايي مي داد. در اين بين نام شراره مرتب در گوشم مي پيچيد.
از صداي در اتاق فهميدم كيان داخل شده است . به سرعت از جا بلند شدم و لباسهايم را در آوردم تا دوش بگيرم.
وقتي از حمام خارج شدم كيان در حال جابه جا كردن وسايلش بود با ديدن من لبخند زد و گفت: « خستگيت رفع شد.»
به زحمت لبخند زدم و در پاسخ فقط سرم را تكان دادم. براي خشك كردن موهايم حوله را دور سرم پيچيدم . كيان اشاره كرد تا روي صندلي ميز آرايشش بنشينم. سپس با سشوار موهايم را خشك كرد و بعد خودش به حمام رفت تا دوش بگيرد در فاصله اي كه او به خمام رفته بود لب تخت نشسته بودم و فكرمي كردم.
ساعتي بعد براي صرف شام همراه كيان پايين رفتم .هنگام پايين رفتن از پله كيان گفت : « عزيزم ،گلي رفته مرخصي ، به اجبار بايد دست پخت كتي رو تحمل كنيم.»
براي پنهان كردن غم درونم لبخند زدم و همراه او پايين رفتم . چهره شاداب و خندان كتي پذيراي وجودمان بود، ولي ديگر مي دانستم پشت آن چهره به ظاهر آرام چه اضطرابي پنهان شده است. موضوع جرو بحث كيان و كتي فكرم را درگير كرده بود و احتياج به جاي خلوتي داشتم تا بتوانم قضيه را بررسي كنم .
مي دانستم مادر گفته كه ديگر حق ندارم به منزل بروم،ولي از كيان خواستم كتي را واسطه كند تا به مادر زنگ بزند و با او صحبت كند. چهره كيان نشان مي داد كه مايل به اين كار نيست ،ولي خواهش مرا رد نكرد و به كتي گفت تا با منزلمان تماس بگيرد. نگاه معني داري را كه كتي به كيان انداخت به خوبي درك كردم ، ولي نشان دادم از چيزي خبر ندارم .كتي به طرف تلفن رفت تا كاري كه كيان از او خواسته بود انجام دهد.
با دلهره و اضطراب منتطر نتيجه صحبت كتي با خانواده ام بودم. با نگاهي به ساعت فهميدم حسام هم در خانه است. دعا كردم تلفن را او جواب ندهد.لحظه هاي كشنده اي سپري شد تا تماس برقرار شود. با قلبي لرزان صداي كتي را شنيدم كه با كسي صحبت مي كرد، ابتدا نفهميدم چه كسي پشت خط است، ولي از لفظ خانم كه از زبان كتي بيرون آمد فهميدم طرف صحبتش مادر مي باشد .به حدي دلم براي مادر تنگ شده بود كه اگر جرآت پيدا مي كردم گوشي را از كتي مي گرفتم ،البته نه براي حرف زدن بلكه براي اينكه فقط صدايش را بشنوم. معلوم بود مادر حسابي شاكي است ، زيرا حتي اجازه صحبت به كتي نمي داد. كتي با ناراحتي نگاهي به كيان انداخت و سرش را تكان داد و خطاب به مادر گفت: « خانم اين چه حرفيه ، خلاف شرع كه نكردند. حالا خوبه عقد نامشون پيش خودتونه.»
نفهميدم مادر چه گفت كه كتي با چهره اي درهم پاسخش را اين طور داد : « اي بابا ،چرا شما اين طور فكر مي كنيد . ما كه از اول هم چشم به چيزي نداشتيم . باشه قدمش سر چشم خودمون . باشه.»
كتي ساكت شد و نگاهي به گوشي انداخت و گفت : « قطع كرد.»
من و كيان چشم به دهان او دوخته بوديم . كيان با چهره اي اخمو و گرفته و من با دلي نگران و چشماني كه اشك در آن جمع شده بود .كتي با ديدن ما شانه هايش را بالا انداخت و گفت : « ناراحت نباشيد . بايد بهش حق بديد . چند روز كه بگذره كم كم نرم ميشه.»
براي اينكه جلوي كتي و كيان گريه نكنم آن دورا ترك كردم و به اتاق كيان رفتم تا خودم را سبك كنم . چند دقيقه بعد كيان وارد اتاق شد وبا ديدن من كه مي گريستم كنارم نشست ومرا در آغوش گرفت . اعتراض نكردم ، زيرا چنان خودم را تنها و بي كس مي ديدم كه با تمام وجود به محبت او احتياج داشتم . دلداريهاي كيان آرامم كرد، ولي از اين غمگين بودم كه حكم نا روايي درموردم اجرا شده بود. خطايي انجام نداده بودم تا مستوجب طرد شدن از خانواده باشد. حتي نمي دانستم قرار است كيان مرا با خود به شمال ببرد. دلم از اين مي سوخت كه شايد خانواده ام فكر مي كنند من با نقشه قبلي و به خواست خودم همراه كيان رفته ام.
سرم را از آغوش كيان بيرون آوردم و بدون اينكه اشكهايم را پاك كنم گفتم: « كيان اونا بايد بفهمند كه من هيچ گناهي نداشتم.»
اشكهايم را پاك كرد و گفت: « كسي گناهي مرتكب نشده .»
« منظورم اينه كه اونا بايد بدونن بين ما هيچ چيز نبوده.»
نيشخندي زد و گفت : « مي توني ثابت كني؟»
با ناراحتي سرم را در دستانم گرفتم و با خود فكر كردم متاًسفانه او حق دارد. آن شب تا نزديك صبح بيدار بوديم .آنقدر گفت و گفت تا من آرام شدم و قبول كردم مدتي طول مي كشد تا اين مسئله براي خانواده ام حل شود.
نزديك صبح بود كه آماده خواب شديم . تخت كيان يك نفره بود تصميم گرفتم زمين بخوابم كه نگذاشت. آن شب بالش زير سرم سينه او بود .با شنيدن لالايي تپش قلبش چشمانم را روي هم گذاشتم و به خواب عميقي فرو رفتم.عجيب بود كه ديگرترس و دلهره اي از تنها بودن با او نداشتم. شايد من هم به آن باوري كه او انتظار داشت رسيده بودم و شب اول مجبور شديم هر دو به طور مشترك از تخت او استفاده كنيم، ولي صبح روز بعد كيان سفارش خريد تخت دو نفره اي را داد . البته من اطلاعي از اين موضوع نداشتم .زماني كه به سفارش كيان و راهنمايي كتي سه نفر دكوراتور مشغول تغيير دادن اتاق خواب مجردي كيان بودند من و او براي گردش به دربند رفته بوديم. وقتي به منزل برگشتيم طبق معمول براي تعويض لباسم خواستم وارد اتاق شوم كه يك لحظه فكر كردم حواسم پرت بوده و اشتباهي داخل اتاق ديگري شده ام. متعجب برگشتم تا از اتاق خارج شوم كه با كيان برخورد كردم و او درحالي كه آغوشش را مي گشود و مرا در بر مي گرفت گفت: « برو عزيزم ، اشتباه نكردي، اينجا اتاق خودمونه واتاق مشترك من وتو .»
چها روز از برگشتنمان گذشته بود .اين در حالي بود كه آخرين ساعتهاي سال كهنه را پشت سر مي گذاشتم و لحظه به لحظه به سال نو نزديك مي شديم. هر لحظه كه مي گذشت در اين فكر بودم آيا پيش از رسيدن سال نو خانواده ام پذيراي من خواهند شد ويا ديگر به طور كلي مرا از خود رانده اند . با هر صداي زنگ منتظرو اميدوار چشم به مكالمه كسي كه گوشي تلفن را برمي داشت مي دوختم تا بفهمم آيا نشاني از خانواده من هست يا نه .چند بار از كيان خواستم از كتي بخواهد حضوري سري به منزلمان بزند و واسطه آشتي من و خانواده ام شود ، اما كيان اجازه چنين كاري را نداد.
عيد آن سال را در حالي گذراندم كه نه از خانواده ام خبرداشتم ونه جراَت تماس گرفتن با آنان را در خود مي ديدم. گويي هر روز كه مي گذشت فاصله من با آنان زياد و زيادتر و شهامتم براي رويارويي با آنان كمتر و كمتر مي شد. آن سال از كيان و كتي هديه هاي با ارزش و گراني دريافت كردم،ولي هيچ كدام جاي عيدي مادرم رابرايم پر نكرد.اسكناس تا نخورده اي كه متبرك به آيات قرآن شده بود و به دست مادر و همراه بوسه اي به من مي داد كه ارزشش با دنيا برابري مي كرد.فكر مي كردم هنوز سر مهر نيامده اند و مايل نيستند مرا ببخشند.كيان هيچ چيز در اين رابطه نمي گفت و به نظر مي آمد كه زياد هم از اين وضعيت ناراضي نيست،ولي كتي مرتب دلداري ام مي داد و مي گفت اين وضعيت موقت است و به زودي خانواده ام دست از لجاجتشان بر خواهند داشت . بي تكليف و نگران هر روز صبح به اميد خبري از آنان بيدار مي شدم وتا شب نگران و سردرگم انتظار مي كشيدم.شب دلشكسته و غمگين چشم برهم مي گذاشتم. براي ديدن مادر و بقيه اعضاي خانواده ام به شدت بي تاب و دلتنگ بودم و گاهي در خلوت اشك مي ريختم، حتي چند بار خواستم به منزلمان زنگ بزنم ، ولي به محض برداشتن گوشي به حدي ترس برم مي داشت كه به ناچار گوشي را سر جايش قرار مي دادم. اين ترس از سرزنش نبود.شايد لغت شرم كلمه بهتري براي بيان اين احساس بود.نمي دانستم چرا،ولي فكر مي كردم مادر به محض شنيدن صدايم مهلت حرف زدن به من را نخواهد داد و قبل از اينكه بتوانم كلمه اي بگويم تلفن را قطع خواهد كرد . آن سال عيد برايم با سالهاي ديگر فرق داشت. اول اينكه غمگين بودم و گويي ذوق و شادي در درونم گم شده بود و ديگر اينكه عيد درخانواده كيان با خانه ما خيلي متفاوت بود.سفره اي چيده نشده بود كه دور هم جمع شوند.زمان تحويل سال نو كه ساعت نه شب بود كمند هنوز خارج از خانه با دوستاش بود وكتي تازه از آرايشگاه آمده بود و قرار بود به دوره اي كه منزل يكي از دوستانش برگزار مي شد برود. كيان هم حمام بود. گلي خانم هنوز از مرخصي برنگشته بود و من تنهاي تنها جلوي تلويزيون نشسته بودم و به مراسم تحويل سال كه از تلويزيون پخش مي شد چشم دوخته بودم و در همان حال به ياد سفره هفت سين كوچك خانه خودمان بودم. شايد اگر گلي خانم بود به اين اوضاع نابسامان سروساماني مي داد.
كيان لحظه اي تنهايم نمي گذاشت وسعي مي كرد با محبتي كه نثارم مي كنداجازه ندهد غم به دلم راه پيدا كند. ما از يك اتاق خواب مشترك استفاده مي كرديم ولي بين ما توافق شده بود تا روشن نشدن تكليفم رابطه اي با هم نداشته باشيم.براي كيان پذيرفتن اين موضوع خيلي سخت بود و مرتب به آن اعتراض مي كرد، ولي من در شرايط روحي قرار داشتم كه آمادگي پذيرفتن او را نداشتم.
رفتار كيان و كتي خيلي محبت آميز بود و هر دو سعي مي كردند به من خيلي خوش بگذرد.در اين بين تنها كمند بود كه كاري با من نداشت و در عالم خود سير مي كرد. كينه ام را نسبت به او فراموش كرده بودم،زيرا در همين مدت كوتاه فهميده بودم او دچار نوعي بيماري اعصاب است كه به او شخصيتي دو گانه مي دهد.اخلاق عجيبي داشت.بعضي اوقات خوب و متعادل بود ،ولي امان از زماني كه روي ديگر سكه نمايان مي شد. در چنين مواقعي به قدري تلخ و غيرقابل تحمل مي شد كه اندازه نداشت.بدون ملاحظه جيغ و فرياد مي كشيد و پا به زمين مي كوفت .گاهي با پرتاب كردن چيزي كه دستش بود نشان مي داد كنترلي روي اعصابش ندارد.از تنها كسي كه حساب مي برد كيان بود .زيرا خيلي ديده بودم وقتي در اوج عصبانيت بود تا كيان به او اخم مي كرد زود ساكت مي شد و به اتاقش مي رفت.
از كمند خوشم نمي آمد ، ميانه او هم با من خوب نبود،اما نمي دانستم منكر تبحرش در هنر نقاشي شوم.نقاش فوق العاده چيره دستي بودو با قلم و مقداري رنگ روغن معجزه مي كرد.اين طور كه يك بار از او شنيده بودم گويا چند سال در امريكا زندگي كرده بودو همانجا اين هنر را آموخته بود چند روز از سال نو گذشته بود كه صبر كيان لبريز شد و براي اينكه سرو ساماني به وضعيت بلا تكليف من بدهد به كتي گفت تدارك جشني را ببيند و فقط تعداد محدودي از دوستان و آشنايان نزديك را دعوت كند.قرار شد پنجشنبه شب همان هفته جشني برگذار كنند.مي دانستم آن جشن به منزله شروع زندگي مشترك من و اوبه طور رسمي خواهد بود.
دلم براي خانواده ام آنقدر تنگ شده بود كه حد نداشت در عين حال از آنان دلگير بودم.گناه من،كه البته اگر نام خطايم را گناه مي گذاشتم ،به خصوص كه نقش من در آن زياد پررنگ نبود در مقابل بي گذشتي آنان محو مي شد و ازبين مي رفت.خيلي دلم مي خواست به آنان بگويم كه خودشان در به وجود آوردن چنين موقعيتي مقصر بودندو لجبازي آنان بود كه باعث چنين وضعيتي شده بود.
به فكر روز پنجشنبه بودم وجشني كه قرار بود برگزار شود. احساس غريبي از همان لحظه به آزارم پرداخته بود نمي دانستم در مقابل دوستان و آشنايان كيان چه رفتاري بايد داشته باشم . به خصوص كه تمام آنان براي من بيگانه بودند.
براي جشن روز پنجشنبه كيان منو به مزون لباسي برد تا براي آن روز لباس مناسبي سفارش بدهيم. رنگ لباسم را به خواست خودم شيري انتخاب كردمو علت انتخاب چنين رنگي اين بود كه نه مي خواستم لباسم سفيد،مانند لباس عروس باشد و نه دوست داشتم زندگي ام را با رنگ ديگري آغاز كنم . دوست داشتم آغاز زندگي مان با رنگ روشن به عنوان مظهر پاكي آغاز شود و تا ابدهمانطور باقي بماند.كارها به سرعت پيش مي رفت.فهرست كساني كه قرار بود دعوت شوند تهيه شد.كتي خانواده مرا هم حساب كرده بود . مي دانستم كه اين كاريست بيهوده كه حتي ارزش فكر كردن هم ندارد ،زيرا اگر هم كارت دعوت به دست آنان برسد هيچ كدام در جشن حضور پيدا نمي كردند. همان روز فهرست را به چابخانه فرستادند تا نام من و كيان روي كارت ونام ميهمانان پشت پاكت كارتهايي كه به سليقه كمند تهيه شده بود چاپ شود.
كارتهايي كه به نام اعضاي خانواده ام بود را كنار گذاشتم و از كيان خواستم تا به طريقي آنها را به دست حميد برساند. كيان با بي تفاوتي سرش را تكان داد ،ولي تا روز آخر كارتهاهم چنان روي آينه ميز آرايش ماند. من در اين مورد زياد سخت نگرفتم و با خود فكر كردم شايد كيان بهتر از من مي فهمد چه مي كند.
كتي مي خواست براي آرايش مرا پيش مهري ببرد ،ولي كيان قبول نكرد و گفت بهتر است كس ديگري اين كار را بكند. دليلش را نفهميدم و برايم زياد هم مهم نبود خودم هم دوست نداشتم پيش مهري بروم، زيرا نمي خواستم بفهمد هيچ كدام از اعضاي خانواده ام در جشن عروسي ام حضور نخواهند داشت . كتي مرا به آرايشگاه ديگري برد كه آشنايي مختصري بااو داشت،ولي از عكسهايي كه در آلبوم آرايشگاهش ديدم فهميدم كارش خيلي عالي است . روز سه شنبه براي اصلاح صورتم پيش او رفتيم. تازه آن روز بود كه فهميدم نامش ژنيك و مسيحي است . او با سرعت و با درد كمتري نسبت به اولين بار صورتم را اصلاح كرد و ابروانم را برداشت . دستورات لازم را داد تا براي دو روز ديگر كه پنجشنبه بود پوستم آمادگي آرايش را داشته باشد.
روز پنجشنبه نزديك ظهر بود كه كيان مي خواست مرا به آرايشگاه ببرد. هنوز از در خارج نشده بوديم كه كمند دنبالمان دويد و گفت او را هم با خود ببريم. آن روز كمند خيلي سر حال بود و من آرزو مي كردم اين حال تا آخر شب بماند.كيان ما را جلوي در آرايشگاه پياده كرد وگفت كه ساعت چهار دنبالمان خواهد آمد.
ساعت از پنج گذشته بود كه كار ما تمام شد . ازكار ژنيك نهايت رضايت را داشتم .در آن لباس و با آرايش او به طرز غير قابل باوري زيبا به نظر مي آمدم طوري كه حتي خودم تعجب كرده بودم. ژنيك موهايم را به صورت زيبايي جمع كرده بود و تاجي از گلهاي ريز شيري رنگ كه با سنگ هاي براق و درخشاني تزيين شه بود به سرم گذاشته بود. لباسم حتي از چيزي كه در ژورنال ديده بودم شيك تر و قشنگ تر شده بود. تنها عيب آن البته از نظر خودم آستين حلقه اي و يقه بازش بود. با ديدن سينه برهنه ام ياد طلاها و جواهراتي افتادم كه سر عقد گرفته بودم . همه به جز حلقه نامزدي ام در خانه و پيش مادر مانده بود پيش از آن به كيان گفته بودم از كتي بخواهد برود و طلاهايم را براي روز جشن از مادر بگيرد، ولي كيان گفته بود اگر شده قيد طلاها را بزند نه دوست دارد و نه اجازه مي دهد كه كتي چنين كاري كند. از چهره نگران كمند كه مرتب از در خارج مي شد و وقتي مي آمد مي پرسيد: خيلي مونده؟فهميدم كيان حسابي كلافه است . بر خلاف نگاه مضطرب من و كمند كه با هم مي انداختيم ژنيك با خونسردي تمام كارش را با دقت انجام مي داد و تذكرات كمند تاَثيري در كارش نداشت. عاقبت كار تمام شدمانند عقد شنلي به جاي پوشش روي سرم انداختم ،ولي بر خلاف دفعه قبل جنس شنل از حرير بود . معذب بودم و از ژنيك خواستم اگر مي تواند شنل ضخيم تري برايم بياورد .ژنيك شانه هايش را بالا انداخت و گفت دو شنل ديگر هم هست كه جنس آنها نيز از همان پارچه است.هم چنان كه خودم را در آينه نگاه مي كردم كمند داخل شد و گفت كه چرا معطلم . چيزي نگفتم و چون مي دانستم كيان خيلي كلافه شده است به ناچار با همان وضعيت از در آرايشگاه خارج شدم.
به محض خروج ازآنجا كيان را ديدم كه سيگاري در دست دارد . فهميدم خيلي ناراحت است. با ديدن ما سيگار را بيرون انداخت و به طرفمان آمد به او سلام كردم پاسخم را داد و با عجله در جلوي خودرو را باز كرد و كمك كرد تا سوار شوم.كمند هم عقب نشست.او چنان خودرو را با عجله مي راند كه با تعجب فكر كردم مگر چه خبر است كه اينقدر عجله دارد. در تمام طول راه صحبتي بين ما رد وبدل نشد وفقط يكي دو بار كيان به من نگاه كرد و لبخند زد . احساس مي كردم لبخندش فقط براي دلگرمي من است، زيرا نشان نمي داد زياد سرحال باشد . جلوي خانه ،وقتي از خودرو خارج شدم دلهره داشتم كه چگونه با كساني كه نه تا به آن لحظه ديده بودم و نه مي دانستم چه برخوردي با من خواهند داشت روبه رو شوم.

sorna
04-04-2012, 12:19 PM
كمند از كيان پرسيد :« مهمونا اومدند؟»
كيان سرش را تكان دادو گفت:« آره.»
« همشون؟»
« نمي دونم.»
« سرهنگ چي؟اون هم اومده؟»
كيان با كلافگي نگاهي به كمند انداخت و گفت: « داشتم مي اومدم سگش رو ديدم كه داشت بند كفشهاي سرهنگ رو مي جويد.»
با تعجب به كيان نگاه كردم كه ببينم شوخي مي كند يا نه .چهره جدي كيان نشان از شوخي نداشت . با خودم فكر كردم يعني تا چند لحظه ديگر با چه اشخاصي روبرو خواهم شد؟صداي كنمد توجه مرا با او جلب كرد.
‹‹شعله هم با او بود؟››
كيان با عصبانيت گفت: ‹‹ولم كن تو هم.حالا كه رسيديم،برو ببين اون عوضي هم اومده يا نه.››
كمند ديگر چيزي نگفت.وقتي پياده شد با قيافه مارا ترك كرد.
كيان كمك كرد پياده شوم و در حالي كه دستم رادر دستش گرفته بود واد منزل شديم. به محض وارد شدن به راهرو صداي موسيقي شادي به گوشم رسيد.گويي صداي ضبط صوت را تا آخر بلند كرده بودند.به ياد روز عقدم افتادم و نفس عميقي كشيدم. آن لحظه تنها از يه چيز متعجب بودم واينكه چرا كيان هنوز نمي خواست ببيند من چه شكلي شده ام. در صورتي كه هميشه اول خودش بايد نظر مي داد كه چه چيز به من مي آيد و چه چيز نمي آيد. به چهره اش دقت كردم و متوجه شدم در افكاري عميق غرق شده است. اين براي من كه هميشه او را خونسرد و شاد ديده بودم كمي عجيب بود.
پيش از اينكه از پله ها بالا برويم به طرف من برگشت و گفت:‹‹الهه اگر يك موقع كسي از خانواده ات پرسيدبگو خارج از كشور هستند.››
چشمانم در نهايت تعجب باز شدند و گفتم:‹‹چي؟››
با بي حوصلگي گفت :‹‹شنيدي كه چي گفتم.››
‹‹آخه براي چي؟››
‹‹تو حرف ديگه اي براي توجيه غيبت اونا سراغ داري.››
نگاهم را از او گرفتم و گفتم:‹‹خب چه اصراريه بخواهيم توضيح بدهيم؟››
نيشخندي زد و گقت: ‹‹اصراري نيست، ولي دوست ندارم فكر كنند تو خانواده نداري.››
قلبم فرو ريخت ومات ومتحيربه او نگاه كردم. خيلي زود از آن حال بيرون آمدم و گفتم:‹‹اما من خانواده دارم. مهمانهاي شما هم اينو مي دونن. اين طور نيست؟››
بدون اينكه پاسخم را بدهد گفت:‹‹بزار كمك كنم شنل رو برداري›› تا دستش را جلو آورد بند زير چانه ام را باز كند سرم را چرخاندم و قدمي به عقب برداشتم و گفتم :‹‹به من دست نزن اول بگو منظورت چي بود؟››
كيان نفس عميقي كشيد و گفت:‹‹هيچي،باور كن هيچي.››
با اخم پشتم را به او كردم و گفتم : ‹‹ نه ، قبول نمي كنم بدون منظور حرفي زده باشي. مگه همون روز عقد مهمونا تون نمي دونستند وقتي من به خونتون نيومدم به خاطر اين بوده كه خانواده ام اجازه ندادند؟ها؟جواب بده ديگه.››
كيان بازويم را گرفت و مرا به طرف خودش برگرداند و گفت : ‹‹ الهه بس كن ،خواهش مي كنم.››
لحظه اي به او نگاه كردم . گره روي پيشاني اش نشان مي داد با وجودي كه ناراحت است ، اما ملاحظه ام را مي كند. به اين فكر كردم كه لجبازي و اخم و ناراحتي من چه فايده اي دارد. آيا جز او پناه ديگري دارم؟ در حالي كه بغض گلويم را مي فشرد سرم را پايين انداختم. كيان به آرامي گره بند شنل را باز كرد و با احتياط آن را از روي سرم برداشت .حتي سرم را بلند نكردم واكنش او را ببينم . كيان دستش را زير چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد . وقتي به او نگاه كردم چشمانش مي خنديد . به دقت نگاهم كرد و گفت: ‹‹الهه خيلي خوشگلي اگه بدوني چقدر دوست دارم اينقدر اذيتم نمي كني.باور كن هر باركه اينجور نگاهم مي كني مي ميرم و زنده مي شم.››
با قهر نگاهم را از او برداشتم و تا خواستم سرمو بچرخانم با دستش چانه ام را نگه داشت و گفت:‹‹الهه ، قهر نكن ، امشب عروسي ماست.››
با او قهر نبودم، اما دلم شكسته بود. با اين حال بايد خودم را قانع مي كردم كه قضيه را تمام كنم. نبايد اين جريان باعث مي شد از ابتداي زندگي بين ما كدورت به وجود بيايد. به چشمان او كه منتظرتصميم من بود نگاه كردم و نفس عميقي كشيدم.لبخند زد وخم شدو به آرامي بوسه اي روي گونه ام زد.براي اينكه حرفي زده باشم تا نشان بدهم او را بخشيده ام گفتم:‹‹لباسم چطوره؟››
نگاهش سر تا پايم را كاويد و با لبخند گفت:‹‹مثل هميشه محشري،از الان نگران اينم كه چطور بايد اين چند ساعت رو تحمل كنم.››
لبخندي روي لبم نشست.كيان چشمكي به من زد و نگاهش روي گردنم افتادو گفت:‹‹اوه،نزديك بود يادم بره.››
وقتي از جيب بغل كتش جعبه اي بيرون آورد متوجه منظورش شدم. كيان از داخل آن سينه ريز بسيار قشنگي كه با سنگهاي الماس تزيين شده بود بيرون آوردو گفت:‹‹عزيزم، سرت رو خم كن بزار اينو به گردنت بندازم.››
به كل ناراحتي ام را فراموش كردمو با خوشحالي خواستم گردنبند را ببينم كه گفت:‹‹الهه زود باش تا حالا هم خيلي دير شده.››
بعد از بستن سينه ريز با عجله جعبه را به طرفم گرفت و گفت: ‹‹بيا اين گوشواره ها رو به گوشت بنداز.››
دستكش هاي بلندي كه از جنس پارچه لباسم به دست داشتم كه تا روي بازويم را مي پوشاند.خواستم اجازه بدهم كيان گوشواره ها را به گوشم بيندازد،ولي ترسيدم خيلي دردم بگيرد.با اينكه مي دانستم خودم به راحتي قادر به اينكار نخواهم بود،ولي دستكشهايم را در آوروم.عاقبت با سختي و تحمل درد زياد توانستم گوشواره ها را با گوشم بيندازم، ولي از درد دلم بدجوري ضعف مي رفت. پس از دست كردن دستكشها كيان دستبند آن سرويسرا از روي دستكش با مچم بست،سپس در حالي كه خيالش راحت شده بود همه چيز مرتب است دستم را گرفت تا داخل شويم. صداي بلند موسيقي كه از داخل به گوش مي رسيدهيجان بيش از حدي در وجودم ايجاد مي كرد. دلهره روبرو شدن با كساني كه نمي شناختمشان باعث شد دست كيان را فشار بدهم.به محض ورود از چيزي كه ديدم كم مانده بود نقش زمين شوم.تا آن لحظه تصورم بر اين بود كه منو كيان وارد مجلس عروسيمان مي شويم اما حتي به اين فكر نكرده بودم كه اين مجلس چگونه مهماني خواهد بود فكر كرده بودم خانه خودشان را به مجلس زنانه اختصاص داده اندو مردان در جاي ديگري مستقرند،اما با ديدن جمعيتي از زن و مردفهميدم تمام تفكراتم جز تصوري احمقانه چيز ديگري نبوده است. همان لحظه ناخودآگاه صحنه هاي حرص وجوش مادر و حسام جلوي چشمم ظاهر شد . مي دانستم يادآوي اين چيزها نفعي به حالم نداردجز اينكه از همان ابتداي زندگي دلسردم كند. بايد پيش از آن فكر همه چيز را مي كردم. صداي كف زدن مدعوين اجازه برگشت و يا واكنشي را به من نمي داد . از شدت دلهره و ترس گويي قلبم به گلويم رسيدهبودو حتي دلم نمي خواست سرم را براي لحظه اي پايين بياندازم تا مبادا چشمم به لباسم بيفتد كه اندامم را چون قالبي در بر گرفته است.يا حتي به ياد بياورم لباسم فاقد يقه و آستين است و سينه ام و بازويم در معرض ديد ده ها مرد نا محرم قرار دارد.آن لحظه به حدي به حال خودم تاَسف خوردم كه دلم مي خواست با حالتي ديوانه وار به سوي طبقه بالا بدوم و خودم را در اتاق كيان مخفي كنم .دست كيان بازويم را محكم مي فشرد و مرا متوجه مي كرد كه مي خواهد آرام و شق و رق بايستم و نسبت به مهمانانش عرض ادب و احترام كنم.
كتي جلو آمد هاج و واج چشم به او دوختم تا آن لحظه نديده بودم اين گونه لباس بپوشد . كت و دامني به رنگ مشكي پوشيده بود كه دامن تنگ آن به اندازه چند انگشت از زانويش بالاتر بود .جوراب مشكيو نازك پايش بود كه نه تنها پوشيدگي نداشت بلكه جذابيت ساقهاي خوش تراش و موزونش را بيشتر نمايان كرده بود. كفش پاشنه بلند و زيبايي هم پايش بود كه قامتش را كشيده تر نشان مي داد.كتي با وجود سن و سالش به راستي زيبا بود . او به من و كيان نزديك شد و دستانش را براي در آغوش گرفتنم باز كرد و با لحني محبت آميز گفت:‹‹واي الهه،چقدر ماه شدي.››و بوسه اي به گونه ام زد و بعد از من كيان را بوسيد . در حالي كه خودش را بين من و او جا مي داد دستهايمان را گرفت و خطاب به مهماناني كه شاهد اين صحنه بودندگفت:‹‹بچه ها ،اينم عروسم الهه كه راستي همون ونوس ،الهه زيباييه››
از تعريف كتي خوشحال كه نشدم هيچ ،بلكه به شدت احساس خجالت و انزجاركردم. مهمانان براي ما كف زدند. صداي موسيقي آهنگ عروسي كه با ريتم ملايم زده مي شد مرا متوجه گروه اركستري كرد كه گوشه اي از سالن را اشغال كرده بودند. كتي دست منو كيان را به هم دادو كيان مرا به طرف مدعوين برد تا به آنان معرفي كند. كيان از دم با مرد و زن دست مي داد و خوشو بش مي كرد و آنان را به من معرفي مي كرد.دستم را در حلقه بازوي او قلاب كرده بودم و با لبخندي از سر اجباز سرم را براي كساني تكان مي دادم كه حتي به خاطرم نمي ماند كيان آنان را به چه نامي به من معرفي ميكند. نگاه مهمانان را به روي صورت و اندامم احساس مي كردمو در دل به حال خود خون مي گريستم تا پيش از آن غكگين بودم چرا خانواده ام در جشن عروسي ام حضور ندارند ، ولي در آن لحظه خدا را شكر مي كردم كه چقدر به من رحم كرده كه خانواده ام آنجا حضور ندارند همین بهتر كه نبودند و نمي ديدند الهه ذليل مرده كه اگر تاري از مويش از زير مغنعه بيرون مي آمد با هزار تذكر مادر و برادر و خواهر روبرو مي شد اكنون در نهايت فضاحت ، مو كه هيچ ، بلكه تمام هيكلش را در معرض ديد عده اي پير و جوان قرار داده است.
از بين مهمانان فقط نام چند نفر به خاطرم ماند. يكي از آنان را كه كيان به نام جناب سرهنگ به من معرفي كرد .جناب سرهنگ پير مردي بود كه درجه سرهنگي اش را از دوره قبل به يادگار داشت. وقتي كيان مرا به او معرفي مي كرد چشمان حريص و هرزه او از صورتم شروع شد و به لختي سينه ام ختم شد. از او بيش از ديگران كه به نگاه مخفيانه اكتفا مي كردند متنفر شدم .سرهنگ دستش را به طرفم دراز كردو در حالي كه از زيباييم تعريف مي كرد منتظر چيزي بود .نمي دانستم براي چه دستش را چون گدايي به طرفم دراز كرده است و من بايد در آن حال چه كار كنم . به كيان نگاه كردم و اشاره چشم او و فشار دستش به من فهماند كه بايستي دستم را داخل دست او بگذارم . لحظه اي مكث كردم تا اين مسئله را حلاجي كنم با خودم فكر كردم شايد با وجود دستكش مانعي براي دست دادن با او نباشد. همان لحظه ندايي از درونم مرا به تمسخر گرفت كه چه غلطا دختره بي شرف تن و بدنش رو جلوي ديد قرار داده ، حالا براي دست دادن از روي دستكش جانماز آب مي كشه. فشار دست كيان به من فهماند كه بيش از آن تاَخير نكنم .دستم را جلو بردم و داخل دست او گذاشتم . در همان حال به كيان نگاه كردمو همين نگاه باعث شد تا نفهمم كه او چه مي خواهد انجام دهد زيرا در يك لحظه غافلگير كننده صورتش را جلو آورد وبه گونه ام بوسه اي زد . گويي آب جوشي روي سرم ريختند كه تا نوك پايم را سوزاند.تكان خفيفي خوردم و با نگاه متعجبي به كيان خيره شدم .نگاه آرام كيان به من فهماند كه نبايد واكنش تندي نشان بدهم.شايد او در آن لحظه ها نمي توانست بفهمد كه از اين اتفاق به حدي حيرت كرده ام كه ناي نشان دادن هيچ واكنشي ندارم. كاري نكردم ،ولي سرخي صورتم دست خودم نبود كه بتوانم جلويش را بگيرم. سرهنگ با صدايي كه لحظه به لحظه انزجار مرا نسبت به او بيشتر مي كرد به كيان گفت كه همسر زيبا و فتاني نصيبش شده و بايد قدر اين لعبت را بداند. دلم ميخواست دستم را از ميان دستان استخواني و هرزه اش بكشم و با كشيده اي به صورتش خودم را از دست صداي بوق مانندش خلاص كنم.
كيان به او گفت :‹‹حال شابي چطوره؟َ››
سرهنگ با لبخند نگاهي به اطراف انداخت و گفت :‹‹اونم خوبه ، همين جا بود پدر سوخته نمي دانم الان سرش رو با چي گرم كرده .››
نفهميدم از چه كسي صحبت مي كنند ، ولي وقتي سرهنگ با صداي بلندي گفت:‹‹شابي،شابي››متوجه سگ كوچك و پشمالويي شدم كه به سرعت از بين جمعيت به طرف او دويد . از ديدن سگ كه آزادانه روي فرشها راه مي رفت و از زبان آويزانش آب مي چكيد احساس چندش كردم . كيان دستش را براي او باز كرد و گفت:‹‹سلام شابي›› سگ كه گویی كيان را مي شناخت روي دو پا بلند شد و سرش را براي كيان تكان داد .كيان براي مدتي سرگرم بازي با سگ سرهنگ بود و گويي فراموش كرده بود هنوز عده اي هستند كه مرا به آنان معرفي نكرده است. با صداي زني كه كيان را صدا مي كرد سرم به طرف او چرخيد. همان لحظه نگاهم به زني زيبا و فتان افتاد كه از گروهي جدا شد و به طرف ما آمد . احساس مبهمي باعث شد تا به كيان نگاه كنم . او هم متوجه زن شده بود . سگ را به حال خود گذاشت و صاف ايستاد و در حالي كه به زن نگاه مي كرد منتظر شد تا جلوتر بيايد با نزديك شدن او نيشخندي روي لبان كيان نشست و نگاهش سر تا پاي او را كاويد. احساس چندش آوري بر وجودم چنگ انداخت . گويي روده هايم به هم مي پيچيد . چشم از كيان برداشتم و به زن جوان نگاه كردم. اولين چيزي كه در او جلب نظر مي كرد تضاد موهاي فوق العاده مشكي اش با پوست سفيد بدنش بود. لباس شبي تنگ و بدن نما به رنگ قرمز تند به تن داشت كه يقه آن تا روي برجستگي سينه اش باز بود . احساس خجالت و تنفر تمام وجودم را گرفته بود و براي كنترل احساسم دندانهايم را روي هم فشردم . در همان حال متوجه شدم كه او هنگام راه رفتن پاهايش را به طرز به خصوصي بر مي دارد كه اين حالتش مرا به ياد طاووسي پر نخوت مي انداخت . زن وقتي به ما رسيد دو دستش را زير بازوي سرهنگ قلاب كرد و در حالي كه به طرز اغوا گرانه اي خود را به او مي چسباند با نگاهي دلفريب به كيان خيره شد وحال او را پرسيد ، سپس با ناز و عشوه دستش را به سمت او دراز كرد.
وقتي كيان دست او را گرفت لرزشي در بدنم افتاد و احساس بدي به روحم چنگ كشيد.
كيان زن را به من معرفي كرد. ‹‹عزيزم،شعله.››
به زحمت لبخند زدم و بدون اينكه حتي اظهار خوشبختي كنم ، تنها به تكان دادن سرم اكتفا كردم. نسبت به شعله احساس تنفر مي كردم . سرم را پايين انداختم تا نگاه كيان را نبينم كه با تحسين به چشمان روشن او خيره شده بود .لحن كيان خشك و رسمي بود . نمي دانستم حالت نگاهش را باور كنم يا لحن خشك و بي احساسش را .هنوز نمي دانستم زن چه نسبتي با سرهنگ دارد. كيان چنان افسون شده بود گويي از خاطرش رفته بود من كنارش ايستاده ام. در اين بين حضور كتي كه ظرف شيريني دستش بود باعث شد حواس كيان سر جايش بيايد.
كتي همانطور كه به همه ما شيريني تعارف مي كرد خطاب به كيان گفت:‹‹عزيزم نمي خواي الهه جون رو به بقيه مهمونا معرفي كني؟از اون طرف صداي بچه ها در آمده و ميگن تا كيان بخواد خانمش را به ما معرفي كنه فردا صبح شده.››و همینطور كه دستش را روي بازو كيان مي گذاشت گفت:‹‹عزيزم يه كم عجله كن.››
كيان به او نگاه كردو سرش را تكان داد ، سپس به من نگاه كرد و لبخند زد بدون واكنشي چشم از او برداشتم تا از نگاهم نخواند چقدر از دستش دلخورم بدين ترتيب كتي ما را از آنان جدا و به طرف مهمانان ديگر هدايت كرد.
همان طور كه به طرف عده اي ديگر مي رفتيم از كيان پرسيدم:‹‹شعله چه نسبتي با سرهنگ داره؟››
كيان نيشخندي زد وآهسته گفت :‹‹زنشه.››
آنقدر از شنيدن اين كلمه جا خوردم كه لحظه اي ايستادم و به كيان نگاه كردم.
اشاره و فشار دست كيان باعث شد تا به سرعت به خودم بيايم. خيلي خودم را كنترل كردم تاسرم را به طرف آن دو نچرخانم . تا آن لحظه فكر مي كردم شعله دختر و يا حتي نوه سرهنگ باشد.
تا زماني كه كيان مرا به آخرين نفر از مهمانان معرفي كرد هم چنام فكرم مشغول آن دو بود ، به خصوص وقتي نگاهم به آن دو مي افتاد كنجكاوي ام طوري گل مي كرد كه اگر كيان مرا متوجه نمي كرد شايد مدت ها به آندو خيره مي شدم. شعله چنان به سرهنگ چسبيده بود و طوري رفتار مي كرد كه گويي مردي زيباترو رشيدتر از سرهنگ در دنيا وجود ندارد.خيلي دلم مي خواست بفهمم چه مسئله اي در بين بوده كه شعله راضي به ازدواج با سرهنگ شده است ،زيرا هر چه فكر مي كردم هيچ تناسبي بين آندو نمي ديدم، البته شايد اين مسئله براي من خيلي بزرگ جلوه مي كردو چيز غير عادي و نا ممكني بود. بارها شنيده بودم دختري به خاطر ثروت مردي با او ازدواج كرده،ولي هرگز آن را به چشم نديده بودم و اكنون كه شاهد چنين صحنه اي بودم فكرم بيش از حد به آن مشغول شده بود.
ساعتي بعد در گوشه اي روي مبل نشسته بودم و به افرادي كه در اطرافم بودند نگاه مي كردم به جز يكي دو نفر از خانم ها كه سنگين لباس پوشيده بودندمتوجه شدم بقيه خيلي تلاش كرده اند تا خود را طوري بيارايند كه بيشتر جلب نظر كنند. لباس اكثر زنهايي كه در جشن حضور داشتند دكلته و يقه باز بود. در اين بين كمند از وقاحت و بي شرمي دست همه را از پشت بسته بود . موهايش را به سبك غريبي آشفته و شلوغ درست كرده بود و آرايش روي صورتش هفت رنگ بود . لباسش بي شباهت به بيكينيهايي نبود كه د ر استخر مي پوشند. بلوزي پشت باز به رنگ قرمز روشن تنش بود كه جلوي آن را دو بند كه به گردنش .........

sorna
04-04-2012, 12:22 PM
غیر از او مردهای دیگر هم به آشپزخانه رفت و آمد دارند.رویم نمی شد در این باره از کسی چیزی بپرسم.کیان هم در دسترسم نبود تا از او بپرسم در آشپزخانه چه خبر است.آن شب به اندازه تمام عمرم با صحنه های عجیب مواجه شده بودم و همه چیز برایم مانند معمایی حل نشدنی به نظر می رسید.
ساعت از 12 شب گذشته بود که شام آماده شد.خوشحال بودم که شاید بعد از شام مهمانی به اتمام برسد،ولی این هم از تصورات نادرست من بود.چون بعد از شام بازاررقص داغ شد.هنوز غذا از گلوی چهار نفره ی گروه ارکستر پایین نرفته بود که به خواست کتی پشت ابزار موسیقی شان قرار گرفتند و شروع کردند به نواختن.ابتدا موسیقی ملایمی نواختند تا کسانی که تازه غذا صرف کرده تند متحمل تکانهای زیاد نشوند.در ابن بین حتی کسانی که تا آن لحظه خود را نگه داشته بودند برای رقصیدن به وسط مجلس آمدند.در این بین چشمم به سرهنگ و شعله افتاد که دست در گردن هم وسط سالن با حرکات آرامی تکان میخوردند و در همان حال با یکدیگر صحبت می کردند. کمند هم با مرد جوانی می رقصید.همان طور که به رقص بقیه نگاه می کردم کیان را دیدم که کنارم آمد و گفت :
-الهه، بلند شو بریم وسط
نگاهی به او انداختم و از اینکه به سراغم آمده با کنایه گفتم :
-چه عجب از این طرفا.
لبخندی زد و گفت:
-عزیزم بلند شو یک تکونی به خودمون بدیم ، برای هضم غذامون بد نیست.
آهسته به کیان گفتم :
-من بلد نیستم برقصم.
کیان دستم را گرفت و همانطور که مرا بلند می کرد گفت:
-می دونم روت نمی شه، ولی اگه با من نرقصی میرم یک پای رقص دیگه گیر می یارم.
حرفش را با شوخی بیان کرد، با این نمی دانم چرا احساس کردم اگر بلند نشوم او با زن دیگری خواهد رقصیدو این چیزی بود که حتی فکرشم آزارم می داد.به همین دلیل از جا بلند شدم تا با او همراه شوم.آن لحظه فقط این فکرم بود که نگذارم کیان فکر کند چیزی از دیگرا کم دارم.
با بلند شدن ما صدای کف زدن عده ای و متعاقب آن بقیه بلند شد.در حالی که کیان دستش را دور شانه ام گذاشته بود وسط رفتیم.آن طور که فکر می کردم سخت نبود ، رقصی در کار نبود. روبه روی هم قرار داشتیم و آرام آرام تکان می خوردیم.چیزی که اذیتم می کرد بوی تندی بود که از دهان کیان بیرون می زد.چیزی مثل الکل یا شبیه به آن بود که در بیمارستان با آن زیاد سروکار داشتم. کیان دستانش را دور کمرم قلاب کرده بود و در همان حال با من صحبت می کرد گاهی سرش را جلو می آورد و به گردن و شانه هایم بوسه می زد.می دانستم در معرض دید بقیه قرار داریم با این دلیل از او خواستم اینکار را نکند ولی او به حرفم گوش نمی کرد و با خنده کارش را تکرار می کرد. در این هنگام صدای سرهنگ را شنیدم نزدیک ما خطاب به کیان گفت:
-حاضری پای رقصت را با من عوض کنی؟
قلبم فروریخت.ناخودآگاه بازوی کیان را گرفتم تا به این طریق به او بفهمانم مایل به این کار نیستم.ولی او نگاهی به من کرد و با خنده گفت:
-الهه،امشب سرهنگ سرحاله،به همین خاطر دلم نمی خواد حالش رو ازش بگیرم.کمی همراهیش کن.
تمام احساس و التماس را در نگاهم ریختم تا به این طریق به او بفهمانم دلم نمی خواهد حتی او ا ببینم چه رسد به اینکه حتی دستش به من بخورد.کیان با دستش به کمرم فشاری آورد و مرا به طرف او هدایت کرد.سرهنگ بدون اینکه حتی از من چیزی بپرسد دستم را گرفت و با لبخند با کیان گفت :
-مرسی عزیزم.
لرزه از بازوهایم به تمام بدنم و سپس به پاهایم سرایت کرد.کسان را دیدم بدون توجه به من که کم مانده بود از شدت ترس قبض روح شوم دستش را دور کمر شعله انداخت و همراه او از من فاصله گرفت.او حتی نگاه عاجزانه مرا که با التمالس می خواستم مرا با این مرد منفور تنها نگذارد درک نکرد ئ در حالی که می خندد مرا به حالم خودم گذاشت.
تنها شدن با آن مردک پست و چندش آور از یک طرف و دیدن کیان که دستانش دور کمر شعله حلقه شده بود طوری حالم را دگرگون کرده بود که سرهنگ متوجه شد ، زیرا گفت:
-نترس کوچولو، هرچند خوردنی هستی ولی من نمی خوام بخورمت و قول میدم به کیان برت گردونم.
و دستش را روی کمرم گذاشت.به حدی حالم بد بود که سرم را پایین انداختم تا چشمم به قیافه مشمئزکننده او نیفتدو در حالی که با ناراحتی دندانهایم را روی هم می فشردم فشار دستان او را روی کمرم حس می کردم. منزجر او را از خود جدا کردم .سرهنگ از این کار خیلی جا خورد و پرسید"
-چی شده عزیزم
سرم گیج می رفت و نمی دونستم به کدوم طرف بروم.همان لحظه کتی را دیدم که به طرفم می آید.با دیدن او مثل این بود که پناهگاهی یافته باشم.به طرفش رفتم واو دستانش را برای دربرگرفتنم باز کرد.سرهنگ خود را به ما رساندو با لحن نگرانی گفت:
-کتی جان یکهو چش شد؟
کتی در حالی که دستش را دور شانه من می انداخت گفت:
-چیزی نیست سرهنگ، شما خودتون رو ناراحت نکنید فکر می کنم فشارش یکم پایین اومده.
صدای سرهنگ را شنیدم که با دستپاچگی گفت:
-می تونم کمکی کنم؟
-نه شما بفرمایید، ما هم الان به شما ملحق می شویم.
سرهنگ حیرت زده همان جا ایستاد. کتی مرا به طرف آشپزخانه هدایت کرد.یک صندلی پیش کشید و مرا روی آن نشاند و در حالی که زیر لب با خود صحبت می کرد برای درست کردن آب قند دست به کار شد.با نوشیدن آن سستی بدن و یر گیجه ام کمی رفع شدولی قفسه سینه ام هنوز می سوخت.کتی در حالی که شانه ام را می مالید گفت:
-ناراحت نباش عزیزم،دیگه تموم شد.
و زیر لب غرید چقدر به این پسره سفارش کردم این قدر به این پیر سگ مفنگی باج ندهد.
به کتی نگاه کردم . از چشمانش می خواندم احساس نگرانی اش ساختگی نیست.آن قدر به چنین محبتی نیاز داشتم که اشک در چشمانم جمع شدو سرم را به بدنش تکیه دادم.کتی در حالی که بازویم را نوازش می کرد، گفت:
-می دونم عزیزم خیلی ترسیدی.حتی منم از این مردک چندشم می شه.اون زنیکه خر و بگو که چطور همچون جونوری رو تحمل می کنه.
با ورود کیان سرم را پایین انداختم تا چشمم به او نیفتد.کیان با لبخند می خواست از من دلجویی کند.گفت:
-عزیزم باز تو که ضعف کردی.
کتی با لحن سرزنش باری گفت :
-پسر صد دفعه بهت گفتم با این سرهنگ زیاد گرم نگیر.
کیان نگاه تندی به کتی انداخت و گفت: مارو تنها بزار.
کتی با تاسف سرش را تکان داد و از آشپزخانه خارج شد.کیان سرش را جلو آورد و بوسه ای روی گونه ام زد و گفت:
-عزیزم یکم ظرفیت داشته باش.اون پیرمرد مردنی که نمی خواست بخوردت.یکم با هاتش می رقصیدی دلش خوش باشه که آدمه، می دونی به من چی گفت؟
نگاهم را از روی میز برداشتم و به او نگاه کردم.کیان در حالی که می خندید گفت:
-اومده میگه کیان مثل اینکه خانمت به بود ادکلن من حساس بوده.یکم حالش بد شدهشعله هم آهسه گفت فقط منم که می تونم بوی نای اونو تحمل کنم.
کیان می خندید و معلوم بود ذره ای تاسف در وجودش نیست.با اینه از او خیلی ناراحت و دلگیر بودم ولی حضورش در کنارم غنیمت بود.کسان مرا در اغوش گرفت و برای اینکه قضیه را کش ندهم از او قول گرفتم دیگر مرا تنها با کسی نگذارد.مرا بوسید و قول داد هیچ وقت از خود جدا نکند.لحظه ای بعد از جا بلند شد و به صرف دیگر رفت.همانطور که به او نگاه می کردم متوجه تعداد زیادی شیشه مشروب شدمکه آنجا چیده بودند.کیان به آن طرف رفت و از یکی از شیشه ها مقداری داخل لیوان ریخت و آن را سر کشید.هاج و واج به او نگاه می کردم .تازه متوجه شدم بوی تند و گیج کننده دهانش به خاطر چیست.وقتی نگاهم را دید گفت: تو هم می خوری؟
نگاهی به شیشه های مارک دار روی میز انداختم و برای اینکه مطمئن شوم اشتباه نکرده ام پرسیدم :
-اینا چی هست؟
با لبخند گفت:
-از هر نوعی که بخواهی .و شروع کرد به معرفی مارک بطریها و گفت:
-حالا کدومشو می خوای ؟
بعد کمی فکر کردو گفت:
-چون تا حالا لب به مشروب نزدی بهتره از شراب شروع کنی .
لیوان کو چکی برداشت و مقداری از مایع قرمزرنگ را درون ان ریختو در حالی که به طرف من می آمد گفت
-ااهه بخور حالت رو جا می یاره.
از اینکه این قدر راحت به من مشروب تعارف می کرد تعجب کردم و با دلخوری گفتم : «کیان؟! »
با لبخند گفت «جون.» و بدون توجه به اعتراض من لیوان مشروب را جلو آورد و اشاره ای کرد تا بنوشم. با نفرت سرم را برگرداندم.وقتی امتناع مرا دید خودش آن را سر کشید. از شدت ناراحتی مغزم سوت می کشید. با ناراحتی گفتم :
-ازت خواهش می کنم لب به مشروب نزن.
-چرا عزیزم؟
-چرا نداره ، ضرر داره، تازه به غیر از اون حرومه.
با صدای بلند خندیدو در حالی که دستم را می گرفت گفت:
-بیا بریم عزیزم.درس دینی رو بزار برای بعد.
به اتفاق او از آشپزخانه خارج شدم در حالی که دلم خون بود.جشن عروسی ما تا پاسی از شب ادامه داشت.ساعت از دو بامداد گذشته بود که مهمانان رضایت دادند آنجا را برک کنند.از اتفاقاتی که شاهدش بودم آنقدر دلزده بودم که از هرچی جشن عروسی بود تنفر پیدا کردم. دلم می خواست هر چه زودتر به اتاقم بروم و بخوابم تا شاید در عالم خواب بتوانم شنیده ها و مشاهداتم را به دست فراموشی بسپارم.برای بدرقه آخرین مهمان کیان تا جلوی در رفت. با بسته شدن در حال کتی به من شب بخیر گفت و به اتاقش رفت.مدتی منتظر شدم تا کیان برگردد و به اتفاق به اتاقمان برویم.در این فاصله گشتی درمنزل زدم.به هرجا که نگاه می کردم آثار ریخت و پاش و شلوغی به چشم می خورد.آن قدر خسته بودم که حال کار کردن نداشتم وقتی دیدم از کیان خبرینیست به تنهایی بالا رفتم تا پیش از آمدن او لباسم را عوض کنم.
جلوی میز آرایش در حال باز کردن موهایم بودم کهکیان وارد شد.از شدت مستی تلوتلو می خوردم و روی پایش بند نبود. روی لبه تخت نشست و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش. در همان حال نگاهش به من دوخته شده بود.در نگاهش چیزی بود ککه مرا می ترساند.بااینکه از قبل خودم را آماده چنین شبی کرده بودم ولی ترس و دلهره به سراغم آمده بود.به خصوص که او حال درستی نداشت.کیان به سختی مشغول در آوردن لباسهایش بود و در همان حال از من خواست زودتر به رختخواب بروم.با لحنی آرام گفتم :
-عزیزم، الان حالت خوب نیست....
حرفم را قطع کرد و در حالی که با صدا می خندید گفت:
-اتفاقا حالم بهتر از همیشه است.الهه نکنه فکر کردی قراره برای همیشه مثل دو تا بچه خوب کنار هم بمونیم.عزیزم اگه دیدی در این مدت طاقت آوردم و به طرفت دست دراز نکردم فقط به خاطر قولی بود که بهت داده بودم.حالا دیگه تکلیفت روشنه،چون امشب عروسی ما بود.پس دیگه بازیم نده، چون حالا وقتشه که تو هم نشون بدی یک زن چقدر می تونه شوهرش رو از خودش راضی کنه.
با تاسف به او نگاه کردم .آن قدر مست و خواب بود که حتی نمی تونست درست صحبت کند.با خودم فکر کردم کاش دو رکعت نماز می خوندم تا برای خوشبختی مان دعا کنم.همان لحظه صدای خنده چندش آوری از اعماق روحم شنیدم.نماز؟! آن هم بعد از اینکه تمام بدنم دست مالی شده نگاههای هرزه مردان نامحرم شده بود؟ خدای من با چه رویی مقابل تو بایستم و برای کدام حاجت از تو مدد جویم. بار دیگر نگاهم به کیان افتاد و یک همسر را در وجود او کهمست و لایعقل بود ندیدم.با خودم گفتم : کدوم کارم درست بودکه این یکی باشد.صدای کیان مرا از عالم خود بیرون آورد.
-الهه...چی داری پیش خودت زمزمه می کنی؟
آهی کشیدم و چراغ را خاموش کردم.
فصل 14
پس از تعطیلات نوروز برای گذاراندن ماه عسل به مدت دو هفته به شمل رفتیم.هفته اول مسافرتمان حتی یک روز آفتابی ندیدیم و تمام وقت از پشت پنجره ویلایی که کیان اجاره کرده بود به ریزش شدید باران و دریای طوفانی چشم دوختیم.خوشبختانه هفته دوم هوا عالی شد وحسابی به ما خوش گذشت.
پس از اینکه به تهران بازگشتیم دعوت دوستان و آشنایان تمام وقت مارا به خود اختصاص داد.هربار یک لبای و آرایش جدید، هربار رنگی متفاوت . کیان سخاوتمندانه برایم خرج می کرد و من چون تشنه ای رسیده به آب در حال خفه کردن خودم بودم.هر بار که بهمهمانی دعوت می شدم سیل تعریفهای اطرافیان از زیبایی و خوش لبایسم مرا شیفته می کرد طوری که انگار تازه خودم را کشف کرده بودم.کیان لحظه ای از من جدا نمی شد و مرا مثل بت می پرستید.دیگر چه باید می خواستم؟به چیزی که هدفم بود رسیده بودم.شوهری خوش تیپ و پولدار که عاشقانه دویتم داشت.آزادی بدون قید و شرط، ثروت برای هر چیزی که اراده می کردم.هرروز با خودم فکر می کردم بدون شک خوشبختی همین است که با تمام وجود آن را لمس می کنم.جالب اینجا بود که فکرمی کردم این لطف از طرف خداوند است به جهت سختیهایی که در زندگی کشیده ام.
بدبختانه از شب عروسی ام به بعد پشت پا به تمام عقاید و اعتقاداتم زده بودم.نمازم که به طور کامل ترک کرده بودم.از وقتی خودم را دستمالی شده نگاه این و آن دیدم دیگر خودم را حسابی به راهی زدم که گویی هیچ وقت نمی دانستم پوشش چه معنی می دهد و چنان مستعد و توانا خودم را با شرایط جدید وفق دادم که گویی عمری به این ترتیب گذرانده ام.اکنون دیگر دست دادن با نامحرم حتی بدون دستکش امری عادی به حساب می آمد و یاد گرفته بودم برای جلب توجه بیشتر چگونه رفتار کنم.کیان طرز فکر و استدلالهای مرا قبول نداشت و گاهی بدون ملاحظه و با لحنی رک به منمی گفت که محدودیتهای خانواده ام مرا دچار نوعی رکورد فکری کرده است و مدتی طول می کشد که دست از افکار پوسیده و کهنه ام بردارم.کم کم تلقینات او روی من اثر گذاشت و پایه اعتقاداتم را که از اول هم زیاد محکم نبود سست و ناپدار می کرد.
کم کم مهمانیها به پایان رسیدو کیان به یرکارش برگشت.از آن وقت روزهای خسته کننده و کسالت آور من آغاز شد.از صبح تا سب بدون اینکه کاری برای انجام دادن داشته باشم منتظر بازگشتش به خانه بودم.گاهی اوقات که زود به خانه می آمد برای گردش بیرون می رفتیم ولی اکثر اوقات درگیر بود.
بدون حضور کیان روزها برایم تکراری و کسالت آور بود.به حدی از تنهایی و بی کاری حوصله ام سر رفته بود که از ایان خواستم اجازه بدهد به کلاس زبان بروم.او مخالفت کردو گفت حتی حرفش را هم نزنم.باورش هم برایم سخت بود با چنین صراحتی مخالفت کند.به او گفتم پس چرا زمانی که نامزد بودیم چنین اجازه ای به من دادی.با نیشخندی گفت :«اون مال اون موقع بود ،حالا فرق میکنه»
حرفش توی ذوقم خورد و به خاطر ساده اندیشی امخیلی متاسف شدم. کاری نداشتم جز اینکه هر روزم را به طریقی پرکنم و تا 10 شب و گاه 11 شب منتظر او بمانم تا شام را با هم بخوریموپ و به جبران ندیدن او تا نیمه های شب بیدار بمانم. این برای من که همیشه عادت به زود خوابیدن داشتن بدترین شکنجه بود.ولی سعی می کردم خودم را با برنامه او وفق دهم که البته زیاد هم آسان نبود.کم کم عادت کردم پا به پای او بیدار بمانم و از آن طف تا لنگ ظهر در رختمخواب باشم .نزدیک ظهر باکسلی حاصل از خواب زیاد رختخوواب را ترک می کردم و گاهی ناهار و صبحانه را یکی می کردم. باقی روز را کتاب می خواندم و یا به تماشای ماهواره می نشستم و آن قدر این کانال و آن کانال می کردم تا شب شود.شاعت نه شب به اتاقم می رفتم تا هفت قلم آرایش کنم و منتظر شوم تا کیان به منزل بازگردد.
تازه بعد از صرف شام تا زمانی که به اتاقمان برویم فرصتی پیش می آمد تا با هم صحبت کنیم.آن هم اگر حرفی برای گفتن داشتیم و گرنه به تماشای برنامه های ماهواره می نشستیم.به عکس من کیان همیشه فیلمهایی را که از ماهواره پخش می شد به دیدن شوهای تلویزیونی ترجیح می دادو کثر اوقات این فیلمها به حدی افتضاح بود که ترجیح می دادم به اتاقم بروم و اورا تنها بگذارم.
از بیکاری کلافه بودم.تمام کارهای خانه را گلی خانم انجام می داد. گاهی برای اینکه قتم را بگذرانم دور از چشم کیان کمکش می کردم ،زیرا او به هیچ وجه دوست نداشت من دخالتی در امور منزل داشته باشم.گلی خانم را خیلی دوست داشتم.زن مهربان و خیرخواهی بودو سالها در آن خانه صادقانه خدمت کرده بود.در رابطه با او احساس محبت می کردم.او هم نسبت به من مهربان بود و به طرق مختلف محبتش را نثارم می کرد.دلسوزیهای خالصانه اش مرا به یاد مادر می انداخت.گلی خانم تنها عضو آن خانه بود که میتوانستم تنهاییم را با وجودش پر کنم. کتی هم زن خوبی بود ولی او را کمتر در خانه میدیدم.در بین اعضای خانواده تنها کمند بود که تمایلی به برقراری ارتباط با او را نداشتم.از همان ابتدای ورودم به منزل کیان هیچ نقطه اشتراکی با او نیافتم که بخواهم با طرح دوستی بریزم.خیلی کم با او هم کلام می شدم و اگر پیش می آمد حرفی با او بزنم فقط در مورد کار های نقاشی اش بود.کمند آن قدر خودخواه و از خودراضی بود که همین اخلاقش نا پسندش مانع از این می شد که حتی لحظه ای از او خوشم بیاید.

sorna
04-04-2012, 12:22 PM
او خوشم بیاید صبحها تا دیر وقت خواب بود وقتی هم که بیدار میشد آن قدر عنق و بد اخلاق بود که یکسر به گلی خانم بیچاره غر میزد تا زمانی که از منزل خارج شود گاهی ظهر برای نهار به منزل می امد و گاهی تا دیر وقت بیرون از منرل بود خیلی کم پیش می آمد وقتش را در منزل بگذراند و اغلب از همان بدو ورود به اتاقش میرفت و دیگر خارج نمیشد من هم اینطوری بیشتر خوشم می آمد زیرا تحمل او و حرفهایش را نداشتم به خصوص که گاهی اوقات دوستانش را با خود به خانه می آورد ای کار یکی از مواردی بود که نفرت مرا نسبت به او بیش از اندازه میکرد. بدبختانه کمند از همان اول دستم را خوانده بود و میدانست از اینکه دختری با کیان گرم بگیرد حساسمبه خاطر همین برای نشان دادن تنفرش از من این راه را در پیش گرفته بود و بدون ملاحظه من تعریف دوستانش را پیش کیان میکرد و گفته های آنان را پیش او بازگو میکرد قیافه کیان در چنین مواقعی نفرت انگیز بود به راحتی میشد لذتی را که از شنیدن این حرف ها به او دست میداد را حس کرد. شبهایی که دوستان کمند می آمدند از بدترین شبهای من به حساب می آمد زیرا امکان نداشت بین من و کیان جر و بحث به وجود نیاید زیرا او بدون ملاحظه وجود من با دوستان کمند خوش و بش و شوخی میکرد آنان که هر کدام نهایت لاابالی بودند از معاشرت با او لذت میبردند این را میشد از رفت و آمد متوالیشان درک کرد در این بین فقط من بودم که چون نمیتوانستم بنشینم و شاهد نظر بازی شوهرم با دخترانی باشم که از حرام و حلال و محرم و نامحرم بویی نبرده بودند به اتاقم میرفتم و تا زمانی که کیان به اتاق بیاید خون دل میخوردم. خیلی به خودم تلقین کردم که به کار کمند اهمیت ندهم و نگذارم از نقطه ضعفم سواستفاده کند ولی نمیتوانستم حرفهای کیان را تحمل کنم به خصوص زمانی که از اندام و زیبایی دوستان کمند تعریف می کرد مثل این بود که روده هایم را چنگ میزنند. متاسفانه زودتر از آنچه که فکرش را میکردم با کیان مشکل پیدا کردم هنوز دو ماه از زندگی مشترکمان نگذشته بود که فهمیدم زندگی فقط عشق و پول و گردش و مهمانی نیست و چیزهایی وجود دارد که جز لاینفک زندگی است و بدون آنها زندگی مفهومی ندارد. اختلاف سلیقه من با کیان از چیزی شروع شد که فکر میکردم میتوانم مثل باقی مسائل آن را کنار بگذارم و خود را با آن سازگار کنم. بدبختانه کیان به هیچ چیز اعتقاد نداشت و نسبت به تمام مسائل مذهبی و دینی بی اهمیت بود. حتی گاهی انها را مسخره میکرد و این برای من که در خانواده ای معتقد بزرگ شده بودم کفر محض بود گاهی از حرفهایی که میزد چنان میترسیدم که فکر می کردم عنقریب عذاب الهی بر سرمان نازل خواهد شد. خوردن مشروب برایش عادی ترین چیز بود به طوری که بطری های مشروب جای شیشه آب را در یخچال گرفته بود این یکی از عادت های بد و نفرت انگیزش بود که نمیتوانستم با آن کنار بیایم زیرا حتی از بوی آن هم متنفر بودم او به هیچ صراطی مستقیم نبود و هر چه خواهش و التماس می کردم که دست کم حرمت بعضی چیزها را نگه دارد گوشش بدهکار نبود که نبود. کیان از تمام خانواده ام به خصوص حسام متنفر بود و گاه بی گاه با بیان کلامی توهین آمیز نسبت به آنان باعث ناراحتی ام میشد با اینکه خیلی سعی کردم که بدون نشان دادن حساسیت و با نرمش به او نشان دهم من هستم که با او زندگی میکنم نه خانواده ام و اگر از آنها ناراحتی دارد دلیل نمیشود مرا از خود برنجاند ولی او به تنها چیزی که اهمیت نمیداد ناراحتی من در قبال حرفهایش بود زیرا به حدی مغرور بود که خود را محق میدانست هر چیزی را که میخواهد بگوید. کم کم حس کردم کیان از اذیت کردن من خیلی لذت میبرد زیرا وقتی ناراحتم میکرد به حدی سر حال می شد که با خودم فکر می کردم نکند دچار نوعی بیماری باشد. علاوه بر این پی بردم که نسبت به من سو ظن دارد اوایل وقتی چندبار در روز زنگ می زد و میخواست با من صحبت کند فکر می کردم به خاطر علاقه بیش از حدی است که نسبت به من دارد ولی بعد از پیش آمدن جریانی تازه به این نتیجه رسیدم و علت کار او را درک کردم. یک روز برای اصلاح صورتم به آرایشگاهی رفتم که فقط چند در با منزل فاصله داشت همان روز کیان زنگ میزند و از گلی خانم میخواهد گوشی را به من بدهد گلی خانم که از همه جا بی خبر بود به او میگوید که من نیستم و به آرایشگاه رفته ام. کیان از او می پرسد که آیا با کتی رفته ام و آن بیچاره که روحش هم از اتفاقی که قرار بود بیوفتد خبر نداشت به او راستش را میگوید به محض در آمدن کلمه نه از دهان گلی خانم کیان سر او فریاد می کشد و میگوید: یعنی الهه تنها رفته بیرون؟ پس کتی کدوم گوری بود؟ گلی خانم که کم مانده بود از ترس پس بیوفتد سکوت میکند کیان به محض قطع کردن تلفن به منزل می آید و وقتی مرا آنجا نمی بیند چنان سر و صدا راه می اندازد که وقتی بر گشتم کتی در حالی که هنوز رنگ صورتش پریده بود پیش دوید و به من گفت:
الهه کجا رفته بودی؟
با تعجب از طرز برخورد او گفتم: همین آرایشگاه سر کوچه
کتی با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: کاش به منم گفته بودی باهات بیام
در حالی که از حرفهایش سر در نمی آوردم گفتم: راه نزدیک بود نخواستم مزاحمتون بشم به گلی خانم هم گفته بودم
و به دنبال گلی خانم نگاهی به آشپزخانه کردم و او را دیدم که روی صندلی نشسته و سرش را پایین انداخته بار دیگر به کتی نگاه کردم و گفتم : حالا مگه چی شده؟
کتی به بالا اشاره کرد و گفت: والا چه میدونم برو از شوهرت بپرس کم مونده بود پوست همه ما رو بکنه
با تعجب گفتم: کیان مگه اومده؟
آره
ناراحته؟
ناراحت؟ کاش ناراحت بود سگ بسته
آخه برای چی؟
من چه میدونم
هاج و واج به کتی نگاه کردم شانه هایش را بلا انداخت و به طرف آشپزخانه رفت روی پله ها ایستاده بودم و جرات بالا رفتن رو نداشتم نمیفهمیدم بیرون رفتن من با عصبانیت او چه ارتباطی میتواند داشته باشد کتی برگشت و وقتی دید سر جایم میخ شدم گفت: برو بذار ببینتت خیالش راحت شه هر چی دیر کنی بدتر میشه. سرم را تکان دادم و دو سه پله بالا رفتم در همان حال فکر میکردم چه چیز باعث شده کیان از رفتن من به ارایشگاه آنقدر ناراحت شود که به قول کتی بخواهد پوست بقیه را بکند خودم را دلداری دادم من که جای بدی نرفته ام برای چه باید بترسم تازه بدون خبر هم که نرفته ام به گلی خانم گفته بودم می روم آرایشگاه با اینکه میدانستم دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد ولی شهامت رویارویی با کیان را در خود نمی دیدم گویی احساس ترس و دلهره کتی به من هم منتقل شده بود پشت در اتاق لحظه ای مکص کردم تا تجدید قوا کرده باشم سپس دستم را به دستگیره گرفتم و در را باز کردم کیان با لباس روی تخت دراز کشیده بود و دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود چشمانش بسته بود ولی می دانستم خواب نیست در اتاق را بستم و به طرف کمد لباس رفتم تا مانتو ام را آویزان کنم در همان لحظه شنیدم که گفت: کجا رفته بودی؟
با اینکه خود را اماده کرده بودم ولی با صدای او تکان سختی خوردم و به طرفش برگشتم چشمانش هم چنان بسته بود خوشحال شدم که ترسیدن مرا ندیده است با لحنی که سعی میکردم نشان ترسیدن در آن نباشد گفتم: سلام عزیزم چه عجب امروز زود آمدی
چشمانش را باز کرد و به من نگاه کرد نگاهش سخت و ترسناک بود و مانند تیری به چشمانم فرو رفت خیلی واضح رگه های خشم را در چشمانش میدیم حس میکردم لبخند روی صورتم خشک شده است ولی خودم را نباختم سرم را تکان دادم و گفتم : کیان چیزی شده؟
بلند شد و همانطور که به سمتم می آمد گفت: پرسیدم کدوم گوری بودی؟
خواستم بگویم آرایشگاه که دستش بالا رفت و روی صورتم پایی آمد تعادلم را از دست دادم و محکم به کمد خوردم با چشمانی که کم مانده بود از وحشت بیرون بزند به او نگاه کردم با صدایی خشمگین غرید: نمیتوانی سر من کلاه بگذاری خوب میدانم چه نقشه ای تو سرته.
انتظار چنین رفتاری را از او نداشتم از ترس بدنم می لرزید و حتی صدایم در نمی آمد صورت کیان از خشم به کبودی میزد بار دیگر دستش بالا رفت و ضربه ای دیگر به صودتم زد و با مشت و لگد به جانم افتاد با ضربه های کیان به این طرف و آن طرف پرت میشدم مرتب فریاد می کشید و خطاب به من هرزه و کثافت می گفت آنقدر مرا ترسانده بود که حتی درد حاصل از مشت و لگدهایش را حس نمی کردم وقتی خوب خشمش را فرو نشاند با عصبانیت در را باز کرد از اتاق خارج شد. تا چند دقیقه بعد از رفتن او هنوز بدنم می لرزید جای لگدی که به پهلویم خورده بود تازه درد گرفته بود نیم ساعت بعد از رفتن او از جایم بلند شدم در دست و پاهایم احساس کوفتگی می کردم موهایم پریشان شده بود و اثر انگشتانش روی صورتم به جا مانده بود موهایم را جمع کردم و با گیره بستم دستم را روی سرخی صورتم گذاشتم بدون اینکه حتی اشکی در کاسه چشمانم بنشیند به خودم گفتم الهه خانم این تازه اولشه حالا مونده تا چوب حماقتی رو که کردی بخوری حالا بگو ببینم کی بود فکر می کرد ازدواج یعنی رها شدن از بند اسارت این تازه یک تلافی کوچک برای حرص و جوش دادن مادر بیچارته. تا شب از اتاق خارج نشدم زیرا خجالت می کشیدم با صورتی که هنوز آثار سیلی روی آن بود با کتی روبرو شوم.

sorna
04-04-2012, 12:23 PM
آن قدر در اتاق ماندم تا کیان برگشت بر خلاف زمانی که اتاق را ترک کرده بود چهره اش آرام بود با دیدن من که لبه تخت نشسته بودم جلو آمد و کنارم نشست در حالی که دستش را دور شانه ام می انداخت مرا به طرف خودش کشید سرش را میان موهایم فرو برد و زیر گوشم گفت: الهه من رو ببخش

همین یک کلام دلم را نسبت به او نرم کرد و خیلی زود بخشیدمش کیان به من گفت دوست ندارد تنهایی جایی بروم و هر جا خواستم بروم به او بگویم تا خودش مرا ببرد بدین ترتیب اولین حادثه پس از ازدواجم را پشت سر گذاشتم و این اتفاق به من فهماند در مورد آزادی پس از ازدواج به بیراهه رفته ام و در حقیقت از چاله به چاه افتاده اماز صبح تا شب بیکار گشتن مرا افسرده و کسل می کرد کتی که شاهد تنهایی و افسردگی ام بود با کیان صبحت کرد و توانست او را راضی کند تا مرا همراه خود یه دوره های دوستانه اش ببرد دوستان کتی زنانی بودند که به نظر می آمد از زندگی جز خوش گذراندن چیزی نمی دانند عمده حرفهایی که بینشان مطرح می شد بیشتر درباره ی مد سال و یا تعریف از خود و مسافرتهایی بود که به خارج از کشور داشتند بیشتر اوقات نیز بحث به غیبت از این و آن کشیده می شد که البته شنیدنش نیز رغبت بر انگیز و در عین حال تعجب آور بود به خصوص که بعضی از آن کسانی را که در موردشان صحبت می شد من می شناختم از آن عجیب تر صحبت در مورد کسانی بود که همیشه در جمع حضور داشتند و گاهی پیش می آمد بنا به دلایلی نمی توانستند به مهمانی بیایند با اینکه خودم می دانستم شرکت در این دوره ها چیزی به فضایل اخلاقی اضافه نمیکند و در عوض بار گناه دیگری بر گردنم می اندازد ولی ترجیح می دادم همراه کتی بروم تا اینکه به در و دیوار خونه چشم بدوزم و با خودم حرف بزنم یک بار که دوره نوبت کتی بود و در منزل برگزار شد من طبق معمول در جمع حضور پیدا کردم اواسط مهمانی بود که صحبت یکی از دوستان کتی نظرم را جلب کرد
" ... اره همین که سرهنگ میاد خونه میبینه شعله خانم با لباس خواب اون چنانیش پیش برادر زاده اش نشسته و خوش و بش می کنه...."
برایم زیاد جای تعجب نداشت که درباره ی شعله چنین چیزی می شنیدم زیرا هنوز نگاه وقیح و ناپاک او را به خاطر داشتم نگاهم را روی کسانی که با ولع چشم به دهان سحر داشتند تا باقی ماجرا را برایشان تعریف کند چرخاندم شاید اگر در مورد مسائل روز دنیا چنین بحث هایی می شد این چنین دقت به خرج نمی دادند ولی اکنون چنان منتظر بودند گویی مسئله ای مهم تر از این نبوده است سحر که فهمیده بود نظر همه را به خود جلب کرده است با آب و تاب ادامه داد
" .... خلاصه سرهنگ هم به جای اینکه به شعله چیزی بگه به برادرزاده اش تشر می زنه که چرا بی خبر اومده تا شعله جونش نتونه لباس خوابش رو عوض کنه "
وا چه حوفا مگه برادرزاده اش چه تقصیری داشت
چی می گی فخری؟ سرهنگ مثل سگ از این زنیکه می ترسه
حالا صبر کن اینم مثل اون دفعه می شه که گندش بالا اومد
منظورت کدوم دفعه است؟ رفتنشون به ترکیه رو می گی؟
نه بابا اون که خیلی قدیمیه همین چند وقت پیش رو می گم ، زری جون تو بهش بگو
وا فخری جون تو چقدر گیجی سحر قضیه همون دکتره رو می گه که شعله با اون رو هم ریخته بود وقتی سرهنگ فهمید به شکایت و شکایت کشی افتاد آخرشم معلوم نشد جواز دکتره رو چجوری باطل کرد
آها یادم اومد همون موقع که می گفتند خانم رفته خارج برای استراحت
تو چقدر ساده ای کجا رفته بود خارج می گن کورتاژ کرده بود چیزی نمونده بود جونش رو هم از دست بده
از سرهنگ؟
نه بابا به اون مافنگی نم خوره از این جربزه ها داشته باشه گردن اونایی که می گن ولی مثل اینکه از دکتره حامله بوده
وای خدا به دور راست می گی؟
باور کن اینو هلن به من گفت هرکی شعله رو می دید نمی شناخت از بس که زردنبو و زشت شده بود
هلن مگه شعله رو دیده بود؟
آره تو این مدت تو ویلای خواهر شوهر هلن در شمال بودند همه فکر می کردند خانم رفته خارج اگه هلن لوش نمی داد ما هم نمی دونستیم برنامه از چه قرار بوده می دونی که اونا چقدر با هم جور بودند
آره اینو می دونم ولی انگار سر همون برنامه بینشون شکراب میشه میگن شوهر خواهر هلن با بود شعله حسابی حواس پرت شده بود
وضع هلن هم که خربه می گن چند وقت پیش تو یک ویلا گرفته بودنش
به نظر من کار هلن خیلی بد نیست هر چی باشه یک ساله از شوهرش طلاق گرفته ولی شعله چی؟؟ بیچاره سرهنگ هیچی براش کم نگذاشته
بیتا جون تو هم دلت خوشه اون چیزی که باید شعله رو راضی نگه داره تو وجود این مرد نیست خود سرهنگ هم می دونه برای همینه زنیکه رو آزاد گذاشته هر غلطی که می خواد بکنه
هم چنان که گوش به صحبت آنان سپرده بودم با حیرت فکر می کردم این چیزهایی که در مورد او می گویند حقیق دارد و اگر این طور است در چه فسادی غوطه می خورد، با صدای زری توجهم به حررف او جلب شد
ببینم راستی از خواهرش دیگه خبری نیست؟
واه واه اون دیگه دست این یکی رو از پشت بسته بود همون خوب شد شرش کم شد و رفت
می گفتن شوهرش مقیم دانمارکه یارو از اون خر پولای درست حسابی بوده آخرش هم معلوم نشد دختره چطوری دست و بالش رو به اون بند کرد
وا چطور نداره همونطور که خواهرش خودش رو به سرهنگ بند کرده
عاقبت صدای کتی رو شنیدم که خطاب به دوستش گفت: دیگه از حق نگذریم شعله از سر اون پیرمرد هم زیاده من که هر وقت سرهنگ رو میبینم چندشم میشه حتی بهش نگاه کنم چه برسه اینکه بخوام باهاش زندگی کنم
چیه پشتی اونو می کنی فکر نکنم دل زیاد خوشی ازش داشته باشی
نه دل خوشی ازش ندارم ، نه از اون و خواهرش خوشم میاد ، ولی آدم از حق نباید بگذره
در دل حرف کتی رو تصدیق کردم من هم از دیدن چشمان هیز و قیافه چندش اور سرهنگ موهای تنم سیخ می شد چه رسد به این فکر کنم که او را به عنوان همسر بپذیرم صدای فخری مرا از افکارم بیرون آورد
چند وقت پیش که شعله رو دیدم از شراره پرس و جو کردم گفت تا چند وقت دیگه اقامتش رو می گیره.
با شنیدن نام شراره توجهم بیش از حد جلب شد به خاطر آوردم نام او را یک بار دیگر شنیده بودم ولی کجا؟آن لحظه ذهنم یاری نمی کرد با دقت بیشتری چشم به دهان آنان دوختم
الان یک سالی می شه ازش خبری نیست
همون بهتر دختره اتیش پاره به یکی دو تا هم قانع نبود
نه بابا شراره خیلی بهتر از شعله است دیگه مثل اون ....
آره ارواج باباش همین دختر بی کس و کار بود کم مونده بود شوهر مهتاب رو از راه به در کنه مگه نه مهتاب جون؟
مهتاب که چهره اش سرخ شده بود در صدد دفاع بر امد " نه اون یکی سوتفاهم بود من فکر می کردم هرمز با اون سَر و سِر پیدا کرده"
نمی خواد کار شوهرت رو توجیه کنی دیگه همه ما می دونیم زندگیت داشت از هم می پاچید
مهتاب با ناراحتی سرش را برگرداند و با قیافه گفت: خب هرکسی ممکنه تو زندگیش یک بار اشتباه کنه الان هرمز خیلی پشیمونه همیشه می گه تو دنیا هیچ کس رو به اندازه من دوست نداره
نگاه معنی دار زنها به هم این را می رساند که می دانند مهتاب دروغ می گوید به چهره او که از ناراحتی سرخ شده بود دقیق شدم خطوط چهره اش از درد عمیق روحش سخن می گفت به عکس دیگران احساس دلسوزی به جای تمسخر وجودم را گرفت. زری برای دفاع از مهتاب گفت: مهتاب جون راست می گه هر مردی که یک شیطون مثل اون گلوله آتیش سر راهش سبز شه ممکنه خطا کنه حالا هرمز هیچی اون مال سه چهار سال قبل بود مگه یادتون رفته با پسر دکتر فخور چه معامله ای کرد؟ پسره رو حسابی دوشید بعد هم نامزدیشو با اون بهم زد تازه چرا راه دور بریم کتی جون تو که خوب تو جریان کیا...
نگاه حیرت زده زری به من دوخته شد گویی تازه به خاطر آورده بود در حضور چه کسی صحبت کرده است سکوت ناگهانی جمع مرا به خود آورد نگاه کتی به زری و بعد به دیگر دوستانش به من فهماند موضوعی در بین بوده که حضور من مانع ادامه بحثشان شد ولی من کنجکاو شده بودم کتی ظرف شکلات از روی میز برداشت در حالی که معلوم بود می خواهد حرفی پیش بکشد گفت: "بچه ها بیکار نشینین میوه پوست بکنید " سپس شکلات خوری رو به طرف دوستش گرفت و گفت: " راحله جون این ظرف رو دست به دست کن تا بچه ها بردارند این شکلات ها رو بیتا جون برام از دبی آورده"
کتی مرتب حرف میزد و تعارف می کرد تا به این طریق خطای زری را که ناخواسته حرفی از دهانش در رفته بود لاپوشانی کند حرف به جای دیگری کشیده شد ولی ذهن من هم چنان درگیر این مسئله بود اکنون به یاد آوردم اسم شراره از زبان کیان روزی شنیده بودم که بعد از سفر سه روزمان از شمال بازگشته بودیم آن روز هم بدون اینکه بخواهم صحبت کتی و کیان را شنیدم و اکنون کنجکاو شده بودم بدانم شراره چه نقشی در زندگی کیان داشته است. ساعتی بعد مهمانان کتی منزل را ترک کردند هنوز چند دقیقه از رفتن آنان نگذشته بود کتی رو مبل لم داده بود و نگاهش روی مجله مدی که دوستش برایش آورده بود خیره مانده بود گلی خانم مشغول جمع آوردی ظروف میوه بود و من به او کمک می کردم شنیدم کتی گفت: " دیگه حسابی خسته شده بودم خوب شد زودتر رفتند زنیکه های وراج"
از جمله آخر او جا خوردم و با تعجب به او نگاه کردم متوجه نگاهم شد و در حالی که چشم از مجله بر میداشت با خنده به من نگاه کرد
"به خدا از سر بیکاریه که با این بی چاک و دهنهای حراف هم نشینم."

