PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ♫♪ابوسعید *دیوان اشعار *رباعیات♫♪



M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:34 PM
قسمت اول



وا فریادا ز عشق وا فریادا


کارم بیکی طرفه نگار افتادا


گر داد من شکسته دادا دادا


ور نه من و عشق هر چه بادا بادا




گفتم صنما لاله رخا دلدارا


در خواب نمای چهره باری یارا


گفتا که روی به خواب بی ما وانگه


خواهی که دگر به خواب بینی ما را




در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا


طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا


ور دل به خدا و ساکن میکده‌ای


می نوش که عاقبت بخیرست ترا




وصل تو کجا و من مهجور کجا


دردانه کجا حوصله مور کجا


هر چند ز سوختن ندارم باکی


پروانه کجا و آتش طور کجا




تا درد رسید چشم خونخوار ترا


خواهم که کشد جان من آزار ترا


یا رب که ز چشم زخم دوران هرگز


دردی نرسد نرگس بیمار ترا




گفتی که منم ماه نشابور سرا


ای ماه نشابور نشابور ترا


آن تو ترا و آن ما نیز ترا


با ما بنگویی که خصومت ز چرا




یا رب ز کرم دری برویم بگشا


راهی که درو نجات باشد بنما


مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم


جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما




یا رب مکن از لطف پریشان ما را


هر چند که هست جرم و عصیان ما را


ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم


محتاج بغیر خود مگردان ما را




گر بر در دیر می‌نشانی ما را


گر در ره کعبه میدوانی ما را



اینها همگی لازمه‌ی هستی ماست


خوش آنکه ز خویش وارهانی ما را




تا چند کشم غصه‌ی هر ناکس را


وز خست خود خاک شوم هر کس را


کارم به دعا چو برنمی‌آید راست


دادم سه طلاق این فلک اطلس را

M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:35 PM
قسمت دوم



دیروز که چشم تو بمن در نگریست


خلقی بهزار دیده بر من بگریست


هر روز هزار بار در عشق تو ام


میباید مرد و باز میباید زیست




عاشق نتواند که دمی بی غم زیست


بی یار و دیار اگر بود خود غم نیست


خوش آنکه بیک کرشمه جان کرد نثار


هجران و وصال را ندانست که چیست




گر مرده بوم بر آمده سالی بیست


چه پنداری که گورم از عشق تهیست


گر دست بخاک بر نهی کین جا کیست


آواز آید که حال معشوقم چیست




می‌گفتم یار و می‌ندانستم کیست


می‌گفتم عشق و می‌ندانستم چیست


گر یار اینست چون توان بی او بود


ور عشق اینست چون توان بی او زیست




ای دل همه خون شوی شکیبایی چیست


وی جان بدرآ اینهمه رعنایی چیست


ای دیده چه مردمیست شرمت بادا


نادیده به حال دوست بینایی چیست




اندر همه دشت خاوران گر خاریست


آغشته به خون عاشق افگاریست


هر جا که پریرخی و گل‌رخساریست


ما را همه در خورست مشکل کاریست




در بحر یقین که در تحقیق بسیست


گرداب درو چو دام و کشتی نفسیست


هر گوش صدف حلقه‌ی چشمیست پر آب


هر موج اشاره‌ای ز ابروی کسیست




رنج مردم ز پیشی و از بیشیست


امن و راحت به ذلت و درویشیست


بگزین تنگ دستی از این عالم


گر با خرد و بدانشت هم خویشیست




ما عاشق و عهد جان ما مشتاقیست


ماییم به درد عشق تا جان باقیست


غم نقل و ندیم درد و مطرب ناله


می خون جگر مردم چشمم ساقیست





چون حاصل عمر تو فریبی و دمیست


زو داد مکن گرت به هر دم ستمیست


مغرور مشو بخود که اصل من و تو


گردی و شراری و نسیمی و نمیست

M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:36 PM
