PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی



sorna
03-23-2012, 01:12 PM
نام کتاب: قلب سنگی
نویسنده فرزانه رضائی دارستانی


این کتاب سرگذشت دختری است که به قلب سنگی معروف بوده
خیلی جذاب و قشنگه فقط صفحه اول کسل کنندست


منبع:98دیا

sorna
03-23-2012, 01:13 PM
سرآغاز

بمناسبت روز باشکوه مادر پدر جشن کوچکی ترتیب داده بود. با شوهر و پسر کوچکمان اشکان زودتر رفته بودم تا به مادر کمک کنم. برادرم فرهاد نیز با کمی تاخیر به جمع ما پیوست. دایی مسعود با خانواده اش و عمه لیلا با آقا محمود نیز دعوت داشتند.
پس از صرف شام و جمع آوری سفره صحبتها گل انداخت. پدر هدیه ای گرفته بود. فرهاد پس از دادن هدیه به مادر گونه اش را بوسید و گفت : روزت مبارک مادر. قلب مهربان تو بیشتر از این ها ارزش دارد. شما و پدر برای ما خیلی زحمت کشیده اید. انشاءالله همیشه زنده باشید و سایه تان بالای سرمان باشد.
مادر با مهربانی صورت فرهاد را بوسید و گفت : عزیزم ما کاری نکرده ایم. این وظیفه هر پدر و مادری است که تکیه گاهی برای فرزندانشان باشند. قبل از اینکه فرهاد جوابی بدهد با مهربانی رو به مادر کرده و گفتم: شما برای ما بیشتر از آنچه وظیفه بود عمل کرده اید. من و فرهاد موفقیت خودمان را نتیجه زحمات و تلاش شماها می دانیم. الان فرهاد وکیل موفق دادگستری و منهم دبیری موفق هستم تمامی اینها نتیجه زحمات و فداکاری شماها بوده است. این شما بودید که خوب بودن را به ما آموختید . مادر گفت: اینها همه بر اثر تلاش خودتان بوده ما فقط راه را به شما نشان داده ایم تا به هدفمان برسید و سپس ادامه داد : احساس می کنم زن خوشبختی در دنیا هستم.
دایی مسعود لبخندی زد و گفت: ببین بچه ها چه طور از قلب مهربانت صحبت می کنند . قلبی که روزی به قلب سنگی مععروف بود. سپس انگاری به گذشته برگشته باشد به جایی خیره شد و گفت: خدای من چه روزگاری را پشت سر گذاشتیم . مادر لبخندی به دایی زد و گفت: مسعود جان درباره گذشته فکر نکن. مدتهاست که همه چیز را فراموش کرده ام و به قول رامین جان آن را به طوفان خاطره ها سپرده ام. در اینجا حس کنجکاویم تحریک شده از مادر خواستم که درباره گذشته و اینکه چرا به او لقب قلب سنگی داده اند برایمان صحبت کند. فرهاد نیز به کمک آمده و گفت: مادر جان حال که همگی دور هم هستیم خوب است که از گذشته ها صحبتی کند تا ما هم با اطلاع شویم.مادر که همواره از نقل خاطرات ایام گذشته اش طفره میرفت رو به دایی مسعود کرده لبخندی زد و گفت: بالاخره اینها را تو به جون من انداختی حالا مگه دست از سرم برمیدارند. پدر گفت : بچه ها مادرتان را اذیت نکنید گذشته جالبی نیست که شما اینطور مشتاق شنیدنش هستید. زن دایی شیما آهی کشید و گفت: آقا رامین این حرف را نزن سرگذشت همه ما برای خودش یک کتاب داستان است مخصوصا افسون جان که خیلی ... بعد سکوت کرد.
فرهاد با کنجکاوی از پدر پرسید : اگر مادر قلب سنگی داشت چطور شما او را برای زندگی با خود انتخاب کردین . در این سالهای زندگی همیشه شما را مانند دو عاشق دیده ام که لحظه ای طاقت دوری همدیگر را نداشته و حتی با صدای بلند با مادر صحبت نکرده اید. پس مادر نمیتوانسته قلب سنگی داشته باشد. پدر لبخندی زد و گفت: من عاشق قلب سنگی مادرت بودم و آن را دیوانه وار دوست داشتم سپس دستش را روی دست مادر گذاشته نگاهی دلنشین به صورت مادر انداخت.
آقا محمود که تا آن لحظه در فکر فرو رفته بود رو به پدر کرده و گفت: آقا رامین دیگه وقتش رسیده که بچه ها از گذشته بدانند بعد رو کرد به مادر و گفت : افسون جان لطفا تعریف کن. پدر گفت : تمام خاطرات بیشتر متعلق به افسون است . دختری که قلبی مانند سنگ داشت ولی دست روزگار آن را مانند خاکستر نرم کرد. در همان لحظه پدر رو به مادر کرد و گفت: عزیزم اگر خسته نمی شوی برای بچه ها تعریف کن می دانم دست از سرمان بر نمیدارند. مادر دستی به موهای خاکستری رنگش که کرد پیری روی آن نمایان بود کشید و با حالت خستگی گفت : آخه حوصله تان سر میرود بگذارید برای وقتی دیگر الان ساعت ده شب است باید استراحت کنید.
شوهرم شاهین که خیلی مشتاق بود از گذشته مادر بداند گفت : مادر خواهش میکنم اینقدر طفره نروید شما هم برای امشب یک هدیه به ما بدهید و از شما می خواهیم که هدیه امشب شما تعریف خاطرات گذشته تان باشد . مادر لبخندی زد و گفت : خوب فردا جمعه است و می توانیم تا صبح به گذشته سفر کنیم همه هورا کشیدند و دور مادر حلقه زدند. مادر خنده ای کرد و گفت : اینطور که شما مشتاق هستید بشنوید من هول می کنم. فرهاد گفت: مادر جان دوست دارم چیزی از قلم نیندازی. مادر با مهربانی گفت: باشه پسرم بهت قول میدهم که چیزی را پنهان نکنم شاهدان اطرافم نشسته اند و با این حرف به دایی مسعود و آقا محمود نگاه کرد و لبخند قشنگی زد. من گفتم تورو خدا مامان زودتر شروع کن دلم داره آب میشه. مادر شروع کرد و همه به چهره زیبای مادر خیره شدیم.

sorna
03-23-2012, 01:13 PM
قلب سنگی قسمت اول

ما یک خانواده شش نفری بودیم که خوشبخت در کنار هم زندگی می کردیم پدر مرد زحمت کشی بود و مادر عاشق شوهر و بچه هایش. دو خواهر زیبا داشتم به نامهای شکوفه و رویا و برادرم مسعود که الان او را میبینید از من پنج سال بزرگتر است بعد از آن اتفاق شوم به من لقب قلب سنگی دادند. یازده سال بیشتر نداشتم در یکی از روزهای گرم تابستان همراه خانواده داخل حیاط روی نیمکت زیر درخت گیلاس نشسته و داشتیم هندوانه ای خنک میخوردیم که زنگ در را زدند. مادر برای باز کردن در رفت و بعد از مدتب برگشت و در حالیکه لبخند شیرینی روی لب داشت به خواهرم شکوفه نگاه کرد. پدر پرسید کی بود. مادر نگاهی به ما کرد و گفت: بچه ها لطفا بروید توی اتاق خودتان می خواهم با پدرتان کمی صحبت کنم . پدر پرسید : چرا بچه ها را بلند کردی؟ مادر لبخندی زد و گفت: خواستم حرفی بزنم که نباید بچه ها اینجا باشند .
منکه کنجکاو شده بودم با دلخوری همراه خواهرانم داخل اتاق شدیم. آرام خود را به دستشویی که نزدیک حیاط بود رساندم به سختی می شد از سوراخ هوا کش بیرون را نگاه کرد چشمم به آفتابه مسی گوشه دستشویی افتاد .آنرا زیر پایم گذاشتم هنوز روی آفتابه خوب جابهجا نشده بودم که از زیر پایم لیز خورد و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم در بغل پدرم داخل حیاط بودم و مادر بصورتم آب میریخت و خواهرانم در اطرافم داشتند گریه می کردند و داداش مسعود که همیشه با من لجبازی میکرد و مانند کارد و پنیر بودیم وقتی دید که به هوش آمدم اشکهایش را پاک کرده و گفت: آخ جون خوب شد تا تو باشی که از این فضولی ها نکنی. از حرفهای نیش دار مسعود خونم به جوش آمد خواستم از جا بلند شوم تا یک نیشگون از او بگیرم درد شدیدی در سرم احساس کردم و دوباره داز کشیدم . تازه متوجه شدم سرم شکسته است. دلم طاقت نیاورد گفتم: خوب بالاخره چه خبر بود که ما نبایستی می شنیدیم. مادر با عصبانیت گفت: باز تنبیه ات نشد . با این حالش از فضولی دست برنمیدارد. پدرم با خنده گفت: دخترم راست میگه زودتر بگو تا ایندفعه خودش را نکشته و با همان خنده دلنشین ادامه داد : عزیزدلم خودم برات میگم. سپس ادامه داد برای شکوفه خواستگار آمده من که همچنان از درد سر امان نداشتم چنان شوکه شدم که مادر ترسید و گفت پناه بر خدا دختذر چرا لال شدی ؟ به شکوفه نگاه کردم .صورتش از خجالت سرخ شده بود یکدفعه زدم زیر گریه.
پدر با تعجب پرسید: عزیزم چرا گریه میکنی ؟ گفتم : نمیخواهم شکوفه عروسی بکنه. پس شبها من پیش کی بخوابم؟ خودتون میدونین که من بدون آبجی شکوفه شبها خوایم نمیگیره . آخه من بدون او تنها میمانم . پدرم خندید و گفت دخترم بالاخره تو هم یک روز عروس میشوی و ایندفعه من و مادرت بایستی گریه کنیم.
مادر با عصبانیت گفت : من که اصلا برای افسون گریه نمی کنم تازه از خدام هست که او را هرچه زودتر ببرند تا من از دستش راحت شوم.

sorna
03-23-2012, 01:14 PM
شکوفه من را به اتاق برد و گفت: حالا که اینجا هستیم بیا سرت را پانسمان کنم. نمی دانم چرا از آن به بعد هر وقت شکوفه را می دیدم چنان قلبم به طپش می افتاد که خودم به خوبی در آن سن و سال آن را حس میکردم.
رویا و شکوفه خیلی ساکت و آرام بودند و همیشه در خانه به مادر کمک می کردند و اجازه نمی دادند که مادر زیاد کار خانه را انجام دهد. مادر به رویا و شکوفه خیلی احترام می گذاشت و آن دو را مثل چشمهایش دوست داشت و همیشه گله می کرد و می گفت : افسون بر عکس آنها خیلی بازیگوش و سرزبون دار است و مدام از من پیش پدر شکایت می کرد.
خواستگار شکوفه یکی از دوستان صمیمی دایی محمود بود و دایی هم خبر نداشت آن روز که من زخمی شدم عمه داماد بود که با مادر جلوی در خانه قرار خواستگاری را گذاشته بود. وقتی دایی محمود شنید که دوستش به خواستگاری خواهرزاده اش آمده خوشحال شد و اصرار داشت جواب مثبت بدهند. و بالاخره روز خواستگاری مشخص شد تا هفته آینده پدر و مادر داماد از شیراز به تهران بیایند. پدر همچنان در تدارک مراسم خواستگاری بود ما نیز به کمک مادر خانه را کاملا تمیز کرده بودیم. خواهرم شکوفه خوشحال بود . اولا داماد دانشجو بود ثانیا پسری باادب که همه تعریفش را می کردند و دایی محمود از اینکه دوست صمیمی اش به خواستگاری آمده دائما از او تعریف می کرد و از متانت و خوشگلی اش در جلوی شکوفه حرف می زد و من نیز حرص می خوردم. زمان سپری می شد تا روز خواستگاری فرا رسید. زنگ در به صدا درآمد و پدر برای باز کردن در از اتاق خارج شد. آقا داماد با یک دسته گل همراه پدر و مادر و عمه اش وارد خانه شدند. من هم کنار پدر نشستم.
کم کم صحبتها گل انداخت. مادر داماد زن مودب و با وقاری بود و پدرش نیز در کنار پدرم روی مبل نشسته و با لهجه شیرین شیرازی صحبت میکرد. داماد هم کت و شلوار مشکی پوشیده و با پیراهن سفید و کراوات قرمز که واقا برازنده اش بود. او از شرم صورتش گلگون شده بود. پدر از داماد سنش را پرسید و او با صدایی که کمی از شرم می لرزید گفت : بیست و دو سال دارم و دانشجو هستم. من که همچنان از صحبتهای گرم و صمیمانه آنها رنج می بردم با ناراحتی رو به مادر داماد کرده گفتم: نمی پرسید عروس خانم چه هنری دارند؟ با لبخند جواب داد برای ما فرقی نمی کنه. اصل انسانیت و معرفت اوست که خودشمان آمده. کارها را بعدا می شود یاد گرفت. عمه خانم هم گفت : پسرمان از خود شکوفه خانم خوششان آمده. مادر با اخم نگاهم کرد. دلم هوری ریخت. سپس ادامه دادند حاج خانم شکوفه جان خیلی کارها بلد است خیاطی- آشپزی. امسال دانشگاه قبول شده. ولی منکه می خواستم هر طور شده مراسم خواستگاری بهم بخوره سریع گفتم نخیر اصلا این طوری نیست شکوفه اگر خیاطی بلد بود چرا برای من یک بلوز ندوخته. مادر که کنارم نشسته بود آرام چنان نیشگونی از پهلویم گرفت که جیغم فضا را پر کرد. اطرافیان همه زدند زیر خنده و آقای شریفی گفت: دخترم ما همینجوری خواهرت را قبول داریم. من که خود را شکست خورده دیدم با خجالت و عجله اتاق را ترک کرده و به حیاط رفتم. از طرفی در دلم غم سنگینی نشسته بود. ترس از اینکه بعد از رفتن میهمانها مادر چه بلایی سرم خواهد آورد به گوشه حیاط رفته و بعد از ربع ساعتی دلم طاقت نیاورده و خواستم ببینم نتیجه خواستگاری چه می شود. جلو در پذیرایی ایستادم و گوشم را به در چسبانده تا حرفهایشان را بشنوم که یکباره در باز شده و نقش زمین شدم. همه به طرف در برگشتند و با دیدن من در آن حالت زدند زیر خنده. خجالت کشیدم خودم را جمع و جور کرده خواستم از اتاق خارج شوم که پدر گفت دختر گلم بیا کنارم بنشین . با نگاه پر مهر پدر دلم آرام گرفت . پدر گفت دخترم چرا امروز شیطون شدی بیا بغل من بنشین. با شرمندگی آهسته کنر پدر نشستم و دیگر جیکم در نیامد. آقای شریفی گفت : انگاری این دختر گلت ماشاءالله رودست دختران دیگه زده.
سپس پدر با مهربانی دستی به موهایم کشید و گفت : افسون خانم خیلی به خواهرهایش علاقه دارد و جدایی از شکوفه برایش خیلی سخت است.
آقای داماد که اسمش رامین بود رو به پدر گفت: افسون خانم انگاری شما را مانند اسمش افسون خود کرده است چون خیلی او را دوست دارید. من که به خاطر حرکات بدم نمی توانستم حرف بزنم سرم را پایین انداخته و سکوت کردم.
پدر خندید و گفت: آقا رامین این دختر شادی خانه ما است. مسعود با لحنی جدی گفت تمام سروصداهای این خانه فقط از افسون است. خدا کنه او را زودتر به خانه شوهر ببرند تا یک نفس راحتی کشیده و از شر او خلاص شویم.
من سکوت کرده ولی حرصو درآمده بود و خواستم جواب دندان شکنی به او بدهم به اجبار جلوی زبانم را گرفتم.
طفلک شکوفه همچنان محجوب در حالیکه چادر سفید و گلدارش را روی سر کشیده بود مدام خودش را جمع و جور کرده و با نگاه پر مهرش به من فهماند که حرمت مجلس را حفظ کرده و سکوت کنم.
گفتگوها به پایان رسید. ایندفعه من دوست داشتم که مهمانها در خانه بمانند چون فکر کردم بعد از رفتن آنها مادر حسابی تنبیهم می کند. بالاخره میهمانها رفتند و تصمیم بر این شد که مراسم را یک هفته بعد برگزار کنند.
پدر با مادر و مسعود بعد از بدرقه میهما نها به اتاق برگشتند من گوشه ای ساکت کز کرده بودم. مثل اینکه پدر به مادر گفته بود که با من کاری نداشته باشد. مادر چیزی به من نگفت . مسعود تا خواست غوغا به پا کند که چرا اینگونه رفتاری داشتی پدر گفت: آقا مسعود لطفا ساکت شوید دخترم به اشتباه خود پی برده است. لطفا شما کوتاه بیایید. مسعود با ناراحتی و غرغر کنان به اتاق خودش رفت.
تصمیم گرفتم از شکوفه که در آشپزخانه مشغول ریختن چای بود عذرخواهی کنم. به طرفش دویدم و به سرعت دستم را دور کمرش حلقه کردم و با این کار شکوفه تعادلش بهم خورده و چای ریخت روی دامنش و کمی از پایش سوخته و با صدای فریاد شکوفه و شکستن استکان همه به آشپزخانه آمدند. من از ترس به گوشه آشپزخانه پناه برده و گریه می کردم. شکوفه به طرفم آمد و سرم را در آغوش کشیده گفت : ناراحت نباش افسون جان نمی دانم چرا امروز اینطوری شده ای. با گریه گفتم: بخدا خواستم از شما عذرخواهی کنم انگاری باز اشتباه کردم. خواهر گونه ام را بوسید و گفت همین قدر که به اشتباه خودت پی بردی برای من کافی است. پدر وقتی دید خیلی ناراحت هستم دستم را گرفته و همراه خودش به پارک برد.

sorna
03-23-2012, 01:14 PM
روزها پی در پی می گذشت و رفت و آمدها ادامه داشت تا روز عقد کنان جشن مفصلی توسط خانواده ها ترتیب داده شد.
در روز جشن عقد کنان رامین کنار شکوفه مثل مردهای خوشبخت بود و لبخند از روی لبانش دور نمی شد.
چند ماهی از مراسم عقد کنان رامین و شکوفه گذشته بود که به اصرار خانواده رامین به شیراز دعوت شدیم. اولین ماه تابستان بود بعد از تعطیلی مدارس همراه خانواده عازم شیراز بودیم. ساعت شش صبح با صدای پدر از خواب بیدار شدیم. پدر اجازه نداد حتی صبحانه را در منزل بخوریم همگی ما را به کله پزی دعوت کرد و حرکت کردیم. مادر کنار پدر نشسته بود . من و شکوفه و رویا و مسعود روی صندلی عقب ماشین بودیم. با اذیت و آزار مسعود صدای جیغم بلند شده و شکوفه بغلم کرد. ناخودآگاه به شکوفه گفتم آبجی جون وقتی به شیراز رسیدیم موقع برگشتن تو هم با ما می آیی: شکوفه لبخندی زد و گفت : افسون جون این چه حرفیه می زنی حتما برمیگردم و با صدای آرامی گفت: تا وقتی بابا و مامان اجازه ندهند از شما جدا نخواهم شد.
بغض کرده و گفتم: تورو خدا آبجی جون زود به زود به دیدن ما بیا.
شکوفه خندید حتما خواهر کوچولوی من. بعد صورتم را بوسید . رویا خیلی کم حرف و آرام بود لبخندی زد و گفت : افسون از الان ماتم گرفته. نمی دانم وقتی نوبت خودش بشه چطور می تونه پدر و مادر را با این روحیه ترک بکنه. اخمی کردم و گفتم : من هیچوقت ازدواج نمی کنم می خواهم همیشه پیش بابا و مامان بمونم.
مسعود با صدای بلند گفت : واویلا خدا به داد ما برسه.
پدر خنده ای کرد و گفت: دخترم ماشاءالله اینقدر خوشگل و خوش زبان است که فکر کنم در سن پانزده شانزده سالگی در خانه را از پاشنه بکنند.
مادر گفت : خوب بسه دیگه تا افسون بد و خوب خودش را تشخیص نده شوهرش نمی دم.
مسعود گفت : این دختر را که من دیدم تا پیر بشه بد و خوب خودش را تشخیص نمی دهد. پس نکنه می خواهید تا زمان پیری بیخ ریشمان باشه؟ همگی زدند زیر خنده .
خواستم مشتی به پهلوی مسعود بزنم که شکوفه مانع شد و با خنده دستم را گرفت و بغلم کرد.
مادر گفت : اتفا قا چند وقت پیش که آقا رامین به دیدنمان آمده بود گفت خیلی از افسون خوشش آمده . چون خیلی شلوغ و زیرک است.
شکوفه لبخندی زد و گفت: یکبار هم به من گفته بود انگار افسون زیاد از من خوشش نمی آید چون وقتی به دیدن شمت می آیم با اخم و ناراحتی بدرقه ام می کند. ولی بهش گفتم ام به دل نگیرد چون افسون از کودکی در کنارم بوده و زیادی به من وابسته است کمی حسادت می کنه.
با اخم گفتم باید هم حسودی بکنم اگر شما جای من بودید اینکار را نمی کردی. وقتی آقا رامین از شیراز می آید من شما را نمی بینم مدام یا بیرون می روید یا در اتاقت را می بندی و خودتان را حبس می کنید وقت نداری که حتی با من حرف بزنی.
پدر خنده ای کرد و گفت : دخترم راست می گه دیگه. چرا باید او را مدام تنها بگذاری که او نسبت به رامین حسودی بکنه.
شکوفه با خجالت سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
چند کیلومتری از تهران خارج شده بودیم که پدر جلو مغازه کله پزی ماشین را نگه داشت و گفت : پیاده بشین که خیلی گرسنه ام شده. حتما شما هم مثل من گرسنه اید.
همگی پیاده شدیم و بیرون رستوران روی نیمکتهای پهنی که رویشان گلیمهای رنگارنگ انداخته بودند نشستیم. قلیان خوش نقش و نگاری کنار هر تخت به چشم می خورد پدر دائما با شکوفه شوخی می کرد و او نیز با صورتی قرمز شده سرش را پایین می انداخت و آرام غذایش را می خورد. من پدر را خیلی دوست داشتم و او را بهترین پدر دنیا می دانستم. دست خودم نبود احساس بدی داشتم و مدام به صورت پدر نگاه می کردم و دوست داشتم بهتر پدر را حس کنم.
رویا گفت : افسون چرا دائما به بابا نگاه می کنی ؟ پدر خندید آخر دخترم تازه می خواد منو بشناسه.
مادر لبخندی زذد و گفت : اینقدر اذیتش نکنید حتما طفلک خوابش میاد صبح زود بیدار شده. مسعود با حالت تمسخر گفت : واله رفتار این لوس عجیب غریبه آخه اگر کسی خوابش بیاد چشمهاشو می بنده ولی این زل زده و بربر بابا را نگاه می کنه. بعد همگی به خنده افتادند.
با ناراحتی گفتم : تو دیگه رجز خوانی نکن از همه بدتری فقط بلدی آدم را ذلیل کنی. مسعود تا خواست جوابم را بدهد پدر مانع شد. فقط مسعود چشم غره ای بهم کرد و با انگشت برایم خط و نشان کشید و من هم برایش زبان در آوردم.
بعد از خوردن صبحانه همگی سوار ماشین شدیم. ایندفعه کنار مادر نشستم . پدر خیلی سرحال بود. دائما به شوخی فرمان ماشین را ول کرده و دست می زد. مادر چند بار با نگرانی تذکر داد که این کار را نکن و پدر با گفتن کلمه چشم قربان به رانندگی ادامه می داد.
لحظه ای بعد خواب سنگینی کلافه ام کرده بود. وقتی دیدم روی پای مادر نمی توانم بخوابم روبروی مادر نشسته و سرم را روی پای مادر گذاشتم و بخواب رفتم.
نمی دانم چه مدت گذشته بود که یکدفعه با صدای ترمز شدید ماشین وحشت زده از خواب بیدار شدم و وقتی به خود آمدم در کنار جاده افتاده بودم. سریع بلند شذدم سرم به شدت می سوخت . وقتی دست به سرم کشیدم متوجه خرده شیشه ها شدم . از لابه لای موهایم خون می چکید.
به اطراف نگاه کرده چشمهایم داشت از حدقه بیرون می زد. یک طرف ماشین زیر لاستیکهای کامیون به طور وحشتناکی له شده بود . با پاهای لرزان به طرف پدر رفته قلبم به شدت می زد.
پدر در حالی که سرش روی فرمان ماشین بود حرکتی نداشت. سرش را بلند کردم صورتش پر از خون بود و فرمان ماشین در تنش فرو رفته بود . وحشت زده به عقب رفتم لال شده بودم . تمام تنم می لرزید عقب عقب رفته و به پدر نگاه می کردم .
پایم به چیزی خورد برگشتم و نگاه کردم شکوفه عزیزم روی آسفالت جاده بیهوش افتاده بود . کنارش نشسته و سرش را در آغوش گرفتم. ولی حرکتی نداشت.
وای خدای من شکوفه زیبا و دوست داشتنی ام با یک نسیم بهاری پرپر شده بود. هر چه صدایش کردم جوابی نداد. وقتی سرش را برگرداندم متوجه شدم که کنار شقیقه اش خون جاری شده. با سر آستین خون را پاک کرده و با گریه صدایش کردم. آبجی تورو خدا بیدار شو من میترسم آبجی ولی صدایی نشنیدم .
به اطراف چشم دوختم مادر را دیدم . شکوفه را آرام روی زمین گذاشته و پیش مادر رفتم . او نیز بیهوش کنار جاده افتاده بود. سر مادر را بغل کرده و صدایش زدم . او در حالت بیهوشی ناله ای سر داد . بلند شدم و آبی که در کلمن بود را به صورتش ریختم. بهوش آمد . چند تا از دندانهایش شکسته و دهانش پر از خون بود . با وحشت بلند شد و به اطرافش نگاه کرد و با دست مرا به عقب هول داد.
وقتی متوجه مرگ پدر شد صدای ناله و شیونش بلند شد و گریان بطرف خواهرانم رفته و قتی دید شکوفه فوت شده موهایش را با چنگ می کشید و صورتش را می خراشید و شیون و ناله می کرد.
من به طرف رویا رفتم . او ناله ضعیفی کرده و مادر را صدا زد. مادر به طرف رویا آمد و او را در آغوش گرفت و روی صورتش آب ریخت.
رویا ی زیبا چشمهایش را باز کرد و به مادر نگاهی انداخت و با صدای ضعیفی گفت : مامان بابا و بعد چشمهایش را برای همیشه بست.
مسافرینی که از آن جاده عبور می کردند ماشینها را پارک کرده و به کمک ما آمدند . مسعود که بیهوش کنار جاده افتاده بود را به هوش آوردند و متعجب به صحنه تصادف نگاه می کردند. زنها سعی می کردند مادر را ساکت کنند. یکی از مسافران جهت آوردن کمک به اورژانس آن شهرستان رفت .
اما هیچکس نمی توانست جلوی شیون و فریادهای مادر را بگیرد. مسعود شکه شده و حیران به اطراف نگاه می کرد که یکدفعه یکی از آن مسافران جلو مسعود رفته و با چند سیلی او را به خود آورد.
سپس مسعود نیز به گریه افتاد.
من در کنار شکوفه نشسته و موهای بلند و خرمایی رنگ خواهرم که روی زمین پخش شده بود را با گیره موی خودم بسته و در حالیکه گریه می کردم نگاهی به پدر و شکوفه و رویا انداختم دلم آتش گرفت داد زدم خدایا چند تا.
سرنوشت پرده سیاهش را سایبان خانه مان کرده بود. و بوی بد مصیبت مشامم را می آزرد. احساس کردم زمین به من می خندد. از زنده بودنم نفرت پیدا کرده و دوست داشتم با پدر و خواهرانم بودم.
پس از گذشت مدت زمانی صدای آژیر آمبولانس مرا به خود آورد. زمان جدایی از پدر و خواهرانم رسیده بود. مادر همچنان به شکوفه چسبیده بود و فریاد می زد و نمی گذاشت جگر گوشه اش را از او جدا کنند. اما مامورین آمبولانس مادر را از او جدا کرده و مارا با ماشین پلیس به بیمارستان رساندند.
مامورین و خدمه آمبولانس نیز به حال مادر می گریستند. چند تا پرستار به کمک من و برادر و مادرم آمدند و در یک اتاق ما را بستری کردند . مادر روی تخت نشسته و همانطور جیغ می کشید و خودش را می زد و صورتش را با ناخن می خراشید . با تزریق آمپول توسط یکی از پرستاران مادر به خواب رفته و بعد دستهای مادر را به تخت بستند . مثل اینکه دیوانه ای را زنجیر می کنند.

sorna
03-23-2012, 01:15 PM
من و مسعود آرام روی تخت کز کرده و مانند آدمهای لال و کر به گوشه ای خیره شده بودیم. در همین موقع پرستاری به طرفم آمده گفت : دخترم بیا پایین می خواهم سرت را پانسمان کنم. همراه او به اتاق پانسمان رفتم و موقع پانسمان آرام گریه می کردم.
نگاهی به پرستار کرده گفتم : پدر و خواهرانم را کجا برده اند ؟ می دانم که آنها مرده اند. پرستار بغض گلویش را فرو خورد و گفت : دخترم آنها نمرده اندآنها همیشه در منار شما هستند.
یکباره پرستار گفت : خدای من از پایت خون می آید و سرسع با قیچی قسمت سر زانوی شلوارم را پاره کرد و گفت باید دکتر را صدا کنم بدجوری زخمی شده ای.
وقتی زانویم را دیدم از زخم آ« حالم بهم خورد. گوشت پایم گرد تا گرد پاره شده بود و استخوان پایم بخوبی معلوم بود .
صورتم را برگرداندم. پرستار با ناراحتی گفت تو چطور متوجه نشدی مگه درد نداشتی؟
با بغض گفتم : درد سینه ام بیشتر از درد پام است.
پرستار سرم را در آغوش کشید و آرام به گریه افتاد و دکتر را صدا کرده و پارگی پایم را بخیه زده و با تزریق آمپول بخواب رفتم.
مدتی در خواب بودم که با صدای شیون مادر از خواب پریدم. برادرم مسعود کنار مادر ایستاده بود و گریه می کرد و می گفت: مامان تورو خدا ساکت باشم اینقدر خودت را اذیت نکن.
بعد از گذشت چند ساعت عموها همراه دایی محمود وارد اتاقی که بستری بودیم شدند. وقتی آنها را دیدم انگاری داغمان دوباره تازه شده و شروع کردیم به گریه کردن.
دست مادر را به تخت بسته بودند. ولی او همچنان فریاد می کرد و شکوفه و رویا و پدر را صدا می زد. عموها و دایی وقتی متوجه شدند چه بلایی سرمان آمده همچنان فریاد می کشیدند و گریه می کردند.
دایی محمود خودش را به درو دیوار می زد. توسط پرستاران آنها را به آرامش دعوت کردند.
رامین شکوفه را در منزل دایی محمود دیده بود و از او خوشش آمده و به خواستگاریش آمدند.
مادر با ناله پرسید : به شما چه کسی گفت که ما بدبخت شده ایم.؟ دایی با صدای گرفته ای گفت : مسعود با من تماس گرفته و من نیز موضوع را تلفنی به آقای شریفی اطلاع دادم.
مادر با ناله گفت : جواب رامین را چی بدهم ؟ چی بگم ؟ خدا چی بگم؟ دوباره شروع کرد به ناله زدن.
شب آن حادثه شوم آقای شریفی همراه زنش و رامین به بیمارستان آمدند. هر سه هراسان بودند. مادر با دیدن رامین شروع به گریه کرد و با فریاد گفت : رامین جان تو دیگه عروس نداری . تو دیگه عزیز نداری و در همان حال از هوش رفت.
رامین با شنیدن این حرف شوکه شد و با ناباوری گفت : نه ... این دروغه شکوفه نمرده دایی محمود دستش را روی شانه رامین گذاشت و با گریه گفت : رامین . سپس رامین با فریاد گفت : شما دروغ می گوئید نمی توانم باور کنم و با مشت به درو دیوار می زد و گریه می کرد.
دایی و عموهایم به زحمت رامین را آرام کردند.
مینا خانم و آقای شریفی گریه می کردند و عروسشان را به نام صدا می کردند. در همین موقع پرستار وارد اتاق شده و با ناراحتی گفت : شماها به جای اینکه آنها را تسلا داده و به آرامش دعوت کنید خودتان بیشتر ار آنها ناراحتی می کنید. لطفا همه بیرون یروید تا کمی استراحت کنند.
همگی بیرون رفتند به غیر از مینا خانم. او با التماس خواست که پیش مادر بماند و دیگر شیون نخواهد کرد. پرستار قبول کرده و اجازه داد که ایشان بماند.
بعد از مدتی بسختی از روی تخت پایین آمدم و لنگ لنگان از اتاق بیرون رفته و در راهرو قدم زدم و یک یک اتاقها را سرک کشیدم تا دوباره پدر و خواهرانم را بیایم . اتفاقا به اتاقی رسیده که روی درب آن نوشته بود سردخانه. آرام در را باز کرده و بدون وحشت وارد شدم آنجا محل سرد و بی روحی بود . آهسته جلو رفتم صدای ضعیفی به گوشم رسید.
جلوتر رفتم آقا رامین بود که کنار صندوق جسد خواهرم ایستاده بود و با گریه داشت با جسد بی روح شکوفه صحبت می کرد. صورت زیبای شکوفه همانند فرشته ها بود. انگار به خواب عمیقی فرو رفته باشد.
مژه های بلند و فر دارش در آن صورت زیبا و سفید مانند برگ گل کوکب زیبا و قشنگ بود. انگاری شکوفه داشت خواب بهشت زیبا را می دید که اینچنین با اشتیاق چشمهایش را بسته و اصلا توجهی به کسی نداشت که برای باز بودن آن چشمها آرزو داشتند.
بی اختیار یک دفعه جیغ بلندی کشیده و خود را روی جنازه شکوفه انداختم . رامین هر چه خواست مرا آرام کند نمی توانست. در آ« موقع عشق شکوفه عزیز به رامین را فراموش کرده سیلی محکمی به صورتش زده و با فریاد گفتم : به من دست نزن تو باعث مرگ آها شده ای. مقصر شما هستید که ما بدبخت شدیم و با گریه ادامه دادم اگر اصرار شما و خانواده ات نبود که به شیراز خراب شده بیاییم الان آنها زنده بودند
رامین با ناراحتی نگاهم کرد. باور نمی کرد که من دارم این حرفها را می زنم. دوباره فریاد زده مشتهای نفرتم را حواله سر و صورت رامین کردم. در این موقع دستم را گرفته و سرم را در آغوش کشید و به گریه افتاد و من با ناله گفتم : شکوفه را خیلی دوست داشتم چرا خانواده ام را به شیراز دعوت کردید. چرا؟ چرا؟ دیگر نفهمیدم چه شد.
وقتی به هوش آمدم روی تخت بیمارستان سرم به دستم وصل بود و رامین و عموها و دایی محمود و آقای شریفی همگی کنار تخت من نگران بودند. وقتی آقای شریفی را دیدم در دل گفتم حتما رامین همه حرفهایم را برای پدرش گفته است.
صورتم را از رامین برگرداندم. آقای شریفی با ملایمت گفت : دخترم حالت چطوره ؟ خدا را شکر بهوش آمدی.
گفتم : بهترم. رامین آرام گریه می کرد. حس کردم به تنهایی بزرگترین ضربه روحی را به او وارد کرده ام.
عمو علی گفت : دخترم بهتر است تو کمی استراحت کنی. ما پیش مادرت می رویم تا سری به او بزنیم. دایی محمود و آقای شریفی همراه آنها رفتند ولی رامین کنار من ماند. رامین با ناراحتی دستم را گرفته و گفت : افسون اگر می دانستم این اتفاق می افتد به خدا هیچ وقت به شما اصرار نمی کردم به شیراز بیائید. خواهش می کنم اینقدر مرا سرکوفت نزنی و روی زخمم نمک نپاشی . من تا عمر دارم شکوفه و عشق پاکش را فراموش نخواهم کرد. و بی اختیار اشک ریخت.
با ناراحتی گفتم ببخشید من در آ« لحظه اصلا با خود نبوده و نفهمیدم که چه می گویم .
رامین بلند شده و آهی از ته دل کشیده گفت : فردا شما و مادر و آقا مسعود مرخص می شوید. من تا فردا در بیمارستان می مانم و اگر به چیزی احتیاج داشتید حتما به من بگو و از اتاق خارج شد.
سکوت کردم . افکارم پریشان بود . صورت پدر جلو چشمانم ظاهر می شد. نمی توانستم با این فاجعه کنار بیایم.
فردا صبح عموها و دایی محمود برای ترخیص ما به بیمارستان آمدند و آمبولانس در حالی که جنازه عزیزانمان را در خود داشت جلوتر حرکت کرد.
مادر اصرار داشت که عزیزانش را در شهرستان محل تولدشان که در یکی از شهرهای شمال کشور بود ببرند.
مادر همچنان بی قراری می کرد و مدام دخترها و شوهرش را صدا می زد و فریاد می کشید و بی هوش می شد.
با خود گفتم : بعد از مرگ عزیزانمان مادر از بین خواهد رفت. چون اصلا به خود توجه نداشت و مانند بید از ترس جدایی به خود می لرزید.
بالاخره همراه عزیزانمان به قبرستان شهرستان رشت رسیدیم. آنجا مملو از جمعیت بود. انگار کسی خبر حادثه را بین فامیل پخش کرده بود. تمام دوستان و آشنایان و همسایه ها برای همدردی آمده بودند.
با رسیدنمان عمه ها و خاله ها شیون کنان به طرفمان آمده و دور مادر جمع شدند و جنازه ها را از آمبولانس خارج کردند و الله اکبر گویان به طرف مرده شور خانه بره تا پیکر پاکشان را غسل و کفن نمایند.
دختران فامیل و دوستانم دور من نشسته و گریه می کردند.
من نیز به گور کنان که داشتند سه حفره تنگ و تاریک برای عزیزانمان می کندند با تنفر نگاه می کردم. یکباره طاقتم تمام شد و تحمل این همه سنگدلی را نتوانستم داشته باشم. آنها چطور می توانستند تن زیبای شکوفه و رویا را با بی رحمی داخل آن گور تنگ و تاریک بگذارند. به طرفشان حمله برده و بیل را از دستشان گرفته و با فریاد گفتم: چطور دلتان می آید این عزیزان را در خاک بگذارید.؟ شما چطور می توانید یک عروس زیبا را که در این دنیا با آرزوهای فراوان بود با این بی رحمی به داخل گور بگذارید؟ بروید گم شوید. شماها انسان نیستید.
جیغ می کشیدم و خاکها را در گودال می ریختم.
یکباره دستی مرا از پشت گرفته و از روی زمین بلند کرده و در آغوش کشید. رامین بود و همچنان گریه می کرد.

sorna
03-23-2012, 01:15 PM
با خشم گفتم : ولم کن. تو آنها را کشتی. حالا خوب تماشا کن ببین چطور دارند با شقاوت آنها را دفن می کنند. ببین چطور می خواهن صورت زیبای شکوفه و رویا را با بی رحمی در این گور سرد پنهان کنند.
رامین را با دست به عقب هول داده و از آغوشش بیرون آمده و همچنان بر سرش فریاد می کشیدم. در این هنگام دایی محمود به طرفم آمده و دستش را روی دهانم گذاشته با عصبانیت گفت: ساکت باش . چرا داری با این حرفها او را خرد می کنی ؟ رامین با پریشانی به طرف ماشین رفته و از قبرستان دور شد. همه نگران شدند.
یک ربع ساعت بیشتر نگذشته بود که رامین با دسته ای گل از ماشین پیاده شد و در حالیکه همچنان گریه می کرد گلها را داخل قبرها گذاشت به طوری که وقتی به داخل گور نگاه کردم انگار از گل تشکی برای عزیزانمان درست کرده بود. بعد نگاهی به من انداخت با این کار او کمی آرام شدم.
نگاهم به مادر افتاد که چطور پریشان و بی قرار است همانند تک درختی که در بیابان مورد حمله طوفان قرار گرفته از این مصیبت به خودش می پیچید.
هر لحظه تنفرم از رامین بیشتر می شد. اول خواستند پدر را دفن کنند. جنازه پدر را در پاچه سفیدی پیچیده بودند. بر جنازه نماز خواندند و آن را در گور تنگ و تاریک گذاشتند. عمه و مادر بزرگم و پدر بزرگ آمده و آنقدر شیون کردند تا بی حال آنها را از کنار قبر بیرون کشیدند. کنار قبر پدر رفته چند شاخه گل روی سینه پدر گذاشتم. در همان لحظه احساس کردم که چیزی همانند احساس محبت و عاطفه ام را به پدر هدیه دادم و در آغوش او گذاشتم تا آن را از من به یادگار داشته باشد.
دایی محمود مرا در آغوش گرفته و گفت : افسون جان بس کن و مرا کنار کشید دیگر نمی توانستم گریه کنم. اشکم خشک شده بود انگاری چشمه اشکم را به پدر هدیه داده بودم.
وقتی روی پدر خاک می ریختند احساس کردم که روی تمام احساس و عشقم خاک می ریزند.
رویای عزیز را با یک پارچه سفید رنگ پیچیده طوری که اندام زیبایش را در خود جمع کرده بود. با خود گفتم : خدایا این خاک چطور می تواند دسته گلی به این زیبایی را در خود پنهان کند. مادر با پریشانی جلو رفته و چند شاخه گل روی سینه رویا گذاشت. دستهای مادر می لرزید. خم شده و چشمهایش را غرق بوسه کرد و او را در آغوش گرفته و چنان جیغی کشید که احساس کردم کوهها از مصیبت مادر می خواهند خورد شوند و دریاها از اشک مادر اقیانوس.
مادر را از رویا جدا کرده و رویای زیبای مادر را داخل گور تنگ و بی رحم گذاشتند. و آن خاکهای نفرت انگیز را روی رویای همیسه عزیز ریختند.
و حالا نوبت شکوفه مهربان بود که عمر زیبایش مانند شکوفه بهاری با یک نسیم از شاخ و برگ جدا شده و به نیستی پیوسته بود.
شکوفه عزیز را در حالی که پارچه سفید را دور تن زیبایش پیچیده بودند و یک تور سفید روی صورتش انداخته آوردند. مادر با دیدن شکوفه عزیز بی هوش شد. مادر رامین خاکها را روی سرش می ریخت. عروس عزیزش را صدا می کرد. آقای شریفی با دیدن شکوفه نعره ای کشید و بی هوش شد. طوری که نتوانستند آ« را به هوش بیاورند و سریع او را به بیمارستان بردند. رامین آرام نزدیک شکوفه عزیز رفته و یک شاخه گل رز کنار صورت زیبای شکوفه گذاشته و با صدایی که از ته چاه در می آمد با ناله گفت : نمی دانم این خاک چطور دلش می آید بدن عزیزت را در آغوش بگیرد. ای کاش من نیز با تو بوده و درون این خاک می خوابیدم تا بتوانم آرام بگیرم . خم شده و موهایش را بوسیده و کنارش بی هوش شد .
در همین حال مادر نقل و پول خرد روی سر آنها ریخته دوباره غش کرد و بر زمین افتاد.
این صحنه چنان حاضرین را منقلب کرد که همه به گریه افتادند . شکوفه عزیز را سمت چپ پدر دفن کردند و بعد از تدفین عزیزانمان همگی به منزل پدربزرگ رفتیم.
پیرمرد از مصیبت از دست دادن فرزند و نوه هایش دائما بی قراری می کرد . عموها از داغ برادر جامه سیاه پوشیده بودند.
آقای شریفی و رامین و مینا خانم تا مراسم شب هفت ماندند. تمامی فامیل خانواده شریفی به جهت تسلیت به شمال آمده در غم ما خود را شریک می دانستند. منزل پدر بزرگ مملو از افراد سیاه پوشی بود که برای تسلیت آمده بودند.
به مادر داروهای آرام بخش می خوراندند تا بی قراری نکند ولی با از بین رفتن اثر داروها مادر دوباره بی تابی کرده و شیون و زاری سر می داد.
او وقتی رامین را می دید شروع به خواندن شعرهای سوزناک به زبان محلی می کرد. رامین مادر را در آغوش گرفته و با گریه گفت : مادر به خدا من بعد از شکوفه از شما جدا نشده و همیشه به یادتان خواهم بود.
مادر گونه اش را بوسید و گفت : تو بوی شکوفه ام را می دهی تو همیشه عزیز من هستی.
مراسم شب هفت عزیزان تمام شده بود ولی پدر بزرگ اجازه نداد تا پایان مراسم چهلم به تهران برویم و فقط یک روز به خاطر برگزاری مراسم یادبود پدرم که توسط همکارانش در مسجد نزدیک خانمان برقرار شده بود به تهران آمدیم و دوباره به رشت برگشتیم.
آقای شریفی و رامین و مینا خانم خداحافظی کرده و به شیراز رفتند. عموها و دایی محمود به تهران برگشتند. ما نیز در منزل پدربزرگ بودیم.
عمه ها و فامیل برای تسلی دائما پیش ما آمده و ما را به آرامش دعوت می کردند . عمه کبری دخترش را مدام به دیدنم می فرستاد تا تنها نباشم . اما من با برخورد بدم باعث شدم از من قهر کرده و با ناراحتی پیش مادرش برگردد.
رامین هر روز با مادر تلفنی تماس می گرفت و حالش را می پرسید و می خواست با من نیز حرف بزند که می گفتم بگویید در خانه نیستم یا اینکه خوابیده ام.
در مراسم چهلم خانواده آقای شریفی همراه چند تن از فامیلها ی نزدیک به رشت آمدند.
وقتی چشمم به رامین افتاد جا خوردم. پیش خودم گفتم وای خدای من چقدر او لاغر شده است. رامین تا مرا دید جلو آمد و با صدای گرفته ای گفت : حالت چطور است ؟ آرام گفتم : هنوز نفس می کشم . او با ناراحتی ادامه داد هنوز مرا مقصر در مرگ آنها می دانید ؟ گفتم : نه قسمت آنها اینطور بوده و صورتم را برگرداندم. با ناراحتی گفت: پس چرا هر وقت خواستم تلفنی با شما صحبت کنم بهانه آورده و صحبت نمی کردی؟ هر زمان که مرا میبینی صورتت را از من بر می گردانی؟
با عصبانیت گفتم: چکار کنم؟ انتظار داری با این غم و مصیبت برایت بخندم؟
آرام گفت : نه ولی لااقل طوری رفتار کن تا خودم را مقصر در مرگ آنها ندانم. تو باعث شدی که همیشه خودم را مقصر بدانم به جهت اینکه در آمدن به شیراز اصرار کردم و با این حرکات که تنفرت را نشان می دهد در مرگ آن عزیزان خودم را مقصر بدانم. پوزخندی زده و سکوت کردم.
رامین حرصش درآمده خواست حرفی بزند که با آمدن دختر عمویم حرفش را فرو خورد و با ناراحتی از من دور شد.
پس از اتمام مراسم تصمیم بر این شد که به تهران بیاییم. به درخواست رامین من و مادر سوار ماشین آنها شدیم. پدربزرگ و مادربزرگ و مسعود با ماشین عمو علی و عموی دیگر با دایی محمود زودتر به تهران رفته تا خانه را برای ورود ما آماده کنند.
هرگاه به صورت رامین نگاه می کردم دلم برایش می سوخت انگاری روح این جوان که بیشتر از بیست و سه سال نداشت مرده بود.

sorna
03-23-2012, 01:16 PM
کار مادر مدام گريه و زاري بود. گوشه و کنار خانه برايش تمام خاطرات عزيزانش بود.
زير دخت گيلاس نشسته بودم. همسايگان يک به يک براي اظهار همدردي به ديدن مادر مي آمدند.
رامين نيز زانوي غم بغل کرده و گوشه حياط در حال گريستن بود. خانه شاد و پورشورمان تبديل به عزاخانه اي شده بود که
هر کس از راه مي رسيد گريه و زاري سر ميداد. آقاي شريفي و خانمش نيز سه روز پيش مادر بودند و سپس عازم شيراز شدند.
رامين پيش مادر آمد و گفت: مادر هيچوقت شما را تنها نخواهم گذاشت. مادر رامين را در آغوش گرفته و گفت :
پسرم مواظب خودت باش. الهي هر کجا هستي خوشبخت و موفق باشي . رامين با گريه گفت : مادر من هيچوقت خوشبخت نمي شوم.
دست مادر را بوسيده به طرف مسعود رفت. با او خداحافظي و سپس رو به من کرد و گفت : افسون خانم خواهش مي کنم مواظب مادر باشيد
او را ناراحت نکنيد. تقاضاي ديگرم اين است که اگر مشکلي يا کاري پيش آمد حتما مرا با اطلاع کنيد.
نگاهي به چهره افسرده اش کردم و با بغض گفتم : ما هيچوقت مشکلمان را لا غريبه ها درميان نمي گذاريم.
با اين حرف من حس کردم رامين دگرگون شده و رنگ از صورتش پريد. متدر سريع گفت : افسون ساکت باش و از رامين عذر خواهي کرد.
رامين خيلي آرام با صدايي گرفته گفت : مادر خودتان را ناراحت نکنيد. نگاهي به من انداخته ادامه داد : مواظب خودت باش اميدوارم دفعه ديگر
که به دبدارتان آمدم کينه اي از من به دل نداشته باشيد. تا من راحت تر با اين مصيبت کنار بيايم و از مادر دور شد.
بعد از رفتن آنها خانواده شش نفري ما تبديل به خانواده اي سه نفري شده بود و اين مسئله براي مادر و مسعود و من غير قابل تحمل بود.
رامين يک روز درميان با مادر تماس ميگرفت. ولي من اصلا با او صحبت نمي کردم و ماهي يکبار به ديدن ما مي آمد.
هشت ماه بعد از مرگ عزيزانمان يکروز به تهران آمده و گفت : که براي ادامه تحصيل به خارج از کشور مي رود تا پايان دوره تخصصي اش
در کشور آلمان خواهد ماند. در موقع رفتن رامين بود که تازه از مدرسه برگشته بودم. بعد از سلام سردي که به رامين کردم به اتاقم رفته تا لباسهايم را عوض کنم
در همين موقع رامين وارد شد و گفت : افسون خانم وقتي برگردم شما براي خودتان خانمي خواهيد شد.
خواهش مي کنم در صورت تماس تلفني با هم صحبتي داشته باشيم. نگذاريد فکر اينکه در مرگ عزيزانمان مقصر هستم کينه اي از من بدل بگيريد.
لبخن سردي زده گفتم : اميدوارم موفق باشيد به خاطر اينکه زودتر از اتاقم برود ادامه دادم شما هم مراقب خودتان باشيد
اميدوارم از من دلخور نشده باشيد. در آن موقعيت نمي فهميدم چه مي گويم. رامين در حالي که بغض سنگيني در گلويش بود خداحافظي کرد و رفت.
فرداي آن روز راهي کشور آلمان شد. خيلي خوشحال بودم . ولي مادر انگار که پسرش از او دور مي شد خيلي ناراحت بود.
پدر و مادر رامين مدام با مادر در تماس بودند. يادم مي آيد که يک روز سر مادر فرياد کشيدم که چرا خانواده آقاي شريفي دست از سرمان بر نمي دارند.
شکوفه که مرده و دختري نداريم که به رامين بدهيم. چرا اينقدر مارا عذاب مي دهند. حتما عذاب وجدان دارند که اينطور به ما ترحم مي کنند.
مادر با عصبانيت گفت : آنها مردمان خوبي هستند خدا نخواست که با ما وصلت کنند. ولي دليلي ندارد که انسانيت خودشان را
فراموش کنند.
درسهايم خيلي ضعيف بود. اصلا حوصله درس خواندن را نداشتم. جاي خالي پدر و خواهرانم برايم خيلي زجر آور بود.
شکوفه هميشه مراقب درس خواندنم بود و در موقع امتحانات کمکم مي کرد. نبودن او در کنارم برايم غير قابل تحمل بود.
عيد با تمام زيباييهايش کم کم داشت نزديک مي شد. هيچ شور و شوقي نداشتيم. حتي براي خريد لباس عيد هيچ اشتياقي نشان نمي دادم.
وقتي مادر پيشنهاد خريد لباس عيدمان را کرد عصباني شده گفتم : نمي خواهم براي عيد لباس نو بخرم.
درست يک روز به عيد مانده بود که تلفن زنگ زد. مادر گوشي را برداشته و با بغض به احوال پرسي پرداخت. متوجه شدم رامين است
مادر قدري صحبت کرده گوشي را به مسعود داد . من سريع از منزل خارج شدم اصلا دوست نداشتم با رامين حرف بزنم. بعد از نيم ساعت به خانه برگشتم .
مادر عصباني بود و با ديدن من گفت : دختره سنگ دل رامين بيچاره چقدر منتظر بود تا با تو حرف بزند. سکوت کرده و يک راست به اتاق رفتم.

sorna
03-23-2012, 01:16 PM
مادر خواست به خاطر من و مسعود سفره هفت سين بچيند تا ما را خوشحال کرده باشد. ولي مسعود و من بدون وجود پدر و خواهرهايمان در گوشه
اتاق نشسته و زانوي غم در بغل داشتيم.
مادر سفره را پهن کرد و آينه و شمعدان را گذاشت و تا خواست که لوازم ديگر را آورده و در سفره بچيند صورتش را ديدم که با غم و اندوهي اين کار
را انجام مي دهد. ناگهان و بدون اينکه متوجه عملکردم باشم بلند شدم و سفره را با وسايلي که مادر در آن چيده بود به طرف گوشه اتاق پرت کردم و چنان گريه اي
سر دادم که مادر و مسعود به طرفم آمده و مرا در آغوش کشيدند و آنها نيز با من شروع به گريه کردند.
لحظه اي بعد صداي زنگ در منزل به صدا در آمد . مادر رفت که در راباز کند ناگهان صداي گريه مادر و خانم شريفي بلند شد. آنها در داخل حياط همديگر را
بغل کرده و داشتند گريه مي کردند. من صورتم را شسته و وارد اتاق شدم. نيم ساعت به تحويل سال مانده بود .
خانم شريفي داخل اتاق شده و مرا در آغوش گرفت و گريه کرد و با همان حال گفت : انشاءالله سال خوبي داشته باشي.
تشکر کرده و با تنفري که از آنها در دل داشتم مشغول جمع کردن سفره اي که به گوشه اتاق پرت کرده بودم شدمو
دايي محمود و عموها با زن و بچه هايشان همگي موقع سال تحويل به خانه ما آمدند تا در موقع تحويل سال تنها نباشيم. بچه ها اطرافمان را پر سروصدا کرده بودند.
با اينکه همگي دورمان بودند من و مسعود احساس کمبود مي کرديم و مدام به اطراف نگاه کرده تا بتوانيم اثري از گمشده هايمان پيدا کنيم.
بعد از رفتن مهمانها مينا خانم (مادر رامين) از چمدانش سه عدد کادو درآورد و جلوي مادر گذاشت و گفت : رامين جان برايتان هديه فرستاده است و يک
نامه هم براي افسون جون و خيلي عذرخواهي کرده که نمي تواند موقع عيد کنارتان باشد.
مادر لبخندي زده گفت: دست رامين جان درد نکن. ديروز با ما تماس گرفت خيلي ناراحت بود به او گفتم که ناراحتي نکن و به درسش ادامه بدهد.
مادر وقتي بي اعتنايي من را ديد هديه رامين را باز کرد و گفت : ببين افسون آقا رامين چه لباس قشنگي براي تو فرستاده. ماشاءالله چقدر خوش سليقه است.
سکوت کرده سپس به اتاقم رفتم مادر از مينا خانم عذرخواهي کرد و گفت : که مدتي هست خيلي نارحت هستم و بهانه هاي جورواجور به خاطر برخوردم آورد.
جلوي پنجره ايستاده بودم. درخت گيلاس در حال شکوفه زدن بود و تا چند روز ديگر جامه سفيد زيباي شکوفه بر تن مي کرد.
در يک لحظه احساس کردم شکوفه عزيزم از زير درخت گيلاس به من نگاه مي کند. قلبم به تپش افتاد و با اشتياق نگاهش کردم و دست را به طرفش داراز کردم
ولي او با ناراحتي صورتش را از من برگردانده و به طرف درخت رفته و ناپديد شد.
بدنم از اين حرکت او يخ کرده بود . به خو آ»ده و از اتاق سريع بيرون رفتم.
مادر را در حاليکه داشت با مينا خانم صحبت مي کرد را ديدم . مادر متوجه حالتم شد و گفت : افسون جان چيه چرا رنگت پريده.
با اين حرف آقاي شريفي و مينا خانم به من نگاه کردند . گفتم : مامان آبجي شکوفه را ديدم . اون تو حياط بود و با اين حرف مادر به طرفم آمده و مرا در
آغوش کشيد و شروع کرد به گريه کردن.
آقاي شريفي با ناراحتي گفت : دخترم از بس که در فکر آنها هستي خيالاتي شده اي . مادر صورتم را بوسيد و گفت : دخترم کمي صبور باش
مي دانم که به تو چي مي گذرد . به خاطر من هم که شده کمي آرام باشيد تا خيالم از بابت شماها آسوده باشد.
آقاي شريفي و مينا خانم روز بعد به شيراز رفتند چون دخترشان ليلا را پيش عمويش گذاشته بودند. ليلا را هنوز نديده بودم.
مسعود و من همچنان با روحيه ضعيف به درس خواندن ادامه مي داديم. در پايان سال روفوزه شدم.
ولي مسعود بيچاره که هميشه نمراتش از هيجده پايين تر نبود 3 تا تجديد آورد و لي در امتحانات شهريور ماه با سعي و کوشش بسيار قبول شد.
در کلاس سوم راهنمايي بودم که با دختري به نام شيما آشنا شدم و دوستي صميمانه اي بين ما حاکم شد او هم مانند من پدر نداشت
و ما همديگر را خوب درک مي کرديم. شيما خيلي تمايل داشت رفت و آمد خانوادگي داشته باشيم. ولي من دوست نداشتم.
فقط شيما بود که حرکات خشن و تندم را تحمل مي کرد و سعي داشت که بيشتر خودش را به من نزديک کند.
وقتي متوجه شدم او برعکس تمامي دختران که حرکات خشن من را مي ديدند و سريع از من دوري مي کردند نيست
منهم با او طرح دوستي ذريختم اما زياد خنده و شوخي نمي کردم و او هم از من انتظاري نداشت.
در موقع تعطيلات تابستان با همديگر از طريق تلفن ارتباط داشتيم . چند دفعه پيشنهاد کرد با همديگر رفت و آمد خانوادگي داشته باشيم
ولي من استقبال نکردم.
در خانه بيشتر ساکت بودم و زياد به مادر کمک نمي کردم. يکروز با دايي محمود در حياط نشسته بوديم .
دايي گربه اي را داشت نوازش مي کرد . من هم خواستم او را نوازش کنم ولي با چنگهاي تيزش دستم را خراش داد .
حرصم درآمد چنان گربه را به طرف ديوار پرت کردم که گربه بيچاره به شدت به ديوار برخورد کرده و بي هوش نقش زمين گرديد و ديگر به هوش نيامد .
دايي از اين کار من سخت حيرت کرده و از آن به بعد لقب قلب سنگي به من داد. چون هيچ حالت زنانه اي نداشته و خيلي خشن و عصبي بودم.
فصلها پي در پي مي گذشت و من به تدريج رشد مي کردم و از اينکه اندامم فرم ديگري مي گرفت ناراحت بودم. از بزرگ شدن بدم مي آمد
چون بايستي مانند آدمهاي بزرگ رفتار مي کردم.
رامين ماهي يک بار با ما تماس مي گرفت و مادر با او صحبت مي کرد . من هيچوقت در اين مدت با او صحبت نکرده بودم.
دايي محمود هر وقت مرا مي ديد لبخندي موزيانه مي زد و مي گفت : ديگه داري ماشاءالله براي خودت خانمي مي شوي. روز به روز هم خوشگل تر.
و من با خجالت مي گفتم : اي کاش هميشه بچه مي ماندم. بعد از کنار دايي با شرم بلند مي شدم و به آشپزخانه مي رفتم.
دايي محمود را خيلي دوست داشتم . مرد خوش قلب و مهرباني بود. خيلي هم خوش حرف بود. هميشه با من شوخي مي کرد.
يک سال ديگر نيز بايد درس مي خواندم تا ديپلمم را بگيرم. دايي محمود کمک کرد تا با نمره خوبي قبول شدم .
و از اينکه کم حرف بودم خيلي ناراحت بود و مدام مي گفت : دختر بايد کمي سرو زبون داشته باشه. تو اينقدر کم حرف هستي که بعضي مواقع
يادم مي ره که تو در اين خانه نفس مي کشي. دايي محمود هم سن و سال رامين بود. بيست و نه سال داشت ولي هنوز ازدواج نکره بود.
دايي فارغ التحصيل رشته الکترونيک بود .
تعطيلات تابستان شروع شده بود و من در سن هيجده سالگي بودم . برايم خواستگار آمد و مادر بدون مشورت با من خواستگار را که پسر جواني بود
و به تازگي تحصيلاتش را تمام کره بود رد کرده بود. و داشت براي دايي تعريف مي کرد که افسون يک خواستگار خوب داشت که ردش کردم.
چون هنوز به بزرگ شدن و عاقل شدنش اطمينان ندارم.
دايي خنده اي کرد و گفت : براي افسون جان هنوز زود است که مارا ترک کند و ادامه داد : ماشاءالله انقدر خوشگل هست که از الان دارند پاشنه در خانه
را در مي آورند.
چون دايي با رامين مکاتبه داشت به موضوع خواستگاري از من هم اشاره کرده بود. رامين ماهي يک دفعه برايم نامه مي نوشت و لي من نامه ها را بدون
اينکه بخوانم در سطل زباله مي انداختم. اينقدر از او متنفر بودم که وقتي نامه اش به دستم مي رسيد
خشم تمامي وجودم را فرا مي گرفت و نامه را در همانجا پاره مي کردم. ولي رامين دست بردار نبود و ماهي يک بار برايم نامه مي نوشت.
حتي يک بار وسوسه شدو تا يکي از نامه هاي او را بخوانم.
در يکي از روزهاي گرم تير ماه روي نيمکت داخل حياط نشسته بودم.مادر داشت گلها را آب ميداد و مسعود هم خانه نبود که تلفن زنگ زد.
مجبور شدم گوشي را خودم برداشته و گفتم الو بفرمائيد. جوابي نشنيدم. دوباره تکرار کردم : الو بفرمائيد و بعد آز آن طرف سيم کسي با صداي لرزاني گفت:
سلام. جوابش را ندادم . خيلي خشن گفتم : شما با کي کار داريد ؟ ادامه داد : شمائيد افسون خانم؟ جوابش را نداده با همان لحن گفتم :
اگر ممکن است خودتان را معرفي کنيد. و او ادامه داد مشائالله صدايتان مثل خانومها شده است. يک لحظه فکر کردم مزاحم است.
گفتم :آقا چرا مزاحم مي شويد مگر مرض داريد ؟ يکدفعه گفت: افسون خانم بايد هم نشناسي الان هفت سال است که حتي از شنيدن صداي من هم فرار مي کني
و جواب نامه هايم را نمي دهي. يکدفعه جا خوردم و شوکه شدم. قلبم داشت از سينه درمي آمد و لال شده بودم. رنگ به صورت نداشتم .
رامين بود که زنگ زده بود. ادامه داد: چيه هنوز از من کينه به دل داري؟ باز حرفي نزدم. با ناراحتي گفت: نمي خواهي با من صحبت کني؟
بريده بريده گفتم سه ...سه... سلام. با مهرباني جوابم را داد. سريع گفتم گوشي خدمتتان تا مادر را صدا بزنم.
رامين فوري گفت : نه نه افسون جان و بعد سکوت کرد . لحظه اي بعد گفت: نه افسون خانم من با مادر زياد صحبت کرده ام
و حالا بعد از هفت سال مي خواهم با شما صحبت کنم وادامه داد : ببينم ديپلم را گرفتي؟گفتم : حتما مادر به شما گفته که هنوز ديپلم نگرفته ام..
رامين جواب داد آره. مدام از مادر حالت و وضعيت درسي شما را مي پرسيدم ولي مي خواهم که از دهن خودت بشنوم.
گفتم: اگر خدا بخواهد امسال ديپلم مي گيرم . رامين با خوشحالي گفت: انشاءالله . بعد با لحني ملايم تر ادامه داد: به اميد خدا امسال چند ساله مي شوي؟
با خودم گفتم او که مي داند چند سال دارم. پس چه دليلي دارد که اين حرفها را مي زند؟
با حرص جواب دادم : بازم اگه خدا بخواهد نوزده ساله مي شوم.
رامين درحالي که لحن صدايش شيطنت آميز بود گفت: پس براي خودت خانمي شده اي و سپس گفت : خيلي دوست دارم شما و مادر را ببينم.
انگار هنوز از من متنفر هستيد؟ گفتم اين حرف را نزنيد. شما براي من و مادر خيلي مورد احترام هستيد.
رامين گفت : پس چرا جواب نامه هايم را نمي دهيد؟ سکوت کردم .
رامين گفت : خودت را ناراحت نکن. حالا بگو ببينم درسته که برات خواستگار آمده و مادر جوابش کرده؟
حدس زدم دايي محمود همه چيز را برايش در نامه نوشته است.
جواب دادم : واله من که خبر نداشتم و ادامه دادم مي بخشيد آقا رامين يکي از دوستان به ديدنم آمده و مادر هم صدام مي زنه. اگه مي شه مي خواهم خداحافظي کنم.
رامين که از صدايش مشخص بود دلخور شده اشت گفت : باشه برويد. سلام مرا به مادر و آقا مسعود برسانيد. لطفا مواظب خودت باش.
به اميد ديدار تا هفته ديگه. دوست داشتم با شما بيشتر صحبت کنم ولي انگار شما مايل نيستيد. خدا نگهدار. خيلي کوتاه خداحافظي کردم و
گوشي را محکم روي شاسي گذاشتم و به طرف حياط رفتم. مادر با ديدن من گفت : چرا رنگت پريده؟
جواب دادم چيزي نيست.
مادر با نگراني پرسيد : کي بود تلفن زد؟ چرا حرف نمي زني؟
گفتم: رامين بود.
مادر لبخندب زد و گفت : خوب بالاخره با اين پسره طفلک صحبت کردي. خوب چي گفت :نگفت کي به ايران مي آيد؟
گفتم : ازش نپرسيدم کي به ايران مي آيد.
مادر گفت : خوب تعريف کن چي گفتي و چي شنيدي؟
با ناراحتي گفتم: اصلا يادم نمي آيد چي گفتم و چي شنيدم.
مادر با نگراني گفت : نکنه اون بيچاره را ناراحت کرده باشي؟
گفتم : واي مامان چقدر نگران اون پسره بي همه چيزو هستي. . انگار يادت رفته که باعث بدبختي ما اين مرد شده است.
مادر با عصابانيت گفت : تا وقتي که رامين زن نگرفته است برايم بوي شکوفه را مي دهد. او يادگاري دختر من است و مثل مسعود دوستش دارم.
زير لب زمزمه کنان گفتم: مرده شور اين يادگاري را ببره.
مادر متوجه شد وبا خشم گفت: افسون به خدا اگر اين دفعه تکرار کني شيرم را حلالت نمي کنم و با ناراحتي به اتاق رفت.
بعد از يک هفته رامين زنگ زد و با مادر صحبت کرد. مادر خيلي خوشحال بود. وقتي گوشي را گذاشت با خوشحالي گفت :
رامين برگشته و قراره فردا همراه خانواده اش به تهران بيايند.
دلم فرو ريخت و دستم شروع به لرزيدن کرد. اصلا دوست نداشتم رامين را ببينم.
رو به مادر کرده و گفتم: مي تونم يک خواهش بکنم؟
با مهرباني گفت : چيه عزيزم؟
گفتم: اجازه مي دهي دو سه روزي برم پيش دايي محمود بمونم؟ مي خواهم برام کمي تنوع بشه. از خانه ماندن خسته شدم.
با اخم گفت : چيه حالا که فهميدي رامين مي خواد به تهران بيايد بهانه مي گيري؟ به التماس افتادم.
وقتي مادر ديد کم مانده اشکم سرازير شود با دلخوري رضايت داد .
با خوشحالي وسايلم را جمع کرده و ساعت نه صبح به طرف خانه دايي محمود راه افتادم.
ساعت پنج غروب بود که در خانه پيش دايي نشسته بودم که تلفن زنگ زد و دايي گوشي را برداشته بعد از لحظه اي متوجه شدم که رامين است.
به دايي اشاره کردم که اگر از من پرسيد بگويد که حمام هستم..دايي چشم غره اي به من رفت و گفت : رامين جان افسون حمام رفته و سپس خداحافظي کرد.
دايي محمود با دلخوري نگاهي به من انداخت و گفت : بيچاره رامين خيلي ناراحت بود. صدايش خيلي گرفته بود.
لبخندي زده و گفتم :حالا چکار داشت؟
دايي با همان حالت دلخوري گفت : هيچ بيچاره گفت مگه افسون خانم نمي دانست که ما به ديدنشان مي آويم؟ اين رسم مهمان نوازي است؟
و سپس ادامه داد خيلي دوست داشتم بعد از هفت سال او را ببينم.
گفتم : دايي جون ناراحت نشي ولي اين دوست شما خيلي پرو است. نمي دانم چرا دست از سرمان بر نمي دارد. اي بابا شکوفه مرد و تمام شد.
چرا او چسبيده به خانواده ما و راحتمان نمي زاره؟
دايي به کنايه گفت : شايد فکرهايي در سر داره. شايد از تو ... حرف دايي را با اخم قطع کردم و با صداي نسبتا بلندي گفتم :
دايي خواهش مي کنم حرفش را نزن. من حتي چشم ديدن او را ندارم تا چه برسد که ... بعد سکوت کردم.
ساعت نزديک يازده شب بود که زنگ در به صدا درآمد. در حاليکه تازه به اتاق خواب رفته بودم که بخوابم جا خورده گوش ايستادم تا ببينم
که اين وقت شب چه کسي است با دايي محمود کار دارد.
تعجب کردم رامين بود که همراه مسعود به خانه دايي آمده بود.

sorna
03-23-2012, 01:17 PM
فورا در اتاقم را قفل کرده و رفتم داخل رختخواب دراز کشيدم. صدايي دايي و رامين را مي شنيدم که با خوشحالي باه همديگر صحبت مي کردند و
تعارفات آنها فضا را پر کرده بود . بعد از چند دقيقه صداي رامين را شنيدم که پرسيد : پس افسون خانم کجا هستند؟
نکنه هنوز در حمام است و اين جمله آخر را با لحني تمسخر آميز ادا کرد.
دايي محمود با نگراني کفت : نه حمام نيست فکر کنم داره خواب دختر شاه پريان را مي بينه.
احساس کردم صداي رامين موقع صحبت کردن مي لرزه و همراه با عصبانيت است.
مسعود گفت : دايي جان امشب با آقا رامين مي خواهيم خانه شما بخوابيم. آقا رامين خيلي مايل بود هر طور شده شما را ملاقات بکنه.
دايي خنده اي کرد و گفت : جدي مي گي؟ پس امشب همه دور هم هستيم. و با شيطنت ادامه داد : ببينم اين تصميم شما بود يا آقا رامين؟
رامين به من من افتاد و گفت : تصميم مادر بود.
پيش خودم گفتم : اي مامان بدجنس بالاخره کار خودت را کردي. دوباره گوش تيز کردم تا حرفهايشان را بشنوم.
مسعود گفت : مامان وقتي ديد آقا رامين ناراحت است و بي قرار گفت : که به خانه شما بيائيم تا مردها دور هم باشيم و گپي بزنيم.
تا آقا رامين از ناراحتي در بياد. مي دانستم که مسعود مي خواهد رامين را اذيت کند.
رامين با لحن جدي گفت : آقا مسعود من هيچوقت با شما احساس ناراحتي نمي کنم و خيلي هم راحت هستم.
دايي با کنايه گفت : بله نبايد هم ناراحت باشي. مخصوصا که امشب در خانه من هستي و در آن اتاق هم ... و بعد با صداي بلند خنديد.
نمي دانم چرا اصلا تمايل نداشتم رامين را ببينم. داشت تازه خوابم مي برد که احساس کردم کسي کنارم ايستاده.
با عجله از خواب بيدار شدم . چراغ خواب را روشن کردم .شکوفه بود. با موهاي بلندش و گل رزي که رامين گوشه مويش زده بود.
با ديدن شکوفه جا خوردم. چنان ترسيدم که نزديک بود جيغ بکشم. چون آن قيافه مهربان تبديل به يک دختر
عصباني که در حال انجام قتل باشد شده بود. پتو را روي سرم کشيدم و نفسم به سختي بالا پ پايين مي رفت.
بعد از نيم ساعت پتو را آرام کنار زدم. کسي را نديدم. بلند شده نشستم. دهنم خشک شده بود و گلويم مي سوخت.
در را باز کرده هيچکس در سالن پذيرايي نبود. پاورچين پاورچين با آشپزخانه رفتم و از يخچال شيشه آب را برداشته و سر کشيدم.
وقتي خواستم به اتاقم برگردم متوجه شدم در حياط کسي نشسته . به طرف پنجره رفتم .
رامين بود. بعد از گذشت چند سال خيلي بزرگتر شده و قيافه مردانه اي پيدا کرده بود. بايستي 29 سال داشته باشد.
هيکلش نه زياد لاغر بود نه زياد چاق. چشمهاي درشت و سياهش زيبايي چشم گيري به صورت کشيده و قشنگش داده بود.
وقتي مي خنديد دو طرف گونه اش گدي زيبايي ظاهر مي شد و شکوفه عاشق خنده هاي رامين بود و او نيز اين موضوع را مي دانست و هميشه خندان پيش او مي آمد
خواستم از جلوي پنجره کنار بروم متوجه کسي در پشت سرخود شدم. تا آمدم جيغ بکشم دستش را روي دهنم گذاشت و گفت :
هيس نترس منم محمود. به خود آمدم و گفتم دايي جون اينجا چه مي کنيد؟
با کنايه گفت : بالاخره دلت طاقت نياورد تا صبح صبر کني ؟
با شرم گفتم : نه به خدا دايي جون. آمدم آب بخورم. احساس کردم کسي در حياط ايت دقت کردم ديدم او آنجا نشسته .
دايي با شوخي گفت : خواهر زاده عزيز دوست داري آقا رامين را صدا بزنم؟
با ناراحتي گفتم : نه تورو خدا دايي جون. و سريع به اتاق خواب رفتم.
صداي دايي را شنيدم که با خنده گفت : رو که نيست سنگ پا قزوينه و با خنده به طرف حياط رفت.
خوابم پريده بود. تا سحر بيدار بودم تا اينکه خوابم برد. صبح وقتي دايي محمود صدايم زد فهميدم خيلي خوابيده ام.
سريع بلن شدم و ايستادم. نمي دانستم وقتي او را ببينم چطور برخورد کنم؟ به جلوي آينه رفته موهايم را شانه کرده و به پشت جمع کردم.
دامن کلوش بلند و يک بلوز آستين بلند مشکي به تن کردم وقتي خودم را در آينه ديدم يک لحظه خنده ام گرفت.
درست مثل يک مداد باريک و سياه شده بودم.
دايي به پشت در آمده گفت : نکنه باز خوابيدي ؟ گفتم نه دايي جون دارم آماده مي شوم.
در همان لحظه دايي وارد اتاق شده و گفت : دختر مگر سفر قندهار مي خواهي بروي يا اينکه تصميم داري رامين را اذيت بکني و با صدايي بلند طوري که او
بشنود گفت : واي خداي من افسون چقدر خوشگل شدي .
لبخندي زده گفتم : درست مثل مداد سياه شده ام. دايي اخمي کرد و گفت : نه عزيزم ماشاءالله مثل مرواريد سياه شده اي.
اين جملات را با صدايي بلند ادا مي کرد. دايي دستم را گرفته گفت : زود باش که از گرسنگي مرديم. هيچکدام صبحانه نخورديم تا تو بيايي
پرسيدم دايي جون او هنوز اينجاست؟
با تعجب پرسيد : اون کيه ؟
با خجالت گفتم : رامين را مي گم.
دايي خنده اي کرد و گفت : بله عزيزم خيلي هم مشتاق است که هر چه زودتر تو را ببيند. خيلي بي تابي مي کنه ولي فکر کنم حدسم درست باشه.
گفتم : کدوم حدس؟ دايي گفت هموني که ديشب ... با صداي محکم و جدي حرف دايي را قطع کردم و گفتم :
دايي بس کن. من هنوز صورتم را نشسته ام . شما برويد من هم الان مي آيم.
دايي با خنده نگاههي به انداخت و گفت : اي بدجنس کوچولو خيلي دوست دارم با رامين دوباره وصلت کنيم. اين آرزوي من است. چون اورا دوباره خوشبخت
خواهيم ديد. با اخم نگاهي به دايي انداختم. دايي بوسه اي به گونه ام زد و با خنده از اتاق خارج شد.
من دست و صورتم را شسته به اتاق برگشتم تا صورتم را خشک کنم . وقتي صورتم را خشک کردم خواستم به پذيرايي بروم که
چشمم به رامين افتاد که جلو در اتاق ايستاده و داره من را نگاه مي کنه. چنان شوکه شدم که به من من افتادم.
رامين بدون اينکه از من اجازه بگيرد وارد اتاق شد و در را بست .
با اين کار او قلبم به شدت به طپش افتاد. رامين به طرفم آمد و همچنان چشم به من دوخته بود. ولي احساس کردم عصبي است.
بي مقدمه گفت : ماشاءالله بزرگ شدي. براي خودت خانمي شدي.
با لحن ملايمي گفتم : سلام.
جوابم را نداد.
گفتم صبحانه خوردي؟
صورتش را از من برگرداند و با حالت عصبي گفت : از ديروز تا حالا هيچي از گلوم پاوين نمي ره و دوباره به طرفم برگشت و با صدايي بلند گفت :
تو هنوز منو باعث مرگ آنها مي داني؟ تو چرا از من نفرت داريو بعد دوباره پشتش را به من کرد و گفت :
تو حتي از شکوفه زيبا تري ولي از نظر عاطفه . فهم و. درک و انسانيت خاک پاي او هم نمي شوي.
جا خوردم. فکرش را نمي کردم رامين با من اينطوري برخورد کند
با صدايي لرزان ولي بلند گفتم : کسي از شما اظهار نظر نخواست تا درباره من قضاوت کنيد.
رامين به طرفم برگشت و با لحن آرامتري گفت : تو چه جور آدمي هستي؟ چرا از ديدن من فرار مي کني؟ من هفت سال در کشور غريب تمام فکرم پيش شما بود
ولي تو حاضر نشدي در اين هفت سال حتي يک بار با من صحبت کني. وقتي هفته قبل به خانه شما زنگ زدم
و تو گوشي را برداشتي و صدايت را شنيدم انگار تمام دنيا را به من داده اند. اول باورم نمي شد خودت باشي ولي از لحن سرد صدايت
فهميدم که بايد خودت باشي و من اشتباه نکرده ام. تو اصلا عوض نشده اي. فقط قد بلند کردي و زيباتر شدي همين.
ولي من تمام حواسم و زندگيم مشغول شما بود. اين هفت سال مانند هفتاد سال بر من گذشت.
ناگهان از دهنم پريد و گفتم : چون شما عذاب وجدان داشتيد همه حواستان پيش ما بود
در همين لحظه رامين دگرگون شد و به طرفم آمد و با خشم يک دستش را براي سيلي زدن بالا برد ولي خودش را به اجبار نگه داشت و در چشمانم نگاه کرد
و با فرياد گفت : اگه يک دفعه ديگه اين حرف را بزني به خدا چنان سيلي محکمي به صورتت مي زنم تا دوروز صورتت ورم کند.
سکوت کردم.
دايي محمود در زد و آمد تو اتاق. رامين مرا ول کرد و با ناراحتي دستي به موهايش کشيد.
دايي محمود گفت : چه خبره ؟ چرا مثل خروس جنگي مي مانيد. صدايتان چند خانه آنورتر شنيده مي شه. بياييد صبحانه بخوريد که از گرسنگي مرديم.
رامين از اتاق خارج شد و به پذيرايي رفت.
بغضي راه گلويم را بسته بود ولي قيافه اي جدي و سرد به خودم گرفته بودم.
از دايي خجالت مي کشيدم. چون دايي تمام حرفهاي مارا شنيده بود. اصلا فکرش را نمي کردم بعد از هفت سال با رامين اين برخورد را داشته باشم.
بيشتر احساس نفرت از او مي کردم . به پذيرايي رفتم . روي صندلي جهت صرف صبحانه نشستم .رامين روبه رويم نشسته بود . اصلا او را نگاه نمي کردم.
رامين هر چند لحظه يک بار نگاهم مي کرد آشکارا از برخوردش ناراحت بودم.
دايي مدام جوک تعريف مي کرد تا ما را بخنداند ولي ما در عالم خودمان بوديم.
يکدفعه رو به دايي کرده و گفتم : دايي جان اگه مي شه اجازه بدهيد وسايلم را جمع کنم و به خانه عمو عباس بروم.
به جاي دايي مسعود گفت : کجا براي خودت تصميم مي گيري؟ خواهر آقا رامين هم همراه آنها آمده است. او هم سن و سال خودت مي باشد.
مادر خيلي تاکيد داشت که ناهار حتما به خانه بيايي.
رامين در همان لحظه از جلوي ميز بلند شد و رفت روي مبل نشست و سيگاري روشن کرد و به پک زدن پرداخت.
با ناراحتي گفتم: آخه...
دايي حرفم را قطع کرد و گفت : آخه نداره. ديگه بايد بروي. خوي نيست يک دختري که هم سن و سال خودت است در خانه شما تنها باشد و تو اينوروآنور باشي
از سر ميز بلند شدم . ميز را جمع کردم و به آشپزخانه بردم. داشتم استکانها را مي شستنم که متوجه شدم رامين به آشپزخانه آمد.
کنارم ايستاد و ظرفهايي را که اسکاج زده بودم برداشت و شروع به آب کشيدن کرد. چيزي نگفتم.
رامين نگاهي به من انداخت و آرام گفت: افسون تو منو مي بخشي؟
حرفي نزدم. رامين لحن صدايش التماس آميز شد و گفت : به خدا براي يک لحظه کنترلم را از دست دادم . تورو به ارواح خاک شکوفه منو ببخش.
اصلا دست خودم نبود . مدت يک هفته است که خواب به چشمهايم نيامده است . همش منتظر بودم که هرچه زودتر پيش شماها بيايم.
وقتي با اون همه ذوق و شوق آمدم و تو را نديدم انگار دنيا دور سرم چرخيد. ديشب تا صبح نخوابيدم.
خودت ديدي که حتي صبح طاقت نياوردم که از اتاق بيرون بيايي. خواهش مي کنم منو ببخش. من مرد کم طاقتي هستم
تقصير اين دايي محمود شما بود که با صداي بلند حرف مي زد. از اين حرف او لبخندي روي لبهايم ظاهر شد.
رامين نيز لبخندي زد و گفت : خنده هايت برام يک دنيا ارزش دارد.
آرام گفتم : من که هنوز شما را نبخشيدم که خوشحال هستي.
رامين گفت : اينقدر معذرت خواهي مي کنم تا خسته شوي. و ادامه داد : تو عجيب ترين دختري هستي که تو عمرم ديدم. سخت و يکدنده. حتي احترام خواهرت را نداري
الان روح اون دختر به خاطر برخورد تو با من آرام و قرار نداره.
يکدفعه ياد ديشب افتادم که شکوفه را ناراحت ديدم. پيش خودم گفتم نکنه از اين حرکات من شکوفه ناراحت است . در دلم لرزش خاصي افتاد.
نگاهي به چشمان سياه رامين انداختم و گفتم : شما هر چه که دلت خواست به من گفتي و حالا معذرت خواهي مي کني.
باشه شما را مي بخشم.
رامين با خوشحالي گفت : تو دختر خوبي هستي و اگه اين کينه لعنتي را از دلت پاک کني بهترين دختر دنيا مي شوي
و با يک شور خاصي ظرفها را از من گرفت و شروع کرد به آبکشي.
در همان موقع دايي محمود به آشپزخانه آمد. وقتي منو با رامين در حال ظرف شستن ديد گفت :
شما آب و روغن چطوري کنار هم ايستاده ايد دل مي دهيد و قلوه مي گيريد؟
رامين خنده اي کرد و گفت : دايي جان ما که ساکت پهلوي هم ايستاده ايم و داريم ظرفهاي جنابعالي را مي شو ئيم
و با کنايه ادامه داد : ما از اين شانسها نداريم که دل بدهيم و قلوه بگيريم.
دايي قيافه اي جدي به خودش گرفت و به ظاهر اخم کرد و گفت : بله چه چيزها مي شنوم منظورت چي بود ؟
رامين جاخورد و خودش را جمع و جور کرد و گفت : به خدا منظوري نداشتم. خواستم شوخي کرده باشم.
دايي با همان حالت گفت : حالا خوبه که افسون به شما مردها رو نشان نمي دهد و گرنه...
رامين با دستپاچگي حرف دايي را قطع کرد و گفت : دايي جان من معذرت مي خوام منو ببخش.
يکدفعه دايي زد زير خنده و گفت : خوب از تو زهر چشم گرفتم . رنگت چقدر پريده است.
رامين نفس بلندي کشيد و گفت : اي بابا محمود جان چرا اينجوري کردي. چنان جدي صحبت کردي که داشتم از ترس قالب تهي مي کردم.
من همچنان سکوت کرده بودم و آرام استکانها را مي شستم.
دايي رو به من کرد و گفت : افسون جون تو برو وسايلت را جمع کن بقيه استکانها را رامين مي شوره.
رامين سريع گفت : دايي جان غريب گير آوردي بيچاره من کسي نيست که از من طرفداري کنه .
دايي با شيطنت گفت : بيچاره حالا بايد اينقدر زجر بکشي و منت کشي کني تا شايد فلاني طرفدارت بشه . با گفتن فلاني با چشم به من اشاره کرد.
از حرفهاي کنايه دار پدر خسته شدم. اخمي کردم و اسکاج را محکم توي ظرفشويي انداختم و به طرف اتاق رفتم تا وسايلم را جمع و جور کنم.
حرصم از دست دايي داشت درمي آمد . مدام گوشه کنايه مي زد و من اصلا خوشم نمي آمد.
دايي بعد از لحظه اي به اتاق آمد و گفت : افسون از دست من ناراحت شدي؟
با اخم گفتم : دايي تورو خدا اينقدر جلوي او از اين حرفها نزن. شما درست دست روي نقطه ضعف من مي گذاريد. و من را ناراحت مي کنيد.
دايي به طرفم آمد و گفت : افسون جون رامين پسر خوبي است. اينقدر اذيتش نکن. از من به نو نصيحت با احساسات يک مرد هيچوقت بازي نکن.
اگه رامين بخواهد اذيتت کند راحت مي تواند. اگر او مرد بد و بي وجداني بود بايستي الان زن و بچه داشت.
او اين همه مدت با خاطرات شکوفه زندگي کرده است. و حالا مي دانم که تورو...
با خشم حرف دايي را قطع کرده و گفتم :دايي خواهش مي کنم.
دايي اخمي کرد و گفت : اگر من جاي رامين بودم تورو آدم حساب نمي کردم و خودم را جلوي تو بي شخصيت نمي کردم. تو لياقت رامين را نداري.
اگه رامين عاشق تو شده باشد اشتباه کرده است.
حرف دايي را قطع کردم و گفتم : دايي جان خواهش مي کنم . دايي نمي خواهم چيزي در اين باره بشنوم. من همينم.
اگه دوست داري تحملم کن و اگه دوست نداري...
اين دفعه دايي حرفم را قطع کرد و با عصبانيت گفت : دختر تو انسان نيستي . تو عاطفه نداري. تو عشق و علاقه را در خودت کشتي.
يکدفعه رامين با ناراحتي داخل اتاق شد و گفت : محمود جان بس کن بياءيد برويم. و بعد در چشمان من خيره شد و گفت :
آقا محمود اگه فکر مي کني من خودم را جلوي افسون بي شخصيت مي کنم کاملا در اشتباه هستي.
من فقط به خاطر شکوفه به او احترام مي گذارم و دوستش دارم همين.
من که از دست دايي عصباني بودم تمام عقده هايم را روي سر رامين ريختم و با خشم گفتم :
من به احترام شما احتياجي ندارم احترام را براي خودتان نگه داريد.
دايي با خشم به طرفم آمد و با فرياد گفت : خفه شو دختر تو اصلا عقل توي سرت نيست . فقط قد بلند کردي.
رامين به طرف دايي رفت و بازوي او را گرفت و نگذاشت دايي روي من دست بلند کند و گفت :
محمود خواهش مي کنم بس کن. به خاطر من کوتاه بيا.
دايي را هيچوقت اينچنين عصباني نديده بودم. اصلا فکرش را نمي کردم دايي به خاطر رامين با من اينطوري برخورد کند.
دايي با خشم گفت : از ديشب تا حالا حرکاتش را تحمل کرده ام . ديگه صبرم تمام شده است. آخه دختره منفي باف تو چقدر بي عاطفه هستي.
رامين با صداي بلند گفت : محمود بس کن من راضي نمي شوم که با افسون اينطور برخورد کني . تو بيشتر منو ناراحت مي کني.
چمدانم را برداشتم و سريع از اتاق بيرون آمدم . مسعود را ديدم که روي کاناپه نشسته است و سرش را ميان دو دستش گرفته و ناراحت است.
از ديدن مسعود در اين حالت بيشتر عصباني شدم . رو کردم به دايي و با صداي بلند گفتم : دايي جون از پذيرايي که کردي دستت درد نکنه
خوب حق دايي بودن را به جا آوردي. به خاطر يک غريبه اينجوري ما را ناراحت ميکني .
دايي به طرفم آمد و با صداي نسبتا ملايمي گفت : تو چرا همه کاسه کوزه ها را سر رامين بدبخت مي شکني. اون چه تقصيري تو مرگ پدرت و يا اين موضوع داره.
تو چرا نمي خواهي بفهمي. الان تو نوزده سال داري. چرا نمي خواهي حقيقت را پيدا کني.؟
به سرعت راه افتادم. خودم را در کوچه ديدم. صداي فرياد دايي را مي شنيدم که مي گفت : افسون وايسا ماشين را روشن کنم تا با هم برويم.
من هم با صدايي بلند گفتم : با تاکسي مي روم مي ترسم دوباره منت بگذاريد که تحملم کرده ايد.
صداي دايي را مي شنيدم که مي گفت : اين دختر چقدر لجباز و زود رنج است . اصلا نمي تونم باور کنم که افسون اينطور رفتاري داشته باشد.
راه افتادم سر کوچه که رسيدم احساس کردم کسي چمدانم را گرفت. به عقب برگشتم رامين بود.
اخمي کردم و با عصبانيت گفتم : نمي خواد خودم مي توانم چمدانم را بياورم.
رامين چنان نگاه سنگيني به من انداخت که ناخودآگاه چمدانم را به او دادم و سکوت کردم.
سر کوچه تاکسي گرفت. عقب تاکسي دوتا زن و يک مرد نشسته بودند و جلوي ماشين خالي بود. اصلا دوست نداشتم کنار رامين بشينم.
به خاطر همين از آقايي که عقب نشسته بود خواهش کردم که کنار رامين بشيند و من عقب نشستم . وقتي صورت رامين را از آينه ماشين ديدم
که از ناراحتي عضله صورتش مي لرزيد و قرمز شده بود از کارم احساس رضايت کردم.
سر کوچه خانه خودمان پياده شديم و رامين چمدان را از صندوق عقب ماشين بيرون آورد و با هم به راه افتاديم.
خواستم جلوتر از رامين به خانه بروم ولي وقتي صورت خشمگين رامين را ديدم ترسيدم و با او همگام شدم.
زنگ خانه را فشردم . نگاهي به رامين انداختم . نگاهش با نگاهم جفت شد سرم را پايين انداختم. چشمهايش از فرط خشم سرخ شده بود .
دختر خانمي که خيلي شبيه رامين بود در را باز کرد و به گرمي مرا در آغوش گرفت و احوال پرسي کرد.
حدس زدم که بايد خواهر رامين باشد. با لحن سردي جوابش را دادم و داخل خانه شدم.
با آقا و خانم شريفي سلام و عليک کردم و به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم.
بعد از تعويض لباس روي تخت دراز کشيدم و به حرکات دايي فکر کردم. باورم نمي شد که دايي محمود اينچنين مرا جلوي رامين تحقير کرده باشد.
در اتاقم به صدا درآمد. گفتم بفرمائيد داخل. رامين بود . سريع بلند شدم لبه تخت نشستم.
رامين با حالت عصبي گفت : افسون خانم خواهش مي کنم اگه با من اين رفتار را مي کني من تحمل مي کنم ولي لطفا با خواهرم خوب برخود کن
اون دختر حساس و ضعيفي است. مي ترسم رفتارت او را ناراحت کند.
با تمسخر گفتم : چشم حتما. نمي گذارم به اين دختر حساس بد بگذره.
رامين با ناراحتي دستي به موهايش کشيد و با صدايي مرتعش گفت : افسون تورو خدا با من اينطور صحبت نکن
من فقط ازت مي خواهم حرفهاي سردي که به من مي زني و يا گوشه کنايه هايي که نثارم مي کني به خواهرم نگويي . فقط همين را ازت مي خواهم.
حالت جدي به خود گرفتم و گفتم : اينقدرها هم که به من مي گويند بي عاطفه نيستم. من هم آدمم و احساس دارم. براي چي بايد با خواهر شما بد برخورد کنم.
رامين آرام به طرفم آمد و گفت : قول مي دهي ؟
گفتم : قول شرف.
براي چند لحظه رامين به من خيره شد. انگار مي خواست حقيقت را از چشمانم بخواند . خودم را جمع و جور کردم. رامين متوجه شد
به خودش آمد و صورتش گلگون گشت و به سرعت از اتاق خارج شد .

sorna
03-23-2012, 01:17 PM
بعد از چند لحظه مادر با نگراني داخل اتاقم شد وگفت : افسون جان شما چرا تنها آمديد. پس دايي محمود و مسعود کجا هستند.
گفتم : آنها بعدا مي آيند . چون دايي در حمام بود و رامين اصرار داشت زودتر به خانه بيائيم. به خاطر همين ما زودتر آمديم.
داخل آشپزخانه بودم و سالاد درست مي کردم که دايي محمود و مسعود آمدند. من به پيشواز نرفتم.بعد از پنج دقيقه دايي محمود سراغ مرا گرفت و به آشپزخانه آمد.
با ديدن دايي اخمي کرده و مشغول خورد کردن کاهو شدم.
دايي لبخندي زد و به طرفم آمد و دسته گلي را که در دست داشت به طرفم دراز کرد و گفت :
خواهر زاده عزيز و زود رنج من لطفا منو ببخش دست خودم نبود.
لبخندي به دايي زده و گفتم: لازم نبود دسته گل بگيري. بالاخره هر چي باشي دايي بدجنس من هستي.
دايي گونه من را بوسيد و روي صندلي نشست و گفت : راستش نمي توانستم ناراحتي يک مرد را ببينم. خودت خوب منو مي شناسي و مي داني چقدر دوستت دارم
و منظوري از حرفهايم نداشتم . وقتي ديشب مي ديدم که چطور رامين تا صبح بيدار يود و در حياط سيگار مي کشيد خودم ناراحت بودم.
و با خنده گل را به دستم داد و گفت : گل براي آشتي کنان اسن و بعد دستش را در جيبش کرد و کادو کوچکي درآورد و روي گل گذاشن و گفت :
اين هم به خاطر حرفهايي که به خواهرزاده قشنگم زدم.
تشکر کرده و گفتم : دايي جون تو در همه حال هميشه مانند پدر در کنار ما بودي. من هيچوقت در منار شما کمبود پدر را احساس نکردم.
رامين در همان لحظه به آشپزخانه آمد. با ديدن گل و کادو لبخندي زد و گفت : افسون خانم من اگه جاي شما بودم مدام با آقا محمود قهر مي کردم
تا محمود مجبور بشه برام کادو بخره.
به طرف رامين نگاه کردم و ناخودآگاه گفتم درسته که ما پدر نداريم ولي صدقه بگير نيستيم.
يکدفعه متوجه شدم چه حرف زشتي زدم .
رامين دوباره عصباني شد و به طف پذيرايي رفت.
دايي با حالت عصبي گفت : حتما از اينکه او را آزار مي دهي لذت مي بري.
سرم را پائين انداختم و گفتم : خودم متوجه اشتباهم شدم . منو ببخشيد از دهنم پريد. ولي نمي دانم چرا هر وقت او را مي بينم ازش بدم مي آيد.
در صورتي که او هيچوقت به من بي احترامي نکرده است.
دايي دستي به موهايم کشيد و گفت : تو از وقتي که پدر و خواهرانت از بين رفتند از او کينه به دل گرفتي و او را مقصر در مرگ عزيزانت مي داني.
تو اين کينه را چند سال پرورش دادي در صورتي که رامين چه گريه ها که نکرد. مثل زنها ضجه مي زد وخودش را به دروديوار مي کوبيد.حتي کناراو بي هوش شد
آهي کشيدم و گفتم : اگه اون مارا به شيراز دعوت نمي کرد شايد اين بلا سر ما نمي آمد.
دايي اخمي کرد و گفت : تو چرا مثل خاله زنها صحبت مي کني اين قسمت آنها بود که از بين بروند و خواست حرف را عوض کند و گفت :
خواهر آقا رامين خيلي قشنگه تاحالا نديده بودمش .
نگاهي موزيانه به دايي انداختم . دايي به خنده افتاد و گفت : اينجوري نگاهم نکن آخه خيلي از او خوشم آمده است.
به خنده افتادم.
دايي آرام به صورتم نواخت و گفت : بي خود نخند . ماموريتي که از طرف من داري اين است که زياد تعريف منو پيش او بکني. مي خواهم او خاطر خواه من بشه.
در همان لحظه مينا خانم به آشپزخانه آمد و گفت : دخترم ببخشيد تو زحمت افتاديد.
گفتم : زحمتي نيست . واقعا خوشحالمون کرديد که تشريف آورديد بعد به دايي نگاه کردم .
دايي با شيطنت لبخندي زد و از آشپزخانه خارج شد.
خواستم سفره را پهن کنم که مسعود جلو آمد و گفت : سفره را بده به من و زير لب گفت : باز نکنه به رامين حرفي زده اي؟
گفتم : چطور مگه؟ مسعود با اخم گفت آخه خيلي ناراحت است رفته لب حوض تو حياط نشسته است. توروخدا تا اينها اينجا هستند خوب رفتار کن.
ديشب خواب رويا را مي ديدم که مي گفت : شکوفه از دست ما خيلي ناراحت است.
اين را گفت و سفره را از دستم بيرون کشيد و به پذيرايي رفت.
درجا ميخکوب شدم و ياد ديشب افتادم که شکوفه به سراغم آمده بود . احساس کردم دستي به شانه هايم خورد.
نگاه کردم مينا خانوم بود . لبخندي به رويش زدم و به آشپزخانه رفتم.
خواهر رامين داشت قرمه سبزي را در ظرف مي ريخت . به طرف او رفتم لبخندي زده و گفتم : ببخشيد تو زحمت افتاديد .
مامان فقط بلده از هر دختر جواني که ببينه کار بکشه.
ليلا لبخندي زد و گفت : خودم خيلي کار کردن را دوست دارم.
گفتم شما ديپلم گرفته ايد ؟
ليلا با تعجب گفت : مگه رامين با شما درباره من صحبت نکرده است؟ چون او مي گفت با شما ارتباط تلفني داشته و به هم خيلي نامه مي داديد.
جا خوردم و با من من گفتم : چرا ولي من بيشتر ... در همان لحظه دايي به آشپزخانه آمد و گفت :
زود باشيد سفره پهن است. و چشمکي به من زد.
لبخندي زده و گفتم : دايي جان شما بشينيد . مسعود ظرفها را مي آورد.
دايي چشم غره اي به من رفت و گفت : تنبلي کار تو است نه من و در حالي که ديس برنج را برمي داشت آرام با پايش به پايم زد واز آشپزخانه خارج شد.
ليلا گفت : الان سه سال مي شود ديپلم گرفته ام امسال هم تازه دانشگاه قبول شدم.
گفتم : مبارکه پس از من دو سال بزرگتر هستيد.
مادر به آشپزخانه آمد و گفت : دخترها زود باشيد دير شده صداي دايي محمود درآمده است. و اشاره اي به من کرد و گفت :
افسون جون مامان برو رامين را بگو بياد سرسفره بشينه. مي دونم باز حرفي زدي که ناراحت شده است.
با حالت نارضايتي به حياط رفتم . رامين را ديدم که کنار حوض نشسته بود و زانوي غم در بغل داشت.
بر خلاف ميلم در کنارش نشستم .
رامين تا مرا ديد خودش را جمع و جور کرد و سرش را پايين انداخت.
گفتم :آقا رامين چرا به اتاق نمي آييد سفره ناهار را پهن کرده ايم و منتظر شما هستيم.
رامين در حالي که به ماهي هاي داخل حوض نگاه مي کرد گفت : گرسنه نيستم شما بفرماييد داخل ناهارتان را بخوريد.
با لبخند گفتم: آخه غذا از گلويم پايين نمي ره .
رامين با تعجب به طرفم نگاه کرد و به صورتم خيره شد مي خواست بفهمد راست مي گويم يا دروغ .
با ناراحتي گفت : مسخره ام مي کني ؟
قيافه جدي به خود گرفتم و گفتم : نکنه امروز شما مرا مسخره مي کردي که گفتيد از ديروز تا حالا غذا از گلويتان پايين نرفته است.
رامين با اخم گفت : من توي عمرم کسي را مسخره نکرده ام ولي شما ... و بعد ساکت شد .
با ناراحتي گفتم: بله ديگه . حالا من دلقک شده ام و همه را مسخره مي کنم منظورتان اين است ؟
بيچاره رامين هول کرد و با دستپاچگي گفت : نه اينطور نيست چرا من حرفي مي زنم شما جور ديگه اي برداشت مي کنيد. و بعد سرش را ميان دو دستش گرفت
و با ناراحتي گفت : نمي دانم با تو چکار کنم . حرکاتت مانند يک خنجر در دلم نفوذ مي کند و مي خواهد اين سينه ام را خاکستر کند.
آخه چرا با من اينطور برخورد مي کني. اي کاش من جاي شکوفه مي مردم تا اينقدر زخم زبان نمي شنيدم.
براي يک لحظه دلم برايش سوخت و از حرکاتم شرمگين شدم. گفتم : آقا رامين به خاطر امروز منو ببخش به خدا دست خودم نيست نمي دانم چرا اينطور شده ام
درصورتي که شما را خيلي دوست دارم و برايم عزيز هستيد.
رامين با تعجب نگاهم کرد حس کردم از آن حالت ناراحتي در آمده است.

sorna
03-23-2012, 01:17 PM
لبخندي زد و گفت : آخه دختر چرا اينجوري هستي. يک بار اينقدر خوب هستي که مي خواهم تمام هستي خودم را به پاي تو بريزم و يک بار...
در همان لحظه مسعود به حياط آمد و گفت : بفرمائيد داخل غذا سرد شد.
رامين لبخندي زد و گفت : بلند شو برويم دارم از گرسنگي غش مي کنم.
وقتي با هم به اتاق رفتيم مينا خانم رو کرد به آقاي شريفي و آرام گفت : ماشاءالله چقدر هر دو به همديگه مي آيند. آقاي شريفي نگاهي به کرد و لبخند زد.
از اين حرف مينا خانم حالم منقلب شد و رنگ از صورتم پريد .چنان عصباني شدم که لرزش عضله صورتم را حس مي کردم.
ولي هر طور بود جلوي زبانم را نگه داشتم.
رامين متوجه حالم شد و با ناراحتي به مادرش نگاه کرد.
همه دور سفره نشسته بودند.
رامين رفت کنار مادرش نشست. متوجه شدم مينا خانم بلند شد و رفت طرف ديگه سفره نشست و گفت :
افسون جون شما سرجاي من بنشين من مي خواهم کنار منير خانوم بنشينم.
با لحن سردي گفتم : چشم اگه اجازه بدهيد بروم دستم را بشويم و بعد به طرف دستشويي رفتم.
عصباني بودم مدتي در دستشويي بودم و در آينه بالاي روشويي خودم را نگاه کردم وبعد آرام آرام دستم را شستم و بعد از دستشويي بيرون آمدم.آخر غذاي رامين بود .
به اتاقم رفتم تا دستم را خشک کنم. کمي هم در اتاقم وقت گذراندم . تمام کارها را آرام انجام مي دادم تا غذاي آنها تمام شود .
عودا يک بلوز عوض کردم و از اتاق بيرون آمدم. ديگه غذا خوردن آنها تمام شده بود.
وقتي مسعود از کنارم رد شد زير لب گفت : خيلي نفهم هستي. مادر چشم غره اي به من رفت . متوجه شدم خيلي از دست من ناراحت است.
به طرف رامين رفتم او خيلي پکر بود.
گفتم : ببخشيد دير کردم دستم چرب بود و به زحمت آن را شستم. خم شدم تا بشقابهاي جلوي رامين را جمع کنم رامين به طرف من خم شد
وسرش را نزديک گوشم آورد و آرام گفت : در دروغگويي مهارت زيادي نداري بهتره کمي توجه به اين موضوع بکني که از تو زرنگ تر هم هست.
لبخندب بهش زدم رامين نگاهم کرد و لبخندي سرد زد و گفت : خيلي بدجنس هستي.
سرم را پايين انداختم و بشقابها را جمع کردم.
مسعود به آشپزخانه آمد و گفت : افسون اگه مي شه بيا تو اتاقت کارت دارم.
حدس زدم که مسعود بدجوري از دستم عصباني است.
به اتاقم رفتم . مسعود جلوي پنجره ايستاده بود و خيلي عصباني به نظر مي رسيد. وقتي مرا ديد گفت : در را ببند.
وقتي در را بستم به طرفم آمد . ناگهان سيلي محکمي به صورتم زد.
صورتم را گرفتم . لبم درد شديدي گرفت. ولي سکوت کردم.
مسعود با خشم گفت : هيچوقت نمي خواستم توي کارهايت دخالت کنم ولي هميشه از دور مراقب حرکاتت بوده و هستم.
يک لحظه احساس کردم دستم گرم شد نگاه کردم دستم خوني بود. از گوشه لبم خون مي آمد. لبم را روي هم فشار دادم و به روي خودم نياوردم.
مسعود به طرفم برگشت و گفت : افسون تورو به ارواح پدر قسم مي دهم طوري رفتار نکني که احترام شکوفه پيش آنها از بين برود.. با اين حرکات تو من و مادر خجالت مي کشيم
چرا با خانواده آنها اينطور رفتار مي کني مخصوصا با رامين . اون مرد تحصيل کرده اي است رفتار تو براي او خيلي گران تمام مي شود
او به خاطر من و مادر و احترام شکوفه به تو حرفي نمي زند و خودداري مي کند.
در صورتي که در جواب کارهاي تو مي تواند عکس العمل شديدي نشان دهد.
براي يک لحظه از خانواده آقاي شريفي متنفر شدم . چون از صبح تا حالا فوش و ناسزا به خاطر آنها خورده بودم.
مسعود به طرفم آمد و گفت : خواهر عزيزم خواهش مي کنم تمنا مي کنم شخصيت خانواده ما را زير سوال نبر
و بعد دستش را زير چانه ام برد و سرم را بالا آورد تا اثر حرفهايش رادر صورتم ببيند. ولي متوجه خون لبم شد
يک دفعه جا خورد و با صداي بلند گفت : خداي من چه کرده ام دست مسعود را گرفتم .
مسعود همچنان به خودش لعنت مي فرستاد.
گفتم : خودت را ناراحت نکن. چيزي نيست تاحالا ازت کتک نخورده بودم و اين سيلي برايم خيلي لذت بخش بود.
مسعود با گريه صورتم را بوسيد و گفت : تورو خدا من را ببخش يک لحظه کنترلم را از دست دادم
لبخندي زده و گفتم : اي بابا چقدر ناراحتي عيبه گريه نکن. چيزي نشده که اينطوري اشک مي ريزي.
و بعد جلوي اينه رفتم و لبم را با دستمال پاک کردم. رو کردم به مسعود و گفتم : اگه مي شه مي خواهم تنها باشم .
مسعود با ناراحتي نگاهم کرد و از اتاق خارج شد.
وقتي مسعود رفت مي خواستم گريه کنم ولي نمي توانستم . انگار دلم براي خودم هم به رحم نمي آمد. رفتم جلوي آينه نشستم و خودم را با تنفر نگاه مي کردم.
از زندگي بدم مي آمد و از اينکه نفس مي کشيدم ناراحت بودم نمي دانم تا چه مدت در آن حال بودم که کسي به در نواخت.
مسعود بود و نگرانم شده بود که چرا از اتاق بيرون نمي آيم . گفتم : الان مي آيم کمي اجازه بده تا خودم را مرتب کنم
از اتاق بيرون آمدم گوشه لبم ورم کرده بود همه دور هم نشسته بودند و داشتند صحبت مي کردند.
رفتم کنار ليلا نشستم .ليلا داشت با دايي صحبت مي کرد و قتي ديد کنارش نشستم به طرفم برگشت و تا خواست صحبت کند متوجه لبم شد و گفت :
لبت چي شده ؟ چرا ورم کرده ؟ با اين حرف ليلا نگاه ها به طرف من متوجه شد . لبخندب به اجبار زده و گفتم :
چيزي نيست آمدم برس را از روي ميز بردارم لبم به ميز توالت خورد و کمي خون آمد.
ليلا با تعجب گفت : و بعد تو هم چيزي نگفتي؟ اگه من جاي شما بودم صداي فريادم چند خانه آنورتر شنيده مي شد.
نمي دانم چرا هر لحظه که مي گذشت بيشتر از آنها بدم مي امد . شايد به خاطر اينکه زياد به من توجه نشان مي دادند.
بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم تا براي خودم چاي بريزم وقتي با استکان چاي خواستم از آشپزخانه بيرون بيايم چشمم به رامين افتاد
که در ميان در آشپزخانه ايستاده است.
گفتم : شما هم چاي مي خوريد برايتان بياورم.
رامين به من نزديک شد و روبه رويم ايستاد و به صورتم خيره شد. خجالت کشيدم و سرم را پايين انداختم. رامين به خودش آمد و گفت :
بگو لبت چي شده ؟
گفتم : هيچي به ميز خورده.
رامين دوباره پرسيد : راستش را بگو. در چشمهايت مي خوانم که دروغ مي گويي
با حالت کمي عصبي گفتم : به خاطر جنابعالي از صبح تا حالا هزار جور فحش و ناسزا خورده ام.
رامين گفت : پس حدسم درست بود مسعود روي تو دست بلند کرده است و ادامه داد : ببينم خيلي مزاحمت هستم؟
مي خواستم فرياد بزنم آره تو مزاحمي و خانواده ات هم مزاحم هستند. ولي حرفهاي مسعود يادم آمد و آرام گفتم : نه شما اصلا مزاحم نيستيد من آدم بدي هستم.
رامين آرام و با ملايمت گفت : اين حرف را نزن تو مثل يک مرواريد زيبا هستي ولي کمي مخلوط با بدجنسي و فقط منو از دست خودت ناراحت مي کني.
و بعد دستش را آرام به طرف صورتم آورد تا نوازش کند ولي من خودم را سريع عقب کشيدم.
رامين متوجه شد و خودش را جمع و جور کرد و گفت : ناهار را که با هم نخورديم لااقل چاي را با هم بخوريم و به طرف سالن رفت.

sorna
03-23-2012, 01:18 PM
فرداي آنروز صبح بعد از صرف صبحانه دايي محمود به خانه ما آمد . خانواده آقاي شريفي خانه ما بودند.
مادر صدايم زد و سيني چاي را به دستم داد و گفت : اين را براي رامين ببر چون رامين سيگار مي کشد و سيگاريها زياد چاي مي خورند.
با بي ميلي گفتم : بده مسعود ببره.
مادر اخمي کرد و گفت : اصلا از اين کارت خوشم نمي ياد تازگيها خيلي زبون در آوردي
به خاطر اينکه مادر ناراحت نشود چاي را از او گرفتم به طرف رامين رفتم وجلوي او گذاشتم.
رامين نگاهي به من انداخت و گفت : دستت درد نکند چون الان مي خواستم بلند شوم براي خودم چاي بريزم.
لبخندي به اجبار زدم و گفتم : اين لطف مامان بود من که کاري نکردم و رفتم روي مبل روبه رو نشستم .
دایی محمود با لیلا گرم گرفته بود و صحبت می کزد. زیر چشمی دایی را نگاه کردم دایی متوجه شد و طوری که لیلا متوجه نشود به من چشمکی زد.
با این کار دایی به خنده افتادم و صورتم را از دایی برگرداندم و چشمم به رامین افتاد . او در حالی که داشت آرام چایش را می خورد نگاه های مرموزی به من انداخت
معذب شدم و قتی دیدم نگاه های او مرا آزار می دهد بلند شده تلوزین را روشن کردم و روی مبلی که روبه روی تلوزیون بود نشستم.
داشتم تلوزیون تماشا می کردم که حس کردم کسی کنارم نشست.
نگاه کردم رامین بود. برای من چای ریخته بود و به این بهانه آمد کنارم نشست.
یک دندان قروچه ای کردم ولی چیزی نگفتم. خودم را جمع و جور کردم و بی اعتنا به او به تلوزیون چشم دوختم
رامین آرام گفت : می خواهم خبری بهت بدم.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : خیر باشه.
رامین لبخندب زد و گفت : می خواهم در تهران شرکت خصوصی باز کنم .
ناخودآگاه گفتم : وای نه.
رامین جا خورد و با ناراحتی گفت : یعنی تا این حد از من بیزاری هستی.
با من من گفتم : نه آخه برایم غیر منتظره بود . پس پدرو مادرت را چه می کنی؟
رامین در حالی که آرام با قند توی دهنش بازی می کرد گفت : قراره در تهران خانه ای بخریم و همه با هم زندگی کنیم. چون لیلا هم در دانشگاه تهران قبول شده است.
زیر لب به طوری که فقط من بشنوم گفت : با وجود عزیزی که در تهران دارم چطور می توانم در شیراز آرام و قرار بگیرم
و بعد قند را توی دهانش گذاشت و چایی را سر کشید.
پوزخندی زده و گفتم : نمی دانستم در تهران عزیزی هم داری.
رامین با شیطنت گفت : یعنی نمی دانی که من هم احساس دارم و زود گرفتار می شوم.
سکوت کردم از این حرفهای رامین حالم به هم می خورد. دوست نداشتم زیاد با او حرف بزنم.
رامین متوجه شد و گفت : نمی دانم چی کار کنم تا این کینه را از دلت بیرون کنم . به خدا هر چه کینه ای باشی سنگدل تر می شوی.
با ناراحتی از منارم بلند شد . متوجه شدم که از دستم ناراحت است .
ار اینکه بایستی مدام مواظب حرکات و رفتارم باشم خسته شده بودم. بلند شدم و رفتم کنار رامین که روی مبلی تنها نشسته بود نشستم.
رامین وقتی مرا دید لبخند سردی زد و گفت : مجبور نیستی تظاهر به خوب بودن کنی.
آهسته گفتم : چکار کنم اگه این کار را نکنم تا وقتی شما اینجا هستید فکر نکنم صورتی برایم باقی بماند.
رامین با ناراحتی گفت : نمی دانم چطور دلشان آمد دست روی تو بلند کنند . من حتی نمی توانم حرف تند به تو بزنم تا چه برسه دستم را برای تو بلند کنم.
آهی کشیدم و گفتم : در فامیل ما خیلی برای شما احترام قائل هستند . مخصوصا دایی محمود و مسعود خیلی شما را دوست دارند.
رامین لبخندی زد و گفت : من هم آنها را دوست دارم. اتفاقا مادرم خیلی اصرار دارد که در اطراف خانه شما دنبال خانه بگردیم .
منهم خیلی مایلم در نزدیکی شما خانه ای بخریم. اینطور خیالم خیلی راحت است.
در حالی که از ته دل ناراحت بودم و مدام دعا می کردم که آنها نزدیک ما نتوانند خانه ای تهیه کنند گفتم :
اینطوری مادرم هم تنها نیست. چون با رسیدن مهرماه من باید مدرسه بروم. مسعود هم که مدام در دانشگاه است . مادر روزها در خانه تنها است
رامین با خوشحالی گفت : وای چقدر خوشحالم که شما هم راضی به آمدن ما به تهران هستی.
در همان لحظه مادر مرا صدا زد و من به آشپزخانه رفتم. گفتم : مامان چیکار داشتی مرا صدا زدی؟
مادر لبخندی زد و گفت : لطفا اگه می شه سالاد را تو درست کن .
مواد سالاد را از مادر گرفتم .به پذیرایی رفتم و کنار دایی محمود نشستم.
دایی همچنان با لیلا صحبت می کرد . درباره دانشگاه و چیزهای مربوط به آن حرف می زد.
به طرف دایی نیمخیز شدم و گفتم : دایی جون بد نگذره. انگار جای مرا پر کرده اید من آمدم خانه تا همدم و هم صحبت لیلا خانوم باشم انگار شما ...
دایی حرفم را قطع کرد و با نیشخند گفت : تو سالاد درست کن و کاری به من نداشته باش . تورو چه به این کارها .
در همان لحظه آقای شریفی به جمع ما پیوست و دایی محمود به احترام آقای شریفی از کنار لیلا بلند شد و کنار رامین نشست.
یکدفعه رامین گفت : بچه ها موافق هستید امشب شام را در رستوران بخوریم؟
لیلا با خوشحالی فریاد زد آخ جون. خیلی دوست دارم امشب بیرون از خانه باشم.
همه موافقت کردند و آقای شریفی گفت : امشب همه مهمان من هستید.
رامین گفت : نه پدر جان من این پیشنهاد را داده ام پس باید همه مهمان من باشند.
آقای شریفی به شوخی چشم غره ای به رامین رفت و گفت : وقتی بزرگتر هست کوچکتر حرف نمی زنه.
رامین لبخندی زد و سکوت کرد.
آقای شریفی نگاهی به من انداخت و گفت : افسون جان شما چرا ساکتید؟
لبخندی زده و گفتم : وقتی دایی جان قبول کنه مگه می شه کسی روی حرف او حرف بزنه.
دایی با تعجب گفت : از کی تاحالا حرف مارا کسی به حساب می یاره ؟
لبخندی زده و در حالی که صدایم را آهسته می کردم گفتم : از وقتی که دایی جون من دل خودشو باخته.
دایی قرمز شد و لب پایینش را گزید . آهسته گفت : دختر زبون به دندان بگیر چرا هر چی تو دهنته بیرون می آوری.
یکدفه همه زدند زیر خنده و دایی سرخ شد .

