توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : امانت عشق | فریده شجاعی
sorna
03-16-2012, 11:04 AM
دوشنبه بیست آذر ماه و ساعت دو و پنجاه دقیقه بود . ان ساعت ریاضی داشتیم . تا یادم می آید همیشه سر زنگ ریاضی نیم ساعت آخر که می رسید کلافه می شدم . آنقدر به ساعت نگاه کردم که صدای فریبا بغل دستی ام در آمد : ((سپیده چکار میکنی؟ مرتب خواسم رو پرت میکنی.))
پاسخی ندادم چون حقد با او بود . همیشه فکر میکردم ساعت ریاضی خیلی طول می کشد ، آنقدر با اعداد و ارقام کلنجار رفته بودم که کم مانده بود کتاب و دفترم را از پنجره بغل میزم به بیرون پرتاب کنم . با کشیدن نفس عمیقی سرم را بالا کردم . دبیر ریاضی با موشکافی و دقت به حرکات عصبی ام نگاه می کرد . چون زیر دید دبیر بودم ، آرام نشستم و سعی کردم با دقت بیشتری مسئله ریاضی را حل کنم .
ناگهان صدای خانوم دبیر را شنیدم که مرا مخاطب قرار داد و گفت : ((خانم فراهانی اگر اشکالی دارید می توانید بپرسید ))
تا آمدم لب باز کنم صدای زنگ دبیرستان بلند شد و من به خاطر ای که مجبور نباشم موضوع را دنبال کنم ، با لبخندی گفتم : ((اشکالی ندارم متشکرم . )) و کتابم را بستم . بچه ها با سر و صدا کیف و کتابهایشان را جمع میکردند . طبق معمول هر روز با میترا از مدرسه بیرون آمدیم . در حالی که هوای بیرون را استنشاق می کردم به میترا گفتم : (( ببین چقدر درحق ما ظلم می کنند و تا این ساعت گرسنه و تشنه نگهمون میدارند . ))
میترا سر تکان داد و گفت : ((نه که تا الان چیزی نخوردی! ))
مثل او سرم رو تکان دادم و گفتم : (( بله بله یادم افتاد ، حرص و جوش ، ریاضی و تاریخ ... )) در همان لحظه چشمم به ماشین پراید امیر برادر میترا افتاد و به میترا گفتم :
-مثل اینکه امروز با من همسفر نیستی
به من نگاهی کرد و گفت :
-چطور؟
با چشم و ابرو به طرف دیگر اشاره کردم و گفتم :
-آنجا رو ببین
میترا سرش را برگرداند و با دیدن امیر رو کرد به من و گفت :
-بریم. ترا هم سر راهمان می رسانیم .
-ممنون
-تعارف نکن
و بعد دستم را گرفت . با لبخند دستم را از دستش بیرون آوردم و گفتم :
-میترا جان مامانم گفته سوار ماشین غریبه ها نشو
میترا اخمی کرد و گفت :
-لوس بی مزه حالا دیگر داداش من غریبه شده /
خنیدم و دستم را جلو بردم تا با او خداحافظی کنم . میترا که مرا برای رفتن مصمم دید دیگر اصرار نکرد و در حالی که دست میداد گفت :
-پس تا فردا
و من نیز با گفتن خداحافظ از او جدا شدم . برای اینکه تنها نباشم و مسافت مدرسه تا منزل را زودتر طی کنم نگاه کردم تا ببینم از بچه های کلاس چه کسی را می بینم . مریم با دوستش کمی جلوتر از من بود . وقتی وقتی دیدم گرم حرف زدن با دوستش می باشد نخواستم مزاحمش شوم و تصمیم گرفتم راه را به تنهایی طی کنم . نگاهی به خیابان طولانی و طویل مدرسه انداختم و با خودم گفتم کی به منزل میرسم . از امیر حرصم گرفته بود که آن روز همپای همیشگی را از من گرفته بود . چون هر روز در حین حرف زدن این راه را طی میکردیم و طولانی بودن آن را احساس نمی کردیم حتی بعضی اوقات حرفهایمان نیمه تمام میماند . هنوز به سر خیابان نرسیده بوردم که با شنیدن صدایی خیلی نزدیک به خود آمدم .