sorna
04-04-2012, 12:23 PM
زری برای دفاع از مهتاب گفت :مهتاب جون راست میگه هر مردی که یک شیطون مثل اون گلوله اتیش سر راهش سبز شه ممکنه خط کنه.حالا هرمزکه هیچی اون مال سه چهار سال قبل بود مگه یادتون رفته با پسر دکتر فخور چه معامله ای کرد. پسره رو حسابی دوشید بعد شم نامزدی شو با اون به هم زد.تازه چرا راه دور برویم کتی جون تو که خوب تو جریان کیا...
نگاه حیرت زده زری به من دوخته شد.گویی تازه به خاطر اورده بود در حضور چه کسی صحبت کرده است.سکوت ناگهانی جمع مرا به خود اورد.نگاه کتی به زری وبعد به دیگر دوستانش به من فهماند موضوعی در بین بوده که حضور من مانع ادامه بحثشان شد.ولی من به شدت کنجکاو شده بودم.کتی ظرف شکلات را از روی میز برداشت ودر حالی که معلوم بود می خواهد حرفی پیش بکشد گفت:بچه ها بی کار نشینین میوه پوست کنید. سپس شکلات خوری را به طرف دوستش گرفت وگفت:راحله جون این ظرف رو دست به دست کن تا بچه ها بردارند.این شکلاتها رو بیتا جون برام از دوبی اورده.
کتی مرتب حرف می زد وتعارف می کرد تا به این طریق خطای زری را که ناخواسته حرفی از دهانش در رفته بود را لاپوشانی کند. حرف به جای دیگری کشیده شد ولی ذهن من هم چنان درگیر این مسئله بود. اکنون به یاداوردم نام شراره را از زبان کیان روزی شنیده بودم که بعد از سفر سه روزه مان از شمال بازگشته بودیم.ان روز هم بدون اینکه بخواهم صحبت کتی وکیان را شنیدم و اکنون کنجکاو شده بودم بدانم شراره چه نقشی درزندگی کیان داشته است.
ساعتی بعد مهمانان کتی منزل را ترک کردند. هنوز چند دقیقه از رفتن انان نگذشته بود .کتی روی مبل لم داده بود ونگاهش روی مجله مدی که یکی از دوستانش برایش اورده بود خیره مانده بود. گلی خانم مشغول جمع اوری ظروف میوه بود ومن به او کمک می کردم.شنیدم کتی گفت: دیگه حسابی خسته شده بودم.خوب شد زود تر رفتند زنیکه های وراج.
از جمله اخر اوجا خوردم وبا تعجب به او نگاهم شد ودر حالی که چشم از مجله بر می داشت با خنده به من نگاه کرد.به خدا از سر بی کاریه که با این بی چاک ودهنهای حراف هم نشینم.
لبخندی به او زدم و چیزی نگفتم.در همان حال با خودم فکر کردم مگه می شود انسان از کسی خوشش نیاید ولی برای هم نشینی با او رغبت نشان بدهد.گویی کتی فکرم را خواند زیرا گفت:می دونم الان پیش خودت می گی پس باید
دیوانه باشم تا دوره می گیرم ویا دوره می رم.
لبخندی زدم و گفتم:من چنین جسارتی نکردم.
کتی خندید وگفت:نگفتی ولی نگاهت این طورمیگه.می دونیچیه الهه می خوام نرم ورابطه ام رو با اینا قطع کنم ولی می ترسم پشت این واون می گن.
متوجه منظورش نشدم سرم را تکان دادم وگفتم:یعنی چی؟
تو نمی دونی اینا چه جونورایی هستن.فقط کافیه یک بار یکی از همینهایی که تو این جمع دیدی تو دوره شرکت نکنه.انوقت یک صفحه ای پشتش می زارن که نگو ونپرس.نمونه اش همین پروانه زن مهندس کاوه را می گویم.
به نشان به یاد اوردن کسی که می گفت چشمانم را تنگ کردم.کتی گفت:بابا همون که تو جشنمون اومده بود...شال سفید رو سرش انداخته بود.
بی درنگ اورا به یاد اوردم.در بین کسانی که در مجلس عروسی ما حضور داشتند او تنها کسی بود که با وقار وسنگین به نظرم رسید.از اول تا اخر مجلس گوشه ای تنها نشسته بود ونگاه می کرد.در عوض شوهرش با هر زنی که پا می داد می رقصید وازبس مشروب خورده بود دیگر اختیار خودش را نداشت.
سرم را تکان دادم و گفتم:اره شناختمش خب؟
خودت دیدی که چه چیزهایی پشتش می گفتند بدبخت زن بدی نیست ولی این ابلیسهای ماده مگه متوجه این چیزا میشن.
متوجه شدم ولی اخه چرا؟
خب عادتشونه دیگه.مگه امروز ندیدی چطور این واون رو می شستن خب فکرش روکن اگه بخوام یک روز منم تو جمعشون نباشم پشت منم بدتر از اینایی می گن که شنیدی.
نمی توانستم حرف کتی را بفهمم. یعنی او در دوره دوستانش شرکت می کرد که مبادا یک روز نباشد وپشتش غیبت کنند.این چه دوستی و رفت وامد بود.نتوانستم جلوی خودم را بگیرم وگفتم:شما که اینارو میشناسید خب باهاشون قطع رابطه کنید.
اخه نمیشه با بعضی هاشون از قدیم دوستم دیگه نمیشه یک دفعه قیدشون رو بزنم.
دیگه چیزی نگفتم زیرا بهتر دیدم در مورد چیزی صحبت نکنم که از ان سر در نمی اورم.
روزها ازپی هم می امد بدون اینکه برای من نویدبخش چیزی باشدبا وجودی که درمنزل کیان تمام وسایل راحتی امفراهم بود ولی احساس می کردم این چیزی نیست که بتواند روح مرا راضی کند.هر روزکه می گذشت به این نتیجه می رسیدمبا وجودی که همیشه ارزوی داشتن این چنین شرایطی را در زندگی داشتم اکنون که به ان رسیده بودم می فهمیدم تا ان لحظه از زندگی ام طالب چیززیاد ارزشمندی نبوده ام.با وجود این می ترسیدم به خودم اعتراف کنم که عمری در ارزو و رویای پوچ وکم ارزشی به سر برده ام.
هنوز از خانواده ام خبر نداشتم وانان نیز با ما تماسی نگرفته بودند.به شدت دلتنگ بودم ولی جرات زنگ زدن به منزلمان را نداشتم.یکی دوبار هم از کتی خواستم با برادرم تماس بگیرد وبا او صحبت کند.کتی قبول کرد که این کار را بکند ولی هربار تعلل می کرد وان را به موقعیت مناسب تری موکول میکرد.نمیدانمچرا ولی حس می کردم دستش برای این کار پیش نمی رود.به همین خاطر از خیر واسطه قراردادن او گذشتم.با اینکه مثل اوایل برای انان بی تاب نبودم ولی گاهی اوقات به حدی دلتنگشان می شدم که اشکم سرازیر می شد.در چنین مواقعی یا با گریه خودم را تسکین می دادم ویا با یاد اوری بی مهری انان نسبت به خودم خشمم را متوجه شان می کردم وسعی می کردم تا من هم انان را از یاد ببرم ولی فقط خودم می دانستم که این تلقین فقط پادزهریست برای درد عمیق دلم واینکه از خاطر ببرم انان مرا از یاد برده اند.گاهی به یاد محبتهای مادر می افتادم وباورم نمی شد چنین راحت توانسته مرا از خود براند.
یک شب که پیش از همیشه دل تنگ اعضای خانواده ام به خصوص مادر بودم نیمه های شب بادیدن کابوسی ترسناک ازخواب پریدم.تمام بدنم خیس عرق شده بود وبدنم مثل بید می لرزید.خواب دیدم مادرمرده است ومن دیگر هرگز نخواهم توانست اورا ببینم.درخواب به شدت دلتنگ بودم وفریاد می زدم واز کسانی که او را تشییع می کردند می خواستم اجازه بدهند برای اخرین بارصورت مهربان او را ببینم ولی انان بدون توجه به من تابوت مادررابه سرعت به سمت گورستان پیش می بردند.لحظه به لحظه فاصله انان با من زیادترمی شدوهرچه می دویدم به انان نمی رسیدم.در این بین احساس می کردم اشباحی از پشت می دوند تا به من برسند.با ترس فریاد می زدم ومادر را صدا می کردم.با شنیدن صدایی کودکانه سرم را برگرداندم ودخترکی را دیدم که دستانش را به طرفم دراز کرده وصدامی زند مادر...مادر... ان لحظه با خودم فکر کردم من که هنوز فرزندی ندارم پس چرااین دخترکوچک مرامادرصدا می زند.با این فکرکه شاید مرا با مادرش اشتباه گرفته است سرم را برگرداندم تابه کار خودم بپردازم.در این هنگام کسانی را که تابوت مادررا به دوش داشتند ندیدم.با هراس از اینکه انان را گم کرده ام فریاد زدم.در این هنگام سرم را برگرداندم ودیدم که عده ای ان دختر کوچک را زنده درون گوری کوچک قرارداده اند ورویش خاک می ریزند.او هم چنان فریاد می زد ودر حالی که دستان کوچکش را به سویم دراز کرده بود مرا مادر می خواند.
چهره دخترک خیلی به من شبیه بود طوری که گویی مرا کوچک کرده اند.همان لحظه احساس کردم دختری که درگورقرارش می دهند من هستم واین منم که از شدت ترس فریاد می زنم وازعمق وجودم مادرم را به کمک می خوانم.با اولین خاکی که روی صورتم ریخته شد از خواب پریدم.تا مدتی نمی دانستم ایا بیدارم ویا هنوز در گور قرار دارم.
کیان راحت واسوده در کنارم به خواب عمیقی فرو رفته بود.اهسته وارام ازجا برخاستم ولحظه ای لبه تخت نشستم تا کمی ارام شوم.دلم به شدت بی تاب بود وبا اینکه می دانستم فقط کابوس دیده ام ولی ترس در اعماق روحم نفوذ کرده بود.نور چراغ خواب به اتاق می تابید.یک بار دیگربه کیان نگاه کردم که در خواب عمیق بود دوست داشتم اورا بیدارکنم زیرا احتیاج به کسی داشتم تا با او حرف بزنم.بلند شدم ودر اتاق چرخی زدم.با تمام وجودم دنبال چیزی بودم که ارامش را به من برگرداند.در اتاق را باز کردم وبیرون رفتم.بدون اینکه چراغی روشن کنم راه طبقه پایین را در پیش گرفتم.با قدمهایی نا استوار دنبال چیزی نا مشخص می گشتم.خودم نمی دانستم چه می خواهم فقط راه می رفتم.دلم ناارام بودوترسم هنوزبه قوت خود پابرجا بود.به نظرم شب طولانی ووهم انگیز بود ارزو کردم صبح از راه برسدتا در روشنایی خورشید ترسم را فراموش کنم.روی مبلی در هال نشستم وبه جزئیات خوابی که دیده بودم فکر کردم.در طول سالهای عمرم به من اموخته بودند یاد خدا ارامش بخش دلهاست.با یاد اوردن خالقم اشک از چشمانم سرازیرشد.خدا ویاد او چیزهایی بود که از خیلی وقت پیش فراموششان کرده بودم.شاید بهتر است بگویم خودم را به راهی می زدم که به یاد نیاورم که هستم وبه خاطر چه خلق شده ام.از یاد خدا شرمگین بودم زیرا مدتی بود نمازم را ترک کرده بودم.به خاطر اوردم یکی از حدیثهایی حسام با خط خوش ان را نوشته وروی دیوار اتاقش نصب کرده بود این بود که نماز ستون دین است واکنون می فهمیدم چقدر این حدیث حقیقت دارد زیرا ستون ایمان و اعتقاداتم متزلزل ودر حال فرو ریختن بود.شاید هم فرو ریخته بود وخودم از ان خبر نداشتم .در ان لحظه یکی یکی صحنه مهمانیهایی که رفته بودم جلوی چشمم ظاهر شد.احساس کردم طوری در گناه غرق شده ام که رهایی از مردابی که در ان فرو رفته ام امریست محال وناممکن.چون نهالی سست در برابر توفانی که در دلم پیدا شده بود به خود لرزیدم.به حدی اشفته وپریشان شده بودم که طاقت نیاوردم واز جا برخاستم.ترس ووحشت چنان احاطه ام کرده بود گویی دری از دوزخ به رویم باز شده ودر عذاب بی منتهای ان قرار گرفته ام.سرم را میان دستانم گرفتم واز ته قلب نالیدم:خدایا چطور چنین کسی را می بخشی؟
همان لحظه چراغ هال روشن شد.کتی را دیدم که با چشمانی خواب الود نگاه می کند ببیند چه کسی چنین حیران وسرگردان وسط هال ایستاده است.با دیدن من پایین امد وحالم را پرسید.از نگاه نگرانش خواندم فکر کرده است کسالت باعث شده پایین بیایم .با دیدن کتی به یاد مادر وخوابم افتادم وبار دیگر اشک از چشمانم سرازیرشد.کتی بار دیگر پرسید کجایم درد می کند.در حالی که اختیار اشکهایم را نداشتم به سینه ام اشاره کردم.اوفکر کرد منظورم قلبم است.با ترس گفت که می رود کیان را بیدار کند.دستش را گرفتم تا مانع از رفتنش شوم.پس از اینکه توانستم اشکهایم را مهار کنم به او گفتم دلم برای خانواده ام خیلی تنگ شده واحساس دلتنگی به قلبم فشار می اورد.کتی دل تنگی ام را درک کردوبا لحنی گرم ومطمئن مرا امیدوار ساخت که به زودی کیان را وادار می کند مرا به منزلمان ببرد تا مادر و بقیه اعضای خانواده ام را ببینم.با حرفهای امید بخش او دلم ارام شدودر ذهنیت تاریک اندیشه ام راهی به سوی نور یافتم.
انقدر کنارم ماند تا اینکه احساس کردم حالم بهتراست.وقتی مطمئن شد حالم بهبود یافته به اتاقش رفت تا چند ساعتی را که به صبح مانده بود بخوابد. پس از رفتن او وضو گرفتم وبا چادری که گلی خانم همیشه با ان به خرید می رفت نمازم را به جا اوردم.پس از نماز احساس خوبی داشتم.ارامش چون ابی گوارا وجودم را سیراب کرده بود. سپیده صبح از افق سرزده بودولی من هنوز دوست نداشتم جایم را ترک کنم.صحبت با یک دوست عزیزکه مدتی بود از او غافل بودم شیرین ترازهر چیز دیگر بود. نه احساس خستگی می کردم ونه خواب الود بودم.دوست داشتم یک صبح سرشاراز امید و ایمان را تجربه کنم.همان لحظه با خودم عهد بستم که به هر طریق که ممکن باشد با خانواده ام ارتباط برقرار کنم حتی اگر نخواهند مرا بپذیرندواگرشده موردشماتت قرار بگیرم.
ان روزپیش ازاینکه گلی خانم بیاید بساط صبحانه را اماده کردم وبا امدن اوکه نان سنگک تازه ای دستش بود صبحانه ام را دراشپزخانه خوردم وبا انرژی مضاعف خودم را اماده کردم تا وقتی کیان از خواب برخواست ازاوبخواهم مرا به منزلمان ببردتا خودم را روی پاهای مادر بیاندازم واز او طلب بخشش کنم.به همین منظور بی تاب منتظر بیدار شدن او بودم.ساعت از نه گذشته بود که صبحانه کیان را در سینی به اتاق خواب بردم.مدتی طول کشید تا توانستم اورا بیدار کنم. عاقبت بیدار شد وبا دیدن سینی صبحانه گفت:افتاب از کجا در اومده؟
با خنده گفتم:از همون طرف که همیشه درمی اومد.
روی تخت نیم خیز شدودر حالی که سرپایی اش را جلوی تخت می گذاشتم تاان را به پا کند گفتم:بلند شو صبحانه بخور تا بهت بگم امروز قراره امروز چه اتفاقی بیفته.
نمی خواستم تا پیش ازخوردن صبحانه در این رابطه به او چیزی بگویم ولی وقتی اصرار زیادش را دیدم به او گفتم که می خواهم امروز به منزل مادرم بروم تا او را ببینم.
کیان خوشحال نشد تعجب هم نکرد.فقط برای مدتی نگاهم کردوبعد پوزخندزد.ازنگاهش که تمسخردران موج می زد حالم گرفته شد.به خصوص پوزخندش بدجوری تو ذوقم زد.بدون اینکه خودم را ببازم گفتم:برای چی می خندی؟
درحالی که ازجا برمی خاست با حالتی بی تفاوت گفت:نمی خندم.فقط نمی دونم تو چطورمی تونی سراغ ادمهایی بری که اگه می خواستنت فراموشت نمی کردن.
از کنایه اش احساس بغض کردم.برای اینکه نقطه ضعف دستش ندهم گفتم:کسی منو فراموش نکرده.شاید این کوتاهی از جانب من بود چون به هر صورت خطا از جانب من بود ونمی بایست ان طور بی خبر خانه مان را ترک می کردم.
کیان بدون حرف دیگری لباس پوشیدواز اتاق خارج شد.نگاهی به سینی صبحانه انداختم.احساس حماقت می کردم سینی را دست نخورده به اشپزخانه بر گرداندم تا اگر خواست همانجاصبحانه اش را بخورد ولی او اماده شد تا منزل را ترک کند.خیلی دوست داشتم دیگر محلش نگذارم ولی وقتی دیدم میخواهد از منزل خارج شود غرورم را شکستم ودر حالی که کیف دستی اش را بر می داشتم تا به دستش بدهم گفتم:کیان چه کار می کنی؟
همان طورکه مشغول مرتب کردن موهایش بود از اینه نگاهی به من انداخت و پرسید:چی روچه کار می کنم؟
امروز منو می بری خونمون؟
خونتون؟مگه تو الان کجایی؟تا حالا فکر می کردم قبول کردی که خونت همین جاست.نه منظورم خونه مادرم بود.
بدونه اینکه به من نگاهی کند لباسهایش را مرتب کرد و گفت:می خواهی برای همیشه برگردی اونجا؟با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:اگه تو بخواهی بر می گردم!متوجه ناراحتی ام شد وبا لبخند نگاهم کرد وگفت:من غلط کردم چنین چیزی بخوام.خب پس بگو کی من...
صبر نکرد تا حرفم تمام شود و گفت:باشه یک وقت دیگه در این مورد صحبت کنیم.چه صحبتی؟مگه این کار چقدر وقت می بره اگه امروزوقت نداری باشه فردا یا یک روز دیگه.باشه؟مسئله وقتش نیست.پس چی؟پاسخی نداد وهمچنان مشغول کار خودش بود.گفتم:کیان؟نگاهیم کرد. بگو کی؟قاطع و محکم گفت:هیچ وقت.دلم فرو ریخت.همان چیزی را شنیدم که ارزو می کردم هرگز نشنوم.باصدایی که سعی می کردم لرزش نداشته باشد گفتم:کیان خواهش می کنم.الهه منم خواهش میکنم.بزار زندگیمون همینطور که هست باقی بمونه.کیان یعنی...تو می خواهی من برای همیشه قید اونارو بزنم؟مگه اونا این کاررا نکردند؟نه اونا...اخه تو که بهترازهرکسی می دونی ما...یعنی من هم مقصربودم حالانباید توقع داشته باشم برای این کارپیشقدم بشن.به طرفم برگشت ومستقیم به چشمانم خیره شد وگفت:الهه بزار منم یک چیزرو به صراحت بهت بگم.هر چندیک باردیگه هم گفته بودم من فقط خودت رو می خوام.پس تو هم ازمن توقع نداشته باش بخوام با خانواده ات که می دونم نه از من خوششون میاد ونه من تحملشون رو دارم مراوده داشته باشم.در این رابطه کاری باهات ندارم.ازت می خوام تو هم کاری با من نداشته باشی اینم بگم اگربخواهی با اصرار زیاد اخم وقهر و هزار ترفند زنانه به اصطلاح بین من و اونا روابطی ایجاد کنی فقط خللی تو علاقه من نسبت به خودت به وجود میاری حالا دیگه خودت می دونی.کیان؟!بدون توجه به نگاه متعجبم کیف را ازدستم گرفت وخم شد وگونه ام را بوسید وبا گفتن خداحافظ ترکم کرد و رفت.مدتی حیران وسردرگم همان جا ماندم تا بتوانم به افکارم نظم بدهم.وقتی کیان نمی خواست با خانواده ام رابطه داشته باشد من باید چه می کردم.با خارج شدن گلی خانم ازاشپزخانه به خودم امدم.داخل سینی که دردستش بود فنجانی چای قرار داشت.دران لحظه همان چیزی بود که به ان احتیاج داشتم.چای را برداشتم واز گلی خانم تشکر کردم.به هال رفتم وروی مبل نشستم.همان طور که چای را جرعه جرعه می نوشیدمبه خودم گفتم:در حال حاضر تنها امیدم قولیست که کتی داده فقط خدا کند به خاطر اینکه مرا ارام کند چنین چیزی نگفته باشد.ان شب کیان مثل همیشه به منزل امد.سعی کردم چیزی به رویم نیاورم.او هم طوری رفتار می کرد که گویی چیزی بین من واو مطرح نشده است.وقتی برای خواب به اتاقمان رفتیم بار دیگر مسئله را عنوان کردم واو بدون اینکه حتی اجازه بدهد حرفم تمام شود گفت دیگر چیزی نگویم.به ناجار ساکت شدم وبا ناراحتی و بدون اینکه به او شب به خیر بگویم به رختخواب رفتم.او بدون توجه به من چراغ را خاموش کردوسرجایش دراز کشید.هر چه منتظر شدم مرا به طرف خودش بکشد وبه اصطلاح منت کشی کند این کار را نکردوچند دقیقه بعد به خواب عمیقی فرو رفت.بر خلاف اومن ساعتهابیداربودم وبا حرص پیش خود نقشه می کشیدم که دیگرهیچ وقت با او حرف نزنم ویا اگر نتوانستم این کار را بکنم زیاد محلش نگذارم ویا دست کم کاری کنم که حرصش را در بیاورم وخیلی فکرهای دیگر که نتیجه اش فقط حرص دادن خودم بود وبس زیرا او راحت وبدونه دغدغه به خواب عمیقی فرو رفته بودومن هم چنان در گیر کشیدن نقشه های پوچ وابلهانه ای بودم که می دانستم دردی از من دوا نخواهد کرد.صبح روز بعد مثل همیشه زودتر از او بیدار شدم ولی ان قدر سر جایم این پهلو وان پهلو کردم تا خودش بیدارشود.ساعت ازنه ونیم گذشته بود ومی دانستم کمکم دیرش می شود ولی به هیچ عنوان قصد نداشتم غرورم را بشکنم و صدایش کنم.هنوز به خاطر بی محلی شب گذشته از دستش ناراحت بودم.عاقبت ساعت از ده گذشته بود که چشمانش را باز کرد.زیرچشم اورا می پاییدم ابتدا نگاهی به ساعت دیواری کرد وبعد در جایش نیم خیز شدوساعت مچی اش را از روی میز کنار تخت برداشت پس از اینکه مطمئن شد ساعت روی دیوار درست کار می کند به من نگاه کرد تا ببیند ایا بیدارم واگر این طور است چرا اورا از خواب بیدار نکرده ام.خودم را به خواب زده بودم.دستی به موهایش کشید وبه طرفم غلتید وبوسه ای روی لبانم نشاند.با اخم سرم را چرخاندم تا به این ترتیب به اوبفهمانم هنوزکارشب گذشته اش یادم نرفته است.خندیدودر حالی که ازجایش بلند می شد گفت: عزیزم صبح یک ساعت پیشت بخیر.متوجه منظورش نشدم ولی پس از اینکه از اتاق خارج شد تازه فهمیدم که او هم متوجه شده من از قصد بیدارش نکرده ام ود تمام این مدت هم بیدار بوده ام.
کیان چند دقیقه بعد به اتاق برگشت ودر حالی که اماده رفتن شدن بود خم شد و بوسه ای روی موهایم نشاند وگفت:الهه بی فایده است معلومه بیداری بهتره خودت رو اذیت نکنی.پاسخی به او ندادم.شاید هم خجالت کشیدم با باز کردن چشمانم گفته اش را تا ئید کنم.کیان بار دیگر صورتم را بوسید وبا گفتن خداحافظ از اتاق خارج شد.ان قدر صبر کردم از منزل خارج شود سپس از رختخواب بیرون امدم.ان روز تا شب دلگیر و افسرده بودم.به خصوص اینکه کیان مثل هر روز با من تماس نگرفت تا حالم را بپرسد.شاید او هم منتظر بود من به او تلفن کنم زیرا هر چه بود قهر از طرف من صورت گرفته بودوانتظار منت کشی از جانب او یک کم نا متعارف و غیر معقول به نظر می رسید.به هر حال ان روز اولین تجربه قهرم در زندگی مشترکم بود که خیلی هم تلخ وناراحت کننده بود.فکر کنم بیشترین ضربه ان را هم خودم متحمل شدم زیرا برخلاف من که تمام روزافسرده ودرافکارناخوشایندی غوطه می خوردم کیان بی خیال و خونسرد به منزل امد وچهره بشاش وسرحالش نشان میداد که حتی یک دهم ناراحتی مرا هم متحمل نشده است.همان شب با او از در اشتی در امدم زیرا متوجه شدم قهر نه تنها دردی از من دوا نمی کند بلکه ممکن است کار را خراب تر از انچه هست کند.روز بعد وقتی با کتی در مورد این موضوع صحبت می کردیم گلی خانم نیز جریان فهمید و با خوشحالی گفت دعا می کند تا دل کیان نرم شود و اجازه دهد تا به دیدن خانواده ام بروم از اینکه تا این حد به فکر من بود خیلی خوشحال شدم ان روز کتی به من گفت با کیان صحبت کرده و توانسته او را قانع کند که نمی تواند به طور کلی قید خانواده ات را بزند کتی عقیده داشت کیان به زودی این اجازه را به من خواهد داد فقط باید صبر داشته باشم . چند روز از این ماجرا گذشت هر بار گلی خانم می پرسید : الهه جام چی شد ؟ تونستی راضیش کنی ؟ سرم را به نشانه منفی تکام می دادم و او با ناراحتی سرش را پایین می انداخت و با گفتن لا اله الا الله از من دور می شد نم یدانست چرا گلی خانم تا این حد به این موضوع توجه نشان می دهد ولی حدس می زدم شاید خودش را در موقعیت مادر من قرار می دهد او فقط یک دختر داشت که ازدواج کرده بود و پیش اقوام شوهرش در تبریز ساکن بود گلی خانم خیلی کم می توانست به دیدن او برود زیرا نمی توانست خانه و کارش را رها کند در این بین دخترش فقط زمانی می توانست به دیدنش بیاید که همسرش او را به منزل اقوامش در تهران می اورد که البته این خیلی کم اتفاق می افتاد مثلا سالی یکبار یا خیلی به ندرت شش ماهی یک بار .
یکی از روزهایی که به شدت احساس افسردگی و دلتنگی می کردم گلی خانم کنارم نشست و برای اینکه مرا از ان حالت دلمردگی بیرون بیاورد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد او گفت : وقتی خیلی جوان بودم شوهرم را از دست دادم چون شوهرم را خیلی دوست داشتم ازدواج نکردم تا مبادا تنها یادگارش که دختری حساس بود زیر دست ناپدری ازار ببیند از همان زمان با همت و تلاش زیاد کار کردم و بدون اینکه دست به طرف اقوام و اشنایانم دراز کنم گیت بزرگ شد با هزار سختی او را به داشنگاه فرستادم از قضا دانشگاه تبریز پذیرفته شد سه سال بدون هیچ گونه حادثه ای گذشت تازه داشتم نفس راحت می کشیدم و با خودم فکر می کردم که عاقبت به ارزویم رسیده ام که یک روز با یک تماس از تبریز فهمیدم ای دل غافل هر چه رشته بودم پنبه شده برای سر دراوردن از اوضاع به تبریز رفتم و انجا فهمیدم گیتا دلباخته پسری به نام یاشار شده که تو خیابانی که خوابگاه انجا قرار داشت مغازه ای را اداره می کند بدون اینکه ان پسر را ببینم به گیتا گفتم که او به دردش نمی خورد ولی گیتا اصرار داشت از نزدیک با او اشنا شوم برای اینکه دلش را نشکنم به اتفاق او به دیدن یاشار رفتیم با یک نظر حدسم مبدل به یقین شد و سرسختانه مخالف ازدواج ان دو شدم ولی گیتا که پاک عقل و هوشش را باخته بود پایش را در یک کفش کرد که یا او یا هیچ کس . گلی خانم اهی کشید و ادامه داد : خسته ات نکنم مادر خلاصه از من نه و از او اره بود تا اخرش تسلیم شدم و اجازه دادم با مردی که همان موقع به خوبی........

sorna
04-04-2012, 12:24 PM
موضوع توجه نشان ميدهد. ولي حدس ميزدم شادي خودش را در موقعيت مادر من قرار ميدهد. او فقط يك دختر داشت كه ازدواج كرده بود و پيش اقوام شوهرش در تبريز ساكن بود. گلي خانم خيلي كم ميتوانست به ديدن او برود،زيرا نميتوانست خانه و كارش را رها كند. در اين بين دخترش فقط زماني ميتوانست به ديدنش بيايد كه همسرش او را به منزل اقوامش در تهران مي آورد.كه البته اين خيلي كم اتفاق مي افتاد،مثلاً سالي يكبار يا خيلي به ندرت شش ماهي يك بار.
يكي از روزهايي كه به شدت احساس افسردگي و دلتنگي ميكردم گلي خانم كنارم مينشست و براي اينكه كرا از آن حالت دلمردگي بيرون بياورد داستان زندگي اش را برايم تعريف كرد. او گفت:«وقتي خيلي جوان بودم شوهرم را از دست دادم. چون شوهرم را خيلي دوست داشتم ازدواج نكردم تا مبادا تنها يادگارش كه دختري حساس بود زير دست ناپدري آزار ببيند. از همان زمان با همت و تلاش زياد كار كردم و بدون اينكه دست به طرف اقوام و آشنايانم دراز كنم گيتا بزرگ شد. با هزار سختي او را به دانشگاه فرستادم. از قضا دانشگاه تبريز پذيرفته شد. سه سال بدون هيچ حادثه اي گذشت. تازه داشتم نفس راحت ميكشيدم و با خودم فكر ميكردم كه عاقبت به آرزويم رسيده ام كه يك روز با يك تماس از تبريز فهنيدم اي دل غافل هر چه رشته بودم پنبه شده. براي سر در آوردن از اوضاع به تبريز رفتم و آنجا بود كه فهميدم گيتا پاك دلباخته پسري به نام ياشار شده كه تو خياباني كه خوابگاه آنجا قرار داشت مغازه اي را اداره ميكند. بدون اينكه آن پسر را ببينم به گيتا گفتم كه او به دردش نميخورد،ولي گيتا اصرار داشت از نزديك با او آشنا شوم. براي اينكه دلش را نشكنم به اتفاق او به ديدن ياشار رفتيم. با يك نظر حدسم مبدل به يقين شد و سرسختانه مخالف ازدواج آن دو شدم. ولي گيتا كه پاك عقل و هوشش را باخته بود پايش را در يك كفش كرد كه يا او و يا هيچ كس.»
گلي خانن آهي كشيد و ادامه داد:«خسته ات نكنم مادر، خلاصه از من نه و از او آره بود تا آخرش تسليم شدم و اجازه دادم با مردي كه همان موقع به خوبي ميدانستم احساسات و عواطف گيتا نسبت به او از سر سادگي و كم تجربگيست ازدواج ميكند. او هم درسش را تمام كرد وهمانجا ماندگار شد.تا مدتها به خاطر بعد مسافت نميدانستم شرايط دخترم چطور است.هر بار كه به تبريز مي رفتم يكي دو روز بيشتر مهمان او نبودم. در اين مدت چيزي پيش نيامده بود كه نشان بدهد آن دو با هم مشكل دارند. يك روز برحسب اتفاق متوجه شدم گيتا و شوهرش با هم بحث و جدل دارند. بدبختانه موفعي بود كه گيتا بچه دومش را هم در راه داشت»
گلی خانم آهی کشید و لحظه ای سکوت کرد.من که وجه اشتراکی بین زندگی دختر او با خودم میدیدم دوست داشتم بدانم باقی سرگذشت گیتا چگونه است/
به او اجازه دادم نفسی تازه کند و بعد پرسیدم:«گلی خانم اختلاف دختر و دامات سر چه چیز بود؟»
گلی خانم که با پرسش من به خود آمده بود گفت:«گیتا و شوهرش از لحاظ سطح فرهنگی و سواد به هم نمیخوردند. گیتا لیسانس داشت در صورتی که یاشار حتی مدرک سیکلش را هم نگرفته بود.»
وقتی گلی خانم این موضوع را گفت نتوانستم حیرتم را نشان ندهم و با تعجب گفتم:«دخترت این موضع را میدانست؟»
گلی خانم با تاسف آهی کشید و گفت:«متاسفانه بله، همه چیز را میدانست و همین است که گاهی دلم خیلی میسوزد. چون حساب کسیکه نمیداند با کسی که میداند جداست. گیتا حتی این را هم میدانست تبریز شهر کوچکیست و ممکن است یاشار به او حتی اجازه کار کردن هم ندهد.با وجود این پایش را کردتویک کفش که الا و بلا یا او یا هیچکس.»
وقتی گلی خانم از دخترش تعریف میکرد یاد خودم و کارهایی که سر مادر درآورده بودم افتادم. به همین خاطر دانستن جزئیات زندگی گیتا برایم خیلی جالب شده بود و به شدت کنجکاو بودم باقی ماجرا را بشنوم. گلی خانم ادامه داد:
«پیش از ازدواج، گیتا با یاشار شرط میکند که اجازه بدهد کار کند و او هم قبول میکند، ولی بعد از ازدواج به بهانه مخالفت پدر و مادرش با کار کردن عروسشان .و کوچک بودن محیط شهرستان و اینکه همه همدیگر را میشناسند و خلاصه به هزار دلیل و بهانه اجازه کار کرده به او را ندادو عزو جز گیتا برای اینکه یاشار را راضی کند نتیجه ای نداشت.»
با تاثر شدید گفتم:«گلی خانم الان دخترت چه کار میکند؟»
آهی از سر تاسف کشید وگفت:«دیگه چه کار میخواست بکنه، اوایل خیلی زور زد تا شاید شوهرش رو به راه بیاره، ولی وقتی دید کاری از پیش نمیبره راه سازش رو پیش گرفت. با وجود دو پسر بچه چهارده ساله و یازده ساله و رسیدگی به درس و خوردو خوراکشان دیگه فرصتی نداره به خودش و آرزوهاش فکرکنه.»سپس آهی کشید و ادامه داد:«طفلی بچه ام. الان از صبح تا شب یکسره سرپاست. میشوره، می پزه، تا بچه ها و شوهرش و مادر و پدر شوهرش که با اونا زندگی میکنن در راحتی باشن. وقتی هم که وقت اضافه داشته باشه پشت دار قالی چند متریش میشینه گل بندازه تا شاید کمک خرج زندگیش باشه.»
با حسرت گفتم:«حیف از اون هم تحصیل»
گلی خانم هم سرش را تکان داد وگفت:«چی بگم مادر، اونقدر برای خوئدم همین حرف تو رو تکرار کردم که دیگه خسته شدم.گاهی با خودم فکر میکنم چرا بعضی ها میگن فلان کس قسمتش بودهد یاپیشونی نوشتش این بوده در صورتی که قسمت هر کس رو خودش رقم میزنه. مثلا همین دخترمن تو تهرون خواستگارای خیلی خوب داشت. حتی یکی از اونا اونقدر وضعش خوب بود که میگفت اگه گیتا بخواد برای گرفتن فوق لیسانس اونو به خارج میبره، ولی اون دست گذاشت رو آدمی که خودش هم میدونست از نظر سواد و سطح فکر با اون از زمین تا آسمون فرق داره. هرچی هم بهش گفتم دختر فکر یک روز و دو روزت رو نکن، این مرد قراره برای همیشه با تو زندگی کنه. ببین اگه یک روز عشق رواز زندگیت سوا کنی میتونی بازم روی زندگی با اون حساب کنی یا نه. گوشش بدهکار حرفهای من نبود که نبود.»
این حرف گلی خانم که از سر عقل و درایت زیاد بودش مرا به فکر برو برد .ناخودآگاه خودم را با گیتا مقایسه کردم. شاید زندگی او شباهتی با من نداشت، ولی اختلافاتی که گلی خانم از آن یاد کرده بود کم و بیش درزندگی من هم دیده میشد.با وحشت فکر کردم نکند من هم مجبور باشم همان کاری را بکنم که او کرد، یعنی سازش با عقاید شوهرم و ندیدن همیشگی خانواده ام.خودم را از افکار ناراحت کنند هخلاص کردم و به خودم گفتم هیچ وقت و به هیچ قیمت به کیان اجازه نخواتم داد با من چنین معامله ای بکند و هر طور شده به دیدن خانواده ام خواهم رفت ، حتی اگر او مخالف این کار باشد.
صدای گلی خانم مرا از فکر بیرون آورد
«الهه جون خیلی خسته ات کردم . بیا مادر، این لیوان شیر رو سر بکش برات خوبه.»
به چهره مهربان و فهمیده گلی خانم نگاه کردم و بدون اراده پرسیدم: «گلی خانم میشه بپرسم چند کلاس سواد داری»
شاید او هم متوجه منظورم شد. لبخندی زد وگفت:«چیه مادر، به یکآدم بی سواد نمیاد حرفهای منطقی و درست بزنه؟»
سرم را تکان دادم و گفتم:«گلی خانم، امکان نداره شما سواد نداشته باشید»
صدای خنده اش را شنیدم. احساس مسرت وشادی از برق چشمانش پیدا بود. شاید از اینکه یکی پیدا شده بود تا استعدادهایش را کشف کند خوشحال بود. ابتدا از گفتن طفره میرفت، ولی وقتی زیاد اصرار کردم گفت که تا پنجم دبیرستان قدیم درس خوانده و یک سال مانده بود تا دیپلمش را بگیرد که پدر و مادرش را در یک سانحه از دست میدهد و همان باعث میشود که نتواندادامه تحصیل بدهد. پس از فوت پدر و مادرش پیش عمویش ساکن میشود و یک سال بعد هم با مردی ازدواج میکند.
به گلی خانم خیره شده بود و با خودم فکر میکردم زمانی که او درس میخواند سطح سواد، آن هم تا دیپلم کار هر کسی نبوده و در آن زمان چیز ارزشمندی بوده، پس چطور گلی خانم به جای کار کردن در ادارات و شرکتها این شغل را انتخاب کرده بود؟!
شاید افکارم بی حدی بی پرده بود که او نیز آن را از نگاهم خواند، زیرا گفت: «اون زمان با اینکه هنوز دیپلم نگرفته بودم چند تا کار خوب تودو سه شرکت معتبر برام پیدا شد، ولی خودم ترجیح دادم نون بازوم رو بخورم تا اینکه شرافتم رو بفروشم.»
با تعجب گفتم:«کار کردن تو شرکت چه ربطی به فروختن شرافت و این جور چیزا داشت»
«الهه جون اون زمان با حالا خیلی فرق داشت . متشیها وقتی پیشرفت میکردند که معشوقه مدیر عامل شرکت یا کارمندای بلند پایه اونجا میشدن. در غیر این صورت زیاد نگهش نمیداشتند و به بهانه ای ردش میکردند بره.»
ابروانم را بالا بردم و با تعجب سرم را تکان دادم ، احساس میکردم گلی خانم را بیشتر از پیش دوست دارم و ارزشش برایم دو چندان شده است. از هم صحبتی با چنین شخص فهمیده ای به خود میبالیدم.
با آمدن کتی به منزل سکوت بین ما برقرار شد و من برای صحبت با او به هال رفتم و در حالی که هنوز دلم میخواست با گلی خانم صحبت کنم و از نصایح ارزشمندش بهره من شوم. از آن روز به بعد رابطه ام با گلی خانم خیلی بیشتر و صمیمانه تر از گذشته شده بود. به هیچ قیمت حاضر نبودم او کارهای مرا انجام دهد. هر وقت فرصتی پیش می آمد به او کمک میکردم، ولی او به من تذکر میدااد که این کار را نکنم، زیرا ممکن بود کیان به رابطه صمیمانه ما معترض شود. چون کیان را میشناختم حرفشرا پذیرفتم، ولی گاهی دور از چشم بقیه او را درآغوش میگرفتم وصورت مهربان و خندانش را غرق بوسه میکردم . در چنین مواقعی گلی خانم از ابراز علاقه من نسبت به خود به حدی متاثر میشد که اشک در چشمانش حلقه میزد وگاهی میگریست. ازگریه او به شدت ناراحت میشدم. گاهی من هم با او میگریستم، زیا هر دو یک درد مشترک داشتیم. او از دخترش دور بود و من از مادرم و شاید همین باعث پیوند مستحکمی بین من و او میشد.
هفته ها به سرعت برق و باد میگذشت. سه هفته از خوابی که در مورد مادرم دیده بودم گذشته بود. با هزار ترفند و التماس و خواهش هم نتوانسته بودم کیان را راضی کنم مرا برای رفتن به دیدن مادرم همراهی کند. یک شب باز هم با دیدن خوابی بد از جا برخاستم. هر چند که مثل اولین بار نترسیده بود،ولی باز هم احساس ترس و تنهایی میکردم.زیر نور چراغ کیان را دیدم که به خوابی عمیق و شاید هم خوش فرو رفته بود. به آرامی از تخت پایین آمدم و آهسته و بی صدا در اتاق را باز کردم و خارج شدم. باز هم بی تاب ودلتنگ بودم.نگاهی به ساعت انداختم، نمیه شب بود و به وقت نماز خیلی مانده بود، با این حال وضو گرفتم تا نماز بخوانم. به اتاق پذیرایی رفتم و مبل را کنار کشیدم و زیر اندازی پهن کردم و به نماز ایستادم. پس از نماز احساس آرامش میکردم، ولی هم چنان دلتنگ بودم. آنقدر صبر کردم که مطمئن شدم اذان صبح شده است، سپس نماز خواندم. همین که میخواستم به طبقه بالات برگردم کتی را دیدم که برای خوردن قرص هایش به آشپزخانه میرفت. با دیدن من فهمید باز هم بی خوابی به سرم زده است. متاثر و غمگین سرش را تکان داد و به آشپزخانه رفت. من که سرم به شدت درد میکرد به دنبال او رفتم و از خواستم تا قرص مسکنی هم به من بدهد. کتی در سکوت این کار را کرد. پس از خوردن قرص از او تشکر کردم و به طیقه بالا رفتم وسر جایم دراز کشیدم. ساعتی بعد به چنان خواب عمیقی فرو رفتم که تا نزدیک ظهر بیدار نشدم و حتی نفهمیدم کیان چه وقت سر کار رفت. نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم. تازه دست و صورتم را شسته بودم که گلی خانم گوشی تلفن را برایم آورد و گفت که کیان پشت خط است.گوشی را از او گرفتم .کیان حالم را پرسید گفت که خوابم آنقدر عمیق بوده که دلش نیامده بیدارم کند. به او گفتم که حالم خوب است، ولی در حقیقت این طور نبود. احساس کسلی و خستگی تمام وجودم را گرفته بود. حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم.پس از چند دقیقه کیان خداحافظی کرد و من گوشی را سر جایش گذاشتم. مدتی به همان صورت روی صندلی نشستم و به جایی خیره شدم تا اینکه گلی خانم برای خوردن صبحانه صدایم کرد. اشتهایی برای خوردن نداشتم. به او گفتم که میلی به خودن صبحانه ندارم و خواستم به اتاقم بروم که با دست به من اشاره کرد کمی صبر کنم. منتظر شدم تا حرفش را بزند. گلی خانم لحظه ای به راه پله نگاه کرد و بعد به من اشاره کرد تا به آشپزخانه برگردم. متوجه شدم نمیخواهد کسی صدایش را بشنود. بدون صحبت به آشپزخانه رفتم و روی صندلی نشستم.
گلی خانم با نگرانی گفت:«الهه جون اگه بهت بگم مادر و برادرت خیلی دلواپست هستند حرفم را باور میکنی؟»
از شنیدن این حرف جا خوردم و گفتم:«گلی خانم تو چیزی میدونی که من از اون بی خبرم؟»
سرش را تکان داد و گفت:«آره مادر، دوست داشتم زودتر از این موضوع رو بهت میگفتم.»
نگاهم را به چشمانش دوختم تا بگوید جریان چیست.
گلی خانم نفسی تازه کرد و بعد با صدای آهسته ای گفت:«از وقتی که اینجا اومدی تا به حال برادرت چند بار به اینجا زنگ زده و حالت را پرسیده.»
نفسم در سینه حبس شد فکر همه چیز را میکردم به جز اینکه چنین چیزی را بشنوم. از خود بی خود شدم. وقتی به خود آمدم با صدایی كه
گويي از ته چاه ببيرون مي آمد پرسيدم:« گلي خانم راست ميگي؟»
« آره عزيزم راست ميگم. آخرين بار هم دو هفته پيش بود كه شما خانه نبوديد»
با عجله گفتم:«اون چي گفت؟»
گفت:«چيز خاصي نگفت فقط حالتون رو پرسيد و بهتون سلام رسوند بعد هم خداحافظي كرد.»
گفتم:«كيان چيزي ميدونه؟»
گلي خانم سرش را تكان داد و گفت:«بله، همون دفعه اول موضوع رو به آقا گفتم،ولي به من گفت حق ندارم شما رو در جريان بگذارم. ميدونم كار خوبي نكردم كه حرف آقا رو گوش ندادم.ولي خدا گواهه از اينكه شمارو ناراحت ميبينم دلم ريش ميشه. وقتي از شما شنيدم گفتيد خانواده تون فراموشتون كردند فقط خواستم بهتون بگم مگه ميشه آدم عضوي از پيكر خودش رو فراموش كنه.»
همانطور كه مبهوت به او نگاه ميكردم در اين فكر بودم چرا كيان نخواسته من بدانم برادرم سراغم را گرفته است و چرا اين موضوع را از من پنهان كرده بود.
به گلي خانم كه اشكهايش را با روسري اش پاك ميكرد نگاه كردم. دستم را روي دستش گذاشتم و گفتم:«گلي خانم،براي چي گريه ميكني؟»
«الهه جون حلالم كن . به خدا شرمنده روتم. خيلي دلم ميخواست همون روز اول اين موضوع رو بهت بگم.»
صورتش را بوسيدم و گفتم:«گلي خانم، شما بهترين دوست من هستيد. به خدا هيچ وقت اينم لطفي را كه در حق من كرديد فراموش نميكنم.»
«الهه جون بيشتر از اين خجالتم نده.»
«نه گلي خانم،من ميفهمم شما چقدر خاطر منو خواستيد كه اين موضوع رو گفتيد و گرنه من به خيال اينكه خانواده ام ديگه نميخاهند منو ببينن روز به روز ازشون بيشتر فاصله ميگرفتم،ولي حالا كه فهميدم چقدر نگرانم هستند ديگه صبر نميكنم و هر جور شده به ديدنشون ميرم. حتي اگه كيان نخواد بياد.»
گلي خانم نفس راحتي كشيد و گفت:«الهي شكر. آره مادر برو ،فقط من ميدونم مادر چقدر دلتنگ ديدنته. بچه آدم حتي اگه بدترين هم باشه،دل آدم براش پر ميزنه چه برسه به تو كه اينقدر خوب و پاكي. حالا ديگه خيال منم راحت شد چون اين جرف مثل يك كوه روي سينه ام سنگيني ميكرد.»
گفتم:«گلي خانم، خيالت راحت ِراحت باشه. هيچ كس نميفهمه شما به من چيزي گفتيد.»
گلي خانم لبخند زد وگفت:«همين كه بدونم كاري كردم كه خدا از من راضي باشه برام بسه. قبل از اينكه بخوام چيزي بهت بگم فكر همه جارو كرده بودم حتي فكر اينكه بخوان منو اخراجم كنند.»
«واي گلي خانم نگو، خدا آن روز رو نياره. محبت شما باعث شده من تو تنهايي اين خونه نپوسم.»چيزي به خاطرم رسيد و از او پرسيدم:«به جز كيان كي ديگه از موضوع خبر داره؟»
«نميدونم مادر. فكر كنم خانم هم موضوع رو ميدونه،چون يكبار شنيدم خانم به آقا كيان ميگفت دختر مردم دق كرد،تا كي ميخواي موش و گربه بازي دربياري. آقا در جوابش گفت تا هر وفت كه دلم....اصلاً اين حرفها رو ولش كن حالا كه حقيقت رو فهميدي سعي كن هر طور كه شده با خانواده ات تماس بگيري. من درك ميكنم اونا چقدر نگران حالت هستند.»
با ناراحتي گفتم:«گلي خانم،كيان نميخواد منو ببره خونه مادرم اونا رو ببينم،منم روم نميشه تنهايي برم.»
«رو شدن نداره،آدم كه نبايد به خاطر رو نشدنش به كساني كه دوستشون داره ضربه بزنه. سعي كن زودتر بري چون هر چي دير بشه ديدنشون برات سخت تر ميشه.»
با حرفهاي او اميدواري تازه اي پيدا كردم و گفتم:«آره،ديگه كاري به اين ندارم نخواد بياد. من خودم ميرم. كيان هم دلش نخواست ميتونه نياد. مهم اينكه من مادر عزيزم رو ببينم.»
گلي خانم آغوشش را برايم گشود. با ميل و رغبت خودم را در آغوشش انداختم و صورتش را بوسيدم. گلي خانم باز هم از من حلاليت خواست. صورتش را بوسيدم تا به او نشان بدهم ارزش كاري كه كرده بيشتر از آن است كه بخواهد ازمن حلاليت بطلبد.
او را ترك كردم و به طبقه بالا رفتم تا كمي استراحت كنم. سردردم آرام شده بود،ولي احساس كوفتگي داشتم با وجود اين گل اميد در قلبم غنچه زده بود. فكر ميكردم اين خستگي و كسلي هنوز هم در اثر كم خوابي شب گذشته است به همين خاطر روي تخت دراز كشيدم و چشمانم را روي هم گذاشتم و نفهميدم چه وقت به خواب رفتم.
چند روز به شدت بيمار و تب دار بودم. گلويم به شدت درد ميكردم و گويي استخوانهايم را درون آسياب خرد كرده بودند. بعد از چهار روز كم كم حالم رو به بهبود رفت، ولي احساس سستي و كسلي هم چنان دست از سرم برنداشته بود و حال بلند شدن از رختخواب را در خود نميديدم. گلي خانم عقيده داشت حرفهاي او مرا از پا انداختهفولي او را مطمئن كردم پيش از آن هم احساس كسالت و ناراحتي ميكردم . كيان در مدت بيماري ام خيلي به من محبت كرد. عصرها زودتر به منزل مي آمد تا كنارم باشد. شايد همين بيماري فرجي بود براي اينكه بتوانم او را راضي كنم تا به ديدن خانواده ام بروم. او با اين شرايط حاضر شد به من اجازه بدهد كه هيچ وقت اصراري براي همراهي او نداشته باشم. به خاطر دارم وقتي اجازه ديدن خانواده ام را داد چنان خوشحال شدم كه به كلي يادم رفت تا آن موقع حال باز كردن چشمانم را نداشتم. چنان از جا پريدم و دستانم را دور گردنش انداختم كه او هم تعجب كرد و گفت:«اي كلك، نكنه تا حالا فيلم بازي ميكردي و مريض نبودي!»
همان روز از كتي خواستم با حميد تماس بگيرد. كتي بدون اعتراض با او تماس گرفت و پس از كمي صبحت گوشي را به من داد. با وجودي كه هنوز گيح و منگ بودم ،ولي با شنيدن صداي حميد نتوانستم از بروز هيجانم خودداري كنمم و در حالي كه به شدت ميگريستم چند بار نام او را به زبان آوردم. از مكثي كه حميد هنگام صحبت ميكرد فهميدم او نيز خيلي متاثر شده است.حميد بدون اينكه گله گذاري و يا حتي سرزنشم كند حالم را پرسيد و گفت كه دل همه برايم تنگ شده است و از من خواست به منزل مادر بروم و گفت كه همه خانواده بخصوص مادر براي ديدنم لحظه شماري ميكنند.
با اطميناني كه به او داشتم ميدانستم اين حرف را براي دلخوشي من به زبان نياورده است و شك نداشتم همانطور است كه او ميگويد. در حالي كه اشك از چشمانم سرازير بود فهميدم احساس ي كه در وجود من بود در آنان نيز وجود داشته است. آنان فكر ميكردند كه اين بي تفاوتي از طرف من و به خواست خودم بوده است.
آن شب براي اينكه نشان بدهم حالم خوب شده خودم را حسابي آراستم و با بي صبري منتظر آمدن كيان شدم. با وجودي كه شادي حاصل از صحبت با برادرم بيماري را از يادم برده بود،ولي لرزش دست و پا و سرگيجه هاي گاه و بيگاهم به من ميفهماند كه خيلي ضعيف شده ام و ممكن است مدتي طول بكشد تا بنيه اولم را به دست بياورم. بدون اينكه اهميتي به ضعف بدني ام بدهم به استقبال كيان رفتم. عاقبت توانستم او را راضي كنم تا اجازه بدهد به ديد ن خانواده ام بروم.
وقتي موافقت كيان را گرفتم بي درنگ با حميد تماس گرفتم و به او گفتم

sorna
04-04-2012, 12:25 PM
اینکه بتوانم او را راضی کنم تا به دیدن خانواده ام بروم . او با این شرط حاضر شد به من اجازه بدهد که هیچ وقت اصراری برای همراهی او نداشته باشم . به خاطر دارم وقتی اجازه دیدن خانواده ام را داد چنان خوشحال شدم که به کلی یادم رفت تا آن موقع حال باز کردن چشمانم را نداشتم . چنان از جا پریدم و دستانم را دور گردنش انداختم که او هم تعجب کرد و گفت "ای کلک ، نکنه تا حالا فیلم بازی میکردی و مریض نبودی !"
همان روز از کتی خواستم با حمید تماس بگیرد ، کتی بدون اعتراض با او تماس گرفت و پس از کمی صحبت گوشی را به من داد . با وجودی که هنوز گیج و منگ بودم ، ولی با شنیدن صدای حمید نتوانستم از بروز هیجان خودداری کنم و در حالی که به شدت میگریستم چند بار نام او را به زبان آوردم . از مکثی که حمید هنگام صحبت می کرد فهمیدم او نیز خیلی متاثر شده است . حمید بدون اینکه گله گذاری و یا حتی سرزنشم کند حالم را پرسید و گفت که دل همه برایت تنگ شده است و از من خواست به منزل مادر بروم و گفت که همه خانواده به خصوص مادر برای دیدنم لحظه شماری میکنند .
با اطمینانی که به او داشتم میدانستم این حرف را برای دلخوشی من به زبان نیاورده است و شک نداشتم همان طور است که او می گوید . در حالی که اشک از چشمانم سرازیر بود فهمیدم احساسی که در وجود من بود در آنان نیز وجود داشته است . آنان فکر میکردند که این بی تفاوتی از طرف من و به خواست خودم بوده است .
آن شب برای اینکه نشان بدهم حالم خوب شده خودم را حسابی اراستم و با بی صبری منتظر آمدن کیان شدم ، با وجودی که شادی حاصل از صحبت با برادرم بیماری را از یادم برده بود ، ولی لرزش دست و پا و سرگیجه های گاه و بیگاهم به من می فهماند که خیلی ضعیف شده ام و ممکن است مدتی طول بکشد تا بنیه اولم را به دست بیاورم . بدون اینکه اهمیتی به ضعف بدنیام بدهم به استقبال کیان رفتم . عاقبت توانستم او را راضی کنم تا اجازه بدهد به دیدن خانواده ام بروم .
وقتی موافقت کیان را گرفتم بی درنگ با حمید تماس گرفتم و به او گفتم می خواهم به دیدن مادر بروم و از او خواستم مرا همراهی کند تا خجالتی را که احساس میکردم در سایه حمایت او از یاد ببرم . حمید وقتی فهمید میتوانم به منزل مادر بروم خیلی خوشحال شد و گفت که خودش به دنبالم می آید . میدانستم ممکن است کیان از این کار خوشش نیاید به همین خاطر قبول نکردم و به او گفتم بهتر است همدیگر را منزل مادر ملاقات کنیم .
صبح روز بعد وقتی کیان با من خداحافظی میکرد بار دیگر به او یاداوری کردم که میخواهم به منزل مادرم بروم . گفت ساعت یازده صبح منتظر آمدن آژانس باشم . او را بوسیدم و از او تشکر کردم . پس از رفتن کیان با خوشحالی گلی خانم را در آغوش گرفتم و چندین بار بوسیدمش ، سپس دوان دوان به اتاق برگشتم تا همان موقع برای رفتن آماده شوم .
هیچ گاه نمیتوانم صحنه دیدار با خانواده ام را فراموش کنم . این با ارزشترین تجربه من در زندگی بود . لحظه ای که مادر را دیدم با تمام وجودم فهمیدم تا کنون از چه نعمتی محروم بوده ام . لحظه ای که در آغوشش فرو رفتم برایم وصف ناپذیرترین لحظه ها بود . یکسره میگریستم و از مادر میخواستم مرا ببخشد . مادر هم میگریست و چنان محکم مرا در آغوش میفشرد گویا میترسید لحظه ای از آغوشش جدا شوم . خطوط چهره مادر عمیق تر از پیش شده بود و همین دلم را می سوزاند ، زیرا به خوبی مشخص بود نگرانی من او را چنین شکسته کرده است . خدای من چه اشتباهی کرده بودم که فکر می کردم مادر برای همیشه مرا از خود رانده است . من که میبایست بهتر از هر کس دیگری مادر را می شناختم و میفهمیدم حرفهایی که به کتی گفته بود از سر ناچاری و عصبانیت بوده است . لعنت به من که این احساس پاک را درک نکرده بودم و باعث شده بودم مدتها دوری من او را چنین افسرده و شکسته کند .
حتی در تصورم نمی گنجید تا این حد برای خانواده ام عزیز باشم . الهام همچنان رئوف و مهربان اشک میریخت و با پذیرایی از من محبتش را نشان میداد ، مبین لحظه ای از آغوشم جدا نمیشد و هر چه الهام به او میگفت خاله را خسته کردی قبول نمیکرد و با زبان شیرین و خواستنی اش میگفت " اگه خاله رو بغل نکنم بازم قهر میکنه میره.
از حسام خبری نبود از حال او جویا شدم ، آشفتگی نگاه مادر به من فهماند که حسام تنها کسی است که هنوز از دست من دلخور و ناراحت است . برای اولین بار به او حق دادم ، زیرا اگر من هم جای او بودم نمیتوانستم کسی را که با حیثییت خانواده ام بازی کرده ببخشم .
دلم برای همه جای خانه تنگ شده بود . حتی اتاق تنگ و نیمه تاریک خودم که نامش را دخمه تنهایی گذاشته بودم . هیچ تغییری در خانه پدید نیامده بود به جز اینکه جای من دیگر آنجا نبود .
هنوز از چشمه محبّت خانواده ام سیراب نشده بودم که زنگ در به صدا در آمد و لحظه ای بعد حمید با ناراحتی به من خبر داد که اژانسی جلوی در منتظر است تا مرا به منزل بازگرداند ، نگاهم به ساعت افتاد هنوز نیم ساعت به بازگشت حسام به منزل مانده بود . خیلی دلم میخواست صبر کنم تا او را ببینم ، ولی میدانستم نباید راننده آژانس را زیاد در انتظار بگذارم . با دلی پر خون تک تک اعضا خانواده ام را بوسیدم و از آنان خداحافظی کردم . حمید و مادر تا جلوی در بدرقه ام کردند . مبین گریه می کرد و الهام او را در آغوش گرفته تا گریه اش را آرام کند . صدای فریاد مبین که مرا میخواند به روحم چنگ می کشید . مادر از من خواست مواظب خودم باشم و زود به زود به دیدنش بروم . به او قول دادم که مرتب به دیدنش بروم ، ولی نمیدانستم تا چه حد میتوانم به قولم پایبند باشم . در حالی که نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم بار دیگر مادر را بوسیدم و از او خداحافظی کردم .
بار دوم که به منزل مادرم رفتم حسام را دیدم . آن روز اتفاقی زودتر از همیشه به خانه برگشته بود و لباس خدمت تنش بود دلم برای دیدن چهره جذاب و مردانه اش یک ذره شده بود ، به محض اینکه فهمیدم آمده تا جلوی در به استقبالش رفتم . میدانستم نباید از او توقع برخورد خوبی را داشته باشم ، ولی فکر این را هم نمی کردم که بی محلی اش مثل آتش در جانم بیفتد . حسام به محض دیدن من سرش را پایین انداخت و بعد از پاسخ سلامم بدون اینکه محلم بگذارد به طرف اتاقش رفت . میدانستم اگر در مرام و مذهبش پاسخ سلام واجب نبود شاید آن کلام را هم از من دریغ میکرد ، برخورد سردش حدسم را تبدیل به یقین کرد که مرا نبخشیده است و هنوز هم به شدت از من دلگیر است . عجیب بود که تازه فهمیدم چقدر دوستش دارم و توجه او چقدر برایم با اهمیت و با ارزش است . وقتی پشتش را به من کرد تا به اتاقش برود دلم شکست . بدون اینکه از حضور مادر و الهام که مارا نگاه می کردند خجالت بکشم برای نخستین بار و بدون ذره ای احساس غرور به او گفتم" حسام اگه فکر میکنی گناهم اینقدر بزرگه که نمیتونی منو ببخشی سرزنشت نمیکنم ، اما دیگه پشتت رو بهم نکن ، چون طاقت این یکی رو ندارم ، من اگر ....." نتوانستم حرفم را تمام کنم و با صدای بلند به گریه افتادم . او هم توقع شنیدن چنین چیزی را نداشت . لحظه ای در جا خشکش زد و بعد به طرفم برگشت . چون کودکی کتک خورده بدون اینکه اختیار اشکهایم را داشت باشم گریه میکردم . از پس چشمان خیسم او را دیدم که با تاثر به من خیره شده است ، شاید تصور من چنین بود پس از مکثی کوتاه چند قدم به طرفم برداشت . نمیفهمیدم چه کار میخواهد بکند ، ولی خودم را برای دریافت یک سیلی از جانب او آماده کرده بودم . حتی خواسته خودم چنین بود تا به این وسیله خودش را خالی کند . وقتی روبه رویم ایستاد سرم را پایین انداختم تا او ملاحظه ام را نکند ، ولی به عکس او سرم را در آغوش گرفت و با صدائی که بغضش را به وضوح نمایان میکرد گفت : " الهه گریه نکن ، چون بار گناهی که روی دوش منه از همه سنگین تره ، اگه قرار باشه کسی بخشش بخود منم ، الهه منو ببخش. " آنقدر جا خوردم که اشکم خشک شد . حسام بوسه ای روی موهایم نشاند و بدون گفتن حرف دیگری به اتاقش رفت . وقتی به خودم آمدم قدمی برداشتم تا دنبالش بروم که الهام با دست اشاره کرد او را به حال خودش بگذارم . فهمیدم حسام خودش را مقصر میداند و فکر میکند سخت گیریهای او مرا به سمت کیان سوق داده است . دلم می خواست به او می گفتم این فکر درست نیست و من بودم که برای بدست آوردن چیزی که فکر میکردم از آن بی بهره ام تلاش کردم و اکنون که آن را به دست آورده بودم فهمیدم که تلاش بیهوده ای کرده ام .
کماکان با خانواده ام ارتباط داشتم . البته بیشتر تلفنی بود ، زیرا کیان اجازه رفتن به منزل مادر را زیاد نمیداد .
سه ماه از ازدواجم گذشته بود که شنیدم مادر میخواهد جهیزیه ام را برایم بفرستد ، موضوع را به کیان گفتم ، ولی او مخالفت کرد . البته حق با او بود زیرا همه چیز در منزل فراهم بود و احتیاج به چیز دیگری نبود . با این حال مادر معتقد بود بدون جهیزیه مانند مهمان در آن خانه هستم و اگر بخواهم روزی از مادر شوهرم جدا شوم چیزی برای رفع احتیاج نخواهم داشت . طفلی مادر شرایط زندگی مرا نمیدانست . هر چند خودم هم نمیدانستم در آن خانه چه موقیعتی دارم . آیا من با همسرم و مادر شوهرم زندگی میکنم یا او با ما . پافشاری مادر برای این کار باعث شد دست به دامن حمید شوم تا او به مادر بقبولاند که من حتی جای نگهداری از وسایل را هم ندارم ، با پادرمیانی حمید مادر راضی شد تا از خیر فرستادن جهیزیه ام بگذرد . پس از آن دیگر صحبتی در این رابطه به میان نیامد ، ولی بعدها فهمیدم جهیزیه ام را به خانواده ای مستمند که دختر دم بخت داشتند بخشیده اند. با فهمیدن این موضوع احساس عجیبی به من دست داد . احساسی بین شادی و غم و شاید هم کمی حسادت . البته این فقط ظاهر قضیه بود و چند سال بعد فهمیدم به توصیه مادر ، همان روزها حمید به نام خودم حساب بانکی باز کرده است و معادل بهای جهیزیه ام را برایم سرمایه گذاری کرده است .
از ارتباط با خانواده ام بسیار خرسند و شاد بودم . هر چند که زیاد نمیتوانستم منزل مادرم بروم ، ولی دیدن ماهی یکبار آنان هم برایم غنیمت بود . همه چی به نسبت خوب پیش میرفت و من امیدوار بودم با گذشت زمان بهتر هم بشود . تا اینکه یک روز گلی خانم مشغول تمیز کردن انباری منزل بود و من از روی بی کاری به کمکش رفتم . در حین تمیز کردن آنجا ، چشمم به کیف دستی مردانه ای به رنگ قهوه ای افتاد که زیر اسباب و اثاثیه افتاده بود . به خاطر آوردم یکبار که کیان دنبال مدرکی می گشت و آن را پیدا نمی کرد گفت که برای جمع آوری مدارکش احتیاج به یک کیف دستی دارد . با خوشحالی آن را برداشتم و خاک رویش را با تکه ای پارچه گرفتم و به آن نگاه کردم . کیف تمیز و سالمی بود و مشخص بود اگر گرد و خاک آن گرفته شود کاملا نو است و میشود از آن استفاده کرد . اول فکر کردم ممکن است به درد کیان بخورد ، ولی رنگ قهوه ای آن به نظرم کمی غیر عادی رسید . همین که چشم به قفل قدیمی و بدون رمز آن افتاد فهمیدم اصلاً به درد او نمیخوره ، همان باعث شد به فکر بیفتم که برای تولدش یک کیف رمز دار بخرم . همین که خواستم کیف را بین اسباب و اثاثیه بدرد نخور انباری بیندازم فکری ذهنم را مشغول کرد ، با خودم گفتم درست است که قفلش قدیمی است و رنگش هم به درد بیرون بردن نمیخورد ، ولی میشود مدارک و کاغذهای انباشته شده ای که کشوهای کمد را اشغال کرده در آن گذاشت . با این فکر آن را برداشتم ، بدون اینکه حتی به این فکر بیفتم که ممکن است چیزی داخل آن باشد . گلی خانم هنوز مشغول جمع و جور بود که کیف را به او نشان دادم و گفتم : " گلی خانم این کیف مال کیه ؟"
نگاهی به آن انداخت و گفت :" نمیدونم مادر ، فکر کنم مال آقا باشه ، خیلی وقته اینجاست ، فکر کنم خرابه ." بعد اشاره ای به یک سری وسایل کرد و گفت : " اکثر اینایی که میبینی خیلی وقته ایناست ، هی خانم میگه یکی رو بیارم جمعشون کنه ببره ، منم وقت نمیکنم . ولی دیگه بدجوری اینجا شلوغ شده ، یک چیزی میخوام باید کلی دنبالش بگردم . ایندفعه اگه سمسار دیدم باید بیارمش این ات و آشغالا رو جمع کنه ببره .
لبخندی زدم و گفتم :" گلی خانم من اینو بردارم اشکالی نداره ؟ میخوام یک سری کاغذ و خرده ریز توش بریزم ."
` چه اشکالی داره مادر ، خودت صاحب اختیاری ."
تشکر کردم و کیف را برداشتم و به طبقه بالا رفتم ، کشو را باز کردم و تمام مدارک را از آن بیرون آوردم و روی زمین ریختم . سپس با دستمالی نم دار همه جای کیف را تمیز کردم . خواستم کیف را باز کنم که متوجه شدم در آن قفل است . هر چه تلاش کردم نتوانستم آن را باز کنم . نگاهی به کاغذهای کف اطاق انداختم و از اینکه اتاق را شلوغ کرده بودم از خودم لجم گرفت و حرصم را با ضربه ای به روی دسته کیف خالی کردم . در اثر ضربه ای که به کیف زدم از حاشیه مخفی زیر دسته کیف کلیدی زرد رنگ بیرون پرید . اول ترسیدم و فکر کردم جانوری چیزی است ولی با دیدن کلید کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورم . کلید را برداشتم و به آن نگاه کردم ، اول فکر کردم کلید از دسته قهوه ای و گرد کیف بیرون آمده باشد ولی با بررسی دقیق کیف متوجه جیبی مخفی زیر دسته شدم . نفس راحتی کشیدم و کلید را امتحان کردم ، چون شک داشتم آن کلید متعلق به کیف باشد خوشبختانه خودش بود و توانستم قفل کیف را باز کنم ، به محض باز کردن در کیف از تعجب لبم را به دندان گزیدم . کیف حاوی پوشه ای بود که داخل آن چیزهایی قرار داشت و هم چنین در جیب داخل کیف هم یک فیلم ویدئویی وجود داشت . نمیدانستم این وسایل متعلق به کیست ، ولی از اینکه ندانسته به وسایل شخصی کسی دست زده ام خیلی ناراحت و دستپاچه شدم . در فکرم گذشت نکند کسی سر برسد و فکر کند من از قصد آن کیف را باز کرده ام ، زیرا قفل و بست آن نشان میداد صاحب کیف نمیخواسته آن وسایل به راحتی در دسترس قرار بگیرد . نفس عمیقی کشیدم و به سرعت در کیف را بستم. همین که خواستم آن را قفل کنم از فکرم گذشت حالا که این کار را انجام داده ام بهتر است ببینم داخل پوشه چیست . میدانستم این کار دور از شرافت اخلاقی است ، ولی کنجکاوی مجال فکر کردن به وجدان و اخلاق نداد . گویی ندایی از درون مرا تشویق به باز کردن پوشه می کرد ، از طرفی میدانستم این کار به منزلهٔ خیانت در امانت است و وجدانم مرا به شدت از آن کار نهی می کرد . تدبیر به دادم رسید و خودم را به این طریق قانع کردم که من که نمیدانم این کیف متعلق به کیست و مطمئنم اگر چیز مهم و با ارزشی در آن بود آن را داخل انباری قرار نمیدادند . یاد حرفی که گلی خانم زده بود افتادم که می خواست سمسار خبر کند تا وسایل اضافه انباری را ببرد . با این فکر با خیال راحت کیف را باز کردم و پوشه را برداشتم ، به محض باز کردن پوشه چشمم به دستهای عکس افتاد ، آنها را بیرون آوردم و با دیدن عکس کیان خیالم راحت شد که کیف متعلق به اوست و آن طور که فکر میکردم موضوع خیانت در امانت و این برنامه ها نیست . اولین عکس کیان را کنار مجسمه آزادی در آمریکا نشان می داد که او در آن عکس خیلی جوان بود. عکس بعدی او را کنار ساحل دریا با مایو نشان میداد و از زنهایی که با مایو روی شنها دراز کشیده بودند فهمیدم آن عکس را در خارج از کشور انداخته است . در این فکر بودم که چرا کیان آن عکسها را در آلبوم عکسهایش نگذاشته است ، لابد فکر کرده بود من با دیدن زنهای برهنه که نزدیک او روی ماسه ها دراز کشیده بودند ناراحت میشوم . البته اگر این طور بود درست فکر کرده بود ، زیرا از شدت ناراحتی آنقدر عکس را فشار دادم که از گوشه شکست . تصمیم گرفتم عکس کیان را با قیچی جدا کنم و همراه بقیه عکسها داخل آلبوم بگذارم . درست همان لحظه که این تصمیم را گرفتم با دیدن عکس سوم دلم فرو ریخت .
آن عکس که در قهوه خانه یا جایی شبیه به آن گرفته شده بود کیان را کنار دختری نشان میداد . در آن عکس کیان در حالی که لبخند میزد قلیانی در دستش بود که آن را به طرف دختر گرفته بود . به چهره دختری که کنار کیان نشسته بود دقت کردم تا به حال او را ندیده بودم . عکس چهارم و پنجم و ششم نیز کیان و آن دختر را در جاها و زمانهای متفاوت و با حالتی صمیمانه نشان میداد . یک جا که آن دو کاملا در آغوش هم قرار داشتند و در حالی که دست کیان دور شانه های دختر حلقه شده بود او را به خود چسبانده بود . چشم از عکسها برداشتم و در حالی که برای مهار اشکهایم که فضای چشمانم را تر کرده بود سرم را بالا گرفتم با صدای بلند گفتم بی شک این عکسها مال پیش از ازدواج ماست پس دلیلی نداره به خاطر گذشته خودم را عذاب بدهم ، چون گذشته هر کس متعلق به خودش میباشد . مگر نه اینکه من هم زمانی عرفان را دوست داستم ، با یاد عرفان احساس کردم دلم میخواهد زارزار بگریم . شاید هم دلیلش حسادتی بود که با وجود حرفهایی که برای دلداری خودم زده بودم هنوز دست از سرم بر نداشته بود ، بعد از کمی گریستن خودم را سرزنش کردم . خوب خبر مرگت اگه میگی اینا مال گذشته است ، پس چرا داری از حسودی دق میکنی ؟ و با حرص عکس کیان و آن دختر را داخل کیف انداختم ، وقتی خوب آرام شدم عکسهای دیگر را از نظر گذراندم . باقی عکسها موردی برای پنهان کردن نداشت ، اما حدس میزدم لابد دلیلی داشته که کیان آنهارا دم دست من نگذاشته است . عکسها در خارج کشور انداخته شده بود و در یکی از آنها کیان کنار دو زن قرار داشت که وقتی خوب دقت کردم متوجه شدم یکی از آن دو کمند است . زن دیگر مسن بود و به او نمیخورد دوست کیان و یا حتی کمند باشد . همان طور که به عکس نگاه می کردم متوجه نوشته ای شدم که از پشت عکس سایه انداخته بود . آن را برگرداندم ، یک تاریخ به لاتین و امضایی در حاشیه آن بود ، حروف لاتین امضا را نگاه کردم ،چیزی شبیه الی الی روی آن نوشته بود ، نفس عمیقی کشیدم و تا خواستم عکس را پشت عکس بعدی بگذارم ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد . بار دیگر به عکس دقت کردم ، زن بین کیان و کمد ایستاده بود . صدائی در گوشم منعکس شد ؛ الی الی یا لیلی و یا لیلا ! وای خدای من یعنی ممکن است این عکس لیلا ، مادر کیان باشد ؟ قلبم به تپش افتاد ، ناراحتی چند دقیقه پیش از یادم رفت ، با دقت بیشتر به عکس نگاه کردم . به عکس میخورد که متعلق به سه ، چهار سال پیش باشد ، زیرا چهره کیان در آن عکس زیاد با حالا تفاوت نداشت . با خودم فکر کردم یعنی این عکس مادر کیان است ، پس اگر این طور باشد یعنی اینکه او هنوز زنده است . همان طور که در فکر بودم عکسها را یکی یکی نگاه کردم با در همان حال حرف های گذشته را مرور کردم ، به خاطر آوردم کمند یکبار به من گفته بود که تا چند سال پیش آمریکا زندگی می کرده، پس این عکسها میب ایست متعلق به همان موقع باشند ، دلیل بودن کمند در آمریکا بدون شک وجود مادرش بوده است . با سردرگمی به خودم گفتم ، یعنی مادر کیان هنوز زنده است و اکنون مقیم امریکاست ؟ پس چرا کیان در این مورد چیزی به من ناگفته و گذاشته فکر کنم کتی مادر اوست ؟
بار دیگر عکس کیان و آن دختر را برداشتم و به آنها چشم دوختم . در بعضی از عکسها کیان ته ریش داشت و لباسش هم با عکسهای قبلی فرق میکرد . نتیجه گرفتم عکسها در زمانهای مختلف گرفته شده ، به چهره دختری که در عکس بود خیره شدم ، با وجودی که آرایش زیاده به چهره داشت ولی مشخص بود دختر زیبایی است . موهایش کوتاه و مشکی طلایی بود و یک جا که کنار کیان ایستاده بود مشخص بود قدش هم بلند است ، زیرا سرش را روی شانه کیان گذاشته بود .
با شنیدن صدای زنگ تلفن به خودم آمدم و به سرعت و بدون اینکه عکسها را داخل پوشه قرار بدهم آنها را ته کیف ریختم و کیف را به سرعت زیر تخت سراندم . از جا برخاستم و تلفن را برداشتم . گلی خانم بود که میخواست بگوید ناهار آماده است ، به او گفتم که همین الان می آیم ، ولی به محض گذاشتن گوشی ، از گفتن آن حرف پشیمان شدم ، زیرا نه اشتهایی برای خوردن و نه حالم مساعد رفتن پایین بود ، در آئینه نگاهم به چهره رنگ پریده ام افتاد . دلم می خواست با کسی حرف بزنم تا کمی آرامم کند و مرا مطمئن کند گذاشته ها هر چه بوده گذشته است . در همان حال میدانستم این موضوع چیزی نیست که بتوانم از آن با گلی خانم صحبت کنم . به هیچ کس دیگر هم نمیتوانستم چیزی بگویم . پس بهترین کار آن بود که در اعماق ذهنم مدفونش کنم و دیگر یادی از آن نکنم . میدانستم کاری محال از خود توقع دارم و سنگینی این موضوع را هرگز نمی توانم هضم کنم . روی لبه تخت نشستم تا کمی آرام شوم . هر چقدر به خود میقبولاندم که این عکسها به گذشته تعلق دارد ولی دلم قانع نمیشد . صدائی از اعماق روحم سوالی را برایم مطرح میکرد که اگر این طور است پس چرا کیان هنوز آن عکسها را نگاه داشته است ؟ آیا دلیل آن به جز این است که کیان هنوز هم او را فراموش نکرده است و اگر غیر از این باشد بودن این عکسها داخل کیف چه معنی میدهد ، به چهره خودم در آئینه نگاه کردم ، رنگم چنان به زردی میزد که یک لحظه با وحشت دستم را به صورم کشیدم .
با شنیدن صدای گلی خانم که مرا میخواند از جا برخاستم و به خودم گفتم بهتر است خودم را زندانی افکار احمقانه و پوچ نکنم . اگر کیان مرا نمیخواست این همه بدبختی و بدرفتاری را تحمل نمیکرد پس بدون شک مرا دوست داشته وگر نه مردی با موقیعت او هر دختری را که اراده میکرد به دست می آورد ، این حرفها در آرامشم موثر واقعه شد و با روحیه بهتری و بدون اینکه حتی کاغذهای وسط اتاق را جمع کنم بیرون رفتم
تا شب به اتاق برنگشتم فقط چند دقیقه پیش از آمدن کیان به اتاق برگشتم و آنجا را جمع و جور کردم و بعد از آراستن خودم خواستم از اتاق خارج شوم که یاد کیفی افتادم که زیر تخت رهایش کرده بودم ، خم شدم و آن را بیرون آوردم . نمیدانستم با آن چکار باید بکنم ، وقتی برای بازگرداندن آن به انباری نبود و نمیدانستم آن را کجا بگذارم که دور از چشم کیان باشد . ابتدا آن را داخل کمد جا سازی کردم ، ولی بخاطر آوردم کیان هر روز برای تعویض لباس مستقمی سر کمد میرود . جاهای دیگر اتاق هم نا امن بود با خودم فکر کردم با این حساب زیر تخت بهترین جا برای گذاشتن آن است . زیرا بعید به نظر میرسید کیان کاری با آنجا داشته باشد . بر اساس همین فکر آن را همان جا گذاشتم و پارچه ای رویش کشیدم ، با شنیدن صدای زنگ دیگر فرصتی برای فکر کردن نبود . از جا برخاستم و خودم را جلوی آینه نگاه کردم ، پریدگی رنگ صورم را با کمی روژگونه و کرم برطرف کردم و با لبخند حالت چهره ام را تغییر دادم و برای استقبال از کیان پایین رفتم .
آن شب حواسم سر جایش نبود و مرتب به فکر فرو میرفتم به خصوص که به کیان هم خیره میشدم ، سوالات زیادی در ذهنم بود که فقط او میتوانست پاسخ آنها را بدهد ، از جمله اینکه چرا در مورد مادرش حقیقت را به من ناگفته است و اگر خودم به طور اتفاقی متوجه نمیشدم هنوز هم فکر میکردم کتی مادر اوست .
گویی کیان هم متوجه شده بود که آن شب حالم زیاد مساعد نیست ، زیرا پرسید : " الهه ، امروز اتفاقی افتاده ؟`
به خودم آمدم و سعی کردم چیزی به رویم نیاورم ، ولی در حقیقت از او به شدت دلخور بودم .
روز بعد وقتی کیان سر کار رفت آنقدر صبر کردم تا کمند و کتی هم از منزل خارج شوند ، سپس سراغ کیف رفتم و فیلم ویدئویی را که داخل آن بود بیرون آوردم و پایین رفتم تا فیلم را داخل دستگاه ویدئوو بگذارم . میدانستم ممکن است به صحنه هایی روبرو شوم که شاید باب میلم نباشد به همین خاطر مرتب به خودم تلقین میکردم که باید قوی باشم . هنوز فیلم آغاز نشده بود که با دیدن گلی خانم که به طرفم میآمد به سرعت روی تلویزیون زدم ، در دست گلی خانم لیوانی شربت خنک بود که آن را برای من میآورد . لبخندی زدم و به خاطر محبتش تشکر کردم . گلی خانم کنارم نشست و مثل همیشه با کلام شیرین و مهربانش شروع به تعریف کردن جریان تلفنی که همان روز صبح دخترش به او زده بود کرد ، با لبخند به او نگاه می کردم ولی حواسم پیش او نبود به خاطر همین حتی یک کلمه از حرفهایش را نفهمیدم ، برای اولین بار دلم میخواست مرا تنها

sorna
04-04-2012, 12:25 PM
تخت بهترین جا برای گذاشتن آن است زیرا بعیئ بنظر میرسید کیان کاری با آنجا داشته باشد.بر اساس همین فکر آنرا همان جا گذاشتم و پارچه ای رویش کشیدم با شنیدن صدای زنگ دیگر فرصتی برای فکر نبود از جا برخاستم و خودم را جلوی آینه نگاه کردم پریدگی رنگ صورتم را با کمی روژگونه و کرم برطرف کردم و با لبخند حالت چهره ام را تغییر دادم و برای استقبال از کیان پایین رفتم.
آنشب حواسک سرجایش نبود و مرتب به فکر فرو میرفتم به خصوص که به کیان خیره میشدم.سوالات زیادی در ذهنم بود که فقط او میتوانست پاسخ آنها را بدهد از جمله اینکه چرا در مورد مادرش حقیقت را بمن نگفته است و اگر خودم بطور اتفاقی متوجه این موضوع نمیشدم هنوز هم فکر میکردم کتی مادر اوست.
گویی کیان هم متوجه شده بود که آنشب زیاد حالم مساعد نیست زیرا پرسید:الهه امروز اتفاقی افتاده؟
بخود آمدم و سعی کردم چیزی برویم نیاورم ولی در حقیقت از او بشدت دلخور بودم.
روز بعد وقتی کیان سر کار رفت آنقدر صبر کردم تا کمند و کتی هم از منزل خارج شوند سپس سراغ کیف رفتم و فیلم ویدیویی را که داخل آن بود بیرون آوردم و پایین رفتم تا فیلم را داخل دستگاه ویدیو بگذارم.میدانستم ممکن است با صحنه هایی روبرو شوم که شاید باب میلم نباشد بهمین خاطر مرتب بخودم تلقین میکردم که باید قوی باشم.هنوز فیلم آغاز نشده بود که با دیدن گلی خانم که بطرفم می آمد بسرعت روی تلویزیون زدم .در دست گلی خانم لیوانی شربت خنک بود که آنرا برای من می آورد .لبخندی زدم و بخاطر محبتش تشکر کردم گلی خانم کنارم نشست و مثل همیشه با کلام شیرین و مهربانش شروع کرد به تعریف کردن جریان تلفنی که همان روز دخترش به او زده بود .با لبخند به او نگاه میکردم ولی حواسم پیش او نبود.بخاطر همین حیتی یک کلام هم از حرفهایش را نفهمیدم.برای اولین بار دلم میخواست مرا تنها بگذارد تا پیش از اینکه کسی بیاید بفهمم آن فیلم مربوط به چیست از وجود چنین احساسی ناراحت بودم و بخاطر این پستی از خودم بدم آمده بود گلی خانم به شربت اشاره کرد و گفت تا گرم نشده آنرا سر بکشم سپس بلند تا مرا ترک کند بخودم آمدم و گفتم:گلی خانم حالا بشین کجا میری؟
لبخندی زد و گفت:باید برم ناهار درست کنم امروز ظهر خانم میاد گفته قیمه بپزم باید برم بیرون لیمو و سیب زمینی بخرم.
سرم را تکان دادم و او رفت.بخاطر سر رسیدن گلی خانم ویدیو را خاموش نکرده بودم بهمین دلیل مدتی از فیلم رفته بود .آنرا عقب زدم در این موقع گلی خانم را دیدم که چدر سرش کرده و میخواهد از خانه خارج شود.از من پرسید چیزی لازم ندارم از او تشکر کردم و صبر کردم تا برود.بعد دستگاه را روشن کردم دلم به تپش افتاده بود و چنان هیجان داشتم که انگار میخواستم یک فیلم وحشتناک پر از حادثه را ببینم.برای تسکین هیجانم شربت را نیمه سرکشیدم و چشم به صفحه تلویزیون دوختم.بمحض شروع شدن فیلم متوجه شدم یک مهمانی خانوادگی است که در همان منزل برگزار شده است.به محض دیدن کیان با کت و شلوار زودی فهمیدم فیلم متعلق به روز عقدمان و همان مهمانی است که خانواده ام اجازه شرکت در آنرا ندادند.کمی خیالم راحت شد و با کنجکاوی مشغول تماشای فیلم شدم.کسانی را که در جشن شرکت داشتند تا حدودی میشناختم همانهایی بودند که در مهمانی عروسی هم دعوت شده بودند .از جمله شعله و چند نفر از زنهایی که در مهمانیهای دوره کتی آنها را دیده بودم ولی هر چه دقت کردم سرهنگ را ندیدم و فهمیدم شعله بتنهایی در این جشن شرکت کرده است.البته نمیشد گفت او تنهاست زیرا مردهای حاضر در سالن که شاید چشم سرهنگ را دور دیده بودند از هر طرف او را محاصره کرده بودند و دقیقه ای نبود که تنها دیده شود.شعله در این جشن لباس شب بلند و فوق العاده چسبانی برنگ مشکی بتن داشت که یقه آن بطرز زننده ای باز بود.بغیر از آن روی کمر لباس حاشیه ای مانند کمربند جدا شده بود که از جنس حریر بود و ناحیه شکم و نافش از زیر ان بخوبی پیدا بود.بر خلاف اولین باری که دیدمش موهایش برنگ بلوند نقره ای بود که همخوانی زیبایی با لباس مشکی اش داشت در حالیکه با نفرت به او نگاه میکردم نمیتوانستم منکر زیبایی سحرانگیزش شوم.
کیان در ابتدای فیلم زیاد سرحال بنظرنمیرسید که البته دلیل آنرا بهتر از هر کس دیگری میدانستم هر وقت دوربین روی او میرفت اشاره میکرد که از او فیلم نگیرد.کمند مثل همیشه لباس جلف و سبکی بتن داشت پیراهن یکسره برنگ مشکی تنش بود.
نیمی از فیلم گذشته بود و چندان هم که فکر میکردم بد و غیر قابل دیدن نبود.نمیدانم چرا کیان انرا دور از چشم من نگه داشته بود .پیش خود فکر کردم شاید چون خاطره خوبی از آن شب ندارد فیلم را داخل کیف گذاشته است .همانطور که چشم به تلویزیون دوخته بودم در یک لحظه کمند را دیدم که کنار کیان نشست و همانطور که دستش را تکان داد گفت رامین اینجارو بگیر .فیلمبردار که لحن صمیمی اش نشان میداد که از اشنایان است گفت کجا رو بگیرم و دوربین را روی پاهای لخت و برهنه کمند گرفت و گفت دارم میگیرن به به چه صحنه دیدنی و جذابی.
صدای کمند را شنیدم که گفت:دیوونه منظورم اینه ما رو بگیر.
ببخشید نکنه فکر کردید بنده سگم البته اگه منظور پاچه خودتونه حرفی ندارم ولی از گرفتن پر و پاچه اون نره غولی که کنارتون نشسته معذورم.
صدای خنده از جمعیت بلند شد و رامین دوربین را بالا برد و تصویر کیان و کمند روی صحنه امد دیدم کیان میخندد و از آن حالت بغ کرده بیرون آمده است صدای رامین را شنیدم که گفت برو ضبط میشه.
کمند به کیان اشاره کرد و گفت:امشب شب عروسی این آقای خوشتیپ و خواستنیه حتما میپرسین عروسش کجاست جونم براتون بگه عروسی در کار نیست چون مثل اینکه موقعی که عروس میره گل بچینه شهرداری دستگیرش میکنه.
صدای خنده از جمعیتی که تعدادشان هم کم نبود شنیده شد تا ان لحظه ندیده بودم کمند چنین بلبل زبانی کند.همانطور که با نفرت به این صحنه چشم دوخته بودم شنیدم کمند ادامه داد:البته اونم زیاد بی تقصیر نبوده آخه زن برای این آقا پیدا نمیشد گشتیم از یک کوره داهات براش یکی پیدا کردیم.اونم شهرو خوب نمیشناخته و فکر میکنه اینجا هم ولایت خودشونه که از هر جا که دلش میخواد میتونه گل بچینه.حالا از کسانی که یک عدد عروس با این مشخصات...چشمانش را چپ کرد و شکلکی درآورد و ادامه داد:...سراغ دارند خواهش میکنم به بیمارستان روانی تحویلش بدهند.
صدای خنده کسانی که اطراف او بودند خونم را بجوش آورد.بخصوص که کیان هم بدون اینکه بهش بر بخورد همراه آنان میخندید.دلم میخواست لیوان شربتی را که در دست داشتم بطرف تلویزیون پرتاب کنم تا حرصی را که میخوردم در دلم خالی کنم از کمند همینطوری هم متنفر بودم ولی با دیدن این مسخره بازی تشنه خونش شدم گویا کیان آن لحظه خیلی مست بود زیرا بر خلاف قیافه یخ کرده و نحسی که اول فیلم داشت حسابی شنگول و س رحال شده بود و از اینکه کمند مرا مضحکه مردم کرده بود لذت میبرد شاید خنده او بیش از تمسخر کمند مرا منزجر و متنفر میکرد.
کم کم دلیل پنهان کردن فیلم را فهمیدم زیرا یک صحنه رقص وسط سالن هم بود که کیان با شعله میرقصید البته عده زیادی وسط سالن بودند .ولی چشمان من فقط آندو را میدید که مانند دو معشوق دست در کمر و گردن هم انداخته بودند و در حین رقص صحبت میکردند با دیدن این صحنه بی اراده وب ا صدای بلند گفتم:بیشرف کثافت جلوی من جوری رفتار میکنه مثل اینکه هیچوقت این زنیکه رو ندیده.بخودم آمدم و به اطراف نگاه کردم.خدا را شکر کردم که گلی خانم بیرون رفته و حرفم را نشنیده بود.
در همان صحنه کمند همراه پسر جوانی که با او میرقصید جلوی دوربین آمد و به فیلم بردار اشاره کرد که از کیان فیلم بگیرد.دوربین بسمت کیان برگشت و روی آندو طوم شد.اکنون آندو را واضح و دقیق میدیدم که چطور در حین رقص با هم صحبت میکردند.شعله به کیان چیزی گفت چون نیم رخشان به سمت دوربین بود نفهمیدم چه گفت.کیان با خنده جوابش را داد گویی جوابی که کیان به شعله داده بود زیاد باب میلش نبود زیرا اخم کرد و با حالت دلبرانه ای سرش را بسمت دوربین چرخاند .کیان سرش را زیر گوش او برد و چیزی به او گفت که لبخند شعله نشان میداد از حرف کیان راضی شده است.حسادت تمام وجودم را گرفته بود.از ناراحتی اشک در چشمانم حلقه زده بود.صای کمند داخل فیلم ضبط شده بود که با خنده خطاب به فیلمبردار میگفت:رامین خوب این صحنه را بگیر که لازمش دارم.
صدای فیلمبردار که اکنون میدانستم نامش رامین است واضحتر از او بگوش رسید :چکارش داری؟
کمند همانطور که میخندید گفت:بعنوان مدرک میخوامش.
رامین گفت:خب پس اگر اینطوره خرج برمیداره.
باشه تو بگیر خرجش هر چی باشه میدم.
هر چی؟
گمشو رامین یک چیزی بهت میگمها.