قسمت سوم


دل گر ره عشق او نپوید چه کند


جان دولت وصل او نجوید چه کند


آن لحظه که بر آینه تابد خورشید


آیینه انا الشمس نگوید چه کند




ای باد ! به خاک مصطفایت سوگند


باران ! به علی مرتضایت سوگند


افتاده به گریه خلق، بس کن بس کن


دریا ! به شهید کربلایت سوگند




درویشانند هر چه هست ایشانند


در صفه‌ی یار در صف پیشانند


خواهی که مس وجود زر گردانی


با ایشان باش کیمیا ایشانند




گر عدل کنی بر جهانت خوانند


ور ظلم کنی سگ عوانت خوانند


چشم خردت باز کن و نیک ببین


تا زین دو کدام به که آنت خوانند




گه زاهد تسبیح به دستم خوانند


گه رندو خراباتی و مستم خوانند


ای وای به روزگار مستوری من


گر زانکه مرا چنانکه هستم خوانند




شب خیز که عاشقان به شب راز کنند


گرد در و بام دوست پرواز کنند


هر جا که دری بود به شب بربندند


الا در عاشقان که شب باز کنند




مردان رهش میل به هستی نکنند


خودبینی و خویشتن پرستی نکنند


آنجا که مجردان حق می نوشند


خم خانه تهی کنند و مستی نکنند




خلقان تو ای جلال گوناگونند


گاهی چو الف راست گهی چون نونند


در حضرت اجلال چنان مجنونند


کز خاطر و فهم آدمی بیرونند




مردان تو دل به مهر گردون ننهند


لب بر لب این کاسه‌ی پر خون ننهند



در دایره‌ی اهل وفا چون پرگار


گر سر بنهند پای بیرون ننهند




دشمن چو به ما درنگرد بد بیند


عیبی که بر ماست یکی صد بیند


ما آینه‌ایم، هر که در ما نگرد


هر نیک و بدی که بیند از خود بیند

M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:38 PM
قسمت چهارم



دارم گنهان ز قطره باران بیش


از شرم گنه فگنده‌ام سر در پیش


آواز آید که سهل باشد درویش


تو در خور خود کنی و ما در خور خویش




در خانه خود نشسته بودم دلریش


وز بار گنه فگنده بودم سر پیش


بانگی آمد که غم مخور ای درویش


تو در خور خود کنی و ما در خور خویش




شوخی که به دیده بود دایم جایش


رفت از نظرم سر و قد رعنایش


گشت از پی او قطره ز نان مردم چشم


چندان که زاشک آبله شد بر پایش




آتش بدو دست خویش بر خرمن خویش


چون خود زده‌ام چه نالم از دشمن خویش


کس دشمن من نیست منم دشمن خویش


ای وای من و دست من و دامن خویش




پیوسته مرا ز خالق جسم و عرض


حقا که همین بود و همینست غرض


کان جسم لطیف را به خلوتگه ناز


فارغ بینم همیشه ز آسیب مرض




ای بر سر حرف این و آن نازده خط


پندار دویی دلیل بعدست بخط


در جمله‌ی کاینات بی سهو و غلط


یک عین فحسب دان و یک ذات فقط




گشتی به وقوف بر مواقف قانع


شد قصد مقاصدت ز مقصد مانع


هرگز نشود تا نکنی کشف حجب


انوار حقیقت از مطالع طالع




کی باشد و کی لباس هستی شده شق


تابان گشته جمال وجه مطلق


دل در سطوات نور او مستهلک


جان در غلبات شوق او مستغرق




دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق


جز دوست ندید هیچ رو در خور عشق



چندانکه رخت حسن نهد بر سر حسن


شوریده دلم عشق نهد بر سر عشق




بر عود دلم نواخت یک زمزمه عشق


زان زمزمه‌ام ز پای تا سر همه عشق


حقا که به عهدها نیایم بیرون


از عهده‌ی حق گزاری یک دمه عشق

M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:39 PM
قسمت پنجم



در حضرت پادشاه دوران ماییم


در دایره‌ی وجود سلطان ماییم


منظور خلایقست این سینه‌ی ما


پس جام جهان نمای خلقان ماییم




افتاده منم به گوشه‌ی بیت حزن


غمهای جهان مونس غمخانه‌ی من


یا رب تو به فضل خویش دندانم را


