توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ◄*♥*►دهلوی * اشعار * غزلیات◄*♥*►
M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:44 PM
بس که خوشدل با غم شبهای در خویش را
بس که خوشدل با غم شبهای در خویش را
دوست میدارم چو طفل کور دل آدینه را
□
تا نظر سوی دو چشم تست یاران ترا
کی بود بیکاری آن مردم شکاران ترا
□
ای طبیب از ما گذر درمان درد مام جوی
تاکند جانان ما از لطف خود درمان ما
□
دی خرامان در چمن ناگه گذشتی لاله گفت
نیست مثل آن صنوبر در همه بستان ما
M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:46 PM
گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا
گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا
او مراکشت شدم زنده مپو یید مرا
بر درش مردم و آن خاک بر اعضای من است
هم بدان خاک درآید و مشویید مرا
عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است
هر چه خواهم که کنم هیچ مگویید مرا
خسروم من : گلی ازخون دل خود رسته
خون من هست جگر سوز مبویید مرا
□
ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد
مرسانی به وی ای باد صبا بوی مرا
□
برسرکوی تو فریاد که از راه وفا
خاک ره گشتم و برمن گذری نیست ترا
دارم آن سر که سرم در سر کار توشود
با من دلشده هر چند سری نیست ترا
دیگران گرچه دم از مهر و وفای تو زنند
به وفای تو که چون من دگری نیست ترا
M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:47 PM
خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا
خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا
گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب
سرسوای تو دارم غم سرنیست مرا
بیرخت اشک همی بارم و گل میکارم
غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا
M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:47 PM
قدری بخند و ازرخ قمری نمای ما را!
قدری بخند و ازرخ قمری نمای ما را!
سخنی بگوی و از لب شکری نمای مارا
سخنی چو گوهر تر صدف لب تو دارد
سخن صدف رها کن گهری نمای مارا
منم اندرین تمنا که بینم ازتو مویی
چو صبا خرامش کن کمری نمای مارا
ز خیال طرهی تو چو شب ! ست روز عمرم
بکر شمه خندهیی زن سحرنمای مارا
بزبان خویش گفتی که گذر کنم بکویت
مگذر ز گفتهی خود گذری مای ما را
چو منت هزار عاشق بودای صنم ولیکن
بهمه جان چو خسرو دگری نمای مارا
□
نازنینا زین هوس مردم که خلق
با تو روزی در سخن بیند مرا
□
پیر شدی گوژ پشت دل بکش از دست نفس
زانکه کمان کس نداد دشمن کین توز را
چون تو شدی ازمیان از تو بروز دگر
جمله فرامش کنند، یادکن آنروز را
خود چو بدیدی که رفت عمر بسان پریر
از پی فردا مدار حاصل امروز را
□
دوش زیاد رخت اشک جگر سوز من
شد به هوا پر بسوخت مرغ شب آهنگ را
در طلب عاشقان گر قدم از سر کنند
هیچ نپرسند با زمنزل و فرسنگ را
□
دل که ز دعوای صبر لاف همی زد کنون
بین که چه خوش میکشد هجر از وکینهها
□
گر در شراب عشقم از تیغ میزنی حد
ای مست محتسب کش حدیست این ستم را
گفتی که غم همی خور من خود خورم ولیکن
ای گنج شادمانی اندازه ییست غم را
آن روی نازنین را یکدم بسوی من کن
تا بیشتر نبینم نسرین وارغوان را
M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:48 PM
جان برلب است عاشق بخت آزمای را
جان برلب است عاشق بخت آزمای را
دستوریی خنده لب جانفزای را
مطرب بزن رهی و مبین زهد من از انک
بر سبحهی نست شرف چنگ و نای را
نازک مگوی ساعد خوبان که خرد کرد
چندین هزار بازروی زور آزمای را
ای دوست عشق چون همه چشم است گوش نیست
چه جای پند خسرو شوریده رای را
M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:48 PM
شفاعت آمدم ای دوست دیدهی خود را
شفاعت آمدم ای دوست دیدهی خود را
کزو مپوش گل نو دمیدهی خود را
رسید خیل غمت ورنه ایستد جانم
کجا برم بدن غم رسیدهی خود را
بگوش ره ندهی نالهی مرا چه کنم
چه ناشنیده کند کس شنیدهی خود را
چنین که من ز تولب میگزم کم ار گویی
که مرهمی برسانم گزیدهی خود را
به چاه شوق فرو ماندهام خداوندا
فرو گذاشت مکن آفریدهی خود را
M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:49 PM
بهار پرده بر انداخت روی نیکو را
بهار پرده بر انداخت روی نیکو را
نمونه گشت جهان بوستان مینو را
یکی در ابر بهاری نگر ز رشتهی صبح
چگونه میگسلد دانههای لولو را
سفر چگونه توان کرد در چنین وقتی
ز دست چون بتوان داد روی نیکو را
به باغ غرقهی خون است لاله دانی چیست
ز تیغ کوه بریده است روزگار او را
بیا که تا به چمن در رویم و بنشینیم
ببوی گل بکف آریم جام گلبو را
□
مخز به نیم جو آن صحبتی که باغرض است
که راحتی نبود صحبت ریایی را
□
چو خاک بر سر راه امید منتظرم
کزان دیار رساند صبا نسیم وفا
برای کس چو نگردد فلک بیتقدیر
عنان خویش گذارم به اقتضای قضا
میان صومعه و دیر گر چه فرقی نیست
چو من به خویش نباشم چه اختیار مرا
کسی که بر درمیخانه تکیه گاهی یافت
چه التفات نماید به مسند دارا ؟
خوش آنکسی که درین دور میدهد دستش
حریف جنس و می صاف و گوشهی تنها
M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:50 PM
ای صبا بوسه زن ز من در او را
ای صبا بوسه زن ز من در او را
ور نرنجد لب چو شکر او را
چون کسی قلب بشکند که همه کس
دل دهد طرهی دلاور او را
رو سوی سر و تا فرو بنشیند
زانکه بادیست هر زمان سر او را
دل مده غمزه را به کشتن خلقی
حاجت سنگ نیست خنجر او را
چون بسی شب گذشت و خواب نیامد
ای دل اکنون بجو برادر او را
□
از درونم نمیروی بیرون
که گرفتی درون و بیرون را
نام لیلی بر آید اندر نقش
گر ببیزند خاک مجنون را
گریه کردم بخنده بگشا دی
لب شکر فشان میگون را
بیش شد از لب تو گریهی من
شهد هر چند کم کند خون را
هر دم الحمد میزنم به رخت
زانکه خوانند برگل افسون را
□
بتا نامسلمانیی میکنی
که در کافرستان نباشد روا
□
زین سان که بکشتی بشکر خنده جهانی
خواهم که به دندان کشم از لعل تو کینها
M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:50 PM
ای باد برقع برفگن آن روی آتشناک را
ای باد برقع برفگن آن روی آتشناک را
وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را
ریزی تو خون برآستان من شویم از اشک روان
که آلوده دیده چون توان آن آستان پاک را
زان غمزه عزم کین مکن تاراج عقل و دین مکن
تاراج دین تلقین مکن آن هندوی بی باک را
تا شمع حسن افروختی پروانه وارم سوختی
پرده دری آموختی آن امن صد چاک را
جانم چو رفت از تن برون و صلم چه کار آید کنون
این زهر بگذشت از فسون ضایع مکن تریاک را
گویی بر آمد گاه خواب اندر دل شب آفتاب
آندم کز آه صبح تاب آتش زنم افلاک را
خسرو کدامین خس بود کز شور عشق از پس بود
یک ذره آتش بس بود صد خرمن خاشاک را
□
جان ز نظاره خراب و ناز او ز اندازه بیش
ما به بویی مست وساقی پر دهد پیمانه را
حاجتم نبود که فرمایی به ترک ننگ و نام
زان که رسوایی نیاموزد کسی دیوانه را
خسرو است و سوز دل و ز ذوق عالم بیخبر
مرغ آتش خواره کی لذت شناسد دانه را
M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:51 PM
آوردهام شفیع دل زار خویش را
آوردهام شفیع دل زار خویش را
پندی بده دو نرگس خونخوار خویش را
ایدوستی که هست خراش دلم از تو
مرهم نمیدهی دل افکار خویش را
آزاد بندهیی که به پایت فتاد و مرد
وآزاد کرد جان گرفتار خویش را
بنمای قد خویش که از بهردیدنت
تربر کنیم بخت نگونساز خویش را
سرها بسی زدی سر من هم زن از طفیل
از سر رواج ده روش کار خویش را
دشنام از زبان توام میکند هوس
تعظیم کن به این قدری یار خویش را
□
رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند
کردند رها دامن صد پاره ما را
□
هر طرفی و قصهیی ورچه که پوشم آستین
پرده راز کی شود دامن چاک چاک را
M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:51 PM
بس بود این که سوی خود راه دهی نسیم را
بس بود این که سوی خود راه دهی نسیم را
چشم ز رخسان مکن عارض همچو سیم را
من نه بخود شدم چنین شهرهی کویها ولی
شد رخ نیکوان بلاعقل و دل سلیم را
شیفتهی رخ بتان باز کی آید از سخن
مست بگوش کی کند کن مکن حکیم را
M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:51 PM
بشگفت گل در بوستان آن غنچهی خندان کجا؟
بشگفت گل در بوستان آن غنچهی خندان کجا؟
شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا؟
هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد
صد مرده زان لب زنده شد درد مرا درمان کجا؟
گویند ترک غم بگو تدبیر سامانی بجو
درمانده را تدبیر کو دیوانه را سامان کجا؟
از بخت روزی باطرب خضر آب خورد و شست لب
جویان سکندر در طلب تا چشمهی حیوان کجا؟
میگفت با من هر زمان گر جان دهی با من امان
من می برم فرمان بجان آن یار بی فرمان کجا؟
گفتم : تویی اندر تنم ما هست جان روشنم
گفتی که : آری آن منم اگر آن تویی پس جان کجا؟
گفتی صبوری پیش کن مسکینی از حد بیش کن
زینم از آن خویش کن من کردم این و آن کجا؟
پیدا گرت بعد از مهی درکوی ما باشد رهی
از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا؟
زین پیش با تو هر زمان میبودمی از همدمان
خسرو نه هست آخر همان ؟ آن عهد و آن پیمان کجا؟
M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:56 PM
برو ای باد و پیش دیگران ده جلوه بستان را
برو ای باد و پیش دیگران ده جلوه بستان را
مرا بگذار تا می بینم آن سرو خرامان را
به این مقدار هم رنجی برای خاطر نمیخواهم
که از خونم پشیمانی بود آن ناپشیمان را
مپرس ای دل که چون میباشد آخر جان غمناکت
که من دیریست کز یادت فراموش کردهام جان را
ورت بدنامی است از من به یک غمزه بکش زارم
چرا برخویش مشکل می کنی این کار آسان را؟
M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:56 PM
برقع برافگن ای پری حسن بلاانگیز را
برقع برافگن ای پری حسن بلاانگیز را
تا کلک صورت بشکند این عقل رنگ آمیز را
شب خوش نخفتم هیچگه زاندم که بهر خون من
شد آشنایی با صبا آن زلف عنبر بیز را
دانم قیاس بخت خود کم رانم از زلفت سخن
لیکن تمنا میکنم فتراک صید آویز را
بگذشت کار از زیستن خیز ای طبیب خیره کش
بیمار و مسکین را بگو تا بشکند پرهیز را
پر ملایک هیزم است آنجا که عشقت شعله زد
شرمت نیاید سوختن خاشاک دود انگیز را؟
چون خاک گشتم در رهت چون ایستادی نیستت
باری چو بر ما بگذری آهسته ران شبدیز را
بوکز زکوه حسن خود بینی به خسرو یک نظر
اینک شفیع آوردهام این دیده خون ریز را
M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:58 PM
بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شبها
بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شبها
کنون هم هشت شب لیکن سیاه ازدود یاربها
خوش آن شبها که پیشش بودمی که مست و گه سرخوش
جهانم میشود تاریک چون یاد آرم آن شبها
همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هردم
چو طفلان سورهی نون والقلم خوانان به مکتبها
چه باشد گر شبی پرسد که در شبهای تنهایی
غریبی زیر دیوارش چگونه میکند تنها
بیا ای جان هر قالب که تا زنده شوند از سر
بکویت عاشقان کز جان تهی کردند قالبها
مرنج از بهر جان خسرو اگر چه میکشد یارت
که باشد خوبرویان را بسی زین گونه مذهبها
M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:58 PM
چو در چمن روی از خنده لب مبند آنجا
چو در چمن روی از خنده لب مبند آنجا
که تا دگر نکند غنچه زهر خند آنجا
رخ تو دیدم و گفتی سپند سوز مرا
چو جان بجاست چه سوزد کسی سپند آنجا
کسان بکوی تو پندم دهند و در جایی
که دیده روی تو بیند چه جای پند آنجا
به خانهی تو همه روز بامداد بود
که آفتاب نیارد شدن بلند آنجا
بشانه شست تو میبافت زلف چون زنجیر
مگیر سخت که دیوانه یی است چند آنجا
کجا روم که ز کوی تو هر کجا که روم
رسد زجعد کمندت خم کمند آنجا
ز زلفش آمد یای باد حال دلها چیست؟
چگونه اند اسیران مستمند آنجا
برآستان تو هرکس به رحمتی مخصوص
مگر که خسرو بیچاره دردمند آنجا
M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:58 PM
جانا به پرسش یاد کن رو زی من گم بوده را
جانا به پرسش یاد کن رو زی من گم بوده را
آخر پرحمت باز کن آن چشم خواب آلوده را
نا خوانده سویت آمدم ناگفته رفتی از برم
یعنی سیاست این بود فرمان نافرموده را
M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:59 PM
چه اقبالست این یارب که دولت دادهای ما را
چه اقبالست این یارب که دولت دادهای ما را
که در کوی فراموشان گذرشد یار زیبا را
بحمدالله که بیداری شبهایم نشد ضایع
