PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : !! رمـــــــــــــان زیبـــــای مستانه عشق !!



R A H A
03-17-2012, 11:31 PM
رمان زیبای مستانه عشق


نوشته خانوم مریم جعفری


http://forum.1pars.com/images/smilies/53.gifhttp://forum.1pars.com/images/smilies/53.gif





چنان حسرت گذشته را میخویم که گویی صد سال قبل،پشت سرشان گذاشته ام




.تابستان ها تنگ غروب،مادر برادر دوازده
ساله ام را مجبور میکرد زمین داغ را که آفتاب تا قلبشان را سوزنده بود آب پاشی کند.آنوقت یکی از فرش هاي اتاق را روي
ترس پهن میکرد،سماور قدیمی را آتش میکرد و یکی دو تا از پشتیهاي ترکمن را به نرده و دیوار تکیه میداد.چه حال و
هوایی داشت.بوي خاك داغ نم زده،بوي خورشت قورمه سبزي مادر و بوي گلاب خانجان که آماده نماز خواندن میشد.چه
لذتی داشت.و صداي سه تار همسایه مان که میگفتند از وقتی که زنش مرده،مجنون شده،چه لذتی داشت.کتاب جلوي رویم
باز بود اما گوشم متوجه سه تار.درس که نمیخندم.کتاب بهانه اي بود براي در رفتن از زیر کار.اگر درس خوان بودم که دو سه تا
تجدیدي ردیف نمیکردم.هنوز هم وقتی به انگشتر عقیق یادگار پدرم نگاه میکنم،یاد تک تک روز ها،ساعت ها و لحظات با او
بودن میافتم.من تنها دختر خانواده بودم و عزیز پدر،آنقدر که بهزاد حسادت میکرد و میکوشید خلأ اش را با وجود مادر که از
دل و جان او را میپرستید پر کند.اما پدر میگفت باید مرد شود و مادر معترض میگفت:
_ابراهیم خان!همش ده سالشه.بهش بیشتر محبت کنید و آنقدر بهش سخت نگیرید.
_من بین بچه هام فرق نمیزارم.اما بهزاد باید مرد بشه.اومدیم و من سرمو گذاشتم زمین نباید خیالم راحت باشه؟



_




خدا نکنه ابراهیم خان!شمام سر شبی چه حرفها میزنید.آقلا یه کم دختره رو نصیحت کن.بالاخره اونم فردا پس فردا
میخواد بره خونه شوهر.نمیگن چه دختر بی هنري بهمون قالب کردن؟



_



بی خود!دخترم حرف نداره.



والا



!اینجور که شما لوسش میکنید همون میشه که گفتم.بچه که نیست.چهارده سالشه.

R A H A
03-17-2012, 11:32 PM
خانم این بچه وقت استراحتش همین جاست.فردا پس فردا معلوم نیست میره کجا!دلم نمیخواد حسرت بخوره.بذار راحت
باشه.خونه شوهر که خونه بابا نمیشه.



چه پدري

!از راه که میرسید،در جواب سلامم بر پیشانیام بوسه میزد و بر موهایم دست نوازش میکشید و میپرسید:
_چطوري خوشگل بابا؟
اگر از چیزي ناراحت بودم او اولین کسی بود که میفهمید و آنقدر پیله میکرد تا از دلیلش آگاه شود و واي به روزي که
میفهمید از دست بهزاد رنجیده ام!خوشا آن روزها.راستی کی از فردا با خبر است؟شب ها پدر که تاجر ظرف و ظروف بود با
دست پر وارد خانه میشد و آنقدر پاکت در دست داشت که در را با پا میبست.


پدر بالاي ایوان به پشتی تکیه میکرد و مادر میرفت که به خری دهاي پدر سر و سامان دهد

.من کنار پدر مینشستم.انقدر
نزدیک که بوي خوب توتون سیگارش را حس کنم.پدر در حضور مادر سیگار نمیکشید و من همیشه حس میکردم که مادر به
اینکه او بیرون از خانه سیگار میکشد واقف است و به روي خودش نمیاورد.حالا که سالها میگذرد میفهمم که این شگرد زنان
است که گاهی حس میکنند باید تظاهر به نفهمیدن کنند.وگرنه وقتی من میفهمیدم آیا مادر نمیفهمید؟این همیشه مثل رازي
مشترك بود میان من و پدري که از جان و دل میپرستیدم.همیشه وقتی آنقدر نزدیکش مینشستم،دور از چش مادر
میپرسیدم:بابا بازم سیگار کشیدید؟


_

تو که نمیخواي به مامانت خبر چینی کنی،هان؟


_

نه،مگه من مثل بهزاد خبر چینم؟
گل منی!یه شازده خانم خوشگل. ◌ٔ _تو دختر
این قصه تابستنها بود.زمستان و پاییز و بهار قصه دیگري داشت.بهار،درختان بقچهبا شکوه خارق العاده اي به شکوفه
مینشستند و برگ هاي سبز درختان با آمدن پاییز یکی یکی زرد و نارنجی بر زمین میریختند و من و مادر جاروکشان گرد هم
آورده و آتششان میزدیم.زمستان ها خانجان زیر کرسی زغالی،براي ما قصه میگفت.روي کرسی پر بود از هندوانه و آلوچه و
آجیل و برگه و نخود چی و کشمش.انگار شب به صبح نمیرسید و برف همانطور یک بند میبارید و همه جا را سفید پوش
میکرد.حتی حوض وسط حیاط که وقتی آدم یاد صبح و بیرون رفتن از اتاق و شستن دست و صورت میافتاد مورمورش
میشد.شاید هم براي همین بهزاد اکثر آن شب ها رخت خوابش را خیس میکرد.صبح،چه قیمتی میشد.خانجان که کمی دور تر

R A H A
03-17-2012, 11:35 PM
از بهزاد میخوابید به پاك بودن خوب شک میکرد،مادر میکوشید پنهان کند و پدر




...واي!باران شماتت بود که بر سر بهزاد
میبرید.مادر در حال جمع کردن رخت خوابهاي خیس میگفت:
_بچه ام سردیش شده.باید بهش نبات داغ میدادم.




و من عمدا میگفتم

:
_کاه از خودش نبود،کاهدون هم از خودش نبود؟
خانجان میگفت:این بچه کمرش ضعیفه مادر!به ابراهیم آقا بگو از همون روغنی که گفتم بگیره.


من میگفتم

:این بچه مغزش ضعیفه خانجون.فکر نمیکنه چهار نفر آدم خوابیدن دور و بارش.


مادر میغرید

:
_زبون به دهن بگیر دختر!لابد بعد از بابت نوبت توه.


خانجان میگفت

:پاشو ننه.برو دست و پتو آب بکش و لباس بپوش وگرنه میچاي.


مادر سراسیمه میگفت

:سرده خانجون!آب حوض از سرما یخ زده.بچه ام سینه پهلو میکنه.باید برم آبگرمکن رو آتیش کنم بره
حموم.
_خوب ننه اینکه الان باید بره مدرسه.
_یه ساعت دیرتر.


من میگفتم

:بالاخره من چیکار کنم؟منتظر آقا بمونم یا برم؟
مادر میگفت_نه برو.


و من میرفتم

.عمدا پا در عمی قترین قسمتهاي برف فرو میکردم و لذت میبردم.شب هاي عید چشم به راه پدر بودیم و من که
عزیز کرده اش بودم اگر عیديام را باب میلم نمیافتم،اخم میکردم و کنج اتاق مینشستم.


تابستانها زن عمو با پسر عمویم به تبریز میآمدند و چند روز میماندند

.پسر عمویم پانزده سال از من بزرگ تر بود.زن عمو که
همه امید و ثمره زندگیش پسرش بود عاشقانه دوستش داشت و به وجودش افتخار میکرد.او که فارغ التحصیل رشته حقوق
بود در تهران وکالت میکرد.پسري سر به زیر،خوش اخلاق ،محجوب و با ظرفیت بود.موهاي مشکی لختش را از وسعت باز
میکرد و پیشانی بلندش را که بر موفقیت با آن میدرخشید نمایان تر میکرد.ابروان پر پشت و همرنگ موهایش داشت و

R A H A
03-17-2012, 11:36 PM
چشمان مورب و کشیده اش با هر لبخند جذاب تر از قبل مینمود




.قدش خیلی بلند بود،طوري که پدرم به زحمت به شانه هایش
میرسید.صاف گام بر میدشت و وقتی مخاطب قرار میگرفت با همه دقت به صورت هم صحبتش خیره میشد انگار میان
گفته هاي او دنبال مطلب مهم تاري میگشت.این اتفاق یکی دو بار براي من هم افتاد.اما من چنان دست پاچه شدم که همه را
متوجه خودم کردم.به خصوص که زن عمو به شوخی میپرسید:عروسم میشی؟در حالی که همه میدانستند من کجا و او کجا!ما
پانزده شانزده سال با هم تفاوت سنی داشتیم.من به قول همه بچه بودم و او یک مرد عاقل.حتی خود او هم به جمله مادرش
میخندید و اکثر اوقات مرا با کلمه خانم کوچولو مخاطب قرار میداد.نمیدانام شاید از بس دیگران از وقتی بچه بودم به شوخی
گفته بودند ،باعث شدند وقتی بزرگ تر شوم بیشتر از او خجالت بکشم.حتی زن عمو یک بار به مادرم گفت:اشرف جون،یادته
وقتی سیمین به دنیا آمده بود عموش به شوخی میگفت نافش رو به نام شهرام ببرید؟آن روز را هرگز فراموش نمیکنم.قلبم به
شدت میتپید و نمیدانم چرا تمام آن شوخیها در ذهنم حال و هواي دیگري داشتند و این در حالی بود که شهرام اصلا
نمیکوشید مرا جدي بگیرد.به یاد میآورم یکی از دفعاتی که به تبریز آماده بودند.صبح زود براي شستن دست و صورت به
حیاط رفتم.البته قبلش بگویم که شهرام زودتر از من به حیاط رفته بود.دستانش را به کمرش زده بود و آنقدر در خود بود که
متوجه حضور من نشد و من که مخصوصاً صبح به آن زودي برخاسته بودم سلام دادم تا او را به خود آوردم.او با دیدن من
گفت:
_سلام خانم کوچولو.



لجم گرفت

.از اینکه من را خانم کوچولو مینامید،احساس کوچکی میکردم.با این حال با خونسردي به طرف آشپزخانه رفتم.به
قدم هاي بلند و محکم من خندید و پرسید:
_تو همیشه صبح به این زودي بلند میشی؟


_

نه چون امروز مهمون داریم میرم سماور رو روشن کنم.


او با تعجبی که براي پنهان کردنش نمیکوشید گفت

:
_بارکله خانم!فکر نمیکردم اون همه که عمو لیلی به لالات میگذاره از این کارها بلد باشی!


اخم کرده و گفتم

:
_پس چی سیزده سالم داره تموم میشه.

R A H A
03-17-2012, 11:37 PM
نمیدانم چرا سنم را به میان کشیدم


.او دوباره به تحکم من هنگام حرف زدن خندید و گفت:
_ببخشید خانم!نمیدونستم به یک دختر خانم سیزده ساله باید به چشم یک زن سی ساله نگاه کنم.حالا خانم بزرگ مواظب
دستت باش با کبریت نسوزونیش!





عصبی وارد آشپزخانه شدم و دریچه کوچک مقابل سماور را گشودم و یکی از چوب کبری تها را آتش زدم و کوشیدم از
محفظه باریک عبورش بدهم و فتیله را روشن کنم

.


اما هر بار آتش کبریت در میان تقلاي من به پایان میرسید و کوشش من براي روشن کردن سماور بی ثمر میماند

.از این تلاش
بی حاصل لجم گرفته بود.تصمیم گرفتم بدنه سماور را بلند کرده و فتیله را روشن کنم.در حالی که از سمیم قلع خود را به
خاطر فرا نگرفتن این امور از مادر سرزنش میکردم،داشتم با سماور کلنجار میرفتم که پسر عمویم گفت:
_دیدي هنوز خانم خانوما نشدي!


عصبی در حال آتش زدن کبریت دیگري گفتم

:
_نخیر!داشتم وارسی میکردم ببینم نفت داره یا نه؟
او بی خیال خندید و همانجا ایستاد.درمانده آرزو کردم کاش براي لحظاتی مرا به حال خود گذاشته و برود،اما او همانطور بر جا
باقی بود.کبریت دیگري روشن و اینبار عزمم را جزم کردم تا فتیله را روشن کنم.انگشتم را بیشتر فرو بردم که ناگهان آتش
کبریت پوست انگشتم را سوزاند.کبریت را با گفتن آخ رها کردم و انگشتم را به مشت گرفتم.شهرام که تا آن لحظه بی خیال
ایستاده بود.با عجله جلو آمد و انگشتم را زیر شیر آب گرفت.سردي آب به سوزش انگشتم را اندکی تسکین داد.ناگهان
متوجه شدم براي اولین بار کنار یکدیگر ایستاده ایم.من به زحمت تا زیر بغلش میرسیدم.نمیدانام چرا بغض گلویم را فشرده و
آرزو کردم بیست ساله یا حداقل هجده ساله باشم.زیر چشمی به صورتش که متوجه انگشتم بود نگاهی کردم و نخودگاه
اشکم سرازیر شد.او با خنده گفت:
_ااا!گریه میکنی؟مگه چی شده؟یه سوختگی ساده است!زشته!یه کم کرم سوختگی بزنی آروم میشه...


گری هام شدت گرفت

.دلم میخواست فریاد بزنم این گریه مال سوزش دستم نیست بلکه دلم سوخته.


مسلما او تنها پسري نبود که اطرافم بود

.اما من او را دوست داشتم.


او را که قوي و با صلابت بود

.او را که کامل بود.نه آن پسر بچه هاي ننر و لوس و بچه ننه را.نمیدانام شاید چون کمی،خیلی کم

R A H A
03-17-2012, 11:38 PM
شبیه پدرم بود به او علاقه داشتم


.از جیبش دستمالی بیرون کشید و به طرفم گرفت و گفت:
_بیا بگیر.انطوري که گریه میکنی بعید نیست مثل نی نی کچولوها بینی ات هم بزنه بیرون.



عصبانی دستش را پس زده و گفتم

:
_من دستمال نمیخوام.من..من..


لب به دندان گرفتم

.خدایا در آن فضاي نیمه تاریک چه میخواستم بگویم؟انگار یک باره به خودم آمدم که با عجله از
آشپزخانه خارج شدم و در حال وارد شدن به اتاق با مادر مواجه شدم.او با زن عمو در حال جمع کردن رختخوابها بود.با دیدن
من با آن چشم هاي پر اشک سراسیمه پرسید:
_چیه مادر؟


_

زن عمو هم متقابلا پرسید:
_چی شده دخترم؟چرا انگشتت رو به مشت گرفتی؟
مادر سراسیمه پرسید:
_چیزي گزیدت؟
با تکان سر پاسخ منفی دادم.زن عمو مشتم را گشود و به انگشت ملتهبم خیره شد.قاب از آنکه چیزي بگویم،شهرام وارد اتاق
شد و با لبخند گفت:
_هول نشین،چیز مهمی نیست.خانم کوچولو اومد سماورو آتیش کنه،انگشتش سوخت.


مادر گفت

:
_ترسیدام.فکر کردم چی شده!آخه مادر تو رو که هر روز باید با زور بیدار میکردندد چطور شد رفتی سماور را آتیش کنی؟
میان بگو و بشنو بقیه به صورت خونسرد و خندان شهرام نگریستم.او که نگاه من را متوجه خودش دید با همان لحن گفت:
_کار شما رو من انجام دادم خانم کوچولو.


مادر با شرمندگی گفت

:
_واي!روم سیه آقا شهرام،شما چرا زحمت کشیدید؟
شهرام گفت:

R A H A
03-17-2012, 11:38 PM
ببخشید که بی اجازه رفتم اونجا زن عمو.اما گفتم بهتر از اینه که یکی دو تا انگشت فداي سماور بشه.



کنای هاش متوجه من بود

.مادر با لبخند گفت:
_دختر ما لایه پر قو بزرگ شده شهرام خان.از سایه سر آقا جونش،سنگین تر از پر بر نداشته.


نخوداگاه از تعریف مادر دستخوش غرور شدم

.زن عمو گفت:
_براي کار کردن فرصت زیاده،اشرف جون بهش سخت نگیر.


آن روز یکی دو مرتبه دیگر،شهرام در حضور جمع از انگشتم پرسید و باز هم همان لفظ را براي صدا کردنم به کار برد

.غافل از
اینکه ناخواسته تا چه حد سبب شکستن غرور و قلبم میشود.


چقدر عمر شادکامیها کوتاهند

.کاش میشد لحظه ها را همانطور بی حرکت نگاه داشت.کاش من همانطور سیزده صالح مانده
بودم.یا شاید کوچک تر،اما زمان گذشت ا من بزرگ و بزرگ تر شدم.درست همانطور که آرزو داشتم.تازه قدم در شانزده
سالگی گذاشته بودم که حادثه ناخوشیندي زندگی آرام ما را دستخوش تحول نمود.از پدرم کلاهبرداري سنگینی کردند که
منجر به ورشکستگی وي گردید.چه روز هاي وحشتناکی بود.ما که تا آن روز آنقدر ابرومندانه زندگی کرده بودیم و به قول
معروف کسی صدائی از ما نشنیده بود،حالا باید پاسخ گوي ده ها طلبکار میبودیم.روزي نبود که طلب کاري با مامور به در
خانه نیاید.پدران از ترس طلب کارها خانه نشین شده بود و خانجان و من و مادرم غصه میخوردیم.پدرم به خاطر پرداخت
بدهیهایش مجبور شد حجره را بفروشد که آن هم فقط پاسخ گوي دو سه طلب کار بود.مادر پیشنهاد داد خانه را بفروسیم
اما پدر که تابع دیدن در به داري ما را نداشت از قبولش سر باز زد.مدتی بعد یکی از طلب کاران که مدتها قبل در کمین پدر
نشسته بود او را مقابل خانه دستگیر کرد و تحویل کلانتري داد.زندگی ما در عرض چند ماه از این رو به آن رو شد.خانجان از
فرط غصه در بستر بیماري افتاد.من مجبور به ترك تحصیل شدم و برادرم که آن زمان فقط سیزده سال داشت براي گرفتن
حقوقی ناچیز به کارگري مشغول شد و مادرم از انجام هیچ کاري براي گذران زندگی فرو گذار نبود.خانجان زیر بار غصه و
کهولت سن چشم از جهان فرو بست و بی حضور تنها فرزندش به خاك سپرده شد.طلب کارها اکنون چشم به خانه
داشتند.هر چند که بدهیهاي پدر بیشتر از پول آن خانه بود.آن شب بعد از رفتن شرکت کنندگان مراسم هفت که بسیار
ساده بر گذار شد،زن عمو و پسر عمویم شهرام اصرار کردند ما را با خود به تهران ببرند.شهرام گفت:زن عمو وقتی که ما
هستیم چرا اینجا بمونید؟از این گذشته طلب کارها دیر یا زود خانه رو میفروشند.اون وقت تکلیف شما با این دو تا بچه چیه؟

R A H A
03-17-2012, 11:40 PM
زن عمو گفت




:
_اشرف جون،ما به ابراهیم خان بیشتر از اینها مدیونیم.چرا انقدر دل دل میکنی؟توي تهران یه لقمه نون و یه وجب جا
هست.هر چی هست با همیم.شهرام هم این طرف و اون طرف دوست و شنا داره.دنبال کار عموش رو میگیره بلکه به امید خدا
همه چیز درست بشه.



گفت

: ◌ٔ مادر میان گریه


_

چی درست میشه اکرم ژون؟مالمون رو بردند.زندگیمون رو که با خون جیگر درست کرده بودیم حراج کردن،اون بد بخت هم
که گوشه زندانه و حال و روز خوشی نداره.


شهرام گفت

:
_مال حلال جایی نمیره زن عمو.غصه نخور.من خودم وکالت عمو رو به عهده میگیرم و علیه اون کلاهبردار بی ریشه،شکوائیه
میدم.
_چه فاییده شهرام خان!میگم فقط کلاه مارو بر ناداشته،سر چند نفر کلاه گذاشته رفته.
_شاید هنوز از کشور خارج نشده باشه.اگه شانس بیاریم و داخل کشور باشه،میشه امیدوار بود.


زن عمو بی منظور گفت

:
_آخه از ابراهیم آقا هم چین بی احتیاطی بعید بود...


شهرام به میان آمده و گفت

:
_مادر!کلاه بردار هاي حرفه اي میتونن طوري کلاه برداري کنن که فکرش رو هم نمیکنید.زن عمو شمام ناراحت نباشید.چون
انطوري ناراحتیتون رو به بچه ها منتقل میکنید.


