توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خشت اول | فریده شجـاعی
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:24 PM
http://www.pedrambook.com/image/cache/data/products_send/4890088182-250x250.jpg
خـــشـت اول
فريده شجاعي
انتشارات البرز
تعداد صفحه ---469
تاریخ انتشار --- 1387
نوبت چاپ --- 4
نود و هشتیا
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:25 PM
فصل اول
قسمت 1
پدر بزرگم، آقا سید محمد، مردی بود با قد بلند و اندامی موزون. اعضای صورتش خوشایند و دارای چشمانی سیاه و نافذ بود که اثر خوبی در بیننده می گذاشت. او را آسد محمد خطاب می کردند زیرا بر اساس شجره نامه ای که نزدش محفوظ بود سی و هفتین جد پدری اش به حضر علی (ع) می رسید.
اهل نماز و روزه و از جوانی معمّم بود. به تحصیل علوم قرآنی همت گماشته و در زمان خودش صاحب معلومات بود. مردم برای او احترام زیادی قائل بودند و همه جا به حسن و سلوک معروف بود. با تمام این تفاصیل معایبی هم داشت و آن اینکه مردی ممسک بود و به خورد و خوراک خانواده اش سخت می گرفت و آنان را در تنگنا قرار می داد. نام همسرش شوکت و دختر عمویش بود. آنان در طول سالها زندگی مشترک دارای هفت فرزند شده بودند، سه دختر و چهار پسر.
منزلی که سید محمد و خانواده اش در آن زندگی می کردند خانه ای ساده و بزرگ بود که طبقه دوم آنرا دفترخانه کرده بود. ازدواجها و طلاقهای زیادی در این دفترخانه به ثبت رسیده بود. محمود، پسر دوم سیدمحمد،که از خط زیبا یی بهره مند بودزیر دست پدرکار می کرد و چون همواره به اسناد و دفاتر دسترسی داشت گاهی نیز یوء استفاده هایی می کرد.
سیدمحمد در دهی که نزدیک شهر بود صاحب خانه ییلاقی بزرگی به سبک خانه های قدیم بودکه شامل بیرونی و اندرونی می شد. اندرونی منزل بسیار زیبا بود. درختان سرسبز و خرم و آب روانی که از طریق جویی وارد حوض وسط حیاط می شد و از طریق جویی دیگکر خارج می گرد ید. حیاط بیرونی هم آغل گوسفندها و بزها بودکه از طریق آنها بیشتر مایحتاج خانواده تامین میشد ومازإد آن نیز به فروش می رفت.
سیدمحمد علاوه بر این منزل چند باغ انگور و چندین جریب زمین مزروعی هم داشت. هر ساله أز باغ انگور مقدار زیادی کشمش و شیره اگور به دست می امدکه بازار خوبی هم داشت. از زمین مزروعی نیز مقداری گندم و جو به دست می آمد که سهمی از آن برای منزل بود و بیشتر آن به فروش میرفت.
هر سال پأییز، فصل کار و تلاش نبود. عمه خانواده در این فصل سهمی بر دوش داشتند. شیره پزی یکی از کارهایی بود گه زحمت ومرارت زیادی داشت،. علاوه بر آن با شیره انگور باسلقو گلینه نیز تهیه می شد. گلینه عبارت بود از بادام تلخ وگردوی نخ کرده که در مایه باسلق فرو می کردند و سپس آن ، را آویزان می کردند تا خشک شود.
خوشه های انگور را در اتاق تاریکی آویزان می کردند تا خشک شود. شیره غلیظ انگور را در خمره هایی داخل پستو یا زیرزمین قرار می دادند تا بعدها به صورت شربت از أن استفاده کنند. از آرد و شیره انگور و شیر، نانی گرد وکوچک درست می شدکه روی آن سیاهدانه وکنجد پاشیده می شد و به آن فطیر می گفتند و از آن برای پذیرا یی از مهماندن استفاده می کردند.
شوکت خانم زنی چاق و سفید رو بود کههمواره پیراهن گلدار با شلوار دبیت می پوشید و چارقد سفید سر می کرد. او هم ظاهری متقی و پرهیزکار داشت و برخلاف سیدمحمد خیلی دست ودلباز بود. شرکت برای آنکه مایحتاج خود و بچه ها را رفع کند دور از چشم شوهرش آرد گندم، شیره، ماست وکره و خلاصه آنچه را می توانست ذخیره کند بر می داشت و توسط پسرش محمود به فروشی می رساند.
با این اوصاف شوکت طبعی بخیل و حسود داشت و به جادو و جنبل نیز معتقد بود و با این طرز تفکر برای آنکه محبت و علاقه شوهرش را داشته باشد به هر حقه و حیله ای متوسل می شد. در همسایگی آنان مردی یهودی خانه داشت که رمالی می کرد. او اوراد و ادعیه های مختلف برای جلب محبت ودعای باطل سحر و غیره به کسانی که به او مراجعه می کردند توصیه می نمود. شوکت خانم یکی از مشتریهای همیشگی او بود و هرگاه که چیزی بر خلاف میلش می شد یکراست به سراغ او می رفت و دعا می گرفت و چون پولی در بساط ندأشت بهای آن را با دادن آذوقه می پرداخت.
پسر اول سیدمحمد وشوکت حسین نام داشت که نوزده ساله بود. حسین چون پدر قامتی رشید و چشمانی سیاه و جذاب داشت. ترکیب موزون اندام و صورت زیبایش او را متمایز از جوانان دیگر می ساخت و به همین دلیل در دختران و زنان جوان ده جایگاه ویژه ای داشت.
حسین درکودکی نزد پدر قرآن آموخته و سپس به مکتب رفته بود. زمانی که مدرسه به شکل این روزها دائر گردید به مدرسه رفت وگواهینامه ششم ابتدا یی اش را اخذکرد. او به این اکتفا نکرد و نزد پسرعمه اش که مردی عالم و فاضل بود علوم ریاضی و نجوم را فرا گرفت. در فن بیان سرآمد جوانان هم سن وسال خود بود. بسیار بلیغ و فصیح صحبت ص کرد. خوب لباس می پوشید و به همین دلیل جایی برای خود در دل مردم باز کرده بود و هر جا که می رفت به به وچه چه می شنید. شاید فمین تعریغهای افراطی او را مغرور کرده بود و باورش شده بودکه کسی بهتراز او نیست و نخواهد بود. حسین با تمام حسن ظاهری اش ایرادها یی نیز داشت و آن اینکه جوانی قلدر و زورگو و ولخرج و عیاشی بود و بدتر از همه اینکه در مقابل زنان بسیار ضعیف بود. از همان جوانی به کشیدنی چپق و قلیان و سیگار علاقه مند بودکه البته این کار را مخفیانه و دور از چشم پدر انجام می داد.
در همان ده مرد دیگری زندگی می کرد به نام سیدجوادکه کد خدای ده بود. سیدجواد مردی آرام و متین بود. سرش به کار خودش گرم بود و هیچ وقت کسی ندیده بود صدایش را بلندکند. به عکس خودش زنی داشت به نام محترم که برخلاف نامش زنی بداخلاق و آکله بود و همه مردم ده از او حساب می بردند. روابط این زن و شوهر با هم خوب نبود و به خاطر اخلاق بد محترم آن دو اغلب با هم بگومگو و اختلاف داشتند.
در آن زمان گاهی اوقات به بهانه های کوچگ و غیرمنطقی بین افراد ده دشمنی وکدورت به وجود می آمد که برای حل اختلاف پیش سیدجواد می آمدند تا با شیوه کدخدامنشی به کار شان رسیدگی کند. در این مواقع قضاوت بین آنان کار مشکلی بود، زیرا اگر حق را به جانب یکی می داد دیگری کینه به دل می گرفت. گاهی اوقات هم یکی از طرفین از نزدیکان سیدجواد بودکه انتظار داشت بنا به نسبت فامیلی جانب او رابگیرد. سیدجواد تا آنجا که می توانست اختلافات را سر و سامان می بخشید و
به طبع نمی توانست همه را از خود راضی نگه دارد. به همین دلیل یک روز عده ای به دلیل کینه های قدیمی به منزل او ریختند و پس از تاراج مال و منآلش خودش را هم کتک مفصلی زدند و او را از کد خدایی خلع کردند.
سیدجواد پس از آن حادثه مغازه ای باز کرد و شروع به کاسبی نمود. ماهی یک بار به شهر می رفت تا مایحتاج مغازه اش را فراهم کند. در این رفت و آ مدها با زنی به نام ماه سلطان آشنا می شود و برای فرار از نأمهربانیهای محترم به او پناه می برد و از او خواستگاری می کند.
ماه سلطان زنی بود به نسبت زیبا و میانسال با قدی کوتاه و اندامی متوسط. اهل تقوی و دیانت و خیلی نجیب. وقتی بیست وهشت ساله بوده شوهرش بر اثر سینه پهلو فوت می کند و او را تنها می گذارد. ماه سلطان شوهرش را خیلی دوست داشت و همیشه از او به خوبی یاد می کرد. ماحصل زندگی مشترک او دختر و پسری بود که ماه سلطان با نداری آنان را بزرگ می کند و به خانه بخت می فرستد. دخترش در دومین وضع حمل سر زا می رود و فرزند پسری از او به جا می ماند که ماه سلطان سرپرستی او را به عهده می گیرد. نامش را عباس می گذارد و او را چون جان می پرورد. چند سال پس از این حادثه پسر ماه سلطان بر اثر صانحه ای فوت می کند. از او هم پسری می ماند که ماه سلطان او را هم تحت سرپرستی خودش می گیرد. نام این پسر سعید بود.
ماه سلطان در شهر زندگی می کرد و یک خانه از شوهرش به ارث بوده بود. خانه ای به نسبت بزرگ و قدیمی که از خشت وگل و با تیر کهای چوبی ساخته شده بود. بنا یی دوطبقه که ماه سلطان همراه دو نوه خردسالش در طبقه دوم ساکن بود و طبقه اول آن را که شامل چند اتاق تو در تو بود به کارگران قالی باف اجاره داده بود. خود ماه سلطان نیز برای گذران زندگی علاوه بر اجاره مختصری که می گرفت قالی می بافت. با تمام این احوال زندگی اش به زحمت می گزشت و شاید همین سختی گذران زندگی باعث شد تا به خواستگاری سیدجواد روی خوش نشان بدهد. شاید هم فکر می کرد با شوهرکردن از باری که بر دوشش نهاده شده خلاص می شود.
ماه سلطان قوم و خویشی در شهر نداشت و اغلب اقوام او ساکن ده بودند. فقط پسرخاله ای داشت به نام حاج سرتیپ که مردی بانفوذ و ثروتمند بود. همه ساله ده روز اول محرم را در باغچه وسیع و درندشت جلوی منزلشی تکیه برپا می کرد و به عزاداری می پرداخت. تکیه او از شلوغ ترین تکیه های منطقه بود. شاید به این دلیل بودکه اغلب مردم کنجکاو دوست داشتند ببیند پشت دیوارهای بلند منزل او چه خبر است.
خانه ماه سلطان درکوچه باریکی قرار داشت که کنار آن همان مغازه ای بودکه سیدجواد مایحتاج مغازه اش را از آنجا تهیه می کرد. همین باعث دیدار گاه و بیگاه او و ماه سلطان می شد. تا ایکه سیدجواد پس از اینکه متوجه می شود او بیوه است خواهان همسری او می شود. روزی به همین منظور لباسهای نویی به تن می کند و به بهآنه أوردن جنس به شهر و نزد همان مغاره داری می رودکه اغلب ازاو خرید می کرد. موضوع رابا صاحب مغازه که نامش خاج ولی بود در میان می گذارد و از او می خواهد در این کار وساطت کند. حاج ولی همان موقع به در خانه ماه سلطان می رود و این موضوع را با او در میان می گذارد و به او می گویدکه سید جواد خواهان اوست. ماه سلطان به او می گوید اجازه اش را از حاج سرتیپ، پسر خاله اش، بگیرد وبه ایم ترتیب موافقت خود را با این ازدواج اعلام می کرد.
سیدجواد که از شنیدن موافقت ماه سلطان غرق در نشاط شده بود به سراغ خحاج سرتیپ می رود و از او کسب اجازه می کند. حاج سرتیپ آن روز جواب صریحی به سید جواد نمی دهد، ولی روز بعد به سراغ ماه سلطان می رود و به او تشر می زندکه حالا کارت به جایی رسیده که نره خرها را به سراغ من می فرستی؟
ماه سلطان که از توهین به سیدجواد خیلی ناراحت شده بود به پسرخاله اش می گوید: اولأ که توهین به سادات معصیت است، در ثانی ازدواج سنت پیغمبر است.
پسرخاله حرف او را قطع می کند و با تشدد می گوید: نمی خواد به من درس خدا و پیغمبری بدی. من با این ازدواج مخالفم.
ماه سلطان هم که از این طرز برخورد خیلی ناراحت نشده بود به او می گوید: تا الان هم بر ایت احترام قائل بودم که اجازه ات را می خواستم. خرج مرا نمی دهی که برایم تکلیف معین کنی! من با سیدجواد ازدواج می کنم.
و به این ترتیب پایه زندگی مشترک ماه سلطان و سیدجواد گذاشت می شرد. با خوانده شدن خطبه عقد توسط عاقدی در دفتر خانه، ازدواج آن دو به ثبت می رسد. سیدجواد به ده برمی گردد بدون اینکه محترم در مورد ازدواج او چیزی بداند.
ماه سلطان به زندگی خود ادامه میدهد با این تفاوت که نام مردی بر سرش سایه انداخته بدون اینکه باری از دوشش برداشته شود. ماه سلطان خیلی زود فهمیدکه رویاهایش در مورد شرهری مسئول و متعهد پوچ و بیهوده بوده، زیرا سید جواد مرد با کفایت و مسئولی نبود و به شدت از زن اولش حساب می برد. هفته ای یک یا دو شب به منزل او می آمد آن هم بدون اینکه حتی یک ریال خرجی به او بدهد. مشکل ماه سلطان نه تنها حل نشده بود، بلکه بیشتر هم شده بود، زیرا احساس می کرد حامله أست و این دردی بر دردهایش می افزود. زیرا متوجه شده بود از شوهرکردن چیزی جز دردسر نصیبشنشده است.
با به دنیا آمدن دختری زیبا که نامش رإ اعظم گذاشتند تمام علاقه ماه سلطان معطوف به او و دو نوه اش شد و تا جایی که می توانست تلاش می کرد بتواند وسایل راحتی آنان را فراهم کند.
سالها می گزشت و اعظم بزرگ تر می شد. هر سال که می گذشت به زیبا یی و وجاهت او افزوده می شد. تمام خصوصیات خود را از ماه سلطان به ارث برده بود، الا قد بلندش که به سیدجواد رفته بود.
اعظم مادر من بود. زنی سفید رو و بلندبالا با چشم و ابرویی مشکی و صورت گرد. او همواره ازگذشته ها برایم تعریف می کرد و من با جان و دل به صحبتهایش گوش می کردم تا تجربیاتش را در زندگی به کار برم، اما غافل از این بودم که زندگی صحنه ایست که هرکس باید خود تجربه کند تا بیاموزد.
مادر برایم تعریف کرده بودکه: بیشتر از اینکه زیر سایه حمایت پدر باشم در دامان مادر رشدکردم. پدر علاقه ای به من نداشت. نه فقط من، بلکه فرزندان دیگرش را هم که از محترم خانم بودند دوست نداشت. درک او از زندگی بیئس از این نبود و هیچ مسئولیتی حس نمی کرد. چه می دانم، شاید هم در آن دوران اکثر مردان این گونه بودند.
من و عباس و سعید دوران رشد را سپری کردیم وکم کم مخارج کفش و لباسمان به سایر حوائجمان افزوده می سد و این در حالی بودکه چشمان مادر ضعیف شد»ه بود و دیگر نمی توانست به سرعت قالی ببافد. اجاره خانه مختصری هم که ازکارگران می گرفت کفاف زندگی را نمی داد. روزگارمان به سختی می گذشت. پدر هیچ گونه مساعدتی جهت خرج و مخارجمان نمی کرد و هر وقت مادر پولی ازاو می خواست ساز ندارم کوک می کرد. هنوزشش سالم تمام نشده بود که مادر مرا به همراه عباس و سعید به مکتب فرستاد. خیلی زود با محیط نامانوس مکتب خانه خوگرفتم و به یاد گیری علاقه نشون دادم. پدر فارغ ازاین مشکلات هفته ای یک باربه ما سر می زد، اما این دردی از نداری ما را درمأن نمی کرد. پدر تمام هفته را در ده و کنار محترم خانم و فرزندان دیگرش سپری می کرد و این در حالی بود که اکنون دیگر محترم خانم می دانست اختیار کرده و ازاو یک دختر دارد. پدر یکی دو بار مرا همراه خود به ده برد که به شدت مورد بی مهری محترم خانم قرار گرفتم و آن قدر سخنان طعنه آمیز و نگاههای غضب آلود او را به جان خریدم که روز بعد از پدر خواستم مرا روانه منزل خودمان کند. زندگی به این نحو ادامه داشت تا به شانزده سالگی رسیدم.
عمویی داشتم به نام هاشم که او نیز در همان ده زندگی می کرد. به طوری که تعریف می کردند او مردی قلچمأق و قلدر بودکه حرفهایش را با زور چومبه و چماق به دیگران تحمیل می کرد. در ده رسم بودکه باغها را به نوبت ابیاری می کردند. آب گرانبها تر از هرچیز دیگری بود، زیرا تمام محصول و ابادانی ده به آب بستگی داثست. هر شب نوبت یک خانواده بود تا باغهایش را ابیاری کند وکس دیگری حق نداست خارج نوبت راه آب را به باخ خود بازکند.
یک شب که موقع ابیاری باغهای سید محمد بود یکی ازکارگران او سراسیمه خود را به منزل او رساند و خطاب به حسین پسر بزرک اوگفت: حسین چه نشسته ای که هاشم جلوی آب را بسته و آب را به سمت باغ خودش گردانده وادعا می کنه نوبت ابیاری باغهای اوست.
حسین که سرش برای دعوا و مرافعه درد می کرد به سرعت لباس می پوشد و با عده ای از هم محله ایها، در حالی که هرکدام چوب و چماقی به دست داشتند، به طرف باخ می دوند. دعوا بأ بگومگر شروع و سپس به چوب و چماق کشیده می شود و عده ای مجروح و زخمی می شوند. عاقبت با مداخله ریش سفیدان ده جنگ به نفع حسین خاتمه می یابد و آن شب باغ سیدمحمد از آب سیر اب می شود.
پایان صفحه 13
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:26 PM
فصل اول
قسمت 2
مدتی پس از این ماجرا یک روز که حسین از جلوی قهوه خانه ده رد می شده هأشم را می بیند که روی تخت نشسته و در حال کشیدن قلیان است. حسین بدون اینکه به او سلام کند می خواسته رد شود که هاشم به او تعارف می کند. حسین از موی سفید هاشم خجالت می کشد و به او سلام می کند. هاشم با لبخند او را دعوت به نشستن می کند و برایش دستور چای و قلیان می دهد و پس از بوسیدن صورت او می گوید:
حسین، من از تو خیل یخوشم اومده، تو جوون با دل و جراتی هستی ،درست مثل جوونی خودم. به خاطر همینم هست که دلم میخواد با من وصلت کنی. حالا اگه دوست داشته باشی خودم دختر دم بخت دارم، اگه آره بسم الله، اگر هم نخواستی دختر برادرم هست. لب ترکنی واست عقدش میکنم.
حسین در پاسخ او تاملی میکندو میگوید: اگه راست میگی برو دختر سید را برای من خواستگاری کن.
هاشم متفکر می پرسد: کدام دخترش؟
حسین در جواب میگوید: دختر شهری اش را می خوام.
هأشم که تازه متوجه منظور حسین شده بود با خنده سر تکان می دهد و موأفقت میکند تأ موضوع را با سید جواد در میان بگذارد. بدین ترتیب گلیدم بخت من بافته می شود. این شد سرآغاز زندگی مشترکم با حسین.
پدر در جواب خواستگاری هاشم به او می گوید اجأزه دخترم دست مأدرش ماه سلطان است. بروید پیش او.گویا پدر خودش هم می دانست فقط نامی از او در زندگی من وجود دارد. هاش أز خدا خواسته پیش مادرم می آید. و پس از به میان کشیدم، اصل و نصب فامیلی خواسته پسر سید محمد را مطرح می کند. مادر بدون، اینکه حتی از من بپرسد، که آ یا میدانم شوهر چیست و فقط برحسب اطمینانی که به هاشم داشته او را اختیاردار من می کند و به این ترتیب به این خواستگاری پاسخ مثبت می دهد. هاشم با لبی خندان منز لمان را ترک کرد تأ هرچه زود تر این خبر رإ به خانواده سیدمحمد برساند و مژدگانی اش را دریافت کند.
چند روز بعد سیدمحمد و شوکت خانم به منزلمان آمدند و مرا خواستگاری کردند. در طول این مدت طبق دستور مادرم در إندرونی منزل در یکی از اتاقها مخفی شدم. خوب به خاطر دارم مادر می گفت:ذلیل مرده اگر یک وقت رو نشون بدی گیس به سرت نمی زارم. می ری تو اندرونی و تا وقتی که اینا نرفتن بیرون نمی آیی. حالا چرا، دلیلیش هیچ وقت برای خودم معلوم نشد.
ماجرای خواستگاری حسین از من در تمام ده پیچید. بعضی از اقوام که برای سر سلامتی به منزلمان می آمدند به مادر گفتند داماد خیلی خوش قیافه است. فکل کراواتیه، شیک می پشوه، برازنده است. تک و تو ک مادر را از این ازدواج بر حذر می کردند و می گفتند: ماه سلطان، نکنه عقلت رو از دست دادی. حسین پسر آسید ممد دیوانه است. عقل تو کله اش نیست...و خلاصه از این صحبتها که تعریفشان قند را در دلم آب می کرد و تکذیبشان تخم ترس را در دلم میکاشت. ادر نه در مقابل تعریف واکنش نشان میداد و نه در مقابل تکذیب و هر بار که چیزی می شنید فقط میگفت: چی بگم واللهو باید دیدن قسمت چیه. این کلام مرا نیز متقاعد می کرد که قسمت هر چه باشد پیش می آید. البته ته قلبم دوست داشتم شوهرم خوش قیافه و شیک پوش باشد. فک پف بدهد و کراوات بزند و در اداره کار کند. راستش از اینکه زن مردی شوم که در باغ و سر ِ زمین بیل بزند و یا پشت دخل دکان بیاستد بیزار بودم. خلاصه قسمت کار خودش را کرد و قرارها گذاشته شد. با یک دست لباس و شاخه ای نبات و یک دانگ از منزل شهری سید محمد که پشت قباله ام انداخت به عقد حسین در آمدم. بدون اینکه تا آن احظه با همدیگر روبرو شده باشیم. چند ماه از عقدمان می گذشت، ولی هنوز او
را ندیده بودم. هر بار که حسین برای دیدنم به منزلمان می آمد او رو ترشی می کرد و به سراغم می آمد و می گفت: سر سیاه مرده ،گیس بریده، می ری تو اندرونی قایم می شی، سرک هم نمی کشی تا حسین بره.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:26 PM
شاید همین سخت گیریهای مادر بود که حسین را ترغیب کرد به خانواده اش فشاربیاورد تا هرچه زود تر مراسم عروسی را برگزارکنند. سیدمحمد برای عروسی مان سنگ تمام گذاشت. هفت شبانه روز عروسی گرفت و هر شب فوج فوج مهمان داشت.
عصر روز آ خر عده ای از طرف سیدمحمد به منز لمان آمدند و پس از بزک کردن من لباسی از جمس ساتن به رنگ ارغوانی تنم کردند و منتظر شدند تا کاروان داماد برای بردنم بیاید. تا خارج از شهر را با درشکه طی کر دیم و چند کیلومتر به ده مانده بودکه مرا از درشکه پیاده کردند وسوار الاغی نمودند که با زین و یراق منگوله دار تزثینش کرده بودند. بماند که چقدر سختی کشیدم تا تو انستم تعادلم را روی الاغ حفظ کنم تا مبادا بیفتم. آن زمان اول کشف حجاب بود. دختر خاله ها و فامیل مادرم با درشکه پشت سرم می آمدند، مردها کت فراگ پوشیده وکراوات زده بودند و زنها همگی کت و دامن به تن داشتند و به جای چارقد موهایشان را با کلاه پوشانده بودند. به نظر مردم ده که هنوز از قضیه اطلاع دقیقی نداشتند همگی خیلی عجیب به نظر می رسیدند. وقتی از الاغ پیاده شدم نفس عمیقی کشیدم. عمه ام جلو آمد و چادر را تا روی سینه ام پایین کشید وکس دیگری آینه ای به دستم داد. نمی دانستم با چادری که جلوی دیدم را گرفته بود و باری که حمل می کردم چطور راه سخت و ناهموار ده را طی کنم. وقتی پدر زیر بازویم را گرفت خیالم راحت شد که دست کم زمین نمی خورم. تا به آن لحظه منزل سیدمحمد نرفته بودم و نمی دانستم کدام نقطه از ده واقع شده است. باکفشهای پاشنه بلندی که به پا داشتم به سختی از روی سنگها و پستی بلندی رأه گأم برمی داشتم. هرچه راه می رفتیم نمی وسیدیم. با خود فکرکردم منزل سیدمحمد چقدر دور است ، ولی بعد فهمیدم طبق سنت و به خاطر شگون راه را از قصد دور کرده اند و مرا ازکوچه پس کوچه عبور میدهند تا به منزل سید محمد برسانند. همسأیه ها جلو ی پایم اسپند دود می کردند. جو أنترها روی بامها رفته بودند تا بهتر بتوانند کاروان دیدنی عروس را ببینند. صدای کل کشیدن زنها میان صدای صلوات مردها و کف زدن جوانها می پیچید. گاهی احساس می گردم پارچه ای روی سرم انداخته می شود. لحظه به لحظه که به منزل نزدیک تر می شدم تعداد این پارچه ها بیشتر و بیشتر می شد به طوری که وقتی به منزل رسیدیم احساس می کردم سرم را زیر لحاف کرده ام. حسین که شیک تر از همیشه لباس پوشیده بود و خود را به نحو شایسته از آراسته بود بأ چند تن از جوانان هم سن و سالش به استقبالمان آمدند. صدای سا ز و نقاره قلبم را به تپش می اند اخت و صدای طبل گویی مستقیم به قلبم ضربه می زد. شوق و اشتیاق تمام وجودم راگرفته بود. دلم می خواست خودم رااز آن همه بارکه بر سرم سنگینی می کرد خلاص کنم و به دور و برم نگاهی بیاندازم. جند متر مانده به منزل سیدمحمد با فشار دست پدر از حرکت بازماندم. می دانستم اینجا باید سیدمحمد به من پاگشا بدهد. لحظه از بعد احساس کردم کاغذی میان دستم که آینه را سفت نگه داشته بود چپانده شد. بعد فهمیدم اسکناسی است به عنوان پاگشا که از طرف سیدمحمدبه من حواله شده. با صدای لی لی بقیه فهمیدم این سنت اجرا شده و مانعی برای رفتن من به منزل حسین وجود ندارد. أخرین سنت قبل از پاگذاشتن به منزل داماد این بودکه حسین به طرفم سیب و اناری پرت کردکه انار را زنی که پشت سرم بود گرفت و در حالی که با صدای بلند غش غش می خندید گفت: انارش نصیب ما شد. بعد فهمیدم او همسایه دیوار به دیوار شوکت خانم می باشد و نامش مریم است.
با سلام و صلوات مرا به اندرونی برده و پارچه ها و روسری های رنگارنگ را از روی سرم برداشتند و چادرم را پس زدند تا اهالی ده که برای دیدن عروس به منزل سید محمد هجوم آورده بودند مرا ببیند و بعد به دنبال کار خود بروند. با وجودی که هوا زیاد گرم نبود عرق از سر و رویم روان بود. کپه ای پارجه رنگی و روسری جلوی پایم افتاده بود که فهمیدم روز بعد باید با شیرینی و نقل به صاحبشان بازگردانده شود. پس از ساعتی مرا به اتاق خود هدایت کردند. عده ای از زنان فامیل برای دیدن اتاقم همراه من آمدند. خودم نیز برا اولین بار اتاقم را مرم دیدم. جهیزیه مختصرم در اتاق چیده شده بود. همه چز تمیزی بره می زد. هنوز باورش برایم سخت بودکه از آن پس بااید با حسین که هنوز ندیده بودمش در این اتاق به طور مشترک زندگی کنم. از ایز فکر احساس ترس و هیجان قلبم رإ فشردأ می کرد.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:27 PM
ساعتی بعلد زنهایی که تا آن لحظه کنارم بودناد ترکم کردند تا برای صرف شام بروند.کمی بعد ظرفی پلو خمیر شده همراه کاسه ای خورشت قیمه برای من آوردند. از دیدن برنج شفته خیلی جا خوردم و با خود فکر کردم شاید این هم یک رسم است که من از آن بی خبرم، ولی داستان از این قرار بودکه زنی در ده زندگی می کرد به نام ایران خانم که بیوه بود و از راه کمک به زنهای ده برای پختن نان وکارهای دیگر زندگی خودش را می چرخاند. ایران خانم زنی زرنگ وکارکشته بودکه مهارت زیادی در پختن غذا داشت. از قضا آن شب سیدمحمد اورا وعده گرفته بودکه پلوی عروسی ما را بپزد.
سفره پهن شد و بشقابهای چینی و تنگهای دوغ و ظرفهای سبزی خوردن میان سفره گذاشته شد. بشقابهای خورشت ردیف در سفره چیده شد و در آخر نوبت کشیدن پلو رسید. وقتی در دیگها را بازگردند تا پلو را بکشند با کمال تعجب مشاهده کردند پلوها شفته شده است. سیده محمد که به دست پخت أیران خانم خیلی تعصب داشت از این موضوع شگفت مانده بود. ایران خانم بیچاره که خودش از این وضعیت رنگ به رو نداشت مرتب سوگند یاد میکرد که اوکارش را درست انجام داده و نمیداند چرا اب طور شده است. چاره ای نبود و نمی شد مردم گرسنه را که برای خوردن ولیمه عروسی پسر یسدمحمد به منزل او آمده بودند بدون غذا راهی منزلشان کرد و به اجبار همان پلوی شفته را در دیسها کشیدند. و سر سفره آوردند. آن شب تقصیر ها گردن ایران خانم بیچاره افتاد و از فردای آن روز دیگر کسی او را در ده ندید.
با گذشت هر لحظه و نزدیک شدن به آخر شب دل شوره من به اوج خود می رسید. تا آن لحظه هنوز چهره داماد را خوب ندیده بودم و نمی دانستم چطور مردیست. در اتاق نشسته بودم و به انتظار آمدن داماد بودم. کم کم از ازدحام جمعیت کم می شد و این نشان می داد که عروسی تمام شده است. دلم برای مادرم تنگ شده بود و نمی دانستم آن لحظه چه کار می کند. آن موقع رسم نبود مادر عروس برای جشن عروسی دخترش به خانه داماد بیاید. سعید و عباس را بین جمعیت دیده بودم و می دانستم او تنها در منزل است. با ورود خاله مادرم از جا بلند شدم. او مرا با خود از اتاق خارج کرد. تعداد کمی از اقوام آنجا بودند. دایی مادرم به عنوان یکی از محارم جلو آمد و در حالی که دست مرا در دست حسین می گذاشت سفارش کرد با هم سازگار باشیم و خوب زندگی کنیم. بعد سرش را نزدیک گوش من آورد وگفت: اعظم، با لباس عروس خونه بخت اومدی باید با کفن هم از اون خارج بشی. سعی کن با خوبیها و بدیهای شوهرت بسازی. فهمیدی چی گفتم؟
به نشانه تایید سرم را تکان دادم. او پیشانی ام را بوسید و بر أیمان آرزوی خوشبختی کرد. با راهنمایی خانه کوچک مادرم به أتاقم برگثشتم وکنجی نشستم. حسین پس أز بدرقه اقوام به اتاق آمد و در را بست. چادر روی صورتم بود و او مرا نمی دید، اما من از زیر چادر او را برانداز می کردم. برای نخستین بار بود که بدون ترس می تو انستم او رإ خوب بببنم. از خوشحألی دل در سینه ام می تپید. با خود گفتم: خدای من ، چقدر شوهرم خوشقیافه است. آیا زندگیمان هم خوب خواهدبود؟
همأ´ن لحظه به یاد حرف مادر افتا دم ثه که در جواب یکی از اقوام که از زیبایی حسین تعریف می کرد گفته بود: خوشگلی نون و آب نمیشه. مرد باید جر بزه زندگی داشته باشه و نجیب باشه... وگرنه مرد خوشگل مال زنهای غریبه است.
با اینکه یادآوری کلام مادر چون آبی بر آتش دلم بود، اما احساس کردم صدها سال است که عاشق حسین بوده ام.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:27 PM
از آن شب زندگی مشترک من و حسین آغاز شد. عاشقش بودم و همین باعث می شد مشکلاتی را که سر راهم وجود داشت ندیده بگیرم.
با خانواده شوهرم در یک خانه زندگی می کردم و سر یک سفره می نشستم. شوکت خانم، مادر شوهرم، زیاد در بند زندگی و تمیزی نبود. دست پخت خوبی هم ندئاشت. هرروز ناهار آبگوشت داشتیم که با مقداری گوشت و نخود و لوبیا و سیب زمینی فراوان پخته می شد و بین ما تقسیم می گردید. اکثر اوقات نخود و لوبیای غذا خوب پخته نمی شد و سید محمد به آن ایراد می گرفت، اما من به حدی گرسنه بودم که متوجه چیزی نمی شدم، زیرا جیره صبحها دو استکان چای کم رنگ و تکه أی نان و دو حبه قند بودکه بایستی تا ظهر با آن می ساختیم. چیز دیگری نبود که بتوا نیم با آن رفع گرسنکی کنیم به همین خاطر همان آبگوشت آبکی و نپخته برای من بأ بهترین غذای دنیا برابری می کرد وچنان با ولع و اشتها آن را می بلعیدم که گاهی حسین به شوخی می گفت: یعنی راست راستی این قدر دست پخت مادرم خوب است وما نمی دونستیم.
از همان هفته اول کار بین من و دختران تقسیم شد. وقتی شوکت خانم وظایف مرا ردیف کرد کم مانده بود بزنم زیر گریه. با خودم فکرکردم چرا باید سخت ترین کارها را به من واگذار کند در حالی که میداند از هیچ کدام از آنها سر رشته ندارم. وظایف من پس أز صبحانه از این قرار بود: دوشیدن بزها وگوسفندان ، جمع کردن هیزم، آوردن آب از چشمه، تمیزکردن آغلی گوسغندان که این کار بیش از همه برایم دشوار بود. خب تقصیر نداشتم، دختر شهری بودم و به این کارها عادت نذاشتم. اوایل به خاطر آشنایی نداشتن با وظایفم نمی تو انستم کارها را به نحو شایسته ای انجام دهم و همین موجب می شد شرکت خانم سرم فریاد بکشد ومرا دست و پأ چلفتی و تنه لش بخواند، اماکم کم به آن کارها خو گرفتم و خود به خود آنها را انجام می دادم.
تمام این سختیها را تحمل می کردم و دم نمی زدم ، زیرا عاشق شوهرم بودم. تمام لذت زندگی ام در این خلاصه می شدکه پس از سرانجام دادن به کارها منتظر بمانم حسین به خانه برگردد و به اتفاق او به اتاق کوچکمان برویم. حسین نیز به من محبت داشت و آن را ابراز می کرد، غافل از اینکه این کار باعث بخل و حسادت مادر شوهرم می شد. زیرا هم پسر اولش بود و هم اینکه از تمام فرزندانش بیشتر او را دوست داشت.گاهی از فرط حسادت کارهایی می کرد و چیزها یی می گفت که مرا از چشم حسین بیاندازد. همیشه این حرفها وا در غیاب من عنوان می کرد. وقتی حسین عصبانی و رو ترش کرده وارد اتاق می شد _در حالی که تا پیش از آن سرحال و خوشحال بود _می فهمیدم شورکت خانم باز چیزی گفته که او را حسابی شاکی کرده است. أنقدر حسین را دوست داشتم که وقتی اخم می کرد گویی دنیأ سرم خراب می شد. دور و برش می پلکیدم و مرتب قربان صدقه اش می رفتم و می پرسیدم: حسین جأن چته؟ چی شده؟ چرا اخم کردی؟ از دست من دلخوری؟کاری کردم که باعث شده برنجنی؟
در این جور مواقع حسین به اصرار و التجای من توجهی نشان نمی داد وگاهی ازکوره درمی رفت و سرم فریاد می کشید. من که طاقت تشر او را نداشتم به گریه می افتادم. اوایل، حیسن دلش به حالم می سوخت وکنارم مینشست و برای اینکه از دلم در بیاورد با من صحبت می کرد و آن وقت بودکه می فهمیدم چه موضوعی باعث شده از من برنجد. دروغهای شوکت خانم حد و مرز نداشت و برای اینکه میان من و حسین شکر اب شود. هر چیزی می گفت و برایش فرق نمی کرد که این حرفها ممکن است حتی سرکسی را به باد دهد.
حسین کلاهت رو بزار بلاتر. اعظم تو عروسی فلان کس بلند شده رقصیده.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:27 PM
حسین حاشا به غیرتت. دیروز که دسته از توی کربحوچه رد می شد اعظم سرش رو از پنجره بیرون کرده تا دسته راتماشا کنه.
حسین که مردی از خود متشکر و بی منطق، بود بدون اینکه حتی زحمت تحقیق دراین مورد را بدهد به جانم می أفتاد وگاهی کتکم می زد.
کم کم پی بردم حسین با مریم زن همسایه، یعنی همان کسی که روز عروسی انار را گرفته بود سر و سری دارد. مریم زنی بلندبالا و باریک اندام بودکه همراه شوهر ش دیواریه دیوار منزل سید محمد زندگی می کرد. برخلاف چهره نازیبایش دارای اندام قشنگی بود و راه رفتن و صحبت کردنش با اطوار خاصی همراه بود. شوهر مریم بیست سال از خودش بزرگتر بود و از سر و صدای داد و فریاد شان که از مرز دیوارها می گزشت معلوم بود با هم سازگاری ندارند. یک بار خواهر شوهرم که بر عکسر مادرش خیلی سأده و خوش قلب بود برایم تعریف کرد که پیش از عروسی حسین. مریم خیلی به پر و پای او می پیچیده و هر وقت که شوهرش برای کسب وکار از ده خارج می شده مریم با انداختن سنگی از بالای دیوار او را خبر می کرده. حسین هم به بهانه اینکه کار دارد از منزل خارج می شده. وقتی این موضوع را فهمیدم خیلی غصه خوردم ، ولی چون حسین را خیلی دوست دأشتم خودم را گول زدم و به خودم گفتم این موضوع مربوط به پیش از ازدواج ماست و برای مردی به وجنات حسین طبیعی أست هواخواه زیاد داشته باشد. بیچاره من که حتی خودم هم می دانستم تا چه حد خود فریبی می کنم.
یک سال از عروسی مان گذشت که صاحب پسری شدم بسیار نحیف لاغر. نامش را مجید گذاشت. با وجودی که پسرم خیلی رنجور و مریض احوال بود، ولی خیلی زیبا بود. او درست شیبه پدرم بود. رنگ پوستش سفید و حتی رنگ چشمان پدرم را به ارث برده بود. هم زمان با تولد مجید مادر شوهرم نیز صاحب پسری شد به نام علی. هیچ تجربه ای از بچه و بچه داری نداشتم و حتی نمی دانستم کهنه بچه را چطور باید عوض کنم. علاوه بر آن بنیه کافی ناداشتم تا بتوانم بچه را یا شیر خودم تغذیه کنم به همین خاطر شیرم زود خشک شد. یک بچه گرسنه و ضعیف که مرتب بی تابی می کرد روی دستم ماند. به ناچار با شیر رقیق شده بز و چای شیرین طفل رنجورم را تغذیه می کردم و البته این چیزها نمی توانست برای طفل رنجوری چون او تغذیه مناسبی باشد. مجید آن قدر ضعیف بود که مرتب مریض می شد و دائم نق نق می کرد. شاید طفلکم گرسنه بود و شاید هم دردی در و وجودش داشت که ناله می کرد، اما من چه می فهمیدم درد بچه از چیست. مادر شوهرم که خودش تازه زایمان کرده بود و أحتیاج داشت کسی از او وکودکش پرستاری کند. مادر هم که گرفتاربدبختی خوش ش بود. دارو ودرمان هم نبود و بایستی با همان حکیم محلی و داروهای خاله و خانباجیها می ساختیم.
هنوز از سر زأیمأن اولم درست و حسابی جان نگرفته بودم که احساس کردم حامله ام و چند ماه بعد پسر دیگری به دنیا آوردم که برخلاف مجید درشت و قوی بود. نامش را مرتضی گذاشتم. مرتضی چشم و ابرو مشکی و نسخه دوم حسین بود. مرتضی سه ماهه نشده بود که مادر شوهرم نیز پسر دیگرن به دنیا أومد که نامش را مصطفی گذاشتند.
با دو بچه خردسال هنوز جیره خور پدرشوهرم بودیم. حسین کار درست و حسابی نداشت و هر چند وقت یک بار سرش به کاری گرم بود و پول مختصری درمی آورد، ولی همان هم برای رسیدگی به سر و وضع خودش کافی نبود، چه رسد به اینکه بتواند خرج سه نفر دیگر را هم بپردازد.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:29 PM
وقتی أز پدر شوهرم شنیدم که حسین به خدمت سربازی فرا خوانده شده گویی دنیا روی سرم خراب شد. از وقتی که این خبر را شنیدم گریه و زاری کردم تا زمانی که حسین بار و بنه اش رأ بست و با مبلغ دوازده تومان عازم تهران شد. حسین رفت و اشک و زاری من هم به هیچ جا نرسید. من ماندم و تنهایی و غم فراق او و بدتر ازهمه اسارت.
چند ماه پس از رفتن حسین یک روز مادرم از شهر به دیدنم آمد. مقداری سوغات برای من و بچه ها آورده بود. پدر شوهرم خیلی به مادرم احترام می گذاشت و همیشه از او به خوبی یاد می کرد. یکی دو روزکه از آمدن مادر به خانه مان گزشت روزی پدر شوهرم روکرد به مادر وگفت: ماه سلطان خانم، شنیده ام کوفته های خوشمزه ای درست می کنی. اگه میشه امروز بر ایمان یک کوفته بپز چون که بدجوری دلم هوای کوفت کرده. هنوز مادرم کلمه چشم آقا رإ نگفته بودکه شوکت خانم با حرص و بدون ملاحظه مادرم گفت: وا، مگه کوفته پختن هم کاری داره که داری جلوی ماه سلطان خانم آبروی مرا می بری.
سیدمحمد خنده نیشه اری کرد وکفت:گفتم کوفته، نه آش.
در این طعنه خیلی حرف بود. شوکت خانم قرمز شد و مادرم سرش را پایین اند اخت و وانمود کرد متوجه حرف سیدمحمد نشده. خلاصه ان روز قرار شد مادر کوفته بپزد. همراه خواهر شوهرم مهین،کنار او إیستاده بودیم تا ماهم طرز طبخ کوفته را یاد بگیریم. مادر با سلیقه گوشت را در هاون کوبید و مواد را ورز داد. لای کوفته هاکشمش و پیازداغ گذاشت و آنها را در دیگ قرار داد. من و مهین به هم لبخند زدیم. می دانستم او هم به چه فکر می کرد. خودم از اینکه آن روز مطابق معمول آبگوشت نخواهیم خورد خیلی خوشحال بودیم. با آب و تاب به کمک هم سفره را آماده کر دیم. سبزی و ترشی و ماست را در ظرفها چیدیم. نانهای خشک محلی را آب زدیم تا برای خوردن نرم شوند. مادر خوشحال و سرحال روی تخت نشسته بود و با شوکت خانم از هر دری صحبت می کردند. من بی صبرانه منتظر آماده شدن غذا بودم.با ورود سیدمحمد وقت خوردن غذا شد. به سرعت سفره پهن شد و مخلفات داخل سفره گذاشته شد. طفلی مادر با لبی خندان به سراغ دیگ رفت تا کوفته ها را داخل دیس غذا بچیند که با صحنه ای باور نکردنی روبرو شد. تمام کوفته ها وا رفته و تبدیل به آشی سفت شده بود. هیچ چیز به اندازه چهره رنگ پریده و وارفته مادر دلم را نلرزاند.
آن روز کوفته آش مانند خوردیم. طفلی مادرکه گویی گناه نابخشودنی مرتکب شده بود فقط با غذایش بازی کرد و از خجالت سرش را بالا نکرد.
پایان صفحه 25
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:29 PM
فصل اول
قسمت 3
فردای آن روز به شهر برگشت. وقتی بدرقه اش می کردم شنیدم که با خودش می گوید: نمی دونم ، نمی دونم چرا این طوری شد! آبروم پیش آقا رفت. تا به حال یک چنین کوفته ای نپخته بودم.
حرفش مرا به یأد ایران خانم در شب عروسی ام اند اخت. راستی چرا اینطور شده بود. ترس وجودم را گرفته بود. با خودم فکرکردم این دوبار نکند اجنه و از ما بهتران به سراغ دیگ غذأ می روند و این بلا را سر غذا درآورند؟ بیچاره اجنه واز ما بهتران.
حسین دوران خدمتش را در تهران می گذراند.گاهی نامه هأیش به دستم می رسید و گاهی خودش برای یکی دو روز به مرخصی می آمد و تا چند روز بعد از رفتنش مرا هوایی می کرد. دلتنگیهایم برای او پایانی نداشت. گویی نمی تو انستم به أین فقدان عادت کنم. یک شب گرم تابستانی همراه بچه ها روی پشت بام خوابیده بودم. همان طور که به ستاره های آسمان چشم دوخته بودم با خودم گفتم: ای کاش حسین اینجا بود و می تو انستیم با هم ستأره ها را تماشا کنیم. همان طور که در آسمان به دنبال ستاره خودم و حسین می گشتم ناگهان دیدم یکی از بالای سرم داخل رختخوأب شد.کم مانده بود جیغ بکشم که دستش را جلوی دهانم گذاشت و گفت: هیس... اعظم منم.
با دیدن حسین سر از پا نشناختم. چشمان سیاهش در زیر نور ماه می درخشید.گفت: همین الآن، از تهران رسیدم. دلم برای تو وبچه ها خیلی تنگ شده بود.
از خوشحالی پر درآورده بودم. او را می بوسیدم و می بوییدم. حسین از جیبش گوشواره ای طلا برایم آورده بودکه بعدفهمیدم آن را پانزده هزار ترمان خریده. آن شب یکی از شبهای فراموش نشدنی بود که به حساب زندگی ام نوشته شد. حسین صبح روز بعد به تهران بازگشت و مرا با دلتنگیهایم تنهأگذاشت. البته چاره ای هم نبود. او در تهران به عنوان گماشته در منزل سرهنگی دوران خدمتش را می گذراند. از خیلی جهتها موقعیت خوبی داشت. یکی از خو بیهایش این بودکه هر وقت می خواست می توانست بهانه ای بتراشد و مرخصی بگیرد. ولی افسوس که از نهران تا ده خیلی فاصله بود. به همین خاطر نمی توأنست زیاد به دیدن ما بیاید.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:29 PM
در غیاب او به بچه ها رسیدگی می کردم و به یاد او روزها و شبها را می گذراندم.گاهی که به مرخصی می آمد پس از بازگشتش تا مدتها لباسهایی راکه عوض کرده بود نمی شستم زیرا بوی تن او را می داد. زیر سیگاری اش را خالی نمی کردم و خلاصه کارهایی می کردم که اکنون وقتی به آنها فکر می کنم نمی دانم آن را چه توصیف کنم. چقدر أحساسم لطیف بود و چه دلی در سینه ام می تپید. ای کاش همیشه همان طور بود.
یک روز صبح متوجه شدم مرتضی تب دارد. فکر می کردم سرما خورده، اما سه روز بعد دانه های ریزی تمام تنش راگرفت. علی ومصطفی هم به این مریضی دچار شده بودند. سید محمد حکیم رإ برای عیادت آنان به منزل آورد. حکیم گفت که هرسه مبتلا به سرخک شده اند. با شنیدن این حرف خیالم کمی راحت شد، زیرا آنطور که می گفتند بچه ها می بایست به آن مبتلا شوند. مجید هم سال قبل به این بیماری مبتلا شده بود و چند روز طول کشید تا خوب شود.
هر سه طفل چندین روز در تب سوختند و مأ هم فقط با خاکشیر و دارو های خانگی آنان را درمان می کر دیم. برخلاف انتظارم حال مرتضی روز به روز بدتر می شد. در حالی که علی و مصطفی در حال بهبودیبودند. یک نیمه شب با صدای خس خسی از خواب پریدم وکودکم را دیدم که رنگش کبود شده وکف سفیدی ازگوشه لبش بیرون ریخته. با فریاد اهالی خانواده را به کمک خو استم ، ولی کاری از دست آنان برنیامد و بچه ساعتی بعد جان به جان آفرین تسلیم کرد. مرگ مرتضی ضربه سختی به من زد به طوری که تا مدتها از خواب و خوراک افتاده بودم.
شبها به یاد او می گریستم و نوحه سرایی می کردم. شوکت خانم و سیدمحمد برای بی تابی شبانه ام فکر بکری کردند. با خود فکر کردند اگر کار بیشتری بر عهده ام بگذارند شاید آن قدر خسته شوم که نای گریه زاری نداشته باشم. عجب فکر بکری!
غم دوری حسین و مرگ نابه هنگام مرتضی از یک طرف روحم را می فرسود و از طرف دیگرکارهای سخت و طاقت فرسای خانه جسمم را خسته و ناتوان می کرد.کسی را نداشتم تا با درد دل کمی خودم را تخلیه کنم. هیچ همدم و مونسی نداشتم. خواهران شوهرم همه کوچک و نابالغ بودند و از طرفی آن قدر کار برایشان بود که وقتی برای گفت وگو پیدا نکنند. مادرم در شهر بود و با زندگی سخت خود روزگار می گذراند. پدرم نیز که در همان ده و نزدیکم بود کاری به کار من نداشت و حتی سری هم به من نمی زد تا حالی بپرسد. هر بارکه او را می دیدم جلوی دکان کوچکش حمام آفتاب گرفته بود و شبها نیز به منزلش پناه می برد.
بدون شوهری بالای سر، با کودکی رنجور که احتیاج به رسیدگی و تقویت داشت و بدون پول که حتی نیازهای ابتدایی ام را برآورده کنم و بدتر از همه بی محبتیهای مادر شوهر که مرا طفیلی و سربار می دید زندگی ام خیلی سخت می گزشت.
در اتاق کوچکم کرسی کوچکی گذاشته بودم و شبها فارغ از دستور های بی پایان شرکت خانم تا خرخره زیر آن فرو می رفتم و در حالی که مجید کنارم خوابیده بود به گذشته ها فکر می کردم. آن موقع اتاقم را گردسوزی که به لامپای پنج معروف بود روشن می کرد. چند روزی بود که لوله چراغ از نیمه شکسته بود. شبها که آن را روشن می کردم اگر شعله را بالا می کشیدم دود می کرد و اگر پایین می کشیدم اتاق تاریک می شد و چشمم جایی را نمی دید. چندین بار به پدر شوهرم گفتم: آقا تو رو به خدا هر وقت که به شهر می روید یک عدد لوله پنج برایم بخرید. هر بار هم دستش را به چشم می زد و می گذاشت: ای به چشم. اما چه فایده که هربار که أز شهر برمی گشت تأ مرا منتظر می دید دستش را به پیشانی می زد و می گفت: ای داد بی داد روم سیاه. فراموش کردم.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:31 PM
این تقاضا هر روز تکرار می شد. در شگفت بودم که چرا سیدمحمد فقط خرید این یک قلم جنس را فراموش میکند. شاید هم چنین بود و أو فراموشی می کرد یک شیشه چراغ که قیمتش خیلی ارزان بود بخرد.
مدتی از این ماجرا گذشت تا اینکه احساس کردم چشمانم کم کم دید شبش را از دست می دهد و شبها خوب نمیتوانم جایی را ببینم. قضیه از این هم فراتر رفت و به جایی رسید که دیگر نمی تو انستم هیچ جا را ببینم. هنوز نمی دانستم مبتلا به شبکوری شده ام. ابتدا قضیه را مسکوت گذاشتم و غروب که هوا تاریک می شدکورمال کور مال راه اتاقم رإ پیدا می کردم، اما وقتی یک شب مجید گریه زاری راه اند اخت و نتوانستم به دادش برسم موضوع را با بقیه در میان گذاشتم. با رسیدن به این وضعیت همسایه ها و خاله خانباجیها هرکدام دورم راگرفتند و با دستورات گوناگون به مداوای من پرداختند.
ضماد تخم مریخ سر سرت بند.
نخود خام به پیشانی ات ببند.
شاید گرمیت کرده خاکشیر بخور.
در این بین تجویز بی بی معصومه که از اقوام سیدمحمد بود از همهکارسازتر بود. سید، حکمأ یک لامپا برای عروست بخر.
با دستور فوق، پدر شوهرم دیگر اهمال را جایز ندانست و همان روز به شهر رفت تا یک عدد لامپای نو برای من بخرد. شکر خدا با اجرای دستورات فوق و خرید یک عدد لامپای پنج نو کم کم چشمانم دید خود را در شب پیدا کرد و این ماجرا به خیر گذشت.
یک روز صبح طبق معمول برای خوردن صبحانه به اتاق مادر شوهرم رفتم. مجید سه ساله بود و راه افتاده بود، اما هنوز ضعیف و لاغر بود. مثل همیشه جای کم رنگ، دو حبه قند و یک تکه نان جلوی من گذاشته شد. تکه ای نان به دست مجید دادم و باقی آن را خوردم. مجید سیر نشده بود و نق می زد. من خجالت می کشیدم طلب نان بیشتری کنم. این در حالی بودکه در انبار خانه هم کره بود و هم پنیر و هم انواع مرباهای خانگی. مرغ ها هم تخم می گذاشتند، ولی من چیزی نمی دیدم. وقتی حسین بود گاهی یواشکی یک تخم مرغ می دزدید. و آن را برای من می آورد و می گفت: بگیر خام خام بخور، ولی مواظب باش کسی نبینه. می گن قوت داره، مادرم هم همیشه دور از چشم آقام خام خام سر می کشد.
هرچه مجید نق نق کرد کسی نپرسید این بچه چشه تا من رویم بشود بگویم نان می خواهد. شاید هم گوششان از صدای او پر بود و قکر می کردند عادتش شده که نق بزند. اما این بار با همیشه فرق داشت و من می فهمیدم او گرسنه اش است. از بی توجهی و خستشان به حدی عصبانی شدم که مجید را بلند کردم و در حالی که او را محکم سر جایش می نشاندم گفتم: ای بمیری بچه که چقدر نق می زنی.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:32 PM
پدر شرهرم که بالای کرسی نشسته بود تازه متوجه ما شد. قیافه اش عوض شد و عصبانی به نظر میرسید. با صدای بلند گفت: عروسی، چه خبرته؟ چرا بچه را می زنی؟ از من شوهر می خواهی؟
در حالی که اشک در چشمانم پر شده بودگفتم: نه، شوهر نمی خوام. تازه اگر هم بخوام گناهی نکرده ام.
خواستم از در اتاق خارج شوم که در همان لحظه سوزش دردناکی در بازوی چپم احساس کردم و این در اثر پرتاب چوبی ثطور بودکه آقا همواره دم دستش نگه می داشت و اکنون آن را به طرفم پرتاب کرده بود. تا آن لحظه همه نوع حرف شنیده بودم، اما تاکنون چنین بی مهری ندیده بودم. این کار پدرشوهرم خیلی برایم گرانی تمام شد به همین خاطر چادرم را سر کشیدم و دوان دوان از خانه بیرون رفتم. منزل مادر دور بود و به ناچار په منزل پدر پناه بردم. برخلاف تصورم که فکر می کردم پدر پشتم را خالی نخواهدکرد متوجه شدم اوفقط برای من یک نام است نه چیز دیگر. او پس از شنیدنی ماجرا کتک مفصلی به من زد و مرا به خانه پدر شوهرم برگرداند. تا چند روز از خجالت توان بلند کردن سرم را نداشتم. چه روزهای سخت و سیاهی!
پاییز از راه رسید و هنگام زیر و روکردن خاک. یک روز پدر شوهرم رو کرد به شوکت خانم وگفت: فردا چند مهمان محترم از شهر دارم. ممکنه کار طول بکشه و اونا برای ناهار بمونند. تو هم که اشپزی بلد نیستی می ترسم أبرویم را پیش میمانها ببری.
شوکت که همانی لحظه مرخواست ازدر اتاق خارج شود قری به دست وکمرش داد وگفت:کلفت که نداری. همینه که هست، می خواهی بخواه، می خواهی نخواه.
به محض اینکه شوکت خانم ازدر خارج شد روکردم به آقا و گفتم: آقا، مهمان داشتن خرج داره وگرنه غذا پختن کاری نداره.
آقا با تعجب گفت: عروس، تو می توانی غذای خوب و آبرومند بپزی؟
گفتم: بله، من آشپزی را از مادرم یاد گرفتم. شما گوشت و برنج و سایر وسایل را به من بدهید،هرچه خواستید می پزم.
آقا فکری کرد و زیر لب گفت: باشه عروس، هرچی خواستی بردار.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:33 PM
از آنجا که مهمانا نی که می أمدند برای سیدمحمد خیلی مهم بودند از دادن چیزی دریغ نکرد. من دست به کار شدم و به کمک مهین خواهرشوهرم به آشپزخانه رفتم. پلو و خورش قیمه درست کردم و شیر برنج و ترحلوإ نیز پختم. مهین و دو خواهر دیگرش نیزکمکم کردند و سبزی پاک کردند و سیب زمینی خردکردند. وقتی برنج رادم کردم خواستم از آشپزخانه خارج شوم که مهین با نگرانی صدایم کرد. با وجودی که خسته بودم گفتم:"بگو مهین جان چی شده؟"
لحن مهربأن من که اکثر اوقات با او همین گونه بود موجب صمیمیت بین من و او شده بود. مهین در حالی که در را می پایید که مبادا مادر و خواهرانش برسند گفت: زن داداثی از پهلوی دیگ پلوت تکون نخور.
با تعجب گفتم: چرا؟
گفت: دارم بهت می گم، مواظب باش.
پاپی اش شدم تا دلیا حرفش را به من بگوید.اصرار زیاد من زبانش را بازکرد و گفت: یادته شب عروسی تمام پلوها شفت شده بود؟
با حیرت گفتم: آره.
گفت: یادته کوفته های ماه سلطان خانم وا رفته بود؟
در حالی که کم کم متوجه موضوع می شدم گفتم:ها، حب؟
گفت: شب عرومرسی وقتی پلوها را دم کردند مادرم تو تک تک دیگها یک پارچ آب خالی کرد.کوفته های مادرت را هم با دم ملاقه از هم بازکرد. حالا مواظب غذای خودت باش تا أز این بلاها سرش نیأد.
مهین پس ازگفتن این حرف سرشر را پایین اند اخت و رفت و مرا در بهت به جا گذاشت. سر جایم خشک شده بودم و به خباثت و طبع پست شوکت خانم فکر میکردم، آن روز حتی برای لحظه أی ازکنار دیگ غذا تکآن نخوردم. وقتی پلو و خورشت را کشیدم و سر سفره فرستادم نفسس احتی کشیدم و بعد سراغ مجید رفتم. از صبح تا آن لحظه از أو خبر نداشتم ونمیدانستم در چه حالیست.
پس از رفتن مهمانها سیدمحمد سرأغم آمد و با خوشحالی گفت: عروس دستت درد نکند، الحق که دختر بی بی ماه سلطانی، آبرویم را خریدی.
حسادت را به راحتی می شد از چهره شرکت خانم خواند. قری به کمرش داد وگغت: واه واه، چه حرفها. انگار هنر کرده یک خورشت ریقکی پخته.
روزها میگذشت و به حساب من چیزی ار سربازی حسین باقی نمانده بود.روز و شبها را می شمردم و منتظر بودم هر چه زودتر حسین به خانه برگدد. یک شب در همان زمان خواب دیدم چادر سفیدی به سر دارم و مجید هم بغلم است. خودم را دیدم که پیاده از دروازه بیرون می روم و تمام فامیل نیز به دنبالم هستند. سه شب بعد خوابم تعبیر شد. حسین نامه ای فرستاد که در آن نوشته سربازی اش تمام شده، اما خیال بازگشت به ده را ندارد و به کک سرهنگ آشنایش در تهران به استخدام یک وزارتخانه در آمده و به عنوان حسابدار ماهیانه هفتاد تومان حقوق میگیرد. در آخر از پدرش خواسته بود که زن و بچه اش را به تهران بفرستد.
از شنیدن این خبر در پوست خود نمی گنجیدم. هنوز چیزی نشده طعم آزادی را مزه مزه می کردم و از تجسم رهایی از این زندان چندین نگهبانه قند در دلم آب می شد. به خصوص که حسین برایم خیلی عزیز بود
پایان صفحه 33
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:34 PM
34-37
و می رفتم تا برای همیشه پیش او باشم.
با دنیایی امید و آرزو اثاثیه مختصرم را جمع کردم.وسایلم آن قدر ناچیز و حقیر بود که جمع آوری آن فقط ساعتی از وقتم را گرفت.شب پیش از سفر تازه به خاطر آوردم هنوز رختخوابم را نبسته ام.چون چیزی نداشتم،چادر شبی از پدر شوهرم به عاریه گرفتم و از ذوق سفر شب تا صبح بیدار بودم و به فردا فکر می کردم.
صبح روز بعد از شوکت خانم طلب حلالیت کردم و بعد به طرف شهر روانه شدیم.یک شب در منزل مادرم اتراق کردیم و روز بعد با اتوبوسی قراضه به طرف تهران حرکت کردیم.
سفر طولانی و خسته کننده بود،اما سختی آن را زیاد احساس نمی کردم،زیرا در رویاهای خوشی فرو رفته بودم.عاقبت به گاراژ شمس العماره رسیدیم.حسین به استقبالمان نیامده بود،زیرا در آن ساعت در اداره مشغول بود.با نشانی که در دست داشتیم پرسان پرسان به منزلی که حسین یک اتاق در آن اجاره کرده بود رسیدیم.این منزل در خیابان حشمت الدوله بود.اتاقی کوچک و بدون اثاث که فقط یک زیلو کف آن و یک دست رختخواب در گوشه اش قرار داشت.زمین شکر را بوسیدم و بی معطلی جارو را برداشتم و اتاق را جارو کردم.اثاثیه مختصرم را باز کردم میز کوچکی داشتم که سماور را روی آن قرار دادم و با کمک زن همسایه که به محض ورودم با او آشنا شدم آتش درست کردم و سماور را روشن کردم و بساط چای را برقرار کردم.همان موقع حسین از راه رسید.برق شادی در چشمانش دیده می شد.من هم دست کمی از او نداشتم،ولی با حضور پدر شوهرم نمی توانستم شادی ام را آن طور که باید نشان دهم.
آن شب وسیله ای برای تهیه غذا نداشتیم،بنابراین حسین غذایی از بیرون تهیه کرد.صبح روز بعد سیدمحمد پس از خوردن صبحانه عازم ده شد.پیش از رفتن به حسین گفت:حسین،پول کرایه زن و بچه ات را بده.درضمن چادر شب را هم می خواهم ببرم.
حسین مبلغی پول به پدرش داد.من هم چادر شب را تا کردم و به او دادم.از ما خداحافظی کرد و رفت.حسین هم آماده شد تا به اداره برود.
از خوشحالی فکر می کردم ملکه ای هستم در قصر خودم، راستی هم برای من آن اتاق کوچک و نمور چون قصری جلوه می کرد.بار دیگر شروع به نظافت اتاق کوچکم کردم و با خرید مختصری غذای ظهر را آماده کردم.وقتی ناهار آماده شد سفره کوچک و تمیزی انداختم و منتظر حسین شدم.به موقع آمدناهار را با دلی خوش خوردیم و از گذشته ها حرف زدیم.برایش از دلتنگیهایم گفتم و او نیز از سختیهایی که در سربازی کشیده بود تعریف کرد.
مدتی گذشت تا با همسایه ها آشنا شدم و محله را یاد گرفتم.هرروز مقدار جزئی از خرجی ام را پس انداز می کردم تا بتوانم وسایلی را که مورد نیاز بود تهیه کنم.کم کم وسایلی به خانه اضافه می کردم.تعدادی بشقاب و کاسه،یک دست رختخواب،آینه ای برای طاقچه،پرده ای برای اتاق،یک قالیچه و به همین ترتیب زندگی ام شکلی به خود گرفت.از دیدن اتاقم که اینک با سابق خیلی فرق کرده بود لذت می بردم.آسمانها را زیر پا داشتم و تمام اینها به خاطر استقلالی بود که طعم شیرین آن را به خوبی درک می کردم.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:34 PM
از بین کسانی که با آنها آشنا شده بودم فقط با گلی خانم،زن صاحبخانه مان،رفت و آمد داشتم و با سایر همسایه ها فقط سلام و علیک داشتم.گلی خانم زن خوب و مهربانی بود که فقط یک دختر داشت که او هم به خانه بخت رفته بود.
زمستان زودهنگام از راه رسید و برای من که بایست برای درست کردن غذا به زیرزمین بروم و ظرفها و رختها را سر حوض بشویم مصیبت بود.گاهی آب حوض یخ می بست که می بایست یخ روی آن را می شکستم و با دستهایی که از شدت سرما بی حس شده و ورم کرده بود کارم را انجام می دادم.یک بار زن صاحبخانه به حسین گفته بود که می تواند با کوبیدن نایلون به طور موقت آشپزخانه ای در بالکن کوچک جلوی اتاقم درست کند،ولی حسین در قیدوبند این چیزها نبود.هربار هم که این موضوع را عنوان می کردم می گفت:دیگه نمی صرفه.چند روز دیگر زمستون تموم میشه.یا اینکه می گفت:مگه سه چهارتا پله بیشتره.ومرتب این موضوع را پشت گوش می انداخت.فکر من نبود که چطور باید پله های یخ زده و لیز زیرزمین را بالا و پایین بروم.
یک روز عصر رخت و لباس زیادی شسته بودم و احساس خستگی شدیدی می کردم.مجید طبق معمول مریض بود.من هم احساس کسالت شدیدی می کردم.کارم که تمام شد کنار مجید زیر کرسی دراز کشیدم و به محض گرم شدن تنم به خواب رفتم.گویا همان موقع گلی خانم و شوهرش می خواستند به منزل دخترشان بروند.گلی خانم چندبار مرا که صدا می کند و می بیند جواب نمی دهم فکر می کند من هم از منزل خارج شده ام به همین خاطر در را می بندد و می رود.
نفهمیدم چقدر خوابیدم که ناگهان براثر ضربه محکمی که به صورتم خورد از خواب پریدم.تا چند لحظه حالم را نمی فهمیدم.وقتی توانستم اطرافم را تشخیص بدهم حسین را دیدم که با چهره عصبانی بالای سرم ایستاده.وقتی مرا هوشیار دید با عصبانیت سرم فریادی کشید که خواب مرگ رفته بودی؟چرا در رو بستی؟
در حالی که از غفلت خودم شرمنده شده بودم زیر لب معذرت خواستم رفتم تا بساط شام را پهن کنم.با بدخلقی گفت:من شام خوردم.
باتعجب نگاهش کردم و گفتم:کجا؟
باهمان حالت گفت:با رفقام تو رستوران.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:36 PM
سفره را سرجایش گذاشتم و برایش استکانی چای ریختم.وقتی جلویش گذاشتم متوجه شدم بویی می دهد.فهمیدم مشروب خورده است زیرا یکی دوبار دیگر هم این کار را کرده بود.به روی خودم نیاوردم و بدون اینکه اشتهایی برای خورن غذا داشته باشم جلوی سماور نشستم.حسین بعد از سرک کشیدن چای لباسهایش را درآورد و آنها را به گوشه ای پرت کرد و بعد تا گلو زیر کرسی رفت و خوابید.من هم پس از آویزان کردن لباسهایش با غمی بسیار در طرف دیگر زیر کرسی خزیدم.
مدتی از آمدنم به تهران نگذشته بود که احساس کردم حامله ام.حال و روزم خوب نبود.ویار شدیدی داشتم.از بوی غذا و نورآفتاب بیزار شده بودم و دوست داشتم مرتب بخوابم.به همین خاطر جز در مواقعی که ظرف و رخت برای شستن داشتم از اتاق خارج نمی شدم.
هفت ماهم بود که از آن خانه و محل به خیابان شهباز و محله یخچال نقل مکان کردیم.این محله به خاطر این یخچال نامیده می شد که سردابهای کم عمق و عریضی داشت که آب باران در آن جمع مب شد و در زمستان یخ می زد و تا نیمه تابستان همان طور باقی می ماند.کسانی هم بودند که این یخها را می فروختند و به این ترتیب از این راه ارتزاق می کردند.
منزلی که در آن سکونت گزیده بودیم جای بهتری بود.آنجا شامل دو اتاق کوچک و آشپزخانه ای بود که گوشه حیاط قرار داشت.صاحب خانه مرد خوب و محترمی بود به نام سیدمطلّب که به حقیقت انسان وارسته و چون
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:36 PM
38 تا 41
پدری مهربان بود.
از وقتی که به منزل جدید آمده بودیم الواطی ها و عیاشی های حسین بیشتر شده بود. خیلی به ظهار خودش می رسید و کمتر به من و مجید توجه می کرد.
با به دنیا آمدن دختری کوچک و ضعیف دیگر صاحب دو بچه بودیم که به رسیدگی بیشتری نیاز داشتند اما گویی حسن این چیزها را نمی فهمید. نام دخترم را شیرین گذاشتم تا شاید شیرینی زندگی حقیرانه قلبم بازگردد. شیرین خیلی ضعیف و ریز نقش بود و با وجود این خیلی زیبا بود.
کم کم از اخلاق بد و لاابالی حسین کلافه شده بودم. شبها دیر می آمد و اکثر اوقات هم مست و لایعقل بود. وقتی هم که خانه بود با کوچکترین بهانه ای سر من و بچه ها داد می کشید. اعصاب گریه ی شیرین را نداشت و مرتب فریاد می کشید خفه اش کن. مجید را تشر می زد و بهانه می گرفت. خلاصه حسین آن حسین قبل نبود. خیلی غصه می خوردم و با خودم می گفتم: آخه چرا اینطوری شده؟ من که خیلی بهش محبت می کنم من که هیچ وقت به جونش نق نمی زنم. تازه ازش توقع زیادی هم ندارم. پس را انقدر اذیتم می کنه؟این بچه ها چه گناهی کرده اند که سرشون فریاد می کشه. ما که بعد از خدا جز او هیچ کسی رو تو این شهر بی در و پیکر نداریم پس چرا به فکرمون نیست؟
حرص و جوش های کار های حسین باعث شد شیرم که از اول هم کم بود کاملاً خشک شود. برای تغذیه شیرین از شیر کمکی و آب قند استفاده کردم. ولی مگر آب قند و چای برای بچه ضعیفی مثل او مناسب بود؟ جثه کوچک دخترم خیلی دلم را می سوزاند و منتظر بودم هرچه زودتر دندان در بیاورد تا او را به غذا بیاندازم.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:36 PM
دو سال از آمدنم به تهران گذشت. مجید چهار ساله و شیرین یک سال و نیمه شده بودند. در تهران خیلی غریب بودم. با همسایه ها زیاد نمی جوشیدم زیرا دوست نداشتم کسی سر از زندگی ام دربیاورد. به خاطر همین اکثر اوقات تنها بودم. تنها مونسم دو فرزندم بودند و بس. در طول این دو سال فقط سید محمد و مادرم یکی دو بار به ما سر زدند و خیلی زود هم بازگشتند و ما باز تنها شدیم.
اکنون دیگر حسین هر شب دیر به خانه می آمد و همیشه هم مست و خراب بود. بی اعتنایی اش نسبت به من و بچه ها خیلی بیشتر شده بود به طوری که گویی ما وجود نداریم. بچه هایم نه تغذیه خوبی داشتند و نه لباس درست و حسابی. خودم از وقتی به تهران آمده بودم با همان لباسهایی که از ده آورده بودم سر کرده بودم با این حال حرفی نمی زدم تا شاید خودش بیاید و یاد بیاورد سه سر عائله دارد. به عکس ما او به خودش خوب می رسید. کت و شلوار تمیز و مرتب می پوشید و کروات می زد و همیشه کفشهایش واکس زده براق بود. شاید اگر یکی از کسانی که او را می شناخت ما را با هم می دید باورش نمی شد ما وصله های ناجور خانواده ی او هستیم. البته حسین دست به جیب بود اما نه برای ما. بلکه برای دوستان فراوانی که دورش را گرفته بودند. همیشه همینطور بود اسکناسهای درشت خرج عیش و نوش خودش بود و خرجی زن و بچه اش تتمه جیبش.
موقعیت کاری حسین خیلی بهتر شده بود و در آمد قابل توجهی داشت. البته نمی شد قدرت کلام و تسلطش را در امور حسابداری ندیده گرفت و همین باعث شده بود تا بتواند در دل روسای خود جایی باز کند. پول زیادی برای او این امکان را به وجود آورده بود تا بتواند محرومیتهای دوره ی جوانی و عقده هایی را که از بی پولی و خست پدرش در دلش مانده بود خالی کند. بزرگتری هم وجود نداشت تا او را از این کار بازدارد. هرچند کهحسین هم نصیحت پذیر نبود.
مجید و شیرین کم کم بزرگ می شدند و این مرا بیشتر و بیشتر نگران آینده می کرد. محیط باز تهران و بی عرضگی و بی دست و پایی من حسین را روز به روز نسبت به من و بچه ها بی مسئولیت تر از پیش می کرد. گاهی سه روز سه روز به منزل نمی آمد. آن روز ها شاید جرأت نداشتم و یا شاید هنوز هم دوستش داشتم که نمی توانستم قاطعانه از او بخواهم دست از کارهایش بردارد. فقط منتظر بودم تا شاید روزی به خودش بیاید و بفهمد چه راهی اشتباهی در پیش گرفته است.
روزها می گذشت و من جز فکر کردن و غصه خوردن راه به جایی نداشتم. از بی محبتی اش از همه چیز بیشتر رنج می کشیدم و خون دل می خوردم. احساس می کردم پای زن دیگری در کار است یک بار صدا به اعتراض بلند کردم که مرد یک کم به خودت بیا این جور زندگی گه برایم درست کردی؟ من و بچه هاتم حقی داریم. مگه ما چه هیزم تری بهت فروختیم که آدم حسابمون نمی کنی....هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که او مثل بشکه باروت منفجر شد و با فریاد و فحاشی به جانم افتا و شروع کرد به زدنم. توانستم از دستش در بروم ولی او دنبالم کرد و با بد و بیراه و فحاشی تهدیدم کرد که فلان فلان شده اگر از این خانه بیرون نری چنین و چنانت می کنم و ...
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:37 PM
من از ترس به منزل سید مطلب پناه بردم و یکی دو ساعت بعد که یقین کردم خوابیده به منزل برگشتم و با دلی خون کنار بچه ها دراز کشیدم.
کارهای حسین دیگر آبرو برایم نگذاشته بود. هر روز که می خواستم از منزل خارج شوم از خجالت در و همسایه رویم نمی شد سرم را بلند کنم. از نگاه های آنان می خواندم که به امور زندگیمان واقف شده اند. حسین نه آبرو سرش می شد و نه حیا داشت. وقتی عصبانی می شد هر چه از دهانش در می آمد نثار من و جد و آبادم می کرد و جلوی هر کس و ناکس سکه یک پولم می کرد. بارها و بارها با تحقیر و کتک مرا از منزل بیرون می کرد و من ترسان و لرزان به منزل سید مطلب رفتم. حسین در حالت مستی انقدر فحش می داد و ناسزا می گفت تا از خستگی به خواب می رفت.اون وقت بود که سید مطلب آهی می کشید و خطاب به من می گفت: برو دخترم. دیگر آروم شد. برو پیش بچه هات، آخرش درست میشه! و من می پرسیدم:کی؟ در این فکر بودم که چه باید بکنم. زیرا به حقیقت راه به ایی نداشتم. نه پدر و مادری داشتم که حمایتم کنند و نه تحصیل و مدرک و هنری که با اتکا به آن بتوانم روی پاهای خودم بایستم.
شب زنده داری های حسین و به خانه نیامدن های او مرتب تکرار می شد. او روز به روز کج خلق تر و تند مزاج تر می گردید. روزها خسته و کسل از خواب بیدار می شد و مرتب خمیازه می کشید. ابتدا فکر می کردم مریض شده اما بعد متوجه شدم معتاد شده است.
پس از سه سال از منزل سید مطلب این مرد نازنین اسباب کشی کردیم و به منزل جدیدی در خیابان شهباز رفتیم. خانه جدید در یک کوچه طویل واقع شده بود که با خیابان اصلی پانصد متر فاصله داشت و متعلق به مردی به نام آقا کریم بود که اتفاقاً از هم ولایتی های خودمان بود. آقا کریم به اتفاق همسر و چهار فرزندش که دو پسر و دو دختر بودند زندگی آبرومندی داشتند. خانه شان خیلی با صفا بود. از در کوچه وارد دالانی باریک نی شدیم که دو طرف آن اتاقهایی قرار داشت که ما اتاق سمت راست را اجاره کردیم. از انتهای دالان چهار چهار پنج پله پایین تر حیاط بزرگ و مشجری قرار داشت که حوض آبی نیز در وسط آن بود. حوض فواره ای
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:39 PM
ص42-61
داشت که تابستانها آن را باز می کردند که منظره زیبایی به وجود می آورد و علاوه بر آن موجب خنکی مطبوعی می شد . چهارطرف حوض نیز باغچه های سه گوشی وجود داشت که درختان میوه در آن کاشته شده بود. کف حیاط با آجر فرش شده بود. روبه روی دالان در طرف مقابل ساختمان دوطبقه ای بود که طبقه اول آن شامل آشپزخانه و انباری و طبقه بالای آن متعلق به آقا کریم بود که با خانواده اش در آن زندگی می کردند.
یک روز صبح پس از آنکه از خواب بلند شدم مثل همیشه به آشپزخانه رفتم تا صبحانه را آماده کنم. حسین طبق معمول بدخلق و عصبانی از خواب بلند شد و خمیازه کشان سرحوض رفت تا دست و صورتش را بشوید. همان طور که مشغول فوت کردن زغال سماور بودم صدای شیرین را شنیدم که گریه می کرد. زغال که گرفت در حال برداشتن سینی بودم که صدای حسین را شنیدم که با فریاد می گفت : اعظم کجایی؟
جواب دادم: بله الان میام سپس با شتاب نان و وسایل صبحانه را داخل سینی گذاشتم و به طرف اتاق رفتم که باز هم صدایش را شنیدم که با نعره مرا میخواند . آن قدر هول بودم که کم مانده بود از پله های حیاط بیفتم خودم را به اتاق رساندم و او را دیدم که با خشم منتظر من بود گفتم : چه خبره؟ مگه صبحانه نمی خواهی ؟
در همان موقع سیلی محکمی به صورتم زد و یک لگد هم به شیرین زد و با فریاد گفت: مرده شود خودت و بچه ات و صبحانه ات را ببرند. سپس کت و شلوارش را پوشید و از درخارج شد . هنوز به پاشنه در نرسیده بود که با حالت جنون محکم به سینه ام کوبیدم و گفتم: الهی بری برنگردی کورشی جلوی پات رو نبینی و شروع کردم به گریه کردن و به بخت خودم لعنت فرستادن.
آن روز گذشت حسین آن شب که به خانه نیامد هیچ سه روز دیگر هم از منزل غیبت کرد . همچنان از دست او دلگیر و ناراحت بودم . روز سوم نزدیک ظهر با یک بغل کاغذ به خانه آمد . حتی به رویش نیاورد که موقع ترک منزل چه کرده و چه گفته بود. گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است . تازه از من هم طلبکار بود. با قیافه گفت: اعظم برو ناهار رو حاضر کن بچه ها رو هم بفرست برن بیرون امروز خیلی کار دارم . چون بایستی لیست حقوق کارگران را آماده کنم وگرنه کارم عقب می افتد.
آن زمان حسین بایک شرکت خارجی که مدیرعامل آن مردی سوئدی بود کار می کرد. کار این شرکت طراحی و ساخت بود طرح ساختمانی عظیمی را در خیابان سپه پی ریزی کرده بودند و کارگران زیادی در این ساختمان کار می کردندکه مسئولیت رسیدگی به حساب و کتاب کارگران و نظارت بر آنان بر عهده حسین بود البته این کار دوم او بود و همچنان کار رسمی اش را داشت .
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:39 PM
بدون اینکه چیزی به رویم بیاورم و یا حتی چیزی بگویم شیرین را بغل کردم و دست مجید را گرفتم تا از اتاق بیرون بروم. حسین چرخ خیاطی را از روی میز گذاشت و جلوی پنجره نشست . آن روز هوا خیلی خوب بود و من از صبح پنجره را باز گذاشته بودم تا هوای اتاق عوض شود به حیاط که آمدم او را دیدم که جلوی پنجره نشسته و مشغول تراشیدن مداد با قلم تراش است . همیشه عادت داشت با مداد کپی کار کند. هنوز پایم به آشپزخانه نرسیده بود که فریاد دلخراش او را شنیدم که فریاد زد اعظم.....
با دستپاچگی برگشتم و او را دیدم که دستش را روی چشمش گذاشته بود هنوز قدمی برنداشته بودم که با فریاد گفت: بیا که کورشدم.
با شتاب خودم را به اتاق رساندم . حسین با دو دست چشم راستش را می مالید . اشک آبی رنگی هم از چشمش روان بود. با ترس گفتم چی شده ؟ گفت : سر مداد شکست و پرید توی چشمم.
همان لحظه به یاد آوردم که چه نفرینی کرده بودم. حسین به سختی چشمانش را باز کرده بود و من سعی می کردم نوک مداد را پیدا کنم اما موفق نمی شدم .حسین از درد به خودر می پیچید و با ناله می گفت: خوشحال باش که نفرینت گرفت.
فهمیدم او صدایم را شنیده بود سکوت کردم در دل دعا کردم و از خدا نفرینم را پس گرفتم. صدای فریاد حسین که از شدت درد بود باعث شد دست و پایم را گم کنم . نمی دانستم چه باید بکنم . از سروصدای حسین آقاکریم و همسرش به اتاق ما آمدند . وقتی حال حسین را دیدند و فهمیدند چه شده گفتند: هرچه زودتر او را پیش پزشک ببرم.
نمی دانستم کجا باید بروم زیرا هیچ جا را بلد نبودم . باز خداپدر آقا کریم را بیامرزد که قبول کرد همراه ما بیاید. بچه ها را به دست مهری خانم همسر آقا کریم سپردم و بعد از آماده کردن حسین از منزل خارج شدیم. سرخیابان درشکه گرفتیم و همراه آقا کریم نزد پزشک معروفی رفتیم.
اشک هم چنان از چشم حسین روان بود و از بس که چشمانش را مالیده بود متورم و قرمز شده بود. پس از طی مسافتی به مطب دکتر رسیدیم. مطب شلوغ بود و بایستی در نوبت می ماندیم. نوبت ما شد و داخل شدیم.
دکتر چشم او را بررسی کرد و شست و شو داد به گفته دکتر چیزی در چشم حسین نبود اما او هم چنان درد داشت و بی تابی می کرد. دکتر نسخه ای برای ما نوشت و بدون اینکه نتیجه ای گرفته باشیم به منزل برگشتیم.
آن شب حسین تا صبح آرام و قرار نداشت . راه می رفت و فحش می داد. رشته کار از دستم خارج شده بود و نمی دانستم چه باید بکنم تا آرام شود. او مرا مقصر می دانست زیرا به محض اینکه اتاق را ترک می کردم باد داد و فریاد می گفت برو خیالت راحت شده دیگه می دونم که خوشحالی به این روز افتادم.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:41 PM
از آن روز به بعد کار و زندگی ام جز خستگی و آه و ناله چیز دیگری نبود. مرتب از این دکتر به آن دکتر می رفتیم و از این دواخانه به دواخانه دیگر بدون اینکه از این رفت و آمدها نتیجه ای بگیریم. روزهای خیلی بدی بودند. بچه هایم بی سرپرست شده بودند و غذای درست و حسابی نداشتند . خودم از بس این طرف و آن طرف رفته بودم کمر درد و پادرد گرفته بودم عاقبت پس از شور و مشورت چند پزشک نتیجه این شد که بایستی چشم راست او را تخلیه کنند زیرا عقیده داشتند به چشم دیگرش نیز لطمه خواهد خورد. قرار و مدار بیمارستان و روز عمل تعیین شد. درست یک روز پیش از عمل یکی از همسایه ها نزدم آمد و گفت: اعظم خانم شما که تمام دکترهای حاذق تهران را زیر پا گذاشتید و نتیجه نگرفتید من دکتری را می شناسم که اسم و رسم و دک و پز ندارد یهودی هم هست اما می دانم خیلی مجربه مریضهای زیادی پیشش رفتند و راضی برگشتند . بیا و یک بار هم این دکتر را امتحان کن ببین چی میشه.
موضوع را به حسین گفتم: بر خلاف همیشه خیلی زود موافقت کرد و همان روز با نشانی که از همسایه گرفته بودم به آنجا رفتیم.
مطب این دکتر در یکی از محله های قدیمی تهران بود . یک خونه قدیمی با در و دیواری کاهگلی با در چوبی کوبه دار که مرا به یاد دهمان می انداخت.
در بسته بود کوبه را به صدا در آوردم زنی مسن جلوی در آمد و آن را باز کرد و بعد از اینکه فهمید با دکتر کار داریم ما را به داخل راهنمایی کرد. وارد حیاط که شدم نزدیک بود از حسین بخواهم که بازگردیم ولی با خودم گفتم ماکه این همه راه آمدیم بهتر است ببینیم چه خواهد آمد. همان لحظه چشمم به پیرمردی افتاد که جلوی درگاه یکی از چند اتاق داخل حیاط ایستاده بود پیراهن و شلواری به رنگ سفید به تن داشت و شب کلاهی سفید نیز روی سرش بود. با اشاره دست او داخل اتاق شدیم. پس از شنیدن شرح بیماری حسین او را روی صندلی نشاند و با چراغ قوه چشمش را نگاه کرد چشم را شستشو داد و بعد از چند لحظه دوباره او را معاینه کرد و این بار با کمک ذره بین و یک پنس تکه ای سیاه و کوچک را از داخل سفیدی چشم او بیرون آورد و بعد آن را به من نشان داد و گفت: بگیر این همان چیزیست که یک هفته دنبالش می گردید و پیدایش نمی کنید.
نوک پنس زغال باقی مانده مداد را دیدم که به باریکی نوک زون بود و دوسه میل طول داشت .
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:41 PM
حسین نفس راحتی کشید و از خوشحالی می خواست دستهای دکتر را ببوسد. دیگر از ریزش اشک و درد خبری نبود. من نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که همه چیز به خیر گذشته است . با خوشحالی از مطب دکتر خارج شدیم و به منزل برگشتیم . آن شب حسین پس از مدتها راحت خوابید و من هم که از آه و ناله هایش راحت شده بودم با خیال راحت چشم برهم گذاشتم.
در تمام این مدت از دوستان نور چشمی اش خبری نبود اما همین که فهمیدند حالش خوب شده مثل این بود که مویشان را آتش زده باشند سر و کله شان پیدا شد و باز همانی شد که بود.
یک روز جمعه پس از صرف صبحانه دیدم حسین آماده شد تا خواستم بپرسم کجا می روی خودش گفت: اعظم امروز می خواهم با دوستانم به زیارت حضرت عبدالعظیم بروم.
من هم خیلی دلم می خواست به زیارت بروم ولی می دانستم به محض اینکه خواسته ام را به او بگویم غرغرش به آسمان خواهد رفت که نه می شود و سخت و است و دور است و بچه ها کوچکند و از این حرفها آن زمان فاصله تهران تا شهرری همه بیابان بود رفتن به آنجا خودش یک مسافرت به حساب می آمد . جاده ای خاکی که هیچ آبادی و آبادانی نداشت . در اطراف جاده هم تا چشم کار می کرد مزرعه و جالیز بود.
آن شب با اینکه عادت به نیامدن حسین داشتم ولی نگران بودم و خوابم نمی برد. نیمه های شب در عالم خواب و بیداری بودم که با شنیدن صدایی شبیه ناله از خواب پریدم . ابتدا فکر کردم این صدا از تصورات من است. قل هو والله خواندم و خواستم بخوابم که باز آن صدا را شنیدم. متعاقب آن چیزی به در کشیده شد از جا پریدم و خوب گوش دادم . اشتباه نمی کردم چیزی به در کشیده می شد مثل گربه ای که به در پنجه بکشد.
تردید را کنار گذاشتم و بی معطلی به طرف در کوچه دویدم و آن را باز کردم از چیزی که می دیدم کم مانده بود فریاد بکشم. حسین مچاله پشت کوچه افتاده بود و از درد به خود می پیچید . تا مرا دید با تضرع و در حالی که صدایش میان ناله هایش گم می شد گفت : اعظم به فریادم برس دارم میمیرم.
به زحمت زیر بازویش را گرفتم تا بلندش کنم. زورم به او نمی رسید با زحمت او را به داخل اتاق آوردم. بوی گند مشروب می داد به محض وارد شدن به اتاق گفت که حالش به هم می خورد برایش ظرفی آوردم تا محتویات معده اش را خالی کند . بعد تمیزش کردم و آب سرد و نبات برایش آوردم . حالش که بهتر شد در رختخواب خواباندمش کم کم ناله اش کمتر و کمتر شد تا به خواب رفت . نگاهی به او انداختم و آهی کشیدم و بعد وارد اتاق شدم تا آثار کثافتی را که از او بر جا مانده بود پاک کنم . پنجره را باز کردم بلکه هوای اتاق عوض شود و بعد لباسهای کثیفش را از اتاق خارج کردم.
وقتی کارم تمام شد سپیده صبح سرزده بود . خسته بودم ولی خوابم نمی آمد . گوشه ای نشستم و همان طور که به او نگاه می کردم به زندگی جهنمی ام فکر کردم.
صبح زود حسین دل درد و تهوع داشت چادرم را سرم انداختم و برای آوردن دکتر از منزل خارج شدم . پزشکی را برای این منظور پیدا کردم و با هزار خواهش و التماس او را به منزل آوردم تا حسین را معاینه کند. پزشک بعد از معاینه نسخه ای نوشت و رفت. من هم برای تهیه دارو از منزل خارج شدم . حال حسین که بهتر شد از او چگونگی ماجرا را پرسیدم و متوجه شدم جریان از این قرار بوده که آن روز صبح با چند نفر از دوستانش با بساط مشروب و منقل به بهانه زیارت از شهر خاجر می شوند و در جایی کنار شهرری که سبزه زار بوده بساط باده گساری و ساز و ضرب را پهن می کنند. حسین پس از افراط در کشیدن تریاک و خوردن مشروب به دل درد مبتلا می شود و دوستان عزیزش که برزخ شده بودند به جای اینکه او را به درمانگاه و دکتر برسانند او را سوار درشکه کرده و پشت در منزل رهایش می کنند.
حسین تا چند روز بیمار بود من هم طبق معمول از او پرستاری می کردم . در این گیرودار شیرین بیمار شد . تهوع و اسهال شدیدی داشت به طوری که در عرض یک روز نیمی از گوشت تن بچه آب شد. روز دوم متوجه شدم اسهال خونی دارد. بر سر زنان او را به پزشک رساندم. پزشک برایش دارو تجویز کرد ولی بی فایده بود . شیرین کوچک و قشنگم عصر روز سوم بیماری اش چشمانش را روی هم گذاشت و دیگر باز نکرد و مرا در سوگ خود سوگوار کرد.
همسایه ها جمع شدند و دخترم را بردند و دفن کردند مرگ شیرین داغ مرگ مرتضی را هم تازه کرد . به شدت احساس ناراحتی می کردم به خصوص که می دیدم حسین عین خیالش نیست.
روزها از مرگ شیرین می گذشت اما من همچنان بی تاب بودم و در پیله تنهایی خود فرو رفته بودم.
از دست حسین عاصی شده بودم و هر چقدر هم بی چاره بودم به جایی نمی رسیدم. آن قدر بی دست و پا و بی فکر بودم که حتی عقلم نمی رسید بروم خیاطی یاد بگیرم و حتی شده شلوار راحتی بدوزم تا خرج خودم را در بیاورم تا این قدر محتاج و در به در پول حسین نباشم که مجبور باشم این طور تحملش کنم.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:42 PM
پس از دوسال که منزل آقا کریم بودیم از آنجا هم بلند شدیم و به جای دیگر نقل مکان کردیم.
منزل جدید متعلق به زنی مسن بود به نام خانم اصفهانی که از نامش مشخص بود اهل اصفهان است . غیر از آن لهجه غلیظ اصفهانی هم داشت چند پسر و دختر و نوه داشت که در آن منزل زندگی می کردند. عروسهایش هر دو جوان و نامهایشان عفت و نصرت بود. شاید هم سن و سال بودنمان باعث شد که خیلی زود با هم جور شویم. هر دو چشم دیدن مادرشوهرشان را نداشتند و تا چشم او را دور می دیدند پشت سرش صفحه می گذاشتند. به نظر من که خانم اصفهانی زن بدی نبود فقط خیلی به تمیزی اهمیت می داد به خاطر همین هم توقع داشت عروسهایش نیز همان طوری باشند که او می خواهد خانم اصفهانی عاشق گل و گیاه بود و همیشه از دیدن حایط تمیز و مشجرش لذت می برد. در بهار و تابستان در حالی که شلیته و تنبان گلداری به تنش بود روی تخت کنار حوض زیر سایه درخت می نشست و قلیان میکشید . گاهی من هم پهلوی او می نشستم و او از گذشته اش برایم صحبت می کرد. البته گاهی هم از عروسهایش بد می گفت.
آنجا بود که احساس کردم باز هم حامله ام با همان ویار و حالتهای بد گذشته باز هم بیزاری از غذا و آفتاب سه ماه اول حاملگی که گذشت حالم بهتر شد . تا مدتها از این موضوع به کسی چیزی نگفتم وقتی حسین موضوع را فهمید خیلی خوشحال شد شادی او متعجبم کرد زیرا نیست به بچه های قبل چنین نبود. گاهی اظهار می کرد این بچه را خیلی دوست دارد و امیدوار است قدمش مبارک باشد.
چهارماهم بود که عروس دایی حسین با شوهر و دو پسرش از شهرستان به تهران آمدند و به فاصله چند منزل از ما خانه ای اجاره کردند. ابتدا خیلی خوشحال شدم و فکر کردم با وجود عروس دایی حسین که نامش محترم بود از تنهایی درآمده ام هرچه بود از اقوام بود. ولی خیلی زود فهمیدم که اشتباه فکر کرده ام زیرا محترم زنی سبک مغز و بی فکر بود واگر گاهی چیزی بر خلاف میلش پیش می آمد زمین و زمان را به هم می ریخت و کولیگری می کرد. هنوز دوماه از آمدنش نگذشته بود که چندین و چند بار سردو پسرش جلوی همسایه ها در آمده بود و با آنها حسابی دعوا کرده بود . شوهرش هم صدایش در نمی آمد زیرا از او حساب می برد.
محترم مرتب به منزل ما می آمد زیار سور و سات آنجا خیلی بهتر از منزل خودش بود البته گاهی هم به من کمک می کرد که به ازای کمکش چند برابر متوقع بود.
ماه نهم حاملگی را پشت سر گذاشتم دریکی از روزهای پاییز با کمک مامای خانگی زایمان کردم این بار نیز دختری آوردم درشت و سالم وقتی او را در بغلم گذاشتند تا شیر دهم احساس کردم چقدر به او علاقه دارم. محترم کنارم بود و مرتب صحبت می کرد. از شدت خستگی در حالتی بین خواب و بیداری بودم که صدای یاالله گفتن حسین را شنیدم تا چشمانم را باز کردم محترم را دیدم که زود از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد در همان حال صدایش را شنیدم که به حسین سلام کرد و گفت: پسرعمه مژدگانی بده اعظم فارغ شد.
صدای سرحال حسین نیز به گوشم رسید که پرسید: خوش خبر باشی به سلامتی بچه چیه ؟
محترم گفت: دختر یک دختر قوی و درشت.
حسین با خوشحالی که از او بعید می دانستم گفت: به به چی از این بهتر من دختر را بیشتر از پسر دوست دارم ان شاالله قدمش مبارک باشه.
لحظه ای بعد حسین با لبی خندان وارد اتاق شد و کنار رختخواب من وبه عنوان چشم روشنی دو اسکناس بیست تومانی روی بالشم گذاشت . سپس با لبخند به بچه که کنارم به خواب رفته بود خیره شد. چشمانش از خوشی برق می زد و این باعث شد تا من نیز به کودک نگاه کنم . همان لحظه امیدوار شدم شاید وجود این بچه باعث شود سرش به زندگی گرم شود و دست از کارهایش بردارد.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:42 PM
نام بچه را یاسمین گذاشتیم که به راستی مثل گل یاس سفید و زیبا بود البته که نه زیبایی و لطافت یاسمین و نه علاقه ای که حسین به او داشت هیچ کدام باعث نشد تا او تغییری در وضعیت خودش بدهد الواطیها و شب زنده داریهایش هم چنان ادامه داشت و مدتی هم بود صفت دیگری هم به آن اضافه شده بود از این طرف و آن طرف می شنیدم که رفیقه باز هم شده . از این بیشتر از همه صفات زشتش وجودم را به آتش می کشاند. خلاصه به هر طریق مخل آسایشم بود اگر خانه نبود دلم غمگین بود که در آغوش چه کسی به سر می برد و اگر هم خانه بود آن قدر بهانه می گرفت تا با فحش و فصاحت منزل را ترک کند. از هیچ کس و هیچ چیز پروایی نداشت . به تازگی عادت زشتی هم پیدا کرده بود و آن اینکه بدون ملاحظه و فقط برای زجر دادن من قربان صدقه قد و بالای زنان هرزه ای که با آنان در ارتباط بود می رفت و ان قدر وقیح بود که به این کارش افتخار هم می کرد.
این حرفها دلم را به درد می آورد اما سکوت می کردم تا شاید شرم کند اما گویی سکوت من او را جری تر می کرد زیرا یکی یکی نام رفیقه هایش را می برد و در آخر هم می گفت: حال بشن و اونقدر بق کن تا چشمت کور شه .
بدتر از همه شبهایی بود که مست به خانه بازمی گشت. از هما سر کوچه صدای آوازش بلند بود و این نشان می داد که به او خیلی خوش گذشته است اما اگر غیر از این بود صدای فحض و عربده اش را می شنیدم که به زمین و زمان بد می گفت. وقتی هم که به درخانه می رسید با مشت و لگد به جان در می افتاد و فحاشی می کرد روزها شرمم می آمد به صورت همسایگان نگاه کنم با خودم می گفتم در مورد من چگونه فکر می کنند اما آن مردمان شریف آن قدر معرفت داشتند که مرا بی گناه بدانند و حتی برایم حرمت قائل بودند که با چنین شوهری سازگاری می کنم.
یک بار دونفر از طرف حسین به منزل آمدند تا کاغذهایی را که او لازم داشت به اداره ببرند وقتی وارد حیاط شدند با تعجب به در و دیوار نگاه می کردند نمی دانستم چه چیز برایشان این قدر حیرت انگیز اشت کاغذها را به دستشان دادم و رفتند. در کوچه را بستم و خواستم به اتاقم برگردم که شنیدم یکی از ان دو به دیگری گفت: خونه زندگیشو دیدی؟
دیگری گفت: آره بابا زن و بچه شو تو همچین جایی نگه می داده اونوقت برای یک زن هرزه اتاقی می گیره که کف و دیوارش با قالیچه فرش شده هی روزگار آدمی چه کارا که نمی کنه.
مست و بی اراده روی پله ها نشستم و تامدتی حس بلند شدن نداشتم . احساسم می گفت حسین به من خیانت م یکند اما شنیدن آن از زبان دیگران چیز دیگری بود.
دیگر علاقه ای نسبت به او در قلبم نبود. هرچه عشق نسبت به او داشتم همه را ازدست داده بودم و فقط به عنوان پدر بچه هایم به او نگاه می کردم. به قول قدیمیها با لباس عروس به خانه بخت رفته بودم و باید با کفن از خانه اش خارج می شدم.
مادرم هرچند وقتی سری به ما می زد وقتی با او درددل کردم و از او راه چاره می جستم می گفت: ننه کاری از دستت برنمیاد باید بسوزی و بسازی اگر بچه هات رو ول کنی می دونی چه بلایی سرشون میاد دخترت فاسد میشه و پسرت دزد.
حرفهای مادرم دلم را می لرزاند حتی فکر کردن به این موضوع هم مرا به وحشت می انداخت.
از کارها و حرفهای حسین دیگر دل و دماغی برایم نمانده بود. از خودم دست کشیده بودم به طوری که احساسی برای زن بودن در وجودم نمانده بود مثل مرده متحرکی بودم که فقط کارخانه کردن به خاطرم مانده بود.
گاهی عفت و نصرت ملامتم می کردند و می گفتند تو که می دونی شوهرت اینقدر هب زلمبو و زینبو علاقه داره چرا خودت رو برای شوهرت درست نمی کنی؟ لباسهای قشنگ و شیک بپوش آرایش کن موهاتو فر بزن.
من هم تمام این فوت و فنها را به کار بردم سرم را فر زدم لباسهای قشنگ پوشیدم شبها با آرایش منتظرش شدم اما افسوس یا نمی آمد یا اگر هم می آمد به محض دیدن من می گفت اه اه این کثافتها چیه به لب و لپات زدی؟ برو زود اونا رو بشور درست شدی عین چیتا.
سرخورده و حیران از این همه حماقت به حیاط می رفتم تا رنگ و روغن را از صورتم پاک کنم. گاهی شیطان در گوشم می خواند برو این دام بر مرغی دگر نه ....ولی من اهل دام و دانه نبودم. من همان مرغ خانگی بودم که مادرم نجابت و سازگاری را به من تزریق کرده بود و تنها راهی که نشانم داده بود سوختن و ساختن بود.
2
زمانی به شناخت افراد و محیط اطرافم یقین حاصل کردم که چهار سال داشتم با همان قدرت تشخیص محدودی که مقتضای سنم بود می دانستم نامم یاسمین است و یک برادر بزرگتر از خود به نام مجید دارم البته بعدها فهمیدم که فرزند چهارم حسین و اعظم هستم.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:43 PM
آن موقع در یک حیاط وسیع و بزرگ در محل آب منگل زندگی می کردیم که البته اجاره نشین یکی از اتاقهایی بودیم که دور تا دور حیاط قرار داشت .
حیاط به قدری بزرگ بود که به آن حیاط باغی می گفتند . شاید چیزی حدود دوسه هزار متر مربع وسعت داشت سمت راست در زنگ زده و بزرگ منزل ساختمانی دوطبقه قرار داشت که از آهن و چوب ساخته شده بود. طبقه اول آن با پله های چوبی به طبقه دوم که تراسی از تخته های به هم میخ شده داشت راه پیدا می کرد. در این طبقه چهار اتاق وجود داشت که یکی از آنها متعلق به خانواده ما بود . در سمت چپ منزل نیز باغچه ای وسیع واقع شده بود که درختانی بلند و قطور داشت جلوی ساختمان حوضی به نسبت بزرگ قرار داشت که همواره لبریز از آب بود. منبع آب این حوض جویی بود که از وسط باغ می گذشت که پس از وارد شدن به حوض از طرف دیگر به جوی باریکی وصل می شد که از زیر پشته در حیاط بیرون می رفت و به رودخانه ای که از کنار کوچه می گذشت می ریخت.
به غیر از ما سه خانواده دیگر هم در طبقه بالا زندگی می کردند که بچه های قد و نیم قد داشتند. خوب به خاطر دارم که با بعضی از آنها که هم سن و سال خودم بودند هم بازی بودم.
یکی از آنها پسری بود به نام امیر که شاید یک سال از من بزرگتر بود او تنها فرزند ایران خانم و عباس آقا بود ایران خانم زنی متشخص و نازنین بود قد بلندی داشت و خیلی نظیف و پاکیزه بود.علاوه بر آن خوش لباس و خوش صحبت هم بود و خیلی موقر راه می رفت. تعریف او همیشه در منزل بود مادر خیلی او را دوست داشت .پدر هم در مورد باکفایتی او با مادر هم عقیده بود عوض ایران خانم عباس آقا مردی عامی بود که هیچ وجه تشابهی با همسرش نداشت و به غیر از آن معتاد هم بود. نمی دانم چه شغلی داشت که اکثر مواقع منزل بود البته مشخص بود در آمدش کفاف خرج زندگیشان را نمی دهد زیرا ایران خانم به عنوان کمک پرستار تجربی در بیمارستان مسلولین شاه آباد کار می کردو شاید همین موضوع باعث شده بود تا روشنفکر تر از زنان دیگر باشد.
خوب به خاطر دارم که گرایش من به بازی به امیر پیش از آنهای دیگر بود. زیرا امیر هم خوب تربیت شده بود هم بچه آرام و مودبی بود یک بار من و امی می خواستیم بادامی را که پیدا کرده بودیم بشکنیم. برای این کار چکشی از انباری خانه پیدا کردیم . سر اینکه کدام یک از ما ضربه را روی بادام بزند کمی جر و بحث کردیم تا اینکه او که هم سنش و هم زورش از من بیشتر بود موفق شد مرا مجاب کند تاچکش را به دست بگیرد. امیر چکش را بلند کرد و محکم روی بادام فرود آورد همان لحظه صدای فریاد جگرخراش من بلند شد زیرا چکش روی انگشت من که بادام را نگه داشته بودم فرود آمد بماند که چقدر گریه کردم و درد کشیدم. آثار ضربه آن روز هنوز هم با من است و مرا به یاد دوران خوبی می اندازد که در آن خانه داشتم.
دوران کودکی من در آن خانه و باغ می گذشت و بدون غم و گرفتاری روزگار می گذراندم تا اینکه از میان صحبتهای پدر و مادر شنیدم که قرار است خانه ای بخریم.با استدلال کودکانه ام فکر می کردم چه لزومی بر این کار است مگر خانه نداریم . دعا می کردم پدر و مادر این کار را نکنند تا من مجبور نباشم از دوستانم جدا شوم . خب مقتضای سنم بود که فرق بین خانه خودمان و خانه دیگران را ندانم.
یک روز پدر زودتر از همیشه به خانه آمد و شنیدم که با خوشحالی به مادر گفت که قرار است با یکی از دوستانش به نام آقای زربندی زمینی به شراکت بخرند . مادر که از شنیدن این خبر از شادی روی پایش بند نبود نفس عمیقی کشید و از ته دل خدا را شکر کرد.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:44 PM
همان طور که پدر گفته بود او و دوستش زمینی به مساحت چهارصد متر در همان کوچه خریدند و قرار شد دو خانه در آن بسازند. بماند که برای ساختن این خانه چه سختیهایی که نکشیدیم زیرا پدر برای این کار خیلی دست و دلبازی نمی کرد و گویی زورش می آمد پولهایش را صرف ساختن خانه کند.در کل پدر چنین بود . به خانواده اش که می رسید خیلی سخت می گرفت اما در عوض برای رفقا و دوستان بیشمارش تا می خواستی دست و دلباز و لوطی صفت بود به هر صورت خانه ساخته شد و ما زمانی به آنجا اسباب کشی کردیم که دیوارهایش هنوز کاهگلی بود و در و پنجره نداشت . پاییز که از راه رسید با تخته و مشما جلوی ورود هوای سرد را گرفتیم و تا بهار سال بعد را این طوری طی می کردیم . با شروع فصل بهار روی دیوارهای کاهگلی علف سبز شده بود که این پدر را به فکر تکمیل ساختمان نیمه کاره انداخت پس از مدتی پنجره های مشبکی کار گذاشته شد و دیوارها نیز گچ کاری و بعد رنگ شدند تازه آن وقت بود که می شد نام خانه روی آنجا گذاشت.
خانه مان یک طبقه ولی قشنگ بود.از حیاط چهارپله پایین می رفت تا به دالانی کوتاه می رسید که پس از گذشتن از آن حیاط دیده می شد . کنار حیاط آشپزخانه و پستو قرار داشت که از آن به عنوان زغالدانی استفاده می شد . روی آشپزخانه و پستو اتاق بزرگی بود که اثاثی داخل آن نبود . اتاقها در دو طرف دالان قرار داشت طرف چپ دالان اتاق بزرگ آفتابگیری بود که دو پله از سطح زمین پایین تر بود. از این اتاق به عنوان نشیمن و اتاق خواب استفاده می شد . اتاق دیگری رو به روی این اتاق قرار داشت که کمی کوچک تر از آن بود و به عنوان مهمانخانه استفاده می شد . در کنار این اتاق دری بود که به زیر زمین راه داشت و داخل آن آب انبار بزرگی بود که هر وقت خالی می شد از طریق میراب محله باخبر می شدیم و شبانه آن را پر می کردیم. از اتاق نشیمن چند پله به طرف بالا می رفت که به صندوقخانه راه داشت . صندوقخانه اتاقی کوچک شبیه انباری بود که سقفی کوتاه داشت که از آن برای گذاشتن رختخوابهای اضافه و دوعدد صندوقی که از جهیزیه مادر باقی مانده بود استفاده می شد. این صندوقخانه یک پنجره کوچک نیز داشت که با حفاظ مشبک زیبایی بسته شده بود و از روزنه های حفاظ هوا به داخل جریان داشت . بارها و بارها مخفیانه سر صندوقهای مادر رفتم تا کنجکاوی ام را ارضا کنم. البته چیزهایی نبود که من انتظارشان را داشتم صندوق حاوی بقچه های لباس و چادرهای متعدد مادر و پارچه های ندوخته و سبد خیاطی و دیگر وسایلی بود که به کار من نمی آمد.
وضعیت مالی پدر خیلی بهتر شده بود و مادر با ذوق و سلیقه خود خانه را به نحو زیبایی آراسته بود. هر دو اتاق را فرش محلی دستبافی پر کرده بود. مبلهایی با دسته های پهن چوبی و پارچه مخملی گل برجسته به رنگ قرمز و سفید که در زمان خودش خیلی قشنگ بود خریده و در مهمانخانه گذاشته شد. پرده های هر دو اتاق توری بود و روی پیش بخاری اتاق پذیرائی آینه ای طلایی رنگ گذاشته بودند. در گوشه اتاق نشیمن رادیویی بزرگ قرار داشت که با باتری ماشین کار می کرد . زیرا این رادیو و میز چوبی منبتی قرار داشت که نقشه های هندسی قشنگی داشت .
حالا دیگر پنج سال داشتم بعد از خود یک خواهر سه ساله به نام سیمین و یک برادر یک ساله به نام حمید داشتم . مجید هم یازده سال سن داشت و پسری زیبا با اندامی کشیده شبیه پدر شده بود که البته بسیار بازیگوش و سر به هوا بود. مجید کلاس چهارم درس می خواند و به مدرسه ترقی می رفت اما همیشه تنبلی می کرد و با تجدیدی دوسال یک بار قبول می شد کار نامه هایش را هم بیشتر اوقات از ترس پدر داخل گونی برنج یا حلب نخود و لوبیا پنهان می کرد.
زغال عمده سوخت زمستان بود هر سال تابستان زغال می خریدند و پس از الک کردن و شستن و خشک کردن آنها را در زغالدانی انبار می کردند. خاک های زغال را هم به صورت گلوله هایی درست می کردند که بعد آن را زیر زغالهای داخل منقل می گذاشتند تا دوام آتش بیشتر شود.
زمستانها کرسی می گذاشتیم و سرمای استخوان سوز را زیر گرمای مطبوع آن از یاد می بردیم . مادرم زنی با سلیقه و تمیز بود ملافه های کرسی همیشه از تمیزی و سفیدی برق می زد . روی ملافه کرسی پتوی زیبایی انداخته شده بود و یک مجمعه مسی سفید شده روی آن بود که داخل آن یک چراغ لامپای ورشویی بیست و پنج قرار داشت که شبها روشنی بخش اتاقمان بود . زمستانها بساط تنقلات که شامل گردو و کشمش و بادام و توت خشک بود به راه بود . لذت بخش ترین موقع زمانی بود که بی بی سلطان مادربزرگم یا عمه کوچکم با بچه هایشان به منزلمان می آمدند بی بی سلطان همیشه قصه هایی می گفت که شنیدنش خالی از لذت نبود.
به پیشنهاد مادر قرار شد اتاقی را که گوشه حیاط روی آشپزخانه بود به ایران خانم وعباس آقا اجاره بدهیم . این بهترین خبری بود که می شنیدم زیرا می توانستم باز هم با امیر بازی کنم.
همان سال مادر نام مرا در کودکستان نوشت و بعد برایم روپوشی زیبا به رنگ صورتی خرید تا به یاد دارم همیشه بچه مرتب و تمیزی بودم . صبحها در حالی که روپوشم را به تن کرده بودم و روبانی پاپیون شده به سرم زده بودم کیف کوچکم را در دست می گرفتم و به تنهایی و پیاده تا خیابان غیاثی می رفتم. ظهر هم بعد از تعطیلی خودم به تنهایی به منزل مراجعه می کردم.
در کودکستان به یادگیری علاقه وافری داشتم. شعرها و سرودهایی را که یادمان می دادند خیلی زود از بر می شدم. دقیق بودم و به سخنان بزرگ تر ها با علاقه گوش می دادم و خیلی دوست داشتم چیزهای زیادی یادبگیرم.
مادر با همان وضعیت و احساس و عواطفش زندگی می کرد از اینکه صاحب خانه و زندگی ای شده بود که متعلق به خودش بود خیلی راضی بود .هنوز هم با عفت و نصرت و خانم اصفهانی مراوده داشت و آنان هرچند وقت یکبار به منزلمان رفت و آمد می کردند.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 10:44 PM
مادر هم چنان زیبا بود ولی همیشه اخمی روی صورتش بود که باعث می شد از او خیلی حساب ببریم. پدر در زندگی ما به جز پول درآوردن مسئولیتی ایفا نمی کرد و همه کارها بر دوش مادر بود. با وجودی که از نظر خورد و خوراک در مضیقه نبودیم اما خرج ما یک دهم هزینه های خودش هم نبود. خوب به خاطر دارم که قرار بود برای منزل برق کشیده شود . پدر چنان دم از بی پولی زد و چنان نقش بازی کرد که مادر باور کرد برای این کار پولی در بساط ندارد . مادر بیچاره ام که حرفهای او را دربست قبول می کرد دستبندش را از دستش بیرون کشید و آن را به پدر داد و گفت: من که پولی ندارم اما این دستبند را بفروش و خانه را برق بکش.
دستبند به مبلغ سیصد تومان فروخته شد ولی برق یه چه قیمتی به منزل ما آمد فقط خدا می داند. سالهای بعد مادر برایم تعریف کرد که از در و همسایه شنیده که تمام هزینه های برق کشی را دولت خود پرداخت می کند و فقط هزینه سیم کشی و کنتور برق را باید پرداخت که آن هم مبلغ ناچیزی است . وقتی مادر این موضوع را به پدر گفت او با قیافه حق به جانبی حرف مادر را رد کرد و گفت: همسایه ها سر از حساب و کتاب در نمی آوردند و حرف های بیخودی زده اند و آخر هم معلوم نشد که هزینه سیم کشی برق چقدر شد و باقی پول دستبند مادر کجا رفت.
پدر هر روز صبح طبق معمول به اداره می رفت و ساعت دو بعد از ظهر به منزل می آمد. همیشه گل غذا برای او کشیده و کنار گذاشته می شد. مادر برای او احترام خاصی قائل بود که هیچ وقت دلیلش را نفهمیدم. زیرا این احترام اکثر مواقع یک طرفه بود.
در آن زمان به خاطر خوش خدمتی پدر از طرف وزارتخانه ای که در آن کار می کرد مسئولیت اداره ای به او سپرده شده بود به همین خاطر حقوق خوبی داشت و البته خوب هم خرج می کرد.
پدر را می پرستیدم و تمام افتخار و موجودیتم در پدر خلاصه می شد. او هم مرا خیلی دوست داشت و همیشه مرا یاسی جان صدا می کرد. از بین سه خواهر و برادرم تنها مرا با خود به گردش می برد و همین موجب اختلاف او و مادر می شد که چرا بین بچه هایش فرق می گذارد.
چون پدر را دوست داشتم تمام توجهم معطوف او بود آن موقع نمی دانستم چرا پدر گاهی خوشحال است و گاهی ناراحت چرا گاهی نشسته چرت می زند و زمانی مانند آدمهای مریض تلو تلو می خورد بعدها که بزرگ تر شدم فهمیدم معتاد است ولی هنوز هم نمی دانستم این کلمه چه ماهیت زشت و بدی دارد.
پدر تریاک می کشید روزی سه نوبت بساط آن را در منزل درست می کرد گاهی سر این موضوع با مادر جر و بحثش می شد که من همیشه جانبدار پدر بودم زیرا احساس می کردم مادر مرا به قدر پدر دوست ندارد. البته پدر هم به این تفکر من دامن می زد مثلا گاهی که مادر با تحکم و تشر با من صحبت می کرد و یا حتی زمانی که مرا کتک می زد پدر مرا با خود از منزل خارج می کرد و می گفت: اگر تو را در خانه می گذاشتم مادرت تو را می کشت همین باعث می شد همیشه کینه مادرم را به دل داشته باشم.
گذشت زمان مادر را نسبت به پدر و اعمال او جری تر کرده بود. به مرور زمان مادر دیگر آن زن صبور و آرام گذشته نبود. هرچه پدر می گفت جوابش را می داد و این مجادله ها و کشمکشها بارها و بارها به کتک کاری و زد و خورد می انجامید که تنها نتیجه اش سرخوردگی و مصیبت برای ما بچه ها بود که با چشمانی گریان و دلی لرزان شاهد این صحنه های زشت و هراسناک بودیم . با این حال نمی دانم چرا همیشه حق را به پدر می دادم و معتقد بودم اگر مادر کوتاه می آمد این طور نمی شد . شاید محبت بی شائبه پدر مرا نمک گیر کرده
M.A.H.S.A
04-01-2012, 11:54 PM
صفحات 62 تا 91
بود و چشم حقیقت بین مرا بسته بود و شاید هم آن قدر بچه بودم که قدرت تشخیص نداشتم.
موضوع دیگری که در بین بود این بود که نمی دانم چه عاملی باعث شده بود که پدر مرا بیشتر از بچه های دیگرش دوست داشته باشد. همیشه مخفیانه و دور از چشم بقیه به من پول می داد و هر نوع اسباب بازی که می خواستم برایم می خرید. یک بار عروسکی مو بور و خوشگل برایم خرید که لباس سفید و بلندی داشت. سیمین با دیدن عروسک خیلی گریه کرد و این باعث شد که روز بعد پدر برای او هم عروسکی بخرد، ولی این عروسک به زیبایی مال من نبود و کمی هم کوچک تر بود و لباسی چهارخانه به رنگ قرمز و سفید داشت. با این حال سیمین به همین هم راضی و خشنود شد. در اتاق نشیمن گنجه ای دو طبقه قرار داشت که مادر در بالای آن ظرف و ظروف خود را گذاشته بود و قسمت پایین آن خالی بود که من از آن به عنوان اتاق عروسکم استفاده می کردم. کف گنجه را یک تکه فرش کوچک انداخته بودم و تمام وسایل بازی ام را در آن چیده بودم. عروسکم را هم در بالای گنجه نشانده بودم و عروسک سیمین را هم به عنوان کلفت عروسکم پشت به در گنجه ایستاده نگه داشته و روی دستش حوله انداخته بودم. آن گنجه برایم دنیایی پر از زیبایی و شگفتی بود و کسی حق نداشت نگاه چپ به آن بکند.
با رسیدن عید نوروز پدر مثل همیشه با زور و فشار مادر برای ما خرید عید می کرد. حتی آن زمان هم متوجه شده بودم که پدر از خرید شب عید شانه خالی می کند و این مادر است که او را وادار می کند برای ما لباس بخرد. باز هم خودم را توجیه می کردم که مشغله زیاد پدر باعث می شود فراموش کند که باید برای ما لباس عید بخرد. به هر صورت چند روز مانده به عید از صبح زود از منزل خارج می شدیم و به خیابان لاله زار می رفتیم. مغازه های معروف آن زمان از قبیل پیرایش، جنرال مُد و فروشگاه فردوسی مرکز خریدمان بود. برای هر کدام از ما سر تا پا لباس خریده می شد، البته نه به همین راحتی. زیرا پدر خون به جگر مادر می کرد تا کاری را انجام دهد. نمی دانم غرضش چزاندن او بود یا اینکه می خواست سختی بدهد تا قدر عافیت را بدانیم. این معمایی بود که هیچ وقت نتوانستم آن را حل کنم.
صفت بارز پدر این بود که بیرون خانه شخصیتی سوای منزل داشت. همین باعث شده بود خیلی از کسانی که فقط بیرون از خانه او را دیده بودند حسرت زندگی مادر را بخورند. برخلاف میل باطنم شناختی که از او پیدا کرده بودم این بود که پدر ظرفیت کمی نسبت به مسائل دارد و بعدها متوجه شدم چقدر خوب او را شناخته ام. پدر خیلی کم ظرفیت بود به این معنی که نه جنبه شادی زیاد را داشت و نه می توانست غم را تحمل کند. صورتش مصادق ضمیر باطنش بود. وقتی مایه داشت به حدی خوشحال بود که حتی فکر مواقع بی پولی اش را نمی کرد و زمانی که کفگیرش به ته دیگ می خورد چنان ماتم می گرفت و بیمار می شد که به محض دیدن او می شد فهمید از چه رو این چنین مصیبت زده شده است.
یک تابستان پدر تصمیم گرفت ما را به مشهد ببرد. با آن خصلت مردم دار و خوش مشربی که داشت آدم خوش سفری هم بود. آن سال از گاراژ شمس العماره و با اتوبوس که تنها وسیله مسافرت بود سه روز و سه شب در راه بودیم تا به مشهد برسیم. هنوز خواندن چاووشی مرسوم بود و به همین رسم با سلام و صلوات جاده را طی می کردیم. بین راه شبها بین هشت نُه شب راننده ها کنار قهوه خانه های بین راه اتراق می کردند، زیرا جاده ها امن نبود به خصوص در منطقه ای به نام دهنه زیدر که نزدیک سبزوار بود و می گفتند گردنه راهزنان است. در یکی از همین شبها جلوی قهوه خانه ای پیاده شدیم. هر کس به گوشه ای رفت و در جایی بیتوته کرد و با آذوقه ای که همراه داشت و یا از قهوه خانه تهیه کرده بود شام خورد. همان طور که مشغول تماشای این طرف و آن طرف بودم پدر را دیدم که به طرف قهوه خانه پیش می رود. به دنبالش دویدم و دستش را گرفتم. پدر دو تخت بیرون قهوه خانه اجاره کرد که شاگرد قهوه چی زود فرشی روی آن انداخت. این تخت کنار نهر آبی قرار داشت و باغچه ای هم کنار آن بود که درختان آن مانع از قرار گرفتن در دید دیگران می شد.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 11:56 PM
روی تخت مستقر شدیم و بعد نوبت به خوردن شام رسید که شامل کباب و نان و ماست بود. پس از جمع شدن بساط شام شاگرد قهوه چی که پسرکی هم سن و سال مجید بود سینی چای را برایمان آورد که داخل آن یک قوری چینی و قندانی چوبی پر از قند و چهار استکان کمرباریک و لب طلایی قرار داشت. پس از خوردن چای روی همان تختها پتویی روی خودمان کشیدیم و دراز کشیدیم. تا پاسی از شب گذشته بیدار بودم و به آسمان نگاه می کردم. شبی آرام و مهتابی بود. سکوت همه جا را گرفته بود و فقط گاهی صدای گریه کودکی و یا سرفه پیرمردی سکوت شب را می شکست. همان طور که به قرص کامل ماه نگاه می کردم صدای آب و جیرجیرکها را می شنیدم و با تمام وجود لذت زندگی را حس می کردم. چه احساس خوبی داشتم. احساس امنیت در کنار خانواده. نفهمیدم چه وقت چشمانم گرم شد و به خواب رفتم، ولی صبح زود با تکانهای مادر چشمانم را باز کردم. هنوز آفتاب سر نزده بود، ولی جنب و جوش مسافران نشان از این داشت که وقت حرکت است. با کسلی از جا بلند شدم و همراه بقیه داخل اتوبوس رفتم. به محض قرار گرفتن روی صندلی سرم روی گردنم خم شد و به خواب رفتم.
به مشهد که رسیدیم ابتدا برای پیدا کردن جایی برای اتراق گشتیم. آن زمان هتل یا مسافرخانه وجود نداشت و یا اگر داشت خیلی کم بود. با این حال عده ای خانه هایی داشتند که آنها را به زوار اجاره می دادند. به این افراد دالان دار می گفتند. اکثر آنان در نزدیکی گاراژ می ایستادند و با صدای بلند اتاق، اتاق می گفتند. هر کس به فراخور بودجه و وضع مالی اش اتاقی می گرفت. ما نیز یکی از این اتاقها را اجاره کردیم.
اتاقی که اجاره کرده بودیم بزرگ بود و با نمدی فرش شده بود. صاحبخانه هم از دادن دیگ و سماور و بشقاب و وسایل دیگر خودداری نکرد. البته مبلغی هم برای این وسایل گرفت. به محض مستقر شدن به زیارت اما رضا مشرف شدیم. پدرم با اینکه خیلی متدین نبود، اما به ائمه ارادت خاصی داشت. خیلی زیاد او را در حال استغاثه و تضرع به درگاه خدا دیده بودم. در این مواقع به پهنای صورتش اشک می ریخت و زیر لب کلماتی زمزمه می کرد. کاهل نماز بود، یعنی گاهی نماز می خواند و گاهی نمی خواند. در مشهد شبها به اتاق دیگری که در طبقه بالای همان اتاق بود می رفت و بساط نمازش را پهن می کرد و بعد قرآن می خواند. صدایش خیلی خوب بود. سورۀ یاسین و واقعه و دعای مقاتل بن سلیمان را از حفظ می خواند. بعد هم گریه می کرد و با حالتی زار زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد. من همواره نگران وضعیت پدر بودم و دور از چشمان او حرکاتش را زیر نظر داشتم و پا به پای او گریه می کردم.
همیشه مثل یک سایه او را تعقیب می کردم و هرگاه او را رنجیده خاطر می دیدم آرام و قرار از وجودم رخت برمی بست. وقتی او را می دیدم که با خود خلوت می کند پشت در اتاقش روی پله ها می نشستم و همراه با قرآن خواندن او در دل دعا می کردم تا خدا گره از کارش بردارد. آن قدر سوره یاسین و واقعه را از او شنیده بودم که آن را از حفظ شده بودم و همراه با او آن را زمزمه می کردم. همان موقع وقتی با چشمانی گریان به اتاق پایین بازمی گشتم و می دیدم که مادر و مجید و سیمین بی خیال همه چیز مشغول صحبت و گفت و گو و یا خنده هستند از آنان متنفر می شدم و بی جهت کینه شان را به دل می گرفتم و آنان را دشمن پدر می دانستم.
البته این حالتهای پدر مربوط به مواقعی بود که موضوعی به شدت او را عذاب می داد و یا گرفتاری برایش پیش آمده بود. در بقیه مواقع کاری با سجاده و مهر و دعا نداشت. از قرار نماز و استغاثه و قرآن فقط در وقت گرفتاری به کارش می آمد.
پانزده روز در مشهد ماندیم. در تمام این مدت برنامه زیارت و رفتن به بازار و مکانهای دیدنی برقرار بود. از بازار کلی سوغات و زعفران و نبات و مهر و تسبیح و خیلی چیزهای دیگر خریده بودیم و دیگر مکان دیدنی نبود که به آنجا نرفته باشیم. این سفر دنیایی لذت برایمان به همراه داشت و هیچ گاه از خاطرم محو نشد. پس از بازگشت از سفر تا مدتها فکر آن مرا به خود مشغول کرده بود و دوست داشتم بارها و بارها تکرار شود.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 11:57 PM
حالا دیگر برق به منزلمان آمده بود و وسایل زغالی و باتری دار جای خود را به وسایل برقی می داد. البته هنوز از پنکه و یخچال خبری نبود، زیرا پدر این وسایل را زیاد ضروری نمی دانست. تابستان که پنجره را با پرده حصیری می پوشاندند و با باز گذاشتن آن جریان ملایم باد خنکی مطبوعی در اتاقها ایجاد می کرد و با سایه روشنی که داشت جلوه قشنگی هم به منزل می داد.
از وقتی که پدر صاحب خانه شده بود اقوام او به تهران می آمدند و مرتب منزلمان مهمانی داشتیم. مادر به مرور تناسب اندامش را از دست می داد و چاق می شد. البته این اضافه وزن برای او همراه بیماری بود، زیرا مبتلا به برونشیت و فشار خون بالا بود. به همین دلیل نمی توانست به تنهایی کار منزل را انجام دهد و به ناچار مجبور به گرفتن کمک شد. ابتدا دختری از طریق یکی از آشنایان به ما معرفی شد که پدر او را با ماهی ده تومان استخدام کرد. نامش زری و دختری کاری و زرنگ بود. او شبانه روز پیش ما بود تا اینکه به خانه بخت رفت. بعد از او زن دیگری برای کمک به منزلمان آمد و پس از مدتی او هم رفت. زنی به نام ننه گلی هر هفته برای رختشویی به منزلمان می آمد که او نیز معتاد به تریاک بود به این ترتیب که یک تکه تریاک را با سقز در دهانش می گذاشت و در طول کار آن را می جوید. گاهی سیگار هم می کشید. آخر کار علاوه بر مزدش که دو یا سه تومان بود یک ظرف غذا و یا پیاله ای برنج خشک و یا روغن و کیسه زغالی همراهش می شد و او با یک دنیا دعا و ثنا منزلمان را ترک می کرد.
کم کم هفت سالم شده بود و باید به مدرسه می رفتم. پدر نامم را در مدرسه عطار نوشت که جنب مدرسه ترقی بود که مجید می رفت. ارمک آبی، یقۀ سفید توری، جوراب ساقه کوتاه و یک پاپیون سفید لباس فرم مدرسه بود که پدر همان روز برایم تهیه کرد. البته تنها دخترها نبودند که باید لباس یک شکل می پوشیدند. پسرها هم از همین قاعده پیروی می کردند. به خاطر دارم مجید هم کت و شلواری طوسی می پوشید که اکثر مواقع یا دکمه هایش گم شده بود و یا درزهایش پاره شده بود.
