PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستانهاى بحارالانوار جلد دوم



M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:28 PM
نام كتاب :داستانهاى بحارالانوار جلد دوم

مؤ لف : محمود ناصرى
============
پيشگفتار
داستانهاى بحارالانوار را در واقع بايد جز خواندنى ترين و آموزنده ترين بخش هاى كتاب ارزشمند و معتبر بحارالانوار علامه بزرگوار مجلسى قلمداد نمود. محتواى معنوى و علمى كتاب به راستى تداعى گر معناى عميق نام آن ((درياهاى نور)) است .
علامه فقيد محمد باقر مجلسى در تاريخ هزار و سى و هفت هجرى قمرى در اصفهان ديده به جهان گشود و پس از هفتاد و سه سال خدمت به اسلام و عالم تشيع و گردآورى بزرگترين مجموعه روايى شيعى ، به ديدار حق شتافت و در اصفهان جنب مسجد عتيق به خاك سپرده شد. مرقد ايشان اكنون مورد توجه و عنايت دوستداران و شيفتگان آن عالم ربانى است .
علامه مجلسى به عنوان فردى پارسا و عامل به آداب اسلامى ، همواره احياگر مجالس و مراسم دينى و عبادى شناخته مى شده است . على رغم نفوذ آن عالم جليل القدر در دولت صفوى و ميان مردم ، از تعلقات دنيوى مبرا بوده و با تواضع و معنويت و تقواى كامل زندگى مى كرد.
علامه مجلسى جامع علوم اسلامى بود و در تفسير، حديث ، فقه ، اصول تاريخ ، رجال و درايه سرآمد روزگار خود محسوب مى گشت . برخى مانند صاحب حدايق ايشان را از بعد شخصيت علمى در طول تاريخ اسلام بى نظير دانسته اند. محقق كاظمى در مقابيس مى نويسد:
((مجلسى منبع فضايل و اسرار و فردى حكيم و شناور در درياى نور و... بود و مثل او را چشم روزگار نديده است !))
درست به دليل همين فضايل و خصوصيات بوده است كه علامه بحرالعلوم و شيخ اعظم انصارى او را ((علامه )) مى خواندند.
آگاهى علامه مجلسى به علوم عقلى و علومى چون ادبيات ، لغت ، رياضيات ، جغرافيا، طب ، نجوم و... از مراجعه به آثار و كتاب هاى وى به خوبى معلوم مى گردد.
چنانكه ذكر شد، كتاب بحارالانوار جزو بزرگترين آثار روايى شيعه محسوب مى شود و خود در حكم دايرة المعارفى عظيم و ارزشمند و گنجينه بى پايان معارف اسلامى است .
در اين كتاب ، روش مرحوم علامه آن بوده كه تمام احاديث و روايات را با نظم و ترتيب مشخصى گردآورى نموده و در اين راه از مساعدت و يارى گروه زيادى از شاگردان و علماى عصر خود بهره مند بوده اند. وى از اطراف و اكناف براى تدوين اين كتاب به جمع آورى منابع لازم مى پرداخت و از هيچ تلاشى فروگذار نمى نمود. موضوع اصلى كتاب ، حديث و تاريخ زندگانى پيامبران و ائمه معصومين عليه السلام است و در تفسير و شرح روايات از مصادر متنوع و گسترده فقهى ، تفسيرى ، كلامى ، تاريخى و اخلاقى ...بهره گرفته شده است .
كتاب بحارالانوار تاكنون بارها به زيور طبع آراسته گرديده ، اما ماءخذ ما در اين مجموعه ، بحار چاپ تهران بوده كه اخيرا در صد و ده جلد به چاپ رسيده است . در ضمن ، اين كتاب شريف اكنون به شكل برنامه كامپيوترى نيز موجود است و علاقه مندان براى سهولت دسترسى به روايات مورد نظر مى توانند از اين امكان جديد بهره مند گردند.
نگارنده ، طى ساليان دراز در پى بهره گيرى از داستان ها و مطالب مفيد اين كتاب نورانى و انتقال آن به هموطنان و برادران دينى بوده است . از آنجا كه به هر حال ، متن كتاب به عربى نگاشته شده بود و غالب عزيزان نمى توانستند از مطالعه جامع تر مطالب آن - حداقل در يك مجموعه مشخص - بهره مند گردند، لذا اقدام به ترجمه داستان ها و قطعه هاى ارزشمندى از اين دايرة المعارف عظيم ، تحت عنوان داستان هاى بحارالانوار نمودم .
اكنون بر آنيم جلد چهارم از داستانهاى بحارالانوار را تقديم طالبان تشنه معارف الهى و - بخصوص - اخلاق و زندگانى بزرگان عالم تشيع نماييم .
داستانهاى اين مجموعه در سه بخش تدوين گرديده است :
بخش نخست به داستانها و روايت هاى مربوط به چهارده معصوم عليه اختصاص دارد.
بخش دوم با عنوان معاصرين چهارده معصوم عليهم السلام نكته ها و گفته ها مى باشد.
پيامبران عليهم السلام و امتهاى گذشته نيز عنوان بخش سوم كتاب را تشكيل مى دهد.
لازم به ذكر است ، در ترجمه اين داستان ها گاه با حفظ امانت ، از ترجمه تحت اللفظى گامى فراتر نهاده ايم تا به جذابيت و همين طور انتقال معناى حقيقى عبارات افزوده باشيم ، در اين مسير بعضا از پاره ترجمه هاى موجود نيز بهره گرفته ايم .
به طور قطع ، اينجانب از كاستى هاى احتمالى در ترجمه و ارائه مجموعه حاضر مطلع بوده و ادعايى ندارد، ولى اميد است اهل نظر با پيشنهادات ارزنده ى خود، ما را هر چه بيشتر در تكميل اين جلد و مجلدات بعدى يارى نمايند.
محمود ناصرى قم حوزه علميه (پائيز 78)
قسمت اول : چهارده معصوم ، چهارده درياى نور!

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:29 PM
((1)) از ما حركت از خدا بركت يكى از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله فقير شد. محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و شرح حال خود را بيان كرد. پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:
برو هر چه در منزل دارى اگر چه كم ارزش هم باشد بياور!
آن مرد انصار رفت و طاقه اى گليم و كاسه اى را خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آورد.
حضرت آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمود: چه كسى اينها را از من مى خرد؟
مردى گفت : من آنها را به يك درهم خريدارم .
حضرت فرمود: كسى نيست كه بيشتر بخرد!
مرد ديگرى گفت : من به دو درهم مى خرم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله به ايشان فروخت و فرمود: اينها مال تو است .
آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار داد و فرمود: با يك درهم غذايى براى خانواده ات تهيه كن و با درهم ديگر تبرى خريدارى كن و او نيز به دستور پيغمبر صلى الله عليه و آله عمل كرد.
تبرى خريد و خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آورد. حضرت فرمود: اين تبر را بردار و به بيابان برو و با آن هيزم بشكن و هر چه بود ريز و درشت و تر و خشك همه را جمع كن ، در بازار بفروش .
مرد به فرمايشات رسول خدا صلى الله عليه و آله عمل كرد. مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتيجه وضع زندگى او بهتر شد.
پيغمبر گرامى صلى الله عليه و آله به او فرمود: اين بهتر از آن است كه روز قيامت بيايى در حالى كه در سيمايت علامت زخم صدقه باشد.

((2)) يك شبانه روز خدمت ، بهتر از يك سال جهاد! جوانى محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:
يا رسول الله ! خيلى مايلم در راه خدا بجنگم .
حضرت فرمود: در راه خدا جهاد كن ! اگر كشته شوى زنده و جاويد خواهى بود و از نعمتهاى بهشتى بهره مند مى شوى و اگر بميرى ، اجر تو با خداست و چنانچه زنده برگردى ، گناهانت بخشيده شده و همانند روزى كه از مادر متولد شده اى از گناه پاك مى گردى ... .
عرض كرد: يا رسول الله ! پدر و مادرم پير شده اند و مى گويند، ما به تو انس -- گرفته ايم و راضى نيستند من به جبهه بروم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: در محضر پدر مادرت باش . سوگند به آفريدگارم ! يك شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن بهتر از يك سال جهاد در جبهه جنگ است . (1)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:29 PM
((3)) رضايت مادر رسول خدا صلى الله عليه و آله در كنار بستر جوانى حاضر شدند كه در حال جان دادن بود. به او فرمود: بگو ((لا اله الا الله )).
جوان چند بار خواست بگويد، اما زبانش بند آمد و نتوانست . زنى در كنار بستر او نشسته بود. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از او پرسيدند: اين جوان مادر دارد؟
زن پاسخ داد: آرى ! من مادر او هستم .
فرمود: تو از اين جوان ناراضى هستى ؟
گفت : آرى ! شش سال است كه با او قهرم و سخن نگفته ام !
فرمود: از او بگذر!
زن گفت : خدا از او بگذرد، به خاطر خوشنودى شما اى رسول خدا!
سپس پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به جوان فرمود: بگو ((لا اله الا الله )).
جوان گفت : ((لا اله الا الله ))
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه مى بينى ؟
- مرد سياه و بد قيافه اى را در كنار خود مى بينم كه لباس چركين به تن دارد و بدبوست . گلويم را گرفته و خفه ام مى كند!
حضرت فرمود: بگو اى خدايى كه اندك را مى پذيرى و از گناهان بسيار مى گذرى ، اندك را از من بپذير و تقصيرات زيادم را ببخش ! تو خداى بخشنده و مهربان هستى . (2)
جوان هم گفت .
حضرت فرمود اكنون نگاه كن . ببين چه مى بينى ؟
- حالا مردى سفيدرو و خوش قيافه و خوشبو را مى بينم . لباس زيبا به تن دارد. در كنار من است و آن مرد سياه چهره از من دور مى شود!
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: دوباره آن دعا را بخوان .
جوان بار ديگر دعا را خواند.
حضرت فرمود حالا چه مى بينى ؟
- مرد سياه را ديگر نمى بينم و فقط مرد سفيد در كنار من است . اين جمله را گفت و از دنيا رفت . (3)

((4)) فقيرى در كنار ثروتمند يكى از مسلمانان ثروتمند با لباس تميز و فاخر محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و در كنار حضرت نشست ، سپس فقيرى ژنده پوش با لباس -- كهنه وارد شد و در كنار آن مرد ثروتمند قرار گرفت .
مرد ثروتمند يكباره لباس خود را جمع كرد و خويش را به كنارى كشيد تا از فقير فاصله بگيرد. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از اين رفتار متكبرانه سخت ناراحت شد و به او رو كرد و فرمود:
آيا ترسيدى چيزى از فقر او به تو سرايت كند؟
مرد ثروتمند گفت : خير! يا رسول الله .
پيامبر صلى الله عليه و آله : آيا ترسيدى از ثروت تو چيزى به او برسد؟
ثروتمند: خير! يا رسول الله .
پيامبر صلى الله عليه و آله : پس چرا از او فاصله گرفتى و خودت را كنار كشيدى ؟
ثروتمند: من همدمى (شيطان يا نفس اماره ) دارم كه فريبم مى دهد و نمى گذارد واقعيتها را ببينم ، هر كار زشتى را زيبا جلوه مى دهد و هر زيبايى را زشت نشان مى دهد. اين عمل زشت كه از من سر زد، يكى از فريبهاى اوست . من اعتراف مى كنم كه اشتباه كردم . اكنون حاضرم براى جبران اين رفتار ناپسندم نصف سرمايه خود را رايگان به اين فقير مسلمان بدهم .
پيامبر صلى الله عليه و آله به مرد فقير فرمود: آيا اين بخشش را مى پذيرى ؟
فقير: نه ! يا رسول الله .
ثروتمند: چرا؟!
فقير:((زيرا مى ترسم من نيز مانند تو متكبر و خودپسند باشم و رفتارم مانند تو نادرست و دور از عقل و منطق گردد)).(4)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:30 PM
((5)) نان خوردن به وسيله دين خدا ممنوع ! ابن عباس (پسرعموى پيغمبر اسلام ) مى گويد:
هرگاه پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله كسى را مى ديد و وى توجه حضرت را به خود جلب مى كرد مى فرمود: او شغل و حرفه اى دارد؟ اگر مى گفتند: نه ! مى فرمود: از نظر من افتاد.
وقتى از ايشان سؤ ال مى كردند: چرا؟
حضرت مى فرمود:
- به خاطر اينكه اگر آدم خداشناس شغلى نداشته باشد دين خدا را وسيله دنياى خود قرار مى دهد و از دين خود نان مى خورد.(5)

((6)) قوى ترين انسان روزى پيامبر اسلام از محلى مى گذشت ، مشاهده كرد گروهى از جوانان سرگرم مسابقه وزنه بردارى هستند. آنجا سنگ بزرگى بود كه هر كدام آن را به قدرى توانايى خود بلند مى كردند. رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيدند: چه مى كنيد؟ گفتند:
- زورآزمايى مى كنيم تا بدانيم كدام يك از ما نيرومندتر است ؟ فرمود: مايليد من بگويم كدامتان از همه قويتر و زورمندتر است ؟
عرض كردند: بلى ! يا رسول الله صلى الله عليه و آله . چه بهتر كه پيامبر سلام بگويد چه كسى از همه قويتر است ؟ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود:
- از همه نيرومندتر كسى است كه هرگاه از چيزى خوشش آمد علاقه به آن چيز او را به گناه و خلاف حق وادار نكند و هرگاه عصبانى شد طوفان خشم او را از مدار حق خارج نكند. كلمه اى دروغ يا دشنام بر زبان نياورد و هرگاه قدرتمند گشت به زياده از اندازه حق خود دست درازى نكند.(6)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:31 PM
((7)) پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در معرض قصاص رسول گرامى صلى الله عليه و آله در بيمارى آخرين خود به بلال دستور داد كه مردم را در مسجد جمع كند. مردم به مسجد آمدند. خود حضرت در حالى كه سخت بيمار بود وارد مسجد شد و به منبر تشريف برد. پس از حمد و ثناى الهى از زحمات خود براى مردم بيان نمود و فرمود:
- ياران ! من براى شما چگونه پيامبرى بودم ؟ آيا همراه شما نجنگيدم ؟ آيا دندان پيشينم شكسته نشد؟ پيشانى ام شكسته نشد؟ آيا خون بر صورتم جارى نگرديد و محاسنم با خون رنگين نشد؟ آيا متحمل سختيها نشدم و سنگ بر شكم نبستم تا غذاى خود را به ديگران بدهم ؟
اصحاب عرض كردند:
- راستى چنين بوديد. چه سختيها كشيديد ولى تحمل كرديد و در راه نشر حقايق از هيچ گونه تلاش و كوششى كوتاهى نفرموديد. خداوند بهترين اجر و پاداش را به شما مرحمت كند.
آن گاه پيامبر فرمود:
- خداوند عالم ، سوگند ياد نموده كه از ظلم هيچ ظالمى نگذرد. شما را به خدا هر كس حقى بر من دارد و يا به كسى ستم روا داشته ام حقش را بگيرد. چون قصاص در اين دنيا نزد من بهتر از كيفر آن دنياست كه آن هم در مقابل فرشتگان و پيامبران انجام خواهد گرفت .
در اين هنگام مردى به نام سوادة بن قيس از آخر مجلس برخاست و عرض -- كرد: يا رسول الله ! پدر و مادرم به فدايت ! وقتى كه از طائف برگشتى ، من به پيشوازتان آمدم . شما بر شتر غضباى خود سوار بودى و عصاى ممشوق به دست داشتى . همين كه عصاى را بلند كردى كه بر شتر بزنى به شكم من خورد. نفهميدم از روى عمد بود يا خطا.
فرمود: به خدا پناه مى برم . هرگز عمدا نزده ام .
سپس فرمود:
- بلال ! به منزل فاطمه برو و عصاى ممشوق را بياور. بلال از مسجد بيرون آمد و در كوچه هاى مدينه فرياد مى زند: مردم ! هر كس حق و قصاصى بر گردن دارد، پيش از روز قيامت پرداخت كند و اكنون پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله خود را در معرض قصاص قرار داده و حقوق مردم را پيش از روز رستاخيز مى پردازد. بلال در خانه فاطمه عليهاالسلام را زد و به ايشان گفت :
- پدرت عصاى ممشوق را مى خواهد.
فاطمه عليهاالسلام فرمود:
- بلال ! پدرم عصاى ممشوق را براى چه مى خواهد؟ امروز نيازى به عصا نيست . زيرا پدرم اين عصا را در روزهاى سفر همراه خود مى برد.
بلال گفت :
- اى فاطمه ! آيا نمى دانى كه اكنون پدرت در بالاى منبر است و با مردم خداحافظى مى كند.
فاطمه عليهاالسلام فرياد كشيد و اشك از ديدگانش فرو ريخت و فرمود:
- اى واى از اين غم و اندوه ! اى پدر! پس از تو چه كسى به حال فقرا و بيچارگان مى رسد و پس از تو به كه پناه برند؟ اى حبيب خدا! محبوب دلها! سپس عصا را به بلال داد. بلال عصا را خدمت پيامبر گرامى رساند.
حضرت فرمود:
- آن پيرمرد كجاست ؟
- پيرمرد از جا برخاست و گفت :
- اين منم يا رسول الله ! پدر و مادرم به فدايت .
فرمود: جلو بيا و مرا قصاص كن تا راضى شوى .
پيرمرد: پدر و مادرم فداى تو باد. شكمت را باز كن !
پيامبر پيراهنش را از روى شكم كنار زد.
پيرمرد: اجازه مى دهيد لبهايم را بر شكم مباركتان بگذارم و بوسه اى بردارم . حضرت اجازه داد. پيرمرد شكم پيامبر را بوسيد و گفت :
- بار خدايا! با اين عمل در روز قيامت از آتش جهنم به تو پناه مى برم .
پيامبر صلى الله عليه و آله : سوادة بن قيس ! حالا قصاص مى كنى يا مى بخشى ؟
سوادة : يا رسول الله بخشيدم .
پيامبر صلى الله عليه و آله : خدايا! سوادة بن قيس را ببخش ، چنانكه او پيامبر تو، محمد را ببخشيد. (7)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:31 PM
((8)) پيغمبر صلى الله عليه و آله و شبان رسول خدا صلى الله عليه و آله با عده اى از بيابان عبور مى كردند. در اثناى راه به شترچرانى رسيدند. حضرت كسى را فرستاد تا مقدارى شير از او بگيرد.
شتر چران گفت : شيرى كه در پستان شتران است براى صبحانه قبيله است و آنچه در ظرف دوشيده ام براى شام آنهاست .
با اين بهانه به حضرت شير نداد. پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله او را دعا كرد و گفت : خدايا! مال و فرزندان او را زياد كن !
سپس از آن محل گذشتند و به گوسفند چرانى رسيدند. پيامبر كسى را فرستاد از او شير بخواهد. چوپان گوسفندها را دوشيد و با آن شيرى كه در آن ظرف حاضر داشت همه را در ظرف فرستاده پيامبر صلى الله عليه و آله ريخت و يك گوسفند نيز براى حضرت فرستاد و عرض كرد:
- فعلا همين مقدار آماده است ، اگر اجازه دهيد بيش از اين تهيه و تقديم كنم ؟
رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او نيز دعا كرده ، گفت : خدايا! به اندازه نياز او روزى عنايت فرما!
يكى از اصحاب عرض كرد:
- يا رسول الله ! آن كس كه به شما شير نداد درباره او دعايى نمودى كه همه ما آن دعا را دوست داريم و درباره كسى كه به شما شير داد دعايى فرمودى كه هيچ يك از ما آن دعا را دوست نداريم !
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مال كم نياز زندگى را برطرف مى سازد، بهتر از ثروت بسيارى است كه آدمى را غافل نمايد.
سپس اين دعا را نيز كردند:
- خدايا به محمد و اولاد او به اندازه كافى روزى لطف فرما! (8)