sorna
03-23-2012, 01:18 PM
غروب همه سوار ماشین شدیم . رامین و مسعود و لیلا سوار ماشین دایی محمود شده و من با اصرار خودم سوار ماشین آقای شریفی با مادر و مینا خانم شدم.
وسط راه بود که دیدم آقای شریفی از سمت خانه دوستم شیما رد شد سریع گفتم : لطفا نگه دارید .
آقای شریفی با تعجب گفت : چی شده ؟
لبخندی زده و گفتم : چیزی نیست چند وقت پیش به یکی از دوستانم کتاب داده بودم چون کتابها مال خودم نیست اینجا خانه همان دوستم است. اگه می شه نگه دارید تا من از این فرصت استفاده کنم و کتابها را بگیرم.
آقای شریفی گفت : باشه دخترم بهتره زودتر کتابها را بگیری می ترسم بچه ها که از ما زودتر رفته اند نگرانمان شوند.
جلوی در خانه نگه داشت و من پیاده شدم و زنگ در را زدم.
صدای مرد جوانی از پشت آیفون گفت : کیه ؟
گفتم : من افسون دوست شیما خانوم هستم ایشون تشریف دارند؟
مرد با لحنی صمیمی که انگار مرا می شناسد گفت : به به افسون خانوم تشریف بیارید بالا شیما خانوم از دیدن شما حتما خوشحال می شود و در را زد.
دوباره زنگ را فشردم . دوباره آن مرد جوان پشت آیفون آمد و گفت : مگه در باز نشد؟
گفتم : چرا باز شد ولی اگه می شه به شیما جان بگویید بیایند پایین من تنها نیستم. با شیما خانوم کار دارم. و باید سریع برگردم.
مرد جوان گفت : باشه همین الان به شیما می گم بیاد پایین.
لحظه ای نگذشته بود که شیما با خوشحالی پایین آمد وقتی مرا دید با شور و هیجان مرا در آغوش کشید.
همدیگر را بوسیدیم. شیما با خوشحالی گفت : چقذدر دلم برات تنگ شده است. نه روزه که تورو ندیدم. لبخندی زده و گفتم : منهم دلم برات تنگ شده بود. اومدم کتابها را بگیرم. باید زودتر بروم. منتظرم هستند.
شیما چشمش به ماشین افتاد و گفت : کدوم مادرت هست؟
شیما را به طرف مادرم بردم و به او معرفی کردم.
مادر هم به گرمی با شیما احوال پرسی کرد.
شیما پرسید: کجا می خواهید بروید؟
گفتم : بچه ها تصمیم گرفته اند که به رستوران یاس بروند و ما هم قبول کردیم.
شیما با خوشحالی گفت : آخ جون. اتفاقا ما هم می خواستیم به همان رستوران برویم . برادرم فرهاد که وکیل دادگستری است امروز در دادگاه موفق شده به خاطر همین می خواهد سور بدهد. و قراره ما هم به رستوران یاس برویم. چه تصادف جالبی چقدر دوست داشتم خانواده هایمان همدیگر را ببینند ولی تو بدجنس این را دوست نداشتی.
لبخندب زده و گفتم : ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. حالا امشب همدیگر را میبینیم.
در همان لحظه مادر شیما به طرف ما آمد و گفت : چرا دم در ایستاده اید بفرمائید داخل آخه اینجوری خوب نیست.
تشکر کردم.
شیما رو کرد به مادرش و گفت : مامان مادر افسون جون و خانواده اش می خواهن به رستوران یاس بروند . داداش هم می خواهد ما را آنجا ببرد. خواهش می کنم از مادر افسون اجازه بگیر تا افسون با ما به رستوران بیاید.
مادر شیما با خوشحالی گفت : این باعث خوشحالی من هست که ایشون با ما همراه باشند من تعریف این دختر خوب را زیاد شنیده ام.
سرم را پایین انداختم و تشکر کردم.
مادر شیما به طرف مادرم و آقای شریفی رفت . آنها وقتی مادر شیما را دیدند از ماشین پیاده شدند . مادر شیما خیلی گرم با مادرم و مینا خانوم و آقای شریفی احوال پرسی کرد.
مادر شیما زن خیلی خونگرمی بود. و مادر با یک برخورد از او خیلی خوشش آمد بعد از احوال پرسی گرمی که کردند مادر شیما خواهش کرد من همراه آنها به رستوران بروم. مادر وقتی اصرار زیاد شیما و مادرش را دید قبول کرد و آقای شریفی گفت : پس ساعت 9 در رستوران منتظر شما هستیم.
آنها در حالی که اصرار به زود آمدن می کردند از ما خداحافظی کردند و رفتند.
شیما همینجوری مثل بچه ها ذوق می کرد.
با هم به طبقه بالا رفتیم . وقتی داخل خانه شدیم از دیدن برادران شیما کمی معذب شدم . شیما برادرانش را به من معرفی کرد . برادر بزرگ فرهاد و برادر کوچکش که از خودش بزرگتر بود فرزاد نام داشت.
فرهاد برادر بزگتر شیما که وکیل دادگستری بود خیلی شوخ و خوش مشرب بود.
شیما مرا راهنمایی کرد و به پذیرایی برد. روی مبل نشسته بودم و برادران شیما روبه رویم نشسته بودند. مادر شیما از من پذیرایی می کرد. از اینکه دعوت شیما را قبول کرده بودم از ته دل ناراحت بودم . با وجود برادران او خیلی احساس بیگانگی می کردم. در همان لحظه فرهاد رو کرد به من و گفت : بالاخره این دوست شیما جان رادیدیم . آخه این دختر اینقدر در خانه حرف شما را می زند که انگاری خیلی وقته شما را می شناسم و واقعا تعریف شیما خانوم هم به جا بود.
نگاهی به شیما انداختم و گفتم : این نظر لطف شیما جان را می رسونه. منهم خیلی دوستش دارم.
فرزاد گفت : با رسیدن فصل تابستان دیگه اسم دوست مدرسه ای بردن کمی مشکل می شه چون همه دوستان پراکنده می شوند. ولی شیما دلش خیلی پیش شما بود.
شیما گفت : چند دفعه توی این نه روز بهت زنگ زدم یا تلفن شما اشغال بود و یا اینکه تو خانه نبودی. بدجنس چرا با من تماس نداشتی؟
جواب دادم : آخه از شیراز برایمان مهمان آمده و من مشغول بودم. راستش تو هم که اخلاق منو می دونی زیاد حوصله تلفن ندارم.
شیما لبخندی زد و گفت : بله می دونم که چقدر از آدم فراری هستی. و زیاد رفت و آمد را دوست نداری.
از این حرف شیما سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.
شیما با شیطنت گفت : ببینم این مهمان که اینقدر دوست عزیز مرا مشغول کرده پسر هم داره یا اینکه... و بعد به خنده افتاد.
لبخندی زده و گفتم : تو خودت خوب میدونی که برای من پسر و یا دختر فرقی نمی کنه چون با هر دو یک جور برخورد می کنم.
فرهاد موزیانه پرسید : منظورتون از اینکه با هر دو یک جور برخورد می کنید چیه ؟
آرام و با کمی خجالت گفتم : نه زیاد صمیمی و نه زیاد سرد و روکردم به شیما و ادامه دادم : رامین همراه خانواده اش آمده است. رامین را که می شناسی برات تعریف کرده ام. شوهر خواهرم بود. چهار روز می شه از خارج برگشته است.
شیما گفت : راستی رامین چرا هنوز ازدواج نکرده است ؟ مدت هفت سالی می شه که خواهرانت به رحمت خدا رفته اند.
فرهاد رو به شیما کرد و گفت : آخه دختر تو مگه وکیل وصی مردم هستی. تو چکار داری که چرا ازدواج نکرده است. شاید دوست نداشته و بعد نگاهی به صورتم انداخت.
سرم را پایین انداختم.
فرزلد میوه تعارف کرد و گفت : لطفا چیزی بخورید قابل تعارف نیست . تشکر کردم.
مادر شیما آمد کنار فرهاد نشست . لبخندی زد و گفت : از اینکه با شما آشنا شده ام خیلی خوشحالم. چون تعریف شما را خیلی از شیما شنیده ام.
فرهاد لبخندی زد و گفت : فکر کنم در هر شصت دقیقه که می گذرد شیما خانوم پنجاه و نه دقیقه اش را درباره شما صحبت می کنه.
آرام گفتم : این لطف شیما جان را می رسونه.
مادر شیما گفت : شیما جان تو چرا این دوست خوشگل خودتو از ما مخفی کرده بودی. حالا اگه دوست نداشت پیش ما بیاید لااقل مارا پیش ایشونو خانواده محترمش می بردی. منکه خیلی از مادر افسون خانوم خوشم آمده است. زن واقعا خوبی است.
شیما که می خواست حال فرهاد را بگیرد و او را اذیت کند گفت : از ترس فرهاد.
فرهاد با تعجب گفت : از ترس من مگه من حرفی زذدم. منکه اصلا مثل فرزاد کنجکاوی هیچ دختری را از تو نمی کنم.
شیما جواب داد : درسته ولی خوب حال آدم را جلو دوستانم می گیری.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : آخه خواهر عزیز بنده شما درست مثل پیرزنها می خواهی از همه چیز سر دربیاری و رو کرد به من و گفت : درست می گم افسون خانوم.
به صورتش نگاه کردم. یکدفعه ضربان قلبم به صدوهشتاد درجه رسید در حالی که صدایم آشکارا می لرزید گفتم : این حرف را نزنید. شیما جان از حرفشان منظوری نداشتند.
با خود گفتم : چرا من اینجوری شدم چرا در برابر فرهاد اینطور دست و پای خودم را گم کرده ام. منکه هیچ وقت در برابر یک مرد ضعف نشان نمی دادم پس چرا در برابر او اینطور شده ام.

sorna
03-23-2012, 01:18 PM
مادر شیما گفت : فرهاد جان اینقدر شیما را اذیت نکن . تو که می دونی بعدا چه بلایی سرت می آورد.
فرهاد با خنده گفت : وای راست می گی . دیگه حرف نمی زنم. همه زدند زیر خنده.
من دلم شور می زد که به موقع به رستوران نرسیم. می دانستم مسعود از دست من حتما عصبانی می شود. ناخوآگاه به ساعتم نگاه کردم.
فرهاد متوجه شد و گفت : شیما جان زودتر لباست را عوض کن داره دیر می شه. مادر به مادر افسون خانم قول داده راس ساعت نه رستوران باشیم.
شیما از روی مبل بلند شد و گفت : من می روم لباسم را عوض منم زود حاضر می شوم. و به اتاقش رفت . فرزاد و مادرش هم هر کدام با اتاقشان رفتند تا آماده شوند.
از اینکه با فرهاد تنها بودم خجالت می کشیدم.
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت : انگار شما خیلی خجالتی هستید.
سرم را بلند کردم و نگاهم به صورت او افتاد. قلبم فرو ریخت . سریع سرم را پایین انداختم و گفتم : اتفاقا اصلا خیجالتی نیستم. فقط دلم شور میزنه چون برادرم مسعود حتما از غیبت من ناراحت می شه.
فرهاد لبخند موزیانه ای زد و گفت : ولی حالتهای شما غیر از این را نشان می دهد. و بعد توی پیش دستی من میوه گذاشت.
آرام تشکر کردم. پیش خودم گفتم : خدایا کمکم کن چرا اینطوری شده ام . بعد از نوزده سال احساس کردم که حالتی در قلبم به وجود آمده است. از خودم بدم آمده بود . چون همیشه خودم را مانند یک مرد می دانستم و حالا با دیدن یک مرد اینطور آشفته شده بودم. چشمهای میشی رنگ فرهاد در قلبم جا باز کرده بود. موهای یکدست و خرمایی رنگش که روی پیشانی ریخته بود به او زیبایی چشم گیری داده بود. هیکل بلند و تنومندش برعکس هیکل شیما که ریز و ظریف بود او را برازنده کرده بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا به خانه شیما آمدم. زیاد به فرهاد نگاه نمی کردم.
فرهاد پرسید : شما چند سالتونه ؟
در حالی که با بند کیفم بازی می کردم آرام گفتم : نوزده سال .
لبخندی زد و گفت : شما بایستی الان دیپلم داشته باشید.
با کمی خونسردی جواب دادم : بله ولی در کلاس پنجم رفوزه شدم .
فرهاد با تعجب گفت : ولی شیما خیلی از درس شما تعریف می کنه . می گه شاگرد زرنگ کلاس هستید .
آب دهانم را به اجبار قورت داده و گفتم : آره شیما جان راست می گه ولی وقتی پدر و خواهرانم از دست دادم در همان سال با فشار روحی که داشتم نتوانستم درس بخوانم.
فرهاد با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گفت : ببخشید که این سوال بیجا را از شما کردم. و بعد با کنجکاوی خاصی ادامه داد : این آقا رامین که داماد شما بود چرا بعد از خواهرتان ازدواج نکرده است ؟
لبخندی به اجبار زده و گفتم : شما که الان از طفلک شیما جان ایراد گرفتید.
فرهاد به خنده افتاد و گفت : آره آخه به اون ربطی نداشت . ولی ... و بعد حرفش را ناتمام گذاشت.
گفتم : نمی دانم . واقعا نمی دانم چرا او ازدواج نکرده است و آرام زیر لب با نفرت زمزمه کردم : شاید هنوز عذای وجدان دارد.
فرهاد گفت : ببخشید متوجه نشدم چی گفتید .
سریع گفتم : چیزی نگفتم با خودم بودم.
فرهاد لبخندب زد و آرام گفت : امشب معلوم میشه و با همان حالت از روی مبل بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت .
لحظه ای نگذشت که شیما از اتاقش بیرون آمد .
همه سوار ماشین شدیم و به طرف رستوران حرکت کردیم.
من و شیما و فرزاد عقب ماشین نشستیم و پرئین خانم کنار فرهاد نشست.
فرهاد ار آینه جلوی ماشین زیر چشمی هر چند لحظه یک مرتبه نگاهم می کرد. شیما مدام حرف می زد و من فقط گوش می دادم . اصلا حوصله صحبت کردن نداشتم و دلم مدام شور می زد که دیر به رستوران برسیم.
فرهاد از آینه نگاهی به من انداخت و گفت : شیما جان اینقدر حرف نزن بیچاره افسون خانم سرش درد گرفت .
لبخندی زده و گفتم : من عمدا سکوت کرده ام تا شیما جان حرف بزند . چون خیلی دلم برای حرفهای او تنگ شده است.
شیما رو به فرهاد کرد و گفت : چیه نکنه حسودیت می شه .
فرهاد خندید و گفت : نه بابا دلم برای افسون خانم می سوزه که داره تحملت می کنه .
همه زدند زیر خنده .
ماشاءالله شیما مدام حرف می زد. و فرزاد هم بین حرفهای او می پرید و او را اذیت می کرد.
از اینکه فرهاد توی آینه هر چند لحظه نگاهم می کرد ناراحت شدم و با ناراحتی خودم را جمع و جور کردم تا در دید او نباشم.
فرهاد متوجه شد و به رانندگی خودش ادامه داد و آینه را طوری تنظیم کرد که در دید او نباشم. همه با هم به رستوران رفتیم.
رستوران زیبایی بود و آهنگ ملایمی در فضا پیچیده بود و آرامش خاصی به محیط می داد.
مادر با دیدن ما لبخند زنان جلو آمد و با سلام مجدد گفت : به موقع آمدید الان آقا رامین داشت می گفت بهتره به دنبال افسون برویم خوب شد که آمدید . بفرمایید سر میز ما بنشینید . تا همه دور هم باشیم و آنها با کمال میل قبول کردند.
خدای من مسعود اینقدر عصبانی بود که اگه او را صدا می زدم چند تا ناسزا تحویلم میداد.
انگار مینا خانوم برای من در کنار رامین جا باز کرده بود مجبور شدم کنار رامین بنشینم.
همه به احترام خانواده شیما از سر میز بلند شدند و به گرمی خوش و بش کردند. ولی رامین خیلی سرد و سنگین با فرهاد دست داد.
وقتی همه دور میز نشستیم رامین زیر لب با لحم مسخره ای گفت : به شما خوش گذشت ؟
لبخند سردی زده و گفتم : جای شما خالی بد نبود و بعد صورتم را از او برگرداندم.
گارسون لیست غذا را آورد و به دست هر یک از ما داد من منتظر ماندم تا فرهاد غذایش را انتخاب کند و او جوجه کباب را انتخاب کرد و بقیه چلوکباب سفارش دادند.
من هم جوجه کباب سفارش دادم می خواستم عکس العمل رامین را از این کار ببینم.
رامین پوزخندی زد و صورتش را از من برگرداند.

sorna
03-23-2012, 01:19 PM
وقتی داشتم غذایم را می خوردم متوجه شدم که رامین با غذایش بازی می کند و خیلی ناراحت است . حلقه شکوفه هنوز در دستش بود . با دیدن حلقه دلم به طپش افتاد و روزی که آنها مانند دو کبوتر عاشق سر سفره عقد نشسته بودند جلوی چشمانم نمایان شد.
ناخوآگاه تکه ای سینه مرغ را روی غذای رامین گذاشتم و گفتم : بهتره این را امتحان کنی خیلی خوشمزه است . رامین با تعجب نگاهی به من انداخت و آرام گفت : دستت درد نکنه و بعد او هم تکه ای از کباب روی برنجم گذاشت.
فرهاد موزیانه حرکات من و رامین را زیر نظر داشت و این نگاه او از چشم تیزبین رامین به دور نمانده بود. رامین با اشتها شروع به خوردن کرد. از این کار او خنده ام گرفت .
این حرکات من از چشم مینا خانوم به دور نماند و زیر لب آرام گفت : الهی به پای هم خوشبخت شوید . حرفش را شنیدم و خشم تمام وجودم را فرا گرفت طوری که دستم شروع به لرزیدن کرد.
رامین متوجه ناراحتیم شد آرام گفت : به دل نگیر پیرزن دلش را به این حرفها خوش کرده است.
با ناراحتی گفتم : آخه منظورش از این حرفها چیه .
رامین در لیوان برایم نوشابه ریخت و گفت : ناراحت نشو مادرم منظوری نداره لطفا اخمهاتو باز کن که با دیدن آنها دلم می گیره.
به اجبار لبخندی زده شروع کردم به خوردن .
دایی محمود غذایش را زودتر تمام کرد و گفت : بچه ها هر کی غذایش را خورده بیاد بیرون رستوران بنشینید فضای خیلی خوبی در آنجا هست و با این حرف از سر میز بلند شد و از آقای شریفی تشکر کرد.
رامین هم غذایش را تمام کرد و رو به من گفت : چقدر آرام غذا می خوری دوست دارم همراه شما پیش دایی محمود بروم.
در حالی که سرم پایین بود گفتم : بهتره شما زودتر بروید چون من می خواهم با دوستم شیما باشم. خوب نیست او راتنها بگذارم.
رامین با دلخوری بلند شد و از پدرش تشکر کرد و پیش دایی رفت.
بعد از لحظه ای غذایم را تمام کردم و در حالی که بلند می شدم رو کردم آقای شریفی و گفتم : دستتون درد نکنه.
آقای شریفی رو کرد به فرهاد و گفت : خواهش میکنم شما امشب پول غذایتان را حساب نکنید . چون اینطور به من لذتی نمی دهد.
فرهاد قبول نکرد . وقتی اصرار آقای شریفی را دید گفت : به شرطی که جمعه دیگه همه مهمان من در رستوران سنتی بیرون از شهر باشید.
شیما با صدای بلند هورا کشید . ولی بعد با خجالت خودش را جمع و جوذر کرد . همه زدند زیر خنده.
به بیرون رستوران رفتم . فضای سبز و زیبایی پشت رستوران قرار داشت . نیمکتهای زیادی کنار هم چیده شده بودند.
چشمم به رامین و دایی محمود افتاد که روی نیمکت نشسته بودند و صحبت می کردند. خواستم به طرف آنها بروم که صدایی من را به طرف خودش کشید وقتی به پشت نگاه کردم فرهاد را دیدم . باز آن چشمان میشی رنگ مرا میخکوب کرد. او با قدمهای تند لبخند زنان به طرفم آمد و گفت : ببخشید که مزاحمتان شدم.
آرام گفتم : خواهش می کنم شما هیچوقت مزاحم من نیستید.
فرهاد گفت : بالاخره متوجه شدم که چرا او ازدواج نکرده است.
خودم را به نادانی زدم و گفتم : درباره چی حرف می زنید؟
فرهاد خنده ای کرد و گفت : خودتان خوب می دانید که درباره کی حرف می زنم. ولی انگار شما دل خوشی از او ندارید.
سکوت کردم. فرهاد وقتی سکوت من را دید گفت : شما با همه مردها اینطور برخورد می کنید یا فقط با آقا رامین اینطورید.
با حالت عصبی حرفش را قطع کردم و در حالی که سعی در آرام صحبت کردن می کردم گفتم : رامین مانند برتدرم مسعود است من فقط او را به چشم برادرم نگاه می کنم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : ولی آقا رامین شما را به چشم دیگری نگاه می کند و روی حرکاتتان خیلی حساس است .
با خشم گفتم : او حساس نیست او به خاطر پدرم عذاب وجدان دارد . او باعث مرگ آنها شد .اگر او مارا به شیراز دعوت نمی کرد شاید آن اتفاق شوم هرگز نمی افتاد.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : نمی دانستم شما اینقدر کوته فکر هستید.
جا خوردم و با تعجب به فرهاد نگاه کردم.
فرهاد متوجه ناراحتیم شد و گفت : ببخشید که اینقدر رک صحبت می کنم ولی تا آنجا که من تجربه کرده ام هیچکس حاضر نیست عزیزش را از دست بدهد. رامین حتی حلقه ازدواجش را بعد از سالها هنوز درنیاورده است . شما اشتباه می کنید که او را مقصر می دانید.
در همان لحظه شیما به طرفمان آمد و گفت : افسون جان ببخشید دیر کردم آخه خیلی گرسنه ام بود و بعد رو کرد به فرهاد و با کنایه گفت : ببخشید افسون جان که داری برادر سمج من را تحمل می کنی.
فرهاد به ظاهر اخمی کرد و گفت : من مثل تو بیهوده حرف نمی زنم و آسمان ریسمان نمی بافم.
لبخندی زده و گفتم : دعوا نکنید تقصیر من بود که مزاحمتان شدم.
فرهاد گفت : لطفا این حرف را نزنید شما تقصیر ندارید همه تقصیرها را فقط شیما دارد.
شیما با شیطنت گفت : فهاد جان شما را اولین بار است می بینم به یک دختر توجه نشان می دهید.
فرهاد یکدفعه تا بنا گوش سرخ شد و گفت : شیما خجالت بکش اگه این دفعه کنایه بزنی به خدا گوش تورا می کشم.
شیما به خنده افتاد و دستش را به حالت تسلیم بالا آورد و گفت : من تسلیم هستم دیگه نمی گویم که نکنه عاشق شده ای.
از این حرف شیما قلبم فرو ریخت و سرخ شدم . فرهاد هم دست کمی از من نداشت. و نیشگونی از بازوی شیما گرفت و جیغ شیما فضا را پر کرد.
فرهاد زیر چشمی نگاهی به من انداخت و لبخندی دلنشین زد.
شیما گفت : راستی افسون قراره من همراه فرزاد با چند نفر از دوستانم همراه پدر یا برادرهایشان به کوه برویم . خیلی دوست دارم تو هم همراه ما باشی.
لبخندی زده و گفتم : من که اختیارم دست خودم نیست . مادر و مسعود حتما باید به من اجازه بدهند تا همراهت بیایم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه شما راضی به آمدن باشید من مادر و برادرتان را حتما راضی می کنم.
شیما نگاهی به فرهاد انداخت و گفت : تو که گفتی به کوه نمی آیی چطور نظرت برگشت؟
فرهاد جا خورده نگاهی به من انداخت . شیما به خنده افتاد . فرهاد هم لبخندی موزیانه زد.
شیما گفت : به خدا فرهاد این اولین بار است که می بینم به دختری توجه نشان می دهی. ای بابا کمی من و افسون را راحت بگذار چرا به ما چشسبیده ای.
در همان لحظه فرهاد گوش شیما را به شوخی گرفت و گفت : یک بار به تو اخطار داده بودم که اگه کنایه بزنی گوش تورا می کشم.
شیما به خنده افتاد.
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت : بهتره برویم پیش آقا رامین و آقا محمود بشینیم.
وقتی منار دایی محمود نشستم دایی با ناراحتی نگاهی به من انداخت ولی چیزی نگفت. در همان لحظه بقیه به جمع ما پیوستند.

sorna
03-23-2012, 01:19 PM
شیما مدام حرف می زد و از دوره راهنمایی با من صحبت می کرد. من به او نگاه می کردم ولی تمام حواسم پیش فرهاد بود . خیلی از فرهاد خوشم آمده بود و احساس می کردم او را دوست دارم.
در همان موقع فرهاد رو به مسعود کرد و گفت : فردا قراره شیما جان همراه دوستانش به کوه برود. و هر کدام از آنها با پدر یا برادرهایشان به کوه می آیند و شیما جان خیلی مایل است که افسون خانوم همراهش به کوه برود و این بهانه ای می شه که شماها هم با ما به کوه بیایید.
مسعود نگاهی به دایی محمود انداخت و گفت : نظر شما چی هست ؟
دایی محمود لبخندی زد و گفت : به شرطی که آقا رامین هم همراه خانواده اش به این تفریح بیاید.
آقای شریفی گفت : نه محمود جان . شما جوانها به این تفریح بروید. ما پیرها نمی توانیم به کوه نوردی بیاییم در خانه راحت تر هستیم.
مسعود گفت : میل خودتونه هر طور راحت هستید و رو کرد به رامین و گفت : پس شما همراه لیلا خانم بیایید و من و افسون و دایی محمود فردا همراه با شما به کوه می رویم. خیلی وقت است که کوه نرفته ام و فردا خیلی برای این تفریح مناسب است.
مادرم گفت : پس اینجوری خوب نیست که شما فردا جمعه در خانه تنها بمانید . بهتره آقا فرهاد شما را به خانه
ما بیاورد تا تنها نباشید و ما پیرها می نشینیم دور هم و یاد قدیمها می کنیم.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : مامان اینطور حرف نزن شما هنوز خیلی جوان هستید طوری حرف می زنید که انگار نود سال دارید.
مادر لبخندی زد و گفت : دخترم پیری را که نمی شود پنهان کرد.
فرهاد نگاهی به من انداخت و با لحن کنایه آمیزی گفت : افسون خانم خیلی از حقیقت فراری هستند . بالاخره باید قبول کنند که یک روز مادرشان پیر می شود و خودش هم یک روز پا توی سن می گذارد.
نگاهم به چشمان قشنگش افتاد لبخندی زده و گفتم : من هیچوقت نمی خواهم پیر شوم. مادر من هم تا زمان پیری خیلی فاصله دارد ولی از الان به پیشواز پیری رفته است.
فرهاد خواست جوابم را بدهد که شیما پیش دستی کرد و گفت : بس کنید . خدا را شکر ما در جمعمان پیر نداریم. لطفا بحث را عوض کنید.
فرزاد با نیش خند رو کرد به فرهاد و گفت : راستی فرهاد جان شما که گفتید به کوه نمی آیید و در منزل می مانید چطور شد نظرتان برگشت؟
فرهاد کمی سرخ شد لبخندی زد و گفت : آخه وقتی همه شما می خواهید به کوه بروید چطور من می توانم در خانه قرار بگیرم. مخصوصا که تازه با خانواده محترم آقا مسعود آشنا شده ایم. می دان فردا با وجود آقا و مسعود و بقیه دوستان حتما خوش خواهد گذشت و بعد نگاهی زیر چشمی به من انداخت که از چشم دایی محمود دور نماند.
دایی چشم غره ای به من رفت و با آرنج کمی محکم به پهلویم نواخت . سرم را پایین انداختم.
شیما بلند شد آمد کنارم نشست . لبخندی زد و آرام سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : وای افسون فرهاد خیلی چشمش تو را گرفته است. و اگه هم چیزی یا کسی را بخواهد تا وقتی که به دستش نیاورده است ول کن نیست.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : شیما بس کن فرهاد مانند برادرم مسعود است. ولی می دانستم دروغ می گویم. چون در قلبم تحولاتی ایجاد شده بود. و فرهاد برایم اهمیت پیدا کرده بود.
مادر و مینا خانم با مادر شیما خیلی گرم گرفته بودند و صمیمانه با هم صحبت می کردند.
رامین خیلی پکر بود و بیشتر در فکر فرو می رفت . فکر کنم متوجه توجه فرهاد به من شده بود. و این موضوع اورا نگران کرده بود.
ساعت یازده شب بود که رامین گفت : بهتره دیگه به خانه برویم. دیر وقت است.
فرهاد گفت : من هفته دیگه جمعه منتظرتان هستم تا با هم به رستوران سنتی شیرخوان برویم.
آقای شریفی گفت : آخه پسرم مزاحم می شویم.
فرهاد نگاهی به من انداخت و بعد دوباره رو کرد با آقای شریفی و گفت : این حرف را نزنید اصلا مزاحم نیستید . تازه همدیگر را پیدا کرده ایم.
پروین خانم مادر شیما گفت : منکه شیفته منیر خانوم شده ام و دوست دارم که بیشتر با آنها باشم. واقعا که شیما خیلی بی انصاف است.
شیما لبخندب زد و گفت : مامان اینجوری منو متهم نکن تمام این بی انصافی ها از طرف افسون بدجنس است که از همه دوری می کنه و فقط به خودش چسبیده است.
لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم.
فرهاد موزیانه گفت : ولی از این به بعد مجبور هست که ماها را تحمل کنه و با تنهایی خداحافظی کند. چون ما دیگه ایشون را راحت نمی گذاریم.
شیما آرام به پهلویم زد . سرخ شدم.
آقای شریفی گفت : چه عالی چون ما هم تا چند وقت دیگه اسباب کشی می کنیم اینطور دیگه اصلا افسون خانم تنها نیست و باید شلوغی خانه را تحمل کند.
آرام گفتم اختیار دارید وجد شما در خانه ما نعمت است شما جای پدر من هستید.
مینا خانم با کنایه گفت : آره عزیزم انشاءالله تا چند وقته دیگه رخت سفید پوشیدی دیگه تنها نیستی و ما مدام پیش تو هستیم.
از ابن حرف مینا خانم حرصم درآمد اما چیزی نگفتم.
رامین بلند شد و گفت : دیگه بسه بهتره برویم. همه از او پیروی کردند و بلند شدند .
وقتی سوار ماشین شدیم فرهاد گفت : من جمعه بی صبرانه منتظرتان هستم. راستی فردا یادتان نرود. ساعت هفت صبح من جلوی خانه شما هستم. زودتر آماده شوید که تا هوا خنک است راه بیفتیم.
مادرم گفت : مادرتان را حتما فردا به خانه ما بیاورید.
فرهاد لبخندی زد و گفت : چشم حتما مادرم را می آورم. و بعد خداحافظی کرد.
رامین رانندگی می کرد. نیمه های راه بود که من همچنان در فکر شیما و فرهاد بودم. با خودم می گفتم : یعنی فرهاد نیز مانند من اینطور احساسی را در خود پیدا کرده است.
رامین از آینه جلوی ماشین نگاهی به من انداخت و گفت : چیه ؟ افسون خانم چرا در فکر غوطه ور هستید و این حرف را با حالت تمسخر ادا کرد.
جوابش را ندادم.
دوباره با حالت عصبی پرسید : در فکر چی هستی چرا اینقدر تو خودت فرو رفته ای؟
جواب دادم : هیچی مگه نمی دانی ساعت یازده است و من خوابم می آید.
آقای شریفی گفت : بله الان ساعت یازده است و همه خسته هستیم. منهم خیلی خوابم می آید.
وقتی به خانه رسیدیم من یکراست به اتاقم رفتم و خودم را روی تخت انداختم . صورت فرهاد جلوی چشمانم بود.
صبح سرحال بودم . صبحانه ام را با اشتها خوردم.
مادرم متوجه سرحالی من شده بود . گفت : الهی فدات بشم انگار دیشب خیلی به دخترم خوش گذشته است.
دایی محمود نگاهی به من انداخت و با حالت تمسخر گفت : باید هم خوش بگذره. با یک وکیل آشنا شدن خودش دنیایی داره.
با دلخوری به دایی نگاه کردم و گفت : دایی جون شما تازگی ها خیلی ایرادگیر شده اید.
دایی با لحن جدی گفت : ایرادگیر نشده ام دقیق تر شده ام.
سکوت کردم تا دایی بحث را ادامه ندهد.
همه آماده شدیم تا به کوه برویم. ساعت هفت صبح فرهاد همراه مادرش و شیما و فرزاد به خانه ما آمدند. . پروین خانم خانه ما ماند و ما به راه افتادیم.
من به اصرار شیما سوار ماشین فرهاد شدم و می دانستم که رامین خیلی عصبانی است. و نگاه سنگین دایی محمود را به خودم حس کردم.
رامین ماشین خودشان را نیاورد و آنها سوار ماشین دایی محمود شدند.
دوستان شیما که سوار سه ماشین بودند با آنها جلوی در خانه آمده و همه با هم به کوه رفتیم.
وقتی به کوه رسیدیم ماشین ها را پارک کردیم و همه دسته جمعی که حدود پانزده نفر بودیم به کوه پیمایی مشغول شدیم. من زیاد صحبت نمی کردم و آرام قدم می زدم.
یکی از دوستان شیما گفت : افسون خانم شما چرا اینقدر کم حرف هستید.
لبخندی زده و گفتم : آخه سکوت این کوه برایم لذت بخش است .
فذرهاد گفت : شما بر عکس ظاهر سردتان خیلی روح ظریف و رومانتیکی دارید.
لبخندی زده و سکوت کردم.
رامین به طرفم آمد و گفت : تو چرا امروز اینقدر تو فکر هستی. نکنه کسی چیزی بهت گفته که اینطور ناراحت هستی.
گفتم : نه ناراحت نیستم. فقط حوصله حرف زدن ندارم.
رامین آرام دستم را گرفت و گفت : وقتی ناراحت می بینمت دلم می گیره و اعصابم به هم می ریزه.
جواب دادم : ولی ناراحت نیستم فقط سکوت این کوه مرا جذب خودش کرده استو بعد دستم را آرام از دست او بیرون کشیدم و قدمم را سریع تر کردم تا همگام مسعود شوم.
مسعود لبخندی به من زد و دستش را داخل دستم حلقه زد و گفت : راستی افسون تو چند وقت می شه که با شیما دوست هستی ؟
نگاهی خنده دار به او کردم.
مسعود به خنده افتاد و گفت : ای موزی بدجنس منظوری از حرفم نداشتم.
با خنده گفتم : ولی تا به حال از اینجور سوالهای غریبانه از من نکرده بودی.
مسعود سرخ شد و گفت : جوابم را بده و اینقدر هم موزی نباش.
جواب دادم : از کلاس سوم راهنمایی تا به حال با او دوست هستم.
مسعود با تعجب گفت : ولی تو هیچوقت درباره شیما صحبت نکرده بودی. وحتی او را به خانه دعوت نکردی.

sorna
03-23-2012, 01:19 PM
لبخندی زده و گفتم : تو که می دانی من اصلا حوصله دوست و رفیق ندارم. و حتما می دانی که بیشتر دوست دارم تنها باشم وحالا هم که می بینی با آنها آمده ام به خاطر این است که احساس کردم خانواده آنها دوست دارند که با ما رفت و آمد داشته باشند و مادر هم به این موضوع راضی است.
مسعود لبخندی زد و گفت : ولی فرهاد خیلی اصرار به این رفت و آمد خانوادگی داره.
سرخ شذدم و سرم را پایین انداختم.
مسعود ادامه داد : می دانم از رامین متنفر هستی ولی من به رامین بیشتر احترام می گذارم و اگه روزی از من بپرسی که بین فرهاد و رامین یک نفر را انتخاب کنم من رامین را ترجیح می دهم.
با ناراحتی به مسعود نگاه کردم.
مسعود دستم را فشرد و گفت : ولی تو باید به دلت توجه کنی تا ببینی برای چه کسی بیشتر می طپد.
سکوت کردم و نخواستم مسعود به راز دلم راه پیدا کند در صورتی که او چیزهایی بو برده بود.
همه نزدیک یک کلبه چوبی که در وسط کوه قرار داشت و به آن رستوران می گفتند ایستادیم. بیرون کلبه نیمکتهای چوبی زیادی به چشم می خورد.
فرهاد گفت : بچه ها بیایید کمی استراحت کنیم چون صدای خانمها در آمده است.
همه روی نیمکتها نشستیم.
وقتی نشستیم تازه گزگز پاهایم شروع شد . کمی با دست پاهایم را ماساژ دادم.
رامین نگاهی به من انداخت و گفت : نکنه خسته شدی حق هم داری خیلی راه رفتیم.
نگاهی در چشمان درشت سیاهش انداختم و گفتم : حالا که نشسته ام تازه گز گز پاهایم شروع شده است.
یکی از برادرهای دوست شیما که اسمش شهرام بود رو کرد به من و گفت : شما چقدر کم حرف هستید از صبح تا حالا بیشتر از دو سه کلمه صحبت نکرده اید. در صورتی که خواهرم و این چند نفر دختر از پر حرفی حوصله ما را سر برده اند.
مسعود گفت : وقتی آدم به تفریح می آید باید سرحال و خوش صحبت باشد ولی با افسون خستگی توی تن آدم می مونه.
رامین گفت : این حرف را نزن چطور دلت می آید این حرف را می زنی. با دیدن افسون خانوم خستگی آدم رفع می شه.
شهرام زد زیر خنده و گفت : حتما برای شما اینطور است چون صورتتان سررخ شده است.
رامین لبخندی زد و در حالی که تا بنا گوش سرخ شده بود گفت : هوای اینجا کمی سرد است به خاطر همین از سرما قرمز شده ام .
یکدفعه شلیک خنده بلند شد. (خودتونو مسخره کنید بی ادبا)
فرهاد می خواست حرف را عوض کند در حالی که سعی در پنهان کردن حسادتش داشت گفت : موافق هستید از رستوران چایی بگیریم.فکر کنم توی این هوا مزه بدهد.
همه یکصدا گفتند : نیکی و پرسش.
فرهاد بلند شد و به رستوران رفت و لحظه ای بعد با یک سینی چای برگشت.
اول چای را جلوی من گرفت . بدون اینکه نگاهش کنم چای را برداشتم و تشکر کردم.
وقتی داشتم چای را می خوردم نگاهم به فرهاد افتاد و لحظاتی نگاهمان به هم خیره ماند از خجالت سرخ شده و یکدفعه چای پرید تو گلویم به سرفه افتادم و اشک در چشمانم حلقه زد. (خوبت شد)
فرهاد لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
مسعود آرام زد به پشتم و گفت : ای بابا چی شد چرا اینطوری شدی.
شیما با شیطنت گفت : من می دانم چرا به سرفه افتاد.
چشم غره ای به شیما رفتم . شیما به خنده افتاد و در حالی که بلند می شد گفت : در رستوران چند نفر دارند برنامه شعبده بازی اجرا می کنند. بهتره برویم از این برنامه دیدن کنیم.
همه بلند شدند . رامین گفت : افسون خانوم مگه شما نمی آییدد.
در حالی که دستهایم را که از سرما سرد شده بود مالش می دادم گفتم : نه من از شعبده بازی خوشم نمی آید بهتره شما همراه بقیه بروید.
رامین گفت : آخه بدون شما که نمی شه.
نگاه سردی به انداختم و گفتم : ولی من می خواهم کمی از سکوت این کوه لذت ببرم . بهتره شما همراه خواهرتان و بقیه باشید و مرا با سوالهایتان و یا اصرارهایتان ناراحت نکنید. (به جهنم دختره گربه سگه تورشیده) .
رامین سرش را پایین انداخت و آه کوتاهی کشید و همراه بقیه به راه افتاد. (الهی افسون پیش مرگت بشه)

sorna
03-23-2012, 01:20 PM
مسعود در حالی که بند کتانی خودش را می بست گفت : خودتو لوس نکن بیا برویم. برنامه قشنگی است اگه برنامه را نبینی سرت کلاه می ره.
گفتم : به خدا حوصله تماشا کردن ندارم. می خواهم کمی استراحت کنم تا موقع راهپیمایی صدایم در نیاید.
شیما با دلخوری گفت : بدجنس نشو بیا برویم داخل رستوران. اینجا حوصله ات سر می ره.
لبخندی به او زده و گفتم : می خواهم کمی از سکوت اینجا لذت ببرم ماشاءالله تو اینقدر صحبت می کنی که همه سردرد گرفته اند.
مسعود گفت : اگه امروز شیما خانوم نیامده بود اصلا به ما خوش نمی گذشت . چون تو که همش ساکت هستی ولی شیما خانم با این طبع شوخ خودش لااقل به این تفریح صفا می دهد.
نگاهی به مسعود انداختم لبخندی زدم و به شوخی گفتم : شیما جان مبارک خودت حالا من چی کار کنم مانند شیما نتوانستم دل شما را به دست بیاورم .
یکدفعه مسعود و شیما تا بنا گوش سرخ شدند و هر دو سرشان را پایین انداختند.
مسعود گفت : ما میرویم تو هم از این سکوت لذت ببر و دیگه حرفهای کنایه آمیز نزن .
به خنده افتاده و به دور شدن آندو نگاه کردم خیلی برازنده هم بودند. و تصمیم گرفتم شیما را برای مسعود خواستگاری کنم.
به دیواره نیمکت تکیه داده و به رفت و آمد مردم نگاه می کردم. با اینکه تازه بیست روز از اول تابستان می گذشت هنوز کمی برف روی زمین نشسته بود. نسیم سردی صورتم را می نواخت. جمعیت زیادی به کوه آمده بودند .
حس کردم کسی در منارم نشست. وقتی نگاه کردم فرهاد را دیدم. لبخندی زده و گفتم : مگه شما به رستوران نمی روید.
فرهاد گفت : دلم نمی آید شما را تنها بگذارم در این ده دقیقه تمام حواسم پیش شما بود.
در حالی که قلبم به شدت می طپید گفتم : ولی من این تنهایی را دوست دارم.
فرهاد گفت : یعنی الان بودن من در اینجا شما را ناراحت کرده است؟
سریع گفتم : نه این حرف را نزنید. وجود شما هیچ وقت مرا ناراحت نمی کند. من با شما راحتم.
فرهاد با زیرکی گفت : به چه دلیل شما با من راحت هستید ؟
لبخندی زده و گفتم : می خواهید از شغل خودتان سواستفاده منید و از من حرف یکشید.
فرهاد در صورتم خیره شد.
صورتم را از او برگردانده و به یک بچه که همراه پدر و مادرش به زحمت از کوه بالا می رفت نگاه کرده و آهسته گفتم : چرا اینطور نگاهم می کنید ؟
فرهاد گفت : آخه شما جوابم را ندادید می خواهم از چشمانتان جوابم را بگیرم و ادامه داد : نمی دانم چرا شما هیچوقت نخواستید که با شیما رفت و آمد خانوادگی داشته باشید وقتی دیشب این موضوع را از شیما پرسیدم او می گفت : شما همیشه در مدرسه گوشه گیر و تنها بودید و خودتان این تنهایی را می خواستید و به شرطی با او دوست شدید که رفت و آمد خانوادگی نداشته باشید و فقط دوستی تان در حد مدرسه باشد.
لبخندی زده و گفتم : آره شیما درست می گه . نمی دانم چرا هیچوقت مایل نبودم با کسی صمیمی شوم و لی همیشه شیما را نسبت به دیگران ترجیح داده و با شیطنت ادامه دادم : و حالا بیشتر او را دوست دارم.
فرهاد گفت : می تونم بپرسم به چه دلیل حالا بیشتر دوستش دارید.
لبخندی زده و گفتم : همینجوری گفتم . دوست داشتن دلیل نمی خواهد.
فرهاد که می خواست از من اقرار بگیرد گفت : ولی این جواب من نشد.
من هم برای اینکه برخلاف میل او حرف زده باشم گفتم : حالا که دوست دارید بدانید می گویم. چون می خواهم خواهر شما را برای برادر عزیزم خواستگاری کنم و دوست داشتن من به این دلیل بوده است نه چیزی که شما فکر می کردید.
فرهاد با زیرکی گفت : به نظر شما من چی فکر کرده ام که این حرف را زدید.
نفس بلندی کشیدم و گفتم : وای با یک وکیل پایه یک هم صحبت شدن چقدر سخت است . چون مدام می خواهد با زیرکی تمام از آدم حرف بیرون بکشد.
فرهاد لبخندی زد و گفت : همنشینی با یک دختر باهوش و تیزبین خیلی برایم جالب است . چون با طفره رفتن از سوالها باعث عصبی شدن یک وکیل می شود. خوب حالا حرف دلتان را بزنید چون حرفهایتان جز منحرف کردن مغز من چیز دیگری نبود و حرف دلتان را به زبان نیاوردید.
گفتم : وای شما چقدر آدم را سین جیم می کنید . چه چیز را باید به شما بگویم . من حرفی برای گفتن ندارم و به شوخی ادامه دادم : تا وکیلم نیاد دیگه یک کلمه حرف نمی زنم . فرهاد به خنده افتاد .
فرهاد گفت : پس به مجرم بودن خود اعتراف می کنید.
با تعجب گفتم : مجرم ؟
فرهاد گفت : دیشب شما خوب خوابیدید ؟
با تعجب گفتم : آره چطور مگه .
فرهاد در حالی که سرخ شده بود گفت : دیدی گفتم شما مجرم هستید.
گفتم : چطور منظورتان را نمی فهمم.
فرهاد گفت : جرم شما این است که دیشب باعث شدید من نتوانم تا صبح بخوابم و الان از بی خوابی کلافه ام.
در حالی که منظور فرهاد را خوب می دانستم خودم را به نادانی زده و گفتم : منظورتان را نمی فهمم چطور دیشب نخوابیدید .
فرهاد در حالی که سرخ شده بود گفت : جرم شما این است که چشمهایتان باعث آشفتگی من شده بود و خواب آرام مرا از من بیچاره گرفته بود.
در حالی که گرمای صورتم را احساس می کردم و می دانستم سرخ شده ام آرام گفتم : می خواهید اقرار کنید.
فرهاد لبخندی زد و گفت : احتیاجی به اقرار نیست چون خودتان فهمیده اید که ... و بعد سکوت کرد.
نگاهی به صورت سفیدش انداختم در صورتم خیره شده بود.
لحظه ای بعد ادامه داد : اولین باری است که احساس می کنم گرفتار شده ام . شما با این سکوت و ظاهر سردتان دل بیچاره منو گرفتار کرده اید.
و آرام گفت : مادرم متوجه این موضوع شده است . و از اینکه بعد از بیست و هشت سال پسرش را اینچنین گرفتار می بیند خیلی خوشحال است ولی نمی دونه من دارم چی می کشم.
لبخندی زده و سکوت کردم.
لحظه ای بعد فرهاد گفت : آقا رامین مرد خوبی است . شما چرا با او اینقدر سرد و خشن برخورد می کنید.
جواب فرهاد را ندادم و خودم را مشغول پاک کردن کفشم کردم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : چرا جوابم را نمی دهی.
با حالت عصبی گفتم : خواهش می کنم در این مورد با من صحبت نکن.
فرهاد خنده ای کرد و کفش را از دستم بیرون کشید و گفت : ولی حواستان باشد که با من مثل رامین برخورد نکنید . چون من رامین نیستم که تحمل این حرکات سرد را داشته باشم.
لبخندی زده و گفتم : شما خیلی رک صحبت می کنید.
فرهاد با همان حالت گفت : آره . با کسی که دوستش داشته باشم اینطور صحبت می کنم واینکه امیدوارم دایی و مادرتان مرا به عنوان داماد بپذیرند.
گفتم : ولی من آمادگی هیچ چیز را ندارم لطفا دیگه حرفش را نزنید تا وقتی که درسم تمام شود.
فرهاد لبخندی زد و گفت : باشه دیگه حرفش را نمی زنم تا وقتی که آمادگی خودت را به من یا شیما اعلام کنی. آن آن و بعد هد دوستش را روی دهانش گذاشت.
از این حرکت او خنده ام گرفت.
فرهاد لبخندی زد و گفت : ای وای آقا رامین و دایی محمود شما دارند می آیند و سرسع از کنارم بلند شد و ادامه داد : من به رستوران می روم تا بقیه به جای خالی من شک نکنند و لبخند زنان از من دور شد.
رامین و دایی محمود آمدند و روی نیمکت نشستند. دایی با کنایه گفت : انگار زیاد تنها نبودی ببینم خوش گذشت؟
با ناراحتی به دایی نگاه کردم وگفتم : دایی تورو خدا شروع نکن.
دایی سکوت کرد و رامین همچنان ناراحت و پکر بود ولی زیاد به روی خودش نمی آورد.
موقع نهار فرهاد برای من و خودش جوجه کباب سفارش داد و برای بقیه چلو کباب کوبیده.
شیما سریع گفت : فرهاد جان خودت که جوجه کباب می خوری دیگه دیگران را به این غذا عادت نده. شاید افسون جان دوست نداشته باشند.
فرهاد لبخندی زد و گفت : می دانم افسون خانم جوجه کباب دوست داره من و ایشون از نظر غذا با همدیگه هم سلیقه هستیم .
فرزاد با شیطنت گفت : عجب تفاهم خوبی دارید افسون خانم بایند بداند که برادر عزیز بنده خیلی پرخور و شکمو است. همه زدند زیر خنده . (نمکدون)
لبخندی به فرهاد زدم که از چشم دایی محمود دور نماند و از زیر میز لگدی به پایم زد. یه آخ گفتم و سریع خودم را جمع و جور کردم.
تا غروب در کوه بودیم . ساعت هشت شب به خانه رسیدیم.
مادر اجازه نداد فرهاد همراه خانواده اش به خانه خودشان بروند.
فرهاد لحظه ای مادرش را صدا زد و پروین خانم به حیاط رفت و با فرهاد پچ پچ کردند.
وقتی هر دو داخل پذیرایی شدند پروین خانم نگاهی خریدارانه به سر تا پای من انداخت من متوجه قضیه شدم و فرهاد لبخندی زد و رفت کنار مسعود نشست.
از حرکات فرهاد معلوم بود به به من علاقه دارد. و مسعود و دایی محمود این موضوع را می دانستند. مادر هم متوجه شده بود ولی به روی خودش نمی آورد. چون مادر رامین را واقعا دوست داشت و دلش راضی نمی شد که دوباره او را ناراحت کند.
احساس کردم مسعود بدجوری به شیما توجه نشان می دهد. ولی چون پسر خجالتی بود نمی توانست با او مانند فرهاد ارتباط برقرار کند.
از فردای آنروز شیما مدام از من می خواست با او به گردش بروم . قبول نمی کردم دو روز گذشت وقتی شیما ناراحت شد که چرا با او به تفریح نمی روم از مادر اجازه گرفتم که به خاطر شیما دعوتش را قبول کنم مادر اجازه داد.
شیما به دنبالم آمد و من آماده شدم و همراه او از خانه بیرون رفتم. آنروز لیلا و مینا خانم همراه رامین و آقای شریفی به دنبال خانه رفته بودندو
وقتی سر کوچه رسیدیم دیدم فرهاد در ماشین منتظرمان است. با دلخوری به شیما نگاه کردم. شیما خنده ای کرد و گفت : منظوری نداشتم در این دو روز فرهاد کچلم کرده بود تا به یک بهانه تو را از خانه بیرون بکشم. خیلی برای دیدنت دلتنگی می کرد. ای بی انصاف مدت دو روزه که برادر عزیزم از دیدن رخ ماه تو محروم شده است.
فرهاد ار ماشین پیاده شد . لبخندی زد و گفت : چه عجب بعد از دو روز به خودتان رحم کردید و از خانه بیرون آمدید.
آرام سلام کردم.
فرهاد جوابم را داد و در ماشین را برایم باز کرد و آرام گفت : سرورم لطفا سوار شوید تا زودتر از این جا دور شویم.
سرخ شدم و خواستم عقب ماشین بشینم که فرهاد مانع شد و با شیطنت گفت : امکان نداره ملکه قلبم عقب ماشین بشینه جای شما در منار من است.
با خجالت گفت : آقا فرهاد خوب نیست اینطور حرف می زنید.
شیما به خنده افتاد و گفت : افسون جان تو ناراحت نشو حالا کجاش را دیدی بگذار عقد شوید و بعد بهت نشان می دهم که این پسر اصلا نمی تونه جلوی زبونش را بگیره . دو هفته پیش به مامان می گفت که منشی اش خیلی اطوار می ریزه بیا و کمی به اون طرز خانوم بودن رو یاد بده تا اینقدر دلبری نکنه.
نگاه سردی به فرهاد انداختم.
فرهاد هول کرد و گفت : ای بابا منظوری نداشتم و چشم غره ای به شیما رفت . شیما با صدای بلند به خنده افتاد و من صورتم را با ناراحتی از فرهاد برگرداندم.
فرهاد با دستپاچگی گفت من منشی جدیدی آورده ام که کمی ... و بعد لحظه ای سکوت کرد و دوباره چشم غره ای به شیما از داخل آینه رفت.
شیما گفت : من منشی فرهاد را دیده ام دختر خیلی زشتی است. به خاطر زشتی اش داره اینطور اطوار می ریزه که آن زشتی را پنهان منه.
فرهاد سریع حرف شیما را تایید کرد.
آرام گفتم : حالا کجا می خواهیم برویم ؟
فرهاد گفت : ببینم هنوز از من ناراحت هستی ؟
با لحن سردی گفتم : جوابم را ندادید کجا می خواهید بروید ؟
فرهاد با دلخوری به شیما نگاه کرد و جواب داد : به نظر شما عزیز بنده کجا برویم بهتره ؟
با ناراحتی گفتم : آقا فرهاد لطفا با من اینطور حرف نزنید چون با اینطور حرف زدنتان من ناراحت می شوم من منشی جنابعالی نیستم که با این حرفها لذت ببرم.
فرهاد با ناراحتی گفت : ولی من تا به حال به منشی ام رو نشان نداده ام. و شما حق ندارید فکرهای ناجور درباره من بکنید.
شیما با خنده گفت : آخ جون شما دونفر را به دعوا انداختم.
فرهاد به اجبار لبخندی زد و گفت : خیالت راحت باشه اجازه نمی دهم کسی مانع عشق من با این دختر بی احساس شود و بین ما دعوا راه بیاندازد.
شیما گفت : راستی افسون امشب قراره ما همگی شب نشینی به خانه شما بیاییم . مامانم خیلی دوست داره مادر تو را ببینه و امشب قرار شده به خانه شما بیاییم.
لبخندی زده و گفتم : با این حرف خوشحالم کردید. شب منتظرتان هستم.
فرهاد به شوخی گفت : منتظر من هستی یا مادرم و بچه ها؟
آرام گفتم : منتظر همه شما هستم.
فرهاد لبخندی زد و زمزمه کنان گفت : چقدر از این حرکات مظلومانه ات که همه ظاهر سازی است لذت می برم.
با تعجب به او نگاه کردم.
فرهاد و قتی تعجبم را دید گفت : اینطور نگاهم نکن . آدم وقتی تورو می بینه فکر می کنه خیلی مظلوم و بی زبان هستی در صورتی که زیر این ظاهر مظلوم یکدنیا غرور و تکبر پنهان است و من عاشق اینها هستم.
باز سکوت کردم.
فرهاد گفت : حتی این حرف نزدن تو همه نشانه غرور تو است که مرا لایق نمی دانی.
با ناراحتی گفتم : این حرف را نزن . آخه من نمی دانم چی بهت بگم. توی عمرم تا حالا با هیچ مرد غریبه ای همصحبت نشده ام و یا تا چهار روز قبل قلبم برای کسی نطپیده بود . به خاطر همین نمی دانم به شما چی بگم و یا چطور برخورد کنم تا بتوانم توجه یک مرد را جلب کنم. من از حرکات زنانه هیچی نمی دانم به خاطر همین شما از من می رنجید. ولی به خدا دست خودم نیست . حرف نزدن من ربطی به شما نداره تورو خدا ناراحت نشوید . با این حرفتان من از شما دلگیر شدم.

sorna
03-23-2012, 01:20 PM
فرهاد لبخندی زد و گفت : از اینکه قلبتان فقط برای من به طپش افتاده چقدر خوشحالم.
شیما آرام زیر لب به شوخی گفت : چه مرد خودخواهی خدا رحم کنه به این دوست عزیز من.
لبخندی زده و گفتم : حالا که برادر خودخواه خودتو به من غالب کردی داری برایم دلسوزی می کنی.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : شما زنها خیلی برای هم دل می سوزانید ولی وقتی چیزی به نفع خودتا باشد دست به هر کاری می زنید. مثلا همین شیما به خاطر برادر عزیزش حاضر شد دوست مغرور خودشو به دام برادرش بیاندازه و چقدر هم از این کار راضی به نظر می رسه.
شیما به شوخی اخمی کرد و گفت : اگه این کار را نمی کردم چطور می توانستم اخمهای سنگین تورا تحمل کنم. توی این دو روز پدرم را درآوردی تا افسون را راضی به بیرون آمدن کنم.
فرهاد با صدای بلند به خنده افتاد.
من سکوت کردم. هر سه به یک کافه رفتیم و فرهاد سه عدد بستنی گرفت. فرهاد خیلی مرد شوخ طبع و پرجنب و جوشی بود و لبخند از روی لبهایش دور نمی شد. اصلا با موقعیت شغلی که داشت به فکر کسی نمی رسید که او اینچنین شلوغ و پر سر و صدا باشد. ولی وقتی با او می نشستند متوجه شوخ طبعی او می شدند. شو خی او به حدی بود که اجازه نمی داد که از حد افراط بگذرد.
ساعت دوازده ظهر بود که فرهاد مرا سر کوچه پیاده کرد و گفت : امشب شما را می بینم . مواظب خودت باش خدانگهدار و به امید دیدار.
خداحافظی کردم و به خانه آمدم . مادر گفت که رامین و خانواده اش امشب خانه یکی از فامیلهایشان دعوت هستند و من خیلی خوشحال شدم.
شب فرهاد به همراه خانواده اش شب نشینی به خانه ما آمدند . من به خاطر اینکه زیاد روبه روی فرهاد نباشم تا دایی محمود ناراحت نشود دست شیما را گرفتم و به اتاق خودم رفتیم. آلبوم عکسها را به او نشان دادم و تا وقتی که فرهاد و مادرش خواستند به خانه شان بروند من و شیما در اتاقم ماندیم.
وقتی از اتاق بیرون آمدیم فرهاد خیلی پکر و ناراحت بود . شیما آرام زد به پهلویم و گفت : فرهاد چقدر ناراحت است . می دانم وقتی به خانه رفتیم کلی باید مرا سرزنش کند که چرا با هم در اتاق خواب بوده ایم.
لبخندی زده و سکوت کردم.
فرهاد و خانواده اش خداحافظی کردند و و قتی رفتند مسعود با دلخوری گفت : تو شیما را کجا بردی . بی انصاف چرا.
حرف مسعود را قطع کردم و در حالی که به اتاق خوابم می رفتم گفتم : بی خود به دوست من نظر نداشته باش اون هنوز باید یک سال درس بخونه.
مسعود پایش را لای در اتاق خوابم گذاشت و مانع بستن در شد و با کنایه گفت : ولی درس تو هم تمام نشده که اینقدر خاطر خواه داری. امشب فرهاد از کار تو خیلی دلخور شده بود . اون که به خاطر من نیامده بود.
به شوخی با دست مسعود را به عقب هول داده و گفتم : ساعت دوازده شب است لطفا اینقدر غرغر نکن بذار بخوابم.
مسعود خنده ای کرد و گفت : ای دختره پرو.
هنوز روی تخت دراز نکشیده بودم که مادر به اتاقم آمد . کنارم نشست و گفت : می خواهم خبری را بهت بدم.
با تعجب گفتم : خیر باشه.
مادر با ناراحتی گفت : انشاءالله که خیر است و بعد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : امشب پروین خانم درباره تو صحبت می کرد. او غیر مستقیم تو را برای فرهاد خواستگاری کرده است.
لبخندی به مادر زدم و در حالی که سرخ شده بودم سرم را پایین انداختم.
مادر آهی کشید و با ناراحتی گفت : مینا خانوم پریروز از تو خواستگاری کرد ولی من به آنها جواب دادم تا وقتی که درست تمام نشده است نمی توانم به آنها قولی بدهم. و حالا امشب پروین خانوم برای پسرش فرهاد تو را خواستگاری کرده است ولی من جوابش را ندادم. و بعد نگاهی به من انداخت و گفت : افسون می دانم که تو از رامین متنفر هستی و می دانم به فرهاد علاقه داری . ولی من بیشتر برای رامین راضی هستم. ما او را بیشتر می شناسیم و روی او شناخت داریم . بهت قول می دهم رامین تو را خوشبخت کند . رامین مرد...
حرف مادر را با خشم قطع کردم و گفتم : مامان تو رو خدا حرف او را نزن من هیچوقت در کنار او احساس خوشبختی نمی کنم. لطفا من را وادار نکنید با رامین ازدواج کنم.
مادر با ناراحتی گفت : نه من اصلا تو را مجبور به این کار نمی کنم و خیالت راحت باشه که فرهاد را هم خیلی دوست دارم . فقط اگه اجازه بدی جواب پروین خانوم را الان به او ندهم. دوست ندارم تا وقتی که رامین خانواده اش اینجا هستند صحبتی از خواستگاری فرهاد از تو پیش بیاید . من برای خوشبختی خود حاضرم از دل خودم بگذرم. دلی که هفت سال آرزو داشت رامین را دوباره داماد خودش بداند و او یاد شکوفه را برایم زنده نگهدارد . و با بغض ادامه داد : خیلی دوست داشتم بچه های رامین نوه های حقیقی من بودند . رامین برایم خیلی عزیز ... و بعد صدای هق هق مادرم در گلو مانع ادامه حرفش شد.
خیلی دوست داشتم چیزی را که مادرم می خواست می توانستم انجام دهم و حتی اگر به جز رامین مادرم دوست داشت که با مرد دیگری ازدواج کنم حاضر بودم از فرهاد چشم بپوشم و با مردی که مادرم در نظر داشت ازدواج کنم . ولی مادرم رامین را دوست داشت مردی که هفت سال کینه اش را در دلم پرورش داده بودم و تنفرش تمام وجودم را پر کرده بود.روی تخت خوابیدم و پتو را روی سرم کشیدم . مادر آرام از کنارم بلند شد و در حالی که هنوز صدای هق هقش را می شنیدم ار اتاقم خارج شد.
پتو را از روی سرم کنار زدم در دلم غم سنگینی نشسته بود . خیلی مایل بودم مادر را خوشحال کنم ولی رامین را نمی توانستم به عنوان شریک زندگی انتخاب کنم.
از روز دوشنبه که فرهاد و خانواده اش به شب نشینی خانه ما آمده بودند دیگه او را ندیدم تا شب پنجشنبه.
آنشب دوباره آنها به خانه ما آمدند تا ما را برای جمعه دعوت رسمی کنند. فرهاد از دیدن من خوشحال بود و منهم ذوق زده در پوست خود نمی گنجیدم.
فرهاد آقای شریفی و خانواده اش را نیز دعوت کرد.
آقای شریفی خیلی از فرهاد خوشش آمده و می گفت : با اینکه او یک وکیل است ولی طبع شوخ و مهربانش خیلی برایم جالب است . او اصلا مغرور و از خود راضی نیست و مانند مردم عادی رفتار می کند.
غروب جمعه همه با هم به رستوران رفتیم . وقتی دایی محمود مرا اینقدر خوشحال دید با ناراحتی گفت : بیچاره رامین خودش را معطل چه کسی کرده است.
من سعی کردم خیلی سنگین و بی تفاوت با فرهاد رفتار کنم تا دایی محمود و مادر را ناراحت نکنم. و فرهاد متوجه حرکات سنگین و بی تفاوت من شده بود و نگران به نظر می رسید.
از سر میز بلند شدم تا دستم را بشورم . هنوز به دستشویی نرسیده بودم که فرهاد سریع خودش را به من رساند و با ناراحتی گفت : افسون جان.
به طرفش برگشتم.
به اجبار لبخندی زد و به طرفم آمد و گفت : ببینم مگه از من رفتار بدی دیدی که اینطور نگاه قشنگت را از من دریغ می کنی ؟
لبخندی زدم و گفتم : نه اینطور نیست. اگه رفتار بدی دیده بودم که اصلا به این دعوت نمی آمدم.
فرهاد لبخندی با آرامش زد و گفت : خدارا شکر پس چرا اینقدر کم حرف شدی و اینکه اصلا نگاهم نمی کنی؟
جواب دادم چیزی نیست اینجا همه طرفدار رامین هستند و وقتی من و شما را می بینند که صحبت می کنیم کمی ناراحت می شوند و حس می کنم همه فهمیده اند که جنابعالی به من علاقه دارید.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : تو چی ؟ علاقه ای که من به تو دارم تو هم در دل به من داری؟
سرم را پایین انداختم و گفتم : فکر کنم خودت بهتر بدونی و بعد سریع از او جدا شدم و به طرف دستشویی رفتم . در حالی که داشتم دستم را می شستم متوجه شدم که دستم هنوز می لرزد . لبخندی زده و آب را بستم و سر میز برگشتم.
وقتی سر میز نشستم فرهاد نگاهی به من انداخت و لبخندی دلنشین زد و این خنده از چشم دایی محمود به دور نماند . با آرنج به پهلویم زد و آهسته گفت: به خدا افسون تو داری اعصاب مرا خرد می کنی.
گفتم : دایی جون بس کن منکه کاری نکرده ام.
دایی آرام ولی عصبانی گفت : آخ که چقدر دوست دارم رامین تورو کتک مفصلی بزنه . به خدا افسون تو داری اعصاب مرا خرد می کنی.
گفتم : دایی جون بس کن منکه کاری نکرده ام.
دایی آرام ولی عصبانی گفت : آخ که چقدر دوست دارم رامین تورو کتک مفصلی بزنه. به خدا به جای او من سبک می شوم.
گفتم : خوب دایی جان عزیز لزومی نداره او مرا کتک بزنه خودت می توانی تا جایی که قوت در بدن داری با کتک زدن من خودت را آرام کنی.
دایی پوزخندی زد و گفت : همان فحشی که از من خوردی برای هفت جدم بسه. اون روز تو پدرم را در آوردی و منو به غلط کردن انداختی.
در همان لحظه فرهاد دیس کباب را جلوی من گرفت و گفت : لطفا تعارف نکنید . قابل تعارف نیست.
تشکر کردم.
فرزاد با شیطنت گفت : داداش جان شما عادت خودتان را به افسون خانوم انتقال داده اید و فکر نکنم که ایشون جز جوجه کباب چیز دیگه ای بتوانند بخورند.
فرهاد لبخندی زد و گفت : من جوجه کباب را برای سالم بودن و اطمینان داشتن به گوشتش انتخاب کرده ام. ولی کبابهای دیگه معلوم نیست از چه گوشتی است.
آقای شریفی گفت : آقا فرهاد راست می گه. چند وقت پیش در روزنامه خواندم که یک قصاب به جای گوشت گوسفند و یا گوشت گاو گوشت الاغ و اسب به خورد مردم بیچاره می داده که وقتی از قصاب اعتراف گرفتند او گفته بود مدت سه سال است این کار را انجام می داده.
مینا خانم گفت: لطفا حرفهای خوب بزنید من یکی داره حالم بهم می خوره.
فرهاد تکه ای از جوجه کباب را روی برنجم گذاشت و آرام گفت : لطفا تعارف نکنید شما خیلی کم غذا می خورید.
دایی با حرص گفت : چقدر هم تحویل می گیره.
گفتم: چیه حسودیت می شه.
دایی آهی کشید و آرام گفت : افسون تورو خدا خوب فکرهایت را بکن رامین مرد بزرگی است من واقعا به احترام می گذارم.
سکوت کردم تا دایی حرف را کش ندهد.

sorna
03-23-2012, 01:20 PM
بیرون رستوران فضای سبز و محیط سنتی درست کرده بودند که کنار هر تخت قلیان روشنی به چشم می خورد.
فرهاد به گارسون سفارش هندوانه و میوه و چای داد. همه روی نیمکتها نشستیم.
حوض بزرگی بین دایره نیمکتها به چشم می خورد که داخل آن میوه های جورواجور و هندوانه ریخته بودند..
همه دور هم نشسته بودیم و فرهاد جلوی من هندوانه و سیب و خیار همراه گیلاس گذاشت . تشکر کردم و زیر لب گفتم : امشب از پرخوری نمی توانم بخوابم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : تو که چیزی نخورده ای . تعارف نکن باید تمام میوه هایت را بخوری.
مادر رو کرد به آقای شریفی و گفت : راستی امروز همسایه بغل دستی ما خبر داد که می خواهد خانه اش را بفروشد . چون شوهر بیچاره اش تصادف کرده و او باید دیه ای را که برایش بریده اند بپردازد و حالا مجبور شده که خانه را بفروشد و یک آپارتمان بخرد. آقای شریفی با خوشحالی گفت : همسایه سمت راست یا همسایه سمت چپ.
مادر گفت : همسایه سمت چپ که خانه ای بسیار بزرگ و شیک دارد. همان خانه که ستونهای بلند و مرمر داره.
مینا خانم با خوشحالی گفت : آن خانه دو طبقه و ویلایی است. اگه آن را بفروشد عالی می شود.
آقای شریفی گفت : اول باید خانه را ببینیم حتی اگه قیمتش زیاد هم باشد آنجا را می خرم . چون بهترین حسن آن خانه این است که کنار خانه آقا مسعود و منیر خانوم قرار دارد و در آینده رامین جان مشکلی نخواهد داشت.
همه متوجه منظور آقای شریفی شدند. مادر آهی کشید و سرش را پایین انداخت و رنگ صورت فرهاد به وضوح پرید. در دل گفتم » آخه مامان به تو چه می رسه که خانه همسایه را به آنها پیشنهاد می کنی. حرصم از این کار مادر درآمد.
رامین لبخند سردی زد و در حالی که سرخ شده بود سرش را پایین انداخت .
وقتی چشمم به حلقه دست رامین می افتاد غمی سنگین روی دلم سنگینی می کرد و او را به خودم نزدیک حس می کردم. احساس می کردم شکوفه هنوز زنده است و رامین را به چشم شوهر خواهر و دامادمان نگاه می کردم.
در این فکر بودم که رامین اگر شکوفه را داشت چقدر زوج خوشبختی می شدند . شکوفه عاشق رامین بود و رامین او را می پرستید . یاد روزی که آن دو کنار سفره عقد نشسته بودند و یاد شادی های رامین که سر سفره عقد وقتی شکوفه با انگشت عسل را در دهانش گذاشت او انگشت او را به شوخی گاز گرفت و صدای شکوفه یکدفعه بلند شد. یاد همه چیز.
در همان لحظه سوزشی در دستم حس کردم . چاقو را روی زمین انداختم .خیاری که پوست می کندم خونی شده بود. چیزی نگفتم. دستمال کاغذی را از جیبم درآوردم و روی کف دستم که با نوک تیز چاقو پاره شده بود گذاشتم. عمیق بریده بود و التهابش را حس می کردم.
مادر متوجه شد گفت : چیه نکنه دستت را پاره کردی. ؟
لبخندی زده و گفتم : چیزی نیست زیاد عمیق پاره نشده است.
در همان لحظه فرهاد به طرفم آمد و گفت : ببینم با خودت چیکار کردی؟
گفتم : نگران نباش چیزی نیست نوک چاقو به کف دستم گرفته است . الان خونش بند میاد.
مادر گفت : ای دختره دست و پا چلفتی تو حتی نمی تونی خیار پوست بکنی دختر هم اینقدر بی دست و پا می شه.
دایی محمود با کنایه گفت : حالا خوبه اینقدر دستو پا چلفتی است و اینهمه خاطرخواه داره . حالا بگذار بعضی ها ببینند که همچین دختر زبرو زرنگی نیست که اینطور او را می خواهند.
پروین خانوم گفت : خوب دخترم حواسش نبود چرا اینقدر اذیتش می کنید.
شیما با شیطنت گفت : من می دانم حواس این دختره کجا پرسه می زنه.
چشم غره ای به شیما رفتم .
نگاهی به فرهاد کردم. فرهاد لبخندی زد و در حالی که سعی می کرد خون دستم را بند بیاورد آرام گفت : اینطور نگاهم نکن و در همان لحظه مسعود گفت : تورو خدا ببین اصلا صدای این دختره در نمیاد آخه دختر تو چقدر پوست کلفت هستی خون دستت بند نمی آید ولی تو همینجور بربر ماها را نگاه می کنی.
فرهاد گفت : اتفاقا من از این حالت افسون خانوم خوشم می آید. درست مانند مردها می مونه . حالا اگه شیما بود الان بایستی صدای جیغ و فریادش این محیط را برمیداشت.
لیلا گفت : منکه اصلا طاقت دیدن خون را ندارم. اگه از جایی از دستم خبیاید غش می کنم.
رامین گفت : اتفاقا دختر باید کمی حالتهای زنانه داشته باشد تا بین او و مرد اختلاف باشد. نکه ...
با ناراحتی حرف رامین را قطع کرده و گفتم : به جای اظهار نظر کردن یک کاری برای دستم بکنید . چون خونش بند نمی آید این بسته دستمال کاغذی داره تموم می شه.
رامین بلند شد دستم را گرفت و گفت : بلند شو برویم بیمارستان و یا درمانگاه فکر کنم دستت به بخیه احتیاج داشته باشد.
رامین دستم را گرفته بود و فرهاد کمی عصبی به نظر می رسید فرهاد و مسعود با شیما همراه من و رامین سوار ماشین شدند. فرهاد رو به مادرش کرد و گفت : شما اینجا بشینید ما نیم ساعت دیگه بر میگردیم. و همه با هم به طرف نزدیکترین درمانگاه رفتیم.
وقتی دکتر دستم را دید گفت : سه عدد بخیه احتیاج داره . و دستم را بخیه زد و بعد از پانسمان نگاهی به من انداخت و گفت : اصلا شما را ناراحت نمی بینم.
لبخندی زده و گفتم : آخه چیزی نشده که ناراحت باشم.
شیما گفت : دکتر جان تعجب نکنید این دوست ما آدم آهنی است. چون اصلا احساس نداره.
دکتر به خنده افتاد.
بعد از یک ساعت به پیش مادر و بقیه برگشتیم.
رامین رفت برایم آب میوه گرفت و به دستم داد و گفت : خیلی ازت خون رفته است . این را بخور تا کمی حالت بهتر شود.
درد دستم داشت کم کم شروع می شد.
برگ نسخه دست رامین بود. رو به رامین کرده و گفتم : اقا رامین اگه می شه بروید داروهایم را بگیرید چون درد دستم داره شروع می شه.
رامین گفت : من نیم ساعت دیگه بر می گردم. بهتره دستت را زیاد تکان ندهی.
وقتی خواست نسخه را از روی نیمکت بردارد دوباره چشمم به حلقه اش افتاد . وقتی خواست برود صدا زدم آقا رامین مواظب خودت باش و زیاد عجله نکن.
رامین لبخندی زد و گفت : نگران نباش زود بر می گردم و از ما دور شد.
یک لحظه چشمم به فرهاد افتاد . او خیلی عصبانی بود وقتی دید نگاهش می کنم اخم کرد . ولی من به رویش لبخند زدم.
درد دستم داشت زیاد می شد. طوری که نزدیک بود ناله سر دهم. ولی هر طور بودخودم را منترل کردم.
فرهاد همینطور اخم کرده بود و حسادت از چشمان میشی رنگش نمایان بود. پروین خانم متوجه ناراحتی پسرش شده بود و فرزاد زیر گوش فرهاد پچ پچ می کرد و بعد می خندید. ولی فرهاد ناراحت بود.
رامین بعد از یک ربع آمد. او قرصهایم را به من خوراند . یک مسکن هم خوردم. رامین کنارم نشست و گفت : تا چند دقیقه دیگه درد دستت آرام می شود . و بعد دستم را در دستش گرفت و گفت : تا مچ دستت ورم کرده است.
آرام دستم را از دست او بیرون کشیدم . رو به مادر کرده و گفتم : بهتره به خانه برویم.
پروین خانم متوجه شد و گفت : نه دخترم هنوز زود است.
گفتم : ولی من با خوردن مسکن خیلی خوابم می آید و خسته هستم.
رامین گفت : بهتره من و شما به خانه برویم. منهم خسته هستم . شما زودتر بروید که استراحت کنید. و رو کرد به مادرم و گفت : شما می توانید اینجا بمانید و همراه آقا فرهاد به خانه برگردید . من افسون را به خانه می برم.
مادر گفت : باشه شما بروید ما هم یک ساعت دیگه می آییم.
بلند شدم و به طرف فرهاد رفتم . از پذیرایی که کرده بود تشکر کردم.
خیلی سرد گفت : کاری نکرده ام می بخشید اگه به شما بد گذشت.
گفتم : با شما بودن هیچوقت برایم بد نیست و آرام ادامه دادم : از کاری که کردم منظوری نداشتم. پوزخندی زد و گفت : من رامین نیستم که هر کاری دلت خواست با من و احساسم بکنی.
با ناراحتی گفتم : ولی من منظوری نداشتم و نخواستم با احساست بازی کنم و سپس گفتم : خداحافظ. از پذیرایی شما ممنون هستم و همراه رامین به خانه برگشتیم.

sorna
03-23-2012, 01:21 PM
به اتاق خودم رفتم . بعد از چند دقیقه رامین در زد و به اتاقم آمد. تعارف کردم که روی صندلی بشیند . رامین نگاهی به من انداخت و گفت : احساس می کنم فرهاد خیلی گرفتارت شده است.
جوابش را ندادم.
او ادامه داد : تو چرا داری با من دو رو برخورد می کنی. منو سر دوراهی گذاشته ای.
با حالت عصبی گفتم : من فقط شما را به عنوان شوهر خواهرم یعنی شوهر شکوفه نگاه می کنم و شما را به همین عنوان دوست دارم.
رامین با خشم گفت : ولی من دیگه شوهر خواهرت نیستم.
با ناراحتی گفتم : ولی تا وقتی که ازدواج نکرده اید شما را به چشم شوهر شکوفه نگاه می کنم.
رامین با ناراحتی بلند شد و دستی به موهایش کشید و گفت : با تو صحبت کردن بیهوده است و بعد شب بخیر گفت و از اتاق خارج شد.
من چون قرص مسکن خورده بودم زود خوابم برد.
صبح شیما زنگ زد و خواست حالم را بپرسد.
تشکر کردم و گفتم : آقا فرهاد چطور هستند می خواستم از زحمتی که دیشب دادیم تشکر کنم . ولی انگار مایل نیست با من صحبت کند.
شیما خنده ای کرد و گفت : فرهاد بد نیست فقط خیلی عصبانی است. هیچکس جرات نمی کنه نزدیکش بره. دیشب وقتی به خانه آمدیم در حالی که کتش را در می آورد با خشم گفت : پدر عشق بسوزه که اینطور آدم را بدبخت می کنه. . یه دختر سنگدل نوزده ساله امشب تونسته با غرورم بازی کنه و من نتونستم یک کلمه حرف بزنم.
با ناراحتی گفتم : به فرهاد بگو رامین شوهر خواهرم است و من نخواستم با غرور جنابعالی بازی کنم.
شیما گفت : ول کن می دان که آخر هم خود فرهاد به منت کشی میفته. حالا بگو ببینم دستت چطوره؟
نگاهی به دست باند پیچی شده ام انداختم و گفتم : بد نیست دردش کمتر شده.
شیما گفت : امروز بیست و دو روز از اول تابستان گذشته است و ما هنوز تصمیم نگرفته ایم کجا برویم فرهاد قرار بود ما را به اصفهان ببرد ولی دیدن تو همه این قرارها را به هم زد. و فکر نکنم او بدون تو از تهران خارج شود.
گفتم : متاسفم برنامه هایتان را به هم خورد. ای کاش برای گرفتن کتاب به خانه شما نمی آمدم هم خودم از زندگی عادی افتاده ام و هم شما را تو دردسر انداختم.
شیما به خنده افتاد و گفت : زن داداش جان مراقب خودت باش.
با صدای بلند گفتم : شیما خودتو لوس نکن.
صدای قهقه او داخل گوشی پیچیده بود.
لبخندی زدم و گفتم : منهم می دونم چطور اذیتت کنم خداحافظ و به همه سلام برسان.
شیما گفت : باشه زن برادر عزیز سلام گرمت را به برادرم می رسانم.
به شوخی غریدم : شیما .
شیما سریع خداحافظی کرد و با خنده گوشی را گذاشت.
همان شب فرهاد همراه مادرش و شیما به خانه ما آمدند تا حال مرا بپرسند ولی فرهاد خیلی سنگین با من رفتار می کرد. منهم زیاد روبه روی او ننشستم و بیشتر خودم را در آشپزخانه مشغول کردم.
آنشب وقتی آنها رفتند با خودم گفتم : نکنه فرهاد این موضوع را بزرگ کنه و همه چیز بین ما تمام شود. بغض سنگینی روی گلویم نشسته بود. یک هفته گذشت و فرهاد نه تلفن به من زد و نه به خانه ما آمدند.
آقای شریفی خانه آقا الیاسی را که همسایه ما بود خرید و با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمدند رامین به همه شیرینی تعارف کرد . خرید خانه را به آنها تبریک گفتم .
بعد از ناهار بود که توی آشپزخانه داشتم ظرفهارا می شستم که رامین به آشپزخانه آمد روی صندلی نشست و در حالی که به من نگاه می کرد گفت : انگار از خرید خانه راضی به نظر نمی رسید .
جواب دادم : برای چی راضی نباشم . اتفاقا خیلی خوشحالم چون مادرم دیگه تنها نیست.
رامین نفس بلندی کشید و آرام گفت : خیلی به فرهاد علاقه داری؟
سکوت کردم .
رامین لبخند عصبی زد و گفت : نمی خواد انکار کنی من متوجه رفتارت شده ام و بعد کم کم صدایش عصبی شد و گفت : لااقل این رفتاری که با من داری با او نداشته باش چون او مانند من نیست. (الهی)
گفتم : مگه شما چطور هستید؟
سرش را پایین انداخت و گفت : تو هر کاری که می خواهی با احساس و روحیه من می کنی و من فقط چاره ای جز سکوت ندارم. چون هنوز تو مرا شوهر خواهرت می دانی.
پیش دستی میوه را جلوی رامین گذاشتم و گفتم : داری صحبت می کنی دهنت خشک می شه لااقل میوه بخوذر.
رامین با عصبانیت پیش دستی میوه را گوشه آشپزخانه پرت کرد و با صدای بلند گفت : آره زیاد حرف می زنم صدای من جز اینکه نفرت دلت را بیشتر کند چیز دیگه ای نیست. وقتی با فرهاد هستی دو ساعت تمام حرف می زنید و خسته نمی شوی ولی من تا می آیم حرف بزنم طفره می روی.
با ناراحتی گفتم : آرام صحبت کن خوب نیست فرهاد مدام از شما حمایت می کنه و شما را ...
رامین با خشم حرفم را قطع کرد و گفت : من به حمایت هیچکس احتیاجی ندارم . حامی من فقط خداست که خودش همه جوره این چرخ و فلک را می چرخونه و قضاوتش را هیچکس نمی تونه رد بکنه.
با ناراحتی گفتم : آقا رامین.
ولی رامین با خشم از آشپزخانه بیرون رفت.
از اینکه کسی را نداشتم تا با او درد دل کنم بغضم گرفته بود. دوست داشتم خواهرانم زنده بودند تا من می توانستم با آنها صحبت کنم و هر چه در این سینه لعنتی انبار شده بود مانند یک سیب گندیده بیرون می انداختم.
از آشپزخانه بیرون آمدم .
رامین را دیدم که با ناراحتی توی حیاط نشسته بود و سیگار می کشید.
مادر نگاه غمگینی به من انداخت . مینا خانوم و لیلا و آقای شریفی سکوت کرده بودند و با نگرانی روی مبل نشسته بودند .
در حالی که از دیدن آقای شریفی خجالت می کشیدم به اتاقم پناه بردم می خواستم گریه کنم ولی جز اینکه بغض توی گلویم مانند یک سنگ سنگینی می کرد قطره ای از چشمانم لغزید. شاید این نفرت داشت مرا مانند یک کوه یخ می کرد. اصلا رامین را حتی به اندازه یک سر سوزن دوست نداشتم و ناراحتی او برایم اصلا مهم نبود ولی نمی دانستم چرا وقتی او را از خودم می رنجاندم از ته دل ناراحت می شدم و وجدانم عذابم می داد. احساس می کردم شکوفه تمامحرکاتم را زیر نظر دارد. و مرا می بیند.
مدت یک هفته بود که فرهاد را ندیده بودم و مادر علت عصبی شدن مرا می دانست. غروب آنروز آقای شریفی همراه خانواده اش به خانه یکی از دوستانشان دعوت بودند و من تنها روی نیمکت زیر درخت گیلاس نشسته بودم . به درخت تکیه دادم و زانوی غم بغل کردم. غرورم اجازه نمی داد که به شیما تلفن بزنم چون من هیچوقت به خانه آنها زنگ نزده بودم و اگر حالا زنگ می زدم آنها متوجه می شدند که به خاطر فرهاد زنگ زده ام تا سروگوشی آب بدهم. دلم بدجوری برای او تنگ شده بود . چرا بایستی اینطور گرفتارش می شدم. چشمان میشی رنگش جلوی چشمانم می درخشید سرم را میان دو دستم گرفتم و برای چند لحظه همان طور ماندم و اصلا متوجه دایی محمود نشدم که کنارم نشسته است.
دایی با صدای ملایمی گفت : افسون.
سرم را بلند کردم.
دایی لبخندی زد و گفت : چرا زانوی غم بغل کرده ای ؟ اصلا خوش ندارم تو را افسرده ببینم .
جواب دادم : چیزی نیست کمی دلم گرفته است.
دایی لبخندی زد و دستم را آرام گرفت و گفت : خیلی احساس تنهایی می کنی.
گفتم : با داشتن دایی مهربانی مانند شما چرا باید تنها باشم.
دایی سرم را بوسید و گفت : منهم بعضی وقتا با داشتن خواهر و خواهرزاده عزیزی مانند شما خیلی احساس تنهایی می کنم.
لبخندی زدم و به شوخی گفتم : انشاءالله تا چند وقت دیگه لیلا خانوم شما را از تنهایی در میاره.
دایی آرام زد به پشتم و گفت : ای بدجنس کوچولو حرف نمی زنی و وقتی هم که شروع به حرف زدن می کنی برای سرخ کردن من دست به هر کاری می زنی و بعد ادامه داد : اینقدر حرف را عوض نکن بگو چرا اینقدر توی خودت هستی.
آهی کشیده و سکوت کردم.
دایی لبخندی زد و گفت : بگو که دلت برای فرهاد تنگ شده است.
تا بنا گوش سرخ شده و سکوت کردم.
دایی لبخند سردی زد و گفت : تقصیر از تو بود چرا بایستی با رامین آن طور برخورد می کردی که فرهاد حسادت کنه.
با ناراحتی گفتم : ولی رامین شوهر خواهرم است و من هیچ عیبی ندیدم که با او آن طور صحبت کنم.
دایی که مشخص بود خشمش را به اجبار کنترل می کند به ظاهر لبخندی زد و گفت : ولی فرهاد متوجه شده است که رامین تو را به عنوان خواهر زن نگاه نمی کنه. چرا آن دو را به بازی گرفته ای. شانس آوردی که رامین مرد فهمیده ای است وگرنه اگه من بودم...
حرف دایی را با بغض قطع کردم و گفتم : من تا حالا نسبت به هیچ مردی توجه نشان نداده بودم و اصلا نمی دانم با یک مرد چطور باید رفتار کرد تا دلش را به دست آورد.
دایی خنده ای سر داد و گفت : لقب خوبی بهت دادم واقعا که در سینه تو به جای قلب فقط سنگ کار گذاشته اند.
با ناراحتی گفتم : خیلی دوست دارم مثل دخترهای دیگه می توانستم حالتهای زنانه داشته باشم. لااقل الان که اینطور گرفتار شده ام . دیگه با مشکلی اینچنین دچار نمی شدم.
دایی دستی به موهایم کشید و گفت : ولی فرهاد خودش گفت که این حالتهای تورا دوست دارد چون مانند یک مرد هستی.
گفتم : پس چرا او از من زود ناراحت می شود.
دایی جواب داد : او ناراحت نیست فقط خیلی حسود تشریف دارد . حق هم دارد . تو چه دلیل داشت که به رامین بگویی مواظب خودت باش. منهم یک لحظه جا خوردم . چون هیچوقت تو با رامین خوب نبودی.
گفتم : وقتی حلقه شکوفه را در دست او می بینم یکدفعه تمام نفرتم به او فراموش می کنم . احساس می کنم آن حلقه با من حرف می زنه.
دایی با ناراحتی دستی به صورتم کشید و گفت : تو دل پاکی داری و بعد ناخودآگاه خنده ای بلند سر داد و گفت : می خواهم بلایی سرت بیاورم.
با تعجب به دایی نگاه کردم.
دایی گفت : اینطور نگاهم نکن فردا شب فرهاد را با خانواده اش دعوت کرده ام به خانه خودم و تو باید از آنها پذیرایی کنی.
با صدایی نیمه فریاد گفتم : نه دایی من نمی تونم.
دایی به درخت تکیه داد و گفت : باید بتونی چون آبروی تو و من در میان است. تازه اینکه آقای شریفی را هم با خانواده اش همراه مادرت و مسعود را نیز دعوت کرده ام.
در حالی که حیرت کرده بودم گفتم : وای دایی محمود توروخدا با من این کارو نکن.
دایی بلند شد و از درخت چند عدد گیلاس چید و برد داخل حوض شست و آورد جلوی من گذاشت و گفت : دوست دارم فرهاد و رامین دست پخت تو را بخورند . تا فکر نکنند خواهر زاده من آشپزی بلد نیست.
با ناراحتی گفتم : آخه من نمی تونم غذای اینهمه جمعیت را درست کنم. و اینکه غذا درست کردن بلد نیستم.
دایی به شوخی اخمی کرد و گفت : بی خود حرف نزن مادرت را هم نمی خواهم بیاورم تا کمکت کند. می خواهم ببینم عرضه داری از آنها پذیرایی کنی یا نه. ضمنا الان باید بروی درمانگاه و بخیه دستت را باز کنی و دیگه مشکلی و یا بهانه ای نیاری.
با نگرانی از این وضع گفتم : تورو خدا دایی من تا حالا آشپزی نکرده ام و می ترسم.
دایی اخمی کرد و گفت : می خواهم ببینم این همه خاطرخواه داری آیا برای خودت بزرگ شده ای که بتونی از عهده شوهر و مسئولیت زندگی بربیایی. یا اینکه فقط قد بلند کردی ولی... و بعد سکوت کرد.
نگاهی به دایی انداختم و گفتم : پس می خواهی مرا آزمایش کنی.
دایی خندید و گفت : درست حدس زدی.
از روی نیمکت بلند شدم و گفتم : بی انصاف حالا نمی شود از طریق دیگه ای منو آزمایش کنی آخه اینجوری پای آبرو در میان است.
دایی در حالی که ساعتش را در می آورد تا دستش را بشوید گفت : بهترین موقعی که می توانستم انتحانت کنم فردا است . لازم نیست برای یک مهمانی خودم را بدبخت کنم و زن بگیرم . بهتره خواهر زاده عزیزم این لطف را به دایی خودش بکند. و با خنده دستش را داخل آب حوض فرو برد و با شدت یک مشت آب به روی صورتم پاشید. جیغ کوتاهی کشیدم و سریع داخل خانه رفتم.
فکر فردا شب آرامم نمی گذاشت . دلم بدجوری شور می زد . مادر در آشپزخانه بود . به آشپزخانه رفتم و رو به مادر گفتم : مامان شما از تصمیم دایی خبر دارید.
مادر خنده ای کرد و گفت : چیه می ترسی؟
با ناراحتی گفتم : مگه نمی خوای کمکم کنی ؟
مادر جواب داد : دایی من را قسم داده که اصلا کمکت نکنم حتی مقدار غذاهایی که باید درست کنی را نباید بهت بگم.
با اخم گفتم : نکنه شما هم قبول کردید.
مادر در حالی که سیب زمینی خلال می کرد گفت : چیکار کنم دایی مرا قسم داده است.
گفتم : شما چقدر بی انصاف هستید اصلا به فکر آبروی من بیچاره نیستید و با قهر بلند شدم و همراه دایی به درمانگاه رفتم تا بخیه دستم را باز کنم.
آن شب گذشت و صبح فردا دایی به دنبالم آمد و مرا به خانه خودشان برد.

sorna
03-23-2012, 01:21 PM
دلم شور می زد و واقعا وحشت کرده بودم . رنگ صورتم پریده بود دایی با دیدن من در آن حالت خنده اش گرفت.
چشم غره ای به دایی رفتم.
دایی با خنده گفت : بالاخره امشب باید آبروی من و خودت را بخری. و اینکه من از قبل به چلو کبابی سرکوچه که رفیقم است سفارش آماده باش داده ام تا اگه دسته گل به آب دادی لااقل من از بیرون غذا بیاورم.
با ناراحتی به دایی نگاه کردم : دایی خواهش می کنم کمی رحم داشته باش . اگه من نتوانم از عهده این کار برآیم دیگه نمی توانم تو روی شیما و خانوادش نگاه کنم. و می دانم شیما مدام سر به سرم می گذاره.
دایی با خنده گفت : تو ازز شیما خجالت نمی کشی بلکه از فرهاد و شوخی های کنایه آمیز او ناراحت می شوی.
دست دایی را گرفتم و گفتم : تورو جون لیلا برو مامان را بیاور.
دایی خنده بلندی سر داد و گفت : امکان نداره و بعد دستم را کشید و مرا به آشپزخانه برد و گفت : همه چیز برایت آماده است فقط تو باید آنها را درست کنی.
نگاهی به آشپزخانه انداختم . دایی همه چیز خریده بود. مرغ . گوشت وخیلی چیزهای دیگر.
دایی با یک دست به پشتم زد و گفت : موفق باشی من دیگه باید سرکارم بروم و راستی تلفن خانه را هم قطع می کرده ام تا نتوانی با متدرت تماس داشته باشی.
دلم فرو ریخت. با صدای نیمه فریاد گفتم : تو به تلفن چی کار داری تورو خدا تلفن را سرجایش بگذار.
دایی خنده کنان در حالی که به طرف در خروجی میرفت گفت : باید خودت تنها تمام این کارها را بکنی. راستی خانه را هم تمیز کن . خداحافظ.
وسط آشپزخانه مثل مجسمه ایستاده بودم و نمی دانستم از کجا شروع کنم.
به اتاق رفتم و با ناراحتی روی مبل نشستم . یکدفعه به سرم زد که شاید دایی کتاب آشپزی داشته باشد. به اتاق خواب دایی رفتم و بین کتابهای او دنبال کتاب آشپزی گشتم. ولی کتاب آشپزی را پیدا نکردم.
با خستگی روی مبل نشستم . به ساعتم نگاه کردم . ده صبح بود.
با خود گفتم : اینجوری نمی شه باید کاری کنم . به آشپزخانه رفتم . نمی دانستم مرغ را چطور باید پاک کرد . من هیچوقت در آشپزی به مادر کمک نکرده بودم.
چشمم به کاهو و خیار افتاد تنها کاری که کردم فقط توانستم در ساعت یازده ظهر سالاد درست کنم. از طرفی خوشحال بودم دایی مهمانها را برای شام دعوت کرده است. و من تا شب خیلی وقت داشتم با خودم گفتم تا شب فرجی می شود.
از بسنگران مهمانی شب بودم نتوانستم چیزی برای ناهار بخورم.
ساعت چهار بعد از ظهر بود و من فقط سالاد درست کرده بودم.
روی صندلی نشسته بودم و به مواد خام بربر نگاه می کردم. یکدفعه زنگ در خانه به صدا درآمد. دلم هوری ریخت. با دستپاچگی بلند شدم و در آشپزخانه را سریع بستم و با ناراحتی به طرف در رفتم.
در را با دستی لرزان باز کردم ولی با دیدن زن فقیری که برای کمک گرفتن آمده بود کمی آرام شدم. داخل خانه شدم و مقداری پول از کیفم بیرون آوردم ولی یکدفعه فکری در مغزم جرقه زد.
پول را برداشتم و جلوی در رفتم پیرزن با لباسی کهنه و وصله دار که بیشتر لباس با وصله دوخته شده بود جلوی در همچنان ایستاده بود.
پول را به طرفش دراز کردم . پیرزن پول را گرفت و گفت : انشاءالله خوشبخت شوی. خدا همیشه سربلندت کند. و تا خواست برود گفتم : مادربزرگ.
پیرزن با تعجب برگشت نگاهم کرد.
لبخندی زده و گفتم : شما آشپزی بلد هستید.
پیرزن نگاهی به سرتاپایم انداخت و گفت : چطور مگه؟
با خوشحالی دست پیرزن را گرفتم و در حالی که به اجبار او را به طرف خانه می بردم گفتم : تورو خدا به من کمک کنید اینجا نمی توانم برایتان موضوع را تعریف کنم.
پیرزن در حالی که از حرکات من متعجب شده بود داخل راهروی خانه شد.
بوسه ای به گونه پیرزن زدم و گفتم : تورو جون هر کی که دوست دارید اگه آشپزی بلد هستید به من کمک کنید.
پیرزن لبخندی زد و گفت : آخه چی شده . شما چرا اینطور نگران هستید.
با ناراحتی موضوع را برای پیرزن توضیح دادم.
یکدفعه او به خنده افتاد و با صدای بلند قهقه سر داد.
با دلخوری او را نگاه کردم . او متوجه شد . دستم را فشرد و گفت : ناراحت نشو. آخه خیلی برایم جالب است که دایی شما اینطور داره شما را آزمایش می کنه.
آرام گفتم : حالا آشپزی بلد هستید یا اینکه ... و بعد سکوت کردم .پیرزن نفس بلندی کشید که از این نفس بوی غم او را حس کردم.
در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود گفت : دخترم تو الان منو نگاه نکن. من روزی برای خودم خانوم خانه ای بودم. خانه ای نه چندان بزرگ ولی گرم و باصفا که شادی آنجا را هر کسی نمی توانست به دست بیاره. با پسرم و شوهرم مانند هر انسان خوشبختی در گوشه ای از این جهان پهناور زندگی آرامی داشتیم. آشپزی من زبون زد خاص و عام بود و حالا به خاطر شوهرم به این روز افتاده ام.
اشک مانند مروارید از صورت چروکیده اش که سختی روزگار را نشان می داد چون جویبار باریکی می چکید . آهی غمگین کشید و ادامه داد : خدا از عروسم و مادر بی انصافش نگذره که زندگی منو به باد داد.
با تعجب گفتم : عروستون آخه چرا ؟
پیرزن گفت : وقتی پسرم زن گرفت بدبختی چشمش را به خانه ما دوخت. و چرای آن را نمی دانم. هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که خانواده زن پسرم به خارج سفر کردند و همه مقیم آنجا شدند. عروسم هم روی یک پا ایستاد که حتما باید خانه را بفروشیم و بهخارج نزد پدر و مادرش برود.
پسرم نیز که تمایل به این کار داشت خانه را فروخت و برای ما یک خانه کوچک کهنه اجاره کرد و خودش بار سفر بست و همراه زنش به خارج رفت و دیگه سراغی از مت نگرفت.
دو سال تمام چشم انتظاری باعث شد که شوهرم سکته کرد و زمین گیر شد. منهم سواد نداشتم و کاری از دستم بر نمی آمد مجبور شدم وسیله خانه را فرروختم تا خرج دوا دکتر شوهرم را بدهم. ولی وقتی دیدم که چیز دیگه ای برای فروش نداریم دست به این کار زدم . کاری که هیچوقت فکرش را نمی کردم. حال باید گدایی کنم تا هم اجاره خاننه را بدهم و هم شکم خودم و شوهرم را سیر کنم.
وقتی پیرزن سکوتم را دید و دید که چقدر از این سرنوشت ناراحت شده ام لبخندی زد و گفت : خوب غذا چی دوست داری برایت درست کنم. تا انگشتهایت را هم با غذا بخوری؟
یکدفعه به خودم آمدم به ساعت نگاه کردم چهارو نیم بود گفتم : بیایید داخل خانه تا وسایل را به شما نشان دهم دیگه تصمیم با خودتان است که چی درست کنید.
وقتی پیرزن داخل آشپزخانه شد گفت : بیچاره دایی شما چقدر وسیله خریده است. و بعد سریع دست و صورتش را شست و انگار که دوباره جوان شده است. و خودش را خانوم خانه می داند گفت : خوب حالا با این وسائل برایت چند نوع غذا درست می کنم. تا دهن همه مهمانها باز بماند. و بعد خیلی تند شروع کرد به پاک کردن مرغها.
گفتم : اگه کاری دارید بدهید انجام دهم.
پیرزن لبخندی زد و گفت : تو بادمجانها را پوست بگیر . با اینها کلی غذا درست می کنم که خودت تعجب کنی و ادامه داد : راستی مهمانها چند نفر هستند.
جواب دادم با خودم دوازده نفر.
نگاهی به صورت پیرزن انداختم . چقدر با خوشحالی کار را انجام میداد. خودش را خانوم خانه می دانست و با یک غرور خاصی کار می کرد. خیلی با سلیقه بود و کارها را به ترتیب انجام می داد.
زنگ خانه به صدا درآمد . دلم فرو ریخت . پیرزن هم نگران شد.
با پاهای لرزانی جلوی در رفتم . در را باز کردم. با تعجب دیدم رامین جلوی در است . لای در را طوری باز کردم که فقط هیکل خودم نمایان بود و در را با یک پا به خودم چسبانده بودم.
لبخندی به ظاهر زدم و گفتم : سلام چقدر زود به مهمانی آمدی مهمانی شب است.
رامین لبخندی زد و گفت : اومدم ببینم اگه کاری داری بهت کمک کنم منظورم کار بیرون است.
لبخندی زده و گفتم : نه خیلی ممنون . دایی همه چیز خریده است.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : مادرم و مادر شما خیلی دلواپس هستند و چون مادر شما برای دایی قسم خورده که به شما در پخت غذاها کمک نکند مادر من این کار را قبول کرده و بعد کاغذی از جیبش بیرون آورد و گفت : مادرم تمام اندازه غذاها و طرز درست کردن آنها را برایت نوشته است. امیدوارم تونسته باشه به شما کمکی کرده باشد.
لبخندی زده و گفتم : احتیاجی به این کاغذ ندارم. الان تمام غذاها روی اجاق است و تا شب خوب جا می افته.
رامین با تعجب گفت : ولی دایی محمود می گفت : شما را به آشپزخانه برده بود خیلی ترسیده بودید.
لبخندی زده و گفتم : من شوخی کزدم می خواستم دایی را کمی اذیت کنم.
در همان لحظه صدای افتادن در قابلامه از آشپزخانه شنیده شد.
رامین با کنجکاوی نگاهی به من انداخت و گفت : کسی توی آشپزخانه است.
در را کمی جمع تر کردم و گفتم : نه فکر کنم در قابلامه را بد گذاشته ام اون افتاده و سریع گفتم : ببخشید می ترسم غذاها بسوزه از مادرتان هم تشکر کنید. خداحافظ تا شب که دوباره شماها را می بینم. و در را سریع بستم.
داخل آشپزخانه شدم . پیرزن گفت : کی بود.؟
جواب دادم : شوهر خواهرم بود.
پیرزن با ناراحتی گفت : نمی دانم چی شد در قابلامه از دستم افتاد. نکنه او شنید.
در حالی که به طرف ظرفشویی می رفتم گفتم : فهمید ولی یک جوری موضوع را سر هم آوردم.
پیرزن چهار رنگ غذا درست کرده بود و عطر غذا اتاق را پر کرده بود.
با خوشحالی گفتم : مادربزرگ شما آبروی منو امشب از دست بعضی ها نجات دادید چقدر خوشحالم که شما را دیدم.
پیرزن در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت : این دومین بار است که مرا مادربزرگ خطاب می زنی.چقدر آرزو دارم اسم مادربزرگ را بشنوم . دوست دارم کسی مرا مدام مادربزرگ صدا بزنه و حالا تو و بعد مرا در آغوش کشید.
صورتش را بوسیدم و گفتم : با اینکه بیشتر از دو سه ساعت نیست که با شما آشنا شده ام ولی احساس نزدیکی به شما دارم.
پیرزن صورتم را بوسید و گفت : خدا هیچوقت بنده خودشو فراموش نمی کنه. و امروز او بزرگترین هدیه را به من داد. و اون هم تو هستی و بعد دستم را گرفت و گفت : بیا عزیزم بیا اینها را نشانت بدهم تا خیالت راحت شود و بعد در یک یک قابلامه ها را برداشت و گفت : این خورشت قرمه سبزی این زرشک پلو با مرغ و این هم از کباب ماهی تابه ای و این هم از کشک بادمجان.
با حالت خوشحالی فریاد زدم وای مادربزرگ شما یک هنرمند هستید. فدات بشم . شما بهترین مادربزرگ دنیا هستی.
پیرزن گفت : تو برو اتاقها را تمیز کن تا من هم برنج را دم کنم راستی می خواهم یک ماست و موسیر عالی هم که تو عمرتان نخورده اید درست کنم.
با خوشحالی به پذیرایی رفتم و شروع کردم به تمیز کردن اتاقها.

sorna
03-23-2012, 01:21 PM
ساعت هفت شب بود که پیرزن مرا صدا زد. وقتی به آشپزخانه رفتم پیرزن با دیدن من گفت : خوب حالا من باید بروم مواظب غذاها باش تا موقع آمدن آنها غذاها گرم باشند. سفره آنطور که گفتم تزئین کن.
گفتم : چشم مادربزرگ به خدا من این لطف را حتما جبران می کنم و بعد مقداری غذا کشیدم و گفتم : خودت زحمت کشیده ای . لااقل کمی برای خودت غذا ببر و مقداری پول خواستم به او بدهم . پول نگرفت و گفت :
دخترم امروز بهترین روز زندگیم بود. من هیچوقت امروز را فراموش نمی کنم . و بعد غذا را گرفت و رفت.
آدرس خانه اش را گرفتم که هر چند وقت یک بار به دیدنش بروم.
احساس رضایت می کردم پیش خودم گفتم : وقتی دایی اینهمه غذا را ببینه از تعجب شاخ در میاره.
رفتم حمام کردم . هنوز موهایم خیس بود که زنگ در به صدا درآمد.
دایی محمود بود. جلو رفتم و گفتم : سلام خسته نباشی دایی جون عزیزم.
دایی لبخندی زد و گفت : چیه سرحال هستی و ادامه داد : ببینم هنوز کسی نیومده ؟
جواب دادم جز شما هیچکس در این خانه را به صدا در نیاورده است.
دایی به پذیرایی آمد و خواست به آشپزخانه برود که من سریع در آشپزخانه را کلید کردم و گفتم : حق ورود به آشپزخانه را نداری.
دایی لبخندی زد و گفت : بروم چلو کبابها را بگیرم.
اخمی کرده و گفتم : اصلا حرفش را نزن. هر چی درست کردم باید بخورید.
دایی گفت : آخه من چون دایی هستم می خورم . ولی آن بیچاره ها چه گناهی کرده اند که باید تحمل کنند و ادامه داد : نمی دونم این بوی خوب غذا از خانه همسایه می آید یا اینکه از آشپزخانه جنابعالی.
گفتم : نمی دونم. فکر نکنم کشک بادمجان آنقدر بو داشته باشد که فضای خانه از بوی آن پر شود.
دایی با صدای نیمه فریاد گفت : چی ؟ کشک بادمجان درست کرده ای. دختر جان خجالت بکش من می روم چلوکبابها را از رستوران بیاورم. و با این حرف از خانه خارج شد.
لبخندی زده و با خودم گفتم : اینطوری دایی تنبیه می شه و توی خرج می افته. اون باشه که دیگه منو نخواد امتحان کنه.
میوه ها و شیرینی ها را روی میز چیده بودم و همه چیز برای پذیرایی آماده بود.
در همان لحظه مادر و مسعود همراه آقای شریفی به خانه آمدند.
مادر پرسید :دایی کجاست؟
جواب دادم : رفته سر کوچه کبابها را بگیره بیاره.
مادر اخمی کرد و گفت : می دانستم دست و پا چلفتی هستی. امشب آبروی منو بردی.
مینا خانم گفت : منکه برنامه غذاها را به رامین جان دادم چرا قبول نکردی؟
جواب دادم: آخه اون موقع غذایم روی اجاق بود و احتیاجی به آن نداشتم.
مادر با تعجب گفت : غذا چی درست کردی؟ نکنه غذاها را سوزاندی و دایی مجبور شده چلوکباب بخره.
لبخندی زده و گفتم : تا حالا کی کشک بادمجان را سوزانده است که من دومیش باشم.
مادر با فریاد گفت : نکنه می خواستی کشک بادمجان به مهمانها بدهی ؟
گفتم : مگه چه عیبی داره کشک بادمجان هم یک نوع غذاست.
رامین لبخندی زد و گفت : شما برای جواب دادن کم نمی آورید.
لیلا خنده ای کرد و گفت : من فقط کشک بادمجان می خورم حتما خوشمزه است.
در همان لحظه فرهاد و خانواده اش هم رسیدند.
وقتی فرهاد را دیدم خیلی خوشحال شدم . با خوشحالی به او سلام کردم ولی او خیلی رسمی با من احوال پرسی کرد.
چیزی نگفتم. از ته دل خوشحال بودم که در این آزمایش سر بلند شده ام. با اینکه می دانستم دارم خودم را گول می زنم ولی از اینکه آبرویم جلوی آنها نمی رفت خوشحال بودم.
جلو رفتم . کت فرهاد را از او گرفتم و زیر لب گفتم : انگار از اومدن به اینجا راضی نیستی. و بعد به طرف اتاق خواب رفتم تا کت او را آویزان کنم. (چه پرو)
شیما خنده کنان به اتاق آمد و گفت : شنیده ام دایی محمودت امشب می خواهد تو را امتحان کنه.
گفتم : این حرف را کی به شما گفته ؟
شیما خنده ای سر داد و گفت : دایی شما به فرهاد گفته و فرهاد هم شه ما.
گفتم : خوب پس دایی به همه خبر داده است و بعد در دل با خود گفتم واقعا خدا با من بود که آن پیرزن را برایم فرستاد وگرنه امشب می بایست مسخره دست دایی و اطرافیان مخصوصا فرهاد می شدم. و دوباره خدا را شکر کردم.
فرهاد کنار تلوزیون روی مبل خیلی سنگین نشسته بود. رامین بدون توجه به او داشت مجله می خواند . پیش دستی برداشتم و همراه میوها جلوی فرهاد گذاشتم.(اه)
وقتی داشتم پیش دستی را جلوی او می گذاشتم نگاهی به من انداخت و آرام گفت : انگار خیلی سرحال هستی.
جواب دادم : درست برعکس شما چون اینقدر اخم کرده ای که هر کی ندونه فکر می کنه ورشکست شده ای.
فرهاد آرام صحبت می کرد. آرام گفت : کی باعث این اخم شده ؟
گفتم : خودت چرا باید حسود باشی که حالا برایم اخم کنی و بعد لبخندی زده و رفتم کنار شیما نشستم.
مسعود از دیدن شیما خیلی خوشحال بود ولی آن را بروز نمی داد.
گلگون بودن صورتش خوشحالی درونش را نشان می داد.
در همان لحظه دایی محمود با قابلامه بزرگی داخل اتاق شد. همه به خنده افتادند. فرهاد نگاهی به من انداخت و در حالی که لبخند روی لبهایش بود سری به عنوان تاسف تکان داد. از این کار او حرصم درآمد.
رامین رو کرد به دایی و گفت : محمود جان چرا به زحمت افتادی. همان کشک بادمجان خیلی بهتر بود. غریبه که اینجا نبود چرا رفتی کباب خریدی.
دایی لبخندی زد و گفت : دیدی بهتون گفتم این دختر فقط قد بلند کرده ولی از زندگی کردن چیزی نمی دونه.
رامین لبش را گزید و چشم غره ای به دایی رفت و گفت : دیگه بی انصافی حرف نزن خوب نیست.
دایی گفت : افسون خانم پاشو در آشپزخانه را باز کن تا قابلامه را داخل آشپزخانه بگذارم. تو چرا اینقدر بی خیال نشسته ای. انگار نه انگار که برای ما جلوی اینهمه خاطر خواه آبرو نگذاشته است.
سرخ شدم و اخمی به دایی کردم و گفتم : این قابلامه غذای شماست و غذای من در آشپزخانه است. لطفا شما قابلامه غذایتان را در اتاق خواب بگذارید. اصلا خوشم نمیاد که قابلامه شما کنار قابلامه من باشد . چون غذای شما آبروی غذای من را می برد.
دایی با تمسخر گفت : اگه این حرف را نزنی چطور می توانی کمی از خجالتت را کم کنی. و بعد قابلامه را به اتاق برد.
دایی گفت : ساعت هشت و نیم است بهتره شام را بیاوریم.
گفتم : الان زود است ساعت نه غذا را می آوریم.
دایی با کنایه گفت : می ترسم خورشتهایی که درست کرده ای از دهن بیفته.
در حالی که یک پایم را روی آن پای دیگر می گذاشتم گفتم : شما نگران آن نباش . هر چی بگذره غذا جا افتاده تر می شه.
مسعود به شوخی گفت : مخصوصا کشک و بادمجان .
شیما گفت : آبروی منو بردی . حالا از این به بعد آقا فرهاد باید همکلاس داشتنم و بی عرضگی اورا به رخم بکشه.
اخمی به شیما کردم و گفتم : بی خود حرف نزن لطفا بعد از شام نظر بدهید تا دیگران هم بشنوند و بعد یک عدد شیرینی در دهانم گذاشتم .
همه از اینقدر بی خیال بودنم تعجب کرده بودند.
یک لحظه چشمم به رامین افتاد. نگاه او به من خیره ماند . لبخندی زد و گفت : می دانم غذاهای خوشمزه ای درست کرده ای.
گفتم : خوشحالم که شما مانند بقیه مسخره ام نمی کنید . از اطمینان شما واقعا ممنون هستم.
شیما آرام به پهلویم زد و گفت : بدجنس نشو . فرهاد و ناراحت نکن. آن روی رامین حساس است.
به ساعتم نگاه کردم و بلند شدم و در حالی که به طرف آشپزخانه می رفتم گفتم : دایی جون لطفا سفره بزرگ را پهن کن غذاها جا بگیره.
دایی با تعجب گفت : شوخی می کنی.
گفتم : من درمورد آشپزی با کسی شوخی ندارم.
مادر و شیما برای کمک به آشپزخانه آمدند از دیدن آن همه غذا شوکه شده بودند. دایی وقتی به آشپزخانه آمد با دیدن قابلمه ها چشمهایش گشاد شده بود. با خوشحالی گفت : ای بدجنس کوچولو. می خواستی من بیشتر تو خرج بیفتم. کلی پول کبابها را دادم.
با خنده گفتم : حقت بود. حالا حرف نزن که خیلی گرسنه هستم.
دایی با خوشحالی سفره را پهن کرد. وقتی غذاها چیده شد همه تعجب کرده بودند.
آقای شریفی گفت : پس غذا کشک بادمجان بود؟
لبخندی زده و گفتم : به شما نگفتم تا برایتان سوپریز باشه.
همه شروع کردند به غذا خوردن.
آقای شریفی اینقدر تعریف دست پخت مرا کرد که یک لحظه خجالت کشیدم.
دایی گفت : تو این همه غذا بلد بودی و خودت را به نادانی می زدی. و ادامه داد : ببینم نکنه از همسایه ها کمک گرفتی.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : دایی جون این به جای تشکر شماست. اگه دوست داری برو از آنها بپرس من حتی از خانه بیرون نرفته ام.
رامین لبخندی زد و گفت : افسون خانم راست می گه وقتی من خواستم از طریق مادر به ایشون کمک کنم او قبول نکرد و اصلا صدایی هم از توی آشپزخانه بیرون نیامد.
با نگرانی به رامین نگاه کردم.
لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.