مدیر مدرسه ای که در آن تحصیل می کردم زنی بود به نام خانم خلاقی که خیلی خوش پوش و خوش اخلاق بود. او را خیلی دوست داشتم و احساس می کردم من نیز مورد توجه قرار دارم، البته دلیل آن کاملاً مشخص بود. پدر عضو انجمن خانه و مدرسه بود و با پرداخت مبلغ دویست تومان عضو بانفوذ انجمن گردید. گذشته از آن خوش پوشی و خوش صحبتی اش باعث اعتبار من در مدرسه شده بود. البته خودم نیز جزوِ بچه هایی بودم که با پشتکار درس می خواندم.
کلاس اول شاگرد ممتاز شناخته شدم و کارنامه ام را با افتخار به دست پدرم دادم. پدر نیز جایزه ای برایم گرفت که همان مرا تشویق کرد تا همیشه جزوِ بهترینها باشم.
به کلاس دوم رفتم و با تجربه خوبی که از ممتاز بودن به دست آورده بودم سعی کردم آن سال را هم با موفقیت پشت سر بگذارم.
یک روز سر کلاس، مهتاب، یکی از همکلاسیهایم که کنار دستم می نشست بدون دلیل به خنده افتاد. با تعجب نگاهش کردم و در همین وقت معلم سرش را بلند کرد و ما را دید. فکر کرد من باعث خندیدن او شده ام به همین خاطر خط کشی را که روی میزش بود به طرف من پرت کرد. خط کش به صورتم خورد و مختصر دردی ایجاد شد. از شدت ناراحتی به گریه افتادم، اما درد صورتم نبود که مرا به گریه انداخته بود، بلکه چون در این کار بی تقصیر بودم احساس کردم تحقیر شده ام. تا آخر کلاس ناراحت و افسرده بودم و بعد از خوردن زنگ با همان حال به منزل رفتم. با دیدن پدر بغضم سرباز کرد و ماجرا را به او گفتم. صبح روز بعد پدر خودش مرا به مدرسه برد. هنگامی که سر صف می رفتم او را دیدم که به طرف دفتر مدرسه می رفت. نمی دانم چه گفت و چه کرد که در عرض دو روز آن خانم معلم را از مدرسه عطار به جای دیگری منتقل کردند.
M.A.H.S.A
04-01-2012, 11:59 PM
مجید سیزده ساله بود و هنوز در کلاس ششم درس می خواند. چند سال رد شده بود و همواره از طرف مدرسه نامه های نارضایتی از وضع تحصیلی او به دست پدر می رسید. پدر و مادر مرتب به او تذکر می دادند، اما او توجهی نمی کرد. گویی حرف کسی را نمی فهمید. پدر مرتب او را تنبیه بدنی می کرد و گاهی این تنبیه ها به قدری سخت و شدید بود که وحشت تمام وجودم را می گرفت. یک بار چنان او را کتک زد و بعد روی برفهای باغچه انداخت که دلم برایش کباب شد. یک بار هم او را در زغالدانی حبس کرد و یک بار دیگر به مدت چهل و هشت ساعت او را در اتاق بالای آشپزخانه بدون آب و غذا حبس کرد. از این تنبیهات برای مجید به دفعات پیش آمده بود. او با مادر بهتر کنار می آمد و همواره خواسته هایش را با مادر در میان می گذاشت و همیشه او را تلکه می کرد. مادر وقتی سخت گیری پدر را نسبت به مجید می دید بیشتر طرفش را می گرفت تا به این وسیله کمبود محبت او را جبران کند. هر بار که مادر مجید را برای خرید بیرون می فرستان به او مبلغی باج می داد. از طرف دیگر خود مجید باقی مانده پول را برای خود برمی داشت. این سکه های ریز و درشت را روی پشت بام پرت می کرد و وقتی مبلغی درخور توجه می شد می رفت و آنها را جمع می کرد سپس خوراکی می خرید و یا به سینما می رفت. گاهی پدر بدون ملاحظه در ساعتهای دیروقت شب او را برای خرید مشروب از فلان شخص یا فلان محل که اغلب جای خوبی هم نمی توانست باشد می فرستاد. آینده پسری جوان که در دل شب و در میان کوچه پس کوچه های نه چندان خوشنام شهر می چرخید چه می خواست بشود؟!
رفتار تند و لاابالی پدر، تنبیهات بدنی و تحقیر و سرزنش او، همه عواملی بودند که باعث شدند مجید بچه ای بدون اعتماد به نفس و بزدل و در نهایت بی منطق و زورگو بار بیاید. بعدها هم که بزرگ تر شد تنها چیزی که خیلی خوب یاد گرفت این بود که در مقابل مسائلی که مخالف میلش بود فریاد بزند و به ضعیف تر از خود زور بگوید. او بیشتر از شش کلاس درس نخواند. نه علاقه ای به درس داشت و نه می خواست تلاش کند. علاقه اش تنها در این بود که پیچ و مهره وسایل خانه را باز کند و به عنوان درست کردن بدتر آنها را خراب کند. پدر که چنین دید تصمیم گرفت او را در یک آموزشگاه فنی ثبت نام کند. تا شاید بتواند کارهای عملی یاد بگیرد که متأسفانه مجید در آنجا هم نتوانست خودی نشان بدهد و موفق شود و نتیجه این شد که پس از مدتی بدون اینکه چیزی بیاموزد از آن آموزشگاه هم بیرون آمد.
در زمستان سال هزار و سیصد و بیست و هفت مادر آخرین فرزندش را که دختری زیبا بود به دنیا آورد. آن موقع مدتی بود که دختر دایی مادر که از شوهرش طلاق گرفته بود همراه پسر کوچکش نزد ما آمده بود و در منزلمان زندگی می کرد. نام او رباب و نام پسرش هم مهدی بود.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:00 AM
از وقتی رباب آمده بود مادر کمتر بهانه می گرفت و کمتر سر به سر پدر می گذاشت. رباب زن خوب و مهربانی بود که درک خوبی از مسائل داشت. علاوه بر آن همدم خوبی برای مادر بود و در کارها به او کمک می کرد.
آن شب زمستانی و سرد که مادر دچار درد زایمان شده بود رباب همه را در صندوقخانه کرد و در را به رویمان بست و گفت همین جا بازی کنید و اگر هم خواستید همین جا بخوابید. سپس ما را گذاشت و رفت. ساعتی بازی کردیم که با شنیدن صدای ریز و ظریف نوزادی فهمیدیم بچه به دنیا آمده است. زمانی توانستیم از صندوقخانه بیرون بیاییم که مادر مرتب و آرام داخل رختخوابش دراز کشیده بود و نوزادی کوچک و قشنگ کنارش به خواب رفته بود. همان موقع که فهمیدم دارای خواهر دیگری شده ام خیلی خوشحال شدم. نام این دختر را زرین گذاشتند. بی بی سلطان که اینک سنی از او گذشته بود به خانه مان آمد تا به اصطلاح مراقب مادر باشد، هرچند که خودش به مراقبت دیگران احتیاج داشت.
پدر که به خانه آمد متوجه بودم تا واکنش او را در مقابل نوزاد جدید ببینم. می خواستم ببینم آیا هنوز جایگاهم را دارم و یا با آمدن عضو جدید از مقام خود خلع شده ام. خوشبختانه هنوز سوگلی پدر بودم و حتی نسرین هم با آن چشمان زیبا و پوست سفید نتوانسته بود جای مرا تصاحب کند.
روز دهم برای مادر حموم زایمان گرفتند، بساط میوه و شیرینی آماده شد و غذای مفصلی نیز پخته شد تا با آن از دوستان و آشنایانی که به منزلمان آمده بودند پذیرایی شود. همان اول صبح مادر و بچه را به حمام بردند و در میان صلوات و دود اسفند به منزل برگرداندند.
آن روزها پدر به شدت به تریاک اعتیاد داشت و مطابق معمول روزی سه بار بساط منقلش را در منزل برپا می کرد و متأسفانه این کار را در اتاق و جلوی ما بچه ها انجام می داد. ما ردیف می نشستیم و چون تماشاخانه ای به او و کارهایش نگاه می کردیم. گاهی که به آن روزها می اندیشم معتقدم این زشت ترین منظره ای بود که می توانستم شاهدش باشم. شاید مادر هم آن موقع همین عقیده را داشت که با پدر جر و بحث می کرد که این کار را دور از خانه و یا جلوی بچه ها انجام ندهد که بدبختانه گوش شنوایی وجود نداشت. این تذکرها هر بار تکرار می شد، ولی نتیجه ای از آن حاصل نمی شد.
یک روز پدر بی مقدمه رو به مادر کرد و گفت: اعظم، می گن دکتری از خارج آمده که می تونه اعتیاد رو ترک بده. منم می خوام چند روزی برم بستری بشم. شاید بتونم از شر این لعنتی خلاص بشم.
مادر که حتی تصور شنیدن این حرف را هم نمی کرد گل از گلش شکفت و با خوشحالی از این موضوع استقبال کرد. فردای همان روز پدر با یک ساک کوچک از منزل خارج شد و رفت که اعتیادش را ترک کند.
نمی دانم کجا رفت، اما چند روز به منزل نیامد. من از فراق او هر شب اشک می ریختم تا به خواب می رفتم. غم عمیقی در وجودم لانه کرده بود و نبودن پدر به آتش این غم دامن می زد. حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم و خودم را از بچه های دیگر جدا نگه می داشتم و معتقد بودم هیچ کس مثل من نمی تواند در نبودن پدر چنین غمگین باشد. هر روز نزدیک غروب چشم به در می دوختم و منتظر بودم بازگردد. شبها که مشغول نوشتن تکالیفم بودم گهگاهی به عکس او که روی تاقچه اتاق بود نگاه می کردم و دور از چشم بقیه اشک می ریختم. هیچ کس غم مرا درک نمی کرد و حتی کلمه ای نمی گفت تا شاید تسکین پیدا کنم. مادر که سرگرم کار خود بود و شاید حتی از نبودن پدر خوشحال هم بود. البته او حق داشت زیرا از جر و بحثهای بدون نتیجه و همیشگی که اغلب با پیروزی پدر و نشستن حرف او به کرسی خاتمه می یافت خبری نبود. مجید و بقیه بچه ها هم که از سر و کول هم بالا می رفتند و بدون شک از اینکه کسی نبود سرشان فریاد بکشد تا ساکت باشند خیلی هم راضی بودند. مجید مثل همیشه خوشمزگی می کرد و بقیه را می خنداند، اما من با ناراحتی رو برمی گرداندم و در قعر اقیانوس نگرانی غرق می شدم. سؤالاتی مثل خوره روحم را می خورد. اگه پدر بمیره چی؟ اگه دیگه خونه نیاد چی؟ یعنی میشه باز هم پدر رو ببینم؟
عاقبت پدر بازگشت. شاید اگر دنیا را به من می بخشیدند آن قدر خوشحال نمی شدم. به پای پدر چسبیده بودم و بوی تن او را با تمام وجود به ریه هایم می کشیدم. پدر خوشحال و سرحال بود و از آن حال نزار گذشته خبری نبود. همان شب به مادر گفت: اعظم، نمی دونی این دکتر معجزه می کنه. هر روز یک آمپول به ما تزریق می کرد، ما هم دیگه هوس کشیدن تریاک نداشتیم.
همه ما بی نهایت خوشحال بودیم و از اینکه پدر از شر تریاک لعنتی راحت شده بود خدا را شکر می کردیم.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:02 AM
یک روز ایران خانم که چندی بود جای دیگری منزل گرفته بود برای دیدن مادر به منزلمان آمد. او و مادر هنوز با یکدیگر رفت و آمد داشتند و از حال هم بی خبر نبودند. ایران خانم همان یک پسر را داشت و عقیده داشت با وجود شوهری مثل عباس همان امیر هم زیادیست. امیر در کلاس پنجم درس می خواند و این طور که ایران خانم می گفت درسش خیلی خوب بود. عباس آقا هم به همان وضعیت قبل بود با این تفاوت که دیگر ایران خانم خرج او را می داد و او از صبح تا شب گوشه منزل مشغول چرت زدن و تریاک کشیدن بود. بیچاره ایران خانم!
مادر و ایران خانم در حال گفت و گو بودند و من برای کاری به صندوقخانه رفته بودم. هنگامی که می خواستم پایین بیایم شنیدم که مادر جریان ترک پدر را برای او تعریف می کند و از اینکه عاقبت بساط منقل و تریاک از خانه مان جمع شده بود اظهار خوشحالی می کرد. کلام مادر هنوز در گوشم زنگ می زند: ایران خانم، نمی دونی چقدر خوشحالم. خدارو شکر که عاقبت حسین تریاک رو ترک کرد.
ایران خانم با شگفتی پرسید: خیر است ان شاءالله، چطوری تونسته این کار را بکنه؟
مادر گفت: یک دکتر مجرب و خوب که خدا الهی خیرش بدهد به تازگی از خارج آمده. می گویند کارش حرف ندارد. یک هفته ای می تونه ترک بده. کاش می شد عباس آقا هم آنجا برود و ترک کند.
ایران خانم با چشمانی که برق آن حکایت از امیدواری اش می کرد گفت: اگه این طوره که می گی خیلی خوبه. حالا چطور این کار رو کرده؟ چون این طور که من می دونم ترک این لعنتی خیلی مشکله.
مادر با لبخند گفت: والله این طور که حسین آقا می گفت هفت هشت نفر رو تو منزلش بستری می کنه و روزی یک آمپول به اونا می زنه تا کشیدن تریاک از سرشون بیفته. البته حسین هنوزم روزی یک آمپول می زنه که دیگه حسابی محکم کاری بشه.
هیچ وقت حالت ایران خانم را هنگامی که مادر داشت این حرفها را می زد فراموش نخواهم کرد. چشمانش گرد شده و چنان به مادر چشم دوخته بود که با خودم فکر کردم شاید شنیدن کار این پزشک ماهر او را چنین شگفت زده کرده، ولی بعد فهمیدم نگاه او حکایت دیگری دارد.
حرف مادر که تمام شد ایران خانم با حالتی بهت زده گفت: اعظم خانم، آمپول رو بیار ببینم.
همان طور روی پله ها ایستاده بودم و منتظر نتیجه این بحث بودم. مادر از جا بلند شد و لحظه ای بعد در حالی که آمپولی در دست داشت به طرف او آمد. من به آرامی از پله های صندوقخانه پایین آمدم و در حالی که به قیافه ایران خانم دقیق شده بودم منتظر واکنش او بودم. ایران خانم به محض دیدن آمپول رنگ چهره اش تغییر کرد و در حالی که رنگ از رویش پریده بود گفت: اعظم خانم، این چه نوع ترک کردنه؟ این آمپول پدر جد تریاکه، این عصاره تریاکه، این آمپول مرفینه!
در عالم بچگی احساس کردم مصیبتی عظیم بر سرمان فرود آمده. مادر حیرت زده با چشمانی که کم مانده بود از حدقه خارج شود به ایران خانم نگاه می کرد. برای اولین بار به راستی دلم برایش سوخت. در آن نگاه دنیایی بدبختی و سیاه روزی را مشاهده کردم.
ساعتی بعد ایران خانم رفت و ما که مرفین را شناخته بودیم با کوهی از غم ماندیم.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:02 AM
همان شب که پدر آمد مادر جریان را از او پرسید. پدر بدون اینکه منکر این موضوع شود گفت: آره، اون پدرسوخته سر همه ما کلاه گذاشته. پول کلانی از ما گرفت و ما را به مرفین معتاد کرد.
پس از آن برنامه تزریق مرفین دیگر علنی شد. پدر مرفین را در شیشه های ده سی سی تهیه می کرد و به منزل می آورد. سرنگی شیشه ای، پنس، سوزنهای تزریق در اندازه های مختلف و چراغ الکلی از وسایل کار پدر بود و جای منقل و وافور را گرفته بود.
هر روز صبح وسایلش را می آورد و جای همیشگی اش می نشست. سرنگ را می جوشاند و مرفین را در آن می کشید و به خود تزریق می کرد. روزها می گذشت و تزریق از روزی یک بار به روزی دو و بعد به روزی سه بار کشید. کم کم کار به جایی رسید که دیگر خودش مرفین را تهیه می کرد. این کیمیاگری هر هفته و یا دو هفته یک بار، آن هم روزهای جمعه تکرار می شد و جای تفریح و گردشمان را می گرفت. چه تفریح مفرحی!
کم کم کلاس دوم را به پایان می رساندم و درسهایم مثل سال قبل به خوبی پیش می رفت. از خواندن و یاد گرفتن لذت می بردم. پدر مرا تشویق به این کار می کرد. البته خود او با تمام خصوصیات اخلاقی بد و خوبش اهل مطالعه بود و هر شب ساعتی را به خواندن روزنامه اختصاص می داد تا در جریان وقایع سیاسی و اجتماعی روز قرار بگیرد. من کنار او می نشستم و به تبعیت از او و با وجود سواد ناقصم روزنامه می خواندم. پدر از این کار من لذت می برد و گاهی سرم را در آغوش می گرفت و روی موهایم بوسه ای می نشاند و گاهی هم غلطهایم را می گرفت. گاهی سؤالاتی مطرح می کردم و او با دقت پاسخم را می داد.
- پدر چرا ملک فاروق، پادشاه مصر، را از سلطنت خلع کردند؟
- چرا رضا شاه را به جزیره موریس تبعید کردند؟
- چرا مردم دنیا با هم جنگ می کنند؟
- امریکا کجاست؟ نام رئیس جمهورش چیه؟
- پایتخت فرانسه کدوم شهره؟
همان طور که دوست داشتم پاسخ سؤالاتم را دریافت کنم می خواستم معلومات خودم را هم به رخ پدر بکشم. او که لبخندش حاکی از لذت بردنش بود بدون اینکه حوصله اش از حرفهای من سر برود به سؤالاتم پاسخ می داد. در واقع تشویقهای او بود که خواندن و عشق مطالعه را در من زنده کرد.
پدر روی من خیلی حساب باز کرده بود و همیشه می گفت برای خودم کسی خواهم شد. گاهی اوقات مرا خانم دکتر و یا خانم مهندس خطاب می کرد که این حرف بازتاب عجیبی در وجودم ایجاد می کرد. من می کوشیدم تا آن چیزی شوم که پدر می گفت. در آن سن او برای من بُتی بود که با تمام وجود او را می پرستیدم و همیشه نگران بودم مبادا بلایی سرش بیاید. هر بار که سوزن مرفین را به پوستش فرو می کرد گویی آن سوزن را به قلب من فرو می کند. با رنگی پریده منتظر بودم این تزریق لعنتی بدون خطر تمام شود تا من نفس راحتی بکشم.
پدر در مورد اعتیادش به ما بچه ها هشدارهایی داده بود. صدای او همیشه در گوشم زنگ می زد که: مبادا به کسی بگید پدر ما توی خونه آمپول می زنه ها.
- بچه ها، حواستون باشه اگر یک وقت موقع تزریق دیدید من رنگم تغییر کرد و سیاه شد بدونید حالم بد شده. سریع مقداری آب سرد روی سرم بریزید.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:02 AM
همیشه با خودم فکر می کردم اگر آمپول زدن در منزل این قدر بد است پس چرا پدر این کار را می کند؟ اگر خودش هم می داند تزریق آمپول این قدر خطرناک است پس چرا جانش را در معرض خطر قرار می دهد؟ این سؤالات بارها و بارها در ذهنم تکرار می شد، ولی هیچ وقت نخواستم آن را به زبان بیاورم، زیرا می دانستم جوابی که خواهم شنید آن چیزی نیست که موافق دلم باشد. همان موقع هم می دانستم پدر چه کار هولناکی در حق ما و خودش می کند. اما نمی خواستم قباحت و زشتی کارش را بپذیرم زیرا به حدی دوستش داشتم که دلم نمی خواست حتی کوچک ترین فکر بدی درباره اش کنم.
یک روز غروب پدر به منزل آمد و پس از خوردن مختصری غذا کنار کشید و طبق معمول سر جای همیشگی اش نشست و بساط تزریق را جلویش پهن کرد. همه ما سر سفره بودیم و هر کس مشغول خوردن غذایش بود و به پدر توجهی نداشت. تنها من بودم که با نگرانی به او نگاه می کردم و منتظر بودم کارش تمام شود تا بتوانم با خیال راحت باقی غذایم را بخورم.
او همان طور که یک پا را تکیه گاه دستش کرده بود پای دیگرش را زیرش جمع کرد و سرنگ را برداشت و بعد از مالیدن پنبه الکلی به پوستش، سوزن را در دستش فرو کرد. هنوز یک ثانیه نشده بود که سرنگ را رها کرد و با یک دست گلویش را چسبید و همان لحظه رنگش مثل قیر سیاه شد. وحشت زده به او نگاه کردم. احساس کردم الان است که خفه شود. من که حال خودم را نمی فهمیدم مثل فشنگ از جا پریدم و پیش از اینکه بقیه به خود بیایند پارچ آبی که وسط سفره بود را برداشتم و در حالی که نام مقدس حضرت عباس را به زبان می آوردم آن را روی سر پدر خالی کردم و بعد خودم بی حال و وحشت زده نقش زمین شدم. تمام بدنم بی حس بود، اما از حال نرفته بودم. همان طور که نگاهم به صورت پدر بود دیدم کم کم رنگش باز شد و توانست نفس بکشد. تازه آن وقت بود که حس کم کم به بدن من بازگشت و توانستم مادر و خواهر و برادرانم را ببینم که با ترس به پدر که حالش رو به بهبود می رفت نگاه می کردند.
پس از اینکه حال پدر خوب جا آمد مرا بغل کرد و بوسید و گفت: قربون دختر خوبم برم که نجاتم داد. نزدیک بود تلف بشم.
آن موقع که هیچ، تا سالها بعد هم علت این واقعه را نفهمیدم. خیلی گذشت تا توانستم بفهمم بین تزریق عضلانی مرفین با تزریق وریدی آن چه فرقی وجود دارد و تازه فهمیدم چرا پدر به آن حال درآمده بود. بدون شک ناخالصیهای موجود در مرفین دست ساز خودش باعث آن حالت شده بود و او همواره بایستی مواظب بود که مرفین داخل خونش نشود.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:03 AM
فصل 3
هشت ساله بودم و در کلاس دوم دبستان درس می خواندم. سیمین هم کلاس اول ابتدایی بود و به همان مدرسه ای می آمد که من می رفتم. سیمین ذهن ناتوانی داشت و اکثر نمره هایش از دو و سه بالاتر نمی رفت. معلم او که مرا می شناخت گاهی صدایم می کرد و می گفت: یاسمین تو که درسِت خیلی خوب بود پس چرا خواهرت این طوره؟
خیلی خجالت می کشیدم، زیرا جوابی نداشتم به او بدهم. تنها کاری که می کردم این بود که از دست سیمین حرص بخورم و در دل برایش خط و نشان بکشم.
آن سال مصادف بود با سالی که دکتر مصدق نخست وزیر ایران بود. بحران نفت و وضع اقتصادی نابسامان دولت مملکت را فلج کرده بود به خاطر همین دولت برای تأمین بودجه مورد نیاز خود اقدام به چاپ و فروش قرضه های ملی نمود. این قرضه ها در اداره ها و بانکها و حتی مدرسه ها در معرض فروش گذاشته شده بود و هر کس می توانست آنها را خریداری کند. وقتی موضوع را به پدر گفتم سی تومان به من داد تا سه قرضه بخرم و گفت: به کسی نگو.
من صبح روز بعد پول را به ناظم دادم و سه عدد قرضه خریدم. چون پدر تأکید کرده بود به کسی چیزی نگویم سه عدد برگه را تا کردم و آن را در مداد تراشی که به صورت ماشین باری بود و زیر محل بار آن محفظه ای بود قرار دادم و به اصطلاح خودم آن را مخفی کردم. همان شب، هنگامی که سر تکالیفم نشستم مجید که مثل همیشه دوست داشت به چیزی ور برود تراش را برداشت و شروع کرد به بازی کردن با آن. من از ترس اینکه مبادا برگه های قرضه را ببیند و رازم فاش شود بلند شدم تا تراش را از او بگیرم. او شروع کرد به سر به سر گذاشتن با من و مداد تراش را این دست و آن دست کرد. در همین موقع بود که باربند آن عقب رفت و اوراق قرضه از آن بیرون افتاد. مجید بی درنگ آنها را برداشت و به محض اینکه فهمید آنها چه هستند رو به مادر کرد و گفت: مادر ببین، پدر به یاسمین پول داده قرضه خریده اما هرچی من گفتم می خوام قرضه بخرم گفت پول ندارم.
همین موضوع باعث شد شب که پدر به منزل آمد بین او و مادر جر و بحث شود که در نهایت منجر به کتک کاری شد. پدر هم طبق معمول به همان بهانه مرا برداشت و به منزل عمه ام برد. در طول راه زیر لب زمزمه می کرد: این زن آخرش تو رو می کشه، چشم نداره ببینتت، باید طلاقش بدم. دیگه به درد زندگی نمی خوره.
با نگرانی به حرفهای پدر گوش می دادم و از خودم می پرسیدم مگر من چه کار کرده ام که مادر این قدر از من متنفر است؟
البته این موارد به ندرت پیش می آمد که موضوع اصلی دعوایشان من باشم، ولی در کل پدر و مادر خیلی با هم دعوا و کتک کاری می کردند. بارها پدر، مادر را تهدید به طلاق کرده بود. حتی یکی دو بار هم به محضر رفته بود تا این کار را بکند که با سرزنش و نکوهش دوست و آشنا و حتی محضردار که فهمیده بود او پنج بچه دارد به خانه بازگشته بود.
این کتک کاریها و اوقات تلخیها و به خصوص بی حرمتیها و فحاشیها که مطمئن بودم به گوش در و همسایه می رسد مرا روز به روز سرافکنده تر و سرخورده تر می کرد. از بچه های همسایه خجالت می کشیدم، زیرا می دانستم آنها خبر دارند منزل ما چه خبر بوده است. بدون اعتماد به نفش و خجالتی بودم و زیاد با دوستانم قاطی نمی شدم. تنها دوستی که داشتم نسرین، هم کلاسم بود که برخلاف من باریک و سبزه بود. با او بیش از هر کس دیگر کنار می آمدم، زیرا زندگی او نیز دست کمی از من نداشت و همین وجه اشتراک باعث پیوند من و او می شد.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:03 AM
یکی از دوستان پدر که با آنان رفت و آمد خانوادگی داشتیم آقای زربندی بود. آقای زربندی همان شریک پدر بود که با همدیگر زمین خانه را خریده بودند و دو ساختمان در آن ساخته بودند. خانه آنها کنار خانه ما قرار داشت. آقای زربندی کارمند تلفنخانه بود، ولی مثل پدر درآمد کافی نداشت، به خاطر همین پس از این همه سال نتوانسته بود خانه اش را تکمیل کند. البته تقصیری هم نداشت. با وجود هفت سر عائله که همه مصرف کننده بودند توان مالی اش بیش از این اجازه نمی داد. بزرگ ترین پسر او سهراب، یک سال از مجید بزرگتر بود و بعد از او سیروس و سعید هر کدام دو سال با هم تفاوت سنی داشتند. بعد از سعید هم دخترش سیما بود که یک سال از من بزرگ تر بود و بعد از او هم سوسن و سارا بودند. سوسن شش ساله و سارا چهار ساله بود. سیما دختر بزرگشان دختری زیبا و زرنگ با چشمانی سبز بود که تنها عضو خانواده بود که رنگ چشمان آقای زربندی را به ارث برده بود.
خانواده آقای زربندی از تمکن مالی برخوردار نبودند. این را می شد از سر و وضع و خورد و خوراکشان فهمید. گاهی شام یا ناهار به منزل ما می آمدند. ما هم بازدیدشان را پس می دادیم، اما مادر هیچ وقت قبول نمی کرد شام یا ناهار منزلشان بماند و همیشه می گفت: ان شاءالله یک روز دیگر، ولی این یک روز هیچ وقت نیامد. همیشه از این کار مادر تعجب می کردم و با خودم می گفتم چرا مادر دوست ندارد منزلشان بمانیم. یک بار وقتی داشتیم به خانه برمی گشتیم پاسخ سؤالم را گرفتم.
آن روز برای عیادت از آقای زربندی که بیمار بود به منزلشان رفتیم. ساعتی نشستیم. در طول آن مدت همسر آقای زربندی با چای از ما پذیرایی کرد. گویا میوه ای در خانه نداشتند، زیرا خبری از آن نبود. پس از ساعتی مادر رو به پدر کرد و گفت: بهتر است برویم، شاید آقای زربندی بخواهند استراحت کند. پدر موافقت کرد. خانم زربندی و آقای زربندی شروع کردند به تعارف که ای بابا، حالا کجا می خواهید بروید، شام پیش ما بمانید و...
خلاصه از آنان اصرار و از مادر انکار. من که تازه داشتم در دفتر سوسن نقاشی می کشیدم امیدوار بودم این بار مادر قبول کند تا شام بمانیم. سلیمه خانم، همسر آقای زربندی با اصرار و حتی قسم از مادر می خواست شام بمانیم، ولی مادر مجید و حمید را که منزل مانده بودند بهانه کرد و از جا بلند شد. با بی میلی مداد را رها کردم و از جا بلند شدم.
در راه بازگشت به خانه پدر از مادر پرسید: بنده خداها این همه تعارف کردند، خب چه اشکالی داشت شام بمونیم؟
مادر نفس عمیقی کشید و گفت: خودت میگی تعارف بنده خداها نون ندارند خودشون بخورن، حالا می خواهی ما هم سربارشون بشیم. مگه ندیدی یک میوه تو خونه نداشتن. تازه ملوک خانم دیروز اومده بود خونمون می گفت دیروز سلیمه خانم رو دیده که از قصابی محله بالا گوشت گاو خریده بود.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:03 AM
پدر با تعجب به مادر نگاه کرد و بعد سرش را تکان داد و دیگر چیزی نگفت. آن موقع نمی دانستم چرا جمله آخر مادر برای پدر این قدر تعجب آور بود. ولی بزرگ تر که شدم فهمیدم در آن موقع خوردن گوشت گاو و گوساله دلیل بر فقر و نداری بود و به خاطر همین کسانی که بنیه مالی ضعیفی داشتند هیچ وقت از قصابی محل خودشان خرید نمی کردند تا مبادا کسی بفهمد چه وضعی دارند و برای تهیه گوشت ارزان به چند محله آن طرف تر می رفتند تا کسی آنان را نبیند.
وضعیت مالی پدر هر روز بهتر از قبل می شد. از لحاظ خورد و خوراک هیچ مشکلی نداشتیم. برنج و روغن و سایر مایحتاج غذایی را سالانه انبار می کردیم. میوه های جالیزی مثل هندوانه و خربزه و طالبی را با الاغ به منزل می آوردند و در پاشیر آب انبار خالی می کردند. لباسهایمان بهتر از بقیه بچه های محل بود. در طول سال هم یکی دو بار به مسافرت می رفتیم. از هفت روز هفته هم شش روز مهمان داشتیم. فامیل پدر یک خط در میان تهران و منزل ما بودند. این نرفته، آن می آمد. آن نرفته، دیگری از راه می رسید. بنده خدا صدیقه خانم، کارگرمان، هر روز تمام وقت مشغول پخت و پز و بشور و بمال بود. گاهی اوقات که مهمان زیاد از راه می رسید برای او کمک می گرفتیم. منزلمان شده بود باغ دلگشا و پدرم شده بود حسین مشکل گشا. یکی می آمد کار می خواست، دیگری نیاز به پول داشت. سید محمد هم هرگاه می آمد از کمی درآمد و خرج گران شکایت داشت و از پسرش حاجت می طلبید. شوکت خانم هنوز هم داد از دست خساست سید محمد داشت و از پدر برای کفش و چادر و چارقدش و هم چنین کفش و لباس بچه هایش التماس دعا داشت. بیشتر این تقاضاها برآورده می شد، اما توسط مادر. پدر حاضر نبود برای خانواده اش که به عقیده خودش کاری برایش نکرده بودند خرج کند. همیشه این مادر بود که با اصرار از پدر می خواست تا دل خانواده اش را به دست بیاورد تا مبادا نفرینشان پشتمان باشد. مادر از اینکه خرج بستگان پدر کند ابایی نداشت و همیشه به پدر می گفت اگر کاری برای آنان بکند وظیفه اش را انجام داده. مادر زن عجیبی بود هیچ گاه او را آن طور که باید نشناختم!
آن روز من و سیمین همراه بچه های عمه ام قایم موشک بازی می کردیم و مرتب در بین حیاط و دالان در رفت و آمد بودیم. آن روز هم سید محمد و بی بی شوکت همراه عموهایم خانه مان بودند و مادر طبق معمول همراه کارگرمان در مطبخ مشغول پختن ناهار بود. یک بار که نوبت چشم گذاشتن سیمین شد هر کدام از ما بچه ها در گوشه ای پنهان شدیم. من به طرف دالان رفتم تا پشت در اتاق قایم شوم. از بس که هول بودم متوجه نشدم پایم را روی کفش عموی کوچکم گذاشته ام. همان لحظه بی بی شوکت که می خواست از اتاق خارج شود مرا هول داد و با تشر گفت: تو مگه کوری پاتو گذاشتی رو کفش بچه من. بعد زیر لب غر زد: دختره سر به هوا جلوی پاشو نگاه نمی کنه.
حرف بی بی شوکت بدجوری تو ذوقم زد و احساس کردم خیلی تحقیر شده ام دیگر حوصله ادامه بازی را نداشتم و مثل گربه کتک خورده ای درون خانه خزیدم و روی پله ها کز کردم. مادر نگاهی به من کرد و گفت: چرا دیگه بازی نمی کنی؟
پاسخی ندادم و همین مادر را متوجه ام کرد. دوباره پرسید: یاسمین چیزی شده؟
با بغضی که ته گلویم را گرفته بود موضوع را برای مادر تعریف کردم. مادر نگاهی به صدیقه خانم کرد و سرش را تکان داد. من که دل پری از بی بی شوکت داشتم و داغ دلم هنوز خشک نشده بود گفتم: مگه شما دیروز این کفشها را برای عمو نخریدید؟
مادر سرش را تکان داد و بعد گفت: عیبی نداره، برو بازیتو بکن.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:04 AM
من که دلم را خالی کرده بودم برای ادامه بازی به طرف سیمین و دختر عمه ام رفتم.
این تنها مورد نبود. بارها مواردی مشابه این پیش آمده بود که این باور را به من داده بود که سید محمد و بی بی شوکت هیچ کدام از ما را دوست ندارند. البته پدر هم به آن دو علاقه ای نداشت و اگر اصرارهای مادر مبنی بر سخن خدا و پیغمبر برای نیکی به پدر و مادر نبود پدر سال تا سال خبری از آنان نمی گرفت. این بی علاقگی به حدی عیان بود که من با کم سن و سالی ام آن را متوجه می شدم. مثلاً هر بار که بی بی شوکت و سید محمد می خواستند به ده برگردند پدر اگر خواب بود حتی سرش را از زیر پتو بیرون نمی آورد تا با آنان خداحافظی کند در حالی که خوب می دانستم بیدار است. آن قدر به آن حال می ماند تا منزل را ترک کنند و بعد از جایش بلند شود. پدر عادتهای مخصوصی داشت که گاهی مرا متعجب می کرد و به فکر وامی داشت. با وجودی که با مادر سازش نداشت، اما نام او لحظه ای از دهانش نمی افتاد. توقعات زیاد پدر و سرسپردگی مادر نکته ای بود که هیچ گاه آن را درک نکردم.
- اعظم، اول هر ماه خودت منو از خواب بیدار کن و توی صورتم بخند. این کار باعث می شه تا آخر ماه بهم خوش بگذره.
- اعظم، لباسهایم را زیر کرسی گرم کن بیار تا اونارو همین جا عوض کنم و سرما نخورم.
- اعظم آفتابه مسی رو آب کن و پای کرسی بزار تا گرم بشه، می خوام صبح با اون دست و صورتم رو بشورم.
- اعظم موقع تحویل سال برو بیرون بعد بیا و به من عیدی بده تا اون سال برام سال خوبی باشه.
پدر به مادر خیلی اعتقاد داشت، اما با رفتار و کارهایش دل او را خون می کرد. مادر هم با وجودی که دل خوشی از او و کارهایش نداشت، ولی دستوراتش را مو به مو و بدون کوچک ترین اعتراضی انجام می داد. نمی دانم این اطاعت محض به چه دلیل بود. علاقه بود یا عادت؟! هیچ وقت نفهمیدم!
پدر برای اینکه ضعفهای جسمانی اش را جبران کند هر روز از قرصهای تقویت کننده و تونیکها و آمپولهای انرژی زا استفاده می کرد. انواع خوراکیهای مقوی از قبیل پسته و بادام و کشمش و گردو در کشوی میز کارش بود تا به محض احساس ضعف از آنها استفاده کند. همیشه به مادر دستور می داد گل گاو زبان و نبات و یا سنبل الطیب برایش دم کند تا قلب و اعصابش قوی شود. همیشه قطره کورامین در دسترسش بود که به محض احساس کوچک ترین ناراحتی از آن استفاده می کرد.
همان روزها بود که داروخانه ای نزدیک منزل ما باز شد. مردی به نام علی مسلک به کمک دکتر داروسازی آن را اداره می کرد. آن سالها بهداشت در مان در حال توسعه بود و مردم بیشتر به پزشکان تحصیل کرده مراجعه می کردند در نتیجه نیاز به داروهای شیمیایی هر روز بیشتر از روز پیش می شد. آشنایی پدر با علی آقا هم به علت نیاز پدر به دارو بود. هر بار که پدر *** خرید دارو از منزل خارج می شد با پلاستیکی پر از انواع و اقسام داروهای تقویتی و سرنگ و سوزن و آب مقطر به منزل بازمی گشت. این عرضه و تقاضا کم کم به دوستی او با علی آقا انجامید که این دوستی کم کم به رفت و آمد خانوادگی منجر شد.
فاصله سنی علی آقا با پدر زیاد بود، ولی چیزی که دوستی بین آن دو را بیشتر می کرد علائق مشترکشان بود و آن چیزی نبود به جز مشروب خوری
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:04 AM
علی بیست و پنج شش سال سن داشت. مردی بود قدبلند و دارای اندامی تنومند و ورزیده. تحصیلات بالایی نداشت. ولی پشتکار و هوش سرشارش باعث شده بود تا فکر شراکت با دکتری برای بازکردن داروخانه بیفتد و همین باعث شده بود درآمد خوبی هم به جیب بزند.حدود یک سالی بود با دختری به نام منیر ازدواج کرده بود، منیر زنی زیبا و نجیب و بامحبت بود و بیشتر از سیزده سال نداشت. علی آقا و منیر در منزل پدری علی آقا به اتفاق پدر و مادر او زندگی می کردند. منزل پدرش خیلی کوچک بود بطوری که زندگی چهارنفر در آن مشکل بود. وقتی منیر حامله شد و پسری به دنیا آورد علی آقا به این فکر افتاد که منزلی بزرگتر بخرد و این تصمیم او مصادف شد با تصمیم پدر برای فروش خانه. زمانی که علی آقا از تصمیم پدر مطلع شد خواست منزل را به او بفروشد.
تصمیم پدر برای فروش خانه از آنجایی ناشی شد که وزارتخانه ای که در آن کار می کرد به کارمندانش زمین واگذار می کرد پدر از این فرصت استفاده کرد و دو قطعه زمین خرید از قرار متری نه تومان، یکی به مساحت هشتصد متر که در خیابان پهلوی و جنب بیمارستان شماره دو ارتش واقع شده بود ودیگری به مساحت چهارصد متر که درست ابتدای خیابان تخت طاووس قرار داشت. از بین این دو زمین پدر هشتصد متری را انتخاب کرد و آن را به دست استاد معمار سپرد تا خانه ای برایش بنا کند. زمین در چند صد متری خیابان قرار داشت و شیب ملایمی داشت.در دو طرف خیابان درختان صنوبر زیادی کاشته شده بود که جلوه ای زیبا به خیابان می بخشید. محیط آرام و همسایه ها محدود بودند. یک روز پدر، ما را برای دیدن زمین برد. وسعت زمین وتجسم خانه ای بزرگ و زیبا همه مارا به وجد آورده بود.
با توافق پدر و استاد علی معمار قرار شد ساختمان سه طبقه ای در آنجا بنا شود. همینطور هم شد و درمدتی کمتر از یک سال ساختمان سه طبقه ای را به ما تحویل داد. ابتدا زیرزمین قرار داشت کا شامل محوطه وسیعی بود که قسمتی از آن به آب انبار اختصاص یافته بود. فضای خنک اینجا بهترین مکان برای نگهداری میوه گوشت و چیزهای فاسد شدنی بود. به همین منظور به سفارش مادر گنجه هایی ساخته شد و درگوشه ای از زیرزمین گذاشته شد که از سه طرف توری داشت و در آن قفل می شد. این گنجه ها قفسه بندی شده بود. مادر داخل آن مربا، ترشی، مرغ و گوشت و میوه نگهداری می کرد. پنجره های بزرگی که رو به حیاط باز می شد نورگیر و تهویه خوبی برای آن مکان بود، از زیرزمین چند پله تا سطح حیات فاصله بودو کنار در زیرزمین پله های بالکن بزرگ خانه قرار داشت که البته از دو طرف ساختمان به آنجا پله می خورد. بعد از آن در راهرو بود که به طبقه اول ودوم و سوم راه داشت. طبقه اول شامل سه اتاق و آشپزخانه و حمام و دستشویی بود. طبقه دوم هم دو اتاق خواب و یک پذیرایی بزرگ و اتاق ناهارخوری داشت. طبقه سوم یک تراس بزرگ داشت که از روی آن می شد خیابان و رفت وآمد ماشین ها را تماشا کرد. آن موقع هنوز لوله کشی نشده بود به خاطر همین آب توسط پمپ از آب انبار به داخل منبعی که روی خرپشته تعبیه شده بود کشیده می شد و از آنجا به لوله کشی ساختمان سرازیر می شد.
ساختمان به نحو زیبایی قد برافراشته بود. اما از آن زیباتر حیاط وسیع منزل بود که باغچه های متعددی داشت و انواع درختان میوه از توت و انجیر و سیب و گلابی گرفته تا گیلاس و آلبالو و خرمالو در آن کاشته شده بود که در هر فصلی میوه ای داشتیم. یکی از باغچه ها به سفارش مادر کرت بندی شده بود و در آن سبزیجات و کدو و بادمجان و گوجه فرنگی و خیار به عمل می آمد وسط حیاط بزرگی بود که با استخرهای کنونی برابری میکرد.
زمانی که پا به این منزل گذاشتم ده ساله بودم و به کلاس چهارم می رفتم. نامم را در مدرسه فیروز کوهی نوشتند که در خیابان شیخ هادی قرار داشت.نام حمید را که آن سال تازه به کلاس اول دبستان می رفت در مدرسه ای نزدیک مدرسه من نوشتند.
هرروز صبح مسیر خانه تا مدرسه را به وسیله اتوبوس طی می کردم. حمید را هم با خودم می بردم و پس از تعطیل شدن مدرسه به منزل برمی گرداندم.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:04 AM
مدرسه ای که در آن تحصیل می کردم یکی از مدارس به نام تهران بود و اکثر شاگردان آن از خانواده های متشخص و ثروتمند بودند که پدرانشان یا دکتر بودند یا مهندس یا بازرگان. به همین خاطر خیلی زود فهمیدم بین من و آنان هم از نظر روحی و هم از نظر مالی اختلاف فاحشی وجود دارد. همه ما لباسهای یک رنگ و یک شکل می پوشیدیم. ولی این تفاوت را کفشهای رنگارنگ و روبانهای خارجی قشنگ و خریدن خوراکی های جورواجور نمایان می کرد. به خاطر دارم که سرپنجه تنها کفشم سوراخ شده بود و من کفش دیگری نداشتم تا از آن استفاده کنم. از پوشیدن کفش پاره ام جلوی هم کلاسیهایم به شدت خجالت می کشیدم. حتی دوست بغل دستی من که فکر می کردم زندگی اش هم سطح من است سه جفت کفش داشت که مرتب آنها را عوض می کرد. مدتها با آن کفش به مدرسه رفتم. هربار از پدرم خواستم برایم کفش نو بخرد او فراموش می کرد. آخر دست به دامان مادر شدم و او خواسته ام را برآورده کرد. البته ، این تنها چیزی نبود که از آن محروم بودم اکثر همکلاسیهایم به کلاسهای موسیقی از قبیل پیانو و آکاردئون و ویولن می رفتند و برخی دیگر به کلاس باله و رقص فولکلوریک می رفتند. من هم خیلی دوست داشتم به کلاس موسیقی بروم و طریقه نواختن یکی از آلات موسیقی را یاد بگیرم. این خواسته زمانی به اوج خود رسید که دیدم در ایام عید و جشنهای مدرسه از هنر این دختران هنرمند استفاده می شود و آنان مورد تشویق قرار می گیرند. در بین هم کلاسیهایم چند دوست بیشتر نداشتم که همه از نظر سطح درآمد هم طبقه خودم بودند.ما اکثر اوقات را با هم می گذراندیم و دنیای جداگانه ای برای خود ساخته بودیم.
زندگی ادامه داشت و ما بچه ها بزرگتر و بزرگتر می شدیم. پدر همچنان در تارو پودی که اطراف خود تنیده بود فرو رفته بود و حتی به فکرش هم نمی رسید که این کارش چه بلایی سرخود و ما می آورد. کم کم احساس شرم از حضور پدر در مدرسه جای تفاخر را می گرفت و این احساس برای من که هنوز موجودیتم در وجود او خلاصه می شد بدترین شکنجه بود.
- بلی با خودم می جنگیدم تا چشمانم را روی واقعیت ببندم، اما واقعیت چون انوار خورشید از لابلای ابرهای دهنم بیرون می زد و مرا به آنچه در اطرافم می گذشت آگاه می کرد. اعتیاد کم کم اثرات مخربش را در روح و جسم پدرم آشکار می کرد و این تغییرات حتی در پس کت و شلوار شیک و کراوات و ادکلن گران قیمت او به طرز محسوسی آشکار بود. پدر از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بود و برای جلوگیری از بیماری و سرماخوردگی لباس اضافه می پوشید. آنقدر بی حال و کسل شده بود که دیگر از عیاشی و الواطی خبری نبود. هرروز پس از کار به منزل می آمد، اما این مرا زیاد خوشحال نمی کرد، زیرا دوست نداشتم اورا در حالتی ببینم که گوشه ای نشسته و در حال چرت زدن است. او همچنان در دام اعتیاد اسیر بود وگاهی از فرط بی حالی تهیه مرفین را به من واگذار می کرد. مرا مامور می کرد کنار چراغ پریموس بایستم و مواظبت کنم مبادا شیشه ای داخل آب قابلمه غوطه ور شود. گاهی هم که به علت تنبلی و بی توجهی اش محصول مرفینش تمام می شد مجبور بود صبح زود به کیمیا گری بپردازد،لذا مرا از خواب شیرین صبح بیدار می کرد تا کمک حالش باشم و به جای او که حال ایستادن و مراقبت کردن از آمپولهایش را نداشت این کار را انجام بدهم.
در میان خواهر و برادرانم تنها من بودم که پیشرفت تحصیلی قابل توجهی داشتم و آن هم به خاطر تلاش و سخت کوشی خودم بود که می خواستم با درس خواندن تفاوتهایی را که نسبت به همکلاسیهایم احساس می کردم جبران کنم.
سیمین و حمید هردو در درس خیلی ضعیف بودند و به زور خودشان را به کلاس بالاتر می کشاندند. مجید هم که حتی نتوانسته بود نحصیلاتش را به پایان برساند و نیمه کاره درس را رها کرده بود. سیمین در سال اول دبستان رفوزه شدو سالهای بعد را به زور وکمک این و آن یا دو سه تجدیدی قبول می شد. حمید هم از همان ابتدا جا پای مجید گذاشته بود و سعی می کرد کارهای اورا تقلید کند.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:05 AM
موضوعی مرا خیلی رنج می داد و آن اینکه چرا همگی ما در سطح تحصیلی پایینی بودیم. حتی خود من باید به سختی کار می کردم تا بتوانم نمره های خوبی در درسهایم کسب کنم در حالی که میدیدم بعضی از دوستانم احتیاجی به این همه تلاش ندارند. بارها از خودم پرسیدم آیا ضریب هوشی ما از دیگران کمتر است؟ اگر اینطور است که از یک پدر مشروب خور و معتاد و یک مادر عامی و بی دست و پا و آن جو متشنج خانواده بیشتر از این انتظار نمی رفت. آیا آن همه فشار روحی زمینه مناسبی برای درک و فهم و آرامش برای ما می گذاشت؟
کلاس پنجم را مثل هرسال با معدل خوبی پشت سر گذاشتم و به کلاس ششم رفتم. هنوز نسبت به مادر بیگانه بودم و احساس می کردم مرا دوست ندارد شاید این احساس از آنجا ریشه می گرفت که هیچ گاه کلمه محبت آمیزی از او نشنیدم و بر خلاف دیگر خواهر و برادرانم دست نوازش او را روی سرم احساس نکردم. شاید مادر فکر می کرد با وجود پدر که تمام محبتش را به من معطوف می کرد دیگر نیازی به محبت او ندارم در حالی که هیچ چیز نمی توانست جای محبت مادر را پر کند.
پیش از آنکه به کلاس ششم بروم قرار شد در تعطیلات تابستان به شهرستان موطن پدر برویم تا چند روزی را مهمان سید محمد و شوکت باشیم. همانروز پدر برای آگاه شدن از برنامه اتوبوسهایی که به طرف آنجا می رفت از منزل خارج شد.وقتی برگشت با خوشحالی گفت: اعظم می دونی چه کسی رو تو گاراژ دیدم؟
مادر با بی تفاوتی سرش را تکان داد. پدر همچنان شادو سرحال ادامه داد: زربندی رو دیدم که می خواست بره ده.
نگاه مادر رنگ کنجکاوی به خود گرفت و پرسید: چه خبر؟
پدر که از توجه مادر ذوقش گل کرده بود گفت: زربندی نزدیک یک ساله که به اونجا منتقل شده.
- برای چی؟
- اینطور که خودش می گفت اداره بخشی رو بهش واگذار کرده.
مادر که معلوم بود دل خوشی از او و خانواده اش ندارد بدون اینکه سوال دیگری بپرسد از جا بلند شد تا برای پدر چای بیاورد و با این کار نشان داد این موضوع برایش اهمیتی ندارد.
وقتی به ده رسیدیم یکراست به منزل سید محمد رفتیم. بر خلاف همیشه کلی تحویلمان گرفتند. مادر برای همه سوغاتی خریده بود که خیلی خوشحالشان کرد.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:05 AM
95-92
حال و هوای شهرستان جور دیگری بود. بافت سنتی خانه ها , کوچه و خیابان ها , هوای ده و بوی مخصوص آن و حتی طرز لباس پوشیدن مردم و کلام ساده شان هنگامی که به آنها سلام می کردیم یک جور خاص بود.
پستی و بلندی و شیب تند و ملایم کوچه های خاکی , بوی خاک و چوب سوخته و فضولات حیوانات , هوای سالم و آفتاب درخشان , جوی آب روان و از بس زلال بود می شد سنگریزه های کف آن را شمرد, درختان سبز که با ترنم نسیم میان شاخ و برگشان سمفونی زندگی را اجرا می کردند همه چیزهایی بود که هر گاه چشمانم را می بندم و فکر می کنم با تمام وجود احساسشان می کنم. آه که چقدر عید را دوست داشتم. صفایی را که در آنجا دیدم در هیچ کجای دنیا درک نکردم.
هنوز دو روز از آمدنمان به ده نمی گذشت که آقای زربندی و سلیمه خانم
به دیدنمان آمدند و بعد ما را دعوت کردند تا روز بعد برای ناهار به منزلشان برویم.
روز بعد که جمعه بود همگی به منزل آقای زربندی رفتیم. به محض وارد شدن به حیاط منزل تعجب را در چهره مادر و پدر مشاهده کردم. البته حق با آنها بود خانه ای بزرگ و حیاتی بی سر و ته جلوی رویمان نمایان شد که با آن چیزی که از زندگی و اوضاع و احوال قدیم آقای زربندی می دانستیم زمین تا آسمان اختلاف داشت.
محوطه ی باغ نظم و ترتیب خاصی نداشت و درختان زیادی در آنجا بود که به نظر می رسید بعضی از آنها خودرو باشند. در وسط باغ وحوطه ی بزرگ و گردی احداث شده بود که سنگ فرش بود و حوضی در میان آن خودنمایی می کرد. اطرافش را نیمکت های چوبی گذاشته بودند. آقای زربندی و سلیمه خانم با رویی باز به استقبالمان آمدند و ورود ما را خوشامد گفتند. آقای زربندی از دیدن مجید که اینک هیجده سال داشت شگفت زده رو به پدر کرد و گفت: ماشالله , حسین آقا بهت نمیاد این شاهداماد پسرت باشه.
البته آقای زربندی با آن لهجه ی گیرای همیشگی اش اغراق می کرد , زیرا مواد مخدر چهره پدر را بیش از آنچه باید شکسته کرده بود.
آقای زربندی رئیس کل اداره اش شده بود و از این موقعیت بی نهایت خشنود و راضی بود. وقتی وارد منزل شدیم از وضعیت جدید زندگی آنان خیلی تعجب کردم وضعشان خیلی خوب شده بود و این را می شد از فرشهای دست بافتی که روی هم انداخته شده بود و همچنین اجناسی نفیس و تابلو فرشی که به دیوار آویخته شده بود فهمید. بدون علت دعوت ما نیز همین بود تا آقای زربندی موقعیت جدیدش را به ما نشان بدهد و این فکر را از ذهنمان پاک کند که دیگر او همان زربندی, کارمند جزء و جیره خوار ناچیز دولت نیست البته تنها منزلشان نبود که تغییر فاحشی کرده بود بلکه خودشان نیز دچار تغییرات شگرفی شده بودند و قیافه هایشان خیلی فرق کرده بود. از همه قابل توجه تر سیما دخترشان بود که حتی من نیز با دیدن او از تعجب دهانم باز ماند. سیما چهارده سال سن داشت و سه سال از من بزرگتر بود. آن روز لباس زیبایی به رنگ سبز پوشیده بود که هماهنگی قابل توجهی با چشمان زیبا و خوشرنگش داشت. پدر و مادر از دیدن او خیلی جا خوردند و باورشان نمی شد که او همان سیما کوچک و لاغر اندام باشد. اکنون او خانمی با چشمانی سبز مخملی و پوستی سفید و پنبه ای بود که موهای خرمایی پر پشتش جلوه ای پری گونه به او می بخشید. در این بین منوجه پدر شدم که با نگاه خاصی او را تعقیب می کرد. از این نگاه زیاد خوشم نیامد رگ حسادت دخترانه ام بلند شد. هنوز موقعیت خاص خود را نزد پدر داشتم و حاضر نبودم قدمی از این موضع عقب نشینی کنم.
مادر و سلیمه خانم با یکدیگر مشغول صحبت شدند و پدر و آقای زربندی درباره ی گذشته باب گفتگو را باز کردند. مجید با پسرهای آقای زربندی مشغول صحبت شد. من هم که پس از مدتها به سوسن رسیده بودم فارغ از صحبت بزرگترها برای بازی و دویدن به باغ بی انتهای آنان رفتیم و حمید و سارا هم دنبالمان روان شدند.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:06 AM
وقتی خسته از جست و خیز و دویدن کنار بزرگترها برگشتیم متوجه شدم سلیمه خانم درباره آقای زربندی و رفتار او در خانه صحبت می کند و مادر با سکوتی معنی دار به حرفهایش گوش سپرده است.
سلیمه خانم که با رفتار پدر در خانه آشنا بود از بخت و اقبال خودش تعریف می کرد و محاسن و صفات خوب زربندی را شرح می داد. هر از گاهی هم از محاسن و هنرهای سیما تعریف و تمجید می کرد و اینکه چطور به کارهای خیاطی و بافتنی و آشپزی وارد است.
برای ناهار غذاهای مفصلی آماده شده بود که البته دستپخت آقای زربندی بود. می داتستم او دستپخت سلیمه خانم را قبول ندارد و چون خیلی به شکمش اهمیت می داد آشپز خیلی خوبی هم بود و غذاهای خوشمزه ای می پخت.
در تمام مدتی که منزل آقای زربندی بودیم حواسم به پدر بود و او را میدیدم که چگونه مشتاقانه به سیما خیره می شود. این احساس ناخوشایند با من بود تا اینکه پس از ناهار پدر مثل همیشه خود رأی و مستبد و بدون اینکه حتی در این مورد نظر مادر را جویا شود جلوی روی همه از آقای زربندی سیما را برای مجید خواستگاری کرد.
همه ما و به خصوص مادر با دهانی باز و متحیر چشم بهع پدر دوختیم که با لحنی جدی مسئله را عنوان کرده بود. مجید و خواستگاری؟! او هنوز بچه بود. بچه ی بزرگ که نه تحصیلاتی داشت و نه کار درست و حسابی. هنوز جیره خوار پدر بود و چشم به پولی داشت که از پدر می گرفت. یک چنین آدمی چطور می توانست از پس زندگی و خرج یک نفر دیگر بر آید؟! حتی خود مجید هم از این پیشنهاد پدر غرق در تعجب شد و معلوم بود که تا به آن لحظه حتی به سیما فکر هم نکرده چه رسد به اینکه بخواهد با او ازدواج کند. مجید سرش را پایین انداخته بود و گوشهایش از خجالت سرخ شده بود.
در آنجا کسی نبود که به روحیات پدر آگاه نباشد. همه می دانستند او معتاد است و مشروب مصرف می کند. بارها صدای فحش و عربده ی پدر از دیوار های قطور منزل گذشته و به گوش آنان رسیده بود حتی می دانستند مجید هنوز نه کار دارد و نه تحصیلاتی و هنوز پول تو جیبی اش را از پدر می گیرد. با این حال وقتی حرف پدر تمام شد احساس کردم آقای زربندی از خوشحالی در دلش قند آب می کند.
در همان جلسه پدر و آقای زربندی به توافق رسیدند در حالی که همه ی ما فکر می کردیم این حرفها شوخی است و آنها به این طریق با هم مزاح می کنند. در این بین چهره ی مادر دیدنی بود. نارضایتی از تمام اجزای صورتش هویدا بود.
وقتی می خواستیم خداحافظی کنیم پدر بار دیگر این موضوع را مطرح کرد و آقای زربندی با صورتی خندان گفت او حرفی ندارد , ولی بهتر است به طور رسمی نزد خانم بزرگ برویم و سیما را از او خواستگاری کنیم.
خانم بزرگ , مادر آقای زربندی , زنی با صلابت و متشخص بود که نزد دوست و آشنا ارج و قرب زیادی داشت. او پس از فوت پدر آقای زربندی همسر یکی از روحانیون کشور عراق شده بود و در حال حاضر در تهران زندگی می کرد. خانم بزرگ از همسر دومش سه پسر داشت که هر کدام
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:06 AM
101-96
دارای موقعیت های بسیار خوب اجتماعی بودند و هر کدام صاحب منصب جایی بودند . شوهر خانم بزرگ نیز از همسر اولش سه دختر و یک پسر داشت که انان نیز از نظر وضعیت مالی در حد عالی بودند. در این بین فقط اقای زربندی بود که با وجود تغییر جدیدی که در وضعیت زندگی اش ایجاد شده بود هنوز هم به پای برادران و خواهران ناتنی اش نمی رسید . با این حال به موقعیت انان می بالید و هر جا که مینشست پز انان را میداد ولی در حقیقت رابطه صمیمی و دوستانه ای با انان نداشت.
هیچ وقت نفهمیدم چطور خانواده زربندی حاضر شدند با وصلت دختر زیبا و خانه دارشان با مجید رضایت دهند.زمانی که ما با انان همسایه بودیم پدر در اوج الواتی و مشروب خواری بود .اینکه چطور اقای زربندی که به نظر مردی ارام و سلیم و فهمیده به نظر می رسید بدون در نظر گرفتن سابقه پدر حاضر شده بود دخترش را به پسر چنین مردی بدهد جای بسی تعجب بود.
این فکر همیشه در ذهن من جای دارد که سیما را به پول پدر شوهر دادند نه به عقل و درایت مجید .خودشان می دانستند مجید تا یک سال قبل تو کوچه ها ول می چرخید بدون اینکه نه هنری داشته باشد و نه تحصیلاتی که بشود دلشان را به ان خوش کنند .شاید فکر می کردند با این ازدواحج دختر عزیزشان هرگز مزه تلخ نداری را نخواهد چشید .بیچاره سیما.
سفر تابستانی ما به پایان رسید و به تهران برگشتیم .مادر مرتب پدر را شماتت می کرد که چرا چنین چیزی را عنوان کرده است . به عقیده او هنوز دهن مجید بوی شیر می داد و مفهوم زن داشتن و زن داری را نمی انست.البته حق با مادر با مادر بود. مجید هنوز خودش را درست نمی شناخت پس چطور میشد از او انتظار داشت مسئولیت یک نفر دیگر را به عهده بگیرد.
مادر انقدر گفت و گفت تا عاقبت پدر تسلیم شد و پشت این موضوع را نگرفت و کم کم موضوع خواستگاری در پرده ای از فراموشی فرو رفت . اما از انجا که همواره سرنوشت مسیر خود را طی میکند یک روز پدر سهراب پسر بزرگ اقای زربندی را در خیابان میبیند و پس از سلام و احوال پرسی و پرس و جو از خانواده سهراب به او می گوید : خانم بزرگ از مدتها پیش منتظر شماست . مگر قرار نیست برای خواستگاری سیما پیش او بروید ؟ پدر هم به او پاسخ می دهد که به زودی خدمت خواهیم رسید.سهراب همان موقع نشانی منزل خانم بزرگ را می نویسدو ان را به پدر می دهد.
وقتی پدر موضوع را برای مادر تعریف کرد باز هم او مخالفت کرد و از پدر خواست مجید را در دهان گرگ هایی مثل خانواده زربندی نیندازد . در این بین تنها کسی که کاری به این چیزی نداشت و گویا برایشش فرق نمی کرد چه اتفاقی بیفتد همان مجید بود. پدر و مادر حتی به خود زحمت ندادند نظر او را جویا شوند و ببیند ایا امادگی ازدواج دارد یا نه.
از پدر اصرار بود و از مادر انکار و مثل همیشه موضوعی را برای جر و بحث پیدا کرده بودند و سر ان کشمکش می کردند . عاقبت سلطه جویی پدر باز هم مثل همیشه حرف نهایی را زد و قرار بر این شد که برای خواستگاری از سیما به منزل خانم بزرگ برویم . پدر با اقای زربندی تماس گرفت و به او پیغام داد که اخر همان هفته به منزل خانم بزرگ خواهند امد.
خانم بزرگ در خانه عموی ناتنی سیما زندگی می کرد .او مردی مومن با خدا بود که هر ساله ماه محرم و صفر د رمنزلش مراسم عزاداری بر پا میشد . همسر او زنی فهیم و محتشم بود که اصالت و ایمان را یک جا در هم داشت.
پدر و مادر که هنوز با هم مجادله داشتند به اتفاق مجید که هیچ واکنشی در مورد این موضوع نشان نمی داد به منزل عموی بزرگ سیما رفتند. به گفته مادر ان روز حدود سی نفر مهمان به منزل برادر بزرگ اقای زربندی امده بودندکه همه از بزرگان فامیل محسوب میشدند . خانم بزرگ ابتدا تصور کردهداماد شخص پدر است و او می خواهد از سیما خواستگاری کند . پدر در ان زمان سی و هشت سال سن داشت و البته به مقتضای زمان چنین چیزی عیب نبود.
همان طور که بزرگان فامیل که هنوز تصور میکردند پدر خواستگار است او را برانداز می کردند اقای زربندی برای رفع شبه دست روی شانه مجید می گذارد و می گوید: این شازده پسر داماد عزیز من استو به قول شاعر: خدا کشتی را انجا که خواهد برد /اگر ناخدا جامه بر تن درد.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:07 AM
به گفته مادر وقتی حضور می فهمند داماد مجید است از تعجب چشمانشان گرد می شود. البته حق داشتند .زیرا مجید با وجود قد بلند و لاغرش هنوز چهره بچه گانه ای داشت.
به هر صورت همان شب خانم بزرگ موافقتش را برای ازدواج سیما با مجید اعلام می کند و همان شب میزان مهریه تعین و سایر گفت و گوها انجام می شود و در حقیقت مجلس خواستگاری به مجلس بله بران تبدیل می شود . مهریه سیما یک جلد کلام الله مجید و یک شاخه نبات و مبلغ پنج هزار تومان به اضافه اینه و شمعدان نقره بود.حلقه و انگشتری و لباس عروس و سایر چیزهایی که باید خریده می شد در نظر گرفته و مکتوب شد و همگان به عنوان شاهد زیر ان انگشت زدند.
وقتی مادر با لب های اویزان و پدر با صورتی خندان وارد خانه شدندفهمیدم برادر بزرگم وارد جمع متاهلان شده است . نگاهی به چهره بی تفاوت و ساده مجید انداختم و در دل گفتم اصلا بهش نمیاد زن داشته باشه.
این موضوع خیلی زود در میان اقوام و دوستان و اشنایان پیچید . هر کس به پدر می رسید به جای تبریک و تهنیت با تعجب می گفت: حسین مگه عقلت رو از دست دادی که پسرت رو این قدر زود زن دادی؟
پدر که شتید خودش هم خوب می دانست کار زیاد درستی نکرده برای اینکه به اصطلاح کم نیاورد و در جواب میخندید و می گفت : اون دوتا عشقبازی می کنند من هم از وجودشان لذت می برم.
تا چشم برهم زدیم موعد عقدکنان مجید و سیما رسید . پدر در این مورد تمام سعی اش را به کار برد تا سنگ تمام بگذارد و الحق هم که چنین شد . مراسم عقد در منزل عموی سیما برگزار شد.
چهار اتاق تو در توی منزل عموی سیما پر از مهمانان زن بود و چهار اتاق طبقه بالا را هم مردان اشغال کرده بودند . اکثر مهمانان از بستگان عروس بودند.
سیما در لباس عروسی با ان ارایش ملایم بسیار زیبا تر شده بود و من از ته قلب خوشحال بودم که چنین زن برادر خوشکلی نصیبم شده . مجید در کت و شلوار دامادی چهره اش از قبل هم بچگانه تر به نظر می رسید.هیچ برقی در چشمانش نبود و شاید زن گرفتن برای او مانند خرید همان کت و شلواری که تنش بود هیجان داشت.
میوه و شیرینی و نقل و میوه فراوان بود . گل های زیادی از طرف مهمانان و اشنایان دو طرف اورده شده بود . خطبه عقد خوانده شد و مجید و سیما به طور رسمی به عقد هم در امدند.
فاصله بین عقد و عروسی شان نه ماه بود .در این مدت مجید شاید پنج بار هم به منزل زربندی نرفته بود و البته هر بار هم با اصرار و توپ و تشر و دعوا می گفت باید به نامزدت سر بزنی . مجید کم رو تر از ان بود که متوجه موقعیت جدیدش شود .او نه نامزد بازی بلد بود و نه زبان عشقی را می دانست. در واقع نمی دانست چه باید بکند .هر بار پدر هدیه ای برای سیما می گرفت و ان را به مجید می داد تا برای او ببرد. گاهی فکر میکنم مجید این وسط نقش پستچی را ایفا می کرد که گه گاهی وظیفه داشت بسته ای را به دست سیما برساند. بعدها سیما برایم تعریف کرده که وقتی مجید به منزلشان می رفته سر به زیر و خجالتی مدتی ساکت و صامت ب گل های قالی زل می زده و بعد از جا بلند می شد و با وجود اصرار خانم و اقای زربندی انجا را ترک می کرده . شاید پدر و مادر سینا خوشحال بودند که چنین داماد محجوب و سربه زیری نصیبشان شده ولی مطمئنم این رفتار مجید ان احساسی را که باید یک دختر نامزد دار داشته باشد در وجود سیما زنده نمی کرد . بدون شک همین طور بود.
هنوز موعد نه ماه سر نیامده بود که اقای زربندی به پدر پیغام داد که جهیزیه سیما اماده است و به این وسیله فهماند که باید هر چه زوتر بساط عروسی را علم کنیم . قرار روز بیست و هشت مرداد که مصادف بود با ولادت حضرت محمد (ص) گذاشته شد . پدر که همیشه ادم بی حال و کم حوصله ای بود برای عروسی ان دو شور و هیجان زیادی داشت به طوری که گاهی مادر که هنوز زیاد راضی به نظر نمی رسید با طعنه به او می گفت : چه خبره هول می زنی حلا خوبه خودت قرار نیست داماد بشی . پدر سرحال و قبراق می خندید و می گفت : شب پادشاهی همین است و بس که پسر را پدر کند داماد.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:08 AM
تمام افراد فامیل برای عروسی مجید دعوت شدند و هنوز یک هفته به عروسی مانده بود که منزلمان پر از مهمان شد . بی بی سلطان هم از یک هفته جلوتر به منزلمان امده بود. او دو عدد قالی دوازده متری که خیلی هم خوش نقش و زیبا بود از کارگاه قالی بافیشان همراه خود اورده بود تا پدر برای او بفروشد . پدر تصمیم گرفت ان دو تخته فرش را برای خودمان بردارد و پول بی بی سلطان را کم کم به او بدهد. هر چه مادر اصرار کرد پول ان را تمام و کمال و یکجا به او بپردازد از این کار طفره رفت . با تمام این حرفها بی بی سلطان پدر را خیلی دوست داشت و پدر هم با تمام خصوصیات بدش احترام او را نگه می داشت به طوری که گاهی احساس میکردم حتی از بی بی شوکت هم بیشتر او را دوست دارد .
بی بی سلطان از میان نوه های دختری اش به سیمین بیشتر از همه علاقه داشت و همیشه او را اهوی ختایی خطاب می کرد . سیمین خیلی زیبا و طناز بود و این کلمه به حق برازنده او بود . به علاوه او خیلی پایبند اصول مذهبی بود و همین ارج و قرب او را پیش بی بی سلطان بالا می برد . زیرا خودش نیز خیلی مومن و خدا ترس بود . مادر بزرگ میانه خوبی با من نداشت و مرتب به من تذکر میداد و مرا قرتی خطاب می کرد . من همیشه جوراب ساقه کوتاه می پوشیدم و از چادر هم بدم می امد. در عوض سیمین با وجود سن کمش نماز می خواند و خیلی به سر کردن چادر تمایل داشت . من و سیمین چون خط فکری مشابهی نداشتیم نمی توانستیم رابطه عمیقی با هم داشته باشیم و هر کدام در حال و هوای خودمان سییر می کردیم .
برای پذیرایی از مهمانانی که از چند روز جلوتر به منزلمان امده بودند هرروز یک دیگ بزرگ غذا پخته میشد که این دیگ ها برای شب عروسی به هفت عدد رسید.
پدر از قبل یک دسته مطرب خبر کرده بود و سه شب مانده به عروسی هم بساط سیاه بازی را راه انداخت.
یک روز پیش از عروسی تمام حیاط و حیاط خلوت را با فرش پوشاندند و روی حوض را هم تخته انداختند و روی ان را هم با قالی پوشاندند. دور تا دور حیاط را میز و صندلی چیدند . به دیوارهای حیاط قالیچه های تزئینی
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:08 AM
102تا 111
کوبیدند و در فاصله بین انها مهتابی نصب کردندوروی درختان حیاط را هم با لامپ مهتابی و چراغ های سبز و زرد وقرمز تزئین کردندد
پدر دست به جیب شد و برای تمام ما تدارک لباس وکفش نو دید.لباسم را از فروشگاه جنرال مد خریدیم.لباسی تافته به رنگ ابی که یقه ان توری زیبا به رنگ پارچه لباس داشت و یک پاپیون پشت ان گره می خورد.کفشم نیز ابی بود وبا لباسم هماهنگی داشت.وقتی ان را پوشیدم احساس خوبی سرتا پای وجودم را گرفت.به خصوص که احساس کردم نگاههای مشتاق زیادی متوجه من و حرکاتم می باشد.
جهیزیه سیما را دو روز پیش از عروسی به منزلمان فرستادند و ان را در اتاق های بالا که برای زندگی مجید و سیما در نظر گرفته شده بود چیدند.جهیزیه خوب و قابل توجهی بود.
تمام اقوام پدر و مادر امده بودند. اقوام مادر نسبت به فامیل پدر از کلاس بالاتری برخوردار بودند و اکثرشان در تهران زندگی داشتند.در بین میهمانان علی اقا دارو خانه ایی و منیر خانم را دیدم.منیر علاوه بر پسرش،دختری زیبا که نسخه دوم خودش بود به دنیا اورده بود.
در بین اقوام مادر زنی بود به نام اکرم که دختر خاله او محسوب می شد.مادر با اکرم رفت و امد زیادی داشت و با او از بقیه جورتر بود.اکرم برادری داشت که نامش محمود بود.محمود پسر خوش قد و بالا و خوش قیافه ایی بود که نگاهی نافذ درپس چشمان سیاهش داشت. بارها و بارها او را دیده بودم که با نگاه خریدارانه ایی سر تا پایم را ورانداز می کند. من نیز کم وبیش از او خوشم می امد.
ولی تا کنون فرصتی پیش نیامده بود بخواهم به احساس نوجوانم فکر کنم. تا اینکه در گیر و دار عروسی مجید یک بار از بیبی سلطان شنیدم که به مادر می گفت اکرم به او گفته ای کاش یاسمین قسمت محمود ما شود. مادر لبخند زد و با ناز و ادا گفت: حالا که سرمون حسابی شلوغه، ایشالا بزار وقتش بشه، کی بهتر از محمود. و بی بی سلطان در جوابش گفته بود هر چه خدا بخواهد همان می شود. از وقتی که این نقل قول را از بی بی سلطان شنیدم احساس می کردم بدم نمی اید در خلال درسهایم گاهی هم به او فکر کنم و برای اینده ایی که خودم نمی دانستم چی هست فکر کنم.
روز عروسی مجید با لباس زیبایم در تراس بزرگ منزل نشسته بودم و به جلوه زیبای حیاط چشم دوخته بودم. همان لحظه اکرم به اتفاق برادر و خواهرش وارد شدند:با دیدن محمود ضربان قلبم تند شد.احساس داغی صورتم را گرفت. محمود همان جا در حیاط ایستاد، ولی اکرم و اشرف از پله ها بالا امدند. اکرم که مثل همیشه به من اظهار علاقه می کرد با دیدن من لبخند زد و برای سلام و احولپرسی جلو امد. به احترام انان از جا بلند شدم و قدمی به جلو برداشتم. اکرم صورتم را بوسید و بعد نگاهی به سر تا پایم انداخت و بار دیگر یک طرف صورتم را بوسید و اهسته زیر گوشم گفت: اینم از طرف محمود که سفارشش رو خیلی به من کرده بود.
بدنم چنان داغ شد که نفهمیدم چطور با اشرف روبوسی و احوالپرسی کردم.این جمله در گوشم نوایی خوش داشت و چنان مرامست و مدهوش کرد که تا اخر عروسی در همان حال و هوا بودم.
عروسی مجید با همه هیجان و شادی اش به پایان رسید و از ان جز خاطره ایی باقی نماند.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:08 AM
فصل 4
برای دبیرستان نامم را در دبیرستان انوشیروان نوشتند.دیگر دختر بزرگی شده بودم.از نظر قد و هیکل از بقیه دوستانم یک سرو گردن بالاتر بودم. اکنون به ظاهر خودم خیلی توجه پیدا کرده بودم،زیرا می دانستم خواه ناخواه مورد توجه عده ایی قرار خواهم گرفت.
دبیرستانی که در ان درس می خواندم دبیرستان مطرحی در سطح اموزشی بود که با دبیرستانهای معروف ان زمان رقابت زیادی در مورد برنامه های ورزشی و نمایشی و ادبی داشت. البته من کاری به این کارها نداشتم. نه اهل ورزش داشتم و نه اهل هنر و نه هیچ برنامه دیگر. سرم به درس بود و هنوز برای بهتر شدن درسم تلاش می کردم. هر چقدر بچه های دیگر شور و شوق و شیطنت داشتند در عوض من دختر ارامی بودم که مزاحمتی برای کسی نداشت.تمام دبیرانم از من راضی بودند و بارها و بارها نظم و رفتارم را برای دیگران مثال می زدند.
مدتی بود که گاه و بی گاه خواستگار داشتم. یکی کارمند بانک بود ودیگری رستوران شهربانی و یکی محصل و یکی هم کاسب؛ ولی حرف مادر همیشه همین بود: یاسمین الان وقت شوهر کردنش نیست.
رابطه من و مادر مثل همیشه سرد بود و هر چه می گذشت این سردی بیشتر احساس می شد.
یکی از همان روزها من و سیمین سخت مشغول لی لی بازی کردن بودیم. در همین موقع مادر از بیرون امد و با دیدن من اخمی کرد و با تشر گفت:دختری که سینه اش بزرگ شده نباید دیگه لی لی بازی کنه.
این جمله برایم خیلی گران تمام شد و خیلی هم خجالت کشیدم. سرم را پایین انداختم و رفتم و دیگر هم لی لی بازی نکردم. این زمانی بود که هنوز به بلوغ نرسیده بودم.
این موضوع گذشت. یک روز مادر مرا کنار باغچه نشاند و با قیچی موهایم را کوتاه کرد و چون در این مورد سر رشته نداشت خیلی بد این کار را کرد. وقتی خودم را در اینه دیدم زدم زیر گریه و گفتم: چرا اینقدر موهایم رو کوتاه کردی؟
مادر بی حوصله و عصبی گفت: عیب نداره. چشم به هم بزنی بلند میشه.
من که می دانستم این چشم به هم زدن چند ماه طول می کشد به گریه خود ادامه دادم. این کار باعث شد مادرم عصبانی شود و کتک جانانه ایی به من بزند. در طول زندگی ام این دومین بار و اخرین باری بود که از مادر کتک خوردم. بار اول وقتی هفت هشت سالم بود به خاطر دعوا با سیمین مرا زد و این بار هم به خاطر گریه برای موهایم. ان روز با روحی شکسته و خرد و با همان موهایی که خیلی بد و نامرتب کوتاه شده بود به مدرسه رفتم.
ان سال از بین دانش اموزان زرنگ مدرسه انتخاب شدم تا برای جشن چهارم ابان به اتفاق دیگر شاگردانی که انتخاب شده بودند در یک نمایش همگانی شرکت کنم. این کار اجباری بود و از بیست نمره ورزش ده نمره ان به این امر اختصاص یافته بود.
درباره این نمایش چیزی نمی دانستم و چون به طور کل اهل این برنامه ها نبودم فکر می کردم چه کار سختی را ازما خواسته اند،اما وقتی روش کار را یاد گرفتم خیلی خوشم امد و بعد از ان هر سال خودم داوطلبانه در ان شرکت می کردم. از چند ماه به جشن مانده تمرینات اغاز می شد. از طرف مدرسه لباسهای خاصی را برایمان در نظر گرفتند که البته هزینه ان را از خودمان گرفتند. لباس های قشنگی بود. بلوز نارنجی و یک دامن زرد کوتاه. به هر کدام از ما هم یک توپ نارنجی دادند که با راهنمایی دبیری که برای این کار اختصاص یافته بود با شماره هایی که می شمرد حرکاتی هماهنگ به دستها و پاهایمان می دادیم و با شمارش اعداد دیگر جاهایمان را با هم عوض می کردیم و با نظم و ریتم خاصی اشکال هندسی و جمله هایی را روی زمین ترسیم می کردیم و در نهایت جای خود می ایستادیم. این برنامه ان سال بین تمام مدارس اول شناخته شد و به همین خاطر یک بار دیگر ان را جلوی دختر شاه نیز اجرا کردیم که بعداز ان به هر کدام از ما جایزه ایی دادند.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:09 AM
اعتیاد پدر به هروئین به حدی شدید بود که جزوِ جدانشدنی وجودش شده بود. کم کم از نظ ر جسمی ضعیف و ناتوان می شد و دیگر ابایی از این و ان نداشت که بدانند او چه می کند و چه مصرف می کند.برای کشیدن هرویین جلوی دیگران هیچ احساس شرمندگی نمی کرد،بلکه به این افتخار هم می کرد که دیگران بفهمند چه هزینه گرانی صرف خودش می کند. هنوز هم گاهی با او به سینما و گردش می رفتیم و اگر در همان مواقع نیاز به هروئین پیدا می کرد برایش فرقی نداشت کجا باشد.داخل تاکسی یا در سینما و یا در پناه دیوار می نشست و کارش را انجام می داد.شنیدن صدای بالا کشیدن مواد، مانند چاقوی کندی بر روی اعصاب من کشیده می شد و تاثیر ان به حدی مخرب بود که گویی بند بند وجودم را پاره می کردند.
وقتی پدر را با ان حال رقت انگیز می دیدم که بدون توجه به قبح کارش در حال کشیدن مواد است از خجالت سراسر بدنم داغ می شد و ارزو می کردم زودتر خودم را به خانه برسانم تا در پس دیوارهای امن انجا خودم را از دید دیگران مخفی کنم.
با امدن سیما به منزلمان کم کم جایگاهم را از دست دادم و تا به خودم بیایم از مقامی که داشتم تنزل کردم. تا پیش از امدن او،من هم منشی اش بودم و هم رازدارش. پولهاش را نزد من نگه می داشت و من در کمال امانت داری از پول هایش مراقبت می کردم. گاهی اوقات که پدر در کارهای ادره اش را به منزل می اورد برای راحتی خودش مرا صدا می کرد تا صورت جلسه های اداری اش را بنویسم که گاهی شامل چندین صفحه می شد. پدر به کارش خیلی وارد و مسلط بود و کارهایش را خیلی دقیق و مرتب انجام می داد. من هم از اینکه برای او مفید واقع می شدم لذت می بردم، به خصوص که پس از انجام وظیفه با تشویق و نوازش پدر روبه رو بودم. حضور سیما در منزل این وظیفه را از من گرفت. از وقتی او امده بود شده بود گل سرسبد و عزیز پدر. او دیگر کارهای نوشتنی اش را به سیما می داد و به عناوین مختلف برایش کادو می خرید و کلمه سیما جان از دهانش پایین نمی افتاد.گاهی در حضور ما او را در اغوش می گرفت و سرش را می بوسید. هر جا سیما میرفت پدر دنبالش بود و اجازه نمی داد به تنهایی از خانه خارج شود. پدر بیشتر وظایفی را که مجید باید انجام می داد به عهده گرفته بود. مجید هیچ نمی فهمید که ازدواج کرده است.کار به کسی کار نداشت و همواره از منزل فراری بود. رفتار او با سیما طور بود که به نظر نمی رسید عشقی به او داشته باشد. گاهی سر از اهواز در می اورد و گاهی به اصفهان می رفت و مرتب منزل عمو و عمه مهمان بود البته به تنهایی. شاید این رفتار مجید باعث شده بود پدر بخواهد کاستی های او را جبران کند، اما ایا پدرشوهر می توانست جای شوهر را بگیرد؟!
خانواده اقای زربندی هوز در شهرستان زندگی می کردند و کم کم وضعیت مالی ثابتی پیدا کرده بودند.اقای زربندی که اکنون دستش به دهانش رسیده بود دو هوایی شد و خواست به ارزوی همیشگی اش برسد که گرفتن زنی بلند و بالا و زیبا بود.به همین خاطر دور از چشم سلیمه خانم دختری قد بلند و زیبا را عقد کرد.بعدها که موضوع بر ملا شد شنیدم که اقای زربندی گفته یک رئیس بایستی زنی داشته باشد که ظاهرش به منصب شوهرش بخورد وبتواند در محافل خودی نشان بدهد. اقای زربندی دوست داشت زنش بی حجاب جلوی جمع بیاید و بدون: اکراه با مردان دست بدهد و بتواند مجلسی را بگرداند.چیزهایی که از سلیمه خانم بر نمی امد.
بیچاره سلیمه خانم شش بچه به دنیا اورده بود و خیلی چاق و افتاده شده بود و به اداب معاشرت و اصول اجتماعی از نوعی که همسرش متوقع بود وارد نبود.
سلیمه خانم و بچه های زربندی که اینک همه بزرگ شده بودند تا مدتها از موضوع ازدواج پدرشان بی خبر بودند،ولی از انجا که هیچ وقت ماه پشت ابر نمی ماند یکی از هم ولایتیها یک روز اقای زربندی را می بیند که کنار زنی زیبا و بلند قد راه می رود. این خبر به سرعت در ده پخش شد و به گوش خانواده او رسید.
خانواده زربندی وقتی این موضوع را شنیدند همگی از این حرکت پدر شرمزده شدند.بیشتر از همه ئسیما بود که با بی قراری و پریشانی نگران وضعیت مادرش بود.پدر او را دلداری داد و برای اینکه ناراحت نباشد او را مدتی پیش مادرش فرستاد البته در همین فاصله خودش مرتب به دیدنش می رفت تا کم کسری نداشته باشد.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:09 AM
این وضعیت خیلی دوام نیافت و به قول معروف هر کسی پنچ روزه نوبت اوست. معلوم نشد به چه دلیل اقای زربندی را از سمتش خلع کردند و به تهران بازگرداندند. در نتیجه وقتی رئیس نباشد خانم رئیس هم معنی ندارد.البته اخر هم معلوم نشد تکلیف زن زیبا و بلند بالای اقای زربندی چه شد. ایا اقای زربندی او را طلاق داد و یا فقط وانمود به این کارکرد؟ به هر صورت او تا مدتها به حال تعلیق ماند تا اینکه پس از مدتی به کار قبلی اش برگشت و خانواده اش را به تهران برگرداند و در همان منزل قبلی که زمانی کنار منزل ما بود ساکن شدند.
حساسیت پدر نسبت به سیما چنان بود که گاهی همه ما را به تعجب وا می داشت. پدر انقدر سیما را زیبا می پنداشت که می تر سید نگاه نا پاک دیگران خدشه ایی در زیبایی اش وارد کند.سیما اجازه نداشت به تنهایی از منزل خارج شود.در ضمن هرکسی اجازه نداشت به منزل ماتلفن کند و با سیما صحبت کند. سیما اجازه نداشت به منزل اقوامی برود که پسر بزرگ داشتند و به قول معروف خروس نیز حق نداشت سیما را ببیند.
بیچاره سیما هر چقدر مجید به او کاری نداشت در عوض پدر تلافی بی اعتناعی او را در می اورد. هر وقت سیما می خواست به منزل پدر و مادرش برود پدر چیزی را بهانه می کرد تا او را از رفتن باز دارد. ولی همه ی ما می دانستیم این بهانه ها به خاطر این است که دلش برای سیما تنگ می شود و طاقت دوری او را ندارد. گاهی سیما با وساطت مادر به منزل پدرش می رفت ، ولی هنوز بیست و چهار ساعت نگذشته بود که پدر به دنبال او می رفت تا به اصطلاح او را سر زندگی اش برگرداند.
این علاقه پدر باعث شده بود خانواده اقای زربندی هم برای او تاقچه بالا بگذارند و از این نقطه ضعف پدر به نفع خود بهره براداری کنند. بارها شنیدم که سلیمه خانم به محض دیدن پدر یک نفس از سیما تعریف و تمجید می کرد و پدر با تکان دادن سر به حرفهای او صحه می گذاشت.
آخر او لیاقت کلیه الماس رو داره.
آخر او تعلیم ویولن ببینه. چون هوش و استعدادش رو داره.
خشم و عصبانیت سر تا پای وجودم را می گرفت و با خشم می گفتم پدر خدا بیامرز تو خودت به عمرت یک زنجیر طلا به گردنت دیده بودی که برای دخترت توقع کلیه المس داری ، یا کدوم یک از بچه های فامیلت تعلیم موسیقی داشتند که توقع داری سیما تعلیم ویولن بگیره.
البته این حرفها که از حسادتم ناشی می شد باعث نمی شد هوش و استعداد ذاتی سیما را ندیده بگیرم، زیرا او را دوست داشتم.
سیما دختری هنرمند و باهوش و حسابگر بود. بافتنی خوب بلد بود و علاوه بر ان اشپز خوبی هم بود. در ضمن به خیاطی نیز علاقه داشت و به همین خاطر از پدر خواست تا اجازه دهد برود خیاطی یاد بگیرد. پدر که این هنر را بی خطر و بی ضرر می دانست راضی شد نام او را در اموزشگاه خیاطی البرز که ان زمان بهترین اموزشگاه بود بنویسد به شرطی که من هم او را همراهی کنم.
نام ما در کلاس خیاطی که ان زمان در خیابان سرچشمه بود نوشته شد. به عکس سیما من هیچ علاقه ای نداشتم و هرچه به من یاد
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:10 AM
می دادند، باز هم از بیخ عرب بودم به عکس من سیما تمام قوانین و دوخت و برش می اموخت و دست اخر خیاط قابلی هم شد. من تنها چیزی که یاد گرفتم دوخت لباس عروسکهایم بود. البته رفتن به این کلاس خیلی بی فایده هم نبودد از ان پس ترمیم و دوخت درزهای پاره لباسهایم را خودم انجام می دادم. با این حال چه خوب و چه بد به مدت یک ماه و نیم به کلاس خیاطی رفتیم و هردو توانستیم دیپلم خیاطی بگیریم ، ولی چه تفاوتی بود بین دیپلم من و او!
در این بین سیما مریض شد و از حالت تهوع و بی اشهایی اش فهمیدیم حامله است. سیما خیلی سخت ویار بود و هوسهای عجیبی می کرد.
با شنیدن این خبر پدر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و هر صبح که می خواست از منزل خارج شود خطاب به او می گفت : سیما جان چیزی نمی خواهی ؟
سیما هم خواسته هایش را زبانی می گفت و عجیب بود که پدر هیچ وقت حتی یک قلم از اجناس این فهرست را فراموش نمی کرد. ویار سیما البالو خشکه ، گوجه سبز و خیلی چیز های دیگر بود که پدر بدون انها به منزل باز نمی گشت.
رفتار نا مقعول عروس و پدرشوهر از نظر دیگران زیاد هم جالب به نظر نمی رسید و این را از تعجب و لب ورچیدنشان متوجه می شدیم. ما هم متوجه این رفتار افراطی پدر بودیم ، اما جرات ابراز ان را نداشتیم. گاهی از اشپزمان که زنی خون گرم و اهل شمال بود می شنیدم که : خیلی عجیب است ! من تا به حال یک چنین عروس و پدرشوهری ندیده بودم.
یک روز بی بی شوکت به منزلمان امد و به ما اطلاع داد که می خواهد برای مصطفی ، پسرش
که کم کم سنش بالا می رفت زن بگیرد. دختری که برای او در نظر گرفته شده بود دختر دایی پدرم بود که نامش عصمت بود.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:10 AM
112-113
من و عصمت باهم خیلی صمیمی بودیم.سه سال از من بزرگ تر بود و خیلی دوستش داشتم.هروقت به شهرستان می رفتیم تمام اوقات را با او سرمی کردم.عصمت هیچ علاقه ای به پسر عمه اش که همان عموی من بود نداشت و بارها این موضوع را به من
گفته بود،ولی نمی دانم که شد که قبول کرد همسر او شود.البته آن زمان عقیده دخترها زیاد مهم نبود و این بزرگ تر ها بودند که به جایشان تصمیم می گرفتند.
عروسی عصمت و مصطفی منزل ما برگزار شد،البته خیلی ساده و بدون تشریفات بعد از شام عروس و داماد به حجله رفتند که اتاقی در طبقه سوم منزل ما بود.صبح زود بعد برای تبریک گفتن به عصمت به طبقه بالا رفتم و او را دیدم که همراه سیما که روز گذشته همواره همراه او بود بقچه بسته اند و می خواهند به حمام بروند.
من هم همان روز وارد مرحله جدیدی از بلوغ شدم که متاسفانه هیچ اطلاعی در این زمینه نداشتم،فقط اطلاعات ناقصی که آن را هم از هم کلاس هایم دریافت کرده بودم.ترسی گنگ آزارم می داد و دلم نمی خواست مادر پی به رازم ببرد.هر لحظه منتظر بودم سیما به منزل بازگردد تا از او اطلاعاتی کسب کنم.آن روز پاتختی عصمت هم بود و به خاطر همین ناهار مفصلی تهیه دیده بودند.مادر مشغول درست کردن کاچی برای عصمت بود تا وقتی از حمام برگشت آن را بخورد.عاقبت سیما آمد و من موضوع را او در میان گذاشتم.سیما مدتی با من حرف زد.با صحبتهای او احساس آرامش کردم و به راحتی توانستم موضوع را هضم کنم،اما هنوز چیزی از این گفت و گو نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم که مرا به نام می خواند.صدایش همراه با عصبانیت و پرخاش بود.من که نمی دانستم سیما موضوع را به او گفته برای آنکه ببینم چه کارم دارد به آشپزخانه رفتم.مادر بااخم و عصبانیت پیاله ای محتوی کاچی روی پیشخان آشپزخانه سُر داد و گفت:بگیر این را بخور.مواظب باش پابرهنه روی موزاییک راه نروی با آب سرد هم خودت را نشور.
این طرز برخورد برایم خوشایند نبود و به شدت مرا خجالت زده کرد.
رفت و آمدهای فامیل به منزلمان هم چنان ادامه داشت.خانه ما درست مثل مهمانسرا بود.روزی نمی شد که چند مهمان خوانده و ناخوانده نداشته باشیم.به همین خاطر همیشه در منزلمان غذا بیشتر از حد معمول پخته می شد تا اگر یک موقع مهمان ناخوانده ای سر ناهار یا شام پیدایش شد چیزی برای پذیرایی از او باشد.
سال اول دبیرستان درس می خواندم و هنوز درسهایم در حد قابل قبولی بود.برخلاف من سیمین دیگر درس نمی خواند.کلاس پنجم را که تمام کرد اظهار کرد دیگر دوست ندارد ادامه بدهد.کسی هم هصراری برای ادامه تحصیل او نکرد،زیرا این موضوع برای همه واضح و آشکار بود که هر چند هم که او را مجبور به این کار کنند فایده ندارد،زیرا او علاقه و کششی به درس خواندن نداشت.
با رسیدن نوروز پدر تصمیم گرفت برای عید به اصفهان برویم.خیلی خوشحال بودم زیرا تازه با آثار تاریخی اصفهان آشنا شده بودم و مایل بودم آنجا را از نزدیک ببینم.
بار سفر را یستیم و منتظر شدیم طبق معمول مجید قرار نبود در این سفر همراه ما باشد،ولی سیما با ما می آمد.از قبل برای قم بلیت گرفته بودیم و درست روز اول عید عازم سفر شدیم.یک شب در قم اتراق کردیم و در مسافرخانه تمیزی اقامت کردیم.
آن شب کنار پنجره روی تختی یک نفره خوابیدم و به آسمان صاف و پر ستاره چشم دوختم.نور مهتاب چون چراغ خوابی همه جا را روشن
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:11 AM
114 تا 119
کرده بود. صدای عوعوی سگها و صدای عبور قطار مرا در رویای خویش فرو می برد. با این احساس خوب به خواب رفتم. صبح روز بعد از خواب بیدار شدم. صبح قشنگی بود و دورنمای سفر به اصفهان آن را زیباتر هم می کرد. پس از صبحانه به زیارت حضرت معصومه رفتیم. بعد از صرف ناهار پدر رفت تا برای رفتن به اصفهان بلیت قطار تهیه کند. من عاشق مسافرت با قطار بودم و از شنیدن صدای سوت آن و تکانهای گهواره مانندش لذت می بردم.
در فاصله ای که پدر برای تهیه بلیت رفته بود ما چمدانهایمان را بستیم و منتظر شدیم تا او برگردد. چند ساعت طول کشید تا پدر بازگشت. وقتی آمد با خوشحالی خندید و گفت: اعظم بلیت برای اصفهان پیدا نمیشه. مسافر زیاده و اتوبوسها کم. چند تا گاراژ هم سر زدم، ولی بلیت گیرم نیامد.
آه از نهاد همه ما برآمد. مادر با نگرانی گفت: حالا باید چه کار کنیم؟
پدر در حالیکه میخندید گفت: اعظم حدس بزن چه کسی رو تو گاراژ دیدم؟
مادر که دل خوشی از معماهای پدر نداشت با بی تفاوتی گفت: نمی دونم.
پدر گفت: حالا حدس بزن؟
مادر بی حوصله تر از آن بود که به سرخوشی پدر روی خوش نشان بدهد و با بی حوصلگی گفت: من چه می دونم.
پدر با لذت گفت: عباس رو دیدم، عباس نادری دوست چندین و چند ساله ام را که تو آسمون دنبالش می گشتم.
ما این دوست پدر را زیاد نمی شناختیم، ولی گویی مادر او را به خاطر آورد و با لحنی بی تفاوت گفت: خب؟
پدر به عکس مادر با لذت از عباس و سابقه آشنایی اش صحبت کرد و در آخر گفت: با عباس قرار گذاشتم تا یک ساعت دیگه بیاد د م مسافرخانه دنبالمون و ما را با ماشین خودش به اصفهان ببره.
مادر که تازه توجهش به حرفهای پدر جلب شده بود گفت: مگه اونم می خواد بره اصفهان؟
پدر خندید و گفت: نه، می خواد بره زاهدان. چون اونجا یک شرکت بازرگانی داره. وقتی دید بلیت پیدا نکردم به اصرار خواست ما رو برسونه. اعظم نمی دونی عباس چقدر بامرام و با معرفته.
این طور که فهمیدم عباس دوست زمان جوانی پدر و هم پیاله او بوده است. ساعتی بعد پدر برای ما خبر داد که دوستش برای بردن ما جلوی در مسافرخانه منتظر است. من که فکر می کردم با مردی شبیه پدر روبرو خواهم شد با دیدن عباس خیلی جا خوردم زیرا با اینکه تقریباً همسن و سال پدر بود، اما چهره اش خیلی جوان تر از او نشان می داد. مردی بود هم قد و قواره پدر، ولی چهارشانه و تو پر. قیافه اش خیلی معمولی بود و یک استیشن امریکایی داشت.
پدر ما را به عباس آقا معرفی کرد. همان لحظه نگاه سنگین او را روی خود احساس کردم. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. در طول راه گاهی نگاه عباس آقا از آینه به من می افتاد. من چشمهایم را یه سمتی دیگر چرخاندم تا نگاهم به او نیفتد. نزدیک ظهر به قهوه خانه ای رسیدیم و پیاده شدیم. عباس آقا که با صاحب قهوه خانه آشنا بود زود دستور داد چند جوجه سر بریدند و کباب کردند. روی تختی مستقر شدیم و عباس آقا فوری دوید و آفتابه ای را که کنار پاشویه آشپزخانه گذاشته بودند پر از آب کرد و جلو آمد و خواست که دستهایمان را بشوییم. مرتب نگاه او را روی خود احساس می کردم و به شدت معذب بودم. این نکته از چشم بقیه هم پنهان نماند و همه فهمیدند چشم عباس آقا را گرفته ام. در این بین مادر و سیما گه گاهی نگاه هایی با هم رد و بدل می کردند که از چشمان تیزبین من دور نماند.
پس از صرف ناهار که البته هزینه ی آن را عباس آقا با اصرار پرداخت سوار خودروی او شدیم و راه افتادیم. این بار بعد از سیما سوار ماشین شدم تا خودم را دور از دید او قرار دهم.
شام را هم در بین راه خوردیم و باز هم با وجود اصرار پدر او نگذاشت پدر دست به جیب ببرد.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:11 AM
حدود ساعت ده شب بود که به اصفهان رسیدیم و به محض ورود در خیابان چهارباغ مسافرخانه ای تمیز پیدا کردیم و سه اتاق گرفتیم. آن شب عباس آقا اصفهان ماند و صبح روز بعد از ما خداحافظی کرد و راهی زاهدان شد.
تمام سیزده روز عید را در اصفهان سپری کردیم. این سفر بی نهایت به من خوش گذشت، زیرا از نزدیک به دیدن جاهایی می رفتم که از آنها در کتاب های درسی مان مطلب خوانده بودم. در طول ایم مدت به تمام جاهای دیدنی اصفهان سر زدیم. میدان نقش جهان، ارگ عالی قاپو، کاخ چهل ستون با آن نقاشی های ارزنده اش، کاخ هشت بهشت، سی و سه پل، پل خواجو، مسجد شاه و شیخ لطف الله منارجنیان معروف اصفهان را هم دیدیم و با دامنی پر از دانستنی های جدید و خاطره های خوب و به یاد ماندنی به تهران بازگشتیم.
پس از بازگشت از سفر مدرسه ها باز شد و من به مدرسه رفتم. زندگی ام روال عادی خود را طی می کرد و سعی می کردم جز به درس به چیز دیگری نیاندیشم. در این بین مشکل روبط صمیمانه پدر و سیما به اوج خود رسیده بود. زمانی پدر به دنبال سیما بود، اما مدتی بود که سیما هم تمایل نشان می داد که از محبت پدر به نفع خود بهره برداری کند. هر روز وقتی او از سرکار بر می گشت سیما هر کجای منزل بود می دوید تا در را به روی او باز کند. اوایل همیشه تعجب می کردم چرا سیما چنین می کند. ولی بعد فهمیدم هر روز در دست پدر هدیه ایست که فقط به او اختصاص دارد. پدر از طریق این هدایا او را چون بچه ای جذب خود کرده بود. سیما از علاقه ی پدر نهایت استفاده مادی را می برد و هر چیزی را که می خواست از پدر می گرفت. انواع پارچه های لباسی، کیف، کفش و زیورآلات و حتی وسایل آرایش. البته این خریدها در نهایت مخفی کاری صورت می گرفت تا مورد اعتراض دیگران قرار نگیرد، اما ما آنقدر بچه و احمق نبودیم که نفهمیم چه خبر است. پدر چیزهایی که برای سیما خریده بود در گوشه و کناری پنهان می کرد و بعد بهاو می گفت برود و آن را بردارد. سیما خرید هر چیز جدیدی را به خانواده خود نسبت می داد و می گفت این را پدرم برایم خریده و یا مادرم برایم آورده. این دروغ به حدی آشکار بود که حتی حمید هم با آن سن کمش متوجه شده بود و گاهی که سیما هدیه های پدر را به خانواده ی خودش نسبت می داد نیشخندی روی صورت او ظاهر می شد. همه ی ما می دانستیم آقای زربندی در خرج زندگی خودش هم حیران مانده، چه برسد به اینکه بخواهد از این ولخرجی ها کند.
سیما سعی می کرد محبت پدر را به نحو شایسته ای جبران کند. به این طریق که هر شب رختخواب پدر را در اتاقش می انداخت و روزنامه ها و ظرف آبخوری و زیرسیگاری اش را بالای سرش می گذاشت. البته لازم به ذکر است که ما بچه ها با مادر در یک اتاق می خوابیدیم و پدر برای خودش اتاق جداگانه ای داشت.
پدر عادت داشت هر شب پیش از خواب لیوانی شیر ولرم بخورد و این از وظایف سیما به شمار می رفت که برای او لیوانی شیر ببرد و پس از چند دقیقه گفت و گو در خلوت و رد و بدل کردن اطلاعات خانه شب به خیر بگوید و برای خواب به اتاق خودش در طبقه ی بالا برود.
مادر در مورد روابط پدر و سیما خیلی حساس شده بود و هر وقت سیما با پدر گرم می گرفت آثار رنجش را در صورت او به خوبی مشاهده می کردم. البته حق داشت زیرا این ارتباط، آن هم چنین صمیمانه تا حدی غیر متعارف و نا معقول بود. مادر خودش هیچوقت از این محبتها و بریز و بپاشها نه از پدرشوهرش دیده بود و نه حتی از شوهرش. حتی با وجود چندین سال زندگی مشترک پدر خرجی خانه را به زور می داد، مگر کسی واسطه می شد و می توانست شفاعت کند تا پدر دست به جیب ببرد. در این بین حرف سیما رد خور نداشت و اغلب او بود که واسطه می شد. این در حالی بود که پدر هزینه سنگینی را بابت اعتیاد و سیگار خویش می پرداخت. بارها شنیده بودم که به دوست و آشناها می گفت: من فقط ماهی نه هزار تومن خرج خودم میشه. این در مقایسه با خرج خانواده که در ماه بیش از سه هزار تومن نبود مبلغ هنگفتی به حساب می آمد.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:12 AM
رفتار مذموم پدر و سیما هم چنان ادامه داشت طوری که مورد تعجب و تمسخر دوست و آشنا قرار گرفته بودیم. حرف آن دو نقل هر مجلسی بود و گاهی به شوخی و گاهی به طور جدی مذمت این رفتار به گوش ما می رسید ولی کو گوش شنوا؟
هر وقت دسته جمعی از منزل خارج می شدیم این سیما و پدر بودند که جلوی همه کنار هم گام بر می داشتند و در حین راه رفتن صحبت می کردند و می خندیدند. مادر که از این موضوع به تنگ آمده بود یک روز بی خبر بلند شد و به منزل بی بی سلطان رفت.
بی بی سلطان منزل و کارگاهش را در ده فروخته بود و با پول ان خانه ای کوچک در چهار راه عباسی خریده بود. منزل بی بی سلطان دو طبقه بود و در هر طبقه یک اتاق قرار داشت. او طبقه ی پایین را اجاره داده بود و خود در طبقه بالا زندگی می کرد.
آن روز گذشت و شب مادر به منزل نیامد . هیچ کس دلش شور نزد زیرا همه فکر می کردند برای سر زدن به بی بی سلطان رفته و شب را هم همان جا مانده، ولی وقتی یک روز به دو روز و سه چهار روز کشید تازه متوجه شدیم مادر به قهر از منزل خارج شده است. پدر از سیما خواست بچه ها را بردارد و برای آوردن مادر به منزل بی بی سلطان برود.
آن موقع سیما تازه پسری به دنیا آورده بود که نامش را سینا گذاشته بود. سینا بچه ی زیبایی بود و همه ی ما عاشقانه او را دوست داشتیم.
سیما در حالی که بچه اش را بغل گرفته بود به اتفاق حمید و سیمین به منزل بی بی سلطان رفتند و پس از سلام و احوالپرسی از مادر می خواهد که به منزل برگردد البته نه با لحن محترمانه بلکه با طعنه و کنایه خطاب به مادر می گوید: خانم چرا به منزل نمی آیید؟ ببینید چه کسانی دنبال شما آمده اند! خاله گردن دراز و آقا پیش پیشی. پاشید بریم منزل.
مادر که از حرفهای او بیشتر از پیش ناراحت شده بود با لحن محکمی خطاب به او گفت: لازم نبود تو دنبالم بیایی. با خاله گردن دراز و آقا پیش پیشی برگرد به خونه. اونجا خونه ی خودمه و هر وقت دلم خواست برمی گردم.
سیما با حالی گرفته به منزل آمد. پس از دو سه روز هم مادر به خانه برگشت.
مدتی از این ماجرا گذشت تا اینکه یک روز که از مدرسه به خانه برگشتم مادر با خنده ای معنی دار گفت: یاسمین، عباس آقا نامه ای به پدرت داده.
رنگ صورتم سرخ شد و بدون اینکه بتوانم وانمود کنم آرام هستم با دستپاچگی گفتم: خب داده که داده، به من چه!
آن شب وقتی همه دور هم بودیم پدر نامه ی عباس آقا را با صدای بلند خواند.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:13 AM
120-129
من در اتاقم مشغول نوشتن تکالیفم بودم و جسته و گریخته کلمات را می شنیدم.اودرنامه سراسر ارادتش پس از سلام رساندن به همه افراد خوانواده نوشته بود که تابستان به تهران خواهد آمد و سری هم به ما خواهد زد .در خاتمه از پدرم خواسته بوداگر چیزی لازم دارداو برایش از زاهدان بفرستد.
پس از این نامه گفت وگو درباره عباس آقا نقل دهان اهالی خانه شد.سیمین و حمید که بوهایی از این جریانات برده بودند به محض دیدن من نیششان باز می شد و درحالی که دست می زدند باهم می خواندند:عباس آقا جون، آتیش کن،دم توپخونه خالیش کن.
این بیت یکی از تصنیفهای کوچه بازاری بود که در بین جوان ها زیاد متداول بود. البته نام عباس در شعر نبود ، ولی حمید و سیمین برای اذیت کردن این نام رابر زبان می آوردند.
پدرم همان شب برای عباس آقا نامه مفصلی نوشت و پس از تشکر واظهار ارادت متقابل نوشت که مایل است او و خانواده اش برای تابستان به منزل ما بیایند.
چشم به هم زدیم امتحانات آخرسال از راه رسید.من مشغول درس خواندن بودم و به هیچ موضوعی غیر از درس خواندن اهمیت نمی دادم. هر وقت پدرم مرا در حال مطالعه می دید با خوشحالی لبخند می زد و می گفت : بخون، بخون بابا. ایشالا دیپلمت رو که گرفتی می فرستمت سوئد تا درست را ادامه بدی.
پدر سالهای گذشته در شرکتی کار می کردکه رئیسش مردی بود سوئدی که پدر تصور می کرد می تواند با کمک او این کار رابکند.شاید او خودش هم به این موضوع اعتقاد نداشت و فقط برای تشویق من این حرف را می زد،اما من باور می کردم وهمین انگیزه ای بود تا بتوان آن طور که او می خواست موفق شوم.
من دختری بودم با شخصیت رویایی و حساس و طالب بهتر بودن و بهتر شدن.زود رنج و مسئول و به شدت تابع قانون و مقررات.دوست داشتم هرچیزی رو ی محور خودش بچرخد.آرزو داشتم درس بخوانم و دیپلم بگیرم و وارد دانشگاه شوم و تا مقطع دکترا پیش بروم.دوست داشتم زبان انگلیسی را یاد بگیرم و با فصاحت آن را صحبت کنم.البته توانایی خود را دست کم نمی گرفتم و معتقد بودمبا تلاش به هرجاکه بخواهم می رسم، ولی افسوس که مانعی سر راهم بود و آن فقدان درک والدینم بود. ریغو افسوس که من از ان دست بچه هاییبودم که در خانواده ای متشنج به دنیا آمده بودم. پدرو مادر روشنفکری نداشتم که استعدادهایم را کشف کنندو کمکم کنند تا آن ها را شکوفا کنم . این به این معنی نبود که نمی خواستند یا نمی توانستند.ما از تمکن مالی برخودار بودیم. ولی از نظر فرهنگی زیر خط ضعیف بودیم.مادرم نسبت به ما بی تفاوت بود و مارا لنگه پدر می دانست و نمی خواست به ما باج بدهد.
پدر نیز موجودیت مارا حس نمی کرد.مثلا با آمدن سیما و فرزنداو ما دیگر کامل کنار گذاشته شدیم.این موضوع اگر برای دیگران قابل قبول بود برای من که روزی نور چشمی و عزیزکرده او بودم بازتاب بدی داشت.شاید تنها من بودم که چنین حساس و زود رنج بودم،زیرا به نظر نمی آمد که سیمین و حمیدو زرین کوچک چنین احساسی داشته باشند.البته زرین هنوز خیلی کوچک بود ومعنی درک و فقدان را نمی فهمید.حمید هم که یک پایش در خانه بود و یک پایش داخل کوچه.سیمین همه که اصلا وجودش محسوس نبود زیرانه ابراز وجودی می کرد نه نازو ادایی داشت.اگر یک تومان می گرفت تا هفته بعد هم آن را داشت. او دنیای جداگانه ای داشت که اکثر اوقات در آن سیر می کرد.به نقاشی علاقه داشت و اکثر اوقات او را می دیدم که روی کاغذطراحی کشیده و مشغول آن است. بیشتر لباس طراحی می کرد تا منظره انسان.آن هم لباس عروس و لباس شب. چه کسی آن موقع می دانست در ذات این بچه قریحه ای نهفته است که باید پرورانده شودتا روزی در نوع خود ممتازگردد.این نکته ها بعده ها ثابت شدچنان که درآینده سیمین در بین فامیل و دوستان یکی از خوش پوش ترین زنانی که البته طرح لباس هایش را خودش به طراح می داد.
برادر بزرگم مجید از وقتی(...)آمده بود. کسی سر براه شده بود و بیشتر اوقاتش را در خانه می گذراند.پدر برای او مغازه ای خریده بود تا سرش به کار گرم شودو کمتر به فکر الواتی باشد. اما خمیره هرکس همان است که از اول هست.مجید اکثر اوقات بداخلاق و گوشت تلخ بودوگاهی سروصدایی راه می انداخت.او ردست نسخه دوم پدر شده بود،اما سیما مثل مادر نبود.اوبه تمام فنون شوهر داری آگاه بودطوری که گاهی فکر می کردم که او دوبار به دنیا آمده و بار اول تمام سیاست های زندگی را یاد گرفته است. در منزل عضو موثری بود و علاقه وافری به خیاطی داشت و از همان موقع به فکر آینده اش بود. درضمن آشپز خوبی هم بودو آشپزخانه را دردست خد گرفته بود و به حق در این کار استاد شده بود. او در امر حساب و کتاب و اقتصاد نیز خیلی وارد و باهوش بود و درسخن گفتن مهارت خاصی داشت طوری که خیلی زیرکانه و روی سیاست حرف می زد.بدون شک این ارثی بود که از پدرش به او رسیده بود.در گفته هایش همواره نیش زبان و طعنه وجود داشت.که البته چنا با نرمی آنها رابیان می کردک ه مخاطب باید مدتی روی حرف هایش فکر می کرد تا فهمد چه تیکه ای به او انداخته شده . بارزترین خصیصه سیما صبوری او بود.در سالهای اول زندگی مشترکش با مجید به پشتوانه پدر و بریز و بپاشهای او مدتی مجیدرا تحمل کرد.ولی بعدها یاد گرفت که بهتر است بسازد و تحمل کند.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:14 AM
با تمام این حرف ها خصوصیت اخلاقی دیگری هم داشت که شاید مطلوب کسی نبود و آن اینکه در زندگی دیگران زیادی کنجکاوی می کرد.شاید به جای کنجکاوی بهتر است نام فوضولی رابر آن نهاد.این خصیصه را صد در درصد از مادرش گرفته بود. سلیم خانوم به گفته خودبا جادو و جنبل توانسته بود شر هورا از سر خودش کم کند، ولی این موض.ع عقده بزرگی را در سینه اش به جا گذاشته بودطوری که برای جبران آنچه آقای زربندی به سرش آورده بود در هر محفل و مجلسی از محبت و عشق شوهرش نسبت به خودش داد سخن می دادبه حدی در این کار اغراق می کرد که در چهره تک تک کسانی که پای سخن او می نشستندخوانده می شدکه آره جون خودت ، اگه این طورکه میگی چرا زربندی دوستت داشت نمی رفت بعد از شیش تا بچه سرتشیه زن جوون بیاره.
خانه ما اغلب جو متشنجی داشت و کافی بودبهانه ای به دست کسی داده شودتا خانه رابهم بریزدو قشقرق به پا کند.برای مثال یک روز سینا را بغل کرده بودم و با او بازی می کردم و طبق عادت بدی که هنوز هم در من است صورت او را می بوسیدم و گاهی هم گاز آرامی از لپ او می گرفتم.سینا آن روز حوصله نداشت و مدام نق می زد.سیما برای صبحانه خوردن به اتاق آمد وبه مادر که سر سفره و پای سماور نشسته بود سلام کرد.چهره سیما عصبانی بود و همه میدانستیم شبگذشته با مجید جرو بحث کرده، زییرا صدای بگو مگویشان تا پایین می آمد.به محض ورود سیما صدای نق نق سیناهم بلند شد. من هم که دلم برای اداهای با مزه او ضعف میرفت با خنده سربه سرش می گذاشتم . سیما وقتی مرا به آن حالت دید با حالت عصبی جلو آمد و با غیظ بچه رااز من گرفت و گفت: ل کن این یتیم شده را.و کنار من او را محکم به زمین زدطوری که صدای جیغ یچه بلندشد.همان موقه مادرم را دیدم که رنگ صورتش قرمز و بعد کبود شدو در حالی که برق خشمی از چشمانش می جهید خطاب به سیما گفت: پتیاره خانم، دیگه نبینم از این غلطا بکنی.یتیم مونده یعنی چی؟یعنی اینکه پدرش بمیره که تو هم برای خودت آزاد باشی؟
سیما که از ترس خشم مادر رنگ به رو نداشتو حتی فکرش را هم نمی کرد که این چنین شودبا من من گفت:نه به خدا خانم منظورم این نبود. ما یتیم شد بچه را از طرف مادر می دانیم. انشالله از طرف مادر یتیم بشه.این را گفت و با بغض از اتاق خارج شد.من هم سینا را که گریه می کرد در آغوش گرفتم و از اتاق بیرون بردم تا ساکتش کنم.
بعداز این موضوع سیما خیلی مواظب بود تا دیگر کاری نکند مادر ار خشمگین کند.او همواره با سیاست سعی در به دست آوردن دل مادر داشت. برای او لباس می دوخت یادر کارها به او کمک می کرد.گاهی دلم برای سیما می سوخت زیرا زندگی با مردی مثل مجید چندان هم آسان نبود. اوتا آخر زندگیش با ولخرجی های مجید مشکل داشت و همیشه از او می خواست به فکر آینده باشدو برای موارد ضروری پول ذخیره کند.البته این آینده نگری کمی افراطی به نظر می رسید.ولی از آنجای که سیما در خانواده پدری با مشکل نداری و فقر روبه رو بوده این موضوع طبیعی بود.البته عشق به پول در در خانواده زربندی صفتی غیر قابل انکار بود.
آنان همواره در حال جمع کردن پول بودندو ان را برای آینده در بانک سرمایه گذاری می کردند.. هیچ وقت نفهمیدم منظورشان از آینده چه وقت بود.سالهای بعد هم که با آنان در ارتباط بودیم می دیدم که پول جمع می کنند تا به طلا و جواهرات تبدیل کنند.این اواخر پول ها به جای تبدیل به طلا و جواهرات به مارک دلار تبدیل می شد ، ولی هیچ وقت ندیدم استفاده ی شایسته ای ازآن کنند.سیما هم طبق خصیصه ذاتی قران قران پولش را جمع می کردوحساب بانکیش را بالا می برد.او پول زیادی می خواست ولی اگر ازپول هیچ استفاده ای نشود به چه دردی خواهد خورد؟!
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:14 AM
تابستان از راه رسید و من مثل هر سال امتحاناتم را با موفقیت پشت سر گذاشتم.عباس آقا طبق قولی که داده بودبا نامه خبر ورودش را به ما اطلاع داده بود .منزل ما هم برای پذیرایی ازاو آماده شد.طبق معمول بچه ها سربه سرم می گذاشتند.آن قدر که حتی زرین کوچک هم با دیدن من دست می زد و می گفت عباس آقا . به قدر با نمک این کار را انجام می داد که به جای اخم و تخم به او می خندیدم. با وجود اینکه دوست نداشتم نام عباس کنار نام من تکرار شود.ولی واکنشی هم درمقابل بقیه از خود نشان نمی دادم.زیرا ازدواج برایم مفهومی نداشت. کلمه ازدواج در ذهن من لباس سفید عروسی و آرایش و بزن بکوب تداعی می کردنه چیز دیگر.حتی به من بر نمی خورد که نام عباس که سی و پنج سال سن داشت کنار من که چهارده سال داشتم بگذارند.درآن سن هیچ درکی از این موضوع نداشتم.تا به آن لحظه پسری در زندگیم وارد نشده بودتا زیر گوشم زمزمه دوستت درام سر بدهد تامن مفهوم عشق و دوست داشتن راتجربه کنم.هوز به کسی علاقه مندنشده بودمو همه مردها برایم مثل هم بودند.البته خودم هم دختر سربه زیر و منزوی بودم چئن مار مرااین طور تربیت کرده بود. هنوز حرفهای او در گوشم طنین انداز که می گفت:دختر نجیب توی صورت هیچ مردی نگاه نمی کنه.دختر نجیب وقتی راه میره فقط جلوی پاشوا نگاه می کنه. دختر نجیب این کارو نم یکنه.دختر نجیب...به عقیده مادراگر دختری خلاف این قواعد را انجام می داد دختری جلف و نانجیبی به حساب می آمدکه هیچ وقت عاقبت به خیر نمی شد.
من هم با گذشت سالها هنوزهم عادت دیرینه تربیتی امرا دارم و هرگاه که راه می روم بیشتر زمین را نگاه می کنم و البته از دیدن آب دهان و آب بینی مردم بی ادب حالت تهوع به من دست می دهد. گاهی به خودم می گویم: احمق سرتا بالا کن و مردم را تماشا کن.آسمان و آفتاب درخشانو طبیعت زیبا را ببین همه این ها را خدا برای تو خلق کرده تا اونا را ببینی و لذت ببری و شاکر باشی.
عباس آقا به تهران آمد با یک چمدان بزرگ سوغاتی و یک حلب روغن هفده کیلویی علاء. من جلو نرفتم و آن قدر صبر کردم تا مجبور به رفتن و سلام به او شوم.طبق معمول روی تراس رافرش پهن انداخته بودیم.و بساط چای و شام رادر فضای آزاد روبه راه کده بودیم.مادر روی فرش پتوی با ملحفه سفیدانداخته بود و پشتی های مهمانخانه راهم آورده بود تا کمر عباس آقا خشک نشودو بتواند به آن تکیه بدهد.بساط قلیان و میوه و تنقلات به راه بود.شام مفصلی به افتخار ایشان تهیه شدتا به این ترتیب از خجالت زحمت های او بیرون بیایند.عباس آقا با چمدان بزرگ از سوغاتی حسابی پدر را شرمنده کرد.او هیچ کس را از قلم نیانداخته بود و برای همه در خور سنشان چیزهای قشنگی آورده بود.برای من پارچه ای زیبا هراه با شانه سری آورده بودکه وقتی ان را می گرفتم از خجالت سرخ شده بودم.
پس از صرف شام ،میوه و تنقلات آورده شد. تابستان بود و من هم بهانه ای برای ترک جمع نداشتم.به ناچار آنجا ماندم وبه گفت وگوها گوش سپردم.عباس آقا و پدر از خاطرات دوران جوانی خود صحبت می کردندو می خندیدند.پدر پرسید چراهنوز ازدواج نکرده
عباس آقا سرش را پایین اداخت و با خجالت گفت: اگر خدا بخواهد می خواهد همین کار رابکند.
بازهم نگاه مادر و سیما در هم گره خورد ولبخند محوی روی لبهایشان ظاهر شد.پدر موضوع بحث را به جای دیگری کشاندولی معلوم بود عباس آقا دوست دارد در مورد بحث قبلی صحبت کند.اودر لفافه منظورش رابیان کردو پدر خود را به راهی زد که نمی فهمد منظور او چیشت. خلاصه آن شب گذشت.روز بعد که عباس آقا خواست برودپدر مبلغ سیصدتومان داخل پاکت گذاشت تا به عوض پول روغن به او بدهد،این کاربه عباس آقا خیلی برخورد طوری که پدر از مطرح کردن دوباره آن پشیمان شد.
دوروز بعد خواهر عباس آقا به منزل ما تلفن کرد.پس از سلام وتعارف به مادر گفت:خانم ما تعریف شما را از عباس خیلی شنیدیم، خیلی مشتاق هستیم شما را از نزدک زیارت کنیم. اگر اجازه دهید یک روز را تعیین کنیدما خدمت برسیم.
مادر همان لحظه از آنها دعوت کرد تا به منزلمان بیایند. پس از اتمام مکالمه مادر نگاه معناداربه پدر انداخت و گفت:دیدی بهت گفتم حالا چیکار کنیم؟
پدر نفس عمیقی کشید و گفت آره راست گفتی اینا به احتمال زیاددارند برای خواستگاری می آیند.عباس وضع مالی خوبی داره تجارت خونه اش هم خیلی پر رونقه.خودش بچه بدی نیست، ولی مایل نیستم یاسمن را به اون بدم.چون هرچی باشه هم پیاله ایم حلا بگذریم که دو سه سال از من کوچک تره. ولی خوب سی و دو سه سال از یاسمین بزرگتره.
یاسمین دهنش هنوز بوی شیر میده و هنوز وقت شوهر کردنش نیست. یه دختر چهارده ساله چی از زندگی می فهمه. الان که درس می خونه و سرو گوشش نمی جنبه پس چه مرضیه که زود شوهرش بدیم؟
پدر سرش را تکون داد و گفت: خب حالاچیکار کنیم؟
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:14 AM
سیما که شاهد گفت و گوی آن دو بود گفت:آقاجون،خانوم جون من یه پیشنهادی دارم.
پدر و مادر که عقلشان به جایی نمی رسید به او نگاه کردند تا راه حلش را بیان کند.سیما که مغز متفکری داشت گفت :بهتره روزی که خواهر عباس آقا آمد اینجاحلقه مرا دست یاسمن کنیدو پیش از اینکه بخواهند حرفی از خواستگاری پیش بکشند حرف به میان بکشید که یاسمن ناف بریده محمود پسر خاله مادرش است.این طوری دوستی آقاجون با عباس آقا هم به هم نمی خوردو اون هم از دست آقاجون دلگیر نمیشه.
فکر بکری بود . پدر و مادر با خوشحالی این فکر را پسندیدند.
یک روز پیش از مهمانی مهمانخانه بالا را جارو گردگیری کردندو وسایل پذیرایی از مهمانان آماده شد.صبح روزی که مهمان داشتی حیاط آب و جارو شد و آب حوض را هم عوض کردند.ساعت چهار بعداظهر عباس آقا به اتفاق خواهرانش زنگ در منزل ما را زدند.مادر و پدر به استقبال آنها رفتند.خانمها وارد شدند و عباس آقا به بهانه ی اینکه به بچه ها قول داده تا برای تفریح به بوت کلاب بروند منزلمان را ترک کرد.
مادر ، خواهران عباس آقا را به طبقه بالا راهنمایی کرد.هر دو دهه ی سی عرشان را می گذرانددند وخیلی آراسته و مرتب بودند. موهایشان رنگ ومپزامپی شده بودو خیلی مودبانه صحبت می کردند.با وجود سن کمی که داشتم خیلی بلندتر و تو پر تر نشان داده می شدم.آن روز لباس زیبایی تنم کرده بودم.که متناسب با اندامم بود.حلقه سیما هم در دستم بود.باسینی چای وارد شدم و پس از سلام و احوالپرسی برای تعارف جلو رفتم.
به سفارش سیما طوری سینی را در دست گرفته بودم که حلقه ام دیده شود.پس از تعارف چای کنار مادر و سیما نشستم و نگاه خریدارانه آنها را بر روی خود تحمل کردم.پس از تعارفات معمول یکی از خواهران عباس آقا با لبخند ملیحی پرسید :یاسمن جان کلاس چندم هستی؟
سوالش را پاسخ دادم. که او باز هم سوال دیگری پرسید.پس از پاسخ به سوالات او با نگاه و اشاره مادراجازه خواستم و اتاق را ترک کردم. از خواهران عباس آقا خیلی خوشم آمدو در همان ملاقات اول متوجه شدم چه انسانهای وارسته و با فکری هستند.از اینکه مادر با نگاهش از من خواسته بوداتاق را ترک کنم خیلی حالم گرفته شد.بلند شدم و بیرون رفتم.در حالی که با خودم فکر می کردم که اگر قرارنیست آن ها مرا به عباس آقا بدهند پس چرا گذاشتند کار به اینجا بکشد.اصلا چرا عقیده مرا در مورد این خواستگاری نمی پرسند.مگر غیر از این است که آنها به خاطر من اینجاهستند؟نفس عمیقی کشیدم و مطمئن بودم که هیچ وقت پاسخ قانع کننده ای برای سوالاتم پیدا نخواهم کرد.
به آشپزخانه رفتم و روی صندلی نشستم و در حالی که دستانم راتکیه گاه صورتم قرار داده بودم به این فکر می کردم چقدر خب می شد اگر به وسیله عباس آقا از این خانه دور می شدم. آن موقع در سنی نبودم که به معایب و محاسن ازدواج فکر کنم ، فقط دوست داشتم راهی برای فرار از خانه پیدا می کردم.برایم فرقی نمی کرد آن شخص عباس باشد یا شخص دیگر.
همان طور که به این موضوع فکر می کردم به خاطر آوردم که چه آرزوهای دور و درازی دارم که مایلم به آنها برسم.دوست داشتم درس بخوانم و دکتر شومف اما از وضعیت ناهنجار خانه نیز خسته شدم یودم. آن روز پس از خروج من از اتاق یکی از خوهران عباس آقا بدون اینکه
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:15 AM
صفحه ی 130 تا 134
به مادر و سیما فرصتی بدهد تقاضای او را مطرح می کند. مادر هم که بلد نبوده خوب دروغ بگوید با من من به او می گوید که یاسمین را برای پسرخاله ام ناف بریده ایم، الان هم نامزد اوست و اگر بخواهیم نامزدیشان را به هم بزنیم روابط فامیل به هم می خورد وگرنه چه کسی بهتر از عباس آقا.
با این حرف آب پاکی روی دست عباس آقا و خواهرش ریخته می شود. دو ساعت بعد که عباس آقا برای بردن خواهرانش به منزلمان آمد پدر به استقبالش رفت و او را به طبقه ی بالا راهنمایی کرد. بعد سیما برایم تعریف کرد به محض این که عباس آقا داخل اتاق شد با اشاره از خواهرانش پرسید که چی شد. خواهر بزرگ او هم ابروانش را به نشانه منفی بالا می برد و به این ترتیب پاسخ او را می دهد. سیما می گفت رنگ صورت عباس آقا با دیدن این پاسخ بدجوری سرخ و کبود شد و با حالتی معذب روی مبل نشست و حتی چایش را هم نخورد. پس از چند دقیقه هم از جا بلند می شود و به اتفاق خواهرانش خداحافظ می کند و می رود.
هفته بعد به پیشنهاد پدر به منزل خواهر بزرگ او رفتند تا بازدیدشان را پس بدهند، ولی عباس آقا همان روز به زاهدان برگشته بود و دیگر خبری از او نشد. حتی تا این لحظه از عمرم دیگر او را ندیدم.
ماهها از جریان عباس آقا گذشت و این پرونده در منزل مختومه اعلام شد. بچه ها کم کم یادشان رفت شخصی به این نام وجود داشته. من نیز زندگی خودم را می کردم و برای سال دوم دبیرستان آماده می شدم. پدر با همان وضعیت قبلی به کار خود ادامه می داد با این تفاوت که حساب و کتاب از دستش خارج شده و در کارش به مشکل بر خورده بود. پدر دلیل این آشفتگی را اعتیادش عنوان می کرد و می گفت: دیگه باید این لعنتی رو ترک کنم، خودم هم خسته شدم. جوونیم و سرمایه ام سر اعتیاد داره تباه می شه. باید فکری به حال خودم بکنم. ماهی نه هزار تومان شوخی نیست. این پول می تونه وضع زندگی ما رو بهتر از اینی که هست بکنه . . .