بدیدم خفته در آغوش خود آن سرو بالا را
تماشا میکنم این قد قیامت میکند یا رب
که خواهم تا قیامت یاد کردن این تماشا را
M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:59 PM
دیوانه میکنی دل و جان خراب را
دیوانه میکنی دل و جان خراب را
مشکن به ناز سلسلهی مشک ناب را
آفت جمال شاهد و ساقیست بیهده
بد نام کردهاند به مستی شراب را
خونابه میچکاندم از گریه سوز دل
خوش گریهیی است بر سرآتش کباب را
خسرو ز سوز گریه نیارد نگاهداشت
آری سفال گرم به جوش آرد آب را
M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:59 PM
دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا
دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا
تنم از بیدلی بیچاره شد بیچاره تر بادا
به تاراج عزیزان زلف تو عیاریی دارد
به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا
رخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم
دلت خارهست و بهر کشتن من خاره تر بادا
گرای زاهد دعای خیر میگویی مرا این گو
که آن آوارهی از کوی بتان آواره تر بادا
همه گویند کز خونخواریش خلقی بجان آمد
من این گویم که بهرجان من خون خواره تر بادا
دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد
و گر جانان بدین شادست یا رب پاره تر بادا
چو با تردامنی خو کرد خسرو با دو چشم تر
به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:00 PM
رفت آنکه چشم راحت خوش میغنود ما را
رفت آنکه چشم راحت خوش میغنود ما را
عشق آمد و برآورد از سینه دود ما را
تاراج خوبرویی در ملک جان در آمد
آن دل که بود وقتی گویی نبود ما را
□
رخ بنما برمراد ارنه به خون منی
آب به سیری مده تشنهی دیرینه را
□
رسید باد صبا تازه کرد جان مرا
نهفته دار بمن بوی دلستان مرا
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:01 PM
سیم خیال تو بس با قمر چکار مرا؟
سیم خیال تو بس با قمر چکار مرا؟
من و چون کوه شبی با سحر چکار مرا؟
نبینم آن لب خندان ز بیم جان یکسره
ز دور سنگ خورم با گهر چه کار مرا؟
اگر قضاست که میرم به عشق تو آری
بکارهای قضا و قدر چکار مرا ؟
به طاعتم طلبند و به عشرتم خوانند
من و غم تو به کار دگر چکار مرا؟
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:01 PM
گر چه بربود عقل و دین مرا
گر چه بربود عقل و دین مرا
بد مگویید نازنین مرا
گوشش از بار درد گران گشتست
نشنود نالهی حزین مرا
آخر ای باغبان یکی بنمای
به من آن سرو راستین مرا
دست در گل همی زنم لیکن
خار میگیرد آستین مرا
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:03 PM
گذشت آرزو از حد بپای بوس تو ما را
گذشت آرزو از حد بپای بوس تو ما را
سلام مردم چشم که گوید آن کف پا را
تو میروی و زهر سو کرشمه میچکد از تو
که داد این روش و شکل سر و سبز قبا را
برون خبر لم دمی تا برآورند شهادت
چو بنگرند خلایق کمال صنع خدا را
چو در جفات بمیرم بخوانی آنچه نوشتم
بر آستان تو از خون دیده حرف وفا را
فلک که میبرد از تیغ بند بند عزیزان
گمان مبر که رساند بهم دویار جدا را
در آن مبین تو که شور است آب دیده عاشق
که پرورش جز از ین آب نیست مهر گیا را
صبا نسیم تو آورده و تازه شد دل خسرو
چنین گلی نشگفتست هیچگاه صبا را
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:03 PM
من به هوس همی خورم ناوک سینه دوز را
من به هوس همی خورم ناوک سینه دوز را
تا نکنی ملامتی غمزهی کینه توز را
دین هزار پارسا در سر گیسوی تو شد
چند به ناکسان دهی سلسلهی رموز را
قصه عشق خود رود پیش فسردگان ولی
سنگ تراش کی خرد گوهر شب فروز را
ساقی نیم مست من جام لبالب آر تا
نقل معاشران کنم این دل خام سوز را
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:05 PM
من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها
من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها
کجا خسبد کسی کش میخلد در سینه عقربها؟
گهی غم میخورم گه خون و میسوزم به صد زاری
چو پرهیزی ندارم جان نخواهم برد ازین تبها
چه بودی گر دران کافر جوی بودی مسلمانی
چنین کز یاربم میخیزد از هر خانه یا ربها
دعای دوستی از خون نویسند اهل درد و من
به خون دیده دشنامی که بشنیدم از آن لبها
ز خون دل وضو سازم چو آرم سجده سوی او
بود عشاق را آری بسی زینگونه مذهبها
بناله آن نوای باربد برمیکشد خسرو
که جانها پایکوبان میجهد بیرون ز قالبها
□
سوختهی رخت اگر سوی چمن گذر کند
در دل خود گمان کند شعله گرم لاله را
تو ز پیاله میخوری من همه خون که دم به دم
حق لبم همی دهی از لب خود پیاله را
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:06 PM
یارب که داد آینه آن بت پرست را
یارب که داد آینه آن بت پرست را
کو دید حسن خویش و زما برد دست را
دیوانهی بتان کند رو به کعبه زانک
تعظیم کعبه کفر بود بت پرست را
چندین چه غمزه میزنی از بهر کشتنم
صید توزنده نیست مکن رنجه شست را
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:07 PM
وقتی اندر سر کویی گذری بود مرا
وقتی اندر سر کویی گذری بود مرا
وندران کوی نهانی نظری بود مرا
جان بجایست ولی زنده نیم من زیرا
مایهی عمر بجز جان دگری بود مرا
باری از دیده مریزید گلابی که به عمر
لذت از عشق همین درد سری بود مرا
هیچ یاد آمدت ای فتنه که وقتی زین پیش
عاشق سوختهی دربدری بود مرا
خواستم دی که نمازی بکنم پیش خیال
لیکن آلوده به دامان جگری بود مرا
□
دی غمزهی تو کرد اشارت به سوی لب
تا بوسهیی دهد ز شکر خوب تر مرا
رویت گل و لبت شکر و این عجب که نیست
جز دردسر به حاصل از آن گل شکر مرا
چون من ترا درون دل خویش داشتم
آخر چه دشنه داشتهیی در جگر مرا
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:07 PM
که ره نمود ندانم قبای تنگ ترا
که ره نمود ندانم قبای تنگ ترا
که در کشید به بر سرو لاله رنگ تر
چه گویمت که دل تنگ من کرا ماند
اگر تو خورده نگیری دهان تنگ ترا
□
از پی نقل مجلست هست بر آتشم جگر
چاشنیی نمیکنی گوشهی این کباب را
□
دلبرا عمریست تا من دوست میدارم ترا
در غمت میسوزم و گفتن نمییارم ترا
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:08 PM
روز عید ست به من ده می نابی چو گلاب
روز عید ست به من ده می نابی چو گلاب
که از آن جام شود تازهام این جان خراب
جان من از هوس آن به لب آمد اکنون
به لب آرم قدح و جان نهم اندر شکر آب
روزه داری که گشادی ز لبش نگهت مشک
این زمان در دهنش نیست مگر بوی شراب
می حلالست کنون خاصه که از دست حریف
در قدح میچکد آب نمک آلود کباب
هر که رابوی گل و می بدماغ است او را
آن دماغی است که دیگر ندهد بوی گلاب
بنده خسرو به دعای تو که آن حبل متین
دست همت زد و پیچید طناب اطناب
□
هست ما را نازنین می پرست
گو گهم بریان کند گاهی کباب
نیم شب کامد مرا بیدار کرد
من همان دولت همی دیدم به خواب
بیخودی زد راهم از نی تا به صبح
خانه خالی بود و او مست و خراب
آخر شب صبح را کردم غلط
زانکه هم رویش بد و هم ماهتاب
زلف برکف شب همی پنداشتم
کز بنا گوشش برآمد آفتاب
ای چشمه زلال مرو کز برای تو
مردم چنانکه مردم آبی برای آب
زین پیشتر پدیدهی من جای آب بود
اکنون ببین که هست همه خون به جای آب
□
زهی نموده از آن زلف و خال و عارض خواب
یکی سواد و دوم نقطه و سیم مکتوب
سواد و نقطه و مکتوب اوست بردل من
یکی بلاو دوم فتنه و سیم آشوب
بلا رفته و آشوب او بود ما را
یکی مراد و دوم مونس و سیم مطلوب
مراد و مونس و مطلوب هر سه از من شد
یکی جداو دوم غالب و سیم مغلوب
جدا و غالب و مغلوب هر سه باز آید
یکی غلام و دوم دولت و سیم مرکوب
غلام و دولت و مرکوب با سه چیز خوش است
یکی حضور و دوم شادی و سیم محبوب
حضور و شادی و محبوب من بود خسرو
یکی شراب و دوم ساقی و سیم رخ خوب
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:09 PM
امشب شب من نور ز مهتاب دگر داشت
امشب شب من نور ز مهتاب دگر داشت
وز گریهی شادی جگرم آب دگر داشت
هنگام سحر خلق به محراب و دل من
ز ابروی بتی روی به محراب دگر داشت
قربان شوم و چون نشوم وای که آن چشم
بر جان من از هر مژه قصاب دگر داشت
نی داشت خبر از خود و نی از می و مجلس
خسرو که خرابی ز می ناب دگر داشت
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:09 PM
تقدیر که یک چند مرا از تو جدا داشت
تقدیر که یک چند مرا از تو جدا داشت
از جان گله دارم که مرا زنده چرا داشت؟
اندوه جدایی ز کسی پرس که یک چند
دور فلک از صحبت یارانش جدا داشت
داغ دگر این است که از گریه بشستم
آن داغ که دامانت ز خون دل ما داشت
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:09 PM
بی شاهد رعنا به تماشا نتوان رفت
بی شاهد رعنا به تماشا نتوان رفت
بی سرو خرامنده به صحرا نتوان رفت
صحرا و چمن پهلوی من هست بسی لیک
همره تو شو ای دوست که تنها نتوان رفت
مائیم و سر کوی تو گر پیش نخوانی
اینجا بتوان مرد و از اینجا نتوان رفت
گفتم که ز کویت بروم تا ببرم جان
گفتی بتوان جان من اما نتوان رفت
ای قافله در بادیهام پای فرو ماند
بگذر تو که در کعبه به این پا نتوان رفت
مپسند که در پیش لبت مرده بمانم
نازیسته از پیش مسیحا نتوان رفت
□
هر صبر و سلام که دل سوخته را بود
اندر شکن سلسلهی خم به خمش رفت
یک روز به شالای وصالش نرسانید
آن عمر گران مایه که ما را به غمش رفت
□
مشنو سخن عاشقی از هرزه زبانان
کاین کار دلست ای پسر و کار زبان نیست
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:10 PM
ما را چه غم امروز که معشوقه به کام است
ما را چه غم امروز که معشوقه به کام است
عالم به مراد دل و اقبال غلام است
صیدی که دل خلق جهان بود بدامش
المنته لله که امروز بدامست
ازطاق دو ابروی تو ای کعبهی مقصود
خلقی بگمانند که محراب کدامست
چشم تو اگر خون دلم ریخت عجب نیست
او را چه توان گفت که او مست مدامست
خسرو که سلامت نکند عیب مگیرش
عاشق که ترا دید چه پروای سلامست
□
در شهر چو تو فتنه و مردم کش و بیداد
من زیستن خلق ندانم که چسان است
ترکی که دو ابروش نشسته است به دلها
قربانش هزارست اگر چش دو کمان است
□
هر شب من و از گریه سر کوی تو شستن
بدبختی این دیده که آن پا نتوان شست
دریا ز پی بخت بد از دیده چه ریزم
چون بخت بد خویش به دریا نتوان شست
عشق از دل ماکم نتوان کرد که ذاتی است
چون مایهی آتش که ز خارا نتوان شست
از دردی خم شوی مصلای من مست
کز آب دگر کهنه مارا نتوان شست
□
نرگس همه تن گل شد و در چشم تو افتاد
تا روشنی دیده بیابد زغبارت
ای قبلهی صاحب نظران روی چو ماهت
سر فتنهی خوبان جهان چشم سیاهت
هر گه که ز بازار روی جانب خانه
چون اشک روان گردم و گیرم سر راهت
نزدیک توام چون نگذارند رقیبان
دزدیده بیایم کنم از دور نگاهت
خسرو چکنی ناله و هردم چه کشی آه
آن سرو روان را چه غم از ناله و آهت
□
شب دوشینه جان سویش چنان رفت
که زان اوست گویی زان من نیست
□
یکایک تلخی دوران چشیدم
زهجران هیچ شربت تلخ تر نیست
اسیر هجر و نومید از وصالم
شبم تاریک و امید سحر نیست
به یک جان خواستم یک جام شادی
ز دور چرخ گفتا رایگان نیست
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:10 PM
نسیما آن گل شبگیر چون است؟
نسیما آن گل شبگیر چون است؟
چسانش بینم و تدبیر چون است؟
دل من ماند در زلفش که داند
که آن دیوانه از زنجیر چونست؟
نگویی این چنین بهر دل من
که آن بالای همچون تیر چون است؟
ز لب آید همی بوی شرابش
دهانش داد بوی شیر چون است؟
من ازوی نیم کشت غمزه گشتم
هنوزم تا به سر تدبیر چون است؟
اگر چشمش به کشتن کرد تقصیر
لبش در عذر آن تقصیر چون است؟
نپرسد هرگز آن مست جوانی
که حال توبهی آن پیر چونست؟
ز زلفش سوخت جان مردم آری
بگو آن دام مردم گیر چون است؟
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:12 PM
بیا کز رفتنت جانم خراب است
بیا کز رفتنت جانم خراب است
دل از شور نمکدانت کبابست
درنگ آمدن ای عمر کم کن
که عمر از بهر رفتن در شتاب است
□
ندارد چشمهی خورشید آبی
کزان چشمه تو بردی هر چه است
نباشد هیچ بوی نافه از مشک
ولی موی تو یکسر مشک نابست
چو بر شیرین لبت از رخ چکد خوی
تمامی آب آن شربت گلابست
مرا گریک سوا لی از لب تست
ز چشمت ده جواب ناصوابست
سخن گوید چو خسرو پیش چشمش
زبون غمزهی حاضر جوابست
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:13 PM
مرا داغ تو بر جان یادگار است
مرا داغ تو بر جان یادگار است
فدایش باد جان چون داغ یار است
اگر جان میرود گو رو غمی نیست
تو باقی مان که مارا با تو کار است
□
تمنای دلم کردی و دادم
بفرما گر تمنای دگر هست !