مادر میان گریه گفت

:
_شهرام خان!اول خدا بعد شما.


شهرام با محبت گفت

:
_امیدتون به خدا باشه.شما براي فروش خونه به من وکالت بدید و با مادرم برید تهران.فقط به خودتون مسلط باشید.


حرف هاي امید بخش شهرام حتی مرا هم آرام نمود و آتش که از سالها قبل زیر خاکستر مانده بود دوباره شعله ور کرد

.

R A H A
03-17-2012, 11:40 PM
ما به اتفاق زن عمو راهی تهران شدیم و شهرام براي سر و سامان دادن به اوضاع در تبریز ماند


.روزي که او ،ما را تا ایستگاه
رساند براي من روزي به یاد ماندنی بود.یک دلم پیش پدر و دل دیگرم در گرو او بود.انگار عزیزترین کسانم را جا میگذاشتم
به خصوص که همگی در غم از دست دادن عزیز داغ دار بودیم.روز ترك شهرمان باران میبارید و دل همگی ما گرفته
بود.شهرام گفت:
_از تهران هم خوشتون میاد.



ناگهان به یاد پدر افتادم و آرزو کردم لحظاتی به یاد او سر بر شانه اش بگذارم

.شهرام به مادرش براي پذیرایی از ما سفارش
کرد و تا وقتی دور شدیم بر جا باقی ماند.قطار دور تر و دور تر میشد و وجود من از عشق و علاقه به او لبریز تر.لحظه
خداحافظی،به من و بهزاد که اشک در دیده داشتیم با حالتی سمیمی گفت:به من اعتماد کنید باشه؟جمله اش در ذهن من که
دیوانه وار دوستاش میداشتم به نحو دیگري جلوه کرد.
_به من اعتماد کنید...به من تکیه کنید...به من فکر کنید...به من...


زن عمو از کوپه خارج شد و گفت

:شاید زود برگشتین،غصه نخور.


به صورت مهربانش خیره شدم

.یعنی میشد که روزي عروشش باشم؟انگار آرزوي دور و بعیدي بود.سرم را به شانه اش تکیه
دادم و گفتم:یعنی چی میشه؟
زن عمو پاسخ داد:اونچه که خدا میخواد میشه.بیا تو سرما میخوري.


با او وارد کوپه شدم و کوشیدم لحظاتی چند بخوابم

.


وقتی دیده گشودم،گیج و خسته و ناتوان بودم و مادر با عجله وسایلمان را جمع آوري میکرد

.به زحمت از جا بر خواستم و
سلام دادم.زن عمو گفت:
_خوب خوابیدي سیمین جون؟


_

بله!انگار یکسال نخوابیده بودم.


مادر گفت

:
_پاشو مادر.پاشو مانتوت رو بپوش.بیرون هوا سرده.


از پنجره قطار به بیرون نگریستم

.هواي تهران بارانی و سرد بود ولی نه به سردي تبریز.همگی به اتفاق هم از قطار پیاده

R A H A
03-17-2012, 11:41 PM
شدیم




.بیرون سوار تاکسی شدیم.بهزاد جلو نشست و من و مادر و زن عمو عقب اتوموبیل قرار گرفتیم.تهران به نسبت سه
سال قبل که آماده بودیم،تغییر چندانی نکرده بود و ما در راه رفتن به خانه زن عمو فهمیدیم که شهرام خانه قبلی را که در
یکی از محله هاي متوسط تهران بود،فروخته و در نقطه بهتري از شهر خانه بزرگ تري خریده که نشانه تلاش و پشتکار و در
آمد خوبش بود.خانه آنها در کوچه اي دنج و آرام قرار داشت.راننده چمدانهاي ما را در مقابل خانه قرار داد و پس از دریافت
کرایه رفت.زن عمو پس از گشودن در خانه،ضمن خوش آمد گویی کنار ایستاد تا ما وارد شویم.خانه چندان بزرگی نبود،اما
براي براي دو نفر بزرگ تر از آن بود که لازم باشد.یک بناي دو طبقه با باغچه اي متوسط،ناماي سنگی و آلاچیقی که از
شاخه هاي پیچ در پیچش میشد فهمید که درخت انگور است.مادر گفت:
_هیچ فکر نمیکردم دفعه بعدي که به تهران میام ابراهیم آقا همراهمون نباشه.



از جمله مادر بغض گلوي من و بهزاد را فشرد

.زن عمو دست بر شانه مادر نهاد و با عطوفت گفت:
_اشرف جون تو رو خدا انقدر خودتو و این طفل معصوم ها رو ناراحت نکن.


مادر اشک از دیده زدود و گفت

:
_جاي خانجان هم خالی.


زن عمو گفت

:
_خدا رحمتش کنه غصه ابراهیم آقا از پا درش آورد.


بعد خطاب به من و بهزاد گفت

:
_بیاين جلو ببینم خوشگل ها.زود لبساتونو عوض کنین و اگه دلتون میخواد حموم کنید.تو رو خدا همه تون این جا رو مثل
خونه خودتون بدونید و راحت باشید.


مادر در حال برسی اطرافش پرسید

:
_بالا هم دست خودتونه؟


_

دست شهرامه.


مادر پرسید

:مگه با هم نیستید؟


_

چرا منظورم اینه که دو تا اتاقش رو پر کرده از پرونده خرت و پرت،دو تاش هم خالی.

R A H A
03-17-2012, 11:42 PM
ایشالله زود تر سر و سامونش بدي.



قلبم فرو ریخت

.زن عمو با لحنی حسرت بار گفت:
_خدا از دهنت بشنوه.ولا من که حریفش نمیشام،دیگه داره پیر میشه.
_شاید کسی رو زیر سر داره.


دوباره قلبم فرو ریخت و دهانم خشک شد

.زن عمو سریع تکان داد و گفت:
_از این عرضه ها هم نداره خواهر.یه مدت بد جوري پاپیاش شدم بلکه چیزي بفهمم...
_خوب؟


_

هیچی.نشسته ور دل من تا نمیدونم کی...وا؟سیمین جون چرا رنگ به رو نداري؟نکنه سرما خوردي؟
نگاه مادر هم متوجه من گردید و با نگرانی پرسید:
_چته مادر؟
سرم گیج میرفت و لبانم به هم چسبیده بود.همانجا روي اولین مبل نشستم و زن عمو برایم آب قند آورد.زن عمو گفت:
_ضعیف شده.


خواستم چیزي بگویم که مادر گفت

:
_مادر جون هواي خودتو داشته باش.تو امانتی.


زن عمو گفت

:
_یکی از اتاق هاي بالا مال تو،یکی هم مال بهزاد.


مادر گفت

:
_ما همه مون میریم تو یه اتاق.


زن عمو گفت

:
_از چی دلشوره داري خواهر؟غریبه توي این خونه نیست.بذار بچه ها راحت باشن.من و تو هم اونقدر جا داریم که بسه مون
باشه.
_باعث زحمت شدیم.

R A H A
03-17-2012, 11:45 PM
این چه حرفیه؟اینجا مال خودتونه.بچه ها سحر معتلید؟بیایین بالا.



گفتم

:
_شما زحمت نکشید زن عمو خودمون میریم.
_باشه من نمیام تا احساس غریبی نکنید.فقط زود بیائید پایین دوش بگیرید و غذا بخورید.


من و بهزاد از پله ها بالا رفتیم و وسط هال ایستدیم

.بهزاد گفت:
_بدك نیست.


اخم کرده و گفتم

:
_همینم زیادیته.
_چته؟دوباره برق گرفتت؟


_

بهزاد دیگه اینجا خونه ما نیست که هر غلطی خواستی بکنی.
_منم میخوام بگم اینجا دیگه بابا نیست که تو پیشش چغلی از من بکنی!
_حداقل تا وقتی اینجاییم آبروي مامانو حفظ کن.خودت که انگار نه انگار!
_مثه تو هر دقیقه آب غوره بگیرم خوبه؟


_

خیلی احمقی بهزاد!چطور میتونی وقتی که بابا در اون وضعیته...


بهزاد با دیدن حلقه هاي اشک در چشمانم گفت

:
_باه!باز به اسب شاه گفتیم یابو!تو که بیشتر آبرو ریزي میکنی.نیومده که غش کردي حالا هم...
_من کی غش کردم دیوونه؟فقط خسته بودم.


آن روز پس از اقامت در اتاق هایمان براي چند لحظه روي تخت دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره ماندم

.همان لحظه بهزاد
وارد اتاق شد.
_سیمین خوابیدي؟


_

نه چطوري؟


_

پاشو بیا.میخوام یه چیزي بهت نشون بدام.

R A H A
03-17-2012, 11:46 PM
روي تخت نیم خیز شدم و گفتم


:
_چیه ؟باز جاك و جونور گیر آوردي؟



_

نه خره!مگه اینجا جاك و جونور پیدا میشه!پاشو بیا تا بهت بگم.


در حال برخواستن گفتم

:باز چیه؟


_

پسر تو نمیدونی اون دو تا اتاق رو به رویی چه خبره.رفتم سر و گوشی آب دادم...
_چی کار کردي؟مگه فضولی بچه؟اگه زن عمو ابفهمه در بارمون چی فکر میکنه؟


_

مگه دزدي کردم؟چه حرفها میزانی؟نگاه کردنش که مالیات نداره.
_من نمیام.خودت کم بودي،میخواي شریک جرم هم پیدا کنی؟


_

اگه نییی از کیسه آات رفته.
_به تو چه که اونجا چه خبره؟مگه ندیدي زن عمو چی گفت؟اون اتاق ها مال آقا شهرامه!
_آقا شهرام چیه؟عمو شهرام.


از اینکه او را عمو شهرام بنامم متنفر بودم

.بهزاد در اتاقی را که رو به رویش ایستاده بودم گشود و من با دیدن آن همه کتاب و
پرونده قطور شگفت زده شدم.از آن همه آشفتگی و بی انضباطی تعجب کردم.انگار صاحبش ماه ها بود آنجا را مرتب نکرده
بود.تخت و جا لباسی نه مرتب بود.بهزاد آهسته گفت:
_انگار اینجا زلزله اومده.من که شک دارم اینجا اتاق عمو شهرام باشه.


عصبی از اینکه او را عمو خطاب میکرد گفتم

:
_پس خیال کردي کجاست؟انباري؟
از اتاق بیرون آمدم و دوباره به اتاق خودم رفتم و روي تخت ولو شدم.هر چیزي که در آن خانه بود نشانی از او داشت.آنروز
براي اولین بار دانستم از اعماق وجودم بی صبرانه انتظار بازگشتش را میکشم.


تا یک هفته بعد از اقامت ما در منزل عموي مرحومم،خبري از پسر عمویم نشد

.هر چند که گاهی از تبریز تلفن میکرد و ما را
در جریان احوال پدرم قرار میداد.ما از طریق او متلع شدیم که پدر به دلیل فشار تلبکاران و به دستور قانون به فروش خانه

R A H A
03-17-2012, 11:47 PM
تن داده است و از طریق شهرام منزل پر از ختراتمان به فروش رفته است


.عجب روزگاري بود و شگفتا که تقدیر چه بعضیهاي
عجیبی با انسان میکند.به اصرار زن عمو من و بهزاد بار دیگر درس خندان را از سر گرفته و در مدارسی واقع در همان منطقه
به ادامه تحصیل مشغول شدیم.روزي که پس از مدتی طولانی شهرام به تهران بازگشت،روز غریبی بود.دل در سین هام میتپید
و چنان دستپاچه بودم که از ترس رسوا شدن،کمتر در جمع حضور میافتم.زن عمو و مادر در آشپزخانه مشغول تهیه قاضی
مورد علاقه شهرام بودند و من و بهزاد به بهانه درس خندان در اتاق هایمان حضور داشتیم.سر انجام حوالی دو بعد از ظهر بود
که رسید.از پشت پرده اتاقم به سر تا پایش نگریستم.صورتش خسته و ناخوانا بود و در دستش کیف سیاه رنگی به چشم
میخورد و نمیدانام اثر دوري از خانه بود یا اصلاح نکردن صورتش که آنچنان لاغر مینمود.نگاهش غم زده و دیدگانش مثل
همیشه مورب و کشیده بود و با ورودش هیاهوي غریبی در خانه بر انگیخت.مادر لحظه شماري میکرد بلکه اخبار تازه تاري
دریافت کند و بهزاد...امان از بهزاد که با عمو عمو کردنش به قلبم خنجر میزد .آمده بودم پایین بروم که صداي زن عمو به
گوشم خورد :
_سیمین جان.بیا پایین ناهار بخوریم .



و صداي شهرام که میگفت

:
_مادر شما شروع کنید تا من آبی به سر و صورتم بزنم .
_نه مادر!برو لباست رو عوض کن و وسایلت رو بذار توي اتاقت و زود بیا.چون همه تا حالا منتظر تو بودن .


صداي قدم هایش را میشنیدم

.دوباره قلبم فرو ریخت و دهانم خشک شد.داشت از پله ها بالا میآمد.تاب رویارویی نداشتم.به
طرف اتاقم رفته و آن را گشودم.او با شنیدن صداي در اتاق من،به عقب برگشت.دیده به زمین دوخته و در حال بستن در
اتاقم سلام دادم.حالت صورتش را نمیدیدم اما لحن کلامش مثل همیشه شوخ بود .
_سلام خانم.حال شما؟
چه عجب که دیگر با لفظ کوچولو خطابم نمیکرد.شادمان اندیشیدم احتمالا چون گذشته به چشمش بچه نمیایم.در اتاق را
گشود تا وارد شود که من بی اختیار گفتم :
_رسیدنتون به خیر .


بر لبان ظریفاش لبخند مرموزي نشست و آرام گفت

:

R A H A
03-17-2012, 11:48 PM
خیلی ممنون.فکر کردم میخواي از حال بابات بپرسی .



تا بنا گوش سرخ شدم

.چه دختر بی فکري بودم.آنقدر هیجان زده ورودش شدم که براي چند لحظه پدر را از یاد بردم.با من
من گفتم :
_از بابام چه خبر؟


_

بعد از ناهار .


به صورتش نگریستم

.مثل معلمی بود که میخواست یک کلاس بی نظم و انضباط را رهبري کند.نمیدانم چطور شد گفتم :
_میدونستم همینو میگین که نپرسیدم .
_پس غیبگو هم هستی .


شرم آتشینی از ادامه آن مکالمه بر وجودم حاکم شد

.مگر از نظر او چه صفاتی داشتم که از پسوند هم استفاده میکرد.او از
سکوتم بهره برد و گفت :
_تو برو پایین.منم میام .


آنگاه بدون هیچ کلام دیگري وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست

.لحظاتی همانطور بر جا مندم.تا اینکه بالاخره به خوش
آمدم و پائین رفتم.وقتی به پایین پله ها رسیدم با بهزاد که قبلان پائین رفته بود بر خردم.او در حال گاز زدن سیبی سرخ با
آهنگی طنز آلود گفت :
_نگاهش کن انگار از اون دنیا اومده .


آهسته اما محکم گفتم

:
_بهزاد قبلا بهت تذکر دادم که ...


حرفم را نیمه گذاشت و گفت

:
_میدونم بابا.تا اینجام نخندم،حرف نزنم،راه نرم،نخورم،خلاصه خفه خون بگیرم.بلکه تو راحت بشی.مگه چی شده؟قتل کردم؟
عصبی گفتم :.
_واقعا که آدم بی عار و دردي هستی.چطور میتونی در حالی که بابا داره زجر میکشه خوش باشی؟


_

مگه چوب کارهاي بابا رو من باید بخورم؟

R A H A
03-17-2012, 11:51 PM
بغض گلویم را فشرد و قلبم سوخت




.با دیدگانی اشکبار گفتم :
_واقعا که!چطور میتونی چشم هاي نمک نشناستو به روي اون همه محبت و خاطره ببندي؟به تو هم میگن پسر؟


_

اوه!اوه!باز دوباره به خانم گفتن بالاي چشمات ابروست .


بغضم را فرو خردم و از کنارش رد شدم و به خود نهیب زدم

:بچه است و نباید از او بیشتر از این انتظار داشته باشی.کوشیدم
اندوهم را پشت نقاب خویشتن داري پنهان کنم.زن عمو و مادر مشغول چیدن میز بودند.مادر با دیدنم گفت :
_چقدر دیر کردي مادر؟
خواستم پاسخ دهم که شهرام و بهزاد با هم وارد شدند.به مادر و زن عمو کمک کردم میز را بچینند.آنگاه همزمان با آنها
نشستم.شهرام با آهنی گرم خطاب به مادرش گفت :
_مادر!توي این مدت دلم براي غذاهات لک زده بود .


زن عمو با محبت گفت

:
_بخور نوش جونت.برات همون غذایی رو پختم که دوست داري .


شهرام خطاب به مادر گفت

:
_بفرمایی زن عمو .


مادر گفت

:
_شما بفرماید شهرام خان .


شهرام نیم نگاهی به من و بهزاد کرد و به مادرش گفت

:
_انگار هنوز با شرایط جدید خو نگرفتند مادر .


آنگه دیس برنج را به طرف مادر گرفت و با آهنگی شوخ گفت

:
_فقط تو رو به خدا تعارف نکنید که دارم از گرسنگی میمیرم .


به صورت مادر چشم دوختم

.میدانستم تا چه حد در شرایط فعلی از اینکه سر سفره کسی بنشیند معذب است.شهرام در برابر
تعارف مادر با دست خودش براي او برنج کشید وانگاه به طرف من برگشت.من درست رو به رویش نشسته بودم.کفگیر را به
دست گرفت تا به من هم خوش خدمتی کند که بلافاصله گفتم :

R A H A
03-17-2012, 11:52 PM
من اهل تعارف نیستم


.اجازه بدین میکشم.شما بفرمایید.من اول سالاد میخورم .



او در پاسخ به من با لبخندي گرم گفت

:
_خوبه که شما اهل تعارف نیستید.تو چی بهزاد جون؟میکشی یا بکشم؟
بهزاد گفت :
_نه،خوشبختانه من به شکمم سخت نمیگیرم.حداقل مثل سیمین به خودم ریاضت نمیدم .


در پاسخش چشم قرعه اي رفتم و سر به زیر افکندم

.زن عمو که متوجه نگاهم بود با آهنگی شوخ گفت :
_مگه دروغ میگه مادر؟تو اونقدر به خودت سخت میگیري که انگار اومدي خونه غریبه .


گفتم

:
_این چه حرفیه زن عمو.فکر میکنم بهزاد زیادي به خودش عزت میذاره و باعث میشه شما فکر کنید من معزبم .


مادر با آهنگ شرم آگینی گفت

:
_مادر جون،اون هنوز بچه است .
_تا زمانی که شما بچه میبینیدش،همینه که هست .


شهرام در حال ریختن خورشت روي برنجش با آهنگی پر معنا،بی آنکه به صورتم بنگرد گفت

:
_چقدر زندگی رو از پس سوراخ سوزن میبینی .


سکوت کردم

.بقیه هم ساکت بودند و از خود پذیرایی میکردند.بار دیگر او را زیر چشمی از نظر گذراندم و به یاد پدر
افتادم.آیا اخبار خوشی برایمان داشت یا...کوشیدم از چهره اش به حقیقت دست یابم.در چهره اش هیچ نبود جز آرامشی
مردانه.چشم به غذاي مقابلم دوخته و حس کردم اشتهایم را از دست داده ام.بنابر این آرام از جا برخاسته و با آهنگی لرزان
گفتم :
_معذرت میخوام.ازتون ممنونم زن عمو .


زن عمو با لحنی دل سوز پرسید

:
_مریضی زن عمو؟
گفتم _

R A H A
03-17-2012, 11:53 PM
نه،نه .
_پس چی؟غذا رو دوست نداشتی؟
مادر به عوض من گفت :
_اتفاقا سیمین عاشق خورشت فسنجونه .



آنگاه خطاب به من گفت

:
_چته مادر؟ناخوشی؟
حتی دلیلش براي خودم هم مبهم بود.گفتم :


نه مامان،طوریم نیست

.نمیدونم چرا اشتها ندارم .


شهرام همانطور متعجب به صورتم که گر گرفته بود و هر لحظه از نگاه هاي او سرخ تر میشد،خیره مانده بود و چیزي
نگفت

.گویی به راز درونم واقف بود.زن عمو دستم را به دست گرفته و با آرامش گفت :
_تب هم نداري .


گفتم

:
_من طوریم نیست،باور کنید .


بهزاد گفت

:
_حتی نمیخواي بمونی حرف هاي عمو شهرامو در مورد پدر گوش کنی؟
مجددا سر جایم قرار گرفتم.شهرام با شیطنت در حال پر کردن قاشقش بی آنکه به صورتم نگاه کند گفت :
_من گفتم به شرطی میگم که ناهار بخوري.اما شما که ...