sorna
03-23-2012, 01:22 PM
وقتی دیدم همه از دست پخت من تعریف می کنند در دل مدام به پیرزن دعا می کردم که به کمک آمده بود.
پروین خانم با هر قاشق غذایی که در دهانش می گذاشت مدام تعریف می کرد.
نگاهی به فرهاد انداختم . او متوجه شد و لبخندی زد و گفت : انگار دایی محمود در این آزمایش شکست خورده است.
گفتم : دیگه دایی حق نداره از این کارها بکنه که اصلا خوشم نمی آید. امروز از خستگی حال نداشتم ناهار بخورم.
مادر گفت : قربونت برم. چقدر هم زحمت کشیدی .آخه این همه غذا چرا درست کردی.
دایی لبخند موزیانه ای زد و گفت : آخه می خواست به ما ثابت کنه که آماده است که به خانه شوهر برود.
یکدفعه هجوم خون را در صورتم احساس کردم و تا بنا گوش سرخ شدم.
همه زدند زیر خنده.
آقای شریفی گفت : انشاءالله تا یکی دو ماه دیگه لباس عروسی را توی تن افسون جان می بینیم و بعد نگاهی به رامین انداخت . ولی رامین آرام مشغول خوردن غذایش بود و سکوت کرده بود.
دایی لبخندی به اجبار زد و گفت : انشاءالله رامین جان باید تا یکی دو ماه دیگه داماد بشه. دیگه داره خیلی برایش دیر می شود.
فرهاد متوجه منظور دایی شد و رنگ صورتش به وضوح پرید.
رامین به ظاهر لبخندی زد و گفت : من هنوز تصمیم به ازدواج ندارم لااقل تا سه چهار سال دیگه باید مجرد بمانم. ولی محمود جان فکر کنم تو هر چه زودتر ازدواج کنی بهتر است چون داری کم کم کچل می شوی.
یکدفعه همه زدند زیر خنده.
دایی اخمی کرد و گفت : بی خود حرف نزن موهای من اصلا نمی ریزه و هنوز سفت سرجایشان هستند.
فرزاد با خنده گفت : آقا رامین راست می گه چون جلوی موی شما کمی کم پشت شده است.
دایی به شوخی اخمی کرد و گفت : پس اینطور است هر چه زودتر اقدام کنم.
همه یکدفعه هورا کشیدند و تبریک گفتند.
دایی با خنده گفت : منظورم از اقدام می کنم یعنی به دکتر می روم تا از کچل شدنم پیشگیری کنم.
دوباره شلیک خنده بلند شد.
دایی وقتی فرهاد را پکر و ناراحت دید دیس مرغ را جلوی او گرفت و گفت : شاه داماد آینده لطفا کمی از دست پخت خواهرزاده عزیزم بخورید ببینید چقدر دست پختش خوشمزه است . بالاخره نظر شما برای ما خیلی مهم است و بعد با کمی ناراحتی از این حرکاتش زیر چشمی به رامین نگاه کرد و نفس عمیق کشید که مجبور است جلوی رامین به خاطر من اینطور با فرهاد برخورد کند.
فرهاد سرخ شد و کمی مرغ را از دیس برداشت.
رو به فرهاد کرده و گفتم : اگه اشتهایتان کور شده است بهتره از ماست موسیر کمی بخورید. برای تحریک اشتها مفید است و بعد لبخند شیطنت آمیز زدم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و بعد آؤام مشغول خوردن غذا شد.
رو کردم به دایی و گفتم : تورو جون من راستش را بگو تا حالا توی عمرت ماست و موسیری به این خوشمزگی خورده ای.
دایی لبخندی زد ودر حالی که یک قاشق از ماست و موسیر را برمی داشت گفت : الحق که عالی است. هنر تو حرف نداره خوش به حال مردی که با تو ازدواج کند.. فکر کنم در عرض یک ماه چاق شود.
آقای شریفی گفت : راستی مینا جان وقتی به خانه رفتیم حتما از افسون جان طرز درست کردن این ماست و موسیر را بپرس چون خیلی عالی شده.
در همان لحظه رنگ صورتم به وضوح پرید . پیش خودم گفتم : ای وای من که موقع درست کردن آن پیش پیرزن نبودم. رفتم که اتاقها را تمیز کنم. حالا چه خاکی تو سرم بریزم.
رامین متوجه حالم شد لبخندی زد و گفت : افسون خانم چرا رنگت پریده.
فرهاد با تمسخر گفت : شاید ماست و موسیر را تقلب کرده است.
اخمی کرده و گفتم : اتفاقا خودم درست کردم الان هم که می بینی رنگم پریده به خاطر این است که از صبح تا حالا سرپا ایستاده ام و کمی خسته هستم.
آقای شریفی به کمکم آمد و گفت : راست می گه دخترم این همه کار کرده است به خدا اگه لیلا بود با اینکه آشپزی بلد است نمی تونست اینهمه غذا درست کنه. لیلا حرف پدرش را تایید کرد.
چشم غره ای به فرهاد رفتم
فرهاد لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
شیما سرش را نزدیکم آورد و گفت : راستش را بگو این غذاها را تو درست کرده ای.
در حالی که برای خودم سالاد میریختم گفتم : چیه حسودیت می شه که نمی تونی مانند من باشی. تو هم مانند برادرت حسود تشریف داری.
فرهاد نگاهی به من انداخت و لبخندی زد.
همه از دست پختم تعریف می کردند. یاد پیرزن افتادم که می گفت دستپختش زبون زد خاص و عام است واقعا راست گفته بود.
تصمیم گرفتم فردا حتما برای تشکر از او پیشش بروم.
بعد از جمع کردن سفره جلوی در آشپزخانه ایستادم و رو کردم به مادر و بقیه زنها که می خواستند برای شستن ظرفها به آشپزخانه بیایند و گفتم : هیچ خانومی حق نداره ظرفهای دایی را بشوره. باید تنبیه بشه که دیگه منو اذیت نکنه و بعد در آشپزخانه را کلید کردم.
دایی گفت : بی انصافی نکن تورو جون من بگذار ظرفها را بشویند تو به آنها چیکار داری.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : اصلا اجازه نمی دهم آنها به آشپزخانه بروند باید خودت آنها را بشویی.
و بعد روی مبل نشستم و گفتم : من دیگه خسته هستم . لطفا دایی جان پذیرایی را به عهده بگیر که دیگه دست به چیزی نمی زنم. با این حرف من همه زدند زیر خنده.
واقعا خسته بودم. پاهایم گزگز می کرد . با اینکه همه کارها را آن پیرزن بیچاره کرده بود ولی اینقدر که حرص و جوش می خوردم و هیجان داشتم مدام راه می رفتم و نمی نشستم وسعی می کردم که اتاقها تمیز باشد.
نگاهم با ننگاه فرهاد خیره ماند
یکدفعه احساس کردم کسی آرام به پهلویم زد . شیما بود. گفت : چیه با چشمهایتان حرف می زنید که اینطور همدیگر را نگاه می کنید.
آرام گفتم : انگار خوشت می آید اذیتم کنی.
شیما لبخندی زد و گفت : حالا که تو داداش عزیز منو آزار می دهی.
یک هفته است که خواب به چشمهایش نیامده است. ما نمی توانیم با او حرف بزنیم . فرزاد جرات نداره او را صدا بزنه چون سریع به ما پرخاش می کنه.
آهی کشیدم و گفتم : ای کاش هیچوقت به خانه تان نمی آمدم.
شیما با خنده گفت : اتفاقا فرهاد هم می گه ای کاش روزی که افسون به خانه ما آمد من خانه نبودم که حالا اینطور گرفتار شوم.
گفتم : راستی تو فردا می تونی از مادرت اجازه بگیری تا با هم برای ناهار بیرون برویم. می خواهم در مورد چیزی با تو صحبت کنم.
شیما با خوشحالی گفت : منکه از خدام هست تا با تو بیرون بروم و اینکه مامانم چیزی نمی گه.
شیما با خوشحالی فریاد کوتاهی کشید که همه با تعجب به طرف او برگشتند . با خجالت خودش را جمع و جور کرد و آرام معذرتخواهی کرد.
لبخندی بر روی همه نشست.
تا ساعت دوازده شب همه دور هم نشسته بودیم و از هر دری صحبت می کردیم.
فرهاد و خانواده اش بلند شدند و گفتند که می خواهند رفع زحمت کنند.
من به اتاق خواب رفتم و کت فرهاد را برایش آوردم و دستش دادم.
نگاهی به صورتم انداخت و لبخندی زد و گفت : دستت درد نکنه. خوب داری با این حرکات مرا گول می زنی.
آرام گفتم : گولت نمی زنم به شما احترام می گذارم.
فرزاد داشت با بقیه صحبت می کرد و همه حواسها جمع او بود.
فرهاد گفت : برادر خوبی دارم او همیشه هوای منو دذاره . ببین چه جوری حواس همه را به خودش جلب کرده تا من و تو راحت با هم خداحافظی کنیم. بعد آهی کشید و گفت : ای کاش همیشه همینجوری بودی و فقط به من توجه می کردی.
به شوخی گفتم : اتفاقا الان می خواهم بروم کت آقا رامین را بیاورم.
فرهاد با خشم نگاهم کرد و گفت : به خدا اگه این کار را بکنی دیگه با تو حرف نمی زنم.
لبخندی زده و گفتم : باشه ناراحت نشو. کت او را نمی آورم.
فرهاد لبخندی پیروزمندانه زد و گفت : دست پختت خیلی خوشمزه بود . جلوی همه مرا سربلند کردی.
مادر گفت : بهتره ما هم برویم ساعت دوازده است.
دایی با عجله به طرفم آمد وگفت : افسون جان تورو خدا اینجا بمون و ظرفها را بشور من تنهایی نمی توانم این همه ریخت و پاش را جمع و جور کنم.
گفتم : دایی جان حرفش را نزنید من کار خودم را کرده ام .
دایی لبخندی زد و ناخودآگاه گفت : آقا فرهاد خدا به داد تو برسه با این انتخاب وحشتناک.
دایی یک دفعه متوجه رامین شد رنگ از صورتش پرید که چرا جلوی او این حرف را زده. با خشم نگاهم کرد و گفت : تمام ناراحتی های او تقصیر تو است . ای کاش او به ایران نمی آمد . و با ناراحتی به طرف او رفت.
فرهاد نفس بلندی کشید و گفت : چقدر همه از رامین حساب می برند.
در حالی که از حرکات دایی جلوی فرهاد ناراحت بودم گفتم : نه آنها خیلی رامین را دوست دارند و برایش احترام زیادی قائل هستند. بالاخره هر چه باشه شوهر خواهر مرحوم است و احترام واجب است.
همه از دایی خداحافظی کردیم و به خانه خودمان رفتیم . فرهاد هم همراه خانواده اش به خانه خودشان رفتند.

sorna
03-23-2012, 01:22 PM
صبح از خواب بیدار شدم . از مادر اجازه خواستم که برای ناهار همراه شیما بیرون بروم.
مادر قبول نکرد. وقتی به مادر گفتم : که می خواهم درمورد مسعود با شیما حرف بزنم خیلی خوشحال شد . قبول کرد و گفت : ولی باید مسعود همراهتان باشد. آخه خوب نیست دو تا دختر تنها تا ظهر توی خیبان باشند. گفتم : آخه نمی خواهم جلوی مسعود با شیما صحبت کنم.
مادر گفت : اشکالی نداره مسعود از دور مراقب شماست و خودش را به شما نشان نمی دهد.
مسعود را از تصمیم با خبر کردم . خیلی خوشحال شد و گفت : اگه این کار را بکنی همیشه ممنونت می شوم.
رامین وقتی فهمید می خواهم با مسعود بیرون بروم سوئیچ ماشین خودش را به مسعود داد و گفت : با ماشین راحت تر هستی . بهتره با ماشین بروید.
مسعود از رامین خواهش کرد که او هم با ما همراه باشد.
گفتم : به شرطی هر تو با من می یایید که خودتان را به شیما نشان ندهید و گرنه نقشه هایم به هم می خورد.
رامین با تعجب گفت : چه نقشه ای؟
خندیدم و گفتم : بعدا می فهمی.
و هر سه سوار ماشین شدیم و به جایی که با شیما قرار گذاشته بودم رفتیم.
نزدیک محوطه ای که قرار بود آنجا همدیگر را ببینیم ماشین را نگه داشتیم و من پیاده شدم. با تاکید گفتم : که خودشان را نشان ندهند و آنها قبول کردند.
شیما را از دور دیدم برایش دستی تکان دادم و به طرفش رفتم. با هم داخل پارک شدیم. شیما خیلی خوشحال بود و شروع کرد به صحبت کردن.
روی نیمکت پارک نشستیم . نگاهی به چمنها انداختم تازه و شاداب بودند. و ساعتی نمی شد که به آنها آب داده بودند رو به شیما کردم و گفتم : دوست دارم روی چمنها راه بروم.
شیما با خنده گفت : باغبان چشمهاتو درمیاره . مگه نمی بینی تازه به چمنها آب داده.
کفشهابم را در آوردم و جورابم را به دست شیما دادم و شروع کردم روی چمنها راه رفتن . چشمهایم را بستم تا از لمس چمنها به کف پایم بیشتر لذت ببرم. احساس کردم چمنها زیر پاهایم لیز می خورند.
شیما صدایم زد.
چشمهایم را باز کردم . ولی یکدفعه رنگ صورتم پرید . باغبان رو به روی من ایستاده بود و نگاهم می کرد.
وقتی من را با آن حالت دید لبخند زد و گفت : ما به بچه ها می گوییم داخل چمنها نیایند ولی نمی دانستیم به بزرگترها هم هشدار داد.
وقتی لبخند باغبان را دیدم آرام گرفتم و با پرویی گفتم : آخه نمی دونی چقدر لذت بخش است وقتی آدم روی چمن خیس راه می ره.
باغبان اخم کوچکی کرد و گفت : زود از چمن برو بیرون همه را له کردی.
با صدای بلند گفتم : چشم قربان اطاعت می شود.
و سریع از آنجا بیرون آمدم و جوراب و کفشم را پوشیدم.
شیما گفت : یک لحظه فکر کردم الان باغبان حسابت را می رسه ولی بیچاره چیزی نگفت.
در همان لحظه دو پسر ولگرد که کنار تیر چراغ برق ایستاده بودند با تمسخر گفتند : آخه باغبان به دخترهای خوشگل چیزی نمی گه.
شیما خواست جوابشان را بدهد که چشم غره ای رفتم و آهسته گفتم : اگه جوابش را بدهی بدتر می شه. بهتره قدم بزنیم.
شیما بلند شد و با هم به قدم زدن پرداختیم. آن دو پسر ولگرد همینجور با حرفهای پوچشان مزاحمت ایجاد می کردند .
رو کردم به شیما و گفتم : شیما تو از مسعود خوشت میاد؟
شیما سرخ شد و گفت : این چه حرفی است که می زنی . اونو مثل برادرم فرهاد دوست دارم.
با خشم به عقب برگشتم . آندو مزاحم حرفهای مزخرف می زدند. با خشم گفتم : خفه شوید آشغالها و بعد قدمهایم را تند کردیم.
روی نیمکتی نشستیم.
گفتم : من بدون مقدمه حرف می زنم . چون خودت می بینی که این دیوانه ها نمی گذارند من مقدمه چینی کنم. می خواهم تو را برای مسعود خواستگاری کنم. یعنی اینکه می خواهم تو زن داداش من شوی. فهمیدی ؟
شیما که حرفهایم را به شوخی گرفته بود گفت : دختر تو دیوانه شده ای.
گفتم : به جون مسعود دارم جدی صحبت می کنم . مسعود خیلی خاطر خواه تو شده است . اگه قبول کنی خیلی خوشحال می شود.
شیما سکوت کرده بود و گلگون بودن صورتش خجالت او را نشان می داد.
گفتم : شیما جوابم را بده.
شیما گفت : آخه تو مرا غافل گیر کرده ای نمی دانم چی بگم.
گفتم : من تو را مجبور نمی کنم خوب فکرهایت را بکن و بعد تصمیم بگیر. تو مسعود را می شناسی . نه سیگاری است نه دماغش گنده است و نه کچل است. نه چشمهایش چپ است.
از این طور حرف زدن من شیما به خنده افتاد . منهم خنده ام گرفت و ادامه دادم : و اینکه مسعود دانشجو در رشته مهندسی شیمی است و انشاءالله تا یک سال دیگه برای خودش آقای مهندس است.
شیما در حالی که سرخ شده بود گفت : اجازه بده که فکرهایم را بکنم.
گفتم : هر چه زودتر فکرهایت را بکن چون من زیاد طاقت صبر کردن ندارم. و به اطراف نگاه کرده پرسیدم :ساعت چنده دلم داره ضعف میره.
به جای اینکه شیما جوابم را بده یکی از آن پسرهای مزاحم گفت : عزیزم ساعت دوازده و نیم است. اگه به ما افتخار بدهید برای ناهار در خدمتتون باشیم تا با هم لذت ببریم.
اخمی کرده و گفتم : خفه شو تن لش.
آنها به خنده افتادند.
من و شیما هر دو بلند شدیم و به طرف رستوران روبه رویی پارک رفتیم.
چشمم به ماشین رامین افتاد . در دل خدا را شکر کردم که آنها با من آمدند.
داخل رستوران شدیم و جلوی پنجره میزی انتخاب کردم و با هم نشستیم. آن دو پسر مزاحم آمدند سر میز ما نشستند.
انگار مسعود متوجه آن دو پسر شده بود چون شیشه ماشین را لحظه ای پایین کشید و به جایی که ما نشسته بودیم نگاهی انداخت.
رو کردم به یکی از آن پسرها و گفتم : مگه شماها خواهر مادر ندارید که مزاحم می شوید.
آن دو به خنده افتادند و یکی از آنها گفت : آنها هم برای خودشان دارند عشق می کنند. ما چکار به حال آنها داریم.
با اخم گفتم : پس شماها آدمهای بی غیرتی هستید که وقتی به خانواده هایتان تعصب ندارید نمی شه توقع داشت که به دیگران احترام بگذارید.
یکی از آن دو نفر خنده زشتی کرد و ردیف دندانهای سیاه و زشتش نمایان شد و گفت : آدم خوشگل تنها بیرون نمیاد.
سکوت کردم.
گارسون چهار تا شیشه نوشابه سرمسز ما گذاشت و گفت : تا ده دقیقه دیگه غذایتان آماده است.
تشکر کردم.
نوشابه را برداشتم و داشتم کم کم با نی آن را می خوردم که احساس کردم دستی روی رانم به حالت نوازش کشیده شد.
تنم یخ کرد نگاه کردم و دیدم یکی از همان پسرها دستش روی را روی پایم گذاشته است. دیگه نتوانستم تحمل کنم. بلند شدم و یکدفعه با شیشه نوشابه چنان توی شرش زدم که شیشه توی سرش خورد شد و بعد هیاهویی به پا شد. (دمت گرم)
مسعود که داشت ما را نگاه می کرد با رامین سریع از ماشین پیاده شدند و به رستوران آمدند.
با کیفم همچنان توی صورتشان می کوبیدم. شیما فقط بلد بود جیغ بکشه.
مسعود و رامین به داخل رستوران آمدند و تا قدرت داشتند آن دو ولگرد را آنقدر کتک زدند که آنها به التماس افتادند.
در همان لحظه پلیس به داخل رستوران آمد و فریاد کشید : اینجا چه خبره چرا آشوب به پا کرده اید ؟
مسعود و رامین آن دو را ول کردند.
وقتی پلیس چشمش به پسری که من با شیشه توی سرش زده بودم افتاد گفت : اوه اوه چه بلایی سرش آوردید.
نگاهی با نفرت به آن پسر انداختم . تمام صورتش پر از خون بود. من سریع جلو رفتم و گفتم : من اون کثافت را به این روز در آوردم.
پلیس نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : مگه به شما چی گفت که این بدبخت بیچاره را به این روز دراوردی؟
با خشم گفتم : حرف که زیاد زد ولی من به خاطر مزخرفاتش این کارو نکردم . نشسته بودم که خواست به من دست درازی کنه منهم این بلا را سرش آوردم.
پلیس نزدیک آنها شد و یک پس گردنی به آنها زد و گفت : مردتیکه ها مگه شما ناموس ندارید و بعد به دستشان دستبند زد و آنها را برد.
شیما به خودش آمد و مسعود و رامین را دید و گفت : ببینم شما از کجا سردرآوردید که به اینجا آمدید.
من و مسعود هول کردیم و به من من افتادیم.
رامین لبخندی زد و گفت : همینجوری آمدیم . من چون می دانستم افسون خانوم با شما قرار داره به آقا مسعود گفتم برای تفریح ما هم به اینجا بیاییم ولی یکدفعه با منظره روبه رو شدیم.
شیما با سادگی گفت : خدا را شکر که آمدید و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرمان می آمد.
اخمی کرده و گفتم : مگه من مرده ام که بلا سرمان بیاید. تو هم دیگه خیلی ترسو هستی.
رامین لبخند سردی زد و گفت : خوشا به حال آقا فرهاد با این انتخابش.
سکوت کردم و شیما با خوشحالی دستم را گرفت و گفت : فرهاد همیشه در همه چیز برنده است مخصوصا ازدواج.
مسعود خسارت میز و صندلی های شکسته را داد و بعد یک میز دیگر انتخاب کردیم و همه با هم نشستیم و چهار نفری ناهار خوردیم و دوباره به پارکی روبه روی رستوران بود رفتیم. روی نیمکتی که جلوی آن استخر بزرگی بود نشستیم.
تصمیم گرفتم مسعود و شیما را با هم تنها بگذارم تا آنها کمی از نظرات همدیگر مطلع شوند .
چشمکی به مسعود زده و گفتم : شیما جان با اجازه من می روم آب بخورم و بلند شدم و رو به رامین کرده و گفتم : اگه می شه شما با من بیایید . دیگه می ترسم تنهایی جایی بروم. رامین بلند شد و هر دو از آنها دور شدیم.
رامین گفت : چه عجب برای یک بار هم که شده خواستی من همراهیت کنم.
جواب دادم : آخه با هم حرفی نداریم که بخواهیم صحبتی کرده باشیم.
رامین آهی کشید و گفت : شاید تو حرفی برای گفتن نداشته باشی ولی من خیلی حرفها برای گفتن دارم.
وقتی خوب از آنها دور شدیم روی نیمکتی نشستم.
رامین با تعجب گفت : مگه نمی خواستی آب بخوری.
جواب دادم : نه فقط می خواستم مسعود و شیما کمی با هم تنها باشند .
رامین متوجه موضوع شد و لبخندی زد و گفت : خوش به حال مسعود.
گفتم : چطور مگه؟
جواب دادم : آخه یک خواهر با عرضه داره تا برایش دست بالا کنه.
لبخندی زده و گفتم : غصه نخور شما فقط انتخاب کن خودم برایت دست بالا می کنم.
رامین کنارم نشست و چشمانش را به آسمان دوخت و گفت : ای کاش می شد ولی این کار تو نیست.
خواستم حرف را عوض کنم چون از حرفهای آن می دانستم چه در دل دارد.
گفتم : آقا رامین شما چطور با شکوفه آشنا شدید.
رامین یکه خورد.
نگاهش کرده و گفتم : شکوفه عاشق شمت بود. اگه اون زنده بود شما الان خوشبخت ترین مرد دنیا بودید.
حلقه ای اشک در چشمان درشت و سیاهش درخشید و با بغض گفت : دوست داری از او برایت بگویم ؟
نفسی با تمام قدرت کشیدم تا بغض در سینه خفه شود و گفتم : آره خیلی مایلم از او بیشتر بدانم.

sorna
03-23-2012, 01:22 PM
رامین انگار به آن دوره برگشته بود ، در فکر فرو رفت و آرام گفت:شکوفه را در خانۀ دایی محمودت دیدم.آنروز آمده بودم تا به محمود خبر بدهم که شب خانۀ یکی از دوستانمان دعوت هستیم و شکوفه در را برویم باز کرده و همانجا مهرش در دلم نشست.متانت شکوفه زبانزد فامیل هایم بود.گفتم:شکوفه را خیلی دوست اشتی.
رامین سرش را به طرفم برگرداند و در حالی که در صورتم خیره شده بود گفت:اون دختر بی نظیری بود ، هم حرمت مرا داشت و هم حرمت خانواده ام را.وقتی با او بودم ، انگار تمام دنیا مال من بود و روی ابرها راه میرفتم.وقتی با او پیش فامیل هایم که در تهران بودند میرفتم به وجود او افتخار میکردم.او هیچوقتی سعی نمیکرد دل کسی را بشکند.و هیچوقت نشده بود که با صدای بلند با من صحبت کند و حتی برای یک باز مرا عصبانی نکرده بود.آن مدت کوتاهی که عقد بودیم ، بهترین روزهای زندگیم بود.
نمیدانم چرا یک لحظه به شکوفه حسادت کردم.
کنار دست رامین بوته ای گل رز بود.یک شاخه از گل را کند و به طرف من دراز کرد.
لبخندی به او زده و گل را گرفتم و آرام تشکر کردم.
رامین با صدایی لرزان گفت:افسون ، تو حتی از شکوفه برایم عزیزتری.دوست دارم این را بدانی.
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:رامین ، فراموشم کن.چون هیچوقت نمیتونی در دلم جا باز کنی.بلند شده و ادامه دادم:بهتره برویم ، مسعود زیاد صحبت کرده میترسم روی دلش بمونه.
رامین بلند شد و با هم به طرف آنها رفتیم.
رامین گفت:شیما دختر خوبی است و به مسعود هم می خوره.
لبخندی زده و گفتم:مگه من برای برادرم دختر بدی انتخاب میکنم.من می گردم و گل چین میکنم.تو هم باید این کار را بکنی.
رامین آهی کشید و گفت:من گل چین کرده ام ولی گل مال من ، خار دارد و چیدنش مشکل است.
لبخند سردی زده و گفتم:شاید این گل میداند که شما می خواهی او را بچینی خار دارد ولی شاید برای دیگران اینطور نباشد.
رامین آرام گفت:آره همینطوره و این از بخت سیاه منه که اینطور است.
به طرف آنها رفتیم و با هم سوار ماشین شدیم.
اول شیما را به خانه اش رساندیم و بعد هر سه به خانه برگشتیم.سلام کرده و بعد با معذرت خواهی به اتاقم رفتم تا لباس را عوض کنم.
صدای آقای شریفی را میشنیدم که به رامین گفت:پسرم به فرودگاه برو و برای فردا بلیط شیراز بگیر.
از اتاقم بیرون آمدم و رفتم کنار لیلا نشستم و گفتم:شما که ماشین دارید چرا می خواهید با هواپیما بروید.
آقای شریفی جواب داد:می خواهم ماشین را اینجا بگذارم چون تا چند وقت دیگه اسباب کشی می کنیم و بچه ها توی این رفت و امد با ماشین خسته میشوند.من با اسبابها می آیم و آنها با هواپیما بر میگردند.
رامین گفت:فکر خوبیه چون مادر دیگه خسته نمیشه.
بعد از استراحت کوتاهی ، رامین به دنبال بلیط رفت.غروب بود که توی حیاط روی نیمکت نشسته بودم که مادرم مرا صدا زد و گفت:فرهاد زنگ زده است و می خواهد با تو صحبت کند.
سریع به اتاق رفتم.مادر غرغرکنان گوشی تلفن را به من داد و وقتی می خواست به آشپزخانه برود گفت:انگار این دختر تصمیم گرفته منو دق مرگ کنه.آخه طفلک رامین مگه چشه که اینقدر او را اذیت می کنه و داخل آشپزخانه شد.
سلام کردم.
صدای قشنگ فرهاد را شنیدم که گفت:سلام خانوم آرتیست.
گفتم:نشستی پای حرف اون دخترۀ دهن لق و اون همه چیز را برایت تعریف کرد.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:آخه چکار کنم ، شغلم ایجاب میکنه از زیر دهن مردم حرف بیرون بکشم.
گفتم:خب ، با من چکار داشتی.
فرهاد جواب داد:هیچی می خواستم ببینم حالت چطوره.زیر چشمت کبود که نشده.بعد با صدای بلند به خنده افتاد.
گفتم:اگه بخواهی اذیتم کنی همون بلایی که سر اون پسرۀ بیچاره آوردم سر تو هم در می آورم.
فرهاد خندید و گفت:اتفاقا کمی میترسم که نزدیکت شوم.چون تو مانند یک بمب می مانی و امکان داره که هر لحظه منفجر شوی.
با ناراحتی گفتم:چه بهتر دیگه مجبور نیستم برات خم و راست شوم تا شما حسودی نکنی.
فرهاد با نگرانی گفت:چیه ناراحت شدی.
جواب دادم:نه.دارم جوابت را میدهم.اینکه اصلا از شوخی هایت خوشم نمی آید.
فرهاد گفت:خب از شوخی بگذریم.برای این به شما زنگ زده ام که بگم مادرم پیشنهاد داده تا روز جمعه اگه مایل باشید با هم به جاده چالوس برویم تا کمی تفریح کنیم.
با لحن سردی گفتم:لطفا گوشی دستت تا مادر را صدا بزنم.
فرهاد با ناراحتی گفت:هنوز از من ناراحت هستی.
جواب دادم:نه ناراحت نیستم.دیگه نماندم تا فرهاد ادامه بدهد.گوشی را نگه داشتم و مادر را صدا زدم.مادر با فرهاد صحبت کرد و بعد دوباره مرا صدا زد و گوشی را به من داد.
فرهاد با حالت عصبی گفت:دختر مگه تو شوخی سرت نمیشه ، چرا زود ناراحت شدی.
با دلخوری گفتم:تو خیلی شوخی های بی مزه میکنی و من اصلا خوشم نمی آید.
فرهاد با همان حالت گفت:انگار تو خوشت میاد که حال آدم را بگیری و اینکه راستی امشب قراره من با خانواده ام به خانۀ شما بیایم.دوست ندارم برایم اخم کرده باشی.
گفتم:به چه مناسبت می خواهی به خانۀ ما بیایی ما که دیشب همدیگر را دیده ایم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:همینجوری می خواهیم بیاییم.می خواهیم به آقای شریفی سر بزنیم.
گفتم:بهانۀ خوبی است.
فرهاد گفت:آخه چکار کنم ، اگه بگم بخاطر تو می آیم مغرور میشوی و برام ناز میکنی.
با پوزخند گفتم:حالا خوبه تنها چیزی که بلد نیستم ناز کردن است.
صدای فرهاد را شنیدم که آرام آهی کشید و گفت:من هم فقط این کارت را دوست دارم.
گفتم:دیگه زیاد حرف زدیم.ساعت پنج است و من کار دارم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:باشه.باشه.خانوم جان من شب میبینمت.خداحافظی کرد.
دلم بدجوری هوای پیرزن را کرده بود.دوست داشتم از کمکی که او به من کرده بود تشکر کنم.مادر در حیاط بود و داشت به گل ها آب میداد.به حیاط رفتم و گفتم:مامان اجازه میدهی خانۀ یکی از دوستانم بروم.
مادر نگاهی با تعجب به من انداخت و گفت:این موقع روز کجا می خواهی بروی.گفتم:خونۀ فاطمه دوستم میروم.
مادر با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:تو که اصلا با دوستانت رابطه نداری ، چطور شده که می خواهی پیش فاطمه بروی.
جواب دادم آخه دلم گرفته ، حوصله ام سر رفته ، مگه بچه هستم که اینطور مهارم کرده اید.حالا خبه مانند دخترهای دیگه مدام تو کوچه و خیابان نیستم.
مادر لبخندی زد و گفت:باشه دختر عزیزم ، برو ولی زود برگرد.
خوشحال شدم و سریع به اتاقم رفتم و لباسم را عوض کردم.مقداری پول برداشتم و از مادر خداحافظی کردم.تاکسی گرفتم و آدرسی که پیرزن به من داده بود به راننده دادم.
سر کوچۀ تنگ و باریکی نگه داشت.پیاده شدم و با تعجب به کوچه نگاه کردم.چقدر کثیف بود.
راننده گفت:خانوم مواظب خودتان باشید.اینجاها جای شما نیست.بهتره برگردید ممکنه ولگردهای این کوچه به شما آسیبی برسانند.
لبخندی زده و گفتم:نه من نمیترسم.بهتره شما اینجا بمانید من نیک ساعت دیگه بر میگردم.راننده قبول کرد.
داخل کوچه قدم گذاشتم.احساس میکردم که توی تونل تنگی گیر کرده ام.وسط کوچه جوی باریکی رد میشد.داخلش پر از آشغال بود.مگسها از سر و کول آدم بالا میرفتند.
آدرس خانه را خواندم.بعد از دو تا کوچۀ باریک گذشتم ، جلوی در خانه ای ایستادم.آدرس درست بود.در چوبی کوچکی روبرویم به چشم می خورد.کمی وحشت کرده بودم.
با دستی لرزان آرام به در نواختم.
بعد از چند دقیقه پیرزن در را باز کرد.با دیدن من فریادی از خوشحالی کشید و گفت:فکرش را نمی کردم به این زودی به دیدنم بیایی.چون جوانها آدمهای پیر را زود فراموش میکنند.
لبخندی زده و گفتم:شما بهترین مادربزرگ دنیا هستید.من واقعا شما را دوست دارم.
پیرزن چشم هایش برقی زد و گفت:راستی دیشب چطور گذشت.
گفتم:می خواهی جلوی در مرا بازخواست کنی.
پیرزن انگار تازه متوجه شده بود ، آرام زد روی صورتش و گفت:خدا مرگم بده.اصلا حواسم نبود.بعد از جلوی در کنار رفت.داخل خانه شدم.
خدای من.انجا خانه نبود.درست مثل آب انبارهای تاریک و مرطوب بود.تمام در و دیوارهایش دوده گرفته و سیاه بود.پله ها شکسته و با ارتفاع بلند از زمین که باعث میشد نتوانم راحت از آن پایین بروم.بوی نم تمام محیط را پر کرده بود.
پیرزن در پوسیده ای را باز کرد و مرا به داخل راهنمایی کرد.
با دیدن آن منظره عرق سردی روی تنم نشست.
توی اتاق اصلا فرش نبود ، فقط چند تخته پتوی کهنه که بیشتر جاهایش پاره شده بود وری زمین پهن بود و پیرمرد مفلوکی گوشۀ اتاق دراز کشیده بود و سرفه های پی در پی میکرد.
زیر پیرمرد بالشی کهه و پاره پاره بود و یک لگن رنگ و رو رفته کنارش به چشم میخورد.اصلا فکرش را نمیکردم انسانی اینطور زندگی داشته باشد.
با اینکه چیزی خانه نبود که جالب باشد ولی اینقدر تمیز آب و جارو شده بود که لذت بردم.
به اجبار لبخندی زده و رو به پیرزن گفتم:مامان بزرگ شما خیلی با سلیقه هستید.دیشب وقتی همه از دست پخت شما می خوردند مدام تعریف میکردند.
پیرزن گفت:خدا را شکر.ببینم متوجه کار من که نشدند.
جواب دادم:نه اصلا متوجه نشدند.چقدر تعریف مرا کردند و من هم ذوق کردم.دستتون درد نکنه منو سر بلند کردید.
پیرزن لبخندی زد و گفت:کاری نکردم.وظیفه ام بود.
در همان لحظه پیرمرد به سرفه های پی در پی افتاد.
به طرفش رفتم.سرش را بلند کردم و آبی بهش خوراندندم.
پیرمزد تشکر کرد و گفت:دختری که بی بی تعریفش را میکرد شما هستید.
به جای من پیرزن گفت:آره.اون بود که دوباره منو به گذشتۀ شادمان برگرداند.
گفتم:پدر بزرگ خوش به حالتان.زن خوب و با سلیقه ای دارید.من زن روی دست مادر بزرگ ندیده ام.
پیرمزد لبخندی به بی بی زد و گفت:بی بی بهترین زن دنیاست.در همان لحظه سرفه به یرمزد امان نداد.
روی زمین نشسته بودم و از سرمای زمین پاهایم کرخت شده بود.رطوبت در آن زیرزمین خیلی بود.تمام اتاق بوی نم میداد.از اینکه دست خالی پیش انها رفته بودم خجالن کشیدم.به خورم گفتم:آخه دختر تو چقدر نادان هستی.مگه نمیتونستی کمی میوه یا چیز دیگری بگیری و با خودت برای آنها بیاوری.
بعد به خودم جواب دادم:آخه اصلا حواسم نبود.اینقدر که دوست داشتم پیرزن را ببینم یادم رفت چیزی بخرم.حالا هم دیر نشده است میتونم کمک دیگری به آنها بکنم.
رو به پیرزن کرده و گفتم:ببخشید که با دست خالی آمدم ، اصلا حواسم نبود که چیزی برایتان بگیرم.اینقدر که دوست داشتم شما را ببینم یادم رفت که...
پیرزن لبخندی زد و گفت:دخترم تو که به اینجا آمدی انگاری تمام دنیا را به من دادند.بعد پیشانیم را بوسید پیرمرد همینجور سرفه میکرد.
دلم از سرفه های او می گرفت.
گفتم:مامان بزرگ شما چرا پدر بزرگ را به دکتر نمیبرید.
اهی کشید و جواب داد:عزیزم دکتر رفتن پول می خواهد و من که میبینی...بعد سکوت کرد.
یکدفعه فکری در من قوت گرفت.سریع بلند شدم و گفتم:مادر بزرگ شما پدر را آماده کن می خواهم او را دکتر ببرم.
پیرزن لبخندی زد و گفت:نه عزیزم ، تو نمیتونی.بی خود خودت را توی زحمت نیانداز.
در حالیکه از اتاق خارج میشدم گفتم:من میروم ماشین بگیرم.شما هم او را اماده کنید.
از خانه خارج شدم.هنوز تاکسی منتظر من بود.بطرفش رفتم و موضوع رابرایش تعریف کردم.مرد از تاکسی پیاده شد و برای کمک به من به خانۀ پیرزن آمد.وقتی داخل خانه شدیم ان دو اماده بودند.
پیرزن با بغض بطرفم آمد و خواست که دستم را ببوسد.دستم را با ناراحتی کشیدم و گفتم:تورو خدا این کار را نکنید.من ناراحت میشوم.من شما و پدر بزرگ را دوست دارم و وقتی شما را دیدم احساس نزدیکی به شما کردم ، حالا دوست دارم شما مرا دختر خودتان بدانید و با من تعارف نکنید.
پیرزن به گریه افتاد.
من و رانندۀ تاکسی داخل اتاق شدیم و پیرمرد را لای پتو گذاشتیم و با هم سوار ماشین شدیم و به یک بیمارستان دولتی رفتیم.
پیرمرد را بستری کردند.بایستی به بیمارستان مقداری پول می پرداختم.کیفم را بازدید کردم بیشتر پول را به راننده داده بودم و در کیفم پول کافی وجود نداشت.
کمی دستپاچه شدم.پیرزن متوجه شد و گفت:دخترم ، تو زحمت افتادی.
سرخ شده و گفتم:نه مادر بزرگ شما نگران هیچی نباشید.من جورش میکنم.و ادامه دادم:اگه میشه شما اینجا بمانید من زود بر میگردم.سریع به خیابان رفتم.
نمیدانستم چکار کنم.اگه برای مادر زنگ میزدم و موضوع را می گفتم ، قضیه دیشب لو میرفت و دیگه از دست شوخی های اطرافیان آسایش نداشتم.
به ساعت نگاه کردم.هفت شب بود.کمی در خیابان قدم زدم.یک لحظه شیطان بر من غالب شد و با خودم گفتم:که به خانه برگردم و کاری به کار انها نداشته باشم.به من چه که انها بیچاره هستند.ولی یکدفعه به خودم امدم و وجدانم از این فکر پست ناراحت شد و به خودم غریدم که چرا این فکر کثیف را کرده ام.با ناراحتی دستی به موهیم کشیدم.یکدفعه چشمم به دستبند طلایی که توی دستم بود افتاد.این دستبند را مادرم برایم خریده بود.وقتی کلاس اول نظری را قبول شدم و بعنوان هدیه به من داده بود.
دوست نداشتم هدیۀ مادرم را بفروشم ولی از یک طرف هم دلم نمی امد پیرزن را ناامید کنم.سریع به طلافروشی رفتم ، دستبندم را در اوردم.دلم راضی به فروشش نبود.
رو کردم به مرد طلافروش و با مین مین گفتم:ببخشید اقا.میشه به وزن این دستبند پول به من بدهید و این را گرو نگه دارید تا من فردا غروب برایتان پول بیاورم و بعد دستبند خودم را از شما بگیرم.
طلافروش که از طرز صحبت کردن من تعجب کرده بود نگاهی به من انداخت و گفت:شما اینقدر حرفتان را سریع زدید که من غافلگیر شده ام.یعنی اینقدر به پول احتیاج دارید.
سرم را پایین انداختم و در حالیکه صورتم از خجالت سرخ شده بود گفتم:پدربزرگم در بیمارستان بستری شده است و من پول برای خرج بیمارستان کم اورده ام و اینکه این دستبند هدیه مادرم است و دلم راضی به فروش ان نیست.اگه بشه به وزن این به من پول بدهید تا فردا پول را فراهم میکنم.شما تا غروب صبر کنید و اگه نیامدم دستبند را بردارید.
طلافروش لبخندی زد و گفت:پس من تا ساعت هفت شب فردا منتظرتان می مانم و اگه نیامدید دستبند را برای خودم برمیدارم.
از لبخند طلافروش حرصم در امد.پول را گرفتم و سریع از انجا خارج شدم.به بیمارستان رفتم و پول صندوق بیمارستان را پرداختم.ساعت هشت و نیم بود.دلم شور میزد.میدانستم مادر نگرانم شده است.

sorna
03-23-2012, 01:23 PM
از کیوسک تلفن داخل محوطه بیمارستان به خانه زنگ زدم.با یک زنگ تلفن مادر گوشی را برداشت و با هیجان

گفت:الو بفرمایید؟
گفتم:مامان.
تا مادر صدایم را شنید فریاد کشید:دخترۀ دیوانه کجا هستی؟همۀ ما را جون به لب کردی.
گفتم:حالم خوبه نگران نباشید.زنگ زدم که بگم من یک ساعت دیگه خانه هستم.
در همان موقع مسعود گوشی را از مادر گرفت و با عصبانیت گفت:تو کجا هستی تا من به دنبالت بیایم؟
-جواب دادم:نه شما زحمت نکش.من خودم دارم می آیم.زنگ زدم تا دلواپسم نباشید.فقط کمی دیر می آیم.
مسعود با خشم گفت:برای چه می خواهی دیر بیایی؟آقا فرهاد با خانواده اش اینجا هستند و تو بیرون

میگردی؟!و با خشم ادامه داد:راستی تو که خونۀ فاطمه نبودی پس کجا هستی؟
جواب دادم:بعداً برایتان تعریف میکنم.اگه میشه از شیما و فرهاد معذرت خواهی کن.من هم خودم را

میرسانم.بعد تلفن را قطع کردم.
بیرون بیمارستان چشمم به سوپرمارکت افتاد.چند عدد کمپوت خریدم و پیش پیرمرد برگشتم.وقتی داخل اتاقی

که پیرمرد بستری بود شدم دیدم مادربزرگ در حال نماز خواندن است.
پیرمرد با دیدن من لبخندی زد و گفت:خدا تو رو به ما هدیه داده است.تو هدیۀ خدا برای من هستی.انشالله

خوشبخت شوی.
در حالیکه کمپوت را برایش باز میکردم گفتم:دوست دارم شما را سالم از اینجا بیرون ببرم و شما هم باید بخاطر

من هر چه زودتر خوب شوید.بعد آب کمپوت را به پیرمرد خوراندم.
مادربزرگ نمازش به اتمام رسید.
گفتم:التماس دعا.
پیرزن لبخندی زد و گفت:تمام دعاهای دنیا مال تو دختر عزیزم.
گفتم:مادربزرگ من باید هر چه زودتر به خانه برگردم.خیلی دیر شده است.تورو خدا مواظب پدربزرگ باش

و خوب از او مراقبت کن.
مادربزرگ گفت:خدا پشت و پناهت دختر عزیزم.
با او روبوسی کردم و از بیمارستان خارج شدم و ماشین گرفتم و به خانه رفتم.
نمیدانستم به مادر چی بگم تا انها به موضوع پی نبرند بهانه ای به ذهنم نمیرسید.با تردید و ترس از مسعود داخل

خانه شدم.
همه با دیدن من بلند شدند.به اجبار لبخندی زده و سلام کردم.
فرهاد خیلی عصبی بود ، نگاهی به من انداخت و با لحنی سرد و عصبی جواب سلامم را داد.
رامین و اقای شریفی روی مبل نشسته بودند.رفتم کنار اقای شریفی نشستم.شیما از دستشویی بیرون امد و با

هم روبوسی کردیم و او رفت کنار مادرش نشست.از خستگی حال نداشتم.ولی به روی خودم نمی اوردم.
مادر که مشخص بود به اجبار خودش را کنترل میکند پرسید:تا حالا کجا بودی؟
نمیدانستم چی جواب بدهم.یکدفعه یاد دستبندم افتادم.
با مِن مِن جواب دادم:نمیدانم دستبندم را کجا گم کرده ام ، بخاطر همین خجالت کشیدم به شما بگویم دستبندم را گم

کرده ام.خانۀ فاطمه را بهانه کردم تا دنبالش بگردم.
مادر گفت:آخه تو نمیگی ما دلواپس میشویم؟اگه لحظه ای دیرتر تلفن زده بودی اقا فرهاد و مسعود و اقا رامین

همراه دایی می خواستند دنبالت بگردند و میبایست در خیابان سرگردان میشدند.
با خستگی گفتم:بخدا مامان اینقدر زمین را نگاه کرده ام تا دستبندم را پیدا کنم الان سرم گیج میره.
فرهاد که تا ان لحظه سکوت کرده بود و نمیتوانست طاقت بیاورد با حالت عصبی ولی ارام گفت:میتونم بپرسم

که شما کجا دنبال دستبندتون می گشتید؟
نگاهی به ان چشمهای زیبا و میشی رنگش انداختم.لبخندی به رویش زدم ولی او توجهی نکرد.جواب دادم:

پیش خودم فکر کردم که شاید وقتی با شیما توی پارک قدم میزدیم و یا توی رستوران وقتی دعوا کردم دستبندم پاره

شده و افتاده آنجا.به این امید به رستوران هم رفتم ولی انها گفتند که چیزی ندیده اند.بخاطر همین در پارک

خیلی دنبال ان گشتم ولی بی فایده بود.
فرهاد پوزخندی تمسخرآمیز زد و گفت:ولی دلیل نداشت تا ساعت ده شب در پارک دنبال دستبند بگردید!
گفتم:آقای وکیل.مادرم شما را وکیل خودش کرده که شما اینقدر مرا سین جیم می کنید و زیر رگبار سوال

گرفته اید؟
در همان لحظه رامین لبخندی زد که از چشم تیزبین فرهاد به دور نماند.
اخمی کرد و گفت:ولی باید بدانیم که شما تا این وقت شب کجا بودید!
یک لحظه کنترل خودم را از دست دادم و با خشم گفتم:همه شما خوب میدانید مه من اهل ولگردی نیستم.حتما

برای خودم دلیلی داشتم که می خواستم تا این موقع شب بیرون بمانم.با یک معذرت خواهی کوتاه و عصبی بلند

شدم و به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم.
واقعا روز پر ماجرایی داشتم.انگار امروز از سمت چپ بیدار شده بودم که صبح آنجور گذشت و شب هم

اینطور.
لباسم را عوض کردم و دوباره به پذیرایی برگشتم.چشمم به فرهاد افتاد که از ناراحتی صورتش سرخ شده

بود.دست و صورتم را شستم و رفتم کنار شیما نشستم.
لحظه ای سکوت بین همه حاکم بود.
من سکوت را شکستم.آرام رو کردم به فرهاد و گفتم:ببخشید که یک لحظه عصبانی شدم.از صبح اعصابم بهم

ریخته است.واقعا معذرت می خواهم.میدانم شما بزرگوارتر از ان هستی که من فکر میکنم.
فرهاد نگاه سردی به من انداخت و با بی میلی جواب داد:مهم نیست.شناختن شما خیلی مشکل است.
رو کردم به مسعود و گفتم:مسعود جان شما میتونی یک کار خوب مانند منشی گری برایم دست و پا کنی؟
نگاه تعجب آمیز همه بطرف من برگشت و با ناباوری به من چشم دوختند.
مسعود با ناباوری گفت:چی گفتی؟
به اجبار لبخندی زده و گفتم:فکر کنم خودت متوجه حرفم شده ای که چی میگم.
مسعود با حالت عصبانیت پرسید:کار برای چه می خاهی؟مگه مشکلی داری؟
با ناراحتی گفتم:آخه این سه ماه تابستان که به این زودی تمام نمیشه.هنوز یک ماهش تمام نشده.دو ماه باقی

مانده را چطور تحمل کنم.حوصله ام سر میره.بیکاری واقعا ادم را کلافه میکند.تورو خدا اگه میشه برایم

کاری فراهم کن تا این دو ماه برای خودم سرگرم باشم.
با خودم می گفتم:باید برای اون پیرزن و پیرمرد کاری کنم.انها نباید وقتی از بیمارستان مرخص شدند دوباره

به ان خانه ی نمناک و سرد برگردند.باید برایشان کاری کنم تا اخر عمری احساس خوشبختی کنند و آرامش

داشته باشند و اینکه اصلا نباید انها از پیرمرد و پیرزن چیزی بدانند وگرنه موضوع خانه دایی محمود لو میرفت

و من بایستی مترسک و مسخره دست دایی و مخصوصا فرهاد میشدم.
رامین با متانت پرسید:مگه شما مشکلی دارید که نمی خواهید بگویید؟اینجا کسی غریبه نیست و اقا فرهاد دیگه از

خودمان است.
میدانستم رامین خودش را قانع کرده است که من اصلا به او هیچ گرایشی ندارم و با کنایه این حرف را زدنگاهی

به صورتش انداختم.لبخندی زد و دو طرف صورتش گودی زیبایی ظاهر شد.
جواب دادم:نه من هیچ مشکلی ندارم.می خواهم این دو ماه را سرگرم باشم.تا این تعطیلات تمام شود.
اقای شریفی گفت:افسون جان راست میگه.ادم وقتی بیکار باشه حوصله اش سر میره.مخصوصا دختری

جوان مانند افسون جان که فقط دوست داره که نیروی جوانیش را کمی به کار بیندازد.
پروین خانوم حرف اقای شریفی را تأید کرد و فرهاد با خشم به مادرش نگاه کرد.
رامین رو به من کرد و گفت:اگه دوست داشته باشی در شرکت از دوستانم بعنوان منشی شما را معرفی

میکنم.اگه می خواهی جایی کار کنی بهتره در جایی مطمئن و شناس این کار را بکنی.تا خیال همه از بابت شما

راحت باشه.
با خوشحالی به رامین نگاه کرد.
فرهاد با حالت عصبی گفت:ولی بهتره خوب فکرهایت را در این بازه بکنی ، کار مشکلی را میخواهی قبول

کنی.و اینکه اگه بخواهی مدتی همه با هم به شمال و کنار دریا ویا اصفهان برویم تا کمی تفریح کرده باشید و

خستگی تابستان...
حرف فرهاد را قطع کردم و گفتم:نه اصلا حوصلۀ مسافرت بیرون از شهر را ندارم.و اینکه کار مشکلی فکر

نکنم باشه.مخصوصا که معرف من اقا رامین است و نمی گذارد انها به من سخت بگیرند.
رامین در حالیکه چایی می خورد گفت:پس من فردا شما را به شرکت دوستم میبرم تا شما را به دوستم معرفی

کنم.
گفتم:عالی میشه.بعد به فرهاد نگاه کردم.او خیلی ناراحت بود و شیما هم نگران او بود.
مسعود گفت:شانس اوردی اقا رامین اشنا داشت وگرنه اجازه نمیدادم در جایی کار کنی.
لبخندی زده و گفتم:اقا رامین لطف کردند.واقعا ایشون هیچوقت لطفشون را از ما دریغ نمیکنند.
فرهاد اشاره ای به مادرش کرد تا بلند شوند و به خانه بروند.
وقتی فرهاد می خواست برود ارام کنارش ایستاده و گفتم:اینطور اخم نکن.من بجز تو به هیچکس دیگه ای فکر

نمیکنم.
فرهاد با اخم نگاهی به من انداخت و گفت:ای کاش امشب به خانه تان نمی آمدم.اعصابم را خرد کردی.
گفتم:از اینکه ناراحتت کردم معذرت می خواهم.اصلا منظورم اذیت کردنت نبود.
شیما با نگرانی به طرفم آمد و گفت:موضوع دستبندت راست است؟
به شوخی اخمی کرده و گفتم:ای وای دختر تو چقدر شکاک هستی.آره که درسته.تو هم مانند برادرت دیر

باور هستی.بعد گونه اش را بوسیدم و با هم خداحافظی کردیم.
صبح خیلی سرحال اماده شدم تا همراه رامین به شرکت دوست او بروم.
همراه رامین سوار ماشین شده و راه افتادیم.در بین راه رامین پرسید:میتونم ازت سوالی بکنم.
در حالی که به بیرون نگاه میکردم گفتم:بفرمایید
رامین پرسید:تو مشکلی داری که می خواهی سر کار بروی؟
نگاهی به صورتش انداختم و گفتم:این چه حرفی است که میزنی؟تو خودت خوب میدونی که من مشکل مالی

اصلا ندارم.فکر کنم بهتر از من بدانی که پدرم با عمو علی شریکی یک کارخانۀ پارچه بافی داشت و عمو علی

هر ماه از سهم کارخانه پول زیادی به مادرم میدهد و ما هیچ مشکل مالی نداریم.فقط دوست دارم خودم سرکار

بروم تا سرگرم باشم و کمی در اجتماع بین مردم باشم.می خواهم دختر پر تلاشی باشم و وقت گرانبهایم را بی

خود هدر ندهم.
رامین در حالیکه با یک دست آینۀ جلوی ماشین را درست میکرد گفت:ولی من چیز دیگه ای حس میکنم و این حس

را هم فرهاد و بقیۀ خانواده ات میکنند.یکدفعه بدون انتظار من با خشم و صدای بلند گفت:افسون از تو

متنفرم.
با تعجب نگاهش کردم.تعجبم از این بود که او یکدفعه عصبانی شد.ولی منظورش را میدانستم و حرفی نزدم.
وقتی دید سکوت کردم پرسیدم:نمیپرسی که چرا از تو متنفرم؟
جواب دادم:آخه میدانم چه میخواهی بگویی.
خنده ای عصبی سر داد . گفت:تو سنگدل ترین دختر دنیا هستی.تو احساس نداری.چرا با فرهاد اینطور

رفتار میکنی؟چرا با احساس مردها اینطور بازی میکنی؟تو داری غرور او را خرد میکنی.فرهاد تو را دیوانه

وار دوست دارد ولی تو به احساس و عشق او بی اعتنا هستی.دیشب بهانۀ دستبند را جور کردی ولی او فهمید

که دروغ میگویی و خودت هم متوجه شدی که او حرفت را باور نکرده است.
گفتم:تورو خدا اقا رامین بس کن ، اصلا حوصلۀ شنیدن این حرفها رو ندارم.
رامین صدایش را ارام کرد و به حالت زمزمه گفت:آره باید سکوت کنم.چون تو از من متنفر هستی.باید فقط

حرکاتت را نگاه کنم و حرفی نزنم چون قلب تو مملو از نفرت از من است.فقط سکوت.فقط سکوت.بعد سکوت

کرد و آهی عمیق از ته دل کشید.
منهم سکوت کردم.هیچ احساسی نسبت به او نداشتم و از اینطور حرف زدنش اصلا دلم به رحم نیامد و از

حرکاتم ناراحت نشدم.
به شرکت رسیدیم.
رامین مرا به دوستش اقای محمدی معرفی کرد و او راه و روش یک منشی را خلاصه برایم توضیح داد.
اقای محمدی هم سن وسال خود رامین بود.بیست و نه سال داشت.مردی قد کوتاه و لاغر بود و صورتی مانند

ژاپنی ها داشت.چشمهایی ریز و کشیده و صورتی گرد و سفید با موهای لخت و پپشتش خوب به چشم می

امد.عینکی ریز و ته استکانی به چشم داشت.قیافه اش مظلوم و ارام به نظر میرسید.
اقای محمدی رو به من کرد و گفت:اگه دوست دارید میتونید از همین امروز کارتان را شروع کنید؟
اول خواستم قبول کنم ولی یادم امد که باید به پیرمرد سر بزنم.
گفتم:اگه اجازه بدهید از فردا کارم را شروع میکنم.کمی در خانه کار دارم که باید انها را تمام کنم تا بتونم با

خیال راحت کارم را شروع کنم.
اقای محمدی قبول کرد و من و رامین خداحافظی کرده و از شرکت بیرون امدیم.
با هم سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
رو به رامین کرده و گفتم:این اقای محمدی میتونه حقوق این ماه منو جلوتر بدهد؟
یکدفعه رامین زد روی ترمز و ماشین با تکان شدیدی ایستاد.
با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت:تو داری به من دورغ میگی.تو حتما مشکلی داری که از ما چنهان

میکنی.
لبخندی زده و گفتم:نه بابا.فقط دوست دارم حقوقم را زودتر بگیرم.
پیش خودم فکر کردم اگه امروز پول را به طلا فروش ندهم او دستبندم را برای خودش برمیدارد و من دوست

نداشتم که هدیه مادرم را به همین راحتی از دست بدهم.وقتی دیدم رامین نگاهی عمیق به صورتم انداخته است

سرم را پایین انداختم.
رامین دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بلند کرد و گفت:افسون تو رو جون شکوفه راستش را بگو.تو به

چولی احتیاج داری که نباید کسی بدونه؟
سکوت کردم و صورتم را از صورت پر از سوالش برگرداندم.
راین دوباره پرسید:از تو نمی پرسم که پول را برای چه می خواهی ، ولی می خواهم مقدار پولی را که لازم

داری به من بگویی تا شاید بتوانم کمکت کنم.
دلم از خوشحالی فروریخت.نگاه شادی به او انداختم و گفتم:بخدا اقا رامین هر وقت حقوق گرفتم همه را یکجا

به تو میدهم.فقط نمی خواهم کسی از موضوع پول دادن شما به من چیزی بداند.
رامین نفس بلندی کشید و گفت:خیالم را نسبتا راحت کردی.حدسم درست بود که تو به ما دروغ میگفتی.حالا

بگو چقدر احتیاج داری؟
با شادی زیادی که در دل داشتم به تندی گفتم:ده هزار تومن.به جون مامان همه رو بهت بر می گردونم.
رامین لبخندی زده و گفت:قسم نخور میدانم برمیگردینی و نگاهی به صورتم انداخت و گفت:راستی تو نکنه

دستبندت را فروخته ای؟
جواب دادم:نه.اون رو گرو گذاشته ام و اگه تا غروب پول را به طلافروش ندهم او دستبند را برای خودش

برمیدارد.
رامین با خشم سرم فریاد کشید:تو خیلی نفهم هستی.درست مثل ادمهای ولگرد.بعد بقیه حرفش را خورد.
رامین وقتی صورت بغض آلودم را دید دستم را گرفت و گفت:افسون معذرت می خواهم.یک لحظه عصبی

شدم.حالا اینطور بغض نکن که خودم را نمیبخشم.آخه عزیز دلم چرا اینکار را کردی؟چرا چیزی به من نگفتی

تا کمکت کنم؟آخه این مشکل تو چی هست که اینقدر خودت را عذاب میدهی؟
ادامه دارد...

sorna
03-23-2012, 01:24 PM
آرام و با صدایی بغض آلود گفتم : نمی تونم چیزی از مشکلم را به تو بگم . ولی خیلی به این پول احتیاج داشتم. که مجبور شدم بدون مشورت با شما دستبندم را گرو بگذارم.
رامین آرام دستم را فشرد و گفت : افسون جون شکوفه منو ببخش دوست ندارم تو را ناراحت کنم. اگه بدونی اخم و ترشرویی های تو چقدر برایم زجر آور است هیچوقت سعی نمی کنی برام اخم کنی تا چه برسه که برایم بغض هم بکنی. این چشمهای اشک آلودت زره زره وجودم را خرد می کند. پس لطفا حرفم را فراموش کن و منو ببخش.
نفس بلندی کشیدم تا بغضم را بتوانم مهار کنم.
نگاهی به صورت زیبای رامین انداختم و در دل گفتم : او واقعا دوستم دارد. با اینکه تا به حال کلمه دوستت دارم را به زبان نیاورده است ولی تمام حرفهایش بوی عشق و علاقه می دهد. پس چرا نمی توانم او را دوست داشته باشم . چرا اینقدر از او متنفر هستم. چرا او مارا به شیراز دعوت کرد. چرا پدرم مرد و چرا ... و یکدفعه با نفرت صورتم را از او برگرداندم و تمام وجودم از کینه پر شد.
به خانه رسیدیم.
مادر از دستم دلخور بود و از اینکه می خواستم سر کار بروم ناراحت بود. غرور مادر اجازه نمی داد که دخترش سر کار برود. می گفت که مردم چه فکری می کنند وقتی بدانند که دخترم سر کار می رود. هزار جور فکرهای ناجور درباره ما می کنند ولی من مادر را متقاعد کردم که فقط برای سرگرمی این کار را می کنم. نه چیز دیگه ای.
غروب همان روز آماده شدم. نمی دانستم چه بهانه ای جور کنم تا از خانه خارج شوم.
مادر در حیاط روی نیمکت زیر درخت گیلاس کنار رامین و مینا خانم نشسته بود و صحبت می کرد و رامین آرام میوه در دهان می گذاشت.
وقتی به حیاط رفتم رامین نگاهی به من انداخت و لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست.
کنار مادر نشستم .
مادر گفت : مگه جایی می خواهی بروی که لباس بیرون پوشیده ای.
نگاهی به مادر انداختم و گفتم : نه همینجوری لباس بیرون پوشیده ام. مگه عیبی داره . به ساعتم نگاه کردم و بعد نگاهی به رامین انداختم.
مادر رامین توی پیش دستی برایم میوه گذاشت و گفت : عزیزم کمی میوه بخور و رو کرد به مادرم و گفت : افسون جان خیلی کم خوراک است به خاطر همین انقدر لاغر و ضعیف است.
مادر گفت : از بس دختر بی فکری است نه به خودش می رسه نه اینکه کمی به فکر رفتار و کردارش است.
رامین اخمی کرد و گفت : مادر این حرف را نزنید . شما خیلی افسون خانوم را اذیت می کنید. به خدا من از رفتار شما با افسون ناراحت می شوم و بعد رو کرد به مادرش و با ناراحتی ادامه داد : ببینم افسون کجاش لاغره که اینطور منیر خانوم را تحریک کردی که مجبور بشه به افسون حرف بزنه. نکنه چاقی چیز خوبیه که دوست دارید او چاق شود. نمی دانم چرا هر کس به افسون می رسه می خواد یک جور او را اذیت کنه.
مینا خانم لبخندی زد و گفت : ببخشید پسرم والله من منظوری نداشتم که تو ناراحت شدی.
رامین رو کرد به مادرم و گفت : مادر جان اجازه می دهید افسون خانوم را با خودم بیرون ببرم کمی حوصله ام سر رفته است و می دانم که او هم مانند من حوصله اش از این غروب دلتنگ سر رفته است.
مادر لبخندی زد و گفت : باشه پسرم. بروید و لی تورو خدا افسون را تنها نگذار می ترسم ایندفعه خودش را گم کند و تا نیمه شب...
رامین حرف مادر را قطع کرد و گفت : مادر جان اینطور حرف نزنید . شما درست دست روی نقطه ضعف من می گذارید.
مینا خانوم با نیش خند گفت : می دانیم نقطه ضعفت افسون جان است ولی چکار کنیم که نقطه ضعف تورا فهمیده ایم و به خاطر همین اذیتت می کنیم.
رامین تا بنا گوش سرخ شد و آراک گفت : مامان اذیتم نکن.
صورتم را از آن دو برگرداندم و به حوض توی حیاط نگاه کردم تا شاهد نگاه شیطنت آمیز و خریدارانه مینا خانم نباشم. ناگهان یاد روزی افتادم که داخل دستشویی به خاطر فضولی بی هوش شدم. من را کنار حوض خوابانده بودند و مادر به صورتم آب می ریخت . یاد چشمان زیبای شکوفه افتادم که چطور به خاطر من اشک در آن جمع شده بود و پدرم چطور مانند پروانه دور سرم می گشت تا من را خوشحال کند. لحظه ای از تمام حرکات مینا خانوم و رامین حرصم گرفت و نفرت مانند سیل خروشانی در رگهای بدنم به گردش درآمد.
رنگ صورتم پریده بود.
مادر با نگرانی گفت : افسون چرا رنگت پریده است. چرا اینطوری عرق کرده ای.
مینا خانم به طرفم آمد و دستم را گرفت و گفت : عزیزم چی شده ؟
با خشم دستم را بیرون کشیدم و با صدای بلند گفتم : دست بهم نزن. و به سرعت به اتاقم رفتم.
روی تخت نشستم سرم را میان دو دستم گرفتم . ده دقیقه همان طور روی تخت نشستم که احساس کردم کسی کنارم نشست . سرم را بلند کردم رامین بود.
نگاهی به صورتم انداخت.
آرام گفتم : متاسفم . دست خودم نبود.
رامین با صدایی گرفته گفت : اگه مایل هستی با هم بیرون برویم. ساعت داره هفت میشه. ممکنه دستبندت را از دست بدهی.
بلند شدم. او هم بلند شد. وقتی خواستم از اتاق خارج شوم رامین دستم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و گفت : افسون کینه را از دلت پاک کن . کینه تو مانع خوشبختی من است . مانع آرامش خیالم است . چون وقتی می بینم عزیزترین کس من یعنی تمام زندگی من اینطور از من متنفر است آرزوی مرگ می کنم . چیزی که تو آرزویش را برایم داری.
از این حرف رامین تنم یخ کرد . چون من هیچوقت آرزوی مرگ او را نداشتم و هیچوقت حتی فکر مرگ برای رامین را نکرده بودم ولی او چرا اینطور فکر می کرد؟
با اخم دستم را بیرون کشیدم و با صدای بلند گفتم : من هیچوقت آرزوی مرگ برای تو نکردم. دیگه هم دوست ندارم این حرف را بزنی.
رامین آهی کشید و آرام گفت : امیدوارم اینطور باشه و ادامه داد : من تا ماشین را روشن می کنم تو هم آماده شو که برویم و به سرعت از کنارم رد شد و از اتاق خارج شد.
آهی کشیدم و دوباره به اتاقم برگشتم. هیچوقت به مرگ او فکر نکرده بودم و حالا که او این حرف را زد احساس کردم قلبم از این حرف او فرو ریخت و این احساس برایم عجیب بود . چون هیچوقت قلبم برای او به طپش نیفتاده بود.
به طرف میز توالتم رفتم . دو عدد گشواره و یک زنجیر و پلاک که عمو و دایی محمود برایم به خاطر جشن تولدم خریده بودند و مقداری پس انداز که در قلکم بود را برداشتم و در کیفم گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
به حیاط رفتم . مینا خانم خیلی پکر روی نیمکت نشسته بود و مادر داشت از او به خاطر حرکاتم معذرت خواهی می کرد. به طرف مینا خانم رفتم و ارام صورتش را بوسیده و گفتم : ببخشید که شما را ناراحت کردم. یک لحظه...
مینا خانم لبخندی زد و گونه ام را بوسید و گفت : عزیزم تو منو ببخش. حرفی زدم که ناراحتت کردم. حالا برو که رامین منتظرت است.
دوباره گونه اش را بوسیدم و از در حیاط بیرون رفتم . رامین به ماشین تکیه داده بود و سیگار می کشید و در عالم خودش بود. به طرفش رفتم و گفتم : اینقدر فکر نکن کچل می شوی.
رامین به خودش آمد . نگاهی به صورتم انداخت. لبخندی زده و گفتم : نکنه پشیمان شدی با من بیرون بروی.
رامین لبخند سردی زد و گفت : از کی تا حالا فکر کردن کچلی میاره؟ و دوم اینکه من هیچوقت از تصمیمی که می گیرم پشیمان نمی شوم.
در حالی که در ماشین را باز می کردم گفتم : ولی من احساس می کنم کمی از موهای سرت کم شده.
رامین داخل ماشین نشست. با نگرانی آینه جلوی ماشین را به طرف خودش کج کرد و دستی داخل موهایش کشید و گفت : دروغ نگو من حتی موهایم ریزش نداره. چطور دارم کچل می شوم.
به خنده افتادم.
رامین متوجه اذیتم شد . لبخندی زده و گفت: لطفا با موهایم شوخی نکن که اصلا خوشم نمیاد. من روی موهایم خیلی حساس هستم.
به خنده افتادم.
از اینکه رامین و مادرش را ناراحت کرده بودم از ته دل خودم را نمی بخشیدم . و از وقتی فهمیده بودم که رامین فکر می کند که من آرزوی مرگ او را دارم خیلی احساس گناه می کردم و دوست نداشتم رامین این حرف را می زد و یا این فکر را می کرد.
رو به رامین کرده و گفتم : آخ جون نقطه ضعف شما را پیدا کردم.
رامین در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت : انگار همه دست به یکی کرده اید تا نقطه ضعف هایم را پیدا کنید .
گفتم : خیلی دوست دارم نقطه ضعف دایی محمود را پیدا کنم ولی او خیلی زرنگ است و به این زودی دم به تله نمی دهد.
رامین به خنده افتاد و گفت : دوست داری نقطه ضعف محمود را بهت بگم. با خوشحالی فریاد زدم جدی میگی؟ تو می دونی او چه ضعفی داره؟
رامین با خنده گفت : آره ولی بهت نمی گم . چون می دانم چه بلایی سرش می آوری.
با دلخوری او را نگاه کردم و صورتم را از او برگرداندم.
رامین متوجه شد . لبخندی زد و گفت : قهر نکن . باشه بهت می گم . تو هم از وقتی که نقطه ضعف مرا از مادرم شنیده ای چقدر بدجنس شده ای . با لبخند به رامین نگاه کردم و گفتم : خوب حالا نقطه ضعف دایی محمود عزیزم چی هست؟
رامین زیر لب گفت : وای خدا به داد محمود برس و رو کرد به من و گفت : او از شلغم بد جوری بدش می آید و این موضوع را فقط من می دانم. او از من خواسته به کسی این موضوع را نگویم. ولی در برابر تو من هیچ اختیاری از خودم ندارم.
دو دستم را به هم مالیدم و با خوشحالی گفتم خوب حالا فهمیدم چکار کنم. که دایی هوس نکنه اذیتم کنه.
رامین به خنده افتاد.
با هم به مغازه طلا فروشی رفتیم.
درست پنج دقیقه به هفت شب بود.
مرد طلا فروش وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت : چه به موقع آمدید.
جواب دادم : آخه چیز عزیزی را پیش شما گرو گذاشته بودم و بعد گوشواره ها و گردنبند را از کیفم درآوردم و روی میز مرد طلا فروش گذاشتم و گفتم : اینها رو وزن کنید و برای خودتان بردارید و اگه کم بود بقیه اش را پول می دهم.
رامین همچنان حرکاتم را زیر نظر داشت.
دست در جیب کتش کرد و اسکناسهای درشت هزار تومانی بیرون آورد و روی میز مرد طلا فروش گذاشت و گفت : آنها را به این خانم پس بدهید . دستبندش را هم بدهید . این تمام پولتان است.
گفتم : نه آقا رامین فکر کنم اینطور پولش جور بشه و دستبند را بگیرم.
او اخمی کرد و گفت : قرار شد که سر ماه به من برگردانی . وبعد دستبند و گوشواره ها و گردنبند را از روی میز برداشت و در جبی کتش گذاشت و گفت : اینها پیش من می مونه تا یک بار به سرت نزنه که آنها را بفروشی.
دسته پول را از روی میز برداشتم . شمردم و پنج هزار تومان به طلا فروش دادم.
رامین با تعجب گفت : مگه نگفتی ده هزارتومان احتیاج داری؟
جواب دادم : پنج هزار تومان پول دستبند و بقیه را برای خودم احتیاج دارم. و پولها را در کیفم گذاشتم. دز همان لحظه طلا فروش گفت : انشاءالله حال پدربزرگتان زودتر خوب شود.
جا خوردم.
رامین با تعجب پرسید : پدربزرگ؟
لبخندی به اجبار زدم و گفتم : آره. آخه مجبور شدم به طلا فروش ردوغ بگویم که پدربزرگم مریض است تا او به من اطمینان کند.
رامین در حالی که در ماشین را باز می کرد گفت : بالاخره تو با این کارهای خودسرانه ات مرا دیوانه زنجیری می کنی.
دوست داشتم به پیرمرد سر بزنم ولی وجود رامین مانع شد.
داخل ماشین ننشستم . سرم را داخل ماشین کردم و گفتم : آقا رامین شما می تونید قدری اینجا بمونید تا من فقط نیم ساعت جایی بروم.
رامین با حالت عصبی گفت : آخه مادرت تو را دست من سپرده است.
با قهر گفتم : تو هم مانند بقیه با من مثل بچه ها رفتار می کنی . منکه بچه نیستم نوزده سال دارم. تورو خدا اجازه بده نیم ساعت برم زود برمی گردم.
رامین دودل شد . از ماشین پیاده شد و به طرفم امد و گفت : افسون...
حرفش را قطع کردم و گفتم : تورو جون شکوفه بگذار بروم.
رامین اخمی کرد و گفت : اصلا اجازه نمی دهم بروی .بیا تو ماشین بنشین تا به خانه برگردیم.
خیلی دوست داشتم مادربزرگ و پدربزرگ را ببینم شاید آنها به چیزی احتیاج داشتند.
با قهر کیفم را عقب ماشین پرت کردم و رفتم داخل نشستم.
رامین کنارم ایستاد و سرش را داخل ماشین کرد و گفت : باز که قهر کردی.
با اخم گفتم : انگار دیگه جون شکوفه برات عزیز نیست.
رامین گفت : آره درست فکر کردی. چون جون کس دیگه ای برایم عزیز است که زنده است و نفس می کشه. شکوفه الان یک خاطره شیرین و افسانه است. ولی من عاشق یک حقیقت هستم و دوست دارم عزیزم را در واقعیت داشته باشم و حالا بهت می گم که شکوفه در قلبم جای نداره. چون دوباره عشق واقعی به سراغم آمده است. نه عشقی که هفت سال است دارم آن را به پوچی در سینه حفظ می کنم. عشقی که می دانم آخرش به هیچی منتهی می شود.
با خشم به رامین نگاه کردم و گفتم : آره باید هم فراموشش کنی. شما مردها همه اینطور هستید. مانند طوفان لحظه ای می مانید وقتی که طوفان از بین می رود دیگه یادتان می رود که چند لحظه قبل این طوفان باماها چه کرد و چه خرابیها و ردپاهایی از خودش گذاشت. تو می دونی شکوفه چقدر دوست داشت.
با اخم گفت : بس کن طوری حرف می زنی که انگار من خیانت کرده ام.
گفتم : مگه نکردی؟
رامین آهی کشید و گفت : درسته که طوفان از خودش رد پا و خرابیها به جا می گذاره ولی به مرور زمان این رد پا و نشانی های طوفان از بین می رود و زندگی رنگ واقعی خودش را به دست می آورد. این را باید بدانی.
خواستم به بحث خاتمه بدهم . رو به رامین کرده و گفتم : اجازه بده نیم ساعت جایی بروم زود برمی گردم.
رامین گفت : اصلا حرفش را نزن.
با ناراحتی گفتم : تورو جون من بگذار بروم. به خدا زود برمی گردم.
رامین مکثی کرد و گفت : باشه برو چون جون خودتو قسم دادی بهت اجازه دادم ولی اگه دیر کنی نمی بخشمت و به ساعت نگاه کرد و گفت : ساعت هفت و نیم است درست نیم ساعت دیگه باید اینجا باشی.
با خوشحالی از ماشین پیاده شدم و گفتم : بهت قول می دهم که سر ساعت اینجا باشم.
رامین لبخندی زد و گفت : سعی می کنم خودم را یک جوری سرگرم کنم تا برگردی من همینجا هستم. مواظب خودت باش.
از او جدا شدم وقتی خوب از رامین دور شدم ماشینی گرفتم و به بیمارستان رفتم. بیمارستان نزدیک بود و پیاده هم می شد رفت ولی چون به رامین قول داده بودم که زودتر برگردم مجبور شدم ماشین بگیرم.
وقتی مادربزرگ مرا دید با خوشحالی به طرفم آمد . با هم روبوسی کردیم . چند عدد کمپوت گرفته بودم . پدربزرگ گفت: دخترم چرا زحمت کشیدی هوا داره تاریک می شه . راضی نبودم این وقت شب به اینجا بیایی.
لبخندی زده و گفتم : اتفاقا باید هر چه زودتر برگردم واینکه می خواستم بگم من دیگه نمی گذارم شما به آن خانه نمناک و تاریک بروید اگه خدا بخواهد می خواهم خانه کوچکی برایتان اجاره کنم تا شما راحت آنجا زندگی کنید.پیرزن به گریه افتاد و دوباره صورتم را بوسید.
پیرمرد در حالی که بی اختیار گریه می کرد گفت : این بهترین هدیه خدا برای ماست. و بعد دستش را رو به آسمان دراز کرد و گفت : خدایا شکرت که او را به ما هدیه دادی.
جلو رفتم و دست پیرمرد را بوسیدم . اودستی به موهایم کشید و گفت : فرشته کوچولو هرگز این مهربانیت را فراموش نمی کنم. ولی به خاطر ما خودت را عذاب نده. ما دونفر پیر هستیم و یک پایمان لب گو است.
لبخندی زده و گفتم : این حرف را نزنید . لطف مادربزرگ بیشتر از این بود. او آبروی مرا جلوی خانواده ام خرید وگرنه آنشب بایستی مسخره دست همه مهمانها مخصوصا دایی محمودم می شدم.
پیرزن دستم را گرفت و گفت : اگه نتونستی کاری انجام بدی تورو خدا خودت را ناراحت نکن و عذاب نده.
گفتم : من دیگه باید بروم خیالتان راحت باشه که من می تونم و باید هم بتونم و گونه او را بوسیدم و خداحافظی کردم.
.....

sorna
03-23-2012, 01:24 PM
جلوی در بیمارستان تاکسی سوار گرفتم و کنار ماشین رامین پیاده شدم.رامین وقتی مرا دید که از تاکسی پیاده شدم عصبانی شد.داخل ماشین رفتم و سلام کردم.
با خشم گفت:این چه مسخره بازی است که در آوردی؟اگه چیز مهمی هست بگو تا من هم بدانم.چرا قایم موشک بازی میکنی؟
گفتم:آخه دوست ندارم کسی چیزی بدونه تا وقتی که خودم بخواهم.
رامین غرغرکنان ماشین را روشن کرد و بطرف خانه رفتیم.بین راه رو به رامین کرده و گفتم:درست مانند پیرمردها رفتار میکنی.خیلی ایراد گیر هستی.
رامین پوزخندی زد و گفت:یعنی از فرهاد بیشتر ایراد می گیرم؟
گفتم:وای نه ، خدا نکنه تو مانند او باشی.فرهاد که راه میره از زمین و آسمان ایراد میگیره.
رامین با لحن سردی گفت:پس خدا به داد تو برسه با این انتخاب.
سکوت کردم.رامین هم سکوت کرد ولی رنگ صورتش به وضوح پریده بود.
آن شب رامین و خانواده اش بایستی به فرودگاه میرفتند تا به شیراز بروند که برای اسباب کشی آماده باشند.
ساعت یازده شب پرواز داشتند.قرار شده بود دایی محمود ساعت ده شب انها را به فرودگاه برساند.
رامین کلید ماشین را به مسعود داده بود تا اگه احتیاجی به ماشین پیدا کرد از آن استفاده کند.
موقع خداحافظی رامین به طرفم آمد.رو به او کرده و گفتم:از کمکی که امروز به من کردید خیلی ممنون هستم ، انشالله بتوانم روزی جبران کنم.
رامین لبخندی زد و گفت:هنوز نمی خواهی دربارۀ این راز چیزی به من بگی؟
لبخندی به او زده و گفتم:هنوز نه.
اخمی کرد و گفت:به من اطمینان نداری؟
جواب دادم:از چشمهای خودم بیشتر بهت اطمینان دارم ولی موضوع را برایت تعریف نمیکنم.
رامین با شیطنت گفت:من دیوانۀ اون چشمهاهستم.
لحظه ای عصبی شدم.سرم را پایین انداختم و در دلم گفتم:شیطونه میگه حرفی بزنم که او دیگه جرأت نکنه با من اینطور حرف بزنه.ولی به اجبار خودم را نگه داشتم.انها همراه دایی محمود به فرودگاه رفتند.فردا صبح به شرکت رفتم.اقای محمدی منتظرم بود.با خوشرویی جلو امد و بعد از احوال پرسی میزم را نشان داد و گفت:از امروز شما در شرکت من کار میکنید و باید به قوانین اینجا احترام بگذارید و حتما به دستورات من عمل کنید.
لبخندی زده و گفتم:چشم قربان.
صورتش گلگون شد و لبخندی زد و به اتاقش رفت.
بیشتر به تلفنها جواب میدادم و لیست اسامی کسانی که قرار ملاقات با رییس داشتند را در دفتری مینوشتم و یا لیست خریدهای شرکت از کارخانه های داروسازی را ردیف میکردم و به دست رییس میدادم.ساعت یازده صبح بود که خواستم با فرهاد صحبت کنم.مادر فرهاد گوشی را برداشت.بعد از احوال پرسی با شیما صحبت کردم او خیلی خوشحال بود.بعد از کلی صحبت کردن شماره تلفن دفتر فرهاد را از او گرفتم.وقتی به دفتر کار او زنگ زدم دختری گوشی را برداشت.حدس زدم منشی او است.گفتم:با آقای وکیل کار دارم.جواب داد:اقای وکیل امروز کسی را نمی پذیرند.گفتم:شما لطف کنید به ایشون بگویید کسی پای تلفن است که شما بی صبرانه منتظرش هستید.
صدای منشی گرفته شد ، معلوم بود بغض کرده است.گفت:گوشی دستتان.بعد از چند دقیقه صدای فرهاد در گوشی پیچید.قلبم به شدت شروع به زدن کرد.هجوم خون را در صورتم حس میکردم.او گفت:الو بفرمایید؟
گفتم:سلام.حالت چطوره؟
فرهاد با لحن سردی گفت:تواز کجا میدونی که متتظرت هستم؟
گفتم:از اونجایی که امدی و گوشی را برداشتی!
با لحن تمسخرآمیزی گفت:ولی فکر نمیکردم سرکار عالی باشی.
گفتم:آخه تو به جز من به کس دیگه ای علاقه نداری.
خنده تمسخرآمیزی سرداد و گفت:تو دختر خوش خیالی هستی که فکر کردی دوستت دارم.
یک لحظه تنم یخ کرد ، حرفهای فرهاد را باور نمیکردم.به اجبار خونسردی خودم را حفظ کرده و گفتم:اشکالی نداره دوست داشتن یک طرفه خودش دنیایی داره.خدانگهدار و محکم گوشی را روی شاسی گذاشتم.بغض کرده بودم ولی نمیتوانستم گریه کنم.کمی جلوی پنجره راه رفتم و دوباره خودم را مشغول کار کردم.
ساعت 3 بعد از ظهر شرکت تعطیل میشد.وقتی تعطیل شدم یک راست به بیمارستان رفتم.پدربزرگ می بایست دو هفته در بیمارستان بستری میشد و من فرصت زیادی برای پیدا کردن خانه نداشتم.به چند بنگاه معاملات ملکی سر زدم ولی همه جا پول پیش زیاد می خواستند و من نداشتم.تا یک هفته وقتی از سر کار مرخص میشدم به بنگاه ها سر میزدم و در ساعت هفت شب به خانه می امدم.دیگر خسته شده بودم.پنجشنبه بود که اقای محمدی پیشم امد و گفت:شما چرا مدتیه که ناراحت هستید و خیلی خسته به نظر میرسید.نکنه کارهایتان سنگین است؟من نگرانتان هستم.گفتم:چیزی نیست فقط کمی خسته هستم.اقای محمدی پرسید:چرا خسته هستید؟مگه مشکلی دارید؟نگاهی به ان صورت کوچولو و چشمان ژاپنی اش نگاه کرده و گفتم:به شرطی به شما میگویم که به اقا رامین در این باره نگویید.بعد ماجرای خانه را برایش تعریف کرده و گفتم:یک هفته است که دنبال خانه میگردم ولی بی فایده است.اقای محمدی لبخندی زد و گفت:چرا این موضوع را زودتر به من نگفتید؟من یک خانه تمیز ولی نقلی دارم که خیلی هم با صفا و زیبا است.من بیشتر از حیاط ان خانه خوشم امد که انرا خریدم.چون مانند یک بهشت زیبا میمونه.اگه مایل باشید خانه را نشانت بدهم؟
از خوشحالی فریادی کشیدم ولی سریع خودم را جمع و جور کردم و معذرتخواهی کردم.او لبخندی زده و
گفت:پس امروز بعد از ظهر از ساعت کار با هم به دیدن خانه میرویم.
با خوشحالی قبول کردم.بعد از ساعت کار با همدیگر به انجا رفتیم.
وقتی در خانه را باز کرد از زیبایی انجا لذت بردم.چقدر قشنگ بود.گفتم:وای چقدر اینجا زیباست.مانند یک رویا میمونه.
درختان سر به فلک کشیده ، بیدهای مجنون ، گلهای لاله عباسی ، گلهای پیچک که به تمام در و دیوار خانه چسبیده بودند.گلهای رز و گلهای شب بو.بوی گل همه جا پیچیده بود.اینقدر غرق تماشا شدم که یادم رفت با کی امده ام و در کجا هستم.صدای اقای محمدی مرا به خودم اورد.او گفت:حالا تشریف بیاورید داخل خانه را هم ببینید.
داخل خانه شدم.دو اتاق خواب آبی رنگ و گچ بری شده و تمیز بود.یک حمام کوچک و یک دستشویی گوشه اتاق داشت.آشپزخانه نسبتا کوچکی که تمام کابینت شده بود به چشم می خورد.پرسیدم اجاره اینجا چقدر است؟او لبخندی زد و گفت:اصلا حرفش را نزن.من همینجوری این را به شما میدهم تا استفاده کنید.
گفتم:آخه من که نمی خواهم اینجا زندگی کنم.با تعجب پرسید:پس شما برای کی این را می خواهید؟!گفتم:برای پدربزرگ و مادربزرگم.
لبخندی زد و گفت:انها هم از شما هستند.فرقی نمیکنه.
گفتم:اگه اجاره اینجا را نگویید من قبول نمیکنم.وقتی اصرار مرا دید گفت:باشه میگویم.بعد مبلغی پایین تر از قیمتش گفت.گفتم:ولی بیشتر از این می ارزد!
لبخند ملایمی زد و گفت:گفتم که من به پولش احتیاجی ندارم.ولی چون شما اینقدر اصرار می کنید من هم یک چیزی گفتم.
تشکر کردم.آقای محمدی مرا جلو خانه مان پیاده کرد.وقتی پیاده شدم گفتم:اگه میشه موضوع پدربزرگ و مادربزرگم را به کسی ، حتی اقا رامین نگویید.
نگاهی پر سوال به صورتم انداخت.لبخندی زد و گفت:حتما.به من اطمینان کنید.بعد خداحافظی کرد و از من دور شد.
وقتی داخل خانه شدم مادر خبر داد که قراره پروین خانم امشب برای شام به خانۀ ما بیاید.
خیلی خوشحال شدم و از اینکه بعد از یک هفته فرهاد را می دیدم ، از ته دل بی قرار بودم و گفتم:چطور شد انها می خواهند برای شام بیایند؟
مادر جواب داد:ساعت پنج بود که پروین خانوم زنگ زد و گفت که بعد از شام می خواهد به خانه ما بیاید و در باره تو با ما صحبت کند و من هم گفتم که حتما برای شام بیاید تا دور هم باشیم.با رفتم مینا خانوم من خیلی تنها شده ام.اصرار کردم پروین خانوم با خانواده اش برای شام به خانه ما بیایند.
خیلی خسته بودم.به ساعت نگاه کردم هشت شب بود.به حمام رفتم و دوش گرفتم تا خستگی از بدنم بیرون کنم.وقتی روی تخت دراز کشیدم خوابم برد.
با صدای نواختن به در بیدار شدم.خمیازه کشیدم.مادر وارد اتاقم شد و با عجله گفت:پاشو بیا برون الان نیم ساعت میشه که فرهاد با خانواده اش امده اند.
گفتم:خب چرا زودتر بیدارم نکردید؟
مادر گفت:اول اومدم ولی غرق خواب بودی دلم نیامد بیدارت کنم.پروین خانوم و شیما مدام از من سراغ تو را میگیرند.
با خستگی بلند شدم.احساس میکردم به خواب خیلی احتیاج دارم.جلوی اینه خودم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.به پذیرایی رفتم.سلام کردم و بطرف شیما و پروین خانوم رفتم و با انها روبوسی کردم.فرهاد خیلی سرد با من احوال پرسی کرد و من سعی کردم با او خیلی بی تفاوت و خونسرد رفتار کنم.
شیما لبخندی زد و گفت:چقدر خسته به نظر میرسی.ببینم از کار شرکت راضی هستی؟
گفتم:اجازه بده کنارت بنشینم بعدا منو سین جیم کن.
فرزاد گفت:این یکی از عادت های شیما است که باید هر چه زودتر خبرها را به دست بیاورد.
لبخندی زده و گفتم:ترک عادت موجب مرض است و میدانم شیما نمیتونه این عادت بد را ترک کنه.
مسعود چشم غره ای به من رفت و بعد رو به فرزاد کرد و گفت:به نظر من شیما خانوم خیلی از افسون جان بهتره ، اگه شما به جای من بودید این را خیلی خوب متوجه میشید و تحمل کردن یک خواهر خودسر برایتان...
حرف مسعود را قطع کرده و گفتم:لطفا شما نظر ندهید.هر کس عیبی داره.کاری نکن عیبهای خودت را رو کنم.رو کردم به شیما و گفتم:یک رییس خیلی خوب و مهربان دارم که خیلی به من لطف دارد و اینکه خیلی از محیط کارم راضی هستم.
پروین خانوم گفت:خدا را شکر.اگه راستش را بخواهید...
در همین لحظه زنگ در به صدا در امد و دیی محمود وارد اتاق شد.همه به احترام بلند شدند.دایی کمی سرد با من برخورد کرد که خیلی تعجب کردم.
وقتی دوباره همه دور هم نشستیم پروین خانوم شروع به مقدمه چینی کرد و درباره ازدواج صحبت کرد و رو کرد به من و گفت:دخترم غرض از مزاحمت این بود که من از روز اولی که شما را دیدم خیلی مهرت در دلم نشست.همینطور در دل فرهاد و خاوناده ام و خیلی دوست دارم ک ه عروس گل خودم شوی.بهت قول میدهم فرهاد شما را خوشبخت کنه.
در حالی که صورتم سرخ شده بود سرم را پایین انداختم.
فرهاد هم سرخ شده بود.
دایی محمود لبخندی زد و گفت:چه بد موقع رسیدم.درست موقع سرخ شدن خواهر زاده ی عزیزم سر رسیدم.
همه زدند زیر خنده.فرهاد سکوت کرده بود.
مادر خیلی پکر بود ولی به اجبار لبخند میزد گفت:اگه شما اجازه بدهید برای خواستگاری عموهای افسون جان اینجا باشند.هر چه باشه عمهایش حق پدری به گردن او دارند.
پروین خانوم گفت:میدانم.من فقط می خواستم خیالم از بابت افسون جان راحت بشه که تمایل به این وصلت دارد یا نه؟
همه سکوت کردند تا من حرف بزنم.
در حالی که عرق های صورتم را پاک میکردم گفتم:والله من الان نمیتوانم جواب قطعی را به شما بدهم.اصلا انتظار نداشتم که امشب شما بخاطر این موضوع اینجا امده باشید.بخاطر همین غافلگیر شده ام.
شیما با خنده گفت:این عجله از طرف فرهاد بود.
مادرم گفت:افسون جان لطفا جواب پروین خانوم را بده چون من نمیتونم از بابت تو حرفی بزنم.
نفس بلندی کشیدم که بتونم کمی از دلهره ام بکاهم و گفتم:نمیدونم چی بگم؟ارام بلند شدم به اتاقم رفتم.
لحظه ای بعد مسعود به اتاقم امد و کنارم نشست و گفت:چرا جواب انها را نمیدهی؟ما که میدانیم تو به فرهاد علاقه داری پس چرا جواب خواستگاری را نمیدهی؟
با ناراحتی اهی کشیدم و گفتم:ولی احساس میکنم مارد از این خواستگاری ناراحت است.او را مین را خیلی دوست دارد.نمیدانم چکار کنم!
مسعود دستش را روی شانه هایم گذاشت و مرا بطرف سینه اش کشاند.سرم را روی سینه اش گذاشتم و بوسه مسعود را روی سرم حس کردم.
مسعود گفت:خواهر کوچولوی من به قلبت مراجعه کن و حرف ان را بشنو.ما راضی نیستیم که تو بر خلاف میلت با کسی که دوستش نداری ازدواج کنی.میدانم که برای مادر سخت است ولی او راضی به ناراحتی تو نیست.
سرم را بلند کردم و به صورت مسعود چشم دوختم و گفتم:نظر تو دربارۀ فرهاد چیست؟من دوست ندارم برخلاف میل خانواده ام ازدواج کنم.
مسعود لبخندی زد و گفت:فرهاد و رامین برایمان در یک سطح هستند.هر دو انسانهای با شخصیتی هستند و اصلا نمیشه به این دو ایراد گرفت.در زیبایی صورت هر دو به یک اندازه هستند و از نظر شغلی هم همینطور.پس خیلی سخت است بین این دو یک نفر را انتخاب کرد و این تصمیم با تواست که نفوذ یکی از این دو را در قلبت ببینی.
ارام و با خجالت گفتم:من به رامین هیچ احساسی ندارم.همه این را خوب میدانند.
مسعود گفت:به فرهاد چطور؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:دوستش دارم.همانطور که تو شیما را دوست داری.ولی نمیتونم جلوی انها جوابی بدهم.بهتره این مأموریت را تو به عهده بگیری.
مسعود پیشانی ام را بوسید و گفت:بهتره به موضوع کمی بهتر نگاه کنیم.فردا قراره به جاده چالوس برویم.انجا بیشتر با فرهاد برخورد داریم و می توانیم بهتر او را بشناسیم.از کنارم بلند شد و گفت:بیا برویم سفره را می خواهیم پهن کنیم.امشب جوابی به انها نمیدهیم و سعی میکنم موضوع این خواستگاری را عوض کنم.
با هم بیرون رفتیم و من به اشپزخانه رفتم.وقتی می خواستم از سر حوض حیاط اب بردارم دیدم فرهاد داره دست و صورتش را میشوید.رفتم سر شیر اب و در پارچ اب ریختم.فرهاد سرش را بلند کرد ، نگاهی به صورتم انداخت و گفت:انگار محیط کار شما را افاده ای کرده است.خیلی خودت را میگیری!
در حالیکه شیر اب را میبستم گفتم:با شما باید اینطور برخورد کرد.مگه یادت رفته با من پشت تلفن چطور برخورد کردی؟
فرهاد بطرفم امد و گفت:چرا اینقدر برای جواب دادن به مادرم طفره میروی؟نکنه پشیمان شده ای؟!
جواب دادم:نخیر.ولی حرکاتت مرا دو دل میکند.برای جواب دادن سر دو راهی میمونم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت:انگار تو یادت رفته جلوی رامین و خانواده اش چطور شخصیتم را زیر سوال بردی؟اصلا فکرش را نمیکردم با من جلوی ان همه ادم اینطور برخورد کنی و حالا دست پیش گرفتی تا عقب نیفتی؟و ادامه داد:لطفا به مادرم جواب بده ، نمی خواهم دست خالی از اینجا بروم.بعد پارچ اب را از دستم گرفت و داخل خانه شد.
سر سفره و آخر غذایم بود که رامین زنگ زد و خواست که با من صحبت کند.فرهاد نگاهی سنگین به صورتم انداخت.بلند شدم و بطرف تلفن رفتم.