sorna
04-04-2012, 12:25 PM
پس لطفا معرفی کنید این خانم لوند و پر احساس چه نسبتی با این آقا داماد بی عروس ما دارند؟
در همان حال دوربین روی صورت شعله و کیان زوم شده بود.کمند با خنده گفت:ایشان خواهر زن سابق این آقا هستند.
یک لحظه احساس کردم خون از مغزم خالی شد و تمام بدنم بی حس شد.دوربین همچنان روی آندو بود ولی فقط یک چیز در مغز من تکرار میشد.
خواهر زن سابق...خواهر زن سابق...مدتی طول کشید تا بخودم آمدم و فیلم را عقب زدم تا یکبار دیگر جمله ای را که کمند گفته بود بشنوم.
ایشان خواهرزن سابق این آقا هستند.
صدای رامین را شنیدم که گفت:ببخشید گفتید زن سابقش!
نه دیوونه گفتم خواهرزن سابقش.
اخه اینجور که این اقا داره با این خانم میلاسه...ببخشید یعنی گپ میزنه... گویی رابطه ای غیر از سابقه و سابق و اینجور حرفهاست.
گمشو حرف نساز میدونی اگر سرهنگ بفهمه چیکارت میکنه؟
ایشان اگه میخواست کاری بکنه برای این خانم میکرد تا انقدر تشنه گرد جهان نگرده.
خاک بر سرت رامین اگه سرهنگ بفهمه از هستی ساقطت میکنه.
ما که به زنش نزدیک نشدیم بخواد اخته مون کنه.
خیلی بی تربیتی.
دست شما درد نکنه پس دیگه برات مدرک جمع نمیکنم.
خیلی خب خودتو لوس نکن.
میگن نازکش داری ناز کن نداری پاتو دراز کن.
صدای خنده کمند مانند سوهانی به روحم خش می انداخت:پس پاتو دراز کن چون بمیری هم نازتو نمیکشم رامین کجارو میگیری میگم از اون دو تا بگیر.
رامین ادامه داد:کجا رفتن آها پیداشون کردم نوچ نوچ...چه دل و قلوه ای هم به قرض میدن.پس برای همینه که میگن خواهرزن نون زیر کبابه خب نگفتی الان زن سابق ایشون کجا تشریف دارن؟
مانند تشنه ای رسیده به آب خودم را جلوی تلویزیون انداختم و دو زانو جلوی آن نشستم و با چشمانی از حدقه در امده گوش به جوابی که کمند میداد سپردم.
همسر این اقا...
صدای دیگری که متعلق به مردی بود گفت:ای خانم واسه چی برای جوون مردم پرونده سازی مکیند.آقا اینا همش کذبه این آقا هیچچ نسبتی با این خانم نداره فقط...
کمند حرف او قطع کرد و گفت:آقا شما خواهر داماد هستید یا من؟
صدای حر و بحث کمند با آن مرد که البته مشخص بود شوخی است میشنیدم و دعا کردم این بحث ادامه پیدا کند تا من بتوانم چیزهایی بفهمم.صدای رامین می آمد که گفت:حالا اون قسمتو ول میکنیم میریم سروقت این دو تا ببینیم جریان بحثشون به کجا میکشه.و دوربین را روی کمند و مرد جوانی که کنارش ایستاده بود گرفت و گفت:خوب پس چی شد این اقا زن سابق داشت یا نداشت؟
کمند با خنده گفت:اره آقا...
مرد دستش را روی دهان کمند گذاشت و گفت:نه آقا کذب محضه نامزدش بود.
کمند سرش را کنار کشید و با عشوه گفت:دستت رو بردار سینا رژم را پاک کردی خب زن با نامزد چه فرقی میکنه.
سینا به کمند نگاه کرد و گفت:قربون اون رژت برم چند تا میخوای برات بخرم؟
کمند دلبرانه خندید و فیلمبردار با شوخی سرفه ای کرد و گفت:آقا تو دادگاه این حرفا خلاف محسوب میشه و ممکنه تو پروندتون ثبت بشه...سپس ادامه داد:خانمی که رژ جیگرتون جیگرم رو آب کرد ...ببخشید خانم کمند بهتاش شمادلیلتون برای این ادعا چیه؟
کمند که هنوز مشغول پاک کردن دور و اطراف لبش بود با خنده گفت:دلیل نمیخواد رامین جون از هر کسی بپرسید بهتون میگه که اون دو تا عاشق و معشوق بودن.
صدای سینا در آمد:اقا من اعتراض دارم .ولی رامین حرف او را قطع کرد و گفت:آقا ساکت از شما هم سوال میشه.بعد گفت حالا شما بگید دلیلتون برای اینکه این حرف کذب محضه چیه؟
سینا صدایش را صاف کرد و گفت:اولا اگه اینطور که این خانم خوگشل و خواستنی میگه اونا عاشق و معشوق بودن الان ما اینجا کمبود عروس نداشتیم.دوما دختره یکهو بیخبر نمیگذاشت بره و بعد از یک کدت خبرش رو از خارج بیارن سوما...
کمند با خنده به بازوی سینا زد و گفت:ولش کنی تا صد و هزار هم میره .را مین گفت:آره بابا بیسواد هنوز نمیدونه باید بگه اولا ثانیا .راستی صد و هزار به عربی چی میشد.ولش کنید خب کافیه دادگاه وارد شور میشه .آقا شما گفتید این کذب محضه حالا برای چی میخواهید خانمتون رو طلاق بدید اونم سه طلاقه؟
صدای خنده آندو با بلند شد و سینا با خنده گفت:برای اینکه این خانم تمکین نمیکنه.
کمند با عشوه به سینا نگاه کرد و خندید.رامین گفت:پس اصرار نکنید بنده با این خانم ازدواج کنم تا طلسم سه طلاقه شما شکسته بشه .بار دیگر صدای خنده آندو بلند شد و در این هنگام صدای کتی بگوش رسید.
بچه ها شوخیتون گرفته رامین از مجلس فیلم میگیری یا با بچه ها مصاحبه میکنی؟
رامین دوربین را روی کتی چرخاند و گفت:بشنوید چند کلام گوهربار از مادر عروس...ببخشید ...داماد نه ببخشید زن پدر...
به محض اینکه کتی رو تصویر آمد فیلم قطع شد .با اینحال من هنوز چشم به تلویزیون دوخته بودم.در صفحه برفکی آن بدنبال معنی حرفهای آنها بودم.با صدای گلی خانم که تازه بمنزل برگشته بود به خودم امدم.
الهه جون چرا اونجا نشستی مادر چشمات اذیت میشه.
حق با گلی خانم بود.چشمانم بشدت درد میکرد و تازه متوجه شدم مدتیست دو زانو جلوی تلویزوین نشسته ام و به صفحه بدون تصویر آن چشم دوخته ام برای رفع شبهه گفتم داشتم تلویزیون رو تنظیم میکردم .گلی خانم بدون گفتن چیزی به اشپزخانه رفت فیلم را ازدستگاه بیرون آوردم و به طبقه بالا برگشتم .مدتی همانطور که فیلم رادر دست داشتم روی تخت نشستم و به فکر فرو رفتم.از همه متنفر بودم و احساس میکردم بمن خیانت شده است.فیلم را داخل کیف انداختم و پس از قفل کردن در آن زری تخت قرارش دادم تا سروقت به انباری برش گردانم.
آنروز وقتی کیان از سرکار برگشت مثل همیشه به استقبالش نرفتم و برخلاف همیشه خیلی کم با او صحبت کردم.تمام وقت چشم به تلویزیون داشتم بدون اینکه چیزی از برنامه های آن بفهمم احساس کردم کیان هم از رفتارهای من گیج شده است.زیرا چند بار حالم را پرسید دست خودم نبود.هرچه بخودم فشار می آوردم سردی ام را بروز ندهم نمیتوانستم ارام باشم.
زودتر از همیشه برای خواب به اتاقم رفتم و چند دقیقه بعد از من کیان به اتاق آمد بدون اینکه محلش بگذارم سرجایم دراز کشیدم کیان لبه تخت نشست و دستش را بطرفم دراز کرد .آنرا پس زدم و با تلخی گفتم که دستش را کنار خودش نگه دارد.لحظه ای به حرکت ماند و گفت:الهه تو امشب چت شده؟
چشمانم را بستم و گفتم:چیزیم نیست میخوام بخوابم.
صورتم را گرفت و سرم را بطرف خودش چرخاند با قهر از او برگرداندم و گفتم ولم کن.
دستش را دور کمرک انداخت و مرا در آغوش کشید .بحدی از او متنفر و دلزده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم.در عوض او سرحال و خوشحال بود که سوژه ای برای سر به سر گذاشتن گیر آورده است .یک یک صحنه هایی که در این دو روز چشمانم آنرا ضبط کرده بود جلویم رژه میرفت .عکس کیان با آن دختر پنهان کردن جریان مادرش رقص کیان با شعله در آن مهمانی چندش آور و حرفهای کمند و مسخره کردن من توسط او همچنین کیان بجای اینکه نگذارد کمند آن چیزها را درباره من بگوید .همه و همه برایم عقده شده بود و راه نفسم را بند می آورد .تلاش کردم خودم را از دستش خلاص کنم.ولی او میخندید و از تلاش بیهوده من نهایت لذت را میبرد.در فرصتی خودم را از چنگش خلاص کردم و از تخت پایین آمدم.خواستم از اتاق خارج شوم که راهم را سد کرد.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:کیان برو کنار.
با خنده گفت:کجا هنوز باهات کاردارم.
با نفرت گفتم:ولی من با تو کار ندارم.
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:این دیگه بخوت مربوطه.
کیان برو کنار حال و حوصله ات رو ندارم.
اتفاقا من خیلی تو حالم.
دندانهایم را فشردم و ناخودآگاه گفتم:برو گمشو.
لحظه ای مکث کرد گویی فهمید قضیه جدی تر از این حرفهاست.ولی بدون اینکه خودش را ببازد دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت:خب فهمیدم عصبانی هستی حالا بگو علتش چیه تا منم بدونم اکی؟
مانند مجسمه جلویش ایستاده بودم فکر میکردم کار خرابتر از آن شده که بتوانم درستش کنم.بهتر دیدم سکوت کنم .کیان دستش را زیر چانه ام آورد تا سرم را بالا بگیرد.سرم را چرخاندم و خواستم از جلویش کنار بروم که دستم را گرفت و گفت:نمیشه هر چی دلت بخواد بگی بدون اینکه توضیح بدی برای چی بمن توهین کردی.
با اخم به او نگاه کردم و گفتم:کیان دستم رو ول کن.او بشدت مرا ب طرف خود کشید و خواست مرا ببوسد که بی اراده دستم بالا رفت و سیلی محکمی روی صورتش نشاندم.از صدای برخورد دستم به صورتش دلم فرو ریخت.کیان لحظه ای با تعجب نگاهم کرد و سپس رهایم کرد.با اینکه هولم نداده بود اما چون د رپاهایم حس وجود نداشت روی میز افتادم.او بدون اینکه بمن نگاه کند لباسهایش را برداشت و از اتاق خارج شد.دست و پاهایم از ترس به لرزش افتاده بود و همانطور که نفس نفس میزدم به این فکر کردم که چه کاری کردم؟تاثر شدیدی وجودم را فرا گرفته بود و اگر آنقدر حالم بد نبود دوست داشتم همان لحظه بدنبالش بروم تا به طریقی ناراحتی حاصل از اینکار را از دلش در بیاورم چند دقیقه از خارج شدن او گذشته بود من د رحالیکه از از جایم تکان نخورده بودم به قبح کاری که انجام داده بودم می اندیشیدم.هنوز حس و حال به تنم باز نگشته بود که صدای روشن شدن خودروی او را از پارکینگ شنیدم تازه آنوقت بود که بخودم آمدم و با شتاب از جا پریدم و از اتاق خارج شدم ولی هنوز به پله ها نرسیده بودم که صدای بسته شدن در پارکینگ را شنیدم و فهمیدم کهدیر شده و او منزل را ترک کرده است.با دلی نگران و تنی لرزان به اتاق

sorna
04-04-2012, 12:26 PM
با دلی نگران و تنی لرزان به اتاق برگشتم و لبۀ تخت نشستم. مدتها به همان حال ماندم. قبول داشتم که اتفاقی که افتاده تقصیر خودم بود و این من بودم که چنین وضعی را پیش آورده بودم. دعا می کردم کیان برگردد تا از او معذرت خواهی کنم. با خودم گفتم همش تقصیر آن کیف لعنتی و محتویات داخل آن بود. بعد از مکثی کوتاه حرفم را تصحیح کردم و ادامه دادم بهتره بگم همش تقصیر خودم و کنجکاوی لعنتی ام بود. خدایا اگر کیان برگردد فردا صبح اول وقت کیف را به انباری بر می گردانم و هرگز به یاد نمی آورم چه چیز داخل آن بوده است.
عقربه ها ساعت دو نیم شب را نشان می داد. نزدیک به چند ساعت بود که کیان منزل را ترک کرده و رفته بود. با نگرانی در اتاق قدم می زدم بدون اینکه حتی جرأت بیرون رفتن از اتاق را داشته باشم. در این مدت از بس خودم را سرزنش کرده بودم دیگر حرفی نمانده بود که به خودم نگفته باشم. کلمه هایی از قبیل حسود و بخیل و نانجیب و نفرت انگیز و آشغال کم ترین صفاتی بود که به خودم نسبت داده بودم. وقتی سه ساعت از رفتن او گذشت و خبری نشد از شدت دلشوره و ناراحتی کم مانده بود بروم کتی را از خواب بیدار کنم و به او بگویم که کیان با قهر منزل را ترک کرده است. نمی دانستم دلیلی آن را چه باید عنوان کنم و فقط به همین دلیل از این کار صرف نظر کردم. ساعت از سه نیمه شب گذشته بود که با شنیدن صدای خودروی او که وارد پارکنگ شد نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که سالم به منزل برگشته است. خودم را آماده کردم تا وقتی آمد با او چگونه رفتار کنم. ابتدا سر جایم دراز کشیدم و خودم را به خواب زدم، ولی دیدم این طور نمی توانم از او معذرت خواهی کنم، تصمیم گرفتم بدون فیلم بازی کردن در نهایت صداقت به او بگویم که کار بدی کرده ام و از او معذرت خواهی کنم. همین کار را کردم و منتظر آمدن او شدم. مدتی طول کشید تا بالا بیاید. نمی دانم پایین چه می کرد. ولی وقتی صدای پایش را در سکوت شب می شنیدم که از پله ها بالا می آمد دلم به تپش افتاد. در آخرین لحظه کم مانده بود روی تخت شیرجه بزنم و برای اینکه با او روبه رو نشوم خودم را به خواب بزنم، ولی نیشگونی که از خودم گرفتم باعث شد سرجایم بمانم. کیان در را باز کرد و داخل شد. لبه تخت رو به در نشسته بودم و او را دیدم که داخل شد. با دیدن من گفت:" هنوز بیداری؟"
از اینکه با من حرف می زد خوشحال شدم، زیرا این کارم را راحت تر می کرد. گفتم:" آره، منتظرت بودم."
در حالی که دکمه های لباسش را باز می کرد گفت:" برای چی؟"
" برای اینکه ازت معذرت بخوام."
نگاهی به من کرد و گفت:" خب بر فرض که معذرت خواستی، بعدش چی؟"
" می خواستم بهت بگم کار خوبی نکردم."
ابروانش را بالا برد و همان طور که لباسهایش را در می آورد گفت:" خب، هنوزم نمی خواهی بگی برای چی دختر بدی شده بودی؟"
چیزی برای گفتن نداشتم، ولی او می خواست علت تغییر اخلاق مرا بداند و برای این کار پافشاری می کرد. می دانستم برای خلاصی از این گرفتاری باید راستش را بگویم، زیرا هر عذر و بهانه ای می آوردم برای توجیه آن کار کافی نبود، دل به دریا زدم و گفتم:" تو به من راستش را نگفتی."
نگاهش را مستقیم به چشمانم دوخت و بدون کلامی منتظر ادامه حرفم شد، با نگاه او شهامت چند دقیقه قبل از یادم رفت به خصوص که با استشمام بوی الکل فهمیدم مشروب خورده است، دست و پایم را گم کردم و گفتم:" کیان تو الان خسته ای، بهتر است زودتر بخوابیم، می ترسم فردا خواب بمونی، بعدا با هم صحبت می کنیم."
تا خواستم بلند شوم دستم را گرفت و گفت:" صبر کن، نمی خواد فکر خواب موندن منو بکنی، اینم می دونم که فهمیدی مشروب خوردم، ولی فکر نکن این قدر حالم خرابه که نفهمم چی به من گفتی، بگو در چه مورد راستش رو به تو نگفتم."
متوجه شدم همان طور که خودش گفته آن قدر حالش خراب نیست که حرفم را نفهمیده باشد، چون چاره ای نداشتم گفتم:" تو به من نگفته بودی کتی ..." کیان به خیره شد. همین مرا ترساند. نیمی از حرفم را زده بودم، ولی برای ادامه آن دچار تردید بودم، تکرار کردم:" کتی ... مادر واقعی تو نیست."
لحظه ای همان طور که به من خیره شده بود خندید. نفسم که در حال بند آمدن بود سرجایش برگشت و خیالم راحت شد که دست کم از مطرح شدن این موضوع ناراحت نیست. وقتی از خنده سیر شد گفت:" همین؟"
با قیافه حق به جنابی گفتم:" خب این خیلی مهمه. وقتی به من این موضوع رو نگفتی فکر کردم به من اطمینان نداری."
"خب، حالا این موضوع خیلی مهم رو کی بهت گفت؟"
" کسی بهم نگفت."
" از کجا فهمیدی کارگاه کوچولو؟"
" از شناسنامه ات."
باز خندید و در حالی که روی تخت دراز می کشید گفت:" پیش خودت نگفتی شاید اون اسم دوم کتی باشه؟"
" نه، چون اسم واقعی کتی خدیجه است و من اینو وقتی کارآموز بیمارستان بودم، در پرونده اش خواندم."
کیان با لذت خندید و گفت:" بله، یادم نبود خانم دکتر الهه."
با این کلام به یاد گذشته افتادم و احساس کردم هنوز او را دوست دارم.
کیان ادامه داد:" یعنی همسر عزیز بنده به خاطر اینکه به او نگفته بودم کتی مادر واقعی من نیست این قدر عصبانی بود؟"
سرم را تکان دادم و گفتم:" خب، آره."
" راستی که بچه ای."
" چرا؟"
" به خاطر موضوع بی اهمیتی مثل این شبمون رو خراب کردی."
" یعنی این موضوع برای تو بی اهمیته؟"
" آره و می خوام برای تو هم همین طور باشه."
" آخه برای چی؟"
" برای چی باید اهمیت داشته باشه؟"
" خب یعنی تو فرقی بین مادر خودت و همسر پدرت نمی گذاری؟"
" مگه کتی وظیفه شو بد انجام داده؟"
" نه، اتفاقا کتی زن خوبیه."
" پس چی؟"
" کیان ... من حق دارم بدونم مادر همسرم کیه."
" خب برفرض هم که ندونستی، بعدش می خوای چه کار کنی؟"
" کاری نمی کنم، ولی دوست دارم بدونم اون چطور زنی بوده."
" از من بپرس بهت می گم."
" خب بگو."
" یک زن مثل همه زنهای خوشگذرون و بی عاطفه دنیا. زنی که به خاطر خود خواهیهاش رفت دنبال عشق و حال خودش."
از شنیدن چنین کلماتی از زبان کیان هاج و واج ماندم. از مطرح کردن چنین چیزی احساس پشیمانی می کردم. تصمیم گرفتم دیگر چیزی نپرسم، ولی خودش در حالی که به سقف چشم دوخته بود گفت:" هیچ وقت احساسی نسبت به او نداشتم. هیچ وقت نبود تا بفهمم معنی داشتن مادر چیه، سالی نه ماه سفر بود. هیچ وقت درک نکردم اونایی که می گن دست پخت مادرمون خوبه یعنی چی. همیشه به خودم می گفتم این حرف چه معنی می ده و بعدها که معنی آن رو فهمیدم خودم را این طور گول می زدم که اگه مادر بعضیها دست پخت خوبی دارن در عوض مادر من دکتره و این خیلی مهم تراز اینه که آدم فقط آشپزی بدونه."
هیجان زده گفتم:" کیان راست راستی مادرت دکتره؟"
پوزخندی زد و گفت:" زیاد هیجان به خرج نده، اسمش دهن پر کنه، ولی وقتی بچه یکی از اونا باشی می بینی که هیچی برای خودت نیست و فقط حسرتت برای کسان دیگه است."
به روی شکم کنار او دراز کشیدم و دستانم را زیر چانه ام گذاشتم. کیان نگاهی به من کرد و با لبخند گفت:" چیه، مثل اینکه خیلی قصه دوست داری."
به خودم آمدم و با خجالت گفتم:" نه، ولی شنیدن سرگذشت برام جالبه."
نفس عمیقی کشید و گفت:" شاید برای شنیدن جالب باشه، ولی برای من که در متنش بودم نه تنها جالب نیست بلکه خیلی هم نفرت انگیزه."
لحظه ای سکوت کرد. ترسیدم نخواهد چیزی بگوید و مرا در خماری بگذارد، ولی ادامه داد:" وضع پدرم از همون اول خیلی خوب بود، چون پدر بزرگم تاجر بزرگی بود که همین یک پسر رو داشت. در سفری به هند مریض میشه که همون باعث مرگش میشه و اونقدر برای پدرم ارث می زاره که حسابش از دستش خارج بوده. اون موقع پدرم جوون بود و مثل خیلی از جوونای دیگه بی سیاست و کم تجربه، به همین خاطر به توصیه یکی از دوستای پدر بزرگم یک مباشر استخدام می کنه تا به کمک اون سر از کار تجارت دربیاره، وکیل پدر بزرگم به کارای اونا نظارت می کرده و چون خیلی دقیق بوده کسی نمی تونست این وسط بچاپ بچاپ راه بندازه. تا اینکه یارو مباشره پیشنهاد می کنه وکیل دیگری استخدام کنن و اونقدر دلیل و برهان میاره تا پدرم خام میشه و این کار رو می کنه. از طرفی مباشر پدرم یک دختر پانزده شانزده ساله داشته که گاهی اوقات اونو با خودش به دفتر کارش می آورد. که به اون تو کار نوشتن و جواب دادن به تلفنها و خلاصه از این جور کارا کمکش کنه. اون زمان پدرم بیست و نه سال سن داشته و هنوز ازدواج نکرده بود. یک سال بعد مباشر پدرم به اون پیشنهاد می کنه که دختر شانزده هفده ساله اش را عقد کند پدرم فکر می کنه مباشرش سربه سرش می گذاره، ولی وقتی متوجه میشه قضیه خیلی جدی است به او می گوید که چطور حاضر می شود دخترش را به مردی بدهد که دو برابر سن اوست، مباشر پدرم می گوید که دخترش خودش این پیشنهاد را کرده و در حقیقت شیفته و شیدای او شده است. پدرم که تا آن زمان آن قدر در کار فرو رفته بود که توجهی به احساسش نداشت. با شنیدن این حرف گویی چشمانش تازه باز می شود و به دختر مباشر که از قضا دختر زیبایی هم بوده توجه نشان می دهد و همین باعث ازدواج آن دو می شود و در حقیقت با این کار خودش را به روز سیاه می نشاند."
با حیرت گفتم:" اسم اون دختر چی بود؟"
کیان با نیشخند گفت:" همون اسمی که جنابعالی تو شناسنامه من کشفش کردی."
" لیلا؟"
کیان با حالتی گرفته سرش را تکان داد.
" خب، بعدش چی میشه؟"
کیان به طرفم چرخید و گفت:" دِ نشد. دیگه قرار نیست همه داستان را یک دفعه برات تعریف کنم، باشه یک شب دیگه ... مثل داستان هزار و یک شب."
آن چیزی لعنتی که خورده بود تازه داشت روی مغز او اثر می گذاشت، زیرا با حالتی گیج و منگ حرف می زد. می دانستم اگر آن شب تمام شود محال است بتوانم بار دیگر او را وادار به حرف زدن کنم، به همین خاطر گفتم:" کیان، فقط یک چیز دیگه ... بعدش خواستی دیگه چیزی نگو."
" چی می خوای بگم."
" بعداز ازدواج پدرت با لیلا چی شد؟"
کیان خمیازه ای کشید و در حالی که دستش را زیر سرش قلاب می کرد گفت:" اگه اینو بگم تو هم باید تلافی بی محلی امشب رو دربیاری ... اگه قبول داری بگم."
می دانستم اگر قبل از اینکه حرفش تمام شود خوابش نبرد شانس آوردم چون چشمانش را بسته بود و معلوم بود برخلاف خواسته اش به شدت خوابش می آید.
" باشه کیان، هر چی تو بگی. حالا زودتر بگو الان دیگه صبح میشه." و با پنجه هایم موهایش را به نوازش گرفتم.
کیان با چشمانی بسته لبخند زد و گفت:" آخیش، چه حالی می ده."
" بگو کیان و گرنه موهاتون نمی مالم."
با صدای خمار و خواب آلود گفت:" نه بمال می گم، چی می گفتم؟"
" بعد از ازدواج لیلا با پدرت ... "
" آره بعد از ازدواج اولین کاری که لیلا کرد به اجرا گذاشتن مهریه اش بود. طوری هم این موضوع را مطرح کرد که پدرم با طیب خاطر علاوه بر مهریه اش مبلغ هنگفتی هم به حسابش گذاشت. بعد پدر لیلا شروع کرد به سرکیسه کردن پدر به عناوین مختلف و شاید اگر لیلا خودش را یک کم دیرتر به پدر می شناساند تمام ثروت پدرم به جیب مباشرش سرازیر شده بود."
همان طور که موهای کیهان را نوازش می کردم گفتم:" چرا به جای مباشرش نمی گی پدر بزرگ. مگه اون پدر مادرت نبود."
" من هیچ وقت به لیلا مادر نگفتم که بخوام به اون مردک طماع پدر بزرگ خطاب کنم."
" خب کیان، بعد چی شد؟"
" بعد؟ زمانی که لیلا با پدرم ازدواج کرد کلاس دوم دبیرستان تحصیل می کرد. پس از ازدواج بدون تأخیر تحصیلاتش را ادامه داد تا دیپلم گرفت. بعد یواش یواش آهنگ دانشگاه زد. پدر ساده و احمق من که گیر مار خوش خط و خالی مثل اون افتاده بود که حسابی هم افسونش کرده بود بدون مخالفت این اجازه رو بهش داد غافل از اینکه با دست خودش بنای زندگیش را روی آب می ساخت. سال اول دانشگاه لیلا ناخواسته حامله شد و متأسفانه آن موجود ناخواسته که تو شکم اون جا خوش کرده بود من بودم. لیلا خیلی سعی کرد به پدر بقبولاند تا اجازه دهد بچه اش را سقط کند، چون می ترسید وجود بچه به درسش لطمه بزند، اما پدر برای اولین بار با خواسته اش مخالفت کرد و به این ترتیب بنده، پا به این دنیا گذاشتم. از همون اول از شیر و لالایی و نوازش و تاتی تاتی و این جور چیزا خبری نبود. خدا برکت به شرکت شیر خشکه نستله و سرلاک بدهد که مرا گرسنه نگذاشت. همین زن دلسوز و مهربان که متأسفانه اسم مادر را هم با خود به یدک می کشید به محض اینکه توانست سرپا بشه منو به دست خاله پیر پدرم سپرد و خودش دانشگاه برگشت. گویی درس و دانشگاه برایش مهم تر از هر چیز دیگه ای بود. مثل یک علف خودرو بزرگ می شدم بدون اینکه او حتی مراحل رشدم را ببیند. هر سال که می گذشت بیشتر از او فاصله می گرفتم، البته او هم همین طور بود. چهار سالم بود که لیسانسش را گرفت و بعد از یک سال تأخیر سازش رو کوک کرد که تحصیلاتش را در خارج از کشور ادامه دهد. پدرم مخالف بود، ولی او پایش را در یک کفش کرده بود که برود. آخرش هم به کمک پدر حیله گرش توانست پدرم را وادار به این کار کند. آن زمان تازه کمند را حامله شده بود. وقتی پدر این موضوع را فهمید اجازه خروجش را منوط به این شرط کرد که کمند را سالم به دنیا بیاورد. دو ماه پس از به دنیا آمدن کمند به امریکا رفت و پدر برای نگه داری کمند پرستاری استخدام کرد. اسم این پرستار خدیجه روح پرور بود. بیوه ای که خودش هم یک دختر یک سال و نیمه داشت."
نفس در سینه ام حبس شد. لبم را به دندان گزیدم تا بتوانم از شدت هیجانم بکاهم. کیان هم چنان که چشمانش را بسته بود خواب آلود صحبت می کرد.
" لیلا پنج در آمریکا تحصیل کرد و در تمام این مدت صورت حسابهای کلانی برای پدر می فرستاد که بعضی اوقات این مبالغ به حدی سرسام آور بود که صدای اعتراض پدر را در می آورد. با این حال پول را می فرستاد به این امید که روزی برگردد و برای دو فرزندش مادری کند. وارد دوره راهنمایی شده بودم که درس لیلا تمام شد. ولی خبری از بازگشتش نبود. پدر ازتأخیر طولانی او نگران شد و به امریکا رفت تا همراه او برگردد، ولی وقتی خسته و شکسته و تنها از سفر بازگشت فهمیدم اتفاقی افتاده که از حد توان او بیشتر بوده است. چند روز بعد از پنهانی گوش کردن به صحبت او با مباشر حیله گر فهمیدم لیلا از طریق سفارت تقاضای طلاق کرده است. این جریان فقط به پدر ضربه زد. زیرا من هیچ وقت احساسی نسبت به او نداشتم تا بخواهم از نبودش ناراحت شوم. کمند هم که اصلا او را نمی شناخت تا برایش دلتنگی کند. لیلا پس از دوشیدن کامل پدر طلاقش را از او گرفت و به دنبال سرنوشت خودش رفت. تنها کار خوبی که کرد گفتن حقیقت به پدر در آخرین دیدارشان بود تا او بیش از این خودش را مضحکه دست این و آن نکند. در آن دیدار لیلا به او گفته بود که از همان ابتدا علاقه ای به او نداشته و این ازدواج فقط طبق نقشه ای بوده که پدر حیله گرش طراحی کرده بود تا به این وسیله هر دو به مقاصدشان برسند.لیلا به آرزوی همیشگی اش که تحصیل در خارج از کشور بود و آن پیر طماع نیز به ثروت بی حساب پدرم.

sorna
04-04-2012, 12:26 PM
پدر پس از این جریان شراکتش را با پدر لیلا به هم زد و باقی مانده ثروتش را از چنگال آن کفتار پیر بیرون کشید و آن قدر خسته و شکست خورده بود که دیگر کار تجارت را ادامه نداد چون دیگر نه توان کار داشت و نه سرمایه اش آن چنان بود که بتواند شرکت تجاری بزرگی راه بیندازد، ولی همین قدر بود که بتواند تا آخر عمر او را سرپا نگه دارد. بعد از چهار سال تنهایی و افسردگی عاقبت پدر با پرستار کمند ازدواج کرد. کتی زن خوبی برای او بود، ولی پدر تا آخر عمرش دیگر به هیچ زنی اعتماد نکرد."
با احتیاط از او پرسیدم:" تو هیچ وقت به دیدن لیلا نرفتی؟"
" دو سال پس از مرگ پدر، لیلا خواست من و کمند به امریکا برویم و با او زندگی کنیم، شاید پس از رسید به آرزوهایش تازه فهمیده بود چه چیزهایی را برای به دست آوردن چیز دیگری از دست داده است. کمند ذوق زده قبول کرد برود، ولی من ماندن را به رفتن ترجیح دادم، نه به خاطر اینکه دوست نداشته باشم آنجا زندگی کنم. بلکه به خاطر تنفری که از لیلا احساس می کردم نمی خواستم هیچ وقت او را ببینم. یکی دو سال پس از رفتن کمند، بعد از چند بار فرستادن دعوتنامه عاقبت راضی شدم برای مدتی به آنجا بروم. لیلا وضعیت مالی خوبی داشت و همه چیز برای یک زندگی ایده آل مهیا بود، اما نمی توانستم او را ببینم و طاقت بیاورم که با پولی که از پدر تبغیده بود پذیرای بوی فرندهای نره غول آمریکایی اش باشد. سه هفته زودتر آنجا را ترک کردم و به هلند رفتم تا بقیه تعطیلات را پیش یکی از دوستانم سر کنم، بعد از اینکه به ایران برگشتم تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت او را نبینم."
کم کم صدای کیان خواب آلود و آرام می شد و معلوم بود که تا چند لحظه دیگر گفته هایش به هذیان خواب مبدل خواهد شد.
با کنجکاوی پرسیدم:" کیان، کمند چی؟ اون چرا نموند؟"
صدای محو کیان بی شباهت به هذیان نبود:" کمند... می موند اون حادثه باعث شد... لعنتی... می خواستم بکشمش اون نگذاشت... مقصر اون بود... باید می کشتمش."
کیان سکوت کرد. با کنجکاوی روی تختم نیم خیز شدم و گفتم:" کدوم حادثه؟"
سکوت کیان نشان از آن را داشت که به خواب رفته است. نفس عمیقی کشیدم و پنجه هایم را آرام از لابه لای موهایش بیرون آوردم.
کم کم سپیده صبح از مشرق سر زد. بی صدا از تخت پایین آمدم تا برای نماز آماده شوم. به فکر کیان و سرگذشتش بودم. با خودم فکر کردم ای کاش می توانستم از کیان در باره شراره هم بپرسم.
روز بعد کیان تا نزدیک ظهر خوابید و وقتی بلند شد کمی بد اخلاق بود. البته همیشه بعد از افراط در نوشیدن مشروب صبح بد اخلاق و نحس از خواب بر می خواست. پس از رفتن او سراغ کیفم رفتم و یک بار دیگر تصویر لیلا را به دقت نگاه کردم. عکسها را مثل اول داخل پوشه گذاشتم و کیف را به انباری برگرداندم.
چند روز از این ماجرا گذشت. یک روز که تازه از خواب برخاسته بودم گلی خانم گفت که برادرم پشت خط است. با خوشحالی به طرف تلفن دویدم و گوشی را از گلی خانم گرفتم. حمید تنها کسی بود که گاهی به من زنگ می زد و حالم را می پرسید. از او حال شبنم را پرسیدم و گفت که چیزی به زایمانش نمانده است. از خوشحالی با صدای بلند خندیدم و به یاد مبین و کارهای شیرینش افتادم.
حمید گفت:" الهه جان، زنگ زدم بهت بگم فردا یا پس فردا مادر زنگ می زند تا تو و کیان را برای آخر هفته دعوت کند."
وقتی حمید این موضوع را به من گفت لبم را به دندان گزیدم. نمی دانستم چه جوابی بدهم.
حمید ادامه داد:" پیش از مادر بهت زنگ زدم تا آمادگی لازم رو داشته باشی."
تشکر کردم. در عین حال می دانستم دلیل زنگ زدن حمید این بوده که من زودتر کیان را آماده کنم تا مبادا حالا که مادر راضی به پذیرفتن او شده بد قلقی نکند. بعد از اتمام صحبت با حمید خدا حافظی کردم و گوشی را گذاشتم. به آشپز خانه رفتم. گلی خانم مشغول درست کردن ناهار بود. یک صندلی عقب کشیدم و روی آن نشستم و گفتم:" داداشم بود، می خواست به من بگه مادرم من و کیان را برای آخر هفته به خونشون دعوت کرده."
گلی خانم با خوشحالی گفت:" به سلامتی، چه خوب، خدا رو شکر که عاقبت همه چیز به خوبی و خوشی ختم شد."
آهی کشیدم و گفتم:" گلی خانم، اگه یه وقت کیان قبول نکنه بیاد چی؟"
" نه مادر، ان شاءا... که میاد باید راضیش کنی."
" آخه چطوری؟"
" خودت بهتر می دونی مادر، سعی کن به راهش باهاش حرف بزنی. راضی میشه بیاد. همه چیز اولش یک کم سخته."
نفس عمیقی کشیدم و گفتم امیدوارم، ولی خودم می دانستم محال است به این سادگی راضی به آمدن شود.
همان شب در فرصتی که احساس کردم سرحال است موضوع را به او گفتم، با تمسخر خنده ای کرد و گفت:" اسم این دعوت چیه؟"
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:" نمی دونم ،هر چی دوست داری اسمش رو بزار."
با تمسخر گفت:" اگه بشه اسمش رو مادرزن سلام بزاریم باید بگم کمی دیر یادش افتاده."
آن شب تا وقتی که برای خواب به اتاق می رفتیم شوژه ای برای تمسخر کردن خانواده ام گیر آورده بود و کلی مرا حرص و جوش داد، ولی برای اینکه کارم گیر او بود دندان روی جگر گذاشتم و دم نزدم.
همان طور که حمید گفته بود مادر دو روز بعد به منزلمان زنگ زد تا من و کیان را دعوت کند. این نخستین بار بود که مادر به من زنگ می زد. از خوشحالی به گریه افتادم. به مادر گفتم به طور حتم می آییم، ولی در همان زمان به امدن کیان اطمینان نداشتم.
چهار شنبه شب از راه رسید و من هنوز نتوانسته بودم جواب قطعی را از او بگیرم. هرچه به او عز و التماس کردم فقط گفت تا ببینم و جواب قاطعی به من نمی داد. همان شب به او گفتم:" اگه می خواهی نیایی بگو تا من یک عذر و بهانه ای برای نرفتنمان جور کنم، این جوری بهتر از این است که آبروی من جلوی

sorna
04-04-2012, 12:27 PM
گلی خانم با خوشحالی گفت:
-به سلامتی، چه خوب، خدارو شکر که عاقبت همه چیز به خوبی و خوشی ختم شد.
آهی کشیدم و گفتم :
-گلی خانم اگه یک وقت کیان قبول نکنه بیاد چی؟
- نه مادر، ان شاء الله که میاد.باید راضیش کنی.
- آخه چطوری؟
-خودت بهتر می دونی مادر، سعی کن به راهش باهاش حرف بزنی.راضی میشه بیاد.همه چیز اولش یکم سخته.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم امیدوارم ولی خودم می دونستم محال است به این سادگی راضی به آمدن شود.
همان شب در فرصتی که احساس کردم سرحال است موضوع را به او گفتم.با تمسخر خنده ای کرد و گفت:
-موضوع این دعوت چیه؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
-نمیدونم ولی هرچی دوست داری اسمش رو بزار.
با تمسخر گفت:
-اگه بشه اسمش رو مادرزن سلام بزاریم باید بگگم کمی دیر به فکر افتاده.
آن شب تا وقتی که بریا خواب می رفتیم سوژه ای برای تمسخر کردن خانواده ام گیر آورده بودو کلی مرا حرص و جوش داد، ولی برای اینکه کارم گیر او بود دندان روی جگر گذاشتم و دم نزدم.
همانطور که حمید گفته بود مادر دوروز دیگر به خانه مان زنگ زد تا من و کیان را دعوت کنداین نخستین بار بود که مادر به من زنگ میزد.از خوشحالی به گریه افتادم .به مادر گفتم حتما می آییم ولی در همان زمان به امدن کیان اطمینان نداشتم.
چهارشنبه شب از راه رسید و من هنوز نتوانسته بودم جواب قطعی را از او بگیرم.هرچه به او عزو التماس کردم فقط گفت تا ببینم وجواب قطعی به من نمی داد.همان شب به او گفتم :
-اگر می خواهی نیایی بگو تا من یک عذر خواهی و بهانه ای برای نرفتنمان جور کنم.این جوری بهتر از این است که آبروی من جلوی خانواده ام برود.
چیزی نگفت و نگاهش را به صفحه تلویزیون دوخت.با امیدواری فکر کردم شاید راضی به آمدن شده، ولی رویش نمی شود که قاطع بگوید که می آید. دیگر چیزی نگفتم تا صبح روز پنجشنبه که با خواهش و التماس از او خواستم که زودتر بیاید که به خانه مادرم برویم.باز هم بدون اینکه چیزی بگوید مرا بوسید ورفت. بعد از ناهار به اتتاقم رفتم تا از همان موقع برای رفتن آماده شوم.ساعت از چهار گذشته بود ولی هنوز نیامده بود.کم کم دلشوره ام شروع شد.ساعت پنج به تلفن همراهش زنگ زدم گفت کاری برایش پیش آمده که تا یک ساعت دیگر تمام می شود و خواست تا با آژانسی که برایم می فرستد به منزل مادرم برو.به او گفتم : تو کی میایی؟
جوابم را نداد و تلفن را قطع کرد.با ناراحتی بار دیگر شماره اش را گرفتم ولی تلفنش را خاموش کرده بود.چند دقیقه بعد گلی خانم خبر داد که آژانس دم در منتظر است. نمی دانستم چه کنم، بروم یا بمانم.دل را به ددریا زدم و به امید اینکه محال است کیان مرا جلوی خانواده ام کوچک کند با آژانسی که فرستاده بود به منزل مادرم رفتم.
آن شب یکی از بدتربن شبهای زندگی ام بود، زیرا هرچه منتظر شدم کیان نیامد.ساعت از ده شب گذشته بود و مادر منتظر بود کیان بیاید تا سفره را پهن کند.هرچه بود آن شام به مناسبت آمدن او تدارک دیده شده بود.از نگاه های معنی دار دیگران نهایت خجالت را کشیدم و امیدوارانه گوش به صدای هر خودرویی سپردم که به کوچه وارد می شد.چند بار با تلفن همراهش تماس گرفتم اما خاموش بود. عاقبت به پیشنهاد حمید سفره را پهن کردیم و شام خوردیم.هر چند که هیچ چیز از طعم و مزه ی غذا نفهمیدیم.سکوت اعضای خانواده و اینکه چیزی به روی خودشان نمی آوردند بیشتر عذابم می داد.به حدی از کیان متنفر شده بودم که حاضر نبودم دیگر ببینمش .ساعت از دوازده گذشته بود که دیگر قانع شدم او نمی آید.می خواست به ما بفهماند هنوز خانواده ام را نبخشیده است. این وسط من بودم که سکه یک پول شده بودم.حمسد و شبنم که اکنون به سختی راه می رفت حاضر شدند که به منزلشان بروند.از حمید خواستم مرا هم برساند.مادر خواست شب همانجا بمانم اما من قبول نکردم و گفتم باید بروم چون ممکن است برای کیان اتفاقی افتاده باشد گرچه خودم می دانستم چنین چیزی نیست.ولی امیدوار بودم اتفاقی برای او افتاده باشد تا بار خجالتم کم کند.
حمید مرا رساند و گفت روز بعد با من تماس می گیرد.با دردی عمیق که از اعماق قلبم مرا می سوزاند به خانه برگشتم.پیش از داخل شدن به منزل نگاهی به پارکینگ انداختم .خودرویش داخل پارکینگ نبودو معلوم بود هنوز نیامده است.آن قدر ناراحت و عصبی بودم که امیدوار بودم هیچوقت نیاید.
یکساعت بعد از من کیان آمد.خونسرد و بی خیال، بدون اینکه حتی به خاطر این کار از من عذرخواهی کند.آن شب برای اولین بار بر سرش فریاد کشیدم و به او گفتم که بی عاطفه ترین و پست ترین انسان روی زمین است.او بدون اینکه کلمه ای بگوید که کمی تسکین پیدا کنم مرا ترک کرد و از منزل خارج شد.
با رفتن او ساعتی گریستم و بر بخت بد خود لعنت فرستادم.با تقه ای به در از جا پریدم.اول فکر کردم کیان است که برگشته است ولی بعد از چند لحظه کتی اجازه خواست تا داخل شود.خیلی سعی کردم که خوددار باشم و نشان ندهم که گریسته ام ولی نگاه او گویای این بود که همه چیز را فهمیده است.وقتی حرف زد متوجه شدم حتی صدای فریاد مرا شنیده است.کتی روی صندلی میز آرایشم نشست و با حالتی غم گرفته گفت:
-الهه می دونم شاید الان لحظه ی خوبی برای نصیحت نباشهولی چون بهت علاقه دارم وظیفه ام دونستم مثل یک دوست البته اگه قبول داشته باشی اینو بهت بگم.
کتی را دوست داشتم چون در تمام مددتی که به منزل کیان آمده بودم در همه حال ازم حمایت کرده بود.با این حال سرم را پایین انداختم تا چشمان قرمزم را از نگاهش بدوزدم.در آن حال صدایش را شنیدم که گفت:
-الهه باید بدوونی تو زندگی هرزن و شوهری این مسائل وجودداره اولش یک کم سخته تا آدم بخواد خودشو با زندگی جدیدش وفق بده.ولی اگه یکم سیاست داشته باشی می تونی موفق بشی.کیان پسر بدی نیست.منم قبول دارم خیلی قده و اینو بهت بگم این صفت رو از پدرش به ارث برده.چون اون هم همینطور بود.بدلج و یک دنده... به خاطر اینه که می گم سعی کن هرچی می گه بگی باشه بعد اگه خواستی کار خودت رو انجام بده.این جوری از خیلی اختلافاتتون جلوگیری میشه.
کتی از جا برخاست و دستی روی شانه من گذاشت و بدون کلامی از اتاق خارج شد.نمی دانستم از روی حرفای او که بدون شک از روی خیرخواهی گفته بود چه نتیجه ای بگیرم.به هر صورت او تسکینی بود برای اینکه گریه را کنار بگذارم و فکر کنم چه رفتاری در پیش بگیرم.دلم نمی خواست تو سری خور و ذلیل باشم، چون همیشه از این جور زنها بدم می امد و همیشه خودشان را به خاطر ذلالتشام مقصر می دانستم ولی اکنون می فهمیدم بعضی وقتها شرایطی پیش می آید که زن برای بقای زندگیش مجبور می شود که کوتاه بیاید.همان کوتاه آمدن های متوالی او را خوار و ذلیل می کند.می دانستم من هم باید کوتاه بیایم تا جرقه نفرتی را که بین ما زده شده خاموش کنم و البته جز این چاره ی دیگه ای هم نداشتم.
نیمه های شب کیان مست و از خودبی خود به خانه آمد.با ورودش هوشیار شدم ولی آن قدر از او ناراحت بودم که نخواستم قیافه اش را ببینم.
تا چند روز بااو حرف نمی زدم. او هم خونسرد و بی خیال بود.گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.به هیچ عنوان هم سعی نکرد از من معذرت خواهی کند تا ناراحتی حاصل از کارش را از دلم در بیاورد.عاقبت خودم را راضی به گذشت کردم و با او صحبت کردم ولی خجالتی که بابت او پیش خانواده ام کشیدم هرگز فراموش نکردم.

sorna
04-04-2012, 12:27 PM
فرا رسیدن زمستان حدود دو ماه از زندگی مشترک من و کیان می گذشت.در طول این مدت تغییر چندانی در وضعیت زندگیم نیامده بود.کیان هنوز از خانواده ام دوری می کرد.رفت و آمدهای محدود من به منزل مادرم یکطرفه بودو از همه بدتر کیان اجازه نمی داد غیر از منزل مادرم به جایی بروم.نزدیک چند ماه می شد که برادرم دختر دار شده بود ولی من هنوز ندیده بودمش .فقط از پشت تلفن به شبنم و حمید به خاطر به دنیا آمدن فرزندشان تبریک گفته بودم و مشتاقانه منتظر روزی بودم که بتوانم دختر کوچکش را شکوفه نام گذاشته بودند ببینم.یکی دوبار هم الهام خواست از من و کیان دعوت کند که به منزلشان برویم که من از ترس اینکه دوباره ماجرای مهمانی مامان تکرار شود دعوتش را رد کردم.به خوبی می دانستم خانواده ام می دانند که همه بهانه هایم پوچ و بی اساس است ولی مثل کتک سرم را در برف کرده بودمبه امید روزی که آتش کینه کیان خاموش شود.ولی با راهی که کیان پیش گرفته بود بی جهت خود را امیدوارم می ساختم .به حدی نسبت به خانواده ام حساس بود که هرگاه می خواستم به منزل مادرم بروم از این رو به آن رو میشد.گاهی اجازه می داد ولی بعد از بازگشت من چند روز بی جهت بهانه جویی می کرد و بحث راه می انداخت.من هم وقتی دیدم برای هر بار رفتن کلی جنگ اعصاب باید داشته باشم برای جلوگیری از این جدلهای بی معنی سعی کردم کم تر به آنجا بروم و بیشتر تلفنی جویای حال او و بقیه اعضای خانواده ام بشوم.

یکی از روزها کتی به من و کیان گفت که یکی از دوستانش که من هم اورا می شناسم از سفر اروپا بازگشته وهمه مارا دعوت کرده به جشنی که به این مناسبت برگزار کرده برویم.از پیشنهاد کتی خیلی خوشحال شدم.هفته ها می شد جایی نرفته بودم و روحیه ام حسابی کسل شده بود.به کیان نگاه کردم تا ببینم او چه میگوید.سرش به خواندن روزنامه گرم بود و حالتش طوری بود که هم من هم کتی فکر کردیم متوجه این دعوت نشده است.کتی خواست یکبار دیگر این مطلب را بیان کند که کسان نگاهی به بو کرد و گفت :
-یکبار گفتید ، شنیدم
کتی لبخندی زد و گفت:
-اونقدر تو نخ روزنامه بودی که فکر کردم متوجه نشدی. خب چه کار میکنی؟ میایی؟
کیان روزناه را ورق زد و گفت:
-حالا کو تا پنچشنبه.
آن شب کیان چیزی نگفت ولی بعد از آنکه دوست کتی به کیان زنگ زدو اورا دعوت کرد ، قرار شد ما هم در آن جشن شرکت کنیم.مهمانی در یکی از ویلاهای مهرشهر کرج برگزار میشد و مهمانهای زیادی دعوت شده بودند.هنوز دقایقی از ورودمان نگذشته بود که متوجه نگاه خیره مرد جوانی شدم.فکر کردم اشتباه میکنم ولی چند بار که نگاهم ناخودآگاه به او افتاد متوجه شدم مرا زیر نظر دارد و حتی یکبار لبخندی به من زد که با اخم نگاهم را برگرداندم. از کیان خبری نبود.از زمانی که آمده بودیم سرش به دوستان و آشنایانش گرم بود.کتی سرش را کنار گوشم آورد و گفت:
-الهه اگه اونجا ناراحتی می تونی جایت را با من عوض کنی.
فهمیدم کتی هم متوجه این موضوع شده است.از خدا خواسته بدون تتعارف جایم را با او عوض کردم.هرچه فکر کردم او را به خاطر نیاوردم که جایی دیده باشم.لا تغییر جایم تا حدودی خیالم راحت شده بود که با شنیدن سلامی نگاهم به طرف صدا چرخید.با دیدن مرد جوان با تعجب به کتی نگاه کردم.نگاه کتی راضی به نظر نمی رسید. با این حال لبخند مصنوعی زد و این طور وانمود کرد که مرد جوان را تازه دیده است.کتی گفت:
-به، سلام آقای مهندس.رسیدن به خیر.کی تشریف آوردید؟
از اینکه کتی او را میشناخت و چیزی به رویش نیاورد جا خوردم.مرد خیلی راحت و خودمانی کنار کتی نشست و در حالی که با لبخند به من نگاه میکرد گفت:
-دوشیزه خانم از اقوام هستند؟
نگاهم را از چشمانش دزدیدم وبه کتی نگاه کردم.دیدن چهره رنگ پریده کتی برایم عجیب بود.مرا به مرد جوان چنین معرفی کرد «الهه ، همسر کیان هستند»
به وضوح دیدم لبخند از لبان مرد محو شد و در قوس لبان او فقط نقشی به جا ماند.سپس با حالتی وارفته طوطی وار تکرار کرد«همسر کیان» در این هنگاه کیان با قدمهایی محکم به مانزدیک شد.با دیدن او احساس کردم در سرازیری تندی قرار گرفته ام و با اینکه هیچ چیزی از جریان نمی دانستم ولی می توانستم ضربان آهنگ قلبم را از ترسی مبهم بر سینه ام می کوفت احساس کنم.کتی نیز با حالتی دستپاچه و مضطرب به کیان چشم دوخته بود.مرد جوان چنان به من خیره شده بود که حضور او را درک نکرد.صدای کیان مرد جوان را به خود آورد:
-سلام فرزاد ، چطوری؟
مرد جوان که تازه فهمیدم اسمش فرزاد است به طرف کیان برگشت و در حالی که معلوم بود جا خورده است کفت:
-به سلام بهتاش ، من خوبم تو چطوری؟
وقتی دستهای آن دو در هم گره خورد خیالم راحت شد که از زدو خوردی خبری نیست.به کتی نگاه کردم ، هنوز نگرا چشم به آن دو دوخته بود.فرزاد روبه کتی کرد و گفت:
-من تازه داشتم با کتی جون سلام و احوالپرسی می کردم که اومدی و باعث شدی نتونم به همسرت عرض ادب کنم.راستی ازدواجت را تبریک می گویم من خبر نداشتم ازدواج کردی.
کیان با چهره ی بق کرده به صحبتهای فرزاد گوش داد بدون اینکه به تعارف های او پاسخی بدهد.فرزاد بدون توجه به قیافه گرفته کیان رو به من گفت:
-اشتباه نکرده باشم کتی جون شمارا الهه خانم معرفی کرد.به هر حال باید بی ادبی مرا ببخشید.
احساس نناراحتی وجودم را فرا گرفت.به خصوص که چشمم به چهره ناراحت و عبوس کیان افتاد.فرزاد هم جو متشنج را احساس کرده بود زیرا گفت:
-خب، بیشتر از این مزاحمتان نمی شوم.خانم از آشنایی با شما بسیار خشنود شدم ، براتون آرزوی خوشبختی می کنم.
از ترس کیان که با نگاهی ترسناک به من چشم دوخته بود ، حتی نتوانستم لبخندی بزنم فقط یرم را تکان دادم و آهسته گفتم:
-متشکرم.
فرزاد از ما دور شد.با رفتن او به کتی نگاه کردم.رنگش پریده و بیمارگونه بود.کیان با اخم به من و کتی گفت :
-بهتر بریم.
و چند دقیقه ما را ترک کرد و من از کتی پرسیدم :
-مگه این کی بود؟
کتی با پرسش من از فکر خارج شد ونفس عمیقی کشید و گفت :
-شرومرافه
متوجه منظورش نشدم .بعد بلند شدیم تا مجلس را ترک کنیم.کیان به میزبانمان که علت رفتارمان را می پرسید گفت کار مهمی برایم پیش آمده و پیش از رفتن می خواهد مارا به خانه برساند.مشغول صحبت با مهرناز بودیم که فرزاد که تا آن لحظه غیبش زده بود از در وارد شد.با دیدن ما به طرفمان آمد خطاب به کیان گفت:
-بهتاش کجا؟ نکنه می خوای بری؟
بعد خطاب به مهرناز گفت:
-عمه جون شرمنده ، غلط نکنم حضور من باعث شده بهتاش بخواد اینجارو ترک کنه.
اینجا بود که فهمیدم فرزاد برادرزاده مهرناز است.میزبان رو کرد به کتی گفت:
-آره کیان جون؟ اگه اینطوره من همین الان فرزاد رو بفرستم بره.
کیان با لبخند مصنوعی گفت:
-نه این چه حرفیه.اگه برام کاری پیش نیامده بود در خدمتتون بودم.
-خب شما برو کارت انجام بده ، کتی جون و خانمت پیش ما هستند.
کتی نگذاشت کیان حرفی بزند و گفت:
-مرسی مهرناز جون، خودت می دونی چند روزه حالم خوش نیست.الانم قرصامو نیاوردم.بهتره برم.حالم که بهتر شد بهت سر می زنم.
به کیان نگاه کردم که با حالتی کلافه نظاره گر صحبت کتی و مهرناز بود.مهرناز متقاعد شد و ما از منزل بیرون آمدیم. با این حال کیان هنوز عصبی بود.وقتی سوار شدیم کیان پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت به طرف خانه راه افتاد.سرعت خودرو به حدی زیاد بود که فکر می کردم هیچ وقت به خانه نمی رسیم.کتی روی صندلی عقب نشسته بود با لحن آرامی گفت:
-کیان یکم یواش تر ، عزیزم اتفاقی که نیفتاده .باور کن...
کسا نگذاشت حرف او تمام بشود فریاد زد «خفه شو»
از لحن تند و بی ادبانه اش خیلی ناراحت شدم و گفتم :
-کیان؟! معلومه چی می گی ؟
بدون اینکه نگاهی به من بکند گفت:
-الهه تو هم ساکت باش.
کتی دستش را روی شا نه ام گذاشت .فهمیدم می خواهد سکوت کنم و حرفی نزنم.با دلخوری به جلو خیره شدمو تا زمانی که به منزل رسیدیم حتی به کیان نگاه نکردم.در کم ترین زمان ممکن به خانه رسیدیم.کیان هنوز هم ناراحت بود.بدون اینکه محلش بگذارم به کتی شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.هنوز به در اتاق نرسیده بودم که صدای او شنیدم
-خفه شو.نمی خوام صداتو بشنوم.
صدای آرام و ملتمسانه کتی را می شنیدم که می گفت :
-کیان گوش کن ، به جون خودت منم نمی دونستم .باور کن راست میگم...
صدای خشمگین کیان با همراه صدای شکستن چیزی وجدم را به لرزه انداخت.
-از جلوی چشام گم شو. اگه یک کلام دیگه حرف بزنی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.
همان موقع در اتاق کمند باز شد.اورا دیدم که از اتاق به بیرون سرک کشید.با دیدن او به اتاقم رفتم.
ترسیده بودم ، به این فکر می کردم که چه اتفاقی افتاده است که کیان داد و فریاد راه انداخته است.چه خصومتی با فرزاد دارد کهتا این حد از او متنفر است.حدود چهل دقیقه طول کشید تا کیان به اتاق آمد.منتظر بودم اخمهایش درهم باشد درصورتی که اینطور نبود.آرام و خونسرد بود و به محض وارد شدنش لبخندی به من زد و به طرفم آمد تا مرا در آغوش بگیرد.نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد که عصبانیتش فروکش کرده. اما به محض نزدیک شدن متوجه شدم مشروب خورده است.با ناراحتی دستش را پس زدم ولی دستانم را گرفت و مرا محکم در آغوش گرفت .بالحنی مستانه گت:
-تو فقط مال منی .کسی حق نداره به تو چپ نگاه کنه .نه من دیگه نمی زارم.
نفهمیدم از قسمت آخر حرفش چه منظوری دارد.لحن و حالت کلامش برایم تازگی داشت.طوری حرف می زد و رفتار می کرد گویی پس از سالها به من رسیده است.بوی تند الکل دهانش آزارم می دادولی کلماتش چنان با عشق بود که نمی خواستم احساساتش را جریحه دار کنم. احساس عجیبی داشتم.حس می کردم معاشقه کیان خطاب به کسی غیر از من است.این احساس وقتی به اوج خود رسید که کیان گفت :
-کاش میدونستم هنوز دوستم داری و هنوزم به من فکر می کنی.
با دهانی نیمه باز با تعجب به کیان خیره شدم.او با چشمانی خمار که رگه های خون در آن نشسته بود به نقطه ای خیره شده بود.هزاران فکر از مغزم گذشت که با شنیدن نام خودم از زبان او به خود آمدم .گفت:«الهه...»
با شنیدم نامم از زبان او خیالم راحت شد و با کشیدن نفس عمیقی سعی کردم افکار مزاحم و نا خوشایند را از خود دور کنم.به او لبخند زدم و سعی کردم دل به نوازشش بسپارم و همه چیز را از یاد ببرم.

sorna
04-04-2012, 12:27 PM
روز بعد پس از رفتن او به طبقه پایین رفتم .با دیدن کتی که گوشی تلفن دستش بود با سر به او سلام کردم از مکالمه او با کسی که پشت خط بود فهمیدم آنروز از منزل خارج خواهد شد زیرا میگفت حالش خوب نیست و میخواهد استراحت کند.صبر کردم تا مکالمه اش تمام شود سپس نزدش رفتم و روبرویش نشستم حالش را پردسیم گفت به احتمال زیاد سرما خورده است .گلی خانم با دو فنجان چای از ما پذیرایی کرد و برای درست کردن ناهار رفت.تنهایی من و کتی بهترین فرصت بود تا بخواهم در مورد شب گذشته از او بپرسم .پس از چند کلام حرف متفرقه گفتم:جریان شب گذشته چی بود؟
نگاه سردرگمی بمن کرد ولی خیلی زود خونسردی اش را بدست آورد و گفت:چیز مهمی نبود کیان از این پسر فخور سر یک معامله دلخوری داشت بخاطر همین یک کم بدقلق شده بود.
بدون اراده گفتم:فخور؟
کتی که متوجه منظورم نشده بود گفت:همین پسره فرزاد رو میگم.
خیلی زود خودم را جمع و جور کردم و گفتم:آها فهمیدم.
نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم و گفتم:فرزاد پسر دکتر فخور است؟
آره چطور مگه میشناسیش؟
به سرعت فکری در ذهنم جوشید و گفتم:خودش رو ندیدم ولی یکبار از مهرناز شنیدم خانمش دو رگه است.
کتی لبخندی زد و به تایید حرف من گفت:اه آره خانم دکتر هندی است.حرف بجای دیگری کشیده شد و من با اینکه به او نگاه میکردم ولی حواسم به حرفهای او نبود.کتی بدون اینکه بخواهد با یک کلمه مرا در بطن ماجرایی قرار داده بود که از خیلی وقت پیش ذهنم را درگیر کرده بود.با شنیدن نام دکتر فخور خیلی چیزها دستگیرم شد.کتی پس از مدتی از جا بلند شد تا برای استراحت به اتاقش برود و این تنهایی بهترین فرصت بود تا قطعات بهم ریخته پازلی را که د رمغزم داشتم سرجایشان بچینم.
با شنیدن نام دکتر فخور بیاد یکی از مهمانیهای دوره کتی افتادم که در ان از یکی از دوستانش شنیدم که گفت:یادتون رفته با پسر دکتر فخور چه معامله ای کرد.پسره رو حسابی دوشید بعدشم نامزدیشو با اون بهم زد.
این جمله در مورد کاری بود که شراره با او کرده بود.
اگر درست نتیجه گرفته بودم شراره نامزد فرزاد بود که بدلیل نامعلومی نامزدی اش را با او بهم زده بود و اگر حدسم درست بود کیان هم از خواستگاران او بشمار می آمد و بدون شک دلیل نفرتش از فرزاد همین بود ولی یک نکته برایم مبهم بود و آن اینکه چرا وقتی کتی مرا بعنوان همسر کیان به او معرفی کرد حیرت زده شد و وا رفت.همانطور که بفکر فرو رفته بودم بیاد شب گذشته و حرفهای کیان افتادم.

کاش میشد بدونم هنوز دوستم داری...
خدای من پس احساسم بمن دروغ نگفته بود حسی که بمن القا میکرد منظور کیان کسی غیر از من است.آه از نهادم بر آمد و احساسی چندش آور به قلبم چنگ انداخت .خدای من یعنی کیان شب گذشته باید شراره بود؟از چنین فکری تمام وجودم از نفرت انباشته شد.نفرت از کیان و از خودم.از کیان که چنین پست و فرومایه احساسم را به بازی گرفته بود و از خودم که چنین ساده لوح حرفهای عاشقانه او را بخودم گرفته بودم.
این موضوع تا چند روز باعث شد د رخودم فرو بروم و کمتر محل کیان بگذارم.او هم مثل همیشه خونسردانه نظاره گر بیتفاوتی ام بود تا اینکه باز خودم را قانع کردم نباید اجازه بدهم مسایلی چنین کوچک و بی ارزش روابطمان را خدشه دار کند.
پس از آن مهمانی رفتار کیان خیلی تغییر کرد شکاک که بود هیچ حسادت هم به آن اضافه شد .نسبت به هر چیزی که بمن مربوط میشد حساسیت به خرج میداد.بعضی اوقات سر چیزهایی قشقرق براه می انداخت که اگر به هر کس میگفتم به عقل او شک میکرد.برای مثال یکبار سر یک آهنگ نزدیک بود ضبط صوت را خورد و خمیر کند .فقط به این دلیل که چرا من این آهنگ را دوبار پشت سر هم گوش کردم.یکبار دیگر وقتی بود که مشغول تماشای فیلمی بودیم که تصویر هنرپیشه مرد چند لحظه روی تلویزیون آمد.همانطور که به تلویزیون نگاه میکردم ناگهان تصویر محو شد.فهمیدم کیان تلویزیون را خاموش کرده است با تعجب به او نگاه کردم که چپ چپ بمن مینگریست.لبخند زدم ولی او با قیافه گفت:خیلی خوشگل بود نه؟
گفتم:چی؟
چی نه کی.
خب باشه کی؟
همین یارو که بهش زل زده بودی.
با خنده گفتم:عزیزم از تو که خوشگلتر نیست حالا چرا تلویزیون رو خاموش کردی؟
انتظار داشتی بزارم تو با چشمات اونو قورت بدی.
با تعجب گفتم:کیان؟
با عصبانیت از جا بلند شد و د رحالیکه مرا ترک میکرد گفت:خفه شو خودت را توجیه نکن من جنس زنها رو خوب میشناسم.
با نفرت به او که از در خارج میشد نگاه کردم و دل گفتم:بدبخت شکاک اونقدر عصبانی باش تا بترکی.
حساسیتهایش کلافه ام کرده بود .هر کار میکردم برداشتی دیگر میکرد طوری که اهل خانه هم این موضوع را فهمیده بودند بعد از هر مهمانی ساعتها جلسات توجیهی داشتیم.
چرا به فلانی لبخند زدی؟
چرا به فلانی نگاه میکردی؟
چرا فلانی بتو نگاه میکرد؟
چرا وقتی با فلانی حرف میزدم حواسش بتو بود؟
هر چه قسم ایه میخوردم که کی چه وقت کجا به خرجش نمیرفت که نمیرفت عقیده داشت خودم را به آنراه میزنم و راستش را به او نمیگویم.در این بین نیشخندهای کمند زمانهایی که کیان بهانه ای برای بحث با من پیدا میکرد بیش از هر چیز دیگر باعث آزارم میشد.بارها از او خواسته بودم اگر موردی هست که میخواهد بمن تذکر بدهد بهتر است در خلوت اینکار را بکند ولی گوشش بدهکار نبود.هنگامیکه عصبانی میشد هر توهین و تحقیری که میخواست بزبان می آورد.بعد هم که عصبانیتش فروکش میکرد انتظار داشت با روی باز پذیرایش باشم کین بحدی مغرور بود که هیچوقت خودش را مقصر نمیدانست تا مبادا بخواهد معذرت خواهی کند.ارزو بدلم ماند اگر نمیخواهد به خطایش اعتراف کند دست کم یک معذرت خواهی خشک و خالی کند تا دل منهم خوش شود.اگر گاهی هم میخواست ناراحتی را از دلم در بیاورد به طریقی غیر از منت کشی اینکار را میکرد.همین اخلاق دوگانه و مغرورانه اش آتش علاقه ام را نسبت به او سرد و مرا از زندگی با او دلزده میکرد.کتی مرتب نصیحتم میکرد که کارهای او را بدل نگیرم و معتقد بود چون کیان بمن خیلی علاقه دارد چنین کارهایی میکند .بخاطر احترامی که به کتی میگذاشتم چیزی نمیگفتم.ولی حرفهایش را قبول نداشتم کار کیان بیشتر شبیه جنون بود نه چیزی که به علاقه مربوط باشد.با وجود حساسیتهای کیان کم کم رفت و آمدهایمان به مهمانیها محدود و بعد قطع شد.البته از این بابت به هیچوجه ناراحت نشدم بلکه خیلی هم خوشحال بودم زیرا خودم هم دوست نداشتم در حالیکه نماز میخوانم لباسهای تنگ و بدن نما بتن کنم و صورتم را هفت قلم بیارارم.
برخلاف تصورم پس از قطع شدن روابطمان با دوستان و آشنایان هم تغییری در رفتار کیان بوجود نیامد بلکه خیلی هم بدتر شد.اگر تا آن موقع جلوی دیگران فقط جر و حبث کرده بودیم دلم خوش بود که او جلوی کسی دست رویم بلند نکرده است ولی بعد از یکبار که او جلوی کمند و کتی و گلی خانم به بهانه جواب دادن به صورتم سیلی نواخت فهمیدم پرده احترام و حیا بین من و او فرو افتاده است.آنروز کیان توهین زننده و بیشرمانه ای به برادرم کرد که چون جلوی کتی بخصوص کمند این حرف را زد طاقت نیاوردم و به او گفتم:واقعا باید آدم بیشرمی باشی که بخواهی چنین حرفی بزنی.
کیان بدون اینکه حتی فرصتی برای فکر کردن بخود بدهد ناگهان با پشتدست بدهانم زد و با لحن بدی گفت:اینو داشته باش تا وقتی من لقب کس و کار بی همه چیزت رو بزبون میارم حرف نزنی و خفه شی.
همان لحظه شوری خون را در دهانم چشیدم .در حالیکه از شدت ناراحتی میلرزیدم از جا برخاستم و گفتم:کثافت پست تو حق نداری به خانواده ام توهین کنی.تو یک موجود بدخبت و عقده ای هستی که با این توهین و تحقیرها میخواهی خودت رو از عقده خلاص کنی حالا میفهمم چرا خانواده ام با ازدواج ما مخالف بودند.با شناختی که از تو پیدا کردم به اونا حق میدم ازت متنفر باشند.
گویا این حرف به کیان خیلی برخورد او که انتظار چنین حرفی را از جانب من نداشت از جا پرید و تا خواستم بخودم بیایم سیلی محکمی به صورتم زد.تنها به یک سیلی هم قانع نشد و اگر کتی جلویش را نگرفته بود با مشت و لگد بجانم افتاده بود.
گیج و مبهوت به کیان که با هیبتی ترسناک میخواست کتی را کنار بزند تا مرا زیر کتک بگیرد نگاه میکردم به این فکر کردم چرا اینطور شده کتی التماس کنان از کیان میخواست کوتاه بیاید.او که از شدت خشم رگهای گردنش بیرون زده بود با فریاد فحشهای رکیکی حواله من و خانواده ام میکرد و میگفت:الهه میکشمت.

sorna
04-04-2012, 12:28 PM
گلی خانم که رنگش مثل گچ پریده بود بازویم را کشید تا مرا از معرکه دور کند.در این اوضاع و احوال چشمم به کمند افتاد که صامت و بی حرکت در مبل فرو رفته بود و با نگاهی تمسخر آمیز و زهرخندی گوشه لبش بمن خیره شده بود .با فشاری که گلی خانم به بازویم داد چشم از کمند برداشتم و کیان را دیدم که با لگد به میز وسط هال کوبید و در حالیکه القاب رکیکی بمن میداد بطرف در رفت تا از منزل خارج شود.با رفتن کیان دست گلی خانم که بازویم را محکم میفشرد شل شد.حیران و مصیبت زده چند لحظه به فنجانهای چای که از روی میز به اطراف افتاده بودند نگاه کردم سپس بدون توجه به نگاههای حیرت زده کتی و گلی خانم که تاکنون چنین رفتاری را از ما ندیده بودند به اتاقم رفتم .با پا گذاشتن به اتاق حس از دستها و پاهایم رفت و شل و وارفته لب تخت نشستم.مرتب یک چیز در ذهنم تکرار میشد و آن کلمه این بود چرا؟...چرا؟...مدتی گذشت تا توانستم بقیه این جمله بزبان بیاورم.چرا بین من و کیان چنین برخوردی بوجود آمد و باعث شد تا بدون ملاحظه دیگران بخصوص کمند که همیشه فکر میکردم منتظر چنین روزی بوده با هم بحث کنیم؟چرا کیان آن حرف را زد؟چرا من سکوت نکردم؟و هزاران چرای بیجواب که دردم را دوا نمیکرد و اب رفته را به جوی باز نمیگرداند.
آنروز بشدت حیرت زده و مغموم بودم و احساس اینکه دیگران از کارمان سردرآورده اند بیش از همه موجب عذابم شد ولی پس از چند بار تکرار چنین صحنه هایی این احساس هم از میان رفت.در این بین هر چه قدر میانجی گریهای کتی باعث جلوگیری از اختلاف من و کیان میشد در عوض دخالتهای کمند باعث بیشتر فروزان شدن آتش نفرت بین من و او میشد.یکبار که مطابق معمول با کیان حرفم شده بود و با او صحبت نمیکردم کمند با نیش و کنایه گفت:تو هنوز نمیدونی چطور باید با یک مرد رفتار کنی.تقصیر کیانه که خیلی بتو میدون میده.
بر و بر به او نگاه کردم تا شاید از رو برود ولی او پرورتر از آن بود که بخواهد ملاحظه سکوتم را بکند.سکوت من او را جری تر کرد و د رحالیکه قیافه حق بجانبی گرفته بود گفت:همون روز اول که دیدمت فهمیدم بدرد کیان نمیخوری به کیان هم اینو گفتم ولی حرفمو گوش نکرد حالا بخوره...
حرصی از کیان داشتم سر او خالی کردم با فریاد به او گفتم:سرجات بنشین و حرف نزن.بتو هیچ ربطی نداره که من چطور با اون برادر بیشعور و نفهمت رفتار میکنم.همین یکبار و اونهم برای آخرین بار بهت میگم اگه بخوای دفعه دیگه تو کار من دخالت کنی کاری میکنم که مرغای آسمون بحالت زار بزنن.فکر نکن دارم حرف میزنم تو یکبار دخالت کن تا بهت نشون بدم با کی طرفی .
آن لحظه خیلی عصبانی بودم که چنین حرفی به او زدم شاید اگر مسئله بیشتر کش پیدا میکرد ممکن بود کم بیاورم زیرا بحدی ناراحت بودم که کم مانده بود اشکهایم سرازیر شود.خوشبختانه همان حرف کار ساز شد و کمند که معلوم بود از تهدیدم خیلی ترسیده از جا بلند شد تا آنجا را ترک کند.همین یکبار باعث شد تا او دیگر پا در کفشم نکند ولی مشخص بود که بشدت از من نفرت دارد و عاقبت آتش نفرت او چنان دامنه دار شد که که شعله هایش زندگی ام را به آتش کشاند.
روزها میگذشت و هر روز من سختتر از روز قبل بود.حساسیتهایی که کیان نسبت بمن داشت و ایرادهایی که از من میگرفت اعتماد بنفسم را کم کرده بود.هرکار که میخواستم انجام دهم فکر میکردم الان است که چیزی بگوید.احساس آدم دست و پا چلفتی را داشتم که به او تلقین شده همه کراهایش اشتباه است بطور کلی کیان مردی بود که هیچکس را جز خودش قبول نداشت گاهی کتی به پشتیبانی از من با کیان صحبت میکرد تا کمتر آزار و اذیتم کند.ولی تنها نتیجه اش این بود که کیان بر سر او فریاد میکشید و تهدیدش میکرد که اگر در کارهایش دخالت کند بد میبیند.اوایل نمیدانستم چرا وقتی کیان با این کلمه او را تهدید میکند کتی ساکت میشود و بجایی خیره میماند.ولی بعد که گلی خانم موضوع را برایم تعریف کرد تازه متوجه این موضوع شدم و بینهایت از کیان متنفر شدم.
موضوع از این قرار بود بعد از کاری که لیلا با کارمران پدر کیان کرد او دیگر به هیچ زنی اعتماد نکرد و همین شک و سوءظن باعث شد تا او پیش از مرگ توسط وکیلش تمام مایملک خود را بنام دو فرزندش کند که البته اینکار تا زمان مرگ او بر همه پوشیده ماند.زمانیکه هنگام تقسیم ارث رسید فاش شد که کتی هیچ چیز حتی یک مقرری ناچیز هم از کامران به ارث نبرده است.
با فهمیدن این موضوع دلم برای کتی سوخت .کامران تلافی بدیهایی را که لیلا در حقش کرده بود سر کتی خالی کرده بود.در حالیکه او مستحق چنین ظلمی نبود.کتی در طول سالهای زندگی اش با سختیهای زیادی روبرو بود و اینرا زمانیکه از زندگی اش برایم تعریف کرد متوجه شدم.افسوس که پس از تحمل همه سختیهایی که پشت سر گذاشته بود هنوز موقعیتش پایه و اساس محکمی نداشت.
یکروز که سر درد و دلش باز شده بود بمن گفت که میخواهد مطلبی را فاش کند نشان دادم که آماده شنیدن هستم کتی گفت:اگه راستش را بخواهی من مادر واقعی کمند و کیان نیستم.
بدون اینکه چیزی بگویم با لبخند به او نگاه کردم کتی فکر کرد با شنیدن این مطلب خیلی متعجب خواهم شد وقتی دید خونسرد به او خیره شدم گفت:الهه فهمیدی چی گفتم؟
سرم را تکان دادم و گفتم:اره فهمیدم ولی مگه فرقی هم میکنه .بنظر من تو بهتر از مادر واقعی اونا براشون زحمت کشیدی هر چند که این خواهر و برادر لیاقت اینهمه محبت را ندارند.
کتی که از جا نخوردن من تعجب کرد گفت:تو این موضوع رو میدونستی؟سرم را تکان دادم و به او گفتم:خیلی اتفاقی و از روی شناسنامه کیان این موضوع را فهمیدم .کتی با خیال راحت از بابت اینکه من موضوع را میدانم گفت:زمانیکه به منزل پدر کیان پا گذاشتم کمند شش ماهه بود.کیان هم سن و سالی نداشت.ولی خدا میدونه از همون اول هم مثل بچه های خودم از اونا مواظبت و نگهداری کردم.چون خودم درد بیمادری کشیده بودم میدونستم چه درد بیدرمونیه .حالا که حرف به اینجا رسید بزار اینم بگم من یک دختر دارم که اسمش مهتابه .تقریبا یکی دو سال از کمند بزرگتره در حال حاضر در کالجی در کانادا تحصیل میکند.
نشان دادم که این موضوع را تازه فهمیده ام کتی از پیدا کردن هم صحبتی که با از خودش صحبت کند سر شوق آمده بود مرا به اتاقش دعوت کرد تا عکس دخترش را بمن نشان بدهد .با خوشنودی دعوتش را پذیرفتم.کتی با ذوق و شوق کودکانه ای مرا کنار دستش نشاند و آلبوم عکس کوچکی را از کشوی میز تختش بیرون اورد.همانطور که آنرا ورق میزد یکی یکی مناسبتهای عکسها را برایم تعریف کرد.به یک عکس رسیدم که دیدنش برایم خیلی جالب بود .کتی همانطور که با انگشت آنرا نشان میداد گفت:اینجا مهتاب یک سالش تموم شده بود.اینم منم.
به چهره او خیره شدم زنی بسیار زیبا و فتان دیدم که د راوج جوانی قرار داشت.چهره کتی در آن عکس بقدری زیبا و دوست داشتنی بود که مدتها به آن خیره شدم صدای کتی مرا بخود آورد.
اونموقع تازه شوهرم فوت کرده بود.فکر کنم چهار یا پنج ماه میشد.خانواده برادرم برای مهتاب تولد گرفتند تا مرا از عزا در بیاورند.
به او نگاه کردم و گفتم:اینجا چند سالت بود؟
کتی آهی کشید و گفت:بیست بیست یک سال.
با تعجب گفتم:چقدر زود.
با افسوس سرش را تکان داد و گفت:خب دیگه اینهم قسمت من بود.بچه که بودم هنوز دست چپ و راستم را نشناخته بودم که مادر و پدرم را توی یک تصادف از دست دادم.سرپرستی منو برادر ناتنی ام قبول کرد .تا دوران دبیرستان زیر دست زن برادرم کلفتی میکردم.هنوز دبیرستان را تموم نکرده بودم که برادر یکی از دوستام به خواستگاریم آمد .رضا مرد خیلی خوبی بود طعم زندگی رو فقط تو هفت هشت ماهی که زن او بودم فهمیدم.تا اومدم فکر کنم که آدم خوشبختی ام سرطان خون در عرض دو سه ماه او رو هم از من گرفت.بازم برگشتم پیش برادرم .خدا رحمتش کنه محبت او بود که منو تو اون خونه نگه میداشت وگرنه زن برادرم چشمش برنمیداشت حتی یک لحظه تو اون خونه باشم بخصوص که یک بچه هم داشتم.
کتی پس از مکثی طولانی ادامه داد:نمیدونم زن برادرم الان کجاست زنده است یا مرده.منکه از او گذشتم ولی همون باعث بدبختی من شد.روزی نبود که حرف این همسایه و اون همسایه رو که د رمورد من که برچسب بیوه رو پیشونیم خورده بود زیر گوش برادرم پچ پچ نکنه.فلانی گفت خدیجه رو دیده که تو مغازه اکبر آقا با اون میخندید .فلانی گفت خدیجه سر و گوشش میجنبه.فلانی گفت خدیجه محل رو تابلو کرده.حتی او هم میدانست چیزهایی که میگن حقیقت نداره چون من از ترس حرف مردم حتی تا سر کوچه هم نمیرفتم و از صبح تا شب تو خونه کار میکردم.با اینحال اونقدر گفت و گفت تا اون یک ذره اطمینانی که برادرم بمن داشت از بین رفت.بعد از اون به تکاپو افتاد تا برای کم کردن دو تا نان خور از سر زندگیش برای من شوهر پیدا کند.اونقدر اینطرف و اونطرف این موضوع رو گفته بود که هر کس و ناکسی برای خواستگاری من در خونه برادرم رو میزد از مرد زن طلاق داده معتاد بگیر تا مرده زن مرده عیالوار.روزگار بحدی بد میگذشت که روزی چند بار از خدا مرگ میخواستم.برادرم که دید کار بجای باریک کشیده و هر روز باید با چند نفر سر من چک و چونه بزنه با ناراحتی گفت یا یکی از خواستگارهایم را قبول کنم و یا هر چه زودتر شرم را از سر خانه و زندگی اش کم کنم.با اینکه آنموقع کسی را نداشتم تا به او پناه ببرم ولی راه حل دوم را پذیرفتم و یکروز بیخبر دست دخترم را گرفتم و از منزل برادرم خارج شدم.دو سه شب تو امامزاده ای که پدر و مادرم را در آنجا خاک کرده بودند گذراندم و از نذریهایی که مردم برای امواتشان می آوردند رفع گرسنگی میکردم تا اینکه همانجا با زنی اشنا شدم .پس از چند بار که با او برخورد کردم فهمید کسی را ندارم و از ناچاری به آن امامزاده پناه آورده ام.وقتی بمن پیشنهاد کرد تا زمانیکه کار و جایی برای زندگی پیدا کنم به منزلش بروم نمیدانستم چطور شادی ام را بروز دهم.لحظه ای فکر کردم نکند نقشه ای در کار باشد ولی نگاه صادق و چهره مهربان آن زن خیرخواه شک و تردیدم را از بین برد.با اینحال با احتیاط بمنزلش رفتم او هم مانند من کسی را نداشت و تنها زندگی میکرد .به پیشنهاد او بود که به اداره کاریابی رفتم تا تقاضای کار کنم.متاسفانه چون درسم را تمام نکرده بودم نتوانستم شغل خوبی پیدا کنم.از شغلهایی که بمن پیشنهاد شد شغل پرستاری بچه را بیشتر از همه پسندیدم زیرا خودم هم عاشق بچه بودم.از قضای روزگار همان شروع کار به مردی بنام کامران بهتاش معرفی شدم.وقتی برای مصاحبه به دیدن کامران رفتم همان لحظه

sorna
04-04-2012, 12:28 PM
اکبر آقا با اون می خندیده. فلانی گفت خدیجه سر و گوشش می جنبه. فلانی گفت خدیجه محل رو تابلو کرده .حتی او هم می دانست چیز هایی که میگن حقیقت نداره ، چون من از ترس حرف مردم حتی تا سر کوچه هم نمی رفتم و از صبح تا شب تو خونه کار می کردم . با این حال اونقدر گفت و گفت تا اون یک ذره اطمینانی که برادرم به من داشت از بین رفت . بعد از اون به تکاپو افتاد تا برای کم کردن دو نون خور از سر زندگیش برای من شوهر پیدا کند. اونقدر این طرف و اون طرف این موضوع رو گفته بود که هرکس و ناکسی برای خواستگاری من در خونه برادرم رو میزد . از مرد زن طلاق داده معتاد بگیر تا مرد زن مرده عیالوار . روزگار به حدی بد می گذشت که روزی چند بار از خدا مرگ می خواستم . برادرم که دید کار به جای باریک کشیده و هر روز باید با چند نفر سر من چک و چونه بزنهب با ناراحتی گفت یا یکی از خواستگارهایم را قبول کنم و یا هرچه زودتر شرم را از سر خانه و زندگیش کم کنم . با این که آن موقع کسی را نداشتم تا به او پناه ببرم ، ولی راه حل دوم را پذیرفتم و یک روز بی خبر دست دخترم را گرفتم و از منزل برادرم خارج شدم . تو سه شب تو امامزاده ای که پدر و مادرم را در آنجا خاک کرده بودند را گذراندم و از نذریهایی که مردم برای امواتشان می آوردند رفع گرسنگی می کردم تا اینکه همان جا با زنی آشنا شدم . پس از چند بار که با او بر خورد کردم فهمید کسی را ندارم و از ناچاری به آن امامزاده پناه آورده ام . وقتی به من پیشنهاد کرد تا زمانی که کار و جایی برای زندگی پیدا کنم به منزلش بروم نمی دانستم چطور شادی ام را بروز بدهم . لحظه ای فکر کردم نکند نقشه ای در کار باشد ، ولی نگاه صادق و چهره مهربان آن زن خیر خواه شک و تردیدم را از بین برد . با این حال با احتیاط به منزلش رفتم . او همانند من کسی را نداشت و تنها زندگی می کرد. به پیشنهاد او بود که به اداره کاریابی رفتم تا تقاضای کار کنم . متاسفانه چون درسم را تمام نکرده بودم نتوانستم شغل خوبی پیدا کنم . از شغل هایی که به من پیشنهاد شد شغل پرستاری از بچه را بیسشتر از همه پسندیدم ، زیرا خودم هم عاشق بچه ها بودم . از قضای روزگار همان شروع کار به مردی به نام کامران بهتاش معرفی شدم . وقتی برای مصاحبه به دیدن کامران رفتم همان لحظه اول تا مرا دید بدون اینکه حتی فرصتی برای صحبت به من بدهد مخالفتش را اعلام کرد . من هم به اداره مراجعه کردم تا اعلام کنم اگر مورد دیگری هست به من اطلاع بدهند .چند روز بعد باز هم مرا به اداره خواستند و گفتند به منزل بهتاش مراجعه کنم . به آنان گفتم او مرا نپذیرفته ، ولی زنی که متصدی امور بود گفت با کامران در مورد من صحبت کردهو قرار شد به مدت دو هفته آزمایشی کار کنم و اگر رضایتش حاصل شد بعد با من قرارداد ببندد . ناچار به منزل کامران رفتم . برخورد اول او باعث شده بود از او دلگیر شوم ، ولی بعد که شرح زندگی اش را فهمیدم دلم به حالش خیلی سوخت و به او حق دادم چنین عصبی و افسرده باشد .
"از همان اول تمام سعی خودم را کردم تا دو فرزند خردسال او را که یکی از آن ها شیر خورده بود دوست داشته باشم و تمام محبتم را به پایشان بریزم از صبح تا شب کنار بچه های کامران بودم در صورتی که مهتابم پیش عزیز خانم بود . شب به شب که به خانه می رفتم بدون ملاحظه این که مهتاب خوابیده است او را در آغوش می گرفتم تا دلتنگی ام را کم کنم . سالها گذشت بدون اینکه من شاهد بزرگ شدن مهتاب باشم. تنها کاری که از دستم بر می آمد ذخیره کردن مبلغی از در آمدم برای آینده او بود . دوست داشتم او را به اوج خوشبختی برسانم وه به خاطر همین باید سخت کار می کردم .
" مهتابم نه ساله بود که کامران به من پیشنهاد ازدواج داد .از پیشنهاد او متحیر شدم چون حتی در خواب هم چنین تصوری نداشتم . بدون اینکه حتی خوب به این موضوع فکر کنم پیشنهادش را رد کردم . دلیل کارم هم یکی به خاطر فاصله طبقاتی بین من و او بود و دیگری به خاطر اختلاف سنی که با هم داشتیم ، ولی کامران به این ازدواج پافشاری کرد . زمانی که دید من زیر بار این پیشنهاد نمی روم گفت اگر همسر او شوم هزینه تحصیل مهتاب را در یکی از کشور های اروپایی تقبل خواهد کرد . این پیشنهاد بیش از پیشنهاد ازدواجش مرا تحت تأثیر قرار داد. پیش خودم فکر کردم با این کار مهتاب خوشبخت خواهد شد. عزیز خانم بیچاره که در این مدت به مهتاب بیش از همه دنیا انس و الفت گرفته بود با گریه و زاریاز من خواست تا این کار را نکنم . آن موقع عزیز خانم به خاطر یک سرماخوردگی ساده در بستر بیماری افتاده بود . به خاطر او برای جواب دادن به کامران تعلل کردم ، ولی هنوز پاسخ رد به او نداده بودم که بیماری عزیز خانم باعث مرگش شد پس از مرگ عزیز خانم یکی از بستگانش که معلوم نبود تا آن لحظه کجا بود ادعای ارث و میراثش را کرد و من مجبور شدم برای اقامت به مسافرخانه ای بروم که با محل کارم فاصله زیادی داشت . چند روز تنها گذاشتن مهتاب که آن موقع نه یا ده سال بیشتر نداشت در آن مسافر خانه باعث شد به پیشنهاد کامران پاسخ مثبت بدهم تنها به این شرط که پیش از ازدواج فکری به حال دخترم بکند . کامران با بردن مهتاب به منزلش صد در صد مخالف بود ، زیرا فکر می کرد که با حضور دخترم ممکن است نسبت به کمند بی توجهی کنم . کامران نه می توانست از من بگذرد و نه می توانست با حضور مهتاب در خانه اش موافقت کند . به همین خاطر به من پیشنهاد کرد مهتاب را از همان موقع برای ادامه تحصیل به خارج بفرستد . با این پیشنهادش مخالفت کردم ، ولی آنقدر محاسن این کار را برایم شمرد که با خود فکر کردم اگر مخالفت کنم بعد از اینکه مهتاب بزرگ شد و این موضوع را فهمید ممکن است هیچ وقت مرا نبخشد .با این شرط حاضر شدم مهتاب را بفرستم که از محل زندگی اش مطمئن باشم . کامران مخالفتی با یان شرط نداشت . پس از آماده شدن پاسپورت و تهیه ویزا برای من و مهتاب همراه کامران کنادا رفتیم . مدت سه هفته منزل یکی از دوستان او اقامت کردیم . به راهنمایی دوست کامران مهتاب را در پانسیون شبانه روزی گذاشتیم و نامش را در یکی از مدرسه های آنجا ثبت نام کردیم . روزی که می خواستم مهتاب را ترک کنم و به ایران بر گردم طفلی بچه ام هنوز نمی دانست قرار است رهایش کنم به امان خدا . فکر می کرد قرار است مثل همیشه شبها به دیدنش بروم .وقتی فهمید ممکن است مدت های طولانی او را نبینم با گریه به گردنم چسبید و از من خواست او را رها نکنم . آن لحظه از کاری که کرده بودم بی نهایت پشیمان بودم و اگر می توانستم از کامران می خواستم من و فرزندم را به ایران باز گرداند و دست از سرمان بردارد ."
کتی ساکت شد و من که بغض سنگینی گلویم را می فشرد سرم را پایین انداختم تا او شاهد جمع شدن اشک در چشمانم نباشد .
کتب بعد از تازه کردن نفسی گفت :"برگشتم و با کامران ازدواج کردم ، فقط به این امید که مهتاب روزی می فهمد که هر کار کردم به خاطر سعادت او بوده است . دیگر بماند بعد از ازدواج با کامران ی کشیدم . کامران با آن مردی که پیش از ازدواج و در طول هشت سال شناخته بودم یک دنیا فرق داشت . مردی شکاک و بد دل که حتی به سایه خودش هم شک داشت . بدبختی جرأت اعتراض هم نداشتم ، چون بچه ام گروگان او بود . تا حرفی می شد می گفت اگر بر خلاف میلش رفتار کنم شهریه دانشگاه مهتاب را نخواهد داد . سال ها دندان روی جگر گذاشتم و تحقیر ها و تهمت هایش را تحمل کردم به آن چیزی که سر جوانی ام را به قمار گذاشته بودم برسد . حالا دیگر کامران رفته و من هم گله ای از او ندارم . چیزی برای خودم نمی خواهم ، همان قدر که لقمه نانی باشد و سرپناهی کافی است . خدا را شکر چیزی هم نمانده که مهتاب دکترایش را بگیرد . یک بار که تلفنی با هم صحبت می کردیم از من خواست برای زندگی پیش او بروم تا بعد از این برای او مادری کنم .به او گفتم زمانی می آیم که دکترایش را گرفته باشد چون راستش با خودم فکر کردم ممکن است در حال حاضر که درس می خواند خودش هم برای امرار معاش در تنگنا باشد ."
کتی ساکت شد . من به فکر فرو رفتم . تا آن موقع کتی را آن طور که باید نشناخته بودم . زندگی سخت او مشکلاتم را از یاد برد و خود را در برابر عظمت روح او حقیر دیدم .اکنون می فهمیدم چقدر صبور و با گذشت است و به چه دلیل چتر حمایتش را بر سرم انداخته است .پس او هم خیلی بدتر از آن چه من از کیان می دیدم از دست پدر او کشیده بود.
به غیر از کتی گلی خانم هم خیلی غصه ام را می خورد و تنها کاری که از دستش بر می آمد این بود که دلداری ام بدهد . او عقیده داشت وجود یک بچه در زندگی می تواند طبع سرکش کیان را آرام کند، اما من درست عکس آن فکر می کردم . دوست نداشتم با وجود اخلاق بد کیان مشکل خودم را دو برابر کنم . نمی خواستم با وجودی که هنوز او را خوب نشناخته ام پای موجود دیگری را به جهان باز کنم . اما مثل اینکه همیشه همه چیز درست عکس آن چیزی می شد که من می خواستم .
هنوز دو ماهی به سالگرد ازدواجمان مانده بود که بار دیگر بیمار شدم . وجود سرگیجه و سستی در تمام بدنم مرا به یاد مریضی چندی پیشم انداخت که باعث شد چند روزی در بستر بیماری باشم . حالتهای ناخوشایند ضعف و سستی بیماری قبل باعث شد نخواهم خاطرات ناخوشایند آن را تجدید کنم به همین خاطر سعی کردم به خودم تلقین کنم که می توانم بر بیماری ام غلبه کنم ، ولی اضافه شدم حالت تهوع به من فهماند که بیماری ام جدی تر از آن است که بخواهم آن را ندیده بگیرم . موضوع را با کیان در میان گذاشتم و پیش متخصص داخلی برد دکتر پس از شنیدن شرح حال بیماری ام فشار خونم را گرفت و برایم آزمایش نوشت . به آزمایشگاه رفتیم و آنجا به ما گفتند که برای گرفتن جواب آزمایش مدتی منتظر نمانیم . پس از گرفتن جواب آزمایش به مطب باز گشتیم . دکتر وقتی جواب آزمایشم را دید لبخندی زد و گفت :"چند وقت از ازدواجتان گذشته ....
بدون اینکه بفهمم چرا یان سوال را می کند گفتم :" ده ماه "
دکتر لبخندی زد و گفت :"خوبه ، خانم به شما باید تبریک بگم ، شما باردارید و ضعف و احساس تهوعتان هم مربوط به همین موضوع می باشد "
لحظه ای احساس کردم تمام بدنم داغ شد .احساس خجالت از دکتر که چنین موضوعی را مطرح می کرد و همچنین احساس گنگی که باعث شد آنچه را می گفت درک نکنم .
دکتر در حالی که برایم نسخه می نوشت گفت :"یک سری قرص تقویتی برایتان تجویز می کنم ،ولی شما باید با مراجعه به متخصص زنان در طول دوران بارداری تان تحت نظر باشید . با توصیه هایی که ایشان به شما خواهند کرد می توانید دوران بارداری سلامتی را طی کنید "
دکتر نسخه را به طرفم گرفت و گفت :"به سلامت و موفق باشید "
در حالی که هنوز گیج و منگ بودم نسخه را از او گرفتم و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شدم . کیان در سالن انتظار نشسته بود و مشغول مطالعه روزنامه بود . با شنیدن صدای من که از خانم منشی خداحافظی می کردم روزنامه را روی میز وسط سالن گذاشت و از جا برخاست . به اتفاق او از در مطب بیرون آمدیم . در این فکر بودم که چطور این خبر را به او بدهم . نمی دانستم واکنش او در برابر شنیدن این خبر چیست .
کیان در خودرو را بریم باز کرد و من سوار شدم . وقتی خودش هم سوار شد گفت :"دکتر جواب رو دید ؟"
" آره ."
" خوب چی گفت ؟"
نسخه را روی داشبورد گذاشتم و گفتم :" با خوردن این دارو ها خوب می شم "کیان چیز دیگری نپرسید و خودرو را به حرکت در آورد . فکر می کردم چطور باید این موضوع را به او بگویم . ابتدا فکر کردم چند وقتی به کسی چیزی نگویم ، ولی می دانستم این موضوع چیزی نیست که بتوانم آن را مخفی کنم ، چون خودم هم دلم می خواست در مورد آن با کسی حرف بزنم . هنوز در حالت ناباوری بودم . گاهی خوشحال بودم از اینکه به هر حال من هم همانند همه کسانی که ازدواج کرده اند می توانم ثمره این ازدواج را ببینم و گاهی دلشوره وجودم را می گرفت . با خودم فکر می کردم اگر اخلاق کیان بهتر نشود چی ؟ و یا اگر حتی این موضوع هم نتواند تغییری در وضعیت زندگی ام به وجود بیاورد چه باید بکنم ؟ با متوقف شدم خودرو جلوی یک داروخانه به کیان که نسخه ام را از جلوی داشبورت بر میداشت نگاه کردم و گفتم :"کیان پیش از رفتن به خونه وقت داری چند دقیقه ای بریم پارک ؟"
مشخص بود حوصله ندارد ، ولی با تکان دادن سر موافقت کرد و برای گرفتن دارو پیاده شد . وقتی برگشت دارو ها را به طرفم گرفت و گفت " همش که تقویتی داده ."
نگاهی به داروها کردم و گفتم :"خب دیگه ، شاید لازم بوده ."
" بیماریت چی ؟ برای اون دارویی نداد."
" دکتر گفت با همینها خوب میشم "

sorna
04-04-2012, 12:28 PM
كيان با تمسخر گفت: اين چه مريضيهكه با دارو تقويتي خوب ميشه، مي گم نكنه سرطان داشته باشي.
به شوخي بي مزه اشحتي لبخند هم نزدم و همچنان به جلو نگاه كردم . كيان ديگر چيزي نگفت و حركت كرد. پساز چند دقيقه در حاشيه پاركي كه نزديك منزل بود ايستاد. از خودرو پاده شديم و شروعكرديم به قدم زدن. با وجود فصل زمستان، پارك هنوز هم سبز بود و اين سبزي به منآرامش مي داد. احساس شادابي و نشاط مي كردم و با خودم قرار گذاشتم تا از اين پس بهجاي حبس كردن خودم در چهارديواري منزل و فكر كردن به چيزهاي بيهوده گاهي برايهواخوري به همين پارك كه هم نزديك است و هم دنج بيايم. كيان هم در فكر بود. از اوخواستم تا روي نيمكتي بشينيم. او جايي را براي نشستن انتخاب كرد. نمي دانستم چطوربايد شروع كنم. براي مقدمه چيني گفتم: مي خواستم در مورد موضوعي باهات حرفبزنم.
دستي به صورتش كشيد و با بي حوصلگي گفت: باز چي شده؟
با دلخوري گفتم: نترس نمي خوام در مورد چيزهايي كه تو دوست نداري چيزي بگم.
- براي خودت ميگم. همينجوري هميشه مريضي، واي به اينكه تو سرما هم بموني.
از تيكه پراني او حالمگرفته شد و ذوق و شوقي كه وجودم را فرا گرفته بود از بين رفت. از كيان و بچه اي كهدر وجودم جا خوش كرده بود بدم آمده بود و از گفتن موضوع پشيمان شدم. از جا برخاستمو با حالت قهر به كيان گفتم برگرديم خانه. او بدون اينكه حتي علت آدن و رفتنمان رابپرسد راهش را به طرف خودرو كج كرد. از ناراحتي دندانهايم را به هم فشردم تا حرصيكه از كار او مي خوردم از بين برود.
تا چند روز اين مطلب را پنهان كردم تا اينكهكتي وقتي ديد حالم بهتر نشده پيشنهاد كرد به دكتر ديگري مراجعه كنيم. وقتي مخالفتمرا با اين پيشنهاد ديد شك كرد و آن وقت بود كه مجبور شدم موضوع را با او در ميانبگذارم. كتي چنان ذوق زده شده بود كه همان لحظه به كيان تلفن كرد تا خودش را بهمبزل برساند. هر كار كردم نتوانستم جلوي او را بگيرم. وقتي كيان به منزل آمد كتي باخوشحالي به او گفت: كيان مژده.
كيان با تمسخر گفت: كسي مرده؟
اخمهاي كتي درهم رفت و گفت: كيان!
كيان با خنده گفت: خيلي خوب چي شده؟
كتي رو به من كرد وگفت: الهه جون نمي خواي خودت به كيان بگي؟
نگاهي به كيان انداختم. حالت تمسخرآميزش بيشتر از آنكه سر شوقم بياورد نفرت زده ام مي كرد. سرم را پايين انداختم تاچشمم به قيافه اش نيفتد. كيان وقتي ديد تمايلي به گفتن ندارم با همان لحن خطاب بهكتي گفت: اينكه قيافه اش نشون نميده خبر خوشي داشته باهش، چه مرگشه؟
صداي سرزنشآميز كتي در گوشم پيچيد: كيان!
آنقدر اين حرفها برايم تكراري شده بود كه حتي سرمرا بالا نكردم تا جوابش را بدهم. تنها كاري كه كردم اين بود كه به طرف پله ها رفتمتا خودم را به اتاق برسانم.
پس از رفتن من كتي جريان را به كيان گفت. مدتي طولكشيد تا كيان بالا آمد. درحالي كه معلوم بود خيلي تعجب كرده به من كه لب تخت نشستهبودم نگاه كرد و گفت: كتي راست ميگه؟
بي تفاوت نگاهش كردم و گفتم: متاسفانهبله.
كيان به رويش نياورد چه گفتم. درحالي كه كنارم مي نشست گفت: راست راستي توحامله اي؟
جوابي ندادم. صورتم را به طرف خودش چرخاند و گفت: ديگه اينقدر خودت رالوس نكن. آره يا نه؟
نگاهم را از چهره اش برداشتم و گفتم: آره، حالا ولم ميكني.
كيان با لحن به خصوصي گفت: اين خبر خوبيه. من ... يعني كيان بهتاش به زوديپدر ميشم.
ناخوداگاه به او نگاه كردم و ديدم كه واقعا خوشحال است. كيان لبخنديزد و گفت: الهه، مي خوام اسم پسرم رو بزارم كيارش.
با اخمي كه از تعجب نشات ميگرفت گفتم: حالا كي گفته پسره؟
كيان خودش را روي تخت انداخت و درحالي كه به سقفنگاه مي كرد گفت: بچه من بايد پسر باشه.
با حرص گفتم: اين هم مثل خودخواهي هايديگرت است، فكر كردي هر چي بخواي همون ميشه؟
با لبخند گفت: حالا مي بينيم.
باناراحتي از اينكه هنوز چيزي نشده بين پسر و دختر فرق مي گذاشت از جا بلند شدم وتركش كردم.