خلاصه پدر با گفتن این حرفها حسرت را به دل همه ما می نشاند و با تشریح روزهای پس از ترک اعتیاد دورنمای قشنگی از زندگی برایمان تصور می کرد. ما هم که تمام حرفهای او را دربست قبول داشتیم آرزومند بودیم که این موضوع هر چه زودتر اتفاق بیفتد. با بستری شدن پدر، جو منزل کمی آرامش پیدا کرد. من که هنوز نگرانی دوران بچگی سرم از سرم نداشته بود هر روز از راه مدرسه به ملاقات او می رفتم تا با دیدن او خیالم راحت شود.
پس از مدتی پدر، سالم و سرحال به منزل بازگشت و تا مدتی آرام و سر به راه بود، اما همین که دو سه ماهی گذشت با داد و فریاد به دنبال بهانه ای بود که به سراغ مواد برود. تا دری به تخته می خورد داد و هوار راه می انداخت و می گفت: شماها دشمن من هستید، دارید با اعصاب من بازی می کنید. خب بایدم برم دنبال این کار، چون شما نمی گذارید راحت باشم. بعد هم لباسهایش را می پوشید و در را محکم به هم می زد و از خانه خارج می شد.
پدر این بار به سراغ هرویین رفت و گناه این کار را به گردن مادر انداخت، ولی همه ما دیگر می دانستیم پدر زمانی سراغ ترک اعتیاد می رفت که دیگر کشیدن مواد، نشئه اش نمی کرد پس از اینکه سم از خونش پاک می شد کیفش سر جایش می آمد و کشیدن مواد برایش لذت بخش تر می شد. بیچاره مادر که با چه موجودی زندگی می کرد. این بار وقتی مادر فهمید پدر بار دیگر آلوده شده داد و فریاد راه انداخت و خودش را زد. به زمین و زمان بد و بیراه گفت مادر حال خود را نمی فهمید. فحش می داد و کفر می گفت. نفرین می کرد و می گریست. بیچاره مادر. بعدها که جا پای او گذاشتم تازه توانستم درک کنم که او چقدر طاقت داشت و چقدر صبوری می کرد. او در زندگی با پدرم ذوب می شد و می سوخت، ولی باز هم مقاومت می کرد. شاید بهتر است بگویم فولاد آبدیده شده بود. بله، این لفظ مناسبی برای مادر است. فولاد آب دیده! اما چرا؟! و پاسخ این چرا را بعدها که خودم دارای فرزند شدم فهمیدم.
هنوز جوهر پرونده عباس آقا کاملا خشک نشده بود که دو خواستگار دیگر، در منزلمان را زدند. یکی از دیگری متشخص تر و بهتر، ولی من جلوی هیچ کدام ظاهر نشدم. نمی دانم چرا مسخ بودم و دلیل واضحی برای این کار نداشتم.
پدرم پسرخاله ای داشت به نام احمد که با آنان رفت و آمد خانوادگی داشتیم. خانواده خوب و متشخص و در عین حال با کمالاتی بودند. پسر بزرگی داشتند که نامش احسان بود، و جوانی روشنفکر و متدین و البته بسیار نجیب بود. احسان در تهران درس می خواند و گاهی به ما سر می زد. چندین ماه بود که او را ندیده بودیم، ولی بعد فهمیدیم که دوری او به خاطر این است که در مورد من به احساس خاصی رسیده بود و از آنجا که خیلی مؤمن و مقید بود به محض فهمیدن احساسش نزد خاله پدرم که مادربزرگش بود رفته و خواسته اش را با او در میان گذاشته بود.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:15 AM
یک روز که از مدرسه برمی گشتم خاله پدرم را منزلمان دیدم. او زنی خوش خلق و متدین بود، ولی آن روز احساس کردم با دیدن من خیلی جا خورد. با خوشحالی جلو رفتم و در حالی که خم می شدم صورتش را بوسیدم به او خوش آمد گفتم. او نیز صورتم را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد. احساسم به من ندا می داد که او به منظور خاصی به منزلمان آمده زیرا خیلی کم اتفاق می افتاد به منزلمان بیاید. آن هم اگر عروسی یا جشنی بود و دعوت شده بود وگرنه این طور اتفاقی و فقط برای سرزدن به منزلمان نمی آمد. آن شب هم منزلمان ماند و این باعث شد فکر کنم او خیالاتی در سر دارد. آن شب حواس خاله پدر خیلی به من بود و مرتب مرا با چشم دنبال می کرد. آن زمان دختری بودم که بدون چادر می گشتم، البته این به آن معنا نبود که ولنگار باشم، بلکه مقتضای جامعه چنین ایجاب می کرد که بدون حجاب بگردیم.
پدر ساکش را بست و دوباره راهی شد و این بار رفت تا برای همیشه ترک کند، البته به گفته خودش.
این، بار سومی بود که برای ترک اعتیاد بستری می شد. این بار هم پیش دکتری رفت که سالها پیش، توسط او توانسته بود مدتی ترک کند. آن موقع کلاس چهارم ابتدایی درس می خوندم. من که هنوز خاطره دوران سلامتی او را به یاد داشتم امیدوار بودم این بار مثل دفعه قبل نشود و او بعد از این که سلامتیش را به دست آورد بار دیگر خود را آلوده این سم نکند.
روش کار این دکتر حاذق به این طریق بود که او بیماران را در طبقه دوم منزلش بستری می کرد و شربتی از تریاک تهیه می کرد و هر روز یک قاشق از آن را به بیمارانش می خوراند، سپس هر روز به میزان کمی آب به این شربت اضافه می کرد تا اینکه پس از مدتی درصد تریاک این شربت به صفر می رسید و به همین ترتیب غلظت مواد مخدر نیز در خون بیمار پایین می آمد و بیمار می توانست بدون مواد افیونی، سالم زندگی کند. البته در طول درمان با تزریق سرم و دادن ویتامین های تزریقی و خوراکی و هم چنین تغذیه خوب، بدن بیمارانش را تقویت می کرد به طوری که کسی از کلینیک این پزشک حاذق و دلسوز مرخص می شد صد و هشتاد درجه با کسی که برای بستری شدن رفته بود فرق کرده بود. پدر که یک بار توسط همین دکتر توانسته بود ترک کند به او اعتماد کامل داشت برای همین، بار دیگر به او مراجعه کرد. صبح روز بعد خاله پدر، منزلمان را ترک کرد بدون اینکه در مورد چیزی با پدر و مادر صحبت کند. بعدها شنیدم که به احسان گفته بود: یاسمین دختر خوبیست، ولی به درد تو نمی خورد. زیرا با خانواده ات اصلا جور در نمی آید و پدر و مادرت هم هرگز با این وصلت موافقت نخواهند کرد. این موضوع همین جا خاتمه پیدا کرد، اما حسرتی در دل من باقی گذاشت.
روزها می گذشت و من بزرگ تر می شدم. کم کم احساسات متفاوتی در من شکل می گرفت. اغلب همکلاسانم برای خود کسی را برگزیده بودند و به او عشق می ورزیدند. من نمی خواستم از آنان کمتر باشم، ولی کسی نبود تا مورد توجهم باشد، البته این از سر خودخواهی و غرور نبود. بلکه هنوز به آن باور نرسیده بودم که می توانم کسی را به حد پرستش دوست داشته باشم.
در بین اقوام مادر که اکثرشان متجدد و امروزی بودند اکرم، دخترخاله او، بیشتر از همه با ما رفت و آمد داشت. گاهی هم برادرش محمود همراه او می آمد. محمود که اینک جوانی خوش قد و بالا و خوش قیافه شده بود بیشتر از پسرهای فامیل مرا جذب می کرد. محمود خیلی زبان باز و بذله گو بود و با گفتن جوکهای بامزه و لطیفه های جالب، مخاطبش را به راحتی جذب می کرد طوری که اخموترین افراد وقتی کنار او می نشستند لبانشان به خنده باز می شد و چه بسا به قهقهه هم می افتادند. با تمام این حرفها محمود خیلی چشم چران بود و گاهی که چشمم به او می افتاد نگاه خیره اش را به خود می دیدم. پس از گذشت این همه سال هنوز حرف اکرم را که در عروسی مجید به من گفته بود را به یاد داشتم. بارها و بارها آن را در خیالم تکرار می کردم. این بوسه هم از طرف محمود که سفارشش رو خیلی کرده بود.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:16 AM
135_138
عجیب بود که هربار هم احساس خوبی به من دست می داد از محمود خوشم می آمد و با خودم فکر میکردم اگر قرار است با مردی ازدواج کنم چه بهتر که اون مرد محمود باشد چون هم خوش بر و رو و خوش قدوبالا است و هم خوش اخلاق. ان موقع هنوز بچه ای بودم که آدم ها را برحسب ظاهرشان خوب وبد می دیدم
کم کم خودم هم باورم شد که مرد اینده من کسی نخواهد بود جر محمود. در این باور بی بی سلطان نیز بی تقصیر نبود زیرا مرتب از اکرم و خواهر برادرانش تعریف می کرد و به این وسیله فکر ازدواج با محمود را درذهن من می انداخت و با نقل قولهایی که از انان در خانواده می شد این فکر را تقویت می کرد
محمود از کودکی پدر خود را از دست داده بود و با مادر وبرادر کوچکش زندگی می کرد البته یک برادر بزرگتر و دوخواهر هم داشت که ازدواج کرده و به دنبال زندگی خود رفته بودند
محمود به زحمت و سختی توانسته بود دیپلم بگیرد و هنوز سرکار نیرفت حرفه اصلی اش شلنگ انداختن در خیابانها و دختر بازی و چشم چشرانی بود.سرباز هم نرفته بود و از جیب خانواده میخورد زیرا دختر بازی برای او وقت نمیگذاشت تا بخواهد کاری دست و پا کند. منبا ان افکار بچگانه و خام در حالی که مه چیز را میدانستم اما این چیزهارا عیب نمیدانستم و منتظر بودم تا مادر او روزی به خواستگاری ام بیاید.
خداا شکر که غرور کاذب خانواده مادرم که همگی خود را برتر از دیگران میدانستند اجازه نداد تا خاله مادر پاپیش بگذارد و مرا برای محمود خواستگاری کند هرچند که فرقی هم نمیکرد گویا خدا نمیخواست زندگی من به دست محمود خراب شود و ای وظیفه را بر عهده کس دیگری گذاشت
همان زمانها بود که پدر پاتوق جدیدی برای خودش پیدا کرده بود و اغلب اوقاتش را در انجا میگذراند این پاتوق رستورانی بود به نام هلمبورگ که برِ خیابان پیلوی بود و بالای تپه ای قرار داشت انجا تراس زیبایی داشت که مشرف به خیابان بود و از انجا میشد تا دوردستهارا تماشا کرد پدر اغلب به انجا میرفت تا با دوستان جدیدی که همانجا پیدا کرده بود خوش باشد. یکی از دوستانش که بیشتر از همه با او عیاق شده بود مردی هم سن و سال خودش یود به نام اقای شکری.
شکری از خانواده های اصیل و بزرگ یکی از شهرستانهای اطراف تهران بود.پدربزرگشان از ده به شهر امده بود و با اندک سرمایه و با کار و کوشش و تلاش توانسته بود ثروت قابل توجهی به دست بیاورداینطور که میگفتند شکری بزرگ مرد سخی و مردم نواز بوده که در هر حال دست خیر داشته. ثروت او پس از مرگش به سه پسرش رسیده که این شکری هم از نوه های او بود
دوستی پدر و اقای شکری به رفت و امد خانوادگی انجامید و طبق معمول پای انان به منزلمان باز شد شکری پسرعمویی داشت پنجاه و سه چهار ساله به نام عباس که بیمار بود اینطور که خانم شکری به مادر گفته بود عباس در جوانی بیماری سفلیس گرفته بود و بعد هم مبتلا به بیماری شیزوفرنی شده بود.این بیماری کم کم مزمن نیشود طوریکه دیگر هیچگاه نتوانست سلامت کاملش را بدست بیاورد.بیماری عباس اقایه اینصورت بود که 6 ماه از سال را دچار افسردگی و انزوا بودو با هیچ کس جز همسرش صحبت نمیکرد خود را در اتاق حبس میکرد وتنها تحرک او برای رفتن به دستشویی بود پس از گذراندن این 6 ماه از انزوا بیرون میامد و چنان شاد و پر تحرک میشد که گویی او ان کسی نیست که در انزوا بود در طول این مدت خیلی زیاد میخورد طوریکه همیشه پیزی باید جلوی دهانش بود تا بجمبد
همسرش زنی صبور بود که در تمام دوران چه زمانی که عباس اقا منزوی بود وچه زمانیکه شاد و شنگول بود لب از لب باز نمیکرد او زنی ارام بود وشکوه ای از زندگی اش نداشت از نظر وضعیت مالی کم و کسری نداشتند رسول پسر بزرگ انان تمام سرمای پدر را در دست گرفته بود و زندگی خود و پدرش را اداره میکرد.
یک روز که پدر و اقای شکری باهم صحبت میکردند او خطاب به چدر میگوید:حسیت اقا دنبال یه دختر خوب و باخانواده میکردم.تو سراغ ندار؟
پدر باخنده میگوید:به سلامتی مگه پسر کوچیکه وقت زنش شده؟
اقای شکری در پاسخ پدر میگوید:ای بابا همون بزرگه رو که زنش دادیم برای هفت پشتم بسه.این یکی حالا مونده از شیر بیفته
-خب پس برای که دنبال دختر خوب میگردی؟
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:17 AM
- برای پسر عباس اقا,پسر عموم
پدر کمابیش با وضغیت عباس اقا اشنا بود فکری میکند و میگوید:ولله من خودم یه دخنر خوب سراغ دارم
شکری ذوق زده میگوید:حسین اقا جون من راست میگی؟؟
پدر که رفیق بازی اش گل کرده بو میگوید:چراکه نه!من به این دخترم خیلی علاقه دارم وهمیشه ارزو دارم اونو جایی بفرستم که کمتر از گل بهش نگن
خود اقای شکری مرد خوب وخانواده داری بود به همین جهت پدر فکر میکرد پسرعمویش هم مثل اوست به خصوص که از اقای شکری شنیده بود که خانواده عباس اقا مردمانی اصیل ومتمول هستند و به خیال خودش میخواست این فرصت را از دخترش دریغ نکند
به گفته اقای شکری رسم خانوادشان این بود که با بستگان خود وصلت میکردند
مثلا پسرعمو با دختر عمو و دختر عمه با پسر دایی.نوه دایی با دختر دختر عمه . از این قبیل نسبتهاس فامیلی بدون شک بهمین خاطر بود که بیماریهای موروثی بینشان زیاد دیده میشد.
خلاصه پدر با اقای شکری قرار کیگذارد که به اتفاق پسرعمو ومسرش بریا خواستگاری از من به منزلمان بیاید وقتی پدر این خبر را به ما داد حیران ماندم.مادر با دهانی نیمه باز پدر را مخاطب قرار داد گفت:بابا این دختر بچه است داره درس میخونه چرا مرتب با احساس این دختر بازی میکنی؟چرا داری سربه هواش میکنی؟چرا به حال خودش نمیذاری؟
صدای مستبدانه پدر مثل همیشه بلند شدکه:زن تو نمیفهمی سعادت پشت در خونت اومده اونوقت داری لگد به بخت دخترت میزنی؟تو که نمیدونی اونا چه خانواده ای هستند.محترم.ابرودار.تازه,گذ شته از اینا خیلی هم ثروتمندند باور کن یاسمین اگه با این خانواده وصلت کنه رنگ سختی رو نخواهد دید؟
صدای مادر دیگه به گوشم نرسید و این نشان میداد که سخت به فرو رفته است روز بعد پدر مرا صدا کرد و صفتهای خوب و بی شمار این خانواده را بر شمرد و در اخر گفت:یاسمین,فرصت بزرگی برات پیش امده.اگر قبول کردی رضا بشی که هیچ,وگرنه مطمئن باش دیگه چنین فرصتی پیش نمیاد
پدر خودش هنوز عباس اقا رو ندیده بود چه برسه به اینکه رضا را ببیند و درباره اش تحقیق کند فقط از روی حرفهای اقای شکری فکر میکرد که انان نیز مانند او باشند
بدون اینکه پاسخی به پدر بدهم فقط او را نگاه کردم ,ان لحظه این
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:18 AM
139 – 143
فکر می کردم بهتر است ندیده این خواستگار را قبول کنم تا از دست جو نا آرام خانه راحت شوم. ار آن طرف سیما لحظه ای آرام نداشت و مرتب با من صحبت می کرد بهتر است به امید اینکه شاید سر مادر محمود درد بگیرد و برای خواستگاری از من به منزلمان بیایید ننشینیم. معتقد بود شوهر ثروتمند و مالدار بهتر از مردیست که با جیب خالی حرفهای عاشقانه می زند.
روز خواستگاری از راه رسید. طبق معمول خانواده آماده پذیرایی از مهمانان شدند. درست رأس ساعت معین زنگ به صدا درآمد. این صدا چون پتک برسر من فرود آمد. پدر خود به استقبال آنان رفت و لحظه ای بعد مادر به او پیوست تا مهمانان را به داخل دعوت کند. عده ای وارد حیاط و بعد داخل پذیرایی شدند. مهمانان عبارت بودند از مادر محجبه داماد و پدر او که دوران انزوایش را می گذراند. رسول برادر بزرگ او و همسرش، خواهرانش به همراه شوهرانشان و در آخر خود داماد که صورتش پشت دسته گلی پنهان بود.
پدر مهمانان را به طبقه بالا و مهمانخانه هدایت کرد. مردها در یک اتاق و زنها در اتاق کناری نشستند. چای توسط خدمتکار منزل آورده شد و چند دقیقه بعد من بدون چادر وارد اتاق شدم. چشمها همه متوجه من بود و من را برانداز می کردند. با توصیفی که پدر از داماد کرده بود منتظر بودم مردی بلند بالا با صورتی جذاب ببینم. در فرصتی چشم گرداندم تا مردی با این مشخصات پیدا کنم، ولی چنین کسی را ندیدم. وقتی مرا در جایی نشاندند که به اصطلاح روبروی داماد باشم فقط یک لحظه سرم را بلند کردم و توانستم او را ببینم. تمام تصوراتم به یک باره دود شد و به هوا رفت. به جای آن چیزی که در ذهنم بود مردی را دیدم که نه تنها زیبا نبود بلکه خیلی هم زشت به نظرم رسید. قدی کوتاه و هیکلی ریز و صورتی ریز نقش داشت. به او می خورد بیست و شش هفت سال سن داشته باشد.
تا پیش از دیدن داماد در رؤیای زیبا سیر می کردم که پس از دیدن او این رؤیا تبدیل به کابوس شد. سرم را پایین انداختم و منتظر اشاره ای بودم تا اتاق را ترک کنم. هر چه منتظر شدم کسی از من نخواست این کار را بکنم به خاطر همین خودم بلند شدم و با گفتن با اجازه از اتاق خارج شدم. دلم بدجوری گرفته بود. دیدن داماد نه تنها اثر خوبی در من نگذاشته بود بلکه تصور تلخی هم در من به وجود آورده بود.
به سراغ لیوان آبی رفتم تا با نوشیدن آن التهاب درونم را تسکین دهم.لحظه ای بعد سیما با چشمانی که برق شادی در آن هویدا بود سراغم آمد و گفت: داماد جواب مثبت داده. حالا می خوان نظر تو رو بدونن.
از شدت ناراحتی خندیدم. سیما مرا سئوال پیچ کرده بود و مرتب می پرسید: زود باش جواب بده همه منتظرن. چی شد؟ پسندیدیش؟ نه او را پسندیده بودم نه دلم می خواست منزل پدر بمانم. دلم چون پرنده ای بود که می خواست پرواز کند و به جایی برود که جز محبت و عشق چیز دیگری نباشد. در همان حال دلم نمی خواست آرامش و آزادی را با کسی تجربه کنم که دلم او را نپذیرفته بود.
به فکر فرو رفتم. صدای سیما که از من سؤال می کرد کم کم در گوشم محو شد. سکوتم طولانی شد و آن را به نشانه رضایتم تلقی شد. سیما چون فاتحی که قله تسخیر نا پذیری را فتح کرده باشد مرا ترک کرد و به اتاق برگشت. تازه صدای او را شنیدم که با لحن همیشگی خود گفت: عروس خانم چیزی نمی گه، فکر می کنم سکوت او دلیل بر رضایتش است.
صدای دست و مبارک باد را که شنیدم گویی خنجر در قلبم فرو کردند. تازه آن لحظه به یاد آرزوهایم افتادم. درس خواندن و ادامه تحصیل در سوئد و سپس دکتر شدن. خدای من یعنی این پایان کارم بود؟ مگر نه اینکه پدر گفته بود اگر خوب درس بخوانی می فرستمت بری سوئد ادامه تحصیل بدی؟ من که سر قولم بودم خوب درس خواندم پس چرا پدر می خواست زیر قول خود بزند؟
پس از رفتن مهمانان مادر به سراغم آمد و گفت: یاسمین تو او را پسندیدی؟
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:19 AM
از حرصم به او پاسخ ندادم. کاش آن قدر حماقت نمی کردم که به جای لج کردن و پاسخ ندادن به آنان می گفتم که او را نپسندیده ام؛ ولی لجبازی و سکوت مرا حمل بر رضایتم کردند غافل از اینکه هر سکوتی دلیل بر رضایت نیست. مادر با اینکه چهره اش نشان می داد خودش هم داماد را نپسندیده؛ اما سؤال می کرد تا مطمئن شود. پدر که از خانواده داماد خیلی خوشش آمده بود دوست داشت من همسر رضا بشوم و برایش مهم نبود که نتوانسته ام او را به قلبم راه بدهم. هنوز صحبتهای پدر در گوشم زنگ می زند: یاسمین؛ نمی دونی اینا چقدر ثروت دارند. دو تا اتوبوس دارند که بین تهران و کاظمین کار می کند. در بازار تجارتخانه ای بزرگ دارند. چند تا خانه و آپارتمان دارند و هر کدام خانه ای مستقل به نامشان است و یک عالم مغازه دارند که اجاره داده اند. من رفتم تحقیق کردم. به من گفتند رضا و رسول تو مغازه و سرمایه نصف به نصف شریکند، اگه زن رضا بشی تو ناز و نعمت می افتی و هر چقدر که بخوای می تونی درس بخونی.
آن موقع سرم را پایین انداختم و به این فکر کردم که آیا همین طور است که پدر می گویید؟ آبا واقعاً خوشبخت می شوم؟ یعنی ثروت رضا می تواند مرا به اوج خوشبختی و خواسته هایم برساند؟
پدر از من جواب نمی خواست زیرا مطمئن بود روی حرفش حرفی نخواهم آورد.
روز بله بران رسید و مهمانان از راه رسیدند. از طرف ما هم عده ای از بزرگ ترهای فامیل دعوت شده بودند. پدر آقای زربندی و علی آقا را با همسرانشان دعوت کرده بود.
کارها خیلی سریع پیش رفت و دو طرف به توافق رسیدند در صورتی که من و دلم هنوز به توافق نرسیده بودیم. مهریه ام به صدای بلند توسط آقا رسول برادر داماد، خوانده شد. آن لحظه سکوت مجلس باعث شد من هم از محتوای قراری که برای مهریه ام گذاشته بودند با خبر شوم. مهریه ام عبارت بود از یک جلد قرآن مجید، مهرالسنه حضرت فاطمه (ع)، آینه و شمعدان نقره، حلقه و انگشتری جواهر، یک قطعه زمین پانصد متری در کرج و بیست هزار تومان عندالمطالبه بر ذمه داماد.
باقی چیزها از جمله لباس عروس و سایر چیزها نیز روی کاغذ آورده شده. بعد از خواندن توافق نامه صلوات فرستاده شد و شهود آن را امضا کردند. قرار عقد نیز روز مبعث حضرت رسول(ص) گذاشته شد.
مرا به اتاق احضار کردند. چاره ای جز رفتن نداشتم. وقتی وارد اتاق شدم همان لحظه ورود چشمم به داماد افتاد که نیشش تا بناگوش باز بود و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. احساس بدی به وجودم چنگ انداخت، ولی کار را تمام شده می دیدم و باید خود را قانع می کردم و هر طور که بود با خودم کنار می آمدم.
نفهمیدم دوران نامزدی چطور گذشت. گاهی رضا به منزلمان می آمد، ولی سعی می کردم تا جایی که می توانم با او روبرو نشوم و عجیب بود که این جلو نرفتنم را به پای خجالتی بودنم می گذاشتند نه پای نخواستنم.
در چهره پدر خوشحالی موج می زد. ولی مادر زیاد خوشحال نبود. نمی دانستم گرفتگی چهره اش را به چه چیز ربط دهم. پدر که گویی از چهره مادر بی رضایتی اش را می خواند بارها و بارها به مادر گفت: زن، تو نمی فهمی، من می دونم اینا چه آدمای خوبی هستند.
گاهی به یاد این جمله پدر می افتم و به این نتیجه می رسم که قوه درک مادر از مسائل خیلی بیشتر از پدر بود که به اصطلاح خودش در جامعه و بین مردم گشته بود. پدر برخلاف ادعایش از بینش اجتماعی خوبی برخوردار نبود و از جمله کسانی بود که فقط تا نوک بینی شان را می بینند. البته انتظاری بیش از این از او نمی شد داشت زیرا اگر قوه تعقل و تفکر خوبی داشت هیچ گاه به سراغ مواد مخدر نمی رفت تا با دست خود تیشه به ریشه زندگی اش بزند.
یک روز پدر زودتر از معمول به خانه آمد و مرا با خود به دادسرا برد. چون هنوز پانزده سالم را تمام نکرده بودم بایستی از دادگاه اجازه عقد صادر می شد. آن روز مرا به پزشک قانونی فرستادند تا در این مورد حکم بدهد که آیا شرایط ازدواج را دارم یا نه. چه قانون عجیبی! آیا یک پزشک می توانست نظر بدهد که این دختر از نظر عقلی و احساسی و عاطفی به مرحله ای رسیده که بتواند زندگی مشترکی داشته باشد؟!
پدر بعد از گرفتن معرفی نامه از دادگاه مرا به اتاقی برد که پزشکی با لباس سفید پشت میز نشسته بود. پدر برگه را روی میز گذاشت. پزشک پس از رؤیت آن نگاهی به سر تا پایم انداخت و بعد زیر ورقه چیزی نوشت. آن لحظه احساس نا خوشایندی تمام وجودم را گرفت. پزشک برگه را مهر و امضا کرد و بعد به دست پدر داد. این برگه اجازه نامه ازدواج من بود.
دو روز پیش از عقد منزل ما پر از مهمان شد. خنچه عقد را طبق کشان روی سرشان به منزلمان آوردند. اسپند و کندر دود می کردند. زنی به خانمان آمد تا مرا اصلاح کند. بعد از اتمام کار آینه را دستم دادند تا خود را ببینم.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:19 AM
144-145
به نظر خودم خیلی زیباتر شده بودم.ابروانم بلند و کمانی و چشمانم درشت تر و پوست بازتر شده بود.
شب پیش از عقد،اتاق روبه قبله را برای مراسم آماده کردند.صبح زور عقدکنان مرا به سلمانی ایرانی نو واقع در میدان توپخانه بردند.سیما هم مرا همراهی کرد.وقتی وارد سلمانی شدم دو عروس دیگر هم در نوبت آرایش بودند.تا نوبت به من رسید ظهر هم گذشته بود.ناهار را در سلمانی خوردیم و بعد آرایشگر تمام سروصورتم را درست کرد.نوبت به پوشیدن لباس عروسی ام رسید که آن را از مغازه منصف واقع در لاله زارنو خریده بودند.خوب به خاطر دارم که بهای آن هشتصد تومان بود که در آن زمان پول زیادی به حساب می آمد.
لباس دارای بالا تنه ای از جنس ساتن بود که تمام آن سنگدوزی شده بود و دامن آن چند طبقه تافته بود که زیر آن باید ژپون می پوشیدم تا خوب پف کند.پس از پوشیدن لباس،کفشهای پاشنه بلند سفیدی پایم کردم که قدم را کشیده تر از آنچه بود مرا نشان می داد.آرایشگرم که قدش تا سرشانه هایم بود مرا روی صندلی نشاند تا آخرین مرحله تاج را روی سرم بگذارد.کارم که تمام شد مرا به سالن انتظار بردند.به محض پا گذاشتن به سالن صدای تحسین اطرافیان بلند شد.تا چند لحظه از میان دود غلیظ اسپند کسانی را که هلهله و شادی می کردند نمی دیدم.هیچ کدام از آنها را نمی شناختم،زیرا همراهان عروسهایی بودند که پس از من نوبتشان بود.
آن لحظه به تنها چیزی که فکر نمی کردم ازدواج و زندگی مشترک بود.فقط به این فکر می کردم که چقدر زیبا شده ام.وقتی خواهر داماد به دنبالم آمد چادری روی سرم کشیدند و آن را تا روی سینه پایین کشیدند و سفارش کردند مبادا صورتم دیده شود.این حرف برایم عجیب بود.چرا نباید صورتم دیده شود در حالی که صبح بدون چادر آمده بودم.وقتی دلیلش را از سیما پرسیدم گفت:تا رونما نگرفتی چهره ات را نشان نده.
همراه سیما و خواهر بزرگ داماد سوار همان خودرویی شدم که صبح ما را به آرایشگاه آورده بود.راننده که مردی مسن بود ما را از راههای خلوت و پرت که بعد فهمیدم خیابان عباس آباد است به منزل برد.این خیابان پلی بود بین جاده قدیم شمیران و جاده پهلوی که به آن جاده نو می گفتند و راهی بود خلوت که فقط مراگز و سازمانهای لشگری در آن بود.
وقتی به منزل رسیدیم مادر با منقل اسپند جلو آمد و یک لحظه مات و مبهوت به من خیره شد.خواهرانم هم حیرت زده به من نگاه می کردند گویی هیچکدام باورشان نمی شد آن عروس زیبا و بلندبالا یاسمین خودشان باشد.مرا در میان صلوات و هلهله حضار به اتاق عقد بردند؛در واقع آنجا حبس کردند تا پیش از عقد داماد مرا نبیند.
ساعتی بعد در اتاق را باز کردند و مهمانانی را که باید هنگام عقد در اتاق باشند به داخل دعوت کردند.هنوز چادر روی سرم بود و از پشت آن کسانی را که داخل می شدند می دیدم عده ای آشنا و بعضی ناآشنا بودند.در این بین بی بی سلطان را دیدم که با قدی خمیده وارد شد و درست روبه روی من کنار در اتاق نشست.بی بی سلطان گرفته و ناراحت بود.شب پیش از سیمین شنیدم که به مادر گفته بود یاسمین را حرام کردید.خدا رحمتش کند او خبر نداشت که غیر یاسمین بقیه بچه های اعظم نیز حرام می شوند.آن هم چه حرام شدنی!
عاقد همراه داماد و یکی دو نفر دیگر وارد اتاق شدند.با دیدن داماد که با قدی کوتاه کت و شلوار دامادی به تنش زار می زد حرف بی بی سلطان به یادم آمد و دل چرکین شدم.وقتی او را دیدم که کنار عاقد نشست و نشان داد آماده است گویی کسی چنگ به دلم کشید.می دانستم برای هرگونه مخالفتی دیر است.عاقد شروع کرد به خواندن خطبه و من بدون اینکه بفهمم
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:20 AM
146 تا 149
چه مي خواند و چه مي گويد مشغول دلداري و توجيه خودم شدم.سيما زير گوشم گفت:بعد از سه بار بله را بگو قبل از گرفتن زير لفظي بله رو نگي ها
به خودم امدم و متوجه شدم عاقد مي گويد:عروس خانم وکيلم؟
پاسخي ندادم زيرا حتي تمايل به شنيدن نداشتم. صداي سيما بلند شد:
عروس رفته گل بچينه.
بار دوم هم گفت:عروس رفته گلستون. وقتي عاقد براي بار سوم از من پرسيد وکيلم؟لحظه اي سکوت کردم. مادر شوهرم جعبه مخملي قرمز رنگي روي دامنم گذاشت همان لحظه صداي عاقد بار ديگر بلند شد: وکيلم؟ همان موقع پاي سيما را روي کمرم حس کردم که مرابه خود مي اورد تا بگويم بله. همين کار را کردم در حالي که صداي خودم طنين بدي در مغزم گذاشت.صداي دست و هلهله و مبارک باد بلند شد و مردان نيز صلوات فرستادند. وقتي جعبه را باز کزدم از ديدن حلقه ازدواج جا خوردم زيرا طبق قاعده بايد زير لفظي مي دادند نه حلقه را. مادرم بعد سرزنشم کرد چرا زود بله را گفتم و من با بي تفاوتي گفتم:مگه من چند بار عروس شده بودم که بدانم چه بايد بکنم.
به راستي هم برايم فرقي نمي کرد زير لفظي حلقه عروسي بگيرم يا سرويس برليان.
پس از عقد يکي يکي بستگان داماد امدند و به من تبريک گفتند.چهره هيچ کدامسان به دلم ننشست و هر لحظه منتظر بودم اين بساط مسخره جمع شود تا نفس راحتي بکشم. از عروس شدن و عروسي خسته شده بودم و دوست داشتم با خودم تنها شوم.
ساعتها به کندي مي گذشت. به نظرم مي رسيد مراسم عقدم ان گرمي را که بايد داشته باشد ندارد. البته صداي دست و هلهله بلند بود و جمعيت
زيادي هم امده بودند اما هيچ کدام به دلم نمي نشست.
ان روز مقدار زيادي طلا و سکه و نيم سکه از طرف اقوام دو طرف به من داده شد و بعد هم اتاق را خلوت کردند و داماد را پهلويم نشاندند.
به خجالت سرم را پايين انداخته بودم و به اين مردي که با او از همه نظر اختلاف داشتم فکر کردم. اختلاف سني بين ما سيزده سال بود و علاوه بر ان قد من با پوشيدن کفش پاشنه بلند از او هم بلند تر بود و اين چيزي نبود که مطلوبم باشد.
وقتي دستش را دور گردنم انداخت و مرا به طرف خود کشيد تا گونه ام را ببوسد خيلي سعي کردم فرياد نزنم از اين حرکت او نه تنها احساس خوبي به من دست نداد بلکه خيلي هم بدم امد او که سردي ام را به حساب خجالتي بودنم مي گذاشت با کلماتي نرم و مهر اميز با من شروع به صحبت کرد سرم پايين بود و گوشم حرفهايش را مي شنيد اما عجيب بود که اين حرفها از گوشم فراتر نمي رفت و به قلبم نمي نشست.
پس از ساعتي ما را از اتاق خارج کردند و مرا به اتاق زنها و او را به اتاق مرد ها فرستادند ساعتي بعد هم مراسم تمام شد.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:22 AM
با وجودي که عاشق درس و مدرسه بودم ولي چون عقد کرده و زني شوهر دار محسوب مي شدم ديگر به مدرسه راهم ندادند و به اين ترتيب پرونده تحصيلي ام بسته شد.تا مدتها به خاطر اين موضوع گريه کردم به خصوص وقتي کارنامه ثلث اولم را گرفتم. تمام نمره هايم بالا و در سطح عالي بود.مدير دبيرستان وقتي پرونده مرا امضا مي کرد تا ان را به پدر بدهد خيلي افسوس خورد.
فاصله بين عقد و عروسي ام نه ماه بود و در اين مدت رضا گاهي به منزلمان مي امد وقتي من و او در اتاق تنها مي مانديم او صحبت مي کرد و من که به گلهاي قالي چشم دوخته بودم به ظاهر نشان مي دادم
به حرفهايش گوش مي کنم اما ان لحظه گذشته را مرور مي کردم تا به نکته اي برسم که مرا مجبور به انتخاب او کرده بود.نمي دانستم چه عاملي باعث شد قبول کنم همسر مردي شوم که حتي ذره اي نسبت به او محبت در خود اخساس نمي کردم. ايا لجبازي بود؟ خستگي از محيط منزل و فرار کردن از جو نا ارام ان؟ يا حماقت خودم؟
به عکس واکنش سرد من رضا مرا دوست داشت و هر بار که مي امد به طريقي محبتش را به من ابراز مي کرد.گاهي هم هدايايي برايم مي اورد. کم کم سعي کردم به او عادت کنم و بپذيرم که چاره اي جز اين ندارم.
چند ماه از عقد کنان من مي گذشت. رفتار پدر نسبت به من خيلي سرد شده بود گويا با پا گذاشتن رضا به زندگي ام محبت از بين رفته بود.اينک بيش از پيش سيما نور چشمي او و عزيز کرده اش شده بود از سيما به خاطر دزديدن محبت پدر خيلي شاکي بودم مادر نيز از رفتار سيما و پدر به تنگ امده بود.بار ديگر قهر کرد و به منزل بي بي سلطا رفت.رفتن مادر اوضاع زندگي ما را عجيب دگرگون کرد.تمام کارها به گردن من افتاده بود و به نظم در اوردن ان منزل بزرگ با ان همه کار چيزي نبود که از عهده من بر بيايد.
حميد و زرين که بزرگتر شده بودند به مدرسه مي رفتند.مجيد هم ظهرها به منزل نمي امد.سيمين هم به کلاس خياطي مي رفت.
ان روز طبق معمول پس از انجام دادن کار خانه به طبقه بالا رفتم تا به کار هاي خودم بپردازم. پدر و سيما مثل هميشه مشغول گفت و گو بودند با ديدن ان دو خيلي عصباني شدم به خصوص که حس مي کردم نه تنها از رفتن مادر نا راضي نيستند بلکه خوشحالند که کسي مزاحم گفت و گوي
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:45 PM
101-96
دارای موقعیت های بسیار خوب اجتماعی بودند و هر کدام صاحب منصب جایی بودند . شوهر خانم بزرگ نیز از همسر اولش سه دختر و یک پسر داشت که انان نیز از نظر وضعیت مالی در حد عالی بودند. در این بین فقط اقای زربندی بود که با وجود تغییر جدیدی که در وضعیت زندگی اش ایجاد شده بود هنوز هم به پای برادران و خواهران ناتنی اش نمی رسید . با این حال به موقعیت انان می بالید و هر جا که مینشست پز انان را میداد ولی در حقیقت رابطه صمیمی و دوستانه ای با انان نداشت.
هیچ وقت نفهمیدم چطور خانواده زربندی حاضر شدند با وصلت دختر زیبا و خانه دارشان با مجید رضایت دهند.زمانی که ما با انان همسایه بودیم پدر در اوج الواتی و مشروب خواری بود .اینکه چطور اقای زربندی که به نظر مردی ارام و سلیم و فهمیده به نظر می رسید بدون در نظر گرفتن سابقه پدر حاضر شده بود دخترش را به پسر چنین مردی بدهد جای بسی تعجب بود.
این فکر همیشه در ذهن من جای دارد که سیما را به پول پدر شوهر دادند نه به عقل و درایت مجید .خودشان می دانستند مجید تا یک سال قبل تو کوچه ها ول می چرخید بدون اینکه نه هنری داشته باشد و نه تحصیلاتی که بشود دلشان را به ان خوش کنند .شاید فکر می کردند با این ازدواحج دختر عزیزشان هرگز مزه تلخ نداری را نخواهد چشید .بیچاره سیما.
سفر تابستانی ما به پایان رسید و به تهران برگشتیم .مادر مرتب پدر را شماتت می کرد که چرا چنین چیزی را عنوان کرده است . به عقیده او هنوز دهن مجید بوی شیر می داد و مفهوم زن داشتن و زن داری را نمی انست.البته حق با مادر با مادر بود. مجید هنوز خودش را درست نمی شناخت پس چطور میشد از او انتظار داشت مسئولیت یک نفر دیگر را به عهده بگیرد.
مادر انقدر گفت و گفت تا عاقبت پدر تسلیم شد و پشت این موضوع را نگرفت و کم کم موضوع خواستگاری در پرده ای از فراموشی فرو رفت . اما از انجا که همواره سرنوشت مسیر خود را طی میکند یک روز پدر سهراب پسر بزرگ اقای زربندی را در خیابان میبیند و پس از سلام و احوال پرسی و پرس و جو از خانواده سهراب به او می گوید : خانم بزرگ از مدتها پیش منتظر شماست . مگر قرار نیست برای خواستگاری سیما پیش او بروید ؟ پدر هم به او پاسخ می دهد که به زودی خدمت خواهیم رسید.سهراب همان موقع نشانی منزل خانم بزرگ را می نویسدو ان را به پدر می دهد.
وقتی پدر موضوع را برای مادر تعریف کرد باز هم او مخالفت کرد و از پدر خواست مجید را در دهان گرگ هایی مثل خانواده زربندی نیندازد . در این بین تنها کسی که کاری به این چیزی نداشت و گویا برایشش فرق نمی کرد چه اتفاقی بیفتد همان مجید بود. پدر و مادر حتی به خود زحمت ندادند نظر او را جویا شوند و ببیند ایا امادگی ازدواج دارد یا نه.
از پدر اصرار بود و از مادر انکار و مثل همیشه موضوعی را برای جر و بحث پیدا کرده بودند و سر ان کشمکش می کردند . عاقبت سلطه جویی پدر باز هم مثل همیشه حرف نهایی را زد و قرار بر این شد که برای خواستگاری از سیما به منزل خانم بزرگ برویم . پدر با اقای زربندی تماس گرفت و به او پیغام داد که اخر همان هفته به منزل خانم بزرگ خواهند امد.
خانم بزرگ در خانه عموی ناتنی سیما زندگی می کرد .او مردی مومن با خدا بود که هر ساله ماه محرم و صفر د رمنزلش مراسم عزاداری بر پا میشد . همسر او زنی فهیم و محتشم بود که اصالت و ایمان را یک جا در هم داشت.
پدر و مادر که هنوز با هم مجادله داشتند به اتفاق مجید که هیچ واکنشی در مورد این موضوع نشان نمی داد به منزل عموی بزرگ سیما رفتند. به گفته مادر ان روز حدود سی نفر مهمان به منزل برادر بزرگ اقای زربندی امده بودندکه همه از بزرگان فامیل محسوب میشدند . خانم بزرگ ابتدا تصور کردهداماد شخص پدر است و او می خواهد از سیما خواستگاری کند . پدر در ان زمان سی و هشت سال سن داشت و البته به مقتضای زمان چنین چیزی عیب نبود.
همان طور که بزرگان فامیل که هنوز تصور میکردند پدر خواستگار است او را برانداز می کردند اقای زربندی برای رفع شبه دست روی شانه مجید می گذارد و می گوید: این شازده پسر داماد عزیز من استو به قول شاعر: خدا کشتی را انجا که خواهد برد /اگر ناخدا جامه بر تن درد.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:46 PM
ه گفته مادر وقتی حضور می فهمند داماد مجید است از تعجب چشمانشان گرد می شود. البته حق داشتند .زیرا مجید با وجود قد بلند و لاغرش هنوز چهره بچه گانه ای داشت.
به هر صورت همان شب خانم بزرگ موافقتش را برای ازدواج سیما با مجید اعلام می کند و همان شب میزان مهریه تعین و سایر گفت و گوها انجام می شود و در حقیقت مجلس خواستگاری به مجلس بله بران تبدیل می شود . مهریه سیما یک جلد کلام الله مجید و یک شاخه نبات و مبلغ پنج هزار تومان به اضافه اینه و شمعدان نقره بود.حلقه و انگشتری و لباس عروس و سایر چیزهایی که باید خریده می شد در نظر گرفته و مکتوب شد و همگان به عنوان شاهد زیر ان انگشت زدند.
وقتی مادر با لب های اویزان و پدر با صورتی خندان وارد خانه شدندفهمیدم برادر بزرگم وارد جمع متاهلان شده است . نگاهی به چهره بی تفاوت و ساده مجید انداختم و در دل گفتم اصلا بهش نمیاد زن داشته باشه.
این موضوع خیلی زود در میان اقوام و دوستان و اشنایان پیچید . هر کس به پدر می رسید به جای تبریک و تهنیت با تعجب می گفت: حسین مگه عقلت رو از دست دادی که پسرت رو این قدر زود زن دادی؟
پدر که شتید خودش هم خوب می دانست کار زیاد درستی نکرده برای اینکه به اصطلاح کم نیاورد و در جواب میخندید و می گفت : اون دوتا عشقبازی می کنند من هم از وجودشان لذت می برم.
تا چشم برهم زدیم موعد عقدکنان مجید و سیما رسید . پدر در این مورد تمام سعی اش را به کار برد تا سنگ تمام بگذارد و الحق هم که چنین شد . مراسم عقد در منزل عموی سیما برگزار شد.
چهار اتاق تو در توی منزل عموی سیما پر از مهمانان زن بود و چهار اتاق طبقه بالا را هم مردان اشغال کرده بودند . اکثر مهمانان از بستگان عروس بودند.
سیما در لباس عروسی با ان ارایش ملایم بسیار زیبا تر شده بود و من از ته قلب خوشحال بودم که چنین زن برادر خوشکلی نصیبم شده . مجید در کت و شلوار دامادی چهره اش از قبل هم بچگانه تر به نظر می رسید.هیچ برقی در چشمانش نبود و شاید زن گرفتن برای او مانند خرید همان کت و شلواری که تنش بود هیجان داشت.
میوه و شیرینی و نقل و میوه فراوان بود . گل های زیادی از طرف مهمانان و اشنایان دو طرف اورده شده بود . خطبه عقد خوانده شد و مجید و سیما به طور رسمی به عقد هم در امدند.
فاصله بین عقد و عروسی شان نه ماه بود .در این مدت مجید شاید پنج بار هم به منزل زربندی نرفته بود و البته هر بار هم با اصرار و توپ و تشر و دعوا می گفت باید به نامزدت سر بزنی . مجید کم رو تر از ان بود که متوجه موقعیت جدیدش شود .او نه نامزد بازی بلد بود و نه زبان عشقی را می دانست. در واقع نمی دانست چه باید بکند .هر بار پدر هدیه ای برای سیما می گرفت و ان را به مجید می داد تا برای او ببرد. گاهی فکر میکنم مجید این وسط نقش پستچی را ایفا می کرد که گه گاهی وظیفه داشت بسته ای را به دست سیما برساند. بعدها سیما برایم تعریف کرده که وقتی مجید به منزلشان می رفته سر به زیر و خجالتی مدتی ساکت و صامت ب گل های قالی زل می زده و بعد از جا بلند می شد و با وجود اصرار خانم و اقای زربندی انجا را ترک می کرده . شاید پدر و مادر سینا خوشحال بودند که چنین داماد محجوب و سربه زیری نصیبشان شده ولی مطمئنم این رفتار مجید ان احساسی را که باید یک دختر نامزد دار داشته باشد در وجود سیما زنده نمی کرد . بدون شک همین طور بود.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:47 PM
هنوز موعد نه ماه سر نیامده بود که اقای زربندی به پدر پیغام داد که جهیزیه سیما اماده است و به این وسیله فهماند که باید هر چه زوتر بساط عروسی را علم کنیم . قرار روز بیست و هشت مرداد که مصادف بود با ولادت حضرت محمد (ص) گذاشته شد . پدر که همیشه ادم بی حال و کم حوصله ای بود برای عروسی ان دو شور و هیجان زیادی داشت به طوری که گاهی مادر که هنوز زیاد راضی به نظر نمی رسید با طعنه به او می گفت : چه خبره هول می زنی حلا خوبه خودت قرار نیست داماد بشی . پدر سرحال و قبراق می خندید و می گفت : شب پادشاهی همین است و بس که پسر را پدر کند داماد.
تمام افراد فامیل برای عروسی مجید دعوت شدند و هنوز یک هفته به عروسی مانده بود که منزلمان پر از مهمان شد . بی بی سلطان هم از یک هفته جلوتر به منزلمان امده بود. او دو عدد قالی دوازده متری که خیلی هم خوش نقش و زیبا بود از کارگاه قالی بافیشان همراه خود اورده بود تا پدر برای او بفروشد . پدر تصمیم گرفت ان دو تخته فرش را برای خودمان بردارد و پول بی بی سلطان را کم کم به او بدهد. هر چه مادر اصرار کرد پول ان را تمام و کمال و یکجا به او بپردازد از این کار طفره رفت . با تمام این حرفها بی بی سلطان پدر را خیلی دوست داشت و پدر هم با تمام خصوصیات بدش احترام او را نگه می داشت به طوری که گاهی احساس میکردم حتی از بی بی شوکت هم بیشتر او را دوست دارد .
بی بی سلطان از میان نوه های دختری اش به سیمین بیشتر از همه علاقه داشت و همیشه او را اهوی ختایی خطاب می کرد . سیمین خیلی زیبا و طناز بود و این کلمه به حق برازنده او بود . به علاوه او خیلی پایبند اصول مذهبی بود و همین ارج و قرب او را پیش بی بی سلطان بالا می برد . زیرا خودش نیز خیلی مومن و خدا ترس بود . مادر بزرگ میانه خوبی با من نداشت و مرتب به من تذکر میداد و مرا قرتی خطاب می کرد . من همیشه جوراب ساقه کوتاه می پوشیدم و از چادر هم بدم می امد. در عوض سیمین با وجود سن کمش نماز می خواند و خیلی به سر کردن چادر تمایل داشت . من و سیمین چون خط فکری مشابهی نداشتیم نمی توانستیم رابطه عمیقی با هم داشته باشیم و هر کدام در حال و هوای خودمان سییر می کردیم .
برای پذیرایی از مهمانانی که از چند روز جلوتر به منزلمان امده بودند هرروز یک دیگ بزرگ غذا پخته میشد که این دیگ ها برای شب عروسی به هفت عدد رسید.
پدر از قبل یک دسته مطرب خبر کرده بود و سه شب مانده به عروسی هم بساط سیاه بازی را راه انداخت.
یک روز پیش از عروسی تمام حیاط و حیاط خلوت را با فرش پوشاندند و روی حوض را هم تخته انداختند و روی ان را هم با قالی پوشاندند. دور تا دور حیاط را میز و صندلی چیدند . به دیوارهای حیاط قالیچه های تزئینی
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:49 PM
102تا 111
کوبیدند و در فاصله بین انها مهتابی نصب کردندوروی درختان حیاط را هم با لامپ مهتابی و چراغ های سبز و زرد وقرمز تزئین کردندد
پدر دست به جیب شد و برای تمام ما تدارک لباس وکفش نو دید.لباسم را از فروشگاه جنرال مد خریدیم.لباسی تافته به رنگ ابی که یقه ان توری زیبا به رنگ پارچه لباس داشت و یک پاپیون پشت ان گره می خورد.کفشم نیز ابی بود وبا لباسم هماهنگی داشت.وقتی ان را پوشیدم احساس خوبی سرتا پای وجودم را گرفت.به خصوص که احساس کردم نگاههای مشتاق زیادی متوجه من و حرکاتم می باشد.
جهیزیه سیما را دو روز پیش از عروسی به منزلمان فرستادند و ان را در اتاق های بالا که برای زندگی مجید و سیما در نظر گرفته شده بود چیدند.جهیزیه خوب و قابل توجهی بود.
تمام اقوام پدر و مادر امده بودند. اقوام مادر نسبت به فامیل پدر از کلاس بالاتری برخوردار بودند و اکثرشان در تهران زندگی داشتند.در بین میهمانان علی اقا دارو خانه ایی و منیر خانم را دیدم.منیر علاوه بر پسرش،دختری زیبا که نسخه دوم خودش بود به دنیا اورده بود.
در بین اقوام مادر زنی بود به نام اکرم که دختر خاله او محسوب می شد.مادر با اکرم رفت و امد زیادی داشت و با او از بقیه جورتر بود.اکرم برادری داشت که نامش محمود بود.محمود پسر خوش قد و بالا و خوش قیافه ایی بود که نگاهی نافذ درپس چشمان سیاهش داشت. بارها و بارها او را دیده بودم که با نگاه خریدارانه ایی سر تا پایم را ورانداز می کند. من نیز کم وبیش از او خوشم می امد.
ولی تا کنون فرصتی پیش نیامده بود بخواهم به احساس نوجوانم فکر کنم. تا اینکه در گیر و دار عروسی مجید یک بار از بیبی سلطان شنیدم که به مادر می گفت اکرم به او گفته ای کاش یاسمین قسمت محمود ما شود. مادر لبخند زد و با ناز و ادا گفت: حالا که سرمون حسابی شلوغه، ایشالا بزار وقتش بشه، کی بهتر از محمود. و بی بی سلطان در جوابش گفته بود هر چه خدا بخواهد همان می شود. از وقتی که این نقل قول را از بی بی سلطان شنیدم احساس می کردم بدم نمی اید در خلال درسهایم گاهی هم به او فکر کنم و برای اینده ایی که خودم نمی دانستم چی هست فکر کنم.
روز عروسی مجید با لباس زیبایم در تراس بزرگ منزل نشسته بودم و به جلوه زیبای حیاط چشم دوخته بودم. همان لحظه اکرم به اتفاق برادر و خواهرش وارد شدند:با دیدن محمود ضربان قلبم تند شد.احساس داغی صورتم را گرفت. محمود همان جا در حیاط ایستاد، ولی اکرم و اشرف از پله ها بالا امدند. اکرم که مثل همیشه به من اظهار علاقه می کرد با دیدن من لبخند زد و برای سلام و احولپرسی جلو امد. به احترام انان از جا بلند شدم و قدمی به جلو برداشتم. اکرم صورتم را بوسید و بعد نگاهی به سر تا پایم انداخت و بار دیگر یک طرف صورتم را بوسید و اهسته زیر گوشم گفت: اینم از طرف محمود که سفارشش رو خیلی به من کرده بود.
بدنم چنان داغ شد که نفهمیدم چطور با اشرف روبوسی و احوالپرسی کردم.این جمله در گوشم نوایی خوش داشت و چنان مرامست و مدهوش کرد که تا اخر عروسی در همان حال و هوا بودم.
عروسی مجید با همه هیجان و شادی اش به پایان رسید و از ان جز خاطره ایی باقی نماند.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:49 PM
فصل 4
برای دبیرستان نامم را در دبیرستان انوشیروان نوشتند.دیگر دختر بزرگی شده بودم.از نظر قد و هیکل از بقیه دوستانم یک سرو گردن بالاتر بودم. اکنون به ظاهر خودم خیلی توجه پیدا کرده بودم،زیرا می دانستم خواه ناخواه مورد توجه عده ایی قرار خواهم گرفت.
دبیرستانی که در ان درس می خواندم دبیرستان مطرحی در سطح اموزشی بود که با دبیرستانهای معروف ان زمان رقابت زیادی در مورد برنامه های ورزشی و نمایشی و ادبی داشت. البته من کاری به این کارها نداشتم. نه اهل ورزش داشتم و نه اهل هنر و نه هیچ برنامه دیگر. سرم به درس بود و هنوز برای بهتر شدن درسم تلاش می کردم. هر چقدر بچه های دیگر شور و شوق و شیطنت داشتند در عوض من دختر ارامی بودم که مزاحمتی برای کسی نداشت.تمام دبیرانم از من راضی بودند و بارها و بارها نظم و رفتارم را برای دیگران مثال می زدند.
مدتی بود که گاه و بی گاه خواستگار داشتم. یکی کارمند بانک بود ودیگری رستوران شهربانی و یکی محصل و یکی هم کاسب؛ ولی حرف مادر همیشه همین بود: یاسمین الان وقت شوهر کردنش نیست.
رابطه من و مادر مثل همیشه سرد بود و هر چه می گذشت این سردی بیشتر احساس می شد.
یکی از همان روزها من و سیمین سخت مشغول لی لی بازی کردن بودیم. در همین موقع مادر از بیرون امد و با دیدن من اخمی کرد و با تشر گفت:دختری که سینه اش بزرگ شده نباید دیگه لی لی بازی کنه.
این جمله برایم خیلی گران تمام شد و خیلی هم خجالت کشیدم. سرم را پایین انداختم و رفتم و دیگر هم لی لی بازی نکردم. این زمانی بود که هنوز به بلوغ نرسیده بودم.
این موضوع گذشت. یک روز مادر مرا کنار باغچه نشاند و با قیچی موهایم را کوتاه کرد و چون در این مورد سر رشته نداشت خیلی بد این کار را کرد. وقتی خودم را در اینه دیدم زدم زیر گریه و گفتم: چرا اینقدر موهایم رو کوتاه کردی؟
مادر بی حوصله و عصبی گفت: عیب نداره. چشم به هم بزنی بلند میشه.
من که می دانستم این چشم به هم زدن چند ماه طول می کشد به گریه خود ادامه دادم. این کار باعث شد مادرم عصبانی شود و کتک جانانه ایی به من بزند. در طول زندگی ام این دومین بار و اخرین باری بود که از مادر کتک خوردم. بار اول وقتی هفت هشت سالم بود به خاطر دعوا با سیمین مرا زد و این بار هم به خاطر گریه برای موهایم. ان روز با روحی شکسته و خرد و با همان موهایی که خیلی بد و نامرتب کوتاه شده بود به مدرسه رفتم.
ان سال از بین دانش اموزان زرنگ مدرسه انتخاب شدم تا برای جشن چهارم ابان به اتفاق دیگر شاگردانی که انتخاب شده بودند در یک نمایش همگانی شرکت کنم. این کار اجباری بود و از بیست نمره ورزش ده نمره ان به این امر اختصاص یافته بود.
درباره این نمایش چیزی نمی دانستم و چون به طور کل اهل این برنامه ها نبودم فکر می کردم چه کار سختی را ازما خواسته اند،اما وقتی روش کار را یاد گرفتم خیلی خوشم امد و بعد از ان هر سال خودم داوطلبانه در ان شرکت می کردم. از چند ماه به جشن مانده تمرینات اغاز می شد. از طرف مدرسه لباسهای خاصی را برایمان در نظر گرفتند که البته هزینه ان را از خودمان گرفتند. لباس های قشنگی بود. بلوز نارنجی و یک دامن زرد کوتاه. به هر کدام از ما هم یک توپ نارنجی دادند که با راهنمایی دبیری که برای این کار اختصاص یافته بود با شماره هایی که می شمرد حرکاتی هماهنگ به دستها و پاهایمان می دادیم و با شمارش اعداد دیگر جاهایمان را با هم عوض می کردیم و با نظم و ریتم خاصی اشکال هندسی و جمله هایی را روی زمین ترسیم می کردیم و در نهایت جای خود می ایستادیم. این برنامه ان سال بین تمام مدارس اول شناخته شد و به همین خاطر یک بار دیگر ان را جلوی دختر شاه نیز اجرا کردیم که بعداز ان به هر کدام از ما جایزه ایی دادند.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:49 PM
اعتیاد پدر به هروئین به حدی شدید بود که جزوِ جدانشدنی وجودش شده بود. کم کم از نظ ر جسمی ضعیف و ناتوان می شد و دیگر ابایی از این و ان نداشت که بدانند او چه می کند و چه مصرف می کند.برای کشیدن هرویین جلوی دیگران هیچ احساس شرمندگی نمی کرد،بلکه به این افتخار هم می کرد که دیگران بفهمند چه هزینه گرانی صرف خودش می کند. هنوز هم گاهی با او به سینما و گردش می رفتیم و اگر در همان مواقع نیاز به هروئین پیدا می کرد برایش فرقی نداشت کجا باشد.داخل تاکسی یا در سینما و یا در پناه دیوار می نشست و کارش را انجام می داد.شنیدن صدای بالا کشیدن مواد، مانند چاقوی کندی بر روی اعصاب من کشیده می شد و تاثیر ان به حدی مخرب بود که گویی بند بند وجودم را پاره می کردند.
وقتی پدر را با ان حال رقت انگیز می دیدم که بدون توجه به قبح کارش در حال کشیدن مواد است از خجالت سراسر بدنم داغ می شد و ارزو می کردم زودتر خودم را به خانه برسانم تا در پس دیوارهای امن انجا خودم را از دید دیگران مخفی کنم.
با امدن سیما به منزلمان کم کم جایگاهم را از دست دادم و تا به خودم بیایم از مقامی که داشتم تنزل کردم. تا پیش از امدن او،من هم منشی اش بودم و هم رازدارش. پولهاش را نزد من نگه می داشت و من در کمال امانت داری از پول هایش مراقبت می کردم. گاهی اوقات که پدر در کارهای ادره اش را به منزل می اورد برای راحتی خودش مرا صدا می کرد تا صورت جلسه های اداری اش را بنویسم که گاهی شامل چندین صفحه می شد. پدر به کارش خیلی وارد و مسلط بود و کارهایش را خیلی دقیق و مرتب انجام می داد. من هم از اینکه برای او مفید واقع می شدم لذت می بردم، به خصوص که پس از انجام وظیفه با تشویق و نوازش پدر روبه رو بودم. حضور سیما در منزل این وظیفه را از من گرفت. از وقتی او امده بود شده بود گل سرسبد و عزیز پدر. او دیگر کارهای نوشتنی اش را به سیما می داد و به عناوین مختلف برایش کادو می خرید و کلمه سیما جان از دهانش پایین نمی افتاد.گاهی در حضور ما او را در اغوش می گرفت و سرش را می بوسید. هر جا سیما میرفت پدر دنبالش بود و اجازه نمی داد به تنهایی از خانه خارج شود. پدر بیشتر وظایفی را که مجید باید انجام می داد به عهده گرفته بود. مجید هیچ نمی فهمید که ازدواج کرده است.کار به کسی کار نداشت و همواره از منزل فراری بود. رفتار او با سیما طور بود که به نظر نمی رسید عشقی به او داشته باشد. گاهی سر از اهواز در می اورد و گاهی به اصفهان می رفت و مرتب منزل عمو و عمه مهمان بود البته به تنهایی. شاید این رفتار مجید باعث شده بود پدر بخواهد کاستی های او را جبران کند، اما ایا پدرشوهر می توانست جای شوهر را بگیرد؟!
خانواده اقای زربندی هوز در شهرستان زندگی می کردند و کم کم وضعیت مالی ثابتی پیدا کرده بودند.اقای زربندی که اکنون دستش به دهانش رسیده بود دو هوایی شد و خواست به ارزوی همیشگی اش برسد که گرفتن زنی بلند و بالا و زیبا بود.به همین خاطر دور از چشم سلیمه خانم دختری قد بلند و زیبا را عقد کرد.بعدها که موضوع بر ملا شد شنیدم که اقای زربندی گفته یک رئیس بایستی زنی داشته باشد که ظاهرش به منصب شوهرش بخورد وبتواند در محافل خودی نشان بدهد. اقای زربندی دوست داشت زنش بی حجاب جلوی جمع بیاید و بدون: اکراه با مردان دست بدهد و بتواند مجلسی را بگرداند.چیزهایی که از سلیمه خانم بر نمی امد.
بیچاره سلیمه خانم شش بچه به دنیا اورده بود و خیلی چاق و افتاده شده بود و به اداب معاشرت و اصول اجتماعی از نوعی که همسرش متوقع بود وارد نبود.
سلیمه خانم و بچه های زربندی که اینک همه بزرگ شده بودند تا مدتها از موضوع ازدواج پدرشان بی خبر بودند،ولی از انجا که هیچ وقت ماه پشت ابر نمی ماند یکی از هم ولایتیها یک روز اقای زربندی را می بیند که کنار زنی زیبا و بلند قد راه می رود. این خبر به سرعت در ده پخش شد و به گوش خانواده او رسید.
خانواده زربندی وقتی این موضوع را شنیدند همگی از این حرکت پدر شرمزده شدند.بیشتر از همه ئسیما بود که با بی قراری و پریشانی نگران وضعیت مادرش بود.پدر او را دلداری داد و برای اینکه ناراحت نباشد او را مدتی پیش مادرش فرستاد البته در همین فاصله خودش مرتب به دیدنش می رفت تا کم کسری نداشته باشد.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:52 PM
این وضعیت خیلی دوام نیافت و به قول معروف هر کسی پنچ روزه نوبت اوست. معلوم نشد به چه دلیل اقای زربندی را از سمتش خلع کردند و به تهران بازگرداندند. در نتیجه وقتی رئیس نباشد خانم رئیس هم معنی ندارد.البته اخر هم معلوم نشد تکلیف زن زیبا و بلند بالای اقای زربندی چه شد. ایا اقای زربندی او را طلاق داد و یا فقط وانمود به این کارکرد؟ به هر صورت او تا مدتها به حال تعلیق ماند تا اینکه پس از مدتی به کار قبلی اش برگشت و خانواده اش را به تهران برگرداند و در همان منزل قبلی که زمانی کنار منزل ما بود ساکن شدند.
حساسیت پدر نسبت به سیما چنان بود که گاهی همه ما را به تعجب وا می داشت. پدر انقدر سیما را زیبا می پنداشت که می تر سید نگاه نا پاک دیگران خدشه ایی در زیبایی اش وارد کند.سیما اجازه نداشت به تنهایی از منزل خارج شود.در ضمن هرکسی اجازه نداشت به منزل ماتلفن کند و با سیما صحبت کند. سیما اجازه نداشت به منزل اقوامی برود که پسر بزرگ داشتند و به قول معروف خروس نیز حق نداشت سیما را ببیند.
بیچاره سیما هر چقدر مجید به او کاری نداشت در عوض پدر تلافی بی اعتناعی او را در می اورد. هر وقت سیما می خواست به منزل پدر و مادرش برود پدر چیزی را بهانه می کرد تا او را از رفتن باز دارد. ولی همه ی ما می دانستیم این بهانه ها به خاطر این است که دلش برای سیما تنگ می شود و طاقت دوری او را ندارد. گاهی سیما با وساطت مادر به منزل پدرش می رفت ، ولی هنوز بیست و چهار ساعت نگذشته بود که پدر به دنبال او می رفت تا به اصطلاح او را سر زندگی اش برگرداند.
این علاقه پدر باعث شده بود خانواده اقای زربندی هم برای او تاقچه بالا بگذارند و از این نقطه ضعف پدر به نفع خود بهره براداری کنند. بارها شنیدم که سلیمه خانم به محض دیدن پدر یک نفس از سیما تعریف و تمجید می کرد و پدر با تکان دادن سر به حرفهای او صحه می گذاشت.
آخر او لیاقت کلیه الماس رو داره.
آخر او تعلیم ویولن ببینه. چون هوش و استعدادش رو داره.
خشم و عصبانیت سر تا پای وجودم را می گرفت و با خشم می گفتم پدر خدا بیامرز تو خودت به عمرت یک زنجیر طلا به گردنت دیده بودی که برای دخترت توقع کلیه المس داری ، یا کدوم یک از بچه های فامیلت تعلیم موسیقی داشتند که توقع داری سیما تعلیم ویولن بگیره.
البته این حرفها که از حسادتم ناشی می شد باعث نمی شد هوش و استعداد ذاتی سیما را ندیده بگیرم، زیرا او را دوست داشتم.
سیما دختری هنرمند و باهوش و حسابگر بود. بافتنی خوب بلد بود و علاوه بر ان اشپز خوبی هم بود. در ضمن به خیاطی نیز علاقه داشت و به همین خاطر از پدر خواست تا اجازه دهد برود خیاطی یاد بگیرد. پدر که این هنر را بی خطر و بی ضرر می دانست راضی شد نام او را در اموزشگاه خیاطی البرز که ان زمان بهترین اموزشگاه بود بنویسد به شرطی که من هم او را همراهی کنم.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:52 PM
نام ما در کلاس خیاطی که ان زمان در خیابان سرچشمه بود نوشته شد. به عکس سیما من هیچ علاقه ای نداشتم و هرچه به من یاد
می دادند، باز هم از بیخ عرب بودم به عکس من سیما تمام قوانین و دوخت و برش می اموخت و دست اخر خیاط قابلی هم شد. من تنها چیزی که یاد گرفتم دوخت لباس عروسکهایم بود. البته رفتن به این کلاس خیلی بی فایده هم نبودد از ان پس ترمیم و دوخت درزهای پاره لباسهایم را خودم انجام می دادم. با این حال چه خوب و چه بد به مدت یک ماه و نیم به کلاس خیاطی رفتیم و هردو توانستیم دیپلم خیاطی بگیریم ، ولی چه تفاوتی بود بین دیپلم من و او!
در این بین سیما مریض شد و از حالت تهوع و بی اشهایی اش فهمیدیم حامله است. سیما خیلی سخت ویار بود و هوسهای عجیبی می کرد.
با شنیدن این خبر پدر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و هر صبح که می خواست از منزل خارج شود خطاب به او می گفت : سیما جان چیزی نمی خواهی ؟
سیما هم خواسته هایش را زبانی می گفت و عجیب بود که پدر هیچ وقت حتی یک قلم از اجناس این فهرست را فراموش نمی کرد. ویار سیما البالو خشکه ، گوجه سبز و خیلی چیز های دیگر بود که پدر بدون انها به منزل باز نمی گشت.
رفتار نا مقعول عروس و پدرشوهر از نظر دیگران زیاد هم جالب به نظر نمی رسید و این را از تعجب و لب ورچیدنشان متوجه می شدیم. ما هم متوجه این رفتار افراطی پدر بودیم ، اما جرات ابراز ان را نداشتیم. گاهی از اشپزمان که زنی خون گرم و اهل شمال بود می شنیدم که : خیلی عجیب است ! من تا به حال یک چنین عروس و پدرشوهری ندیده بودم.
یک روز بی بی شوکت به منزلمان امد و به ما اطلاع داد که می خواهد برای مصطفی ، پسرش
که کم کم سنش بالا می رفت زن بگیرد. دختری که برای او در نظر گرفته شده بود دختر دایی پدرم بود که نامش عصمت بود.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:52 PM
112-113
من و عصمت باهم خیلی صمیمی بودیم.سه سال از من بزرگ تر بود و خیلی دوستش داشتم.هروقت به شهرستان می رفتیم تمام اوقات را با او سرمی کردم.عصمت هیچ علاقه ای به پسر عمه اش که همان عموی من بود نداشت و بارها این موضوع را به من
گفته بود،ولی نمی دانم که شد که قبول کرد همسر او شود.البته آن زمان عقیده دخترها زیاد مهم نبود و این بزرگ تر ها بودند که به جایشان تصمیم می گرفتند.
عروسی عصمت و مصطفی منزل ما برگزار شد،البته خیلی ساده و بدون تشریفات بعد از شام عروس و داماد به حجله رفتند که اتاقی در طبقه سوم منزل ما بود.صبح زود بعد برای تبریک گفتن به عصمت به طبقه بالا رفتم و او را دیدم که همراه سیما که روز گذشته همواره همراه او بود بقچه بسته اند و می خواهند به حمام بروند.
من هم همان روز وارد مرحله جدیدی از بلوغ شدم که متاسفانه هیچ اطلاعی در این زمینه نداشتم،فقط اطلاعات ناقصی که آن را هم از هم کلاس هایم دریافت کرده بودم.ترسی گنگ آزارم می داد و دلم نمی خواست مادر پی به رازم ببرد.هر لحظه منتظر بودم سیما به منزل بازگردد تا از او اطلاعاتی کسب کنم.آن روز پاتختی عصمت هم بود و به خاطر همین ناهار مفصلی تهیه دیده بودند.مادر مشغول درست کردن کاچی برای عصمت بود تا وقتی از حمام برگشت آن را بخورد.عاقبت سیما آمد و من موضوع را او در میان گذاشتم.سیما مدتی با من حرف زد.با صحبتهای او احساس آرامش کردم و به راحتی توانستم موضوع را هضم کنم،اما هنوز چیزی از این گفت و گو نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم که مرا به نام می خواند.صدایش همراه با عصبانیت و پرخاش بود.من که نمی دانستم سیما موضوع را به او گفته برای آنکه ببینم چه کارم دارد به آشپزخانه رفتم.مادر بااخم و عصبانیت پیاله ای محتوی کاچی روی پیشخان آشپزخانه سُر داد و گفت:بگیر این را بخور.مواظب باش پابرهنه روی موزاییک راه نروی با آب سرد هم خودت را نشور.
این طرز برخورد برایم خوشایند نبود و به شدت مرا خجالت زده کرد.
رفت و آمدهای فامیل به منزلمان هم چنان ادامه داشت.خانه ما درست مثل مهمانسرا بود.روزی نمی شد که چند مهمان خوانده و ناخوانده نداشته باشیم.به همین خاطر همیشه در منزلمان غذا بیشتر از حد معمول پخته می شد تا اگر یک موقع مهمان ناخوانده ای سر ناهار یا شام پیدایش شد چیزی برای پذیرایی از او باشد.
سال اول دبیرستان درس می خواندم و هنوز درسهایم در حد قابل قبولی بود.برخلاف من سیمین دیگر درس نمی خواند.کلاس پنجم را که تمام کرد اظهار کرد دیگر دوست ندارد ادامه بدهد.کسی هم هصراری برای ادامه تحصیل او نکرد،زیرا این موضوع برای همه واضح و آشکار بود که هر چند هم که او را مجبور به این کار کنند فایده ندارد،زیرا او علاقه و کششی به درس خواندن نداشت.
با رسیدن نوروز پدر تصمیم گرفت برای عید به اصفهان برویم.خیلی خوشحال بودم زیرا تازه با آثار تاریخی اصفهان آشنا شده بودم و مایل بودم آنجا را از نزدیک ببینم.
بار سفر را یستیم و منتظر شدیم طبق معمول مجید قرار نبود در این سفر همراه ما باشد،ولی سیما با ما می آمد.از قبل برای قم بلیت گرفته بودیم و درست روز اول عید عازم سفر شدیم.یک شب در قم اتراق کردیم و در مسافرخانه تمیزی اقامت کردیم.
آن شب کنار پنجره روی تختی یک نفره خوابیدم و به آسمان صاف و پر ستاره چشم دوختم.نور مهتاب چون چراغ خوابی همه جا را روشن
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:53 PM
114 تا 119
کرده بود. صدای عوعوی سگها و صدای عبور قطار مرا در رویای خویش فرو می برد. با این احساس خوب به خواب رفتم. صبح روز بعد از خواب بیدار شدم. صبح قشنگی بود و دورنمای سفر به اصفهان آن را زیباتر هم می کرد. پس از صبحانه به زیارت حضرت معصومه رفتیم. بعد از صرف ناهار پدر رفت تا برای رفتن به اصفهان بلیت قطار تهیه کند. من عاشق مسافرت با قطار بودم و از شنیدن صدای سوت آن و تکانهای گهواره مانندش لذت می بردم.
در فاصله ای که پدر برای تهیه بلیت رفته بود ما چمدانهایمان را بستیم و منتظر شدیم تا او برگردد. چند ساعت طول کشید تا پدر بازگشت. وقتی آمد با خوشحالی خندید و گفت: اعظم بلیت برای اصفهان پیدا نمیشه. مسافر زیاده و اتوبوسها کم. چند تا گاراژ هم سر زدم، ولی بلیت گیرم نیامد.
آه از نهاد همه ما برآمد. مادر با نگرانی گفت: حالا باید چه کار کنیم؟
پدر در حالیکه میخندید گفت: اعظم حدس بزن چه کسی رو تو گاراژ دیدم؟
مادر که دل خوشی از معماهای پدر نداشت با بی تفاوتی گفت: نمی دونم.
پدر گفت: حالا حدس بزن؟
مادر بی حوصله تر از آن بود که به سرخوشی پدر روی خوش نشان بدهد و با بی حوصلگی گفت: من چه می دونم.
پدر با لذت گفت: عباس رو دیدم، عباس نادری دوست چندین و چند ساله ام را که تو آسمون دنبالش می گشتم.
ما این دوست پدر را زیاد نمی شناختیم، ولی گویی مادر او را به خاطر آورد و با لحنی بی تفاوت گفت: خب؟
پدر به عکس مادر با لذت از عباس و سابقه آشنایی اش صحبت کرد و در آخر گفت: با عباس قرار گذاشتم تا یک ساعت دیگه بیاد د م مسافرخانه دنبالمون و ما را با ماشین خودش به اصفهان ببره.
مادر که تازه توجهش به حرفهای پدر جلب شده بود گفت: مگه اونم می خواد بره اصفهان؟
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:53 PM
پدر خندید و گفت: نه، می خواد بره زاهدان. چون اونجا یک شرکت بازرگانی داره. وقتی دید بلیت پیدا نکردم به اصرار خواست ما رو برسونه. اعظم نمی دونی عباس چقدر بامرام و با معرفته.
این طور که فهمیدم عباس دوست زمان جوانی پدر و هم پیاله او بوده است. ساعتی بعد پدر برای ما خبر داد که دوستش برای بردن ما جلوی در مسافرخانه منتظر است. من که فکر می کردم با مردی شبیه پدر روبرو خواهم شد با دیدن عباس خیلی جا خوردم زیرا با اینکه تقریباً همسن و سال پدر بود، اما چهره اش خیلی جوان تر از او نشان می داد. مردی بود هم قد و قواره پدر، ولی چهارشانه و تو پر. قیافه اش خیلی معمولی بود و یک استیشن امریکایی داشت.
پدر ما را به عباس آقا معرفی کرد. همان لحظه نگاه سنگین او را روی خود احساس کردم. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. در طول راه گاهی نگاه عباس آقا از آینه به من می افتاد. من چشمهایم را یه سمتی دیگر چرخاندم تا نگاهم به او نیفتد. نزدیک ظهر به قهوه خانه ای رسیدیم و پیاده شدیم. عباس آقا که با صاحب قهوه خانه آشنا بود زود دستور داد چند جوجه سر بریدند و کباب کردند. روی تختی مستقر شدیم و عباس آقا فوری دوید و آفتابه ای را که کنار پاشویه آشپزخانه گذاشته بودند پر از آب کرد و جلو آمد و خواست که دستهایمان را بشوییم. مرتب نگاه او را روی خود احساس می کردم و به شدت معذب بودم. این نکته از چشم بقیه هم پنهان نماند و همه فهمیدند چشم عباس آقا را گرفته ام. در این بین مادر و سیما گه گاهی نگاه هایی با هم رد و بدل می کردند که از چشمان تیزبین من دور نماند.
پس از صرف ناهار که البته هزینه ی آن را عباس آقا با اصرار پرداخت سوار خودروی او شدیم و راه افتادیم. این بار بعد از سیما سوار ماشین شدم تا خودم را دور از دید او قرار دهم.
شام را هم در بین راه خوردیم و باز هم با وجود اصرار پدر او نگذاشت پدر دست به جیب ببرد.
حدود ساعت ده شب بود که به اصفهان رسیدیم و به محض ورود در خیابان چهارباغ مسافرخانه ای تمیز پیدا کردیم و سه اتاق گرفتیم. آن شب عباس آقا اصفهان ماند و صبح روز بعد از ما خداحافظی کرد و راهی زاهدان شد.
تمام سیزده روز عید را در اصفهان سپری کردیم. این سفر بی نهایت به من خوش گذشت، زیرا از نزدیک به دیدن جاهایی می رفتم که از آنها در کتاب های درسی مان مطلب خوانده بودم. در طول ایم مدت به تمام جاهای دیدنی اصفهان سر زدیم. میدان نقش جهان، ارگ عالی قاپو، کاخ چهل ستون با آن نقاشی های ارزنده اش، کاخ هشت بهشت، سی و سه پل، پل خواجو، مسجد شاه و شیخ لطف الله منارجنیان معروف اصفهان را هم دیدیم و با دامنی پر از دانستنی های جدید و خاطره های خوب و به یاد ماندنی به تهران بازگشتیم.
پس از بازگشت از سفر مدرسه ها باز شد و من به مدرسه رفتم. زندگی ام روال عادی خود را طی می کرد و سعی می کردم جز به درس به چیز دیگری نیاندیشم. در این بین مشکل روبط صمیمانه پدر و سیما به اوج خود رسیده بود. زمانی پدر به دنبال سیما بود، اما مدتی بود که سیما هم تمایل نشان می داد که از محبت پدر به نفع خود بهره برداری کند. هر روز وقتی او از سرکار بر می گشت سیما هر کجای منزل بود می دوید تا در را به روی او باز کند. اوایل همیشه تعجب می کردم چرا سیما چنین می کند. ولی بعد فهمیدم هر روز در دست پدر هدیه ایست که فقط به او اختصاص دارد. پدر از طریق این هدایا او را چون بچه ای جذب خود کرده بود. سیما از علاقه ی پدر نهایت استفاده مادی را می برد و هر چیزی را که می خواست از پدر می گرفت. انواع پارچه های لباسی، کیف، کفش و زیورآلات و حتی وسایل آرایش. البته این خریدها در نهایت مخفی کاری صورت می گرفت تا مورد اعتراض دیگران قرار نگیرد، اما ما آنقدر بچه و احمق نبودیم که نفهمیم چه خبر است. پدر چیزهایی که برای سیما خریده بود در گوشه و کناری پنهان می کرد و بعد بهاو می گفت برود و آن را بردارد. سیما خرید هر چیز جدیدی را به خانواده خود نسبت می داد و می گفت این را پدرم برایم خریده و یا مادرم برایم آورده. این دروغ به حدی آشکار بود که حتی حمید هم با آن سن کمش متوجه شده بود و گاهی که سیما هدیه های پدر را به خانواده ی خودش نسبت می داد نیشخندی روی صورت او ظاهر می شد. همه ی ما می دانستیم آقای زربندی در خرج زندگی خودش هم حیران مانده، چه برسد به اینکه بخواهد از این ولخرجی ها کند.
سیما سعی می کرد محبت پدر را به نحو شایسته ای جبران کند. به این طریق که هر شب رختخواب پدر را در اتاقش می انداخت و روزنامه ها و ظرف آبخوری و زیرسیگاری اش را بالای سرش می گذاشت. البته لازم به ذکر است که ما بچه ها با مادر در یک اتاق می خوابیدیم و پدر برای خودش اتاق جداگانه ای داشت.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:53 PM
پدر عادت داشت هر شب پیش از خواب لیوانی شیر ولرم بخورد و این از وظایف سیما به شمار می رفت که برای او لیوانی شیر ببرد و پس از چند دقیقه گفت و گو در خلوت و رد و بدل کردن اطلاعات خانه شب به خیر بگوید و برای خواب به اتاق خودش در طبقه ی بالا برود.
مادر در مورد روابط پدر و سیما خیلی حساس شده بود و هر وقت سیما با پدر گرم می گرفت آثار رنجش را در صورت او به خوبی مشاهده می کردم. البته حق داشت زیرا این ارتباط، آن هم چنین صمیمانه تا حدی غیر متعارف و نا معقول بود. مادر خودش هیچوقت از این محبتها و بریز و بپاشها نه از پدرشوهرش دیده بود و نه حتی از شوهرش. حتی با وجود چندین سال زندگی مشترک پدر خرجی خانه را به زور می داد، مگر کسی واسطه می شد و می توانست شفاعت کند تا پدر دست به جیب ببرد. در این بین حرف سیما رد خور نداشت و اغلب او بود که واسطه می شد. این در حالی بود که پدر هزینه سنگینی را بابت اعتیاد و سیگار خویش می پرداخت. بارها شنیده بودم که به دوست و آشناها می گفت: من فقط ماهی نه هزار تومن خرج خودم میشه. این در مقایسه با خرج خانواده که در ماه بیش از سه هزار تومن نبود مبلغ هنگفتی به حساب می آمد.
رفتار مذموم پدر و سیما هم چنان ادامه داشت طوری که مورد تعجب و تمسخر دوست و آشنا قرار گرفته بودیم. حرف آن دو نقل هر مجلسی بود و گاهی به شوخی و گاهی به طور جدی مذمت این رفتار به گوش ما می رسید ولی کو گوش شنوا؟
هر وقت دسته جمعی از منزل خارج می شدیم این سیما و پدر بودند که جلوی همه کنار هم گام بر می داشتند و در حین راه رفتن صحبت می کردند و می خندیدند. مادر که از این موضوع به تنگ آمده بود یک روز بی خبر بلند شد و به منزل بی بی سلطان رفت.
بی بی سلطان منزل و کارگاهش را در ده فروخته بود و با پول ان خانه ای کوچک در چهار راه عباسی خریده بود. منزل بی بی سلطان دو طبقه بود و در هر طبقه یک اتاق قرار داشت. او طبقه ی پایین را اجاره داده بود و خود در طبقه بالا زندگی می کرد.
آن روز گذشت و شب مادر به منزل نیامد . هیچ کس دلش شور نزد زیرا همه فکر می کردند برای سر زدن به بی بی سلطان رفته و شب را هم همان جا مانده، ولی وقتی یک روز به دو روز و سه چهار روز کشید تازه متوجه شدیم مادر به قهر از منزل خارج شده است. پدر از سیما خواست بچه ها را بردارد و برای آوردن مادر به منزل بی بی سلطان برود.
آن موقع سیما تازه پسری به دنیا آورده بود که نامش را سینا گذاشته بود. سینا بچه ی زیبایی بود و همه ی ما عاشقانه او را دوست داشتیم.
سیما در حالی که بچه اش را بغل گرفته بود به اتفاق حمید و سیمین به منزل بی بی سلطان رفتند و پس از سلام و احوالپرسی از مادر می خواهد که به منزل برگردد البته نه با لحن محترمانه بلکه با طعنه و کنایه خطاب به مادر می گوید: خانم چرا به منزل نمی آیید؟ ببینید چه کسانی دنبال شما آمده اند! خاله گردن دراز و آقا پیش پیشی. پاشید بریم منزل.
مادر که از حرفهای او بیشتر از پیش ناراحت شده بود با لحن محکمی خطاب به او گفت: لازم نبود تو دنبالم بیایی. با خاله گردن دراز و آقا پیش پیشی برگرد به خونه. اونجا خونه ی خودمه و هر وقت دلم خواست برمی گردم.
سیما با حالی گرفته به منزل آمد. پس از دو سه روز هم مادر به خانه برگشت.
مدتی از این ماجرا گذشت تا اینکه یک روز که از مدرسه به خانه برگشتم مادر با خنده ای معنی دار گفت: یاسمین، عباس آقا نامه ای به پدرت داده.
رنگ صورتم سرخ شد و بدون اینکه بتوانم وانمود کنم آرام هستم با دستپاچگی گفتم: خب داده که داده، به من چه!
آن شب وقتی همه دور هم بودیم پدر نامه ی عباس آقا را با صدای بلند خواند.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:54 PM
120-129
من در اتاقم مشغول نوشتن تکالیفم بودم و جسته و گریخته کلمات را می شنیدم.اودرنامه سراسر ارادتش پس از سلام رساندن به همه افراد خوانواده نوشته بود که تابستان به تهران خواهد آمد و سری هم به ما خواهد زد .در خاتمه از پدرم خواسته بوداگر چیزی لازم دارداو برایش از زاهدان بفرستد.
پس از این نامه گفت وگو درباره عباس آقا نقل دهان اهالی خانه شد.سیمین و حمید که بوهایی از این جریانات برده بودند به محض دیدن من نیششان باز می شد و درحالی که دست می زدند باهم می خواندند:عباس آقا جون، آتیش کن،دم توپخونه خالیش کن.
این بیت یکی از تصنیفهای کوچه بازاری بود که در بین جوان ها زیاد متداول بود. البته نام عباس در شعر نبود ، ولی حمید و سیمین برای اذیت کردن این نام رابر زبان می آوردند.
پدرم همان شب برای عباس آقا نامه مفصلی نوشت و پس از تشکر واظهار ارادت متقابل نوشت که مایل است او و خانواده اش برای تابستان به منزل ما بیایند.
چشم به هم زدیم امتحانات آخرسال از راه رسید.من مشغول درس خواندن بودم و به هیچ موضوعی غیر از درس خواندن اهمیت نمی دادم. هر وقت پدرم مرا در حال مطالعه می دید با خوشحالی لبخند می زد و می گفت : بخون، بخون بابا. ایشالا دیپلمت رو که گرفتی می فرستمت سوئد تا درست را ادامه بدی.
پدر سالهای گذشته در شرکتی کار می کردکه رئیسش مردی بود سوئدی که پدر تصور می کرد می تواند با کمک او این کار رابکند.شاید او خودش هم به این موضوع اعتقاد نداشت و فقط برای تشویق من این حرف را می زد،اما من باور می کردم وهمین انگیزه ای بود تا بتوان آن طور که او می خواست موفق شوم.
من دختری بودم با شخصیت رویایی و حساس و طالب بهتر بودن و بهتر شدن.زود رنج و مسئول و به شدت تابع قانون و مقررات.دوست داشتم هرچیزی رو ی محور خودش بچرخد.آرزو داشتم درس بخوانم و دیپلم بگیرم و وارد دانشگاه شوم و تا مقطع دکترا پیش بروم.دوست داشتم زبان انگلیسی را یاد بگیرم و با فصاحت آن را صحبت کنم.البته توانایی خود را دست کم نمی گرفتم و معتقد بودمبا تلاش به هرجاکه بخواهم می رسم، ولی افسوس که مانعی سر راهم بود و آن فقدان درک والدینم بود. ریغو افسوس که من از ان دست بچه هاییبودم که در خانواده ای متشنج به دنیا آمده بودم. پدرو مادر روشنفکری نداشتم که استعدادهایم را کشف کنندو کمکم کنند تا آن ها را شکوفا کنم . این به این معنی نبود که نمی خواستند یا نمی توانستند.ما از تمکن مالی برخودار بودیم. ولی از نظر فرهنگی زیر خط ضعیف بودیم.مادرم نسبت به ما بی تفاوت بود و مارا لنگه پدر می دانست و نمی خواست به ما باج بدهد.
پدر نیز موجودیت مارا حس نمی کرد.مثلا با آمدن سیما و فرزنداو ما دیگر کامل کنار گذاشته شدیم.این موضوع اگر برای دیگران قابل قبول بود برای من که روزی نور چشمی و عزیزکرده او بودم بازتاب بدی داشت.شاید تنها من بودم که چنین حساس و زود رنج بودم،زیرا به نظر نمی آمد که سیمین و حمیدو زرین کوچک چنین احساسی داشته باشند.البته زرین هنوز خیلی کوچک بود ومعنی درک و فقدان را نمی فهمید.حمید هم که یک پایش در خانه بود و یک پایش داخل کوچه.سیمین همه که اصلا وجودش محسوس نبود زیرانه ابراز وجودی می کرد نه نازو ادایی داشت.اگر یک تومان می گرفت تا هفته بعد هم آن را داشت. او دنیای جداگانه ای داشت که اکثر اوقات در آن سیر می کرد.به نقاشی علاقه داشت و اکثر اوقات او را می دیدم که روی کاغذطراحی کشیده و مشغول آن است. بیشتر لباس طراحی می کرد تا منظره انسان.آن هم لباس عروس و لباس شب. چه کسی آن موقع می دانست در ذات این بچه قریحه ای نهفته است که باید پرورانده شودتا روزی در نوع خود ممتازگردد.این نکته ها بعده ها ثابت شدچنان که درآینده سیمین در بین فامیل و دوستان یکی از خوش پوش ترین زنانی که البته طرح لباس هایش را خودش به طراح می داد.
برادر بزرگم مجید از وقتی(...)آمده بود. کسی سر براه شده بود و بیشتر اوقاتش را در خانه می گذراند.پدر برای او مغازه ای خریده بود تا سرش به کار گرم شودو کمتر به فکر الواتی باشد. اما خمیره هرکس همان است که از اول هست.مجید اکثر اوقات بداخلاق و گوشت تلخ بودوگاهی سروصدایی راه می انداخت.او ردست نسخه دوم پدر شده بود،اما سیما مثل مادر نبود.اوبه تمام فنون شوهر داری آگاه بودطوری که گاهی فکر می کردم که او دوبار به دنیا آمده و بار اول تمام سیاست های زندگی را یاد گرفته است. در منزل عضو موثری بود و علاقه وافری به خیاطی داشت و از همان موقع به فکر آینده اش بود. درضمن آشپز خوبی هم بودو آشپزخانه را دردست خد گرفته بود و به حق در این کار استاد شده بود. او در امر حساب و کتاب و اقتصاد نیز خیلی وارد و باهوش بود و درسخن گفتن مهارت خاصی داشت طوری که خیلی زیرکانه و روی سیاست حرف می زد.بدون شک این ارثی بود که از پدرش به او رسیده بود.در گفته هایش همواره نیش زبان و طعنه وجود داشت.که البته چنا با نرمی آنها رابیان می کردک ه مخاطب باید مدتی روی حرف هایش فکر می کرد تا فهمد چه تیکه ای به او انداخته شده . بارزترین خصیصه سیما صبوری او بود.در سالهای اول زندگی مشترکش با مجید به پشتوانه پدر و بریز و بپاشهای او مدتی مجیدرا تحمل کرد.ولی بعدها یاد گرفت که بهتر است بسازد و تحمل کند.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:57 PM
با تمام این حرف ها خصوصیت اخلاقی دیگری هم داشت که شاید مطلوب کسی نبود و آن اینکه در زندگی دیگران زیادی کنجکاوی می کرد.شاید به جای کنجکاوی بهتر است نام فوضولی رابر آن نهاد.این خصیصه را صد در درصد از مادرش گرفته بود. سلیم خانوم به گفته خودبا جادو و جنبل توانسته بود شر هورا از سر خودش کم کند، ولی این موض.ع عقده بزرگی را در سینه اش به جا گذاشته بودطوری که برای جبران آنچه آقای زربندی به سرش آورده بود در هر محفل و مجلسی از محبت و عشق شوهرش نسبت به خودش داد سخن می دادبه حدی در این کار اغراق می کرد که در چهره تک تک کسانی که پای سخن او می نشستندخوانده می شدکه آره جون خودت ، اگه این طورکه میگی چرا زربندی دوستت داشت نمی رفت بعد از شیش تا بچه سرتشیه زن جوون بیاره.
خانه ما اغلب جو متشنجی داشت و کافی بودبهانه ای به دست کسی داده شودتا خانه رابهم بریزدو قشقرق به پا کند.برای مثال یک روز سینا را بغل کرده بودم و با او بازی می کردم و طبق عادت بدی که هنوز هم در من است صورت او را می بوسیدم و گاهی هم گاز آرامی از لپ او می گرفتم.سینا آن روز حوصله نداشت و مدام نق می زد.سیما برای صبحانه خوردن به اتاق آمد وبه مادر که سر سفره و پای سماور نشسته بود سلام کرد.چهره سیما عصبانی بود و همه میدانستیم شبگذشته با مجید جرو بحث کرده، زییرا صدای بگو مگویشان تا پایین می آمد.به محض ورود سیما صدای نق نق سیناهم بلند شد. من هم که دلم برای اداهای با مزه او ضعف میرفت با خنده سربه سرش می گذاشتم . سیما وقتی مرا به آن حالت دید با حالت عصبی جلو آمد و با غیظ بچه رااز من گرفت و گفت: ل کن این یتیم شده را.و کنار من او را محکم به زمین زدطوری که صدای جیغ یچه بلندشد.همان موقه مادرم را دیدم که رنگ صورتش قرمز و بعد کبود شدو در حالی که برق خشمی از چشمانش می جهید خطاب به سیما گفت: پتیاره خانم، دیگه نبینم از این غلطا بکنی.یتیم مونده یعنی چی؟یعنی اینکه پدرش بمیره که تو هم برای خودت آزاد باشی؟
سیما که از ترس خشم مادر رنگ به رو نداشتو حتی فکرش را هم نمی کرد که این چنین شودبا من من گفت:نه به خدا خانم منظورم این نبود. ما یتیم شد بچه را از طرف مادر می دانیم. انشالله از طرف مادر یتیم بشه.این را گفت و با بغض از اتاق خارج شد.من هم سینا را که گریه می کرد در آغوش گرفتم و از اتاق بیرون بردم تا ساکتش کنم.
بعداز این موضوع سیما خیلی مواظب بود تا دیگر کاری نکند مادر ار خشمگین کند.او همواره با سیاست سعی در به دست آوردن دل مادر داشت. برای او لباس می دوخت یادر کارها به او کمک می کرد.گاهی دلم برای سیما می سوخت زیرا زندگی با مردی مثل مجید چندان هم آسان نبود. اوتا آخر زندگیش با ولخرجی های مجید مشکل داشت و همیشه از او می خواست به فکر آینده باشدو برای موارد ضروری پول ذخیره کند.البته این آینده نگری کمی افراطی به نظر می رسید.ولی از آنجای که سیما در خانواده پدری با مشکل نداری و فقر روبه رو بوده این موضوع طبیعی بود.البته عشق به پول در در خانواده زربندی صفتی غیر قابل انکار بود.
آنان همواره در حال جمع کردن پول بودندو ان را برای آینده در بانک سرمایه گذاری می کردند.. هیچ وقت نفهمیدم منظورشان از آینده چه وقت بود.سالهای بعد هم که با آنان در ارتباط بودیم می دیدم که پول جمع می کنند تا به طلا و جواهرات تبدیل کنند.این اواخر پول ها به جای تبدیل به طلا و جواهرات به مارک دلار تبدیل می شد ، ولی هیچ وقت ندیدم استفاده ی شایسته ای ازآن کنند.سیما هم طبق خصیصه ذاتی قران قران پولش را جمع می کردوحساب بانکیش را بالا می برد.او پول زیادی می خواست ولی اگر ازپول هیچ استفاده ای نشود به چه دردی خواهد خورد؟!
M.A.H.S.A
04-02-2012, 12:58 PM
تابستان از راه رسید و من مثل هر سال امتحاناتم را با موفقیت پشت سر گذاشتم.عباس آقا طبق قولی که داده بودبا نامه خبر ورودش را به ما اطلاع داده بود .منزل ما هم برای پذیرایی ازاو آماده شد.طبق معمول بچه ها سربه سرم می گذاشتند.آن قدر که حتی زرین کوچک هم با دیدن من دست می زد و می گفت عباس آقا . به قدر با نمک این کار را انجام می داد که به جای اخم و تخم به او می خندیدم. با وجود اینکه دوست نداشتم نام عباس کنار نام من تکرار شود.ولی واکنشی هم درمقابل بقیه از خود نشان نمی دادم.زیرا ازدواج برایم مفهومی نداشت. کلمه ازدواج در ذهن من لباس سفید عروسی و آرایش و بزن بکوب تداعی می کردنه چیز دیگر.حتی به من بر نمی خورد که نام عباس که سی و پنج سال سن داشت کنار من که چهارده سال داشتم بگذارند.درآن سن هیچ درکی از این موضوع نداشتم.تا به آن لحظه پسری در زندگیم وارد نشده بودتا زیر گوشم زمزمه دوستت درام سر بدهد تامن مفهوم عشق و دوست داشتن راتجربه کنم.هوز به کسی علاقه مندنشده بودمو همه مردها برایم مثل هم بودند.البته خودم هم دختر سربه زیر و منزوی بودم چئن مار مرااین طور تربیت کرده بود. هنوز حرفهای او در گوشم طنین انداز که می گفت:دختر نجیب توی صورت هیچ مردی نگاه نمی کنه.دختر نجیب وقتی راه میره فقط جلوی پاشوا نگاه می کنه. دختر نجیب این کارو نم یکنه.دختر نجیب...به عقیده مادراگر دختری خلاف این قواعد را انجام می داد دختری جلف و نانجیبی به حساب می آمدکه هیچ وقت عاقبت به خیر نمی شد.
من هم با گذشت سالها هنوزهم عادت دیرینه تربیتی امرا دارم و هرگاه که راه می روم بیشتر زمین را نگاه می کنم و البته از دیدن آب دهان و آب بینی مردم بی ادب حالت تهوع به من دست می دهد. گاهی به خودم می گویم: احمق سرتا بالا کن و مردم را تماشا کن.آسمان و آفتاب درخشانو طبیعت زیبا را ببین همه این ها را خدا برای تو خلق کرده تا اونا را ببینی و لذت ببری و شاکر باشی.
عباس آقا به تهران آمد با یک چمدان بزرگ سوغاتی و یک حلب روغن هفده کیلویی علاء. من جلو نرفتم و آن قدر صبر کردم تا مجبور به رفتن و سلام به او شوم.طبق معمول روی تراس رافرش پهن انداخته بودیم.و بساط چای و شام رادر فضای آزاد روبه راه کده بودیم.مادر روی فرش پتوی با ملحفه سفیدانداخته بود و پشتی های مهمانخانه راهم آورده بود تا کمر عباس آقا خشک نشودو بتواند به آن تکیه بدهد.بساط قلیان و میوه و تنقلات به راه بود.شام مفصلی به افتخار ایشان تهیه شدتا به این ترتیب از خجالت زحمت های او بیرون بیایند.عباس آقا با چمدان بزرگ از سوغاتی حسابی پدر را شرمنده کرد.او هیچ کس را از قلم نیانداخته بود و برای همه در خور سنشان چیزهای قشنگی آورده بود.برای من پارچه ای زیبا هراه با شانه سری آورده بودکه وقتی ان را می گرفتم از خجالت سرخ شده بودم.
پس از صرف شام ،میوه و تنقلات آورده شد. تابستان بود و من هم بهانه ای برای ترک جمع نداشتم.به ناچار آنجا ماندم وبه گفت وگوها گوش سپردم.عباس آقا و پدر از خاطرات دوران جوانی خود صحبت می کردندو می خندیدند.پدر پرسید چراهنوز ازدواج نکرده
عباس آقا سرش را پایین اداخت و با خجالت گفت: اگر خدا بخواهد می خواهد همین کار رابکند.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:00 PM
بازهم نگاه مادر و سیما در هم گره خورد ولبخند محوی روی لبهایشان ظاهر شد.پدر موضوع بحث را به جای دیگری کشاندولی معلوم بود عباس آقا دوست دارد در مورد بحث قبلی صحبت کند.اودر لفافه منظورش رابیان کردو پدر خود را به راهی زد که نمی فهمد منظور او چیشت. خلاصه آن شب گذشت.روز بعد که عباس آقا خواست برودپدر مبلغ سیصدتومان داخل پاکت گذاشت تا به عوض پول روغن به او بدهد،این کاربه عباس آقا خیلی برخورد طوری که پدر از مطرح کردن دوباره آن پشیمان شد.
دوروز بعد خواهر عباس آقا به منزل ما تلفن کرد.پس از سلام وتعارف به مادر گفت:خانم ما تعریف شما را از عباس خیلی شنیدیم، خیلی مشتاق هستیم شما را از نزدک زیارت کنیم. اگر اجازه دهید یک روز را تعیین کنیدما خدمت برسیم.
مادر همان لحظه از آنها دعوت کرد تا به منزلمان بیایند. پس از اتمام مکالمه مادر نگاه معناداربه پدر انداخت و گفت:دیدی بهت گفتم حالا چیکار کنیم؟
پدر نفس عمیقی کشید و گفت آره راست گفتی اینا به احتمال زیاددارند برای خواستگاری می آیند.عباس وضع مالی خوبی داره تجارت خونه اش هم خیلی پر رونقه.خودش بچه بدی نیست، ولی مایل نیستم یاسمن را به اون بدم.چون هرچی باشه هم پیاله ایم حلا بگذریم که دو سه سال از من کوچک تره. ولی خوب سی و دو سه سال از یاسمین بزرگتره.
یاسمین دهنش هنوز بوی شیر میده و هنوز وقت شوهر کردنش نیست. یه دختر چهارده ساله چی از زندگی می فهمه. الان که درس می خونه و سرو گوشش نمی جنبه پس چه مرضیه که زود شوهرش بدیم؟
پدر سرش را تکون داد و گفت: خب حالاچیکار کنیم؟
سیما که شاهد گفت و گوی آن دو بود گفت:آقاجون،خانوم جون من یه پیشنهادی دارم.
پدر و مادر که عقلشان به جایی نمی رسید به او نگاه کردند تا راه حلش را بیان کند.سیما که مغز متفکری داشت گفت :بهتره روزی که خواهر عباس آقا آمد اینجاحلقه مرا دست یاسمن کنیدو پیش از اینکه بخواهند حرفی از خواستگاری پیش بکشند حرف به میان بکشید که یاسمن ناف بریده محمود پسر خاله مادرش است.این طوری دوستی آقاجون با عباس آقا هم به هم نمی خوردو اون هم از دست آقاجون دلگیر نمیشه.
فکر بکری بود . پدر و مادر با خوشحالی این فکر را پسندیدند.
یک روز پیش از مهمانی مهمانخانه بالا را جارو گردگیری کردندو وسایل پذیرایی از مهمانان آماده شد.صبح روزی که مهمان داشتی حیاط آب و جارو شد و آب حوض را هم عوض کردند.ساعت چهار بعداظهر عباس آقا به اتفاق خواهرانش زنگ در منزل ما را زدند.مادر و پدر به استقبال آنها رفتند.خانمها وارد شدند و عباس آقا به بهانه ی اینکه به بچه ها قول داده تا برای تفریح به بوت کلاب بروند منزلمان را ترک کرد.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:01 PM
مادر ، خواهران عباس آقا را به طبقه بالا راهنمایی کرد.هر دو دهه ی سی عرشان را می گذرانددند وخیلی آراسته و مرتب بودند. موهایشان رنگ ومپزامپی شده بودو خیلی مودبانه صحبت می کردند.با وجود سن کمی که داشتم خیلی بلندتر و تو پر تر نشان داده می شدم.آن روز لباس زیبایی تنم کرده بودم.که متناسب با اندامم بود.حلقه سیما هم در دستم بود.باسینی چای وارد شدم و پس از سلام و احوالپرسی برای تعارف جلو رفتم.
به سفارش سیما طوری سینی را در دست گرفته بودم که حلقه ام دیده شود.پس از تعارف چای کنار مادر و سیما نشستم و نگاه خریدارانه آنها را بر روی خود تحمل کردم.پس از تعارفات معمول یکی از خواهران عباس آقا با لبخند ملیحی پرسید :یاسمن جان کلاس چندم هستی؟
سوالش را پاسخ دادم. که او باز هم سوال دیگری پرسید.پس از پاسخ به سوالات او با نگاه و اشاره مادراجازه خواستم و اتاق را ترک کردم. از خواهران عباس آقا خیلی خوشم آمدو در همان ملاقات اول متوجه شدم چه انسانهای وارسته و با فکری هستند.از اینکه مادر با نگاهش از من خواسته بوداتاق را ترک کنم خیلی حالم گرفته شد.بلند شدم و بیرون رفتم.در حالی که با خودم فکر می کردم که اگر قرارنیست آن ها مرا به عباس آقا بدهند پس چرا گذاشتند کار به اینجا بکشد.اصلا چرا عقیده مرا در مورد این خواستگاری نمی پرسند.مگر غیر از این است که آنها به خاطر من اینجاهستند؟نفس عمیقی کشیدم و مطمئن بودم که هیچ وقت پاسخ قانع کننده ای برای سوالاتم پیدا نخواهم کرد.
به آشپزخانه رفتم و روی صندلی نشستم و در حالی که دستانم راتکیه گاه صورتم قرار داده بودم به این فکر می کردم چقدر خب می شد اگر به وسیله عباس آقا از این خانه دور می شدم. آن موقع در سنی نبودم که به معایب و محاسن ازدواج فکر کنم ، فقط دوست داشتم راهی برای فرار از خانه پیدا می کردم.برایم فرقی نمی کرد آن شخص عباس باشد یا شخص دیگر.
همان طور که به این موضوع فکر می کردم به خاطر آوردم که چه آرزوهای دور و درازی دارم که مایلم به آنها برسم.دوست داشتم درس بخوانم و دکتر شومف اما از وضعیت ناهنجار خانه نیز خسته شدم یودم. آن روز پس از خروج من از اتاق یکی از خوهران عباس آقا بدون اینکه
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:02 PM
صفحه ی 130 تا 134
به مادر و سیما فرصتی بدهد تقاضای او را مطرح می کند. مادر هم که بلد نبوده خوب دروغ بگوید با من من به او می گوید که یاسمین را برای پسرخاله ام ناف بریده ایم، الان هم نامزد اوست و اگر بخواهیم نامزدیشان را به هم بزنیم روابط فامیل به هم می خورد وگرنه چه کسی بهتر از عباس آقا.
با این حرف آب پاکی روی دست عباس آقا و خواهرش ریخته می شود. دو ساعت بعد که عباس آقا برای بردن خواهرانش به منزلمان آمد پدر به استقبالش رفت و او را به طبقه ی بالا راهنمایی کرد. بعد سیما برایم تعریف کرد به محض این که عباس آقا داخل اتاق شد با اشاره از خواهرانش پرسید که چی شد. خواهر بزرگ او هم ابروانش را به نشانه منفی بالا می برد و به این ترتیب پاسخ او را می دهد. سیما می گفت رنگ صورت عباس آقا با دیدن این پاسخ بدجوری سرخ و کبود شد و با حالتی معذب روی مبل نشست و حتی چایش را هم نخورد. پس از چند دقیقه هم از جا بلند می شود و به اتفاق خواهرانش خداحافظ می کند و می رود.
هفته بعد به پیشنهاد پدر به منزل خواهر بزرگ او رفتند تا بازدیدشان را پس بدهند، ولی عباس آقا همان روز به زاهدان برگشته بود و دیگر خبری از او نشد. حتی تا این لحظه از عمرم دیگر او را ندیدم.
ماهها از جریان عباس آقا گذشت و این پرونده در منزل مختومه اعلام شد. بچه ها کم کم یادشان رفت شخصی به این نام وجود داشته. من نیز زندگی خودم را می کردم و برای سال دوم دبیرستان آماده می شدم. پدر با همان وضعیت قبلی به کار خود ادامه می داد با این تفاوت که حساب و کتاب از دستش خارج شده و در کارش به مشکل بر خورده بود. پدر دلیل این آشفتگی را اعتیادش عنوان می کرد و می گفت: دیگه باید این لعنتی رو ترک کنم، خودم هم خسته شدم. جوونیم و سرمایه ام سر اعتیاد داره تباه می شه. باید فکری به حال خودم بکنم. ماهی نه هزار تومان شوخی نیست. این پول می تونه وضع زندگی ما رو بهتر از اینی که هست بکنه . . .
خلاصه پدر با گفتن این حرفها حسرت را به دل همه ما می نشاند و با تشریح روزهای پس از ترک اعتیاد دورنمای قشنگی از زندگی برایمان تصور می کرد. ما هم که تمام حرفهای او را دربست قبول داشتیم آرزومند بودیم که این موضوع هر چه زودتر اتفاق بیفتد. با بستری شدن پدر، جو منزل کمی آرامش پیدا کرد. من که هنوز نگرانی دوران بچگی سرم از سرم نداشته بود هر روز از راه مدرسه به ملاقات او می رفتم تا با دیدن او خیالم راحت شود.
پس از مدتی پدر، سالم و سرحال به منزل بازگشت و تا مدتی آرام و سر به راه بود، اما همین که دو سه ماهی گذشت با داد و فریاد به دنبال بهانه ای بود که به سراغ مواد برود. تا دری به تخته می خورد داد و هوار راه می انداخت و می گفت: شماها دشمن من هستید، دارید با اعصاب من بازی می کنید. خب بایدم برم دنبال این کار، چون شما نمی گذارید راحت باشم. بعد هم لباسهایش را می پوشید و در را محکم به هم می زد و از خانه خارج می شد.
پدر این بار به سراغ هرویین رفت و گناه این کار را به گردن مادر انداخت، ولی همه ما دیگر می دانستیم پدر زمانی سراغ ترک اعتیاد می رفت که دیگر کشیدن مواد، نشئه اش نمی کرد پس از اینکه سم از خونش پاک می شد کیفش سر جایش می آمد و کشیدن مواد برایش لذت بخش تر می شد. بیچاره مادر که با چه موجودی زندگی می کرد. این بار وقتی مادر فهمید پدر بار دیگر آلوده شده داد و فریاد راه انداخت و خودش را زد. به زمین و زمان بد و بیراه گفت مادر حال خود را نمی فهمید. فحش می داد و کفر می گفت. نفرین می کرد و می گریست. بیچاره مادر. بعدها که جا پای او گذاشتم تازه توانستم درک کنم که او چقدر طاقت داشت و چقدر صبوری می کرد. او در زندگی با پدرم ذوب می شد و می سوخت، ولی باز هم مقاومت می کرد. شاید بهتر است بگویم فولاد آبدیده شده بود. بله، این لفظ مناسبی برای مادر است. فولاد آب دیده! اما چرا؟! و پاسخ این چرا را بعدها که خودم دارای فرزند شدم فهمیدم.
هنوز جوهر پرونده عباس آقا کاملا خشک نشده بود که دو خواستگار دیگر، در منزلمان را زدند. یکی از دیگری متشخص تر و بهتر، ولی من جلوی هیچ کدام ظاهر نشدم. نمی دانم چرا مسخ بودم و دلیل واضحی برای این کار نداشتم.
پدرم پسرخاله ای داشت به نام احمد که با آنان رفت و آمد خانوادگی داشتیم. خانواده خوب و متشخص و در عین حال با کمالاتی بودند. پسر بزرگی داشتند که نامش احسان بود، و جوانی روشنفکر و متدین و البته بسیار نجیب بود. احسان در تهران درس می خواند و گاهی به ما سر می زد. چندین ماه بود که او را ندیده بودیم، ولی بعد فهمیدیم که دوری او به خاطر این است که در مورد من به احساس خاصی رسیده بود و از آنجا که خیلی مؤمن و مقید بود به محض فهمیدن احساسش نزد خاله پدرم که مادربزرگش بود رفته و خواسته اش را با او در میان گذاشته بود.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:04 PM
یک روز که از مدرسه برمی گشتم خاله پدرم را منزلمان دیدم. او زنی خوش خلق و متدین بود، ولی آن روز احساس کردم با دیدن من خیلی جا خورد. با خوشحالی جلو رفتم و در حالی که خم می شدم صورتش را بوسیدم به او خوش آمد گفتم. او نیز صورتم را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد. احساسم به من ندا می داد که او به منظور خاصی به منزلمان آمده زیرا خیلی کم اتفاق می افتاد به منزلمان بیاید. آن هم اگر عروسی یا جشنی بود و دعوت شده بود وگرنه این طور اتفاقی و فقط برای سرزدن به منزلمان نمی آمد. آن شب هم منزلمان ماند و این باعث شد فکر کنم او خیالاتی در سر دارد. آن شب حواس خاله پدر خیلی به من بود و مرتب مرا با چشم دنبال می کرد. آن زمان دختری بودم که بدون چادر می گشتم، البته این به آن معنا نبود که ولنگار باشم، بلکه مقتضای جامعه چنین ایجاب می کرد که بدون حجاب بگردیم.
پدر ساکش را بست و دوباره راهی شد و این بار رفت تا برای همیشه ترک کند، البته به گفته خودش.
این، بار سومی بود که برای ترک اعتیاد بستری می شد. این بار هم پیش دکتری رفت که سالها پیش، توسط او توانسته بود مدتی ترک کند. آن موقع کلاس چهارم ابتدایی درس می خوندم. من که هنوز خاطره دوران سلامتی او را به یاد داشتم امیدوار بودم این بار مثل دفعه قبل نشود و او بعد از این که سلامتیش را به دست آورد بار دیگر خود را آلوده این سم نکند.
روش کار این دکتر حاذق به این طریق بود که او بیماران را در طبقه دوم منزلش بستری می کرد و شربتی از تریاک تهیه می کرد و هر روز یک قاشق از آن را به بیمارانش می خوراند، سپس هر روز به میزان کمی آب به این شربت اضافه می کرد تا اینکه پس از مدتی درصد تریاک این شربت به صفر می رسید و به همین ترتیب غلظت مواد مخدر نیز در خون بیمار پایین می آمد و بیمار می توانست بدون مواد افیونی، سالم زندگی کند. البته در طول درمان با تزریق سرم و دادن ویتامین های تزریقی و خوراکی و هم چنین تغذیه خوب، بدن بیمارانش را تقویت می کرد به طوری که کسی از کلینیک این پزشک حاذق و دلسوز مرخص می شد صد و هشتاد درجه با کسی که برای بستری شدن رفته بود فرق کرده بود. پدر که یک بار توسط همین دکتر توانسته بود ترک کند به او اعتماد کامل داشت برای همین، بار دیگر به او مراجعه کرد. صبح روز بعد خاله پدر، منزلمان را ترک کرد بدون اینکه در مورد چیزی با پدر و مادر صحبت کند. بعدها شنیدم که به احسان گفته بود: یاسمین دختر خوبیست، ولی به درد تو نمی خورد. زیرا با خانواده ات اصلا جور در نمی آید و پدر و مادرت هم هرگز با این وصلت موافقت نخواهند کرد. این موضوع همین جا خاتمه پیدا کرد، اما حسرتی در دل من باقی گذاشت.
روزها می گذشت و من بزرگ تر می شدم. کم کم احساسات متفاوتی در من شکل می گرفت. اغلب همکلاسانم برای خود کسی را برگزیده بودند و به او عشق می ورزیدند. من نمی خواستم از آنان کمتر باشم، ولی کسی نبود تا مورد توجهم باشد، البته این از سر خودخواهی و غرور نبود. بلکه هنوز به آن باور نرسیده بودم که می توانم کسی را به حد پرستش دوست داشته باشم.
در بین اقوام مادر که اکثرشان متجدد و امروزی بودند اکرم، دخترخاله او، بیشتر از همه با ما رفت و آمد داشت. گاهی هم برادرش محمود همراه او می آمد. محمود که اینک جوانی خوش قد و بالا و خوش قیافه شده بود بیشتر از پسرهای فامیل مرا جذب می کرد. محمود خیلی زبان باز و بذله گو بود و با گفتن جوکهای بامزه و لطیفه های جالب، مخاطبش را به راحتی جذب می کرد طوری که اخموترین افراد وقتی کنار او می نشستند لبانشان به خنده باز می شد و چه بسا به قهقهه هم می افتادند. با تمام این حرفها محمود خیلی چشم چران بود و گاهی که چشمم به او می افتاد نگاه خیره اش را به خود می دیدم. پس از گذشت این همه سال هنوز حرف اکرم را که در عروسی مجید به من گفته بود را به یاد داشتم. بارها و بارها آن را در خیالم تکرار می کردم. این بوسه هم از طرف محمود که سفارشش رو خیلی کرده بود.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:05 PM
عجیب بود که هربار هم احساس خوبی به من دست می داد از محمود خوشم می آمد و با خودم فکر میکردم اگر قرار است با مردی ازدواج کنم چه بهتر که اون مرد محمود باشد چون هم خوش بر و رو و خوش قدوبالا است و هم خوش اخلاق. ان موقع هنوز بچه ای بودم که آدم ها را برحسب ظاهرشان خوب وبد می دیدم
کم کم خودم هم باورم شد که مرد اینده من کسی نخواهد بود جر محمود. در این باور بی بی سلطان نیز بی تقصیر نبود زیرا مرتب از اکرم و خواهر برادرانش تعریف می کرد و به این وسیله فکر ازدواج با محمود را درذهن من می انداخت و با نقل قولهایی که از انان در خانواده می شد این فکر را تقویت می کرد
محمود از کودکی پدر خود را از دست داده بود و با مادر وبرادر کوچکش زندگی می کرد البته یک برادر بزرگتر و دوخواهر هم داشت که ازدواج کرده و به دنبال زندگی خود رفته بودند
محمود به زحمت و سختی توانسته بود دیپلم بگیرد و هنوز سرکار نیرفت حرفه اصلی اش شلنگ انداختن در خیابانها و دختر بازی و چشم چشرانی بود.سرباز هم نرفته بود و از جیب خانواده میخورد زیرا دختر بازی برای او وقت نمیگذاشت تا بخواهد کاری دست و پا کند. منبا ان افکار بچگانه و خام در حالی که مه چیز را میدانستم اما این چیزهارا عیب نمیدانستم و منتظر بودم تا مادر او روزی به خواستگاری ام بیاید.
خداا شکر که غرور کاذب خانواده مادرم که همگی خود را برتر از دیگران میدانستند اجازه نداد تا خاله مادر پاپیش بگذارد و مرا برای محمود خواستگاری کند هرچند که فرقی هم نمیکرد گویا خدا نمیخواست زندگی من به دست محمود خراب شود و ای وظیفه را بر عهده کس دیگری گذاشت
همان زمانها بود که پدر پاتوق جدیدی برای خودش پیدا کرده بود و اغلب اوقاتش را در انجا میگذراند این پاتوق رستورانی بود به نام هلمبورگ که برِ خیابان پیلوی بود و بالای تپه ای قرار داشت انجا تراس زیبایی داشت که مشرف به خیابان بود و از انجا میشد تا دوردستهارا تماشا کرد پدر اغلب به انجا میرفت تا با دوستان جدیدی که همانجا پیدا کرده بود خوش باشد. یکی از دوستانش که بیشتر از همه با او عیاق شده بود مردی هم سن و سال خودش یود به نام اقای شکری.
شکری از خانواده های اصیل و بزرگ یکی از شهرستانهای اطراف تهران بود.پدربزرگشان از ده به شهر امده بود و با اندک سرمایه و با کار و کوشش و تلاش توانسته بود ثروت قابل توجهی به دست بیاورداینطور که میگفتند شکری بزرگ مرد سخی و مردم نواز بوده که در هر حال دست خیر داشته. ثروت او پس از مرگش به سه پسرش رسیده که این شکری هم از نوه های او بود
دوستی پدر و اقای شکری به رفت و امد خانوادگی انجامید و طبق معمول پای انان به منزلمان باز شد شکری پسرعمویی داشت پنجاه و سه چهار ساله به نام عباس که بیمار بود اینطور که خانم شکری به مادر گفته بود عباس در جوانی بیماری سفلیس گرفته بود و بعد هم مبتلا به بیماری شیزوفرنی شده بود.این بیماری کم کم مزمن نیشود طوریکه دیگر هیچگاه نتوانست سلامت کاملش را بدست بیاورد.بیماری عباس اقایه اینصورت بود که 6 ماه از سال را دچار افسردگی و انزوا بودو با هیچ کس جز همسرش صحبت نمیکرد خود را در اتاق حبس میکرد وتنها تحرک او برای رفتن به دستشویی بود پس از گذراندن این 6 ماه از انزوا بیرون میامد و چنان شاد و پر تحرک میشد که گویی او ان کسی نیست که در انزوا بود در طول این مدت خیلی زیاد میخورد طوریکه همیشه پیزی باید جلوی دهانش بود تا بجمبد
همسرش زنی صبور بود که در تمام دوران چه زمانی که عباس اقا منزوی بود وچه زمانیکه شاد و شنگول بود لب از لب باز نمیکرد او زنی ارام بود وشکوه ای از زندگی اش نداشت از نظر وضعیت مالی کم و کسری نداشتند رسول پسر بزرگ انان تمام سرمای پدر را در دست گرفته بود و زندگی خود و پدرش را اداره میکرد.
یک روز که پدر و اقای شکری باهم صحبت میکردند او خطاب به چدر میگوید:حسیت اقا دنبال یه دختر خوب و باخانواده میکردم.تو سراغ ندار؟
پدر باخنده میگوید:به سلامتی مگه پسر کوچیکه وقت زنش شده؟
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:07 PM
اقای شکری در پاسخ پدر میگوید:ای بابا همون بزرگه رو که زنش دادیم برای هفت پشتم بسه.این یکی حالا مونده از شیر بیفته
-خب پس برای که دنبال دختر خوب میگردی؟
- برای پسر عباس اقا,پسر عموم
پدر کمابیش با وضغیت عباس اقا اشنا بود فکری میکند و میگوید:ولله من خودم یه دخنر خوب سراغ دارم
شکری ذوق زده میگوید:حسین اقا جون من راست میگی؟؟
پدر که رفیق بازی اش گل کرده بو میگوید:چراکه نه!من به این دخترم خیلی علاقه دارم وهمیشه ارزو دارم اونو جایی بفرستم که کمتر از گل بهش نگن
خود اقای شکری مرد خوب وخانواده داری بود به همین جهت پدر فکر میکرد پسرعمویش هم مثل اوست به خصوص که از اقای شکری شنیده بود که خانواده عباس اقا مردمانی اصیل ومتمول هستند و به خیال خودش میخواست این فرصت را از دخترش دریغ نکند
به گفته اقای شکری رسم خانوادشان این بود که با بستگان خود وصلت میکردند
مثلا پسرعمو با دختر عمو و دختر عمه با پسر دایی.نوه دایی با دختر دختر عمه . از این قبیل نسبتهاس فامیلی بدون شک بهمین خاطر بود که بیماریهای موروثی بینشان زیاد دیده میشد.
خلاصه پدر با اقای شکری قرار کیگذارد که به اتفاق پسرعمو ومسرش بریا خواستگاری از من به منزلمان بیاید وقتی پدر این خبر را به ما داد حیران ماندم.مادر با دهانی نیمه باز پدر را مخاطب قرار داد گفت:بابا این دختر بچه است داره درس میخونه چرا مرتب با احساس این دختر بازی میکنی؟چرا داری سربه هواش میکنی؟چرا به حال خودش نمیذاری؟
صدای مستبدانه پدر مثل همیشه بلند شدکه:زن تو نمیفهمی سعادت پشت در خونت اومده اونوقت داری لگد به بخت دخترت میزنی؟تو که نمیدونی اونا چه خانواده ای هستند.محترم.ابرودار.تازه,گذ شته از اینا خیلی هم ثروتمندند باور کن یاسمین اگه با این خانواده وصلت کنه رنگ سختی رو نخواهد دید؟
صدای مادر دیگه به گوشم نرسید و این نشان میداد که سخت به فرو رفته است روز بعد پدر مرا صدا کرد و صفتهای خوب و بی شمار این خانواده را بر شمرد و در اخر گفت:یاسمین,فرصت بزرگی برات پیش امده.اگر قبول کردی رضا بشی که هیچ,وگرنه مطمئن باش دیگه چنین فرصتی پیش نمیاد
پدر خودش هنوز عباس اقا رو ندیده بود چه برسه به اینکه رضا را ببیند و درباره اش تحقیق کند فقط از روی حرفهای اقای شکری فکر میکرد که انان نیز مانند او باشند
بدون اینکه پاسخی به پدر بدهم فقط او را نگاه کردم ,ان لحظه این
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:08 PM
فکر می کردم بهتر است ندیده این خواستگار را قبول کنم تا از دست جو نا آرام خانه راحت شوم. ار آن طرف سیما لحظه ای آرام نداشت و مرتب با من صحبت می کرد بهتر است به امید اینکه شاید سر مادر محمود درد بگیرد و برای خواستگاری از من به منزلمان بیایید ننشینیم. معتقد بود شوهر ثروتمند و مالدار بهتر از مردیست که با جیب خالی حرفهای عاشقانه می زند.
روز خواستگاری از راه رسید. طبق معمول خانواده آماده پذیرایی از مهمانان شدند. درست رأس ساعت معین زنگ به صدا درآمد. این صدا چون پتک برسر من فرود آمد. پدر خود به استقبال آنان رفت و لحظه ای بعد مادر به او پیوست تا مهمانان را به داخل دعوت کند. عده ای وارد حیاط و بعد داخل پذیرایی شدند. مهمانان عبارت بودند از مادر محجبه داماد و پدر او که دوران انزوایش را می گذراند. رسول برادر بزرگ او و همسرش، خواهرانش به همراه شوهرانشان و در آخر خود داماد که صورتش پشت دسته گلی پنهان بود.
پدر مهمانان را به طبقه بالا و مهمانخانه هدایت کرد. مردها در یک اتاق و زنها در اتاق کناری نشستند. چای توسط خدمتکار منزل آورده شد و چند دقیقه بعد من بدون چادر وارد اتاق شدم. چشمها همه متوجه من بود و من را برانداز می کردند. با توصیفی که پدر از داماد کرده بود منتظر بودم مردی بلند بالا با صورتی جذاب ببینم. در فرصتی چشم گرداندم تا مردی با این مشخصات پیدا کنم، ولی چنین کسی را ندیدم. وقتی مرا در جایی نشاندند که به اصطلاح روبروی داماد باشم فقط یک لحظه سرم را بلند کردم و توانستم او را ببینم. تمام تصوراتم به یک باره دود شد و به هوا رفت. به جای آن چیزی که در ذهنم بود مردی را دیدم که نه تنها زیبا نبود بلکه خیلی هم زشت به نظرم رسید. قدی کوتاه و هیکلی ریز و صورتی ریز نقش داشت. به او می خورد بیست و شش هفت سال سن داشته باشد.
تا پیش از دیدن داماد در رؤیای زیبا سیر می کردم که پس از دیدن او این رؤیا تبدیل به کابوس شد. سرم را پایین انداختم و منتظر اشاره ای بودم تا اتاق را ترک کنم. هر چه منتظر شدم کسی از من نخواست این کار را بکنم به خاطر همین خودم بلند شدم و با گفتن با اجازه از اتاق خارج شدم. دلم بدجوری گرفته بود. دیدن داماد نه تنها اثر خوبی در من نگذاشته بود بلکه تصور تلخی هم در من به وجود آورده بود.
به سراغ لیوان آبی رفتم تا با نوشیدن آن التهاب درونم را تسکین دهم.لحظه ای بعد سیما با چشمانی که برق شادی در آن هویدا بود سراغم آمد و گفت: داماد جواب مثبت داده. حالا می خوان نظر تو رو بدونن.
از شدت ناراحتی خندیدم. سیما مرا سئوال پیچ کرده بود و مرتب می پرسید: زود باش جواب بده همه منتظرن. چی شد؟ پسندیدیش؟ نه او را پسندیده بودم نه دلم می خواست منزل پدر بمانم. دلم چون پرنده ای بود که می خواست پرواز کند و به جایی برود که جز محبت و عشق چیز دیگری نباشد. در همان حال دلم نمی خواست آرامش و آزادی را با کسی تجربه کنم که دلم او را نپذیرفته بود.
به فکر فرو رفتم. صدای سیما که از من سؤال می کرد کم کم در گوشم محو شد. سکوتم طولانی شد و آن را به نشانه رضایتم تلقی شد. سیما چون فاتحی که قله تسخیر نا پذیری را فتح کرده باشد مرا ترک کرد و به اتاق برگشت. تازه صدای او را شنیدم که با لحن همیشگی خود گفت: عروس خانم چیزی نمی گه، فکر می کنم سکوت او دلیل بر رضایتش است.
صدای دست و مبارک باد را که شنیدم گویی خنجر در قلبم فرو کردند. تازه آن لحظه به یاد آرزوهایم افتادم. درس خواندن و ادامه تحصیل در سوئد و سپس دکتر شدن. خدای من یعنی این پایان کارم بود؟ مگر نه اینکه پدر گفته بود اگر خوب درس بخوانی می فرستمت بری سوئد ادامه تحصیل بدی؟ من که سر قولم بودم خوب درس خواندم پس چرا پدر می خواست زیر قول خود بزند؟
پس از رفتن مهمانان مادر به سراغم آمد و گفت: یاسمین تو او را پسندیدی؟
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:09 PM
از حرصم به او پاسخ ندادم. کاش آن قدر حماقت نمی کردم که به جای لج کردن و پاسخ ندادن به آنان می گفتم که او را نپسندیده ام؛ ولی لجبازی و سکوت مرا حمل بر رضایتم کردند غافل از اینکه هر سکوتی دلیل بر رضایت نیست. مادر با اینکه چهره اش نشان می داد خودش هم داماد را نپسندیده؛ اما سؤال می کرد تا مطمئن شود. پدر که از خانواده داماد خیلی خوشش آمده بود دوست داشت من همسر رضا بشوم و برایش مهم نبود که نتوانسته ام او را به قلبم راه بدهم. هنوز صحبتهای پدر در گوشم زنگ می زند: یاسمین؛ نمی دونی اینا چقدر ثروت دارند. دو تا اتوبوس دارند که بین تهران و کاظمین کار می کند. در بازار تجارتخانه ای بزرگ دارند. چند تا خانه و آپارتمان دارند و هر کدام خانه ای مستقل به نامشان است و یک عالم مغازه دارند که اجاره داده اند. من رفتم تحقیق کردم. به من گفتند رضا و رسول تو مغازه و سرمایه نصف به نصف شریکند، اگه زن رضا بشی تو ناز و نعمت می افتی و هر چقدر که بخوای می تونی درس بخونی.