گفتم

:
_اگر شما در شرایط من بودید میلی به غذا داشتید؟
مستقیم به صورتم چشم دوخت و با حالتی متفکر بر اندازم کرد.مادر با حالتی رنجیده گفت :
_نمیدونستم انقدر فکر و خیال میکنی مادر!الهی دردت به جونم .


سر به زیر افکندم،بغض گلویم را فشرد و در حالی که میکوشیدم کارم به گریه نکشد،لب بر هم فشردم

.بقیه هم دست از

R A H A
03-17-2012, 11:53 PM
خوردن کشیدند و نخوداگاه به شهرام نگریستند


.او به عقب تکیه داد و پس از مکثی کوتاه چنین آغاز کرد :
_خوب...من در واقع نتونستم کار زیادي صورت بدام.چون اوضاع پیچیده تر از آن بود که فکرش رو میکردم .



ادامه داد

:اما نباید اومیدمون رو از دست بدیم.خوشبختانه با پول خونه دهان خیلی از طلب کارها بسته شد .


مادر به میان کلامش آمد و گفت

:
_بالاخره تکلیفش چی میشه؟


_

بستگی به راي دادگاه داره.باید تا روز دادگاه منتظر بمونیم .


من که تا آن لحظه ساکت بودم گفتم

:
_ددگاهشون کیه؟
شهرام گفت :
_احتمالا باید یکی دو ماهی طول بکشه تا نوبت ما بشه .


اندوهگین گفتم

:
_یکی دو ماه!بابام باید تا اون موقع بمونه توي زندون؟یعنی هیچ کاري نمیشه کرد؟
شهرام با محبت گفت :
_حالتون رو میفهمم،اما متاسفانه چاره دیگ هاي نیست.عمو در بد مخمصه اي افتاده .


نمیدانام چرا از اینکه نتوانسته بود براي پدر کاري انجام دهد،عصبانی بودا

.با حرکتی سریع از جا برخاسته و قصد رفتن
کردم.مادر پرسید :
_کجا میري مادر؟


_

همین اطرافم .


شهرام گفت

:
_باور کنید من هر کاري میتونستم کردم .


مادر گفت

:
_این چه حرفیه شهرام خان!ما شرمنده ایم که شما کار و زندگیتون رو رها کردین و به خاطر ما اینهمه به زحمت افتادین .

R A H A
03-17-2012, 11:54 PM
همه دور شدم من را نگریستند




.هنوز از سالن خارج نشده بودم آاه شهرام گفت :
_سیمین خانم!حوصله کنین،همه چیز درست میشه .


چه چیز درست میشه؟با خود گفتم

:لابد چند ماه بعد هم پدر محکوم به چند سال زندان میشه،بعد هم ...


مادر رشته افکارم را بورید و گفت

:
_اره مادر جون!تحمل داشته باش .


صبر

!تحمل!حوصله!اینهمه واژگانی بود که در نظر من ناممکن و سخت بود .


آن شب شام هم نخوردم،انگار چیزي راه گلویم را بسته بود

.همانطور ساکت و خاموش در اتاقم مندم و با دلی پر
گریستم.بیچاره مادر چه رنجی میکشید.او که به خاطر حضور بلند مدتش در منزل آمو معذب بود،در برابر امتناع من آرام
گفت:
_زشته مادر!تو رو خدا اینجوري رفتار نکن.ما اینجا مهمونیم.


من با آهنگی بغض آلود گفتم

:
_چه کار کنم مادر؟میلی به شام ندارم.
_با این حال با پایین.خداي نکرده فکر هاي نابجا میکنن.
_مثلا چه فکري؟شما هم چه حرفها میزنید!
_مادر جون تو که دیگه بچه نیستی،شانزده سالته،اون بدبخت هم از هیچ لطفی دریغ نداره.هر چی نباشه باباي تو عموي اونم
هست.تو با این حرکات باعث میشی فکر کنه کوتاهی کرده.
_مگه نکرده؟


_

آروم مادر جون!خوب نیست.اون بد بخت دیگه چیکار باید میکرد؟


_

پس چه وکیلیه؟


_

تقصیر اون بی نوا چیه؟طلب کارها کوتاه نمیان.تو هنوز خیلی جوونی مادر.شهرام مرد قانونه و خودش به همه چیز
وارده.مطمئن باش اگر میشد کاري کرد،تا حالا کرده بود.


پس از رفتن مادر به خود در آییینه نگریستم

.از بس گریه کرده بودم بینیام سرخ و متورم شده بود و چشمان درشتم

R A H A
03-17-2012, 11:55 PM
جمع


.پنجره را به سوي هواي خنک پاییز گشودم و تن به نوازش بد سپردم و به ستارگان آسمان خیره ماندم.


از جا برخاستم و کمی طول و عرض اتاق را پیمودم

.ساعت از یازده گذشته بود که از اتاق به قصد نوشیدن آب خارج شدم.خانه
در سکوت فرو رفته بود و به نظر میرسید که همه به خواب رفته اند.آرام قدم در سرسرا گذاشتم.نور ضعیف و کم نوري از اتاق
رو به رویی بیرون میآمد و در نیمه باز بود.از سر کنجکاوي از فضاي نیمه باز در به درون اتاق نگریستم.پشت میز کارش
اوراق مبهمی را جا به جا میکرد.خستم از در فاصله گرفته و بر گردم که انگشتم به در ، ◌ٔ نشسته بود و در پناه نور چراغ مطالعه
کشید و ناله ضعیفی بر فضاي ساکت خانه طنین افکند.بر سرعتم براي دور شدن افزودم اما صداي او سبب شد مقلوبانه بر جا
بایستم.
_تا اینجا که اومدین،بفرمایید تو.


قلبم به تپش افتاد و زبانم بند آمد

.آرام در حالی که چهره اش در تاریکی فرو رفته بود ،گفت:
_اتفاقی افتاده؟!


دستپاچه گفتم

:
_نه نه.فقط میخواستم آب بخورم گویا مزاحم شما شدم.


آنقدر دستپاچگیام آشکار بود که طبیعتا فهمید

.چرا که با لبخندي پر معنا گفت:


ضرورتی نداره این همه پله رو براي خوردن آب طی کنید

.گرچه براي من بی نهیات عجیبه که با معده خالی به خوردن آب
رغبت دارید.


حسی گرم و آتشین زیر پوستم دوید و از سمیم قالب خدا را به خاطر قرار گرفتن در تاریکی شکر گفتم

.او دست راستش را به
در تکیه داد و گفت:
_از اونجا که من شب ها مقدار زیادي آب میخورم،تصور میکنم میتونی همین جا رفع تشنگی کنید.
_نه مزاحمتون نمیشم.


در اتاقش را تا آخر گشود و گفت

:
_فکر میکنم دیدن اتاق یک مرد بی سر و سامان و بی انضباطی چون من خالی از لطف نباشه.


به صورتش خیره شدم و بی اختیار دعوتش را پذیرفتم

.از مقابل او عبور کرده و براي دومین بار وارد اتاقش شدم.

R A H A
03-17-2012, 11:58 PM
بفرمایید بنشینید




.


آب دهانم را به زور فرو داده و روي مبلی که در نزدیکیام بود نشستم و چون نمیدانستم چه بگویم سکوت کرده و به زمین
چشم دوختم

.او پرسید:
_با چاي چطورید؟یا شاید مایلید آب بنوشید؟
ناخواسته گفتم:
_از لطفتون ممنونم.


با آهنگی طنز آلود گفت

:
_نشد این دو معنا میده.چاي یا آب؟
با لبخندي گفتم:
_فرقی نمیکنه.


به طرف کتري برقی که آنسوي میزش قرار داشت رفت و در همان حال گفت

:
_با معده خالی فکر کنم چاي بخورید بهتره.


از اینکه در اتاقش زندگی مستقلی داشت حیرتزده بودم و انگار این حیرت در چهره ام پیدا بود که گفت

:
_تعجب کردید؟من آنقدر تنبلم که نمیتوانم تا زمانی که بیدارم براي آوردن چاي برم پایین.اینه که کارم رو با یک کتري برقی
ساده کردم.


اتاقش از اتاق من گرمتر بود،لذا براي اینکه چیزي گفته باشم،گفتم

:
_هنوز هوا آنقدر سرد نشده که...


کلامم را قطع کرد و گفت

:
_به خاطر شومینه میگین؟من بر خلاف اونچه که نشون میدم آدم سرمایی هستم.


کم کم داشت عادات و اخلاقش دستم میآمد

.با خود اندیشیدم : فاییده اینهمه علاقه چیه؟بین ما به اندازه فرسنگ ها فاصله
است.او حتی مرا جدي نمیگیرد و من در نظراش یک دختر بچه احساساتی و لوس بیشتر نیستم.میدانستم روز به روز
وابستگیم به او بیشتر میشود اما قریب بود که در دل به این تغییرت اعتراضی نداشتم.با صداي قرار گرفتن فنجان روي میز

R A H A
03-17-2012, 11:59 PM
کنار دستم به خود آمدم و براي اولین بار پس از سالها از فاصله چند سانتی متري به صورتش نگریستم


.قبل از آنکه چیزي
بگویم گفت:
_میل بفرمایید خانم خانوما،زیاد داغ نیست.



در پاسخ،به لبخندي کوچک اکتفا کردم و نگاه از صورتش بر گرفتم

.او قندان را هم کنارم قرار داد و در حال قرار گرفتن روي
صندلیش پرسید:
_اگه نور به نظرتون ناکافیه میتونم...


بلافاصله گفتم

:
_نه ن،انطوري بهتره.من...


تاب نگریستن به صورتش را نداشتم

.پس سر به زیر انداختم و گفتم:
_من این نور رو،در این محیط شاعرانه میبینم.


با شیطنت گفت

:
_اما نه من شاعرم نه شما.


باز هم حرارتی داغ در برام گرفت

.پرسید:
_آیا در باره محیط زندگی من کنجکاو بودید؟
سوالی بی مقدمه و بی پروا بود،براي لحظاتی سکوت کردم.با لبخندي نمکین در ادامه گفت:
_کنجکاوي عملی کاملا طبیعیه.


به عقب تکیه داد و گفت

:
_میبینی که من خیلی بی نظم و انظباتم .شما چی فکر میکنید؟


_

من ...راستش من...نمیدونم چی بگم.
_خجالت نکش،حقیقت رو بگو.چیزي رو که تو نمیگی،دیگران بارها بهم گفتن.
_من شنیده بودم نویسنده ها و شاعر ها اتاق هاي شلوغ و به هم ریخته اي دارند.
_شایدم روزي نویسنده یا شاعر بشم.

R A H A
03-18-2012, 12:00 AM
حس کردم دستم میاندازد




.بنابرین فنجان چایم را به بی میلی به دست گرفته و کوشیدم هر چه زودتر تمامش کرده و به اتاقم
برگردم.از نگاهش میخواندام که من را کوچک تر از آن میداند که رویم به عنوان مصاحب حساب کند.سکوت هر دویمن
طولانی شد ولی انگار هر دو ترجیح میدادیم ساکت باشیم.بالاخره سکوت میانمان در حالی که چاي من به نیمه رسیده بود
توسط او شکسته شد:
_سیمین!



سر بلند کردم و به صورتش خیره شدم،اما گوشه دیدگانم میلرزید

.این اولین باري بود که مرا به اسم مینامید.جدي و بی هیچ
پسوند حقارت باري.
_سیمین،تو خیال میکنی من در باره عمو کوتاهی کردم درسته؟!


حرف هایش با حرف هاي مادرم مطابقت میکرد

.منتها بی هیچ ملامت یا سرزنشی هر چند کوچک.خواستم چیزي بگویم اما
لبانم باز نمیشد.اصلا چه باید میگفتم.او در برابر سکوت من گفت:
_من همیشه عمو رو دوست داشتم و دلیلی وجود نداره براي اثباتش متوسل به قسم و کوشش بشم.
_بله میدونم و ممنونم.
_من اینو براي اینکه از من تشکر کنی نگفتم.


فنجانش را روي میز کارش قرار داد و با آهنگی اندوهناك گفت

:
_میخوام باور کنید.هم تو و هم بهزاد و هم مادرتون.دلم میخواد باور کنید دارم منتهاي تلاشم رو میکنم.باقیش با خداست.
_چی باعث شده منو موجود نمک ناشناسی بدونید؟


_

من چنین تصوري نکردم.اما حس کردم شاید...
_من امشب واقعا بی اشتها بودم و دلم نمیخواد حاضر نشدنم سر میزا شام به چیز دیگري تعبیر بشه.


متبسم گفت

:
_خوبه!من میخوام شما ها،احساس راحتی کنید.
_مطمئن باشید همینطوره.شما و زن عمو،محبت رو در حق ما تموم کردید.
_مدرسه چی؟ازش راضی هستی؟

R A H A
03-18-2012, 12:02 AM
بله.بهتر از اون چیزیه که در شرایط فعلی لایقش باشم.
_این جمله توهین آمیز رو در باره خودت،نشنیده میگیرم.



بار دیگر به صورتش نگریستم

.دلم میخواست چیزي بگویم که اشاره اي بر احساسات نهفته ام باشد،اما نتوانستم.بغض در
گلویم سبب شد میل به خوردن باقی چاي را از دست بدهم.بنابرین فنجان را روي میز گذاشتم و از جا برخاستم.او نیز از جا
برخاست و گفت:
_انگار مصاحبت مرد مسنی مثل من براي دختر هاي جوان دلچسب نیست.
_اصلا این طور نیست.


صدایم لرزید و ناخواسته قطره اشکی بر گونه هایم لغزید

.متعجب قدمی جلو گذاشت،اما من رو برگرداندم و شگفتا که این بار با
آهنگ ملامت بار سخن نگفت:
_من شرایطی رو که به خصوص تو پشت سر میگذاري درك میکنم.اما فعلا باید فقط صبر کرد.
_تا کی؟


_

اینو حتی به مادرت هم نگفتم.اما به تو میگم،چون طاقت ندارم ببینم چشم به راه بمونی.هنوز هیچی معلوم نیست.
_مگه پدر بیچاره من چه گناهی کرده که باید تاوان حماقت هاي دیگرون رو پس بده؟


_

به هر حال این شرایط حاکم شده.
_بیچاره پدرم!
_خواهش میکنم گریه نکن.من همیشه در برابر گریه زنها متاثر میشم.
_معذرت میخوام.واقعا معذرت میخوام اما دست خودم نیست.وقتی فکر میکنم پدرم داره در چه شرایطی سر میکنه
ناخواسته قلبم میگیره و حس میکنم باید کاري کنم.
_عمو هم نگران تو بود.
_در باره من چی گفت؟


_

اون چیزي گفت که فکر میکنم از شنیدنش چندان خوشحال نشی.
_خواهش میکنم بگین.هر چی رو که گفته بگین.

R A H A
03-18-2012, 12:04 AM
میخواستم وقتی پائین بودي بگم اما اونقدر ناراحت بودي که نخواستم افزونش کنم.اون گفت سیمین رو به تو سپردم.



موج داغ شرم به سرا پایم دوید

.
_میدونم تو عزیز عمو بودي.بنابر این میخوام به قولی که دادم عمل کنم و از تو بخوام هر چی میخواي رودربایستی نکنی.


در ادامه گفت

:
_عمو آنقدر که نگران تو بود،نگران بهزاد نبود.حالا میبینم که این علاقه کاملا دو طرفه است.


دستمالی به طرفم گرفت و گفت

:
_بیا بگیر صورتت رو پاك کن.فکر نمیکنی امروز به اندازه کافی اشک ریختی؟
از چشمانم باز هم بی اراده اشک میبارید.
_میدونی جامعه تهران با شهري که در اون بزرگ شدي فرق میکنه.تهران پر از دو رنگی و ریاست و ممکنه براي دختر جوانی
مثل تو فریبنده جلوه کنه و این منو بی نهیات نگران کرده.


دلم میخواست از فرط شوق فریاد بزنم

.
_تو دختر خوب و مهربونی هستی.اما نباید به هر کس اعتماد کنی.نمیدونم تونستم منظورم رو خوب بین کنم؟


_

از توجهتون ممنونم.اما نمیدونم چرا فکر میکنید من بچه ام؟


_

من فکر نمیکنم بچه اي.فقط فکر میکنم خیلی جوانی.ببین سیمین من با بهزاد هیچ مشکلی ندارم،اما مایلم تو هم منو مثل
عموت بدونی.


محکم گفتم

:
_شما عموي من نیستید!


میان بغض و گریه از اتاقش خارج شدم و به اتاقم رفتم

.چرا نمیگفت من را مثل برادرت بدان؟از اینکه در نظرش آنقدر بچه
هستم عصبانی بودم.آنشب تا پاسی از شب اشک ریختم و آنقدر غصه خردم که نفهمیدم کی خواب رفتم.


تاها سه ماه از اقامت ما در منزل عموي مرحوممان میگذشت که به پیشنهاد شهرام و به خاطر تنبلیهاي بهزاد قرار بر آن شد
که صبح ها با ماشین او به مدرسه برویم و ظهر خودمان برگردیم

.هر چند که من چندان از این مساله راضی نبودام و علتش هم
براي خودم مبهم بود.البته پس از آن ملاقات شبانه،کمتر از قبل او را مخاطب قرار میدادم.اما این دلیل قانع کننده اي براي

R A H A
03-18-2012, 12:05 AM
حساسیت هاي من نبود




.


صبح ها زود تر از ما به حیاط میرفت و پس از گرم کردن موتور ماشین،دستی به سر و رویش میکشید

.بهزاد صندلی جلو قرار
میگرفت و من عقب مینشستم و براي حذر از نگاه هاي گاه و بی گاهش خودم را با مناظر بیرون سرگرم میکردم.هر روز صبح
اول بهزاد را سر راه پیاده میکرد و آنگاه بلااجبار تا رسیدن به مدرسه من با هم تنها میشودیم و اکثر این اوقات در سکوت
سپري میشد.او به عادت همیشگی موسیقی ملایمی میگذاشت و اگر تصمیم میگرفت چیزي بگوید فراتر از درس و مدرسه
نمیرفت.البته گاهی متوجه نگاه هاي عجیبش به خودم میشودم که احتمالا از سر علاقه نبود.نمیدانم شاید ز سردي من نسبت
به خودش حیرت زده بود.


اولین تعطیلات نوروز ما دور از شهرمان حال و هواي دیگري داشت

.هر چند میزبانان ما چنان رفتار میکردند که احساس
غربت نکنیم.روز پنجم تعطیلات را هرگز از یاد نمیبرم.آن روز پس از مدت ها اولی شوکی که نباید بر من وارد شد.صبح من و
مادر و زن عمو سرگرم پاك کردن سبزي بودیم که زنگ زدند و زن عمو براي باز کردن در از جا برخاست و لحظاتی بعد در
حال سر کردن چادرش گفت براي چند لحظه جلوي در میرود.لحظاتی بعد زن عمو با ظرفی پر از آش برگشت در حالی که
شادمانی در چهره اش موج میزد.قبل از اینکه من و مادر چیزي بپرسیم ظرف آش را روي میز گذاشت و با هیجانی کاملا
مشهود به مادرم گفت:
_اشرف جون چند لحظه بیا پشت پنجره باهات کار دارم.


مادر در حال برخواستن پرسید

:
_چی شده اکرم جون؟


_

بیا ببین دختره به نظرت چطوره؟به بهانه دادن ظرف آش کشوندمش تو حیاط.


مادر با لبخندي گفت

:
_خیره ایشلاه.


قلبم فرو ریخت و نفسم به شماره افتاد و انگار جان را از دست و پایم ربوده بودند که به عقب تکیه کردم

.زن عمو گفت:
_چند ماهیه که اومدند توي این محل.خیلی وقته دورادور زیر نظرش دارم.دختر با اصالتی به نظر میاد نه؟
مادر متبسم و بی خبر از احوال من گفت:

R A H A
03-18-2012, 12:08 AM
گل استادي




! ◌ٔ _آره ماشالا.حقا که در انتخاب
مادر گفت:
_چند سالشه؟


_

فکر نکنم کمتر از بیست و یکی دو سال داشته باشه.پرس و جو کردم،دانشجو هست.این آش هم براي پدر و مادرش
پخته.گویا رفتن زیارت مشهد.


گل ایرادي بگیره

. ◌ٔ _خیلی هم به هم میان خواهر.فکر نکنم آقا شهرام بتونه از این
زن عمو در حال خالی کردن آش گفت:
_بچه دوم خانواده است.
_اولی چیه؟دختر یا پسر؟


_

پسره اشرف جون.اما انگار اونم دنشجوست و همش دو تا بچه اند.


زن عمو کاسه آش را گرفت و قصد رفتن نمود که من نمیدانم چطور توانستم بگویم

:
_بدید من ببرم.