روز بعد كيان سر كار نرفت و به اتفاق به مطب متخصص زنان رفتيم تاتشكيل پرونده دهم. دكتر پس از معاينه مقداري داروي تقويتي تجويز كرد و مدت زمانحاملگي ام را ششماه تعيين كرد.
اخلاق كيان پس از آنكه فهميد حامله ام خيلي تغييركرد. كمتر سر به سرم مي گذاشت تا مبادا ناراحت شوم. برخلاف هميشه كه تا دير وقتنمايشگاه بود زودتر به منزل مي آمد تا مرا براي گردش بيرون ببرد و اين بيشتر از هركار ديگري مرا خوشحال مي كرد. زيرا بعضي اوقات از بودن در چهارديواري آن خانه بهحدي خسته و افسرده مي شدم كه دلم مي خواست گريه كنم. بخصوص كه دلم براي ديدن مادر وبقيه اعضاي خانواده ام بي نهايت تنگ شده بود و هر لحظه آرزو مي كردم به ديدنشانبروم. اين خواسته به حدي بود كه حتي شنيدن صدايشان نيز نمي توانست دلتنگي ام راكاهش دهد. هر بار كه از كيان مي خواستم اجازه دهد تا به ديدن مادرم بروم، اينكار رابه وقت ديگري موكول مي كرد. دو هفته از اين جريان گذشت تا اينكه يك روز خودش زودتربه خانه آمد به من گفت آماده شوم تا مرا به منزل مادرم ببرد. با ناباوري به او نگاهكردم. فكر كردم مي خواهد سر به سرم بگذارد. با دقت به چهره اش نگاه كردم. نشاني ازشوخي نبود. درحالي كه آماده مي شد به حمام برود گفت: تا من بر مي گردم آماده شو. سپس مرا ترك كرد.
پس از رفتن او درحالي كه هنوز حرفش را باور نداشتم آماده شدم وبه انتظارش نشستم. خيلي زود بيرون آمد و مشغول پوشيدن لباس شد. هر لحظه منتظر بودمبگويد شوخي كرده است تا مرا امتحان كند. ولي او در را باز كرد تا ابتدا من بيرونبرم. بدون گفتن حرفي از منزل خارج شدم و داخل خودرو نشستم. تا وقتي كه خيابانخودمان را نديده بودم هنوز در باورم نمي گنجيد كه كيان بخواهد به حرفش عمل كند. وقتي خودروي او داخل كوچه مان پيچيد از خوشحالي قلبم به تپش افتاد. كيان كه تماممدت سكوت كرده بود گفت: الهه، اگه مي خواهي امشب پيش خانواده ات باشي من حرفيندارم.
از اين حرف به حدي تعجب كردم كه لحظه اي شك و ترديد به سراغم آمد. سابقهنداشت كيان چنين لطفي در حق من بكند. تعجبم را در پس لبخندي پنهان كردم و گفتم: نكنه مي خواي امشب خونه نيام؟
كيان كه فكر نمي كرد چنين حرفي بزنم كمي جا خورد،ولي به سرعت خودش را كنترل كرد و گفت: چي داري مي گي؟ بهت خوبي نيومده. گفتم شايدبخواهي بيشتر اينجا بموني.
از اينكه ناراحتش كرده بودم خيلي پشيمان شدم. دستش راگرفتم و گفتم: كيان خيلي دوستت دارم. تو با اين كارت منو خيلي خوشحال كردي.
نفسعميقي كشيد و گفت: خودم مي دونم، حتي اگه نمي گفتي هم برق چشمات نشون مي داد كهچقدر خوشحالي. خب حالا چكار مي كني؟ مي موني يا برمي گردي خونه؟
با دلهره گفتم: كي؟
- امشب.
كمي فكر كردم و گفتم: نه كيان، دلم نمياد تو رو تنها بزارم بر ميگردم.
نيشخندي زد و گفت: خيلي خب پس مواظب پسرم باش.
از اين حرف ناراحت شدم. ولي چيزي به روي خودم نياوردم و گفتم: تو هم مواظب خودت باش.
- باشه برو.

وقتي پياده شدم حتي صبر نكرد زنگ در خانه را فشار بدهم بعد برود. فوري دندهعقب گرفت و كمي بعد در پيچ كوچه ناپديد شد. مي دانستم با سرعت رفته تا مبادا بامادر كه در را باز مي كند روبرو شود. آهي كشيدم و با ناباوري نگاهي به دور و اطرافمانداختم و زنگ در منزل را فشار دادم.
چند لحظه بعد مادر در را برويم باز كرد. باديدن من متعجب ماند. با گفتن سلام او را به خود آوردم. دستانش را براي در آغوشگرفتنم باز كرد و من با لذت خودم را در آغوشش انداختم و صورتش را بوسيدم. مادر هنوزهم حيرت زده بود و با لحني كه نشان از تعجب داشت گفت: الهه چطور آمدي؟
با لبخندگفتم: چطور نداره با ماشين.
- تنها؟
- نه تنها نبودم كيان منو آورد.
مادركه خيالش راحت شده بود گفت: پس خودش كو؟
با خجالت گفتم: كار داشت رفت.
مادرديگر چيزي نگفت و در كوچه را بست. دلم براي حياط و همه جاي خانه يك ذره شده بود. باذوق و دلتنگي به اطراف نگاه كردم و از خوشحالي در پوست خودم نمي گنجيدم. مادر گفت: تا يكي دو ساعت ديگه الهام خودش مياد، ولي بهتره زنگ بزنم زودتر بياد، چون اگهبدونه اومدي خيلي خوشحال ميشه. همانطور كه به طرف تلفن مي رفت ادامه داد: آقامسعوددو سه روزيه كه رفته ماموريت. الهام شبا مياد اينجا. تا ظهر هم اينجا بود. ولي گفتميره يه سر به مادرشوهرش بزنه و برگرده.
شماره منزل الهام را گرفت. بي تاب ومنتظر بودم الهام و به خصوص مبين را ببينم. دلم لك زده بود تا از مادر درباره دخترحميد و شبنم خبر بگيرم. نظديك به سه ماه مي شد كه شكوفه به دنيا آمده بود، ولي هنوزاو را نديده بودم. مادر پس از صحبت با الهام زود شماره خانه حميد را گرفت تا به اوبگويد آنجا هستم. از ناراحتي لبم را به دندان گرفتم. با اينكه دلم براي ديدنشان لكزده بود، ولي خجالت مي كشيدم با آنها روبرو شوم چون وظيفه من بود به ديدنشانبروم.
پس از اينكه مادر گوشي را گذاشت رفت تا برايم چايي بياورد. در اين فاصلهبه اتاقي رفتم كه زماني متعلق به من بود تا مانتوام را آويزان كنم. اتاقر تغييرزيادي نكرده بود به جز اينكه جاي كمد عوض شده بود و كنار رختخوابها جا گرفته بود. اين طوري اتاق بزرگ تر به نظر مي رسيد. به ياد روزهايي افتادم كه با قهر به ايناتاق پناه مي آوردم. دلم مي خواست زمان بر مي گشت تا شايد قدر لحظه هايي كه كنارخانواده ام بودم بيشتر بدانم. با صداي مادر از خاطراتم جدا شدم و به هال برگشتم. سيني چاي در دست مادر بود كه بوي مطبوعش و بخاري كه از روي استكان بر مي خاست هوسنوشيدن آن را در من بوجود آورد. به طرف مادر رفتم و سيني را از دست او گرفتم و كناراو روي زمين نشستم. حتي دلم براي چهارزانو نشستن روي زمين تنگ شده بود. هنوز درست وحسابي با مادر احوالپرسي نكرده بودم كه با صداي زنگ از جا بلند شدم تا پيش از مادربراي باز كردن در بروم. مادر خواست مانعم شود كه گفتم اجازه دهد خودم در را به رويالهام باز كنم. مادر با لبخند سرش را تكان داد. من با قدمهايي كه بي شباهت به پروازنبود به سمت در حياط دويدم. صداي مبين را مي شنيدم كه همانطور كه به در مي زد گفت: مامان راستي راستي خاله اومده؟
در را باز كردم و با خنده گفتم: آره عزيز خاله،آره جيگر خاله.
مبين با فرياد خودش را در آغوشم انداخت و من بدون اينكه حتي فرصتسلام كردن به الهام را پيدا كنم او را در آغوش گرفتم و از روي زمين بلند كردم. مبيندستانش را محكم دور گردنم انداخته بود و سرش را در آغوشم پنهان كرده بود. آنقدر دلمبراي او تنگ شده بود كه احساس كردم اشكم در چشمانم جمع شده است. الهام دستش را دوركمر مبين گذاشت تا او را از من جدا كند و در همان حال گفت: عزيز مامان نمي زاري منمبا خاله روبوسي كنم.
مبين دستهايش را رها كرد و از آغوشم سرخورد پايين. الهام باخنده آغوشش را باز كرد و در همان حال گفت : سلام.
درحالي كه سعي مي كردم دو قطرهاشكي را كه چشمانم را مرطوب كرده بود پاك كنم در آغوش او فرو رفتم. تن الهام بويعطر خوشبوي هميشگي اش را ...

sorna
04-04-2012, 12:29 PM
.... تن الهام بوی عطر خوشبوی همیشگی اش را می داد و من می دانستم از زمان ازدواج تا کنون عطرش را عوض نکرده است، زیرا این بو مورد علاقه مسعود بود و همیشه برای او این عطر را می خرید. من الهام را با آن بوی خوش می شناختم. چقد دلم برای خودش و استشمام بوی عطرش تنگ شده بود. با صدای مبین به خود آمدیم و از هم جدا شدیم. مادر روی بالکن نظاره گر ما بود. دلم می خواست مبین را بغل کنم، ولی توصیه دکتر به یادم آمد که نباید چنین کاری کنم. به جای آن دستش را گرفتم و به اتفاق الهام و مادر داخل هال شدم.
الهام مشتاقانه حالم را می پرسید و من مشتاق تر از او دوست داشتم از همه چیز بپرسم. مدتی به حرف و گفتگو صرف شد تا اینکه الهام گفت:«الهه، چقد رنگ پریده و ضعیف شدی.»
مادر که این حرف را شنید گفت:«منم می خواستم بگم، ولی گفتم شاید چشمای من بچمو این طور دیده.»
با لبخند گفتم:«چند وقتی بود که مریض بودم.»
مادر با نگرانی گفت:«چت بود؟»
«فک کنم فشارم پایین اومده بود.»
«نکنه سرما خوردی و پرهیز نکردی.»
«نمی دونم، شاید.»
الهام که نظاره گر گفت و گوی من و مادر بود گفت:«نکنه مریضی بچه گرفتی؟»
متوجه منظورش شدم و در حالی که سعی می کردم دست پاچه نشوم گفتم:«نه بابا... خب دیگه چه خبر.»
شاید از دزدیدن نگاهم و یا از سرخی صورتم الهام متوجه شد که می خوام حرف را عوض کنم.چون گفت:«به خبرها هم می رسیم. الهه به من نگاه کن ببینم. نکنه خبرهایی هست به ما نمی گی.»
مادر که تازه متوجه حرف الهام شده بود با تعجب و ناباوری به الهام و بعد به من نگاه کرد و گفت:«آره مادر؟»
در حالی که احساس داغی شدیدی تمام وجودم را گرفته بود و در همان حال از خجالت خنده ام گرفته بود گفتم:«نه بابا چه خبری؟»
مادر با التماس گفت:«جون مادر راست می گی؟»
با قسم دادن من به جان خودش نمی توانستم پنهان کاری کنم و با خجالت سرم را زیر انداختم.
الهام با خنده گفت:«الهه سکوت یعنی آره دیگه؟»
با خنده به الهام نگاه کردم و گفتم:«نمی دونم.»
الهام دستانش را به هم زد و گفت:«عجب حس ششمی دارم، به خدا همون اولی که دیدمت حدس زدم، مبارک باشه.»
مادر هاج و واج به ما نگاه می کرد. وقتی به خودش آمد گفت:«لا حول و لاقوه الا بالله. مبارکت باشه مادر.» سپس در حالی که بلند می شد گفت:«برم یک اسپند برات دود کنم.»
از مادر تشکر کردم، ولی رویم نمی شد به او نگاه کنم. مبین که کنار ما نشسته بود لحظه ای به الهام و لحظه ای به من نگاه می کرد و سعی داشت بفهمد موضوع بحث ما چیست. وقتی مادر با اسپنددانی که از آن دود برمی خاست بیرون آمد مبین طاقت نیاورد و پرسید:«مامان خاله الهه می خواد عروس بشه؟»
الهام با خنده به مبین نگاه کرد و گفت:«نه عزیز مامان، خاله که عروس شده.»
مبین با کنجکاوی پرسید:«پس باباش کیه؟»
آن قدر از لحن حرف زدن او خوشم آمده بود که دلم می خواست در بغلم بفشارمش.
الهام گفت:«باباش اون آقاهه بودکه اون موقعها تو اتاق پذیرایی مامان بزرگ پیش خاله نشسته بود.»
مبین اخم کرد و با بدخلقی گفت:«نه اون باباش نیست. من اونو دوست ندارم.»
الهام لبش را به دندان گرفت و گفت:«زشته مامان. اگه خاله رو دوست داری باید عمو رو هم دوست داشته باشی.»
مبین با اخم به فکر رفت. می دانستم در فکر این استکه خودش را راضی به دوست داشتن کیان کند. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و او را در آغوش گرفتم و صورتش را غرق بوسه کردم. مادر پس از آوردن میوه برای درست کردن شام به آشپزخانه رفت. من و الهام خواستیم به او کمک کنیم ولی نگذاشت و گفت که بهتر است بعد از چند وقت که به هم رسیدیم همان جا بنشینیم و راحت حرف بزنیم. احساس کردم از تنها گذاشتن من با الهام منظوری دارد. وقتی الهام به مبین گفت که برای بازی کردن به حیاط برود تا با من صحبت کند فهمیدم حدسم درست بوده است. مبین بدون مخالفت از جا بلند شد و با گفتن چشم به طرف در هال رفت.
الهام گفت:«مامان، در کوچه را باز نکنی ها. فقط با توپت بازی کن. باغچه رو هم لگد نکن.»
مبین سرش را به نشانه موافقت تکان داد و از در خارج شد. به او که خیلی خوب تربیت شده بود نگاه کردم و در دل گفتم من هم باید بچه ام را این طور تربیت کنم.
پس از رفتن مبین الهام همان طور که برایم میوه پوست می کند گفت:«خب الهه، چه خبر از زندگیت؟»
لبخندی زدم و گفتم:«خوبه. شکر خدا همه چیز روبه راهه.»
الهام گفت:«خدا رو شکر. برام تعریف کن چه کار می کنی؟ کجاها می ری؟میایی؟خلاصه یک کم از خودت بگو.»
فهمیدم طفلی مادر با تنها گذاشتن من و الهام خواسته اگر مشکلی در رابطه با زندگی ام دارم با او در میان بگذارم. احساس اینکه کسی بود تا نگران زندگی ام باشد اشک به چشمانم آورد.از طرفی از اینکه کسی را داشتم تا برایش از خودم بگویم خوشحال شدم. برای الهام که تا آن لحظه حتی یک بار هم جایی را که زندگی می کردم ندیده بود تعریف کردم که موقعیت زندگی ام چطور است و چگونه اوقاتم را می گذرانم. الهام از کیان هم پرسید و اینکه اخلاقش چطور است. همه صفتهای خوب او را بیان کردم، ولی مواظب بودم تا بعضی چیزها از دهانم نپرد، از جمله بعضی کارها و اخلاق های بدش را. اضافه کردم:«از وقتی فهمیده حامله ام خیلی بهتر شده طوری که امروز خودش پیشنهاد کرد مرا به دیدن مادر بیاورد.»
الهام با خوشحالی گفت:«خب خدا رو شکر. مطمئن باش کم کم بهترم می شه. همین خودش شروع خوبیه. بعضی از مردها به دلیلی که البته شاید برای خودشون قابل قبول باشه با خانواده همسرشون اختلاف دارند، ولی چند وقت که بگذره می فهمند سر چیزهای بی خودی اوقاتشون رو تلخ کردند و یا کینه به دل گرفتند. ان شاءالله آقای بهتاش هم می فهمه که مادر و یا هر کدوم از ما هر چی گفتیم برای صلاح خودتون بوده.»
به الهام گفتم:«یک چیز بگم راستش رو به من می گی؟»
«آره بگو.»
«جون مبین مادر هنوزم از کیان خوشش نمیاد؟»
«الهه، به جون مبین قسم که می خوام دنیا نباشه. مادر از همون موقع که شما عقد شدید خودش رو راضی کرد تا قسمت رو بپذیره و بهتاش رو مثل مسعود دوست داشته باشه. تو هم فکر نکن از بهتاش خوشش نمی اومد که مخالف ازدواجتون بود. حرف مادر این بود که نکنه فرهنگ خانواده ما به اونا نخوره و این بعدها به ضرر خودت تموم بشه وگرنه با بهتاش که پدرکشتگی نداشت.
«تازه بعد از اون برنامه... بعنی رفتنتون به شمال با وجودی که حتی مریض شده بود، ولی نه بهتاش رو نفرین کرد و نه حتی یک کلمه ازش بد گفت. همش می گفت خودم تقصیر داشتم. شاید بدرفتاری من باعث شده بهتاش لج کنه.»
طفلی مادر. اکنون می فهمیدم که چقدر درست فکر می کرد. چیزی که او در پله اول و خشت خام دیده بود من حتی در آینه هم نتوانسته بودم ببینم.
صدای الهام مرا از فکر خارج کرد. «خدا رو شکر که زندگیتون خوبه، به همدیگر هم علاقه دارید. نگران بهتاش هم نباش، اونم عاقبت می فهمه مادر چه اخلاقی داره و چقدر دلش پاکه. بذار یک بار پاش به خونمون باز بشه اگه تونستی حریفش بشی نیاد. مثل مسعود از در بیرونش کنی از پنجره میاد.»
لبخند تلخی زدم و گفتم:«اینو می دونم کیان هیچ وقت مثل آقا مسعود نمیشه، ولی از اینکه راستش رو گفتی ممنونم.»
«میشه، خوبم میشه.بذار یک وقت جلوی خودت میام پیش مادر گله گذاری می کنم و بهش می گم نو که بیاد به بازار کهنه می شه دل آزار.»
احساسی به من می گفت رویای شیرینی که الهام برایم وصف می کرد هیچ وقت به حقیقت نخواهد پیوست. خودم را از فکرهای ناراحت کننده دور کردم و نخواستم لحظه های خوشی را که داشتم با احساسات نا خوشایند از بین ببرم.
صدای الهام مرا متوجه خودش کرد. «راستی الهه، مادرش چی؟اون چطوریه؟»
از شنیدن لفظ «مادرش» جا خوردم، ولی زود به خاطر آوردم که خانواده ام نمی دانند کتی همسر پدر اوست. گفتم:«کتی که خیلی خوبه. اصلا کاری به کار ما نداره. تازه خیلی هم هوای منو داره.»
«تو به مادرشوهرت چی می گی؟ کتی؟»
«آره اسمش کتایونه. ما اونو کتی صدا می کنیم.»
«یعنی همین طوری بدون خانومی،چیزی.»
خندیدم و گفتم:«آره. خودش این طور دوست داره.»
الهام که گویی باور نمی کرد گفت:«چه جالب، نمی دونستم. فکرشو بکن من برم به مادرشوهرم بگم احترام، تازه اونم اسمشو بشکونم بگم اتی....»
از شوخی او خیلی خندیدیم به طوری که اشک از چشمانمان راه افتاد. چه لحظه های خوبی بود.
تنها موردی که هر کار کردم نتوانستم آن را در قسمت ممنوعه قلبم مخفی کنم میزان نفرتم از کمند بود. الهام هم گفت از او خوشش نمی آید. کمی به غیبت کردن از او پرداختیم. با وجودی که می دانستم کار خوبی نمی کنیم، ولی از اینکه کسی با من هم عقیده بود دلم خنک شده بود.
با دیدن مادر که چادرش را سر می کرد من و الهام با هم پرسیدیم:«کجا؟»
مادر گفت که برای خرید بیرون می رود و زود برمی گردد. الهام اصرار کرد تا به جای مادر برود، ولی او قبول نکرد و گفت خودش باید برود و مبین را هم می برد.از من و الهام خواست تا مواظب غذا باشیم. با رفتن مادر همراه الهام به آشپزخانه رفتیم تا در حین صحبت مواظب باشیم غذا نسوزد. الهام سبد سیب زمینیهایی که مادر کنار گذاشته بود تا بعد از بازگشت پوست بکند روی میز گذاشت و دو چاقو آورد تا به کمک هم این کار را انجام دهیم. بوی پیاز داغ و گوشت تفت داده و هم چنین لپه شوق خوردن را در من که چند وقتی بود با غذا قهر کرده بودم برمی انگیخت. مادر می دانست عاشق خورشت قیمه هستم و به خاطر همین آن را درست کرده بود. همان طور که به الهام در پوست کردن سیب زمینی کمک می کردم به حرفهای او در مورد خودش و اتفاقاتی که افتاده بود گوش می کردم. احساس لذت بخشی داشتم. خدای من، چقدر دلم برای این طور زندگی تنگ شده بود. از بس روز تا شب بدون انجام دادن کاری دور آن خانه می گشتم احساس می کردم تبدیل به روحی سرگردان شده ام. گاهی اوقات با حسرت به دستهای گلی خانم که کار می کرد نگاه می کردم، زیرا از وقتی شنیده بود باردارم، حتی اجازه کوچکترین کاری به من نمی داد. او به خاطر علاقه ای که به من داشت چنین می کرد، ولی منن احساس ناتوانی می کردم. شاید مسخره به نظر بیاید، ولی گاهی خواب می دیدم آشپزی می کنم و این خواب چه احساس لذت بخشی به من می داد، حس زنده بودن و مفید واقع شدن. گاهی با حالتی مالیخولیایی دستمالی به دست می گرفتم تا گردو غبار اتاق خوابم را بگیرم دست خودم نبود، ولی از بی کاری به حدی حوصله ام سر می رفت که جز این راهی برای گذراندن وقت پیدا نمی کردم. نه جایی می رفتم و نه کسی اوقات تنهایی ام را پر می کرد.گاهی اوقات به زندگی مستقلی فکر می کردم که شامل دو اتاق کوچک و یک آشپزخانه نقلی باشد. دوست داشتم اتاقهایم را با جهیزیه ای که متعلق به خودم بود تزیین کنم و هر بار که چیز تازه ای برای خانه ام می خرم کلی ذوق کنم. دوست داشتم هر روز غذاهای خوشمزه ای درست کنم که شوهرم موقع خوردن به به و چه چه راه بیندازد. می دانستنم اگر این حرفها را به هر کس بزنم به من خواهد گفت خوشی زیاد دلم را زده است، اما کسی تا جای من نبود درک نمی کردخواسته ام چیست.
الهام گفت مهری، خواهرشوهرش، با پسر یکی از اقوام مادری اش وصلت کرده است و تا چند وقت دیگر به منزل بخت می رود. از حال جاری هایش پرسیدم و او گفت که حاج آقا مجتبی و محبوبه خانم امسال برای حج تمتع به مکه می روند. بدون اینکه بپرسم خودش گفت:«راستی الهه، مهران هم هنوز ازدواج نکرده و به قول محبوبه خانم قصد ازدواج نداره. این طور که جاریم می گفت اون دفعه هم ببین چطور شده بود که گفته بود زن می خواد.»
با ورود مادر بقیه حرفمان فراموش شد. دست مبین دو بسته کادویی بود که با تعجب فکر کردم مال کیست. مبین جلو آمد و گفت:«خاله، اینو مامان بزرگ برای شما گرفته.»
با خجالت به مادر نگاه کردم و گفتم:«این چه کاریه می کنید؟! من که از شما توقع ندارم.»
مادر با لبخند گفت:«قابل نداره مادر. انشاءالله دستم برات خوب باشه.»
فهمیدم این کادو به مناسب بارداری ام است. آن را از مبین گرفتم و بوسه ای روی صورت او نشاندم. کادو را باز کردم. بلوزی قشنگ و آستین بلند به رنگ بنفش داخل آن بود با خوشحالی آن را جلوی تنم گرفتم و گفتم:«مادر خیلی خوشگله، دستتون درد نکنه. از کجا می دونستید من رنگ بنفش رو خیلی دوست دارم.»
برای خوشحال کردن مادر همان لحظه به اتاق رفتم و بلوز را پوشیدم. وقتی به آشپزخانه برگشتم مادر و الهام با لبخند به من نگاه کردند. خودم می دانستم رنگ بنفش به پوستم می آید. به مبین نگاه کردم و گفتم:«خوشگله؟»
سرش را تکان داد و گفت:«بله.»
بعد هم کادوی دیگری را که روی میز گذاشته بود برداشت و گفت:«خاله اینم مال نی نی دایی حمیده.»
گفتم:«خاله فدای تو و اون نی نی دایی حمید بشه. تو براش کادو خریدی؟»
مبین سرش را تکان داد و گفت:«نه مامان بزرگ برای شما خریده.»
لحظه ای فکر کردم اشتباه متوجه شده ام. با لبخند به الهام نگاه کردم که به مادر می گفت:«دستت درد نکنه مادر، حالا چی هست؟»
مادر گفت:«بابا چیز قابل داری نیست. یک دست لباسه. می دونم سلیقه خودتون بهتر از ایناست.»
همان لحظه تازه دوزاری ام افتاد. مادر از طرف من آن هدیه را برای فرزند حمید خریده بود تا من دست خالی نباشم. از خجالت دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. فکر کردم نکند مادر تصور کرده کیان مرا در مضیقه مالی قرار می دهد. با شرمندگی کیفم را باز کردم و دسته اسکناسی را که در کیفم بود بیرون آوردم و با ناراحتی گفتم:«به خدا نمی دونستم قراره بیام اینجا وگرنه اینقدر شعورم می رسه که باید برای زن برادرم چشم روشنی بگیرم. وقتی شما به حمید زنگ زدید گفتید بیاد با خودم فکر کردم مبلغی پول زیر بالش بچه می ذارم تا خودشون هر چی خواستند برایش بخرند.»
مادر به الهام که او هم با تعجب مرا نگاه می کرد نگریست و بعد رو به من کرد و گفت:«الهه درسته از لحاظ مسافت از ما دور شدی، ولی دیگه نباید این قدر دلت رو از ما دور کنی. می دونم وضع شوهرت خوبه، خدا بیشترشم کنه، ولی فقط می خواستم از طرف تو یک کادوی کوچولو برای شکوفه گرفته باشم. حالا اگه کار بدی کردم منو ببخش. نمی خواستم ناراحت بشی.»
لحن پوزشخواهانه مادر به حدی ناراحتم کرد و دلم را سوزاند که می خواستم با دو دست به سرم بکوبم. برای اولین بار غرورم را شکستم و در حالی که به طرفش می رفتم گفتم:«الهی من فداتون بشم به خدا نمی خواستم شما رو ناراحت کنم. خدا منو بکشه که همیشه باعث ناراحتیتون می شم وگرنه شما خیلی خوبید....» بغض باقی کلامم را شکست.
مادر مرا در آغوش گرفت و گفت:«الهه جون، خدا همه تون رو برام حفظ کنه، الهی خوشبخت بشی مادر. ان شاءالله خودت مادر می شی می فهمی مادرها هر کار می کنن برای خوشبختی و راحتی بچه هاشونه.»
به علامت تایید سرم را تکان دادم و سعی کردم اجازه ندهم اشکهایم سرازیر شود.
می خواستم از مادر بپرسم آن را چند خریده که الهام اشاره کرد چیزی نگویم و گفت که مادر ناراحت می شود. با شرمندگی و برای اینکه مادر ناراحت نشود کادو را برداشتم تا وقتی حمید و شبنم آمدند آن را هدیه بدهم.
در فاصله ای که به آمدن حسام مانده بود از اوضاع م احوال کسانی جویا شدم که مدتها بود از آنان خبر نداشتم. ژینوس چند بار با مادر تلفنی صحبت کرده بود و جویای حال من شده بود. دلم برای دیدنش پر می کشید، ولی نه شماره تلفن مادربزرگش را داشتم و نه اجازه رفتن و دیدنش را. از حال افسانه جویا شدم.
مادر گفت:«اونم خوبه. گاهی می بینمش. هر بار هم که منو می بینه از تو می پرسه.»
«افسانه همون یک پسر رو داره؟»
مادر آهی کشید و گفت:«آره طفلکی.»
«چرا، مگه چی شده؟»
«چیزی نشده، ولی سادات خانم می گفت نوه اش مریضه.»
«چشه؟»
«والا درست و حسابی نمی دونم، ولی مثل اینکه تنگی نفس داره. یعنی از بچگی داشته. البته سادات خانم می گفت دکترا گفتن هر چه بزرگتر شود این حالت از بین می ره. سادات خانم می گفت پسر بچه است و نمیشه جلوشو گرفت. یک موقع بدو بدو می کنه رنگش سیاه می شه. برای همین همیشه از این کپسول کوچیکا استفاده می کنن.»
الهام گفت:«آخی، پس آسم داره؟»
با ناراحتی گفتم:«دکترا نگفتن از چی اینجوری شده؟»
«چه می دونم والله. اینم از اقبال اون طفلیه دیگه.»
الهام گفت:«ان شاءالله خوب می شه.بچه یکی از فامیلای مسعود هم این طور بود، ولی الان خوب خوب شده.»
«خدا کنه.»
گفتم:«مادر عالیه خانم چطوره؟»
«خدا رو شکر اونم خوبه.»
«شما هنوز جلسه قرآن میرید؟»
«مثل اون موقع ها زیاد نمی تونم بشینم. کمرم درد می گیره، ولی گاهی می رم.»
به یاد روزهایی افتادم که مادر مرا با التماس و تمنا به این جلسه ها می برد. با زور می رفتم، ولی بعد دیگر دلم نمی خواست آنجا را ترک کنم چون دوستانم همه آنجا بودند و بعد از جلسه فرصتی برای حرف زدن پیش می آمد که بهترین قسمت این جلسه ها محسوب می شد. حرف های زیادی از بچه های محل در آن جلسه ها دستگیرم می شد. از همه بهتر هم زمانی بود که در منزل عالیه خانم جلسه برگزار می شد. یکی به خاطر اینکه پسر بزرگ داشت و دیگر به خاطر اخلاق خوبی که خودش داشت. همیشه هم بعد از جلسه بساط آش و یا نان و پنیر و سبزی و خرما به راه بود.
یاد عالیه خانم در دلم زنده شد و احساس دلتنگی شدیدی برای او کردم.نمی دانستم تا چه حد از موضوع ازدواج من باخبر است و آیا می داند بی خبر و بدون بردن حتی یک دست لباس به خانه شوهر رفته ام یا اینکه به گونه ای دیگر رفتنم را توجیه کرده اند. به یاد صمیمیتی که در خانواده آنان بود افتادم و افسوس خوردم. خیلی دلم می خواست از عرفان هم خبرهایی بشنوم. می دانستم مادر بهترین منبع است، زیرا عالیه خانم تمام جیک و پوک خودش را به مادر می گفت. خجالت می کشیدم بی مقدمه و ناگهانی از عرفان بپرسم، به همین خاطر با اینکه خودم می دانستم، ولی گفتم:«مادر از عاطفه چه خبر. هنوز شوهر نکرده؟»
مادر متعجب به الهام نگاه کرد و گفت:«به خواهرت هنوز نگفتی؟»
به الهام نگاه کردم که گویی چیز مهمی را فراموش کرده است، زیرا گفت:«وای، دیدید چطور شد. خبر به این مهمی از یادم رفت.» بعد خندید و گفت:«نه مادر، شوخی کردم. می خواستم خودتون هم باشید.»
با اینکه حدسهایی می زدم، ولی مشتاق بودم هر چه زودتر بفهمم چه خبر است. الهام گفت:«مادر خودتون بگید.»

sorna
04-04-2012, 12:29 PM
میخواستم از مادر بپرسم که ان را چند خریده که الهام اشاره کرد چیزی نگویم و گفت که مادر ناراحت میشود با شرمندگی و برای اینکه مادر ناراحت نشود کادو را برداشتم تا وقتی حمید و شبنم امدند ان را هدیه بدهم
در فاصله ای که به امدن حسام مانده بود از اوضاع و احوال کسانی جویا شدم که مدتها بود از انان خبر نداشتم ژینوس چندبار با مادر تلفنی صحبت کرده بود و جویای حال من شده بود دلم برای دیدنش پر میکشید ولی نه شماره تلفن مادربزرگش را میدانستم و نه اجازه رفتن و دیدنش را . از حال افسانه جویا شدم
مادر گفت اونم خوبه گاهی میبینمش هربار هم که منو میبینه از تو میپرسه
افسانه همون یک پسر رو داره؟
مادر اهی کشید و گفت: اره طفلکی
چرا؟ مگه چی شده؟
چیزی نشده ولی سادات خانوم میگفت نوه اش مریضه
چشه؟
والا درست و حسابی نمیدونم ولی مثل اینکه تنگی نفس داره یعنی از بچگی داشته البته سادات خانوم میگفت پسر بچه است و نمیشه جلوشو گرفت یک موقع بدو بدو میکنه رنگش سیاه میشه برای همین از این کپسول کوچیکا استفاده میکنن
الهام گفت: اخی پس اسم داره؟
با نارا حتی گفتم: دکترا نگفتن از چی اینطوری شده؟
چه میدونم ولله اینم اقبال اون طفلیه دیگه
الهام گقت: انشالله خوب میشه. بچه ی یکی از فامیلای مسعود هم این طور بود ولی الان خوب خوب شده
خدا کنه
گفتم:مادر عالیه خانوم چه طوره؟
خدارو شکر اونم خوبه
شما هنوز جلسه قران میرید؟
مثل اون موقع ها زیاد نمیتونم بشینم کمرم درد میگیره ولی گاهی میرم
به یاد روزهایی افتادم که مادر مرا با التماس و تمنا به این جلسه ها میبرد با زور میرفتم ولی بعد دیگر دلم نمیخواست ان جا را ترک کنم چون دوستانم همه انجا بودند و بعد از جلسه فرصتی برای حرف زدن پیش می امد که بهترین قسمت این جلسه ها برای من محسوب میشد حرف های زیادی از بچه های محل در ان جلسه ها دستگیرم میشد از همه بهتر زمانی بود که در منزل عالیه خانوم جلسه برگزار میشد یکی به خاطر اینکه پسر بزرگ داشت و دگر به خاطر اخلاق خوبی که خودش داشت همیشه هم بعد از جلسه بساط اش و یا نان و پنیر و سبزی و خرما به راه بود
یاد عالیه خانوم در دلم زنده شد و احساس دلتنگی شدیدی برای او کردم نمیدانستم تا چه حد از موضوع ازدواج من با خبر است و ایا میداند بی خبر و بدون بردن حتی یک دست لباس به خانه ی شوهر رفته ام یا اینگه به گونه ای دیگر رفتنم را توجیه کرده اند یه یاد صمیمیتی که در خانواده ی انها بود افتادم و افسوس خوردم خیلی دلم میخواست از عرفاه هم خبرهایی بشنوم . میدانستم مادر بهترین منبع است زیرا عالیه خانوم تمام جیک و پوک خودش را به مادر میگفت خجالت میکشیدم بی مقدمه و ناگهانی از عرفان بپرسم به همین خاطر با اینکه خودم میدانستم ولی گفتم: مادر از عاطفه چه خبر هنوز شوهر نکرده؟
مادر متعجب به الهام نگاه کرد و گفت: به خواهرت هنوز نگفتی؟
به الهام نگاه کردم که گویی چیز مهمی را فراموش کرده است زیرا گفت: وای دیدی چه طور شد خبر به این مهمی یادم رفت بعد خندید و گفت: نه مادر شوخی کردم میخواستم خودتون هم باشید
با اینکه حدس هایی میزدم اما مشتاق بودم هرچه زودتر بفهمم چه خبر است الهام گفت: مادر خودتون بگید
مادر لبخندی زد و گفت: میخواهیم عاطفه رو برای حسام بگیریم
با اینکه میدانستم تنها کسی هستم که این موضوع را میدانستم ولی نشان دادم که خیلی تعجب کردم و با خوشحالی گفتم: وای چه خوب مبارکه
الهام گفت:دیدی هرچی اینو اونو به حسام پیشنهاد میکردیم لام تا کام حرف نمیزد نگو گلوش پیش دختر سادات خانوم گیر کرده بود
مادر با خنده گفت: نه مادر جون حسام اهل این حرفا نیست از بس که ما ا نجابت و خانومی عاطفه تعریف کردیم بچه م قبول کرد بریم جلو
وای مادر جون این چه حرفیه حسام رو اینطور نگاه نکن از اون اب زیر کاههاست ما از نجابت خیلیها تعریف میکردیم چه طور دست گذاشت رو این یکی که هم خانومه و هم خوشگل تازه خودش زبون اومد که ما پا پیش بزاریم ما که خیلی اصرار نکردیم
مادر با خنده گفت: الهام چه حرفا میزنی و بعد بلند شد تا برای ما چایی بریزد
به الهام لبخند زدم و سرم را تکان دادم با او هم عقیده بودم پرسیدم :پس رفتین خواستگاری؟
مادر گفت: نه مادر مگه میشه بریم به تو چیزی نگیم صبر کردیم این یک سال درس داداشت تموم بشه در ضمن اینکه سال برادر حاج اقا محمدی هم سربیاد
ابروانم رو بالا بردم و گفتم: اونا چی؟ این موضوع رو میدونن؟ نکنه یه وقت دست دست کنید مرغ از قفس بپره
الهام خندید و گفت: نترس حسام خودش قبلا فکر همه چیز رو کرده
به مادر نگاه کردم و گفت: والله من سربسته موضوع رو به سادات خانوم گفتم اونم گفت عرفان قبل جریان رو براشون تعریف کرده بعدم جواب داد کی بهتر از شما خلاصه اینکه خدارو شکر نظرشون مساعده
ناخوداگاه گفتم: عرفان؟ و با بیان نام او احساس کردم قلبم به تپش افتاد سرم را زیر انداختم و به استکان چایم خیره شدم
مادر گفت: اره مادر مثل اینکه اون و داداشت قبلا حرفاشون رو زده بودند حتی عرفان هم با عاطفه صبت کرده
در حالی که به استکانم ور میرفتم گفتم :خودش چی؟ هنوز زن نگرفته؟
الهام بدون اینکه بپرسد از چه کسی صحبت میکنم گفت: مثل اینکه دختر یکی از اقوامش رو براش در نظر گرفتن اره مادر؟
صدای تپش قلبم میان صحبت های مادر و الهام گم شد. احساس کردم به جای خون در رگهایم اب جوش جریان پیدا کرده زیرا به وضوح داغی ان را احساس کردم
مادر که متوجه نشده بود درباره ی چه کسی صحبت میکنیم گفت: کی؟
الهام تکرار کرد: پسر سادات خانوم
هنوز معلوم نیست ولی سادات خانوم میگفت نوه ی برادرشو برای عرفان در نظر داره
گویی چیزی با فشار به گوشهایم فرو رفت زیرا صدای مادر و الهام کم کم محو شد تنها چیزی که میشنیدم صدای ضربان قلبم بود بدون شک این احساس حسادت بود که چنین داغم کرده بود ولی چرا؟چرا باید هنوط هم این احساس را داشتم؟در صورتی که خودم راه را انتخاب مرده بودم؟شاید اشتباه مبکردم و به جای حسادت باید داغ دل روی این میگذاشتم
زیرا قلبم چون اهن گداخته در سینه ام میسوخت ندایی از درونم فریاد زد :الهه کجایی؟ عرفان سهم تو نبود که برای از دست دادن او به ماتم بشینی میدونی به این کار تو چی میگن؟ خیانت به کیان و فرزندی که در شکم داری . به خودم امدم و سعی کردم به او فکر نکنم
با رسیدن حسام برای استقبال او به هال رفتم با دیدن من خیلی خوشحال شد و جلو امد و پیشانی ام را بوسید انتظار چنین کاری از او نداشتم لبانش به خنده باز بود و من چهره ای دیگر از او میدیدم . چهره ای که با تصور من از او خیلی فرق داشت یا حسام خیلی تغییر کرده بود یا من اورا خوب نشناخته بودم به او به خاطر انتخابش تبریک گفتم او با خنده پرسید:دوست داشتم نظر تو رو هم در این مورد بدونم
گفتم:تو این دنیا برای تو بهتر از اون کسی پیدا نمیشه و به حقیقت این راز را از ته دل گفتم
با امدن حمید و شبنم جمع خانوادگیمان تکمیل شد وقتی دختر کوچک و شیرین برادرم را به اغوش گرفتم از خوشحالی اشک در چشمانم پر شد باورم نمیشد نوزاد به این کوچکی چنین زیبا و خواستنی باشد شکوفه کوچک گویی مرا میشناخت زیرا در اغوشم به همان راحتی بود که در اغوش شبنم بود متوجه نگاه خیره ی مبین شدم که به دقت حرکات مرا زیر نظر داشت بوسه ای ارام به دستان کوچک شکوفه زدم و اورا به شبنم سپردم و دستان را برای در اغوش گرفتن مبین باز کردم او هم خودش را در بغلم انداخت و گفت:نی نی دایی رو بیشتر دوست داری با منو؟
بوسه ای محکم از صورتش برداشتم و گفتم:الان بهت میگم اول تو به من بگو چندسال داری؟
دستش را بالا اورد و سه تا از انگشتانش را نشان داد
گفتم: شکوفه کوچولو چند سال داره؟
شانه هایش را بالا انداخت و من یک بند از انگشت هایم را نشانش دادم گفتم این قدر مبین خندید و با هوش سرشاری که داشت با دقت گوش میداد تا منظورم را متوجه شود ادامه دادم : پس تو انقدر از شکوفه بیشتری و من همیشه انقدر از شکوفه بیشتر دوست دارم
مبین با خنده سرشرا در سینه ام فرو برد و فهمیدم پاسخم رضایتش را جلب کرده است
ساعتی پس از امدن حمید و شبنم سفره ی شام پهن شد پس از مدت ها شام دلچسبی در محیط گرم خانواده ام صرف کردم ساعت هنوز نه نشده بود این برخلاف عادت من در خانه ی خودم بود زیرا تا صبر میکردم کیان بیاید گاهی ساعت از یازده هم میگذشت
سفره جمع شده هرکار کردم مادر اجازه نداد ظرف هارا بشویم الهام جلوی ظرف شویی رفت و اجازه نداد کمک کنم مادر مشغول گذاشتن استکان داخل سینی بود تا چای بریزد برای کاری به هال برگشتم مبین جلوی تلویزیون خوابش برده بود چادری رویش کشیدم و تلویزیون را خاموش کردم حمید و شبنم به طبقه ی بالا رفته بودند ت اشبنم شکوفه را عوض کند و شیرش بدهد حسام هم در اتاقش بود با شنیدن صدای زنگ لحظه ای خشکم زد فکر کردم کیان دنبالم امده است میدانستم کیان داخل نمیشود به خاطر همین به سرعت مانتویم را برداشتم وان را تن کردم و تا خواستم در هال را باز کنم حسام از اتاقش خارج شد تا بیرون برود با دیدن من که مانتو تنم بود گفت : کجا؟
گفتم: میرم در رو باز کنم
با خنده گفت: تو چرا؟
گفتم: فکر کنم کیان اومده دنبالم
با ارامش به من نزدیک شد و گفت:لباست رو درار با من کار دارند
از جلوی در هال کنار رفتم ترسی مبهم در وجودم سرک کشید ترس از اینکه اگر کیان پشت در باشد با دیدن حسام کینه اش سرباز میکند چون خوب میدانستم کیان از همه بیشتر از او تنفر دارد
گفتم: حسام
برگشت و به من نگاه کرد احساس کردم چه قدر دوستش دارم و دلم نمی خواهد نفرت کیان متوجه اش شود گفتم: اگر کیان بود چی؟
لبخند معنی دارش نشان میداد متوجه منظورم شده زیرا گفت: نترس نمیزنمش دعوتش میکنم بیاد تو
حسام رفت و من مستاصل و مردد همان جا ایستادم دلم طاقت نیاورد وصبر کردم تا به حیاط برود و ان گاه پشت سرش به راهرو رفتم میخواستم مطمئن شوم کسی غیر از کیان پشت در است حسام پس از باز کردن در گفت:به سلام پسر تو کجایی از ظهر تا الان سه دفعه خونتون زنگ زدم حاج خانوم گفت هنوز برنگشتی برات پیغام گذاشته بودم
نفس راحتی کشیدم و تا خواستم به هال برگردم طنین صدای اشنایی حس حرکت را از پاهایم گرفت
علیک سلام و رحمت الله همین الان رسیدم هنوز خونه نرفتم یعنی راهم ندادند حاج خانوم اونقدر خاطرت رو میخواست که حتی درو باز نکرد برم تو لااقل یک لیوان اب بخورم از همون پشت اف اف گفت برو ما هم گفتیم چشم وگرنه فکر نکن برای منم انقدر عزیزی
حسام با خنده گفت:بیا برو از شیر حیاط یک کم اب بخور تشنه موندی تا بهت بگم کارم چیه
به سرعت تکانی به خودم دادم و در هال را باز کردم و داخل شدم کسی نبود دست و پاهایم میلرزید و احساس سرما میکردم اما از صورتم گرما بیرون می زد دستان را روی گونه هایم گذاشتم تا سردی دستانم التهاب صورتم را تخفیف دهد در این موقع صدای حمید مرا از جا پراند
الهه چرا...
با دبدن من که یکه خوردم باقی حرفش را نزد و گفت: ترسیدی؟
لبخند زدم و گفتم: یک کم
حمید گفت: معذرت میخوام نمیدونستم اینجا نیستی
با لبخند گفتم: مهم نیست سپس مانتویم را در اوردم و ان را روی جار رختی اویزان کردم و کنارش نشتم حمید که گویی فرصت را مناسب دید گفت:الهه از زندگیت راضی هستی؟
دومین برای بود که این سوال را از سوی خانواده ام میشنیدم با لبخند سرم را تکان دادکم و گفتم: بله
حمید که گویی پاسخ کوتاه من قانعش نکرده بود گفت:بهتاش که موردی چیزی نداره؟
به علامت نفی سرم را تکان دادم حمید گفت الهه من یا حسام هیچ وقت نخواستیم تو زندگی شما دخالت کنیم ولی این به این معنی نیست که نسبت به تو زندگیت بی تفاوتیم خیلی ذلم میخواست زودتر از اینا فرصتی برای صحبت با تو رو پیدا کنم ولی همان طور که خودت میدونی بهتاش نه دوست داره بیاد نه دوست داره کسی رو ببینه ما هم کاری به کارش نداریم چون نمیخوام طوری بشه که این وسط تو اسیب ببینی فقط اینو بدون تا منو و حسام هستیم پشتت قرص و محکمه چون در همه حال حمایتت میکنیم
شاید حمید میخواست خیلی چیزهای دیگر را به من بگوید ولی با امدن مادر و الهام ترجیح داد حرف را عوض کند چند دقیقه بعد حسام نیز به جمع ملحق شد الهام به شوخی گفت: چه عجب اقا زود تشریف فرما شدند
حسام با لبخند به من گفت: نا سلامتی خواهرم بعد از قرنی پا روی چشمای ما گذاشته
بغض گلویم را گرفت هرکاری کردم نتوانستم مانع جمع شدن اشکاهیم شوم شاید رفتار ملاطفت امیز خانواد ه امچنین احساسی را به من القا میکرد به یاد زمانی افتادم که با قهر و پرخاشجویی ارزو میکردم از انان جدا شوم اکنون میفهمیدم چه کفران نعمتی میکردم و خانواده چه نعمتی است که وقتی از ان دور میشویم تازه به قدر و ارزشش پی میبریم
چند دقیقه از یازده گذشته بود که با صدای زنگ یقین کردم کیان برای بردنم امده است از جا برخاستم و مانتویم را تنم کردم حمید خواست برای باز کردن در برود که به او گفتم صبر کند تا با هم برویم
حمید متظر شد و من با عجله صورت شبنم و الهام را بوسیدم با حسام دست دادم و خم شدم بوسه ای ارام روی پیشانی مبین و دست شکوفه زدم و همراه حمید و مادر که چادر به سر کرده بود از خانه خارج شدم نمیدانستم برخورد کیان با حمید و مادر چگونه خواهد بود حمید در حیاط را باز کرد و از در خارج شد من هم پشت سر او خارج شدم و با چشم به دنبال خوردوی کیان گشتم خودروی دیگری جلوی در منتظر بود مرد جوانی که خود را راننده ی اژانس معرفی کرد پیاده شد احساس بدی سر تا پایم را گرفته بود احساس خیط شدن و خجالت کشیدمن زیرا کیان با این کار ثابت کرده بود به حدی از خانواده ام منزجر است که حتی حاظر نشده برای بردن من قدم رنجه کند و ان وقت شب راننده را به جای خودش فرستاده است تا مبادا انان که میدانست حتما برای بدرقه ام می ایند رو به رو شود دندان هایم را روی هم گذاشتم و با او که چنین مرا جلوی خانواده ام خوار و بی مقدار میکرد لعنت فرستادم با این کار به انان نشان داد که تمام تعریف های من ا خوبی و خوشبختی و تفاهم همه کشک بوده
حمید بر خلاف حسام خونسرد و خویشتن دار بود ولی دید مبر چهره اش برق غضب نشسته است راننده منتظر بود تا سوار شوم خواستم قدمی بردارم که حمید با دست اشاره کرد تامل کنم سپس جلو رفت و خطاب به راننده گفت که خودش مرا خواهد رساند جوان تا خواست لب باز کند و چیزی بگوید حمید اسکناسی در جیب پیراهن او گذاشت راننده بدون گفتن کلامی سوار شد و با دنده عقب از کوچه خوارج شد حمید به مادر گفت : شما برو داخل من میرم الهه رو میرسونم و برمیگردم
مادر که غمگین و پژمرده به درگاه تکیه داده بود سرش را تکان داد جلو رفتم و صورت اورا بوسیدم ولی از خجالتم حتی نگاهش نکردم سپس به طرف خودروی حمید رفتم و مانند گناهکاری روی صندلی خزیدم دلم میخواست جرات ان را داشتم تا شب را همان جا بمانم تا با کیان رو به رو نشوم
به حدی از او متنفر شده بودم که دلم نمیخواست دیگر ببینمش ولی افسوس روی برگشت و قرار گرفتن زیر نگاه های پرمعنای خانواده ام را نداشتم
در طول راه حمید حتی یک کلمه هم حرف نزد و از اول ت اخر در فکر بود از او سپاسگزار بودم که با سکوتش به من ارامش میبخشید زیرا تحمل شنیدن کلمه ای را نداشتم میدانستم به محض مطرح شدن پزسشی در مورد کار او به جای پاسخ اشک هایم سرازیر خواهد شد و به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواستم وقتی جلوی در خانه رسیدیم از حمید تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که دستم را گرفت و گفت: الهه اگر مشکلی داشتی حتما منو در جریان بزار
لبخند تلخی زدم و سرم را تکان دادم کلید در کوچه را از کیفم بیرو ناوردم و در را باز کردم حمید صبر کرد تا داخل شوم از پشت در صدای خودرویش که دور میشد را شنیدم و برای سلامتیش دعا کردم پیش از بالا رفتن از پله های راهرو به پارکینگ نگاهی انداختم خودروی کیان سر جای همیشگی اش پارک شده بود با نفرت کلید را به در انداختم و داخل شدم چراغ هال روشن بود به محض وارد شدن با کیان روبه رو شدم که روی مبل هال ولو شده بود و مشغول تماشای فیلم بود زیر لب سلام کردم و با دیدن من لبخند زد و گفت: سلام عزیزم خوش گذشت؟
بدون اینکه محلش بگذارم از پله ها بالا فرتم تا شاید بفهمد از کاری که کرده بود خیلی ناراحتم ولی او خودش را مبرا از هر گناهی میدانست حتی به خود زحمت نداد مرا که بی صبرانه در اتاق منتظر بودم از انتظار در بیاورد و دیدن فیلم را به دانستن دلیل ناراحتی من ترجیح داد یکی ساعت از زمانی که به منطل برگشته بودم گذشته بود که بالا امد مثل همیشه خونسرد و بی تفاوت با دیدن من که روی تخت نشسته بودم گفت : هنوز نخوابیدی ؟
دندانهایم را روی هم فشار دادم تا بتوانم خونسردی ام را حغظ کنم وقتی دیم چیزی نمیپرسد و نمیخواهد بفهمئد چرا از دستش دلخورم گفتم : برای چی دنبالم نیومدی؟
با تعجب به من نگاه کرد و گفت: مگه با اژانسی که برایت فرستادم نیومدی؟
منظور من اینه که چرا خودت نیومدی؟
مگه فرقی هم میکرد
با نارحتی گفتم: کیان شاید برای تو فرقی نمیکرد خودت بیایی یا یک مرد غریبه رو دنبالم بفرستی ولی برای من خیلی فرق میکرد که شوهرم اونقدر برام ارزش قائل بشه که خودش برای بردنم بیاد
با نیشخند گفت: خب بگو میخواستی جلوی خانوادت پز بدی
نه نمیخواستم پز بدم چون تو قابل این حرفا نیستی
الهه این حرفای عوضیت باعث میشه نزارم بری خونه ی مادرت
با خشم گفتم : عوضی تو هستی که همیشه باعث میشی جلوی خانواده مخرد بشم
با عصبانیت دستاش را مشت کرد و گفت: الهه اگه چیزی بهت نمیگم ملاحظه ت رو میکنم
پوزخند زدم و گفتم:هه پس باید خیلی از این لعنتی که تو وجود من جا خوش کرده متشکر باشم که وجودش اونقدر برای تو اهمیت داره که دوست نداری ارامشش به هم بخوره
با ناراحتی روی تخت دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم تا او شاهد ریزش اشکهایم نباشد
ان شب هم گذشت و من باز هم مثل همیشه خودم را قانع کردم که باید صبر کنم تا خودش بفهمد که روش اشتباهی را در پیش گرفته است همان موقع هم مفهمیدم این قانع کردن نوعی خود فریبیست برای اینکه بتوانم روی انتخابی که کردم صحه بگذارم

sorna
04-04-2012, 12:30 PM
ملاحظه ات رو مي كنم.››
پوزخند زدم و گفتم:‹‹هه، پس بايد خيلي از اين لعنتي كه تو وجودم جا خوش كرده متشكر باشم كه وجودش اونقدر براي تو اهميت داره كه دوست نداري آرامشش بهم بخوره.››
با ناراحتي روي تخت دراز كشيدم و پتو را روي سرم كشيدم تا او شاهد ريزش اشكهايم نباشد.
آن شب هم گذشت و من باز هم مثل هميشه خودم را قانع كردم كه بايد صبر كنم تا خودش بفهمد كه روش اشتباهي را در پيش گرفته است. همان موقع هم مي فهميدم اين قانع كردن نوعي خود فريبي است براي اينكه بتوانم روي انتخابي كه كرده ام صحه بگذارم.
17
با به آخر رسيدن تير ماه پنجمين ماه بارداري ام رو به اتمام بود، اما هنوز احساس كسالت و بيماري دست از سرم برنداشته بود .مدتي بود احساس تنگي نفس و درد در ناحيه سينه ام به كلكسيون بيماريهايم اضافه شده بود. ضعف و بي اشتهايي از يك طرف و دردي كه هنگام بالا رفتن از پله احساس مي كردم از طرف ديگر جسمم را حسابي تحليل برده بود. خيلي لاغر و ضعيف به نظر و به نظر خودم زشت شده بودم.گونه هايم فرو رفته و پاي چشمانم حلقه سياهي افتاده بود. با اين حال شكمم زياد بزرگ نشده بود و اين مي رساند كه نوزادم كوچك و ريز است . با وجودي كه چيزي به پايان پنجمين ماه بارداري ام نمانده بود هنوز تكان هاي جنين را احساس نمي كردم . دكتر عقيده داشت اين موضوع طبيعي است و علت آن ضعيفي و كوچكي نوزاد است . احساس نگراني و ترس لحظه اي دست از سرم بر نمي داشت. هر بار كه به دكتر مراجعه مي كردم با نگراني از وضعيت سلامت فرزندم از او مي پرسيدم و او هر بار با گذاشتن اكو صداي ضعيف قلبش را به گوش من مي رساند تا ثابت كند نگراني ام بيهوده است .دكتر معتقد بود بايد در استراحت مطلق باشم و هنوز اجازه فعاليت به من نداده بود. كيان هم از خدا خواسته به همين دليل اجازه نمي داد به خانه مادرم بروم. احساس خستگي و افسردگي تمام وجودم را گرفته بود. خانه برايم زندان جلوه مي كرد. صبح تا شب كاري نداشتم جز اينكه به تقويم نگاه كنم و با خودم حساب كنم كي دوران محكوميت تمام مي شود.
در چنين اوضاع و احوالي گلي خانم بيمار شد. با وخيم شدن بيماي اش براي مدت نا معلومي نزد دخترش رفت. كتي زن ديگري را استخدام كرد كه از همان ابتدا فهميدم نمي تواند جاي گلي خانم را برايم پر كند.
از عمده تغييراتي كه در زندگي ام به وجود آمده بود رفتار كيان بودكه به طرز فاحشي با گذشته فرق كرده بود. نسبت به من بي تفاوت شده بود. البته اين بي تفاوتي به معناي آزاد گذاشتن نبود، زيرا هنوز هم مرا اسير چهار ديواري خانه مي خواست و اجازه بيرون رفتن نمي داد . شايد براي اخلاق او بهتر است بگويم كمتر سر به سرم مي گذاشت. البته اين بي توجهي تنها شامل حال من بود، زيرا هر روز از حال بچه اي كه دربطن من بود خبر مي گرفت و اين نشان مي داد به بچه اي كه از خون خودش است چقدر علاقه دارد.
با اينكه از سردي او خيلي دلگير مي شدم ، ولي به نظرم بهتر از زماني بود كه با كوچكترين بهانه اي سرم فرياد مي كشيد و تحقيرم مي كرد. دست كم اين حسن را داشت كه اعصابم هر لحظه متشنج نمي شد.
كم كم رفتار او برايم شبهه به وجود آورده بود كه دليل اين همه سردي چيست.شبها دير وقت به منزل مي آمد و گاهي اوقات بيرون شامش را مي خورد. وقتي هم كه در منزل حضور داشت از يك برنامه پيروي مي كردو آن نشستن پاي تلويزيون و ديدن برنامه هاي آن بود.هر چه صبر مي كردم تا شايد از اين كانال و آن كانال كردن خسته شود و بخواهد كلامي با من صحبت كند بي فايده بود، اگر هم خودم سر حرف را باز مي كردم در حالي كه چشم از صفحه تلويزيون بر نمي داشت آن قدر ها.... بله ...و نه مي كرد كه خودم خسته مي شدم و او را به حال خودش مي گذاشتم . شبها آنقدر دير مي خوابيد كه هميشه كم مي آوردم و زودتر از او به خواب مي رفتم و سرو كله كمند پيدا مي شد. اين موضوع برايم خيلي عجيب بود، زيرا سابق بر اين كمند علاقه اي به بودن با كيان نداشت و بيشتر تمايل داشت در خلوت خودش سر كند ،ولي تازگي مي ديدم به صحبت با اوتمايل نشان مي دهد. با شناختي كه از كمند داشتم حدس مي زدم باز به چيزي احتياج پيدا كرده كه به اين طريق مي خواهد كيان خواسته اش را برآورده كند . گاهي با سماجت پا روي خستگي و خواب آلودگي ام مي گذاشتم تا فرصتي به كمند ندهم تا بخواهد با كيان تنها بماند . مي دانستم تا زماني كه آنجا هستم او نزد ما نمي آيد.آنقدر چرت مي زدم كه كيان مي گفت: خوابت مياد پاشو برو بخواب آن وقت بود كه تلو تلو خوران خودم را به اتاق مي رساندم و به محض دراز كشيدن به خواب عميقي فرو مي رفتم. در حالي كه مي دانستم همان لحظه كمند مانند روباهي كه در كمين باشد از پناهگاهش بيرون مي آيد.
تنها من نبودم كه احساس مي كردم روابط كمند با كيان خيلي صميمي شده ، بلكه يه روز شنيدم كتي گفت: ‹‹ خيلي وقت بود كمند و كيان رو با هم نديده بودم .››
فهميدم كه اشتباه فكر نكرده ام با خود گفتم : معلوم نيست كمند چه نقشه اي در سر دارد كه روي مغز كيان كار مي كند. از او متنفربودم و يقين داشتم اوهم به من همان گونه است. روابط من و او از همان ابتدا خوب نبود. از همان روز اولي كه پا به اين خانه گذاشتم نفرت بي دليل او را با تمام وجود حس مي كردم. به خصوص پس از جرو بحثي كه بين ما به وجود آمد حس مي كردم حتي نمي تواند وجود مرا تحمل كند.خيلي سعي كردم به او نزديك شوم و نشان بدهم كينه اي از او به دل ندارم ، ولي تمام تلاش من بي فايده بود و تاثيري در بهبود روابطمان نداشت . كمند چشم ديدن مرا نداشت و به طور علني وجودم را نا ديده مي گرفت . خيلي وقتها در حال صحبت با كيان بود كه به محض سر رسيدن من حرفش را قطع مي كرد . همين كارهايش بود كه باعث مي شد از او متنفر باشم.
يك بار مثل هميشه به كيان شب به خير گفتم و از شدت خستگي به اتاقم رفتم تا بخوابم . به محض دراز كشيدن روي تخت خواب از سرم پريد و با وجود خستگي بدنم خواب به چشمانم راه نيافت . نيم ساعتي با خودم كلنجار رفتم تا بخوابم وقتي ديدم نمي توانم از رختخواب پايين آمدم و گشتي در اتاق زدم. كيان هنوز براي خواب نيامده بود . با خودم گفتم حالا كه خوابم نمي آيد بهتر است پيش او بروم با اين خيال در را باز كردم كه با شنيدن صداي صحبت و خنده كيان و كمند لحظه اي ايستادم. براي پايين رفتن ترديد داشتم . صداي خنده كيان دلم را به سوي او مي كشاند ، چون خيلي وقت بود صداي خنده هايش را نشنيده بودم . اغلب اوقات يا در خودش بود و يا به تلويزيون چشم مي دوخت . صداي كمند را مي شنيدم، ولي نمي فهميدم چه مي گويد ، زيرا آهسته صحبت مي كرد كنجكاو شده بودم بفهمم در مورد چه چيزي صحبت مي كنند، زيرا گاهي صداي كيان واضح تر از او به گوشم مي رسيد كه مي گفت: ‹‹ جدي مي گي؟››.‹‹كي گفت؟›› و جمله هايي نا مفهوم از اين قبيل . چهره عبوس و بق كرده كيان، زماني كه كنارش نشسته بودم به يادم آمد و دلم خيلي گرفت. به اتاق برگشتم و روي تخت دراز كشيدم. چشمانم از اشك پر شد و به ياد روزهايي افتادم كه خيلي زياد با حالا فاصله نداشت . روزهايي كه كيان مرا مي پرستيد و دنيايش را با خواسته هاي من تنظيم مي كرد . مگر چقدر از آن زمان مي گذشت؟
نفهميدم چقدر در روياي گذشته سير كردم كه او در اتاق را باز كردو داخل شد. چشمانم بسته بود و جايي را نمي ديدم، ولي گوشهايم مي توانست حتي صداي نفسهاي او را بشمارد . كيان لباسهايش را در آورد و با فاصله روي تخت دراز كشيد . دلم براي در آغوش گرم و حرفهاي عاشقانه اش پر مي كشيد ، ولي او از چندي پيش به بهانه آسيب نرساندن به نوزاد از من دوري مي كرد و مدتها بود كه مرا در حسرت نوازشهايش گذاشته بود. آن لحظه با تمام وجود منتظر بودم دستانش را به طرفم دراز كند و مرا در آغوش بگيرد و با كلامي كه نشان از عشق داشته باشد به من بفهماند وجودم هنوز براي او ارزشمند است، ولي افسوس كه چون بيگانه اي پشت به من كرده بود . چند لحظه بعد صداي نفسهاي عميق و بلندش به من فهماند كه انتظارم بيهوده است و او به خوابي خوش فرو رفته است.
آهسته از جايم بلند شدم و جلوي ميز آرايش نشستم . دستانم را زير چانه ام گذاشتم و به فكر فرو رفتم . از آينه به كيان كه غرق در خواب بود نگاه كردم و به خود گفتم : آياهمان مرد است كه براي به دست آوردن من تمام سختگيري ها و حقارتها را به جان خريد تا مرا از آن خود كند؟ پس چرا اين قدر فرق كرده ؟ نگاهم را از او بر گرفتم و به چهره ام خيره شدم . گودي گونه و زير چشمانم در سايه كم نور چراغ خواب بيشتر نمايان بود. انديشيدم نكند دليل سردي او همين تغييرات محسوس چهره و اندامم باشد. به دقت به خودم نگاه كردم . به نظر خودم زياد تغيير نكرده بودم، جزاينكه لاغر شده بودم . هنوز نه صورتم لك آورده بود و نه بيني ام بزرگ شده بود.
به ياد شبنم افتادم كه زمان بارداري اش از زمين تا آسمان با چيزي كه در ابتدا بود فرق كرده بود. شبنم با آن اندام قلمي و زيبا تبديل شده بود به زني چاق كه سنش را دو برابر نشان مي داد . علاوه بر آن تغيير صدو هشتاد درجه صورتش بود . بيني قلمي و خوش تركيبش بزرگ شده و چشمان كشيده اش پف كرده و كوچك شده بود، ولي حميد او را چنان مي ديد كه گويي حوري اي از بهشت آمده است و يا شايد اينطور وانمود مي كرد.
شايدم تصور احمقانه من بود كه فكر مي كردم كيان هم بايد مانند حميد باشد در صورتي كه آندو زمين تا آسمان با هم تفاوت داشتند. حميد گذشته از اينكه برادرم بود مردي خود ساخته و روشنفكر بود كه زيبايي را در سيرت مي ديد، در حالي كه كيان به شدت ظاهر پسند بود و من اين را همان روزهاي اول ازدواج فهميده بودم. بدون شك او از من دلزده شده بود و اين احساس برترين فكري بود كه مي توانست در دل شب به مخيله ام راه پيدا كند . تا نزديك صبح فكر مي كردم چه بايد بكنم . نمي توانستم از كسي كمك بخواهم ، زيرا موضوع چيزي نبود كه بشود در مورد آن با كسي حرف زد، يعني اگر كسي هم بود به حرفم گوش كند خودم روي گفتن اين حرف را نداشتم كه بگويم شوهرم از من خسته شده ، حالا يا به علت زشتي حاملگي يا به هر دليل ديگر. دستي به شكمم كشيدم و در دل آرزو كردم اين دوران زودتر سپري شود.
تازه وارد ماه ششم بارداري شده بودم كه كه تكانهاي جنين را احساس مي كردم احساس محبتي عميق نسبت به كودكم داشتم و مي دانستم با وجود او ديگر احساس تنهايي نخواهم كرد . يكي دو بار كه دكتر به خاطر وضعيت جنين برايم سونوگرافي نوشت كيان اسرار داشت جنسيت نوزادم را بپرسم. اين كار را نكردم ، چون خجالت كشيدم اين پرسش را بكنم و در ضمن برايم فرقي نداشت نوزاد چه باشد، ولي كيان اسرار داشت بچه پسر است و مرتب نام ‹‹ كيارش ›› را به زبان مي آورد و آرزو مي كرد او درشت و قوي باشد. اين پا فشاري او براي اينكه نوزاد را پسر خطاب كند ناراحتم مي كرد.به حدي به اين موضوع حساس شده بودم كه هر گاه آن را عنوان مي كرد حرص مي خوردم . فكر مي كردم ممكن است فرزندم دختري باشد ضيف و كوچك . كيان بارها بدون اينكه ملاحظه روحيه مرا بكند گفت دوست ندارد بچه دختر باشد. يك بار كه علتش را پرسيدم اين طور توضيح داد : دختر درد سر ساز است . در نهايت اگر بتواني سالم بزرگش كني پاي يك گردن كلفت بي همه چيز رو تو زندگي آدم باز مي كنه. زماني كه چنين مي گفت به ياد خودم مي افتادم كه چگونه براي خود و خانواده ام دردسر درست كرده بودم از يك لحاظ حق را به او مي دادم ، ولي با اين حال دلم براي نوزادم كه آنرا دختر مي پنداشتم خيلي مي سوخت.
با خانواده ام كم و بيش ارتباط تلفني داشتم ، ولي دو ماه ونيم بود كه به منزل مادر نرفته بودم . مادر و الهام مرتب به من زنگ ميزدند و حالم را مي پرسيدند. يك بار هم مادر و حميد براي ديدنم آمدند. با اينكه به كيان تلفن كرده بودم زودتر بيايد اين كار را نكرد و مرا جلوي مادر و برادرم كلي شرمنده و خجل كرد. پس از آن هر بار كه مادر ميگفت شايد سري به من بزند با زبان بي زباني از او مي خواستم اين كار را نكند ، زيرا دوست نداشتم از جانب كيان مورد بي مهري و بي احترامي قرار بگيرد.
در چنين اوضاع و احوالي يك روز مادر به من زنگ زد و خبر داد مي خواهند شب جمعه اي كه از راه مي رسد براي خواستگاري عاطفه به منزل آقاي محمدي بروند و از من خواست با آنان بروم . به مادر تبربك گفتم و براي اينكه همان لحظه جواب منفي ندهم گفتم اگر توانستم مي آيم، ولي در حقيقت اگر هم مي توانستم رويم نمي شد به منزل عاليه خانم پا بگذارم. عصر همان روز الهام زنگ زد. او هم از من خواست همراهشان به منزل محمدي بروم . با الهام رودربايستي كمتري داشتم به همين خاطر گفتم :‹‹با اين وضع و قيافه روم نمي شه بيام . باشه انشاالله عروسيش.››
الهام گفت : ‹‹وا مگه قيافه ات چشه؟ پاشو بيا ، اگر هم نخواستي خونه محمدي بيايي بمون خونه. دست كم بزار به اين بهانه تو رو ببينيم.››
‹‹باشه ، بزار كيان بيا بهش بگم ببينم اون چي ميگه.››
‹‹پس سعي كن بيايي همه ما دلمون برات تنگ شده، مبين هم خيلي بهانه ات رو مي گيره .››
‹‹اگر شد ميام.››
شب كه كيان آمد جريان را به او گفتم . در حالي كه به تلويزيون چشم دوخته بود با تمسخر گفت: ‹‹عاقبت اون داداش خوش غيرتت يكي رو تو شاَن خودش پيدا كرد. شرط مي بندم رفته گشته يكي رو پيدا كرده كه آفتاب هم نديده باشدش. البته به خيال خودش.››
حرصم را با فشردن دندانهايم روي هم خالي كردم و سعي كردم جوابي ندهم كه بحث در بگيرد. نمي خواستم بهانه به دستش بدهم با لحني آرام از او خواستم اجازه بدهد نه براي خواستگاري بلكه براي ديدن خانواده ام به منزل مادرم بروم. كيان بدون اينكه چشم از تلويزيون بردارد گفت: ‹‹شرايط طوري نيست كه بتوني از خونه بيرون بري.››
با حرص گفتم : ‹‹ كي همچين حرفي زده ؟ دكتر گفت نبايد بار سنگين بلند كنم ، ولي نگفت كه نبايد تو خونه زنداني بشم . كيان اجازه بده برم . به خدا خسته شدم از بس به درو ديوار خونه زل زدم . صد رحمت به اولا كه به خودت زحمت مي دادي زودتر بيايي خونه ؟››
‹‹ دير مي آيي كه چي بشه ، فكر نمي كنم وضعيت كاريت با قبل تغيير كرده باشه جز اينكه خورت نمي خواي بياي خونه.››
‹‹ الان كه خونه هستم ببين مي زاري اعصابم سر جاش باشه .››
‹‹ مگه من چي گفتم؟››
‹‹بس كن الهه شروع نكن››
‹‹ چي رو شروع نكن . مگه من چي ميگم. هنوز حرف نزدم مي گي شروع نكن بابا منم آدمم، احساس دارم. تا حالا هيچ كس رو نديدم شرايطش مثل من باشه مگه همه حامله نمي شن، مگه دكتر بهشون استراحت نمي ده ، اونا هم مثل من زنداني ميشن ؟ ديگه حالم از اين چهار ديواري كذايي اين خونه به هم مي خوره به خدا ديگه خسته شدم.››
كيان مثل هميشه از جا بلند شد و مراترك كرد . شايد اگر كمي به حرفهايم گوش مي داد و يا حتي نشان مي داد كه ذره اي دركم كند اينقدر احساس حقارت و ناراحتي نمي كردم، ولي او با ترك كردن من مي خواست بفهماند كه حرف هايم ارزش شنيدن ندارد. هنوز از در خارج نشده بود كه از شدت عصبانيت قاب عكسي را كه من و او در كنار هم نشان مي داد از روي ميز برداشتم و پشت سرش به زمين كوبيدم . خرده هاي شيشه به اطراف پخش شد ولي او حتي برنگشت ببيند چه چيز پشت سرش شكست . از شدت حرص و ناراحتي و بدون اينكه ملاحظه كنم ممكن است صدايم به گوش كمند برسد و او را خوشحال كند شروع كردم به گريه كردن.
شب جمعه فرا رسيد . ظهر پنجشنبه مادر بار ديگر زنگ زد تا ببيند من به منزلشان مي روم يا نه . به او گفتم كه حالم مناسب نيست . مادر به خاطر رعايت شرايط جسمي ام ديگر اسرار نكرد . من كسل و افسرده منتظر شدم تا بعد جريان خواستگاري و شرح ماجرا را تلفني از الهام بپرسم .
هر دقيقه كه به غروب پنجشنبه نزديك تر مي شد احساس دلشوره و التهاب بيشتري مي كردم . آن روز كيان زودتر از هميشه به خانه آمد. با خوشحالي فكركردم شايد آمده مرا به منزل مادرم ببرد، ولي افسوس كه مثل هميشه اشتباه فكر مي كردم . كيان مي خواست به مهماني برود و به بهانه هميشگي قصد نداشت مرا با خود ببرد. من اسرار به رفتن نكردم، ولي بعد از رفتن او خيلي گريه كردم به طوري كه كتي فهميد و به اتاقم آمد تا مثل هميشه مرا دلداري دهد. ديگر از اينكه او شكهايم را ببيند خجالت نمي كشيدم. بدبختانه ضعفم را آشكارا نمايان كرده بودم و از اين بابت به حال خود تاَسف مي خوردم.
دير وقت بود كه كيان برگشت . از صداي او كه با كسي صحبت مي كرد جا خوردم. زماني كه در اتاق كمند به هم خورد فهميدم او هم در اين مهماني همراه كيان بوده است. با فهميدن اين موضوع به حدي از كيان متنفر شدم كه با خود عهد بستم ديگر هيچ وقت محلش نگذارم، ولي همان موقع هم كه اين عهد را با خودم مي بستم مي دانستم نمي توانم به آن پايبند بمانم.
دو روز بعد كه نوبت ماهانه ام بود وقتي به دكتر مراجعه كردم و به او گفتم كه به تازگي تنگي نفس آزارم مي دهد. دكتر پس از معاينه با ناراحتي گفت:‹‹مثل اينكه شما اصلاَ دستورات مرا رعايت نمي كنيد.››
با تعجب گفتم :‹‹ ولي خانم دكتر ،شما هر چي گفتيد من مو به مو انجام دادم.››
با چهره اي در هم گوشي را روي قلبم گذاشت و گفت:‹‹قبلاَ گفته بوديد سابقه بيماري قلبي نداريد!››
سرم را به نشانه منفي تكان دادم.
همان طور كه نبضم را در دست داشت گفت:‹‹احتمالاَ هيجان و استرس زيادي داريد،اين طور نيست؟››
شانه هايم را بالابردم و گفتم: ‹‹نمي دونم شايد .››
نگاه دقيقي به چشمانم انداخت و گفت:‹‹ مشكل خاصي كه در زندگي نداريد؟››
قاطعانه گفتم :‹‹نه.››
دكتر پس از معاينه سفارشات هميشگي اش را تكرار كرد و من با تكان دادن سر آنها را تاَييد كردم .
وقتي به خانه برگشتيم پيش از اينكه به الهام زنگ بزنم خودش به من زنگ زد تا هم حالي از من بپرسد و هم خبرهاي خواستگاري حسام را بدهد. الهام از خانواده محمدي خيلي تعريف كرد و معتقد بود از اين خانواده با شخصيت تر و محترم تر نديده است. همچنين گفت مهريه عاطفه به خواست او چهارده سكه به اضافه يك سفر حج تعيين شد. هيچ موردي كه بخواهد مشكلي ايجاد كند پيش نيامده بود . قرار عقد شان سه هفته ديگر در روز ولادت يكي از ائمه گذاشته شده بود . پس از خداحافظي ازا لهام پيش خودم حساب كردم تا سه هفته ديگر هفت ماهگي ام رو به اتمام مي رود و وارد هشتمين ماه مي شوم و با افسوس فكر كردم با چنين وضعيتي محال است كيان اجازه رفتن به من بدهد.
هر روز كه مي گذشت احساس خستگي وسنگيني بيشتري مي كردم. از پله بالا رفتن عذابي دردناك شده بود. گاهي دردهاي شديدي در كمرو شكمم مي پيچيد كه نفس كشيدن را برايم دشوار مي كرد . با اينكه زياد وزن اضافه نكرده بودم ، ولي احساس سنگيني در قلبم مي كردم. يك باركه از شدت تنگي نفس كبود شده بودم به اصرار كتي پيش پزشكم رفتيم . او پس از معاينه وضعيت جنين برايم سونوگرافي نوشت و بعد از ديدن جواب آن توصيه كرد كه به يك پزشك متخصص قلب مراجعه كنم . با نگراني علت را پرسيدم گفت: ‹‹چيز مهمي نيست. براي اطمينان از سلامتت اگر به دكتر قلب مراجعه كني بد نيست.››
خيالم كمي راحت شد، چون حتي فكرش را نمي كردم مشكل حادي داشته باشم. چند روز بعد به متخصص قلب مراجعه كردم و پس از انجام آزمايشهاي مختلف دكتر از من و كيان دعوت كرد تا به مطبش برويم . حساس كردم مشكلي در بين است كه خواسته هر دوي ما را ببيند. همراه كيان به مطب دكتر رفتيم و آنجا بود كه به ما گفت يكي از شريانهاي قلبم به طور مادرزادي بسته است.وقتي دكتر اين موضوع را مطرح كرد با ناباوري به او خيره شده بودم . اولين بار زماني در قلبم احساس سنگيني كردم كه همراه عاطفه مي خواستيم از كوه بالا برويم . ياد آن روز مرا از خودم جدا كرد و به ياد سفري انداخت كه به منزل ييلاقي حاج مرتضي كرده بوديم . با صداي دكتر كه مرا به نام خواند به خود آمدم.دكتر فكر مي كرد گفتن اين موضوع مرا به فكر برده گفت :‹‹البته نبايد نگران باشيد. مشكل شما آن قدر حاد نيست كه بخواهيد نا اميد شويد . يك عمل ساده مي تواند اين مشكل را حل كند ، اما اينجا موضوع جنيني كه حمل مي كنيد مطرح است.››
كيان شتاب زده از دكتر پرسيد :‹‹با شرايطي كه همسرم دارد خطري بچه را تهديد نمي كند؟››
به چهره كيان كه با حالتي خود باخته سلامت بچه را جويا مي شد نگاه كردم از اينكه موضوع بچه بيش از سلامت من برايش اهميت داشت احساس بدي كردم. شايد دكتر هم متوجه اين موضوع شده بود زيرا با لحن سرزنش باري گفت:‹‹بهتر است اينطور بپرسيد كه آيا وجود بچه خطري براي همسرتان دارد يا نه.››
كيان كه متوجه كنايه دكتر شده بود حرفش را تصحيح كرد و گفت :‹‹منظورم اين بود كه حالا چه پيش مي آيد.››
دكتر مكثي كرد و آرام گفت :‹‹ بايد خيلي صريح و واضح به شما بگويم اگر پيش از بارداري همسر شما اين بيماري مشخص مي شد به شما توصيه مي كردم به طور جدي از بچه دار شدن پرهيز كنيد چون بارداري در چنين شرايطي فقط براي ايشان خطر دارد . در حال حاضر با توجه به اينكه همسر شما شش ماهه مي باشد امكان سقط جنين نيست ولي توصيه مي كنم ايشان بايد تحت مراقبت قرار بگيرن تا اگر احتمال خطر بود هر چه سريعتر اقدامات لازم را انجام دهيم.››
وقتي دكتر اين موضوع را توضيح داد رنگ چهره كيان به وضوح پريده بود. من هم دست كمي از او نداشتم . صداي كيان مرا از بهت خارج كرد.‹‹آقاي دكتر اقدامات لازم يعني چي؟ نمي خواهيد اينو بگيد كه بچه رو از بين ببريم.››
دكتر نگاه سرزنش باري به كيان انداخت و با صدايي كه گويي از ته چاه مي آمد گفت:‹‹ بله››
دكتر گفت: ‹‹ ان شاﺀ الله كه اتفاقي نخواهد افتاد و همسر شما در اين دوران ....