sorna
03-23-2012, 01:25 PM
صدای متین و دلنشین او را شنیدم که گفت : سلام خانوم مرموز.
خیلی گرم با هم صحبت می کردیم. از زحماتی که برایم کشیده بود خیلی تشکر کردم. یک لحظه چشمم به فرهاد افتاد که ناراحت روی مبل نشسته بود و سیگار می کشید. خواستم کمی جواب حرکات تند و خشنش را بدهم . گفتم : آقای محمدی خیلی به من لطف داره و مانند پروانه دورم می چرخه. واقعا ممنونم که ایشون را به من معرفی کردید. رئیس خیلی مهربانی است.
رامین گفت : تورو خدا دیگه اون بیچاره را بدبخت نکن گناه داره.
لبخندی زده و گفتم : اون مرد واقعا خوبی است . من به او احترام می گذارم. شما هم اینقدر دلواپس او نباش.
رامین به خنده افتاد.
گفتم : راستی آقا رامین اگه می شه یک قاب عکس خاتم کاری شده برایم بیاور. می خواهم به خاطر لطف آقای محمدی آن را به او هدیه بدهم. او مرد خیلی پاکی است.
رامین گفت : باشه حتما می آورم . چیز دیگه ای نمی خواهی؟
جواب دادم : نه فقط سلامتی شما را از خدا می خواهم.
رامین آهی کشید و آرام گفت : جدی می گی یعنی باور کنم که تو به من هم فکر می کنی.
لبخندی زده و گفتم : آره. باید باور کنی . چون هر چی باشه تو شوهر خواهرم هستی و شکوفه...
رامین با لحنی محکم و جدی گفت : افسون خواهش می کنم . منکه بهت گفتم که ...
حرفش را قطع کرده و گفتم : باشه باشه می دانم او را از قلبت بیرن رفته است دیگه حرفش را نمی زنم.
رامین با صدای گرفته ای گفت : ببخشید که مستقیما بهت گفتم که دیگه شکوفه در قلبم جایی نداره ولی می خواستم حقیقت را بهت گفته باشم او یک خاطره است خاطره شیرین و به یاد ماندنی . فقط به یاد ماندنی.
صدایش می لرزید . آرام گفتم : کاری نداری؟ انشاءالله کی به تهران برمی گردید.
رامین جواب داد : تا یکی دو هفته دیگه اسباب کشی می کنیم و دیگه مجبور هستی هر روز مرا ببینی.
با لحن جدی گفتم : مجبور نیستم . دیگه این حرف را نزن.
رامین گفت : باشه . دیگه حرف نمی زنم و حرفهایت را با جان و دل باور می کنم . خدانگهدار.
فرهاد به حیاط رفته بود.
مسعود و دایی محمود چشم غره ای به رفتند تا مکالمه با رامین را کوتاه کنم. خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.
با رفتن فرهاد به حیاط همه به حیاط رفتند تا دور هم روی نیمکت بشینند. چراغهای توی حیاط را روشن کرده بودند .
به خاطر اینکه فرهاد را از ناراحتی دربیاورم یک استکان چای ریختم و برایش تو حیاط بردم و جلویش گذاشتم.(عجب رویی داره این دختره شیطونه می گه...)
دایی که می خواست فرهاد را کمی اذیت کند گفت : خدا شانس بده پس ما آدم نیستیم که چایی برایمان نیاوردی. فرهاد از تو خاستگاری کرده است که اینطور بهش می رسی.
در حالی که سرخ شده بودم گفتم : ای وای ببخشید اصلا حواسم نبود.
فرهاد چایی را جلوی دایی محمود گذاشت و گفت : دایی جان شما میل کنید. من چایی نمی خورم. و بعد از تعارف زیاد فرهاد چای را جلوی دایی گذاشت.
پروین خانم گفت : راستی قراره فردا به جاده چالوس برویم باید صبح زود برویم تا برای ناهار آنجا باشیم.
گفتم : من فردا می خواهم در خانه کمی استراحت کنم خیلی خسته هستم.
یکدفعه فرهاد با اخم نگاهم کرد و گفت : بی خود خودت را لوس نکن تو باید بیایی.(چایی نخورده پسر خاله شد)
همه از این طور حرف زدن فرهاد جا خوردند. خود فرهاد هم یکه خورد و آرام گفت : ببخشید که اینطور رک حرف زدم. یک لحظه از کوره در رفتم.
همه زدند زیر خنده.
فرهاد سرخ شده و سرش را پایین انداخت.
پروین خانم گفت : فرهاد جون راست می گه. عروس خوشگلم اگه نیاد که به ما و مخصوصا به فرهاد جان خوش نمی گذره.
لبخندی زده و گفتم : باشه به خاطر دایی محمود حتما می آیم.
دایی با تعجب نگاهم کرد و گفت : به خاطر من ؟
شیما گفت : داره غیر مستقیم حرف می زنه . شما دیگه چیزی نگو.
دوباره شلیک خنده بلند شد.
از کنار آنها بلند شدم و به اتاقم رفتم. از پنجره فرهاد را دیدم که صورتش گلگون شده است و در فکر فرو رفته. به آشپزخانه رفتم . برای خودم چای ریختم و روی میز داخل آشپزخانه گذاشتم. در همان لحظه فرهاد داخل آشپزخانه شد و روبه رویم نشست . بدون اینکه به او حرفی بزنم چای را جلوی او گذاشتم.
فرهاد همچنان نگاهم می کرد . یکدفعه گفت : تو چرا دوست داری مرا ناراحت کنی.
جواب دادم این چه حرفیه . یعنی من نمی تونم با شوهر خواهرم صحبت کنم . آخه هیچ عیبی نمی بینم.
فرهاد کمی صدایش را بلند کرد و با حالت پوزخند گفت : شوهر خواهرم . تو خودت خوب می دونی که اون تو را به چشم خواهر زن نگاه نمی کنه . او تو را دوست دارد. این را خودت بهتر از همه می دانی.
منهم صدایم را بلند کردم و با عصبانیت گفتم : ولی من فقط او را به چشم شوهر خواهر می بینم .
فرهاد سرش را میان دو دستش گرفت و من یکدفعه چشمم به دستش افتاد . خراش عمیقی که دیگه زخمش کهنه شده بود روی مچ دستش بود.
با نگرانی پرسیدم : دستت چی شده ؟ جای چنگ است ؟
فرهاد سرش را بلند کرد . لبخندی زد و گفت : چقدر خودت را باهوش می دانی.
با اخم گفتم : راستش را بگو چی شده؟
فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه چیزی که ذهن منحرف تو را مشغول کرده است باشه چی کار می کنی؟
سکوت کردم و بلند شدم تا برای خودم چای بریزم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : ای دختره حسود. حالا اینطور اخم نکن . وقتی تو برایم هفته قبل زنگ زدی و به منشی گفتی کسی که همیشه منتظرش هستی پشت تلفن است با سرعت از پشت میز بلند شدم . چون خیلی دلم برایت تنگ شده بود دستم به لبه میز گرفت و بدجوری پاره شد. توجهی نکردم یکدفعه یادم افتاد که تو حتما از شرکت زنگ می زنی. تمام شوقم از بین رفت.
پوزخند عصبی زده و گفتم : چقدر هم با من خوب صحبت کردی.
فرهاد لبخندی زد و گفت : می خواستم عکس العمل تو را ببینم . در صورتی که وقتی گوشی را گذاشتم خیلی از رفتارم ناراحت شده بودم و ادامه داد : افسون خیلی دوست دارم تمام توجهت فقط به من باشد.
چشم غره ای به او رفتم و گفتم : چقدر پرتوقع هستی. راستی فرهاد می خواهم شیما را از شما خواستگاری کنم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : برای مسعود.
با اخم گفتم : آره مگه عیبی داره که داری می خندی.
فرهاد گفت : نه عیبی نداره . ولی تا وقتی تو جواب خواستگاریم را ندهی اجازه نمی دهم شما از خواهرم خواستگاری کنید.
گفتم : ولی مادرت که مرا عروس خودش می داند.
فرهاد لبخندی زد و گفت : آره چون چه بخواهی و چه نخواهی عروسش هستی.
با اخم گفتم : آخه هنوز درس من تمام نشده است. و اینکه می خواهم حتما دانشگاه بروم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : ولی من از زن شاغل خوشم نمی آید و ادامه داد : و اینکه شیما هم مانند تو هنوز باید درس بخواند . شیما هیجده سال دارد و می تونه خودش برای زندگی خودش تصمیم بگیره. ببینم شیما از دام شما خبر داره.
لبخندی زده و گفتم : آره . می دونه که از هر دستی بده از اون دست می گیره.
فرهاد با ناراحتی گفت : پس خودتان همه کار کرده اید. و ما را ...
سریع حرفش را قطع کردم و گفتم : نه ناراحت نشو . هنوز شیما جوابی به من نداده است.
فرهاد با دلخوری گفت : ولی از حرکاتش پیداست که چقدر راضی به این ازدواج است و بعد آرام حبه قندی به طرفم پرت کرد و گفت : همه این آتیش ها زیر سر تست.
گفتم : مگه عیبی داره که می خواهم خواهرت را شوهر بدهم.
لبخندی زد و گفت : فقط از بی عرضگی شیما حرصم درآمده است. که چرا مانند تو اینقدر برای شوهر کردن ناز نمی کنه. تا آقا مسعود بفهمد که من الان دارم چی می کشم . وادامه داد : من با ازدواج مسعود و شیما مخالفتی ندارم.
ذوق زده شدم و گفتم : پس قرار خواستگاری را بگذاریم.
فرهاد خنده بلندی سر داد و گفت : حالا چه عجله ای داری. هر وقت تو جوابم را دادی بعد می توانید به خواستگاری بیایید.
گفتم : ولی من حالا حالاها تصمیم به ازدواج ندارم.
فرهاد نگاه جدی به صورتم تنداخت و گفت : پس چرا اجازه دادی دوستت داشته باشم.
گفتم : به خاطر اینکه من هم دوستت... و بعد سکوت کردم .
فرهاد لبخندی زد و گفت : بدجنس کوچولو نمی خواهی حرفت را تمام کنی.
رو کردم به فرهاد و گفتم : ولی تا آن موقع دل برادر عزیز من میمیره.
فرهاد گفت : فقط داداش سرکار دل داره و من بیچاره دل تو سینه ندارم.
لبخندی به او زده و گفتم : خیلی لجباز هستی و بعد چای خودم را سر کشیدم. و فرهاد در حالی که به صورتم نگاه می کرد چای خودش را آرام خورد.
لبخندی به او زدم . فرهاد آرام دستش را جلو آورد و خواست که دستش را روی دستم بگذارد که شیما وارد آشپزخانه شد و او سریع خودش را جمع و جور کرد.
شیما گفت : شما دو نفر چرا اینجا نشسته اید. همه بیرون نگران شما هستند و رفت پشت فرهاد ایستاد. دو دستش را روی شانه های فرهاد گذاشت و گفت : داداش عزیزم اینقدر زن داداشم را اذیت نکن. بگذار او از آشپزخانه بیرون بیاید . چرا او را اینجا گروگان گرفته ای.
فرهاد دستش را روی دست شیما گذاشت و گفت : تورو خدا خواهر جان کمی این دختر را نصیحت کن. او داره کم کم دیوانه ام می کنه. مدتی هست که اصلا نتوانستم در دفترم کار کنم. موکلهایم همه از دستم ناراحت هستند. نمی توانم به پرونده ها رسیدگی کنم . تمام فکرم را این دوست عزیزت به هم ریخته است . لطفا منو از دست این بانوی بیرحم نجات بده که داره زره زره وجودم را مال خودش می کنه.
سرخ شدم در حالی مه بلند می شدم گفتم : دیگه داری زیاد غلو می کنی . اینقدرها هم بی رحم نیستم . حالا پاشو برویم بیرون که الان همه می ریزند اینجا.
فرهاد خنده ای کرد و بلند شد. هر سه به حیاط رفتیم. پروین خانم تا مرا دید گفت : بیا عروس گلم . بیا کنارم بشین.
با خچالت رفتم کنارش نشستم. نگاهی به صورت افسرده مادر انداختم . می دانستم که او از این ناراحت است که من فرهاد را به رامین ترجیح داده ام. ولی از نظر خودش چیزی به من نمی گفت .
دایی محمود نگاهی به صورتم انداخت و گفت : از محیط کار خودت راضی هستی.
گفتم : آره . برای سرگرمی و اوقات فراقت خوب است. از بی کاری بهتر است.
دایی با پوزخند گفت : شنیده ام ساعت کار تو تا ساعت سه بعد از ظهر است ولی تو ساعت شش به خانه می آیی.
در همان لحظه رنگ صورت فرهاد به وضوح پرید.
مادر با خشم گفت : از ساعت سه تا شش تو کجا می روی.
جا خورده بودم و رنگ صورتم به وضوح پریده بود.
با من من گفتم : اضافه کاری می مانم.
دایی با عصبانیت گفت : دروغ نگو . من مدت یک هفته است که ساعت چهار به شرکت شما می آیم ولی تو را آنجا ندیدم. و فقط امروز دیدمت که همراه آقای محمدی سوار ماشین شدی. به دنبالت آمدم ولی از شانس بد پشت چراغ قرمز گیر افتادم.
نمی دانستم چه بگویم. آشکارا دستم می لرزید.
فرهاد در حالی که خودش را به اجبار کنترل می کرد آرام پرسید : با آقای محمدی کجا می رفتی.
نگاهی به صورت زیبایش انداختم . از ناراحتی قرمز شده بود.
گفتم : هیچ کجا. آقای محمدی پیشنهاد داد که با هم به یک رستوران برویم و درباره پرونده ها صحبت کنیم.
فرهاد گفت : دروغ می گویی . من از چشمهایت دروغ را می خوانم.
رو به دایی کرده و گفتم : دایی جان کاش در این مورد تنها با من صحبت می کردی . شما دارید شک و تردید در دل همه می اندازید.
دایی با خشم گفت : آخه باید آقا فرهاد بداند که از چه کسی خواستگاری می کنه. هر چی باشه تا چند وقت دیگه نامزد هم هستید . پس اینجا کسی غریبه نیست که من تنها با تئ صحبت کنم.
با حالت عصبی گفتم : من نمی تونم در این مورد با کسی صحبت کنم. این به خودم مربوط است که کجا می روم. و خیالتان راحت باشد که آقای محمدی به من نظری ندارد و سریع بلند شدم.
مسعود جلوی مرا سد کرد . نگاهی به صورتم تنداخت و با ناراحتی گفت " تازگیها خیلی خودسر شده ای . انگار زیاد تو را آزاد گذاشته ام.
با اخم به اتاقم رفتم.
شیما به اتاقم آمد . با ناراحتی گفتم : نمی دونم چرا هیچ وقت خدا نمی خواهد که من یک روز شاد باشم. بالاخره موضوعی پیش می یاد که لحظه شادم به ناراحتی و جنگ اعصاب تبدیل شود.
شیما کنارم نشست و گفت : لااقل موضوع بیرون رفتنت را برای من تعریف کن. من و تو دو دوست هستیم.
گفتم : به خدا نمی تونم وگرنه مسخره دست همه می شوم.
شیما دستم را گرفت و گفت : پس باید تمام حرکات اطرافیان را تحمل کنی. چون آنها فکرهای دیگری درمورد تو می کنند.
در همان لحظه فرهاد شیما را صدا زد . با هم از اتاق خارج شدیم و آنها خداحافظی کردند و رفتند.
با دلخوری به دایی نگاه کردم. او به طرفم آمد و گفت : افسون من به تو ایمان دارم ولی اگه چیزی هست به ما بگو چرا قایم موشک بازی می کنی.
گفتم : چیز مهمی نیست که شما می خواهید خبردار شوید و خیلی سرد به دایی شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.
ساعت 9 صبح بود که فرهاد و خانواده اش به خانه ما آمدند تا با هم به جاده چالوس برویم.
من آرام آرام آماده می شدم و فرهاد زیر چشمی نگاهم می کرد. خونسرد کار خودم را می کردم.
فرهاد غیر مستقیم گفت : لطفا زود باشید دیر شده است . به ناهار نمی رسیم.
دلم بد جوری برای پیرمرد شور می زد . با خودم گفتم : امروز روز ملاقات است . آن بیچاره ها چشم به راهم هستند. ای کاش خانه بودم تا می توانستم بهانه ای جور کنم و به دیدنشان بروم. به بیرون نگاه کردم همه منتظر من جلو در ایستاده بودند.
آرام گوشی تلفن را برداشتم و به بیمارستان زنگ زدم. بعد از لحظه ای صدای ضعیف مادر بزرگ را شنیدم. احوال پرسی کردم و گفتم : امروز نمی توانم به دیدنشان بروم . قبول کرد. گفتم : تورو خدا مراقب خودتان باشید . من فردا حتما به دیدنتان می آیم. دوستت دارم. فردا منتظرم باش. حتما می آیم.
در همان لحظه فرهاد را جلوی در اتاق دیدم. سریع خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. وقتی خواستم از کنار او رد شوم دستش را جلو رویم سد کرد و گفت : با کی صحبت می کردی؟

sorna
03-23-2012, 01:26 PM
نگاه سردی به صورتش انداختم.از خشم عضله های صورتش میلرزید.
گفتم:این به خودم مربوط است.
با خشم در را بست.لحظه ای جا خوردم و از خشم او ترسیدم.گفتم:دیر شده باید برویم.
فرهاد با عصبانیت گفت:چیزی که به تو مربوط باشد به من هم مربوط است.
گفتم:با دوستم صحبت میکردم.
پوزخندی زد و گفت:از کی تا حالا به دوستانت میگی که دوستشان داری؟
در حالی که در را باز میکردم گفتم:خیالت راحت باشه که من فقط به هم جنسهای خودم دوستت دارم میگویم.
پس لطفا فکرهای ناجور نکن که اصلا خوشم نمی اید.
فرهاد با اخم گفت:ولی من از این راز لعنتی سر در میاورم.به سرعت از اتاق خارج شد.
بلوز و شلوار سفید پوشیدم و با یک رُبان سفید موهایم را جمع کردم و کتانی سفید به پا کردم و به راه افتادم.
شیما با دیدن من گفت:وای چقدر خوشگل شدی.عجب زن داداشی.
فرهاد با خشم حرف شیما را قطع کرد و گفت:زودتر سوار شو دیر شده است.
گفتم:جوانها با دایی محمود بیاییند و مادرها با اقا فرهاد.
فرهاد با لحن سردی گفت:نه.هر کس سوار ماشین خودش بشود.
پروین خانم اعتراض کرد و گفت:من پیش منیر خانوم می نشینم.
فرهاد گفت:آخه مادر...
پروین خانم حرفش را قطع کرد و گفت:آخه نداره ، همین که گفتم.و ادامه داد:افسون جان و مسعود جان با شما می ایند و ما هم با اقا محمود.
گفتم:اخه دایی محمود تنها میمونه.پس من همراه دایی محمود می ایم.
شیما سریع گفت:نخیر تو باید همراه من باشی.فرزاد با اقا محمود می اید.دوست دارم که تو با ما باشی.
فرزاد سریع داخل ماشین دایی محمود نشست تا من اعتراض نکنم.
من و شیما عقب ماشین فرهاد نشستیم و مسعود کنار فرهاد نشست.اصلا به فرهاد توجهی نمیکردم.احساس میکردم که فرهاد از آینه جلوی ماشین هر چند لحظه یک بار نگاهم میکند.بیشتر به بیرون نگاه میکردم و آرام بودم.فرهاد نوار ملایمی در ضبط ماشین گذاشت و مسعود با او دربارۀ تظتهراتی کع تازگیها در کشورمان به وجود امده بود صحبت میکرد.مدتی بود که سر و صداهایی مانند زمزمه در کوچه و خیابان به گوش میرسید و می گفتند که می خواهد حکومت شاهنشاهی برکنار شود ولی همه را در حد شایعه میدانستیم.وقتی به جاده چالوس رسیدیم کنار رودخانۀ پر از آب بساطمان را پهن کردیم.روز جمعه بود و انجا مملو از جمعیت بود.شلوغی آنجا آدم را سر شوق می آورد.جوانها فوتبال یا والیبال بازی میکردند و مادرها و پدرها در تدارک غذا بودند.دخترها و پسرهایی که نامزد بودند با هم قدم میزدند و صحبت میکردند.
همین که وسایلمان را پهن کردیم و نشستیم یک خانواده کنار بساط ما جا گرفتند و انها هم وسایلشان را پهن کردند.فرهاد با دیدن انها دگرگون شد و گفت:اینجا زیاد مناسب نیست و بهتره به جای دیگری برویم.پروین خانم سریع اعتراض کرد و مادر هم گفت که خسته است.وقتی فرهاد دید که همه ناراحت هستند دیگه اصرار نکرد.خانواده ای که کنارمان جا گرفته بودند دو تا دختر داشتند و دو تا پسر.پسرها یکی هم سن مسعود و دیگری هم سن فرهاد بودند.(سنشون رو از کجا تخمین زدی؟!d:)
نیم ساعت بعد آن چهار نفر خواهر و برادر بلند شدند و شرو کردند به والیبال بازی کردن.مسعود هم با فرهاد شطرنج بازی میکرد و من و شیما بازی آن خواهر و برادرها را نگاه میکردیم.دایی محمود با فرزاد حرف میزد.یکدفعه یکی از دخترها بطرف ما امد و رو کرد به شیما و گفت:اگه مایلید شما هم بیایید با ما والیبال بازی کنید.عده ی ما کم است نفرات زیاد باشد بهتر است.من و شیما نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم.رو به ان دختر کرده و گفتم:با کمال میل با شما بازی میکنیم.سریع هر دو بلندشدیم.در همان لحظه فرهاد شیما را صدا زد و با اخم گفت:شیما خانوم.شما لطفا همینجا بمانید.و شیمای بیچاره بدون چون و چرا قبول کرد و سرجایش نشست.من کتانی ام را پوشیدم و بطرف میدان بازی رفتم.در همان موقع دایی محمود گفت:من هم می ایم.می خواهم جای شیما خانوم بازی کنم.خیلی خوشحال شدم.زیر لب غرغرکنان طوری که دایی هم بشنود گفتم:پسرۀ لجباز می خواهد همه را زیر فرمان خودش بگیرد.دایی نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تقصیر خودت است که او را برای زندگی انتخاب کرده ای.دلم برای فرهاد سوخت با دلخوری به دایی نگاه کرده و گفتم:تو رو خدا دایی جون اینجوری دربارۀ فرهاد صحبت نکن.فرهاد پسر خوبیه ولی کمی حساس است.
دایی خندید و گفت:پس تو چرا اینقدر غرغر میکنی؟
در همان لحظه برادر آن دختر که اسمش سامان بود(معرفی نکرده اسمشو میدونی!؟)
جلو امد و گفت:سلام.به جمع ما خوش امدید.
دایی و من بعد از احوال پرسی با ان خواهر وبرادرها شروع به بازی کردیم.من و یکی از خواهرهای سامان با خود او با هم افتادیم و دایی هم با برادر و خواهر دیگل سامان.
سامان از من پرسید:ببخشید اسمتون چیه؟
گفتم:افسون.
نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:واقعا اسم خوبی برایت گذاشته اند.دوباره بازی را شروع کردیم ، خیلی بازی کردیم.من خسته شده بودم اجازه خواستم که از بازی بیرون بیایم و دایی و سامان قبول کردند.فرهاد گوشه ای نشسته بود بطرفش رفتم.فرزاد و شیما و مسعود آنجا نبودند.حدس زدم که به گردش رفته اند.
رو به فرهاد کرده و گفتم:شما از والیبال خوشتان نمی اید.
اخمی کرد و با پرخاش گفت:همین که شما با مرد غریبه بازی میکنید برایم کافی است.
لبخندی زده و ارام گفتم:ولی والیبال با شما لذت دیگه ای داره.بعد کنارش نشستم.
نگاهی به من انداخت و گفت:تو چرا اینجوری هستی؟چرا دوست داری همش آزارم بدهی؟
لبخندی زده و گفتم:چیه؟دست پیش گرفته ای تا عقب نیفتی.از صبح تا حالا برام قیافه گرفته ای.بعد آهی عمیق کشیدم و ادامه دادم:وای اگه میدونستم اینقدر حسود و بداخلاق هستی اصلا سعی نمیکردم که دوستت داشته باشم.
فرهاد پوزخندی عصبی زد و گفت:الانشم مجبور نیستی دوستم داشته باشی.
جا خوردم با عصبانیت از کنارش بلند شدم و گفتم:معلومه که مجبور نیستم.چرا قبلا به این فکر نیفتادم؟!
فرهاد جا خورد و گفت:افسون آرام باش من شوخی کردم.و هر چه مرا صدا زد افسون.افسون.توجه نکردم و با ناراحتی از او دور شدم.
با صدای بلند طوری که فرهاد بشنود گفتم:اقا سامان اجازه میدهید دوباره بیایم قوت قلبتان شوم تا برنده شوید!؟
سامان لبخندی زد و گفت:قدمتان روی چشم.تشریف بیاورید.دوباره کلی با هم بازی کردیم.
دیگر واقعا خسته شده بودم از بازی بیرون آمدم و روی تخته سنگی که کنار رودخانه بود نشستم.از دست فرهاد عصبانی بودم.
با خودم گفتم:اون چطور جرأت کرد این حرف را بزند؟یعنی او میتواند به این راحتی فراموشم کند که این حرف را زد.
دایی محمود کنارم نشست و گفت:چیه؟چرا ناراحت هستی؟مثلا امده ایم بیرون تفریح کنیم.
سکوت کردم.
دایی خندید و گفت:وقتی ان حرف را به سامان زدی یک لحظه احساس کردم دیوانه شده ای.خود سامان هم شوکه شده بود.از تو اناظار این حرف را نداشت ولی من میدانم این کار تو بی دلیل نبوده است.بالاخره هرچی باشه تو خواهر زاده ی عزیز من هستی.حالا بگو چرا این حرف را به سامان زدی؟
ماجرا را با ناراحتی برای دایی توضیح دادم و دایی همچنان مانند یک همدم خوب به درد دل من گوش می داد.وقتی حرفهایم تمام شد دایی گفت:پس اینطور ، بیشتر تقصیرها را من داشتم.دیشب نبایستی جلوی انها ان حرف را میزدم.و اینکه چقدر طرز فکر فرهاد پایین است.و با کنایه ادامه داد:صد رحمت به رامین لااقل او حرکات تو را به روی خودش نمی آود.من فکر میکنم تو زیاد به فرهاد بال و پر داده ای و منت او را کشیده ای.او باید بفهمد که نباید اینطور با تو برخورد کند.بعد صورتم را بطرف خودش برگرداند و گفت:ببینم خیلی دوستش داری؟نگاهی به صورت دایی انداختم.بغض روی گلویم نشسته بود.سرم را پایین انداختم و گفتم:نمیدانم.واقعا نمیدانم.فقط میدانم که طاقت اخم و ناراحتی او را ندارم و وقتی او را میبینم ، این قلبی که شما اسمش را قلب سنگی گذاشته اید ف بخاطر او شعر او به طپش می افتد و مثل یک موم در دست اوست.ولی از وقتیکه متوجه شده او رفتارش اینطور است و زیاد حساس و زودرنج است نمیدانم او را می خواهم یا نه.سر دو راهی مانده ام ولی میدانم اگه او را از دست بدهم دیگه نمی توانم به دیگر کسی دل ببندم و یکدفعه به گریه افتادم.
بعد از مرگ پدرم ، این اولین باری بود که واقعا گریه میکردم و اولین باری بود که دایی مرا گریان میدید و خیلی ناراحت شد.سرم را در آغوش کشید و با ناراحتی گفت:اخه عزیز دایی چرا گریه میکنی؟انشالله همه چیز درست میشه.با خنده ادامه داد:بیچاره سامان را نگاه کن ، هنوز توی فکر است.
نگاهی به او انداختم.دیدم دایی راست میگه.رو به دایی کرده و گفتم:دایی جان اگه میشه برو به سامان موضوع را بگو ، دوست ندارم او دربارۀ من فکرهای ناجور بکنه.
دایی بلند شد و با خنده گفت:چشم خانوم خانوما.الان میروم این پسرۀ بیچاره را از تو فکر در می آورم.چکارکنم ، دایی هستم و باید هوای خواهر زاده را داشته باشم.
من هنوز از روی تخته سنگ بلندشدم و بطرف مادر رفتم.کنارش نشستم و دایی را دیدم که با سامان صحبت میکرد و سامان لبهایش برای خنده باز شد.
پروین خانم جلوی من میوه گذاشت و گفت:عزیزم چیزی بخور خیلی خسته شدی.مثلا آمده ایم بیرون که با هم خوش باشیم ولی تو و فرهاد با اعصاب ما بازی میکنید و با این کارتون حال ادم را میگیرید.از این حرف پروین خانم خجالت کشیدم.سرم را پایین انداختم و سیبی را برداشتم و آرام شروع به خوردن کردم.اینقدر از فرهاد دلخور بودم که حتی نگاهی به او نکردم.
فرهاد دراز کشیده بود و روی صورتش روزنامه ای انداخته بود و به ظاهر خودش را به خواب زده بود.
دایی محمود بطرفم آمد و گفت:افسون جان مایل هستی با هم قدم بزنیم؟
بلند شدم و همراه دایی به راه افتادم.دایی اشاره ای به سامان کرد و سامان به طرفمان امد و کنار دایی مشغول قدم زدن شد.
متوجه شدم دایی عمدا سامان را صدا زد تا با ما همراه باشد.
سامان واقعا پسر خوبی بود و متانت از رفتارش بخوبی به چشم می خورد.کنار رودخانه قدم میزدیم و دایی گاهی با من و گاهی با سامان صحبت میکرد.
وقتی کمی قدم زدیم دایی گفت:من میروم چند تا نوشابه بگیرم تا موقع قدم زدن با هم بخوریم.با این حرف از ما دور شد.وقتی من و سامان تنها شدیم او گفت:انگار خیلی دوستت داره!
مکثی کرده و گفتم:کی؟
خندید و گفت:خودتان بهتر میدانی درباره چه کسی صحبت میکنم.دایی شما همه چیز را برایم تعریف کرده است.
گفتم:شما اینطور فکر میکنید؟
سامان جواب داد:آره ، چون اینقدر حساسیت بخاطر دوست داشتن بیش از حد است.ولی شما خیلی خوب اذیتش میکنید.
سرخ شدم و گفتم:نه.اینطور نیست.و ادامه دادم:ببخشید که شما را غافل گیر کردم.فقط می خواستم یک جوری حرصم را خالی کنم.اصلا دست خودم نبود.بعد بخاطر اینکه موضوع حرف را عوض کنم گفتم:شغل شما چیه؟
سامان لبخندی زد و گفت:می خواهید موضوع حرف را عوض کنید؟و ادامه داد:من دبیر ریاضی هستم.
گفتم:چه جالب من از شغل معلمی خیلی خوشم می آید و رو کردم به او و گفتم:شما ازدواج کرده اید یا نه؟سامان خنده ای کرد و گفت:چند لحظه پیش به فکر ازدواج افتادم ولی بعدش...و بعد سکوت کرد.
در همان لحظه توپی به طرفمان پرت شد و سامان با پا توپ را برای ان بچه ها پرتاب کرد.
گفتم:خواهرهای زیبایی داری.
لبخندی زد و گفت:آره خیلی خواستگار دارند ولی انها علاقه بسیاری دارند به دانشگاه بروند.
یکدفعه و بدون مقدمه رو کردم به سامان و گفتم:میدانید که چرا دایی محمود به شما اشاره کرد که با ما قدم بزنید؟
سامان لبخندی زد و گفت:ای بابا همینجوری!
گفتم:دایی به شما این مأموریت را داده است که او را حتما همراهی کنید.
سامان گفت:دختر باهوشی هستی و لبخندی زد و ادامه داد:دایی شما می خواست عکس العمل نامزد شما را ببینه.
گفتم:هنوز او نامزدم نیست.چون تا به حال حرفی درباره ازدواج با او نزده ام.
سامان گفت:از دایی شما شنیده ام که او به شما خیلی علاقه دارد ولی بهتان بگم مردها با محبت بهتر رام میشوند تا با کم محلی.این را در گوش خودتان بسپارید.
گفتم:ولی معلوم نیست که از امروز دیگه علاقه ای به من داشته باشد یا نه.و میدانم حق با شماست.من نسبت به او خیلی بی اعتناء هستم.
در همان لحظه دایی محمود با سه عدد نوشابه بطرفمان امد.بعد از خوردن نوشابه رو به دایی کرده و گفتم:دایی جان خسته شده ام.اگه اجازه بدهید بروم پیش بقیه بنشینم.
دایی قبول کرد و من از انها جدا شدم و بطرف مادر و بقیه بچه ها رفتم.وقتی فرهاد دید که من بطرف انها میروم از جایش بلند شد و بطرف ماشین رفت.خیلی ناراحت بود.دلم داشت برایش پر میکشید.پیش خودم گفتم:ای کاش اینقدر او حساس نبود.ای کاش می توانستم با او راحت باشم و حرف دلم را بزنم.وقتی کنار مادر نشستم مادر اخمی کرد و گفت:دختر خجالت بکش ، اینقدر این پسر را اذیت نکن ، خدا را خوش نمیاد.اینقدر او را عذاب نده و سر به سرش نگذار.
پروین خانم با ناراحتی گفت:مدت یک هفته است که خنده روی لبهای فرهاد نیامده است.خیلی دلش گرفتار شده است.خودش هم خیلی در تعجب است که چرا وقتی از این حرکاتت خوشش نمی آید پس برای چه عاشقت شده است؟!
از حرکات خودم ناراحت بودم ، نگاهی به فرهاد انداختم.او داشت با ماشین ور میرفت.کاپوت را بالا زده بود و به ظاهر داشت با موتور سر و کله میزد.
ماشین را به اندازه ی سی قدم دورتر از محلی که اطراق کرده بودیم پارک کرده بود.یک دلم می گفت پیش فرهاد بروم و یک دلم میگفت نه نرو.بگذار تنبیه شود که دیگه از این حرفها نزند و بالاخره دلم طاقت نیاورد و بطرفش رفتم.
یک دستش لبۀ ماشین بود.دستم را کنار دستش گذاشتم و گفتم:خسته نباشی.
سریع دستش را کشید و رفت در صندوق عقب ماشین را باز کرد.
گفتم:فرهاد؟
با عصبانیت گفت:خفه شو.
چیزی نگفتم و به اجبار خودم را کنترل کردم.خودش را مشغول پیدا کردن یک قطعه از ابزار مکانیکی کرده بود و دوباره رفت جلوی ماشین و به موتور مشغول شدم.رفتم جلو و کنارش به تماشا ایستادم.
سکوت کرده بودم.
او با خشم ، با موتور ور میرفت.وقتی دید نگاهش میکنم حرصش در امد.در کاپوت را محکم بست و وقتی خواست از کنارم رد شود محکم با یک دست مرا به عقب هول داد.تعادلم را از دست دادم و به تنۀ درخت خوردم.
احساس کردم بازویم سوزش گرفت.وقتی نگاه کردم دیدم از دستم خون باریکی جاری شده.متوجه شدم وقتی فرهاد هولم داد دستم به تنۀ درخت گرفته و خراش سطحی به وجود امده بود.کنار ماشین زیر درخت سرو نشستم.خیلی از خودم ناراحت بودم.
لحظه ای سامان را جلوی رویم دیدم.دستمالی را بطرفم دراز کرد و گفت:تمامش تقصیر من بود.نبایستی به خواهرم می گفتم که شما را دعوت به بازی کند.
لبخندی زده و گفتم:نه.شما هیچ تقصیری ندارید ، او از دیشب تا به حال اینطور قیافه گرفته است و خودم هم باعث این همه عصبانیت بودم.
سامان به ماشین تکیه داد و گفت:تو به جای این همه عکس العمل تند می توانستی با ملایمت او را بطرف خودت بکشی.و اینکه شما اصلا حالت زنانه نداری.
به اجبار لبخندی زده و گفتم:در عرض این دو سه ساعت چطور شما میتوانید روی حرکات من نظر بدهید؟
خنده متینی روی لبهایش نشست و گفت:حتما که نباید با هم زندگی کنیم تا به خصوصیات همدیگر پی ببریم.
وقتی شما اون حرف را توی زمین بازی به من زدید اول شوکه شدم ولی احساس کردم حرف هایتان جز ظاهر سازی چیز دیگه ای نبوده است.چون هیچ حالتهای عشوه گری و یا لوندی در شما ندیدم و فهمیدم که شما با دخترهای دیگه خیلی فرق دارید.
گفتم:مگه دخترهای دیگه چطور هستند که من نیستم؟
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:من یک دبیر هستم و در دبیرستان دخترانه درس میدهم و این امر برای من تجربه شده است و حالتهایی که در این دوران تجربه کرده ام در تو ندیده ام.
در همان موقع دایی محمود بطرفم امد.خیلی عصبانی بود.وقتی دستم را دید که خون امده است خواست بطرف فرهاد برود تا با او دعوا کند ولی خواهش کردم که اینکار را نکند.
دایی با اخم گفت:از دور دیدم که او با تو چکار کرد.او حق نداشت دست روی تو دراز کند.او فقط یک خواستگاری معمولی از تو کرده است و نباید تا جوابی نشنیده است تو را متعلق به خودش بداند.با خشم ادامه داد:آخه دختر تو چقدر سبک هستی که به یک مرد بی همه چیز دل بسته ای!
با ناراحتی گفتم:دایی تورو خدا درباره فرهاد اینطور حرف نزن.تقصیر خودم بود او میداند که دوستش دارم بخاطر همین نمیتونه قبول کنه که من به او کم محلی کنم.فرهاد خیلی به من علاقه دارد و دوست دارد که من فقط به او توجه کنم و من درباره او اشتباه میکنم.او را ازدست خودم ناراحت کردم.
و بعد ارام گفتم:اگه میشه مرا تنها بگذارید و لطفا بخاطر من فرهاد را ناراحت نکن.دایی لبخندی زد و گفت:چشم بانوی فداکار ، هیچی به مرد مورد علاقه ات نمیگویم و بعد دستی به سرم کشید و همراه سامان از من دور شد.

sorna
03-23-2012, 01:26 PM
آستین لباسم کمی خونی و پاره شده بود. به درخت تکیه دادم . احساس گناه می کردم. رامین و فرهاد را با هم مقایسه کردم. چقدر رامین شکوفه را دوست داشت. چقدر هر دو به هم احترام می گذاشتند . اگر شکوفه زنده بود الان آنها خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا بودند . وقتی آن روز در پارک رامین درباره شکوفه صحبت می کرد عشق از چشمهایش خوانده می شد. صدایش به وضوح می لرزید . او دروغ می گوید که شکوفه را فراموش کرده است. عشق هیچ وقت فراموش نمی شود. مخصوصا محبت شکوفه هیچ وقت از یادش نرفته است.
می دانم رامین هم مانند من هنوز او را دوست دارد و نمی تواند محبت او را فراموش کند.
یک لحظه احساس کردم کسی بالای سرم است . نگاه کردم فرهاد بود. به بهانه اینکه سیگار را از داخل ماشین بردارد آمده بود ببیند که چرا آنجا نشسته ام. وقتی دید آستین لباسم کمی خونی است ناراحت شد . آمد و کنارم نشست.
گفتم : خوب سبک شدی؟
نگاهی با خشم به من انداخت و گفت : هنوز نه.
به شوخی دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم : اگه هنوز از دست من ناراحتی بیا شاهرگم را بزن تا خیالت راحت شود.
دستم را با اخم کنار زد و گفت : من مثل تو بیرحم نیستم . تو برای اینکه اعصاب مرا خرد کنی دست به هر کاری می زنی. حتی با اون پسره غریبه...
حرفشرا قطع کردم و گفتم اسمش آقا سامان است.
نگاه تندی به من انداخت و گفت : آره با همون پسره غریبه بازی کردی قدم زدی خندیدی ولی من این کار را نکردم . در صورتی که می توانستم نورا خوب اذیت کنم و مانند تو که حرص مرا درآوردی حرصت را دربیاورم. حالا تو مرا بیرحم می دانی . ببینم با اون پسره درباره چی صحبت کردی؟
گفتم : هیچی درباره شغلش و چیزهای دیگه
فرهاد با اخم گفت : درباره ازدواج با تو صحیت نکرد؟
گفتم : نه اجازه این کار را به او ندادم. چون فهمیده است چقدر دوستت دارم.
فرهاد نگاهی به من انداخت . بلند شد و یک ظرف آب از داخل ماشین برداشت و برایم گرفت تا بازویم را بشویم .
لبخندی زده و گفتم : می خواهم آثار جرم تو را به مادرت نشان دهم که هنوز عروسش نشده ام پسرش چه بلایی سرم آورده است.
فرهاد لبخندی زد و گفت : جقت بود . حالا خودت را لوس نکن و دستت را بشور . دستم را شستم.
فرهاد گفت: آستین لباست خونی شده . بهتره لباست را عوض کنی.
گفتم : نمی خواد آخه با خودم لباس نیاورده ام.
فرهاد به طرف ماشین رفت و ئر حالب که در ماشین را باز می کرد گفت : وقتب حون لباست را می بینم وجدانم ناراحت می شود و اینکه خجالت می کشم مادرت و برادرت ببینند که منن باعث زخمی شدنت شده ام.
و بعد یکی از بلوزهای خودش را آورد و به دستم داد و گفت : این را ببپوش . بهتر از لباس خونی خودت است.
نگاهی به بلوز ائداختم و گفتم : وای من که تو این لباس گم می شوم .
غرهاد لبخندی زد و گفت : حالا اینقدر ایراد نگیر . باید این را بپوشی . دایی محمودت خیلی از دستم ناراحت است وای به روی خودش نمی آورد . فکر کنم تو به او گفته ای که چیزی به من نگوید.
در خالی مه به طرف ماشین می رفتم تا داخل آن لباسم را عوض کنم گفتم : به هیچکس اجازه نمی دهم به تو توهین کند. و بعد داخل ماشین شدم . فرهاد به درخت تکیه داده بود و پشتش به ماشین بود . آرام زیر لب شعری را زمزمه می کرد .
از ماشین بیرون آمدم و رفتم پشت فرهاد ایستادم . فرهاد به طرفم برگشت و با دیدن من زد زیر خنده.
گفتم : چیه مثل مترسک سز جالیز شدم .
فرهاد با خنده کفت : اتفاقا چقدر بهت می یاد . تو اینقدر خوشگل هستی که هر چه بپوشی زیبا تر می شی.
فرهاد کمی نزدیکتر شد . خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم .
دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد و گفت : از اینکه تو را هول دادم ناراحت نیستم . ولی چون دستت خون آمد واقعا متاسفم و دیگه اجازه نداری برام قیافه بگیری و یا اخم کنی.
گفتم : شانس آوردی که دوستت دارم . گرنه تا به حال بین ما همه چیز تمام شده بود.
فرهاد لبخندب زد و گفت : تو هم شانس آوردی که دیوانه ات هستم وگرنه مانند یک غریبه با تو رفتار می کردم و بعد هر دو به روی هم لبخند زده و با هم به طرف مادر و بچه ها رفتیم.
شیما تا مرا دید زد زیر خنده و گفت : دختر این لباس چقدر برازنده ات است . خیلی خوشگل شدی.
فرهاد لبخندی زد و گفت : متاسفانه اندازه ایشون لباسی نداشتم وگرنه با دل و جان می دادم.
مادر گفت : دخترم چرا لباسهایت را عوض کریدی؟
تا آمدم جواب بدهم فرهاد پیش دستی کرد و گفت : لباسش همه گلی شده بود و من هم لطف کردم بهشون یکی از لباسهایم را دادم .
لحظه ای چشمم به سامان افتاد.
سامان داشت نگاهم می کرد. لبخندی به من زد و این لبخند از چشم تیزبین فرهاد به دور نماند.
فرهاد من را صدا زد و با عصبانیت گفت : کنار مادرت بشین.
گفتم : آخه... حرفم را قطع کرد و گفت : آخه بی آخه.
سکوت کردم و رفتم کنار مادر نشستم.(بی عرضه)
دایی محمود نیش خندی تحویلم داد که حرصم درآمدو مسعود هم وقتی سکوت مرا در برار فرهاد دید به خنده افتاد و به شوخی سری به عنوان تاسف برایم تکان داد.
دیگه همه مارا به چشم نامزد نگاه می کردند چون از احسساس من به فرهاد خبر داشتند.
پروین خانم چشم غره ای به فرهاد رفت تا اینقدر مرا تحت فشار نگذاردو
سامان مانند یک برادر مرا نصیحت کرده بود و اگه تصیحت او نبود هنوز من و فرهاد قهر بودبم. ولی سامان من را متوجه اشتباهم کرد.
سفره را پهن کردیم و من کنار مادر شروع کردم به غذا خوردن و خیلی گرسنه ام بود. بعد از اتمام غذا وقتی سفره را جمع کردیم آرام رو به فرهاد کردم و آهسته گفتم : ببخشید قربان اجازه می دهید بروم بلوزم را آب بکشم.تا موقع رفتن بتوانم این لباس کذایی را در بیاورم.
فرهاد لبخندب زد و گفت : اجازه ما هم دست شماست. مواظب خودت باش.
داشتم کنار رودخانه لباسم را اب می کشیدم که سامان به کنارم آمد و کنارم نشست.
قلبم شروع کرد به طپیدن و نگران شدم. با خود گفتم : اگه فرهاد سامان را اینجا ببینه درباره...
در همان لحظه سامان با متانت گفت : تبریک می گم انگار اشتی کردید.
جواب دادم : اره بالاخره او کوتاه آمد و اگه الان شما را پیش من ببینه دوباره شروع می کنه.
در همان موقع فرهاد با عصبانیت به طرف ما آمد و با خشم رو کرد به سامان و گفت : شما اینجا فرمایشی داشتید.
به جای سامان من گفتم : ایشون دبیر ریاضی هستند...
فرهاد حرفم را قطع کرد و گفت : شما ساکت باش. من دارم با این آقا حرف می زنم.
سامان با متانت گفت : نه کاری نداشتم می خواستم حالشان را بپرسم. چون چند لحظه قبل دیدم از دستشان خون می آید.
فرهاد با عصبانیت یقه سامان را گرفت . ناخودآگاه بلوز از دستم رها شد و آن را آب با خودش برد. توجهی نکردم و به طرف فرهاد رفتم. دستش را گرفتم تا یقه سامان را ول کند. گفتم : فرهاد ولش کن.
فرهاد فریاد زد : مرتیکه به تو چه ربطی داره که می خواهی حالش را بپرسی .
داد زدم : فرهاد بس کن. چرا مثل پسرهای گردن کلفت رفتار می کنی. انگار نه انگار یک وکیل متشخص هستی و برای خودت شخصیت داری.(خوب بابا همه فهمیدن نامزدت وکیله)
فرهاد یقه سامان را ول کرد و رو کرد به من و گفت : تو دیگه برای من شخصیت گذاشته ای که من آن را حفظ کنم.
پدر و برادر سامان به سرعت به طرف ما آمدند.
سامان آنها را آرام کرد و گفت : چیزی نشده. سوء تفاهمی ایجاد شده است.
مسعود و دایی محمود آمدند و فرهاد را آرام کردند. من از سامان با خجالت معذرت خواهی کردم.
تمام آدمهایی که برای تفریح آمده بودند دور ما جمع شده بودند. خیلی خجالت می کشیدم.
دایی دست فرهاد را گرفت و گفت : مرد حسابی تو چرا اینقدر زود از کوره در می ری . عاشقی هم حدی داره . مگه فقط تو عاشق شده ای که اینطور برای مردم شاخ و شانه می کشی.
فرهاد نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت . کنارم امد و آرام گفت : ببخشید افسون. می دانم چه کار زشتی کردم. یک لحظه منترل خودم را از دست دادم.
سکوت کردم.
فرهاد با نگرانی گفت : افسون اینطور سکوت نکن. خواهش می کنم منو ببخش. وقتی دیدم او به طرف تو می آید حرصم درآمد و کنترل خود را از دست دادم.
باز سکوت کردم. از دست او کلافه شده بودم . رفتم کنار مادرم نشستم. همه ساکت بودند و فرهاد در فکر فرو رفته بود و گاهی با نگرانی به من چشم می دوخت و من با ناراحتی لحظه ای او را نگاه می کردم و بعد سرم را پایین می انداختم.
مادر جلوی فرهاد چای گذاشت و گفت : پسرم اینقدر ناراحت نباش همه تقصیر افسون است که شما را ناراحت می کند. و بعد چشم غره ای به من رفت.
یکدفعه فرهاد بدون مقدمه رو به مادرم کرد و گفت : منیر خانم اجازه بدهید همینجا دوباره خودم از دختر شما خواستگاری کنم. من افسون را می خواهم و او هم مرا دوست دارد . ببخشید که بدون مقدمه صحبت می کنم. خواهش می کنم همین الان جوابم را بدهید. و مانند دیشب ایقدر طفره نروید.
مادر جا خورد و به مسعود نگاه کرد.
فرهاد لحظه ای بعد دوباره گفت : خواهش می کنم الان جوابم را بدهید دیگه طاقت صبر کردن ندارم لطفا قبول کنید.
دایی محمود خنده بلندی سر داد و گفت : بالاخره نتوانستی طاقت بیاوری تا به خانه برویم.
قلبم مانند طبل می زد. با برخوردی که امروز فرهاد داشت تصمیم برایم سخت و دشوار بود. ولی اورا دیوانه وار دوست داشتم.
مادر به من من افتاده بود . دوباره به مسعود نگاه کرد. مسعود لبخندی زد و گفت : منکه حرفی ندارم افسون جان باید برای زندگی خودش تصمیم بگیره.
فرهاد نگاهی به من انداخت و من سرم را پایین انداختم.
فرهاد آرام گفت : افسون من از تو خواستگاری کرده ام قبول می کنی تا با هم خانه کوچک و با صفایی به پا کنیم.
سکوت کردم. فکر کنم تا بنا گوش سرخ شده بدم.
فرهاد با لحنی عصبی که به اجبار خودش را نگه داشته بود گفت : افسون جان جوابم را بده تو منو به عنوان یک شریک زندگی قبول داری.
گفتم : آخه اینجا که نمی شه. در این...
پروین خانوم حرفم را قطع کرد و با خوشحالی گفت : اتفاقا اینجا بهترین جا برای این موضوع است.
شیما گفت : تورو خدا جواب فرهاد را بده تو که مارا جون به لب کردی.
سرم را بلند کردم و به صورت گلگون شده فرهاد نگاهی انداختم. چشمهای میشی رنگش برق می زد . قلبم به شدت می طپید واقعا فرهاد را دوست داشتم . اخمهای فرهاد نتوانسته بود کوچکترین تغییری در قلبم به وجود بیاورد.
یکدفعه فرهاد داد زد : افسون جوابم را بده. تو داری اعصابم را به هم می ریزی.
همه از این حرکت فرهاد فرهاد جا خوردند . ولی یکدفعه زدند زیر خنده.
لبخندی به فرهاد زدم.
او با ناراحتی دستی به موهایش کشید و گفت : ببخشید افسون جان لطفا جوابم را بده.
آرام گفتم : هر چه بزرگترها بگویند من حرفی ندارم.
مادر آهی کشید و نگاهی به صورتم انداخت و گفت : منکه راضی هستم. انشاءالله خوشبخت شوی.
مسعود گفت : منهم راضی هستم.
دایی محمود گفت : وقتی خود دختر دیوانه خواستگارش باشد دیگر کی می تونه حرف بزنه. انشاءالله مبارک باشه.
فرهاد گفت : افسون می خواهم بله را از دهان خودت بشنوم.
دوباره نگاهی به چشمان جذابش انداختم . دلم فرو ریخت آرام و با خجالت گفتم : بله.
در همین لحظه پروین خانوم قند روی سر ما ریخت و همه با هم هورا کشیدند.
پروین خانم انگشتری از انگشتش درآورد و به اصرار در انگشت من کرد و مرا بوسید.
شیما به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید.
فرزاد به شوخی گفت : بالاخره طلسم ازدواج برادر من به دست افسون خانوم شکسته شد. دیگه خدا را شکر سد راهی ندارم و با خیال راحت می توانم دست بالا کنم و بعد فرهاد را بغل کرد و او را بوسید.
فرهاد رو به فرزاد گفت : خوب اگه زن می خواستی چرا زودتر نگفتی تا برایت دست بالا کنم.
فرزاد خنده ای کرد و گفت : آخه وقتی داداش بزرگتر زن نگرفته من چطوری می توانستم زن بگیرم.
فرهاد آرام به پشت فرزاد زد و گفت : تو به من چکار داری. خوب زن می گرفتی.
مسعود به طرفم آمد و سرم را بوسید و گفت : فکرش را نمی کردم به این زودی ما را ترک کنی.
گفتم : ولی من تا یک سال دیگه مهمان شما هستم چون باید دیپلم بگیرم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : حتما باید دیپلم بگیری وگرنه بدون دیپلم تو را به خانه خودم نمی برم و ادامه داد : بلند شو که می خواهم با خیال راحت با تو قدم بزنم.
دایی به شوخی گفت : طفلک از صبح تا حالا دلش رفت. اینقدر که افسون او را تنها گذاشته بود.
فرهاد لبخندی زد و اشاره کرد که قدم بزنیم . از مادر اجازه گرفتم. مادر لبخندی زد و گفت : انشاءالله سفید بخت بشی . برو عزیزم. بلند شدم و در کنار فرهاد لب رودخانه قدم زدم.
....

sorna
03-23-2012, 01:27 PM
یکدفعه فرهاد ایستاد و به طرفم برگشت و در چشمانم خیره شد و گفت:افسون بخدا تو را خوشبخت میکنم.به تو قول میدهم.
چنان این حرف را از صمیم قلب ادا کرد که در چشمانش اشک حلقه زد.ولی غرور مردانه اش به او اجازه نداد که اشکهایش روی گونه بغلتد.به اجبار خودش را کنترل کرد.لبخندی زد و گفت:ببخشید که ناراحتت کردم.فکر کنم خواستگاری من عجیب ترین خواستگاری دنیا بود.افسون دوستت دارم به اندازه تمام دنیا می خواهمت.
لبخندی زده و گفتم:من هم همینطور.امیدوارم بتونم خوشبختت کنم.
در حالی که داشتیم قدم میزدیم چشمم به سامان افتاد.رو به فرهاد کردم و گفتم:می خواهم خواهشی ازت بکنم.
لبخندی زد و گفت:بفرما عزیزم که هر چی بگی گوش میکنم.
گفتم:اگه میشه از سامان بخاطر برخورد تندت معذرت خواهی کن.من خیلی از رفتارت ناراحت شدم.اون اصلا منظوری نداشت تو نبایستی آنطور با او برخورد می کردی.
فرهاد دوباره عصبانی شد و گفت:اینقدر این پسره برای تو مهم است که من خودم را کوچیک کنم و از او معذرت بخواهم؟من هرگز این کار را نمیکنم.
گفتم:آخه تو اشتباه میکنی.او پسر خیلی خوب و با ایمانی است.اون مرا متوجه اشتباهم کرد.او گفت که یم مرد با محبت بهتر رام میشود تا با خشونت.سامان به من گفت:فرهاد تو را دوست دارد که اینقدر حساسیت نشان میدهد.بخدا تو اشتباه میکنی او اصلا به من نظری ندارد.
فرهاد گفت:اگه اینطور که تو میگی باشه.من قبول کرده و از او معذرت خواهی میکنم.
با خوشحالی گفتم:بخدا فرهاد تمام حرف هایم حقیقت است.اگه منو دوست داری این کار را بکن چون من خودم را نمی بخشم.
فرهاد گفت:باشه فقط به خاطر تو که اینقدر برایم عزیز هستی این کار را میکنم.و به تو ثابت میکنم که چقدر دوستت دارم.به طرف سامان رفت.سامان داشت با خواهرهایش قدم میزد وقتی فرهاد را دید که به طرفش میرود ایستاد ولی خواهرهای او با نگرانی به فرهاد چشم دوختند.
فرهاد رو کرد به سامان و به خاطر دعوایی که با او کرده بود معذرت خواهی کرد.من هم بطرف انها رفتم و کنار فرهاد ایستادم.
سامان به من و فرهاد به خاطر نامزدیمان تبریک گفت و رو کرد به فرهاد و گفت:آقا فرهاد قدر نامزدت را بدان زن خوبی را انتخاب کردی.هیچوقت به عشق او شک نکن چون برخلاف ظاهر سردش نسبت به شما عشق آتشینی دارد.
فرهاد لبخندی به من زد و گفت:میدانم ولی ای کاش ظاهرش هم پر حرارت بود.اینجوری دیگه من عصبانی نمیشدم.بعد فرهاد دوباره معذرت خواهی کرد و از او جدا شدیم و کنار هم شروع به قدم زدن کردیم.از فرهاد پرسیدم:چرا یکدفعه تصمیم گرفتی که خودت از من خواستگاری کنی؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:برای یک لحظه حس کردم که تو را از دست میدهم.دیگه طاقت نیاوردم و پیش خودم گفتم بهتره خودم مستقیما از مادرت خواستگاریت کنم.
گفتم:وای اگه عموهایم بدانند که من بدون اطلاع انها نامزد کرده ام چه غوغایی به پا میکنند.چون ما بدون اجازه انها هیچ کار نمیکنیم.
فرهاد در حالی که کنار رودخانه ایستاده بود گفت:پس بهتره دوباره به خواستگاریت بیایم.دوست ندارم عموهای زنم از من دلگیر باشند.
لبخندی زده و گفتم:خیلی عروس خنده داری بودم مگه نه؟
فرهاد به شوخی اخمی کرد و گفت:منظورت چیه؟
گفتم:با این لباس مانند مترسک سرجالیز شده ام.خودم از قیافه ام خنده ام میگیره تا برسه نامزدم.والله شکل همه چیز بودم جز یک عروس.
فرهاد لبخندی زد و گفت:من همینجوری هم تو را قبول دارم و دیوانۀ قیافه ات هستم.
یکدفعه بغضی روی گلویم نشست و گفتم:ای کاش پدرم زنده بود و خوشبختی مرا می دید.
فرهاد با ناراحتی به طرفم برگشت.دستم را گرفت و گفت:عزیزم خودت را ناراحت نکن.من هم پدر ندارم.دلیل نمیشه امروز که بهترین روز برای هر دوی ماست را خراب کنیم.انها الان شاهد خوشبختی ما هستند.تو رو خدا بس کن و برام گریه نکن که حالم گرفته میشه.
به اجبار لبخندی زده و گفتم:اگه میشه برگردیم من خسته شدم.
فرهاد با دلخوری گفت:صبح تفریح خودت را کرده ای و حالا که با من هستی میگی خسته شده ای؟!
گفتم:چه تفریحی؟کتک خوردن هم شد تفریح؟
فرهاد متوجه کنایه ام شد و گفت:حقت بود.می خواستی اینقدر با غرورم بازی نکنی(عجب رویی داره!)
ولی باز ازت معذرت می خواهم.
در همان لحظه مادر ما را صدا زد و گفت:بیایید چایی بخورید.
من و فرهاد به طرف انها رفتیم.کنار مارد نشستم.پروین خانم لبخندی زد و گفت:قربون عروس خوشگلم بشم.خدا را شکر که بالاخره زن فرهاد را دیدم.همیشه میترسیدم که مرگ اجازه ندهد من عروس قشنگم را ببینم.و خدا را سپاس که این فرصت را به من داد.
فرهاد به شوخی اخمی به مادرش کرد و گفت:مادر این حرف را نزن ، شما باید حتی نوه هایتان را عروس و داماد کنید.به شوخی ادامه داد:انشالله تا سال دیگه نوه تان را میبینید.
از این حرف فرهاد تا بنا گوش سرخ شدم و چشم غره ای به او رفتم.همه زدند زیر خنده.
فرهاد با خنده گفت:اینطور برام اخم نکن.شوخی کردم.تو باید هنوز یک سال دیگه درس بخوانی.
پروین خانم لبخنید زد و گفت:حالا نمیشه وقتی به خانه شوهر امد دیپلم خودش را بگیرد؟
فرهاد اهی کشید و گفت:اینجوری که خیلی بهتره ولی میدونم این دختر راضی نمیشه.
دایی با خنده گفت:فرهاد جان چرا اه میکشی؟یک سال که چیزی نیست چشم به هم بزنی مثل باد می گذره.
فرهاد لبخندی زد و گفت:اقا محمود تا به حال عاشق نشدی تا ببینی من چه میکشم.خدا هیچ بنده ای را عاشق نکنه که عشق پدر ادم را در میاره.
دایی لبخندی زد و گفت:تو از کجا میدونی که من عاشق نشده ام؟پدر عاشقی بسوزه که ادم رو دیوانه میکنه.
همه به خنده افتادند.پروین خانم به شوخی رو به فرهاد گرد و گفت:الهی برای دلت بمیرم مادر.
شلیک خنده بلند شد و فرهاد با خجالت سرش را پایین انداخت.
از کنار مادر بلند شدم رو به فرهاد کردم و گفتم:اگه میشه سوئیچ ماشین را بدهید می خواهم کمی استراحت کنم.
فرهاد سوئیچ را به دستم داد.
روی صندلی عقب ماشین دراز کشیدم.خیلی خسته بودم.ناخودآگاه خوابم برد.یک لحظه احساس کردم چیزی رویم انداخته شد.از خواب پریدم.دیدم فرهاد ملافه ای روی من انداخته است.
لبخندی به او زده و گفتم:نکنه از اینکه خوابیده او ناراحت هستی؟
فرهاد گفت:ناراحت نیستم.می خواستم ملافه روی سرت بکشم تا راحت تر بخوابی.راستی چرا اینجا خوابیدی؟(پس کجا می خوابید؟!سر قبر تو؟!بچه ها ببخشید که وسط کتاب پارازیت دادم!)
فرهاد شیشه های ماشین را بالا کشید.با تعجب گفتم:وای تو رو خدا نکنه می خواهی مرا خفه کنی؟
فرهاد به خنده افتاد و گفت:ای بابا نترس خفه ات نمیکنم.هنوز بهت احتیاج دارم.میخواهم کولر ماشین را روشن کنم تا خنک شوی.
دیگه خواب از سرم پریده بود.به فرهاد نگاه کردم.فرهاد کنارم نشست و گفت:چیه ناراحت شدی؟
جواب دادم:نه.تازه داشت خوابم میبرد که جنابعالی مرا بیدار کردی.حالا خواب از سرم پریده است.
فرهاد گفت:بروم نوشابه بیاورم که توی این گرما خیلی می چسبه و با این حرف از من دور شد.
دور شدن او را نگاه کردم.ته دلم یک جوری بود.دوستش داشتم ولی یک اضطراب خاصی داشتم.نمیدانستم این چه حسی است که من نسبت به او دارم.
لحظه ای بعد فرهاد با دو شیشه نوشابه به طرفم امد.یکی را به من داد و گفت:نوشابۀ خنکی است.بعد نوشابه خودش را کمی سر کشید.
فرهاد لبۀ صندلی کنار من نشسته بود و پاهایش از ماشین بیرون بود.رو به من کرد و گفت:تو چرا اینقدر تو فکر هستی؟نکنه از چیزی ناراحتی؟
گفتم:نه.فقط کمی خسته هستم.با کنایه ادامه دادم:فکر کنم خستگی ام بخاطر جنگ اعصابی است که صبح داشتم.
فرهاد با گوشه چشم نگاهی به من انداخت و گفت:مقصر این جنگ اعصاب کی بود؟!حالا داری کنایه میزنی؟ ولی همه این اخم ها و خستگی ها تقصیر خودت بود و حالا اینقدر کنایه نزن که خوشم نمیاد.
لبخندی زده و گفتم:شوخی میکنم.اقا بزرگ.
فرهاد گفت:افسون دیگه دوست ندارم سر کار بروی.
یکدفعه جا خوردم و رنگ صورتم پرید.با خودم گفتم:پس چطوری میتوانم کرایه خانه اقای محمدی را بدهم و یا چطور میتوانم وسیله رفاه مادر بزرگ را فراهم کنم.انها تمام امیدشان به من است و چشم به من دوخته اند.
نگاه التماس آمیزی به فرهاد انداختم و گفتم:فرهاد تو رو خدا اینقدر اذیتم نکن.دوست دارم این دو ماه را سر کار بروم و از تو می خواهم اجازه بدهی که این کار را بکنم.
وقتی فرهاد اصرار مرا دید بیشتر شک کرد و با اخم گفت:یعنی اینقدر کار کردن برایت مهم است که حتما بروی؟
گفتم:نه.فقط برای سرگرمی دوست دارم این کار را بکنم.
فرهاد گفت:ولی بهت قول میدهم نگذارم حوصله ات سر برود.هر روز سرگرمت میکنم.خب حالا راضی شدی؟
نمی دانستم چطور او را راضی کنم.هر طور شده بایستی به شرکت میرفتم.به پولش خیلی احتیاج داشتم.وگرنه تمام آرزوهای ان پیرزن و پیرمرد بر باد میرفت.
با بغض گفتم:اگه اجازه ندهی به سر کار بروم مجبورم بر خلاف میل باطنی ام نامزدی را به هم بزنم.
فرهاد رنگ صورتش پرید و با خشم گفت:اینقدر این کار برایت با ارزش است؟
گفتم:آره.نمیتوانم چیزی بهت بگویم.ولی می خواهم اجازه بدهی که بروم.چون دوست ندارم تو را از دست بدهم.دستش را گرفتم و با بغض او را نگاه کردم و ادامه دادم:اینقدر دوستت دارم که فکر جدا شدن از تو برایم یک شکنجه است.ولی خواهش میکنم مجبورم نکن این کار را بکنم.
فرهاد با عصبانیت دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:اگه پای کسِ دیگری در میان باشد اجازه نمیدهم ، حتی اگه از هم جدا شویم.
با اخم گفتم:این حرف را نزن.اخه اگه من به کسی دیگه علاقه داشتم پس چرا به تو جواب بله را دادم؟!(همون!یه چیزی گفته واسه خودش تو به دل نگیر!)
فرهاد با حالت عصبی گفت:باشه میگذارم به شرکت بروی ولی موقع مدارس باید از این شرکت لعنتی بیرون بیایی.
از خوشحالی فریاد کشیدم و ناخودآگاه بطرف فرهاد خم شدم ولی زود متوجه شدم و خودم را جمع و جور کردم.
فرهاد خنده اش گرفت و گفت:خجالت نکش.مهم نیست.من که ناراحت نمیشوم.
با خجالت سرم را پایین انداختمفرهاد با شیطنت گفت:عزیزم ما نامزد هستیم.چرا خجالت کشیدی؟
در همان موقع پروین خانم به طرف ما آمد.با دیدن او خودم را جمع و جور کردم و از ماشین بیرون امدم.
پروین خانم لبخندی زد و گونه ام را بوسید و گفت:عزیزم چرا اینجا نشسته ای؟
فرهاد گفت:مادر جان ، عروسیتون خجالت میکشه که جلوی شما استراحت کند.به خاطر همین اینجا امده است.
نگاهی به فرهاد انداختم و رو کردم به پروین خانم گفتم امدم استراحت کنم ولی این اقای وکیل اجازه خواب به بنده نداد.فرهاد تا خواست جوابم بدهد ، پروین خانم نگاهی به او انداخت و گفت پسرم اگه میشه قدری ما را تنها بگذار.می خواهم با عروس خوشگل خودم کمی صبحت کنم.
فرهاد لبخندی به من زد و رو کرد به مادرش و گفت:باشه ولی زودتر حرفتان را بزنید ، آخه حوصله ام سر میره.با این حرف از ما جدا شد.
پروین خانم دستم را گرفت و گفت:عزیزم انشالله فرهاد جان بتواند تو را خوشبخت کند.دوست داشتم کمی با هم صحبت کنیم.من برای بچه هایم خیلی زحمت کشیده ام.همانطور که مادر شما برایتان زحمت کشیده است.میخواستم ازت خواهش کنم فرهاد را درک کنی.فرهاد مرد خوبیست ولی فقط خیلی حساس و زودرنج است.وقتی اولین بار تو را دید متوجه شدم که خیلی از تو خوشش امده است و میدانستم که اگه او چیزی بخواهد حتما بدست می اورد.وقتی دیپلم گرفت خواست که در دانشگاه در رشته علوم قضایی شرکت کند و حتما قبول شود.همینطور هم شد.
فرهاد همیشه می خواست که ما در رفاه باشیم و از هر نظر رفاه ما را تکمیل میکرد.من هیچوقت مرگ شوهرم را حس نکردم چون او همه چیز را برایم مهیا کرده بود.او محبت و عاطفه اش را نثار ما کرده است.بخدا او حتی جای پدرش را برایمان پر کرده است.من میدانم که او تو را خوشبخت میکند و رو کرده به من و در چشمانم خیره شد و ادامه داد:دخترم ، اگه تو با احساسات و یا غرورش بازی نکنی او را بهترین مرد دنیا میبینی و من دیدم که امروز چقدر اذیتش کردی.امروز فرهاد فقط بخاطر مادرت چیزی بهت نگفت.وقتی که تو برای اشتی پیش او رفتی خودت دیدی که با تو چکار کرد.بخدا تا حالا هیچوقت فرهاد را این چنین عصبانی ندیده بودم.او در شوخ طبعی در فامیل مشهور است ولی از وقتی که تو را دیده است انگار که در این عالم نیست و مدام در فکر فرو میرود.وقتی امروز او را عصبانی دیدم خودم ترسیده بودم.فرشته دختر خاله اش به شیما پیغام داده بود که اگه فرهاد به خواستگاری او برود او تمام زندگیش را به پای او میریزد و وقتی شیما پیغام فرشته را به فرهاد داد فرهاد با شنیدن این حرف عصبانی شد و گفت وقتی دختر پیشنهاد ازدواج بدهد ، یعنی اینکه خودش را می خواهد تحمیل کند.دختر باید کمی غرور و شخصیت داشته باشد.فرهاد می گفت بخاطر این از افسون خوشم می اید که مثل دخترهای هم سن و سال خودش لوس نیست.حتی وقتی دستش پاره شد چیزی نگفت و خودش را لوس نکرد.من اینجوری دوست دارم.دختر نباید خودش برای جلب توجه کردن پیش قدم شود.افسون او واقعا دوستت دارد و تو هم دوستش داری ولی کمی حالت زنانه به خودت بده تا بتوانی مانند یک زن ریوف و عاشق پیشه باشی.
گفتم:من از وقتی که پدرم مُرد دیگه از هر چه لوس شدن و یا ناز کردن بود بدم امد.خیلی خودم را برای پدرم لوس میکردم و پدرم واقعا دوستم داشت.اینقدر در خانه پر سر وصدا بودم که صدای اعتراض مادرم بلند میشد.ولی پدرم عاشق سر و صدایم بود و وقتی پدرم مرد تمام عشق و عاطفه ام را به پدرم نثار کردم.دوست نداشتم کسی به من ترحم کند.به خاطر همین همیشه خودم را خشک و خشن نشان دادم تا کسی به من ترحم نکن. هیچوقت قیافه مظلوم به خودم نگرفتم تا کسی برایم دلسوزی کند.از دلسوزی دیگران متنفرم.وقتی می خواستند پدرم را دفن کنند همانجا چیزی مانند عشق و محبت از وجودم خالی شد و در آغوش پدرم پنهان شد.همانجا عشق و علاقه ام را به پدرم هدیه کردم و بعد از مرگ پدرم هیچوقت گریه نکردم تا امروز که پسرتان اشکم را دراورد.بعد لبخندی به پروین خانم زده و ادامه دادم:بخاطر همین است که همه به من لقب قلب سنگی داده اند.چون بعد از مرگ پدرم دیگه گریه نکردم.فرهاد خیلی مرد سخت گیری است.اصلا فکرش را نمیکردم که اینطور باشد.
پروین خانم لبخندی زد و دستش را دور گردنم انداخت و گفت:فرهاد سخت گیر هست ولی تو میتوانی او را دست کنی.خودت دیدی که بخاطر تو از سامان معذرت خواهی کرد.در صورتی که او مردی نبود که از کسی معذرت خواهی کند.و با خنده گفت:ای وای این پسر سرو کله اش پیدا شد.دلش طاقت نمی اورد کمی از تو دور باشد.
در همان موقع فرهاد کنار ما امد و گفت:مادر چقدر صحبت میکنی.بگذار کمی من صحبت کنم.حوصله ام سر رفت.
پروین خانم به شوخی گفت:بیا صحبت کن ، من که نمی خواهم زنت را بخورم که تو اینطور این پا و اون پا میکنی.من رفتم.با این حرف خنده کنان از ما دور شد.
روی چمن ها دراز کشیدم.خیلی خوابم می امد.
فرهاد با دلخوری گفت:تا منو دیدی خوابت گرفت!اصلا شوهر داری بلد نیستی.
گفتم:آخه بی انصاف تو که نگذاشتی بخوابم.بعد کنارش نشستم.
فرهاد گفت:ناراحت شدی؟
آهی کشیدم و گفتم:نه.من حق ناراحت شدن ندارم.
فرهاد خندید و گفت:چرا ناراحت شدی ؟تو استراحت کن.دیگه حرفی نمیزنم.
گفتم:بهتره پیش بقیه برویم.شاید شیما ناراحت شود.بعد هر دو بلند شدیم و بطرف بچه ها رفتیم.
دایی و سامان و شیما و مسعود داشتند والیبال بازی می کردند.دایی با صدای بلند گفت:شما نمی خواهید چند دقیقه از هم جدا شوید؟
فرهاد گفت:بیا برویم والیبال بازی کنیم.
گفتم:من خسته هستم.بهتره خودت بازی کنی.
فرهاد گفت:نه اگه تو نیایی من هم نمیروم.
دایی گفت:آقا داماد بیا والیبال بازی کن.
فرهاد گفت:نه.افسون خسته است و نمیتواند بازی کند.گناه داره تنهایش بگذارم.
رو به دایی کرده و گفتم:دایی جان اینقدر اصرار نکنید.اقا فرهاد والیبال بلد نیست و خجالت میکشد که شما اصرار میکنید.
فرهاد اخمی کرد و گفت:من در والیبال رقیب ندارم.الان بهت نشون میدهم که والیبال بلد هستم.و بعد عینک دودی و کیف پولش را به دستم داد و گفت:اینها را نگهدار تا والیبالم را بهت نشان بدهم.و با این حرف بطرف زمین بازی رفت.
کنار زمین نشستم و شروع کردم به تشویق کردن فرهاد و او هم با مهارت کامل بازی میکرد.فرهاد واقعا حق داشت چون والیبالیست قابلی بود.بالاخره همه خسته شدند فرهاد لبخندزنان از بازی خودش راضی به طرف من امد و گفت:بالاخره دیدی برنده شدیم؟
گفتم:آفرین.فکرش را نمیکردم یک اقای وکیل اینچنین قشنگ و با مهارت بازی کند!
با هم بلند شدیم و رفتیم پیش بقیه.
شیما با فرزاد داشت صحبت میکرد وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:ببخشید که این برادر عزیزم شما را کمی راحت نمیگذاره.
فرهاد لبخندی زد و گفت:حسودیت میشه؟اشکالی نداره چند وقت دیگه در خونۀ ما هم به صدا در میاد و تو هم مثل افسون میشوی.
شیما سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
دایی محمود گفت:دیگه داره شب میشه.زودتر اماده شوید برویم.
همه بلند شدیم و وسایل را جمع کردیم.من بطرف سامان رفتم.او با دیدن من بلند شد.گفتم:از اینکه با شما آشنا شدم خیلی خوشحال.امیدوارم بخاطر برخورد امروز با فرهاد مارا ببخشی.
سامان گفت:اگه اقا فرهاد ناراحت نمیشود شماره تلفن خانه و مدرسه را به شما میدهم تا اگه نشکلی داشتید با من تماس بگیرید.
تشکر کردم و شماره را از او گرفتم و بعد از کمی تعارف با هم خداحافظی کردیم.وقتی بطرف فرهاد رفتم او را عصبانی دیدم.متوجه شدم که از دستم ناراحت شده است.گفتم:شما نمی خواهید با اقا سامان خداحافظی کنید؟
فرهاد با عصبانیت گفت:تو که زودتر این کار را کردی.
لبخندی زده و گفتم:من با تو فرق میکنم.اگه میشه خودت برو خوب نیست.من شماره تلفن سامان را گرفتم تا اگه...
فرهاد با خشم حرفم را قطع کرد و گفت:تو بی خود کردی بدون اجازه من این کار را کردی.به اجازه کی این کار را کردی؟
دست فرهاد را گرفتم و گفتم:بی انصاف نشو.من که منظوری نداشتم.اگه خدای ناکرده منظوری داشتم به تو که نمیگفتم از سامان شماره تلفن گرفته ام.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت.انگار آرام شده بود.گفت:ببخشید که اینطور عصبانی شدم.دست خودم نبود.اصلا نمیتوانم تو را با یک غریبه ببینم.
گفتم:تقصیر من بود که نماندم تا با تو پیش او بروم تو باید منو ببخشی.
فرهاد دستم را فشرد و با لبخند گفت:عزیزم من همیشه تو را می بخشم.
فرهاد همراه مسعود و دایی محمود رفت تا با سامان خداحافظی کند.با خودم گفتم:اگه من رفتارم خوب باشد ، فرهاد مرد مهربانی است.این تقصیر خودم است که ناخواسته او را عصبانی میکنم.
همه با هم به خانۀ ما رفتیم و مادر اجازه نداد انها برای شام به خانه خودشان بروند.

sorna
03-23-2012, 01:27 PM
من به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. صدای مادر را می شنیدم.که به پروین خانم تعارف می کرد که راحت باشد و اینقدر تعارف نکند.
پروین خانم گفت : آخه خجالت می کشم ما زیاد مزاحمتان شده ایم.
مادر گفت : این حرف را نزنید ما دیگر فامیل شده ایم و نباید شما تعارف کنید . الان شما پیش عروس خودتان هستید.
صدای فرهاد را شنیدم که گفت : اینقدر تعارف نکنید . امشب به مناسبت نامزدی من و افسون جان می خواهم برای همه شما را شام از بیرون بگیرم . همه بچه ها هورا کشیدند.
در همان لحظه فرهاد به اتاقم آمد و گفت : هنوز خوابت می یاد.
گفتم : نه فقط خیلی خسته هستم.
فرهاد به شوخی گفت : دختر جان خجالت بکش اینقدر نخواب چاق می شوی. و من از زن چاق خوشم نمی آید.
بلند شدم لبه تخت نشستم و گفتم : آخه پسر تو چقدر غر می زنی آخه مگه مرد هم اینقدر غرغر می کنه.
فرهاد بی مقدمه گفت : می خواهم همین هفته عقدت کنم.
جا خورده و گفتم : مگه می خواهم فرار کنم که این قدر عجله داری تا عقد کنیم.
فرهاد کنارم نشست و گفت : دوست دارم وقتی با هم تنها هستیم و یا بهت دست می زنم محرم باشیم. من خودم اینطور معذب هستم. خودت می دانی که چقدر دوستت دارم و همین امر باعث می شود که بعضی وقتها ناخودآگاه دستت را بگیرم و یا وقتی با هم پیش فامیلهایم می رویم محرم باشیم وقتی عقد باشیم من و تو راحت هستیم. و باید بدانی که از نظر شرعی درست نیست که زیاد نامزد بمانیم.
گفتم : پس مدرسه ام چه می شه.
فرهاد لبخندی زد و گفت : تو به فکر آن نباش خودم درستش می کنم. هر چی باشه تو زن یک وکیل هستی. و اینکه پس فردا برای خواستگاری مجدد با مادرم می آیم. نمی خواهم عموهایت از دست تو و من ناراحت باشند.
گفتم : ولی فکر نکنم عموهایم راضی شوند این هفته عقد کنیم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و با خنده گفت : همینطور که تو را راضی کرده ام عموهایت را هم راضی می کنم.
گفتم : با این زبون چرب و نرمی که داری معلومه که آنها راضی می شوند. هر چی باشه وکیل هستی و فوت و فن کار را بلدی.
فرهاد گفت : جون من پاشو بیا بیرون بشین . مدام می خواهی بخوابی . پاشو وقتی که ما رفتیم می تونی راحت استراحت کنی.
همراه فرهاد از اتاق خارج شدم.
فرهاد ماجرای خواستگاری را به مادر گفت و مادر قبول کرد ولی خواستگاری را برای روز پنجشنبه انداخت تا او هم آماده باشد.
فرهاد همراه مسعود رفت تا از بیرون غذا بگیرند . من و شیما داشتیم سالاد درست می کردیم . شیما خیلی سرحال بود و مدام سر به سرم می گذاشت.
همه دور هم نشستیم و شام را با هم خوردیم . آخر شب فرهاد با خانواده اش به خانه خودشان رفتند.
فردا صبح سرکار رفتم و آقای محمدی طبق معمول منتظر من بود. سلام کردم و سر میز نشستم . ساعت ده صبح بود که فرهاد زنگ زد و حالم را پرسید . در همان موقع آقای محمدی مرا صدا زد . از فرهاد معذرت خواهی کرده گفتم : آقای محمدی مرا صدا می زند. و فرهاد غرغر کنان خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.
داخل اتاق آقای محمدی شدم. تا مرا دید سرخ شد و خیلی متین جواب سلامم را داد . گفتم : با من کاری داشتید .
جواب داد : بله می خواستم به شما بگم به خانه ای که به شما نشان داده ام آماده است. خواستم کلید خانه را به شما بدهم.
با خوشحالی تشکر کرده و گفتم : به اون خانه نمی کویند آنجا یک بهشت زیبا است. من که خیلی آنجا را دوست دارم . می دانم پدربزرگ و مادربزرگ خیلی در آنجا راحت هستند.
برقی در چشمانش درخشید و گفت : خیلی خوشحالم که شما از آنجا خوشتان آمده است. ولی آنجا خیلی کوچک است.
جواب دادم : ولی صفا و زیبایی آنجا را فکر نکنم هیچ خانه ای داشته باشد.
سرش را پایین انداخت و درحالی که تا بنا گوش سرخ شده بود گفت : این بهشت کوچک فرشته ای مثل شما می خواهد که در آن باغ راه برود.
سرم را پایی ن انداخته و از تعریفش تشکر کردم. کلید را گرفتم و از اتاقش بیرون آمدم. یک ربع بعد دوباره فرهاد تلفن کرد و اصرار داشت بداند آقای محمدی با من چه کار داشت.
گفتم : چیزی نبود می خواست بداند فردا چه کسانی را باید ملاقات کند . اسمهایشان را می خواست . و ادامه دادم : مگه تو کار نداری مدام تلفن می زنی.
خنده ای بلند سر داد و گفت : اینقدر کار دارم که همه روی دستم باد کرده است ولی مدام فکرم پیش تو است.
گفتم : خیالت راحت من که فرار نمی کنم .
جواب داد : این که حتمی است. تو چه بخواهی چه نخواهی مال خودم شدی و دیگه چاره ای نداری.
گفتم : اگه تو کار نداری من بیچاره کار دارم. شب دوباره همدیگه را می بینیم . اگه می شه خداحافظی کنیم که کلی کار دارم. فرهاد قبول کرد و با هم خداحافظی کردیم.
ساعت سه بعد از ظهر بود که تصمیم گرفتم وقتی تعطیل شدم به بیمارستان بروم. وقتی بیرون آمدم دیدم فرهاد جلوی در شرکت منتظرم است. جا خوردم . دلم خیلی برای مادربزرگ تنگ شده بود. جلوی ماشین رفتم و سلام کردم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : عزیزم بیا سوار شو .
گفتم : اگه اجازه بدهی می خواستم جایی بروم. می خواهم پیش عموی بزرگم بروم . با او کار دارم.
اخمی کرد و با عصبانیت گفت : خودم تو را آنجا می رسانم حالا بیا سوار شو.
گفتم : نه خودم می روم. می ترسم عمویم تو را ببیند و همه چیز برای روز خواستگاری لو برود.
فرهاد پوزخند عصبی زد و گفت : تو نمی خواهی به من بگی که توی این مغز کوچکت چی می گذره. دروغ گوی کوچولو.
گفتم : آخه چیزی نیست که تو بدانی. و فرهاد با خشم پایش را روی گاز ماشین گذاشت و از جلوی من بسرعت رد شد.
از اینکه دوباره او را عصبانی کرده بودم ناراحت شدم. با خودم گفتم : طفلک با چه شور و شوقی به دنبالم آمده بود. تا لحظه ای کنار من باشد. و من چقدر او را ناراحت کردم.
به طرف بیمارستان رفتم. یک جعبه شیرینی خریدم. وقتی پیرزن مرا دید با خوشحالی به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید. پیرمرد حالش خیلی بهتر شده بود و دیگه آن سرفه های پی در پی را نمی کرد. از خوب شدن او خیلی خوشحال بودم. گفتم : پدربزرگ نمی دانی چقدر خوشحالم که حالت خوب شده است.
پیرمرد دستم را گرفت و گفت : این سلامتی من همه از لطف تو فرشته کوچک من بود. تو هدیه خدا به ما هستی. تو از طرف خدا فرشته خوشبختی ما هستی.
شیرینی را باز کرده و گفتم : راستی خبر خوشی را می خواهم به شما بدهم.
پیرزن گفت: عزیزم زودتر بگو که بی صبرانه منتظر آن خبر خوش هستم.
خجالت کشیدم که جلوی پیرمرد خبر نامزدی خودم را بدهم. به خاطر همین سرم را نزدیک گوش پیرزن آوردم و خبر را دادم.
مادربزرگ از خوشحالی مرا محکم بغل کرد و گفت : وای چقدر خوشحالم. انشاءالله سفید بخت شوی. و بعد خبر را به پدربزرگ داد.
پدربزرگ در حالی که شیرینی را جلوی دهانش گرفته بود گفت : این شیرینی خوردن داره. و بعد در دهانش گذاشت. ساعت پنج بود که از آنها خداحافظی کرده و به خانه رسیدم.
وقتی به خانه رسیدم مادر گفت که فرهاد چند دفعه تلفن زده است و از من خواست تا با او تماس بگیرم. گوشی را برداشتم و به فرهاد زنگ زدم.
وقتی فرهادصدایم را شنید با ناراحتی گفت : افسون تو داری روحیه مرا خراب می کنی. آخه تو داری با من چکار می کنی.
گفتم ک تورو خدا فرهاد تا یکی دو هفته با من کاری نداشته باش بعد خودم همه چیز را برایت تعریف می کنم.
با پوزخند گفت : از اینکه به شوهرت اطمینان داری خیلی ممنون.
گفتم : فقط تا یکی دو هفته به من فرصت بده . تو چرا اینقدر عذابم می دهی.
فرهاد گفت : باشه به تو فرصت می دهم ولی همیشه باید ساعت پنچ بعد از ظهر خانه باشی. من طاقت ندارم دام دلواپس تو باشم.
گفتم : حتما ولی تو هم اینقدر خودت را ناراحت نکن . ببینم امشب به خانه ما می آیی.
فرهاد با لحن سردی گفت : معلوم نیست شاید آمدم . کمی پرونده به خانه آورده ام تا آنها را بررسی کنم . اگه کارم تمام شد حتما به دیدنت می آیم. امروز که تو نگذاشتی کار کنم.

sorna
03-23-2012, 01:28 PM
گفتم: خدانگهدار تا شب. و با هم خداحافظی کردیم.
فرهاد شب به دیدنم آمد و یک بلوز زیبا برایم کادو گرفته بود . از دیدن فرهاد خیلی خوشحال شدم. از حرکات مادر مشخص بود که راضی نبست ما تنها در اتاق باشیم و فرهاد این را به خوبی حس می کرد. بیشتر کنار مسعود بود و من هم در آشپزخانه خودم را سرگرم می کرد.
یک هفته گذشت و دو روز مانده بود که پدربزرگ از بیمارستان مرخص شود. بایستی برای خانه جدید مادربزرگ و پدربزرگ وسیله تهیه می کردم تا آنها در آن خانه احساس آرامش کنند.
از ده هزار تومانی که رامین به من داده بود پنج هزار تومان برایم مانده بود. برای خرید وسایل خانه از شرکت نصف روز مرخصی گرفتم و به فروشگاه رفتم. بعد از قیمت گرفتن اجناس با خودم حساب کردم که اگر من دو عد فرش ماشینی بخرم و دو دست رختخواب و وسیله آشپزخانه دوباره ده هزار تومان کم دارم.
آن روز دو تخته فرش خریدم و یک وانت کرایه کردم و فرشها را به خانه مادربزرگ بردم و آنجا را با فرش پر کردم. گلها را آب دادم و در را کلید کرده و به شرکت برگشتم.
در این فکر بودم چطور و از کی کمی پول قرض کنم تا بقیه وسایل را تهیه کنم.
یکدفعه یاد عمو علی افتادم. با خو گفتم : اگه من از عمو پول قرض کنم مطمئن تراست و می توانم بعد از مدتی پول را به او برگردانم.
ساعت سه از شرکت بیرون آمدم و یک راست به خانه عمو علی رفتم. عمو و زن عمو از دیدن من خیلی خوشحال شدن . عمو گفت : چه عجب دختر عزیزم تو به اینجا آمدی.
گفتم : عمو جان اینقدر گرفتارم که حد ندارد.
عمو لبخندی زد و گفت : شنیده ام سر کار می روی. اول خیلی ناراحت شدم . ولی مادرت گفت که فقط در این تعطیلات سر کار می روی و برای سرگرمی این کار را کردی و منهم خیالم راحت شد.
گفتم : اره تو خونه حوصله ام سر می رفت. به خاطر همین از آقا رامین خواستم تا برایم کاری جور کند. و او هم شرکت یکی از دوستانش را به من معرفی کرد.
عمو علی خندید و گفت : آقا رامین مرد بزرگی است. اتفاقا قبل از اینکه به شیراز برگردد به دیدن من آمد .
خجالت کشیدم از عمو علی پول قرض کنم . تا به حال هیچوقت به کسی رو نینداخته بودم که پول به من قرض بدهد. حتی از مادرم پول تو جیبی نمی گرفتم. و خود مادر همیشه روی میز توالتم مقداری پول می گذاشت تا من برای خودم بردارم. به من من افتاده بودم.
عمو متوجه حالتهای من شده بود . گفت : چیه دخترم چرا سرخ شدی.
جواب دادم چیزی نیست و بعد سرم را پایین انداختم.
عمو که متوجه شده بود می خواهم چیزی بگویم گفت : دخترم بهتره برویم توی اتاق من با هم صحبت کنیم . و دستم را گرفت و مرا به اتاق خودش برد و با ملایمت از من خواست تا موضوع را برایش تعریف کنم.
با کمی تردید گفتم : عمو جان من آمده ام تا کمی پول از شما قرض کنم.
بیچاره عمو رنگ صورتش پرید و بی حال به صورتم خیره شد و با صدایی گرفته گفت : عزیز مگه مادرت مشکل مالی دارد که من از آنها غافل بودم.
سریع گفتم : نه نه اصلا ما مشکل مالی نداریم.
عمو با نگرانی گفت : دخترم تو که منو نصف جون کردی حرف بزن.
گفتم : عمو جان خودم مشکل مالی دارم. و می خواهم شما به من کمک کنید. بهتون قول میدهم در دو سه ماه اینده قرض شما را بدهم.
عمو گفت : دختر عزیزم موضوع پس دادن نیست زندگی من متعلق به تو و مسعود است ولی پول را برای چه می خواهی.
نمی دانستم چه بهانه ای جور کنم. گفتم : می خواهم یک کار خیری انجام بدهم. برای آرامش روح پدرم و شکوفه و رویا می خواهم به یک خانواده کمک مالی کنم و لطفا شما از من نپرسید که آن خانواده چه کسی است. نمی خواهم کسی از نام انها چیزی بداند.
عمو به طرفم آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت : خدا خیرت بدهد. بهترین کار را تو می کنی. من زندگی ام به شما تعلق داره. و بعد به طرف صندوقش رفت و گفت : دخترم چقدر پول احتیاج داری. گفتم : اگه ده هزار تومان بدهید فکر کنم کافی باشد.
عمو گفت : دختر مادرت از این کار تو خبر دارد.
گفتم : نه عمو چیزی نمی داند دوست ندارم او از این موضوع چیزی بداند و اینکه عمو جان این پول را به حساب من بگذارید من خودم همه اش را به شما برمی گردانم.
عمو لبخندی زد و گفت : عزیزم این حرف را نزن این را از طرف من هدیه به آن خانواده بده. می خواهم دراین ثواب شریک باشم.
گفتم: نه عمو جان من این راه را خودم قبول کرده ام و نمی خواهم شما تو زحمت بیفتید.
عمو به شوخی اخمی کرد و گفت : خودت را لوس نکن. نکنه می خواهی همه ثوابها را خودت بگیری.
گونه عمو را بوسیدم.
عکو پانزده هزار تومان به دستم داد گفتم : نه عمو ده هزار تومان کافی است.
عمو لبخندی زد و گفت : شاید کم آوردی بهتره این دستت باشد.
دوباره با خوشحالی صورت عمو را بوسیدم و تشکر کردم . هر چه عمو اصرارکرد کخ شام را خانه آنها بمانم قبول نکردم و یک راست به خانه برگشتم.
از اینکه همه چیز به نفع مادربزرگ و پدربزرگ داشت روبه راه می شد خیلی خوشحال بودم .
فرهاد شب به خانه ما آمد . با خوشحالی به طرفش رفتم و سلام کردم ولی او خیلی سرد جوابم را داد.
گفتم : ای وای دوباره چی شده ؟ باز که تو اخم کرده ای.
مادر لبخندی زد و گفت : بهتره من بروم برای داماد عزیزم چای بیاورم و به مسعود اشاره کرد تا مارا تنها بگذارد . چون فرهاد خیلی ناراحت بود.
فرهاد نگاه تندی به صورتم انداخت و گفت : صبح کجا بودی؟
گفتم : خوب معلومه تو شرکت بودم.
با عصبانیت گفت : دختر تو چقدر دروغ می گویی . امروز تا ساعت دوازده به شرکت زنگ زده ولی تو آنجا نبودی و آقای محمدی گفت که مرخصی نصف روز گرفته ای.
گفتم : آره راست می گی. اصلا حواسم نبود . رفته بودم فروشگاه کمی خرید کنم.
فرهاد با اخم گفت : حالا چی خریدی که اینقدر درز کردی؟
لبخندی زدم و با شیطنت گفتم : خوب دختری که بخواهد خانه شوهر برود حتما به جهیزیه احتیاج دارد و من رفتم وسایل خانه شوهرم را انتخاب کنم.
فرهاد اخمهایش باز شد و نگاهی به صورتم انداخت . لبخندی زده و گفتم : چرا اینطوری نگاه می کنی.
در همان لحظه مادر به پذیرایی آمد و سینی چای را جلوی فرهاد گرفت.
فرهاد تشکر کرد و چای را برداشت.
رو به مادر مرده و گفتم : راستی مامان عمو علی برایتان سلام رساندو
مادر با تعجب گفت : آنجا چه کار می کردی؟
گفتم : هیچی همینجور رفتم دلم برایشان تنگ شده بود رفتم به آنها سر بزنم .
مادر دلت برای کسی تنگ می شه.
گفتم : از وقتی منو شوهر دادید.
فرهاد نگاهی به من انداخت و ابخند سردی زد و گفت : بیچاره خودم اصلا تو را درست و حسابی نمی بینم.
با اصرار مادر فرهاد شام را پیش ما ماند و آخر شب با کلی نصیحت به من خداحافظی کرد و به خانه خودشان رفت.

sorna
03-23-2012, 01:29 PM
فردا صبح دوباره مرخصی نصف روز گرفتم.بیچاره اقای محمدی قبول کرد و به فروشگاه رفتم.دو دست رختخواب و یک اجاق گاز و سرویس کامل آشپزخانه ، دو تا پشتی و یک یخچال کوچک خوشگل خریدم و یک وانت کرایه کردم.وقتی به وسایل نگاه کردم درست مثل یک جهاز کوچک شده بود.به خانه رفتم.وسایل را به کمک راننده داخل خانه بردم.وقتی راننده رفت انها را مرتب در اتاقها چیدم.خانه خیلی قشنگ شده بود.پیش خودم گفتم:انها از دیدن این خانه این خانه خوشحال میشوند.اینقدر خسته بودم که روی یکی از پشتی ها خوابم برد.وقتی بیدار شدم ساعت دو بعد از ظهر بودوبا عجله از خانه بیرون امدم و به شرکت رفتم.اقای محمدی با دیدن سر و وضع کمی نامرتبم لبخندی زد و گفت:شما چرا به این روز افتاده اید؟
خودم را مرتب کردم و در حالی که دستی به موهایم میکشیدم گفتم:خب اسباب کشی این دردسرها را داره.
با تعجب گفت:شما به خانه اسباب کشی کرده اید؟
جواب دادم:آره.همین الان کارم تمام شد.
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:خب چرا به من نگفتید که برای کمک بیایم؟آخه تنهایی خودتان را خسته کردید.گفتم:اینجوری لذتش بیشتره.
بعد سر میز خودم نشستم.اینقدر تنم درد میکرد که نمیتوانستم کارم را انجام دهم.ساعت سه بود که به بیمارستان رفتم و با دکتر صحبت کردم.دکتر گفت که پدربزرگ فردا ساعت 10 صبح مرخص است.
خوشحال شدم و این خبر را به مادربزرگ و پدربزرگ دادم.انها هم مانند من خیلی خوشحال شده بودند.
از بیمارستان یک راست به خانه رفتم.دایی محمود خانه ما بود.مادر گفت که فردا شب قراره فرهاد با خانواده اش دوباره به خواستگاریم بیایند و مسعود رفته عموهایم را برای فردا شب باخبر کنه(تلفن نداشتید که زنگ بزنه دیگه مسعود این همه راهو نره تا اونجا!)
دایی محمود نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تازگیها خیلی مرموز شده ای!
گفتم:چطور مگه؟
دایی اخمی کرد و گفت:خیلی ادم خوش شانسی خستی.هر وقت که از شرکت مرخص میشوی و من تعقیبت میکنم یا ماشین بین راه خراب میشه یا اینکه پشت چراغ قرمز گیر می افتم.
گفتم:دلیلی نداره که مرا تعقیب کنی.
دایی سکوت کرد.ولی در چشمان خیره شد.
با خنده گفتم:اینطوری نگاهم نکن.چون نمیتونی منو مجبور کنی تا برایت رازم را تعریف کنم که کجا میروم.
در همان لحظه فرهادتماس گرفت.
وقتی صدایم را شنید با حالت عصبی گفت:افسون تو نمی خواهی راستش را به من بگی؟امروز دوباره کجا رفته بودی؟چرا اینقدر عذابم میدهی؟
گفتم:آخه عزیزم چند بار بهت بگم که پای هیچ مردی در بین نیست.من کمی برای خودم مشکل دارم که الحمدالله داره درست میشه.
فرهاد گفت:اینقدر توی این چند روز از دست حرکات تو حرص خورده ام که موهای سرم چند تا سفید شده است.از اینکه به من اطمینان نداری اعصابم خرد میشه.
با خنده گفتم:نگران نباش ، من بالاخره مال تو هستم و هیچکس نمیتونه من را از تو جدا کنه فهمیدی شوهر اخموی عزیزم؟
فرهادخنده ای عصبی سر داد و گفت:چطور خودت را به من تحمیل کردی؟حالا کی مایل بود که تو را بگیره که مدام میگی مال تو هستم.از اولش هم کتاب گرفتن تو از شیما بهانه ای بیش نبود تا منو بدبخت کنی.
از این حرف فرهاد عصبانی شدم و با خشم گفتم:فرهاد اصلا از این شوخی بی مزه تو خوشم نیومد.
فرهاد لحن صدایش را جدی کرد و گفت:شوخی کردن ، ناراحت نشو.
ولی انگار این حرف فرهاد غرورم را خدشه دار کرده و احساس بدی نسبت به خودم حس کردم.
با خشم گفتم:خداحافظ.
فرهاد گفت:افسون مسخره بازی در نیاور مگه تو شوخی سرت نمیشه؟ای بابا.ببخشید.خواستم کمی اذیتت کنم.
گفتم:بس کن فرهاد اصلا حوصله حرف زدن ندارم.خداحافظ.و گوشی را محکم روی شاسی گذاشتم.
ساعت یازده شب بود که فرهاد به خانه ما امد.
خیلی سنگین و سرد به او سلام کردم.وقتی به آشپزخانه رفتم او هم به دنبالم آمد و در آشپزخانه را بست.
با بغض گفتم:فرهاد تو خیلی بی انصاف هستی.و به گریه افتادم.
فرهاد بطرفم امد و گفت:ببخشید افسون.فکرش را نمیکردم ناراحت شوی و اینکه اینقدر حرصم را در اورده بودی که دیگه نقهمیدم دارم چی مگم.
روی صندلی نشستم و سرم را میان دو دستم گرفتم.
فرهاد رو به رویم نشست و گفت:اگه راضی میشوی جلوی پایت زانو بزنم و معذرت خواهی کنم؟
نگاهی به صورتش انداختم.لبخندی به من زد و گفت:ببخشید که ناراحتت کردم.
در همان لحظه مشعود به اشپزخانه امد.او نمیدانست که ما انجا هستیم.با دیدن ما سرخ شد و معذرت خواهی کرد.فرهاد گفت:اتفاقادیگه کاری نداشتم.می خواستم چند کلمه با خواهرت صحبت کنم.من دیگه باید بروم و بلند شد.به بدرقه فرهاد رفتم و او روباره از حرفش معذرت خواهی کرد و از در خانه خارج شد.
فردا صبح اول به شرکت رفتم و مرخصی گرفتم بیچاره اقای محمدی چیزی به من نگفت.به بیمارستان رفتم و بعد از تسویه حساب بیمارستان دربستی گرفتم و پدربزرگ و مادربزرگ را به خانه جدیدشان که من اسمش را بهشت کوچک گذاشته بودم بردم.
انها از دیدن خانه به شوق امده بودند و لذت میبردند.روی نیمکت زیر درخت گلابی پدربزرگ را نشاندم.
پدربزگ گفت:این بهترین خانه ای است که توی عمرم دیده ام.اینجا چقدر گل و گیاه دارد.مثل یک جنگل سبز میمونه.
گفتم:این لطف اقای محمدی بود که خانه اش را به من اجاره داد.
دست مادربزرگ را گرفتم و داخل اتاقها را به او نشان دادم.
یکدفعه مادربزرگ به گریه افتاد و سرم را در آغوش کشید و صورتم را غرق بوسه کرد.از کار خودم خیلی راضی بودم.احساس خوبی داشتم.احساس میکردم دارم روی ابرهای اسمان راه میروم.از خوشحالی انها لذت میبردم.
مادربزرگ خیلی با اشتیاق شروع کرد ناهار درست کردن.
چند شاخه گل چیدم و در گلدان قرار داده و وسط نیمکت گذاشتم.پدربزرگ گفت:وای چقدر اینجا زیباست.انگار در بهشت هستم.

گفتم:تا مادربزرگ ناهار را اماده کند من میروم داروهای شما را بگیرم و با این حرف از خانه خارج شدم.
وقتی از داروخانه برگشتم مادربزرگ سفره را پهن کرده بود و هر دو منتظر من بودند.لبخندی زده و گفتم:وای دستپخت مادربزرگ حرف نداره.صدای شکمم در امده است.
مادر بزرگ یک سینه مرغ درسته روی برنجم گذاشت.گفتم:نکنه می خواهید با غذا مرا خفه کنید؟این خیلی زیاد است.
مادربزرگ خنده ای سر داد و گفت:نه عزیز دلم.اخه تو کمی باید چاق شوی.دختر نباید اینقدر لاغر باشه.
پدرقزرگ لبخندی زد و گفت:این دوره جوانها از دخترهای چاق خوششان نمی اید و بیشتر دنبال دختر لاغر هستند.
یکدفعه صدای زنگ در بلند شد.قلبم فرو ریخت.گفتم:نکنه دایی محمود مرا تعقیب کرده است.وای حالا ابرویم پیش دایی میرود.
با ترس و دلهره در را باز کردم.با دیدن اقای محمدی نفس راحتی کشیدم و سلام کردم.از جلوی در کنار رفتم تا او وارد خانه خودش شود.
اقای محمدی لبخندی زد و وارد خانه شد.وقتی دید پدربزرگ و مادربزرگ زیر درخت نشسته اند گفت:برای خودتان چه لذتی میبرید.ببینم مزاحم می خواهید یا نه؟
پدر بزرگ با خوشحالی گفت:شما مراحم هستید بفرمایید.بفرمایید تا در خدمتتان باشیم.
گفتم:پدربزرگ ایشون اقای محمدی صاحبخانه ی عزیز ما هستند.
اقای محمدی سرخ شد و گفت:خانه ی خودتان است.لطفا این حرف را نزنید.بعد نگاه پر معنایی به صورتم انداخت و گفت:مگه شما با پدربزرگ و مادربزرگتان زندگی می کنید؟
گفتم:نه من جای دیگری زندگی میکنم.ولی قول میدهم هر روز و یا یک روز در میان به پدربزرگ و مادربزرگ سر بزنم.از اینکه خانه را به من اجاره داده اید خیلی ممنونم.واقعا شما لطف بزرگی به من کردید.
لبخندی زد و گفت:شما مانند رامین جان برایم عزیز هستید.اینجا متعلق به شما است و باید راحت باشید.
تشکر کردم.
مادربزرگ میوه اورد و جلوی اقای محمدی و من گذاشت و گفت:دخترم دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی ، آخه دو نفرادم این همه گوشت و مرغ می خواهند چکار که تو خریدی و در یخچال پر کرده ای؟
گفتم:قابلی نداره.هر وقتی به چیزی احتیاج داشتید بگویید تا من وقتی امدم برایتان انها را تهیه کنم.
مادربزرگ یکدفعه بدون مقدمه گفت:ای وای دخترم ، مگه امشب تو مهمان نداری که اینطوری بی خیال نشسته ای؟باید زودتر بروی الان ساعت چهار است.تا به خانه بروی و حمام کنی و کمی به خودت برسی که خواستگارها امده اند.
در همان موقع رنگ از رخسار اقای محمدی پرید و با نگرانی پرسید:شما امشب خواستگار دارید؟
با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم:بله قراره امشب بیایند.
اقای محمدی گفت:شما اون مرد خوشبخت را دیده اید؟
جواب دادم:بله دیده ام ولی هنوز با هم صحبتی نکرده ای.
دروغ گفتم که او دیگر مرا سین جین نکند.
دستش آشکارا میلرزید و در فکر فرو رفته بود.پدربزرگ لبخندی به من زد که سرخ شدم.
تصمیم داشتم امشب فرهاد را بدجوری تنبیه کنم تا دیگه جرأت نکنه با من شوخی های بی مزه و اعصاب خرد کن بکند.
از مادربزرگ و پدربزرگ خداحافظی کردم وقتی بیرون امدم اقای محمدی اصرار کرد تا مرا برساند و با هم بطرف خانه رفتیم.
اقای محمدی نفس عمیقی کشید و گفت:امیدوارم درباره ازدواج خوب فکرهایت را بکنی.چون ازدواج چیزی نیست که ادم ان را سرسری بگیره.
گفتم:ممنونم که به من گوشزد کردید.حتما با دقت به این ازدواج فکر میکنم.
وقتی از ماشین پیاده شدم اقای محمدی گفت:افسون خانوم درباره ازدواج خوب فکرهایت را بکن تا خدای ناکرده پشیمان نشوی.
لبخندی زده و گفتم:حتما.
بعد خداحافظی کردم.وقتی داخل خانه شدم مادرم عصبانی بود که چرااینقدر دیر کرده ام.
عموها و زن عموهایم همه امده بودند.با دیدن انها سرخ شدم و با خجالت سلام کردم.عموها با دیدن من لبخند زدند و جواب سلامم را دادند.زن عموها بطرفم امدند و بعد از روبوسی با شیطنت مرا اذیت میکردند.
مادر گفت:زودتر اماده شو.الان انها می ایند.
به حمام رفتم.هنوز موهایم خیس بود که فرهاد همراه خانواده اش به خانه ما امدند.کتایون دختر عمو علی به سرعت به اتاقم امد و با هیجان گفت:وای افسون ، اقا داماد چقدر خوشگل است.خدا شانس بده.او را چطوری تور زدی؟مثل پسرهای خارجی می مونه(آه ، چقدر خَزه!!)
نگاه سردی به کتایون انداختم و گفتم:من او را به تور نزده ام.دفعه اخرت باشه که این حرف را زدی.
کتایون در حالی که سشوار را از دستم می کشید تا موهایم را خشک کند گفت:شوخی کردم تو چقدر بدجنس هستی.
گفتم:دوست دارم موهایم را لُخت کنم.بهتره اینقدر برس را توی سر بیچاره او پیچ ندهی.
کتایون به خنده افتاد و گفت:چشم عروس خانوم.میدونی که موهای لخت تو را خوشگل تر میکنه می خواهی دل داماد بیچاره را ببری.
در همان لحظه زن عمو بزرگه به اتاقم امد و گفت:دختر زود باش.داماد منتظرت است.باید چای را بیاوری.
گفتم:باشه.فقط چند دقیقه صبر کنید امدم.
بعد از لحظه ای بلوز و دامن سفید رنگ پوشیدم و یک تِل موی سفید به موهایم زدم و از اتاق خارج شدم و به آشپزخانه رفتم.سینی چای را زن عمو اماده کرده بود.ان را برداشتم و به پذیرایی رفتم.وقتی فرهاد را دیدم لذت بردم.خیلی خوشگل تر شده بود.کت و شلوار مشکی به تن داشت و روی پیراهن سفیدش یک کراوان زرشکی زده بود و یک دسته گل زیبا روی میز به چشم می خورد.
همه بخاطر ورود من از سر جایشان بلند شدند.تشکر کردم و بعد از احوال پرسی چای را تعارف کردم.وقتی به طرف فرهاد رفتم لبخندی به من زد و ارام گفت:چقدر خوشگل تر شدی.سکوت کردم و فقط با یک لبخند سرد جوابش را دادم.
وقتی خواستم به اشپزخانه برگردم ، عمو علی مرا صدا زد و گفت:دختر عزیزم بیا کنارم بنشین.و رو کرد به پروین خانم و گفت:باید نظر افسون جون را بدانیم.بالاخره ما داریم درباره زندگی او صحبت میکنیم.
نگاهی به فرهاد انداختم و بعد سرم را پایین اوردم و گفتم:اگه اجازه بدهید من یک هفته از شما وقت می خواهم تا خوب فکرهایم را بکنم.ازدواج مسئله مهمی است که به فکر درستی احتیاج دارد.
با این حرف من فرهاد و انهایی که میدانستند من و او با هم نامزد هستیم یکه خوردند و با ناباوری به من چشم دوختند.
مادر فرهاد با من من گفت:عزیزم فکر کردن نداره.شما که ما را میشناسید و به اخلاق و روحیات همدیگر اشنا هستیم.
گفتم:بله.حق با شماست.ولی زندگی مشترک را باید جدی تر نگاه کرد.مسئله یک عمر زندگی است.می خواهم در این باره درست فکر کرده باشم.
بیچاره فرهاد از ناراحتی سرخ شده بود و خشم او به خوبی دیده میشد ولی هر طور بود خودش را کنترل کرده بود.
مادرم انگار داشت خواب می دید با ناباوری به دهانم چشم دوخته بود و مسعود و دایی اینقدر عصبانی بودند که اگه بخاطر عموهایم نبود حساب مرا می رسیدند.
دایی محمود گفت:دختر و پسر وقتی می خواهند ازدواج کنند باید اول با هم صحبتی داشته باشند تا به روحیات همدیگر بیشتر اشنا شوند.بهتره شما هم در اتاق دیگ با هم صحبت کنید.
متوجه منظور دایی شده و گفتم:نه.من حرفی برای گفتن ندارم ، اگر هم حرفی است می خواهم جلوی همه باشد.و سرم را بلند کردم و در چشمان زیبای فرهاد که از خشم سرخ شده بود نگاه کرده و ادامه دادم:می خواهم با مردی ازدواج کنم که به نظریات و عقیده های من احترام بگذارد و شوخی های بی جا نکند.
فرهاد متوجه منظورم شد و سرش را به حالت تأسف تکان داد و همینطور با غضب نگاهم می کرد.
عمو علی گفت:افسون جان راست میگه ، باید همه چیز را در نظر گرفت.چون باید یک عمر در کنار هم زندگی کنند.اگه اقا فرهاد قبول داره یا علی.
سریع گفتم:دایی من یک هفته وقت می خواهم تا خوب فکرهایم را بکنم و بعد جواب بدهم.با خودم گفتم:خدایا اگه مجلس خواستگاری تمام شود مادرم ، مسعود و دایی محمود حسابم را میرسند.و از همه مهم تر نمیدانستم فرهاد را چه کنم.چون من نامزدش بودم.میدانستم بخاطر این توهین مرا هیچوقت نمیبخشد.دنبال چاره می گشتم تا عصبانیتشان فرو کش کند.
عمو عباس گفت:پس تا هفته دیگه معلوم میشود دختر ما خانه شوهر میرود یا نمیرود.
بالاخره بعد از کمی صبحبت کردن فرهاد و خانواده اش خداحافظی کردند و رفتند.از ترس دیدن قیافه فرهاد به بدرقه شان نرفتم.
مادرم اینقدر عصبانی بود که اگه تنهایی مرا گیر می اورد دمار از روزگارم در میاورد.بخاطر همین موضوع مدام سعی میکردم پیش عموهایم بنشینم.از دختر عمو کتایون خواهش کردم از مادرم بخواهد که من شب را به خانه انها بروم و مهمان انها باشم و او هم از خدا خواسته قبول کرد.
هر چه کتایون اصرار کرد مادر قبول نکرد ولی وقتی اصرا عمو علی را دید به اجبار قبول کرد که شب خانه انها بروم.
ان شب همراه عمو به خانه شان رفتم.ولی اصلا خوابم نمیبرد.با خودم گفتم:من چرا این کار را کردم؟او که از من معذرت خواهی کرده بود چرا غرور او را خرد کردم؟بعد سرم را در بالش فرو بردم و گریه کردم.
میدانستم که بدجوری غرورش را زیر پا گذاشته بودم و او هم حتما ناراحت است.
فردای ان روز جمعه بود ، خیلی برایم سخت و دشوار گذشت.بیچاره عمو زن عمو خیلی به من میرسیدند تا مرا خوشحال کنند ولی من در عالم خودم بودم.از حرکت دیشب خودم داشتم دیوانه میشدم.با این کار خودم را بی شخصیت کرده بودم.دلم خیلی شور میزد هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا این کار را با فرهاد کرده بودم.از عاقبت این کارم میترسیدم.روز جمعه را با هزار بدبختی پشت سر گذاشتم.
شنبه صبح سر کار رفتم اقای محمدی با دیدن من بطرفم امد و با نگرانی بعد از احوال پرسی در حالی که صورتش رنگ پریده بود پرسید:ببخشید افسون خانوم می خواستم ببینم شما به خواستگارتان چه جوابی دادید؟
از اینکه اقای محمدی نسبت به دیگر کارکنان شرکت نظر لطفی به من داشت خوشحال بودم.
لبخندی زده و گفتم:قراره یک هفته دیگه جواب انها را بدهم.
شنیدم که زیر لب گفت:بله تا یک هفته دیگه.یک هفته دیگه که برایم یک قرن است.بعد ارام ازکنارم رد شد.از حالتهای او خنده ام گرفت.بیچاره نمیدانست این قلب سنگی من دیوانه کَس دیگری است ولی من لیاقت او را ندارم.
وقتی ساعت کار تمام شد یک راست به خانه رفتم.
مادر وقتی مرا دید با خشم نگاهم کرد.سلام کردم ولی جوابی نشنیدم.از اینکه مسعود را ببینم میترسیدم.
شب مسعود به خانه امد ، تا مرا دید با عصبانیت بطرفم امد.مادرم جلوی او را گرفت و نگذاشت مرا کتک بزند.ولی او با خشم فریاد زد:بخدا افسون اگه من جای فرهاد باشم دیگه نگاهت نمیکنم و نامزدی را به هم میزنم.تو خجالت نکشیدی یک هفته مهلت خواستی؟بی شعور مگه تو نامزد او نبودی؟مگه پروین خانوم انگشتر نامزدی در دستت نکرد که تو اینطور غرور فرهاد را جلوی ما خرد کردی؟طفلک از ناراحتی نمیتوانست به ما نگاه کنه.با این کار تو حتی من نمیتوانم با شیما صحبت کنم.از دیدن او خجالت میکشم.ولی تو خجالت و حیا سرت نمیشه.آخه چطور دلت اومد که با فرهاد اینطور رفتار کنی؟دیروز غروب خود شیما به من زنگ زد.از او خجالت می کشیدم.شیما گفت که فرهاد از صبح بیرون رفته و تا حالا خونه نیامده است.امروز زنگ زد و گفت:دیشب فرهاد ساعت دو نیمه شب با اعصابی خرد به خانه امده است و بدون یک کلمه حرف به اتاقش رفته.
به گریه افتادم و به اتاقم رفتم.به خودم لعنت می فرستادم که چرا این کار را با او کردم.

sorna
03-23-2012, 01:29 PM
به گریه افتادم و به اتاقم رفتم . به خوم لعنت فرستادم که چرا این کار را با او کردم.
یک هفته گذشت . نه مادر و نه مسعود هیچکدام با من صحبت نمی کردند. اعصابم از این همه بی اعتنایی خرد شده بود. شب وقتی به خانه می آمدم هیچکدام حتی یک کلمه با من حرف نمی زدند جواب سلامم را نمی دادند.
از شب خواستگاری دو هفته گذشته بود ولی فرهاد برای گرفتن جواب خواستگاری نیامد و زنگ هم نزد. حتی شیما و پروین خانم هم نه به خانه ما می آمدند و نه تلفن می زدند.
روز پنجشنبه وقتی از شرکت به خانه آمدم مادر با لحنی سرد و خشن گفت : آماده باش می خواهیم به جایی برویم.
تعجب کرده گفتم : قراره کجا برویم.
مادر با عصبانیت گفت : امروز قراره به خواستگاری شیما برویم.
با تعجب گفتم : مگه شیما بله را گفته است.
مادر نگاه تندی به من انداخت و گفت : مگه همه مثل تو احمق هستند. جا خوردم و با ناراحتی به اتاقم رفتم.
عمو علی چند لحظه بعد به خانه ما آمد. مادر از عموی بزرگم خواسته بود که برای مراسم خواستگاری همراهمان باشد. خوب هر چی باشه عموی بزرگ مانند پدر آدم است.
از اتاق بیرون آمدم . مسعود از اتاقش بیرون آمده بود و کت و شلوار قشنگی به تن داشت. رو به مادر کرده و گفتم : من خسته هستم نمی خواهم با شما بیایم.
مسعود با عصبانیت به طرفم امد و با صدای بلند گفت : تو بی خود می کنی که نیایی. تو باید همراهمان باشی. می خواهم شرمندگی تو را با چشمهایم ببینم. و بعد بازویم را گرفت و به طرف اتاق خواب هولم داد و با خشم ادامه داد : دوست دارم بهترین لباست را بپوشی . حتما باید بیایی.
عمو با نگرانی گفت : چی شده پسرم تو چرا اینقدر عصبانی هستی.
مادر سریع گفت : چیزی نیست . مسعود و افسون کمی با هم دلخوری دارند که انشاءالله رفع می شه.
با اتاقم رفتم. قلبم داشت از سینه در می آمد. از فرهاد و خانواده اش خجالت می کشیدم. بلوز و دامن صورتی روشن پوشیدم و موهایم را با یک پارچه صورتی رنگ جمع کردم. جلوی آینه ایستادم . رنگ صورتم به وضوح پریده بود. کمی از روژ لب مادر را به گونه هایم مالیدم تا پریدگی رنگ صورتم مشخص نباشد.
مسعود با عصبانیت جلوی در آمد و گفت : زود باش داره دیر می شه.
از اتاق بیرون آمدم. مسعود نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : خوشگل شدی آره خوشگل مانند یک کودک زیبا که هیچی نمی فهمد و شعور ندارد. سرم را پایین انداختم. بغضی روی گلویم نشسته بود . حرفهای مسعود مانند تیری در قلبم می نشست.
مادر با ناراحتی گفت : مسعود بس کن دیگه . تو داری شورش را در می آوری.
دایی محمود هم آمد . او هم مانند بقیه با من رفتار می کرد. خیلی سرد و خشن.
همه سوار ماشین شدیم و به طرف خانه فرهاد رفتیم. وقتی جلوی در خانه آنها پیاده شدیم نزدیک بود که از دلهره بی هوش شوم. تمام صورتم عرق زده بود. صورتم را با دستمال پاک کردم و همه داخل خانه آنها شدیم.
پروین خانم با خوشرویی به طرفم امد و مرا در آغوش کشید و روبوسی کرد.
در حالی که سرم پایین بود به فرهاد سلام کردم و به سرعت از جلویش رد شدم ولی جوابی از فرهاد نشنیدم.
وقتی همه روی مبلها جای گرفتیم به وضوح دستم می لرزید. دستم را زیر کیفم گذاشتم که لرزش آنها را کسی نبیند.
عمو علی شروع کرد به صحبت کردن.
لحظه ای سرم را بالا آوردم . چشمم به فرزاد افتاد. لبخندی تحویلم داد. به اجبار به او لبخندی سرد زدم و دوباره سرم را پایین انداختم. نمی خواستم چشمم به فرهاد بیفتد.
از بس که حرص خورده بودم یکدفعه دل درد گرفتم . ولی به روی خودم نیاوردم. حالت تهوع به من دست داده بود.
پروین خانم شیما را صدا زد و شیما در حالی که سینی چای در دستش بود داخل اتاق شد. همه به احترام او بلند شدند. منهم آرام بلند شدم.
شیما لبخندی به من زد و با مهربانی سلام کرد. جوابش را دادم و وقتی همه نشستیم شیما چای را تعارف کرد.
وقتی سینی چای را جلوی من گرفت گفتم : نه خیلی ممنون نمی توانم چیزی بخورم.
صدای فرهاد را شنیدم که خیلی سرد گفت : لطفا تعارف نکنید آدم دست عروس خانوم را رد نمی کنه.
بدون اینکه نگاهش کنم چای را برداشتم و روی میز گذاشتم.
احساس می کردم حالم خیلی بد است . با یک معذرت خواهی کوتاه بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم. حالم خیلی بد بود . به صورتم آبی زدم تا کمی بهتر شوم. خود را در آینه نگاه کردم. رنگ به صورت نداشتم . درست مانند مرده ای متحرک بودم.
مادر با نگرانی پشت در دستشویی آمد و گفت : افسون جان چی شده. در را باز کن ببینم چرا اینطوری شدی. در را باز کردم . لبخندی بی حال زده و گفتم : چیزی نیست حالم خوبه.
مادر دستم را گرفت و گفت : دستت چقدر سرده. اگه حالت خوب نیست ببرمت دکتر.
وقتی روی مبل نشستم همه با نگرانی نگاهم می کردند.
پروین خانم با نگرانی گفت : عزیزم چرا یکدفعه اینطوری شدی.
به اجبار لبخندی زده و گفتم : چیز مهمی نیست. حالم خوبه فقط کمی ضعف دارم.
فرهاد با ناراحتی گفت : ولب باید مهم باشد چون رنگ صورتتان پریده است.
اصلا نمی خواستم نگاهش کنم. از دیدن او شرمنده بودم. سکوت کردم.
عمو به خاطر اینکه ادامه صحبت دهد گفت : انشاءالله حالش خوب است. و بعد دوباره وارد بحث شد.
سرم درد گرفته بود. اینقدر که جنگ اعصاب با خودم داشتم. احساس گنگی داشتم.
یکدفعه احساس کردم کسی کنارم نشست. وقتی نگاه کردم فرزاد بود. با یک لیوان آب قند و گلاب کنارم نشست و آب قند را به دستم داد و گفت : زن داداش اینو بخور برای ضعف خوب است. فکر کنم فشارت پایین آمده است.
با تعجب نگاهش کردم و آهسته گفتم : ولی من دیگه زن داداشت نیستم. همه چیز تمام شده است.
فرزاد لبخندی زد و گفت : چرا هستی. چون فرهاد وقتی تصمیم بگیره حتما باید به اون جامه عمل بپوشه. او ول کن شما نیست. این همه اخم او فیلم است. او اینقدر شما را دوست داره که هر روز صبح وقتی شما سرکار می روید از دور به دیدن شما می آید. توی این دو هفته طفلک برادرم اصلا خواب راحت نداشته است و به شوخی ادامه داد : از وقتی که فرهاد زن گرفته من می ترسم به خواستگاری بروم. وقتی او را می بینم پشیمان می شوم.
به اجبار لبخندی زده و گفتم : من لیاقت فرهاد را ندارم . اون می تونه با زن تحصیل کرده و فهمیده ای زندگی کنه و بعد آرام انگشتر را از کیفم درآوردم و به دست فرزاد داده و گفتم : به فرهاد بگو منو ببخش که اینقدر اذیت کردم. بهش بگو که قلب سنگی من لیاقت قلب مهربان و با گذشت تو را ندارد. به او بگو... و دیگه بغض راه گلویم را بست و اجازه نداد حرف بزنم. به اجبار از ریزش اشکهایم جلوگیری کردم.
فرزاد انگشتر را در انگشتم کرد و گفت : این حرف را نزن تو بهترین زن داداش دنیا هستی. فقط خیلی در رفتارت با مردها کم تجربه هستی.
در همان لحظه صدای دست زدن من و فرزاد را به خودمان آورد.
شیما در همانجا بله را گفت .
بلند شدم شیما را بوسیدم و به او تبریک گفتم. شیما صورتش سرخ شده بود. وقتی مسعود را بوسبدم او خیلی سرد با من روبوسی کرد. در دلم از این رفتار مسعود حرصم در آمده بود.
وقتی خواستم سرجایم بنشینم چشمم به فرهاد افتاد که سر جای من نشسته بود و با فرزاد آرام صحیت می کرد.
کنار عمو علی نشستم.
فرهاد بلند شد و شیرینی را به همه تعارف کرد. وقتی شیرینی را جلوی من گرفت من هم یک عدد برداشتم.
فرهاد آرام گفت : دل درت خوب شد.
نگاهی در چشمان میشی رنگش انداختم و سکوت کردم . احساس کردم که فرهاد خیلی لاغر شده است. وقتی او نشست در چشمانم خیره شد.
سرم را پایین انداختم . از خودم خجالت می کشیدم. با اینکه شیما یکسال از من کوچکتر بود چقدر سنگین جواب خواستگاری مسعود را داد. ولی من با اینکه نامزد فرهاد بودم به خاطر لجبازی هم شخصیت خودم را خرد کردم و هم غرور فرهاد را شکستم و حالا از این کردار خود پشیمان بودم.
مادرم با خوشحالی انگشتری در انگشت شیما انداخت و پیشانی او را بوسید. شیما خیلی خوشحال بود و زیر چشمی مسعود را نگاه می کرد .
من انگشتری که پروین خانم در دستم کرده بود را در آوردم و در حالی که سعی می کردم کسی متوجه نشود آن را روی میز تلفن که کناردستم بود گذاشتم. در دلم غم بزرگی موج می زد فرهاد را با تمام وجودم دوست داشتم. ولی احساس می کردم که فرهاد دیگر علاقه ای به من ندارد.
موقع خداحافظی همه بلند شدیم که به خانه برویم. فرزاد منو صدا زد و من ایستادم . لبخندی زد و گفت : بهتره شما عقب تر راه بروید و با خوشحالی به طرف مسعود و دایی محمود رفت و با عمو علی شروع کرد به صحبت کردن .
آنها در راهرو بودند و من جلوی در اتاق ایستاده بودم تا مادرم و پروین خانم از در بیرون بروند که یکدفعه فرهاد بازویم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید. مادرم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد. پروین خانم و مادر مارو تنها گذاشتند.
فرهاد با ناراحتی به من خیره شد و لحظه ای بعد گفت : افسون من فردا جواب خواستگاری را از تو می خواهم فکر کنم دو هفته مهلت کافی باشد. تو یک هفته خواستی ولی من دو هفته این مهلت را بهت دادم و بعد دستم را گرفت و همان انگشتری که من کنار میز تلفن گذاشتم را دوباره در دستم کرد. و بعد دستم را محکم فشرد و با اخم گفت : به همین راحتی نمی گذارم از دستم خلاص شوی . فهمیدی؟
جا خوردم و با ناباوری گفتم : با اینکه اینهمه ناراحتت کردم باز تو مرا می خواهی.
فرهاد با اخم جواب داد : آره می خواهمت. مگه همه مثل تو هستند که عشق را به بازی گرفته ای. من به عشق خودم احترام می گذارم و مثل تو زود فراموش نمی کنم.
اخمی کرده و گفتم : ولی من توی عمرم یک بار بیشتر عاشق نشده ام و اون هم تو هستی. نمی دانم چطور اینو بهت ثابت کنم. می دانم که خیلی ناراحتت کردم. ازت معذرت می خواهم. ولی دوست ندارم فکر کنی که من بهت علاقه ای ندارم . خودت بهتر می دانی چه عشقی به تو دارم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : بله می بینم. پس چرا انگشتر را جا گذاشتی. این است عشق تو.
گفتم : آخه پیش خودم فکر کردم که تو دیگه علاقه ای به من نداری. فقط همین امر باعث شد که انگشتر را...
در همان لحظه دایی محمود به طبقه بالا آمد و وقتی من و فرهاد را در کنار هم دید گفت : فرهاد جان نمی دانم تو چطور دیگه رقبت می کنی که با افسون صحبت کنی. منکه دیگه حوصله افسون و اون اخلاق مسخره اش را ندارم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : آقا محمود آخه اگه بدونی چقدر این خواهر زاده لوس تو را دوست دارم دیگه این حرف را نمی زدی. ای کاش اینقدر گرفتارش نبوذدم وگرنه راحت تر می توانستم فراموشش کنم . این دو هفته دیوانه شدم.
فرهاد این حرفها را با لحنی جدی بیان می کرد و اصلا لبخندی روی لبهایش نبود.
دایی لبخندی زد و گفت : شما مرد با گذشتی هستی . افسون نباید اینقدر شما را اذیت کند.
فرهاد دستم را فشرد و گفت : دیگه اجازه نمی دهم او مرا به بازی بگیرد . و با این حرف هر سه از اتاق خارج شدیم. وقتی خداحافظی می کردم او محکم دستم را در دست داشت. خدا را شکر عمو علی متوجه نشده بود.
شیما با شیطنت گفت : فرهاد جان دست عروسم را ول کن بگذار سوار ماشین شود. همه سوار شده اند.
فرهاد آرام دستم را ول کرد و من با شیما روبوسی کردم و سوار ماشین شدم. او همچنان نگاهم می کرد. لبخندی به او زدم و دستی برایش تکان دادم ولی او هیچ عکی العملی نشان نداد. حتی لبخند نزد.
از ته دل خوشحال بودم که فرهاد هنوز به من علاقه دارد. ولی حرکات سرد او رنجم می داد.
فردا صبح من سرکار نرفتم چون حالم زیاد خوب نبود و تنم خیلی خسته بود. و از آقای محمدی باز مرخصی گرفتم و او چون فهمید که حالم خوب نیست به من مرخصی داد و خیلی تاکید داشت که به دکتر بروم.
ساعت یازده صبح بود که پروین خانم به خانه ما زنگ زد و به مادرم گفت : منیر جان تکلیف مارا روشن کن . ما جواب خواستگاری فرهاد را می خواهیم فرهاد توی این دو هفته خواب و خوراک نداشته است.
مادرم با ناراحتی رو به من گفت : الهی افسون جونت در بیاد. به این بیچاره ها چه جوابی بدهم. دو هفته است که اینها را معطل خودت کرده ای. الهی ذلیل بشی که آبروی ما را جلوی آنها بردی.
گفتم : اگه فرهاد هنوز به من علاقه داره من حرفی ندارم و جوابم مثبت است.
مادر جوابم را به پروین خانم گفت و بعد از لحظه ای خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت و با ناراحتی گفت : فرهاد نیم ساعت دیگه اینجا می آید. مثل آدم حسابی جوابش را باید بدهی. او خیلی توی این مدت از دست تو عذاب کشیده . وقتی اومد بهش احترام بگذار تا کمی از اشتباه گذشته خودت را جبران کنی .
قلبم از صدای زنگ در فرو ریخت . می دانستم فرهاد است. من در اتاقم لبه تخت نشسته بودم و از اتاق بیرون نرفتم. بعد از لحظه ای فرهاد به اتاقم آمد. به احترامش بلند شدم . سرم را پایین انداخته بودم و آرام سلام کردم.فرهاد جوابم را نداد و روی صندلی روبه رویم نشست و گفت : افسون تو واقعا منو می خواهی؟
نگاهی به صورت جذابش انداختم و گفتم : در صورتی که تو هم مرا بخواهی.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : اگه تو را نمی خواستم که دیگه به دنبالت نمی آمدم. تو هنوز مرا خوب نشناخته ای و یکدفعه لحن صدایش خشمگین شد و با صدای نسبتا بلند گفت : افسون دیگه اجازه نمی دهم با غرورم بازی کنی. تو توی این مدت آشنایی خیلی مرا دست انداخته ای . دیگه اجازه نمی دهم و اینکه اصلا مجبور نیستی که با من ازدواج کنی. درسته که برایم خیلی غیر قابل تحمل است ولی دوست ندارم مجبور به این کار باشی.
با ناراحتی گفتم : ولی کسی منو مجبور نکرده است. من دوستت دارم و می خواهم با تو زندگی کنم و از حرکات گذشته خودم هم از تو معذرت می خواهم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و در حالی که از اتاق می خواست خارج شود گفت : تصمیم دارم این هفته عقدت کنم . باید خودت را آماده کنیو خیلی بی تفاوت از کنارم رد شد و از اتاق خارج شد.
صدای او را می شنیدم که داشت با مادر قرار فردا را می گذاشت تا عموهایم بیایند و خواستگاری به نامزدی تبدیل شود و تاکید داشت که درباره عقد با عموهایم صحبت کند.
فردای آنروز ساعت سه به خانه آمدم و برای آمدن آنها لباس زیبایی پوشیدم و موهایم را کتایون درست کرد. وقتی جلوی آینه ایستادم قلبم مانند طبل می زد. اضطراب داشتم. حرکات سرد فرهاد بیشتر به این اضطراب من می افزود. ساعت ده شب بود که هنوز آنها نیامده بودند . مادر و مسعود هنوز با من زیاد صحبت نمی کردند. نگران فرهاد و خانواده اش بودم که چرا دیر کرده اند. دایی متوجه نگرانی من شده بود. با لحن کنایه آمیزی گفت : شاید می خواهند تلافی کنند که اینقدر دیر کرده اند.
از این حرف دایی دلم فرو ریخت. پیش خودم گفتم : اگه امشب نیایند دیگه هیچوقت اسم فرهاد را نمی آورم.