زن عمو با حالتی سپاس گذار گفت

:
_زحمتت میشه!
_این چه حرفیه؟
دستانم چنان میلرزید که میترسیدم کسه از دستانم رها شود و دانه هاي درشت عرق از کمرم پایین میریخت.زن عمو گفت:
_همین طوري برو سیمین جون.کسی که خونه نیست.


کاسه را به دست گرفته و براي اینکه رسوا نشم به سرعت از ساختمان خارج شدم

.پشت دخترك به من بود.با این وصف همه
اعضاي بدنم شروع کرد به لرزیدن.از پشت که بلند بالا و لاغر اندام بود .با گام هایی ناتوان از پله ها پایین آمدم و هان دم
دخترك از صداي قدم هایم به عقب برگشت.به محض دیدنش کاسه ناخواسته از دستم رها شده و روي زمین واژگون
شد.دخترك با عجله به نزدم آمد و گمانم رنگ رخسارم بود که هول کرد:
_خدا مرگم بده!چی شده عزیزم؟

R A H A
03-18-2012, 12:09 AM
گفتم


:
_ببخشید خانم نمیدونم چرا...
_کاسه مهم نیست.خودتون...



همانجا نقش زمین شدم

.دخترك رویم دولا شده بود و من از لاي پلک هایم توانستم او را ببینم.چشمان درشت و مژه هاي
بلندي داشت و لبانش مثل غنچه هاي عباسی کوچک و صورتی بودند.در کلی دختري تقریبا زیبا بود اما نمیدانام در نظر من
چطور آنقدر کامل و زیبا تر میآمد.احتمالا تاثیر تعاریف مادر و زن عمو بود.گوشم سوت میکشید اما میشنیدم که زن عموس
ادیم میزند.دیري نپایید که زن عمو و مادر سراسیمه نزدم آمدند.مادر هیجان زده پرسید:
_سیمین جون،چت شده مادر؟
زن عمو گفت:
_ضعف کرده اشرف جون،هول نشو.
_آخه چرا این دختر انطوري شده؟
زن عمو ادست زیر سرم گذاشت و گفت:
_بس که کم خورکه.ببین دستش یخ کرده.


مادر با آهنگی شرمگین به دخترك گفت

:
_روم سیاه خانم کاسه تون...
_کاسه فداي سرشون.خدا رو شکر سرشون به جایی نخورد.
_زمین خورد؟


_

والا نمیدونم چی شد.فکر کنم سرشون گیج رفت.


آنگاه مچ دست من را گرفت و آرام گفت

:
_فشارشون پایینه.


از ابراز محبتش وقتی که قرار بود ملکه شاهزاده ام شود بیزار بودم

.زن عمو گفت:
_اشرف جون،کمک کن ببریمش بالا یه شربت قند حالش رو جا میاره.

R A H A
03-18-2012, 12:10 AM
هنوز از میان دیده گان نیمه باز حواسم به دخترك بود


.حق با زن عمو بود.دختر با اصالت و نجیبی بود و در دیدگانش برق
محبت میدرخشید.مادر و زن عمو با کمک هم بلندم کردن و از دخترك تشکر کردند ،زن عمو آرام به مادر گفت:
_شهرام که اومد میبریمش دکتر،این بچه ضعیف شده.



همان دم بهزاد و شهرام وارد حیاط شدند و منکه مایل ن

`ودم او مرا در چنان شرایطی ببیند،کوشیدم روي پاهایم بایستم،ولی
زانوانم ناتوانتر از آن بودند که قادر به ایستادن باشم.


فقط یک لحظه صداي شهرام را شنیدم که گفت

:
_برو کنار مادر.اجازه بدین زن عمو.


بهزاد موذیانه گفت

:
_اي بابا این که دوباره غش کرد.


براي لحظه اي گذرا نگاهم متوجه چشمان کشیده پسر عموي بلند قدم شد و وقتی به خود آمدم روي یکی از مبل هاي
پذیرایی بودم و همه دور تا دورم

.سر از تکیه گاه مبل برداشته و کوشیدم چیزي بگویم،اما سرم هنوز دوران داشت.مادر شربت
آب قند را جلوي دهانم گرفت و گفت:
_بخور مادر.


زن عمو گفت

:
_بخور دخترم.


به زحمت به طرفینم نگریستم بلکه او را ببینم اما حضور نداشت

.زن عمو دوباره گفت:
_اگه حالت ناجوره برم دکتر.


به زحمت گفتم

:
_نه خوبم .معذرت میخوام.


صدائی از پشت سر گفت

:
_به عقیده من لازمه که بریم دکتر.



صدا صداي خودش بود

.دوباره قلبم تپش گرفت.بروم دکتر چه بگویم؟بگویم عاشق شده ام؟

R A H A
03-18-2012, 12:11 AM
دسته هاي مبل را فشردم و گفتم




:
_من خوبم.



مادر گفت

:
_شرمنده همسایه تون هم شدیم.


زن عمو گفت

:
_یه کاسه چه ارزشی داره اشرف جون؟خدا رو شکر که به خیر گذشت.میدونی،دخترت خیلی کم خورد و خوراکه!


کسی چه میدانست عامل اصلی دگرگونیم بالاي سرم ایستاده؟دیگر صدایش نمیآمد و من که به خودم شک داشتم جرات
نداشتم به پشت سرم نگاه کنم،ترجیح دادم در همان حال باقی بمانم

.


در حالی که من تا شب فکرم مشغول بود و سعی میکردم بفهمم چه خواهد شد زن عمو همان شب ضربه دوم را بر پیکرم فرو
آورد

.
_میگی نظرش چیه خواهر؟


_

والا چی بگم؟خودت که بهتر باید پسرتو بشناسی.
_آخه از هیچ کسی ایراد نمیگیره.فقط میگه امادگیشو ندارم.
_اي بابا!آخه تا کی؟من که میگم لابد کسی رو زیر سر داره.
_صد بار ارواح خاك باباشو قسم دادم.میگه نه.
_میترسم حسرت به دل دیدن دامادیش بمونم.
_خدا نکنه.حوصله کن!درباره این یکی باهاش حرف زادي؟


_

نه.غیر از امروز توي حیاط که شک دارم درست و حسابی دیده باشه.
_یک جلسه برین خواستگاري.
_نه میترسم پسره هم منو،هم اونا رو سنگ رو یخ کنه.اول باید با خودش حرف بزنم.دختره هیچی کم نداره.دیدیش که؟


_

اره ماشالا.
_چه میدونم والا.همش میگم تا قسمت چی باشه.

R A H A
03-18-2012, 12:12 AM
آره والا!من که خیلی به قسمت اعتقاد دارم.
_قبل از اینکه این اتفاقات بیفته و خانجان فوت کنه داشتم دختر یکی از فامیل هاي دور خودمو براش رو به راه
میکردم.حمصهین که خانجان فوت کرد انگار منتظر بهانه بود،فوري عقب نشست.اول خانجان رو بهانه کرد،بعد هم عموش رو
،آخر هم گفت دختره کم سن و ساله به درد من نمیخوره.
_اگه چند سالش بود؟



_

هجده سالش.


قلبم فرو ریخت و اندیشیدم

:از حالاي منم دو سال بزرگ تر بوده.پس من دیگه هیچی لابد میگه من نینی کچولوم.


همان شب در حالی که آماده خوابیدن میشودم صداي گفت و گوي زن عمو و پسر عمویم را در اتاق شنیدم

.همین قدر شنیدم
که شهرام میگفت:
_مادر تو رو خدا براي مدتی منو به حال خودم بذار.


زن عمو گفت

:
_مادر جون مگه من چی گفتم؟تو رو خدا با من اینجوري نکن.
_مگه چی کار کردم مادر؟جاتون رو تنگ کردم یا پسر ناخلفی بودم که میخواهید از سر خودتون بازم کنین؟


_

حیا کن پسر!داره سی و سه سالت میشه.
_سی و دو سال مادر.
_یکی دو سال چه فرقی داره؟


_

خیلی.براي من که یه سر دارم و هزار سودا خیلی وقته.
_لااقل بگو کی؟


_

نمیدونم.
_ببینم اصلا خیال زن گرفتم داري یا داري منو سرگرم میکنی؟


_

بله ازدواج میکنم.اما به وقتش.
_میشه بفرمایید دیگه چقدر باید حسرت به دل باشم؟

R A H A
03-18-2012, 12:12 AM
خدا نکنه مادر.بالاخره هروقت موقعش بود بهتون میگم.



خود الهی به تو عقل بده به منم یه کوه صبر

.


کمی بعد از تعطیلات نوروزي از طرف دادگاه احضاری هاي مبنی بر تعیین تاریخ دادگاه پدرم،براي شهرام به عنوان وکیلش
ارسال شد

.در آن احضاریه تاریخ دقیق ددگاه ذکر شده بود و همین هیجان غریبی میان ما ایجاد نمود.مادر به آن روز نگاهی
مزترب و پریشان داشت ،من دلشوره داشتم ،شهرام متفکر و آرام و بهزاد ساکت و اندوهگین بود. در این میان زن عمو
میکوشید با سخنان امید بخش بر افکار نامیدمان خط بطلان بکشد.


به هر حال هر چه بود گذشت و روز دادگاه فرا رسید

.آن روز را هرگز از یاد نمیبرم،مثل دختر بچه ها بارها به مادرم اصرار کردم
به من اجازه همراهی دهد،اما او و شهرام نپذیرفتند و من ساعت ها اشک ریختم.


مادر و پسر عمویم روز موعود به دیدار پدر رفتند و در دادگاهش شرکت کردند

.هرگز قادر به از یاد بردن آن روزها و دقایق
نیستم.انگار هر لحظه آاش یک قرن میگذشت و هر ثانیه آاش یک سال.صد بار مردم و زنده شدم تا مادر و شهرام
برگشتند.عجولانه مقابل پنجره رفتم و از پشت پرده به سیماي هر دویشان خیره شدم.شانه هاي مادر از زیر چادر فرو افتاده و
نگاهش یخ زده و بی روح بود.با دیدن مادر در چنان وضعیتی قلبم فرو ریخت و همانجا میخ کوب شدم.صداي مادر را شنیدم
که از زن عمو تشکر میکرد:
_این چند وقته خیلی اذیتت کردي اکرم جون.
_این حرف ها چیه؟خوش خبر باشی.


این چند وقت؟با شنیدن این کلمه جانی تازه گرفتم

.با قدم هاي لرزان جلو رفته و سلام دادم.پسر عمویم به سلامم پاسخ داد و
بالا رفت.
_خوب چه خبر مادر؟بابا رو دیدي؟
زن عمو در حال هم زدن لیوانی شربت گفت:
_حوصله کن سیمین جون!مادرت خسته است.


تلاش کردم که چیزي بپرسم اما همچنان ساکت مندم و به صورت مادر زل زدم


.مادر با آهنگی لرزان خطاب به زن عمو گفت:
_از روي آقا شهرام شرمنده ام.بس که از پله هاي دادسرا بالا و پایین رفت.

R A H A
03-18-2012, 12:13 AM
زن عمو گفت


:
_مگه براي غریبه بوده؟دیگه غصه نداري بخوري غصه شهرام رو میخوري؟اون عادت داره.



در دل گفتم

:در حالی که دل ما مثل سیر و سرکه میجوشه مادر چه حرف ها میزانه...


به اطراف نظر افکندم بلکه او را ببینم،یک راست به اتاقش رفته بود و دیگر پائین نیامده بود

.مادر به عقب تکیه کرد و به
صورت من خیره شد.ناگهان دست چاپش را روي صورتش گذاشت و بی مقدمه بناي گریستن گذارد.زن عمو بلافاصله کنار
مادر آمد و دست دور شانه هایش افکند و گفت:
_اي بابا!از تو بعیده!جلوي بچه ها؟مگه چی شده؟
تازه متوجه شدم پسر عمیم به محض دیدن ما چرا جیم شد.قادر نبود به ما اخبار بد بدهد.تاب نیاورده و با آهنگی لرزان
پرسیدم:
_چی شده مادر؟یه چیزي بگین.
_دیدي بد بخت شدیم اکرم جون؟


_

پناه بر خدا!این حرف ها کدومه؟


_

مگه بد بخت به کی میگن؟زندگیم به تاراج رفت.اونم از مردم.
_مگه دنیا به آخر رسیده.کمی خویشتن دار باش.جلوي بچه ها خوب نیست.
_دیگه نمیتونم،اگه نگم خفه میشم.
_باشه اما آرام باش.


شهرام آهسته گفت

:
_آروم باشید زن عمو.من از شما بیش از این انتظار داشتم.


بهزاد با همه بچگیاش پرسید

:
_چی شده عمو؟
شهرام دست بر شانه بهزاد گذارده و گفت:
_صبور باش پسرم.

R A H A
03-18-2012, 12:13 AM
به صورتش نگریستم


.شیره عمو را نمیتوانست به سر من بمالد.پرسیدم:
_میشه بگین جریان چیه؟
در آهنگ کلامم چنان تحکم و گستاخی آشکاري حس میشد که مادر و بقیه به صورتم دیده دوختند.شهرام سرفه اي
مصلحتی کرد و گفت:
_باز هم باید حوصله کنید.



از جا برخاسته و با پوزخند گفتم

:_شما الان چند ماهه که فقط میگین حوصله کنند.آخر این حوصله به کجا ختم میشه؟اگر
قراره ما چیزي ندونیم،باید بفهمیم اگر هم...
_من چیزي رو از شما مخفی نمیکنم.
_پس دلیل این همه پرده پوشی چیه؟اینکه شما فکر میکنید ما بچه ایم؟


_

سیمین خانوم من علت عصبانیت شما رو نمیفهم.


مادر دست از گریه کشیده بود

.همه با حیرت مرا مینگریستند.انگار گستاخیم به نهیات رسیده بود و من در حیرت بودم که
چرا کسی چیزي نمیگوید.


شهرام از جا برخاست و ضمن برداشتن عینک از چشم با تهکمی به میزان خودم گفت

:
_شرایط عمو مبهمه و من دلیلی نمیبینم تا از چیزي مطمئن نشدم،حرف بزنم.همینقدر میتونم بگم،عمو فعلا باید در زندان
بمونه و من همچنان تلاش میکنم رضایت طلب کارها رو جلب کنم.این دقیقا همون چیزیه که قاضی و قانون میگه و نمیشه
باهاش جنگید.


پس از این،سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد و شهرام روي مبل قرار گرفت

.باران نرمی میبرید و آهنگش بر دل
مینشست.نمیدانم چطور توانستم بی هیچ کلامی راه پله ها را در پیش گرفته و به اتاقم بروم.بغضم نه میترکید و نه فرو
میرفت.صداي مادر را میشنیدم:
_روم سیاه!تو رو خدا به دل نگیرید اکرم جون!
_این حرف ها چیه اشرف جون؟اون هنوز خیلی جوونه و پر از شور و هرارته.
_آقا شهرام شما به من ببخشید.

R A H A
03-18-2012, 12:14 AM
این چه حرفیه زن عمو؟من احساس بچه ها رو درك میکنم...



باقی حرف ها رو نشنیدم

.باران شدید تر شده بود و بغض من ترکیده بود و هاي هاي میگریستم.نمیدانام چرا هر چه میکردم
هنوز بچه و جوان و ناپخته بودم.با به یاد آوردن پدر و آغوش گرمش سیل اشک دو چندان شد.عاقبت ما چه میشد؟تا کی
آنجا میماندیم؟پدر چه میشد؟من و بهزاد؟
سرم را از هجوم آن همه پرسش،به دست گرفته و دیده بر هم فشردم.غرق در افکارم بودم که ضرباتی بر در اتاقم خورد و من
که حال و حوصله نداشتم با آهنگی مرتعش گفتم:


منو به حال خودم بذارید مادر

.به خدا اشتها ندارم.


باز هم ضربه به در اتاق خورد و من گفتم

:
_باور کنید میل ندارم مادر!چرا...
_باز کنید سیمین خانوم.


قلبم فرو ریخت

.صدا،صداي خودش بود.شهرام!با شنیدن صدایش خون گرم شرم در رگ هایم دوید و بدنم گر گرفت.تا آن روز
سابقه نداشت بر در اتاقم ضربه بزند.اینطور مواقع مادر میآمد با کوله براي از نصیحت.اما مگر او با مادر فرق داشت؟!


کنار در ایستاده و به دیوار تکیه دادم

.اشک همانطور میآمد.نه،تاب رویارویی با او را نداشتم و اگر رو به رو میشودم ،شجاعت
عذر خواهی را در خود سراغ نداشتم.همه وجودم لبریز از احساس قروي کاذب بود.او با سماجت پشت در ایستاده بود و من با
خود میجنگیدم.
_سیمین خانوم در رو باز کنید.میدونید که من پر حوصله ام و منتظر میمانم.


نه نمیدانستم

.از او هیچ چیز نمیدانستم.لب به دندان گرفته و همچنان ایستادم.
_انطوري زود تر باهم به نتیجه میرسیم.
_خواهش میکنم منو به حال خودم بذارید.
_اینکارو میکنم،اما وقتی باهات حرف زدم.


از سماجتش لذت میبردم

.درست مثل مواقعی شده بود که براي پدرم ناز میکردم.دلم براي خودم هم سوخت.چه شاهزده اي
بودم.چه دوران کوتاهی بود.دستم به طرف کلید رفت و در قفل چرخید و اندکی بعد در آرام باز شد.او وسط اتاق ایستاد و من

R A H A
03-18-2012, 12:15 AM
درست پشت سرش بودم


.براي لحظاتی آرزو کردم هیچگاه به عقب برنگردد اما او که در پناه نور کمرنگ اتاق از نبودن من
حیرت زده بود به عقب برگشت.یک لحظه از دیدنم جا خورد و با آهنگی شوخ گفت:
_دختر عمو فکر نمیکنی سنم براي قعیم موشک بازي کمی زیاده؟
از جمله اش خنده ام گرفت و بی اختیار در تاریکی لبخند زدم.او نیز لبخند زد و گفت:
_هر چهره اي با لبخند زیباست.پس بخند که دنیا بهت بخنده.



وسط لبخند گری هام گرفت

.لبه تختم نشست و دیده به زمین دوخت.او پس از مکثی طولانی پرسید:
_میشه بگین چرا گریه میکنی؟


_

شما میشه بگین دیگه چی مونده بگین؟


_

دست شما درد نکنه.من یا شما که هر چی دلتون خواست گفتید؟


_

پس چرا اومدید؟
مکثی کرده و گفت:
_به دلیل شخصی که فکر میکنم قبلا درباره اش گفتم.


دست زیر چانه اش زده و بی پروا به صورتم چشم دوخته بود

.گفتم:
_دیدن گریه یه دختر بچه چه اهمیتی براتون داره؟
خندید.خنده اش درست مثل پدر بود و جمله اي که به زبان آورد پشتم را لرزند:
_پاشو شازده خانوم.پاشو.


جمله اي بود که همیشه پدر براي به دست آوردن دلم به زبان میآورد

.هر دو ساکت به یکدیگر مینگریستیم.یکباره به خود
آمده و گفتم:
_شما بفرمایید.من میلی به شام ندارم.
_من که از شام حرف نزدم،زدم؟
حق با او بود.متعجب به صورتش نگریستم،همچنان بر اندازم میکرد.گفتم:
_با عرض معذرت من امشب،اصلا...

R A H A
03-18-2012, 12:17 AM
اصلا چی؟من اومدم بپرسم مشکل تو چیه؟



_


من...من مقصود شما رو نمیفهم.
_متوجه نشدي؟خیلی روشنه.پرسیدم با کسی یا چیزي مشکلی داري؟
عصبی پرسیدم:فقط براي اینکه بر مورد پدرم پرسیدم؟
از جا برخاست و مقابل پنجره ایستاد.
_من در این مدت هر چه کردم که تو رو بفهمم،نتونستم.


شادمانی به وجودم دوید

.پس آنقدر ها ابله نبودام.
_میدونی من همیشه فکر میکردم شناخت دختر هاي جوان کار ساده ایه.اما حالا میفهمم که اشتباه میکردم.با بهزاد مشکلی
ندارم اما...


برگشت

.چقدر در تاریکی تنومند بود.دو قدم جلو آمد.خدایا چه حادثه اي در شرف وقوع بود؟


_

سیمین تو با من مشکلی داري؟نگو نه که میدونم دروغ میگی.


مقابلم روي پاهایش نشست و در ادامه با آهنگی تحکم آمیز گفت

:
_دوست در با این لحن باهات حرف بزنم؟


_

شما حق ندارید به من توهین کنید!
_توهین؟تو اسم چهار تا کلمه حرف منطقی رو میذاري توهین؟من در این مدت هر چه تلاش کردم در تو نفوذ کنم بی فایده
بود.انگار مثل آهن غیر قابل نفوذي.