sorna
04-04-2012, 12:31 PM
دکتر که فکر می کرد گفتن این موضوع مرا به فکر برده گفت: البته نباید نگران باشید مشکل شما آن قدر حاد نیست که بخواهید نا امید شوید یک عمل ساده می تواند این مشکل را حل کند، اما اینجا موضوع جنینی که حمل می کنید مطرح است. کیان شتابزده از دکتر پرسید : با شرایطی که همسر من دارد خطری بچه را تهدید نمی کند؟
به چهره کیان که با حالت خود باخته سلامت بچه را جویا می شد نگاه کردم. از اینکه موضوع بچه بیش از سلامت من برایش اهمیت داشت احساس بدی کردم. شاید دکتر هم متوجه این موضوع شده بود زیرا با لحن سرزنش باری گفت: بهتر است این طور بپرسید که آیا وجود بچه خطری برای همسرتان دارد یا نه.
کیان که متوجه کنایه دکتر شده بود حرفش را تصحیح کرد و گفت: منظورم این بود که حالا چه پیش می آید.
دکتر مکثی کرد و بعد آرام گفت: باید خیلی صریح و واضح به شما بگویم اگر پیش از بارداری همسر شما این بیماری مشخص می شد به شما توصیه می کردم به طور جدی از بچه دار شدن پرهیز کنید چون بارداری در چنین شرایطی فقط برای ایشان خطر دارد. در حال حاضر با توجه به اینکه همسر شما شش ماهه می باشد امکان سقط جنین نیست ولی توصیه می کنم ایشان باید تحت مراقبت قرار بگیرند تا اگر احتمال خطر بود هر چه سریعتر اقدامات لازم را انجام دهیم.
وقتی دکتر این موضوع را توضیح داد رنگ چهره کیان به وضوح پریده بود. من هم دست کمی از او نداشتم. صدای کیان مرا از بهت خارج کرد: آقای دکتر اقدامات لازم یعنی چی؟ نمی خواهید اینو بگید که باید بچه را از بین ببریم.
دکتر نگاه سرزنش باری به کیان انداخت و گفت: پسرم، هیچ کس چنین قصدی ندارد، ولی بدون شک اهمیت جان مادر طفل برای من و شما در الویت قرار دارد، این طور نیست؟
کیان سرش را پایین انداخت و با صدایی که گویی از ته چاه می آمد گفت: بله.
دکتر گفت: ان شاالله که اتفاقی نخواهد افتاد و همسر شما این دوران را به سلامت خواهد گذراند، ولی وظیفه من است شما را در جریان واقعیت قرار بدهم. با شرحی که بنده در مورد بیماری همسر شما دادم نوزاد نمی تواند دوران بارداری را به طور کامل بگذراند، زیرا با بزرگ تر شدن جنین فشار زیادی روی قلب همسرتون وارد میشه.. با شرایطی که ایشان دارند بعید می دانم بتواند این فشار را تحمل کند.
گیج و منگ و باناباوری به حرفهای دکتر گوش می کردم و مرتب یک سوال در ذهنم تکرار می شد. چرا من؟ چرا من باید همه شرایط بد را داشته باشم؟خدایا چه اتفاقی قراره بیفته؟ ناراحتی و شرایط نامطلوب جسمی و روحی از یک طرف و چهره غمگین و ناراحت کیان از سوش دیگر باعث عذابم می شد.
دکتر توصیه کرد کار سنگین انجام ندهم و تا حد امکان از پله بالا و پایین نروم و به محض کوچکترین مشکل با او تماس بگیرم. همچنین معرفی نامه ای به بیمارستان نوشت تا به انجا مراجعه کنم و پرونده تشکیل دهم تا در صورت لزوم اقدامات لازم انجام شود. با دلی شکسته و یاسی که تمام وجودم را گرفته بود از مطب خارج شدیم. کیان در عالم خودش بود و چنان بود که گویی دیگر مرا نمی بیند.وقتی به خانه رفتیم چهره هر دوی ما مثل کسانی بود که از مراسم تشیع جنازه بر می گردند. کتی در هال نشسته بود و معلوم بود منتظر آمدن ما است. بی معطلی پرسید: بچه ها چه خبر؟
کیان بدون اینکه محل بگذارد به طبقه بالا رفت و در اتاق را پشت سرش به هم کوبید. با گریه جریان را برای کتی تعریف کردم. با تاثر سرم را در آغوش گرفت و دلداری ام داد. نوازش او در آن لحظه که همه تقصیرها را متوجه خودم می دیدم بهترین نعمت بود. روز بعد همراه کیان به بیمارستانی که دکتر معرفی کرده بود مراجعه کردیم و تشکیل پرونده دادیم. خوب بود که کتی همراهم بود، زیرا چهره کیان به حدی عصبی و ناراحت بود که جرات حرف زدن با او را نداشتم. پس از اینکه کیان ما را به منزل رساند خودش رفت و تا آخر شب برنگشت. به پیشنهاد کتی برای اینکه بالا و پایین رفتن از پله اذیتم نکند قرار شد به طور موقت از اتاق کوچکی که طبقه پایین بود استفاده کنم. این اتاق کنار در هال قرار داشت و اتاقی بود که گلی خانم در آن استراحت می کرد و نماز می خواند. آن شب وقتی کیان به منزل برگشت متوجه این تغییر شد. بدون اعتراض یا حتی تمایل به اینکه او هم به طور موقت مرا همراهی کند به طبقه بالا رفت تا استراحت کند. آن شب چون تنها بودم و جایم عوض شده بود تا نزدیک صبح بیدار بودم و فکر می کردم. دلم برای گلی خانم تنگ شده بود. اتاق او چون خودش بوی معنویت و نزدیکی به خدا می داد. بدون شک به خاطر این بود که روزها و شبها خالصانه و بی ریا به درگاه خدا به عبادت پرداخته بود. خبر داشتم اکنون پیش دخترش دوران نقاهت بیماری اش را می گذراند.
صبح روز بعد وقتی کتی فهمید کیان شب را در اتاق خواب بالا گذرانده خیلی ناراحت شد و با سرزنش به او گفت که نمی بایست این کار را می کرد و مرا تنها می گذاشت. کیان با بی تفاوتی به او گفت اگر خیلی ناراحت است خودش این مسئولیت را به عهده بگیرد. زمانی که کتی و کیان در مورد این موضوع بحث می کردند من در اتاقم بودم، ولی به خاطر نزدیکی آن اتاق به هال حرفهایشان خیلی واضح به گوشم می رسید.
شب بعد کتی در هال روی کاناپه خوابید و به من گفت اگر کاری داشتم او را صدا کنم. کتی بی نهایت با عاطفه و با محبت بود. با خودم فکر کردم ای کاش کیان به راستی فرزند او بود تا کمی از عاطفه او را به ارث برده بود.
یک هفته به همین نحو گذشت. به خوابیدن در ان اتاق کوچک و بی پنجره عادت کرده بودم. کتی هم شبها روی کاناپه می خوابید. هر چقدر به او اصرار می کردم اگر کاری داشتم با تلفن خبرش می کنم قانع نمی شد و چون پرستاری دلسوز از من مراقبت می کرد. هنوز به خانواده ام جریان را نگفته بودم، زیرا نمی خواستم نگرانم شوند. به خصوص که درگیر فراهم کردن مقدمات عقد حسام بودند. در طول این مدت مادر یکی دوبار زنگ زد تا حالم را بپرسد، ولی الهام روزی یک بار به من زنگ می زد تا در عین اینکه حالم را می پرسید اتفاقاتی را که افتاده بود به گوشم برساند.از تلفنهایی که الهام می کرد بی نهایت خوشحال می شدم زیرا به شدت مایل بودم بدانم اوضاع و احوال خانه از چه قرار است. هر روز که به عقد حسام نزدیک می شد دلشوره من هم بیشتر می شد. از یک طرف به شدت مایل بودم در مراسم عقد او شرکت کنم و از طرف دیگر با وضعیتی که داشتم دلم نمی خواست کسی مرا با ان حال و قیافه ببیند.
یک روز عصر به طور اتفاقی کیان زودتر به منزل امد. از تهیه و تدارکش حدس زدم باز هم می خواهد به مهمانی برود و یقین داشتم باز هم به تنهایی. همین طور بود. کیان آماده شده بود که برود. نگاهی به سر و وضع آراسته او انداختم و آهی کشیدم. پیش از رفتن لحظه ای در هال نشست تا فنجانی چای بنوشد. همان لحظه تلفن همراهش زنگ زد و کیان آن را جواب داد. بدون اینکه به چیزی فکر کنم به او نگاه می کردم که باجوابهای آره و نه با کسی که پشت خط بود صحبت می کرد. نگاه کیان به من افتاد. من هم ناخوداگاه به او خیره شدم. خیلی وقت بود که چنین به چشمانش خیره نشده بودم. احساس می کردم هنوز هم دوستش دارم و دلم برایش تنگ است. براساس همین فکر لبخندی بر لبم نشست. کیان بدون واکنش نگاهش را از چشمانم دزدید و برای ادامه صحبت از جا بلند شد و چند قدم از من فاصله گرفت. همان لحظه کتی از راه رسید. مکالمه کیان نیز تمام شد و برگشت تا چایش را تمام کند. کتی با دیدن ما لبخند زد و در حالی که کیفش را روی مبل می انداخت شروع کرد به شکایت از گرما. سپس برگه هایی از کیفش درآورد و رو به کیان کرد و از او خواست تا نگاهی به آنها بیندازد. کیان که معلوم بود خیلی عجله دارد گفت: الان وقت ندارم، دیرم شده.سپس با عجله چایش را سر کشید و از جا بلند شد و بعد از خداحافظی از منزل خارج شد.
درست بعد از رفتن او متوجه تلفن همراهش شدم که روی مبل درست جایی که نشسته بود جا گذاشته بود. آن را برداشتم و دنبالش دویدم. همین که در هال را باز کردم هنوز به راهرو نرسیده بودم که صدای خودرو او را شنیدم که به سرعت گاز خورد و دور شد.برگشتم و به کتی گفتم: رفت.
کتی گفت: نگران نباش به محض اینکه یادش بیفته برمی گرده.
در هال را بستم و هنوز قدمی به طرف کتی بر نداشته بودم که تلفن به صدا درآمد. صدا به حدی ناگهانی بود که تکان سختی خوردم. به کتی نگاه کردم. او گفت: جواب بده.
دکمه ارتباط را زدم و هنوز چیزی نگفته بودم که صدایی گفت: سلام، سلام. راستی یادم رفت بهت بگم امانتیها یادت نره.
هاج و واج مانده بودم به زنی که صدایش به گوشم می رسید چه بگویم. با دیگر ان صدا به گوشم رسید: الو کیان هنوز تو قرنطینه ای؟
با شنیدن این حرف حس از دست و پاهایم رفت. تا آن لحظه فکر می کردم کسی که زنگ زده شماره را اشتباه گرفته ولی وقتی نام کیان را از زبان او شنیدم فهمیدم داستان از چه قرار است. صدا چند بار دیگر گفت: الو کیان الوالو...و بعد از لحظه ای صدای بوق اشغال به گوشم رسید.
واقعا و بدون اینکه خودم بخواهم لال شده بودم.نگاهم روی کتی خشکیده بود. او را دیدم که به طرف من امد. شاید رنگ پریده صورتم باعث شد فکر کند همان لحظه روی زمین پخش خواهم شد.کتی دستم را گرفت و کمکم کرد تا روی پله بنشینم. مثل این بود که خودش حدس زده بود چه چیز مرا به ان حال انداخته به خاطر همین چیزی نپرسید. چند لحظه طول کشید تا اضطراب و هیجانم فروکش کرد. بدبختی از این بدتر سراغ نداشتم.بوی خیانت در مشامم پیچیده بود و این بیش از توهین و تحقیرهای کیان برایم غیرقابل قبول بود. ماتم زده و حیران از این پیشامد به این فکر بودم که حالا باید چه کنم؟
صدای کتی حضور او را در کنارم یاداوری کرد: الهه جون حالت بهتره؟
از شدت تاثر لبخند زدم و گفتم: آره بهترم.
کتی اهی کشید و سرش را پایین انداخت.
گفتم : کتی؟
سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد: کامران هم به تو ...خیانت می کرد؟
کتی غمگین و حیران به من خیره شد. چند دقیقه بعد بدون اینکه حرفی بزند از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت.هنوز یک ربع از این جریان نگذشته بود که کیان برگشت. با شنیدن صدای زنگ برای روبرو نشدن با او به اتاقم رفتم. کیان به محض وارد شدن سراغ تلفن همراهش را گرفت. آن را برداشت و رفت.
کمی بعد کتی به اتاقم امد و با من صحبت کرد. ابتدا می خواست به من بقبولاند که ممکن است اشتباه فکر کرده باشم و جریان آن طوری که من فکر کرده ام نیست. ممکن است مشتری نمایشگاه و یا از دوستان با او تماس گرفته باشند. یا هر چیز دیگری غیر از آن چیزی که من فکر کرده بودم. به کتی گفتم احساسم اشتباه نمی کند و آن کسی که کیان را چنین صمیمانه خطاب کرده بود نمی توانست مشتری یا هر کس دیگری باشد. معلوم بود کتی هم این موضوع را می داند ولی بنا به ملاحظاتی سعی می کرد افکار مرا منحرف کند. مرتب دلیل و برهان می آورد، ولی من سر حرفم بودم و می دانستم بدون شک کیان به من خیانت می کند. پس از مدتی وقتی دید نمی تواند مرا قانع کند گفت: الهه برای خودت می گم، مطرح کردن این موضوع می تواند کیان را جری و گستاخ کند. بعضی چیزهاست که نباید به رویت بیاوری.
با ناراحتی گتم: یعنی هر غلطی دلش خواست بکتد؟
-مثلا اگر سر این موضوع با او جر و بحث کنی دیگر غلط نمی کند. باشه برو سرش داد بزن و بگو به چه حقی بهت خیانت می کنه ولی بهت قول نمی دم به دست و پات بیفته و بگه غلط کردم و دیگه این کار رو نمی کنم. مطمئنی بعد از اینکه فهمید تو یک چیزهایی می دونی پرروتر از این نشود؟
جوابی نداشتم که بدهم.مطمئن بودم حق با اوست.با شناختی که از کیان داشتم بعید نبود بعد از پی بردن به اینکه من همه چیز را می دانم وقیحانه پای آنان را به منزل باز کند، زیرا از او هر چیزی برمی امد.
عاقبت کتی توانست مرا قانع کند با این مسئله احساسی برخورد نکنم و اعتقاد داشت کیان خودش از این موش و گربه بازیها خسته می شود. تصمیم گرفتم این مسئله مسکوت بماند تا شاید راه حل مناسب تری برای برخورد با این مسئله پیدا کنم.
بعد از ان جریان همان ذره محبتی که در قلبم نسبت به او احساس می کردم جای خود را به نفرت و کینه ای عمیق داد. از کیان متنفر شدم به حدی که اگر راهی برای خلاصی از او پیش رو داشتم آن را طی می کردم. بارها بارها به یاد حرف حمید افتادم که گفته بود اگر مشکلی داشتم می توانم ان را با او در میان بگذارم ولی افسوس که شهامت اقرار به اشتباه را در خود نمی دیدم. شاید غرور لعنتی ام باعث تحمل همه بدبختی هایی بود که به سرم آمده بود با این حال حاضر نبودم خیال خانواده ام را بیش از این ناراحت خود کنم، به خصوص که وضعیتم با همیشه فرق می کرد. من دیگر تنها نبودم که به خودم بیاندیشم بلکه مسئولیت طفلی را به عهده داشتم که بدنیا امدنش به خواسته خودش نبود.
روزها یکی پس از دیگری می گذشت و هر روز بیشتر پی به اشتباهم می بردم. اکنون دیگر پرده از راز خیلی چیزها برداشته شده بود.فهمیده بودم او سرگرمی تازه ای برای ارضای هوسهایش پیدا کرده است. دیگر می دانستم هرگاه کیان گوشی تلفنش را بر می دارد و برای مکالمه به طرف دیگری می رود مخاطبش کیست و چرا بعضی اوقات که کتی جایی دعوت دارد او پیشنهاد می کند که همراه او بروم. چند روز از این جریان گذشت. هنوز از کیان دلگیر بودم و با او زیاد صحبت نمی کردم. او بی خیال و راحت زندگی خودش را می کرد.تصمیم گرفتم تحت هیچ شرایطی منتش را نکشم زیرا از ابتدای زندگی مشترکم تاکنون بدبختانه همیشه این من بودم که پا روی غرورم می گذاشتم تا بقای زندگی ام را حفظ کنم و همین باعث شده بود او هیچ وقت به فکر نیفتد که برای یک بار هم شده درصدد دلجویی از من بربیاید.
لحظه به لحظه که به روز عقد حسام نزدیک می شد دلهره من نیز بیشتر می شد. مادر و الهام چندین بار زنگ زده بودند تا مطمئن شوند من به مراسم عقد خواهم رفت. با اینکه هیچ امیدی به رفتن نداشتم ولی آنان را مطمئن کردم که خودم را می رسانم. شب قبل از عقد الهام بار دیگر به منزلمان زنگ زد و بعد از چند دقیقه گفت: راستی تا یادم نرفته اینو بگم، مادر قرار است هفته بعد از عقد حسام سیسمونی ات را به منزلتان بفرستد.
با خنده گفتم: اوه حالا کو تا دو ماه دیگر.
الهام گفت: نه دیگه وقتشه چون آخرهای هفت ماهگی سیسمونی را می فرستند. حالا ان شاالله بعد از عقد حسام خودت یک روز را مشخص کن تا برای این کار مزاحمت بشیم.
به الهام گفتم اول باید اتاق بچه را آماده کنیم. بعد خودم زنگ می زنم و قرار آن روز را می گذارم.
بعد از تلفنی که با الهام داشتم جریان را با کتی در میان گذاشتم و از او خواستم ضمن گفتن این موضوع واسطه شود تا کیان اجازه دهد روز بعد به مراسم عقد برادرم بروم. کتی مرا مطمئن کرد که هر طور شده کیان را وادار می کند مرا به منزل مادرم بفرستد. همان شب بعد از شام کتی سر حرف را با کیان باز کرد و به او گفت که باید به فکر اتاق بچه باشد. کیان روزنامه ای را که در دستش بود را به کناری گذاشت و با دقت به حرفهای کتی گوش کرد. از علاقه ای که نسبت به این موضوع نشان داد دلم گرم شد. بعد از صحبتهای آنان قرار بر این شد اتاقی را که در طبقه بالا خالیست برای بچه اماده کنند. بعد کتی گفت: راستی کیان، فردا من و الهه می خواهیم بریم مراسم عقد داداشش.
کیان با تمسخر گفت: یعنی الهه این قدر حالش خوبه که بلند شه بره عروسی؟ و به من نگاه کرد.
نگاهم را از او دزدیدم و در دل دعا کردم کیان مخالفتی نکند، ولی شنیدم که گفت: لازم نیست برید.
کتی با لحن ملایمی گفت: کیان جون دیگه اذیت نکن.نمیشه که اون سر عقد داداشش نباشه. طفلی خونواده اش مرتب زنگ می زنند گذشته از این خودشم دوست داره بره.
کیان بی تفاوت گفت: چرا نمیشه. خونواده اش شعور ندارند که بفهمند، خودش هم اینقدر نفهمه که نمی دونه فعلا تو وضعیتی نیست که بلند شه بره؟
از اینکه مثل همیشه به خونواده ام توهین می کرد خون خونم را می خورد ولی نمی خواستم با گفتن یک کلمه همه تلاشهای کتی را از بین ببرم. سرم را پایین انداختم تا او از نگاهم شدت تنفرم را نبیند.
صدای کتی را شنیدم که گفت: کیان بازم من یک چیز گفتم تو گیر دادی به خانواده اش. آخه عزیزم تو که نمی تونی تا آخر عمر با این وضعیت زندگی کنی. همین فردا پس فردا بچه ات که به دنیا بیاد به فامیل احتیاج داره. بهر حال یک روز سراغ مادر بزرگ و خاله و داییهاشو می گیره.
کیان با تمسخر به من اشاره کرد و گفت: البته اگه تا اون موقع ننه ای داشته باشه.
حرفهای کیان مثل خنجری بود که قلبم را می شکافت. به خوبی میدانستم سعی می کند مرا عصبانی کند تا بهانه ای محکم داشته باشد.
کتی گفت: راستی یک موضوع دیگه.
همان لحظه فهمیدم کتی می خواهد موضوع آوردن سیسمونی را به کیان بگوید. با نگاهی ملتمسانه خواستم به او بفهمانم از گفتن این موضوع صرفنظر کند. کیان فنجان چایش را سر کشید و به کتی نگاه کرد.وقتی کتی این موضوع را به کیان گفت سرش را تکان داد و گفت: لازم نیست کسی برای بچه من کاری کند.
از شدت ناراحتی دندانهایم را روی هم فشار دادم. کیان با نیشخند نگاهی به من کرد و ادامه داد: اگر کسی می خواست کاری کند برای بچه خودش می کرد.
متوجه منظورش شدم. بدون اینکه بخواهم از شدت ناراحتی به نفس نفس افتاده بودم با این حال بیهوده تلاش می کردم خودم را خونسرد نشان دهم. می دانستم کیان این حرف را به خاطر اذیت کردن من می گوید زیرا زمانی که مادر می خواست جهیزیه ام را بفرستد نگذاشت تا بعد حرفی برای گفتن داشته باشد. اکنون داشت به خاطر این موضوع به من طعنه می زد. او چون مریضی که از آزار دادن لذت می برد گفت: بچه من احتیاج به چهار تا اثاث بنجلی که از اون گداخونه می خوان بیارن نداره.
با شنیدن این حرف دیگر طاقت نیاوردم و در حالی که از خشم می لرزیدم گفتم: از کجا معلوم بدبخت این بچه به دنیا بیاد که بشه بچه آدم پستی مثل تو.
لبخندی که روی لبانش بود محو شدو با نگاهی ترسناک به من گفت: الهه اگه بلایی سر بچه من بیاری به خدا خفه ات می کنم.
از اینکه دست روی نقطه ضعفش گذاشته بودم و توانسته بودم عصبانی اش کنم دلم خنک شد. احساس راحتی بیشتری می کردم.به عکس من او بود که از شدت عصبانیت رنگش تغییر کرده بود. با نفرت گفت: از جلوی چشمام گم شو.
از جا بلند شدم و هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که گفتک ببین بهت چی می گم ، تا موقعی که بچه منو صحیح و سالم تحویل ندادی حق نداری خونه پدر گور به گورت پا بذاری. هر وقت بچه به دنیا اومد گورت را گم کن برو دیگه نبینمت. من زن مریض نمی خوام.
صدای سرزنش آمیز کتی به گوشم رسید: کیان!
با ناباوری به او خیره شدم.احساس کردم چیزی در قلبم شکست.برای اینکه اجازه ندهم اشکهایم سرازیر شود نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم: امیدوارم هیچ وقت این بچه رو نبینی.
زمانی که این حرف را می زدم پشتم به ستون کناری آشپزخانه بود و او وری صندلی پایه بلند پیشخان نشسته بود.نفهمیدم چطور از جا جهید و دستش را بالا برد و آن را روی صورتم فرود آورد.تمام این اتفاقات در عرض چند ثانیه افتاد. با ضربه دست او که به صورتم زده شد زمین افتادم ولی کیان آن قدر عصبانی بود که لگدی به پایم زد. اگر کتی جلویش را نگرفته بود کوتاه نمی امد و باز هم

sorna
04-04-2012, 12:31 PM
افتاده بودم با اين حال بيهوده تلاش مي كردم خودم را خونسرد نشان دهم مي دانستم كيان اين حرف را به خاطر اذيت كردن من مي گويد ، زيرا زماني كه مادر مي خواست جهيزيه ام را بفرستد نگذاشت تا بعد حرفي براي گفتن داشته باشد اكنون داشت به خاطر اين موضوع به من طعنه مي زد. او چون مريضي كه از آزار دادن لذت مي بردگفت: ‹‹بچه من احتياجي به چهار تا اثاث بنجلي كه از اون گداخونه مي خوان بيارن نداره.››
با شنيدن اين حرف ديگر طاقت نياوردم و در حالي كه از خشم مي لرزيدم گفتم:‹‹ از كجا معلوم بدبخت اين بچه به دنيا بياد كه بشه بچه آدم پستي مثل تو.››
لبخندي كه روي لبانش بود محو شد و با نگاهي ترسناك به من گفت :‹‹الهه،اگه بلايي سر بچه من بياري ،به خدا خفه ات مي كنم.››
از اينكه دست روي نقطه ضعفش گذاشته بودم و توانسته بودم عصبانيش كنم دلم خنك شد.احساس راحتي بيشتري مي كردم . به عكس من او بود كه از شدت عصبانيت رنگش تغيير كرده بود. با نفرت گفت:‹‹از جلوي چشمام گم شو.››
از جا بلند شدم و هنوز چند قدمي بر نداشته بودم كه گفت:‹‹ببين بهت چي مي گم ،تا موقعي كه بچه منو صحيح و سالم تحويلم ندادي حق نداري خونه پدر گور به گورت پا بزاري. هر وقت بچه به دنيا اومد گورت رو گم كن برو ديگه نبينمت من زن مريض نمي خوام.››
صداي سرزنش آميزي به گوشم رسيد :‹‹كيان!››
با ناباوري به او خيره شدم احساس كردم چيزي در قلبم شكست. براي اينكه اجازه ندهم اشكهايم سرازير شود نفس عميقي كشيدم و زير لب گفتم:‹‹اميدوارم هيچ وقت اين بچه رو نبيني.››
زماني كه اين حرف را مي زدم پشتم به ستون كناري آشپزخانه بود واو روي صندلي پايه بلند پيشخان نشسته بود. نفهميدم چطور از جا جهيد و دستش را بالا برد و آنرا روي صورتم فرود آورد. تمام اين اتفاقات در عرض چند ثانيه اتفاق افتاد. با ضربه دست او كه به صورتم زده شد زمين افتادم ،ولي كيان آنقدر عصباني بود كه لگدي به پايم زد.اگر كتي جلويش را نگرفته بود كوتاه نمي آمد و باز هم مي خواست كتكم بزند . كتي خود را سپر من كرد . صدايش را شنيدم كه گفت:‹‹پسره نفهم اين چه كاري بود كه كردي.››
صداي كيان غمگين و عصبي بود . فرياد زد:‹‹الهه، اگر بلايي سر بچه من بياري خودم مي كشمت.››
گيج و منگ با صداي داد وفرياد هاي خشمگين كيان و التماسهاي كتي كه ازاو مي خواست بيرون برود گوش مي كردم.
همان لحظه چشمم به كمند افتاد كه از پله ها پايين مي آمد . با ديدن او خواستم از جا بلند شوم تا نفهمد از كيان كتك خورده ام .در اين حين دردي در كمر و شكمم احساس كردم و نتوانستم بلند شوم . كتي تا كمند را ديد با فرياد گفت:‹‹كمند بيا اين ديوونه رو ببر بيرون تا ببينم چه خاكي به سرمون شد.››
كمند نگاه پر كينه اي به من كرد و با پرخاش گفت: ‹‹كتي ،درست صحبت كن ،ديوونه اين زنيكه عوضي نكبته كه با پا گذاشتن به زندگي كيان روزگار اونو سياه كرد.››
اگر حالم درست و مسائد بود مي دانستم چطور جواب او را بدهم، ولي آن لحظه در شرايطي بودم كه نفسم را هم به را زحمت داخل و خارج مي كردم.
كمند خطاب به كيان گفت : ‹‹ بدبخت، بهت نگفتم اين سليطه تيكه تو نيست . تقصير خودت بود كه ...››
كتي با عصبانيت حرف او را قطع كرد و گفت :‹‹خدايا از دست شما دو تا نفهم. دختر مردمو كشتيد . بلايي سر اون بياد مي تونيد جواب برادراشو بديد. كمند بيا اينو ببر.››
‹‹ به من چه . هر كي هر قلطي كرده به من چه ربطي داره .››
كيان با عصبانيت و در حالي كه فحشهاي ركيكي به من و خانواده ام مي داد در حال را به هم كوبيد و از منزل خارج شد . پس از رفتن او كمند شروع كرد به سرزنش كردن من كتي به او تشر زد و از او خواست از آنجا برود. او نيز با قهر به طبقه بالا برگشت و در اتاقش را كوبيد.
آن لحظه درد زيادي نداشتم. بيشتر صورتم بود كه از جاي سيلي او مي سوخت . كتي دستم را گرفت و گفت:‹‹ الهه جون ، جاييت درد نمي كنه ؟
سرم را به نشانه نفي تكان دادم . كمك كرد از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم و روي تخت دراز كشيدم. كتي بعد از خواباندن من بيرون رفت و لحظه اي بعد برگشت . در دستش ليواني آب قند بود. به او گفتم كه احتياجي به آن ندارم ، ولي او به زور چند جرعه به خوردم داد. با كمي استراحت كمر دردم كاهش پيدا كرد ، ولي احساس كردم بچه يك سمت شكمم جمع شده تكانهاي او اين احساس را به من مي داد كه از ناراحتي من غمگين است . با اين فكر دلم برايش سوخت و در حالي كه شكمم را نوازش مي كردم شروع كردم به گريه كردن.
آن شب تا نزديك صبح به خاطر درد شكم و پهلوهايم بيدار بودم . بي خوابي شبانه همراه با درد و حرفهاي كيان كه در گوشم مي پيچيد بد جوري بي تابم كرده بود. لحظه اي درد ساكت مي شد و تا مي خواستم چشمان خسته ام را روي هم بگذارم شدت مي گرفت. اوايل شب هر بار كه درد در وجودم مي پيچيد با كشيدن نفسهاي عميق از شدت آن كم مي شد، ولي كم كم اين كار نيز تاَثيري در بهبودم نداشت. گاهي درد به شدتي بود كه گويي جسمي تيز به شكمم فرو كرده اند. كم كم حس كردم اين درد با دردهاي معمولي تفاوت دارد، زيرا فاصله هاي درد كم و شدت آن بيشتر شده بود. با دست شكمم را گرفتم و بار ديگرنفس عميق كشيدم. لحظه اي دردم آرام شد و تا خواستم از جا بلند شوم بار ديگر در تمام وجودم پيچيد. نفسم بالا نمي آمد. نيم خيز روي تخت نشستم و با سختي كيان را صدا كردم. به ياد آوردم او در اتاق بالا خوابيده و صدايم به او نخواهد رسيد. چشمم به تلفن روي ميز افتاد ، به سختي آنرا برداشتم و تا خواستم شماره بگيرم بار ديگر دردم شروع شد. از شدت درد گوشي تلفن را كشيدم و همين باعث شد تلفن با صداي نا هنجاري زمين بيفتد. چند لحظه بعد كتي در اتاق را باز كرد و با ديدن من كه چمپاته زده بودم چراغ را روشن كرد و به طرفم دويد تا ببيند چه بلايي سرم آمده با ديدن رنگ و رويم و دردي كه مي كشيدم به سرعت از اتاق خارج شد تا كيان را خبر كند.
با اينكه از درد به خودم مي پيچيدم ، ولي فكرش را هم نمي كردم چيز مهمي اتفاق بيفتد، زيرا تازه وارد هشت ماهگي شده بودم و به حساب دكتر هفت الي هشت هفته به زايمانم مانده بود. وقتي كتي به اتاق برگشت آماده بود . مانتويي هم در دستش بود كه كمك كرد آن را بپوشم. از او پرسيدم:‹‹ كيان كجاست؟››
‹‹ رفته ماشين رو از پاركينگ بيرون بياره .››
در حالي كه از شدت درد نمي توانستم صاف بايستم به كمك كتي از منزل خارج شدم. كيان خودرو را جلوي در آورده بود و خودش پشت رول بود. با ديدن ما پياده شد تا در را باز كند. پس از جر و بحثي كه كرده بوديم تازه با هم روبه روشديم. به كمك كتي روي صندلي عقب دراز كشيدم. كيان به سرعت حركت كرد.تكانهاي خودرو فريادم را به آسمان مي برد. علاوه بر كمرم قفسه سينه ام سنگين شده بود و راه نفسم رابند مي آورد و از ورود به بيمارستان فقط تابلوي آژانس و لحظه اي را كه روي برانكار قرار گرفتم را به خاطر دارم . بعد از آن احساس بي وزني كردم. كم كم چهره اطرافيان از پيش چشمم محو شد و صدا هاي درهمي در گوشم پيچيد. نفهميدم چقدر طول كشيد كه با گذاشتن چيزي روي بيني و دهانم احساس سردي در ريه هايم كردم و بعد احساس سنگيني در قفسه سينه ام داشتم برطرف شد . نفهميدم چقدر طول كشيد تا توانستم موقعيتم را تشخيص بدهم و بفهمم كه روي تخت بيمارستان قرار دارم. چند نفر اطرافم بودند، ولي چهره هيچ كدام آشنا نبود. چشمانم به دنبال چهره آشنايي مي گشت. صداي نا آشنايي را شنيدم كه گفت: ‹‹الهه ، صداي منو مي شنوي؟››
آن لحظه با خود فكر كردم خداي من اين كيست كه چنين نامم را صميمي خطاب مي كند . صدا را به خوبي مي شنيدم ، ولي جهت آنرا گم كرده بودم. حال حرف زدن نداشتم . با سر اشاره كردم كه حرفهاي او را خوب مي شنوم. چشمانم به دنبال كيان بود، ولي او در اتاق نبود.
قوايم را جمع كردم و دستانم را روي شكمم گذاشتم تا از وجود كودكم مطمئن شوم. هنوز هم احساس درد داشتم ، ولي شدتش به اندازه اي نبود كه باعث شود تنگي نفس عارضم شود. ماسك اكسيژني كه روي بيني و دهانم قرار داشت مانع حرف زدنم مي شد. دلم مي خواست به يكي بگويم مي خواهم با كتي صحبت كنم. مي خواستم به او بگويم مبادا به مادرم زنگ بزند. نمي خواستم درست همان روزي كه قرار بود مراسم عقد حسام برگزار شود آنان را نگران خود كنم . فكر نمي كردم قضيه تا اين حد جدي باشد .تصور مي كردم تا چند دقيقه ديگر حالم بهتر خواهد شد و به منزل برمي گردم. دكتري كه لباس سفيد به تن داشت سرش را جلو آورد و گفت:‹‹ الهه، صداي مرا مي شنوي؟››
صداي دكتر برايم آشنا بود، ولي مطمئن بودم دكتر خودم نيست. لحظه اي فكر كردم اين صدا را كجا شنيده ام. دكتر بار ديگر سؤالش را پرسيد. چشمانم را بستم و سرم را به نشانه مثبت تكان دادم. صداي دكتر را شنيدم كه گفت :‹‹در صد هوشياري...››
احساس خستگي مفرط به همراه گرفتگي عضلات سينه ام باعث شد باقي صحبتهايش را نشنوم. فكر كردم چيز سنگيني روي قلبم گذاشته اند و آن را فشار مي دهند. در فكرم بيهوده تلاش مي كردم آن وزنه سنگين را بردارم . عجيب بود احساسي كه آن لحظه داشتم مرا به ياد كابوسي كه خودم را در گور ديده بودم. لحظه به لحظه در اعماق گور فرو مي رفتم تا جايي كه جز ظلمت هيچ چيز نبود.
نفهميدم چقدر در فضاي ظلمات و بي نور معلق بودم كه با شنيدن صداي زني تلاش كردم چشمانم را باز كنم.
‹‹مرضيه دكتر رو خبر كن... فكر مي كنم مريض تخت سه به هوش اومده››
صداي ديگري را شنيدم كه گفت: ‹‹واي خدارو شكر. خدا رحم به جوونيش كرد.››
نمي دانستم در مورد چه كسي حرف مي زنند . لحظه اي احساس كردم با پارچه اي ضخيم چشمانم را بسته اند، ولي اين فقط چند لحظه بود ، زيرا كم كم اين احساس از بين رفت.و مي توانستم لاي پلكهايم را باز كنم و نور را به ديدگانم راه دهم. همه جا سفيد بود. نور چشمانم را مي زد. چند لحظه صبر كردم و بار ديگر چشمانم را باز كردم. اين نور كمتر اذيتم مي كرد و مي توانستم اطرافم را ببينم .چند دقيقه طول كشيد تا توانستم اشياي دور و برم را خوب ببينم. فضاي اطرافم به نظر آشنا مي رسيد ، به خصوص وجود دستگاههايي كه مطمئن بودم آنها را ديده ام. خوب كه فكر كردم به خاطر آوردم اين دستگاهها را در زمان دوره كار آموزي ام در بخش قلب ديده بودم، البته از زاويه اي ديگر و به عنوان يك امدادگر خيلي زود فهميدم در بخش مراقبتهاي ويژه بستري شده ام. با ورود دكتر و دو پرستار متوجه آنان شدم . صدا و چهره دكتر برايم آشنا بود. خيلي زود به خاطر آوردم او دكتر موسوي متخصص قلبيست كه به او مراجعه كرده بودم. با ديدن من كه به هوش آمده بودم لبخندي زد و گفت:‹‹الهه، حالت چطوره.››
هنوز آنقدر حس نداشتم كه بتوانم صحبت كنم ، ولي چشم و گوشهايم بهتر از تمام عضو بدنم كار مي كرد . چشمانم را بستم و به آرامي سرم را تكان دادم. دكتر دستوراتي به پرستاران داد و نگاهي به دستگاه انداخت و بعد از مدتي مرا ترك كرد.با اينكه خيلي خوابيده بودم ،ولي بازهم احساس خستگي مي كردم. چشمانم را بستم و خيلي زود خواب مرا ربود.
بار ديگر كه بيدار شدم هوشيارتر از قبل بودم اين بار مي توانستم راحت تر چشمانم را باز و بسته كنم و با اشاره صحبت كنم و با اشاره صحبت كنم . كم كم چيزهايي را كه فراموش كرده بودم به ياد آوردم. به محض به ياد آوردن درد زايمان يكي از دستانم را كه آزاد بود روي شكمم گذاشتم . احساس سوزشي در زير شكمم داشتم، ولي از برجستگي شكمم خبري نبود . دلم مي خواست پرستار را خبر كنم تا از او سراغ بچه ام را بگيرم. از خيلي چيزها خبر نداشتم . نمي دانستم چه بلايي سرم آمده و چرا به جاي بخش زايمان در بخش مراقبتهاي ويژه بستري هستم.حس كردم مدتهاست آشنايي را نديده ام. دوست داشتم كتي را ببينم و به او بگويم مبادا به خانواده ام خبر داده باشد . فكر مي كردم همان روز عقد حسام است
مدتها به آن حال بودم .وقتي پرستار براي تعويض سرم آمد از او پرسيدم:‹‹امروز چند شنبه است؟››
‹‹سه شنبه.››
با تعجب گفتم: ‹‹ سه شنبه؟!››
سرش را تكان داد و گفت:‹‹آره عزيزم.››
در حالي كه گيج شده بودم:‹‹ مگه من چند روزه اينجا هستم.››
‹‹ شما از روز جمعه تو اين بخش بستري شديد.››
پرستار مرا ترك كرد و همان طور كه به حرف هاي او فكر مي كردم به خاطر آوردم سؤالات ديگري هم داشتم. همانطور كه چشمانم بسته مي شد با خودم گفتم:‹‹فردا، فردا همه چيز را مي پرسم.››روز بعد احساس بهتري داشتم . به حساب خودم پنج روز بود كه در بيمارستان بستري بودم. برايم عجيب بود كه چرا تا كنون ملاقاتي نداشتم. از خوابيدن خسته شده بودم. تا خواستم تكاني به خودم بدهم در اتاق باز شد و دكتر موسوي همراه پرستاري داخل شد. دكتر با ديدن من لبخند زد و گفت:‹‹ سلام ، جايي مي خواستيد تشريف ببريد.›› سپس به پرستار اشاره كرد كمي تخت را بالا بياورد. دكتر پس از معاينه دستوراتي به پرستار داد و بعد خطاب به من گفت:‹‹خب، مي بينم حالت خيلي خوب شده . امروز مي توني ملاقات داشته باشي ، ولي بايد قول بدي زياد خودت رو خسته نكني. باشه؟››
زير لب گفتم:‹‹ باشه››
دكتر به پرستار سفارشات ديگري كرد و تا خواست از اتاق خارج شود گفتم:‹‹آقاي دكتر من كي مرخص مي شم؟››
دكتر لبخند زد و گفت:‹‹چيه، از ما خسته شدي . نگران نباش ، اگه همينطور حالت رو به بهبود بره دو يا سه روز ديگه بيشتر مهمون ما نيستي.››
پس از رفتن دكتر از پرستار پرسيدم:‹‹ خانم بچه چي؟ اون حالش چطوره؟››
پرستار لبخندي زد و گفت: ‹‹ اونم خوبه.››و پيش از اينكه سؤال ديگري از او بپرسم از اتاق خارج شد.

sorna
04-04-2012, 12:32 PM
با رفتن پرستار روي بستر دراز كشيدم .چشم به در دوختم تا آشنايي وارد شود. به نظرم قرني طول كشيد تا وقت ملاقات رسيد. در طول اين مدت به ياد دوران كار آموزي خودم در بيمارستان افتادم. با ديدن مادر كه شكسته و پژمرده از در اتاق وارد شد به حدي خوشحال شدم كه دوست داشتم از جا بلند شوم و او را در آغوش بگيرم ، ولي وجود سرم و دستگاههايي كه به بدنم وصل بود مانع شد. مادر نگذاشت تكان بخورم . وقتي صورتم را مي بوسيد قطره اشكي از چشمانش روي صورتم چكيد. از ديدن گريه اش خيلي ناراحت شدم . هنوز آنقدر حس در بدنم نبود كه خوب صحبت كنم و يا بتوانم دستانم را به راحتي تكان بدهم. نمي خواستم نگران حالم باشد. خيلي دوست داشتم خودم را سر حال تر از آنچه بودم نشان دهم، ولي به حقيقت نمي دانستم . مادر خيلي زود از كنارم رفت ، زيرا نمي توانست اشكهايش را مهار كند . پس از او الهام به ديدنم آمد. از ديدن او خيلي خوشحال شدم . خيلي دوست داشتم مثل هميشه خبرها را از او بپرسم ، زيرا او بهترين كسي بود كه مي توانست سؤالاتم را پاسخ بدهد، ولي حس و حالي براي حرف زدن نداشتم. حتي به زحمت چشمانم را باز نگه مي داشتم . مشخص بودالهام قبل از آمدن به اتاق گريسته است ، زيرا هنوز آثار نم چشمانش به جا مانده بود. به زحمت از الهام پرسيدم:‹‹چرا تو ومادر گريه مي كنيد؟››
الهام گفت:‹‹ از خوشحالي، به خاطر اينكه خطر از سرت گذشته است.››
نمي دانستم از چه خطري صحبت مي كنند ولي بعد ها فهميدم تا پاي مرگ رفته ام. آن روز وقت ملاقاتم خيلي زود به پايان رسيد. وقتي پرستار داخل اتاق شد و به الهام گفت كه اتاق را ترك كند ،‹‹ الهه جون ، حسام و حميد و شبنم و مسعود پايين هستند، ولي چون امروز وقت كمتري براي ملاقات دادند اونا نمي تونن بيان ببيننت. ان شاء الله زودتر حالت خوب ميشه ميايي بخش.››سرم را تكان دادم و با كلمه هايي كه براي خودم نا مفهوم بود گفتم به آنان سلام برساند. او پس از بوسيدن صورتم تركم كرد.
دو روز ديگر به همين نحو گذشت تا اينكه حالم كم كم رو به بهبود رفت.به محض اينكه توانستم راحت تر صحبت كنم از پرستاري كه سرمم را تعويض مي كرد جنسيت نوزاد را پرسيدم و فهميدم بچه پسر است. با خوشحالي به اين فكر كردم كه واكنش كيان نسبت به او چه بوده . همان لحظه به ياد حرف او افتادم كه گفته بود: هر وقت بچه ام را صحيح و سالم تحويلم دادي گورت را گم كن برو... من زن مريض نمي خوام.
از ياد آوري آن روز دلم خيلي گرفت ، ولي خودم را توجيح كردم كه آنروز كيان خيلي عصباني بود كه اين حرف را زد. دو روز آخري كه در بخش مراقبتهاي ويژه بودم حميد و حسام و كتي به ملاقاتم آمدند ، ولي از كيان خبري نبود. وقتي از كتي سراغش را گرفتم گفت چون زكام شديد شده بود از ورودش به بخش جلوگيري كرده اند. با اين حرف قانع شدم. هر بار كه سراغ بچه ام را از اين و آن مي گرفتم مي گفتند داخل دستگاه است من هم مي پذيرفتم، زيرا با توجه به پا گذاشتن به هشت ماهگي نارس بودن بچه و گذاشتن او داخل دستگاه طبيعي به نظر مي رسيد.
پس از يك هفته كه در بخش مراقبت هاي ويژه بستري بودم به بخش منتقل شدم. همان روز تمام خانواده به ملاقاتم آمدند . هنوز كيان را نديده بودم. خودم را اين گونه توجيه كردم كه كيان اين همه مدت با خانواده ام روبه رو نشده پس نبايد انتظار داشته باشم بخواهد در چنين جايي آنان را ببيند. حق را به او دادم و منتظر شدم تا در وقتي مناسب از كتي حالش را بپرسم .بي صبرانه از كتي خواستم تقاضا كند بچه را نشانم بدهند. آن روز به بهانه اينكه تازه به بخش منتقل شده ام از اين كار ممانعت كردند. روز بعد احساس بهتري داشتم. هر لحظه منتظر آمدن كيان بودم و آمدنش برايم آرزو شده بود. خيلي دلم مي خواست خودم به او مي گفتم كه برايش پسري به دنيا آورده ام، ولي مي دانستم اين مژده را به او داده اند و دوست داشتم او را ببينم و از او بخواهم پرستاران را وادار كند تا كودكم را به من نشان بدهند. مي دانستم او قادر به انجام اين كار است و با ديدن حسام و الهام و مادر ذوق زده شدم . هنوز درست و حسابي با آنان احوالپرسي نكرده بودم كه پرستاري براي عوض كردن سرمم به اتاق آمد. پشت سر او كتي وارد شد. با ديدن او بي تاب شدم چون فكر كردم كيان هم همراه اوست، ولي چون فهميده حسام اينجاست نخواسته داخل شود. با ورود پرستار حسام خارج شد . فرصت را غنيمت شمردم و به پرستار گفتم: ‹‹خانم حال بچه چطوره؟››
پرستار نگاهي به كتي انداخت و گفت:‹‹ خوبه.››
‹‹ اجازه دارم ببينمش؟››
‹‹نه.››
پرستار مي خواست از اتاق خارج شود كه رو به كتي كردم و گفتم:‹‹كتي جون، تورو خدا بگو فقط يك لحظه.››
كتي سرش را تكان داد و گفت :‹‹باشه،مي گم، بزار حالت خوب بشه بعد.››
با شنيدن اين حرف احساس ناراحتي كردم . بدون اينكه ملاحظه وضعيتم را بكنم در حالي كه از جا بلند مي شدم گفتم:‹‹ حال من خوبه، همين الان هم مي خوام بچه رو ببينم.››
كتي مانع شد و گفت :‹‹الهه يك كم صبر كن تا بهت يك چيزي بگم.››
لحظه اي بي حركت شدم و گفتم :‹‹خوب بگو.››
كتي نگاهي به مادروالهام انداخت وگفت :‹‹الهه جون، بچه تو دستگاهه نميشه اونو ببيني، يعني بهت اجازه نمي دن.››
اين حرف كتي مرا به شك انداخت . غيبت كيان ، نگاههاي مشكوك آنان و اينكه فراموش كرده بودند حتي به من تبربك بگويند اين احساس را در من به وجود آورد كه چيزي را از من مخفي مي كنند. همان طور كه فكر مي كردم از ذهنم گذشت نكند به من دروغ مي گويد. با اين فكر بدون توجه به سوزشي كه از جاي بخيه شكمم احساس مي كردم به طور ناگهاني از جايم نيم خيز شدم و با ترس گفتم:‹‹ نكنه...›› جرأت ادامه حرفم را پيدا نكردم . با چشماني نگران منتظر بودم حرفي مبني بر تكذيب آن چيزي كه مي خواستم بگويم به زبان بياورند.سكوت آنان دلشوره اي به جانم انداخت. كتي كه نزديك تر ايستاده بود شانه هايم را گرفت و در حالي كه سعي مي كرد مرا سر جايم بخواباند گفت:‹‹آروم باش عزيزم.››
و همين كلام كافي بود تا شكم تبديل به يقين شود. حالم را نمي فهميدم . فقط صداي خودم را مي شنيدم كه با تمام وجود فرياد مي زدم:‹‹بچه ام مرده؟››
كتي سعي كرد آرامم كند ، ولي نميتوانست . خشم در وجودم مي جوشيد و مي خواستم به هر طريق كه شده از جايم بلند شوم . در اتاق باز شد و حسام داخل شد. حسام شانه هايم را گرفت و در حالي كه مرا سر جايم بر مي گرداند مي گفت: ‹‹آروم باش الهه.››
نميدانم تأ ثير كلام او بود يا حسي در وجودم نمانده بود كه سرم را روي بالش گذاشتم و در حالي كه مي گريستم كودكم را طلب كردم.
وقتي كسي به من نگفت كه اشتباه مي كنم و نوزاد زنده است فهميدم حدسم درست بوده است. باورش برايم سخت بود. چند ماه انتظار و زحمت همه پوچ شد و از بين رفت. چند لحظه بعد دو پرستار بالاي سرم آمدند و يكي از آنان نبضم را گرفت و ديگري به سرمم آمپولي تزريق كرد.
وقتي از خوابي كه با آمپول در آن غرق شده بودم ديگر نه فرياد زدم ونه سراغي از بچه ام گرفتم. فقط گريه كردم. دلداري هاي اطرافيانم تأثيري در آرامشم نداشت. نمي دانم چرا آن لحظه حرفهاي گلي خانم در گوشم پيچيد: خواست خدا... مصلحت بندگان...درحالي كه گريه مي كردم در دل گفتم : خدا جون چه مصلحتي تو اين كار بود . چرا خواستي بچه از بين بره. چرا؟ مگه جايي از كسي كم مي شد كه اونم تو اين دنيا زندگي كنه . خدايا، حالا جواب كيان رو چي بدم به خصوص كه بچه پسر بود، همون چيزي كه او مي خواست.
وقتي دكتر موسوي براي معاينه بالاي سرم آمد هنوز مي گريستم . نبضم را گرفت و با لحني آرام گفت:‹‹دخترم نگران نباش حالا حالا وقت داري. سعي كن خودت را نبازي.››
با گريه گفتم:‹‹ ديگه چي دارم ببازم.››
دكتر با لحن آرامش بخشي گفت:‹‹ اون كسي مي بازه كه نتونه از اول شروع كنه ، تو جووني، همين به تو توانايي مي ده از نو شروع كني، البته بعد از برطرف كردن مشكل قلبت.››
لحن آرام دكتر احساس نا اميدي را از وجودم كم كرد . با دست اشكهايم را پاك كردم و گفتم:‹‹بيماري قلبي من تا چه حد خطر ناكه؟›› لبخند اطمينان بخش دكتر به من فهماند در گفتارش صادق است.
‹‹خطري وجود نداره تو نزديك بيست سال با اين قلب زندگي كردي و ميتوني باقي عمرت رو هم با اون بگذروني. اين بيماري وقتي مشكل ساز ميشه كه فشار مضاعفي به اون بيايد مثل زماني كه باردار بشي . ولي جاي نگراني نيست . چون وقتي مشكلت بر طرف بشه مي توني باز هم باردار بشي. خوشبختانه مشكلت اونقدر حاد نيست كه نشه كاري برات كرد. پس از يك عمل ساده مي توني بودن ترس و نگراني بچه دار بشي . اونم يه بچه سالم و قوي.
چهار روز ديگر در بخش بستري بودم . كم كم با اين اوضاع كنار آمدم و قبول كردم خدا خواسته كه طفلم از بين برود، زيرا دكتر به من گفت اگر بچه زنده مي ماند به احتمال زياد به خاطر وقفه اي كه در رسيدن اكسيژن به وجود آمده بود ممكن بود از نظر ذهني عقب مانده شود.
دو روز بعد كيان به ديدنم آمد. با چهره اي غمگين و پژمرده چشمانش خسته بود و رگه هاي خوني كه در آن بود نشان مي داد خواب راحتي نداشته است. ته ريشي روي صورتش را پوشانده بود با اين حال مثل هميشه تميز و مرتب لباس پوشيده بود . نمي دانم چرا آمده بود. شايد احساس مسئوليتي كه در قبال من داشت باعث آمدنش شده بود و شايد اسرار و خواهش كتي او را وادار به آمدن كرده بود.به محض ديدنش با خوشحالي نامش را صدا كردم ، ولي چند لحظه بعد هيجانم در سردي نگاه او گم شد. با لحني سرد و خشك حالم را پرسيد . حيران از اين همه سردي پاسخش را دادم. چند دقيقه بيشتر كنارم نماند. در اين مدت كلامي حرف نزد تا دلم گرم شود. به بهانه كار تركم كرد و اين در حالي بود كه هنوز از ديدنش سير نشده بودم. پس از رفتن او خيلي گريستم،اما اين بار نه به خاطر از دست دادن كودكم بلكه به خاطر اين بود كه فهميدم با مرگ آن نوزاد كيان را هم از دست داده ام. آن مجسمه خشك و بي روح كه گويي به اجبار به ملاقاتم آمده بود كياني نبود كه مي شناختم.
تا روز آخر او را نديدم . روزآخر دكتر برگه مرخصي ام را امضا كرد. ساعتي پيش از ملاقات ، كيان پس از پرداخت صورت حساب لحظه اي به اتاقم آمد و بدون اينكه حتي نگاهي به چشمان مشتاقم كند. مدارك را تحويل كتي داد و با خداحافظي سردي بيمارستان را ترك كرد. با رسيدن ساعت ملاقات مادر و حسام همراه الهام به بيمارستان آمدند. وقتي مادر فهميد كه دكتر برگه ترخيص را داده با ....

sorna
04-04-2012, 12:32 PM
چون بعد از اينكه مشكلت برطرف بشه مي توني باز هم باردار بشي. خوشبختانه مشكلت اونقدر حاد نيست كه نشه كاري برات كرد.پس از يك عمل ساده مي توني بدون ترس و نگراني بچه دار بشي اونم يه بچه سالم و قوي.
چهار روز ديگر در بخش بستري بودمه كم كم با اين اوضاع كنار آمدم و قبول كردم كه خدا خواسته طفلم از بين برود. زيرا دكتر به من گفت اگر بچه زنده هم مي ماند به احتمال زياد به خاطر وقفه اي كه در رسيدن اكسيژن به وجود آمده بود ممكن بود از نظر ذهني عقب مانده شود.
دو روز بعد كيان به ديدنم آمد با چهره اي غمگين و پژمرده.چشمانش خسته بود و رگه هاي خوني كه در آن بود نشان ميداد خواب راحتي نداشته است. ته ريشي روي صورتش را پوشانده بود با اين حال مثل هميشه تميز و مرتب لباس پوشيده بود. نمي دانم چرا آمده بود شايد احساس مسئوليتي كه در قبال من داشت، باعث آمدنش شده بود و شايد اصرار و خواهش كتي او را وادار به آمدن كرده بود. به محض ديدنش با خوشحالي نامش را صدا كردم، ولي چند لحظه بعد هيجانم در سردي نگاه او گم شد.با لحني سرد و خشك حالم را پرسيد. حيران از اين همه سردي پاسخش را دادم. چند دقيقه بيشتر كنارم نماند. در اين مدت كلامي حرف نزد تا دلم گرم شود.به بهانه كار تركم كرد و اين در حالي بود كه هنوز از ديدنش سير نشده بودم. پس از رفتن او خيلي گريستم اما اين بار نه به خاطر از دست دادن كودكم بلكه به اين خاطربود كه فهميدم با مرگ آن نوزاد كيان را هم از دست دادم. آن مجسمه خشك و بي روح كه به اجبار به ديدنم آمده بود كياني نبود كه مي شناختم.
تا روز آخر او را نديدم. روز آخر دكتر برگه مرخصي ام را امضاء كرد.ساعتي پيش از ملاقات ، كيان پس از پرداخت صورتحساب لحظه اي به اتاقم آمد و حتي بدون اينكه نگاهي به چشمان مشتاقم كند مدارك را تحويل كتي داد و با خداحافظي سردي بيمارستان را ترك كرد. با رسيدن ساعت ملاقات مادر و حسام همراه الهام به بيمارستان آمدند وقتي مادر فهميد كه دكتر برگه ترخيص را داده با خوشحالي از حسام خواست هر چه زودتر براي تصويه حساب برود تا مرا زودتر به منزل ببرد. كتي مدارك را به او نشان داد و گفت كيان حساب بيمارستان را تسويه كرده است.مادر برگه را از كتي گرفت و نگاهي به آن كرد. سپس رو به حسام كرد و گفت پوليرا كه كيان پرداخته به كتي بدهد.كتي با ناراحتي امتناع كرد و گفت اين وظيفه كيان است. مادر با ناراحتي گفت" آقا پسر شما به غير از پرداخت صورت حساب وظيفه هاي ديگري هم داشته كه انجام نداده "
كتي سرش را به زير انداخت و زير لب گفت"باور كنيد از اين بابت شرمنده ام"
به الهم اشاره كردم تا مانع از اين شود كه مادر با حرفهايش كتي را ناراحت كند. از ناراحتي كتي حالم خيلي گرفته شد. الهام كنار گوش مادر چيزي گفت و مادر با كشيدن نفس عميقي ساكت شد.مادر اصرار داشت كتي پول را به كيان برگرداند، ولي او قبول نكرد با ناراحتي به حسام نگاه كردم و به او اشاره كردم نگذارد مادر بيش از اين اصرار كند. با اشاره حسام مادر دست از اصرار برداشت، ولي معلوم بود از اينكه كيان پول بيمارستان را پرداخته خيلي ناراحت است.همان لحظه حميد وارد اتاق شد، وقتي فهميد مرخص شده ام با خوشحالي به من تبريك گفت.حميد و حسام از اتاق خارج شدند تا بتوانم لبام را عوض كنم. با كمك الهام لباس پوشيدم . احساس درد در ناحيه بخيه هايم داشتم و هنوز پاهايم بي حس و ناتوان بود. به نظر دكتر اين امر طبيعي بود، زيرا حدود ده روز بود كه پاهايم را زمين نگذاشته بودم.بيرون از محوطه كتي از مادر اجازه خواست تا مرا به منزل ببرد و از من پرستاري كند. با نگراني منتظر بودم مادر طعنه اي به او بزند كه خوشبختانه اين طور نشد. از كتي تشكر كردم و صورتش را بوسيدم و بعد از خدا حافظي از او با دلي گرفته همراه مادر به خانه رفتم.
با مراقبتهاي دلسوزانه مادر حالم روز به روز بهتر ميشد. در طول اين مدت هر روز منتظر تلفن كيان بودم تا حالم را جويا شود ولي افسوس، خودم هم مي دانستم انتظار بيهوده و عبثي را متحمل ميشوم.
در مدتي كه منزل مادر بودم تمام كساني كه مي شناختم براي عيادتم آمدند.چند روز از اقامتم در منزل مادر ميگذشت كه شنيدم مادر گفت: عاليه خانم مي خواهد براي ملاقاتم بيايد. احساس كردم هنوز آمادگي رويارويي با او را ندارم، ولي به محض ديدن او فهميدم او همان عاليه خانوم مهربان و دوست داشتني است كه هميشه از ديدنش خوشحال ميشدم.بر خلاف تصورم او هيچ تغييري نكرده بود . مثل هميشه خونگرم و راحت بود طوري كه همان ساعت اول رودربايستي و خجالتي كه از حضور او داشتم از ياد بردم. عاليه خانوم گفت كه دوست داشته همان روز اول به ديدنم بيايد، افسانه و عاطفه هم اصرار داشتند با او همراه شوند ولي او مانع شده و گفته بگذارند مدتي بگذرد تا حالم بهتر شود اما ديگر دلش طاقت نياورد و بدون اينكه به افسانه و عاطفه چيزي بگويد براي ديدنم آمده. عاليه خانم خيلي زود بلند شد برود و از من خواست مراقب حال خودم باشم تا زودتر خوب شوم. از او خواستم به افسانه و عاطفه سلام برساند. روز بعد افسانه و عاطفه به ديدنم آمدند. با ديدن ان دو به حدي خوشحال شدم كه بدون ملاحظه بخيه هايم از جا بلند شدم و هر دو را در آغوش گرفتم . عاطفه خيلي تغيير كرده بود به نظرم رسيد بينهايت زيبا و خواستني شده بخصوص كه ابروان بلند و پيوسته اش را خيلي زيبا اصلاح كرده بودند به او تبريك گفتم و برايش آرزوي خوشبختي كردم با صداي افسانه به خود آمدم و چشم از عاطفه برداشتم
"اگه از زنداداش جونت سير شدي يه خورده هم ما رو تحويل بگير"
با لبخند به او نگاه كردم و آغوشم را براي او گشودم.هفسانه كمي چاقتر از پيش شده بود كه البته به او خيلي مي آمد. او پسرش را هم آورده بود، چهره عادل مانند سيبي بود كه با افسانه دو نيم كرده باشند. تنها چشمانش بود كه مانند علي مشكي و نافذ بود. با ديدن آنان تازه فهميدم چقدر دلم برايشان تنگ شده بود. عاليه خانوم ساعتي پس از افسانه و عاطفه به ديدنم آمد و خيلي زود بلند شد تا برود. به افسانه گفت كه عادل را هم مي برد. وقتي مادر فهميد افسانه و عاطفه پيش من ميمانند، گفت براي خريد به بيرون ميرود و زود بر مي گردد.همراه عاليه خانوم از منزل خارج شد. با حضور افسانه و عاطفه به حدي خوشحال بودم كه گذر زمان را حس نمي كردم. هنوز نيم ساعتي از رفتن مادر نگذشته بود كه حسام به منزل آمد.
با آمدن او چهره عاطفه از خجالت سرخ شد و هنگام سلام به او سرش را زير انداخت. حسام كه انتظار ديدن او را در منزل ما نداشت چنان جا خورد كه نمي دانست چطور جلوي ما با او صحبت كند. ديدن برخورد آن دو برايم لذتي عميق داشت. ديدن آن دو در كنار هم مرا به ياد خاطرات خوشايندي كه داشتم مي انداخت.لحظه اي نگاه من و افسانه در هم گره خورد. احساس كردم هر دو به يك چيز فكر مي كنيم و آن وجود عشق پاك و بي آلايش آنان بود. با حسرت به آندو كه با لحن موءدبانه با هم احوالپرسي ميكردند نگاه كردم و به اين فكر كردم آيا مفهوم عشق پس از رسيدن عاشق و معشوق به هم از بين خواهد رفت؟
پس از آمدن حسام عاطفه و افسانه بلند شدند كه بروند. هر چه اصرار كردم نماندند. عاطفه صورتم را بوسيد و گفت باز هم براي ديدنم ميايد. با رفتن ان دو حسام براي تعويض لباس به اتاقش رفت. تازه از در اتاقش بيرون آمده بود كه زنگ خانه به صدا در آمد و الهام همراه مبين از راه رسيد. با آمدن او حسام با خنده گفت: ببين ميگذارند يك دقيقه من و تو تنها با هم حرف بزنيم.
لبخندي زدم و به اين فكر كردم اي كاش رابطه ما در گذشته هم چنين صميمانه بود.
وارد هفته سوم شده بودم و حالم خيلي بهتر از پيش شده بود با اين حال مادر اجازه نميداد زياد سر پا بمانم و به محض ديدن من كه راه مي رفتم با پرخاش مرا سرجايم برمي گرداند. يكي دوبار كتي به منزلمان زنگ زد كه حالم را بپرسد، ولي چون هر بار مادر پيشم بود خجالت ميكشيدم از كيان خبري بگيرم.
چند روز بعد باز هم عاطفه و افسانه براي ديدنم به منزلمان آمدند. اين بار عاطفه دو آلبوم عكس كه متعلق به روز عقدشان بود با خود آورد. اين كار به اندازه دنيايي مرا خوشحال كرد. زيرا خيلي مشتاق بودم او و حسام را در لباس عروس و دامادي ببينم.آلبوم اول مربوط به عكسهاي تكي او و حسام بود و آلبوم دوم عكسهايي بود كه با دوتان و اقوام گرفته شده بود. از آلبوم اول شروع كردم به نگاه كردن. با اشتياق آلبوم را ورق ميزدم و با حسرت به عكسها نگاه ميكردم. ديدن عكسهاي آندو كه سر سفره عقد نشسته بودند اشك بر فضاي چشمانم مي نشاند. به راستي كه عاطفه و حسام خيلي برازنده هم بودند. براي ديدن آلبوم دوم افسانه كنارم نشست و همانطور كه عكسها رو نگاه ميكردم يكي يكي مهمانها را معرفي ميكرد.در يك عكس چشمم به عرفان افتاد پس از مدتها اين اولين بار بود كه او را ميديدم. در آن عكس عاطفه وسط ايستاده بود و عرفان و حسام دو طرف او قرار داشتند حسام دستش را جلو آورده بود و معلوم بود چيزي گفته است كه عاطفه و عرفان را به خنده وا داشته است. به عرفان كه با چهره اي جذاب لبانش به خنده باز بود چشم دوختم و با خود فكر كردم چقدر زيبا مي خندد، چنان به چهره او چشم دوخته بودم كه اگرافسانه تكانم نمي داد ممكن بود ساعتها به همان نحو باقي بمانم.
صداي افسانه مرا از عالم خيال بيرون آورد"الهه؟"
وقتي به افسانه نگاه كردم حس كردم بين او و عاطفه نگاههايي رد و بدل شد.احساس كردم با ناشيگري تمام افكارم را لو دادم و آن دو فهميدند كه ديدن عكس عرفان مرا به فكر برده است. با دلخوري خودم را سرزنش كردم كه اين ديگر چه كاري بودكه كردم.صفحه آخر آلبوم عاطفه با دوستانش عكس انداخته بود.افسانه هم در اين صفحه عكس داشت كه يك جا چشمانش بسته بود و جاي ديگر دهانش باز بود و مثل اين بود كه تعجب كرده است از ديدن عكسهاي او هر سه نفر خنديديم.
افسانه خطاب به عاطفه گفت"من يه عكس درست و حسابي تو عقدت ندارم اونجا كه خوابم برده اينجا هم دوتا شاخ كم دارم كه تعجبم كامل شه"
در حالي كه مي خنديديم گفتم" عاطفه جون يك بار ديگر لباس تنت كن تا هم من با تو عكس بگيرم هم افسانه با آمادگي كامل جلوي دوربين ظاهر بشه"
عاطفه با خنده سرم را تكان داد و گفت" شما امر بفرملييد من از خدامه ده بيست بار لباس عروس تنم كنم"
با صداي افسانه متوجه او شدم"الهه اين قراره جاريم بشه"
مثل اين بود كه آب جوش روي سرم ريختند. خيلي سعي كردم خونسردومعقول رفتار كنم ولي فقط خدا مي دانست چه حالي داشتم به عكسي كه افسانه به آن اشاره مي كرد نگاه كردم ولي مثل اين بود كه چيزي نمي بينم لحظه اي احساس كوري كردم مثل اين بود كه پرده اي سياه جلوي چشمانم را گرفته باشد عاقبت او را ديدم و اي كاش هرگز چشمانم به حقيقت باز نمي شد با وجودي كه سعي ميكردم لبخند به لب داشته باشم فقط خدا مي دانست چطور از درون ويران شدم. دختري كه براي عرفان در نظر گرفته بودند دختر قشنگي بود كه چهره دلنشين و پوست سفيدي داشت. قدش از من بلند تر بود زيرا وقتي كنار عاطفه ايستاده بود هم قد او بود
افسانه از عاطفه پرسيد" راستي همش يادم ميرفت از تو بپرسم، مريم فوق ديپلم چي داره؟"
فهميدم نامش مريم است
عاطفه خيلي كوتاه و مختصر گفت"طراحي فرش"
بدون اين كه دست خودم باشد به دختري فكر ميكردم كه نامش را كنار نام عرفان قرار داده بودند.احساس كردم همه چيز او از من سزتر است و بدون شك دليل انتخاب او همين بود تا روزي مثل امروز به من بفهمانند او چيزي را از دست نداده بلكه بهتر از من را هم به دست آورده. اما من چي؟ با نيامدن كيان براي ديدنم و اينكه حتي تلفن هم نزده بود تا حالم رابپرسد پاك پيش خانواده ام كنف شده بودم. به ياد روزهايي افتادم كه مصرانه مي خواستم اجازه بدهند خودم راهم را انتخاب كنم.آه اي كاش چنين روزهايي را جلوتر در خواب ديده بودم و كمي عاقلانه تر تصميم گرفته بودم.
آن روز تا مدتها پس از رفتن عاطفه و افسانه همچنان پكر و افسرده در فكر بودم.هر چقدر سعي كردم خودم را قانع كنم، ولي حسي در وجودم علم طغيان برافراشته بود و مانع از آرامش دروني ام ميشد.
روزها از پي هم ميگذشت. يك ماه ميشد كه در منزل مادرم به سر مي بردم،ولي هنوز خبري از كيان نبود.يك بار عاليه خانوم خانواده ما را براي شام به منزلشان دعوت كرد كه به بهانه مريضي از رفتن سرباز زدم و تنها در منزل ماندم. كمي بعد از رفتن مادر و حسام عاطفه به منزل ما زنگ زد و با اصرار خواست كه من هم به منزلشان بروم. به او گفتم كه حالم براي مهماني زياد مساعد نيست.آخر چطور رويم ميشد به او بگوييم تنها دليل نيامدنم ، حضور عرفان در آن منزل است.
از خانواده كيان تنها كتي بود كه يكي دو بار به ديدنم آمد.بار آخر مادر از كيان پيش او شكايت كرد و شايد همين باعث شد كه ديگر رويش نشود به منزل ما بيايد.بعد از آن تلفني حالم را مي پرسيد.آخرين باري كه كتي به منزل ما آمد مادر در حالي كه از كيان دل پري داشت خطاب به او گفت"اگر پسر شما از ما دلخوري دارد دليلي نمي شود كه براي ديدن همسرش هم نيايد، آن هم در چنين شرايطي كه زن به شوهرش بيش از هر زمان ديگر احتياج دارد"
سر درد دل مادر باز شده بود، هر چه به او اشاره كردم چيزي نگوييد او بدون توجه به من حرف خودش را ميزد. وقتي ديدم حريفش نميشوم سكوت كردم تا خودش را خالي كند.
هر چه مادر گفت كتي سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت. دلم برايش مي سوخت او تقصيري نداشت، ولي هنوز خانواده ام نمي دانستند كه او مادر واقعي كيان نيست. من هم نمي خواستم آنان را از اين اشتباه در بياورم، زيرا او به حقيقت وظيفه مادري اش را بهتر از مادر واقعي او انجام داده بود.
وقتي مادر براي آوردن چاي ما را تنها گذاشت ازكتي پرسيدم" حال كيان چطور است؟"
گفت"اونم خوبه"
"هنوز ناراحته؟"
"نه اونجور، بهتر شده"
خيلي معذب بود و با ورود مادر احساس كردم نفس راحتي كشيد.فكر كردم شايد از بازخواستهاي من ناراحت شده است.
آن روز بعد از رفتن كتي خيلي دلتنگ كيان شدم.اين دلتنگي هر روز كه ميگذشت بيشتر ميشد.يك شب وقتي براي خواب به بستر رفتم با خودم فكر كردم هر چه باشد كيان هم مثل من غمگين و ناراحت است و نبايد از او انتظار زيادي داشته باشم.شايد مي بايست خودم با او تماس ميگرفتم تا حالش را بپرسم و به اين طريق به او بفهمانم هنوز هم به او علافه دارم.با اين فكر چشمانم را روي هم گذاشتم.
صبح روز بعد طبق قولي كه به خود داده بودم به طرف تلفن رفتم و شماره نمايشگاه رو گرفتم.شريكش گوشي را برداشت.همان لحظه اول صدايش را شناختم،ولي مثل اينكه او هنوز مرا نشناخته بود.اينجوري براي من خيلي بهتر بود.لحن صحبتم را عوض كردم و گفتم با آقاي بهتاش كار دارم.
محمود گفت"ايشان رفته اند مسافرت"
لحظه اي فكر كردم اشتباه شنيدم از فرط تعجب مانند خواب زده ها گفتم:چند وقته
جواب داد"يك هفته ده روزي ميشه"
بار ديگر پرسيدم"ببخشيد ميشه بگيد كجا"
مكثي كرد و گفت"ببخشيد شما؟"
نمي دانستم چه بگوييم.از تاخيري كه براي دادن جواب نشان دادم با لحن مشكوكي گفت
"خانم پرسيدم شما چه نسبتي با ايشان داريد"
با صدايي لرزان گفتم"مهم نيست،بعد زنگ ميزنم" و به سرعت گوشي را گذاشتم
كنار تلفن روي ميز نشستم و به فكر فرو رفتم.پس دليل نيامدن كيان اين بود.با ورود مادر به اتاق از حالت بهت درآمدم.همان روز به مادر گفتم مي خواهم به خانه ام بر گردم.با نگراني نگاهم كرد و گفت"هنوز كه حالت خوب نشده"
گفتم"انقدر خوب شدم كه بتونم روي پاهاي خودم بايستم"
مادر كمي فكر كرد و گفت"دست كم بزار اون پسره بي فكر بياد دنبالت"
بدون اينكه از حرف مادر برنجم لبخند زدم و گفتم"همونطور كه خودتون گفتيد اون بي فكره،بخوام به اميدش باشم بايد حالا حالاها مهمون شما باشم"
مادر كه فكر ميكرد از حرفش ناراحت شده ام گفت"اولا كه تو مهمون نيستي و اينجا خونه خودته،در ثاني من منظورم اين بود كه.."
پيش از اين كه بگذارم حرفش تمام شود جلو رفتم و صورتش را بوسيدم گفتم"منظورتون هر چي كه بوددرست و منطقي بود،كاشكي خيلي زودتر از اينها اين و مي فهميدم"
با اعترافي كه كردم خيلي سبك شدم درست مثل اين بودكه چيزه سنگيني از روي قلبم برداشته شد.مادر هنوز باور نميكرد به حقيقت رسيده باشم چند لحظه به چشمانم نگاه كرد و با آهي پر افسوس به سمت آشپزخانه رفت.
مادر خيلي اصرار داشت چند وقت ديگر بمانم،ولي من مصر بودم به خانه ام برگردم.تنها از يك چيز مطمئن نبودم و آن اينكه آيا هنوز هم در آن خانه جايي براي من وجود داشت؟
عصر كه حسام به خانه برگشت مادر جريان را به او گفت.حسام از من خواست بمانم تا وقتي كيان از رو برود و به دنبالم بيايد.
ولي ميدانستم اگر صد سال ديگر هم آنجا بمانم كيان دنبالم نخواهد آمد.
آن روز با اصرار زياد مادر و حسام را فانع كردم كه برگردم.همان شب به كتي تلفن كردم تا اين موضوع را به او بگوييم.كتي از شنيدن صدايم خيلي خوشحال شد و حالم را پرسيد،ولب بعد كه به او گفتم مي خواهم برگردم لحظه اي سكوت كرد.سكوت او مرا به فكر فرو برد.تا خواستم صدايش كنم به حرف آمد و گفت"بهتر است مدت ديگري منزل مادرم بمانم" از شنيدن اين حرف هاج و واج ماندم طوري كه نزديك بود گوشي تلفن از دستم رها شود.با ناباوري صداي او را شنيدم كه گفت خودش تا چند روز ديگر به ديدنم ميايد.پس از قطع مكالمه تا توانستم گريه كردم.حدسم تبديل به يقين شده بود، كيان ديگر مرا نمي خواست و اين چيزي نبود كه بتوانم از خانواده ام آن رامخفي كنم.كتي طبق قولي كه داده بود چند روز بعد به ديدنم آمد.همان روز گفت به زودي براي هميشه پيش دخترش خواهد رفت.از شنيدن اين خبر بغضي سنگين گلويم را فشرد.در حالي كه سعي ميكردم خونسردي ام را از دست ندهم گفتم"ولي مهتاب كه هنوز..."
متوجه منظورم شد و در حالي كه خيلي ناراحت بود گفت" باشه ديگه چيزي نمونده.منم اونقدر دارم كه بتونم تا چند وقت خرج خودم و تامين كنم بعد از اونم خدا بزرگه"
با نگراني گفتم"كتي من بايد چكار كنم؟"
متوجه شد چه مي خواهم بگوييم گفت"بهتره چند وقت ديگر خانه مادرت بماني"
"آخه تا كي؟"
"تا موقعي كه كيان برگرده"
"كي برميگرده؟"
"باور كن نمي دانم"
صدايم را آهسته پايين آوردم و گفتم" كتي جون حالا چه اشكالي داره من برگردم خونه و اونجا منتظر كيان باشم؟"
سرش را پايين انداخت و گفت"كيان كه نيست.منم دارم ميرم.تو تنها تو اون خونه بي در و پيكر مي خواي چكاركني؟"
"كمند چي؟ مگه اون خونه نيست؟"
"نه"
"كجاست"
مكثي كرد و بعد گفت"با كيان رفته"
در دلم غوغايي به پا شد.ميدانستم از بلايي كه سر من آمده تنها كسي كه خوشحال شده كمند است.اكنون كه شنيده ام همراه كيان به مسافرت رفته گويي روده هايم را چنگ ميزدند.كتي ميخواست بلند شود كه پرسيدم"حالا كي مي خواهي بري؟"
در نگاهش تاسف موج ميزد .آهي كشيد و گفت"هفته ديگه روز دوشنبه"
با تعجب گفتم "يعني پنج روز ديگر،چرا انقدر زود؟"
لبخندي زد و گفت" هر چه زودتر برم بهتره،ديگه كمتر شرمنده تو و خانوادت ميشم"

sorna
04-04-2012, 12:32 PM
اشک در چشمانم پر شد و گفتم:"تو چرا؟!تو که جز خوبی برای من کاری نکردی.نترس من گناه کیان را پای تو نمی نویسم."
کتی سرش را زیر اندخت و گفت:"نه عزیزم ، گناه منم کم از اون ینست.شاید تقصیر من بود که برای یک لقمه نون و یک سر پناه پی کار اونو گرفتم تا بتونه تو رو به دست بیاره."
لبخندی غمگین به لب آوردم و در حالیکه در آغوشش میگرفتم گفتم:"اینجا هم تقصیر تو نبود خریت خودم و آرزوهای احقانه ام بود که باعث شد فکر هیچ چیز رو نکنم."
آن روز کتی رفت و من مدتها به این فکر میکردم که در این جریان مقصر واقعی کیست؟
آن هفته هم به سرعت برق گذشت و روز دوشنبه از راه رسید.از قبل به مادرم گفته بودم میخواهم برای بدرقه کتی به فرودگاه بروم.قرار شد حسام مرا برساند.پرواز کتی ساعت یازده شب بود.مادر میخواست همراهم بیاید تا مواظبم باشد.از او خواستم اجازه بدهد تنها بروم.حسام مرا به فرودگاه رساند و گفت در پارکینگ منتظرم می ماند تا برگردم.هدیه ای را که برای کتی گرفته بودم از صندلی عقب برداشتم و به سمت ترمینال شماره دو رفتم.مدتی این طرف و آن طرف گشتم تا توانستم او را ببینم.چند نفر از دوستانش برای بدرقه به فرودگاه آمده بودند.همه را میشناختم ، همانهایی بودند که اغلب در دوره های کتی شرکت داشتند.در میان آنان چشمم به مهرناز افتاد.در میان دوستان کتی او از همه صمیمی تر و به نظرم بهتر میرسید.با دوستان او سرسری احوالپرسی کردم.نگاه هر کدام برای من یک معنی داشت.در نگاه هایشان خواندم کم و بیش از جریان مطلعند به همین خاطر تحمل کنجکاوی آنان را نداشتم و تصمیم گرفتم بعد از خداحافظی از کتی صبر نکنم تا او برود و زودتر به خانه برگردم.
کتی از دیدنم خیلی خوشحال شد و از دوستانش معذرت خواهی کرد تا با من تنها باشد.همراه او به قسمت خلوت تری از سالن رفتیم.کتی از اینکه برای بدرقه اش به خودم زحمت داده بودم خیلی ممنون بود.از او تشکر کردم که در این مدت خیلی کمکم کرده بود.خیلی دلم میخواست از او بپرسم بعد از رفتن او تکلیف من چه خواهد شد ولی این کار را نکردم.به هر حال کیان بر میگشت و خودش در این مورد تصمیم میگرفت.به کتی گفتم که نمی توانم زیاد بمانم زیرا تحمل دیدن رفتنش را ندارم.کتی لبخندی زد و گفت:"آره زودتر بری بهتره منم نمیخوام بعد از رفتنم این فضولهای حراف دوره ات کنن تا ازت حرف بکشند."
او را بوسیدم و از او خواستم برایم نامه نبویسد.کتی لبخندی زد و در حالیکه پاکت نامه اش را از کیفش بیرون می آورد گفت:"این اولین نامه ام."
با تعجب به نامه نگاه کردم سپس خندیدم و گفتم:"کاشکی همیشه درخواستهای آدم اینقدر زود برآورده میشد."
کتی گفت:"دوست دارم همیشه منو همینطور که الان هستم بخاطر بیاوری.باور کن هیچ دلم نمیخواد پس از خواندن این نامه نظرت نسبت به من فرق کند."
در حالیکه خیلی کنجکاو بودم بدانم کتی چه برایم نوشته سرم را تکان دادم و گفتم:"کتی تو آنقدر به من محبت کردی که نمیتونم جور دیگه ای بهت فکر کنم."
بار دیگر همدیگر را در آغوش گرفتیم.در حالیکه چشمانش از اشک پر شده بود گفت:"الهه باور کن همیشه تو رو مثل مهتاب دوست داشتم."
بغض گلویم را گرفت و گفت:"کتی منم تو رو دوست داشتم.مثل خودت که خیلی خوب و مهربون بودی."
مدتی در آغوش هم بودیم تا اینکه کتی خودش را از من جدا کرد و در حالیکه گریه میکرد اشاره کرد بروم.سرم را تکان دادم و چند قدم از او فاصله گرفتم.به او گفتم:"برام نامه بنویس.آدرسم رو که داری؟"
سرش را تکان داد و چون بار دیگر اشک در چشمانم جمع شده بود صبر نکردم و با قدمهایی بلند از او فاصله گرفتم.
جلوی در ورودی لحظه ای ایستادم تا اشکهایم را پاک کنم.همان لحظه صدایی به گوشم رسید که نام مرا به زبان می آورد.ناخودآگاه به طرف صدا برگشتم.با دیدن فرزاد به حدی جا خوردم که نزدیک بود با خانمی که قصد داخل شدن داشت برخورد کنم.بدون شک این طرز برخورد من که نشان میداد چقدر از دیدن او جا خورده ام بر میگشت به روز اولی که او را دیدم.
فرزاد متوجه نگرانی من شد و در حالیکه فاصله اش را با من حفظ میکرد گفت:"سلام ، از اینکه باعث شدم بترسید معذرت میخواهم."
به خودم امدم و در حالیکه برای حفظ ظاهر لبخند میزدم گفتم:"راستش رو بخواهید ترسیدم ، در صورتیکه دلیلی نداشت.شما با من کاری داشتید؟"
فرزاد لبخندی زد و گفت:"دلیل ترس شما برای من واضح است.میدانم شما عجله دارید ولی میخواستم اگر اشکالی نداشته باشد چند دقیقه وقتتان را بگیرم."
نگرانی به سراغم آمد با اینکه مدتها بود کیان را ندیده بودم ولی هنوز در مقابل او احساس مسئولیت میکردم.میدانستم کیان به شدت از فرزاد متنفر است ولی احساسی مانع از این میشد که بدون محل گذاشتن به او راهم را بگیرم و بروم.در حالیکه با نگرانی به اطراف نگاه میکردم گفتم:"همانطور که خودتان گفتید من عجله دارم.برادرم بیرون منتظر من است و راستش دوست ندارم جلوی چشم دوستان کتی با شما صحبت کنم.متوجه میشوید؟"
سرش را تکان داد و گفت:"بله حق با شماست.این کارت ویزیت من است آن را بگیرید و حتماً به من زنگ بزنید.میخواهم در مورد مطلب مهمی با شما صحبت کنم."
نگاهی به کارت او انداختم و گفتم:"متأسفانه نمیتوانم این کار را بکنم.باید ببخشید."
فرزاد بدون اینکه اصرار کند گفت:"هر جور مایلید ولی اگر یک وقت خواستید با من تماس بگیرید می توانید پیغامتان را به مهرناز بدهید.او به من خبر میدهد."
سرم را تکان دادم و از او خداحافظی کردم و به سرعت بیرون رفتم.کنجکاوی اینکه فرزاد میخواست در مورد چه چیز با من صحبت کند دیوانه ام میکرد.
خودم را قانع کردم این چیزی نیست که بخواهم در مورد ان کنجکاوی کنم و با خودم فکر کردم امکان ندارد روزی به مهرناز زنگ بزنم و به او بگویم به فرزاد خبر بدهد میخواهم او را ببینم.
به اتفاق حسام به خانه برگشتم.پیش از خواب نامه را باز کردم تا ببینم برایم چه نوشته.
کنی در نامه اش خودش را خیلی سرزنش کرده بود که چرا خواسته های کیان تن داده و برای کسی که از ابتدا میدانسته ممکن است مردی نباشد که دختری مثل مرا خوشبخت کند قدم برداشته.کتی هر چند خط از نامه اش از من معذرت خواهی کرده بود و گفته بود اگر حتی در خواب هم میدید کیان بخواهد چنین کاری با من بکند ، اگر اواره کوچه و بیابان هم میشد حاضر نبود برای او کاری کند.در آخر دلیل رفتنش را اینطور ذکر کرده بود که نتوانسته بود بماند و شاهد این باشد که کیان با من کاری را بکند که سالها پیش کامران با او کرده بود.نامه کتی با این جمله خاتمه یافته بود:
انکه تمام عمر به خاطر تو شرمسار است ، خدیجه روح پرور.
نمیدانستم منظور کتی از این جمله چه بود.
نمیتوانستم بمانم و شاهد این باشم که کیان با تو کاری بکند که سالها پیش کامران با من کرده بود.
ای کاش کتی همه چیز را به من گفته بود تا بخاطر فهمیدن حقیقت نخواهم خودم را به اب و آتش بزنم ولی افسوس که او رفته بود و به او دسترسی نداشتم.
پنج ماه بود که به منزل مادرم امده بودم ولی هنوز از کیان خبری نبود.دیگر چیزی برای پنهان کردن نمانده بود ، اکنون همه میدانستند اختلاف من و کیان به حدی بغرنج بوده که او بی خبر مرا رها کرده و رفته است.در نگاه اطرافیانم حیرت را احساس میکردم.برای کسی قابل قبول نبود آتش تند عشق و علاقه من و کیان به دو سال هم نرسد.کسی سرزنشم نمیکرد تا مبادا نمک به زخمم بپاشد ولی ای کاش سرزنش و حتی تنبیه میشدم ولی شاهد نگاه های تأسف باز و لبان خاموش آنان نبودم.هیچ کاری از دستم بر نمی امد جز اینکه منتظر بمانم برادرانم کاری کنند.روزی صد بار خودم را اعنت و نفرین میکردم ، ولی آن هم فایده نداشت زیرا حتی یک ثانیه هم مرا به عقب بر نمیگرداند.بارها و بارها به درگاه خدا استغاثه کردم که اگر خطای غیر قابل بخششی مرتکب شده ام به لطف و رحمتش از خطایم در گذرد و بیش از این عذابم ندهد.همه خانواده را به دردسر انداخته بودم و از این بابت به حدی شرمسار بودم که روی دیدن هیچکدامشان را نداشتم.حمید و حسام تمام زندگی و کارشان را رها کرده بودند و به دنبال کار من افتاده بودند.حمید به جای سرکشی به پروژه های تحقیقاتی اش از این دادگاه به آن دادگاه میرفت تا راهی برای حل مشکل من پیدا کند.حسام هم به جای تهیه و تدارک مراسم عروسی اش دنبال پیدا کردن کیان بود تا تکلیف مرا یکسره کند.همراه حسام به هر جا که فکر میکردم خبری از او داشته باشند سر زده بودم ، هر بار دست خالی و ناامیدتر از پیش برمیگشتم.تمام دوستان او اظهار میکردند که او به خارج از کشور سفر کرده ولی هیچکدام نمیدانستند به کدام کشور رفته است.حمید قبل از هر کس نزد شریک او یعنی محمود رفته بود و از او سراغ کیان را گرفته بود.ابتدا محمود فقط گفته بود که او را ندیده و خبری از او ندارد اما وقتی حمید جریان غیبت ناگهانی او را برای محمود تعریف میکند خیلی متأسف میشود و به حمید میگوید او هم از دست کیان بی نهایت ناراحت است زیرا چند ماه قبل بطور ناگهانی و بدون اینکه حتی او را در جریان بگذارد سهمش را به کس دیگری واگذار میکند و میرود.علت ناراحتی محمود این بود که میگفت اگر کیان او را در جریان واگذاری سهمش میگذاشت خودش آن را میخرید.به هر صورت محمود نیز از کیان خیلی شاکی بود و ضمن گرفتن شماره تلفن حمید به او قول داد اگر خبری از او شد ما را در جریان بگذارد.بدبختی اینجا بود که کیان پیش از رفتن من به بیمارستان منزل را فروخته بود.وقتی موضوع را فهمیدم درک کردم علت مسافرت با عجله کتی چه بود.برای پرس و جو در مورد این موضوع به در منزل رفتیم و از ساکنان جدید انجا سراغ کیان را گرفتیم.مردی که منزل را خریده بود اظهار داشت توسط بنگاه معاملاتی آنجا را خریده و هرگر صاحبش را ندیده است و تمام کارها با وکالتی که صاحبت منزل به شخصی به نام آقای احمدی داده صورت گرفته است.از او نشانی آقای احمدی را گرفتیم و زمانی که میخواستیم او را ترک کنیم به ما اگر صاحب قبلی خانه را پیدا کردیم لطف کنیم به او پیغام بدهیم که هر چه زودتر تکلیف اسباب و اثاثیه ای که بجا مانده را مشخص کند.لحظه ای امیدوار شدم که ممکن است کیان بخاطر اسباب و اثاثیه هم که شده برگردد.بخاطر همین پرسیدم مگر اسبابها را نبرده اند؟مرد گفت زمانی که منزل را خریده مبله بوده و قرار بود پیش از بستن قرارداد کلیه اسباب منزل به حراج گذاشته شود که اینطور هم شده ولی مقداری خرده ریز مانده که انها را در انبار منزل گذاشته تا اگر زمانی صاحب خانه سراغ آنها را گرفت به او مسترد کند.
از شنیدن این موضوع به هیچ وجه ناراحت نشدم زیرا از ابتدا هم چیزی متعلق به من نبود که بخواهم برای از دست دادن آن غصه بخورم.من با یک دست لباس به خانه او رفته بودم و از این بابت نمیتوانستم گله ای از او داشته باشم.تنها چیزی که پیش او مانده بود شناسنامه ام بود.
به نشانی ای رفتیم که زا ان مرد گرفته بودیم.آن روز نتوانستیم آقای احمدی را ملاقات کنیم.صاحب بنگاه به ما گفت که او گاهی به انجا سر میزند.عاقبت پس از چند بار رفت و امد و پیغام داد توانستیم او را ملاقات کنیم.احمدی هم از کیان خبر نداشت ولی تمام مدارک و وکالتی که به او داده بود بی نقص و قانونی بود.
پس از اینکه تمام تیرهایم برای پیدا کردن او به سنگ خورد برای رسیدگی به کارم به دادگاه حمایت از خانواده مراجعه کردم.آنجا هم گفتند برای فرستادن احضاریه باید نشانی او را بدهم که متاسفانه اگر میدانستم او کجاست دیگر اینقدر مشکل پیچیده نمیشد.
به پیشنهاد آقا مسعود و الهام برای مشاوره در مورد مشکلم به وکیلی که از دوستان اقا مسعود بود مراجعه کردیم او گفت غیبت کیان نمیتواند دلیلی محکمه پسند برای درخواست طلاق باشد زیرا ممکن است او جهت کاری به خارج از کشور رفته باشد و حادثه پیش بینی نشده ای برای او اتفاق افتاده باشد.به همین جهت تا اطمینان از وضعیت او نمیشود اقدامی اساسی صورت داد.او به ما پیشنهاد کرد مدتی صبر کنیم تا بر اساس غیبت طولانی کیان و پرداخت نکردن نفقه دلیلی برای این درخواست پیدا شود.وقتی حمید از وکیل پرسید چه مدت باید صبر کنیم وکیل با چهره ای درهم گفت:"حداقل دو یا سه سال و حداکثر پنج سا."
با شنیدن این حرف دلم میخواست زار بزنم.یعنی من باید چند سال به انتظار آمدن کیان می ماندم آن هم برای اینکه فقط تکلیفم را معین کند در صورتیکه میدانستم او از قصد مرا در این وضعیت رها کرده و رفته است.خدای من این چه عدالتی است؟آیا برای زنی هم که بدون اجازه شوهرش از کشور خارج میشد این حکم صادر میشد یا دادگاه بدون حضور او وفقط به این دلیل که حق طلاق با مرد است حکم را غیابی صادر میکرد.با افکاری مغشوش و دلی گرفته از این همه نابرابری و بی عدالتی از دفتر وکیل به منزل برگشتم.تنها امیدیم این بود که شاید گذشت زمان بتواند گره کور مشکل مرا باز کند.
هر شب که چشمانم را میبستم آرزو میکردم ای کاش صبح وقتی از خواب بیدار میشوم ببینم دو سال به عقب برگشته ام و تمام این دو سال کابوسی ترسناک بوده باشد.ولی افسوس که هر روز در می یافتم هنوز هم در کابوس زندگی بی سرانجامم دست و پا میزنم و بیداری از ان برایم ممکن نیست.احساس گناه و شرمساری به حدی مرا در خود فرو برده بود که احساس افسردگی میکردم.هر شب که خانواده ام دور هم جمع میشدند و راجع به کارهایشان صحبت میکردند دلم میخواست قطره آبی شوم و به زمین فرو بروم.خوب میدانستم بدون اینکه مرا مقصر بدانند تمام تلاششان را میکنند تا راهی برای خلاصی من از مردابی که تا خرخره در ان فرو رفته بودم بیابند.
روزها و هفته ها هم چنان بی حاصل میگذشت.هفت ماه از بلاتکلیفی من در منزل مادرم گذشت کم کم به اصرار مادر حسام بر آن شد که عروسی اش را برگزار کند.حرفها و قول و قرارها گذاشته شد و به سرعت تدارکات عروسی اش را مثل رزرو سالن و خرید و سایر کارها انجام شد.یک هفته بعد هم کارتهای عروسی پخش شد و تا چشم به هم زدیم روز عروسی از راه رسید.
مثل عروسی حمید چند روز قبل تعدادی از اقوام مادر که راهشان دور بود به منزلمان امدند.صبح روز عروسی هم عمه به همراه عمو و زن عمو بهجت به منزلمان آمدند و قرار شد بهاره و ارمغان و پسرهای عمه هم بعد از بیایند.بدبختی اینجا بود که هر کس از راه میرسید با دیدن من سراغ کیان را میگرفت و از او میپرسیدند و من میماندم چه جواب بدهم.دلم میخواست برای فرار از این برنامه ها به منزل الهام پناه ببرم ولی نمیشد مادر را دست تنها بگذارم.هنوز ساعتی از ورود عمه نگذشته بود که باز هم مثل همیشه در فرصتی که به دست آورد شروع کرد به گله گذاری و خطاب به مادر گفت:"سر عروسی دخترت ما رو خبر نکردی ، عارت شد ما رو به خانواده دامادت معرفی کنی ، ترسیدی در شأن خانواده دامادت نباشیم؟"
صورتم سرخ شد و دلم به تپش افتاد.نمیدانستم مادر جواب حرف تلخ او را چه خواهد داد.میدانستم دیر یا زود جریان من دهان به دهان خواهد چرخید ولی دلم نمیخواست در حال حاضر کسی بویی از این جریان ببرد.در ان صورت ولکن معامله نخواهند بود و از همه بدتر عمه است که با زخم زبانهایش باعث آزارم خواهد شد.
مادر لبخند تلخی زد و گفت:"این حرفها چیه.دختر مال مردمه ، اختیارش که دست ما نوبد.عروسی هم نگرفتند که بخواهیم خبرتون کنیم ، رفتند مسافرت."
عمه پشت چشم نازک کرد و گفت:"والا میگفتند این دامادت خیلی برو و بیا و دک و پز داره.عقدشم که توی خونه خودتون بود شامم که نداد پس چه جوری عروسی نگرفت؟"
از حرص دندانهایم را روی هم میفشاردم.دلم میخواست سرش فریاد بکشم تا بیش از این اتش به جانم نیندازد.مادر که معلوم بود خیلی ناراحت شده نفس عمیقی کشید و گفت:"چی بگم والا."و به بهانه چیزی بلند شد تا بیش از این به او فرصت پرس و جو و کند و کاو ندهد.عمه بدون ملاحظه من رو به زن عمو کرد و به او با چشمانی کنجکاو به حرفهای آن دو گوش میداد گفت:"حرف حق رو هم میزنیم بهشون برمیخوره."
با قیافه از جا بلند شدم و آنجا را ترک کردم.
ساعتی از ظهر نگذشته بود که بهاره و افشین و اردشیر و همسرش به منزلمان آمدند.از دیدن بهاره خیلی تعجب کردم در واقع یک لحظه نشناختمش.خیلی تغییر کرده بود.چاق تر از قبل شده بود و با آرایش غلیظی که داشت خیلی زیباتر به نظر میرسید.نفهمیدم من از نظر او چه تغییری کرده بودم که او هم با دیدن من جا خورد.با اکراه جلو امد و روبوسی کرد و زمانی که میخواستم با افشین و بقیه احوالپرسی کنم بهاره به شوهرش چشم دوخته بود تا ببیند نحوه احوالپرسی او با من چگونه است.افشین بدون اینکه حتی سرش را بلند کند با من سلام و علیک مختصری کرد و خود را متوجه دیگران نمود.من سینی استکانهایی را که جمع کرده بودم به آشپزخانه بردم.بهاره که خیالش راحت شده بود افشین حتی به من نگاه هم نکرده برای عوض کردن لباسش به طبقه بالا رفت.همان لحظه ارمغان و شوهرش هم از راه رسیدند.مشغول احوالپرسی با ارمغان بودم که متوجه شدم افشین چشم بهاره را دور دیده و با نگاهی چندش آور به من خیره شده است.با نفرت چشم از او برداشتم و به بهانه چیزی به آشپزخانه برگشتم.
در طول مدتی که تا رفتن به سالن مانده بود فهمیدم افشین فقط جلوی بهاره سر به زیر است ولی همین که بهاره سرش را میچرخاند او دزانه به چشم چرانی مشغول میشود.شاید بهاره اخلاق او را میدانست که سعی میکرد لحظه ای تنهایش نگذارد.از افشین به شدت متنفر شدم برخلاف همیشه حق را به بهاره دادم که نگران این موضوع باشد زیرا من هم طعم تلخ خیانت را چشیده بودم.
وقت رفتن به سالن خانه به حدی شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود.هر کس مشغول انجام کاری بود.یکی مو درست میکرد ، یکی لباس عوض میکرد.لباسی را که برای عروسی حسام خریده بودم از کمد بیرون اوردم و به دنبال جایی گشتم تا بتوانم آن را تنم کنم ولی اتاقی که خالی و خلوت باشد پیدا نکردم.خلوت ترین جایی که سراغ داشتم راه پله پشت بام بود که هنوز کسی سر از آنجا در نیاورده بود.لباسهایم را برداشتم و به انجا رفتم و سر فرصت و دور از شلوغی آنها را تنم کردم.لباسم کت و دامن شیک و ساده ای به رنگ مشکی بود که ان را حسام برایم خریده بود.خودم را در آینه کوچک و زنگار گرفته ای که همانجا بود پیدا کرده بودم نگاه کردم.لباسم در مقایسه با لباسهایی که منزل کیان داشتم بی نهایت ساده جلوه میکرد ولی ارزش ان برایم چندین برابر بود چون منتی سرم نبود تا کسی به خودش اجازه بدهد بخاطر آن سرم فریاد بکشد و تحقیرم کند.سادگی لباس خیلی برازنده تر نشانم میداد.موهایم را شانه کردم و با گیره ای پشتم جمع کردم.صبح ان روز الهام پیشنهاد کرد به آرایشگاه برویم و موهایمان را درست کنیم ولی من حوصله این کار را نداشتم ترجیح دادم موهایم را دورم رها کنم.اینطور به لباسم بیشتر می امد.فقط چند روز قبل همراه