((9)) گناهان خود را كوچك نشماريد! پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله در يكى از مسافرتها همراه جمعى از اصحاب خود در سرزمين خالى و بى آب و علفى فرود آمدند و به ياران خود فرمودند:
- هيزم بياوريد تا آتش روشن كنيم .
اصحاب عرض كردند: يا رسول الله ! اينجا سرزمينى خالى است و هيچ گونه هيزمى در آن وجود ندارد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
- برويد هر كس هر مقدار مى تواند هيزم جمع كند و بياورد. ياران به صحرا رفتند و هر كدام هر اندازه كه توانستند، ريز و درشت ، جمع كردند و با خود آوردند. همه را در مقابل پيغمبر صلى الله عليه و آله روى هم ريختند. مقدار زيادى هيزم جمع شد.
در اين وقت رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
- گناهان كوچك هم مانند اين هيزمهاى كوچك است . اول به چشم نمى آيد، ولى وقتى كه روى هم جمع مى گردند، انبوه عظيمى را تشكيل مى دهند.
آنگاه فرمود: ياران ! از گناهان كوچك نيز بپرهيزيد. اگر چه گناهان كوچك چندان مهم به نظر نمى آيند؛ هر چيز طالب و جستجو كننده اى دارد. جستجوكنندگان ! آن چه را در دوران زندگى انجام داده ايد و هر آن چه بعد از مرگ آثارش باقى مانده است ، همه را مى نويسد و روزى مى بيند كه همان گناهان كوچك ، انبوه بزرگى را تشكيل داده است .(9)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:31 PM
((10)) خطر دنياپرستى در زمان صلى الله عليه و آله مؤ منى از اهل صفه (10) سخت فقير و مستمند بود. وى تمام نمازها را پشت سر پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواند. رسول خدا صلى الله عليه و آله بر او ترحم مى كرد و به نيازمندى و غريبى او توجه داشت و مى فرمود:
اى سعد! اگر چيزى به دستم برسد تو را بى نياز مى سازم .
مدتى گذشت چيزى به دست پيغمبر نيامد. حضرت به حال سعد بيشتر اندوهگين شد. خداوند سبحان به اندوه پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به سعد توجه فرمود. جبرئيل را با دو درهم خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله فرستاد.
جبرئيل به حضرت عرض كرد: اى محمد! خدا از اندوه تو براى سعد آگاه است . آيا دوست دارى او را بى نياز سازى ؟
پيامبر صلى الله عليه و آله : آرى !
جبرئيل : اين دو درهم را به او مرحمت كن و دستور بده با آن تجارت كند. پيامبر صلى الله عليه و آله در درهم را گرفت . وقتى كه براى نماز ظهر از منزل خارج شد سعد را ديد كه در خانه ايستاده و منتظر آن حضرت است .
فرمود: اى سعد! آيا تجارت خوب بلدى ؟
عرض كرد: سرمايه اى ندارم كه با آن تجارت كنم .
پيامبر صلى الله عليه و آله دو درهم به او داد و فرمود: با آن تجارت كن و روزى خدا را به دست آور.
سعد دو درهم را گرفت و در خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله به مسجد رفت و نماز ظهر و عصر را با رسول خدا صلى الله عليه و آله خواند. آن گاه حضرت فرمود:
- برخيز به دنبال روزى برو! همواره به حال تو غمگين بودم .
سعد مشغول تجارت شد خداوند بركتى به او داد. هر چه مى خريد به دو برابر مى فروخت . دنيا به سعد روى آورد. كم كم سرمايه اش ترقى كرد و مالش فراوان شد و معامله اش رونق گرفت . به طورى كه در كنار در مسجد دكانى گرفت و سرمايه و كالاى خود را در آنجا جمع كرده ، تجارتش را انجام مى داد.
وقتى كه بلال اذان مى گفت و رسول خدا صلى الله عليه و آله به سوى نماز حركت مى كرد، سعد را مى ديد كه سرگرم خريد و فروش بوده ، مشغول دنيا است . هنوز وضو نگرفته و خود را براى نماز مهيا نكرده است . با اينكه قبل از اين پيش از اذان مهياى نماز مى شد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود:
اى سعد! دنيا تو را از نماز باز داشته است ؟
سعد مى گفت : چه كنم ؟ سرمايه ام را تلف كنم ؟ به اين مرد جنسى فروخته ام ، مى خواهم پولم را از او بگيرم و از آن ديگرى كالايى خريده ام بايد پول او را بدهم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن حال سعد بيشتر از فقرش غمگين شد. جبرئيل محضر آن جناب رسيد، عرض كرد: اى پيامبر! خداوند از غم تو براى سعد آگاه است . كدام يك را بيشتر دوست دارى ؟ حالت اول يا حالت فعلى او را؟
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى جبرئيل ! حالت اول (تنگدستى ) او را دوست دارم . زيرا دنيا آخرت او را از دستش گرفته است .
جبرئيل عرض كرد به راستى محبت و اموال دنيا امتحان بوده و بازدارنده از آخرت مى باشد.
آن گاه عرض كرد:
- يا رسول الله ! به سعد بگو آن دو درهمى كه به او داده اى به شما بازگرداند، وضعش به حالت اول برمى گردد.
پيامبر به سعد فرمود: آيا آن دو درهم را به من باز مى گردانى ؟
عرض كرد: به جاى دو درهم ، دويست درهم مى دهم .
حضرت فرمود: نه ! همان دو درهم را مى خواهم .
سعد آن دو درهم را به حضرت داد. به دنبال آن چيزى نگذشت كه دنيا از وى روى گرداند و هر چه داشت از دستش رفت . سعد دوباره به حال فقر و ندارى افتاد. (11)

((11)) خشتى از طلا و خشتى از نقره رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
- وقتى مرا به معراج بردند، وارد بهشت شدم . در آنجا فرشتگانى ديدم كه با خشت طلا و خشت نقره ساختمانى مى سازند ولى گاهى دست از كار مى كشند از فرشتگان پرسيدم : شما چرا گاهى كار مى كنيد و گاهى از كار دست مى كشيد؟ سبب چيست ؟
پاسخ دادند: هر وقت مصالح ساختمانى به ما برسد مشغول مى شويم و هرگاه نرسد از كار باز مى ايستيم .
گفتم : مصالح ساختمانى شما چيست ؟
جواب دادند: ((سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اكبر)).
وقتى مؤ من اين ذكر را مى گويد ما ساختمان را مى سازيم . وقتى كه ساكت مى شود ما نيز دست از كار مى كشيم . (12)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:31 PM
((12)) جوان شب زنده دار روزى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نماز صبح را با مردم در مسجد خواند. در اين ميان چشمش به جوانى افتاد كه از بى خوابى چرت مى زد و سرش پايين مى آمد. رنگش زرد شده بود و اندامش باريك و لاغر گشته ، چشمانش در كاسه سر فرو رفته بود.
رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود:
- حالت چطور است و چگونه صبح كرده اى ؟
عرض كرد:
- با يقين و ايمان كامل به جهان پس از مرگ ، شب را به صبح آوردم و حالتم چنين بود.
حضرت با تعجب پرسيد:
- هر يقينى علامتى دارد. علامت يقين تو چيست ؟
پاسخ داد:
- يا رسول الله ! اين يقين است كه مرا افسرده ساخته و شبها خواب را از چشمم ربوده و در روزهاى گرم تابستان (به خاطر روزه ) مرا به دنيا و آنچه در اوست ، بى رغبت كرده است . هم اكنون با چشم بصيرت قيامت را مى بينم كه براى رسيدگى به حساب مردم برپا شده و مردم براى حساب گرد من آمده اند و من در ميان آنان هستم . گويا بهشتيان را مى بينم كه از نعمتهاى بهشتى برخوردارند و بر تخت هاى بهشتى تكيه كرده اند و با يكديگر مشغول تعارف و صحبتند و اهل جهنم را مى بينم كه در ميان شعله هاى آتش ناله مى زنند و كمك مى خواهند. هم اكنون غرش آتش جهنم در گوشم طنين انداز است .
رسول خدا صلى الله عليه و آله به اصحاب فرمود: اين جوان بنده ايست كه خداوند قلب او را به نور روشن ساخته است . سپس روى به جوان نموده ، فرمود: بر همين حال كه نيك دارى ، ثابت باش و آن را از دست مده .
عرض كرد:
- يا رسول الله ! از خدا بخواه در راه حق به شهادت برسم .
پيامبر صلى الله عليه و آله او را دعا كرد و طولى نكشيد، همراه پيغمبر در يكى از جنگها شركت كرد و دهمين نفرى بود كه در آن جنگ شهيد شد.(13)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:31 PM
نذر و پيمان را فراموش نكنيد

در تذكره دولتشهاى مينويسد: مولى حسن كارشى از شعراء برگ و ماد حين ائمه عليهم السلام است و در غير مدح اين خانواده ، شهر نسروده . هنگاميكه از زيارت قبر پيغمبر(ص ) و طواف خانه خدا بر ميگشت قصد عراق عرب را نوده بز يارت حضرت اميرالمومنين (ع ) مشرف شد در مقابل مرقد پاك آنحضرت ايستاد و قصيده ايكه ابتدايش اين شعر است شروع بخواندن كرد:
اى زبدو آفرينش پيشواى اهل دين
وى زعزت مادح بازوى تو روح الامين
شب كه شد در خواب امير المومنين (ع ) را ديد، باو فرمودند كاشى تو از بلاد دور بسوى ما آمده اى و دو حق از ما طلب دارى يكى اينكه ميهمان مائى ، دومى حق اشعارت ، اكنون به بصره برو، و در آنجا تاجرى است معروف به مسعود ابن افلح سلام مرا باو برسان ، بگو امير المومنين (ع ) ميگويد روزيكه ميخواستى بطرف عمان حركت كنى نذرو عهد كردى اگر كشتى حامل اموال تجارتى ات سالم وارد ساحل شود هزار دينار در راه ما مصرف كنى ، از او هزار دينار بگير و صرف در احتياجات خودنما. مولى حسن ميگويد به بصره رفتم و او را پيدا كردم همينكه حكايت را نقل نمودم نزديك بود از خوشحالى بيهوش شود گفت بخدا بصره رفتم و او را پيدا كردم همينكه حكايت را نقل نمودم نزديك بود از خوشحالى بيهوش شود گفت بخدا سوگند كه جز او كس ديگرى از راز من آگاه نبود، هزار دينار را تسليم كرد و از جهت سپاسگزارى و شكر اين موهبت خلعت فاخرى هم بمولى اضافه بخشيد و ليمه اى نيز بفقراء بصره داد.
بايد دوستان ائمه (ع ) متوجه نذرها و پيمان خود باشد و تخلف نكنند كه آن بزرگواران به تمام شئون و خصوصيات زندگى دوستان خويش احاطه و توجه مخصوصى دارند.

لاضرر و لاضرار

زراره از حضرت باقر(ع ) نقل ميكند كه اسشان فرمودند سمرة بن جندب در باغستان مردى از انصار داشت خانه انصارى در ابتداى باغ بود و سمره هرگاه ميخواست وارد باغ شود، بدون اجازه ميرفت كنار درخت خرمايش . انصارى تقاضا كرد هر وقت ميل دارى داخل شوى اجازه بگير سمره بحرف او ترتيب اثرى نداد و بدون اجازه وارد مى گرديد.
انصارى شكايت بحضرت رسول (ص ) برد و جريان را عرض كرد ايشان از پى سمره فرستادند او را از شكايت انصارى آگاه و دستور دادند هر وقت ميخواهى داخل شوى اذن بگير. سمره امتناع ورزيد، آنجناب فرمود در اينصورت پس بفروش . با قيمت زيادى تقاضاى فروش كردند او راضى نميشد، همينطور مرتب قيمت را بالا مى بردند و نمى پذيرفت تا اينكه فرمودند در مقابل اين درخت ، درختى در بهشت برايت ضامن ميشوم ابا كرد. از واگذار كردن درخت ((فقال رسول الله (ص ) للانصارى اذهب فاقلعها و ارم بها اليه فانه لا ضرر و لاضرار فى الاسلام )) پيغمبر(ص ) فرمود برو درخت را بكن و بينداز پيشش در اسلام زيان نيست و زيان رساندن هم وجود ندارد.(17)

دين فروش

اين ابى الحديد ميگويد معاويه براى سمره بن جندب صد خزرا درهم جايزه تعيين كرد در صورتيكه نقل كند اين آيه درباره على بن ابيطالب (ع ) نازل شده است (و من الناس من يعجبك قوله فى الحيوة الدنيا و يشهدالله على ما فى قلبه و هوالد الخصام و اذا تولى سعى فى الارض ليسفد فيها و يهلك الحرث والنسل والله لا يحب الفساد) دسته اى از مردم گفتارشان ترا بشگفت مى آورد در دنيا و خداوند را بر ضمير خود گواه ميگيرد با اينكه از سخت ترين دشمنانست هر گاه پشت ميكند جديت دارد رفته و فساد در زمين فراهم نمايد و كشت و نسل را از بين ببرد خداى فساد را دوست ندارد.
آيه دوم هم درباره ابن مجلم نازل گرديده (و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله والله رؤ ف بالعباد) مفاد آيه ، بعضى از مردم جان خود را در راه رضاى خدا ميفروشند خداوند بمردم مهربان است ، سمره با صد هزار درهم راضى نشد معاويه دويست هزار رسانيد قبول نكرد. سيصد هزار داد نپذيرفت . كه بچهار صد هزار رسانيد قبول كرد.(18) چنين كسى بايد تا فرمايش پيغمبر(ص ) را درباره حفظ حقوق همسايگى قبول نكند.

حق همسايه

سيعد بن جبير نقل كرد كه عبدالله بن عباس وارد بر ابن زبير شد. ابن زبير باو گفت تو مرا به پستى و بخل نسبت ميدهى گفت آرى ، همانا شنيدم از رسول خدا(ص ) كه ميفرمود از دايره اسلام بيرونست كسيكه شكم خود را سير كند و همسايه اش گرسنه باشد ابن زبير گفت ابن عباس من چهل سالست كه بغض شما اهل بيت را در دل گفته ام ، سخنانى بين آنها گذشت ، ابن عباس از ترس جان خويش بطائف رفت در همانجا وفات يافت .(19)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:33 PM
حدود همسايگى

حضرت صادق (ع ) فرمود مردى از انصار خدمت پيغمبر(ص ) آمده عرض -- كرد من خانه اى در فلان محله خريده ام ، نزديكترين همسايگانم كسى است كه نه از شر او ايمنم و نه بنيكى او اميدوارم ، پيغمبر(ص ) به على (ع ) و سلمان و اباذر (راوى ميگويد چهارمى را فراموش كردم گمان ميكنم مقداد باشد) دستور داد در ميان مسجد با صداى بلند بگويند (لا ايمان لمن ام يامن جاره بوائقه ) ايمان ندارد كسى كه همسايه ى خويش را ايمن نگرداند از آزار و شر خود.
پس از آن فرمود اعلام كنيد تا چهل خانه از چهار طرف : چپ و راست جلو و عقب همسايه محسوب ميشوند.(20)

ائمه اينچنين بودند

موسى بن عيسى انصارى گفت بعد از نماز عصر با اميرالمومنين (ع ) نشسته بودم . مردى حدمت ايشان رسيد. عرض كرد يا على تقاضائى دارم مايلم حركت كنيد، پيش كسيكه مورد نظر من است با هم برويم و خواسته مرا برآوريد، فرمود كار تو چيست ؟ گفت من در خانه ى شخصى همسايه هستم . در آن خانه درخت خرمائى هست كه در موقع وزش باد از خرماى رسيده و نارس ميريزد و يا پرنده اى از بالاى درخت مياندازد، من و بچه هايم از آنها ميخوريم بدون اينكه بوسيله چوب با سنگ آنها را بريزيم ، اكنون ميخواهم شما واسطه شويد كه از من بگذرد. موسى بن عيسى ميگويد حضرت بمن فرمود حركت كن با هم برويم .
در خدما ايشان رفتيم ، پيش صاحب درخت كه رسيديم على (ع ) سلام نمود او جواب داد، احترام كرد و شادمان شد، عرض كرد يا على بجه منظور تشريف آورده ايد، فرمود اين مرد در خانه تو مى نشيند از درخت خرمائى كه دارى (خرما بوسيله ) باد پرنده ميريزد بدون اينكه با سنگ با چوب بزنند آمدم در خواست كنم او را حلال كنى .
صاحب خانه امتناع ورزيد مرتبه دوم حضرت در خواست كرد باز قبول ننمود در مرتبه سوم فرمود بخدا قسم از طرف پيغمبر(ص ) ضامن ميشوم در قبال اين كار خووند بستانى ترا در بهشت عنايت كند اين بار هم نپذيرفت ، كم كم نزديك شامگاه شد على (ع ) فرمود آن خانه را بفلان باغستان من ميفروشى ؟ پاسخ داد: آرى . حضرت گفت خداوند و موسى بن عيسى انصارى بشهادت ميگيرم كه فلام باغستان را باتمام اشجار و درختهاى خرمايش در مقابل آن منزل بتو فروختم آيا راضى هستى ؟ صاحب منزل باور نمى كرد على (ع ) اين معامله را بكند گفت منهم خدا و موسى بن عيسى را گواه ميگيرم كه فوختم خانه را در مقابل آن باغ .
على (ع ) رو كرد بمرديكه در خانه بعنوان همسايگى مى نشست فرمود منزل را برسم مالكيت تصرف كن خواوند بتو بركت دهد حلال باد برتو. در اين هنگام صداى اذان بلند شد همه حركت كردند براى انجام فريضه نماز مغرب و عشاء را با پيغمبر(ص ) خوانديم ر كسى بمنزل خود رفت فردا پس -- از نماز صبح پيغمبر(ص ) مشغول تعقيب بود حالت وخى بر آنجناب عارض گشت . جبرئيل نازل شد. پس از پايان وحى روى به اصحاب كرده فرمود كداميك از شما ديشب عمل نيكى انجام داده ايد خودتان مى گوئيد يا من بگويم على (ع ) عرض كرد شما بفرمائيد پيغمبر(ص ) فرمود اينك جبرئيل بر من نازل شد، گفت شب گذشته على بن ابيطالب (ع ) كار پسنديده اى انجام داد پرسيدم چه كار، گفت اين سوره را بخوان ((بسم الله الرحمن الرخيم و الليل اذا يغشى والنهار اذا تجلى تا اين آيه فاما من اعطى واتقى و صدق بالحسنى قسنيسره لليسرى )) الى آخر سوره .
روبعلى كرد فرمود تو تصديق به بهشت كردى و خانه را بان مرد بخشيدى و بستان خود را دادى ؟ عرض كرد بلى فرمود اين سوره درباره ات نازل شد آنگاه خركت كرد پيشانى او را بوسيد و گفت من برادر تو هستم و تو برادر من .(21)

تاءديب همسايه مزاحم

حضرت باقر(ع ) فرمود مردى خدمت پيغمبر(ص ) رسيد و از آزار همسايه خويش شكايت كرد حضرت رسول (ص ) او را امر به شكيبائى كردند پس از جندى براى مرتبه پس از شرفياب شد و جريان گذشته را تكرار كرد باز هم او را امر به صبر كردند. در مرتبه سوم كه اظهار دلتنگى از آزار همسايه خويش نمود، پيغمبر(ص ) باو فرمود: صبحگاه جمعه كه مردم براى گذاردن نماز جمعه مى روند تو اسباب و لوازم زندگى را از خانه خارج كن ، در ميان راه و كوچه بگذار تا هر كس براى نماز از آنجا مى گذرد ببيند. اگر كسى از تو پرسيد براى چه اينطور كرده اى . بگو از آزار فلانى .
بدستور آنجناب عمل كرد لوازم زندگى را در ميان كوچه گذاشت هنوز چيزى نگذشته بود كه همسايه اش او آمد، التماس كرد كه اسباب و اثاث را بخانه برگرداند، گفت من با خدا پيمان مى بندم كه ديگر ترا نيازارم .(22)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:33 PM
احترام دوستان اهل بيت

ابراهيم ساربان يكى از شيعيان و دوستان ائمه (ع ) بود براى كارى خواست وارد خدمت على بن يقطين شود ابراهيم مردى شتربان و على بن يقطين وزير هارون الرشيد بود از نظر ظاهر، او را آن شاءن را نبود كه شخصا پيش -- وزير برود (اينكه مشاهد كنيد اسلام چگونه اين تعينات و مزاياى پوشالى را لغو كرده و بر تقوى و پرهيزگارى امتياز به اشخاص داده است ) على بن يقطين ابراهيم را اجازه نداد و از ورودش جلوگيرى كرد. همان سال پس از مدتها على بعنوان حج مسافرت نمود در مدينه خواست شرفياب خدمت موسى بن جعفر(ع ) شود حضرت اجازه ى ورود ندادند هر چه صبر كرد رخصت نيافت ، روز دوم در بيرون خانه ، آن حضرت را ملاقات نمود عرض -- كرد اى سيد من تقصيرم چه بود كه مرا راه نداديد.
فرمود: به جهت آنكه تو مانع ورود برادرت ابراهيم ساربان شدى خداوند اباء و امتناع فرمود: از اينكه سعى ترا در اين حج قبول فرمايد مگر بعد از آنكه ابراهيم را راضى كنى .
على بن يقطين عرض كرد من ابراهيم را در اين هنگام چگونه ملاقات كنم او در كوفه و من در مدينه ام .
فرمود: شامگاه تنها به بقيع مى روى بدون اينكه كسى از غلامان و همراهان تو متوجه شود، در آنجا شترى آماده خواهى يافت بر آن شتر سوار مى شوى به كوفه خواهى رسيد. على اول شب به بقيع رفت همان شتريكه حضرت فرموده بود در آنجا ديد سوار شد در اندك زمانى در خانه ابراهيم ساربان رسيد شتر را خوابانيد و در را كوبيد ابراهيم پرسيد كيست . گفت : على بن يقطين ابراهيم گفت على بن يقطين بر در خانه ساربان چه مى كند على تقاضا كرد بيرون بيا كه پيش آمد بزرگى واقع شده او را سوگند داد كه اجازه ورود بدهد.
ابراهيم اجازه داد، داخل شد گفت اى ابراهيم مولاى من از پذيرفتن عملم امتناع ورزيده مگر آنكه تو از من خشنود شوى گفت خدا از تو خشنود شود (غفرالله لك ) على بن يقطين صورت خود را بر خاك گذاشت و ابراهيم نپذيرفت آنقدر سوگند داد و اصرار ورزيد تا قبول كرد ساربان پاى خويش را بر صورت وزير گذاشت و گونه او را با پاى خشن خود ماليد على در آن هنگام مى گفت (اللهم اشهد) خدايا تو گواه باش كه ابراهيم از من راضى شد آنگاه بيرون آمد و سوار شتر گرديد همان شب به مدينه برگشت بر در خانه موسى بن جعفر(ع ) شتر را خوابانيد. حضرت او را اجازه ورود داد. امام كاظم رضايت ابراهيم را پذيرفت على شادمان گرديد(23).