نمیدانام چرا گفتم

:
_بله میدانم مزاحمت هاي ما از مرزش گذشته براي همینم...
_حرف هاي چرند نزن دختر!
_آخه این همه خود خوري براي چیه؟دیدي با خودت چه کردي؟مگه من آزت نخواسته بودم اگه از چیزي گله داشتی به من
بگی؟


_

نه از چیزي گله ندارم.

R A H A
03-18-2012, 12:19 AM
یک بار آزت خواستم منو مثل عموت بدونی،نمیدونم چرا اونقدر ناراحت شودي.اما حالا میگم اگر لایق اون نباشم،فکر کنم
بتونیم با هم دوست باشیم،به شرطی که تو بخواي.



از تصور رابطه دوستانه لبخند بر لبانم نشست

.با آهنگی شوخ گفت:
_چه عجب.ما بالاخره در یک آزمون تو قبول شدیم.


آرام پرسید

:
_حالا تشریف میارین پایین؟


_

من...
_باشه،میدونم هنوز حرف داري.همه پایین منتظرن مفتخر میفرمایید؟


_

شما برین.منم میم.
_چطوره با هم بریم؟البته هر چه زود تر.


در حالی که از اتاق خارج میشد گفت

:


کنم

.من میرم اما مایلم کمی بعد پایین باشی. ◌ٔ _شاید به خاطر شناخت تو یه سري کتاب روان شناسی مطالعه
آنشب طی صحبت هایش فهمیدم به راي قاضی اعتراض کرده و چند هفته بعد پدرم دادگاه دیگري خواهد داشت.انتظار و باز
هم انتظار!


از آن پس برخورد بهتري با او داشتم اما همچنان حفظ فاصله میکردم و جانب احتیاط را نگاه میشتم

.مثل هیزومی دا خطر
حریق.گاهی در دروسم از او کمک میخواستم و او که به خیالش بر من حاکم شده است خرسند مینمود.یکی از دفعاتی که
امتحانات پایان سال نزدیک بود و من براي پرسیدم چند سوال نزدش رفته بودم،اتفاق جالبی افتاد.او گرم حل معادله بود و
براي یاد آوري مبحث باید به کتاب رجوع میکرد و کتاب در دست من بود و من که به جانب دیگري مینگریستم به او توجه
نداشتم که ناگهان با تماس دستش با دستم به خود آمدم و یکه خردم.البته آن برخورد عمدي نبود و او شرم آگین عذر
خواست.


آن شب آنقدر شرمنده شد که پس از سر هم کردن مساله به باهامه زدن چند تلفن مرا ترك کرد

.آمد آتش بر خرمن من زد و
رفت.خدایا!آنشب تا صبح در حرارت سوزانی سوختم و جاي تماس دستش ملتهب و آتشین ماند

R A H A
03-18-2012, 12:20 AM
حتی دخست تجدید نظر شهرام در رابطه با پدرم موثر واقع نگردید و پدر مهربانم علی رغم تمام کوشش هاي شهرام به چند
سال زندان محکوم شد




.مادر همان شب بعد از مشخص شدن تکلیف پدرم صراحتا به زن عمو و پسر عمویم گفت باید رفع
زحمات کنیم و شهرام که بی نهیات ناراحت شده بود با صورتی بر افروخته گفت:
_من نمیدونم چرا چنین تصمیمی گرفتید زن عمو و نمیخوام هم بدونم.همین قدر بگم که شما تا اومدن عمو هیچ کجا
نمیرید.


مادر با سر افکندگی گفت

:
_ازتون ممنونم شهرام خان،اما ما دیگه باید رفع زحمت کنیم.الان قریب یک ساله که آسایش شما رو سلب کردیم.
_مگه چیزي باعث ناراحتی شمست؟


_

این فرمایشات چیه شهرام خان؟توي این مدت شما و اکرم جون خیلی به من و بچه ها محبت داشتید و اونقدر بزرگ واري
کردید که با همه وجودم شرمنده ام.
_این حرف ها رو نزنید زن عمو.پس فامیل به چه درد میخوره؟


_

آخه موضوع یک روز دو روز نیست...
_اگر ده سال هم بود فرقی نمیکرد.اینجا به اندازه کافی جا هست.


زن عمو به میان آمد و پرسید

:
_گیرم که رفتی،میخواي چی کار کنی اشرف جون؟


_

والا هنوز تصمیم درستی نگرفتم،اما همین قدر میدونم که باید روي پاهاي خودمون بیستیم.اول براي مدتی میرم منزل
برادرم.بعد هم...


شهرام گفت

:
_اگر مایلید براي تنوع هم شده با توجه به اینکه تابستونه و بچه ها هم تعطیلند،چند روزي برید منزل برادرتون،اما بدونید که
دوباره باید برگردید اینجا.خونه شما همین جاست و من کسی نیستم که بذارم دا نبود عمو تنا به ریاضت بدید.
_اما آخه...

R A H A
03-18-2012, 12:21 AM
دیگه اما نداره!من شما تعجب میکنم زن عمو که میخواهید دست به چنین کاري بزنید.لاقل به بچه ها فکر کنید.
_جاي دوري نمیریم.همین جا در تهران زیر سایه تون هستیم.
_هیچ فرقی نمیکنه.من نمیدونستم ما آنقدر در مهمون نوازي کوتاهی کردیم که...
_تو رو خدا این حرف ها رو نزنید آقا شهرام.ما به حد کافی شرمنده هستیم.



رتش من هم احساس سر افکندگی میکردم چرا که همه خرج و مخارج من و بهزاد به عهده او بود

.این بود که سر بسته به
مادر گفتم دیگر ادامه تحصیل نخواهم داد که تنها یک سال تا گرفتن دیپلم باقی بود،تابستان آن سال بنا به میل مادر به
دیدن دائیام در تبریز رفتیم.استقبال دائی البته استقبال گرمی بود اما روي سخنش در لفافه با پدرم بود و از سرزنش او نزد
مادر مضایقه نمیکرد.
_چنین بی عقلی اگر از یک جوان ناپخته سر میزد میگفتیم بی تجربه است اما ابراهیم که بچه نبود.چرا باید آنقدر بی احتیاط
قدم بر میدشت؟نباید فکر تو و بچه ها رو میکرد؟


_

کاري است که شده داداش.آبی رو که ریخته میشه جمع کرد؟
از اینکه دائی آنچنان بی رحمانه دباره پدر صحبت میکرد ناراحت بودم اما به احترام مادر چیزي نمیگفتم و فقط گوش
میدادم.پس از یک هفته اقامت در تبریز به اصرار پسر عمویم اسباب هایمان را از منزل دائی برگرفته و دوباره راهی تهران
شدیم.البته دائی و زن داییم از احترام مضایقه نداشتند اما بی پرده بگویم آنقدر که از یک هفته بر من دیر گذشت،آن چند
ماهی که منزل عمویم بودیم،دیر نگذشت.در پایان یک هفته اسباب هایمان را بار خاور کردیم و براي همیشه راهی تهران
شدیم و حتی تعارف خشک و خالی از جانب دائی براي بیشتر ماندن نشنیدیم.


به هر حال با حالی دگرگون از زادگاهمان به تهران برگشتیم و چون همیشه با استقبال گرم زن عمو و پسرش مواجه
شدیم

.تابستان آن سال واقعا به یاد ماندنی بود.شهرام ما را به شمال برد.پنج شنبه هر هفته براي تفریح و عوض کردن آب و
هوا به نقطه اي خوش آب و هوا در خارج از شاه میبرد.طی همان تعطیلات سه ماهه بود که من براي پر کردم اوقات فراغت و از
سر علاقه از زن عموي هنرمندم فنون خیاطی را فرا گرفتم و به بخشی از خواسته هاي مادرم جامعه عمل پوشندم.


وقتی تعطیلات به پایان رسید و پاییز از راه رسید،تصمیمم را در میان حیرت سایرین به زبان آوردم،در حالی که در آن جمع
تنها مادر بود که از قبل در جریان قرار داشت

.زن عمو حیرت زده و پسر عمویم ناباورانه به صورتم خیره شدند.زن عمو گفت:

R A H A
03-18-2012, 12:24 AM
آخه سیمین جون ،تو فقط یک سال از درست مونده.حیف نیست؟
بهزاد گفت:
_مگه تو نبودي که منو از ترك تحصیل منصرف کردي،حالا خودت...



جمله اش را بریده و با قاطعیت گفتم

:
_مال من فرق میکنه.


پسر عمویم که تا آن لحظه ساکت مانده بود با سردي آشکري گفت

:
_میشه بفرماید مال شما چه فرقی داره؟فرقش اینه که دل آدم بیشتر میسوزه؟


_

شما در شرایط من نیستید که بدونید براي چی این تصمیم رو گرفتم.


او با جدیت گفت

:
_اگر شما اراده کنید در جریان قرار میگیریم.


سکوت عجیبی بر جمع حاکم شد و او قبل از اینکه من چیزي بگویم گفت

:_با اجازه زن عمو میخوام چند لحظه باهات حرف
بزنم.


قلبم فرو ریخت و به گمانم صورتم سرخ شد

.اما با آرامشی تصنعی همانطور بر جا باقی ماندم.تا آن روز آنطور مخاطبش قرار
نگرفته بودم.مادر گفت:
_اجئزه ما هم دست شمس شهرام خان.


من همانطور بر جا میخ کوب بودم و او مقابلم ایستاده بود

.مادر آرام گفت:
_بلند شو مادر جون.


به زحمت از جا برخاسته و با او در بیرون رفتن از ساختمان همراه شدم

.او روي یکی از صندلیهاي آلاچیق قرار گرفت و مرا به
نشستن دعوت نمود و من مقابلش نشستم و سر به زیر افکندم.


او بی مقدمه در حال بر انداز کردنم گفت

:
_خیال میکردم آدم خوش قولی هستی.


به ظاهر خونسرد گفتم

:

R A H A
03-18-2012, 12:25 AM
چی باعث شده که فکر کنید بد قولم؟
با آهنگی تحکم آمیز گفت:
_دوست دارم وقتی باهات حرف میزنم به حسابم بیاري و لااقل نگاهم کنی.



چشمانم از روي میز در امتداد گردنش حرکت کرد و روي صورتش ثابت شد

.پرسید:
_جریان چیه؟


_

مربوط به چیزي یا کسی نیست.خودم تصمیم گرفتم.شاید از سر بی علاقگی.
_آخه چرا؟انتظار داري باور کنم علاقه اي به درس نداري؟


_

چه دلیلی داره دروغ بگم؟


_

شاید معذب بودن.
_با کی یا چی؟


_

نمیدونم.یعنی مطمئن نیستم.
_ضرورتی نداره که خودتون رو دل مشغول این جریان کنید.دلیلش همونه که گفتم.
_نه نیست،من فرق محصل بی علاقه و علاقه ماند رو میفهمم.محصل بی علاقه کسی نیست که فقط یک سال به پایان درسش
مونده ترك تحصیل کنه.سیمین من بچه نیستم.
_من هم چنین حرفی نزدم.


محکم گفت

:
_لازم نیست به زبون بیاري.شکر خدا آنقدر به ظاهر نشون میدي که لازم نباشه زحمت بکشی.
_من از شما به خاطر همه محبت ها و توجهتان ممنونم اما...


عصبی از جا برخاست و گفت

:
_من نمیخوام از من تشکر کنی.براي اینکه کار اضافه اي نکردم.فکر نمیکنی با هر بار تشکر کردن غرور منو جریحه دار
میکنی؟


_

شما چطور؟فکر نمیکنید با این همه محبت بی پایان ما رو روز به روز شرمنده تر میکنید؟

R A H A
03-18-2012, 12:25 AM
مگه من اعتراضی دارم؟



_

اما وظیف هاي هم ندارید.
_سیمین،بعضی چی زها ربطی به وظیفه و محبت نداره.


مقصودش رو نمیفهمیدم اما حس میکردم به احساسش نزدیکم

.آرام گفت:
_تو باید درست رو ادامه بدي و این فقط خواسته من نیست.عمو هم همینو میخواست.خیال نکن دارم دست روي نقطه
ضعفت میذارم اما این عین واقعیته.
_براي جبران این یک سال فرصت زیادي دارم.
_نه تو باید ادامه بدي.


از قاتعیتش شگفت زده شدم

.
_تو الگوي برادرت هم هستی و نباید این رو از یاد ببري.
_اون نباید خودش رو با من مقایسه کنه.
_اما گاهی مرتکب این اشتباه میشه.
_فقط براي همین گفتید بد قولم؟
صد بار مردم و زنده شدم تا جواب داد:
_نه،خودت به یاد نمیاري؟


_

به یاد ندارم قولی به شما داده باشم...
_چرا دادي.خوب فکر کن.همون شعبی که من و مادرت از دادگاه عمو برگشتیم و تو ناراحت بودي...


یا آن شب در ذهنم زنده شد و خواسته اش در مغزم پیچید

:
_قول بده مثل دو تا دوست باشیم و هر خسته اي داري صادقانه بگو.


انگار از جمله بر پیشانیام نقش بسته بود که با لبخندي پر معنا گفت

:
_دیدي بد قولی کردي؟
سر به زیر افکنده و گفتم:

R A H A
03-18-2012, 12:26 AM
_




اینو به حساب بد قولی نذارید...
_پس به حساب چی بذارم؟لابد به حساب خوش قولی؟
خنده ام گرفت.او هم خندید.با لحنی صمیمی گفت:
_امسال سال سرنوشت سازیه.اینو خودت هم میدونی.پس با جدیت درس بخون و به آینده امیدوار باش.



با لحنی شوخ پرسیدم

:
_این یک تقاضاست یا دوباره دارید از من اقرار میگیرید؟
خندید و گفت:
_به نظر تو به چی شبیهه؟
جوابش را ندادم و به لبخندي صمیمی اکتفا کردم.چگونه بود که تا آن درجه محصورش بودم؟تنها عاشقان میدانند.چرا که از
اسرار عشق سر نهادن به خواستههاي محبوب است.


وقتی زمستان از راه رسید و طبیعت جامعه سفید برف به تن کرد،تهران چهره دیگري به خود گرفت

.بهمن ماه آن سال براي
من دنیایی از غم و غصه بود .چرا که زن عمو به اصرار،پسر عمویم را به ازدواج با دختر یکی از اقوام خود ترغیب نمود و بدین
وسیله اندوه سنگینی بر قلبم نشاند.دختري که قرار بود با شهرام ازدواج کند،بیست و سه سلهبود و به زودي از دانشگاه فارغ
التحصیل میشد.زن عمو با مادرم به خواستگاري رفت و من با گوش هاي خودم از مادرم شنیدم که دختر زیبا و نجیب و با
اصالتی است.


بن بست آرزوهی دور و درازي که تا ابد در دلم میماند،علی الخصوص که شهرام سر انجام به خواست مادرش گردن نهاده و به
او براي گذاشتن قرار بله برون،اختیار داد

.خدایا چه شعبی بود،انگار به صبح نمیرسید و اش هاي من تمامی نداشت.شب بله
برون درسم را بهانه کرده و به بقیه گفتم که نمیتوانام آ نها را هم راهی کنم.مادر کوشید بهزاد را براي ماندن نزد من متقاعد
کند و چون نتوانست با اکراه به تنها ماندن من در خانه تن داد.زن عمو از شادي در پوست خود نمیگنجید و به محض دیدن
شهرام در کت و شلواري که به تازگی دوخته بود با نگاهی پر غرور،از فرط شادي اشک ریخت.گریه او بغض مرا تحریک نمود و
من که قادر به کنترل احساسات خود نبودام،آرام بدون آنکه جلب توجه کنم به اتاقم رفتم و از آنجا به آواي شادي آنها گوش

R A H A
03-18-2012, 12:26 AM
سپردم




.شنیدم که از مادر سراغ مرا میگیرد.دوباره گرفتار تپش قلب شدم و گریه


_

والا منم خیلی بهش گفتم،اما میگه نمیتونه بیاد.


قلبم فرو ریخت

.آهنگ کلامش عجول و عصبی بود.
_آخه این طوري که نمیشه.الان کجاست؟


_

والا تا حالا که اینجا بود.حتما رفته بالا.
_با اجازه تون میرم سراغش.


نفس در سین هام ایستاد و براي لحظاتی بر جا میخ کوب شدم

.با عجله اشک از گونه زدوده و یکی از کتاب هایم را در دست
گرفتم.دستانم میلرزید و اشک مانع از دیدنم میشد.حالا مقابل اتاقم بود و به در ضربه میزد.با آهنگی لرزان گفتم:
_بفرمایید.


در روي پاشنه چرخید و چهره او نمایان شد

.با دیدنش از جا برخاسته و به هم خیره شدیم.چقدر برازنده و متین به نظر
میرسید.حس کردم از حسادت دارم خفه میشوم.ابروانش در هم گره خورد و گفت:
_چرا حاضر نشدي؟


_

معذرت میخوام من قبلا به مادر و زن عمو...
_خواسته ات رو تکرار نکن.


صدایش محکم و رنجیده بود

.آنقدر که بغض مرا سنگین تر نمود.
_تو چرا با خودت و بقیه اینجوري میکنی؟
با صدایی بغض آلود گفتم:
_دلیل منطقی و قابل قبولی دارم.
_و اون چیه؟


_

فردا...باید نیمی از کتاب رو کنفرانس بدام.


دلم میخواست فریاد کنم چرا آنقدر خودخواهی،اما نتوانستم و لب به دندان گرفتم

.قطرات اشک به مژه هایم رسیده بود و من
میدانستم دیر یا زود با گونه هایم خواهند غلتید.براي گریز از رسوایی پشت به او کردم.

R A H A
03-18-2012, 12:27 AM
میدونم در شرایطی که عمو داره نباید این طوري میشد،ولی مادرم...خوب شاید...



چرا ناراهتی مرا چیز دیگري تعبیر میکرد؟گری هام شدت گرفت و شانه هایم لرزید

.
_اگر امشب آمادگی شرکت ندارید میتونیم به وقت دیگ هاي موکولش کنیم.راستش خود من هم...


با آهنگی لرزان گفتم

:
_نه خواهش میکنم شما برید.
_آخه انطوري درست نیست.
_خواهش میکنم معتل نکیند.اونا منتظران.
_حتی نمیخواي بهم تبریک بگی؟


_

معذرت میخوام.فراموش کردم.حالا میگم.امیدوارم خوشبخت باشید.


با آهنگی شوخ گفت

:
_یینتوري ؟لااقل به طرفم برگرد.اینجوري خیال میکنم دارم اشتباه میشنوم.


تاب نگریستن به صورتش را نداشتم اما ناچار بودم برگردم

.خواستم تبریک بگویم اما نتوانستم و به جاي آن اشک
ریختم.لبخند بر کبش خشکید و به چهره ام دقیق تر شد.گویی به دبال چیزي میگشت.او براي اولین بار چانه ام را بالا گرفته و
به صورتم خیره شد و منص ادیش را مثل صداي نرم بعد شنیدم:
_چی شده؟چرا انقدر گریه کردي؟
به دروغ گفتم:
_سرما خردم.


سرم را به طرف چپ گردند

.خواستم از او فاصله بگیرم که شانه هایم را محکم به دست گرفت و گفت:
_فقط این نیست.


قلبم به شدت میتپید و شان ه هایم میلرزید،گویی همه وزنش بر دوشم بود

.اگر ادامه میداد بی گمان رسوا میشودم.عصبی
گفتم:
_بسیار خوب!تبریک میگم.حالا راضی شودي؟

R A H A
03-18-2012, 12:28 AM
مقابل پایم نشست و با حالتی که براي اولین بار در او میدیدم گفت




:
_سیمین،درست میگم نه؟!



غرورم بیشتر از آن بود که با خواهش او ترك بردارد

.دانه هاي درشت عرق بر پیشانی هر دویمان میرقصید.
_همه این سوال جواب ها براي اینه که من نمیام؟اگه علی رغم میلم بیام راضی میشین؟


_

سیمین،تو دختر دروغ گویی نیستی و نمیتونی تظاهر کنی.پس بگو!
_چی رو بگم؟
اشک دوباره سرازیر شد.همان لهزره زن عمو او را براي رفتن فرا خند اما او بی توجه به صورتم چشم دوخته بود.گفتم:
_شما باید برید.
_نه سیمین.من اشتباه نمیکنم.این اشک ها دلیلی بر مدعاي مانند.مطمئن باش تا نفهمم از این اتاق بیرون نمیرم.


داشتم رسوا میشودم و این چیزي نبود که میخواستم

.از جا برخاسته و گفتم:
_اگر فقط چند لحظه پائین باشید حاضر میشم.


مقابلم ایستاد

.
_سیمین!


دلم میخواست با همان آهنگ مرا تا آباد مینامید

.قلبم از لرزش کلامش لرزید.در کمد لباسام را باز کردم.با گام هایی سریع به
طرفم آمد و مچ دستم را به دست گرفت.
_سیمین تو یه چیزیت هست.
_من طوریم نیست.
_به جان عمو قسم میخورم که دروغ میگی.