اشارت کردی از ابرو به خونم
مرا باری مبارک شد جمالت
چو زنبور سیه گرد سر گل
بگردم بر سرت بیخود ز بویت
□
زلف تو سیه چرا است ؟ ما ناک
بسیار در آفتاب گشتست
□
صبر و دل و نام و ننگ ما بود
عشق آمد و هر چهار برخاست
□
تلخی نشنیدم از لبت هیچ
یا خود می تو هنوز قند است؟
خامان پنهان دهند پندم
با سوختهیی چه جای پند است؟
جان در خم زلف تست بنمای
تا بنگرمش که در چه بند است؟
تا خط تو نودمید گل را
بر سبزه هزار ریشخند است؟
خواهم سر سرو را ببرم
گر قد تو یک سری بلند است؟
□
زلفت سرو پا شکسته زان است
کز سرو بلند اوفتادست
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:14 PM
آنجاست دل من و هم آنجاست
آنجاست دل من و هم آنجاست
کان کج کله بلند بالا ست
خوابش دیدیم دوش و مستیم
کان خواب هنوز در سرماست
آهسته رو ای صبا بدان بام
کان مست شبانهی من آنجاست
از دوزخ اگر نشان بپرسند
من گویم : خوابگاه تنهاست
□
ای ابر گه گاهی بگو آن چشمهی خورشید را
در قعر دریا خشک شد از تشنگی نیلوفرت
□
هست صحرا چون کف دست و بر او لاله چو جام
خوش کف دستی که چندین جام صهبا برگرفت
□
مشکلست آزاد بودن دل که با دلبر نشست
مردنست از تن جدایی دل که با جان خو گرفت
عقل بیرون شد زمن پرسیدمش کاین چیست ؟ گفت :
ما که هشیاریم ! با دیوانه نتوان خو گرفت
□
من به نقد امروز با وصل بتانم در بهشت
زاهد بیچاره در دل وعده فردا گرفت
□
بیش رفتارت بیاید راه کبکم در نظر
گر رونده هست لیکن همچو تو آینده نیست
چون بلایی نیست چشمت را به کشتن باز کن
هر که در عهدت به مرگ خویش میرد زنده نیست
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:14 PM
چون بگیتی هر چه میآید روان خواهد گذشت
چون بگیتی هر چه میآید روان خواهد گذشت
خرم آنکس کونکو نام از جهان خواهد گذشت
مهر جانی وبهاری کایدت خوش باش ازانک
چند بعد از تو بهار و مهر جان خواهد گذشت
خسرو بستان متاعی در دکان روزگار
کین بهار عمر ناگه رایگان خواهد گذشت
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:15 PM
با غمش خو کردم امشب گرچه در زاری گذشت
با غمش خو کردم امشب گرچه در زاری گذشت
یاد میکردم از آن شبها که در یاری گذشت
مردمان گویند چونی در خیال زلف او
چون بود مرغی که عمرش در گرفتاری گذشت
ناخوش آن وقتی که بر زندهدلان بی عشق رفت
ضایع آن روزی که بر مستان به هشیاری گذشت
ماجرای دوش میپرسی که چون بگذشت حال
ای سرت گردم چه میپرسی به دشواری گذشت
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:16 PM
گر چه خفتن خوش بود با یار در شبهای وصل
گر چه خفتن خوش بود با یار در شبهای وصل
لیک در شبهای غم بیدار بودن هم خوش است
اندک اندک گه گهی بایار بودن خوش بود
ور میسر گرددم بسیار بودن هم خوش است
□
خون من در گردنم کامروز دیدم روی او
چنگ من فردای محشر هم به دامان منست
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:16 PM
سرو بستان ملاحت قامت رعنای تست
سرو بستان ملاحت قامت رعنای تست
نور چشم عاشقان خسته خاک پای تست
من نه تنها گشتهام شیدای دردت جان من
هرکرا جان و دل و دینی بود شیدای تست
در درون مسجد و دیر و خرابات و کنشت
هر کجا رفتم همه شور تو و غوغای تست
جانم از غیرت ز دست جاهلان سوزد از انک
سرو را گویند مانند قد رعنای تست
وعده دیدار خود کردی به فردا از آن سبب
جان خسرو منتظر بر وعده فردای تست
برشکر خوانند افسون بهر دلجویی ولیک
شکری کو خود فسون خواند لب دلجوی تست
□
ما و مجنون در ازل نوشیدهایم از یک شراب
در میان ما از آن دو اتحاد مشربست
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:17 PM
شربت و صلت نجویم کار من خون خوردنست
شربت و صلت نجویم کار من خون خوردنست
من خوشم تو مرهم آنجاها رسان که آزردنست
جان من از مایهی غمهای تو پرورده شد
خلق غم گویند و نزد بنده جان پروردنست
کشتن من بر رقیب انداز وخود رنجه مشو
زانکه خون چون منی نه لایق آن گردن است
چاک دامن مژدهی بد نامیم داد ای سرشک
یاریش کن کو مرا در بند رسوا کردن است
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:17 PM
هر مژه از غمزهی خون ریز تو ناوک زنی است
هر مژه از غمزهی خون ریز تو ناوک زنی است
کاندرون هر جگر زان زخم ناوک روزنی است
چشمت آفت، غمزه فتنه، خط قیامت، رخ بلاست
آشنایی با چنین خصمان نه حد چون منی است
جان که زارم میکشد از یاد چون تو دوستی
جان من از تو چه پنهان آشکارا دشمنی است
□
چشمم ار بیتو جهان بیند بگیرش عیب ازانک
خیرهی بیدیدهی آلودهی تر دامنی است
ساقیا گر می خورم بی تو نگویی کان می است
مردنم را شربتی و آتشم را روغنی است
اندران مجلس که خود را زنده سوزند اهل عشق
ای بسا مرد خدا کو کمتر از هندو زنی است
عندلیبان را غذای روح باشد بوی گل
مرغ دشت است آنکه عاشق برجو و بر ارزنی است
هر شبی خسرو که گوید سینهی در کویت بدرد
زیر دیوار تو سلطان پاسبان چوبک زنی است
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:17 PM
جعد مرغولت که در هربند او صد حلقه است
جعد مرغولت که در هربند او صد حلقه است
دام دلهای اسیران گرفتار بلاست
هر که در کوی تو بویی برد از عالم گذشت
هر که از دردت نصیبی یافت فارغ از دواست
□
بی رخت از پا فتادم بیلبت رفتم ز دست
قدر گل بلبل شناسد قدر باده می پرست
□
هست سر بردوش من باری و باری می کشم
تا مگر اندازمش در پای خوبان عاقبت
رای آن دادم که خونم را بریزند اهل حسن
شد موافق رای من با رای خوبان عاقبت
بارها گفتم که ندهم دل به خوبان لیک دل
گشت از جان بنده و مولای خوبان عاقبت
با چنان خونین لبی کاید همی زو بوی شیر
خون من میخور حلالست آن چو شیر مادرت
چشم من دور ار بگویم مردم چشم منی
زانکه هرساعت همی بینم برآب دیگرت
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:17 PM
عاشق سوخته دل زنده به جان دگر است
عاشق سوخته دل زنده به جان دگر است
زین جهانش چه خبر کو به جهان دگر است
بس که از خون دلم لالهی خونین بشگفت
هر کجا مینگرم لاله ستان دگر است
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:18 PM
در شب هجر که از روز قیامت بتر است
در شب هجر که از روز قیامت بتر است
مردم دیدهی من غرقه بخون جگر است
به طراوت رخ تو رشک گل سیراب است
به تبسم دهنت غیرت تنگ شکر است
ای صبا گر گذری برسرآن کو برسان
خبر ما بر آنکس که ز ما بیخبر است
مردمان منکر عشقند و منم کشتهی او
شیوهی ما دگر و شیوهی مردم دگر است
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:19 PM
برگ زیرآمد و برگ گل و گلزار برفت
برگ زیرآمد و برگ گل و گلزار برفت
سرخ رویی رخ لاله وگلنار برفت
سرو بشکفت و چمن سبز شد و نرگس خفت
گوبرو از بر من این همه چون یار برفت
نزد من باد خزان دوش غبار آلوده
آمد وگفت که سرو تو ز گلزار برفت
خواستم تا بروم در طلب رفتهی خویش
یادم آمد رخ او پای من از کار برفت
در دوید اشک چو بازآمد ز خویش ندید
دل بینداخت هم اندوه و خونبار برفت
خون دل گر چه که بسیار برفت اندک ماند
صبر هر چند که بود اندک و بسیار برفت
باد خاری ز ره گلرخ من میآورد
جانم آویخت در آن خار و گرفتار برفت
هر چه از عقل فزون شد همه عمرم جوجو
اندرین غارت غم جمله به یک بار برفت
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:19 PM
کشتهی تیغ جفایت دل درویش من است
کشتهی تیغ جفایت دل درویش من است
خسته تیر بلایت جگر ریش من است
نیکخواهی که کند منع ز عشق تو مرا
منکری دان به حقیقت که بد اندیش منست
هر گروهی بگزیدند به عالم دینی
عاشقی دین من و بیخبری کیش من است
گر دل از ما ببرید و بتو پیوست چه باک ؟
آشنا با تو و بیگانه زمن خویش من است
□
مرگ فرهاد نه آن بود و هلاک شیرین
که برایشان زجدایی غم و درد افزون رفت
کشتن این بود که شیرین سوی فرهاد گذشت
مردن آن بود که لیلی به سر مجنون رفت
□
سوزش سینهی من دید و کنارم نگرفت
دل دیوانه به زنجیر نگه نتوان داشت
نظری کردم و دزدیده مرا جان بخشید
کز رقیبان خنک دزدی من پنهان داشت
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:19 PM
هر کس آنجا که می و شاهد و گلشن آنجاست
هر کس آنجا که می و شاهد و گلشن آنجاست
من همانجا که دل گمشدهی من آنجاست
هر شب ای غم چه رسی در طلب دل اینجا
آخر آن سوختهی سوخته خرمن آنجاست
گفتی ای دوست که بگریز و ببر جان زین کوی
چون گریزم که گروگان دل دشمن آنجاست
□
دل ندارم غم جانان زچه بتوانم خورد
پیش از ین گرچه غمی بود دلی هم بودست
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:20 PM
هر کرا کن مکن و هوش و خرد در کار است
هر کرا کن مکن و هوش و خرد در کار است
مشنو از وی سخن عشق که او هشیار است
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:20 PM
ستمی کز تو کشد مرد ستم نتوان گفت
ستمی کز تو کشد مرد ستم نتوان گفت
نام بیداد تو جز لطف و کرم نتوان گفت
چون منی باید تا باورش آید غم من
تو که دیوانه و مستی بتو غم نتوان گفت
غازیی از پی دین برهمنی را میکشت
گفت از بهر سری ترک صنم نتوان گفت
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:20 PM
سرآن قامت چون سرو روان خواهم گشت
سرآن قامت چون سرو روان خواهم گشت
خاک آن سلسلهی مشکفشان خواهم گشت
بنده عشقم و آنانکه درین غم مردند
تازیم گرد سر تربتشان خواهم گشت
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:21 PM
خبری ده به من ای باد که جانان چون است؟
خبری ده به من ای باد که جانان چون است؟
آن گل تازه و آن غنچهی خندان چون است؟
رخ و زلفش را میدانم باری که خوشند
دل دیوانهی من پهلوی ایشان چون است؟
هم به جان و سرجانان که گمانیش مگوی
گو همین یک سخن راست که جانان چون است؟
با که میخورد آن ظالم و در خوردن می
آن رخ پرخوی و آن زلف پریشان چون است؟
چشم بد خوش که هشیار نباشد مست است
لب می گونش که دیوانه کند آن چون است؟
روزها شد که دلم رفت و دران زلف بماند
یارب آن یوسف گمگشته بزندان چون است؟
خشک سالی است درین عهد وفا را ای اشک
زان حوالی که تومیآیی یاران چون است؟
پست شد خسرو مسکین به لگد کوب فراق
مور در خاک فرو رفت سلیمان چون است
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:21 PM
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل دردست
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل دردست
چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست
تا به گلزار جهان سرو بلندت برخاست
هر نهالی که نشاندند به بستان بنشست
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:22 PM
صفتی است آب حیوان ز دهان نو شخندت (http://rira.ir/rira/php/?page=view&mod=classicpoems&obj=poem&id=15986)
صفتی است آب حیوان ز دهان نو شخندت
اثری است جان شیرین ز لبان همچو قندت
به کدام سرو بینم که ز تو صبور باشم
که دراز ماند دردل هوس قد بلندت
منم و هزار پیچش زخیال زلف در دل
به کجا روم که جانم دهد از خم کمندت؟
ز تودور چند سوزم بمیان آتش غم ؟
همه غیرتم زعودت همه رشکم از سپندت
□
لحظهیی با بنده بنشین کاینقدر
زندگانی را عجب سرمایهیی است
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:23 PM
ای نسیم صبحدم یارم کجاست؟
ای نسیم صبحدم یارم کجاست؟
غم ز حد بگذشت غمخوارم کجاست؟
خواب در چشمم نمیآید به شب
آن چراغ چشم بیدارم کجاست؟
دوست گفت آشفته گرد و زار باش
دوستان آشفته و زارم کجاست؟
نیستم آسوده از کارش دمی
یارب آسوده از کارم کجاست؟
تا به گوش او رسانم حال خویش
نالههای خسرو زارم کجاست؟
□
میگدازد لبت از بوسه زدن
چه توان کرد از آن نمک است
چشم من بین ز خیال لب تو
که شب و روز میان نمک است
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:23 PM
نرگس مست تو خواب آلودست
نرگس مست تو خواب آلودست
لب لعلت به شراب آلودست
آگه از ناله من کی گردد
چشم مست تو که خواب آلودست
لب تو دردل من بنشسته است
نمکی را به کباب آلوده است
از تری خواست چکیدن آری
لب تو کز می ناب آلودست
بنده خسرو چه گنه کرد امروز ؟
که حدیثت به عتاب آلودست
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:26 PM
عمر به پایان رسید در هوس روی دوست
عمر به پایان رسید در هوس روی دوست
برگ صبوری کراست؟ بی رخ نیکوی دوست؟
گر همه عالم شوند منکر ما گو شوید
دور نخواهیم شد ما ز سرکوی دوست ؟
قبله اسلامیان کعبه بود در جهان
قبلهی عشاق نیست جز خم ابروی دوست
ای نفس صبحدم گر نهی آنجا قدم
خسته دلم رابجو در شکن موی دوست
جان بفشانم زشوق در ره باد صبا
گربرساند بما صبح دمی بوی دوست
روز قیامت که خلق روی به هر سو کنند
خسرو مسکین نکرد میل بجز سوی دوست
□
خصم بسی طعنه زد دوست بسی پند داد
چشم به سوی تو بود گوش بدیشان نرفت
□
بوسه به قیمت دهد جان ببرد رایگان
قیمت بوسیش هست منت جانیش نیست
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:27 PM
در چمن جان من سرو خرامان یکی است
در چمن جان من سرو خرامان یکی است
نرگس رعناش دو غنچهی خندان یکی است
گفت به غمزه لبش جان ده و بوسی ستان
کاش دو صد جان بدی وه که مرا جان یکی است
من ز غم گلرخی ژاله فشانم چو اشک
ابر درین واقعه با من گریان یکی است
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:27 PM
درد دلم را طبیب چاره ندانست
درد دلم را طبیب چاره ندانست
مرهم این ریش پاره پاره ندانست
راز دلت به صبر گفت بپوشان
حال دل غرقه زان ره ندانست
خال بناگوش او ز گوشه نشینان
برد چنان دل که گوشواره ندانست
□
عطار گو ببند دکان را که من ز دوست
بویی شنیدهام که به مشک و عبیر نیست
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:28 PM
بیدار شو دلا که جهان جای خواب نیست
بیدار شو دلا که جهان جای خواب نیست
ایمن درین خرابه نشستن صواب نیست
از خفتگان خاک چه پرسی که حال چیست
زان خواب خوش که هیچ کسی را جواب نیست
طیب حیات خواستن از آسمان خطاست
کز شیشهی دلیل امید صواب نیست
□
تاراج گشت ملک دل از جور نیکوان
ای دل برو که برده و بران خراج نیست
مشنو حدیث بیخبران در بیان عشق
دانی که احسن القصص اندر فسانه نیست
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:28 PM
ای دل غمین مباش که جانان رسیدنی است
ای دل غمین مباش که جانان رسیدنی است
در کام تشنه چشمهی حیوان رسیدنی است
ای دردمند هجر مینداز دل ز درد
کاینک طبیب آمده درمان رسیدنی است
ای گلستان عمر زسربرگ تازه کن
کان مرغ آشیان به گلستان رسیدنی است
پروانه وار پیش روم بهر سوختن
کان شمع دیده در شب هجران رسیدنی است
در ره بساط لعل زخون جگر کشم
کان نازنین چو سرو خرامان رسیدنی است
جانی که از فراق رها کردخانه را
یاد آورید که آرزوی جان رسیدنی است
□
جانم فدای زلف تو آندم که پرسمت
کاین چیست موی بافته ؟ گویی که دام تست
□
جانها به باد داد که دایم شکسته باد
آن گیسویی که بر سر سرو روان تست
□
ما جان فدای خنجر تسلیم کردهایم
خواهی ببخش و خواه بکش رای رای تست
□
تا باد برد بوی تو در باغ پیش سرو
از باد لالهزار کله بر زمین زدست
از بهر آنکه لاف جمال تو میزند
صد بار باد بر دهن یاسمین زدست
گفتم به دل که بر تو که زد ناوک جفا
سوی تو کرد اشارت پنهان که این زدست !
