PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ♫♪ابوسعید *دیوان اشعار *مقطعات ♫♪



M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:41 PM
ابیات پراکنده از رباعیات



چون نیست شدی هست ببودی صنما


چون خاک شدی پاک شدی لاجرما




وای ای مردم داد زعالم برخاست


جرم او کند و عذر مرا باید خواست




مرغی به سر کوه نشست و برخاست


بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست




بی غم دل کیست تا بدان مالم دست


بی غم دل زنگیان شوریده‌ی مست




جز درد دل از نظاره‌ی خوبان چیست


آنرا که دو دست و کیسه از سیم تهیست




فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ


تا عشق میان ما بماند بی هیچ




آنرا که کلاه سر بباید زد و برد


زانست که او بزرگ را دارد خرد




آنجا که مرا با تو همی هست دیدار


آنجا روم و روی کنم در دیوار




تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار


کین آب حیاتست ز آدم بیزار




گر من به ختن ز یار وادارم دست


باورد و نسا و طوس یار من بس




فاساختن و روی خوش و صفرا کم


تا عهد میان ما بماند محکم




من گبر بدم کنون مسلمان گشتم


بد عهد بدم کنون به فرمان گشتم




جایی که حدیث تو کند خندانم


خندان خندان به لب برآید جانم




اشتربان را سرد نباید گفتن


او را چو خوشست غریبی و شب رفتن




از ترکستان که بود آرنده‌ی تو


گو رو دیگر بیار ماننده‌ی تو




زلفت سیهست مشک را کان گشتی


از بس که بجستی تو همه آن گشتی




گر آنچه بگفته‌ای به پایان نبری


گر شیر شوی زدست ما جان نبری





هر جا که روی دو گاو کارند و خری


خواهی تو بمرو باش خواهی بهری




آراسته و مست به بازار آیی


ای دوست نترسی که گرفتار آیی

M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:42 PM
ابیات پراکنده



مرد باید که جگر سوخته چندان بودا


نه همانا که چنین مرد فراوان بودا




کار چون بسته شود بگشایدا


وز پس هر غم طرب افزایدا




خداوندا بگردانی بلا را


ز آفتها نگه داری تو ما را


به حق هر دو گیسوی محمد


زبون گردان زبردستان ما را




نسیما جانب بستان گذر کن


بگو آن نازنین شمشاد ما را


به تشریف قدوم خود زمانی


مشرف کن خراب آباد ما را




چون مرا دیدی تو او را دیده‌ای


چون ورا دیدی تو دیدی مر مرا




گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور


بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا




گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا


به بوسه نقش کنم برگ یاسمین ترا


هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی


هزار سجده برم خاک آن زمین ترا


هزار بوسه دهم بر سخای نامه‌ی تو


اگر ببینم بر مهر او نگین ترا


به تیغ هندی گو دست من جدا بکنند


اگر بگیرم روزی من آستین ترا


اگر چه خامش مردم که شعر باید گفت


زبان من به روی گردد آفرین ترا




در شب تاریک برداری نقاب از روی خویش


مرد نابینا ببیند بازیابد راه را


طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا


دلبرا شاها ازین پنجه بیفگن آه را


پنج و پنجاهم نباید هم کنون خواهم ترا


اعجمی‌ام می‌ندانم من بن و بنگاه را




هر کسی محراب کردست آفتاب و سنگ و چوب


من کنون محراب کردم آن نگارین روی را




با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین


با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا


باشد گه وصال ببینند روی دوست


تو نیز در میانه‌ی ایشان ببینیا





آتش نمرود هرگز پور آذر را نسوخت


پور آذر پیش ازین آتش چو خاکستر شده‌است