sorna
03-23-2012, 01:30 PM
خوشبختانه فرهاد همراه خانواده اش و عموی بزرگش آمدند و فرهاد گفت که عمویش کمی دیر کرده بود و آنها مجبور شدند بخاطر او منتظر بمانند و معذرت خواهی کرد.بعد از تعارف زیاد نوبت من شد که چای را دوباره ببرم.
فرهاد خیلی سرد و رسمی روی مبل نشسته بود و اصلا لبخند روی لبهایش نبود.
بعد از سلام کردن ، چای را جلوی بزرگترها گرفتم.وقتی چای را جلوی فرهاد گرفتم او بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد استکان چای را برداشت و اصلا تشکر نکرد.
از عصبانیت داشتم منفجر میشدم.کنار عمو علی نشستم.
عمو علی درباره شیربها و مهریه صحبت کرد و فرهاد بدون کوچکترین مخالفت همه را پذیرفت.
مادرم با گرفتن شیربها مخالفت کرد و فقط مهریه را که عمو تعیین کرده بود پذیرفت.
عموی فرهاد رو کرد به فرهاد و گفت:آفرین پسرم چقدر خوش سلیقه هستی.این عروس خانوم را از کجا گیر آوردی که اینقدر خوشگل است؟
فرهاد نگاه سردی به من انداخت و گفت:عمو جان خوشگلی برایم مطرح نیست ، فکر کنم خودتان بهتر این موضوع را بدانید و زیر لب ادامه داد:ای کاش به جای خوشگلی کمی با معرفت و با وفا بود.
از ناراحتی سرخ شده بودم.
پروین خانم بطرفم آمد و مرا بوسید و گفت:عزیزم انشالله خوشبخت شوی.میدانم فرهاد خوشبختت میکنه.بعد یک گردنبد طلا در گردنم اویخت.همه دست زدند و شیرینی را مسعود تعارف کرد.
فرهاد را با ناراحتی نگاه کردم ولی او بی توجه داشت با عمو عباس صحبت میکرد.
زن عمو گفت:الهی قربونت بشم دخترم چقدر سرخ شدی.
کتایون گفت:سفیدی زیاد این عیب را دارد که خجالت آدم را زود نشان میدهد.
فرهاد نگاه سردی به من انداخت و بعد دوباره صورتش را از من برگرداند.
عموی فرهاد یکدفعه موضوع عقد را پیش کشید.
عموهایم جا خوردند و با تعجب گفتند ولی به این زودی عقدر خلی عجولانه است.
فرهاد گفت:ولی از نظر شرعی نامزدی طولانی اصلا صحیح نیست.و اینکه هر دو جوان هستیم و نمی خواهم اشتباهی انجام بدهیم.من می خواهم وقتی افسون خانوم را با خودم پیش فامیل هایم میبرم با هم محرم باشیم تا هردو معذب نباشیم.
عموهایم چون متعصب بودند قبول کردند و قرار شد به زودی عقد صورت بگیرد.
بعد از ساعتی فرهاد و خانواده اش برای خداحافظی بلند شدند.موقع خداحافظی فرهاد با همه خداحافظی کرد جز من.خیلی ناراحت بودم.پروین خانوم مرا در آغوش کشید و با من روبوسی کرد و شیما وقتی می خواست بوسم کند زیر گوشم گفت:ناراحت نشو ، فرهاد داره کمی قیافه می گیره.تو به دل نگیر.بهت قول میدهم خودش برای آشتی پیش قدم میشود لبخندی به شیما زدم و او خداحافظی کرد.بعد از مراسم نامزدی فرهاد تا دو روز به دیدنم نیامد.از این همه سردی او ناراحت بودم ولی حق را به او میدادم.چون خودم باعث این رفتارش شده بودم.
بعد از گذشت دو روز از آن ماجرا در شرکت مشغول کار بودم و اقای محمدی با چند نفر خارجی جلسه داشت که فرهاد زنگ زد.بعد از سلام و احوال پرسی سردی که تحویلم داد گفت:ساعت سه به دنبالت می ایم تا با هم بیرون برویم.
گفتم:ولی فرهاد جان امروز اقای محمدی جلسه دارند و من باید اینجا باشم.کمی دیر به خانه میروم.
فرهاد بدون این که چیز دیگه ای بگوید یکدفعه گوشی را قطع کرد.
با ناراحتی خودم به دفتر کارش زنگ زدم.منشی او گوشی را برداشت.گفتم:می خواهم با اقای وکیل صحبت کنم.
منشی گفت:ایشون امروز با کسی تلفنی صحبت نمیکنند.
گفتم:من نامزدش هستم و اگه شما به او بگویید که من زنگ زده ام حتما صحبت میکند.
منشی با صدایی که با بغض همراه بود گفت:گوشی دستتان.
بعد از کمی انتظار منشی گوشی را برداشت و گفت:ایشون می گویند نمی توانند صحبت کنند و کار دارند.
گوشی را محکم گذاشتم.حرصم از این حرکات او داشت در می آمد.چند دفعه تصمیم گرفتم نامزدی را به هم بزنم ولی دلم راضی به این کار نشد.چون خودم را مقصر در این رفتارش میدانستم.اقای محمدی به اتاقم امد و فیش حقوقی را به دستم داد و گفت:سر برج است و شما سراغی از حقوقت نمی گیری.
گفتم:دستتان درد نکنه.اصلا یادم نبود که سر برج است.
با من من پرسید:شما جواب خواستگای را به خواستگارتان دادید؟
سرم را بلند کردم.نگاهی به صورت ریز نقشش انداختم و گفتم:بله.جواب را داده ام.
لرزش دستهایش را می دیدم.سرخ شده بود.وقتی سکوتم را دید گفت:نکنه جواب مثبت داده اید که سکوت کرده اید؟
گفتم:بله.جوابم مثبت بود.
در حالی که رنگ صورتش به وضوح پریده بود لبخندی کمرنگ زد و گفت:تبریک میگم.امیدوارم خوشبخت شوید.به اتاق خودش رفت.
وقتی جلسه تمام شد به خانه زنگ زدم و گفتم:شب به خانه عمو عباس میروم و انجا می مانم.
مادر با بی میلی قبول مرده و من به جای اینکه خانه عمو عباس بروم به خانه مادربزرگ رفتم.انها با دیدن من خیلی خوشحال شدند و بعد از پذیرایی مفصلی که از من کردند پدربزرگ خواست تا موضوع ناراحتی خودم را برای انها تعریف کنم.
با بغض و ناراحتی همه موضوع را تعریف کردم.
پدربزرگ در حالی که داشت توت خشکش را می خورد گفت:عزیزم باز تو اشتباه کردی ، تو بایستی او را قانع میکردی یا اینکه به او می گفتی بیاید دنبال تو و بعد او در شرکت می نشسا وقتی کارت تمام شد با هم میرفتید.
گفتم:آخه چقدر باید کینه ای باشد.او می خواهد غرور مرا خرد کند.
پدربزرگ خنده ای کرد و گفت:فرهاد غرور تو را خرد نکرده است.تو بودی که شخصیت و غرور و مردانگی او را زیر سوال بردی.دخترم این رفتار فرهاد حقت بود.تو نبایستی او را اینقدر اذیت کنی.
مادربزرگ گفت:آخه عزیزم با مردها هر چه ملایم تر برخورد کنی ، در زندگی موفق تر هستی.وقتی به مرد محبت کنی گردن مرد مال خودش نیست.واقعا هستی اش را به پای زن میریزد.حتی مرد حاضر است جانش را بخاطر او بدهد.(مادربزرگ زیادی غلو کردی در مورد مردها!!)
آهی کشیده و گفتم:مادربزرگ شما با پدربزرگ خیلی خوشبخت هستید؟
مادربزرگ خندید و گفت:این خوشبختی را تو به ما دادی.ما مدیون تو هستیم.
ساعت ده شب بود که زنگ در به صدا رد امد.هر سه نفر تعجب کرده بودیم.
مادربزرگ رفت در را باز کرد.
اقای محمدی بود.وقتی او تعجب مرا دید لبخندی زد و گفت:مگه شما به خانواده تان خبر ندادید که به اینجا می آیید؟
با نگرانی گفتم:نه چیزی به انها نگفتم.فقط گفته ام میروم خانه عمو عباس و شب را انجا می مانم.
او گفت:همه دارند دنبال شما می گردند.چون عموی سرکار خانم در حال حاضر در خانه شما هستند و انها موضوع نبودنتان را فهمیده اند.
گفتم:شما از کجا خبر دارید؟
اقای محمدی عینک درشتش را روی چشم جابجا کرد و گفت:اقا رامین به تهران امده است و او به خانه ما زنگ زد و از من سراغ شما را گرفت و پرسید که شما چه موقع از شرکت بیرون امده اید.من چون به شما قول داده بود که آدرس اینجا را به کسی نگویم چیزی به رامین نگفتم ، فقط گفتم ساعت 5 وقتی جلسه تمام شد شما از شرکت بیرون آمده اید.
سریع اماده شدم و از پدربزرگ و مادربزرگ خداحافظی کردم و با اقای محمدی به خانه رفتم.دم در رو کردم به اقای محمدی و گفتم:اگه میشه شما هم با من بیایید.میترسم که...و بعد سکوت کردم.او لبحندی زد و گفت:باشه.بعد از ماشین پیاده شد و با هم به خانه رفتیم.اشتباه بزرگی کردم.نبایستی از اقای محمدی خواهش می کردم تا با من به خانه بیاید.چون وقتی فرهاد وبقیه او را دیدند فکرهای ناجوری در ذهن کردند.
مسعود و خانواده ی اقای شریفی و فرهاد انجا بودند.عمو عباس و دایی محمود هم بودند.وقتی مرا با اقای محمدی دیدند همه جا خوردند.بعد از سلام و احوال پرسی با اقای محمدی همه به من نگاه کردند.بخاطر وجود اقای محمدی سکوت کردند ولی در داخل داشتند منفجر میشدند.
وقتی به جلوی رامین رفتم او ارام و با حالت نگرانی پرسید:تا حالا کجا بودی؟
لبخند سردی از ترس فرهاد زده و گفتم:خانه یکی از دوستانم بودم.
میترسیدم به اتاقم بروم ، چون اگه میرفتم فرهاد به اتاقم می امد و دمار از روزگارم در می آورد.
کنار فرهاد نشستم.نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم.
عمو عباس با حالت عصبی پرسید:دخترم ، کجا بودی؟شنیده ام قرار بود امشب به خانه ما بیایی!
با صدایی که از ته چاه بیرون می امد گفتم:خانه یکی از دوستانم رفته بودم و او اصرار کرد تا شب را آنجا بمانم.فرهاد با حالت کینه و عصبانیت گفت:پس اقای محمدی خانه دوستتان چکار میکردند؟
اقای محمدی گفت:افسون خانوم به من گفته بودند که کجا میروند.شماره تلفن دوستشان را به من داده بودند که هر وقت با ایشان کار داشتم تماس بگیرم.چون چند تا از لیست های خرید داروها رو با خودم به خانه برده بودم تا اگه اشتباهی در این لیستها بود با ایشون در تماس باشم.
نفس راحتی کشیدم ، ولی فرهاد قانع نشد و گفت:ولی وقتی اقا رامین با شما تماس گرفت شما گفتید که نمیدانید افسون کجا رفته است!
اقای محمدی لبخندی زد و با متانت گفت:بله.ان لحظه اصلا حواسم به تلفن رامین جان نبود و مهمان داشتم.ولی وقتی گوشی را گذاشتم تازه یادم امد که افسون خانم شماره تلفن دوستشان را به من داده است.ببخشید اگه شما را نگران کردم.و ادامه داد:با اجازه من دیگه باید بروم.ببخشید که مزاحمتان شدم.بعد بلند شد و خداحافظی کرد.من و رامین و مسعود به بدرقه او رفتیم.میترسیدم که کنار مسعود باشم ، بیشتر در کنار رامین بودم.وقتی به اتاق امدیم مسعود با خشم بطرفم امد ولی رامین مانع او شد و جلویش را گرفت.مسعود رو به فرهاد کرد و گفت:اقا فرهاد اگه من به جای تو بودم یخدا افسون را ول میکردم.او لیاقت تو را نداره.او باید با مردی ازدواج کنه تا مثل خودش دروغگو و سر به خوا باشه.
به گریه افتادم و به اتاقم پناه بردم.
لحظه ای بعد رامین به اتاقم امد و با ناراحتی گفت:این چه مسخره بازی است که در اورده ای؟از یک ماه قبل تا حالا فرهاد بیچاره کلی لاغر شده است.مگه تو انسان نیستی که به او ظلم میکنی؟تو از عشق او سوءاستفاده کرده ای.مادرت همه چیز را دربار تو وعذاب دادن فرهاد بیچاره را تعریف کرده است.اخه تو چرا اینقدر با او بد برخورد میکنی؟
تو اصلا شعور و انسانیت شکوفه را نداری.با من اینطور برخورد میکنی بکن من چیزی نمیگویم ولی حالا که شنیده ام فرهاد نامزدت است چرا اینقدر او را اذیت میکنی؟
گفتم:اخه او مرا درک نمیکنه.امروز به شرکت زنگ زد و خواست که با هم بیرون برویم.گفتم که جلسه داریم ولی او عصبانی شد و گوشی را قطع کرد.او می خواهد شخصیت منو خرد کنه.وقتی به دفترش زنگ زدم فرهاد نخواست با من صحبت کند.چرا او باید اینطور با من برخورد کند؟از وقتی نامزد کرده ایم به دیدنم نیامده است.حتی به من تلفن نمیزند.
بعد بلند شدم و بطرفم کیفم رفتم.
رامین گفت:ولی تمام اشتباه ها همه از تو بود و باید حالا حرکاتش را تحمل کنی.
ده هزار تومان حقوق گرفته بودم.پنج هزار تومان را به رامین داده و گفتم:اگه میشه شما این مقدار پول را بگیرید 5 هزار تومان را ماه دیگه یکجا به شما میدهم ، چون بقیه این پول را باید به کس دیگری بدهم.رامین به شوخی گفت:ولی شما قرار بود همه را یکجا به من بدهید.
جا خورده و گفتم:ولی من ده هزار تومان بیشتر حقوق نگرفته ام.بعد بقیه پول را به رامین داده و گفتم:اشکالی نداره این را هم بگیرید و لطفا طلاهایم را بدهید.
در حالی که پول را دسته میکردم و بطرف رامین دراز کرده بودم یکدفه فرهاد در را باز کرد.وقتی دسته پول را در دستم درد که بطرف رامین دراز است با اخم گفت:من نباید از کارهای تو سر در بیاورم؟
در همان لحظه رامین با یک معذرت خواهی کوتاه از اتاق خارج شد و من و فرهاد را تنها گذاشت.
فرهاد بطرفم امد.دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا اورد و درحالی که از عصبانیت عضله صورتش میلرزید گفت:اگه به من نگویی که داری با من چکار میکنی بخدا ولت میکنم و همه چیز را که با دست خودم ساخته ام نابود میکنم.
خیلی دوستش داشتم.گفتم:خودت میدونی که چقدر دوستت دارم.
خنده تمسخرآمیزی سر داد و گفت:تو دروغ گویی.تو موجود پستی بیش نیستی که داری به من خیانت میکنی.
از این حرف فرهاد عرق سردی روی پشتم نشست.سرم را پایین انداختم.
فرهاد بطرف پول ها رفت و گفت:حقوق گرفتی؟
جواب دادم:آره.امروز گرفته ام.
با حالت عصبانی بطرفم برگشت و گفت:پس چرا ان را به رامین میدادی؟
به من من افتاده بودم و نمیدانستم به او چه بگویم.
فرهاد با عصبانیت پول ها را بطرفم پرت کرد و گفت:پس چرا لال شدی؟در حالی که داشت از اتاق خارج میشد گفت:دیگه هر چه بین ما بود تمام شد.فردا تکلیفت را روشن میکنم.و سریع از اتاق خارج شد.
ترسیده بودم.سریع بطرف در رفتم.صدا زدم فرهاد صبر کن.ولی او در حیاط بود و داشت ماشینش را روشن میکرد.(اول باید در حیاط رو باز میکرد بعد ماشین رو روشن میکرد اینطوری که میری تو در!)
به حیاط رفتم و در ماشین را باز کرده و گفتم:فرهاد تو رو خدا صبر کن.تو چرا اینطوری شدی؟
فرهاد فریاد زد:گمشو دختره هرزه.
باز خودم را کنترل کردم.

sorna
03-23-2012, 01:30 PM
دستش را گرفتم و در حالی که سوییچ را با دست دیگرم از ماشین بیرون می کشیدم گفتم:تو رو خدا به حرفم گوش کن و بعد اگه دوست داشتی دیگه سراغم نیا.
فرهاد مرا محکم به عقب هول داد.به دیوار خوردم.فریاد زد:باز می خواهی دروغ بگویی؟
به گریه افتادم.گفتم:نه فرهاد دروغ نمیگویم.من به حرفهایم را ثابت میکنم.خواهش میکنم آرام باش.
فرهاد سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و با ناراحتی گفت:گریه نکن.حرف بزن بگو ببینم تو داری با من چه میکنی؟
اشک هایم را پاک کرده و گفتم:اخه اینجا که نمیشه ، بیا به اتاقم برویم.
سرش را از روی فرمان ماشین برداشت نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تو برو لباست را عوض کن و صورتت را بشور با هم بیرون میرویم و صحبت میکنیم.
داخل خانه شدم.رنگ صورتم به وضوح پریده بود.همه با نگرانی نگاهم کردند.از دیدن لیلا و مینا خانوم خجالت می کشیدم.رامین نگاهی به صورتم انداخت و با ناراحتی گفت:خودت باعث شدی که همه درباره تو فکرهای ناجور بکنند.
با سر حرفش را تصدیق کردم.به اتاقم رفتم.لباسم را عوض کردم و بعد از شستن صورتم با فرهاد سوار ماشین شده و از خانه خارج شدیم.(ایندفعه درو باز کردید؟!)
نمیدانستم از کجا شروع کنم.گفتم:فرهاد قول میدهی به کسی چیزی نگویی؟
با خشم نگاهم کرد و گفت:تو به اون مرتیکه بی همه چیز اطمینان میکنی ، با او حرف میزنی با او بیرون میروی ولی به من که شوهرت هستم اطمینان نداری؟
با ناراحتی گفتم:فرهاد تو رو خدا اینطور صحبت نکن.تو درباره من اشتباه میکنی.
فرهاد ماشین را کنار پارکی نگه داشت و گفت:پیاده شود کمی قدم بزنیم.
پیاده شدم و کنار فرهاد شروع به قدم زدن کردم.
فرهاد گفت:افسون حرف بزن ، دیگه داری حسابی دیوانه ام میکنی.
گفتم:حالا نمیشه تا مدتی صبر کنی و بعد باریت تعریف کنم؟
با خشم بطرفم برگشت و فریاد زد:نگفتم؟!باز می خواهی به من دروغ بگویی.
سریع گفتم:باشه.بس کن.برایت تعریف میکنم.تو چرا اینجوری شدی؟به همه شک میکنی.
یکدفعه فرهاد گفت:الهی شیما ذلیل بشی که منو بدبخت کردی.
به خنده افتاده و گفتم:مگه شیما با دوستان دیگرش رفت و آمد نداشت؟پس چرا وقتی مرا دیدی دیوانه شدی؟
با حالت عصبی گفتم:من گول ظاهر تو را خوردم.حالا بگو بین تو و اقای محمدی چه میگذره که من نباید بدونم.
با اخم گفتم:بین من و او چیزی نیست که تو بدانی.فقط من از اقای محمدی یک خانه کرای کرده ام.
با تعجب ایستاد و به صورتم خیره شد و گفت:خانه کرایه کرده ای؟!
گفتم:لطفا دیگه اینو نپرس چون دوست ندارم کسی از ماجرا بویی ببره.
با عصبانیت چنگی به موهایم کشید و با خشم گفت:اگه نگویی خانه را برای چه موضوعی کرایه کرده ای تو را ول نمیکنم.اینقدر میزنمت تا همینجا بمیری.(این چرا مثل گربه چنگ میندازه!؟یا مثل سگ هار پاچه میگیره؟!)
متوجه شدم که فکرهای ناجور درباره خانه کرده است.گفتم:باشهوباشه.ولم کنوبرایت تعریف میکنم.
موهایم را ول کرد و رو به رویم ایستاد و گفت:حرف بزن!
گفتم:آخه قول بده به کسی نگویی.مخصوصا دایی محمود.
فرهاد با نگرانی گفت:اگه اون فکری که من کرده ام نباشه قول میدهم به کسی نگویم.ولی اگه خدای ناکرده همان باشد.به روح پدرم قسم همینجا تو را میکشم.
خنده ام گرفت و گفتم:باشه عزیزم ، تو خیلی بدجنس هستی و میدانم حتما مرا می کشی.
فرهاد فت:باید به من ثابت کنی که دروغ نمیگویی.
گفتم:باشه ثابت میکنم.
بعد ماجرای شبی که دایی می خواست مرا مورد آزمایش قرار دهد و من چطور با پیرزن آشنا شدم و او چطور به من کمک کرد تا سر بلند از این آزمایش در بیایم و من هم بخاطر این محبت او خواستم جوری تلافی کنم ولی وقتی پیرزن را با اون وضع دیدم به فکرم رسید که کاری برایشان انجام بدهم و...همه را تعریف کردم.
فرهاد سرش را پایین انداخته بود.رفت روی نیمکت داخل پارک نشست.سرش را میان دو دستش گرفت و با ناراحتی گفت:وای خدایا منو ببخش.
کنارش نشستم و گفتم:تو رو خدا خودت را نارحت نکن.من طاقت ناراحتی تو را ندارم.
فرهاد گفت:افسون منو ببخش ، من در عرض این چند هفته خیلی عذابت دادم.تو از دست من و اطرافیان خیلی زجر کشیدی.اخه عزیزم چرا به من نگفتی که من کمکت کنم؟
لبخندی زده و گفتم:اگه موضوع را بهت می گفتم که آبرویم میرفت ومیترسیدم تومرا مسخره کنی.مخصوصا دایی محمود.ای وای اگه او بفهمه من دیگه آسایش ندارم.
فرهاد دستم را گرفت و گفت:تو بهترین قلب دنیا را داری.اخه چرا اینقدر خودت را زجر دادی؟اون اسباب کشی میتونست باعث شود که مریض شوی.
گفتم:از اینکه میدیدم تو از من ناراحت هستی و از حرکاتم عذاب می کشی داشتم دیوانه میشدم.چند بار خواستم موضوع را برایت تعریف کنم ولی خجالت کشیدم.فرهاد من بدون تو می میرم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:من هیچوقت از تو جدا نمیشوم.تهدیدت کردم که برایم ماجرا را تعریف کنی.
به شوخی گفتم:ولی وقتی اقای محمدی شنید که نامزد کرده ام رنگ صورتش پرید و به من من افتاده بود.
فرهاد اخمی کرد و گفت:بی خود کرده است.تو زن عزیز من هستی و دیگه نباید اذیتم کنی.
گفتم:خب حالا که همه چیز را فهمیدی بیا برویم خانه.
به ساعت نگاه کردم.دو صبح بود.سوار ماشین شدیم و بطرف خانه رفتیم.
فرهاد گفت:به رامین چقدر قرض داری؟
گفتم:چیزی نیست ، قراره بیقه اش را ماره دیگه به او بدهم.
فرهاد اخمی کرد و گفت:نه دیگه حق نداری سر کار بروی.
گفتمکفرهاد تو رو خدا.
فرهاد خندید و گفت:من شوهرت هستم و باید از این به بعد به فرمان من باشی.(مگه برده آوردی که باید به فرمان تو باشه؟!)
گفتم:پدربزرگ و مادربزرگ چه میشوند؟انها تمام آرزوهایشان به باد میرود.
فرهاد لبخندی زد و گفت:یعنی به قیافه ام می خوره که بی رحم باشم؟نترس من به انها کمک میکنم و نمیگذارم اب توی دلشان تکان بخورد.و اینکه قرض رامین را هم خودم میدهم.
فریاد کوتاهی کشیده و گفتم:وای نه فرهاد.اخه خوب نیست.خودم این راه را قبول کرده ام.تازه این که من به کس دیگری هم قرض دار هستم.
فرهاد نگاهی با اخم کرد و گفت:دیگه ب کی قرض داری؟نکنه از اقای محمدی هم...
حرفش را قطع کرده و گفتم:نه باب ، من هیچوقت خودم را پیش او کوچک نمیکنم.و این که رامین وقتی دید می خواهم طلاهایم را بفروشم به من پول قرض داد و طلاهایم را برداشت تا اگه به پول احتیاج پیدا کردم مجبور نشوم طلاهایم را به حراج بگذارم.
فرهاد گفت:رامین مرد خیلی خوبی است.من برایش احترام زیادی قایل هستم.وقتی امشب شنید که من و تو نامزد کرده ایم جا خورد و بعد از لحظه ای بطرف من امد و به من تبریک گفت.به او گفتم شما خودت را راحت کردید ولی من بیچاره شدم.اما رامین لبخندی زد و گفت:این حرف را نزن.افسون دختر خوبی است و اشتباهی نمیکند.او در پاک دامنی مانند خواهرش شکوفه نمونه است و خیلی برای پیدا کردن تو تلاش کرد.
نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم:ولی تو به او حسودی میکنی.
فرهاد خندید و گفت:اگه بدانم کسی دوستت داشته باشد باید به من حق بدهی که حسودی کنم.اگه تو به جای من بودی بدتر می کردی.
به خانه رسیدیم.همه به ظاهر خوابیده بودند.فرهاد خداحافظی کرد و به خانه خودشان رفت.

sorna
03-23-2012, 01:32 PM
داخل خانه شدم و پاورچین پاورچین به آشپزخانه رفتم تا کسی را بیدار نکنم . خیلی گرسنه بودم. از داخل یخچال نان و پنیری برداشتم وقتی روی میز نشستم رامین را دیدم که جلوی در ایستاده است.
لبخندی سرد زد و گفت : چقدر دیر کردی نگران شدم. (قربون دل بزرگت بره افسون)
گفتم : آخه مجبور شدم خیلی صحبت کنم تا قانع شود.
رامین داخل آشپزخانه شد و روی صندلی نشست. احساس کردم می خواهد با من صحبت کند. نمی توانستم به صورتش نگاه کنم. آرام گفت : افسون تو با من چه کردی.

سکوت کردم.
رامین گفت : تو هنوز مرا باعث مرگ شکوفه می دانی؟
گفتم : نمی دانم . ولی اگه این اتفاق نمی افتاد و اگه شما ما را به شیراز دعوت نمی کردید. الان شکوفه زنده بود. پدرم زنده بود .
رامین سرش را میان دو دستش گرفت و گفت : من چطوری این کینه را از دلت پاک کنم . آخه کی راضی به مرگ عزیزش است و بعد یکدفعه بلند شد و با عصبانیت گفت : افسون به خدا آنقدر ازدواج نمی کنم تا تو طعم عشق و خوشبختی و علاقه را بچشی و موقعی زن می گیرم که دیگه تو مرا مقصر مرگ آنها ندانی. تو هنوز از عشق هیچی نمی دانی.
گفتم : آرام صحبت کن همه بیدار شدند.
رامین با عصبانیت از آشپزخانه بیرون رفت.
نمی دانستم چرا رامین را همیشه مقصر در مرگ پدرم می دانستم . به خودم تلقین کرده بودم که او باعث مرگ آنها بوده است و این در ضمیرم ثبت شده بود.
بلند شدم و بع اتاقم رفتم . رامین را دیدم که روی پلکان نشسته بود و سیگار می کشید . اینقدر خسته بودم که زود خوابم برد.
صبح زود سر کار رفتم .
ساعت نه صبح فرهاد به شرکت زنگ زد و با عصبانیت گفت : مگه به تو نگفتم که دیگه حق نداری سر کار یروی؟
گفتم : چرا ولی تا وقتی که زنت نشده ام سر کار می آیم.
فرهاد گفت : افسون تو چقدر لجباز هستی.
گفتم : آخه عزیز دلم نمی خواهم قرض منو تو بدهی. من این راه را قبول کرده ام و تا آخرش هم می روم.
فرهاد با عصبانیت گفت : حالا لج کرده ای باشه. ولی وقتی زنم شدی دیگه حق نداری روی حرف من حرف بیاوری و گرنه حسابت را می رسم. و بعد گوشی را قطع کرد.
ساعت سه وقتی شرکت تعطیل شد فرهاد را جلوی در شرکت دیدم. عصبانی بود. سوار ماشین شده و گفتم : سلام آقای بداخلاق.
جوابم را نداد.
گفتم : ای خدا کمی اخلاق به این شوهر عزیز من بده. می ترسم بچه هایش هم مانند او بداخلاق باشند و من بیچاره باید او و بچه های عزیزش را تحمل کنم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : اینقدر بچه توی دامنت می ریزم که حوصله سرو کله زدن و آزار دادن من را نداشته باشی. تا اینقدر حرصم بدهی. می خواهم از سرو کولت بچه بالا برود.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : فرهاد خجالت بکش . آخه به یک وکیل فهمیده می خوره که هشت نه تا بچه داشته باشه. یکی کافیه.
فرهاد با لحن جدی گفت : کمتر از شش تا قبول ندارم.
با صدای نیمه فریادی گفتم : فرهاد.
فرهاد به اجبار جلوی خنده اش را مهار کرده بود و قیافه جدی به خودش گرفته بود.
نگاهش کرده و گفتم : با من قهر کرده ای . کم حرف می زنی.
فرهاد سکوت کرده بود.
من هم سکوت کردم . فرهاد مرا جلوی در خانه رساند و گفت : ساعت شش غروب منتظرم باش دوست دارم با هم بیرون برویم .
گفتم : چشم سرورم.
پوزخندی تمسخر آمیزی زد و بدون خداحافظی به سرعت از جلوی من رد شد.
از اینکه سر کار رفته بودم خیلی ناراحت بود . ولی من دوست نداشتم قرضهایم را بدهد.
ساعت شش غروب فرهاد به دنبالم آمد. لباس زیبایی پوشیده بودم . سوار ماشین شده و گفتم : سلام مرد بزرگ.
نگاه تندی به من انداخت و گفت : امشب قراره با چند نفر از همکارهایم شام بیرون بخوریم. آنها خواهش کردند که تو را هم با خود بیاورم . می خواهم مواظب حرکاتت باشی.
گفتم : چشم مرد عزیزم.
با اخم گفت : خودت را لوس نکن که اصلا خوشم نمی آید. به جای این حرفها کمی به نظریاتم احترام بگذار و حرفهایم را پشت گوش نینداز.
سکوت کردم تا او کمی آرام شود.
جلوی در رستوران زیبایی ماشین را نگه داشت. هر دو با هم داخل رستوران شدیم. فرهاد به طرف میزی رفت که سه تا خانم زیبا که اصلا بهشان نمی خورد همکار فرهاد یعنی یک وکیل با شخصیت باشند. چون طرز لباس پوشیدن آنها خیلی جلف بود و در شخصیت یک وکیل نبود.
فرهاد با آنها دست داد و مرا به آنها معرفی کرد. وقتی من و فرهاد سر میز آنها نشستیم یکی از آن خانمها که اسمش سی سی بود گفت : فرهاد جون این عروسک خوشگل را از کجا گیر آوردی. خیلی نازه.
فرهاد گفت : عزیزم از تو که ناز تر نیست.
از این طور حرف زدن فرهاد جا خوردم و متوجه شدم فرهاد مرا برای اذیت کردن به آنجا آورده است.
فرهاد بدون توجه به من با آن زنهای جلف و بی شخصیت می گفت و می خندید.
حرصم داشت در می آمد. از سر میز بلند شدم. فرهاد سریع گفت : کجا می روی؟
گفتم : دستشویی می روم. دستم کثیف شده است و با این حرف به طرف دستشویی رفتم. در حالی که دستم را می شستم خودم را در آینه نگاه کردم. با خودم گفتم : اگه در برابر این حرکت فرهاد ضعف نشان بدهم او دیگه دست از سرم بر نمی دارد و موقع اذیت کردن از این روش استفاده می کند. پس بهتره خونسرد و بی توجه باشم و با این تصمیم سرجایم برگشتم . لبخندی به سی سی زده و گفتم : شما زن خیلی جالبی هستید دوست دارم بیشتر با شما برخورد داشته باشم و بعد سیگار را از دست سی سی بیرون کشیدم و در حالی که روی لبم می گذاشتم گفتم : ای کاش فرهاد جان زودتر مرا با شما آشنا می کرد. دوست دارم مانند شما باشم. و رو کردم به فرهاد و گفتم : بی انصاف چرا منو زودتر با ایشون آشنا نکردی . خیلی بد جنسی . فردا باید به خانه ما بیایند.
فرهاد از این حرکت من جا خورد و حاج و واج مانده بود. سیگار را از گوشه لبم با عصبانیت برداشت و به گوشه ای پرتاب کرد و با صدای خشنی گفت : بلند شو برویم.
من بلند شدم و با همان لحن مسخره ای که سی سی صحبت می کرد گفتم : سی سی جون عزیزم خداحافظ و بند کیفم را به طور مسخره ای با یک انگشت به پشتم انداختم.
وقتی سوار ماشین شدیم فرهاد با عصبانیت گفت : این چه حرکتی بود که کردی . مگه نگفتم مواظب حرکاتت باش.
پوزخندی زده و گفتم : اتفاقا حرکتم درست شایستگی تو و آنها را داشت. ادامه دادم : تو فکر می کنی خیلی زرنگی ولی زرنگتر از خودت را ندیدی. تو نمی تونی با من اینکارها را بکنی چون من معروف هستم به قلب سنگی . این قلب موقعی نرم شد که برای اولین بار تو را دید و عشق تو را لمس کرد. ولی امشب با این کار مسخره ات دوباره قلبم به همان سنگ تبدیل شد. و با خشم گفتم : فرهاد من مثل دخترهای دیگه نیستم که با این بادها بترسم . تو نمی تونی با من بازی کنی . آن هم با سه زن هرزه هرجایی. تو با این کارت امشب به من توهین کردی. اگه از این تیپ زن ها خوشت می آید باشه برایت همینطور می شوم. و یک زن هرجایی و کابا...
یکدفعه فرهاد سیلی محکمی به دهانم زد. لبم از داخل ترکید و خون باریکی از کنار لبم بیرون زد . بدون اینکه گریه کنم دستمالی از جلوی داشبورد ماشین برداشتم و لبم را پاک کرده و گفتم : فکر نمی کردم اینقدر کینه ای باشی . تو خودت را پیش من با این زنها ضایع کردی.
فرهاد سکوت کرده بود. ماشین را روشن کرد و بدون اینکه بدانیم کجا می رویم تو خیابان سرگردان بودیم. بالاخره فرهاد خسته شد و کنار پارکی نگه داشت. هر دو پیاده شدیم.
من روی نیمکت نشستم . فرهاد رفت و دو تا نوشابه گرفت و یکی را به دستم داد. چون لبم درد می کرد نوشابه ام را نخوردم و آن را روی زمین ریختم . فرهاد فکر کرد که لج کرده ام .
با عصبانیت گفت : افسون این اخلاق را کنار بگذار وگرنه...
حرفش را قطع کرده و گفتم : آخه لبم درد می کنه و نمی تونم شیشه نوشابه را روی لبم بگذارم.
فرهاد کنارم نشست و نگاهی در چشمانم انداخت.
باز آن چشمهای جذابش دلم را آرام کرد . لبخندی زده و گفتم : ای بی انصاف انگار می دانی چقدر این چشمهایت روی من اثر دارد که اینطور نگاهم می کنی.
فرهاد سکوت کرده بود. نگاهی به لبم انداخت و بعد با ناراحتی گفت : خدای من چقدر ورم کرده است. این چه کاری بود که کردم.
گفتم : تو خودت را ناراحت نکن من در عرض این یک ماه خیلی از این سیلی ها خورده ام.
فرهاد با ناراحتی گفت : من امشب تو را خیلی اذیت کرده ام . منو ببخش می دانم کار بچه گانه ای بود.
گفتم : من همیشه تو را می بخشم و ادامه دادم : فرهاد دیگه هیچوقت دوست ندارم که با هم دعوا کنیم . دیگه به اندازه کافی همدیگر را رنجانده ایم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه تو حس حسادت منو تحریک نکنی باشه دیگه با تو دعوا نمی کنم و بعد بلند شد و گفت : پاشو عزیزم که خیلی گرسنه ام . هر دو سوار ماشین شدیم و به طرف رستوران رفتیم. وقتی شام را با هم خوردیم فرهاد گفت : چند لحظه اینجا بنشین تا من صورت حساب غذا را بپردازم زود بر می گردم.
روی صندلی نشسته بودم که احساس کردم دختری که روبه رویم نشسته است صورتی آشنا دارد . قلبم فرو ریخت . چقدر شبیه شکوفه بود. نه واقعا خود شکوفه بود. او به صورتم خیره شده بود . لبخند سردی به من زد و از سرجایش بلند شد و همینطور که نگاهم می کرد از در خارج شد.
بلند شدم و به طرف او رفتم. به دنبالش در خیابان راه می رفتم. او همچنان آرام با قدمهای سنگین راه می رفت وسط خیبان بودم که یکدفعه شکوفه غیبش زد . سرگردان به دنبالش گشتم که یکدفعه دستی مرا محکم گرفت و به گوشه خیابان پرتاب شدم. صدای ترمز شدید ماشین روی آسفالت که با صدای دلخراشی کشیده شد به گوشم رسید.
وقتی به خودم آمدم دیدم که در بغل فرهاد هستم و او در حالی که دستهایش می لرزید محکم مرا گرفته بود. هر دو از روی زمین بلند شدیم . راننهده یا حسین گویان از ماشین پیاده شد . وقتی من و فرهاد را سالم دید به گریه افتاد.
فرهاد با نگرانی و ناراحتی گفت : حالت چطوره . صدمه که ندیدی.
گفتم : نه خوبم . تو چطوری .
فرهاد در حالی که آرنجش را گرفته بود گفت : دستم کمی صدمه دیده .
با ناراحتی آستین او را بالا زده و گفتم : دستت خون می یاد.
فرهاد گفت : افسون چی شده ؟ تو چرا وسط خیابان ایستاده بودی . نزدیک بود ماشین... و بعد لحظه ای سکوت کرد و گفت چرا از رستوران بیرون آمدی.
با ناراحتی گفتم : فرهاد من شکوفه را دیدم. او در همینجا غیبش زد.
فرهاد با نگرانی گفت : تو خیالاتی شدی این حرف را نزن بیا برویم.
گفتم : به خدا شکوفه بود. به من اشاره کرد تا دنبالش بروم. ولی وسط خیابان ناپدید شد . دوباره به اطرافم نگاه کردم تا شاید او را ببینم.
فرهاد دستم را گرفت و گفت : بیا برویم دختر تو چرا اینجوری شدی و بعد مرا به طرف ماشین برد. با بغض به فرهاد نگاه کرده و گفتم : چرا باور نمی کنی. به خدا شکوفه بود.
فرهاد با ناراحتی گفت : آخه عزیزم شکوفه که ...
حرفش را قطع کرده و گفتم : می دانم او مرده است ولی به خدا خود او بود. یکدفعه صدای زمزمه ای به گوشم خورد . شعری که همیشه شکوفه زمزمه می کرد.
گفتم : فرهاد گوش کن این صدای شکوفه است. این شعر را همیشه او می خواند فرهاد دارم راست می گم.
فرهاد دستم را فشرد و گفت : تو رو جون شکوفه بس کن . مگه دیوانه شده ای.
از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به دویدن و شکوفه را صدا می زدم.
فرهاد به طرفم آمد و از پشت مرا محکم گرفت و با یک حرکت مردانه طوری مرا از دویدن مهار کرد که با زانوهایم روی زمین نشستم و به گریه افتادم.
فرهاد همچنان سرم را روی سینه اش گذاشته بود و آرام گفت : عزیزم آرام باش. تو چرا با من اینطوری می کنی. لحظه ای بعد مرا از روی زمین بلند کرد . دیگر آرام شده بودم. فرهاد همچنان نگران بود و محکم دستم را گرفته بود. به طرف ماشین رفتیم. وقتی حرکت کردیم سکوت سنگینی فضای ماشین را پر کرده بود . جلوی در خانه پیاده شدیم.
فرهاد با نگرانی گفت : امشب بیا برویم خانه ما بمان چون وقتی کنارم هستی من خیالم راحت تر است.
گفتم : نه می خواهم کمی تنها باشم.
فرهاد گفت : آخه امشب تو اعصابم را به هم ریختی اگه از تو دور باشم تا صبح خوابم نمی بره. پس اگه اجازه بدهی امشب من خانه شما بمانم . اینطوری خیالم از بابت تو راحت است.
چیزی نگفتم.
مادر با دیدن فرهاد گفت : چیه فرهاد جان نکنه دوباره حرفتان شده است.
فرهاد گفت : نه مادر جان حالمان خوبه فقط افسون کمی ناراحت است . انگار خسته است.
مادر غر غر کنان گفت : ذلیل شده آخر یا منو می کشه یا خودشو.
فرهاد گفت : نه مادر به خدا چیزی نیست. می دانید که من بهتان دروغ نمی گویم.و به طرف تلفن رفت و به مادرش زنگ زد و گفت که امشب خانه ما می ماند و بعد به اتاقم آمد. کنارم لبه تخت نشست . رو به فرهاد کرده و گفتم : منو ببخش . اصلا دست خودم نبود. بیشتر اوقات سایه شکوفه را می بینم . انگار می خواهد با من حرف بزند.
فرهاد گفت : فکرش را نکن عزیزم وگرنه همه فکر می کنند که تو دیوانه شده ای.
گفتم : تو چه فکری می کنی.
فرهاد خنده ای سر داد و گفت : من همیشه تو را دیوانه می دانم فقط دیوانه خودم نه دیوانه چیز دیگری و بعد به شوخی بالش روی تخت را روی سرم انداخت.
لبخندب زده و بلند شدم از میز توالت باندی برداشتم و دست فرهاد را که کمی پاره شده بود با باند بستم . درحالی که دستش را می بستم گفت : تا سه چهار روز دیگه عقدت می کنم و دیگه کاملا مال خودم هستی و هیچکس حق نداره تو را اذیت کنه.
لبخندب به او زده و گفتم : بهانه خوبی به دستت دادم. در همان لحظه مادر در زد و وارد اتاقم شد. می دانستم که مادر خوشش نمی آید فرهاد تنها به اتاق من بیاید . به بهانه اینکه می خواهد حالم را بپرسد وارد اتاقم شد. وقتی دید دست فرهاد را با باند می بندم نگران شد و باناراحتی پرسید: پسرم چی شده چرا دستت را باند بسته ای؟
فرهاد گفت : چیزی نیست . از روی پلکان رستوران افتاده ام.
مادر گفت : پسرم چرا مواظب خودت نبودی. خدا را شکر که دستت طوری نشده و گرنه عقدتان عقب می افتاد.
فرهاد خندید و گفت : اگه دستم و یا پایم می شکست نمی گذاشتم عقدکنان عقب بیافتد.
مادر به خنده افتاد. فرهاد لبخندی زد و از اتاق خارج شد. مادر هم وقتی حالم خوبه مرا تنها گذاشت . چند دقیقه بعد صدای نواختن در بلند شد. گفتم : بفرمایید.
رامین بود. در را باز کرد و به اتاق آمد.به احترامش بلند شدم. از دیدن رامین دلم ریخت و یاد شکوفه افتادم.
رامین گفت : حالت چطوره شنیدم زیاد سرحال نیستی.
جواب دادم : خوبم کمی بهتر شده ام.
رامین گفت : ببینم شما با هم صحبت کردید یا اینکه هنوز با هم قهر هستید. مادرت امروز می گفت دوباره با هم قهر کرده اید.
لبخندی زده و گفتم : آره. آشتی کردیم. خیلی بیچاره را ناراحت کردم.
رامین گفت : پس بالاخره فرهاد کوتاه آمد مگه نه.
گفتم : آره او همیشه با گذشت است. ولی امشب برای اولین بار از دست او سیلی خوردم.
رامین جلوی پنجره ایستاد و در حالی که به بیرون نگاه می کرد گفت : چرا اینها را به من می گی.
گفتم : نمی دانم . ولی احساس می کنم خیلی بهت نزدیک هستم. ته دلم نزدیکی خاصی را به تو احساس می کنم و بعد ماجرای بعد از شام در رستوران را برایش تعریف کردم. که دختری شبیه شکوفه را دیدم و بقیه ماجرا را.
رامین آرام گریه می کرد. نگاهی به چشمان درشت و سیاهش انداختم خاطره شیرین شکوفه در آن موج می زد.
رامین گفت : دوست ندارم از حرفم برداشت بد کنی ولی شکوفه به من خیلی علاقه داشت و هیچوقت دوست نداشت مرا ناراحت ببیند. او الان تو را مقصر ناراحتی های من می داند . تو نمی دانی من چه می کشم. ولی از این به بعد تو را به عنوان خواهر زن نگاه می کنم. همان چیزی که تو می خواهی. بدون که هر وقت به من احتاج داشتی در خدمتت همیشه حاضرم و بعد نزدیکم شد و گفت : افسون خدا خیلی رحم کرد . اگه فرهاد تو را نجات نمی داد ... حرفش را قطع کردم و گفتم : الان من در سرد خانه بودم و فرهاد بالای سرم گریه می کرد.
رامین با عصبانیت گفت : افسون بس کن . من دیگه تحمل ضربه دیگری را ندارم و اگه تو چیزیت بشه بدان که من هم وجود ندارم . پس دیگه این حرف را نزن. تو درست دست روی نقطه ضعف من میگذاری.
در همان موقع در باز شد و وقتی فرهاد من و رامین را دید با لحن سردی گفت : ببخشید مزاحمتان شدم و خواست که بیرون برود ولی رامین سریع گفت : نه آقا فرهاد بفرمایید داخل من دیگه کاری ندارم . بفرمایید و از اتاق خارج شد.
....

sorna
03-23-2012, 01:32 PM
فرهاد کنارم نشست و گفت:رامین چکار داشت که اینطور کنارت نشسته بود؟
گفتم:هیچی.درباره امشب با او صحبت میکردم که در رستوران چه اتفاقی افتاد.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:رامین چی گفت؟
گفتم:هیچی فقط آرام گریه کرد.
فرهاد ناراحت شد و گفت:واقعا رامین خیلی بردبار است که توانسته مرگ شکوفه را تحمل کنه.
لبخندی به فرهاد زده و گفتم:اگه یک روز من...
یکدفعه فرهاد با ناراحتی گفت:افسون!خواهش میکنم این حرف رانزن.من حتی نمیتونم فکرش را بکنم.از خدا خواسته ام که هیچوقت تو را از من نگیرد تا وقتی که من بمیرم.
با اخم گفتم:فرهاد اینطور صحبت نکن.من به اندازه کافی در بچگی مصیبت کشیده ام و زجر خودم را تنهایی به کول کشیده ام من عزیز داده ام ومیدانم از دست دادن عزیز چه عذابهایی دارد.تو رو خدا از این حرف ها نزن که دیوانه میشوم.
فرهاد خندید و گفت:عزیزم تو همیشه دیوانه هستی.
گفتم:فردا وقتی از سرکار آمدم می خواهم پیش مادربزرگ بروم.مدتی میشه که به آنها سر نزده ام.
فرهاد گفت:فردا نمیتونی به شرکت بروی چون باید به مدرسه برویم و اسم نویسی کنی.
گفتم:به این زودی؟
فرهاد در حالی که روی تخت دراز میکشید گفت:آره.چون این هفته عقدت میکنم.قبل از اینکه عقد کنیم میتونی در مدرسه ثبت نام کنی تا دیگه مشکلی برای مدرسه نباشد و اینکه در مدرسه ای که تو و شیما درس می خوانید آشنای با نفوذی دارم که کارها را خودش برایمان ردیف میکنه.بعدش هم عقد میکنیم.ببینم به رامین گفته ای که این هفته عقد کنان ما است؟
جواب دادم:هنوز نه.و اینکه شما باید برای تعیین روز عقدکنان دوباره با مادرتان تشریف بیاورید و قرارها را بگذارید.
فرهاد گفت:وای زن گرفتن چقدر دردسر داره.
گفتم:نکنه پشیمان شدی؟
خنده ای کرد و گفت:پشیمان نیستم فقط می خواهم هر چه زودتر ازدواج کنیم.
گفتم:شما نمی خواهید تشریف ببرید بیرون و در رختخوابی که مادر کنار مسعود آقا انداخته است بخوابید؟
فرهاد لبخندی زد و با شیطنت گفت:چشم میروم.شما اینقدر نگران رفتنم نباش.با این حرف بلند شد و نگاهی موذی به من انداخت و گفت:دیگه با من کاری نداری؟
در حالی که خودم را مشغول مرتب کردن تختم میکردم گفتم:شب بخیر.خوابهای خوش ببینی.
فرهاد در حالی که بیرون میرفت زمزمه کنان زیر لب گفت:دختره بی انصاف.و از اتاق خارج شد.
به خنده افتادم و توی رختخواب دراز کشیدم.
فردا صبح همراه فرهاد به دبیرستان رفتم.آشنای فرهاد به گرمی از ما استقبال کرد.او ناظم مدرسه مان بود.وقتی فرهاد مرا معرفی کرد که نامزدش هستم خیلی خجالت کشیدم.
ناظم مدرسه لبخندی زد و به من و او تبریک گفت و از فرهاد شیرینی خواست.
فرهاد از مدرسه بیرون رفت و برای خرید شیرینی ما را تنها گذاشت.
رو به آقای کریمی ناظم مدرسه کرده و گفتم:شما معلم های تازه وارد را میشناسید؟شنیده ام دو سه تا معلم جدید به این مدرسه آمده است.
آقای کریمی در حالی که جلوی من چایی میگذاشت گفت:بله.دبیرهای با تجربه ای به این مدرسه منتقل شده اند.و یکی یکی اسمشان را گفت.وقتی اسم سامان را شنیدم برق از سرم پرید.با خوشحالی گفتم:من این دبیر ریاضی را میشناسم.مرد خیلی خوبی است.
اقای کریمی لبخندی زد و گفت:چه بهتر که او را میشناسید ، چون او دبیر ریاضی شما است.شنیده ام خیلی در کلاس درس جدی و خشن است.
گفتم:قیافه مهربان و مظلومی دارد ، فکر نکنم بد اخلاق باشد.
اقای کریمی گفت:در کلاس ، معلم باید جدی و خشن باشد وگرنه بچه ها از سر و کول معلم بالا میروند.مخصوصا دبیرستان دخترانه.
بعد از لحظه ای کوتاه ، فرهاد با یک جعبه شیرینی داخل دفتر دبیرستان شد و بعد از اسم نویسی از اقای کریمی تشکر کردیم و از مدرسه خارج شدیم.وقتی سوار ماشین شدیم گفتم:دوست دارم دفتر کارت را ببینم.
فرهاد خندید و گفت:برای چی می خواهی انجا را ببینی؟
گفتم:خب دوست دارم محیط کار شوهرم را ببینم.این عیبی داره؟
فرهاد با خنده گفت:نه.عیبی که نداره.ولی وقتی میگی شوهرم از این حرف لذت میبرم و احساس قشنگی به من دست میدهد.
لبخندی زده و گفتم:مثلا احساس شوهر بودن بهت دست میده؟
فرهاد با خنده گفت:تو خوب حس ادم را میفهمی.اره ، فکر میکنم که دیگه مال خودم نیستم و مسئولیت یک زندگی و یک عزیز به عهده من است و برای خوشی های خودم یک همدم در کنارم است تا با او باشم.احساس میکنم یک روح هستیم در دو بدن و از همه اینها بگذریم ، خلاصه خیلی دوستت دارم و برای شروع کردن زندگی مشترکمان لحظه شماری میکنم.
لبخندی زده و گفتم:موعظه جنابعالی تمام شد؟
فرهاد به خنده افتاد و گفت:آره ، ولی دوست دارم باز هم قسمت آخر را تکرار کنم.
لبخندی زدم و سکوت کردم.
با هم به دفتر کارش رفتیم.داخل سالن نسبتا بزرگی شدم.دختر سبزه رو قشنگی پشت میز بزگی نشسته بود.با دیدن فرهاد از سر جایش بلند شد و سلام کرد.و بعد نگاهی سرد و با حسادت به من انداخت و ارام سلام کرد.جوابش را دادم و با فرهاد داخل اتاق کار او شدم.
اتاق بزرگی بود.میز کار بزرگی با کتابخانه ای که خیلی مرتب کتابها در آن چیده شده بود به چشم میخورد.جلو پنجره ها پرده های مخمل آبی رنگی اویخته بود که خیلی به آنجا زیبایی داده بود.گفتم:چقدر با سلیقه اینجا را درست کرده ای.فرهاد لبخندی زد و گفت:اگه بی سلیقه بودم که تو را نمیگرفتم.
چشمم به گلی که روی میز فرهاد بود.لبه میز نشستم و در حالی گل را نگاه میکردم گفتم:وای چه گل خوشگلی ، تو همیشه روی میزت گل میگذاری؟
فرهاد در حالی که لای کتابهایش را نگاه میکرد گفت:نه.نمیدانم امروز این گلها را چه کسی اینجا گذاشته است.
با لحن سنگینی گفتم:نکنه این گلها همینجوری به اینجا آمده است...
فرهاد حرفم را قطع کرد و گفت:عزیزم ، اذیتم نکن.خب حتما کسی اینها را اینجا گذاشته است.حالا چرا ناراحت هستی؟
گفتم:این گلها برایم سوال ایجاد کرده است.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:عزیزم نگران نباش.من دیوانه تو هستم و دیگه عاقل نمیشوم.
با ناراحتی گفتم:اگه میشه موضوع گلها را برایم روشن کن.
فرهاد که متوجه ناراحتیم شده بود گفت:باشه.باشه.تو خودت را ناراحت نکن.من الان موضوع را روشن میکنم.فقط اخمهاتو باز کن که میترسم.بعد منشی را صدا زد.
وقتی منشی داخل اتاق شد ،فرهاد گفت:ببینم این گلها را چه کسی برایم فرستاده است؟
منشی رنگ صورتش پرید و با من من گفت:نمیدانم.شا.شاید آبدارچی گذاشته است.
فرهاد آبدارچی را صدا زد.رنگ صورت منشی به وضوح پریده بود.
آبدارچی داخل اتاق شد و فرهاد از او همان سوال را کرد.آبدارچی نگاهی به منشی انداخت و بعد رو کرد به فرهاد و گفت:من نمیدانم این گلها را چه کسی اینجا گذاشته است.
فرهاد رو به من کرد و گفت:عزیزم حالا نمیشه کوتاه بیایید؟و رو کرده به منشی و آبدارچی و گفت:شما میتوانید بروید.وقتی انها از اتاق بیرون رفتند با خشم گفتم:انگار خودت هم مایل نیستی که بدانی چه کسی این گلها را فرستاده است؟و به سرعت ازاتاق بیرون امدم.
فرهاد به دنبال امد و جلوی منشی دستم را گرفت و گفت:اخه عزیزم تو چرا اینقدر حساس هستی؟خب من یک وکیل هستم شاید یکی از موکلهایم برایم این گل را فرستاده است.
پوزخندی زده و گفتم:بچه گیر آورده ای؟اگه این گلها از طرف شخصی بود بایستی کارت لای گلها باشد که فرستنده گلها چه کسی.
در همان لحظه زنگ تلفن به صدا در امد و منشی بعد از لحظه ای فرهاد را صدا زد و گفت:آقای موسوی با او کار دارد.
فرهاد با ناراحتی گفت:الان چه موقع زنگ زدن بود.و بطرف تلفن رفت.
من از دفتر بیرون امدم و ماشینی گرفتم و یک راست به خانه مادربزرگ رفتم.مادربزرگ از دیدن من خوشحال شد.پدربزرگ توی حیاط روی نیمکت نشسته بود.وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:چه عجب ، فرشته ی خوشبختی من به ما سری زد و حالی از ما پرسید.مدت دو سه روزه که به ما سر نزده ای.
کنارش نشستم و گفتم:بالاخره آقا فرهاد ماجرای شما را فهمید.
مادربزرگ با نگرانی گفت:خب وقتی شنید چی گفت؟
گفتم:هیچی.از دست من خیلی ناراحت شد که چرا زودتر به او نگفته ام.ولی وقتی فهمید که توی این مدت من با شما بوده ام خیلی خوشحال شد.چون او فکرهای ناجوری درباره من کرده بود.
مادربزرگ گفت:دختر عزیزم چقدر خوشحالم که بالاخره آشتی کردید.من و پدربزرگ خیلی عذاب وجدان داشتیم چون فکر میکردیم که تو بخاطر ما داری اینقدر عذاب میکشی.
گفتم:نه مادربزرگ اینطور نیست.شما هیچوقت دست و پا گیر من نیستید.شما باعث آرامش روح من هستید.من در کنار شما احساس امنیت میکنم و بعد رو کردم به پدربزرگ و گفتم:دیروز دکتر رفتید؟اخه وقت دکتر داشتید.
لبخندی زد و گفت:آره دخترم.دکتر داروهایم را کم کرده است و گفت دیگه داره حالم خوب میشه.
خوشحال شدم و گفتم:خب داروها را گرفتید یا نه؟
پدربزرگ گفت:هنوز نگرفته ام.چون عزیز خانوم اینجاها را نمیشناسه و من ترسیدم اگه برود شاید گم شود.
گفتم:خوب کاری کردید که نگذاشتید مادربزرگ به داروخانه برود.خب حالا نسخه را به من بدهید تا داروهایتان را بگیرم.
مادربزرگ نسخه را برایم اورد و من به داروخانه رفتم.داروخانه خیلی شلوغ بود.یک ساعتی طول کشید تا داروها را گرفتم.وقتی به خانه امدم و زنگ در را فشردم با تعجب دیدم فرهاد در را برویم گشود.
داخل حیاط شدم.فرهاد لبخندی زد و گفت:بی معرفت حالا از دست من فرار میکنی؟
با دلخوری نگاهش کردم و سلام کردم.رفتم کنار پدربزرگ نشستم.فرهاد گفت:حالا اینطور اخم نکن که حالم گرفته شده است.
گفتم:تا مشخص نشود که چه کسی گلها را روی میزت گذاشته است اصلا با تو صحبت نمیکنم و عقد هم بی عقد.
پدربزرگ گفت:دخترم تو چقدر سخت میگیری.فرهاد جان موضوع عقد کردنت را برایم تعریف کرده است.
گفتم:من نمیتونم دست روی دست بگذارم تا گلهای مرموز روی میز اقا ببینم.
فرهاد به اجبار خنده اش را مهار کرده بود.
رو به فرهاد کرده و گفتم:اینجا را از کجا پیدا کردی؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:صدای نفسهای عشق را گرفتم و سر از اینجا در اوردم.
از اینکه فرهاد جلوی پدربزرگ اینطور حرف زد خجالت کشیدم.گفتم:اینقدر شیرین زبانی نکن.بگو از کجا فهمیدی که اینجا هستم؟
فرهاد کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:به خانه زنگ زدم دیدم نرفته بودی.حدس زدم که پیش پدربزرگ امده باشی.چون به گفته خودت هر وقت که عصبانی هستی به خانه مادربزرگ پناه می آوری.بخاطر همین به شرکت رفتم و از اقای محمدی خواستم ادرس اینجا را به من بدهد.ولی او نمیداد.وقتی به او گفتم نامزدت هستم و از موضوع پدربزرگ و مادربزرگ با اطلاع هستم او هم با بی میلی ادرس اینجا را به من داد.حالا اینجا هستم تا تو را با خودم ببرم.
مادربزرگ گفت:کجا می خواهید بروید؟بخدا نمیگذارم جایی بروید.ناهار را پیش من هستید.
فرهاد لبخندی زد و گفت:چشم مادربزرگ.با اینکه یکبار بیشتر دست پخت شما را نخورده ام ولی باز دوست دارم از غذاهای شما بخورم.انروز که خیلی خوشمزه شده بود.
با دلخوری به فرهاد نگاه کردم.
فرهاد به خنده افتاد و گفت:چرا اینجوری نگاهم میکنی؟خب دارم راست میگم.دست پخت مادربزرگ حرف نداره.
داروها را جلوی پدربزرگ گذاشتم و گفتم:پدربزرگ این هم داروهایتان ف خواهش میکنم مرتب بخورید تا حالتان کاملا خوب شود.
فرهاد رو به پدربزرگ کرد و گفت:پدر جان شما یک کمی این دختر را نصیحت کنید.خیلی مرا اذیت میکند.
پدربزرگ گفت:اتفاقا وقتی اینجا می اید ف همش نصیحتش میکنم.ولی دختر من خیلی خانوم است.شما هم باید کمی کوتاه بیایید.او هدیه خدا برای ما است.
فرهاد نگاهی در چشمهایم انداخت.
نگاهی به او انداختم و گفتم:بی خود اینطور نگاهم نکن تا تکلیف گلها معلوم نشود من با تو حرف نمیزنم.
فرهاد خندید و گفت:حالا من باید چکار کنم؟شما بگو تا من انجام دهم.و بعد زیر لب ارام گفت:چه اشتباهی کردم تو را امروز به دفترم بردم.
پدربزرگ خندید و گفت:پسرم حالا که افسون جون اصرار داره بدونه که گلها را چه کسی اورده است خب تو هم به دنبال فرستنده گلها بچرخ تا ان را پیدا کنی.
مادربزرگ در حالیکه میوه را جلوی فرهاد می گذاشت گفت:اخه پسر ما خوشگل است و هزار تا خاطرخواه داره ، معلومه که باید گلهای رنگ و وارنگ روی میزش باشد.
با دلخوری به مادربزرگ نگاه کرده و گفتم:حالا تازه اومد به بازار کهنه میشه دل ازار؟!
همه زدند زیر خنده.
مادربزرگ گفت:خب عزیزم ف فقط مگه تو دل داری؟خب دخترهای دیگه هم دل دارند.شاید کسی خاطر خواه پسرم شده است.
اخم کرده و گفتم:دلیل نمیشه که هم برایش گل بفرستد و سرکار اقا پشت میز بنشینه و گلها را تماشا کنه و من سکوت کنم.
وقتی دیدم فرهاد زیر لب می خندد حرصم گرفت و گفتم:اقای محمدی هم خاطر خواه من شده ولی دلیل نمیشه مدام گل روی میز بگذارد.
پدربزرگ اخمی کرد و گفت:ساکت باش افسون خوب نیست.
فرهاد که از این حرف من ناراحت شده بود گفت:تو نمی خواد نگران باشی.من هر طور شده فرستنده گلها را پیدا میکنم.تو هم دیگه حق نداری اسم اقای محمدی را به زبان بیاوری.
از حرفم خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.
مادربزرگ که از برخورد من نسبت به فرهاد ناراحت شده بود گفت:پسرم خودت را ناراحت نکن سر این دختر درد میکنه برای دردسر.شما میوه ات را بخور.تازه از درخت چیده ام.
فرهاد لبخند سردی زد و گفت:مادربزرگ ن به این حرکات او عادت کرده ام.اینکه چیزی نبود.او طوری شخصیت مرا خرد کرده بود که من تا دو هفته نمیتوانستم جلوی مادرم و برادرم سرم را بلند کنم.(پس خواهرت چی؟!اونو ادم حساب نکردی؟!)
در همان لحظه صدای اذان در فضای خانه پیچید.مادربزرگ عصای پدربزرگ را به دستش داد تا او سر حوض برود و وضو بگیرد.وقتی ما تنها شدیم فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت:تو از اینکه شخصیت منو خرد کنی لذت میبری؟
گفتمکنه.باید منو ببخشی.ولی فکر گلها یک لحظه مرا ارام نمی گذارد.واینکه من بخاطر تمام اذیت کردن هایم از تو معذرت می خواهم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:نمیدانم چرا اینقدر در برابرت ضعیف هستم.جز تو هیچکی جرأت نداره نگاه چپ به من بکنه.ولی تو مدام ازارم میدهی.
در همان لحظه صدای زنگ در بلند شد.بلند شدم و بطرف در رفتم.وقتی در را باز کردم از دیدن اقای محمدی جا خوردم و کمی هول کردم.ارام سلام کردم و از جلوی در کنار رفتم تا او وارد حیاط شود.
فرهاد وقتی اقای محمدی را دید پکر شد و نگاه سردی به من انداخت و خیلی سنگین با او دست داد.
پدربزرگ و مادربزرگ بعد از چند لحظه کوتاه به حیاط امدند و به اقای محمدی خوش امد گفتند و همه روی نیمکت نشستیم اقای محمدی رو به من کرد و گفت:وقتی نامزدتان ادرس را از من گرفتند کمی دل نگران شدم و امدم تا حالتان را بپرسم.
گفتم:خیلی ممنون که اینقدر به فکر من هستید.ببخشید که نتوانستم امروز به شرکت بیایم چون برای ثبت نام به مدرسه رفته بودم.
اقای محمدی لبخندی متین زد و گفت:نه.اشکالی نداره ، شما با کارکنان شرکت من فرق دارید.من فقط برای پرونده ها کمی نگران هستم.چون منشی جدیدی که برای کمک به شما استخدام کرده ام کمی حواس پرت است و چند بار خریدارهای دارو را اشتباهی در تقویم تاریخ زده است و همه پرونده ها جا به جا شده و من انها را به خانه برده ام و شماره هایشان را ردیف کرده ام.(خب چرا اینقدر توضیح میدی؟!)
فرهاد در حالی که جدی و سنگین صحبت میکرد گفت:ولی شما باید از این به بعد به فکر یک منشی خوب باشید چون افسون خانوم دیگه از فردا اجازه نداره سر کار برود.
نگاهی به فرهاد انداختم ولی سکوت کردم.
اقای محمدی که هول کرده بود گفت:آخه برای چی؟من از کار افسون خانوم خیلی راضی هستم.ایشون بهترین منشی بودند که تا بحال دیده ام.چون سریع به کار و روش منشی گری تسلط پیدا کردند.
فرهاد با صدای سرد و کمی عصبی گفت:انگار شما یادتان رفته است که افسون خانوم دیگه ازدواج کرده است و من دوست ندارم سر کار برود؟مدتی است که به افسون گفته ام که دوست ندارم سرکار برود ولی او توجهی به حرفم نکرده است.اتفاقا تصمیم داشتم که خودم به دیدن شما بیایم و در این باره با شما صحبت کنم.
اقای محمدی رو به من کرد و با نگرانی گفت:نظر شما درباره کار کردن در شرکت من چی است؟
نگاهی به فرهاد انداختم و رو کردم و به اقای محمدی و گفتم:اقا فرهاد هر چی بگه من حرفی ندارم.از اینکه این یک ماه را با شما کار کردم خیلی خوشحالم.توی این مدت شما به من خیلی لطف داشتید.میدانم منشی خوبی برایتان نبودم.
اقای محمدی عرق روی پیشانیش را پاک کرد و گفت:این حرف را نزنید.شما خیلی خوب به کارها وارد شده بودید.من هم خیلی خوشحالم که یک ماه با شما کار کرده ام.
و بعد بلند شد و گفت:با اجازه من میروم.
مادربزرگ خیلی اصرار کرد تا او ناهار را با ما باشد ولی او قبول نکرد و در حالی که خیلی پکر و ناراحت بود خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
لبخندی به فرهاد زدم ولی چیزی نگفتم.

sorna
03-23-2012, 01:33 PM
فرهاد گفت : ناراحت که نشدی؟
گفتم : من که دیگه مال خودم نیستم که فقط خودم تصمیم بگیرم. الان برای هر تصمیم باید جنابعالی نظر بدهید.
فرهاد نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت : تو نمی خواهی کمی به خودت برسی؟
با تعجب پرسیدم : چطور مگه ؟ مگه من چمه؟
فرهاد گفت : هیچی کمی به خودت برس و مانند دخترهای نامزد کرده کمی بچرخ. مدام لباس ساده می پوشی. از خواهرم شیما یاد بگیر . از وقتی با برادرت نامزد کرده است مدام به خودش می رسد.
مادربزرگ خنده ای کرد و گفت : دختر باید دامن بپوشد ولی من مدام تو را با بلوز و شلوار دیده ام.
گفتم : تا وقتی که موضوع گلها روشن نشود اصلا نمی خواهم تو را ببینم تا چه برسه که به خودم برسم.
فرهاد به شوخی آرام زد روی سرش و گفت : وای دوباره این دختر حرف خودش را می زنه و بعد بلند شد و گفت : پاشو برویم.
گفتم : کجا ؟
گفت : مگه نمی خواهی بدانی چه کسی آن گلهای مزاحم را روی میز من بیچاره گذاشته است.
مادربزرگ اصرار کرد که برای صرف چای آنجا بمانیم ولی فرهاد قبول نکرد و بعد با هم خداحافظی کردیم و به دفتر کار فرهاد رفتیم.
منشی فرهاد با دیدن من رنگ از رخسارش پرید.
وارد اتاق فرهاد شدم. فرهاد منشی را صدا زد و با لحن خشنی گفت : این گلها را چه کسی اینجا گذاشته است؟
منشی بدبخت که به وضوح رنگ صورتش پریده بود گفت : نمی دانم.فرهاد فریاد زد : گفتم این گلها را چه کسی آورده است.
منشی که نزدیک بود از ترس بی هوش شود گفت : نمی دانم.
فرهاد به طرف در رفت و با صدای بلند آبدار چی را صدا زد.
آبدار چی وقتی وارد شد فرهاد دوباره پرسید گلها را چه کسی آورده است.
آبدار چی به گلها نگاه کرد و بعد وقتی قیافه عصبانی فرهاد را دید گفت : صبح وقتی داشتم طبقه پایین را تمیز می کردم این گلها را در دست خانم منشی دیدم.
من جا خوردم و با ناراحتی جلوی پنجره ایستادم و به بیرون نگاه کردم.
فرهاد با خشم به منشی نگاه کرد . منشی با صدای لرزانی گفت : آقای شفیعی به خدا من منظوری نداشتم.
فرهاد با صدای بلند و خشمگین گفت : تو که میدانی من نامزد دارم منظورت از این کار چه بود؟
منشی با گریه گفت : منظوری نداشتم. از جلوی گل فروشی رد می شدم دیدم این گلها خیلی قشنگ است . خوشم آمد و آنها را خریدم.
فرهاد با اخم گفت : پس چرا روی میز من گذاشته اید.
منشی فقط گریه می کرد و دیگه چیزی نگفت .
دلم برایش سوخت . با خودم گفتم : آخه چرا باید یک دختر خوب اینطور برای جلب توجه کردن خودش و غرورش را زیر سوال ببرد که حالا اینچنین زیر رگبار سوال و توهین قرار بگیرد.
خدا را شکر کردم که از این حالتها در وجودم نیست و مثل بعضی از دخترهای هم سن و سال خودم رمانتیک فکر نمی کردم.
فرهاد به خاطر من که آنجا بودم با ان دختر بیچاره خیلی تند برخورد کرد.
ناراحت شده و گفتم : آقا فرهاد دیگه تمامش کن.
فرهاد به طرف من نگاهی انداخت و گفت : چرا نمی گذاری رقیبت را گوش مالی بدهم. مگه تو این را نمی خواهی.
گفتم : نه. من فقط می خواستم ببینم چه کسی این گلها را برایت فرستاده است. فقط همین.
فرهاد به طرف منشی برگشت و با عصبانیت گفت : شما از امروز اخراج هستید. حالا می توتنید بروید.
منشی گریه کنان از در خارج شد.
جلوی پنجره ایستاده بودم و فکر دختر منشی آرامم نمی گذاشت
فرهاد به طرفم آمد و گفت : عزیزم چرا ناراحتی؟
گفتم : چیزی نیست اگه کاری نداری می خواهم به خانه برگردم. خیلی خسته هستم.
فرهاد لبخندب زد و رو به رویم ایستاد. دستم را گرفت و گفت : حالا که خیالت از بابت گلها راحت شد اجازه می دهی عقدت کنم.
لبخندی به فرهاد زده و گفتم : اگه فرستنده گلها پیدا نمی شد باز هم زنت می شدم چون اینقدر دوستت دارم که بتوانم به خاطر تو با رقیبم کنار بیایم و بعد با همان حالت از کنارش رد شده و از اتاق بیرون آمدم. منشی آنجا نبود. فهمیدم که او آنجا را ترک کرده است.
فرهاد به ئنبالم دوید و گفت : صبر کن با هم برویم و بعد در را قفل کرد و به سرعت به دنبال من پایین آمد.
وقتی هر دو به خانه رسیدیم با تعجب دیدیم که آقای شریفی اسبابهای خانه را آورده و همه داشتند به او کمک می کردند تا از کامیون اسبابها را به خانه جدیدشان ببرند.
فرهاد هم به کمک آنها رفت.
وقتی من به کمک مینا خانم و لیلا رفتم آقای شریفی لبخندی زد و گفت : مینا جان اجازه بده افسون جان هر جا که دوست داره وسایل را بگذاره .
بالاخره هر چی باشه باید این خانه به سلیقه افسون جان تزئین بشود.
مینا خانم نگاهی با اندوه به من انداخت . تازه متوجه شدم که او از نامزدی من و فرهاد خبر ندارد.
در همان لحظه مسعود به اتاق آمد و گفت : افسون جان برو آقا فرهاد با شما کار داره.
گفتم :آقا فرهاد کجاست؟
مسعود گفت : در خانه ماست و خیلی هم عجله دارد . زودتر برو .
آقای شریفی با تعجب به من نگاهی انداخت.
من سرم را پایین انداختم و با یک عذر خواهی کوتاه به خانه خودمان رفتم.
فرهاد در حیاط منتظرم بود. وقتی مرا دید گفت : افسون جان من دیرم شده باید به خانه بروم . چون یکی از موکل هایم باید ساعت پنج بعد از ظهر به خانه ما تلفن کند . من باید آنجا باشم.
با ناراحتی گفتم : فرهاد آقای شریفی خبر نداره که من نامزد کرده ام . خیلی دور سرم می چرخد.
فرهاد در حالی که ناراحتی خودش را به اجبار پنهان می کرد گفت : خوب حالا منظورت چیه؟
گفتم : هیچی ولی من خیلی نگران هستم . آخه اوقلبش ضعیف است.
فرهاد با اخم نگاهم کرد و گفت : بالاخره چی باید بداند که تو نامزد کرده ای و حالا زن من هستی.
لبخندی به او زده و گفتم : حالا اخمهاتو باز کن . آخرش آقای ...
در همان لحظه مسعود با ناراحتی به حیاط آمد و گفت : افسون حال آقای شریفی به هم خورده است . بیایید کمک کنید.
من هول کردم و با فرهاد سریع به طرف خانه آقای شریفی دویدیم. اصلا نمی دانستم چطور از پله ها بالا می روم. همه دورش جمع شده بودند .
مینا خانم با خشم نگاهم کرد ولی چیزی نگفت. به روی خودم نیاوردم و به طرف آقای شریفی رفتم . دستش را رئی قلبش گذاشته بود و ناله می کرد.
با تاراحتی گفتم : رامین چرا ایستاده ای . برو ماشین را روشن کن تا پدر را به بیمارستان ببریم.
رامین سریع بلند شد و به طرف ماشین رفت. فرهاد و مسعود زیر بغل آقای شریفی را گرفتند و او را داخل ماشین گذاشتند. لیلا همینجوری مثل باران بهار گریه می کرد. مینا خانم همراه شوهرش به بیمارستان رفت.
وقتی خواستم لیلا را آرام کنم او با حالت عصبی دستم را کنار زد و به اتاق خودش رفت.
من و مادر به خانه خودمان رفتیم . مادر لبه حوض نشست و من با بغض گفتم : آخه چرا اینطور شد.
مادر در حالی که آرام گریه می کرد با خشم گفت : همه آتیش ها از کوره تو بلند می شه.
با تعجب گفتم : برای چی من ؟
مادر با عصبانیت اشکش را پاک کرد و گفت : آره تو . وقتی مینا خانم به آقای شریفی گفت که تو نامزد کرده ای او یکدفعه حالش به هم خورد و دستش را روی قلبش گذاشت و بعد مادر ناله ای کرد و گفت : خدایا کمکش کن . اگه اون بمیره من چه خاکی تو سرم بریزم. همش تقصیر من بود. من میدانستم که رامین تورا دوست دارد. مینا خانم به من گفته بود که رامین بدجوری به تو دل بسته است. ولی من به تو اجاره دادم تا با اون پسره...
حرف مادر را با اخم قطع کرده و گفتم : مادر خواهش می کنم درباره فرهاد اینطور صحبت نکن. من فرهاد را دوست دارم و هیچ علاقه ای هم به رامین ندارم. مگه یادت رفته که باعث مرگ عزیزانمان آنها شده اند.
مادر با عصبانیت گفت : خفه شو. هیچکس باعث مرگ آنها نبود. تو دیوانه ای که آنها را مقصر می دانی . رامین حاضر بود خودش بمیرد ولی یک تار موی شکوفه روی زمین نیفتد. به خدا اگه یکدفعه دیگه این حرف را بزنی با پشت دست چنان توی دهنت می زنم تا خودت نفهمی از کجا خورده ای.(منم کمکت می کنم) http://www.98ia.com/modules/Forums/images/smiles/030.gif
لبه حوض نشستم و آرام گفتم : باشه مادر . دیگه چیزی نمی گم . و بعد سرم را پایین انداختم.
مادر دستش را دور گردنم حلقه زد و آرام گفت : دخترم منو ببخش که به فرهاد توهین کردم . من و فرهاد را بیشتر از چشمهایم دوست دارم. او با مسعود هیچ فرقی برام نداره. فرهاد عزیز من است ولی یک لحظه کنترلم را از دست دادم و بعد مادر به گریه افتاد.
ساعت هفت شب بود که رامین و فرهاد و مسعود به خانه آمدند . همه با نگرانی به طرفشان دویدیم.
زامین گفت : انشاءالله تا فردا پدر مرخص می شود. چون دکترها خواستند چند تا آزمایش از پدر بگیرند امشب او را نگه داشتند. مادر هم کنار مادر ماند و بعد نگاهی به صورتم انداخت و سریع سرش را پایین آورد و گفت : با اجازه من به خانه بر کی گردم لیلا حتما نگران شده است و با این حرف از حیاط بیرون رفت.
مادر همراه مسعود با ناراحتی به اتاق رفتند و من با فرهاد تنها در حیاط ایستادیم.
فرهاد با ناراحتی گفت : می دونی برای چی حال آقای شریفی به هم خورده است؟
خودم را به نادانی زده و گفتم : نه برای چی ؟
فرهاد آهی کشید و گفت : وقتی مینا خانم به آقای شریفی می گه که افسون نامزد کرده است او حالش بد می شود. حالا افسون ما چی کار کنیم؟
لبخندی زده و گفتم : هیچی همین هفته عقد می کنیم تا سر و صدا ها بخوابه.
فرهاد با نگرانی گفت : خیلی دلم شور می زنه.
گفتم : فکرش را نکن . هیچکس نمی تونه مارا از هم جدا کنه.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت . لبخندی زد و گفت : آره هیچکس نمی تونه ما را از هم جدا کنه چون ما همدیگر را دوست داریم و عاشق هم هستیم.
....

sorna
03-23-2012, 01:33 PM
گفتم:ساعت هفت شب است و شما هم نتونستی به تلفن موکل خودت برسی.
فرهاد لبخندی زد و گفت:عزیزم نگران نباش.از بیمارستان زنگ زدم و به او گفتم که گرفتاری برایم پیش اومده و او هم قبول کرد.قرار شد فردا به دیدنم بیاید.و ادامه داد:من دیگه باید بروم.بهتره از مادر و برادرت خداحافظی کنم.و با این حرف به طرف خانه رفت تا با مادر خداحافظی کند.
فردای ان روز آقای شریفی از بیمارستان مرخص شد و من و خانواده ام همراه فرهاد به دیدنش رفتیم.
آقای شریفی وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:دخترم شنیده ام نامزد کرده ای.پسر خوبی را برای زندگی خودت انتخاب کردی ، قدرش را بدان.و بعد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خیلی دوستش داری؟
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:بله.
آقای شریفی به من و فرهاد تبریک گفت.رامین به پدرش خیلی میرسید و مانند پروانه دور سر او میچرخید.از وقتی شنیده بود نامزد کرده ام زیاد با من صحبت نمیکرد.
فردای آن روز فرهاد و شیما به دنبال من امدند تا برای خرید روز عقد کنان برویم.خرید سرویس طلا را به عهده فرهاد گذاشتم و او سرویس سینه ریز خیلی زیبایی برایم انتخاب کرد.
گفتم:وای چقدر قشنگه.تو چقدر خوش سلیقه هستی.
فرهاد خندید و گفت:عزیزم اگه نبودم که تو را انتخاب نمیکردم.(چند دفعه اینو میگی؟!)
گفتم:فرهاد انگار خیلی خوشحالی.مگه نه؟
فرهاد جواب داد:آره.انگار این دنیا متعلق به من است.
گفتم:وای.پس فردا باید لباس عروسی بپوشم.از الان دل شوره دارم.
فرهاد با شیطنت گفت:به نظرت بهتر نیست بعد از عقد تو را به خانه شوهر ببرم؟اینجوری خیلی بهتره.مگه نه؟
به شوخی اخمی کرده و گفتم:فرهاد ، من باید دیپلم خودم را بگیرم.تو چقدر عجول هستی.
شیما گفت:من فکر نکنم این برادر عزیزم تا بعد از دیپلم تو صبر کند چون خیلی بی حوصله است.
گفتم:ولی باید این دوره را هر طور شده تحمل کند.
فرهاد گفت:بهتره برویم ناهار بخوریم.من خیلی گرسنه هستم.و با هم بطرف رستوران رفتیم.
صبح روز عقدکنان ، من و شیما و لیلا به آرایشگاه رفتیم.وقتی بعد از کار آرایشگر خودم را در لباس عروسی دیدم چهره زیبای شکوفه به نظرم امد.بغضی راه گلویم را بست.
خانم ارایشگر با نگرانی گفت:وای گریه نکن.وگرنه تمام ارایشها بهم میخوره.
ازاتاق ارایش مخصوص عروس بیرون امدم.وقتی شیما مرا دید با خوشحالی گفت:وای چقدر خوشگل شدی.اگه فرهاد تورو ببینه به گفته خودش تو رو بعد از عقد به خانه خودش میبره.
لبخندی زدم و به لیلا نگاه کردم.لیلا نگاهی به صورتم انداخت و در حالی که تظاهر میکرد که خوشحال است گفت:درست مثل فرشته شده ای.خوش به حال شیما خانوم که همچین زن داداشی را به تور زده است.
ارایشگر گفت:عروس خانوم بنشین تا تاج نگین را روی سرت وصل کنم.
وقتی داشت تاج را به موهایم وصل میکرد از اینه چشمم به فرهاد افتاد که داشت با شیما جلوی در صحبت میکرد و فرهاد مدام این پا و اون پا میکرد و از شیما می خواست که سریع تر کار ارایش تمام شود.
از این حرکات فرهاد خنده ام گرفت و این خنده از چشم تیزبین ارایشگر به دور نماند.با کنایه گفت:نگاه کن تا پسره رو دید نیشش باز شد.
بالاخره کار تاج تمام شد و تور سفید روی صورتم کشیده شد.ارام بطرف فرهاد رفتم.وقتی فرهاد مرا دید لبخندی زد و گفت:خورشید خانم حاضری این طعم افتابت را بطرف من بتابانی تا من از این دنیا بیشترین لذت را ببرم؟
لبخندی زده و گفتم:حاضرم برای تنهایی خودم در پشت ماه زیبایی مانند تو پنهان شوم تا از گزند هر چه بی رحمی است در امان باشم.(اینا دارن نمایش بازی میکنن که اینطور صحبت میکنن؟!)
فرهاد بطرفم امد و دستم را گرفت و گفت:پس بهتره برای این همدمی سر سفره ای بنشینیم تا صدایی ملکوتی ما را به عرش خودش ببرد.
شما به خنده افتاد و گفت:وای چقدر این دو نفر رمانتیک هستند.
همه به خنده افتادیم.
وقتی هر دو سر سفره عقد نشستیم ، فرهاد سرش را نزدیک گوشم اورد و گفت:اصلا باورم نمیشه که سر سفره عقد نشسته ام.
به شوخی گفتم:هنوز هم دیر نشده اگه پشیمون شدی زودتر بگو.
فرهاد دستم را آرام فشرد و گفت:بی انصاف من برای این لحظه ثانیه شماری میکردم.
در همان لحظه چشمم به رامین افتاد که شکوفه کنارش ایستاده است.رنگ صورتم پرید از دیدن شکوفه پرید.او داشت با عصبانیت مرا نگاه میکرد.(خب مگه زوره؟!نمیخواست زن رامین بشه!)
با صدای لرزانی گفتم:فرهاد شکوفه اینجاست.
فرهاد نگاهی از ناراحتی به من انداخت و گفت:افسون جان تو رو خدا این حرف را نزن.آرام باش.
سرم را پایین انداختم که رامین را نبینم.
فرهاد مضطرب شده بود.یک لحظه چشمم به اینه شمعدانی که رو به رویم بود افتاد.دیدم که به جای فرهاد رامین کنارم نشسته است.
با دلهرا از سر جایم بلند شدم و نگاهی به سمتی که فرهاد کنارم نشسته بود انداختم.دیدم خود فرهاد کنارم نشسته است.

sorna
03-23-2012, 01:34 PM
از این حرکت تند من فرهاد هم بلند شد.کنارم ایستاد.دستم را گرفتم و گفت:افسون جان اینقدر خودت را عذاب نده.ارام باش.بدون اینکه به چیزی فکر کنی سر جایت بنشین.
وقتی دیدم فرهاد ناراحت است به اجبار لبخندی زده و گفتم:نگران نباش.کاری نمیکنم که فامیلهایت فکر کنند که تو زن دیوانه گرفته ای.
به رامین نگاه کردم.او در حالی که در صورتش غم موج میزد داشت به مهمانها میرسید.خیلی به مسعود کمک میکرد.بعد از چند لحظه عاقد امد که خطبه را بخواند.
یک لحظه نگاه من در نگاه رامین خیره ماند.دوباره حس کردم شکوفه کنارش است و با ناراحتی نگاهم میکند.عاقد یک بار خطبه را خواند ، جوابی ندادم.دوباره خواند ، دوباره جواب ندادم.دفعه سوم وقتی خواند نگاهی به رامین انداختم.زبانم لال شده بود.انگار کسی مانع بله گفتن من میشد.هر چه به خودم فشار می اوردم تا حرفی بزنم نمیتوانستم.فرهاد وقتی دید که مکثم طولانی شده است با نگرانی گفت:عزیزم حرف بزن ، چرا مکث کرده ای؟
به من من افتاده بودم.دوباره به رامین نگاه کردم.رامین لبخندی غمگین به من زد و اشاره کرد که بله را بگویم.انگار یکدفعه کسی مرا ول کرد.نفس عمیقی کشیدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:با اجازه بزرگترها و اقا رامین بله.
همه هورا کشیدند.
فرهاد با اخم گفت:از رامین مجبور نبودی اجازه بگیری.
آرام گفتم:رامین داماد بزرگ ما است و احترامش برایمان همیشه مهم است.
فرهاد لبخندی زد و گفت"این با جناق ما چقدر ابهت داره.دوست دارم مانند او پیش همه ابهت داشته باشم.مخصوصا پیش تو.لبخندی زده و سکوت کردم.
رامین خیلی برای عقد من زحمت میکشید و از مهمانها به خوبی پذیرایی میکرد و مدیریت درستی را به پا کرده بود.
فرهاد گفت:می خواهم کسی را بهت نشان بدهم.
گفتم:مثلا چه کسی را؟
دستم را گرفت و گفت:همسر عزیزم ، بلند شو که به حیاط برویم.
وقتی داخل حیاط شدیم ، فرهاد با دست پدربزرگ و مادربزرگ را به من نشان داد.با خوشحالی بطرف انها رفتم.
مادربزرگ مرا در اغوش کشید.گفتم:شما چطور اینجا امدید؟
پدربزرگ نگاهی به فرهاد انداخت و گفت:پسرم فرهاد جان ما را به اینجا اورد تا در عروسی شما دو نفر ما دو پیرمرد و پیرزن هم باشیم.
کنارشان نشستم و گفتم:خیلی منو خوشحال کردید.رو به فرهاد کرده و گفتم:فرهاد خیلی ممنون.این بهترین هدیه من در روز عروسیم بود.
فرهاد کنارم نشست و گفت:چون میدانستم از دیدن مادربزرگ و پدربزرگ خوشحال میشوی انها را به اینجا اوردم.
مادربزرگ گفت:انشالله که خوشبخت شوید.و بعد پیشانی مرا بوسید.پدربزرگ هم فرهاد را بوسید و به او تبریک گفت.
در همان موقع رامین را دیدم که زیرکانه ما را نگاه میکرد.
رو به فرهاد کرده و گفتم:اگه پرسیدند که اینها کی هستند ما چه بگوییم؟
فرهاد خنده ای کرد و گفت:می گوییم یکی از موکل های صمیمی من هستند که خیلی به من لطف دارند.
مادربزرگ خندید و گفت:اتفاقا فکر خوبی است.گفتم:مادربزرگ چه لباس خوشگلی پوشیده اید ، پدربزرگ هم مانند اقا دامادها شده است.
انها به خنده افتادند.مادربزرگ دست فرهاد را گرفت و گفت:اینها را فرهاد برایمان خریده است.واقعا دستش درد نکنه.درست اندازه من و پدربزرگ است.از فرهاد تشکر کردم.
رامین سر سفره عقد سینه ریز زیبایی به من هدیه داد وقتی مینا خانوم سینه ریز را در گردنم بست تازه متوجه شدم که این سینه ریز را موقعی در گردن خواهرم شکوفه دیده بودم و فهمیدم که این سینه ریز را رامین روز عقد کنان در گردن شکوفه انداخته بود.با ناراحتی نگاهی به رامین انداختم.او لبخند غمگینی به من زد و از اتاق خارج شد.مادرم به گریه افتاد و به اشپزخانه پناه برد.مسعود به اجبار جلوی ریزش اشکهایش را گرفته بود.
اقای شریفی پیشانیم را بوسید و دستبندی در دستم بست.ارام و با صدای گرفته ای از او تشکر کردم.
نمیدانستم در دل رامین در ان موقعیت چه می گذره.خیلی از این هدیه او غمگین بودم.
بالاخره جشن عقدکنان تمام شد و همه مهمانها رفتند.فرهاد ، پدربزرگ و مادبزرگ را به خانه رساند و دوباره برگشت.اقای شریفی و لیلا و مینا خانم به خانه خودشان رفتند و فقط رامین برای کمک به مادرمانده بود.بایستی میز و صندلی ها را جمع میکردند.
به اتاقم رفتم تا لباس عروسی را از تنم در بیاورد و به مادر در جمع اوری اتاقها کمک کنم.فرهاد در همان دم به اتاقم امد.گفتم:لطفا بروید بیرون ، دایی محمود و مسعود در خانه هستند و خوب نیست که تو اینجا باشی.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:تو دیگه زن من هستی.چرا باید بیرون بروم؟
گفتم:آخه خوب نیست من از دایی محمود خجالت میکشم.
فرهاد لبخندی زد و بطرفم آمد و گفت:بی خود حرف نزن ، من برای اینکه زنم شوی لحظه شماری میکردم و حالا تو می خواهی مرا بیرون کنی.مگه یادت رفته که مادرت چقدر از تنها بودن من و تو در اتاق ناراحت میشد؟ولی حالا دیگه خیالش راحت است که ما محرم هستیم.و بعد به طرفم امد.بعد از چند لحظه هر دو در حالی که سرخ شده بودیم به هم لبخند زدیم.
فرهاد گفت:اجازه بده امشب اینجا بمانم.
گفتم:موعظه جنابعالی تمام شد؟
بعد دستش را گرفتم و بطرف در ارام هولش داده و گفتم:بس کن تا با چوب بیرونت نکرده ام برو بیرون و بعد فرهاد را به بیرون هول داده و در را بستم.
صدای خنده دایی محمود را شنیدم که گفت:چیه فرهاد جان ، هنوز هیچی نشده خواهر زاده ام تو را از خانه بیرون کرد؟
فرهاد خنده ای کرد و گفت:والله این زن من اصلا بلد نیست شوهرداری کند و بعد کمی صدایش را بلندتر کرد طوری که حس کردم عمدا سرش را نزدیک در اورده است تا صدایش را بشنوم.گفت:باید برای خواهرزاده ات یک کمکی بگیرم تا اونو ببینه و یاد بگیره.
یکدفعه همه به خنده افتادند.منظورش از کمکی به شوخی یعنی زن دیگه بگیرد بود.
وقتی لباسم را عوض کردم از اتاق بیرون امدم.فرهاد کنار مسعود نشسته بود و با او صحبت میکرد.
رو به فرهاد کرده و گفتم:منظورت از کمکی چه بود.
فرهاد خندید و گفت:هیچی بابا شوخی کردم.
به ظاهر عصبانی شده و گفتم:هنوز هیچی نشده تو از این حرفها میزنی تا برسه که زندگی مشترکمان را شروع کنیم؟و با اخم به اتاقم برگشتم و در را محکم بستم.
فرهاد جا خورد و به دست و پا افتاده بود.سریع پشت در امد و در زد ولی در را باز نکردم.گفت:افسون جان ، عزیزم من شوخی کردم ، بخدا منظوری نداشتم.اگه ناراحتت کردم معذرت می خواهم.
با صدای بلند گفتم:دیگه نمی خواهم تو را ببینم.تو چطور دلت می اید که این حرف را بزنی؟حالا من احساس ندارم ، تو که از اول میدانستی که من چطور اخلاقی دارم پس چرا به خواستگاریم امدی؟
صدای پروین خانم را شنیدم که با نگرانی گفت:عروس عزیزم فرهاد جان منظوری نداشت.تو چرا ناراحت شدی؟او شوخی کرد.خوب نیست شب اول عقدتان شما قهر باشید.
دوباره صدای فرهاد را شنیدم که به تمنا افتاده بود.گفت:عزیزم در را باز کن.ببخشید من اشتباه کردم.دیگه از این حرف ها نمیزنم.
در را باز کردم.دایی محمود و مسعود و شیما تا مرا دیدند هورا کشیدند و دست زدند.
لبخندی پیروزمندانه زدم و با گوشه چشم به دایی نگاه کردم و گفتم:چطور بود؟خوب گربه را دم حجله کشتم یا نه؟
همه به خنده افتادند.دایی با خنده گفت:عالی بود.عالی.اون هم چه کشتنی کردی!
فرهاد بطرفم امد و گفت:بی انصاف از اون موقع تا حالا داشتی مرا اذیت میکردی؟و به شوخی گوشم را کشید و رو کرد به مادرم و گفت:مادرجان کمی این دخترت را تنبیه کن تا اینقدر اذیتم نکند.
همه به خنده افتادند.در ان لحظه چشمم به رامین افتاد که در خودش فرو رفته است و در حال جمع کردن صندلی های داخل اتاق عقد بود.
اشاره ای به فرهاد کردم تا جلوی او اینقدر شوخی نکند.او هم بدون چون و چرا پذیرفت.
به اشپزخانه رفتم و یک سینی چای اوردم.رامین را صدا زدم تا بیاید چای بخورد.رامین روی مبل کنار مسعود نشست.گفتم:بی انصافها کمی به اقا رامین کمک کنید.او تنهایی که نمیتواند صندلی ها را جمع کند.
مسعود دست رامین را گرفت و گفت:انشالله برای عروسی خود اقا رامین خودم تنهای تنها صندلی های جشن را جمع میکنم.(خسته نباشی!)
اول از همه سینی چای را جلوی رامین گرفتم.لحظه ای به من خیره شد بخاطر اینکه فرهاد ناراحت نشود گفتم:بفرمایید چای.
رامین به خودش امد و با یک تشکر کوتاه چای را از سینی برداشت.سینی چای را جلوی دایی محمود گرفتم.دایی در حالی که چای را برمیداشت گفت:افسون جان دیگه برای خودش خانمی شده است.
لبخندی زده و گفتم:خانوم بود ولی کسی قدرش را نمیدانست.
فرهاد با نیش خند زیبایی گفت:عزیزم غصه نخور.خودم قدرت را میدانم.
همه زدند زیر خنده.
وقتی چای را جلوی فرهاد گرفتم با شیطنت طوری چای را برداشت که داغی چای را روی دستم احساس کردم و سینی چای در دستم کج شد و نصف چای توی سینی ریخت.
فرهاد با لبخند گفت:ای وای ببخشید اصلا حواسم نبود.
نگاهی در چشمان جذابش انداختم و گفتم:خیلی مردم ازار هستی.
لبخندی شیرین روی لب داشت.احساس کردم اتشی در درونش شعله میکشد.نگاه های زیرکانه پروین خانوم و مادرم کمی مرا معذب کرده بود.
پروین خانوم متوجه حالت پسرش شده بود گفت:فرهاد جان اگه شما دوست دارید میتوانی امشب اینجا بمانی ، اقا محمود ما را به خانه میبرد.
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت:مادرجان.افسون خانوم راضی نیست که...
حرفش را با خجالت قطع کرده و گفتم:نه اینطور نیست.ولی خوب نیست اینوقت شب مادرت و خواهرت را تنها بگذاری.
فرزاد لبخندی شیطنت امیز زد و گفت:پس من اینجا چکاره هستم؟
همه به خنده افتادند.
یواشکی چشم غره ای به فرهاد رفتم.
فرهاد به خنده افتاده و گفت:نه مادرجان ، من در خانه خیلی کار دارم.با اجازه باید به خانه بیایم.
وقتی داشت خداحافظی میکرد دلخور بود و زیر لب غر غر میکرد.
از این حرکات فرهاد خنده ام گرفته بود ولی قیافه جدی به خودم گرفتم.
ساعت ده و نیم صبح بود که از خواب بیدار شدم.خیلی خوابیده بودم.بعد از دستشویی صورت به اشپزخانه رفتم.مادر انجا بود.خانه هنوز ریخت و پاش بود.مینا خانم داشت به مادر کمک میکرد تا خانه را مرتب کنند.
مادر وقتی مرا دید گفت:دختر تو چقدر میخوابی؟بیچاره فرهاد سه بار از صبح تا حالا تلفن زده است.ولی هر وقت خواستم بیدارت کنم خواهش کرد این کار را نکنم.قبل از اینکه صبحانه بخوری به او تلفن بزن گناه داره منتظر تلفن تو است.
در حالی که هنوز خستگی دیشب روی تنم بود گفتم:نه مادر من خیلی گرسنه هستم.بگذار اول صبحانه بخورم بعد تلفن میکنم.
آخر صبحانه ام بود که تلفن زنگ زد.مادر گفت:بلند شو برو گوشی را بردار میدانم فرهاد است.
بلند شدم و گوشی را برداشتم.فرهاد بود.تا صدای مرا شنید گفت:عزیزم چقدر میخوابی؟حالا خوبه که خواب به چشمهای قشنگت میاد.
گفتمکاینقدر خسته هستم که اصلا نفهمیدم چطور خوابیدم.هنوز هم خوابم می اید.
فرهاد با دلخوری گفت:ولی من اصلا خوابم نمی اید.دیشب تا صبح بیدار بودم.در صورتی که تو انگار نه انگار که شوهر داری.
گفتم:فرهاد جان اینطور صحبت نکن ، آخه چکار کنم؟بخدا خیلی خسته هستم.عروس شدن که الکی نیست.
فرهاد به خنده افتاد و گفت:باشه عزیزم.من میبخشمت ، حالا آماده شو که می خواهم ببرمت بیرون.
با خستگی گفتم:اخه دو هفته بیشتر به باز شدن مدارس نمانده است.من هنوز هیچ کار نکرده ام.
فرهاد گفت:مثلا چکار نکرده ای؟
گفتم:کیف و وسایل نخریده ام.اخه مگه میشه من بدون اینها مدرسه بروم؟تو اصلا به فکر من نیستی.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:اتفاقا من مدام در فکر تو هستم ولی تو توجهی به من نداری.به من چشم غره میروی تابه خانه خودمان بروم.من این همه بدبختی کشیدم تا در کنارت باشم ولی تو مدام منو از خودت میرانی.دایی محمودت خوب اسمی روی تو گذاشته است.داره برام ثابت میشه که تو قلب سنگی داری.
گفتم:چیه؟پشیمان شدی؟
خنده ای سر داد و گفت:نه عزیزم ، محال است که تو را از دست بدهم.ولی از این همه بی توجهی تو خسته شده ام.وقتی شیما را میبینم پیش خودم فکر میکنم تو چرا مانند شیما که اینقدر به مسعود میرسه به من نمیرسی؟
گفتم:لطفا مسئله شیما را با ما مخلوط نکن که این صحبتها فامیلی است و میترسم اختلاف بین ما پیش بیاید.
فرهاد گفت:حالا اجازه میدهی که به دنبالت بیایم تا با هم بیرون برویم؟
گفتم:بخاطر اینکه فکر نکنی سنگ دل هستم باشه می ایم.
مقداری پول برداشتم تا بین راه برای خودم کیف مدرسه بخرم.
ادامه ی این داستان را در قسمت بعد خواهید دید...

sorna
03-23-2012, 01:34 PM
فرهاد به دنبالم امد.وقتی سوار ماشین شدم گفتم:انگار دیشب نخوابیدی؟چشمهایت خیلی قرمز شده.
فرهاد لبخندی زد و گفت:مگه همه مانند تو بی خیال هستند که تا سرت را روی بالش گذاشتی خوابت برد.من تا صبح بیدار بودم.
گفتم:مگه تو کار و زندگی نداری؟این همه پرونده روی هم انبار کرده ای که چه بشود؟خب کمی به انها برس.بخدا من فرار نمیکنم.چقدر تو حساس هستی.
فرهاد گفت:تا وقتی که تو رو خانه خودم نبرم خیالم راحت نمیشود.ای کاش حرفت را گوش نمیکردم و دیشب تو را به خانه خودم میبردم.
بخاطر اینکه موضوع را عوض کنم گفتم:اگه میشه جلوی یک مغازه کیف فروشی نگهدار تا لااقل من کیف مدرسه بخرم.
فرهاد جلوی یک مغازه کیف فروشی نگه داشت.هر دو داخل مغازه شدیم.رو به فرهاد کرده و گفتم:دوست دارم کیف مدرسه ام را خودت انتخاب کنی.میخواهم ببینم سلیقه ات چطوره.
فرهاد لبخندی زیبا زد و گفت:اگه بد سلیقه بودم که تو را انتخاب نمیکردم.(باز این جمله رو تکرار کرد!)
گفتم:شیرین زبانی نکن.زود انتخاب کن تا ببینم چکار میکنی.
فرهاد نگاهی خریدارانه به کیفها انداخت و یکی را انتخاب کرد.
اولین کاری که کردم به قیمت او نگاهی انداختم.وقتی دیدم خیلی گران قیمت است گفتم:بد نیست.
فرهاد اخمی کرد و گفت:بد نیست؟این کیف عالی است تو کیف به این قشنگی را میگی بد نیست؟
کیف را از دست فرهاد بیرون کشیدم و کناری گذاشتم و یک کیف ارزان قیمت بداشتم.گفتم:این خیلی خوبه.
فرهاد کیف را از دستم بیرون کشید و کناری گذاشت و گفت:وای چقدر بد سلیقه هستی.نمیدونم چطور منو انتخاب کردی!
خنده ای کردم و به شوخی گفتم:اخه تو هم زیاد قشنگ نیستی.
فرهاد ارام نوک موهایم را کشید و گفت:خیلی بدجنس هستی.این همه من از تو تعریف میکنم و تو اینطور از من تعریف میکنی؟
لبخندی زده و گفتم:عزیزم تو ناراحت نشو.شوخی کردم.تو اینقدر خوشگلی که من در برابر زیبایی تو هیچ هستم.(نه بابا!!؟)
فرهاد دستی به موهایم کشید و گفت:دیگه شکسته نفسی نکن که اصلا خوشم نمیاد.و بعد کیفی که خودش انتخاب کرده بود را برداشت و بطرف صندوق رفت.
من سریع از کیفم پول بداشتم و بطرف صندوقدار گرفتم.
فرهاد چشم غره ای به من رفت و گفت:خجالت بکش.
گفتم:فرهاد من از این کیف خوشم نمیاد.
فرهاد لبخندی زد و گفت:تو از قیمت گران ان خوشت نمیاد ولی از خود کیف خوشت امده است.
گفتم:اخه خیلی گران است.
فرهاد در حالی که کیف را روی میز صندوقدار میگذاشت گفت:ولی تو حق پول دادن نداری.دیگه شوهر کرده ای و این وظیفه من است.
لبخندی به او زده و گفتم:هنوز که به خانه ات نیامده ام که داری برایم پول خرج میکنی.و بعد پول را جلوی صندوقدار گذاشتم.
فرهاد پول را برداشت و توی کیف مدرسه ام گذاشت و خودش پول کیف را پرداخت کرد.
با هم از مغازه بیرون امدیم.گفتم:کیف را خیلی گران خریدی.من چطوری میتوانم این کیف گران قیمت را دستم بگیرم؟در مدرسه خوب نیست که...
فرهاد حرفم را قطع کرد و گفت:عزیزم تو با یک وکیل ازدواج کردی و نباید نگران قیمت چیزی باشی.و بعد هر دو سوار ماشین شدیم.
******************************************
روز اول مهر ماه بود و من بایستی به مدرسه میرفتم.با کوشش و تلاش بایستی درسم را می خواندم.
مادربزرگ برایم یک روپوش زیبا دوخته بود و پدربزرگ هم یک خط کش چوبی منبت کاری شده به من هدیه دادند.
فرهاد که کنار پدربزرگ نشسته بود گفت:افسون دوست دارم این خانه را بخرم.خیلی قشنگه.
پدربزرگ گفت:اتفاقا چند وقت پیش که اقای محمدی اینجا امده بود به او گفتم که افسون جون خیلی این خونه رو دوست داره و اسم اینجا رو گذاشته بهشت کوچک من.
اقای محمدی خیلی خوشحال شده بود.گفت که من حاضرم این خانه و تمام زندگیم را به پای افسون خانوم بریزم.فقط او لب تر کند که این خانه را می خواهد.حاضرم اینجا را همینجوری به او بدهم.
لبخندی زدم و با لحن کنایه امیزی به فرهاد گفتم:اقای محمدی نسبت به من خیلی لطف دارد.مکنه ممنون او هستم.فرهاد با عصبانیت گفت:بی خود کرده که این حرف را زده است.منظورش از این حرف چی بود؟
در حالی که می خواستم فرهاد را اذیت کنم گفتم:خب اقای محمدی واقعا مرد خوبی است.شاید می خواهد خانه را به اسم من بکند.چون او خیلی به من لطف دارد.
فرهاد متوجه شد که می خواهم اذیتش کنم ، گوشم را گرفت و گفت:باز می خواهی اذیتم کنی؟و بعد رو به پدربزرگ کرد و گفت:پدربزرگ اجازه بدهید که گوش این دختر را از بیخ بکنم.
پدربزرگ در حالی که می خندید گفت:حالا پسرم بخاطر من گوش زنت را ول کن و او را ببخش.
همه زدیم زیر خنده.
فردای ان روز با فرهاد به مدرسه رفتم.فرهاد تا چشمش به سامان افتاد رنگ صورتش پرید و رو کرد به من و گفت:این پسره اینجا چه میکنه؟
گفتم:خب او یک معلم است و جای معلم در مدرسه است.
فرهاد زیر لب غرغر کرد و گفت:اگه بشه می خواهم مدرسه ات را عوض کنم.با بودن این پسر من ناراحت هستم.اصلا از او خوشم نمیاد.
لبخندی زده و گفتم:اصلا حرفش را نزن ، چون من به این مدرسه بیشتر عادت دارم و در اینجا احساس آرامش میکنم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت.
گفتم:نکنه هنوز به من اطمینان نداری؟
فرهاد گفت:چرا عزیزم ولی نمیدانم برای چی حسودی میکنم.
لبخندی زده و گفتم:تو همیشه حسود هستی و هنوز این عادت زشت را کنار نگذاشته ای؟و با این حرف دستش را گرفتم.فرهاد دستم را فشرد و گفت:عزیزم زنگ مدرسه ات زده شد.خوب درس بخوان که قبول شوی تا هر چه زودتر تو را به خانه ام ببرم.خدانگهدار ، بعد از ظهر به دنبالت می ایم.به امید دیدار.و با این حرف از مدرسه بیرون رفت.(مگه اومده بوده توی مدرسه!؟)
روز اول سامان که داخل کلاس شد خیلی خشن و بداخلاق بود.انگار نه انگار که مرا می شناخت.من هم به روی خودم نیاوردم.زنگ تفریح هم با من صحبتی نکرد.وقتی زنگ مدرسه خورد و تعطیل شدیم سر کوچه مدرسه ایستادم تا فرهاد بیاید.ولی او نیامده بود.(حالا چرا سر کوچه رفتی؟!خب دم در مدرسه میموندی دیگه!)
سامان با ماشین جلوی من ایستاد و از من خواست سوار ماشین شوم و بعد از احوال پرسی گرمی که با من کرد گفت:ببینم انگار با اقا فرهاد ازدواج کرده اید؟امروز شما را با او دیدم.
لبخندی زده و گفتم:بله همینطور است.بالاخره با اون اخلاق تند و خشن راضی شدم با او ازدواج کردم.ولی واقعا دوستش دارم.او هم همینطور.
سامان به من تبریک گفت و بعد پرسید هنوز او را ذیت میکنی؟
در حالی که خجالت می کشیدم گفتم:نه دیگه او را ناراحت نمیکنم.خب اگه اون موقع اذیتش میکردم دست خودم نبود.چون هیچوقت مردی را در ذهنم راه نمیدادم و فکر ازدواج با هیچ مردی را در سرم نمی پروراندم.و وقتی با فرهاد برخورد کردم احساس کردم مهرش در دلم نشست و او اولین مردی بود که ذهن منو به خودش مشغول کرده بود.باورتان نمیشه وقتی فهمیدم عاشق او شده ام از خودم بدم می امد ولی دیگه اختیار قلبم را نداشتم و دل به او بستم و نمیدانستم چطور با او رفتار کنم تا او خوشش بیاید.
سامان اهی کشید و گفت:من به دنبال زنی مانند شما میگردم.خیلی دوست دارم دختری مانند شما به تورم بخورد.حاضرم تمام زندگیم را به پایش بریزم.شما خیلی پاک و ساده هستید و در کلاس شیطنت دخترانه برای جلب توجه کردن نداری.
لبخندی زده و گفتم:انشالله همون دختری که ارزویش را داری به دست بیاوری.چون واقعا لیاقت شما بیشتر از اینهاست.
سامان تشکر کرد و بعد مرا جلوی خانه مان پیاده کرد.تعارف کردم تا داخل خانه شود ولی او قبول نکرد.
اخر شب بود که فرهاد به خانه ما امد و از این که نتوانسته بود به دنبال من بیاید خیلی معذرت خواهی کرد و گفت که یک شاکی سکجی گیرش افتاده بود که اصلا دست بردار قضیه نبود.بخاطر همین وقتی دیده بود که دیر شده دیگه نیایمده و با نگرانی ادامه داد:عزیزم تو چطور به خانه برگشتی؟آخه خیلی راه بود.
جواب دادم:با اقا سامان امدم ، طفلک زحمت کشید و مرا به خانه رساند.
فرهاد با عصبانیت گفت:چرا با او امدی؟مگه خودت پول نداشتی که تاکسی سوار شوی؟
دست فرهاد را گرفتم و گفتم:چرا عصبانی میشوی؟
فرهاد دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:جوابم را بده.
گفتم:می خواستم پیاده بیام.ولی اقا سامان گفت که مرا به خانه میرساند و من هم از خدا خواسته قبول کردم.
نگاهی به چشم های حسود و زیبایش انداختم لبخندی زده و دوباره دستش را گرفتم و ادامه دادم:عزیزم تو یک وکیل فهمیده هستی اینطور طرز فکر از تو بعید است.طفلک سامان نیت خیر داشت حتی به من پیغم داد که بخاطر ازدواجمان به تو تبریک بگم.
فرهاد ارام شد ، نگاهی به صورتم انداخت و گفت:دست خودم نیست ، نمیتوانم تو را با یک مرد دیگری ببینم.و بعد از رفتاری که کرده بود معذرت خواهی کرد.