□
ساقی بیار می که چنان سوخت دل زعشق
کز سوز این کباب همه خانه بو گرفت
ای پردهپوش قصهی من بگذر از سرم
کاین سرگذشت من همه بازار و کو گرفت
□
صد دوست بیش کشت منش نیز دوستم
آخر چه شد که این کرم از من دریغ داشت
کاغذ مگر نماند که آن ناخدای ترس
از نوک خامه یک رقم از من دریغ داشت
اندیشه نیست گر طلب جان کند زمن
اندیشهی من از دل نااستوار اوست
بادا بقای زلف و رخ و قامت و لبش
یک جان من که سوختهی هر چهار اوست
□
پامال گشت در رهی ما خسرو ودیت
او را همین بس است که او پایمال ماست
□
پندم مده که نشنوم ای نیکخواه از انک
من با توأم ولی دل و جان جای دیگر است
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:29 PM
مهی گذشت که آن مه به سوی ما نگذشت
مهی گذشت که آن مه به سوی ما نگذشت
شبی نرفت که برجان ما بلا نگذشت
مرا ز عارض او دیر شد گلی نشگفت
چو گلبنی که بر او هیچگه صبا نگذشت
گذشت در دل من صد هزار تیر جفا
که هیچ در دل آن یار بیوفا نگذشت
مسیح من چو مرا دم نداد جان دادم
ولیک عمر ندانم گذشت یا نگذشت
کبوتری نبرد سوی دوست نامهی من
کز آتش دل من مرغ در هوا نگذشت
چه سود ملک سلیمانت خسروا به سخن
که هدهد تو گهی جانب سبا نگذشت
□
درین هوس که ببیند به خواب چشم ترا
بخفت نرگس و بیدار گشت و باز بخفت
بباغ با تو همی کرد سرو پای دراز
به یک طپانچه که بادش بزد دراز بخفت
□
به تشنگی بیابان عشق شد معلوم
که سایه شین سلامت نه مراد این سفر است
□
چه نقش بندی از اندیشهیی که بی عشق است
چه روی بینی از آیینه یی که در زنگ است
هزار پاره کنم جان مگر که در گنجد
که چشم خوبان همچون دهانشان تنگ ست
شگوفه غالیه بو گشت و باغ گلرنگ است
هوای بادهی صافی و نغمهی چنگ است
مکن ز سنگدلی جور بر من مسکین
که آخر این دل مسکین دل است نی سنگ است
□
هزار سال ترا بینم و نگردم سیر
ولی دریغ که بنیاد عمر محکم نیست
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:29 PM
بیا بیا که مرا طاقت جدایی نیست
بیا بیا که مرا طاقت جدایی نیست
رهامکن که دلم را زغم رهایی نیست
دلم ببردی و گر سرجدا کنی زتنم
بجان تو که دلم را سر جدایی نیست
بریز جرعه که هنگامهی غمت گرم است
بگیر باده که هنگام پارسایی نیست
□
جراحت جگر خستگان چه می پرسی؟
ز غمزه پرس که این شوخی از کجا آموخت؟
□
دل رقیب نسوزد ز آه من چه کنم
نمیتوان سگ دیوانه را وفا آموخت ؟
□
چه کرد پیش رخت گل که گل فروش او را
به دست خود به گلو بسته ریسمان انداخت
کمال حسن تو جایی رسید در عالم
که خلق را بدو خورشید در گمان انداخت
□
درین غم که مبادا گره به تار بود
دران حریر که آن یار بیوفا خفته است
هلال عید جهان را به نور خویش آراست
شراب چون شفق و جام چون هلال کجاست؟
مگر شراب شفق خورد شب ز جام هلال
که هر گهر که در او بود جمله در صحراست
□
به سرو باغ که بیند کنون که در هرباغ
هزار سرو بهر گوشهیی خرامان است
□
کسی که حاصل فردا شناخت بر امروز
نیست دل که اگر بست کودک دینه است
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:30 PM
شاخ گل از نسیم جلوه گر است
شاخ گل از نسیم جلوه گر است
وقت گل بانگ بلبل سحر است
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:30 PM
شوق توأم باز گریبان گرفت
شوق توأم باز گریبان گرفت
اشک دوان آمد و دامان گرفت
سهل بود ترک دو عالم ولی
ترک رخ وزلف تو نتوان گرفت
جان منی ! بی تو نفس چون زنم ؟
زانکه مرا بی تو دل از جان گرفت
هر که چنین فرصتی از دست داد
بس سر انگشت به دندان گرفت
عارض او تا بدر آورد خط
خرده بسی برمه تابان گرفت
خال تو برلعل لب دست یافت
مورچهیی ملک سیلمان گرفت
دل طلب کعبهی روی تو کرد
حلقهی آن زلف پریشان گرفت
ما و می و طرف گلستان و یار
باد صبا طرف گلستان گرفت
بی مه رخسار و شب زلف او
خاطرم از شمع شبستان گرفت
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:31 PM
آنکه دلم شیفتهی روی اوست
آنکه دلم شیفتهی روی اوست
شیفتهی تر میکندم این چه خوست؟
دوش بگفتم که دهانیت نیست
گفت که بسیاردرین گفتگوست
به که رخ از خلق بپوشد از انک
دیدهی بد آفت روی نکوست
هستی من رفت وخیالش نماند
این که تو بینی نه منم بلکه اوست
□
گر چه بدمستی است عیب حریف
کندن ریش محتسب هنر است
□
جان ببردی خوش هنوز نه ای
دست بر دل نه این زمان که تراست
بر رخ زرد من بخند و بگو
خنده انگیز ز غفران که تر است
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:32 PM
باغمت شادی جهان هوس است
باغمت شادی جهان هوس است
شادی من همین غم تو بس است
از سرخشم اگر بخایی لب
بر لبت بوسه دادنم هوس است
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:33 PM
این جفا کاریت نو به نو است
این جفا کاریت نو به نو است
مگر این جان کشته را در و است
چون ترا نیست نیم کنجد شرم
گفت من نزد تو به نیم جو است
□
نظری کن کزان دو چشم سیاه
دیده در انتظار یک نظر است
M.A.H.S.A
03-30-2012, 11:33 PM
تن پاکت که زیر پیرهن است
تن پاکت که زیر پیرهن است
وحده لاشریک له چه تن است
هست پیراهنت چو قطرهی آب
که تنگ گشته برگل و سمن است
با خودم کش درون پیراهن
که تو جانی و جان من بدن است
تازیم در غم تو جامه درم
وز پس مرگ نوبت کفن است
دل بسی بردهای نکو بشناس
آنکه خسته تر است ازان من است
اندرا و میان جان بنشین
که تو جانی و جان ترا بدن است
□
گفتهای ترک تو نخواهم گفت
ترک من گوچه جای این سخن است
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:17 AM
روی نیکوی تو ز مه کم نیست
روی نیکوی تو ز مه کم نیست
جز ترا نیکویی مسلم نیست
دهنت ذره و کم از ذره است
رخ ز خورشید ذرهیی کم نیست
گر جهانی غم است در دل من
چون تو اندر دل منی غم نیست
تازه کن جان خسرو از غم خویش
کین جراحت سزای مرهم نیست
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:19 AM
سرو را با قد تو هستی نیست
سرو را با قد تو هستی نیست
میلش الا به سوی پستی نیست
در دهان و میانت می بینم
نیستی هست لیک هستی نیست
گاهگاهم قبله بودی روی
تا تو در پیش من نشستی نیست
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:20 AM
تر کن من دی سخن به ره می گفت
تر کن من دی سخن به ره می گفت
هر که رویش بدید مه می گفت
او همی رفت وخلق در عقبش
وحده لا شرک له می گفت
دل خطش را زوال جان میخواند
نیم شب را زوالگه می گفت
گفتمش تیر میزنی بردل
خنده می زد به ناز و نه می گفت
خسرو از دور همچو مدهوشان
نظری می فکند دوه می گفت
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:20 AM
گل ز رخسارهی تو بی آبست
گل ز رخسارهی تو بی آبست
مه زنظارهی تو بی تابست
مژههای کژ دلاویزت
کجهای دکان قصا بست
با خیال تو مردم چشمم
گاه همخانه گاه همخوابست
□
نرخ کردی به بوسهیی جانی
بنده بخرید و رایگان دانست
دل زهجر تو بس که تنگ آمد
مرگ را عمر جاودان دانست
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:21 AM
دل من به جانانی آویختست
دل من به جانانی آویختست
چو دزدی کز ایوانی آویختست
فدا باد جانها بدان زلف کش
بهر تار مو جانی آویختست
چه زنار کفر است هر موی او
که در هر یک ایمانی آویختست
بتان رامزن سنگ ای پارسا
به هر بت مسلمانی آویختست
□
سر اندازیم به که رانی ز در
که سر بی در دوست درد سر است
زهی طعن جاوید خورشید را
که گویند معشوق نیلوفر است
مگس قند و پروانه آتش گزید
هوس دیگر و عاشقی دیگر است
□
در نیک کوش کت بد و نیک اربه طینتست
کز خاک راست راست براید گیاه کج
□
به سازی سوی من به شوخی دل زمن بستد
بدو گفتم چه خواهی کرد گفتا کار می آید
چو رفتم بردرش بسیار دربان گفت کاین مسکین
گرفتار است گویی کاینطرف بسیار می آید
□
کسی تلخی من داند که بیند خندهی شیرین
کسی خون خوردنم داند که بیند گریهی فرهاد
مرا تا کی غم هجر تو پامال جفا دارد
بخواهم داد جان بر باد ازین غم هر چه باداباد
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:22 AM
ندانم تا چه بادست این که ازگلزار میآید؟
ندانم تا چه بادست این که ازگلزار میآید؟
کزو بوی خوش گیسوی آن دلدار می آید
بیا ساقی و پیش از مردنم می ده که جان در تن
باستقبال خواهد شد که بوی یار می آید
مگر بیدار شد بختم که آن روی که درخوابم
نبود امید پیش دیدهی بیدار می آید
□
از آن مهتاب جان افروز کانشب بود مهمانم
جهان تیره ست بر من چون شب مهتاب می آید
من اینجا زار میسوزم به تاریکی و تنهایی
وای همسایهی غافل ترا چون خواب می آید ؟
گریبانم مگیر ای محتسب چون می پرستم من
کزین دامان تو بوی شراب ناب می آید
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:26 AM
زمستان می رود ایام شادی پیش میآید
زمستان می رود ایام شادی پیش میآید
ز باد صبح ما را بوی آن بد کیش می آید
□
من امروز از طریق اشک خون آلود خود دیدم
که بنیاد دل پر خون من برکنده می آید
تو خود دانی که نتوان زیست بی تو لیک حیرانم
که ترک دوستان مهربان از دوست چون آید؟
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:27 AM
که می آید چنین یارب مگر مه بر زمین آمد
که می آید چنین یارب مگر مه بر زمین آمد
چه گرد است اینکه میخیزد که جانان همنشین آمد
که میراند جنیبت را که میدان عنبر آگین شد
کدامین باد می جنبد که بوی یا سیمین آمد
صبوری را دلم در خاک من جوید نمییاید
غبار کیست این یارب که در جان حزین آمد
بتی و آفت تقوی و دین آخر نمیدانی
که در شهر مسلمانان نباید این چنین آمد
□
الا ای باد شبگیری به گلبرگ بنا گوشش
مجنبان زلف زنجیرش که من دیوانه خواهم شد
چو دیدم خال و خط آن پری رو را بدل گفتم
گرفتار او شوم در دام او زین دانه خواهم شد
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:27 AM
سخن می گفتم از لبهایش در کام زبان گم شد
سخن می گفتم از لبهایش در کام زبان گم شد
گرفتم ناگهان نامش حدیثم در دهان گم شد
دل گم گشته را درهر خم زلفش همی جستم
که ناگه چشم بد خویش سوی جان رفت و جان گم شد
در مقصود برعشاق مسکین بازکی گردد ؟
چو در خاک در خوبان کلید بختشان گم شد
□
بلایی گشت حسنت بر زمین و همچو تو ماهی
اگر برآسمان باشد بلای آسمان باشد
ببوسی میفروشم جان به شرط آنکه اندر وی
اگر جز مهر خود بینی مراجان رایگان باشد
دل خود را به زلف چون خودی بربند تادانی
که جان چون منی اندر دل شب بر چسان باشد
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:29 AM
ز هجرش بس که در خود گم شدم آگاهیم نبود
ز هجرش بس که در خود گم شدم آگاهیم نبود
که هر شب من کجا و او کجا و دل کجا باشد؟
لبانت آنچنان بوسم که جایم بر لبان آید
کنارت آن زمان گیرم که عمرم در میان باشد
□
بیفشان جرعهیی ساقی گرائی بر سرم روزی
که خشت قالبم خاک سر کوی مغان باشد
خیال روی و قدش را درون دیده جا کردم
که جای سرو گل آن به که برآب روان باشد
□
سر زلفت مترس بر باد خواهد داد میدانم
که رسوا میشود دزدی که در مهتاب میگردد
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:29 AM
هنوزت ناز گرد چشم خواب آلود میگردد
هنوزت ناز گرد چشم خواب آلود میگردد
هنوز از تو شکیب عاشقان نابود میگردد
□
مرا چون می کشی جانا شفاعت میکند جانم
نمیگوید مکش اما سخن در لاغری دارد
□
ز گریه زیر دیوار تو هم غمناک و هم شادم
غم آن کافتد و شادی آن کان برسرم افتد
□
مکن عیب ار بنالد جان چو نقد تن همه بردی
کی کس خانه غارت گشت بیفریاد کی ماند
□
ز چشم کافرت کز غمزه لشکر میکشد هر سو
به هفت اقلیم تن یک منزل آبادان نمیماند
نهیی با بنده چون اول بدین خوش میکنم دل را
که پیوسته مزاج آدمی یکسان نمیماند
□
بدینسان کز تب هجران تنم در زیر پیراهن
همی سوزد عجب دارم که پیراهن نمیسوزد
چراغ من نمیسوزد شب ازدلهای سرد من
چراغ خانهی همت به هم روشن نمیسوزد
غم خسرو هخی دانی و نادان میکنی خود را
مرا این کشت ورنه طعنهی دشمن نمیسوزد
□
تن نازک کجا تاب خرابیهای عشق آرد
چگونه مرغ خانه در ده ویران بیاساید
□
مرا گویی که دل بر یار دیگر به نهم لیکن
همین در دل تو می گنجی کسی دیگر نمیگنجد
ز هجرت موی شد خسرو ولی از شادی وصلت
بین آن موی را باری در کشور نمیگنجد
□
دو بوسم لطف کردی و شدم هم در یکی بیهش
رها کن ناز سر گیرم که گم کردم شمار خود
□
چو سنگ نازنینان گل بود برروی مشتاقان
من ازدیده پذیرم هر گلی کان نازنین بخشد
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:29 AM
دلم برون شد از غمت غمت زدل برون نشد
دلم برون شد از غمت غمت زدل برون نشد
زبون شدم که بود کو زدست غم زبون نشد؟
به جلوهگاه نیکوان که هست جلوهی بلا
کسی درون پرده شد که از بلا برون نشد
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:30 AM
دل بازبهوش آمد جانان که میآید؟
دل بازبهوش آمد جانان که میآید؟
بیمار به هوش آمد درمان که می آید ؟
ای دل تو نمیگفتی که اینک ز پی مردن
اسباب مهیا کن آن جان که می آید ؟
خود نامهی خویش آورد از بهر قصاص آمد
سرخاک ره قاصد فرمان که می آید ؟
گفتم که بسوزم جان برآتش روی تو
گفتا که چرا غم را پروانه نمییابد
گفتم که شوم محرم در مجلس خاص تو
گفتا که حریف ما دیوانه نمیباید
□
بر ما فتد ار تا بی زان رخ چه شوی رنجه
مهتاب ز افتادن افگار نخواهد شد
□
در خواب نبینید رخ آرام دگر بار
هر دل که طلب در طمع و صل شما کرد
گفتم به من افگن نظر به چشم ببستی
تا چشم خوشت بستهی آن یک نظرم کرد
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:30 AM
یک دل به سر کوی تو آباد نیابند
یک دل به سر کوی تو آباد نیابند
یک جان زخم زلف تو آزاد نیابند
از پس که گرفتار غمت شد همه دلها
آفاق بگردند و دلی شاد نیابند
روزی که روی مست و خرامان سوی بازار
در شهر یکی صومعه آبادنیابند
جان میکن و از بهر وفا دم مزن ای دل
کاین مزد زخوبان پریزادنیا بند
ناخورده خراشی ز سرتیشهی هجران
سنگی به سر تربت فرهاد نیابند
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:31 AM
گر خاک وجودم زپس مرگ ببیزند
گر خاک وجودم زپس مرگ ببیزند
زنگار گرفته همه پیکان تو یابند
فردای قیامت که به انصاف رسد خلق
بس دست تظلم که به دامان تو یابند
هر جاکه گریزد دل سودا زدهی من
بازش به سر زلف پریشان تو یابند
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:32 AM
باد آمد و بویی ز نگارم نرسانید
باد آمد و بویی ز نگارم نرسانید
پنهان سخنی از لب یارم نرسانید
فریاد من خسته رسانید به کویش
فریاد که در گوش نگارم نرسانید
افسوس که بگذشت همه عمر به افسوس
بخت آرزوی دل به کنارم نرسانید
ایام جوانی به سرزلف بتان شد
اقبال به سر رشتهی کارم نرسانید
چو بلبل دی با نفق سرد به مردم