آن موقع سرم را پایین انداختم و به این فکر کردم که آیا همین طور است که پدر می گویید؟ آبا واقعاً خوشبخت می شوم؟ یعنی ثروت رضا می تواند مرا به اوج خوشبختی و خواسته هایم برساند؟
پدر از من جواب نمی خواست زیرا مطمئن بود روی حرفش حرفی نخواهم آورد.
روز بله بران رسید و مهمانان از راه رسیدند. از طرف ما هم عده ای از بزرگ ترهای فامیل دعوت شده بودند. پدر آقای زربندی و علی آقا را با همسرانشان دعوت کرده بود.
کارها خیلی سریع پیش رفت و دو طرف به توافق رسیدند در صورتی که من و دلم هنوز به توافق نرسیده بودیم. مهریه ام به صدای بلند توسط آقا رسول برادر داماد، خوانده شد. آن لحظه سکوت مجلس باعث شد من هم از محتوای قراری که برای مهریه ام گذاشته بودند با خبر شوم. مهریه ام عبارت بود از یک جلد قرآن مجید، مهرالسنه حضرت فاطمه (ع)، آینه و شمعدان نقره، حلقه و انگشتری جواهر، یک قطعه زمین پانصد متری در کرج و بیست هزار تومان عندالمطالبه بر ذمه داماد.
باقی چیزها از جمله لباس عروس و سایر چیزها نیز روی کاغذ آورده شده. بعد از خواندن توافق نامه صلوات فرستاده شد و شهود آن را امضا کردند. قرار عقد نیز روز مبعث حضرت رسول(ص) گذاشته شد.
مرا به اتاق احضار کردند. چاره ای جز رفتن نداشتم. وقتی وارد اتاق شدم همان لحظه ورود چشمم به داماد افتاد که نیشش تا بناگوش باز بود و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. احساس بدی به وجودم چنگ انداخت، ولی کار را تمام شده می دیدم و باید خود را قانع می کردم و هر طور که بود با خودم کنار می آمدم.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:10 PM
نفهمیدم دوران نامزدی چطور گذشت. گاهی رضا به منزلمان می آمد، ولی سعی می کردم تا جایی که می توانم با او روبرو نشوم و عجیب بود که این جلو نرفتنم را به پای خجالتی بودنم می گذاشتند نه پای نخواستنم.
در چهره پدر خوشحالی موج می زد. ولی مادر زیاد خوشحال نبود. نمی دانستم گرفتگی چهره اش را به چه چیز ربط دهم. پدر که گویی از چهره مادر بی رضایتی اش را می خواند بارها و بارها به مادر گفت: زن، تو نمی فهمی، من می دونم اینا چه آدمای خوبی هستند.
گاهی به یاد این جمله پدر می افتم و به این نتیجه می رسم که قوه درک مادر از مسائل خیلی بیشتر از پدر بود که به اصطلاح خودش در جامعه و بین مردم گشته بود. پدر برخلاف ادعایش از بینش اجتماعی خوبی برخوردار نبود و از جمله کسانی بود که فقط تا نوک بینی شان را می بینند. البته انتظاری بیش از این از او نمی شد داشت زیرا اگر قوه تعقل و تفکر خوبی داشت هیچ گاه به سراغ مواد مخدر نمی رفت تا با دست خود تیشه به ریشه زندگی اش بزند.
یک روز پدر زودتر از معمول به خانه آمد و مرا با خود به دادسرا برد. چون هنوز پانزده سالم را تمام نکرده بودم بایستی از دادگاه اجازه عقد صادر می شد. آن روز مرا به پزشک قانونی فرستادند تا در این مورد حکم بدهد که آیا شرایط ازدواج را دارم یا نه. چه قانون عجیبی! آیا یک پزشک می توانست نظر بدهد که این دختر از نظر عقلی و احساسی و عاطفی به مرحله ای رسیده که بتواند زندگی مشترکی داشته باشد؟!
پدر بعد از گرفتن معرفی نامه از دادگاه مرا به اتاقی برد که پزشکی با لباس سفید پشت میز نشسته بود. پدر برگه را روی میز گذاشت. پزشک پس از رؤیت آن نگاهی به سر تا پایم انداخت و بعد زیر ورقه چیزی نوشت. آن لحظه احساس نا خوشایندی تمام وجودم را گرفت. پزشک برگه را مهر و امضا کرد و بعد به دست پدر داد. این برگه اجازه نامه ازدواج من بود.
دو روز پیش از عقد منزل ما پر از مهمان شد. خنچه عقد را طبق کشان روی سرشان به منزلمان آوردند. اسپند و کندر دود می کردند. زنی به خانمان آمد تا مرا اصلاح کند. بعد از اتمام کار آینه را دستم دادند تا خود را ببینم.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:15 PM
به نظر خودم خیلی زیباتر شده بودم.ابروانم بلند و کمانی و چشمانم درشت تر و پوست بازتر شده بود.
شب پیش از عقد،اتاق روبه قبله را برای مراسم آماده کردند.صبح زور عقدکنان مرا به سلمانی ایرانی نو واقع در میدان توپخانه بردند.سیما هم مرا همراهی کرد.وقتی وارد سلمانی شدم دو عروس دیگر هم در نوبت آرایش بودند.تا نوبت به من رسید ظهر هم گذشته بود.ناهار را در سلمانی خوردیم و بعد آرایشگر تمام سروصورتم را درست کرد.نوبت به پوشیدن لباس عروسی ام رسید که آن را از مغازه منصف واقع در لاله زارنو خریده بودند.خوب به خاطر دارم که بهای آن هشتصد تومان بود که در آن زمان پول زیادی به حساب می آمد.
لباس دارای بالا تنه ای از جنس ساتن بود که تمام آن سنگدوزی شده بود و دامن آن چند طبقه تافته بود که زیر آن باید ژپون می پوشیدم تا خوب پف کند.پس از پوشیدن لباس،کفشهای پاشنه بلند سفیدی پایم کردم که قدم را کشیده تر از آنچه بود مرا نشان می داد.آرایشگرم که قدش تا سرشانه هایم بود مرا روی صندلی نشاند تا آخرین مرحله تاج را روی سرم بگذارد.کارم که تمام شد مرا به سالن انتظار بردند.به محض پا گذاشتن به سالن صدای تحسین اطرافیان بلند شد.تا چند لحظه از میان دود غلیظ اسپند کسانی را که هلهله و شادی می کردند نمی دیدم.هیچ کدام از آنها را نمی شناختم،زیرا همراهان عروسهایی بودند که پس از من نوبتشان بود.
آن لحظه به تنها چیزی که فکر نمی کردم ازدواج و زندگی مشترک بود.فقط به این فکر می کردم که چقدر زیبا شده ام.وقتی خواهر داماد به دنبالم آمد چادری روی سرم کشیدند و آن را تا روی سینه پایین کشیدند و سفارش کردند مبادا صورتم دیده شود.این حرف برایم عجیب بود.چرا نباید صورتم دیده شود در حالی که صبح بدون چادر آمده بودم.وقتی دلیلش را از سیما پرسیدم گفت:تا رونما نگرفتی چهره ات را نشان نده.
همراه سیما و خواهر بزرگ داماد سوار همان خودرویی شدم که صبح ما را به آرایشگاه آورده بود.راننده که مردی مسن بود ما را از راههای خلوت و پرت که بعد فهمیدم خیابان عباس آباد است به منزل برد.این خیابان پلی بود بین جاده قدیم شمیران و جاده پهلوی که به آن جاده نو می گفتند و راهی بود خلوت که فقط مراگز و سازمانهای لشگری در آن بود.
وقتی به منزل رسیدیم مادر با منقل اسپند جلو آمد و یک لحظه مات و مبهوت به من خیره شد.خواهرانم هم حیرت زده به من نگاه می کردند گویی هیچکدام باورشان نمی شد آن عروس زیبا و بلندبالا یاسمین خودشان باشد.مرا در میان صلوات و هلهله حضار به اتاق عقد بردند؛در واقع آنجا حبس کردند تا پیش از عقد داماد مرا نبیند.
ساعتی بعد در اتاق را باز کردند و مهمانانی را که باید هنگام عقد در اتاق باشند به داخل دعوت کردند.هنوز چادر روی سرم بود و از پشت آن کسانی را که داخل می شدند می دیدم عده ای آشنا و بعضی ناآشنا بودند.در این بین بی بی سلطان را دیدم که با قدی خمیده وارد شد و درست روبه روی من کنار در اتاق نشست.بی بی سلطان گرفته و ناراحت بود.شب پیش از سیمین شنیدم که به مادر گفته بود یاسمین را حرام کردید.خدا رحمتش کند او خبر نداشت که غیر یاسمین بقیه بچه های اعظم نیز حرام می شوند.آن هم چه حرام شدنی!
عاقد همراه داماد و یکی دو نفر دیگر وارد اتاق شدند.با دیدن داماد که با قدی کوتاه کت و شلوار دامادی به تنش زار می زد حرف بی بی سلطان به یادم آمد و دل چرکین شدم.وقتی او را دیدم که کنار عاقد نشست و نشان داد آماده است گویی کسی چنگ به دلم کشید.می دانستم برای هرگونه مخالفتی دیر است.عاقد شروع کرد به خواندن خطبه و من بدون اینکه بفهمم
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:17 PM
چه مي خواند و چه مي گويد مشغول دلداري و توجيه خودم شدم.سيما زير گوشم گفت:بعد از سه بار بله را بگو قبل از گرفتن زير لفظي بله رو نگي ها
به خودم امدم و متوجه شدم عاقد مي گويد:عروس خانم وکيلم؟
پاسخي ندادم زيرا حتي تمايل به شنيدن نداشتم. صداي سيما بلند شد:
عروس رفته گل بچينه.
بار دوم هم گفت:عروس رفته گلستون. وقتي عاقد براي بار سوم از من پرسيد وکيلم؟لحظه اي سکوت کردم. مادر شوهرم جعبه مخملي قرمز رنگي روي دامنم گذاشت همان لحظه صداي عاقد بار ديگر بلند شد: وکيلم؟ همان موقع پاي سيما را روي کمرم حس کردم که مرابه خود مي اورد تا بگويم بله. همين کار را کردم در حالي که صداي خودم طنين بدي در مغزم گذاشت.صداي دست و هلهله و مبارک باد بلند شد و مردان نيز صلوات فرستادند. وقتي جعبه را باز کزدم از ديدن حلقه ازدواج جا خوردم زيرا طبق قاعده بايد زير لفظي مي دادند نه حلقه را. مادرم بعد سرزنشم کرد چرا زود بله را گفتم و من با بي تفاوتي گفتم:مگه من چند بار عروس شده بودم که بدانم چه بايد بکنم.
به راستي هم برايم فرقي نمي کرد زير لفظي حلقه عروسي بگيرم يا سرويس برليان.
پس از عقد يکي يکي بستگان داماد امدند و به من تبريک گفتند.چهره هيچ کدامسان به دلم ننشست و هر لحظه منتظر بودم اين بساط مسخره جمع شود تا نفس راحتي بکشم. از عروس شدن و عروسي خسته شده بودم و دوست داشتم با خودم تنها شوم.
ساعتها به کندي مي گذشت. به نظرم مي رسيد مراسم عقدم ان گرمي را که بايد داشته باشد ندارد. البته صداي دست و هلهله بلند بود و جمعيت
زيادي هم امده بودند اما هيچ کدام به دلم نمي نشست.
ان روز مقدار زيادي طلا و سکه و نيم سکه از طرف اقوام دو طرف به من داده شد و بعد هم اتاق را خلوت کردند و داماد را پهلويم نشاندند.
به خجالت سرم را پايين انداخته بودم و به اين مردي که با او از همه نظر اختلاف داشتم فکر کردم. اختلاف سني بين ما سيزده سال بود و علاوه بر ان قد من با پوشيدن کفش پاشنه بلند از او هم بلند تر بود و اين چيزي نبود که مطلوبم باشد.
وقتي دستش را دور گردنم انداخت و مرا به طرف خود کشيد تا گونه ام را ببوسد خيلي سعي کردم فرياد نزنم از اين حرکت او نه تنها احساس خوبي به من دست نداد بلکه خيلي هم بدم امد او که سردي ام را به حساب خجالتي بودنم مي گذاشت با کلماتي نرم و مهر اميز با من شروع به صحبت کرد سرم پايين بود و گوشم حرفهايش را مي شنيد اما عجيب بود که اين حرفها از گوشم فراتر نمي رفت و به قلبم نمي نشست.
پس از ساعتي ما را از اتاق خارج کردند و مرا به اتاق زنها و او را به اتاق مرد ها فرستادند ساعتي بعد هم مراسم تمام شد.
با وجودي که عاشق درس و مدرسه بودم ولي چون عقد کرده و زني شوهر دار محسوب مي شدم ديگر به مدرسه راهم ندادند و به اين ترتيب پرونده تحصيلي ام بسته شد.تا مدتها به خاطر اين موضوع گريه کردم به خصوص وقتي کارنامه ثلث اولم را گرفتم. تمام نمره هايم بالا و در سطح عالي بود.مدير دبيرستان وقتي پرونده مرا امضا مي کرد تا ان را به پدر بدهد خيلي افسوس خورد.
فاصله بين عقد و عروسي ام نه ماه بود و در اين مدت رضا گاهي به منزلمان مي امد وقتي من و او در اتاق تنها مي مانديم او صحبت مي کرد و من که به گلهاي قالي چشم دوخته بودم به ظاهر نشان مي دادم
به حرفهايش گوش مي کنم اما ان لحظه گذشته را مرور مي کردم تا به نکته اي برسم که مرا مجبور به انتخاب او کرده بود.نمي دانستم چه عاملي باعث شد قبول کنم همسر مردي شوم که حتي ذره اي نسبت به او محبت در خود اخساس نمي کردم. ايا لجبازي بود؟ خستگي از محيط منزل و فرار کردن از جو نا ارام ان؟ يا حماقت خودم؟
به عکس واکنش سرد من رضا مرا دوست داشت و هر بار که مي امد به طريقي محبتش را به من ابراز مي کرد.گاهي هم هدايايي برايم مي اورد. کم کم سعي کردم به او عادت کنم و بپذيرم که چاره اي جز اين ندارم.
چند ماه از عقد کنان من مي گذشت. رفتار پدر نسبت به من خيلي سرد شده بود گويا با پا گذاشتن رضا به زندگي ام محبت از بين رفته بود.اينک بيش از پيش سيما نور چشمي او و عزيز کرده اش شده بود از سيما به خاطر دزديدن محبت پدر خيلي شاکي بودم مادر نيز از رفتار سيما و پدر به تنگ امده بود.بار ديگر قهر کرد و به منزل بي بي سلطا رفت.رفتن مادر اوضاع زندگي ما را عجيب دگرگون کرد.تمام کارها به گردن من افتاده بود و به نظم در اوردن ان منزل بزرگ با ان همه کار چيزي نبود که از عهده من بر بيايد.
حميد و زرين که بزرگتر شده بودند به مدرسه مي رفتند.مجيد هم ظهرها به منزل نمي امد.سيمين هم به کلاس خياطي مي رفت.
ان روز طبق معمول پس از انجام دادن کار خانه به طبقه بالا رفتم تا به کار هاي خودم بپردازم. پدر و سيما مثل هميشه مشغول گفت و گو بودند با ديدن ان دو خيلي عصباني شدم به خصوص که حس مي کردم نه تنها از رفتن مادر نا راضي نيستند بلکه خوشحالند که کسي مزاحم گفت و گوي
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:18 PM
صمیمانه شان نیست.یکی ازعادت های پدروسیما این بود که گاهی با هم پاسور بازی می کردند و وقتی این کار را می کردند حتی ازسینا هم غافل می شدند.طوری که یک بار لب پشت بام رفته بود و اگرسیمین سر نمی رسید معلوم نبود چه بلایی سرش می آمد.
همان طور که مشغول دوختن پایین لباسم بودم صدای پدر را شنیدم که گفت:یاسمن،ورق های من کجاست؟
ازشدت حرص دندان هایم را بهم فشار دادم و سکوت دادم.صدای پدر یک بار دیگرواین بار بلندتربه گوشم رسید:
یاسمن،یاسمن
جواب دادم:بله
با لحن پرخاشگرانه ای گفت:بیا پایین ورق ها رو بده.
با صدای بلند که به گوش او برسد گفتم:نمی دونم ورق ها کجاست.دست من نیست.
سیما می دانست من ورق ها را مخفی کرده ام،لحظه ای سکوت شد و باز پدر با پرخاش گفت:گفتم بیا ورق ها رو بده.
سکوت کردم و جواب ندادم.هنوز دقیقه ای نگذشته بود که پدربا چهره ای خشمگین وارد اتاق شد و سرم فریاد کشید:پدرسوخته،حالا دیگه با من لجبازی می کنی؟و شروع کرد به زدن من.چندین وچندباربا آن دست های بلند و استخوانی اش به صورتم سیلی زد و چندین لگد هم نثارم کرد و درحالی که به مادرومن بدوبیراه می گفت پایین رفت.
این رفتار او اصلا"برایم قابل باور نبود.درتمام طول عمرم این اولین بار بود که ازاوچنین کتک می خوردم،اما چرا حالا که به اصطلاح دختری بزرگ و شوهرداربودم!؟
غرور و احساساتم جریحه دارشده بود.دلم می خواست فریاد بزنم وزمین و زمان را به هم بریزم.سرم را روی زانوانم گذاشتم و زارزدم.آن قدر به همان حالب ودم تا هوا تاریک شد و گریه من بند آمد.کمی بعد به زیرزمین رفتم و گوشه ای زیراندازی حصیری پیدا کردم و آن را کف زیرزمین پهن کردم و یک پوستین هم روی آن انداختم وازروی رختخواب های اضافه ای که مادرآنجا نگه می داشت پتویی برداشتم و همان جا دراز کشیدم.انتظارداشتم پدربیاید و به من بگوید ازکارش پشیمان شده،اما چنین نکرد.همان شب مادربه منزل برگشت و پس ازاینکه فهمید پدرمرا کتک زده به سراغم آمد و با لحن مهربانی گفت:یاسمن،بلند شو بیا بالا.
ازرفتن امتناع کردم.مادررفت،اما پس ازچنددقیقه بازگشت و گفت:
پدرگفته اگرنیایی هرچه دیدی ازچشم خودت دیدی.
با لجبازی گفتم:نمیام،دلم می خواد همین جا بخوابم.خوابیدن منم به کسی ربط نداره.
پتو را روی سرم کشیدم.مادراصرارکرد،ولی نتوانست حریفم شود و ناچارترکم کرد.مدتی بعد پدرخودش سراغم آمد.ابتدا فکرکردم آمده تا با نازو نوازش کدورت را ازدلم دربیاورد و مرا همراه خود ببر،ولی زهی خیال باطل.همین که او را دیدم که شلاقی دردست دارد ناله ام بلند شد و گفتم:پدر!
او که به شدت عصبانی بود با شلاقی مخصوص زدن اسب ها به جانم افتاد و تا می خوردم مرا زد.شلاق دورسینه و گردن و کمرم و پاهایم می پیچید و به محض تماس سوزشی ایجاد می کرد.ابتدا با التماس ازاو می خواستم مرا نزند،اما گویی التماس های من او را جری تر می کرد.وقتی دیدم دست بردارنیست با فریاد گفتم:باشه بزن،دستت درد نکنه.
نمی دانم ازتأثیرلحن من بود یا اینکه خودش خسته شده بود زیرادستش شل شد وبعدبازویم را گرفت و مرا کشان کشان بالابرد.
آن شب بدون شام و با هق هق به خواب رفتم.صبح روز بعد وقتی ازخواب برخاستم صورتم ازشدت گریه پف کرده بودو تمام بدنم درد می کرد.همان لحظه احساس سردرد و گلودرد شدیدی کردم.دست و صورتم را شستم و به اتاق رفتم.پدردرحال صبحانه خوردن بود.زیرلب سلام کردم و گوشه ای ایستادم.پدرازجایش بلند شد تا به اداره برود. اخم هایش درهم بود و معلوم بود که اوقاتش حسابی تلخ است.پس ازرفتن او سرسفره نشستم،ولی صبحانه ازگلویم پایین نرفت.
درطول روزاحساس ناخوشایندی داشتم.درد جسمی همراه با درد روحی مرا ازپا درآورده بود،به خصوص که کسی با من کاری نداشت. حتی مادر به جای دلداری دادن به من سکوت کرده بود و این احساس بی کسی مرا تشدید می کرد.
همان شب تب شدیدی بدنم را فراگرفت،ولی ازاین موضوع با کسی صحبت نکردم.دوست داشتم تا پیش ازاینکه دیگران ازبیماری ام با خبرشوند بمیرم.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:21 PM
آن روز عصروقتی پدربه خانه برگشت به مادرگفت:اعظم،به یاسمن بگو حاضربشه می خوام ببرمش بازارتا چیزهایی که لازم داره براش بخرم.
پیش ازاینکه مادرپیغام پدررا بیاورد خودم صدای اوراشنیده بودم ولی حالم خوب نبود و دوست داشتم بخوابم.ازترس اینکه باردیگرپدرناراحت نشود به ناچارحاضرشدم و به همراهش ازمنزل خارج شدم.
رفتارپدرنشان می داد که ازکارشب گذشته پشیمان شده و خوب می دانستم آن قدرمغرور است که هیچ وقت ازمن که فرزندش بودم عذرخواهی نخواهد کرد.به پارک شهرکه رسیدیم پدربا لحن مهربانی گفت:یاسمن بریم قنادی پاک بستنی بخوریم.
به جای پاسخ سرم را تکان دادم.همان لحظه هم می دانستم با وجود گلودردی که گرفته ام خوردن بستنی حالم را بدترمی کند اما با خودم فکرکردم بزارحالم بدتربشه،بزاراصلا"بمیرم.مگه نبودن من فرقی به حال کسی داره.بزارازبدبختی خلاص بشم.
بستنی پرازخامه را خوردم.پدرازآنجا مرا به لاله زار نو بردوازکوچه مهران دوقواره پارچه لباس و یک جفت کفش و کیف پوست ماری برایم خرید و بعد ازآن به منزل بازگشتیم.
همان شب تب شدیدی کردم و ازشدت درداستخوان تاصبح درتب وتاب بودم.درعرض همان شب زیرچشمانم گود افتاده بودو حالم آنقدر بد بود که پدربه محض دیدنم با دست پاچگی لباس پوشید تا مرا به دکتربرساند.وقتی به مطب دکتررسیدیم،نیمه هوشیاربودم،اما آنقدرحواسم بود که بشنوم پدرم می گفت:دیدی چی شد؟عجب غلطی کردم.دستم بشکنه که بچه ام رو به این روزانداختم.
دکترپس ازمعاینه بدن نیمه جان من به پدرگفت که بیماری ام سرماخوردگی بسیارشدید است و تاکید کرد که باید استراحت کنم.درمطب دکتر دارویی به من خورانده شد و این دارو تا حدودی حالت تهوع مرا برطرف کرد.سپس نسخه ای بلند بالانوشت و مرا روانه منزل کرد.
چندروز دربستربیماری بودم و دراین مدت پدرنهایت مهربانی و سخاوتش را به کاربرد تا من بهبود پیدا کنم.
مدتی ازاین ماجرا گذشت،موضوعی پیش آمد که باعث شد روابط پدروسیما روبه تیرگی بگذارد.علت این موضوع حساسیت های بیش ازحد پدردرمورد سیما بود که بدجوری عرصه را به او تنگ کرده بود.مثلا"اگرمهمان مرد داشتیم سیما باید چادرسرمی کرد و رویش را می گرفت و این استثنا فقط درمورد او لازم الاجرا بود نه کس دیگر.او روی حرف پدر حرفی نمی آورد،ولی چادررا جوری سرمی کرد که تفاوتی با سرنکردن نداشت.پدردرمورد لباس های او هم ایراد می گرفت و دراین حالی بود که مجید هیچ به این چیزها توجه نمی کرد که به تریج قبای پدربر بخورد؛ولی پس ازپیش آمدن موضوعی سیما به طورعلنی شمشیرش راازرو بست و دربرابرپدر موضع گرفت.
ماجراازآنجا شروع شد که روزی سیما که تازه ازمنزل پدرومادرش آمده بود شروع کرد به تعریف ازاوضاع منزلشان.دربین حرفهایش صحبت پسرخاله اش پیش امد وسیما با حرارت ازاو تعریف کرد و موفقیت هایش را به رخ مجید کشید.این موضوع برای پدرکه آنجا حضورداشت وبه حرفهای او گوش می داد خیلی سنگین وهمین باعث شد درمورد رفتن سیما به منزل پدرش نیز سخت گیری کند.فکرمی کرد هروقت سیما به منزل پدرش می رود پسرخاله اش هم آنجا حضوردارد.
سیما که جزمنزل پدرش اجازه رفتن به جایی را نداشت با پیش آمدن این موضوع ازدست پدرخیلی ناراحت شد وچون نقطه ضعف پدررا می دانست با کوچکترین بهانه ای پسرخاله اش را به رخ مجید می کشید.البته سیما جرات مخالفت با پدررا نداشت ودرعوض ناراحتی اش را سرمجید خالی می کرد که این موضوع نه مطلوب مجید بود و نه مورد پسند پدرواغلب موجب جروبحث می شد.
یک روزپسازمدت ها سیما مادر را واسطه کرد که ازپدراجازه رفتن به منزل پدرش را بگیرد.با اصرارمادر پدراین اجازه را به سیما داد به شرط آنکه زود برگردد.غروب همان روزسیما به منزل پدرش رفت.صبح روزبعد وقتی پدرازخواب بلند شد خطاب به مادرگفت:اعظم دیشب خواب بدی برای سینا دیدم.
مادرگفت:خیرباشه.بیرون که رفتی حتما"صدقه بده.
صبح پدربه اداره رفت و ظهربرگشت.پس ازصرف ناهارروکرد به مادروگفت:خیلی نگرانم،چون می دانم سیما و مادرش اهل شر و ور گفتن هستند و می نشینند و با هم حرف می زنند و بچه را ازیاد می برند.می ترسم تا اونا بخوان به خودشون بجنبن بلایی سربچه اومده باشه.
مادرگفت:ولش کن مرد.این قدرخون به دل این دخترنکن.بزار دو روزهم پیش خانواده اش بمونه بهش خوش بگذره.چه کاربه کارش داری.اونم مادره،می دونه ازبچه اش چطور مراقبت کنه.
اما گوش پدربه این حرفها بدهکارنبود وطوری بی قراری می کرد که مادربه صدیقه خانم گفت: این مرد جوش خودشو میزنه.نه جوش بچه رو.دل خودش برای عروسش تنگ شده،بچه رو بهانه می کنه.
این باربرخلاف تصورمادر،پدربه حقیقت نگران سینا بود و من این را ازاستغار فرستادنش متوجه می شدم.زیرا او هروقت نگران چیزی می شد شروع می کرد به ذکرگفتن.
پدررفت و سیما را به منزل بازگرداند.این مسئله سیمارا خیلی ناراحت کرد به طوری که تا مدت ها با پدرسرسنگین بود.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:23 PM
باشروع ماه رمضان چیزی به عید نمانده بود.ازمدت ها قبل قراربود دیوارهای خانه را رنگ کنیم.با شروع ماه رمضان پدرفرصت را مناسب دانست تا این کاررا انجام دهد.با یکی ازآشنایانش که به کارنقاشی وارد بود صحبت کرد و قرارشد برای سرعت دادن به کاراو چند کارگرهم بیاورد تا کارزودترتمام شود.نقاشی طبقه اول به سرعت تمام شد و کارگران برای نقاشی طبقه ی دوم دست به کارشدند.دراین فاصله اسباب و اثاثیه طبقه اول شسته و رفته شد و سرجایشان قرارگرفت.یک روزپدرزودترازموعد به منزل می آید وبا صحنه ای روبه رو می شود که همین باعث می شود فریادش به اسمان برود.قضیه ازاین قراربود که او سیما را درحالی می بیند که لباسی یقه هفت و آستین کوتاهی به تن داشته ودرحالی که پاچه های شلوارش رابالازده بود مشغول کمک به صدیقه خانم،برای شستن راه پله ها بود.پدربا دیدن سیما به آن حال مانند بمب منفجرشد و شروع کرد به دادوفریاد واعتراض به مادرکه:تو اینجا چه کاره ای؟چرا اجازه دادی این دختره جلوی چندتا نامحرم که مرتب بین حیاط و بالا دررفت و آمد هستند این طور لنگ و پاچه را بیرون بیاندازد؟اصلا"مگراین خونه کارگرنداره؟
بیچاره مادرکه همیشه فریادها سراو می بارید بدون اینکه درمورد چیزی مقصرباشد.صدای پدرمثل همیشه اضطراب وهول و ولا را دردل ما بچه ها ریخت.همگی با نگرانی دعا می کردیم این موضوع به خیروخوشی تمام شود.درهمان حال چشمم به سیما افتاد که با لبخندی موذی به اتاق خود پناه برد.
سیما زهرش را به پدرریخته بود و دلش خنک شده بود.همان روز بعدازظهرسینا را دراتاق خواباند و ساک حمامش را بست و خطاب به مادرگفت:خانم من می روم حمام،سینا تو اتاق خوابه.
مادرکه هنوزازدست او ناراحت بود جوابی به او نداد و سیما بدون اینکه چیزدیگری بگوید ازمنزل خارج شد.ساعتی پس ازرفتن اوسینا ازخواب بلند شده و شروع کردبه گریه کردن.زرین که آن زمان خودکودکی بیش نبود سراغش رفت و برای اینکه ساکتش کند دستش را گرفت و اورا به حیاط برد و هردومشغول بازی شدند.درهمین حین مادربدون اینکه بداند سینا همراه زرین درحیاط است اورا صدا می کند تا کاری به او محول کند.زرین درسنی نبود که تشخیص بدهد نباید بچه را درحیاطی که احتمال خطردران است تنها بگذارد و پی خواسته مادرداخل اتاق می شود.
ازقرارآن روزصدیق خانم جلوی پاشویه حوض کاهو می شسته و چندبرگ کاهو درحوض باقی مانده بود که سینا به هوای برداشتن آنها به سمت پاشویه می رود ودست دراز می کند تا کاهوها را بردارد که سرمی خورد و با سروارد حوض پرآب می شود.
تامدتی هیچ کس باخبرنمی شود تا اینکه یکی ازنقاشها که می خواست سطلش را ازآب حوض پرکند بچه را می بیند که روی آب است. با دیدن این منظره فریاد گوشخراشی کشید و خود را به آب زد تا سینا راازاب بیرون بکشد.مادروحشت زده وسراپا برهنه به حیاط دوید و با دیدن سینا به آن وضعیت او را درآغوش گرفت.برسرزنان به طرف خیابان دوید تا شاید بتواند اورا به جایی برساند. همان لحظه یک جیپ ارتشی که ازخیابان رد می شده وقتی مادررا به آن وضعیت می بیند که سینا را روی دوش انداخته و می دود بدون سوال وجواب ترمزمی کند و ازمادرمی خواهد سوارشود تا اورا به بیمارستان برساند.به طوری که مادرمی گفت سینا دربین راه آبهایی را که درمعده اش بود بالا می آورد،ولی پزشکان بالای سراو حاضرمی شوند،اما گویا خیلی شده بود وسینا مدتی بوده که تمام کرده بود.همسایه ها ریختند و چندنفری هم به دنبال مجید و پدررفتند.جسد سینا دراتاق بود که سیما ازحمام برگشت.سیما مات و مبهوت به جسد بی جان بچه نگاه می کرد و ماتش برده بود.پدرومادرسیما همراه خواهران و برادرانش به منزلمان آمدند.خانه قیامت شده بود.همه برسرشان می زدند ودراین بین مادربود که بیش ازدیگران ضجه میزد و مویه می کرد.
ازطرف کلانتری آمدند و حادثه را صورت جلسه کردند.بعدازسیما که هم چنان مات و مبهوت بود پرسیدند:آیا ازکسی شاکی هستید؟
سیما به چهره مامورخیره شد و پس ازلحظه ای تامل گفت:نه
صبح روزبعد سینا را به گورستان نزدیک حضرت عبدالعظیم بردند و دفن کردند.
کرگ سینا ضربه ی سختی به خانواده زد.ازدست دادن او برای همه ما که عاشقانه دوستش داشتیم درد کمی نبود.گاهی به این فکرمی کنم که درمرگ او چه کسی مقصربود.سیما؟پدرومادر؟و یا اینکه سرنوشت چنین مقدرکرده بود که نباشد.فکرکردن دراین مورد مرا به نتیجه ای نمی رساند،زیرا نمی توانم قبول کنم سرنوشت به تنهایی دربه وجود آوردن چنین شرایطی دخیل باشد.اگرازلجبازی سیما یا پدر نبود،اگرپدراین همه خودخواه نبود تا سرموضوعی که به مادرربطی نداشت با او دعوا کند،اگرمادر کمی حواسش را بیشتر جمع می کرد شاید سینا درحوض نمی افتاد و خفه نمی شد.به هرتقدیردرآن روزشوم سینا را ازدست دادیم و درغم ازدست دادن او به سوگ نشستیم.
دیدن سیما که هرروز چون مجسمه ای کنارحوض می ایستاد و به عمق اب خیره می شد دلم را به درد می آورد.بدون شک این مصیبت بیشترین ضربه را براو فرود آورده بود.
با مرگ سینا ماه رمضان آن سال به سختی و تلخی گذشت ودرست بعدازماه رمضان حادثه دیگری زندگی مان را بهم ریخت.
تازه ازچهلم سینا فارغ شده بودیم که یک روز صبح خیلی زود سعید،نوه پسرس بی بی سلطان که ما او را دایی صدا می زدیم به منزلمان زنگ زد.مادر گوشی را برداشت.خواب آلود سرم را ازروی بالش بلند کردم و مادررادیدم که با رنگ ورویی پریده به صحبت های کسی که بعدفهمیدم سعید است گوش می دهد.گویا سعید به مادرگفته بود:عمه جان،بی بی زمین خورده،کمی حالش خوب نیست.گفتم به شما هم خبربدم.
مادرکه حالت وحشت درچشمان خواب آلودش به خوبی هویدا بود گفت:سعید جان الان میام اونجا.سعید به او می گوید:عمه من خونه نیستم.بی بی رو بردم بیمارستان،الان هم ازبیمارستان زنگ می زنم.
وقتی مادراین حرف را شنید با دست به سرش زد و با صدای بلند گفت:خدا به ما رحم کند.با شنیدن این حرف مادربا ترس ازجا بلند شدم و پرسیدم:چی شده؟.مادرکه با عجله جورابهایش را پامیکرد گفت:بیچاره شدم.من که می دونم این طور که سعید میگه نیست.لابد بلایی سر بی بی اومده که اورا به بیمارستان برده اند.
حدس مادر درست بود.بی بی سلطان ازبالای سیزده پله سقوط کرده بود و علاوه برجراحات شدیدی که درناحیه دست وپایش به وجود آمده بود جمجمه اش هم شکسته بود که همان موجب خونریزی مغزی شده بود.بی بی چندروز درحالت کما دربیمارستان بستری بود تا اینکه درکما به خواب ابدی فرو رفت.
با فوت بی بی سلطان باردیگر بساط عزا وماتم درمنزلمان برپاشد.بنا بروصیتش اورا درامامزاده صالح وزیریک درخت تنومند وپرشاخ وبرگ دفن کردیم و با دلهایی غصه داربه سوگش نشستیم..فقدان مادربزرگ پس ازحادثه ای که برای سینا اتفاق افتاده بود برای همه،به خصوص برای مادرخیلی ناگواربود.
عروسی من اول به خاطرمرگ ناگهانی سینا و بعدفوت مادربزرگ عقب افتاد.البته خودم هم تمایل نداشتم این مراسم زود برگزارشود زیرا هنوز نتوانسته بودم برای رضا جایی درقلبم بازکنم وگذشت زمان ومحبت های وقت و بی وقت او نیزنمی توانست تاثیری دراین امرداشته باشد.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:28 PM
شب عروسی ام مصادف با میلاد پیغمبر(ص)بود.خوب به خاطردارم مهرماه بود و هوا رو به سردی می رفت و درست همان شب باران بارید.
فاصله بین منزل ما و رضا چندکیلومتربیشترنبود و خیلی زود به آنجا رسیدیم.جلوی منزل داماد چراغهای پایه بلند گذاشته بودند و تمام همسایه ها درکوچه جمع شده و منتظرآمدن عروس و داماد بودند.
مردی با کارد بزرگ سلاخی درحالی که گوسفندی را روی زمین خوابانده بود منتظربود تا ماازماشین پیاده شویم.صحنه ذبح گوسفند دلم را ریش کرد.چشمانم را بستم تا این صحنه را نبینم درحالی که داماد بازویم را گرفته بود ازروی خون ها رد شدیم و درمیان دود ابرمانند اسپند و ریزش قطره های شدید باران وارد خانه شدیم.
پله ها را فرش کرده بودند و اتاق های پایین را صندلی چیده بودند و به خانمها اختصاص داده بودند.برای مردها هم داخل حیاط چادرزده بودند که برای آن فضا خیلی کوچک بود.اب باران ازکناره های چادرجاری بود و جا بی جا طشت هایی قرارداده بودند تا آب باران که ازسوراخ های چادرمی چکید درانها جمع شود که منظره چندان جالبی نداشت. درمیان هلهله وکف زدن خانم ها داخل اتاق شدم و روی مبلی بزرگ وزیبا نشستم.لحظه ای بعدبا کسب اجازه ازمادرداماد روی صورتم را برداشتند تا دیگران هم عروس راببینند.همان طورکه نشسته بودم و شاهد دست زدن و رقصیدن زنها و دخترها بودم به فکرفرو رفتم.احساسی بین رضا ونارضایتی داشتم و بابیان بهترگیج و منگ بودم.
برخلاف تصورم ازترک منزل پدرم زیاد ناراحت نبودم.شاید جو نابسامان منزل چنین احساسی درمن به وجود آورده بود.ازمادر محبتی نمی دیدم تا فقدانش دروجودم خللی ایجاد کند.من دربه وجودآمدن چنین احساسی تقصیرنداشتم،زیرا حتی به خاطرنداشتم هیچ وقت مرا درآغوش بگیرد و یا صورتم را ببوسد.البته دراین مورد مستثنی نبودم،مادربا سایرخواهران و برادرنم نیزهمین طور بود. وصف عشق را ازدوستانم زیاد شنیده بودم،ولی هنوز طعم آن را نچشیده بودم.با خودم فکرکردم اگرمعنای عشق همان احساسی است که من اینک نسبت به شوهرم دارم پس چیزموهوم و بی خودیست.تصورمن ازازدواج و شوهرداری فقط این بود که ازفردای روز عروسی زنی خواهم شد مستقل با پول فراوانی که شوهرم دراختیارم خواهد گذاشت.فکرمی کردم تمام کمبودها و کسری های زندگی ام جبران خواهد شد و من خواهم توانست به خواسته های معقول دلم برسم.افسوس که اشتباه می کردم و این را ازهمان روزهای اول زندگی ام فهمیدم.
درطبقه دوم منزل پدرشوهرم زندگی می کردیم.روزها و شبها می گذشت ومن کاری درخانه نداشتم انجام دهم.تا مدت ها صبحانه و ناهاروشامم درسینی توسط مستخدم بالا اورده می شد.به ندرت به مهمانی می رفتیم،زیرا بیشتراوقات مهمان داشتیم.مادرشوهرم چهار دخترشوهرکرده و تعداد زیادی نوه داشت که دوتای انها درشهرستان زندگی می کردند.گاهی به تنهایی و زمانی به اتفاق به منزل مادرشان می آمدند.روزی نبود که ازسروصدا وجیغ وهواربچه های بازیگوششان درامان باشیم.
پدرشوهرم دروضعیت افسردگی بود و مدام درخانه بود و هزینه منزل با وجود مهمانان زیادی که می آمدند خیلی بالابود.تا مدت ها نمی دانستم خرج خانه توسط چه کسی پرداخت می شود،ولی بعد فهمیدم رسول،برادربزرگ رضا،آن را پرداخت می کند.رسول مرتب به مادرش سرمیزد و به او پول می داد.او که همان سال به مکه رفت و حاجی شد مرد مهربان و خودساخته و بسیارمسئولی بود که با به دست گرفتن سرمایه پدروارد بازارکارشده بود.اوازاقتصاد ومدیریت خیلی سررشته داشت.زمانی که رضاشاه به جهت سرمایه گذاری راه آهن شمال به جنوب درکشورقند وشکررا کوپنیکرد او دست به کارشد وازطریق وارد کردن این اقلام ضروری سرمایه خوبی بهم زد و به همین ترتیب سرمایه اش را افزایش داد.سپس وارد بازارآهن وبورس زمین شد و به اتفاق چندنفراز عموزاده های خود که آقای شکری هم جزوِ آن ها بود کامیون و اتوبوس خرید و درراه تهران عراق به کارانداخت.
حاخ رسول منزلی درخیابان پهلوی داشت که آن را با بهترین وسایل موجود درآن زمان پرکرده بود.درودیوارمنزلش پربود از فرش های نفیس وتابلوهای گران قیمت.مریم،همسراو،دختردایی اش بود و این طور که بعدشنیدم هردوازبچگی به هم علاقه مند بودند که این علاقه منجربه ازدواج شده بود.آنان دودخترویک پسرداشتندو
رابطه من با مریم هیچ وقت صمیمانه نشد.زیرا ازلفظ قلم صحبت کردن او و اینکه فکرمی کرد تمام فامیل شوهرشش ازسرلیاقت وجیب شوهرش نان می خوردند متنفربودم.البته او خیلی خوش لباس وخوش سلیقه بود وهمواره به سروگردنش زیورالات گرانقیمت آویزان می کرد.خواهرشوهرها خیلی هوای او را داشتند و به او کمترازگل نمی گفتند،البته این نه به خاطراحترامی بود که نسبت به او داشتند چه بسا که گاهی بد اورا می گفتند،بلکه به خاطرحسابی بود که ازاو می بردند.
تمام زن های خانواده شکری با حجاب بودند و چادرسرمی کردند به همین خاطرمن هم چادری شدم و چون عادت به سرکردن چادرنداشتم بسیاربدوخیلی سخت آن را روی سرم نگه می داشتم.
زمانی که به عنوان عروس وارد آن خانه شدم بازاردچاررکود شده بود.حاج رسول به خاطرکسادی بازاروبدهی هایش مجبورشد منزلش را بفروشد و به آپارتمانی دریک مجموعه شش واحدی دریکی ازخیابانهای بالای شهرنقل مکان کند.
این منزل با وجود زیبایی و شیکی تا حدی نسبت به خانه قبلی کوچکتربود.به همین خاطرمجبورشدند عذرهمه خدمه جزیکی دونفررا بخواهند.این موضوع برای مریم که همیشه با فوجی خدمه و آشپزوراننده سروکارداشت خیلی گران تمام شد.
هنوزسه ماه ازعروسی ام نگذشته بود که مادرشوهرم یک روز درمیان جمع گفت:حالا که رضا عروسش رواورده،می خوام سفری به کربلا بروم و خونه رو به دست عروسم بسپارم.
من که نمی توانستم ازعهده این کاربربیام به پدرم گلایه کردم و گفتم:هنوز هیچی نشده می خواهند مسئولیت خانه به آن بزرگی را به من بدهند.
پدربا رضا صحبت کرد و غیرمستقیم به او فهماند که نبایدازمن توقع زیادی داشته باشند.البته بدون اینکه رضا این موضوع را درمنزل بازگو کند سفرمادرشوهرم منتفی شد،زیرا وضع اقتصادی حاج رسول زیاد مناسب نبود.
رضا هرروز صبح به بازارمی رفت و شب هنگام به خانه بازمی گشت.مرد تمیزی بود و همیشه کت و شلوارمرتب وکفش های واکس خورده وبراق می پوشید.با این حال شب ها که به خانه برمی گشت همیشه می دیدم روی شانه های کتش خاک نشسته. هروقت ازاو دلیل این موضوع را می پرسیدم می گفت:وقتی ازکناراتوبوس ها رد می شوم خاک بلند می شود و روی لباسم می نشیند.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:31 PM
روزها می گذشت بدون اینکه گذشت آن برایم حاصلی داشته باشد.هنوزشش ماه ازازدواجم نگذشته بود که کم کم زمزمه اطرافیان برای بچه دارشدنم بلند شد،ولی من به هیچ وجه به فکربچه دارشدن نبودم،زیرا معتقدبودم چرا باید بچه ای را به این دنیا بیاورم درصورتی که نمی دانم چطوراورا تربیت کنم.
روزها خودم را با مطالعه کتاب و میل وکاموا مشغول می کردم.گاهی اشعارحافظ را می خواندم وتنها ان لحظه ها بود که ازخود بی خود می شدم و به چیزی جرمفهوم آن اشعارنغزوزیبا فکرنمی کردم.غیرازحافظ به اشعارخیام هم علاقه داشتم و آنها را ازحفظ می کردم.انگلیسی را هم با کمک کتاب راهنما می خواندم و به جغرافیا و تاریخ علاقه نشان می دادم.دلم می خواست حالا که نتوانستم درسم را ادامه بدهم،دست کم معلومات عمومی ام را افزایش دهم و مطمئن بودم که روزی به دردم خواهد خورد.
6
یک سال ازازدواجم می گذشت.زندگی ام درتاروپود روزها وشبهای تکراری فرورفته بود و هیچ چیزتازه ای اتفاق نمی افتاد.سیما یک پسردیگربه دنیا آورد و نامش را به یاد فرزند اولش سینا گذاشت.همگی این بچه را دوست داشتیم،زیرا به دنیا آمدن او توانست تا حدودی تاثیرمرگ سینا را ازذهنمان پاک کند.
پدرروز به روز ضعیف ترمی شد و هرروزبا زحمت به اداره می رفت و به خاطرضعف جسمی دیگرفعالیت خارج ازاداره نداشت به همین خاطر وضع اقتصادی خانواده ام دچاربحران قابل توجهی شده بود.مجید هم کماکان به کارخود درمغازه ادامه می داد،ولی درآمد چندانی نداشت که بتواند جبران این ضعف را بکند.به علاوه دراین مورد کسی هم ازاو توقعی نداشت.او همان قدرکه خرج خودش را درمی آورد و متکی به پول پدرنبود جای شکرداشت.
یک روزدرحالی که رادیو گوش می کردم شنیدم که یکی ازخوانندگان معروف آن زمان به علت اعتیاد فوت کرد.آن شب تا صبح گریه کردم فقط به خاطراینکه مبادا پدرهم به این دلیل بمیرد.هنوزنگران او بودم و غصه اش را می خوردم.
چندروزبعدمادربه من خبرداد که پدرباردیگردربیمارستان بستری شده تا شاید بتواند اعتیادش را ترک کند.این خبرخوشحالم کرد و با تمام وجود امیدواربودم این باردیگرقول او واقعی باشد.
ازاین پس هرروزبرای ملاقات پدربه بیمارستان می رفتم وهمین باعث شد این رازبرای خانواده شوهرم فاش شو که پدرم برای ترک اعتیاد بستری است.تا آن موقع کسی ازاین موضوع خبرنداشت و یا اگرهم داشت چیزی به رویش نمی آورد.
درهمین اوضاع ازناحیه مثانه دچاربیماری شدم.علایم بیماری خیلی آزارم میداد.موضوع را با خواهرشوهربزرگم درمیان گذاشتم.او موضوع را بامادروخواهردیگرش درمیان گذاشت و آنان بدون اطلاع ازعلت واقعی بیماری شروع کردند به درمان های خانگی که این کار نه تنها حالم را بهترنکرد بلکه روزبه روز احساس می کردم حالم بدترمی شود.کاربه جایی رسید که موضوع را با رضا درمیان گذاشتم و ازاوخواستم چاره ای بیندیشد.رضا هم مثل سایرین فکرکرد دچاربیماری زنان شده ام.مرا پیش متخصص زنان برد و آنجا مشخص شد بیماری من مربوط به عفونت مثانه می باشد.
زمانی به فکردرمان افتادند که عفونت میزنای و لگنچه و کلیه هایم را مبتلا کرده بود.دست و پاهایم ور کرده و علایم بیماری بدجوری ازارم می داد.
مرا پیش دکترخانوادگی شان بردند که متخصص بیماری های داخلی و اطفال بود.تحت نظراو درمانم را شروع کردند.دکترپس ازدستورآزمایش خون،دستورتسخیص عفونت مثانه پیشرفته را داد و بعدازدیدن تمام جواب ها برایم داروهای زیادی نوشت و دستور غذایی سختی داد که خوشبختانه با رعایت آنها کم کم بهبود پیدا کردم و به حالت اولیه ام برگشتم.درطول بیماری ام حرفی به مادرم نزدم زیرا او خودش درگیربستری شدن پدربود و نمی خواستم باردیگری روی دوش هایش بگذارم.
یکی ازهمان روزهایی که هنوزبیماربودم و مرتب به پزشک مراجعه می کردم مادربرای سرزدن به من به منزل مادرشوهرم آمد.وقتی می بیند منزل نیستم سراغم را ازمادرشوهرم می گیرد.او جریان بیماری مرا برایش تعریف می کند.من همان موقع همراه رضا ازمطب پزشک به منزل بازگشتم.وقتی وارد خانه شدم مادرم را دیدم که رنگ بررخسارنداشت و نفسش به شماره افتاده بود. سراسیمه به طرف او رفتم تا علت ناراحتی اش را جویا شوم.آن موقع هزاران فکربه جانم افتاد که چه چیزباعث شده مادربه آن حال بیفتد.وقتی علت را پرسیدم مادرکه هنوزنفسش به سختی بالا می امدگفت:یاسمن...تو که منوازترس...نیمه جون کردی...پس چرا چیزی ازمریضیت به من نگفتی...
اشک درچشمتنش حلقه زد.با بهت و ناباوری به او نگاه کردم.درآن موقع حتی دردم را ازیاد بردم .باورم نمی شد که مادرچنین نگران حالم باشد.شاید آن لحظه ازبهترین لحظه های زندگی من بود،زیرا با تمام وجود محبت اورا نسبت به خودم حس کردم و این به عنوان فراموش نشدنی ترین لحظه زندگی ام ثبت شد.
شرایط زندگی ام کم کم دچارنابسامانی شدیدی می شد.این موضوع درتمام مملکت قابل لمس بود که دولت دچارورشکستگی شده و این در روند اقتصادی مردم بی تأثیرنبود.حتی کسانی که کارآزاد داشتند شرایط بحرانی را طی می کردند.حاج رسول هم ازاین قاعده مستثنی نیود.وضع بد اقتصادی اورا وادارکرد یکی ازآپارتمان هایش را بفروشد وپولش را به طلبکاران واگذارنماید.کم کم کاربه جایی رسید که یک روزبه منزل مادرش آمد.پس ازساعتی هم مرا صدا کرد و گفت:یاسمین خانوم،ما می خواهیم منزل مان را واگذارکنیم و به یکی ازاتاق های طبقه بالا نقل مکان کنیم،اکنون دروضعیتی نیستیم که بتوانم منزلی را اجاره کنم.خواستم این موضوع را باشما درمیان بگذارم و ببینم شما مخالفتی ندارید؟
من که هیچ گونه احساس مالکیتی نسبت به اموال پدرشوهرم نداشتم گفتم:شما صاحب اختیارهستید.
همان شب اسباب و اثاثیه های اتاق بزرگ را به کمک رضا و برادرشوهرکوچکم خالی کردم و انهایی را که نتوانستم دریک اتاق جا دهم درزیرزمین خانه گذاشتم.چندروز بعد هم حاج رسول و خانواده اش به انجا نقل مکان کردند.با وجود اسباب و اثاثیه بی شمارآنها که حتی راه پله ها را نیزاشغال کرده بود دیگرجای نفس کشیدن نبود،البته این وضعیت موقتی بود زیرا تمام اثاثیه های قابل فروش وقیمتی او مثل کناره های دست بافت،فرش ها و نقره ها و عتیقه جات همه به فروش رفت تا حاج رسول بدهی هایش را بپردازد.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:32 PM
درهمین اوضاع و احوال اتفاق دیگری وضعیت روحی و جسمی ام را دگرگون کرد.احساس تهوع و نشانه های بارداری مرا به وحشت انداخت.زیرا به هیچ وجه آمادگی مادرشدن را درخود نمی دیدم،به خصوص حالتهای حاملگی برایم به شدت ناخوشایند بود. درهمین احوال جسته و گریخته ازاین و ان شنیدم که رضا قبل ازمن با دختری ازیک خانواده متمکن وثروتمند که دوست حاج رسول بوده ازدواج کرده بود که البته این ازدواج درمرحله عقدبا پشیمان شدن دختروخانواده اش ناکام ماند وبه عروسی نرسید.ناراحتی من ازاین بود که چرا ازهمان اول مرا درجریان این موضوع قرارنداده بودند.وقتی به رضا اعتراض کردم گفت که حاج رسول به پدرت همه چیزرا گفته بود واورادرجریان ماوقع قرارداده بود.فهمیدن این موضوع برایم خیلی سنگین بود و دلم ازکاری که پدرکرده بود خیلی گرفت، ولی دیگرچیزی نمی توانستم بگویم،زیرا حدود یک سال بود که ازدواج کرده بودم و فرزندی درراه داشتم.
هنوزبارم را زمین نگذاشته بودم که رحیم،برادرکوچک تررضا،مبتلا به بیماری عجیبی شد.بیماری او درجسمش نبود،بلکه درروح او بود که بیمارشده بود.رحیم کارهایی می کرد و حرفهایی می زد که ازیک ادم عاقل بعید به نظرمی رسید.او رفتاری نامعقول درپیش گرفته بود.گاهی عصبانی بود و پرخاش می کرد و زمانی آرام درگئشه ای می نشست.کارهای او مرا به یاد پدرشوهرم می انداخت و البته همین طورهم بود.یک بارمه می خواست خود را ازپشت بام بیاندازد رضا سررسید ومانع او شد.یک باردیگرهم اقدام به خودکشی با برق کرده بود که ازخوش اقبالی اش کنتورپریده بود و باعث شده بود برق او را خشک نکند،اما دستهایش همه سوخته بود.
وقتی کاربه اینجا رسید تازه به این نتیجه رسیدند که اورا به پزشکی نشان بدهند.پس ازمعاینه رحیم تشخیص دادند که باید نزد روانپزشک برود وتازه آن وقت بود که تشخیص شیزوفرنی داده شد.رحیم را مدتی دربیمارستان بستری کردند و چندشوک الکتریکی به او دادند.این معالجات تاحدودی حال او را بهترکرد،ولی هیچ گاه به حالت اولیه اش بازنگشت وهم چنان بیماروافسرده بود.خاله خانباجیهای فامیل که به اصطلاح خود دلشان برای رحیم می سوخت نظردادند که باید برای او زن بگیرند و عقیده داشتند شاید وجود یک زن بتواند او را خوب کند.جستجو آغازشد وپس ازمدتی دختری را ازیک خانواده فقیرپیدا کردند وبه عقد او درآوردند.پدردختربیچاره که توانایی تامین هزینه او و فرزندان دیگرش را نداشت به خاطرکم کردن یک نانخوراز سرش حاضر به این جنایت شد.راستی که لفظی جزجنایت نمی توان برآن گذاشت.
دیگرتمام اطاق ها توسط چهارخانواده اشغال شده بود گاهی هم که خواهرشوهربا بچه هایشان ازراه می رسیدند فقط خدا می دانست چه قیامتی برپا می شد.
بدبختانه این تنها بچه ها نبودند که بی نظم وشلوغ بودند،بلکه بزرگ ترهای خانواده هم ازاین قاعده مستثنی نبودند.ازصبح ناهاری روبه راه می شد که آن هم توسط مستخدم منزل انجام میشد.زن ها ازصبح دورهم می نشستند و تا خود غروب ازهردری صحبت می کردند و تخمه می شکستند.صحبت هایشان ازیک موضوع فراترنمی رفت و آن اینکه این چه کارکرد،آن چه گفت.خلاصه بلوا و آشوبی که درخانه حکم فرما بود جای آرامشی نمی گذاشت.بچه ها ازسروکول هم بالا می رفتند و پوست تخمه همه جای خانه را می گرفت و من که تمیزی را ازمادرم به ارث برده بودم حرص و جوش می خوردم بدون اینکه بتوانم کاری کنم.
وارد پنج ماهگی شده بودم که متوجه شدم رضا گاهی اوقات شبها دیرترازمعمول به خانه برمی گردد.هروقت علت را می پرسیدم می گفت:با پسرخاله و با پسرعموهایم بودم.با شنیدن این حرف دیگرکاری به کارش نداشتم زیرا این موضوع برایم زیاد اهمیت نداشت.یک روز رضا به من گفت:یاسمین سرماه چک دارم که باید آن را بپردازم.
با تعجب پرسیدم:مگه ازکسی قرض گرفته ای؟
سرش را تکان داد و گفت:آره،تمام هزینه عروسی را خودم پرداخت کردم و حالا باید آن را پس بدهم.
با ناباوری نگاهش کردم و درهمان حال با خودم فکرمی کردم پس چرا مریم گفته بود تمام مخارج عروسی رضارا حاج رسول پرداخت کرده است.
این موضوع گذشت وهرماه رضا به بهانه پرداخت قروضش ازهزینه خانه کم می کرد.ازآن طرف روزبه روز وضع اقتصادی حاج رسول بدتروبدترمی شد به طوری که اتوبوس و کامیون فروخته شد و نیمی ازپول آن برای پرداخت بدهی رفت و نیم دیگرش خرج خانه شد.کم کم ازنظرهزینه روزمره درمضیقه بودیم و گاهی ازروزها هیچ مواد غذایی درخانه پیدا نمی شد.درچنین مواقعی آن قدر صبرمی کردیم تا ظهرشود و حاج رسول به خانه بیاید و پول بدهد تا برویم تخم مرغ وگوشت و نان تهیه کنیم .اکثراوقات ناهار نیمرو داشتیم و به ندرت پیش می آمد بتوانیم غذای گوشتی تهیه کنیم.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:32 PM
درتمام مدت هروقت پدرم ازمن می پرسید وضع کاروکاسبی رضا چطوراست سرم را تکان می دادم،به نشانه ی اینکه بد نیست. نمی دانستم که چرا نمی توانستم حقیقت را به پدربگویم.شاید غرورم اجازه نمی داد،ولی چه غروراحمقانه ای!
پدرومادرزیاد به منزل ما نمی آمدند و اکثراوقات این ما بودیم که به منزلشان می رفتیم.
کم کم نه ماهگی را پشت سرگذاشتم،بدون اینکه حتی یک بار هم به پزشک مراجعه کنم. زایمان های زنهای خانواده شکری توسط یک مامای یهودی به نام سارا انجام می شد که قراربود بچه مرا هم به دنیا بیاورد.ازاین بابت خیلی ناراحت بودن و دوست داشته ام بچه ام دربیمارستان به دنیا بیاید،اما رضا گفته بود خرج بیمارستان خیلی زیاد خواهد شد و با اوضاعی که درآن سرمی کردیم پرداخت هزینه آن به آسانی ممکن نبود.
هرروز که می گذشت به زایمانم نزدیک ترمی شدم و این دلهره خاصی را درمن به وجود می آورد.چندروزپیش اززایمانم خواب دیدم که من و دونفردیگرکه نمی شناختم شان درقایقی برروی رودخانه ای هستیم که آبی گل آلود داشت.گویا راهمان را گم کرده بودیم،زیرا وحشت زیادی احساس می کردم.درحالی که با ناراحتی به ابهای گل الود رودخانه خیره شده بودم چشمم به برگهای خشکی شبیه برگ های چنارافتاد.سرم را بالا کردم و با خوشحالی به آن دونفرگفتم:فکرمی کنم باغی دراین نزدیکی است.بهتراست پارو بزنیم تا به باغ برسیم.به این ترتیب پاروزنان پیش رفتیم تا جلوی رویمان ساحلی شنی مشاهده کردیم.قایق را به سمت ساحل هدایت کردیم و پیاده شدیم.همان لحظه به زمین افتادم و سجده شکر رابه جا اوردم.به محض اینکه سرم را ازروی سجده بلند کردم چشمم به سمت چپم افتاد و قصری شبیه تخت جمشید با همان ستون ها و سرستون ها مشاهده کردم.همان طور که درفکربودم اینجا کجاست صدایی شنیدم که گفت:این قصرمتعلق به توست.به اطراف نگاه کردم و اثری ازآن دو نفرکه تا آن لحظه با من بودند ندیدم.به قصرخالی و خراب نگاه کردم ودرفکرم گذشت چطورباید ازچنین چایی استفاده کنم.ازخواب پریدم وبه فکررفتم.
روزهای ماه رمضان را یکی یکی پشت سرمی گذاشتم و هرروزاحساس سنگینی بیشتری پیدا می کردم.هنوزافطارنکرده بودم که احساس کمردرد شدیدی کردم وتابه خودم بیایم کیسه ابم با صدایی که تمام وجودم را به لرزه انداخت پاره شد.درحالی که دستهایم را روی شکمم گذاشته بودم مریم خانم را صدا کردم.او به سرعت خود را به اتاق من رساند و با دیدن وضعیت من کمک کرد تا سرجایم درازبکشمودرهمان حال گفت: ناراحت نشو،چیزی نیست.می خواهی زایمان کنی.
با اینکه منتظرچنین روزی بودم،ولی احساس کردم درآن لحظه آمادگی اش را ندارم.مریم خانم به دنبال مادرشوهروخواهرشوهرهایم که آن روزآنجا بودند رفت و خبرداد که یاسمین میخواهد زایمان کند.خواهرشوهرها سراسیمه خود رابه من رساندند و شروع کردند به تروخشک کردنم.برایم شربت بهارنارنج وبه لیمو درست کردند وبه خوردم دادند.سپس یکی به دنبال مامارفت.کم کم خرده دردهای زایمان خود رانشان می داد،ولی شدت آن به اندازه ای نبود که بی تابم کند.ماما به منزل آمد و بعدازمعاینه من گفت که صبح روزبعد ساعت هشت فارغ خواهی شد.با ناراحتی فکرکردم چطور این همه مدت را با درد سپری کنم.به دستورماما مرا بلند کردند و درحالی که دستم را گرفته بودند وادارم کردند راه بروم.هرلحظه هم چیزی می آوردند تا بخورم طوری که حس می کردم معده ام گنجایش آن همه شربت و غذا را ندارد.
کم کم دردها شدیدتروفاصله بین آنها کمترمی شد.هنوز ساعت ها به صبح مانده بود و من ازشدت درد بی تابی می کردم.دردم به حدی شدید بود که فکرمی کردم تمام بدنم رابا چاقو قطعه قطعه می کنند.ازشدت درد فریاد می زدم و ازآنان می خواستم مرا به بیمارستان ببرند.سرشب رضا به دنبال مادرم رفت و اورا به منزلمان آورد.بیچاره مادرزیرلب دعا می خواند و به رویم فوت می کرد.بدون اینکه تسلطی به خودم داشته باشم ازشدت درد فریاد می کشیدم و دیگران سعی می کردند به هرطریقی آرامم کنند.یکی می گفت:راه برو،درد کمتربشه.
دیگری می گفت:نفسهای بلند بکش.
آن یکی برایم شربت بهارنارنج می آورد و دیگری گل گاوزبان و نبات دم می کرد.خلاصه آن شب یکی ازسخت ترین شبهای زندگی ام را گذراندم و ساعت هفت صبح درحالی که ازشدت درد وخستگی به حالت نیمه بیهوش افتاده بودم بچه به دنیا آمد.با به دنیا آمدن دختری ظریف و زیبا گویی تمام دردهای من هم یک باره ارام شد و جای خود را به خوابی دلچسب وعمیق داد.این خواب شاید چیزی حدود دوازده سیزده ساعت طول کشید و اگررهایم می کردند به دوشبانه روز هم می کشید.مرا درحالی بیدارکردند که هنوزدلم می خواست بخوابم،ولی بقیه عقیده داشتند باید چیزی بخورم تا جان بگیرم.پس ازخوردن وسیرشدن دخترم را به آغوشم دادند تا کمی او را شیربدهم.ازدیدن نوزاد ظریف و زیبا به حدی ذوق زده بودم که گویی تمام دنیا را به من بخشیده اند.هیچ فکرنمی کردم منی که داشتن بچه برایم این قدرسخت و غیرقابل تحمل بود چنین به این موجود ظریف و زیبا دل ببازم.نام دخترم را نازنین گذاشتیم.اوبه راستی بچه نازنینی بود.با به دنیا آمدن نازنین احساس می کردم چقدرمادررا دوست دارم و تازه فهمیده بودم هیچ چیزبه اندازه آن نه ماهی که بچه درشکم مادرجاخوش کرده است سخت و طاقت فرسا نیست.ازاینکه همیشه فکرمی کردم مادردوستم ندارد خیلی پشیمان بودم زیرا تازه می فهمیدم درپشت چهره جدی و محکم او چه قلبی می درخشد.مادرچون فرشته ای ازمن مراقبت می کرد و من که خستگی نه ماه بر تنم بود روی شکم می خوابیدم و دست و پاهایم را کش می دادم و چقدرازاین کارلذت می بردم.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:34 PM
سینه هایم سنگین و دردناک شده بود ونوک آن زخم شده بود طوری که بچه نمی توانست شیربخورد.من که فکر می کردم با به دنیا امدن بچه ازتمام دردها خلاص خواهم شد فهمیدم چقدراشتباه می کردم و این تازه اول سختی هاست.گاهی ازشدت درد چنان بی تاب می شدم که اشک ازچشم هایم سرازیرمی شد و به خدا گله می کردم که اصلا"چرا زن به دنیا آمده ام.دراین مواقع مادردعوایم می کرد و می گفت که نباید کفربگویم.من ساکت می شدم و دردل ازخدا طلب بخشش می کردم.
کم کم تجربه های مادربه من کمک کرد تا بتوانم براین مشکلات غلبه کنم و یاد بگیرم چطورباید بچه داری کنم.آن زمان شانزده سال داشتم و دراین سن مادرشدن خیلی زود بود.
بچه داری تمام اوقات فراغت راازمن گرفت.مدت ها کتاب هایی که آن همه به آنها عشق می ورزیدم روی طاقچه خاک می خورد،ولی فرصت اینکه حتی لای آنها را بازکنم نداشتم.تمام وقتم با نازنین می گذشت و ازاین بابت خیلی هم راضی بودم. نازنین بچه شیرینی بود و همه خانواده دوستش داشتند.پدرشوهرم با وجودی که اغلب نام نوه هایش را به خاطرنمی آورد گاهی اوقات سراغ نازنین را می گرفت.
رفت و آمد من به منزل پدرم هم جنان ادامه داشت و همیشه من بودم که به آنجا می رفتم.یک روزمادربه من گفت که پدرتصمیم گرفته خانه را بفروشد.علت را جویا شدم و مادرگفت که خانه درگروی بانک است و پدرت نمی تواند قرضش را بپردازد به همین خاطرمی خواهد خانه را بفروشد.ازشنیدن این موضوع خیلی ناراحت شدم،ولی کاری ازدستم برنمی آمد.اوضاع مملکت بدجوری آشفته بود و این به اقتصاد خیلی لطمه زده بود.
پدربرای فروش خانه اش به یکی ازهمسایگان قدیم که درآن حوالی بنگاه معاملاتی بازکرده بود مراجعه کرد با این خیال که شاید او بهترازدیگران این کاررا بکند درصورتی که اشتباه می کرد و این مرد با علم به سابقه اعتیاد پدرواینکه می دانست او بدهکاراست وباید هرچه سریع ترخانه اش را بفروشد کلاه گشادی سرپدرم گذاشت به این ترتیب که با مشتری تبانی کرد که درازای مبلغ قابل توجهی به عنوان حق المعامله خانه را که می بایست دویست هزارتومان می فروخت به نصف قیمت ازچنگ پدردرآورد.البته این همسایه قدیمی نتوانست ازاین پول استفاده کند زیرا به سال نکشید که او دچاردردشکم شد و وقتی به پزشک مراجعه کرد تشخیص سرطان روده بزرگ را دادند و تمام ان حق المعامله ای که ازپدرگرفته بود به اضافه قسمت زیادی ازدارایی خودرا داد تا سلامتش را به دست بیاورد که نتوانست وشش ماه بعددرحالی که همسروبچه هایش را مقروض دکتروبیمارستان کرده بود فوت کرد.پدرپس از فروش خانه مبلغی ازپول را برای خود کنارگذاشت و با بقیه آن بدهی منزل را پرداخت و خانه ای به وسعت سیصد متردریکی از خیابان های فرعی جاده قدیم شمیران خرید.
این خانه دوطبقه و نیم بود هرطبقه سه اتاق ویک آشپزخانه وسرویس کامل داشت.حسن آن این بود که نوسازبود اما درمقایسه با خانه قبلی زیاد دلچسب نبود،به خصوص اینکه محلیت آن زیاد خوب نبود.مادرکه به زندگی درخانه قبلی عادت کرده بود تا مدتی دچارافسردگی شد ولی ازآنجا که همواره زنی صبوربود با گذشت چندماه این مسئله را پذیرفت و دیگرشکوه ای نکرد.
مجید و سیما هم همراه پدرومادربه منزل جدید رفتند و درطبقه دوم آنجا ساکن شدند.راه منزل پدرکمی دورشده بود و این موجب ناراحتی مرا فراهم می کرد زیرا باید صبرمی کردم تا رضا مرا به آنجا ببرد.
یک روز نزدیک عید همراه مریم خانم وبچه هایش برای خرید لباس به کوچه مهران رفتیم.پس ازخرید با ناکسی دربست به منزل برگشتیم.به محض رسیدن مهدی،تنها پسرمریم خانم وحاج رسول،که پسری ده یازده ساله بود فوری ازتاکسی خارج شد ودرمنزل را با کلید بازکرد.
مریم خانم با لذت به پسرش نگاه کرد و بعدروبه من کردوگفت:ماشاا...یاسمین می بینی مهدی چقدرزرنگه؟به عموش اقا رضا رفته. حاج رسول میگه هروقت میاد بازارمی بینه عموش نیست فوری جاروبرمیداره و به جای اون حجره رو تمیزمی کنه.
با شنیدن این حرف مریم گویی آب جوشی برسرم ریختند،به چهره اودقیق شدم تا ببینم ازقصداین حرف را زده یا چیزی ازدهانش پرید. مریم خانم که خریدها را به دست دودخترش می داد هم چنان خونسرد وملایم بود وچیزی درچهره اش دیده نمی شد،اما خدا می داند درآن لحظه من چه حالی داشتم.مرتب جمله اودرذهنم تکرارمی شد.جاروبرمیداره به جای اون حجره رو تمیزمی کنه.
خدای من،پس رضا جاروکش حجره حاج رسوله؟یعنی این بود معنی تاجرمعروف بازار؟این بود آن همه تعریف ازلیاقت و کاردانی داماد؟دلیل این همه حقه بازی چه بود؟آیا پدرازاین موضوع خبرداشت؟ایا این هم مثل موضوع ازدواج قبلی رضا با تبانی پدرمسکوت مانده بود؟خدای من عجب حماقتی کردم!پدر...پدر؟چرا با من این کاررا کردی؟من که درزندگی تو ازاری نداشتم،داشتم؟ عاشق شده بودم؟یا سنی ازمن گذشته بود؟ازدستم خسته شده بودی یا مخارج من را لازم داشتی تا صرف اعتیادت کنی؟ای کاش می توانستم با فریاد خودم را خالی کنم و ازتمام کسانی که چنین زندگی ام را به باد تحقیرگرفته بودند شکایت کنم.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:35 PM
پدربا زندگی من بازی کرده بود،آن هم با زندگی دختری که همیشه به او اظهارعلاقه می کرد وبه اصطلاح محبوبش بود.من که این طور بودم وای به خواهران دیگرم که حتی ذره ای ازارج وقرب مرا نداشتند.
این موضوع برایم خیلی سنگین تمام شد.تمام حس نفرتی که ازاین ازدواج دردلم بود به یک باره چون غده چرکینی سربازکرد.تمام رفتارهای بد رضا پیش چشمم ردیف شد.رضا نه تحصیلاتی داشت و نه اهل بحث و صحبت بود،علاوه براینها حیلی هم خسیس و متعصب بود.مرتب به آبا واجدادش می نازید و خود را منتصب به فلان الدوله میدانست.درزندگی او نه رنگ مسافرت دیدم ونه تفریع و گردش را.ازجمعیت گریزان بود وازشلوغی خوشش نمی آمد.هفته ای یکی دوباردیربه خانه می آمد ومرتب ازبدهی ها و قرض هایش می نالید.نمی دانم این همه قرض ازکجا آمده بود.گاهی شک برم می داشت .با خود فکرمی کردم نکند قمارمی کند و این به یقین نزدیک تربود،زیرا او تمام سکه ها و طلاها و فرش دست بافتی را که پدرش به او داده بود فروخت تا قرض هایش را ادا کند،ولی بازهم اظهارمی کرد با این پول فقط نیمی ازقرض هایم را داده ام و نصف بیشترش مانده.من که عادت به کنجکاوی نداشتم هیچ گاه به فکرم نرسید درمورد این موضوع با کسی صحبت کنم تا سرازکارش دربیاورم.
زندگی ام هم چنان ادامه داشت،ولی من احساس خوبی نداشتم.به خصوص که دیگرفهمیده بودم رضا جیره خواربرادرش می باشد و تازه معنای تیکه پرانی وافاده های مریم خانم و بقیه را درک می کردم.تنها دلخوشی ام حضورنازنین بود و به عشق او بود که روی دلم سنگ می گذاشتم وتحمل می کردم.بدبختانه نازنین بچه ضعیفی بود و مرتب بیمارمی شد.خودم هم بچه ای بیش نبودم که بدانم چه باید بکنم.درآن خانه شلوغ وکاروانسرایی هم هرکس می رسید دستوری می داد که گاهی این دستورات بچه را بیمارترهم می کرد.
تابستان بود و هوا خیلی گرم شده بود.روزی به شمیران،منزل پسرعموی رضا رفته بودیم.هنوزننشسته بودیم که مادرشوهرم به آنجا تلفن کرد و اطلاع داد که خانواده ام به منزلمان امده اند.مامهمانی رابه بعدموکول کردیم و به خانه برگشتیم.آن موقع هنوز نازنین را قنداق می کردم،زیرا شنیده بودم اگراو را قنداق نکنم زانویش کج می شود.طفلک بچه ام ازشدت گرما صورتش گل انداخته بود ومرتب گریه می کرد.به خانه که رسیدم مادرم شوهرم گفت قندادق را بازکن.همین کاررا کردم مادرگفت چرا این کارراکردی بچه عرق داره سرما می خوره.باردیگراورا پوشاندم،ولی همان باعث شد نازنین سرمای سختی بخورد.دوشب تمام خواب چشمم راه نیافت،زیرا او بی قراری می کرد.تا صبح دراتاق ها راه می رفتم واورا تکان می دادم تا آرام شود غافل ازاینکه این کارها دردی ازبچه مریض دوا نمی کند و باید اورا به پزشک نشان بدهم تا بفهمد دردش ازکجاست.صبح روز دوم اورا به دکتربردم.پس ازمعاینه گفت نازنین مبتلا به ذات الجنب شده وباید خیلی مراقبش باشم،زیرا این بیماری اگرسریع درمان نشود عواقب بدی به جا خواهد گذاشت.
پس ازبیماری نازنین که تمام سختی آن به دوش خودم بود تصمیم گرفتم که دیگرازکسی نظرنخواهم وکاری که خودم می دانم درست است انجام دهم.به خاطرهمین شروع کردم به خواندن کتابی درزمینه نگهداری کوک که بهترازهرتوصیه ای برایم مفید واقع شد.
یک روز رضا زودتربه منزل امد و به من گفت که تصمیم گرفته کاری مستقل راآغازکند.خیره نگاهش کردم وبا خودم فکرکردم چه کاری که محتاج تخصص وتحصیلات نباشد؟
آن روزرضا به منزل چندتن ازدوستان و آشنایانی که داشت سرزد و بعدازمدتی گشتن این طرف و آن طرف عاقبت به کمک آشنایی شغلی دربانک پیدا کرد که شاید این شغل یکی ازبزرگ ترین فرصت های زندگی او به شمارمی رفت و مطمئنم اگرپارتی قوی نداشت هیچ گاه نمی توانست چنین کاری پیدا کند.قانون استخدام افراد درآن موقع این بود که می بایست سندی درگروبانک می گذاشتند.ازطرفی وضع حاج رسول روزبه روز بدترمی شد طوری که تمام املاکش را فروخته بود و منزلی هم که درآن می نشستیم درگروبانک بود و به همین خاطرنمی توانستند روی سند منزل حساب کنند.هرچقدرحاج رسول و رضا به افراد فامیل روزدند که سند خانه شان را به خاطررضا درگروبانک بگذارند هرکدام به بهانه ای ازاین کارسرباززدند و قبول نکردند تا اینکه به ناچارمشکلم رابا مادر درمیان گذاشتم و او سندخانه ای را که ازبی بی سلطان به او رسیده بود وتنها ارثیه اش ازمادرش به حساب می آمد به رضا داد تا کارش را راه بیندازد.به این ترتیب استخدام شد و شروع به کارکرد.
دراین زمان بود که احساس کردم دوباره حامله هستم.گویی دنیا روی سرم خراب شد.آن قدرسختی کشیده بودم که حالم ازهرچه بچه به هم می خورد.به این فکرکردم که مگرمریم خانم ودیگران نمی گفتند تارمانی که بچه شیرمی دهم حامله نمی شوم،پس چه شد؟من که بچه نمی خواهم خدایا چه کارکنم؟
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:35 PM
به محض اینکه این موضوع را فهمیدم به مادرم پناه بردم و با گریه به او گفتم:مادرتوروبه خدا بیا برویم پیش یکی ازاین دکترها بهش بگیم این بچه را کورتاژکند.من بچه نمی خواهم.
آن زمان سقط جنین آزاد بود وبا رضایت شوهراین کارانجام می شد.موضوع رابا رضا درمیان گذاشتم.ولی او ازخدا می خواست که من سالی یک بچه بیاورم تا مثل تارعنکبوت دست وپایم درتارهای خودم فروبرود.
هرچه التماس و تمنا کردم به این کاررضایت نداد.ویارسخت،بچه ای کوچک وضعیف که همیشه خدا مریض بود تا حد مرگ مرا اززندگی خسته و دلزده کرده بود.
هنوزماههای بارداری ام را می گذراندم که متوجه شدم مریم خانم هم حامله است که بعدها پسری به دنیا آورد.به فاصله چندماه ازمن هم جاری کوچکم صاحب یک پسرشد و خواهرشوهرهایم که خدا برکت بدهد سالی یک بچه به دنیا می آوردند.خانه پدرشوهرم کم ازخانه قمرخانم نبود.جمعیت موج میزد طوری که گویی همیشه درحال مهمانی هستیم.
پنج ماه را پشت سرگذاشتم درحالی که به هیچ وجه روحیه خوبی نداشتم.وقتی تکان های بچه را درشکمم احساس کردم ازخودم بدم آمد.از اینکه همان چیزی شده بودم که همیشه ازآن متنفربودم.
هنوزهشت ماهم را تمام نکرده بودم که به منزل پدرم رفتم تا بچه را انجا به دنیا بیاورم.سیما یک ماه پیش ازمن زایمان کرده بود و دحتری زیبا به دنیا آورده بود.برای زایمانم قرارشد تحت نظردکترمتخصص زنانی باشم که نزدیک خانه پدری ام بود.
زایمان دومم سختی کمتری داشت،زیرا هم فاصله زایمان هایم کم بود وهم اینکه تحت نظرمتخصصی قرارداشتم که به کارش وارد بود.ساعت ده صبح یکی ازآخرین روزهای بهارپسری درشت و سیاه به دنیاآوردم که نامش را رامین گذاشتم.وقتی اورا کنارم خواباندند احساس خاصی نسبت به او نداشتم،ولی ازاینکه سبم شده بودم و بازهم می توانستم روی شکم بخوابم خوشحال بودم.مادرمثل قبل مراقب من بود.طفلی او که درطول زندگی اش پرستارقابلی شده بود.
به مدت ده روزپس اززایمانم درمنزل مادرم بستری بود وبعدازآن به منزل شلوغ و پرجمعیت پدرشوهرم بازگشتم.
کم کم جمعیت خانه به حدی زیاد شده بود که جا برای نفس کشیدن نداشتیم.درمورد این موضوع با پدرصحبت کردم و اوازرضا خواست خانه ای اجاره کند و مرابه آنجاببرد.رضا مثل همیشه دم ازنداری زد،ولی چون پدرازاو خواسته بود این کاررا انجام دهد چرأت مخالفت نداشت.به پیشنهاد پدربه منزل عمه ام رفتیم که طبقه ی بالای ان خالی بود.آنجا را با ماهی دویست تومان اجاره کردیم.وقتی اثاثیه ام را به آنجا می بردم همه درب و داغان شده بود.به کمک دختران عمه ام خیلی زود وسایلم را جابه جاکردم. درتمام مدت عمه ازنازنین ورامین نگه داری می کرد و غذا می پخت.عمه و شوهرش را خیلی دوست داشتم و به آنان احترام خاصی می گذاشتم.زندگی درآنجا خیلی خوب بود تنها ایرادی که داشت این بود که منزل آب لوله کشی نداشت وبرای شست و شوی دست وصورت بایستی به حیاط ولبه حوض می رفتیم.هرروزبرای شستن کهنه و لباس بچه ها کناردر توالت حیاط تشت می گذاشتم و اب کثیف را داخل فاضلاب می ریختم.یک روزشوهرعمه طاقت نیاورد وبه من گفت بهتراست اب را توی جوی کوچه بریزم،زیرا ممکن است چاه پرشود.
با تمام عیب های منزل جدید زندگی درآنجا را دوست داشتم و آن را به منزل شلوغ و پرسروصدای پدرشوهرم ترجیح می دادم.عمه با اینکه صاحب پنج دخترویک پسربود خانه اش خیلی آرام و با نظم بود و این چیزی بود که باعث می شد مشکلات زندگی درآنجا آنطور که باید به چشمم نیاید.
هرروز که ازخواب بیدارمیشدم مثل یک ماشین خودکارشروع به کارمی کردم.خرید می کردم،می پختم،غذا درست می کردم،به بچه ها می رسیدم و خلاصه ازصبح تا شب سرپا بودم.تمام مسئولیت های زندگی بردوش من بود و رضا جزاینکه بنشیند و مرتب بنالد که پول ندارم و قرض دارم کاری درخانه انجام نمی داد و این شکوه اوازقرض ها برای من غیرقابل تحمل شده بود.
کم کم صبرم لبریزمی شد.حتی فکراینکه باید مثل مادرم بسوزم و بسازم زجرم می داد.ازاینکه کهنه بشویم و مرتب زحمت بی حاصل بکشم روحم را می آزرد و این زندگی را درشأن خودم نمی دیدم.شاید زیاده خواه بودم،ولی به این زندگی عادت نکرده بودم. ازوقتی چشم بازکرده بودم درمنزلمان مستخدمی داشتیم که درکارها کمکمان می کرد.فکراینکه هرروز این همه ازآرزوهایم فاصله می گیرم مرا سخت می آزرد.بارها خواب درس ومدرسه را دیدم و این تنها لحظه های لذت بخشی بود که داشتم.نمی دانم گناهم چه بود،آیا حقم بود که بخواهم ازمنزل پدرفرارکنم؟آیا روا بود که ازخاک بلند شوم و به لجن بنشینم؟آیا این بود راه فراری که می جستم؟!
دوسال درمنزل عمه زندگی کردیم.حقوق رضابه ماهی هفتصد تومان رسیده بود.درتمام این دوسال همان دویست تومان را کرایه می دادیم و به قاعده باید ماهی پانصدتومان برایمان می ماند.نمی دانم این چه دردی بود که هرگاه ازرضا چیزی می خواستم می گقت: هنوززیربارقرضم وتمام این قرض ها به خاطرتوست.نمی دانم باید ازاو متشکرمی شدم ویا فریادم را به صورت تف درچهره اش فرود می اوردم و به او می گفتم که خیلی بی شرم است که درپس نام من به کارهای خود سرپوش می گذارد.ما جزخورد و خوراک که آن هم خیلی معمولی بود وچنگی به دل نمی زد خرج دیگری نداشتیم.نه تفریح می رفتیم ونه سفروحتی لباس خریدنمان سالی یک بار بود.اکثر خرج من ازجیب پدرتامین می شد و برای هرمشکلی به او مراجعه می کردم. این برایم عین بدبختی بود زیرا با وجود شوهردست گدایی به سوی پدرم درازمی کردم.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:36 PM
درتمام این دوسه سال یکباروآن هم با خرج پدربه شمال مسافرت کردیم که دراین سفررضا هم خودرا مهمان جیب پدرکرد بدون آنکه حتی شرم کند.
پدرومادرکه ازوضعیت مالی ما خبرنداشتند فکرمی کردند حقوق رضا کفاف خرج و مخارج بالای ما را نمی دهد به همین خاطربه ما پیشنهاد کردند بهتراست به منزلی که ازبی بی سلطان به مادررسیده بود بویم تا به قول مادر به این وسیله ازدادن کرایه خانه راحت شویم و آن پولی را که رضا بابت کریه خانه می دهد خرج زن و بچه اش کند.زهی خیال باطل!
آن موقع مادر آن منزل را ماهی سیصد تومان به مستاجراجازه داده بود و وقتی وضع مارا دید گفت:من ازخیرسیصد تومان اجاره می گذرم بلکه شما راحت ترزندگی کنید.
آن موقع مستأجر مادرسه ماهی بود که اجاره اش را نپرداخته بود و قراربود منزل را تخلیه کند و تمام اجاره عق افتاده را یک جا پرداخت نماید.یک روز مادربه رضا گفت بهتراست شما بروید آنجا،هم اجاره های عقب افتاده را بگیرید و هم بگویید که می خواهید به آنجا اسباب کشی کنید تا زودترخانه را تخلیه کند.
رضا رفت و پس ازچندساعت مراجعه کرد و گفت:خانم این اقا خیلی دست تنگ بود و کلی التماس کرد وعزت و احترام گذاشت و گفت که شما نوه حاج آقا شکری بزرگ هستید و من پدرومادر شما را می شناسم و م یدانم چقدر سخی و بخشنده هستند.شما هم که از اون خانواده بزرگ هستید بیایید و لطفی بکنید وازاین چندماه اجاره بگذرید.منم دیدم ندارد گفتم خیلی خب نداره نده،ولی زودترخانه را تخلیه کن.
وقتی رضا درکمال وقاحت ازنسب خود تعریف می کرد و ازجیب مادر مایه می گذاشت کم مانده بود ازخجالت آب شوم.همان لحظه به یاد شعرمعروف افتادم که می گفت:گویند پدرتو بود فاضل/ازفضل پدرتو را چه حاصل.
رضا با این کارنشان داد چه موجود خبیثی است،زیرا اگرقرار بود ازیک تومانش بگذرد زمین و زمان را به هم می ریخت،ولی اینجا که جیب دیگران مطرح بود حاتم طایی شده بود.به قول معروف ازکیسه خلیفه می بخشید.
مادربه او نگاه کرد.ازچهره اش تمام آنچه را دردلش می گذشت خواندم.دلم می خواست او روی این مرد مزاحم و پررو را به نحوی کم می کرد که دیگرازاین بذل و بخشش ها ازجیب دیگران نکند،اما او که همیشه به خاطرمن کوتاه می آمد این بارهم بدون اینکه حتی به روی رضا بیاورد مسئله را تمام شده تلقی کرد و دیگرحرفی ازآن به میان نیاورد.
آن روز با بزرگواری مادر گذشت وما پس ازمدتی به خانه جدید نقل مکان کردیم.خانه جدید هم خوب و راحت بود وهم ارامشی را که همیشه طالب آن بودم داشت.علاوه برآنکه ازدادن اجاره معاف شده بودیم ازهمه بهتر تمام رفاهی را که یک خانه باید داشته باشد را دارا بود.اب لوله کشی،برق،آشپزخونه بزرگ،اتاق های روشن و خیلی چیزهای دیگر.
پس ازاینکه خوب جا افتادم باردیگرخاک کتابهایم را گرفتم و شروع کردم به خواندن زبان انگلیسی وسایرکتابها.البته فقط درمواقع خاصی بود که کاری نداشتم و بچه ها خواب بودند وگرنه با وجود دوبچه نوپا و دست وپا گیرچه کسی می توانست حتی سرش را بخاراند چه برسد به اینکه کتاب بازکند و مطالعه کند.
یک شب خواب دیدم ازحوض منزل یک ماهی سیاه گرفتم و شبی دیگرخواب دیدم که چاه نفتی درمنزلمان فوران کرده و نفت تمام زندگی ام را خراب کرده.این خواب را برای هرکس تعریف کردم گفت خواب خوبیست و تعبیرخوبی هم دارد.
زندگی ام تازه کمی رنگ ارامش پیدا کرده بود.به علت دوبودن منزل پدررفت و آمد من به آنجا کمترشده بود،ولی بازهم بیشترازهمه جا به آنجا می رفتم.هرچندوقت یک بارهم به منزل پدرشوهرم می رفتم وسری میزدم.دریکی ازهمین رفت و آمدها متوجه شدم مریم خانم بازهم حامله است.وقتی خبررا شنیدم ازتعجب کم مانده بود شاخ دربیارم،زیرا می دانستم وضع مالی حاج رسول به حدی خراب است که می خواهند همان منزلی را هم که داخلش نشسته اند بفروشند.با این توصیف نمی دانستم یک بچه دیگررابرای چه می خواهند.البته آن زمان هرکس بچه دارمی شد می گفت خدا داده،ولی من اعتقاد داشتم خدا علاوه براین لطف به بنده اش عقل هم داده که صلاح کارزندگی اش را بفهمد.می دانستم این حرف فقط برای سرپوش گذاشتن روی اشتباهات خودشان است.به هرصورت مریم خانم پسردیگری به دنیا آورد.حاج رسول هم منزل پدری اش را فروخت و سهم برادرانش را پرداخت.خانه ای کوچک برای پدرومادرش خرید و خود درخانه ای قدیمی درخیابان شاهرضا ساکن شد.
خوشحال بودم که شاید رضا پس ازگرفتن ارثیه پدردیگرقرض هایش را بدهد و زندگی مان ازاین روبه آن رو شود.درهمین حین یک روز بلیط بخت آزمایی او بیت و پنج تومان برنده شد و ازطرفی با وام مسکنی هم که تقاضا داده بود موافقت شد و این سه فرصت استثنایی اورا ترغیب کرد تا خانه ای درمحله حشمتیه بخرد.این درحالی بود یک سال ازنقل مکان به منزل مادرم می گذشت.
باخیرید خانه جدید قرارشد به آنجا اسباب کشی کنیم.من محل خانه و حتی خود خانه را دوست نداشتم با این حال فقط به خاطراینکه آن خانه متعلق به خودمان است راضی شدم به آنجا بروم.منزلمان دوطبقه بود که طبقه بالارا اتاق پذیرایی کردم و طبقه پایین را به خودمان اختصاص دادم.پس ازمدتی تلویزیون و بخچال خریدیم و تازه زندگی ام داشت رنگی به خود می گرفت که بازهم صدای نق و نوق او بلند شد که خریدن این خانه برایم کلی قرض بدهی آورده و مبلغ پانزده هزارتومان بدهی دارم.
خیلی تعجب کردم.با پانزده هزارتومان آن زمان می شد یک خانه ویا یک زمین بزرگ خرید.هنوز هم که سالهای سال ازآن زمان میگذرد آخرمتوجه نشدم رضا چه قرضی داشت که هیچ وقت تمام نمی شد.
آن قدرگفت و غرزد که مجبورشدیم تلویزیون و یخچال را که هنوز ازآن خوب استفاده نکرده بودیم بفروشیم و طبقه پایین خانه را هم اجاره بدهیم.
تنها خوش اقبالی که ازاجاره دادن آن خانه نصیب من شد این بود که مستأجری که آورده بودیم زن و شوهردبیری بودند که یک فرزند داشتند.خانواده بسیارنجیب و خوبی بودند و با هم مشکل نداشتیم.یک روز که من با مهنازخانوم صحبت می کردم به او گفتم که کنارکار خانه گاهی به مطالعه زبان می پردازم.خیلی خوشحال شد و گفت اگرزمانی به مشکلی برخوردم می توانم پیش او بروم.من ازاین بابت خیلی خوشحال شدم و گاهی برای رفع اشکالاتم پیش او میرفتم.یک روز یکی ازدوستان مهنازخانم به منزلشان آمده بود. من کاسه اش برایش بردم تا هم ازاشی که آن روزپخته بودم به او بدهم و هم معنی کلمه ای را که نمی دانستم بپرسم.وقتی دوست او فهمید من درکنارخانه داری به درس هم علاقه دارم گفت:یاسمین خانم،شما که این طور علاقه مند به یادگیری درس هستید پس چرا سعی نمی کنید آن را ادامه بدهید؟
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:37 PM
با تعجب گفتم:مگرمی شود؟
خندید و گفت:چرا که نه.شما می توانید به طور متفرقه و شبانه درستان را ادامه بدهید و این کارزیاد سختی هم نیست.
ازخوشحالی کم مانده بود پروازکنم.ازآن زن همیشه به عنوان عامل موفقیت خودم یاد خواهم کرد.پرسیدم چطور می توانم این کار را بکنم و اصلا"باید چه کارکنم.او با دلسوزی تمام مراحل کاررا به من یاد داد و گفت:برو مدرسه قدیمی ات و مدارک تحصیلی ات را بگیر.بعد هم شش قطعه عکس و مبلغی که خود اداره ذکرمی کند را به حساب بریزودریکی ازمدرسه های شبانه ثبت نام کن.آنجا خودشان به تو می گویند که چه موقع باید امتحان بدهی.
ازآن خانم تشکرکردم و با دلی شاد به طبقه خودمان برگشتم.مرتب دراین فکربودم که ایا می توانم این کاررا بکنم یا نه.آن شب ازاین موضوع با رضا حرفی نزدم،زیرا به محض اینکه درمورد چیزی ازاو مشورت می خواستم بدون اینکه درمورد آن فکرکند فقط می گفت:من این مورد را صلاح نمی دانم.
صبح روز بعد بچه ها رابرداشتم و به منزل مادرم رفتم.آن دو را پیش او گذاشتم و بدون اینکه حتی با مادرهم صحبتی دراین مورد بکنم به مدرسه ای که درآن درس می خوادنم رفتم.وقتی وارد دفترشدم تمام دوران خوب تحصیل دردبیرستان انوشیروان به یادم آمد و کم مانده بود ازحسرت اشک هایم جاری شود.
هیچ کدام ازدبیران قدیم دبیرستان آنجا نبودند.ازخانمی که درراهرو ایستاده بود سراغ مدیررا گرفتم.گفت مدیرهنوز نیامده،خود را ناظم دبیرستان معرفی کرد و ازمن پرسید چه کاردارم.به او گفتم تا سال دوم دراین دبیرستان درس می خواندم و ازنیمه های سال دوم ترک تحصیل کردم و اکنون آمده ام پرونده تحصیلی ام را بگیرم و درمدرسه شبانه ثبت نام کنم.خانم ناظم گفت:مطمئنی شاگرد این دبیرستان بوده ای؟
گفتم:بله
ناظم مدرسه مرا پیش مسئل بایگانی فرستاد.او خیلی زود پرونده ام را پیدا کرد و به من داد.همان موقع به عکاسی رفتم و عکس انداختم و به منزل برگشتم.آن قدرخوشحال بودم که مادرپرسید:چی شده یاسمین،خیلی خوشحال به نظرمیرسی.
لبخند زدم و به جای جواب گفتم:مادرکتابهایم کجاست؟
مادربا تعجب گفت:کدوم کتابها؟
همان هایی که نیمه کاره رهایشان کردم.کتاب های دبیرستانم را می خواهم.
چهره مادر متعجب شد،ولی بدون اینکه دراین مورد زیاد کنجکاوی کندگفت:بالا توی چمدان قهوه ای.
با ذوق و شوق سراغ چمدان رفتم و کتابها را دسته کردم و با خودم پایین آوردم.آن وقت بود که به مادرگفتم:می خواهم یه چیزبه شما بگویم،ولی خواهش می کنم به کسی نگویید.
مادرکهازکارهای من سردرنیاورده بود گفت:چی شده،بگو،قول میدم به کسی نگم.
گفتم:می خواهم درسم را ادامه بدهم.
گفت:درس؟مگه میشه؟
گفتم:بله.یک نفرمرا راهنمایی کرده و گفته می توانم به صورت متفرقه امتحان بدهم و دیپلم بگیرم.
مادرلبخندزد و گفت:اگه اینجوره منم دعایت می کنم.
آن شب با دسته کتابهایم به خانه برگشتم درحالی که می دانستم اگرازاین موضوع با رضا حرف بزنم فوری می گوید من صلاح نمی دانم.به خاطرهمین به او چیزی نگفتم تا کارهایم را انجام دهم و اورا درعمل انجام شده قراربدهم.هفته بعد عکسهایم را گرفتم و با مدارم وشناسنامه ام به فرهنگ استان مراجعه کردم و اسمم را نوشتم.
با نوشتن نامم گویی باری ازروی دوشم برداشته د.ازآن پس صبح خیلی زود بیدارمی شدم و پس ازاتمام کاربه سراغ کتابهایم می رفتم و می خواندم و می نوشتم.
می دانستم باید به سختی مبارزه کنم،زیراشش سال بود که تحصیل راکنارگذاشته بودم.ولی نا امید نبودم و می دانستم اگربخواهم می توانم موفق شوم.سه ماه ازسال هشتم را خوانده بودم و بعدازآن با کمک راهنماهای درسی توانستم مباحث ریاضی و فیزیک و شیمی را یاد بگیرم.باقی درسها برایم راحت تربود،زیرا چیزی نبود که نشود فهمید.
با هردرسی که یاد می گرفتم شوروهیجانی درمن به وجود می امد که با دنیا برابری نمی کرد.برای درس های جغرافی و تاریخ و فارسی و سایردروس وقت زیادی نمی گذاشتم،زیرا با علاقه ای که داشتم آنها را زود حفظ می کردم.تنها مشکلم هندسه و اثبات قضیه فیثاغورث بود.طوری که اثبات اینکه دردو مثلث قائم الزاویه مربع وتر مساویست با مجموع مربعات دو ضلع دیگر برایم خیلی سخت بود.به خاطرهمین به سراغ زرین خواهرکوچکم رفتم که درکلاس هشتم درس می خواند.ازاو خواستم ازبین دوستانش کسی را به من معرفی کند که بتواند این مبحث رابه من یاد بدهد.زرین ازبین همکلاسی هایش با دختری به نام فرزانه دوست بود که او طوری این قضیه را به من آموخت که هنوز هم می توانم این قضیه را اثبات کنم.
شهریور ازراه رسید و من بدون اینکه بگذارم کسی بفهمد به مدرسه رضاشاه که حوزه امتحانی ام بود رفتم و باسایردانش آموزان امتحان دادم.روزی که کارنامه ام را به معدل چهارده و نیم گرفتم ماجرای درس خواندن من لو رفت.رضا وقتی این موضوع را فهمید خیلی ناراحت شد و با قهرواخم خواست دست ازاین کاربردارم اما زمانی که مرا مصمم دید کوتاه آمد.ماجرای درس خواندن من درفامیل رضا پیچید و موجی ازتعجب و تمسخر رابه جای تشویق و ترغیب به همراه داشت.یک روز که به منزل حاج رسول رفته بودیم همه خواهرشوهرها با همسرانشان آنجا بودند.رضا طبق معمول موضع درس خواندن مرا مطرح کرد و گفت:مگه من بد می گم.بهش می گم زن باید فقط به خونه و بچه هاش برسه،اما گوشش بدهکارنیست.
بقیه هم تأیید کردند وگفتند که ای بابا چه حالی داری یاسمین درس خواندن که دیگه برای تو نیست.ازاین به بعد باید بچه هات درس بخونن.من هم بدون اینکه جا بزنم با قاطعیت گفتم:من هیچ عشقی جزاین ندارم که بتوانم دیپلمم را بگیرم،البته فعلا".
آن موقع نه نگاه معنی دارآنان برایم مهم بود و نه تیکه هایشان،زیرا می دانستم ازخانواده ای که جز خوردن و بچه اضافه کردن هنری ندارد بیش ازاین نمیشه انتظارداشت.
هربارکه به منزل پدرمی رفتم وضعیت او خیلی نگرانم می کرد.پدرازنظرجسمی خیلی تحلیل رفته بود و قدرت بدنی اش را به طورمحسوسی ازدست داده بود.یک بار که به دیدنشان رفتم ازمادرشنیدم که مجید و سیما می خواهند برای زندگی به مشهد بروند. با تعجب گفتم پس عاقبت مجید تصمیم گرفت مستقل شود.مادرسرش را تکان داد و گفت اگربه مجید بود که می خواست تا آخرعمربا ما باشد،راستش پدراین تصمیم را برایش گرفته.
پرسیدم:حالا چرا مشهد؟
M.A.H.S.A
04-02-2012, 01:49 PM
مادرگفت:یکی ازآشنایان پدرت به او گفته که یکی ازدوستانش مدیرعامل اداره دارایی مشهداست و درحال حاضربه یک نفرآدم فنی آشنا به موتورخانه و شوفاژاحتیاج دارد.پدرت هم ازاو خواسته مجیدرا معرفی کند.
به مادرگفتم:مگرمجید کارفنی بلد است؟
-دوست پدرت گفته بگذاراستخدام شود،کم کم به کارش وارد خواهد شد.
به فکرفرورفتم.مجید و سیما بیشترازهشت سال بود که با هم ازدواج کرده بودند و ازهمان ابتدا درخانه پدرزندگی میکردند.نمی دانستم احساس سیما چیست.ایا ازاین جدایی خوشحال است یا نه ولی مطمئن بودم هرچقدرخانه پدربرای او مأمن ارزوهایش باشد بازهم برای اینکه استقلال پیدا می کند و آقابالاسری چون پدرندارد خوشحال است.
مجید به اتفاق سیما و مادرکه انان را همراهی می کرد به مشهد رفتند تا ضمن اجاره کردن خانه ای مناسب ازشرایط آنجا با خبر شوند. پدربه مجید گفته بود که اجاره خانه اورا تازمانی که ازخود درآمد کافی داشته باشد تقبل خواهد کرد.
مادرسه هفته آنجا بود و بعد به تنهایی برگشت و گفت مجید خانه ای بزرگ و مناسب پیدا کرده است و ازفردای آن روز دراداره دارایی مشغول به کارشده است.پدراثاثیه آنها را باروانتی کرد و به مشهد فرستاد.
فقدان مجید و سیما وبچه هایشان درخانه خیلی احساس می شد.دل همه ما برایشان تنگ شده بود،ولی چاره ای نبود جزاینکه تحمل کنیم.گاهی سیما نامه ای می نوشت و مارا ازاوضاع و احوال خودشان باخبرمی کرد.او دریکی ازنامه هایش نوشت با اینکه حقوق مجید چندان زیاد نیست و کفاف مخارجشان را نمی دهد اما او سفت و سخت به کارش علاقه مند شده است،به خصوص با مردی هم سن و سال خودش آشنا شده که علاوه براینکه به کارش خیلی وارد است خیلی هم زیرک و داناست و به مجید خیلی کمک می کند.نام این مرد محسن بود و این طور که سیما نوشته بود ازدواج نکرده بود.او هم چنین نوشته بود که علاوه برکار خانه و نگهداری بچه ها به تارگی مشغول خیاطی شده و چندمشتری هم پیدا کرده است و امیدواربود با کارخوب و قیمت مناسب مشتری های زیادتری پیدا کند.
درنامه سیما می شد خوشحالی اش را ازاستقلالی که به دست آورده حس کرد.آن طور که خودش نوشته بود تنها دغدغه اش تنهایی و غربت بود،ولی خوشحال بود که مجید شبها به محض تعطیل شدن به خانه برمی گردد و پس ازشام با همدیگرمی نشینند و ضمناینکه او گلدوزی میکند و بافتنی می بافد با هم ازهردری صحبت می کنند.
پس ازخواندن نامه سیما مادرنفس عمیقی کشید و گفت:امیدوارم عاقبت به خیربشن.مجید زن خوبی گیرش اومده وباید قدرش را بداند.
دردل حرفهای او را تصدیق کردم و با خودم فکرکردم سیما برای مجید خیلی زیاد بود.شک نداشتم که او هم قربانی بی فکری و طمع پدرومادرش شد،زیرا حس می کردم این زندگی مطابق میلش نیست.می دانستم اگراو می توانست درس بخواند به طور حتم آدم موفقی می شد،زیرا استعداد و هوش فوق العاده ای داشت و هرچیزرا همان باراول فرامی گرفت.حیف ازاو که می توانست اما نگذاشتند.
هربارکه سیما نامه می نوشت پی می بردم که مجید راههای ترقی را طی می کند زیرا سیما دریکی ازنامه هایش نوشته بود که مجید ومحسن قراراست کاراداره را رها کنند وبا کمک هم مغازه ای بازکنند و درآن وسایل شوفاژولوله بفروشند.به عقیده محسن، این کار در مشهد که شهری سرد بود می توانست بازارخوبی داشته باشد.
یکی ازروزها مجید خود به تنهایی به تهران آمد و به پدرگفت که احتیاج به سرمایه دارد و گفت سیما هم تما طلاهایش را فروخته ولی این مقدارکافی نیست.پدرومادرمبلغی برای او فراهم کردند و او به مشهد برگشت.چندوقت بعد ازمادرشنیدم کارشان رونق گرفته و کم کم بدهی هایشان را پرداخت کرده اند و کارشان را به شهرهای دیگرهم گسترش داده اند.
برای امتحانات سال سوم دبیرستان نام نویسی کردم.دیگرپنهان کاری درمیان نبود و به طور علی اعلام کرده بودم که می خواهم درس بخوانم.وقتی پدرازاین موضوع مطلع شد حس دانش دوستی اش گل کرد و به من گفت:یاسمین هرچقدرهزینه تحصیلت می شود خودم می پردازم.پول کتاب،حق التدریس،هزینه رفت و آمدت و خلاصه هرچیزکه لازم داشته باشی.
یک روزبه رضا گفتم می خواهم درآموزشگاه خزائی ثبت نام کنم تا دروسی را که نمی توانم درمنزل یاد بگیرم آنجا بخوانم.با ناراحتی گفت:حق نداری به آموزشگاه بروی.چون دبیران مردان آنجا هستند.چیه؟نکنه دلت می خواد تورا ببینند.
با ناراحتی ازاین تعصب احمقانه اش گفتم:دبیرخانم میگیرم.و آن قدر اصرار کردم تا دراین مورد موافقت کرد.
متأسفانه نتوانستم دراین کارموفق شوم،زیرا درآن زمان خانم های دبیر کمتراطمینان می کردند به منزل دیگران بروند و تدریس کنند. درمیان درو همسایه دختری بود که تازه دیپلمش را گرفته بود.یک روز با او صحبت کردم وازاو خواستم درازای گرفتن وجهی به منزلمان بیاید وبا من کارکند.ابتدا قبول کرد،ولی پس ازیکی دوجلسه عنوان کرد خانواده اش اجازه نمی دهند این کاررا ادامه بدهد. بدین ترتیب تلاشم برای پیدا کردن دبیرزن نتیجه نداد و رضا هم راضی نشد به آموزگاه بروم.
نمی خواستم این موضوع باعث شود که ازتلاشم دست بکشم به خاطرهمین خودم شروع کردم به تنهایی درس خواندن.مثل همیشه دروس حفظ کردنی را مشکل نداشتم.تنها مشکل من دردرس علوم و ریاضی بود.
آن سال درامتحانات خردادماه شرکت کردم.اولین امتحان هم ریاضی بود که ازبس هول کرده بودم به جای ساعت دو بعدازظهر ساعت سه رفتم و زمانی آنجا رسیدم که وقت امتحان تمام شده بود.با پریشانی به منزل برگشتم و همین باعث شد نتوانم حواسم را برای امتحانات بعدی که هرروز وبدون فاصله بود جمع کنم.پس ازاتمام امتحانات با چهارتجدید کارنامه ام را گرفتم و با دلی پرغصه به منزل مراجعه کردم.خودم می دانستم آنطور که باید نتوانسته ام درس بخوانم و توقعی بیش ازاین نداشتم.هربار که به منزل مادرمراجعه می کردم ازاو می شنیدم که خواستگاری برای سیمین پیدا شده.با نگرانی دعا می کردم با یکی ازخواستگارهای خوبش ازدواج کند ودراین مورد تحمیلی برایش نباشد.سیمین به مرز هجده سالگی رسیده بود و دخترفوق العاده زیبایی شده بود. قدبلندوکشیده،کمری باریک و اندامی زیبا،موهایی صاف و بلند و مشکی و چشمانی درشت و بادامی و صورتی زیبا و پریوش.به قول بی بی سلطان خدابیامرز راستی که آهوی ختایی بود.
خواستگاران زیادی داشت.ولی هیچ کدام درست و حسابی نبودند.بدبختانه وضعیت پدربه حدی تابلو بود که هیچ آدم درست و حسابی به درمنزل ما نمی آمد.
دربین خواستگاران او مردی بود سن وسال دار که درست مثل من و عباس اقا،خواستگارقبلی ام بود.چهره اش هم کم و بیش به عباس آقا شبیه بود،ولی ادب و تواضع و نزاکت اورا نداشت.او بیست و دوسال ازسیمین بزرگ تربود و نامش اکبربود.این مرد توسط یکی از بستگان مادربه خانواده معرفی شده بود.به نظرمن که تحفه ای نبود،اما سیمین به او علاقه نشان می داد زیرا به نظرش هم خوش هیکل بود و هم قیافه مردانه ای داشت.اکبرازیازده سالگی پدرومادرش را ازدست داده بود و ازآن پس ترک شهروفامیلش را کرده بود و به تهران آمده بود و مشغول کارشده بود.اکنون مرد ثروتمندی بود و این طور که خودش می گفت تا کنون ازدواج نکرده بود.
نمی دانم سیمین به واقع ازاو خوشش آمده بود ویا تجمل زندگی اعیانی او چشمش را گرفته بود.اکبربا اینکه تحصیلاتی نداشت،ولی ثروت قابل توجهی به هم زده بود.اتومبیل مدل بالا و راننده داشت و همراه با دویا سه نفربه عنوان پادو وکارگزاردنبالش بودند که یکی کیفش را حمل می کرد و دیگری دستوراتش را اجرا می کرد.
دراین بین شغل او بود که وقتی آن را فهمیدم دچاراحساس خاصی شدم.او صاحب یکی دوکاباره و یک سینما بود.محیط شغلی او ناسالم و ناخوشایند بود به همین خاطرخودش دید خوبینسبت به زنان نداشت و نجیب و نانجیب برای او فرقی نداشتند و همه را به یک دید نگاه می کرد.
وقتی اکبرازسیمین خواستگاری کرد مادر به شدت مخالفت کرد،ولی پدرکه بازهم ثروت داماد تحت تأثیرقرارداده بودش موافق بود واز مزایای ازدواج سیمین واکبرحرف می زد.پدربه او گفت:من به اداره اماکن رفتم،به شهربانی هم سرزدم.تحقیقات مفصلی کردم همه می گفتند اکبرمرد خیلی خوبی است.دست و دلباز و دست به جیب است.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 02:35 PM
من می دانستم همین صفت او دل پدررابرده است.او خطاب به سیمین گفت:سیمین فرصت بزرگی به ما رو کرده.باورکن اگربا اکبر ازدواج کنی هرسال یک پایت ایران است و یک پایت اروپا.می توانی بهترین لباس ها و جواهرات را داشته باشی.
سیمین برخلاف من شیفته چشم به دهان پدردوخته بود و می فهمیدم تمام صحبت های پدررا درذهنش به تصور درمی آورد. بیچاره او که خبرنداشت پیش ازاو من به این دام افتاده ام و ازآن همه رویاهای خوش چیزی جزسراب نصیبم نشده است.
عروسی سیمین با تمام مخالفت های مادر سرگرفت.سیمین با سه دانگ خانه و آینه و شمعدان کریستال و سرویس جواهرات به خانه بخت رفت.پدر به او هم جهیزیه خوبی داد.
گاهی اورا درخانه پدرمی دیدم.او به حدی شوهرش را دوست داشت که تمایل نداشت برای لحظه ای ازاو جدا شود.درعوض شغل اکبرطوری بود که شبها تازه کارش شروع می شد و تا نزدیکی های صبح ادامه داشت.
واغلب درخانه اش مهمان داشت که اغلبشان دوستان شغلی شوهرش بودند که بعضی ازتهران و بعضی ازشهرستان می آمدند.اکبر درمورد پذیرایی ازمهمانانش به حدی حساس بود که به قول معروف مو لای درزکارهایش نمی رفت.سیمین موظف بود چندنوع غذا بپزد و میزرا آن چنانی بچیند.البته او برای پذیرایی ازمهمانان خدمتکاری هم داشت و گاهی هم ماشین وراننده دراختیاراو قرار می گرفت.
پدرپس ازشوهردادن سیمین تازه به یاد جوانی خودش افتاد و به دنبال کسی می گفت تا خلئی که اغلب دروجودش حس می کرد پرکند. این خلأ مدت ها با سیما پرشده بود،اما پس ازرفتن او پدرکه خود را خیلی تنها احساس می کرد به دنبال معبودی بود تا به او فکرکند و ازاو برای خود بتی بسازد.
نمی دانم دراین امرمادرمقصربود یا نه.اورا می دیدم که سرش به کارزندگی اش بود و دیگربه پدروعیاشی هایش اعتنایی نداشت. دیگربرای او فرقی نداشت پدرمعتادباشد یا ترک کند.گویا درطول سالها احساسش را ازدست داده بود وبه حقیقت هم چنین بود،زیرا از زمانی که چشم بازکردم هیچ وقت ندیدم مانند زن و شوهرهای دیگرزندگی کنند.همیشه ازهم جدا بودند و حتی این قاعده برای خوابشان هم رعایت می شد.پدراتاق جداگانه ای برای خود داشت درحالی که مادرپیش بچه ها می خوابید.مادربه خاطرخستگی مفرط ازسختی های زندگی و هم چنین سرخوردگی هایی که درطول زندگی مشترکش با پدرداشت ازاو دل بریده بود و به قول خودش فقط صبح راشب می کرد و شب را صبح بدون اینکه دلخوشی به زندگی داشته باشد.به خاطرتنش هایی که همواره درزندگی اش داشت اینک بیماربود و فشارخون بالا و نارسایی قلبی رمقی برایش نگذاشته بود.
گاهی که به او فکرمی کنم دلم برایش خیلی می سوزد.او نا آشنا به شنا دراقیانوسی پرتلاطم فقط دست و پا می زد تا غرق نشود و هیچ وقت هم به ساحل مقصود نرسید.خودش لطمه سختی خورده بود و آرزو داشت فرزندانش چنین نشوند،اما افسوس که به اکثرخواسته هایش نرسید،زیرا زندگی همه فرزندانش دستخوش حوادث زیادی شد.از زندگی مجید گرفته تا بقیه ما.زندگی من و مجید وسیمین روند خود را طی می کرد و مشکلاتمان ازچشمان مادردور نبود.حمید هم به حدی رسیده بود که می بایست کاری برای خود دست و پا می کرد،اما نه سواد درستی داشت و نه اخلاق خوبی که بشود روی آن حساب کرد.تا کلاس شش بیشتر درس نخواند و بعدازآن هم ادامه نداد،زیرا نه درتوان فکری اش بود و نه تمایلی به این کارداشت.با قلدری و دادوبی داد مرتب ازپدرومادر پول می گرفت تا با دوستانش به تفریح بپردازد.سیگارمی کشید و به حدی عاشق ماشین سواری بود که اغلب ماشین کرایه می کرد و به گردش می رفت.
پدرهم ازدست حمید و کارهایش عاصی بود دیگردرخود توان مقابله با او را نمی دید به همین خاطر روش مسالمت آمیزی را درپیش گرفته بود و به عناوین مختلف اورا ازسرخود بازمی کرد.گاهی به او پول می داد و می گفت:بیا بابا،این پول رو بگیربرو ماشین سواری.
پدربه جای آنکه اورا به راه درست راهنمایی کند با رشوه و باج دادن اورا هرچه بیشتربه سوی عیاشی و ولگردی سوق می داد بدون اینکه خودش متوجه باشد چه ظلمی درحقش میکند.
دراین بین زرین بود که فارغ ازتمام مشکلات درسش رامی خواند و هنوز کسی به او کارنداشت.
من پس ازچهارتجدیدی که ازدروس عربی و علوم و ریاضی و شیمی آورده بودم تصمیم گرفتم به آموزشگاه بروم تا شیاد بتوانم درشهریورماه قبول شوم.درمورد این موضوع باردیگربا رضا صحبت کردم،اما او همان جمله ای را تکرارکرد که همیشه ازآن خاطره بدی داشتم.من دراین مورد صلاح نمی بینم.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 02:39 PM
من همان موقع چمدانم را بستم وبه منزل پدرم رفتم بدون اینکه بچه ها را باخودم ببرم.رضا همان روز به دنبالم آمد،ولی به او گفتم» یا من به آموزشگاه میروم ویا اینکه دیگربه آن خانه برنخواهم گشت.
رضا باسری افکنده به منزل مادرش رفت.وقتی مادرش جریان قهر مرا فهمید به او گفت:خوب مادربزاردرسش را بخواند.او که به زندگ یاش هم می رسد پس چه اشکالی دارد این کاررا بکند.
رضا درجواب مادرش گفته بود:من می دانم اگریاسمین دیپلم بگیرد دیگربا من زندگی نخواهد کرد.
پس ازیک هفته رضا به اتفاق پدرومادرش به منزل پدرم آمدند.پس ازچنددقیقه که ازآمدنشان گذشت گفتند:یاسمین جان موافقت شده که شما برای درس خواندن به آموزشگاه بروید.وبدین ترتیب با سلام و صلوات مرا برگرداندند.
چندروز بعد درآموزشگاه خزائی ثبت نام کردم و شهریور آن سال ازهرچهاردرس نمره بیست گرفتم.هیچ گاه روزی را که کارنامه درخشان قبولی ام را به دستم دادند فراموش نخواهم کرد.آن روز آفتاب زیباتراز همیشه می درخشید و هوا لطافت ویژه ای داشت. شاید هم شادی من آن روزرا درنظرم زیباترازروزهای دیگرکرده بود.
ازآن طرف رضا که موفقیت های درخشان مرا می دید به هربهانه ای سعی می کرد مانعی سرراهم بتراشد تا فکردرس و مدرسه ازیادم برود. هنوز مثل سابق ازنداری می نالید و مرتب می گفت قرض دارم. گویا زندگی ام نفرین شده بود و این قرض ها نمی خواست دست ازسرزندگی ام بردارد.این درحالی بود که ما نه ریخت و پاشی داشتیم و نه رفت و آمدی.
یک روز رضا زودتربه خانه آمد و ازمن خواست بنشینم تا با من حرف بزند.با این اخلاقش دیگرخوب آشنا شده بودم.می دانستم هرگاه چیزی می خواهد ویا قراراست کاری انجام دهد که باید رضایت مرا بگیرد چنین می کند.آن روز مثل همیشه روبه رویش نشستم و به او چشم دوختم درحالی که پیش خودم می گفتم:بازچه نقشه ای درسردارد؟
تنها ازیک چیزمطمئن بودم و آن اینکه هرچه هست نفع من درآن نیست،زیرا رضا جزبه نفع خودش به چیزدیگری اهمیت نمی داد.
پس ازمدتی کبری و صغری چیدن گفت:یاسمین اگرتو قبول کنی می خواهم پدرومادرم رابه طبقه اول بیاورم و بعد خانه آنها را رهن بدهم تا ازشرقرض هایم راحت شوم.
پرسیدم:تو مطمئنی با این کارقرض هایت ادا می شود؟
رضا با خوشحالی گفت:تو قبول کن،این شب عید را هم یک جوری رد کن،همه چیزدرست خواهد شد.
نفس عمیقی کشیدم وبا خودم فکرکردم خیلی ازاین شب عیدها آمده و رفته ولی وضعیت ما فرق نکرده.بچه ها روزبه روز بزرگ ترمی شدند و توقعاتشان زیادترمی شد.گاهی ازپدرشان می خواستند چیزی برایشان بخرد اما او همیشه فراموش می کرد.بچه هایم هرشب با رسیدن پدرشان با ذوق و شوق به طرف او می دویدند و ازاو می پرسیدند:بابا خریدی؟.درجواب می شنیدند که:ای بابا فراموش کردم،فردا برایتان می خرم.واین وعده مدام تکرارمی شد.ازاین موضوع خیلی ناراحت می شدم،زیرا خودم ازاین بدقولی ها زیاد دیده بودم و می دانستم هیچ گاه نخواهم توانست ذات رضا را عوض کنم.
مادرشوهروپدرشوهرم همراه خدمتکارشان به طبقه اول نقل مکان کردند.مادرشوهرم زن صبوروآرامی بود،اما اهل کاروتمیزی نبود. همیشه مستخدمی دم دستش بود.خودش فقط غذا می پخت و حمام می کرد و حنا میگذاشت ووسمه و سرخاب می کشید.او عاشق لباس های گلدارورنگارنگ بود.مرتب می خرید و می دوخت و می پوشید و پس ازمدت کوتاهی دلش را می زد و به سراغ پارچه دیگری می رفت.اکثرلباس های او که بعضی ازآنها حتی دوبارهم پوشیده نشده بود توسط دلاله ای که به منزلمان رفت و آمد می کرد به فروش می رفت،آن هم به قیمت ارزان.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 02:40 PM
ازطرفی دخترها مرتب به مادرشان سرمی زدند و گاهی چندروز همان جا اتراق می کردند.اگریک روز مستخدم خانه نبود ظرف ها همین جور روی هم تلنبار میشد طوری که نیمی ازآشپزخانه را می گرفت.عادت بدی که خواهرشوهرهایم داشتند این بود که خیلی تپل و بی حال بودند.گاهی پنجره روبه حیاط را باز می کردند وبچه های کوچک شان را همان جا سرپا می گرفتند.ازصبح تا غروب دورهم جمع می دشند و به گفتن و خندیدن و تخمه شکستن می گذراندند.بحث مورد علاقه شان هم ماتیک و سرخاب و یا فلان پارچه قشنگ بود.گاهی هم درموردزندگی دیگران ه بحث می نشستند.پدرشوهرم که هرشش ماه یک بار درفازماتیک بود به کسی کاری نداشت،ولی این به آن معنا نبود که اذیتی نداشت،بلکه کاراو چه بسا خیلی بدترازآنهای دیگربود. او مرتب می رفت و می آمد و می خورد و می خوابید و درحوض کوچک حیاط که همیشه آن را با هزارزحمت تمیزمی کردم و می شستم حمام می کرد.بعد هم که برای آب کشی درآن فرو می رفت نیمی ازآب رابیرون می ریخت. حیاط نجس،راهروها کثیف و طاقچه ها پرازخاک،ظرف های نشسته و استکان های چای ردیف شده که حتی کسی به خود زحمت نمی داد آنها را جمع کند.خلاصه بلوایی درطبقه پایین برپا بود که آن سرش ناپیدا بود.این نابسامانی های را تحمل می کردم و روزی صدباربه خودم لعنت می فرستادم که چرا به حرف رضا گوش کردم و قبول کردم تا پدر ومادرش به اینجا بیایند.اخلاق من و آنان با هم جور درنمی آمد.هرچقدر بی خیال بودند من بیشترحرص می خوردم و این را خوب می دانستم که ازاین موضوع فقط من صدمه میبینم. روزی چندبار پله ها را تمیزمی کردم اما هنوز به ساعت نکشیده بود که همان می شد که بود.می خواستم خودم را به آن راه بزنم اما نمی شد،زیرا راه عبوربین دوطبقه مشترک بود و هم خودم و هم بچه هایم مجبور بودیم روزی چندبارازآن پله ها بالاوپایین برویم.به حقیقت نمی توانستم کثافت را ندیده بگیرم و تحمل کنم.گاهی اوقات آنقدر کلافه می شدم که شروع می کردم به گریه کردن و به بخت بد خود نفرین کردن،اما چاره چه بود.خودم با این کار موافقت کرده بودم وخود کرده را تدبیرنیست.ناراحتی ام ازآنجا شدیترشد که دیدم تمام زحمت هایم بی حاصل بوده و این زجروسختی نفعی به حالم نداشته و رضا هنوزهم ازنداری وقرض دم می زند.مشکل ما باآمدن مادروپدربه منزلمان و رهن دادن منزل آنها هم حل نشد و این عین واقعیت بود.
یک روز که پیش مادرازوضعیت منزلمان گله کردم خیلی ناراحت شد و گفت که مرا درک می کند.می دانستم مادرنسبت به تمیزی و نظافت خیای حساس است وفقط او می دانست من چه می گویم.همان شب پدرمرا خواست و گفت به رضا بگویم طبقه خودمان را هم اجاره بدهد وازمن خواست اثاثیه ام را به طبقه سوم منزل خودشان که خالی بود ببرم.
وقتی این موضوع را با رضا درمیان گذاشتم گویا ازخدا خواسته بود و بدون مخالفت قبول کرد و همان موقع برای پیدا کردن مستأجربه بنگاه رفت.چند روز بعد طبقه دوم را به قیمت خوبی اجازه دادیم و با مختصر اثاثیه ای که داشتیم به طبقه سوم منزل مادرم وجایی که زمانی سیما و مجید زندگی می کردند نقل مکان کردیم.
آنجا بود که فهمیدم پدرمعبود جدیدی پیدا کرده و آن کسی نبود جز ملوک مستخدممان.این کارپدربه حدی عجیب بود که وقتی مادر موضوع را برایم تعریف کرد تا خودم به چشم ندیدم باورم نشد،زیرا ملوک نه زیبا بود و نه دلبر و نه با فهم و کمال.پدر کارهایی را که برای سیما انجام می داد حالا برای او می کرد.به این صورت که برایش پارچه و چیزهای مختلف می خرید و طبق عادت برای اینکه آن را ازنظرما مخفی کند درجایی قرارمی داد و ازملوک می خواست برود آنها را بردارد.گذشته ازتمام اینها ملوک علاوه بر حقوق مقررش ازپدرپول تو جیبی هم می گرفت و آنها را دربانک می گذاشت.پس ازمدتی ملوک آن کسی نبود که برای اولین باردیده بودمش.حالا به جای شلیته و تنبان،جوراب به پا می کرد و سروزلفش را می آراست و سرخاب و سفیداب به صورتش می زد.
من که تحمل کارهای اورا نداشتم هروقت او را بزک کرده می دیدم به او می توپیدم تا به این وسیله به او بفهمانم مراقب رفتارش باد و جایگاه خود را بشناسد.ملوک ازمن خوشش نمی امد.این را زمانی فهمیدم که به اتفاق مادربه مهمانی یا دنبال کاری می رفتیم و بچه ها را نزد اومی گذاشتم.او آنها را اذیت می کرد و یا کتکشان می زد.ازاین موضوع تا مدتها بی خبربودم تا اینکه یک روزازهمسایه ای که پنجره خانه اش مشرف به خانه مان بود شنیدم که او رامین و نازنین را کتک می زند.وقتی ازاین موضوع با خبرشدم دلم می خواست ملوک را بکشم.همان روز با او کلی دعوا کردم و به او گفتم اگریک باردیگر دست روی بچه ها بلند کند حفت دستهایش را قلم می کنم. ملوک آن چنان خودش را به موش مردگی زد که توانست مادر را هم مجاب کند که من درمورد او اشتباه فکرکرده ام. مادردرحالی که مرا مخاطب قرار می داد گفت:ملوک اینجا وظیفه دیگری داره.تو هم پای مرغت را ببند و همسایه رو دزد نکن.
آن روز خیلی حرص خوردم چون نمی توانستم به آنان بفهمانم که چه ماری درآستین پرورش می دهند.ازآن روز به بعد ملوک با من سرسنگین شد و شروع کرد به اینکه کاری کند تا من و بچه ها را ازچشم پدرومادر بیاندازد.بعد فهمیدم او مجله ها و روزنامه هایی را که برای پدرمی رسید پاره می کرد و به آنها می گفت که بچه ها پاره کرده اند.پدرومادرحرفش را باور می کدند بدون اینکه حتی فکرکنند چطور یک بچه می تواند با دستهای کوچکش مجله به آن قطوری را به یک باره پاره کند.یک روز مادربه من گفت:یاسمین به قول قدیمی ها که می گفتند سنگین برو سنگین بیا،شیرین برو،شیرین بیا.
با این حرف به من فهماند که کمتربه خانه شان بروم.آن موقع نمی دانستم این آتش ازگورچه کسی بلند می شود.خیلی ازمادردلم گرفت و با خودم گفتم مگرمن چه کسی را غیرازآنها دارم.چرا مادردرک نمی کند که این خانه با تمام بدی هایش خانه امید من است.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 02:41 PM
ازآن پس من هم سرسنگین شدم و با خودم قرار گذاشتم اگرشده بمیرم دیگرپایین نروم.ولی هنوز سه روز نگذشته بود که قولم را شکستم.
دوروز بعدازاین موضوع نازنین و رامین را برای واکسیناسیون به درمانگاه بردم و پس ازتزریق به خانه برگشتم. بچه ها بی حال بودند و گوشه ای دراز کشیدند.آن قدرکه درمورد نازنین نگران بودم درمورد رامین نگرنی نداشتیم،زیرا او برخلاف نازنین قوی و تپل بود.آن شب وقتی رامین را درآغوش گرفتم تا بخوابانم دیدم تب دارد وناله می کند.این را بهواکسنی که صبح زده بود ربط دادم و اورا دررختخوابش گذاشتم سپس چراغ را خاموش کردم و ازاتاق خارج شدم.رضا مشغول حساب و کتاب بود و نازنین هم کناراو به خواب رفته بود.وقتی نازنین رابلند کردم تا اورا هم به اتاق ببرم متوجه شدم رامین ناله می کند.پس ازخواباندن نازنین درجایش سراغ رامین رفتم و کناراو دراز کشیدم تا بلکه بتوانم اورا بخوابانم.او مرتب گریه می کرد.برای ساکت کردنش ساعتی را که دردست داشتم بازکردم و جلویش تکان دادم.زیرنور چراغ خواب ساعت را ازدستم گرفت و آن را پرت کرد و یک لحظه صدایش قطع شد.چراغ را روشن کردم تا ببینم درچه وضعیتی است که با دیدن او که رنگش سیاه شده و کفی سفید ازدهانش بیرون آمده بود فریاد کشیدم و سراسیمه او را بغل زدم و به طرف پایین دویدم و مرتب فریاد می زدم:مادربه دادم برس بچه ام مرد.