-هی ، امروز که تنهایی ، میخوای همراهیت کنم ؟
فوری فهمیدم صدا متعلق بع مزاحم هر روزی است ، که با تنها دیدن من با پروگی به دنبالم می آمد . قدمهایم را تند کردم و از لب جوی آب به پیاده روی باریک حاشیه خیابان رفتم . ولی او دست بردار نبود و سایه به سایه من راه می آمد و صحبت میکرد . آنقدر دلهره داشتم که حرفهایش را نمیشنیدم . از این میترسیدم کبادا یکی از معلمان و یا آشنایان مرا در آت حال ببیند . او طوری پهلوی من راه میرفت که انگار همراه من است . صدایش را میشنیدم که می گفت :
-هی با تو هستم ، بیا با هم بریم گشتی بزنیم .
وقاحت را از حد گذرانده بود . خیلی دوست داشتم میتوانستم با مشت و لگد حسابی حالش را جل بیاورم . ولی افسوس نه زورم می رسید و نه رویش را داشتم . سر پیچ خیابان از من جلو افتاد و روبرویم ایستاد و راهم را سد کرد ، کم مانده بود از ترس سکته کنم . کلاسورم را به سینه چسبانده بودم و دستهایم از عرق خیس شده بود . لبم را زیر دندان فشار می دادم . با خشم سرم را بالا کردم و مستقیم به چشمانش نگاه کردم . او را دیدم که با چشمانی گستاخ و وقیح تمام حرکات مرا می پایید . نمیدانم از تاثیر نگاهم بود یا از پریدگی رنگم ، کمی مکث کرد و بدون گفتن کلامی خود را کنار کشید تا عبور کنم . احساس کردم تمام بدنم یخ کرده و بی خس شده است . شاید او فکر کرده بود ممکن است پس بیفتم و برایش دردسر شوم . به هر حال با سستی و حواس پرتی خواستم از عرض خیابان عبور کنم که با شنیدن صدای ترمز خودرویی از جا پریدم . راننده با عصبانیت سرش را بیرون اورد و بلند فریاد زد :
-حواست کجاست ؟ مگه کوری؟
با اینکه عده زیادی در خیابان نبودند ولی فکر می کردم تمام چشمها به من دوخته شده ، حتی فکر میکردم در و دیوار مغازه هم چشم در اورده اند و مرا نگاه میکننئ . سرم را به علامت معذرت خواهی تکان دادم و از خیابان گذر کردم . وقتی از خیابان اصلی به خیابان فرعی خودمان پیچیدم نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم عجب روز نحسی بود . سر کوچه مثل همیشه چند جوان بیکار ایستاده بودند که آم موقع ظهر هم دست از علافی برنداشته بودند . همیشه برای من سختترین کار عبور از جلو همین چهار پنج جفت چشم بود که احساس می کردم تمام حرکاتم را زیر نظر دارند . وقتی به خانه رسیدم با خودم گفتم:
-عاقبت رسیدم
به دنبال کلیدم گشتم وقتی انرا پیدا نکردم . حدس زدم صبح ان را از جا لباسی برنداشته ام . دستم را روی زنگ گذاشتم و دو تک زنگ زدم که همیشه رمز آمدن من بود . پس از چند لحظه در باز شد و به طبقه بالا رفتم . مادرم کنار در هال منتظر بود . پس از یک بوسه و سلام گفتم :
-خواب بودید؟
مادر با لبخندی گفت :
-نه نخوابیده بودیم
بوی خوشی در فضای منزل پیچیده بودپس با همان لباس مدرسه به طرف آشپزخانه رفتم و با دیدن غذای مورد علاقه ام با خوشحالی مانتو و مقنعه را به سرعت از تنم خارج کردم و پس از شستن دستهایم به طرف آشپزخانه رفتم . مادرم با لبخند کارهایم را نگاه می کرد . ئقتس سر میز آشپزخانه نشستم او نیز آمد و کنارم نشست و گفت :
-باز که کلیدت را نبردی.
با خنده گفتم :
-چون دوست داشتم وقتی در رو باز میکنی ببوسمت
مادر با خنده پاسخ داد :
-شیطون زبون باز
سپس ادامه داد :
-امروز باید به منزل خاله سیمین بروم .