ایام به گلهای بهارم نرسانید
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:33 AM
باد آمد و زان سرو خرامان خبرآورد
باد آمد و زان سرو خرامان خبرآورد
در کالبد سوخته جانی دگر آورد
امروز هم از اول صبحم سرمستی است
این بوی که بودست که باد سحر آورد؟
□
جانها که گرفتار لبت گشت چه دانی ؟
پرواز مجو از مگسان شکر آلود
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:33 AM
ای زلف تو دام دل دانا و خردمند
ای زلف تو دام دل دانا و خردمند
دشوار جهد دل که در افتاد درین بند
بودیم خردمند که زد عشق تو برما
دیوانگی آورد و نماندیم خردمند
ای باد بجنبان سر آن زلف و ببخشای
برحال پریشان پریشان شدهیی چند
اصحاب هوس چاشنی عشق چه دانند؟
لذت ندهد تشنهی می را شکر و قند
عیبم مکن ای خواجه که در عالم معنی
جهل است خردمندیو دیوانه خردمند
تا جان بود از مهر رخش بر نکنم دل
گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند
□
سیلاب سرشک هجران توأم دوش
تا دوش بد امروز به بالای سر آمد
یار ب چه توان کرد که میخواری و رندی
پیش همه عیب است و مرا این هنرآمد
گر عادت بخت من و خوی تو چنین است
مشکل بود از کلبهی احزان بدر آمد
□
دل خود چه متاعی است که از ما طلبد دوست
حقا که اگر جان طلبد زود برآید
زنهار که آن بند قباچست نبندی
کز نازکیش بخیه براندام برآید
او کرده ترش گوشهی ابرو ز سر خشم
من منتظر لب که چه دشنام برآید
ای ساقی بدمست مزن تیغ که در تن
خون آن قدرم نیست که در جام برآید
آن را که بهشتی صفتی داغ نکردست
گر از نه دوزخ کشیش خام برآید
□
گفتی که سرت خاک کنم بر سر این کو
ای خاک بر ان سر که بدین شاد نباشد
□
یارب که می خوش دلیت باد گوارا
هر چند که از مات گهی یاد نیاید
فرداش مخوانید به بالینگه من زانک
شیرین به سر تربت فرهاد نیاید
□
چون عاشق صادق شدی ایمن منشین زانک
شمشیر بلا بر سر مردانه نسازد
سر تا به قدم جمله هنر دارد و خوبی
عیبش همه آنست که با بنده نسازد
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:33 AM
جان تشنگی از شربت عناب تو دارد
جان تشنگی از شربت عناب تو دارد
دل بستگی از سنبل پرتاب تو دارد
چون دفتر گل باز کند مرغ سحرخوان
شرح شکن طرهی پرتاب تو دارد
□
خالیست به کنج لب خون خوار رهی او وای
کان داغ برای دل بریان که دارد ؟
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:34 AM
دل نیست که در روی غم دلدار نگنجد
دل نیست که در روی غم دلدار نگنجد
سندان بود آن دل که در او یار نگنجد
□
ای آنکه ز دردت خبری نیست مکن عیب
گر سوختهیی از دل افگار بنالد
خسرو اگر از درد بنالد چه توان گفت
عیبی نتوان کرد که بیمار بنالد
□
در عرصهی بستان جهان سرو قباپوش
خیزد بسی اما چو تو چالاک نیفتد
□
آسان شود این مشکل درویش تو امشب
کاحوال جهان جمله به یک حال نماند
□
تغافل کردنت بیفتنهیی نیست
فریب صید باشد خواب صیاد
مرا گرد سران چشم بیمار
به گردان لیک قربان کن نه آزاد
چو یاد عاشقان در دل غم آرد
نمیدارم روا کز من کنی یاد
چو ذوق عشقبازی میشناسم
من از تو جور خواهم دیگران داد
دلا وقت جفا فریاد کم کن
که هنگام وفا خوش نیست فریاد
مکن خسرو حدیث عشق شیرین
اگر با خود نداری سنگ فرهاد
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:35 AM
برفت آن دل که با صبر آشنا بود
برفت آن دل که با صبر آشنا بود
چه میگویم ؟ نمیدانم کجا بود ؟
همه شب دیدهام خفتن ندادست
که بوی گلرخ من باصبا بود
منال ای بلبل از بد عهدی گل
که تابودست خوبی بیوفا بود
□
من بیچاره را کشته است خوش خوش
همی خندد پشیمانی ببیند
همیجوید وفا از خوب رویان
دلم را حد نادانی ببیند
رخ خسرو غبار آلوده میدید
بران در نقش پیشانی ببیند
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:35 AM
لب از تو وز شکر پیمانهیی چند
لب از تو وز شکر پیمانهیی چند
رخ از تو ز خفتن بتخانهیی چند
درازی هست در موی تو چندان
که میباید به هر مو شانهیی چند
بیازارد گرت زان شانه مویی
به پیشت بشکنم دندانهیی چند
سر آنروی آتشناک گردم
بباید شمع را پروانهیی چند
به زلف و عارضت دلهای سوزان
شب است و آتش دیوانهیی چند
مخسب امشب که ازبیخوابی خویش
بگویم پیش تو افسانهیی چند
زچشم دانه دانه میچکد آب
چو مرغان قانعم با دانهیی چند
خوشم در عشق تو بی عقل و بی جان
نگنجد در میان بیگانهیی چند
برا گرد دلم کز جستجو یت
مرا هم گشته شد ویرانهیی چند
براتم کن زلب بوسی و بنویس
هم از خون دلم پروانهیی چند
و گر نیشی زند از غمزهی مست
ز خسرو بشنود افسانهیی چند
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:36 AM
ز اهل عقل نپسندد خردمند
ز اهل عقل نپسندد خردمند
که دارد رفتنی را پای دردمند
لباس زندگی برخود مکن تنگ
که چون شد پار نتوان کرد پیوند
بصورت خوش مشو از روی معنی
نی خامه نکوتر از نی قند
نصیحت گوهری دان کان نزیبد
مگر در گوش دانا و خردمند
مخور غم بهر فرزندی و مالی
که مالت دیده بس است و صبر فرزند
به رعنایی منه بر خاکیان پای
که ایشان همچو تو بودند یک چند
شنو ایدوست پند اما چو خسرو
مشو کو گوید و خود نشنود پند
مرا با تو افتادست پیوند
نه در گوشم نصیحت رفت و نه پند
دل من میجهد هر لحظه از جای
به دیدارت چنانم آرزومند
ندارم صبر اگر باور نداری
بگیر اینک بیا دستم به سوگند
دلم خونست از شوق وصالت
چو مادر در فراق کشته فرزند
هزاران چشمه از چشمم روان است
که سنگینتر غمی دارم ز الوند
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:37 AM
دیت از خوبرویان جست باید
دیت از خوبرویان جست باید
به هرجایی که مشتاقان بمیرند
نیایند اهل دل در چشم خوبان
که اینان تنگ چشم آنان حقیرند
□
گل سیرآب من در باغ بشکفت
گل صد برگ از رویش خجل ماند
خدنگ غمزهی ترکان شکاری
گذشت از دل ولی پیکان بدل ماند
□
از آن محراب ابرو یاد کردم
نمازی چند نیز از من قضا شد
همه گل میدمد از دیده در چشم
خیال روی او ما را بلا شد
در آب دیده سر گردان چه ماندست
مگر سنگین دل من آشنا شد
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:40 AM
وفا در نیکوان چندان نباشد
وفا در نیکوان چندان نباشد
ترا خود هیچ بویی زان نباشد
نظر در روی تو خود کردهام من
بلی خود کرده را درمان نباشد
دلم بر بتپرستی خو گرفتست
مسلمان بودنم امکان نباشد
مرا بهر تو کافر میکند خلق
خود اهل عشق را ایمان نباشد
مرو ازسینه بیرون گر چه دانم
که یوسف را سر زندان نباشد
ز هجران سخت خسرو وه که در عشق
چه نیکو باشد از هجران نباشد
□
دلی کز نیکوان دردی ندارد
چو سنگی دان که در دیوار باشد
□
لبت را جان نخوانم حاش لله
که جان هرگز چنین شیرین نباشد
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:40 AM
فلک با کس دل یکتا ندارد
فلک با کس دل یکتا ندارد
زصد دیده یکی بینا ندارد
درخت دهر سر تا پای خار است
تو گل جویی و او اصلا ندارد
جهان از مردمی ها مردمان را
نویدی میدهد اما ندارد
کسی از هفت بام چرخ بگذشت
که باغ هشتدر ماوا ندارد
کسی کاین جا مربع می نشیند
در ایوان مثمن جا ندارد
چرا خسرو نیندیشی تو امروز
از آن فردا که پس فردا ندارد
□
خوش آن ساعت که از وی بوسه خواهم
وی آن لبهای خندان را بدزدد
چو دزدانم کشد آن در و گوهر
چو گاه خنده دندان را بدزدد
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:40 AM
صبا آمد ولی دل باز نامد
صبا آمد ولی دل باز نامد
غریب ما به منزل باز نامد
دل مارفت با محمل نشینی
رود جان هم که محمل باز نامد
به عشقم مست بگذارید زیراک
کس از میخانه عاقل باز نامد
نصیحت زندگان را کرد باید
کز افسون مرغ بسمل باز نامد
M.A.H.S.A
04-01-2012, 01:42 AM
نگارا از من مسکین چه خیزد
نگارا از من مسکین چه خیزد
چرا هجر تو با ما میستیزد
همی خیزد ز زلفت نالهی دل
چو آن آواز کز زنجیر خیزد
مپوشان روی را بگذار که شرم
شود گل آب و در پیشت بریزد
چو جا در سینهی خسرو گرفتی
درون او ز جان بیرون گریزد
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:45 PM
از یاد تو دل جدا نخواهد شد
از یاد تو دل جدا نخواهد شد
وز بند تو جان رها نخواهد شد
پیوند تو از نگلسم هرگز
تا جامهی جان قبا نخواهد شد
گفتی که غلام من نشد خسرو
هم خواهد شد چرا نخواهد شد
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:45 PM
یاری دل ما به رایگان برد
یاری دل ما به رایگان برد
تا دل طلبیم باز جان برد
عشق آمد و گردن خرد زد
دزد آمد و سر ز پاسبان برد
ماندیم از آن حریف دل دزد
زد قلعه و مهره رایگان برد
جان دادم و درد تو خریدم
این را تو ببر که خسروان برد
□
دل دعوی صبا بری همی کرد
چون روی تو دید تاب ناورد
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:46 PM
با یار ز من خبر بگویید
با یار ز من خبر بگویید
وین راز نهفته تر بگویید
چشمش من مستمند را کشت
در گوش وی این قدر بگویید
□
سنگی که از آسمان بیفتد
جز بر خر شیشه گر نیاید
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:46 PM
هنگام گلست باده باید
هنگام گلست باده باید
ساقی و حریف ساده باید
گر غنچه گره بر ابرو افکند
پیشانی گل گشاده باید
ساقی برخیز و یار بنشان
کاین شسته و آن ستاده باید
جانست پیام اهل دل را
جانی که به کف نهاده باید
و آنگاه حریف ساده و مست
دردست من اوفتاده باید
خسرو ز بتان کرشمه بد نیست
معشوقهی خود مرا ده باید
□
مه بر ناید برابر تو
گر فرمایی برابر آید
□
در زلف بتان پیچ ای دل
کاین رشته سر دراز دارد
بیچاره کسی که بر درتو
یک سینه و صد نیاز دارد
نی نی غلطم خوش آنکه یاری
عاشق کش و دلنواز دارد
□
با ما سخن سمن مگویید
کو بوی بهار ما ندارد
□
آتش همگی گلست و ریحان
آنرا که جز از خدا نترسد
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:47 PM
بیداد غم از دلم بگوید
بیداد غم از دلم بگوید
در ماتم من فلک بموید
اشکم چو زند برآسمان موج
در خرمن ما خوشه روید
بلی کز مدد سرشک خونین
بر صفحهی دیده لاله روید
□
بر پنج روز نیکویی چندین مناز و بد مکن
تا چشم را بر همزنی بینی که پایان در رسد
□
عنبر چسان نسبت کنم با زلف تو کز زلف تو
بوی دل آید و ین کجا در عنبر سارا بود؟
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:49 PM
بیداد غم از دلم بگوید
بیداد غم از دلم بگوید
در ماتم من فلک بموید
اشکم چو زند برآسمان موج
در خرمن ما خوشه روید
بلی کز مدد سرشک خونین
بر صفحهی دیده لاله روید
□
بر پنج روز نیکویی چندین مناز و بد مکن
تا چشم را بر همزنی بینی که پایان در رسد
□
عنبر چسان نسبت کنم با زلف تو کز زلف تو
بوی دل آید و ین کجا در عنبر سارا بود؟
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:50 PM
شمشیر کین باز آن صنم برقصه دلها می کشد
شمشیر کین باز آن صنم برقصه دلها می کشد
جان هم کشد یار غمش دل خود نه تنها میکشد
خطی که از دود دلم برگرد آن لب سبز شد
ما را از آن سبزی همه خاطر به صحرا میکشد
مایل به سرو قد او باشد دل خسته مرا
عاشق که صاحب همت است میلش به بالا میکشد
□
یک لحظهای مقصود من بشنو زیان و سود من
تا اشک خون آلود من شرح غم هجران دهد
□
چون خاک گردم درره وصلت همین بس باشدم
که آیی و از تو سایهیی بالای قبر من فتد
□
حسن تو هم به کودکی افت شهر گشت اگر
زین چه که هست ذرهیی برگذرد بلا شود
چون تو به باغ بگذری گل نرسد به بوی تو
لیک رسد به قامتت سرو اگر روان بود
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:51 PM
ناز کم کن که نکویی به کسی دیر نماند
ناز کم کن که نکویی به کسی دیر نماند
زشت باشد که نکویی برود ناز بماند
□
برلبش بود اعتماد من مگر جان بخشد او
آن که روحالله گمان بردیم آن قصاب بود
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:51 PM
از کجا مست آمدی ای مه که غارت شد نماز
از کجا مست آمدی ای مه که غارت شد نماز
پارسایی را که مشغول دعای خویش بود
پیش آن محراب ابرو جان خلقی در دعا
همچو انبوه گدا در مسجد آدینه بود
□
گر نیندیشد رقیب او بلای عاشقان
هم بران جان بلا تشویش او خواهد فتاد
آنکه میگوید که دل ندهم بکس آخر گهی
پیش چشم شوخ کافر کیش او خواهد فتاد
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:52 PM
باز گل می آید دل در بلا خواهد فتاد
باز گل می آید دل در بلا خواهد فتاد
سوزشی در جان بی سامان ما خواهد فتاد
□
مرهم از لبهات میجویم بدین جان فگار
وای بر ریشی که آنرا از نمک مرهم کنند
مردهی آن قامتم کاندم که بخرامد براه
مردگان در خاک هر دم حسرتی دیگر خورند
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:53 PM
شهسوارانی که فتح قلعهی دین کردهاند
شهسوارانی که فتح قلعهی دین کردهاند
التماس همت از دلهای مسکین کردهاند
پاکبازان سر کوی خرابات فنا
در مقام سرفرازی خشت بالین کردهاند
سنگسار لعنت جاوید مر ابلیس را
از برای کوری چشمان خودبین کردهاند
آهوی چین را جگر در نامهی سواد بسوخت
تا حدیث سنبل زلف تو در چین کردهاند
جلوهی فرهاد بین کز غیرت آن خسروان
نام خود نقش نگین لعل شیرین کردهاند
زاهدان تسبیح میخوانند و خسرو نام دوست
ذکر هر کس آنچنان باشد که تلقین کردهاند
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:53 PM
ژاله از نرگس فرو بارید و گل را آب داد
ژاله از نرگس فرو بارید و گل را آب داد
وز تگرگ روح پرور مالش عناب داد
چشم مست او که مژگان را به قتلم تیز کرد
خنجر زهرآب داده در کف قصاب داد
دوش بوی گل مرا از آشنایی یاد داد
جان گریبان پاره کرد وخویش را برباد داد
ترسم از پرده برون افتم چو گل کاین باد صبح
زان گلستانها که روزی با تو بودم یاد داد
□
دارد اندر دل غباری گریه وقت تست هان
کارکن اندر دش گر میتوانی کار کرد
□
می کشد از چشم و خوشتر آنکه میگوید که خلق
خود همی میرند کسی را چشم من کم میکشد
□
ای که بر کندی دل از پیمان یاران قدیم
گاهگاهت یاد باید کرد از عهد و داد
محنت هجران ورنج راه و تشویق سفر
اینهمه گویی نصیب جان مهجورم فتاد
□
چند گویید ای مسلمانان که حال خود بگوی ؟
من همی گویم ولی از من که باور میکند ؟
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:54 PM
گر کنی یاری و گر آزار بر من بگذرد
گر کنی یاری و گر آزار بر من بگذرد
هر چه میخواهی بکن ای یار بر من بگذرد
گفتی از من بگذرم زینسو بود بر تو ستم
این ستم ای کاشکی هر بار بر من بگذرد
هر سحر گاهی فرستم جان به استقبال او
تا مگر بویی از آن گلزار بر من بگذرد
□
من به گرمای قیامت خون خورم بر یاد دوست
جوی شیران را نما کو تشنهی کوثر بود
□
دیشبش گفتم فلانی! زیرلب گفتا که «مرگ»!