عصبی گفتم

:
_چرا دست از سرم بر نمیدارید؟من که دارم مطابق میل شما عمل میکنم.


بر فشار روي مچ دستم افزود

.اما اعتراضی نکردم.نگاهش هم سرد و آهنین بود.گری هام شدت گرفت.
_شما چی رو میخواهید از من بشنوید؟مگه اصلا من براتو اهمیت دارم؟

R A H A
03-18-2012, 12:29 AM
گویی جملاتم آب سرد بر سرش پاشیدند


.گره ابروانش باز شد و با حیرت براندازم کرد.و من...انگار در خواب چنان جملاتی را
بر زبان میراندم.
_همیشه طوري رفتار میکنید که انگار من بچه ام و احتیاج به قیم دارم.حالا چرا باید احساساتم مهم باشند؟
آرام و متحیر گفت:
_سیمین... تو... چی میخواي بگی؟
با دست صورتم را پوشندم و گفتم:
_تا حالا هر چی گفتید گوش کردم اما لطفا از من نخواهید که بر خلاف میلم عمل کنم و امشب باهاتون بیام.



دستانم را از مقابل صورتم برداشت و به چشمانم خیره شد و گفت

:
_من دارم اشتباه میکنم.به من بگو منظورت این نیست که...


رنگ به رو نداشت و چشمانش میدرخشید

.سر به زیر افکندم و کوشیدم ساکت باشم.دوباره زن عمو او را صدا زد.اما او که بی
توجه بود و انگار فقط من را میدید با صدائی گرفته گفت:
_تو رو به جون عمو قسم دادم دختر.


گفتم

: ◌ٔ میان گریه


_

اینهمه رنج باسم نیست.میخواي اقرار هم بگیري؟


_

سیمین من حتی فکرش رو هم نمیکردم که...


کرد

: ◌ٔ خون آقا شرم به رگ هایم دوید و صورتم گر گرفت.زمزمه


_

چطور آنقدر احمق بودم؟!


به خود آمد و گفت

:
_تو میدونی ما چند سال تفاوت سنی داریم دختر؟
عصبی گفتم:
_آنقدر سنت رو به رخ من نکش.حالا که همه چیز گذشته و لابد در دلت به من میخندي.
_چرا باید بخندم؟!

R A H A
03-18-2012, 12:29 AM
او اعترف را از من کشیده و دیگر کار از کار گذشته بود




.
_تو درباره من چه فکر میکنی؟من بیگانه نیستم.پسر عموتم.چطور میتونم احساست رو مسخره کنم؟علی الخصوص وقتی که
به من مربوطه.
_شما باید برین.زن عمو صداتون میکنه.
_تو به این چیزا کاري نداشته باش و صادقانه بگو پشیمون نمیشی؟سیمین به من بگو پشیمون نمیشی؟
ناخواسته گفتم:
_سالهاست که دارم با این روي زندگی میکنم.پشیمون بشم؟
براي چند ثانیه چشم بر هم نهاد و نفسی عمیق کشید.دیگر چون گذشته از نگریستن به او نمیگریختم.وقتی چشم گشود و
نگاه من را متوجه خودش دید با لبخندي صمیمی گفت:
_خودت میدونی چه سعادتی رو به من میبخشی؟
نه نمیفهمیدم.هیچ چیز را نمیفهمیدم الا اینکه او مقابلم است و به راز قلبم پی برده است.ولی هنوز از آینده بیمناك
بودم.پس مردد گفتم:
_بالاخره چی میشه؟
شهرام به خود آمد و گفت:
_همه چیز رو به من بسپار.فقط دوباره بگو پشیمون نمیشی و چطوري بگم،خواسته ات از سر احساسات نیست.


چشم در چشمش گفتم

:
_خواسته ام از روي احساس نیست و...


مکث کردم

.متبسم گفت:
_باشه قبوله.بقی هاش رو باید من بگم اما نه حالا!


جا خردم

.از تعجبم خنده اش گرفت و آرام گفت:
_حالا وقتش نیست.باید اول با عمو صحبت کنم.راستی اگه اونا قبول نکنند چی؟
ادامه داد:

R A H A
03-18-2012, 12:30 AM
باید سعیم رو بکنم،تو ارزش بیش از اینم داري.



داشتم از فرط خوشبختی سکته میکردم

.متبسم گفت:
_باور کن من حتی فکرش روو هم به خودم راه نمیدادم.یعنی به خودم اجازه نمیدادم که دباره تو فکر کنم.
_این بخشی از بد شانسیهاي منه.
_جبرانشون میکنم سیمین.قسم میخورم.


اشک شوق بر گونه هایم لغزید

.با آهنگ مهربانی گفت:
_همه چی رو به من بسپار.
_امشب...
_امشب بهترین شب عمر منه.


به طرف در رفت

.قدم هایش طوري بود که انگار روي ابرها راه میرفت.دو قدم بدرقه اش کردم و او پس از باز کردن در دوباره به
طرفم برگشت.اما اینبار نگاهش با همیشه فرق داشت.نگاهی که حاضر بودم به بهاي به دست اوردنش همه دنیا را فدا کنم.بعد
از رفتن او من هیچ نشنیدم،نه صداي حیرت بقیه را به خاطر بر هم زدن برنامه آن شب و نه صداي تپش قلبم را.


فرداي آن شب وقتی از خواب برخاستم فکر کردم همه ان اتفاقات را در خواب دیده ام

.شهرام آن شب پس از ترك من با
دست خودش تلفن زد و از خانواده دختري که قرار بود همسرش شود عذر خواست آنگاه به مادرش که از فرط ناراهتی
میگریست،گفت میلی به ازدواج با دختري که او برایش در نظر گرفته بود ندارد.


صبح زود شهرام داشت به ماشینش میرسید و ما باید براي رفتن به مدرسه با او همراه میشودیم

.اما من تاب رویارویی با او را
نداشتم.با صداي ضرباتی به در به خود آمدم.مادر بود:
_سیمین جان؟بیداري مادر؟


_

بله مادر جون.
_زود باش مادر آقا شهرام منتظره.
_بگین ما امروز خودمون میریم.
_میدونی که قبول نمیکنه.زود باش صبحانه تو بخور.منتهی سر و صدا نکنید که زن عموت خوابه.

R A H A
03-18-2012, 12:31 AM
متعجب پرسیدم


:
_زن عمو هنوز خوابه؟ایشون که هر روز صبح زود بلند میشدن.
_دیشب از زور ناراحتی سر درد گرفت و تا چند تا قر آرام بخش نخورد آروم نشد.
_چرا؟





_

چرا؟مگه تو نفهمیدي آقا شهرام چکار کرد؟بیچاره مدارها که باید اینقدر براي بچه هاشون خون دل بخورند.آقا شهرام که
عین خیالش نیست.امروز صبح چنان خوشحال سلام و احوالپرسی کرد که تعجب کردم.


با بی خیالی در حال شانه زدن موهایم گفتم

:
_خوب اون نشد یکی دیگه!
_بله دختر زیاده ولی کو گوش شنوا!دلم براي زن عموت میسوزه.دیشب جلوي سر و همسر سکه یه پول شد.


خندیدم،خنده اي از سر سرخوشی و رضایت

.مادر گفت:
_هیچ!آرومتر دختر.چته؟


_

هیچی نیست مادر.شما بفرمایید منم اومدم.


از اتاق خارج شدم

.هم هنگام بهزاد هم از اتاقش خارج شد و سلام داد.گونه اش را کشیده و با خوشحالی گفتم_علیک
سلام.چطوري داداش؟


_

چه عجب یک بار مثل آدمیزد احوال پرسی کردي.


خندیدم و ز پله ها سرازیر شدم

.صورتم رو شسته و نزد مادر رفتم.مادر با دیدنم گیفت:
_اومدي مادر؟بیا بشین.


آرام پرسیدم

:
_یعنی حالا زن عمو با پسر عمو قهره؟


_

والا اگر منم بودم قهر میکردم.
_نه مادر.اگر شما بودید این کارو نمیکردید.


در حال حرف زدن با مادر بودم که با شنیدن صداي آشنایی قلبم ریخت

R A H A
03-18-2012, 12:32 AM
صبح بخیر.



به عقب برگشتم

.خودش بود.چقدر خود دار بود.آرام روي صندلی مقابل من نشست و بعد از رفتن مادر متبسم گفت:
_جواب سلام ما رو هم نمیدي؟
دستپاچه گفتم:
_سلام.



در همین هنگام مادر از راه رسید و چاي شهرام را مقابلش گذاشت و آرام گفت

:
_بفرمایید.


شهرام در حال شیرین کردن چیش پرسید

:
_مادرم دیشب خیلی بی تابی میکرد؟


_

بهتر بود از دلش در میآوردید.
_الان عصبانیه زن عمو،بی فایده است.من خیلی خوب مادرم رو میشناسم.حالا فکر میکنه من گونه کبیره کردم.
_به هر حال ببخشی دها ،کار شما هم درست نبود.


شهرام متبسم گفت

:
_چرا؟


_

هیچ مادري بد فرزندش رو نمیخواد.مگه سهم اون بیچاره از زندگی شما چیه؟غیر از اینکه از خوشبختی شما شاد میشه+
_من به مادرم گفتم ازدواج میکنم اما به موقعش.قبول دارم که کار دیشبم کمی عجولانه بود اما باید این کار رو میکردم
وگرنه دیر میشد.


حالا نگاهش متوجه من بود

.انگار با زبان نگاه به من اشاره داشت.از فرط شرم سر به زیر افکندم.
_به هر حال بهتر اینه که از مادرتون دلجویی کنید.


شهرام با سرمستی گفت

:
_چشم.
_مادر که فکر میکرد او را سر عقل آورده با شادي گفت:

R A H A
03-18-2012, 12:33 AM
چشمتون بی بالا.الهی خدا به مادرتون ببخشدتون.حیف نیست پسر به این گلی مادرش رو برنجونه؟



_

خوبی از خودتونه.خودم به هاي حال این کار رو میکردم اما حالا که شما اصرار دارید چشم.
_آفرین پسرم مادرت دیشب دور از جونش داشت سکته میکرد.
_من دارم میرم شما فرمایشی ندارید؟



_

دست خدا به همرات.به خدا قسم من شرمنده ام هر روز صبح زحمت بچه ها گردن شماست.
_این چه فرمایشیه،مسیر منه.


آنگاه خطاب به من گفت

:
_بیرون منتظرتونم.


حالا با هر کلامش قلبم فرو میریخت گویی در چشمان و کلامش مغناطیس جاذبی بود که تنها من حس میکردم

.او با شیطنت
از ما جدا شد و به حیاط رفت.نفهمیدم چطوري از مادر خداحافظی کرده و در صندلی عقب ماشین جاي گرفتم.وقتی به خود
آمدم که او از آیینه نگاهم میکرد.نمیتوانم نگاهش را توصیف کنم.نگاهش با همیشه فرق داشت و به قولی انگار خریدارانه نگاه
میکرد.وقتی بهزاد از ماشین پیاده شد،قلب من هم از حس تنها بودن با او فرو ریخت.اولین براي بود که از تنها بودن با او
میترسیدم.


باران ریز ریز میبارید و برف پاك کن به آرامی روي شیشه اتوموبیل در حرکت بود

.او ضبط را روشن نمود و موزیک آرامی بر
فضاي ساکتمان طنین افکند و من براي گریز از نگاه هاي او کمی پایین رفته و دیده بر هم گذاشتم.پرسید:
_خوابت میاد+


گفتم

:
_نه چندان.


با آهنگی صمیمی گفت

:
_فکر کنم دیشب خوب نخوابیدي.
_از شب هاي دیگه بیشتر و بهتر خوابیدم.


خندید اما چیزي نگفت

.پس از مکث کوتاهی گفت:

R A H A
03-18-2012, 12:34 AM
اما من اعتراف میکنم که دیشب اصلا خوب نخوابیدم.



خودم را به آن راه زده و گفتم


:
_چرا؟شاید براي اینکه وجدانتون براي زن عمو ناراحت بود.


چه خوب بلدي خودت رو به ندونستن بزنی

!


صورتم گر گرفت

.اما او در ادامه گفت:
_واقعا من چقدر اهمنق بودم سیمین.عزت معذرت میخوام.
_براي این عذر میخواهید که من رو بچه میدیدید؟


_

خداي من نه.هر چند که به هر حال هم در مقایسه با من بچه اي.
_حالا چی؟


_

مقصودت رو نمیفهم.
_مقصودم اینه که هنوز هم منو بچه میبینید؟


_

قبل از اینکه سوالت رو پاسخ بدام،بگو بدونم تو هنوز سر حرفت هستی؟منظورم اینه که...پشیمون نشدي؟
کلمه پشیمانی را با وسواس خاصی ادا کرد.انگار از این میترسید که به معناي آن عمل کنم.او که از سکوتم کلافه شده بود
پرسید:
_نگفتی؟
مختصر گفتم:
_به آدم هاي پشیمون شبیهم؟


_

راستش رو بخواي من هنوز تو رو نشناختم.


خودم رو در دل تحسین کرده و لبخند زدم

.دوباره پرسید:


گل بچینه؟

◌ٔ _نمیخواي جوابم رو بدي؟عروس رفته
از تعبیرش خندیدم و آروم گفتم:
_من عادت ندارم حرفی رو بزنم و بعد پشیمون بشم.

R A H A
03-18-2012, 12:35 AM
پس چه خوش شانس و خوشبختم من.ببین سیمین من در اولین فرصت با عمو صحبت میکنم و وقتی رضایت عمو رو جلب
کردم به مادر و مادرت میگم.
_به پدرم چی میخواهید بگید ؟
خندید و گفت:نمیدونم تو چی درباره من فکر میکنی،اما بهتره که بدونی تو دنیایی از سعادت رو به من بخشیدي.معلومه که
این موضوع بین خودمون میمونه.راستش رو بخواي اگه بحث شجاعت در میون باشه،بازم تو شجاع تري.اما آخه کسی مثل من
چطور میتونه براي دختر جوانی مثل تو همسر ایده آال باشه؟راستش من شجاعت خواستگاري تو رو از عمو ندارم.همش فکر
میکنم عمو سرزنشم میکنه و میگه راه انصاف رو نرفتم.
_مگه رضایت من مهم نیست؟



_

اتفاقا همین رضایت تو کارها رو ساده تر میکنه.سیمین تو دختر فداکاري هستی.چون داري خوشبختی بزرگی رو به من
هدیه میکنی.تو با این همه زیبائی میتونی خوشبخت تر باشی...


قلبم به شدت میزد،تا آن روز آنگونه سخن نگفته بود

.خودش نمیدانست چه خوشبختی را به من هدیه میکند.من هم به نوعی
مدیون او بودم اما نمیدانام چرا نگفتم.
_سیمین من دوست ندارم تصمیم تو نشی از احساسات زود گذر باشه و یا چطوري بگم...احساس کنی این مدت رو با این کار
جبران کنی...نمیدونم مقصودم روشنه؟به عبارتی نمیخوام احساس دین کنی یا دلت برام سوخته باشه.


کوشیدم به استقبال و عجله اش نخندم

.این او بود که دنیایی از عشق را به من هدیه میکرد،آنوقت سپاسگزار بود.چه موجود
جذاب و منحصر به فردي بود.
_اجئزه بده زهر ها بیام دنبالت.
_نه نه،ممنونم.
_خودم اینطور میخوام پس مانع نشو.
_نه قبول نمیکنم نمیخوام از کارتون بیفتید.
_تو رو به خدا انقدر با من رسمی صحبت نکن و در حرف زدن راحت باش.
_باشه سعی میکنم.

R A H A
03-18-2012, 12:36 AM
نمیدونم اگه مادر بفهمه قراره عروسش بشی چه حالی پیدا میکنه.



از سکوتم بهره برد و ادامه داد

:
_تو میگی عمو قبول میکنه؟


_

پدرم که عاشق شماست.
_اما این که دلیل نمیشه که یک دونه دخترشو بده به یه پیر پسر.


اینبار ناخواسته هر دو خندیدیم و او از جیبش شکلاتی بیرون آورده و گفت

:
_نقدا با این دهنت رو شیرین کن،اما نگی که داماد خسیسیام ها!


شکلات رو از دستش گرفته و گفتم

:
_خودتون چی؟


_

نوش جان.


فهمیدم همان یک شکلات در جیبش بوده

.پس از وسعت نصف کرده و به طرفش گرفتم.از عملم تعجب کرده و آنگاه با حالتی
حیرت زده گفت:
_تو لبریز از خوبی هستی.کسی که حتی نتونه در داشتن چیزي به این کوچکی خودپسند باشه در صحنه زندگی چه خواهد
بود؟حالا دیگه ذره اي تردید ندارم سیمین و حتی اگه عمو مخالفت کنه باز هم تلاش میکنم.تو جواهري میدونتی؟
نصف شکلات از دستم گرفت و در آییینه لبخند زد.آنقدر گرم صحبت بودیم که اصلا نفهمیدیم کی به مدرسه رسیدیم.او
جلوي در مدرسه توقف کرد و به عقب برگشت.با آهنگی طنز آلد گفت:


گل؟

◌ٔ _حالا نمیشه اجازه بدي بیام دنبالت خانم


_

نه متشکرم.
_من از تو متشکرم.


جدي و صمیمی بود

.سر به زیر افکنده و پرسیدم:
_کاري ندارین؟


_


مراقب خودت باش.

R A H A
03-18-2012, 12:38 AM
چشم.



در را گشوده و پیاده شدم


.حالا میدیدم که دیگر تاب دورياش را ندارم.


ظهر آن روز وقتی از مدرسه برگشتم حال و هواي دیگري داشتم

.انگار روح ناارم و سرکشم به آرامش بی سابقه اي رسیده و
نگاه نامید و پریشانم به آینده تغییر یافته و با دید خوش بینانه تري به زندگی مینگریستم.در افکارم غرق بودم که صداي
بهزاد به خودم آورد:
_اگر دیدي جوانی بر درختی تکیه کرده بدان عاشق شده است و گریه کرده
به چشمان لبریز از شیطنتش خیره شدم و کشیدم جمله اي به همان اندازه کوبنده بگویم اما بی اراده لبخند زدم.با لحنی شوخ
گفت:
_جا قحطی بود اینجا ایستادي؟


_

میخواستم ببینم فضولم کیه.
_حالا که فهمیدي.میخواي چیکار کنی؟


_

یالا در رو باز کن ببینم.
_لابد تا حالا منتظر من بودي.
_زود باش دارم از سرما قندیل میبندم.


در رو باز کرد و با حالتی سمسخر آمیز گفت

:بفرمایید سرکار خانم.خانم ها ارجهند.


در حال قدم گذاشتن به حیات گفتم

:
_پس کم کم کم در آدم میشی.


به نیم رخش نگریستم و اندیشیدم برادم دیگه داره بزرگ میشه

.پشت لباش سبز شده و صدایش کمی تغییر یافته.چطور تا
آن روز آنهمه تغییر را در او ندیده بودم؟از در که وارد شدیم مادر به استقبالمان آمد و ضمن دادن جواب سلاممان گفت:
_هردوتاتون خیس شدید.


بهزاد گفت

:
_همه میدویدند تا زیر بارون بیشتر از این خیس نشن،اونوقت خانوم بی خیال ایستاده بود زیر بارون و قطره هاش رو

R A H A
03-18-2012, 12:42 AM
میشمرد


.



عصبی چشم قرعه اي نثارش کردم و در برابر نگاه هاي متعجب مادر،پس از سلام و احوال پرسی با زن عموي بالا رفتم و از برابر
اتاق پسر عمویم با احساس خاصی گذشتم

.آیا روزي میرسید که بی هیچ فاصله اي پا به حریمش بگذارم و خلوت شب هایم را با
او پر کنم؟
وقتی به اتاقم رفتم لباس هاي خیسم را از تنم در آوردم و به خشک کردن موهاي سیاهم پرداختم.براي صرف ناهار به پایین
رفتم،زن عموي حال و احوال درستی نداشت و به دنبال جریانات شب گذشته هم چنان کسل مینمود.بی شک اگر میدانست
من در به وجود آمدن مسایل اخیر نقش دارم،به شدت حیرت زده میشد.ناهار در فضاي آرام و خاموشی صرف شد و آنگاه زن
عموي به اصرار مادر براي استراحت به اتاقش رفت.من و بهزاد هم به بهانه درس خواندن بالا رفتیم.در حالی که از پله ها بالا
میرفتم بهزاد گفت:
_اما خودمونیم،عموي شهرام بد جوري حال زن عموي رو گرفت.


من بی توجه به لحن حرف زدنش آهسته گفتم

:
_اینم خوشحالی داره؟


_

من کی خوشحالی کردم؟تازه خیلی هم از عموي شهرام ناراحتم.