دعا براى برادر مؤ من

ابراهيم بن هاشم گفت عبدالله جندب را ديدم در موقع عرفات ، حال هيچكس را بهتر از او نديدم پيوسته دست هاى خود را به سوى آسمان بلند كرده و آب ديده اش بر روى او جارى بود تا بزمين مى رسيد. چون مردم فارغ شدند به او گفتم در اين پايگاه وقوف هيچ كس را بهتر از تو نديدم .
گفت به خدا قسم دعا نكردم مگر براى برادران مؤ من خود زيرا كه از امام ، موسى ابن جعفر(ع ) شنيدم هر كس دعا كند براى برادران مؤ من خويش -- پشت سر آنها، از عرش ندا رسد كه از براى تو صد هزار برابر باد. به خدا قسم دست برندارم از صد هزار برابر دعاء فرشتگان كه قطعا مستجاب و مقبول است براى يك دعاى خودم كه معلوم نيست متسجاب شود يا نه (24).

نيكى و احسان نجاتبخش است

خداوند بزرگ به حضرت موسى خطاب كرد آيا در عمرت براى من عملى انجام داده اى (قال الهى صليت لك و صمت و تصدقت و ذكرتك كثيرا) خداوندا نماز و روزه و زكوة از براى تو انجام داده ام و پيوسته ترا ياد مى كردم .
فرمود اما نماز راهنماى تو است به بهشت و اما روزه سپرى است از آتش ، صدقه زكوة نيز نور است ، يادآورى و ذكر هم براى تو قصرهاى آراسته ى بهشتى خواهد شد براى من چكار كرده اى ؟! حضرت موسى عرض كرد پروردگارا مرا به آن عملى كه مخصوص تو است راهنمائى فرما.
خطاب رسيد اى موسى هرگز شد دوست مرا دوست داشته باشى و يا دشمن مرا دشمن . (فعلم موسى ان افضل الاعمال الحب فى الله و البغض -- فى الله ) حضرت موسى از آن موقع متوجه شد بهترين اعمال دوستى در راه خدا و دشمنى نيز براى خدا است .
از حضرت صادق عليه السلام نقل شده كه روز قيامت بنده اى را در مقام حساب مى آورند كه هيچ حسنه اى ندارد به او مى گويند فكر كن ببين هيچ كار نيكى كرده اى . عرض مى كند پروردگار را كارى نكرده ام جز اينكه فلان بنده ى تو از منزل ما مى گذشت تقاضاى آب كرد تا وضو بگيرد و نماز بخواند من او را آب دادم آن بنده را مى آورند عرض مى كند صحيح است پروردگارا خطاب مى رسد ترا بخشيدم اين بنده مرا داخل بهشت كنيد.
روز قيامت به مؤ من مى گويند ميان مردم جستجو كن و دقت نما هر كس به تو شربت آبى يا يك خوراك غذا و يا نوعى نيكى از اين قبيل نموده است ، دست او را بگير و داخل بهشت نما آن مؤ من بر صراط با جمعيت كثيرى مى گذرد ملائكه مى گويند اى ولى خدا كجا مى روى در اين هنگام خداوند به ملائكه خطاب مى كند: بنده ى مرا اجازه دهيد برود ملائكه او را اجازه مى دهند(25).

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:33 PM
مسرور كردن مؤ من

سيد جزائرى در رياض الابرار از حضرت سيدالشهداء عليه السلام نقل مى كند: آن جناب فرمود: اين فرمايش پيغمبر صلى الله عليه و آله كه بعد از نماز بهترين عملها مسرور كردن مؤ من است با وسائلى معصيت نباشد براى من به تجربه رسيد.
روزى غلامى را ديدم با خوراك خود سگى را شريك قرار داده پرسيدم چرا چنين مى كنى ؟ گفت : يابن رسول الله من محزونم و جوياى سرورى هستم مى خواهم با مسرور كردن اين حيوان غم از دلم زدوده شود زيرا بنده بنده مردى يهودى هستم مايلم از او جدا شوم . ابا عبدالله عليه السلام پيش آن مرد يهودى رفت و دويست دينار قيمت غلام را با خود برد درخواست كرد غلام را بفروشد. آن مرد عرض كرد غلام فداى قدم مبارك شما اين بستان را نيز به او بخشيدم دويست دينار را هم تقديم بشما مى كنم . حضرت فرمود: من مال را به تو بخشيدم مرد يهودى عرض كرد پذيرفتم آن را هم به غلام مى بخشم . سيدالشهداء عليه السلام فرمود: منهم غلام را آزاد كردم دينارها و بستان را نيز به او بخشيدم زن آن يهودى گفت : منهم اسلام مى آورم و مهريه خود را به شوهرم مى بخشم (فقال اليهودى انا ايضا اسلمت و اعطيتها هذه الدار) من نيز مسلمان مى شوم و اين خانه را بزنم بخشيدم (26).

مسيحى اسلام آورد

حضرت صادق عليه السلام فرمود: مردى از كفار اهل كتاب (ذمى ) در راه رفيق اميرالمؤ منين عليه السلام گرديد ايشان را نمى شناخت . پرسيد كجا مى روى ، حضرت فرمود: به كوفه ، هنگاميكه بر سر دو راهى رسيدند ذمى خواست از راه ديگر برود حضرت مقدارى او را همراهى نمود، ذمى عرض -- كرد شما كه خيال كوفه داشتيد براى چه از اين راه ميآئيد، مگر نمى دانيد راه كوفه از اين طرف نيست ؟ فرمود: مى دانم ولى دستور پيغمبر ما است كه نيكو رفاقت و مصاحبت كردن ، به اينست كه رفيق خود را مقدارى همراهى و مشايعت كنند. من از اين جهت با تو آمدم . مرد ذمى گفت : شيفته ى اخلاق نيك اسلام شده اند كسانيكه پيروى اين دين را نموده اند من شما را گواه مى گيرم كه به اسلام وارد شدم .
از همانجا آن مرد به همراهى على عليه السلام به كوفه آمد در كوفه ايشان را شناخت و مراسم اجراء شهادت اسلام را بجا آورد(27).

بين دو مسلمان را اصلاح كنيد

در كافى ذكر شده كه بين ابوحنيفه رهبر حجاج (سائق الحاج ) و دامادش در مورد ميراثى مشاجره و گفتگو شد مفضل بن عمر كوفى كه از خواص -- اصحاب حضرت صادق عليه السلام است بر آنها گذشت چون مشاجره ى آنها را ديد، ايشان را به منزل بر دو بينشان را به چهارصد درهم آميزش داد، آن مبلغ را هم از خود به آنها پرداخت ، گفت : اين وجه از من نيست حضرت صادق عليه السلام پيش من وجهى گذاشته كه هر گاه بين دو نفر از شيعيان نزاع شود من اصلاح كنم و مقدار مالى كه به آن صلح مى شود از همان پول بپردازم (28).

رفتار موسى بن جعفر عليه السلام با پيرمرد

زكرياى اعور گفت : حضرت ابوالحسن موسى بن جعفر عليه السلام را در حال نماز خواندن ديدم ، در پهلوى ايشان پيرمردى سالخورده نشسته بود اراده كرد از جاى برخيزد، عصائى داشت آن را جستجو مى كرد تا بدست آورد امام عليه السلام با آنكه در نماز ايستاده بود خم شد عصاى پيرمرد را برداشته بدستش داد و برگشت به موضع نماز خود.

معاشرت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله

در يكى از سفرها حضرت رسول صلى الله عليه و آله امر فرمود: همراهان گوسفندى بكشند. مردى از اصحاب عرض كرد كشتن آن به عهده ى من ديگرى گفت : پوست كندنش با من سومى عرض كرد من آنرا مى پزم حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: جمع كردن هيزمش با من گفتند يا رسول الله ما در خدمتگزارى حاضريم ، هيزم جمع مى كنيم شما خود را به زحمت نيندازيد فرمود: مى دانم ولكن خوش ندارم خود را بر شما امتيازى بدهم . خداوند دوست ندارد كه بنده اش را ببيند خويش را بر رفيقان و همراهان امتياز داده است (29).
دانى كرا سزد صفت پاكى
آنكو وجود پاك نيالايد.
تا خلق از او رسند بآسايش
هرگز به عمر خويش نياسايد
تا ديگران گرسنه و مسكينند
بر مال و جاه خويش نيفزايد
تا بر برهنه جامه نپوشاند
از بهر خويش جامه نيفزايد
تا كودكى يتيم همى بيند
اندام طفل خويش نيارايد
مردم بدين صفات اگر يابى
گر نام او فرشته نهى شايد

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:34 PM
((20)) بهترين اهل بهشت مردى به همسرش گفت : برو خدمت حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام از او بپرس آيا من از شيعيان شما هستم يا نه ؟
آن زن خدمت حضرت زهرا عليهاالسلام رسيد و مطلب را پرسيد. حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود:
- به همسرت بگو اگر آنچه را كه دستور داده ايم بجا مى آورى و از آنچه كه نهى نموده ايم دورى مى جويى از شيعيان ما هستى وگر نه شيعه ما نيستى .
زن به منزل برگشت و فرمايش حضرت زهرا عليهاالسلام را براى همسرش -- نقل كرد. مرد با شنيدن جواب حضرت سخت ناراحت شد و فرياد كشيد:
- واى بر من ! چگونه ممكن است انسان به گناه و خطا آلوده نباشد؟
بنابراين من هميشه در آتش جهنم خواهم سوخت ، زيرا هركس از شيعيان ايشان نباشد هميشه در جهنم خواهد بود.
زن بار ديگر محضر فاطمه عليهاالسلام رسيد و ناراحتى و سخنان همسرش -- را نزد آن حضرت بازگو نمود.
حضرت زهرا عليهاالسلام فرمود:
- به همسرت بگو؛ آن طور كه فكر مى كنى نيست . چه اينكه شيعيان ما بهترين هاى اهل بهشتند ولى هركس ما را و دوستان ما را دوست بدارد دشمن دشمنان باشد و نيز دل و زبان او تسليم ما شود، ولى در عمل با اوامر و نواهى ما مخالفت كرده ، مرتكب گناه شود، گرچه از شيعيان واقعى ما نيست اما در عين حال او نيز در بهشت خواهد بود، منتهى پس از پاك شدن گناه .
آرى ! به اين طريق است كه به گرفتاريهاى (دنيوى ) و يا به شكنجه مشكلات صحنه قيامت و يا سرانجام در طبقه اول دوزخ كيفر ديده ، پس از پاك شدن از آلودگيهاى گناه به خاطر ما از جهنم نجات يافته ، در بهشت و در جوار رحمت ما منزل مى گيرد.(21)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:34 PM
((21)) انفاق نان جو حسن و حسين عليهماالسلام مريض شدند. پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله با چند تن از ياران به عيادتشان آمدند. گفتند:
- يا على ! خوب بود نذرى براى شفاى فرزندانت مى كردى .
على عليه السلام و فاطمه عليهماالسلام نذر كردند، اگر عزيزان شفا يابند، سه روز روزه بگيرند. خود حسن و حسين عليهماالسلام و فضه كه خادمه آنها بود نيز نذر كردند كه سه روز روزه بگيرند. چيزى نگذشت كه خداوند به هر دو شفاى عنايت فرمود. روز اول را روزه گرفتند در حالى كه غذايى در خانه نداشتند. حضرت على عليه السلام سه صاع (تقريبا سه كيلو) جو قرض كرد. حضرت زهرا عليهاالسلام يك قسمت آن را رد كرد. پنج عدد نان پخت . وقت غروب سفره انداختند و پنج نفر كنار سفره نشستند. هنگام افطار سائلى بر در خانه آمد و گفت : سلام بر شما اى خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ! من مستمندى از مستمندان مسلمين هستم . طعامى به من دهيد كه خداوند به شما از طعامهاى بهشتى عنايت كند. خاندان على عليه السلام همگى غذاى خويش را به او دادند و تنها با آب افطار كردند و خوابيدند. روز دوم را نيز روزه گرفتند. فاطمه عليهاالسلام پنج عدد نان جو آماده كرد و در سفره گذاشت . موقع افطار يتيمى آمد و گفت : - سلام بر شما اى خاندان محمد صلى الله عليه و آله ! من يتيمى مسلمانم ، به من غذايى دهيد كه خداوند به شما از غذاى بهشتى مرحمت كند. همه سهم خود را به او دادند و باز با آب افطار كردند. روز سوم را نيز روزه گرفتند. زهرا عليهاالسلام غذايى (نان جو) آماده كرد. هنگام افطار اسيرى به در خانه آمد و كمك خواست . بار ديگر همه غذاى خويش را به اسير دادند و تنها با آب افطار كرده و گرسنه خوابيدند. صبح كه شد على عليه السلام دست حسن و حسين عليهماالسلام را گرفته و محضر پيامبر رسيدند. در حاليكه بچه ها از شدت گرسنگى مى لرزيدند. وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را در چنان حالى ديد فرمود: يا على ! اين حالى را كه در شما مى بينم برايم بسيار ناگوار است . سپس برخاست و با آنان به سوى فاطمه عليهاالسلام حركت كردند. وقتى كه به خانه وارد شدند. ديدند فاطمه عليهاالسلام در محراب عبادت ايستاده ، در حالى كه از شدت گرسنگى بسيار ضعيف گشته و ديدگانش به گودى نشسته . رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به آغوش -- كشيد و فرمود: از وضع شما به خدا پناه مى برم . در اين وقت جبرئيل نازل گشت و گفت : اى رسول خدا! خداوند به داشتن چنين خاندانى تو را تهنيت مى كند. آن گاه سوره ((هل اءتى )) را بر او خواند.(22)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:35 PM
((22)) جاذبه امام حسن عليه السلام مردى از اهل شام كه در اثر تبليغات دستگاه معاويه گول خورده بود و خاندان پيامبر را دشمن مى داشت ، وارد مدينه شد. در شهر امام حسن عليه السلام را ديد. پيش آن حضرت آمد و شروع به ناسزا گفتن كرد و هر چه از دهانش مى آمد به آن بزرگوار گفت . حضرت با كمال مهر و محبت به وى مى نگريست . چون آن مرد از سخنان زشت فراغت يافت ، امام به او سلام كرده ، لبخندى زد و سپس فرمود:
- اى مرد! من خيال مى كنم تو در اين شهر مسافر غريبى هستى و شايد هم اشتباه كرده اى . در عين حال اگر از ما طلب رضايت كنى ، ما از تو راضى مى شويم . اگر چيزى از ما بخواهى به تو مى دهيم . اگر راهنمايى بخواهى ، هدايتت مى كنيم . اگر براى برداشتن بارت از ما يارى طلبى بارت را برمى داريم . اگر گرسنه هستى سيرت مى كنيم . اگر برهنه اى لباست مى دهيم . اگر محتاجى بى نيازت مى كنيم . اگر آواره اى پناهت مى دهيم . اگر حاجتى دارى برآورده مى كنيم و چنانچه با همه وسايل مسافرت بر خانه وارد شوى ، تا هنگام رفتنت مهمان ما مى شوى و ما مى توانيم با كمال شوق و محبت از شما پذيرايى كنيم . چه اين كه ما خانه اى وسيع و وسايل پذيرايى از هر جهت در اختيار داريم .
وقتى مرد شامى سخنان پر از مهر و محبت آن بزرگوار را شنيد سخت گريست و در حال خجلت و شرمندگى عرض كرد:
- گواهى مى دهم كه تو خليفه خدا بر روى زمين هستى ؛ ((الله اءعلم حيث يجعل رسالته )) . و خداوند داناتر است به اينكه رسالت خويش را در كدام خانواده قرار دهد و تو اى حسن و پدرت دشمن ترين خلق خدا نزد من بوديد و اكنون تو محبوب ترين خلق خدا پيش منى . سپس -- مرد به خانه امام حسن عليه السلام وارد شد و هنگامى كه در مدينه بود به عنوان مهمان آن حضرت پذيرايى شد و از ارادتمندان آن خاندان گرديد.

