PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : از چشم ها گفتی



emad176
09-16-2010, 09:44 AM
این نامه ای است از آن که گلرخش نام دادم. و تا به حال از او بسیار خوانده اید همین جا. اگر در همین گوشه ها و کنج ها سخنی دارید، خبرم کنید تا خبرتان کنم که امید هنوز در کنج خانه های دلمان بی کس نمانده است.

در تاریکی های فاصله بود که تو از چشمها گفتی.. و داستان از این قرار است که از همان روز بلند.. که چند برابر عمر هر کداممان بود.. و از همان شب بلند که بی خداحافظی طی شد.. چشمهای ما حرف زدند

هنوز جای انگشت های رنگی من روی صندلی ماشینت مانده بود تابستان امسال.. ردپای انگشتانم روی دستگیره در هم.

و برگشتن همان شب.. که گیر داده بودم به تو.. که ما که همکار نیستیم... و تو برای من گفتی که کلمه دیگری هست .. و کلمه دیگری بود.. که هم "هم" داشت و هم "دل".. راست می گفتی ما "همدل" بودیم

و چقدر من چشمهای گلناز را فراموش نمی کنم.. همان برگشتن ناگهانی اش به سمت تو.. و تو که در میانه خیابان دستانش را محکم گرفتی.. و بدنهایمان در هم پیچید.. پاهایمان را به زمین می کوبیدیم که فشار بین بدنهایمان پخش شود.. و تنی نمانَد در میانه راه.. تا برسیم سر کوچه بعدی.. به آتش های کوچکی که دستهای تو می ساخت.. و آن دود دلپذیر که اشک را می برد.. صدای موتور هنوز تن من را یاد آن به هم آمیختگی می اندازد

چشمهای تو روشن نبود، می درخشید در آن آشپزخانه رنگی. که من ادامه شب را نمی خواستم..من ادامه همان چشمهای تورا می خواستم وقتی که تمرین دست پیروزی می کردی..چشمهای تو می خندید.. و بعدها فهمیدم چشمهای تو شب را کوتاه می کرد

تو روزنامه ها را..آخرین روزنامه های سال کودتا را.. لوله کرده بودی..شبیه بلندگو.. شبیه بلندگوی روی آن پاترول سفید که صدایش به هیچ کدام از سه میلیون ما نرسید.. تو گفتی صدا اینطوری می پیچد توی کوچه.. راست می گفتی.. همسایه خندید صدای آن شب تورا که شنید.بلند هم خندید..روی سقف کوتاهتر. ما هم.. وقتی تصویر مردی را دیدیم که صدایش به ما نمی رسید.. اما ایستاده بود آنجا.. نرسیده به آزادی روی سقف ماشین .. که بلندتر از این نمی خواست باشد از مردم...توی آسانسور که می رفتیم بالا بلندگوی روزنامه ای را که امتحان می کردی .. چشمهایت.. چشمهایی که ماند با من.. و من تمام این یک سال هر بار که برق زد با تو بودم.

و تمام سالهایی که شناخته بودمت.. گمان می کردم که آشنایی همان شبهاییست که ما با حضور هم و حضورخالی همسایه طی کردیم.. اما داستان چشمها فرق می کرد..آنهم زیر آن نور مهتابی روی صندلی های پلاستیکی باغ.. حضور همسایه غایب نبود.. همسایه دلیل برق چشمهای تو بود.. همان شب که دستهایمان در امتداد هم زیر تک جمله ها شماره بیانیه می نوشت.. و مداد سبز من هر پنج دقیقه یک بار تراشیده می شد.. که رنگ غایب نباشد در اتصال ما و همسایه

تمام کابوس های من رفت همان شب.. ما کم بودیم..ما همه بودیم.. ما جایی در چشمهایمان به هم وصل بودیم.. و میان این اتصال "دیگری" حضور داشت.. بهانه ی ذوق ما بود.. صورتش.. که می خندد ...ناگهانی.. بی کنترلی بر چشمها از دیدن جمله ما روی زنگ در خانه اش.. و من چقدر تصور کردم صورتش را..از پله بالا رفتنش را.. برای همخونه روایت کردنش را.. هنوز خواب های بد دور می شوند از مرور چسب های دو طرفه ..که تهران را زیر پا گذاشتیم.. تهرانی که جز در زمان "ما" بودنِ ما زیر پایمان طی نشد.. از بس که بی انتهاست.. از بس که شهر من را شروع و پایانی نیست

همان بعد از ظهری که تابستان امسال محمد رضا یاد من آورد که "گمشده ام" در این شهر را بی وقفه در چشمها جستجو می کنم.. تو تمام تلاشت را کردی که آینه جلوی ماشین نگاهمان را به هم وصل کند با یه دست ماشین را کنترل می کردی و با دست دیگر آینه را گرفته بودی.. انگار همزمان به جلو می رفتیم و به عقب..انقلاب تا آزادی را چشمهای تو بی وقفه جلو و عقب می رفت

برای حرف زدن ما انگار فرصتی نبود.. ما سکوت کرده بودیم.. ما نگاه کرده بودیم.. ما در آن وقفه ی در هم پیچیدن.. همه چیز را به نگاهی خلاصه یا شاید هم مفصل تر کرده بودیم

و این داستان برای من ادامه دارد..در تمام ماههایی که از بینمان می گذرد و پاهای کودتا محکم نمی شود روی زمین و هنوز دستانش می لرزد از نگاه ما..از همان برقی که شهر را تکان داد..داستان نگاه تو با من ادامه دارد

..چشمهای تو در من خاطره نیست..به کلمه های امروزم وصل است.. و کلمه های من هم ادامه دارند..مثل نگاه تو.. که گاهی مستقیم وصل می شود به آسمان آن روز آزادی.. به همان ابرهای نامرتب..و آفتابی که هست و نیست. . من از تو یاد گرفتم که چشمها شب را کوتاه می کنند.. و شب بی خداحافظی یک طرفه ای ادامه پیدا می کند تا صبح.. و کوچه های شهرم همزمان با صدای مجازی تو .. پر و خالی می شوند از صدای اسپری

کوچه های فریاد..کوچه های سکوت... گوش کن.. چشمهای من مشتاق روایت هزار باره قهرمانی توست.. این روایت تکراری نیست.. روایت اکنون من است در این لحظه از هزار باره قهرمان شدن تو در آن تصویر زنده به روایت چشمها که زنده ترین تصویر منند از زندگی..که در تاریکی های فاصله بود که من تورا دیدم.. با نگاهی که برق می زد.. من به جای تمام چشمهایی که کودتا از من گرفته بود.. چشمهای تورا دیدم که اندازه همه همشهری های ندیده ی من برایم ذوق ساخت از روایت "با هم" بودنمان.

:b tash::b tash::b tash::b tash::b tash::b tash:
نویسنده : بهنود