طرفه مرگی بود این کز آب حیوان زاده شد
□
چند تن در مسجد و دل گرد کوی شاهدان
خرم آنکو آشکارا باده با یاری کشد
□
چون تویی از نسل آدم گشت پیدا نیست عیب
گر فرشته بوسه بربای منی آدم زند
□
دل من چرا چو غنچه نشو دریده صد جا
که صبا رسید و بویی زنگار من نیامد
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:55 PM
خبرم شدست کامشب سر یار خواهی آمد
خبرم شدست کامشب سر یار خواهی آمد
سر من فدای آن ره که سوار خواهی آمد
غم و غصه فراقت بکشم چنانکه دانم
اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد
منم و دلی و آهی ره تو درون این دل
مرو ایمن اندرین ره که فگار خواهی آمد
می تست خون خلقی و همیخوری دمادم
مخور ا ین قدح که فردا به خمار خواهی آمد
منم آهوی رمیده زکمند خوبرویان
به امید آنکه روزی به شکار خواهی آمد
به یک آمدن ببردی دل و جان صد چو خسرو
که زید اگر بدینسان دو سه بار خواهی آمد؟
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:55 PM
بت نو رسیدهی من هوس شکار دارد
بت نو رسیدهی من هوس شکار دارد
دل صید کرده هر سو نه یکی هزار دارد
دل من ببرد زلفش جگرم بحتست چشمش
تو مباش غافل ای جان که هنوز کار دارد
نتوانمش ببینم که رقیب ناموافق
چه خوشست گل ولیکن چه کنم که خار دارد
برو ای صبا و خالی که ترا ز هجر دیدن
برسانش ار چه دانم که کم استوار دارد
بخدا که سینهی من بشکاف و جان به رو کن
که درون خانهی تو دگری چه کار دارد ؟
برسی ای سوار و بنواز به لطیف خاکی را
که ز تندی سمندت دل پر خار دارد
چو اسیر تست خسرو نظری به مردمی کن
که زتاب زلف مست دل بیقرار دارد
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:56 PM
در کین گشاد چشمت به خیال خود بگو تا
در کین گشاد چشمت به خیال خود بگو تا
زپی شفاعت من به میانه یی در آید
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:57 PM
دل من ز زلف و رویت شد اسیر و چون نگردد
دل من ز زلف و رویت شد اسیر و چون نگردد
شب ماهتاب دزدی که به خانهیی در آید
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:57 PM
دلبران مهرنمایند و وفا نیز کنند
دلبران مهرنمایند و وفا نیز کنند
دل بران مهر چه بندی که جفا نیز کنند
چند گویند که گهگه به دلش میگذری
این حدیثی است که بهر دل ما نیز کنند
عالمی را بکش از غمزه که ترکان به خدنگ
گربکشتند بسی صید رها نیز کنند
عاشقان گرچه ترا بهرجفا بد گویند
از پی چشم بد خلق دعا نیز کنند
هجر مپسند چو دانی که وکیلان سپهر
دوستان را بهم آرند و جدا نیز کنند
منعمان گر چه برانند گدا را از در
گه گهی حاجت درویش روا نیز کنند
سوی خسرو نگهی کن به طفیل دگران
کاهل دولت نگهی سوی گدا نیز کنند
□
باده کش دوزخیان بهتر ازین متقیان
کز پی خلد برین طاعت معبود کنند
□
دل ستد از من بیمار و به پرسش نامد
چون خبر یافت که جان میدهم آنگه برسید
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:57 PM
گوش من از پی نام تو به هر کوی بماند
گوش من از پی نام تو به هر کوی بماند
چشم من از هوس روی تو هر سوی بماند
نه به گلزار گشاید دل من نه در باغ
بسکه در جان من اندیشهی آن روی بماند
بامدادان به چمن ناز کنان می گشتی
سرو یکپای ستاده به لب جوی بماند
ماجرای دل خود کام چه پرسی از من ؟
سالها شد که ز من رفت و در آن کوی بماند
□
پیش محراب دو ابروش که طاقست به حسن
عالمی دست برآورده به یارب نگرید
چشمش از هر مژهیی ساخته مشکین قلمی
میدهد فتوی خون همه مذهب نگرید
زلف بر مه زده در خانهی دل داهدیش
نشد از دل اثر ماه به عقرب نگرید
اوست نوروز من و چون فتدش جعد به پای
راست با روز برابر شدن شب نگرید
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:59 PM
ای که عمر از پیسودای تو دادیم بباد
ای که عمر از پیسودای تو دادیم بباد
یاد میدارد که از مات نمی آید یاد
عهدها بستی و میداشتم امید وفا
ای امید من و عهد تو سراسر همه باد
هر چه دارند ز آئین نکویی خوبان
همه داری و بدان چشم بدانت مرساد
ماجرای دل گمگشتهی بی نام ونشان
هر که را باز نمودیم نشانی به تو داد
کام خسرو بده ای خسرو خوبان که شده است
لعلی جانبخش تو شیرین و دل او فرهاد
□
زاهد از صومعه زنهار که بیرون نروی
که از آن سوی بلای دل و دین میگذرد
میگذشتی شب و از ماه برآمد فریاد
کاین چه فتنه است که بروی زمین میگذرد؟
□
مکن از گریه مرا منع که دل سوخته را
هیچکس از جزع و گریه ملامت نکند
□
هست روشن به رخت دیده اگر خاک رهت
باز دریده کشم نور علی نور شود
بسکه پروانه شود سوختهی شمع زعشق
عارف از سوختگی عاشق پروانه شود
M.A.H.S.A
04-01-2012, 08:59 PM
گر سر زلف تو از باد پریشان نشود
گر سر زلف تو از باد پریشان نشود
خلق بیچاره چنین بیدل و حیران نشود
ای مسلمانان آن موی ببینید آخر
چه کند این دل مسکین که پریشان نشود ؟
مردمان در من و بیهوشی من حیرانند
من در آن کس که ترا بیند وحیران نشود
□
مردن از دوستی ای دوست ز هندو آموز
زنده در آتش سوزان شدن آسان نبود
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:24 PM
کار حسن تو رسیدست به جایی که سزد
کار حسن تو رسیدست به جایی که سزد
که به عهدت سخن از یوسف کنعان نرود
باوصال تو ندارم سر بستان و بهشت
هر کرا باغچهیی هست به بستان نرود
خسرو خسته که ماندست به دهلی دربند
آه گر زو خبری سوی خراسان نرود
لذت وصل نداند مگر آن سوختهیی
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
قیمت گل نشناسد مگر آن مرغ اسیر
که خزان دیده بود پس به بهاری برسد
چه کند دل که جفای تو تحمل نکند
که اگر جان طلبی بنده تأمل نکند
وا جبست از دهن غنچه بدوزند بخار
تا در ایام جمالت سخن گل نکند
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:24 PM
لب لعلت به لطافت گرو از جان ببرد
لب لعلت به لطافت گرو از جان ببرد
روی رنگین تو آب گل خندان ببرد
گر نه لنگر شود اندوه چو کوه تو مرا
باد برداشته تا خاک خراسان ببرد
□
باد مشک ازسر زلفش بوزید ای بلبل
بوستان را خبری ده که صبا می آید
عاشقان را بگه رفتن و باز آمدنش
دل ز جامی رو دو باز به جا میآید
ما به نظارهی آن ماه چنان مستغرق
که همه خلق به نظارهی ما می آید
□
جان کنم پیش و جهان هم اگرم دست دهد
اندران راه که آن جان جهان میآید
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:25 PM
آمدی باز و به نظاره برون آمد دل
آمدی باز و به نظاره برون آمد دل
لحظهیی باش که جان نیز برون میآید
خوشم از گریهی خود گرچه همه خون دلست
زانکه بوی تو زهر قطرهی خون میآید
مستی ورندی عاشق کشی و عشوه و ناز
هر چه گویند از آن تنگ دهن میآید
به وفاداری اوگشت تنم خاک و هنوز
نکهت دوستی از ز کفن می آید
□
رفت و باز آمدنش تا به قیامت نبود
ای قیامت تو بیا زود که تا باز آید
ای صبا از سر آن کوی غباری به من آر
مگر این دل که زجا رفت بجا باز آید
□
ره ده ای دیده و خار مژه را یک سو کن
که خرامان و خوش آن سرو روان باز آمد
□
خرد و صبر سر خویش گرفتند و شدند
هر چه آمد ز برای دل درویش آمد
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:25 PM
دانم ای دوست که در خانه شرابت باشد
دانم ای دوست که در خانه شرابت باشد
یک صراحی به من آور که صوابت باشد
□
عقل وارون زتمنای تو معنی میکرد
عشق میآمد و او نیز مسخر میشد
گر چه بسیار بگفتیم نیامد درگوش
خوشتر از نام تو با آنکه مکرر میشد
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:25 PM
ترک عاشق کش من ترک جفا خوش باشد
ترک عاشق کش من ترک جفا خوش باشد
به وفا کوش که از دوست وفا خوش باشد
بی تو ای گل سر گلگشت چمن نیست مرا
که تماشای گلستان شما خوش باشد
پرده برگیر ز رخ تا که دعایی بکنم
که به هنگام سحرگاه دعا خوش باشد
گر دلم ریش کند و جگرم خون سازد
چشم غارتگران ترک مرا خوش باشد
دایم از پرورش اشک من آن سرو خوش است
همه دانند که پروردهی ما خوش باشد
خسروا دیده نگهدار ز دیدار رقیب
که زیان نظر از صحبت ناخوش باشد
□
گرنه زنجیر دل از طرهی خوبان کردند
زلف لیلی ز چه رو سلسلهی مجنون شد؟
□
ساربان خیمه به صحرا زدوانیم عجب است
که قیامت نشد آن روز که محمل میشد
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:26 PM
سرو در باغ اگر همچو تو موزون خیزد
سرو در باغ اگر همچو تو موزون خیزد
ای بسا ناله که از بلبل مفتون خیزد
ساکنان سرکوی تو نباشند به هوش
کان زمینی است که از وی همه مجنون خیزد
□
ای اجل آن قدری صبر کن امروز که من
لذتی گیرم از آن زخم که بر جانم زد
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:26 PM
آن کسان کز بر آن روی بدم می گویند
آن کسان کز بر آن روی بدم می گویند
پرده برگیرد که دیوانه تر از من گردند
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:26 PM
باد بازآمد و بوی گل وریحان آورد
باد بازآمد و بوی گل وریحان آورد
خندهی باغ مرا گریهی هجران آورد
باز گلهای نو از درد کهن یادم داد
غنچهها بر جگرم زخم چو پیکان آورد
بوی آن گمشده خویش نمییابم هیچ
زان چه سودم که صبا بوی گلستان آورد
□
تا تو از خانه برون آیی هردم چاک است
بر سرکوی تو دامان و گریانی چند
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:26 PM
باز بوی گل مرا دیوانه کرد
باز بوی گل مرا دیوانه کرد
باز عقلم را صبا بیگانه کرد
بازم از سر تازه شد مستی عشق
بس که بلبل نالهی مستانه کرد
گل چو شمع خوبرویی برفروخت
بلبل بیچاره را پروانه کرد
جان برد از خانهی تن عاقبت
این چنین عشقت که در دل خانه کرد
قصه شیرین عجب افسانهیی است
کوهکن خواب اندرین افسانه کرد
خورد خسرو نیست جز غم چاره چیست
چون خدا این مرغ را این دانه کرد
□
دوش دل در کوی او گم کردهام
دوستان برخاک راهش بنگرید
کور بادا چشمتان گر صبحگاه
پی من آن روی چو ماهش بنگرید
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:27 PM
عاقبت را بر زمین گردی نماند
عاقبت را بر زمین گردی نماند
مردمی را در جهان مردی نماند
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:27 PM
لعل شیرینی چو خندان میشود
لعل شیرینی چو خندان میشود
در جهان شیرینی ارزان میشود
قد او هر گه که جولان میکند
گوییا سرو خرامان میشود
پرتو رویش چو میتابد ز دور
آفتاب از شرم پنهان میشود
قصهی زلفش نمیگویم بکس
زانکه خاطرها پریشان میشود
من نه تنها میشوم حیران او
هر که او را دید حیران میشود
گیه چو میگوید که بنوازم ترا
تا نگه کردی پشیمان میشود
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:31 PM
درشهر فتنهیی شد میدانم از که باشد
درشهر فتنهیی شد میدانم از که باشد
ترکیست صید افگن پنهانم از که باشد
هر روز اندرین شهر خلقی زدل برایند
گردیگری نداند من دانم از که باشد
دردم گذشت از حد معلوم نست تا خود
سامانم از که خیزد درمانم از که باشد
چون کرد طرهی تو غارت قرار خسرو
من بعد گر صبوری نتوانم از که باشد؟
□
در مجلس وصالت دریا کشند مستان
چون وقت خسرو آید می در سبو نباشد
□
نارسته می توان دید از زیر پوست خطت
چون نامه یی که کاتب سوی برون بخواند
ای دل سپاس دار که گردوست جور کرد
از بخت نامساعد من بود ازو نبود
□
سوز دلم بدید و ز دیده نمی نریخت
این یار خانه سوخته را این قدر نبود
دوش آمدی و معذرتی گر نکرد من
معذور دار زانکه ز خویشم خبر نبود
بیگانه وار از سر ما سایه برگرفت
ما را ز آشنایی او این گمان نبود
گل آمد و به باغ رسیدند بلبلان
وان مرغ رفته را هوس آشیان نبود
یارب که دوش غایب من خانهی که بود
تشویش این چراغ ز پروانهی که بود؟
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:31 PM
آنانکه عاشقان ترا طعنه میزنند
آنانکه عاشقان ترا طعنه میزنند
معذور دارشان که رخت را ندیدهاند
دست ازتو مینشویم و از غم تمام خلق
دست از من شکستهی بیتاب شسته اند
□
باز آی تا به بوسه فشانم به پای تو
کز عشق پای بوس تو جانم به لب رسید
□
بالا کشید زلف و دلم کی به من رسد
کو را به بام برد و ز ته نردبان کشید
□
من چون زیم که هیچ گه آن نوبهار حسن
بویی زبهر من به نسیم سحر نداد
□
گفتم چگونه می کشی و زنده میکنی
از یک جواب کشت و جواب دگر نداد
ای دیده آب خویش نگهدار بعد ازین
کاتش بده رسید و به خرمن نایستاد
گویند منگرش مگر از فتنه جان بری
بسیار خواستم که دل من نایستاد
□
چشمم که بود خانهی خیل خیال تو
عمرت دراز باد که آن خانه آب برد
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:32 PM
خوبان گمان مبرکه زاولاد آدمند
خوبان گمان مبرکه زاولاد آدمند
جانند یا فرشته و یا روح اعظمند
خوانید روح و امق و مجنون وویس را
کایشان درون پردهی این راز محرمند
ای سلسبیل راحت و ای چشمهی حیات
بر تشنگان سوخته لطفی که درهمند
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:32 PM
ای همرهان که اگه از آن رفتهی منید
ای همرهان که اگه از آن رفتهی منید
گمره شدم برید برن را هم افگنید
ای طالبان وصل ز مادور کز فراق
ما چاک سینهایم و شما چاک دامنید
ای طالبان عشق یکی دیدنش روید
دانم که زاهدید اگر توبه نشکنید
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:32 PM
دل در هوایت ای بت عیار جان دهد
دل در هوایت ای بت عیار جان دهد
چون بلبلی که دور گلزار جان دهد
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:33 PM
دل باز سوی آن بت خو چه میدود
دل باز سوی آن بت خو چه میدود
این خون گرفته باز دران کوچه میرود؟
چون رفت از من آن دل نادان روای صبا
امشب بران غریب ببین کوچه میرود؟
گلگشت باغ می کند امروز سرو من
بنگر که باز بر گل خوشبو چه میرود؟
جان می رود زمن چو گره می زند به زلف
مردن مراست از گره او چه میرود؟
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:33 PM
عمری در آرزوی تو رفتست و میرود
عمری در آرزوی تو رفتست و میرود
صبرم به جستجوی تو رفته است و میرود
رفتی و بوی زلف تو ماند و هزار دل
دنبال تو به بوی تو رفتست و میرود
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:34 PM
بازآن سوار مست به نخجیر میرود
بازآن سوار مست به نخجیر میرود
دستم ز کار و کار ز تدبیر می رود
من بیهشم که میدهد از سرو من نشان
این باد مشک بو که به شبگیر میرود
هر ساعتی که می گذرد قامتش به دل
گویا که در درونهی من تیر میرود
دیوانه شد دلم ره زلف تو برگرفت
مسکین به پای خویش به زنجیر میرود
عشقست نه سرسریست که با عشق آدمی
یا جان برآید آنگه و یا شیر میرود
گشتم در آب دیده چنان غرق کاین زمان
کاین باد پای عمر به شتاب میرود
ما را زطاق ابروی جانان گزیر نیست
زاهد اگر به گوشهی محراب میرود
□
بیداریم بکشت وه ای ساربان خموش
کاین سو زم از افسانه شنیدن نمیرود
میبینمش ز دور نیم سیر چون کنم
چون تشنگی آب ز دیدن نمیرود
خسرو تو لاف زهد به خلوت چه میزنی
کاین آرزو به گوشه خزیدن نمیرود
□
کی درد ناکتر بود از حسرت فراق
جلاد گر به گاه قصاصی استخوان برد
برعقل خویش تکیه مکن پیش عشق از آنک
دزدی است کو نخست سرپاسبان برد
□
خون ریز گشت مردم چشمت چو ساقیی