((23)) شرايط دريافت كمك مالى روزى عثمان در آستانه مسجد نشسته بود. شخص فقيرى به نزدش آمد و از او كمك مالى خواست . عثمان دستور داد. پنج درهم به او بخشيدند. فقير گفت : اين مبلغ برايم كافى نيست . مرا به كسى راهنمايى كن كه مبلغ بيشترى به من كمك كند.
عثمان گفت : برو پيش آن جوانان كه مى بينى و با دست خود اشاره به گوشه اى از مسجد كرد كه حضرت امام حسن و امام حسين عليهماالسلام و عبدالله بن جعفر در آنجا نشسته بودند.
مرد فقير پيش آنها رفت . سلام داد و اظهار حاجت نمود.
امام حسن عليه السلام به خاطر اينكه از رحمتهاى اسلام سوء استفاده نشود، پيش از آنكه به او كمك كند فرمود:
- اى مرد! از ديگران درخواست كمك مالى فقط در سه مورد جايز است :
1- ديه اى كه انسان بر ذمه دارد و از پرداخت آن عاجز است .
2- بدهى كمرشكن داشته باشد و از پرداخت آن ناتوان باشد.
3- مسكين و درمانده گردد و دستش به جايى نرسد.
كدام يك از اين سه مورد براى تو پيش آمده است ؟
فقير گفت : اتفاقا گرفتارى من در يكى از اين سه مورد است امام حسن عليه السلام پنجاه دينار و امام حسين عليه السلام چهل و نه دينار و عبداله بن جعفر چهل و هشت دينار به او دادند.
مرد فقير برگشت و از كنار عثمان خواست بگذرد. عثمان پرسيد:
- چه كردى ؟
فقير پاسخ داد: پيش تو آمدم و پول خواستم . تو هم مبلغى به من دادى و از من نپرسيدى اين پولها را براى چه مى خواهى ؟ ولى نزد آن سه نفر كه رفتم وقتى كمك خواستم ، يكى از آنان (امام حسن ) پرسيد: براى چه منظورى پول درخواست مى كنى ؟ و فرمود: تنها در سه مورد مى توان از ديگران كمك مالى درخواست نمود. (ديه عاجز كننده ، بدهى كمرشكن و فقر زمين گير كننده ). من هم گفتم گرفتاريم يكى از آن سه مورد است . آن گاه يكى پنجاه دينار و دومى چهل و نه دينار و سومى چهل و هشت دينار به من دادند. عثمان گفت : هرگز نظير اين جوانان را نخواهى يافت ! آنان كانون دانش و حكمت و سرچشمه كرامت و فضيلتند.(23)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:35 PM
((24)) ازدواج امام حسين عليه السلام هنگامى كه اسيران فارس را به مدينه آوردند، از يك سو عمر قصد داشت كه زنان اسير را بفروشد و مردان آنها را غلام عرب قرار دهد و از سوى ديگر اين فكر را نيز در سر داشت كه اسيران فارس ، افراد عليل و ضعيف و پيران عرب را در موقع طواف كعبه به دوش بگيرند و طواف دهند ولى على عليه السلام به او متذكر شدند كه پيغمبر بزرگوار فرموده است :
- ((افراد شريف و بزرگوار هر ملتى را محترم بداريد، اگر چه با شما يك سو نباشند)). فارس (ايرانيها) مردمانى دانا و بزرگوارند، بنابراين سهم خود و سهم بنى هاشم را كه از اين اسيران داريم در راه خدا آزاد مى كنيم . سپس -- مهاجرين و انصار گفتند: اى برادر رسول خدا! ما نيز سهم خود را به تو بخشيديم . على عليه السلام عرض كرد: پروردگارا! اينان سهم خود را بخشيدند و من هم قبول كردم و اسيران را آزاد كردم .
عمر گفت : على بن ابى طالب عليه السلام پيشى گرفت و تصميمى كه درباره مردم عجم داشتم در هم شكست .
بعضى از آن جمع هم بر آن شدند كه با دختران پادشاهان كه اسير شده بودند. ازدواج نمايند. حضرت على عليه السلام در اين رابطه به عمر فرمود:
- اين دختران شاهان را در ازدواج آزاد بگذار و آنان را مجبور نكن .
يكى از بزرگان عرب به شهربانو دختر يزدگرد (پادشاه ايران ) اشاره كرد ولى او صورت خود را پوشاند و نپذيرفت .
به شهربانو گفتند: تو كدام يك از اين خواستگاران را انتخاب مى كنى ؟ آيا راضى هستى ازدواج كنى ؟ آن بانو سكوت اختيار كرد. اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: او به ازدواج راضى است و بعدا همسر انتخاب خواهد كرد زيرا سكوت وى علامت رضايت اوست . وقتى كه بار ديگر پيشنهاد كردند شهربانو گفت : اگر در ازدواج آزاد باشم ، غير از حسين كه چون نورى است پرتوافكن و مهتابى است درخشان ، كسى را انتخاب نمى كنم . حضرت على عليه السلام فرمود: تو چه كسى را براى انجام كارهايت به وكالت مى پذيرى ؟ شهربانو آن حضرت را وكيل قرار داد. اميرالمؤ منين عليه السلام به حذيفه يمانى دستور داد خطبه نكاح را بخواند. او نيز خطبه را خواند. بدين طريق شهربانو به ازدواج امام حسين درآمد و امام زين العابدين عليه السلام از اين بانوى مكرمه متولد شد و نسل امام حسين عليه السلام بوسيله او ادامه يافت . (24)

((25)) پاداش علم و آگاهى مرد عربى نزد امام حسين عليه السلام آمد و عرض كرد:
- اى فرزند پيغمبر! من خونبهايى را ضامن شده ام و از پرداخت آن ناتوانم . با خود گفتم خوب است آن را از شريفترين مردم درخواست كنم و شريفتر از خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله به نظرم نرسيد.
حضرت فرمود: اى برادر عرب من سه مساءله از تو مى پرسم ، اگر يكى را پاسخ دادى يك سوم بدهى تو را مى دهم و اگر دو سؤ ال را پاسخ دادى دو سوم آن را مى دهم و چنانچه همه را پاسخ دادى ، همه بدهى تو را پرداخت مى كنم .
مرد عرب گفت : ((اءمثلك يسئل عن مثلى )).
پسر پيغمبر آيا شخصى مانند شما كه اهل علم و شرفى از همچو منى كه عرب بيابانى هستم ، مساءله مى پرسد؟
امام عليه السلام فرمود: بلى ! چون از جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود:
- ((اءلمعروف بقدر المعرفة )). خوبى و احسان را به اندازه شناخت و آگاهى بايد انجام داد.
مرد عرب گفت : اگر چنين است ، هر چه مى خواهى سؤ ال كن . اگر دانستم جواب مى دهم و گرنه از شما ياد مى گيرم . ((و لاقوة الا بالله )).
حضرت فرمود: كدام عمل از تمامى اعمال برتر و بالاتر است ؟
عرب عرض كرد: ايمان به خدا.
فرمود: چه چيز انسان را از هلاكت نجات مى دهد؟
عرض كرد: توكل و اعتماد به خدا.
فرمود: آنچه آدمى را زينت دهد چيست ؟
عرب عرض كرد: علم و دانش كه با آن عمل باشد.
امام عليه السلام فرمود: اين را ندانسته باشد؟
عرب گفت : ثروتى كه جوانمردى و مروت همراه آن باشد.
امام عليه السلام فرمود: اگر آن نبود؟
عرض كرد: فقرى كه با آن صبر و شكيبايى باشد.
فرمود: اگر آن را نداشته باشد؟
عرض كرد: در اين صورت آتش از آسمان فرود آيد و چنين آدمى بسوزاند كه او شايسته اين گونه عذاب است .
آن گاه امام عليه السلام خنديد و كيسه اى را كه هزار دينار طلا در آن بود به او مرحمت كرد و انگشتر خود را نيز كه نگينش دويست ارزش داشت به او داد و فرمود: اين دينارهاى طلا را به طلبكارانت بده و اين انگشتر را نيز به مصرف خرج زندگى خود برسان .
مرد عرب آنها را گرفت و اين آيه شريفه را خواند:
- ((اءلله يعلم حيث يجعل رسالته )) . يعنى خداوند مى داند رسالتش را در كجا قرار دهد. (25)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:35 PM
((26)) پرهيز از نفرين پدر امام حسين عليه السلام مى فرمايد:
من با پدرم در شب تاريكى خانه خدا را طواف مى كرديم . كنار خانه خدا خلوت شده بود و زوار به خواب رفته بودند كه ناگهان ناله جانسوزى به گوشمان رسيد. شخصى رو به درگاه خدا آورده و با سوز و گداز خاصى ناله و گريه مى كرد.
پدرم به من فرمود: اى حسين ! آيا مى شنوى ناله گنهكارى كه به درگاه خداوند پناه آورده و با دل شكسته اشك پشيمانى فرو مى ريزد. برو او را پيدا كن و نزد من بياور.
امام حسين عليه السلام مى فرمايد: در آن شب تاريك دور خانه خدا گشتم . او را در ميان ركن و مقام در حال نماز يافتم .
سلام كردم و گفتم : اى بنده پشيمان گشته ! پدرم اميرالمؤ منين تو را مى خواهد. با شتاب نمازش را تمام كرد. او را محضر پدرم آوردم حضرت ديد جوانى است زيبا و لباسهاى تميز به تن دارد. فرمود:
- تو كيستى ؟
عرض كرد: من يك عربم .
پرسيد: حالت چطور است ؟ چرا با آهى دردمند و ناله اى جانگداز گريه مى كردى ؟
عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ! گرفتار كيفر نافرمانى پدرم گشته ام و نفرين او اركان زندگيم را ويران ساخته و سلامتى و تندرستى را از من گرفته است . پدرم فرمود: قضيه تو چيست ؟
گفت : من جوانى بى بند و بار بودم . پيوسته آلوده معصيت و گناه بودم و از خدا ترس و واهمه نداشتم . پدر پيرى داشتم كه نسبت به من خيلى مهربان بود. هر چه مرا نصيحت مى كرد به حرفهايش گوش نمى دادم .
هر وقت مرا نصيحت و موعظه مى كرد، آزرده خاطرش نموده و دشنام مى دادم و گاهى كتك مى زدم . يك روز مقدارى پول در محلى بود، به سويش رفتم تا آن پول را بردارم و خرج كنم . پدرم مانع شد و نگذاشت . من هم از دستش گرفته او را محكم به زمين زدم . دستهايش را روى زانو گذاشت . خواست برخيزد، اما از شدت درد و كوفتگى نتوانست از زمين بلند شود. پولها را برداشتم و به دنبال كارهاى خود رفتم و در آن لحظه شنيدم كه همه آمال و آرزوهايش نسبت به من بر باد رفته و در آخر به خدا سوگند خورد كه به خانه خدا رفته و درباره من نفرين مى كند.
چند روز روزه گرفت و نمازها خواند. سپس وسايل مسافرت را تهيه كرد و به سوى خانه خدا حركت نمود و خود را به اينجا رسانيد. من شاهد رفتارش -- بودم . پس از طواف دست بر پرده كعبه انداخت و با دلى شكسته و آهى سوزان نفرينم كرد.
به خدا قسم ! هنوز نفرينش به پايان نرسيده بود كه اين بدبختى به سراغم آمد و تندرستى از من گرفته شد.
در اين هنگام پيراهنش را بالا زد و يك طرف بدنش را فلج ديديم .
جوان سخنانش را ادامه داد و گفت : پس از اين قضيه از رفتار خود سخت پشيمان شدم . پيش پدرم رفته ، معذرت خواستم ، ولى او نپذيرفت و به سوى خانه خود حركت كرد. سه سال با اين وضع زندگى كردم تا اينكه سال سوم موسم حج درخواست كردم به خانه خدا مشرف شده ، در آن مكان كه مرا نفرين كرده ، براى من دعاى خير نمايد. پدرم محبت كرد و پذيرفت . به سوى مكه حركت كرديم تا به بيابان سياك رسيديم . شب تاريك بود. ناگهان پرنده اى از كنار جاده پرواز كرد. بر اثر سر و صداى بال و پر او شتر پدرم رميد و او را به زمين انداخت . پدرم روى سنگها افتاد و جان به جان آفرين تسليم كرد. بدن او را در همان مكان دفن كردم و آمدم . مى دانم اين بدبختى و بيچارگى من به خاطر نفرين و نارضايتى پدرم است . اميرالمؤ منين پس از شنيدن قصه دردناك جوان فرمود:
- اكنون فريادرس تو فرا رسيد. دعايى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به من آموخت به تو مى آموزم و هر كس آن دعا كه ((اسم اعظم )) الهى در آن است بخواند خداوند دعاهايش را مستجاب مى كند و بيچارگى ، غم ، درد، مرض ، فقر و تنگدستى از زندگى او برطرف مى گردد و گناهانش آمرزيده مى شود.... (26)
سپس فرمود: در شب دهم ذى حجة دعا را بخوان . سحرگاه نزد من آى تا تو را ببينم .
امام حسين عليه السلام مى فرمايد: جوان نسخه را گرفت و رفت . صبح دهم ماه ، با خوشحالى پيش ما آمد. ديديم سلامتى اش را باز يافته است .
جوان گفت : به خدا اسم اعظم الهى در اين دعا است . سوگند به پروردگار! دعايم مستجاب شد و حاجتم برآورده گرديد.
حضرت امير عليه السلام او خواست كه چگونگى شفا يافتنش را توضيح دهد.
جوان گفت : در شب دهم كه همه در خواب رفتند و پرده سياه شب همه جا را فرا گرفت ، دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا ناليدم و اشك ريختم . همين كه براى بار دوم چشمانم را خواب گرفت ، آوازى به گوشم رسيد كه اى جوان ! كافى است . خدا را به اسم اعظم قسم دادى و دعايت مستجاب شد. لحظه اى بعد به خواب رفتم . در خواب رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدم كه دست مباركش را بر اندامم گذاشت و فرمود:
- به خاطر اسم اعظم الهى سلامت باش و زندگى خوشى را داشته باشد. من از خواب بيدار شدم و خود را سالم يافتم . (27)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:36 PM
((27)) مشتى از خاك كربلا حرثمه مى گويد:
چون از جنگ صفين همراه على عليه السلام برگشتيم ، آن حضرت وارد كربلا شد. در آن سرزمين نماز خواند. و آن گاه مشتى از خاك كربلا برداشت و آن را بوييد و سپس فرمود:
- آه ! اى خاك ! حقا كه از تو مردمانى برانگيخته شوند كه بدون حساب داخل بهشت گردند.
وقتى حرثمه به نزد همسرش كه از شيعيان على عليه السلام بود بازگشت ماجرايى كه در كربلا پيش آمده بود براى وى نقل كرد و با تعجب پرسيد: اين قضيه را على عليه السلام از كجا و چگونه مى داند؟
حرثمه مى گويد: مدتى از ماجرا گذشت . آن روز كه عبيدالله بن زياد لشكر به جنگ امام حسين عليه السلام فرستاد، من هم در آن لشكر بودم .
هنگامى كه به سرزمين كربلا رسيدم ، ناگهان همان مكانى را كه على عليه السلام در آنجا نماز خواند و از خاك آن برداشت و بوييد ديده و شناختم و سخنان على عليه السلام به يادم افتاد. لذا از آمدنم پشيمان شده ، اسب خود را سوار شدم و به محضر امام حسين عليه السلام رسيدم و بر آن حضرت سلام كردم و آنچه را كه در آن محل از پدرش على عليه السلام شنيده بودم ، برايش نقل كردم .
امام حسين عليه السلام فرمود:
- آيا به كمك ما آمده اى يا به جنگ ما؟
گفتم : اى فرزند رسول خدا! من به يارى شما آمده ام نه به جنگ شما. اما زن و بچه ام را گذارده ام و از جانب ابن زياد برايشان بيمناكم . حسين عليه السلام اين سخن را كه شنيد فرمود:
- حال كه چنين است از اين سرزمين بگريز كه قتلگاه ما را نبينى و صداى ما را نشنوى . به خدا سوگند! هر كس امروز صداى مظلوميت ما را بشنود و به يارى ما نشتابد، داخل آتش جهنم خواهد شد. (28)

((28)) نماز در رزمگاه روز عاشورا هنگام نماز ظهر ابو ثمامه صيداوى به امام حسين عليه السلام عرض كرد:
- يا ابا عبدالله ! جانم فداى تو باد! لشكر به تو نزديك شده ، به خدا شما كشته نخواهى شد تا من در حضورتان كشته شوم . دوست دارم نماز ظهر را با شما بخوانم و آن گاه با آفريدگار خويش ملاقات نمايم .
حضرت سر به سوى آسمان بلند كرد و فرمود:
- به ياد نماز افتادى . خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد. آرى ! اكنون اول وقت نماز است . از اين مردم بخواهيد دست از جنگ بردارند تا ما نماز بگذاريم .
حصين نمير چون سخن امام را شنيد، گفت :
- نماز شما قبول درگاه الهى نيست ! حبيب بن مظاهر در پاسخ خطاب به او اظهار داشت : اى خبيث ! تو گمان مى كنى نماز فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله قبول نمى شود و نماز تو قبول مى شود؟!...
سپس زهير بن قين و سعيد بن عبدالله در جلو حضرت ايستادند و امام عليه السلام با نصف ياران خود نماز خواندند. سعيد بن عبدالله از هر جا كه تير به سوى امام حسين عليه السلام مى آمد خود را نشانه تير قرار مى داد و به اندازه اى تير بارانش كردند كه روى زمين افتاد و گفت :
- خدايا! اين گروه را همانند قوم عاد و ثمود لعنت فرما! خدايا! سلام مرا به محضر پيامبرت برسان و آن حضرت را از درد اين همه زخمها كه بر من وارد شده آگاه نما. زيرا كه هدفم از اين كار تنها يارى فرزندان پپامبر تو مى باشد.
سعيد پس از اين جريان به شهادت رسيد. رحمت و رضوان الهى بر او باد.(29)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:36 PM
((29)) اولين بانوى شهيد عاشورا وهب پسر عبدالله روز عاشورا همراه مادر و همسرش در ميان لشكر امام حسين عليه السلام بود. روز عاشورا مادرش به او گفت : فرزند عزيزم ! به يارى فرزند رسول خدا قيام كن .
وهب در پاسخ گفت : اطاعت مى كنم . و كوتاهى نخواهم كرد. سپس به سوى ميدان حركت كرد.
در ميدان جنگ پس از آنكه رجز خواند و خود را معرفى نمود به دشمن حمله كرد و سخت جنگيد. بعد از آنكه عده اى را كشت به جانب مادر و همسرش برگشت . در مقابل مادر ايستاد و گفت :
- اى مادر! اكنون از من راضى شدى ؟
مادرش گفت : من از تو راضى نمى شوم ، مگر اينكه در پيش روى امام حسين عليه السلام كشته شوى .
همسر وهب گفت : تو را به خدا سوگند! كه مرا در مصيبت خود داغدار منما.
مادر وهب گفت : فرزندم ! گوش به سخن اين زن مده . به سوى ميدان حركت كن و در پيش روى فرزند پيغمبر صلى الله عليه و آله بجنگ تا شهيد شوى تا فرداى قيامت براى تو شفاعت نمايد.
وهب به ميدان كارزار برگشت و رجز مى خواند كه مطلع آن چنين است :
- ((انى زعيم لك ام وهب بالطعن فيهم تارة و الضرب ...)).
1- اى مادر وهب ! من گاهى با نيزه و گاهى با شمشير زدن در ميان اينها تو را نگهدارى مى كنم .
2- ضربت جوانى كه به پروردگارش ايمان آورده است تا اينكه تلخى جنگ را به اين گروه ستمگر بچشاند.
3- من مردى هستم ، قدرتمند و شمشير زن و در هنگام بلا، سست و ناتوان نخواهد شد. خداى دانا برايم كافى است .
و با تمام قدرت مى جنگيد تا اينكه نوزده نفر سوار و بيست نفر پياده از لشكر دشمن را به قتل رساند. سپس دستهايش قطع شد. در اين وقت همسرش -- عمود خيمه را گرفت و به سوى وهب شتافت در حالى كه مى گفت : اى وهب ! پدر و مادرم فداى تو باد. تا مى توانى در راه پاكان و خاندان پيامبر بجنگ .
وهب خواست كه همسرش را به سراپرده زنان بازگرداند. همسرش دامن وهب را گرفت و گفت :
- من هرگز باز نمى گردم تا اينكه با تو كشته شوم .
امام حسين عليه السلام كه اين منظره را مشاهده كرد، به آن زن فرمود:
- خداوند جزاى خير به شما دهد و تو را رحمت كند. به سوى زنان برگرد. زن برگشت سپس وهب به جنگ ادامه داد تا شهيد شد.- رحمة الله عليه همسر وهب پس از شهادت او بى تابانه به ميدان دويد و خونهاى صورت وهب را پاك مى كرد كه چشم شمر به آن بانوى باوفا افتاد و به غلام خود دستور داد تا با عمودى كه در دست داشت بر او زد و شهيدش نمود. اين اولين بانويى بود كه در لشكر امام حسين عليه السلام روز عاشورا شهيد شد.(30)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:38 PM
((30)) اشكى بر سيدالشهداء عليه السلام سيد على حسينى كه از اصحاب امام رضا عليه السلام است مى گويد:
من همسايه امام على بن موسى الرضا عليه السلام بودم . چون روز عاشورا مى شد از ميان برادران دينى ما يك نفر مقتل امام حسين عليه السلام را مى خواند و به اين روايت رسيد كه حضرت باقر عليه السلام فرمود:
- ((هر كس از ديده هاى او ولو به قدر بال پشه اى اشك بيرون بيايد. خداوند گناهانش را مى آمرزد. اگر چه مانند كف درياها باشد.))
در آن مجلس شخص نادانى كه ادعاى علم مى كرد. حضور داشت و بر آن بود كه اين حديث نبايد صحيح باشد. چگونه گريستن به آن اندكى بر حضرت حسين عليه السلام اين قدر ثواب مى تواند داشته باشد؟ با ايشان مباحثه بسيار كرديم و در آخر هم از گمراهى خود برنگشت و برخاست و رفت .
آن شب گذشت . چون روز شد، نزد ما آمد و از گفته هايش معذرت خواست ، اظهار ندامت كرد و گفت :
- شب گذشته در خواب ديدم قيامت برپا شده است و پل صراط بر روى جهنم كشيده اند و پرونده هاى اعمال را گشوده اند و آتش جهنم را افروخته اند و بهشت را زينت كرده اند. در آن وقت گرما شديد شد و عطش -- سنگين بر من غلبه كرد. چون به جانب راست خود نگاه كردم حوض كوثر را ديدم و بر لب آن دو مرد و يك زن را مشاهده كردم كه ايستاده اند و نور جمال ايشان صحراى محشر را روشن كرده است . در حاليكه لباس سياه پوشيده اند و مى گريند. از كسى پرسيدم : اينها كيستند كه بر كنار كوثر ايستاده اند؟
پاسخ داد: يكى محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و ديگرى على مرتضى و آن زن فاطمه زهرا عليهاالسلام است .
گفتم : چرا سياه به تن دارند، غمگين هستند و مى گريند؟
گفت : مگر نمى دانى كه امروز عاشوراست ؟
گفتم : روز شهادت شهيد كربلا امام حسين عليه السلام است . آنان به اين جهت غمناكند.
سپس نزديك حضرت فاطمه عليهاالسلام رفتم و گفتم :
- اى دختر رسول خدا! تشنه ام . آن حضرت از روى غضب به من نظر كرد و گفت :
- تو مگر همان شخص نيستى كه فضيلت گريستن بر ميوه قلبم ، نور چشمم ، فرزندم حسين را انكار مى كردى ؟ با اينكه با ظلم و ستم او را شهيد كردند. لعنت خدا بر قاتلين و ظالمين و كسانى كه ايشان را از آشاميدن آب منع كردند.
در اين حال از خواب وحشتناك بيدار شدم و از گفته خود پشيمان گشتم . اكنون از شما معذرت مى خواهم و باشد كه از تقصير من درگذريد.
(31)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:38 PM
((31)) برخورد پسنديده (33) يكى از خويشان امام زين العابدين عليه السلام در برابر آن حضرت ايستاد و زبان به ناسزاگويى گشود. حضرت در پاسخ او چيزى نگفت . هنگامى كه مرد از پيش حضرت رفت . امام به اصحاب خود فرمود:
- آنچه را كه اين مرد گفت ، شنيديد. اكنون دوست دارم ، همراه من بياييد تا نزد او برويم و جواب مرا نيز به او بشنويد.
عرض كردند: حاضريم ، ما دوست داشتيم شما هم همانجا پاسخ ايشان را بگوييد و ما هم آنچه مى توانيم به او بگوييم .
سپس امام نعلين خويش را پوشيده ، به راه افتاد. در بين راه اين آيه را مى خواند:
- ((والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس و الله يحب المحسنين .))(34)
راوى مى گويد: ما از خواندن اين آيه دانستيم به او چيزى نخواهد گفت . وقتى رسيديم به خانه آن مرد، او را صدا زد و فرمود:
- به او بگوييد على بن الحسين با تو كار دارد.
همين كه متوجه شد امام زين العابدين عليه السلام آمده است در حاليكه آماده مقابله و دفاع بود از منزل بيرون آمد و يقين داشت آن جناب براى تلافى جسارتهايى كه از او سر زده آمده است .
ولى چشم امام عليه السلام كه به او افتاد، فرمود:
- برادر! چندى پيش نزد من آمدى و آنچه خواستى به من گفتى . اگر آن زشتيها كه به من گفتى در من هست ، هم اكنون استغفار مى كنم و از خداوند مى خواهم مرا بيامرزد و اگر آن چه به من گفتى در من نيست ، خداوند تو را بيامرزد.
راوى مى گويد: آن شخص سخن حضرت را كه شنيد پيش آمد و پيشانى امام عليه السلام را بوسيد و عرض كرد:
- آرى ! آن چه من گفتم در شما نيست و من به آن چه گفتم سزاوارترم .