sorna
04-04-2012, 12:33 PM
الهام به ارایشگاه رفتم و ابروهایم را برداشتم تا برای کسی شبهه ایجاد نشود که چرا با وجود داشتن شوهر ابروهایم پر است.
چند لحظه به چهره ام در اینه خیره شدم. گودی زیر چشم و گونه هایم پر شده بود و بنظرم رسید چهره ام حتی از زمانیکه هنوز ازدواج نکرده بودم زیباتر شده است، ولی فقط خدا از درونم خبر داشت ومی دانست که ضربه ای که بر روحم وارد شده چطور تارو پود وجودم را از هم گسیخته است. مانتوی مشکی رنگ و بلندی را که مادر برایم خریده بود، بعد از سرکردن روسری زرشکی رنگم که یادگاری دوران مجردی ام بود پایین رفتم.
مادر با دیدن ما گفت: « الهه، کجایی صدات میکنم .. بدو که دیر شده»
گفتم: « بالا بودم،داشتم حاضر میشدم. صداتون رو نشنیدم، کاری داشتید؟ »
مادر که معلوم بود خیلی عجله دارد گفت: « اره، الان داداشت از ارایشگاه میاد. هنوز زغال برای اسپند اماده نکردم »
الکل را از مادر گرفتم و گفتم: « منقل کجاست؟ من خودم زغال را اماده میکنم. شما برید ظرف اسپند رو بیارید.»
مادر به گوشه حیاط اشاره کرد و گفت: « دستت درد نکنه. فقط مواظب باش بدست و لباست اتیش نپره، منم برم لباسم رو عوض کنم زودتر بریم. زشته مهمونا بیان ما اونجا نباشیم.»
سرم را تکان دادم و بطرف حیاط رفتم. گوشه حیاط کنار باغچه منقل گرد و طلایی رنگ را دیدم و کنار منقل پاکتی زغال قرار داشت. دنبال وسیله ای گشتم تا زغال را داخل منقل بگذارم. وقتی چیزی پیدا نکردم با دست دانه دانه انها راداخل منقل چیدم و بعد در شیشه الکل را باز کردم و روی زغالها خالی کردم. بمحض خالی کردن الکل یادم افتاد کبریت همراه ندارم. نگاهی به شیشه الکل انداختم. مقدار خیلی کمی ته شیشه باقی مانده بود. میدانستم تا بروم و کبریت بیاورم الکل پریده و با وقت کمی که باقی مانده بود فرصت رفتن و خریدن الکل نبود. برای اینکه وقت را از دست ندهم از جا بلند شدم تا برای اوردن کبریت به اتاق بروم که افشین را دیدم از پله های بالکن پایین میاید. سیگاری در دستش بود و با دیدن من لبخند زد. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: « پسرعمه کبریت داری؟»
جلو امد و فندکی از جیبش بیرون اورد و انرا بطرفم دراز کرد. فندک را از او گرفتم و زغالها را روشن کردم، سپس انرا بطرفش گرفتم و گفتم متشکرم لحظه ای تعلل کرد. به او نگاه کردم. با لبخند بمن خیره شده بود. با کلافگی گفتم: « پسرعمه ... فندک »
بدون اینکه چیزی بگویم صبر کردم تا انرا از دستم بگیرم . وقتی دستش را جلو اورد جوری فندک را گرفت که انگشتانم را لمس کرد. با ناراحتی دستم رو پس کشیدم و پشتم رابه او کردم. از ناراحتی نفسم تنگ شده بود. صدای او را شنیدم که گفت: « الهه، دل شکنی تا کی؟ دیگه بیشتر از این میخواهی بلا سرت بیاد؟»
ناخوداگاه تکان خوردم. متوجه منظورش نشدم. بحدی جا خورده بودم که حتی نمی توانستم برگردم و از او بپرسم منظورش چیست. افشین که متوجه سکوتم شد گفت: « ولی من هنوزم هستم، حاضرم اینو به همه بگم»
با تعجب برگشتم و به او که پکهای عمیقی به سیگارش میزد خیره شدم و گفتم: « چی می گی ؟ منظورت چیست؟»
لبخندی زد و گفت:« منظورم اینه که میدونم میخواهی طلاق بگیری»
نفس در سینه ام حبس شده بود، حتی فکرش را هم نمیکردم منظور افشین این باشد. با اینکه متعجب شده بودم و به این فکر میکردم که او این موضوع را از کجا فهمیده و غیر از او چه کسی از موضوع خبردارد، گفتم: « این موضوع چه ربطی بتو داره؟»
افشین لبخندی زد و گفت:« از کجا میدونی؟ شاید اه من پاسوزت کرده باشه»
اخمی کردم وگفتم: « خجالت نمیکشی با وجود بهاره این حرف رو میزنی؟»
« الهه بخدا من بهاره رو نمی خواستم. مادرم بزور اونو به ریشم بسته. حالا اگه تو بخواهی...»
از شدت ناراحتی بخودم پیچیدم و درحالیکه سعی میکردم صدایم را بالا نبرم تامبادا بگوش کسی برسد و ابرو ریزی شود گفتم: « خفه شو کثافت نفهم. اگه هیچی بهت نمیگم فکر نکن خبریه. خودت عوضی هستی عوضی هم گرفتی. اگه اون دختر بیچاره رو نمیخواستی بگور پدرت خندیدی زندگیش را خراب کردی. حالا زود گورت رو گم کن برو تا به حسام نگفتم پوستت رو قلفتی بکنه»
افشین که معلوم بود انتظار شنیدن چنین حرفهایی را نداشت اخمهایش را درهم کشید و گفت: « ببین اگه همه توهینهای تو رو نشنیده میگیرم بخاطر اینه که خاطرت رو خیلی میخوام، ولی مثل اینکه تو اصلا زبون خوش سرت نمیشه»
با عصبانیت گفتم: « مثلا چه غلطی می خواهی بکنی؟»
تا امد حرفی بزند سروکله اردشیر و حمید از در کوچه پیدا شد. همانطور که حمید به اردشیر تعارف کرد داخل شود بما نگاه میکرد. با حضور ان دو رنگ چهره افشین بزردی زد و با دست پاچگی گفت:« دختر دایی، اگه فندک رو لازم داری پیشت باشه»
بدون اینکه پاسخش را بدهم نشستم تا زغالهایی را که اتششان خاموش شده بود باد بزنم. افشین خودش را جمع و جور کرد و نشان داد میخواسته از منزل خارج شود. من هم سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم، ولی هیجان صورتم را سرخ کرده بود. حمید و اردشیر جلو امدند. سلام کردم و اندو پاسخم رادادند.
افشین کنار اردشیر ایستاده بود و با چهره ای نگران به زمین خیره شده بود. حمید با لبخند بمن گفت:« الهه جون، برو تو من خودم زغال رو اماده میکنم»
سرم را تکان دادم و به داخل رفتم. حالم بدجوری گرفته شده بود. نمی دانم افشین از کجا فهمیده بود می خواهم طلاق بگیرم. صدای او در ذهنم می پیچید: شاید اه من پاسوزت کرده باشه.
از شدت خشم دندانهایم را بهم فشردم. اگر افشین موضوع را میدانست پس بدون شک دیگران هم از این موضوع خبر داشتند و فقط خودشان را به راهی میزدند تا وانمود کنند از چیزی خبرندارند. اکنون معنی نگاههای مشکوک زن عمو و عمه را هنگامی که حال کیان را از من میپرسیدند متوجه شدم. با فهمیدن این موضوع دیگر از خودم احمق تر سراغ نداشتم که ساده لوحانه تصور میکردم هنوز کسی از این موضوع خبر ندارد.
ماتم زده در خیالات ناراحت کننده ای دست و پا میزدم که باصدای ممتد زنگ فهمیدم حسام از ارایشگاه امده است.
مادر دست پاچه از اشپزخانه بیرون امد و تا مرا دید گفت:« الهه زغال چی شد؟»
گفتم:« اماده است»
مادر که دنبال چادرش میگشت گفت: « بدو مادر ... اسپند رو بریز تو اتیش، منم الان میام»
بی حوصله و گرفته بطرف اشپزخانه رفتم. ظرف اسپند اماده روی قفسه بود. انرا برداشتم و بطرف حیاط رفتم. حمید با دیدن من گفت:« الهه، مادر کو؟ بدو بهش بگو بیاد»
« الان میاد»
« اسپند اوردی؟»
« زودباش بریزشون تو اتیش»
از پله پایین رفتم. منقل اماده بود. از شیشه مشتی اسپند کف دستم خالی کردم و انرا روی زغالهای سرخ و گل انداخته ریختم. صدای ترق ترق و بوی خوش اسپند در هوا پیچید.
در میان صلوات و دود اسپید حسام شیک و اراسته از در حیاط وارد شد. مادر منقل را از دستم گرفت و به پیشواز حسام رفت. مقداری اسپند دور سر او چرخاند و داخل منقل ریخت. حسام خم شد تا دست او را ببوسد. بغض گلویم را میفشرد ونتوانستم صبر کنم تا به او تبریک بگویم. بسرعت داخل رفتم و خودم را به راه پله های پشت بام که امن ترین جای ممکن بود رساندم تا دلگرفتگی ام را با ریزش اشک فرو بنشانم.
با اینکه حضور داشتن در عروسی حسام یکی از ارزوهایم بود، ولی اکنون دلم میخواست بجایی بروم که هیچ کس نباشد. تحمل نگاههای معنی دار این و ان را نداشتم. خدای من چقدر اشتباه کرده بودم. من دیوانه سنگی را ته چاهی انداخته بودم که دراوردن ان از دست دهها عاقل نیز برنمیامد.
با شنیدن نام خودم اززبان حمید سرم را بالا کردم و لبم را بدندان گزیدم. دوست نداشتم او مرا به این حال ببیند بهمین خاطر سکوت کردم و پاسخش را ندادم. اشکهایم را پاک کردم و با دست صورتم را باد زدم تا التهاب و سرخی چشمانم را از بین ببرم. حمید چند بار دیگر مرا صداکرد. نمی توانستم پاسخش را بدهم، حداقل تا زمانی که چهره ام چنین عبوس و رنگ پریده بود. مدتی گذشت تا توانستم ارامشم را بدست بیاورم. چندبار لبخند زدم تا حالت چهره ام را عوض کنم، سپس ارام از پله ها پایین رفتم. حمید نبود. من نیز سراغش را نگرفتم. مادر با دیدن من گفت:« الهه، کجا بودی؟ برادرت دنبالت میگشت»
« چکارم داشت؟»
« نمیدونم»
« حسام رفت؟»
« اره رفت دنبال عاطفه. ازهمون راه هم میروند سالن»
« شماچرا نرفتید؟»
« منم دارم میرم. تو و الهام درها رو قفل کنید. اقا مسعود میاد دنبالشون»
« باشه شما برید»
من و الهام پس از رفتم مهمانان درها را قفل کردیم و همراه اقا مسعود به سالن رفتیم.
در طول عروسی حسام خیلی سعی کردم چهره ام را شاد و بشاش نشان دهم، ولی فقط خدا میدانست چقدر غمگیم بودم. افسانه را دیدم و با او سر یک میز نشستم. او یکی یکی اقوام حاج مرتضی را بمن معرفی کرد. بشدت مشتاق بودم از او سراغ دختری را بگیرم که قرار بود برای عرفان بگیرند، با این حال نمی خواستم او بفهمد در این مورد چقدر کنجکاوم. چنددقیقه بعد با امدن عده ای زن چادری افسانه سرش را جلو اورد و کنار گوشم گفت: « اونخانمه که جلوست دختر عمه سادات خانم، مادر شوهرمه. اون یکی هم که کنارشه مینا دختربزرگشه. اون عقبی هم مریمه»
به افسانه که از جا بلند میشد تا به استقبال انان برود و سلام و احوالپرسی کند گفتم: « مریم؟»
افسانه لباسش را صاف کرد و اهسته گفت:« همون که گفتم قراره جاریم بشه»
دلم تکان خورد. افسانه رفت تا به انان خوشامد بگوید و منچشم به دختری دوختم که بمن نشان داده بود.
عالیه خانم را دیدم که از طرف دیگر سالن به استقبال انان رفت. با چشمانی کنجکاو به این فکر بودم که نحوه روبوسی او را با دختری که نشان کرده عرفان بود ببینم. عالیه خانم صورت مادر و دختر بزرگش را بوسید و به انان خوشامدگفت، سپس بطرف مریم رفت و مثل همیشه که صورت مرا با دو دست میگرفت صورت او را بوسید و با لبخند به او چیزی گفت و انان را بطرف میزی هدایت کرد. حسادت بیچاره ام کرده بود. دلم میخواست سرم را روی میز بگذارم و بدون خجالت از حضور این همه ادم زاربگریم.
افسانه چند دقیقه بعد امد و با حضورش مرا از ان حال و هوا خارج کرد. با امدن مهمانانی که تازه از راه رسیدند من و افسانه جایمان را به انان تعارف کردیم و خودمان پیش اعظم خانم، مادر افسانه رفتیم و با گذاشتن 2 صندلی کنار میز جایی برای خود پیدا کردیم. اتفاقا ان میز درست روبروی اقوام عالیه خانم قرار داشت. چشمم به مادر و عالیه خانم افتاد که کنار هم ایستاده بودند. عالیه خانم اقوامش را به او معرفی میکرد. وقتی نوبت به دختر عمه عالیه خانم رسید دقت کردم تا بفهمم عالیه خانم مریم را به چه عنوانی به مادر معرفی میکند. فاصله ای که بینمان بود و همچنین صدای همهمه جمعیت نگذاشت بفهمم چه گفت.
به مریم خیره شدم و در دل او را ارزیابی کردم. چهره اش کاملا در دید من قرار داشت. احساس کردم عکسی که از اودیده بودم زیباتر از چهره کنونی اش بود. صورت سفید و موهای روشنی داشت. ابروانش بخاطر روشنی رنگ ان کم پشت بنظر میرسید و مثل این بود که اصلاح کرده است. بینی اشبنظرم کمی بزرگ میرسید، ولی چشمانش روشن بود. خیلی ساده و متین لباس پوشیده بود وهیچ ارایشی نداشت. با خودم فکر کردم اگر ارایشش کنند خیلی زیبا خواهد شد. احساس حسادت مرا از خودم متنفر میکرد. بسختی چشم از او برداشتم و با خودم عهد بستم دیگر به او نگاه نکنم، ولی مگر میشد به عهدم وفادار بمانم. هرکار میکردم چشمانم ناخوداگاه روی او متوقف میشد.
طرف دیگر سالن عده ای روی میز ضرب گرفته بودند و میرقصیدند. در میان انان بهاره را دیدم که میرقصید. لباس دکلته ای برنگ بنفش پوشیده بود و موهایش را بلوند روشن کرده بود. با دیدن او بیاد افشین و صحبتهایش افتادم. بار دیگر ناراحتی بوجودم چنگ انداخت.
با حضور فیلم بردار فهمیدم تا چند دقیقه دیگر عروس و داماد به سالن می ایند. عاطفه و حسام در میان دست و هلهله جمعیت داخل سالن شدند. وقتی عاطفه چادرش را از سر برداشت چشمانم با تحسین و تحیر به او خیره ماند. چقدر زیبا و خواستنی شده بود. با قد بلند و اندام زیبایش درلباس عروس چه جلوه ای داشت. حسام برازنده و متین، چون تکیه گاهی محکم کنارش ایستاده بود. با حسرت به ان دو نگاه میکردم. عاطفه و حسام نزدیک شدند. برای خوشامدگویی به انان از جا برخاستم. حسام با دیدن من گفت: « الهه امروز خیلی کم دیدمت»
لبخندی زدم و گفتم: « کم سعادتی من بود»
به عاطفه تبریک گفتم و صورتش را بوسیدم. با حسام هم روبوسی کردم. حسام پس از خوشامدگویی به مهمانان دیگر صبر نکرد و از سالن خارج شد. عاطفه به جایگاه عروس و داماد رفت و روی صندلی نشست.
با رفتن حسام حجابها برداشته شد و بازار دست و رقص داغ شد. خسته و متفکر روی صندلی نشسته بودم و به جمعیت شاد و بی خیالی که با خواندن شعر و پیچ و تاب دادن اندامشان هنرنمایی میکردند چشم دوخته بودم. حوصله شلوغی و سرو صدا را نداشتم و بی صبرانه منتظر پایان جشن بودم تا به خانه بروم و دور از چشمان کنجکاوی که مرا زیر نظر داشتند در خود فرو بروم. درطول عروسی حسام انقدر حسرت و حسادت کشیده بودم که از خودم پاک نا امید شدم. اخلاق بدی که کم کم میرفت تا افتی شود و به مغز و روحم اسیب برساند.
عاقبت جشن تمام شد. همراهمادر و الهام از اخرین نفراتی بودیم که از سالن خارج شدیم. کمی قبل از ما عروس وداماد بیرون رفته بودند. عجله داشتم تا پیش از رفتن از ان دو خداحافظی کنم. از سالن که بیرون امدم حسام را دیدم که کنار خودروی گل زده ایستاده بود و با عده ای ازمهمانان خداحافظی میکرد. عاطفه داخل خودرو نشسته بود و رویش را سفت و سخت گرفته بود. به یاد بی بند و باری خودم در شب عروسی ام افتادم و از اعماق دل اه حسرت کشیدم. باز هم حسرت!
مادر همان جلوی در سالن ضمن ارزوی خوشبختی برای حسام و عاطفه از ان دو خداحافظی کرد، زیرا میخواست بهمراه تعدادی از اقوام که از راه دور به عروسی امده بودند به منزل برود. بمن گفت میتوانم با حمید یا الهام تا منزل حسام اورا همراهی کنم، ولی خودم میخواستم زودتر بمنزل برگردم. احساس خستگی و کسالت میکردم. جلو رفتم تا با عروس و داماد خداحافظی کنم. با عاطفه خداحافظی کردم و بعد با حسام دست دادم و برایهردویشان ارزوی خوشبختی و سعادت کردم. حسام اصرار داشت من هم همراهشان بروم. به اوگفتم احساس کسالت دارم و می خواهم بمنزل بروم تا استراحت کنم. حسام نفس عمیقی کشیدو درحالیکه صورتش را جلو می اورد تا گونه ام را ببوسد کنار گوشم گفت: « الهه ازبابت اون برنامه خیالت راحت باشه. بعد از اینکه از مشهد برگشتم دنبال کارو میگرم»
سرم را پایین انداختم وگفتم: « خیالم ناراحت نیست. شما هم خودتون رو درگیر حماقتی که من کردم نکنید. این اشیه که خودم برای خودم پختم»
حسام دستم را که داخل دستش بود فشرد و گفت: « درست میشه الهه. اینو بهت قول میدم »
«سلام منو به امام رضا برسون »
تا خواستم دستم را از دست او بیرون بکشم با طنین صدای اشنایی تمام عضلات بدنم منقبض شد.
« اقا چرا راه نمی افتی؟ بابا مردم خواب و زندگی دارند. همه که مثل جنابعالی یک هفته مرخصی ندارند. نکنه می خواهی دست دست کنی تا ازاومدن به خونت منصرف بشن. نه اقا این گردان جمعیت رو که من دیدم تا خونت رو یاد نگیرن دست از سرت بر نمی دارند.»
نفسم بشماره افتاده بود. جرات برگشتن و نگاه کردن نداشتم.
حسام با خنده گفت: « باشه، چشم ... الان راه می افتم »
بار دیگر با حسام خداحافظی کردم و خواستم بدون اینکه برگردم راهی برای فرار پیدا کنم که صدای عرفان را شنیدم که گفت: « سلام»
درحالیکه قلبم می تپید بطرف او برگشتم. فقط یک لحظه دیدمش و بسرعت سرم را زیر انداختم تا تحت تاثیر قرار نگیرم. با صدایی که از شدت هیجان وناراحتی بزحمت از حنجره ام خارج میشد سلامش را پاسخ دادم.
عرفان احوالپرسی کرد، ولی من سکوت کرده بودم، زیرا هر کارکردم نتوانستم کلمه ای دیگر بیان کنم. بدون اینکه حتی لحظه ای صبر کنم با قدمهایی لرزان و قلبی ملتهب از کنار او گذشتم و فقط صدای گرفته خودم را شنیدم که بسختی کلمه خداحافظ را زمزمه کردم. چیزی شبیه صدای امواج در گوشم می پیچید و حاصل ان سرگیجه ای بود که احساس میکردم. با قدمهای سریع خودم را به مینی بوسی که قرار بود مهمانان رابمنزل بازگرداند رساندم و روی صندلی تکنفره ای نشستم. از پنجره چشمم به افشین افتادکه داخل پیکان سفیدرنگش نشسته بود. بهاره هم جلو و کنار هم نشسته بود و دست میزد. روی صندلی عقب عمو و زن عمو کنار هم نشسته بودند. پشت او خودروی بی ام و سبزرنگ اردشیر اماده حرکت بود. همسر او هم جلو نشسته بود و عمه درحالیکه نوه اش را در اغوشداشت به تنهایی روی صندلی عقب نشسته بود.
با حرکت مینی بوس چشم گرداندم و درحالیکه سرم را به تکیه گاه صندلی قرارمیدادم چشمانم را بستم.
تا چندروز پس از عروسی حسام درگیر تمیز کردن و جمع و جور خانه بودیم، الهام صبح برای کمک میامد و بعدازظهر برمیگشت. چون درگیر کار و فعالیت بودم کمتر احساس تنهایی میکردم،اما همین که کارها تمام شد باز کسالت و بی حوصلگی بسراغم امد. جای حسام را حسابی خالی احساس میکردم. هنگام عصر که زمان بازگشت او به منزل بود دلم بدجوری میگرفت. صدای او در گوشم می پیچید که وقتی وارد میشد با صدای بلند و لهجه خاصی می گفت: « سلام علیکم »
همچنین به شنیدن صدای تلاون قرانش پس از نماز مغرب خیلی عادت کرده بودم. گاهی به اتاقش میرفتم ومدتها به تابلوهای خطی که احادیث و اشعار زیبایی را به دیوار نقش کرده بود چشم میدوختم، طوریکه تمام انها را از حفظ شده بودم. حسام بجز کتابهایش چیزی از وسایلش را نبرده بود با اینحال بدون حضورش اتاقش سرد و خاموش بود.
یک هفته بعد حسام و عاطفه از مشهد بازگشتند. مادر بمناسبت بازگشت انان خانواده حاج مرتضی را بمنزلمان دعوت کرد. انشب عرفان بمنزلمان نیامد ونبودن او احساس راحتی بمن می بخشید.
با امدن ماه بهمن یک ماه از عروسی حسام میگذشت که روزی زنگ در منزل بصدادرامد. من در اشپزخانه مشغول درست کردن غذا بودم. مادر برای باز کردن در رفت. ازپنجره نگاه کردم تا ببینم چه کسیست. از انجا نمی توانستم در حیاط را ببینم، ولی صدای مادر را شنیدم که با خوشحالی با کسی احوالپرسی کرد.
فهمیدن مهمان اشناست و هم اکنون داخل میشود. همانطور که به حیاط نگاه میکردم مادر را دیدم که کنار زنی چادری که بچه ای هم به بغل داشت داخل شدند. در این فکر بودم که او کیست. صدای مادر را شنیدم که گفت:«الهه ، بیا ببین کی اومده»
با حالتی گیج از اشپزخانه بیرون امدم. همان لحظه با دبدن ژینوس ناخوداگاه فریاد بلندی کشیدم. مادر بچه را از ژینوس گرفت و من و او در اغوش هم فرو رفتیم.
درحالیکه سفت و سخت او را در اغوش می فشردم گفتم: « خدای من، باورم..

sorna
04-04-2012, 12:34 PM
نمی شه خودت باشی.ژینوس کجا بودی؟"
او با خنده به سر تا پایم نگاه کرد و گفت:"هر جا بودم به یاد تو بدم. الهه دلم یلی برات تنگ شده بود."و بار دیگر در آغوش هم فرو رفتیم.
صدای گریه بچه باعث شد از هم جدا بشیم و به یاد او بیوفتیم. او را از آغوش مادر گرفتم و صورتش را بوسیدم و همان طور که به طرف اتاق پذیرایی می رفتم گفتم:" وای خدایا، چه بچه ناز و ملوسی. ژینوس پس مامان شدی و ما خبر نداشتیم."
بچه با دیدن من غریبی می کرد و با شیون دستانش را به سمت ژینوس باز کرده بود تا به آغوش او برود. او را به طرف ژینوس گرفتم. در حالی که کودکش را در آغوش می گرفت گفت:"چیه کولی خانوم. خاله الهه است."
با خنده بو او نگاه کردم و گفتم:"چه دختر خوشگلی داری، اسمش چیه؟"
- به خوشگلی خاله الهه که نیست. اسمش مهدیسه، ولی با این زرزری که راه انداخته اسمش به خودش نمی خوره.
-راست راستی شبیه ماهه.چقدر هم به خودت رفته.
-این حرف ها رو ولش کن، خب خانوم خانوم ها تو چی کار می کنی؟
-هی ... می گذرونیم.
- با زندگی و شوهر داری چطوری؟راستی بچه چی؟ هنوز خبری نیست؟
خنده از لبانم محو شد. می دانستم چه باید بگویم.ژینوس از چیزی خبر نداشت و نمی دانستم چه طور واقعیت را به او بگویم.
ژینوس متوجه تغییر حالم شد و با نگرانی گفت:"الهه چیزی شده؟"
به زحمت لبخندی زدم و گفتم:" نه چیزی نیست. ژینوس راحت باش. چادرت رو در بیار مرد نداریم."
ژینوس چادرش را برداشت و من برای آویزان کردن آن به هال رفتم. برای آوردن میوه به آشپزخانه رفتم. مادر چای دم می کرد. ظرف میوه و بشقاب روی میز آماده بود. از او تشکر کردم و ظرف میوه را برداشتم و به اتاق پذیرایی برگشتم.
ژینوس مشغول شیر دادن دخترش بود.جایی برای بچه که به خواب رفته بود آماده کردم. بعد کنارش نشستم و با اشتیاق به او چشم دوختم. دلم برایش خیلی تنگ شده بود و از دیدنش آن قدر ذوق زده شده بودم که باورم نمی شد کنارم نشسته است. از او حال مادربزرگش را پرسیدم. آهی کشید و گفت:" الان یک سال و خرده ای می شه که فوت کرده."
خیلی ناراحت شدم. به ژینوس تسلیت گفتم و برای شادی روح مادربزرگش فاتحه خوندم . ژینوس با حالت غم زده ای به فکر فرو رفته بود. می دانستم چقدر به مادربزرگش علاقه داشت و مرگش چه ضربه ای به او بود. برای این که او را از آن حال دربیاریم حال پدرش را پرسیدم. لبخند تلخی زد و گفت:" حالش خیلی خوبه. به خصوص که این روزها حسابی سرش گرم است."
- چه طور مگه؟
- چند وقت پیش زنش یه پسر کاکل زری براش آورده.
از شدت تعجب نمی دانستم چی بگویم. ژینوش از حالت من به خنده افتاد و گفت:" حق داریو خیلی ها با شنیدن این خبر مثل تو تعجب کردند. همون روز اول وقتی پرستار می خواست بچه را تحویل دهد رو به پدرم کرده و گفته: وای چه پدربزرگ خوب و مهربونی. و با این حرف حسابی حال پدرم رو گرفت. ژینوس در حالی که می خندید با تاسف سرش را تکان داد.
به او میوه تعارف کردم و خودم سیبی برداشتم و همان طور که ان را پوست می کندم گفتم:" خب نگفتی این همه وفت کجا بودی؟ چرا یک خبر از ودت به من ندادی؟"
گفت:" به خدا شرمنده ام. خیلی دوست داشتم برای عروسیم خبرت کنم، ولی با فوت مادربزرگ همه چیز به هم ریخت. عقدمون محضری بود، ولی قرار بود عروسی رو مفصل برگزار کنیم. یک ماه به عروسیم مانده بود که عزیز فوت کرد. راستش بعد از غزیزم دیگه کسی نبود پیشش زندگی کنم، با اینگه پدر از من خواست به خونه برگردم، ولی دیگه دوست نداشتم اونجا برم.
راستش از پدرم دلگیر بودم چون وقتی پیشنهاد کردم بروم و با عزیز زندگی کنم از خدا خواسته مخالفتی نکرد و هنوز یک هفته از رفتنم نگذشته بود که تمام وسایلم رو به خونه مادربزرگم فرستاد. تا چله مادربزرگ که دور و برم شلوغ بود. بعد از چله هم یکی دو هفته خونه عمو و عمه هام بودم. چند وقت هم رفتم میانه پیش پدر و مادر احمد. دو ماه بعد از چهلم غزیزم به خواست خودم و احمد یک مراسم بی سر و صدا برگزار کردیم، بعدشم رفتیم سر خونه زندگیمون."
گفتم:" خب ان شاءالله که از زندگیت راضی هستی؟"
- خدا رو شکر اونم می گذره. احمد مرد خیلی خوبی است و تمام پیشرفت های زندگی ام را مدیون او هستم.نمی دونم چه علاقه ای داره که من درس بخونم . باور کن اگر تشویق های او نبود تو خودم این همت رو نمی دیدیم که بخوام به تحضیل ادامه بدم.
لبخند زدم و گفتم:" خدا رو شکر که اینو می شنوم. خب الان چه کار می کنی؟"
- هیچی ، فعلا که یکی دو ترم عقب افتادم، اونم به خاطر این تحفه خانوم. در حال حاضر هم شغلم مامان شدنه تا ببینم کی ماما می شم."
از ظرافت کلامش که مختص به خودش بود خیلی حظ کردم. نگاهی به چهره لطیفش انداختم و گفتم:" حالا راست راستی می خوای ماما بشی؟"
ژینوس در حالی که می خندید گفت:" گم شو. این طور که می گی آدم چندشش می شه،مثل این می مونه که بگی می وای قابله بشی. خنگه من می خوام دکتر زنان و زایمان بشم. دیگه هم نبینم از لفظ ماما استفاده کنی."
از اینکه سر به سرش می گذاشتم لذت می بردم. با او لحظه های خوشی داشتم. ژینوس با لحنی دلنشین صحبت می کرد و من از ته دل خوش حال بودم که زندگی خوبی دارد. از او پرسیدم:" ژینوس قصد نداری برای زندگی به تهران بیایی؟"
خندید و گفت:" بیام این جا که چی بشه؟ من به هدفی که تو زندگی داشتم رسیدم، یعنی در کنار شوهر و بچه ام باشم، حالا هر جای دنیا که شد باشه. مفهوم هم بستگی و علاقه رو تو خانواده همسرم پیدا کردم. وقتی دخترم رو پیش مادربزرگش می گذارم که برم دانشکده دیگه خیالم ناراحت هیچ چیز نیست، چون می دونم حتی از خودم بهتر به اون می رسند. شوهر خوبی دارم که به اون عشق می ورزم. اگر هم خدا بخواد تا چند وقت دیگه خونه نیمه سازمون هم تموم می شه می رم خونه خودم. با این همه خوبی دیگه چی می خوام؟"
پاسخی نداشتم بدهم. لبخندی زدم و با تکان دادن سر حرفهای او را تایید کردم. ژِنوس نیمی از میوه ای رو که پوست کنده بود به من تعارف کرد و گفت:" خب ما که همه چیز رو تو دایره ریختیم، حالا تو تعریف کن ببینم چه کار می کنی؟شوهرت چطوره؟"
تازه خودم رو به یاد آوردم و غم وجودم را گرفت. چه چیز داشتم از زندگی ام برای او بگویم. حیفم امد لحظه های شیرین و خوشی را که داشتیم با تلخی زندگی ام خراب کنم. ژینوس که متوجه سکوتم شد گفت:" الهه اتفاقی افتاده؟"
نمی دانستم از کجا شروع کنم. نمی خواستم از او که بهترین دوستم به حساب می آمد پنهانکاری کنم. بعد از لحظه ای مکث گفتم:" ژینوس نمی دونم چطور باید تعریف کنم، ولی بهتره بدونی راههی که من رفتم اشتباه بود. اشتباهی که هنوز هم نتونستم جبرانش کنم. من و کیان می خواهیم از هم جدا بشیم."
ژینوس مات و مبهوت به من خیره شده بود. شاید انتظار داشت بخندم و به او بگویم که شوخی می کنم، زیرا چهره اش نشان می داد که حرفم را باور ندارد.بعد از چند لحظه صدایش را شنیدم که گرفته و غمگین گفت:" دروغ می گی؟"
لبخند تلخی زدم و گفتم:" کاش دروغ بود و اگر این طور بود شیرین ترین دروغی بود که گفته بودم."
ژینوس مغموم و افسرده به نقطه ای خیره شده بود و من در این فکر بودم که اگر از من خواست داستان زندگی ام را برایش تعریف کنم از کجا شروع کنم. خوشبختانه آن قدر فهمیده و عاقل بود که نخواست با تکرار تلخ زندگی ام بار دیگر داغ دلم تازه شود.
ژینوس ساعتی منزلمان بود و هر چه اصرار کردم برای ناهار نماند. او گفت وقت زیادی ندارد، زیرا به جهت کاری اداری همراه همسرش به تهران آمده است و قرار است همان روز عصر به میانه بازگردند به همین خاطر او واحمد قرارشان ظهر منزل پدر ژینوس است.
ژینوس هم چنین شماره تلفن و نشانی منزلش را داد و گفت به اتفاق خانواده سری به آنجا بزنم. از او خواستم هر وقت به تهران آمد به دیدنم بیاید. او با دادن این قول از من و مادر خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن او تازه احساس دلتنگی کردم. و برای اینکه مادر شاهد گریه ام نباشد به اتاق حسام رفتم.
روزها می گذشت بدون اینکه فرجی در کارم شود. تلاش های برادرانم بیهوده بود، زیرا کیان قطره ی آبی شده بود و به زمین فرو رفته بود . ای کاش به راستی چنین بود. یک روز که مثل همیشه به زندگی بی سرانجامم فکر می کردم با خودم گفتم خدایا، مگر فقط من بودم که برای زندگی خودم تصمیم گرفتم. این همه آدم توی دنیا، چرا هیچ کس ممثل من این چنین در گل گیر نکرده است. خدایا چه خطای نابخشودنی مرتکب شدم که مستحق چنین عذابی هستم. حالا گیریم که اشتباه کرده ام، آیا آن قدر این اشتباه بزرگ بوده که رحمت و بخشش تو شامل آن نمی شود. خدایا گناه من هر چه قدر بزرگ باشد به بزرگی تو نمی رسد. کمکم کن و نخواه بهترین سالهای زندگی ام به تاوان نادانی ام هدر برود.
درست همان لحظه ناخودآگاه به یاد فرزاد افتادم. ابتدا خودم را سرزنش کردم که اینم شد نمازم، به محض قامت بستن فکر همه چیز در مغزم راه پیدا می کند به جز چیزی که باید به آن فکر کنم. بعد که خوب فکر کردم احساس کردم راهی پیش رویم نمایان شده که ممکن است مرا به جایی برساند. حال عجیبی پیدا کردم. نمی دانم این چه فکری بود که آن لحظه در مغزم جرقه زد. آیا مناجاتم از پس سیاهی قلبم به خدا رسیده بود و او با این فکر می خواست راه را نشانم بدهد. با این که هنوز به آنچه می اندیشیدم اطمینان نداشتم؛ ولی احساس کردم اگر هم راهی برای خلاصی من از بند باشد همین راه است.
فکری که در مغزم جریان داشت این بود که سراغ کیان را از کسی بگیرم که از او متنفر بود و او کسی نبود جز فرزاد. خدای من چرا این فکر زودتر به مغزم خطور نکرده بود. با عجله از جا برخاستم و آنقدر هیجان زده بودم که بدون هدفی چرخی دور اتاق زدم. باید افکارم را متمرکز می کردم و دقیق عمل می کردم.
دستانم را روی شقیقه هایم گذاشتم تا فشاری را که به مغزم وارد شده بود مهار کنم. قلبم به سوزش افتاده بود و این به علت هیجانی بود که احساس می کردم. با خودم فکر کردم نکند سکته کنم. سعی کردم خودم را آرام کنم، سپس با تمرکز روی این موضوع تمام جوانب آن را سنجیدم. یک فرض وجود داشت و آن اینکه اگر هم این راه مرا به جایی نمی رساند دست کم تلاشی کرده بودم. مشکل اینجا بود که نمی دانستم فرزاد را چطور باید پیدا کنم. افسوس خوردم چرا آن روز که کارت ویزیتش را می خواست به من بدهد آن را نگرفته بودم. چه تصور احمقانه ای داشتم که فکر می کردم گرفتن کارت ویزیت فرزاد خیانتیست به کیان.
به یاد حرف او افتادم که گفت اگر خواستم او را ببینم با مهرناز تماس بگیرم. بدبختانه شماره تلفن مهرناز را هم نداشتم. ای کاش کتی بود تا در این کار کمکم کند، ولی افسوس از وقتی رفته بود تماسی با من نگرفته بود. در مورد خیلی فکر کردم و عاقبت به یاد زری افتادم.
زری یکی دیگر از دوستان کتی بود که شماره اش را داشتم، اما او خیلی کنجکاو و فضول بود. می دانستم به محض اینکه بخواهم شماره مهرناز را از او بگیرم آن قدر سوال می کند تا نفسم را ببرد، به خصوص همگی می دانستند کیان بی خبر مرا گذاشته و رفته است. چاره ای نبود باید این مخاطره را می پذیرفتم. دل به دریا زدم و در یک فرصت مناسب که مادر برای خرید از منزل خارج شده بود شماره تلفن زری را گرفتم. برای اینکه خیالش رو راحت کنم گفتم توسط وکیلی که گرفته ام کار طلاقم به زودی تمام خواهد شد. با اشتیاق جزییات کار را پرسید و من تا جایی که می توانستم پاسخ می دادم. اما او دست بردار نبود و مرتب سوال جدیدی می پرسید. از اینکه به او زنگ زده بودم احساس پشیمانی کردم. برای اینکه مکالمه را کوتاه کنم گفتم که می خواهم جایی بروم و عجله دارم و از او خواستم اگر می تواند شماره تلفن مهرناز را به من بدهد. زری با کنجکاوی پرسید شماره او را برای چه می خواهم. برای اینکه جوابی داده باشم گفتم پیغامی از طرف کتی دارم که می خواهم به او بدهم. زری با شنیدن نام کتی با هیجان پرسید از او چه خبر دارم. نمی دانستم چه باید بگویم. به او گفتم یک بار خیلی کوتاه با او صحبت کرده ام، ولی فراموش کردم شماره تلفنش را بگیرم. زری خیلی کنجکاو شده بود تا بداند می خواهم چه پیغامی از طرف کتی به مهرناز بدهم. از زبانم پرید و گفتک پیش کتی یک امانتی داشتم و گویا قبل از رفتن آن را به مهرناز داده که به من بدهد.زری مکثی کرد و شماره تلفن مهرناز را گفت. آن را کف دستم یادداشت کردم. زری گفت به کتی بگویم که با او تماس بگیرد. گفتم اگر باز هم زنگ زد پیغام او را می رسانم. خواستم خداحافظی کنم که گفت:" بازم به من زنگ بزن و مرا در جریان کار طلاقت قرار بده.باشه؟ یادت نره ها."
نیشخندی زدم و گفتم:" اگر وقت کردم این کار را می کنم."
از او خداحافظی کردم و از این که از دستش خلاص شده بودم نفس راحتی کشیدم. شماره تلفن مهرناز را در تقویم جیبی ام یادداشت کردم تا در فرصت مناسبی به او زنگ بزنم.
عصر همان روز به مهرناز زنگ زدم، ولی کسی گوشی را برنداشت. چند ساعت بعد باز هم تماس گرفتم و این بار هم کسی منزل نبود. با خودم فکر کردم شاید جایی رفته و تا شب برنمی گردد. شب هم فرصتی پیدا کردم و شماره او را گرفتم. باز هم کسی نبود. با ناامیدی فکر کردم نکند زری شماره را اشتباه داده و یا مهرناز از آنجا رفته باشد. آن شب با هزار و یک فکر و خیال تا نیمه شب بیدار بودم. روز بعد برای بار چهارم شماره تلفن را گرفتم، باز هم کسی منزل نبود. به خودم امیدواری دادم ممکن است جایی رفته باشد که زود بازگردد، ولی نتوانستم کاری از پیش ببرم. روز سوم اواسط روز با ناامیدی به طرف تلفن رفتم و شماره را گرفتم. منتظر بودم تلفن را بعد از بوق های ممتد قطع کنم که کسی گوشی را برداشت.
صدای مردی گفت:" بله بفرمایید."
لحظه ای مکث کردم و از ترس اینکه مبادا تماس قطع شود با عجله گفتم:" ببخشید منزل..."
مکث من باعث شد مرد بپرسد:" با کی کار دارید؟"
با دست پاچگی گفتم:" سلام آقا من با..." همان لحظه نام مهرناز را که از هولم فراموش گرده بودم به یاد آوردم.
-"...با مهرناز خانم کار دارم."
مرد گفت:" شما؟"
-لطف کنید به ایشان بگویید الهه.
مرد نامم را تکرار کرد و بعد گفت:" چند لحظه گوشی."
چشمانم را بستم و در دل دعا کردم بتوانم با او صحبت کنم. تازه آن لحظه به این فکر افتادم چه طور موضوع را به او بگویم و از او بخواهم شماره تلفن فرزاد را به من بدهد.
با شنیدن صدای زنی حواسم را جمع کردم.
- بله بفرمایید؟
- سلام مهرناز خانم، الهه هستم.
-الهه...آه بله، الهه جون حالت چطوره؟
-خوبم، شما چظورید؟
-مرسی عزیزم، چه عجب یادی از ما کردی؟
-همیشه به یادتون هستم. باور کنید حسابی گرفتارم، شما که باید بدونید چرا.
مهرناز آهی کشید و گفت:" آره عزیزم تا حدودی در جریان هستم. هنوز مشکلت حل نشده؟"
-مهرناز خانم مشکل من طوریه که فکر نکنم حالا حالاها حل بشه.
-نه ، ناامید نباش ان شاءالله که درست می شه.
-راستش مزاحمتون شدم...زحمتی براتون دارم.
-بگو عزیزم.
-اول اینکه مرا ببخشید چون مجبور شدم شماره شما را از زری خانم بگیرم. دلیلش هم این بود که شماره کس دیگری رو غیر از ایشون نداشتم.
-اشکالی نداره عزیزم؛ کار خوبی کردی.
-در ضمن چون نمی خواستم ایشان در جریان موضوع قرار بگیرند برای توجیه کارم گفتم کتی خانم امانتی پیش شما گذاشته و گفته که آن را به من بدهید. امیدوارم مرا به خاطر این جرف ببخشید.
مهرناز خندید و گفت:" متوجه شدم. کار خوبی کردی. من چند روزه که خونه نبودم. مطمئنم زروی بفهمه برگشتم با من تماس می گیره تا بپرسه اون امانتی چی بوده. حالا هم نگران نباش، بهش می گم یک آلبوم عکس پیش من داشتی که باید بهت بر می گردوندم. چطوره؟"
-ازتون ممنونم. فکر خوبیه.
-خب الهه جون، چه کار می تونم برات بکنم؟
-مهرناز خانم مزاحمتون شدم چون احساسی تو وجودم می گه که می تونم به شما اعتماد کنم.
-راحت باش عزیزم، احساست بهت دروغ نگفته. هر کاری بتونم برات انجام می دم.
نمی دانستم چطور باید به او بگویم می خواهم فرزاد را ببینم تا فکر بدی نکند. مهرناز وقتی دید سکوت کرده ام گفت:" الهه، اگه برات سخته پشت تلفن صحبت کنی می خواهی قرار بذاریم جایی همدیگر رو ببینیم؟"
با دست پاچگی گفتم:" نه، نه این طور بهتره. می خواستم به شما بگم روزی که کتی داشت می رفت آقا...فرزاد به من گفت که می خواهد در مورد موضوع مهمی با من صحبت کند. راستش آن روز به خاطر معذوراتی نتوانستم بمانم، ولی ایشان گفتند هر وقت خواستم با ایشان تماس بگیرم می توانم به شما بگویم. البته نمی خواهم مزاحم ایشان بشوم فقط می خواستم از ایشان بپرسم خبری از کیان دارند."
او را نمی دیدم، ولی خیلی دوست داشتم واکنش او را دربرابر سوالم ببینم.
پس از تمام شدن حرفم مهرناز گفت:" الهه جون، من شماره فرزاد را به شما می دهم، ولی باید بگم فرزاد ایران نیست."
با شنیدن این حرف تمام امیدم تبدیل به یأس شد. با حالتی وارفته باقی کلام او را شنیدم که گفت:" ولی نگران نباش ، تا یکی دو ماه آینده برمی گرده. اگه دوست داشتی می تونی شماره تلفنت رو به من بدی هر وقت برگشت خبرت کنم."
راهی را که آنقدر به آن امید داشتم به بن بست رسیده بود. با خودم فکر کردم این چه طلسمیست که نمی خواهد گشوده شود.
صدای مهرناز مرا از فکر خارج کرد:" الهه جون.."
-بله، بله اشکالی نداره. اگر ممکنه شماره مرا یادداشت کنید.
پس از دادن شماره از او خداحافظی کردم و با دلی غمگین منتظر شدم تا ببینم سرنوشت تا کی می خواهد مرا بازی دهد.
روزهای ماه اسفند را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم. با وجود سوز سردی که در هوا بود می شد بوی عید را احساس کرد؛ ولی حتی بوی عید هم هیچ شور و شوقی در دلم پدید نمی آورد. دو هفته از تلفنی که به مهرناز زده بودم گذشت. شور و اشتیاق فکری که چندی تمام ذهنم را مشغول به خود کرده بود کم کم از بین می رفت و حس می کردم دیگر رغبتی برای دیدن فرزاد ندارم. با خودم فکر کردم این هم مثل همه کارهایی که انجام داده ام بی فایده است. بیهوده و بی ثمر وقت می گذراندم و اسمش بود که زندگی می کنم. حوصله هیچ کاری، ولو شانه زدن موهایم را نداشتم. صبح به صبح که چشم باز می کردم عزای گذراندن روزم را می گرفتم. دلم می خواست همیشه شب باشد تا بخوابم. فقط در خواب بود که طعم لحظه ای آارمش را می چشیدم، البته بعضی اوقات کابوس هایی به سراغم می امد و باعث می شد شب تا صبح از ترس چشم برهم نگذارم.
یک روز کنار بخاری نشسته بودم و به ظاهر برنامه تلویزیون را نگاه می کردم، اما در حقیقت در خودم فرو رفته بودم. مادر در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود که زنگ تلفن به صدا در آمد. مطمئن بودم کسی با من کار ندارد به خاطر همین از جایم تکان نخوردم . وقتی برای بار دوم تلفن زنگ زد صدای مادر بلند شد و گفت:" الهه تلفن رو بردار."
گفتم:" خودتون جواب بدید من حوصله ندارم."
هم زمان با سومین زنگ مادر در حالی که دستانش را خشک می کرد از....

sorna
04-04-2012, 12:34 PM
آشپزخانه بیرون آمد و گفت: دیگه جواب دادن تلفن هم حوصله می خواد؟
پاسخی ندادم و با بی حوصلگی تلویزیون را خاموش کردم.
صدای مادر را شنیدم که با کسی سلام و احوالپرسی می کرد. با بی تفاوتی کنار بخاری دراز کشیدم که شنیدم مادر گفت: بله ، چند لحظه گوشی.
همان طور که دراز کشیده بودم سرم را بالا کردم تا بفهمم چرا مادر این جمله را گفت. مادر را دیدم که با اشاره گفت تلفن با من کار دارد. با تعجب از جا بلند شدم و در حالی که به طرف تلفن می رفتم آرام از مادر پرسیدم کیست. مادر شانه هایش را بالاانداخت و منتظر شد تا من این معما را حل کنم. گوشی تلفن را برداشتم و گفتم: بفرمایید
با اولین کلام صدای مهرناز را شناختم. دلم فرو ریخت و تمام تلاشم را کردم جلوی مادر خونسرد رفتار کنم. مهرناز حالم را پرسید و بعد از احوالپرسی گفت: الهه جون ، زنگ زدم بهت بگم فرزاد دیروز برگشته.
جلوی مادر نمی توانستم واکنش نشان بدهم به خاطر این خیلی عادی گفتم: چشم شما روشن.
ممنونم عزیزم. پیغام شما رو به فرزاد رسوندم. گفت در اولین فرصت قراری خواهد گذاشت که همدیگر را ببینید.
دلهره و اضطراب و جودم را گرفته بود. ای کاش مادر نبود تا می توانستم به او بگویم لزومی به دیدار حضوری نیست و می توانم تلفنی با او صحبت کنم. چون نمی توانستم راحت صحبت کنم گفتم: هر جور شما مایل باشید. مهرناز بعد از این حرف گفت: راستی تا یادم نرفته بهت بگم کتی به من زنگ زد.
با خوشحالی گفتم: چه خوب ، حالش خوب بود؟
آره بهت خیلی سلام رسوند و گفت شماره تلفنت رو گم کرده به خاطر همین نتونسته باهات تماس بگیره. با اجازه من شماره ات را به کتی دادم.
با خوشحالی گفتم: خیلی لطف کردید.
مهرناز از من خداحافظی کرد و گفت باز هم تماس می گیرد. به محض گذاشتن گوشی مادر پرسید: کی بود؟
گفتم : یکی از دوستان کتی.
مادر با ناراحتی گفت: خدا ازشون نگذره که این طور با زندگی آدم بازی می کنند.
سرم را پایین انداختم و گفتم: این بنده خدا که تقصیر نداره. زنگ زده بود حالم رو بپرسه.
می خوام نپرسه . اینم از اون قماشه دیگه.
چیزی نگفتم. مادر با غرغر به آشپزخانه رفت. با شرایطی که داشتم می دانستم نمی توانم موضوع را به مادر بگویم. به خصوص اگر می فهمید می خواهم با مرد غریبه ای ملاقات کنم. اگر شده قلم پایم را می شکست نمی گذاشت پا از در منزل بیرون بگذارم. نمی دانستم چه باید بکنم. به یاد الهام افتادم و اینکه شاید بتوانم در این مورد از او کمک بگیرم. با اینکه امیدی به مساعدت او نداشتم، ولی ناچار عصر همان روز به بهانه دیدن مبین به منزلشان رفتم و پس از تعریف کردن کل ماجرا از او خواستم کمکم کند. الهام پس از شنیدن این موضوع با نگرانی گفت فکر نمی کنم این کار خوبی باشه و پیشنهاد کرد با حسام و یا حمید به دیدن فرزاد بروم. از مطرح کردن این موضوع خیلی پشیمان شدم و با او گفتم: بهتر است از خیرش بگذریم.
الهام در حالی که به چشمانم خیره شده بود گفت: تو هم از خیرش می گذری یا اینکه باز می خواهی سرخود کاری کنی.
با ناراحتی گفتم: الهام، اگر می خواستم سر خود کاری کنم پیش تو نمی آمدم، ولی مثل اینکه اشتباه کردم. نمی دونستم تو از خودت اختیاری نداری و همیشه باید یا به مادر وابسته باشی یا به برادرا یا به شوهرت.
الهام با متانت گفت: الهه بیخود عصبانی میشی. اگه می گم با حسام یا حمید برو به خاطر اینه که کسی فکر نکنه بی کس و کاری و بخواد سرکارت بزاره.
با ناراحتی گفتم: کسی نمی خواد منو سر کار بزاره. من یک غلطی کردم و زن اون بی همه چیز شدم، حالا شما می خواهید سرکوفت غلطی رو که کردم تا آخر عمر تو سرم بزنید.
الهه تو معلومه چته ؟ کی به تو سر کوفت زده؟
همین که این قدر شعور و عقل در من نمی بینید که بفهمید شاید بتونم کاری کنم سر کوفته ، نیست؟
تو هم که هر چی ما میگیم برعکس برداشت میکنی. بابا من اگه می گم با حمید یا حسام بریم به خاطر... اصلاً ولش کن، غلط کردم، کی می خواهی بری ، خودم باهات میام.
نمی خوام... دیگه نمی رم.
الهه لج نکن. من که می دونم تو می ری.
به مامان موضوع را می گی؟
خدایا از دست تو، مگه من خبر چینم.
خبر چین نیستی ، ولی خودت را توجیه می کنی که صلاح کار منو خواستی و از این حرفا.
الهه داری یواش یواش عصبانیم می کنی. گفتم نمی گم، دیگه حرفی داری.
به حمید و حسام چی؟
آخرش چی ؟ نکنه می خواهی کار بدی بکنی که این قدر می ترسی.
نمی ترسم، ولی می دونم تا حرفی زده بشه همه موضع می گیرن.
خیلی خب، قول می دم فعلاً به کسی چیزی نگم، ولی قول من تا موقعی اعتبار داره که حس کنم خطری برات پیش نمیاد وگرنه رو من حساب نکن.
خطر؟ دلت خوشه. دیگه بالاتر از سیاهی هم رنگیه؟
خیالم راحت شد که می توانم رو کمک الهام حساب کنم. دو روز بعد مهرناز تماس گرفت و نشانی و شماره تلفن شرکت فرزاد را به من داد و گفت روز چهارشنبه ساعت ده صبح فرزاد منتظر من است. پی از تلفن مهرناز به الهام زنگ زدم و جریان را به او گفتم. اول خیلی نگران شد، ولی بعد وقتی فهمید که او شرکت دارد کمی آرام گرفت. قرار شد روز چهار شنبه به عنوان خرید من و او به دیدن فرزاد برویم.
روز چهار شنبه از راه رسید و هنوز ساعت هشت نشده بود که آقا مسعود الهام و مبین را به خانه مان آورد.
وقتی آمدند من هنوز خواب بودم، چون شب قبل تا نزدیک صبح فکر و خیال می کردم.
با احساس دستان کوچک و سردی روی صورتم چشمانم را باز کردم و چشمان درشت و مشکی مبین را دیدم که با خنده به من نگاه می کند. لبخندی زدم و گفتم: سلام فرشته کوچولو.
با خنده گفت: سلام خاله، بلند شو، چقدر می خوابی ؟
نیم خیز شدم و صورت او را بوسیدم. الهام با سینی چای از آشپزخانه خارج شد. به او سلام کردم و رفتم دست و صورتم را بشویم. پس از صبحانه کارهایم را انجام دادم و حاضر شدم. هر وقت به چهره الهام نگاه می کردم نگرانی را به وضوح در چهره اش می خواندم. دیدن چهره مضطرب او مرا هم به دلشوره می انداخت. قرار بود مبین را پیش مادر بگذاریم. ساعت هنوز نه نشده بود که از منزل خارج شدیم. شرکت فرزاد حوالی میرداماد بود و ما برای اینکه راحت تر آنجا را پیدا کنیم تاکس دربست گرفتیم.
با وجود ازدحام زیاد خودروها به موقع رسیدیم. ساعت یک ربع به ده بود که جلوی شرکت بودم. کمی دست دست کردیم تا مدتی سپری شود و بعد وارد ساختمان شدیم. شرکت در طبقه چهارم یک ساختمان بلند قرار داشت و برای رفتن به طبقه بالا سوار آسانسور شدیم. در آینه ای که داخل آسانسور نصب بود چشمم به صورت الهام افتاد که مثل گچ سفید شده بود. به او گفتم: اگر فکر می کنی حالت خوب نیست می خواهی برگردیم.
لبخند بی روحی زد و گفت: نه ، من حالم خوبه، فقط یک کم اضطراب دارم.
سرم را تکان دادم و گفتم: یک کم که چه عرض کنم.
در این وقت آسانسور در طبقه چهارم ایستاد. احساس دلهره وجودم را گرفت بود. از آینه به سر و وضع خودم نگاه کردم. صورتم به عکس الهام سرخ به نظر می رسید. با اشاره الهام خارج شدم. آپارتمان مورد نظر درست رو به روی در آسانسور بود. لحظه ای مکث کردم تا هیجان فرو بنشیند، سپس دستم را روی زنگ گذاشتم. صدای زنگ مستقیم در مغزم پیچید. لحظه ای بعد در باز شد و دختری جوان که آرایش غلیظی داشت در آستانه در ظاهر شد. دختر ابتدا نگاهی به من انداخت، ولی با دیدن الهام چنان جا خورد که من هم به الهام نگاه کرم تا ببینم چه چیز در او دیده. با دیدن چادر و مقنعه ای که الهام سر کرده بود فهمیدم دختر فکر کرده او مأمور است. در حالی که خنده ام گرفته بود برای اینکه پس نیفتد گفتم: ببخشید خانم، من الهه سعیدی و ایشان هم خواهرم هستند. ساعت ده با آقای مهندس فخور قرار ملاقات دارم.
دختر با دستپاچگی سرش را تکان داد و ما را به داخل دعوت کرد.
داخل شدیم و به تعارف دختر که هنوز هم رنگش پریده به نظر می رسید نشستیم.
اتاق شیک و زیبایی بود که دکوراسیون جالبی داشت. نور پردازی اتاق فضای آرام بخشی به آنجا می داد. از پنجره های بزرگ و قدی آن می شد فضای بیرون را مشاهد کرد. میز منشی درست رو به روی ما قرار داشت. او را دیدم که ناشیانه روسری اش را جلو کشیده بود و مشغول مرتب کردن میزش بود. روی مانیتوری که روی میز او بود عکس یک گل سرخ بود که شبنم درشت و درخشانی روی گلبرگ آن در حال فروچکیدن بود. همانطور که محو تماشای تصویر گل سرخ بودم صدای او را شنیدم که با تلفن خبر ورود ما را به فرزاد داد. وقتی گوشی را گذاشت خطاب به من گفت: خان سعیدی ، بفرمایید . آقای مهندس منتظر شما هستند.
به الهام نگاه کردم . با نگاهی نگران خیلی آهسته گفت: مواظب خودت باش. لبخندی زدم و سرم را تکان دادم.
منشی با دست مرا به سمت اتاق او راهنمایی کرد. با چند ضربه به در اجازه ورود گرفتم.
وقتی وارد اتاق شدم فرزاد را دیدم که با ظاهری آراسته و مرتب پشت میز نشسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود. با دیدن من از جا برخاست و با لبخند ورودم را خوش آمد گفت.
با دیدن او تازه به فکر افتادم و با خودم گفتم آیا کاری که انجام می دهم درست است؟ با تردید قدمی برداشتم و به یاد روزی افتادم که برای نخستین بار او را دیده بودم. با به یاد آوردن آن روز چهره خشمگین کیان پیش چشمم ظاهر شد. احساس دلتنگی و بی تابی شدیدی کردم. درست نمی دانستم برای چه کسی دلتنگم. بعید بود برای او که مرا در بدترین شرایط زندگی تنها رها کرده و رفته بود دلتنگ باشم.
فرزاد بلند شد و به طرفم آمد. با دست به مبلمانی که وسط اتاق چیده شده بود اشاره کرد و تعارف کرد بنشینم.
مبل تک نفره ای را برای نشستن انتخاب کردم. او هم روبه رویم نشست و با لبخندی که از ابتدا روی صورتش بود به من چشم دوخت. نمی دانستم برای شروع چه بگویم. سرم را پایین انداختم تا افکارم را متمرکز کنم. وقتی سرم را بلند کردم او را دیدم که هم چنان به من نگاه می کرد. معلوم بود به فکر فرو رفته است و فقط نگاهش به من است. با این حال از نگاه خیره اش احساس نا خوشایندی داشتم. چند لحظه بعد به خودش آمد و گفت: معذرت می خوام. مثل اینکه حواسم سر جاش نیست. شما چی میل دارید.
ممنون، چیزی نمی خورم.
با لبخند گفت: نه ، نشد. بهتره با من راحت باشید. این یک ملاقات دوستانه و خالی از تشریفاته. با فنجانی قهوه موافقید؟
به نشانه موافقت تشکر کردم.او گفت. آره این طور بهتره.
فرزاد بلند شد تا با تلفن سفارش قهوه بدهد.در فرصتی که پیش آمد نگاهم را به دور و برم چرخاندم. اتاق کار بسیار زیبایی داشت. رنگ اتاق ترکیبی از زرد و آبی بود و تمام وسایل آن همان بود که نشان از سلیقه خاص داشت.
با آمدن فرزاد نگاهم را به زمین دوختم و تازه متوجه شدم این ترکیب در کف اتاق هم رعایت شده است. رو به رویم نشست و در حالی که با دقت به چهره ایم نگاه می کرد گفت: چرا این قدر دیر؟
متوجه منظورش نشدم. برای اینکه منظورش را واضح تر بیان کند گفتم: چی دیره؟
لبخند غمگینی زد و گفت: از روزی که از شما خواستم ملاقاتتان کنم تا امروز حدود ده ماه گذشته، این طور نیست؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: متأسفانه در گیر مسائلی بودم که مجالی برایم نگذاشته بود. شاید اگر به فکرم نمی رسید بتوانم از شما کم بگیرم هیچ وقت مزاحمتان نمی شدم.
فرزاد گفت: خوشحالم تا این حد صداقت دارید، ولی روزی که از شما خواستم با من تماس بگیرید به خاطر این بودکه می خواستم شما را در جریان موضوعی قرار دهم که شاید باعث می شد درگیر مسئله ای که اشاره کردید نشوید.
نگاهم را از زمین گرفتم و به او دوختم . سکوت کرده بود و به چشمانم خیره شده بود. نگاهم را از او گرفتم و گفتم: لطفاً ادامه بدهید.
فرزاد گفت: الهه خانم... من و شما نقطه مشترکی داریم و آن این است که هر دو زخم خورده تیغ یک نفریم.
دلم فرو ریخت . به او نگاه کردم تا ببینم آیا منظور او را درست درک کرده ام.
با صدای تقه ای به در اتاق نگاهم به آن سمت کشیده شد. منشی با سینی قهوه داخل شد و پس از گذاشتن آن روی میز خارج شد.
فرزاد فنجانی قهوه جلوی من گذاشت. از او تشکر کردم . همانطور که فنجان قهوه های را بر می داشت گفت: الان برای مطرح کردن این مسئله خیلی دیر شده و مطمئنم فایده ای به حال شما ندارد، ولی آن روز به شما کمک می کرد تا خودتان را از این دام نجات بدهید.
با دلسردی گفتم: چه موضوعی بود، به من بگید... هر چند که شاید دیگر به دردم نخورد.
گفت: نمی خواهم شما را گیج کنم ، ولی باور کنید هنوز خودم هم گیجم. برای اینکه منظورم را درست متوجه بشید باید از اول شروع کنم.
نشان دادم که آماده شنیدنم. فرزاد به من تعارف کرد تا قهوه ام را تا سرد نشده بنوشم. برای اینکه از مسائل حاشیه ای دور شوم این کار را کردم. فنجان را برداشتم و جرعه ای نوشیدم. همان لحظه تلخی قهوه قیافه ام را درهم برد.به زحمت آن را فرو دادم و به فرزاد نگاه کردم که به راحتی قهوه تلخش را سر می کشید. چشمم به ظرف شکر داخل سینی افتاد، ولی خجالت کشیدم دستم را برای برداشتن آن دراز کنم. به زحمت مقداری از آن را نوشیدم و باقی را داخل فنجان باقی گذاشتم.
فرزاد پی از نوشیدن قهوه اش گفت: شاید بهتره شما بدونید دوستی من و کیان از دوران دبیرستان شروع شده و تا چند سال پیش ادامه داشت. وقتی صحبت از دوستی میشه تو ذهن آدم یک رابطه صمیمانه و بی ریا تداعی میشه. به حقیقت بین من و کیان چنین رابطه ای برقرار بود. دوستی ما آنقدر عمیق بود که هیچ چیز نمی توانست آن را خدشه دار کند. دوران دبیرستان را طی کردیم. او وارد بازار کار شد در حالی که من برای ورود به داشگاه آماده می شدم. جدایی راهمان باعث از بین رفتن و یا حتی کم رنگ شدن دوستی مان نشد هر روز بعد از ظهر همدیگر را می دیدیم و هر پنجشنبه و جمعه را با هم می گذراندیم. اون زمان کیان تازه پدرش را از دست داده بود و پس از رفتن خواهرش به امریکا تنها زندگی می کرد. البته کتی، همسر پدرش، نیز با او زندگی می کرد، ولی نمی شد گفت می توانست تنهایی او را پر کند. بعد از جریانی که برای خواهرش پیش آمد ضربه سنگینی به او خورد. من هم به نوعی خودم را مقصر می دیدم چون به خاطر من بود که کمند به امریکا رفت.
به نشانه متوجه نشدن حرفش ابروانم را بالا بردم، ولی پیش از آنکه چیزی بگویم خودش متوجه شد و گفت: موضوع زیاد پیچیده نیست. تو رفت و آمد هایی که به منزل کیان داشتم یک روز نامه ای بین کتابهایم پیداکردم. وقتی آن را باز کردم متوجه شدم از طرف کمند است . در آن نامه کمند به عشقی که در قلبش نسبت به من احساس میکرد اعتراف کرده بود و از من خواسته بود عشق او را بپذیرم و در این رابطه او را مأیوس نکنم. تا آن روز به تنها چیزی که فکر هم نکرده بودم این موضوع بود. کمند آن موقع پانزده یا شانزده سال بیشتر نداشت و به نظر من یک بچه به حساب می آمد. بدون اینکه از این موضوع به کسی چیزی بگویم یک روز با او صحبت کردم و به او فهماندم راهی را که انتخاب کرده اشتباه است و بهتر است بیشتر به فکر درس و مدرسه اش باشد. همان روز با گریه مرا ترک کرد. با خودم فکر کردم به مرور زمان با این موضع کنار خواهد آمد ، ولی مثل اینکه اشتباه فکر می کردم زیرا چند ماه بعد از این موضوع از کیان شنیدم او می خواهد برای زندگی نزد مادرش برود.
مدتی بعد از کیان شنیدم به خاطر حادثه تلخی که برای خواهرش پیش آمده قرار است به امریکا سفر کند. به خاطر احساس گناهی که در قبال او داشتم همراه کیان به امریکا رفتم.
با کنجکاوی پرسیدم: چه حادثه ای؟
فرزاد گفت: یعنی شما نمی دونید؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: متأسفانه من از خیلی چیزها بی خبرم.
لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد. وقتی به امریکا رفتیم او دربیمارستان بستری بود، ولی ضربه روحی که به او خورده بود بیش از صدمات جسمی اش بود دکتر معالجش معتقد بود ضربه سنگینی به او وارد شده و ممکن است مدتی طول بکشد تا به حالت اول برگردد.
با گنگی پرسیدم: برای چی ؟
مکثی کرد و معذب گفت: او وحشیانه مورد تجاوز دو مرد قرار گرفته بود که یکی از آنها مردی بود که با مادرش زندگی می کرد.
با شنیدن این حرف انگار آب جوشی روی سرم ریختند که تا نوک پایم را سوزاند. حال بدی به من دست داد. دهان و گلویم تلخ شده بود و روده هایم طوری به هم می پیچید که فکر کردم عنقریب حالم به هم خواهد خورد. حالتهای عصبی کمند یکی یکی جلوی چشمم ظاهر می شد و کلام فرزاد در گوشم می پیچید. با دست جلوی صورتم را گرفتم تا شاید بتوانم اعصابم را آرام کنم. این کار مؤثر واقع شد و چند لحظه بعد از آن احساس فشار خلاصی پیدا کردم ، ولی هم چنان در بهت فرو رفته بودم. صدای فرزاد مرا به خود آورد.
متأسفم مثل اینکه ناراحتتان کردم؟
به زحمت لبخندی زدم و گفتم: مهم نیست، بفرمایید من گوش می دهم.
پس از اینکه به ایران برگشتیم تا مدتها کیان عصبی و ناراحت بود. من هم دست کمی از او نداشتم ، چون به نوعی احساس مسئولیت میکردم. مرتب یک فکر در مغزم جریان داشت که اگر من دست رد به عشق او نمی زدم او برای فرار رفتن را انتخاب نمی کرد و این حادثه پیش نمی آمد. این احساس به قدری شدید بود که مرا وادار کرد با کیان صحبت کنم و از او کمند را خواستگاری کنم ، اما کمند نپذیرفت و به من گفت به احساس ترحم من نیازی ندارد. تا چند وقت درگیر این مسئل بودم ، ولی کم کم با آن کنار آمدم. تا اینکه سال آخر دانشگاه به طور اتفاقی بادختری به نام شراره آشنا شدم.
ضربان قلبم تند شده بود ، زیرا احساس می کردم قرار است پرده از رازی که مدتها فکر مرا مشغول کرده بود برداشته شود. با دقت و بدون اینکه حتی به فکر الهام بیفتم که الان در چه حالی به سر می برد به صحبتهای فرزاد گوش سپرده بودم.
او را در جشن تولد دختر خاله ام دیدم.بر خلاف دوستان دیگر هنگامه ، او گوشه ای نشسته بود و به دیگران نگاه می کرد. سر و وضع ساده و معمولی داشت، در عوض چهره اش فوق العاده زیبا و دوست داشتنی بود. آن روز تمام توجه ام به او جلب شده بود طوری که چیز از جشن نفهمیدم. بعد از آن روز خیلی به او فکر می کردم تا اینکه در فرصتی از هنگامه پرس و جو کردم. هنگامه دوستی آن چنانی با او نداشت وفقط بخاطر تولدش او را دعوت کرده بود. هنگامه وقتی فهمید نسبت به او علاقه نشان می دهم سعی کرد دوستی اش را با او صمیمانه تر کند. من هم که از این موضوع خوشحال بودم از او خواستم به طریقی ترتیب آشنایی من و او را بدهد. با اولین برخورد و زودتر از آنچه فکرش را می کردم شراره به دوستی با من تمایل نشان داد. با اینکه تعجب کرده بودم، ولی خوشحال بودم که توانسته ام چنین راحت با او دوست شوم. دوستی ما روز به روز شکل بهتری به خود می گرفت تا اینکه وقتی به خودم آمدم فهمیدم حسابی عاشقم. کار به جایی رسید که تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم. در این مورد با خانواده ام صحبت کردم و با وجود مخالفت آنان توانستم مجابشان کنم.
یک روز که با شراره قرار ملاقات داشتم این موضوع را به او گفتم. وقتی

sorna
04-04-2012, 12:34 PM
"پس از اینکه به ایران برگشتم تا مدت ها کیان ناراحت و عصبی بود. من هم دست کمی از او نداشتم، چون به نوعی احساس مسیولیت می کردم. مرتب یک فکر در مغزم جریان داشت که اگر من دست رد به عشق او نمی زدم او برای فرار رفتن را انتخاب نمی کرد و این حادثه پیش نمی آمد. این احساس به قدری شدید بود که مرا وادار کرد با کیان صحبت کنم و از او کمند را خواستگاری کنم، اما کمند نپذیرفت و به من گفت به احساس ترحم من نیازی ندارد . تا چند وقت درگیر این مسیله بودم ، ولی کم کم با آن کنار آمدم. تا اینکه سال اخر دانشگاه به طور اتفاقی با دختری به نام شراره آشنا شدم"


ضربان قلبم تند تر شده بود، زیرا احساس می کردم قرار است پرده از رازی که مدت ها فکر مرا مشغول کرده بود برداشته شود. با دقت و بدون اینکه حتی به فکر الهام بیفتم که الان در چه حالی به سر می برد به صحبت های فرزاد گوش سپرده بودم.


"او را در جشن تولد دختر خاله ام دیده ام . بر خلاف دوستان دیگر هنگامه ، او گوشه ای نشسته بود و به دیگران نگاه می کرد . سر و وضع ساده و معمولی داشت، در عوض چهره اش فوق العاده زیبا و دوست داشتنی بود. آن روز تمام توجه ام به ا جلب شده بود طوری که چیزی از جشن نفهمیدم. بعد از آن روز خیلی به او فکر می کردم تا اینکه در فرصتی از هنگامه پرس و جو کردم. هنگامه دوستی آنچنانی ب او نداشت و فقط به خاطر تولدش او را دعوت کرده بود . هنگامه وقتی فهمید نسبت به او علاقه نشان می دهم سعی کرد دوستی اش را با او صمیمانه تر کند. من هم که از این موضوع خوشحال بودم از او خواستم به طریقی ترتیب آشنایی من و امرا بدهد. با اولین برخورد و زودتر از آنچه فکرش را می کردم شراره به دوستی با من تمایل نشان داد. با اینکه تعجب کرده بودم، ولی خوشحال بودم که توانسته ام چنین راحت با او دوست شوم. دوستی ما روز به روز شکل بهتری به خود می گرفت تا اینکه وقتی به خود آمدم فهمیدم حسابی عاشقم. کار به جایی رسید که تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم. در این مورد با خانواده ام صحبت کردم و با وجود مخالفت آنان توانستم مجابشان کنم.


"یک روز که با شراره قرر ملاقات داشتم این موضوع را به او گفتم.وقتیفهمید می خواهم با او ازدواج کنم چنان مات و مبهوت شد که ترسیدم نکند موافق این کار نباشد. بعد به من گفت که حتی فکرش را هم نمی کرده که چنین پیشنهادی به او بکنم.


"از او خواستم با خانواده اش صحبت کند. به محض شنیدن این حرف رنگ چهره اش عوض شد و مسیر صحبت را عوض کرد. آن روز صحبت دیگری نشد و من از او خواستم در مورد پیشنهاد ازدواجم خوب فکر کند.


با تمام وجود به او عشق می ورزیدم، ولی چیزی که گاهی فکرم را مشغول می کرد این بود که هر بار از او می خواستم در مورد من با خانواده اش صحبت کند طفره می رفت و حرف را عوض می کرد. این موضوع باعث شد بخواهم علت آن را بفهمم.


به کمک هنگامه و یکی از دوستانش که او را می شناخت خانه اش را پیدا کردم و برای تحقیق در مورد خانواده اش اقدام کردم. آمجا بود که فهمیدم پدر و مادر شراره سال ها پیش از هم جدا شده اند و سر پرستی او و خواهر بزرگترش را عمویشان بر عهده گرفته. متاسفانه از وضعیت خانوادگی او خبر های بدی به من رسید. فهمیدم که عمویش در کار قاچاق مواد مخدر دست دارد و چند سال قبل هم پدرش به همین جرم گرفتار شده و مجازات اعدام در موردش اجرا شده، آن طور که می گفتند مادرش نیز...


فرزاد که رنگش سرخ شده بود حرفش را قطع کرد و پس از مکث کوتاهی ادامه داد: بگذریم...خلاصه این شد که با هزار توجیه عقل خودم را قانع کردم حساب شراره از تمام آنها جداست و عزمم را جزم کردم تا اگر دنیا هم علیه او شهادت بدهند من کار خودم را بکنم و با او ازدواج کنم.


روزی خیلی جدی به شراره گفتم تصمیمم را گرفتم و می خواهم در هر شرایطی که قرار دارد با او ازدواج کنم. بعد از شنیدن این حرف خیلی گریه کرد و در حالی که مثل ابر بهار می گریست مختصری از ماجرای زندگی اش را برایم تعریف کرد. به او نگفتم خودم همه چیز را می دانستم. تنها چیزی که به او گفتم این بود که برای من خودت مهمی و بس و گذشته پدر و مادرت برایم مهم نیست....

sorna
04-04-2012, 12:35 PM
آن روز شراره مثل غنچه پژمرده ای که به آب برسد شکفته شد. قرار شد بعد از پایان ترم آخر ازدواج کنیم.
با پیش آمدن جریان شراره تمام وقت من به او مختص شده بود و کمتر میتوانستم به دیدن کیان بروم. آن موقع کیان توانسته بود خود را در بازار کار جا بیندازد و دم و دستگاهی به هم بزند. از طرفی کیان که از ماجرای بین من و کمند اطلأعی نداشت فکر میکرد به خاطر جواب ردی که کمند به من داده دلگیر شده ام. برای اینکه او را از اشتباه خارج کنم جریان آشناییام با شراره را برایش تعریف کردم. این موضوع گذشت تا اینکه به مناسبت فارغ التحصیلیام جشنی گرفتم. از کیان نیز دعوت کردم.
یک روز قبل از جشن همراه شراره بیرون رفتیم تا برایش لباس بخرم. اتفاقا همان روز با کیان برخورد کردیم. شراره را به او معرفی کردم و او تا مسیری ما را رسند. هنگام جدا شدن از کیان به او جشن فردا شب را یاد آوری کردم و گفت که حتما خواهد آمد. وقتی کیان رفت شراره از من درباره او پرس و جو کرد. با اینکه احساس ناخوشایندی پیدا کرده بودم، ولی بدون کوچکترین حساسیتی به او گفتم که کیان یکی از دوستان صمیمی من است.
جشن برگزار شد. کیان هم در جشن شرکت کرد. پس از مدتی کم کم احساس کردم رفتار شراره تغییر کرده است. خیلی محسوس نسبت به من سرد شده بود و این سردی به جایی رسید که یک روز به بهانه ای سرم فریاد کشید و گفت که دیگر مرا نمیخواهد و این درست زمانی بود که قرار بود من و او طیّ جشنی که تدارک آن را دیده بودم رسما نامزدی من را اعلام کنیم. او با قهر از من جدا شد و با رفتن او همه چیز تمام شد.
من ساده لوحانه فکر میکردم شراره وقتی خوب فکر کند متوجه خواهد شد به بهانه ای واهی با من قهر کرده، در صورتی که او از قبل نقشه ترک کردن من را کشیده بود و فقط به دنبال بهانه ای میگشت. هنوز یک هفته از قهر کردن او نگذشته بود که یکی از دوستانم برایم خبر آورد که او را همراه کیان دیده است. این خبر بیش از رفتن او به من ضربه زد. تا مدتی در بهت و ناباوری بودم تا اینکه خودم با چشمانم آن دو را با هم دیدم.
فرزاد ساکت شد و با دو انگشت به چشمانش فشار آورد. معلوم بودیاد آوری خاطرات گذشته برایش خیلی سخت است. با دلی مشوّش و نگران به او نگاه کردم. مایل بودم بدانم عاقبت چه شد.
فرزاد نفس بلندی کشید و گفت: درک این موضوع برایم خیلی سخت بود، ولی هر طور بود با آن کنار آمدم. هنوز چند ماه از این جریان نگذشته بود که شنیدم شراره با مردی ازدواج کرده و به دانمارک رفته است. تازه بعد از شنیدن این خبر فهمیدم او بلایی را که سر من آورده بود سر کیان هم آورده است.
با خود فکر کردم پس داستان از این قرار بوده. با صدای فرزاد از فکر بیرون آمدم.
هنوز یک سال از ماجرا نگذشته بود که یک روز شراره با من تماس گرفت و از من خواست او را ببخشم. همان موقع نسبت به این موضوع مشکوک شدم. وقتی توسط یکی از دوستان شنیدم که شراره با همسرش اختلاف دارد فهمیدم به بن بست رسیده و برای فرار از آن تدبیری تازه اندیشیده. شراره مرتب با من تماس میگرفت و سعی میکرد محبت گذشته را به خاطرم بیاورد. در ابتدای کار چیزی نمانده بود بار دیگر به دام او گرفتار شوم، ولی بعد که فهمیدم علت اختلاف او و همسرش فساد اخلاقی شراره بوده به شدت از او متنفر شدم و به او گفتم دیگر نمیخواهم ببینمش. به حقیقت هم چنین بود. هنوز هم به حدی از او متنفرم که یاد آوری حماقتهایم عذابم میدهد. پس از آن دیگر خبری از او نداشتم تا اینکه یکی از دوستانم که از قضا کیان را هم میشناخت به من خبر داد گویا بار دیگر کیان با شراره ارتباط برقرار کرده است و این در حالی بود که میدانستم کیان چندیست ازدواج کرده است.
به فکر فرو رفتم. میدانستم کیان به من خیانت میکرد، اما حتی در خیالم نمیگنجید که طرف او همان شراره باشد.
صدای فرزاد در ذهنم گم شد. به خاطر آوردم یک روز شعله با منزل تماس گرفت و من تلفن را جواب دادم. آیا آن روز که شعله با کمند صحبت کرد به او گفت که شراره با کیان کار دارد؟ یعنی صحبتهای در گوشی کمند و کیان در این مورد بود؟ خدای من، تازه متوجه شدم که همه چیز از آن تلفن شروع شد. تغییر اخلاق کیان و بی توجهی او نسبت به من. بدون شک شعله به کمند زنگ زده بود تا خبر باز گشت شراره را به گوش کیان برساند و درست یک هفته بعد از آن تلفن جریان بیرون رفتن کیان و کمند پیش آمد که به طور حتم آن روز برای استقبال از شراره به فرودگاه رفته بودند. صحنههای گرم گرفتنهای مشکوک کمند و کیان، اشارهها و مهمانی رفتن هایشان، مسافرتهای کیان، تلفنهای مشکوک و سایر نشانههای خیانت او یکی یکی جلوی چشمم آمد و ندایی از درون به من طعنه زد که الهه چقدر ساده و ابله بودی که حتی یک درصد هم به چیزی مشکوک نشدی.با صدای فرزاد که من را به نام میخواند به خودم آمدم.
"الهه خانم."
به او نگاه کردم.
"متاسفم. قصد نداشتم شما را ناراحت کنم."
نفس بلندی کشیدم و گفتم: من هم برای خودم متاسفم. هر چند که این تأسف دردی از من دوا نمیکند. بزرگترین مشکل من اینجاست که نمیدانم چطور کیان را پیدا کنم.
فرزاد به فکر فرو رفت. دیگر کاری آنجا نداشتم. از جدا بلند شدم. با حرکت من فرزاد به خودش آمد و گفت: میخواهید بروید؟
سرم را تکان دادم و گفتم: بیشتر از این مزاحم شما نمیشوم.
فرزاد از جدا بلند شد و گفت: خیلی خوشحال شدم شما را دیدم. راستش میخواستم از شما بخواهم افتخار بدهید تا ناهار در خدمتتان باشم.
از او اشکر کردم و بدون اینکه خجالت بکشم به او گفتم که خانوادهام در چنین مواردی سختگیر هستند و برای همین ملاقات هم به زحمت توانستم خواهرم را راضی به آمدن کنم. فرزاد به نشانه درک کردن سرش را تکان داد و گفت: اصرار نمیکنم، ولی اجازه بدهید من شماره شما را داشته باشم تا در صورت لزوم بتوانم با شما تماس بگیرم.
مخالفت نکردم و در حالی که شماره تلفن را روی کاغذی مینوشتم گفتم: از شما خواهش میکنم اگر ممکن است توسط مهر ناز خانم پیغامتان را به من برسانید. اگر هم کار خاصی داشتید خودم با شما تماس میگیرم.
فرزاد لبخندی زد و گفت: بله، موقعیت شما را درک میکنم. قول میدهم تمام سعی خودم را بکنم تا بتوانم کاری برایتان انجام دهم.
از او خداحافظی کردم و همراه الهام شرکت را ترک کردم. به محض اینکه پایمان را داخل آسانسور گزشتم الهام گفت: خوب چی شد؟
افکارم به حدی مغشوش بود که دوست داشتم جای خلوتی پیدا کنم تا بتوانم به آن نظر دهم. برای اینکه سال الهام را بی جواب نگذارم گفتم: قرار شد اگر ردی از کیان پیدا کرد ما را در جریان بگذارد.
الهام گفت: یعنی گفتن این جمله یک ساعت و نیم وقت لازم داشت!
با لبخند به او که صبورانه این همه وقت را تحمل کرده بود نگاه کردم و گفتم: همه چیز را برایت تعریف میکنم، اما حالا نه. اونقدر سرم درد میکنه که کم مونده بترکه.



عید آن سال به من خیلی سخت گذشت. احساس میکردم طبل رسواییام از بام فرو افتاده و دیگر کسی نیست که نداند چه بلا یی سرم آمده است. برای دید و بازدید عید هیچ جا نرفتم، زیرا نه حوصله کسی را داشتم و نه تحمل این را داشتم که به محض دیدن من بپرسند چه خبر. از دوستان و همسایهها هر کس که به منزلمان میآمد خودم را در اتاق حبس میکردم و آن قدر آنجا میماندم تا بروند. فقط زمانی که عالیه خانم و هاج مرتضی به منزلمان آمدند نتوانستم بهانهای بتراشم با آنان احساس راحتی میکردم. عالیه خانم کسی نبود که بخواهد با کنجکاوی سر از کارم سر در بیاورد. با این حال میدانستم مادر هیچ چیز را از او پنهان نمیکند.
خوشبختانه آن سال عمه و زن عمو به منزلمان نیامدند و من از این بابت خدا را خیلی شکر کردم. به هیچ وجه تحمل کنجکاویهای زن عمو و تکه پرانیهای عمه را نداشتم. دلیل نیامدنشان هم این بود که بهاره صاحب دختری شده بود و سرشان حسابی گرم بود.
با پایان تعطیلات هر روز منتظر خبری از فرزاد بودم. وقتی فروردین به پایان رسید وسوسه شدم خودم با او تماس بگیرم، اما از این کار منصرف شدم و با خودم گفتم اگر او خبری پیدا کرده بود با من تماس میگرفت.
یک روز غروب صدای زنگ تلفن مرا از فکر خارج کرد.مادر منزل نبود و من مشغول پختن شام بودم. زیر گاز را کم کردم و برای جواب دادن تلفن به هال رفتم، آن قدر ناامید بودم که حتی در تصورم نمیگنجید تلفن از طرف فرزاد باشد. با شنیدن صدای مهرناز قلبم فرو ریخت. احوالپرسی اش را با دست پاچگی پاسخ دادم و هر لحظه منتظر بودم تا بگوید برای چه تلفن کرده است. مهرناز پس از پرسیدن حالم گفت: الهه جون، مزاحمت شدم بگم فرزاد میخواهد باهات صحبت کنه.
با هیجان پرسیدم: خبری از کیان به دست آورده؟
مهرناز با متانت گفت: صبر میکنم خودش همه چیز رو بهت بگه.
در حالی که از شدت هیجان گوشی تلفن را محکم به گوشم چسبانده بودم با عجلهٔ گفتم: از شما به خاطره عجلهٔ و بی نزاکتیام عذر میخواهم. باور کنید در این مدت خیلی عذاب کشیدم.
مهرناز گفت: عزیزم درکت میکنم. فرزاد اینجاست، گوشی رو میدم به اون.
مهرناز از من خداحافظی کرد. شنیدم که فرزاد را صدا زد. در فاصلهای که فرزاد گوشی را بگیرد صد بار مردم و زنده شدم، نمیدانستم فرزاد چه خبری دارد، ولی مطمئن بودم خبری از کیان به دست آورده که با من تماس گرفته است. بدنم شروع کرده بود به لرزیدن. برای مهار کردن هیجانم روی زمین نشستم و فکر کردم آیا خبری که او خواهد داد میتواند نقطه امیدی برای من باشد. برای شنیدن صدای فرزاد نفسم را در سینه حبس کردم. لحظهای بعد صدای آرام فرزاد در گوشم پیچید.
" سلام."
در حالی که چون سرما زدهای دندانهایم به هم میخورد پاسخش را دادم. حالم را پرسید. با وجودی که حقیقت چیز دیگری بود به گفتن کلمه خوبم اکتفا کردم.
فرزاد گفت: الهه خانم، میدونم خیلی دیر با شما تماس گرفتم، باور کن خیلی دلم میخواست زودتر از این به شما زنگ بزنم و فقط حالتون رو بپرسم، اما با خودم گفتم بهتره صبر کنم تا با خبرهای مفیدی مزاحمتون بشم.
حرفی به ذهنم نمیرسید. ترجیح دادم سکوت کنم تا او زودتر سر اصل مطلب برود. فرزاد ادامه داد: راستش بعد از اون روزی که همدیگر رو دیدیم من تلاشم رو برای خاطر گولی که به شما داده بودم آغاز کردم. اول با یکی از دوستانم به نم امیر که در این مورد به خصوص وکیل ماهری است تماس گرفتم تا ببینم چه کار میتواند بکند. امیر گفت ط مراحل قانونی این کار مدتی زمان میبرد و پیشنهاد کرد تا برای به حداقل رساندن زمان تلاش کنم تا سر نخی از کیان پیدا کنم. برای شروع کار سراغ چند نفر از دوستان و اشنینی رفتم که دوستان مشترک من و کیان بودند. پس از جستجوی زیاد توانستم بفهمم کیان در حال حاضر در ترکیه اقامت دارد و منتظر است کار اقامت امریکایش درست شود و این طور که معلوم است با اعمال نفوذ شخصی به نام رابرت کلی که گویا وکیل لیلا مهرجو میباشد برای گرفتن اقامت مشکلی نخواهد داشت و این کار تا یکی دو ماه دیگر انجام خواهد شد.
ناامید و سر در گم با خود اندیشیدم. تا بخواهم کاری صورت دهم کیان برای همیشه به آمریکا میرود. با این وصف چه باید بکنم؟
صدای فرزاد مرا از فکر بیرون آورد.
"الهه خانم متوجه شدید؟"
با شتاب گفتم: بله، بله گوشم با شماست. من از شما خیلی متشکرم، زحمت زیادی کشیدید.
فرزاد با خنده گفت: خواهش میکنم خجالتم ندید. تا اینجا که کار خاصی نکردم. این اطلاعات رو با چند تلفن به دست آوردم.
"به هر حال همین قدر که وقتتان را گذاشتید تا در این مورد پرس و جوو کنید خودش جای تقدیر و تشکر دارد."
فرزاد گفت: اما حرف من هنوز تمام نشده.
با حیرت پرسیدم: چیز دیگهای هم مونده؟
فرزاد با خنده گفت: خبر اصلی هنوز مونده.
با لهن شتاب زده گفتم: خواهش میکنم هر چی میدونید به منم بگید.
فرزاد خندید و گفت: متوجه هستم چه حالی دارید، پس بدون اینکه مقدمه چینی کنم میگم. بعد از اینکه فهمیدم کیان ترکیه اقامت دارد به آنجا رفتم تا از نزدیک در جریان اوضاع قرار بگیرم، آنجا بود که توسط یکی از دوستان با نفوذی که داشتم متوجه شدم شخصی به نام موسوی در ایران عهده دار فروش کلیه مایملک کیان و انتقال وجوه حاصل از فروش آنها به حساب بانکی او در خارج از کشور میباشد. با شنیدن این موضوع بدون معطلی به ایران بر گشتم و با کمک امیر ترتیبی دادم که مشکلی در فروش یک زمین او در نیاوران پیدا شود. به این ترتیب که شخصی را پیدا کردیم که مدعی شود کیان زمین را قبلان به او فروخته است، به این وسیله سعی کردیم چوب لای چرخ موسوی بگذاریم تا او مجبور شود از کیان بخواهد برای بر طرف کردن مشکل خودش به ایران بیاید.
با قلبی ملتهب و صدایی که از شدت هیجان میلرزید گفتم: یعنی کیان مییاد ایران؟
فرزاد با اطمینان گفت: صد در صد. سیصد میلیون پولی نیست که بشود راحت از آن چشم پوشی کند.
با عجلهٔ گفتم: خوب حالا باید چه کار کنم؟
گفت: من شماره تلفن امیر مروت را به شما میدهم. او شما را راهنمایی خواهد کرد.
با شتاب از فرزاد خواستم چند لحظه منتظر بماند تا خودکار بیاورم. تازه آن موقع بود که متوجه شدم بوی ته گرفتن غذا از آشپزخانه بلند شده است. با شتاب به طرف آشپزخانه دویدم و بعد از خاموش کردن گاز به صورت به اتاق حسام رفتم. آن قدر شتاب زده بودم که برای پیدا کردن چیزی که بتوانم با آن بنویسم تمام کتابهای کتابخانه را بیرون ریختم و تازه آن وقت چشمم به لیوان خودکار و مدادها افتاد که جلوی چشمم روی میز تحریر قرار داشت. کتابچه و خود کاری برداشتم و به طرف هال دویدم.
از فرزاد به خاطر تأخیرم عذر خواستم و به او گفتم برای نوشتن شماره تلفن آماده ام. فرزاد شماره را گفت و من آن را یادداشت کردم. از او پرسیدم کی میتوانم با او تماس بگیرم. فرزاد گفت: هر چه زودتر بهتر.
نگاهی به ساعت انداختم و چون دیر وقت بود گفتم: فردا صبح چطوره؟
خیلی خوبه، امشب با او تماس میگیرم و قرار فردا را میگذارم.
با تردید پرسیدم: قرار حضوری؟
خوب حضوری باشه خیلی بهتره، چون اگه قرار باشه امیر مدارکی را آماده کند خودتان باید به عنوان شاکی حضور داشته باشید.
گفتم: بله حتما، امشب با برادرام صحبت میکنم. هر وقت شما فرمودید ما خدمت آقای مروت میرسیم.
فرزاد گفت: پس میخواهید من با مروت قرار فردا را بگذارم بعد هم به شما زنگ بزنم، چطوره؟
"اگر زحمتی نیست ممنون میشم."
"خواهش میکنم، چه زحمتی."
"به هر حال من از شما ممنونم و نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم. کاش میشد بتونم به نحوی این لطف شما رو جبران کنم. هر چند که میدونام هر کار کنم نمیتونم تلافی کار بزرگی که شما برای من انجام دادید را بکنم.
"خواهش میکنم خجالتم ندید. هر کار کردم اول به خاطر شما بود و بعد به خاطر دل خودم."
قلبم فرو ریخت. نمیدانستم چه باید بگویم و چون حرفی نداشتم سکوت کردم.
فرزاد گفت: خوب شما با من کاری ندارید؟
"نه، متشکرم."
"راستی اگر یک موقع دیر وقت شد چی؟ میخواهی فردا صبح تماس بگیرم."
با شتاب گفتم: نه، من منتظر تماس شما میمونم.
"باشه سعی میکنم هر طور هست پیداش کنم هر طور هست پیداش کنم، ولی کاره دیگه، یک موقع جایی میره بهش دسترسی ندارم."
"نمیخوام شما بیشتر از این به زحمت بیفتین، اگر تونستید که هیچ، اگر نه خودتون رو اذیت نکنید."
فرزاد خندید و گفت: باشه.
از او خداحافظی کردم و گوشی را سر جاش گذشتم.
به حدی هیجان و التهاب داشتم که نمیدانستم چه باید بکنم. کمی فکر کردم و تلفن را برداشتم و شماره حمید را گرفتم. صدای بوق ممتد در گوشم پیچید، وقتی کسی گوشی را بر نداشت، حدس زدم حمید و شبنم هنوز به منزل نرسیده اند، زیرا هر روز بعد از اتمام کار به منزل مادر شبنم میرفتند تا شکوفه را از او تحویل بگیرند. تلفن را سر جایش گذشتم و دستانم را که از شدت سرما بی حس بود زیر بغلم گذاشتم تا گرم شود. در همان حال فکر کردم تا زمانی که حمید و شبنم به منزل برساند من دق کرده ام، بنابرین شماره منزل حسام را گرفتم و در دل دعا کردم حداقل او منزل باشد. خوشبختانه خیلی زود تماس برقرار شد. با شنیدن صدای عاطفه بدون اینکه تمرکز داشته باشم با شتاب و بی ربط احوالپرسی او را جواب دادم. از قرار معلوم لحن صحبتم آنقدر مضطرب بود که عاطفه هم متوجه شد و پرسید: الهه اتفاقی افتاده؟
نمیدانستم به آنان که در جریان ملاقات من و فرزاد نبودند چطور موضوع را بگویم. به جای پاسخ به او گفتم: عاطفه جون حسام خونه است؟
"اره، ولی رفته حمام. الان میاد بیرون، میخواهی بگم باهات تماس بگیره؟"
"اگه میشه بیاین اینجا ببینمتون. یک موضوع مهمی هست که باید حسام رو ببینم."
عاطفه گفت: باشه وقتی حسام از حموم اومد بهش میگم بیاد اونجا.
"عاطفه جون شما هم بیاین."
"باشه عزیزم، اگه آقا حسام موافق باشه منم مزاحم میشم."
"چه مزاحمتی، پس منتظرم."
"باشه به مادر جون سلام برسون."
"خداحافظ."

sorna
04-04-2012, 12:35 PM
از عاطفه با شتاب خداحافظي كردم و به طرف آشپز خانه دويدم.خوشبختانه غذا نسوخته بود و فقط كمي ته گرفته بود. بي هدف و سرگردان به اين طرف و آن طرف مي رفتم و نمي دانستم چه بايد بكنم.خدا را شكر كه همان لحظه مادر از راه رسيد وگرنه تا شب دور خودم مي چرخيدم.مادر با ديدن رنگ و رويم گفت:
الهه چي شده؟چرا اين قدر تو هول و ولايي؟
در حالي كه نمي دانستم از كجا شروع كنم به مادر گفتم كه خبرهايي از كيان به دستم رسيده.
مادر كه حيران و مضطرب چشم به دهان من دوخته بود گفت:«كي بهت خبر داد؟»
گفتم:يك نفر،يعني چطور بگم...آخه شما در جريان نيستيد،ولي الهام مي دونه من چه كسي رو مي گم؟
از زبان مادر پريد و گفت:همون پسره كه رفته بودين شركتش؟
مات و مبهوت و در حالي كه خنده ام گرفته بود گفتم:شما از كجا مي دانيد؟
مادر كه فهميد بند را آب داده گفت:من؟والا راستش...
با خنده گفتم:الهام بهتون گفت؟
مادر مي خواست منكر شود كه گفتم:خب حالا ديگه قايم نكنيد.من اگه خودم بهتون نگفتم فقط به خاطر اين بود كه فكر مي كردم نكنه اينم مثل كاراي ديگه بي فايده باشه
مادر لبخندي زد و گفت:يك موقع فكر نكني الهام اين حرف رو به من گفته،اين موضوع را از حسام شنيدم،اونم آقا مسعود بهش گفته بود.
با صداي بلند خنديدم و گفتم:به،ديگه بهتر از اين نميشه.پس از قرار معلوم به جز خواجه حافظ همه از موضوع خبر دارند.
مادر كه خودش هم خنده اش گرفته بود گفت:خب مادر جون،همه ما نگران تو هستيم.بنده خدا آقا مسعود به خاطر اينكه خطري تهديدتون نكنه يك روز از كار و زندگيش مي افته تا مواظب باشه يك وقت نكنه دامي،چيزي برات گذاشته باشند.
به ياد آنروز و چهره رنگ پريده الهام افتادم و با خودم گفتم:حالا خوبه الهام مي دونست آقا مسعود دورادور مراقب ماست و اين قدر رنگش پريده بود.
با صداي مادر از فكر خارج شدم.
حالا بايد چه كار كنيم؟
آخ خوب شد يادم انداختيد. به عاطفه و حسام گفتم بيان اينجا
خوب كاري كردي.به حميد چي؟به اون زنگ زدي؟
زدم،ولي كسي گوشي رو برنداشت.
مادر نگاهي به ساعت ديواري انداخت و گفت:الان ديگه هرجا باشند رسيدند،برو زنگ بزن بگو اونا هم بيان.
با خنده گفتم:الهام چي؟
مادر متقابل لبخندي زد و گفت:من دلم مياد بين بچه هام فرق بزارم؟
در حالي كه به طرف تلفن ميرفتم گفتم:پس به الهام هم ميگم بياد.
باشه بعد از تلفن بيا كمك كن زودتر شام رو رو به راه كنيم.
اول به الهام زنگ زدم و مختصري جريان را براي او تعريف كردم و به او گفتم به اتفاق آقا مسعود به خانمان بيايد.بعد هم به حميد زنگ زدم.
آن شب تمام خانواده دور هم جمع شدند تا براي حل مشكل من فكري اساسي كنند.وقتي ديدم چطور برادران و شوهر خواهرم هر كدام كاري به عهده مي گيرند تا من زودتر به نتيجه برسم بغض گلويم را فشرد و خدا را شكر كردم كه بي كس و تنها نيستم.ساعت از ده و نيم شب گذشته بود كه زنگ تلفن به صدا در آمد.تمام نگاه ها به سمت من چرخيد،زيرا همه مي دانستند ممكن است فرزاد پشت خط باشد.با اشاره حميد به طرف تلفن رفتم و گوشي را برداشتم.همان طور كه حدس زده بودم فرزاد پشت خط بود و مي خواست به من بگويد كه ترتيب ملاقات فردا را براي ساعت يازده صبح داده است.خيلي رسمي و محترمانه از اون تشكر كردم و به او گفتم كه به اتفاق برادرم راس ساعت مقرر در دفتر وكالت آقاي مروت حضور پيدا مي كنم و بعد خداحافظي كردم.احساس كردم فرزاد هم متوجه شده كه در حضور برادرانم صحبت مي كنم،زيرا گفت

sorna
04-04-2012, 12:36 PM
به آنان سلام برسانم. پس از تلفن فرزاد قرار بر این شد روز بعد حمید مرا همراهی کند. به همین خاطر حمید و شبنم شب منزلمان ماندند.

صبح روز بعد درست سر ساعت در دفتر آقای مروت بودیم. پس از معرفی خودمان به خانم منشی او توسط تلفن خبر ورود ما را به مروت داد. لحظه ای بعد از اتاق خارج شد و به استقبال ما آمد. خیلی صمیمانه و گرم با من و حمید احوالپرسی کرد. با دیدن او خیلی جا خوردم، زیرا فکر می کردم با مردی مسن رو به رو خواهم شد در صورتی که او خیلی جوان تر از آن بود که در تصور من بود. قد بلند و درشت هیکل که به او می خورد هم سن و سال فرزاد باشد. از استقبالی که از ما به عمل آورد فهمیدم فرزاد حسابی سفارش ما را به او کرده است. با راهنمایی او وارد اتاق شدیم. هنوز ساعتی از ورود ما نگذشته بود که منشی خبر داد که فرزاد هم آمده است. آقای مروت با خوشحالی گفت:«خانم ایشان را راهنمایی کنید.»