مادربه عجله اورا ازدستم قاپید و دمرروی پایش خواباند و انگشتش را دردهانش کرد و زبان بچه را ازجلوی مجرای تنفسش کنارزد و نشیمن او را محکم دردست فشرد.همان لحظه رامین با دهان باز نفس را داخل کشید و کم کم رنگش بازشد و تنفسش به جریان افتاد.تمام این ماجرا درعرض چنددقیقه اتفاق افتاد.مادررامین را به طرف من گرفت و گفت:حالا زود ببرش دکتر.
به سرعت به طبقه بالارفتم تا چادرم را بردارم.رضا با دیدن من گفت:
چه شد؟
ازاین همه بی خیالی او لجم گرفت و بدون اینکه حتی پاسخش را بدهم به اتاق رفتم تا چادرم را بردارم.رضا دنبالم آمد و گفت:کجا میخواهی بری؟
-میرم دکتر
-الان که شبه.بذارصبح بشه برو
با نفرت گفتم:شاید تا صبح بچه نفله بشه.
رضا با همان خونسردی که خوب می دانست چقدر ازآن متنفرم ازجلویم کناررفت تا رد شوم بدون اینکه حتی تعارف کند و بگوید که می خواهی منم بیایم.به سرعت به طبقه پایید دویدم و رامین را درآغوش گرفتم.مادربا دیدن من گفت:رضا هم میاد؟
اخمی کردم و گفتم:می خوام نیاد.
مادرنگاهی به پدرانداخت و دیدم که پدربا آن حال بیمارش ازجا بلند شد وهمراه من به مطب آمد.دکترپس ازمعاینه رامین گفت که او نسبت به ترکیبات واکسن حساسیت داشته و علت تشنجش همین بوده و گفت که به موقع اورا به مطب رسانده ایم و اگراین حالت طولانی می شد ممکن بود باردیگردچارتشنج شود.همان موقع هم آمپولی به او تزریق کرد و بعداورا پاشویه کرد.زمانی که تب پایین آمد به ما گفت که می توانیم اورا ببریم.آن شب پدرپنجاه تومان به عنوان ویزیت پرداخت کرد و داروهایی را هم که دکترنوشته بود ازداروخانه گرفت.این درحالی بود که وقتی به خانه برگشتم رضارادیدم ه سرجایش خوابیده و صدای خروپفش به آسمان بلند است.
کماکان به درس خواندن ادامه می دادم و برای بعضی از درس هایم هم به آموزشگاه می رفتم.دراین بین با زنی به نام مینا آشنا شدم که او هم یک دخترویک پسرهمسن بچه های من داشت.او هم دچارمشکلاتی بود و همین موضوع مارا به هم پیوند داد طوری که اکنون پس ازگذشت سالیان دراز او یکی ازدوستان صمیمی ام به شمارمی رود.
یکی ازمحاصن بی شمار زندگی درخانه مادراین بود که با وجود او کارمن خیلی سبک ترشده بود و راحت ترمی توانستم به درس هایم برسم. تنها مسئله من آشپزی بود که خیلی ازوقتم را می گرفت.یک روزبه مادر گفتم اگراجازه بدهد زحمت این کاررا هم به دوش او بیاندازم و خرجمان را با آنها یکی کنم.مادرحرفی نداشت،ولی گفت باید سهم خودمان را بدهم که البته این حرف بسیار منطقی بود،زیرا کرایه که نمی دادیم هیچ،پول آب و برق هم پرداخت نمی کردیم.اگرقرار بود خرج خوراکمان هم گردن پدرباشد نهایت بی انصافی و سوء استفاده بود.رضا ماهی سیصد تومان پول به من داد تا آن را برای خرج ماهانه به مادربدهم.وقتی پول را به مادردادم سرش را تکان داد و گفت:یعنی شما با ماهی سیصدتومان زندگی می کنید؟
سرم را تکان دادم.مادربا تأسف گفت:باید جون تو تن بچه هات نباشه.با این پول چی تو شکم بچه هات می کنی؟
مادرطبق عادت روزانه یک باروآن هم ظهرناهار می پخت و زیادتر درست می کرد تا برای شام هم بماند.گاهی اوقات هم که ازظهرچیزی نمی ماند حاضری می خوردیم.
یکی ازاین شبها که رامین مثل همیشه ورجه ورجه می کرد رضا رو کرد به او وگفت:بابا جان اینقدر دولا راست نشو.چلوکباب خوردی، روده هات پیچ می خوره.
فوری متوجه منظور رضا شدم وبا خجالت به مادرم نگاه کردم.چهره قرمز او نشان می داد که متوجه تیکه پرانی رضا شده ولی به رویش نیاورد.
نمی دانم مادرچرا این قدر ملاحظه اورا می کرد و جوابش را نمی داد.رضا توقع داشت با آن چندرغازکه می دهد هرشب بوقلمون وگوشت بخورد.گاهی که احتیاج به پول داشتم با پروگی تمام می گفت برو ازمادرت بگیر.مگه من چقدردارم که هم خرج خانواده ات را بدهم وهم پول توجیبی به تو.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 02:49 PM
کم کم احساس می کردم تحمل رضا برایم خیلی سخت شده.دیدنش آزارم می داد.به محض اینکه می رسید سینی غذا را به دستش می دادم و به طرف بالا می فرستادمش،زیرا می دانستم اگرآنجا بماند کاری خواهد کرد و یا چیزی خواهد گفت که شرمنده خانواده ام می شوم.تمام کارهایش چون سوهان روح مرا می ازرد.نه خوب حرف زدن بلد بود و نه میدانست کجا چه چیزهایی را نباید بگوید. هشت سال اززندگی مان می گذشت بدون اینکه یک باراحساس کنم که می توانم دوستش داشته باشم. درتمام این مدت تنها چیزی که ازاو به من رسیده بود زجرونداری و بودن زیردین پدرومادرم بود.هشت سال ملنجارفتن با خودم چیزی کمی نبود.
ازطرف دیگرگاهی مادرازاکبرشوهرسیمین گله می کرد و می گفت اجازه نمی دهد سیمین به منزلمان بیاید و بماند.مادر حق داشت.گاهی سیمین با راننده اش به منزلمان می آمد.راننده آنقدر جلوی درمنتظرمی ماند تا او را به منزل برگرداند. یک بار پدرکه ازبیرون می آمد به راننده گفته بود می تواند برود و خودش بعد سیمین را به منزل می رساند،اما راننده به پدرگفته بود که اربابش اجازه نداده و گفته با خانم برگرد.
اکبرخیلی شکاک و بددل بود و این طور که بعدها سیمین به من گفت اکبرمرتب به او پیله می کرد که چرا فلان کس را دید می زنی و یا چرا با فلان کس حرف زدی.
سیمین یک روز پیش من درد دل کرد و گفت نمی دانم چه کارباید بکنم تا بتوانم اعتماد اکبررا جلب کنم.هرکارمی کنم جوردیگری برداشت می کند و طوری با من حرف می زند که گویی با یکی اررقاص های کاباره اش طرف است.یک روز توی خیابان جلوی چشم هزارنفر به من گفت:بالاخره یک روز چشماتو ازکاسه درمیارم تا نتونی این طور دید بزنی.
بیچاره سیمین،می فهمیدم ازدست اکبرچه می کشد. چندبارخودم شاهدبودم چطور با حرفهایش چشمان زیبای اورا پرازاشک کرده بود یک بارکه من وسیمین و اکبر به سینما رفته بودیم یک لحظه متوجه شدم ازچشمان اکبرغضب می بارد و درحالی که چپ چپ به سیمین نگاه می کند مشغول جویدن سبیلهایش است.فوری به سیمین نگاه کردم تا ببینم چه کارمی کند که اکبراین چنین ازخشم لبریزشده. متوجه شدم سیمین به زمین ماتش برده و به فکرفرورفته،ولی روبه روی ما جوانی به او نگاه می کند.فوری جلوی سیمین رفتم و درحالی که اورا می چرخاندم گفتم:اگرمی خواهی موقع برگشتن توی خونه تون دردسرنداشته باشی و دیدن فیلم به کامت زهرنشه،به چشمان من زل بزن و فقط با من حرف بزن.به جای دیگه ای هم نگاه نکن چون شوهرت ازاینکه مورد توجه دیگران هستی دارد ازشدت بغض و حسد می ترکد.و ای کاش همان موقع ازحسادت می ترکید و سی سال اورا زجرکش نمی کرد.بددلی اکبر هیچ گاه کم نشد.سیمین دوفرزند به فاصله دوسال ازهم به دنیا آورد و به حدی سرش شلوغ شد که گاهی فرصت نمی کرد حتی سرش را بخاراند اما اکبرهمچنان با چشم تردید به او می نگریست و این نگرش منفی همیشه با او بود.
بیچاره سیمین درآن زندگی پرتجمل حکم یک اسیررا داشت،زیرا اکبربا اینکه تمام وسایل راحتی اورا مهیا می کرد اما آن قدر اورا زجرکش می کرد که نمی توانست لذت این قفس طلایی را درک کند.
ازهمه بدتراکبردست بزن هم داشت و گاهی سیمین را طوری زیرمشت و لگد می گرفت که آثارضرب و جرح تا مدتها روی صورت و بدنش بود.او هیچ گاه دراین مورد پیش پدرومادر شکایت نمی کرد. دون شک علت عمده مشکل اکبرعقده های درونی او بود،زیرا خودش درکودکی یتیم شده بود ومال و اموال پدری اش را برادربزرگ ترش بالاکشیده بود.این عقده ها و محیط کارنامناسب دست به دست هم داده بود تا ازاو فردی بدبین و غیرقابل تحمل بسازد.او آن قدر محبت ناپذیر و غیرقابل انعطاف بود که نمی توانست بفهمد سیمین چقدر دوستش دارد و با او سالها زندگی کرد بدون اینکه محبتش را درک کند.شاید هم سیمین خودش دراین مورد مقصربود،زیرا گاهی فکرمی کنم شوهرش را بیش ازاندازه تحویل می گرفت و به اصطلاح لوس می کرد و با قربان صدقه رفتن های بی خود این باور را به اکبرمی داد که نکند خبریست و به راستی برای خود کسیست.البته درمورد فرزندانش هم همین طور بود و رأفت بیش ازحدی نسبت به آنان نشان می داد.سیمین به حدی مطیع بود که اکبراورا چون عروسکی می چرخاند و نظریاتش را به او تحمیل می کرد بدون اینکه سیمین حتی فکرکند شاید این تصمیمات به نفع او نباشد.یک روز اکبرازاو خواست مهریه اش را که سه دانگ خانه بود به او برگرداند.سیمین هم بدون اینکه حتی با کسی مشورت کند به محضررفت و مهریه اش را بخشید و سه دانگ سند را به نام اکبرزد.
وقتی اورا می دیدم که چطور با فرمان های اکبردولا راست می شود به یاد برده می افتادم و به حق برده هم چنین مطیع نبود که او بود.
سیمین علاوه براین خصوصیات اخلاقی صفت دیگری هم داشت که خیلی باعث نگرانی ام می شد و آن اینکه خیلی ترسو بود و بی جهت ازهمه چیزواهمه داشت.همیشه فکرمی کرد نکند بیمارشود و اکبروبچه هایش را تنها بگذارد.بدون شک رفتارهای ناهنجار اکبر چنین به او القا کرده بود و این وسواس را دراو به وجود آورده بود.چندین بارخودم ازاکبرشنیدم وقتی می خواستند به مهمانی بروند خطاب به او گفت:یک کم سرخاب به گونه هات بزن.الان دوستانم فکرمی کنند تازه ازبیمارستان مرخص شدی و یا شنیدم که به او می گفت:چرا همیشه رنگ صورتت مثل مرده پریده؟
اکبرآن قدر وقیح بود که انتظارداشت سیمین با وجود مشکلات دو بچه کوچک و شیربه شیر همیشه خود را مانند زنانی آن چنانی که مرتب با آنها سروکارداشت بزک کند و این درحالی بود که آن زنان را هم قبول نداشت.به طور کل او موجودی خبیث بود که معلوم نبود اززندگی چه می خواهد.اخلاق منحوس اکبر و وسواس او درمورد سیمین به حدی روی او تأثیرگذاشته بود که برای اطمینان از سلامتی اش مرتب به پزشک مراجعه می کرد وبا وجودی که پرشک همیشه سلامت او را تأیید می کرد اما به این راضی نبود و با شک به نظردکتربرخورد می کرد.برای اینکه روی این موضوع سرپوش بگذارد عنوان می کرد که شاید پزشکش زیاد حاذق نبوده و به همین خاطربه دیگری مراجعه می کرد.این کاربرای او یک نوع عادت شده بود و مرتب به این پزشک و آن پزشک مراجعه می کردوهرازگاهی از داروهایش استفاده می کرد.این موضوع کم کم باعث نگرانی من و مادرکه کم وبیش درجریان کارهای او بودیم شد.یک روز به او گفتم:سیمین مگربه این عقیده نداری که مرگ و زندگی دست خداست پس چرا اینقدر خودت را به دست این دکتر و آن دکترمی سپاری؟
M.A.H.S.A
04-02-2012, 02:53 PM
سیمین فقط نگاهی کرد و پاسخی نداد.بدون شک او دچارنوعی بیماری روحی شده بود ولی خودش نمی خواست این را قبول کند و کسی هم جرأت نمی کرد دراین باره با اکبرصحبت کند زیرا او نزده می رقصید وای به اینکه کسی چیزی می گفت!طفلک خواهرم که روحیه ضعیف و شکننده ای داشت که درک آن برای کسی مثل اکبرامکان پذیرنبود.
با وجودی که ازاکبرخوشم نمی آمد اما او برای من احترام خاصی قایل بود و شاید بهتربگویم خیلی حساب می برد.من هم می دانستم که او سیمین را خیلی ازارمی دهد هیچ گاه روی خوش به او نشان نمی دادم.با این حال گاهی برای من و بچه هایم کادو می خرید و هروقت می خواست به مسافرت برود اغلب ازمن هم می خوایت که انان را همراهی کنم.
مشکل خودم کم نبود،ولی درد سیمین روحم را می آزرد و می دانستم تا خودش نخواهد کسی نمی تواند برایش کاری کند.
یک روزرضا به من گفت که خواهرهایش که شهرستان زندگی می کنند به تهران آمده اند و ازمن خواست برای دیدن شان به خانه قبلی مان بروم.همان روزرامین و نازنین را برداشتم و به منزل مادرشوهرم رفتم.هنوزساعتی ازآمدن مان نگذشته بود که هرچهارخواهر شوهرم که آنجا بودند دوره ام کردند و گفتند:راستی یاسمین شنیدیم اتاقت را از رضا سوا کرده ای.
با تعجب به آنان نگاه کردم و گفتم:چنین کاری نکرده ام.فقط رضا تحمل نق و نوق بچه ها را نداشت و خودش به من گفت که جایش را دراتاق مهمان خانه بیاندازم.
درهمان حال با خودم فکرکردم چرا باید مسائل خصوصی زندگی ام دردهان ها باشد و یا اصلا"چرا من باید موظف باشم که به آنان توضیح بدهم.دراین فکربودم که یکی دیگرازخواهرشوهرهایم گفت:تو که وضع پدرت خوبه،پس چرا پدرت کمکی به شما نمی کنه. بیچاره رضا اول برح یک چک داره که بایستی پرداخت بشه.دیگری ادامه حرف او را گرفت و گفت:یاسمین یک زن خوب باید به شوهرش محبت کند...دیگری میان حرف خواهرش دوید و گفت:خب برای اینکه رضا بدهی اش را بدهد یکی ازفرشهایت را بفروش تا او بتواند قرضش را بدهد.
حرفهایشان درگوشم می پیچید و من ازشدت عصبانیت درحال انفجاربودم دیگرنتوانستم طاقت بیاورم تا آنها هرچه دلشان می خواهد بگویند.با ناراحتی گفتم:فرش؟!کدوم فرش؟!ما فقط دوتا فرش خرسک داریم که قیمتی نداره.رضا اگه مطمئن بود مشکلش با این فرش ها حل میشه احتیاجی نبود اجازه بگیره.درضمن مگرتا به حال پدرشما یک ریال کف دست شما دخترها گذاشته که توقع دارید پدرمن به رضا کمک کنه.ما هنوزهم سرسفره پدرم می نشینیم و این درحالیه که من با برادرشما هشت ساله ازدواج کردم.حالا که حرف به اینجا رسیده می خوام بگم که دیگرجانم به لبم رسیده و تحمل این زندگی را ندارم.
این را گفتم و ازجا بلند شدم.چادرم را سرکردم و بدون اینکه نازنین و رامین را که مشغول بازی بودند صدا کنم ازمنزل بیرون آمدم و به خانه پدربرگشتم.
پدرومادربه محض دیدن من ازحالی که داشتم فهمیدند اتفاقی افتاده که چنین پریشانم.وقتی دیدند بچه ها را با خود نیاورده ام حدسشان تبدیل به یقین شد که موردی پیش آمده.پدرمرا صدا کرد و گفت:یاسمین،چی شده؟
من با گریه همه چیزرا برایشان تعریف کردم و گفتم:دیگرخسته شده ام.نمی دونم این قرض ها کی تموم میشه.اصلا"این چک و چک بازی های چیه؟مگه ما تو زندگی چیکارمی کنیم؟من نمی دونم این عروسی چقدر خرج برداشته که با گذشت هشت سال هنوز بدهی هایش تمام نشده.
پدرکه سرش را پایین انداخته بود و حرفهایم را می شنید:حالا میخواهی چه کارکنی؟
M.A.H.S.A
04-02-2012, 02:54 PM
گفتم : مگه رضا نمیگه این قرض و خرجها مال توست . خب بچه ها پیش من باشند خودشم بره کار کنه هروقت قرضهاش تموم شد با تمام کراهتی که از زندگی با او دارم قبول می کنم بازم به پاش بسوزم .
پدر از جا بلند شد و در حالیکه می رفت تا از منزل خارج شود گفت : این آشی بود که خودم پختم ، خودم هم این مشکل را حل میکنم .
این ماجرا به سرعت در فامیل رضا پیچید ، هنوز یک روز از این موضوع نگذشته بود که مریم خانم و حاج رسول و مادرشوهرم به منزل ما آمدند . برای پذیرایی از آنان به اتاق پذیرایی رفتم . حاج رسول با مقدمه چینی گفت که دعوا نمک زندگیست و از اینجور حرفها . پدر با قیافه ناراحتی سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمیزد . من هم بدون ملاحظه و حتی بدون اینکه بخواهم از کسی اجازه بگیرم گفتم : حاج رسول شما جای پدر من هستید و احترامتان برای من لازم است ، اما مشکل من و رضا از نمک و اینجور حرفها گذشته و آنقدر شور شده که به تلخی میزند . شما از همان اول هم به من دروغ گفتید .
حاج رسول جا خورد و رو به من کرد و گفت : استغفرالله یاسمین خانم ! ما چه دروغی به شما گفتیم ؟
با حاضر جوابی گفتم : اول از همه اینکه ماجرای ازدواج اول رضا را به من نگفتید و سرم را کلاه گذاشتید . بعد هم شرایط شما آنطور نبود که نشان دادید . رضا تاجر که نبود هیچ ، در حجره برادرش شاگردی میکرد . مگر غیر از این است ؟
حاج رسول زیر لب استغفار میفرستاد و سکوت کرد . مریم خانم گفت : خب یاسمین جان ، آقا رضا تاجر بود ولی ورشکسته شد .
لبخند زدم و گفتم : جدی ؟ مریم جان اگر ایشان آنطور که میگویید تاجر ورشکسته ای بودند ، پس چرا آن موقع که طلبکارها پاشنه در خانه را می کشیدند فقط سراغ حاج رسول را می گرفتند ، نه سراغ ایشان را ؟
مریم خانم ساکت شد و سرش را پایین انداخت . حاج رسول که تا آن موقع سکوت کرده بود گفت : خب شما درست میفرمایید اما الان شما دو بچه دارید . پس تکلیف اونا چی میشود ؟
گفتم : من که نگفتم طلاق میخوام ! شما این حرف را میزنید . من فقط دیگه نمیخوام با او زیر یک سقف زندگی کنم . مگه آقا آقا رضا نمیگه این همه هزینه زندگی را بخاطر من متقبل میشود ؟ خب برود ! من همینجا منزل پدرم می مانم . بچه ها را هم نگه میدارم . هر وقت قرض ها و بدهی هایش تمام شد باز او پدر است و من مادر .
رضا که تا آن موقع ساکت بود گفت : من دوست دارم با تو وبچه ها زیر یک سقف زندگی کنم .
به او که مثل همیشه قصد داشت مظلوم نمایی کند نگاهی کردم و گفتم : اما من دیگه نمی توانم و از جا بلند شدم و اتاق را ترک کردم .
آن موقع تازه دادگاه های خانواده تاسیس شده بود و گرفتن طلاق به سادگی امکان پذیر نبود . از طرفی خیلی ها به منزلمان آمدند تا به اصطلاح با نصیحت کردن من عقلم را سر جایش بیاورند ، اما خبر نداشتند که عقل من کامل شده
که دیگر تحمل زندگی با مردی مثل رضا راندارم . خودم هم نفهمیدم که چطور شد رضا موافقت کرد که مرا طلاق بدهد ! و ما بدون اینکه کارمان به دادگاه خانواده بکشد یک روز همراه پدر و حاج رسول ره محضر رفتیم و با توافق طلاق خلعی گرفتیم . یعنی طلاقی که زوجه به علت بی علاقه گی به شوهر میگیرد و رجوع با زن است . مهریه نقدی ام را بخشیدم و قرار شد تتمه اثاثی را که از جهیزیه ام باقی مانده بود بگیرم و نیز قرار شد ماهی سیصد و پنجاه تومان برای هزینه بچه ها از رضا بگیرم .
آن موقع زنی بیست و یکساله بودم با دو بچه خردسال که در منزل پدر زندگیمیکردم . پدر ومادر خیلی رعایت حالم را می کردند و نگاه هایشان ترحم آمیز و دلسوزانه بود . این برایم چندان مقبول نبود زیرا از ترحم متنفر بودم . هنوز از درک یک چیز عاجز مانده بودم و آن اینکه چطور رضا با آن سرسختی حاضر شد چنین راحت طلاقم بدهد . یک روز که در مورد این موضوع با مادر صحبت میکردم ، همین سوال را از او پرسیدم . مادر گفت فکر کنم همان حرف پدرت کار خودش را کرد .
سرم را تکان دادم و گفتم : چه حرفی ؟
مادر که فکر نمیکرد این موضوع برای من اهمیت داشته باشد گفت : یک روز قبل از اینکه به محضر برویم پدر به رضا میگوید بیا و با طلاق موافقت کن و بچه ها را به یاسمین بده . بعد از مدتی هم بیا و بچه ها را بگیر چون یاسمین نمی تواند دوری بچه هایش را تحمل کند به غلط کردن می افتد و سر زندگی اش برمیگردد .
M.A.H.S.A
04-02-2012, 02:58 PM
خیلی سعی کردم از کوره درنروم و با آرامش سر جایم بمانم . آن موقع فکر کردم دنیای عجیبی شده ! پدر علیه دخترش طرح و نقشه میریزد و با دامادش تبانی میکند .
از این موضوع یکی دو هفته ای گذشت . زندگی ام با آرامش سپری میشد بدون اینکه لحظه ای احساس پشیمانی کنم . با آرامش خیال درس میخواندم و به بچه هایم می رسیدم . یک روز پاییزی و قتی از آموزشگاه برگشتم زرین گفت حاج رسول اینجاست .
خیلی تعجب کردم ! از او پرسیدم برای چی اومده ؟
زرین شانه هایش را بالا انداخت و رفت . همانطور که برای تعویض لباس بالا می رفتم با خود فکر کردم من که دیگر با آنها کاری ندارم پس برای چه آمده ؟
تصمیم گرفتم خودم را نشان ندهم که صدای پدرم را شنیدم که مرا به نام می خواند . به ناچار پایین رفتم و با حاج رسول روبرو شدم . چهراش گشاد بود و معلوم بود پیش از آمدن من حسابی با پدر اختلاط کرده و خوش گذرانده .وقتی وارد اتاق شدم به حاج رسول سلام کردم و بدون اینکه بخواهم زیاد با او گرم بگیرم رو به پدر کردم و گفتم : بله ، کارم داشتید ؟
پدر رو به حاج رسول کرد و گفت : حاج آقا شما خودتان بفرمایید .
حاج رسول صدایش را صاف کرد و گفت : یاسمین خانم ، برادرم بچه هایش را می خواهد و می گوید که نمی تواند دوری انها را تحمل کند .
همان لحظه به یاد حرفی افتادم که چند وقت پیش مادر گفته بود . فهمیدم این همه نقشه پدر و رضاست تا به این وسیله سر مرا به آخور او بند کنند . به پدر که با چهره مظلوم نشان میداد روحش از این ماجرا خبر نداشته نگاه کردم و بعد خطاب به حاج رسول گفتم : بچه هایش را می خواهد ؟
سرش را تکان داد و گفت : بله .
بی معطلی از اتاق بیرون رفتم و لباسهایی را که همان روز شسته بودم و هنوز خیس و آب چکان روی بند رخت بود برداشتم و همه را در کیسه ای قرار دادم . چیزهای دیگری که متعلق به بچه ها بود را در ساکی گذاشتم و بچه ها را هم حاضر کردم و به اتاق برگشتم . ساک را جلوی حاج رسول گذاشتم و بچه ها را به طرف او روانه کردم و گفتم : به سلامت . اول اینکه من طلاق نخواسته بودم ولی اگر رضا فکر میکند با پس گرفتن بچه ها مرا پشیمان کند کور خوانده ، چون با عرض معذرت انسان چیزی را که قی کرده دوباره نمی خورد .
از پاسخی که دادم حاج رسول و پدر جوری وارفتند که هر لحظه نگران بودم نکند پس بیفتند . بی معطلی هم از اتاق بیرون رفتم تا آن دو شاهد بغضم نباشند .
M.A.H.S.A
04-02-2012, 03:00 PM
چند دقيقه بعد حاج رسول در حالي كه دست بچه ها را گرفته يود از در منزل رفت . من از پنجره اتاق پذيرايي شاهد رفتن نوگلانم بودم زار وپشيمان يه جا ماندم مادر و پدر حرفي نميزدند هردو سكوت اختيار كرده بودن و حرفي نميزدند شايد از چهره پريشان من احساس درونم را درك ميكردند زيرا به حدي آشفته بودم كه كوچك ترين سرزنشي مانند جرقه اي بود كه به يك انبار باروت زده باشند
نقشه پدر و رضا نگرفت وتيرشان به سنگ خورد حتي اگرهم مادر هم موضوع را به من نميگفت هيچ چيز نمي توانست مرا به زنداني كه از آن فرار كرده بودم باز گرداند شب و روزم را با غصه سپري ميكردم و مرتب نگران بچه ها بودم كه با وجود مادر شوهري كه زندگي را نمي توانسا ادراه كند چطور روزگاران مي گذرد از طرفي هم اميدوار بودم كه رضا پس از اينكه متوجه شود نمي تواند از بچه ها نگهداري كند آنان را پس بفرستد آن سال نازنين تازه به كلاس اول مي رفت ومن خيلي نگران اي موضوع بودم .
خواهر شوهرانم گويا مي دانستند كه من با هيچ ترفندي رجوع نخواهم كرد به همين خاطرهنوز عده طلاق سپري نشده بود براي برادرشان دست بالا كردند تا رضا به خود بيايد او را يك بار ديگر سر سفره عقد نشاندند
همسري كه براي او در نظر گرفته بودند مرضيه نام داشت او زني بود سفيد رو با چشماني روشن اهل آذر بايجان بود مرضيه زن خوبي بود خانوداه آبرومندومحترمي داشت و خودش خياط ماهري بود . راستي حيف از او كه همسررضا باشد
يك حياط ارثيه پدري به مرضيه رسيده بود كه آنرا به مستاجر واگذار كرده بودو خود در منزل مادش كه در همسايگي خواهر دوم رضا بود زندگي مي كرد همان موجب آشنايي او با خواهر رضا و سرانجام به از دواج با اوبرايش شد . اين طور كه مرضيه بعدها برايم تعريف كردخواهران رضا به او گفته بودند كه همسر اول برادرشان زني ناسازگار و لخرج بوده كه زير سرش بلند شده بود وبه همين علت برادرشان را با بچه ها رها كرده و خود به دنبال خوشگذراني رفته البته اين موضوع را بعدها مرضيه خودش برايم تعريف كردوميگفت كه خواهران رضا به حدي در اين كار اغراق كرده بودند كه او فكر كرده من چه جانوري هستم
رضا با مرضيه ازدواج كرد وتازه بعد از از دواج فهميد كه علاقه اي به او ندارد البته زماني متوجه اين موضوع مي شود كه مرضيه حامله بود پس از رفتن بچه ها تا مدتها بي تاب و پريشان بودم اما حتي يك بار هم دلم رضايت نمي داد بخواهم به بازگشت به زندگي رضا فكركنم پس از ازدواج او اين فكر در سرم به كل محو شد كه او روزي همسرم بوده گاهي به نازنين فكر مي كردم و مي گريستم نميدانم در محيطي كه درس كم ترين اهميت براي اعضاي آن داشت چطور دخترم پرورش دپيدا كند
پدر و مادرم كاري به من نداشتند و مرا راحت گذاشته بودند طبقه دوم در اختيارم بود پيش ميز ناهار خوري مينشستم كتاب هايم را جلويم مي گذاشتم و مي خواندم البته گاهي فكربچه ها حواسم رو از آنچه كي خواندم منحرف مي كردزماني به خودم مي آمدم كه مي ديدم چند صفحه را خواندم بدون اينكه تمركز داشته باشم به اين فكر بودم كه بچه ها اكنون در چه موقيعتي هستند چه غذايي مي خوررند . مشكلات درسي نازنين را چه كسي برطرف ميكند و هزاران سوال از اين دست كه باعث مي شد اشك از چشمانم سرازير شود و سرم را روي كتاب بگذارم و
M.A.H.S.A
04-02-2012, 03:00 PM
دلی سیر بگریم. تنها یک چیز مرا دلگرم و امیدوار می کرد و ان اینکه درسم را تمام کنم و بعد از پیدا کردن کاری بچه هایم را پیش خودم بیاورم.
با وجود تالمات زیادی که داشتم آن سال هم با معدل هجده قبول شدم. روزی که کارنامه را گرفتم با خوشحالی به منزل برگشتم و به مادرم گفتم:
- مدیر حوزه به من گفته که چون معدلم بالای پانزده است می توانم شهریور امساب برای کلاس یازده امتحان بدهم.
مادر که می دانست این به معنی آن است که دوباره خود را در اتاق حبس کنم و فقط بخوانم گفت:
- یاسمین درس را برای خودت می خواهی یا خودت را برای درس؟ بهتر است به همان سالی یک کلاس اکتفا کنی.
کمی فکر کردم و گفتم:
- من تلاشم را می کنم، اگر دیدم کشش ندارم ادامه نمی دهم.
آن روزها پدر در و ضعیت خوبی نبود. با اینکه سن زیادی نداشت و تازه به پنجاه و چند سالگی گذاشته بود بیشتر از سنش فرسوده شده بود و این فقط به دلیل اعتیادش بود. وضع مالی اش زیاد روبراه نبود و خرج مواد موردنیازش هم روز به روز بالاتر می رفت. ولی این فرقی به حال او نمی کرد زیرا مواد را به هرنحوی که بود تهیه می کرد. زمانی که نمی توانست مواد را تهیه کند به شیره تریاک و یا قرص مواد مخدر پناه می برد که این موجب بهم خوردن وضع جسمانی اش شده بود. دیدن او با آن حال نزار گویی سوهان روحی برای خانواده بود.
چهره مادر همیشه متفکر و غمگین بود و من به خوبی می دانستم اگر دستان پرتوان او نبود رشته های این زندگی از خیلی وقت پیش ازهم گسسته می شد و این مادر بود که با مدیریتش اجازه نمی داد خللی در زندگی مان وارد شود و باز او بود که با صرفه جویی اجازه نمی داد طعم فقر و نداری را بچشیم، زیرا اگر به پدر بود تمام زندگی اش را بر سروافور می چسباند و آن را هم دود هوا می کرد.
یک روز که از کلاس برگشتم مادر به من گفت که مادر رضا کسی را فرستاده تا به من خبر دهد نازنین مریض است. سراسیمه و بدون اینکه حتی داخل منزل شوم کتابهایم را دست مادر دادم و خودم را به منزل رضا رساندم. از دیدن نازنین کم مانده بود سکته کنم. از نازنین فقط پوست و استخوان باقی مانده بود و با وضعیتی رقت انگیز، درحالی که موهای فرفری اش از شدت کثیفی به هم چسبیده بود در رختخواب افتاده بود.
دستی به سرش کشیدم. داغ داغ بود. چشمانش را نیمه باز کرد، ولی با دیدن من واکنشی نشان نداد. ملافه کثیفی را که رویش بود پس زدم . لباسی کثیف هم تنش بود. با دیدن این صحنه نتوانستم خودم را نگه دارم و زدم زیر گریه. در همان حال رو کردم به مادر رضا و گفتم:
- نازنین را دکتر برده اید؟
او با همان خونسردی همیشگی گفت:
- نه، ولی چیزیش نیست. یک کم سرما خورده خوب میشه.
گفتم:
- چند وقته مریضه؟
پاسخش آتش به جانم زد:
- دو سه روزه.
با تعجب گفتم:
- دو سه روزه این بچه تب داره. اونوقت شما اونو یک دکتر نبردید.
و بعد درحالی که از جایش بلندش می کردم گفتم:
- خودم می برمش دکتر. بعد هم می برمش پیش خودم. خوب که شد برش می گردانم.
می خواستم از همان راه به دکتر بروم، اما به حدی وضعیت نازنین اسف بار بود که رویم نشد. به همین خاطر سریع به منزل رفتم، بعد از آنکه اورا تمیز و مرتب کردم پیش متخصص اطفال رفتیم. دکتر پس از معاینه تشخیص بیماری حصبه را داد و بی معطلی آزمایش خون نوشت. جواب آزمایش تشخیص دکتر را صحیح اعلام کرد.
تمام دستورات دکتر را مو به مو اجرا کردم و در تمام مدت با کمک مادر از او پرستاری کردیم تا اینکه رفته رفته بیماری اش رو به بهبود نهاد. در طول این مدت به حدی ضعیف شده بود که موهایش به شدت می ریخت. به خاطر همین موهایش را از ته تراشیدم. حدود چهل و پنج شش روز طول کشید تا توانست سلامت کاملش را بدست بیاورد.
آرزو می کردم رضا به دنبال نازنین نیاید و پیش من بماند. ولی با شناختی که از روحیه ی او داشتم می دانستم برای اذیت کردن من هم که شده دنبال نازنین می آید تا به این طریق به من که می دانست چقدر به او علاقمندم ضربه بزند. هرروزکه از آموزشگاه به منزل برمی گشتم منتظر بودم مادر مثل همیشه جلوی در راهرو ظاهر شود و به من بگوید که یکی از اقوام رضا برای بردن نازنین آمده، و هر روز که مادر را جلوی در راهرو نمی دیدم خیالم راحت می شد که دخترکم هنوز در کنارم است.
یک روز به محض برگشتن از آموزشگاه مادر به استقبالم آمد. بادیدن او بند دلم پاره شد و فکر کردم از همان که می ترسیدم سرم آمده، ولی آنطور که من فکر می کردم نبود. مادر گفت:
- یاسمین، خانمی امده بود دم در منزل و می خواست تورا ببیند. گفت از دوستان توست.
خیلی تعجب کردم، زیرا تا آنروز دوستی نداشتم که منزلمان بیاید. از مادر پرسیدم:
- چه شکلی بود؟
مشخصاتی که مادر می داد شبیه مرضیه همسرجدید رضا بود. با تعجب گفتم:
- اینکه مشخصات مرضیه، زن رضاست.
مادر هم تعجب کرد و گفت:
- نمی دونم. من که تا به حال زن اونو ندیده بودم. یعنی چی کارت داشت؟
پرسیدم:
- چیزی به شما نگفت؟
مادر شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
M.A.H.S.A
04-02-2012, 03:04 PM
- فقط گفت بازم مزاحم می شم.
نمی دانستم مرضیه با من چکار دارد. ولی دو روز بعد که آمد متوجه شدم کارش چیست.
آن روز منزل بودم که مرضیه آمد. از او استقبال کردم. هیچ احساس بدی نسبت به او نداشتم. تازه دلم هم برایش می سوخت، زیرا زندگی با رضا را تجربه کرده بودم ومی دانستم او چه می کشد.
مرضیه با خجالت همان جلوی در نشست. اورا بلند کردم و بالا نشاندم و برایش پشتی گذاشتم و از او پذیرایی کردم. بدون اینکه لب به چیزی بزند گفت:
- من اینجا آمدم که از شما حلالیت بطلبم.
- چرا؟ شما که درحق من بدی نکردید.
- این درست، ولی فکر بدی درباره شما کرده بودم. آن روز صبح که شما بالای سرنازنین آنطور اشک می ریختید مادرشوهرم به من گفت ببین چطور گریه می کند. باور کن پشیمان شده روش نمیشه برگرده. تا پیش از اینکه شمارا ببینم حرفهای بقیه را در موردتان قبول داشتم، ولی از آن روز به بعد فهمیدم چقدر اشتباه می کنم. حالا از شما می خواهم مرا حلال کنید.
لبخند زدم و گفتم:
- خودتان را ناراحت نکنید. مسئله ای برای بخشیدن نیست. برای هر طلاقی همیشه باید دلیلی آورده بشه. حالا این دلیل درست یا نادرست. باید عذر طرف را موجه کند. منم ناراحت نیستم.، اونا هرچی دلشون می خواهد بگویند.
مرضیه خانم آنروز زیاد منزلمان نماند، ولی همان ملاقات باعث دوستی بین من و او شد که تا زمانی که او زنده بود این دوستی ادامه داشت.
کلاس پنجم دبیرستان را شروع کردم. بچه ها هفته ای یکبار پیش من می آمدند. این یک روز را کاملا به آن دو اختصاص می دادم. هردورا به سینما می بردم، هرچه دلشان می خواست برایشان می خریدم، غذای مورد علاقه شان را می پختم و بارها در آغوششان می گرفتم تا دلتنگی ام را تسکین دهم. بچه هایم از نظر جسمی مشکلی نداشتند، ولی به نظرم می رسید که از نظر روحی دچار مشکل شده اند. دلم می خواست می توانستم آنان را پیش خودم نگه دارم، اما به دو دلیل نمی توانستم این کار را بکنم، یکی اینکه رضا اجازه نمی داد که مبادا خیال من آسوده شود و دیگر اینکه وضع مالی ام اجازه نمی داد، زیرا خودم آویزان جیب پدر بودم و مخارجم را او تامین می کرد.
یک روز مادر و خواهران رضا به منزلمان آمدند. هنوز سردرگم بودم چرا پایشان دوباره به منزلمان باز شده که شنیدم مادر رضا گفت:
- یاسمین جان، بیا و سرخونه زندگیت برگرد.
فکر می کردم اشتباه شنیده ام. هاج و واج به او نگاه کردم و طوطی وار تکرار کردم:
- خونه و زندگی ام؟!
سرش را تکان داد. همان موقع خواهر بزرگ رضا دنباله حرف اورا گرفت و گفت:
- یاسمین ما اشتباه کردیمو من به جای رضا می گویم غلط کردم، بیا و به خاطر بچه هایت برگرد.
در حالی که کم کم جوش می آوردم گفتم:
- کدوم خانه و زندگی؟! مگه برادر شما زن نگرفته؟ پس مرضیه خانک این وسط چکاره است؟
خواهرش گفت:
- آخه رضا مرضیه رو دوست نداره. اونم به اصرار ما حاضر شد عقدش کنه، همش میگه یاسمین.
با عصبانیت گفتم:
- بیخود می گه. دوستش نداشت غلط کرد عقدش کرد. حالا هم که اون بنده خدا حامله شده تازه یادش افتاده بهش علاقه نداره! به خدا باورم نمی شه چطور خودتان را مومن و خداشناس خطاب می کنید. نمی دونم چطور دلتون میاد به یک زن حامله این قدر ظلم کنید.چرا با زندگی او بازی می کنید؟ من اگه صد سال دیگه هم تو همین خونه بمونم و بپوسم هیچوقت به زندگی برادر شما برنمی گردم. الان هم مثل سگ پشیمونم که چرا هشت سال با او زندگی کردم و دو تا بچه بی گناه رو به این دنیا آوردم.
با این حرفها آب پاکی را روی دستشان ریختم و به آنان فهماندم که با خیالات باطل زندگی آن زن مظلوم را به هم نزنند.
چند ماه پس از این موضوع شنیدم که مرضیه فرزند پسری به دنیا آورده و نامش را علی گذاشته است. هنوز چند روزی از شنیدن این خبر نگذشته بود که خبر دیگری مرا چنان حیرت زده کرد تا مدتی بهت زده به مادر که این خبر را به من داده بود نگاه می کردم. مادر به من گفت که رضا مرضیه را طلاق داده. باور نمی کردم چنین چیزی حقیقت داشته باشد، زیرا هنوز بیست روز از زایمان او نمی گذشت،ولی این موضوع حقیقت داشت. رضا اورا طلاق داده بود و علت آن راهم بی علاقگی عنوان کرده بود... راستی که لایق آن زن نبود.
مرضیه پس از طلاق حضانت پسرش را به عهده گرفت و به منزل مادرش برگشت. دلم برایش خیلی می سوخت. می دانستم این موضوع برای او خیلی سنگین تمام شده و به غرورش لطمه زیادی زده است. به خوبی درکش می کردم زیرا خودم تجربه زندگی با چنین مردی را کسب کرده بودم.
یک روز هدیه ای تهیه کردم و برای دیدن مرضیه به منزل مادرش رفتم. از دیدن من خیلی خوشحال شد و برای اینکه کارم را تلافی کند او هم به دیدنم آمد و همین موجب محکم شدن دوستی بین من و او و رفت و آمدمان شد.
علی، پسر مرضیه ، بچه باهوش و با استعدادی بود و به حق که مرضیه عاشق او بود و زندگی اش را در او خلاصه می کرد. او تمام تلاشش را به کار برد تا بچه را به نحوی بزرگ کند که روزی باعث افتخارش شود. تلاشش نتیجه داد و بعدها علی که در تمام سالهای مدرسه همواره شاگرد زرنگ و باهوشی بود توانست در دانشگاه نیز لیاقت خود را به اثبات برساند و مدرک دکترای تخصصی اش را بگیرد. افسوس که عمر مرضیه خانم آن قدر کفاف نداد تا شاهد درخشش پسرش باشد. او که به تنهایی و باتنگدستی علی را به ثمر رسانده بود عاقبت توانست اورا آنطور که آرزو داشت پرورش دهد. روحش شاد و قرین رحمت باد.
مدتها بود که از مجید خبری نداشتیم تا اینکه نامه سیما به دستمان رسید. سیما در نامه اش نوشته بود که قرار است زمینی بخرند و در آن خانه ای بسازند. همگی از شنیدن این خبر خوشحال شدیم. از همه خوشحالتر مادر بود. از اینکه عاقبت مجید توانسته بود روی پای خودش بایستد خیالش راحت شده بود.
چندی بعد همانطور که سیما نوشته بود زمین را خریدند و شروع به ساخت خانه ای کردند. آقای زربندی هم که بازنشسته شده بود به مشهد رفت تا به کار ساختن خانه و امور آن نظارت داشته باشد. البته وضعیت مالی مجید آن قدر هم خوب نبود که بتواند بدون دردسر خانه اش را بسازد.
در تمام این مدت سیما دوش به دوش او زحمت می کشید و سعی می کرد هرچه می تواند صرفه جویی کند تا به آرزوی دیرینش که همانا داشتن خانه ای بزرگ بود برسد.
عاقبت خانه مجید به اتمام رسید و سیما به آنجا نقل مکان کرد. خانه قشنگی بود که از سطح زمین بالاتر ساخته شده بود. طبقه هم کف آن پارکینگ بزرگی داشت که با در بزرگی خانه را از خیابان جدا می کرد. حیاط سبز و خرم آن با سلیقه سیما و پدرش پر از درختان میوه شده بود و علاوه بر آن جایی برای محصولات خانگی اختصاص یافته بود. سیما علاقه خاصی به گلکاری و سبزیکاری داشت و با دقت به محصولاتی که کاشته بود می رسید.
بالای پارکینگ یک نیم طبقه مجزا قرار داشت که سیما زا آنجا به عنوان خیاطخانه استفاده می کرد و مشتریانش را آنجا می پذیرفت. بالای آن بنای اصلی خانه بود که دارای سه اتاق خواب و یک اتاق پذیرایی بزرگ بود و آشپزخانه وسیع و قشنگی هم کنار آن قرار داشت و دارای سرویسی مجزا بود. در کل خانه بسیار زیبایی بود و سیما از داشتن آن لذت می برد.
هنوز چند ماه از نقل مکان سیما به آن خانه نگذشته بود که سرو کله مشتری های قبلش که نشانی اورا داشتند پیدا شد و چیزی نکشید که شهرت او در محل جدید هم پیچید و مشتریان دیگری هم سراغش آمدند. بازار خیاطی سیما حسابی گرم بود طوری که قفسه های مخصوص پارچه های ندوخته همیشه مملو از پارچه بود. سیما از این راه درآمد خوبی داشت و مثل همیشه ان را پس انداز می کرد تا به خواسته های دیگرش برسد.
به عکس او مجید خیلی ولخرج و افراطی بود. البته او نه اهل مشروب بود و نه اهل تریاک و این قبیل چیزها، فقط به کشیدن سیگار اکتفا می کرد. به محض اینکه قرضهایش را داد یک خودروی استیشن خرید و با آن بارها مارا به مسافرت برد و به محض اینکه پولی دستش می آمد هوس عوض کردن ماشین به سرش می زد که البته این کار برایش کم آب نمی خورد و همین موضوع سبب نگرانی سیما می شد.گاهی به این فکر می کردم که سیما و مجید با اینکه سالها باهم زندگی کرده بودند، ولی هیچکدام نتوانسته بودند همدیگر را آنطور که باید درک کنند. سیما همیشه از اینکه نتوانسته بود مجید را مطابق سلیقه خودش دربیاورد حرص می خورد و مجید همکه منطق اورا قبول نداشت با این عقیده که دنیا دو روز است و باید در آن خوش گذراند به کار خود ادامه می داد.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 03:06 PM
سیما و مجید هردو مهمان نواز و مهماندوست بودند. ماهرسال تابستان برای مدتی به منزلشان می رفتیم. گاهی خانواده زربندی نیز به آنجا می آمدند. پذیرایی از دو خانواده پرجمعیت و شلوغ نه تنها آن دو را ناراحت نمی کرد بلکه چهره خوشحال و خندانشان نشان می داد که از این بابت خیلی هم راضی هستند. مجید درآمد خوبی داشت و از خرج کردن ابایی نداشت. سیماهم آنچه را که را از کار خیاطی و بافتنی بدست می آورد پس انداز می کرد و وقتی مبلغ قابل توجهی می شد آن را تبدیل به طلا و سکه می کرد. همیشه از آن برای روز مبادا یاد می کرد و همواره نگران آینده بود که چه خواهد شد. البته او خصلتهای خوب زیادی داشت از جمله اینکه خیلی با سلیقه بود. به فصل ترشی و شور و مرباهای جورواجور هنرش را نشان می داد و متخصص پختن غذاهای خوشمزه و متنوع و رنگارنگ بود. درکنار کار خیاطی برای صرفه جویی رب را در منزل می پخت و سبزیهای مختلف را که در باغچه خودش پرورش داده بود خشک می کرد. این کارها زحمت زیادی داشت، ولی او از انجام انها لذت می برد. راستی که زن عجیبی بود.
وضعیت رنجور و مریض پدر هنوز مرا به شدت ناراحت میکرد. وقتی می دیدم که چقدر ضعیف شده غم تمام وجودم را فرا می گرفت. افسوس که کاری از دست کسی برنمی آمد، زیرا خودش چنین خواسته بود. درآمد پدر به شدت تقلیل پیدا کرده بود و گاهی کفاف مخارج زندگیمان را نمی داد. او کماکان در اداره کار می کرد، ولی دیگر با دستهای پر به منزل برنمی گشت. بدتر از همه علاقه و وابستگی او به ملوک از طبیعی خارج شده بود. هرروز به محض اینکه به منزل می رسید اول سراغ ملوک را می گرفت تا به او دستورات لازم را بدهد. ملوک هم با گفتن چشم بلندی نشان می داد که از جان و دل حاضر است مایه بگذارد. او دیگر ملوک چند سال پیش نبود. اکنون وقیح و پررو شده بود و گاهی گستاخانه جواب بقیه را می داد. البته هنوز از من حساب می برد، ولی کاری را که از او می خواستم درست و حسابی انجام نمی داد. هیچ کس، حتی خود من هم از این بی پروایی او حرفی نمی زدیم و آن را به حساب حماقتش می گذاشتیم غافل از اینکه جریاناتی در پشت پرده وجود دارد.
بدبختی اینجا بود که به او نیاز داشتیم و بدون او خانه بهم می ریخت. مادر علاوه بر بالا رفتن سنش بیمار هم بود و نمی توانست کار کند. من و زرین هم که به درس خواندن مشغول بودیم و پدر و حمید هم که فقط مصرف کننده بودند. شاید همین نیاز ما بود که اورا چنین گستاخ کرده بود تا فکر کند برای خود کسی شده است. تمام امور خانه توسط او انجام می شد. خرید، شستن، جارو زدن و بقیه کارها. مادر فقط آشپزی می کرد و به تازگی این کار هم برایش سخت شده بود، زیرا نمی توانست زیاد سرپا بایستد. در همین اوضاع یک روز دختر دایی مادر چند روزی به تهران آمد و مهمان ما شد. صبح یکی از روزها که برای نماز از خواب بلند می شود می بیند که ملوک با رختخوابش از اتاق پدر خارج می شود و به صندوقخانه می رود. دختر دایی مادر که کم و بیش از جریان اطلاع داشت به سراغش می رود و از او می پرسد:
- ملوک، مگر تو شبها تو اتاق حاج آقا می خوابی؟
ملوک که دیگر نمی توانست منکر چیزی شود گفته بود:
- بله، برای اینکه موظبش باشم.
صبح روز بعد دختردایی ماجرا را برای مادر تعریف کرد. تازه آنوقت بود که ما ازجریان باخبر شدیم. آنقدر متحیر و شرمزده بودم که حتی به فکرم نمی رسید به سراغ ملوک بروم و او را حسابی گوشمالی بدهم.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 03:08 PM
آن قدر حیرت کرده بودم آنچه را می شنیدم باور نمی کردم. یعنی ملوک تا این حد وقیح شده بود که به خودش اجازه می داد در اتاق پدر بخوابد؟!
همان شب مادر پدر را در این مورد بازخواست کرد پدر که معلوم بود از لو رفتن این موضوع خیلی جا خورده ابتدا منکر شد، ولی وقتی دید نمی تواند دلیل موجهی پیدا کند و برای اینکه خود را بی تقصیر جلوه دهد گفت: مگه چه کار کردم.من مریضم ، شبها هم به مراقبت احتیاج دارم. کسی باید مواظبم باشه تا اگر یک وقت حالم بد شد شما را خبر کند.
مادر که از وقاحت پدر به تنگ آمده بود گفت: خجالت بکش مرد یک پات لب گوره و دست از حرام و حلال کشیدی؟ آن قدر بی شخصیت شدی که ملوک را که وقتی پایش به این خانه رسید کثافت از سر و رویش می بارید به عنوان همدمت انتخاب کرده ای؟
گویا ابن حرف مادر به او برخورد چون گفت: چی می گی تو؟ چرا تهمت می زنی؟ من و ملوک به هم نامحرم نیستیم. زربندی او را برایم صیغه کرده. می خواهی برو از خودش بپرس.
با بهت و ناباوری به مادر که گویی سطلی آ جوش روی سرش ریخته شده بود نگاه کردم. زبانش بند آمد. ما هم دست کمی از او نداشتیم. خدای من، پدر چه کار کرده بود؟ بیچاره مادر، نمی دانم این یکی را چطور باید تحمل می کرد. عمری از دست پدر کشیره بود. تا به آن لحظه دندان روی جگر گذاشته بود و تمام آزار و اذیتها و اعتیاد و زن بازی های او را تحمل کرده بود و صدایش در نیامده بود. ولی دیگر این موردی نبود که بتواند کوتاه بیاید. خوب درک می کردم چقدر به غرور خانم بودنش برخورده است.
مادر هاج و واج همین طور به پدر نگاه می کرد و او که بی منطق تر از این حرفها بود به جای آنکه چیزی بگوید تا آتش مادر را خاموش کند صدایش را بلند کرد و گفت: اصلاً چی می گی؟ حقمه، دین گفته، خدا گفته، خلاف شرع که نکردم. بعد از جا برخاست و سیگار و کبریتش را برداشت و به اتاقش رفت.
کم کم صدای مادر از حلق خشکیده اش بیرون آمد. خدایا نمی دونم چه گناهی به درگاهت کردم که مستحق این عذابم. اصلا این مرد خلق شده تا فقط مرا زجر بده. بعد سکوت کرد و به فکر رفت.
این موضوع برای همه ماگران تمام شد، از همه بیشتر از دست زربندی عصبانی بودم و می دانستم او درست همان آشی را برای پدر پخته بود که خودش سالها قبل خورده بود. بدون شک همسرش هم از این موضوع باخبر بود چون هرگاه به مادر می رسید، می گفت: آدم تو جوونی هر کار کنه بهتر از اونه که سر پیری معرکه بگیره. پس او به این طریق می خواست به مادر بفهماند شوهر تو هم همان کاری را کرده که شوهر من سالهای گذشته کرده بود.
آن موقع آن قدر بهت زده و حیران بودیم که متوجه نشدیم در گیر و دار جر و بحث ما ملوک جل و پلاسش را جمع کرد و طوری که کسی نفهمد از منزل خارج شود.
ملوک رفت و روزهای دیگر هم پیدایش نشد. با رفتن او عشق سودایی پدر آشکار شد. روزها اشک می ریخت و ملوک ملوک می کرد و گاهی مادر را مقصر می خواند. در اتاقش شعر و غزل می خواند و تا دیر وقت جلوی در خانه می نشست و سیگار می کشید تا شاید ملوک گذری از آن طرف کند و او به دیدن رخ معشوق نائل شود. سر پیری و معرکه گیری؟!
این موضوع تا مدتها فکر و ذهن همه ما را به خود مشغول کرده بود. من که تا حدودی به کارهای پدر آشنایی داشتم خیلی زود توانستم ای مسئله را نیز هضم کنم اما این موضوع در روحیه زرین که دختری زود رنج و حساس بود خیلی تأثیر گذاشت. او که اینک هیجده سال داشت و سال آخر دبیرستان را می گذراند دختری بود سبزه با قدی کشیده و چشمانی درشت و مشکی و ابروانی بلند و کمانی، ترکیب صورتش اگر چه مثل سیمین نبود، اما از او چیزی کمتر نداشت با این حال مانند اغلب دوستان و همکلاسانش خواستگار نداشت دلیلش هم روشن بود، زیرا اگر کسی می خواست به خواستگاری دختری برود ابتدا از در و همسایه در باره دختر و خانواده اش پرس و جو می کرد که در این مورد ما چون گاو پیشانی سفید معروف شده بودیم. کارهای پدر دیگر برای ما آبرویی باقی نگذاشته بود. اعتیادش، داد و بیدادهای وقت و بی وقتش، خلاصه کسی نبود که نداند او چه می کند. طبیعی بود که کسی تمایل نداشته باشد با چنین خانواده ای وصلت کند وگرنه خود زرین عیبی نداشت و حتی از بسیاری از دوستان خود سرتر بود، اما این موضوع باعث شده بود که او اعتماد به نفس نداشته باشد. زرین هیچ گاه از وضعیت خود راضی نبود. بارها او را می دیدم که جلوی آیینه می ایستاد و به خود خیره می شد. گاهی با انگشت پوست بغل گیجگاهش را می کشید تا به این وسیله به چشمانش حالت دیگری بدهد و یا نوک بینی اش را سربالا و پایین می کرد تا ببیند کدام به او می آید. از رنگ پوست سبزه اش راضی نبود، زیرا از اینکه در راه مدرسه پسرهای شیطان سر به سرش می گذاشتند و به او سیاه می گفتند خیلی رنج می کشید. بارها از او شنیدم که می گفت کاش مثل سیمین بودم. می دانستم مثل سیمین یعنی اینکه کاش قیافه او را داشتم نه شوهر و زندگی اش را، زیرا همه ما به این باور رسیده بودیم که پول نتوانست سیمین را به خوشبختی برساند و او فقط ادای آدمهای خوشبخت را در می آورد. با این حال زرین صفات خوب خودش را نمی دید. او علاوه بر اینکه دختر جذابی بود صدایی بسیار گرم و دلنشین داشت که این صدا را از مادر به ارث برده بود. وقتی ترانه های خوانندگان را با احساس می خواند به راستی قلبم را به شوق می آورد و گاهی هم چشمانم را تر می کرد.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 03:14 PM
زرین دوستی داشت به نام فرزانه. او همان کسی بود که توانست قضیه ی فیثاغورث را یادم بدهد. فرزانه به عکس زرین دختر ریز نقش و ظریف اندامی بود که چهره ای خیلی معمولی داشت. یعنی نه خیل زیبا بود و نه خیلی زشت، اما به عکس زرین اعتماد به نفس فوق العاده ای داشت. شاید علتش نحوه تفکر و تربیت خانواده اش بود. پدر او ارتشی بود و در طول زندگی اش به اکثر شهرستانها سفر کرده بود و گاهی همسر و فرزندانش را با خود می برد. فرزانه دختر اول خانواده بود و سه خواهر و یک برادر از خود کوچک تر داشت. او تنها کسی بود که زرین به دوستی با او تمایل نشان می داد. البته زرین در جمع خانواده هم این چنین بود و با هیچ کس احساس نزدیکی نمی کرد. شاید دلیلش اختلاف سنی بود، اما او با حمید هم که دو سال از او بزرگ تر بود گرم نمی گرفت و به خاطر همین هم حمید خیلی سر به سرش می گذاشت و مرتب به او امر و نهی می کرد. همین باعث شده بود زرین در دنیای خود تنها باشد. هر وقت مهمان می آمد او به به بهانه ای از جمع خارج می شد و خود را در اتاقی حبس می کرد، اما با فرزانه که بود خنده از لبانش دور نمی شد و چهره باز و روحیه خوب او را فقط آن موقع می شد دید.
فرزانه دختر خوبی برای دوستی بود. با اینکه زندگیشان در سطح ما نبود و دارای خانواده متوسطی بود، اما روحیه فوق العاده خوبی داشت. علاوه بر آن خانواده گرم و بانشاطی داشت. پدرش رتبه بالایی در ارتش نداشت، اما با توجه به روحیه نظامی اش مردی منطقی و با فکر و مهربان و سخی بود. مادرش زنی گرم و صمیمی بود که دوستی خوب و مشاوری دلسوز برای فرزاندانش بود. زندگی گرم و صمیمانه ای داشتند و اغلب به مهمانی و پیک نیک و سفر می رفتند. فرزانه از این گردشها و مهمانیها با آب وتاب تعریف می کرد طوری که وقتی من هم تعریفهای او را می شنیدم به حالش غبطه می خوردم و آرزو می کردم ای کاش ما هم چنین خانواده ای داشتیم.
مادر به عکس من و سیمین به زرین زیاد سخت نمی گرفت. سختگیری او نسبت به من از همه یشتر بود. وقتی گوشه گیری زرین را می دید گاهی به او اجازه می داد با فرزانه و یکی دو نفر دیگر که دوستان مشترک فرزانه و زرین بودند، به سینما و تریا برود. بعضی اوقات هم وقتی فرزانه با خانواده اش به گردش می رفتند ، اجازه او را هم می گرفت. مادر در این مواقع اعتراضی نداشت. یک بار به او اعتراض کردم که چرا وقتی من هنوز سر از تخم بیرون نیاورده بودم و هیچ مشکلی برایتان ایجاد نمی کردم با من آنطور رفتار می کردید؟
مادر نفس عمیقی کشید و گفت: چه می دونم مادر، مادرم با من طوری رفتار نکرده بود که یاد بگیرم. یادم میاد وقتی بالغ شدم با هزار ترس و لرز این موضوع را به مادر گفتم. با تشر گفت: خفه شو گیس بریده سر سیاه مرده و چندین نفرین دیگر که آن لحظه فکر کردم چه کار خطایی مرتکب شدم در حالی که این یک امر طبیعی برای هر دختری بود.
آهی کشیدم و به مادر گفتم: شما هم که با من همان طور رفتار کردید در حالی که با سیمین و زرین خیلی راحت برخورد کردید و آنها را راهنمایی کردید.
مادر چیزی نگفت و به فکر فرو رفت. من هم با خودم گفتم شاید علت این دوگانگی همانا محبت پدر به من بود که مادر را به این فکر وامی داشت که من دیگر به محبت او احتیاجی ندارم و همان مرا کفایت می کند. بیچاره من. یعنی من هم باید از مادر یاد می گرفتم؟
M.A.H.S.A
04-02-2012, 03:19 PM
7
سال پنجم دبیرستان بود و مشغول امتحانات خرداد گاهی که تنها می شدم فکر می کردم خدای من، چطور توانستم به جایی که هستم برسم. زمانی که پدر مرا از سر کتاب و دفتر و کلاس بلند کرد و پرونده تحصیلی ام را از مدرسه گرفت تا شوهرم بدهد هیچ گاه تصور اینکه بتوانم رنگ دیپلم را ببینم نداشتم. آن موقع برایم خیلی دور از ذهن بود و حتی یک نفر هم نبود تا تلاشم را بستاید و تشویقم کند که آن را مضاعف کنم. گاهی به یاد تمسخر اطرافیان می افتادم و در دل خدا را شکر می کردم که با وجود روحیه نه چندان خوبم توانستم مقاومت کنم و امروز شاهد و معشوق را در آغوش بگیرم.
در این اوضاع و احوال پدر باز هم بیمار شد. به علت نداشتن مواد و پناه بردن به موادی مشابه در رختخواب افتاد. البته او هنر پیشه ای ماهر بود که هرگاه دستش از مال دنیا خالی می شد خود را به بیماری می زد تا شاید دل اطرافیان و به خصوص مادر به حالش بسوزد و کاری برایش بکنند.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 03:20 PM
من از این بیماریها زیاد از پدر دیده بودم. خوب می دانستم زمانی که کاری را دوست ندارد انجام دهد بیمار میشود. زمانی که حرفی برخلاف میلش زده میشد بیمار میشد. زمانی که می خواست زهر چشم بگیرد تا همه شمشیرهایشان را غلاف بکنند باز هم بیمار میشد. پدر میدانست که مادر از بیمار شدن او وحشت دارد و همین سلاح را در مورد همه به کار میبرد من که سالها با او بودم و با اخلاقش آشنا بودم، باز هم وقتی او را در بستر می دیدم وحشت میکردم و از خودم میپرسیدم اگر پدر بمیرد؟ این فقط در مورد من صدق میکرد، زیرا پس از این سالها یک بار این سوال را از سیمین و زرین پرسیدم، آن دو حتی بیماریهای پدر را به یاد نمی آوردند. و این نشان می داد هیچ کس به اندازه من از بیماری او ناراحت نمی شود. سوزن این صفحه که فقط از آن سازهای بدبختی می آمد فقط روی تارهای اعصاب من می چرخید.
پدر بیمار شد و در بستر افتاد. و آنقدر بیماریش را بزرگ جلوه داد که همه فکر می کردند آخرین لحظه های عمر اوست. به همین علت اقوام دور و نزدیک به عیادتش می آمدند. تا پیش از حلالیت طلبیدن از او ترکش نکند.
هر روز که از سر جلسه امتحان به خانه برمیگشتم او را میدیدم که روی تخت افتاده است. نه حرف میزند و نه غذا میخورد. و نه چشمانش را باز میکرد. فقط نفس میکشید و هر چند ثانیه یک بار صدای خرخری از گلویش بیرون می آمد. بارها نگاهم به نگاه نگران مامان گره خورد. گویی میتوانستم ذهن نگران او را بخوانم. که می پرسید اگر او بمیرد چه میشود؟ خودم نیز ابرها این سوال را در ذهنم تکرار کرده بودم. و گاهی ندایی از اعماق ذهنم پاسخ می داد دیگر چه میخواهی بشود؟ مگر الان که او زنده است زندگی خیلی جفت و جور است که وقتی او نباشد بدبختی به آن هجوم بیاورد؟ گاهی با شرم این ندا را از ذهنم بیرون میکردم و خودم را محکوم به حق نشناسی میکردم. ولی حقیقت غیر از این نبود. اغلب شنیدن کلام حق به مذاق آدمی خوش نبود.
وقتی بیماری پدر به یک هفته رسید به مجید خبر دادیم و او خود را به تهران رساند. سید محمد و بی بی شوکت را هم خبر کردیم تا مبادا دیدار به قیامت بکشد و یا بعدها ادعا کنند که پسرشان را کشته ایم.
پدر ار هیچ بیمارستانی قبول نمیکرد حتی انان که سابقه ی او را می دانستند. سیمین یک روز به اتفاق بچه هایش به عیادت پدر آمد و تا شب ماند. گویا آن روز اکبر از دنده ی راست بلند شده بود که اجازه داده بود سیمین اینهمه در منزل ما بماند. شب هم راننده دنبالش آمد و او را باز گرداند.
سید محمد و بی بی شوکت فقط برای مهمانی به منزلمان آمده بودند. روزی یک ساعت را در اتاق پدر می گذراندند و بقیه اش را به تفریح می پرداختند. سید محمد که فکر می کرد که امروز و فرداست که پسرش بمیرد به همین علت تمام منزل را زیر و رو میکرد و اسباب و اثاثیه پسرش را برآورد می کرد تا بعدها حق الارث خود را بگیرد.
در تمامی لحظاتی که ما با مشکلات پدر دست به گریبان بودیم سعید، پسر داییم، که ما او را دایی صدا می کردیم کنارمان بود و سعی میکرد به هر طریقی که شده ما را حمایت کند. در جایی که ما از بستری کردن پدر نا امید شده بودیم پزشکی بر سر او آورد. پزشک پس از معاینه گفت: این بیماری هر چه هست به اعتیاد او ربط دارد. زیرا قلب او خوب کار میکند . شما هم زیاد نگران نباشید. داروهایی را که تجویز کردم به او بدهید تا بیینم چه میشود.
داروهای پدر را گرفتیم و بعد از آمپول زنی در درمانگاه خواستیم تا روزی یک بار به منزل بیاید و ضمن زدن آمپولهای پدر سرم او را نیز وصل بکند.
از آن پس من و مادر و زرین به نوبت از او پرستاری میکردیم. دایی هم بود. عیادت کننده ها می آمدن و با گفتن خدا شفایش بدهد میرفتن. آقای زربندی نیز به عیادت او آمد. مدتی بالای سر او ایستاد و بعد سری از تأسف تکان داد. تازه می خواستم برای او چای بیاورم ولی دیدم در حال رفتن است و به همسرش می گوید: بیچاره سید، بوی الرحمانش می آید.
حرف او مرا خیلی ناراحت کرد. اما چیزی به روی خودم نیاوردم. و به چای تعارف کردم.
با بیمار شدن پدر زندگی ما دچار بحران شد. پرستاری از پدر تمام وقت خانواده را گرفته بود. پدر اختیاری از خود نداشت و مرتب باید او را تمییز می کردیم. دست و پاهایش پرش ناگهانی داشت. گاهی فریادهای ناهنجار میکشید. و باید مواظب بودیم که سرمی که به او وصل است به زیر جلدش نرود. گاهی باید او را جا به جا می کردیم تا زخم بستر نگیرد. یکی دستش را می گرفت و دیگری پایش را که با وجود لاغری بازهم سنگین بود.
خلاصه در طول بیماری پدر در منزل اینگونه مراقبت می کردیم. عاقبت با تلاشهای داییی و دکتر معالجش توانستیم پئدر را بستری کنیم. از آن پس من و مادر کنارش می ماندیم.
مجید درگیر کارهای خودش بود و بیماری پدر باعث شده بود که از کارهایش عقب بیافتد یک شب به مادر گفت: معلوم نیست که حال پدر کی خوب می شود. بهتر است من بروم. اگر حالش بدتر شد من را خبر کنید.
مادر که از کلام او مکدر شده بود گفت: حرفی نیست می توانی بروی.
مجید که فهمیده بود مادر از او رنجیده گفت: مادر چرا اینقدر از بابت چدر نگرانی؟ خدای نکرده اگر هم اتفاقی بیفتد، شما اینقدر دارید که بتوانید از پس خود بربیایید. اگر بخواهید حساب کنید، من که سرم به کار زندگیم است، سیمین هم که شوهر کرده است، یاسمین هم بهتر است کم کم روی پای خودش بایستد. دیگر تا کی می خواهید خرج تحصیل او را بدهید؟ او هم می تواند در شیر و خورشید کار کند. می ماند زرین و حمید که اگر طبقه ی بالای خانه را اجاره بدهید با کرایه خانه و مستمری پدر امورتان می گذرد.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 03:21 PM
حرفهای مجید مانند سیلی به گوشم خورد. نه به خاطر اینکه گفته بود باید در شیر و خورشید کار کنم، بلکه باز هم احساس میکنم مانعی بر سر راه آرزوهایم به وجود آمده است. به مجید نگاه کردم که چگونه برای بعد از مرگ پدر برای ما برنامه ریزی میکرد. با خود فکر کردم عجب دنیای بی عاطفه ای شده است. تا دو سال پیش همین آقا از جیب پدر خرج زندگی خود و زن و بچه هایش را در می آورد. اکنون هنوز پدر سرش را زمین نگذاشته داشت برای ما برنامه ریزی می کرد.
پدر مدتی در بیمارستان بود. کم کم حالش بهتر شد . بعد از ده رو زبه منزل مراجعت کرد و تا بیست سال بعد هم زنده بود. ولی آقای زربندی که معتقد بود که بوی الرحمان پدر می آید چهار سال بعد سکته کرد و دایی پدر که نرس مسری بودن بیماری پدر را داشت همان سال فوت کرد. هر گاه به این موضوع می اندیشم یاد این شعر می افتم که پدر با خود زمزمه می کرد: گر نگه دار عمر من آنست که می دانم/ شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.
آن سال با همه ی سختیها به پایان رسید و تا چشم به هم زدم امتاحانات ششم دبیرستان از راه رسید. حوزه من دبیرستان آزرم در خیابان خورشید بود. با شوقی وصف نشدنی راه منزل تا حوزه را طی کردم. امتاحانات را همانگونه که می خواستم دادم. و پیش از گرفتن نتیجه خودم می دانستم چه کرده ام.
عاقبت روز گرفتن نتیجه آمد. با شوقی وصف نشدنی به کارنامه ام می نگریستم و فقط فکر میکردم: اینکه عاقبت دیپلمم را گرفتم.
مدیر دبیرستان از من تشکر کرد و گفت که بالاترین نمرات را آورده ام وشاگرد اول شده ام. دلم میخواست گریه کنم زیرا اوج خوشبختی آنقدر زیاد بود که احساس می کردم فقط گریه مرا تسکین میبخشد.
از مدیر تشکر کردم و او برایم آرزوی خوشبختی کرد. با خوشحالی به طرف خانه آمدم. مادر میان هال نشسته بود و بادمجان پ.ست می گرفت. با دیدن او با خوشحالی گفتم: مادر من قبول شده ام. باورت می شود؟
نگاه عمیقی به من انداخت. که نتوانستم معنی آن را درک کنم. ته چشمانش غم غریبی بود. من فکر کردم متوجه منظور من نشده است. بنابراین تکرار کردم: من فبول شدم. مدیر مدرسه گفته است که میتوانم به دانشگاه بروم.
مادر بدون هیچ احساسی گفت: یاسمین، میبینی که پدرت در چه وضعیتی است؟ بیمار است و وضع مالی خوبی ندارد. تو باید به فکر خودت باشی. یعنی کاری پیدا کنی و روی پای خودت بایستی.
شادی ام از بین رفت. سرم را به نشانه ی موافقت تکان دادم.
از حرف مادر دلگیر نشده بودم. حق را به او دادم. به همین خاطر هر شب در روزنامه ها به جستجوی کار میگشتم. یکی از آگهیها در ارتباط با این بود که خانواده ای خارجی به یک پرستار که به زبان انگلیسی آشنایی دارد نیازمند هستند. با شماره ای که در آگهی درج شده بود تماس گرفتم و پس از کمی سوال و جواب قرار شد که به نشانی که داده شده بروم. وقتی این موضوع را با مادرم در میان گذاشتم گفت: کجا؟ خارج از ایران؟ ما که نمیدونیم چطور آدمایی هستند؟ یک وقت میبرند و بلایی سرت می آورند. تازه بچه هایت را چکار می خواهی بکنی؟ می خواهی اونا رو از همین یک بار دیدنت محروم کنی؟
مادر ناخواسته دست روی چیز مهمی گذاشته بود. شاید به حساسیت من واقف بود. وقتی که خوب فکر می کردم میدیدم که همین دیدن فرزندانم به من امید میدهد تا موفق باشم تا روزی آنها را زیر پر و بال خودم بگیرم. برای همین از خیر کار گذشتم با اینکه میدانستم این کار مسیر زندگیم را تغییر میدهد.
شبی در میان صفحه های روزنامه چشمم به دو آگهی پذیرش دانشجو خورد که یکی برای دانشگاه نمازی شیراز و دیگری برای مدرسه ی عالی پرستاری شرکت نفت آبادان بود.
فرمی ضمیمه ی آن بود و شرایط ثبت نام و... در زیر آن درج شده بود. دانشگاه شیراز سالیانه هشتصد تومان بابت خرج تحصیل می گرفت و ما بقی به عهده ی دانشجو بود. ولی دانشگاه نفت آبادان هر سال چهل دانشجو قبول می کرد . پس از سه سال تحصیل استخدام رسمی میشد. و مدرک کارشناسی پرستاری را هم اهدا می کرد. شرایط این بود از بدو امر استخدام رسمی می شدند. و حقوق ماهیانه دریافت می کردند. تحصیل هم به طور شبانه روزی بود. و تمامی خرج و مخارج دانشجو بر عهده ی دانشگاه بود . این شرایط برای من کاملا" رویایی بود. این امر مرا در رسیدن به هدفم که همانا روی پای ایستادن خودم بود نزدیک تر می کرد.
فرم هر دو دانشگاه را پر کردم و با مدارک لازم ارسال کردم. و در هر دو آزمون شرکت کردم . سوالات آزمون ورودی همه تستی بود و شامل دروس دبیرستان به اضافه سوالات هوش و معلوملت عمومی بود. نزدیک هشتصد نفر در این آزمون شرکت کرده بودند.
پس از مدتی نامم در بین پذیرفته شدگان دانشگاه نمازی دیدم. با این حال صبر کردن تا نتایج دانشگاه نفت آبادان بیاید تا بعد بتوانم تصمیم بگیرم.
نتیجه دانشگاه آبادان یک هفته بعد اعلام شدم و و قتی نام خود را در بین پذیرفته شدگان دیدم نزدیک بود از خوشحالی پس بیفتم ولی این تازه خان اول بود.چون که از بین این صد و پنجاه نفر برگزیده فقط سیزده نفر از تهران فبول می شدند.
از شرکت در دانشگاه نمازی شیراز انصراف دادم و منتظر شدم تا برای مصاحبه دانشگاه شرکت نفت آبادان خبرم کنند.
همان زمان پدم تصمیم گرفت خانه را بفروشد. چ.نکه نیاز به تعمیرات اساسی داشت و این از عهده ی چدر خارج بود. خانه فروخته شد و تازه پدر به صرافت افتاد که به دنبال خانه ای دیگر بیفتد. ولی هرچقدر گشت خانه ای به مانند خانه ی قبلی پیدا نیمکرد و تازه متوجه شد چه اشتباهی کرده است. از آنجایی که پدر خیلی مغرور است، هیچ گاه معترف خطایش نشد و تا آخر بر سر حرفش باقی ماند.
عاقبت بعد از کلی گشتن خانه ای در خیابان خواجه عبدالله پیدا کرد که قیمت آن خیلی نازلتر از آن خانه ای بود که فروخته بود. علت ارزانی خانه این بود که اصلاحی داشت و پانزده متر از کوچه عفب نشینی می کرد.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 03:36 PM
اگر این کار انجام می شد به ترکیب ساختمان که جنوبی بود خیلی لطمه می خورد. پدر بدون توجه به این موضوع خانه را معامله کرد و عقیده داشت تا بخواهد اصلاحی صورت بگیرد چندین و چند سال طول می کشد.
ما به منزل جدید نقل مکان کردیم. خانه یک طبقه و قدیمی بود و هیچ برتری به منزل قبلیمان نداشت. مادر بازهم ناراضی بود و این را از نفسهای عمیق و پی در پیش متوجه می شدم، اما اعتراض نمی کرد، زیرا می دانست فایده ای ندارد و باید با همینی که هست بسازد.
زرین سال آخر دبیرستان درس میخواند و هر روز باید فاصله طولانی خانه و مدرسه را به تنهایی طی میکرد. یک روز یکی از دوستان هم کلاسی او جشن تولدش را برگزار میکند و او را هم دعوت میکند. در این جشن او با پسری به نام هادی آشنا می شود.
هادی پسر خوب و فهمیده ای بود که برای کار و تحصیل به تهران آمده بیود و منزل دوست زرین به عنوان مستأجر زندگی می کرد.
پس از آن جشن روحیه زرین زمین تا آسمان فرق کرده بود و از آن حالت خمودگی و گوشه گیری بیرون آمده بود. بیشتر به خود میرسید و سعی می کرد متفاوت با آنچه بود عمل کند. در همین اوضاع و احوال چند خواستگار برای او پیدا شد که همه در موقعیتهای اجتماعی خوبی بودند، اما زرین هیچ کدام را فبول نکرد. شک نداشتم که منتظر هادی بود. شکم زمانی تبدیل به یقین شد که یک روز هادی به تنهایی به منزلمان آمد تا به اصطلاح زرین را از پدر خواستگاری کند.
آنجا بود که فهمیدیم او پسر یکی از ملاکین شهرستانی است و شوهر خاله اش هم یکی از همشهریان پدر و مادر بوده و همچنین نسبت دوری با مادر دارد.
پدر و مادر هادی در شهرستان زندگی می کردند و زندگی آنان داستان جالبی دارد که خالی از لطف نیست. پدر و مادر او باهم دختر عمو و پسرعمو بودند که هر دو تنها فرزند خانواده هایشان بودند. دو برادر تصمیم تصمیم می گیرند پیش از اینکه پسر و دخترشان بزرگ شوند و با خواسته آنان مخالفت کنند آن دو را به عقد هم دربیاورند. به همین خاطر وقتی پدر هادی یازده ساله و مادر او نه ساله بوده به عقد هم در می آیند. همان روز عقد عروس و داماد سر کاغذهای رنگی خنچه با هم دعوایشان می شود، ولی کم کم به هم عادت می کنند و این عادت علاقه و محبتی بینسان به وجود می آورد که مثال زدنی می شود. هفت فرزند داشتند که هادی بزرگترینشان بود. پدر او مردی بود سخی و مردم دار که موقعیت اجتماعی خوبی در شهرستان داشت. با وجود این نسبت به فرزندانش سختگیر بود و آمرانه رفتار می کرد تا به عقیده خود آنان را متکی به نفس و با اراده بار بیاورد. هادی پسری کله شق و قلدر بود که زیر بار حرف پدر نمی رفت. به همین دلیل پدرش او را به شهر می فرستد تا در یکی از کالجهای شبانه روزی آن زمان پانسیون شود و تحصیلاتش را ادامه بدهد. هادی در تهران دیپلم می گیرد و برخلاف خواسته پدر از رفتن به دانشگاه سر بار پدرش شود وارد بازار کار شود. در یک شرکت راه و ساختمان شروع به کار کند. پس از مدتی چون به کارش خوب وارد شده بود به عنوان مهندس تجربی رتبه بالاتری دریافت می کند و این موقعیت را به خوبی حفظ کند و زندگی مستقلی برای خود تشکیل می دهد.
زمانی که هادی برای خواستگاری زرین به منزلمان آمد هنوز با خانواده اش مشکل داشت، ولی بنا بر خواسته پدر به اجبار به شهرستان می رود و جریان را با آنان در میان می گذارد. پدر و مادر او با رویی باز از این موضوع استقبال می کنند و قرار بر این می شود که یک روز برای خواستگاری رسمی از زرین به منزلمان بیایند.
در این فاصله روزی به من خبر دادند که باید برای مصاحبه به مکانی که در نظر گرفته بودند بروم. روز مصاحبه صد و پنجاه نفر از قبول شدگان کتبی دانشگاه در هم می لولیدند. دیدن آنها بدجوری نگرانم می کرد. و خود فکر می کردم آیا از بین این صد و پنجاه نفر می توانم قبول شوم. از طرفی اگر در این مرحله موفق نمی شدم به خاطر انصرافی که به دانشگاه نمازی داده بودم نمی توانستم در آن دانشگاه هم شرکت کنم و این خیلی مرا نگران می کرد.
گوشه ای نشستم و چشم به در بسته اتاقی دوختم که باید برای مصاحبه به آن وارد می شدیم.
بعضی که از اتاق خارج می شدندد قیافه ای مغموم و گرفته داشتند و بعضی خوشحال بودند. بعضی از آنها متعجب بودند و بعضی بی تفاوت بودند. با نگاه به چهره افراد دوست داشتم بفهمم در آن اتاق چه اتفاقی افتاده است. از یکی دو نفر پرسیدم: آنجا چه خبر بود؟ یکی گفت: چه سوالهای عجیب و غریبی. دیگری گفت: سوالات خیلی مشکله. سومی گفت: شک دارم قبولم کرده باشند. و خلاصه هر کس یک جور اظهارنظر می کرد. دل در سینه ام می تپید و با خودم میگفتم خدای من، اگر این طور باشد که اینها می گویند پس من نمی توانم در مصاحبه پذیرفته شوم.
آن قدر خودم را دست کم گرفته بودم که به طور کامل اعتماد به نفسم را از دست داده بودم و کم مانده بود پیش از اینکه مصاحبه کنم آنجا را ترک کنم. به زحمت سر جایم ماندم و خودم را دلداری دادم که فقط می خواهم تجربه ای در این زمینه کسب کنم.
وقتی مرا با نام خواندن ترسی در وجودم ریخت با این حال از جا بلند شدم و پس از کشیدن نفس عمیقی نام خدا را به زبان آوردم و داخل اتاق شدم.
شش نفر ممتحن دور یک میز نشسته بودند و یک صندلی برای دانشجو در نظر گرفته شده بود.
با صدایی که بر خلاف ترسم نمی لرزید به آنان سلام کردم و روی صندلی نشستم.
از سه ممتحن زن یکی از آنها بلندبالا با جثه ای درشت که با لباس سبز و کلاه توری سفیدی بر سر داشت. بعدها فهمیدم او مترون بیمارستان آبادان است. زن دیگری کنار او نشسته بود که ظریف و میانسال می نمود و چهره مبتسمش آرامشی به وجودم می داد. او مدیر مدرسه ای بود که در آن آزمون برگزار شده بود.
زن دیگری کنار او بود که قد بلندی داشت و اندامی لاغر. اعضای چهره اش ثابت و بی تفاوت بود. او مدرس و دبیر پرستاری بود.
از آن سه مرد یکی رئیس کل بهداشت و بهداری آبادان بود و دو نفر دیگر رئیس اداره استخدام و رئیس کارگزینی بودند.
سوالات شروع شد. راستی که سوالات عجیب و بی ربطی می پرسیدند. چند سالته؟ چند خواهر و برادر داری؟ فلان کشور را میشناسی؟ در کجای کره زمین و در چه قاره ای قرار داری؟ زبان رسمی فلان کشور چیست؟ پرستاری را دوست داری؟ چرا؟ چند کتاب تا حالا خوانده ای؟ کمی درباره شان صحبت کن. آیا تا به حال فیل دیده ای؟ در چه کشورهایی زندگی می کند؟ آن کشورها در چه فاره ای هستند؟
گاهی خانم مترون به انگلیسی سوالاتی می کرد که من از ترسم مختصر و کوتاه جواب می دادم. آن لحظه خدا را شکر کردم که در طول این سه سال گذشته کنار دروس دبیرستان سه کتاب دیکسون انگلیسی را هم با معلم خصوصی خوانده بودم.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 03:50 PM
چند دقیقه سخت و طاقت فرسا در میان بمباران سؤالات ریز و درشت گذشت. عرق از مهره های پشتم سرازیر بود. وقتی مدیر دبیرستان با همان لبخندی که به من انرژی می بخشید گفت: خسته نباشید. به راستی نفس عمیقی کشیدم و از جایم بلند شدم. از اتاق که خارج شدم با خودم فکر کردم هر چه باداباد و نتیجه را به خدای بزرگ سپردم.
وقتی به خانه برگشتم کسی از من نپرسید چه کرده ام و چه اتفاقی افتاد. مادر و پدر حواسشان به حمید بود که داشت برایشان شرح می داد که باید به او سرمایه ای بدهند تا او وارد بازار کار شود.
لباسهایم را عوض کردم و به اتاق برگشتم. حمید هنوز داشت حرف می زد و لحن کلامش بیشتر حکم بود تا درخواست به خوبی می دانستم این خواسته اش را خیلی زود به دست می آورد. زیرا از همان بچگی هر چه خواسته بود با قلدری و داد و بیداد به دست آورده بود.
او که تا ششم ابتدایی بیشتر درس نخوانده بود همیشه مرا به خاطر درس خواندن مسخره می کرد و به نظرش کار من احمقانه جلوه می کرد. او که علاوه بر زورگویی خیلی هم جاه طلب بود آرزو داشت در مدت کوتاهی یکی از میلیونرهای تهران شود.
حمید بعد از گفتن حرفهایش پدر و مادر را تنها گذاشت تا فکری به حالش کنند. پس از رفتن او پدر رو به مادر کرد و گفت: من که پولی ندارم و چیزی هم ندارم به پول نزدیک کنم. بهتر است تو خانه ای که از مادرت رسیده بفروشی و پولش را به او بدهی تا سرمایه کند.
مادر می دانست اگر خانه اش را بفروشد دیگر صاحب چیزی نخواهد بود گفت: تو با این وضعیتی که پیش گرفتی آخر همه چیز را می فروشی و ما را به خاک سیاه می نشانی. این درد بی دوای تو مثل چاه و یل است که هیچ وقت پر نمی شود. من در صورتی خانه ام را می فروشم که تو این خانه را به اسم من کنی تا دیگر نتوانی هر لحظه که بخواهی آن را بفروشی و ما را آلاخون و والاخون کنی.
پدر که می دانست چاره ای جز این ندارد و از طرفی هم نمی توانست در مقابل خواسته حمید مقاومت کند راضی شد و خانه را به نام مادر کرد. مادر هم خانه اش را به مبلغ سی هزار تومان فروخت و پول آن را دو دستی تقدیم حمید کرد. حمید وارد بازار خرید و فروش وسایل برقی شد.
در همین بین خبر رسید که رضا به تازگی همسر دیگری اختیار کرده است. اینطور که می گفتند همسرش زنی جوان و زیبا بود که هجده سال بیشتر نداشت. او اهل یکی از شهرهای کوچک اطراف تهران بود و واسطه ازدواج او با رضا، شوهر خواهرش بود که پسر عمویش هم به حساب می آمد. او بود که به رضا گفته بود: تا کی می خواهی چشمت به یاسمن باشد. اگر موافقت کنی خودم برایت یک زن خوب و عالی می گیرم که صد تای او باشد.
جالب اینجا بود که همین پسر عموی گرامی که داماد خانواده رضا هم بود خودش هم به تازگی از همان جا همسر دیگری اختیار کرده بود و روی سر خواهر رضا هوو آورده بود.
نام همسر جدید رضا طاهره بود و بیست و هفت سال با او اختلاف سن داشت. بدون اینکه او را ببینم دلم برایش می سوخت، زیرا می دانستم اگر صد سال هم بگذرد اخلاق رضا عوض شدنی نیست که نیست.
تا آن موقع حدود پنج سال بود که از او طلاق را گرفته بودم، ولی جسته گریخته می دیدم مرا تعقیب می کند و خوب می دانستم می خواهد ببیند که آیا پای مرد دیگری در کار هست که من از او تقاضای طلاق کرده ام یا نه، زیرا به گوشم رسیده بود که رضا و خانواده اش گفته اند علت طلاق من این بوده که عاشق مرد دیگری شده ام و در صدد بودند این موضوع را به همه ثابت کند. خوشبختانه پس از این که فهمید این موضوع صحت ندارد خسته شد و به دنبال زندگی خودش رفت.
در مدتی که منتظر نتیجه مصاحبه بودم یک روز آقای زربندی به منزلمان آمد و گفت که می خواهد برای چند روز به مشهد نزد مجید برود. به مادر گفت اگر سفارشی یا کاری با مجید یا سیما دارد به او بگوید.
مادر مقداری خرت و پرت و تنقلات به او داد که آنها را برای سیما و بچه ها ببرد. آقای زربندی وقتی مرا دید گفت: یاسمن خانم، اگر دوست دارید شما هم می توانید با ما بیایید. هم یک زیارت کنید و هم از مجید و سیما و بچه ها دیدنی می کنید.
از این موضوع استقبال کردم و همان روز ساکم را بستم و همراه آقای زربندی و همسرش عازم مشهد شدم.
به محض ورود به منزل مجید رفتیم. پس از صرف ناهار وضو گرفتیم و عازم حرم شدیم. به محض دیدن گنبد و مناره های حرم مقدس دلم لرزید و اشک هایم سرازیر شد و همانطور که به طرف حرم می رفتم او را به خدا و جدش سوگند دادم که قبول شوم و از این گرفتاری ها و بلاتکلیفی ها نجات پیدا کنم.
وارد حرم شدم و نماز خواندم و مدتی را به راز و نیاز با خدا مشغول شدم. بعد در حالی که سبک و شاد شده بودم از آنجا خارج شدم. سر راهمان دکه روزنامه فروشی قرار داشت. آقای زربندی یک روزنامه خرید. وقتی چشمم به روزنامه افتاد دیدم در صفحه اول آن با حروف درشت نوشته شده بود: اسامی قبول شدگان مدرسه عالی پرستاری شرکت نفت آبادان اعلام شد.
بی درنگ روزنامه را از آقای زربندی گرفتم و همان جا آن را باز کردم. پس از پیدا کردن صفحه مورد نظر نامم را در ردیف سیزدهم قبول شدگان مصاحبه حضوری دیدم. فقط خدا می داند چه حالی شدم. از خوشحالی کم مانده بود نقش زمین شوم. آقای زربندی و همسرش و سیما هم خوشحال بودند و به من تبریک گفتند. حال من در آن لحظه وصف ناپذیر بود. نفهمیدم چطور به خانه رسیدم. بار دیگر که روزنامه را دیدم متوجه شدم زیر نام قبول شدگان درج شده که باید ظرف چهل و هشت ساعت آینده به نشانی که قید شده بود مراجعه کنند تا معرفی نامه جهت آزمایش و معاینات پزشکی دریافت کنند.
صبح روز بعد با قطار عازم تهران شدم. آقای زربندی و سیما مرا تا ایستگاه مشایعت کردند و برایم دعای خیر خواندند. با دلی پر امید به تهران رسیدم و به منزل رفتم. روز بعد پس از گرفتن معرفی نامه به بیمارستان رفتم تا آزمایش بدهم.
کارها به سرعت پیش می رفت. جواب آزمایش ها و رادیوگرافی ام خوب بود. پس از انجام مراحل اداری و دادن ضمانت محضری به مبلغ سی هزار تومان به عنوان وثیقه برای انجام تعهد سه ساله پس از اتمام تحصیل به کارگزینی رفتم تا حکم کاری ام را دریافت کنم. در آنجا حکمی به دستم دادند که در آن نوشته شده بود از آن تاریخ استخدام شده ام و هر ماه مبلغ هزار تومان به من تعلق خواهد گرفت که از این مبلغ هزینه برق و آب و مالیات و غذا کسر می گردد و مابقی آن، ماهیانه سیصد و پنجاه تومان به عنوان مزد دریافت خواهم کرد.
روز بعد خودرویی برای بردن من به فرودگاه منزلمان آمد. از مادر و پدر و بقیه شب پیش خداحافظی کرده بودم، زیرا می دانستم صبح آنان را نخواهم دید. صبح روز بعد فقط مادر از جا بلند شد. بار دیگر از او خداحافظی کردم. او برایم آرزوی موفقیت کرد. کسی برای بدرقه ام نیامد. من هم انتظاری جز این نداشتم.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 03:54 PM
وقتی سوار خودرویی شدم که برای بردنم آمده بود متوجه شدم یک نفر دیگر پیش از من سوار شده. بعد هم سراغ یک دختر دیگر رفتیم. راننده هر سه نفر ما را به فرودگاه شرکت نفت برد. بقیه دخترانی که قبول شده بودند آنجا بودند. هر سیزده نفر ما را با یک هواپیمای کوچک فرندشیپ به آبادان بردند. با ذوق و شوق تمام راه را طی کردم. آنجا یکی از کارکنان روابط عمومی به استقبالمان آمده بود و با عزت و احترام ما را به خوابگاه بردند و به مسئول خوابگاه که خانمی خشن بود سپردند.
همان شب با شام و میوه از ما پذیرایی شایانی کردند و بعد از آن مراسم قرعه کشی اتاق ها و هم اتاقی ها بین دانشجویان برگزار شد.
خوابگاه در محوطه بسیار وسیعی قرار داشت که دور تا دور محوطه را سیم های مشبک و شمشاد از خارج مجزا می کرد. زمین آن از چمنی سبز و یک دست تشکیل شده بود و سنگفرش هایی برای گذر در وسط آن قرار داشت. در بین زمین چمن دسته دسته گل های داوودی با رنگ های قشنگ شان جلوه زیبایی به محیط می بخشیدند. در حاشیه چمن گل های بنفشه و شمعدانی و شب بو کاشته شده بود. درختان سدر و ابریشم و بید با چتر قشنگ شان زیبایی محیط را دوچندان می کردند. درختان استوار و راست قامت نخل سر به فلک کشیده بودند و در آن هوای گرم و شرجی، درس استقامت و ایستادگی به ما می دادند. بوی دریا و ماهی که نشانگر دیار جنوب بود جذابیتی خاص برایم ایجاد می کرد که هیچ چیز با آن برابری نمی کرد.
ساختمان در قسمت وسط این محوطه قرار داشت. ساختمانی دو طبقه و مرتفع به رنگ قهوه ای که در ورودی و بزرگ آن به فضای وسیع و دلکش بیرون مرتبط می شد. گلهای کاغذی در اطراف ساختمان به دیوار تکیه کرده و خود را بالا کشانده بودند و با رنگهای صورتی و ارغوانی و قرمزشان چشم را نوازش می دادند. درختچه های خر زهره که بر خلاف نام شان دارای گل های خوشه ای بسیار زیبایی بودند با رنگ های سفید و بنفش و صورتی جلوی در ورودی به ردیف صف کشیده بودند. ظاهر ساختمان آدم را به یاد صومعه هایی در زمان های دور می انداخت.
طبقه اول در سمت چپ سالن بزرگ غذاخوری قرار داشت که در پشت آن آشپزخانه بسیار بزرگی تعبیه شده بود و همواره پنج آشپز و چند کارگر با لباس ها و کلاه های بلند و پیش بند سفید در آن مشغول به کار بودند.
در سمت دیگر اتاق هایی بود که متعلق به دانشجویان بود. هر اتاق به دو نفر واگذار شده بود. پله هایی پهن و وسیع به رنگ قرمز طبقه اول را به دوم متصل می کرد. در این طبقه نیز اتاق های زیادی وجود داشت. سرویس بهداشتی و حمام در قسمت انتهایی سالن بود.
سالن بزرگی که مجهز به پیانو و تلویزیون بود در این طبقه قرار داشت که مبله بود و بچه ها اغلب جشن تولدشان را در این سالن برگزار می کردند.
دیوارها به رنگ کرم و کف راهروها و پله ها قرمز بود. هر اتاقی به یک رنگ در آمده بود که این سبک یک نوع زیبایی و جاذبه خاصی داشت. سقف اتاق ها و راهرو بلند بود و صدا در آن پژواک خاصی داشت. گاهی اوقات با تشویق بقیه کسی آواز سر می داد که من هم جزوِ آن تعدادی بودم که به نظر بقیه صدای خوبی برای خواندن داشتم.
در این ساختمان حدود هشتاد دانشجوی سال اول و دوم و بیست دختر بهیار زندگی می کردند.
دانشجویان سال سوم جدا از دانشجویان سال اول و دوم زندگی می کردند. آنان خارج از این ساختمان و در ضلع دیگری از محوطه در ساختمان نوساز و قشنگی سکنی داشتند. نمای این ساختمان جدید و خیلی زیبا بود و دیواره های دو جداره آن در تنظیم گرما و سرمای ساختمان و هم چنین جلوگیری از ورود سر و صدا به داخل آن خیلی مؤثر بود.
هر دو اتاق به وسیله یک راهرو به هم مربوط می شد. این راهروها به کمدهایی وسیع و حمام و سرویس بهداشتی مجهز بود. سالنی کوچک و مبله در طبقه دوم وجود داشت که برای مهمانان دانشجویان سال سوم در نظر گرفته شده بود. در این ساختمان چهل دانشجوی سال سوم زندگی می کردند.
هر دو ساختمان به سیستم تهویه مجهز بود که در زمستان گرم و در تابستان خنک و مطبوع بود، اما وقتی رطوبت هوا به صد در صد می رسید حتی وجود این دستگاه ها نیز کاری از پیش نمی برد.
اثاثیه هر اتاق شامل تخت و میز بغل تخت و میز آرایش آینه دار و کمد کشویی و میز تحریر و چراغ مطالعه بود و هر کس به سلیقه خود اتاقش را می آراست. هر اتاق از نظر طریقه چیدن بستگی به صاحبان آن فرق می کرد.
بیرون محوطه زمین بسکتبال و والیبال و هم چنین سالن پینگ پنگ برای ورزش در نظر گرفته شده بود. گاهی هم بین دانشجویان مسابقاتی برگزار می شد.
صرف صبحانه و ناهار و شام به صورت سلف سرویس بود و همیشه بهترین غذاها با کیفیت و کمیت خوب در اختیار دانشجویان قرار می گرفت. در طول سال تحصیلی هر شش ماه یک فرم پرستاری که شامل سه عدد روپوش و شش عدد پیش بند و سه عدد کلاه و یک جفت کفش بود به دانشجویان داده می شد. لباس راه راه سبز و سفید و پیش بند کلاه نیز سفید بود که دانشجویان سال اول یک خط روی کلاه شان بود و سال دومی ها دو خط و سال سومی ها سه خط روی کلاه شان بود که وجه تمایز دانشجویان به حساب می آمد.
نخستین شبی که در اتاقم خوابیدم به علت رطوبت شدید هوا احساس خفگی می کردم، اما کم کم به آب و هوای آنجا عادت کردم و توانستم شرایط را بپذیرم. من با دختری به نام طلیعه هم اتاق شدم. او دختری خوب و صمیمی بود که البته زیاد نتوانست هوای گرم آبادان را تحمل کند، به علاوه از کار پرستاری هم خوشش نمی آمد و هم چنین برای خانواده اش خیلی دلتنگی می کرد به همین دلیل برای پدر و مادرش نامه نوشت و آنان را از وضعیت خودش آگاه کرد. پس از مدتی پدر و مادرش به آنجا آمدند. طلیعه انصراف داد و همراه پدر و مادرش به شهرشان برگشت. من و او فقط سه ماه با همدیگر دوست بودیم، ولی در این مدت خیلی با هم صمیمی شده بودیم. پس از مدتی هم اتاقی دیگری به نام اِما که مسیحی بود به جای طلیعه آمد. او دختری زیبا سالم و ورزشکار بود. با اِما خیلی زود صمیمی شدم . او خیلی زود به رازهای زندگی ام پی برد. او دوستی مهربان و باوفا بود که با هم خیلی خوب کنار می آمدیم. اِما به دین خود خیلی اهمیت می داد و اعمال مذهبی اش را تا آنجا که می شد انجام می داد. هر هفته روزهای یکشنبه به کلیسا می رفت و گاهی اوقات مرا هم همراه خود می برد. من هم در محیط کلیسا نیّت می کردم و همراه او شمع روشن می کردم. او به تنش ها و نگرانی های من واقف بود و گاهی با من صحبت می کرد و مرا دلداری می داد صحبت های گرم او در تسکین روح من خیلی مؤثر بود.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 03:56 PM
شب ها ساعت ده چراغ ها خاموش می شد و همه می خوابیدند، ولی بعضی اوقات چند تن از بچه ها که از دوستان صمیمی من و اِما به شمار می رفتند به اتاقمان می آمدند و ما از آنان پذیرایی می کردیم. اِما قهوه را خیلی خوب درست می کرد و گاهی هم برایمان فال می گرفت. مادر او زنی مهربان و با سلیقه بود که همیشه کلوچه های خوشمزه و مرباهای دستپخت خودش را برایش می فرستاد. او هم سخاوتمندانه این خوراکی ها را با بچه ها تقسیم می کرد. شبهایی که با دوستانمان دور هم بودیم تا نیمه های شب می گفتیم و می خندیدیم. این تنها وقتی بود که مدتی غصه هایم را فراموش می کردم. غیر از اِما کسی نمی دانست که من قبلاً ازدواج کرده ام و دو بچه دارم و این بین من و او یک راز به حساب می آمد.
دختران مدرسه پرستاری به گروه های چند نفره تقسیم می شدند و هر کس برای خود دوستانی می پذیرفت که با طرز فکرش هم خوانی داشته باشد. گاهی این گروه ها با دیگران از در مخالفت در می آمدند و دور از چشم مربیان و مسئولان برای هم خط و نشان می کشیدند، اما این تهدیدها هیچ گاه از حد حرف فراتر نمی رفت.
همه دانشجویان جوان بودند و مشکلی نداشتند. اگر هم مشکلی بود در زمینه درس خواندن بود. اغلب آنان از اینکه مستقل شده و به نحوی آزادی فردی بدست آورده بودند خیلی راضی بودند. البته تک و توکی هم پیدا می شدند که برای خانواده هایشان دلتنگی می کردند.
در همین اوضاع نامه ای بدستم رسید. پدر نوشته بود برای عروسی زرین و هادی به تهران بروم. من هم موضوع را با مسئول بخش در میان گذاشتم و او با رفتن من به تهران موافقت کرد.
یک روز پیش از عروسی زرین به تهران رسیدم. همان موقع هادی را دیدم که از منزلمان خارج می شد. نخستین بار بود که او را می دیدم. از او خیلی خوشم آمد. جوانی مرتب و خوش صحبت بود که به احوال خودش خیلی تسلط داشت. علاوه بر آن در هر زمینه ای اطلاعات وسیعی داشت. چهره اش نیز خوب بود. پوستی سفید و چشمانی روشن داشت و عینک طبی می زد. این طور که بعدها فهمیدم در کارهای فنی وارد بود از تعویض شیر آب گرفته تا پایین آوردن موتور ماشین و تعمیر آن مهارت داشت.
برخلاف تصورم مراسم آنان بدون جشن و خیلی ساده انجام می شد. مراسم عقد با مهمان های محدودی انجام شد، زیرا خودشان تصمیم گرفته بودند خرج کمتری کنند در عوض پس از ازدواجشان برای ماه عسل به مسافرت بروند.
وضعیت مالی پدر آن قدر خراب شده بود که نتوانسته بود جهیزیه خوبی به زرین بدهد. همان مقدار را هم مادر دست به دامن حمید شده بود تا او برای زرین کاری کند. حمید هم روی او را زمین نیانداخته بود و دو عدد فرش دوازده متری و سرویس آشپزخانه اش را خرید. مادر از پس انداز خودش اثاثیه مختصری تهیه کرد و زرین با همان جهیزیه مختصر به خانه شوهر رفت. خوشبختانه هادی و خانواده اش زیاد در بند این چیزها نبودند و این شانس بزرگی برای زرین بود.
هادی منزل کوچکی در محله خوب اجاره کرده بود که دو اتاق و یک آشپزخانه کوچک داشت. او به کارهای هنری و فنی به خوبی آشنا بود و می توانست از هر چیز ساده وسیله ای بسازد که مفید واقع شود. آن دو با هم اسباب و اثاثیه مختصر زرین را به نحو زیبایی آراستند و با عشق و علاقه زندگی شان را آغاز کردند.
در عروسی زرین توانستم بچه هایم را ببینم، ولی آن دو با من رفتاری غریبانه داشتند. دلم خیلی گرفت، ولی از یک چیز مطمئن بودم و آن اینکه زن پدر جدید بچه ها زنی مهربان و مرتب بود و این را از سر و وضع و طرز لباس پوشیدن بچه ها متوجه شدم. تنها یک چیز باعث ناراحتی ام شد. اینکه شنیدم همسر رضا از او خواسته اجازه ندهد که بچه ها زیاد مرا ببینند زیرا فکر می کرد بچه ها دو هوا می شوند. از این موضوع خیلی مکدر شدم، ولی با خود فکر کردم اگر این طور هم باشد من که تهران نیستم بتوانم آن دو را ببینم. شاید این طوری برای همه ما بهتر بود.
پس از عروسی زرین خیلی زود به آبادان و مدرسه ام برگشتم.
تحصیل و مدرسه از صبح روز بعد آغاز شد و من هم سعی کردم با جدیت
M.A.H.S.A
04-02-2012, 04:02 PM
کار شب خیلی طاقت فرسا و به مدت هفت شب متوالی و پشت سر هم بود . اولین هفته شبکاری برای من بی نهایت زجرآور بود زیرا یک لحظه هم نمی بایست چشم برهم بگذارم . به علاوه هیچکس هم حق نشستن نداشت و سرپرست بخش مرتب به بخش ها سرکشی میکرد و اگر کسی درحال چرت بود توبیخ میشد . من برای گذراندن این شبهای خسته کننده و عذاب آور تا صبح راه میرفتم و کارهای اضافی میکردم گاهی هم در حالت راه رفتن خوابم می برد (!!! ) که همان لحظه از ترس هوشیار میشدم و دعا میکردم کسی مرا در آن حال ندیده باشد . حسرت لحظه ای خواب به حدی بر وجودم مستولی میشد که زمانی که نوبتم تمام میشد تا خانه را پرواز می کردم .
در خوابگاه ، طبق معمول شروع به خواندن درس و مطالعه کتابهای غیر درسی کردم .
سال اول خیلی زود گذشت . در این سال علاوه بر کارهای عملی دروس آناتومی ، فیزیولوژی ، بهداشت عمومی ، تغذیه و میکروب شناسی و انگلیسی را فرا گرفته بودیم . همچنان مشتاق یادگیری بیشتر بودم ، در بخش هر سوالی که داشتم از پزشکان و مسئولان می پرسیدم و نکات بسیار ریزی را اضافه برآنچه خوانده بودم یاد می گرفتم .
یک روز در اتاقم نشسته بودم و مشغول دسته کردن جزوه هایم بودم که یکی از دوستانم در اتاقم را زد و گفت : یاسمین ، دوخانم دم در منتظرت هستند .
با تعجب از اتاق بیرون آمدم و به طرف در ورودی رفتم . با خود فکر کردم ممکن است چه کسانی را ببینم ؟ پیش از آنکه از ساختمان خارج شوم ، مادر را همراه عذرا خانم ، یکی از بستگانش جلوی در دیدم . با ذوق و شوق به طرفشان دویدم و پس از بوسیدن آن دو در میان بازوان مادر گریه کردم .
به حدی دلم برایش تنگ شده بود که اختیاری برای اشکهایم نداشتم . مادر همراه عذرا خانم در هتلی نزدیک بیمارستان اتاق گرفته بود . به اتفاق به هتل رفتیم و تا عصر نزد مادر بودم . غروب باید به خوابگاه برمیگشتم زیرا دانشجویان حق نداشتند شب را در جای دیگری بگذرانند . روز بعد آن دو را برای گردش به شهر بردم . غروب همان روز مادر به تهران بازگشت و این اولین باری بود که کسی برای دیدنم به آبادان می آمد .
در سه ماه تعطیلات تابستان به هر دانشجو یک ماه مرخصی میخورد که آن هم در بین آنان قرعه کشی میشد که هر کس چه ماهی به مرخصی برود . به من در شهریور مرخصی خورد و همراه عده ای که برای مرخصی می رفتند عازم تهران شدم . پس از یکی دو روز که در تهران بودم برای دیدن سیما و مجید به مشهد رفتم . سیما به تازگی صاحب پسر دیگری شده بود که نامش را سامان گذاشته بود . بچه ها را خیلی دوست داشتم و بودن در کنار آنان شور و حال خاصی به من میداد . آنان نیز حسابی با من جور شده بودند و مرتب عمه جون عمه جون میکردند .
سیما و مجید هم در محبت نسبت به من کوتاهی نمی کردند . اکنون آقای زربندی به رحمت خدا رفته بود و خانم زربندی هم پیش پسر بزرگش زندگی می کرد . کار مجید و شریکش حسابی گرفته بود و درآمدشان عالی بود . با این حال سیما هنوز هم کار خیاطی و بافتنی اش را دنبال می کرد و مرتب مشتری میپذیرفت . او هنوز خط مشی اقتصادی خود را رها نکرده بود و همچنان ریال ریال جمع می کرد . به عکس او مجید بی رویه خرج میکرد . او هم مثل پدر رفیق باز و مردم دار بود ، اما نسبت به خانواده خود سختگیری می کرد و به قول معروف کاسه جایی می رفت که قدح باز گردد . خساست او مرا به یاد سید محمد ، پدربزرگمان می انداخت . او و سیما با اینکه هنوز هم گاهی بگو مگو می کردند ، اما پذیرفته بودند باید با هم سر
M.A.H.S.A
04-02-2012, 04:05 PM
کنند و جوری کنار بیایند. مجید خلق و خوی تند و عصبی داشت و با کوچک ترین مسئله ناخوشایندی صدایش را سرش می انداخت. در این حال سیما و بچه هایش جرأت جیک زدن نداشتند. سیما هنوز هم از زندگی اش ناراضی بود و هنوز هم نگران عاقبت زندگی اش بود.
پس از یکی دو هفته به تهران برگشتم تا بقیه مرخصی ام را کنار مادر و پدر باشم که با رفتن زرین خیلی تنها شده بودند. در این مدت توانستم بچه هایم را ببینم و با آنان به گردش و سینما بروم. وقتی آن دو را مرتب و تمیز دیدم خیالم راحت شد که همسر رضا با آنان خوب رفتار می کند و آن دو را اذیت نمی کند.
پس از تعطیلات با خیالی راحت و خاطره ای خوش به آبادان تا سال دوم تحصیلم را آغاز کنم.
لباسهایمان مانند سال قبل بود با این تفاوت که کلاهمان دو خط داشت که نشان ارتقایمان به کلاس بالاتر بود. در این سال هم، چهار ماه آموزش عملی داشتیم و بعد وارد بخشها شدیم و در حین کار، درس های عملی را فرا گرفتیم. سال دوم بیماریهای داخلی و استخوان و همچنین جراحی های عمومی و کلیه و مجاری ادرار و پوست و روانشناسی و اعصاب را فرا گرفتیم.
مرتب از تهران نامه می رسید. بیشتر این نامه ها از زرین بود. او برایم از همه چیز و همه کس می نوشت. نامه های او بهترین راه ارتباط من با تهران و اقوام بود. زرین در یکی از نامه هایش برایم نوشت که سیمین به خانه جدید و زیبایی که نزدیک منزل مادر است اسباب کشی کرده است. او همان دو دختر را داشت و مادر به دختر بزرگ او بی نهایت علاقه مند بود. زرین برایم نوشته بود که زندگی سیمین فرقی نکرده و او همچنان تحت نظر شوهر شکاکش قرار دارد. وقتی نامه زرین را می خواندم چهره اکبر پیش چشمانم نقش بست و از حرص دندانهایم را به هم فشردم. درک اکبر خیلی ضعیف بود و همیشه عده ای دوست دور او را فرا گرفته بودند و چون نقطه ضعف او را که عشق به قمار بود می دانستند برنامه قمار، ترتیب می دادند و جیب های او را خالی می کردند. سیمین با همان شرایط و بدون تغییر در کنار اکبر زندگی می کرد. اینک بچه هایشان بزرگ تر شده بودند. اکبر به بچه هایش خیلی علاقه داشت، اما هیچ قدمی در راه تربیت شان برنمی داشت و تمام کارهای بچه ها به سیمین واگذار شده بود. او هنوز هم شکاک بود و گاهی به سیمین طعنه می زد که می داند او پول هایش را پس انداز می کند تا پس از مرگ او، شوهر دیگر کند و به ریش او در قبر بخندد.
گاهی که سیمین حرف های اکبر را بازگو می کرد با خودم فکر می کردم بدون شک او دچار نوعی بیماری روانی است. با این حال سیمین هنوز او را دوست داشت و در مقابلش تسلیم بلا شرط بود. اکبر گاهی سیمین را همراه بچه ها به منزل مادر می فرستاد و بعد دوستانش را در منزل جمع می کرد و بساط منقل و وافور راه می انداخت و در غیاب سیمین، خانه را به هم می ریخت. وقتی او به منزل برمی گشت آه از نهادش برمی آمد. بیچاره سیمین مرتب می کرد، اما فایده ای نداشت و روز بعد همان آش بود و همان کاسه. طفلی خواهرم که اسیر مردی مثل او بود.
سال دوم با همه سختی ها و البته خوبی هایش گذشت. اکنون دیگر ماهیانه چهارصد و پنجاه تومان به دستمان می رسید که من سعی می کردم با صرفه جویی و چشم پوشی از خواسته های غیر ضروری ام، آن را پس انداز کنم. پدر و مادر و دوستانم مرتب به آنان سر می زدند و برایشان پول می فرستادند و یا برایشان کیف و کفش می خریدند و پست می کردند. در این بین تنها من بودم که نه کسی سراغم می آمد و نه برایم پولی ارسال می شد. پستچی جز نامه، چیزی برایم نمی آورد. با این حال به همان حقوق ناچیز خود قانع بودم و هرگاه به تهران می رفتم دست خالی نبودم و با حقوق خود برای افراد خانواده ام، به خصوص بچه ها، چیزی می خریدم. مادر دلش برایم می سوخت و می گفت:
- تو داری از جانت مایه می گذاری، شب کاری می کنی و جان می کنی بعد هم این چندغازت را خرج این و آن می کنی؟ نکن مادر، بزار برای خودت بماند. روزی به درت می خورد.
هر بار که در بازار کویتی های آبادان قدم می زدم به یاد حرف مادر می افتادم، اما نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم و چیزی برای کسی نخرم. از این کار لذت می بردم.
دانشجویان سال اول با قیافه هایی ساده و دخترانه وارد خوابگاه می شدند ولی کم کم حسن همجواری با سایرین و معاشرت با دختران شادی که هنوز معنای غم زندگی را خوب درک نکرده بودند باعث می شد از آن حالت ساده و محجوبانه دربیایند و چشم به روی نادیده ها باز کنند. قدرت تقلید از هم اتاقی ها و دختران بزرگ تر سال دومی و سومی باعث می شد با فنون جدید اجتماعی آشنا شوند طوری که سال دوم، آن چهره ساده و بی آلایش تبدیل به دختری شیک و امروزی می شد. یکی موهایش را فر می زد و آن یکی موهای فرش را صاف می کرد، بعضی ابروان پهن و دخترانه شان را باریک و روشن می کردند. لباس ها شیک تر و حالت حرف زدن زیرکانه و راه رفتن خرامان تر می شد. البته این تغییر حالت ها، زیبا و شیرین بود و نشان از پختگی طرف داشت، اما گاهی اوقات برخی از آنان راه افراط را می پیمودند طوری که این تغییرات و تحولات در آنان به حدی بود که دیگر نمی شد شناختشان.
M.A.H.S.A
04-02-2012, 04:06 PM
در این بین من سعی می کردم نه افراط کنم که موقعیتم را از یاد ببرم و نه چنان باشم که گویی از درون مرده ام. اکنون دیگر بچه های خوابگاه کم و بیش به وضعیتم پی برده بودند و همگی می دانستند صاحب دو فرزند هستم. کسی کاری به کارم نداشت و همه دوستانم با احترام با من رفتار می کردند و سعی می کردند خیلی ملاحظه ام را بکنند. با سال اولی ها و دومی ها کاری نداشتم و جز سلام و احوالپرسی حرفی با آنان نمی زدم. سعی می کردم در کارم دقیق و منظم باشم و حدود خود را رعایت کنم. البته این خصلت بعدها نیز به صورت عادت در من ماندگار شد و اکنون که سالها از آن می گذرد هنوز همین رفتار را دارم و شاید همین خصلت باعث شده که دوستانم همان لطف و عنایت و احترام را نسبت به من داشته باشند.
در آذر ماه همان سال پدر و مادر سر زده به آبادان آمدند و نازنین و رامین را هم با خود آوردند. وقتی از این موضوع مطلع شدم از خوشحالی نمی دانستم چه بگویم. پدر و مادر در همان هتلی اتاق گرفتند که بار قبل مادر آنجا اقامت کرده بود. وقتی به دیدنشان رفتم زبانم از خوشحالی بند آمده بود. بچه ها را در آغوش می فشردم و مرتب آنان را می بوسیدم. در همان حال هم گریه می کردم. عصر آن روز بچه ها را به عنوان خواهر و برادر کوچکم به خوابگاه بردم. آن موقع نازنین ده ساله و رامین نه ساله بود. دوستانم آن دو را در آغوش می گرفتند و می بوسیدند و از آنان تعریف و تمجید می کردند. بچه ها هم از دوستانم و همچنین از محیط خوابگاه خوششان آمده بود. چند تن از دوستانم که می دانستند آن دو بچه های من هستند آهسته کنار گوشم گفتند اصلا به تو نمی آید که بچه هایی به این سن و سال داشته باشی!
نازنین و رامین چند روز پیش من بودند. هر روز همراه آنان و پدر و مادر به شهر می رفتم تا جاهای دیدنی آبادان را نشانشان بدهم. پس از چند روز پدر و مادر در میان اشک و آه من به تهران بازگشتند و فرزندانم را هم با خود بردند.
تا مدتها پس از رفتن بچه ها در فکر و ناراحتی بودم، اِما و سایر دوستانم که در جریان زندگی ام قرار داشتند با لطف بی شائبه شان می خواستند ناراحتی را از دلم دربیاورند. اِما ورزشکار بود و در مسابقات دو میدانی دانشگاه، مقام اول را به دست آورده بود. علاقه مفرط او به ورزش ستودتی بود. مرتب در حال دویدن و تمرین کردن بود و گاهی دوستان ورزشکارش از تهران به دیدن او می آمدند. او بارها سعی کرد مرا هم به زمین ورزش بکشاند. اما بی علاقگی من به جست و خیز او را نا امید کرد. تحرک زیاد او را دوست نداشتم و بیشتر علاقه مند بودم در جایی ساکت به مطالعه بپردازم. همواره به دنبال کتاب های مورد علاقه ام می گشتم و پس از تهیه آنها شروع به خواندن می کردم. در تمام لحظه های دوران تحصیل به این فکر می کردم که پس از فارغ التحصیل شدن، بچه ها را پیش خودم بیاورم و با آنان زندگی کنم.
در خوابگاه کاملاً جا افتاده بودم. با وجود این دوستان صمیمی، دختری بود به نام زهرا که گوی سبقت از دیگران ربوده بود. او همکلاسم بود و کنارم می نشست. ابتدا قد بلندش توجهم را به خود جلب کرد. ولی بعد به مرور متوجه شدم او هم چون من تشنه آموختن است و همین باعث شد کم کم به او گرایش پیدا کنم. اهل تهران بود و از خصوصیات اخلاقی اش این بود که خیلی خونگرم و مهربان و خوش صحبت بود.
زهرا ضریب هوشی بالایی داشت و سریع الانتقال بود و مطالب درسی را خوب یاد می گرفت. با دیدن هر علامتی در بیمار، علت را به سرعت پیدا می کرد. عاشق پزشکی بود، ولی نمی دانم چرا در دانشگاه شرکت نکرده بود.
درک و فهم او چون آهن ربا مرا به طرف خود جذب می کرد و او نیز به دوستی با من تمایل نشان می داد. طی کلاس ها اغلب مخاطب استاد بودیم و آنان در هنگام درس مرتب به من و او نگاه می کردند، زیرا بهتر از بقیه
M.A.H.S.A
04-03-2012, 11:42 AM
گوش می کردیم و بیشتر سوال می کردیم تا خوب یاد بگیریم.دوستی ما کم کم عمیق شد طوری که اکثر اوقات پس از کلاس به اتاق یکدیگر می رفتیم تا بیشتر با هم باشیم.
همیشه به حال زهرا غبطه می خوردم،زیرا با یک بار خواندن مطلب را می فهمید،اما من چون نمرکز تداشتم بارها باید یک مطلب را مرور می کردم تا آن را یاد بگیرم.
او هم چون من تنها بود و کسی را نداشت به همین دلیل همدیگر را خوب درک می کردیم.یک روز که هردو از خرید برمی گشتیم هنگام وارد شدن از نگهبان پرسیدیم کسی با ما کار نداشت؟
نگهبان گفت:نه.
زهرا باشوخ طبعی گفت:کسی هم سراغ ما را نگرفت؟
نگهبان دقیق تر به ما خیره شد و گفت:نه.زهرا باخنده گفت:حتی عزرائیل هم سراغ ما را نگرفت؟
نگهبان که حرف او را جدی گرفته بود گفت:ای بابا،خدا نکند،این چه حرفیه دخترم.ان شاءالله صدسال دیگه زنده باشید.
زهرا علاوه براینکه از نظر درسی در بالاترین سطح قرار داشت خیلی هم هنرمند بود و نقاشی و خیاطی و آرایشگری آشنا بود.هر شب که جشنی در خوابگاه برقرار می شد اکثر دوستان زیر دستهای توانای او آراسته می شدند.علاوه بر آن وقتش را بیهوده هدر نمی داد و همیشه مشغول کار بود.گاهی خیلی بی کار بود نقاشی می کرد و خلاصه اوقاتش به بهترین نحو استفاده می کرد.
کم کم به پایان سال سوم نزدیک می شدیم.هر شب مطابق معمول با زهرا درس می خواندم،اما مرتب دلشوره داشتم و فکر می کردم چیزی نمی دانم.انبود کتابها و جزوه ها روی میز آماده بود تا فرصت کنم آنها را دوره کنم.ترس بر من مستولی شده بود و با خود می گفتم:نکند نتوانم از پس امتحانات بربیایم.آن وقت بود که هجوم افکار ناخوشایند باعث می شد به گریه بیفتم و ماتم بگیرم.
زهرا وقتی مرا به آن وضعیت می دید نصیحتم می کرد و قاطعانه می گفت:یاسمین تو نه تنها خوب می دانی،بلکه بیشتر از آن چیزی که لازم است می دانی.پس بی خود خودت را نترسان و اجازه نده ترس اعتماد به نفست را از بین ببرد.
حرفهای او امیدوارکننده بود و مرا آرام می کرد،اما گاهی اوقات هم بود که حتی دلداریهای او نمی توانست در من موثر واقع شود.در چنین مواقعی عصبانی می شد و سرم فریاد می کشید و می گفت:تو چرا خودت را با دیگران مقایسه نمی کنی تا بفهمی چقدر از آنها بالاتری.دیگر چه می خواهی؟چرا این قدر ناشکری و مانند بیماران روانی به آزار خودت می پردازی.
حرفهای او چون تلنگری به احساسم مرا به خود می آورد و تواناییهایم را به من یادآوری می کرد.زهرا حق داشت.من همیشه خودم را با او مقایسه می کردم و فکر می کردم خیلی کمتر هستم،اما نسبت به خیلی از دانشجوهای دیگر در سطح بالاتری قرار داشتم و اینکه چرا نمی خواستم خودم را باور کنم دیگر بماند.
در گروه ما بچه های زرنگ و باهوش کم نبودند که اغلبشان دیپلم را با نمره های بالا گرفته بودند،ولی بیشترشان وقتشان را به بازیگوشی و شیطنت می گذراندند.
در این سال علاوه بر کار در بخشها،شامل بیماریهای چشم و قلب و عروق و هم چنین زنان و زایمان و بیماریهای صدری،کودکان و داروشناسی را فرا گرفتیم.علاوه بر آن به نحوه کار در اتاق عمل و همچنین بسته بندی انواع بسته های جراحی و کمک به جراح و بسیاری از ریزه کاریهای آشنا شدیم.
من و زهرا هر شب تا هشت شب درس میخواندیم و بعد کتابها را کنار میگذاشتیم تا ضمن استراحت کمی هم با هم صحبت کنیم.بعد از هم خداحافظی میکردیم و هر کدام برای خواب به اتاقمان میرفتیم.ساعتهایی را که کشیک نبودیم به خرید و یا سینما میرفتیم.عمده تفریحمان همین بود.البته متوجه بودیم که بعضی از بچه ها چگونه اوقات فراغتشان را پر میکنند.به استخر و یا باشگاه میروند و یا دوستانی دارند که همراه آنان به تفریح و گردش میروند اما برای ما نه مقدور بود و نه میتوانستیم از تمام وقتهای آزاد خود برای تفریح بهره مند شویم.بهمین دلیل شاید بقیه فکر میکردند که ما یا بی عرضه هستیم و یا زیادی میخوانیم و یا مشکل روحی داریم.
در همین اوضاع و احوال نامه زرین به دستم رسید.او در نامه اش نوشته بود که حمید بزودی به خواستگاری فریبا خواهد رفت.وقتی خبر را شنیدم خیلی تعجب کردم.فریبا را میشناختم او یکی از دوستان همکلاسی زرین بود.
زرین در ادامه نامه اش نوشته بود یک روز فریبا به منزل او امده بود و با دیدن عکس حمید پرسیده بود زرین برادرت ازدواج کرده؟او هم میگوید نه و فریبا به شوخی میگوید خب بیایید مرا برایش بگیرید.زرین هم در جوابش میگوید جدی میگویی؟فریبا سرش را تکان میدهد و زرین میگوید چه کسی بهتر از تو و همین باعث میشود که زرین موضوع را با مادر در میان میگذارد و مادر هم از حمید نظر خواهی میکند حمید هم از این موضوع استقبال کرده و قرار میشود به خواستگاری بروند.
با خواندن نامه زرین لبخندی بر لبم نشست.چهره حمید جلوی
M.A.H.S.A
04-03-2012, 11:43 AM
چشمانم ظاهر شدند. او اکنون بیست و چهار سال سن داشت و دارای قدی بلند و صورتی جذاب بود. خصوصیات ظاهری او دل دختران محل را برده بود اما کسی از خلق و خوی او خبر نداشت.
چند وقت بعد که نامه بعدی زرین به دستم رسید فهمیدم به خواستگاری رفته اند و پیش از اینکه به منزل پدر فریبا بروند مادر به پدر می گوید این بار تو حق نداری در مورد حمید و کار و بارش صحبت کنی، چون دروغ به هم می بافی. من خودم راست و درست همه چیز را می گویم اگر دوست داشتند قبول می کنند و اگر دوست نداشتند که بر می گردیم. پدر هم قبول می کند. مادر در آنجا رشته سخن را به دست می گیرد و صادقانه تمام معایب حمید را بازگو می کند. زرین حرفهایی را که مادر د رشب خواستگاری گفته بود برایم نوشته بود. او نوشته بود: مادر تمام پته حمید را روی آب ریخت و خطاب به پدر فریبا گفت: حمید تندخو و بداخلاق است. با یک غوره سردش می شود و با یک کشمش گرمی اش می شود. از مال دنیا جز یک مغازه چیزی ندارد و کارش هم در شهرستان است و عروس خانم پس از ازدواج باید به شهرستان برود.
پدر فریبا هم که نظر او را نسبت به حمید می دانست خطاب به مادر می گوید در هر کاری اول باید به خدا توکل کرد. منم چهار داماد دارم که در بدو امر زندگیشان را با یک اتاق مستاجری شروع کرده اند ولی الحمدلله الان همگی صاحب خانه و زندگی هستند. مال دنیا را خدا می دهد . ان شاا... مبارک است.
زرین از خانواده فریبا هم نوشته بود و گفته بود که پنج دختر و یک پسر هستند و فریبا آخرین آنهاست. خانواده خوبی دارند و پدرش مردی خوشرو و فهمیده است. زرین امیدوار بود که حمید و فریبا با هم زندگی خوبی را شروع کنند.
برای مراسم عقد حمید نتوانستم به تهران بروم زیرا فصل امتحانات بود. عقد او خیلی ساده برگزار شد و قرار شد پس از تهیه جهیزیه فریبا عروسی آن دو برگزار شود.
در نامه دیگری که زرین پس از عقد حمید نوشته بود خبر حاملگی اش را به من داد و گفت که با هادی خیلی تفاهم دارد و او را مرد کاملی می داند. از خوشبختی زرین خوشحال بودم و آرزو کردم آن دو تا آ[ر عمر این صمیمیت را حفظ کنند.
هادی مرد فعالی بود و با وجودی که بیش از بیست و شش سال نداشت خیلی بزرگتر از سنش فکر می کرد. به تمام فنون آشنا بود و در هر مجلس و مهمانی وقتی بحث می شد مستدا و مشتند صحبت می کرد و حاضران را مجذوب خود می کرد.
وقتی نامه زرین را که در آن از صفات خوب شوهرش سخن گفته بود مطالعه کردم خوشحال بودم که بین ما خواهران دست کم یکی طعم خوشبختی را حس می کند.
زرین در آخر نامه اش نوشته بود حمید می خواهد سرقفلی مغازه اش را در شهرستان اجاره بدهد و برای کار به تهران بیاید، زیرا آن طور که او فهمیده گویا فریبا به او گفته که نمی تواند در شهرستان زندگی کند. حمید هم که در همین مدت کوتاه عاشق و شیدای او شده نمی خواهد با او از در مخالفت دربیاید.