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:40 PM
((32)) امام زين العابدين عليه السلام و اهميت عبادت (35) فاطمه دختر على عليه السلام روزى امام زين العابدين عليه السلام را ديد كه وجود نازنين او در اثر كثرت عبادت رنجور و ناتوان گرديده است . بدون درنگ پيش جابر آمد و گفت :
- جابر! اى صحابه رسول خدا! ما بر گردن شما حقوقى داريم . يكى از آنها اين است كه اگر ببينى كسى از ما خود را از بسيارى عبادت و پرستش به هلاكت مى رساند، او را تذكر دهى تا جان خود را حفظ نمايد. اينك على بن الحسين عليه السلام يادگار برادرم خود را از كثرت عبادت رنجور كرده و پيشانى و زانوهاى او پينه بسته است .
جابر به خانه امام چهارم عليه السلام رهسپار گشت . در جلوى در كودكى را همراه با پسر بچه هايى از بنى هاشم ديد. جابر به راه رفتن اين كودك با دقت نگاه كرد و با خود گفت . اين راه رفتن پيغمبر است . سپس پرسيد:
- پسر جان ! اسمت چيست ؟
فرمود: ((من محمد بن على بن حسينم )).
جابر به شدت گريست و گفت :
- پدرم فداى تو باد! نزديك من بيا.
آن حضرت جلو آمد. جابر دكمه هاى پيراهن امام باقر عليه السلام را باز كرد.
دست بر سينه اش گذاشت و بوسيد و در اين حال گفت :
- من از طرف پيغمبر صلى الله عليه و آله به تو سلام مى رسانم . حضرت به من دستور داده بود كه با تو چنين رفتار كنم .
سپس گفت از پدر بزرگوارت اجازه بگير.
حضرت باقر عليه السلام پيش پدر آمد و رفتار پيرمرد و آنچه كه گفته بود بر ايشان توضيح داد. امام فرمود:
- فرزندم ! او جابر است . بگو وارد شود.
جابر وارد شد. امام زين العابدين عليه السلام را در محراب ديد كه عبادت پيكرش را در هم شكسته و ناتوان كرده است .
امام عليه السلام به احترام جابر برخاست و از جابر احوالپرسى نمود و او را در كنار خود نشاند.
جابر عرض كرد: اى پسر پيغمبر! تو كه مى دانى خداوند بهشت را براى شما و دوستان شما آفريده و جهنم را براى دشمنانتان . پس علت اين همه كوشش و زحمت در عبادت چيست ؟
امام عليه السلام فرمود: مگر رسول خدا صلى الله عليه و آله را نديده بودى با آنكه خداوند در قرآن به آن حضرت گفته بود همه گناهان تو را آمرزيده ايم باز جدم كه پدر و مادرم فداى او باد آنقدر عبادت كرد تا پا و ساقهاى مباركش ورم نمود. عرض كردند: شما با اين مقام باز هم عبادت مى كنيد؟
فرمود: ((اءفلا اءكون عبدا شكورا)) آيا بنده سپاسگزار خدا نباشم ؟
جابر دانست سخنانش در امام عليه السلام اثر ندارد و باعث نمى شود كه از روش پرزحمت خود دست بردارد.
عرض كرد فرزند پيغمبر! پس حداقل جان خود را حفظ كن زيرا كه شما از خانواده اى هستيد كه بلا و گرفتارى بواسطه آنان دفع مى شود و باران رحمت به بركت وجودشان نازل مى گردد.
فرمود: جابر! من از روش پدرانم دست برنمى دارم تا به ديدار ايشان نائل گردم . جابر گفت : به خدا سوگند! ميان اولاد پيامبران كسى را مانند على بن الحسين عليه السلام نمى بينم ، مگر يوسف پيغمبر. قسم به پروردگار! فرزندان اين بزرگوار بهتر از فرزندان حضرت يوسف هستند و از فرزندان او كسى است كه زمين را پر از عدل و داد مى كند، بعد از آنكه پر از ظلم و ستم شود (اشاره به حضرت حجة بن الحسن ارواحنا له الفداء). (36)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:40 PM
((33)) چگونه دعا كنيم شخصى در محضر امام زين العابدين عليه السلام عرض كرد:
- الهى ! مرا به هيچ كدام از مخلوقاتت محتاج منما!
امام عليه السلام فرمود: هرگز چنين دعايى مكن ! زيرا كسى نيست كه محتاج ديگرى نباشد و همه به يكديگر نيازمندند.
بلكه هميشه هنگام دعا بگو:
- خداوندا! مرا به افراد پست فطرت و بد نيازمند مساز!(37)

((34)) نصيحت پدرانه امام زين العابدين عليه السلام به فرزندش (امام محمد باقر عليه السلام ) فرمود:
- فرزندم ! با پنج كس همنشينى و رفاقت مكن !
- از همنشينى با ((دروغگو)) پرهيز كن ؛ زيرا او مطالب را برخلاف واقع نشان مى دهد. دور را نزديك و نزديك را به تو دور جلوه مى دهد.
- از همنشينى با ((گناهكار و لاابالى )) بپرهيز؛ زيرا او تو را به بهاى يك لقمه يا كمتر از آن (مثلا به يك وعده لقمه ) مى فروشد.
- از همنشينى با ((بخيل )) پرهيز نما؛ كه او از كمك مالى به تو آن گاه كه بسيار به او نيازمندى ، مضايقه مى كند. (در نيازمندترين وقتها، تو را يارى نمى كند.)
- از همنشينى با ((احمق )) (كم عقل ) اجتناب كن ؛ زيرا او مى خواهد به تو سودى برساند ولى (بواسطه حماقتش ) به تو زيان مى رساند.
- از همنشينى با((قاطع رحم )) (كسى كه رشته خويشاوندى را مى برد) بپرهيز؛ كه او در سه جاى قرآن (38) مورد لعن و نفرين قرار گرفته است . (39)

((35)) امام زين العابدين عليه السلام از عبادت على عليه السلام مى گويد روزى امام باقر عليه السلام محضر پدر بزرگوارش امام زين العابدين عليه السلام مشرف شد و احساس كرد كه حضرت در عبادت كردن به جايى رسيده كه هيچ كس به آن مرحله نرسيده است . صورتش از شب زنده دارى زرد شده و چشمهايش از گريه سرخ گرديده و پيشانى اش پينه بسته و دو ساق پاى او از كثرت ايستادن در نماز ورم كرده است . حضرت باقر عليه السلام مى فرمايد: چون پدرم را در اين حال ديدم ديگر نتوانستم خوددارى كنم و به گريه افتادم . پدرم در آن وقت به فكر فرو رفته بود. پس از لحظاتى از ورود من آگاه گشت . ديد كه من گريه مى كنم . روى به من كرد و فرمود: فرزندم ! يكى از نوشته ها كه عبادت اميرالمؤ منين عليه السلام در آن نوشته شده بياور. من نوشته را تقديم كردم . كمى از آن خواندند، سپس با حالتى افسرده و ناراحت نوشته را بر زمين گذاشت و فرمود: چه كسى مى تواند مانند على بن ابى طالب عليه السلام عبادت كند. (40)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:40 PM
خود پسندى با لشكر اسلام چه كرد؟

موقعى يكه حضرت رسول (ص ) مكه را فتح كرد خبر به هوازن رسيد كه پيغمبر(ص ) خيال جنگ با شما را دارد روساء هوازن پيش مالك بن عوف آمده او را رئيس خود قرار دادند اموال زنان و بچه هاى خويش را همراه آوردند تا دل از همه چيز بشويند و با تمام نيرو جنگ كنند اين لشكر حركت كرد تا به اوطاس (65) رسيد خبر به پيغمبر دادند كه هوازن در اوطاس جمع شده اند آن حضرت مردم را ترغيب به جهاد نموده . وعده نصرت و غنيمت داد.
مردم با ميل به پيغمبر(ص ) پيوستند پرچم بزرگ را بدست اميرالمومنين (ع ) داده با دوازده هزار نفر به جنگ هوازن آماده شد، ده هزار نفر از لشكريان خود آنحضرت بودند كه در ركابش مكه را فتح كردند دو هزار نفر از مكه و اطراف . لشكر پيغمبر نزديك هوازن رسيد در اين موفع مسلمين جمعيت انبوه و لشكر فراوان خود را كه مشاهده كردند، برخود باليدند كه ما ديگر مغلوب نخواهيم شد.
ابوبكر از اين كثرت چنان باليده و عجب بر او مستولى شد كه گفت (لن نغلب اليوم ) هرگز ما مغلوب نمى شويم . مالك بن عوف به سپاه خود گفت هر كسى خانواده اى خود را پشت سرش جاى دهد. در ميان شكافهاى اين دره پنهان شويد غلاف شمشير خود را بشكنيد همينكه سفيدى صيح نمايان شد بصورت يك مرد متحد حمله كنيد محمد(ص ) با كسى كه نيكو جنگ نمايد روبرو نشده هنگاميكه پيغمبر نماز صبح را خواند از دره اوطاس -- سرازير شدند. دره گود بود و سراشيبى زياد داشت بنوسليم در مقدمه و طلايه لشكر بودند، در اين موقع دسته هاى هوازن از هر طرف دره يك مرتبه به آنها كردند و بنوسليم فرار نمودند ديگران هم از پى آنها فرارى شدند بطورى كه با پيغمبر بيش از ده نفر نمايد. حضرت صدا زد اى انصار كجا فرار مى كنيد؟ بسوى من آئيد. نسيبه دختر كعب مازنيه برصورت فرايها خاك مى پاشيد مى گفت كجا فرار مى كنيد؟ عمر بر او گذشت ، نسيبه گفت واى بر تو كجا فرار مى كنى اين چه كاريست از تو؟ پاسخ داد (هذا امر الله ) اين فرار را خدا خواسته ! آن ده نفر باقى ماند نه نفر از بنى هاشم و يك نفر ايمن بن ام ايمن بود كه شهيد شد.
امير المومنين على عليه السلام در مقابل پيغمبر شمشير ميزد، همين كه پيغمبر عليه السلام فرار و هزيمت لشكر را مشاهده فرمود قاطر خود را بطرف على عليه السلام رانده ديد شمشير بردست گرفته چون سربازى جانباز مشغول مدافعه است حضرت رسول (ص ) به عباس كه صدائى بس -- غرا و بلند داشت فرمود صدا بزن يا اصحاب سوره البقره و يا اصحاب بيعه الشجره كجا فرار مى كنيد، بياد آوريد پيمانيكه بستيد با پيغامبر(ص ).
در آن هنگام ار اطراف دره چنان مشركين حمله كرده بودند و كار را بر پيغمبر (ص ) و اصحابش دشوار نمودند كه حضرت دست ها را بسوى آسمان بلند كرده گفت :
اللهم لك الحمد واليك المشتكى و انت المستعان اللهم ان تهلك هذه العصابه لم تعبد و ان شئت ان لاتعبد
خدايا تو پشتيبان و كمك مائى اگر اين جمعيت را هلاك كنى پرستش -- نمى شود اگر بخواهى پرستش نشوى خواسته تو است .
صداى عباس در ميان دره پيچيده ؛ تمام مسلمين فهميده اند، غلافهاى شمشير خود را شكسته صدا زدند لبيك و بازگشتند ولى خجالت مى كشند گرد پيغمبر بيايند لذا اطراف پرچم جمع شده شروع به مبارزه كردند. حضرت رسول (ص ) به عباس فرمود اينها كيستند؟ عرض كرد اينها انصارند پيغمبر(ص ) پا در ركاب نمودند بلند گرديد تا از دور آنها را مشاهده كرد.
فرمود (الان حمى الوطيس ) اكنون جنگ شدت يافت اين رجز را نيز خواند:
انا النبى لاكذب انا ابن عبد المطلب
چيزى نگذاشت كه هوازن فرار كردند، خداوند غنائم بى شمارى نصيب مسلمين كرد زنان و فرزندان آنها را اسير نمودند اين آيه درباره جنگ حنين نازل شد.
لقد نصر كم الله فى مواطن كثيره و يوم حنين اذا اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم شيئا و ضاقت عليكم الارض بما رحبت ثم وليتم مدبرين .
خداوند يارى كرد شما را در موارد زيادى و در روز حنين كه از كثرت و انبوه جمعيت نخويش باليدند آن زيادى لشكر شما را بى نياز نكرد، در تنگناى زمين واقع شديد با آن وسعتش آنگاه پشت كرده فرار نمودند. در جنگ حنين شش هزار نفر زن و مرد اسير شدند چهل هزار گوسفند بدست آمد، معادل بيست و چهار هزار شتر و چهار هزار اوقيه (66) طلا حضرت رسول (ص ) بين مهاجرين و انصار تقسيم كرد. قريش چون تازه اسلام اختيار كرده بودند بواسطه دلخوشى و تشويق به آنها مقدار زيادى بخشيد. در خبرى است كه غنائم حنين را به قريش و بنى اميه و اهل مكه داد براى انصار مقدار كمى گذاشت بعضى از انصار خشمگين شدند اين خبر به پيغمبر(ص ) رسيد ميان ايشان فرياد كرد جمع شويد، فرمود بنشستند و غير از انصار كس -- ديگرى اينجا نباشد همينكه نشستند حضرت تشريف آورد امير المومنين (ع ) نيز در پشت سر آنجناب بود هر دو وسط انصار نشستند فرمود من چيزى از شما مى پرسم جواب دهيد گفتند بديده منت ، فرمود شما قليل بودند خداوند بواسطه من شما را زياد كرد، عرض كردند بلى ، فرمود با يكديگر دشمن نبودند بواسطه من خداوند بين شما محبت انداخته ؟ گفتند آرى منت خدا و پيغمبر(ص ) بر گردن ما است .
آنگاه حضرت ساكت شد، پس از مختصر سكوت فرموند شما چرا جوابهائيكه داريد نمى گوييد گفتند چه جواب بگوئيم پدر و مادرمان فدايت باد عرض كرديم فضل و منت و نعمت از طرف خدا و شما بر گردان ما است ، فرمود:
اما لوشتم لقلتم و انت قد جئتنا طريدا فا و يناك و جئتنا خائفا فامناك و جئتنا مكذبا فصد قناك ، فارتفعت اصواتهم بالبكاء.
اگر بخواهيد شما هم مى گوئيد؟ تو هم موقعى آمدى كه مطرود قومت بودى ما بتو پناه داديم ، هنگامى آمدى كه از قوم و خويشانت ترسان بودى ما ترا تاءمين داديم ، زمانى آمدى كه ترا تكذيب كرده بودند ما تصديقت نموديم . در اين موقع صداى انصار به گريه بلند شد.
عده اى از بزرگان آنها حركت كردند دست و پاى پيغمبر(ص ) را بوسيدند، عرض كردند كردند از خدا و پيغمبرش راضى شديم اينك اموال ما را هم ميان آنها تقسيم فرما، بخدا قسم اگر بعضى سخنى گفته باشند نه از باب دشمنى و غيظ بوده لكن خيال كرده بودند مورد غضب شما واقع شده اند و يا كوتاهى از آنها سر زده ، از گناه خود توبه نمودند و استغفار كردند يا رسول الله شما هم براى آنها طلب مغفرت فرما.
پيغمبر(ص ) گفت :
اللهم اغفر للانصار و لا بناء الانصار ولابنا ابناء الانصار يا معشر الانصار اما ترضون ان يرجع غير كم با لشاه و النعم )) ترجعون انتم و فى سهمكم رسول الله قالوا بلى رضينا).
خداوندا انصار و فرزندان آنها و فرزندان فرزندانشان را ببخش اى گروه انصار آيا راضى نيستند ديگران بوطن برگرند با گوسفند و امتعه دنيا ولى شما بر گرديد اما در سهم و نصيبتان پيغمبر(ص ) باشد عرض كردند چرا راضى شديم .(67)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:41 PM
چرا فرزندان يوسف (ع ) پيامبر نشدند

هنگاميكه حضرت يوسف پيراهن خود را بوسيله برادران براى پدرش -- فرستاد يعقوب پس از بينا شدن بوسيله آن پيراهن ، دستور داد همان روز براى حركت به طرف مصر آماده شوند. از شادى و انبساطيكه اين كاروان داشتند با سرعت بطرف مصر آمدند. اين مسافرت نه روز طول كشيد پدر رنج كشيده بريدار فرزند مى رود.
يوسف (ع ) با شوكت و جلال سلطنت از مصر خارج شد، هزاران نفر از مصريها به همراهى سپاه سلطنتى با او بودند. همين كه يعقوب چشمش به يوسف با اين وضع افتاد به پسرش يهودا گفت : اين شخص فرعون مصر است ؟ عرض كرد نه پدر جان او يوسف فرزند شما است .
حضرت صادق عليه السلام (68) فرمود: وقتى يوسف پدر را ديد خواست به احترام او پياده شود ولى توجهى به حشمت و جلال خود نموده منصرف شد. پس از اسلام به پدر (و تمام شدن مراسم ملاقات ) جبرئيل بر او نازل گرديد، گفت : يوسف خداوند مى فرمايد چه باعث شد كه براى بنده صالح ما پياده نشدى اينك دست خود را بگشا. ناگاه نورى از بين انگشتانش خارج شد، پرسيد اين چه بود؟ چبرئيل پاسخ داد اين نور نبوت بود كه از صلب تو خارج گرديد به كيفر پياده نشدنت براى پدرت يعقوب .
خداوند نبوت را در فرزندان لاوى برادر يوسف قرارداد زيرا هنگاميكه برادران خواستند يوسف را بكشند، او گفت : (لا تقتلوا يوسف والقوه فى غيابت الجب ) نكشيد او را بياندازيد در قعر چاه و نيز موقعى كه يوسف برادر مادرى خود ابن يامين را نگه داشت ، هنگام بازگشت برادران به مصر لاوى چون خود را پيش پدر شرمنده مى ديد بواسطه از دست دادن برادر دوم گفت : (لن اءبرح الارض حتى ياءذن لى اءبى اءو يحكم الله و هو خير الحاكمين ) من از اين زمين (مصر) حركت نمى كنم مرگ اينكه پدرم اجازه بازگشت دهد يا خداوند حكمى (برجوع يا مرگ ) بنمايد او بهترين حكم كنندگان است .
خداوند به پاس اين دو عمل لاوى پيغمبرى را در صلب او قرار داد، حضرت موسى عليه السلام با سه واسطه از فرزندان اوست (69).
گويند روزى يوسف (70) آينه اى بدست گرفته جمال خود را در آن مشاهده كرد، زيبائى بى مانند، ديدگان خود يوسف را خيره نمود با خود گفت : اگر من غلام و بنده بودم چه قيمت گزافى داشتم ! به مال بسيار زيادى معامله مى شدم ، از اين رو كارش به جائى رسيد كه برادران او را به بيست و دو درهم ناقص و بى ارزش فروختند (و شروه بثمن بخس دراهم معدودة ) هنوز چنانچه قرآن گواه است خيرداران ميل زيادى به اين معامله نداشتند (و كانوا فيه من الزاهدين ) درباره خريدش بى ميل بودند.