لحظه ای بعد فرزاد داخل اتاق شد. حمید به احترام او از جا برخاست. به فرزاد که با ظاهری بسیار آراسته آمده بود نگاه کردم و به حمید گفتم:«ایشان آقای مهندس فخور هستند. همان آقایی که بی نهایت لطف کردند در مورد کیان اطلاعاتی به من دادند.»

حمید قدمی به سمت او برداشت و در حالی که دستش را به طرف او دراز می کرد گفت:«از ملاقات شما خیلی خوشحال شدم. امیدوارم بتوانیم به نحو شایسته ای لطف شما را جبران کنیم.»

فرزاد خاضعانه سرش را خم کرد و به حمید گفت:«خواهش می کنم بنده رو شرمنده نکنید. کاری نکردم که قابل این همه لطف باشد.»

آقای مروت با لبخند به فرزاد گفت:«چیه فرزاد؟ خودت اومدی تا مبادا بخوام چیزی کم بذارم؟»

فرزاد با خنده گفت:«امیرجان این حرف ها چیه. دلیل اومدن من فقط این بود که افتخار آشنایی با مهندس سعیدی رو پیدا کنم.»

فرزاد چند دقیقه بیشتر نماند و بعد از سفارش ما به آقای مروت به حمید گفت اگر چنانچه در رابطه با فرودگاه و یا حتی اداره گذرنامه کاری دارد او می تواند در اسرع وقت کار ما را انجام دهد و بعد خداحافظی کرد و رفت.

پس از رفتن او آقای مروت گفت:«با اینکه فرزاد تا حدودی مرا در جریان موضوع قرار داده، ولی بهتر است خودتان شرح مفصلی از آنچه اتفاق افتاده به من بدهید تا به طور دقیق در جریان کار قرار بگیرم و بعد از ان ان شاءالله بتوانم کار مفیدی صورت بدهم.»

لحظه ای مکث کردم تا افکارم را متمرکز کنم. با اینکه از حمید خجالت می کشیدم، ولی دقیق و کامل شرح حال مختصری از زندگی ام را برای او تعریف کردم. آقای مروت در برگه ای که پیش رو داشت مطالبی یادداشت می کرد. هنگام صحبت چشمم به حمید افتاد و او را دیدم که با چهره ای گرفته به نقطه ای خیره شده است. نمی دانم چه فکر می کرد، ولی حدس زدم از شنیدن شرح حالم متاثر شده است. وقتی صحبتم به پایان رسید مروت پرسید:«از چه تاریخی بهتاش شما را ترک کرده.»

همان طور در ذهن حساب کردم و گفتم:«پس از مرخص شدن از بیمارستان... تیرماه سال گذشته بود که دیگر بهتاش را ندیدم و حتی تلفنی هم از او نداشتم. چند وقت بعد که به شریک سابقش زنگ زدم به من گفت که مسافرت رفته است.»

مروت علت بستری شدنم در بیمارستان را پرسید. وقتی گفتم به خاطر بیماری قلبی ام فرزندم را از دست دادم خیلی متاثر شد. پس از پرسشهای زیادی که همه را با دقت پاسخ دادم نام و مشخصاتم را در فرمی نوشت و از من و حمید خواست آن را امضا کنیم. با یک نظر به فرم فهمیدم توسط آن، من او را به عنوان وکیل خود به دادگاه معرفی کرده ام.

مروت فهرست مدارکی که باید به او می دادم در برگه ای نوشت و گفت در اسرع وقت آنها را به او برسانم تا هر چه زودتر کار را آغاز کند. در بین فهرست گواهی متخصص قلب و مدارک بستری شدنم در بیمارستان به چشم می خورد. کار ما حدود دو ساعت طول کشید. وقتی دفتر او را ترک می کردم احساس کردم امید به قلبم بازگشته است و در دل دعا کردم خدا کمک کند تا بتوانم از کابوس این ازدواج شوم و نامیمون رها شوم. حمید پس از رساندن من به منزل به سر کار رفت و من به انتظار نشستم.

بر خلاف تصورم کارها به سرعت پیش می رفت. دادخواستی از طرف من توسط مروت تنظیم شد که در آن ضمن شکایت از کیان مهریه ام را به اجرا گذاشتم. مدارک به دادگاه فرستاده شد و ضمن اقامه دعوی حکم بازداشت موقت کیان صادر شد. مشکل فقط عدم حضور کیان در ایران بود که با فشاری که فرزاد به موسوی می آورد هر لحظه امید می رفت تا کیان برای رفع این مشکل به ایران بیاید و در دامی که برایش پهن کرده بودند بیفتد. گویا کیان هم می دانست اگر به ایران بیاید به مشکل برخواهد خورد به همین خاطر در این کار تعلل می کرد. با ناامیدی فکر کردم اگر کیان به ایران نیاید چه خواهد شد. یک بار که این را از مروت پرسیدم با لبخند گفت بهتر است خوشبینانه تر بیاندیشم و مرا مطمئن کرد آن قطعه زمین چیزی نیست که کیان بخواهد از آن بگذرد.

پس از سه هفته انتظار عاقبت یک روز مروت به منزل زنگ زد و ضمن صحبت با حسام به او گفت که نام کیان در پرواز روز بعد استانبول به ایران است و از او خواست که راس ساعتی که گفته در فرودگاه حضور داشته باشد. حسام بی درنگ شماره تلفنی را گرفت و بعد از برقرار شدن تماس شنیدم به شخصی گفت:«سلام... ممنون....زنگ زدم بهت بگم مروت تماس گرفت. صبح می رم فرودگاه. تو هم با بچه ها هماهنگ کن اگه مشکلی پیش اومد هوای کار رو داشته باشن.»

کنجکاو بودم بدانم حسام با چه کسی صحبت می کند که شنیدم گفت:«ممنون... نه احتیاجی نیست. حکم دست وکیله. با بچه های حراست فرودگاه هماهنگ شده...باشه اگه کاری بود خبرت می کنم... باشه.... خداحافظ.»

بعد گویا چیزی به یادش آمده باشد گفت:«آخ راستی عرفان، یادم رفت فردا باید گزارشها رو تحویل فرمانده بدیم. یادت نره....قربانت.... پس تا بعد.»

با ناباوری به مکالمه حسام با کسی که حتی در فکرم نمی گنجید عرفان باشد گوش سپردم. با اینکه می دانستم همه عالم از موضوع من باخبرند، اما احساس شرم از اینکه فهمیدم عرفان هم در جریان کار من است سرم را پایین انداختم. سینی چای را جلوی حسام گذاشتم و برای آماده کردن وسایل شام به آشپزخانه رفتم. در همان حال به این فکر کردم که الان پیش خودش چه فکر می کند. شاید از اینکه این بلا سر من آمده بود دلش خنک شده بود. ناخودآگاه به یاد حرف افشین افتادم که گفته بود:آه من پاسوزت کرد.

اگر چه به این حرف افشین معتقد نبودم،ولی بدون شک نسبت به عرفان چنین عقیده ای داشتم. بدون شک پستی ای که در حق او کردم نتیجه اش این بود که اکنون گرفتارش بودم. کاری که در حق او کردم رذالت بود، ولی آیا مگر چاره دیگری داشتم؟چطور می توانستم به او بله بگویم در حالی که وجودم آلوده گناه بود. چطور می توانستم او را بفریبم در حالی که او همه پاکی و صفا بود.حیف!

با صدای حسام که مرا می خواند به خودم آمدم و متوجه شدم هنوز در افسوس گذشته به سر می برم. نفس عمیقی کشیدم تا فکر او را از سرم بیرون کنم. هر چه بود تمام شده بود و نباید حتی فکرش را می کردم.

آن شب تا صبح بیدار بودم و ضمن خواندن نماز از خدا خواستم هر چه زودتر مشکلم را حل کند.

روز بعد با وجود بی خوابی و خستگی شب گذشته تا زمانی که حسام زنگ نزده بود و به ما اطلاع نداد که کیان در بازداشتگاه به سر می برد آرام و قرار نداشتم. آن قدر در اتاق قدم زده بودم که پاهایم از شدت درد ورم کرده بود. بعد از تلفن حسام تازه حس از پاهایم رفت و به جای آرامش در وجودم ترس ریشه دواند.

ترسی بی دلیل که خودم هم نمی فهمیدم از چه نشات می گیرد. آیا از کیان می ترسیدم؟ دلیل آن چه بود؟شاید ناآگاهی از آنچه می خواست اتفاق بیفتد چنین احساسی در من به وجود می آورد. ساعتی بعد حسام به منزل آمد. پس از مدتها آرامش را در وجود او احساس کردم، در حالی که خودم از این آرامش بی بهره بودم. حسام تعریف کرد که چگونه با هماهنگی پلیس فرودگاه از آمدن او مطلع شده است و به محض حضور در سالن ترانزیت نیروی انتظامی از او خواسته اند برای پاره ای از توضیحات به کلانتری برود. از حسام پرسیدم:«خودت او را دیدی؟»

گغت:«از دور، چون می دانستم اگر نزدیکش بروم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و با مشتی که حواله صورتش می کردم کارمان را با مشکل مواجه می کنم.»

لبخند زدم و گفتم:«منو ببخش، تو این مدت به همتون خیلی زحمت دادم.»

حسام با خنده گفت:«این جور که حرف می زنی احساس می کنم دختر همسایه مون این حرف رو به من میگه، نه خواهرم. حالا پاشو برو یک استکان چای برای من بیار تا شاید ببخشمت.»

به او لبخند زدم و برای انجام خواسته اش از جا برخاستم. وقتی در آشپزخانه تنها شدم سرم را بلند کردم و از ته قلب خدا را شکر کردم که حمایت خانواده ام شامل حالم می شود.

بعد از ظهر همان روز کیان با ارائه سند از بازداشتگاه خارج شد. وقتی این خبر را شنیدم با ترس و ناراحتی به مروت زنگ زدم. صدای آرام و خونسرد او آرامش رفته ام را به من بازگرداند. او ضمن دادن اطمینان به من گفت:«بهتاش هیچ جا نخواهد رفت، زیرا اولا ممنوع الخروج است، در ثانی فکر نمی کنم آن قدر احمق باشد که بخواهد کاری کند تا بدون دردسر رای به نفع ما صادر شود.»

متوجه منظورش نشدم و گفتم:«در چه صورت دادگاه به نفع ما رای می دهد؟»

پاسخ داد:«اگر کیان بهتاش بخواهد به هر دلیل کشور را ترک کند و یا در دادگاه حضور نداشته باشد.»

با خیال راحت از مروت خداحافظی کردم و سعی کردم دلشوره و بدبینی را از خودم دور کنم.

نخستین جلسه دادگاه کشنده ترین و سخت ترین پیش آمد برای من بود. مواجه شدن با کیان خیلی برایم سخت بود. وقتی او را دیدم که به ما نزدیک می شد بدنم آشکارا به لرزه افتاد طوری که حس کردم نمی توانم سرپا بایستم و از حمید که کنارم ایستاده بود خواستم مرا از آنجا خارج کند. با این حال ناچار بودم جلوی میز قاضی کنار او قرار بگیرم. هر بار که نگاهش به من می افتاد صد بار می مردم و زنده می شدم. گاهی متفکرانه به من خیره می شد. در آن لحظه نمی دانم چه فکری می کرد، ولی حس کردم از اینکه مرا مریض و لاغر نمی بیند خیلی تعجب کرده است. کیان خودش هیچ تغییری نکرده بود و درست مثل روز اولی بود که دیده بودمش.

قاضی اتهام او را تفهیم کرد، ولی کیان اتهامش را قبول نداشت و اظهار کرد به من علاقه دارد و به هیچ عنوان قصد طلاق دادن مرا ندارد.

قاضی پرسید چرا کشور را ترک کرده. او پاسخ داد: بنا به دلایل شغلی و بعد عنوان کرد که آمده تا مرا همراه خود ببرد.

با حیرت چشم از چهره خونسرد و آرام او که چنین اراجیفی را تحویل قاضی می داد برداشتم و به وکیلم نگاه کردم. او با اشاره از من خواست آرامش را حفظ کنم و هیچ حرفی نزنم. پس از اظهارات کیان آقای مروت با ذکر دلایل و شواهدی عنوان کرد که اگر آن طور که کیان اظهار کرده بود تا این حد به من علاقه داشت هیچ وقت مرا در بستر بیماری رها نمی کرد و بی خبر نمی رفت. کیان با پررویی گفت:«دلیل این کار این بود که دسترسی به همسرم نداشتم تا او را در جریان سفرم بگذارم.»

قاضی از او پرسید:«مگر منزل مادر همسرتان خارج از تهران بود؟»

«خیر، منتها بنده با آنان رفت و آمد نداشتم.»

قاضی گفت:«متوجه منظورتان نشدم، یک بار دیگر پاسختان را بفرمایید.»

کیان با قیافه حق به جانبی گفت:«روابط خانواده همسرم با من خوب نبود. من هم با خودم فکر کردم حتی اگر هم به منزلشان بروم امکان دارد نتوانم او را ببینم.»

با دروغهایی که سر هم می کرد نفسم در حال بند آمدن بود. برای اینکه بتوانم آرامشم را حفظ کنم مرتب نفسهای بلند می کشیدم.

قاضی از او پرسید:«آیا خانواده همسرتان مانع از دیدار شما با ایشان می شدند؟»

کیان نگاهی به من کرد و گفت:«سابق بر این که این طور بود.»

نتوانستم طاقت بیاورم و گفتم:«آقای قاضی به خدا دروغ میگه.»

قاضی با دست به من اشاره کرد تا صحبت نکنم. به وکیلم نگاه کردم. دستش را به نشانه سکوت به طرف لبش برد.

قاضی از کیان پرسید:«اگر فرض بگیرم حرف شما صحیح باشد آیا نمی توانستید توسط شخص دیگری و یا حتی تلفنی به همسرتان اطلاع بدهید که قصد دارید برای منظور خاضی از کشور خارج می شوید؟»

کیان پاسخ داد:«بنا به اظهارات قبلی ام امکان نداشت.»

قاضی تاملی کرد و بعد ادامه داد:«خب، باز هم فرض می کنیم شما درست می گویید، آیا فروش منزلتان هم به دلیل خصومت شما با خانواده همسرتان بوده؟»

«نه جناب قاضی، من پول منزل را برای کار تجارت در خارج از کشور لازم داشتم.»

«این لزوم به حدی بود که شما را مجبور کرد حتی وسایل همسر خود را هم بفروشید؟»

کیان نیشخندی زد و گفت:«جناب قاضی، همسر من حتی یک دست لباس هم به منزل من نیاورده بود. یعنی شما می فرمایید من حق فروش وسایل خودم را نداشتم؟»

از این همه بی شرمی و رذالت بغض گلویم را فشرد، چون می دانستم باید سکوت کنم به ناچار دندان روی جگر فشردم.

قاضی نگاه دقیقی به کیان انداخت و گفت:«شناسنامه همسرتان چه؟آیا آن هم جزو وسایل شخصی شما بوده؟»

«خب بالطبع وقتی دسترسی به او نداشته باشم که حتی از رفتنم او را با خبر کنم، چطور توقع دارید شناسنامه اش را به او مسترد کنم.»

هر چه قاضی از او می پرسید با پاسخهای مسخره و بچه گانه پاسخش را می داد طوری که یک آدم کودن هم می فهمید که او همه ما را به مسخره گرفته است. لحظه ای وکیلم از قاضی اجازه گرفت و برگه هایی را جلوی او گذاشت. قاضی پس از لحظه ای مکث و رویت دقیق برگه ها از کیان پرسید:«آقای بهتاش اینجا عنوان شده که شما به دفعات مبادرت به ضرب و شتم همسرتان کرده اید، آیا این موضوع صحت دارد؟»

کیان نگاهی به من انداخت و گفت:«نه، چنین چیزی را قبول ندارم. آیا مدارکی دال بر این ادعا وجود دارد؟

قاضی پاسخ نداد و بار دیگر گفت:«بنا به اظهاراتی که در این برگه ثبت شده است شب قبل از بستری شدن ایشان در بیمارستان توسط شما مورد ضرب و شتم قرار گرفته است و به احتمال زیاد دلیل سقط جنین همین بوده است.»

کیان نیشخندی زد و گفت:«هر کس هر چه بخواهد می تواند عنوان کند. دلیل مرگ فرزند من بیماری قبلی همسرم بوده و در مورد این موضوع پزشک متخصص قلب هم در جریان هستند. دراین رابطه به جای اینکه من شاکی باشم ایشان دست پیش گرفته. حالا که چنین چیزی پیش آمد، من از همسرم و خانواده او به خاطر مرگ فرزندم شاکی هستم.»

قاضی پرسید:«همسر شما و خانواده اش چه نقشی در مرگ فرزندتان داشته اند؟»

کیان گفت:«همسر من و خانواده اش بیماری قلبی او را از من پنهان کرده بودند و این پنهان کاری باعث مرگ فرزندم شد.»

اشک از چشمانم جاری شد. دلم نمی خواست گریه کنم، ولی دردی عمیق در ناحیه قلبم احساس می کردم که باعث می شد نتوانم خودم را آرام نگه دارم. سرم را زیر انداختم و برای مهار احساساتم دندانهایم را به هم فشار دادم.صدای کیان مرا از فکر بیرون آورد.

«تمام اظهارات همسر من دروغ است. چنانچه ایشان نتواند ادعاهای خود را در رابطه با آزار و اذیتی که در منزل من دیده ثابت کند بنده اعاده حیثیت می کنم.»

قاضی نگاهی به من انداخت و گفت:«این موضوع را همسر شما عنوان نکرده، بلکه این اظهارنامه از طرف همسر پدر شما، خانم خدیجه روح پرور تنظیم شده است.»

از شنیدن این مطلب به حدی جا خوردم که همان لحظه اشکم بند آمد و ناخودآگاه نگاهم به کیان افتاد. رنگ صورتش از شدت خشم به تیرگی زد. کیان لحظه ای مکث کرد و گفت:«من این اظهارات را قبول ندارم و آنها را تکذیب می کنم. در ضمن تا جایی که می دانم همسر پدر من در کانادا اقامت دارند، پس ....

sorna
04-04-2012, 01:35 PM
نمی توانند به عنوان شاهد چنین ادعایی داشته باشند.»
همان لحظه با شنیدن صدایی قلبم فرو ریخت.
«من اینجا هستم و در صحت و سلامت اظهار می کنم تمام مطالبی که در آن اظهارنامه نوشته ام حقیقت داره.»
با حیرت به عقب برگشتم و کنار در ورودی دادگاه کتی را دیدم که به ما نگاه می کند.عینکی دودی به چشم زده بود و لبخند معنی داری بر لب داشت.
از شدت حیرت زبان بند آمد.نمی توانستم حتی تکان بخورم.سایر کسانی که آنجا بودند خیلی تعجب کردند.حضور کتی به عنوان یک شاهد بدون شک تأثیر خوبی در روند دادخواست من داشت.کیان با عصبانیت به او پرخاش کرد و او را محکوم کرد که از طرف ما پولی دریافت کرده تا علیه او حرف بزند.وقتی کتی اظهاراتش را در حضور قاضی تأیید کرد کیان با خشم به او گفت حقش را کف دستش می گذارد.کتی خونسرد و آرام خطاب به او گفت اگر این کار را بکند و حقی را که او و پدرش در این مدت از او ضایع کرده اند به او برگرداند خیلی هم ممنون خواهد شد.
دیدن کتی در چنین شرایطی خیلی خوشحالم کرد.حضور او برگ برنده ای برای من به حساب می اومد و تمام ادعای مرا در مورد ظلمی که کیان نسبت به من روا داشته بود ثابت می کرد.همان موقع فهمیدم از طریق فرزاد و مهرناز در جریان کارهای من بوده و زحمت آمدن به ایران و حضور در دادگاه را فقط به خاطر من متحمل شده تا به عنوان یک شاهد معتبر اجازه ندهد حقی از من ضایع شود.
این طور که خودش گفت این به جبران خطای گذشته اش بود که باعث شده بود کیان بتواند با تلاش و پیگیری او مرا به دست آورد.
پس از اتمام جلسه دادگاه،کتی را در آغوش گرفتم و از دیدنش اظهار خوشحالی کردم.کتی لاغرتر از پیش شده بود،ولی روحیه بسیار خوبی دشات.از او حال دخترش را پرسیدم.ضمن تعریف از اوضاع و احوال زندگی شا گفت:درس مهتاب چند وقتیست که تمام شده و در بیمارستانی مشغول کار است.کتی با رضایت اعلام کرد خودش هم در فروشگاهی به عنوان فروشنده مشغول به کار شده است و از این بابت خیلی خوشحال بود.از اینکه عاقبت روی آرامش را دیده بود خیلی خوشحال شدم و برایش آرزوی موفقیت کردم.با وجود اصرار من کتی برای اقامت هتل را به آمدن به منزل ما ترجیح داد و گفت صبر می کند تا نتیجه کارم را ببیند و بعد اران را ترک کند.جلسه دوم دادگاه ما با فاصله ده روز برگزار شد.پیش از شروع جلسه، کیان از قاضی اجازه گرفت و در حضور او و سایر کسانی که در جلسه بودند از من خواست از شکایتم صرف نظر کنم و به زندگی با او ادامه بدهم و اظهار داشت که تمام سختیهای گذشته را جبران خواهد کرد.
از شدت ناراحتی زبانم بند آمده بود.می دانستم کیان با این کار می خواهد خود را تبرئه کند و با این حربه رأی دادگاه را به نفع خود تغییر دهد.بعد از حرفهای کیان قاضی لحظه ای تأمل کرد و خطاب به من گفت:«خانم سعیدی این طور که همسر شما عنوان می کند به شما علاقه دارد و هنوز هم مایل است با شما زندگی کند.نظر شما در این مورد چیست؟»
با اینکه سعی می کردم محکم و قاطع پاسخ بدهم،ولی از شدت اضطراب می لرزیدم.گفتم:«نه،دیگه نمی تونم.»
مروت از قاضی اجاره گرفت و خطاب به کیان گفت:«آیا شما تضمین می دهید زندگی خوب و شایسته ای برای موکل من مهیا کنید؟»
با استیصال به وکیلم نگاه کردم.مروت با آرامش اشاره کرد لحظه ای صبر کنم و بعد به کیان چشم دوخت.
صدای کیان را شنیدم که گفت:«بله،تضمین می دهم که زندگی خوبی برای ایشان فراهم کنم.»
مروت بی معطلی گفت:«این تضمین به چه صورت خواهد بود؟»
«هر طور دادگاه تعیین کند.»
صدای مروت در گوشم پیچید:«آیا تضمین می دهید که رابطه خود را با خانمی به نام شراره وثوق که البته این رابطه به قبل از ازدواجتان با خانم الهه سعیدی و در طول زندگی مشترکتان با ایشان برمی گردد قطع کنید؟»
نگاه خشمگین کیان را روی چهره ام احساس کردم.من هم از عنوان چنین مطلبی توسط وکیلم خیلی جا خوردم،زیرا به خاطر نمی آوردم چنین مطلبی را به او گفته باشم.جرأت چرخاندن سرم را به طرف برادرانم نداشتم.در این دو جلسه دیگر چیزی نمانده بود که از آنان پنهان مانده باشد.
قاضی در مقابل سکوت کیان از او خواست به سوال وکیلم پاسخ دهد.
صدای کیان مرا از فکر بیرون آورد.
«نه جناب قاضی،این موضوع صحت ندارد.این زاییده ذهن مریض و شکاک همسر بنده است.»
مروت به طرف قاضی رفت و در حالی که برگه هایی را روی میز او می گذاشت گفت:«با وجود اظهارات کیان بهتاش در مورد این موضوع این مدارک نشان می دهد که ایشان با شناسنامه المثنی اقدام به ازدواج با خانم شراره وثوق کرده است.»
قلبم فرو ریخت.ناخوداگاه به کیان نگاه کردم.بغض سنگینی گلویم را فشرد و احساس سستی در پاهایم کردم.شراره!پس عاقبت کیان به وصل او رسید،اما به چه قیمتی؟
قاضی پس از رویت ورقه از کیان پرسید در مورد این موضوع چه حرفی دارد.سکوت کرد.شاید از لو رفتن این موضوع به حدی جا خورده بود که زبانش بسته شده بود.به هر حال سکوت او به منزله تیر خلاص بود.
پس از اتمام جلسه دوم دیگر مطئن شدم کیان مجبور است طلاقم دهد.او مجبور بود بازی را تمام کند،زیرا فقط همین یک راه برایش باقی مانده بود.با موضوع ازدواج مجددش بدون رضایت من کار برایش مشکل شده بود و این طور که مروت می گفت وقت زیادی هم نداشت و هر چه زودتر باید به ترکیه بر می گشت تا بتواند اقامت آمریکا را دریافت کند.مروت به من گفت در دادگاه اعلام کنم در صورتی رضایت می دهم که کیان طلاقم بدهد.
یک هفته بعد برای بدرقه کتی به فرودگاه رفتم.وقتی او را باری خداحافظی می بوسیدم مثل همیشه از من خواست تا او را ببخشم.در حالی که اشک از چشمانم روان بود به او گفتم که همیشه او را به عنوان بهترین دوست به یاد خواهم داشت.
عاقبت پس از جلسه سوم،قاضی با بررسی دقیق شواهد پزشکی از هر کدام از ما خواست دو نفر به عنوان شاهد به دادگاه معرفی کنیم.شاهدان من برادرم حمید و آقا مسعود بودند و کیان دو نفر غریبه را به عنوان شاهد معرفی کرد. پس از جلسه چهارم که حدود یک ماه و نیم بعد بودقاضی حکم طلاقم رو صادر کرد.
این حکم به منزله روح دوباره ای بود که از طرف دادگاه تعیین شده بود حاضر شدم و زیر دفتر طلاق را امضا کردم. کیان چکی را که به عنوان بخشی از مهریه ام از طرف دادگاه تعیین شده بود در دفترخانه تحویلم داد.من تمایلی به گرفتن آن نداشتم،زیرا مهر اصلی در قلبم بود که از مدتها پیش از بین رفته بود.چک مهریه ام رو به به سازمان بهزیستی بخشیدم تا حتی نشانی از او نزد من باقی نماند. کیان شناسنامه ام را هم به من برگرداند،در حالی که آرزو می کردم چنین نکند تا بتوانم شناسنامه جدیدی بگیرم که دیگر نامی از او در آن نباشد.
سه روز بعد از اجرای حکم به اتفاق حمید با دسته گلی به دیدن مروت رفتیم تا ضمن تشکر و قدر دانی از تمام زحمتهایی که در این مدت کشیده بود حق الوکاله او را هم پرداخت کنیم.مروت به سختی مبلغ حق الوکاله اش را قبول کرد و به هیچ وجه نیم خواست از ما چیزی دریافت کند.او گفت:«باور کنید این کار را فقط به جهت دوستی و احترامی که برای فرزاد قائل بودم انجام دادم و اگر راستش را بخواهید من فقط از اعتبار وکالتم استفاده کردم.بیشترین و مهم ترین کار که همان جمع آوری اطلاعات و مدارک است کار فرزاد بوده است.»
زمانی که مروت این حرف را زد از ته قلب از فرزاد متشکر بودم که به بهترین نحو به قولش عمل کرده بود.
درست یک هفته پس از اجرای حکم طلاق فرزاد به منزلمان زنگ زد و ضمن پرسیدن حالم به من تبریک گفت.خیلی دوست داشتم پیش از اینکه او برای تلفن زدن پیشقدم شود به او زنگ می زدم و به خاطر همه چیز از او تشکر می کردم،ولی راستش خجالت می کشیدم،به خصوص که در خلال صحبتهای مروت احساس کردم او می خواهد به نوعی به من بفهماند که فرزاد به من علاقه دارد.
در طول مدت دادگاه از او خبر نداشتم،ولی خوب می دانستم از طریق مروت در جریان کار قرار دارد.مروت به من گفته بود:فرزاد به خاطر قولی که به شما داده بود شب و روز برای خودش نگذاشته،طوری که گاهی تعجبمی کردم این موضوع چرا باید برای او این قدر مهم باشد...
صدای فرزاد مرا به خود آورد.«به هر حال امیدوارم با پشت سر گذاشتن این مرحله سخت از زندگیتان از این پس همیشه موفق باشید و آینده ای روشن پیش رویتان باشد.»
گفتم:«خلاصی از این گرفتاری را مرهون تلاش پیگیر شما هستم و با تمام وجود از شما تشکر می کنم.»
فرزاد خندید و گفت:«باور کنید این خواسته قلبی من بود که بتوانم کاری برای شما انجام دهم پس این قدر با تشکر معذبم نکنید.»
مکالمه ما به همین جا ختم شد،ولی احساسی به من می گفت باید در آینده منتظر اتفاقی باشم و این احساس چیزی نبود که قلبم پذیرایش باشد.
20
با وجودی که عاقبت کابوس طولانی من به پایان رسیده بود،اما تا مدتها،باورم نمی شد که از بند این ازدواج نامبارک خلاص شده ام.تنها یک چیز می داد و آن این بود که هنوز نفهمیده بودم چرا کیان مرا بازیچه خود قرار داده بود در حالی که می دانست او را دوست دارم.
نزدیک به یک سال و اندی بود که با کیان زندگی مشترک نداشتم،ولی همیشه امید داشتم او روزی برگردد.اما حالا که طلاقم را گرفته بودم حس می کردم خلئی در وجودم پیدا شده است.این خلاء از غیبت کیان نبود،زیرا او خودش خواسته بود در قلبم بمیرد.بدون شک این جی خالی از عشق و امید نشأت می گرفت،زیرا زمانی او را عاشقانه دوست داشتم و دل به محبت او بسته بودم و چه سخت است اسیر محبتی دروغین بودن.
چه بگویم به تو ای رفته زد ست
بودم از مستی چشمان تو مست
این منِ سنگ پرست
مرگ بر آن که دلش را به دل سنگ تو بست.
خیلی سعی می کردم خودم را با شرایط جدید زندگی ام وفق دهم،ولی چیزی مانع از آرامشم بود،احساس ترس،خلاء، پوچی و بیهودگی می کردم.یادآوری گذشته برایم چون کابوس بود.در عین حال به آینده نیز امیدوار نبودم.سایه ترسی شوم بر روحم سنگینی می کرد و همه چیز را برای خودم تمام شده می دیدم.در آن شرایط مانند کسی بودم که دست از دنیا شسته و به امید مرگ نشسته باشد.این تغییر روحیه برای خودم هم خیلی عجیب بود،زیرا تا پیش از طلاق برای خودم هزار نقشه و برنامه داشتم که اکنون همه بی معنی جلوه می کرد.احساس افسردگی و انزوا هر روز بیشتر بر عمق جانم ریشه می دواند و این احساس زمانی به اوج خود می رسید که در جمع خانواده ام بودم.شاید دیدن روابط صمیمانه شبنم و عاطفه با برادرانم و یا الهام و مسعود چنین حسی را در من القا می کرد که تجربه تلخی را کسب کرده ام هرگز نخواهد گذاشت زندگی راحتی داشته باشم.در آن لحظه مطمئن بودم برای همیشه تنها خواهم ماند و هیچ گاه کسی نخواهد توانست نیمه گمشده وجودم را به من بازگرداند.بارها و بارها مسئله را برای خودم حلاجی کردم و به خودم قبولاندم که اشتباه تلخ گذشته ام باید مقدمه موفقیت آینده ام باشد،ولی همین که به آینده پوچ و سراسر خالی ام فکر می کردم ناامیدی سرتا سر وجودم را می گرفت.فقط گاهی کورسویی از امید در شب بی ستاره زندگی ام خودنمایی می کرد که با پیش آمدی آن نیز به خاموشی گرایید و مرا ناامید و سرگردان در ظلمت شب زندگی ام فرو برد.
آن روز از صبح احساس دلشوره و نگرانی داشتم.این نگرانی از زمانی شروع شد که عالیه خانم به منزلمان زنگ زد.وقتی مادر گوشی تلفن را برداشت من خواستم از هال خارج شوم که شنیدم مادر گفت:«به،سلام سادات خانم...»
خیلی کنجکاو شدم بدانم عالیه خانم برای چه به منزلمان زنگ زده است.می خواستم به بهانه ای در اتاق بمانم،ولی وقتی نگاه مادر را متوجه خود دیدم ترجیح دادم دنبال کارم بروم و با خود فکر کردم بعد می فهمم موضوع از چه قرار است به همین خاطر نفهمیدم صحبتشان در مورد چیست. مشغول شستن حیاط بودم که مادر برای خرید بیرون رفت. همین باعث شد نتوانم از او بپسم عالیه خانم چه کارش داشت.پس از بازگشتش هم دیگر رویم نشد چیزی بپرسم، زیرا ترسیدم مادر فکر کند چرا این قدر کنجکاوی به خرج می دهم.دلشوره و کنجکاوی تا پی بردن به موضوع با من بود.عصر همان روز عاطفه و حسام به منزلمان آمدند تا مادر را همراه خود به منزل حاج مرتضی ببرند.آن گاه فهمیدم تمام نگرانی ام از کجا ریشه می گیرد.فهمیدم قرار است برای عرفان به خواستگاری بروند،فقط خدا می داند چه حالی پیدا کردم.آن لحظه از خدا خواستم تا به من طاقت بدهد تا جلوی عاطفه و حسام و مادر روحیه ام را حفظ کنم و طوری نشود که از رنگ و رویم پی به مکنونات قلبی ام ببرند.بی نهایت سعی کردم روحیه ام را جلوی آنان حفظ کنم و تا زمانی که منزل هستند بتوانم لبخند بزنم،ولی به محض اینکه از منزل خارج شدند مانند مصیبت زده ای گریستم. خیلی خوب می دانستم چقدر خودخواهانه فکر می کنم. عرفان هیچ وقت سهم من نبود که بخواهم برای از دست دادنش بگریم.من این ادعا را وقتی می توانستم داشته باشم که او به خواستگاری ام نیامده بود،نه اینکه با پستی غرورش را بشکنم و طوری از او بخواهم خودش را کنار بکشد که پیش چشم همه نامرد جلوه کند.خودم کردم که لعنت بر خودم باد!ساعتها گریستم تا اینکه چشمه اشکم خشکید و بعد توانستم فکر کنم.غم عجیبی در قلبم موج می زد.شاید تا ان وقت درک نکرده بودم تا چه حد مهرش همیشه حاکم بر قلبم بوده.بیچاره من دیگر تباه شده بودم و آسمان زندگی ام شبی بود که حتی یک ستاره هم نداشت تا دلم را به کورسوی آن خوش کنم.بیچاره من که هنوز اسیر شب زندگی ام بودم.
نفهمیدم چند ساعت گذشت،ولی وقتی صدای بسته شدن در حیاط را شنیدم تازه به خودم آمدم و فهمیدم در تمام این مدت از جایم تکان نخورده ام.بدون اینکه خودم را ببینم می دانستم به خاطر گریه چشمانم به شدت پف کرده است و قیافه ام به خوبی مشخص می کند که مصیبتی داشته ام.برای اینکه مادر مرا با آن وضع نبیند به سرعت به طرف اتاق کوچک خودم رفتم و با گذشاتن بالشی زیر سرم خورم را به خواب زدم.مادر که فکر می کرد خوابیده ام بدون اینکه چراغ اتاق را روشن کند پتویی رویم کشید وخ ود رفت تا بخوابد.
صبح روز بعد هنوز آثار گریه روی صورتم بود و سر سفره صبحانه احساس کردم مادر با کنجکاوی و تردید به چهره ام نگاه می کند.به بهانه ای خواستم از نگاهش بگریزم که گفت:«الهه دیشب چقدر زود خوابیدی؟»
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:«خیلی خسته بودم.»و خواستم بلند شوم که مادر با حرفی حس حرکت را از بدنم گرفت.«نمی خواهی بدونی دیشب چی شد؟»
با اینکه تشنه شنیدن بودم،ولی می دانستم شاید نتوانم خوددار باشم و ممکن است خودم را لو بدهم به همین خاطر در حالی که سرم را به جمع کردن وسایل سفره گرم می کردم گفتم:« راستی یادم رفت بپرسم،تموم شد؟».
هنوز که چیزی معلوم نیست.»
با تعجب به مادر نگاه کردم و گفتم:«مگه دیشب نرفتین خواستگاری؟»
مادر لبخند معنی داری زد و گفت:«چرا،ولی دیشب فقط به عنوان معارفه رفته بودیم.»
«دیگه چه معارفه ای،مگه فامیلشون نیست؟»
«خب چرا،ولی یک رسم و رسوماتی هست که باید رعایت بشه.»
بدون اینکه چیزی بپرسم بلند شدم تا سینی را به آشپزخانه ببرم.شنیدم مادر گفت:«ولی فکر می کنم عرفان زیاد راضی به این ازدواج نیست.»
قلبم فرو ریخت.بدون اینکه بتوانم زبانم را مهار کنم گفتم: «شما از کجا می دونید؟»
مادر دستی به صورتش کشید و گفت:«والا دیشب که رفتیم اونجا عرفان هنوز نیومده بود.بنده خدا سادات خانم از شدت حرص و جوش گلوش ورم کرده بود.بعد هم که اومد نمی خواست بیاد.حسام کلی باهاش صحبت کرد که زشته مردم رو به انتظار بزارند.»
با تعجب گفتم:«مگه خودش دختره رو انتخاب نکرده.»
«نه،پیشنهاد سادات خانم بود که دختر عمه شو براش بگیرن.اتفاقاً دختره خیلی هم خوشگل و خانمه.خانواده خیلی خوبی هم داره.حالا دیگه نمی دونم چرا این طورمی کنه.»
به آشپزخانه رفتم،ولی صحبتهای مادر تمام فکرم را به خود مشغول کرده بود.با فکری پلید به این اندیشیدم خدا کنه همان طور که مادر گفته عرفان راضی به این ازدواج نباشد.خیلی زود به خودم آمدم و ندایی از درون پاسخم را این طور داد: نباشه که چی بشه،تو باید از خجالت بمیری که چنین فکری رو می کنی،انتظار داری بیاد یک زن بیوه رو گیره.به خدا که خیلی پر رویی.
این سرزنش درونی مرا به حدی شرمزده کرد که دلم می خواست بمیرم.
هفته بعد وقتی از مادر شنیدم قرار است بار دیگر برای خواستگاری بروند فهمیدم عالیه خانم توانسته عرفان را مجاب کند که بهتر از مریم کسی برای او نیست.آن شب کمتر بی تابی کردم و قبول کردم که انتخاب حق مسلم هر کسیست.
آن قدر صبر کردم تا مادر آمد.آن وقت از او پرسیدم چه خبر بوده.مادر گفت که مریم و عرفان برای صحبت به اتاقی رفته اند.نیم ساعت بعد که عرفان بیرون آمده چهره اش آرام و راحت بوده.عالیه خان زیر گوش مادر گفته بود که:مثل اینکه خدا را شکر همدیگر را پسندیده اند.
در طول این مدت که مادر از جریان خواستگاری برایم تعریف می کرد به او نگاه می کردم و مرتب به خودم می گفتم:یادت نره،اونم حق داره انتخاب کنه.حقشه که خوشبخت بشه.تلقیناتن فقط جلوی مادر مفید واقع شد.همین هم جای شکر داشت.به محض اینکه دراز کشیدم تا بخوابم اثر تمام تلقیناتم از بین رفت و با خودخواهی تمام گریستم و از این شکوه کردم که چرا او باید ازدواج کند.آن لحظه او را نه برای خودم می خواستم و نه برای دیگران،دوست داشتم همان طور که هست بماند.
در همین کشاکش درونی بودم که اتفاق دیگری زندگی ام را تحت تأثیر قرار داد.یک روز مهرناز به منزلمان تلفن کرد. با شنیدن صدای او قلبم فرو ریخت.با اینکه لحن کلام او خیلی معمولی و عادی بود،ولی دلشوره و اضطراب دقیقه ای راحتم نگذاشت.مکالمه مهرناز مانند دوستی بود که از اوضاع و احوال دوستش خبر می گیرد،ولی احساسی به من می گفت در پس این احوالپرسی منظوری نهفته

sorna
04-04-2012, 01:40 PM
است. در حین صحبت مهرناز پرسید: الهه جون هنوز ازدواج نکرده ای؟
گفتم نه بابا همون یک دفعه برای هفت پشتم بسه.
مهرناز با لحن شوخی گفت: این حرف رو نزن همه که پدر سوخته نیستند. از دهانم پرید وگفتم برای من که همه پدر سوخته وعوضی هستند.
مهرناز با صدای بلند خندید وگفت: نه عزیزم وجود یک آدم عوضی دلیل نمیشه آدم در مورد همه این قضاوت رو بکنه.
بحث به همین جا خاتمه یافت ودیگر صحبتی در این زمینه نشد پس از مدتی مهرناز خواست گاهی به او زنگ بزنم من هم به او قول دادم این کارو بکنم هنگام خداحافظی مهرناز گفت راستی فرزاد هم سلام رسوند .
لبم را به دندان گرفتم لحن مهرناز طوری بود که واضح بود منظوری دارد.خجالت کشیدم بگویم به او سلام برسانید در پاسخش گفتم سلامت باشند.
این فکر تا چند روز با من بود همین که خواستم آنرا به فراموشی بسپارم بار دیگر مهرناز با من تماس گرفت وپس از سلام واحوالپرسی مختصری گفت:الهه جون می تونم با مادر جون صحبت کنم.
بدون اینکه در این مورد از او توضیحی بخواهم با رنگ ورویی پریده از او خداحافظی کردم وگوشی را به مادر سپردم.
با اینکه می دانستم ممکن است چنین اتفاقی بیوفتد اما از زودهنگام بودن آن متعجبم کرده بود زیرا هنوز چهار ماه از طلاقم گذشته بود مهرناز با مادر صحبت کرد واز او خواست روزی را برای ملاقات حضوری در نظر بگیرد طفلی مادر هاج وواج مانده بود که به او چه پاسخی بدهد وقتی مادر ناشیانه وبا من من از او پرسید این ملاقات به چه منظوریست من هم از رنگ پریدگی دست کمی از او نداشتم نفهمیدم مهرناز به مادر چه پاسخی داد ولی از دیدن صورت مادر که آثار تعجب سراسر چهره اش را پوشانده بود فهمیدم موضوع خواستگاری از من راا عنوان کرده است تا چند لحظه مادر مانده بود که چه بگوید وقتی به خود آمد با لحنی که مشخص بود از مطرح شدن این موضوع خیلی جا خورده گفت: راستش خیل غافلگیر شدم اگه اجازه بدید من این موضوع رو با الهه وبرادرانش در میان بگذارم بعد به شما جواب میدم.
مانند مصیبت زده ای به دیوار تکیه داده بودم وش اهد گفت وگوی مادر ومهرناز بودم وقتی به خود آمدم با مهرناز خداحافظی کرده و گوشی را گذاشته بود مادر به من نگاه کرد وگفت: هیچ باورم نمی شه این قدر زود پای خواستگار به خونمون باز بشه.
احساس خجالت سر تا پایم را گرفت یک لحظه به گذشته باز گشتم وبه یاد خواستگارانی افتادم که از مادر اجازه آ»دن به منزلمان را می خواستند احساسم با آن زمان قابل مقایسه نبود آن زمان یک نوع حس کنجکاوی از اینکه چه کسی قرا است به خانه مان بیاید در وجودم موج می زد ولی حالا چه؟چون مار گزیده ای از هرچه ریسمان بود می ترسیدم.
مادر نفس عمیق کشید و گفت:الهه به نظرت باید چکار کنیم؟
با شرم نگاهم را از او گرفتم وگفتم: من یکبار نظر خودم رو اعمال کردم به غلط کردن افتادم.
مادر سرش را تکان داد وگفت: نمی دونم والله بزار با بچه ها صحبت کنم ببینم اونا چه نظری دارند.
چیزی نگفتم مادر به آشپزخانه رفت من هم برای منظم کردن افکارم به اتاق حسام رفتم اتاق او مامن ومحل آسایش و تمرکز فکر من شده بود هر وقت احساس می کردم به جای دنج و آرام احتیاج دارم بهتر از اتاقاو جایی را سراغ نداشتم روی تختش نشستم ودر حالی که به تابلوی خط روی دیوار خیره شده بودم به فکر فرو رفتم.
شاید اگر آن تجربه تلخ را پشت سر نگذاشته بودم فرزاد می تونست برایم مرد رویایی وایده آلی باشد که حتی در خواب هم نمی توانستم تصورش را بکنم چهره خوب پول فراوان سفرهای خارج منزل شیک...ولی این چیزها دیگر برای من جلوه ای نداشت.زیرا یکبار تمام آنها را تجربه کرده بودم وبه این موضوع رسیدهبودم که شرط خوشبختی چیزی غیر از این است وتمام اینها بدون آن مانند سرابیست که در عین بودن هیچ چیز نیست.
اکنون معیارم برا ازدواج فرق کرده بود در حالی که هنوز آمادگی مجدد پذیرفتن کسی را به عنوان همسر نداشتم باید فرصت کافی پیدا می کردم تا خاطرات تلخ گذشته را فراموش کنم هر چند که یقین داشتم هیچ گاه نخواهم توانست تلخی آنرا در ذهنم کمرنگ تر کنم.
تنها مسئله ای که نگرانم می کرد خود فرزاد بود حقیقت این بود که نسبت به او احساس دین می کردم ودلم نمی خواست زحمتهایی که برایم کشیده بود بی پاسخ بگذارم او مرد خوبی بود مطمئن بودمیم تواند همسرش را خوشبخت کند زیرا انسان فهمیده ای بود که از درک بالایی هم برخوردار بود ومهم تر از همه اینکه قلب رئوفی در سینه اش می تپید بدون شک فرزاد ایده ال بود اما نه برای من که هنوز نتوانسته بودم با خودم واحساساتم کنار بیایم افکار بدون نتیجه ام مرا دچار سرگیجه کرده بود برای فرار از التهاب وترسی که وجودم را فرا گرفته بود از جا برخاستم واتاق خارج شدم.
متوجه نشدم مادر چه وقت الهام وبرادرانم را در جریان این موضوع قرار داد بار دیگر جلسه مشورتی اعضای خانواده ام را دور هم جمع کرد واکنش افراد خانواده درست مثل واکنش مادر بود همه حیرت زده ومتفکر به این پیش آمد غیر منتظره وزود هنگام می اندیشیدند حمیده عقیده داشت فرزاد مرد خوبیست ولی ازدواج را برای من کمی زود می دانست حسام مخالف ازدواج نبود اما عقیده داشت ازدواج من با فرزاد به خصوص که زمانی دوست کیان بوده مشکلاتی سر راهم قرار می دهد در این بین الهام حرفی زد ومرا به فکر فرو برد او عقیده داشت قبل از هر گونه تصمیمی بارازدواج بهتر است با پزشک مخصص قلب شورت کنم تا مبادا خطری تهدیدم کند.
شاید منظور الهام حفظ سلامت من بود وشاید از بیان این حرف منظور دیگری داشت در قالب این کلام آنرا عنوان کرد ولی هر چه بود آن حرف تلنگری به احساسات وافکارم زد وهمین کافی بود تا مرابه خود بیاورد به یاد روزهای بارداری ام افتادم وبه یاد روزی افتادم که کیان با خشم سرم داد کشید و گفت از جلوی چشمام گم شو من زن مریض نمی خوام صدای او در ذهنم تکرار می شد ویاد آوری خاطرات مرا به این فکر انداخت که به یاد بیاورم موقعیت خاصی دارم که به راحتی نمی توانم هر کسی را که دلم خواست انتخاب کنم.
پس از چندروز فکر کردن به این نتیجه رسیدم که هنوز برای ازدواج آمادگی لازم را ندارم وبهتر است در این کار عجله به خرج ندهم موضوع را با خانواده در میان گذاشتم واز آنان خواستم هر اقدامی که لازم است انجام دهند. حمید با فرزاد تماس گرفت وموضوع را به او گفت به گفته حمید فرزاد خیلی منطقی پذیرفت واز او خواهش کرده بود که اجازه دهد با خود من صحبت کند نمی دانستم دلیل فرزاد چه بود ولی پس از صحبت فهمیدم یکی از انسانهای شریفی است که نظیر او را کمتر دیده بودم از من عذر خواست که با بیان مسئله خواستگاری مرا تحت فشار قرار داده وخواست او را ببخشم وقتی از من عذرخواهی می کرد اشک در چشمانم حلقه زده بود زیرا این من بودم که بایستی از او معذرت خواهی می کردم که تمام زحماتش را بی پاسخ گذاشته بودم.
چیزی که مرا بیش از بیش متاثر کرد این بود که فرزاد سوگند خورد که هرگز برای به دست آوردن من دنبال کارم را نگرفته بود وگفت: درسته که از همون روز اول که شما را دیدم دیدم نسبت به شما یک نوع احساس علاقه کردم ولی دلم نمی خواد این تصور در شما ایجاد بشه که من تلاش کردم که از کیان طلاق بگیرید تا خودم تصاحبتون کنم.
در تمام مدتی که فرزاد صحبت می کرد سکوت کرده بودم قلبم مالامال از تاثر بود با احساس بدی دست به گریبان بودم شاید اگر در آن موقعیت خاص نبودم وبه او میگفتم که تقاضایش را قبول می کنم با او ازدواج خواهم کرد ولی احساس مانع از فرو ریختن این دیوار شد فرزاد مرد خوبی بود اما من هرگز عاشق او نبودم و به خاطر تاثری که در قلبم احساس کردم نمی بایست اجازه می دادم باردیگر طعم فریب را بچشد چه بسا او بیش از آنکه حقش بود لایق خوشبختی بود ومن امیدواربودم هر چه زودتر خوشبختی را با پیدا کردن عشق واقعی به دست بیاورد.

sorna
04-04-2012, 01:44 PM
فرزاد از من خواست از آن پس به عنوان برادر سومم او را بپذیرم و امیدوار بود این مسئله خدشه ای در روابط من و مهرناز ایجاد نکند . در حالی که اختیار اشک هایم را نداشتم از او معذرت خواهی کردم و آنچه را از صمیم قلب برایش آرزو داشتم به زبان آوردم .
بعد از خداحافظی مدتی گریستم ، ولی دلیل گریه ام را نمی دانستم.
پس از خواستگاری فرزاد تحول عجیبی در روحیه ام ایجاد شد. شاید تقاضای او مرا به آن باور رساند که هنوز هم جایی برایم وجود دارد و هنوز می توانم به آینده امیدوار باشم . پس از چند روز فکر به این نتیجه رسیدم بهترین کار برای من همانا ادامه تحصیل می باشد و به این باور رسیدم به جای درگیر کردن افکارم با ناامیدی بهتر است راهی برای پیشرفت فراهم کنم . موضوع را پیش از هر کس با حمید در میان گذاشتم و از او راهنمایی خواستم . حمید با خوشحالی از این موضوع استقبال کرد وبدون اینکه حتی فرصتی برای پشیمانی به من بدهد مقدمات کار را فراهم کرد و تا به خود بیایم نامم را در ترم پاییز کلاس های آمادگی کنکور نوشت . تمام خانواده از این فکر استقبال کردند و هر کدام با کلامی گرم مشوق راهم شدند به طوری که حتی در فکرم نمی گنجید چنین استقبالی از نظرم شود . شاید همین موضوع باعث شد تا من در معذور اخلاقی قرار بگیرم و کار را جدی پیگیری کنم .
فهرست کتاب هایی که قرار بود بخوانم آماده کردم که در اسرع وقت توسط حسام تهیه شود .
با این که هنوز شهریور به اتمام نرسیده بود ، ولی حس و حال عجیبی داشتم ، به خصوص که با رسیدن پاییز کلاس های من هم آغاز می شد .از همان لحظه بی قرار رسیدن ماه مهر بودم ، در حالی که هنوز ده دوازده روز از شهریور باقی مانده بود.
یک شب که همه خانواده دور هم جمع بودند حمید پیشنهاد کرد پیش از تمام شدن تابستان به اتفاق به مسافرت برویم .همه از جمله من از این پیشنهاد استقبال کردیم و بعد از موافقت در این مورد ،موضوع به اینجا کشیده شد که کجا برویم بهتر است .از مادر نظر خواستند و مادر مشهد را پیشنهاد کرد. آقا مسعود و مادر به اتفاق گفتند سال گذشته که این موقع مشهد به مشهد رفته بودند آنجا به حدی شلوغ بوده که نه جایی برای اسکان پیدا کرده بودند و نه توانسته بودند درست و حسابی زیارت کنند .مادر ضمن تایید حرف آنان گفت : " قربون امام رضا برم ، آره بچه ها راست میگن .مشهد وسط زمستون خوبه که خلوت تره .نمی دونم مادر، هرجا که خودتون میدونید خوبه ."
حمید پیشنهاد کرد شمال برویم .همه با او موافق بودند .الهام به مسعود نگاه کرد و با خنده گفت : " تو این فصل همدان هم خوب جاییه ، مگه نه آقا مسعود؟"
مسعود با محبت به او نگاه کرد و گفت:" قدم همه سر چشم. اصلا امسال همه مهمون پدر من."
صدای خنده بلند شد.همه میدانستیم خانواده آقا مسعود که شمارشان از بیست سی نفرهم بالا می زد هر سال آخر تابستان به منزل پدری او در همدان می رفتند. یک بار هم ما به آنجا رفته بودیم که البته خیلی سال پیش بود. آن موقع الهام تازه مسعود ازدواج کرده بود و پدر هنوز زنده بود. خاطره کم رنگی از آن سفر به یادم مانده بود.همین قدر یادم بود که به اندازه یک هیئت آدم منزل آنان رفت و آمد می کرد و در تمام مدت یک جای خالی برای خاله بازی ما دختر بچه ها پیدا نمی شد. در آخر مجبور شدیم برای بازی زیراندازی گوشه حیاط باغ مانندشان پهن کنیم که آن قدر پسربچه ها که حسام هم جزو آنان بود اذیتمان کردند که از خیر بازی گذشتیم.
مسعود اصرار کرد به همدان برویم. مادر از او تشکر کرد و گفت در وقت دیگری مزاحم آقای صباحی خواهیم شد.همان طور که صحبت مسافرت و گردش بود مادر روبه عاطفه کرد و گفت؟"یادش به خیر اون بار که با سادات خانم رفتیم مسافرت برای من یک چیز دیگه بود."
مثل کسی که از خود شک داشته باشد برای فرار از نگاه احتمالی بقیه سرم را به نوازش کردن موهای لخت و نرم مبین که کنارم به خواب رفته بود گرم کردم.شنیدم عاطفه گفت:"مادرجون چه خوب میشه خاطره اون سال رو باز هم تجدید کنیم.بعد از اون سفر ما چندین و چندبار به اونجا رفتیم، اما مامان همیشه از اون سفری یاد می کنه که با شما رفته بودیم."
مادر نفس عمیقی کشید و گفت:"آره والله ، برای منم اون سفر خیلی خاطره انگیز بود."
حسام خندید و در حالی که به عاطفه نگاه می کرد گفت:"برای ما هم همین طور بود، مگه نه."
عاطفه به او لبخند زد و سرش را تکان داد.در نگاهشان عشق موج میزد و یادآوری خارات شیرین با هم بودن به شوقشان آورده بود. بغض عجیبی گلویم را فشرد. زیرا من هم با آنان هم عقیده بودم.آن سفر برای من هم خاطراتی بس به یاد ماندنی به جا گذاشته بود.
همان طور که به آن روز فکر می کردم صدای عاطفه مرا به خود آورد."ولی فکر می کنم برای الهه خاطره خوبی نباشه، به خصوص با اون جریان که برایش پیش آمد."
به عاطفه لبخند زدم و بدون اینکه چیزی بگویم فقط سرم را به نشانه تکذیب حرفش بالا بردم.بقیه که در جریان نبودند از چگونگی ماجرا پرسیدند.حسام شروع کرد به تعریف کردن خاطره آن روز." آره، خلاصه ما مثلا رفتیم تا با شیر تازه گوسفند و پنیر و خامه و ماست برگردیم. وقتی برگشتم دیدم الهه خاکی و خونین و مالینه.حالا چطور این طور شده بود،بعد رفتن ما خانم خستگی شو که در میکنه بلند میشه فکر می کنه اون کوه کمرها پله های خونه خودمونه که بدوبدو بالا وپایین بپره.همین که میاد بالا وسط راه پاش لیز میخوره میره پایین.البته نه به این راحتی که گفتم..."
حسام ماجرا را تعریف می کرد و مرا به آن روز برد.حسام چگونگی آن حادثه را ندیده بود، ولی عاطفه شاهد جزئیات بود و فقط او دیده بود که عرفان با چه مرارتی جان مرا از سقوز حتمی نجات داده بود.خاطره آن روز به حدی برایم زنده شده بود که حتی گرمی قطره عرقی که از پیشانی عرفان روی گونه ام چکیده بود را به وضوح احساس کردم.نگاهم به عاطفه تلاقی پیدا کرد.در نگاه او خواندم که او هم به همان چیزی فکر می کند که من فکر می کردم.چشمانم را به جای دیگری دوختم تا بیشتر از آن از نگاهم نخواند در بند چه حسرتی گرفتارم.
آن شب پس از تبادل نظر بین حمید و مسعود و حسام و موافقت بقیه تصمیم گرفته شد برای چند روز به شمال برویم.قرار بر این شد هفته بعد حسام و آقا مسعود مرخصی رد کنند.حمید هم که کار خودش بود.در این بین شبنم رو به حمید کرد و گفت:"آقای رئیس من می تونم از همین الان مرخصی ام را رد کنم ."
از شوخی شبنم همه خندیدند و حمید در حالی که از جا برمی خاست گفت:" با این درخواستتون موافقت نمیشه، چون بدون حضور شما من هم تو شرکت دوام نمیارم."
روز بعد عالیه خانم با مادر تماس گرفت و با اصرار از ما خواست به کلاردشت برویم. این طور که معلوم بود عاطفه جریان را گفته بود.او اصرار داشت همگی به ویلای کلاردشت برویم.موضوع به همین جا خاتمه نیافت.همان شب آقا مرتضی زنگ زد و در این باره با مادر صحبت کرد.اصرار او راه انکار را برای مادر بست و به او گفت با حمید و مسعود در این باره صحبت می کند.پیشنهاد عالیه خانم برای همه عالی بود به جر من که نمی توانستم با عرفان روبرو شوم.از طرفی جرأت مخالفت نداشتم مبادا بقیه به حساسیتم پی ببرند.
نمی دانم از خوش اقبالی من بود یا از بداقبالی الهام که درست زمانی که همه کارها روبه راه شده بود مبین سرخک گرفت و الهام ناچار شد از رفتن صرف نظر کند.من هم از خدا خواسته مادر را قانع کردم پیش الهام بمانم تا تنها نباشد.بقیه رفتند و من به منزل الهام رفتم. مبین از حضور من در خانه شان بسیار خوشحال بود،البته من هم خوشحال بودم زیرا پس از مدت ها فرصتی پیدا کرده بودم تا وقت بیشتری با او بگذرانم.برخلاف تصورم آن هفته خیلی زود گذشت.درست سه روز مانده بود به مهرماه که مادر و بقیه از مسافرت برگشتند.چهره بشاش و روشن مادرنشان می داد بی نهایت به او خوش گذشته است. مادر گفت افسانه به من خیلی سلام رسانده و مرتب جای مرا خالی کرده.بعد که فهمیدم عرفان درآن سفر همراه آنان نبوده خیلی افسوس خوردم که چرا فرصت دیدار از آن بهشت زمینی را از دست داده ام.
دو روز پس از بازگشت مادر از سفر فهمیدم نامزدی عرفان و مریم به هم خورده است.مادر این موضوع را زمانی عنوان کرد که فقط من و الهام کنارش بودیم.هاج و واج مادر را نگاه کردم. الهام با تعجب علت را از مادر پرسید.مادر بدون واکنش فقط گفت:"مثل اینکه مشکل ژنتیکی در بین بوده، خوب دیگه قسمتشون نبود."
لحن مادر به حدی توجیه کننده بود که لحطه ای شک کردم مسئله فقط همین باشد.احساس کردم مادر چیزهایی می داند که نمی خواهد به ما بگوید.
چند روز بعد مهرماه از راه رسید و شرکت در کلاس ها و درگیر شدن با درس و کتاب تمام وقت مرا به خود اختصاص داد به طوری که حتی وقتی برایم نمی ماند تا بخواهم با افکارم تنها باشم.برای خودم هم عجیب بود چطور مغزم با اشتیاق این حجم سنگین درس ها را می پذیرد در صورتی که تا پیش از آن فکر می کردم تمام سلول های مغزم پر شده وجایی برای گنجاندن چیز دیگری ندارد.از همه بهتر اینکه چند معلم خصوصی داشتم که هر وقت اراده می کردم می توانستم از آنان کمک بخواهم.
بدین ترتیب سه ماه سپری شد.اواسط تابستان بود که مادرهمراه عالیه خانم راهی سفر پانزده روزه ای به سوریه شد.الهام و برادرانم اصرار داشتند در غیبت مادر به منزلشان بروم، اما قبول نکردم، زیرا به سکوت خانه برای درس خواندن احتیاج داشتم.
دو روز اول، پس از اتمام کلاس یکسره به منزل الهام رفتم و آن قدر سرم به حرف زدن با الهام و بازی با مبین گرم شد که نتوانستم حتی یک صفحه هم مطالعه کنم.درس ها سنگین شده بود و اگر یک روز تعلل می کردم کلی عقب می افتادم، به همین خاطر تصمیم گرفتم بعد از کلاس ها به منزل بروم و اگر خواستم به منزل خواهر یا برادرانم بروم عصر این کار را بکنم.
پنج روز از رفتن مادر گذشته بود که عاطفه زنگ زد و بعد از احوالپرسی گله کرد چرا به منزلشان نمی روم.به او گفتم وقت زیاد است و حتما زحمتم را به گردن او هم می اندازم.روز بعد چهارشنبه بود.تصمیم گرفتم به منزل حسام بروم.آن قدر سرم گرم کار بود که فرصت نکردم به عاطفه زنگ بزنم. زمانی که آماده شدم تا بروم تازه به خاطر آوردم اطلاع نداده ام که به منزلشان می روم.به جای زنگ زدن به عاطفه به منزل الهام زنگ زدم و به او گفتم منتظر نباشد زیرا آن شب منزل حسام هستم.
مسافت منزل حسام نزدیک تر از منزل حمید بود و خوبی آن این بود که خیلی سرراست بود و با یک خط اتوبوس درست سر کوچه شان پیاده می شدم.همان طور که خیابانشان را طی می کردم با خودم فکر کردم اگر عاطفه و حسام نبودند به منزل حمید بروم.
رسیدم.زنگ در را فشار دادم.لحظه ای بعد صدای حسام را از پشت آیفون شنیدم.
" بله ؟ "
گفتم :" مهمون نمی خواهید ؟"
صدای خنده حسام به گوشم رسید:" به ، چرا ، خوش اومدی ، بیا تو ."
در باز شد. به محض وارد شدن به حیاط، حسام و پشت او عاطفه برای استقبال از من بیرون آمدند. با حسام دست دادم و با عاطفه روبوسی کردم.حسام آماده شده بود تا بیرون برود. همان طور که دستم را داخل دستش نگه داشته بود گفت:" خوب شما برید تو."
" کجا میری؟"

sorna
04-04-2012, 01:44 PM
با خنده نگاهی به عاطفه کرد و گفت :"میرم برای مهمون ناخوندمون آب و دون تهیه کنم."
دستش را کشیدم و گفتم:" من سرزده اومدم تا شما رو به زحمت نندازم.هرچی دارین با هم قسمت می کنیم."
حسام با خنده گفت:" هیچی نداشته باشیم چی؟"
خندیدم و گفتم:" باشه بابا ،آبروی منو بردی.اگه این طوره که میگی بلندشین بریم خونه ما."
حسام خندید و گفت:" فعلا خداحافظ."
حسام رفت.عاطفه در حالی که دستش را پشتم گذاشته بود به داخل هدایتم کرد.جلوی در هال عاطفه مکثی کرد و به من که قصد داشتم مقتعه ام را از سرم بردارم گفت:" الهه جون..."
به او نگاه کردم.لبخند معنی داری بر لبش نقش بست. تا خواستم چیزی بپرسم گفت:" کسی تو هاله."
از حرفش جا خوردم و با تعجب گفتم:" مهمان دارید؟" و همان لحظه به یاد آوردم حسام به جای لفظ مهمون از مهمونا استفاده کرده بود که من فکر کردم شوخی می کند.
عاطفه با خنده گفت برو تو غریبه نیست.حجاب نداشت پس حدس زدم مهمانش محرم اوست. همان لحظه قلبم فروریخت. پیش از اینکه بتوانم از بهت دربیایم عاطفه دستش را پشتم گذاشت و مرا به داخل هال هدایت کرد.بدون هیچ مقاومتی داخل شدم و عرفان را دیدم که روی مبل نشسته و سرش را پایین انداخته است. با ورود من و عاطفه سرش را بالا آورد و با دیدن ما از جا بلند شد.هم زمان با هم سلام کردیم و هر دو با هم پاسخ دادیم. پس از مدت ها او را می دیدم و این دیدار غیرمنتظره تمام وجودم را لبریز از احساسی غیرقابل توصیف کرده بود.نهیب وجدان هم تأثیری در این شادی نداشت.شاد بودم در صورتی که دلیلی برای این شادی نداشتم. مهم فقط دیدن او بود.چون تشنه ای بودم که به چشمه ای آب زلال رسیده باشد، ولی افسوس که این احساس فقط چند لحظه با من بود.خیی زود به خاطر آوردم دور این چشمه حصار بلندیست که مرا یارای دستیابی به آن نیست.به جای شادی اضطرابی عمیق وجودم را گرفت.رنگ صورت عرفان به سرخی زد و پس از احوالپرسی کوتاهی سرش را زیر انداخت.
عاطفه از من خواست راحت باشم.چادر سفیدی به دستم داد و از من خواست مانتویم را درآورم.بدجوری از آمدن پشیمان شده بودم و اگر ملاحظه عاطفه و حسام نبود ترجیح می دادم آنجا نمانم و منزلشان را ترک کنم.
چند دقیقه گذشته بود که حسام با نان وارد منزل شد. ورود او جو خشک و سرد حاکم بر منزل را عوض کرد.عاطفه نان ها را از دست حسام گرفت و به آشپزخانه رفت.حسام در حالی که می خندید گفت:" خب دیگه، باید اومدن خواهر خودم و برادر خانومم رو مدیون مادرامون بدونم، چون اگه سرخونه زندگیشون بودند شما حالا حالاها اینجا پیداتون نمی شد."حسام رو به من کرد و گفت:" خب، الهه تعریف کن درسات چطور پیش میره؟"
با صدای ضعیفی گفتم:" خوبه "
حسام بعد از من رو به عرفان که سرش را زیر انداخته بود کرد و گفت:" خب تو چطوری ؟"
عرفان هم با یک کلمه پاسخ او را داد:" خوبم "
حسام خندید و گفت:" چیه؟ چه خبره، خوبه، خوبم. مگه برای بازپرسی اوردنتون."
از جا بلند شدم تا به آشپزخانه بروم. هم زمان با من عرفان هم از جا بلند شد و گفت:" خب من دیگه میرم."
دلم از درون خالی شد.با دل نگرانی به او نگاه کردم.نگاهش به من افتاد، اما به سرعت چشمانم را به سمت حسام چرخاندم.
حسام با لبخند گفت:" کجا؟ حالا که خرج رو دستمون گذاشتی علی علی. بشین باهات کار دارم."
عرفان با خنده گفت:" مگه دو سه تا نون بیشتر گرفتی؟ ناراحتی خسارتت رو بدم."
حسام خندید و گفت:" بشین اذیت نکن. به جون خودت الان خواهرم فکر می کنه اومدن اون باعث شده می خواهی بری، تازه جواب خواهرت رو هم نمی تونم بدم پس شر درست نکن."
وقتی حسام این حرف را زد به عرفان نگاه کردم.فقط صدای قلبم را می شنیدم که به التماس افتاده بود و فریاد می کشید نرو.
عرفان به من نگاه کرد و گفت:" نه، باور کن این طور نیست. دیگه می خواستم برم."
سرم را پایین انداختم و گفتم:" معذرت می خوام، مثل اینکه حضور بی موقع من باعث شده شما بخواهید برید."
عرفان با لحنی دست پاچه گفت:" ای بابا، نه به خدا ،باور کنید فقط می خوام شما راحت باشید."
با خجالت گفتم:" شما تشریف داشته باشید، من راحتم."
حسام مداخله کرد و با خنده گفت:" بی زحمت تعارف تیکه پاره نکنید. عرفان تو هم بشین دو سه کلمه حرف بزنیم.باور کن بری خیلی از دستت دلخور میشم."
عرفان نفس عمیقی کشید و شانه هایش را بالا انداخت و نشست. خیالم راحت شد و برای کمک به عاطفه به آشپزخانه رفتم.
برای صرف شام دور میز نشستیم.هرطور که می خواستم جایی برای نشستن انتخاب کنم یا کنار او قرار می گرفتم و یا روبه رویش. سر عرفان پایین بود و در تمام مدت ندیدم که نگاهم کند و این فرصت بیشتری به من می داد تا راحت باشم.
ساعتی پس از شام او رفت. من تا نیمه های شب در رختخواب بیدار بودم و فکر می کردم.

پس از بازگشت مادر از سوریه همسایه ها و دوستان هم جلسه ای او برای دیدنش به منزلمان آمدند. اکثر دوستان را می شناختم.در بین آنان خانم فرهادی هم بود. دیدن او بدجوری ناراحتم کرد.به یاد روزی افتادم که از من برای پسرش خواستگاری کرد.پس از تعارف چای باقی کارها را به گردن الهام انداختم و به اتاق حسام رفتم و آن قدر آنجا ماندم تا بروند.
دو هفته پس از بازگشت مادر یک روز اقدس خانم، همسایه دیوار یه دیوارمان به منزلمان آمد.این دومین بار بود که برای دیدن مادر به منزلمان می آمد. بار اول همان روزی بود که مادر از سوریه آمده بود. این بار یک جعبه شیرینی هم دستش بود. از دیدن جعبه شیرینی تعجب کردم. مادر گفت:" این کارا چیه؟ چرا زحمت کشیدید؟"
اقدس خانم گفت:" قابل دار نیست، تورو خدا ببخشید اون روز که اومدید اونقدر هول شدم بیام ببینمتون که یادم رفت حتی یک دسته گل براتون بیارم."
مادر با شرم گفت:" ای بابا، این چه حرفیه...شما خودتون گلید."
صبر نکردم تا تعارفات آنان تمام شود و برای آوردن چای و میوه به آشپزخانه رفتم. پس از پذیرایی از او به اتاقم رفتم تا از کمد کتابی بردارم. قصد نداشتم در اتاقم بمانم، ولی همین که خواستم خارج شوم اقدس خانم صدایش را پایین آورد و خطاب به مادرم گفت:" راستش برای امر دیگه ای هم مزاحمتون شدم."
دلم به شور افتاد.لحظه ای مکث کردم تا قصدش را عنوان کند.مادر گفت:" بفرمایید در خدمتم."
"راستش چطور بگم. به خدا منم تو این زمینه تجربه ندارم، اگه یک وقت جسارت بود تورو خدا به دل نگیرید."
صدای دلگرم کننده مادر او را تشویق به گفتن کرد:" خواهش می کنم، راحت باشید."
" راستش... می خواستم... در مورد یکی از اقواممون... یعنی پسر خواهرشوهرم... چطور بگم. می خواستم ببینم الهه جون قصد ازدواج نداره؟"
قلبم فروریخت. لرزه بدنم باعث شد همان جا جلوی در بنشینم.صدایی از مادر نمی آمد.اقدس خانم لابه لای حرف هایش مرتب عذرخواهی می کرد.صدای آرام مادر نشان می داد که از مطرح کردن این موضوع ناراحت نشده است.شاید همین اقدس خانم را تشویق به ادامه کلامش کرد.
" وضعش خیلی روبه راه است.یک بنگاه معاملاتی تو ونک داره. خونه و زندگی و ماشین.تمام وسایلش هم مرتبه،باور کن زندگیش از من که این همه مدت زندگی کردم مرتب تره. ماشین لباس شویی، تلویزیون، ضبط، هر چی که شما بگید داره..."

sorna
04-04-2012, 01:44 PM
مادر حرف او را كه هنوز از وسائل زندگي او تعريف ميكرد قطع كرد و گفت"اقدس خانوم جون اينا كه همه گفتي وسيله است.وسيله هم خوشبختي نمياره خودش چطور مرديه؟"
اقدس خانوم لحظه اي سكوت كرد و بعد گفت"مي ترسم اگه بخوام ازش تعريف كنم شما فكر كنيد چون فاميلمه مي خوام تبليغش رو بكنم"
مادر گفت"نه انشاا...همين طوره كه ميگيد"
"والله به خدا ما كه ازش بدي نديديم.مرد خوب ،خانواده دوست،دست و دلباز،اهل هيئت و خيرات.چندين ساله كه زنش فوت كرده،خدا رحمتش كنه زنش خيلي با سليقه و جمع كن بود.وسايل زندگي ميخريد اما حتي دلش نمي اومد از كارتون درش بياره"
دلم فرو ريخت با ناراحتي فكر كردم اقدس خانوم به چه جراتي به خود اجازه مطرح كردن چنين چيزي را داده.آن لحظه به كل فراموش كرده بودم خودم زني بيوه و مطلقه به حساب ميايم. وقتي موقعيتم را به ياد آوردم آشوب زده و غمگين به حرفهاي اقدس خانوم گوش شمردم.
از خلال حرفهاي او فهميدم نامش بهرام است و سي و هفت سال سن دارد.دو سال پيش همسرش در اثر بيماري ام اس فوت كرده ،همچنين فهميدم يك دختر ده ساله دارد كه با مادر بزرگش كه همان خواهرشوهر اقدس خانوم باشد زندگي ميكند.
وقتي اقدس خانوم اين اطلاعات را به مادر ميداد پشت در اتاقم نشسته بودم و در حالي كه زانوهايم را بغل كرده بودم به بدبختي ام فكر ميكردم.
صداي غمگين مادر را شنيدم كه گفت"اقدس خانوم تمام محسناتي كه از پسر خواهر شوهرت شمردي قبول،ولي دختر من هنوز بيست سالش تموم نشده"
صداي اقدس خانوم حس نفرت مرا نسبت به او برانگيخت"خدا خيرت بده حوريه خانوم مگه چقدر تفاوت سني ميشه خدا شاهده من بدي شما را نميخوام.مرد بايد پخته باشه تا قدر زن و زندگي رو بدونه.شرايط بهرام هم خيلي خوبه.خواهر شوهرم دختر اونو پيش خودش نگه ميداره.شما كجا مي خواي دخترت رو بدي كه از اين بهتر باشه.خودت ميدوني مرد زن مرده بهتر از مرد زن طلاق داده است.تازه از كجا معلوم كسي نياد كه چندتا بچه قد و نيم قد داشته باشه"
هر چقدر اقدس خانوم از محسنات اين ازدواج بيشتر مي گفت،احساس نفرت من از او و مردي كه هنوز نديدمش بيشتر مي شد. خودم خوب مي دانستم او گناهي ندارد و بدون تعارف و پرده پوشي واقعيت را جلوي رويم قرار داده.واقعيتي كه غير قابل انكار بود.
سرم را روي زانويم گذاشتم و گريستم.حرفهاي او در گوشم پيچيد:
مرد زن مرده... مرد زن طلاق داده... بچه هاي قد و نيم قد...
انقدر در خودم فرو رفتم كه متوجه نشدم او چه وقت منزلمان را ترك كرد.با صداي مادر و متعاقب آن برخورد در با بدنم به خود آمدم
"ا... چرا اينجا نشستي بيا بيرون كارت دارم"
فكر كردم مي خواهد صحبتهاي اقدس خانوم را برايم باز گو كند،بنابراين گفتم:
"نميام،ه چي مي خوايد بگيد شنيدم"
مادر با صداي آرامي گفت"پاشو مادر تو نبايد ناراحت بشي به هر حال ازين حرفها پيش مياد"
"چرا بهش نگفتيد گورش رو گم كنه بره؟"
"اون بنده خدا چه گناهي داشت؟"
"هيچ كس گناهي نداره،گناهكار منم.اگه خيالتون راحت شد برين تنهام بزارين"
مادر گفت"دختر تو چرا اينطوري ميكني.مگه من به اين بنده خدا چي گفتم"
"از اين ناراحتم كه چرا هيچي نگفتيد.اصلا به اون چه مربوطه كه من شوهر ميكنم يا نميكنم"
مادر گفت"حالا كي خواسته تو شوهر كني"
"اگه نمي خواستيد اجازه نميدادئ هر كس و ناكس بياد در اين خونه رو بزنه"
"آخه مگه من كف دستم و بو كرده بودم اقدس خانوم ميخواد بياد اين موضوع رو بگه"
به جاي جواب گريست.مادر حق داشت،تقصير او نبود كه مردم هزار فكر درمورد زن بيوه ميكردند و به خود حق ميدادند تا برايش تصميم بگيرند و از خود متشكر باشند كه قدم خيري در اين راه برداشته اند.
مادر سكوت كرد و من كه هنوز عصبانيتم فرو كش نكرده بود كتابي را كه كنارم بود برداشتم و به ديوار كوبيدم.
اين موضوع تاثير بدي در من گذاشت و روحيه ام را حسابي خراب كرد.شوق و علاقه اي كه به درس خواندن داشتم به يكباره فروكش كرد.ديگر مرتب سر كلاس حاضر نميشدم و يكي در ميان غيبت ميكردم.تمام خانواده نگرانم بودند اما كاري از دست كسي بر نميامد.زيرا كسي نمي توانست جلوي فكر و دهان مردم را بگيرد و از آنها بخواهد به خاطر روحيه حساس من حرفي نزنند.
يك روز كه مثل هميشه متفكرو بي حوصله از كلاس برگشتم همين كه وارد منزل شدم مادر را ديدم كه با خوشحالي به استقبالم آمد.به او سلام كردم و گفتم
"چه خبره،امروز خيلي خوشحاليد؟"
با لبخند گفت" حدس بزن كي اينجاست؟"
حوصله كسي را نداشتم ولي براي اينكه تو ذوقش نزنم گقتم "نمي دونم."
از پشت مادر صدايي شنيدم كه گفت"مزاحم هميشگي"
با ديدن پينوس كم مانده بود از خوشحالي سكته كنم.نفهميدم چطور كيفم را پرت كرد و به سوي او دويدم تا در آغوشش بگيرم
حتي در فكرم نمي گنجيد او آمده باشد.ديدن او پس از چندين ماه دوري برايم بهترين هديه بود.پينوس تنها بود از او سراغ دخترش را گرفتم گفت او را پيش مادر احمد گذاشته است.به چهره آشنا و زيبايش نگاه كردم و گفتم" اصلا يك ذره هم عوض نشدي"
پينوس چندين بار صورتم را بوسيد و گفت"اما به نظر من تو از زمين تا آسمون با قبلت فرق كردي"
خنديدم و گفتم"خيلي شكسته شدم؟"
طبق عادت قديمي اش به بازويم زد و گفت" برو بابا.اگه راستش روبخواي، اون دفعه كه ديدمت خيلي لاغر و شكسته بودي اما حالا نه"
"پس منو با دفعه قبل كه ديدي مقايسه كردي،نه با دوران مدرسه."
ژينوس لبخند زد و گفت:"آره و خيلي خوشحالم كه سرحال ميبينمت،راستش دفعه پيش اونقدر نا اميد شده بودم كه ديگه دوست نداشتم به تهران بيام چون تنها اميد من تو اين شهر بي درو پيكر فقط تو بودي كه وقتي تورو هم به اون حال ديدم اونقدر حالم گرفته شد كه حد نداشت."
ابروهايم را بالا بردم و به شوخي گفتم:"پس واسه همين بود كه ديگه نه نامه نوشتي و نه حتي يك سري به من زدي."
"باور كن خيلي گرفتار بودم .البته هنوزم هستم.از يك طرف درس مي خوانم از يك طرف گرفتار زندگي ام.تو اين هيروبير احمد هم تصادف كرده بود.چند وقت هم درگير مراقبت از او بودم.طفلي بچه ام مهديس كه جاي خود داره."
با نگراني گفتم:"شوهرت چيزيش شده بود؟"
"چيزيش؟درب و داغون شده بود.پاي چپ و كتف راستش شكسته بود."
"واي، خيلي متاسفم،حالا حالش چطوره؟"
"خدا رو شكر حالش خوبه،گچ پاشو خيلي وقته باز كرديم.ولي هنوز خوب خوب نمي تونه راه بره."
"خوب طبيعيه ولي نگران نباش ان شاء الله خوب ميشه."
"توكل به خدا.الله منو ول كن...اومدم اينجا از تو بپرسم.خب تعريف كن ببينم تو چه كار ميكني.چيزهاي خوب خوبي شنيدم."
به مادر نگاه كردم و با خنده گفتم:"مثلا چي؟"
"شنيدم خانم شدي و درس مي خوني."
"زياد جدي نگير فقط دارم وقت ميگذرونم."
"چرا كه نه،تو هم استعدادشو داري هم لياقتت بيشتر از اينهاست."
خنديدم و گفتم:"از اينكه اينقدر تحويلم مي گيري ممنونم."
پس از مدتها احساس خوشحالي تمام وجودم را لبريز كرده بود.بدون شك علت واقعي اين خوشحالي به خاطر شنيدن موفقيتهاي ژينوس در زندگي اش بود به خصوص وقتي شنيدم چيزي نمانده درسش تمام شود و مي خواهد بعد از آن براي فوق ليسانس آماده شود از ذوق به سكسكه افتادم.با ناباوري به او نگاه كردم و گفتم:"يعني راست راستي مي خواهي دكتر بشي؟"
خاضعانه شانه اش را بالا انداخت و گفت:"بهم نمي خوره نه؟"
او را در آغوش كشيدم و گفتم:"تو بهترين و عزيزترين دوست من هستي."
به عادت قديم نيشگوني از بازويم گرفت و گفت:"خداروشكر ديوونه نبودي كه اونم شدي."
به يك باره احساس دلتنگي شديدي كردم و ناخود آگاه اشك در چشمانم حلقه زد.ژينوس فكر كرد از حرف او ناراحت شدم.براي اينكه از شك درش بياورم گفتم:"ياد روزهاي مدرسه افتادم."
ژينوس لبخند محزوني زد و گفت:"آره،يادش به خير،روزاي خوبي بود."
با ورود مادر كه برايمان چاي و ميوه آورده بود رشته كلام از دستمان خارج شد.مادر آماده خارج شدن از منزل بود و پس از اينكه از ژينوس قول گرفت براي ناهار بماند براي خريد بيرون رفت.پس از رفتن مادر، ژينوس از حال حسام پرسيد.وقتي خبر ازدواج او را دادم خيلي خوشحال شد،به خصوص وقتي فهميد همسر او كسي جز عاطفه نيست اشك در چشمانش حلقه زد و براي هر دويشان آرزوي خوشبختي كرد.
با خنده گفتم :"راستش رو بگو نكنه هنوزم به حسام علاقه مندي؟"
لبخند زد و گفت:"آره علاقه دارم،ولي نه از اون علاقه هايي كه تو فكر خرابته.برادرت براي من حكم يك ناجي رو داشت و همين باعث ميشه هميشه تو قلب و خاطراتم جاي به خصوصي داشته باشه.باور كن حرفهاي او و همين طور علاقه اي كه اون موقع نسبت به او داشتم باعث شد كه ديدم رو نسبت به زندگي عوض كنم و همين زمينه اي شد تا بتونم خودم رو پيدا كنم و جايگاه خودم رو بشناسم.آره اين لطف خدا بود كه تونستم راه رو از چاه تشخيص بدم."
حرفهاي ژينوس منو به فكر برد.به خودم گفتم چطور ژينوس با چند بار رفت و آمد حقيقت را در وجود حسام ديده بود،اما من كه سالها با او زندگي كرده بودم حتي حرفهاي ساده اش را نمي فهميدم.آهي كشيدم و نا خود آگاه گفتم:"تو كجا و من كجا!"
ژينوس لبخندي زدو گفت:"براي جبران هيچ وقت دير نيست.تو هنوز اول راهي،شايد اينم خواست خدا بود تا با باوري عميق وقلبي راهت رو انتخاب كني."
حرفهايش مثل هميشه در اعماق انديشه ام جا گرفت.هنوز به حرفش فكر مي كردم كه پرسيد:"الهه در مورد آينده ات چه كار مي خواهي بكني؟"
گفتم:"فعلا كه هيچي،اگه بتونم شايد درسم رو ادامه بدم.البته اگه بتونم..."
"چرا كه نه،مطمئن باش بخواهي ميتوني،اما منظور من آينده استمراري و بعديت بود.براي اون چه فكري كردي؟"
نفس عميقي كشيدم و گفتم:" هيچي."
"يعني چي هيچي؟"
"منظورم همون چيزيه كه فكر كردي."
از اينكه فكرش را خوانده بودم خنديدو گفت:"يعني شوهر بي شوهر؟"
سرم را تكان دادم و گفتم:"آره ديگه،نمي خوام ازدواج كنم."
لبخند ژينوس آن قدر معني دار بود كه گفتم:"چيه؟باورت نميشه؟"
گفت:"يك چيزي نگو كه بعد بيام مسخره ت كنم."
"جدي مي گم..."
دستش را جلوي دهانم گذاشت و گفت:"هيس،بزار يك سال ديگه اين حرف رو بزن."
سرم را چرخاندم و گفتم:"ديگه هيچي نيس كه بخوام تجربه اش كنم."
"اما تو يك چيز رو تجربه نكردي."
در عمق چشمانش دنبال جواب بودم.گفتم:"چي رو؟"
مثل اينكه مي دانست اين سوال رو مي كنم، چون بي معطلي گفت:"عشق."
نيشخندي زدم و گفتم:"برو بابا دلت خوشه،اتفاقا خوبم تجربه كردم.هر بدبختي هم كه كشيدم از همين كلمه مزخرف بود."
"اشتباه نكن.تو عشق رو درك نكردي،بلكه جذابيت ظاهري كيان تو رو كور كرده بود.كسي هم كه چشم دلش بسته باشه چطور مي تونه عشق رو ببينه و بشناسه."
آن روز من و ژينوس خيلي حرف زديم.با وجود اين وقتي مي خواست تركم كند به قدري دلم گرفت كه اشك در چشمانم پر شد.
دوست داشتم باز هم پيشم بماند و با حرفهاي عميق و پر بارش دلم را گرم كند.به خاطرم آمد هر وقت دلتنگ بودم بعد از صحبت با او احساس نشاط مي كردم.اين بار هم همين طور بود.احساس خوبي داشتم و اين حس بدون شك از انرژي مثبتي بود كه او در وجودم جاري كرده بود.