بخشای به روح حضرت ویس قرن




ای چشم من از دیدن رویت روشن


از دیدن رویت شده خرم دل من


رویت شده گل، خرم و خندان گشته


روشن مه من گشته ز رویت دل من




ای دوست ترا به جملگی گشتم من


حقا که درین سخن نه زرقست و نه فن


گر تو زوجود خود برون جستی پاک


شاید صنما به جای تو هستم من




بگریختم از عشق تو ای سیمین تن


باشد که زغم باز رهم مسکین من


عشق آمد واز نیم رهم باز آورد


ماننده‌ی خونیان رسن در گردن




فریاد ز دست فلک بی سر و بن


کاندر بر من نه نو بهشت و نه کهن


با این همه نیز شکر میباید کرد


گر زین بترم کند که گوید که مکن




ای خالق ذوالجلال وحی رحمان


سازنده‌ی کارهای بی سامانان


خصمان مرا مطیع من می‌گردان


بی‌رحمان را رحیم من می‌گردان




بحریست وجود جاودان موج زنان


زان بحر ندیده غیر موج اهل جهان


از باطن بحر موج بین گشته عیان


بر ظاهر بحر و بحر در موج نهان




جانست و زبانست زبان دشمن جان


گر جانت بکارست نگه‌دار زبان


شیرین سخنی بگفت شاه صنمان


سر برگ درختست، زبان باد خزان





چندین چه زنی نظاره گرد میدان


اینجا دم اژدهاست و زخم پیلان


تا هر که در آید بنهد او دل و جان


فارغ چه کند گرد سرای سلطان

M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:40 PM
قسمت ششم



دنیا طلبان ز حرص مستند همه


موسی کش و فرعون پرستند همه


هر عهد که با خدای بستند همه


از دوستی حرص شکستند همه




ای چشم تو چشم چشمه هر چشم همه


بی چشم تو نور نیست بر چشم همه


چشم همه را نظر بسوی تو بود


از چشم تو چشمه‌هاست در چشم همه




چون باز سفید در شکاریم همه


با نفس و هوای نفس یاریم همه


گر پرده ز روی کارها بر گیرند


معلوم شود که در چه کاریم همه




ای روی تو مهر عالم آرای همه


وصل تو شب و روز تمنای همه


گر با دگران به ز منی وای بمن


ور با همه کس همچو منی وای همه




سودا به سرم همچو پلنگ اندر کوه


غم بر سر غم بسان سنگ اندر کوه


دور از وطن خویش و به غربت مانده


چون شیر به دریا و نهنگ اندر کوه




آنم که توام ز خاک برداشته‌ای


نقشم به مراد خویش بنگاشته‌ای


کارم چو بدست خویش بگذاشته‌ای


می‌رویم از آنسان که توام کاشته‌ای




ای غم که حجاب صبر بشکافته‌ای


بی تابی من دیده و برتافته‌ای


شب تیره و یار دور و کس مونس نه


ای هجر بکش که بی‌کسم یافته‌ای




دارم صنمی چهره برافروخته‌ای


وز خرمن دهر دیده بر دوخته‌ای


او عاشق دیگری و من عاشق او


پروانه صفت سوخته‌ای سوخته‌ای





من کیستم آتش به دل افروخته‌ای


وز خرمن دهر دیده بر دوخته‌ای


در راه وفا چو سنگ و آتش گردم


شاید که رسم به صبحت سوخته‌ای




من کیستم از خویش به تنگ آمده‌ای


دیوانه‌ی با خرد به جنگ آمده‌ای


دوشینه به کوی دوست از رشکم سوخت


نالیدن پای دل به سنگ آمده‌ای

M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:40 PM
قسمت هفتم


بی شک الفست احد، ازو جوی مدد


وز شخص احد به ظاهر آمد احمد


در ارض محمد شد و محمود آمد


اذ قال الله: قل هو الله احد




جانا من و تو نمونه‌ی پرگاریم


سر گر چه دو کرده‌ایم یک تن داریم


بر نقطه روانیم کنون چون پرگار


در آخر کار سر بهم باز آریم




در درویشی هیچ کم و بیش مدان


یک موی تو در تصرف خویش مدان


و آنرا که بود روی به دنیا و به دین


در دوزخ یا بهشت درویش مدان





از هر چه نه از بهر تو کردم توبه


ور بی تو غمی خوردم از آن غم توبه


و آن نیز که بعد ازین برای تو کنم


گر بهتر از آن توان از آن هم توبه