كبر خسروپرويز

در ميان سلاطين و زمامدارانى كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به آنها نامه نوشت و ايشان را دعوت به اسلام نمود يكى خسرو پرويز پادشاه ايران بود نامه ى او را بوسيله عبدالله بن حذاقه فرستاد. هنگامى كه عبدالله نامه را به بارگاه خسرو رسانيد پادشاه ايران دستور داد ترجمه نمايند چون ترجمه شد، خسرو پرويز ديد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نام خود را بر نام او مقدم داشته (من محمد رسول الله الى كسرى عظيم فارس ) اين موضوع بر او گران آمد نامه را پاره كرد و به عبدالله هيچ توجهى ننمود، از جواب دادن نيز خوددارى كرد، وقتى خبر به پيغمبر رسيد كه نامه اش را خسروپرويز از كبر و خودخواهى پاره كرده گفت : (اللهم مزق ملكه ) خدايا تو نيز پادشاهى او را قطع فرما.
خسروپرويز نامه اى به باذان پادشاه يمن نوشت كه شنيده ام در حجاز شخصى دعوى نبوت كرده دو نفر از مردان دلير خود را بفرست تا او را بسته به خدمت ما آورند. باذان دو نفر از ميان مردان خود بنام بابويه و خرخسره انتخاب نمود، نامه ايكه متضمن دستور خسروپرويز بود نوشته بوسيله آنها فرستاد.
فرستادگان باذان شرفياب خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله شدند و نامه او را تقديم نمودند.
پپيغمبر صلى الله عليه و آله از روبرو شدن با آنها كراهت داشت زيرا بازوبندهاى طلا بر بازو بسته كمربندهاى سيمين بر كمر داشتند ريشهاى خود را تراشيده و سبيل گذاشته بوند به آنها فرمود (و يلكما من امر كما بهذا) واى بر شما كه دستور داده ريش بتراشيد و سبيل بگذاريد؟ عرض -- كردند پروردگار ما كسرى آن جناب فرمود ولى پروردگار من امر كرده شارب را بزنيم و ريش بگذاريم .
فرمود اينك استراحت كنيد تا فردا جواب شما را بدهم روز ديگر كه شرفياب شدند فرمود به بازان بگوئيد ديشب هفت ساعت از شب گذشته پروردگار من رب او خسروپرويز را بوسيله فرزندش شيرويه به قتل رسانيد و ما بر مملكت آنها مسلط خواهيم گشت ، اگر تو نيز بخواهى بر محل حكومت خويش مستقر باشى ايمان بياور.
اين پيش آمد در شب سه شنبه دهم جمادى الاول سال هفتم هجرى واقع شد. فرستادگان با ضبط اين تاريخ مراجعت كردند. پس از چندى نامه اى از شيرويه به باذان رسيد مضمون نامه حاكى بود كه در همان تاريخ خسروپرويز را بواسطه جرايمى كه داشت من به قتل رسانيدم اينك با مردى كه در حجاز دعوى نبوت مى كند كارى نداشته باش تا به تو دستور دهم . شرح مشاهدات بابويه و خرخسره از تواضع پيغمبر و در عين حال عظمت و ابهت زايدالوصف آن جناب و برابر شدن تاريخ قتل خسروپرويز با آنچه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرموده بود باعث شد كه باذان و بسيارى از مردم يمن ايمان آوردند(71).
پس از شكست يزدجرد دو دختر از او اسير كرده به مدينه آوردند زنان مدينه به تماشاى آنها مى آمدند ايشان را وارد مسجد پيغمبر صلى الله عليه و آله كردند عمر خواست صورت شهربانو را باز كند تا مشتريان تماشا كنند شهربانو زيردست او زده گفت : ((بپارسى )): صورت پرويز سياه باد، اگر نامه رسول خدا را پاره نمى كرد دخترش به چنين وضعى دچار نمى شد. عمر چون زبان او را نمى فهميد خيال كرد دشنام مى دهد تازيانه از كمر كشيد تا او را بزند، گفت : اين دخترك مجوس مرا دشنام مى دهد.
اميرالمؤ منين عليه السلام پيش آمده فرمود آرام باش او به تو كارى ندارد جد خود را دشنام مى دهد گفته شهربانو را برايش ترجمه كرد، عمر آرام گرفت .
به نقل ديگر عمر خواست آنها را در معرض فروش قرار دهد حضرت امير عليه السلام فرمود: (ان بنات الملوك لا تباع ولو كانوا كفارا) دختران پادشاهان به فروش نمى رسند اگر چه كافر باشند لكن ايشان را اجازه دهيد هر كس را كه خواستند از مسلمين انتخاب نمايند آنگاه به ازدواج آن شخص -- درآورده و مهريه او را از بيت المال از سهم همان مرد محسوب كنيد. شهربانو را كه به اختيار خود گذاشتند از پشت سر دست بر شانه امام حسين عليه السلام گذارد گفت : اگر به اختيار من است اين پرتو درخشان و اين مهر تابان را انتخاب كردم ، با سيدالشهداء ازدواج كرد از آن بانوى محترمه حضرت زين العابدين عليه السلام متولد شد(72).

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:44 PM
نويسنده خودپسند رسوا مى شود

قاضى ابوالحسن على بن محمد ماوردى فقيه شافعى مذهب كه معاصر با شيخ ابى جعفر طوسى رحمة الله عليه بوده مى گويد: من در اقسام بيع و مسائل مختلف اين باب كتابى نوشتم . آنچه توانستم از نوشته هاى ديگران تكاپو نموده جمع آورى كردم در اين راه زحمات فوق العاده اى كشيدم به اندازه ايكه مطالب كتاب در خاطرم ثبت شد و به جزئيات مسائل آن وارد شدم با خود خيال كردم از هر كسى در موضوع بيع وارد ترم و عجب و خودپسندى مرا فراگرفت ، اتفاقا روزى دو نفر عرب باديه نشين به مجلسم آمدند مسئله اى راجع به معامله ايكه در باديه انجام شده بود سئوال كردند. اين معامله بستگى به چند شرط داشت كه چهار مسئله از آن استخراج مى شد من هيچ كدام از آن مسائل را وارد نبودم سر بزير انداخته مدتى در فكر شدم و از وضع خود عبرت گرفتم كه تو خيال مى كردى به تما قسمتهاى بيع واردى اينك به بين در مقابل دو عرب باديه نشين چگونه فروماندى سكوت من به طول انجاميد باديه نشينان گفتند به جواب اين مسئله وارد نيستى با اينكه خود را پيشواى اين مردم مى دانى ؟! گفتم نه ، گفتند هنوز بايد زحمت بكشى و بيشتر كار كنى تا وارد شوى از جا حركت كرده رفتند پيش -- شخصيكه عده از شاگردانم بر او ترجيح و تقدم داشتند مسئله را از او سئوال كردند، بدون درنگ جواب كافى به آنها داد با خشنودى تمام برگشتند، در بين راه از علم و دانش او با خود تعريفها مى كردند. اين پيش -- آمد اندرز بسيار با ارزشى بود، كه بعد از اين مهار نفس را در اختيار داشته باشم تا ديگر به خود پسندى و خودستائى ميل نكند

مدارا و بردبارى حضرت باقر عليه السلام

شيخ طوسى از محمد بن سليمان و او از پدر خود نقل مى كند كه مردى از اهل شام خدمت حضرت باقر عليه السلام رفت و آمد داشت . مركزش در مدينه بود به مجلس امام عليه السلام نيز فراوان مى آمد. مى گفت : محبت و دوستى با شما مرا به اين مجلس نمى آورد، در روى زمين كسى نيست كه پپيش من ناپسندتر و دشمن تر از شما خانواده باشد. مى دانم فرمان بردارى خدا و رسول و اطاعت اميرالمؤ منين به دشمنى كردن با شما است ولى چون ترا مردى فصيح زبان و داراى فنون و فضائل و آداب پسنديده مى بينم ازينرو به مجلست مى آيم . با اين طرز سخن گفتن باز حضرت باقر عليه السلام به خوشروئى و گرمى با او صحبت مى كرد مى فرمود (لن تخفى على الله خافية ) هيچ چيز از خدا پنهان نيست .
پس از چند روز مرد شامى رنجور گرديد، درد و رنجش شدت يافت ، آنگاه كه خيلى سنگين شد يكى از دوستان خود را طلبيد و گفت هنگاميكه من از دنيا رفتم و جامه بر روى من كشيدى برو خدمت محمد بن على عليه السلام از آن جناب درخواست كن بر من نماز بگزارد. عرض كن به ايشان كه اين سفارش را قبل از فوت من خودم كرده ام .
شب از نيمه كه گذشت گمان كردند او از دنيا رفته و رويش را پوشيدند. بامداد رفيقش به مسجد آمد، ايستاد تا حضرت باقر عليه السلام از نماز فارغ گرديد و مشغول تعقيب نماز شد، جلو رفته عرض كرد يا اءبا جعفر عليه السلام فلان مرد شامى هلاك شد از شما خواسته است كه بر او نماز بگزارى فرمود نه ، اينطور نيست . سرزمين شام سرد است ولى منطقه حجاز گرم ، شدت گرماى حجاز زياد است ، برگرد در كار او عجله نكنيد تا من بيايم ، آنگاه حضرت حركت دوباره وضو گرفت دو ركعت نماز خواند دست مبارك را آنقدر كه مى خواست در مقابل صورت گرفت ، دعا كرد پس از آن به سجده رفت تا هنگاميكه آفتاب برآمد در اين موقع برخاسته به منزل مرد شامى آمد وقتى داخل منزل شد شامى را صدا زد، مريض جواد داد ((لبيك يابن رسول الله )) حضرت او را نشانيد و تكيه اش داد شربت سويقى (73) طلب كرد، با دست خويش آن غذا را به او داد، به خانواده اش -- فرمود شكم و سينه اش را با غذاى سرد خنك نگه داريد از منزل خارج شد، طولى نكشيد مرد شامى صحت يافته شفا داده شد هماندم خدمت حضرت آمد، عرض كرد مى خواهم در خلوت با شما ملاقات كنم ، ايشان برايش خلوت كردند.
مرد شامى گفت شهادت مى دهم كه تو حجت خدائى بر خلق و تو آن باب و درى هستى كه بايد از آن در داخل شد، هر كس جز اين راه برود نااميد و زيانكار است حضرت فرمود (مابدالك ) ترا چه رسيد شامى گفت هيچ شك و شبهه ندارم كه روح مرا قبض كردند، مرگ را به چشم خود آشكارا ديدم ، در اين هنگام ناگاه صداى كسى را به گوش خود شنيدم كه مى گفت روح او را برگردانيد محمد بن على عليه السلام بازگشت او را از ما خواسته ، حضرت فرمود: (اءما علمت اءن الله يحب العبد و يبغض عمله و يبغض العبد و يحب عمله ) نمى دانى مگر؟ خداوند بعضى از بندگان را دوست دارد ولى عملشان را نمى خواهد. برخى را دوست ندارد ولى عملشان را مى خواهد.
يعنى تو در نزد خدا دشمن بودى اما محبت و دوستى ات با من نزد خدا محبوب بود راوى گفت مرد شامى پس از آن جزء اصحاب حضرت باقر گرديد(74).

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:45 PM
بردبارى حضرت موسى جعفر عليه السلام

مردى از اولاد خليفه دوم در مدينه بود كه پيوسته حضرت موسى بن جعفر عليه السلام را آزار مى كرد و دشنام مى داد هر وقت با آن جناب روبرو مى شد به اميرالمؤ منين عليه السلام جسارت مى كرد. روزى بعضى از بستگان حضرت عرض كردند اجازه دهيد تا اين فاجر ار به سزايش برسانيم و از شرش راحت شويم موسى بن جعفر عليه السلام آنها را از اين كار نهى كرد.
محل كار آن مرد را پرسيد. معلوم شد در جائى از اطراف مدينه به زراعت اشتغال دارد حضرت سوار شد از مدينه براى ملاقات او خارج گرديد. هنگامى به آنجا رسيد كه شخص در مزرعه خود كار مى كرد موسى بن جعفر عليه السلام همانطور سواره با الاغ داخل مزرعه شد آن مرد بانگ برداشت كه زراعت ما را پايمال كردى از آنجا نيا. موسى بن جعفر عليه السلام ، همانطور مى رفت تا به او رسيدك با گشاده روئى و خنده شروع به صحبت كرد، سئوال نمود چقدر خرج اين زراعت كرده اى ، گفت صد اشرفى ، پرسيد چه مقدار اميدوارى بهره بردارى كنى ، جواب داد غيب نمى دانم . فرمود گفتم چقدر اميدوارى عايدت شود گفت اميدوارم دويست اشرفى عايد شود.
حضرت كيسه زرى كه سيصد اشرفى داشت به او داد فرمود اين را بگير، زراعتت در جاى خود باقى است خداوند آنچه اميدوار هستى به تو روزى خواهد كرد. مرد برخاسته سر آن حضرت را بوسيد از ايشان درخواست كرد كه از تقصيرش بگذرد و او را عفو فرمايد. حضرت تبسم نموده بازگشت بعد از اين پيش آمد روزى آن مرد را ديدند در مسجد نشسته همينكه چشمش به موسى بن جعفر عليه السلام افتاد گفت (الله اعلم حيث يجعل رسالته ) خدا مى داند رسالتش را در كجا قرار دهد همراهان او گفتند ترا چه شده پيش از اين رفتارت اين طور نبود.
گفت شنيديد آنچه گفتم باز بشنويد، شروع كرد به دعا كردن نسبت به آن حضرت همراهانش با او از در ستيز وارد شدند. او نيز با آنها مخاصمه نمود. موسى بن جعفر عليه السلام به كسان خود فرمود كداميك بهتر بود آنچه شما ميل داشتيد يا آنچه من انجام دادم . همانا من اصلاح كردم امر او را به مقدار پولى و شرش را به همان كفايت نمودم (75).

بردبارى حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام

علامه مجلسى در جلد بحار در احوال حضرت امام حسن عليه السلام نقل مى كند كه روزى ايشان از راهى سواره مى گذشتند، مردى شامى با آنجناب مصادف گرديد شروع به لعنت و ناسزا گفتن نسبت به حضرت نمود ايشان هيچ نگفتند تا اينكه شامى هر چه خواست گفت آنگاه پيش رفته با تبسم به او فرمود گمان مى كنم اشتباه كرده اى .
اگر اجازه دهى ترا راضى مى كنم ، چنانچه چيزى بخواهى به تو خواهم داد، اگر راه را گم كرده اى من نشانت دهم ، اگر احتياج ببار بردارى من اسباب و بار ترا بوسيله اى به منزل مى رسانم ، اگر گرسنه اى ترا سير كنم ، اگر احتياج به لباس دارى ترا مى پوشانم ، اگر فقيرى بى نيازت كنم ، اگر فرارى هستى ترا پناه مى دهم ، هر آينه حاجتى داشته باشى برمى آورم چنانچه اسباب و همسفران خود را به خانه ما بياورى برايت بهتر است زيرا ما مهمانخانه اى وسيع و وسائل پذيرائى از هر جهت در اختيار داريم .
مرد شامى از شنيدن اين سخنان در گريه شده گفت ((اشهد انك خليفة الله فى ارضه )) گواهى مى دهم كه تو خليفه خدا در روى زمينى ، تو و پدرت ناپسندترين مردم در نزد من بوديد، اينك محبوبترين خلق در نظرم شديد، آنچه به همراه خويش در مسافرت آورده بود به خانه آن حضرت منتقل كرد، ميهمان ايشان شد تا موقعيكه از آن جا خارج گرديد و اعتقاد به ولايت حضرت پيدا كرد.

ناسزا يا بردبارى

در سفينة البحار جلد اول ص 423 از توحيد مفضل نقل مى كند: كه چون مفضل از ابن ابى العوجاء كلمات كفرآميز شنيد نتوانست خوددارى كند خشمگين شده با تندى گفت : اى دشمن خدا كفر مى گوئى و انكار خدا مى نمائى ابن ابى العوجاء گفت اگر اهل استدلالى با تو صحبت كنيم در صورتيكه غالب شدى پيرو تو مى شويم و اگر اهل مناظره نيستى با تو حرفى نداريم ، از اصحاب حضرت صادق عليه السلام اگر باشى هيچگاه آن آقا با ما اينطور گفتگو نكرده و نه اين چنين مجادله مى كند.
بسا اتفاق افتاده كه بزرگتر از اينكه تو شنيدى از ما شنيده هرگز در جواب ما ناسزا نفرموده (و انه لحليم الرزين العاقل الرصين لا يعتريه خرق و لا طيش و لا نزق ) آن جناب بردبارى با وقار و سنگين . و عاقلى استوار است هيچگاه انديشه از كسى ندارد و نه سبكى از او سر مى زند. گفتار ما را گوش مى دهد و كاملا به استدلال ما توجه دارد تا هر چه دليل داريم مى آوريم . بطورى به سخنانمان متوجه است كه خيال مى كنيم تحت تاءثير دلائل ما واقع شده و بر او پيروز شده ايم ، در آخر با چند جمله ى كوتاه ما را مغلوب مى نمايد و سخن خود را ثابت مى كند جواب دلائل او را هرگز نمى توانيم بدهيم ، اگر تو از اصحاب چنين شخصى هست مانند او با ما سخن بگوى

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:45 PM
على عليه السلام براى خدا خشمگين مى شود

سعيد بن قيس همدانى گفت روزى اميرالمؤ منين عليه السلام را در پناه ديوارى ديدم ، عرض كردم يا على در چنين موقعى اينجا ايستاده اى ؟ فرمود آمده ام بيچاره اى را دستگيرى و يا مظلومى را فريادرسى كنم ، در همين موقع زنى با عجله فرا رسيد به اندازه اى آشفته بود كه از خود فراموش كرده راه را تميز نمى داد، چشمش به على عليه السلام كه افتاد با حالتى تضرع آميز، عرض كرد يا على شوهرم به من ستم كرده ، سوگند خورده مرا بزند با من بيا شفاعت فرما. مولى سر بزير انداخت پس از مختصر زمانى سر برداشته گفت نه ، به خدا قسم بايد حق مظلوم را بى درنگ گرفت پرسيد منزلت كجاست ؟ نشانى منزل خود را داد.
با على عليه السلام آمد تا به در خانه رسيد و نشان داد مولى به صاحب منزل سلام كرد جوانى با پيراهنى رنگين بيرون آمد، به او فرمود از خدا بترس زن خود را ترسان كرده اى جوان با درشتى گفت ترا چه با زن من اكنون بواسطه حرف تو او را خواهم سوخت .
على عليه السلام هر گاه از منزل خارج مى شد تازيانه اى در دست داشت و شمشير نيز حمايل مى كرد هر كه مستوجب تازيانه بود تاءديبش مى نمود اگر كسى نيز استحقاق شمشير داشت كيفر مى داد، جوان توجه كرد كه شمشير به حركت آمد. فرمود ترا امر به معروف و نهى از منكر مى كنم سرپيچى مى نمائى و رد مى كنى ، اينك توبه كن و الا ترا مى كشم در اين هنگام مردم در طلب اميرالمؤ منين عليه السلام كوچه به كوچه مى آمدند تا ايشان را پيدا كردند هر يك سلام كرده مى ايستادند، جوان ناگاه متوجه شد با چه شخصى روبرو است عرض كرد مرا ببخش خدا نيز ترا ببخشد. به خدا سوگند مانند زمين آرام مى شوم تا زنم بر من قدم بگذارد دستور داد آن زن وارد خانه شود و برگشت با خود اين آيه تلاوت مى كرد (لا خير فى كثير من نجواهم الا من امر به صدقة او معروف او اصلاح بين الناس ) و گفت سپاس خداى را كه بوسيله ى من بين زن و شوهرى اصلاح نمود هر كه براى رضاى خدا بين مردم اصلاح نمايد بزودى او را خداوند پاداش بزرگى خواهد داد(76).

