PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ✿حافظ * دیوان اشعار * قصاید ✿



M.A.H.S.A
03-30-2012, 09:59 PM
در مدح شاه شجاع



شد عرصه‌ی زمین چو بساط ارم جوان


از پرتو سعادت شاه جهان ستان


خاقان شرق و غرب که در شرق و غرب، اوست


صاحب‌قران خسرو و شاه خدایگان


خورشید ملک‌پرور و سلطان دادگر


دارای دادگستر و کسرای کی‌نشان


سلطان‌نشان عرصه‌ی اقلیم سلطنت


بالانشین مسند ایوان لامکان


اعظم جلال دولت و دین آنکه رفعتش


دارد همیشه توسن ایام زیر ران


دارای دهر شاه شجاع آفتاب ملک


خاقان کامگار و شهنشاه نوجوان


ماهی که شد به طلعتش افروخته زمین


شاهی که شد به همتش افراخته زمان



سیمرغ وهم را نبود قوت عروج


آنجا که باز همت او سازد آشیان


گر در خیال چرخ فتد عکس تیغ او


از یکدگر جدا شود اجزای توأمان


حکمش روان چو باد در اطراف بر و بحر


مهرش نهان چو روح در اعضای انس و جان


ای صورت تو ملک جمال و جمال ملک


وی طلعت تو جان جهان و جهان جان


تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد


تاج تو غبن افسر دارا و اردوان


تو آفتاب ملکی و هر جا که می‌روی


چون سایه از قفای تو دولت بود دوان


ارکان نپرورد چو تو گوهر به هیچ قرن


گردون نیاورد چو تو اختر به صد


قران بی‌طلعت تو جان نگراید به کالبد


بی‌نعمت تو مغز نبندد در استخوان


هر دانشی که در دل دفتر نیامده‌ست


دارد چو آب خامه‌ی تو بر سر زبان


دست تو را به ابر که یارد شبیه کرد


چون بدره بدره این دهد و قطره قطره آن


با پایه‌ی جلال تو افلاک پایمال


وز دست بحر جود در دهر داستان


بر چرخ علم ماهی و بر فرق ملک تاج


شرع از تو در حمایت و دین از تو در امان


ای خسرو منیع جناب رفیع قدر


وی داور عظیم مثال رفیع‌شان

M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:00 PM
قصیده در مدح قوام الدین محمد صاحب عیار وزیر شاه شجاع



ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی


هزار نکته در این کار هست تا دانی


بجز شکردهنی مایه‌هاست خوبی را


به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی


هزار سلطنت دلبری بدان نرسد


که در دلی به هنر خویش را بگنجانی


چه گردها که برانگیختی ز هستی من


مباد خسته سمندت که تیز می‌رانی


به همنشینی رندان سری فرود آور


که گنجهاست در این بی‌سری و سامانی


بیار باده‌ی رنگین که یک حکایت راست


بگویم و نکنم رخنه در مسلمانی


به خاک پای صبوحی‌کنان که تا من مست


ستاده بر در میخانه‌ام به دربانی


به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم


که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی



به نام طره‌ی دلبند خویش خیری کن


که تا خداش نگه دارد از پریشانی


مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز


وگرنه حال بگویم به آصف ثانی


وزیر شاه‌نشان خواجه‌ی زمین و زمان


که خرم است بدو حال انسی و جانی


قوام دولت دنیی محمد بن علی


که می‌درخشدش از چهره فر یزدانی


زهی حمیده خصالی که گاه فکر صواب


تو را رسد که کنی دعوی جهانبانی


طراز دولت باقی تو را همی‌زیبد


که همتت نبرد نام عالم فانی


اگر نه گنج عطای تو دستگیر شود


همه بسیط زمین رو نهد به ویرانی


تو را که صورت جسم تو را هیولایی است


چو جوهر ملکی در لباس انسانی


کدام پایه‌ی تعظیم نصب شاید کرد


که در مسالک فکرت نه برتر از آنی


درون خلوت کروبیان عالم قدس


صریر کلک تو باشد سماع روحانی


تو را رسد شکر آویز خواجگی گه جود


که آستین به کریمان عالم افشانی


صواعق سخطت را چگونه شرح دهم


نعوذ بالله از آن فتنه‌های طوفانی

M.A.H.S.A
03-30-2012, 10:00 PM
قصیده در مدح شاه شیخ ابواسحاق



سپیده‌دم که صبا بوی لطف جان گیرد


چمن ز لطف هوا نکته برجنان گیرد


هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد


افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد


نوای چنگ بدانسان زند صلای صبوح


که پیر صومعه راه در مغان گیرد


نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک


در او شرار چراغ سحرگهان گیرد


شه سپهر چو زرین سپر کشد در روی


به تیغ صبح و عمود افق جهان گیرد


به رغم زال سیه شاهباز زرین بال


در این مقرنس زنگاری آشیان گیرد



به بزمگاه چمن رو که خوش تماشایی است


چو لاله کاسه‌ی نسرین و ارغوان گیرد


چو شهسوار فلک بنگرد به جام صبوح


که چون به شعشعه‌ی مهر خاوران گیرد


محیط شمس کشد سوی خویش در خوشاب


که تا به قبضه‌ی شمشیر زرفشان گیرد


صبا نگر که دمادم چو رند شاهدباز


گهی لب گل و گه زلف ضیمران گیرد


ز اتحاد هیولا و اختلاف صور


خرد ز هر گل نو، نقش صد بتان گیرد


من اندر آن که دم کیست این مبارک دم


که وقت صبح در این تیره خاکدان گیرد


چه حالت است که گل در سحر نماید روی


چه شعله است که در شمع آسمان گیرد


چرا به صد غم و حسرت سپهر دایره‌شکل


مرا چو نقطه‌ی پرگار در میان گیرد


ضمیر دل نگشایم به کس مرا آن به


که روزگار غیور است و ناگهان گیرد


چو شمع هر که به افشای راز شد مشغول


بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد


کجاست ساقی مه‌روی که من از سر مهر


چو چشم مست خودش ساغر گران گیرد


پیامی آورد از یار و در پی‌اش جامی


به شادی رخ آن یار مهربان گیرد


نوای مجلس ما چو برکشد مطرب


گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد


فرشته‌ای به حقیقت سروش عالم غیب


که روضه‌ی کرمش نکته بر جنان گیرد