sorna
03-23-2012, 01:35 PM
روزها می گذشت و فصل زمستان شروع شده بود و درختان جامه سفید بر تن کرده بودند.وقتی مشکل درسی داشتم فرهاد به کمکم می امد و اگر درسی را خوب متوجه نمیشدم به شوخی گوشم را میکشید و میگفت:حواست کجاست؟خوب گوش کن که امسال رفوزه نشوی تا دوباره بخاطر درس یک سال دیگر عقد بمانیم و اگه رفوزه شوی دیگه طاقت نمی اورم و تو را به خانه ام میبرم.
علاقه ما روز به روز بیشتر میشد.طوری که اگه یک روز همدیگر را نمی دیدیم مثل ادمهای دیوانه اینور و تا اونور می رفتیم.
همه متوجه حالات ما شده بودند.طوری که مسعود ، فرهاد را اذیت مبکرد و میگفت:افسون باید سه سال دیگه مهمان ما باشه و در دانشگاه شرکت کند وقتی خانوم دانشجو شد بعد میفرستم به خانه شوهر برود.و فرهاد اخمی میکرد و می گفت:اصلا حرفش را نزن اگه اذیتم کنید من هم نمیگذرم شیما را به خانه شوهر بیاورید.
وقتی دایی محمود خانه ما بود فرهاد را خیلی اذیت میکرد و به شوخی اجازه نمیداد که فرهاد به اتاقم بیاید و یا وقتی فرهاد را در اتاقم تنها با من میدید عمدا می امد کنار ما می نشست و او را اذیت میکرد.من هم به فرهاد گفته بودم که دایی محمود از شلغم بدش می اید وقتی دایی می امد و مزاحم او میشد و نمی گذاشت که فرهاد کنارم باشد فرهاد هم مدام اسم شلغم را به زبان می اورد و همین حرف باعث میشد دایی از اتاق خارج شود و هر دو به خنده می افتادیم.
وقتی مادرم اینطور فرهاد را علاقمند به من میدید و میدید که چطور نمیتوانیم دوری همدیگر را تحمل کنیم یک روز گفت:افسون جان درس می خواهی بخوانی چکار کنی؟بالاخره باید کهنه های بچه فرهاد را بشویی(عجب چیزی گفتی مادر جان!!کهنه بشوره!!)شما دو نفر که یک لحظه بدون هم نمی توانید ارام باشید بهتره هر چه زودتر به خانه شوهرت بروی و شوهرداری کنی.
فرهاد لبخندی زد و گفت:نه مادرجان.این همه افسون زحمت کشیده و درس خوانده است.حالا که به اینجا رسیده نباید ان را رها کند.بگذارید درسش تمام شود.
به شوخی گفتم:تازه می خواهم دانشگاه هم شرکت کنم.
فرهاد اخمی کوچک کرد و گفت:بی خود این حرف را نزن.من از زن شاغل خوشم نمیاد.دوست دارم وقتی به خانه می ایم زنم خانه باشد و با روی باز از من استقبال کند.(آها!!امری باشه؟)
گفتم:چقدر پرتوقعی ، نکنه حتما باید بوی قرمه سبزی بدهم؟
مادر و فرهاد به خنده افتادند.فرهاد گفت:نه عزیزم اتفاقا اصلا نباید بوی قرمه سبزی بدهی چون من دیگه خانه نمی ایم.مادر رفت توی آشپزخانه و برایمان چای آورد.
رامین خیلی کم به خانه ما می امد.وقتی من خانه نبودم او می امد و به مادرم سر بزند.از مادر شنیده بودم که او یک شرکت بزرگ در بالای شهر دایر کرده است و ریاست انجا را بر عهده دارد.
مینا خانم هر وقت به دیدن مادرم می امد خیلی ناراحت بود که چرا رامین ازدواج نمیکند ، می گفت:هر وقت اسم ازدواج را پیش میکشم رامین عصبانی میشود و از خانه بیرون میرود.وحتی یک بار مادرم را واسطه قرار داد تا با رامین صحبت کند تا او راضی به ازدواج شود و رامین خیلی متین و با ملایمت به مادرم گفته بود که لااقل تا دو سه سال دیگه ازدواج نخواهد کرد و اگه موقع اش رسید حتما اولین نفر خود مادرش است تا باخبر شود.
وسط زمستان بود.شیما و مسعود با هم عقد کردند.شیما هم به مدرسه ما می امد.
دایی محمود و لیلا نامزد بودند تا وقتی که عید امد انها عقد و عروسی را با هم بگیرند و فقط صیغه محرمیت خوانده بودند.درسهایم خیلی خوب بود و سامان هم خیلی به من توجه نشان میداد و تشویقم میکرد.
سامان چون پسری زیبا و قد بلند و صورتی کشیده با موهای لخت سیاه رنگ داشت خیلی بچه ها به او توجه می کردند.وقتی موقع درس ریاضی میشد همه به خودشان میرسیدند تا جلب توجه کنند.وقتی بچه های کلاس توجه دبیر ریاضی را نسبت به من دیدند طبق معمول شایعه سازی ها شروع شد.و این شایعه ها از گوش دبیر ریاضی به دور نماند.
من نسبت به این شایعه ها بی توجه بودم چون میدانستم که هیچکس نمیتواند در قلبم جای فرهاد را پر کند ، ولی سامان ساکت ننشست و یک به یک دنبال کسی که شایعه را ساخته بود چرخید و بالاخره هم موفق شد ان را پیدا کند و گوش مالی درست و حسابی به ان دختر پر رو داد.
نزدیک عید بود و مردم ایران در حال و هوای دیگری سیر میکردند ، نمیدانستم چرا اینقدر اضطراب داشتم.ته دلم مدام فرو میریخت.این موضوع را به فرهاد گفتم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:عزیزم ، وقتی بهار می اید احساس جوانی و شادابی به انسان دست میدهد ، ولی تو با همه فرق داری.آخه این چه حسی است که به تو دست میدهد.همیشه چیزهای بد را به خودت تلقین میکنی.
لبخندی زده و گفتم:شاید این حس نشانگر این است که دارم به خانه ات نزدیک تر میشوم.چون وقتی عید بیاید سه ماه دیگه باید مهمان مادرم باشد.
فرهاد لبخندی زد و دستش را دور کمرم حلقه زد و گفت:چشم به هم بزنی ، میبینی سه چهار تا بچه دورت را گرفته است.
با صدای نیمه فریاد گفتم:وای سه چهار تا.
فرهاد به خنده افتاد و گفت:آره عزیزم ، دو تا دختر خوشگل ، دو تا پسر گردن کلفت از تو می خواهم.من بچه خیلی دوست دارم.تازه اولین بچه ما هم باید دختر باشد.
به شوخی اخمی کرده و گفتم:فرهاد من از بچه زیاد بدم میاد.لطفا اینو از من نخواه.
فرهاد گفت:عزیزم مگه بد است که چهار تا بچه خوشگل دور ما بگرده؟من خوشگل هستم ، تو هم خوشگل هستی.خب بچه هایمان خیلی زیبا میشوند.و ادامه داد:می خواهم اسم دختر اولم را شکوفه بگذارم.
با تعجب به فرهاد نگاه کردم.لبخندی زد و گفت:چیه چرا اینطوری نگاهم میکنی؟
گفتم:دیگه بسه هنوز که به خانه ات نیامده ام که درباره بچه صحبت میکنی.
فرهاد به خنده افتاد و گفت:عزیزم من اینده نگر هستم.فقط سه ماه دیگه مهمان مادرت هستی.از الان باید به فکر انتخاب اسم بچه هایمان باشیم.
در همان لحظه مادر در اتاق را زد و داخل شد و گفت:عزیزم اگه میشه با هم به خانه اقای شریفی برویم. طفلک رامین مریض شده است.اگه برویم خوشحال میشود.
فرهاد به ساعت نگاه کرد و گفت:ساعت نه شب است.فکر نمیکنید انها می خواهند استراحت کنند؟
مادر گفت:نه پسرم.من غروب به مینا خانوم گفتم که شب به دیدنشان میرویم.بهتره شما هم بیایید.
فرهاد گفت:باشه.من اماده ام.
من هم اماده شدم و به خانه اقای شریفی رفتیم.از روز عقدکنان به بعد من سه چهار باز بیشتر رامین را ندیده بودم و ان هم موقعی بود که صبح می خواستم به مدرسه بروم.او را می دیدم که سوار ماشین میشود تا سر کار برود و هیچوقت از من نمی خواست سوار ماشینش شوم تا مرا به مدرسه برساند.فقط با سر سلامی سرد به من میکرد و به سرعت از جلویم رد میشد.خودم هم زیاد مایل نبودم با او به مدرسه بروم.اولا فرهاد ناراحت میشد ، دوما خودم اصلا خوشم نمی امد در کنار او بنشینم و به مدرسه بروم.
ان شب به دیدن رامین رفتیم.سرمای سختی خورده بود و مدام سرفه میکرد.وقتی ما را دید از سر جایش بلند شد و به پذیرایی امد.وقتی همه دور هم نشستیم فرهاد گفت:چی شده با جناق عزیز ، چرا به این روز افتاده ای؟
رامین لبخندی غمگین زد و گفت:دیروز تا غروب در پارک نشسته بودم ، هوای نسبتا خوبی بود وقتی به خانه امدم دیدم مریض شده ام.
فرهاد با تعجب گفت:در این وقت سال در پارک چه میکردی؟
رامین لبخندی زد و گفتکدیروز کمی هوا خوب بود هوس کردم کمی قدم بزنم.
مینا خانم گفت:تو رو خدا فرهاد جون کمی اقا رامین را نصیحت کن.اگه او زن بگیره دیگه نمیره توی پارک قدم بزنه و حالا به این روز بیفته.
فرهاد لبش را گزید و گفت:اقا رامین بزرگتر ما هستند و ایشون باید ما را نصیحت بکنند.دوما زن می خواهد چکار کن؟زن یک شیطان بزرگ است که ما مردهای بیچاره از دست انها ارامش نداریم.
چشم غره ای به فرهاد رفتم.
فرهاد خندید و گفت:ولی هر چی باشه الهی هیچ خانه بدون این شیطان بزرگ نباشد که ادم دیوانه میشود.
رامین لبخندی به اجبار زد و گفت:انگار بدجوری گرفتار این شیطان شده اید؟پس قدرش را بدانید و زندگی خوبی را برایش فراهم کنید تا یک بار مجبور نشوید نیش و کنایه های اطرافیان را به جان بخرید.
نگاهی به صورت رنگ پریده رامین انداختم.در دل ناراحت بودم.چطوری میتوانستم به او بگویم که دیگه او را مقصر در مرگ شکوفه نمیدانم؟چطور میتوانستم به او بفهمانم که دیگه کینه ای از او به دل ندارم؟چطور به او بگویم که طعم عشق را چشیده ام و او را با تمام وجود حس کردم و میدانم مرگ شکوفه چه فاجعه ی بزرگی برای او بوده است.
رامین متوجه نگاه ناراحتم شد.لبخندی زد و گفت:حال شما چطوره؟ببینم در درسهایتان مشکلی ندارید؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:نه مشکلی ندارم.
فرهاد گفت:این دختر خیلی زرنگ است و بخاطر اینکه منو به خانه خودشان بکشانه مدام میگه اشکال درسی داره و من باید اگه اب در دست دارم روی زمین بگذارم و به خونه ایشون بیایم تا اشکال درسی خانوم را رفع کنم.اخه خدا را خوش میاد اینقدر این دختر منو از کار و زندگی می اندازه؟
با ناراحتی به فرهاد نگاه کردم تا اینطور جلوی رامین صحبت نکند و او متوجه شد و سکوت کرد.
وقتی رامین برای برداشتن داروهایش به اتاقش رفت من بدون توجه به فرهاد سریع پشت سر رامین داخل اتاقش شدم.
از این حرکت تند من رامین جا خورد و برگشت به من نگاه کرد و با تعجب گفت:چی شده؟چرا اینقدر تو ناراحت هستی؟
نگاهی در چشمان سیاهش انداختم و گفتم:اقا رامین ببخشید که در این مدت ناراحتت کردم.از اینکه بدون اجازه به اتاقت امدم معذرت می خواهم ولی می خواستم بهت بگم دیگه از شما کینه ای به دل ندارم.من اشتباه میکردم که شما را مقصر در مرگ انها میدانستم.من تازه فهمیدم که هیچکس راضی به مرگ عزیزش نیست.من عشق را با تمام وجودم حس کرده ام.خواهش میکنم منو ببخش.نمی خواهم هنوز فکر کنی که به شما کینه دارم و یا خدای ناکرده ارزوی مرگت را دارم.من شما را مانند برادرم مسعود دوست دارم و امیدوارم شما هر چه زودتر ازدواج کنی تا من این را به شما ثابت کنم.بعد بغضی روی گلویم نشست و اشک در چشمهایم جمع شد.
رامین با ناراحتی بطرفم امد.دستم را گرفت و دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا اورد و گفت:افسون خواهش میکنم گریه نکن.من اصلا از تو گله ای ندارم و ناراحت نیستم.همین که دیگه مرا مقصر نمیدانی خیلی خوشحال هستم و از این به بعد با ارامش بیشتری زندگی خودم را شروع میکنم.
لبخندی غمگین زده و ارام گفتم:ببخشید که ناراحتت کردم.و بعد دستم را از رامین ارام بیرون کشیدم و از اتاق خارج شدم.
وقتی کنار فرهاد نشستم او را عصبانی و ناراحت دیدم.مادر چپ چپ نگاهم میکرد.ارام به فرهاد گفتم:اینطور اخم نکن وقتی به خانه رفتیم موضوع را برایت تعریف میکنم.
فرهاد کمی ارام شد ولی هنوز از من دلخور بود.
رامین لحظه ای بعد وارد پذیرایی شد.اقای شریفی گفت:پسرم داروهایت را خوردی؟
رامین جواب داد:آره پدر جان.و بعد نگاهی به من انداخت.
مادرم گفت:رامین جان دیگه داره عید از راه میرسه انشالله استین بالا بزن و دختری را انتخاب کن تا عید ما هم شاهد عروسی شما باشیم.
رامین لبخندی زد و گفت:اتفاقا به این فکر هستم.انشالله عید پدر و مادرم را برای خواستگاری باید تو زحمت بیاندازم.
اقای شریفی و مینا خانم با خوشحالی گفتندکرامین تو جدی میگی؟
رامین در حالی که از پدرش خجالت میکشید گفت:بله پدر حتما این کار را میکنم.فقط نمیدونم توی این دو هفته که به عید مانده است دختر خوب از کجا پیدا کنم.
مینا خانم با خوشحالی گفت:پسرم تو فقط راضی به ازدواج بشو خودم دختر خوب برایت سراغ دارم.
رامین با خجالت گفت:بعد از عروسی لیلا حتما شما را به خواستگاری میفرستم.
همه هورا کشیدند.(هورررررررررااااااا !)و مینا خانم شیرینی به ما تعارف کرد.
وقتی شب به خانه برگشتیم فرهاد به اتاقم امد و وقتی من با او تنها شدم تمام ماجرا رابرایش تعریف کردم و گفتم که او همیشه فکر میکرد که من ارزوی مرگش را دارم او به من گفته بود تا وقتی که طعم عشق را نچشیده ام ازدواج نمیکندو من امشب به او گفتم که با تمام وجودم عشق را حس کردم و دیگه کینه ای از او به دل ندارم.همه چیز را برای فرهاد تعریف کردم.
فرهاد خوشحال شد و گفت:از اینکه او را بخشیده ای خیلی خوشحالم.

sorna
03-23-2012, 01:35 PM
روز عید فرا رسید و به اصرار فرهاد و پروین خانم برای تحویل سال به خانه آنها رفتم. شیما هم به خانه ما رفت.
اولین سالی بود که با مادرم و مسعود سر سفره هفت سین ننشسته بودم و احساس غریبی می کردم. فرهاد متوجه حالتم شده بود. دستم را گرفت و آرام گفت : عزیزم برای خوشبختی خودمان دعا کن چون از امسال به بعد باید در کنار من باشی.
نگاهی در چشمان قشنگش انداختم و بعد قرآن آسمانی محمد را برداشتم و از صمیم قلب برای زندگیمان دعا کردم.
شیما در خانه ما بود و او حالا در کنارمادرم و مسعود نشسته بود.
نمی دانستم آنها در آن لحظه چه می کنند.
پروین خانم سفره هفت سین زیبایی انداخته بود. سال با تمام زیبائیش نزدیک می شد و قلب مانند قلب یک گنجشک آرام و قرار نداشت وبه طپش افتاده بود.
سال تحویل شد و همه با هم روبوسی کردند و من مادر شوهرم را با خوشحالی بوسیدم و سال نو را به او تبریک گفتم .
فرزاد هم کنارمان بود هدیه کوچکی برایش گرفته بودم . یک سنجاق کروات زیبا بود که در یک جعبه طلایی بسته بندی شده بود. خیلی از این هدیه خوشحال شد و تشکر کرد و سنجاق کروات را به کراواتش نصب کرد.
برای مادر شوهرم هم یک قواره پارچه ابریشمی که به کمک مادرم آن را خریده بودم هدیه دادم و او مرا در آغوش کشید و از هدیه تشکر کرد.
برای فرهاد یک ساعت قشنگ با بند طلایی خریده بودم. آرام به طرفش رفتم و ساعت را که در کادوی زیبایی بود به او هدیه دادم.
در همان لحظه پروین خانم و فرزاد ازاتاق خارج بیرون رفتند . از این کار آنها خجالت کشیدم و تا بنا گوش سرخ شدم.
رو به فرهاد کرده و گفتم : اگه خوشت نیامد می تونی عوضش کنی.
فرهاد دستم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و گفت : عزیزم مگه می شه هدیه تو را عوض کنم. این قشنگترین هدیه ای است که تا به حال گرفته ام و سرش را روی صورتم خم کرد . بعد از لحظه ای در حالی که لبخند به هم می زدیم فرهاد دستش را به طرفم گرفت و گفت : دوست دارم خودت این ساعت را به دستم ببندی.
ساعت را به مچ دست او بستم فرهاد سرم را بلند کرد و پیشانیم را بوسید و گفتم : عیدت مبارک.
فرهاد جعبه کوچکی از جیبش درآورد. یک گردنبند پروانه خیلی زیبایی بود آن را به گردنم بست و گفت : عید تو هم مبارک عزیزم.
در همان لحظه پروین خانم به اتاق آمد و گفت : این هم از طرف من به عروس خوشگلم. و بعد یک جفت گوشواره به دستم داد و تشکر کردم و او را بوسیدم.
فرزاد هم یک بلوز قشنگ به من هدیه داد و بعد دور هم نشستیم و شروع کردیم به آجیل خوردن و صحبت کردن. بعد از نیم ساعت فرهاد گفت : عزیزم بلند شو که خیلی دیر شده الان مادرت نگران ما می شود. و بعد هر دو بلند شدیم و به خانه خودمان رفتیم . شیما و مسعود خانه نبودند و به خانه پروین خانم رفته بودند.
لحظاتی از ورود ما نگذشته بود که رامین با خانواده اش به خانه ما آمدند. بعد از سلام علیک و تبریک سال نو همه دور هم نشستیم.
رامین خیلی پکر و ناراحت بود.
رو کردم به رامین و گفتم : انشاءالله آقا رامین به گفته خودش در همین ایام باید دست بالا کنه و ما را خوشحال کنه. مینا خانم لبخندی زد و گفت : انشاءالله هفته دیگه عروسی لیلا جان است. رامین جان به ما قول داده است که سه روز بعد از عروسی لیلا حتما به خواستگاری برویم
فرهاد گفت : ببینم حالا این دختر مورد علاقه ات را پیدا کرده ای؟
رامین لبخند سردی زد و گفت : مامان تو چه کسی را برای آقا رامین انتخاب کرده ای؟
مادر لبخندی زد و گفت : الان زود است . صبر کن بعد از عروسی لیلا جون همه چیز مشخص می شه.
به رامین تبریک گفتم . رامین لبخندی زد و گفت : هنوز هیچی معلوم نشده که شما تبریک می گویید.
گفتم : همین که تصمیم به ازدواج گرفته اید خودش خیلی عالی است. امیدوارم خوشبخت شوی. بلند شدم و به اتاقم رفتم.
بعد از چند دقیقه فرهاد به اتاقم آمد . داشتم موهایم را شانه می زدم که او کنارم ایستاد و گفت : حاضر هستی به خانه پدربزرگ برویم . آنها حتما چشم به راه ما هستند.
با خوشحالی گفتم : تو بهترین شوهر دنیا هستی . اتفاقا دلم می خواست که بهت بگم ولی فکر کردم شاید ناراحت شوی که اول عید آنجا برویم.
فرهاد به شوخی اخمی کرد و گفت ؟: یعنی من اینقدر بی رحم هستم. آنها الان احساس تنهایی می کنند و وجود ما برای آنها خیلی لازم است. و هر دو در حالی که آماده بودیم از اتاق بیرون آمدیم. فرهاد به مادرم گفت که ناهار منتظر ما نباشد و با هم به خانه پدربزرگ رفتیم.
آنها با دیدن ما خیلی خوشحال شدند یک دسته گل و یک جعبه شیرینی گرفته بودیم. وقتی داخل اتاق نشستیم پدربزرگ که خیلی خوشحال بود گفت : فکرش را نمی کردم که امروز شما اینجا بیایید. به مادر بزرگ گفتم که فکر نمی کنم امروز فرهاد جان و افسون عزیز اینجا بیایند چون امروز سرشان شلوغ است و به یاد ما نیستند.
فرهاد در حالی که هدیه پدربزرگ را جلوی او می گذاشت گفت : شما عزیز ما هستید. چطور می توانیم شما را فراموش کنیم.
نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم : تو کی کادو برای پدربزرگ خریده بودی که من متوجه نشدم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : می خواستم برایت غیره منتظره باشد.
پدربزرگ کادو را باز کرد . یک کت و شلوار خیلی شیک بود . پدربزرگ خیلی از این هدیه خوشش آمده بود. فرهاد را بوسید و گفت : پسرم چرا زحمت کشیدی . این خیلی قشنگ است . و بعد تشکر کرد.
فرهاد لبخندی زد و کادو مادربزرگ را جلویش گذاشت و گفت : قابل مادربزرگ مهربان ما را نداره. امیدوارم خوشت بیاید. مادربزرگ پیشانی فرهاد را بوسید و گفت : پسرم چرا زحمت کشیدی. ما پیرزن و پیرمرد کادو می خواستیم چی کار.
من در حالی که کادوی مادربزرگ را باز می کردم گفتم : وظیفه اش بود. شما خیلی به ما لطف داشتید و بعد کادو را باز کردم. یک پیراهن خیلی قشنگ که به سن و سال مادربزرگ می خورد.
رو به فرهاد کرده و گفتم : آفرین خیلی با سلیقه هستی و ادامه دادم : پس حالا کادوی مرا ببینید و از کیفم کادوی پدربزرگ و مادربزرگ را درآوردم و جلویشان گذاشتم. یک روسری برای مادربزرگ و یک زیرپوش مردانه با جوراب و سنجاق کروات برای پدربزرگ خریده بودم. از هدیه من خیلی خوششان آمده بود و هر دو پیشانی مرا بوسیدند.
مادربزرگ به اتاق دیگری رفت و بعد از لحظه ای به جمع ما پیوست. کروات خیلی زیبایی جلوی فرهاد گذاشت که تمام این کرئات با نخ ابریشمی به طرز زیبایی گلدوزی شده بود . اینقدر فرهاد از این کروات خوشش آمد که سریع کرواتش را باز کرد و کرواتی که مادربزرگ برایش درست کرده بود به گردنش بست. چقدر زیبا گلدوزی شده بود.
مادر بزرگ گفت : این کروات را بک هفته مانده بود به عید برای فرهاد جان گلدوزی کرده ام .
فرهاد گفت : واقعا شما هنرمند هستید. و رو کرد به من و گفت : یاد بگیر ببین چقدر مادربزرگ هنر داره.
گفتم : مادر بزرگ یک کدبانوی تمام عیار است . و به شوخی رو کردم به مادربزرگ و گفتم : باشه دیگه حالا به پسر خودتون بیشتر می رسید.
پدربزرگ خنده ای کرد و گفت : ای دختر حسود. ناراحت نشو برای تو هم هدیه داریم. و بعد از کنار پشتی یک جفت دمپایی روفرشی خیلی زیبا که تمام با آینه روی آن کار شده بود جلوی من گذاشت.
اینقدر دمپایی قشنگ دوخته شده بود که یادم رفت از پدربزرگ تشکر کنم. محمو تماشای آن شده بودم. فرهاد آرام به پهلویم زد و گفت : از پدربزرگ تشکر کن.
به خودم آمدم . لبخندی زدم و به طرف پدربزرگ رفتم و دست او را بوسیدم و تشکر کردم.
پدربزرگ گفت : این دمپایی را من با مادربزرگ شروع کردم او کروات پسرم فرهاد را درست کرد و من هم دمپایی دختر گلم را درست کردم. هر دو مسابقه گذاشته بودیم . ولی مادربزرگ برنده شد.
رو کردم به فرهاد و گفتم : یاد بگیر . ببین پدربزرگ چقدر هنرمند است.
فرهاد لبخندی زد و گفت : پدربزرگ استاد ما است و من کوچیک او هستم.
پدربزرگ خیلی فرهاد را دوست داشت . و اگه یک روز در میان او را نمی دید کلافه می شد و همیشه می گفت : فرهاد نو چشم من است.
فرهاد هم خیلی محبت می کرد و مدام به آنها سر می زد و با پدربزرگ شطرنج بازی می کرد.
....

sorna
03-23-2012, 01:35 PM
هفتم عید دایی محمود و لیلا عروسیشان بود. فرهاد و من در تدارک خرید لباس بودیم.
فرهاد برایم یک کت و دامن صورتی خیلی خوشرنگ خرید و برای خودش هم یک کت و شلوار طوسی رنگ انتخاب کرد. روز عروسی خیلی برو بیا بود و من احساس کردم فرهاد زیاد سرحال نیست ووقتی به او گفتم ، گفت اتفاقا خیلی سرحال هستم. فقط از اینکه باید سه چهار ساعت بدون من در خانه باشد کمی دلگیر است. دایی محمود از من خواسته بود که همراه لیلا ، به آرایشگاه بروم و من هم قبول کردم. وقتی گفتم اگه ناراحت می شوی نمی روم او لبخندی دلنشین زد و گفت : نه عزیزم شوخی کردم. خوب نیست دایی محمود ناراحت می شود. تو باید بروی.
همراه لیلا و شیما به آرایشگاه رفتم. در آرایشگاه بی خود دلم شور می زد کمی بی تاب بودم. کت و دامنی که فرهاد برایم خریده بود پوشیدم و آرایشگر موهایم را طرز زیبایی درست کرد و یک گل رز صورتی رنگ روی موهایم تزئین کرد.
بالاخره از آرایشگاه بیرون آمدیم و به خانه عروس رفتیم.
بوی اسفند فضای حیاط را پر کرده بود . صدای موزیک و شادی همه جا پیچیده بود و خیلی شلوغ بود. در شلوغی دنبال فرهاد گشتم ، وقتی او را پیدا نکردم به طرف مادرم رفتم و سراغ فرهاد را از او گرفتم.
پروین خانم گفت : عزیزم وقتی تو کنار فرهاد نیستی او دیگه از خود بی خود است و دیگه مال خودش نیست.
مادر گفت : اتفاقا فرهاد جان را دیدم که به خانه ما می رفت. خیلی هم رنگ پریده بود و ناراحت به نظر می رسید. فکر کنم دلش برای تو تنگ شده است.
لبخندی به مادر زدم و به خانه خودمان رفتم. یک یک اتاقها را گشتم ولی فرهاد را ندیدم. به اتاق خودم رفتم . فرهاد را دیدم که روی تخت دراز کشیده است. به طرفش رفتم و کنارش نشستم . فرهاد متوجه ام شد. چشمهایش را باز کرد و آرام کنارم نشست.
گفتم : عزیزم چرا اینجا دراز کشیده ای؟
لبخندی زد و گفت : همینجوری آمدم . کمی حالم بد بود. آمدم اینجا تا در اتاقت کمی استراحت کنم.
نگاه دقیقی به فرهاد انداختم . رنگ صورتش پریده بود و خیلی ناراحت به نظر می رسید . با ناراحتی گفتم : اگه ناراحتی بلند شو برویم دکتر.
فرهاد لبخندی به اجبار زد و گفت : عزیزم نگران نباش حالم خوبه فقط کمی پهلویم درد می کنه و بعد نگاهی شیطنت آمیز که همراه با درد بود به من انداخت و گفت : چقدر خوشگل شدی . یک لحظه فکر کردم مرده ام و فرشته ای زیبا کنارم نشسته است.
در حالی که نگرانش بودم گفتم : تورو خدا درباره مرگ صحبت نکن. تازه اینکه من هیچوقت اجازه نمی دهم هیچ فرشته ای کنارت بنشیند. مگه من مرده ام که فرشته کنارت بنشیند. خودم همیشه کنارن هستم و بعد به شوخی بالش روی تخت را روی سر فرهاد پرت کرده و گفتم : اگه حالت خوبه پاشو برویم الان خطبه عقد را می خوانند.
به خاطر اینکه مرا ناراحت نکند بلند شد. خودش را جلوی آینه مرتب کرد و لبخندی به من زد و گفت : به نظر من هیچ کجا این اتاق کوچک نمی شه . بهتره همینجا کمی با هم استراحت کنیم.
به شوخی چشم غره ای بهش رفتم . به طرفم آمد وبعد از لحظه ای کوتاه لبخندی زد و دستش را طوری گرفت که من دستم را داخل دستش حلقه بزنم. و بعد با هم به خانه آقای شریفی رفتیم.
وقتی داشتم قند بالای سر عروس می سابیدم تمام حواسم پیش فرهاد بود. رنگ صورتش پریده بود و یک دستش را به پهلو گرفته بود و آرام طوری که کسی متوجه نشود پهلویش را با دست می فشرد . انگار خیلی درد داشت.
بعد از اینکه مراسم خطبه عقد تمام شد من به طرف فرهاد رفتم . با ناراحتی گفتم : فرهاد اگه درد داریم برویم بیمارستان.
لبخندی زد و گفت : نه . بعد از مراسم عقد کنان می روم. الان خوب نیست. می ترسم دایی و مادرت از من دلخور شوند که چرا بین مراسم عقد کنان آنها را ترک کرده ام.
بعد از لحظه ای داشتم با دایی محمود صحبت می کردم که یکدفعه دیدم فرهاد به سرعت به طرف دستشویی رفت. دلم فرو ریخت و به طرف دستشویی دویدم.
فرهاد داشت استفراغ می کرد . با ناراحتی در حالی که دستم را روی پهلویش گذاشته بودم گفتم : فرهاد اگه حالت خوب نیست برویم بیمارستان.
فرهاد صورتش را آبی زد و به طرفم برگشت.
رنگ صورتش مانند گچ شده بود. لبخندی به من زد و گفت : فکر کنم کلیه هام سرما خورده است. از حمام آمدم جلوی سرما ایستادم . پهلویم سردی کرده است.
گفتم : بهتره به خانه ما برویم تا کمی استراحت کنی.
فرهاد لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : منکه از اول گفتم بهتره هر دو استراحت کنیم ولی تو قبول نکردی.
لبخندی نگران به او زدم و همراه فرهاد به خانه خودمان رفتیم.
فرهاد روی تخت دراز کشید . کنارش نشستم و گفتم : الان حالت چطوره؟
فرهاد در حالی که هنوز دستش روی پهلویش بود آرام پهلویش را چنگ می زد و گفت : بد نیستم. تو هم اینقدر نگران من نباش . ببخشید که عروسی دایی محمودت را برایت خراب کردم. می دانم خیلی نگران من هستی. و بعد دستهایش را دور کمرم حلقه زد و گفت : بهتره تو هم کمی استراحت کنی. تا درد من آرام شود.
سرم را روی سینه اش گذاشتم. سرم را نوازش کرد و گفت : حالا دردم آرام تر شد. تو باعث آرامش من هستی. دستهایش را گرفتم . مانند یک تکه یخ بود. دستهایی که وقتی مرا در آغوش می کشید مانند گلوله ای از آتش بود حالا مانند یک تکه یخ سرد بود.
گفتم : فرهاد چرا اینقدر سرد هستی. فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه کمی نزدیکترم شوی گرم می شوم.
با ناراحتی بلند شده و گفتم : فرهاد تو مریض هستی پاشو برویم دکتر اینقدر نسبت به مریضی خودت بی خیال نباش.
فرهاد دستش را به طرفم دراز کرد و گفت : عزیزم دوست ندارم این موقعیت عالی را از ست بدهم . حالا بیا کنارم بنشین. ولی یکدفعه خودش بلند شد و به طرف دستشویی رفت و حالش به هم خورد.
با ناراحتی گفتم : فرهاد خواهش می کنم برویم بیمارستان.
فرهاد بی حال روی تخت دراز کشید و گفت : خیلی درد دارم . نمی توانم پشت فرمان بشینم.
به سرعت از خنه خارج شدم و به خانه آقای شریفی رفتم . هر چه دنبال مسعود گشتم او را پیدا نکردم. رامین وقتی اضطرابمرا دید گفتم : افسون خانم چی شده چرا اینقدر ناراحت هستی؟
گفتم : مسعود کجاست؟
رامین گفت: مسعود رفته تا عاقد را به مقصد برساند . مگه کاری داشتی؟
به طرف رامین رفتم و گفتم : آقا رامین فرهاد خیلی حالش بده. تورو خدا بیا او را راضی کن تا بیمارستان برود.
رامین به سرعت از پلکان پایین رفت . وقتی به در اتاق من رسید دید فرهاد بی رمق روی تخت دراز کشیده است . رامین ماشین را روشن کرد و با هم زیر بغل او را گرفتیم و به بیمارستان رفتیم.
فرهاد از درد به خودش می پیچید و دستهایش یک تکه یخ شده بود.
من گریه می کردم و سرم را روی سینه فرهاد گذاشته بودم.
فرهاد وقتی دید گریه می کنم به دردش مسلط شد و گفت : عزیزم چرا گریه می کنی . چیزی نیست فکر کنم کلیه هایم سرما خورده است .
گفتم : فرهاد ای کاش زودتر به بیمارستان می آمدیم . تو چقدر لجباز هستی.
رامین گفت : افسون خانم اینقدر گریه نکن . انشاءالله حالش خوب می شه. تو چرا اینقدر بی تابی می کنی. با این کارت بیشتر آقا فرهاد را ناراحت می کنی.
فرهاد بوسه ای به سرم زد و گفت : آقا رامین تورو خدا مواظب این زن من باش که یک بار خودشو دیوانه نکنه. اگه من به اتاق عمل رفتم دستهای او را زنجیر کن تا از عشق من دیوانه نشود. و بعد به خنده افتاد. ولی درد او یک لحظه ساکت نمی شد.
فرهاد را به اورژانس بردیم.
دکتر بعد از معاینه گفت که آپاندیس است و باید هر چه زودتر او را به اتاق عمل ببرند.
دست فرهاد را محکم گرفتم.

sorna
03-23-2012, 01:36 PM
فرهاد دستم را محکم فشرد و گفت : عزیزم نگران نباش حالم خوب می شه. و رو کرد به رامین و گفت : مواظب افسون باشید . او را تنها نگذارید.
گفتم : فرهاد تورو خدا... و بعد به گریه افتادم. تا جلوی در اتاق عمل دست او را در دست داشتم و وقتی داشتند او را داخل اتاق عمل می بردند خم شدم و بوسه ای که هیچوقت آن را نچشیده بودم از لبهایش گرفتم. بوسه ای تلخ ، بوسه ای که بوی جدایی می داد. بوسه اش مانند همیشه شیرین نبود و دستهایش مانند همیشه گرم نبود. قلبم آرام نداشت و از سینه می خواست دربیاید . فرهاد لبخندی به من زد و برایم دستی تکان داد و در اتاق عمل برویم بسته شد.
تمام تنم می لرزید . وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود.
رامین نزدیکم شد و گفت : افسون کمی آرام باش . انشاءالله که چیزی نیست.
رو به رامین کرده و گفتم : بهتره شما به خانه برگردید. خوب نیست. شما برادر عروس هستید. از اینکه این همه زحمت کشیدید شرمنده هستم.
رامین نگاهی نگران به اتاق عمل انداخت و گفت : فرهاد برایمان خیلی عزیز است . من نمی توانم در این موقعیت او را تنها بگذارم.
پشت در اتاق عمل اینور و آنور می رفتم . و دعا می خواندم و برای سلامتی فرهاد نذر می کردم.
عمل او خیلی طولانی شده بود. عصبی شده بودم قلبم داشت از سینه در می آمد و مدام گریه می کردم.
دوست داشتم هر چه زودتر فرهاد را ببینم.
رامین با ناراحتی گفت : خسته شدی بشین. چرا اینقدر راه می روی. الان دیگه باید عمل تمام شود.
گفتم : نمی توانم یکجا بنشینم . چرا اینقدر عمل طولانی شد. نکنه خدای ناکرده ... و بعد با خشم به خودم لعنت می فرستادم که چرا این فکر را در سرم آورده ام.
با خود گفتم : او نباید طوری شود وگرنه من بدون او می میرم. فرهاد باید پیش خودم برگرده. او باید سلامت باشه. او باید سلامت پیش خودم برگرده. در همان لحظه یک پرستار از اتاق عمل بیرون آمدذ.
به طرفش دویدم با التماس گفتم : حال شوهرم چطوره تورو خدا حالش چطوره.
پرستار دستم را گرفت و گفت: عزیزم فقط دعا کن.
از این حرف پرستار دلم فرو ریخت . به التماس افتاده بودم و همچنان گریه می کردم.
رامین با خشم دستم را گرفت و با صدای کمی بلند گفت : کمی آرام باش تو داری خودتو از پا در می آوری. انشاءالله که چیزی نیست.
اینقدر که بی تاب بودم پرستارها جرات نمی کردند به طرفم بیایند.
بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون آمد.
به سرعت به طرف دکتر رفتم . جلوی دکتر را سد کردم و با گریه گفتم : دکتر تورو خدا حرف یزنید. حال شوهرم چطوره. چرا اینقدر دیر کردید. او کجاست. ؟
دکتر وقتی بیتابی من را دید گفت : دخترم چرا بی تاب هستی . انشاءالله که حالش خوب می شود. الان او را بیرون می آورند و بعد اشاره ای به رامین کرد و رامین به دنبال دکتر رفت.
بعد از چند لحظه فرهاد را از اتاق عمل بیرون آورند . به طرفش دویدم . او بی هوش بود و اکسیژن به دهان و بینی اش وصل بود.
دستش را گرفتم . از اینکه او را در این وضعیت می دیدم دیوانه می شدم.
چشمهای قشنگش بسته بود. مژه های بلندش باز نمی شد تا من دوباره آن چشمان میشی رنگ را ببینم.
فرهاد را به اتاق سی سی یو بردند . اجازه نمی دادند من وارد آنجا شوم. اینقدر داد و فریاد راه انداختم که دکتر به پرستارها اشاره کرد که من هم کنار فرهاد عزیزم باشم. کنار فرهاد نشستم و دستش را در دست داشتم. لبهایم را روی دستهای سردش گذاشته بودم و همچنان گریه می کردم . اشکهایم دستهای سفید و قشنگ فرهاد را خیس کرده بود.
رامین را دیدم که پشت در شیشه ای ایستاده است و با ناراحتی فرهاد را نگاه می کند.
به طرف رامین رفتم . با التماس گفتم : آقا رامین دکتر چی گفت ؟
رامین اول طفره رفت ولی وقتی دید که من باور نمی کنم با بغض گفت : دکتر می گه اگه امشب به هوش آمد زند می مونه ولی اگه به هوش نیاد...و سکوت کرد.
با ناباوری گفتم : آخه چرا؟ فرهاد من که سالم بود. پس چرا یکدفعه اینطور شد.
با ناراحتی گفت : فرهاد را دیر به بیمارستان رساندیم. آپاندیس او ترکیده بود. دکتر می گفت اگه کمی زود او را به بیمارستان می آوردیم اینطور برای او خطرناک نبود . بعد به گریه افتاد.
با ناباوری کنار فرهاد نشستم . باورم نمی شد که او را می خواهم از دست بدهم.
پرستارها وقتی مرا اینطور بی تاب دیدند اصرار کردند که از اتاق بیرون بیایم ولی قبول نکردم.
دست قشنگش را در دست داشتم. همچنان گریه می کردم. این قلبی که می گفتند سنگی است . حالا داشت مانند تکه یخ ذره ذره آب می شد. نفسهایم سنگین شده بود.
دوست داشتم فرهاد همان لحظه بلند شود و با هم به خانه می رفتیم.
احساس تنهایی می کردم . انگار تمام غمهای دنیا جمع شده بودند تا سینه ام را بشکافند و در قلب ذره ذره شده ام بنشینند.

sorna
03-23-2012, 01:38 PM
در همان موقع مادرم و پروین خانم و مسعود و شیما با اضطراب به بیمارستان امدند.حس کردم رامین انها را با خبر کرده است و این حقیقت تلخ داشت برایم روشن میشد که دارم فرهاد عزیزم را از دست میدهم.ولی اصلا نمی خواستم باور کنم.
پرستارها به پروین خانم و بقیه اجازه ندادند که وارد اتاق سی سی یو شوند.
دستهای عزیزم را گرفته بودم و همچنان گریه میکردم.تلویزیونی که کنار فرهاد بود ضربان قلب عاشقش را نشان میداد.قلبش نامنظم میزد.حتی یک لحظه چشم از عزیزم برنمیداشتم.در همان لحظه فرهاد نفس بلندی کشید و بعد بی حرکت ماند و تلویزیونی که ضربان قلبش را نشان میداد خط صافی را نشان داد و من با ناباوری چشم به فرهاد دوختم.
لال شده بودم.دستهای فرهاد را فشردم ، سرد بود.
در همان لحظه پرستار بطرف اتاق دوید و مرا کنار زد و ماساژ قلبی داد.دکترها امدند و به وسیله دستگاه به او شوک وارد کردند ولی بی اثر بود.فرهاد عزیزم در آغوش مرگ فرو رفته بود.
******************************************
در همان لحظه مادرم بغضش ترکید.با ناراحتی بلند شدم و لیوان آبی برای مادر اوردم.پدر با ناراحتی گفت:عزیزم نمی خواد تعریف کنی.اینقدر خودت را عذاب نده
فرهاد گفت:مامان ببخشید که ناراحتت کردیم.
مادر به اجبار لبخندی غمگین زد و گفت:نه دیگه بهتر شدم.میتوانم برای بچه ها
زندگی غم انگیز خودم را تعریف کنم.بعد لبخندی به پدرم زد و گفت:عزیزم ببخشید که جلوی تو این حرف ها را میزنم.
پدر لبخندی به مادرم زد و گفت:عزیزم این حرف را نزن.تو داری عشقت را تعریف میکنی.عشقی که خیلی ضربه به او وارد شد.مادرم نگاهی به من انداخت و گفت:شکوفه جان خسته که نیستید؟
گفتم:نه مادر اتفاقا خیلی مشتاقم تا بقیه ماجرا را بشنوم.
مادر ادامه داد:دیگه نفهمیدم چه شد.جیغهای پی در پی میکشیدم.پرستارها را کنار زدم و فرهاد را در آغوش کشیدم.اجازه نمیدادم او را از من جدا کنند.
رامین وارد اتاق شد.خواست مرا از او جدا کند ولی نمیتوانست.صدای جیغ های مادرم و پروین خانم و شیما را میشنیدم.رامین به دیوار تکیه داده بود و با صدای بلند گریه میکرد.
وقتی پرستارها دیدند که نمیتوانند مرا از فرهاد عزیزم جدا کنند امپولی به من تزریق کردند و من بعد از چند لحظه بی هوش شدم و دیگه نفهمیدم چی شد.
وقتی به هوش امدم در خانه فرهاد عزیزم بودم.در خانه ای که فرهاد مدام سر به سرم میگذاشت و وقتی به خانه او میرفتم اذیتم میکرد و میگفت اجازه نمیدهم که دیگه به خانه خودمان بروم و من با کلی جرو بحث شیرین او را راضی میکردم تا مرا به خانه خودمان ببرد و او با شیطنت تمام میخواست دل او را به دست بیاورم و بعد مرا به خانه ببرد.
تمام گوشه و کنار آن خانه برایم خاطره او بود.
نمیدانم لباسهایم را چه کسی عوض کرده بود و یک بلوز و دامن مشکی به تنم کرده بودند.به اطرافم نگاه کردم و با غم بزرگی که در دل داشتم میدانستم تکیه گاهم را از دست داده ام.عزیزم را ، کسی که زندگی را برایم کامل کرده بود ، کسی که طعم عشق را به من چشانده بود.
دوباره بی تاب شدم و بی اختیار جیغ می کشیدم و فرهاد را صدا میزدم.
صبح بود.پروین خانم خیلی بی تابی میکرد و مادرم در کنارم بود.لیلا در حالی که لباس مشکی به تن داشت در کنارم نشسته بود و همچنان گریه میکرد.از اتاق بیرون رفتم.خانه مملو از جمعیت بود.عده زیادی بیرون ایستاده بودند.انگار همه منتظر من بودند که به هوش بیایم تا مراسم را انجام دهند.
صدای فریاد فرزاد را میشنیدم که برادر عزیزش را صدا میزد.صدای جیغ شیما و پروین خانم فضا را پر کرده بود.
مسعود و رامین را دیدم که گوشه ای ایستاده بودند و در حالی که لباس سیاه بر تن داشتند گریه میکردند.
بطرف مسعود رفتم و با التماس از او خواستم فرهاد را به من نشان بدهد.مسعود قبول نکرد ، رامین گفت:افسون تو رو خدا این کار را نکن.خودت را اینقدر شکنجه نده.
با گریه گفتم:رامین تو رو جون شکوفه فرهاد را به من نشان بدهید وگرنه هیچوقت تو را نمیبخشم.
رامین در حالی که گریه میکرد دستم را گرفت و مرا به طبقه پایین پله ها برد.یک ماشین آمبولانس جلوی خانه ایستاده بود.گفت:عزیزت انجا خوابیده.دوباره به گریه افتاد.
با قدمهای بی حس و لرزان بطرف ماشین رفتم.در عقب آمبولانس را باز کردم.فرهاد عزیزم در حالی که ملافه سفیدی روی صورتش کشیده شده بود ارام خوابیده بود و تکان نمی خورد.
کنارش نشستم.ملافه را از روی صورت زیبایش آرام عقب کشیدم.خیلی زیبا بود.مثل اینکه بعد از یک هیجان کوتاه خسته خوابیده بود.ان هم خیلی طولانی.خوابی که هیچ بیداری در پیش نداشت.
دستی به موهای خرمایی رنگش کشیدم.به چشمهای زیبایش نگاه کردم.چشمهایی که توانسته بود قلب سنگی مرا متعلق به خود کند.چشمهای جذابی که توانسته بود عشق را در قلبم بپروراند.چشمهای میشی رنگی که باعث شده بود به دنیا زیباتر بنگرم و عشق به زندگی را برایم زنده کرده بود.
دستی به گردن کشیده و عضله ایش کشیدم و با بغض گفتم:فرهاد تو رو خدا تنهام نگذار.فرهاد من بدون تو هیچ هستم.اگه میدونستم اینقدر بی وفا هستی هیچوقت دل به تو نمیبستم.فرهاد تو که بی وفا نبودی.چرا بار سفر بستی عزیزم؟چشمهای قشنگت را باز کن.این چشمها باعث ارامش قلبم است.فرهاد تو رو قسم به عشق بین خودمان بلند شو.با من شوخی نکن.من اصلا از این شوخی تو خوشم نمیاد.فرهاد.و دیگه نفهمیدم چی شد و کنار او بی هوش افتادم.
وقتی به هوش امدم خودم را در ماشین دایی محمود دیدم.دایی همچنان ارام گریه میکرد.تکانی به خودم دادم.شیما وقتی مرا دید سرم را در آغوش کشید.دایی نگاهی از ایینه جلوی ماشین به من انداخت و گفت:افسون جان حالت چطوره؟
با بغض گفتم:دایی همش تقصیر من بود.اگه به حرفش گوش نمیدادم الان او در کنارم بود.
شیما همچنان گریه میکرد و دستم را گرفتم بود.
آمبولانس جلو حرکت میکرد و بقیه ماشینها در پشت سر او در حرکت بودند.داشتند میرفتند تا تن قشنگ فرهاد عزیزم را با بی رحمی تمام زیر خاک مدفون کنند.از این فکر بی تاب شده بودم.از خدا ارزوی مرگ میکردم تا ان لحظه را نبینم.
وقتی به قبرستان رسیدیم من سریع پیاده شذم و بطرف امبولانس رفتم.فرهاد را که از امبولانس بیرون اورده بودند در آغوش گرفته و اجازه نمیدادم او را دفن کنند.
چند نفر مرد قوی هیکل مرا از فرهاد جدا کردند.(خاک تو گورم نا محرم بودن که!)تمام دوستان و همکارهای فرهاد عزیزم امده بودند و قبرستان مملو از جمعیت بود.حتی اقای محمدی و سامان هم امده بودند.نمیدانستم چه کسی به انها این خبر را داده بود.
همچنان جیغ میکشیدم و تمام خاکها را روی سرم میریختم.
رامین گلهای مریم گرفته بود.گلها را در قبر گذاشت.وقتی فرهاد را در گور تنگ و تاریک گذاشتند من نمیگذاشتم خاکها را روی او بریزند.تمام خاک ها را روی سرم میریختم.پروین خانم با اینکه خودش عزادار بود مرا محکم گرفته بود تا ارام باشم.
چند مرد فرزاد را گرفته بودند.او همچنان برادر زیبایش را صدا میزد و اجازه نمیداد خاکها را روی براد عزیزش بریزند.من روی دستهای پروین خانم بی هوش شدم.نمیدانم چه مدت بی هوش بودم.وقتی به هوش امدم خودم را در بیمارستان دیدم.
مادرم و شیما کنار من بودند.

sorna
03-23-2012, 01:39 PM
دوباره شروع کردم به بی تابی کردن و فریاد زدن.دکتر وقتی دید ارام نمیشوم آمپول آرام بخش به من تزریق کرد.درست بیست روز در بیمارستان بستری بودم.اصلا رمق صحبت کردن را نداشتم.وقتی که فریاد میزدم دکتر به من امپول تزریق میکرد.(دکتره فقط این کارو بلد بوده؟!)
به اصرار خودم از بیمارستان مرخص شدم.دایی محمود و رامین و مسعود به دنبالم امده بودند و مرا به خانه خودمان بردند.
با دیدن من مینا خانم و مادر ، لیلا ، شیما و پروین خانم همه دورم جمع شدند.ولی من بدون توجه به انها مانند یک مرده متحرک به اتاق خودم رفتم و در را از پشت کلید کردم.
چشمم به البوم عکسهایم افتاد.عکس های جشن عقدکنان من و فرهاد عزیزم بود.در یکی از عکسها من داشتم با انگشت عسل در دهان فرهاد میگذاشتم و فرهاد وقتی دستم را گاز گرفت و من صدای فریادم بلند شد ، عکاس عکس گرفته بود.
البوم عکسها را به سینه فشردم.خاطره های شیرین با او بودن ارامم نمیگذاشت.احساس میکردم دیگه جای من توی این دنیا نیست.عشقم را ، عزیزترین کَسم را از دست داده بودم.
بی اختیار از سرجایم بلند شدم و قرص های ارام بخشی که دکتر به من داده بود را برداشتم و در لیوان اب حل کردم و ارام ارام ان زهر تلخ را خوردم.روی تخت دراز کشیدم.چشمهایم را بستم و به انتظار دیدن فرهاد نشستم.حالم خیلی بد شده بود.صدای ضعیف مادرم را میشنیدم.چشمهایم ارام بسته شد.
وقتی دوباره به خودم امدم دیدم که روی تخت بیمارستان هستم.از این که زنده بودم عصبانی شده و فریاد شدم آخه چرا می خواهید مرا زجر بدهید؟از جونم چی می خواهید؟
رامین سریع به اتاقم امد و گفت:افسون خدا را شکر تو به هوش امدی ، خواهش میکنم ارام باش تو از یک قدمی مرگ دوباره بطرف من برگشتی.افسون ارام باش.
با فریاد گفتم:چرا مرا نجات میدهید؟چرا می خواهید زجرم بدهید؟بگذارید بمیرم.من بدون فرهاد نمیتونم زنده بمونم.من دیگه نمیتونم جز او عاشق کسی شوم(مگه کسی گفت بیا عاشق من شو که اینو میگی؟!)
او عشق مرا با خودش برده است.
رامین بطرفم امد.دستم را گرفت و گفت:این حرف را نزن.کمی ارام باش.
در همان لحظه دکتر به بالای سرم امد و با حالت دلسوزی گفت:دخترم تو هنوز جوان هستی ، باید به زندگی خودت تا زنده هستی ادامه بدهی.چرا خودت را ازار میدهی؟
در حالی که بی تاب بودم فریاد زدم بس کنید.راحتم بگذارید.و همچنان جیغ میکشیدم.وقتی دکتر دید که نمیتواند مرا ارام کند دوباره به من آمپول تزریق کرد و من خوابم برد.
یک ماه در بیمارستان بستری بودم.پرستارها مدام ارام بخش به من تزریق میکردند.وقتی اثر ارام بخش از بین میرفت من بی تابی میکردم.خیلی ها به ملاقاتی من می امدند ولی من اصلا انها را نمیدیدم.فقط یک روز صدای سامان را شنیدم که مرا صدا میزد و من فقط لحظه ای چشمهایم را باز کردم.سامان را دیدم که ارام گریه میکرد ولی دوباره چشمهایم بسته شد.
یک ماه و نیم از مرگ فرهاد عزیزم میگذشت و من همچنان در بیمارستان بسر میبردم.
بعد از یک ماه و نیم از بیمارستان مرخص شدم.مشعود و رامین به دنبالم امده بودند.وقتی سوار ماشین شدم رو به رامین کردم و گفتم:می خواهم سر مزر فرهاد بروم.
مسعود با خشم فریاد زد:تو رو خدا افسون بس کن.تو داری خودت را دیوانه میکنی.کمی به خودت نگاه کن درست مانند یک مرده متحرک شده ای.اینقدر ضعیف و لاغر شده ای که همه نگرانت هستند.مادر بیچاره داره از غصه دق میکنه.
با عصبانیت به مسعود نگاه کردم و در ماشین را باز کردم و از ماشین پیاده شدم و گفتم:خودم تنها پیش او میروم.رامین پیاده شد و به سرعت بطرفم امد.مسعود هم به دنبالم امد.مرا گرفت و گفت:بیا سوار ماشین شو.تو را به انجا میبرم.و دوباره سوار ماشین شدیم.
وقتی سر مزار فرهاد نشستم ، از مسعود و رامین خواستم که مرا تنها بگذارند.گریه میکردم و ناله میزدم.اینقدر گریه کردم که کنار قبر فرهاد عزیزم خوابم برد.
در خواب دیدم فرهاد کت و شلوار سفید رنگی پوشیده است و در کنار شکوفه ایستاده.بطرفش دویدم.دستهای سفید و زیبایش را در دست گرفتم.با دیدن من خوشحالی شده بود.سرم را روی سینه اش گذاشت و در حالی که سرم را میبوسید گفت:عزیزم چرا خودت را عذاب میدهی؟تو با این کار مرا ناراحت میکنی.اگه بدونی از ناراحتی تو من چه میکشم هیچوقت اینطور ناراحتم نمیکردی.اینقدر زندگی را به خودت سخت نگیر.به زندگی لبخند بزن و مانند همیشه شاد باش.
گفتم:فرهاد چرا تنهایم گذاشتی؟تو رو خدا برگرد.من بدون تو میمیرم.فرهاد تو خیلی بی وفا هستی.حالا که فهمیدی دیوانه ات هستم مرا تنها گذاشتی؟
در همان لحظه شکوفه بطرفم امد ، دست فرهاد را گرفت و گفت:تو تنها نیستی.همینجور که فرهاد دیگه تنها نیست و فرهاد لبخندی به من زد و ارام دستم را ول کرد.با شکوفه به راه افتاد و بطرف دروازه ابدیت رفتند.من به دنبالش دویدم و با گریه گفتم فرهاد.فرهاد.ولی در همان لحظه دستی به شانه هایم خورد و من از خواب بیدار شدم.
مسعود بود.در حالی که اشکم را پاک میکرد ارام و با بغض گفت:افسون جون بسه.تو رو جان عزیزت بسه.بلند شو برویم ، اینجا روی زمین نشسته ای مریض میشوی.
قبر فرهاد را در آغوش کشیدم و با ناله گفتم:اخه چطور تنهایش بگذارم؟آخه چطور بدون او بروم؟رامین بطرفم امد و با ناراحتی گفت:فرهاد تنها نیست.پاشو که خیلی دیر شده است.
نگاهی با تعجب به رامین انداختم.
رامین سرش را پایین انداخت.
یکدفعه یاد خوابم افتاد که همین حرف را شکوفه به من زد.دستهایم را از کناره های قبر باز کردم و ارام از جایم بلند شدم.همچنان گریه میکردم.وقتی می خواستم سوار ماشین شوم دوباره بطرف قبر فرهاد عزیزم برگشتم تا با او وداع کنم.یک لحظه احساس کردم فرهاد ، شکوفه ، رویا و پدر کنار هم ایستاده اند و برایم دست تکان میدهند.
من هم ناخودآگاه برایشان دست تکان دادم.مسعود به ارامی دستم را پایین اورد و مرا در آغوش کشید و به گریه افتاد.
سر مسعود را بوسیدم و گفتم:رامین راست میگه.فرهاد تنها نیست.فقط من هستم که در این دنیایی به این بزرگی تک و تنها مانده ام.
به خانه امدیم.از ان روز به بعد گوشه گیر شده بودم و با هیچکس حرف نمیزدم.
مادر فرهاد یک روز در میان به دیدن من می امد و مدام مرا نصیحت میکرد که اینقدر گوشه گیر نباشم.
پانزده روز به امتحان هایم مانده بود که سر کلاس رفتم ولی توجهی به درس نداشتم.سامان خیلی نگران درسم بود.نمرات عالی من به صفر رسیده بود.
سامان مدام نصیحتم میکرد و میگفت:افسون خانم حیف است ، این همه زحمت کشیدی.برای چه؟چرا می خواهی تمام زحمات این یک سال را هدر بدهی؟ولی من توجهی نمیکردم و در عالم خودم بودم.
یک روز غروب در خانه نشسته بودم که سامان به دیدنم امد.مادر در حالی که از او پذیرایی میکرد پرسید که درس من چطور است؟
سامان با ناراحتی گفت:من امده ام درباره این موضوع با شما صحبت کنم.تا دو هفته دیگه امتحانهای اخر سال شروع میشود و اگه افسون خانم اینجوری پیش برود فکر نکنم امسال قبول شود.
در حالی که سرم را روی زانوهایم گذاشته بودم گفتم:دیگه فرقی نمیکنه ، زندگی من در حال فنا شدن است.این دیگه چیزی نیست.مرگ...
مادر حرفم را قطع کرد و با ناراحتی گفت:دخترم این حرف را نزن.یادت میاد یک روز که فرهاد خدا بیامرز داشت به تو درس یاد میداد من گفتم که درس می خواهی چکار برو خانه شوهر و شوهرداری کن؟ولی فرهاد عزیزمان گفت که نه مادر افسون باید حتما امسال قبول شود چون دوست دارد زنش دیپلم داشته باشد.تو باید بخاطر او هم که شده امسال قبول شوی.
به گریه افتادم و گفتم:نه مادر من نمیتونم یک لحظه از فکر او غافل باشم.صورت زیبایش مدام جلوی چشمهایم است.و بعد سرم را میان دو دستم گرفتم و در حالی که فریادم با گریه همراه بود ادامه دادم:من نمیتونم حواسم را به چیز دیگری متمرکز کنم.اخه مگه میشه او را فراموش کنم؟اگه من زودتر متوجه شده ، اگه من دیوانه در فکرش بودم ، این اتفاق شوم نمی افتاد.وقتی دیدم که در اتاقم دراز کشیده و از درد دستش را روی پهلویش گذاشته است میبایست همان موقع به اصرار او را به بیمارستان میبردم.فرهاد بخاطر اینکه عروسی دایی محمود را برای من خراب نکنه دردش را پنهان کرد.آخه چرا؟آخه چرا او با من این کار را کرد؟من باعث مرگ او هستم.من زن نادانی هستم.من بایستی او را به بیمارستان میبردم.و با صدای بلند به گریه افتادم.
سامان با ناراحتی گفت:شما چرا خودت را اینقدر سرزنش میکنی؟خدا خواسته که اینطور بشه.قسمتش این بود.
از سر جایم بلند شدم و در حالی که صدایم مانند فریاد شده بود گفتم:فرهاد بی گناه بود.فرهاد مهربان بود.آخه چرا او؟چرا بایستی او اینطور میشد؟
مادر بطرفم امد سرم را روی سینه اش گذاشت.هر دو گریه میکردیم.مادر سرم را بوسید و گفت:عزیزم اینقدر خودت را عذاب نده ، فرهاد یک مرد واقعی بود ، او یک انسان به تمام معنی بود.تو باید بخاطر او درست را بخوانی تا او خوشحال شود.فرهاد خیلی دوست داشت که قبول شدن تو را ببیند.سعی کن امسال قبول شوی.بعد مادر سرم را بلند کرد و با ناراحتی ادامه داد:آخه عزیزم یه خورده به خودت نگاه کن ببین چقدر لاغر شده ای ، درست مثل یک پوست و استخوان هستی.کمی به فکر من بدبخت باش که چقدر از دیدن تو حرص می خورم.چرا مرا شکنجه میدهی؟تو دختر من هستی.تو جگر گوشه ام هستی.یک کمی به خودت بیا.به خدا دیوانه میشوی.و بعد یکدفعه با صدای بلند به گریه افتاد.
دست مادر را گرفتم و ارام گفتم:باشه مادر باشه.سعی میکنم درسم را بخوانم و هر طور شده امسال قبول شوم.
سامان با خوشحالی گفت:اگه مایل باشی من غروبها به خانه شما می ایم تا در درسهای عقب افتاده به شما کمک کنم؟
مادرم با خوشحالی تشکر کرد و گفت:واقعا لطف میکنید اگه این کار را برای ما انجام دهید.
سامان در حالی که بلند میشد گفت:از فردا غروب برای کمک در درسهایتان به اینجا می ایم.امیدوارم که قبول شوی.بعد خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد و مادر هم به بدرقه اش رفت.

sorna
03-23-2012, 01:40 PM
از فردای ان روز شروع کردم به درس خواندن ولی هیچی تو مغزم فرو نمیرفت.به مغزم فشار می اوردم تا درسها را بفهمم.سامان غروبها به خانه ما می امد و در درسهایم کمکم میکرد.رامین وقتی سامان را در خانه ما و در اتاقم میدید که تنها هستیم و به من درس یاد میداد عصبانی میشد و چند بار از مادرم خواسته بود که برایم معلم سرخانه بگیرد و سامان را جواب کند.ولی من به مادرم گفتم که او نباید این کار را بکند چون با سامان بهتر درسها را متوجه میشوم و مادر هم چیزی به سامان نگفت.
با این که این همه سامان بیچاره در درس ها به من کمک میکرد من با نمرات بسیار پائینی قبول شدم و دیپلم خود را گرفتم.
اصلا پیش پدربزرگ و مادبزرگ نمیرفتم و فقط اقای محمدی که چند بار به دیدن من امده بود خبری از انها به من داده بود و میگفت که انها سالم هستند.
حوصله هیچکس را نداشتم.مدام در اتاقم تنها بودم و در را به رویم میبستم و البوم عقدکنانم را نگاه میکردم.شهریور ماه بود و هوا خیلی گرم و غمگین بود.
یک روز در اتاقم تنها جلوی پنجره ایستاده بودم.به تنهایی یک کبوتر سفید نگاه میکردم.با خودم گفتم حتما جفت او هم مانند فرهاد عزیزم بی وفایی کرده است.حتما او هم مانند من دلش هوای عزیزش را کرده است.شاید این کبوتر مانند من چشم انتظار قدمهای عزیزش است.ای کاش او هم مانند من میتوانست گریه کند.شاید هم گریه میکند ولی من اشکهایش را نمیبینم.حتما گریه میکند.مگه مشه قلب گرفتار بدون لرزیدن باشه.نه حتما او مانند من است.حتما قلبش میلرزد.حتما چشمهایش مانند چشمهای من از اشک خیس است. چرا این کبوتر اینقدر ساکت است؟چرا آواز نمی خواند؟آره او هم مانند من است.او هم مانند من عشقش را از دست داده است.حتما او بدون جفتش نمی تواند بخواند.آره همینطور که من بدون فرهاد مرده ام و در ظلمت سکوت خودم را غرق کرده ام.چرا من زنده ام؟چرا متتظر نشسته ام؟را؟و یکدفعه چشمم به شیما و مسعود افتاد که از در حیاط وارد شدند.
یک لحظه یاد روزهایی افتادم که وقتی از پنجره منتظر فرهاد نشسته بودم و او وارد حیاط میشد من چنان ذوق زده میشدم که پنجره را باز میکردم و با صدای بلند او را صدا میزد و دستی برایش تکان میداد و او لبخند زنان جلوی پنجره پنجره می امد و میگفت:دختر تو چند ساعته که جلوی چنجره منتظر من نشسته ای؟و بعد بعضی مواقع که مادر در آشپزخانه بود و مسعود هم خانه نبود او از پنجره داخل اتاقم میشدم و رام میگفت ای کاش میشد همینجوری مانند دزدها وارد اتاقت میشدم و تو را توی ملافه میپیچیدم و از این خانه تو را میبردم.و من در حالی که دست لطیفش را در دست داشتم لبخندی زده و میگفتم:لازم نیست به این کار نیست چون توانسته ای قلبم را بربایی و این مهمترین چیز است.
یاد خاطره شیرین فرهاد باعث شد که قلبم به طپش بیفتد.شیما و مسعود وقتی مرا جلوی پنجره دیدند لبخندی کمرنگ زدند و هر دو برایم دست تکان دادند.
بی اختیار پرده را کشیدم.یک لحظه چشمم به رنگ پرده ام افتاد.صورتی رنگ بود.عصبانی شدم.چنگی به پرده زدم و ان را از میل پرده جدا کردم.با این حرکت من مسعود و شیما سریع به اتاقم امدند.فریاد زدم این پرده را نمی خواهم.ازش بدم می اید.
مادر سریع به اتاقم امد و با ناراحتی گفت:باشه دخترم هر رنگ که دوست داری برایت میدوزم.
با فریاد در حالی که پرده را به گوشه ای پرتاب میکردم گفتم:می خواهم رنگ پرده هایم مشکی باشد.باید رنگ اتاقم را مشکی کنید.دیگه دوست ندارم هیچ رنگ شادی را در اینجا ببینم.
مسعود با نگرانی گفت:اخه اگه همه اطرافت رنگ مشکی باشد که تو دیوانه میشوی.
دیوانه وار فریاد زدم:شما به من چکار دارید؟بگذارید هر جور که دوست دارم زندگی کنم.یکدفعه چشمم به چشمهای شیما افتاد.گفتم:تو میدانی که چقدر چشمهایت شبیه چشمهای فرهاد من است؟
شیما به گریه افتاد.
جیغی کشیدم و مجسمه ای که کنار دستم بود را بطرف اینه پرتاب کردم.اینه با صدای بلند خرد شد.
مسعود بطرفم امد.دستهایم را گرفت.همچنان جیغ میکشیدم و مسعود مجبود شد مرا به بیمارستان ببرد.
نزدیک چهار ماه در بیمارستان بستری شدم.
ناراحتی اعصاب داشتم و حالت جنون به من دست میداد.هر روز مسعود و رامین و فرزاد به ملاقتم می امدند.رامین مانند یم روانشناس مرا نصیحت میکرد.ولی من توجهی نمیکردم.
بالاخره بعد از چهار ماه از بیمارستان مرخص شدم.
دکتر به مسعود گفته بود که من باید سرگرم باشم تا زیاد درباره چیزی فکر نکنم.و مسعود هم گفته دکتر را با رامین در میان گذاشته بود.
یک شب رامین به خانه ما امد.من گوشه ای نشسته بودم و در عالم خودم سیر میکردم.
رامین روبرویم نشست.با دیدن او خودم را جمع و جور کردم و سرم را پایین انداختم.رامین گفت:افسون نشستم تو در خانه جز اینکه تو را خسته و ناراحت کند چیزی نیست.تو باید به خودت بیایی.بیکاری تو را افسرده تر میکند.
با صدای گرفته ای گفتم:نه نمیتوانم کاری انجام بدهم.فرهاد از کار کردن من بدش می اید.
رامین با ناراحتی شروع کرد به نصیحت کردن من و مرا قانع میکرد که سر کار بروم.اول قبول نمیکردم ولی به اصرار مسعود و مادر و خود رامین قبول کردم و رامین پیشنهاد داد که من به عنوان منشی او در شرکتش کار کنم.مشخص بود که از اینکه قبول کردم در شرکتش کار کنم خلی خوشحال است ولی به روی خودش نمی اورد.
رامین با صدای متین و محکمی گفت:پس شما از فردا باید کارتان را شروع کنید.
گفتم:ولی من به این زودی امادگی ندارم.
رامین لبخندی زد و گفت:نگران نباش وقتی به شرکت بیایی و کار شروع کنی حتما امادگی را پیدا میکنی؟
اخر اذر ماه بود و درست نه ماه از جدایی من و فرهاد عزیزم میگذشت و من هنوز نمی توانستم این جدایی را باور کنم و روز به روز غمگین تر میشدم.
فردای ان روز که هوای سرد آخر پاییز بود رامین به دنبالم امد وقتی دید اماده نشده ام ناراحت شد و گفت:عجله کن دیر شده است.
بلوز و دامن مشکی پوشیدم و کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم.
رامین در حیاط منتظر من ایستاده بود.وقتی وسط حیاط ایستادم مادر با عجله به حیاط امد و با ناراحتی گفت:افسون جان چرا با اون سر و وضع داری سر کار میروی؟برو موهایت را شانه بزن.انگار از جنگل فرار کرده ای.
رامین نگاهی ناراحت به صورتم انداخت و بعد اهی کشید و سرش را پایین اورد.
دوباره به اتاقم رفتم.وقتی خودم را در آینه دیدم جا خوردم.مادرم راست میگفت.موهایم ژولیده بود.وقتی داشتم موهایم را شانه میزدم یکدفعه یاد فرهاد افتادم که چقدر دوست داشت موهایم باز باشد و دور شانه هایم آنها را پریشان کنم.وقتی جلوی اینه می ایستادم تا موهایم را شانه کنم او برس را از من میگرفت و خودش با نوازش موهایم را برس میکشید و بعضی مواقع بخاطر اینکه اذیتم کند چنان موهایم را محکم برس میکشید که صدای فریادم بلند میشد و او به خنده می افتاد.
برس را به گوشه ای پرت کردم و با صدای بلند به گریه افتادم.
مادر هراسان به اتاقم آمد.وقتی دید گریه میکنم بطرفم امد و در حالی که او هم گریه سرم را بوسید و شانه را برداشت و آرام سرم را شانه زد.آرام ایستادم و دست مادر را بوسیدم و به سرعت از اتاق خارج شدم.مادر مرا صدا زد و به سرعت بطرفم امد و قرآن آسمانی محمد را بالای سرم گرفت.از زیر آن رد شدم.با بعض رو به مادر کرده و گفتم:تو رو خدا دعا کن بیرون میروم دیگه برنگردم.
مادر آرام به صورتش زد و با صدای لرزان و غمگینی گفت:خدا منو بکشه ، تو چرا این حرف را میزنی؟
رامین با ناراحتی گفت:لطفا سوار شو به اندازه کافی دیر کرده ایم.
مادر با ناراحتی گفت:تو که صبحانه نخورده ای لااقل چیز ی تو راه بگیر بخور تا ضعف نکنی.
لبخندی کمرنگ به مادر زدم و سوار ماشین شدم.
بین راه بودیم که رامین گفت:تو که صبحانه نخورده ای ، اگه گرسنه هستی ماشین را گوشه ای نگه دارم و برایت چیزی بگیرم تا توی ماشین بخوری؟
گفتمکنه میلی ندارم.اصلا گرسنه ام نیست.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت:متوجه هستی چقدر لاغر شده ای؟اگه اینطور پیش بروی جز یک مشت پوست و استخوان چیزی از تو باقی نمی ماند.
جوابش را ندادم و در خودم فرو رفتم.
وقتی رامین سکوتم را دید چیزی نگفت و با هم به شرکتش رفتیم.داخل شرکت شدیم.دختر قشنگی پشت میز نشسته بود.
رامین مرا بطرف آن دختر برد و گفت:شما از این به بعد همکار هم هستید و بعد ما را به هم معرفی کرد.دختر با عشوه ای طناز بطرفم امد و با من دست داد.خیلی سرد با او دست دادم و احوال پرسی کردم.
از این برخورد سرد من دختر کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:اگه مایل باشی زیر و بم اینکار را به شما نشان میدهم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و آرام گفت:بهتره شما را تنها بگذارم ف امیدوارم در اینجا احساس آرامش کنی.
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.رامین نفسی بلند کشید و به اتاقش رفت.
فقط دختر صحبت میکرد و روش کار را به من نشان میداد و من گوش میکردم.دختر هر چند لحظه یکبار به رویم لبخند میزد ولی من بی تفادت بودم.دختر بلند شد و صندلیش را به من داد و گفت:از امروز به بعد شما به جای من کار میکنید و من هم به اتاق دیگری منتقل میشوم.امیدوارم از کارت راضی باشی.
و بعد به اتاق دیگری رفت.
بایستی به تلفن ها جواب میدادم و بعضی مواقع پرونده ها را شماره میزدم و یا قرار ملاقات برای رامین را در تقویم مینوشتم.
وقتی روی صندلی نشستم یکدفعه یادم آمد که از آن دختر که اسمش خانم محتشم بود تشکر نکرده ام.بخاطر
همین بلند شدم و بطرف اتاقی که آن دختر رفته بود رفتم.
پشت خانم محتشم به من بود.در همان لحظه شنیدم که خانم محتشم رو به دوستش که هم اتاقی او بود کرد و گفت:عجب آدمی را به اینجا آورده اند ، درست مثل آدمهای مرده میمونه.آقای شریفی با آوردن این دختر به شرکت ابروی خودش را زیر سوال برده است.
با صدای نسبتا بلندی که با لرزش همراه بود گفتم:ببخشید خانم محتشم.
خانم محتشم جا خورد و به سرعت بطرفم برگشت و با من من گفت:بله بفرمائید.
گفتم:از اینکه شما وقتتان را برای لحظه ای در اختیار من گذاشتید می خواستم تشکر کنم.آن لحظه نفهمیدم که شما چه وقتی تشریف بردید.به قول شما مثل ادم های مرده میمانم.و با ناراحتی معذرت خواهی کردم و از اتاق خارج شدم و بطرف میز خودم رفتم.
از حرف هایش ناراحت شده بودم و آن روز حرف خانم محتشم ذهنم را به خودش مشغول کرده بود.تا موقع ناهار به چند تلفن جواب دادم و وقت ملاقات برایشان در تقویم نوشتم و چند تا پرونده هم برای خانم محتشم بردم.
وقت ناهار همه کارکانان به ناهار خوری که طبقه پائین شرکت بود رفتند.خانم محتشم رو به من کرد و گفت:بلند شو برویم با هم ناهار بخوریم.بیشتر از یک ساعت وقت استراحت نداریم.
آرام گفتم:خیلی ممنون گرسنه نیستم.شما بروید.
خانم محتشم لبخندی به من زد و گفت:ولی من خیلی گرسنه هستم.با اجازه من میروم.واز سالن بیرون رفت.
پنج دقیقه بعد رامین از اتاقش که دفتر رئیس می گفتند بیرون امد.با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت:چرا اینجا نشسته ای؟مگه برای ناهار پائی نمیروی؟
سرم را پائین انداختم و گفتم:گرسنه نیستم.همینجا می مانم تا شما برگردید.
رامین اخمی کرد و گفت:بلند شو با هم برویم.تو صبحانه هم نخورده ای ، نکنه می خواهی خودت را از گرسنگی بکشی؟
با حالت نیمه عصبی گفتم:گفتم که گرسنه ام نیست.لطفا اینقدر اصرار نکنید.
رامین با عصبانیت گفت:افسون تو چرا با خودت این کار را میکنی؟تو باید کمی به خودت برسی.بیچاره مادرت وقتی تو را میبینه ذره ذره اب میشه.تنها مادرت نیست که اینطور میشود همه هستند.
وقتی دیدم که رامین زیاد اصرار میکند عصبانی شدم و از کوره در رفتم.با صدای بلندی که شبیه فریاد بود گفتم:چقدر اصرار میکنی.مگه من بچه هستم که اینجوری با من رفتار میکنی؟دست از سرم بردار بذار در غم خودم بسوزم.بذار فرهاد ببینه که از عشقش چطور دارم دیوانه میشوم.اینقدر پاپیچ من نشو.به تو ربطی نداره که من چکار میکنم.
رامین جا خورد ، سرش را پائین انداخت و با ناراحتی گفت:باشه.عصبانی نشو.میل خودته.و بعد به اتاقش برگشت و او هم برای ناهار به طبقه پائین نرفت.
از رفتار خودم با رامین ناراحت شدم.سرم را میان دو دستم گرفتم و به گریه افتادم.با خودم گفتم:آخه خدا مگه من چه گناهی کردم که اینطور تنبیه شدم؟چرا باید فرهاد من از بین برود؟خدایا.و به هق هق افتادم.در همان لحظه تلفن زنگ زد.آقای شریفی بود می خواست که با رامین صحبت کند.از سر جایم بلند شدم. در زدم و به اتاق رامین رفتم.رامین را دیدم که سرش را میان دو دستش گرفته است.
آرام گفتم:آقا رامین.
رامین سرش را بلند کرد.قلبم فرو ریخت.او داشت گریه میکرد.با ناراحتی گفتم:پدر زنگ زده و با شما کار دارد.

sorna
03-23-2012, 01:40 PM
رامین صورتش را از من برگرداند و اشکهایش را پاک کرد و با صدای گرفته ای گفت:باشه شما میتوانید بروید.وقتی در را باز کردم دوباره رو به رامین کرده و گفتم:ببخشید که شما را ناراحت کردم.اصلا دست خودم نبود.(میدونم دست من بود!)
رامین نگاهی به صورتم انداخت.از اتاق خارج شدم و پشت میز نشستم.
در همان لحظه خانم محتشم داخل شرکت شد.سرم را پائین انداختم تا او متوجه گریه هایم نباشد.
خانم محتشم کلو آمد و گفت:چیه؟چرا گریه کرده ای؟
-لبخند سردی زده و گفتم:نه خاک تو چشمام رفته.
خندید و گفت:یعنی من گریه را با چیز دیگری تشخیص نمیدهم؟
گفتم:چیزی نیست کمی دلم گرفته.
لبخندی زده و گفت:چیه؟نکنه عاشق شدی و اون هم بی وفایی کرده است؟
با ناراحتی اهی کشیدم و گفتم:آره اون هم چه بی وفای ای.
خنده مسخره ای سر داد و گفت:همه مردها بی وفا هستند.اینقدر خودت را برای یک مرد بی وفا و بی عاطفه ناراحت نکن.
با ناراحتی گفتم:ولی اون خودش نمی خواست که بی وفا باشد.خدا اونو از من جدا کرد.
خانم محتشم با تعجب گفت:شوهرت بود؟
با بغض جوابش را دادم.
تازه خانم محتشم متوجه موضوع شد و خیلی اظهار تأسف کرد.
در همان لحظه رامین از اتاقش بیرون آمد.خانم محتشم با دیدن او لبخندی جلف زد و گفت:آقای رئیس شما چرا برای ناهار پایین نیامدید؟دلواپس شما شدم امدم ببینم که چرا...
رامین حرفش را قطع کرد و گفت:اشتها ندارم.لطفا شما بروید ناهار ناهارتان را بخورید.
خانم محتشم نگاهی به چشمهای سرخ و پف کرده رامین انداخت و با نگرانی پرسید:اتفاقی افتاده که شما ناراحت هستید؟
رامین اخمی کرد و با صدای محکمی گفت:لطفا شما بروید و ناهارتان را بخورید.و وارد اتاقش شد.
خانم محتشم با افکاری پریشان به طبقه پایین رفت.
ساعت شش غروب ساعت کار شرکت تمام شد و من سریع با کارکنان شرکت از آنجا خارج شدم و به انتظار رامین نماندم.ماشینی دربست گرفتم و بطرف مزار فرهاد رفتم.
وقتی کنار قبر فرهاد نشستم دلم داشت از سینه در می امد.ابی برداشتم و سنگ قبرش را شستم و گلهایی را که خریده بودم روی سنگ قبر عزیزم گذاشتم.همچنان گریه میکردم و با او صحبت میکردم.از غصه هایم میگفتم.از غم جداییمان حرف میزدم.از تنهاییم.از بدون تکیه گاه بودنم.همه را برایش با گریه تعریف کردم.بعد از یک ساعت ناله زدن و التماس کردن احساس سبکی کردم.بلند شدم و یک راست به خانه مادربزرگ رفتم.نه ماه بود که انها را ندیده بودم.
زنگ را فشردم.بعد از لحظه ای مادربزرگ در را باز کرد و تا مرا دید نزدیک بود از خوشحالی سکته کند.مرا در اغوش کشید و هر دو اینقدر گریه کردیم که احساس کردم دارم بی حال میشوم.هر دو به اتاق رفتیم.پدربزرگ وقتی مرا دید به گریه افتاد.سرم را روی سینه پدربزرگ گذاشتم و با گریه گفتم:پدربزرگ فرهاد ما را تنها گذاشت.او خیلی شما را دوست داشت.
پدربزرگ با گریه گفت:فرهاد پسرم بود.او جای همه کَس را برایم پر کرده بود.نه ماه هست که در دیدار او دارم جان میدهم.آخر از غصه فرهاد می میرم.فرهاد با مرگ خودش مرا خرد کرد.خدا فرشته اش را از ما گرفت.
مدت یک ربع هر سه گریه میکردیم.
مادربزرگ بلند شد و برایم شربت قند درست کرد و به اجبار مرا آرام کرد.
وقتی کمی به خودم امدم و آرام شدم مادربزرگ گفت:عزیز دلم مدت نه ماه است که به دیدن ما نیامدی.ولی من بدبخت هر دو روز در میان به دیدنت می امدم.
با تعجب گفتم:چطور؟من که شما را اصلا ندیدم.
مادربزرگ با بغض گفت:آقای محمدی خدا خیرش بدهد آمد دنبال ما و موقعی که تو در بیمارستان بستری بودی در ساعتی که کسی بالای سر تو نبود ما به دیدنت می امدیم ولی تو خواب بودی.آخه دخترم تو خودت را داری از بین میبری.این چه سر وضعی است که برای خودت درست کردی؟مثل یک اسکلت شده ای.من و پدربزرگ داشتیم دیوانه میشدیم.شب و روزمان گریه اشت.هفته ای یک بار سر قبر فرهاد عزیزمان میرویم و تا میتوانیم آنجا گریه میکنیم و سبک میشویم.مرگ فرهاد برایمان کابوس بود.وقتی آقای محمدی این خبر را به ما داد پدربزرگ بی هوش شد و دو روز در بیمارستان بستری شد و تا سه ماه خواب و خوراکش فقط گریه بود.پدربزرگ و فرهاد خیلی با هم انس گرفته بودند.وقتی با هم شطرنج بازی میکردند را هیچوقت فراموش نمیکنم.
با شرمندگی گفتم:مادربزرگ شما در این مدت چکار میکردید؟من که شرمنده شما هستم.
مادربزرگ لبخند غمگینی زد و گفت:پدربزرگ دمپایی درست میکرد و من هم گلدوزی میکردم و خیلی هم از کار ما استقبال شد و خوب هم فروش میرفت.(آفرین روی پای خودتون وایساده بودین!)اما اقای محمدی از ما کرایه نمی گرفت.چقدر به او اصرار کردیم ولی او می گفت که فقط از افسون خانم کرایه می گیرم.
آهی کشیدم و گفتم:واقعا اقای محمدی مرد خوبی است.خدا عمرش بدهد.
پدربزرگ با ناراحتی دستم را فشرد و گفت:دخترم تو الان چه کار میکنی؟من که دارم از غصه تو دیوانه میشوم.این خوشی ما چقدر زودگذر بود.چند بار تصمیم گرفتیم به خانه شما بیایم ولی مادربزرگ مانع شد و می گفت انها نباید از من و تو چیزی بدانند.شاید افسون جان از این کار ما ناراحت شود.
گفتم:اتفاقا کار خوبی کردید که نیامدید.چون ان موقع من اصلا با خودم نبودم.(با کی بودی!؟)
مادربزرگ به آشپزخانه رفت و با یک لیوان اب پرتقال وارد اتاق شد و ان را به دستم داد و گفت:عزیزم اینو بخور تا جون بگیری.آخه کمی به خودت نگاه کن ببین چقدر لاغر شده ای ، از تو فقط یک پوست و استخوان مانده است.
لبخند سردی زدم و تشکر کردم.بعد از خوردن آب پرتقال به ساعتم نگاه کردم.نه شب بود.سریع بلند شدم و گفتم:من باید به خانه بروم.از این به بعد شما را تنها نمیگذارم.و خداحافظی کردم و از خانه بیرون امدم.
وقتی به خانه رسیدم همه نگران و سراسیمه جلوی در ایستاده بودند و تا مرا دیدند بطرفم آمدند.رامین و خانواده اش خانه ما بودند.آنها همه دلواپسم شده بودند.
وقتی مادر مرا دید به گریه افتاد و گفت:آخه دختر تو که ما را نصف جون کردی.تو چرا می خواهی زندگی همه ما را تباه کنی؟
در حالی که کیفم را گوشه اتاق می گذاشتم گفتم:جایی نرفته بودم.دلم گرفته بود.رفتم پیش فرهاد.
مادر با فریاد کوتاهی گفت:تا این وقت شب در قبرستان بودی؟
با عصبانیت گفتم:در قبرستان نبودم.رفته بودم پیش فرهاد.و با خشم ادامه دادم:اگه برای شما ایجاد مزاحمت میکنم به من بگویید.شاید تحمل یک بیوه باید برای شما دردآور باشد.اگه نمیتوانید مرا تحمل کنید به من بگویید که برای خودم خانه ای اجاره کنم تا مزاحم کسی نباشم.
مادر جا خورد و بطرفم امد و با خشم سیلی محکمی به صورتم نواخت و با فریاد گفت:تو بیخود میکنی که خانه ای اجاره کنی.مگه خانه نداری؟مگه مادر نداری که این حرف را میزنی؟وقتی من مردم اون موقع میتونی مثل آواره ها در خیابان ها سرگردان باشی.
در همان لحظه مینا خانم دست مادر را گرفت و رامین با ناراحتی بطرفم امد و گفت:مادر این چه کاری بود که کردید؟و بعد به صورتم نگاه کرد.دستم را روی صورتم که سیلی خورده بود گذاشته بودم.
مینا خانم گفت:منیر خانم این چه رفتاری است که تو میکنی؟این دختر دست خودش نیست.تو چرا او را تحت فشار گذاشته ای؟این کار تو خیلی اشتباه بود.
دایی محمود مادر را به اتاق مسعود برد و مسعود همچنان گریه میکرد.
با بغض به اتاقم رفتم.رامین پشت سر من وارد اتاق شد.
کنارم لبه تخت نشست و با ناراحتی گفت:افسون مادرت را ببخش.او داشت از نگرانی دیوانه میشد.خواهش میکنم هر وقت خواستی جایی بروی به من خبر بده تا مادرت را با اطلاع کنم.بیچاره از ناراحتی سکته میکرد.
ارام گفتم:رامین من خیلی بدبختم.مرگ من موجب ارامش اطرافیانم میشود.
رامین با خشم گفت:بی خود حرف نزن.مرگ تو باعث نابودی چند نفر میشود.اول از همه من.و با خشم بلند شد.بالشی روی زمین افتاده بود.لگدی محکم به او زد و از اتاق خارج شد.
شب با افکاری پریشان و فرسوده خوابیدم.نیمه شب از گرسنگی بیدار شدم و به آشپزخانه رفتم.خیلی گرسنه ام بود.وقتی در یخچال را باز کردم و نون و پنیر برداشتم مادر را دیدم که جلوی در آشپزخانه ایستاده است.با بغض و ناراحتی ارام گفت:برایت غذا گذاشته ام.میدانستم که از صبح تا حالا چیزی نخورده ای.به طرف گاز رفت در قابلمه را برداشت و گفت:خودم رفتم برایت از چلو کبابی کباب گرفتم تا وقتی امدی شام کباب بخوری ولی تو با من اون کار را کردی و غذایت سرد شد.حالا بگیر این را بخور تا کمی جون بگیری.اگه منو دوست داری غذایت را از فردا کامل بخور وگرنه من شیرم را حلالت نمیکنم.
لبخندی به مادر زدم و گونه اش را بوسیدم و گفتم:باشه مامان.بهت قول میدهم.بعد در قابلمه کباب را برداشتم و بدون اینکه آن را گرم کنم لای نان پیچیدم و جلوی مادر شروع کردم به خوردن.مادر اشکهایش را پاک کرد و از آشپزخانه خارج شد.

sorna
03-23-2012, 01:41 PM
فردا صبح زود از خواب بیدار شدم . صبحانه ام را به خاطر مادر کامل خوردم و لباس سر تا پا مشکی پوشیدم و بدون اینکه منتظر رامین بمانم به شرکت رفتم.
آبدار چی زودتر از همه آنجا بود. به خاطر همین در باز بود. همه کارکنان یک یک داخل شرکت می شدند. وقتی خانم محتشم مرا دید با نگرانی گفت : مگه رئیس آمده است؟
جواب دادم : نه.
او گفت : پس شما... و بعد حرفش را نیمه تمام گذاشت و به اتاقش رفت.
یک ساعت بعد رامین به شرکت آمد . وقتی مرا پشت میز دید ، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. به احترامش بلند شدم و سلام کردم.
جواب سلام کوتاهی تحویلم داد و داخل دفتر شد.
وقت ناهار با خانم محتشم به ناهار خوری رفتم و یک میز تک گوشه دیوار پیدا کردم و آنجا نشستم . خیلی آرام و بی میل ناهار خوردم.
رامین داخل سالن شد و در جای مخصوصی که برای شخص رئیس بود نشست.
احساس می کردم که او زیر چشمی مرا زیر نظر دارد . سه چهار لقمه بیشتر نخورده بودم که بلند شدم و به طرف دفتر کار رفتم.
در همان لحظه تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم. مادرم بود، می خواست حالم را بپرسد . گفتم : خوب هستم و غذایم را کامل خورده ام. مادر خواهش کرد که وقتی ساعت کار تمام شد من جایی نروم و یک راست به خانه بروم.
با مادر خداحافظی کردم. در همان لحظه رامین داخل دفتر شد. وقتی گوشی را گذاشتم گفت : کسی تماس گرفته بود.
گفتم : آره مامان بود.
رامین در حالی که خودش را با ورقه های روی میز سرگرم کرده بود گفت : مادر چکار داشت که زنگ زده بود؟
گفتم : هیچی فقط خواهش کرد که بعد از تعطیلی شرکت یک راست به خانه بروم.
رامین با کنایه گفت : بیچاره پیرزن اگه امسال دق نکنه شانس آورده است و با این حرف به اتاقش رفت. می دانستم که ناهارش را ناتمام گذاشته است به دنبال من آمده است.
سرمیزم نشستم و مشغول کار خودم شدم.
روزها به شرکت می رفتم و یک روز در میان ساعت پنج از رامین مرخصی می گرفتم و با ماشین دربستی به خانه مادربزرگ می رفتم. تا اینکه نزدیک سالگرد فرهاد عزیزم شد. یک سالی که برایم مانند هزار سال سخت گذشت.
هر روز که به سال نو نزدیک تر کی شد ، من افسرده تر می شدم. و تمام اطرافیان این را به خوبی حس می کردند و محبتشان را به من خالصانه تقدیم می کردند.
دو روز به عید مانده بود که من دیگه سر کار نرفتم و به خانه مادر فرهاد عزیزم رفتم. آنها با دیدن من از ته دل خوشحال شدند. ولی من در خانه آنها آرام و قرار نداشتم و مدام دنبال گمشده ام می گشتم. پروین خانم جلوی من خیلی خودداری می کرد تا مرا ناراحت نکند ولی من طاقت صبور بودن را نداشتم. در اتاق فرهاد صبح تا شب می نشستم و زانوی غم بغل می کردم. پارسال عید چقدر موقع سال تحویل احساس خوشبختی می کردم . دستهای گرم فرهاد در دستم بود. و هر دو صدای قلب همدیگر را می شنیدیم . آغوش گرم او در موقع سال تحویل به رویم باز بود و صدای زیبایش در گوشم می پیچید. عکس قشنگش را در آغوش داشتم و به سینه می فشردم تا بتوان گرمای گذشته را حس کنم. ولی از یک قاب عکس بی تحرک چه عشقی می توانم احساس کنم. نمی توانستم عید را بدون او بگذرانم. بایستی می رفتم . بایستی کنارش باشم. یک ساعت به سال تحویل مانده بود که من کیفم را برداشتم و بدون اینکه به پروین خانم بگویم که کجا می روم از خانه خارج شدم.
ماشینی گرفتم و خودم را به قبر عزیزم رساندم. دسته گلی زیبا با ربانی صورتی رنگ گرفته بودم . او را به عزیزم هدیه دادم. قبرش را با گلاب شستم. و کنار عزیزم نشستم . قلبم داشت از سینه در می آمد. بغضم را در سینه انبار کرده بودم. باد ملایمی می وزید و غم سینه ام را در سینه خفه می کرد. در قبرستان چند نفری بیش نبودند . به جای سینه فرهاد سرم را روی سنگ سخت و سردش گذاشتم . گفتم : عزیزم ببین چطور دارم عذاب می کشم . نکنه از شکنجه من لذت می بری . ببین چطور برای فرو رفتن در آغوشت دارم دیوانه می شوم. پس چرا فراموشم کردی. چرا دردت را از من پنهان کردی. چرا با این غرور خواستی مرا آواره کنی. چرا زندگی را برایم جهنم کردی . می دانم که تو هم الان بدون من غمگین هستی . ولی تمام این جدایی تقصیر تو بود. فرهاد تورو خدا بیا منو با خودت ببر. نذار اینقدر از دوری تو زجر بکشم. ای عشق من بگذار در کنارت باشم. عید بدون تو برایم زجر آور است. نگذار از عشق تو بسوزم . در همان لحظه متوجه شدم که سال تحویل شده است . از رادیویی که مردی همراه خودش آورده بود این را متوجه شدم . به گریه افتادم. و سرم را روی قبر گذاشتم در حالی که با صدای بلند گریه می کردم از او می خواستم پیش من برگردد . آنقدر گریه کردم که کنار قبر عزیزم بی هوش افتادم.
وقتی به هوش آمدم خودم را در بیمارستان دیدم. رامین تنها بالای سرم بود. سرم درد می کرد. به خودم تکانی دادم . تنم بی حس بود. رامین آرام گفت : استراحت کن. بهترین چیز برایت استراحت است.
از صدایی که از فرط گریه بم شده بود گفتم : چرا من اینجا هستم؟
رامین لبه تخت نشست و گفت : پروین خانم با نگرانی زنگ زد که تو از خانه بیرون رفته ای همه جا را به دنبالت گشتیم ولی من یکدفعه حدس زدم شاید پیش فرهاد آمده باشی. و بعد آهی کشید و گفت : من وقتی در خارج بودم موقع سال تحویل آرزو داشتم که در آن لحظه کنار شکوفه باشم و وقتی شنیدم که تو از خانه بیرون رفته ای حدس زدم باید مانند من دلت هوای عزیزت را کرده باشی. وقتی سر قبر او آمدم تو را دیدم که بی هوش کنار قبر عزیزت افتاده ای و هر کاری کردم به هوش نیامدی . مجبور شدم که تو را به بیمارستان بیاورم.(ای خدا چقدر حرف می زنی. این سوال انقدر وراجی می خواست)
به گریه افتادم . رامین با ناراحتی از اتاقم خارج شد و بعد از لحظه ای با دکتر برگشت . دکتر آمپولی به من تزریق کرد. و من خوابم برد.
فردای آنروز از بیمارستان مرخص شدم و به خانه خودمان رفتم . در اتاقم می نشستم و اصلا به مهمانی نمی رفتم و وقتی کسی برای بازدید عید به خانه ما می آمد من در اتاقم می ماندم و بیرون نمی رفتم . تا اینکه سالگرد عزیزم شد. جمعیت زیادی در قبرستان حضور داشتند . مراسم با شکوهی برپا کرده بودند. من کنار پروین خانم نشسته بودم . اینقدر که گریه می کردم پروین خانم دستم را می گرفت و مدام از من می خواست ساکت باشم تا اینکه بی حال کنار قبر فرهاد افتادم. پروین خانم سرم را در آغوش داشت و فرهاد را صدا می زد . می گفت پسرم به خاطر این دختر برگرد. پسرم این دختر بدون تو یک مصیبت زنده بیشتر نیست چرا او را به این روز نشاندی . او را ببین که چه می کند. عشق تو را از پا در آورده است . . پسرم پسرم و با صدای بلند فریاد می زد و گریه می کرد.
رامین و مسعود مرا از کنار قبر عزیزم بلند کردند و با اجبار خواستند که من گوشه ای بنشینم تا مراسم تمام شود. فرزاد اینقدر گریه کرد و اینقدر برادر عزیزش را صدا زد که بی هوش شد. چند مرد روی صورت او آب ریختند . فرزاد وقتی به خودش آمد مرا دید که گوشه ای نشسته ام و بی تابی می کنم. به طرفم امد کنارم نشست و گفت : زن داداش خیلی بدون فرهاد تنها شده ام . یک سال هست دارم دوری او را تحمل می کنم . کسی را ندارم حرف دلم را به بزنم . فرهاد همدم من بود. او مانند پدر تکیه گاه من بود. زن داداش من می دانم در دلت چی می گذره کمکم کن. تورو خدا کمکم کن. دلم داره از جدایی فرهاد خرد می شود. و بعد با صدای بلند به گریه افتاد. من هم همچنان گریه می کردم. فرزاد سرش را روی دستهایم گذاشته بود و گریه می کرد.
بعد از مدتی مجلس تمام شد و همه با هم به مسجد و بعد به خانه او رفتیم.

sorna
03-23-2012, 01:42 PM
هنوز سه ماه از سالگرد فرهاد عزیزم نگذشته بود که سامان به خواستگاریم آمد. به او جواب رد دادم. ولی او سماجت می کرد.
دو سال قبل در جاده چالوس وقتی با سامان و خانواده اش آشنا شدیم فرزاد در آنجا دل به خواهر سامان بست و با هم دوست شده بودند و من و فرهاد می دانستیم که فرزاد خواهر سامان را دوست دارد و از ارتباط آن دو باخبر بودیم.
سامان آقای شریفی را واسطه قرار داده بود که با من صحبت کند و آقای شریفی با بیمیلی از من خواست که درباره ازدواج با سامان خوب فکر کنم.
ولی من قبول نکردم و آقای شریفی مشخص بود که خوشحال است.
یک روز که خانواده آقای شریفی در خانه ما بودند سامان به خانه ما آمد و بعد از احوال پرسی رو به من کرد و گفت : آمده ام چیزی را از خودت بشنوم . آیا تو بعد از فرهاد تصمیم داری ازدواج کنی یا نه.
جوابش را ندادم و سکوت کردم.
دوباره او اصرار کرد و گفت : افسون می خواهم از تصمیمت با خبر باشم.
نمی دانستم چه بگویم.
رامین با عصبانیت گفت : آقا سامان شما افسون خانم را تحت فشار گذاشته اید . او نمی تونه الان تصمیم بگیره او را راحت بگذار.
سامان با حالت عصبی گفت : لطفا شما حرف نزنید.
به رامین برخورد و تا خواست جوابش را بدهد مادرم گفت : خواهش می کنم به هم پرخاش نکنید. بگذارید ببینم این دختر چی می گه.
آرام گفتم : من هنوز برای آینده ام تصمیم نگرفته ام و نمی توان چیزی بگم.
سامان با ناراحتی گفت : ولی اگه تصمیم به ازدواج گرفتید بدانید کسی هست که دیوانه وار تو را می پرستد و حاضره جانش را به خاطر تو بدهد.
رامین با لحن مسخره ای گفت : واقعا دیوانه هستید که این سوال بیجا را کردید.(قربون آدم چیز هم)
سامان نگاه تندی به رامین انداخت ولی چیزی نگفت و بعد از لحظه ای بلند شد و با ناراحتی خداحافظی کرد .(جذبرو داشتید؟)
خبر خواستگاری من به گوش پروین خانم رسید . انگار مسعود به شیما گفته بود و شیما هم به مادرش خبر داده بود. هنوز پیراهن مشکی را از تنتم بیرون نیاورده بودم . دو روز بعد پروین خانم با فرزاد به خانه ما آمدند. بلوز سفیدی برایم هدیه آورده بودند تا مرا از سیاه درآورد.
کنارش نشستم . دستم را گرفت و بعد از کلی مقدمه چینی گفت : افسون جان من دوباره برای خواستگاری تو آمده ام.(هان إإإإإإإإإإإإإإإإإ)

جا خوردم و با تعجب به او نگاه کردم. مادرم هم جا خورده بود و با نگرانی او را نگاه می کرد.
پروین خانم ادامه داد: اگه دوباره مایل باشی عروسم بشوی دوست دارم فرزاد را به همسری قبول کنی. او تو را خوشبخت می کند.
با ناراحتی فریاد کوتاهی کشیده و گفتم : نه . ابن حرف را نزنید و سریع بلند شدم و به اتاقم رفتم. اصلا فکرش را نمی توانستم بکنم که با برادر شوهرم ازدواج کنم.
با خودم گفتم : درسته که فرزاد سه سال از من بزرگتر است ولی نمی توانم این را قبول کنم که با او سر سفره عقد بنشینم. در همین موقع فرزاد داخل اتاق من شد. تا بنا گوش سرخ شده بود ولی صورتش غمگین بود.
سکوت کرده بود و منتظر بود که من اول سر حرف را باز کنم.
با ناراحتی رو به فرزاد کرده و گفتم : تو چرا یکدفعه این تصمیم را گرفتی.
فرزاد سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت .
دوباره پرسیدم : مگه تو با خواهر سامان قرار ازدواج نگذاشته بودی پس او چه می شود. شما همدیگر را دوست دارید.
فرزاد سرش را بلند کرد و گفت : نه دیگه همه چیز بین من و او تمام شد. به او گفته ام قراره با شما ازدواج کنم.
با خشم گفتم : چطور شد یکدفعه این تصمیم را گرفتی؟
فرزاد با ناراحتی دستی به موهایش کشید و گفت : دو روز قبل شیما به مادر خبر داد که برای شما خواستگار آمده است . اصلا فکرش را نمی کردم که برادر نوشین ، سامان به خواستگاریتان آمده است.
مادر خیلی ناراحت شد و نگران بود. به من پیشنهاد داد که اگه دوستتان دارم به خواستگاریتان بیایم . من هم در قلبم گشتی زدم دیدم که شما را خیلی دوست دارم و به مادر گفتم که دوستتان دارم ولی....
حرفش را قطع کرده و گفتم : مرا به عنوان چه چیزی دوست داری. زن داداش یا همسرت.
فرزاد با حالت مضطرب گفت : تا دوروز قبل به عنوان زن داداش ولی از آن به بعد...
دوباره حرفش را قطع کرده و گفتم : لطفا مرا مانند قبل مثل زنداداشت دوست داشته باش . من نمی توانم با کسی که قبلا به دختر معصومی پیشنهاد ازدواج داده است و فرهاد هم از این موضوع اطلاع داشت ازدواج کنم. من تو و مادرت را از صمیم قلب دوست دارم . ولی نمی توانم پیشنهاد مادرت را قبول کنم.
فرزاد با ناراحتی گفت : ولی اگه شما راضی شوید بهتون قول می دهم که بتوانم عشق واقعی شما را در قلبم پرورش بدهم . شما می توانید عشقتان را در دلم بندازید. می ترسم مادر از من ناراحت شود اگه بشنود که شما...
گفتم : نه مادر را قانع می کنم. تو هیچوقت نمی تونی عشق اون دختر را فراموش کنی . وبعد با ناراحتی ادامه دادم : نمی دانم اون دختره بیچاره الان چه حالی دارد و بعد از اتاق خارج شدم.
رو به روی پروین خانم نشستم و گفتم : مادر خواهش می کنم از من نخواه با فرزاد زندگی کنم . او مانند برادرم است وبعد به گریه افتادم و با گریه گفتم : تورو خدا بگذارید آقا فرزاد با همان دختری که دوستش دارد ازدواج کند . نه مرا و نه او را تحت فشار نگذارید.
پروین خانم دستش را روی سرم گذاشت و گفت : باشه دخترم . من هیچ اصرار نمی کنم. ولی بدان که همیشه تو را به چشم عروس خودم نگاه می کنم. حتی اگر با مرد دیگری ازدواج کنی. تو همیشه عروس عزیز من هستی . دختری که فرهاد عاشقش بود.
دستش را بوسیدم و صورتم را پاک کردم . آنها هم بعد از یک ساعت به خانه خودشان رفتند.
یک ماه بعد شیما و مسعود جشن کوچکی گرفتند و شیما به خانه شوهر آمد و با اصرار خودش با ما زندگی کرد. بعد از مدتی مدتی شیما از من خواست که همراه آنها به خواستگاری برای فرزاد بروم و منهم قبول کردم . همراه شیما و پروین خانم و عموی بزرگ فرزاد و خود فرزاد به خواستگاری رفتیم.
.....

sorna
03-23-2012, 01:42 PM
من یک بلوز سبز تیره و دامن مشکی بلند پوشیدم.بعد از مرگ فرهاد فقط برای روز خواستگاری بلوز مشکی را از تنم در آورده بودم.فرزاد خیلی سنگین و متین مانند فرهاد زیبا شده بود و کنار من نشسته بود.
سامان همراه دو نفر از عموهایش و پدرش و برادرش و مادرش روبرویمان نشسته بودند و سامان مدام به من نگاه میکرد و فرزاد هم حرصش در امده بود.
نوشین با سینی چای وارد اتاق شد.همه به احترام او بلند شدیم.
زیر چشمی نگاهی به فرزاد انداختم.لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.آرام گفتم:چیه نکنه قند داره توی دلت آب میشه؟
فرزاد لبخندی زد و گفت:زن داداش خیلی دوستت دارم.تو برام مانند فرهاد می مونی.تو بوی او را میدهی و بعد لحن صدایش بغض الود شد.
سکوت کردم.
بالاخره گفتگوها انجام گرفت و همه به این ازدواج تبریک گفتند.
در همان لحظه یکی از عموهای سامان نگاهی به من انداخت و گفت:شما خواهر آقا فرزاد هستید؟
در حالی که استکان چای در دستم بود جواب دادم:نخیر من زن داداش ایشون هستم.
عموی سامان لبخندی زد و گفت:پس آقا داداش داماد ما کجا تشریف دارند؟
در همان لحظه بغضی سنگین روی گلویم نشست و نتوانستم جوابش را بدهم.سکوت سنگینی بر مجلس حاکم شد و بعد عموی فرزاد با ناراحتی گفت:ایشون حدود یک سال و نیم است که فوت کرده اند.
عموی سامان جا خورد و آرام گفت:متأسفم ، من خبر نداشتم.
سامان با ناراحتی گفت:تقصیر من بود ، ببخشید.من بایستی قبلا موضوع را به عموهایم می گفتم.از اینکه ناراحتتان کردم معذرت می خواهم.
سرم را پائین انداختم.استکان چای را سر کشیدم تا بغض در حال ترکیدن من با جرعه ای فروکش کند.فرزاد آرام با گوشه دستمال اشکش را پاک کرد.دست فرزاد را گرفتم و آرام فشردم.لبخندی به اجبار به او زدم.او هم لبخندی کمرنگ روی لب آورد.
قرار شده که مراسم عقد و عروسی را چند ماه دیگه بگزار کنند.بعد از مجلس خواستگاری همه بلند شدیم.سامان بطرفم آمد.فرزاد وقتی او را دید دستم را گرفت و کنارم ایستاد.
سامان با ناراحتی نزدیک شد و آرام گفت:افسون خانم ببخشید که شما را ناراحت کردم.از اینکه این موضوع پیش اومد متأسفم.
گفتم:مهم نیست.شما اینقدر خودتو ناراحت نکن.
سامان نگاهی به صورتم انداخت وآرام گفت:شما تصمیمتون عوض نشده؟
فرزاد سریع گفت:با اجازه.ببخشید که مزاحمتان شدیم.خدانگهدار.بعد دستم را کشید.خداحافظی کردیم و از خانه انها خارج شدیم.
وقتی داخل ماشین نشستیم فرزاد با خشم گفت:اصلا از این پسره خوشم نمیاد.یک ذره احترام ما را نداره.جلوی چشم من داره از زن داداشم خواستگاری میکنه.بخدا اگه بخاطر نوشین نبود حسابش را میرسیدم.
نگاهی به فرزاد انداختم.حسادتش مانند فرهاد عزیزم بود و حالتهای عصبی او درست مثل فرهادم بود.
اهی کشیدم.
پروین خانم در حالی که با گوشه چادر اشکش را پاک میکرد گفت:میدانم اقا سامان بدجوری گرفتار افسون جان شده است.(بی خود کرده پسره ی پررو!)میدانم او عروسم را خوشبخت میکنه.
فرزاد با ناراحتی نگاهی به من انداخت و گفت:نظر شما چیه؟
با لحن سردی گفتم:نظرم را قبلا به او گفته ام.
عموی فرزاد با ناراحتی گفت:هیچکس نمیتونه جای فرهاد را برای افسون خانم پر کنه.عشق اول هیچوقت از دل بیرون نمیرود.
رو به فرزاد کرده و گفتم:لطفا اگه میشه از نوشین بخواه که با سامان صحبت کنه.من نمیدانم با چه زبانی به او جواب رد بدهم.میترسم با او برخوردی کنم که ناراحت شود.
فرزاد لبخندی زد و گفت:باشه حتما به او گوشزد میکنم.و بعد با کنایه گفت:راستی آقا رامین چطور هستند؟مدتی میشه که او را ندیده ام.
سرم را پائین انداختم و گفتم:هر روز او را میبینم.حالش خوبه.
فرزاد گفت:رامین مرد خیلی خوبیه.فرهاد خیلی به او احترام می گذاشت.امیدوارم او به زن دلخواهش برسه.
سکوت کردم.همه با هم به خانه آنها رفتیم و بعد از دو ساعت بلند شدم که به خانه خودمان بروم ولی فرزاد اصرار کرد که مرا به خانه برساند.در راه سکوت کرده بودم.
فرزاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:از چیزی ناراحت هستی که سکوت کرده ای؟
آرام گفتم:نه.سکوت من برای چیز دیگری است.
فرزاد پرسید:چه چیزی عروس عزیزم را تو فکر برده است؟
آهی کشید ه و گفتم:توی این فکر هستم که آیا من میتوانم بدون فرهاد زندگی کنم؟ و یا میتوانم با مشکلات کنار بیایم یا نه؟از آینده میترسم.
فرزاد لبخندی زد و گفت:تو بهترین دختری هستی که من در تمام عمرم دیده ام.من واقعا لیاقت شما را نداشتم.دلم روشن است میدانم که انشالله خوشبخت میشوی.
لبخندی به فرزاد زده و گفتم:نوشین خیلی دوستت داره.امشب مدام زیر چشمی نگاهت میکرد.
فرزاد به شوخی گفت:باید از خداش باشه که با یک مهندس داره ازدواج میکنه.پسر به این خوبی کجا میتونست گیر بیاره؟(نه بابا!چشم نخوری یه وقت پسرم؟!)
لحن صحبتش مانند فرهاد بود.برای لحظه ای دلم گرفت.دوست داشتم فقط برای یک بار هم که شده او را ببینم.
فرزاد صدایش غمگین شد و با ناراحتی گفت:شبی که برای خواستگاری شما همراه فرهادمان آمده بودیم وقتی شما یک هفته مهلت جواب دادن خواستید او خیلی عصبی بود.وقتی خانه امدیم او مانند دیوانه ها اینور و آنور میرفت.خیلی عصبانی بود.هیچکس جرأت نمیکرد که به او نزدیک شود.پشت سر هم سیگار میکشید.
نیمه شب بود که برای آب خوردن به آشپزخانه رفتم.وقتی از آشپزخانه بیرون امدم دیدم که برق اتاق او روشن است.به اتاقش رفتم.روی تختش دراز کشیده بود و سیگار میکشید.کنارش نشستم و گفتم:تو چقدر سخت میگری.شاید دختره خواسته ناز کنه.
فرهاد عصبانی شد و گفت:ناز کنه؟یه نازی بهش نشون بدهم که خودش پشیمان شود.ولی نمیدانم چکار کنم.دارم از این همه تحقیر شدن دیوانه میشوم.
به او پیشنهاد داده و گفتم:او را کتک بزن.
اخمی به من کرد و گفت:بی خود حرف نزن.من دلم نمیاد دستم را روی او بلند کنم.گناه داره فقط می خواهم او را بترسانم.خنده ای بهش کرده و گفتم:بهتره جوری او را از خانه بیرون بیاوری و به خانه ما بیاوریش و تهدید به اذیت کردنش کنی.حتما میترسد.
فرهاد با عصبانیت گفت:ای بابا تو چه حرفهایی میزنی.اون اگه میترسید که اینکارها را نمیکرد.
دوباره فکری کرده و گفتم:خب بهتره تظاهر کنی که دیگه او را نمی خواهی.بهش کم محلی کن و دیگه سراغ جواب خواستگاری نرو.
فرهاد سریع از روی تخت پائین پرید و با خوشحالی گفت:آره.این فکر خوبیه.چون میدونم افسون منو خیلی دوست داره فقط خواسته غرورم را خرد کنه.حالا میدانم چه بلایی سرش بیاورم که غرورش را له کنم.و بعد خودت دیدی که چکار کرد.
لبخندی به فرزاد زده و گفتم:ای بدجنس.پس همه کارها زیر سر تو بود و من خبر نداشتم.
فرزاد خندید و گفت:نه.من فقط به او پیشنهاد دادم.
به یاد گذشته افتاده بودم.دلم داشت برای آن روزها پر میکشید.چنان در فکر او فرو رفته بودم که اصلا نفهمیدم که چه موقع به خانه رسیدیم.
فردا صبح وقتی در حیاط را باز کردم که به شرکت بروم رامین را دیدم که داخل ماشین نشسته و منتظر من است.
سلام کردم و سوار ماشین شدم.رامین پرسید:صبحانه خورده ای؟
گفتم:آره.آن هم مفصل و تا آخر.
رامین نگاهی به من انداخت و گفت:ببینم تو نمی خواهی مشکی را از تنت در بیاوری؟
گفتم:نه.
پرسید:اخه چرا؟
گفتم:تا وقتی که قلبم پیش فرهاد است همین را میپوشم.
رامین لبخند سردی زد و گفت:فکر نکنم این قلب سنگی تو دیگه پیش کَسِ دیگری بماند.
آهی کشیده و گفتم:تو هم بعد از مرگ شکوفه قلب عاشق نشد.منظورم عشق واقعی است.
رامین آرام لبخندی زد و گفت:قلب من با قلب تو فرق میکنه.من وقتی از خارج امدم قلبم دوباره گرفتار شد.آن هم دیوانه وار گرفتار شد.ولی چه کنم ان شخص نفهمید که چطور میپرستمش.
متوجه منظورش شدم و سکوت کردم.رامین هم دیگه چیزی نگفت.فقط نفس عمیقی کشید و به راه خود ادامه داد.وقتی به شرکت رسیدیم کارکنان نگاه مرموزی به من و رامین انداختند.با هم به دفتر رفتیم.خانم محتشم با حسادت نگاهی به من انداخت.اخه جز روز اول که با رامین به شرکت رفتم دیگه با او روزهای بعد به شرکت نرفتم و حالا وقتی آنها ما را بعد از مدتها با هم دیدند تعجب کردند.
میدانستم که خانم محتشم خیلی رامین را دوست دارد چون هر وقت با رامین صحبت میکرد سرخ میشد و با یک لحن مخصوصی با ناز صحبت میکرد.
دو ساعت از آمدنم به شرکت میگذشت که سامان داخل دفتر شد.بعد از احوال پرسی از من خواهش کرد که ناهار را با هم بیرون برویم.قبول کردم چون برای ناهار یک ساعتی استراحت داشتیم.دعوت او را پذیرفتم.
سامان خیلی خوشحال شد و آدرس رستوران را داد و قرار شد من ساعت دوازده آنجا باشم.بعد خداحافظی کرد.
وقت ناهرا من کیفم را برداشتم و با کارکنان تا پله ها رفتم.وقتی به رستوران رسیدم سامان را منتظر دیدم با خوشحالی بطرفم امد و با هم سر میز نشستیم.بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون امدیم و با هم به پارک رفتیم.
سامان در حالی که ناراحتیش را پنهان میکرد گفت:افسون تو تصمیمت عوض نشده است؟قسم میخورم که خوشبختت کنم.
گفتم:نه.هنوز نمی خواهم به این زودی ازدواج کنم.
سامان روبرویم ایستاد و گفت:تو فقط بگو که با من ازدواج میکنی بخدا تا هر وقت که خودت بخواهی صبر میکنم.(عجب گیری کردیما!!)
در حالی که از دست او کلافه شده بودم ، گفتم:سامان چرا عذابم میدهی؟نمیتونم.چرا اینقدر اصرار میکنی؟
سامان در حالی که صدایش از فرط ناراحتی میلرزید گفت:افسون من تو را می خواهم.میفهمی؟دوستت دارم.
سرم را پائین انداختم و گفتم:ولی من به تو هیچ احساسی ندارم و بعد به ساعتم نگاه کرده و با نارحتی سریع بلند شدم و گفتم:وای نیم ساعت دیر کرده ام.
سامان گفت:صبر کن تو را برسانم.وبعد با هم بطرف شرکت رفتیم.او خداحافظی کرد و از من جدا شد.
همه کارکنان سر کار خودشان بودند.وقتی روی صندلی نشستم خانم محتشم جلو آمد و گفت:راستی رئیس گفت هر وقت که آمدی بهت بگم پیش او بروی.
تشکر کرده و بلند شدم.در زدم و به اتاقش رفتم.
پشت میز بزرگی نشسته بود.سرش را بلند کرد تا مرا دید ، اخمی کرد و گفت:تا حالا کجا بودی؟
جواب دادم:ناهار با یکی از آشناها بیرون رفتم.ببخشید که نیم ساعت دیر کردم.
رامین پرسید:میتونم سوال کنم که این آشنا کی بود؟(حالا که سوالتو پرسیدی؟!)
گفتم:شما او را میشناسید.سامان بود.
تا اسم سامان را اوردم عصبانی شد.با خشم بلند شد و به طرف پنجره رفت و گفت:او با تو چکار داشت؟
آرام گفتم:هیچی.خواست که ناهار را با هم بخوریم.بعد از لحظه ای کوتاه ادامه دادم:شما هیچوقت وقت ناهار از کارکنانتان نمیپرسید که کجا میروند.من فقط نیم ساعت دیر کرده و از این بابت معذرت می خواهم.
رامین به حالت زمزمه گفت:ولی تو با کارمندهای دیگر من فرق داری.این را بخاطر بسپار.
سرم را پائین انداختم.
رامین بطرفم برگشت و گفت:لطفا از این به بعد هر وقت که خواستی بروی به من اطلاع بده.خودت میدانی که نگرانت میشوم.
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و از اتاق خارج شدم.ساعات کار تمام شد و از ساختمان بیرون آمدم.در همان موقع ماشینی جلوی پایم ترمز کرد وقتی نگاه کردم دیدم سامان است.از دست او کلافه شده بودم ولی چیزی نگفتم.
سامان گفت:لطفا سوار شو.
گفتم:خیلی ممنون می خواهم پیاده بروم.
گفت:از اینجا تا خانه شما خیلی راه است.
وقتی دیدم چند تن از کارکنان با کنجکاوی مرا نگاه میکنند به ناچار سوار ماشین شدم.لحظه ای سکوت بین ما حاکم شد.بالاخره سامان سر حرف را باز کرد و گفت:اجازه میدهی کمی وقتت را بگریم؟
گفتم:میترسم مادرم دلواپس شود.
با ناراحتی گفت:فقط نیم ساعت.می خواهم صحبت کنم.(اَه!چقدر حرف میزنه!)
گفتم:ولی ما صحبتهایمان را کرده ایم و حرفی برای گفتن نداریم.
سامان گفت:ولی من حرف دارم.تو فقط حرف خودت را میزنی.(خب توام فقط حرف خودتو میزنی!)
با اخم گفتم:اخه سامان چرا نمی خواهی بفهمی که...
حرفم را سریع قطع کرد و گفت:چون دوستت دارم.بخدا افسون هیچکس مانند من دیوانه ات نیست.تو دختر ایده آل من هستی.مگه من ایرادی دارم که از من فرار میکنی؟
گفتم:نه.
با لجاجت گفت:تا به من علت پافشاریت را نگویی من ول کن نیستم و هر روز مزاحمت میشوم.
پوزخندی زده و گفتم:از یک معلم بعید است که اینطوری رفتار کند.تو باید الگوی ما باشی ولی خودت...
حرفم را قطع کرد و گفت:آخه هر چی فکر میکنم که چرا با من ازدواج نمیکنی جواب منطقی پیدا نمیکنم.
گفتم:چه چیز منطقی تر از این که دوستت ندارم.
سامان اهی کشید و سکوت کرد و مرا جلوی در خانه پیاده کرد.
گفتم:انشالله.وقتی خواستی عروسی کنی حتما مرا دعوت کن.
سامان با اخم گفت:ولی من جز تو با هیچکس دیگه ازدواج نمیکنم و بعد پایش را روی پدال گاز گذاشت و به سرعت از جلوی من رد شد.
سرم درد میکرد.از اینکه به سامان گفتم دوستش ندارم خیلی ناراحت بودم.بخاطر این که اصرار نکند این حرف را زدم.ولی از ته دل مانند برادر دوستش داشتم.او خیلی به من کمک کرد تا دیپلم بگیرم و این بی انصافی بود که ایننطور جواب محبتش را دادم.
وقتی داخل خانه شدم رامین آنجا بود.در حالی که عصبانیتش را پنهان کرده بود با لحن خشنی گفت:تا حالا کجا بودی؟
گفتم:هیچ کجا.در خیابان بودم.
رامین با عصبانیت گفت:کارمندان گفتند که تو را با یک پسر دیدند که منتظرت بود و سوار ماشینش شدی.
لبخندی زده و گفتم:خانم محتشم این خبر مهم را به شما داد؟
رامین با خشم گفت:حالا هر کی خبر داده.