عمل با گفتار خيلى فرق دارد

ابن ابى مريم گفت حضرت باقر عليه السلام فرمود روزى پدرم با اصحاب خود نشسته بود. رو به آنها كرده فرمود كداميك از شما حاضريد آتش -- گداخته را در كف دست بگيريد تا خاموش شود همه خود را از اين عمل عاجز ديدند؛ سر بزير افكنده چيزى نگفتند.
من عرض كردم پدر جان اجازه مى دهى اين كار را بكنم فرمود نه پسر جان تو از منى و من از تو هستم منظورم اينها بودند پس از آن سه مرتبه فرمايش -- خود را تكرار كرد. هيچكدام سخن نگفتند آنگاه فرمود چقدر زيادند اهل گفتار و كم يابند اهل عمل ، با اينكه كار آسان و ساده اى بود ما مى شناسيم كسانى را كه اهل عمل و هم گفتارند اين حرف از نظر ندانستن نبود بلكه خواستيم بدانيد و امتحان داده باشيد. حضرت باقر عليه السلام فرمود در اين موقع به خدا سوگند مشاهده كردم چنان غرق در حيا و خجالت شده بودند كه گويا زمين آنها را به سوى خود مى كشيد. بعضى از ايشان را ديدم كه عرق از او جارى بود ولى چشمش را از زمين بلند نمى كرد همين كه پدرم شرمندگى آنها را مشاهده كرد فرمود خداوند شما را بيامرزد من جز نيكى نظرى نداشتم بهشت داراى درجاتى است ، درجه اى متعلق به اهل عمل است كه مربوط به ديگران نيست . آن وقت مشاهده كردم مثل اينكه از زير بار گردان و سنگينى و ريسمانهاى محكم خارج شدند(77).

چند نفر از اين مردان يافت مى شوند؟

ماءمون رقى گفت : روزى خدمت حضرت صادق عليه السلام بودم ، سهل بن حسن خراسانى وارد شد سلام كرده نشست آنگاه عرض كرد يابن رسول الله شما خانواده اى با راءفت و رحمت هستيد امامت از شما است چه باعث شده براى گرفتن حق خود قيام نمى كنى با اينكه صد هزار از پيروانتان با شمشيرهاى آتشبار از شما دفاع مى كنند حضرت فرمود اكنون بنشين (تا بر تو آشكار شود).
به كنيزى دستور داد تنور را بيافروزد. آتش افروخته شد به طورى كه شعله هاى آن قسمت بالاى تنور را سفيد كرد، به سهل فرمود اينك (اگر مطيع مائى ) برو در ميان تنور بنشين . خراسانى چنان آشفته و ناراحت گرديد كه با التماس شروع به پوزش كرد، يابن رسول مرا به آتش مسوزان از اين ناچيز درگذر و مرا ببخش آن جناب فرمود نگران نباش ترا بخشيدم در همين موقع هارون مكى با پاى برهنه وارد شد، نعلين خود را در دست گرفته بود، سلام كرد، حضرت صادق عليه السلام بدون درنگ فرمود نعلين را بيانداز و در تنور بنشين .
هارون داخل تنور شده نشست . امام عليه السلام با خراسانى شروع به صحبت كرد از اوضاع بازارها و خصوصيات خراسان چنان شرح مى داد كه گويا چندين سال در آنجا به سر برده مدتى به اين سخنان سهل خراسانى را مشغول نمود (شايد از تنور و هرون فراموش كرد) در اين هنگام فرمود سهل حركت كن ببين وضع تنور چگونه است .
سهل گفت : حركت كردم بر سر تنور آمدم آن مرد را در ميان خرمن آتش -- آسوده و آرام نشسته ديدم . هارون از جا حركت كرد و از تنور بيرون شد حضرت صادق عليه السلام به خراسانى فرمود در خراسان چند نفر از اينها پيدا مى شود عرض كرد به خدا سوگند يك نفر هم يافت نمى شود آن جناب نيز همين طور تكرار كرد كه يك نفر هم نخواهد بود و اضافه فرمود، ما در زمانيكه پنج نفر همدست و همداستان پيدا نكنيم قيام نخواهيم كرد موقعيت را خودمان بهتر مى دانيم .

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:46 PM
اين داستان با مردم امروز چه تناسب دارد؟

شديد برادر شداد از پادشاهان عدالت گستر روى زمين بود، در زمان او نقل كرده اند به طورى مردم به آرامش زندگى مى كردند كه شخصى را براى قضاوت بين آنها تعيين كرده بود از تاريخ تعيين او تا مدت يك سال هيچكس براى رفع خصومت بدارالقضا نيامد روزى به شديد گفت من اجرت قضاوت را نمى گيرم زيرا در اين يك سال حكومتى نكرده ام پادشاه گفت ترا براى اين كار منصوب كرده ايم كسى مراجعه كند يا نكند.
پس از يك سال دو نفر پيش قاضى آمدند يكى گفت من از اين مرد زمينى خريده ام در داخل زمينش گنجى پيدا شده اينك هر چه به او مى گويم گنج را تصرف كن چون زمين تنها از تو خريده ام قبول نمى كند فروشنده گفت من زمين را با هر چه در آن بوده به او فروخته ام گنج در همان مكان بوده متعلق به خريدار است قاضى پس از تجسس فهميد يكى از اين دو نفر دخترى دارد و ديگرى پسرى دختر را به ازدواج پسر در آورد و گنج را به آن دو تسليم كرد بدين وسيله اختلاف بين آنها رفع شد(78).
بهر يك از دو برادر دستور ميانه روى داد
حضرت اميرالمؤ منين (ع ) به عيادت علاء بن زياد حارثى تشريف برد وقتى كه وسعت خانه او را مشاهده نمود. فرمود تو خانه باين وسيعى در دنيا براى چه مى خواهى با آنكه احتياجت در آخرت نيز بخانه وسيعى برسى در اينجا مهمان نوازى كن . صله رحم بجا آور و اداء حقوق بنما.
علاء عرض كرد از برادرم عاصم بن زياد شاكى هستم فرمود چه شكايت دارى عرض كرد از دنيا كناره گيرى نموده آنجناب امر نمود او را بياورند. عاصم شرفياب شد. فرمود اى دشمن نفس خود شيطان گمراهت نموده .
بر خانواده و اولادت رحم نميكنى ؟ خيال مى كنى خداوند طيبات و چيزهاى حلال را كه برايت مباح كرده بدت مى آيد از آنها استفاده كنى در نظر خدا از اين انديشه خوار و پست تر هستى عاصم گفت پس چرا شما لباس خشن مى پوشى و غذاى ساده و غير لذيذ مى خورى و فرمود من مثل تو نيستم . خدا بر پيشوايان حقى لازم نموده خودشان را شبه تنگدستان قرار دهند تا فقر و تنگدستى براى فقراء دشوار نباشد و بدين وسيله تسلى يابند.(79)
بهر يك از دو برادر دستور ميانه روى داد
حضرت اميرالمؤ منين (ع ) به عيادت علاء بن زياد حارثى تشريف برد وقتى كه وسعت خانه او را مشاهده نمود. فرمود تو خانه باين وسيعى در دنيا براى چه مى خواهى با آنكه احتياجت در آخرت نيز بخانه وسيعى برسى در اينجا مهمان نوازى كن . صله رحم بجا آور و اداء حقوق بنما.
علاء عرض كرد از برادرم عاصم بن زياد شاكى هستم فرمود چه شكايت دارى عرض كرد از دنيا كناره گيرى نموده آنجناب امر نمود او را بياورند. عاصم شرفياب شد. فرمود اى دشمن نفس خود شيطان گمراهت نموده .
بر خانواده و اولادت رحم نميكنى ؟ خيال مى كنى خداوند طيبات و چيزهاى حلال را كه برايت مباح كرده بدت مى آيد از آنها استفاده كنى در نظر خدا از اين انديشه خوار و پست تر هستى عاصم گفت پس چرا شما لباس خشن مى پوشى و غذاى ساده و غير لذيذ مى خورى و فرمود من مثل تو نيستم . خدا بر پيشوايان حقى لازم نموده خودشان را شبه تنگدستان قرار دهند تا فقر و تنگدستى براى فقراء دشوار نباشد و بدين وسيله تسلى يابند.(80)

همت نعمان بن بشير

يزيد پس از آنكه تصميم گرفت اهل بيت سيد الشهداء عليه السلام را به مدينه فرستد، نعمان بن بشير را خواسته سى مرد با او همراه نمود. دستوراتى براى حفظ شئون اهل بيت به او داد گفت هميشه خانواده حسين عليه السلام جلو حركت كنند و شما با فاصله از دنبال ، هر جا فرود آمديد به اندازه اى فاصله بگيريد كه اگر يكى از آنها براى احتياج يا وضو بيرون شد شخص او را نبينيد در ضمن چنانچه كارى داشتند صداى ايشان به شما برسد.
نعمان بيش از آنچه يزيد دستور داده بود مراعات اين خانواده را كرد تا به مدينه رسيدند. فاطمه دختر اميرالمؤ منين عليه السلام (ام كلثوم ) به خواهر خود زينب عليه السلام گفت اين مرد بما احسان نمود اگر مايل باشيد در قبال نيكى و احسانش چيزى به او بدهيم .
زينب عليه السلام فرمود چيزى نداريم كه به او بدهيم مگر همين زيورهاى خودمان را. آنگاه دو دستبند و دو بازو بنديكه داشتند بيرون آورده براى نعمان فرستادند و از كمى جايزه پوزش خواستند و افزودند اين مختصر پاداشى است كه ما را ممكن بود نعمان قبول نكرده گفت اگر براى دنيا كرده بودم از اين مقدار كمتر هم كافى بود ولى به خدا سوگند آنچه كردم براى خدا و نسبت شما به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بود(81).

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:46 PM
زنى شرافتمند و خوش عقيده

بشار مكارى گفت در كوفه خدمت حضرت صادق عليه السلام مشرف شدم آنجناب مشغول خوردن خرما بود فرمود بشار، بيا جلو بخور. عرض كردم در بين راه كه مى آمدم منظره اى ديدم كه مرا سخت ناراحت كرد، اكنون گريه گلويم را گرفته نمى توانم چيزى بخورم بر شما گوارا باد. فرمود به حقى كه مرا بر تو است سوگند مى دهيم پيش بيا و ميل كن . نزديك رفته شروع به خوردن كردم .
پرسيد در راه چه مشاهده كردى : عرض كردم يكى از ماءموران را ديدم كه با تازيانه بر سر زنى مى زد و او را به سوى زندان و دارالحكومه مى كشانيد. آن زن با حالتى بس تاءثرانگيز فرياد مى كرد (المستغاث بالله و رسوله ) هيچ كس -- به فريادش نرسيد پرسيد از چه رو اين طور او را مى زدند؟ عرض كردم من از مردم شنيدم آن زن در بين راه پايش لغزيده و به زمين خورده است در آن حال گفته (لعن الله ظالميك يا فاطمة ) خدا ستمكاران ترا لعنت كند اى فاطمه زهرا (س ) از شنيدن اين موضوع حضرت صادق شروع به گريه كرد، آنقدر اشك ريخت كه دستمال و محاسن مبارك و سينه اش تر شد.
فرمود بشار با هم به مسجد سهله برويم دعا كنيم براى نجات يافتن اين زن ، يكى از اصحاب خود را نيز فرستاد تا بدارالحكومه رود و خبرى از او بياورد. وارد مسجد شديم ، هر يك دو ركعت نماز خوانديم حضرت صادق دستهاى خود را بلند كرده دعائى خواند و به سجده رفت طولى نكشيد سر برداشته فرمود حركت كن برويم او را آزاد كردند در بين راه برخورد كرديم با مردى كه او را براى خبرگيرى فرستاده بودند آن جناب جريان را پرسيد، گفت زن را آزاد كردند، از وضع آزاد شدنش سؤ ال كرد. گفت من در آنجا بودم دربانى او را به داخل برد پرسيد چه كرده اى ؟ گفته بود من به زمين خوردم گفتم (لعن الله ظالميك يا فاطمة ) دويست درهم امير به او داد و تقاضا كرد او را حلال كند و از جرمش بگذرد ولى آن زن قبول نكرد. آنگاه آزادش كردند.
حضرت فرمود از گرفتن دويست درهم امتناع ورزيد؟ عرض كرد آرى با اينكه به خدا سوگند كمال احتياج را دارد. حضرت از داخل كيسه اى هفت دينار خارج نموده فرمود اين هفت دينار را برايش ببر و سلام مرا به او برسان . بشار گفت به در خانه آن زن رفتيم سلام حضرت را به او رسانيديم پرسيد شما را به خدا قسم حضرت صادق عليه السلام مرا سلام رسانيده جواب داديم آرى از شنيدن اين موهبت بيهوش شد ايستاديم تا بهوش آمد دينارها را به او تسليم كرديم گفت (سلوه ان يستوهب امته من الله ) از حضرت بخواهيد آمرزش كنيز خود را از خداوند بخواهد.
پس بازگشت جريان را به عرض امام عليه السلام رسانديم ، آنجناب به گفته ما گوش فرا داده بود و در حاليكه مى گريست برايش دعا مى كرد(82).

عمر محدود و آرزوى نامحدود

روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله به شكل مربع و چهارگوشى خطوطى بر روى زمين كشيد، در وسط آن مربع نقطه اى گذاشت ؛ از اطرافش -- خطهاى زيادى به مركز نقطه وسط كشيد يك خط از نقطه داخل مربع به طرف خارج رسم كرد و انتهاى آن خط را نامحدود نمود. فرمود مى دانيد اين چه شكلى است عرض كردند خدا و پيغمبر بهتر مى دانند فرمود اين مربع و چهارگوش محدود، عمر انسان است كه به اندازه معينى محدود است . نقطه وسط نمودار انسان مى باشد اين خطهاى كوچك كه از اطراف به طرف نقطه (انسان ) روى آورده اند امراض و بلاهايى است كه در مدت عمر از چهار طرف به او حمله مى كنند اگر از دست يكى جان بدر برد به دست ديگرى مى افتد. بالاخره از آنها خلاصى نخواهد داشت و به وسيله يكى به عمرش خاتمه داده مى شود.
آن خط كه از مركز نقطه (انسان ) به طور نامحدود خارج مى شود آرزوى اوست كه از مقدار عمرش بسيار تجاوز كرده و انتهايش معلوم نيست (83).

آرزوى يك ماهى را بگور برد

ماءمون به اراده فتح روم لشكر به آن طرف كشيد.
فتوحات بسيار نمود، در بازگشت از چشمه اى به نام بديدون كه معروف به قشره است گذشت . آب و هواى آن محل ، منظره دلگشاى سبزه زار اطراف چنان فرح انگيز بود كه دستور داد همانجا سپاه توقف نمايد تا از هواى آن سرزمين استفاده كنند.
براى ماءمون در روى چشمه جايگاه زيبائى از چوب آماده كردند در آنجا مى ايستاد و صافى آب را تماشا مى كرد. روزى سكه اى در آب انداخت نوشته آن از بالا آشكار خوانده مى شد. از سردى آب كسى دست خود را نمى توانست در ميان آن نگه دارد. در اين هنگام كه ماءمون غرق در تماشاى آب بود يك ماهى بسيار زيبا به اندازه نصف طول دست ، مانند شمش -- نقره اى آشكار شد ماءمون گفت هر كس اين ماهى را بگيرد يك شمشير جايزه دارد. يكى از سربازان خود را در آب انداخت ، ماهى را گرفته بيرون آورد. همينكه بالاى تخت و جايگاه ماءمون رسيد، ماهى خود را به شدت تكانى داد، از دست او خارج شده در آب افتاد براثر افتادن ماهى مقدارى از آب بر سر و صورت و گلوگاه ماءمون رسيد، ناگاه لرزش بى سابقه اى او را فراگرفت .
سرباز براى مرتبه دوم در آب رفت و ماهى را گرفت . دستور داد آنرا بريان كنند ولى لرزه بطورى شدت يافت كه هر چه لباس زمستانى و لحاف بر او مى انداختند آرام نمى شد پيوسته فرياد مى كشيد ((البرد البرد)) سرما سرما، در اطرافش آتش زيادى افروختند باز گرم نشد. ماهى بريان را برايش -- آوردند آنقدر ناراحتى به او فشار آورده بود كه نتوانست ذره اى از آن بخورد.
معتصم (برادر ماءمون ) پزشكان سلطنتى ابن ماسويه و بختيشوع را حاضر كرده تقاضاى معالجه ماءمون را نمود. آنها نبضش را گرفته گفتند ما از معالجه او عاجزيم اين بحران حال و حركات نبض مرگ او را مسلم مى كند و در طب پيش بينى چنين مرضى نشده . حال ماءمون بسيار آشفته گشت ، از بدنش -- عرقى خارج مى شد شبيه روغن زيتون . در اين هنگام گفت مرا بر بلندى ببريد تا يك مرتبه ديگر سپاه و سربازان خود را ببينم .
شب بود ماءمون را به جاى بلندى بردند چشمش به سپاه بيكران در خلال شعاع آتش هائيكه كنار خيمه هاى بسيار زياد و دور افروخته بودند برفت و آمد سربازان افتاد. گفت (يا من لا يزول ملكه ارحم من قد زال ملكه ) اى كسيكه پادشاهى او را زوالى نيست رحم كن بر كسى كه سلطنتش به پايان رسيد. او را به جايگاه خودش برگردانيدند معتصم مردى را گماشت تا شهادت را تلقينش كند. آن مرد با صداى بلند كلمات شهادت را مى گفت ابن ماسويه گفت فرياد نكش الآن ماءمون با اين حاليكه دارد بين پروردگار خود و مانى (نقاش معروف ) فرق نمى گذارد.
در اين موقع چشمهايش باز شد. چنان بزرگ و قرمز شده بود كه انسان از نگاه كردنش وحشت داشت ، خواست ابن ماسويه را با دست خود درهم فشارد ولى قدرت نداشت ، از دنيا رفت و ماهى را نخورد در محلى به نام طرطوس دفن گرديد(84)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:47 PM
تاءثير يك انگشتر

فاطمه زهرا (س ) از پدر بزرگوار خود درخواست انگشترى نمود، آن جناب فرمود بهتر از انگشتر به تو نياموزم ؟ هنگاميكه نماز شب خواندى از خداوند بخواه به آرزوى خود مى رسى . در دل شب پس از اداى نافله دست به درگاه خدا دراز كرد و درخواست انگشترى نمود هاتفى گفت فاطمه (س ) آنچه خواستى در زير مصلى آماده است .
دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله دست بزير جانماز برد انگشترى بى مانند از ياقوت مشاهده كرده آنرا برداشت همان شب در خواب ديد وارد قصرهاى بهشتى گرديده در سومين قصر تختى را ديد كه بر سه پايه ايستاده است فرمود اين قصر متعلق به كيست گفتند از دختر پيغمبر فاطمه زهرا است سؤ ال كرد سبب چيست كه اين تخت داراى سه پايه است . جواب دادند چون صاحبش در دنيا انگشترى خواسته به جاى آن پايه اى از اين سرير كسر گرديده در اين هنگام از خواب بيدار شد فردا صبح خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله شرفياب گرديد. داستان خواب را شرح داد حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود:
معاشر آل عبدالمطلب ليس لكم الدنيا انما لكم الاخرة و ميعادكم الجنة ما تصنعون بالدنيا فانها زائلة .
اى بازماندگان عبدالمطلب براى شما دنيا شايسته نيست شما را بهشت جاويدان سزاوار است وعده گاهتان آنجاست دنياى فانى را چه مى خواهيد؟!
رو به فاطمه (س ) كرده فرمود دخترم انگشتر را به جاى خود برگردان همان شب فاطمه زهرا (س ) انگشتر را زير مصلى نهاد در خواب ديد وارد قصرهاى شب گذشته شد ولى تخت را با چهار پايه مشاهده فرمود پس از سؤ ال . گفتند چون انگشتر را برگردانيدى پايه تخت نيز به جاى خود برگشت (85).