کز دست وی قرابهی می سرنگون شود
□
گویند بگسلد چو به غایت رسید عشق
جانم گسست و عشق به غایت نمیرسد
گمره چنان شدست دلم با دهان تو
کس از کتاب صبر هدایت نمیرسد
به گذشت دوش زلف و رخت پیش چشم من
ماهی گذشت و شب به نهایت نمیرسد
□
ای درج لعل دوست مگر خاتم جمی
زینسان که دست کس به نگینت نمیرسد
هرگز ترا چنان که تو بی کس نشان نداد
پای گمان به صد یقینت نمیرسید
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:34 PM
ترکی و خوب روی کسی کاینچنین بود
ترکی و خوب روی کسی کاینچنین بود
نبود عجب اگر دل او آهنین بود
□
او پرده بر گرفت بگویید باد را
تا خانمان گل همه زیر و زبر کند
□
خونابه میخورم ز غم و گریه می کنم
آری شراب گوهر هرکس برون دهد
□
خواهم هزار جان زخدا تا کنم نثار
در هر قدم که سرو سمن بوی من زند
□
به منزلی که گذشتی ز آب دیدهام ای جان
هزار لالهی خونین ز خاک راه براید
□
ز تند باد جگرها مرا درونه بلرزد
گلی که بر سر آن سرو سرفراز براید
بیاد آن قدو قامت سرشک لعلدو چشمم
بهر زمین که بریزد درخت ناز برآید
□
ز بهر دیدن هندستان زلف تو هر شب
بیا ببین که زسیلاب چشمم آب درآید
□
دهند پند که بازآ من آن مجال ندارم
که هر که رفت به کویت به خانه باز نیاید
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:35 PM
مهمی گذشت که چشمم خبر زخواب ندارد
مهمی گذشت که چشمم خبر زخواب ندارد
مرا شبی است سیه رو که ماهتاب ندارد
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:35 PM
گل و شکوفه همه هست و یار نیست چه سود
گل و شکوفه همه هست و یار نیست چه سود
بت شکر لب من در کنار نیست چه سود
بهار آمد و هر گل که باید آن همه هست
گلی که می طلبم در بهار نیست چه سود
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:36 PM
مبصران که مزاج جهان شناختهاند
مبصران که مزاج جهان شناختهاند
دو روزه برگ اقامت دران نساختهاند
خراب گردد این باغ و برپرند همه
نوازنان که در و عندلیب و فاختهاند
□
بتا تو سنگ دلی کی دلم نگهداری
نه هر که سنگ تراش است شیشه گر باشد
□
شوم فدای جمالی که گر هزاران سال
کنم نظاره هنوز آرزو بجا باشد
بلا و فتنه از آن نخل باد یارب دور
که برگ و فتنهی او میوهی بلا باشد
ندانم این دل آواره را که فتوی داد
که بت پرستی در عاشقی روا باشد
□
نه عقل ماند و نه دانش نه صبر ماند و نه طاقت
کسی چنین دل بیچارهی خراب ندارد
□
کجات بینم و بر بام تو چگونه برایم
هزار وای که مرغان نمیدهند پر خود
□
اگر به تربتم آیی هزار سال پس از من
شگفته بر سر خاکم گل وفای تو باشد
زهی جماعت کوته نظر که سرو سهی را
گمان برند که چون قد دل ربای تو باشد
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:36 PM
نرگست مست رسید و به هوش خویش نبود
نرگست مست رسید و به هوش خویش نبود
دلم زصبر بسی لاف زود ولیش نبود
□
شد جهان زنده به بوی گل ولی من چون زیم
کز گلم بوی کسی میید و جان می رود
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:36 PM
بهار بی رخ گلرنگ و چه کار آید
بهار بی رخ گلرنگ و چه کار آید
مرا یک آمدند به که ده بهار آید
به این صفت که همی خوریم بردر تو
ترا چگونه میاندر گلو فرود آید ؟
□
تو خفته میگذری ماهروی مهد نشین
که باز بر شتر است و فغان جرس دارد
□
تو خود بوسه دهی جان ولی نیارد گفت
که بازمردهی تو زندگی هوس را رد
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:36 PM
بتم چو روی سوی خانهی کتاب آرد
بتم چو روی سوی خانهی کتاب آرد
زخلق اگر نکند رخ نهان که تاب آرد
□
کجاست ساقی بیدار بخت و خواب آلود
که بهر دادن جام شراب برخیزد
غلام نرگس مستم که بامداد پگاه
قدح بدست گرفته زخواب برخیزد
□
سخن همان قدری گو که من توانم زیست
نمک همان قدری زن که در جگر گنجد
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:37 PM
خطی که بر سمن آن گل عذار بنویسد
خطی که بر سمن آن گل عذار بنویسد
بنفشهی نسخهی آن بربهار بنویسد
نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان
به مشک بر ورق لاله زار بنویسد
سواد خط یاقوت اگر دهند دستش
برآفتاب به خط غبار بنویسد
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:37 PM
کسی که دل زخم زلف او برون آرد
کسی که دل زخم زلف او برون آرد
کبوتری است که از چنگ با ز بستاند
اگر نسیم صبا زلف او برافشاند
هزار جان مقید ز بند برهاند
منش ببینم از دور رخ نهم برخاک
مرا ببیند و از دور رخ بگرداند
چه اوفتاد که آن سرو راستین برخاست
خبر برید به دهقان که سرو بنشاند
سرشک دیدهی خسرو چنین که میبینم
اگر به کوه رسد کوه را بغلتاند
□
نگار من عمل زلف خود مرا فرمای
اگر چه روز و شب اندر شکست خواهم بود
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:38 PM
شب ! وفتاد و غمت باز کار خواهد کرد
شب ! وفتاد و غمت باز کار خواهد کرد
دو چشم تیره ستاره شمار خواهد کرد
خیال یار گذر کرد این طرف ای صبر
بیا که باز مرا بی قرار خواهد کرد
دلم به صحبت رندان همی کشد دایم
دعای پیر رابات کار خواهد کرد
گزیر نیست ز تو هر جفا که هست بکن
که بنده هر چه بود اختیار خواهد کرد
به عشق مرد شود کشته وین هنر خسرو
اگر حیات بود مرد وار خواهد کرد
□
ازاشتیاق تو ار رنج نیست خواهم شد
در آرزوی تو عمر هست خواهم بود
□
اگر نه جان عزیزی چرا دمی بیتو
به کام دل نفسی بر نمیتوان آورد
هزار بوسه لبم زد زشوق بر دهنم
ازانکه نم دهان تو بر دهان آورد
□
بتان که دست نمودند خلق را در خون
به عهد تو همه دست اندر آستین کردند
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:39 PM
جماعتی که ز هم صحبتان جدا باشند
جماعتی که ز هم صحبتان جدا باشند
چگونه با خرد دو صبر آشنا باشند
هلاکت من بیچاره از کسانی پرس
که چند گه زعزیزان خود جدا باشند
دلا ز کردهی خود سوختی نمیگفتم
که خوب رویان البته بیوفا باشند
□
خوش است دولت آنم که جان به جان پیوست
کجاست بخت که تن هم به تن شود پیوند
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:39 PM
جوان و پیر که در بند مال و فرزندند
جوان و پیر که در بند مال و فرزندند
نه عاقلند که طفلان ناخردمندند
بخانهیی که ره جان نمیتوان بستن
چه ابلهند کسانی که دل همی بندند
به سبزه زار فلک طرفه باغبانانند
که هر نهال که شاندند باز برکندند
جمال صحبت هم صحبتان غنیمت دان
که میروند نه ز انسانکه باز پیوندند
بسا ز توشه ز بهر مسافران وجود
که میهمان عزیزند وروز کی چندند
ترا به از عمل خیر نیست فرزندی
که دشمنند ترا زادگان نه فرزندند
مجوی دینی اگر اهل معینی خسرو
که از همای به مردار میل نپسندند
□
ز گریه من نتوانم نوشت نامه به دوست
و گر جواب رسد نیز من نیارم خواند
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:39 PM
چوکارهای جهانست جمله بی بنیاد
چوکارهای جهانست جمله بی بنیاد
حکیم دروی ننهاد کارها بنیاد
مشو مقیم درآبادی خراب جهان
چو کس مقیم نماند درین خراب آباد
مبر ز باد غرور ار بلندیی داری
که خس بلند شد از باد لیک باز افتاد
چو هست بندهی خلق آدمی ز بهر طمع
خوشاکسی که ازین بندگی بود آزاد
چنان بزی که نمیری اگر توانی زیست
چو هر که هست به عالم برای مردن زاد
از آن خویش مدان خسروا که عاریت است
متاع عمر که دادند باز خواهی داد
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:39 PM
دل ز تو بیغم نتوانیم کرد
دل ز تو بیغم نتوانیم کرد
درد ترا کم نتوانیم کرد
□
باد بویش به بوستان آورد
غنچه از شوق پیرهن بدرید
□
چون لبت را به گاز پاره کنم
لب نباشد نبات پاره بود
□
خضر پیش لبت به آب حیات
لب چه باشد که دست هم نزند
□
بیا ای جهان بر سر من بگرد
که این شربتی زیر آن پای بود
□
خطت کز لبانت برآورد سر
برآورد از جان عشاق دود
□
به بازی مزن تیغ بر جان من
که کس تیغ بردوستان ناز خود
□
سر زلف کاید همی برلبش
نمک سوی هندوستان میبرد
□
بهانه می طلبند اهل دل که جان بدهند
بپوش روی و گرنه در انجمن مگذر
□
همه بر دیگران قسمت مکن غم
ازان چیزی برای من نگهدار
□
صبوری با غمش می گفت در دل
که من رفتم تو جای من نگهدار
گر درد سریت هست از عشق
بارد بساز و ترک سر گیر
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:40 PM
ای لعل لبت چو بر شکر شیر
ای لعل لبت چو بر شکر شیر
شکر ز لب تو چاشنی گیر
از زلف بریدنت دل من
دیوانه شد و برید زنجیر
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:41 PM
ای شمع رخ تو مطلع نور
ای شمع رخ تو مطلع نور
زین حسن و جمال چشم بددور
با پرتو عارض توخورشید
چون شمع درآفتاب بی نور
رخسار تو در جهان فروزی
مانندهی آفتاب مشهور
از روی تو شام صبح گردد
ور زلف تو صبح شام دیجور
انگیخته شام را ز خورشید
آمیخته مشک را ز کافور
از دست غم ت در زمانه
یک خانهی دل نماند معمور
خاطر نرود به گلستانی
آن را که جمال تست منظور
خسرو که همیشه بردر تست
ازدرگه خود مکن ورا دور
□
در چشمهی خورشید اگر آبی ندیدستی گهی
خیزند چون از خواب خوش روشنتن خوبان نگر
□
خفته بهشت نرگست ور بگشاییش دمی
شهر تمام کو به کو پر ز بلا شود مگر
□
جان من از صبر می پرسی دل ما را مپرس
زانکه این معنی ندارد در گمان او گذر
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:43 PM
خوش بود بادهی گلرنگ در ایام بهار
خوش بود بادهی گلرنگ در ایام بهار
خاصه در سیایهی گلهای تر اندام بهار
بغنیمت شمر ایدوست اگر یافتهای
روی زیبا و می روشن و ایام بهار
□
گر ز در ماندگی عشق ترا دردی هست
هم بدان درد قناعت کن و درمان بگذار
□
دل آسوده دگر حال پریشان دگر است
شهرآباد دگر باشد و ویرانه دگر
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:43 PM
ای باد صبحدم خبر آشنا بیار
ای باد صبحدم خبر آشنا بیار
بوی نهفته زان صنم دلربا بیار
ما تا که یابم از دل گم گشته آگهی
یک تار مو ازآن سر زلف دو تا بیار
□
چون در شکار برسرآهو گذر کنی
چشمت بست دست به تیر و کمان مبر
□
سر پا بوس تو تنها نه دل راست
که مشتاق است جان ناتوان نیز
□
پرسی که چگونهای ؟ چگویم ؟
کز مرده برون نیاید آواز
گویند مرا برو ازین کوی
دل گم کردم کجا روم باز ؟
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:44 PM
تن پیر گشت و آرزوی دل جوان هنوز
تن پیر گشت و آرزوی دل جوان هنوز
دل خون شد و حدیث بتان برزبان هنوز
عالم تمام پر ز شهیدان کشته گشت
ترک مرا خدنگ بلا در کمان هنوز
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:44 PM
دل ز تن بردی و درجانی هنوز
دل ز تن بردی و درجانی هنوز
دردها دادی و درمانی هنوز
هر دو عالم قیمت خود گفتهای
نرخ بالا کن که ارزانی هنوز
ملک دل کردی خراب از تیغ و باز
اندرین ویرانه سلطانی هنوز
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:45 PM
مست من چون باده نوشی جرعه برمن بریز
مست من چون باده نوشی جرعه برمن بریز
درد جام خود برین رسوای تر دامن بریز
تیرگی عیش مشتاقان ترا چون رو شنست
بردل تاریک خسرو و بادهی روشن بریز
□
از ما چه احتراز نمودی که در جهان
هرگز نکرد شمع ز پروانه احتراز
□
به راه کعبه که از هر طرف کمین گاهی است
اگر ز خویش گذشتی قدم منه بهراس
□
رو ای صبا و ز بهر مسافران فراق
ازان دو لب سخنی چند یادگاری پرس
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:45 PM
تعالیالله چه دولت داشتم دوش
تعالیالله چه دولت داشتم دوش
که بود آن بخت بیدارم درآغوش
خوش آن حالت که گاه گفتن راز
دهانم بود نزدیک بنا گوش
دو سه بار ای خیال یار با من
بگو خوابی که دیدستم شب دوش
فغان خسرو است از سوزش دل
بنالد دیگ چون زآتش کند جوش
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:45 PM
مرا کاریست مشکل با دلی خویش
مرا کاریست مشکل با دلی خویش
که گفتن می نیارم مشکل خویش
خیالت داند و چشم من و غم
که هرشب در چه کارم با دل خویش
ز وا پس ماندگان یادی کن آخر
چه رانی تند جانا محمل خویش ؟
مرا در اولین منزل ره افتاد
ترا خویش باد راه و منزل خویش
چه فرصتها که گم کردم درین راه
زبخت خواب ناک غافل خویش
□
مکن ضایع طبیبا مرهم خویش
که خوش می سوزم از داغ فراقش
□
دستم به لب و نظر به رویش
می بر کف و لاله زار در پیش
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:46 PM
دزدانه در آمد از درم دوش
دزدانه در آمد از درم دوش
افگنده کمند زلف بردوش
برخاستم و فتادم از پای
چون او بنشست رفتم از هوش
آن نرگس نیم مست جادوش
آهو برهیی به خواب خرگوش
هر کس که ببیندت به یک روز
ملک دو جهان کند فراموش
بی روی تو نوش می شود نیش
و ز دست تو نیش میشود نوش
یک حلقه به گوش خسرو انداز
کوبندهی تست و حلقه در گوش
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:46 PM
سالها خون خوردهام ازبخت بی سامان خویش
سالها خون خوردهام ازبخت بی سامان خویش
تا زمانی دیدهام روی خوش جانان خویش
از خیال او چه نالم رفت کارم زدست
من به خون خویش پروردم بلای جان خویش
ای جفا آموخته از غمزهی بدخوی خویش
نیکویی ناموزی آخر از رخ نیکوی خویش
روی من از اشک و رویت از صفا آیینه شد
روی خود در روی من بین روی من در روی خویش
یک دم ای آیینهی جان رونما تا جا کنم
برسردست خودت یا بر سر زانوی خویش
گر خیال قامتت اندر شر و شور اوفتد
سرنگون همچون خیال خود فتد در جوی خویش
گوش هندو پاره باشد ور منم هندوی تو
پاره کن گوش و مکن پاره دل هندوی خویش
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:46 PM
گر مرا با بخت کاری نیست گو هرگز مباش
گر مرا با بخت کاری نیست گو هرگز مباش
ور به سامان روزگاری نیست گو هرگز مباش
هر خسی را از گلستان جهان گلها شگفت
گر مرا بوی بهاری نیست گو هرگز مباش
چهرهی زرین و سیمین سینهی ترکان بستم
بازور سیمم شماری نیست گو هرگز مباش
آسمان وا راست دامان مراد ناکسان
گر مرا پیوند واری نیست هرگز گو مباش
غم خود ازعشقست گو در جان من جاوید باد
گر غم را غمگساری نیست هرگز گو مباش
عشق بازی با خیال یار هم شبها خوشست
باری ار بوس و کناری نیست گو هرگز مباش
مجلس عیشست و جز خسرو همه مستند اگر
ناکسی و نابکاری نیست گو هرگز مباش
□
خوانمش در جان و گوید خانهی من نیست این
با چنین بیگانگی دل آشنا میخواندش
□
با رقیبت نیست کار و خوانیش میدانم انی
تا مرا سوزی زحسرت بی سبب میخوانیش
□
باغ روجانا که نرگس در هوای روی تست
روی گل میبیند اما دل نمیآسایدش
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:47 PM
نام سرچشمهی حیوان چه بری با دهنش
نام سرچشمهی حیوان چه بری با دهنش
سخن قند مگو با لب شکر شکنش
گر زند با دهنش بسته ز بیمغزی لاف
هر که بیند شکند بالب و دندان دهنش
ای صبا گوی زمن غنچهی تر دامن را
چیست آن غنچه که پنهان شده در پیرهنش
دوش جستم ز دهانش خبر آب حیات
گفت باید طلبید ازلب شیرین منش
گر شور در غم تو چهرهی عاشق گاهی
باز گلگون کند از خون دل خویشتنش
زلف کج طبع تو هندوی بلا انگیز است
چشم سر مست تو ترکیست که یغماست فنش
روز و شب وصف رخ خوب تو گوید خسرو
تا چه طوطی است که ازآینه باشد سخنش!