sorna
03-23-2012, 01:42 PM
در همان لحظه شیما از آشپزخانه بیرون امد و وقتی مرا دید گفت:دختر چقدر دیر کردی؟دلواپس شدیم.کجا بودی؟
کیفم را روی مبل انداختم و گفتم:سامان به دنبالم آمده بود.خیلی عذابم میدهد.بعد روی مبل نشستم سرم را میان دو دستم گرفتم و ادامه دادم:سامان داره با اعصابم بازی میکنه.اصرار داره که با او ازدواج کنم.نمیدانم چرا دست از سرم برنمیداره.و در حالی که بی اختیار اشک میریختم گفتم:اگه من زن خوبی بودم بیشتر به شوهرم فکر میکردم تا متوجه میشدم که او داره درد میکشه.فرهاد بخاطر این که مرا ناراحت نکند درد را در خودش پنهان کرد.او با این کارش به من ظلم کرد.یکدفعه به گریه افتادم و در میان هق هق گفتم:اگه من زن خوبی بودم الان فرهاد پیش من بود و کسی جرأت نداشت مزاحم من شود.
رامین با ناراحتی کنارم نشست و گفت:من نمیگذارم کسی تو را ناراحت کنه.تو هم اینقدر گریه نکن که اصلا نمیتوانم گریه ات را ببینم.
شیما بغضش را فرو خورد و با ناراحتی گفت:بخدا فرهاد از این همه گریه های تو عذاب میکشه.بس کن.فرهاد برادر من هم بود.سامان مرد خوبی است.خب وقتی او اینقدر تو را دوست دارد چرا داری به بخت خودت پشت میکنی؟
رامین آرام از کنارم بلند شد.رنگ صورتش از این حرف شیما به وضوح پریده بود.
گفتم:اصلا به او هیچ علاقه ای ندارم.نمیتوانم دوستش داشته باشم.
در همان لحظه مینا خانم و آقای شریفی به خانه ما آمدند.متوجه شدم که مادر آنها را برای شام دعوت کرده است.
بعد از شام همه روی مبل دور هم نشسته بودیم.شیما روبرویم نشسته بود و لحظه ای به من نگاه کرد.احساس کردم فرهاد داره نگاهم میکنه.چقدر چشمهای زیبایش شبیه فرهاد بود.دلم فرو ریخت و یکدفعه دلم هوای فرهاد را کرد.بغض روی گلویم نشست.ناخودآگاه بلند شدم و بطرف شیما رفتم سر شیما را بلند کردم و پیشانیش را بوسیدم.
همه از این حرکت من جا خوردند.
یکدفعه به گریه افتادم و به حیاط پناه بردم.کنار حوض نشستم و سرم را روی دستهایم گذاشته و آرام از خم این جدایی گریه میکردم.
شیما به حیاط آمد و کنارم نشست و در حالی که اشک از صورت زیبایش می غلطید گفت:تو هنوز نتوانسته ای فرهاد را فراموش کنی؟
گفتم:فرهاد هیچوقت از یاد من نمیره تا وقتی که بمیرم.
شیما دستم را گرفت و با بغض گفت:ولی تو باید به فکر زندگیت باشی.بخدا فرهاد هم راضی نیست که تو تنها و گوشه گیر باشی.چرا به بخت خودت پشت میکنی؟سامان مرد خیلی خوب و متینی است.او نمونه یک مرد کامل است.ولی تو او را از خودت مدام میرانی.اخه تا کی می خواهی به این وضع ادامه بدهی؟نگاه کن ببین من بعد از سالگرد آمدم خانه شوهر.فرزاد هم تا دو سه ماه دیگه زنش را می آورد.فقط می مانی تو که باید به فکر خودت باشی.
سرم را پائین انداختم و گفتم:هنوز نمیتوانم به ازدواج فکر کنم.فقط یک سال و هفت ماه از مرگ عزیزم می گذرد چطوری می توانم او را فراموش کنم؟
شیما با ناراحتی گفت:الان مدت چهار ماه است که بیچاره سامان مدام از تو خواستگاری میکنه.پاشنه در خانه را داره از جا میکنه.چرا او را اینقدر عذاب میدهی؟او عشق خودش را به تو نشان داده است.
اخمی کرده و گفتم:سامان حق نداشت سه ماه بعد از سالگرد فرهاد عزیزم به خواستگاری من بیاید.او حتی موقعیت مرا در آن موقع درک نمیکرد.پافشاری او بیشتر مرا از او بیزار میکنه.چرا نمی خواد بفهمه که نمیتوانم با او زندگی مشترک داشته باشم؟
شیما با ناراحتی گفت:تو الان 21 سال داری و جوان هستی.اگه سامان را نمی خواهی پس سعی کن رامین را دوست داشته باشی.او تو را دوست دارد.
با تعجب به شیما نگاه کرده و گفتم:منظورت چیه؟
شیما لبخندی زد و گفت:مسعود به من همه چیز را گفته است.او به من گفت که رامین تو را خیلی دوست دارد ولی تو چون او را مقصر در مرگ خواهرت میدانستی از او متنفر بودی و به فرهاد دل بستی.
با عصبانیت گفتم:من از اول که فرهاد را دیدم مهرش در دلم نشست و عاشقش شدم ولی هیچوقت رامین نتوانست در دلم جا باز کند.
شیما با شیطنت گفت:حالا چطور؟او را دوست داری یا اینکه هنوز او را مقصر میدانی؟
سکوت کردم.اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم.نمیدانستم دوستش دارم یا نه.ولی دیگه او را مقصر در آن حادثه نمیدانستم.
شیما با خوشحالی گفت:سکوت علامت رضایت است؟
سریع گفتم:نه.و بعد با نگرانی ادامه دادم:والا نمیدونم دوستش دارم یا نه.واینکه فکر نکنم که رامین به من علاقه ای داشته باشد.
شیما خندید و گفت:ولی من احساس میکنم که او به تو خیلی علاقه دارد و هنوز دیوانه ات است.چون وقتی تو ناراحت هستی او مانند یک دیوانه نگرانت میشود و مثل پروانه دورت میچرخد.حالا بلند شو برویم داخل خانه میدانم فردا هر دو سرما می خوریم و دستم را گرفت و با هم بطرف اتاق رفتیم.
فردا صبح وقتی از خانه خارج شدم رامین را با ماشین سر کوچه دیدم که منتظرم است.
جلو رفتم و گفتم:آقا رامین خوب نیست که هر روز با هم به شرکت برویم.کارمندان جور دیگه ای فکر میکنند.
رامین گفت:سلام.
تازه متوجه شدم که سلام نکرده ام.معذرت خواهی کرده و جواب سلامش را دادم.
رامین لبخندی زد و گفت:کارمندان من جرأت ندارند که پشت سر من حرف بزنند.بنشین تا برایت تعریف کنم.
سوار ماشین شدم و بطرف شرکت راه افتادیم.
رامین گفت:مدتی پیش در شرکت شایعه شده بود که من با خانم محتشم سر و سری دارم و این شایعه ناحق به گشوم رسید.پیگیر این شایعه شدم و دو نفر از کارمندانی که این شایعه را در شرکت انداخته بودند را از شرکت بیرون کردم.و از آن به بعد دیگه کسی جرأت نداره حرفی پشت سر من بزنه.
لبخندی زده و گفتم:عجب رئیس بداخلاقی هستید.
رامین گفت:اخه اگه من این کار را نمیکردم دیگه هر وقت با خانومی به شرکت میرفتم بایستی کلی پشت سرم شایعه سازی بشه و من هم اصلا خوشم نمی اید.(چشمم روشن مگه با خانم دیگه ای هم میری شرکت!؟)
گفتم:ولی خانوم محتشم خیلی به من کنایه میزنه.رامین با عصبایت گفت:بی خود کرده.چرا زودتر به من نگفتی؟
-گفتم:آخه برایم مهم نیست.
رامین با اخم گفت:ولی برای من خیلی مهم است.خودم جلوی او را میگیرم.
با نگرانی گفتم:نه.خواهش میکنم بخاطر من میان خودتان را بهم نزنید.
رامین با خشم ماشین را گوشه ای نگهداشت و بطرف من نگاهی انداخت و گفت:مگه میان من و خانم محتشم چیزی است که اینطور صحبت میکنی؟
به من من افتادم.گفتم:نمیدانم.همینجو �ی حدس زدم که...
رامین با عصبانیت گفت:تو به چه جرأت این فکر را میکنی؟من تا به حال به هیچ زنی رو نشان نداده ام تا میان من و او چیزی باشد.تو هم بی خود کرده ای که همچین حدسی زده ای.لطفا دیگه از این حدسها نزن که خوشم نیاد.
سرم را پائین انداختم و گفتم:یعنی مرا هم مانند آن دو کارمند بیرون میکنی؟
رامین با حالت عصبی ماشین را به حرکت در آورد و گفت:وای خدا من چند بار باید بهت بگم که من تو رو به چشم کارمند خودم نگاه نمیکنم.تو با این حرفها داری خردم میکنی.
می خواستم احساس رامین را در مورد خودم بدانم.یعنی اینکه ببینم هنوز دوستم دارد یا اینکه علاقه ای به من ندارد.گفتم:دیشب شیما به من خبر داد که سامان قراره دوباره با خانواده اش به خواستگاریم بیاید.
رامین نگاه تندی به من انداخت ولی چیزی نگفت.اما رنگ صورتش به وضوح پریده بود.سیگاری روشن کرد و روی لبش گذاشت و بعد از لحظه ای گفت:نکنه نظرت درباره سامان عوض شده است؟
آهی کشیده و گفتم:نمیدانم.او که خیلی پاپیچ من شده است.تا به حال مردی به این سمجی ندیده ام.فکر میکنم که دارم تسلیم او میشوم چون خسته شده ام.
یکدفعه سیگار از لای انگشت رامین به زمین افتاد.خم شدم و سیگار را برداشتم و به دستش دادم.آرام تشکر کرد و گفت:پس می خواهی با سامان ازدواج کنی؟فکر نمیکنی کمی عجولانه تصمیم میگری؟شاید موقعیت بهتری پیش رو داشته باشی.کمی فکر کن.
گفتم:هنوز جوابی نداده ام.قراره عروسی فرزاد وقتی تمام شد من جواب او را بدهم.توی این مدت میتوانم بیشتر فکر کنم.شاید هم تا ان موقع نظرم برگشت و با او زندگی کردم.وقتی عشق و علاقه اش را میبینم دلگرم میشوم چون او تنها مکردی است که علاقه اش را به من نشان داده است.فکر نکنم کسی مانند او دوستم داشته باشد.
رامین اخمی کرد و گفت:این چه حرفی است که میزنی؟خیلی ها دوستت دارند ولی مانند سامان پررو نیستند که به رخ تو بکشند.
موذیانه گفتم:مثلا چه کسی دوستم داره که من خبر ندارم؟
رامین ماشین را گوشه خیابان نگهداشت و گفت:اگه اجازه بدهی صورتم را آبی بزنم.الان برمیگردم.و بطرف مغازه رفت.متوجه شدم بخاطر طفره رفتن اینکار را کرده است.از داخل ماشین نگاهش میکردم که صورتش را آبی زد و لحظه ای به خودش داخل آینه بالای روشویی نگاه کرد.مرد مغازه دار او را تکانی داد و رامین به خودش آمد.دو تا کیک خرید و بطرف ماشین امد و سوار شد.
با کنایه گفتم:خنک شدی؟
رامین نگاهی به من انداخت و گفت:برایت کیک خریده ام بگیر و بخور.
کیک را خوردم ولی او کیکش را جلوی داشبورد ماشین گذاشت.آن را برداشتم و به دستش دادم و گفتم:چرا کیکت را نمی خوری؟
گفت:میل ندارم.سیر هستم.
لبخندی زده و گفتم:خیالت راحت باشه من به او جواب رد میدهم چون هر چه فکر میکنم نمیتونم دوستش داشته باشم تو هم کیکت را بخور تا من خوشحال شوم.
از اینطور حرف زدن من رامین تعجب کرد چون بعد از مرگ فرهاد این اولین باری بود که شوخی میکردم. رامین بخاطر اینکه ناراحتم نکنه کیک را باز کرد و آرام مشغول خوردن شد.
رو به رامین کردم و گفتم:راستی امروز غروب بعد از اتمام کار می خواهم جایی بروم اگه میشه به مادرم خبر بده تا دلواپس نشه.
رامین نگاهی به من انداخت و گفت:تو نمی خواهی از این راز لعنتی چیزی به کسی بگویی؟
گفتم:راز نیست ولی هر چه هست به خودم ربط دارد.
رامین با حالت عصبی گفت:تو به فرهاد موضوع را گفتی و او هم قرضی که تو از من گرفته بودی را به من داد ولی من همیشه در این فکر بودم که تو برای چی از من پول قرض کردی و این موضوع همیشه برایم یک معما بود.
لبخند غمگینی زده و گفتم:فرهاد دیگه شوهرم بود.من بایستی به او میگفتم.ولی هنوز هیچکس از کار من خبر ندارد.و به شوخی ادامه دادم:راستی شما میتونی حقوق این ماه منو زودتر بدهی خیلی بهش احتیاج دارم.
رامین با اخم گفت:بالاخره من به این راز لعنتی تو پی میبرم حتی اگه ناراحت هم شوی چون دیگه تحملش را ندارم.
گفتم:راستی آقای محمدی حالش چطوره؟خیلی وقت میشه که او را ندیده ام.
رامین با دلخوری نگاهم کرد و گفت:نزدیک هشت ماه است که به خارج از کشور رفته.فکر کنم تا چند وقت دیگه به ایران برگرده.
گفتم:کار در شرکت آقای محمدی خیلی راحت بود.او مدام به من مرخصی میداد و به من سخت نمیگرفت تا خسته شوم.
رامین پوزخندی زد و گفت:آخه خیلی خاطرخوات شده بود.هر وقت می خواست حرفی از تو بزنه صورتش سرخ میشد.ولی تو...
حرفش را قطع کرده و گفتم:اقای محمدی مرد خیلی خوبی است.اگه پای فرهاد عزیزم در میان نبود و او را مانند بت نمیپرستیدم حتما با او ازدواج میکردم چون آقای محمدی خیلی به من لطف داره.بعد زیر چشمی به رامین نگاه کردم تا حالتهای او را ببینم.
رامین که خیلی عصبانی شده بود چیزی نگفت فقط پایش را روی پدال گاز گذاشت و با سرعت حرکت کرد.
از ته دل خوشحال بودم که هنوز رامین به من توجه داره ولی سکوتش مرا به شک و تردید انداخته بود.

sorna
03-23-2012, 01:43 PM
به شرکت رسیدیم ، من زودتر پیاده شدم و داخل شرکت رفتم. سامان را دیدم که در اتاق نشسته است وقتی مرا دید لبخندی زد و به طرفم آمد.
در همان لحظه رامین هم پشت سر من وارد شد. با دیدن سامان با اخم به طرفش رفت.
رامین را صدا زدم و خواهش کردم که چیزی نگوید.
سامان به طرفم آمد.
رامین با عصبانیت گفت : بله آقا فرمایشی داشتید؟
سامان با پرویی گفت : با شما کاری نداشتم می خواستم با این خانم صحبت کنم.
رامین که حسادت جلوی چشمهای قشنگش را گرفته بود گفت : هر که با این خانم کار داره باید اول از من اجازه بگیره.
سامان جلوی رویم ایستاد و گفت : ببخشید که مزاحمت شدم، از اینکه اینهمه اذیتت می کنم باید منو ببخشی امروز خواستم ناهار را با هم باشیم . می خواهم موضوعی را با شما در میان بگذارم . خوشحال می شوم اگر قبول کنی.
آرام گفتم : ولی من دیگه حرفی برای گفتن ندارم . حرفهایم را قبلا به شما گفته ام.
سامان لبخندی زد و کمی نزدیکتر شد ولی رامین سریع عکس العمل نشان داد و جلو آمد و گفت : جوابتان را شنیدی. حالا بفرمائید بیرون.
سامان سعی می کرد حرکات رامین را به روی خودش نیاورد گفت : لطفا شما خودتان را وسط نیاندازید . من دارم با افسون خانم صحبت می کنم نه شما.(بچه پرو. شیطونه می گه...)
یکدفعه رامین یقه سامان را گرفت و گفت : مردتیکه تو چرا حرف سرت نمی شه.
با ترس به طرف رامین رفتم . دستش را گرفته و با ناراحتی گفتم : فرهاد خواهش می کنم . بس کن خوب نیست.
رامین از اسم فرهاد جا خورد و به خاطر من یقه او را ول کرد .
یک لحظه از این حرکت رامین یاد فرهاد عزیزم افتادم که چطور به خاطر من با سامان گلاویز شده بود. ناخودآگاه دست رامین را که در دستم بود را آرام فشردم. نمی دانم چطور شد که من اسم فرهاد را به زبان آوردم و رامین را فرهاد صدا زدم. تعصب رامین مانند فرهاد عزیزم بود و لحظه ای احساس کردم که فرهاد منارم است. رامین به صورتم نگاهی انداخت و با هر دو دستش دستم را گرفت و گفت : افسون ببخشید که ناراحتت کردم و با خشم رو به سامان کرد و گفت : لطفا از اینجا برو بیرون.
سامان نگاهی به من انداخت و گفت : من ناهار به دنبالت می آیم. خواهش می کنم دعوتم را رد نکن.
سرم را پایین انداختم و گفتم : ساعت یازده جواب دعوتت را می دهم.
سامان لبخند سردی زد و گفت : پس من ساعت یازده با شما تماس می گیرم . وبعد با اخم به رامین نگاه کرد و از شرکت خارج شد.
رو به رامین کرده و گفتم : خوب نبود که با اینطور برخورد کردی. هر چی باشه او برادر زن فرزاد برادر شوهرم است.
رامین با ناراحتی گفت : چقدر این مرد پرو است . بیچاره فرهاد حق داشت که از او خوشش نمی آمد.
در همان لحظه خانم محتشم وارد دفتر شد . وقتی دید دست من در دست رامین است. حسادت جلوی چشمهایش را گرفت. رامین جا خورد و سریع دستم را ول کرد و در حالی که به اتاقش می رفت با لحنی اداری گفت : لطفا این دعوت را حتما کنسل کن.
گفتم : آخه.
حرفم را قطع کرد و گفت : آخه نداره . لطفا فراموشش کن. و بعد داخل اتاق خودش شد.
پشت میز نشستم . خانم محتشم با لحن سردی سلام کرد و به اتاق خودش رفت . بعد از یک ساعت بیرون آمد و در حالی که پرونده ها را محکم روی میز کوبید گفت : یادتان رفته اینها را تاریخ بزنید.
لبخندی زده و گفتم : ببخشید اصلا یادم نبود.
پوزخندی عصبی زده و گفت : باید هم یادتان نباشد . اینقدر سرگرم لذت هستید که... و بعد حرفش را قطع کرد و با اخم به اتاقش رفت.
از این حسادت او خنده ام گرفته بود. تا ساعت یازده کار می کردم و سرم خیلی شلوغ بود. آنروز یکی از پرکارترین روزهایم بود و خیلی خسته شده بودم. یک قرص مسکن که همیشه در کیفم داشتم را برداشته و خوردم که یکدفعه تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم سامان بود. نگاهی به ساعتم انداختم . ساعت یازده بود.
معذرت خواهی کرده و گفتم : اینقدر سرم شلوغ بود که اصلا حواسم نبود که شما الان تماس می گیرید. دیدم خیلی اصرار می کنه که ناهار حتما با او باشم دلم سوخت .
گفتم : گوشی دستتان من الان برمی گردم.
به اتاق رئیس رفتم . رامین تا مرا دید گفت : بله کاری داشتید .
گفتم : اگه اجازه بدهید می خواهم نیم ساعت از شرکت بیرون بروم.
رامین ه ساعتش نگاه کرد و بعد با اخم گفت : من که گفتم دعوت امروز را فراموش کن.
جواب دادم: آخه دلم برایش می سوزه. خیلی اصرار می کنه.
رامین با حالت زمزمه گفت : چرا دلت به حال من نمی سوزه.
وقتی دید که ایستاده ام گفت : چرا ایستاده ای؟
گفتم : می خواهم از رئیسم اجازه گرفته باشم.
رامین با حالتی که نشان می دهد ناراحت است گفت : برو ولی زود برگرد. نمی خواهم زیاد پیش اون پسره پرو بمانی.
لبخندی زده و گفتم : چشم قربان.
وقتی خواستم از اتاقش بیرون بیایم دوباره صدایم زد افسون.
به طرفش نگاه کردم. رامین لحظه ای به صورتم خیره شد و بعد آرام گفت : مواظب خودت باش دوست ندارم دیر کنی.
لبخندی زده و گفتم : نگران نباش . زود برمی گردم و بعد از اتاق خارج شدم.
گوشی را برداشتم . هنوز گوشی را در دست داشت. گفتم : ساعت دوازده منتظرت هستم.. با خوشحالی خداحافظی کرد و گوشی را گذاشتم.
ساعت دوازده بود که سامان همراه خواهرش یعنی نامزد فرزاد به دنبالم آمد.
وقتی توی رستوران نشستیم خواهرش خیلی از او تعریف می کرد. و چند بار اصرار کرد که جواب خواستگاری را مثبت بدهم.
احساس می کردم که سامان خواسته از طریق زن فرزاد تیرش را امتحان کند ولی باز من در جواب آنها محکم ایستادم و گفتم : من آقا سامان را به اندازه برادرم مسعود دوست دارم ولی برای زندگی خودم اصلا نمی توانم او را انتخاب کنم. شما هم اینقدر پافشاری نکنید واینکه بعد از عروسی شما همه چیز مشخص می شود. شما به من کمی فرصت بدهید تا فکرهایم را بکنم. بالاخره بعد از گفتگوی زیاد و خواهش از طرف نامزد فرزاد من قبول نکردم و ساعت 30/1 بود که به شرکت آمدم.
خیلی دیر شده بود . با دلهره به شرکت رفتم. درست نیم ساعت دیر کرده بودم و از وقت قراری که با رامین گذاشته بودم گذشته بود.
سریع پشت میز نشستم . انتظار داشتم که رامین خانم محتشم را به دنبالم بفرستد ولی هر چه منتظر ماندم نیامد.
نیم ساعت گذشت و خود رامین جلوی در اتاقش ایستاد. نگاهی با عصبانیت به من انداخت و گفت : لطفا بیائید داخل دفتر من چند لحظه با شما کار دارم.
دلم فرو ریخت . با ترس و لرز بلند شدم و داخل دفتر رئیس رفتم.
رامین گوشه پنجره ایستاده بود و همینجور که پشتش به من بود گفت : چقدر دیر کردی؟
سریع گفتم : به خدا اصلا حواسم به ساعت نبود.
او در حالی که هنوز پشتش به من بود گفت : یعنی اینقدر با او سرگرم بودی که حواست به ساعت نبود.
گفتم : آخه خواهرش را با خودش آورده بود.
رامین با تعجب به طرفم برگشت و گفت : کدام خواهرش را؟
گفتم : نامزد فرزاد همراه او بود و خواست که آخرین تیرش را هدف بگیرد. ولی باز نشد. به او گفتم که بعد از عروسیشان همه چیز روشن می شود.
رامین با اخم گفت : چقدر این مرد پرو است. و بعد به طرف میزش رفت و گفت : تو واقعا او را نمی خواهی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم : نه واقعا نمی خواهمش . و بعد نگاهی به رامین انداختم و گفتم : مگه به من شک داری که این حرف را زدی؟
رامین روی صندلی نشست و در حالی که خودش را مشغول نوشتن چیزی کرده بود گفت : نه پیش خودم فکر کردم که می خواهی اذیتش کنی تا شیفته ات بشه.
یکدفعه بدون اینکه بدانم چی می گم ناخود آگاه گفتم : مگه تو شیفته ام شدی؟
در همان موقع رامین با تعجب به صورتم نگاه کرد.
جا خوردم. خودم را جمع و جو ر کردم و سریع گفتم : ببخشید اگه کاری ندارید من بروم چون خیلی پرونده روی میز جمع کرده ام و بدون اینکه منتظر جوابش باشم ازاتاق بیرون آمدم. دستم به وضوح می لرزید و صورتم از این حرف سرخ شده بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا نفهمیده صحبت کرده ام. خودم را با پرونده ها سرگرم کردم.
بعد از نیم ساعت رامین از اتاقش بیرون آمد و در حالی که دو عدد پرونده را روی میزم می گذاشت به صورتم نگاهی انداخت و با لبخندی موزیانه گفت : از وقتی که در خانه دایی محمود پنهان شدی که مرا نبینی من شیفته ات شدم و بعد با همان حالت به دفترش رفت.

sorna
03-23-2012, 03:07 PM
قلبم به شدت میطپید.احساس میکردم چیزی در ته دلم جوانه زده است ولی هنوز دلم راضی به هیچ کاری نبود.حتی فکرش را هم نمیکردم.
بعد از اینکه ساعت کار شرکت تمام شد سریع بلند شدم که از شرکت بیرون بروم که رامین در را باز کرد. با دیدن او سرخ شدم.لبخندی زد و بطرفم امد و گفت:هنوز تصمیم داری جایی بروی یا اینکه با من به خانه می ایی؟
در چشمان درشت و سیاهش نگاه کرده و گفتم:هنوز می خواهم جایی بروم.با هم از پله ها پایین امدیم.رامین با ناراحتی گفتکآخه تنها می خواهی کجا بروی؟بگذار تو را برسانم.
لبخندی زده و گفتم:بعدا شما به راز من پی میبرید.لطفا به مادرم بگو ساعت هشت خانه هستم.
رامین گفت:مگه کجا میخواهی بروی که تا ساعت هشت شب طول میکشد؟
در حالی که برای خودم تاکسی میگرفتم گفتم:جایی که شما نبایستی بدانی.بعد ماشینی نگه داشت و من سوار ماشین شدم و برای رامین دستی تکان دادم و به خانه پدربزرگ رفتم.
پدربزرگ و مادربزرگ از دیدن من خوشحال شده بودند.هر وقت که به دیدن انها میرفتم مادربزرگ خیلی به من میرسید و مدام تقویتم میکرد.میگفت:تو باید مانند افسون گذشته بشوی.اینقدر لاغر شده ای که من دارم از غصه تو دق میکنم.پدربزرگ مدام نصیحتم میکرد و اصرار داشت که به خودم بیایم و کمی به خودم برسم.ولی خود پدربزرگ خیلی لاغر و رنجور شده بود.او خیلی فرهاد را دوست داشت.
یک بار از مادربزرگ شنیدم که میگفت:پدربزرگ نیمه های شب از خواب بیدار میشود.عکس فرهاد را برمیدارد و همش گریه میکند.
از درخت داخل حیاط چند عدد خرمالو چیدم و توی حوض شستم و برای پدربزرگ بردم.گفتم:اقای محمدی رفته خارج به شما نگفته کرایه را به چه کسی بدهم؟
پدربزرگ در حالی که پوست خرمالو را جدا میکرد گفت:نه.اون بیچاره از وقتی که تو توی بیمارستان بستری شدی و فرهاد عزیزم از بین رفت دیگه اصلا از ما کرایه قبول نکرد.خیلی اصرار کردم ولی بی فایده بود.او میگفت:افسون خانوم برایم خیلی عزیز است.تا وقتی که من او را سالم در خانه شما نبینم از شما کرایه نمی گیرم.
مادربزرگ گفت:دخترم.اقای محمدی خیلی تو رو دوست داره.فکر کنم از اینکه تو را در بیمارستان میدید داشت دیوانه میشد.
لبخندی سرد زده و گفتم:ایشون به من لطف دارند.من هم او را خیلی دوست دارم و برایم مرد قابل احترامی است.در همان لحظه پدربزرگ خرمالوی پوست گرفته ای را به دستم داد.تشکر کردم.
ساعت هشت شب از مادربزرگ و پدربزرگ خداحافظی کردم و به خانه امدم.نیم ساعت دیر کرده بودم.رامین و دایی محمود و لیلا خانه ما بودند.
رامین جلو آمد و با کمی تغیر گفت:مگه نگفتی که ساعت هشت خانه هستی؟
در حالی که بطرف لیلا میرفتم تا با او روبوسی کنم گفتم:خب ساعت هشت از آنجا بیرون امدم و تا به خانه رسیدم نیم ساعت طول کشید.
دایی اخمی کرد و گفت:تو همیشه حرف توی آستین داری.
بطرفش رفتم و با هم روبوسی کردیم.
لیلا شکمش بزرگ شده بود و حدود هشت ماه را می گذراند.
به اتاقم رفتم.مادر گفت:راستی افسون جان امروز فرزاد اینجا امده بود و با تو کار داشت.
از داخل اتاقم بلند گفتم:جدی؟!پس چرا برای شام او را نگه نداشتی؟
مادر گفت:اصرار کردم ولی او گفت که کار داره.حالا بیا تو آشپزخانه به من کمک کن.
به اشپزخانه رفتم.مسعود و دایی محمود به اشپزخانه امدند.دایی با اخم گفتکتو هنوز نمی خواهی به ما بگویی که روزها بعد از شرکت کدام گوری میروی؟
یکدفعه با تعجب به طرف دایی برگشتم.از اینکه دایی اینطور با من حرف زد تعجب کرده بودم.
شما هم کنارم ایستاده بود و داشت سالاد درست میکرد.او هم جا خورد.
دایی با خشم بطرفم امد.دستم را محکم گرفت و گفت:افسون بخدا اگه اشتباهی بکنی گردنت را گرد تا گرد میبرم.
مسعود بطرفم امد و با عصبانیت گفت:تو چرا حرف سرت نمیشه؟آخه این چه کاری است که تو میکنی؟یک مدت از دست این کارهای تو راحت شده بودیم ولی باز تو دای مسخره بازی های خودت را شروع میکنی.
با عصبانیت گفتم:انگار از بودن من توی این خونه خیلی ناراحت هستید؟
دایی با خشم محکم دستم را کشید.در همان لحظه دستم به شدت به کابینت خورد و درد شدیدی در دستم پیچید.با عصبانیت از داخل آشپزخانه بیرون امدم ، کیفم را برداشتم و با فریاد و خشم گفتم:دلیل نداره مرا تحمل کنید.من از اینجا میروم.میدانم تحمل کردن یک بیوه برایتان سخت است.بودن من شمار ا عذاب میدهد.پس من میروم تا شما با زن و بچه خودتان خوش باشید.(حالا بچه هاشونو از کجا اوردی؟!)
مادر به دست و پای من افتاده بود.اینقدر که عصبانی بودم هیچکس نمیتوانست جلوی مرا بگیرد.
مسعود که دیگه از حرکات من کلافه شده بود با فریاد گفت:برو گمشو.تو سوهان روح همه شده ای.تو یک دیوانه بیشتر نیستی.دیگه نمیتوانم تو ان حرکات مسخره تو را تحمل کنم.
از اتاق خارج شدم و به حیاط رفتم.شیما و رامین و مادر به دنبالم امدند و رامین و شیما جلوی مرا سد کردند.
مادر دستم را گرفته بود و مدام خواهش میکرد که آرام باشم و به خانه برگردم.
فریاد زدم:بخدا اگه جلوی مرا بگیرید خودم را میکشم تا از دست من همه راحت شوید.من تحمل این همه حرف های ناحق را ندارم.من حتی اختیار ندارم که برای خودم جایی بروم.خب من هم ادم هستم و اختیار خودم را دارم.(آره خب ، آره آره خب!)
رامین با ناراحتی گفتکافسون چرا بچه شده ای؟خوب نیست این موقع شب کجا میخواهی بروی؟زشته برگرد.مسعود الان عصبانی است.هوا سرده و داره بارون میگیره.خودتو لوس نکن بیا برویم تو خونه.
با خشم گفتم:حتی یک لحظه اینجا نمیانم.ولم کنید.دست از سرم بردارید.و بعد بطرف در ورودی دویدم.شیما فریاد زد:مسعود تو رو خدا بیا افسون را بیار تو خونه.شما چرا امشب دیوانه شده اید؟
مادر همچنان گریه میکرد.
رامین رو به شیما گفت:بهتره شما بروید تو خونه من خودم با افسون هستم.شما هم خودتان را اینقدر ناراحت نکنید.به مادر هم بگو دلواپس نباشد.
شیما با نگرانی داخل خانه رفت.باران نم نم میبارید.سر کوچه که رسیدیم رامین گفت:افسون سرما میخوری بیا برویم خانه ما تا مسعود عصبانیتش فروکش کند و بعد پدر را واسطه میکنم تا شما با هم آشتی کنید.
در حالی که زیر باران گریه میکردم گفتم:تو رو خدا اگه میشه تو هم مرا تنها بگذار.می خواهم تنها باشم.
رامین لبخند غمگینی زد و گفت:ولی من ایندفعه اجازه نمیدهم که کسی مرا تنها بگذارد و یا خودم او را تنها بگذارم.می خواهم با تو باشم و در کنارت قدم بزنم.
رامین پا به پای من در باران قدم میزد.طفلک وقت نکرده بود که کاپشنش را بپوشد.احساس کردم که سردش شده است ولی چیزی نمیگفت و کنارم آرام راه می آمد.
وقتی دیدم دستهایش را داخل جیبش فرو برده است و کمی خودش را مچاله کرده است دلم سوخت.شال گردنم را درآورده و به او دادم.جلوی مغازه شیرکاکائو فروشی ایستاد و گفت:موافقی با هم شیرکاکائوی داغی بخوریم؟توی این سرما می چسبه.
سکوت کردم.
او دستم را گرفت و با هم داخل مغازه شدیم.
هر دو روبه روی هم روی صندلی نشستیم.رامین نگاهی به صورت غمگین من انداخت و گفت:تو خیلی خودت را عذاب میدهی.چرا به این موضوع خاتمه نمیدهی؟چرا باعث میشوی که همه فکرهای ناجور در مورد تو بکنند؟در صورتی که به تو ایمان دارند.ولی کارهای مرموز تو انها را به شک می اندازد.
گفتم:شما هم به من شک داری؟
رامین لبخندی زد و گفت:نه.این حرف را نزن.تو مانند خواهرت پاک و معصوم هستی.نمیدانم تو داری چکار میکنی ولی هر چه هست داری خودت را عذاب میدهی و تمام حرف ها وسختی ها را به جان خریده ای.
با بغض گفتم:خسته شده ام.چرا همه با من اینطور برخورد میکنند؟ای کاش فرهاد زنده بود.ای کاش تکیه گاهی داشتم تا حرفهایم را میشنید و سروم را روی سینه اش می گذاشتم.بخدا طاقتم تمام شده.هیچکس مرا درک نمیکنه.فرهاد مانند یک کوه بود که من مانند آهو در دلش مخفی میشدم.او زندگی من بود.بعد به گریه افتادم و سرم را روی دستم گذاشتم.
دستهای رامین را روی موهایم احسا کردم.گفت:اگه بخواهی میتونی دوباره زندگی بهتری را شروع کنی.میتونی تکیه گاه محکمی را برای خستگی هایت پیدا کنی.ولی اگه بخواهی.تنها خواستن تو شرط همه مشکلات است.
در همان لحظه دو عدد شیرکاکائوی داغ سر میز ما گذاشته شد.
رامین گفتکحالا این شیرکاکائو را بخورد تا با هم به خانه برگردیم.در حالی که اشکهایم را پاک میکردم لبخندی سرد به رامین زدم و شیرکاکائو را از روی میز برداشتم.
وقتی هر دو بلند شدیم من زودتر از مغازه بیرون آمدم.رامین داشت پول شیرکاکائو را میپرداخت و چون اسکناس درشت به فروشنده داده بود کمی طول کشید که از مغازه بیرون بیاید و در همان لحظه بدون اراده بطرف خیابان رفتم.ماشینی گرفتم و به خانه پدربزرگ رفتم.
آنها با دیدن من تعجب کرده بودند.وقتی مادربزرگ را دیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه.
مادربزرگ با ناراحتی مرا در آغوش کشید و با نگرانی گفت:چی شده عزیزم؟چرا گریه میکنی؟دختر قشنگم.بعد مرا داخل اتاق برد.
هر چه پدربزرگ و مادربزرگ اصرار کردند که علت گریه و امدنم را به آنها بگویم سکوت کردم و چیزی نگفتم.زیر کرسی خزیدم و در حالی که نگران رامین بودم که او وقتی از مغازه بیرون بیاید و مرا نبیند چه حالی میشود در دلم ناراحت بودم.دیگه نتوانستم طاقت بیاورم.بخاطر اینکه رامین را از نگرانی دربیاورم به خانه اقای شریفی زنگ زدم ولی کسی گوشی را برنداشت.متوجه شدم که همه باید خانه ما باشند.به خانه خودمان زنگ زدم.
لیلا گوشی را برداشت و تا صدای مرا شنید با فریاد کوتاهی گفت:آه.افسون جان تو کجا هستی؟همه دلواپس تو شده اند.
گفتم:اگه میشه گوشی را به اقا رامین بده می خواهم با او صحبت کنم.
لیلا با ناراحتی گفت:رامین با اقا محمود به کلانتری رفته است تا خبر گم شدن تو را به انها بدهد.
گفتم:هر وقت که آمدند به آقا رامین بگو که من حالم خوبه و فردا حتما سر کار می آیم.شما نگران نباشید.
لیلا با دستپاچگی گفت:افسون جان عزیزم تو کجا هستی؟مسعود داره دیوانه میشه.الان خودش را توی اتاق حبس کرده و در را به روی هیچکس باز نمیکنه.
بغض روی گلویم نشست و در حالی که صدایم میلرزید گفتم:هر وقت آقا رامین آمدند به او بگو ساعت ده منتظر تلفن من باشه.
بعد گوشی را گذاشتم.می خواستم به این موضوع خاتمه بدهم.دیگه خسته شده بودم.از اینکه مدام انها مرا تحت فشار گذاشته بودند که از این موضوع چیزی بهشان بگم کلافه بودم.با خودم گفتم:دیگه باید تمامش کنم.باید خودم را از این همه توهین و زجر خلاص کنم.
بیچاره پدربزرگ و مادبزرگبخاطر من خیلی نگران بودند و مادبزرگ مدام از من پذیرایی میکرد.و پدربزرگ هاله ای از غم روی صورتش هویدا بود.(هاله ی نور!)
ساعت ده شب دوباره با خانه تماس گرفتم و با یک زنگ تلفن رامین گوشی را برداشت.
الو بفرمایید.
سلام کردم.
رامین در حالی که مشخص بود ناراحت است گفت:خوب مرا قال گذاشتی و فرار کردی.
با ناراحتی گفتمکمعذرت می خواهم.بخدا دست خودم نبود.ببینم مسعود چطور است؟
رامین با عصبانیت گفت:تو گذاشته ای که حال کسی خوب باشه؟
با ناراحتی گفتم:تو رو خدا تو دیگه عذابم نده.چرا نمی خواهید مرا درک کنید؟چرا اینقدر آزارم میدهید؟
رامین با خشم فریاد زد:تو همه را آزار میدهی و حالا هم طلبکار هستی.بیچاره مادرت داره سکته میکنه.تو چرا نمیفهمی؟اگه این پیرزن چیزیش بشه همش تقصیر توست.مسعود در اتاق خواب خودش را حبس کرده و به هیچکس اجازه داخل شدن را نمیدهد.توداری همه را دیوانه میکنی.
رامین مدام فریاد میکشید و حرف میزد.من ساکت بودم و به حرف هایش گوش میدادم.وقتی که او ساکت شد گفتم:خب حالا اجازه بده کمی من حرف بزنم.لطفا به حرف من خوب گوش کن و به من قول بده ادرسی را که بهت میگویم به کسی نگویی تا خودم بعدا با انها صحبت کنم.
رامین سریع گفت:بگو تا من یادداشت کنم.
ادرس خانه را به رامین دادم بعد گوشی را قطع کردم.
نیم ساعت نشده بود که زنگ در خانه به صدا در امد.خودم برای باز کردن به حیاط رفتم.در را باز کردم.رامین با دیدن من اخمی کرد و گفت:دختره لجباز داشتم از ترس تهی میشدم.چرا فرار کردی؟
لبخندی زده و گفتم:بیا تو.
در همان لحظه مادربزرگ جلو امد و با رامین احوال پرسی کرد و با هم داخل شدیم.
پدربزرگ وقتی رامین را دید لبخندی زد و احوال پرسی کرد.
رامین با تعجب رو به من کرد و گفت:افسون من دارم دیوانه میشوم.تو اینجا چه میکنی؟اینها کی هستند؟
لبخندی زدم و زیر کرسی نشستم.رامین به صورتم نگاه کرد.گفتمکمگه تو نمی خواستی که از راز من سر در بیاوری؟خب حالا همه چیز را فهمیدی.
رامین با نگرانی دستی به موهایش کشید و گفت:ولی من هنوز از کار تو سر در نیاورده ام.آخه...
حرفش را قطع کرده و گفتم:حرف نزن فقط گوش کن تا برایت تعریف کنم.بعد رامین در حالی که کنار در ایستاده بود و مادربزرگ هر چی اصرار کرد او ننشست ف گفتم:ماجرا از خانه دایی محمود و موقع امتحان من شروع شد و بعد تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.
رامین گوش میداد.سرش را به دیوار تکیه داده بود و رنگ صورتش با هر حرف من میپرید.بعد از اتمام حرف هایم سکوت کردم.در همان لحظه مادربزرگ با استکان چای بطرف رامین رفت و گفت:پسرم بنشین خسته شدی.برایت چای ریخته ام.این فرشته کوچولو تو رو با حرف هایش خسته کرد.بنشین پسرم.
رامین نگاهی به مادربزرگ انداخت و در حالی که صورتش بغض الود بود سریع از اتاق خارج شد و از خانه بیرون رفت.
من عکس العملی نشان ندادم.از اینکه کسی مانند فرهاد پیدا شده بود که رازم را به او بگویم احساس سبکی میکردم.زیر کرسی خزیدم.احساس میکردم رامین را دوست دارم.علاقه زیادی در قلبم به او احساس میکردم ولی سکوت کردم.سکوتی که فقط مرا زجر میداد ، چون با تمام زجرهایی که به رامین داده بودم نمیدانستم که او هنوز به من علاقه دارد یا نه!؟

sorna
03-23-2012, 03:07 PM
فردا صبح به شرکت رفتم.سرم خیلی درد میکرد.لحظه ای بعد رامین داخل شرکت شد و من به احترام او از سر جایم بلند شدم.او نگاهی به من انداخت و بطرفم آمد.چشمهایش قرمز شده بود.میدانستم شب سختی را پشت سر گذاشته است.
رامین گفت:ناهار را به طبقه پائین نرو دوست دارم که با هم بیرون ناهار بخوریم.
سرم را پائین انداختم و گفتم:چشم.
رامین هم سرش را پائین انداخت و به اتاقش رفت.
ظهر برای ناهار به طبقه پائین نرفتم و همراه رامین به رستوران رفتیم.وقتی داخل رستوران شدم چشمم به مسعود و دایی محمود افتاد.
نگاه تندی به رامین انداختم و وقتی خواستم که برگردم رامین محکم دستم را گرفت و گفت:افسون خواهش میکنم اینطور رفتار نکن.مسعود و دایی محمود می خواهند از تو معذرت خواهی بکنند با غرور آنها بازی نکن.
نگاهی به صورت زیبایش انداختم و با هم بطرف آنها رفتیم.
مسعود و دایی محمود با دیدن من لبخندی زدند ولی من خیلی جدی و خشن روی صندلی نشستم.
مسعود بطرفم آمد و محکم صورتم را بوسید و گفت:آبجی منو ببخش.من دیشب دیوانه شده بودم.
سکوت کردم و چیزی نگفتم.ولی مسعود ول کن نبود.آرام نیشگونی از بازویم گرفت و گفت:ببین چطور قیافه گرفته ، بخدا اگه منو نبخشی اینقدر نیشگونت میگیرم تا خسته شوی.
نگاهی به او انداختم.اشک در چشمهایم حلقه زد.مسعود سرم را روی سینه اش گذاشت و گفت:من میدانستم که تو مانند یک فرشته پاک هستی ولی حرکاتت داشت مرا دیوانه میکرد.
با گریه گفتم:آخه شما نمیدانید که با من چکار کردید.
دایی هم بطرفم آمد.سرم را بوسید و گفت:بخدا عزیزم هر وقت که به دنبالت می آمدم که ببینم کجا میروی موفق نمیشدم و همین امر باعث عصبی شدنم میشد.از این همه احتیاط تو شک کرده بودم.دیشب دیگه طاقتم تمام شده بود.از این که تو را ناراحت کردم معذرت می خواهم.
گفتم:شماها عزیز من هستید.اگه بدانید چقدر دوستتان دارم این حرف را نمیزنید.من هیچوقت از شما ناراحت نمیشوم.(چرا دروغ میگی؟!دیشب ناراحت شده بودی که!)رامین رو به من کرد و با لحنی جدی گفت:ولی ایندفعه تو باید از من معذرت خواهی بکنی.چون دیشب وقتی از مغازه بیرون امدم و تو را ندیدم داشتم سکته میکردم.میترسیدم که بلایی سر خودت بیاوری.دیگه نفهمیدم دارم چکار میکنم.به خانه آمدم و با محمود به کلانتری رفتم.دختر تو خیلی بدجنس هستی.
لبخندی زده و گفتم:واقعا از شما معذرت می خواهم.خیلی اذیتت کرده ام.نمیدانم چطور جبران این همه محبت شما را بکنم.انشالله موقع عروسی شما جبران میکنم.
دایی محمود آرام و به حالت زمزمه گفت:تنها جبران تو فقط اینه که زن عزیزش شوی.همین بهترین است!
از این حرف دایی اصلا ناراحت نشدم چون دیگه نسبت به رامین کینه ای نداشتم و خودم در دل راضی به همین امر بودم.سرم را پائین انداختم.
رامین اول ترسید که من ناراحت شوم.نگاهی نگران به من انداخت ولی وقتی دید که من خودم را با نوشابه روی میز سرگرم کرده ام لبخندی شاد زد.
دایی محمود چشمکی به رامین زد که از چشم من دور نماند.
احساس میکردم رامین با اشتها غذا میخوره و خیلی سرحال و خوشحال است.مسعود هم خیلی خوشحال به نظر میرسید.دایی محمود طوری حرف زده بود که همه صدایش را شنیده بودیم ولی سکوت من انها را خوشحال کرده بود.
بعد از ناهار با دایی محمود و مسعود خداحافظی کردم و همراه رامین به شرکت برگشتم.وقتی خانم محتشم مرا همراه رامین دید با حرص نگاهی به صورتم انداخت و به اتاقش رفت.رامین گفت:بعد از ظهر بمان با هم به خانه میرویم.
چیزی نگفتم و سر میز خودم نشستم.بعد از یک ربع خانم محتشم کنارم امد و با حسادت گفت:موقع ناهار کجا رفته بودی؟رئیس هم نبود.
لبخندی زده و گفتم:با هم به رستوران رفته بودیم ، ببینم مگه چیزی شده؟(به شما ربطی داره؟!)
نگاه تندی از حسادت انداخت و دوباره به اتاق خودش برگشت.میدانستم که خانم محتشم خیلی رامین را دوست دارد و رامین هم این موضوع را میدانست ولی چیزی به روی خودش نمی آورد.
وقتی ساعت کار تمام شد از پله ها پائین رفتم.رامین هم سریع به دنبالم آمد.کنارم قدم برمیداشت و کارکنان با حالت موذیانه ما را نگاه میکردند.
گفتم:اگه میشه به مادرم بگوئید که من دیر به خانه می آیم.می خواهم پیش فرهاد بروم.
رامین نگاهی به صورت غمگین من انداخت و گفت:برویم سوار ماشین شو با هم میرویم.مدتی میشه که من هم به آنجا نرفته ام.
سوار ماشین شدیم و با هم سر مزار رفتیم.بین راه اصلا با هم صحبت نکردیم و هر دو در عالم خودمان بودیم.آب اوردم و سنگ قبر عزیزم را شستم و گلهایی را که خریده بودم روی آن گذاشتم ، دستهایم میلرزید.
هنوز یاد فرهاد مانند اتش در دلم میسوخت و قلبم با یاد او طپش می افتاد.همچنان گریه میکردم و با ناله گفتم:فرهاد.چطور فراموشت کنم؟چطور بعد از تو زندگی را دوباره شروع کنم؟آخه چطور این خاک میتونه زیبایی تو را در خودش پنهان کنه؟چطور راضی شدی که آغوش منو با آغوش خاک عوض کنی؟چرا با من این کار را کردی؟هیچکس نمیتونه مانند تو در قلبم جایی باز کنه.فرهاد خیلی بی انصاف هستی که اینطور منو از عشق خودت در آتش انداختی؟و با صدای بلند به گریه افتادم و با هق هق گفتم:آخه این خاک بی رحم چطور توانست فرهادم را در دل خودش جا بدهد؟آخه این خیلی بی انصافی است.
رامین خم شد دستم را گرفت و گفت:همینجور که تونست شکوفه را در خودش پنهان کنه ، فرهاد را هم توانست در دل خودش جا بدهد.حالا پاشو و اینقدر خودت را اذیت نکن.مادر دلواپس میشه.پاشو.
با دلی که از آتش عشق عزیز در خاک خفته میسوخت بلند شدم و با هم بطرف خانه به راه افتادیم.
وقتی به خانه رسیدیم هیچکس خانه نبود.تعجب کرده بودم.دلم به شور افتاد.گفتم:انگار کسی خونه نیست.نکنه اتفاقی افتاده است؟
رامین گفت:شاید همه خانه ما باشند.بیا برویم خانه ما حتما همه در انجا هستند.
با هم داخل خانه آقای شریفی شدیم دیدیم همه انجا هستند.وقتی خواستم همراه رامین داخل خانه شوم پایم به چهارچوب در گیر کرد و بخاطر اینکه از افتادنم جلوگیری کنم ناخوداگاه بازوی رامین را گرفتم و رامین هم به سرعت مرا گرفت.
همه به طرف ما برگشتند و زدند زیر خنده.
از رامین معذرت خواهی کردم و در حالی که سرخ شده بودم سرم را پائین انداختم و بازوی او را ول کردم.
رامین لبخندی زد و بعد از سلام با خانواده یک راست به اتاق خودش رفت.
دایی محمود و لیلا آنجا بودند.رفتم کنار مسعود نشستم.
دایی گفت:افسون خانوم قدم رنجه نمی کنند و خانه ما را قابل نمیدانند.چرا یک روز به خودت زحمت نمیدهی و به ما سر نمیزنی؟
گفتم:دایی جان خودتان میدانید که من سر کار میروم و ساعت شش شرکت تعطیل میشود و اینکه مرخصی هم که اقای رئیس به ما نمیدهند تا جایی برویم.پس چطوری میتوانم به فامیلهایم سر بزنم؟
در همان لحظه رامین از اتاق بیرون امد و گفتکشما باید از من مرخصی بگیری.من که نمیتوانم خودم به شما مرخصی بدهم.دوماً اگه شما در شرکت نباشی کارهای من عقب می افته.
با کنایه گفتمکخانوم محتشم که تشریف دارند و به شما هم که خیلی اظهار لطف می کنند.ایشان یک روز می توانند کارهای منو به عهده بگیرند و میدانم از خدا می خواهند که من در مرخصی باشم.
رامین نگاه تندی به من انداخت و گفت:هیچکس نمیتونه مانند شما کار کنه.بعد کنارم امد و در حالی که استکانهای روی میز جلوی مرا جمع میکرد آرام گفتکهر گلی یک بویی داره و تو بهترین انها هستی.بعد لبخندی زد و استکانها را به آشپزخانه برد.
دایی لبخندی شیطنت امیز زد و گفت:انگار دوباره گرفتاریهای این پسره شروع شد.
لیلا خیلی خوشحال بود و مدام از من پذیرایی میکرد.
آقای شریفی گفت:دخترم خدا را شکر.احساس میکنم حالت داره روز به روز بهتر میشه.
لبخندی غمگین زده و گفتم:بله کمی بهتر هستم.
دایی با کنایه گفت:آخه دوباره میتونه آزار و اذیت هایش را شروع کنه و بعضی ها را حرص بدهد.
چشم غره ای به دایی زدم.دایی به خنده افتاد.
کنار شیما نشستم.شیما با خجالت گفت:می خواهم خبری بهت بدهم.گفتم:خیر باشه.
شیما آرام گفت:فکر کنم تا نه ماه دیگه عمه بشوی.
با خوشحالی فریاد کشیدم و او را بوسیدم.همه با تعجب به ما نگاه کردند.خبر را به همه دادم.شیما طفلک تا بنا گوش سرخ شده بود.مسعود را بوسیدم و او با خجالت گفت:ای بدجنس آبروی ما را بردی.او آرام به تو این خبر را داد تو چرا داد و فریاد راه انداختی؟
گفتمکبی انصاف تو نمیدونی چقدر ارزو داشتم که عمه شوم.باید به من حق بدهی که به همه خبر بدهم.رامین به اتاق امد و گفت:ببینم چه خبر شده که منشی من اینقدر خوشحال است؟
گفتم:آقای رئیس اگه شما هم بشنوید حتما خوشحال میشوید.اناشاءالله من تا نه ماه دیگه عمه میشوم.
رامین لبخندی زد و به مسعود تبریک گفت و بعد رو به من کرد و به شوخی گفت:اینقدر به خودت افاده نده که داری عمه میشوی چون من زودتر از شما دایی میشوم.
لبخندی به رامین زدم.لحظه ای نگاهمان به هم خیره شد.هر دو به هم لبخندی معنادار زدیم و از این نگاه در حالی که سرخ شده بودیم سرمان را پائین انداختیم.رامین دوباره به آشپزخانه برگشت.شیما نیشگونی از دستم گرفت و گفت:طفلک را اینقدر گرفتارتر نکن.بگذار بیچاره نفسی بکشه.
از این حرف شما سرخ شدم و لحظه ای از خودم خجالت کشیدم.بعد از اینکه آقای شریفی تلویزیون را روشن کرد تا اخبار را گوش کند رو کردم به شیما و گفتمکاز فرزاد چه خبر؟
شیما لبخندی زد و گفت:انشاءالله تا سه هفته دیگه عروسیش است.قراره دهم عید جشن عروسی بگیریم.
وقتی اسم عید را مشنیدم در دلم غم بزرگی منشست.چون من عزیزترین کسم را در آن روز از دست دادم.به صورتی که در هاله ای از غم نشسته بود از کنار شما بلند شدم.او متوجه ناراحتی من شد.اشک در چشمهایش جمع شد.دستی به شانه هایش گذاشتم و گفتم:ببخشید که ناراحتت کردم.
شیما لبخندی غمگین زد و گفت:تو هنوز نتوانسته ای خودت را به این موضوع عادت بدهی؟
آهی کشیدم و گفتم:نه.نمیتوانم.یک ساعت قبل من و رامین پیش فرهاد بودیم.نمیدانم چرا وقتی پیشش میروم دنیا را برای خودم تمام شده میبینم.او زندگی من بود.شیما تو خیلی شبیه او هستی.شیما با بغض گفت:اگه بچه ام پسر شد می خواهم اسم او را رویش بگذارم.
با ناراحتی گفتم:نه شیما.من این اجازه را به تو نمیدهم.فرهاد برای هیچکس نباید باشه.من این اجازه را به تو نمیدهم.او زندگی من است و باید همیشه در کنار من باشه.
شیما یکدفعه به گریه افتاد و بطرف دستشویی رفت.مسعود که شاهد حرفهایمان بود با ناراحتی گفت:افسون ، شیما بخاطر تو خیلی عذاب میکشه.از اینکه میبینه مدت دو سال است که جوانی خودت را بخاطر برادرش داری از دست میدهی خیلی عذاب میکشه.او تو را دوست داره.پس بخاطر او هم که شده به زندگی خودت سرو سامان بده.
با بغض گفتم:بعد از عروسی فرزاد تصمیم میگیرم که چکار باید بکنم.
آقای شریفی با نگرانی گفت:پس سه هفته دیگه دخترم تصمیمش را می گیره که خانه پدر بمونه یا خانه شوهر برده؟!
سرخ شدم.
رامین که خودش را به ظاهر با روزنامه سرگرم کرده بود ، سرش را بلند کرد و نگاهی به صورتم انداخت.لبخندی اجباری به پدرش زد و گفت:تو رو خدا توی گوش منشی من از این حرف ها نزنید.من هنوز به منشی ام احتیاج دارم و دوست ندارم او را به این زودی از دست بدهم.
همه به خنده افتادند.
دایی با کنایه گفت:رامین جان تو نگران نباش ، چون باید اینقدر این دختر را ببینی که دیگه خودت از او سیر شوی و بخاطر اینکه او را نبینی از شرکت رفتن صرف نظر کنی.
رامین چشم غره ای به دایی رفت و گفت:این حرف را نزن وگرنه یک دیگ شلغم میدهم بخوری تا...
یکدفعه صدای فریاد دایی بلند شد و به دنبال افتاد.رامین با خنده به آشپزخانه پناه برد.
همه به خنده افتاده بودند.
شیما کنار مسعود نشسته بود و حالش بهتر شده بود.گفتمکراستی ببینم فرزاد برای نامزدش خرید کرده است؟چون دیگه خیلی فرصت کم است.
شیما در حالی که استکان چای را روی میز می گذاشت گفت:آره همه خریدها را کرده اند.فقط سرویس طلا مانده است که قراره ان را بخرند.
آرام گفتم:اگه ناراحت نمیشوید سرویس طلای خودم را به آنها هدیه بدهم؟!
شیما جا خورد و با ناراحتی گفت:ولی او هدیه فرهاد است.
گفتم:فرهاد قبل از مرگش به من هدیه داده بود.ان گردنبند پروانه است که تا وقتی زنده هستم باید ان را حفظ کنم و وقتی هم که مردم باید ان را با من دفن کنید.
شیما گفت:خدا نکنه.انشاالله صد سال عمر کنی.و ادامه داد:شاید مادرم قبول نکند و یا فرزاد ناراحت شود.
گفتم:دوست ندارم اگه روزی ازدواج کردم طلاهای فرهاد عزیزم را خانه مردی غریبه ببرم.ولی فرزاد برادر اوست و میدانم که قدر آن را میداند.من هم ان پروانه را یادگاری نگه میدارم.
اسم فرهاد قلبم را میلرزاند و ارزوی با او بودن مانند کوه روی تنم سنگینی میکرد.همیشه با خودم میگفتم ای کاش از فرهاد بچه ای داشتم تا با جان و دل ان را حفظ میکردم.بچه ای که از زیباترین عشق بوجود امده بود.از اینکه چند بار جلوی وسوسه های فرهاد ایستادگی کرده بودم از خودم ناراحت بودم.شاید اگر از او بچه ای داشتم اینطور از عشق او نمیسوختم و مانند یک غنچه باز نشده پرپر نمیشدم و با عشق او بچه ام را بزرگ میکردم.ولی سرنوشت این بود.سرنوشتی که با بدترین قلم برایم نوشته شده بود.سرنوشتی که با سیاه ترین مرکب دنیا روی پیشانی بخت من نوشته شده بود.
صدای شیما را شنیدم که با اندوه گفت:ای کاش تو با فرزاد ازدواج میکردی.
به خودم آمدم.لبخندی سرد زده و گفتم:ولی فرزاد برادر من است.خودم فرزاد را قانع میکنم که سرویس طلا را قبول کند وگرنه خودم سر سفره عقد از طرف فرهاد عزیزم هدیه میدهم.بعد بلند شدم و بطرف اشپزخانه رفتم.
رامین را دیدم که داشت به غذا ناخنک میزد و تا مرا دید در قابلمه را گذاشت و نیشخندی موذیانه زد.
رو به مادرم کرده و گفتم:کلید را بده می خواهم خانه بروم تا لباسم را عوض کنم.
مادر گفتکراستی فرزاد امروز یک پاکت بزرگ اورده و به من داد و گفت که به تو بدهم.ان را روی تخت گذاشته ام.
گفتم:باشه.میدانم ان چی است.لطفا کلید را بده.
رامین بطرفم امد و گفت:اگه میترسی من هم با شما بیایم.بیرون خیلی تاریک است.
لبخندی زده و گفتم:یعنی فکر میکنی اینقدر من ترسو هستم؟حالا نگاه کن ببین چقدر دل شیر دارم.
رامین لبخندی زد و گفت:اینو که مطمئن هستم.هر چی باشه شما منشی عزی...و بعد حرفش را قطع کرد و تا بنا گوش سرخ شد.مادرم لبخندی موذیانه زد و رامین به سرعت از آشپزخانه خارج شد.
من هم جلوی مادر خجالت کشیدم.مادر کلید را دستم داد و به خانه رفتم.برق را روشن کردم و یک راست به اتاقم رفتم.به فرزاد چند هفته قبل سفارش کرده بودم که چند تا از عکسهای فرهاد را برایم پوستر کند.دو تا هم عکس عقدکنان ما بود که من او تنها کنار هم در حالتهای مختلف به گفته عکاس انداخته بودیم را بزرگ کرده بود.آرام عکسها را از پاکت در اوردم.چقدر صورتش زیبا و مهربان بود.با دیدن عکسها بی اختیار گریه میکردم و انها را روی سینه ام میفشردم.اصلا نمیتوانستم باور کنم که او را از دست داده ام.در حالی که همچنان گریه میکردم عکس ها را به دور تا دور اتاقم چسباندم.به هر طرف که بر می گشتم عکس عزیزم بود که یکدفعه صدایی شنیدم.از اتاق بیرون آمدم.رامین را دیدم که در سالن ایستاده است.تا مرا دید نفسی راحت کشید و گفت:الان یک ساعت است آمده ای خانه تا لباست را عوض کنی.همه دلواپس شده اند.از مسعود کلید گرفتم و به خانه شما امدم.چقدر صدایت زدم.چرا جواب ندادی؟
گفتم:اصلا حواسم نبود.چون توی اتاق خودم بودم.

sorna
03-23-2012, 03:07 PM
رامین نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت:شما که هنوز لباست را عوض نکرده ای.پس این همه مدت چکار میکردی؟و بعد به صورتم نگاه کرد که چشمهایم از فرط گریه پف کرده بود.اخمی کرد و گفت:افسون تو داری خودت را از بین میبری.تو داری با این گریه هایت مرا خرد میکنی.چرا...(به تو چیکار داره؟!)
حرفش را قطع کرده و گفتم:اگه میشه لحظه ای صبر کن الان برمی گردم.دوباره به اتاقم رفتم و یک پیراهن بلند مشکی ساده پوشیدم و از اتاق بیرون امدم.داشتم در اتاقم را کلید میکردم که رامین گفت:تو رو خدا برو لباست را عوض کن این مشکی لعنتی را از تنت خارج کن.عید که بیاید دو سال است که فرهاد بین ما نیست ولی تو هنوز مشکی میپوشی.
لبخند سردی زده و گفتم:تا وقتی که دلم پیش فرهاد است نمی خواهم رنگ دیگری بپوشم.
رامین نگاهی در چشمهایم انداخت و آرام گفت:اگه روزی مشکی را از تنت بیرون بیاوری یعنی اینکه توانسته ای او را فراموش کنی و دل به کس دیگری ببندی؟
گفتم:من هیچوقت مانند تو فرهاد را فراموش نمیکنم.او زندگی من است.
رامین با اخم گفت:شکوفه برایم یک خاطره است.من هیچوقت خاطراتم را فراموش نمیکنم ولی هیچوقت سعی نمیکنم این خاطره در زندگی حقیقی من نقشی داشته باشد.
لبخندی به او زدم و گفتم:ببخشید انگار من جز ناراحت کردن شما کار دیگه نمیتوانم انجام دهم.
رامین هم سعی کرد به عصبانیت خودش غلبه کند.لبخندی زد و گفت:چرا میتوانی کاری انجام دهی.لطفا بیا برویم که من از گرسنگی دارم ضعف میکنم.
با هم به خانه انها رفتیم.وقتی داخل پذیرایی شدیم همه طوری ما را نگاه کردند که من خجالت کشیدم و یک راست یه اشپزخانه فتم تا به مادر و مینا خانم کمک کنم.
مینا خانم سفره را به دستم داد و گفت:عزیزم لطفا سفره را پهن کن.
به پذیرایی رفتم.وقتی رامین سفره را در دستم دید جلو امد و سفره را گفرت و گفت:شما لطفا بنشینید من خودم سفره را میچینم.
لبخندی زده و گفتم:نگران نباشید.بشقابهایتان را نمی شکنم.
رامین اخمی کرد و گفت:منظور من این نبود که شما بشقابها را می شکنید.منظورم این بود که خودتان را خسته نکنید.
دایی به شوخی گفت:حتما آقا رامین از دست و پا چلفتی بودن تو با خبره که اصرار داره بنشینی.
رامین رو به دایی کرد و گفت:محمود اذیتم نکن که تلافی میکنم.افسون خانم خودش یک کدبانو است.
دوباره به اشپزخانه رفتم.پارچ اب را برداشتم.وقتی خواستم از در اشپزخانه خارج شوم رامین به سرعت به اشپزخانه امد و همین امر باعث شد که من به رامین بخورم و پارچ اب از دستم افتادو با صدای بلندی خرد شد.تمام لباسهای رامین خیس شده بود و پائین لباس من هم خیس بود.
با صدای شکستن پارچ اب همه به آشپزخانه امدند و وقتی مرا با رامین در ان حال دیدند زدند زیر خنده.
از خجال سرخ شده بودم.
دایی با خنده گفتکطفلک رامین میدانست که تو بالاخره چیزی را میشکنی که گفت بنشین خودم می اوردم.
رامین خم شد و گفتت:فدای سر افسون خانوم.همه اش تقصیر من بود.اقا محمود تو هم اینقدر بین ما را به هم نزن که حسابت را میرسم.
مسعود به شوخی آرام گفتکبیچاره رامین.
رامین سرش را بلند کرد.نگاهی به صورتم انداخت و ارام گفت:مواظب باش شیشه توی پات فرو نره.
من هم خم شدم تا در جمع کردن خورده شیشه ها کمکش کنم.گفتم:بهتره شما بروید لباستان را عوض کنید.من خودم انها را جمع میکنم.
رامین ارام بلند شد و به اتاقش رفت.
بعد از چیدن سفره رامین در حالی که سرحال و شنگول بود از اتاقش بیرون امد.
همه دور سفره نشسته بودیم.موقع غذا خوردن همه نگاهیهای زیر چشمی به من و رامین می انداختند و همین باعث شد که هر دو نفهمیم که غذا چه خورده ایم و معذب بودیم.
قلبم به شدت میطپید و دستم لرزشی خفیف داشت.
شیما لیوان ابی را به دستم داد و با نیشخند گفتکافسون جان بخور برای لرزش دست خیلی خوبه.
با این حرف او همه نیش هایشان باز شد و ارام می خندیدند.
همه متوجه حرکات من شده بودند که دیگه رامین را ناراحت نمیکردم و سعی میکردم با او خیلی خوب برخورد کنم.وای خدای من.چقدر رامین را ناراحت کرده بودم.چقدر او را مورد عذاب قرار میدادم و می گفتم که مقصر در مرگ شکوفه است ولی حالا متوجه اشتباهم شده بودم وسعی میکردم که او را دیگه ناراحت نکنم.رامین هم متوجه حرکات من شده بود و خوشحال به نظر میرسید.
موقعی که داشتم چای میخوردم نگاهی به رامین انداختم.چشمهای سیاه و مژه های بلندش او را زیباتر کرده بود.قد بلند و هیکل ورزیده اش خیلی برازنده ان صورت قشنگ بود.وقتی می خوندید دو طرف صورتش گودی زیبایی ظاهر میشد.صورت کشیده و خوب تراشیده اش واقعا دل هر دختری را به لرزه در می آورد.خانم محتشم حق داشت او را دوست داشته باشد.هیچوقت به رامین خوب دقت نکرده بودم.اولین باری بود که او را دقیق نگاه میکردم و او هم متوجه نگاه های زیرکانه من شده بود و کمی معذب به نظر میرسید.
شیما خیلی تیز بود.سرش را نزدیک گوشم اورد و گفت:انگار تو هم زیاد از او بدت نمیاد؟
لبخندی زده و گفتم:ای بدجنس تو امشب زاغ سیاه منو چوب زده ای.
اخر شب از خانواده اقای شریفی خداحافظی کردیم و به خانه خودمان امدیم.من از همان شب به بعد به کسی اجازه نمیدادم که به اتاقم بیاید و مادر و مسعود از این کار من تعجب کرده بودند.دوست نداشتم عکسهای فرهاد را در اتاقم ببینند و دوباره فکر کنند که من دیوانه شده ام.مادرم غرغر میکرد که می خواهم دق مرگش کنم و خیلی ناراحت شده ام.
یک هفته از ان موضوع گذشته بود.یک روز که همراه رامین به شرکت میرفتم رامین گفت:ببینم تو توی اتاقت چه چیزی گذاشته ای که به کسی اجازه نمیدهی داخل اتاقت شوند؟
گفتم:چیزی نیست ولی دیگه دوست ندارم کسی به اتاقم بیاید.می خواهم هر طور که دوست دارم اتاقم را درست کنم ولی مادرم مدام دخالت میکنه.من هم تصمیم گرفتم که اتاقم را مدام کلید کنم.
رامین لبخندی زد و گفت:من چی؟به من اجازه میدهی که به اتاقت بیایم؟
نگاهی به صورتش انداخته و گفتم:حتی شما.
رامین لبخندی زد و دیگر چیزی نگفت.

sorna
03-23-2012, 03:08 PM
رامین خیلی به من محبت می کرد و من هم هر روز که می گذشت به او علاقمندتر می شدم. او هم متوجه این موضوع شده بود و راضی به نظر میرسید. موقع تحویل سال نو ، رامین اصرار کرد که من در آن لحظه در خانه شان باشم. اول قبول نکردم .لی وقتی اصرار و خواهشهایش را دیدم به اجبار قبول کردم که به خانه آنها بروم.(آره جون خودت)
ولی وقتی موقع سال تحویل به خانه شان رفتم ، متوجه شدم که خانم و آقای شریفی خانه نیستند. وقتی رامین تعجبم را دید لبخندی زد و گفت : آنها صبح با هواپیما به مشهد رفتند تا موقع سال تحویل در حرم آقا باشند.
با دلخوری نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم . رامین در حالی که میز را می چید گفت : چون تنها بودم از شما خواستم که موقع سال تحویل با هم باشیم.
قلبم به شدت می زد و از اینکه با رامین تنها بودم خیلی معذب شده بودم. هر دو سر میز نشستیم و قرآن آسمانی را برداشتیم و شروع به خواندن کردیم. سکوتی فضا را پر کرده بود. فکر کنم در آن لحظه ، اگر صدای تیک تیک ساعت به گوش نمی رسید هر دو می توانستیم در آن سکوت صدای قلب همدیگر را بشنویم .
ساعت سه و بیست دقیقه بعد از ظهر بود که سال تحویل شد . وقتی سرم را از قرآن بلند کردم نگاه من و او به هم گره خورد.
لبخندی به هم زدیم . رامین آرام گفت : سال نو مبارک ، انشاء الله امسال عید خوبی داشته باشی.
در حالی که صدایم به وضوح می لرزید گفتم : عید شما هم مبارک . امیدوارم سالها زنده باشی و عیدهای زیادی را ببینی.
رامین کاسه ای برداشت و برایم آجیل در آن ریخت و شیرینی و شکلات جلوی رویم گذاشت. از پذیرایی او خنده ام گرفت ولی به اجبار خنده ام را مهار کردم . ولی او متوجه شد . گفت : اینجا من از شما پذیرایی می کنم . وقتی خانه مادرت رفتیم باید شما از من پذیرایی کنید.
گفتم : این که حتمی است.
رامین گفت : افسون تو چرا مشکی را از تنت درنمی آوری من خسته شده ام.
گفتم : نمی توانم این کار را بکنم .
رامین لبخندی زد و گفت : تو دختر لجبازی هستی که من چاره ای جز تسلیم ندارم و بعد رامین به آشپزخانه رفت.
نمی خواستم یاد دو سال پیش باشم که با فرهاد در آن موقع چطور عشق می ورزیدم. ولی چشمهای میشی رنگ او قلبم را آتش می زد و ناخودآگاه اشک از روی صورتم روانه شد. وقتی رامین با سینی چای به اتاق آمد من سریع بلند شدم. پشتم را به او کردم و جلوی پنجره ایستادم.
رامین سینی چای را روی میز گذاشت و به طرفم آمد و گفت : افسون.
را پاک کردم و به طرفش برگشتم . رامین نگاهی به چشمهایم انداخت و گفت : تو داری گریه می کنی؟
لبخندی زده و گفتم : نه چیزی نیست . کمی دلم گرفت.
رامین گفت : لطفا وقتی کنار من هستی از ریختن اشک خودداری کن که خیلی ناراحت می شوم.
به خاطر اینکه او را ناراحت نکرده باشم به شوخی گفتم : پس شما لطفا یک تابلوی ورود ممنوع درست کنید و جلوی چشمهایم بگذارید تا اشکهایم آن را ببینند و در یک جا جمع نشوند.
رامین به خنده افتاد و گفت : اگه این باعث شود تو دیگه اشک نریزی بهت قول می دهم که دو تا برایت درست کنم و بعد دستم را گرفت و گفت : بهتره سر میز بنشینیم و بعد از اینکه چای خوردیم با هم به خانه شما برویم.
با هم سر میز نشستیم . بعد از اینکه جچای خوردیم رامین در حالی که سرخ شده بود جعبه کوچکی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت : این چیز ناقابلی است که برایت گرفته ام . ببخشید که کمی دیر شد. چون خجالت کشیدم در آن لحظه به تو بدهم.
در حالی که دستم به وضوح می لرزید آن را گرفتم و تشکر کردم .
رامین آرام گفت : دوست دارم آن را باز کنی ببینی قشنگ است یا نه.
کادوی روی آن را باز کردم . وقتی در جعبه را گشودم دیدم انگشتری زیبا و قشنگ داخل آن است . آرام تشکر کردم و آن را روی میز گذاشتم. احساس کردم رامین از این کار من ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد.
گفتم : به نظرت اینو خودم دستم کنم و یا اینکه دوست داری خودت آن را در انگشت من بگذاری.
برقی از خوشحالی در چشمهایش درخشید و گفت : اگه اجازه بدهی خیلی دوست دارم خودم این کار را بکنم. و بعد انگشتر را برداشت ، دستم را به طرفش گرفتم . دست هر دوی ما می لرزید. آن را در انگشتم کرد. لحظه ای خواست که دستم را بگیرد ولی این کار را نکرد . از روی صندلی بلند شد و گفت : مبارکه امیدوارم خوشت اومده باشه و با این حرف استکانها را جمع کرد و به آشپزخانه رفت.
قلبم به شدت می زد و تنم گلوله ای از آتش شده بود. انگشتر را در دستم کمی چرخاندم و بعد ناخودآگاه بوسه ای به آن زدم. لحظه ای احساس کردم که بوسه را به دست او زده ام.
رامین بعد از لحظه ای کمی طولانی با سینی چای به اتاق برگشت و گفت : این چای را بخوریم و با هم برویم.
گفتم : از هدیه ات خیلی ممنون هستم. انگشتر قشنگی است.
رامین گفت : این انگشتر را دو سال قبل وقتی که نامزد فرهاد بودی برایت خریده بودم. چند دفعه تصمیم گرفتم روز اول عید آن را بهت هدیه بدهم ولی فکر کردم شاید فرهاد از این کار من ناراحت بشود و از من کینه ای به دل بگیرد . به خاطر همین آن را ندادم و پارسال تو وضع روحی درستی نداشتی که آن را بهت بدهم. می ترسیدم عصبانی شوی. ولی امسال خدارو شکر تونستم این هدیه ای که دو سال است مرا زجر می دهد را به صاحب اصلی اش بدهم.
آرام گفتم : امسال مگه با سالهای دیگه فرق داره.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : من اینجور احساس می کنم ولی نمی دانم احساس تو چی است. چون قلب من با قلب سنگی تو فرق می کنه.
لبخندی زده و گفتم : تو هنوز فکر می کنی قلب من مانند سنگ است.
رامین در حالی که چای خودش را روی لب می گرفت گفت : نه به سنگی چند سال قبل. چون الان چشمهایت به من می خندد ولی آن موقع ها اینطور نبود . چشمهایت با نفرت نگاهم می کرد و بعد چای را سر کشید.
به صورتش نگاه کردم.
رامین گفت : چرا اینطور نگاهم می کنی. مدتی است که نگاه هایت می خواهند حرف بزنند و از من چیزی می خواهند.
لبخندی زده و گفتم : به نظر تو می خواهند چه بگویند. و ازت چه می خواهند؟
رامین آرام گفت : دوست داری بهت بگم که از من چه می خواهند ؟
گفتم : اره بگو.
رامین به صورتم نگاه کرد و گفت : تو دوست داری که بهت بگم دوستت...
در همان لحظه زنگ در به صدا درآمد.
رامین سکوت کرد. نگاهی به صورتم انداخت و گفت : بهتره ببینم چه کسی مانند خروس بی محل زنگ در را فشرد.
از این حرف او به خنده افتادم.
رامین هم خندید و بلند شد و بعد چند لحظه مسعود و شیما همراه لیلا و دایی محمود وارد خانه شدند.
وقتی آنها را دیدم ناخود آگاه سرخ شدم و با خجالت سرم را پایین انداختم . شیما و لیلا به طرفم آمدند و به هم سال نو را تبریک گفتیم. مسعود و دایی محمود را بوسیدم و به آنها تبریک گفتم.
دایی محمود خندید و گفت : ما دیدیم شما دو نفر دیر کردید گفتیم که خودمان بیائیم به شما سر بزنیم و سال نو را تبریک بگوئیم.
رامین در حالی که سرخ شده بود و گفت : ببخشید که دیر کردیم. تا کمی صحبت کردیم و آجیل خوردیم دیر شد و خواست که برود و سایل پذیرایی بیاورد که لیلا گفت : رامین جان تو بنشین و اجازه بده افسون خانم از ما پذیرایی کنه.
دایی گفت : لیلا راست می گه هر چه باشه امروز توی این خونه زن خونه افسون خانوم است. باید او از ما پذیرایی کنه.
رامین نگاهی به من انداخت و گفت : انگار دوبار آقا محمود می خواد شما را امتحان کنه. ولی ایندفعه دو نفر شده اند.
لبخندی زده و گفتم : می دان که ایندفعه برنده هستم.
دایی گفت : دفعه قبل هم برنده بودی.
رامین لبخندی زد و با کنایه گفت : بله واقعا دست پخت عالی و خوشمزه ای دارند.
چشم غره ای به رامین رفتم .او به خنده افتاد.
وارد آشپزخانه شدم . نمی دانستم وسایل آنها کجاست . رامین را صدا زدم . او به آشپزخانه آمد گفتم : نمی دانم پیش دستی های شما کجا است.
رامین در حالی که آنها را از بالای کابینت در می آورد گفت : لیلا تازگی ها داره سر زبون دار می شه.
گفتم : چیه خوشت اومد که نگذاشت شما پذیرایی کنید.
رامین لبخندی زد و گفت : آره خیلی خوشم اومد. گفتم : خدا به داد زن شما برسه با این خواهر شوهری که نصیبش می شود.
رامین لبخندی زد و گفت : نمی خواد نگران باشی. او دختر خوبی است و کاری به کار عروسش نخواهد داشت و با این حرف از آشپزخانه بیرون رفت.
بعد از پذیرایی که همراه با گوشه کنایه دایی و شیما و لیلا بود و مرا اذیت می کردند همه با هم به پیش مادرم رفتیم.
مادر وقتی مرا همراه رامین دید اشک در چشمهایش جمع شد و مرا در آغوش گرم و پر عاطفه خودش کشید.
وقتی من نشستم رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : انگار قرار ما یادتان رفته.
گفتم : ولی من از شما و مهمانهایتان پذیرایی کردم.
رامین لبخندی زد و گفت : ولی نه در خانه خودتان.
لبخندی به او زدم و آرام گفتم : بی انصاف خسته هستم.
او به خنده افتاد.
از آنها پذیرایی کردم و سعی می کردم از رامین بیشتر پذیرایی کنم.(إإإإإإإإإإإإإإإإإإإإ) http://www.98ia.com/modules/Forums/images/smiles/icon_wink.gif
مادر مرا صدا زد . به آشپزخانه رفتم. مادر گفت : ببینم این انگشتر را چه کسی بهت داده است.
در حالی که سرخ شده بودم گفتم : آقا رامین لطف کرده است و این ... بعد با خجالت سرم را پایین انداختم. (بچه ها یاد بگیرید چه قدر حیا داره)
مادر در حالی که خوشحال بود گفت : من می دانستم رامین حتما برایت هدیه گرفته است که اینقدر اصرار دارد که برای تحویل سال پیش او باشی. به خاطر همین من هم از طرف تو یک ساعت گرفته ام که تو به او هدیه بدهی.
با شنیدن این حرف قلبم فرو ریخت و با ناباوری گفتم : نه مادر من این کار را نمی کنم.
مادر با اخم گفت : بی خود حرف نزن . خوب نیست . او برای تو هدیه گران قیمتی گرفته است. تو هم باید چیزی به او بدهی و بعد از کشوی کابینت جعبه کادو را بیرون آورد و گفت : حالا اینو بگیر و خیلی با خوشرویی و متین به او هدیه بده.
با بغض گفتم : مامان.
یکدفعه به گریه افتادم و سرم را روی سینه مادر گذاشتم. مادرم با ناراحتی دستی به موهایم کشید و گفت : عزیزم گریه نکن. می دان رامین می تونه جای خالی فرهاد عزیزمان را برایت پر کنه.
ولی نمی دانم چرا این پسر ساکت است و پا پیش نمی گذارد.
با بغض گفتم : مامان من نمی توانم این هدیه را به او بدهم . اصلا قدرت این کار را ندارم .
مادر آن را به دستم داد و گفت : بهت اصرار نمی کنم ولی هر وقت احساس کردی که می تونی این کار را بکنی حتما هدیه اش را به او بده تا خوشحالش کرده باشی.
آن را از مادر گرفتم. در همان لحظه صدای رامین را شنیدم که مرا صدا زد.
مادر دستی به پشتم زد و گفت : برو عزیزم ببین آقا رامین با تو چکار داره.
به پذیرایی رفتم . رامین به طرفم آمد و آهسته گفت : حاضری به هم به دیدن مادربزرگ و پدربزرگ برویم.
با خوشحالی گفتم : رامین. و به صورت مهربانش نگاهی انداختم.
لبخندی زد و گفت : خوب پس آماده شو تا با هم به دیدنشان برویم.
سریع آماده شدم و همراه او به خانه پدربزرگ رفتیم.
..............

sorna
03-23-2012, 03:08 PM
آنها از دیدن ما خیلی خوشحال شده بودند و از رامین مدام پذیرایی میکردند.رامین توانست مهر خودش را در دل پدربزرگ و مادبزرگ بیندازد و با آنها خیلی گرم مشغول صحبت شد.
مادربزرگ اصرار داشت که شام را آنجا بمانیم ولی رامین قبول نکرد و گفت:قراره پدر و مادرش شب با هواپیما به تهران برگردند و او باید خانه باشد.بعد از آنها خداحافظی کردیم و با هم به خانه برگشتیم.رامین خیلی اصرار داشت تا موقع آمدن پدر و مادرش من در خانه انها باشم ولی قبول نکردم ودر حالی که رامین از من دلخور شده بود از او خداحافظی کردم و به خانه خودمان رفتم.از مادر خواستم که با هم به خانه پروین خانم برویم.من و مادرم همراه مسعود و شیما با هم به انجا رفتیم.از اینکه موقع تحویل سال نو در کنار آنها نبودم از ته دل خیلی خود را سرزنش میکردم.ساعت ده شب بود که رامین و خانواده اش برای تبریک سال نو به خانه پروین خانم امدند.
ده روز بیشتر به عروسی فرزاد نمانده بود و پروین خانم از من خواست که در این چند روز کنار او باشم و من هم پذیرفتم.وقتی رامین و خانواده اش و مادر و مسعود داشتند به خانه میرفتند رامین با ناراحتی بطرفم آمد و آهسته گفت:تو می خواهی ده روز اینجا بمانی؟
لبخندی زده و گفتم:آره می مانم.
رامین با دلخوری گفت:اصلا به فکر من نیستی.من چطور ده روز تو را نبینم؟
لبخندی زده و گفتم:مگه شما کاری دارید؟
رامین با اخم گفت:خودتو لوس نکن.به انها بگو نمیتوانی بمانی.آخه یکی دو روز که نیست و با ناراحتی ادامه داد:ده روز خیلی زیاد است.
لبخندی زده و گفتم:متأسفم.
رامین با ناراحتی رفت.در مدت این ده روز اصلا به خانه خودمان نرفتم.فقط تلفنی با مادر صحبت کرده بودم.در دلم احساس میکردم که خیلی دلم برای رامین تنگ شده است ولی به روی خودم نمی آوردم.فرزاد و پروین خانم از بودن من در کنار خودشان خوشحال بودند.
تا اینکه روز عروسی فرا رسید و فرزاد از من خواست که همراه عروس به آرایشگاه بروم.هر چه شیما از من خواست موهایم را درست و یا آرایش کنم قبول نکردم.پیراهن بلند مشکی تنگ پوشیدم که جلوی لباس تمام با مرواریدهای ریز سیاه گلدوزی شده بود و موهایم را هم ساده شانه زدم و روی شانه هایم ریختم.
شیما تا مرا دید لبخندی زد و گفت:چقدر خوشگل شدی.بعد ارام سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:اگه امشب سامان تو رو ببینه دیوانه میشه.به خدا توی این مدت بیچاره فرزاد از دست او کلافه شده بود ازبس که می خواست او را واسطه قرار دهد تا با تو صحبت کند.ولی فرزاد مدام طفره میرفت.او اصلا از سامان خوشش نمیاد.
در همان موقع عروس از اتاق مخصوص آرایش عروس بیرون آمد.خیلی قشنگ شده بود.از صمیم قلب برایش آرزوی خوشبختی کردم.وقتی به خانه عروس رفتیم من سر سفره عقد نرفتم.فرزاد به دنبالم آمد و گفت:زن داداش عاقد آمد و عقد داره شروع میشه زودباش بیا.
گفتم:نه فرزاد جان.بعد از عقد می آیم.
شیما در همان لحظه سراسیمه آمد و گفت:افسون جان تو رو خدا بیا سر سفره عقد.بدون تو مزه نمیده.تو اگر فکر میکنی که ما ناراحت میشویم که چون فرهاد بین ما نیست و تو نبایستی سر سفره عقد بیایی ، کاملا در اشتباه هستی.
فرزاد با اخم دستم را گرفت و گفت:زن داداش بخدا اگه نیایی نمیگذارم عقد انجام شود.
فرزاد را بطرف خودم کشیدم و با ناراحتی گفتم:اگه شما مرا دوست دارید و راحتی مرا می خواهید ، بگذارید همینجا بمانم.لطفا اینقدر اصرار نکنید که از شما دلگیر میشوم.
فرزاد و شیما هر دو پکر شدند و بطرف اتاق عقد رفتند.بعد از مراسم عقدر سرویس طلایی که فرهاد برایم با سلیقه خودش خریده بود به دست فرزاد دادم.وقتی او گردنبند را به گردن همسرش میبست نگاهی بغض آلود به من انداخت ولی من لبخندی به او زدم و سرم را به عنوان رضایت برایش تکان دادم.ولی دلم داشت آتش میگرفت.در قلبم غوغایی به پا شده بود.ذره ذره داشتم خرد میشدم.چقدر این رویای شیرین زود گذشت.انگار همین چند روز پیش بود که فرهاد سینه ریز را به گردنم میبست و زیر گوشم زمزمه ای از عشقش میکرد.
رنگ صورتم اشکارا پریده بود.یک لحظه منقلب شدم ولی هر طور بود به خودم مسلط شدم.از اتاق بیرون امدم.فرزاد چقدر غمگین بود.او هم مانند من به دنبال فرهاد میگشت تا نشانی از او بیاید.به داخل حیاط رفتم تمام تنم داغ شده بود.
صدای رامین را شنیدم که گفت:دختر باز که تو مشکی پوشیده ای.پیش خودم گفتم لااقل امروز تو را با لباس دیگری میبینم.(به همین خیال باش!!)
پشتم به او بود.بطرفش برگشتم.نگاهمان به هم افتاد.لبخندی به او شده و گفتم:سلام.شما کی تشریف آوردید.
رامین لبخندی زدو گفت:یک ربع میشه آمده ایم.بعد با ناراحنی به صورتم نگاه کرد و گفت:تو چرا رنگت پریده؟
دستی به صورتم کشیده و گفتم:چیزی نیست ، داخل اتاق عقد گرم بود کمی حالم به هم خورد.آمدم بیرون تا...
رامین با ناراحتی حرفم را قطع کرد و گفت:مگه داری با بچه حرف میزنی؟تمام حرف هایت بهانه است.تو هنوز نتوانسته ای فراموشش کنی؟اخه تو چقدر خود آزار هستی.بخدا فرهاد هم راضی نیست که تو اینطور عذاب بکشی.
لبخندی به او زدم و با هم بطرف میزی که کنار دیوار بود رفتیم و نشستیم.رامین کت و شلوار زیتونی رنگی پوشیده بود که واقعا برازنده ان هیکل ورزیده بود و یک کراوات به همان رنگ پیراهن سفیدش داشت.
آرام گفتم:خانوم محتشم حق داره که خیلی خاطرخواه شما باشه.اگه امروز شما را میدید غش میکرد.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت:جدی میگی؟یعنی او اینقدر به من علاقمند است؟
از این طور حرف زدن رامین جا خوردم.با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:نکنه شما هم...
رامین حرفم را قطع کرد و در حالی که چای می خورد گفت:درباره من لطفا فکرهای ترسناک نکن که اصلا خوشم نمیاد.
در همان لحظه سامان بطرفم امد و گفت:اجازه میدهید چند لحظه وقت شما را بگیرم؟
نگاهی به رامین انداختم.او نگاهی به صورتم انداخت ولی سکوت کرده بود.از سر میز بلند شد و بطرف پدرش رفت.
سامان دوباره حرف های گذشته را شروع کرد و اصرار داشت که درباره او فکر کنم.من تمام حواسم پیش رامین بود.با گوشه چشم به رامین نگاه کردم.عصبی به نظر میرسید.لحظه ای نگاهمان به هم افتاد.به او لبخندی زدم ولی رامین صورتش را از من برگرداند.سامان همینجور صحبت میکرد و من اصلا گوشم به او نبود.به رامین فکر میکردم.یکدفعه سامان گفت:حالا اجازه می دهی همینجا از مادرت دوباره شما را خواستگاری کنم؟
نگاهی به صورت قشنگش انداختم ولی زیباییش برایم مهم نبود.گفتم:ولی من هنوز آمادگی هیچ حرفی را ندارم.بعد سریع بلند شدم و بطرف رامین رفتم ولی باز غرور لعنتی من اجازه نداد که به او نزدیک شوم.نگاهی به صورتش انداختم که رامین متوجه ام شد ولی از کنارش گذشتم و به اتاق عقد رفتم.
فرزاد وقتی مرا دید گفت:ببینم با سامان صحبت کردی؟
گفتم:من حرف هایم را قبلا به او زده ام ولی او نمی خواد کوتاه بیاید.من هم خسته شده ام.
فرزاد گفت:نکنه قبول کرده ای؟
با تعجب گفتم:ولی من فقط گفتم که خسته شده ام نگفتم که قبول کرده ام.
فرزاد با خوشحالی گفت:آخ اگه تو با او ازدواج نکنی من چقدر خوشحال میشوم.اصلا از او خوشم نمیاد.خیلی مرد سمجی است.
چشم غره ای به فرزاد رفتم و گفتم:لطفا پشت سر برادر زنت و استاد من اینطور حرف نزن که خوشم نمیاد.
فرزاد به خنده افتاد.دستم را گرفت و گفت:چقدر از این بابت خوشحالم.ای کاش میشد شما با اقا رامین ازدواج کنید.او مرد بزرگی است.
جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم.
فرزاد وقتی تعجبم را دید لبخندی غمگین زد و گفت:آقا رامین واقعا انسانی بزرگ است.من میدانم که او شما را دوست دارد.این موضوع را از شیما شنیده ام.مادرم هم خیلی دوست دارد شما با او ازدواج کنید.
سرم را پایین انداختم.
فرزاد با بغض گفت:شما بهترین عروس دنیا هستی.من وقتی داشتم سرویس طلا را در گردن همسرم میبستم در یک لحظه فرهاد را دیدم که کنار شما ایستاده است.در آن لحظه داشتم دیوانه میشدم.
فرزاد تا این حرف را زد انگار دنیا دور سرم چرخید.تعادلم را از دست دادم.نزدیک بود به زمین بیفتم.ولی فرزاد مرا گرفت و روی صندلی نشاند و با ناراحتی گفت:منو ببخش.من نبایستی این حرف را میزدم.شما را ناراحت کردم؟
آرام گفتم:چیزی نیست فقط کمی سرم گیج رفت.اگه میشه منو تنها بگذار.
فرزاد گفت:آخه چطور شما را با این حال تنها بگذارم؟
گفتم:آقا فرزاد خواهش میکنم.
فرزاد با ناراحتی از کنارم دور شد.یک لحظه یاد عقدکنان خودم افتادم که شکوفه را کنار رامین دیده بودم و حالا فرهاد عزیزم در کنار من بود.بغض روی گلویم نشسته بود ولی خودداری میکردم.
آرام بلند شدم و بطرف دستشویی رفتم و صورتم را آب زدم تا کمی حالم جا بیاید.وقتی بیرون آمدم سامان را جلوی رویم دیدم.لبخندی اجباری زدم.
او جلو آمد و گفت:انگار حالت زیاد خوب نیست؟
گفتم:حالم خوبه فقط کمی خسته هستم.سریع از کنارش گذشتم و داخل حیاط رفتم.در گوشه ای روی صندلی نشستم.چقدر احساس تنهایی میکردم.پیش خودم فکر یکردم که اگه رامین مرا دوست دارد چرا سکوت کرده است؟نکنه می خواهد تلافی گذشته را بکند؟پس اون نگاه ها چیه؟پس حرفهای دو پهلوی او که می خواهد به من بفهماند که دوستم دادرد چیه؟چرا پا پیش نمی گذارد؟چرا سکوت کرده است؟
صدای موزیک فضا را پر کرده بود.احساس کردم کسی کنارم نشست.نگاه کردم.باز سامان لجباز بود.عصبی شده بودم.به رامین نگاهی انداختم.داشت با مردی مسن صحبت میکرد و زیر چشمی نگاهی به من انداخت.
سامان گفت:افسون خانوم میتونم از شما خواهشی بکنم؟
گفتم:بفرمایید.گفت:می خواهم نیم ساعتی با هم بیرون برویم تا من کمی با شما بهتر صحبت کنم.
گفتم:من و شما خیلی با هم صحبت کرده ایم.
وقتی اصرار سامان را دیدم و دیدم که رامین بی خیال نشستهاست و عکس العملی نشان نمی دهد حرصم گرفت.بلند شدم و گفتم:باشه من اماده ام که برویم.هر دو سوار ماشین شدیم و سامان شروع کرد به صحبت کردن.اصلا حواسم به او نبود.
سامان با حالتی عصبی که مشخص بود کلافه شده است گفت:افسون ، فقط بگو چه موقع می خواهی ازدواج کنی.من تا آن موقع صبر میکنم در صورتی که مرا دوست داشته باشی.
گفتم:من شما را بعنوان برادر و استادم دوست دارم ولی...
حرفم را قطع کرد و گفت:ولی نداره.من حاضرم تا هر وقت که تو امادگی ازدواج پیدا کنی صبر کنم ولی در صورتی که صبر کردن من بیهوده نباشه.چرا اینقدر عذابم می دهی؟(عجب رویی داره این بشر!)
یک لحظه با خودم گفتم:رامین میداند که سامان خواستگار سمج من است ، پس چرا عکس العمل نشان نمی دهد؟چرا بی تفاوت است؟
در همان لحظه سامان مرا به خودم آورد و گفت:اگه میشه پنج روز به من فرصت بده تا من درباره شما فکر کنم.بعد جوابتان را میدهم.
احساس کردم سامان از این حرف خوشحال شد.چون هیچوقت از او فرصت نخواسته بودم و او حالا خودش را برنده میدانست.
لبخندی زد و گفت:حاضرید با هم آبمیوه ای بخوریم؟
قبول کردم و با هم به مغازه رفتیم.
یک دلم می گفت که به سامان جواب مثبت بدهم و در یک دلم احساس میکردم که رامین را با تمام وجود دوست دارم.بعد از نیم ساعت هر دو به خانه برگشتیم.هر چه دنبال رامین گشتم او را پیدا نکردم.
از مینا خانوم سراغ او را گرفتم او با ناراحتی نگاهی به من انداخت و گفتکنمیدانم چرا او عصبی بود و به خانه رفت تا استراحت کنم.فکر کنم خسته شده بود.
چیزی نگفتم.
آخر شب سامان من و مادرم و اقای شریفی و خانمش را جلوی در خانه مان رساند.وقتی پیاده شدیم سامان گفت:من پنج روز دیگه به شما زنگ میزنم و جوابم را از شما می گیرم.امیدوارم جوابتان مثبت باشد .بعد خداحافظی کرد و از ما دور شد.
مینا خانم با نگرانی نگاهی به من انداخت و خداحافظی کردند و همراه آقای شریفی به خانه خودشان رفتند.
فردا ان روز فرزاد به دنبالم امد تا دو روز دیگه که روز سیزده بدر بود من با آنها باشم و من هم پذیرفتم.سیزده بدر را همراه فرزاد و همسرش و پروین خانم به فیروزکوه در ویلای یکی از دوستان فرزاد رفتیم.روز خوبی بود و فرزاد سعی میکرد محیط را شاد نگه دارد ولی با اینکه ماسک خوشحالی بر چهره زده بود ولی چشمهایش غم را نشان میداد.آخر شب فرزاد مرا به خانه رساند چون بایستی فردا به شرکت می رفتیم.از فرزاد تشکر کردم و به خانه رفتم.وقتی مادر مرا دید لبخندی زد و گفت:بی انصاف تو عید اصلا پیش ما نبودی.تمام سیزده روز را خانه پروین خانم بودی.فقط روز اول عید و یازدهم عید خانه بودی.دلمان برایت تنگ شده بود.
مادرم را بوسیده و گفتمکنمیدانم چرا در برابر پروین خانم و فرزاد هیچ اراده ای از خودم ندارم.انها را هنوز جزو خودم میدانم.انگار فرهاد برایم زنده است و این وظیفه من است که به انها احترام بگذارم.
مادر با لبخند شیطنت امیزی گفت:ولی باید کمی هم به فکر اطرافیانت باشی.الان سه روز است که رامین به خانه نیامده و امشب خیلی عصبی و ناراحت به خانه خودشان امد.طفلک خیلی از دوری تو ناراحت است.
در حالی که خجالت کشیده بودم گفتم:مامان اذیتم نکن.بعد به اتاقم رفتم.
فردا صبح وقتی از خانه بیرون رفتم تا به شرکت بروم دیدم رامین به دنبالم نیامده و من در حالی که برای اولین بار بعد از مرگ فرهاد کت و دامن سفید رنگی پوشیده بودم به شرکت رفتم.
کارکنان شرکت با دیدن من خوشحال شدند و می گفتند که چه عجب رنگ لباست عوض شده است.پشت میز نشستم.خانم محتشم نگاهی از حسادت به من انداخت و گفت:چه خبر شده؟به خودت صفا داده ای.
لبخندی به او زده و گفتم:خب من هم انسان هستم.باید کمی به خودم برسم.بعد مشغول کار شدم.
در همان لحظه رامین به شرکت آمد.وقتی او را دیدم به احترامش بلند شدم و به او سلام کردم.نگاهی به سر تا پایم انداخت و رنگ صورتش به وضوح پرید.جواب سلامم را نداد و با ناراحتی وارد اتاقش شد.
ساعت ده صبح بود که خانم محتشم چند تا پرونده برایم اورد تا انها را تاریخ بزنم.انها را تاریخ زدم و بایستی انها را به دست رامین میدادم تا بررسی کند.
در زدم و داخل دفترش شدم.
وقتی رامین مرا دید اخم کرد.پرونده ها را روی میزش گذاشتم و گفتم:لطفا اینها را بررسی کنید تا توی نوبت بگذارم.
رامین پرونده ها را کنار گذاشت و دوباره نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفتکانگار بالاخره راضی شدی کسی را دوست داشته باشی که رنگ لباست عوض شده است؟
بخاطر اینکه سر به سرش بگذارم گفتم:بالاخره باید این قلب به کسی تعلق داشته باشد و حالا او را پیدا کرده است.
پوزخند تمسخرامیزی زد و گفت:چه مرد خوشبختی که توانست قلب سنگ تو را به خودش متعلق کند.
آرام گفتم:سعی میکنم مرد خوشبختی شود و خودش را خوشبخت ترین مرد دنیا بداند.
رامین با خشم نگاهم کرد و تا امد حرفی بزند خانم محتشم در زد و داخل اتاق رئیس شد من هم سریع ازاتاق او بیرون امدم.ظهر موقع ناهار به ناهار خوری رفتم و سر جای همیشگی خودم نشستم.بعد از 5 دقیقه رامین دوشادوش خانم محتشم وارد سالن ناهارخوری شد و برای اولین بار خانم محتشم سر میز رامین نشست و لبخندی پیروزمندانه به من زد.
نگاهی به رامین انداختم او خیلی سرد نگاهم کرد و بعد مشغول صحبت کردن با خانم محتشم شد و خانم محتشم با صدای بلندی می خندید.
یک لحظه یاد فرهاد عزیزم افتادم که بخاطر اذیت کردن من با ان سه دختر جلف چطور می خندید تا مرا ناراحت کند.یاداوری ان روز باعث شد لبخندی روی لبهایم بنشیند.
سرم را پائین انداختم و مشغول خوردن غذا شدم.ولی نمیدانم چرا حسادت مانند یک هیولا روی دلم نشست ولی به اجبار به روی خودم نمی اوردم.در همان لحظه کارمند خانمی که کنارم نشسته بود سیگاری را اتش زد و به من هم تعارف کرد.ناخوداگاه یکی از ان را برداشتم و روی لبم گذاشتم.او لبخندی زد و فندک را روی سیگار گرفت تا من سیگارم را روشن کنم.آن را روشن کردم و بلند شدم و تشکر کردم و از کنار رامین خیلی خونسرد رد شدم و در حالی که سیگار لای انگشتم بود بطرف دفتر کار رفتم.پشت میز نشستم.اولین بار بود که سیگار به لب میبردم.زبانم می سوخت و دهنم بوی بدی گرفت.ولی نمیدانم چرا با این حال ان را میکشیدم.هنوز روی صندلی خوب جا به جا نشده بودم که رامین با عصبانیت به دفتر امد و تا سیگار را توی دستم دید با خشم بطرفم امد.با دیدن قیافه عصبانی او از سر جایم بلند شدم.او با خشم سیگار را از دستم بیرون کشید و بعد سیلی محکمی به صورتم زد.صورتم را گرفتم.او سیگار را با دست خرد کرد.ناخودآگاه گفتم:رامین دستت میسوزه.
با عصبانیت نگاهی به صورتم انداخت و به اتاقش رفت.
جای دست رامین روی صورتم مانده بود.نمیدانم چرا وقتی او مرا زد ناراحت نشدم و اصلا کینه ای از او به دل نگرفتم.لحظه ای بعد صدای به هم ریختن چیزی از اتاق رامین شنیده شد.میدانستم او عصبانی است.بخاطر همین خیلی ناراحت بودم.
غروب به خانه مادربزرگ رفتم.وقتی مادربزرگ مرا دید خوشحال شد و گفت:عزیزم بیا تو آقای محمدی اینجا تشریف دارند.
خوشحال شدم و همراه مادربزرگ داخل خانه شدیم.

sorna
03-23-2012, 03:09 PM
او با دیدن من در حالی که تا بنا گوش سرخ شده بود ، سلام و احوال پرسی کرد. پرسیدم شما کی از مسافرت تشریف آوردید ؟ خیلی دلمان برای شما تنگ شده بود.
آقای محمدی در حالی که سرش پایین بود و آرام صحبت می کرد گفت : مدت یک هفته می شه از آلمان آمده ام ولی آنقدر رفت و آمد در خانه ما زیاد بود که نتوانستم زودتر به شما سر بزنم . خودم دلم داشت برای شما...
به روی خودم نیاوردم . مادربزرگ لبخندی زد و جلوی مادربزرگ میوه گذاشت.
پدربزرگ که آتش بیار معرکه بود گفت : لطفا حرفتان را قطع نکنید . اینجا کسی غریبه نیست.
بیچاره آقای محمدی تا بنا گوش سرخ شده بود و به من من افتاده بود. عینک ته استکانی اش را روی صورت جابه جا کرد و لیوان آب را سر کشید.
از آقای محمدی خوشم می آمد . خیلی مظلوم بود و بیشتر مواقع گوش می داد تا اینکه حرف یزند . همیشه تمام حرکاتش با آرامش همراه بود. و خیلی مرد مؤدب و متینی بود.
پدربزگ که خیلی از او خوشش می آمد ، یکدفعه رو به من کرد و گفت : دختر عزیزم امروز آقای محمدی اینجا آمده است که تو را از من خواستگاری کند. ولی من هنوز چیزی به ایشان نگفته ام.
جا خوردم چقدر این پدربزرگ رک صحبت می کرد . صورتم از خجالت سرخ شد. سکوت کردم.
مادربزرگ چشم غره ای به پدربزرگ رفت و گفت : چقدر عجله داری . چرا اینقدر سریع به دخترم این حرف را زدی. دختر عزیزم خجالت کشید. و بعد به طرف من آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت : اخلاق پدربزرگ همینجور است. یکدفعه آدم را غافلگیر می کند.
بیچاره آقای محمدی بدتر از من شده بود. انتظار نداشت پدربزرگ جلوی او موضوع را مطرح کند. طفلک با من من گفت : افسون خانوم من به شما خیلی علاقه دارم . طوری که مدت یک سالی است که در خارج بودم تمام فکرم مشغول شما بود . لطفا درمورد پیشنهاد من خوب فکر کنید و بعد جوابتان را به من بدهید و با این حرف سریع بلند شد و در حالی که احساس می کردم دستهایش می لرزد با همه خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
با دلخوری به پدربزرگ نگاه کرده و گفتم : شما خوب آدم را غافلگیر می کنیذد . داشتم از خجالت می مردم.
پدربزرگ در حالی که از خنده ریسه می رفت گفت : چقدر مرد بی عرضه ای است. او بایستی الان رو یک پا می ایستاد و جواب خواستگاریش را از تو می گرفت. من تا به حال مردی به این بی عرضگی ندیده بودم. و دوباره به خنده افتاد.(وا إإإإإ یک نفر هم این وسط آدم درست و حسابی از آب در می آد ، با ادبه اینا می گن بی عرضه)
مادربزرگ و پدربزرگ داشتند مرا متقاعد می کردند که آقای محمدی مرد خیلی خوبی است و او می تواند مرا خوشبخت کند . ولی هیچکدام آنها نمی دانستند که من دل به کس دیگه ای بسته ام و با جان و دل دوستش دارم.
یک ساعتی آنجا نشستم و بعد خداحافظی کردم و به خانه آمدم . شیما وقتی مرا دید با ناراحتی گفت : چرا گونه ات کبود شده است.
با تعجب جلوی آینه رفتم . یک لک کوچک کبودی روی گونه ام بود. که زیاد مشخص نبود.
گفتم : شاید به جایی خورده است و بعد یکدفعه یاد سیلی رامین افتادم . ولی به شیما چیزی نگفتم حرکات شیما و مادر مرموز بود و احساس می کردم مادر خوشحال است.
ساعت ده شب آقای شریفی همراه همسرش به خانه ما آمد ولی رامین نیامده بود.
بعد از یک ربع دایی محمود و لیلا هم به خانه ما آمدند . از آمدن آنها تعجب کردم . آنها ساعت ده شب چرا به خانه ما آمده بودند.
بعد از ده دقیقه که همه رفتارشان مرموز و موزیانه بود، آقای شریفی گفت : افسون جان اگه می شه یک لحظه برو خانه ما ، آقا رامین با شما کار داره. به من پیغام داد وقتی به خانه شما آمدم به شما بگویم که به او سر بزنید. فکر کنم می خواهد در مورد چند پرونده با شما صحبت کند.
آرام بلند شدم . مینا خانوم لبخندی موزیانه زد که حس کردم موضوع چیز دیگری است.
قلبم به شدت می زد.
مسعود و شیما طوری نگاهم می کردند که خنده ام گرفت . گفتم : چرا اینطوری نگاهم می کنید.
مسعود گفت : هیچی . فقط حس می کنم که داری کم کم از ما جدا می شوی.
گفتم : یعنی اینقدر از من بیزار هستید که...
شیما با مسعود با فریاد کوتاهی حرفم را قطع کردند و مسعود گفت : دفعه آخرت باشه که این حرف را زدی. تو همیشه روی چشم ما جا داری.
لبخندی زدم و از خانه خارج شدم.
زنگ خانه را فشردم ولی بدون اینکه کسی از پشت آیفون حرفی بزند در باز شد.
وارد خانه شدم و به طبقه بالا رفتم . در اتاق باز بود. وارد اتاق شدم . صدا زدم آقا رامین.
رامین از اتاقش بیرون آمد. پیراهن آبی آسمانی و شلوار سفیدی بر تن داشت که خیلی زیباتر شده بود. سلام کردم . بدون اینکه جوابی به من بدهد روی مبل روبه روی من نشست ولی من ایستاده بودم. گفتم : با من کاری داشتید؟

sorna
03-23-2012, 03:09 PM
سکوت کرد و چیزی نگفت . فقط دستش را دو طرف مبل گذاشته بود و در چشمان من خیره شده بود. لحظه ای دست و پایم را گم کرده بودم. همینجور ایستاده بودم . هنوز کت و دامن سفید را بر تن داشتم.
هیکلم را برانداز کرد و آرام گفت : تو روز به روز زیباتر می شوی.
سرم را پایین انداختم و گفتم : مرا خواستید که این حرف را بزنید.
رامین با عصبانیت بلند شد و با صدای بلند گفت : تو از کسی خوشت اومده که لباس سفید پوشیدی ؟
آرام گفتم : فکر کنم به خودم مربوط باشه.
رامین نزدیکم شد و گفت : چرا صورتت کبود شده ؟
لبخندی زده و گفتم : شاهکار خودتان است . امروز وقتی سیلی زدید اینطور شد.
با ناراحتی دستی به موهایش کشید و به طرف مبل رفت و به حالت زمزمه گفت : وای خدای من چقدر محکم زدم. اصلا در آن لحظه نفهمیدم چکار می کنم و بعد رو به من کرد و گفت : بنشین می خواهم با تو حرف بزنم و بعد خودش به طرف آشپزخانه رفت. روی میل نشستم . او با سینی چای برگشت و وقتی جلوی من چای می گذاشت گفت : قراره کی به سامان جواب بدهی.
لبخندی موزیانه زده و گفتم : تا فردا باید جواب قطعی را به او بدهم. ولی سر دو راهی مانده ام . چون آقای محمدی هم از من خواستگاری کرده است. و من نمی دانم چکار کنم.
رامین با تعجب پرسید مگه آقای محمدی به ایران آمده است.
گفتم : آره. یک هفته می شه و امروز غروب خانه پدربزرگ بود و مرا از پدربزرگ خواستگاری کرد. خیلی اظهار علاقه می کرد. حالا مانده ام چکار کنم.
رامین با خشم بلند شد و فریاد کشید: چرا مردم را اینقدر معطل می کنی. چرا یکدفعه جوابشان را نمی دهی. جوابشان را بده و خلاصشان کن. مگه مردم مسخره تو هستند که آنها را دور می چرخانی. کمی شعور داشته باش.
یکدفعه از کوره در رفتم و من هم با صدای بلند گفتم : آخه چند بار جواب رد به آنها بدهم.. چند بار بگویم آنها را نمی خواهم . چند دفعه بگویم که دوستشان ندارم. آخه تو بگو دیگه چه جوری حرف بزنم. توی عروسی فرزاد به خاطر اینکه سامان دست از سرم برداره گفتم پنج روز مهلت می خواهم. تا فکر کنم. ولی به خدا او را نمی خواهم . خود خدا می داند که اصلا دوستش ندارم . آخه چکار کنم و به گریه افتادم.
رامین با ناراحتی به طرفم آمد و کنارم نشست و گفت : تورو خدا گریه نکن . مگه بچه شده ای . و بعد یک لیوان آب سرد به دستم داد.
وقتی خواستم لیوان را از دستش بگیرم ، چشمم به دستش افتاد . با ناراحتی گفتم : دستت چه شده ؟
رامین لبخندی زد و گفت : شاهکار سرکار خانم است.
با تعجب گفتم : من ؟إإإإإإإإإإإإإإإإإإ
رامین گفت : وقتی سیگار را از تو گرفتم و با دست خاموش کردم این بلا سرم آمد.
چند جای دستش تاول زده بود.
گفتم : خوب چرا عصبانی شدی ، اگه می گفتی که سیگار نکشم من هم نمی کشیدم . لازم نبود هم خودت و هم مرا مجروح کنی.
رامین با نارحتی گفت : مال من مهم نیست ولی صورت تو منو خیلی ناراحت می کنه. وقتی دیدم که از آن زن سیگار گرفتی و بی تفاوت از کنارم رد شدی ، خیل عصبانی شدم. پشت سرت بالا اومدم . وقتی دیدم بی خیال سیگار را تو دست داری بیشتر عصبانی شدم و دیگه نفهمیدم چکار می کنم.
وقتی به اتاقم رفتم ، از اینکه تو را سیلی زده بودم داشتم دیوانه می شدم. تمام وسایل روی میز را روی زمیز پرت کردم . وقتی خانوم محتشم به اتاقم آمد او را با عصبانیت بیرون کردم. اولین باری بود که با او اینطور برخورد می کردم.
با منایه گفتم : خوش به حال خانوم محتشم که اینقدر رئیس به او توجه داره و این همه به فکر او است. نمی دانستم اینقدر دوستش داری.