نامه های زرین همیشه مرا از اوضاع تهران باخبر می ساخت. در عوض او سیمین و قتی نامه می نوشت بیشتر دوست داشت از حال من باخبر شود. از یکی از نامه های زرین فهمیدم که پدر تازه متوجه شده که با خرید این منزل که اصلاحی داشت اشتباه کرده زیرا این طور که معلوم بود قرار بود به زودی آن طرح انجام بگیرد. پدر تصمیم گرفته بود خانه را بفروشد و وقتی عاقبت این کار را کرد به پیشنهاد هادی به محله ای نزدیک آنان رفت و خانه ای نوساز و زیبا خرید.
طبق گفته زرین پدر در این خرید و فروش نفعی هم برده بود.
وقتی نامه زرین را خواندم به فکر فرو رفتم. این عادت پدر بود که در این خرید فروشها چیزی برای خودش بماند. مادر در این مورد مثال خوبی می زد. او می گفت: پدرت ماست را از این کاسه به کاسه دیگری می کند و ته آن را می لیسد.
با اینکه پدر خوب می توانست عملش را توجیه کند اما نمی توانست سر مادر کاه بگذارد زیرا مادر سیاست او را خوب فهمیده بود. با این حال هیچ وقت حرف نمی زد تا پدر خیال کند توانسته او را بفریبد.
مادر دیگر در دلش مهری نسبت به پدر نداشت و این را بارها و بارها به من گفته بود. شاید مادر هم بهز ندگی به این طریق عادت کرده بود. گاهی اوقات آن دو را می دیدم که هر کدام در اتاق جداگانه ای مشغول گذراندن وقتشان می باشند. با خود فکر می کردم چرا باید روابط آن دو به این صورت باشد. هر دو در سنین پنجاه و شصت بودند و با رفتن بچه ها یشان باید تنهایی همدیگر را پر می کردند اما چنین نبود. پدر در اتاقش به سیگار کشیدن و روزنامه خواندن و گاهی هم جدول حل کردن می پرداخت و ماد راتاق دیگری با دوخت و دوز و قلاب بافی روزش را شب می کرد. نمی دانستم در این سردی کدامشان را مقصر بدانم، زیرا ار هر دو مهری به دل داشتم که نمی توانستم آن یکی را به دیگری برتری دهم.
پدر را با تمام بدیهایش دوست داشتم. مادر را همین طور. غم روزگار و نامردایهاش آن باعث شده بود روی پیشانی او خط اخمی بیفتد که چهره اش را خشن و بداخلاق نشان بدهد. اما هر کس او را می شناخت می دانشت در پس آن چهره به ظاهر تلخ چه باطن رئوف و مهربانی نهفته است. او زنی صدیق و دوستی با وفا بود.با اینکه تحصیلاتی نداشت اما باهوش بود و از مردم نکات مثبت و حرفهای خوب را یاد می گرفت. در حرف زدن صاحت لحن و صداقت داشت و اگر می فهمید در مورد چیزی اشتباه می کند آن را تکرار نمی کرد. در لباس پوشیدن با سلیقه بود و لباسهای سنگین و مرتب می پوشید. هر کس از اختلاف او و پدر با خبر نبود خیال می کرد آن دو چه زندگی شیرین را رد کنار هم می گذرانند. در واقع پدر آن چیزی نبود که مردم خیال می کردند. او مردی خوش سر و زبان و آراسته بود و طوری روی دیگران تاثیر می گذاشت که همه شیفته اش می شدند.
روزی یکی از دوستان پدر برای او تعریف کرد که یک روز من و همسرم به شما برخورد کردیم. شما با من سلام و احوالپرسی کردید پس از رفتن شما همسرم به من گفت: فلانی من شوهری مثل این آقا می خواستم نه مردی مثل تو... این موضوع را پدر با اب و تاب برای مادر تعریف کرد. نگاه مادر آن قدر گویا بود که پدر با چند جمله سر و ته حرفش را به هم آورد زیرا خودش هم می دانست با فکری که همسر دوستش در مورد او کرده بود چقدر تفاوت دارد.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 11:43 AM
هار از راه رسیده بود و آب و هوای آبادان در نهایت لطافت و زیبایی بود. آبادان در ماه اسفند و فروردین بسیار زیبا می شد. مسافران بی شماری از اقصی نقاط ایران برای دیدن این شهر زیبا و دیدنی می آمدند. حتی توریستهای زیادی به خاطر حساسیت منطقه به آنجا سفر می کردند تا ضمن برخورداری از آب و هوای مطلوب آبادان در ماه زمستان و بهار از پالایشگاه های عظیم و مخازن وسیع نفتی آنجا دیدن کنند. به غیر از پالایشگاه آثار تاریخی موجود در شوش و شوشتر و مسجد سلیمان جذابیت زیادی برای توریستها و هم چنین ایرانیان داشت. فرودگاه بین المللی آبادان و همین طور هتل بزرگ بین المللی آن جوابگوی این مسافران فصلی بود. سبک خاص منازل شرکتی و تمیزی خیابانها با آن درختان سر به فلک کشیده زیبای نخل و هم چنین گذر اروند رود از کنار شهر زیبایی چشمگیری به آ«جا می داد که جایی برای به سادگی گذشتن از کنار اینهمه زیبایی نمی گذاشت.
با وجود این فصل بهار با دلشوره همراه بود و دلیل آن هم نزیدک شدن به امتحانات بود. تا شچم بر هم زدیم موعد امتحانات آخر سال فرا رسید. پیش از شروع امتحانات به مدت یک ماه از کارکردن در بخشها معاف شدیم تا بیشتر درس بخوانیم. بچه ها در تب و تاب بودند و از جشن و شیطنت و تفریح خبری نبود. هر کس در اتاقش به سر می برد و همه مشغول مطالعه دروس و جبران درس نخواندنهای گذشته بودند. این مطالعه چه بسا تا ساعتهای متمادی ادامه داشت طوری که چراغ اکثر اتاقها تا نیمه های شب روشن بود. روزها هم دست کمی از شبها نداشت. هر کس گوشه ای با کتابهایش سر و کله می زد. کتابخانه، سالن، محوطه و حتی در سالن غذاخوری می شد سومیهای کتاب به دست را دید.
من و زهرا در یک اتاق درس می خواندیم و در مرود اشکالاتمان با یکدیگر بحث می کردیم. اکثر اوقات ساعت نه شب از خستگی می خوابیدیم تا بتوانیم از هوای خوب صبحگاهی بهره مند شویم.
اولین امتحانمان داروسازی بود که درس آن را دکتر داروسازی تدریس می کرد. با وجود اینکه سنی نداشت اما به موقعیت خود خیلی می نازید و عقده شنیدن لفظ استاد را از شاگردان داشت. از نخستین روز تدریس همگی ما متوجه شدیم که معلوماتش فقط در سطح همان کتاب است و طریقه تدریسش از روی جزوه و کتاب بود یعنی مرتب از کتاب نگاه می کرد و چیزی اضافه بر آنچه در آن بود نمی گفت. بچه ها سر کلاس او به درس گوش نمی دادند و اغلب به کارهای دیگرشان می رسیدند. من هم سر درس او یا جزوه پاکنویس می کردم و یا جواب نامه های زرین را می دادم و با خودم می گفتم اگر قرار است از رو درس بدهد خودم هم بلدم این کار را بکنم.
بچه های سالهای قبل در مورد او می گفتند اگر با او خوب تا نکنید سر امتحان پدر همه را در می آورد زیرا سال قبل در امتحان داروشناسی فقط دو سوال داده بود و بارم هر سوال ده نمره بود، دو سوال یکی در مورد آسپرین بود ودیگری در مورد مورفین و این دو سوال به حدی راحت بود که تصور می کنم هر کس که به شنیده هایش در مورد این دو دارو اکتفا می کرد می توانست پاسخ این سوالات را به راحتی بدهد.
زمان امتحانات از راه رسید و اولین امتحان طبق برنامه درسی داروشناسی بود. همه سر جای خود قرار گرفته بودیم و سوالات امتحانی به طور وارونه روی میزمان قرار داشت. اعلام کردند که فقط یک ساعت وقت پاسخگویی به آنها را داریم و بعد گفتند ورقه ها را برگردانیم. به محض دیدن سوالات آه از نهادم برآمد. ورقه امتحان شامل ده سوال ریز بود که از گوشه و کنار جزوه داروشناسی بیرون آورده شده بود. بارم هر سوال دو نمره. وحشت تمام وجودم را گرفت. در یک جزوه هشتصد صفحه ای بزرگ سوالات کوچکی بودند که به اسانی از جلوی چشم رد می شدند. همانطور که زیر لب غر می زدم به استاد بد و بیراه می گفتم.
تا جایی که اطلاعاتم اجازه می داد ورقه را پر کردم و بعد آن را به مراقب دادم و از جلسه خارج شدم. اوقاتم به شدت تلخ بود. با خودم گفتم اولین امتحان و این قدر نحسی.
جلوی در کلاس ایستادم و منتظر زهرا شدم. تمام بچه هایی که جلسه امتحان را ترک می کردند چهره ای گرفته و ناراحت داشتند و این می رساند که امتحان را خوب نداده اند. چند دقیقه بعد زهرا از جلسه خارج شد. او هم توقع چنین سوالاتی را نداشت و با اینکه مثل من از نتیجه آن ناامید نبود اما می گفت که ممکن است آن طور که می خواسته نمره نیاورد. پس از امتحان استاد در حالی که ورقه های امتحانی بچه ها دستش بود از کلاس خارج شد. بچه ها دور او جمع شدند. من هم قدمی جلو گذاشتم و با حرص گفتم: دکتر، امیدوارم راضی شده باشید و حتما هم دلتان خنک شده، آخر این سوالات را از کجا آورده بودید؟
با خنده گفت: خودتان راز یاد ناراحت نکنید. بروید به فکر امتحانات دیگرتان باشید.
با ناراحتی سذم را پایین انداختم و همراه زهرا به محوطه رفتیم. آن روز هر چه بارم سوالات را جمع می زدم به زحمت به دوازده می رسید. به زهرا گفتم اگر خیلی خوب و منصفانه نمره بدهد شاید دوازده بگیرم وگرنه به طور حتم این درس را می افتم. زهرا می گفت: زیاد فکرش را نکن من هم از این امتحان زیاد راضی نیستم.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 11:44 AM
آن روز گذشت و من سعی کردم فکرم را روی امتحانات دیگر متمرکز کنم. قریب به چهارده روز پشت سر هم امتحان داشتیم. گاهی اوقات روزی دو یا سه امتحان می دادیم با این حال هنوز هم نگران نتیجه امتحان داروشناسی بودم.
عاقبت امتحانات تمام شد و همگی منتظر نتیجه شدیم. شبی در خواب دیدم بچه ها در سالن مدرسه جمع شده بودند و قرار بود نتایج امتحانات را بدهند. مسئولان در اتاقی نشسته بودند و هفت نفر اول را که با امتیاز قبول شده بودند صدا کردند: نفر اول زهرا، نفر دوم ... نفر سوم ... نفر چهارم یاسمین ...
از خوشحالی از خواب پریدم و وقتی فهمیدم خواب دیده ام خیلی پکر شدم و با خودم گفتم: شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی لف لف خورد گه دانه دانه.
دو هفته گذشت و روز دادن نتایج رسید. مترون بیمارستان و دو معاونش و همچنین مدیر آموزشگاه در کتابخانه مدرسه نشسته بودند و برگه ای پیش رویشان بوئد که هفت نفر اول را که با امتیاز قبول شده بودند به داخل صدا می کردند.
نفر اول زهرا، نفر دوم مینا، نفر سوم مهتاب، نفر چهارم یاسمین....
با شنیدن نامم زبانم بند آمد و سرم به دوران افتاد. خدای من آیا درست می شنیدم؟ یعنی من چهارمین نفر شدم. آن هم با امتیاز؟ آن قدر در التهاب به سر می بردم که نام سه نفر بعدی را نشنیدم. چند لحظه بعد همراه بقیه کسانی که نامشان را خوانده بودند داخل کتابخانه شدیم. یونیفرمها تمیز و مرتب کلاهها بر سر، پاها را به عرض شانه باز گذاشته و به علامت احترام دست ها را پشت کمر نگه داشتیم. مترون با لحنی بسیار محبت آمیز قبولی مان را تبریک گفت و با همگی ما دست داد و برایمان آرزوی موفقیت کرد. سپس برگه قبولیمان راب ه دستمان داد. ما هم تشکر کردیم و از اتاق خارج شدیم.
تازه آن موقع بود که لرزش بدن و تپش قلبم شروع شد. دلم می خواست فریاد بزنم. به سختی خودم را ارام کردم که این کار را نکنم. در عوض زهرا را در آغوش گرفتم و او هم که از اول شدنش بی نهایت خوشحال بود دستش را دور کمرم انداخت و مرا از جا بلند کرد و چرخاند. از اینکه زهرا شاگرد اول شده بود بی نهایت شاد بودم. او هم در حالیکه صورتم را می بوسید گفت: کی بود می گفت تجرید میشم؟ دیدی گفتم نباید خودت رو دست کم بگیری؟
آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود طوری که هنوز هم وقتی به یادآن روز می افتم لبخندی بر لبانم نقش می بندد و دلم از یادآوری آن لحظه ها شاد می شود. با خودم گفتم خدایا شکر، روزی در ارزوی گرفتن دیپلم می سوختم و اکنون موفق شده ام لیسانس پرستاری ام را بگیرم. البته شاید امروز برای خیلی از آدمها گرفتن لیسانس به نظر کار ساده و بی ارزش باشد و در حد یک آرزو نباشد اما برای من که در رنجی بسیار و روحی تبدار به این نتیجه رسیده بودم ارزشی داشت که با نیا برابری نمی کرد. مرتب به خودم می گفتم یعنی روی پاهای خودم خواهم ایستاد؟
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن
به زان که طفیل خوان ناکس بودن
با نان جوین خویش حقا که به است
کالوده به پالوده هر خس بودن
پس از گرفتن نتایج به مدت چهار هفته مرخصی داشتیم تا اگر خواستیم به دیدن خانواده هایمان برویم. بعد از آن قرار بود برای کار به مناطق دیگر اعزام شویم. من ساک سفرم را بستم و هماره زهرا برای دیدن خانواده هایمان به تهران برگشتیم.
نشانی منزل جدیدمان را از روی نامه های زیرن پیدا کردم. خانه قشنگ و خوبی بود. محله تمیز و ساکتی هم داشت. مادر و پدر از دیدنم خیلی خوشحال شدند. همان روز زرین و سیمین به دیدنم آمدند و موفقیتم را تبریک گفتند. من هم شیرینی قبولی ام را همراه سوغاتی که برایشان خریده بودم به آ«ها دادم. زرین دختری زیبا و ملوس داشت و مشکل آن چنانی در زندگی اش نبود. او و هادی طرز فکر مشترکی داشتند و خود را با همدیگر خوب وفق داده بودند.
عصر همان روز وقتی با خواهرانم تنها شدم زرین تعریف کرد که به تازگی پدر سرگرمی جدیدی برای خود پیدا کرده است . از شنیدن این حرف جا خوردم و با تعجب رو به سیمین کردم او هم حرف زرین را تایید کرد. سیمین با ناراحتی و تاسف سرش را تکان داد . نفس عمیقی کشیدم و برای مادر دل سوزاندم. خودم باید از سر و وضع مرتب پدر و بوی خوش ادکلنی که به لباسهایش زدهب ود متوجه می شدم که باز فیلش یاد هندوستان کرده است. از زرین پرسیدم این بار محبوبه پدر چه کسیست و او گفت که دختر آقای دهداری همسایه دیوار به دیوارمان.
چند روز بعد با این خانواده آشنا شدم. آقای دهداری مردی مومن و نمازخوان ولی بسیار بددهن و خودخواه بود. همیشه صدای جر و بحث و حرفهای رکیک او که به پسرانش زده می شد از دیوارها می گذشت و به گوشمان می رسید. پدر با آقای دهداری صمیمی شده بود و اغلب به منزلشان می رفت ولی مادر چون سنخیتی با همسر او نداشت با آنان نمی جوشید. آقای دهداری دو همسر و چندین دختر و پسر داشت. در این منزل با همسر اولش زندگی می کرد. او از این همسرش سه پسر بزرگ و سه دختر داشت که دختر بزرگ او یعنی مونس همان کسی بود که دل پدر را برده بود.
مونس دختری بیست و دو ساله بود که قدی بلند و چهره ای معمولی داشت. تنها چیزی که د راو جلب توجه می کرد موهای بلند و مشکی اش بود که شاید همان باعث شده بود پدر دل به او ببازد.
پدر هر گاه عاشق می شد بیست سال جوان تر می شد. به خودش خوب می رسید و پروایی از کسی نداشت و گویی کلمه ای به نام خجالت نمی شناخت. کارهایی از او سر می زد که عرق شرم را بر پیشانی ما که فرزندانش بودیم می نشاند. شبها صورتش را بخور آب گرم می داد و سپس کمپرس سرد می کرد تا پوستش طراوت پیدا کند. موهایش را رنگ می کرد و سبیلهایش را آرایش می داد. صورتش را سه تیغه می کرد و بوی خوش ادکلنش از چند متری به شامه می رسید. کت و شلوار خوش دوخت می پوشید و کراوات می بست و کفشهایش همیشه برق می زد.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 11:45 AM
هر روز صبح سر حال وشنگول از خواب بر می خواست و پس خوردن صبحانه وساختن خود آماده می شد و از منزل خارج می گشت . به محض اینکه در پشت سر پدر بسته می شد در منزل همسایه باز می شد ومونس با ناز و ادا همراه پدر راهی سر کوچه می شد تا به اتفاق سوار تاکسی شوند .پدر او را تا محل مورد نظر همراهی می کرد وسپس خود به اداره می رفت .
مادر تمام این ماجرا را می دید .هم حرکات پدر و هم بیرون رفتنش از منزل زا ، اما هیچ حرفی نمی زد. طفلک چه داشت بگوید؟ مگر بار اولش بود؟ او دیگر حوصله ای برای سر وکله زدن با پدر نداشت در ضمن دیگر نمی خواست با آبروی خود بازی کند و خود را انگشت نمای دوست و آشنا کند . تنها کاری که می کرد در خود فرو می رفت .من حدس می زدم به چه فکر می کند . طفلکی مادر که این مرد نگذاشته بود یک اب خوش از گلویش پایین برود. به قول خیام:
عمریست مرا تیره وکاریست نه راست
محنت همه افزوده راحت کم وکاست
شکر ایزد ، هر آن چه اسباب بلاست
ما را ز کس دیگر نمی باید خواست
پدر هم چنان به روش خود باقی بود. یک روز مادر برایم تعریف کرد که وقتی از خرید برگشته دیده خانم دهداری در حالی که چادر نمازش را سرش کرده بود روی سکوی جلو خانه اش نشسته بود ومونس هم وسط در گاهی ایستاده وبا پدر گل می گفت وگل می شنید . پدر تا مادر را از دور می بیند خداحافظی می کند و مونس هم زود داخل خانه شان می شود.
کم کم همسایه ها و دوستان متوجه این مسئله شدند واین کار پدر نقل مجلس دوست وآشنا شد .گاهی یکی از نزدیکان با گوشه و کنایه این مسئله را به پدر گوشزد می کرد و با زبان بی زبانی به او می گفت تا بیشتر از این خود را انگشت نما نکند ، اما پدر خود را به راهی زده بود که گویا نمی فهمید دیگران چه می گویند .پدر بی شرمانه جلوی چشم دختران شوهر کرده وداماد هایش راه می رفت وشعر «همسایه دیوار به دیوار من» را زیر لب زمزمه می کرد .
در این اوضاع واحوال شوهر سیمین می خواست او را به اروپا بفرستد وچون خودش نمی توانست برود از پدر خواست او را همراهی کند. پدر هم از خدا خواسته قبول کرد .مقدمات سفر سریع آماده شد وهر دو عازم اروپا شدند.سفرشان سه هفته طول کشید . وقتی سیمین برگشت گفت که به او خیلی خوش گذشته است. سیمین برای ما سوغات اورده بود، اما پدر نه برای مادر چیزی خریده بود ونه برای ما. وقتی سیمین گفت که او هم زیاد خرید کرده فهمیدیم آنها را مخفیانه به مونس داده است.
در طول این مدت برای چند روز بچه ها را به منزل مادر آوردم تا در کنارم باشند . بچه ها لاغر تر از قبل شده بودند ، اما روحیه بدی نداشتند. به ظاهر با نامادری شان می ساختند ومشکلی نداشتند . در طول این مدت حمید وفریبا ازدواج کرده وسر خانه و زندگی شان رفتند. اکنون مادر و پدر تنهای تنها شده بودند .دلم به حال مادر خیلی می سوخت .زیرا تنهایی او را وادار می کرد تا کار های پدر بیشتر به چشمش بیاید .
پس از چهار هفته با دلی غمگین وروحیه ای خراب از رویه ای که پدر درپیش گرفته بود به آبادان برگشتم . زهرا زودتر از من آمده بود وهمه منتظر بودیم تا قرعه فالمان به کدام منطقه خواهد افتاد .
روز قرعه کشی از راه رسید وفارغ التحصیلان مدرسه عالی پرستاری در محوطه خوابگاه جمع شدند ومنتظر اعلام نتایج قرعه کشی شدند.
وقتی نام زهرا خوانده شد فهمیدیم که به مسجد سلیمان خواهد رفت . من هم همراه عده ای به رودکنار منتقل شدم.
اکنون ما نرس فارغ التحصیل به شمار می آمدیم . یونیفرم هایمان تغییر کرده بود واز کلاه گرفته تا لباس وکفش همه سفید بود با دوختی بسیار خوب وپارچه ای از جنس مرغوب .این لباس ها به قدری خوش ترکیب بود که از پوشیدن آن احساس رضایت خاصی می کردیم .
دیگر وقت آن بود که منزلی تهیه کرده وبچه ها را نزد خود بیاورم در خواستی به اداره کل کارگزینی شرکت فرستادم وضمن اینکه در آن ذکر کردم دارای دو فرزند هستم تقاضای خانۀ متاهلی دادم .
چند روز بعد از این درخواست منشی دفتر پرستاری بیمارستان تلفنی به من اطلاع داد که کارگزینی کل شما را راس ساعت ده صبح خواسته وشما این ساعت باید در اداره بازنشستگی ومزایا باشید.
در ساعت مقرر به اداره مذکور رفتم . مرا به اتاقی راهنمایی کردند . اتاق وسیعی بود که چند میز دور تا دور آن بود روی میز ها جندین دستگاه تلفن قرار داشت وکنار آن دفاتر وپروند هایی انباشته بودند پشت یکی از میز ها مردی نشسته بود که در آن اتاق تنها بود.
به او سلام کردم وخودم را معرفی کردم . آن مرد پاسخم را داد وبا دست به من اشاره کرد که روی صندلی روبرویش بنشینم . پس از اینکه نشستم از من پرسید چرا تقاضای منزل متاهلی کرده ام .پاسخ دادم به دلیل اینکه دارای دو فرزند ده وپانزده ساله ام و می خواهم انان را نزد خود بیاورم .
مرد گفت:« می دانید شما بر خلاف قوانین شرکت نفت وارد این دستگاه شده اید ؟وبعد مکثی کرد وادامه داد : یعنی باید بگویم با دروغ !
گفتم:آیا تنها دوشیزه بودن فرد متقاضی ملاک پذیرش اوست یا شایستگی رفتار او ودرست عمل کردن او ؟ به فرض هم که من با دروغ به استخدام این شرکت در آمده ام آیا در طول این سه سال واندی که در این دستگاه کار کرده ام عملی خلاف شخصیت وشئونات شرکت انجام داده ام ؟ تا آنجا که من اطلاع دارم می بینم پرونده ام را ملاحظه کرده اید . آیا کوچکترین گزارشی خلاف در مورد نحوه کار ورفتارم در این پرونده منعکس شده چه از بخش ها وچه از مسئولان خوابگاه.
مرد با دقت به سخنانم گوش داد وپس از اتمام صحبت هایم گفت: همه چیز هایی که گقتید درست ، اما صلاح می دانم تقاضای خود راپس بگیرید .
M.A.H.S.A
04-03-2012, 11:45 AM
پرسیدم چرا او پاسخ داد : این تقاضا بایستی برای رئیس کل شرکت ارسال شود تا ایشان دستور دهند وممکن است این موضوع حتی باعث اخراج شما شود
فکری کردم وبعد گفتم:مسئله ای نیست .هر دستوری که ایشان بدهند می پذیرم ،حتی اگر قرار باشد اخراج شوم.
به ظاهر صحبت ما تمام شده بود ودیگر کاری آنجا نداشتم . از جا بلند شدم وپس از خداحافظی از اداره خارج شدم.
با خودم گفتم من تمام این سختی ها را به خاطر بچه هایم مستحمل شدم حالا چطور میتوانم از خواسته ام به این راحتی چشم بپوشم.اگر خواستند موافقت کنند ،اگر هم نه فکری به حال خودم خواهم کرد .
محل سکونتم در خوابگاهی در رودکنار بود. محوطه آن بسیار زیبا بود. به خصوص که رود اروند از ضلع غربی آنجا ری می شد .یک در خوابگاه از دیوار غربی به کنار ساحل باز می شد که فاصله پانصد متری آن طرف رود می شد دید . گاهی به صورت گروهی کنار ساحل می نشستیم و به غروب آفتاب نگاه می کردیم . همیشه در ضمن لذت بردن از منظره زیبا و دل انگیز غمی در دل خود احساس می کردم.
طرف دیگر اروند کشور عراق قرار داشت شب ها نور چراغ هایشان دیده می شد در آن سکوت وهم برانگیز شب شرجی هوا همراه صدای گوشنواز جریان آب وهم چنین پارس سگ ها وجیرجیرکها احساسی خوشایند را به انسان القا می کرد که نوای زوزه شبانگاهی سگ ها، در صبحدم جایش را با بانگ خروس عوض می کرد .گاهی کنار پنجره می ایستادم و به کور سوی روشنایی طرف دیگر اروند رود خیره می شدم. در آن لحظه هیچ گاه به فکرم نمی رسید که روزی این همسایه نزدیک به خود اجازه دهد که ناجوانمردانه به کشور ما بتازد وجنوب وغرب کشورمان را در هم بریزد حتی به مخیله ام نیز خطور نمی کرد که کشوری حقیر چون عراق روزی به تنها پالایشگاه عظیم خاورمیانه حمله کند.
خوابگاه رودکنار مشتمل بر دو ساختمان هلالی در طرفین بود که یک ساختمان مجزای دیگر در وسط آن قرار داشت. ساختمان های دو طرف خوابگاه وساختمان وسط شامل اتاق پذیرایی ،ناهارخوری وآشپزخانه بود
محوطه زیبایی آنجا خیلی باصفا بود ونخل های استوارش سر به آسمان می سایید زمین محوطه چمن ودارای قسمت بازی بود که در آن تور بسکتبال و والیبال وهمچنین تابهای متعددی قرار داشت .
تعداد معدودی از پرستاران در این خوابگاه زندگی میکردند واغلب یا سرکار بودند ویا اینکه ساعات تعطیلی خود را در بیرون خوابگاه ،در منزل اقوام و دوستان می گذراندند.
با وجودی که محیط بسیار فرح بخش وزیبا بود ، اما حوصله راخیلی سر می برد، زیرا تنها بودم هنوز برای خودم دوستی نداشتم .گاهی می دیدم بچه ها ساعت های متمادی پای تلفن می نشینند وصحبت می کنند.همیشه فکر می کردم از این کار چه لذتی می برند؟ولی بعد که خودم در موقعیتش قرار گرفتم درک کردم که تفریح خالی از لذت هم نیست .
یک روز پس از صرف ناهار به طرف اتاق خودم می رفتم . همان لحظه تلفن وسط راهرو شروع به زنگ زدن کرد . کسی آن اطراف نبود .نتوانستم بی تفاوت بگذرم . به تصور اینکه با یکی از بچه ها کار دارد گوشی را برداشتم وگفتم:بفرمایید.
صدای مردانه و خوش آهنگی گفت :سلام
پاسخش را دادم و گفتم : بفرمایید با چه کسی کار دارید؟
گفت:با هر کسی که گوشی را برداشته.
-شما
-می توانم با شما صحبت کنم ؟
کمی جا خوردم وبعد پاسخ دادم :به چه دلیل ؟
با لحن مودبانه ای گفت: اگر اجازه بدهید می خواهم با شما دوست شوم.
صدایش دلم را لرزاند .هشت سال بود در آرزوی چنین احساسی بودم واکنون یک غریبه که حتی نمی دانست کیست و چه کاره است توانسته بود احساسی را در من زنده کند که باور کنم زنده ام و وجود دارم .
مکث من باعث شد او بگویید :خانم می تونم این درخواست رو از شما داشته باشم ؟
به خودم آمدم و از فکرم گذشت فقط این یک بار .خودم را دلداری دادم که او از کجا می داند من کیستم؟ مرا که نمی بیند، بگذار برای یک دفعه هم که شده من هم از جاذبه زن بودنم استفاده کنم.
پیش از اینکه تصمیم درست بگیرم از زبانم پرید وگفتم :اسمتان ؟
-بیژن وشما؟
با مسخرگی گفتم :منم منیژه . وخودم خنده ام گرفت ، زیرا فهمیدم دروغ می گوید. او هم خندید و گفت: خوشبختم ،ولی اگر راستش را بخواهید اسم من منصور است.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 11:46 AM
پاسخ دادم: خوشبختم.
گفت: اسم شما؟
بدون اراده گفتم: یاسمین. و بی درنگ پشیمان شدم، ولی دیگر کار از کار گذشته بود. منصور گفت که در یک اداره کار می کند. آخر، ساعت ده صبح روز بعد قرار گذاشتیم همدیگر را ببینیم.
به محض این که گوشی را گذاشتم از این مکالمه پشیمان شدم و ترس سراسر وجودم را گرفت. هیچ فکر نمی کردم توانسته باشم چنین کاری را کنم. آن شب به طرز عجیبی بی تاب بودم و با بی قراری خوابیدم. صبح روز بعد که از خواب برخواستم با خود تصمیم گرفتم سر قرار نروم، اما ساعتی بعد آماده شدم و روی نیمکت پارک جلوی خوابگاه و سرقرار نشسته بودم.
هیچ کس در محوطه نبود. در یک آن تصمیم گرفتم تا دیر نشده از آن محل بگریزم که درست همان لحظه متوجه مرد جوان و بلند قدی شدم که در میان در ورودی پارک ظاهر شد. او با دیدن من به سمتم آمد. در حالی که دست و پایم را گم کرده بودم از جا بلند شدم.
با همان صدایی که به نظرم خیلی دلنشین و گرم می رسید سلام کرد و من بی معطلی پس از پاسخ سلامش با شتاب گفتم: بهتر است از این محل دور شویم.
سرش را تکان دادو گفت: کجا برویم؟
فکری کردم و گفتم: خرمشهر.
ترس تمام وجودم را گرفته بود و دوست نداشتم کسی مرا با او ببیند. احساس گناه می کردم، زیرا بچه ها روی من خیلی حساب می کردند. آن قدر این احساس در من قوی شده بود که احساس کلافگی کردم و با خود گفتم:
خب که چی؟ مگر من مریم مقدس هستم؟
منصور جوانی بیست و چهار ساله بود و تا دیپلم درس خوانده بود. خانواده ای نابسامان داشت. پدرش بیست و دو سال از مادرش بزرگتر بود و مادرش هم زنی عامی و جاهل بود که از ابتدا هم علاقه ای به پدر او نداشت و هم و غم خود را در وجود بچه هایش خلاصه کرده بود. او دارای دو پسر و سه دختر بود که منصور پسر دوم او بود.
منصور خیلی خوش قیافه و خوش صحبت بود و با حرف هایش به طرز عجیبی مرا مجذوب و شیفته ی خودش کرد. آن روز چند ساعت با هم بودیم و بعد او مرا به خوابگاه رساند و پس از این که قول گرفت که باز هم همدیگر را ببینیم ترکم کرد.
گیج به خوابگاه برگشتم. وقتی به اتاقم رسیدم با حالتی غیر قابل وصف روی تختم نشستم و به فکر فرو رفتم. به هیچ وجه دوست نداشتم کار به جاهای باریک بکشد. تصمیم گرفتم روز بعد راجع به خودم با او صحبت کنم و او را از اشتباه در بیاورم.
عصر روز بعد طبق قرار به دنبالم آمد و این بار با ترس کم تری کنار او در خیابان های نیمه تاریک راه می رفتم. حرف هایم را سبک سنگین کردم و بعد تمام حقایق زندگی ام را به او گفتم. از هیچ چیز نگذشتم، حتی راجع به وضعیت پدرم و بچه ها و هم چنین از دواج و طلاقم هم با او صحبت کردم. در اخر گفتم که می خواهم بچه ها را پیش خودم بیاورم. پس از شنیدن حرف هایم در پاسخ گفت: همان دیروز که دیدمت چنین چیزی را حدس زدم. زیرا رفتارت آن قدر سنگین و باوقار بود که باورم نمی شد دختری سبک سر و راحت باشی.
آن شب وقتی به خوابگاه برگشتم با خیالی راحت سرم را روی بالش گذاشتم زیرا حرفی در دلم پنهان نکرده بودم که بخواهد نگرانم کند.
چند روز بعد اداره مزایا و بازنشستگی مرا خواست. با دلشوره به اداره رفتم. مرا به همان اتاقی که چند وقت پیش به ان جا رفته بودم فرستادند و همان مردی را که دیده بودم ملاقات کردم. او مرا دعوت به نشستن کرد و گفت: پرونده ی شما را به اضافه توضیحاتی در مورد عملکرد خوب شما در دستگاه برای رییس کل شرکت فرستادم. ایشان پس از مطالعه ی پرونده دستور دادند که با تقاضای شما موافقت شود. من از جانب خود تبریک می گویم.
از خوشحالی کم مانده بود اشک هایم سرازیر شود. از او خیلی تشکر کردم و با دلی شاد به خوابگاه برگشتم. این تازه اول کار بود و تا گرفتن خانه مدتی زمان لازم بود.
همان روز برای پیدا کردن آپارتمان به معاملات املاکی سر زدم و توانستم آپارتمانی به مبلغ ماهیانه پانصد تومان در یکی از خیابان های نزدیک بیمارستان پیدا کنم. پس از اجاره کردن آن با پس اندازی که داشتم یک دست مبل ارزان و سه عدد تخت و یک کولر گازی و همچنین یک یخچال و یک عدد فرش شش متری خریدم.
مقداری اساس هم از جهیزیه ام مانده بود که در تهران بود و اگر آن ها را می آوردم زندگی ام تکمیل می شد.
به مدت یک هفته مرخصی گرفتم و به تهران برگشتم. پیش از این که خستگی در کنم سراغ رضا رفتم و از او خواستم نگهداری بچه ها را به من بسپارد. او که هنوز هم در قرض ها و گرفتاری هایش دست و پا می زد از خدا خواسته و بدون چون و چرا بجه ها را به من داد. شب پیش از حرکتمان حمید به منزل مادر آمد. او آمده بود تا برای زایمان همسرش از پدر ومادر پول قرض کند. اخلاق حمید همین بود. هر وقت با پدر و مادر کار داشت و یا پولی قرض می خواست آن جا پیدایش می شد، اما در مواقع دیگر یادی از آن دو نمی کرد. این بار هم حمید به علت کسادی کار به بی پولی خورده بود و هزینه ی بیمارستان را نداشت. به منزل مادر امده بود و از مادر پول می خواست. پدر که مثل همیشه ساز ندارم ندارم را زد. مادر هم دیگر پولی در دستش نبود. حمید بدون ملاحظه وضعیت خراب آن دو با فریاد گفت: من حالیم نیست. زنم می خواد بره بستری بشه و من احتیاج به پول دارم.
هر چه آن دو گفتند اگر داشتیم این پول را به تو می دادیم او به گوشش نمی رفت که نمی رفت. خودش بهتر از هرکس وضعیت آن ها را می دانست، اما منطقی وجود نداشت که آن ها را بپذیرد. مادر که دید به هیچ طریقی از دست او خلاصی ندارد با تشر به او گفت: وقتی به تو می گویم پولی ندارم حرف حالی ات نمی شود. بیا این فرش را بردار و ببر بفروش.
حمید چون بچه ای که متوجه حرف نشود گفت: من پول لازم دارم نه فرش.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 11:47 AM
مادر که حسابی از دست او کلافه شده بود گفت: منم پول ندارم. تو که انقدر دستت خالی است برو طلاها و سکه های زنت را بفروش و کارت را راه بیانداز. بعد هم که دستت باز شد برایش بخر.
حمید گفت: طلاها و سکه ها پیش مادرش است و آن ها را به من نمی دهد.
سماجت او و خالی بودن دست پدر و مادر کار را به جایی رساند که او با دعوا و مرافعه و با گفتن بد و بیراه منزل را ترک کرد و رفت.
از دست حمید خیلی شاکی بودم و او را فرزند نمک نشناس و بی چشم و رویی می دانستم. او فقط در مواقع نیاز پدر و مادر را می شناخت. فریبا دختر بدی نبود ولی کاری کرده بود که حمید بنده زر خریدش شود. گاهی اوقات چنان فریبا فریبا می کرد که هرکس نمی دانست فکر می کرد آسمان سوراخ شده و فریبا از آن فرود آمده. حمید چنان غلام حلقه به گوش او بود که جرات نداشت چیزی خلاف آن چه که می خواست بیان کند. گاهی به او غبطه می خوردم که با چه روشی توانسته مردی مانند حمید را چنین اهلی کند.
روز بعد اسباب و اثاثیه ام را جمع کردم و همراه بچه ها به آبادان برگشتم. از بودن بچه ها در کنارم راضی و خوشبخت بودم و زندگی خوبی را در ذهنم پایه ریزی می کردم.
تابستان بود و بچه ها به مدرسه نمی رفتند. روزهایی که کشیک بودم آن دو را در خانه می گذاشتم. آپارتمان در ساختمانی دو طبقه بود که با وجود همسایه ای که از همکارانم بود خیالم از بابت بچه ها راحت بود.
روز ها می گذشت و من کم کم به زندگی ام سر و سامان بیشتری می دادم. پس از مدتی یک تلویزیون کوچک خریدم تا بچه ها به آن مشغول باشند. بعد هم یک میز ناهارخوری با شش صندلی تهیه کردم که بچه ها علاوه بر خوردن غذا تکالیفشان را هم روی آن انجام دهند.
چند تن از همکارانم که در جریان زندگی من قرار داشتند و با آن ها دوستی مختصری داشتم به دیدنم آمدند و هر یک کادویی برای چشم روشنی به منزلم آوردند که خیلی به درد زندگی ام می خورد.
زهرا گاهی تعطیلاتش را پیش من و بچه ها می گذراند و این لحظه ها از بهترین روزهای من و بچه ها بود، زیرا نه تنها من او را دوست داشتم، بلکه بچه ها هم از دیدن او خوشحال می شدند و او را خاله صدا می کردند.
در این بین منصور گاهی به بخش تلفن می کرد و حالم را می پرسید. خیلی سعی می کردم رابطه ام را با او محدود نگه دارم، اما ته فلبم دوست نداشتم او را از دست بدهم. به او و حرف های دلگرم کننده اش عادت کرده بودم و گاهی اوقات حس می کردم وجود اوست که چنین روحیه ی خوبی به من داده است.
در فاصله ای که منتظر بودم منزل را تحویل بگیرم یک روز مادر با یکی از دوستانش که او را خاله صدا می کردم پیشمان آمد. خاله برای این که دست خالی نیامده باشد یک پتو چشم روشنی آورده بود و مادر هم مقدار قابل توجهی پول به من داد تا با سلیقه ی خودم برای منزلم خرید کنم. همزمان با آنان مادر زهرا هم به آبادان و به منزل ما آمد. محیطی دلچسب برای همه ما ایجاد شده بود. من هم از آشپزی نجات پیدا کردم. آن قدر حضور آن ها در خانه شادی بخش بود که آرزو می کردم همیشه کنارمان باشند، اما افسوس که این فقط یک آرزو بود و هیچ گاه به حقیقت نمی پیوست.
پیش از امتحانات نهایی پرستاری در بخش چشم کار می کردم و پس از آن هم در همان بخش مشغول به کار شدم. قانون بخش این بود که فقط نرس فارغ التحصیل و یا دانشجوی سال سوم می توانست آن جا کار کند.
بخش چشم بخش تمیز و مرتبی بود. آرامش آن جا هیچ کجای دیگر دیده نمی شد. با مرگ و میر و خون و بلغم و ادرار سر و کار نداشت و در عین حال بخش حساسی بود که باید نهایت دقت و توجه رعایت می شد.
این بخش دارای سی و دو تخت بود که اکثر بیماران به دلیل عمل چشم نیاز به استراحت مطلق داشتند.
علاقه ی زیادی به کار کردن در این بخش داشتم و به خاطر دقت در کارم پزشکان بخش پس از فارغ التحصیلی مرا آن جا نگه داشتند. یکی از پزشکان بخش که دکتری متخصص بود و نسبت به من لطف بی شائبه ای داشت یک روز رو به من گفت: یاسمین، چه خوب است بروی انگلیس و یک رشته جدید وابسته به چشم پزشکی به نام اپتیک را فرا بگیری. دوره آن دو سال است و رشته پول سازی است. اگر بتوانی این کار را بکنی آینده ات را تضمین کرده ای.
او به من لطف داشت که چنین چیزی را مطرح کرده بود، اما خبر نداشت که نه امکان مالی اش را دارم و نه می توانم بیش از این بچه هایم را به امان خدا رها کنم.
شب کاری های بیمارستان از ساعت نه شب تا هشت صبح طول می کشید. به محض وارد شدن به بخش، گزارش بیماران را گرفته و آنان را تحویل می گرفتیم. داروهای ساعت ده را چیده و به بیماران می دادیم. پس از آن داروهای ساعت دوازده شب را آماده می کردیم. در این فاصله پانسمان بعضی از چشم ها را تعویض و سرم ها را بررسی می کردیم و بعد چراغ ها را خاموش می کردیم تا بیماران استراحت کنند. برخی از این بیماران طبق دستور پزشک هر نیم ساعت و یا یک ساعت احتیاج به مداوا و پانسمان داشتند. کلیه کارها توسط پرستاران انجام می شد، زیرا در آن موقع قانونی وجود نداشت که بیمار همراه داشته باشد.
راس ساعت دوازده در زیر نور چراغ بالای تخت پانسمان هایش را عوض می کردیم و پس از دادن داروهایشان به بخش جراحی می رفتیم تا اگر چنانچه بیمار تصادفی به بخش آورد، باشند به آن ها کمک کنیم. بعضی از بیماران علاوه بر جراحات جدید دست و پا و شکم دارای جراحات چشمی نیز بودند کع این کار مربوط به ما می شد و بایستی با وسایلی که برای آن ها گذاشته شده بود چشمشان را پانسمان می کردیم و بعد وسایل بخش را برمی گرداندیم. این وسایل باید شست و شو و استریل می شد و روز بعد پیش از ساعت شش صبح با کارتی که نام بیمار و بخش در آن قید شده بود به بخشی که بیمار بستری شده بود بازگردانده می شد.
پس از فارغ شدن از کار بیماران سراغ وسایل می رفتیم و آن ها را می جوشاندیم و در استرلایزر می گذاشتیم. میز چرخ داری که به آن ها ترالی می گفتیم را با الکل تمیز کرده و روی آن ها را ملافه سبز استریل انداخته و بعد وسایلی را که جوشانده بودیم روی آن قرار می دادیم و با پارچه استریل دیگری روی آن می پوشاندیم. بعد هم ظرف های بزرگ در دار استریل بیکس را از پد چشمی و پنبه پانسمان که به طرز خاصی آن ها را گلوله کرده بودیم پر می کردیم. آن ها را در جای مخصوص قرار می دادیم تا صبح روز بعد که مسئول آن می آمد آن ها را برای استریل شدن به ای.اس.آر ببرد.
پیش از صبح شیشه های خالی دارو را در سبدهای مخصوص گذاشته و آنها را فهرست می کردیم تا صبح سر پرستار بخش آن ها را نسخه کرده به داروخانه بفرستد.
در طول شب به هیچ عنوان اجازه نداشتیم چشم بر هم بگذاریم. زیرا سوپروایزرها به دفعات به بخش سر می زدند تا هم سری به بیماران بزنند و هم ببیند کسی خواب نباشد. آمدن آن ها همیشه سر زده و آهسته بود، مثل کسی که بخواهد مچ بگیرد. البته سکوت و آرامش از ملزومات اصلی بخش محسوب می شد.
در نوبت شب بایستی کلیه قسمت های بخش از قبیل کمد دارو و سینی داروهای فوری و قفسه دارویی اورژانس و یخچال تمیز و کم و کسری شان فوری جایگزین می شد. هیچ چیز نباید آلودگی و خاک می داشت. به بیماران مرتب سرکشی می شد تا مطمئن شویم به ما احتیاجی ندارند. باید خیلی مراقب بودیم تا مبادا سرم بیمار زیر جلدش می رفت. در این بین پرستاران حق هیچ کونه تزریق وریدی نداشتند و به محض کوچکترین اشکال باید ابتدا به سوپروایزر بخش و سپس به پزشک کشیک اطلاع داده می شد تا جهت تزریق مجدد سرم به بخش مراجعه کنند.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 11:51 AM
در ساعت چهار صبح هم تب و نبض و فشارخون و دیگر علائم حیاتی بیماران بررسی می شد و در ورقه ی بالای سر بیمار و هم چنین در پرونده شان ثبت می گردید. کلیه بیماران گزارش کتبی به زبان انگلیسی داشتند و هر کاری که انجام می شد و یا باید انجام می شد در آن جا ثبت شده بود.
صبحانه ساعت شش صبح به بخش می امد و وظیفه ما این بود که صبحانه را بررسی کنیم تا رژیم هر بیمار رعایت شود. رژیم قند، بی نمک، کم چربی، پر کالری هر کدام صبحانه مخصوصی داشتند. باید توجه می کردیم هر بیماری که باید به اتاق عمل می رفت و یا روز بعد آزمایش و رادیو گرافی داشت ناشتا بماند. پیش از فرستادن اولین بیمار به اتاق عمل چشم او را با سرم نمکی شست و شو داده و قطره آنتی بیوتیک در آن می ریختیم. سپس با عینک شیشه ای چشمانش را بسته و بعد مشخصات بیمار، نام جراح مربوطه و نوع عمل را با برچسبی روی سینه بیمار و روی پرونده او قید می کردیم و او را مرتب و منظم در حالی که بی جرکت روی برانکار خوابیده بود ساعت هفت و نیم صبح تحویل پرستاران صبح می دادیم و با تنی خسته، ولی روحی راضی به منزل می رفتیم. این شرحی از یک شب کاری ام بود و این شب کاری ها همیشه به همین نحو انجام می شد.
عید آن سال سیما و مجید همراه بجه هایشان پیش ما آمدند و به عنوان کادو یک فرش دستباف برایم آوردند. روزهای عید را با هم بودیم و با وجود کشیک های عید توانستم در فرصت های بیکاری با آنان به گردش و تفریح بروم. یک هفته پیش ما بودند. مجید با خودروی خودش امده بود و این گردش در اطراف را برای ما آسان می کرد. آن سال نوروز خوبی داشتیم و به همگی ما خیلی خوش گذشت.
سیما به من گفت که در بین فامیل و آشنا چو افتاده که یاسمین درسش را تمام کرده و همان جا ماندگار شده و بچه هایش را هم پیش خود برده. حقوق خوبی دارد و به همین زودی منزل شرکتی هم خواهد گرفت. وقتی سیما این مطالب را می گفت خندیدم و گفتم آن کسی که این چو را در فامیل انداخته حتی یک کلمه هم جا نیانداخته. از مطرح شدنم جلوی فامیل نه تنها ناراحت نبودم بلکه بسیار هم احساس رضایت می کردم و از این که توانسته بودم استقلالم را به دست بیاورم خیلی خوشحال بودم و خدا را شکر می کردم.
گاهی منصور را می دیدم. هرچند وقت یک بار پشت پنجره های بخش پیدایش می شد. نمی دانم چرا این کار را می کرد. گاهی فکر می کردم خودش هم نمی داند چه می خواهد. او نه می توانست ترکم کند و نه می توانست شرایط موجود مرا درک کند. به محض دیدن او، برای این که همکارانم متوجه نشوند به بهانه ای از بخش خارج می شدم و به طرف بخش اورژانس می رفتم و در قسمت پذیرش و در بین بیماران سرپایی به او اعتراض می کردم چرا به بخش و محوطه بیمارستان می آید. به او می گفتم: منصور من آبرو دارم. دوست ندارم کسی مرا با تو ببیند.
او فقط در پاسخم می خندید و می گفت: یاسمین، به خدا دست خودم نیست. نمی دانم چرا یکهو از این جا سر در می اورم.
با قهر رو از او بر می گرداندم، اما حرف هایش برایم جاذبه ای وصف ناپذیر داشت. خودم می دانستم علاقه ام روز به روز به او بیشتر می شود و متوجه بودم که در گرفتاری جدیدی خودم را غرق می کنم، اما توانایی مقاومت نداشتم. دیدنش برایم شیرین بود و بدنم را به لرزه در می آورد. این اولین بار بود که چنین حالتی را در وجودم احساس می کردم. گاه به اصرار او هفته ای یک بار همدیگر را بیرون از بیمارستان می دیدیم. هنگامی که همراه او بودم تصور می کردم تمام مردم شهر تبدیل به یک جفت چشم شده اند و فقط و فقط ما را می بینند.
روزی که در بخش مشغول کار بودم تلفن مرا خواست. مردی پشت خط بود. وقتی خود را سیروس زربندی معرفی کرد زود برادر دوم سیما را شناختم. می دانستم او سال ها پیش، پس از گرفتن دیبلم به آلمان رفته و
M.A.H.S.A
04-03-2012, 11:53 AM
توانسته بود مدرک مهندسي کشاورزي اش را از يکي از دانشگاههاي آن کشور بگيرد بعد هم ادامه تحصيل داده بود و تا مقطع دکترايش رفته بود.
او هر وقت به ایران مي آمد يک دختر آلماني همراهش بود و او را به عنوان همسرش به خانواده اش معرفي مي کرد. دفعه بعد اين دختر جاي خود را به دختر ديگري مي داد. طوري که سیما برايم تعرف کرده بود امسال هم با دختر ديگري به ایران آمده بود و اين بار از اين همسرش يک دختر دو ساله هم داشت. نمي دانستم سیروس چرا به من تلفن کرده و از کجا شماره تلفن مرا به دست آورده است. او پس از سلام و احوالپرسي گفت: ياسمين خانم من به اتفاق همسرم و برادرش براي ديدن مناطق نفت خيز به خوزستان آمده ايم و چون از سيماجان شنيده بودم شما هم اينجا تشریف داريد خواستم عرض ادبي کرده باشم. تمايل دارم شمارا هم از نزديک ببينم. اگر امکان اين هست مي خواستم ببينم مي توانيم امشب مزاحمتان باشیم؟
با اينکه تمايلي به اين ديدار نداشتم، اما طبق سنت و ادب به او تعارف کردم تا به منزلم بيايد. او نشاني را گرفت و خداحافظی کرد.
ظهرکه به منزل رفتم، سر راه موادي را که براي تهيه شام احتياج داشتم خريدم و به منزل بردم.
براي شام، کتلت و سبزيهاي مختلف و سوسيس سرخ کرده و سيب زميني و سالاد تهيه کردم. آنان در ساعت مقرر به منزلمان آمدند. برادر همسرش در هتلي اقامت گزيده بود و سیروس و همسرش به همراه فرزندشان به منزلمان آمده بودند. همسر او زني چشم آبي و به نسبت زيبا بودکه فرزندشان هم شباهت زيادي به او داشت. همسرش فارسي نمي دانست. من وسيروس هم در مورد مسائل معمولي صحبت مي کرديم. از سيروس برسيدم آيا همسرش انگليسي مي داند و اوگفت که کم و بيش با اين زبان آشناست. به سختي با او چند کلمه اي خوش وبش کردم و با لبخند و نگاههاي گرم سعي کردم احساس راحتي داشته باشد. آن شب منزل ما ماندند و صبح روز بعد عازم دیگر مناطق جنوب شدند.
مدتي گذشت تا يک روز پستچي نامه اي برايم آورد. از دیدن نامه خیلی تعجب کردم، زيرا تمام نامه هاي من به نشاني بيمارستان پست مي شد و اين بار نامه به منزل آمده بود و نامي روي آن نوشته نشده بود تا بفهمم از طرف چه کسي است. وقتي آن را بازکردم فهميدم نامه از طرف سیروس است. ابتدا فکرکردم نامه به جهت تشکر از شبي است که به منز لمان آمده بود، اما وقتي متن نامه را خواندم از حيرت خشکم زد. سیروس در نامه اش نوشته بود:
سلام ياسمين. اميدوارم زحمات آن شب مارا ببخشید. من به شما خیلي ارادت دارم، در واقع از همان نوجوانی به شما علاقه مند بودم، اماهيچ گاه موقعيت مناسبي پیش نيامد تا بتوانم محبت خود را نسبت به شما ابراز کنم. من براي همیشه به ایران آمده ام و دلم مي خواهد هر وقت به تهران مي آيید بيثتر شما را ببینم. ارادتمند شما سیروس.
لحظه اي خشم بر من مستولي شد. با خودم گفتم جسارت و وقاحت تا چه حد؟ يعني فکر زن و بچه اش را نمي کند؟ عجب مرد بي فکر و بي مسوليتي! بيچاره همسر او! يک دختر آلماني با فرهنگي متفاوت و مذهبي دیگر را از خانه و وطنش دور کرده و او را به منزل مادرش آورده که هيچ سخيتي با افکار او ندارد و به خاطر جهلش از دست زدن به ظروفي که عروسش دست زده خودداري مي کنند و آنها را نجس مي داند. در هر محفلی که مي نشیند از او بد مي گويد و او را به عنوان همسر پسرش قبول ندارد. حالا که چي؟ براي من نامه فدايت شوم نوشته و خواستار ديدار بيشتر من شده؟ راستي که! وقتي عصبانيتم فروکش کرد در جوابنامه او خيلي رسمي نوشتم:
آقاي دکتر زربندي! متاسفانه بنده توقع چنين مطلبي را از شما نداشتم و ديگر هيچ علاقه اي به ادامه مکاتبه و حتي ملاقات شما ندارم. براي شما و همسرتان آرزوي خوشبختي مي کنم. یاسمين.
از اين موضوع مدتها گذشت. تابستان از راه رسيد و به اتفاق بچه ها به تهران و منزل پدر رفتيم. در حين صحبت ماجراي سیروس را براي مادر تعريف کردم وگفتم که چه پاسخي به او داده ام. او هم خیلی تعجب کرد و گفت کار درستي انجام داده ام. بعد هم ماجراي منصور را براي مادر بازگو کردم و حتي به اوگفتم که احساسم نسبت به او چگونه است.
مادر خیلی ناراحت شد و با لحني خشن گفت: ياسمين، حواست را جمع کن. اوبيست وچهارساله و تو بيست ونه ساله هستي. اوهزار حسرت و آرزو دارد و تو داراي دو بچه هستي. سعي کن اين موضوع را به طور کل فراموش کني چون به صلاحت نيست.
سرم را تکان دادم و از مطرح کردن چنين موضوعي پشيمان شدم. خودم همه آنچه را مادر مي گفت مي دانستم و به قول معروف آنگاه که دانستم، نتوانستم.
فکر منصور و محبت و عشقش تمام وجودم را احاطه کرده بود، اما مي دانستم اين رؤيايي بي سرانجام است که جز ضرر هيچ نفعي به حالم ندارد.
روزي اکرم، دخترخاله مادر، از ما خواست تا براي ناهار به منزلشان برويم. مادر از اين دعوت خیلی استقبال کرد و من هم که مي دانستم مادر اقوامش را خیلی دوست دارد مخالفتي با رفتن نکردم.
به منزل اکرم رفتيم و پس از صرف ناهار و پذيرايي براي صحبت دور هم نشستيم. اکرم ابتدا از اينجا و آنجا صحبت کرد و بعد زمينه صحبتش را به سمت محمود کشاند وگفت: ياسمين، محمود در زندگي اش شکست خورده و مدتيست از همسرش جدا شده. درست مثل تو او هم بخت و اقبالي نداشت. من از دختر خاله اجازه گرفتم تا اين موضوع را با تو در ميان بگذارم. فکرهايت را بکن و اگر صلاح دانستي و رضايت داشتي با محمود ازدواج کن. هر دوي شما يک بار ازدواج کرده اید و هر دو داراي دو بچه هستید. اگر با هم ازدواج کنید خوب مي توانيد همديکر را درک کنید و براي هر چهار بچه مادر و پدر خوبي باشيد.
به مادر نگاه کردم. لبخند رضايتي بر لبانش نقش بسته بود. به خوبي مي دانستم او فاميلش را خیلی قبول دارد و به اين وصلت رضايت دارد. به نظر او چه کسي بهتر از محمود. به خصوص که او را هم دوست داشت و هميشه از او حمايت مي کرد.
سکوت کردم و به فکر فرو رفتم. چندين سال مي شد که محمود را نديده بودم، يعني درست از مجلس ختم مادرش به اين طرف. هنوز او را همان طور که ديده بودم به ياد مي آوردم و نمي دانستم در اين مدت چه تغييراتي کرده است. او پيشي از ازدواجش به استخدام يکي از سازمانهاي دولتي درآمده بود و اين طور که مي گفتند وضع رضايت بخشي داشت. ازدواج محمود با همسرش ماجرايي داشت. به اين ترتيب که او در زماني که مرتب با دخترهاي رنگ و وارنگي دوست مي شد با دختري سبزه و چشم و ابرو مشکي که چندان زيبا هم نبود طرح دوستي ريخت. آن دختر که خیلی زرنگ بود توانست محمود را به تور بياندازد و اورا مجبورکند که با وي ازدواج کند. آن دو در عرض دو سال صاحب دو فرزند شده بودند و پس از سه يا چهار سال زندگي اختلافشان به حدي رسيد که از هم جدا شدند.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 11:54 AM
مادر علاوه بر اينکه فاميلش را خیلی قبول داشت در مورد آنان مي گفت که هر وقت مي خواهند با خانواده اي وصلت کنند آنها را به عرش می رسانند و در ابتدا خانواده اي که قرار است عروس يا دامادشان بشود از شاهزادگان و نوادگان خان و خانزاده هستند و بعد از اينکه کارشان به بن بست و طلاق می رسيد از جايگاهشان سقوط کرده و ضمن از دست دادن اصل و نسب،کلفت وکلفت زاده مي شوند. اين موضوع در مورد ازدواج محمود و همسرش نيز صدق مي کرد.
همانطورکه به محمود فکر می کردم به ياد آوردم که سالها پیش چقدر روي او حساب بازکرده بودم و به او علاقه داشتم و برايم جاي تعجب داشت که از آن همه علاقه چيزي نمانده بود و فکرکردن به او احساسي در من نمي انگيخت.
در پاسخ به اکرم چيزي نگفتم و پس از مدتي به منزل برگشتم.
دو هفته پس از اين مهماني يک روز سيما و برادرش سرزده به تهران و به منزلمان آمدند. همان روز سيما به طور رسمي از من براي سیروس خواستگاري کرد. سیروس بدون اينکه ملاحظه حضور سیما ومادر و پدر را بکند خطاب به من گفت: ياسمين خانم، اگر قبول کني با من ازدواج کني، همین فردا زنم را طلاق مي دهم.
در حالي که سعي مي کردم حرمت مهمان بودنش را نگه دارم با صدايي که از خشم می لرزيدگفتم: خير آقا، اشتباه مي کنيد. من نسبت به شما هيچ احساسي ندارم و از شما مي خواهم قدر محبتي را که همسرتان نسبت به شما دارد درک کنيد. .اون زن اگر عاشق شما نبود هيچ وقت جلاي وطن نمي کرد تا درکنار کساني زندگي کندکه او را دوست ندارند و وجودش را نمي پذيرند.
سیروس مدتي به فکر رفت و در حالي که ناراحتي از سر و صورتش نمايان بود منزلمان را ترک کرد.
بعدها شنيدم که همسر او در يک شرکت آلماني مشغول به کار شده و حقوق بالايي مي گیرد و تمام حقوقش را در اختيار شوهرش قرار مي دهد. کم کم شنيدم که خانم زربندي و بقيه خانواده از او تعریف مي کنند و به او احترام مي گذارند. دیگر اين احترام ازکجا آمده بود خدا عالم است. يا او را پذيرفته بودند و يا درآمد بالايش چنين وجهه اي برایش کسب کرده بود.
گويا همسر سیروس از ماجراي خواستگاري از من باخبر بود، زيرا هرگاه با من برخورد مي کرد نگاهش حالت خصمانه اي به خود مي گرفت و من که در اين مورد تقصيري از جانب خود نمي ديدم سعي مي کردم کمتر در جاهايي باشم که آن دو هم بودند تا حساسيت به من از بين برود.
بعد از اتمام مرخصي همراه بچه ها به آبادان برگشتيم. همان موقع فهميدم مي توانم خانه اي را که تقاضا کرده بودم تحويل بگيرم. باکمک بچه ها اثاثه را جمع کرديم و به منزل جديد نقل مکان کرديم.
خانه اي که به من تعلق گرفته بود خانه اي زيبا و جادار و در يکي از مناطق شرکت نفت بود. حسن آن اين بودکه اجاره نمي دادم و پول آب و برق هم نداشتم و اين موهبتي بود که نمي دانستم چطور از خدا به خاطرش قدرداني کنم.
محيط شرکت نفت جدا از شهر آبادان بود و در آنجا از نظ اصول شهر سازي تمام نکات رعايت شده بود. خانه هاي شرکت نفت در زمان خودش بسيار زيبا و مجهز به کليه لوازم مورد نياز بودکه هنوز هم که مدت هشتاد سال از ساختن اين بناها مي گذرد این منازل هم چنان بر جاي خود قراردارند و می توان با فراغ بال در آنها زندگي کرد.
تمام وسايل آسايش از قبيل، اجاق گاز، تخت و مبلمان و خیلی چيزهاي ديگر در آن موجود بود و آب و برق هم به صورت رايگان در اختيارساکنان قرار داشت. تمام مناطق مشجر وباصفا بود، اما نکته اي که در بدو ورود توجه هرکسي را به خود جلب مي کرد مسئله کارمندي و کارگري اين مناطق بود.
هر دو قشر براي خود تسهيلات مجزايي داشت. مثلأ باشگاه کارگري، باشگاه کارمندي. استخر کارگري و استخر کارمندي و به همین ترتيب سينما و رختشويخانه و سوپرمارکت و غيره و البته نوع کارمندي آن به مراتب مجهزتر از نوع کارگري بود و خوشبختانه من هم در منطقه کارمندنشن آنجا ساکن شدم.
خانه ام داراي چهار اتاق با سرويس مجزا و آشپزخانه اي مجهز و زيبا بود. باغچه اي جلوي منزل بود که رو به خيابان بود. پشت ساختمان دري داشت که به کوچه پشتي راه پيدا مي کرد. نام بچه ها را در مدرسه هاي خوب شرکت نوشتم و سعي کردم از هيچ نظرکم وکسري بر ايشان نگذارم، زيرا خیلی معتقد به تربيت و تغذيه صحيح در سنين کودکي بودم.
نازنين دختري آرام و مرتب بودکه مشکل کم تري برايم ايجاد مي کرد. هميشه به موقع روپوش مدرسه اش را پوشيده وکيف به دست آماده بود تا با سرويسي که بر ايشان گرفته بودم به مدرسه برود. در عوض رامین درست در آخرين لحظه ها یادش مي افتاد کيف حاضر کند و يا به دنبال لنگه جورابش بگردد. هميشه به او يادآوري مي کردم شبها بايد کيف وکتابش را آماده کند، اما او هيچ وقت کوشش بدهکار نبود.
گاهي بچه ها با هم نمي ساختند و دعوايشان مي شد. مثلأ يکي مي گفت او يک موز خورده، منم مي خورم و آن وقت ديگري مي گفت حالا که او يکي ديگه خورده منم يکي ديگه مي خورم. اين رقابت هميشه با سر و صدا ادامه پيدا مي کرد تا اينکه کلک موزها کنده شود و خيالشان راحت شود. بعضي اوقات وقتي مي ديدم نصيحت و صحبت فايده اي ندارد آن دو را به حال خود مي گذاشتم تا انقدر با هم جر و بحث کنند تا خسته شوند، ولي گاهي اين جر و بحثها به قدري ادامه پيدا مي کودکه تا مداخله نمي کردم کوتاه نمي آمدند.
هر روز غذاي روز بعد را تدارک مي ديدم تا در اين مورد مشکلي نداشته باشم. نازنين مي توانست کارهاي کوچکي را انجام دهد. مثلاً گرم کردن غذا و يا آماده کردن سفره.
هرکدام از بچه ها براي خود يک اتاق داشتند و صاحب تخت و کمد جداگانه اي بودند. نازنين دختري مرتب بود، اما زير تخت رامین انواع و اقسام چيزها پيدا مي شد. از لنگه جوراب گرفته تا پاک کن و خط کش وکتاب.
هفته اي يک بار بچه ها را به سینما مي بردم يا با هم به شهر مي رفتيم تا خيابانها و مغازه ها را تماشا کرده و اگر خريدي داشتند انجام دهم.گاهي هم به مسجدسليمان و منزل زهرا مي رفتيم. ديدار زهرا هميشه براي من لذت بخش بود.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 11:54 AM
8
خرج بچه ها سنگين بود. رامین درس نمي خواند و خیلی بازيگوشي مي کرد. او به دنياي اطرافش توجهي نداشت و در مدرسه با بچه هاي دیگر درگیر مي شد. هميشه نوک کفشهايش سوراخ بود، زيرا عادت داشت با پايش سنگ پراني کند. اکثر اوقات هم که فوتبال بازي مي کرد شلوارش از سر زانو سوراخ مي شد. چندين بار به علت دعوايي که در مدرسه کرده بود مرا احضارکردند. به اجبار با همان لباس پرستاري سريع خودم را به مدرسه رساندم تا در جريان کار قرار بگیرم. ناظم مدرسه هميشه از او شاکي بود و من مي دانستم دليل آن فقط شرايط بد سالهاي گذشته است. کاري از دستم برنمي آمد جز اينکه سعي کنم با او مدارا کنم تا رويه خود را عوض کند. در کل هم نازنين و هم رامین بچه هاي حساس و مهربان و رقيق القلبي بودند. هردو پول توجيبي مي گرفتند. رامین همان روز اول پولش را تمام مي کرد و زماني که از او مي پرسیدم پولش را چه کرده مي گفت: دادم به فقير. البته راست مي گفت، زيرا يک روز وقتي پس ازکار به منزل آمدم ديدم که دختر هفت ساله عربي را به خانه آورده و پس از اينکه ناهارش را به او داده بقچه اي از لباسهايي را که نمي خواستند براي او بسته و به دست او داده. ناراحت شدم و به اوگفتم چرا در غياب من غريبه اي را به منزل آورده است. با لحن بغض آلودي به خواهرش نگاه کرد. نازنين به جاي اوگفت: مامان اين بيچاره پا برهنه وگرسنه بود. رامین دلش به حال او سوخته و او را به خانه آورده. منم اول پایش را شستم و بعد به داخل آوردمش. خودم را آرام کردم وگفتم: اين بار اشکالي ندارد، اما دیگر از اين کارها نکيد، چون خیلی خطرناکه.
اين موضوع گذشت و هفته بعد من همان دختر را دوباره با پاي برهنه و سر و وضعي رقت بار درکوچه ديدم.
منصور هنوزهم گاهی پشت پنجره بخش پیدايش مي شد. اکنون ديگر مادر و خواهرانش هم موضوع ما را مي دانستند. گاهي حرفهايي که آنان در مورد من مي زدند با خنده بيان مي کرد. او مي گفت: مادر و خواهرانم گفته اند بدبخت، ياسمين از تو بزرگ تره، پدرت رو در مياره. اون دوتا بچه داره. مي خواهي خودت را بيچاره کني. و پس ازگفتن اين حرفها مي خنديد.
من در حالي که از ته قلب رنجيده بودم، اما براي اينکه او به احساسم پي نبرد لبخند مي زدم و مي گفتم: خب راست مي گن، تو چرا حرف خانواده ات را گوش نمي کني؟
مي خندید و مي گفت: نمي دانم. به راستي نمي دانم چرا نمي توانم از تو دل بکنم. منصور از من پنهان نمي کردکه از دوستانش حساب مي برد و نگران اين است که اگر با من ازدواج کند آنان چگونه درباره اش قضاوت خواهند کرد. از اينکه تا اين حد بي پرده از افکارش صحبت مي کرد خیلی جا مي خوردم و در عين حال ناراحت مي شدم، اما نمي دانم چه مرگم شده بودکه با وجود تمام اين
M.A.H.S.A
04-03-2012, 11:55 AM
بديها دوستش داشتم و با اينکه از اين جنگ وگريزها و موش وگربه بازیها خوشم نمي آمد باز هم به او علاقه مند بودم. در همان حال عاقبت خوش براي ازدواجم با او نمي ديدم، اما او را هم براي دوستي نمي خواستم.
به تازگي مشکلي ديگر به مشکلاتم اضافه شده بود و آن اين بودکه در همسايگي ما خانواده اي زندگي مي کردندکه يک پسر پانزده ساله به نام مسعود داشتند. اين پسر تمايل زيادي داشت تا با نازنين و رامین بازي کند و به خاطر همین به منزل ما رفت و آمد مي کرد. نسبت به اين موضوع احساس خوبي نداشتم. به خاطر همین بچه ها را از او برحذر مي کردم و تاکيد مي کردم وقتي خانه نيستم به هيچ وجه در را به روي او باز نکنند. هرگاه که نوبت شب کاري داشتم در را قفل مي کردم تا خيالم از بابت بچه ها راحت باشد. اين ممانعت باعث دلخوري و ناراحتي مسعود شد و تصميم گرفت تا به نحوي تلافي کند.
شبهايي که کار داشتم می رفت و از روي بام خانه سنگ پراني می کرد. يا اينکه سنگي را به تناوب و محکم روي سقف مي کوبيد. گاهی هم با سنگ پراني شيشه ها را مي شکست. بچه ها ازکارهاي او ناراحت می شدند و ترس برشان مي داشت. صبح که خسته و مانده به خانه برمي گشتم نگراني و وحشت شب گذشته را در قیافه هايشان می ديدم. هر وقت هم که منزل نبوديم از روي ديوار داخل خانه مي پريد و پول، صفحه گرامانون، خوراکي و يا هر چيزي را که دوست داشت و البته ارزش چنداني هم نداشت برمی داشت و از همان راه برمي گشت. موضوع را با اداره منازل در ميان گذاشتم، اما ترتيب اثري داده نشد.
چند وقت بعد نامه اي از زرين دريافت کردم که در آن نوشته بود اکرم از قول محمودگفته که منتظر پاسخ من است. از خواندن نامه زرين کمي متعجب شدم، زيرا فکر مي کردم اين موضوع به مرور زمان به دست فراموشي سپرده شده، اما اکنون مي ديدم که هنوز هم سر حرفثان ايستاده بودند.
زرين در نامه اش نوشته بود مادر و پدر هر دو موافق اين ازدواجند و هر کس که از اين موضوع باخبر شده آن را تاييد کرده است، ولي زرين معتقد بود نبايد به حرف کسي گوش کنم و خودم موقعيتم را بسنجم. به زرين حق دادم، زيرا اين من بودم که بايد با او زندگي مي کردم. در اين بين تنها چيزي که براي کس مطرح نبود علت طلاق محمود بود. هيچ کس نمي دانست چرا او زنش را طلاق داده، کسی هم پيگير اين مسئله نشده بود. همه به صحبتهاي اکرم که گفته بود همسر او زن زندگي نبوده اکتفا کردند، زيرا روي او خیلی حساب مي کردند و حرفش را قبول داشتند.
درسالهايي که پشت سر گذاشته بودم هيچگاه درباره ازدواج دوباره فکر نکرده بودم. يعني راستش موردي چشمم را نگرفته بود تا بخواهم درباره آن بيندیشم و اکنون که در جريان قرارگرفته بودم نمي دانستم چه بايد بکنم.
سالها بعد وقتي به اين موضوع فکر مي کردم هميشه با خودم مي گفتم:
خداوندا، چرا اين قدر کور و مسخ بودم. چرا پس از تجربه تلخ ازدواج اولم هنوز درک و شعور پيدا نکرده بودم... آن زمان گويي اطراف مغزم را پرده سياهي گرفته بودکه هيچ نوري از آن عبور نمي کرد. شايد هم فشار کار سنگين و به دوشي کشيدن بار زندگي و مسوليت بچه ها افکارم را فلج کرده بود.
وقتي مي ديدم همه فاميل او را تاييد مي کنند و روي او نظر مساعد دارند سرسختي راکنار گذاشتم و من هم قبول کردم فرصت ديگري به خود بدهم. براي يک ماه مرخصي رد کردم و به تهران رفتم. در اين مدت محمود
M.A.H.S.A
04-03-2012, 11:55 AM
براي ديدن من به منزلمان مي آمد و گاهي اوقات من و او با هم به سينما يا گردش مي رفتيم تا با هم حرفهايمان را بزنيم و سنگهايمان را ئا وابكنيم. كسي از بيرون رفتن ما ناراحت نبود. شايد فكر مي كردند با اين فرصت ها ما بيشتر همديگر را مي شناسيم و بناي يك زندگي خوب را پايه ريزي مي كنيم غافل از اينكه سالها وقت لازم است تا دو نفر همديگر را خوب بشناسند. محمود از نظر اخلاقي فرقي با گذشته نكرده بود. هنوز سريع الانتقال بود و براي هر سؤالي جواب داشت. در عوض من مثل يك دختر بي دست و پاي سيزده ساله بودم. به خوبي مي دانستم گرايشم نسبت به او عميق نيست. با اين حال نمي دانم چرا خودم را گول مي زدم و اين حس را به خودم القا مي كردم كه من و او براي هم آفريده شده ايم. او نسبت به من محبت مي كرد و مرتب او قد و قواره و هيكل و آداب مععاشرت و رفتارم تعريف مي كرد، اما حرفهايش به دلم نمي نشست و روح تشنه ام را ارضا نمي كرد. گاهي احساس مي كردم شايد چون هنوز مهر منصور در قلبم وجود دارد نمي توانم محبت او را بپذيرم، اما همان روزا احساسي به من نهيب مي زد كه محمود كسي نيست كه بتواند مرا به اوج خواستن برساند.
بيست و نه سال سن داشتم. تمام عمرم درگير مسائل مختلفي بودم و اكنون كه استقلال مالي را چشيده بودم دلم مي خواست ازدواج كنم و صاحب خانه اي باشم كه متعلق به خودم باشد. تكيه گاهي مي خواستم كه در مواقع دلتنگي مرهم دردهايم باشد و همراهي مي خواستم همگام. دوست داشتم سايه مردي توانا حمايتم كند و در مواجهه با تلخيهاي روزگار دست حمايتش را به سويم دراز كند. آيا اين خواسته جرم بود؟
بچه هاي محمود را قبول داشتم و با بچه هي خودم داراي چهار فرزند مي شدم و مطمئن بودم كه فرزند ديگري نمي خواستيم. دلم مي خواست او پدري كند و من مادري تا خلأ آن را در وجود فرزندانمان پر كنيم. شايد تمام اين انگيزه ها باعث شد كه در غروبي به خانواده ام اعلام كنم كه حاضرم همسر محمود شوم.
من و او در يك محضر عقد كرديم و به طور رسمي زن و شوهر شديم. همان شب مادر مهماني مفصلي به مناسبت ازدواج ما برگزار كرد و تمام خانواده او هم دعوت داشتند. اين جشن برخلاف انتظارم بود، زيرا فكر مي كردم اين وظيفه خانواده اوست كه به مناسبت ازدواجمان ترتيب مهماني اي را بدهند.
يك روز سرزده به منزلي كه محمود در آن زندگي مي كرد رفتم. به خاطر نداشتم چه كار داشتم، اما همين قدر مي دانم نمي توانستم صبر كنم تا او به خانه مان بيايد. دختر بزرگش در را به روي من باز كرد و با ديدن من سلا كرد و كنار رفت تا داخل شوم. با خوشرويي جواب او را دادم و داخل شدم. وقتي پا به درون خانه گذاشتم لحظه اي خشكم زد و از چيزي كه مي ديدم حيران ماندم. خانه محمود، خانه اي بدون اثاث بود كه كف آن را به جاي فرش زيلوي كهنه اي پوشانده بود و كمترين وسيله رفاهي در آن نبود. سعي كردم بدون اينكه خودم را ببازم پيغامم را به دختر او بدهم و از منزل خارج شوم. در راه بازگشت به منزل پدر با خود فكر كردم يعني زندگي اش چه شده؟! آيا اسباب و اثاثيه اش را فروخته و يا همسرش آنها را با خود برده؟ پس چرا دخترخاله مي گفت وضع محمود خوب است و اين جور است و آن جور است؟
مرخصي ام رو به اتمام بود. قرار شده بود پس از گذراندن بقيه تعهدم به تهران برگردم و با هم خانه اي خريده و زندگي مان را سر و ساماني بدهيم. در حقيقت قرار گذاشته بوديم در طول اين مدت با همديگر نامزد باشيم و رابطه زناشويي نداشته باشيم. محمود به سختي اين شرط را پذيرفت، ولي من، مصر بودم كه تا پيش از اينكه به تهران نيامده ام و در خانه مشتركي با او زندگي نكرده ام اجازه ندهم رابطه ما از نامزدي فراتر برود.
همراه فرزندانم از آبادان برگشتم. هنوز يك هفته از بازگشتم نگذشته بود كه محمود به آنجا آمد و عنوان كرد كه دلش براي من تنگ شده. دو روز بعد او را وادار كردم تا به تهران بازگردد كه مبادا از كارش بماند.
از آن پس گاهي به آبادان مي آمد. تنها هديه اي كه در اين مدت برايم آورد يك جعبه شيريني بود و بس.
يك روز به اتفاق او به بانك رفتم تا براي سرويس بچه ها از حسابم پول برداشت كنم. وقتي دفترچه ام را دست كارمند بانك دادم كنار فتم تا از آبخوري بانك ليواني آب بنوشم. همان موقع متوجه شدم محمود با آن قد بلندش مرتبسرك مي كشد تا ببيند موجودي من چقدر است. احساس ناخوشايندي پيدا كردم، اما چيزي به رويم نياوردم، زيرا وجه قابل توجهي در حسابم نداشتم.
زمان مي گذشت. او در تهران بود و من در آبادان. كم كم حرفهايي به گوشم مي رسيد كه نمي توانستم نسبت به آن بي تفاوت باشم. يك سار زرين برايم از زن پسرخاله ديگرم نقل قول كرد كه محمود فراريست. پرسيدم چرا؟ و او گفت به خاطر كشيدن چكهاي بي محل. مدتي كه گذشت فهميدم علاقه شديدي به قمار دارد و به دليل غيبتهاي مكرر از اداره اش اخراج شده و به خاطر كشيدن چكهاي بي محل تحت تعقيب است. پيگير شدم و بع من گفتند مرتب از اين شهر و آن شهر سر در مي آورد و كسي به درستي نمي دانست كجاست. وقتي به دنبال او مي گشتم از يكي ار دوستانش شنيدم كه با عده اي زن مسن و پولدار قاطي شده و شبها تا صبح پاي ميز قمارشان مي ماند.
يك روز سيمين به من تلفن كرد و گفت: ياسمين، امروز محمود همراه زن مسني به خانه ما آمده بود و از من خواهش كرد كه به آن زن بگويم كه با خواهر من ازدواج نكرده و فقط نامزد اوست. من هم همين جمله را به آن زن كه خيلي هم عصباني بود گفتم و آن دو رفتند.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 11:55 AM
با ناراحتي به سيمين گفتم چرا حرف محمود را گوش كرده و چنين گفته. پاسخ داد: به خدا ترسيدم. گفتم نكند آن زن بخواهد سروصدا راه بياندازد و اذيت كند.
به سيمين چيزي نگفتم. بدبختانه ترس در وجود او جايگاه محكمي داشت و نمي خواستم از اين بابت به او سخت بگيرم.
كم كم راز محمود از پرده بيرون افتاد. او از پسردايي ام هم پول گرفته بود و چك بي محل داده بود و او در به در دنبالش مي گشت. پسردايي مرتب به منزل مادر مي آمد و از محمود و نامزدي اش نزد او شكايت مي كرد. اين براي مادر كه محمود را در دنيا تك مي ديد خيلي سنگين آمد. كم كم فهميدم اي دل غافل چه مي خواستم و چه شد. آنها روي من حساب باز كرده بودند، ولي چه حساب غلطي! محمود در بدبختي غوطه مي خورد و آنها مي خواستنذ من زير شانه اش را بگيرم و كمكش كنم تا شايد بتوانم نجاتش بدهم.
امان از دست اين سرنوشت! من در مرداب گرفتاريهايم دست و پا مي زدم و به دنبال راه نجات بودم كه محمود آمد دست روي سرم گذشات و مرا بيشتر در اين مرداب فرو برد. شايد پيش خود فكر كرده بود زني ساده و آرام احمق، منبع درآمد خوبي براي او و كلفتي شايسته براي فرزندانش خواهد بود.
هرروز با اضطراب سر كار مي رفتم و حال خوبي نداشتم. محيط كار هم كه فقط كار بود. در ضمن كار ذهنم را بايد از مسائل خودم خالي مي كردم تا اشتباه نكنم. وقتي دست ازكار مي كشيدم هجوم افكار ديوانه كننده احاطه ام مي كرد و حماقتم را به ريشخند مي گرفت.
منصور وقتي فهميد با محمود عقد كرده ام خيلي ناراحت شد. وقتي اين خبر را به او دادم گويي سيلي بر صورتش خورده بود. او با غروري جريحه دار شده اعتراض كرد و هنوز عصباني بود كه اشكهايش روي گونه اش سرازير شد و با بغض گفت: تا به حال هيچ دختري به من پشت نكرده و من تا به اين لحظه اين چنين اسير كسي نشده بودم. آن روز در حالي كه چشمانش قرمز شده بود تركم كرد، اما چند روز بعد دوباره پشت درهاي بخش پيدايش شد. من از ترس آبرو او را به گوشه اي بردم و نصيحتش كردم اين كار را نكند، اما او گوش به حرف نمي داد و باز مانند شبحي پشت در بخش پيدايش مي شد.
يك روز به او گفتم: منصور زندگي من و تو كه يرانجامي نداشت. تو، هم از من كوچك تر بودي و هم اينكه خانواده ات با اين وصلت مخالف بودند. حق را به آنها مي دهم چون به هر حال برايت آرزو دارند. حالا هم كه كاراز كار گذشته. خب تو چه توقعي داشتي؟ دوست داشتي همين طور پا به پاي هم بنشينيم؟ بالاخره من هم دلم زندگي مي خواست و مي خواستم تا جوانم سرپناهي براي خود داشته باشم و همان لحظه در دلم گفتم و افسوس كه چقدر اشتباه كرده بودم.
منصور با لجاجت يك بچه گفت: اما تو مرا دوست داشتي... شايد هم من خيال مي كردم اين طور است. چرا با من چنين كردي؟ چطور دلت آمد اين كار را بكني در حالي كه مي دانستي دوستت دارم؟
حرفي براي گفتن نداشتم و به همين خطار جوابي ندادم. نمي توانستم به او بگويم كه فكر ميكردم سر و سامان مي گيرم و زندگي جديدي را شروع مي كنم. رويم نمي شد به او بگويم اشتباه كرده ام. عجب حماقتي كرده بودم. هر بار كه اخبار ناخوشايندي از محمود به گوشم مي رسيد اعصابم بيشتر فرسوده مي شد. از آن طرف منصور هم با علاقه بي حد و حصرش كه اكنون آن را كاملاً آشكار كرده بود كلافه ام مي كرد. هيچ دلخوشي در زندگي برايم نمانده بود. همه حسابهايم غلط از آب درآمده بود و اين چيزي نبود كه هميشه آرزويش را داشتم. همه چيز به طرز عجيبي قاطي شده بود. بچه ها در منزل ناسازگاري مي كردند. رامين سركش تر از قبل مرتب در مدرسه دردسر به وجود مي آورد. پس از آن شبكاريهاي جانفرسا به محض اينكه پا به منزل مي گذاشتم سيل شكايتها و جنگ و جدل بچه ها به سويم سرازير مي شد. صداي قلبم را در مغز مي شنيدم و از بي خوابي و خستگي فرسوده شده بودم. دلم مي خواست هرچه زودتر آنها را روانه مدرسه كنم تا بلكه بتوانم ساعتي بياسايم.
دو سال و چند ماه از تعهدم گذشته بود و فقط چند ماه به اتمام آن دوران باقي مانده بود. احساس خستگي تواناييهايم را كاهش داده بودم و در عرض اين چند ماه كلي از وزن بدنم را از دست داده بودم. صبحها كه چشمانم را مي گشودم كوهي سنگين بر پلكهايم احساس ميكردم. سردردهاي عصبي امانم را بريده بود. حس مي كردم زندگي با من روي دنده لج افتاده و مي خواهد لاي چرخهاي خود خردم كند. يك روز نازنينمي خواست به تولد يكي از هم كلاسيهايش برود و لباس مناسب و كادوي تولد مي خواست. البته حق با او بود. به سختي توانستم آن را برايش تهيه كنم. گاهي براي صد تومان لنگ مي ماندم، اما راه به جايي نداشتم. يك بار سه روز مانده به اتمام ماه پولم تمام شد. دستم خيلي تنگ بود و نمي دانستم به چه كسي رو بزنم و ز او بخواهم مقداري به من قرض بدهد. به ياد گردنبندي افتادم كه منصور برايم هديه گرفته بود. آن را برداشتم و نزد طلافروش بردم و به او گفتم كه دچار گرفتاري شده ام و احتياج به صد و پنجاه تومان پول دارم و از او خواستم گردنبند را نزدش نگه دارد و اين مبلغ
M.A.H.S.A
04-03-2012, 11:56 AM
را به من بدهد.البته قیمت گردنبند خیلی بیشتر ازاین مقدار بود و چون دلم نمی آمد آن را بفروشم مجبور شدم امانت بگذارم.آن روز کارم راه افتاد و سه روز بعد که حقوقم را گرفتم رفتم و گردنبند را از گرو درآوردم.
روزها می گذشت و من در پی فرجی چون مگش درتار عنکبوت دست و پا می زدم.هم دوره ایهایم را می دیدم که در عوالم خود هستند و بدون داشتن مسائل و مشکلات به تفریح و خوشگذرانی مسغولند.با خودم می گفتم چرا باید سرنوشت من با آنان این قدر فرق کند؟چرا نمی توانم مثل آنان لذت زندگی را درک کنم؟چرا این قدر از زندگی خسته و بیزا شده ام؟خدایا مگر من آفریده ی تو نیستم،پس چرا تمام غم های دنیا باید روی دوش من سنگینی کند.
در یکی از شبکاریهایم بیماری مورد توجه ام قرار گرفت که سرطان ثانویه داشت که از مثانه به مغزش انتشار پیدا کرده بود.او د رمراحل آخر زندگی اش بود و هیچ کاری نمی شد برای او کرد.تنها مسکنهای قوی به او تزریق م یکردیم تا کنتر احساس درد کند.اوروی تخت به حالت اغما افتاده بود و هر چند ثانیه یک آه رسا و ممتد می کشید.صدا تا انتهای بخش می رسید.ناخودآگاه به یاد بیماری پدر افتادم و در همان حال با اعصابی متشنج و فرسوده فکرم پیش بچه ها رفت که د رچه وضعیتی هستند.آیا باز هم مسعود آنهارا می ترساند؟از جهتی کارهای محمود به یادم آمدو اینکه چگونه با زندگی من قمار کرده و از طرف دیگربه یاد منصور و عشق نافرجامش افتادم.
با صدای یکی از همکاران که به من گفت:یاسمن پس ما رفتیم،به خود آمدم و بدون هیچ حرفی سرم را تکان دادم.نگاهکم به آن دو افتاد که خنده کنان و شادمان به سوی غذاخوری می رفتند تا شام بخورند.منتظر بازگشتشان شدم.ساعتب بعد که برگشتند بیماران بخش را تحویلشان دادم و بعد از تذکرات لازم برانکاری را داخل دستشویی وسیعی که انتهای بخش قرار داشت بردم تا به جای رفتن به غذا خوری ساعتی روی آن دراز بکشم.اما نتوانستم.صدای بیمار مذکور چون پتک بر سرم می کوبید و هر چه سعی کردم فکرم را به جای دیگری متمرکز کنم نشد که نشد.از جا برخاستم و با تنی خسته و روحی خسته تروارد بخش شدم.هنوز کلاهم را روی سر جابجا نکرده بودم که سوپروایزربخش از در وارد شد.او زنی بود که در عین جدی بودن دارای روحی لطیف و با احساس بود.با دیدن من جلو آمد و گفت:چی شده یاسمین؟چرا این قدر ناراحتی؟
مثل جرقه ای که به هیمه ای خشک بزنند بغضم ترکید و همان طور که خودم را در آغوشش می انداختم شروع کردم به زار زار گریه کردن در همان حال با هق هق گفتم:دیگه خسته شدم،دیگه نمی توانم ادامه بدهم،این شبکاریها پاک دیوانه ام کرده.
آن قدر از خود بیخود شده بودم که موقعیت خودم وبخش و زمان را فراموش کرده بودم.او با مهربانی دستش را دورم حلقه کرد و در حالی که مرا از آنجا خارج می کرد با کلامی محبت آمیز گفت:به من بگو چی شده؟نمی توانستم حقیقت را بگویم دیگر زندگی برایم لذتی نداشت.هشت سال کوشش و تلاش کرده بودم که یک روز به اینجا برسم و حالا که رسیده بودم احساس می کردم دیگر برایم مهم نیست.نه،این رویایی نبود که در انتظارش بودم.کسی از حالم خبر نداشت و کسی نبود که انتظار کمکی هر چند معنوی از او داشته باشم.حتی خانواده ام طور دیگری در مورد من فکر می کردند.نه رویم می شد نه غرورم اجازه می داد که آنان را از این فکر بیرون بیاورم.حقوقم به سختی کفاف مخارجم را می داد و این د رحالی بود که دوستانم دو برابر این مبلغ را خرج لباس و آرایش و سلمانی خود می کردند.هر هفته یک رنگ مو و یک مدل لباس و یک رنگ لاک عوض م یکردند در صورتی که من به سختی می توانستم امور خود و بچه هایم را بگذرانم.از طرفی منصور با آمد و شد ها و التماسهایش کاملا خردم کرده بود.هر گاه از منزل به طرف بیمارستان می رفتم از خداوند می خواستم که بزرگواری کند و خودرویی که با آن به بیمارستان می رفتم تصادف کند و بدون اینکه به راننده آسیبی برسد فقط من در جا بمیرم.این افکار احمقانه جزو آرزوهایم شده بود اما این خواسته برآورده نشد.زیرا زندگی برایم بازیها و رنگهای دیگری رقم زده بود.
آن شب سوپروایزر بخش مرا به بخش کارمندی برد و گفت که لازم نیست کار کنم و بهتر است استراحت کنم بعد گفت:صبح روز بعد به دفتر مترون بیمارستان برو و بگو تا مدتی تو را ازکار شب معاف کنند.آن شب من به کپسول سدیم امبتال صد و هشتاد میلی دادند اما تا صبح خوابم نبرد.روز بعد با چشمانی سرخ و پلکهایی متورم و سری گیج و منگ به منشی مترون مراجعه کردم و تقاضای ملاقات فوری نمودم.پس از چند لحظه انتظار عاقبت یکی از معاونان مترون مرا پذیرفت.دلایلم را برای او توضیح دادم و فهمیدم کهدر جریان ماوقع شب گذشته قرار گرفته است.به او گفتم:می خواستم خواهش کنم برای مدتی مرا از شبکاری معاف کنید.گرفتاری دارم و شبکاری برایم مشکل است.
معاون با چهره ای سرد به حرفهایم گوش کرد و در جوابم با لحنی خشک و رسمی گفت:حل این مسئله از عهده ی این دفتر خارج است.
به اعتراض گفتم:هم گروه خودم با همین موقعیت شبکاری نمی کند چون همسر فلان آقای دکتر است.من که گفتم همیشه نمی خواهم معاف شوم،فقط برای مدتی احتیاج به استراحت دارم.
صدایش چون نواری خش دار در گوشم پیچید:همان طور کق گفتم این تقاضای شما ممکن نیست و از عهده ی این دفتر خارج است.فهمیدم صحبت کردن با او بی فایده است و اگر هزار دلیل هم برای او بیاورم همین کلمه را خواهم شنید.با حالی خراب از جا بلند شدم و درفتر را ترک کردم.با خود فکر کردم پس کسانی که شبکاری ندارند از ما بهتران بودند و طبق دستور از این کار وحشتناک و سنگین معاف می شدند!
کار شب آن قدر سخت و طاقت فرسا بود که بیشتر پرستاران پس از فارغ التحصیلی به خاطر آن استعفا می دادند و برای کار به بیمارستان های دیگر می رفتند.البته بیمارستان های خصوصی امکانات و رفاه بیمارستان شرکت نفت را نداشت و کسانی که در آنجا کار کرده بودند دیگر کار بیمارستانهای دیگر را قبول نداشتند.علاوه بر اینکه نحوه آموزش فرق م یکرد احترام و ادبی که در بیمارستان و در بین کارکنان حاکم بود در هیچ جای دیگر رعایت نمی شد.با این حال بیمارستان مقررات خاص و منسجمی داشت که به هیچ وجه خلل پذیر نبود.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 11:58 AM
آن روز پس ازشنیدن جواب منفی از معاون مترون به خانه رفتم.سه روز تعطیلی پس از شبکاری داشتم.پس از آن صبح کار و عصر کار بودم و بعد باز هم نوبت به شبکاری می رسید.با خود گفتم حالا که نه از ما بهتران هستم و نه پارتی و دوستی دارم که برایم کاری کند خودم یک کار برای خودم می کنم هر چه بادا باد و به این ترتیب سه شب از کار غیبت کردم بدون اینکه به بیمارستان اطلاع بدهم!
این سه روز گذشت و صبح روز اول هفته نامه ای سفارشی در خانه رسید که از دفتر مترون بیمارستان بود.در آن نوشته شده بود:راس ساعت دو بعد از ظهر در دفتر حاضر باشید.
ترس سراغم آمد.تمام بچه ها از این دفتر می ترسیدند زیرا جز برای توبیخ کسی را آنجا احضار نمی کردند.در ساعت مقرر حاضر و آماده جلوی میز منشی دفتر بودم.او مرا به اتاق مترون هدایت کرد.ترس به وجودم چنگ انداخته بود و باعث شده بود زبانم خشک شود و تنم یخ کند.وقتی وارد شدم مترون با نیم خیز شدن جواب احترامم را داد و مرا دعوت به نشستن کرد لحنش مهربان بود و اثری از خشم در آن دیده نمی شد.این یک سیاست انگلیسی بود یعنی با پنبه سر بریدن.
ابتدا پرونده ای را ورق زدحس می کردم که پرونده ی من زیر دستان اوست.حدسم درست بود پس از لحظه ای سرش را بلند کرد و گفت:شما چرا سه شب سر کارتان حاضر نشدید؟
- نمی توانم در نوبت کاری شب انجام وظیفه کنم.
- بیمار هستید؟
- خیر،ولی دیگر در توانم نیست که اینجوری کار کنم.
- چرا قبلا این موضوع را با دتر پرستاری د رمیان نگذاشتید؟
- من این مطلب را همان سه روز قبل با معاونتان در میان گذاشتم و از ایشان تقاضا کردم برای مدتی مرا از شبکاری معاف کنند اما ایشان فرمودند که صدور این مجوز دز اختیاراین دفترنیست.
با تمام تلاشی که برای آرام نگه داشتن خودم م یکردم موفق نشدم اشکهایم را مهار کنم.این بیشتر مرا ناراحت م یکرد.احساس می کردم خرد شده ام و غرورم از بین رفته است.
مترون در حالی که پرونده ی مرا زیر بغل می زد از جا بلند شد و گفت:خواهش می کنم با من بیایید.
به اتقاق به معاونت بیمارستان رفتیم و وارد دفتر جناب معاون شدیم.خانم مترون شرح مبسوطی راجع به غیبت سخ روزه ام در شیفت شب داد.آن دو راجع به من بحث کردند و جناب معاون با لحنی تند به من اعتراض کرد و بعد نامه ای نوشته و در پاکت گذاشت.نامه را به دست مترون داد تا همراه او نزد روانپزشک بروم.همان موقع بود که تازه متوجه شدم می خواهد برچسب افسردگی به من بزند و با تایید پزشک مجوز رسمی بگیرد.
به اتفاق معاون مترون به طرف بخش روانی زنان که در بخش هجده بود رفتیم.در دوران دانشجویی یک روزهم در آن بخش کار نکرده بودم.شاید هم همان موقع فهمیده بودند که زمینه ی افسردگی دارم و به همین دلیل کار در این بخش را برایم نا مناسب تشخیص داند و راعایت حالم را کرده بودند.در راهروی بخش روانی روی نیمکتی نشستم.خانم معاون خود به تنهایی به دفتر روانپزشک رفت.آن لحظه احساس آرامش می کردم و از اینکه حرفهایم را زده بودم عقده ام خالی شده بود.خودم را این طور دلداری دادم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست و اگر اخراجم هم کنند دیگر مهم نیست.زیرا خودم قصد داشتم اگر بخواهند در این مورد پافشاری کنند استعفا بدهم.
همان طور که به اسن موضوع فکر می کردم معاون مترون را دیدم که از اتاق خارج شد و گفت:آقای دکتر می گویند شما را در صورتی می بینند که خودتان تمایل داشته باشید با او ملاقات(....)اگر دوست داشتید صبح فردا ساعت هشت صبح اینجا باشید تا شما را ویزیت کند.
سرم را تکان دادم و از همان راه به منزل برگشتم.
صبح روز بعد راس ساعت هشت صبح در بخش روانی زنان منتطر دکتر شدم که پیش از آن استادمان هم بود.
همان لحظه از راه رسید و با دیدن من تعارف کرد داخل دفتر شوم.وارد شدم او مرا به نشستن دعوت کرد و در حالی که روپوش سفیدش را می پوشید گفت:این حضرت عالیه هر وقت در گِل گیر می کنند سراغ من می فرستند بگو ببینم چی شده؟
- دکتر مشکلاتی در زندگی دارم که خیلی فرسوده ام کرده.در ضمن توان کار شب را ندارم.بچه هایم در خانه تنها می مانند و فشار زندگی بدجوری روی شانه هایم سنگینی می کند.
دیگر نتوانستم بیشتر از آن مسائل را برایش باز کنم بنابراین سکوت کردم و بغضم را فرو دادم.او که از حال چهره ام به خیلی چیزها پی برده بود گفت:من نامه ای که دال بر افسردگی تو باشد نمی نویسم تا مبادا در پرونده ات ضبط شود و در سابقه ات اشکال ایجاد کند.ولی خودم با مهاونت بیمارستان صحبت می کنم و از او می خواهم تا به مدت سه ماه شما را از شبکاری معاف کند.
مقداری داروی ارامبخش و تقویت کننده ی اعصاب برایم تجویز کرد و مرا با خوشحالی روانه ی منزل کرد.
از اول ماه مرا مسئول بخش تولید شیر کردند.بخش مرتب و تمیزی بود.با بیمار سرو کار نداشتم و کارم آسان بود.چندین دستگاه استرلایزر برای استریل کردن شیشه های شیر و دستگاههای مخلوط کننده ی شیر و تهیه سرمهای خوراکی بود.این بخش به بخش نوزادان و بخشهای کودکان سرویس می داد.کار از هفت و نیم صبح شروع و راس ساعت چهار بعد از ظهر تمام می شد.مشکلاتم همچنان باقی بود اما روحیه ام بهتر شده بود و بهتر می توانستم فکر کنم.در فرصتی با خودم قرار گذاشتم به تهران بروم و تکلیفم را محمود روشن کنم.
در فرصتی مناسب همین کار را کردم.به تهران رفتم و یکراست به منزل اشرف خواهر کوچک محمود رفتم.با او و شوهرش صحبت کردم.آن دو نسبت به سایرین فهمیده تر بودند.یک بار هیمن اشرف به من گفته بود که یاسمین،از من می شنوی محمود به درد زندگی با تو نمی خورد.آن روز وقتی دلیلش را پرسیدم چیزی نگفت.حالا می فهمیدم آن روز ملاحظه ی برادرش را کرده و این من بودم که با حماقتم نخواستم چشمانم را به روی حقیقت باز کنم.
به همسر اشرف گفتم:با این شرایطی که محمود دارد من نمی توانم او را به عنوان شریک زندگی قبول کنم.اگر محمود رضایت به طلاق داد که هیچ،اگر نه مهریه ام را به اجرا می گذارم و کاری می کنم که مرغهای آسمان به حالش زار بزنند.
شوهر اشرف گفت:از من می شنوی این کار را نکن،محمود یک پاپاسی هم ندارد به تو بدهد،در ثانی اگر به زندان بیفتد دردی از تو دوا نمی شود،حال خود دانی.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 11:58 AM
کمی فکر کردم و فهمیدم منطقی حرف می زند.از طرفی خودم هم توانایی جسمی و روحی نداشتم که از این اتاق دادگستری به آن اتاق بروم و این موضوع را دنبال کنم.تنها کاری که کردم این بود که به پدروکالت محضری دادم و او را از جانب خودم وکیل کردم که این غائله را خاتمه دهد،سپس به آبادان بر گشتم.
معافیت سه ماهه ی شبکاری ام به چشم زدنی تمام شد و باز شبکاریهای زجرآور شروع شد.
آرزوهایم چون سنگی بزرگ بود که از کوه جدا شد و به غلتیدن افتاد آن قدر چرخید و غلتید و با برخورد به این سنگ و آن سنگ خرد و فرسوده شد تا تبدیل به سنگ ریزه ای شد و در بستر رودی فرود آمد.
در سی سالگی برچسب دو ازدواج ناموفق روی پیشانی ام خورده بود.دو فرزند داشتم که با وجودی که جانشان به جانم بسته بود،اما بار سنگین مسئولیتشان را سخت به دوش می کشیدم.روحم لطمه دیده بود و غرورم شکسته شده بود.چه باید می کردم؟
یک روز که منصور مثل همیشه برای دیدنم پشت در بخش پیدا شد نتوانستم تحمل کنم و به سمت محوطه رفتم.دنبالم آمد جایی رفتم که کمتر در دید باشم و تا روی نیمکت نشستم زدم زیر گریه.منصور هاج و واج به من خیره شد.در حالی که نمی توانستم خودم را آرام کنم گفتم"چی از جانم م یخواهی،چرا دست از سرم بر نمی داری؟برودنبال زدنگی خودت،من به تو گفتم به دردت نمی خورم.
منصور کنارم نشست و گفت:می دونم گریه ات برای این نیست که اومدم ببینمت به من بگو چی شده؟
با خود شرط کرده بودم در مورد محمود چیزی به او نگویم اما نفهمیدم چه شد که تمام ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم به چه دلیل از محمود جدا شده ام.ان روز بدون اینکه چیزی بگوید ترکم کرد.من نادم و پشیمان از اینکه نتوانسته بودم احساساتم را مهار کنم و به او حرفی نزنم سر کارم برگشتم.
چند روز گذشت.روزی می خواستم با بچه ها برای خرید به بیرون بروم که زنگ خانه را زدند.برای باز کردن در رفتم و با زنی میانسال و دختری جوان رو به رو شدم همان لحظه حدس زدم که باید مادر و خواهر منصور باشند.احساس عجیبی به سینه ام چنگ انداخت و دلم به شور افتاد.دختر جوان گفت که اجازه می خواهد چند لحظه وقت مرا بگیرد.به ناچار به داخل دعوتشان کردم و به نازنین و رامین گفتم به اتاقهایشان بروند تا خودم صدایشان کنم.دختر جوان خودش را خواهر منصور و زن دیگر را مادر او معرفی کرد.زن مسن تا آن لحظه حرفی نزده بود و فقط با چشمانی کنجکاو چهره ی مرا می کاوید.این کار او احساس بدی به من می داد.از آن دو پذیرایی کردم و کنارشان نشستم تا بفهمم از این ملاقات چه منظوری دارند.زن نگاهی به دور و بر انداخت و بعد د رحالی که مستقیم به چشمان من خیره شده بود گفت:بچه ام داره از دستم می ره نه خواب داره نه خوراک.لاغر شده،حرف نمی زنه دیشب حالش بد شده بود بردیمش دکتر.می ترسم بلایی سرش بیاد.بیا به این ازدواج رضایت بده.شماها که همدیگر را دوست دارید ان شاءالله که خوشبخت می شوید.
در تمام مدتی که حرف می زد خیلی سعی کردم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم اما موفق نشدم.نمی دانم خمیره ام از چه دست شده بود که با هر حزفی اشکم سرازیر می شد.پاسخی ندادم و آن دو بعد از مدتی خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن آنان نازنین و رامین کنارم آمدند و با نگرانی پرسیدند:مامان این زنه کی بود که شما رو ناراحت کرد و به گریه انداخت؟
طفلکی بچه هایم آن قدر کوچم بودند که سر از چیزی در نمی آوردند.پس از آن روز مادر منصور به دفعات در منزلمان آمد و هر بار چیزی برایم آورد.یک با ریک جلد قرآن آورد و مرا به آن سوگند داد که به بچه اش رحم کنم.بار دیگر یک گلدان گل و یک برا دیگر جعبه ی شیرینی.همیشه همان جلوی در هدیه اش را می داد و می رفت.او هم نم یدانست چه بکند.او فقط نگران فرزندش بود و می خواست او راضی باشد اما در اصل مرا دوست نداشت،زیرا به چشم او من عروسی نبودم که می خواست .منصور برای او خیلی عزیز بود و دوست داشت جشن دامادی او را ببیند آن هم با دختری که به نطرش لیاقتش را داشته باشد نه زنی بیوه با دو بچه.
می دانستم ازدواج با منصور از چاله به چاه افتادن است،زیرا هیچ سنخیتی بین ما نبود.می دانستم با هم جور در نمی آییم و راهمان یکی نیست.می دانستم در زندگی با او باید با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کنم به هیمن خاطر به شدت با احساسم مبارزه می کردم تا مبادا بار دیگر خطا کنم.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 11:58 AM
یک روز قرار بود بچه ها را به سینما رکس ابادان ببرم در حالی که دست بچه ها در دستم بود می خواستم از خیابان رد شوم که همان موقع چشمم به منصور افتاد که از در سینما بیرون امد.با دیدن من رنگش چون گچ سفید شد و مات و مبهوت ایستاد.ضربان قلب من هم تند شده بود و به حقیقت حال و روزی بهتر از او نداشتم.با چه حالی وارد سینما شدم فقط خدا می دانست.هیچ چیز از فیلم نفهمیدم.او دوباره بلیط گرفته بود و وارد سینما شده بود.بعدها وقتی دلیلش را پرسیدم گفت:فقط می خواستم در جایی که تو هستی نفس بکشم.
چند هفته بعد پدر طی نامه ای برایم نوشت که بدون هیچ مشکلی قائله بین من و محمود را خاتمه داده است.غصه ای بر غصه های مادر و قصه ای بر قصه های من افزوده شده.
با پایان تعهد سه ساله ام استعفا دادم .ابتدا با استعفایم موافقت نکردند و طبق معمول به دفتر مترون احضار شدم.او با لحنی گرم و امیدوار کننده تمام موقعیت های خوبی را که در پیش داشتم برایم به تصویر کشید اما نپذیرفتم زیرا هدفم این بود که هر چه زود تر از ان شهر فرار کنم.دلم می خواست همه چی را پشت سر بگذارم .می خواستم از چشم کسانی که مرا می شناختند و می دانستند داستانم چیست بگریزم.از دست منصور و عشقش خلاص شوم و باز هم ازاد زندگی کنم.با این که هر ضربان قلبم نام او را صدا می کرد با خود فکر کردم از دل برود هر ان که از دیده برفت.
وقتی با استعفایم موافقت شد مبلغی به عنوان هزینه ایاب و ذهاب و هرینه اسباب کشی به من پرداخت کردند.
مادر منصور و خواهرش یک بار دیگر به دیدنم امدند .وقتی به انان گفتم که می خواهم از این شهر بروم به وضوح خوشحالی را در چهره هایشان دیدم.مطمئن بودم ان دو هم همان فکری را کرده اند که من می کردم.
کلیه اثاثیه ام را فروختم و پس از تهیه بلیط اتوبوس برای خداحافظی به خانه منصور رفتم.مادر او مرا برای ناهار نگه داشت.منصور به ظاهر ارام بود و من هم سعی می کردم ارامشم را حفظ کنم.بعد از ناهار منصور و مادرش مرا تا ایستگاه اتوبوس بدرقه کردند.وقتی حرکت کردیم بغضم ترکید و ارام ارام شروع کردم به اشک ریختن.بچه ها هم با من گریه می کردند.
در طول راه به بازی هایی که سرنوشت برایم ترتیب داده بود فکر کردم.یک شب در راه بودیم و پس از هفده ساعت به تهران رسیدیم،مستقیم به منزل مادر رفتم.پس از چند روز بچه ها را برای دیدن پدرشان به منزل او فرستادم.
کم کم تابستا تمام می شد و وقت ان بود که بچه ها را در مدرسه نام نویسی کنم.با پدر بچه ها رودرو صحبت کردم و نظرم را گفتم و از او خواستم در هزینه انان با من همگاری کند.او اکنون دو فرزند از همسر سومش داشت و گرفتاری از سر و رویش می بارید.به محض این که این حرف را شنید باز هم ساز ندارم را کوک کرد و گفت:نمی توانم کمک کنم اصلا ندارم که کمک کنم.
دیدم صحبت با او فایده ندارد خودم دست به کار شدم و نام رامین را در یکی از مدارس خوب دولتی ثبت نام کردم زیرا بیشتر از این در توانم نبود.
مدتی از بازگشتم به تهران می گذشت و هنوز شروع به کار نکرده بودم.یک روز پدر و قتی از سر کار برگشت تلگرافی را به طرفم گرفت و گفت:یاسمین این تلگراف به نام توست.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 11:59 AM
با تعجب آن را باز کردم.
روز سه شنبه ساعت سه بعد از ظهر با اتوبوس وارد تهران می شوم.
منصور.
سردرگم و متفکر به متن تلگرف چشم دوختم. ا. به جز نشانی اداره پدر هیچ ردی از من نداشت. نمی دانستم چه کنم. خوب می دانستم که نمی توانه نسبت به خواسته او بی اعتنا باشم. او نخستین عشق واقعی در زندگی ام بود. بارها تصمیم گرقتم نروم و به این طریق به او بفهمانم که فراموشش کرده ام، اما روز سه شنبه در ترمینال منتظرش بودم.
آمد با قیافه ای خسته و رنجور. خیلی لاغر شده بود و کبودی پای چشمش نشان از روحیه خرابش داشت. پرسیدم: چرا آمدی؟
- آمدم تا تو را با خودم به آبادان برگردانم.
- اما ما که حرفهایمان را با هم زدیم.
-تو بدون من این تصمیم را گرفتی. من بدون تو نمی توانم زندگی کنم. یا با من برمی گردی یا من خودم را سربه نیست می کنم.
حرف او مرا در نگرانی فرو برد. او را به یم هتل رساندم و گفتم: فردا می بینمت.
وقتی به خانه برگشتم مادر از چهره گرفته ام فهمید اتفاقی برایم افتاده. وقتی پرسید جریان را برایش گفتم و اضافه کردم: فردا او را پیش شما می آوردم، بلکه شما و پدر بتوانید منصرفش کنید.
روز بعد به هتل رفتم و ساعتی پیش از رفتن به خانه در خیابان های اطراف قدم زدیم. در طول راه او را نصیحت کردم و با دلیل و برهان خواستم او را منصرف کنم، حتی به او تاکید کردم که خانواده من و او هیچ کدام به این امر راضی نخواهند شد و حق هم به جانب آنهاست.
در جوابم گفت: دیگر رضایت هیچ کس برایم مهم نیست.
-شرایط من چی، پنج سال اختلاف سن. منصور به خدا ما هیچ تجانسی با هم نداریم.
-یاسمین این قدر این پنج سال را بزرگ نکن. اگر تو پیرزن هفتاد ساله هم باشی و یکی دوجین بچه داشته باشی باز هم تو را دوست دارم و می خواهم با تو ازدواج کنم.
در حالی که پشت عینک آفتابی ام اشک می ریختم گفتم: اما من می دانم که این امر شدنی نیست. یعنی اصلا درست نیست. منصور برو، برگرد به شهر خودت. باورکن به مرور زمان فراموشم می کنی.
با سماجت گفت: بدون تو برنمی گردم.
از همان راه او را به منزل خودمان بردم. مادر با چهره ای متفکر و غمگین به او خوش آمد گفت. پدر هم در منزل بود. پس از مدتی سر صحبت را باز کرد و گفت: یاسمین در زندگی دو شکست پی در پی داشته، از شما بزرگتر است و دو بچه دارد. ده سال دیگر خسته و رنجور خواهد شد در حالی که شما هنوز جوان هستید. آن وقت تازه به این فکر می افتید که اشتباه کرده ام. چرا جشن عروسی نداشتم، چرا با یک دوشیزه ازدواج نکردم و هزار چرای دیگر. پس بهتر است تا دیر نشده از این کار منصرف شوید و یاسمین را دچار مشکل نکنید.
منصور با صراحت و بدون هیچ ملاحظه ای گفت: موقعیت شغلی من ایجاب می کند که با زنان جوان و زیبایی، از همه قشر و ملیت آشنا شوم. اگر قرار بود از آنها یکی را برای زندگی انتخاب کنم می کردم، اما من چشم و دلم از این زیبایی های ظاهری سیر است چون عاشق محبت، صداقت و نجابت یاسمین هستم و تا با او ازدواج نکنم از این شهر خواهم رفت.
پدر در حالی که از جا بلند می شد گفت: خود دانید، من آنچه لازم بود و باید می گفتم را بیان کردم. شما دیگر بچه نیستید و تصمیم با خودتان است.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:00 PM
ته دلم ازین گفت و گو راضی بودم اما هنوز در شک و دودلی دست و پا می زدم .پس از رفتن پدر رو به منصور کردم و گفتم خوب گوش کن.من کارم را رها نخواهم کرد و تا بازنشستگی می خواهم کار کنم .کارم سخت و مشکل است.اکثر روزها شاید نتوانم خانه باشم.شبکاری دارم،غیبت دارم و خلاصه هزار جور مشکل ممکن است در طول این مدت پیش بیاید.دو بچه دارم و دیگر بچه نمی خواهم.ولی شلید به خاطر تو یک بچه بیاورم که نگویی اجاقم کور است.اما فقط یک بچه.می خواهد دختر باشد یا پسر.برای مهریه هم زمینی را که در خرمشهر داری و خانه ای را که در ابادان داری به اضافه صدهزار تومان عندالمطالبه می خواهم.ایا باز هم حاضری با من ازدواج کنی؟
در جوابم گفت:همه این ها را به اضافه جانم تقدیمت می کنم.
از پاسخش غرق لذت شدم و از این که تا این حد به من علاقه مند بود اشک در چشمانم حلقه زد و غرور شکسته ام ارضا شد.
من کیسه ای برای او ندوخته بودم و فقط می خواستم امتحانش کنم اما او با این پاسخ راه مخالفت را بر من بست و مرا مجبور به تسلیم شدن کرد.با این حال هنوز از این ازدواج و عاقبت ان می ترسیدم.همان شب بی بی سلطان را در خواب دیدم که زیر کرسی نشسته بود و با مادر صحبت می کرد.من هم منتظر بودم رویش را به طرف من برگرداند تا سوالی از او بپرسم .همان طور که در فکر بودم او رویش را به طرف من کرد و گفت:یاسمین نگران نباش.ان شاا... عاقبت به خیر می شوی.
دو روز بعد عاقد به منزلمان امد و من و منصور را به عقد هم در اورد.با مهریه هفتاد هزار تومان که پدر تعیین کرده بود.یک حلقه ساده و یک اینه هم تنها خرید ما بود.
خبر ازدواج سوم من مثل بمب در فامیل پیچید.هر کس این خبر را می شنید دهانش از تعجب باز می ماند.زیرا در فکر هیچ کسی نمی گنجید که من بار دیگر بخواهم ازدواج کنم.
منصور به ابادان بازگشت تا مقدمات زندگی مشترکمان را اماده کند.بازتاب خبر در بین دوستان و فامیل او هم کم از فامیل من نبود.مادرش از این کار او به شدت ناراحت شده بود به خصوص از این که منصور حتی برای عقدش او را خبر نگرده بود.
دو هفته پس از رفتن مسعود من هم به ابادان رفتم .او یک اپارتمان دو خوابه اجاره کرده بود.اما مادرش که از کار او به شدت عصبانی بود از دادن اثاثیه مختصری که متعلق به منصور بود خودداری کرده بود و او را با یک ساک لباس از خانه رانده بود.بدون این که از مار مادرش خرده بگیرم با پس اندازی که داشتم اثاثیه ای برای خانه خریدم و ان جا را با سلیقه خود اراستم .منصور مرا به شدت دوست داشت و همه امید من هم در ان شهر غریب به او بود.
از محیط شرکت و دیدن دوباره همکارانم واهمه داشتم زیرا در جریان ازدواج دومم قرار داشتند اما کسی نمی دانست که برای سومین بار شوهری اختیار کرده ام به همین خاطر قید بازگشت به شرکت نفت را زدم و در بیمارستان دیگری مشغول به کار شدم.
محل کار جدیدم نه وسایل و تجهیزات بیمارستان شرکت نفت را داشت و نه ان انضباط و قوانین حاکم را.
از شبکاری خبری نبود و سمت من دران جا سرپرستار و حقوقم ماهیانه سه هزار تومان بود.
روزها می گذشت و من با زندگی جدیدم خو می گرفتم .منصور را دوست داشتم ونهایت سعی ام را می کردم تا همسر خوب و شایسته ای برای او باشم.
هنوز سه ماه از ازدواجم نگذشته بود که احساس کردم منصور شبهایی
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:02 PM
هم که شبکارنيست ديرتربه منزل مي آيد. کم کم آمدن براي ناهار را هم از برنامه اش حذف کرد. گاهي اوقات هم بدون اطلاع وهماهنگي دوستانش را به منزل دعوت مي کرد وتا ديروقت مي نشستند ومشروب مي نوشيدند. براي اينکه نسبت به اوبي احترامي نکرده باشم حرفي نمي زدم و از مهمانانش پذيرايي مي کردم.
کم کم حس کردم منصورديگرآن منصورقبل نيست واين درحالي بود که هنوز پنج ماه از ازدواجمان نگذشته بود.نمي خواستم تسليم اين احساس شوم غافل ازاينکه احساس يک زن هميشه بهترين زنگ خطراوست. بدبختانه احساسم اشتباه نکرده بود، زياد فهميدم عشق آتشين منصور روبه سردي مي رود واين را از کارها ورفتارش متوجه مي شدم.
هرروز پس ازبازگشت ازکار خانه را تميزمي کردم وغذاهايي راکه او دوست داشت مي پختم وپس ازآراستن خودم وپوشيدن لباسهاي زيبا وتميز منتظر مي ماندم تا اوبيايد. گاهي اوقات انتظارم تا پاسي ازشب به طول مي انجاميد. وقتي هم که مي آمد يا شام خورده بود ويا آن قدر خسته بود که بدون کلامي صحبت به رختخواب مي رفت. گاهي اوقات هم نمي آمد وخبراو را از ماهشهر و اهواز وديگرجاها مي شنيدم.
اين رووال ادامه داشت ومن فقط زجرمي کشيدم بدون اينکه جرأت اعتراض داشته باشم. يک بار با ملايمت به او گفتم چرا بامن اين اين کار را مي کني. گويي بهانه اي را که مي خواست به دست آورد وصدايش رابالا برد وچشمانش را از هم دراند.من که به شدت از آبرويم مي ترسيدم کوتاه آمدم تاصدايمان بين دروهمسايه بلند نشود.
گاهي به خودم مي گفتم خدايا آن همه عشق و علاقه کجا رفت؟ چه کسي بود که مي خواست خود را بکشد اگر جواب رد به او مي دادم؟ آن همه عشقي را که به صداقت و محبت ونجابت من داشت کجا رفت؟ چرا من اين قدرساده لوح واحمق بودم که فکرمي کردم منصور به خاطرمن خودش را مي کشد ومادرش را داغدارمي کند. چرا مي ترسيدم که دراين بين آبروي من هم برود، چرااين مهملات وياوه گوييها را باورکردم. خدايا چرا يک زن سي ساله نبايد بفهمد که آدمها آن ظور که خودشان را نشان مي دهند نيستند. مگرهمين منصور نبود که به قول خواهرش وقتي چايي مي نوشيد به استکانش خيره مي شد و خطاب به مادر وخواهرش مي گفت: عکس ياسمين را در استکان چاي مي بينم. آيا همين منصور بود که مي گفت اگر تورا داشته باشم به هيچ کس وهيچ چيز احتياج ندارم؟!
بارها به او گفتم: منصورجان دوستاني را انتخاب کن که همسرداشته باشند تا من هم بتوانم با آنان معاشرت کنم .
در پاسخم با تمسخرمي گفت: من دوست متأهل ندارم. منم خربودم که ازدواج کردم. وگاهي بي مقدمه مي گفت من اهل زن وزندگي نيستم. اشتباه کردم زن گرفتم.
بارها از نيش وکنايه هاي اودلم شکست، اما نخواستم دل اورا برنجانم وبه اوبفهمانم که از حرف هايش ناراحت شده ام. بارها با خودم گفتم اي کاش آن روزي که گوشي تلفن را برداشتي وزنگ زدي هم دست تو مي شکست وهم دست من که پاسخت را نمي دادم وخودم را به اين فلاکت مبتلا نمي کردم. تمام زندگي من و او فقظ درچند ماه خلاصه شد. تنها نشانه زندگي مشترک ما فقط در دفتر خانه ثبت بود وبس. منصور حتي حلقه ازدواجش را از انگشتش خارج کرد وبه قول معروف تب تندش زود به عرق نشست.
زندگي زيريک سقف با او چه مسخره ودردناک بود.
هرسه شب يک بار به منزل مي آمد آن هم مست ولايعقل بود. اجاره ماهيانه خانه ما پانصد تومان بود. او هم بابت عياشي شبهايش همين مبلغ را پرداخت مي کرد.
بهترین لباسهارا برای خود می خرید، اما هیچ گاه نمی پرسید آیا تو احتیاج به پول داری یا نه. من هم عزت نفسم اجازه نمی داد پولی برای خرج منطل و لباسم مطالبه کنم.
یک بار زرین وهادی همراه دخترشان به دیدنمان آمدند. رفتارهادی با زرین ودخترش طوری بود که به حال خواهرم غبطه خوردم. آن دوچند روز پیش من بودند و رفتند. دراین مدت منصور خانه نبود ومن برای توجیه غیبت او به زرین وشوهرش گفتم که به مأموریت رفته و به زودی برمی گردد.
منصور برای هیچ کس ارزش قائل نبود وفقط خود ودوستانش را قبول داشت. وقتی فامیل مرا می دید کم محلی می کرد و قیافه می گرفت وهروقت می فهمید کسی از اقوام من به آبادان آمده تا رفتن آنان به منزل نمی آمد.
خانواده او هم رما به چشم یک مزاحم نگاه می کردند وبا اینکه بارها خودشان به این موضوع اعتراف کردند که اگربا منصور ازدواج نمی کردم ممکن بود بلایی سرخودش بیاورد، اما اکنون زیرهمه چیز زده بودند و معتقد بودند که من خودم را به او تحمیل کرده ام.
مادر منصور به آتش اختلاف مابیشتردامن می زد ومی شنیدم که هرجا نشسته گفته است که یک پسرزیبا وعزیز داشته که زنی بیوه با دوبچه که پنج سال هم ازاو بزرگتراست اورا فریفته و اسیر خودش کرده است.
وقتی به منزلشان می رفتم با انواع حرفهای طعنه آمیزمتلک بارانم می کردند. یک بار خواهربزرگ منصورکه دو سال از من کوچک تربود بدون مقدمه گفت: مامان مرا در سن دوازده سالگی به دنیا آورده. خیلی فکرکردم که این حرف چه ارتباطی به من داشت. بعد فهمیدم او می خواسته به این طریق بگوید که من هم سن مادرش هستم.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:04 PM
یک بارهم مادرمنصور چیزی را داد من بدوزم. وقتی داشتم سوزن را نخ می کردم گفت: راستی تو چشمات می بینه سورن رو نخ کمی؟ من که دیگه دیدم کم شده.
کنایه هایش را می فهمیدم، اما هیچ غلطی نمی توانستم بکنم، زیرا غلط بزرگتری کرده بودم ومجبور به تحمل آن بودم.
وقتی فهمیدم حامله ام گویی دنیا را روی سرم خراب کردند. با اینکه من و منوصر برای این منصوربرای این موضوع توافق کرده بودیم، اما دلم نمی خواست درچنین شرایطس بچه دارشوم.
هرچه می گذشت وضعیت من هم بدترمی شد. با وجود بچه ای درشکم تمام کارهای منزل وخارج از آن را خودم انجام می دادم. کار خانه وکار بیمارستان از یک طرف، غمی که بردل داشتم بیش از همه برروح وروانم اثرمی گذاشت. بدتر ازهمه این بود که نمی توانستم برای کسی دردم را بازگوکنم.
کم کم می فهمیدم مادرمنصور حسادتش را به فرزندان دیگر و هم چنین بستسگانش نیز منتقل کرده است. روزی خانواده برادرش از اصفهان به آبادان آمدند. من آنان رابرای ناهار به منزلمان دعوت کردم. تمام وسایل راحتی شان را به بهترین نحو آماده کردم واز هیچ چیز کوتاهی نکردم، اما برادرش درحالی که نیشخندی موذی به لب داشت به جای تشکرگفت:
راستی یاسمین خانم، بگو ببینم این برادر ما را چطور تور کردی؟
در پاسخش به تلخی لیخند زدم، زیراچیزی نداشتم بگویم. بدبختانه همیشه در پاسخ دادن می ماندم، اگرچه حق با من بود.
مادرمنصوربا عتواین مختلف این وآن را به رخم می کشید و مرتب از بد اقبالی اش می نالید. حرفهای اوسوهان روحم شده بود: داداشم می خواست دخترش رابه منصوربدهد...خواهرم دوست داشت نوه دختری اش رابه منصوربدهد...دخترفلانی دیوونه منصوربود و...
باشنیدن این حرفها حرص می خوردم، ولی دندان روی جگرمی گذاشتم تا نقطه ضعف دستش ندهم، اما او خوب می دانست چه بگوید که مراازدرون ویران کند.
منصورهم دراین مورد کوتاهی نمی کرد و تا می توانست به آزارواذیت هایش می افزود. روز به روز هم بدتر وبدتر می شد. گاهی با وقاحت تمام می گفت: مادرم حق داره می گه مواظب باشم، چون سن وسالت بالاست می خواهی به من امرونهی کنی. ویا می گفت: به قول مادرم باید حواسمو جمع کنم. تو دوتا بچه داری یک وقت زندگی منو به باد می دی.
وفتی منصور چنین حرفهایی می زد دلم آتش می گرفت، زیرا درحق مادرش هیچ بدی نکرده بودم وهمیشه احترامش را نگه می داشتم، اما اوبااین حرفها زهرکینه اش را به زندگی ام می پاشید وذهن منصور را هم نسبت به من مسموم می کرد.
کم کم متوجه شدم وقتی منصوراز بیرون می آید لباسهایش بوی تریاک می دهد. ابتدا با ناباوری فکرکردم اشتباه می کنم، اما این تنها بویی در دنیا بود که شامه من نسبت به آن حساس بود. من با این بو آشنا بودم. وقتی فهمیدم اشتباه نمی کنم و منصور به دام تریاک افتاده آه از نهادم برآمد و گویی دنیا روی سرم خراب شد. زجربی محلی ورفتارناشایست او از یک طرف و دانستن اینکه او به این بلای خانمان سوزگرفتارشده از طرف دیگرروحم را درهم شکست. بارها به درگاه خدا نالیدم که ای خدا این چه مصیبتی بود که به سرم آمد. خدایا من که ازبدیهای منصور گله نداشتم، من که ازطعنه های خانواده اش نزد تو شکایت نکردم، من که باخود قرار گذاشتم بسوزم وبسازم و دم نزنم، اما آخراین چه گرفتاری بود که سر من بخت برگشته مارگزیده آمد.
به قول حافظ:
گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه با آب زمزم وکوثرنتوان سفید کرد
بارها با زبان خوش قربان صدقه اش رفتم وبا مهربانی گذشته خودم را پیش چشمش به تصویرکشیدم. به او گفتم: منصورجان ببین، پدرم را که دیدی؟ اویکی از خوش قیافه ترین و رسیدترین مردان زمان خودش بود، اما حالا ببین به چه شکلی درآمده. از اوعبرت بگیر وخودت را آلوده نکن،. اما کو گوش شنوا! درابتدا دوستانش را مقصرمی دانستم و گناه بدبختی خود رابر دوش آنان می انداختم، ولی سالهاست که به این نتیجه رسیده ام که هرکس در هر گرداب ومنجلابی که می افتد خودش مقصراست، زیرا زندگی این را به من یاد داده که آب همواره می گردد تا گودال را پیدا کند.
منصورهرچند وقت یک بار دوستان جدید پیدا می کرد، زیرا دوستان مجردش یکی یکی ازدواج می کردند و دور کارهای مجردی را خط می کشیدند، اما او نمی خواست قبول کند که باید تن به زندگی بدهد و دست از کارهای خلافش بردارد. بعضی از دوستان او مردان مسنی بودند که سن پدرش را داشتند وهمگی اهل منقل و بساط بودند.
ماههای آخر حاملگی را می گذراندم. سه ماه مرخصی با حقوق به من داند. به تهران رفتم تا فرزندم را درآنجا وتحت حمایت مادرم به دنیا بیاورم. مادر هنوز از وضعیت بین من و منصور خبرنداشت و خیال می کرد ما همان لیلی مجنون سابق هستیم.
منصورخانه کوچکی داشت که مادر وپدرش همراه خواهر کوچکش درآن زندگی می کردند، وقتی برای زایمان به ترهان رفتم منصوربه مادرش گفت که می خواهد خانه را بفروشد واز آنان خواست تا از منزل برادر بزرگترش برای سکونت استفاده کنند. مادرش هم به او گفت که بهتراست برای فروش عجله نکند، زیرا ممکن است خانه را به قیمت ارزان از
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:04 PM
چنگش در بیاورندو برای این کار بهتر است وکالتی به او بدهد که او سر فرصت خانه را به قیمت خوبی بفروشد. منصور هم همین کار را کرد و دنبال من به تهران آمد.