فصل 21
با وجود تلاشم در امتحان كنكور قبول نشدم.با اين مسئله خيلي بي تفاوت برخورد كردم و به عكس خيلي هم ناراحت نشدم.
شايد اين باور در ذهنم جا گرفته بود كه در زندگي هيچ وقت اقبال موفقيت نخواهم داشت.فقط از يك چيز دلخور و ناراحت بودم و آن تمام شدن كلاسها بود،زيرا بعد از آن نمي دانستم خودم را چطور مشغول كنم.
تابستان رو به اتمام بود كه يك روز از مادر شنيدم حاج مرتضي و عاليه خانم خانواده ما را براي رفتن به ويلايشان در كلاردشت دعوت كرده اند.نمي دانم از شنيدن اين خبر خوشحال بودم يا نه،ولي احساس غريبي در وجودم زنده شد.همه از شنيدن اين خبر خوشحال شدند.گويا سفر سال پيش به آنها خيلي خوش گذشته بود كه چنين استقبالي از اين دعوت كردند.از همه خوشحال تر الهام بود كه سال قبل به خاطر مريضي مبين نتوانسته بود ازجايي ديدن كند كه همه با ذوق و شوق از زيباييهاي آن تعريف مي كردند.
روز حركت ملتهب و بي تاب بودم.هنوز نمي دانستم عرفان هم در اين سفر خواهد بود يا نه.شب قبل از حركت حميد و الهام به منزل مادر آمدند وشب را هم آنجا ماندند.حسام هم شب را منزل عاليه خانم سر كرده بود.روز بعد هنوز هوا

sorna
04-04-2012, 01:44 PM
هر بدبختي هم كه كشيدم از همين كلمه مزخرف بود."
"اشتباه نكن. تو عشق رو درك نكردي، بلكه جذابيت ظاهري كيان تو رو كور كرده بود. كسي هم كه چشم دلش بسته باشه چطور مي تونه عشق رو ببينه و بشناسه."
آن روز من و ژينوس خيلي حرف زديم. با وجود اين وقتي مي خواست تركم كنه به حدي دلم گرفت كه اشك در چشمانم پر شد. دوست داشتم باز هم پيشم بماند و با حرفهاي عميق و پربارش دلم را گرم كند. به خاطرم آمد هر وقت دلتنگ بودم بعد از صحبت با او احساس نشاط مي كردم. اين بار هم همين طور بود. احساس خوبي داشتم و اين حس بدون شك از انرژي مثبتي بود كه او در وجودم جاري كرده بود.
با وجود تلاشم در امتحان كنكور قبول نشدمو با اين مسئله خيلي بي تفاوت برخورد كردم و به عكس خيلي ناراحت نشدم. شايد اين باور در ذهنم جا گرفته بود كه در زندگي هيچ وقت اقبال موفقيت نخواهم داشت. فقط از يك چيز دلخور و ناراحت بودم و آن تمام شدن كلاسها بود، زيرا بعد از آن نمي دانستم خودم را چطور مشغول كنم.
تابستان رو به اتمام بود كه يك روز از مادر شنيدم حاج مرتضي و عاليه خانم خانواده ما را براي رفتن به ويلايشان در كلاردشت دعوت كرده اند. نمي دانم از شنيدن اين خبر خوشحال بودم يا نه، ولي احساس غريبي در وجودم زنده شد. همه از شنيدن اين خبر خوشحال شدند. گويا سفر سال پيش به آنها خيلي خوش گذشته بود كه چنين استقبالي از اين دعوت كردند. از همه خوشحال تر الهام بود كه سال قبل به خاطر مريضي مبين نتوانسته بود از جايي ديدن كند كه همه با ذوق و شوق از زيباييهاي آن تعريف مي كردند.
روز حركت ملتهب و بي تاب بودم. هنوز نمي دانستم عرفان هم در اين سفر خواهد بود يا نه. شب قبل از حركت حميد و الهام به منزل مادر آمدند و شب را هم آنجا ماندند. حسام هم شب را منزل عاليه خانم سر كرده بود. روز بعد هنوز هوا

sorna
04-04-2012, 01:45 PM
تاریک بود که مادر همه را بیدار کرد تا برای رفتن آماده شوند.قرار بود بعد از تلفن حسام حرکت کنیم.حمید و آقا مسعود مشغول جا به جا کردن وسایلی بودند که قراربود با خود ببریم.
وقتی تلفن به صدا درامد به الهام کمک می کردم تا لباسهای مبین را که غرق خواب بود بپوشاند.وقتی دیدم خبری از مادر نیست بلند شدم تا تلفن را جواب بدهمواز آن طرف صدای حسام را شنیدم که سلام کرد .پاسخش را دادم.حسام گفت که حرکت کنیم.از او خداحافظی کردم و به مادر که همان موقع قابلمه به دست از آشپزخانه بیرون می آمد گفتم:«حسام گفت سر کوچه منتظرمان هستند.سپس به کمک شبنم رفتم و شکوفه را از آغوش او گرفتم تا مانتویش را بپوشد.
هوا بسیار دل انگیز و لطیف بود.در حالی که شکوفه را در آغوش داشتم به طرف خودروی حمید رفتم و در صندلی عقب نشستم.مادر و الهام هم در خودروی آقا مسعود نشستند و حرکت کردیم.
سر خیابان خودروی حسام و آقا مرتضی را دیدم.چون هوا تاریک بود نتوانستم بفهمم آیا عرفان هم آمده یا نه.در خودروی حسام فقط خودش و عاطفه نشسته بودند،ولی در خودروی آقا مرتضی سایه دو مرد دیده می شد.چند دقیقه بعد هوا روشن تر شد و همین که مسعود از خودروی آقا مرتضی سبقت گرفت تازه فهمیدم خود آقا مرتضی پشت فرمان نشسته و عی هم کنارش است.روی صندلی عقب افسانه و عالیه خانم نشسته بودند.احساس دلگیری شدیدی کردم.از اینکه عرفان نیامده بود حالم گرفته شد هر چند که می دانستم اگر هم می آمد آرامش و قرار نداشتم.
ساعت از ده گذشته بود که جایی ایستادم تا صبحانه بخوریم.تازه آن وقت بود که توانستم با افسانه و عالیه خانم و آقا مرتضی و علی سلام و احوالپرسی کنم.پس از صرف صبحانه راه افتادیم و نزدیک ظهر بود که به مقصد رسیدیم.
رنگ در تغییر کرده بود و رنگ قرمز خوشرنگی جای ضد زنگ قدیم را گرفته بود.حاج مرتضی در بزرگ باغ را باز کرد تا خودروها داخل شوند.با گذشتن از در باغ حال عجیبی به من دست داد.گویی از زمان عبور کرده و به گذشته پیوند خوردم.چهار خودرو کنار هم در جایگاه سقف داری که به همین جهت ساخته شده بود پارک کردند.همه از دیدن زیبایی باغ به وجد آمده بودند و در این بین تنها من بودم که با احساس ناراحت کننده ای دست به گریبان بودم.خار حسرت و تأسف سینه ام را می خلید و بغض عجیبی راه نفسم را بسته بود.بیهوده می کوشیدم بغض خفه کننده ای که گلویم را فشار می داد فرو دهم.متوجه شدم باغ خیلی تغییر کرده،ولی مکانهایی بود که یاد و خاطره گذشته را در من زنده می کرد.وضوح این خاطرات به حدی بود که ناخودآگاه با چشم به دنبال کسی می گشتم که خاطراتم با حضور او شکل گرفته بود،اما افسوس که نبود تا وجودش مثل همیشه باعث آرامش روحم باشد.
عالیه خانم و مادر به سرعت تدارک ناهار را دیدند.عصر همگی برای دیدن دهی که نزدیک آنجا بود رفتیم.حاج مرتضی منزل ماند.من و افسانه کنار هم راه می رفتیم،مدتها بود که با او همگام نشده بودم.
افسانه گفت:«یادش بخیر روزهای مدرسه.»
فهمیدم هر دو به یک چیز فکر می کنیم.همین مقدمه ای بود تا صحبت از مدرسه پیش بیاید.مدتی از خاطرات مشترکمان صحبت کردیم تا اینکه افسانه گفت:«راستی دیگه هیچ کدوم از بچه ها رو ندیدی.»
گفتم:«نه،فقط با ژینوس ارتباط دارم.»
«اِ،راست میگی.عروسی کرده؟»
«آره بابا،الان دخترش دو سه سالشه.»
«وای پس بچه دار هم شده.خونه شون کجاست؟نزدیکه؟»
«نه،تهران نیست.رفته پیش خانواده شوهرش،میانه زندگی می کنه.»
افسانه متعجب گفت:«راست می گی؟چطور شد ژینوس قبول کرد بره اونجا؟»
خندیدم و گفتم:«خب دیگه،نکنه فکرکردی همون دختر پر شر و شور سابقه.»
«نه مشخص بود این اواخر خیلی عوض شده بود.حالا چه کار می کنه؟»
«درس می خونه،چیزی نمونده لیسانس مامایی شو بگیره،بعد از اون می خواد فوق لیسانس شرکت کنه.»
«وای چه خوب،پس حسابی عاقبت به خیر شده.این دفعه اگر دیدیش سلام منو بهش برسون.»
«باشه.حتماً»
افسانه گفت:«منم چند وقت پیش مریم صالحی رو دیدم.»
برای یاد آوردن شخصی که می گفت نگاهش کردم و افکارم را متمرکز کردم.افسانه گفت:«همون که قد بلندی داشت و صورتش سفید بود.«وقتی دید هنوز در فکرم گفت:«بابا همون که می گفتند برادر ناظممون،خانم ملکی،می خواد بگیرتش.»
به خاطر آوردم از چه کسی صحبت می کتد و گفتم:«آها،یادم اومد،خب؟»
«خونشون تو کوچه پشتی ماست.»
«اِ،راستی ببینم شوهرش هم همون برادر خانم ملکیه؟»
«آره،گاهی هم اونو می بینم.با هم سلام و علیک داریم.»
«هنوز همون مدرسه است؟»
«نه،یکی دو سالیه بازنشسته شده.»
«پس یک سال بعد ار ما اونم بازنشسته شده.ببینم خانم ملکی هنوز همان طور بد اخلاقو خشنه؟»
«بنده خدا خشن بود و اون بلاها سرش می اومد وای به حال اینکه می خواست لبخند هم به لبش باشه.«افسانه خندید و گفت:الهه اون روز یادته؟»
بدون اینکه از تو توضیح بخواهم با خنده گفتم:«همون روز رو می گی که داشتیم آب بازی می کردیم؟»
افسانه از خنده ریسه رفت و در بین خنده سرش را تکان داد.من هم در حالی که می خندیدم یاد آن روز افتادم.
اواخر اردیبهشت بود و چیزی به اتمام مدرسه نمانده بود.زنگ تفریح آخر برای خوردن آب به سمت آبخوری رفتیم.افسانه مشتی آب به صورتش زد و با خنده آب دستش را به طرف من تکاند.کار افسانه تحریکم کرد و به تلافی کارش مشتی آب به سویش پاشیدم و همان باعث شد لحظه ای بعد جذب این بازی شورآفرین شویم.کم کم به تعداد بازیکنان این بازی افزوده شد.چند دقیقه بعد تمام مقنعه و لباس فرم مدرسه ام خیس خیس شده بود با این حال از رو نرفته بودم و مشت مشت آب روی این و آن می پاشیدم. درست همان لحظه که مشتم را پر آب کردم تا بر سر یکی از دوستان بریزم او جا خالی کرد و مشت پر آب من روی صورت کسی که پشت سر او ایستاده بود ریخت و آن شخص کسی نبود جز خانم ملکی.دیگر بماند که چطور مرا به دفتر خواندند و بعد از ان مادر را به مدرسه دعوت کردند و کلی تهدید و ارعاب که مثلاً متنبه شوم و چقدر هم تاثیر دشات طوری که دو روز بعد دوباره با لباسهای خیس به منزل رفتم.
افسانه همان طور که می خندید گفت:«یک بار که این خاطره رو برای مادرجون و بقیه تعریف کردم تا مدتی می خندیدند.»
نگاهش کردم گفتم:«کی؟»
افسانه گفت:«برای مادر علی.»
به شوخی گفتم:«تو که پاک آبروی منو بردی.»
گفت:«اتفاقاً علی هم می گفت به تو نمیاد این قدر شیطون باشی.»
در حالی که با تعجب نگاهش می کردم گفتم:«مگه جلوی علی آقا تعریف کردی؟»
افسانه خندید و گفت:نکجای کاری؟علی بود،حاج مرتضی بود،عاطفه بود،تازه داداش حسامت هم بود»با لبخند سرم را تکان دادم.افسانه کمی فکر کرد و گفت:«راستی یادم رفت عرفان هم بود.»
ناخودآگاه احساس داغی وجودم را گرفت.نگاهم را از افسانه گرفتم. احساس کردم به عمد نام عرفان را به زبان رانده تا واکنش مرا ببیند. افسانه همان طور که مرا نگاه می کرد گفت:«نمی دونی مادر جون چقدر دوست داشت عروسش بشی.»
دلم فرو ریخت.با آنکه با افسانه صمیمی بودم،اما احساس کردم به هیچ وجه نمی توانم در این مورد با او راحت باشم،زیرا عرفان برادر شوهر او بود.افسانه

sorna
04-04-2012, 01:45 PM
دستش را دور شانه ام گذاشت و گفت:الهه اگه من و تو جاری بودیم چقدر خوب بود.
با قهر ساختگی نگاهش کردم و گفتم:افسانه قرار نشد لوس بشی.
افسانه لبخند زد و گفت:لوس کیه؟ من یا تو که دل برادر شوهر بیچارمو شکستی.نمی دونی عرفان چه حالی داشت.همون شب یک راست رفت مشهد.دو روز بعد که برگشت گفت پشیمون شده و نمی خواد با تو ازدواج کنه ولی از حال زاری که داشت همه مون فهمیدیم که این حرف خودش نیست.خلاصه جوون مردم رو حسابی ناکام گذاشتی.
سرم را پایین انداختم و در خودم فرو رفتم.افسانه سرش را کنار گوشم اورد و گفت:الهه من که می دونم هنوز ....
کلامش را فریاد عادل ناتمام گذاشت.سراسیمه به طرف صدا برگشتم و عادل را دیدم که در قدمی ما دمر روی زمین افتاده بود.افسانه جیغ کشید و به طرف او دوید.با دیدن خون قرمزی که از چانه اش بیرون می زد لبم را به دندان گزیدم.افسانه دیوانه وار جیغ می کشید و علی را به نام می خواند.مادر و عالیه خانم که پشت سر ما حرکت می کردند سراسیمه خود را به ما رساندند.عالیه خانم ارام و بدون دستپاچگی عادل را از دست افسانه که به گریه افتاده بود گرفت و در حالیکه افسانه را دعوت به ارامش می کرد گفت:افسانه جان چیزی نشده این جوری بچه بیشتر می ترسه.
حقیقت هم همین بود.عادل که گریه افسانه را دید دردش را فراموش کرد و با وحشت او را می نگریست.علی و حسام و حمید که جلوتر از ما بودند برگشتند.علی جلو امد و به عوض عادل سعی داشت افسانه را ارام کند.شکر خدا اسیب زیادی به عادل نرسیده بود فقط گوشه چانه اش کمی زخمی شده بود و خراش های جزیی کف دست ها و روی زانویش ایجاد شده بود.
مدتی صبر کردیم تا افسانه ارام شد.با دیدن عادل که دردش را فراموش کرده بود و در حال نشان دادن زخم کف دستش به مبین بود لبخندی زدم و در حالیکه ان دو را به افسانه نشان می دادم دستم را به طرفش دراز کردم تا برای بلند شدن کمکش کنم.در همان حال گفتم:بلند شو بابا پاک ابروی ما را بردی.تو که همیشه دل و جرات داشتی.چی شد اون دل و جیگر؟
افسانه لبخند زد و دستش را به طرفم دراز کرد و از جا بلند شد.با پیش امدن این حادثه مسیر حرف عوض شد و اخر نفهمیدم افسانه چه می خواست بگوید.شاید می خواست به من بگوید که هنوز می داند عرفان را دوست دارم.شاید هم چیز دیگری می خواست بگوید.به هر صورت نه من روم می شد از او بپرسم باقی حرفش چیست و نه او یادش امد حرف نیمه کاره اش را به اتمام برساند.
صبح روز بعد مادر و. عالیه خانم منزل ماندند و مبین و عادل را نگه داشتند.بقیه به طرف رودخانه رفتیم.این همان رودخانه ای بود که یک پل متحرک روی ان بود ولی اینبار انجا نرفتیم شاید هم همان بود و تغییراتی که کرده بود باعث شده بود برایم بیگانه به نظر برسد.نه اثری از پل بود و نه بهشتی که در پس ان بود با این حال انجا هم برای خودش بهشتی بود.باغی وسیع پر از میوه.
نزدیک ظهر با سبدی پر از میوه های پاییزی به منزل برگشتیم.ان روز هم به همه خیلی خوش گذشت.به خصوص شب که در ایوان بزرگ و سنگفرش جلوی ویلا زیلووی پهن شد و همگی دور هم نشستیم.حاج مرتضی از خاطرات جوانی خود و اشنایی اش با عالیه خانم سخن گفت.با لذت چشم به دهان او دوخته بودم و با خودم فکر می کردم چقدر به او و عالیه خانم علاقه دارم.
صبح روز بعد جلوی ایوان ایستاده بودم و به دور دست ها چشم دوخته بودم.با شنیدن صدای حسام به طرف او برگشتم.حسام لبخند زد و گفت:به چی فکر می کنی؟
سوال او برایم کمی عجیب بود.به خاطر نمی اوردم تا به حال چنین سوالی از من کرده باشد.به او لبخند زدم و گفتم:هیچی همین جوری ماتم برده بود.
حسام نگاهی به دور دست ها انداخت و گفت:باشه.نمی خواهی نگو ولی اگه حال داشته باشی می خواستم با هم یه کم صحبت کنیم.
به نشانه موافقت سرم را تکان دادم و رفتم تا مانتوام را بپوشم.
همراه حسام جاده ای را که به طرف ده می رفت دنبال کردیم.مدتی رفتیم که حسام به حرف آمد: خب تعریف کن
خندیدم و گفتم: مثل اینکه شما می خواستید با من حرف بزنید.
حسام آهی کشید و گفت : چه اشکالی داره تو هم حرف بزنی . وقتی می بینم توفکری دلم خیلی می گیره . فکر می کنم باعث تمام ناراحتی هات من هستم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: این چه حرفیه می زنی ؟
حسام با لبخند نگاهم کرد و گفت: چشمات آنقدر گویاست که دیگه احتیاجی نیست کسی از زبونت بخواد چیزی بشنوه . می دونم چقدر دلگیر گذشته هستی. راستش همیشه با خودم فکر می کنم سختگیری های من در رابطه با تو باعث شد جذب محبت او بی.. " حسام باقی حرفش را فرو خورد و بعد از لحظه ای ادامه داد : به خاطر همین خودم رو در به وجود آوردن چنین شرایطی سرزنش می کنم.
از اینکه حسام چنین حرفی میزد خیلی دلم گرفت . رو به او کردم و گفتم : نه حسام این حرفت رو قبول ندارم. شاید یک وقتی این طور فکر می کردم اما حالا فهمیدم هرچی بیشتر جوش و خروش می کردی به خاطر این بود که بیشتر نگرانم بودی. اگر می بینی که بعضی از اوقات تو فکرم به خاطر اینه که می بینم می تونستم خیلی خوشبخت باشم . اما بادی که تو سرم بود باعث شد پشت پا به خوشبختی و سعادتم بزنم.
همان لحظه به یاد حرف ژینوس افتادم و گفتم: شاید اگه بدون به وجود آمدن این بدبختی خوشبخت زندگی می کردم هیچ وقت به اون چیزی نمی رسیدم که حالا رسیدم.
حسام در سکوت به حرفهایم گوش می داد . احساس سبکی می کردم و از اینکه با او صحبت می کردم خوشحال بودم. در همین وقت متوجه شدم مسیرم به جهتی آشنا تغییر کرده و در مسیری هستیم که وجب به وجب آن برایم تداعی کننده خاطراتی می باشد با تعجب به اطراف نگاه کردم و گفتم این همون جا نیست که اون دفعه اومدیم؟
همان لحظه پل چوبی جلوی چشمم نمایتن شد. حسام گفت: آره همین جاست.
با اشتیاق به اطراف نگاه کردم. متوجه نبودم حسام مرا به دقت زیر نظر دارد . وقتی چشمم به او افتاد لبخندی روی لبش دیدم. لبخندش را پاسخ دادم و گفتم: تو و عاطفه اینجا خیلی خاطره دارید مگه نه؟
چشمانش را بست و سرش را تکان داد و همان لحظه پرسید: تو چی؟
از پرسشی که کرد جا خوردم. بدون اینکه خودم را ببازم گفتم: من چی؟
همان طوری که نگاهم می کرد گفت: منظورم اینه که تو خاطره نداری؟
زیر نگاه نافذش قطره قطره ذوب شدم . به راحتی از نگاهش خواندم چه فکری می کند. یرم را زیر انداختم و گفتم : نه .
صدای حسام باعث شد به او نگاه کنم. لبخندی روز لبش بود : الهه می دونستی انکار زبانت در مقابل نگاهت کم میاره.
نگاهم را از او گرفتم و به طرف پل رفتم. به این فکر کردم که حسام چه چیزهایی رااز نگاهم خوانده : الهه می خوام یک چیزی ازت بپرسم و دلم می خواد با من صادق باشی.
با دلهره نگاهش کردم . حسام دوباره گفت : قول می دی؟
نمی دانستم چه خواهد پرسید ولی ناگزیر به پاسخ بودم . سرم را تکان دادم . حسام گفت : نه نشد ، قول مردانه بده حرف دلت را بزنی.
لبخند زدم و گفتم: باشه قول می دم راستش رو بگم.
حسام نفس عمیقی کشید و لحظه ای مکث کرد . سپس بدون مقدمه گفت : الهه نظرت راجع به عرفان چیه؟
قلبم فرو ریخت و متعاقب آن خون را در رگهای مغزم احساس کردم. داغی سر تا پایم را گرفت . بیهوده سعی کردم جلوی حسام خودم را آرام نشان بدهم زیرا از حرارتی که از بدنم بیرون می زد بدون اینکه خودم را ببینم می فهمیدم چطور تغییر رنگ داده ام. حسام منتظر بود و من در میان واژه های سرگردان مغزم به دنبال کلمه ای مناسب برای پاسخ دادم به او بودم. سکوت کرده بودم . زیرا به واقع نمی دانستم چه جوابش را بدهم. می ترسیدم با یک کلمه تمام مکنونات قلبی ام را بیرون بریزم .

sorna
04-04-2012, 01:46 PM
حسام گفت: الهه قرار شد حرف دلت رو بگی.
صدایم به سختی از گلویم بیرون آمد: برای چی اینو می پرسین؟
حسام لبخند زد و گفت: جوابم رو با سوال میدی؟سپس فکری کرد و گفت: راستش می خواستم راجع به موضوعی نظرت را بدونم.لحظه ای مکث کرد گویی او هم برای بیان حرفش دنبال واژه بود. لبم را به دندان گرفتم. خدای من چرا حسام؟ از بین افراد خانواده از او رودربایستی بیشتری داشتم. حسام ادامه داد: آخه چطور بگم...بعد دل را به دریا زد و گفت: عرفان تورو از من خواستگاری کرده.
در یک لحظه حس از پاهایم خارج شد و نمی دانم چطور وزن بدنم را تحمل می کردم. حسام که گویی از بار فشار این حرف خلاص شده بود گفت: البته این موضوع مال چند وقته پیشه. ولی ترجیح دادم مدتی بگذره تا اوضاع مساعدتر بشه و کنکور را پشت سر بگذاری.
لحظه ای بین من و حسام سکوت برقرار شد. آن گاه گفت: الهه حالا که موضوع را فهمیدی می خواهم نظرت را راجع به اون بدونم.
با صدای لررزانی گفتم: مگه نگفتی این موضوع مال چندوقت پیشه؟
حسام که نمی دونست منظورم چیست گفت: خب آره چطور مگه؟
گفتم: خب شاید نظرش تغییر کرده.
حسام خندید و گفت: کاش این طور بود. عاطفه می گفت عرفان چند بار از او پرسیده که حسام موضوع را گفته یا نه. عاطفه هم به او گفته نه یک کم صبر کن. چند روز پیش از سفر عاطفه گفت عرفان به او گفته این حسام همه را دق مرگ می کنه تا بخواد یک کاری واسه آدم بکنه. حالا می خوام تا دق مرگ نشده کاری براش کنم. البته این بسته به نظر تو داره.
گوشهایم حرفهای حسام را می شنید. اما فکرم جای دیگری به پرواز درآمده بود. نمی دانم در آن لحظه چه احساسی داشتم. در حالتی بین خواب و بیداری بودم و از این هراس داشتم مبادا از خواب بیدار شوم و ببینم تمام این حرفها رویای بیش نیست.آن لحظه به هیچ چیز فکر نمی کردم جز اینکه چقدر در حسرت این روز بودم. صدای حسام مرا از بالا به زیر کشید.
خب الهه حالا که موضوع را فهمیدی دلم می خواد خوب راجع به اون فکر کنی اما خیلی طولش نده...حالا بهتره برگردیم. و قدمی برای بازگشت برداشت. با نگرانی گفتم: حسام ؟ بقیه چی؟کسی این موضوع را می دونه؟
لبخندی زد و گفت: نگران نباش. فقط اونایی می دونن که باید بدونن.
نفهمیدم منظورش کیست. به اتفاق به طرف منزل به راه افتادیم. در حالی که سرم را پایین انداخته بودم به این موضوع فکر کردم. هنوز چند قدم به منزل مانده بود که حسام در حالی که می خندید گفت: بیا موشو آتیش زدند، سرو کله اش پیدا شد.
با تعجب سرم را بلند کردم تا از حسام بپرسم منظورش چیست که با دیدن عرفان صدا در گلویم شکست. او را دیدم که پشت به ایوان و درست جایی که صبح من و حسام صحبت می کردیم ایستاده و به دوردستها نگاه می کند. پیراهن سبز تیره ای با شلوار مشکی به تن داشت و دستانش را پشت کمرش قلاب کرده بود. صدای حسام بلند شد: این طرفها؟
عرفان به طرف ما برگشت.دلم می خواست پشت حسام پنهان شوم تا نگاه او به من نیفتد. صدای او را شنیدم که خطاب به حسام گفت: اومدیم عرض ادب کنیم. ناراحتی همین الان میرم. سپس از پله های ایوان پایین امد. به او سلام کردم. پاسخم را داد و حالم را پرسید. کوتاه و مختصر پاسخ دادم و بدون اینکه صبر کنم به طرف در پشتی رفتم.لحظه ای بعد که برای تعویض لباسم به اتاقم رفتم از پشت پرده توری پرچین اتاق او و حسام را دیدم که روی ایوان کنار هم ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند. لبخندی روی لبانش نقش بسته بود که مرا به عالم خلسه می برد. خدای من چقدر لبخندش جذاب و دوست داشتنی بود. آن شب تا نزدیک صبح بیدار بودم و به حرفهای حسام فکر می کردم. چیزی به سحر نمانده بود که کم کم خواب مرا فرا گرفت و با رویای خوش به خواب رفتم.
روز بعد همگی به باغی رفتیم که چند روز قبل رفته بودیم. عالیه خانم و مادر روی زیر اندازی که جای همواری انداخته شده بود نشستند و ضمن آماده کردن بساط چای از هر دری صحبت کردند. الهام و عاطفه و شبنم روی تنه درختی نشسته بودند و افسانه کم دورتر لباس عادل را مرتب می کرد.غلی و حمید و آقا مسعود ته باغ کنار هم قدم می زدند و صحبت می کردند. کمی دورتر حاج مرتضی با قیچی باغبانی مشغول هرس کردن درختچه هایی بود که لب جوی حاشیه باغ کاشته بود. حسام و عرفان هم کنار او ایستاده بودند و صحبت می کردند. از دور به آنان نگاه می کردم. عادل و مبین در حالی که سوار بر تکه ای چوب شده بودند بازی می کردند. از شنیدن صدای خنده و شادی آن دو به وجد آمدم و بی اراده لبخندی روی لبم نقش بست. همان طور که با چشم ان دو را تعقیب می کردم دیدم که به طرف حسام و پاهای عرفان رفتند. عادل تکه چوبش را زمین انداخت و پاهای حسام را گرفت. حسام و عرفان با خنده به آن دو نگاه می کدند. حسام دستش را روی موهای مبین و عادل کشید و عرفان کنار بچه ها روی زمین نشست و پس از بوسیدن عادل و مبین هر دوی آنها را با هم از روی زمین بلند کرد. فریاد خنده بچه ها به هوا رفت. دیدن این منظره تکانم داد. همان لحظه به یاد چیزی افتادم که پاک از خاطرم رفته بود. دیدن عرفان که با اشتیاق با مبین و عادل بازی می کرد مرا به یاد بیماری قلبی ام انداخت. آه از نهادم برخاست. در حالی که بغض گلویم را می فشرد با خودم گفتم: چی شد که یادم رفت چه شرایطی دارم! خدای من او عاشق بچه است. همان طور که کیان بچه دوست داشت. در حالی که حاملگی برای من خطرناک تشخیص داده شده. حالا باید چکار کنم؟
حالم دگرگون شد و احساس سرگیجه کردم. دلم می خواست فریاد بکشم و از کسی راه چاره بجویم. یک بار او را از دست داده بودم و دلم نمی خواست آن تجربه تلخ را تکرا کنم. شاید بهتر بود به این موضوع فکر نکنم و اجازه بدهم همه چیز همان طور که بود بماند. از یک چیز خوب مطمئن بودم و ان اینکه عرفان کاری را نمی کرد که کیان کرده بود. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم را به راهی بزنم که این موضوع از یادم برود اما ندای وجدان ناله سر داد که تو حق نداری زندگی او را خراب کنی و حسن نیت او را با فریب و خودخواهی پاسخگو باشی. شاید عرفان از سر دلسوزی به حسام چنین پیشنهادی کرده همان طور که روزی فرزاد در مورد کمند می خواست چنین کند.شقیقه هایم تیر می کشید و حال خوشی نداشتم.دلم می خواست منزل خودمان بودم تا به دخمه تنهایی ام پناه ببرم. صدای افسانه مرا از فکر بیرون آورد.
الهه حالت خوش نیست؟
به زحم لبخند زدم و گفتم: چطور مگه؟
آخه رنگت خیلی پریده.
یک کم سرم درد می کنه.
نکنه سرما خوردی؟ دیشب هوا خنک بود.
نمی دونم. شاید.
به پیشنهاد افسانه نشستیم. عالیه خانم دو استکان چای جلوی من و افسانه گذاشت. با وجود ظاهر ارامم قلبم در سینه بی تابی می کرد. بدون اینکه میلی به نوشیدن چای داشته باشم آن را بدون قند سر کشیدم تا شاید تسکینی باشد برای ناآرامیهای درونی ام. یک چیز در مغزم مرتب تکرار می شد. من حق ندارم زندگی عرفان را خراب کنم.
عصر روز بعد که اتفاقا مصادف با آخرین روز اقامتمان بود برای آخرین بار قرار بود به گردش برویم. در این بین حسام رو به من کرد و گفت: الهه تو بمون باهات کار دارم.
چند دقیقه بعد همه رفتند و فقط من و عاطفه ماندیم. همان طور که صحبت می کردیم منتظر حسام بودیم. طولی نکشید تا آمد. می دانستم به عمد تاخیر کرده تا بقیه دور شوند. زمانی آمد که حتی صدای بقیه شنیده نمی شد. حسام به من و عاطفه لبخند زد و گفت: خب حالا می تونیم با هم یک کم حرف بزنیم. از اینکه می خواست جلوی عاطفه صحبت کند هول برم داشت. عاطفه را خیلی دوست داشتم ولی دلم نمی خواست جلوی او بگویم که برادرش را نمی خواهم. گویا عاطفه هم احساسم را درک کرده بود لذا خطاب به من و حسام گفت: آخ همین الان یادم آمد یک کاری خونه دارم. شما یواش برید من خودم رو بهتون می رسونم.
حسام با لبخند به او نگاه کرد و گفت: ما همین جا منتظرت می مونیم.
به حسام حق دادم عاشق همچین موجود فهیم و با کمالاتی باشد.
پس از رفتن عاطفه حسام رو به من کرد و گفت: خب دیگه چه خبر؟
متوجه منظورش شدم.سرم را زیر انداختم و گفتم : چی بگم؟
هر چی که دلت می خواد.
ابتدا خجالت می کشیدم در مورد این موضوع با او صحبت کنم اما بعد تصمیم گرفتم حرف بزنم و خودم را از این عذاب رها کنم. با اینکه گفتن این حرف برایم سخت بود ولی گفتم: من روی حرفهای دیروز خیلی فکر کردم.ولی دیدم نمی تونم ...به این ازدواج تن بدم.
وقتی از حسام صدایی شنیده نشد سرم را بالا کردم و او را دیدم که با بهت نگاهم می کند. چند لحظه طول کشید تا به خودش آمد. بعد پرسید: الهه تو به عرفان علاقه نداری؟
از سوال بی پرده اش خیلی خجالت کشیدم.ولی چاره ای جز پاسخ دادن ندیدم. من منی کردم و گفتم: چرا و این را خوب می دونم هرگز کسی مثل او ...
شرمم شد جلوی حسام باقی حرفم را بزنم. به جای ان گفتم: ولی شرایط خاص من اجازه نمی ده حتی به ازدواج فکر کنم.
حسام متفکرانه پرسید: شرایط خاص؟
باید حقیقت را بیان می کردم تا هم خیال آنها راحت شود و هم خودم از کشیدن این بار سنگین خلاص شوم. گفتم: یکیش به خاطر اینکه من یک بار ازدواج کردم و الان...
دلم نمی خواست از لفظ بیوه استفاده کنم به خاطر همین باقی آن را خوردم و ادامه دادم: در حالی که او هنوز ازدواج نکرده. یک مسئله دیگه اینکه من ناراحتی قلبی دارم و شاید هیچ وقت...بازهم نتوانستم جمله ام را تمام کنم، خجالت کشیدم به حسام بگویم شاید هیچ وقت نتوانم بچه دار شوم.
نقشی از لبخند روی صورت حسام نشست. دلیل ان را نمی دانستم. فکر کردم شاید از اینکه حرفایم را نصفه و نیمه گفته بودم خنده اش گرفته. حسام گفت: اما در مورد شرایط به قول خودت خاصت. اولیش موضوعی نیست که از کسی مخفی باشه اینو همه می دونن. عرفان هم شاید دلیلی برای این کارش داشته باشه و تا اونجایی که من می دونم این دلیل مربوط به خواسته قلبشه. اما دومیش.. حسام لحظه ای سکوت کرد احساس کردم می خواست چیزی بگوید که حرفش را فرو خورد و به جای آن گفت: ترجیح می دم خودش در این مورد باهات صحبت کنه.
در همان موقع عاطفه را دیدم که به ما نزدیک می شد. به ظاهر حرفها تمام شده بود در حالی که سوالات زیادی در مغزم شکل گرفته بود. جمله آخر حسام به نظرم خیلی سوال برانگیز بود. چه موضوعی بود که حسام ترجیح می داد عرفان خودش با من صحبت کند؟ این دیدار و گفت و گو چه زمان قرار بود بین من و او صورت بگیرد؟ خدای من چطور می توانستم رودرروی او قرار بگیرم و بازهم به او بگویم که خواهانش نیستم؟ سه نفری راه افتادیم. ان قدر در فکر بودم که وقتی به خودم امدم که متوجه شدم در همان مسیری قرار داریم که روز قبل من و حسام به انجا رفته بودیم. مطمئن بودم بقیه به این سمت نیامده اند زیرا جز صدای روز هیچ صدایی شنیده نمی شد. به حسام گفتم: فکر نمی کنم بقیه اینجا اومده باشند. مگه قرار نبود بریم پیش اونا؟
حسام خندید و گفت: من که با کسی قرار نگذاشتم. من و عاطفه داریم میریم تجدید خاطره.
به شوخی گفتم: پس مثل اینکه بد موقع شاخ شدم.
عاطفه خندید و گفت: نه عزیزم، اگه اینجا برای تو هم خاطره انگیزه پس بی دلیل نیومدی.

sorna
04-04-2012, 01:46 PM
به حرفش فکر کردم و دلم لبریز از غصه شد.صدای رودخانه لحظه به لحظه بلندتر می شد. پس از عبور از جاده باریکی که از میان درختان انبوه کشیده شده بود رودخانه پیدا شد. آب پر شتاب به سنگ ها می خورد و به هوا پخش می شد. دل من هم کم از آن رودخانه جوش و خروش نداشت. همین که به محوطه باز کنار رسیدیم ناخودآگاه سرم به سمت پل چرخید و همان لحظه عرفان را دیدم که روی سنگچین کنار رود نشسته بود. گویی در سراشیبی تندی قرار گرفته بودم.ضربان قلبم با بی رحمی به قفسه سینه ام می کوفت.لبرزی از احساسات فروخورده درونم برگشتم و به حسام و عاطفه نگاه کردم هیچ کدام به من نگاه نمی کردند اما مطمئن بودم مرا زیر نظر دارند. حسام در حالی که دست عاطفه را گرفته بود نگاهی به عرفان کرد و با لحن طنزالودی گفت: عاطفه این عرفانه؟ اینجا چکار می کنه؟
عاطفه با خنده گفت: شاید اونم اومده تجدید خاطره.
متوجه شدم هر دو می دانستند عرفان انجاست. او هم متوجه ما شد. از جا برخاست و به طرف ما امد. راه گریزی نبود. بدنم کرخ و سست و پاهایم در اختیارم نبود. هرچه به ما نزدیک تر می شد وحشت بیشتری وجودم را فرا می گرفت. نمی دانم چرا با دیدن او این حالت به من دست داد. عاقبت به ما رسید و طبق معمول در سلام پیش دستی کرد. به یاد اوردم ان قدر هول شده بودم که هنوز به او سلام نکرده ام. پاسخش را زیر لب دادم و چشم از او برداشتم. حسام به من نگاه کرد و گفت: الهه من و عاطفه می خواهیم بریم اون طرف پل. تو هم می آیی؟
می دانستم به این وسیله می خواهد بهانه ای برای تنها گذاشتن من با عرفان پیدا کند. برای اینکه این بهانه را دستش ندهم گفتم: آره.
حسام خنده اش گرفت و گفت: یعنی نمی ترسی؟
سرم را به نشانه نفی بالا بردم. حسام با خنده گفت: ببین این پل دو سه سال پیش نیست. الان خیلی فرسوده تر و خراب تر از قبل شده. هر لحظه امکان داره خراب بشه. در ضمن منم نمی تونم از پل ردت کنم چون این کار تخصص می خواد که من ندارم. حالا چی ؟ میایی؟
خنده ام گرفت گفتم: اگه این طوره چرا می خواهید برید؟
حسام با خنده گفت: آخه رفتن ما لازمه.
عاطفه گفتک الهه جون ما زود برمی گردیم تو هم که تنها نیستی چون عرفان می مونه.
حسام در حالی که دستهایش را جلوی چشمانش می گذاشت گفت: منم یک پنبه تو گوشم فرو کردم که نشنوم عاطفه چی گفتو چشمام رو هم می بندم که چیزی نبینم.
صدای خنده عرفان تکانم داد. عاطفه در حالی که می خندید دست او را گرفت و گفت: بریم عزیزم.
خجالت زده و شرمگین مثل کسی که بخواهدکار خطایی انجام دهدجرات سر بلند کردن و نگاه کردن به بقیه را نداشتم. و قتی عاطفه و حسام راه افتادند با ناباوری سرم را بلند کردم و به آنان نگاه کردم. به خودم گفتم: راستی راستی دارند می روند. زیر چشم به عرفان نگاه کردم با فاصله کمی از من ایستاده بود و رفتن ان دو را نظاره می کرد. حسام از روی پل رد شد و پشت او عاطفه با احتیاط از پل گذشت. وقتی هر دو سمت دیگر رودخانه رسیدند به طرف ما دست تکان دادند و در حالی که حسام دستش را دور شانه عاطفه انداخته بود در میان انبوه درختان از نظر ناپدید شدند. وحشت تنها بودن با عرفان تمام وجودم را گرفته بود در آن لحظه به حدی هول و هراس داشتم که کم مانده بود با فریاد حسام را بخوانم و از او بخواهم مرا با خود ببرد.چند دقیقه از رفتن ان دو گذشت. مانند تکه چوبی بی حرکت سرجایم ایستاده بودم و هنوز چشم به راهی داشتم که عاطفه و حسام پا به آن گذاشته بودند. صدای عرفان تکانم داد: دوست داری بریم جایی بشینیم؟
چقدر لحنش گرم و خواستنی بود و چقدر صمیمی و بی تکلف مرا می خواند. بدون اینکه به او نگاه کنم نشان دادم آماده انجام کاری هستم که خواسته است. عرفان به طرف سنگهایی که طرف چپ پل بود رفت. من هم با وجود رخوت تنم خودم را به ان سو کشیدم. جای مناسبی برای نشستن پیدا کرد و با دست اشاره کرد و گفت: فکر کنم اینجا خوبه. بفرمایید.
مانند کودک حرف شنویی همان جا که او نشان داده بود نشستم. خودش هم با فاصله روبرویم روی تکه سنگی نشست.
بین من و او هیچ صدایی به جز شر شر آب رودخانه و آواز پرندگان نبود. می دانستم این سکوت تا زمانی که او چیزی نگوید حفظ خواهد شد. سکوت بین ما او را برای حرف زدن اماده می کرد و من را برای شنیدن. چند لحظه گذشت تا طنین صدای گرمش احساس گرمایی در تن یخ زده ام ریخت. چقدر روان و بی ریا حرف می زد. راحت و محکم صحبت می کرد و جای هیچ شکی باقی نمی گذاشت.
من اومدم اینجا تا با تو صحبت کنم و حرفهایت را بشنوم پس این قدر از من رودربایستی نداشته باش. می دونم در جریان خواسته ام قرار گرفتی و می دونم برای خودت عذر و بهانه های زیادی تراشیدی اما بزار یک چیزو قبل از اینکه بخواهی بهانه ای بیاوری بگم و اون اینه که تو برای من از سه سال پیش تا به حال فرقی نکردی. چطور بگم الان تورو همون قدر می خوام که سه سال پیش می خواستم..
از شدت التهاب عرق کرده بودم.جوی باریکی از عرق را روی مهره های پشتم احساس می کردم. حیرت زده فکر کردم چه اتفاقی افتاده من که تا چند لحظه قبل در حال انجماد به سر می بردم چطور شد در عرض چند ثانیه به حالت ذوب رسیدم. این چه نیروییست که با چنین قدرتی مرا در خود ذوب می کند مثل تشنه ای رسیده به آب خودم را غرق در حرفهایش دیدم. او مرا که تشنه محبت بودم از زمزم عشق سیراب می کرد.به او نگاه کردم سرش پایین بود و این فرصتی به من می داد تا خوب تماشایش کنم. تمام زوایای چهره اش برایم آشنا بود. صورتش ، ابروان پیوسته و بلندش، چشمان نافذ و سیاهش که اکنون مژگان پرپشت و بلندش روی آن حجابی کشیده بود. احساس کردم عشق او از زیر خاکستر قلبم شعله می کشد و تمام وجودم را می سوزاند. قلبم می نالید و به سینه ام می کوفت. با خود فکر کردم ای کاش مسئله ام فقط طلاق بود.در ان صورت خاک پایش را سرمه چشمانم می کردم و از جان برایش مایه می گذاشتم ولی افسوس مشکل من حادتر از آن بود که بتوانم راه حلی برایش پیدا کنم.تمام وجودم شک و تردید بود. بر سر دوراهی سختی قرار گرفته بودم که راه سومی برای ان نبود. می دانستم اگر عشقش را بپذیرم نسبت به او جفا کرده ام و اگر دست رد به این عشق بزنم در حقش ستم می کنم.
او بی وقفه مکنونات قلبی اش را بیرون می رخت و من بیچاره می اندیشیدم که چقدر باید پست و حقیر باشم که بخواهم به چنین کسی ستم کنم. صدایش مثل تزریق خون در رگهایم به من جان می بخشید و مرهم قلب زخم دیده ام بود. چشم به او داشتم و دلم برایش مرثیه عشق می خواند.
من دیگه هیچی ندارم که نثار تو کنم
تا فدای چشم مثل بهار تو کنم
می درخشی مثل یک تیکه جواهر توی جمع
من می ترسم عاقبت یک روز قمارت بکنم
من مثل شبهای بی ستاره سرد و خالی ام
خب می ترسم جای عشق غصه رو یار تو کنم
تو مثل قصه ر از خاطره هستی نمی خوام
من بی نشون تو رو نشونه دارت بکنم
تو که بی قرار دیدن شب و ستاره ای
واسه دیدن ستاره بی قرارت بکنم
مثل دریا بی قراری نمی تونی بمونی
من چرا مثل یک برکه موندگارت بکنم
نه می خوام با تو بمونم نه برم
آخه حیفه باز بخوام غصه دارت بکنم
وقتی سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد تازه به خود امدم. برای دزدیدن نگاهم دیر شده بود. نگاهمان به هم گره خورد. خدای من چه شب پرستاره ای در نگاهش بود.پرده ای تار مثل ابر مانع از دیدن شب زیبای چشمانش شد. با

sorna
04-04-2012, 01:46 PM
فرو افتان قطره اشكي نگاهم را از او فرو گرفتم. دلم نمي خواست گريه كنم، اما عقده اي درون قلبم سرباز كرد. نمي توانستم به او بگويم كه او را نمي خواهم، زيرا با تمتم وجود طالبش بودم ونمي توانستم به او بگويم خواهانش هستم، چون دوستش داشتم و خوشبختي اش برايم خيلي مهم بود.
از پس پرده اشك او را ديدم كه سر گشته و حيران به دنبال علت گريه من است . شنيدم گفت:‹‹ از حرفهاي من ناراحت شدي؟››
بغض صدايم را در گلو خفه كرد. سرم را به نشانه منفي بالا بردم.
‹‹الهه گريه نكن، به خدا طاقت اشكهايت را ندارم.››
با گوشه روسري اشكهايم را پاك كردم . دستمالي از جيبش در آورد و به طرفم گرفت. يك بار ديگر اين عمل تكرار شده بود و آن روزي بود كه به او گفتم نمي خواهم با او ازدواج كنم. بيچاره من! مگر يك روياي شوم چند بار بايد تكرار شود؟
عرفان سر به زير انداخته بود و در سكوتي ناراحت كننده به سنگريزه هاي زمين چشم دوخته بود.
دلم به حالش خيلي مي سوخت . نمي بايست اجازه مي دادم احساس و غرورش جريحه دار شود.او نبايد فكر مي كرد دوستش ندارم. بايد به او مي گفتم اين منم كه مشكل دارم.
به زحمت قوايم را جمع كردم و با صداي لرزاني گفتم :‹‹من نمي تونم خوشبختت كنم.››
خيلي عميق نگاهم كرد گويي دنيايي حرف در نگاهش بود. با لحن متين گفت: ‹‹از كجا ميدوني؟››
گفتم : ‹‹ مي دونم ، يعني مطمئنم.››
لبخندي روي لبانش ظاهر شد.‹‹ اين قدر از خودت مطمئني؟››
طنز شيريني در كلامش بود كه باعث شد با وجود ناراحتي لبخند بزنم. نفس عميقي كشيد و گفت؟‹‹خب نمي خواي دليلت رو به من بگي؟››
سرم را تكان دادم.‹‹نه، از شما هم مي خوام در اين رابطه چيزي نپرسيد.››
سكوت شد. به اين فكر كردم شايد ديگر حرفي باقي نمانده است . در اين لحظه سكوت را شكست و گفت:‹‹الهه دليلش رو به من بگو. نذار فكر كنم هنوزم منو لايق خودت نمي دوني.››
از تصوري كه مي كرد خيلي ناراحت شدم . گفتم:‹‹نه به خدا،موضوع اين نيست.››
‹‹ پس چي؟››
‹‹اسرار نكنيد نمي تونم بگم .››
عرفان نگاه نافذي به من انداخت و گفت:‹‹موضوع مربوط به.... قلبته؟››
آه چه راحت حدس زده بود و چقدر غير منتظره. به همين دليل احساس كردم مغزم از خون پر شد. مي دانستم مثل مرده اي رنگ پريده به نظر مي رسم با اين حال احساس آرامش داشتم براي خودم عجيب بود. مثل اين بود كه از يك فشار شديد روحي خلاص شده ام چون ديگر مجبور نبودم علت مخالفتم را برايش توضيح بدهم. با همين يك كلمه فهميدم همه چيز را مي داند . خيالم راحت شد . گفتم:‹‹ اين مهم ترين دليلشه.››
عرفان گفت :‹‹و بعدي؟››
قفل از زبانم برداشته شده بود. احساس راحتي بيشتري مي كردم. نفس عميقي كشيدم و به او نگاه كردم، سپس گفتم:‹‹ من يك زن مطعلقه هستم يك زن بيوه...حال آنكه شما تا به حال ازدواج نكرده ايد. شما كه نمي خواهيد خودتان را انگشت نماي دوست و آشنا كنيد. ميخواهيد؟››
عرفان لبخندي زد و گفت: ‹‹به غير از اين دليل ديگه اي هم داري؟››
دليل ديگري به ذهنم نمي رسيد گفتم: ‹‹ همين دو دليل واسه من خيلي مهمه.››
سرش را تكان داد و گفت: ‹‹نه، شايد براي خودت كافي باشه ، اما براي من نه.بزار اول در مورد دومين دليلت بگم . اين منم كه تصميم مي گيرم نه دوست و آشنا . مهم پدر و مادرم بودند كه با اين ازدواج موافقند و رضايت اونا براي من كافيه. يك سؤال از تو دارم. مي خوام بدونم اگر اين اتفاق براي من افتاده بود چي؟ يعني يك بار ازدواج مي كردم و بعد از طلاق سراغ تو مي آمدم..بازم نظرت همين بود؟ ››
در مورد چيزي كه مي گفت تا به حال فكر نكرده بودم. حرف او مرا به فكر برد. به راستي اگر چنين بود من چه مي كردم؟ وقتي خوب فكر كردم به اين نتيجه رسيدم كه او را مي پذيرفتم، زيرا دوستش داشتم. صداي عرفان مرا متوجه خودش كرد. چه كار مي كردي؟ منو قبول مي كردي يا بنا به دلايل خودت ردم مي كردي ... با اينكه مي دونستي دوست دارم. هوم؟
چيزي نگفتم. او مثل اينكه پاسخش را گرفته باشد گفت: ‹‹اما در مورد اولي مي خوام بگم...››
اجازه ندادم حرفش را تمام كند و با حالت عصبي گفتم: ‹‹نمي خواد به من بگيد بچه براتون مهم نيست و فقط خودم را مي خواهيد و از اين جور حرف ها خوب مي دونم چقدر به بچه علاقه داريد پس لازم نيست دلتون براي من بسوزه و اين احساس ترحم باعث بشه از خودتون گذشت نشون بديد... من از اين ترحم... ››
نگاه عميقش باعث شد حرفم را ادامه ندم. نگاهم را به طرف ديگري دوختم. از لحن تندي كه با او صحبت كرده بودم احساس شرم كردم. خودم را به خاطر چنين رفتار زشتي نكوهش كردم: الهه بميري با اون حرف زدنت، نه به اون كه اول چنان لال موني گرفته بودي كه روت نمي شد نفس بكشي و نه به الان كه كم مانده بنده خدا رو درسته قورت بدي با شرم به او نگاه كردم. همچنان به من نگاه مي كردو لبخندي گوشه لبش نشسته بود. زير لب گفتم:‹‹ معذرت مي خوام.››
گفت:‹‹احتياجي به عذر خواهي نيست. حرفت رو زدي،ولي اجازه بده منم حرفم رو تموم كنم.››
با خجالت گفتم:‹‹بفرماييد.››
گفت:‹‹نه الهه ، من اونقدر هم كه فكر مي كني ايثارگر نيستم. شايد تقاضاي از تو هم يك نوع خودخواهي باشه.››
لحظه اي مكث كرد. درست نمي فهميدم منظورش چيست و چه مي خواهد بگويد. به او كه به دور دستها خيره شده بود نگاه كردم چه مي خواهد بگويد . صبر كردم تا خودش لب باز كند . چند دقيقه طول كشيد تا اينكه به خودش آمد و گفت:‹‹اما مسئله اي كه باعث شد جسارت كنم و از تو تقاضاي ازدواج كنم اين بود كه ... چطور بگم؟ راستش خود من هم در اين رابطه مشكل دارم..››
بدون اينكه چيزي ازحرفهايش بفهمم گنگ ومات نگاهش كردم.با خودم فكر كردم،يعني چه؟در كدوم رابطه؟ چه مشكلي؟
به من نگاه كرد. شايد مي خواست واكنش مرا در رابطه با شنيدن اين موضوع ببيند. گويا متوجه شد كه چيزي از حرفهايش را نفهميدم به خاطر همين لبخندي زد و گفت:‹‹الان توضيح مي دهم.››سپس نفس عميقي كشيد وگفت: ‹‹چهار سال پيش يك مأموريت بهم خورد كه بايستي براي پاك سازي جنوب به اهواز مي رفتيم. فكر مي كنم يادت باشه چون حسام هم در اين مأموريت بود.››
متوجه نشدم كدام مأموريت رامي گفت، چون حسام به مأموريتهاي زيادي رفته بود كه در اكثر آنها با عرفان همراه بود. حواسم را جمع صحبتهاي او كردم. ‹‹ چند گروه بوديم كه قرار بود هر كدوم قسمتي از منطقه را پاك سازي كنيم . كار گروه ما سه روز طول كشيد. روز سوم و موقعي كه چيزي نمانده بود كار تموم بشه كوله تداركات يكي از بچه ها رو يكي از مينها افتاد و منفجر شد. من فاصله زيادي با او نداشتم به خاطر همين چند تركش به پهلو و كمرم اصابت كرد كه يكي از اونا خيلي نزديك به نخاعم بود. فكر كنم حالا يادت افتاد چه موقعي را مي گم .››
سرم را به نشانه مثبت تكان دادم. فهميدم از چه موقعي صحبت مي كرد .حسام هم در اين مأموريت زخمي شده بود، اما شدت جراحتش به اندازه او نبود.حسام پس از يكي دو هفته مرخص شد، اما او چند ماه در بيمارستان بستري بود. به خاطر آوردم در آن مدت چقدر نگرانش بودم و چقدر براي سلامتي اش دعا مي كردم.
عرفان ادامه داد:‹‹پيش از عمل و در آوردن تركش دكتر يه طوري حاليم كرد كه ممكنه بعد از عمل براي هميشه فلج بشم، ولي من باور نمي كردم و همچنين چيزي در فكرم نمي گنجيد يك روز نتونم راه برم. يكي دو روز بعد از عمل وقتي دكتر معاينه ام كردهيچ حسي تو پاهام نداشتم. باورش برايم سخت بود، ولي چاره اي جز قبول كردن نداشتم پس از يك هفته يك روز كه دكتر داشت معاينه ام مي كرد احساس كردم چيزي تو پاهايم فرو مي كند. اول فكر مي كردم اين فقط تصور من است ولي واقعيت داشت. بعد از چند هفته تونستم پاهام رو حركت بدم و به راحتي فرو رفتن سوزن رو تو پاهام حس كنم.››
عرفان سكوت كردو به فكر فرو رفت . من هم حال عجيبي داشتم . تازه اين موضوع را فهميده بودم و ترس حاصل از آن را تازه احساس مي كردم. خداي من اگر عرفان براي هميشه فلج مي شد چي؟ نفس عميقي كشيدم و افكار بد را از ذهنم راندم به عوض ياد روزي افتادم كه پس از مدتها او را شب محرم در دسته عزاداران ديده بودم كه بدون كمك عصا و روي پاهاي خودش راه مي رفت. همان شب بود كه حاج مرتضي جلوي علم هيئت گوسفندي قرباني كرد.صداي عرفان مرا از گذشته بيرون آورد .‹‹ خواست خدا به اين بود كه باز هم بتوانم روي پاهايم راه بروم. دكتري كه عملم كرده بود عقيده داشت اين فقط يك معجزه از طرف خدا بوده كه با وجود تركش به بزرگي يك فندق در ناحيه نخاع هيچ آسيبي به پاهايم وارد نشده. اما همان روز چيزي بهم گفت كه لازمه تو هم اون رو بدوني.››
رنگ صورتش پريده به نظر مي رسيد، گويي گفتن چيزي كه مي خواست به من بگويد برايش خيلي سخت بود. حالش را خوب درك مي كردم. زيرا مي توانستم حدس بزنم چه مي خواهد بگويد. من هم دست كمي از او نداشتم.نفس در سينه ام حبس شده بود و لرزشي از درون وجودم را گرفته بود:‹‹كتر به من گفت كه يكي از تركشها يي كه به پهلويم اصابت كرده بود آسيب شديدي به...››لحظه اي مكث كرد . مي فهميدم كه گفتن اين موضوع چقدر برايش سخت است . ‹‹موضوع اينه كه بعد از اون آسيب شايد هيچ وقت نتونم بچه دار بشم.›› سپس با نفسي عميق دستي به صورتش كشيد . حال او را درك مي كردم ، ولي نمي فهميدم خودم چه احساسي دارم. ناراحت بودم؟شاد بودم؟ نه به هيج وجه غمگين نبودم،اما شاد هم نبودم. تلاطمي در قلبم بود كه نمي توانستم آن را به چه ربط بدهم. افكار در هم ريخته و شلوغي در سرم بود. گويي واژه ها و افكار مختلف در آن كره استخواني به پرواز در آمده بودند تا مرا سر در گم و گيج كنند آيا مي بايست اظهار تأسف مي كردم ؟ اما براي چه؟ شايد بايد خودم را طوري نشان مي دادم كه بفهمد ناراحت شده ام. اما چرا؟ من كه ناراحت نبودم. صداي او مثل مسكني تلاطم روحم را آرام كرد.
‹‹ حالا فهميدي چقدر خود خواهم يا هنوزم به نظرت ايثار گر مي آم؟ تو شايد با يك عمل ساده سلامتيت را به دست بياري و بچه دار شوي، ولي من چي؟››
به او نگاه كردم . موقع گفتن اين حرف لبخند محزوني روي لبانش بود. خداي من چقدر اين نگاه و اين چشمها برايم عزيز و آشنا بود.
نگاهم را از او گرفتم و گفتم: ‹‹يك سؤال ازت دارم؟››
چشمانش را بست و سرش را كج كرد. گفتم:‹‹ مي خوام بدونم اگه اون اتفاق برايت پيش نمي آمد و من تو همين موقعيت بودم بازم مي خواستي با من ازدواج كني؟››
لبخندي زد و گفت:‹‹ ممكنه الان هر چي بگم تو شك و شبهه داشته باشي ، شايد هم با خودت بگي حالا اين حرف رو مي زنم، ولي به خداي احد و واحد هيچ زني رو نتونستم مثل تو دوست داشته باشم . باور كن شرمم ميشه اينو بگم، ولي موقعي كه حسام به من گفت مي خواهي طلاق بگيري خيلي خوشحال شدم. شايد به نظرت نهايت پستي باشه ، اما بهتر از اين بود كه هنوزم چشمم پي ناموس كس ديگه اي باشه طوري كه هر وقت عاطفه بياد خونه منتظر باشم حرفي از تو بزنه.››لبم را به دندان گرفتم تا مانع از خنده ام شوم . عرفان با تأسف ، مثل كسي كه كار خطايي انجام داده باشد سرش را پايين انداخته بود در اين حالت چقدر خواستني بود.
با صدايي از سمت راست متوجه آن شدم . حسام و عاطفه را ديدم كه مشغول رد شدن از پله هستند. عرفان هم متوجه آنان شد . لبخندي زد و گفت: ‹‹ چقدر زود برگشتند.››
بي اختيار لبخند زدم. در حالي كه از جايش بلند مي شد گفت:‹‹الهه فكرهاتو بكن. ولي تورو خدا خوب فكر كن. يعني طوري فكر كن كه ... چطور بگم...››ادامه نداد و به جاي آن لبخند زد.
من هم از جايم بلند شدم، در حالي كه از ته دل از به پايان رسيدن اين ملاقات دلگير بودم. عرفان به حسام و عاطفه كه به سمت ما مي آمدند گفت: ‹‹ خوش گذشت؟››
حسام نگاهي به من انداخت و بعد رو به عرفان كرد و به شوخي گفت:‹‹والله چه عرض كنم . غيرتم قبول نمي كرد زياد بهم خوش بگذره ، به خصوص كه دلم اينجا بود.››
بر خلاف حرفي كه مي زد چهره اش آن قدر شاد و سر حال بود كه مطمئن بودم بيش از هميشه خيالش از بابت من جمع بوده است.
وقتي به تهران برگشتيم ، افسوس به سر آمد اين سفر خوش را در چهره تك تك افراد مي خواندم. حتي مبين و عادل كه در اين مدت حسابي با هم دوست شده بودند از بازگشت اظهار ناراحتي مي كردند.شك نداشتم كه همه خاطرات خوشي را از اين سفر داشتند و باز مطمئن بودم خاطرات خوش اين سفر براي من بيش از ديگران است . مي رفتم تا با تصميم قاطع و محكم در مسير سرنوشت قرار بگيرم. البته آن موقع هيچ كس به جز من از اين تصميمي كه گرفته بودم با خبر نبود.
سه هفته بعد عاليه خانم از مادر خواست تا اجازه بدهد براي خواستگاري به منزلمان بيايند.طفلي مادر كه چشمش از من حسابي ترسيده بود دست به دامن الهام شد تا او به اصطلاح مرا آماده كند، غافل از اينكه خودم بي صبرانه منتظر روزي بودم كه زنگ منزلمان را به صدا در آورند. هرگز روزي كه الهام مي خواست در اين مورد با من صحبت كند را از ياد نخواهم برد. هنوز كبري و صغرا چيدنش تمام نشده بود كه با خنده گفتم:‹‹باشه بابا من تسليم .الهام جون ... حاضرم زن عرفان بشم.››
الهام هاج و واج فكر مي كرد سر به سرش مي گذارم، ولي وقتي فهميد حقيقت را مي گويم از خوشحالي صورتم را غرق بوسه كرد.طفلي خواهرم چقدر نگران آينده من بود.
آخر همان هفته حاج مرتضي و عاليه خانم به همراه چند تن از اقوامشان براي خواستگاري آمدند. ولي الهام به من گفت با سيني چاي وارد شوم با خنده گفتم:‹‹ دست بردار،مگه بار اولمه.››
الهام اخمي به چهره نشاند و گفت:‹‹ديگه قرار نشد از اين حرفها بزني براي عرفان كه بار اوله ازدوج مي كنه بزار همه چيز از اولش درست اجرا بشه.››
حرفش خيلي به دلم نشست .با خودم گفتم : بايد همه چيز از اول درست باشه.بقيه هم همين فكر را مي كردند و اين موضوع به من اعتماد به نفس مي بخشيد. با چادري سفيد سيني چاي را داخل بردم. پس از دور گرداندن، عاليه خانم از من خواست كنارش بنشينم به خجالت نشستم. با محبت صورتم را بوسيد و در حالي كه نفس عميقي مي كشيد با صداي بلند گفت:‹‹ خدايا شكرت.››
نگاهم به عرفان افتاد كه روبرويم نشسته بود . وقتي متوجه او شدم نگاهش را از من دوخت . لبخندي روي لبانش بود. كنار او حاج مرتضي نشسته بود و در حالي كه با دايي بزرگ عرفان گفت و گو مي كرد تسبيحش را مي چرخاند.
كمي بعد حاج مرتضي صدايش را صاف كرد . سكوت مجلس مي رساند كه مي خواهد چيزي بگويد. حاج مرتضي حديثي از پيامبر در باره ازدواج در اسلام بيان كرد، سپس از پدرم ياد كرد و برايش طلب مغفرت و آرامش كرد و از جمع خواست براي شادي روحش فاتحه اي بخوانند. از اينكه حاج مرتضي يادي از پدر كرده بود هم خوشحال شدم و هم بغض گلويم را گرفت. در حالي كه فاتحه مي خواندم به حميد و حسام كه كنار هم نشسته بودند نگاه كردم. هر دو سر به زير انداخته بودند و زير لب زمزمه مي كردند. چهره هر دو كمي گرفته بود. فهميدم فقدان پدر بغض به گلوي آن دو نيز آورده بود. در همين اثنا نگاهم به چهره شكسته مادر افتاد. رويش را گرفته بود و در حالي كه زير لب زمزمه مي كرد به گل قالي چشم دوخته بود. ديدن او به آن حال دلم را خيلي سوزاند.خطوط عميق چهره اش نشان ميداد در طول اين مدت خيلي آزار و اذيت شده است .براي اينكه اشك به چشمانم راه پيدا نكند چشم از او گرفتم و با خود گفتم :‹‹ خدا كنه بعد از اين خيالش از بابت من راحت شود.››
صداي حاج مرتضي توجه مرا به خود جلب كرد . در حالي كه با لبخند به من نگاه مي كرد گفت:‹‹ خدا رحمت كند برادرم حاج سعيدي رو. يادمه وقتي دخترم الهه به دنيا اومده بود يه روز گفتم حاجي بيا و اين دخترت رو نذرما كن به شرطي ميدم كه يكي بگيرم. خلاصه اين شد يك شوخي بين من و او . هر وقت به هم مي رسيديم يا اون مي گفت يا من . يكي مي دم يكي مي گيرم. نور به قبرش بباره قسمتش نبود عروسي حسام و عاطفه رو ببينه . يكي دو ماه بعد از عروسي اونا خواب حاجي رو ديدم . با اون خنده اي كه هميشه روي لباش بود رو كرد به من و گفت: چطوري مرتضي؟اون لحظه فكر نمي كردم به رحمت خدا رفته ... رو كردم به او و گفتم حاجي يكي مي دم ...نگذاشت حرفم تموم بشه و با خنده گفت: مرتضي ما يكي مونو گرفتيم ، تو چي؟ همون لحظه از خواب پريدم . اونقدر تو هول و ولا بودم كه ديگه تا صبح چشم رو هم نگذاشتم . صبح صدقه دادم و رفتم سر خاكش . اين جريان رو براي حاج خانم تعريف كردم .››عاليه خانم به تأكيد حرف او سرش را تكان داد. حاج مرتضي آهي كشيد و بعد ادامه داد:‹‹ اون موقع نمي دونستم تعبير اين خواب چيه، ولي حالا به حكمت اون پي بردم. يقين دادم حالا كه ما اينجا جمع شديم تا دست اين دو جوون رو تو دست هم بزاريم روح حاجي خدابيامرز هم شاده و براي سعادت اونا دعا مي كنه.››به حدي متأثر شده بودم كه ديگر نتوانستم طاقت بيارم . رير لب از جمع عذر خواهي كردم و به سرعت اتاق را ترك كردم و يكراست به اتاق حسام پناه بردم و تا زماني كه ديگر اشكي براي ريختن نداشتم گريستم. پدر مرا به خاطر همه چيز ببخش!
در طول مراسم خواستگاري و ديدارهاي بعد از آن حاج مرتضي و عاليه خانم برايم سنگ تمام گذاشتند . عاليه خانم بارها و بارها در جمع عنوان كرد كه با ازدواج من و عرفان به يكي از آرزوهاي بزرگش خواد رسد. محبت بي شائبه آنان دلم را لبريز از اميد مي كردو غصه را از قلب دردمندم دور مي كرد.
به خواست خودم مهريه ام خيلي سبك گرفته شد . در عوض حاج مرتضي خودش سه دانگ از زمين شمالش را پشت قباله ام انداخت. دو ماه بعد از مراسم خواستگاري در روز عيد غدير و طي مراسم شاد و روحاني به عقد عرفان در آمدم و قرار شد مراسم عروسي مان بعد از ماه سفر برگزار شود. در تمتم اين مدت كه به چشم به هم زدني سپري شد مشغول خريد و تداركات جهيزيه و هم چنين پيدا كردن منزلي براي سكونت بوديم. كارها با كمك افراد خانواده كه هر كدم سهمي را به دوش گرفته بودند خيلي زود به سر انجام رسيد. با نو شدن ماه من و عرفان براي انتخاب كارت عروسي رفتيم . فهرست مهمانها آماده شده بود. نام ژينوس ابتداي همه بود قبل از هر كس كارت او را با پست سفارشي به ميانه فرستادم. ماه هنوز به نيمه رسيده بود كه جشن عروسي ما نيز برگزار شد. ژينوس از ابتدا كنارم بود و به اصطلاح ساقدوشم بود . دخترش كه اينك چهار پنج سال داشت چون فرشته اي زيبا بود كه به شدت مورد توجهم قرار گرفت. عرفان هم با احمد آشنا شد . وقتي آندو را ديدم كه صميمانه با هم گفت و گو مي كنند از ته قلب خوشحال شدم كه دوستي من و ژينوس براي هميشه ادامه پيدا خواهد كرد.
در صورت تك تك اعضاي خانواده ام خواندم از اين ازدواج به غايت راضي هستند. من هم خوشحال بودم كه عاقبت از نگراني من رها شده اند.
آخر شب حميد صورتم را بوسيد و در حالي كه دست مرا در دست عرفان مي گذاشت خطاب به او گفت :‹‹اين گل رو بهت تقديم مي كنم و ازت مي خوام قدرش رو بدوني و اجازه ندي پژمرده بشه.››عرفان صورت حميد را بوسيد و در حالي كه به من نگاه مي كرد گفت: ‹‹ قول مي دم باغبون خوبي براي گل باشم.››
صورت مادر را بوسيدم . عرفان پس از بوسيدن صورت او خم شد و دست مادر را بوسيد و گفت:‹‹ مادر جون برامون دعا كنيد.››....

sorna
04-04-2012, 01:47 PM
قطره اشکی از چشمان مادر چکید و همان بهانه ای شد برای من تا عنان اختیار از کف بدهم و بگریم . گریه ام از غم نبود ، فقط دلم برای مادر می سوخت زیرا احساس می کردم با رفتن من خیلی تنها می شود .
عاقبت در میان بدرقه اقوام که مارا تا منزلمان همراهی کردند پا به منزل عرفان گذاشتم و طعم خوشبختی واقعی را در منزل او چشیدم . عرفان جای همه چیز را در زندگی ام پر کرد . او یک همسر ، دوست ، معلم و نمونه کاملی از یک مرد بود . بر قلب مجروحم مرهم عشق گذاشت و مرا با مفهوم این کلمه زیبا آشنا ساخت . عرفان عاشقم بود ، من نیز چون بت او را می پرستیدم . گویا سرنوشت مرا در مسیر خوشبختی قرار داده بود تا به من بفماند آن چیزی را که در گذشته به عنوان خوشبختی در ذهنم داشتم فقط سرابی موهوم بود که تا کسی در آن فرو نرود آن را درک نخواهد کرد . بارها و بارها سجده شکر گذاشتم و ستایش پروردگار مهربان را به جا آوردم که بعد از تحمل آن همه سختی عاقبت مرا به آرامش رسانده است . روابط من و ژینوس همچنان ادامه داشت . البته عرفان بیشتر از حالشان خبر داشت ،زیرا گاهی تلفنی با احمد صحبت می کرد.آن دو با هم بسیار صمیمی شده بودند و من از این بابت خوشحال بودم .
چند ماه پس از ازدواجم احمد به تهران منتقل شد . وقتی عرفان خبر انتقالی او را به من داد از خوشحالی سر از پا نشناختم . فکر اینکه ژینوس برای زندگی به تهران بیاید تمام وجودم را لبریز از شادی کرد .
یک ماه بعد احمد و ژِینوس به تهران آمدند تا هر کدام دنبال کارهای اداری خود بروند . قرار شد مهدیس پیش من بماند تا ژینوس با خیال راحت دنبال کارهای انتقالی اش برود . مهدیس دختر فوق العاده ملوس و شیرینی بود که عالی تربیت شده بود . از هم صحبتی با او نهایت لذت را می بردم و از بودنش در منزلمان به حدی خوشحال بودم که وقتی ژینوس اعلام کرد کارش در تهران تمام شده حالم گرفته شد . احمد و ژینوس پس از دو روز به میانه بازگشتند تا کارهای مربوط به نقل و انتقال مدارکشان را انجام بدهند و قرار شد من وعرفان هم جایی برای سکونتشان پیدا کنیم . وقتی بقیه از این موضوع با خبر شدند برای پیدا کردن خانه ای مناسب بسیج شدند . خوشبختانه این کار خیلی زود به سرانجام رسید و توانستیم جای مناسبی پیدا کنیم و بهتر از همه این بود که فاصله ای با منزل ما نداشت .
پس از انتقال ژینوس و احمد رابطه صمیمانه ما بهتر از قبل شد . ژینوس برای اینکه راحت تر بتواند به تحصیلش برسد نام مهدیس را در مهد کودک نوشت . خیلی به او اصرار کردم او را پیش من بگذارد که نپذیرفت ، ولی گاهی اوقات او را پیش من میگذاشت . بیشتر اوقات من مهدیس را از مهد کودک تحویل می گرفتم و به منزل می بردم تال ژِینوس از دانشکده برگردد ، اما وقتی ژینوس در بیمارستان مشغول به کار شد فرصت بیشتری پیش آمد تا مهدیس با من باشد. او به شیرینی مرا خاله و عرفان را عمو صدا می کرد . من و عرفان هم خیلی به او عادت کرده بودیم و روزهایی که پیش ما بود از بهترین روزهایمان بود . شاید دیدن علاقه و محبتی که عرفان نسبت به این موجود دوست داشتنی از خود نشان می داد مرا به این فکر می انداخت که ای کاش واقعا از آن ما بود . آرزو داشتم لفظ پدر را از کودکی خطاب به عرفان بشنوم و شادی حاصل از آن را در چهره اش ببینم .
بدین ترتیب دو سال از زندگی مشترک من و عرفان گذشت . دو سالی که لحظه لحظه آن انباشته از عشق و محبت بود . در این مدت به پشتوانه سرمایه ای که عرفان اندوخته بود و هم چنین پولی که حمید برای من در بانک پس انداز کرده بود و صد البته کمک حاج مرتضی توانستیم خانه ای نقلی و قشنگ در همان محله خریداری کنیم . هر بار که وسیله تازه ای برای منزل جدیدم می خریدم به یاد آرزویی که سالها قبل در منزل کیان داشتم می افتادم و خدا را شکر می کردم که مرا به آرزویم رسانده است . وقتی به منزل جدید نقل مکان کردیم هیچ چیز کم نداشتم . تنها چیزی که مثل تکه ای ابر آسمان دلم را کدر می کرد فقدان بچه ای بود که عرفان را پدر و مرا مادر صدا کند . بچه ای که ثمره عشق با شکوهمان باشد . عرفان هیچ وقت در این رابطه چیزی نمی گفت ، اما وقتی او را می دیدم که چطور با عادل و مبین یا شکوفه و مهدیس بازی می کند دلم لبریز از غصه می شد و آرزو می کردم که ای کاش می توانستم او را به طریقی به آرزویش برسانم . این آرزو با به دنیا آمدن پسر کوچک و زیبای عاطفه و حسام دو چندان شد . روزی که برای دیدن عاطفه به منزل عالیه خانم رفتیم عرفان آن موجود کوچک و دوست داشتنی را در آغوش گرفت و با للبخند به صورتش خیره شد . بی اراده اشک در چشمانم حلقه زد و همانجا از خدا خواستم روزی فرزندش را در آغوش بفشارد .
آن روز خیلی دلم شکست . احساس کردم عرفان هم در فکر است . همان شب از عرفان خواستم اگر توانست مرخصی بگیرد تا سفری به مشهد داشته باشیم . از این موضوع استقبال کرد و گفت در اسرع وقت این کار را خواهد کرد .هنوز بلیت نگرفته بودیم که سخت بیمار شدم و برنامه سفرمان به هم خورد . عرفان مرخصی اش را لغو کرد و به من گفت به محض به دست آوردن سلامتم به سفر خواهیم رفت . تنها یک موضوع بود که مرا به شدت مشغول کرده بود و آن اینکه این بیماری با تمام مریضیهایم فرق داشت . در آن علائم آشنایی می دیدم که یک بار دیگر آنرا تجربه کرده بودم . جرات بازگو کردن این موضوع را به کسی نداشتم . از طرفی احساس اینکه معجزه ای به وقوع پیوسته باشد از خود بی خودم می کرد . بهتر دیدم تا مطمئن نشدم به کسی چیزی نگویم .
اول تصمیم گرفتم سراغ دکتری بروم که الهام به من معرفی کرده بود . اما بعد ترجیح دادم نزد دکتری غریبه بروم . خیلی زود دکتری پیدا کردم . خوشبختانه مطب صبحها دایر بود . داخل شدم و بدون اینکه به رویم بیاورم علائم بیماریم را برای دکتر شرح دادم . دکتر آزمایشی برایم نوشت و گفت جوابش رابرایش بیاورم . می دانستم تست بارداری برایم نوشته . از دکتر نشانی آزمایشگاه نزدیکی را گرفتم و به آنجا رفتم . مسئول آزمایشگاه پس از دیدن ورقه آزمایش گفت :«فردا صبح ناشتا تشریف بیاورید » فوری گفتم :«خانم من الان ناشتا هستم »
متصدی آزمایشگاه نگاهی به برگه و سپس به من انداخت و گفت منتظر باشم . در حالی که رمقی در بدنم نبود روی صندلی نشستم . نمونه آزمایش گرفته شد . وقتی به من گفت :«خانم بعد از ظهر برای گرفتن جواب بیایید » گفتم : «اگر ممکن است جواب را زودتر بدهید »
می خواست مخالفت کند که نفهمیدم چطور شد قبول کرد . شاید چهره رنگ پریده و نگرانم قلبش را به رحم آورد . از جا بلند شد و گفت منتظر باشید ببینم چه کار می تونم بکنم »
نفس راحتی کشیدم و با لبخندی قدر شناسی ام را نشان دادم . همانجا ایستادم تا برگشت و گفت :«باید یک کم منتظر بمونید »
تشکر کردم و روی صندلی نشستم . هیچ متوجه گذر زمان نشدم . به حدی به فکر فرو رفته بودم که متوجه نشدم منشی صدایم می کند . زنی دستش را روی شانه ام گذاشت و آن وقت بود که به خودم آمدم . خانم منشی برگه ای به دستم داد . از او خداحافظی کردم و از در آزمایشگاه خارج شدم . در راه پله و قبل از خارج شدن از ساختمان نگاهی به برگه انداختم . به حدی هیجان زده بودم که جرات نداشتم لای برگه را باز کنم . با خودم فکر کردم اگر اشتباه کرده باشم چی ؟ اگر داخل برگه با جوهر قرمز کلمه منفی نوشته شده باشد چی ؟ خدایا ،پروردگارا ، امیدم را ناامید نکن . برای آرام کردن ضربان قلبم خودم را دلداری دادم و گفتم :«اتفاقی نمی افته . مگه تو قبول نکردی با همه چی کنار بیای ؟ چی شده ---- یاد هندستون کرده ؟ این کلمات تاثیری در آرامشم نداشت . باید می فهمیدم در برگه چه نوشته شده . برگه را چون جسم مقدسی دو دستی گرفتم و پیش از باز کردن آن چشمانم را را بستم و در دل گفتم :خدایا خودت می دونی که برای خودم هیچی نمی خوام . حتی به اندازه عرفان هم بچه دوست ندارم . خدایا خودت می دونی اگه می خوام این برگه تایید کنه که حامله ام فقط و فقط به خاطر عرفانه . به خاطر اون که حتی از خودم بیشتر دوستش دارم . خدای مهربون ، خدای عزیزم منو نا امید نکن . اجازه بده بتونم محبت عرفان رو جبران کنم . خدایا اگه حتی به قیمت جونم شده اونو خوشحال کن . خدایی که همه چیز دست توئه ، امیدم رو نا امید نکن. پس از این نیایش ورقه را باز کردم . لحظه ای کور شده بودم ، اما عاقبت رنگ آبی جوهر و کلمه مثبت را دیدم . لحظه ای حس حرکت از بدنم رفت . از شدت هیجان سرگیجه ای شدید عارضم شد به طوری که به دیوار پلکان تکیه دادم. نمیدانم چقدر در آن حالت بودم . اما با شنیدن صدای زنی کم کم خودم را بازیافتم .
«خانم ... حالتون خوب نیست ؟»
نگاهم را از ورقه که حکم گنج را برایم داشت گرفتم و به زنی که صدایش را شنیده بودم نگاه کردم . او همان کسی بود که با گذاشتن دست روی شانه ام مرا متوجه خانم منشی کرده بود . لبخندی به او زدم و گفتم : « نه حالم خوبه ، فقط یه خورده سرم گیج رفت »
زن گفت «می خواهید کمکتون کنم ؟»
تشکر کردم و گفتم حالم بهتر است . برگه را داخل کیفم گذاشتم و در حالیکه سر از پا نمیشناختم به سمت منزل روانه شدم . وقتی به خانه رسیدم بار دیگر برگه را از داخل کیفم بیرون آوردم و به دقت به آن نگاه کردم . اشتباه نکرده بودم من حامله بودم و این اتفاق معجزه ای بود که خداوند در حقم روا داشته بود . ابتدا بی صبرانه منتظر بازگشت عرفان به منزل بودم تا این خبر را به او بدهم ، اما پس از گذشت چند ساعت از زاویه دیگری به موضوع فکر کردم . آن قدر از این موضوع خوشحال بودم که به خطری که بارداری برایم داشت فکر نکرده بودم . همه خانواده از جمله عرفان می دانستند حاملگی برای من خطر دارد و تجربه چند سال قبل این موضوع را ثابت کرده بود . بدون شک کسی از این خبر استقبال نمی کرد . دلشوره ای وجودم را گرفت . با خودم فکر کردم اگر عرفان از شنیدن این خبر خوشحال نشود چی ؟اگر فکر مرا بکند و از من بخواهد تا دیر نشده بچه را سقط کنم چه اتفاقی می افتد ؟ از چنین فکری به هراس افتادم . با صدای بلند گفتم :« نه اجازه نمی دم کسی منو از این لطف الهی محروم کنه. اگه خدا خواسته من حامله بشم لابد حکمتی در کارش بوده . اگر هم قرار باشه وجود این بچه باعث مرگ من بشه لابد خواست خداست »
سرم را رو به آسمان کردم و گفتم « خدایا ممنون که منو به آرزوم رسوندی . خدایا خودتم کمکم کن تا این بچه سلامت رشد کنه و به دنیابیاد . خدایا نزار ترس از مرگ باعث بشه نتونم عزیزم رو به آرزوش برسونم . خدایا کمکم کن »
با این مناجات آرامش عمیقی در وجودم احساس کردم . حس کردم خدا با نظر لطف به من نگاه می کند و این احساسی بود که با تمام وجود داشتم . دیگر از هیچ چیز نمی ترسیدم . برای من مهم عرفان بود و اینکه با آوردن بچه ای او راخوشحال کنم . همان لحظه تصمیم گرفتم این موضوع را با هیچ کس ، حتی ژینوس هم در میان نگذارم . همین کار را کردم .
چند روز بعد به همان دکتری که برایم آزمایش نوشته بود مراجعه کردم و پرونده ای تشکیل دادم ، ولی به او هم نگفتم دچار بیماری قلبی هستم و حتی نگفتم قبل از آن زایمان نافرجامی داشته ام . پرونده ام نشان میداد زنی هستم که برای اولین بار حامله شده . داروهای تقویتی را سر وقت می خوردم و خیلی مراقب خودم بودم . با وجود حال نامساعدم ، به خصوص صبحها که با تهوع و سرگیجه همراه بود خودم را سرحال نشان می دادم ، زیرا به خوبی می دانستم این حالت موقتی است و پس از سه ماهگی کم کم رو به بهبود می رود .
همان طور که انتظار داشتم حالم رو به بهبود رفت . هر چه می گذشت دلهره و هیجانم بیشتر می شد . میدانستم هیجان برایم خوب نیست ، اما دست خودم نبود. هنوز هیچ کس نمی دانست حامله ام و من بی صبرانه منتظر بودم تکانهای فرزند دلبندم را احساس کنم تا مطمئن شوم کسی اصرار به از بین بردنش نخواهد کرد . کم کم افزایش وزن پیدا می کردم . اطرافیان با خنده و شوخی سر به سرم میگذاشتند و می خواستند مواظب باشم اندامم خراب نشود . من هم می خندیدم و می گفتم « عرفان همه جوره منو قبول داره مگه نه ؟ » و عرفان با لبخند حرفم را تایید می کرد .
اولین کسی که از این موضوع باخبر شد ژینوس بود . نمی خواستم تا پنج ماهگی ام تمام نشده کسی بویی از ماجرا ببرد ، اما هنوز وارد چهار ماهگی نشده بودم که یک روز ژینوس به من گفت :«الهه یه چیز می پرسم جون مهدیس راستش رو بگو »

sorna
04-04-2012, 01:47 PM
دلم شور افتاد . حدس زدم چه می خواهد بپرسد . ژینوس بدون اینکه منتظر پاسخ من باشد گفت :«تو بارداری ؟»
نمی توانستم دروغ بگویم ، به خصوص که جان مهدیس را قسم داده بود که با تمام وجود دوستش داشتم . از پاسخ طفره رفتم ، ولی وقتی پاپیچم شد عاقبت به او گفتم .
واکنش ژینوس بدتر از آن چیزی بود که فکر می کردم . مگر می توانستم گریه اش را بند بیاورم . التماسش میکردم آرام باشد اما او سرم فریاد کشید و گفت «چی رو می خوای ثابت کنی ؟ ما رو آدم حساب نکردی ؟فکر کردی برای عرفان بچه بیاری بسه ؟اون بچه رو بدون تو می خواد چی کار ؟ خودخواه تو که می دونستی حاملگی برات ضرر جانی داره . می خوای ایثارگری تو به رخ بقیه بکشی ؟»
با وجودی که از ژینوس خواستم موضوع را به کسی نگوید ، اما قبول نکرد و جریان را به عرفان گفت . پس از پیچیدن این خبر قیامتی به پا شد . همه کسانی که موضوع عرفان را می دانستند از طرفی خوشحال بودند که او سلامتش را به دست آورده و از طرفی نگران سلامتی من بودند . برای مشورت به پزشک متخصص قلب مراجعه کردم که ژینوس معرفی کرده بود . دکتر پس از خواندن پرونده و انجام چند آزمایش خیلی سر بسته اعلام کرد ناراحتی من از نوعی است که در حال حاضر اجازه حاملگی به من نمی دهد و از من خواست تا دیر نشده بچه را از بین ببرم . حرف او به حدی ناراحتم کرد که با قهر مطب را ترک کردم . عرفان سر در گم و نگران مرتب بامن صحبت میکرد تا به بچه دار شدن بعد ازدرمان قطعی قلبم فکر کنم ، ولی من به هیچ وجه حاضر نبودم این مخاطره را بپذیرم ، زیرا معلوم نبود پس از عمل آنقدر سالم باشم که بتوانم دوباره بچه دار شوم . از ژینوس خیلی دلگیر بودم زیرا باعث شده بود تمام نقشه هایم به هم بریزد . البته بهتر از هر کسی میدانستم فقط یک دوست خوب میتواند این قدر به فکر دوستش باشد ، ولی در آن لحظه منطق سرم نمی شد . بار دیگر افراد خانواده نگرانم شده بودند و من همچنان سر حرف خودم بودم . ژینوس مهربان و با گذشت هر روز به ملاقاتم می آمد و می خواست با ندانم کاری موجب ضربه به خودم نشوم ، ولی من نمیتوانستم ریشه دلبستگی ام را با موجودی که در وجودم احساس می کردم از بین ببرم .
وقتی تکانهای جنین را در بطنم احساس کردم از شدت ذوق سجده شکر گذاشتم و از خدا خواستم در باقی این راه کمکم کند .
تا پیش از پنج ماهگی هیچ ناراحتی نداشتم ، اما هر چه میگذشت کم کم مشکلاتم بروز می کرد . احساس گرفتگی در ناحیه قفسه سینه و هم چنین تنگی نفس باعث آزارم بود . وارد شش ماهگی که شدم تورم دست و پا به مشکلاتم اضافه شد و مرا مجبور کرد کمتر راه بروم . به همین خاطر بیرون رفتن از منزل را تعطیل کردم و خانه نشین شدم . احساس می کردم همه را به دردسر انداخته ام . مادر و عالیه خانم بدون وقفه و مرتب به من سر می زدند تا اگر کاری یا خریدی داشتم انجام دهند . بعد از ظهر گاهی الهام و گاهی افسانه و عاطفه و حتی ژینوس و شبنم با وجود مشغله کاری شان به منزلمان می آمدند و تا آمدن عرفان می ماندند . قدر محبتشان را می دانستم ، زیرا به خوبی می دانستم هر کدام دنیایی گرفتاری دارند. با این حال آنقدر نسبت به من لطف داشتند که در تمام این مدت حتی یک لحظه هم تنهایم نگذاشتند . با تمام تدابیر امنیتی که در موردم به اجرا گذاشته شده بود یک شب دچار تنگی نفس شدم . عرفان به سرعت مرا به بیمارستانی رساند که ژینوس در آن کار می کرد ، آن شب نوبت کار ژینوس نبود ، ولی چون در پرونده ام نام او درج شده بود پرستار او را خبر کرد . از عرفان خواستم نگذارد این کار را بکند ، زیرا همان شب سالگرد ازدواجشان بود و دوست نداشتم در چنین شبی او را از شوهر و دخترش جدا کنم . بی معطلی نوار قلبی از من گرفتند . خوشبختانه مسئله حادی نبود و همان شب مرخصم کردند . از عرفان خواستم از آن جریان به کسی چیزی نگوید ، زیرا دوست نداشتم کسی را نگران کنم .
با وارد شدن به هفتمین ماه بارداری اوضاعم روز به روز بدتر می شد . شبها نشسته می خوابیدم ، زیرا به محض به پشت خوابیدن نفسم بند می آمد . کم تحرکی باعث اضافه وزنم شده بود . از طرفی نمی توانستم زیاد راه بروم . هر وقت خودم را جلوی آینه می دیدم احساس می کردم خیلی بد ریخت شده ام . تجربه تلخ گذشته مرا می ترساند مبادا از چشم عرفان بیفتم . به خصوص که هر چه از بارداریم میگذشت او را افسرده تر و پریشان حال تر می دیدم . تمام حسابهایم به هم ریخته بود . به عوض اینکه او را خوشحال کنم غرق در اندوهش کرده بودم . یک شب در نیمه های شب از خواب برخواستم . در فضای نیمه تاریک اتاق خواب جای او را خالی دیدم . آهسته و بدون اینکه چراغی روشن کنم از تخت پایین آمدم و برای یافتن او از اتاق خارج شدم . وسط هال بودم که صدای نجوایش را از اتاق پذیرایی شنیدم . خیلی آرام به آنجا رفتم . او را دیدم که روی سجاده نمازش نشسته و زیر نور شمعی که کنار جانمازش روشن کرده بود مناجات می خواند . صورتش زیر نور شمع جلوه ای زیبا داشت . متوجه من نشد ، زیرا در خودش فرو رفته بود . لرزش صدایش که همراه با موجی از تضرع بود دلم را به درد آورد . آهسته چون شبحی به اتاق برگشتم و سرم را به دیوار تکیه دادم و از ته دل گریستم .
چند روز دیگر هفت ماهگی ام رو به اتمام است . قرار است بچه ام با عمل سزارین و قبل از موعد به دنیا بیاید . حال خوشی ندارم . خوابیدن به صورت نشسته بد جوری خسته ام کرده به طوری که آرزوی دراز کشیدن دارم . این اواخر خیلی به مرگ فکر می کنم و شاید تحت تاثیر همین افکار است که چند بار خواب دیدم لباس سفیدی مانند لباس احرام به تن دارم . جرات نکردم از کسی تعبیر خوابم را بپرسم . خیلی می ترسم . دلم نمی خواهد بمیرم ، یعنی دست کم تا موقعی که بتوانم بچه را ببینم . هفته پیش وقتی برای سونوگرافی رفته بودم دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و پرسیدم :«خانم منصوری بچه دختره یا پسر ؟»
بادستمال کاغذی ژل روی شکمم را پاک کرد و خندید و گفت :«چی شد؟ اولین بار گفتی چیزی در این موردنگم تا موقعی که خودش به دنیا بیاد »
لبخند زدم او راست می گفت . روز اول گفته بودم چیزی به من نگوید ، ولی اکنون می خواستم بدانم فرزندم چیست ، زیرا می ترسیدم وقتی به دنیا بیاید من نباشم. خانم منصوری سر به سرم می گذاشت و از دادن جواب طفره می رفت و با خنده می گفت هیجان برات خوب نیست . برایش سوگند خوردم که هیچ کدام برایم فرق نمی کند و اگر بگوید فرزندم دختر است همانقدر خوشحال می شوم که بگوید پسر است . من دو نام ، یکی دختر و یکی پسر برای فرزندم انتخاب کرده بودم ، عطا و عسل .
خانم منصوری با خنده گفت : «یعنی هنوز از ورجه ورجه هاش و لگد پرونی هاش نفهمیدی یک پسر کاکل زری و شیطون داری »
نمی دانم در آن لحظه چه احساسی داشتم . از لفظی که خانم منصوری به کار برده بود خیلی خنده ام گرفته بود . او حق داشت . گاهی تکانهای بچه به حدی شدید بود که حس می کردم عنقریب پوست شکمم پاره می شود .
روزی ژینوس به منزلمان آمد و گفت برایم تخت رزرو کرده است . راستی که دکتر قابلیست ولی قرار نیست مرا عمل کند . هر چند ترجیح می دادم فرزندم را او به دنیا بیاورد ، اما خودش گفت نمی تواند این کار را بکند و ترجیح می دهد به عنوان دستیار کنار پزشک دیگری باشد .
روز بعد در بیمارستان بستری می شوم و دو روز بعد هم عملم می کنند . امشب مادر و عالیه خانم هر دو منزلمان هستند تا روز بعد مرا از زیر قران رد کنند و پشت سرم آب بپاشند . حاج مرتضی ساعتی نیست که منزلمان را ترک کرده . پیش از رفتن پیشانی ام را بوسید و با بغض گفت به امید دیدار . نمی دانم آیا بار دیگر به این منزل برمی گردم یا نه ، ولی دیگر تن به فضا سپرده ام و با تمام وجود راضی به رضای خدا هستم . اگر خواست او به نرگ من است ، من که هستم که با خواست او مخالفت کنم و اگر هم نه باز هم او را شاکرم که عمر دوباره ای به من می بخشد تا خوشبخت تر از همیشه زندگی کنم .
برای لحظه ای از پشت پنجره اتاقم به آسمان نظر می اندازم . شب است و باز هم ستاره ای در آسمان نیست ، اما خوب می دانم در پس سیاهی آسمان ستاره ها به تمام عاشقان لبخند می زنند .
دفتر خاطراتم را که قسمت اعظم آن را در طول بارداری ام نوشتم به دست ژینوس خواهم سپرد تا یادگاری بماند از کسی که عاشقانه به مسلخ عشق رفت و تا آخرین لحظه که دست به قلم داشت خوشبخت بود .

sorna
04-04-2012, 01:47 PM
دستمال مرطوب و چرکیده ای را که در دست می قشردم به چشمانم کشیدم تا اشکهایم روی نوشته های دفتر نچکد. زیرا آن دفتر امانتی از عزیز ترین دوستم بود که به من سپرده بود. مدتی بود خواندن را به پایان رسانده بودم، ولی همچنان در فکر آن نوشته ها بودم. صدای زنگ تلفن باعث شد به خودم یایم. به خوبی می دانستم تلفتی که به اتاقم وصل شده از طرف کیست. گوشی را برداشتم . صدای گرم و با محبت خمسرم در گوشم پیچید :

-سلام عزیزم
-سلام
-حالت چطوره ؟
-خوبم
-چرا صدات گرفته؟ ببینم نکنه گریه کردی؟ ژینوس اتفاقی افتاده؟
-نه عزیزم باور کن چیزی نشده . فقط داشتم دفتر الهه رو می خوندم.
-حالش چطوره؟
-تا دو ساعت قبل که پیشش بودم خوب بود ، تو کاری داشتی زنگ زدی؟
-نه کار خاصی که نداشتم فقط دلم برات تنگ شده بود
-مهدیس چطوره؟
-اونم خوبه ، داروهاشو دادم. الانم خوابیده .
-آخ مامان فداش بشه، دلم برای دیدنش یه ذره شده . احمد جون یادت نره صبح هم باید سر ساعت 7 داروش رو بدی .
-حواسم هست خیالت راحت باشه
-عزیزم منو ببخش ، فردا بعد از ظهر سعی می کنم یک سر به خونه بزنم .
-لازم نیست خودت رو ناراحت کنی . فعلا حضورت اونجا واجب تره . ما پدر و دختر یک جور سر خودمون رو گرم می کنیم . راستی از عرفان چه خبر؟ زنگ زدم بهش بگم بیاد اینجا خونشون نبود.
-تا یکی دو ساعت قبل که اینجا بود . به زور روانه اش کردم بره استراحت کنه. بنده خدا سه شب است یک کله شسته . دیگه رمق نداشت حرف بزنه .
-ژینوس تو هم یک کم استراحت کن. می ترسم از پا بیفتی.
-باشه عزیزم. تو هم برو بخواب ، منم دیگه باید برم یه سر به الهه بزنم.
-باشه برو مراقب خودت باش.
از او خداحافظی کردم و گوشی را سر جایش گذاشتم. . از جایم بلند شدم . برای رفع خستگی کش و قوسی به بدنم دادم. نگاهی به دفتر الهه انداختم . آن را بستم و از اتاق خارج شدم. پرستاری که پشت میز نشسته بود به محض دیدن من از جا بلند شد. لبخندی به او زدم و گفتم: خسته نباشی، چه خبر؟
تشکر کرد و گفت: همه چیز مرتبه .
-مریض اتاق بیست و یک چطوره ؟
-طبق دستور نیم ساعت پیش یک مسکن بهش تزریق کردم.
سرم را تکان دادم و گفتم : من می رم بخش آی سی یو ، کاری داشتی اونجا هستم.
بخش زایمان را ترک کردم و به طبقه بالا رفتم. باز هم سوسن شب کار بود. به او خسته نباشید گفتم و حال الهه را پرسیدم . با رضایت سرش را تکان داد و گفت: بازم که دلت طاقت نیاورده راه افتادی. من که بهت گفتم خیالت راحت باشه حالش بهتره و به طور حتم بهتر هم می شه. به نظر من اگه همین جور پیش بره فردا پس فردا می ره تو بخش.
از حرفهای دلگرم کننده اش خیلی خوشحال شدم. نفس راحتی کشیدم و رفتم تا خودم او را از نزدیک ببینم. خواب بود. سعی کردم صدایی نکنم تا آرامشش را به هم بریزم. چند لحظه ایستادم و تماشایش کردم. چقدر زیبا بود و چقدر معصوم به نظر می رسید. با اینکه در طول این سه شب حتی چهار ساعت هم نخوابیده بودم ، ولی خسته نبودم. دیدن الهه که با آرامش چشم بر هم نهاده بود گویی خستگی را از تنم بیرون می کرد . زیر لب خدا را شکر کردم. خطر بسیار بزرگی از سرش گذشته بود. به صورت زیبا و جذابش چشم دوختم. رنگ صورتش مرا به یاد مهتاب پریده رنگی می انداخت و حالتش که چون فرشته ای روی تخت سپید بیمارستان به خواب رفته مرا به یاد داستان سپید برفی می انداخت که چندی پیش برای دخترم تعریف کرده بودم. گوش به صدای نفسهای آرام و منظمش سپردم سپس نگاهی به صفحه تلویزیزون بالای سرش انداختم. با اینکه هنوز ضربان قلبش نا منظم و کند بود ولی خدا را شکر خیلی بهترا ز روزهای قبل شده بود . نگاهی به دور و برش انداختم و دستگاه های اطرافش را بررسی کردم. ماسک اکسیژن وسایر تجهیزات کنار تختش آماده بود. امیدوار بودم هرگز از آن تجیهزات استفاده نکند . با وجودی که آرامش را در چهره اش می دیدم ولی باز هم نگرانش بودم. شاید به خاطر این بود که سه شب سخت و پر مخاطره را پشت سر گذاشته بودم که تلخی آن هنوز عذابم می داد .

خیالم که از جانب او راحت شد به طبقه پایین برگشتم . ولی پیش از رفتن به بخش زایمان راهم را به طرف بخش نوزادان کج کردم . از پشت شیشه نوزاد کوچک و بند انگشتی او را دیدم که داخل دستگاه قرار داشت . با وجود جثه کوچک و عروسکی اش حالش کاملا خوب بود و نقصی در او دیده نمی شد. با اینکه دو ماه زودتر از موعد مقرر به دنیا آمده بود ولی خیلی هوشیار می نمود. سر کوچکش را انبوه موهای سیاه و کرک مانند پوشانده بود. و چهره اش به حدی دوست داشتنی و زیبا بود که دلم برایش ضعف می رفت . زیر لب قربان صدقه قد و بالای فندقی و با نمکش رفتم. به بخش بازگشتم تا بازدیدی از بیماران داشته باشم. ساعتی بعد بی رمق به اتاقم بازگشتم. دفتر الهه همچنان روی میز کارم قرار داشت. دستی روی جلد آن کشیدم و با صدای بلند گفتم: در اولین فرصت دفتر را به الهه باز می گردانم شاید بخواهد چیزی به آن اضافه کند.

sorna
04-04-2012, 01:48 PM
«««پایان»»»










منبع:98دیا