متعجب پرسیدم

:
_چرا؟


_

آخه انطوري حال ما رو هم گرفت.
_به تو چه ربطی داشت؟


_

بابا ما کلی به دلمون صابون زده بودیم براي عروسی.
_واقعا که!
_باز چه غلطی کردم؟


_

مگه تو دل و دماغی هم براي عروسی داري؟


_

مگه به سلامتی نود و پنج سالمه؟یا همه باید مثل تو ترك دنیا کنند؟

R A H A
03-18-2012, 12:44 AM
لطفأ خودت رو با همه مقایسه نکن.تو چه طور میتونی تو این شرایط فکر تفریح باشی؟



_

مگه زبونم لال بابام مرده؟تازه اونایی هم که عزیزشون میمیره انقدر دل مرده نیستن.


آن روز عصر خبري از شهرام نشد

.گرچه زن عمویم پایین بی قرار بود،اما من ترجیح دادم بالا مانده و اضطرابم را در پشت در
بسته اتاقم پنهان دارم.وقتی به انتهاي شب نزدیک شدیم،نگرانی همه به حد اعلا رسیده بود.زن عموي چشم از در خانه بر
نمیداشت ،مادر صلوات میفرستاد.بهزاد ساکت و خاموش به ظاهر،تلویزیون نگاه میکرد و من...خداوندا!قادر به توضیح احوال
خودم نیستم.هیچ کس از دل من خبر نداشت و اینکه باید خویشتن دار میبودم بیشتر رنجم میداد.مادر میکوشید به زن
عموي دلداري بدهد اما او آرام نمیشد:
_واي اشرف جون نکنه بایی به سرش اومده باشه؟


_

نه بابا! به دلت آعد راه نده.مگه آقا شهرام بچه است؟شاید رفته جایی.
_آخه اگه قرار بود شب نیاد به من تلفن میزد.
_شاید به تلفن دست رسی ندشته.انقدر خودت رو رنج نده.
_نکنه از من ناراحت شده و...
_این حرف ها چیه اکرم جون؟صبح اومد دست بوسی،خواب بودي.آقا شهرام اهل قهر کردن نیست.
_صبح که میرفت خیلی ناراحت بود؟


_

نه خواهر خیلی هم سر حال بود.
_پس قطعا براش اتفاقی افتاده.
_خدا نکنه اکرم جون.تو رو خدا نفوس بد نزن.
_زن عموي مضطرب دست بر هم کوفت و گفت.
_واي قلبم داره میاد تو دهانم.چی شده این بچه؟اون اگه نیم ساعت دیر میکرد تلفن میزد.


شربت قندي دست زن عموي داده و با حالتی صمیمی گفتم

.
_زن عموي تو رو خدا انقدر حرص نخورید براي قلبتون خوب نیست.


او دستم را به دست گرفت و با آهنگی بغض آلد که اشک مرا در آورد گفت

:

R A H A
03-18-2012, 12:45 AM
چی شده سیمین جون؟ چه خاکی به سرم شده؟
شربت قند را مقابل زن عموي گذاشتم و با چشمانی اشکبار مقابل پنجره رفتم




.مادر گفت:
_پناه بر خدا!تو چرا گریه میکنی دختر؟کم این بیچاره نگرانه؟تو هم بیشترش کن.




زن عموي گفت

-
_اگه ازش تا صبح خبري نشه باید برم کلانتري.
_این حرف ها چیه؟کمی صبر داشته باش،پسرت سی و دو سالشه.
_آخه این کار ها از اون بر نمیاد.اون منو بی خبر نمیگذاشت.کاش خبر مرگم عصر بهش تلفن کرده بودم.
_دور از جون.حالام دیر نشده.فردا اول وقت به دفترش تلفن کن.
_صبح کسی اونجا نیست،شهرام صبح ها میرفت دادگاه.عصر توي دفترش بود.تازه فردا جمعه است.


چرا زن عموي میگفت میرفت؟آیا نمیدانست با بکار بردن چنین افعالی چه به روز من میآورد؟آن شب هچ کس درست و
حسابی نکهبید

.آیا آن اندازه به او نزدیک ن`ودم که صبح قبلاز خداحافظی بگوید شب به خانه نخواهد آمد؟با مرور چنین
افکاري بی امان اشک میریختم و لب بر هم میفشردم.آنشب پشت پنجره رو به حیاط اتاقم خدا میداند چه بر من
گذشت.وقتی هوا روشن شد،باران همچنان میبارید و آسمان گرفته بود.انگار عالم و آدم هم نوا با اندوهم میگریستند.آرام
پایین رفتم.بهزاد روي زانوان مادر به آب رفته بود،مادر همانطور نشسته دیده بر هم داشت و زن عموي سرش را روي میز
تلفن گذاشته بود.از اتاق زن عموي دو تا پاتو آوردم،یکی را روي بهزاد کشدم و دیگري را روي زن عموي اما هنوز پتو بر
پیکرش نرسیده بود که هراسان سر از میز برداشته و چشم گشود.گفت:
_هنوز نیامده؟
سریع به اعلامت نفی تکان دادم و متاثر به صورتش خیره ماندم.او دوباره گریه از سر گرفت و به عکس او روي دیوار مقابلش
خیره ماند.آیا همه چیز پایان یافته بود؟گریه زن عموي سوز ناك تر از شب گذشته و بی قراري آاش به نهیات رسیده بود.



به زودي شب از راه رسید اما هنوز خبري از شهرام نبود

.حالا دیگر هیچ چشمی اشک نداشت و زن عموي از بس گریسته
بود،چشمانش متورم و صدایش گرفته بود.مادر هم دست از دلداري کشیده و سکوت اختیار کرده بود.گوي به نوعی با زن
عموي در توهم بروز حادثه همراه گشته بود.این اتفاق به هیچ عنوان براي من که تازه داشتم او را تصاحب میکردم قابل قبول

R A H A
03-18-2012, 12:46 AM
نبود.آخر چطور ممکن است؟خدایا مگر چه ناسپاسی به درگاهت کرده ام که مرا مستحق چنین مجازاتی میدانی؟
ساعت از یازده گذشته بود که او از راه رسید و با ورود نابهنگامش همه را شوکه نمود.اول از همه من متوجه آمدنش
گل زیبائی بود و بر ◌ٔ شدم.همچنان پشت پنجره رو به حیاط نشسته بودم و اشک میریختم که وارد شد.در دستش دسته
اش کوچکترین اندوهی به چشم نمیخورد.ورود او با سر و صدا توام بود.فریاد شکر گویی مادر و گریه ◌ٔ عکس مادرش در چهره
زن عمو حال و هواي غریبی به خانه بخشیده بود.خواستم به آنها پیوسته و در شادیشان شرکت کنم،اما به علت گریه بی امان
نتوانستم.همان هنگام بهزاد بی مقدمه وارد اتاقم شده و خبر از راه رسیدن او را به من داد و با دیدن گریه من با لحنی شوخ
گفت:
_به به توام بله؟ببین کی از دیروز تا حالا بقیه رو پند میداد!
میان گره خندیدم.او نیز خندید.آن روزها نسبت به او موضع صمیمی تري داشتم.
_دیگه گریه بسه.آقا از راه رسیدند.صحیح و سالم.ظاهراً قصد داشتن فقط عزیز تر بشن.
_خیلی خوب دیگه مزه نریز!برو پایین.
_عمو شهرام گفت بیام سراغت.زود باش.
قلبم فرو ریخت،هنوز از راه نرسیده با من چکار داشت؟هول شدم و این از دید بهزاد دور نماند.
_اون دیر کرده و باید جواب بده.تو هول کردي؟زود باش بابا.میخوام برم بقیه تراژدي رو نگاه کنم.
با او همراه شدم اما زنووانم به شدت میلرزید و دهانم خشک شده بود.بهزاد جلو تر از من پایین رفت.پله ها رو به زحمت پایین
رفتم و پایین پله ها مکث کردم.وقتی به جمع پیوستم و سلام دادم خودم هم به زور صداي خودم را شنیدم.با پائین رفتن من
شهرام بی مقدمه گفت:
_اجازه بدین به خاطر دیشب از همه تون که اینقدر نگران شدید،معذرت بخوام.
دلم میخواست فریاد بزنم:.
_فقط همین؟پدر همه رو در آوردي و میگی معذرت میخوام؟تو چطور میتونی به خاطر بی توجهی ات فقط بگی معذرت
میخوام؟
اما نتوانستم و فقط نگاهی سرزنش بار نثارش کردم.او از غفلت بقیه بهره برد و در پاسخ به نگاه ملامتگرم،لبخندي پر معنا زد

R A H A
03-18-2012, 12:50 AM
که البته با سردي من مواجه شد




.مادر در پی سکوت گفت:
_الهی شکر که سلامتید آقا شهرام.نمیدونید مادرتون چی کشید.بنده خدا از کنار تلفن تکون نخورد.



شهرام بی طاقت گفت

:
_بله میدونم.ظاهراً همه رو خیلی ناراحت کردم.


زن عمو گفت

:
_کارت در نهیات بی فکري،بچه گانه بود شهرام.حالا چرا نمیگی کجا بودي؟و چرا خبر ندادي؟
شهرام دستان مادرش را فشرد و با محبت گفت:
_نمیتونستم بهتون تلفن کنم،چون هنوز هیچی معلوم نبود.
_چی معلوم نبود؟
شهرام سر به زیر افکنده و با آرامش گفت:
_من ساعت ده صبح روز 5 شنبه رفتم تبریز دیدن عمو.


زن عمو متعجب پرسید

.
_کجا رفتی؟!
_رفته بودم دیدن عمو.مادر.


زن عمو سر درگم گفت

.
_نمیتونستی قبلش اطلاع بدي؟در ضمن یادم نیست که گفته باشی میري تبریز!
_بله مادر حق با شماست.تصمیمی کاملا ناگهانی بود.


مادر به سختی گفت

.
_پس...چرا به من نگفتید آقا شهرام؟


_

منو بیخشید زن عمو اما میدونستم اگر بگم کجا برم،کوشش میکنید که با من همراه بعثهید.


قلبم به شماره افتاد

.آیا حامل اخبار خوشی از پدر است که آنقدر خوشحال بود،یا با پدر در آن باره صحبت کرده بود!زن عمو
گفت:

R A H A
03-18-2012, 12:59 AM
این چه حرفیه شهرام؟مثلا اگه زن عموت میامد چی میشد؟
مادر پرسید:
_آیا اخبار خوشی برامون دارید آقا شهرام؟
شهرام سر به زیر گفت:
_تا شما به چی بگین خبر خوش؟



_

حالش چطور بود؟


_

خوب بودند.من و عمو دو سه ساعتی رو با هم بودیم.


شهرام در ادامه گفت

:
_من...من براي گفتن مطلبی به دیدن عمو رفته بودم.حالا باید از شما اجازه بگیرم.


قلبم داشت از قفسه سینه بیرون میزد

.مادر همه حواسش متوجه او بود.بیچاره فکر میکرد اخبارش مربوط به پدر است.هوس
زن عمو هم در بند پسرش بود.شهرام به سختی در ادامه گفت:
_راستش نمیدونم چطور بگم،وقتی میخواستم با عمو هم صحبت کنم همین احساس رو داشتم.خیال میکردم بعد از صحبت
با عمو بهتر قادر باشم صحبت کنم،اما...شایدم بهتر بود اول به مادر میگفم.
_چرا روشن تر حرف نمیزنی شهرام؟
گل انداخته و عرق بر پیشانی بلندش نشسته بود.همان لحظه خدا را شکر کردم ◌ٔ زیر چشمی به صورتش نگریستم،گونه هایش
که در شرایط او نیستم.شهرام عزمش را جزم کرد و گفت.
_من...من دباره خودم و سیمین با عمو صحبت کردم.من...راستش نمیدونم چطور بگم،از عمو دخست کردم که با ازدواجمون
موافقت کنند و ایشون گفتن از شما و مادرم کسب تکلیف کنم و اگه سیمین خانوم خودشون موافقت کنند...


باقی جملات او را نشنیدم

.گوشم سوت میکشید و از درون میلرزیدم.کنارم،مادر مثل مجسمه ماتش برده بود و بهزاد که انگار
به گوش هایش اعتماد نداشت،یا به من نگاه میکرد و یا به شهرام که رو به رویمان نشسته بود.از طرف زن عمو با دهان باز
سخنان پسرش را میشنید و حرکتی نمیکرد.شهرام ادامه داد:
_شاید شما درخواست منو نوعی گستاخی به حساب بیارید،اما خوب...من اجازه این جسارت رو به خودم دادم و با عمو و حالا

R A H A
03-18-2012, 01:00 AM
با شما حرف زدم




.اگر هم پاسخ منفی باشه نمیرنجم،چون با توجه به سن و سالم جاي هیچ تعجبی نداره.


زیر چشمی به مادرم نگریستم

.کاملا شوکه بود و نمیدانست چه باید بگوید.زن عمو قبل از آنکه مادر عکسل العملی از خود
نشان دهد با عجله بر خاست و نزد من آمد و ضمن بوسیدنم با شعفی آشکار گفت:
_الهی دورت بگردم سیمین جون.امید گمشده من توي این خونه بود و نمیدونستم؟کی از تو بهتر؟چرا به فکر خودم
گل سر سبد برام نشون کردي؟ ◌ٔ نرسید؟اي پسره بلا،گشتی و گشتی
زن عمو سرم رو میان دستانش گرفت و با کمی فاصله در حالی که آهنگ کلامش میلرزید گفت:
_خوب نظرت چیه اشرف جن؟ابراهیم خان که انگار حرفی نداشته.


مادر از شهرام پرسید

.
_نظر عموتون چی بود آقا شهرام؟
شهرام همانطور سر به زیر گفت:
_والا عمو جون اول کمی شوکه شدند،بعد هم گفتند...گفتند...


مادر گفت

.
_رو در بایستی نکنید آقا شهرام.بگین چی گفتن.
_ایشون گفتند اگه شما و سیمین حرفی ناداشته باشید،موافقند.حتی گفتند در شرایط فعلی هیچ کس رو مثل تو مطمئن
نمیشناسم که دست سیمین رو بذارم توي دستش.


مادر مکثی کرد و آنگاه گفت

.
_اصل خود دختر و پسرند و اگه سیمین راضی باشه البته چه کسی بهتر از شما.


زن عمو روي مادر را بوسید و آنگاه آمد سراغ من

.با دستانش اشک هایم را پاك کرد و گفت:
_الهی قربونت برم سیمین جون.چرا گریه میکنی؟
زن عمو با دست چانه ام را بالا گرفت و گفت.
_به خدا اگر قبول کنی همه زندگیم رو به پات میریزم.میدونی که من همین یه پسر رو بیشتر ندارم و به عنوان زیر کفزي
همین حالا این گردن بند رو که یک یاد گاریه میندازم گردنت.

R A H A
03-18-2012, 01:01 AM
زن عمو با گفتن این جمله گردنبندي را که دور گردن خودش بود ،باز کرد و به گردن من انداخت




.همه ساکت بودند و چشم به
دهان من دوخته بودند و من...نمیدانام چرا به آن حال بودم؟بهزاد گفت:
_شاید سکوت اعلامت رضاست.



زن عمو گفت

:
_انشاالله مبارکه.


مادر گفت

:
_اما سیمین هنوز درسش مونده.


شهرام همانطور سر به زیر گفت

:
_ما تا آخر بهار صبر میکنیم تا درس سیمین تموم بشه.خود منم مایلم سیمین درس بخونه.


زن عمو گفت

:
_آره اشرف جون.فعلا با اجازه عموش دستش حلقه میکنیم و اگر قبول کنند خطبه میخونیم تا به هم محرم باشند.


مادر سر به زیر گفت

:
_راستش من فرصت بیشتري میخوام تا...


شهرام میان جمله مادر آمد و گفت

:
_براي چی زن عمو؟اگه منظورتون جهیزیه است باید بگم همین که سیمین قبول کنه براي من به اندازه یه دنیا ارزش
داره.خدا شاهده نه اینکه فکر کنید ملاحظه میکنم،نه.من اگر براي عمو این اتفاق هم نیفتاده بود بازم همینو میگفتم.


زن عمو گفت

:
_آره اشرف جون،این حرف ها رو بریز دور.خودشون جوونند زندگیشون رو میسازند.


مادر گفت

:آخه انطوري که نمیشه.


شهرام گفت

:
_من اصلا دلم نمیخواد این حرف ها رو جلوي سیمین بزنید،زن عمو،این منم که به سیمین مدیونم.


زن عمو گفت

:

R A H A
03-18-2012, 01:02 AM
اي پدر صلواتی تمام این مدت منو بازي میدادي؟چرا زودتر نگفتی تا اینقدر غصه نخورم؟



_

آخه زیاد امیدوار نببودم که عمو و بقیه قبول کنند،اگه به شما میگفتم زن عمو رو توي معذورات میگذاشتید.


مادر گفت

:
_اگه اجازه بددید من دو کلام با سیمین صحبت کنم.


زن عمو سر مرا به آغوش گرفت و به شوخی گفت

:
_نکنه میخواي راي عروسم رو بزنی؟
مادر خندید و گفت:
_نه اکرم جون.هم چین عروس بی هنري فقط دست خودت رو میبوسه.


زن عمو بر سرم بوسه زد و گفت

.
_این چه حرفیه؟از سر ما هم زیادیه.ماشااله عروسم حرف نداره.پس تا شما با هم حرف میزنید منم به شهرام شام بدم.


زن عمو بار دیگر بر پیشانیام بوسه زد و آنگاه من و مادر را تنها گذاشت و به شهرام اشاره کرد که با او همراه شود

.پس از
رفتن آنها مادر دست مرا به دست گرفت و با لحنی مادرانه گفت:
_دخترم پاك فراموش کرده بودم بزرگ شدي.فکر میکنم مادر بی توجهی بودم.


گفتم

:
_این چه حرفیه مادر؟مگه میون این همه مشغله حواسی براي آدم میمونه؟


_

ما متأسفانه در شرایطی نیستیم که بتونیم...بتونیم...
_این حرف ها رو نزنید مادر.
_امیدوارم تصمیمی که میگیري از سر احساسات نباشه.چون تو هنوز زیاد فرصت داري،یک وقت خیال نکنی به خاطر این
شرایط باید جواب مثبت بدي.من اگه حس کنم تو راضی نیستی،حتی شده کلفتی میکنم و شما رو از اینجا میبرم.توي دنیا
هیچ چیز به اندازه خوشبختی شما دو تا برام ارزش نداره.میدونم باباتون هم همین آرزو رو داره.هر چند هم که شهرام خان
پسر خوب و نجیبیه،میمونه نظر خودت.به من بگو نظر خودت چیه؟
بهزاد هم ساکت بود و به حرف هاي مادر گوش میداد.مادر دوباره گفت:

R A H A
03-18-2012, 01:03 AM
الان کسی نیست که خجالت بکشی.منم مادرتم.قبوله مادر؟خوبی آقا شهرام اینه که از همه چیز ما خبر داره و چیزي نیست
که ازش پوشیده بمونه.
_حق با شماست مادر.
_پس انشاالله مبارکه؟



_

هر چی شما بگین.
_امیدوارم خوشبخت بشی مادر.


بوسه مادر بر پیشانیام با اشک آمیخته بود

.دوباره بغض گلوي مرا فشرد.بهزاد گفت:
_میشه بفرمایید براي چی گریه میکنید؟
مادر عوض من گفت:
_گریه شوقه پسرم.فقط اي کاش پدرتون هم بود.


زمزمه کردم

:
_مادر برام دعا کنید.


از آن شب چیز بیشتري به یاد ندارم

.همین قدر به یاد میآورم آن شب زود تر از بقیه به بهانه خوابیدن بالا رفتم اما تا خود
سحر بیدار بودم و با ناباوري به آینده نگاه میکردم.


نخستین صبح دل انگیزم را پس از آن جریان در شرایطی آغاز کردم که باید امتحان تاریخ میدادم و حتی یک کلمه هم
نخوانده بودم

.زن عمو آن روز صبح با نگاه خریدارانه اي بر اندازم کرد و به سلامم پاسخ گفت.از خدا میخواستم که امروز با
شهرام نروم چرا که دیگر قادر به رویارویی با او ن`ودم.خواستم خانه را ترك کنم که زن عمو گفت:
_کجا سیمین جون؟


_

من امروز باید کمی زود تر بروم.
_باشه عزیزم،میگم شهرام زود حاضر بشه.
_نه نه.من مزاحم ایشون نمیشام.
_این چه حرفیه؟حالا با ما هم غریبی میکنی؟چشم به هم بزنی اومده.

R A H A
03-18-2012, 01:05 AM
خواستم چیزي بگویم که زن عمو بالا رفت و خیلی زود برگشت و گفت


:
_داره میاد مادر.