صبح یک روز تابستان در بیمارستان هدایت دختری سبزه رو و زیبا به دنیا آوردم و نامش را بهامین گذاشتم به معنی فصل بهار؛ و او را بهی صدا می کردم. منصور خیلی دوست داشت بچه پسر شود، اما خواست خدا چیز دیگری بود. بعد از ظهر آن روز منصور به اتفاق مادر با دسته گل و شیرینی به دیدنم آمدند. رامین و نازنین را هم همراه خود آورده بودند. کارکنان بیمارستان چون میدانستند من هم از همکارانشان می باشم نهایت مهربانی را در مورد من به کار گرفتند. همان موقع بچه را آوردند تا بقیه او را ببینند. بچه ها از دیدن خواهر کوچکشان خیلی خوشحال شده بودندو شوق را می شد در نگاهشان دید. رامین التماس میکرد که بچه را بغلش بدهند. من از مادر خواستم باری اینکه دلش نشکند این کار را بکند.
عصر همان روز بدون اینکه حتی یک ریال هزینه پرداخت کنم مرخص شدم و به منزل مادر رفتم.
باز هم مادر پذیرایی از مرا با دستهای توانایش به عهده گرفت. نوزادم بچه ارام و صبوری بودو آزاری نداشت. حتی اگر گرسنه اش هم بود گریه نمی کرد. من از مکیدن دستش متوجه می شدم گرسنه اش شده و شیرش می دادم. او نه تنها مرا ناراحت نمی کرد، بلکه با وجود او معنی مادر شدن را درک کردم.
بیست روز بعد در حالی که حالم خوب شده بود همراه دختر کوچک به آبادان برگشتم.
بهی را خیلی دوست داشتم و نگهداری از او برایم پر جذبه بود. با تمام وجودم محبتم را نثارش می کردم. منصور هم اور ا دوست داشت، اما حتی وجود او هم نتوانست او را پایبند زندگی کند. دلیلش این بو که خودش محبت پدر ندیده بود و بلد نبود پدری کند.
یک هفته پس از بازگشتم به آبادان مادر منصور و خواهرش به دیدنم آمدند، اما با دیدن بهی هیچ احساسی نشان ندادند. در چهره مادر او خواندم که فکر میکند وجوداین بچه پسرش را برای همیشه پابند من کرده است و شاید علت دلخوری او هم همین بود.
در همین اوضاع و احوال ماجرای دیگری منصور را از این رو به آن رو کرد. او که برای فروش خانه به مادرش وکالت داده بود متوجه شد عوض فروش خانه مادرش آنجا را به نام خودش کرده و برای آنجا مستاجر هم آورده. منصور از این کار مادرش به شدت عصبانی شد و بنای داد و فریاد را گذاشت، اما راه به جایی نبرد زیرا هم هچیز قانونی انجام شده بود. بدون اینکه خودم را وارد این درگیری کنم میدانستم این موضوع از کجا آب می خورد مادر منصور ترسیده بود که من خانه را از چنگ او در بیاورم، زیرا بارها شنیده بودم که او گفته بود این زن به طمع مال واموال منصور با او ازدواج کرده است. در صورتی که خود او هم میدانست حتی خرج خانه از جیب من تامین می شود و منصور فقط یک شوهر اسمیست.
باری من که از اول هم چشم به مال منصور نداشتم این موضوع بی اهمیت بود، اما این جریان کدورتی عمیق بین منصور و مادرش به وجو آورد طوری که هر روز سر این مسئله جر و بحث داشتند و هر وقت رو در روی هم قرار می گرفتند جنگ و جدل لفظی شان شروع می شدو درآخر هم منصور با اوقات تلخی مادرش را ترک می کرد.
به منصور پیشنهاد کردم برای تجدید روحیه به تهران برویم و مدتی را کنار خانواده من بمانیم. منصور قبول کرد و من پس از رد کردن یک ماه مرخصی بدون حقوق راهی تهران شدم.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:05 PM
به تهران که رسیدم خبر دار شدم پدر گمشده اش را پیدا کرده و او کسی نبود جز ملوک خانم.ماجرا از این قرار بود که روزی پدر اتفاقی ملوک را می بیند و با دیدن او عشق سودایی اش غلیان می کند و فیلش به یاد هندوستان می افتد.او برای ملوک خانه ای اجاره می کند و مقداری هم اثاث برایش می خرد تا هم برای او مسکنی تهیه کرده باشد هم برای دلتنگی های خودش ماوایی داشته باشد.داستان رفت و امد های وقت و بی وقت پدر به خانه ملوک خیلی زود به گوش مادر رسید.او که از دست پدر دل خونی داشت به او می گوید:تو که نه شرم سرت می شود و نه حیا.هیچ وقت هم که ادم نمی شوی.باید هر ه زودتر از این خانه بروی تا کتر به یادم بیفتد چه بلاهایی سر من اورده ای.
نمی دانم قدرت بیان مادر تا این حد قوی بود یا این که پدر خودش هم دنبال بهانه ای می گشت که برود چون به محض خارج شدن این حرف از دهان مادر پدر که گویی از خدا خواسته بود بار و بندیلش را می بندد و خانه را ترک می کند.قرار می شود مادر برای این که بی خرجی نماند و بتواند اموراتش را بگذراند نمی از حقوقش را به او بدهد.
با رفتن پدر مادر تازه فهمید اقساط خانه عق افتاده و به همین دلیل پدر میدان را خالی کرده است.مادر که قادر به پرداخت اقساط خانه نبود به هادی و زرین که ان موقع مستاجر بودند پیشنهاد کرد که بیایند با او زندگی کنند و در عوض اجاره ای به او بدهند تا قسط بانک را بپردازد.هادی و زرین هم که متوجه می شوند این پیشنهاد چقدر به نفع زندگیشان است از این موضوع استقبال می کنند و در طول یک شب تمام اثاثیه مادر به زیر زمین منتقل می شود و اثاثیه زرین جایگزین ان می شود.یک اتاق هم به مادر تعلق می گیرد.انان یک سال با مادر زندگی می کنند و در طول این مدت هیچ اختلافی پیش نمی اید.زرین دومین دخترش را همانجا به دنیا اورد .پس از یک سال به هادی وامی تعلق می گیرد و قرار می شود که با ان خانه ای بخرد.اما مقداری پول کم می اورد.مادر پیشنهاد می کند حالا که خانه از رهن بانک در امده است ان را گرو بگذارند و وام بگیرند.این بزرگواری مادر باعث شد که هادی و زرین هم دارای خانه شوند.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:06 PM
9
بهی کم کم بزرگ می شد.او بچه ای آرام و بی آزار بود.به خاطر اینکه سرکار می رفتم برای او مستخدم گرفتم و حقوقش را هم خودم می پرداختم.او زن خوب و مهربانی بود و از بهی به خوبی نگهداری می کرد.کم کم با پس اندازم توانستم یک پیکان دست دوم بخرم تا مسیر بین خانه و بیمارستان را راحت تر طی کنم.هم چنین خرید های بیرون با من بود که با این وسیله کارهایم سبک تر می شد.منصور هیچ وقت چیزی نمی خرید اگر یک موقع به او می گفتم یک قوطی شیر برای بهی بخرد می گفت خودت بخر مگر من نوکر پدرتم.و این پاسخی بود که همیشه در مقابل خواسته هایم می شنیدم.منصو به همین رویه بی محبتی و دوست بازی را ادامه می داد.ومن هم کاری از دستم بر نمی آمد.یکبار به علت توموری که مشخص نبود چیست مجبور شدم عمل جراحی کنم بدون اینکه مطلب را با کسی در میان بگذارم و یا اینکه همراهی داشته باشم و در همان بیمارستانی که کار می کردم بستری شدم و جراحی کردم.عمل طولانی بود و به خاطر آن بیهوشی کامل گرفتم.وقتی به هوش آمدم خواهر شوهرم را بالای سرم دیدم.آن لحظه نمی دانستم او از کجا فهمیده من انجا هستم.بدون اینکه بتوانم در این باره از او چیزی بپرسم به خواب رفتم.
سه روز بعد فهمیدم منصور به او گفته بود.همان روز منصور با یکی از دوستانش در آستانه در اتاقی که در آن بستری بودم پیدایش شد.یک دسته گل آورده بود و چون غریبه ای پس از چند دقیقه عیادت رفت.
پس از هفت روز از بیمارستان مرخص شدم و چون کسی را به عنوان همراه نداشتم با همان حال پشت فرمان نشستم و به منزل رفتم.وقتی پرستار بهی مرا دید که با آن حال و به تنهایی به خانه برگشته ام از شدت تعجب نمی توانست حرف بزند.این عمل هم یک ریال هزینه برایم نداشت.سومین سال قرارداد اجاره خانه به پایان رسید.و این بار صاحب خانه می خواست خانه اش را بفروشد و ما مجبور بودیم فکر خانه دیگری باشیم.در این مورد منصور هیچ گونه احساس مسئولیتی نمی کرد و این کار را هم مثل کارهای دیگر به گردن من گذاشت.وقتی دیدم او به فکر نیست و صاحب خانه هم خانه اش را می خواهد دست به کار شدم و با کمک یکی از همکارانم خانه ای پیدا کرده و به آنجا نقل مکان کردم.راه منزل جدید به خانه پرستار بهی خیلی دور بود و در نتیجه قبول نکرد این راه را آمد و شد کند به همین خاطر بهی را به مهدکودک سپرده و خودم سرکار برگشتم.هر روز ساعت شش صبح بهی را از خواب بیدار می کردم تا اورا به مهدکودک ببرم و ساعت سه و نیم بعدازظهر او را به خانه باز میگرداندم.طفلی دخترم در طول راه خیلی اذیت می شد اما چنان صبور و آرام بود که هیچ
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:08 PM
اعتراضی نمی کرد.من هم ناچار بودم،زیرا چاره ای نداشتم و نمی توانستم از کارم دست بکشم واین رشته را هم پاره بکنم.
روزها می گذشت و منصور انگونه که دوست داشت زندگی می کرد.با شب زنده داری ها و خانه نیامدن ها،مشروب خواری ها و بد رفتاری هایش می ساختم و دم نمی زدم.کم و بیش هزینه ی منزل رامی پرداخت،اما جانم را هم می گرفت.مرتب ساز نداری می زد و توقع داشت همان چندر غازی را که می دهد پس انداز کنم.مرتب می گفت:مادرم راست میگه،زن خوب ،مرد را به همه جا می رساند،ما که اقبالی نداشتیم زن خوب گیرمان بیافتد.
اگرچه منصور این حرف ها را با لحن نه چندان جدی به زبان می اورد،اما در روحیه ی من تاثیر بدی می گذاشت و ناراحتم می کرد.ولی او کاری به احساس من نداشت و هرچه دوست داشت انجام می داد و می گفت.
یک بار مهد کودک به علتی تعطیل بود.مجبور شدم بهی را منزل مادر منصور ببرم.ساعت سه ونیم که از بیمارستان برمی گشتم سر راه به بازار رفتم تا مایحتاج خانه را تهیه کنم.وقتی برای بازگردن بهی به منزل مادرشوهرم رفتم او رادیدم که با حالتی عصبی در را باز کرد و با دیدن من گفت:کجا بودی این بچه مرا کشت از بس نق نق کرد.
باتعجب به بهی که با تکه پارچه ای مشغول بازی بود نگاه کردم و بدون اینکه چیزی به رویم بیاورم گفتم:از بیمارستان یکراست رفتم خرید،بخاطر همین کمی طول کشید.
با حالتی خاص گفت:ولی من فکر می کردم رفتی سینما.البته لحنش طوری بود که گویی می خواست به من بفهماند که خرید را بهانه نکنم و حدس او درست است.ان روز خیلی حالم گرفته شد و تصمیم گرفتم دیگر بهی را پیش او نبرم.
منصور هم پسر همین زن بود و اخلاق او را به ارث برده بود.من و او هیچوقت نمی توانستیم یک ساعت کنار هم بنشینیم و دوکلمه راحت با هم صحبت کنیم.او دنیا را از چشم خود می دید و من حریف زبان اونبودم.
اگر هم در مورد موضوعی پافشاری می کردم انقدر ضعیفکش و ناجوانمرد بود که مرا به باد کتک می گرفت.برای این که آبرو دار و نجیب بودم صدایم در نمی امد،خب مگر نه اینکه او عاشق همین نجابتم شده بود؟!
پس از هر کتک کاری و دعواهم انتظار داشت بدون اعتراض به رفتار وحشیانه اش با رویی باز و زبانی خوش قربان صدقه اش بروم تا او لطف کند و مرا ببخشد.اگرچنین بود مشکلی در بین نبود و منور با شرط اینکه من دیگر از این غلط ها نکنم مرا می بخشید،اما اگر غیر از این بود همان اش بود و همان کاسه.یکبار چنان کتکم زد که تا ساعتی از بینی ام خون می امد.روز بعد مادر و خواهرش به خانه مان امدند و از وضعیت سر و صورتم پی به ماجرا بردند،اما دریغ از یک کلام تسلی بخش یا سرزنش امیز که نشان دهد انها می فهمند منصور چه بلایی بر سر من اورده.ان روز مادر منصور و خواهرش چنان خودشان را به ان راه زدند که بعد از رفتنشان جلوی اینه رفتم تا ببینم ایا فقط خودم کبودی بینی وصورتم را می بینم؟
یک بار به او اعتراض کردم که این چه زندگی است که برایم درست کردی؟اگر مرا نمی خواستی چرا با من ازدواج کردی؟در جوابم گفت:تو برای من زن نیستی،همان یک جمله اتش به جانم زد طوری که تا ساعت ها دهانم قفل شد.
نازنین کم کم مراحل بلوغش را می گذراند.چند ماه بود که نزد مادرامده بود و با او زندگی می کرد.او در سن شانزده سالگی دختر زیبایی شده بود و من عاشقانه دوستش داشتم و مرتب تشویقش می کردم که درس بخواند.
همچنین با او درباره ی مسائل و مشکلاتی که اغلب سر راه جوانان قرار دارد
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:10 PM
صحبت می کردم و اورا راهنمایی می کردم تا اگر چنانچه مشکلی دارند آن را با من در میان بگذارد.در این بین خواستگارانی هم برای او پیدا شدکه من ازدواج را برای او خیلی زودمی دانستم و از ترس اینکه مبادا پدرش بخواهد با ازدواج او موافقت کند تصمیم گرفتم او را نزد خود بیاورم.
در این مورد با منصور صحبت کردم و او این بار بدون مخالفت شرایطم را درک کرد و با آمدن نازنین به منزلمان موافقت کرد.
کارهای نازنین را خیلی زود انجام دادم و او را نزد خود به آبادان بردم. از حضور او در منزل و در کنارم خیلی خوشحال بودم و به خاطر راحتی کار زنی خوب وتمیز را برای کمک به کارهای خانه استخدام کردم (...)جدید را خیلی دوست داشتم و او را بی بی خطااب می کردم.او از همه لحاظ عالی و بی نقص بود و تمام کارهای خانه را ید قدرت خود گرفته بود. با بودن او در خانه احساس امنیت کافی داشتم و خیالم از جهت بهی و نازنین راحت شده بود. حقوق او راهم خودم پرداخت می کردم و از این بابت بسیارهم راضی بودم.
سال پنجاه و پنج بود که از فیلیپین و هند نرس و پزشک متخصص برای ما فرستادند. حدود پانزده نرس فیلیپینی و شش پزشک متخصص هندی و چند پزشک عمومی وارد بیمارستان شدند.
در آن هنگام مسئول بخش اورژانس بودم که دارای شش هفت کلینیک بود. روزانه دویست سیصد بیمار به این بخش مراجعه می کردند و اکثر بیماران از طبقه محروم و اغلب بی سواد بودند.بیشترشان عرب بومی منطقه بودند و فارسی را به سختی صحبت می کردند. پرستارانی که در کلینیک به پزشکان هندی و فیلیپینی کمک می کردند کمک پرستاران با تجربه بودند و با زبان انگلیسی آشنایی نداشتند. از طرفی برخی از این پزشکان که مدتی را در ایران کار کرده بودند کم و بیش زبان فارسی را یاد گرفته بودند. من روزانه چند نوبت به تمام کلینیک ها سر می زدم و تا آنجا که مقدور بود مشکل زبان آنان را برطرف می کردم . گاهی اوقات در آن واحد دو یا سه نفر مرا احضار می کردند تا سوالاتشان را بپرسند. تمام روزم به ترجمه علائم بیماری و بازگو کردن دستورات پزشک برای پرستاران و فهماندن حرف بیماران به پزشکان می گذشت . این کار زیاد سختی نبود، ولی تمام روز مرتب بین بخش ها می چرخیدم. تا لحظه ای می خواستم استراحت کنم از بخشی به بخش دیگر خوانده می شدم. هرروز پس از اتمام کارخسته و ناتوان به خانه می رسیدم تا به امور خانه و به بهی بپردازم.البته کارم مورد توجه رئیس بیمارستان بود. او که پزشکی مقتدر و لایق بود بر همه کارها به خوبی نظارت داشت و برای پرستارانی که زحمت می کشیدند ارزش و احترام قائل بود.در این فاصله تصمیم گرفته شد که بخشها دارای منشی شوند و این کاربرای سر پرستاران بخش نعمتی آسمانی به شمار می آمد ، زیرا تا پیش از آن تمام کارهای اداری که مربوط به پرونده بیماران بود توسط آنان انجام می شد. مترون بیمارستان مرا مامور کرد عده ای از کمک پرستاران دیپلمه را جهت منشیگری بخش آموزش دهم و به همین خاطر مجبور شدم اضافه کاری کنم.
سه دوره ی آموزشی گذاشته شد و در هر دوره تعدادی از آن ها با رموز و فنون و نحوه ارتباط با سایر قسمت های بیمارستان آشنا کردم. در طول این مدت تمام نکات ریز را آموزش دادم. پس از گذراندن این دوره از آنان آزمایش به عمل آوردم و به کسانی که قبول شده بودند حکم رسمی منشی بخش را که به تایید رئیس بیمارستان رسیده بود اعطا کردم.
پس از تمام کلاسها یک روز یکی از همکارانم به نام نازی که همسرش یکی از جراحان بیمارستان بود پیش من آمد و گفت: یاسمن
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:11 PM
بخشنامه ای امده که قرار است دو نفر از پرستاران را جهت اموز دیالیز به تهران بفرستند تا پس از اموزش و تکمیل دوره بخش دیالیز راهم در این بیمارستان باز کنند
اینطور که نازی میگفت دوره اموزش 6ماهه بود و یکی از آن پرستاران هم خودش بود میدانستم دلیل انتخاب او همانا موقعیت همسرش در بیمارستان بود
از او پرسیدم شرایط احراز این ماموریت چیست؟
نازی گفت:شرایط خاصی ندارد
جسته گریخته متوجه شدم نفر دومی که قرار است به این ماموریت برود من نیستم از این مطلب دلخور بودم و خیلی دلم میخواست ان یک نفر من باشم چند روز بعد مترون بیمارستان به من زنگ زد و گفت:یاسمین یک دوره دیگر آموزشی قرار است برگزار شود و من شمارا برای اینکار پیشنهاد کردم
بالحنی که دلخوری از ان کاملا مشهود بود گفتم:زمانی که ماموریت اموزشی هست مرا به یاد ندارید اما دربین انهمه نرس تحصیل کرده فقط نام مرا برای کلاس آموزشی به یاد میاورید؟!
با تعجب گفت:یاسمین؛مگه تو علاقه داری به این ماموریت بروی؟
-شما که باید بهتر بدانید من چقدر عاشق یادگیری هستم
-ولی اخر تو شوهر و بچه داری
-مگر نازی شوهر و بچه ندارد؟شما مرا بفرستید ضامن بهشت و دوزخش خودم خواهم بود
و قتی جریان را به منصور گفتم گویی از خدایش بود که کنارش نباشم زیرا از این برنامه خیلی استقبال کرد و با لحن شوخی گفت:تو برو به کارت برس. اگرهم بخواهی میتوانی برای همیشه بروی
اینبار از حرف او ناراحت نشدم زیرا انگیزه جدیدی برای زندگی پیدا کرده بودم ان روز گذشت و حکم ماموریت نفردوم برای من زده شد با خاطری آسوده همراه بهی و نازنین تهران رفتم و مدت 6ماه درخانه مادر مستقر شدم
محل آموزش در بیمارستان به آور و مرکز دیالیز ایران بود دیالیز آن زمان هنوز علم نوپایی بود و حتی پزشکان متخصص اطلاعات کمی در این زمینه داشتند و متاسفانه بیمارانی که به نارسایی کلیه مبتلا میشدند با وضعیت بدی فوت میکردند بدون اینکه بشود کاری برای آنان کرد
تشخیص اورمی در مراحل اولیه خیلی مشکل بود و خیلی از بیماران با علایم بیماریهای روده ای و چشم یا پوست و فشارخون به بیمارستان مراجعه میکردند این علایم وقتی به مرحله حاد میرسید تشخیص داده میشد که اشکال از کلیه بیمار است و آن وقت بود که ممکن بود برای هرگونه اقدامی دیر باشد
مدیر عامل سازمان دیالیز ایران پزشک قابل و معروفی بود او مردی بود با یک دنیا معلومات و عرضه و لیاقت. مرد با درایت و متخض و مدیری قابل ستایش. هر6ماه یکبار عده ای از پرستاران فارغ التحصیل را برای دیالیز آموز میداد و آنان را به مناطق دیگر میفرستاد
بیماران اورمی پس از شروع دیالیز بهبودی نسبی پیدا میکردند و امید به زنده ماندن در آنان تقویت میشد اگر در اینچنین مواقعی پیوند کلیه نیز با موفقیت انجام میشد و بدن بیمار پیوند کلیه را پس نمیزد او میتوانست زندگی طبیعی داشته باشد
روز به روز تعداد این بیمارات افزایش میافت و از تمامی نقاط کشور به این مرکز مراجعه میکردند بخش وسیعی در این مرکز وجود داشت که
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:19 PM
شامل پزشکان و پرستاران و کارکنان و انان با جدیت به کار خود می پرداختند.
ما یک گروه پانزده نفری و دومین گروهی بودیم که قرار بود اموزش ببینیم. تمام افراد گروه ما از جمله افرادی بودند که سابقه ی ممتدی در پرستاری داشته و یا سرپرستار بخش بودند. هماهنگی گروه باعث پیشرفت سریع در درس میشد و ما از کار و اموزش لذت می بردیم.
بهی پیش مادر بود و من با خودروی خودم سر کار می رفتم و در نوبت صبح و عصر کار می کردم.هنوز یک هفته از مآموریتم را پشت سر نگذاشته بودم که محبت منصور گل کرد و به من تلفن کرد.ابتدا فکر کردم کاری دارد،اما وقتی شنیدم که دلش برای من وبهی تنگ شده کم مانده بود شاخ دربیاورم.این تلفنها هر روز تکرار شد.او برای من اظهار دلتنگی می کرد،گویا فراموش کرده بود که چه میکرد و چه چیزهایی به من می گفت. مرتب می گفت: یاسمین چرا مرا تنها گذاشتی؟ به خدا بدون تو خیلی تنها شدم.
حرف های منصور مرا متعجب می کرد،زیرا نمی دانستم کدام روی سکه را باور کنم.به قول معروف نه با تو خوشم و نه بی تو می گیرم جای.منصور فراموش کرده بود که چه شب هایی تا خود صبح در انتظارش بودم و او نمی امد .تنها در ان شهر غریب، با یک بچه ی کوچک به کار و زتدگی ادامه می دادم بدون انکه بفهمد این زندگی چطور و چگونه می گذرد. حالا طوری صحبت می کرد که به نظر می رسید که از کارهای گذشته اش پشیمان شده است. من ساده اندیش فکر می کردم اگر به ابادان برگردم زندگی بهتری در انتظارم خواهد بود.در مدت مآموریتم او دوبار به تهران امد ومن هم یکبار به ابادان رفتم.شش ماه در چشم به هم زدنی گذشت و پس از اتمام دوره نازی رتبه ی اول را بدست اورد و من هم بین گروه دوم شدم.به من
و نازی تقدیرنامه ای اهدا شد و مدیرعامل دیالیز ایران به ما تاکید کرد که در نخستین فرصت باید بخش دیالیز را در ابادان برپا کنیم و بیماران استان خوزستان را زیر پوشش بگیریم تا از تراکم بیماران تهران کاسته شود. در ضمن بیماران خوزستانی هم راحت شوند.ما با دلی شاد و پرامید به ابادان برگشتیم.
مدتی پس از بازگشت ما دستور دایر کردن بخش دیالیز به ابادان رسید و رئیس بیمارستان با نظرخواهی ما و با کمک عده ای از ماموران فنی و مهندسی قسمتی از بیمارستان را در اختیار ما گذاشت.پس از اماده شدن ساختمان کامیونهای حامل ماشینهای دیالیز و وسایل و داروها و سایر تجهیزات به انجا فرستاده شد و بخش دیالیز با سرعت اماده ی بهره برداری گردید.
ما در بیمارستان نفر و لوگ، یعنی متخصص بیماری های داخلی و کلیه نداشتیم.مدیرعامل دیالیز نظر داده بود که من و نازی می توانیم به کمک یکدیگر بخش را اداره کنیم و اضافه کرده بود که اگر در این زمینه مشکلی پیش امد می توانیم از متخصصان داخلی بیمارستان کمک بگیریم. در ضمن یک خط تلفن مستقیم به تهران اماده کردند تا در صورت بروز کوچک ترین اشکال با شخص مدیرعامل در هر ساعت از شبانه روز تماس بگیریم.
کم کم بیماران ما به شانزده نفر رسید و هر بیمار هفته ای سه بار و هربار به مدت پنج ساعت دیالیز می شد. از هر نقطه ی خوزستان بیمار داشتیم.مدت شش ماه بود که کارمان را با جدیت تمام و به کار گرفتن کلیه اموزش ها و تجربه ها شروع کرده بودیم.
کار بسی مشکل بود و هرگاه که با مدیرعامل صحبت می کردیم تقاضا می کردیم یک نفر و لوگ برای بخش ابادان اعزام کند، اما او پاسخ می داد در
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:20 PM
حال حاضر کسی نیست و از ما می خواست سعی کنیم با اعتماد به نفس کارمان را ادامه بدهیم. در تمام مدتی که کارمان را آغاز کرده بودیم مدیر عامل دیالیز ایران حتی یک بار هم نتوانسته بود برای بازدید به بیمارستان بیاید و نحوه کار بیماران را از نزدیک ببیند. در این مدت ماهم بیکار ننشستیم یک نرس و دو بهیار را آموزش دادیم تا در کارها ما را یاری کنند.
پس از مدتی شنیدیم که قرار است بهار پنجاه و هفت مدیر عامل دیالیز به اتفاق نماینده شرکت وارد کننده دستگاه های دیالیز از بخش خوزستان بازدید کنند.
عاقبت بهار عید سال پنجاه و هفت از راه رسید و طبق وعده ای که مدیر عامل دیالیز ایران داده بود برای بازدید از بخش خوزستان به آنجا آمد. روزز ورود او کلیه بیماران را دعوت کردیم تا پس از این مدت متوسط او معاینه شوند.خوشبختانه بیماران همه سرحال و سر پا بودند و از این بابت مشکلی نداشتیم.مدیر عامل به اتفاق رئیس بیمارستان و مدیر شبکه آبادان از بخش دیدن کردند.دکتر پس از ویزیت بیماران در حالی که رضایت از چهره اش نمایان بودرو به مدیر عامل شبکه و رئیس بیمارستان کرد و گفت:دکتر بایدقدر این نرسهایتان را بدانید بدون اینکه نفرولوک در بیمارستان داشته باشید تمام بیماانتان در وضعیت جسمی خوبی به سر می برندو مطمئنم این نتیجه زحمات این دو خانم است. من در کمال خوشبختی اعلام می کنم که از کار هردو رضایت کامل دارم و از شما تقاضا می کنم تا به نحوشایسته ای از آنان تقدیر و تشکر به عمل بیاورید.
همان موقع نماینده شرکت سازنده دستگاههای دیالیز از من نازی دعوت کرد تا در همایش دیالیز آن سال در آمنردام هلند برگزار می شد
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:25 PM
شرکت نماییم و در این سفر مهمان شرکت باشیم.
مدیر عامل پس از بازدید و ابراز خوشنودی از کار ما به تهران بازگشت و پس از مدت کوتاهی نامه ای مبنی بر تشویق و قدردانی برای هر یک از ما فرستاد که ضمیمه پرونده مان شد و مبلغ قابل توجهی هم از طرف بیمارستان به عنوان پاداش برایمان در نظر گرفته شد. این شروع خوبی در سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت بود.
در این هنگام بتدریج موضوع انقلاب در تهران و شهرهای بزرگ بالا می گرفت و از گوشه و کنار صدای درگیری ماموران با مردم شنیده می شد. همه در تکاپو بودند و ما نیز در مسیر انقلاب قرار گرفته بودیم. همان موقع منصور زمینی به مساحت ششصد متر در خرمشهر داشت که با شراکت یکی از بستگانش شروع به ساخت آن کرد. او در این کار نه نظر مرا خواست و نه سلیقه ام را جویا شد. یک بار به او گفتم: من یک زمین در تهران دارم می خواهی ان را بفروشم و پولش را به تو بدهم تا خانه را تکمیل کنی بعد اگر دوست داشتی دو دانگ آن را به نام من کن. با تمسخر خندید و گفت: ددوست داشتی پول را بده، اما توالتش را هم به نام تو نمی کنم.
خانه ساخته شد. دو خانه قرینه که یکی متعلق به منصور بود و دیگری متعلق به شریکش که از بستگان او هم به حساب می آمد.
خانه زیبایی نبود و من آنجا را دست نداشتم، اما از این که متعلق به خودمان بود خوشحال بودم.
در آن سالها سفر با تورهای مسافرتی به اقصی نقاط دنیا با قیمت های بسیار نازل باب شده بود. سفر به خارج دیدن جاهای تاریخی و دیدنی رویایی بزرگ برای هرکسی بود از جمله من. در همان سال با اصرار از منصور خواستم یک سفر سه هفته ای با تور به رم و لندن و پاریس کنیم. در عالم رویا سفرهای زیادی به این شهرها کرده بودم و همیشه پا به پای شخصیت های کتابهایی که می خواندم به جاهای دور و نزدیک سفر می کردم. آرزو داشتم روزی برج ایفل، کاخ ورسای، موزه لوور و رودخانه سن و هم چنین شهر باعظمت رم و واتیکان و کلیسای سن پترزبورگ و نتردام و هایدپارک را از نزدیک ببینم. عاقبت به آرزویم رسیدم و همراه منصور به این سفر رفتم، البته هر کداممان با هزینه خود و مانند دو غریبه.
بدبختانه در این سفر با حضور منصور حرص و جش خوردن یک لحظه هم ترکم نکرد. من و منصور نه همگام بودیم و نه همدل. او عاشق خرید و رفتن به کاباره و دانسینگ بود و من به دیدن موزه ها و جاهای تاریخی علاقه داشتم. تامین علاقه یکی به ناراحتی و قهر دیگری منجر می شد. سفر ما سه هفته طول کشید. پس از بازگشت با خودم عهد کردم دیگر هیچ گاه با او به سفر نروم.
پس از آن سفر خیلی زود سفر آمستردام مطرح شد و من که مهر پاسپورتم هنوز خشک نشده بود بار دیگر عازم شدم. این بار به اتفاق گروه دیالیز راهی شدم که عده ای از متخصصان نفرولوگ و همسرانشان بودند. منصور هیچ مخالفتی برای رفتن من نداشت. بهی و نازنین را به تهران، پیش مادر فرستادم تا در غیاب من تنها نباشند.
این سفر که بسیار هم دلپذیر بود آغاز شد. همایش با برنامه های آموزشی، تفریحی و سخنرانی و دیدن از نمایشگاه دستگاههای جدید برنامه ریزی شده بود. علاوه بر این برنامه ها از جاهای دیدنی آمستردام، از جمله موزه ای که نمونه کوچک و محدود موزه مادام ترسو لندن بود بازدید کردم. بعد هم به بازار گل و کارخانه تراش الماس و ماکت شهر آمستردام که به طرز بسیار زیبایی در یک محوطه سه کیلومتری ساخته شده بود رفتیم که
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:26 PM
دیدن آنجا خالی از لطف نبود.
همایش یک هفته طول کشید. هفته دوم بلیت رفت به آلمان و از آلمان به ایران را داشتیم که آنجا هم میهمان شرکت بودیم. برای رفتن به آلمان با هواپیما به فرانکفورت و از آنجا با قطار به بادهادرزبورگ رفتم. دوستی آنجا داشتم به نام صدیقه که از قدیم باهم دوست بودیم واز من خواسته بود هروقت به آلمان آمدم سری به او بزنم. زمانی که صدیقه از من دعوت می کرد هیچ گاه در فکرم نمی گنجید که روزی بتوانم به منزلش بروم، اما اکنون می رفتم تا به خانه او در یکی از شهرهای آلمان بروم.
یک هفته درآنجا بودم. در این مدت به اتفاق او از جاهای دیدنی که در دسترس بود دیدن کردم. یک روز هم به برلین رفتم تا از نزدیک دیوار برلین را ببینم. مطالب زیادی درباره این دیوار خوانده بودم و اکنون که آن را از نزدیک می دیدم هیجانی وصف ناپذیر تمام وجودم را گرفته بود. با اتوبوسی از کنار این دیوار گذشتیم. برلین شرقی در آن طرف دیوار بود و سکوتی مرگبار بر آنجا حاکم بود. آن شهر چون شهر ارواح بود و از سردی آن بدن من هم یخ کرده بود. به وضوح خوف و ترس را در تک تک سلول های بدنم احساس می کردم. زیرا خوانده بودم که چه کسانی برای گذشتن از دیوار جان خود را از دست داده بودند. تنها آثار حیات در آنجا چند پلیس گشت بود که با قدمهایی منظم تفنگهایشان را به طرز مخصوصی در دست گرفته و حرکت می کردند. به عکس طرف دیگر که شور و شادی در آنجا حکمفرما بود و نوای موسیقی مغازه ها با چراغ های رنگینشان مردم را به سوی خود جذب می کرد. مردم با لبانی خندان و چهره ای بشاش لباسهایی به رنگ شاد و زیبا در رفت و آمد بودند. دیوار برلین مرا به یاد بهشت و دوزخ می انداخت که این دیوار حد فاصل آنجا بود.
عاقبت این سفر هم به پایان رسید و من با چمدانی پر از سوغات و با دلی آکنده از شادی و روحی مملو از لذت به ایران برگشتم. لذت این سفر پس از گذشت سالهای دراز هنوز هم با من است و از یادآوری آن روحم جلا پیدا می کند.
پس از بازگشت از سفر به سرکار برگشتم و با پشتکار آن را ادامه دادم. شکر خدا کارها به نحو عالی انجام می شد و از این بابت هیچ مشکلی نداشتیم. آن سال نازی خودش را به تهران منتقل کرد . من هم تمایل داشتم به تهران منتقل شوم، زیرا تمام فامیلم آنجا بودند، اما مسئولان بیمارستان و شبکه با انتقالم موافقت نکردند و من به ناچار به تنهایی سرپرستی بخش را به عهده گرفتم.
همان زمانها بود که خانه جدید آماده شد و ما به آنجا نقل مکان کردیم. خودرویم را فروختم و یک خودروی نو خریدم. همه چیز تغییر کرده بود جز اینکه منصور همان آدم قبل بود. هنوز هم مرتب عده ای را به منزل می آورد و دستور تهیه ناهار می داد و از آنان پذیرایی می کرد. بی بی غذا درست می کرد و به اتاق می فرستاد. منصور هم برایشان بساط منقل و تریاک پهن می کرد و خودش هم کنارشان می نشست و تریاک می کشید.
هروقت هم به او اعتراض می کردم واکنش شدیدی نشان می داد و می گفت:
- هیچ می دونی اینا کی هستند؟ هرکدوم صدتای من و تو رو می خرند و آزاد می کنند. هرکدام چند کارخانه و کارگاه دارند.
به او می گفتم:
- دارند که دارند، به ما چه. جز بدبختی و خماری شان چه چیز به ما می رسد. هرکس دارد برای خودش دارد.
اما در مغز مسخ شده او این حرفها فرو نمی رفت و هم چنان به کارش ادامه می داد...
با رفتن نازی، تنها شده بودم. تمام مسئولیت به گردن من افتاده بود با این حال هم چنان به کار ادامه می دادم. در این مدت دو نرس و دو بهیار را آماده کار کرده بودیم و در طول این مدت آنان چنان وارد به کار شده بودند که خودشان به تنهایی هم می توانستند بخش را اداره کنند. همان موقع تقاضا دادم برای سهولت کار به خرمشهر منتقل شوم، زیرا مسافت بین خانه و بیمارستان زیاد بود. این بار با انتقالم موافقت شد و در زایشگاه خرمشهر به عنوان سوپروایزر مشغول کار شدم.
موقعیت این زایشگاه به دلیل تحولات انقلاب به کلی به هم ریخته بود، زیرا تمام سازمان های بهداشتی، اعم از شیرخورشید و تامین اجتماعی و بهداری و دانشگاه تحت پوشش وزارت بهداری قرار گرفته بودند؛ به عبارتی ترکیب هفت جوشی درست شده بود که آموزشهای مختلف و سلیقه های ناهماهنگ و دیدگاههای متفاوت در آن بخوبی مشهود بود. هرکس برای خودش سازی می زد. زایشگاه تابع هیچ قانون و منطقی نبود و از کارگر و کارمند گرفته تا بهیار و کمک بهیار هر کدام میدان پیدا کرده بودند و حتی برای پزشک و مترون و سوپروایزر هم تصمیم می گرفتند و نظر می دادند.
کارم را آغاز کردم و سعی کردم نظم را در بخشی که مسئولیتش را به عهده داشتم برقرار کنم.
خبرهای خوبی از رامین به گوشم می رسید، او پیش پدرش زندگی می کرد، اما مخارج مدرسه اش به عهده من بود. از وقتی که نام او را در مدرسه خوارزمی نوشته بودم هرسال با نمره های خوبی قبول می شد و شکرخدا مشکلی نداشت. هرگاه اورا می دیدم به او سفارش می کردم که حرمت نامادری اش را داشته باشد و به او احترام بگذارد او هم چنین می کرد.
نازنین یک سال بود که دیپلمش را گرفته بود و فهمیدم دوست دارد برای ادامه تحصیل به خارج برود. خوشحال بودم بچه هایم کم کم دارند به سرانجام می رسند. تنها نگرانی من از جانب منصور بود که گاهی اوقات خوب بود و گاهی اوقات بدخلق و بی تفاوت. گاهی از سوراخ سوزن رد می شد، اما وقتی هم بود که از در دروازه بیرون نمی رفت. بی تعادلی شخصیت او همواره برایم مشکل ایجاد می کرد.
مشکلات زیادی با او داشتم، اما تنها نکته ای که تحملش برایم بسیار سخت بود افتادن او در خط اعتیاد بود. با هر بدخلقی اش می ساختم، اما این یکی را نمی توانستم تحمل کنم. گاهی به سرم می زد اورا مثل آن دوتای دیگر رها کنم و بهی را بردارم و بروم، اما فکر می کردم که بعد از آن مردم چه می گویند؟ مردم که نمی دانستند چه روزگار سیاهی دارم و فقط کافی بود من این کار را بکنم تا بگویند: اولی بد بود، دومی بد بود، سومی دیگر چه عیبی داشت که اورا هم رها کرد؟ اصلا عیب از خودش است. اوست که سر ناسازگاری دارد...
وقتی به اینجا می رسیدم با خودم می گفتم اگر منصور آتش هم بر سرم بریزد اورا به خاطر بهی تحمل می کنم، ولی ای کاش این کار را نمی کردم، ای کاش می گذاشتم مردم هرچه می خواهند بگویند، ای کاش می فهمیدم که مردم هیچ وقت از حرف زدن درباره دیگران باز نمی مانند، و ای کاش...
هروقت اورا می دیدم که خمار و نئشه است می گفتم:
- منصورجان این کار را نکن. اگر به من رحم نمی کنی به جوانی و سلامت خودت بیندیش.
اما او این کار را یک تفریح می دانست و آنقدر به خود مطمئن بود که فکر می کرد هیچ وقت آلوده اش نخواهد شد درحالی که خبر نداشت از همان لحظه ای که سم این ماده وارد بدنش شده آلوده گشته است.
یک روز که از کارهای او به جان آمده بودم به او گفتم:
- اگر فکر می کنی ازدواج با من اشتباه بوده من نوشته می دهم که مختاری زن دیگری بگیری. برو عزیزم، زن مورد علاقه ات را بگیر و با او زندگی کن، اما محترمانه و بی سروصدا. اگر هم دوست داشتی گاهی برای دیدن بهی بیا.
در پاسخم نیشخند زد و گفت:
- یاسمین تو بهترین فرزند برای پدر و مادرت و بهترین مادر برای بچه هایت و بهترین کارمند در محیط کارت هستی، اما برای من زن خوبی نیستی.
گفتم:
- چرا؟
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:26 PM
- دلیلش را نمی دانم ، اما وقتی می گویم زن خوبی نیستی بدان که نیستی. اما چون با تو یا علی گفتم تا آخر ایستاده ام.
از حرف او خنده ام گرفت و گفتم:
- چه ایستادنی! این طوری؟ رفتاری که با من در پیش گرفته ای از رفتار شمر هم بدتر است. اگر من زن خوبی نیستم تو هم مرد خوبی نیستی.
این حرف را زدم و از جا بلند شدم وترکش کردم. همیشه همین طور بود. صحبتهای ما همیشه با بحث همراه بود و هیچ گاه نمی توانستیم مثل دو انسان منطقی و آرام با هم صحبت کنیم. من و منصور شاید قلبا همدیگر را دوست داشتیم ، اما هیچ وقت همدل و همزبان نبودیم و چه چیز سخت تر از این.
گاهی به خودم فکر می کردم ناامیدی بر تمام وجودم حاکم می شد. گذشته ای سخت که همیشه کارهای اشتباه پدر چنگ بر احساس و شخصیتم می زد. پس از آن هشت سال زندگی زناشویی همراه با فقر و حقارت و بعد کابوسی که محمود بر زندگی ام تحمیل کرد و اینک داستان منصور. گناهم چه بود؟ دوست داشتم با آبرو زندگی کنم و آیا این جرمی بود که مستحق این همه عذاب باشد؟
در آن زمان از لحاظ اقتصادی در شرایط بهتری بودم. هرچه پول به دستم می رسید مقداری را ذخیره می کردم و بقیه را خرج زندگی و خرید اثاثیه ای که دوست داشتم می کردم.هیچ گاه در بند زیور آلات و لباسهای اضافی نبودم و شاید همین کم توقعی منصور را چنین بی مسئولیت کرده بود.
کم کم زندگی قشنگی ساختم، اما منصور هیچ علاقه ای به تیر و تخته و فرش و زندگی نداشت و فقط می گفت:
- یک موکت، چهار مخده و یک منقل پر از آتش.
یک روز از تهران خبر رسید که مجید پس از شانزده سال زندگی در مشهد شراکتش را بهم زده ومنزلش را فروخته و به تهران آمده است.او خانه ای در خیابان پهلوی اجاره کرده و با حمید شریک شده بود. حمید به تازگی صاحب دختر دیگری شده بود که به قول سیما سرگرمی سرپیری شان بود. اکنون و پسر و دو دختر داشتند.
یک بار که زرین طبق معمول برایم نامه نوشته بود از سینا خبرهایی داشت. آنطور که زرین برایم نوشته بود نوگرا شده بود و لباسهای عجیب و غریبی می پوشید و موهایش را بلند کرده بود و قیافه ای نامطلوب به هم زده بود. گاهی گیتار به دست می گرفت و با صدایی که به قول مجید انکرالاصوات بود آواز می خواند. زرین می گفت که سیما و مجید هرکدام سرشان به کار خودشان است و تربیت بچه ها با دعوا و نفرین آن دو همراه است. سیما هنوز مشغول خیاطی کردن است و هنوز هم نگران آینده و مجید هم که اکثر اوقات به کار خودش مشغول است گاهی که عصبانی می شود به جان بچه ها می افتد و بدون فکر آنان را زیر مشت و لگدش می گیرد.
زرین در آخر نامه اش نوشته بود که یک روز سیما که دیگر تاب تحمل رفتار سینا را نداشته اورا از خانه بیرون می کند و با فریاد به او می گوید که امیدوارم زیر کامیون هجده چرخ بروی و خبر مرگت را برایم بیاورند. سینا هم یکراست روانه خانه مادر می شود. اکنون پیش او زندگی می کند وگاهی هم به خانه من و سیمین می رود.زرین به آخر نامه اش اضافه کرده بود که همه با او مدارا می کنند؛ اما رفتار او هم چنان بدون تغییر مانده است.
وقتی نامه زرین را خواندم خیلی ناراحت شدم و به فکر فرو رفتم که کجای کار مجید و سیما اشتباه بوده. پس از تفکر زیاد به این نتیجه رسیدم که از ابتدا کارشان غلط بود، زیرا هرکدام به فکرکار و درآمد بیشتر بودندو بچه ها را به امان خدا رها کرده بودند.
سینا توانست دیپلم بگیرد و مجید که می خواست اورا از محیط خانه دور کند به او پیشنهاد کرد برا ادامه تحصیل به هند برود. سینا هم از این موضوع استقبال کرد و با گرفتن پذیرش از یکی از دانشگاههای هند رهسپار آن دیار شد.
کشور وسیع هند یا آن تمدن کهن و سنتها و مذاهب مختلف و البته آن فقر و مسکنت که گریبان اکثر مردم آنجا را گرفته در سینا موثر واقع شد و اورا متحول کرد. تنهایی و بی کسی باعث تفکر و تعمق او در مسائل شد و متوجه شد که تاکنون اشتباه می کرده و همین توجه اش باعث شد تا تصمیم بگیرد فرد موثری باشد. به همین خاطر شروع کرد به درس خواندن. او رشته مدیریت بازرگانی را انتخاب کرد و خوشبختانه طولی نکشید که از شاگردان ممتاز دانشگاهش شد. وقتی اورا دیدم هیچ اثری از آنچه زرین در نامه اش نوشته بود در او نبود. موهایش کوتاه و پسری مرتب و منظم بود. خوشبختانه رفتار یک مرد واقعی را در پیش گرفته بود. در طول مدتی که سینا در هند تحصیل می کرد خواهرش سبا ازدواج کرد و پس از مدتی کوتاه با همسرش به آمریکا رفت.
مهرماه پنجاه و هفت پیکان را فروختم و پس از گرفتن وامی از محل کارم قصد داشتم یک تویوتای تاکرونای صد و هشتاد بخرم. خیلی وقت بود که عاشق این ماشین ژاپنی شده بودم و منتظر بودم تا در فرصتی بتوانم آن را بخرم. برای تهیه این ماشین چیزی حدود نه هزار تومان کم داشتم. از منصور خواستم این مبلغ را به من قرض بدهد.او گفت:
- من این پول را به تو می دهم ، اما در ازای آن از تو سه چک سه هزارتومانی می گیرم تا بعد نخواهی زیرش بزنی.
قبول کردم، ولی حرف او برایم خیلی گران تمام شد. نمی دانم منصور چرا نمی خواست باور کند که من چشم داشتی به مال او ندارم، اما او هم تقصیر نداشت. مادرش آنقدر زیرگوش او خوانده بود که باورش شده بود من قصد دارم تلکه اش کنم.
با پولی که از منصور قرض گرفتم توانستم تویوتا راحدود نود هزار تومان بخرم.
تازگیها احساس می کردم نازنین خیلی در فکر است. من که می دانستم او در هوای خارج رفتن است یک روز به او گفتم:
- می خواهی برای تحصیل تورا پیش سینا بفرستم؟
با ناباوری نگاهم کرد و گفت:
- این کار را می کنی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- من برای این زنده ام که بتوانم خوشحالی و موفقیت شمارا ببینم.
نازنین از جا پرید و مرا در آغوش گرفت و بوسه ای بر گونه ام نهاد و از ته قلب گفت:
- مامان خیلی دوستت دارم.
قلبم لبریز از شادی شد و فهمیدم بچه هایم قدر زحماتهایی را که برایشان کشیده ام می دانند. همان روز با سینا مکاتبه کردم و تصمیمی را که گرفته بودم برای او شرح دادم.
خیلی زود جواب نامه ام آمد. سینا از این موضوع استقبال کرده بود. کارهای مقدماتی را انجام دادم. احتیاج به پول داشتم، چون با خرید ماشین پولی برایم باقی نمانده بود. تصمیم گرفتم ماشین را بفروشم. منصور گفت که آن را به مبلغ تمام شده از من می خرد. من هم قبول کردم ماشین را به او بفروشم.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:27 PM
نازنین ویزای تحصیلی نداشت. سینا برایم نوشت هرگاه به آنجا رسید ویزا را برایش می گیرد. مقدمات سفر آماده شد و من و نازنین به اتفاق راهی بمبئی شدیم. برای این سفر هم بهی را نزد مادر گذاشتم.
در فرودگاه بمبئی سینا به استقبالمان آمدو آنجا بود که فهمیدم او با آنچه وصفش را می کردند زمین تا آسمان تغییر کرده است. کت و شلوار شیک و مرتبی پوشیده بود و ظاهر آراسته اش اورا ده سال بزرگ تر از سنش نشان می داد.
قریب یک ماه در هند ماندم. سینا مسئولیت نازنین را قبول کرد. من کلیه وسایلی را که لازم داشت برایش تهیه کردم و هزینه یک سال تحصیلش را هم به دست سینا دادم. نازنین برای سه ماه ویزای توریستی داشت و من چون مرخصی ام رو به اتمام بود باید به ایران بازمی گشتم. پیش از ترک نازنین به او تاکید کردم به راهنماییهای سینا گوش دهد. او هم قول داد که به هر طریق شده برای او ویزای تحصیلی بگیرد. با خیال راحت بلیت تهیه کردم و منتظر روز بازگشت شدم.
در این سفر به راهنمایی سینا به خیلی جاهای دیدنی رفتیم از آنجا به دهلی رفتیم و در هتل امپریال اقامت کردیم. دهلی یکی از زیباترین شهرهای هند به شمار می رفت و شباهت زیادی به لندن داشت. از دهلی هم به اگرا رفتیم تا تاج محل و سایر جاهای دیدنی آنجارا بازدید کنیم.
روز بازگشت فرارسید. پس از بوسیدن سینا و نازنین آن دورا به خدا سپردم و برایشان آرزوی موفقیت کردم.
به محض برگشت مرخصی ام به اتمام رسید و سرکار بازگشتم. هنوز سه ماه نگذشته بود که نازنین بی خبر به ایران بازگشت و گفت که سینا نتوانسته برای او ویزای تحصیلی بگیرد و او ناچار شده آنجا را ترک کند.
سینا نامه ای برایم نوشت و در آن شرح داد که دوستانش به نازنین پیشنهاد داده بودند که به پاکستان برود و از آنجا برای گرفتن ویزای تحصیلی اقدام کند، اما او مخالف رفتن نازنین به کشوری غریب بوده و بهتر دیده که او به ایران بازگردد تا از آنجا برای گرفتن ویزا اقدام کند.
همین کار را کردیم. اما موفق نشدیم، زیرا در آن سال وضع مملکت بسیار دگرگون بود و رابطه ایران و هند هم زیاد خوب نبود. در نتیجه اقدامات و تلاش من برای فرستادن نازنین به هند امکان پذیر نشد و نازنین نتوانست برای تحصیل به هند برود.
همان سال رامین دیپلمش را گرفت و در کنکور سراسری و در رشته مکانیک قبول شد. وقتی این خبر را شنیدم سراز پا نشناختم. بی معطلی به تهران رفتم و گوسفندی برایش قربانی کردم و برایش سرتا پا لباس خریدم و مبلغ ده هزار تومان هم به عنوان جایزه به او دادم. به او گفتم برای هزینه دانشگاهش نگران نباشد و من هرچقدر لازم باشد در این راه برای او خواهم داد. چندی نگذشت که انقلاب فرهنگی شدو همه دانشگاهها بسته شد و رامین هم مانند سایر دانشجویان پس از گذراندن دو سه ماه از سال تحصیلی خانه نشین شد.
مدتی گذشت. منصور گفت که می خواهد خانه ای بزرگتر بخرد . خواستم اورا قانع کنم که احتیاجی به این کار نیست و ما می توانیم سالها در این خانه به خوبی و خوشی زندگی کنیم. اما او مثل همیشه به حرفهایم اهمیت نداد و کاری را که دوست داشت انجام داد.
او خانه ای خرید به وسعت هفتصد متر با زیربنایی حدود سیصد و پنجاه متر. اطراف خانه با سیم و شمشاد محصور شده بود و باغچه های سرسبز و متعددی داشت. این خانه در کوی آریا که منطقه ای عالی بو بنا شده بود و خانه بسیار زیبایی بود. ساختمان در وسط فضای سبز قرار داشت و پشت ساختمان درختان نخلی وجود داشت که پر از خرما بود.
خرید این خانه بازتاب زیادی در تمام فامیل داشت. هرکس که خانه را می دید حیرت می کرد. بازتاب افکارشان را می شد در چهره هایشان دید. مادر منصور که برای دیدن خانه آمده بود نفس عمیقی کشید و با حالتی به خصوص گفت :
- خدا شانس بدهد. یک عمر با پدر منصور زندگی کردم و برایش بچه آوردم، اما نتوانست چنین خانه ای برایم بخرد!
منصور هنوز از کاری که مادرش با خانه او کرده بود دل پری داشت و خرید این خانه روح اورا ارضا کرده بود. من هم خوشحال بودم که دارای چنین خانه اش شده ام و آرزو می کردم که بچه هایم را درهمین حیاط عروس و داماد کنم.
پس از مستقر شدن در این خانه شروع کردم به تعویض برخی از اثاثیه کهنه و آنجارا به نحو مناسبی آراستم. شهریور آن سال منصور خیال داشت به اتفاق چند تن از دوستانش به اسپانیا سفر کند. من هم مرخصی گرفتم تا چند روزی پیش خانواده ام بروم.
هنوز شهریور به اتمام نرسیده بود که بلیت تهیه کردم تا به اتفاق نازنین و بهامین به آبادان برگردم. هنگام بازگشت هواپیما یک ساعت تاخیر داشت . علت آن را نبودن هوای مساعد آبادان ذکر کردند و بعد از یک ساعت تاخیر اجازه پرواز داده شد و ما به خانه برگشتیم.
پس از رسیدن به خانه کمی استراحت کردم و برای خرید از منزل خارج شدم. به نظرم رسید جو و هوای محیط جور دیگریست. بدون اینکه متوجه چیزی شوم مقداری آذوقه خریدم و به خانه بازگشتم. تازه عصر آن روز متوجه شدم عراق به ایران حمله کرده است.
به محض شنیدن این خبر صدای انفجاری تمام شیشه ها را لرزاند. از همان روز به بعد سرو صدای خمسه خمسه، خمپاره و انفجار بمب سبب آزار و ترس مردم از جمله من و نازنین و بهامین شد.
از رسانه ها مرتب مردم را به صبر و متانت دعوت می کردند و به آنان آموزشهای لازم را جهت حفاظت از خود و بچه هایشان می دادند. صدای مهیب انفجار صبر و قرار مردم را می گرفت و همه را وحشت زده از خود می پرسیدند چه اتفاقی قرار است بیفتد؟
فردای آن روز طبق آموزشی که از رسانه ها پخش شد به صورت ضربدر به شیشه ها چسب کاغذی زدم تا در صورت شکستن از ریختن آنها جلوگیری شود.
نازنین و بهی به شدت می ترسیدند. با اینکه خودم از ترس نمی دانستم چه باید بکنم، اما سعی می کردم خونسردی ام را حفظ کنم تا بتوانم به آن دو روحیه بدهم.
روز به روز وضع آشفته تر می شد. در این هنگام هجوم مردم برای خروج از خرمشهر بیشتر می شد، از زمان بازگشتم هنوز سرکار نرفته بودم، زیرا می ترسیدم بچه ها را یک لحظه تنها بگذارم. از طرفی چون سوپروایزر بودم مسئولیتم خیلی سنگین بود و نمی توانستم از خودم سلب مسئولیت کنم. صبح روز بعد تردید را کنار گذاشتم و پس از سفارشات لازم به بچه ها پای پیاده به زایشگاه رفتم. تمام تختها خالی بود و کارکنان به حالت آماده باش بودند. یکراست به اتاق رئیس بیمارستان رفتم و دیدم که اکثر پزشکان همراه رئیس دور هم نشسته اند. در نگاه آنان ترسی غریب موج می زد. موضوع بحثشان درباره جنگ و عاقبت آن بود. سلام کردم و از رئیس پرسیدم که حالا باید چه کنیم؟
رئیس با تاسف سر تکان داد و گفت:
- هیچ فقط باید منتظر باشیم که چه پیش می آید.
در حین صحبت متوجه شدم اکثر پزشکان همسر و فرزندانشان را به جاهای دیگر فرستاده اند و حتی برخی اسباب و اثاثیه شان را هم به جای دیگر منتقل کرده اند. صبر کردم تا سر رئیس خلوت شد. آن وقت به او گفتم که در حال حاضر دو فرزندم در منزل تنها هستند و از او خواستم چاره ای بیاندیشد.
گفت:
- هرچه زودتر بچه هارا با اولین اتوبوس به تهران بفرست.
با تعجب گفتم:
- دکتر چطور می توانم یک دختر جوان نوزده ساله و یک بچه کوچک پنج ساله را در چنین اوضاع و شرایطی به تهران بفرستم.
- پس با مسئولیت خودت آنها را به تهران ببر و زود برگرد.
تشکر کردم و بی معطلی به خانه برگشتم.
همان روز، مهری یکی از دوستانم که زنی خیلی دوست داشتنی و مهربان بود به منزلمان آمد و گفت:
- یاسمین تو بهتر است بیایی منزل ما درست است که پناهگاه نداریم اما خانه مان دو طبقه است و طبقه اول خانه ما به نظر خیلی امن تر از منزل شماست .بدون تعارف حرف اورا قبول کردم و همراه بچه ها به منزل مهری رفتیم.
تا سه روز اول جنگ با تهران تماس تلفنی داشتم، ولی بعد تلفن ها قطع شد. پیش از خرابی تلفن به خانواده ام اطلاع داده بودم که حال من و بچه ها خوب است و از آنان خواسته بودم اگر منصور به منزلشان تلفن کرد به او اطلاع دهند که هرچه زودتر به آبادان برگردد.
برق به تناوب قطع و وصل می شد و به دنبال قطع برق، آب هم نبود. هنوز چهار روز از جنگ نگذشته بود که از هر حیث دچار مضیقه شدیم و در تگنای بدی قرار گرفتیم. حملات هر روز به دفعات تکرار می شد و تعداد آن هم روز به روز بیشتر و فاصله آنها کمتر و کمتر می شد. همان ابتدا به بانک رفتیم و پولی را که در آنجا داشتم گرفتم و کیفی را پر از مدارک و اسناد خانه و ازدواج و شناسنامه و پاسپورت و مدارک استخدامی و تحصیلی کردم و چمدانی را هم از لباس انباشته کردم و آماده کنار در گذاشتم. روی تمام مبلها را با ملافه سفید پوشاندم و مقداری هم موادغذایی خشک مثل شکر و بیسکوییت و نان برداشتم و آماده کنار دست گذاشتم.
وسیله ای برای رفتن نبود و به ناچار باید منتظر می ماندم تا وسیله ای پیدا کنم. پس از مدتی دیگر نمی شد از اطراف منزل فراتر رفت، زیرا اعلام کرده بودند که هر لحظه ممکن است مورد حملات هوایی قرار بگیریم. اطلاعات و آگاهی ما از جنگ ناقص بود. علاوه بر آن تمام ارتباطات قطع بود و نمی شد با خارج از منطقه تماس گرفت.
از هیچ کس اطلاع نداشتم، حتی از خانواده منصور هم بی خبر بودم.
فقط منتظر بودم تا فرجی حاصل شود و بتوانم بچه هایم را از منطقه خارج کنم. گاهی که جریان آب و برق برقرار می شد می دویدم و با شتاب باغچه ها را آب می دادم تا مبادا درختها خشک شوند. آن موقع خبر نداشتم که تمام مراقبتهایم حاصلی نخواهد داشت و مجبور خواهم شد برای همیشه ترک خانه و کاشانه کنم.
رادیو علت جنگ را نقض قرارداد هزار ونهصد و هفتاد و پنج الجزایر توسط عراق اعلام کرد. رادیو بی بی سی جنگ را فرسایشی می خواند، اما نمی دانستیم که جنگ فرسایشی چگونه جنگی است و با خیال خوش فکر می کردیم جنگ در عرض یک و در نهایت دو هفته تمام نخواهد شد.
مردم دسته دسته دار و ندارشان را پشت هرچهارچرخی که قدرت حرکت داشت سوار می کردند و کوچ می کردند. کسانی که از جلو خانه می گذشتند از من می پرسیدند:
- شما مگر نمی آیید؟
با ناامیدی سرتکان می دادم و می گفتم:
- منتظر کسی هستم.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:33 PM
به حقیقت منتظر کسی بودم تا به کمکان بیاید تا بتوانم مقداری از وسایل را از منطقه خارج کنم.
هرچه در یخچال و فریزر بود می پختیم و هرکسی را که از آنجا رد می شد برای خوردن دعوت می کردیم. برق نبود و هوا آنقدر گرم بود که می ترسیدم مواد غذایی داخل یخچال فاسد شود.
چیزی نکشید که آذوقه مان تمام شد. مدت قطع آب هرروز طولانی تر می شد. نه می شد آب خورد و نه می شد نظافت کرد. هربار که آب می آمد تمام ظرفهای آشپزخانه را از آب پر می کردیم، اما قطعی آب طولانی تر از مصرف کم ما بود و اکثر اوقات با بی آبی دست به گریبان بودیم.
هرشب جلوی منزل در هوای باز می نشستم و به آسمان آبادان خیره می شدم صدای انفجار جای صدای پارس سگها را گرفته بود. گاهی برخورد موشک به یکی از مخازن پالایشگاه تمام تنمان را می لرزاند و آن وقت بود که آسمان آبادان به رنگ سرخ درمی آمد.
وقتی صدای سوت خمپاره ها بلند می شد اعداد را می شمردم و با رسیدن به عدد سیزده صدای انفجار به گوشم می رسید و آن وقت بود که با خود می گفتم این بار کدام خانه بر سر صاحبش خراب شد؟
پس از یک هفته که از شروع جنگ گذشت منصور به آبادان بازگشت. او هنوز موقعیت را خوب درک نکرده بود و برایش باورنکردنی بود که خانه محبوبش همراه شهر دوست داشتنی اش دچار جنگ شده باشد.
منصور برایم تعریف کرد هنگامی که با قطار به آبادان برمی گشته دچار حمله هوایی دشمن می شوند و او از ترس زیر یک کامیون پنهان می شود و پس از اینکه اوضاع آرام می شود از راه و بیراه و با عوض کردن چند خودرو خودش را به منزل می رساند.
از من پرسید که علت جنگ چیست و من آنچه را شنیده بودم و نمی دانستم راست است یا دروغ درجواب او گفتم. هیچ کدام از ما جنگ را ندیده بودیم و از زشتیها و نابسامانیهایش فقط در کتابها خوانده بودیم، اما به قول معروف شنیدن کی بود مانند دیدن و آن وقت بود که فهمیدم تا چیزی به سرخود آدم نیاید نمی توان درکش کرد.
دوازده روز از شروع جنگ گذشت. ما با هیچ شهری نمی توانستیم ارتباط برقرار کنیم. حتی ارتباط بین آبادان و خرمشهر نیز قطع بود.
گاهی خبر پیشرفت عراق را به خاک ایران می شنیدیم و مو بر تنمان راست می شدف بخصوص که گاهی اوقات از مادر مهری که با آنان زندگی می کرد می شنیدم که اگر عراقیها به اینجا برسند چه به روز دخترهایمان خواهد امد و این ناراحت کننده ترین حرفی بود که می شنیدم.
هفده روز که از جنگ گذشت و از خاتمهآن خبری نشد. یکی از بستگان همسر مهری که مدیرداخلی کارخانه نوشابه سازی بود به منزل آنان آمد و گفت بهتر است هرچه زودتر خانه را تخلیه کنیم و برای حفظ جانمان از آنجا دور شویم. او گفت که می تواند یکی از ماشین های حمل نوشابه را با پانصد لیتر گازوئیل برای بردن ما بیاورد. شوهر مهری هم یک ماشین مزدا داشت که با سه بار رفتن در صف بنزین عاقبت توانسته بود باک آنرا پر کند.
آن شب تردید را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم برای حفظ جان بچه ها هم که شده از منطقه خارج شوم، زیرا منطقه ای که ما در آن زندگی می کردیم، منطقه جنگی اعلام شده بود.
به کمک منصور مقداری از وسایل را جمع کردیم و با نگاهی حسرت بار به خانه و زندگی مان آنجا را ترک کردیم. از ترک خانه به شدت متاسف بودم، زیرا برای ساختن این زندگی خیلی سختی کشیده بودم و این ثمره تلاش چندین ساله هردویمان بود، اما اکنون همه را به امان خدا رها کرده و می خواستم جان خودم و بچه هایم را بردارم و فرار کنم.
پیش از ترک خانه به منصور گفتم:
- قالیچه ها و این فرش نازنین را با خودم می آورم. چون نمی دانم چه وقت خواهیم توانست به اینجا برگردیم. دست کم اینها سرمایه کوچکی برایمان خواهد بود.
سرش را تکان داد و گفتک
- نمی دانم،هرکاری دوست داری بکن.
یک رختخواب پیچ بر داشتم و یک فرش نازنین گل ابریشم و نه عدد قالیچه ای را که داشتم داخل آن پیچیدم و با کمک منصور و همسر مهری آن را روی ماشین حمل نوشابه جا دادم. باقی اثاثیه را باقی گذاشتیم و پس از قفل کردن در خانه همراه نازنین و بهامین داخل اتاقک جلوی کامیون نشستیم و حرکت کردیم. مهری همراه مادر و دخترانش داخل مزدای همسرش بود، اما خودرو را برادر او می راند. همسر مهری پشت فرمان کامیون نشست و منصور و یکی از اقوام دیگر مهری روی اسباب ها جا گرفتند.
هفده روز بود که جنگ شروع شده بود و هیچ خبری از اتمام آن نبود. از بزرگراه خرمشهر به طرف آبادان و سپس ایستگاه هفت حرکت کردیم. از پل بهمنشیر گذشته وارد جاده ماهشهر شدیم. تمام لوله های نفت در مسیر حرکتمان ترکش خورده و درحال سوختن بود. مردم دسته دسته و یا تک تک، پای پیاده و یا سواره به طرف ماهشهر در حرکت بودند.
در طول راه تریلی ای را دیدم که قسمت تانکرش را باز کرده بودند و در جایی که محل اتصال تانکر به کامیون بود عده ای سوار شده بودند و به طرف ماهشهر می رفتند.
با اینکه مهر ماه بود خورشید هم چنان داغ و سوزان بود و آتش آن سرهای بی پناه را می آزرد . رنگها برافروخته و چهره ها نگران بود. عرق از سرورویمان جاری بود و گرما و تشنگی بی تابمان کرده بود فقط کسانی که در این شرایط بودند می توانستند عمق فاجعه را درک کنند.
ماهشهر را پشت سرگذاشتیم به طرف آغاجاری روان شدیم. کم کم جاده ها شلوغ می شد و گاهی به راه بندان می خوردیم. بچه ها همگی دچار دل درد و تهوع شده بودند. چیزی برای خوردن نبود و برای بدتر نشدن اوضاعشان به دادن آب اکتفا می کردیم.
عاقبت آغاجاری را هم پشت سرگذاشتیم و بدون توقف به طرف بهبهان رفتیم. کم کم متوجه شدم در جاده ای حرکت می کنیم که از جمعیت خبری نیست و فقط خودروی ماست که آنجا حرکت می کند. رو به همسر مهری کردم و گفتم:
- آقا مهران، فکر می کنم داریم راه را اشتباه می رویم.
گفت:
- چطور؟
- اگر توجه کنید می بینید که جاده خیلی خلوت است. همین خلوتی مرا به شک انداخته.
مهران که گویی تازه متوجه اوضاع شده بود گفت:
- نمی دانم، شاید.
- بهرحال احساس می کنم داریم از مسیرمان دور می شویم چون از وقتی که حرکت کردیم خورشید همواره در طرف چپ ما قرار داشت.
مهران توقف کرد و از خودرو پیاده شد. جاده به حدی خلوت بود که پرنده ای هم در آن پر نمی زد. از خوش اقبالی ما موتورسواری همان لحظه در جاده دیده شد و مهران از او پرسید که این جاده به کجا می رود. او در جوابش گفت که این جاده متعلق به شرکت نفت است و برای رفتن به سرچاه هاست و اگر همینطور راه را ادامه بدهیم مستقیم به بهبهان می رسیم. با شنیدن این حرف همگی خوشحال شدیم و به راهمان ادامه دادیم.
ساعت حدود دو بعد ازظهر بود که به آنجا رسیدیم. همگی از تشنگی له له می زدیم. مهران خودرو را در یکی از فلکه های شهر نگه داشت و ما در سایه دیواری یک زیرانداز انداختیم و نشستیم. مغازه ای نزدیکمان بود. جلوی آن لگنی پر از یخ وجود داشت که نوشابه های خنک لابلای یخها چشم را نوازش می داد.
به نازنین گفتم برود و چند تا نوشابه خنک بگیرد. نازنین رفت و برگشت و گفت مغازه دادر گفته که نوشابه خنک نداریم. همان لحظه خواستم بگویم که پس آنها چیست که متوجه شدم لگن نوشابه سرجایش نیست. مغازه دار فهمیده بود از منطقه جنگی آمده ایم به همین خاطر از دادن نوشابه خنک به ما خودداری کرد. از شدت حیرت و ناراحتی انگشت به دهان گزیدم وبا خود فکر کردم که او چه جور انسانیت؟!
آن روز به همان آب گرم کلمن اکتفا کردیم و پس از پایین رفتن آفتاب به راهمان ادامه دادیم. شب به دشت ارژن رسیدیم که هوایی بس مطبوع و خنک داشت. عده زیادی از کسانی که جنگ آنان را از خانه هایشان تارانده بود در آنجا جمع شده بودند.مغازه ها از انبوه خریداران پر بود. عجیب بود که نرخ بعضی از چیزها به چند برابر قیمت واقعی اش رسیده بود و این در حالی بود که آنجا صدای بمب و خمپاره به گوش نمی رسید. این موضوع خیلی ناراحتم کرد و با خودم فکر کردم که فعلا دنیا به کام آنهاست و به قول معروف تغاری بشکند ماستی بریزد / جهان گردد به کام کاسه لیسان.
آن شب شام را مختصر صرف کردیم و برای فرار از سرمای شب یکی از فرشها را باز کردیم و روی آن خوابیدیم و نصف دیگر آن را چون پتو رویمان کشیدیم. آن شب آن قدر خسته بودم که به خوابی شیرین رفتم و تا صبح یکسره خوابیدم.
صبح روز بعد پس از پرکردن باک ماشین به طرف شیراز راه افتادیم. خیالمان از بابت گازوئیل راحت بود، اما کسی توجه نداشت که رادیاتور کامیون از آب خالی شده. در نتیجه پس از طی مسافتی موتور سوزاند و دیگر حرکت نکرد.
با فلاکت وسط جاده مانده بودیم و منتظر بودیم وسیله ای به دادمان برسد. گرفتاریکم نبود و اختلالات روده ای بچه ها هم باری روی دوشمان افکند. تا آنجا که می توانستم از تجربیات پرستاری ام استفاده کردم، اما داروهای لازم را نداشتم تا بتوانم کاری انجام دهم.
عاقبت کامیون کوچکی از راه رسید. آن را به مبلغ سه هزار تومان اجاره کردیم تا مارا به اصفهان برساند.
ابتدا به شیراز رفتیم. در این شهر خبری از جنگ نبود و مردم روزگارشان را به طور عادی می گذراندند. عده ی کثیری از مردم آبادان و خرمشهر به شاهچراغ پناه برده بودند و در گوشه و کنار صحن روی زیراندازها نشسته بودند.
عده ای کمی دلشان برای مردم جنگ زده می سوخت و با وسایل مختصری چون لباسهای ستعمل و زیرانداز و غذا از آنان پذیرایی می کردند، اما گروهی غافل از خدا بی خبر فقط به خاطر اینکه چرا این مردم سنگرهایشان را ترک کرده اند با آنان از در ستیز درآمده بودند و صحن شاهچراغ را به آب بسته بودند تا قابل استفاده برای آواره ها نباشد. اینها مثال همان ضرب المثل هستند که مرگ خوب است، اما برای همسایه.
نمی دانستند که هیچ کس دلش نمی خواهد خانه راحت و شهر آشنایش را رها کند و خود را آواره و دربه در شهر غریب نماید.
در شیراز بچه ها را نزد دکتر بردیم و پس از گرفتن داروهایشان به قصد رفتن به اصفهان آنجا را ترک کردیم. راه خیلی خسته کننده و اتاقک کامیون هم خیلی ناراحت بود. راننده کامیون که معلوم بود چند شب نخوابیده مرتب چرت می زد. من و منصور جلو نشسته بودیم و به خاطر اینکه راننده خوابش نبرد مرتب با او صحبت می کردیم. نازنین کنار دستم و بهی روی پایم خواب رفته بودند. عاقبت با هر سختی بود فاصله شیراز تا اصفهان را طی کردیم و وارد شهر شدیم. آنجا از مهری و خانواده اش جدا شدیم، زیرا آنان در دهی نزدیک اصفهان خانه و ملک داشتند و به آنجا می رفتند. به ما هم اصرار کردند که همراهشان برویم، اما قبول نکردیم چون هرچه زودتر باید به تهران می رفتم تا بچه ها را بگذارم و خودم برگردم.
آن شب به هتل کوروش اصفهان رفتیم. پس از چهار شبانه روز دربدری و آوارگی عاقبت به اتاقی تمیز و راحت رسیده بودیم که حمام هم داشت. آنجا بود که سربه آسمان بلند کردم و از خدا به خاطر آفریدن این مائده آسمانی تشکر کردم. راستی که آب چه موهبتی عظیم است که حیف قدرش را نمی دانیم.
در نخستین فرصت حمام کردیم. بی معطلی لباسهای کثیفمان را شستم . با تهران تماس گرفتم تا به آنان اطلاع دهم که همگی سلامتیم و به زودی به آنجا خواهیم رسید.
وقتی به تهران وارد شدیم مورد استقبال افراد خانواده ام قرار گرفتیم. همگی به شدت نگران حالمان بودند و از اینکه ما را سلامت و تندرست می دیدند اظهار خوشحالی کردند. بازهم به خانه مادر پناه برده بودم. آنجا بود که شنیدم راه ماهشهر را از طرف ایستگاه هفت پل بهمنشیر بسته اند و کسی نمی تواند به راحتی از آبادان خارج شود.
به این فکر کردم که همه چیز را از دست داده ایم و اکنون چه برایمان باقی مانده جز تنش و نگرانی برای آینده؛ اما وقتی به سلامتمان فکر کردم خدارا شکر کردم که این مهمترین چیز را از دست نداده ایم و هنوز سالم هستیم. دو روز پس از رسیدن به تهران منصور گفت که نمی توانم بمانم و می خواست برای پیدا کردن خانواده اش به اصفهان برود. من هم مدتی بود که از کار غیبت داشتم و دلم شور آنجا را می زد.
اوضاع تهران خیلی عادی بود. خیابانها و مغازه ها مثل همیشه شلوغ و پرتردد بود و مهمانیها و عروسیها نیز برقرار بود . تنها نشان جنگ در تهران فقط صدای مارش جنگ و اخبار از رادیو و تلویزیون بود.
اکنون خیالم از بابت بچه ها راحت شده بود و مطمئن بودم که کنار مادر جایشان امن است. تصمیم گرفتم به خرمشهر و به محل کارم برگردم. با اینکه از محیط جنگی می ترسیدم، اما از طرفی عذاب وجدان دمی راحتم نمی گذاشت و از اینکه در چنین موقعیت حساسی پستم را رها کرده بودم از خودم خجالت می کشیدم.
صبح روز بعد ، به وزارت بهداشت و درمان مراجعه کردم وپس از معرفی خودم خواستم مرا به خرمشهر اعزام کنند. آنان مرا به ستاد مربوطه فرستادند و قرار شد همراه با عده ای از پزشکان که عازم منطقه بودند همراه شوم.
خانواده یکی از دوستان قدیمی ام در اهواز زندگی می کرد. باآنان تماس گرفتم و گفتم به منزلشان خواهم رفت. اهواز هم از آتش جنگ در امان نبود و هیاهوی جنگ در آنجا شنیده می شد.
روز بعد در فرودگاه حاضر بودم . در بین گروه تنها من یک نفر زن بودم و قریب به اتفاق گروه را مردها تشکیل می دادند.
در ساعت معین سوار هواپیمای سی صد و سی شدیم و به طرف اهواز حرکت کردیم. این هواپیما خیلی با هواپیمای مسافربری تفاوت داشت و خیلی هم از آن کوچکتر بود. مشابه این هواپیما را فقط در فیلمها دیده بودم.
در حین پرواز به سختی خودم را روی صندلی های سفت و سخت آن حفظ می کردم و در تمام مدت دستم را به تسمه ای که از سقف آویزان بود گره زده بودم. با هر حرکت هواپیما به این طرف و آن طرف سر می خوردم و گاهی هم به کف هواپیما می لغزیدم. سفر سختی بود، اما عاقبت به پایان رسید.
همگی پیاده شدیم هنوز موقعیت خود را تشخیص نداده بودیم که با صدای آژیر خطر هرکدام به گوشه ای پناه بردیم همان لحظه بود که صدای گوشخراشی نزدیکمان شنیدیم. وقتی اوضاع آرام تر شد از جا برخاستیم و به سمت سالن فرودگاه رفتیم.
فضای ناخوشایندی بر شهر حاکم بود. بدتر ازهمه احساسی بود که داشتیم. حس می کردم از همه چیز دور افتاده ام و کسی را نمی شناسم. محیط شهر برایم به شدت غریب می نمود و دلتنگی ام برای بچه ها روحم را آزار می داد.
هوا رو به تاریکی می رفت و غم سراسر وجودم را گرفته بود. سوار تاکسی شدم و نشانی خانه دوستم را به راننده دادم.آنان در منطقه مسکونی کارکنان شرکت نفت زندگی می کردند. راننده درست به آن محل آشنا نبود. عاقبت با سختی و اتلاف وقت زیاد توانستیم منزل را پیدا کنیم.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:34 PM
خانه در خاموشی بود. پرده ها افتاده و نور چند شمع روشنی اندکی به فضای خانه می داد. جو خانه چون خانه عزاداران بود. همه بهت زده بودند. با این حال رفتارشان صمیمانه و دلگرم کننده بود.
صبح روز بعد به شبکه بهداشت و درمان استان مراجعه کردم . وضع نابسامان تر از آن چیزی بود که فکر می کردم. تردد زیاد مراجعه کنندگان و تقاضاهای متفاوت نشان می داد که اوضاع بدجوری به هم ریخته است. سرگردان میان انبوه جمعیتی که هرکدام کاری داشتند ایستاده بودم و نمی دانستم باید به کجا مراجعه کنم. عاقبت تصمیم گرفتم یکراست به اتاق رئیس شبکه بروم. همین کار را کردم و پرسان پرسان خودم را به دفتر او رساندم. جناب آقای رئیس خیلی عصبانی و تندخو بود. وقتی از او راهنمایی خواستم با لحن تندی گفت:
- خانم بروید سرکارتان.
منتظر بودم تا واضح تر صحبت کند و من بفهمم منظور او از سرکارم کجاست او که متوجه شد هنوز ایستاده ام و با حالتی عصبی گفت:
- بروید خرمشهر، هرچه زودتر.
با تعجب گفتم:
- مگر خرمشهر آزاد شده؟
با بی حوصلگی گفت:
- بله، رئیس شبکه تان نیز در آنجا مستقر است. هرچه سریعتر بروید و خودتان را معرفی کنید.
لحن صحبتش می رساند که دیگر حرفی برای گفتن باقی نمانده.
شهامت به خرج دادم و گفتم:
- آقا دکتر، شما که می دانید وسیله عمومی در جاده ها نیست. وسیله ای در اختیارم بگذارید تا هرچه زودتر به آنجا بروم.
بدون اینکه معطل کند قلم به دست گرفت و دستور لازم را داد.
صبح روز بعد با یک لندور که ماموریت داشت به خرمشهر رفتم. راننده پس از طی مسافتی خطاب به من گفت:
- خانم پول یا چیزی که ارزش داشته باشد در کیفت داری؟
از سوالش متعجب شدم و پرسیدم:
- چطور مگر؟
گفت:
- فقط خواستم بگویم اگرچیز گرانبها داری جایی بگذار که بتوانی راحت حملش کنی، چون دیروز همین جا جلوی چشم من یک آمبولانس را سوراخ سوراخ کردند، اگر حمله ای شدید شد بایستی همه چیز را رها کنی و کنار جاده یا تو خاکریز سنگر بگیری.
گفتم:
- تقدیر الهی... هرچه بخواهد می شود. توکل به خدا.
قرار بود ابتدا به طرف شادگان برویم و از آنجا به سمت خرمشهر راهی شویم. خوشبختانه بدون پیش آمدن هیچ مشکلی به شادگان رسیدیم.
راننده جلوی فرمانداری شادگان نگه داشت و گفت:
- بایستی بروم و کوپن بنزین بگیرم. زود برمی گردم.
سرم را تکان دادم و گفتم که منتظرش می مانم. او رفت و من همانطور که به اطراف نگاه می کردم چشمم به یکی از پزشکان بیمارستان افتاد که جلوی فرمانداری ایستاده بود. پیاده شدم و به طرفش دویدم. با دیدن من تعجب کرد.پرسیدم:
- سلام دکتر، اینجا چه کار می کنید؟
گفت:
- همه اینجا مستقر شده اند. هم بچه های شبکه آبادان و هم خرمشهر.
تعجبم بیشتر شد و گفتم:
- پس چرا رئیس شبکه اهواز به من گفت که به خرمشهر بروم؟!
دکتر هم که تعجب کرده بود گفت:
- نمی دانم؟ اما اگر بخواهی رئیس زایشگاه را ببینی باید به ساختمان اداره آموزش و پرورش شادگان بروی چون همه کارکنان آنجا مستقر شده اند.
تشکر کردم و به طرف لندور دویدم. از دور راننده را دیدم که با تعجب پی من می گردد. جلو رفتم و به او گفتم که شبکه ما در شادگان مستقر شده و از او خداحافظی کردم. زود به طرف ساختمان آموزش و پرور که نشانی اش را از دکتر گرفته بودم رفتم و در آنجا سراغ رئیس را گرفتم مرا به طبقه بالا راهنمایی کردند. وقتی وارد اتاق رئیس شدم اورا دیدم که به شدت عصبانی و ناراحت است. با دیدن من صدایش بلند شد و گفت:
- خانم، تا حالا کجا بودید؟ ناسلامتی من سه تا سوپروایزر داشتم. تو این مدت یک کدام از شما پیدایتان نبود. بیست روزه که خواب و خوراک ندارم. اعصابم خرد شده، از زن و بچه ام بی خبرم. من مجبورم غیبتتان را گزارش کنم. شما طبق قانون فراری محسوب می شوید و باید محاکمه شوید...
صبرکردم تا صحبتهایش را تمام کند و خودش را خوب خالی کند. بعد خیلی آرام گفتم:
- جناب رئیس، خاطرتان هست که همان روزهای اول جنگ حضورتان رسیدم و گفتم که چه بکنم. شما هم گفتید با مسئولیت خودت بچه هایت را به جای امنی برسان. خب منم با مسئولیت خودم رفتم و بچه هایم را به تهران رساندم. شما هم گزارش خودتان را بفرستید. اگر قرار است کسی بازخواست شود آن شخص من هستم نه شما.
درحالی که از ناراحتی بغض کرده بودم و خستگی راه در تنم مانده بود از اتاق خارج شدم و در را محکم پشت سرم بستم. تنها چیزی که منتظرش نبودم همین برخورد ناخوشایند او بود. انتظار داشتم در این شرایط دست کم یکدیگر را درک کنیم. از طرفی می دانستم تقصیر او هم نیست. اعصاب همه از این جنگ به هم ریخته بود، زیرا هیچکس فکر چنین چیزی را نمی کرد.
با ناراحتی که تمام وجودم را گرفته بود به اتاقی پناه بردم و لحظه ای نشستم تا بتوانم توان ازدست رفته ام را بازیابم. در حالی که درفکر بودم شنیدم کسی در میزند. وقتی رئیس داخل شد کمی جا خوردم. چهره اش آنجوری نبود که در اتاقش با او روبرو شده بودم. آرام بود. با لحن مهربانی گفت:
- بلند شو، ماشین آماده است تا برود بندر. برو از آنجا با تلفن به خانواده ات اطلاع بده که سلامت رسیدی.
کلام آرام و مهربان او تمام ناراحتی قبل را از وجودم زدود. لبخندی زدم تا نشان دهم که از او ناراحتی ندارم. سپس تشکر کردم و بلند شدم تا به جیپی که می خواست به بندر برود برسم.
عده زیادی از سربازان و مردم عادی به آنجا هجوم آورده بودند. و می خواستند با خانواده هایشان تماس بگیرند.خلاصه بعد از دوساعت انتظار موفق شدم با تهران تماس بگیرم . از اینکه سلامت به منطقه رسیده بودم خوشحال شدند. با نازنین و بهامین صحبت کردم و بعد با خیالی آسوده به پایگاه برگشتم.
ساختمان آموزش و پرورش در واقع هم زایشگاه بود وهم بخش نوزادان و هم محل مسکونی کارمندان.
شب هنگام توانستم اکثر همکارانم را ببینم. از دیدن چهره آشنای آنان شاد شدم و سعی کردم غم غربت را در کنارشان فراموش کنم.
شادگان شهری سنتی و قدیمی با نخلهای فراوان بود. جمعیت آن را اکثر عربهای بومی تشکیل می دادند. بادهای شدید آنجا که خاک و زباله های سبک را به آسمان پراکنده می کرد معروف بود. به علت رسیدگی نشدن به شهر مگس و پشه موج می زد. برای در امان بودن از خطر بیماریهای مجبور بودیم همانند چریکیها سرو دهان خود را با روسری هایمان ببندیم طوری که فقط چشمانمان بیرون بود.
رودخانه ای که یکی از شعبه های کارون یا بهمنشیر بود از وسط شهر می گذشت. مردم شهر از این رودخانه ماهی صید می کردند و هرروز می شد قایقهایی را که روی آن شناور است دید. مردان با دستار و چفیه و زنان با لباسهای مشکی و عبای مشکی و سرپاییهای پلاستیکی در رفت و آمد بودند. خیابانها و کوچه ها اغلب آسفالت نبود. زنان و مردان عرب مواد مختلفی اعم از خوردنی و غیر خوردنی را برای فروش عرضه می کردند.موادی مثل ماهی، ماست، ترشی، پنیر، فرنی و غذاهای پخته شده درون پیاله، پارچه و سیخ کباب و غیره.
روز بعد مسئول شبکه استان مرا احضار کرد. مسئولیت شبکه و درمان به عهده پزشک جوانی بود که با وجود سن کم مردی خوشرو و مردم دار بود. پس از آنکه توسط رئیس زایشگاه به او معرفی شدم با نامه ای کتبی مسئولیت پرستاری بیمارستان کودکان پشت جبهه را به من داد. از این مسئولیت زیاد خوشحال نشدم، زیرا در بخش کودکان زیاد کار نکرده بودم. این بخش برایم جاذبه نداشت. اما چون دستور بود مجبور به اطاعت بودم.
بیمارستان ساختمان مدرسه ای نیمه کاره و مشتمل بر دو طبقه بود که هر طبقه چهار اتاق داشت. یک اتاق آن در اختیار پزشک اطفال و دو اتاق آن مملو از میز و صندلی های اقساطی بود که روی هم تلنبار شده بود. یک اتاق هم به دفتر بخش اختصاص داده شده بود که هم محل پذیرش بیماران بود و هم اتاق نگهداری وسایل دارو و ملافه و لباس و هم اتاق تزریقات دو اتاق دیگر مختص بستری کردن بچه های بیمار و یک اتاق بزرگ هم محل اقامت کارکنانی بود که در این بخش کار می کردند.
اطفالی که برای مداوا به این بیمارستان مراجعه می کردند،اغلب از دهات اطراف بودند و اکثرشان دچار سوءتغذیه و مبتلا به اسهال و استفراغ بودند. بچه ها به قدری نحیف و حال بعضی از آنها به قدری بد بود که به سختی می شد رگشان را پیدا کرد و سرم تزریق کرد.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:35 PM
چون مسئولیت این بیمارستان و چند پرستاری که در آن کار می کردند به عهده من بود مرتب باید از این طرف به آن طرف می رفتم و به کار تک تک بیماران نظارت می کردم. همگی در سه نوبت کار می کردیم. شرایط بیمارستان بدتر از آن چیزی بود که به نظر می رسیدو اتاقها فاقد توری و حفاظ بودند و بخش همواره پر از مگس و پشه بود. مرتب زمین و دیوارها را با مواد شوینده وضد عفونی تمیز می کردند و تختها را با محلول دتول و الکل پاک می کردند. در روز چند بار از حشره کش استفاده می کردیم؛ اما فایده ای نداشت و نمی توانستیم حریف مگسهای سمج بشویم و هربار با یک باز و بسته شدن در تعداد زیادی مگس به بخش هجوم می آورد.
بدبختانه اکثر بچه هایی که دچار اسهال مزمن شده بودند درمانشان موثر واقع نمی شد و فوت می کردند. طبقه پایین چند اتاقک نیمه کاره در فضایی بسته قرار داشت که گویا قرار بود در آینده تبدیل به حمام شود. این اتاقکها داخل محوطه ای قرار داشت که توالت هم آنجا بود. میزی در محوطه وسیع آنجا قرار داشت که هرگاه بچه ای فوت می کرد اورا داخل ملحفه ای کهنه پیچیده و روی آن میز می گذاشتند تا پدر و مادر کودک بیایند و جسد را تحویل بگیرند.
در این مدرسه حمام نداشتیم برای نظافت سطلی پر از آب می کردیم و بعد آن را گرم می کردیم و خودمان را می شستیم. بدبختانه کف این قسمت از شن و سنگریزه پوشیده شده بود و برای اینکه پاهایمان را روی زمین نگذاریم ، چند آجر را کنار هم قرار داده و روی آن می ایستادیم. به اجبار لباسها و حوله هایمان را روی همان میزی می گذاشتیم که اجساد را روی آن قرار می دادیم.
سختی کار از یک طرف و مرگ و میر کودکان از طرف دیگر روحیه کارکنان را بدجوری تخریب می کرد با این حال هرکس سعی می کرد به بهترین نحو به کارش ادامه بدهد و خود را فراموش کند.
محل سکونتمان چیزی حدود بیست متر مربع بود که کف آنرا با حصیر پلاستیکی پوشانده بودند. ما روی آن می نشستیم ، می خوردیم و می خوابیدیم. اتاق فقط چهار تخت داشت که بهم چسبیده بود و شبها عده ای روی آن می خوابیدند و بقیه بدون زیرانداز یا پتو روی همان حصیر شب را به صبح می رساندند. غذای بیمارستان و زایشگاه و کلیه کارکنان از آشپزخانه ستاد جنگ می آمد. هرروز غذا در دیگهای بزرگ آورده شده و تقسیم می شد.اغلب ناهار کته و خورش قیمه بود که محتوی مقدار فراوانی لپه و تکه های کوچکی گوشت و سیب زمینی بود. شبها هم نان و پنیر یا نان و حلوا ارده داشتیم. صبحها هم نان و پنیر و چای و گاهی هم کره و مربا. میوه فقط گریپ فروت بود و همان جا به خوردن آن عادت کردم. قسمتی از این مواد خوراکی تقدیمی و صلواتی بود. برخی از مواد مورد نیاز شخصی مان هم با هزینه خودمان تهیه می شد. تنها نکته ای که خیالمان را راحت می کرد همانا تجهیزات کافی بیمارستان بود که خوشبختانه از لحاظ دارو و لوازم پزشکی و سرم چیزی کم نداشتیم. مواد شوینده و ضدعفونی کننده هم به حد کافی در اختیارمان قرار می گرفت.
شبها خسته از کاردر اتاقی که به ما تعلق داشت جمع می شدیم و مدتی را به صحبت درمورد کار و آینده مان می گذراندیم. همگی از آینده و ادامه جنگ واهمه داشتیم. همه همکاران مثل من از همسر و بچه هایشان جدا شده بودند. همه صحبتها در مورد دوری و دلتنگی از زندگی گذشته بود. بعضی از آنها دست خالی و بدون هیچ گونه مدرک و پولی مجبور به ترک خانه و کاشانه شان شده بودند و بعضی می دانستند که خانه هایشان ویران شده و حاصل تمام زندگی شان به تلی از خاک تبدیل گشته است. گاهی حرفهایمان با گریه به پایان می رسید و همه با دلی پر از غم سربر بالین می گذاشتیم.
شهر شبها در تاریکی مطلق فرو می رفت. پنجره ها با پرده های سیاهی پوشانده شده بود تا نور اندک شمع نیز به خارج نفوذ نکند. در چنین مواقعی تزریق سرم بچه های بیمار ، با آن رگ های تنگ و بی خون و زیر نور چراغ قوه به سختی امکان پذیر بود. گاهی اوقات شب هنگام صدای مهیب انفجار دلها را می لرزاند و بچه های بیمار را به وحشت می انداخت. نه شب در امان بودیم و نه روز، زیرا هر لحظه امکان داشت هواپیماهای عراقی بمب به سرمان بریزند. گاه می شد در طول روز چندین بار اطراف شهرمان را بمباران می کردند.
هر وقت فرصتی پیش می آمد با تهران تماس می گرفتم و از حال بچه ها جویا می شدم. زرین بهی را به منزل خود برده بود تا با بچه هایش هم بازی باشد و دوری مرا کمتر احساس کند. نازنین هم به منزل پدرش رفته بود. خیلی وقت بود که از بچه ها دور بودم و دلم بدجوری هوای دیدارشان را کرده بود. از منصور هم خبری نداشتم و نمی دانستم کجاست و چه می کند. یک بار که تلفنی با مادر صحبت کردم گفت که او گاهی به آنجا زنگ می زند و سراغ من و بچه ها را می گیرد.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:35 PM
دلم بد جوری پر می زد فرصتی به دست بیاورم و برای دین بچه ها و مادر به تهران بروم. عاقبت از طرف شبکه به عنوان پاداش چند روزی مرخصی نوبتی به هر کداممان تعلق گرفت. من بی معطلی راهی تهران شدم. ایم طور که حساب کرده بودم اگر ساعت شش صبح حرکت می کردم دوازده ساعت بعد در اصفهان بودم. تصمیم داشتم سر راه اصفهان به خمینی شهر بروم و از شوهر خواهر منصور که اهل آنجا بود از مادر و بقیه خانواده اش خبری بگیرم. البته نه نشانی داشتم و نه می دانستم کجا زندگی می کنند. تنها سر نخ من این بود که می دانستم شوهر خواهر او در اداره آموزش و پرورش آن شهر کار می کند.
صبح ر.ز بعد با اتومبیل کرایه ای به ماهشهر و از آنجا با مینی بوس به آغاجاری و از آنجا با خودروی دیگری به بهبهان رفتم. ساعت یازده و نیم صبح بود که به دفتر فروش بلیت اتوبوسهای مسافربری مراجعه کردم و بلیت خواستم گفتند اتوبوس نداریم. با نا امیدی گفتم: چه باید بکنم؟
مردی که در دفتر فروش بود گفت: از همین جا یکراست بروید سر چهار راه، همان جا بمانید تا هر اتوبوسی که به شیراز می رود شما را سوار کند.
همین کار را کردم. مدتی سر چهار راه منتظر بودم. تا اینکه اتوبوسی از اهواز به سمت شیراز می رفت. دست بلند کردم و فریاد زدم: شیراز... شیراز... خوشبختانه نگه داشت و من سوار شدم. تمام صندلی های اتوبوس جز دو صندلی خالی بود که من و یک مرد دیگر که او هم به شیراز می رفت آنها را اشغال کردیم. تمام مسافران مرد بودند و جز من فقط زن جوانی همراه شوهرش در ردیف دوم نشسته بود. به نظر می رسید زن حامله باشد، زیرا حالت معذبی داشت. روی اولین صندلی خالی کنار مردی نشستم. همان لحظه فهمیدم اتوبوس از شیراز به اصفهان می رود. از این بابت خیلی خوشحال شدم و مبلغ هشتاد تومن کرایه را پرداخت کردم.
مردی که کنارم نشسته بود میانسال بود و به من گفت که بهتر است کنار پنجره بنشینم. بدون اینکه مخالفت کنم جایم را با او عوض کردم. هوا سرد بود و من شنل پرستاری ام را روی زانوانم گذاشتم و آن قدر خسته و فرسوده بودم که کم کم خوابم برد. هنوز خوابم عمیق نشده بود که احساس کردم دستی زانوانم را نوازش می دهد. به یک باره از جا پریدم و دیدم که دست مردی که کنارم نشسته روی زانوی من است. با بیدار شدن من او دستش را کنار کشید. نگاه پرتحقیری به او انداختن . سکوت را ترجیح دادم، زیرا می داستم اگر بخواهم سر و صدا راه بیاندازم علاوه بر اینکه آبروریزی می شود خودم هم دیگر نخواهم توانست در آن اتوبوس ماندگار شوم. بنابراین ترجیح دادم دندان روی جگر بگذارم تا به وقتش کاری کنم.
اتوبوس در رستورانی بین راه نگه داشت. وقت خوردن ناهار بود. همه پیاده شدند. من هم به تبعیت از دیگران پیاده شدم، در حالی که به هیچ وجه میلی به خوردن چیزی نداشتم. همان طور که قدم می زدم به فکر آن مرد پست بودم که چطور به خودش اجازه چنین کاری را داد. از طرفی فکر کردم چطور باید بقیه راه را کنار انسانی سر کنم که از انسانیت فقط نام آن را یدک می کشد. فکری به سرم زد و به طرف کمک رانند که مشغول تمیز کردن شیشه اتوبوس بود رفتم و گفتم: سلام آقا. خواهش می کنم اگر ممکن است جای مرا با آن آقایی که پهلوی خانمش نشسته عوض کنید.
پرسید: چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
گفتم: نه، اما راه طولانیست و ممکن است آدم خوابش ببرد. خب انسانه دیگه... خوابش که برد سر و دستش در اختیار خودش نیست. اگر امکان دارد جای مرا با آن آقا عوض کنید و گرنه هیچ.
او سرش را تکان داد و گفت: چشم. نگاهش نشان می داد که خودش همه چیز را حدس زده است.
ساعتی بعد مسافران سوار اتوبوس شدند. کمک راننده جای مرا با شوهر آن زن عوض کرد. احساس کردم زن از این کار کمی دلخور شده است. حدس می زدم تازه ازدواج کرده اند و علاقه شدیدی به هم دارند. دوست نداشتم زن را دلخور ببینم به هین خاطر به او گفتم: ببخشید خانم که من بین شما و شوهرتان جدایی انداختم، اما اگر راستش را بخواهید جریان از این قرار است که... و ماجرا را برایش تعریف کردم. وقتی فهمید جریان از چه قرار است لبخندی زد و گفت: اشکالی ندارد. خوشحال بودم که مرا درک کرده است. شب هنگام اتوبوس جلوی رستورانی توقف کرد. مسافران خسته، برای نماز خواندن و خوردن شام پیاده شدند. سر درد عجیبی گریبانگیرم شده بود. عادت به خوردن چای داشتم و از صبح تا آن لحظه چای ننوشیده بودم. وقتی برای شستن دست و صورت به طرف دستشویی رفتم، راننده اتوبوس که جوانی سی و چند ساله بود رو به من کرد و گفت: خانم بفرمایید سر میز می گویم برایتان غذا بیاورند.
از ادب و متانت و محبت او تشکر کردم و گفتم: به غذا میل ندارم. اما سر درد عجیبی دارم. اگر بگویید یک قوری چای بیاورند ممنون می شوم. پس از بازگشت از دستشویی سر میزی نشستم. همان موقع آقای راننده را دیدم که با یک قوری چای و یک استکان و نعلبکی و قندانی قند به طرفم آمد و در حالی که با نزاکت سینی را روی میز می گذاشت گفت: ببخشید خواهر، با اجازه پول چای شما را حساب کردم.
با کمال شرمساری تشکر کردم. پول چای چهار یا پنج تومان می شد، اما یک دنیا ارزش و کلی شرمندگی برایم همراه داشت.
پنج استکان چای نوشیدم و دو قرص مسکن هم خوردم. پس از کمی استراحت همراه با مسافران سوار اتوبوس شدم. اکنون تعداد مسافران تقریبا نصف شده بود. زیرا تعدادی در شیراز و بین راه پیاده شده بودند. من تنها زن داخل اتوبوس بودم. به خیال خود باید ساعت شش صبح به اصفهان می رسیدم. فکر می کردم تا آن موقع هوا کم کم رو به روشنی رفته و می توانم به دنبال مقصدم بروم، اما با کمال تعجب درست ساعت سه صبح به اصفهان رسیدیم. این زود رسیدن نه تنها مرا خوشحال نکرد بلکه خیلی هم نگرانم کرد. با وجود تاریکی هوا یک زن تنها و بدون همراه چه باید می کرد؟
حملات هوایی عراق به شهرهای بزرگ هم سرایت کرده بود و به همین خاطر شبها یا برق شهر را قطع می کردند و یا با تذکراتی که به ساکنان شهرها داده بودند مقررات خاموشی را رعایت می کردند. من زمانب به اصفهان رسیدم که شهر در خاموشی مطلق بود و حتی کور سویی هم به چشم نمی خورد. ساختمانها و درختها چون اشباح به نظر می رسیدند. بدبختانه شهر اصفهان را نمی شناختم و نمی دانستم باید به کجا بروم. تنها یک بار و آن هم در کودکی همراه پدر و مادرم به آنجا سفر کرده بودم. از آن زمان شهر خیلی تغییر کرده بود.
مسافران پیاده شدند و تنها من داخل لتوبوس ماندم. نمی دانستم چه باید بکنم. با خودم فکر کردم آیا پیاده شوم و تا روشنی هوا همان اطراف قدم بزنم؟ همان طور که در اندیشه بودم صدای راننده را شنیدم که گفت:
خواهر همین جا بایستی پیاده شوید.
با نگرانی به او نگاه کردم و گفتم: اگر برای شما امکان دارد مرا جلوی یک هتل پیاده کنید.
بدون مخالفت حرکت کرد و چند لحظه بعد جلوی ساختمانی که نفهمیدم هتل است یا مسافرخانه نگه داشت. بعد خودش پیاده شد و زنگ زد.
هیچ کس جواب نداد. او چند بار زنگ زد وسپس با مشت به در کوبید. این کار هم فایده نداشت. به طرف اتوبوس برگشت و با چتد بوق پی در پی سعی کرد کسی را متوجه کند تا در را باز کند. این کار هم موثر نبود. با نگرانی پیش خود گفتم: حال چه می شود؟
راننده وقتی دید فایده ندارد حرکت کرد و خیابانها را دور زد تا به جای دیگری رسید. همان برنامه آنجا هم تکرار شد. مطمئن شدم که نمی توانم جایی را برای اتراق کردن پیدا کنم. راننده که خستگی از تمام صورتش پیدا بود رو به من کرد و گفت: خانم من فکر نمی کنم شما بتوانید جایی برای ماندن پیدا کنید. می بینید که همه درها بسته است و انگار همه به خواب مرگ رفته اند. من دیگه نمی دانم چه باید بکنم.
فکری به خاطرم رسید و گفتم آقا باعث زحمت شدم، اما من پرستار هستم و فکر می کنم می توانم جایی را برای ماندن در بیمارستان پیدا کنم. مرا جلوی یک بیمارستان پیاده کنید.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:35 PM
راننه فکری کرد و گفت: در همین نزدیکی یک مدرسه پرستاری هست. شما را آنجا می برم.
او حرکت کرد و پس از طی مسافتی جلوی یک در چوبی قدیمی ایستاد، خودش پیاده شد و زنگ زد. متاسفانه اینجا هم برق نبود و زنگها کار نمی کرد. با مشت به در چوبی کوبید، اما جز ایجاد صدایی خفه و بم اتفاقی نیفتاد، مدتی صبر کردیم، اما از هیچ کس خبری نبود. خب طبیعی بود این وقت صبح اوج سنگینی خواب هر آدم سالمی بود. راننده مایوسانه برگشت و گفت: عجیبه، نمی دونم چرا هیچ دری به رویمان باز نمی شود. سپس خاضعانه گفت: خانم زن و بچه های من منتظرم هستند. شما هم مثل خواهر بزرگ من هستید اگر قبول کنید شما را به منزل خودمان ببرم و بعد صبح که هوا روشن شد هر جا خواستید شما را می رسانم.
تشکر کردم و قبول کردم به منزل او بروم. دیگر زن جوانی نبودم که بخواهم بی جهت خودم را نگران چیزی کنم. سی و هشت سالگی را پشت سر می گذاشتم و به تنهایی سفرهای بی شماری رفته بودم. آدم مستقل و به خود متکی بودم و ترس برایم مفهومی نداشت. زیرا همیشه سعی کرده بودم راه درست را طی کنم . اغلب در راه راست ترس مفهومی ندارد. آن لحظه جز پناه بردن به این انسان شریف چاره دیگری نداشتم و اگر می خواستم تعارف کنم و پیاده شوم در تاریکی شب و این شهر غریب نمی دانستم چه خطراتی در کمینم خواهد بود.
کمک راننده برای اینکه نگرانی مرا از رفتن به خانه آقای راننده از بین ببرد گفت: آره والله. شما هم مثل خواهر ما هستید. این آقا سه تا بچه دسته گل داره. خانمش هم که خواهر ما باشه بعض شما نباشه خانم خوبیه.
گفتم به هر حال خیلی از لطف شما ممنونم. با عرض شرمندگی امشب را مهمان شما هستم و ان شاالله بتوانم به نحو شایسته ای جبران کنم.
رانند با تواضع سرش را تکان داد و حرکت کرد. راه به نظرم طولانی رسید. گویا منزل او خارج از شهر بود. کم کم اضطراب و نگرانی بر وجودم مستولی می شد. اما ظاهر خود را حفظ کرده بودم و نمی خواستم نشان بدهم که ترسیده ام.
عاقبت جلوی در خانه ای توقف کرد. او پیاده شد. چند لحظه بعد خانمی جوان که چادری بر سر داشت جلوی پله های اتوبوس ظاهر شد و با مهربانی به من سلام کرد و خوش آمد گفت. من که خاطری آرام و آسوده پیدا کرده بودم از مزاحمت بی وقت خود عذر خواهی کردم و همراه او به منزلشان رفتم. زن فوری جای مرا در اتاق مهمانخانه انداخت. وقت عبور از اتاق سه کودک بین دو تا شش سال را دیدم که چون فرشتگانی کنار هم به خواب رفته بودند. خانه راننده کوچک و نوساز بود و ساختمان آن هنوز تکمیل نشده بود. به مهمانخانه رفتم. پشت سر من خانم خانه با چراغ نفتی داخل شد. از او تشکر کردم و او با گفتن خوب بخوابید مرا ترک کرد. فضای اتاق سرد بود و بوی نفت چراغ اذیتم می کرد. با همان لباسی که تنم بود زیر لحاف خزیدم. با وجود خستگی زیاد خوابم نمی برد، زیرا بوی نفت ریه هایم را اذیت می کرد و مرا به سرفه می انداخت.
آن چند ساعت به هر صورت بود طی شد و من حتی نتوانستم چشمانم را روی هم بگذارم. با آواز خروس از جا بلند شدم و پس از جمع کردن رختخواب مقنعه ام را سر کردم و منتظر شدم تا صاحب خانه هم از خواب بیدار شود. چیزی نگذشت که از صدای پا و صحبتهای آهسته متوجه شدم آنان هم بیدار شده اند. طوری فهماندم که من نیز بیدارم. خانم صاحبخانه در زد و داخل اتاق شد و به من سلام کرد. گفت که صبحانه آماده است. از او تشکر کردم و برای خوردن صبحانه به اتاق دیگرشان رفتم. نفهمیدم آقای راننده کی بلند شده بود و برای خریدن نان رفته بود. هنوز بخار از نان تازه بر می خاست. این مرا شرمنده آن انسان شریف کرد که به خاطر مهمان نوازی از خواب خود گذشته بود.
با خجالت و شرمساری از آن همه مهمان نوازی چند لقمه فرو دادم. پس از صبحانه برخاستم منزل را ترک کنم که راننده گفت: خواهر من شما را تا ایستگاه ماشینهای خمینی شهر می رسانم.
پس از اینکه به ایستگاه رسیدیم با سپاسگزاری از او خداحافظی کردم و برایش آرزوی سعادت و سربلندی نمودم و با دعای خیراو را بدرقه کردم. خاطره مهمان نوازی این مرد شریف برای همیشه در ذهنم ثبت شد. پس از رفتن او سوار اتوبوسهایی شدم که به طرف خمینی شهر می رفت. دیگر هوا روشن شده بود و من می توانستم چهره شهر را در زیر نور آفتاب صبحگاهی تماشا کنم. شهر به نظرم خیلی زیبا می آمد و رفت و آمد مردم روح زندگی را در آن می دمید.
به خمینی شهر رسیدم و پس از پیاده شدن در آنجا پرسان پرسان خودم را به اداره آموزش و پرورش رساندم. زنان در ابن شهر همگی چادر به سر می کردند در حالی که من با مانتو و مقنعه در بین آنان شاخص بودم و همین باعث می شد، سنگینی نگاه مردم را روی خودم حس کنم.
با دیدن تابلوی آموزش و پرورش نفس عمیقی کشیدم و داخل شدم. از متصدی اطلاعات سراغ آقای قادری را گرفتم.. متصدی اطلاعات نگاهی به سر تا پای من انداخت و با حالتی مشکوک پرسید: شما با ایشان چکار دارید؟
ــ من از منطقه جنگی آمده ام و آقای قادری همسر خواهر شوهر بنده هستند. از طرف ایشان می خواهم خبری از خانواده همسرم و همین طورخود او بگیرم.
وقتی این حرف را زدم همه کسانی که آن اطراف بودند به سمت من چرخیدند. همان موقع مردی جلو آمد و نگهبان به احترام او از جا برخاست وقتی خودش را معرفی کرد فهمیدم رئیس اداره است. او پس از سلام و احوالپرسی از من پرسید: شنیدم که شما گفتید از منطقه جنگی می آیید. درست است؟
سرم را تکان دادم. پرسید: خب برایمان تعریف کنید آنجا چه خبر است؟
آهی کشدم و گفتم: همان اخباری که از طریق رادیوو تلویزیون می شنوید. من در منطقه نیستم، بلکه پشت جبهه در شادگان خدمت می کنم.
همان موقع نگهبان مردی چاق و درشت اندام را به نان آقای قادری صدا کرد. او جلو آمد. به محض دیدن او را شناختم. سلام و احوالپرسی کردیم و پس از خداحافظی از رئیس و مسئول اطلاعات به طرف منزل آقای قادری راه افتادیم. در بین راه حال خواهر شوهرم و مادرش را از آقای قادری پرسیدم او گفت که حالشان خوب است. از منصور خبر گرفتم و او گفت که تا چند روز پیش اصفهان بوده و حالا به تهران رفته است.
به منزل آنان رسیدیم. خواهر شوهرم از دیدن من خیلی تعجب کرد و به محض دیدن من آغوش باز کرد و مرا بوسید. من که مدت یک ماه بود از آنان خبر نداشتم دلم به شدت برایشان تنگ شده بود.
ساعتی را به صحبت درباره آنچه بر سرمان آمده بود گذراندیم. مادر منصور را هم دیدم. آنجا بود که فهمیدم او پیش از شروع جنگ خانه منصور را فروخته و با پول آن در اصفهان خانه ای به نام خود خریده و اکنون با دخترش در آن زندگی می کند.
آن شب در اصفهان ماندم و از آنجا به منزل مادرم زنگ زدم و به او گفتم که صبح روز بعد به تهران خواهم آمد.
صبح زود با اهالی خانه خداحافظی کردم و راهی تهران شدم. عاقبت به محل آشنا، یعنی منزل مادر رسیدم. به محض زنگ زدن صدای بهی را شنیدم که همان طور که برای باز کردن در می دوید با گریه مرا صدا می کرد. تا در باز شد چهره کوچک و مظلوم او را دیدم که با چشمانی اشکبار به من می نگرد. او را در آغوش گرفتم و عاشقانه به خودم فشردمش. او را می بوسیدم و می بوییدم. تازه آن وقت بود فهمیدم چقدر دلتنگش بوده ام. او هم مرا می بوسید و در آغوشم می گریست. وقتی از جا برخاستم متوجه خواهران و مادرم شدم که با دیدن این صحنه اشک در چشمانشان حلقه زده است.
همگی به اتفاق داخل منزل شدیم. مادر برایم تعریف کرد که بهی خیلی بهانه مرا می گرفته و هر روز که از خواب برمی خاسته به مادر می گفته که مادر جون نکنه مامانم توی جنگ کشته شده باشه و شما نمی خواهید چیزی به من بگید. این حرف مادر آتش به جانم زد، اما چاره ای نداشتم و نمی توانستم از وظیفه ام عدول کنم. روز بعد منصور به خانه مادر آمد. پس از یک ماه او را می دیدم.
چشم به هم زدم مرخصی ام تمام شد و باید به شادگان بر می گشتم. با دلی آکنده از درد و رنج بچه هایم را به خدا سپرده و راهی شدم.
روزها مطابق گذشته بود و هیچ امیدی نمی رفت که جنگ به این زودیها تما شود. برنامه های سخت و یکنواخت ادامه داشت. هر روز حمله هوایی تکرا می شد. ترس را در وجود همه می شد احساس کرد. کسانی که از این صداها می ترسیدند روزی چند بار می مردند و زنده می شدند؛ با این همه باز هم زندگی ادامه داشت.
جنگ فرسایشی بود و هم چنان ادامه داشت. سه ماه به این ترتیب گذشت و ما هیچ امیدی به اتمام جنگ نداشتیم. تعداد مجروحانی که هر روز به پشت جبهه منتقل می کردند به حدی زیاد بود که امید خاتمه جنگ را از ما سلب می کرد. در همین هنگام در آذر ماه سال پنجاه و نه هیئت وزیران مصوبه ای به تصویب رساند که طبق آن کارکنان مناطق جنگی در صورت تمایل می توانستند با دو سوم حقوق پایه به هر استان دیگری که دوست داشتند منتقل شوند. من از جمله کسانی بودم که از شنیدن این خبر از خوشحالی بال در آوردم. بی معطلی به ماهشهر رفتم و در اداره مربوطه تقاضای خود را مبنی بر انتقال به تهران دادم. پس از یک هفته با درخواستم موافقت شد و من با دلی سرشار از عشق به فرزندانم به سمت تهران روان شدم.
در بین همکارانم من جزو نخستین کسانی بودم که منتقل شدم. پرستاران دیگر با وجودی که از کار در آنجا خسته و شکسته شده بودند، اما
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:37 PM
دوست نداشتند حقوق و مزایای منطقه جنگی را از دست بدهند. دلم می خواست به تهران بروم تا در کنار بچه هایم باشم و در این مورد حقوق و مزایا برایم هیچ اهمیتی نداشت.
پس از رفتن به اداره حسابداری و تسویه حساب و گرفتن حکم انتقالی به اتفاق یکی دیگر از همکاران که او نیز به مازندران می رفت به طرف تهران حرکت کردیم. شب را در اهواز، منزل برادر همکارم که خالی از سکنه بود سر کردیم و با یکی دو قوطی کنسرو و کمی نان آن شب را گذراندیم. تمام شب با وجود صدای انفجار بمب و خمپاره به خواب عمیقی فرو رفتیم. صبح روز بعد همراه ماشین هایی که به پشت جبهه تجهیزات می رساندند به طرف تهران حرکت کردیم.
پس از حدود یک روز و نصفی سفر با اتوبوس و مینی بوس و سواری عاقبت به تهران رسیدم و باز هم به منزل امیدم و باغ دلگشایم، یعنی منزل مادرم رفتم.
دو روز پس از استراحت و خستگی درکردن به مادر گفتم که پس از سر و سامان دادن به خودم و پیدا کردن کاری از او جدا می شوم، زیرا مایل نبودم سربارشان باشم.
طبق حکمی که داشتم به بهداری مراجعه کردم و در یکی از بیمارستان های خارج از شهر که بسیار هم بزرگ بود به عنوان نرس ساده مشغول به کار شدم. این برای من که سالها در سمت پرستاری و سوپروایزی بودم افت مقام بود، اما به هیچ وجه ناراحتم نمی کرد، زیرا عقیده داشتم خدمت در هر پست و مقامی که باشد قابل احترام است.
تا مدتی محیط برایم ناآشنا و دیگران برایم بیگانه بودند. نه آنها مرا می شناختند و نه من آنها را. بعضی با دیده تعجب و برخی با دیده حقارت و تعدادی هم با بی تفاوتی پذیرای حضورم بودند. البته بودند کسانی که نسبت به منن لطف داشتند و با مهربانی شان مرا دلگرم می کردند تا این روزهای سخت و بحرانی را پشت سر بگذارم.
در ابتدای کارم در بخش جراحی عمومی مشغول به کار شدم. پرستاری بودم که سابقه چهارده سال تجربه کاری ام مطرح نبود. در این بین پرستارانی بودند که پنج یا شش سال سابقه مسئولیت بخش به آنان واگذار شده بود و یا حتی مسئولیت بالاتری در قسمت پرستاری کل چه در بیمارستان و چه در وزارتخانه داشتند. تا آنجا که از قوانین اطلاع داشتم سازمان پرستاری مانند ارتش بود که بایستی هر چند سال که می گذشت ترفیع پیدا می کردیم که البته روابط جای خود را با ضوابط عوض کرده بود و عده ای از این موضوع بهره برداری شخصی کرده بودند.
جنگ هم چنان ادامه داشت و تلفات زیادی می داد. مجروحان زیادی به این بیمارستان اعزام می شدند. تعدادی از ناحیه دست و پا و شکم و صورت جراحت داشتند. عده ای هم گرفتار موج شدید انفجار شده و از نظر روانی تعادل خود را از دست داده بودند. برخورد با چنین بیمارانی کار ساده ای نبود و با اینکه این بیمارستان در تهران و در مرکز بود امکانات وسیعی برای پذیرش این همه مجروح وجود نداشت. با کمبود تخت مواجه شده بودیم و برای بستری کردن بیماران روی زمین پتو و ملافه پهن کرده و مجروحان را روی آنها می خواباندیم. کارکنان برای کمک به مجروحان به حالت آماده باش بودند و غالب ما در دو یا چند نوبت کار می کردیم تا جبران کمبود نیرو برای پرستاری از آن همه بیمار را کرده باشیم.
در این بین عده ای به عنوان پرستاری تجربی آماده کار شده بودند که گاهی زبانشان بهتر از دست هایشان کار می کرد.
من هر روز در یک بخش به عنوان پرستار کمکی مشغول به کار می شدم. این جو و برخوردها برایم زیاد خوشایند نبود، اما از این که می توانستم قدممثبتی برای بیمارانی که احتیاج به کمک داشتند بردارم خوشحال بودم.
از ابتدای بهمن پنجاه و نه خانه ای در همان کوچه ای که منزل مادر در آن بود پیدا کردم و آن را به مبلغ چهار هزار و پانصد تومان اجاره کردم. خانه ای بود سه خوابه با سرویس کامل.
در تمام این مدت از منصور خبر نداشتم. مادر مقداری وسایل زندگی از قبیل کاسه و بشقاب و قابلمه برایم تهیه کرد. زرین و سیمین هم هرکدام برایم اثاثیه ای جور کردند. هادی با کمک نیروی خلاقه اش از مقداری لوله آهنی و چند تکه تخته، تخت بزرگی برایم درست کرد که وقتی آن را با تشک و ملافه و روتختی پوشاندم، تخت بسیار قشنگی شد.
همان زمان ها بود که منصور پیدایش شد. از او خواستم اگر توانست به خانه مان در خرمشهر برود و مقداری از لوازممان را به تهران بیاورد. ابتدا مخالفت کرد، اما بعد همراه یکی از دوستانش رفت و با هزار سختی و ترس قسمتی از وسایلمان را آورد. با پس اندازی که داشتم یک یخچال و جاروبرقی و یک دست مبل و دو عدد تخت برای بچه ها و پرده خریدم و با کمک وسایل اضافی منزل مادر خانه تمیز و قشنگی برای زندگی درست کردم. با کمک تعدادی از گلدان هایی که گوشه حیاط و بالکن مادر بود آنجا را آراستم. نازنین بار دیگر پیش من آمد که از این بابت احساس آرامش می کردم. بهامین هم به مدرسه می رفت.
روزها می گذشت. منصور به خانه برگشته بود و چون کاری پیدا نکرده بود خیلی افسرده و غمگین بود. او مرتب غر می زد و به زمین و زمان ناسزا می گفت. مدتی بود از مادر و خواهر و برادرش هیچ خبری نبد. حتی دوستان او که همیشه سرکوفتشان را به من می زد یادی از او نمی کردند.
زندگیمان با وجود درآمد کم من به سختی می گذشت، اما خوشحال بودم که نیازمند کسی نیستیم.
بی کاری منصور یک سال ادامه داشت تا اینکه کاری در یک شرکت خصوصی پیدا شد. حقوق او با توجه به شرایط گرانی خیلی ناچیز بود، اما منصور خوشحال بود که دست کم کاری یافته است.. اکنون دیگر هر دو سر کار می رفتیم و من امیدوار بودم زندگی مان کم کم رونق بگیرد. در شرایط جنگ بودیم و با توجه به تحریم اقتصادی قیمت اجناس روز به روز گران تر و هزینه ها روز به روز بالاتر می رفت. صاحبخانه ها هم کرایه منزلشان را بالاتر برده بودند تا به این وسیله کمبود درآمدشان را با گرفتن اجاره جبران کنند.
منصور از کارش راضی نبود و مرتب شکایت می کرد. کاری از دست من بر نمی آمد جز این که به حرف هایش گوش دهم. گاهی او را دلداری می دادم که همه چیز درست خواهد شد، اما خودم هم به چیزی که می گفتم زیاد اطمینان نداشتم. او از درآمدش ناراضی بود در حالی که من توقع ریخت و پاش و سفر و لباس از او نداشتم. چون در واقع اهل بریز و بخر برای زن و بچه اش نبود و خودش بود که به این زندگی قانع نبود. افسوس چیزهایی را می خورد که از دست داده بودو همین زندگی را برایش سخت تر می کرد.
اما من با این که زندگی مجلل و اعیانی را می شناختم و دوستانی داشتم که از نظر درآمد در سطح بالایی بودند، اما خودم از جمله کسانی بودند که فقط روی خط خودم راه می رفتم و به مال خودم قانع بودم. هیچ چشم داشتی به زندگی دیگران نداشتم. هرگز جاه و جلال دیگران در من احترام و محبت ایجاد نمی کرد، بلکه شخصیت و افکار فرد بمد نظرم بود. همیشه عاشق شعور و معرفت و همدلی بودم و به خاطر همین خصیصه است که دوستان زیادی نداشته و ندارم؛ اما با همین تعدادی که دوست هستم این عقاید بین ما مشترک است که یک عمر ما را با تفاهم در کنار هم نگه داشته است.
پس از یک سال بار دیگر منصور به اتفاق برادرش به خوزستان رفت و مابقی اثاثیه ای را که مانده بود به تهران آورد. افسوس که رطوبت هوا و خاک و باد تمام آنها را از بین برده بود و منصور فقط زحمت زیادی کشیده بود زیرا همه آنها را به مبلغ پانزده هزار تومان دم در فروختم.
زندگی ام کم کم می رفت تا سر و سامانی به خود بگیرد که سر و کله دوستان منصور یکی یکی پیدا شد. از طرفی مادر و خواهرش هم باب رفت و آمد را به خانه مان باز کردند. کم کم اخلاق منصور مثل سابق شد و باز همان آش شد و همان کاسه. باز هم رفت و آمدهای شب و نیمه شب، باز هم غرور بی جا و باز هم به راه افتادن بساط منقل.
کم کم پای افراد ناشناس به منزل ما باز می شد و من با وجود دو دختر جوان شاهد چهره های ناجور و ناخوشایندی بودم که به منزلمان رفت و آمد می کردند. بارها به منصور تذکر دادم که با وجود نازنین و بهامین در خانه پای این جور افراد را به خانه باز نکند، اما او هیچ وقت گوش شنوایی نداشت که این بار داشته باشد و حرف من مثال کوفتن آب در هاون بود. همیشه از ترس ابرو در مقابل او کوتاه می آمدم. اما او این کوتاه آمدن ها را به حساب زبونی و نقطه ضعف من گذاشته بود.
در همسایگی مان دختری سی . هفت هشت ساله زندگی می کرد که نامش رزا بودو به قول خودش سال ها در خارج از ایران زندگی کرده بوده و تحصیل هنر کرده بود. او در آپارتمان همراه برادرش زندگی می کرد و هر دو وضع مشکوکی داشتند. یک روز که از سر کار به خانه می رفتم در راه پله او را دیدم. با دیدن من گفت: سیگار داری؟
گفتم: نه، من سیگاری نیستم.
با نیشخند گفت: می خواست بهت بگم مواظب شوهرت باشی.
از این حرف جا خوردم، اما بدون این که خودم را ببازم گفتم: شوهر من
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:37 PM
بچه نیست که احتیاج به مراقبت داشته باشد.
با همان خنده کذایی گفت: آره بچه نیست، شایدم به همین خاطره که چند روز پیش جلوی من را گرفته و از من خواستگاری کرده.
تمام وجودم انباشته از نفرت شد، اما بدون اینکه نشان بدهم چقدر احساس حقارت کرده ام گفتم: خب تو چه جوابی دادی؟
گفت: هیچی نگفتم، اما احساس کردم که مرد با احساسی است!
با نیشخند گفتم: چطور این فهمیدی؟
با نگاهی که آتش به جانم می زد گفت: همان شب توی کوچه با هم راه رفتیم و صحبت کردیم.
در حالی که غرورم به شدت جریحه دار شده بود گفتم: تو نه اولین و نه آخرین زنی هستی که شوهرم به او بند کرده است. در ضمن فکر می کردم تو دختر بی شخصیتی باشی، اما حالا مطمئن شدم. حالا هم زود از جلوی چشمانم گم شو تا چشمم به قیافه نحست نیفته.
شاید تقصیر با او نبود و ناراحتی حاصل از کار منصور باعث شده بود با او چنین برخوردی داشته باشم، اما این موضوع بر روح و روانم وبه غرورم و حیثیتم به شدت لطمه زد. نخواستم چیزی به روی منصوربیاورم. می ترسیدم روی اورا به خود باز کنم واین باعث شود کارهایش را به طور علنی انجام دهد، زیرا همین طوری هم او از من طلبکار بود و فکر می کرد که خیلی لطف کرده که با من ازدواج کرده است.
کم کم احساس کردم منصور گاهی اوقات به طور مرموزی تلفنی با کسی صحبت می کند. خوب دقت کردم و متوجه رفت و آمدهایش نیز شدم که خیلی مشکوک به نظر می رسید، یک بار با بیم و هراس به او گفتم: منصور تو داری چه کار می کنی؟
ــ به تو مربرط نیست. بهتر است به کار خودت سرگرم باشی و کاری به کار من نداشته باشی.
آن روز جر و بحث ما بدون هیچ نتیجه ای خاتمه یافت، اما چند روز بعد وقتی از سر کار به منزل رسیدم متوجه شدم عده ای به منزل ما ریخته و همه چیز را زیر و رو می کنند. هاج وواج به آنها نگاه کردم و زبانم از ترس بند آمده بود. آنان بدون هیچ توضیحی مشغول کار خود بودند. در این بین نازنین و بهی به محض دیدن من به طرفم دویدند و خود را در آغوشم جا دادند. طفلی بچه هایم از ترس بدنشان می لرزید. در این هنگام ماموری که لباس شخصی به تن داشت جلو آمد و گفت: ما از طرف ستاد مبارزه با مواد مخدر هستیم. آیا همسر شما تریاک می کشد؟
آن قدر ترسیده بودم که به خاطر ندارم چه پاسخش دادم، اما همان موقع منصور را کت بسته به خانه آوردند. معلوم شد او به خانه می آمده که با دیدن ماموران می خواسته متواری شود که توسط نگهبانانی که خانه را تحت نظر داشتند دستگیر شده است.وقتی منصور را به خانه آوردند دو نفر زیر بازوانش را گرفته بودند. پس از چند سوال و جواب خواستند او را ببرند که جلو دویدم و با ترس گفتم: تو رو به خدا به من بگویید او را کجا می برید؟ همان کسی که با من صحبت کرده بود گفت: بعد می فهمید و جلوی چشمان پر از وحشت بچه هایم او را بردند.
گریه می کردم و با التماس می خواستم که به ما رحم کنند و او را نبرند، ولی او را بردند. چون اسپندی که بر روی آتش بریزند می سوختم، اما نه برای منصور بلکه برای حیثیت و آبرویم و هم چنین غرور و شخصیتم. ای کاش زمانی که منصور را می بردند بر می گشت و نگاهی به چشمان پر از وحشت بهی می کرد که چگونه با نگاهی پر هراس و دلی لرزان شاهد به بند کشیدن او بود. افسوس که او هیچ وقت چشمی برای دیدن حقایق نداشت! او نه برای من و نه برای دخترش ارزشی قائل نبود و متوجه نبود کخ دختری دارد که دوست دارد پدر تکیه گاه و حافظ غرورو شخصیتش باشد. دلم از این می سوخت که دوباره سرنوشت من تکرار می شد و این بار به جای یاسمین دختری بود به نام بهامین.
از فردای آن روز تمام جاهایی را که فکر می کردم جستجو کردم. در این راه گاهی حمید و گاهی هادی مرا همراهی می کردند. هر جا که سر زدیم جواب درستی نشنیدیم. همان قدر می دانستم که او تحت نظر ستاد مبارزه با مواد مخدر است، اما کجا فقط خدا می دانست!