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:48 PM
آن سخن گفتن تو هست هنوزم در گوش
آن سخن گفتن تو هست هنوزم در گوش
وان شکر خندهی شیرین تو از چشمهی نوش
گریه میآیدم از دور به آواز بلند
که از آن گریه نمیآیدم آواز به گوش
ای به خشم از برمن رفته و تنها خفته
چشم را گوی که چندین طرف خواب بپوش
□
از رخت برآسمان مه شد خجل
در چمن هم بوستان افروز خویش
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:48 PM
آنکه از جان دو ستر میدارمش
آنکه از جان دو ستر میدارمش
گر مرا بگذاشت من نگذارمش
آنکه در خون دل من تشنه است
من دو چشم خویش می پندارمش
گر چه هست او یار من من یار او
من کجا یارم که گویم یارمش
هیچ رحمی نیست بر بیمار خوش
آن طبیبی را که من بیمار مش
با دل خود گفتم او را چیستی ؟
گفت خسرو او گل و من خارمش
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:48 PM
دل من رفت نتوان یافت بازش
دل من رفت نتوان یافت بازش
که دستی نیست بر زلف درازش
□
کی بود آنکه نشینم با تو
باده در دست و گل اندر آغوش
□
هست بازار تو در دلها گرم
حسن چندان که توانی بفروش
□
دل رفت و روزها شد کز وی خبر نیاید
ای دور مانده چو نی در زلف عنبر ینش
طاقت ندارد آن رخ از نازکی نفس را
ای بار تند مگذر بر برگ یاسمینش
ای جامه دار ازینسان چستش مبند یکتا
کز بخیه نقش گیرد اندام ناز ننینش
□
دل رفت و در زنخدانش آوا ز دادم او را
گفت اینکم معلق در نیمه راه چاهش
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:48 PM
چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش
چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش
نوری ندادیم شبی از ماههتاب خویش
رویی چنان مپوش زعشاق کاهل دل
از تشنگان دریغ ندارند آب خویش
گر نه کباب کردن دلها شدش حلال
آن مست را بحل نکنم من کباب خویش
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:50 PM
ابری خوشست و وقت خوش است و هوای خوش
ابری خوشست و وقت خوش است و هوای خوش
ساقی مست داده به مستان صلای خوش
باران خوش رسید و حریفان عیش را
گشت آشنای جان و زهی آشنای خوش
بی روی خوب دل نبود خوش به هیچ جا
گل گرچه خو برو بود و باغ جای خوش
عشق بتان اگر چه بلایی است جانگداز
خسرو به جان و دیده خرید این بلای خوش
□
گویم ببخش جان من او گویدم که نه
جان بخش من بس است همان گفتن نه اش
چون گل زرشک جامه درانم که تاچراست
در گرد کوی گشتن باد سحر گهش
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:50 PM
گر ای نسیم ترا ره دهند درحرمش
گر ای نسیم ترا ره دهند درحرمش
ببوس از من خاکی نشانهی قدمش
میان دلبر و دل حاجت رسالت نیست
و لیک هم بنوشتیم ماجرای غمش
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:51 PM
ستمگری که دلم شاد نیست جز به غمش
ستمگری که دلم شاد نیست جز به غمش
به خامه راست نیاید شکایت ستمش
اگر ز دست اجل چند که امان یابم
به خاک پاش که سر بر ندارم از قدمش
هزار نامه نوشتم به خون دیده ولی
به این دیار نیامد کبوتر حرمش
مباشری که به کنج فراق می نوشد
سفال باده نماید به چشم جام جمش
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:51 PM
قبا و پیرهن او که میرسد به تنش
قبا و پیرهن او که میرسد به تنش
من از قباش به رشکم قبا ز پیرهنش
عجب اگر نتوان نقش خاطرش دریافت
ز نازکی بتوان دید روح در بدنش
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:51 PM
کرشمههای سر زلف در بنا گوشش
کرشمههای سر زلف در بنا گوشش
حدیث درد دلم ره نداد در گوشش
اگر زخامه کج افتاد نقش ما چه کنیم
چگونه عیب تو !نیم کرد بر نقاش ؟
□
مطرب از نالهام چنان شد مست
که فراموش کرده پردهی خویش
ساقیا خون من بخور به تمام
می بده لیک نیم خوردهی خویش
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:51 PM
رفت دل نیست روشنم حالش
رفت دل نیست روشنم حالش
برو ای جان تو هم بدنبالش
هر که بر حال عاشقان خندد
گریهیی واجبست بر حالش
من مسکین نه مرد درد توأم
کوه البرز و پشه حمالش !
□
کتاب فقه ندانند در مدارس ما
دریغ عمر که شد صرف در اصول و فروع
فقیه شرع که ما را همی کند تکفیر
به عمر خویش نکردست سجدهیی به خضوع
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:52 PM
دی میگذشت و سوی او دلها روان ازهر طرف
دی میگذشت و سوی او دلها روان ازهر طرف
صد عاشق گم کرده دل سویش دوان از هر طرف
گلگون نازش زیر زین غمزه بلایی در کمین
میمرد از ان پیکان کین پیر و جوان از هر طرف
زنجیر دلها موی او دلال سرها خوی او
در چار سوی روی او بازار جان از هر طرف
در کنج غم افتاده من بریاد سرو خویشتن
زانم چه کاید درچمن سرو روان از هر طرف
زین پس که از خوی بدت آهنگ بیرون باشدت
سرم که چون خسرو بسی گیرد عنان از هر طرف
□
من بدان نذرم که گر میرم به سویم بنگری
بین که چون من چند کس مرد است در بازار عشق
تیغ خود بگذار تا وام تو بگذارم از انک
وام معشوق است سر برگردن عیار عشق
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:52 PM
رسید دوش ندایی از ین بلند رواق
رسید دوش ندایی از ین بلند رواق
کو ای مقیم زوایای شهر بند فراق
درین حضیض چرا گشتهای چنین محبوس
گذر چو طایر قدسی زاوج این نه طاق
منافقند و ریایی جمیع اهل بشر
بیا به صحبت یاران بیریا و نفاق
ترا به روز ازل با جیب عهدی بود
چه آمدت که فراموش کردهای میثاق
مرو به قول مخالف بهر زه راه حجاز
و گرنه راه نیابی به پردهی عشاق
کسی که مسکن اصلیش عالم علوی است
چه میکند به خراسان چه میرود به عراق
زخویش بگذر و بازای سوی ما خسرو
که نیست خوشتر ازینجای در همه آفاق
□
بماندم در بلای دل که یارب
مبادا هیچکس را مبتلا دل
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:52 PM
نگارا صحبت از اغیار بگسل
نگارا صحبت از اغیار بگسل
گل خندان من ازخار بگسل
ندانم تا که گفت آن بیوفا را
که مهر از دوستان یک بار بگسل
□
چو از زلفش بدین روز اوفتادم
تو هم ای شب مکن برمن تطاول
نباشد چون جمالت مجلس افروز
اگر خورشید بنشیند به محفل
□
حیف بود که ماه و گل خوانمت از سر هوس
ای تو به از هزار مه چند بود بقای گل
□
در حریم کعبه روحانیون یعنی که دل
جز خیال دوست کس را نیست امکان زوال
□
تا بخواند آیت عشق از خط مشکین یار
رفت از یادم روایات فروع بیاصول
□
هوس دارم پس از مردن قد سرو روان یعنی
ازان قامت به خاک خویش رفتار آرزو دارم
□
الا ای ساقی فار غدلان می هم بدیشان ره
که من با روزگار خویشتن خونخواریی دارم
برو ای بخت خواب آلود از پهلوی بیداران
که تو شب کوریی زاری و من شب کاریی دارم
□
سرشکم گفت در وقتی که میغلتید بر رویم
چو مروارید غلتانم که بر بالای زر غلتم
□
شبی روشن کن آخر کلبهی تاریک من چون من
دل تاریک در کار تو کردم چشم روشن هم
□
بلا و غم خریدار آمدند از سوی تو بر من
بحمدالله که در کوی تو بازار است امروزم
□
شهید خنجر عشقم به خون دیده آلوده
به خاکم همچنان پر خون دارید و مشوییدم
گلی کز خاک من روید به گوش اهل دل گوید
که من بوی فلان دارم مبوییدم مبوییدم
همه جا از شهیدان نور خیزد و ز دلم آتش
نشان است این میان کشتگان گر بجوییدم
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:52 PM
سرو منی و ازدل بستان خودت خوانم
سرو منی و ازدل بستان خودت خوانم
درد منی و از جان درمان خودت خوانم
اول بدو صد زاری جان پیشکشت کردم
وانگاه به صد عزت مهمان خودت خوانم
هر چند که جان من دید از تو جفایی چند
با این همه درد دل جانان خودت خوانم
هر لحظه مرا با دل جنگیست درین معنی
کو زان خودت گوید من زان خودت خوانم
از بس که نمیارزم نزد تو به کشتن هم
قربان شوم ار گویی قربان خودت خوانم
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:53 PM
ای گل صفت حسنت بر وجه حسن گویم
ای گل صفت حسنت بر وجه حسن گویم
سر تا به قدم جانی کفر است که تن گویم
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:54 PM
دردیده چه کار آید این اشک چو بارانم
دردیده چه کار آید این اشک چو بارانم
بردیده اگر جانا سروی چو تو ننشانم
خود را به سر کویت بدنام ابد کردم
ازهر چه جز این کردم از کرده پشیمانم
جانم به فدات آن دم کز بعد دو سه بوسه
گویم که یکی دیگر گویی تو که نتوانم
گر با تو غمی گویم در خواب کنی خود را
این درد دل است آخر افسانه نمیخوانم
چاک دلم ای محرم چون دوخت نمیدانی
ضایع چه کنی رشته درچاک گریبانم
عشق بت و بیم جان این نقد به کف تا کی
خسرو به غزل بر گو تا دست برافشانم
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:54 PM
تا سوختن عشق ز پروانه به دیدم
تا سوختن عشق ز پروانه به دیدم
سودای همه سوختگان خام گرفتم
□
ای باد سلامی برسانی تو اگر ما
در خدمت آن سرو خرامان نرسیدیم
□
وقتی دل و جان و خردی همره ما بود
عشق آمد و زیشان همه بیگانه بماندیم
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:57 PM
صافی مده ای دوست که مادرد کشانیم
صافی مده ای دوست که مادرد کشانیم
نی رند تمامیم کز ین رند و شانیم
هر چند که در کیسه نداریم پشیزی
درهمت ما بین تو که جمشید و شانیم
کو ساقی نو خیز که بالای دو دیده
چندانکه دو ابر و بنشاند بنشانیم
بیش آرمی ای ساقی خونریز که پیشت
از لب بخوریم و ز مژه باز فشانیم
□
گفتی که تو این بیدلی از روی که داری؟
از روی تودارم دگر از روی که دارم؟
M.A.H.S.A
04-08-2012, 01:58 PM
عاشق شدم و محرم اینکار ندارم
عاشق شدم و محرم اینکار ندارم
فریاد که غم دارم و غمخوار ندارم
آن عیش که یاری دهدم صبر ندیدم
وان بخت که پرسش کندم یار ندارم
بسیار شدم عاشق و دیوانه ازین پیش
آن صبر که هر بار بد این بار ندارم
یک سینه پر از قصهی هجر است ولیکن
از تنگدلی طاقت گفتار ندارم
چون راز برون نفتدم از پرده که هر چند
گویند مرا گر به نگهدار ندارم
جانا چودل خسته به سودای تو دارم
او داند و سودای تو من کار ندارم
خونریز شگرفست لبت سهل نگیرم
مهمان عزیز است غمت خوار ندارم
مرگم زتو دور افگند اندیشهام اینست
اندیشهی این جان گرفتار ندارم
خون شد دل خسرو ز نگهداشتن راز
چون هیچ کسی محرم اسرار ندارم
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.