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:47 PM
با يك آرزوى دراز صد تازيانه خورد

روزى حجاج بن يوسف ثقفى در بازار گردش مى كرد، شيرفروشى را مشاهده كرد، با خود صحبت مى كند در گوشه اى ايستاد و به گفته هايش -- گوش داد مى گفت اين شير را مى فروشم درآمدش فلان قدر خواهد شد استفاده ى آنرا با درآمدهاى آينده رويهم مى گذارم تا به قيمت گوسفندى برسد يك ميش تهيه مى كنم هم از شيرش بهره مى برم و بقيه ى درآمد آن سرمايه ى تازه اى مى شود بالاخره با يك حساب دقيق به اينجا رسيد كه پس -- از چند سال ديگر سرمايه دارى خواهم شد مقدار زيادى گاو و گوسفند خواهم داشت . آنگاه دختر حجاج بن يوسف را خواستگارى مى كنم ، پس از ازدواج با او شخص با اهميتى مى شوم اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپيچى كند با همين لگد چنان مى زنم كه دنده هايش خورد شود، همينكه پايش را بلند كرد به ظرف شير خورده به زمين ريخت .
حجاج جلو آمد به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازيانه جانانه بر پيكرش بزنند، شيرفروش از ريختن شيرها كه سرمايه كاخ آرزويش بود خاطرى افسرده داشت از حجاج پرسيد براى چه مرا بى تقصير مى زنيد، حجاج گفت مگر نه اين بود كه اگر دختر مرا مى گرفتى چنان لگد مى زدى كه پهلويش بشكند اينك به كيفر آن لگد بايد صد تازيانه بخورى .

جايگاه ظلم

بهلول وارد قصر هارون شد. مسند مخصوص او را خالى ديد بر روى آن نشست پاسبانان قصر وقتى بهلول را در محل مخصوص هارون ديدند با شلاق و تازيانه او را از آن مكان بيرون كردند. هارون از اندرون خارج شد، بهلول را ديد در گوشه اى نشسته و گريه مى كند. از خدمتكاران علت گريه او را پرسيد. گفتند چون در مسند شما گستاخانه نشسته بود ما او را آزرديم هارون آنها را توبيخ و ملامت كرد بهلول را نيز تسلى داد.
بهلول گفت من به حال تو گريه مى كنم نه بواسطه خودم . زيرا با همين چند دقيقه كه در جايگاه و مسند تو نشستم اين طور مرا آزردند بر تو چه خواهد گذشت كه سالها بر اين مسند ظلم نشسته اى و تكيه بر اين دستگاه ستم كرده اى و از عواقب هولناك آن نمى ترسى ؟!

از مكافات ستم غافل مشو

ابوعمر از بزرگان و مشاهير كوفه بود مى گويد در قصر كوفه حضور عبدالملك بن مروان نشسته بودم در آن هنگام سر بريده مصعب ابن زبير را در مقابل خود گذاشته بود. از ديدن اين منظره لرزه و اضطرابى اندامم را فرا گرفت چنان حالم تغيير كرد كه عبدالملك متوجه شد. گفت ترا چه شد كه اينطور ناراحت شدى ؟
گفتم در پناه خدا قرارت مى دهم خاطره اى از اين قصر در نظرم مجسم شد كه از آن لرزه بر من وارد گرديد. در همين مكان پيش عبيدالله بن زياد لعنة الله عليه نشسته بودم سر مقدس حسين بن على عليه السلام را در مقابل او ديدم ، پس از چندى باز همين جا در حضور مختار بن ابى عبيده سر عبيدالله را مشاهده كردم ، بعد از گذشت مدتى در همين مكان نشسته بودم مصعب بن زبير امير كوفه بود، سرمختار را در پيش روى خود گذاشته بود. اينك نيز سر مصعب بن زبير در مقابل شما است . عبدالملك از شنيدن اين سخن سخت تكان خورد، از جاى خود برخاست پس از آن دستور داد عمارت و قصر را ويران كنند. و نيز نوشته اند عبدالملك گفت (لا اراك الله الخامس فقام و اءمر بهدم القصر) از جا حركت كرده گفت خدا پنجمى را نشانت ندهد دستور داد قصر را ويران كنند.

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:47 PM
((81)) كارى برتر از طلاى روى زمين موسى عليه السلام پيش از نبوت از مصر فرار كرد و پس از تحمل آن همه سختى و گرسنگى ، به مدين رسيد. ديد عده اى براى آب دادن گوسفندان در كنار چاهى گرد آمده اند. در ميان آنها دختران شعيب پيغمبر هم بودند.
موسى به دختران شعيب كمك كرد و گوسفندان آنها را آب داد. دختران به خانه برگشتند. پس از آنكه موسى زير سايه اى آمد و از فرط گرسنگى دعا كرد كه خداوند نانى براى رفع گرسنگى به او برساند.
يكى از دختران حضرت شعيب عليه السلام نزد موسى آمد و گفت : پدرم تو را مى خواهد تا پاداش آب دادن گوسفندان ما را به تو بدهد. موسى همراه دختر به منزل شعيب آمد. وقتى وارد شد، ديد غذا آماده است . موسى كنار سفره نمى نشست و همچنان ايستاده بود. شعيب به او گفت :
- جوان ! بنشين شام بخور.
موسى پاسخ داد: پناه به خدا مى برم .
شعيب گفت : چرا؟ مگر گرسنه نيستى ؟
موسى جواب داد: چرا! ولى مى ترسم كه اين غذا پاداش آب دادن گوسفندان باشد. ما خاندانى هستيم كه كارى را كه براى خدا و آخرت انجام داده ايم ، اگر در برابر آن زمين را پر از طلا كنند و به ما بدهند ذره اى از آن را نخواهيم گرفت .
شعيب قسم خورد كه غذا به خاطر پاداش نيست و مهمان نوازى عادت او و پدران اوست . آن گاه موسى نشست و مشغول غذا خوردن شد.(90)

((82)) سخت ترين چيز در عالم حواريون به عيسى گفتند:
اى معلم خوب به ما بياموز كه سخت ترين چيزها در عالم چيست ؟
فرمود: سخت ترين چيز خشم خداوند بر بندگان است .
گفتند: به چه وسيله مى توان از خشم خداوند در امان بود؟
فرمود: به فرو بردن خشم خود
پرسيدند: منشاء خشم چيست ؟
پاسخ داد: الكبر و التجبر و المحقرة الناس
خود بزرگ بينى ، گردن كشى و تحقير مردم . (91)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:48 PM
((83)) اولين خونى كه بر زمين ريخت خداوند به آدم عليه السلام وحى كرد كه مى خواهم در زمين دانشمندى كه به وسيله آن آيين من شناسانده شود وجود داشته باشد و قرار است چنين عالمى از نسل تو باشد، لذا اسم اعظم و ميراث نبوت و آنچه را كه به تو آموختم و هر چه كه مردم بدان احتياج دارند، همه را به هابيل بسپار.
آدم عليه السلام نيز اين فرمان خدا را انجام داد. وقتى قابيل از ماجرا باخبر شد، سخت غضبناك گشت . به نزد پدر آمد و گفت :
- پدر جان ! مگر من از هابيل بزرگتر نبودم و در منصب جانشينى شايسته تر از او نيستم ؟ آدم عليه السلام فرمود:
- فرزندم ! اين كار دست من نيست ، خداوند امر نموده ، و او هر كس را بخواهد به اين منصب مى رساند. اگر چه تو فرزند بزرگتر من هستى ، اما خداوند او را به اين مقام انتخاب فرمود و اگر سخنانم را باور ندارى و قصد دارى يقين پيدا كنى ، هر يك از شما قربانى به پيشگاه خدا تقديم كنيد قربانى هر كدام پذيرفته شد، او لايق تر از ديگرى است .
رمز پذيرش قربانى آن بود كه آتش از آسمان مى آمد، قربانى را مى سوزاند. قابيل چون كشاورز بود مقدارى گندم نامرغوب براى قربانى خويش آماده ساخت و هابيل كه دامدارى داشت گوسفندى از ميان گوسفندهاى چاق و فربه براى قربانى اش برگزيد. در يك جا در كنار هم قرار دادند و هر كدام اميدوار بودند كه در اين مسابقه پيروز شوند. سرانجام قربانى هابيل قبول شد و آتش به نشانه قبولى گوسفند را سوزاند و قربانى قابيل مورد قبول واقع نشد. شيطان به نزد قابيل آمد و به وى گفت چون تو با هابيل برادر هستى ، اين پيش آمد فعلا مهم نيست ، اما بعدها كه از شما نسلى به وجود مى آيد، فرزندان هابيل به فرزندان تو فخر خواهند فروخت و به آنان مى گويند ما فرزندان كسى هستيم كه قربانى او پذيرفته شد، ولى قربانى پدرت قبول نگرديد، چنانچه هابيل را بكشى ، پدرت به ناچار منصب جانشينى را به تو واگذار مى كند. پس از وسوسه شيطان (خودخواهى و حسد كار خود را كرد، عاطفه برادرى ، و ترس از خدا، و رعايت حقوق پدر و مادرى ، هيچ كدام نتوانست جلوى طوفان كينه و خودخواهى قابيل را بگيرد) بلافاصله اقدام به قتل برادرش هابيل نمود و عاقبت او را كشت ! (92)

M.A.H.S.A
03-26-2012, 09:48 PM
- بحار: ج 74، ص 52.
2- ((يا من يقبل اليسير و يعفو عن الكثير اقبل منى اليسير و اعف عنى الكبير، انك الغفور الرحيم )).
3- بحار: ج 74، ص 75 و ج 81، ص 232 و ج 95، ص 342.
4- بحار: ج 22، ص 130 و ج 72، ص 13.
5- بحار: ج 103، ص 9.
6- بحار؛ ج 75 ص 28.
7- بحار: ج 22، ص 508.
8- بحار: ج 72، ص 61.
9- بحار: ج 73، ص 346.
10- صفه جاى سايه اى در كنار مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله بود. مسلمانان تازه وارد و غريب و بى پناه آنجا اسكان داده مى شدند...
11- بحار: 22، ص 123.
12- بحار: ج 73، ص 346 - بحار: ج 18، ص 292 و 409 - ج 93، ص 83 و 169 با كمى تفاوت .
13- بحار: ج 70، ص 159.
14- بحار: ج 41، ص 11 و ج 87، ص 195.
15- بحار: ج 42، ص 276.
16- بحار: ج 40، ص 337.
17- بحار: ج 70، ص 392.
18- بحار: ج 40، ص 306.
19- بحار: ج 40، ص 344.
20- بحار: ج 42، ص 319.
21- بحار: ج 68، ص 155.
22- بحار: ج 35، ص 237 و 247. اين داستان به طور خلاصه بيان گرديد.
23- بحار: ج 43، ص 333.
24- بحار: ج 46، ص 15.
25- بحار: ج 44، ص 196.
26- دعائيكه امام عليه السلام به او تعليم فرمود، همان دعاى ((مشمول )) معروف است كه مرحوم شيخ عباس قمى در مفاتيح نوشته است .
27- بحار: ج 41، ص 225 و ج 95، ص 295.
28- بحار: ج 44، ص 255.
29- بحار: ج 45، ص 21.
30- بحار: ج 45، ص 16.
در خبر ديگر آمده است : وهب نصرانى بود. او با مادرش بوسيله امام حسين عليه السلام مسلمان شدند و روز عاشورا 24 نفر پياده و 12 نفر سوار از لشكر دشمن به درك فرستاد. سپس او را اسير كردند. نزد عمر بن سعد بردند. ابن سعد گفت : عجب شجاعت و قدرت فوق العاده داشتى ! سپس دستور داد: گردن وهب را زدند و سر مباركش را به سوى لشكر امام حسين عليه السلام انداختند. مادر وهب سر او را برداشت و بوسيد. آن گاه به طرف لشكر امام حسين عليه السلام انداختند. سر مبارك به مردى خورد و او را كشت . سپس مادر وهب عمود خيمه را به دست گرفت و به دشمن حمله كرد و دو نفر از آنان را به هلاكت رساند. امام حسين عليه السلام به مادر وهب فرمود: برگرد! زيرا جهاد براى زن جايز نيست . مادر وهب در حالى برگشت كه مى گفت : خدا! اميد مرا نااميد مكن . امام عليه السلام به او فرمود: خداوند تو را نااميد نخواهد كرد و فرزندت در كنار پيغمبر عليه السلام خواهد بود.(ن )
31- بحار: ج 44، ص 293.
32- آنان كه خشم خود فرو خورند و از مردم گذشت نمايند و خدا دوست دارد نيكوكاران را. سوره آل عمران آيه 134.
33- بحار: ج 46، ص 54.
34- آنان كه خشم خود فرو خورند و از مردم گذشت نمايند و خدا دوست دارد نيكوكاران را. سوره آل عمران آيه 134.
35- بحار: ج 46، ص 54.
36- بحار: ج 46،ص 60.
37- بحار: ج 78، ص 135.
38- سوره هاى محمد، آيه 2 و رعد، آيه 25 و بقره ، آيه 27.
39- بحار: ج 74، ص 196 و 208 و جلد 78، ص 137 با تفاوت مختصر.
40- بحار: ج 46، ص 74.
41- آل عمران ، آيه 33. ترجمه : آنان خشم فرو نشانند، از بدى مردم درگذرند و خداوند دوستار نيكوكاران است .
42- بحار ج 46، ص 68 - ج 71، ص 398 و 413 و ج 80، ص 329.
43- بحار: ج 48، ص 5
44- بحار: ج 46، ص 287.
45- بحار: ج 3،ص 49.
46- بحار: ج 46،ص 458.
47- بحار: ج 47،ص 370 و ج 74، ص 292.
48- بحار: ج 1،ص 55.
49- بحار: ج 22،ص 129.
50- بحار: ج 3،ص 31-32 و 141. تلفيق از دو روايت 6-5.
51- بحار: ج 3،ص 41، ج 67، ص 137 و ج 92، ص 232 و 24 با كمى تفاوت .
52- قياس آن است كه خداند حكمى را در موردى بيان كند و بدون درك حكمت آن ، در مورد دوم در آن مورد نيز جارى گردد.
53- بحار: ج 48،ص 46.
54- و از فرزندان او (ابراهيم ) داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون و اين چنين نيكوارن را پاداش مى دهيم (همچنين زكريا و عيس
55- بحار: ج 48،ص 127 و ج 96، ص 240.
متاءسفانه هنوز هم اين طرز تفكر غلط در بعضى مردم و در فرهنگ برخى جوامع حكم فرماست و نسل پيغمبر صلى الله عليه و آله را منحصر در نسل پسرى مى دانند! و سلسله نسل دخترى را نسل رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نمى دانند و منشاء اصلى موضوع آن بوده است كه مادر را در توليد فرزند سهيم نمى دانستند. در صورتى كه اين تفكر نادرست از نظر حديث و علم روز و همچنين از لحاظ قضاوت عرف مردود است زيرا كه پدر و مادر در توليد نسل سهيم هستند. فرزندان دختر و پسر از لحاظ نسل بودن يكسانند، بنابراين كسانى كه نسبتشان از جانب مادر، حتى مادران بزرگ به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى رسند همگى از فرزندان آن حضرت بوده و با نسل پسرى فرقى ندارند و مسئله خمس كه يك قانون الهى است مورد توجه فقهاى اسلام بوده ودر جاى خود در پيرامون آن بحث و گفتگو شده است . به طورى كه بعضى از بزرگان فقها معتقدند، نسل دخترى نيز همانند نسل پسرى ، مى توانند از خمس (سهم سادات ) استفاده كنند. (ن )
56- بحار: ج 48،ص 130.
57- بحار: ج 48،ص 41.
58- بحار: ج 48،ص 73.
59- بحار: ج 48،ص 85.
60- بحار: ج 74،ص 187.
61- ظهار: آن است كه مردى به زن خود گويد: پشت تو براى من مانند پشت مادرم ، خواهرم يا دخترم است و در اين صورت همسرش حرام مى شود بايد كفاره ظهار را بدهد و دوباره بر او حلال گردد و ظهار در دوران جاهليت نوعى طلاق به شمار مى رفت و سبب حرمت ابدى مى گشت ؛ ولى اسلام حكم آن را تغيير داد و تنها سبب حرمت و كفاره گرديد.
62- بحار: ج 50، ص 78 - 75.
63-
باتوا على قلل الاجبال تحرسهم غلب الرجال فلم تنفعهم القلل واستتزلوا بعد عز من معاقلهم و اسكنوا حفرا يا بئسما نزلوا ناداهم سارخ من بعد دفنهم اءين الاساور و التيجان و الحلل اءين الوجوه التى كانت منعمة من دونها تضرب الاستار و الكلل فافصح القبر عنهم حين سائلهم تلك الوجوه عليها الدور تنتقل قد طال ما اءكللوا دهرا و قد شربوا و اصبحوا اليوم الاكل قد اءكلوا 64- بحار: 50، ص 211
65- بحار: ج 3، 268، ج 36 ص 412 و ج 69، ص 1.
66- بحار: ج 50، ص 270
67- ظاهرا روزه وى مستحبى بوده ؛ لذا امام عليه السلام برايش آسان گرفتند.
68- بحار: ج 2، ص 255
69- اءبشرى بولد يملك الدنيا شرقا و غربا و يملا الارض قسطا و عدلا كما ملئت ظلما و جورا .
70- بحار: ج 51: ص 10-4.
71- بحار: ج 22 ص 317
72- بحار: ج 22، ص 398.
73- بحار: ج 42، ص 157.
74- بحار: ج 46، ص 120.
75- بحار: ج 73، ص 259.
76- بحار: ج 47، ص 384.
77- بحار: ج 22، ص 321.
78- بحار: ج 69، ص 162.
79- بحار: ج 82، ص 150
80- بحار: ج 48، ص 172.
81- بحار: ج 14، ص 95.
82- بحار: ج 14، ص 507
83- اين داستان با مختصر اختلافى ، در بحار ج 70، ص 244 و 380 نيز آمده است بحار: ج 14 ص -- 425 و 421.
84- بحار: ج 14، ص 492 و ج 71، ص 55.
85- بحار: ج 72، ص 320.
86- بحار: ج 13، ص 432 و ج 71، ص 361.
87- بحار: ج 75، ص 373.
88- بحار: ج 14، ص 280.
89- بحار: ج 6، ص 220، ج 14، ص 287، ج 75، ص 2 و 496.
90- بحار: ج 13، ص 21.
91- بحار: ج 14، ص 287.
92- بحار: ج 11، ص 229.