به مادر و خواهر او پیغام دادم، اما خبری از آنان نشد. هر روز ساعتی از کارم مرخصی می گرفتم تا به جاهایی که پیشنهاد می شد سر بزنم تا شاید خبری از او بدست بیاورم. هر بار که خسته و ناامید با جواب سر بالا به طرف خانه بر می گشتم در راه زار می زدم و بر بخت بد خود لعنت می فرستادم و می گفتم: خدایا مگر من چه توقعی از او داشتم؟ چرا با آبروی من بازی کردی منصور؟ می خواستی به کجا برسی؟ هر روز آرزوی مرگ خودم و یا مرگ او را می کردم. او تمام ارزشش را پیش من از دست داده بود. اینک او را مرد پست و خبیثی می شناختم و این را خوب می دانستم تمام ( ) حاصل تربیت بد و غلط خانواده اش می باشد.
در این بین سراغ مجید رفتم تا او با آشنایی که در نیروی انتظامی داشت بتواند کاری برایم انجام دهد، اما او خودش را کنار کشید و از ترس اینکه برایش دردسری درست شود گفت که مدتیست آشنایش را ندیده. بدبختانه مجید از جمله کسانی بود که فقط در شادی ها شریک آدم می شد، اما در مواقع غم و گرفتاری خودش را کنار می کشید تا مبادا چیزی از این گرفتاری گریبان او را بگیرد و برایش دردسر شود. هر کس به کار خودش مشغول بود و هیچ کس از من نمی پرسید که چگونه زندگی می کنم و آیا نیاز به چیزی دارم. تنها کاری که دیگران برایم انجام می دادند همانا دلسوزی و سر تکان دادن به افسوس بود که من از چنین ترحمی بیزار بودم.
در طول این مدت فقط دو نفر از دوستان منصور که اهل خانه و زن و زندگی بودند به ما سر زدند و هر بار برای بهی چیزی آوردند تا او نبود منصور را حس نکند. گاهی هم به من پولی می دادند و می گفتند که بعد با منصور حساب خواهند کرد.
شش ماه در بی خبری گذشت بدون اینکه در این مدت خبری از او به دستمان برسد. کار می کردم و سر در گریبان خود داشتم. حقوقم به تنهایی کفاف خرج و کرایه خانه را نمی داد. تنها منبع در آمدمان غیر از حقوق ناچیز من پولی بود که منصور نزد برادرزاده ام داشت که او با آن کار می کرد و هر ماه مبلغی به من پرداخت می کرد.
یک روز ماموری دم در منزل آمد و به من گفت که برای دیدن منصور به ستاد مبارزه با مواد مخدر بروم. سراسیمه و سر از پا نشناخته همراه مامور به آنجا رفتم و او را دیدم. با دیدن من با ناراحتی سرش را پایین انداخت و اظهار ندامت کرد. آنجا بود که فهمیدم برای او دو سال حبس و مبلغ چهل هزار تومان جریمه نقدی بریده اند. پس از ملاقات یکراست سراغ حمید رفتم و به اوگفتم که این مبلغ را به من بدهد تا در مقابل آزادی منصور به دادگاه بپردازم. او با اکراه قبول کرد که نصف این مبلغ را به من بپردازد .نیم دیگر آن را از یکی از دوستان منصور قرض گرفتم و به این ترتیب توانستم جریمه او را بپردازم. پس از واریز جریمه به حساب دولت منصور را به زندان عمومی منتقل کردندو از آن پس هر سه شنبه به ملاقاتش رفتم. هر بار که به ملاقلتش می رفتم برایش لباس تمیز و میوه و سیگار می بردم. در تمام مدت گریه می کردم و گاهی او را سرزنش می کردم چرا با آبرو و حیثیت من و خودش چنین کاری کرده است. دیگر او را دوست نداشتم و فقط و فقط به خاطر بهی او را تحمل می کردم. دیگران فکر می کردند از شدت علاقه است که هر سه شنبه به دیدن منصور می روم و هیچ کس در باورش نمی گنجید احساس وظیفه است که مرا بر آن می دارد که برای ملاقات او بروم، اما چرا احساس وظیفه؟ خودم هم نمی دانم. مگر او وظیفه اش را در قبال من خوب انجام داده بود که من چنین می کردم؟ متاسفانه این جزء خسیسه ذاتی ام شده بود و یا شاید شغلم که همانا پرستاری بود به من یاد داده بود که او هم بیماریست که احتیاج به مراقبت دارد.
منصور دو سال دو زندان بود و در این مدت مادر و خواهر و برادرش فقط یک باربه ملاقاتش رفتند. بهانه شان هم این بود که طاقت نداریم منصور را پشت میله های زندان ببینیم. خدای من چه عذر موجهی! آخر چه کسی طاقت داشت؟
با تمام این احوال منصورآن قدر بی منطق و پرتوقع بود که انتظار داشت مادر و برادران و خواهران من هم به ملاقاتش بروند در حالی که قانون زندان به جز بستگان درجه یک چنین اجازه ای به کسی نمی داد. هر بار که به ملاقات او می رفتم با لحن طلبکارانه ای نیامدن فامیل مرا به رخم می کشید و هر چقدر هم که به او می گفتم جریان از چه قرار است او طوری برخورد می کرد که گویی چیزی نمی فهمد و همیشه می گفت اگر کسی بخواهد کاری کند می تواند. او خبر نداشت که فامیل منهم علاقه ای به زندان رفتن و ملاقات وی ندارند.
زندگی ام به نحو کسالت باری می گذشت تا اینکه دو سال حبس او تمام شد و به خانه برگشت. بیکار و با همان وضع سابق خانه نشین شد. او گاهی از کاری که انجام داده بود اظهار پشیمانی و ندامت می کرد و همین مرا امیدوار می کرد که ممکن است سرش به سنگ خورده باشد و از آن پس راه درستی برای زندگی در پیش بگیرد، اما غافل از این بودم که توبه گرگ مرگ است.
دختر برزرگ سیمین می خواست به خانه بخت برود. منصور بیکار بود و پولی در بساط نداشت. یک روز به بازار رفتیم و برایش سر تا پا خرید کردم تا آبرومندانه به مهمانی برویم. در حین عروسی چشمم به او افتاد که با قیافه ای نخ چندان دلچسب نشسته بود و ژست رئیس مابانه ای به خود گرفته بود. این یکی دیگر از خصایص بد او بود که فکر می کرد از همه برتر است و همین خصیصه بدش باعث می شد که خانواده ام از او و کارهایش خوششان نیاید و فقط به خاطر من به او احترام می گذاشتند.
مدتی گذشت تا اینکه یکی از دوستان منصور کاری در یک شرکت بازرگانی در بندر بوشهر برایش پیدا کرد. رئیس این شرکت مرد خوبی بود که با توجه به سابقه خراب منصور قبول کرد به او کار بدهد. این موقعیت خوبی برای منصور بود. او با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت و به بوشهر رفت. او اهل جنوب بود و آب و هوای آنجا با او خیلی خوب می ساخت.
کم کم دوره انقلاب فرهنگی تمام شد و بار دیگر دانشگاهها باز شد. رامین به دانشگاه برگشت. هفته ای یک بار به دیدنم می آمد. او اکنون پسر خوب و سر به راهی شده بود که به او افتخار می کردم. رامین مهربانی و دل رحمی اش را هم چنان حفظ کرده بود و همین پشتوانه خوبی برای موفقیتش بود. او هر بار که به دیدنم می آمد می گفت: مامان جونم. یک نوکر داری اونم منم. هر کاری داری به این نوکرت بگو با جون و دل برات انجام بده. مامان به خدا مخلصتم.
حرفهای او دلگرمی خوبی برایم بود و به حقیقت او از هیچ کاری برای من کوتاهی نمی کرد. خیلی دوستش داشتم و او را پسر خوب و حق شناسی می دانستم. با اینکه درس می خواند و دستش تنگ بود، اما حاضر بود برای من از همه چیز خود بگذرد. البته من هم از دل و جان دوستش داشتم وحاضر بودم برایش همه کار کنم. رامین در شرکت مجید کار می کرد و مبلغ ناچیزی از او می گرفت که همان هم کفاف خرج و مخارج دانشگاهش را نمی داد.
نازنین دختر بزرگ و زیبایی شده بود که خواستگار کم نداشت. دختری مهربان و خانه دارو کدبانو بود و از خصیصه های خوبش متانت و صبوری اش بود که هر کسی راشیفته اخلاق خویش می کرد. زمانی که سر کار می رفتم خانه را به بهترین نحو می چرخاند و این بزرگ ترین نعمت برای من بود. او و رامین هر دو بهی را دوست داشتند و از او مراقبت و محافظت می کردند. بهی هم آن دو را می پرستید و این انتظار مرا از روابط آنان برآورده می کرد.
در سال شصت و چهار نازنین به خانه بخت رفت. در نخستین جلسه نشست به خانواده داماد گفتم که نازنین از همسر اول من است. نمی خواستم حرف ناگفته ای باقی بماند. خوشبختانه خانواده داماد آدمهای فهیم و خوبی بودند که با این موضوع خیلی خوب برخورد کردند. شب بله بران به تنهایی میزبان خانواده داماد بودم و بدون آنکه منصور و یا پدر نازنین دخالتی داشته باشند در مورد مهریه و جشن و لباس عروس و غیره سخت نگرفتم. زیرا به طور کل به این چیزها عقیده نداشتم. تنها ملاک من همانا تفاهم دو طرف بود که می دانستم همین رمز خوشبختی یک دختر و پسر خواهد بود. وقتی صحبت در مورد مهریه و سایر تشریفات تمام شد رشته سخن را به دست گرفتم و خطاب به آنان گفتم که دختر متاع نیست که روی آن قیمت بگذارند و سر آن چک و چانه بزنند. خانواده داماد حرفم را تصدیق کردند و بنا به صلاحدید خودشان برای نازنین مهریه ای تعیین کردند که از آنچه مد نظر ما بود خیلی بیشتر بود. این موجب دلگرمی و خوشنودی من شد که در مورد خانواده داماد و شخص او اشتباه نکرده ام. آنان هم در مورد جهیزیه همین نظر را اعمال کردند و گفتند که همان قدر که سالها زحمت نازنین را کشیده ایم و او را چنین شایسته و خوب تربیت کرده ام برای آنان کفایت می کند. با وجود این تمام تلاشم را کردم تا بتوانم جهیزیه آبرومندی به او بدهم. سراغ پدر نازنین رفتم و از او خواستم تا در دادن جهیزیه مرا یاری کند، اما با وجود گذشت سالها هیچ عوض نشده بود و مثل همیشه ساز ندارم را کوک کرد. در حالی که اکنون دارای خانه ای بزرگ و آبرومند بود و از همسرش سه فرزند قد و نیم قد داشت. وقتی از کمک پدر نازنین نا امید شدم خودم دست به کار شدم و تمام توانم را به کار بردم و خوشبختانه توانستم جهیزیه مختصر، اما آبرومندی به نازنین بدهم.خوشبختانه او با عزت و سربلندی، در حالی که خانواده داماد او را عزیز و گرامی می داشتند، به خانه بخت رفت. برای پا گشای او همه خانواده داماد را که تعدادشان بالغ بر شصت نفر می شد به منزلمان دعوت کردم. شام را به بیرون سفارش داده بودم و خوشبختانه به نحو شایسته ای از آنان پذیرایی کردم. آن شب به همه از جمله خودم خیلی خوش گذشت.
منصور هم نبود تا با قیافه گرفتن لذت آن شب را از دلم در بیاورد.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:38 PM
منصور در بوشهر مشغول به کار بود و هر پانزده روز یک بار به تهران می آمد و پس از دو هفته به بوشهر باز می گشت. هر بار که نزدیک آمدنش می شد به درگاه خدا دعا می کردم که مدتی که در تهران است اختلافی پیش نیاید که باعث شود دل کوچک دختر عزیزم ملتهب شود و یا آبرویمان پیش در و همسایه برود. او به محض رسیدن شروع به ناله و نق زدن می کرد. از همه چیز و همه کس گلایه داشت. از کار، از گرما، از شرکت و رئیس، از همکاران و حتی فامیل خودش و من. او همیشه منتظر بود تا مستمسکی به دستش بیفتد تا پشت سر کسی شروع به بد گویی کند. در تمام مدتی که او مشغول گله گذلری بود فقط سکوت می کردم و نشات می دادم که به حرفهایش گوش می کنم، اما فکر می کردم که او چقدر بی ملاحظه و ناشکر است.
نازنین که به خانه بخت رفته بود گاهی به اتفاق همسرش به دیدنمان می آمد. در همین اوضاع و احوال رامین نیز بدون اینکه به کسی چیزی بگوید برنامه اش را ردیف کرد و از مرز خارج شد. البته من و عمویش از نظر مالی به او کمک کردیم. پس از خروج از ایران به ترکیه رفت و از آنجا در یکی از کشورهای اروپایی پناهنده شد. با رفتن نازنین و رامین احساس تنهایی می کردم، اما وجود گرم و مهربان بهی این کمبود را در وجودم پر می کرد. من و او با هم زندگی می کردیم و علائق مشترکی داشتیم. من او را چون معشوقی می پرستیدم و او نیز عشقش را به من عرضه می کرد. مونس خوبی برای تنهاییهای هم بودیم و او بهترین ترمیم کننده روح خسته و افسرده من بود.
بهامین دختر خوب و درسخوانی بود و پشتکار او در درس مرا به یاد زمان دوشیزگی خودم می انداخت. شاید همین احساسات مشترک بود که من و او را چنین به هم نزدیک می ساخت. آن زمان بهی دوازده سال بیشتر نداشت، اما خیلی بزرگ تر از خودش فکر می کرد. او به شدت احساساتی بود و حساسی و زود رنجی اش مرا نگران می ساخت، زیرا تمام ناراحتیها و دلخوریهایش را در دل می ریخت و بروز نمی داد. همیشه سعی می کردم مانند یک دوست برایش باشم. عادت کرده بودیم تا تمام مسائل جزئی و کلی کوچه خیابان و مدرسه و دوستان را با هم تجزیه و تحلیل کنیم. او چیز ناگفته ای برای من باقی نمی گذاشت و همه جا دوست و همراهم بود. متاسفانه با وجود تمام تلاش من برای حفظ نام خانواده، خانواده ی منسجمی نداشتیم و این حسرت همیشه با من بود. با وجود داشتن شوهر چون بیوه ای خودکفا زندگی می کردم و بهامین با وجود داشتن پدر چون یتیمی روزگار می گذراند. زمانی که منصور نبود خیلی بهتر از بودنش بود، زیرا به محض آمدن دوستانش هم با او می آمدند و بساط منقل و تریاک در منزل گسترده می شد. بهی از این وضعیت رنج می کشید و این آزار را در ته نگاه زیبایش حس می کردم، اما کاری از دستم بر نمی آمد، زیرا جر و بحث من و منصور بیشتر باعث آزارش می شد و البته نفعی هم در پی نداشت.
بهی کم کم به وقاحت پدرش پی برد. می فهمید که به خاطر اوست که حرفی نمی زنم و اعتراضی نمی کنم. او بارها به من گفت که چرا جلوی کارهای پدر در نمی آیم. او را توجیه کردم که این کار باعث آبروریزی بیشتری خواهد شد. بهی قانع شد و با افسوس سرش را به نشانه تایید حرف من تکان داد.
کم کم پی بردم که تنها بدی منصور کشیدن تریاک نیست. شصتم خبردار شد که او عیب دیگری هم پیدا کرده که همانا هرزه بازی اوست. اولین بار وقتی از این موضوع باخبر شدم که بهی با چهره ای در هم به من خبر داد که یک روز همراه منصور به خانه یکی از دوستان او که زنی که تنها با دو بچه بود رفته است. منصور به او و بچه های آن زن گفته بود که بهتر است بروند حیاط بازی کنند. بهی با وجود سن کمی که داشت از این موضوع ناراحت بود. من که سعی می کردم چهره ام نشان ندهد چقدر از این موضوع ناراحتم به او گفتم که شاید پدر می خواسته با آن خانم حرف مهمی بزند و البته خودم هم خوب می دانستم این توجیه احمقانه نه برای خودم کافیست و نه برای بهی که کم و بیش مسائل را از هم تمیز می داد.
منصور آن قدر وقیح شده بود که هر بار که به تهران می آمد با دختر صاحبخانه که هم سن و سال نازنین بود گرم می گرفت و این مسئله کم کم آن قدر علنی شد که بهی هم از این موضوع باخبر شد. یک روز سراغ من آمد و با ناراحتی که از تمام صورتش پیدا بود گفت: وقتی بابا گفت برم
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:39 PM
پارکینگ نفت بیارم تعجب کردم،چون بابا این قدر تنبله که باید اب رو هم به دستش بدیم.امروز که می خواست برای اوردن نفت پایین برود من هم تعقیبش کردم و دیدم که دختر صاحبخانه توی پارکینگ و پدر به خاطر او به انجا می رود.
زبانم از ناراحتی بند امد،زیرا بهی دیگر انقدر بچه نبود که بخواهم با حرفهای صد من یک غاز فریبش بدهم.ان روز چیزی نگفتم،اما بعد که بهی به منزل زرین رفت با منصور صحبت کردم.به او گفتم:ببین می خوام ببینم مشکل من و تو چیه که داری با دست خودت تیشه به ریشه ی زندگیمون می زنی؟تمام این مدتی که من همسر تو شدم چی از تو خواستم؟ماشین؟طلا؟لباسهای گرانقیمت؟سفرهای انچنانی؟
منصور نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:خب منظورت چیه؟
- من که همیشه نصف مخارج زندگی را خودم داده ام.خودت هم خوب می دانی از تو توقعی ندارم،اما از تو یک خواهش دارم و ان اینکه برای بهی پدر باشی،همین و بس.منصور تمام غرور و شخصیت دختر،به پدرش است.مرا ببین،من همیشه از دست کارهای پدرم سرم داخل یقه ام بوده بود.اما تحمل کردم چون شاید ظرفیتش را خدا به من داده بود،اما بهی دختر حساس و زود رنجی است،او مثل من پوست کلفت نیست.
منصور نذار برای بهی طوری باشد که برای من بود.اوباید به تو افتخار کند و تو اگر باعث افتخار و سربلندی اش نیستی،باعث سرشکستگی اش نباشی.او الان دوازده سیزده سالش است.تو چند سال دیگر هم دندان روی جگر بگذار تا او با عزت وحرمت تحصیلاتش ر اتمام کند و به سلامتی به خانه ی بخت برود،ان وقت هر کاری دوست داشتی بکن.من غیر از این چیزی از تو نمی خواهم.
منصور در تمام مدتی که حرف می زدم در فکر بود.پس از اتمام صحبتهای من گفت:امیدوارم همین طور شود،تو هم نگران نباش.
نمی دانستم این کلمه را از ته دل می گوید یا اینکه برای دلخوش کردن من چیزی را گفت.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:39 PM
فصل دهم
داستان من و منصور چیزی بود و داستان سیمین و اکبر هم چیزی دیگر.همان طور که من در زندگی با منصور مدارا می کردم،سیمین هم طور دیگری داشت از دست اکبر می کشید و صدایش در نمی امد.
اکبر هیچ فرقی نکرده بود و هم چنان به سیمین به دیده ی شک می نگریست.دخترهای ان دو اکنون بزرگ شده و دبیرستان را تمام کرده بودند.دختر بزرگ او پس از ازدواج به انگلیس رفت و دختر کوچکش پس از گرفتن دیپلم برای ادامه تحصیل عازم فرنگ شد.
سیمین اکنون تنهای تنها شده بود و هنوز هم وسواسش را در مورد سلامتی اش داشت.این وسواس پس از رفتن دخترهایش شدیدتر شد.او برای انان خیلی دل تنگی می کرد و همیشه نگران بود مبادا بمیرد و دیگر ان دو رانبیند.مرتب یا از درد عضلانی شکایت داشت و یا از تپش قلب می نالید.گاهی از قولنج ناله می کرد و گاهی از معده و قفسه صدری.مرتب از این دکتر به ان دکتر می رفت و خیلی از مرگ می ترسید.
دو سال پس از رفتن دخترهایش او هم ویزای انگلیس گرفت و پیش انان رفت،اما از شش ماه اقامتی که داشت فقط سه ماه ماند.دلیلش هم این بود که بچه هایش هر دو کار می کردند و درس می خواندند.در نتیجه صبح می رفتند و شب برمی گشتند و این تنها ماندن طولانی او راخسته کرد و نتوانست بیش از این طاقت بیاورد و پس از سه ماه به ایران بازگشت.
در این هنگام مجید که وضعش خیلی خوب شده بود تواسنت خانه ای در یکی از خیابان های بالای شهر بخرد. این در حالی بود که سینا و سبا هر دو در امریکا بودند. کم کم شنیدم که سامان هم عازم امریکاست تا در انجا کنار خواهر و برادرش مشغول تحصیل شود.کار سامان خیلی زود درست شد و او به برادر و خواهرش درامریکا ملحق شد.اکنون دیگر مجید و سیما با دختر کوچکشان تنها مانده بودند.سوگل هم سن و سال بهی بود.مجید و سیما دیگر زندگی مرفهی داشتند،اما تنشها و جدلهای هنوز هم بینشان بود.چند وقت بعد شنیدم سیما بار سفر را بسته تا برای دیدن سینا که حدود ده سال او را ندیده بود،به امریکا برود.در این سفر سوگل را هم با خود برد.
حدود یکسال انجا ماند و پیش بچه هایش زندگی کرد.شنیدم در انجا هم خیاطی می کرد و مزد می گرفت.پس از یکسال به ایران بازگشت و کارش را در ایران ادامه داد.سیما از جمله کسانی بود که هیچ گاه نمی خواهند خود شان را تغییر بدهند.زرین و شوهرش هم همراه با دو دخترشان زندگی خوبی داشتند.هادی هنوز مانند قبل پرشور و فعال بود وخود را به اب واتش می زد تا بتواند زندگی خوبی برای خانواده اش درست کند.طی سالهای زندگی مشترکشان همواره با تفاهم زنگی کرده بودند و اکنون زندگی خوبی به هم زده بودند و صاحب خانه و ماشین بودند.در بین ما خواهر و برادر ها این دو تنها کسانی بودند که زندگی تفاهم امیزی داشتند.
زندگی حمید و فریبا هم فرق چندانی نکرده بود.حمید سرسختانه تلاش می کرد و پول در می اورد،اما ارزشی برای ان قائل نمی شد و ان را به عناوین مختلف و در راه های غیر معقول خرج می کرد.فریبا هم رویه خودش را در پیش داشت و همیشه با فامیل خود رفت و امد می کرد و چنان حمید را در مشت خود گرفته بود که جرات نمی کرد مخالفتی با کارهای او داشته باشد.ان دو، دو فرزند داشتند که با وجود فضای نامساعد فکری و روحی که بین حمید و فریبا بود،فقط و فقط به فکر درس خواندن بودند و هر و سالهای تحصیلی را با موفقیت پشت سر می گذاشتند.انان اوقات فراغتشان را با شرکت در کلاس های زبان و کامپیوتر و همچنین رفتن با شنا و اسکی پر می کردند و به نظر می رسید وقعی به این جنگ و جدال ها نمی گذارند.هر دو طرفدار مادر بودند و از دست پدر شاکی.حمید اگرچه مانند بقیه ی مردان فامیل ،اهل دوست و طرفدار منقل و پیاله بود،اماهیچ گاه در منزل وجلوی فریبا این کار را نمی کرد،زیرا فریبا از اول به او میدان این کار را نداده بود.
از ان طرف مدتی بود که پدر دوباره به نزد مادر برگشته بود.مادر به اجبار پذیرای وی شده بود.باز هم پدر مرد خانه بود با این تفاوت که مردی بازنشسته و بیمار بود که در سن شصت و پنج سالگی چون پیرمردی هشتاد ساله به نظر می رسید.او باز هم در اتاق خودش مستقر شد.اتاقی مرتب و تمیز که همه چیزش برق می زد.باز هم لباس هایش تمیز و اتو کشیده شد و هر روز غذای گرم و خوشمزه ی دستپخت مادر را می خورد.مادر از او پرستاری و مراقبت می کرد و گه گاهی می نشستند و با هم گفت و گو می کردند،اما باز هم به یک نقطه نظر واحد نمی رسیدند و با کوچک ترین حرفی بینشان اختلاف نظر پیدا می شد،با این حال باز هم مونس تنهایی هم بودند.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:39 PM
ما هنوز همان محل و همان خانه ا که چند کوچه با خانه مادر فاصله داشت ساکن بودیم.هر روز پس از آمدن از سرکار به مادر تلفن می کردم و حالش را می پرسیدم.هفته ای یکی دوبارهم به آنان سر میزدم تا اگر کاری داشته باشند برایشان انجام دهم.
پدر روزبه روز رنجورتر و بیمارتر می شد و همیشه تحت مداوا بود.به علاوهمادراز روی تجربه و آگاهی از طب سنتی گاهی برای او گل گاو زبان و سنبل الطیب دم می کرد،اما پدر که به خاطر خوردن شیره تریاک هر دو کلیه اش را از دست داده بود دچار اورمی شد و در سال شصت و پنج یک شب خوابید و صبح دیگربیدار نشد.
با از دنیا رفتن پدر همه ما در خانه مادر جمع شدیم.مادر با تمام رنجها و سختیهای که از دست او دیده بود او را باعزت و احترام به خاک سپرد و در تمام مراسمش بر کارها نظارت کرد.به مدت هفت روز منزل پر و خالی شد. اغلب مهمانها از شهرستان آمده بودند.مادر مانند کوهی استوار دستور می داد و مدیریت می کرد و ما دستوراتش را اجرا می کردیم .پدر هنگام مرگ پولی دربساط نداشت و این مادر بود که با پس انداز خود تمام مراسم سوم ،هفت و چهل و سال او را برگزار کرد.
با فوت پدر مادر خیلی تنها شده بود. طبق معمول هفته ای دو سه بار به او سر می زدم و هر بار متوجه می شدم که صدای تلویزیون را بلند کرده و به آن خیره شده و در همان حال گریه می کند.یک روز رو به مادرم کردم و گفتم :آخر این تلویزیون که جزجنگ و خونریزی و آمارتلفات و گریه زاری خانواده شهدا چیزی ندارد چرا نشستی و نگاه می کنی و خودت را عذاب می دهی؟
گفت:مادر این از درد تنهاییه.می خوام تو خونه صدا باشه حالا چه فرقی می کنه گریه یا شادی.
مادر با فوت پدر روحیه اش را خیلی از دست داده بود.گاهی فکر می کردم با وجود تمام بدیها و آزارهای پدر مادر همیشه او را دوست داشت و پذیرفتنش پس از ترک خود گویای راز درونش بود.طفلی مادر هنوز دوسال از فوت پدر نگذشته بود که حادثه دیگری برایمان به وقوع پیوست و این بار عامل حادثه سیما بود.
او که با پاگذاشتن به سن میانسالی خیلی چلق شده بود بدون اینکه توجهی به وضعیت بدنی خودش داشته باشد.به چرخ خیاطی چسبیده بود . او کسی نبود که زیاد متوجه حال و روز خودش باشد.مگر دردی در وجودش را می گرفت تا به دکتر مراجعه کند.سیما از خیلی وقت پیش هنگام راه رفتن دچار تنگی نفس مختصری می شدکه آن را به چاقی اش ربط می داد بدون اینکه فکری برای خودش بکند.یک روز که چندلحظه نفسش بالا نیامده عاقبت مجبور شد به پزشک مراجعه کند.آن وقت بود که متوجه شد فشار خونش بالاست.دکتر پس از بررسی و معاینات لازم و همچنین دیدن نوار قلب و عکسبرداری به او گفت که قلبش بزرگ و نارساشده و هرچه زودتر باید از دارو و رژیم غدایی برای کم کردن وزنش استفاده کند. کم کم بالا بودن ف5شار خون باعث از کار افتادن یکی از کلیه هایش شد که همانباعث شد تا زیر تیغ جراحی برود.یکی دو سال پس از این عمل زندگی کرد،اما هنوز مشکلش را جدی نگرفته بودعاقبت یک روز صبح با یک انفاکتوس وسیع قلبی در عرض دو ساعت فوت کرد
مرگ سیما خیل ی غیر مترقبه و باور نکردنی بود.هیچ کس حتی فکرش را نمی کرد که او اینقدر زود دنیا را ترک کند با رفتن سیما مجید ماند وسوگل دختر کوچکش.مادر به اجبار به منزل او رفت تا هم از او و هم از دخترش نگهداری کند.به پیشنهاد او ما هم در منزل مادر ساکن شدیم . اما من به خود اجازه ندادم وسایلم را جایگزین وسایل مادر کنم تا او خیلش
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:46 PM
راحت باشد که تا روشن شدن تکلیف مجید به حکم مهمان منزل او هستیم .با این حال منزل او مدت بیست سال بود که از ساختش گذشته بود و اکنون فرسوده شده بود.پشت بام احتیاج به تعمیر داشت ،دیوارها احتیاج به نقاشی داشت و لوله ها یش همه پوسیده شده بود. تنها حسن آن این بود که برای ما فرصتی پیش آورد که اجاره کمتری بپردازیم. مادر هر بار که مرا می دید سفارش می کرد که یاسمن مواظب باشید برگ و آشغال راه آب پشت بام را نگیرد ،مواظب باش باغچه ها هر روز آب بخورند ،خاک باغچه اگر کرم گذاشت باید سم پاشی شود، مواظب موتور خانه باش تا لوله هایش نشت نکند و سوراخ نشود.هنگامی که برف می آید مادر زنگ می زد که یادم نرود پشت بام را پارو کنید. هنگام بهار می خواست باغچه را کود پاشی کنیم تا تقویت شود و خیلی از مسائل دیگر. منصور نبود و اگر هم بود کاری به این مسائل نداشت و از هزار سفارش یکیش را انجام نمی داد .تمام این مراقبت ها و مواظبت ها روی دوش من بود.
بهی سالهای دبیرستان را پشت سر می گذاشت و دختر بزرگ و زیبایی شده بود که خوب و بد را از هم تمیز می داد و به این افتخار می کردم و او هم به این علاقه من واکنش مثبت نشان می داد.درسهایش خیلی خوب بود و هنوز هم روی درسهایش حساس بود و دوست داشت همیشه جز بهترینها باشد . من و او تمام طول هفته را با برنامه های متنوعی که تنظیم کرده بودیم می گذراندیم . صبحها او به مدرسه و من سر کار می رفتم و عصر ها را اغلب با هم می گذراندیم . یک روز با هم به کلاس زبان می رفتیم و یک روز به شنا یک روز به سینما و یک روز مهمانی و خلاصه به همین ترتیب سعی می کردیم اوقات خوشی را در کنار هم داشته باشیم . او علاقه مند بود روزی محقق شود و من تشویقش می کردم که در این کار موفق شود.
من و بهی علایق مشترکی داشتیم و در همه چیز تفاهم کامل داشتیم .هر دو موسیقی را به یک طریق می پسندیدیم و به فیلمهای واحدی علاقه مند بودیم.به ظاهر ما یک خانواده ی سه نفری بودیم،اما در حقیقت دو نفر بودیم ،زیرا منصور مثل یک مهمان می آمد و می رفت. هر چیزی را که می خواستیم با غرولند و نک و نال قبول می کرد خانه برای او حکم بازاری داشت که یک روز می آمد و پس از رفع نیازهایش از در دیگر خارج می شد.منصور محبت و عاطفه پدری اش را فقط با دادن پول ،آن هم فقط برای رفع احتیاجات بهی نشان می داد ،اما در عین حال نقهایش را به جان من می زد :بابا چقدر لباس؟ چقدر کفش؟ تمومی نداره؟ این کلاس رو تموم می کنه کلاس دیگه هوس می کنه .عینک می خواد،مانتو می خواد ،این دکتر ،آن دکتر .برای چشم ،برای گوش،برای مو، برای جوش های صورتش.بابا ندارم ،چرا کسی نمی فهمه ندارم.
اما همین که با بهی روبرو می شد قفل به دهانش می زد. خب حق داشت او سنگ صبوری مثل مرا داشت که نقها و نیشهایش را به جانم بزند.منصور خوب میدانست که من واکنشی نشان نمی دهم و فقط خون جگر می خورم و این برای او بد نبود . گاهی در جوابش می گفتم:من چندین و چند سال است که همسر تو هستم .مرا سفر بردی؟برایم لباس خریدی ؟طلاو جواهر ازت خواستم ؟خب این دیگه دخترته.زنت که نیست که خواسته هایش رو پشت گوش بیاندازی .
منصور در چنین مواقعی سکوت می کرد و من می فهمیدم تمام حرفهایم را قبول دارد با این حال او هیچ وقت نمی خواست چیزی را به رویش بیاورد ویا حتی ذره ای خود را عوض کند.
در محیط کار دیگر شناخته شده بودم . یک روز نامه ای به دستم رسید که از
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:49 PM
طرف رئیس بیمارستان از من دعوت شده بود تا به عنوان سوپروایزر کشیک شب با بیمارستان همکاری کنم.با توجه به حقوق خوب آن قبول کردم و به مدت یک سال سوپروایزر نوبت کاری شب بودم.پس از آن به دفتر پرستاری رفتم و به عنوان معاون مترون مشغول به کار شدم.در آن سمت به مدت سه سال با چهارصد کارمند سروکار داشتم.هنوز هم وجدان کاری مد نظرم بود.از طرفی به شدت به اصول و قوانین پرستاری پایبند بودم.با وجود مقرراتی بودن در میان همکاران جایی برای خود داشتم و در محیط کار همه دوستم داشتند و به من احترام می گذاشتند.من نیز به آنان علاقه مند بود م و دوستشان داشتم.
هر چقدر در محیط کار پیشرفت می کردم،در فضای زندگی دچار افت روحی می شدم.منصور دیگر پاک به تریاک اعتیاد پیدا کرده بود و دیگر یک عملی معتاد به حساب می آمد.بارها از او خواستم برود ترک کند،اما در جوابم می گفت:من که معتاد نیستم.من فقط تفریحی می کشم.بد بختانه آن قدر حماقت داشت که یا نمی فهمید و یا نمی خواست قبول کند که معتاد شده.یک روز صبح که از شبکاری به منزل بازگشتم متوجه شدم بوی گند تریاک در خانه پیچیده است.با عصبانیت در و پنجره را باز کردم تا هوای مسموم خانه عوض شود.بهی را دیدم که با چشمانی که از شدت بی خوابی و گریه پف کرده به استقبالم آمد.تا مرا دید بغضش ترکید.با ناراحتی از او پرسیدم که چه اتفاقی افتاده و او گفت که از چندی پیش منصور از غیبت شبانه ی من استفاده کرده و همراه چند نفر از دوستانش به خانه می آیند و بساط منقل و تریاک را راه می اندازند.در تمام این شبها بهی خود را در اتاق حبس می کرد.با ناراحتی به او گفتم چرا زودتر از این به من چیزی نگفته،اما بهی گفت که نمی خواسته باعث شود بین من و منصور درگیری و جر و بحث پیش بیاید،اما دیگر جانش به لبش رسیده.
در حالی که خون خونم را می خورد رو کردم به بهی و گفتم:حالا کجاست؟در حالی که اشک هایش بار دیگر روان شده بود گفت:دیشب به اتفاق چند نفر از دوستانش به منزل آمد و باز هم بساطشان را پهن کردند.پدر من را صدا کرد و گفت برایشان چای دم کنم و از دوستانش پذیرایی کنم.آخر شب همه دونشتانش رفتند و فقط یکی از آنها ماند که الآن هم با هم در اتاق کوچیکه خوابیدند.مامان من دیگه نمی تونم شبا بدون تو بمونم.من دلم می خواد تو خونه آزاد باشم ولباس راحت تنم کنم.دلم می خواد درس بخونم،اما با این کار های بابا نمی تونم.تو رو خدا یک فکری به حال من بکن.یا نرو یا منو با خودت ببر.
در حالی که از عصبانیت خونم به جوش آمده بود به طرف اتافی که منصور با دوستش خوابیده بودند رفتم و در را با شدت باز کردم و با فریاد گفتم:منصور خجالت نمی کشی.حالا کارت به جایی رسیده که شیره کش خونه باز کردی؟مگه ت غیرت نداری، خیر سرت پدری و من به امید تو دخترم رو خونه تنها می گذارم و می روم.تا کی می خواهی به این کارت ادامه بدهی؟
از خواب بیدار شد و با چهره ی طلبکارانه و وقیح رو به من کرد و گفت:مگه من چه کار کردم؟
با عصبانیت گفتم دیگه چکار می خواستی بکنی که نکردی.مثل همیشه صدایش را بالا برد،اما این بار جا نزدم و رو به دوستش کردم و گفتم:این دوستت شاهد.می دانم که او را به من و بهی ترجیح می دهی،اما جان همین دوستتت قسمت می دهم.این خانه مال من نیست اما از این همه اساسی که متعلق به خودمان است هرچه را که فکر می کنی مال توست بردار و برو و ما را به حال خودمان بگذار.من دیگر نمی خواهم برای بچه ام پدری کنی.به خدا عطایت را به لقایت بخشیدم.با عصبانیت از جا بلند شد و در حالی که دنبال لباسهایش می گشت گفت:می رم...همین الآن هم می رم.
با فریاد گفتم:نامردی نروی.واز اتاق بیرون آمدم.چند دقیقه بعد منصور همراه دوستش خانه را ترک کرد و رفت.آن روز تا شب حال و روز خود را نمی فهمیدم.آن شب به خانه برنگشت و من خوشحال بودم که نیامده،زیرا بودنش برایم تنش ایجاد می کرد. تا آمدم فکر کنم که او این بار به حرفم گوش کرده و رفته است مانند زلزله سرم خراب شد.
دو شب بعد ساعت یازده شب با ماشین یکی از دوستانش به منزل برگشت.صدای ترمز ماشین را شنیدم، اما اعتنایی نکردم.او چند بار به در کوبید و دستش را روی زنگ گذاشت و یکسره آن را فشار داد نمی خواستم در را باز کنم.می خواستم اگر شده خودش را بکشد پشت در بگذارمش،اما بهی که وحشت کرده بود به من التماس کرد و گفت:مامان برو،الآن آبرو ریزی راه می اندازه،تو رو خدا برو در رو باز کن.غلط کردم چیزی گفتم...
طاقت ناله ی او را نیاوردم و رفتم در را باز کردم.به محض باز شدن در صدایش را بلند کرد و گفت:پدرسگ حالا دیگه در را باز نمی کنی و آبروی مرا جلوی دوستانم می بری؟
با شنیدن این کلمه نا خود آگاه خندم گرفت:هه آبرو،چه کلمه ی با محتوایی.بی شرم تو یک عمر با آبرو و جان من و بچه ات بازی کردی،حالا دم از آبرو می زنی؟
از حرفی که زدم قیافه اش چون سگ هاری شد و با مشت گره کرده به طرفم آمد.مشتش را به طرفم پرتاب کرد،اما نمی دانم چرا نمی زد و فقط حرصش را با داد و فریاد خالی می کرد.همان لحظه فهمیدم که او به یاد چند سال پیش افتاده است.چند سال پیش هم وقتی با هم دعوایمان شد او طوری سیلی به صورتم زد که پرده گوش راستم دچار مشکل شد و گوش دیگرم دچار خونریزی شد.دور تا دور چشمم هم کبود شد طوری که کارم به بیمارستان کشید و پانزده روز مرخصی گرفتم تا کم کم خونها جذب شد و صورتم به حالت اول بازگشت.در تمام این مدت صدایم در نیامد که حتی نازنین و رامین بفهمند چه بر سرم آمده.تمام این کارها فقط برای حفظ آبرویم بود،آن هم در میان فامیل و همسایه ها و به خصوص فامیل دامادم؛اما حالا با خود گفتم ای بر پدر هرچه آبروست لعنت.نجابت زیاد کثافت می آورد.
منصور هم چنان دستها را در هوا می چرخاند و بد و بیراه می گفت.دست آخر هم زیر سیگاری را از روی میز برداشت و محکم روی آن کوبید.
من دیگر نمی خواستم کوتاه بیایم.دیگر تحمل او و کارهایش را نداشتم و دیگر نمی خواستم به خاطر حفظ آبرویی که او برایم نگذاشته بود سرم را زیر برف کنم.من هم چون خودش فریاد زدم و گفتم:لعنت به تو و کارهایت.دیگر خسته شدم،از دست تو و دوستانت.از دست تریاک کشیدنت...
پنجره های خانه های اطراف باز و چراغ ها روشن شد.همه سرک می کشیدند که ببینند چه خبر شده؟او هم چنان فریاد می زد و من هم در جوابش هوار می کشیدم.به یاد ندارم چه می گفت و چه جواب می دادم.دیگر فکر آبرو و حیثیت نبودم و فقط می خواستم فریاد و خشم چندین و چند ساله ام را سرش خالی کنم.در اوج فریاد صدای زنگ در را شنیدم و متعاقب آن صدای آقای گلچین همسایه ی دیوار به دیوارمان را شنیدم که مرا به نام می خواند.او مردی محترم و خانواده دوست بود که همه ی محل برایش احترام قائل بودند.با شنیدن صدای او رفتم و در را باز کردم.سلام کرد و داخل شد و خطاب به منصور گفت:منصور خان چه خبره؟خوب نیست صدایتان را توی در و همسایه بلند کنید.زشته!
در حالی که هنوز از خشم لبریز بودم گفتم:آقای گلچین، آدم نانجیب و بی منطق و احمق کجا این حرفها حالیش می شه.آبرو و حیثیت داشت که نمی گذاشت کار به اینجا برسد.
آقای گلچین منصور را آرام کرد و من هم مثل مترسک چادر به سر نشستم و به گفت و گوی او با منصور گوش دادم.
_منصور خان،خانه ی هرکس ناموس و شرف اوست.هر خانه برای خود حرمتی دارد.چرا اینقدر مرد های اجنبی را راحت به خانه می آوری که به همه گوشه و کنار خانه آشنا شوند.حاشا به غیرتت!
طاقت نیاوردم و گفتم:غیرت؟!عجب چیزی.گویا در موقع تقسیم این صفات خوب آخر صف بوده و به او چیزی نرسیده.پدرم دست کم این حمیت را داشت که هیچ وقت پای مردان اجنبی را به خانه و کاشانه مان باز نکرد.
تمام مدت جنگ و دعوای ما بهی معصوم و مظلومم در اتاق قایم شده بود و صدایش در نمی آمد.پس از رفتن آقای گلچین تازه به یاد او افتادم و سراغش رفتم.و را گوشه ی اتاق دیدم که روی زمین کز کرده و زانویش را در بغل گرفته بود.به طرفش رفتم و او را بوسیدم و در آغوش جا دادم و هر دو با هم گریه کردیم.
صدای منصور به گوشم رسید که گفت: کاری کرده که ذهن این بچه را هم شست و شو داده و او را نسبت به من بدبین کرده.
بهی سرش را از آغوشم بیرون کشید و در حالی که گریه می کرد گفت:بابا فکر کردی من هنوز بچه ام .یعنی منو اونقدر احمق فزض کردی که چیزی رو نمی فهمم.نه بابا من خوبی و بدی سرم می شه.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:52 PM
سرش را در سينه ام فرو کرد و با سوزي دل آزار گريه کرد.
تا ساعتي پس از نيمه شب من و بهي دست در گردن هم روي تختش نشسته بوديم و گريه مي کرديم که لرزش شديدي تهران را تکان داد. زلزله رودبار بود با اينکه ترسيده بودم،اما از خدا خواستم خانه بر سرمان خراب شود و من و بهي با هم بميريم.
منصور وحشت زده در آستانه در اتاق پيدايش شد و گفت:بلند شويد،برويد توي حياط...زلزله است.
هر دو از سرجايمان تکان نخورديم. به او گفتم: چه زلزله اي از تو بدتر و چه مرگي از اين گواراتر،اي کاش خانه خراب شود و سر دست تو نجات پيدا کنيم.
از آنجا که خداوند برايمان مقدر نکرده بود دعايم مستجاب نشد و زلزله بدون هيچ آسيبي پايان گرفت،اما مصيبت بزرگي براي مردم رودبار و اطراف آن به بار آمد و عده بيشماري جان و مال و فرزندانشان را از دست دادند.
اين کدورت هم شامل مرور زمان شد.از آن پس منصور ديگر دوستانش را به منزل نياورد،اما اکثر اوقات را خارج از خانه مي گذراند.
يک روز وقتي به خانه برگشت اظهار کرد که پا و کمرش درد مي کند. مسکني به او دادم که موقتي آرام شد. چند روز گذشت و درد پايش شديدترشد طوري که هنگام راه رفتن مشکل داشت. به او گفتم که بهتر است به پزشک مراجعه کند، اما توجهي نکرد و مرتب امروز و فردا کرد. يک شب تا صبح از درد ناليد. صبح روز بعد او را وادار کردم سري به بيمارستان بزند و بعد با دکتر ارتوپدي که مي شناختم صحبت کردم. درد منصور را ديد گفت سريع بستري شود؛ زيرا تشخيص داده بود که اين مشکل مربوط به ديسک کمرش مي باشد. منصور براي بستري شدن مخالفت مي کرد. اما وقتي دکتر به او گفت که اگر هر چه زودتر عمل نشود از ناحيه هر دو پا فلج خواهد شد قبول کرد و بستري شد.
ناراحتي حاصل از اين موضوع از يک طرف و نگراني از بابت هزينه و پرستاري از او از طرف ديگر گريبانم را گرفت.
او را بستري کردم و با استفاده از آشناياني که در ساير بخشها داشتم کارهاي عکس برداري و راديو گرافي و باقي کارهاي او خيلي زود انجام شد و دو روز بعد زير تيغ جراحي رفت. سه ساعت تمام پشت در اتاق عمل نشستم و منتظر شدم تا پزشک بيرون آمد. به من گفت که عملش رضايت بخش بوده و مشکلي پيش نيامده. پس از چهل و هشت ساعت او را مرخص کردند. او را به خانه بردم مرخصي استحقاقي ام تمام شده بود و براي پرستاري از او پنج روز مرخصي بدون حقوق گرفتم تا بتوانم در خانه از او مراقبت کنم. اين طور مواقع همسر خوبي برايش بودم!
بماند که در طول بستري بودنش چقدر سختي کشيدم،اما در تمام اين مدت حتي يک بار هم کلمه اي محبت اميز به زبان نياورد تا من بفهمم که او محبت و لطفم را قدر مي داند.
به مدت چهل و پنج روز بستر خوابيد. دوستان و فاميل مرتب به ديدنش مي آمدند و من مجبور به پذيرايي بودم. در تمام اين مدت نه مادر و نه خواهرش حتي يک بار هم براي ملاقات و ديدار او نيامدند،فقط يک بار برادرش به او سر زد و بدون اينکه بپرسد که آيا چيزي لازم دارد ترکش کرد. خب شايد فکر مي کردند ياسمين هست و وظيفه اوست که از پسرشان پرستاري کند.
اين دفعه اول نبود که چنين مي کردم. يک بار هم اوايل انقلاب بود که منصور به طور ناگهاني دچار تنگي نفس شد. هنگامي که خم مي شد تا بند کفشش را ببندد صورتش کبود مي شد و مرتب از تنگي نفس شکايت مي کرد. آن باز هم او را به بيمارستاني که در آن کار مي کردم بردم و با پزشک متخصص در مورد بيماري اش صحبت کردم. او که نسبت به من خيلي لطف داشت خيلي سريع و بدون تأخير دستور راديوگرافي از قفسه سينه داد. دکتر راديوگراف که او را هم مي شناختم به وضع او مشکوک شد و او را پشت دستگاه اسکوپي برد و با دقت ريه او را مورد برسي قرار داد. نتيجه اين بود که ريه راست او به طور کامل کلاپس کرده و روي هم خوابيده بود. آن موقع بيماري او يکي از نادرترين بيماريهاي ريوي تشخيص داده شد.
آن طور که پزشک برايم وضعيت او را تشريح کرد از هر هزار نفر فقط يک نفر ممکن بود به چنين بيماري دچار شود و علت آن اين بود که يکي از کيسه هاي هوايي ريه پاره شده بود و به تدريج هوا وارد پرده جنب گرديده و پس از تراکم هوا دو لايه داخلي ريه روي هم خوابيده بود. آن موقع در شرايطي بودم که سفر با هواپيما براي انتقال او مقدور نبود به همين خاطر مرخصي گرفته و او را به تهران آوردم و در بيمارستان فيروزگر بستري اش کردم. با معرفي نامه اي که از بيمارستان خودمان داشتم خيلي زود کار آزمايشهاي او را انجام دادند. داخل ريه اش عمل لوله گذاري انجام شد و پس از يک هفته بستري بودن چون خودم نرس بودم پزشک معالج اجازه داد او را به خانه ببرم و تحت نظر داشته باشم. چون آن زمان منزلم هنوز در خوزستان بود به پيشنهاد هادي و زرين او را در منزل آنان بستري کردم. آن دو نهايت مهرباني و محبت را در مورد من و منصور به کار گرفتند. با اين همه وقتي حال او رو به بهبود رفت با بگومگويي که بين من او پيش آمد بدون خداحافظي و تشکر از هادي و زرين يک روز بي خبر منزل آنان را ترک کرد و به آبادان برگشت. اين عمل او مرا خيلي خجالت زده و شرمسار کرد. آن موقع هم منصور از زحمتهايي که برايش کشيدم تشکر نکرد و جالب اينجاست که مي گفت به قول مادرم من سالم به خانه تو آمده ام!
حال منصور که رو بهبود رفت و کم کم توانست از جا بلند شود. سر کار برگشت و بار من سبک تر شد. در همان زمان بود که روزي مادر به من خبر داد مي خواهد سر خانه زندگي اش برگردد، گويا اخلاقش با مجيد جور در نمي آمد و به همين دليل مي خواست زندگي مستقل خود را داشته باشد، به او گفتم که به من فرصت بدهد تا خانه را تخليه کنم، اما مادر گفت که لازم نيست اين کار را بکنم، ولي من قبول نکردم، زبرا اخلاق منصور را خوب مي شناختم و مي دانستم مادر در کنار او مرتب بايد حرص بخورد. موضوع را به مادر گفتم. گفتم که مي دانم شما به هيچ وجه نمي تواني اخلاق منصور را تحمل کني. پس بهتر است من خانه اي پيدا کرده و بروم.
همين کار را هم کردم. بهي هم مايل بود هر چه زودتر از اين منطقه به منطقه ديگري برويم.احساس مي کردم او از همان روزي که بين من و منصور دعواي مفصلي صورت گرفته بود از ماندن در اين خانه زده شده بود.
پس از گشتن زياد عاقبت خانه اي براي زندگي پيدا کردم.با وجودي که خانه مطابق ميلم نبود،اما از نظر قيمت مناسب بود. منصور را بردم و خانه را نشانش دادم. او هم خانه را پسنديد و آخر همان هفته به آنجا نقل مکان کرديم. خانه اي که قرار بود در آن زندگي کنيم در مرحله اي خوب بود، اما از نظر بنا قديمي و فرسوده بود به علاوه از سطح خيابان پايين تر بود و بايد ده الي دوازده پله طي مي کرديم تا به در مي رسيديم.
مادر به خانه اش برگشت و شروع کرد به تعمير منزل و تزئين آن،منزل را به دست نقاش سپرد و پشت بام را ايزوگام کرد. پرده هايي نو براي پنجره ها دوخت و ملافه ها را باز کرد و شست.هنوز دو ماه نبود که به خانه اش برگشته بود که يک شب تا صبح از ناحيه بالاي شکم درد کشيد.بدون اينکه به کسي اصلاع بدهد. من در منزل جديدم تلفن نداشتم بنابراين نمي توانستم خبري از او داشته باشم. صبح روز بعد مادر به منزل زرين زنگ مي زند و به او مي گويد که مريض است و از او مي خواهد بيايد و او را به دکتر ببرد. زرين بي درنگ به منزل مادر مي رود تا او را به دکتر برساند. در مطب دکتر مادر يک بار انفاکتوس مي کند و دکتر با شوک الکتريکي او را برمي گرداند و سريع از طريق اورژانس تهران او را به بيمارستان منتقل مي کند. در اورژانس هم يک بار ديگر انفاکتوس مي کند که باز هم او را برمي گردانند و به سرعت به بخش مراقبتهاي ويژه منتقل مي کنند. وقتي خبردار شدم که ساعت دو بعد از ظهر بود و در بيمارستان مشغول کار بودم.
وقتي از طريق نازنين خبر را شنيدم بي معطلي خودم را به بيمارستاني که در آنجا بستري بود رساندم. تازه آنجا بود که شنيدم دو بار آنفاکتوس قلبي کرده است. بهتر از هر کس ديگري مي دانستم وضع او چقدر وخيم است و مي دانستم اگر حمله ديگري بکند از دست مي رود. کاري از دست کسي بر نمي آمد جز اينکه برايش دعا کنيم. مادر زير دستگاه بود و داروهاي لازم را از طريق سرم به بدنش مي رسيد. تمام بچه ها در پذيرش بيمارستان جمع و همه نگران حال مادر بودند. همه نوه ها و حتي هادر و اکبر هم آنجا بودند. تنها کسي که نبود منصور بود! مادر تا شب دوام نياورد و عصر همان روز انفاکتوس سوم را کرد و دار فاني را وداع گفت.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 12:53 PM
مرگ مادر براي همه ما که او را هميشه ياور و حامي هود مي دانستيم خيلي سخت بود. مادر رفت و ما را در اين دنياي وانفسا تنها گذاشت.
براي او دست بالا کرديم و بدون اينکه حتي يک ريال از جيب کسي خرج شود تمام مراسم او را از ما ترک خودش برگزار کرديم. او رفت و آنچه را داشت براي ما گذاشت.
يک سال پس از مرگ مادر بهي دبيرستان را با نمره هاي عالي تمام کرد و براي شرکت در کنکور ثبت نام کرد. او براي خودش خيلي حساب باز کرده بود و مطمئن بود که موفق مي شود. با اينکه به قابليت او اطمينان داشتم. اما نگران بودم، زيرا گاهي اوقات در بين بيماراني که به بيمارستان مي آوردند جواناني بودند که به علت موفق نشدن در کنکور دچار ضربه هاي روحي شده بودند و بعضي از آنان دست به خودکشي زده بودند.
به هزر صورت بهي تمام تلاشش را مي کرد که در کنکور موفق شود. از مديد دبيرستان گرفته تا دوستان و آشنايان همه مطمئن بودند که او جزو نفرات برتر کنکور خواهد بود و شايد همين موضوع او را بيش از حد از خودش متوقع مي ساخت که بايد موفق شود.
کنکور برگزار شد. در تمام مدتي که مشغول امتحان بود من هم با عده کثيري از پدر و مادرهاي ديگر پشت در دانشگاه به انتظار آمدن او ايستاده بودم و در همان حال برايش دعا مي کردم.
عاقبت زمان امتحان به اتمام رسيد و من او را ديدم که با چهر ه اي متفکر از در خارج شد. به طرفش رفتم و به او خسته نباشيد گفتم. بهي زياد سرحال نبود و به قول خودش شک داشت که خوب امتحان داده باشد. او را دلداري دادم و گفتم که بهتر است افکار منفي را از خود دور کند و به اميد موفقيت باشد.به ظاهر قانع شد،اما هنوز در فکر بود.
مدتي بعد جواب آزمون اعلام شد و در کمال تعجب متوجه شدم که بهي در دانشگاه سراسري قبول نشده. آن سال يک ميليون و دويست هزار نفر در کنکور شرکت کرده بودند.پيش از اعلام نتايج کنکور سراسري نتايج دانشگاه آزاد را اعلام کردند و نام او جزو قبول شدگان رشته شيمي اين دانشگاه بود، اما اين موضوع نتوانست ضربه اي را که به روحيه او خورده بود جبران کند، زيرا بهي دانشگاه آزاد را دوست نداشت و مايل بود در دانشگاه سراسري ادامه تحصيل دهد.
به هر صورت از اين شکست ضربه بزرگي خورد. مرتب با او صحبت مي کردم و او را اميدواري مي دادم که عزيزم همه راهها که به رم ختم نمي شود، مگر همه بايد به دانشگاه بروند؟ مگر کار ديگري نيست که انجام بدهي؟ مي تواني به دنبال خواندن و يادگيري زبان بروي و يا در رشته موسيقي و هر رشته هنري ديگري ادامه بدهي. تازه تو مي تواني سال ديگر در هر رشته اي که دوست داشتي شرکت کني و با تجربه اي که به دست آورده اي موفق شوي.
او تمام اين حرفها را با صبوري مي شنيد، اما فقط من که با روحيه اش آشنا بودم مي دانستم که اعتقادي به آنها ندارد. بدبختانه او نيز مثل من تمرکز حواس و سرعت عمل نداشت. مي دانستم نمي تواند در رشته پزشکي قبول شود. او همچنين اعتماد به نفس کافي نداشت و هميشه در اضطراب نتايج امتحاناتش بود. هروقت مي خواست سر جلسه برود با رنگ و رويي پريده و لباني کبود مي گفت: مامان تو رو به خدا برام دعا کن. مي دانستم هرچقدر هم او را دلداري بدهم فايده اي ندارد. زيرا ذات او چنين بود که همواره مضطرب و نگران باشد. به او مي گفتم: عزيزم مگر تو خوب درست را نخوانده اي؟ پس براي چي بايد نگران باشي، مي دانم که کوفق مي شوي. پس برو به اميد خدا.
او با سماجت از من مي خواست که برايش آيت الکرسي بخوانم و به او فوت کنم و تا اين کار را نمي کردم دلش آرام نمي گرفت. هرچقدر مي خواستم اعتماد به نفس را در او قوي کنم موفق نمي شدم و او هميشه همان طور نگران و مضطرب بود.
يک سال ديگر هم گذشت و اين بار هم در دانشگاه سراسري قبول نشد،اما قبول هم نکرد که دانشگاه آزاد برود و خيلي مصمم بود که براي سال بعد تلاش کند.
کم کم سنین پنجاه سالگی را پشت سر می گذاشتم و علاوه بر مسائل گذشته اکنون نگران حال بهی بودم،او در خود فرو رفته بود و این مرابیش از پیش نگران می کرد.
یک شب هنگامی که سرکشیک شب بودم مشغول سرزدم به بخشها بودم که از بخش اورژانس صدای جیغ و گریه دختری را شنیدم.سراسیمه به آن سمت دویدم و دختری را دیدم هم سن و سال بهی. پدر و مادرش می خواستند او را داخل اتاق پزشک کنند،اما او هم چنان جیغ می کشید و گریه می کرد. به نظر نمی رسید دختر ناسازگاری باشد. از نظر ظاهری دختر سالم بود، اما اعمال و رفتارش غیر معقول به نظر می رسید، با پدرش که گفت و گو کردم متوجه شدم دچار ضربه عصبی شده است و علت آن هم این بود که آن سال برخلاف انتظارش در کنکور قبول نشده بود. خیلی نگران شدم،چهره بهی جلوی چشمم ظاهر شد و تنم لرزید.
جلو رفتم و با مهربانی نامش را صدا کردم. به طرفم برگشت و لحظه ای مرا نگاه کرد. دستم را دور شانه اش حلقه کردم و او را به طرف اتاقی خالی بردم و از اطرافیانش خواستم ما را تنها بگذارند.در حالی که با او همگام بودم آرام آرام با او صحبت کردم و به حرفهایش گوش کردم. او به زمین و زمان بدبین بود و از پدر و مادرش و دیگران متنفر بود. گاهی آرام بود و خیلی عادی حرف می زد و زمانی بی قرار می شد و داد و فریاد راه می انداخت. در حالی که به حرفهایش گوش می کردم به نظرم رسید که این بهی من است که به این حالت دچار شده. از این فکر دیوانه شدم و بدون اینکه سعی کنم افکارم را در چهر ه ام منعکس نکنم به غول کنکور لعنت فرستادم که چنین جوانان نازنینی را درمانده و بیچاره کرده است. او را آرام کردم و به داخل بخش بردم و با هزار قربان صدقه مسکنی قوی به او تزریق کردم و او را خواباندم. بی معطلی برای چند ساعت مرخصی گرفتم تا به خانه بروم و بهی را ببینم و برگردم طفلی دخترم که از بازگشت نابهنگام من تعجب کرده بود دلیل این کارم را پرسید. بدون اینکه از ماجرای چند ساعت پیش چیزی بگویم گفتم که دلم برات تنگ شده بود و آمدم ببینمش و بازگردم.بهی مرا در آغوش گرفت و صورتم را غرق بوسه کرد و من با خیال راحت به بیمارستان برگشتم.
فشار کار و خستگی کم کم می رفت تا مرا از پای در بیاورد. یک روز همان طور که فکر می کردم چیزی به ذهنم رسید. آن شب که به خانه برگشتم بهی را صدا کردم تا با او صحبت کنم. از او خواستم تا برای زندگی به شهر دیگری برویم و تمام دلایلم را برای این کار برایش شرح دادم. بهی به حرفهایم خیلی خوب گوش کرد و پذیرفت. خوشحال بودم که قبول کرده،اما نمی دانستم که او فقط و فقط به خاطر من حاضر شده از شهر محبوبش تهران دست بکشد.
پس از بررسی زیاد شهر شیراز را انتخاب کردیم، زیرا هم به بوشهر نزدیک بود و هم دوستانی در آنجا داشتم که می توانستم با وجود آنان تنهایی ام را پر کنم. با تلاش زیاد انتقالی گرفتم و پس از بستن بار و اثاثیه راهی شیراز شدیم.
با پولی که از ارثیه مادر به دستم رسیده بود توانستم یک طبقه خانه ای را رعن کنم. از این بابت خوشحال بودم،زیرا از دادن کرایه خانه راحت شده بودم. پس از باز کردن اسباب و اثاثیه،یک دست مبل اسیل و میز ناهار خوری خریدم و هر چیزی را که برای تزئین آن خانه لازم بود و می دانستم بهی دوست دارد تهیه کردم. خانه را خیلی قشنگ تزئین کردم. اوایل بهی از این تغییر وضعیت راضی بود، اما کم کم احساس کردم سکونت در این شهر شهر را دوست ندارد. فکر کردم تمام ناراحتیها و دلخوریهایش به خاطر قبول نشدن در کنکور است، اما بعد متوجه شدم درد او چیز دیگریست.
بهی به کلاس زبان می رفت و در این رشته خیلی موفق بود. صبحها هم به پیاده روی و گردش می رفت و به تشویق من عضو باشگاه ورزشی هم شده بود. یک روز دو نفر از دوستان بسیار نزدیکشی به شیراز و به دیدن ما آمدند. از آنان به نحو شایسته ای پذیرایی کردن.آن دو به مدت دو هفته شیراز بودند و در این مدت بهی را طور دیگری می دیدم. با آنان به خرید و گردش می رفت،عکس می گرفتند،می گفتند و می خندیدند. به سینما و مکانهای تفریحی می رفتند و خلاصه خیلی خوش بودند و لذت می بردند.من هم خوشحال بودم که بهی برای مدتی از لاک خود خارج شده، اما پس از رفتن آنان متوجه شدم آن دو روح و روان بهی را هم با خود برده اند.
دوباره همانی شد که بود و شاید هم بدتر از سابق شد. مدتها خودش را در اتاق حبس می کرد و می خواند. از مهر تا بهمن یکسره درس خواند و بعد یک روز یک باره کتاب و جزوه را کنار گذاشت و گریه کرد و گفت: مامان من نمی توانم دیگر درس بخوانم. مغز قفل شده و هیچ چیز نمی فهمم. دیگه از درس بدم میاد و دیگه نمی خوام در کنکور شرکت کنم.
با خود گفتم از آنچه می ترسیدم سرم آمد. در حالی که احساس بدبختی می کردم نوازشش کردم و با محبت به او گفتم: مادر جون مهم نیست،الان خسته ای،تو یکسره درس خواندی.باید مدتی کتاب و درس را کنار بگذاری و به خودت استراحت بدهی.
روز بعد با دکتری روانشناس صحبت کردم و او را پیشش بردم،او با بهی حرف زد و مسائل را برایش تجزیه و تحلیل کرد. حرفهای دکتر در او کمی اثر کرد،اما پس از دو سه جلسه دیگر حاضر نشد به روانشناس
M.A.H.S.A
04-03-2012, 01:00 PM
مراجعه کند و به من گفت که دیگر نمی خواهد در رشته پزشکی شرکت کند. آن سال هم در کنکور سراسری شرکت کرد و هم در کنکور دانشگاه آزاد. جواب دانشگاه آزاد پیش از کنکور سراسری اعلام شد و در نهایت خوشبختی متوجه شدم بهی در سه رشته میکروبیولوژی، مامایی و شیمی قبول شده است. در این فکر بودم که اگر این بار هم در کنکور سراسری موفق نشد وادارش کنم که در یکی از این سه رشته ادامه تحصیل بدهد، اما وقتی جوابهای دانشگاه سراسری اعلام شد سر از پا نشناختم، زیرا نام او را میان قبول شدگان رشته زبان دیدم. همان لحظه با دیدن نام شهری که در آن قبول شده بود آه از نهادم برآمد. بهی بدون آنکه من بفهمم تهران را به عنوان شهری که می خواست در آن تحصیل کند انتخاب کرده بود. اکنون زمان چرخیده بود و بهی خوشحال بود و من ناراحت. نتوانستم او را متقاعد کنم که یکی از سه رشته ای را که در دانشگاه آزاد قبول شده برگزیند. او پایش را در یک کفش کرد که باید در دانشگاه سراسری و آن هم در تهران ادامه تحصیل بدهد و تازه آنجا بود که فهمیدم چه قدر به تهران و دوستانش وابسته بود.
او عازم تهران شد و چون واجد شرایط گرفتن خوابگاه نبود مجبور شد به منزل یکی از خاله ها و یا داییهایش برود، اما او ترجیح داد به منزل یکی از دوستان من برود. مینا زن خوب ومهربانی بود که همسر و بچه هایش در خارج از ایران زندگی می کردند و چون تنها زندگی می کرد از من خواست بهی را نزد او بفرستم. وقتی با بهی موضوع را در میان گذاشتم خوشحال شد.خیالم از بابت مینا راحت بود، زیرا می دانستم او زنی محکم و متین و سرد و گرم چشیده است و مطمئن بودم می تواند سرپرست خوبی برای بهی باشد.
از منتقل کردن خود به شیراز پشیمان بودم، زیرا یکی از انگیزه های من برای این کار راحتی بهی بود که او هم به این طریق میدان را خالی کرد.باز هم محیط کار برایم ناآشنا بود و من نیز برای افرادی که آنجا کار می کردند نا آشنا بودم. اینجا هم سابقه کار و تجربه مطرح نبود و سن و سال نیز به حساب نمی آمد. می دانستم چاره ندارم جز اینکه مدتی را صبر کنم تا باز نشسته شوم، زیرا به هیچ عنوان با انتقال دوباره ام به تهران موافقت نکردند. بدون بهی احساس تنهایی و بیچارگی می کردم. محیط کار یگر برایم جاذبه نداشت و از کار کردن و حتی زنده ماندن خسته شده بودم. مرا به بخش نورولوژی منتقل کردند. محیط کارم اصلا خوشایند نبود. اگر خوب بودی و خوب می دانستی و خوب عمل می کردی مورد حسد دیگران قرار می گرفتی و کار خوبت را به هیچ می گرفتند و خیال می کردند خودنمایی می کنی تا جای آنان را بگیری. آنوقت بود که برایت سوسه می آمدند و از هر طریق زیرآبت را می زدند، اما از کار تنها بله قربان و چشم گفتن را بلد بودی آن وقت می توانستند تحملت کنند. متاسفانه من از جمله آنان نبودم و نمی توانستم چشمم را به روی اشتباهات دیگران بسته نگه دارم.
در آرزوی رسیدن به بازنشستگی می سوختم و روز ها را می شمردم تا بلکه بتوانم از کار خلاص شوم. این در حالی بود که زمانی از اینکه پرستار هستم به خود می بالیدم و از دانسته ها و تواناییهایم لذت می بردم و از اینکه انسان مثبتی برای مردم دردمند و بیمار هستم خوشحال بودم، اما اکنون دیگر توان ادامه این راه سخت را نداشتم، زیرا به جایی رسیده بودم که دیگر تجارب و راهنماییهایم برای کسی ارزش نداشت و این مرا از کار زده و ناامید می کرد.
11
بهامین یک سال را در منزل مینا بود. در تمام این مدت کماکان با او و دیگر خواهر و برادرانم ارتباط داشتم و از حال و روزشان باخبر بودم.مینا بنا به دعوت دخترش به سوئد رفت. بهی مجبور شد به منزل مجید برود و یک سال در کنار او و دخترش زندگی کند. ماندن در محیط خانه برادرم برای بهی خالی از رنج نبود. او از بودن در خانه مجید رنج می کشید، اما چون خودش راهش را انتخاب کرده بود حرفی نمی زد. هر وقت او را می دیدم از نگاهش درد و رنج را احساس می کردم و این مرا بیش از پیش درمانده می کرد که چه باید کنم. هر بار که می خواستم کارم را رها کنم و خود را به بهی برسانم می دیدم که چیزی به بازنشستگی ام نمانده و نمی توانستم آینده خود و او را فدای این چند ماه کنم.
یک روز سیمین به من زنگ زد و گفت: یاسمین. نمی دانم چرا پا و کمرم خیلی درد می کند. رفتم عکس گرفتم و آزمایش دادم. گویا لکه ای در استخوان لگنم است.دکتر نوشته بروم اسکن کنم همانطور که سیمین صحبت میکرد سرار وجودم به لرزه در آمد.احساس خطر بد جوری به قلبم چنگ میزد.به شدت نگران سیمین بودم زیرا دو سال قبل هم او آزمایش دهانه رحم داده بود که متاسفانه جواب آن مثبت بود.وقتی موضوع را به من گفت به او گفتم به احتمال زیاد هر چه سریع تر باید عمل کنی و رحمت را در بیاوری.وقتی نزد پزشک رفتیم او هم نظر مرا تایید کرد.سیمین آن سال خیلی ترسیده بود اما خوشبختانه عمل کرد و نتیجه اش نیز خوب بود.همان موقع رحمش را جهت آسیب شناسی فرستادند و من تمام مدت مراقبت از او را به عهده گرفتم.خوشبختانه جواب آسیب شناسی که امد هیچگونه سلول سرطانی دیده نشده بود.
اکنون دو سال از آن ماجرا میگذشت و باز هم سیمین بیمار بود.به او گفتم که بدون معطلی از طریق یکی از دوستانم به بیمارستان شریعتی رفته تا در آنجا سریعتر از تمام بدنش اسکن شود.پس از اینکه تلفن را قطع کردم به دوستم زنگ زدم و سفارش سیمین را کردم.
تلفنی پیگیر کارش بودم و چون دلم طاقت نیاورد صبر نکردم حکم بازنشستگی ام را بگیرم.مرخصی گرفتم و به تهران رفتم تا از نزدیک ناظر بر کارش باشم.
جواب اسکن سیمین به سرعت حاضر شد و متاسفانه نشان داد که مغز استخوانش مریض است.وقتی فهمیدم بیماری او سرطان مغز استخوان است طاقت نیاوردم و همانجا روی زمین نشستم.
بدبختانه همان موقع سیمین در بستر بیماری بود بهی هم از ناراحتی تیرویید رنج میبرد.او را به چند پزشک غدد نشان دادم.یکی از دکترها مشکوک به اختلالات غدد فوق کلیوی او شد و توصیه کرد آزمایش خون کامل بدهد.بیماری سیمین از یک طرف و بیماری بهی از یک سوی دیگر
M.A.H.S.A
04-03-2012, 01:00 PM
خردم می کرد. نگرانی و غم و غصه و افکار ناخوشایند به جانم چنگ می زد و نمی دانستم دست تنها چه باید کنم.
پزشکان عقیده داشتند که سیمین با شیمی درمانی بهبود خواهد یافت. او را در بیمارستان بستری کردیم. دو هفته در بیمارستان تحت شیمی درمانی قرار گرفت. اما متأسفانه به این نوع درمان پاسخ مثبت نداد. کلیه هایش به مرحله نارسایی رسید و پس از آن ریه هایش آب آورد و در نهایت قلبش دچار نارسایی شد. میزان گلبولهای سفیدش زیر حد طبیعی بود. او را به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردند و یک هفته در آن بخش بستری بود. خودش نمی دانست چه بیماری دارد و یا شاید هم می دانست، اما نمی خواست قبول کند. فقط خدا می داند در طول بیماری او چه رنجی کشیدیم. در تمام مدت بیماری کنارش بودم، زیرا دلم نمی خواست لحظه ای او را تنها بگذارم، به خصوص که هر دو دخترش خارج از ایران به سر می بردند. متأسفانه سیمین پس از سه هفته که در بیمارستان بستری بود دار فانی را وداع گفت و داغش را به دل ما گذاشت. او را در بهشت زهرا در قطعه ای چسبیده به قطعه ای که پدر و مادر در آن دفن شده بودند به خاک سپردیم و برایش مراسم عزاداری برگزار کردیم.
دلم برای سیمین خیلی می سوخت. او بیست و دو سال از اکبر کوچکتر بود و همیشه فکر می کرد اگر روزی اکبر بمیرد او چه کند، اما اکنون او زر خروارها خاک آرمیده بود در حالی که اکبر زنده بود. خدایا ما بنده های تو چقدر حقیریم که نمی توانیم سر از حکمت تو در بیاوریم و به راز اراده تو پی ببریم و تنها را چاره ما فرود آوردن سر تسلیم به خواسته های توست.
پس از مرگ سیمین اکبر خانه اش را تغییر داد و ارتباطمان با او قطع شد، اما نفرت و کینه او برای همیشه در قلب من باقی ماند، زیرا می دانستم که سیمین را با کارهایش زجرکش کرد. هرگز نتوانستم او را ببخشم.
مرگ سیمین به همه ما لطمه زد و همه ما را دگرگون ساخت، اما تأثیری که روی بهامین گذاشت بیشتر از همه بود. او همیشه دلش برای سیمین می سوخت و همیشه به من می گفت مامان خاله سیمین خیلی تنهاست. به همین خاطر هر سال در روز مادر به دیدن او می رفت و برایش گل می برد و اکثر اوقات سعی می کرد جای خالی شادی و شروین را به طریقی برای سیمین پر کند.
با دلی غمگین به شیراز برگشتم تا کارهای بازنشستگی ام را انجام دهم. اکنون پنجاه و دو سال سن داشتم و قریب به بیست و هفت سال بود که کار کرده بودم. وقتی برای مراسم چهلم سیمین به تهران می رفتم حکم بازنشستگی به دستم رسیده بود.
اول از همه به دیدن بهی رفتم و او را دیدم که رنج و غم از تمام چهره اش هویداست. می دانستم داستان از چه قرار است. مجید در امور خانه و نظافت و پخت و پز سخت گیر بود. سوگل هم دختری راحت و بی خیال بود به همین خاطر مجید خیلی از ناراحتی هایی که از طرف سوگل می کشید سر بهی خالی می کرد و به اصطلاح می خواست به در بگوید که دیوار بشنود. بهی مثل همیشه به وظایفش آشنا بود و به آنها عمل می کرد، اما مجید که نمی خواست سوگل را ناراحت کند هر دوی آنان را مورد شماتت قرار می داد در حالی که نمی دانست با این کار چه لطمه ای به روحیه شکننده بهی می زند. با مرگ سیمین روحیه بهی بیش از پیش لطمه خورد. او در عزای سیمین حتی یک قطره اشک هم نریخت، فقط ضجه می زد و ناله می کرد. می دانستم او در منزل مجید راحت نیست و خیلی از مسائل ریز و درشت او را آزار می دهد. تصمیم گرفتم به خاطر او بار دیگر به تهران برگردم.
باز هم شروع کردم به دنبال خانه گشتن. اجاره ها سنگین و کمرشکن شده بود. مرتب از این دفتر املاک به دفتر دیگر و ازاین خانه به خانه دیگر می رفتم. دو ماه گشتم تا توانستم خانه ای مناسب در خیابان ولیعصر، نزدیک میدان تجریش پیدا کنم. قیمت آن به نسبت مناسب بود و صاحب خانه ای شریف و مهربان دااشت. منصور هم آمد خانه را دید و پسندید. او پول پیش خانه را پرداخت کرد و قرار شد اجاره خانه را هم بپردازد. به محض نوشتن قرار داد به شیراز رفتم تا اثاثیه ام را به تهران منتقل کنم. همان روز که با کامیون اثاث راهی تهران بودم منصور گفت: یاسمین خدا پدرت را بیامرزد که فقط یک بچه برایم آوردی!
به تهران که رسیدیم نازنین و مجید و سوگل به کمکمان آمدند و اثاثیه را چیدیم. بهی با شادی لوازمش را به منزل من آورد. هیچ گاه شادی صورت او را وقتی داشت اتاقش را مرتب می کرد از خاطر نمی برم. خوشبختانه چند روز بعد که آزمایشات مربوط به غدد فوق کلیوی او را گرفتم متوجه شدم در این مورد نیز مشکلی ندارد. بهی اکنون چهار ترم درسش را گذرانده بود و علاوه بر آن به انجمن زبان هم می رفت. می خواست از نطر مکالمه و محاوره زبان قوی باشد و همیشه می گفت همه چیز را در حد کمال می خواهد.
من دیگر بیرون از خانه کار نمی کردم و هم و غم خود را روی زندگی ام گذاشته بودم. در عین اینکه از بودن در کنار بهی راضی بودم، اما در همان حال زندگی در تهران را دوست نداشتم و احساس ناراحتی می کردم. د. سال زندگی در شهرستان مرا از تهران زده کرده بود. هزینه زندگی در تهران خیلی بالا بود.کرایه ها سنگین، شلوغی و ترافیک شهری، گرانی مواد غذایی و سایر مایحتاج، هزینه سنگین ایاب و ذهاب، نداشتن وسیله نقلیه، راه بندانهای طولانی و از همه مهم تر آب و هوای آلوده آن برایم خیلی آزار دهنده و غیر قابل تحمل بود، اما به خاطر بهی برگشتم تا او در کنار من احساس آرامش پیدا کند.
منصور پنجاه رو یک بار به تهران می آمد و پس از دو هفته سر کارش بر می گشت. هر بار مواظب بودم تا مبادا بین من و او درگیری پیش بیاید و بهی ناراحت شود. هر چند که بهی کارهای او را می دید و چیزی به رویش نمی آورد. منصور مثل پدرم شده بود، اما هنوز ظاهرش را حفظ می کرد و مواظب غذا و سلامتش بود. او فقط تریاک می کشید و هرگز مثل پدر بی احتیاطی نمی کرد که هر چیزی را استفاده کند. با این حال تنها من و بهی بودیم که عمق فاجعه را احساس می کردیم. وضع مالی منصور خیلی خوب شده بود. او بهی را دوست داشت، اما بیشتر عاشق خودش بود، زیرا به خاطر هیچ کس از لذات خودش نمی گذشت.
بهی دوستان زیادی در دانشکده و انجمن پیدا کرده بود و همه دوستش داشتند. ا. از وضعیت موجود راضی بود و به سنی رسیده بود که به نظر معقول و روشن بین می رسید. خیلی حساس و ریزبین بود و هیچ نکته ای از جلوی چشمش رد نمی شد و به اصطلاح مو را از ماست می کشید. ظاهری خوب و خوشایند داشت و در عین حال متین و سنگین رفتار می کرد. دورادور رفت و آمدهایش را زیر نظر داشتم و خوشحال بودم که خودش خوب را از بد تشخیص می دهد. تنها آرزویم این بود که او را عروس کنم و خوشبختی اش را ببینم. گاهی او را در لباس سپید عروسی و در حالی که رو به روی آینه سفره عقد نشسته تجسم می کردم و دلم برایش ضعف می رفت. آرزو داشتم همسری خوب و متین نصیبش شود که از هر نظر خوب و بی نقص باشد. مرتب با خدا راز و نیاز می کردم و از او می خواستم جوانها و از جمله دختر مرا خوشبخت و عاقیت به خیر کند. همیشه سر نماز دعا می کردم ای خدا مهربان، یک شوهر به بهی من بده که آن قدر خوب باشد که بتواند جای همه کسانش را پر کند. ظاهری خوب و باطنی خوب تر داشته باشد. صالح و خانواده دوست باشد و او را دوست بدارد. هر دو درک و فهم متقابل داشته و با هم رفیق باشند...
گاهی که خوب فکر می کردم تمام چیزهایی را برای بهی می خواستم که خودم عمری در آرزوی داشتن آنها حسرت خورده بودم. هر بار که زیارت می رفتم و یا سر نماز می ایستادم همین دعا را برای او می کردم، اما نمی دانم چرا اینقدر در مورد او نگران بودم . همیشه از یک چیزی می ترسیدم و هر چه فکر می کردم نمی دانستم دلیل این ترس چیست و از کجاست.
بهی چند خواستگار داشت، اما همه آنها را رد کرد. او همیشه نسبت به این مسئله اعتراض داشت که چرا باید دخترها در خانه بنشینند و مردها به خواستگاریشان بروند. گاهی اعتراضش را با سؤالاتی مطرح می کرد که نمی دانستم چه پاسخی به او بدهم. حرفهایش گاهی در ذهن من هم تکرار می شد. بهی می گفت: چرا حق انتخاب بایستی با مرد باشد؟ چرا مردها هر کاری دوست دارند انجام می دهند؟ چرا مردها تا با زنی ازدواج می کنند تمام زحمت زندگی از جمله نگهداری از بچه ها را به عهده او می گذارند؟ چرا زحمت مادران در مورد بچه هایشان بیش از پدرهاست؟ چرا زمانی که زنان سنی از آنها گذشت و ناتوان شدند و آثار جوانیاز صورتشان محو شد مردها تازه کبکشان خروس می خواند و فیلشان یاد هندوستان می کند؟ چرا زن موجودی مفلوک و ناتوان است؟ چرا مردها همه جرأت و جسارت را از زنان می گیرند تا بتوانند مرد بودنشان را به اثبات برسانند؟ و چرا؟ چرا؟ چرا؟
حرفهای او را دربست قبول داشتم. این تجربه تنها از آن من نبود. من شاهد زندگی خیلی از اطرافیان خود از جمله مادرم بودم. توان مجاب کردن او را نداشتم. زیرا نمی توانستم چیزی بگویم که خود به آن اعتقاد نداشتم. از طرفی بهی جوان بود و سرشار از آگاهی و من می دانستم او من نیست که به کسی اجازه دهد قربانی اش کند. من قربانی بودم و قربا نیهایی چون من کم نبودند. تنها روش قربانی شدنمان فرق داشت. تجربه من بهی را هوشیار کرده بود، زیرا او در سنی بود که من وقتی در این سن بودم دو بچه هشت و نه ساله داشتم در حالی که خودم چون طفلی چشم و گوش بسته بودم. با این حال نمی توانستم اجازه دهم پرده سیاه زندگی خودم و اطرافیانم روی آسمان آبی آینده اش را بپوشاند. همیشه سعی کردم خوشبینانه با او صحبت کنم. روزی به او گفتم: بهی عزیزم، می فهمم چه می گویی. اینها که تو می گویی همه درست. اما هر جامعه ای برای خودش سنتها و آداب و رسومی دارد.
نگاه بهی مرا از ادامه صحبت باز می داشت. زیرا می دانستم او مثل همیشه احترام مرا نگه می دارد، اما به چیزهایی که می گویم معتقد نیست به همین خاطر نخواستم تا با استدلالی که خودم هم باورش نداشتم هم خودم را سبک کنم و هم او را فریب دهم. بنابراین سکوت کردم.
او گفت: مامان، آیا همین جامعه به مردها این قدر آزادی می دهد که هر کاری می خواهند بکنند و هیچ کس هم به آنها نگوید چرا، تمت خدا نکند زنی پایش را خطا بگذارد، آن وقت مورد لعن و نفرین همه قرار می گیرد و مطرود جامعه می شود. همین مرد وقتی خطا می کند و لذتش را می برد دست و دهانش را می شوید و کسی بویی نمی برد. چرا یک زن در شغل و حرفه اش هر چقدر دانش و هنر داشته باشد باز هم مرد هم ردیف او را برای پذیرفتن ترجیح می دهند؟ اگر جامعه ای این قدر مردسالار باشد که حقوق زنها را نشناسد چرا باید از آن تبعیت کرد؟
بدبختانه پای خوبی برای حرفهای او نبودم، ن
M.A.H.S.A
04-03-2012, 01:02 PM
زیرا نمی دانستم جوابش را چه بدهم. بهی هر کس را که به خواستگاریش می آمد رد می کرد و به آسانی تن به ازدواج نمی داد. در این بین مردانی بودند که بهی هم از شایستگی و رفتار خوب و لیاقت آنان حرف می زد. اما همانها را هم برای ازدواج قبول نداشت. او غروری داشت که به آسانی اجازه نمی داد زیر پای کسی له شود. بارها شنیده بودم که می گفت: من کسی را می خواهم که عیسی رشته و مریم بافته باشد. آیا چنین کسی وجود داشت؟
در همین اوضاع منصور خبر داد که خانه ای در اطراف شیراز خریده است. می دانستم این کار او به خاطر آن است که اگر دوستانش خواستند بیایند و بروند کسی مزاحم او و کارهایش نباشد، زیرا بارها صدای همسایگان از رفت و آمد دوستان او در آمده بود.
منصور از ما خواست که پس از اتمام دانشگاه بهی به شیراز برگردیم. او فکر می کرد منشأ تمام نارضایتیهای بهی من هستم و این منم که چشم و گوش او را پر می کنم تا به تهران بچسبد در حالی که خودش هم می دانست که من تهران را دوست ندارم و نمی خواهم آنجا زندگی کنم. او یا نمی فهمید یا نمی خواست بفهمد که من فقط دنبال آسایشی هستم که از پنج سالگی گمش کرده بودم. هیچ گاه خودمحور و خودبین نبودم و همیشه نگرانی اطرافیان نگذاشته بود تا به خودم بپردازم.
چند ماه بعد منصور خانه ای را که در حومه شهر شیراز خریده بود فروخت و با گرفتن وام و مقداری قرض توانست خانه ای بسیار قشنگ در شهر شیراز بخرد. این خانه هم بزرگ بود و هم خیلی زیبا و می توانست خلأ از دست دادن خانه ای که در جنگ از دست دادیم را جبران کند. وقتی که من و بهی برای دیدن خانه ای که منصور خریده بود به شیراز رفتیم از دیدن آنجا خیلی ذوق کردیم و خوشحال شدیم. بهی فکر می کرد این خانه روزهای تعطیلی و عیدمان است، اما من بر عکس او فکر می کردم آن خانه نجات خواهد داد. دیدن آن خانه قشنگ مرا به رؤیای شیرینی می برد که سالهای آخر عمرم را در گوشه ای دنج و خلوت خواهم گذراند. البته این فقط افکار و رؤیای من بود. منصور هم که اینک به آرزویش رسیده بود از من خواست به شیراز برگردم. در این بین فقط بهی بود که خواسته خودش را می دید. نمی دانم او از چه گریزان بود. از جو خانه؟ اما مدتی بود که من و منصور به خاطر او اختلافاتمان را کنار گذاشته بودیم و زندگی مسالمت آمیزی را در پیش گرفته بودیم. آیا او از پدر و مادری که بینشان محبت وشادی وجود نداشت گریزان بود؟ آیا از کارهای پدرش فرار می کرد و یا اینکه دلبستگیهای نا آشنایی او را به تهران جذب می کرد؟
بهی همان سال لیسانسش را گرفت. او را کمی به حال خود گذاشتم تا بتواند با شرایط کنار بیاید.
زمستان همان سال تصمیمم را به اجرا در آوردم و بار دیگر اسباب و اثاثیه مان را بستیم و روانه شیراز شدیم. اکنون دیگر خانه ای آبرومند داشتیم و از نظر وسایل خانه چیزی کم وکسر نداشتیم.
از اول فروردین آن سال مهمان از شهرستانها و تهران داشتیم و سرمان حسابی شلوغ بود. همه می آمدند و می رفتند، دور هم بودیم خیلی خوش می گذشت. همان سال نوه دایی ام که سال ها بود او را ندیده بودم و در گشور دانمارک زندگی می کرد به ایران آمد. بیشتر روزهای اقامتش را پیش ما گذراند. آن سال عید خوبی داشتیم و روحیه بهی هم خیلی شاد و عالی شده بود و کم کم داشت به شیراز و زندگی در آنجا خو می گرفت که حادثه ای تلخ زندگی ما را از این رو به آن رو کرد.
چیزی به تابستان نمانده بود که یک روز زرین تلفن کرد. پس از سلام و احوالپرسی پرسیدم: چه خبر؟
ابتدا کمی حاشیه رفت و بعد گفت: یاسمین متأسفانه خبر خوشی ندارم. در حالی که بار دیگر وجودم به لرزه افتاده بود گفتم: زرین بگو، طاقت شنیدنش را دارم.
زرین که از صدایش معلوم بود بغضش را فرو می خورد گفت: متأسفانه شروین بیمار است و در یکی از بیمارستانهای لندن بستریست.
خودم حدس می زدم، اما برای اطمینان گفتم: بیماری اش چیست؟
صدای زرین خیلی ضعیف به گوشم رسید که گفت: سرطان.
خدای من شروین؟! دختر سیمین! سرطان! خدای من شروین فقط سی و دو سال داشت و برای مردن خیلی جوان بود.
پشت تلفن زار می زدم و به سینه ام می کوفتم و شروین شروین می کردم. نوحه سر داده بودم که خدایا رحمتت را شکر، این دختر در آن دیار غربت، بدون مادر و پدر چه می کند؟
شروین یک سال پیش از مرگ سیمین از شوهرش جدا شده بود و با خواهرش شادی زندگی می کرد.
پیش از اینکه زرین این خبر را به من بدهد خواب دیده بودم که سیمین در منزلمان را زد و من به استقبالش رفتم. او را دیدم که آن سیمین خوشگل و مرتب و خوش پوش نبود، بلکه موهایش پریشان بود و وضعیت آشفته ای داشت. در نگاهش درد و غصه موج می زد. درست مثل زمانی که از دست اکبر آزار می دید. هر چقدر به او اصرار کردم که داخل شود نشد و گفت: فقط آمده ام بچه ام را ببینم.
از خواب بیدار شدم بدون اینکه بفهمم خوابم چه تعبیری داشت، اما اکنون معنی آن را فهمیدم. سیمین می خواست دخترش را ببیند.
تلفن بیمارستان را از زرین گرفتم و پس از قطع مکالمه با او کد لندن را گرفتم و شماره تلفن بیمارستان و اتاق او را دادم. وقتی تماس برقرار شد شروین خودش گوشی را برداشت. با صدایی لرزان و نحیف که سعی می کردم ضعفم را بروز ندهم گفتم: شروین جون، منم خاله یاسی. حالت چطوره؟
با صدای بلند گریه کرد و گفت: خاله جون، منم مثل مامانم بیمار شده ام.
در حالی که خودم به دلداری احتیاج داشتم او را تسلی دادم و گفتم: عزیزم غصه نخور. به خدا توکل کن. ما هم دعا می کنیم ان شاء الله هرچه زودتر خوب شوی. همین امروز به شادی بگو برای من و زرین دعوت نامه ای با شرح مبسوطی از بیماری ات به سفارت انگلیس در تهران بفرستد تا بلکه بتوانیم ویزا بگیریم و پیش تو بیاییم. خدا کریم است. خودت که باید بهتر بدانی اکنون علم خیلی پیشرفت کرده و این بیماری چیزی نیست که قابل درمان نباشد. ولی اول هودت باید به خودت کمک کنی و روحیه خوبی داشته باشی.
دلداری ام در او مؤثر واقع شد و در حالی که صدایش قوی شده بود گفت: راست می گی خاله جان، من باید امیدوار باشم، اما شما و خاله زرین می آیید پیش من؟
گفتم: آره عزیزم، چرا که نه، انشاءالله که ویزا می گیریم و هر چه زودتر به آنجا می آییم.
او با خوشحالی خداحافظی کرد و نم به محض گذاشتن گوشی زمین نشستم و در حالی که زار می زدم و گریه می کردم با خدا راز و نیاز کردم. بار پروردگارا رحم کن. این طفل معصوم مادر ندارد. پدرش هم که آن قدر مهمل و بی دست و پاست که می دانم هیچ غلطی نخواهد کرد. تو به جوانی و بی کسی اش رحم کن و نخواه در دیار غربت بلایی سرش بیاید.
خیلی زود دعوت نامه همان طور که خواسته بودم رسید. ما هم خودمان را آماده کرده بودیم که به انگلیس برویم. امیدوار بودم دیدن ما روحیه ای مضاعف به شروین بدهد که شاید در زوند بهبودش مؤثر باشد، اما سفارت به ما ویزا نداد چون بستگان درجه دوی او بودیم. با نا امیدی خود را به در و دیوار می زدم تا بلکه بتوانم راهی برای رفتن پیدا کنم، اما تلاشم بی نتیجه ماند و سفارت با تقاضای رفتن ما موافقت نکرد. هر روز تلفنی با شروین و شادی در تماس بودیم و روند درمان او را پیگیری می کردیم. روزی شادی با گریه به ما گفت که شیمی درمانی در مورد او مؤثر نبوده و به همین خاطر شروین روحیه اش را حسابی از دست داده است. شروین پس از دو ماه در سن سی و دو سالگی در گشوری غریب جان سپرد و ما حتی نتوانستیم او را بببینیم. این طور که شادی برایمان تعرییف کرد تمام پرستاران و پزشکان از مرگ او متأثر شده و اشک ریختند و این در حالی بود که جگر ما کباب شده بود. به خار یک چیز خدا را شکر می کرد و آن اینکه سیمین زنده نبود تا داغ عزیزش را ببیند.
شروین را در قبرستانی بر روی تپه ای پراز گل در لندن دفن کردند و تمام مخارج آن را شادی با زحمت زیاد پرداخت کرد.
ما برای شروین در تهران ختم گرفتیم و در عزای او نشستیم. اکبر را تا آن روز ندیده بودم. پس از مرگ سیمین نخستین بار بود که او را می دیدم. ناتوان که نشده بود هیچ، بلکه چاق تر از پیش شده و آبی زیر پوستش رفته بود. در مرگ شروین باز هم بهی گریه نکرد و غمش را با ناله و ضجه نسان داد.
12
گذر زمان داغ مرگ شروین را کمرنگ تر از پیش کرد. همه ما راضی به قسمت شدیم و دانستیم که از تقدیر گریزی نیست. من همراه بهی به شیراز برگشتم. اما غافل از اینکه بهی در تابستان همان سال بدون اطلاع من و پدرش در امتحانات فوق لیسانس شرکت کرده بود. بدون شک او می خواست خودش را بسنجد و میخ محکم تریبه زمین بکوبد و با طناب فوق لیسانس خودش را به تهران بچسباند.
شهریور همان سال مهمان زیادی از تهران برایم رسید. مینا دوست سی و چند ساله ام نیز ازپس از سه سال از سوئد برگشته بود و اینک آمده بود تا چندی در کنارمن باشد.
یک روز از همان روزهایی که سرم به رفت و آمد مهمانهایم بود بهی با خوشحالی به خانه برگشت و در حالی که سر از پا نمی شناخت گفت: مامان یک خبر براتون دارم. تا حالا چیزی نگفتم چون می خواستم هم برای تو و هم برای پدر غیرمنتظره باشد.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 01:02 PM
نمی دانم چرا احساس دلشوره به جای شادی وجودم را گرفت. شادی بیش از حد بهی مرا به شک انداخت. نگاهی به مینا که در کنارم مشغول خرد کردن سبزی بود انداختم وبعد رو به بهی کردم و گفتم : خیر باشه ، مامان چه خبری تو رو انقدر خوشحال کرده.
با شادی خندید وگفت : در رشته فوق لیسانس زبان قبول شده ام و جزو نفرات اول هستم.
لحظه ای هاج و واج به او نگاه کردم . نمی دانستم خوشحال باشم یا گریه کنم . دلشوره ای سخت بر قلب وروحم چنگ کشید. آن لحظه که بهی شرح کارش را به من و مینا می داد ساکت و صامت به او نگاه کردم ودر فکرم گذشت که خدایا اکنون باید چه کنم . خدای من بهی تو چرا مرا درک نمی کنی ؟ مگر با تو صحبت نکرده بودیم که بعد از اتمام دانشگاه نزد ما برگردی وبا هم زندگی کنیم؟ بهی... بهی تو که می دانی دیگر نمی تونم به تهران برگردم ، پس چرا با من چنین کاری کری؟ هدفت چه بود ؟ آیا می خواستی ما را در مقابل عمل انجام شده قرار بدهی ؟
از چهره مینا خواندم که او از برنامه بهی خبر داشت وحدس زدم تمام دوستان او ودوستان من وحتی نازنین هم می دانستند که او در امتحان شرکت کرده . در این بین فقط من ومنصور از هیچ چیز خبر نداشتیم . آیا ما اینقدر غریبه بودیم ویا قصد داشت برای ما خبر غیر منتظره داشته باشد.چه خبری !کم مانده از شدت غم وناراحتی سکته کنم.
بدون اینکه افکارم را به چهره ام منتقل کنم در همان حالت بهت و حیرت والبته نه چندان خوشحال به او تبریک گفتم ومتوجه شدم این حالت من برای بهی خوش آیند نبود و توی ذوقش خورد.
در این میان مینا سکوت کرده بود وچیزی نمی گفت .شاید می خواست خود مسئله را هضم وجذب کنم.
منصور به خانه آمد .بهی این خبر را به او هم داد .فهمیدم او نیز واکنش خوش آیندی با شنیدن این خبر نشان نداد . اما بدون هیچ حرفی قبول کرد شهریه وهزینه هایش را پرداخت کند. همان موقع هم چک اولین ترمش را نوشت و به دستش داد بهی از خوشحالی روی پا بند نبود و بدون توجه به حال دگرگون من که سعی می کردم خودم را خونسرد نشان بدهم رفت تا وسایلش را جمع آوری کند .
پس از رفتن او منصور به آشپز خانه آمد و رو به من کرد وگفت : همه اش تقصیر توست که می خواستی بچه ات تحصیلات داشته باشد و عنوان داشته باشد . آن قدر درس بخواند که جان از تنش در برود . حالا تحویل بگیر، همان شد که می خواستی . با عصبانیت آشپزخانه را ترک کرد ورفت.
از شدت ناراحتی نتوانستم سرپا بایستم و روی صندلی نشستم وسرم را در میان دستانم گرفتم . بله، من می خواستم او تحصیل کند، ولی کدام مادر این را نمی خواهد؟از دست بهی خیلی ناامید شدم واز شدت ناراحتی خون خونم را می خورد .از او توقع داشتم شرایط زندگی مرا درک کند . دلم می خواست او حرفم را بفهمد وموقعیت مرا درک کند ؛ اما او کار خودش را کرد. کاری کرد که خودش می خواست بدون اینکه حتی توجهی به من وخواسته ام بکند. نمی دانم چرا نمی توانستم در ذهنم کارش را توجیه کنم، تنها چیزی که میدانستم این بود که او کار درستی با من و پدرش نکرد. نمی دانم چرا؟ سوالات زیادی در مغزم می پیچید در حالی که پاسخی برای آنها نداشتم .آخر چرا ؟ حالا باید چه می کردم .اکنون کجا می خواست زندگی کند؟ حالا دیگر باید از چه کسی می خواستم سرپرستی او را قبول کند؟ خدا من باید چه کار می کردم؟
در همین حال و افکار بودم که بهی به آشپزخانه آمد وبا دیدن من که در بحران شدید دست و پا می زدم گفت : مامان تو از قبولی من ناراحتی ؟
سوال او چون جرقه ای باروت افکارم را منفجر کرد. به او نگاه کردم و گفتم : تو با ما بازی کردی . تو به ما دروغ گفتی . این کار درستی نبود . این دورویی بود . حق من نبود که با من چنین معامله ای کنی .
بهی که توقع چنین حرفی را نداشت رنگ از رویش پرید. این دومین بار در طول زندگی اش بود که چنین واکنشی از من می دید . شاید باورش نمی شد که من هم بتوانم چنین خشمگین شوم.
با صدایی لرزان گفت: مامان ، تو رو خدا عصبانی نشو . اصلا غلط کردم،دیگر دانشگاه نمی روم، دیگه درس نمی خوانم.
چکی را که منصور برایش امضا کرده بود را روی میز گذاشت .با عصبانیت چک را برداشتم و به طرفش پرت کردم و گفتم : اصلا مسئله پول مطرح نیست . من توقع داشتم پیش از اینکه این فکر به سرت بزند با من مشورت کنی . می خواستم مرا درک کنی ، همان طور که من همیشه تو را درک می کردم. دیگه فایده ای ندارد. تو الان راهی را رفتی که اگر با تو مخالفت کنم بعد ها می گویی شما جلوی پیشرفت وترقی مرا گرفتید؛ اما تو که شرایط مرا بهتر از هر کس دیگر می دانی. من بارها به تو نگفتم که در این شهر هم امکان کار،درس، پیشرفت و ترقی است ؟ اما تو تهران را چسبیدی . تو که می دانی زندگی در تهران برای ما سخت است. اصلا کجا و خانه چه کسی می خواهی بروی ؟ خودت هم که دوست نداری پانسیون شوی . با این اوضاع من چه خاکی بر سرم بریزم ؟
مینا که همان لحظه وارد آشپزخانه شده بود با لیوان آب به طرفم آمد و در حالی که سعی می کرد آب را به خوردم بدهد گفت:یاسی جان ، خودت را ناراحت نکن،فعلا که من تهران هستم، بهی می آید پیش من. آن قدر نگران نباش . برای سلامتی ات خوب نیست .
مینا مرا آرام کرد وبه این ترتیب غائله پایان یافت .روز بعد بهی همراه مینا عازم تهران شد. آن دو را تا پایانه مسافربری بدرقه کردم. بهی مرتب به من نگاه می کرد تا ببیند آیا ناراحتم یا نه ، اما من خودم را خوشحال نشان می دادم تا با آسودگی خیال سفرش را آغاز کند ، چون دیگر کار از کار گذشته بود وناراحتی من فایده ای نداشت .نمی خواستم بعدها سرزنش او را هم به جان بخرم.
بهی خوشحال بود طوری که گویی روی زمین راه نمی رود ، بلکه پرواز می کنند. مرتب می خندید . گاهی هم بغلم می کرد وصورتم را می بوسید برای آخرین بار بغلش کردم وبوسیدمش وبا هزار دعا و ثنا روانه تهران کردمش.از بابت رفتار بد روز گذشته خود هم پشیمان بودم .
در راه بازگشت بی اراده اشک می ریختم و با خدا راز و نیاز میکردم : خدایا تو بزرگی ، تو رحیمی ، تو غفوری و کریمی ، اگر گناهی کردم مرا ببخش واز سر تقصیراتم بگذر . خدایا دختر عزیزم را به تو سپردم .کمکش کن وتنهایش نگذار .همان موقع مقداری پول در صندق صدقات انداختم تا شاید خداوند مرا به جهت اینکه با بهی تند برخورد کردم بودم ببخشد .
تا چند روز از اینکه نتوانسته بودم رفتار خوبی با بهی داشته باشم وسر او آن طور فریاد زده بودم ناراحت وپشیمان بودم .کم کم پذیرفته بودم که باید دو سال دوری اش را تحمل کنم .مرتب به منزل مینا زنگ میزدم و حالش را می پرسیدم . مینا خبر ها را به من می داد . به گفته مینا حالش خوب بود ومراحل ثبت نام را انجام داده بود و کارهایش همه روبه راه بود . در این مدت فقط یک بار خود بهی صحبت کردم، چون اکثر مواقع منزل نبود وبه گفته مینا به دنبال کارهایش رفته بود.
یک هفته از این ماجرا گذشت تا اینکه طبق معمول به منزل مینا زنگ زدم تا حال او را بپرسم واگر هم بهی بود با خودش چند کلامی صحبت کنم. .دلم برایش بدجوری تنگ شده بود و احساس تلخی وجودم را گرفته بود که نمی دانستم دلیلش چیست . وقتی حال بهی را ار مینا پرسیدم گفت که خوب است ،وطبق معمول دنبال کارهایش رفته .احساس کردم صدای مینا کمی گرفته است ، ولی چیزی به رویم نیاوردم .
آخر همان هفته بود که شبی خواب در هم وآشفته ای دیدم. صبح که از خواب برخاستم احساس نگرانی شدیدی داشتم . بدون ملاحظه اینکه ممکن است آن موقع صبح مینا خواب باشد شماره او را گرفتم . پس از دقایقی ارتباط برقرار شد ومینا گوشی را برداشت .از او معذرت خواستم ،اما گویی او هم منتظر تلفن من بود،زیرا صدایش نه حالت متعجب داشت ونه حالت ناراحت از مزاحمت من . به او گفتم که نگران بودم و به خاطر همین زنگ زدم تا حال بهی را بپرسم .
مینا گفت : یاسی ،تو که خیال داشتی به تهران سری بزنی ، خوب است زودتر بیایی.
با نگرانی گفتم: مگر چه شده؟
گفت: ناراحت نباش ، چیز مهمی نیست . بهی کمی حال نداره بهتر است که تو در تهران باشی .
فقط خدا می داند آن لحظه چه حالی به من دست داد . به محض گذاشتن گوشی لباس پوشیدم و برای تهیه بلیت رفتم .
اواخر شهریور بود و وسیله نقلیه به راحتی گیر نمی آمد . با ناامیدی از این دفتر فروش به دفتر دیگر می رفتم تا شاید یک بلیت برای رفتن به تهران پیدا کنم . همان موقع به خاطرم آمد که پسر عمویم که در شیراز زندگی می کرد قرار بود به تهران برود . دعا کردم تا آن لحظه نرفته باشد ومن بتوانم با او راهی تهران شوم . خودم را به یک باجه تلفن رساندم و به او زنگ زدم. خوشبختانه هنوز نرفته بود و وقتی شنید می خواهم به تهران بروم گفت که برای بردنم به منزلمان می آید .به سرعت به منزل برگشتم وبا دست پاچگی ساکی برداشتم وهر چه به دستم رسید داخل آن ریختم . در فاصله ای که منتظر آمدن پسر عمویم بودم به بوشهر زنگ زدم تا با منصور صحبت کنم . خودش گوشی را برداشت .به او گفتم : منصور ، بهی حالش خوب نیست . همین امروز به تهران می روم ، اگر تونستی تو هم بیا.
منصور با کلافگی گفت: من کجا بیام ؟ تو برو ، اگر مشکلی بود به من خبر بده.
با عصبانیت از خونسردی اش خداحافظی کردم وگوشی را سر جایش گذاشتم .دلم می خواست او مرا در این سفر تنها نگذارد ، گویی دلم حادثه بدی را پیش بینی می کرد . با چشمانی پر از اشک شیراز را ترک کردم و به تهران رفتم. درطول راه با کوهی از غم بر روی قلبم و با دنیایی از نگرانی به درگاه خدا دعا و استغاثه کردم که خطری جدی بهی را تهدید نکند.تا رسیدن به مقصد همان طور نذر می کردم وائمه را شفیع قرار می دادم.
تا به منزل مینا رسیدم نیمه جان شدم . به محض اینکه زنگ زدم نازنین در را به رویم باز کرد. از دیدن او هاج و واج ماندم ، ولی نخواستم به دلم بد راه بدهم.او با دنیایی غم در چهره اش دست در گردنم انداخت و در حالی که مرا می بوسید گفت: مامان جون ناراحت نشو. بهی یک کم از نظر روحی به هم ریخته .
با چشمانی از حدقه در آمده به دهان نازنین چشم دوختم . مرا باش که تا آن لحظه فکر می کردم دخترم دچار بیماری جسمی شده وخیالم راحت بود که با امکانات پزشکی تهران سلامتش را بدست می آورد ،اما اکنون می شنیدم که او تعادل روحی اش به هم ریخته.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 01:03 PM
نازنین برای تکمیل صحبتش گفت:البته ممکن است چیز محکمی نباشد.بهی زیاد راه می رود و به کسی اجازه حرف زدن نمی دهد.با خودش مرتب حرف می زند و از همه دلخور است.
با پاهایی لرزان وارد خانه شدم.مینا به استقبالم امد و بعد از بوسیدنم گفت:یاسی جون الان نمیخواد بری بهی رو ببینی.
گفتم:چرا؟
گفت:نری بهتره.می ترسم حرفایی بهت بزنه که ناراحتت کنه.چون مثل این که از دست تو و پدرش خیلی دلخوره.البته به تو که نه اما به پدرش خیلی بد و بیراه می گه.
من مثل اتشفشانی خاموش ایستاده بودم و در حالی که از درون می سوختم گفتم:نگران من نباشید.شماها که میدانید من پوست کرگدن و صبر ایوب دارم.
همان لحظه صدای بهی را از اشپزخانه شنیدم .کم و بیش فریاد می زد و به همه بد و بیراه می گفت.از من از پدرش از خاله هایش و دختر خاله هایش از دایی اش و خلاصه از همه گله می کرد.حرف هایش پرت و پلا بود و البته بی ربط هم نبود.تمام نکات ریزی را که در گذشته باعث ازارش شده بود و از هر کس که گله داشت همه را بیرون ریخته بود و بهزبان می اورد.همان موقع فهمیدم به سرم امده انچه همیشه از ان می ترسیدم.همان لحظه یاد گذشته و یکی از روزهای خدمتم افتادم.روزی را که دختری را به بخش اورژانس اورده بودند.چهره ذختر جلوی چشمانم جان گرفت.
بهی نازنین من در فاز شیزوفرنی بود.شیزوفرنی حاد.راه می رفت و وقتی مرا می دید با حالتی تحقیر امیز نگاهم می کرد.انگشت نشانه اش را به حالت تهدید جلویم تکان داد و گفت:تو..تو نماز می خوانی که ارامش داشته باشی؟اما نداری...تو ارامش نداری.بابام تریاک می کشد بگذار بکشد.انقدر بکشد تا جونش در بیاید.و بعد از در خارج شد و ان را محکم پشت سرش به هم کوبد.دختری که تا ان لحظه صدایش را بلند نکرده بود دختری که هر چیزی که می خواست با متانت و خواهش می خواست دختری که از گفتن کلمه بی تربین ابا داشت و بدترین کلمه اش "ادم بد" بود اکنون در صورتم نگاه می کرد فریاد می کشید و خیلی بی ملاحظه شده بود.چشمهایش از حالت عادی خارج شده بود و راه رفتنش هم به ظرز عجیبی شده بود.
منصور یک بار به منزل مینا زنگ زد تا از بهی خبر بگیرد.همان موقع که او با من صحبت می کرد بهی شروع به داد و فریاد کرد.منصور که صدای او را شنید با تعججب پرسید:یاسمین،این صدای بهی است که اینطور فریاد می زند؟
با گریه گفتم:بله خودش است.
بهی ارام نمی شدارامش همه را گرفته بود.به دوستم فرشته زنگ زدم.او پرستار و هم گروه خودم بود.
وضعیت بهی را برایش تشریح کردم و از او کمک خواستم.به محض شنیدن توضیحاتم گفت که همان موقع راه می افتد و خودش را می رساند.ساعت از دوازده نیمه شب گذشته بود که خودش را رساند.بهی همیشه او را دوست داشت.او را مانند سایر دوستانم خاله جان خطاب می کرد.فرشته چون فرشته ی نجاتی از راه رسید.
بهی نگاهی به او انداخت اما فریاد نکشید و ناسزا نگفت.فرشته با ارامش جلو رفت و او را بغل کرد.بهی هم متقابل دست در گردن اوو انداخت و اورا بوسید و به او گفت خاله جون.فرشته او را به اتاقی برو و هر چه بهی می گفت با دقت گوش داد.بهی هنوزز بی قرار بود.مرتب اب می خواست و راه می رفت.و حرف می زد.گاهی دچار تنش می شد و فریاد می کشید.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 01:03 PM
فرشته طبق دستوری که از پزشک متخصص گرفته بود داروهایی را با خود آورده بود.فرشته با مهربانی قرص ها را به او خوراند.او بدون اعتراض می خورد و باز هم حرف می زد.بهی هنوز نمی خواست با من حرف بزند و از من روی بر می گرداند.من هم سعی می کردم با او روبرو نشوم تا مبادا تنشش زیاد تر شود.با بیچارگی فکر می کردم حالا چه می شود.ساعت از یک و نیم شب گذشته بود که به درخواست فرشته به مرکز اورژانس زنگ زدم تا برای بردن بهی به بیمارستان ماشین بفرستد.طولی نکشید که آمبولانس همراه دو تکنسین از راه رسید.کلیه اقداماتی که انجام داده بودیم برایشان شرح دادیم.یکی از آن دو از طریق بی سیم با پزشک مرکز اورژانس تماس گرفت و وضعیت بهی و داروهایی را که خورده بود را به او گفت.پزشک درمان را تایید کرد و گفت دارو را سر ساعت به او بدهیم و احتیاجی به بستری کردن او نیست و می توان او را در خانه تحت نظر داشت.
پس از رفتن تکنسینهای اورژانس فرشته رو به بهی کرد و گفت:عزیزم دراز بکش می خوام فشار خونت را بگیرم.
بهی بدون اعتراض به او دراز کشید .فرشته نبض و فشار او را گرفت.دراز کشیدن همان و خوابیدنش هم همان.بهی یکسره تا شب بعد خوابید.آن شب فرشته پیش من ماند.نمی خواستم باور کنم که بهی نازنین من،دختر دوست داشتنی و عزیزم مبتلا به بیماری شده است.
فرشته و مینا مرا دلداری می دادند.اما تاثیری در روحیه من نمی گذاشت.در طول زندگی ام بارها و بارها شنیده و دیده بودم که فلان کس مرد،فلان کس سرطان گرفت،فلان کس تصادف کرد یا فلان کس روانی شد.ناراحت شده بودم و گریه کرده بودم.همیشه خودرا جای نزدیک ترین کسان او گذاشته بودم و و به حالشان دل سوزانده بودم.اما اکنون که عزیز خودم به بیماری مبتلا شده بود نمی توانستم خود را قانع کنم که باید راضی به رضای خدا باشم.
آن شب من و فرشته و مینا تا صبح با هم صحبت کردیم.آنها مرا دلداری دادند و امیدوار کردند که به زودی بحران روحی بهی می گذرد.در عین اینکه سعی می کردم ظاهری آرام داشته باشم اما در درونم آشوب و بلوایی به پا بود که مانع آرامشم می شد.برای بهی هزار آرزو داشتم.بارها اورا درلباس سفید عروسی تصور کرده بودم.اما اکنون چه بلایی سرش آمده بود.
شب بعد بهی بلند شد و با نگرانی پرسید ساعت چند است؟من در اتاقش بودم اما ترجیح دادم سکوت کنم فرشته به آرامی گفت که ساعت ده و نیم شب است.با تلخی گزنده ای به من نگاه کرد و گفت:پس چرا مرا بیدار نکردی ؟تو که می دانستی امروز باید به دانشگاه می رفتم.لحظه ای ساکت شد و بعد گفت:شیر داغ میخوام.
مینا به سرعت برای آوردن شیر از اتاق خارج شد.پس از نوشیدن آن باز هم به خواب رفت.
صبح روز بعد نزدیک ساعت یازده از خواب بیدار شد باز هم از من دلخور بود.نگاهی تلخ به من کرد و رویش را از من برگرداند و خطاب به مینا گفت صبحانه می خواهم.
همین که مینا خواست از جا بلند شود بهی رو به من کرد و گفت :اگر بگویی اشتباه کردم و معذرت می خواهم می بخشمت.
بدون لحظه ای فکر و حتی بدون اینکه از این حرفش ناراحت شوم گفتم:اشتباه کردم عزیزم معذرت می خواهم.
بهی با دقت به من نگاه کرد گفت:حالا می روم دست و صورتم را می شویم ومی آیم و می بوسمت.
از جا بلند شد و به طرف دست شویی رفت.پس از خوردن صبحانه اش به طرفم آمد و مرا در اغوش گرفت و بوسید.من هم با دلتنگی بغلش کردم و بوسیدمش .جلوی پایم روی زمین زانو زد و بعد سرش را گذاشت توی دامنمو دراز کشید و دوباره خوابید.من نوازشش کردم تا اینکه متوجه شدم خوابش برده است.با کمک مینا او را روی مبل خواباندم و به چهره مظلومش خیره شدم.
به کمک مینا داروهایش را مرتب به خوردش می دادیم .فرشته هم گاهی به دیدن او می امد و با او صحبت می کرد.پزشک معالج بهی به او گفته بود که او باید کاملا آرام باشد.و با میل شخصی خود به مطب بیاید.
در طول این مدت منصور گاهی تلفن میزد و حال بهی را می پرسید.هر بار غرولند می کرد و می گفت:این بچه پدر هر دوی ما رو درآورده.من که می دانم این فیلم بازی می کند و می هواهد تهران بماند.مرده شور هرچی درس خواندن را ببرن.
هر بار منصور تلفن می کرد هزار بد و بیراه نثار من و بهی می کرد.کم کم بهی از آن حالت حاد و بحرانی خارج می شد.خیلی خسته و در خود فرو رفته بود.مرتب در مورد دانشکده اش اظهار نگرانی می کرد.هفته ای یکبار به اتفاق به مطب دکتر می رفتیم.دکتر و او با همدیگر صحبت می کردند.طبق دستور پزشک داروهایش را می خورد.خودش می دانست بیمار است به همین دلیل همکاری می کرد تا زودتر بهبود پیدا کند.
در طول بیماری اش و پیش از آن در دفترش چیز هایی نوشته بود که آنها را خواندم .در آن از پرواز کردن رفتن نوشته بود.یک بار هم به خودکشی اشاره کرده بود و تاسف خورده بود که وابستگی هایش بخ او اجازه چنین کاری نمی دهد.در این مورد با پزشک معالجش صحبت کردم.او به من دلداری داد که اگر وضع به همین ترتیب پیش برود او بهبودی حاصل پیدا می کند.
با عمل کردن به دستورات پزشک حال بهی رو به بهبودی می رفت.اما هنوز افسرده بود.من و بهی در تمام این مدت در منزل مینا مستقر بودیم.و او با جان و دل از هر دوی ما پرستاری می کرد.به راستی که دوستی مهربان و عزیز بود.
بهی روزها در تراس و زیر افتاب پاییز دراز می کشید.گاهی می خواست که غذایش را به دهانش بگذارم.من هم بدون مخالفت چنین می کردم و مانند طفلی کوچک غذا را به دهانش می گذاشتم.او به محبت های من پاسخ مثبت می داد و مرتب مرا می بوسید.
یک بار به او گفتم :بهی عزیزم عمر و جان مادر اجازه بده این ترم را برایت مرخصی بگیرم تا بعد از این که حالت بهتر شد بتوانی به دانشکده برگردی.از این فکر من استقبال کرد همان روز اورا به مینا سپردم و برای انجام کاری که قولش را داده بودم به دانشکده رفتم.گواهی پزشک را به رییس دانشکده نشان دادم و تقاضایم را مطرح کردم .پاسخ داد که حتما باید خودش بیاید و تقاضای مرخصی کند.هر چقدر خواستم که به او بفهمانم که بهی در وضعیتی نیست که بتواند این راه را طی کند به گوش او نرفت و حکم کرد که باید خودش بیاید.ناچار به خانه برگشتم و روز بعد همراه او به دانشکده مراجعه کردم.وقتی به خانه برگشتیم ساعت از دو بعدازظهر گذشته بود.بهی به شدت خسته و مانده شده بود.
M.A.H.S.A
04-03-2012, 01:04 PM
می دانستم که بایستی در تهران مستقر شوم زیرا دیگر اجازه نداشتم با خواسته های او مخالفت کنم.موضوع را با منصور در میان گذاشتم او هم قبول کرد.
پساز موافقت منصور موضوع را با بهی مطرح کردم و به او گفتم:می خواهم خانه ای برای خودم و خودت در اینجا اجاره کنم و تمام آنچه را که تاکنون برای جهیزیه ات جمع آوری کرده ام بیاورم و آنجا بچینم.هر چه هم کم و کسری داشتیم از همین جا می خریم و با هم زندگی می کنیم.با تکان دادن سر رضایتش را ابراز کرد اما حرفی نزد.
بازهم بای پیدا کردن خانه ای مناسب به این بنگاه و آن بنگاه سر زدم.تا اینکه عاقبت یک اپارتمان کوچک و مناسب در طبقه سوم ساختمانی برای اقامتمان پیدا کردم.به منصور زنگ زدم و او برای بستن قرارداد به تهران آمد.این آپارتمان را با چهار میلیون پیش پرداخت و شصت هزار تومان اجاره کردیم.
روزی که منصور برای بستن قرارداد به تهران آمد بهی را از نزدیک دید.آن روز بهی با گردنی کج و دستانی که در حالت طبیعی نبود و راه رفتنی غیر عادی به استقبال منصور آمد.جا خوردن منصور را دیدم اما کاری کرد که مبادا بهی متوجه شود او ازدیدنش جا خورده است.پس از رفتن بهی رو به من کرد و گفت:یاسمین چرا بهی اینطوری شده؟چرا دستهایش را اینطوری نگه می دارد؟چرا اینطوری راه می رود؟
گفتم:هنوز هم باور نداری و قبول نمی کنی که دخترت بیمار است؟
منصور درحالی که خیلی متاثر شده بود سرش را تکان داد و به فکر فرو رفت.آن روز منصور و بهی در حیاط باهم راه رفتند.منصور با او صحبت می کرد و او را دلداری میداد.بهی به او گفت:بابا من یک نیم چکمه می خوام.
منصور گفت :باشه باباجون چقدر پولش میشه؟
ـبیست هزار تومان.
منصور سی هزار تومان به او داد و پس از پرداخت وثیقه منزل مبلغی هم به عنوان خرجی به من پرداخت و خداحافظی کرد و رفت.
قرار شد من و بهی برای آوردن بعضی از وسایل مورد نیازمان به شیراز برویم.با دکترش صحبت کردم و به او گفتم که می خواهم او را برای چند روزی به مسافرت ببرم .دکتر گفت مسافت نباید طولانی باشد و او را خسته کند.به همین دلیل برای رفتنمان به شیراز بلیت هواپیما تهیه کردم و به اتفاق بهی راهی شیراز شدم.
دو شب آنجا ماندیم.در این مدت وسایلی را که می خواستیم به تهران ببریم مشخص کردم تا بعد منصور انها را بفرستد.پس از دو روز به تهران بازگشتم و من بهی را به منزل مینا بردم تا پس از آراستن خانه او را به منزل جدیدمان منتقل کنم.
در مدتی که منتظر رسیدن اثاثیه از شیراز بودم خانه را آراستم و کمبودهایش را تهیه کردم.پس از چهار روز وسایل از شیراز رسید.به کمک نازنین آنها را در منزل چیدم .خانه را با وسایلی که به عنوان جهزیه برایش جمع آوری کرده بودم آراستم .مبلمان،بوفه،پرده،لوستر و خیلی چیزهای دیگر خریدم.فقط خدا می داند برای تهیه آنها چه مرارتی کشیده بودم.عاقبت آپارتمان را آراستم و او را به منزل جدیدم بردم.
بهی رضایتش را با لبخند نشان می داد اما همچنان افسرده بود.خوشحالی مقطعی و کوتاهش نگرانم می کرد.او مرتب از این ناراحت بود که چرا به دانشکده نمی رود.گاهی به کتاب پناه می برد اما به سرعت آن را می بست و می گفت:مامان نمی فهمم اصلا مغزم کشش نداره.آخه چرا؟چرا اینطور شدم؟
با لحن آرامی می گفتم:عزیزم،دختر نازم،الان خسته ای سالها ست که درس خوانده ای فعلا بگذار کمی استراحت کنی به طور قطع این حالت
M.A.H.S.A
04-03-2012, 01:04 PM
موقتیست و باز هم می توانی بخوانی.
مدتی گذشت.در طول ان مدت هر هفته با پزشک معالجش ملاقات داشت.کم کم داروخا تقلیل پیدا کرده بود.نظر پزشکش این بود که هنوز زود است داروهای ضد افسردگی را شروع کند.زیرا می ترسید باز هم وارد فاز مانیا شود.دوماه از بیماری بهی می گذشت.و او هنوز در خودش بود.گاهی جلوی اینه می ایستاد و به خودش خیره می شد.
خوردن داروهای اعصاب باعث شده بود کمی چاق شود.البته به علت خواب زیاد هم صوذتش پف کرده بود وجوش های زیادی زده بود.او نسبت به چاقی خیلی حساس بود و گاهی شبها به بهانه وزنش از خوردن شام سرباز می زد.
دیوانه بار دوستش داشتم و نگرانش بودم.یک شب حمام کرد و با حوله حمام امد جلوی شومینه نشست.دست مرا که روی مبل نشسته بودم را گرفت و به طرف لبانش برو و بوسید و گفت:مامان جون،من واقعا به شما و بابا مدیونم.شما در حق من خیلی محبت کردید.ولی من شما رو خیلی اذیت کردم.
از حرف هایش جگرم سوخت.او را در اغوش گذفتم و بوسیدم و گفتم:مادر جون هر چه کردیم وظیفه مان بوده .تو نباید غصه این چیزها را بخوری.
شب بعد او مثل همیشه جلوی اینه رفت و مدتی به خودش خیره شد.
وقتی از جلوی اینه دور شد دیدم که چهره اش خیلی در هم شده.گفتم:بهی جان،چی شده مامان؟با من حرف بزن سبک می شی.خودت که می دونی چقدر دوستت دارم.
رو به من کرد و با ناراحتی گفت:از ریخت خودم بدم میاد.چرا اینقدر زشت شده ام؟
_مامان جون کی میگه تو زشت شدی؟تو دختر خوشگلی هستی فقط کافیه یک دست به خوت بکشی بعد می بینی چقدر جذاب و خواستنی می شی.
بدون این که اهمیتی به حرف من بدهد ناگهان گفت:اصلا برای چی زنده هستم؟
از شنیدن این حرف تنم لرزید و حیران شدم.با صدایی که سعی می کردم لرزشش را مهار کنم گفتم:بهی جون هر کس برای زندگی هزار جور بهانه و امید داره.تو هم نباید این افکار بیهوده رو توی مغزت جا بدی.همه چیز درست می شه.خودت می دونی که همه ما تو رو خیلی دوست داریم و هر کار که بتونیم می کنیم تا تو رو خوشحال ببینیم..
حرف هایم را نمی شنید گویی اهن به سندان سرد می کوفتم.
ان شب تا صبح نخوابیدم.تازه دو روز بود که پزشکش داروی افسردگی را شروع کرده بود اما شنیدن این حرف بدجوری به دلم چنگ انداخته بود.می دانستم مدتی باید صبر کنم تا اثر داروها خودش را نشان دهد اما هر لحظه می مردم و زنده می شدم.در طول ان شب مرتب بلند می شدم و نگاهش می کردم.گاهی اهسته نبضش را می گرفتم و تعداد نفس هایش را می شمردم.افکار مزاحم و دل نگرانی باعث بی خوابی ام شده بود.به اتاق دیگری رفتم و سجاده ام را پهن کردم و نماز حاجت خواندم.خداوند را به مقدساتش سوگند دادم تا بهی مرا شفا بدهد.نذر و نیازهای زیادی به درگاه خدا کردم.ان شب،شبی بر من گذشت که هیچگاه از خاطرم محو نخواهد شد.با طلوع صبح از جا برخواستم.و پس از سر زدن به بهی به سراغ کارهایم رفتم تا سرم را به نحوی گرم کنم.مدتی گذشت که فهمیدم از ساعت بیدار شدن همیشگی بهی گذشته اما از جایش بلند نشده.سراغش رفتم تا علتش را بفهممم.دیدم با چشمانی باز سر بر روی بالش گذاشته و به سقف خیره شذه است.صدایش کردم و با لبخندی مصنوعی گفتم:بهی جان عزیزم ...بییداری مادر.پس چرا بلند نمی شوی.پاشو صبحانه ات را بخور.
بلند شد و پس از مرتب کردن تختش از اتاقش بیرون امد.در اشپزخانه منتظرش بودم.امد و کمی جلوی من ایستاد و سر تا پایم را بر انداز کرد.منتظر بودم سر میز بنشیند تا برایش چای بریزم اما او ننشست و از در خارج شد.صدای باز شدن در هال را شنیدم و دیدم به طرف پشت بام می رود.در حالی که دست و پایم می لرزید به دنبالش رفتم.خیلی سعی کردم خودم را ارام نگه دارم که به دنبالش ندوم زیرا می دانستم که از این کار ناراحت می شود..بارها به من گفته بود:مامان من دیگه بزرگ شدم شما تا کی می خواهید نگران من باشید.خواهش می کنم مرا به حال خودم بگذارید.
کمی مکث کردم شاید چند ثانیه،که البته قرنی بر من گذشت و رفتم بالا.وسط پله های پشت بام دیدم که روی بام قدم می زند و دست هایش را پشتش گذاشته .با ملایمت و مهربانی صدایش کرم و گفتم:
بهی جان بیا پایین مامان..صبحانه ات را بخور تا برویم بیرون..امروز می خواهیم برویم خانه خاله مینا.
می دانستم او مینا را خیلی دوست دارد و همیشه از رفتن به خانه او خوشحال می شود.با این که تازه مینا را دیده بدم اما می خواستم با این بهانه او را از روی بام پایین بیاورم.کمی نگاهم کرد و به دنبالم راه افتاد.از این که مقاومت نکرده بود خوشحال شدم و برای این که نشان ندهم که از نگرانی در حال مرگم گفتم:بدو مامان،دیر میشه ها.
از پله ها پایین رفتم ،فکر می کردم به دنبالم خواهد امد اما هنوز به در ساختمان نرسیده بودم که صدای مهیب سقوط چیزی را از بالا شنیدم.دویدم و از پنجره به خیابان نگاه کردم و همان لحظه اندام ظریف بهی
عزیزم را دیدم که روی سنگفرش های جلوی پارکینگ افتاده بود.فریاد زنان و سر و پا برهنه به طرف پایین دویدم.به محض رسیدن به او سرش را بغل کردم و صورتش را بوسیدم و گفتم:مامان...عاقبت کار خودت را کردی؟
در پاسخ فقط ناله ای شنیدم .همان لحظه همسایه ها رسیدند .او را سریع به بیمارستان مهر رساندم.
اقدامات لازم با سرعت انجام شد اما موثر نبود.بهی من....بهی عزیز من به علت خونریزی و باز شدن شریان کلیوی فوت کرد.بهامین برای همیشه رفت و مرا تنها گذاشت...
چه کسی فکر می کرد روزی من به عزای او بنشینم و در مرگ او سیاه بپوشم.
فکر می کردم او روزی در مرگ من نوحه سرایی خواهد کرد و به ماتمم خواهد نشست.اما اینک این من بودم که در غم از دست دادن او به سر و صورت چنگ می کشیدم و بالای مزارش مرثیه می خواندم.
أ. رفت و من هنوز زنده ام.هنوز مانده ام و تسلیم به تقدیری که برایم رقم زده است.
اکنون زنی هستم تنها در استانه فصل دیگری از زندگی.به قول فروغ:
دلم گرفته است...
دلم گرفته است...
به ایوان می روم و انگشتانم را به پوست کشیده شب می کشم
چراغهای رابطه تاریکند و کسی مرا به افتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به مهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار،پرنده مردنی است...
M.A.H.S.A
04-03-2012, 01:05 PM
پــایـــان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.