مادر گفت

:
_آخه بنده خدا دیشب دیر اومده و خسته است.
_خوب خسته باشه،هر چیزي جایی داره.


چند لحظه بعد شهرام با صورتی خواب آلود به ما پیوست و سلام داد

.مادر در پاسخ به سلمش گفت:
_شرمنده به خدا راضی به...


او بلافاصله گفت

:
_نه نه.این وظیفه منه.


آنگاه خطاب به من گفت

:
_ببخشید من آماده ام.


مادر گفت

:
_پس صبحانه چی؟


_

من میل ندارم.شما بفرمایید.


بهزاد گفت

:
_چه طوریه که امروز کسی میل نداره؟
زن عمو از متلک بهزاد خندید و گفت:
_شاید ت وام یه روز این طوري شدي!
_خدا از زبونتون بشنوه.


مادر خندید و گفت

.
_یعنی میشه من بمونم و دامادي تو رو ببینم؟
زن عمو گفت:

R A H A
03-18-2012, 01:07 AM
این چه حرفیه.ایشالاه صد ساله بشی.



آنگاه به شهرام گفت


:
_بیا مادر.این چاي رو سر بکش،این دختره که هیچی نمیخوره.


شهرام گفت

:
_اگر امروز امتحان نداشت،میموندم تا به زور هم که شده صبحانه بخوره.


صورتم گر گرفت

.او به حیاط رفت و من بعد از خداحافظی از مادر و زن عمو به او و بهزاد پیوستم و با کمال تعجب دیدم که
بهزاد عقب نشسته.با اشاره آبرو او را به پایین آمدن فرا خواندم و او که دستاویز خوبی نصیبش شده بود ضمن قفل کردن
درهاي عقب گفت:
_بفرمایید سرکار خانوم.جنابعالی سمت گرفتید.


جدي گفتم

:
_بهزاد لوس نشو.در رو باز کن منم میشینم پیش تو.


شهرام ضمن باز کردن در جلو گفت

:
_دیرتون میشه خانوم.بفرمایید.


بهزاد گفت

:
_همیشه آدم اولش خجالت میکشه.


شهرام خندید و من جدي گفتم

:ساکت شو بهزاد.


آن روز زود تر از آنچه تصور میکردم به مدرسه بهزاد رسیدیم

.وقتی دوباره حرکت کردیم شهرام متبسم گفت:
_خیلی با نشاطه سیمین و تو نباید اونقدر بهش سخت بگیري.
_بعضی اوقات حد و حدودش رو فراموش میکنه.


او با یاد آوري بهزاد و جمله اش خندید و گفت

:
_راستش رو بخواي من تحسینش میکنم،اون بیشتر از جوون هاي هم سن و سال خودش میفهمه.
_شاید براي اینکه شما رو خیلی دوست داره.

R A H A
03-18-2012, 01:08 AM
شما نه.تو!



بدین ترتیب حرف زدن با او قدري برایم مشکل میشد

.او از سکوتم بهره برد و گفت:
_چرا صبحانه نخوردي ؟خانوم خانوما!
_خودتون چرا نخوردین؟



_

شاید به همون دلیلی که تو نخوردي.


قلبم فرو ریخت

.تا آن روز آنقدر نزدیک او ننشسته بودم.نفسم به شماره افتاده بود و دستام ملرزید.
_ببین من میخوام تو درست رو ادامه بدي.دوست ندارم این جریان به درس هات لطمه بزنه.
_خودم هم همینو میخوام.
_خوبه.لطفا اگه به کمکم احتیاج داشتی بگو.
_ممنونم.
_براي چی؟


_

به خاطر توجهتون.
_حالا کجاش رو دیدي؟!


هر دو خندیدیم

.پرسیدم:
_از پدرم چیز زیادي نگفتید.


او مکثی کرد و گفت

:
_از چی بگم؟درباره ازدواجمون؟
دوباره صورتم گر گرفت.او با لبخند گفت:
_در عین اینکه کهیلی خوشحال شد.به یادت اشک ها ریخت.


بغض گلویم را فشرد

.
_دلم نمیخواد با ناراحتی بشینی سر جلسه امتحان.
_نه.اینطور نیست.

R A H A
03-18-2012, 01:10 AM
کردن مشغول است




.او مرا براي استراحت روانه اتاقم کرد و خودش به کمک ایستاد.


درست نمیدانام آنها چه مدت مشغول کار بودند اما زمانی به خود آمدم که کسی آرام به در ضربه زد

.اول فکر کردم مادر است
ولی با شنیدن صداي شهرام قلبم لرزید.
_میتونم بیام تو؟
با آهنگی لرزان در حال نیم خیز شدن روي تخت گفتم:
_بله بفرمایید.


او در حالی که دو ظرف میوه در دست داشت وارد اتاقم شد و گفت

:
-هنوز بیداري؟


_

بله.


روي صندلی مقابل تختم نشست و گفت

:
_لباست رو هم که عوض نکردي؟


_

عوض میکنم اما شما حسابی خسته به نظر میرسید.
_نه این طور نیست.
_بقیه خوابیدند؟


_

بله.منم میخواستم برم به اتاقم،اما دیدم چراغ اتاقت روشنه،گفتم با هم میوه بخوریم.


به اطرافش نگاه دقیقی انداخت،انگار بعد از مدتها این اجازه را به خودش میداد که درباره من کنجکاوي کند

.در حالی که او به
اطراف نگاه میکرد من با دقت به سر و گردن او نگاه میکردم.وقتی او به طرف من برگشت و نگاه مرا متوجه خودش دید
لبخندي زد و گفت:
_خیلی خسته به نظر میرسی.
_نه به اندازه شما!
_شما نه،تو!


آنگاه به شوخی دسته کارد میوه خوري را به پشت دستم زد و گفت

:

R A H A
03-18-2012, 01:12 AM
چند بار باید بگم؟
همان طور که سر به زیر داشتم گفتم:
_طول میکشه تا عادت کنم.
_دوست ندارم زیاد طول بکشه.خوب تو پوست میگیري یا من؟
متعجب به صورتش خیره شدم.خندید و گفت:
_خیلی خب.چرا انطوري نگام میکنی؟من پوست میگیرم.



همچنان حیرت زده نگاهش میکردم

.در حال پوست کندن پرتقال گفت:
_ما رو بگو که میخواستیم بدونیم این همه خانومها میوه پوست میگیرند و آقایون میخورند،چه مزه ایه!


گفتم

:
_بدین پوست میگیرم.


او با لحنی شوخ گفت

:


گل

.دست شما نباید سنگین تر از پر بلند کنه.نخند!جدي گفتم. ◌ٔ _نه نه.شما فقط میل بفرمایید خانوم
در اینکه جدي حرف میزد حرفی نبود اما باز هم خنیدم و گفتم.
_ولی این امکان نداره.
_چرا امکان داره!وقتی...ازدواج کردیم میفهمی.


صورتم گر گرفت

.انگار هنوز در باور حقیقت تردید داشتم.او در ادامه گفت:


میکنی و من وقتی از سر کار برگشتم به کارهاي خونه میرسم

. ◌ٔ _تو فقط استراحت و مطالعه
گفتم.
_خیال میکنم زیاد دوست ندارید روي من حساب کنید.
_چرا چنین فکري میکنی؟تو همین که به خودت و بچه هامون برسی کافیه.
_بچه هامون؟!


به صورتم نگریست و با لبخند گفت

:

R A H A
03-18-2012, 01:13 AM
خب آره.چرا تعجب کردي؟
شرمزده گفتم:
_مگه ما قراره چند تا بچه داشته باشیم؟



_

به نظر من دو تا کافیه.میدونی من چون همیشه تنها بودم از اینکه یک بچه داشته باشم متنفرم.نظر تو چیه؟
سر به زیر افکنده و گفتم:
_من؟والا من...نمیدونم چی بگم.آخه...ما هنوز ازدواج نکردیم.


خندید و گفت

:
_راست میگی.حق با توست.مثل بچه ها شدم.



منم خندیدم

.او در حال پوست کندن خیار پرسید:
_تو که خیال نداري امشب با همین لباس بخوابی.هان؟


_

البته که نه.


ناگهان دست از پوست گرفتن میوه کشید و جدي گفت

:
_سیمین!


به صورتش خیره شدم

.خیره در چشمانم گفت:
_سیمین،میدونم که نباید این سوال رو صد بار ازت بپرسم.اما...خوب...نمیدونم شاید اعتماد به نفس ندارم...یا نمیدونم
چمه،اما میخوام به من بگی هیچوقت پشیمون نمیشی.


نفس عمیقی کشیده و به صورتش خیره شدم

.میکوشید که با انتخاب صحیح کلمات ،اسباب رنجش و حیرتم را فراهم
نکند.چقدر مهربان و صادق بود.
_باور کن،این سوال رو صد بار در خلوت از خودم پرسیدم که نکنه سیمین تصمیمش بر اساس احساسات باشه...نکنه بعدا
پشیمون بشه...نکنه...من در حقش ظلم میکنم؟به نظر تو...ما داریم کر درستی میکنیم؟یعنی من...دارم کار درستی میکنم؟
چون با سکوت من مواجه شد،دستی میان موهاي نرمش کشید و متبسم گفت:
_معذرت میخوام.حتما پیش خودت میگی من چرا اینجوریم اما...خوب...بیا اصلا فراموش کنیم و درباره چیزهاي دیگه حرف

R A H A
03-18-2012, 01:15 AM
بزنیم


.


من هم لبخند زدم

.او دوباره پوست کندن میوه ها را از سر گرفت و گفت:
_مادرم خیلی خوشحاله.امشب گفت انگار دارم خواب میبینم.


گفتم

.
_زن عمو همیشه به من لطف داشتند.
_میدونی،مادرم زن مهربون و زحمت کشیه.
_زن عمو خیلی دوستتون داره.
__اون تو رو هم به اندازه من دوست داره،سیمین.بنابر این ازت میخوام اگه بعدا به هر دلیلی ازش رنجیدي،به من بگی.
_فکر نمیکنم این اتفاق بیفته.


او خندید و گفت

:
_خوب بله اکثر عروشا و مادر شوهر ها تا قبل از ازدواج،خیال میکنند هیچوقت با هم مشکلی نخند داشت،اما وقتی وارد
زندگی میشن انگار به اندازه یک عمر با هم فاصله دارند.
_مطمئن باشید این موضوع درباره ما صدق نخواهد کرد.
_پس چه مرد خوشبختیام من!تو چنان با جدیت میگی که همه عقایدي که ناشی از حس بد بینی و بی اعتمادیه در وجود آدم
میمیره.


صادقانه گفتم

:
_من زن عمو رو مثل مادر جونم دوست دارم.


او ظرف میوه رو جلوم گرفت و گفت

:
_میل بفرمایید خانوم.


آنگاه با شوخی گفت

:
_مطمئن باش دستم تمیزه.لااقل با شستن اون همه ظرف،کاملا تمیزه.


خندیدم

.او نیز خندید.چقدر محجوب و خواستنی بود.چطور میتوانست،وقتی آنقدر دوستاش داشتم آنتو غیر منصفانه از

R A H A
03-18-2012, 01:16 AM
خودش بگوید؟مگر نمیدانست بند بند وجودش به من تعلق دارد؟نه نمیدانست




.اکثر ما نمیدانیم که در اصل به کس دیگري
تعلق داریم و شاید اگر میدانستیم اینقدر سبب آزار خودمان نمیشدیم و خوش به حال کسی که به حال بفهمد به چه چیز یا
کسی تعلق دارد.ریشه همه خود خواهیها و در گیريها در همین حقیقت نهفته و مادامی که شخص به این وقعیت دست
نایافته،قادر به باور خودش و دیگران نیست.


آن شب تا پاسی از شب رفته باهم به گفتگو و صحبت مشغول بودیم

.دیگر آن شب هاي بلند به نظرم غیر قابل تحمل نمیآمد
و شاید آرزو میکردم اي کاش دقایق و لحظات آنقدر با سرعت نتازند.انگار رفته رفته با مصاحبت او مبدل به آدمی دیگر
میشودم،کسی که حقایق را آنقدر مو شکافی نمیکرد و به خود سخت نگرفت.باور کردنی نبود،در عرض یک هفته ،دوباره
اشتهایم را به دست آوردم،خوابم خوب شد و دیگر آن اندازه سبب آزار خود نمیشدم.البته در این میان رسیدگی زن عمو و
مادرم و شهرام را نمیتوان نادیده گرفت.شهرام شب ها علی رغم خستگی،به درس هایم کمک میکرد،حالا که فکر میکنم
میبینم شیری نترین لحظات زندگیم ما را همان لحظه ها تشکیل میداد.شب هاي سردي که او در اتاقش مرا نزدیک شومینه
مینشاند و ربا دوشامبر بلندش را بر دوشم میانداخت و معادلات ریاضی را به آسان ترین شیوه حل میکرد و براي رفع کسالت
جوك هایی تعریف میکرد که از فرط خنده دل درد میگرفتم.تا آن رو نمیدانستم او آنقدر شیرین و صمیمی است.خداوندا
عجب شب هایی بود.او درباره فرمول ریاضی صحبت میکرد و من حواسم به بوي صمیمی او بود.به این که کم کم باید به این
رایحه عادت کنم و حتی با این بو بمیرم.او براستی انسانی پاك و صادق بود.چرا که در طول آن مدت حتی یک بار هم حرکتی
ناشایست مرتکب نشد.حریم ما حریم مقدس و بکري بود.با آنکه فرصت زیادي براي با هم بودن داشتیم ولی هرگز پا را فرا تر
از آنچه شرع و وجدانمان تعیین میکرد،نمیگذاشتیم.حالا حتی مادر هم روي او بیشتر از گذشته حساب میکرد و از
کوچکترین تا بزرگ ترین مسایل او را به مشورت میگرفت.من هم در کنار او کمتر از گذشته بابت پدر نگران بودم و اگر گاهی
دلتنگ میشودم و درباره آینده اش میپرسیدم با محبت میگفت:
_تو بهتره به چی زهاي دیگ هاي فکر کنی و این موضوع رو به من و آینده و خدا واگذار کنی.


یکی از دفعات پرسیدم

:
_منظورت از چی زهاي دیگه چیه؟

R A H A
03-18-2012, 01:17 AM
با شیطنت گفت


:
_اي شیطون!تمام مدت در خلوت میشینی و دربرشون فکر میکنی،اونوقت وقتی باهات حرف میزنم،خودت رو به اون راه
میزنی؟
صورتم گر گرفت و دست پاچه گفتم.
_من...نمیفهم درباره چی حرف میزنی؟
خندید و گفت.
_پس براي چی اینقدر صورتت سرخ شده و من من میکنی؟
عصبانی گفتم:
_اي بد جنس!چطور میتونی...





حتی خودم نفهمیدم چه میخواهم بگویم

.او مرا مثل کتابی باز میخواند.پس چه لزومی به آن همه پرده پوشی بود؟شعبی نبود
گل وارد خانه نشود و روزي نبود که با زمزمه محبتش آغاز نکنم.به یاد میآورم یکی از شب هاي سرد ◌ٔ که او با یک شاخه
اسفند ماه به شدت سرما خورده و تب کردم و او مثل پرستاري وظیفه شناس،با بالینم نشست و حوله مرطوب بر پیشانیام
گذاشت و حتی براي لحظ هاي از کنارم دور نشد.و صبح از سر کار هر ساعت زنگ میزد و حالم را میپرسید.آن روز عصر،براي
گل را در لیوان آب میگذاشت فکر کردم اگر روزي به بیماري صعب العلاجی دچار شوم چه ◌ٔ اولین بار در حالی که شاخه
خواهد کرد؟تصمیم گرفتم براي عزیز تر کردن خود این سوال را از او بپرسم،اما با برخورد عجیبی از جانب او مواجه
شدم.رنگش پرید و با آهنگ لرزنی گفت:
_سیمین این چه حرفیه؟لطفا دیگه هم چین حرفی نزن!


میان خنده گفتم

.
_فقط پرسیدم.مگه ایرادي داره؟


_

اگه فکر کردي با این سوال میتونی ازم اقرار بگیري ،راه خوبی رو انتخاب نکردي.قول بده دیگه از این سوالات نپرسی.

_اگه بمیرم چطور؟

R A H A
03-18-2012, 01:18 AM
حالا آشکارا صدایش میلرزید




:
_سیمین خجالت بکش.


او به شدت عصبی شده بود و من سرمست میخندیدم

.


شب هاي آن دوران به قدري پر خاطره اند که نمیتوانم به بین یکی یکی آنها بپردازم و اگر بخواهم بهترین آنها را انتخاب کنم
قادر نخواهم بود،چرا که تک تک آنها لبریز از عشق و صفا و محبت اند

.شب هایی که براي گردش بیرون میرفتیم و در آن
ساعات سرد،لحظات گرم و دل پذیري را پشت سر میگذاشتیم.شب هایی که با آواي شب بخیر او میخوابیدم و با آهنگ دل
نشینش دیده میگشودم.شب هاي که...چقدر عمر لحظهها کوتاهند؟چه میشد اگر زمان متوقف میشد؟چه میشد اگر وقتی
آنطور عاشقانه میگفت و صمیمانه مینگریست در نگاه آتشینش ذوب میشدم؟چه میشد اگر از فرصت ها استفاده میجستم؟
وقتی زمستان سپري شد و بهار از راه رسید،من و او یک روح بودیم در دو جسم و اگرچه دوران نامزدي طولانی را پشت سر
گذاشته و در پیش داشتیم همچنان صادقانه در کنار هم میزیستیم و فاصله اندك سبب نمیشد،مرتکب اشتباه شویم.هر شب
تا پاسی از شب گذشته دروس مرا کنترل میکرد و اگر از خودم سردي و بی علاقگی بروز میدادم،مجبورم میکرد جواب پس
داده و توضیح بدهم.زن عمو براي صمیمی تر شدن جو چند بار سر بسته به من و مادر پیشنهاد عقد یا صیغه محرمیت داد و
چون با تردید مادر و سکوت من مواجه شد،خیلی زود موضوع را به فراموشی سپرد.


وقتی سر انجام امتحانات من با مواقیت به پایان رسید،زن عمو براي چندمین بار مساله را به میان کشید

.آن شب همه براي
صرف شام گرد هم نشسته بودیم که زن عمو بی مقدمه به مادر گفت:
_اشرف جون،بالاخره چه باید کرد؟


_

درباره چی؟
زن عمو با نگاهی پر مهر به من و شهرام گفت:
_در مورد بچه ها.


صورت من گر گرفت و شهرام با محبت بر اندازم کرد

.زن عمو از سکوت مادر بهره برد و گفت:
_میدونم که راضی نیستی در نبود ابراهیم آقا،سیمین جون رو عقد کنیم،اما آخه...بالاخره انطوري هم درست

R A H A
03-18-2012, 01:20 AM
نیست


.هردوشون جوونند.تا حالا میگفتیم سیمین جون درسش تموم نشده،اما حالا که به سلامتی درسش هم تموم شده،بهتر
نیست بساط عقد رو بچینیم؟
مادر سر به زیر افکند و کوشید چیزي بگوید،زن عمو دستش را فشرد و گفت:
_به خدا قصدم ناراحت کردنت نیست.شما ماشالا خودتون صاحب اختیارید.اما مساله اینه که منم دوست دارم زودتر این دو تا
جوون سر و سامان بگیرند و از این بلاتکلیفی در بیان.



شهرام به مادر نگریسته و با محبت به مادرش گفت

:
_مادر ما از این وضعیت گله نداریم.
_بله میدونم مادر جون،اما انطوري شما خودتون هم راحت ترید.میتونید با هم گاهی سفر برید،سیمین جون راحت تر
باشه،خود اشرف خانوم هم راحت تر میشه و دیگه اینقدر معذب نیست.


شهرام گفت

:
_البته باید به زن عمو و دختر عمو هم به خاطر این شرایط حق بدین.


زن عمو ملتمسانه به مادر گفت

:
_اشرف جون،تو رو خدا بیا و قبول کن،یه عقد بی سر و صدا با اجازه عموش انجام میدیم و عروسی رو به بعد موکول
میکنیم.انقدري که منم خیالم راحت باشه سیمین مال ماست.اومدیم و من نباشم..
_خدا نکنه...
_نه عمر دست خداست،اومدیم و اینطور شد.دلم نمیخواد حسرت به دل بمونم.
_سیمین که مال شماست و در این بحثی نیست.


مادر ادامه داد

:
_اما به هر حال نظر پدرش هم محترمه.


زن عمو گفت

:
_البته که مهمه.من میخوام نظر خودت رو بدونم.بی رو دربایستی بگو مخالفتی داري؟


_

منم مثل تو شادي اولمه.معلومه که حسرت دارم،اما این وسعت مشکلی هست که...