sorna
03-23-2012, 03:09 PM
رامین با عصبانیت دستم را گرفت. دستش آشکارا در دستم می لرزید و داغ شده بود گفت : افسون تو تنها کسی هستی که دوستش دارم . من تو را می خواهم . برای خودم ، برای زندگی خودمان ، برای عشق بینمان. وقتی تو را با کس دیگری می بینم ، می خواهم دیوانه شوم . افسون به خدا دوستت دارم . تو دوست داری که بهت بگویم دوستت دارم؟ آره افسون به جان عزیزت من دیوانه ات هستم . دوستت دارم. با من زندگی کن. افسون به خدا سه سال و نیم است که از عشق تو دارم می سوزم. چرا با من این کار را می کنی. چشمهای تو از من می خواهند که بهت بگم دوستت دارم . آره افسون می خواهمت. به خدا دوستت دارم و بعد در حالی که رنگ صورتش گلگون شده بود بهچشمهایم خیره شد و سکوت کرد.
قلبم به شدت می زد و خجالت کشیدم. او بالاخره بعد از سالها به من گفت که دوستم دارد. اولین باری بود که از او می شنیدم که عشقش را مستقیما به زبان آورده است.
نمی دانستم به او چه بگویم . چقدر دستش در دستم داغ بود. آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم تا متوجه لرزش دستم نشود. رامین کنارم نشسته بود. دوباره آرام گفت : افسون به خدا خوشبختت می کنم.
سرم را پایین انداخته بودم . دستش را زیر چانهام برد و سرم را بالا آورد و گفت : حرف بزن منتظر جوابم هستم.
صورتم قرمز شده بود. با من من گفتم : من هم دو دوستت دارم.
رامین همینجور دستش زیر چانه ام بود و انگار می خواست که این جمله را دوباره تکرار کنم.
لبخندی زده و گفتم : من هم دوستت دارم . برای خودم زندگیمان. من هم می خواهمت.
رامین با خوشحالی بلند شد و سریع به طرف تلفن رفت و شماره خانه ما را گرفت و با پدرش صحبت کرد و گفت : پدر جان افسون راضی است و بعد از لحظه ای گوشی را قطع کرد.
با تعجب گفتم : موضوع چیه مگه آنها می دانستند که تو برای چه موضوعی مرا صدا زدی؟
رامین لبخندی زد و گفت : آره عزیرم. همه می دانستند جز خود تو. وای چقدر دوست داشتم تو را عزیرم صدا بزنم و بعد به طرفم آمد . کنارم نشست و گفت : وقتی از شرکت به خانه آمدم ، خیلی عصبانی بودم . مادرم به اتاقم آمد و گفت که سامان دوباره از تو خواستگاری کرده است و قراره تو پنج روز دیگه جوابش را بدهی و فردا مهلت جوابش است. دلم از این حرف فرو ریخت و داشتم دیوانه می شدم. به خاطر سیلی که بهت زدم خودم را سرزنش می کردم. به مادرم گفم که در شرکت با تو چکار کردم. مادر خیلی ناراحت شده بود و می گفت فکر نمی کنم افسون بهت جواب مثبت بدهد. ولی من می دانستم که تو از من ناراحت نیستی . چون وقتی بعد از سیلی سیگار را خاموش کردم تو به خاطر دستم ناراحت شدی. به آنها گفتم که امشب به خواستگاریت بیایند ولی تا وقتی که تو در آنجا هستی حرفی از خواستگاری نزنند و تو را پیش من بفرستند تا خودم از زبان خود تو جوابم را بشنوم و به آنها خبر بدهم. و بعد خودش را روی مبل انداخت . و گفت : آه خدا چقدر راحت شدم. می دان که امشب برای اولین بار بعد از سالها راحت می خوابم.
در همان لحظه صدای زنگ در بلند شد . در را باز کرده و به طرف رامین رفتم و گفتم : لطفا خوب بنشین . چرا غش کردی؟ خوب نیست. مادر و پدرت همراه پچه ها آمدند.
رامین نگاهی به صورتم انداخت . بلند شد و گفت : باورم نمی شه که تو زن من شدی. این آرزوی من بود که تو را یک روز در آغو...
در همان لحظه در باز شد و آقای شریفی و مینا خانم و مسعود و شیما و دایی محمود و مادر ، همه با هم داخل خانه شدند و به طرف من آمدند و مرا می بوسیدند و آقای شریفی پسرش را بوسید و با بغض به او تبریک گفت . مینا خانم مرا بوسید و از خوشحالی گریه می کرد. لیلا روی سرمان نقل می ریخت و آقای شریفی قربان صدقه ام می رفت و مینا خانم انگشتری زیبا در دستم کرد.
همه دور من و رامین جمع شده بودند.
چشمم به شیما افتاد بغض روی گلویم نشست . چشمهای او مانند فرهاد نگاهم می کرد. ولی شیما به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید و آرزوی خوشبختی برایم کرد.
دایی محمود با خوشحالی گفت : رامین جان دیدی گفتم گر صبر کنی زغوره حلوا سازم. این هم افسون تو . بالاخره او را به دست آوردی.
شیما خنده ای سر داد و گفت : بیچاره سامان الان در چه رویایی سیر می کنه.
مسعود دستی به موهایم کشید و گفت : افسون حق آقا رامین بود. چون سالها می شد که دلش اسیر این خواهر بی انصاف ما بود.
نگاهی به رامین انداختم . سرش پایین بود و تا بنا گوش سرخ شده بود.
مینا خانوم برایمان اسفند دود کرد و شیرینی آورد.
مادرم با بغض نگاهم کرد و گفت : آرزو داشتم که رامین را دوباره در جمع خانواده خودمان ببینم .
دایی گفت : راستی آبجی چند سال پیش قرار بود شما برای آقا رامین زن بگیرید. می تونم بپرسم کی را برای او در نظر گرفته بودید.
مادر لبخندی زد و گفت : گذشته ها گذشته فراموشش کنید.
مسعود با اصرار گفت :» تو رو جون من بگو کی را برای آقا رامین زیر سر داشتی.
مادر لبخندی زد و گفت : قرار بود بعد از عروسی داداش محمود و لیلا جون من همراه آقا رامین و مینا خانوم و آقای شریفی به خواستگاری دختر عمو علی یعنی کتایون برویم ولی با امروز و فردا کردن آقا رامین متوجه شدم راضی به این ازدواج نیست.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : وقتی کسی که زندگی من بود ، در کنارم پس چه دلیلی داشت که به اجبار کس دیگر را قبول کنم.
شیما با خوشحالی گفت : اگه مامانم و فرزاد این موضوع را بشنوند چقدر خوشحال می شوند. آنها خیلی با این وصلت راضی بودند.
در همان لحظه تلفن زنگ زد و آقای شریفی وقتی گوشی را برداشت بعد از کمی صحبت رو به رامین کرد و گفت : آقای محمدی با شما کار داره.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و به طرف تلفن رفت. من تمام حواسم به او بود. مینا خانوم و لیلا مانند پروانه دورم می گشتند و خیلی قربان صدقه ام می رفتند. بعد از لحظه ای رامین مرا صدا زد. به طرفش رفتم. گوشی را با دلخوری به دستم داد و در حالی که با یک دست دهنی گوشی را گرفته بود گفت : آقای محمدی زنگ زده و از من می خواهد که قرار خواستگاری با مادرت در میان بگذارم تا آنها به خواستگاریت بیایند و اینجا داره منو واسطه قرار می ده. من نمی توانم به او چیزی بگم. بهتره خودت موضوع را برایش تعریف کنی.
با ناراحتی گفتم : رامین من خجالت می کشم.

sorna
03-23-2012, 03:10 PM
رامین با لحن جدی و محکم گفت : اگه به من علاقه داری و مرا می خواهی دیگه نباید از کسی خجالت بکشی. حرفت را بزن و به همه بگو که منو دوست داری.
لبخندی زده و گفتم : بهتره بلند گو بردارم و این خبر را به همه دنیا برسانم. و بعد دستش را که روی دهنی گوشی بود برداشتم ولی او دستم را محکم گرفت و آرام فشرد.
در حالی که در چشمهای رامین نگاه می کردم با آقای محمدی احوال پرسی کردم .
آقای محمدی گفت : من نمی دانستم شما آنجا تشریف دارید. می خواستم از آقا رامین بخواهم که با شما قرار بگذارد که چه روزی من همراه خانواده ام به خواستگاری بیایم.
در حالی که به رامین نگاه می کردم گفتم : ببخشید که شما را ناراحت می کنم. می خواستم به شما بگم که من نمی توانم به شما جواب مثبت بدهم چون نیم ساعت قبل من نامزد کرده ام و او را از جانم بیشتر دوست دارم.
رامین لبخندی زد و دستم را آرام فشرد . آهسته گفت : من هم دوستت دارم.(ای خدا چه مرغ عشقهایی)
صدای آقای محمدی به لرزش افتاد و با ناراحتی گفت : ولی من ... و بعد از لحظه ای سکوت کرد و دوباره ادامه داد : می تونم بپرسم که این مرد خوشبخت را من می شناسم یا نه؟
گفتم : شما او را می شناسید لطفا گوشی دستتان با خود او صحبت کنید و بعد گوشی را به رامین دادم.
رامین در حالی که هنوز دستم را محکم گرفته بود آرام گفت : محمدی جان ببخشید که نتوانستم دوست خوبی برات باشم. این دختر را که می بینی خیلی مرا عذاب داده است تا به دستش آورده ام. مدت چهار سال بود که دوستش داشتم و دارم و حالا بعد از سالها بدبختی او را نامزد کرده ام. انشاء الله خودم یک دختر خوب براین پیدا می کنم و بعد از کمی صحبت با او خداحافظی و گوشی را به دستم داد و گفت : می خواهد بهت تبریک بگه که شوهری مانند من قسمتت شده است.
به خنده افتادم. گوشی را گرفتم . آقای محمدی در حالی که مشخص بود تظاهر به خوشحالی می کند تبریک گفت و آرزوی خوشبختی برایمان کرد. وقتی خداحافظی کردیم و گوشی را گذاشتم گفتم : بیچاره آقای محمدی.
رامین اخمی کرد و گفت : بیچاره من که سالهاست این وضع را تحمل می کردم.
همه زدند زیر خنده.
وقتی هر دو با هم پیش بقیه برگشتیم و من کنار آقای شریفی نشستم ، یکدفعه احساس کردم شکوفه ، رویا و فرهاد و پدرم کنار شومینه ایستاده اند و مرا نگاه می کنند.
با دیدن فرهاد بی اختیار از سر جایم بلند شدم و آنها غیب شدند. با ناراحتی دستی به صورتم کشیدم. از اینکه یکدفعه بلند شدم همه تعجب کردند.
آقای شریفی گفت : دخترم چی شده ؟ سکوت کردم و سرم را پایین اندذاختم.
رامین نگران شد و به طرفم آمد و گفت : افسون چی شده.
ناخودآگاه گفتم : یک لحظه احساس کردم فرهاد اینجاست.
از این حرف من همه یکه خوردند.
شیما به گریه افتاد.
سریع از همه معذرت خواهی کردم و به سرعت از آنجا خارج شدم و یک راست به خانه خودمان رفتم. در اتاقم را باز کردم و در حالی که گریه می کردم سرم را روی لبه تخت گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.
لحظه ای بعد دست مردانه ای روی شانه هایم گذاشته شد و مرا به طرف خود کشید . وقتی برگشتم رامین را دیدم. ناخودآگاه در آغوشش فرو رفتم و با گریه گفتم : رامین دوستت دارم. (خیلی هم از سر آگاهی این کارو کردی ناقلا)
رامین دستی به موهایم کشید و آراک گفت : عزیزم من هم دوستت دارم .
احساس می کردم تکیه گاه پیدا کرده بودم. حالا کسی بود که به او نزدیک باشم. حالا همدمی داشتم که سرم را روی شانه هایش بگذارم. صدای قلبش را می شنیدم.
آرام از آغوشش بیرون آمدم.
رامین بلند شد و روی تختم دراز کشید و گفت : آدم با گریه سبک می شه. اگه دوست داری گریه کن.
گفتم : تو هنوز هم به شکوفه فکر می کنی.
رامین نیم خیز شد . کنارش نشسته بودم . گفت : از وقتی که احساس کردم دوستت دارم و عاشقت شده ام دیگه فکرش را هم نکرده ام و حالا تو زن من هستی. می خواهم شکوفه را به طوفان خاطره ها بسپارم و بعد دوباره دراز کشید و آرام گفت : تو هم باید فرهاد را به طوفان خاطره ها بسپاری.
با ناراحتی گفتم : ولی من نمی توانم.
رامین با عصبانیت از روی تخت بلند شد و با صدای بلند گفت : پس تو هنوز مرا آنطور که من می خواهم دوست نداری.
سریع گفتم : این حرف را نزن . من تو را از چشمهای خودم بیشتر دوست دارم.
رامین با اخم گفت : اگه منو دوست داری پس چطور نمی توانی او را فراموش کنی.
گفتم : آخه...
حرفم را قطع کرد و گفت : آخه نداره. من وقتی احساس کردم که دوستت دارم دیگه شکوفه را فراموش کردم.
با ناراحتی گفتم : پس خیلی آدم بی احساسی هستی.
رامین رو به رویم جلوی پایم نشست. دستم را گرفت و آرام گفت : اینطور حرف نزن . من وقتی دیدم عشقی که قبلا به شکوفه داشتم ، حالا آن را بیشتر از قبل به تو دارم ، به خودم گفتم من باید این عشق حقیقی را ستایش کنم . بالاخره من هم باید زندگی کنم و تو هم باید زندگی کنی. حالا که همدیگر را واقعا دوست داریم باید به هم فکر کنیم . تو حالا زن من هستی. دیگه نباید فکر هیچ مردی را در ذهنت بیاوری و بعد با ناراحتی بلند شد. دستی به موهایم کشید و پیشانی ام را بوسید و سریع از اتاق خارج شد.
دوباره به گریه افتادم. رامین راست می گفت ولی من هنوز دلم پیش فرهاد بود. هنوز همه جا او را می دیدم.
فردا صبح بلوز و دامن سبز روشنی پوشیده و از خانه بیرون آمذددم تا به شرکت بروم.
رامین جلوی در خانه ما با ماشین منتظرم بود. به طرفش رفتم . او سرش روی فرمان ماشین بود . لحظه ای احساس کردم خوابیده است. وقتی در را باز کردم سرش را بلند کرد . وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت : چقدر خوشگل شدی . دیگه هیچوقت دوست ندارم مشکی تو تنت ببینم.
لبخندی به او زده و گفتم : بهت قول می دهم که نزدیک آن رنگ دیگه نروم و پرسیدم : صبحانه خورده ای؟
جواب داد : آره. خورده ام . تو چی خورده ای ؟
گفتم : آره من هم خورده ام. ببیم ، چرا پکر هستی. انگار حالت خوب نیست . نکنه از چیزی ناراحت هستی.
رامین نفس بلندی کشید و با لحن سردی گفت : نه چیزی نیست.
لبخندی به او زده و گفتم : انگار من زنت هستم . نکنه به من اطمینان نمی کنی که حرفت را بزنی.
بدون اینکه انتظار این حرف را داشته باشم رامین گفت : نه. هنوز بهت اطمینان ندارم.
جا خوردم و پرسیدم : آخه برای چی ؟
با ناراحتی گفت : تا وقتی که به فکر مرد دیگری هستی نمی توتنم به تو اطمینان کنم. حتی به عشق تو شک دارم.
با اخم گفتم : ولی تو خیلی از من انتظار داری که به این زودی همه چیز را فراموش کنم.
با عصبانیتی که به اجبار می خواست آن را مهار کند گفت : وقتی تو به من جواب مثبت دادی یعنی اینکه باید در همه حال و در همه صورت به فکرمن باشی و فقط به آینده و زندگی مشترکمان فکر کنی. من نمی تونم این را تحمل کنم که تو را همیشه در فکر او ببینم.
سکوت کردم . چون می دانستم حق با رامین است . من باید بیشتر به او فکر کنم . باید کاری کنم که او به عشق من شک نداشته باشد.
رامین هم دیگه چیزی نگفت و همراه هم به شرکت رفتیم.

sorna
03-23-2012, 03:10 PM
وقتی به شرکت رسیدیم رامین خواست که همراه او داخل شرکت شوم. دوشادوش هم وارد شرکت شدیم . خانم محتشم وقتی من و رامین را کنار هم دید حسادت از صورتش هویدا شد. ولی چیزی نگفت.
رامین رو به من کرد و گفت : موقع ناهار منتظرم بمان با هم به طبقه پایین برویم.
لبخندی به او زده و گفتم : چشم عزیزم.
رامین لبخند سردی زد و آرام گفت : خوبه. می بینم شیرین زبانی هم بلد هستی و با این حرف به اتاقش رفت.
نگاهی به خانم محتشم انداختم. پوزخند تمسخر آمیزی زد و به اتاقش رفت.
از حرکت او به خنده افتادم.
از وقتی که با رامین نامزد کرده بودم دوست داشتم که مدام کنارم باشد. احساس امنیت می کردم . قلبم حالا برای کسی می طپید. به خاطر همین هر نیم ساعت یک پرونده بر می داشتم و داخل اتاقش می شدم تا او پرونده ها را بررسی مند. قبلا پرونده ها را جمع می کردم و ساعت آخر کار آنرا پیش رامین می بردم ولی آنروز دلم طاقت نمی آورد. دوست داشتم او را ببینم و رامین هم متوجه این موضوع شده بود و احساس می کردم خوشحال است و از ناراحتی او کم شده است.
رامین لبخندی زد و گفت : عزیزم چند تا دیگه پرونده مانده است؟
متوجه منظورش شدم . در حالی که از این حرف او خجالت کشیده بودم گفتم: سعی می کنم دیگه مزاحمت نشوم . آخه ناراحتی صبح شما منو داره کلافه می کنه . به خاطر همینه که...
رامین حرفم را قطع کرد و گفت : عزیزم منظوری نداشتم . من خوشحال می شوم که هر دقیقه کنارم باشی. با تو شوخی کردم و بعد پرونده را از من گرفت. وقتی خواستم از اتاق بیرون بیایم ، رامین گفت : عزیزم نیم ساعت دیگه باز منتظرت هستم . خجالت کشیدم و از اتاق خارج شدم. دیگه برایش پرونده نبردم.
مدت نیم ساعت که گذشت ، رامین از اتاقش بیرون آمد. وقتی دید که پشت میز نشستم ام گفت : نکنه دیگه پرونده نداریم؟
نگاهی به صورت او انداختم و گفتم : چرا ولی ...
رامین حرفم را با اخم قطع کرد و گفت : نیم ساعته که منتظرت هستم . نکنه خوشت میاد که منو چشم براه بگذاری.
لبخندی زدم و پرونده ها را برداشتم و به اتاقش رفتم. گفتم : چه خبره. چرا داد و فریاد راه انداخته ای؟
رامین به خنده افتاد و گفت : خوب از من حساب می بری و خواست که به طرفم بیاید ولی در همان لحظه خانم محتشم در زد و وارد دفتر شد.(بر خرمگس معرکه لعنت)
من از اتاق بیرون آمدم.
موقع ناهار همراه رامین به طبقه پایین توی ناهار خوری رفتم. با هم سر میز نشستیم . همه کارمندان با تعجب ما را نگاه می کردند.
آرام گفتم : بهتر نیست به کارمندان شرکت بگویی که من و تو با هم نامزد کرده ایم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : به آنها ربطی نداره که من نامزد کرده ام یا نه .
با ناراحتی گفتم : آخه من اینطور در شرکت با تو معذب هستم.
رامین با اخم گفت : به کارمندان من هیچ ربطی نداره که من با چه کسی غذا می خورم و یا حرف می زنم. تو هم اینقدر فکرهای بی خود نکن و بعد تکه ای از سینه مرغ را روی چنگال گرفت و به طرف دهانم آورد و گفت : دوست دارم اینو از دست من بخوری.
با نگرانی نگاهی به اطرافم انداختم. همه داشتند زیر چشمی ما را نگاه می کردند . مخصوصا خانم محتشم بدجوری نگاهم می کرد.
نمی خواستم از دست رامین چیزی بخورم ولی پیش خودم فکر کردم که حتما رامین عصبانی می شود . در حالی که دودل بودم تکه مرغ را به دهان گذاشتم.
رامین لبخندی زد و گفت : آفرین عزیزم. دوست ندارم به جز من به چیز دیگه یا کس دیگه فکر کنی.
وقتی از سالن ناهار خوری برگشتیم ، رامین در موقع رفتن به داخل دفترش گفت : راستی برای مادرت زنگ بزن و بگو که ما برای شام به خانه نمی رویم.
با تعجب گفتم : برای چی؟
لبخندی زد و در حالی که در را باز می کرد گفت : برای چی نداره. دوست ندارم برویم خانه مگه زوره و با خنده داخل اتاقش شد.
در همان لحظه خانم محتشم که در اتاقش بود با کلی پرونده به طرف من آمد و با عصبانیت گفت : چقدر دیر سر کار می آیی . تمام پرونده ها روی دستم مانده است. اگه ایندفعه دیر بیایی به رئیس گزارش می دهم. درسته که از آشناهای رئیس هستی ولی تافته جدا بافته که نیستی. ما همه کار می کنیم ولی تو برای جلب توجه کردن رئیس فقط به خودت می رسی . (بترکه چشم حسود که خمار مونده )
لبخندی به او زدم.
ولی انگار خانم محتشم بیشتر عصبانی شد و به خاطر اینکه ناراحتم کند گفت : حالا خوبه که شوهرت مرده و تو بیوه هستی وگرنه اگه شوهر داشتی بایستی اینجا را پاتوق مسخره بازی های خودت می کردی و روزی یک مدل به اینجا می آمدی و شوهر بی غیرتت هم چیزی بهت نمی گفت.
از این حرف او اعصابم به هم ریخت و خشم وجودم را گرفت. انگار دنیا دور سرم می چرخید . بدون اینکه بدانم چه می کنم ، از سر جایم بلند شدم . مشت محکمی به روی میز کوبیدم و فریاد زدم : خفه شو پیر دختر دیوانه. صد دفعه گوشه کنایه زدی ، حرمتت را نگه داشتم . ولی تو لیاقت نداری که بهت احترام بگذارم. به خدا اگه ایندفعه حرف شوهرم را بزنی ، دهنت را تا بنا گوش پاره می کنم.(اوه اوه جذبرو دارید )
در همان لحظه رامین سرارسیمه از دفتر بیرون آمد و با اضطراب گفت : چی شده چرا فریاد می کشی؟
با خشم گفتم : به این پیر دختر نفهم بگو هی راه می ره و مدام متلک و گوشه کنایه می زنه. هر چه احترامش را نگه می دارم او آدم نمی شه. انگار من مثل خودش آب زیرکاه هستم. پدر سوخته گری از تو بر می آید دختره بی شعور.
رامین به طرفم آمد . دستم را گرفت و با اخم گفت : چرا فریاد می کشی. ساکت باش ببینم چی شده است و رو کرد به خانم محتشم و با عصبانیت گفت : چی شده ؟ چرا با هم دعوا گرفته اید. موضوع چیه؟
خانم محتشم که از برخورد ناگهانی من جا خورده بود و فکر نمی کرد که من این طور عصبانی شوم ، با ناراحتی گفت : نه چیزی نیست . من به ایشون فقط گفتم که چرا دیر سر کار می آیند و او اینطور داد و فریاد راه انداخت.
با خشم و فریاد گفتم : چرا داری دروغ می گی؟ چرا نمی گی که مدام سر به سرم می گذاری و نیش و کنایه می زنی؟
رامین با عصبانیت سرم فریاد زد : افسون ساکت باش ببینم موضوع چیه. چرا مانند زنان کولی رفتار می کنی. و بعد با خشم رو کرد به خانم محتشم و گفت : ببینم همه را تو برایم تعریف کن.
با عصبانیت دستم را از دستش بیرون کشیدم و کیفم را بداشتم و با صدای بلند گفتم : دیگه نمی تونم کنایه های او را تحمل کنم.
رنگ صورت خانم محتشم به وضوح پریده بود . به من من افتاده بود . وقتی داشتم از شرکت بیرون می آمدم ، صدای فریاد رامین را می شنیدم که می گفت : افسون برگرد . افسون صبر کن با هم برویم. توجهی نکردم .
آنقدر عصبانی بودم که وقتی از پله ها پایین آمدم ماشینی گرفتم و یک راست به خانه مادربزرگ رفتم.
آنها با دیدن من خوشحال شدند. ولی وقتی مرا عصبانی و خشمگین دیدند ، پدربزرگ گفت : آخه دختر تو چرا همیشه با عصبانیت و اخمو به اینجا می آیی. چرا اعصابت را خرد می کنی. بیا کنارم بنشین ببینم چرا دوباره نارحت هستی.
با گریه موضوع را برایشان تعریف کردم.
آنها وقتی شنیدند که من و رامین نامزد کرده ایم خیلی خوشحال شدند و به من تبریک گفتند.
پدربزرگ گفت : رامین پسر خیلی خوبی است . من حدس زده بودم که او تو را دوست دارد. خوشحالم که بالاخره سر عقل آمدی و دوباره مردی را برای زندگیت انتخاب کردی . ولی تو اشتباه کردی به اینجا آ»دی. بایستی همانجا می ماندی تا خود آقا رامین موضوع را پی گیری کند.
با بغض گفتم : آخه دیگه طاقت نیاوردم.
مادربزرگ و پدربزرگ خیلی مرا نصیحت کردند. ساعت هشت شب بود که زنگ در خانه به صدا در آمد. مادربزرگ رفت و در را باز کرد.
من داخل اتاق نشسته بودم و تلوزیون تماشا می کردم.
یکدفعه رامین با عصبانیت وارد اتاق شد . به احترامش از جا بلند شدم . وقتی مرا آنجا دید به طرفم آمد و دستش را برای سیلی زدن بالا برد ولی سیلی نزد. با خشم گفت : به خدا افسون دوست دارم آنقدر بزنمت تا اینکه تمام حرصم خالی شود. ولی حیف که دلم نمی آید. حالا زودتر آماده شو که به خانه برویم.
مادربزرگ و پدربزرگ هر چه اصرار کردند که برای شام آنجا بمانیم رامین قبول نکرد و از اینکه آنها را ناراحت کرده بود عذرخواهی کرد. رامین با پدربزرگ روبوسی کرد و بعد خداحافظی کردیم.
وقتی هر دو سوار ماشین شدیم آرامی گفتم : رامین من ...
رامین با خشم گفت : خفه شو. حرف نزن که بدجوری عصبانی هستم.
جلوی در خانه پیاده شدیم . وقتی به حیاط رفتیم با ناراحتی دوباره گفتم : رامین خواهش می کنم گوش کن .
رامین با عصبانیت مچ دستم را گرفت و مرا به طرف اتاقم برد و با خشم گفت : در اتاقت را باز کن.
با دستی لرزان کلید را از کیفم برداشتم. وقتی داشتم در را باز می کردم ، مادرم و شیما وقتی صورت عصبانی و سرخ شده رامین را دیدند گفتند آقا رامین لطفا شما او را ببخش.
رامین با ناراحتی به مادرم نگاه کرد و گفت : مادر ببخشید که شما را ناراحت می کنم ولی افسون باید بفهمه که نمی تونه با من اینطور رفتار کنه.
در را باز کردم و داخل اتاق شدم . رامین با عصبانیت داخل شد . دستم را کشید و مرا به طرف دیوار محکم هول داد. طوری که دستم به عکس فرهاد خورد و عکس به زمین افتاد و با صدای بلند خرد شد. خم شدم و عکس را بلند کردم و بدون اینکه متوجه باشم ، آن را روی سینه ام گذاشتم .
رامین با خشم نگاهم کرد و فریاد : دختره دیوانه من حتی سر قبر فرهاد رفتم ولی آنجا تو را پیدا نکردم . چقدر دنبالت گشتم و یکدفعه یادم آمد که شاید پیش پدربزرگ رفته باشی. به خدا افسون اگه دوستت نداشتم به خاطر همین حرکتت یک لحظه با تو زندگی نمی کردم و از همینجا برای همیشه تو را منار می گذاشتم و بعد با عصبانیت به طرفم آمد و عکس فرهاد را از دستم بیرون کشید و روی تخت پرت کرد.
با نارحتی به رامین نگاه کردم.
رامین ار اتاق خارج شد ولی دوباره برگشت و گفت : راستی از فردا حق نداری به شرکت بیایی . و دوباره از اتاق خارج شد.
جا خوردم. پیش خودم گفتم : آخه او چطور توانست حرف او پیر دختر فیس و افاده ای را باور کند. از اینکه رامین حرفم را باور نکرده بود عصبانی شدم.

sorna
03-23-2012, 03:11 PM
شیما سریع به اتاق آمد . وقتی عکسهای فرهاد را دید که به در و دیوار اتاقم پر کرده ام ، به گریه افتاد . مرا در آغوش کشید و با گریه گفت : چرا نمی خواهی زندگی خوشی داشته باشی. به خدا با این کارهای تو فرهاد زنده نمی شه.
با ناراحتی گفتم : او از دیشب تا حالا اخلاقش عوض شده است. صبح وقتی او را دیدم خیلی ناراحت بود.
شیما لبخند غمگینی زد و گفت : تو هنوز متوجه نشده ای او چرا ناراحت است.
گفتم : نه به خدا نمی دانم . آخه چرا...
شیما به طرف عکسهای فرهاد رفت ، با بغض دستی روی صورت او کشید و گفت : رامین به خاطر این عکسها ناراحت است و می دانم حق دارد که ناراحت شود. چون دیگه تو زن او هستی و نباید عکس مرد دیگری در اتاقت باشد. خود من هم وقتی عکسها را دیدم جا خوردم.
سریع بلند شدم و گفتم : تا وقتی که زن رسمی او نشده ام ، این عکسها در اتاقم می مونه.
شیما با اخم نگاهم کرد و گفت : پس تا اون موقع باید این رفتار خشن او را تحمل کنی و با ناراحتی از اتاق بیرون رفت.
مادر با ناراحتی به اتاقم آمد و با نگرانی گفت : دیشب وقتی تو به خانه آمدی ، آقای شریفی درباره عقد کنان صحبت کرد و قرار شد این هفته جمعه عقد کنان کوچکی برایتان بگیریم. امروز صبح به عموهایت خبر دادم و آنها چقدر از این موضوع خوشحال شدند.
با ناراحتی گفتم : مامان چرا بدون مشورت مبا من این کار را کردید.
مادر با ناراحتی گفت : فکر نمی کردم تو ناراحت شوی.
گفتم : من اصلا آمادگی ندارم که سر سفره عقد بنشینم و اینکه من و رامین با هم اختلاف...
مادر با عصبانیت حرفم را قطع کرد و گفت : بی خود حرف نزن. اختلاف شما نباید طولانی شود. هر چه بگذره این فاصله بیشتر می شه ، بهتره خودت برای آشتی پا پیش بگذاری. و اینکه قراره فردا برای خرید عقد همراه لیلا و رامین و شیما به بازار بروی. بهتره رفتارت را عوض کنی و او را از خودت بیشتر ناراحت نکنی.
با عصبانیت روی تخت نشستم و گفتم : مامان منو تنها بذار.
مادر با نگرانی از اتاقم بیرون رفت . اینقدر که ناراحت بودم شام سر سفره نرفتم و در اتاقم ماندم.
فردا صبح لیلا و رامین به خانه ما آمدند. به رامین سلام کردم ولی او خیلی سرد جوابم را داد.
وقتی در بازار قدم می زدیم و به بوتیکها نگاه می کردیم ، لیلا و شیما جلوتر راه می رفتند تا من با رامین تنها باشم . ولی رامین همینجور اخم کرده بود و توجهی به من نداشت.
از حرکات سرد و خشن او اعصابم خرد شد. وقتی داخل بوتیک رفتیم ، من عمدا پیراهنی بلند و مشکی رنگ انتخاب کردم ولی رامین به سلیقه خودش یک پیراهنی زیبا به رنگ سفید که کار گلدوزی روی آن شده بود را برداشت و بدون اینکه از من نظر خواهی کند خرید. نگاهی به رامین انداختم و با ناراحتی گفتم : ولی من اینو دوست ندارم.
رامین بدون اینکه نگاهم کند گفت : ولی هر چی که من دوست دارم باید بپوشی. چون داری زن من می شوی . وباید به فرمان من باشی.
لبخندی زده و گفتم : درست مثل زن ندیده ها مدام زن زن می کنی. حالا خوبه که قبلا زن داشته ای.
با این حرف من رامین عصبانی شد و با خشم نگاهم کرد و گفت : افسون مواظب حرف زدنت باش و گرنه همینجا می زنم توی دهنت. تو جز عذابم چیزی دیگه نیستی.
گفتم : پس چرا داری با من ازدواج می کنی.
رامین سکوت کرد و بدون توجه من پول لباس را پرداخت و همراه شیما از بوتیک خارج شد . من و لیلا هم پشت سر او بیرون آمدیم.
وقتی به جواهر فروشی رفتیم من عمدا انگشتیری سبک و معمولی برداشتم . رامین که حرصش در آمده بود ، انگشتر سنگین و زیبایی برداشت و بدون توجه به من آن را خرید.
حرصم داشت در می آمد. هر چه من انتخاب می کردم او برعکس آن را برمی داشت و توجهی به من نمی کرد. شیما مدام زیر گوشم بد و بیراه به من می گفت و خیلی عصبانی بود.
موقع ناهار به رستوران رفتیم.
رامین پرسید چه می خورید سفارش بدهم.
شیما و لیلا گفتند که چلو کباب می خورند . وقتی به من نگاه سردی انداخت ، حرصم گرفت گفتم : من طبق معمول جوجه کباب می خورم . سه ساله که این عادت را دارم.
رامین نگاه تندی به صورتم انداخت . شما از زیر میز لگدی به پایم زد. با درد آخ گفتم . ولی خودم را جمع و جور کردم.
رامین چهار پرس چلو کباب گرفت.
گفتم : ولی من چیز دیگه خواستم.
رامین با لحنی عصبی و سنگین گفت : ولی از این به بعد باید از من یاد بگیری که چه باید بخوری.
چیزی نگفتم. ولی به خاطر اینکه رامین حرصش دربیاید ، کبابها را کنار گذاشتم و برنج خالی خوردم.
رامین از خشم صورتش سرخ شده بود.
لیلا خیلی رنگ صورتش پریده بود و دستش به وضوح می لرزید.
خودم نمی دانم چرا مانند آدمهای احمق رفتار می کردم. از اینهمه رفتار سرد رامین عصبانی بودم و می خواستم طوری تلافی کنم.
رامین و لیلا ما را تا جلوی در خانه رساندند ولی هر چه شیما اصرار کرد که داخل خانه شوند رامین قبول نکرد و هر دو به خانه شان رفتند. وقتی داخل خانه خودمان شدیم شیما عصبانی بود. کیفش را با غیض گوشه ای پرت کرد و با خشم رو به من کرد و گفت : نمی دانستم اینقدر نفهم هستی.
اولین باری بود که شیما اینطور با من صحبت می کرد.
چیزی نگفتم.
مادر پرسید : خدا مرگم بده . چی شده ؟ شما چرا اینطور به خانه آمده اید.
شیما با صدای بلند گفت : ای کاش با او به خرید نمی رفتم. نمی دانی چطور مرا خجالت زده کرد و با عصبانیت رو به من کرد و گفت : به خدا خجالت داره . اون پسره داره زندگیش را به پای تو می ریزه. دیوانه وار دوستت داره چرا او را عذاب می دهی.
مادر با ناراحتی گفت : آخه چی شده منکه مردم از ناراحتی.
شیما گفت : می خواستید چی بشه. خانوم چون می دانست که رامین از مشکی بدش می آید به خاطر لجبازی مدام رنگهای مشکی انتخاب می کرد و بعد رو به من کرد و گفت : تو خجالت نکشیدی وقتی فروشنده گفت مگه شما عروس نیستید پس چرا همش رنگ مشکی انتخاب می کنید.
باز سکوت کردم و چیزی نگفتم و یک راست به اتاقم رفتم.
مادرم داشت گریه می کرد.
شیما پشت در اتاقم آمد و با فریاد گفت : تو اگه فکر می کنی که با لجبازی می تونی حرفت را پیش ببری ، اشتباه می کنی. رامین تا حدی می تونه تحمل حرکات تو را بکنه. تو با این رفتارت همه را ناراحت می کنی. آخه تو خجالت نکشیدی که گفتی فرهاد مانند من همیشه جوجه کباب می خورد. آخ افسون به خدا تو داری منو دیوانه می کنی. فرهاد برادر من بود ولی به خدا من رامین را بیشتر از او دوست دارم. فهمیدی دیوانه یا نه. چرا با این مرد اینطور برخورد می کنی.
سکوت کرده بودم . تا شب از اتاقم بیرون نیامدم . فضای خانه مملو از غم بود. همه جا در سکوت فرو رفته بود.
شب آقای شریفی و مینا خانم به خانه ما آمدند.
آقای شریفی برایم یک ساعت هدیه خریده بود. گفت : امروز که از کنار ساعت فروشی رد می شدم چشمم به این ساعت افتاد . خیلی از آن خوشم آمد. پیش خودم گفتم که این ساعت برازنده دست عروس خوشگلم است. و ادامه داد عزیزم دوست دارم خودم این ساعت را به دستت ببندم.
لبخندی زدم و کنارش نشستم.
دستم را گرفت و ساعت را به دستم بست و بعد پیشانی ام را بوسید. من هم دستش را بوسیدم.
مسعود پرسید : پس آقا رامین کجا تشریف دارند.
آقای شریفی نگاهی به صورتم انداخت و رو کرد به مسعود و گفت : رامین کمی سرش درد می کرد و به خاطر همین معذرت خواهی کرد که نمی توانسته امشب خدمت شما برسه. در اتاقش خوابیده است.
آقای شریفی و مسعود با هم صحبت می کردند و مادرم با مینا خانم مشغول پاک کردن لوبیا بود. شیما هم داشت خیاطی می کرد.
آرام به اتاقم رفتم . تلفن را برداشتم و برای رامین زنگ زدم.
صدای گفته رامین به گوشم رسید. آرام سلام کردم . رامین منو شناخت . با لحن سردی گفت : چرا اینجا زنگ زدی.
گفتم : الان پدرت گفت که حالت زیاد خوب نیست . نگرانت شدم .
رامین پوزخندی زد و گفت : تو نگرانم شدی. باورم نمی شه. چون تو جز خودت به هیچکس فکر نمی کنی.
با ناراحتی گفتم : رامین تو چرا اینطوری شدی. به خدا حرکاتت منو عذاب می ده. تو که اینطوری نبودی. حالا که فهمیدی دوستت دارم داری مدام عذابم می دهی. و با گریه ادامه دادم : رامین باور کن دوستت دارم و به جز تو به هیچکس فکر نمی کنم . و با گریه گوشی را قطع کردم . بعد از پنج دقیقه مادرم مرا صدا زد. و وقتی صورتم را شستم به پیش آنها رفتم.
یک ربع گذشت که زنگ در به صدا در آمد و رامین وارد خانه ما شد. از دیدنش خوشحال شدم . ولی او کنار پدرش نشست . لبخندی به صورت زیبایش زدم ولی او توجهی نکرد . از اینکه به خانه ما آمده بود احساس خوبی داشتم چون او هنوز به من احترام می گذاشت. هنوز گریه هایم قلب مهربانش را به طپش می انداخت.
وقتی داشتم جلوی او پیش دستی میوه را می گذاشتم سرش را کمی به طرفم خم کرد و آرام گفت : دیگه سعی نکن منو ناراحت کنی. چون دیگه نمی بخشمت. الان هم به خاطر گریه کردنت آمدم.
لبخندی به او زدم. در همان لحظه آقای شریفی بلند شد و به شوخی گفت : من بهتره پیش مینا جان بنشینم تا کمی در پوست کندن لوبیا بهشان کمک کنم.
همه به خنده افتادند. و آقای شریفی کنار مینا خانم نشست. و به شوخی لوبیایی در دست گرفت و رو کرد به من و گفت : شما هم بهتره سر جای من بشینی و از پسرم پذیرایی کنید.
از حرف آقای شریفی تا بنا گوش سرخ شدم و به طرف آشپزخانه رفتم . چای ریختم و برای رامین بردم. او بدون توجه به من استکان را از سینی برداشت و جلویش گذاشت. کنارش نشستم ولی رامین آرام بلند شد و رفت کنار مسعود نشست و با او مشغول صحبت شد.
از این حرکت او جا خوردم . فکر کردم او مرا بخشیده است. .
آقای شریفی جا خورد و چپ چپ به رامین نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
آخر شب بود که رامین و خانواده اش به خانه خودشان رفتند . رامین حتی با من خداحافظی نکرد.

sorna
03-23-2012, 03:11 PM
مادر ماجرای صبح را برای مسعود تعریف کرده بود. و مسعود از دستم خیلی عصبانی بود. با رفتن آنها او به اتاقم آمد. خیلی عصبانی بود. رو به من کرد و گفت : شنیده ام امروز دسته گل به آب داده ای؟
سکوت کردم و سرم را پایین انداختم.
مسعود با خشم گفت : تو لیاقت رامین را نداری . اون بهترین مردی است که من توی عمرم دیده ام .
با بغض گفتم : آخه داداش چیزی که نمی دانید زود قضاوت نکنید.
مسعود گفت : من از همه چیز خبر دارم. امروز غروب رامین همه چیز را برایم تعریف کرد و گفت که تو را ناراحت کرده است. آخه دختره نفهم رامین به خاطر تو اون خانوم اسمش چیه که با تو دعوا کرد؟
گفتم : محتشم.
مسعود گفت : آره همون خانوم محتشم . رامین او را از شرکت بیرون انداخته است. ولی تو با او لجبازی می کنی و از او نمی پرسی که چرا اخلاقش اینطور شده است. چرا از دستت عصبانی است.
با تعجب گفتم : پس چرا رامین چیزی به من نگفت.
مسعود با عصبانیت گفت : به خاطر اینکه تو حتی از او سوالی نکرده ای. وقتی فهمیدی که سرش درد می کنه بایستی به پیشش می رفتی. طفلک خودش طاقت نیاورده است و به دیدن تو آمد . ولی غرورش اجازه نمی داد که با تو حرف بزند.
با اخم گفتم : ولی رامین دوروز خیلی به من توهین کرد و چنان مرا محکم به دیوار هول داد که به عکس فرهاد خوردم شیشه اش شکست.
مسعود با عصبانیت گفت : به خدا افسون اگه رامین تو را بکشه من اصلا حرفی نمی زنم . چون تو توی این چند سال پدر او را درآورده ای . تو چرا بدون اجازه رامین به خانه کس دیگه رفته ای و تا شب آنجا بودی.
و اینکه تو چرا امروز این کار را کردی. مگه دیوانه شده ای که با روحیه یک مرد بازی می کنی.
سکوت کردم چون می دانستم مسعود حق دارد.
مسعود با عصبانیت گفت : تو اینقدر نادان هستی که ملاحظه لیلا را نکردی که حامله است و رامین تنها برادر اوست. دایی محمود می گفت که وقتی لیلا به خانه آمد تا شب گریه می کرد. به خدا افسون تو سوهان روح همه شده ای. باید به رامین بگم بیشتر روی ازدواج با تو فکر کند. و بعد با عصبانیت ار اتاق خارج شد.
تا صبح خواب به چشمهایم نمی آمد و مدام به فکر حرکات ناپسند خودم بودم. صبح چشمهایم از بی خوابی قرمز شده بود. وقتی سلام کردم نه مادر و نه شیما جوابم را ندادند.
ساعت دوازده بود که آقای شریفی به خانه ما زنگ زد و خواست که ناهار را همراه او به رستوران بروم و من هم قبول کردم.
آقای شریفی به دنبالم آمد و با هم سوار شدیم و به راه افتادیم. آقای شریفی گفت : عروس قشنگ از ساعتی که برایت خریده ام خوشت اومده.
گفتم : ماشاالله شما خیلی با سلیقه هستید.
خنده ای سر داد و گفت : عزیزم اگه خوش سلیقه نبودم که عروس به این قشنگی مثل تو انتخاب نمی کردم.
از این همه تعریفش خجالت کشیدم.
آقای شریفی گفت : می خواهم شما را به یک رستوران ببرم که لذت ببری. می خواهم با عروس قشنگم تنها غذا بخورم و بروم برای پسر حسود خودم تعریف کنم که چقدر با زنش به من غذا خوردن لذت داده است. و بعد با هم به یک رستوران شیک هندی رفتیم.
زنان جالبی با لباسهای خیلی قشنگ و زیبا در آنجا نشسته بودند و غذا می خوردند . مردان هندی کلاه جالبی بر سر داشتند و قیافه واقعا خنده دار پیدا کرده بودند.
بعد از سفارش غذا غذای خوش بو و خوش رنگ و لعابی جلویمان گذاشتند. من تا یک قاشق در دهان گذاشتم چشمهایم پر اشک شد . اینقدر این غذا فلفل داشت که گریه ام درآمد. به سرفه افتادم . آقای شریفی همینجور می خندید. لیوان آبی به دستم داد که سریع آن را سر کشیدم . گفتم : این دیگه چه جور غذایی بود.
آقای شریفی در \الی که می خندید گفت : پاشو دخترم این غذاها به مزاج ماها سازگار نیست . پاشو برویم یک رستوران ایرانی اصیل . و پول غذای نخورده را حساب کرد و با هم بیرون آمدیم و به یک رستوران دیگر رفتیم.
همانطور زبانم می سوخت . بعد از خوردن غذا آقای شریفی رو به من کرد و گفت : دخترم دوست ندارم ناراحتت کنم فقط ازت می خواهم کمی به رامین توجه کنی. او خیلی احساس تنهایی می کنه. به خدا بعضی مواقع دلم برایش می سوزه. یادم می آید شبی که داشتی با فرهاد خدابیامرز ازدواج می کردی تا صبح نمی خوابید و همش خودش را سرگرم سرگرم پرونده ها کرده بود. او مردی نیست که عشق را زود فراموش کند. بعد از مرگ شکوفه او بی قرار شده بود . بداخلاق و خیلی زود رنج شده بود . کسی نمی توانست با او حرف بزنه. چون سریع عصبانی می شد. به خاطر اینکه من و مادرش را از خودش دلگیر نکنه به خارج سفر کرد و بعد از چند سال برگشت و تو را دید دوباره به تو دل بست . ولی تو او را دیوانه کردی و حالا به تو رسیده . اینقدر اذیتش می کنی. از تو خوتهش می کنم اینقدر او را ناراحت نکن. اینقدر با احساسات او بازی نکن. عزیزم تو حتی نماندی که ببینی رامین با خانم محتشم چه می کند. وقتی رامین دید که تو به خانه نیامده ای دلواپس شده بود . همه جا به دنبالت گشت . دلش هزار جا رفت . داشت دیوانه می شد.
با ناراحتی گفتم : ولی اصلا آقا رامین نیامد با من صحبت منه. بد جوری با من برخورد کرد.
آقای شریفی لبخندی زد و گفت : آخه عزیزم تقصیر خودت بود. خودت هم بایستی از او معذرت خواهی می کردی. و بدان اگه رامین مقصر بود حتما می آمد و از شما معذرت خواهی می کرد و اینکه سه روز دیگه عروسیتان است. خوب نیست که شما با هم قهر باشید. می خواهم از شما خواهش کنم که با هم به شرکت برویم تا شاید رامین آرام شود و با هم آشتی کنید.
لبخندی زدم و سکوت کردم.

sorna
03-23-2012, 03:12 PM
با هم به شرکت رفتیم . پشت میزی که قبلا من می نشستم یک مرد نشسته بود. وقتی فهمید که پدر رامین آمده است با خوشرویی جلو آمد و من و آقای شریفی داخل دفتر رامین رفتیم.
رامین با دیدن من و پدرش تعجب کرد . جلو آمد و به پدرش دست داد ولی از کنار من بی اعتنا رد شد.
آقای شریفی نگاهی به صورتم انداخت و با هم روی صندلی نشستیم.
رامین رو به پدرش کرد و گفت : چطور شد شما اینطرفها تشریف آوردید.
آقای شریفی دستی به موهایم کشید و گفت : همش که نمی شه تو با عروس من باشی . دلم خواست که امروز با عروسم ناهار بیرون بروم و جای تو هم خالی. به یک رستوران شیک رفتیم و چقدر هم خوش گذشت.
رامین بدون اینکه نگاهم کند با کنایه گفت : پدر جان عروستون که شما را ناراحت نکرد.
آقای شذریفی چشم غره ای به رامین رفت و گفت : حرف بی خود نزن . او بهترین عروس دنیا است. حتی حاضر نیستم عروس عزیزم را با دنیا عوض کنم.
رامین پوزخندی زد که حرصم گرفت.
آقای رشیفی بلند شد و گفت : می خواهم کمی در شرکت گشتی بزنم . یک ربع دیگه برمی گردم . مواظب باش که عروس عزیزم را ناراحت نکنی و از در خارج شد.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : انگار بجوری دل پدرم را اسیر خودت کرده ای . خیلی عروسم عروسم می کنه.
از سر جایم بلند شدم . جلوی پنجره ایستادم و در حالی که به خیابان نگاه می کردم گفتم : ولی معلون نیست که عروسش بشوم یا نه. تا سه روز دیگه هزار جور اتفاق می افته. و با طعنه گفتم : از آقای محمدی خبر نداری.
رامین جا خورد ، با عصبانیت به طرفم آمد . بازویم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و با خشم گفت : منظورت از این حرف چیه؟
با ناراحتی گفتم : منظوری ندارم. ولی اگه بخواهی همینجور ادامه بدهی، شاید تصمیمم درباره ازدواج با تو عوض شود. با اینکه این همه دوستت دارم ولی نمی توانم این همه بی اعتنایی هایت را تحمل کنم. سامان خیلی به من علاقه داشت ولی تو...
رامین با عصبانیت حرفم را قطع کرد و گفت : افسون اینقدر اسم آقای محمدی و سامان را نیاور وگرنه به خدا بد می بینی. خودت باعث این رفتارم شده ای. حالا چه توقعی داری که با تو خوب رفتار کنم . تا وقتی اخلاقت را عوض نکنی من همین هستم و ...
در همان لحظه در باز شد و منشی شرکت سراسیمه وارد دفتر شد و گفت : آقای رئیس ، حال یکی از کارکنان به هم خورده است. رامین بازویم را ول کرد و از در خارج شد.
مدت نیم ساعت گذشت و رامین همراه پدرش داخل دفتر شد. لحظه ای با اخم نگاهم کرد و پشت میز نشست.
رو به آقای شریفی کرده و گفتم : اگه موافق هستید به خانه برگردیم . من سرم درد می کنه.
آقای شریفی با ناراحتی گفت : همه اش تقصیر این مهندس مغرور است که تو را ناراحت کرده است.
لبخند سردی زدم و گفتم : نه پدر جان فقط کمی خسته هستم.
رامین رو به پدرش کرد و گفت : راستی پدر من امروز غروب قراره به تبریز بروم. باید قردادی با شرکت صبا در تبریز ببندم و دو روز دیگه برمی گردم. ببینم اگه من بروم مشکلی پیش نمی آید.
آقای شریفی لبخندی زد و گفت : باید این سوال را از زنت بکنی نه من و رو کرد به من و گفت : به نظرت اگه آقا رامین برود شما که ناراحت نمی شوید.
آرام گفتم : نه برام فرقی نمی کنه. اینطور می توانم درباره ایشون فکر کنم.
رامین دوباره پوزخندی زد که اعصابم به هم ریخت.
با ناراحتی گفتم : بهتره برویم و سریع خداحافظی کردم و همراه آقای شریفی به خانه برگشتیم.
چند دفعه می خواستم نامزدی را به هم بزنم ولی رامین را دوست داشتم. می دانستم رامین منتظر است که از او معذرت خواهی بکنم. تا آشتی بکند ولی موقعیتی پیش نمی آمد تا از او معذرت خواهی کنم.
آن روز رامین به تبریز رفت و من همچنان نگرانش بودم. با خودم می گفتم : ای کاش به او می گفتم وقتی که به تبریز رسید با من تماس بگیرد. چرا من اینقدر نادان هستم. آن شب خواب به چشمهایم نمی آمد و دلم شور می زد و قلبم فرو می ریخت. وقتی احساس می کردم رامین در خانه خودشان نیست قلبم می گرفت. فردا صبح طاقت نیاوردم و به خانه آقای شریفی زنگ زدم و پرسیدم که رامین چه وقتی به رسیده است. زنگ زده است یا نه و آقای شریفی گفت که او چون با هواپیما رفته است ساعت ده شب بود که تماس گرفته و حالش خوبه.
از دست او ناراحت بودم ولی چیزی نگفتم.
ساعت دوازده ظهر بود که تلفن زنگ زد. وقتی گوشی را برداشتم صدای مهربان عزیزم به گوشم خورد. با خوشحالی گفتم : رامین حالت چطوره؟
رامین با لحن سرد گفت : خوبم. زنگ زدم که بهت بگم نگرانم نباش . من حالم خوبه و فردا شب به تهران برمی گردم.
با ناراحتی گفتم : رامین مواظب خودت باش . من نمی دونم تا فردا شب چطور طاقت بیاورم . دوستت دارم.
رامین آرام گفت : خوب دیگه مزاحمت نمی شوم.
سریع گفتم : این حرف را نزن من از دیشب تا حالا به خاطر تو آرامش نداشتم. منتظر بودم که برایم زنگ یزنی. رامین من معذرت می خواهم. از اینکه ناراحتت کردم معذرت می خواهم. می دانم که من لیاقت تو را ندارم و به گریه افتادم.
رامین با ناراحتی گفت : عزیزم این حرف را نزن تو زندگی من هستی. من هم ازت معذرت می خواهم که این همه بهت بدرفتاری کردم. اگه بدانی توی این مدت چی کشیدم دلت به حال من می سوزه. دیشب چند دفعه تصمیم گرفتم زنگ بزنم ولی گفتم بهتره کمی تنبیه بشوی. حالا ببینم عزیزم، دوست داری برات چی سوغات بیاورم.
آرام گفتم : من فقط تورو می خواهم . فقط به سلامت برگرد. همین هیچی نمی خواهم.
رامین خندید و گفت : باشه عزیزم تو هم مراقب خودت باش . من امشب دوباره با تو تماس می گیرم. اینجا خیلی شلوغه. خدانگهدار تا شب.
خداحافظی کردم وقتی گوشی را گذاشتم احساس می کردم دنیا به من می خندد. خوشحال و سرحال شده بودم. و مادرم هم متوجه این موضوع شده بود.

sorna
03-23-2012, 03:13 PM
ساعت سه بعد از ظهر پروین خانم با مادرم تماس گرفت تا من شب به خانه آنها بروم . با اینکه منتظر تلفن رامین بودم و می دانستم اگه نباشم او ناراحت می شود ، آماده شدم و به خانه آنها رفتم. آنها می دانستند که من با رامین نامزد کرده ام. خیلی خوشحال بودند. آن شب چون تولد فرزاد بود ، پروین خانم مرا هم دعوت کرد تا در جمع آنها حضور داشته باشم.
فرزاد با بغض گفت : تو هنوز برایمان بوی فرهاد را می دهی. به خاطر همین خیلی دوستت داریم و دوست داریم که در هر کار ما تو حضور داشته باشی. آن شب حتی برای خواب خانه آنها ماندم و فردا غروب فرزاد مرا به خانه خودمان رساند.
وقتی فرزاد رفت ، مادرم با نگرانی گفت : افسون خدا به دادت برسه ، رامین از دستت خیلی عصبانی است.
گفتم : برای چی ؟
مادر با اخم گفت : اون دیروز بهت گفته بود که شب با تو تماس می گیره ولی با این حال تو به خانه پروین خانم رفتی.
گفتم : حالا رامین کجاست.
مادر گفت : هنوز تو تبریزه ، شب با هواپیما برمی گرده . فردا هم عقد کنانتان است و من نگران شما دو نفر هستم.
به اتاقم رفتم . شیما خیلی از دستم عصبانی بود و با من حرف نمی زد و خیلی سرد برخورد می کرد.
شب عمو و زن عموهایم همه به خانه ما آمدند تا به مادر برای مراسم عقدکنان فردا کمک کنند. ساعت ده شب آقای شریفی به خانه ما زنگ زد و از من خواست که به خانه آنها بروم. گفت که رامین هم به تهران برگشته است.
وقتی آماده شدم که به خانه آنها بروم خاله ها و عمه هایم با شوهرانشان به خانه ما آمدند و همه دور مرا گرفتند وصحبت می کردند. هر چه سعی کردم به خانه آنها بروم ، فرصت پیش نیامد. فقط لحظه ای شیما را دیدم که از در خارج شد و به خانه آقای شریفی رفت.
ساعت یک نیمه شب بود که دیگه خسته شده بودم و خیلی خوابم می آمد. به اتاقم رفتم و هر چه به خانه آقای شریفی زنگ زدم که از او معذرت خواهی کنم تلفن آنها بوق اشغال می زد و بعد از خستگی خوابم برد.
صبح لیلا به دنبالم آمد و با شیما به آرایشگاه رفتم . از اینکه دوباره بایتس سر سفره عقد کنار کس دیگری بنشینم ته دلم ناراحت بود. شیما با من زیاد صحبت نمی کرد چون از حرکاتم خیلی عصبانی بود.
لباس عروس پوشیدم . رامین پشت در بود . وقتی با آرایش و لباس عروس در را باز کردم و پیش رامین رفتم ، او بدون اینکه اظهار خوشحالی کند سرش را پایین انداخت ولی صورتش سرخ شده بود.
فکر کنم اولین عروس و دامادی بودیم که روز عروسیمان با هم قهر بودیم . ولی من اینطور دوست نداشتم . با لبخند به طرفش رفتم . دستم را در دستش حلقه زدم . دستش مانند گلوله ای از آتش بود. به رویش لبخند زدم ولی او اخم کرده بود. ( ناز دامادو ندیده بودیم که اونم دیدیم إإإإإإإإ
احساس کردم قلبا نمی خواهد اینطور باشد ولی غرور زیبایش به او این اجازه را نمی داد.
وقتی سوار شدیم گفتم : عزیزم چرا اخم کرده ای؟
جوابم را نداد و فقط چشم غره ای به من رفت.
گفتم : حالا برایم قیافه گرفته ای که داماد شده ای؟
از این حرف من لبخندی روی لبش نشست و گفت : پدرم را خوی سرکار گذاشتی.
گفتم : به خدا وقتی می خواستم به خانه شما بیایم ، خاله ها و عمه هایم سر رسیدند و خانه ما شلوغ شده بود و هر چه به خانه شما تلفن زدم ، تلفنتان بوق اشغال می زد . انگار گوشی را بد گذاشته بودید.
رامین پوزخندی زد و گفت : تو فکر نکردی که پدرم شاید ناراحت شود.
لبخندی زده و گفتم : پدر شوهرم مرد عاقلی است . او ناراحت نمی شود . و ادامه دادم : تو رو خدا رامین اخم نکن.
رامین نگاهی به صورتم کرد و گفت : باعث این اخم کی هست؟
لبخندی زده و گفتم : من هستم و از تو معذرت می خواهم ولی نمی توانستم دل پروین خانم و فرزاد را بشکنم چون تولد فرزاد بود و آنها دوست داشتنذد که من خانه شان باشم و بعد شیطنتم گل کرد و گفتم : اگر خیلی ناراحتی که چرا خانم محتشم را بیرون انداخته ای می تونی دوباره به او پیشنهاد همکاری بدهی.
رامین با تعجب نگاهم کرد و گفت : تو فکر می کنی من به خاطر خانوم محتشم ناراحت هستم.
گفتم : شاید همین باشه که تو ناراحت هستی.
رامین گوشه خیابان ماشین را نگه داشت و به طرف من برگشت و گفت : اگه تو فکر می کنی که من به خانوم محتشم علاقه دارم پس برای چه می خواهی سر سفره عقد بنشینی؟
گفتم : شاید هم ننشیتم.
رامین جا خورد و با ناراحتی گفت : تو چه می خواهی بگویی که اینقدر آسمان ریسمان می کنی.
لبخندی زدم و به صورت زیبایش نگاه کردم . سرم را نزدیگ کوشش آوردم و گفتم : می خواهم بگم خیلی دوستت دارم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و بعد لبخندی زد و ماشین را به حرکت درآورد و با هم به طرف سرنوشت حرکت کردیم.
لیلا و شیما در ماشین دایی محمود نشسته بودند و پشت سر ماشین ما حرکت می کردند . رامین آرام و شاد بود و اثری از ناراحتی در صورتش پیدا نبود.
هر دو سر سفره عقد نشستیم . به خاطر اینکه رامین را کمی اذیت کرده باشم گفتم : نگاه کن سامان هم آمده است. کی او را دعوت کرده . طفلک چقدر پکره.
رامین نگاهی به من انداخت اخمی کرد و گفت : چیه نکنه پشیمان شده ای.
گفتم : نه بابا. ولی سامان مرد خیلی خوب و آقایی بود. هر دختری آرزو داره که او شوهرش باشه.
عاقد هنوز نیامده بود. رامین از کنارم بلند شد و به طرف اتاق خواب من رفت.
دلم فرو ریخت . با خودم گفتم آخه دختر تو نمی تونی جلوی زبان بی صاحب خودت را بگیری. چقدر او را ذیت می کنی.
سریع بلند شدم و به اتاقم رفتم . رامین را دیدم که روی لبه تخت نشسته است . جلوی پای او دو زانو نشستم . دستش را گرفتم و گفتم : وای چقدر ناز می کنی. من شوخی کردم. من به جز تو به کس دیگر اصلا فکر نمی کنم.
رامین با ناراحتی نگاهی به عکسهای فرهاد انداخت و آرام گفت : ولی هنوز برای من ثابت نشده که واقعا مرا دوست داری.
لبخندی زده و گفتم : آخه اگه من تو را نمی خواستم که کسی مرا مجبور نکرده بود که با تو ازدواج کنم. پس دوستت دارم و م خواهم با تو زندگی کنم.
رامین آهی کشید و با ناراحتی گفت : ولی من احساس می کنم که تو هنوز فرهاد را فراموش نکرده ای و نتوانسته ای او را از قلب خودت بیرون کنی تا من بتوانم جای آن را بگیرم.
متوجه منظورش شدم . از بودن عکسهای فرهاد که در اتاقم بود ناراحت بود.
آرام بلند شدم . جلوی عکسهای زیبای فرهاد ایستادم . چقدر زیبا بود. چقدر دوست داشتنی بود. بایستی فراموشش می کردم . بایتس به خاطر آینده ام ، او را به طوفان خاطره ها می سپردم . بایستی او را با قشنگ ترین خاطراتم در جای مخصوصی از ذهنم قرار می دادم. دستی به صورت زیبایش روی عکس کشیدم .قلبم می طپید . فلبم فشرده تر می شد. قلبم آرام می گریست . آرام آرام عکسها را از دیوار جدا می کردم. بغض مانند کوهی روی گلویم نشسته بود. رامین به کمکم آمد.
وقتی می خواستم عکسها را از دیوار جدا کنم دستش را روی دستم گذاشت و در جدا کردن عکسها از دیوار کمکم کرد. وقتی عکسها از دیوار جدا شد ، خم شدم تا عکسها را از روی زمین بردازم تا آنها را توی پاکت یگذارم ولی رامین مرا بلند کرد. نگاهی به صورتم انداخت . اشک در چشمهایم حلقه زده بود. پیشانی ام را بوسید و سرم را در آغوش کشید.
ناخود آگاه زدم زیر گریه ولی دیگه برای گریه کردن تکیه گاه داشتم. دیگه برای حرفهایم همدم داشتم . او هم ناراحت بود. در همان لحظه ضربه ای به در نواخته شد و لیلا گفت که عاقد آمده است.
صورتم را جلوی آینه پاک کردم . رامین عکسها را جمع کرد و در پاکتی گذاشت و با هم بیرون رفتیم . روی سرمان نقل می ریختند. وقتی عاقد خطبه عقد را خواند ، تا دودفعه سکوت کردم. دفعه سوم رامین آرام دستم را فشرد . زیر چشمی نگاهش کردم . لبخندی به من زد. من هم با صدای آرام گفتم : با اجازه بزگترها بله. همه هورا کشیدند و کف زدند .
آقای شریفی به طرفم آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت : خدا زا شکر که من تو را کنار رامین سر سفره عقد دیدم. این آرزوی من بود که شما با هم ازدواج کنید.
گفتم : پدر جان ببخشید که دیشب ...
آقای شریفی خنده ای کرد و گفت : دخترم خودتو ناراحت نکن . شیما خانوم همه چیز را برایمان تعریف کرده است . او دیشب مراقب تو بود.
نگاهی به شیما انداختم و گفتم : ای بدجنس.
شیما خندید و گفت : تو فکر کردی من بیکار نشسته بودم.
رامین خنده ای کرد و گفت : اینقدر تو بدجنس هستی که همه چهار چشمی مراقبت بودند.
در همان لحظه آقای محمدی جلو آمد. تا او را دیدم خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم . با رامین احوال پرسی کرد و با او خیلی صمیمی دست داد. نگاهی به من انداخت و بعد از احوال پرسی پاکتی را جلوی من گرفت و گفت : ببخشید که نتوانستم چیز بهتری به شما هدیه بدهم. این قابل شما را نداره.
با تعجب نگاهی به پاکت انداختم . بازش کردم دیدم سند خانه ای است که پدربزرگ و مادربزرگ در آنجا زندگی می کنند. آن را به نام من زده بود.
اینقدر تعجب کرده بودم که به من من افتاده بودم.

sorna
03-23-2012, 03:13 PM
رامین سند را گرفت و رو کرد به آقای محمدی و گفت : آقای محمدی شما نباید این کار را بکنی. خودتان آن خانه را خیلی دوست دارید.
آقای محمدی لبخندی زد و گفت : قابل شما دونفر را نداره. من شما و افسون خانوم را بیشتر از آن خانه دوست دارم و چون افسون خانوم آن خانه را خیلی دوست دارد و اسم آنجا را بهشت من گذاشته است ، خواستم چیزی که واقعا ایشون دوست دارند برایشان بیاورم و تنها چیزی که می دانستم دوست دارند همین خانه بود. واقعا قابل شما را نداره. و در حالی که ناراحتیش را پنهان کرده بود از ما خداحافظی کرد و رفت.
رامین با دلخوری نگاهی به من انداخت و گفت : افسون خدا تو رو نبخشد. چقدر با احساسات مردها بازی کردی. ( وااااااااااااااااااااااا)
با اخم گفتم : ولی من به هیچ مردی ابراز علاقه نکردم جز تو. لحظه ای سکوت کردم . نمی خواستم اسم فرهاد را به زبان بیاورم و ادامه دادم : اگه اشکالی هست از خودشان است که ناخودآگاه به طرف من کشیده می شوند.
در صورتی که من اصلا مانند بعضی دخترها نه عشوه گری بلدم و نه دلبری. خواهش می کنم مرا مقصر ندان خودت که بهتر مرا میشناسی.
رامین لبخندی زد و گفت : ببخشید که ناراحتت کردم . یک لحظه دست خودم نبود . وقتی آقای محمدی را آنطور دیدم ، واقعا از ته دل ناراحت شدم.
در همان لحظه پروین خانم و فرزاد و همسرش به طرفمان آمدند. با دیدن آنها دلم فرو ریخت و ناخودآگاه بغض روی گلویم نشست. رامین متوجه حالم شد . رنگ صورتم پریده بود . سرم را پایین انداختم تا شرمندگی ام را کمی پنهان کرده باشم.
پروین خانم صورتم را بوسید و گفت : عزیزم امیدوارم خوشبخت شوی. می دانم آقا رامین حتما تو را خوشبخت می کنه. سرم را بلند کردم. بی اختیار اشک از صورتم می غلطید. پروین خانم بغضش را فرو خورد و با دست اشکم را پاک کرد و گفت : عزیزم من بی صبرانه منتظر دیدن بچه هایت هستم و ناگهان بوسه ای به پیشانی ام زد و به طرف در حیاط دوید.
فرزاد رنگ صورتش به وضوح پریده بود و چشمهایش سرخ شده بود . با صدایی گرفته گفت : تو خیلی سختی کشیدی این خوشبختی حق تو بود. امیدوارم کنار آقا رامین سالها زندگی کنی.
وقتی به رامین دست داد ، با بغض گفت : آقا رامین مواظب زنت باش او را خوشبخت کن . او خیلی سختی کشیده است. رامین فرزاد را در آغوش کشید و فرزاد یکدفعه به گریه افتاد. رامین هم بی اختیار اشک می ریخت. او را بوسید و گفت : بهت قول می دهم از امانتی شما به نحو احسن نگهداری کنم. شما خانواده بزرگ و سخاوتمندی هستید که گوهری اینچنین را به من سپردید.
فرزاد رامین را بوسید و بعد از لحظه ای خداحافظی کردند و به خانه شان رفتند .
دیگه آخر مراسم عقد بود و همه رفته بودند. به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم. هنوز در را نبسته بودم که رامین داخل اتاقم شد و با شیطنت گفت : وای چقدر خسته هستم می خواهم با کت و شلوار تا صبح بخوابم.
گفتم : لطفا برو بیرون می خواهم لباس را عوض کنم.
رامین با تعجب گفت : انگار من دیگه شوهرت هستم . می خواهی منو بیرون کنی.
یکدفعه یاد شب اول عقدکنان خودم با فرهاد افتادم. دلم گرفت و دیگه چیزی نگفتم. به اتاق مسعود رفتم و لباسم را عوض کردم. وقتی به اتاق خودم برگشتم رامین را دیدم که با کت و شلوار روی تخت دراز کشیده است. لبه تخت نشستم . گفتم : رامین آقا پاشو و برو خونه خودتان بخواب. اینجا جای شما نیست.
رامین نیم خیز شد. احساس کردم سرش را نزدیک صورتم آورد. قلبم به طپش افتاد. سریع بلند شدم ولی رامین با یک حرکت تند دستم را گرفت و دوباره منو کنار خودش نشاند. سرم را پایین انداختم. دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد و بعد از لحظه ای در حالی که هر دو سرخ شده بودیم به هم لبخند زدیم و رامین دوباره دراز کشید و چشمهایش را بست و آرام گفت : افسون باورم نمی شه که تو را به دست آورده ام . این یک معجزه است.
گفتم : پاشو ، پدر و مادرت توی پذیرایی نشسته اند خب نیست که ما در اتاق هستیم.
رامین با خستگی گفت : به خدا افسون خسته هستم. می خواهم امشب اینجا بخوابم.
سریع گفتم : لطفا پاشو که اصلا از این حرفت خوشم نیومد. اصلا حق نداری امشب اینجا بمانی.
رامین لبخندی زد و آرام از روی تخت بلند شد. من جلوی آینه رفتم تا انگشترهایم را داخل کشوی میز توالت بگذارم. از دو طرف دستهایش را میان موهایم فرو برد و سرم را بالا آورد و همراه نگاه پر مهرش گفت : می خواهم خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا شویم.
نگاهی در چشمان درشت سیاه رنگش انداختم و گفتم : سعی می کنم زن خوبی برایت باشم.
رامین با شیطنت گفت : پس اجازه بده امشب اینجا بمانم.
سریع دستش را گرفتم و به شوخی او را به طرف در بردم و گفتم : دیگه خیلی پر رو شده ای.
رامین دوباره به طرفم برگشت و گفت : به خدا اصلا باورم نمی شه که زن من هستی. هنوز شوکه هستم.
لبخندی زده و گفتم : خودم هم نمی دانم چطور زنت شدم. منو ببخش که این همه عذابت دادم و با احساس تو بازی کردم . توی این چند سال از دست من خیلی زجر کشیدی و بعد نگاهی به صورتش انداختم ، در را باز کردم و گفتم : حالا بفرمایید بیرون تا کم کم عصبانی نشدم.
رامین به خنده افتاد و با هم به پذیرایی رفتیم.
آقای شریفی رو کرد به رامین و گفت : پسرم اگه شما اینجا کاری داری می توانی بمانی.
رامین در حالی که از این حف پدرش سرخ شده بود با خجالت گفت : نه پدر کاری ندارم. اتفاقا درخانه بیشتر کار دارم .
موقع رفتن رامین با دلخوری نگاهم می کرد و زیر لب غر غر کنان گفت : خیلی آدم سنگ دلی هستی که داری منو تنها می گذاری. آخه خدا را خوش میاد که من اونور دیوار باشم و تو اینور دیوار و دور از هم باشیم.
لبخندی زده وگفتم : خدانگهدار تا فردا و بعد به خانه خودشان رفتند.

sorna
03-23-2012, 03:14 PM
سه ماه از عقد کنان ما می گذشت و هوا کم کم ره به گرمای خرداد ماه می رفت. من زیاد پیش پدربزرگ و مادربزرگ می رفتم و رامین هم یک روز در میان ، به دیدنشان می رفت. پدربزرگ خیلی رامین را دوست داشت.
یک روز در خانه نشسته بودم که مادربزرگ به خانه ما زنگ زد و با ناراحتی و هیجان حرف زد. گفت که پسرش به ایران آمده و خیلی دنبال آنها گشته تا وانسته پیدایشان بکند و از من خواست که به خانه شان بروم. برای رامین زنگ زدم و ماجرا را گفتم . او بعد از یک ساعت به دنبالم آمد و با هم به خانه مادربزرگ رفتیم. مادربزرگ منتظرمان بود چون تا صدای ماشین ما را شنید سریع در را باز کرد و به طرفمان آمد و با گریه گفت : دخترم ، پسرم آرش پیش ما برگشته است. بیا تو و با هم داخل خانه رفتیم.
وقتی با رامین داخل اتاق شدیم ، مردی قد بلند و لاغر را دیدم که موهای جوگندمی اش اصلا به سنش نمی خورد. با دیدن من و رامین جلو آمد و با رامین دست داد. وقتی مرا دید روی پایم افتاد و شروع کرد به گریه کردن. با ناراحتی خودم را عقب کشیدم .رامین او را بلند کرد و به اجبار از او خواست که آرام باشد. دو تا بچه که سر و وضع درست حسابی نداشتند در سن هفت و پنج ساله هم کنارش بودند. وقتی او کمی آرام شد و همه دور هم نشستیم آرش پسر مادربزرگ گفت : واقعا نمی دانم چطور روی مادرم و پدرم نگاه کنم. شما از من که بچه شان بودم بیشتر به آنها محبت کردید. به خدا شرمنده هستم. من رو سیاه نبایستی آشیانه خودم را ویران می کردم . وقتی زنم لج کرد که به خارج برویم من زیاد سخت گیری نکردم چون خودم هم دوست داشتم که به خارج بروم. بالاخره زندگیم را فروختم و بدون اینکه به پدر و مادرم فکر کنم به کشور بیگانه رفتم. هشت سال با بدبختی زندگی کردم . هنوز چهار سال بیشتر نگذشته بود که دیدم زنم داره کم کم از من فاصله می گیره و هر شب تا دیروقت به خانه می آمد. با داشتن بچه سه ساله و بچه چند ماهه برایم خیلی سخت بود که شبها زنم دیر به خانه بیاید . روزها بچه ها را به دست پرستار می سپرد و آخر شب به خانه می آمد.
من مانند سگ جون می کندم و هزار جور بدبختی می کشیدم که زن و بچه هایم راحت باشند ولی زنم کم کم به انحراف کشیده شد . هر چه نصیحتش کردم گوش نمی داد. و کم کم متوجه شدم که به مواد مخدر لعنتی معتاد شده است و بعد یک روز از خانه بیرون رفت و دیگه هم هیچوقت برنگشت. من هم خیلی به دنبالش گشتم ولی او را پیدا نکردم. و بعد تصمیم گرفتم که بچه هایم را به ایران برگردانم و با چه بدبختی به دنبال پدر و مادرم گشتم. یکی از همسایه ها آدرس اینجا را به من داد. تا یک هفته خجالت می کشیدم به دیدن آنها بیایم ولی وقتی بچه هایم دلتنگی کردند دیگه مجبور شدم با روسیاهی به پیش شان برگردم. خدایا منو ببخش. می دانم من چوب پدر و مادرم را خورده ام که به این روز نشسته ام. و دوباره به گریه افتاد.
پدربزرگ که زیر پتو نشسته بود ، با اخم و صدای بلند گفت : از خونه من برو گمشو بیرون. تو غیرت نداری. وقتی که پدر و مادرت را توی خرابه آواره کردی بایستی به این فکر می افتادی که یک روز به این سیاه روزی می افتی. من پسری مانند تو ندارم. پسر من فرهادم بود که او هم من بدبخت را تنها گذاشت. من همیشه داغ فرهادم را در دل می کشانم تا وقتی که لب گور روم. برو گمشو. دوست ندارم زحمتهای دخترم را هدر بدهی. او برای ما خیلی زحمت کشیده است برو از جلوی چشمم گورتو گم کن و بعد لیوان آبی که کنارش بود را برداشت و به طرف پسرش پرت کرد.
من به گریه افتادم . رامین دستی به موهایم کشید و با ناراحتی گفت : عزیزم تورو خدا آرام باش.
پدربزرگ وقتی دید گریه می کنم به طرف آمد. سرم را در آغوش گرفت و با گریه گفت : عزیزم منو ببخش . من نمی خواستم ناراحتت کنم. من بدبخت را ببخش و بعد یکدفعه حال پدربزرگ به هم خورد . دستش را روی قلبش گذاشت و روی زمین دراز کشید.
همه ترسیده بودیم. من همچنان گریه می کردم و از رامین می خواستم که به اورژانس زنگ بزند.
پدربزرگ را به بیمارستان بردیم ولی حالش خیلی وخیم بود . به او اکسیژن وصل کردند. بالای سرش ایستاده بودم. یک لحظه چشمش را باز کرد و مرا صدا زد. دستش را گرفتم. به صورتم نگاه کرد. دکتر اکسیژن را از روی صورت او برداشت. پدربزرگ در حالی که به سختی نفس می کشید گفت : دخترم . نور چشمم . وقتی که من مردم منو کنار فرهاد عزیزم دفن کنید. او عزیز من و زندگی من بود. از زنم مواظبت کن. نگذار او برایم زیاد گریه کند. مواظب . موا... بعد نفس بلندی کشید و بی حرکت ماند.
دیگه نفهمیدم چی شد. فریاد زدم ولی او چشمهایش را بسته بود. سرم را روی سینه پدربزرگ گذاشتم و گریه کردم . رامین مرا بلند کرد و در آغوشش با صدای بلند گریه می کردم. رامین در حالی که سرم را نوازش می کرد . گفت : افسون جان آرام باش. تو الان باید توی این موقعیت قوت قلب مادربزرگ باشی.
مادربزرگ فریاد می زد و شوهرش را صدا می زد و آرش همچنان سرش را میان دو دستش گرفته بود و با صدای بلند گریه می کرد. نگران مادربزرگ شده بودم. او خیلی بی تابی می کرد . او حالا تنها شده بود و تکیه گاه خور را از دست داده بود.
رامین تمام ماجرای بین من و مادربزرگ را برای مادرم و مسعود و تمام افراد خانواده خودش تعریف کرده بود و آنها برای تشییع جنازه و ختم پدربزرگ همه آمده بودند.
تا یک هفته در خانه مادربزرگ بودم. بیچاره مادربزرگ خیلی شکسته شده بود. پسرش و نوه هایش کنارش بودند. غروب بعد از مراسم هفتم پدربزرگ ، بعد از رفتن مهمانها در حیاط لب حوض داشتم میوه می شستم که رامین کنارم آمد. یک پایش را لب حوض گذاشت و کنارم نشست و گفت : عزیزم نمی خواهی به خانه برگردی.
نگاهی به چشمهای قشنگش انداختم و گفتم : چیه نکنه از ماندن من در اینجا ناراحت هستی.
رامین لبخندی زد گفت : آره ناراحتم . آخه اینجا با تو راحت نیستم. دوست دارم کمی با هم تنها باشیم.
لبخندی زده و گفتم : باشه. امشب دیگه به خانه برمی گردم.
رامین خوشحال شد و به شوخی آبی به صورتم پاشید و بلند شد داخل اتاق رفت.
وقتی داخل اتاق رفتم به رامین نگاهی انداختم. لبخندی به من زد. رفتم کنارش نشستم.
مادربزرگ نوه هایش را روی پاهایش گذاشته بود و آرش هم ساکت یک گوشه زانوی غم بغل داشت و در فکر بود.
رو به آرش کرده و گفتم : خوب حالا شما می خواهید چکار کنید.
آرش جا خورد و گفت : منظورتون چیه.
گفتم : درمورد کار صحبت می کنم می خواهید چکار کنید.
آرش سرش را پایین انداخت و گفت : نمی دانم ولی از فردا به دنبال کار می روم تا جایی بتوانم کار کنم.
نگاهی به رامین انداختم. رامین هم نگاهی به صورتم انداخت و رو کرد به آرش و گفت : شما از کار دفتری چیزی می دانید.
آرش گفت : بله. قبلا که در ایران کار می کردم در یک شرکت کارتن سازی کار دفتری آنجا به عهده من بود و خیلی هم وارد بودم.
رامین لبخندی زد و گفت : خوب چه عالی پس فردا به شرکت من تشریف بیاورید . آنجا برایت کاری کنار گذاشته ام.
آرش خوشحال شد . به طرف رامین آمد تا دستش را ببوسد ولی رامین مانع این کار او شد . او خیلی تشکر کرد.
من هم از رامین تشکر کردم. رامین نگاهی به صورتم انداخت و با لبخند گفت : عزیزم فقط تو به من بگو بمیر. به خدا حاضرم همینجا جانم را برایت بدهم.
رو کردم به مادربزرگ و اجازه گرفتم که دیگه من به خانه خودمان برگردم و او هم قبول کرد.
شب همراه رامین به خانه رفتیم. مادر با دیدن من خوشحال شد. شیما و او به طرفم آمدند. شیما گفت : ای بدجنس تو برای خودت پدربزرگ و مادربزرگ داشتی که به ما نگفته بودی.
لبخندی زده و گفتم : اگه به شما موضوع را می گفتم که آبرویم می رفت.
مادر به شوخی و با کنایه گفت : آخه من دیدم غذا چقدر خوشمزه شده بود و این از افسون بعید بود که همچین غذاهایی درست کنه.
لبخندی زده و گفتم : مامان تورو خدا اذیتم نکن و به اتاقم رفتم.
شیما دوران بارداری شش ماهگی را می گذراند و لیلا هم یک پسر خوشگل به دنیا آورده بود که حدود پنج ماهه می شد. رامین مدام غر می زد که نگاه کن ببین تمام همسن و سالهای من هر کدام یک بچه دارند ولی من هنوز زنم را عقد کرده ام. دختر کمی دلت به حال من بسوزه و من با خنده می گفتم لااقل باید یک سال عقد کرده بمانیم و او از این حرف عصبانی می شد و می گفت یک سال خیلی طولانی می شود و من طاقت ندارم. اگه اینطوری کنی به خدا دیگه با تو حرف نمی زنم. مگه می خواهی دیوانه ام کنی.
یک هفته بود که از خانه مادربزرگ به خانه خودمان برگشته بودم. در حیاط مشغول خواندن کتاب بودم که صدای ماشین رامین به گوشم خورد. تعجب کردم . رامین زودتر از همیشه به خانه آمده بود. بعد از چند دقیقه دلم طاقت نیاورد و به خانه آقای شریفی تلفن زدم. مینا خانوم گوشی را برداشت . بعد از سلام گفتم : آقا رامین چقدر زود از شرکت برگشته است.
مینا خانوم با نگرانی گفت : انگار حالش خوب نیست. رنگش خیلی پریده است.
سریع گوشی را گذاشتم . تمام تنم مثل یک تکه یخ شده بود. خدای من نمی خواستم که دوباره آن سرنوشت شوم به سراغم بیاید. ناخود آگاه فکرهای وحشتناک به سراغم آمد. بلند شدم و به طرف خانه آنها دویدم.
مادرم با صدای بلند گفت : خدا مرگم بده چی شده چرا پر پر می زنی ؟
در حالی که در حیاط را با گریه باز می کردم گفتم : مامان رامین حالش خوب نیست و از در خارج شدم.

sorna
03-23-2012, 03:14 PM
زنگ در را فشردم . وقتی در باز شد. به سرعت به طبقه بالا رفتم. نمی دانستم پله ها را چطور بالا می روم.
رامین را دیدم که روی کاناپه دراز کشیده است. به طرفش دویدم. در حالی که سعی می کردم جلوی او گریه نکنم گفتم : رامین جان چی شده تو چرا دراز کشیده ای. چرا اینطوری شده ای.
رامین متوجه نگرانیم شد. لبخندی زد و گفت : نا راحت نباش چیزی نیست. از وقتی که ناهار خورده ام حالم بد شده .
گفتم : دکتر رفته ای؟
رامین گفت : نه عزیزم می دانم که ...
با عصبانیت حرفش را قطع کرده و با صدای بلند گفتم : پاشو بریم دکتر.
رامین لبخندی زد و گفت : نه عزیزم مهم نیست.
وقتی دیدم هر کاری می کنم قبول نمی کنه ، به گریه افتادم.
مادرم و شیما هم با ناراحتی به دیدنش آمده بودند و اصرار می کردند که دکتر برود.
رامین وقتی دید گریه می کنم به اجیار قبول کرد و بلند شد.
آقای شریفی رفت ماشین را روشن کرد و با هم به بیمارستان رفتیم.
رامین وقتی حالم و بی تابی هایم را دید ، لبخندی زد و دستم را گرفت و گفت : نترس من چیزیم نمی شه. من تورو تنها نمی گذارم. حالا حالا ها خیلی باید با هم زندگی کنیم و بعد سرم را روی سینه اش گذاشت و آرام گفت : من بی وفایی نمی کنم . تو هم نباید بی وفا باشی.
آقای شریفی در حالی که اشکش را پاک می کرد لبخندی زد و گفت : من از شما دو نفر هر چه زودتر نوه هایم را می خواهم . پس باید هر دو تای شما باوفا باشید و به من وفا کنید که خیلی چشم به راه هستم.
سرخ شدم . رامین که نسبت به پدرش خیلی احترام می گذاشت ، او هم مانند من سرخ شد. سرش را نزدیک گوشم آورد و آرام گفت : عزیزم گوش کن ببین طفلک پدرم چی می گه.
آرام گفتم : وقتی به خانه برگشتیم ، درباره این موضوع صحبت می کنیم. لطفا نمی خواد از حرفهای پدرت سوء استفاده کنی.
رامین در حالی که سعی می کرد خودش را سرحال نشان بدهد به خنده افتاد.
به بیمارستان رسیدیم. وقتی دکتر رامین را معاینه کرد گفت که مسمومیت غذایی است و بعد به رامین سرم وصل کرد.
یک ساعت طول کشید تا سرم تمام شود. کنارش نشسته بودم . گفتم : به خدا اصلا دوست ندارم تو را در بیمارستان ببینم.
رامین لبخندی زد و دستی به موهایم کشید و گفت : عزیزم پس من چه تحملی داشتم که تو را بعد از مرگ فرهاد اینهمه در بیمارستان دیدم. می خواستم آن موقع دیوانه شوم. مدام تو را نصیحت می کردم ولی تو در عالم خودت بودی و من گرفتار تو بودم.
لبخندی زده و گفتم : این همه گفتی درست ، ولی دیگه دوست ندارم که تو را اینجا ببینم.
رامین با شیطنت گفت : اگه می خواهی منو در بیمارستان نبینی باید هر چه زودتر به خانه شوهر بیایی تا من از غذاهای شرکت نخورم و روزها به خانه بیایم و دست پخت سرکار خانم را بخورم.
آرام به پشت دستش زده و گفتم : هر وقت که دوست داشتی می تونی منو به خانه خودت ببری. چون دور بودن از تو بیشتر منو عذاب می دهد.
رامین با صدایی شبیه فریاد با خوشحالی گفت : راست می گی افسون. اگه اینطور باشه همین امروز تو را به خانه خودم می برم. به خنده افتادم . گفتم : چقدر عجله داری.
در همان لحظه آقای شریفی داخل اتاق شد و گفت : پسرم کی را می خواهی به خانه خودت ببری.
رامین با خوشحالی گفت : پدر جان افسون راضی شده که به خانه ام بیاید و عروسی بگیریم.
سرم را پایین انداختم .
آقای شریفی با خوشحالی گفت : پس این هفته جشن عروسی بزرگی برایتان برگزار می کنم.
رو به رامین کرده و گفتم : اگه ناراحت نمی شوی بعد از چهلم پدربزرگ این کار را بکنیم. دوما نمی خواهم جشن بگیریم. فقط چند نفر مثل عموها و دایی و خاله ها را می گوییم تا شاهد این باشند که من به خانه تو آمده ام.
آقای شریفی به طرفم آمد . سرم را بوسید و گفت : هر طور که مایلی عزیزم. چقدر خوشحالم که تو راضی شدی که به خانه شوهر بیایی.
سرم تمام شد و همه به خانه برگشتیم. به خانه خودمان رفتیم. مینا خانم هم آنجا بود.
آقای شریفی به همه گفت که بعد از چهلم پدربزرگ عروسی سر می گیره.
مینا خانم در حالی که ناراحتیش را به اجبار پنهان می کرد گفت : پس توی این چند روزه باید به دنبال خانه برای آنها بچرخیم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت ولی چیزی نگفت . می دانستم که خود رامین هم مانند من دوست دارد که کنار پدر و مادرش باشد. رو به آقای شریفی کرده و گفتم : اگه شما اجازه بدهید ما با شما زندگی می کنیم. دوست ندارم شما را تنها بگذارم. آنطور خودمان هم تنها می مانیم. آقا رامین که روزها به شرکت می رود و من در خانه تنها می مانم و شما هم تنها هستید.مینا خانم با صدایی شبیه فریاد با خوشحالی گفت : افسون جان جدی میگی. یعنی تو راضی هستی که با ما زندگی کنی.
لبخندی زده و گفتم : اگه اجازه بدهید حاضرم در کنارتان خوشبخت باشم.
آقای شریفی با خوشحالی گفت : قدمتان روی چشمهای ما . خانه متعلق به خودتان است و بعد مینا خانم به طرفم آمد و صورتم را بوسید.
رامین با حسادت گفت : خوبه دیگه حالا عروس دار شده ای و دیگه توجهی به من ندارید و مدام قربان صدقه اش می روید.
همه به خنده افتادند.
آقای شریفی گفت : آخه پسرم تو دیگه زن داری و مرد شده ای و نباید برای ما ناز کنی . این وظیفه افسون جان است که تو را لوس کند.
با این حرف آقای شریفی رامین تا بنا گوش سرخ شد و آرام بلند شد و به اتاقم رفت.
به آشپزخانه رفتم و برای آقای شریفی و خانم شریفی چای ریختم و برایشان آوردم و کنار آقای شریفی نشستم.
شیما اشاره کرد که پیشش بروم. به اتاقش رفتم . شیما گفت : پس آقا رامین کجا رفت.
گفتم : رفته تو اتاق من.
شیما چشم غره ای به من رفت و گفت : پس تو چرا نرفتی.

sorna
03-23-2012, 03:15 PM
گفتم : آخه خوب نیست آقای شریفی درست رو به روی در اتاقم نشسته است. خجالت می کشم که به اتاقم بروم.
شیما گفت : تو باید بهتر از من اخلاق شوهرت را بدانی . او ناراحت می شود که به او بی توجه باشی.
لبخندی زده وگفتم : اینقدر که این مرد بدجنس است همه اخلاقش را می دانند.
شیما لبخندی زد و گفت : من سر آقای شریفی را گرم می کنم تو برو تو اتاق.
گفتم : لازم نیست . بالاخره او متوجه غیبتم می شود و من خجالت می کشم. و رفتم دوباره کنار آقای شریفی نشستم.
نیم ساعت شد و رامین از اتاقم بیرون نیامد . دلم شور افتاد که نکنه دوباره حالش بد شده باشه. شیما از آقای شریفی خواست که پیچ چرخ خیاطی او را سفت کند و او هم به اتاق شیما رفت و من هم به اتاقم رفتم.
رامین جلوی پنجره ایستاده بود تا مرا دید با عصبانیت گفت : چقدر دیر کردی . مگه نمی دانی که وقتی من به اتاقت می آیم یعنی اینکه با تو کار دارم . اصلا توجهی به من نداری.
به طرفش رفتم . لبخندی زده و گفتم : خوب عزیزم منو صدا می زدی.
رامین با اخم گفت : ولی نمی توانم جلوی پدرم تو را صدا بزنم . تو که اینو بهتر می دونی.
لبخند زنان دستش را گفتم و گفتم : من هم نمی تونم جلوی پدر شوهرم به اتاقی بیایم که پسرش در آنجا بی صبرانه منتظر من است.
رامین لبه تخت نشست و گفت : تو واقعا می خواهی با پدر و مادرم زندگی کنی.
کنارش نشستم و با لبخند گفتم : عزیزم می خواهم با تو زندگی کنم .
رامین با عصبانیت گفت : دوست دارم جدی صحبت کنی.
جا خوردم. خودم را جمعو جور کردم و گفتم : آره. می خواهم با آنها و تو زندگی کنم.
رامین دستم را گرفت و گفت : تو می دانی که زندگی با یک پیرمرد و پیرزن برایت مشکل نیست که قبول کردی.
گفتم : بالاخره ما هم یک روز پیر می شویم و اینکه پدر و مادر تو مانند پدر و مادر خودم می مانند و احترامشان برای من و تو واجب است.
رامین لبخندی زد و گفت : تو با این زبانت دل آن دو پیرزن و پیرمرد را بردهای.
لبخندی زدم و در حالی که آؤام نزدیکش می شدم گفتم : دل تو را چطور.
رامین با شیطنت نگاهم می کرد و گفت : عزیزم مال من چند ساله که رفته. خوشحالم که داری کم کم روش شوهر داری را یاد می گیری. و با خنده مرا به طرف خودش کشید.
بعد از چهلم پدربزرگ به خانه شوهر رفتم.
رامین به من و زندگی عشق می ورزید. هر روز برای ناهار به خانه می آمد. هنوز دو ماه از ازدواجمان نگذشته بود که یک روز قبل از اینکه رامین سر کار برود ، حالم به هم خورد و بی رمق و بی حال روی مبل افتادم.
رامین مرا سریع به بیمارستان برد. دکتر بعد از معاینه لبخندی زد و گفت : چیزی نیست که شما ترسیده اید . خانم شما باردار است.
رامین با شنیدن این حرف با خوشحالی به طرفم آمد و دستی به موهایم کشید و گفت : وای خدا چقدر خوشحالم.
لبخندی ده و گفتم : خیلی زود بچه دار شدیم.
رامین با خوشحالی گفت : این آخه لطف خدا بود. خدا ما را دوست داره که ما را چشم انتظار یک بچه نگذاشت.
گفتم: انگار خیلی خوشحالی .
رامین گفت : آره. انگار دنیا را به من داده اند.
سوار ماشین شدیم. در بین راه رامین شیرینی خرید و به خانه رفتیم. طفلک خانم و آقای شریفی نگرانم بودند. رامین در حالی که سرخ شده بود موضوع بارداری مرا به آنها گفت.
آقای شریفی از خوشحالی گریه می کرد و مدام دور سرم می چرخیذد .آنروز رامین سر کار نرفت و کنارم بود. می گفت افسون به خدای بزرگ باورم نمیشه که تا چند ماه دیگه بابا می شوم. الهی بچه ما دختر و سالم باشه تا این خوشبختی ما کامل بشه.
گفتم : اتفاقا باید پسر باشه. دوست دارم پسرم مانند پدرش با جذبه و دوست داشتنی باشه.
شب موقع خواب به طبقه پایین که فقط برای خوابمان بود رفتیم. روی لبه تخت نشستم و رو کردم به رامین و گفتم : وقتی قیافه ات را مجسم می کنم که بچه در بغل داری خنده ام می گیره.
رامین کنارم نشست و گفت : چطوری می شوم . بابا شدن به من می آید.
دستش را گرفتم و گفتم : خیلی زیبا می شوی. همینجور که شوهر شدن بهت می آید بابا شدن خیلی بیشتر به تو می آید و ادامه دادم : دوست داری بچه چی باشه ؟ راستشو بگو.
رامین لبخندی زد و گفت : هر چی خدا داد.
گفتم : درسته که هر چی خدا داد. می خواهم از ته دلت بدانم که چه دوست داری . دختر یا پسر.
رامین دوباره تکرار کرد هر چی پیش آمد خوش آمد. قدمش روی چشممان.
بلند شدم و رفتم جلوی شومینه نشستم . رامین هم کنارم نشست و دستم را گرفت.
گفتم : اگه دختر باشه دوست داری اسمش را چی بگذاریم.
رامین دستم را فشرد و گفت : هر چی تو دوست داشته باشی.
سکوت کردم و سرم را روی زانویم گذاشتم و از ته دل آهی کشیدم.
رامین دستی به موهایم کشید و گفت : چیه عزیزم از چیزی ناراحت هستی.
لبخندی زده و گفتم : نه . چیز مهمی نیست.
رامین سرم را روی سینه اش گذاشت و گفت : تو دوست داری اسم دختر کوچولومون چی باشه؟
لبخندی غمگین زده و گفتم : اگه بگم ناراحت نمی شوی.
رامین بوسه ای به موهایم زد و گفت : نه عزیزم . برای چی ناراحت شوم.
اشک آرام از گوشه چشمهایم غلطید. رامین لبخندی زد . اشکم را پاک کرد و گفت : بالاخره نگفتی که اسم این دختر عزیز ما را چی می گذاری.
در چشمان سیاه و جذابش نگاه کردم و گفتم : دوست دارم ... دوست دارم که اسمش را شکوفه بگذاریم.
رامین لبخندی زد و گفت : اسم قشنگی است. مادرت هم خوشحال می شود و بعد رامین پرسید : خوب اگه پسر شد اسمش را چی بگذاریم.
سکوت کردم و چیزی نگفتم.
رامین دستم را گرفت و مرا به طرف تخت برد . روی تخت دراز کشیدم . رامین هم کنارم نشست و آرام گفت : جوابم را ندادی. دوست داری اسم پسر گردن کلفت منو چی بگذاری؟
آرام گفتم : هرچی که تو دوست داشته باشی.
رامین در حالی که زیر پتو می خزید گفت : دوست دارم اسمش را فرهاد بگذارم. به شرطی که تو موافق باشی.
انتظار این حرف را داشتم . لبخندی به رامین زدم و با آرامش خاطر به خواب رفتم.

sorna
03-23-2012, 03:15 PM
هر ماه که می گذشت من سنگین وزن تر می شدم. طوری که ماههای آخر دیگه خیلی سنگین شده بودم و راه رفتن برایم مشکل بود. دکتر می گفت : بچه خیلی درشت است. و دایی به شوخی می گفت : ای بابا گوریل که دیگه نیست که دکتر این حرف را می زنه.
پروین خانم و فرزاد مدام به دیدنم می آمدند و مادر و شیما در جنب و جوش سیسمونی درست کردن بودند و آقای شریفی هم مدام اسباب بازی های مختلفی که خوشش می آمد می خرید و در کمدش پر می کرد.
از قیافه خودم بدم می آمد. اصلا جلوی آینه نمی رفتم. خیلی هیکلم ناجور شده بود . صورتم ورم کرده بود و مانند کدو تنبل شده بودم.
رامین مدام به من می رسید و اجازه نمی داد که زیاد کار بکنم. وقتی می دید که دارم در حمام یکی دو تا لباس می شویم عصبانی می شد. چون دکتر گفته بود که نباید ماه آخر به خودم فشار بیاورم و رامین اجازه نمی داد کار کنم.
فقط غروبها با هم پیاده روی می رفتیم. شیما هم یک دختر خوشگل و تپل داشت که خیلی هم شیرین بود. ماه آخر بود که یک شب دایی محمود و لیلا و مسعود و شیما و مادرم به خانه ما آمدند. دایی محمود طبق معمول شروع کرد به اذیت کردن من و مدام از راه رفتن و شکمم ایراد می گرفت.
دایی گفت : افسون جان فکر کنم تا فردا پس فردا شکم تو منفجر شود. چون دیگه بیش از حد بزرگ شده است.
مسعود گفت : طفلک افسون حتی حاملگی اش با زنهای دیگه فرق می کنه.
رامین با اخم گفت : تو رو خدا زنم را اذیت نکنید. خوب او که دست خودش نیست. چرا او را نگران می کنید و بعد به طرفم آمد. کنارم نشست . دستم را گرفت و گفت : عزیزم به حرف اینها گوش نکن تو هم مثل زنهای دیگه حاملگیت طبیعی است. اینها دارند تو رو اذیت می کنند اگه من یک قابلمه شلغم بدهم به دایی محمود بخوره دیگه جرات نمی کنه این حرف را به تو بزنه.
صدای فریاد دایی بلند شد و سیبی به طرف رامین پرت کرد .
رامین خنده ای سر داد و سیب را در هوا گرفت و آن را به دهانم نزدیک کرد و گفت : اینو بخور تا بچه ام خوشگل بشه.
همه زدند زیر خنده.
شیما به شوخی گفت : خدا شانس بده . آقا مسعود یاد بگیر . ببین چقدر آقا رامین به زنش می رسه و به او دلداری میده.
مسعود خندید و گفت : عزیزم تو یکی دیگه حامله شو بهت قول می دهم من هم بهت برسم.
صدای شیما بلند شد همه به خنده افتادند.
آقای شریفی گفت : ماشا ء الله نوه عزیز من ورزشکار است . به خاطر همینه که اینقدر درشت و نیرومند است.
دایی محمود گفت : باید مواظب بچه هایمان باشیم چون داره یک ورزشکار به جمع ما اضافه می شه.
دوباره شلیک خنده بلند شد.
وقتی همه به خانه خودشان رفتند مینا خانم بلند شد و برایم اسفند دود کرد. از این کار او خنده ام گرفت.
درست چهار روز بعد از آن مهمانی ظهر رامین برای ناهار به خانه آمد و بعد از خوردن ناهار و استراحت کوتاه خواست دوباره به شرکت برود . وقتی کتش را به دستش دادم تا بپوشد درد وحشتناکی در من پیچید که همانجا با فریاد روی زمین نشستم . طفلک رامین هول کرده بود و با وحشت پدر و مادرش را صدا زد.
مرا در آغوش کشید و عرق روی پیشانی ام را پاک کرد و با نگرانی گفت : عزیزم تو رو خدا تحمل کن. چیزی نیست. آرام باش. الان تو را به بیمارستان میبرم.
آنقدر که رامین ناراحت بود رانندگی را به پدرش سپرد و خواهش کرد او رانندگی کند. بالاخره به بیمارستان رسیدیم. مادرم و شیما هم با ما آمدند. واقعا درد وحشتناکی بود.
دایی محمود و لیلا هم به بیمارستان آمدند.
احساس می کردم که دیگه چیزی به آخر عمرم نمانده است .
فریادهای پی در پی می کشیدم . داشتم می مردم. بعد از چهار ساعت درد غیر قابل تحمل خدای بزرگ دو تا بچه خوشگل به من و رامین هدیه داد. اصلا باورم نمی شد که دوقلو زایمان کرده ام. همه خوشحال بودند و داخل اتاق را پر از گل کرده بودند. وقتی مرا به اتاق استراحت بردند رامین بالای سرم آمد . اصلا رمق نداشتم. بی حال روی تخت خوابیده بودم. توی دستم سرم بود.
رامین دستی به موهایم کشید و در حالی که تا بنا گوش سرخ شده بود و چشمهایش برق می زد پیشانی ام را بوسید و گفت : خسته نباشی عزیزم. بچه هایمان را دیدم خیلی خوشگل هستند.
من که بی رمق حرف می زدم آهسته گفتم : بچه ها چی هستند.
رامین لبخندی زد و گفت : یکی دختر و یکی پسر . وقتی آنها را دیدم داشتم از خوشحالی پروتز می کردم.
لبخندی زدم و گفتم : ببینم مانند پدرشان خوشگل هستند.
رامین در حالی که برایم کمپوت باز می کرد گفت : آره عزیزم دختره مثل مادرش خوشگل و اخمو است و پسره مثل باباش جدی و با جذبه است و مثل یک مرد می مونه.
در همان لحظه دایی محمود و مادرم و لیلا و مسعود و شیما و مینا خانم و آقای شریفی همراه پروین خانم و فرزاد به دیدنم آمدند. همه دور تختم جمع شدند.
دایی محمود پیشانی ام را بوسید و گفت : طفلک خواهرزاده ام را چقدر اذیت کردیم نگو دو تا بچه تو شکمش داشت و ما خبر نداشتیم.
مسعود به شوخی رو به شیما گفت : از خواهرم یاد بگیر . ببین از تو دیرتر به خانه شوهر رفت ولی دو تا بچه برای شوهرش آورده است.
همه زدند زیر خنده.
آقای شریفی که خیلی خوشحال و شاد بود از جیبش جعبه کوچکی درآورد و یک گردنبند زیبا به گردنم آویزان کرد و پیشانی ام را بوسید و گفت : عزیزم تو بهترین عروس دنیا هستی.
فرزاد لبخند غمگینی زد و گفت : من زودتر از همه برادرزاده هایم را دیده ام. چقدر هر دو خوشگل بودند و با صدای کمی گرفته ادامه داد : یکی از بچه ها موهای خرمایی داشت. خیلی شبیه ... و بعد سکوت کرد و هاله ای از غم روی صورتش نشست.
رامین در حالی که لبخند می زد و خوشحال بود گفت : آره آقا فرزاد راست می گه. پسرم آقا فرهاد موهای خرمایی رنگ داره. ولی دختره مثل مادرش موهای سیاه و زیبایی داره.
پروین خانم صورتم را بوسید و در حالی که سعی می کرد جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد گفت : از نوه هایم خوب مراقبت کن ، مخصوصا از پسرم و بعد به طرف رامین رفت و پیشانی او را بوسید . رامین هم دست پروین خانم را بوسید و گفت : مادر بهتون تبریک می گم که نوه هایی قشنگی خدا به شما داده است.
همه اشک شوق می ریختند.
در همان لحظه بچه ها را به اتاقم آوردند تا آنها را شیر بدهم.
پرستار خواست که همه بیرون بروند . ولی هیچکس گوش نکرد و دور بچه ها جمع شده بودند.
رامین پسرم را در آغوش پروین خانم گذاشت . پروین خانم وقتی او را دید به گریه افتاد و با هق هق گفت : چقدر شبیه فرهاد عزیزم است.

sorna
03-23-2012, 03:15 PM
به خاطر اینکه رامین ناراحت نشود فرزاد دخترم را در آغوش کشید و با خوشحالی که همراه با بغض بود گفت : نگاه چقدر این دختر خوشگل است . انگار موهایش را با ذغال سیاه کرده اند. چقدر صورت سفیدی داره. وای خدا من چه برادرزاده هایی دارم.
پروین خانم فرهاد را محکم در آغوش داشت انگار تصمیم نداشت که او را از خود جدا کند.
رامین کنارم لبه تخت نشست و آرام گفت : این واقعا یک معجزه است که پسرمان شبیه فرهاد باشد. چون من که موهای سیاهی دارم و اصولا پسر باید شبیه باباش باشه. ولی این یک معجزه است خدا چقدر بزرگ است. او با این کارش خواست دل مادر دل شکسته ای را شاد کند. من هم خوشحالم پسرم شبیه مردی است که در بزگواری و انسان بودن نمونه بود. امیدوارم پسرم هم مانند او یک وکیل پر کار و انسانی بشود.
دست رامین را گرفتم و با بغض گفتم : تو یک انسان شریف با قلبی پاک هستی . امیدوارم مادر خوبی برای بچه هایت باشم.
رامین لبخندی زد و به شوخی گفت : راستی اصلا دوست ندارم با آمدن این دو تا وروجک منو فراموش کنی . چون از این به بعد من بیشتر به تو احتیاج دارم و اصلا دوست ندارم وقتی صدات زدم بگی کار دارم می خواهم به بچه ها برسم.
به خنده افتادم و گفتم : ای حسود.
در همان لحظه فرهاد به گریه افتاد . پروین خانم بوسه ای به گونه نوزاد زد و آرام او را در آغوش من گذاشت و در حالی که هنوز آرام اشک می ریخت گفت : انگار گرسنه است. بهش شیر بده. بگذار نوه ام قوی و پر زور بشه.
در همان موقع شکوفه هم به گریه افتاد و صدای این دو تا بچه اتاق را پر کرد . هول کرده بودم . نمی دانستم به کدام اول شیر بدهم.
همه به خنده افتاده بودند و سر به سرم می گذاشتند.
آقای شریفی با اشتیاق دخترم را در آغوش کشید و گفت : شما تا پسرم را شیر بدهی من این خانوم خوشگل را بغل می کنم و کمی قدم می زنم.
در همان موقع پرستار دوباره به اتاقم آمد و ایندفعه با اخم گفت : بهتره اتاق را خلوت کنید . بیمارمان زایمان سختی داشته است. و بعد به طرف آقای شریفی آمد و گفت : باید به بچه شیر داده شود.
آقای شریفی گفت : نکنه شیر خشک می خواهید بدهید.
پرستار گفت : چاره ای نداریم مادر نمی تونه به هر دو شیر بده.
رامین سریع گفت : اگه اجازه بدهید دوست دارم دخترم هم از سینه مادرش شیر بخوره.
پرستار لبخندی زد و گفت : ولی بچه سیر نمی شه. باید حتما غذای کمکی به آنها داده شود.
رامین در حالی که بچه را از پرستار می گرفت گفت : بهتون قول می دهم که غذای کمکی هم به آنها بدهیم ولی اولین شیر را باید از سینه مادرش بمکد.
در همان موقع دکتر بالای سرم آمد. وقتی آنهامه جمعیت را دور من دید گفت : وای اینجا چه خبره. بیمار منو راحت بگذارید.
همه یک به یک مرا بوسیدند و از اتاق خارج شدند و فقط رامین به اصرار خودم کنارم ماند.
دکتر پس از معاینه به پرستار گفت که بعد از شیر دادن بچه ها آنها را به اتاق نوزادان ببرد. و بعد از نیم ساعت پرستار پچه ها را به اتاق نوزادان برد و من و رامین دوباره تنها شدیم.
رامین لبخندی زد و گفت : وای خدای من من چقدر خوشحالم . این لحظه ها بهترین لحظه های من تو زندگیم است.
دست رامین را گرفتم و گفتم : واقعا خدا ما را دوست دارد که اینقدر ما را خوشحال کرده است. نمی دانی من چقدر خوشحالم.
رامین بوسه ای به دستم زد و گفت : افسون خدای مهربان شکوفه و فرهاد را به ما برگردانده است. من هم خیلی خوشحالم و بعد بغضی روی گلویمان نشست.
رامین آرام گفت : به امید خدا باید بچه های خوب و سالمی تحویل اجتماع بدهیم و ما هم برایشان پدر و مادر نمونه باشیم. من به خانه می روم تا خانه را برای آرامش و آساش بچه هایم آماده کنم. باید محیطی آرام و با صفا برایشان بسازیم.
گفتم : از اینکه خدا این همه به من و تو لطف و توجه داشته است واقعا شکر گذاریم و خدا را با همه بزرگی و لطفش ستایش می کنم.
خدایا شکرت که این همه به ما خوشبختی اعطا کردی...

****************************
(( مادر سکوت کرد . ساعت پنج صبح بود و همه با اشتیاق به سرگذشت تلخ و شیرین مادر گوش می دادیم. پدر دست مادر را بوسید و گفت : من خوشبخت ترین مرد دنیا هستم .
فرهاد به طرف مادر رفت . سینه مادر را بوسید و گفت : من این قلب را ستایش می کنم. این قلب برایم گوهری است که دست روزگار او را به بازی گرفته است.
من هم به طرف مادرم رفتم. صورتش را بوسیدم و گفتم : مادر شما و پدر بهترین پدر و مادر دنیا هستید.
آقا محمود و عمه لیلا و دایی مسعود و زن دایی شیما لبخندی زدند. به مادر نگاهی انداختند و به طرف رختخواب های خودشان رفتند. تا با یاد و خاطره گذشته صبح را سر کنند.
هنوز من و فرهاد کنار مادر نشسته بودیم . چه سرگذشت پر ماجرایی بود. دلمان نمی آمد از کنار مادر بلند شویم . پدر دست مادر را گرفت و گفت : عزیزم بلند شو برویم بخوابیم . خیلی خسته شدی. اگه اینجا بنشینی اینها تا صبح تو را بیدار نگه می دارند.
مادر عزیزم بلند شد و گفت : شب بخیر بچه ها . من دیگه خیلی خسته هستم. می دانم صبح همه دیر بیدار می شویم . خوب بخوابید و خوابهای شیرین ببینید.
من و فرهاد به هم نگاهی کردیم. شوهرم گفت : بهتره ما هم بخوابیم و همه با یک دنیا خاطره تلخ و شیرین مادر به خواب رفتیم تا همه را به قول پدر به طوفا خاطره ها بسپاریم )).

sorna
03-23-2012, 03:16 PM
»»»پایان«««