سرم را تکان دادم و گفتم :
-برای چه کاری؟
مادر در حالی که بلند میشد تا کم کم حاضر شود گفت :
-قرار است پنج شنبه جهیزیه سارا را ببرند و خاله برای تکمیل کردن آن دست تنهاست .
با خوشحالی گفتم:
-وای چه خوب . پس به زودی عروسی در پیش داریم .
و بعد با حسرت گفتم :
-خیلی دلم میخواست میتوانستم بیام ولی متاسفانه فردا امتحان دارم آن هم شیمی ... بدبختی اصلاً هم بلد نیستم ، شما به سارا و خاله جون سلام مرا برسانید
مادر سر تکان داد و گفت :
-پس سعی کن درست رو خوب بخونی منم سعی میکنم زود برگردم.... راستی تا یادم نرفته اگر پدر زود امد بگو بیاید دنبالم ....
کمی بعد خداحافظی کرد و رفت . با اینکه از رفتن مادر حالم گرفته شده بود اما اشتهایم رو از دست نداده بودم. پس از ناهار به سراغ کیفم رفتم و کتاب شیمی را برداشتم و به آن نگاه کردم . باید کلی فرمول حفظ میکردم.از حفظ کردنی زیاد خوشم نمی آمد ولی امتحان به احساس من کاری نداشت . کنار بخاری دراز کشیدم و کتابم را هم جلویم روی زمین پهن کردم ، در حال خواندن متابم بودم که کم کم چشمانم گرم شد . سرم را روی کتاب گذاشتم و خوابم برد . نمیدانم چقدر خوابیده بودم که با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم . به ساعت نگاه کردم و دیدم که پنج بعدازظهر است ، با گیجی بلند شدم . فکر میکردم مادر است که برگشته ، اما با خودم گفتم :
-مامان که کلید داشت .
و بعد گفتم لابد کلیدش رو جا گذاشته است . آیفون را برداشتم و خواب الودگی گفتم:
-بله بفرمایید
صدای علی پسرخاله ام رو شناختم که با لحن متین همیشگی اش گفت :
-سپیده منم علی در رو باز کن ...
هنوز مستی خواب در چشمانم بود فکر میکنم چشمانم پف کرده بود چون به سختی باز میشد . دکمه باز کرن در را فشار دادم و با عجله دستی بع موهایم کشیدم . فرصت نبود تا آبی به صورتم بزنم و از هیجان لبم را به دندان گرفتم و در آینه کمد جا رختی به صورتم نگاهی کردم ، هنوز چشمانم خمار خواب بود . علت آمدن علی را نمیدانستم . صدای پای او را شنیدم که از پله ها بالا می آمد و من مات و مبهوت وسط هال ایستاده بودم . با صدای زنگ در هال سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم و با لخن آرومی گفتم :
-بفرمایید داخل
وقتی در هال باز شد علی را دیدم . مثل همیشه مرتب و آراسته . با لبخند سلام کرد و من نیز جواب سلامش را دادم . نگاه دقیقی به چهره ام انداخت و گفت :
-مثل اینکه بیدارت کردم .ساعت خواب
چشمانم رو بستم و لبخندی زدم و گفتم :
-باید دیگر بیدار میشدم خیلی ممنوم . تنها اومدی؟
-بله تنها هستم .
هنوز جلوی در هال ایستاده بود و قصد داخل شدن نداشت .گفتم:
-بیا تو چرا اونجا ایستادی؟
-همین جا خوب است . اومدم دنبالت بریم خانه ما
با تعجب گفتم:
-قرار نبود
با لبخند گفت :
-حالا که قرار شده پس عجله کن
احساس بد خلقی کردم و از اینکه مادر بدون توجه به امتحان من قرار مهمونی گذاشته حسابی دلخور شدم . با بی حوصلگی گفتم :
-ولی من نمی آیم . فردا امتحان دارم .
با پوزخند گفت :
-آه صحیح . چقدر هم میخونی
متوجه تمسخرش شدم اما واکنشی نشان ندادم و گفتم:
-خوب دیگه این جوریه
-خوب میتوانی کتابت را بیاری آنجا بخوانی ، نترس تنبل خانم به مامان سفارش میکنم کاری دستت نده .
-ولی من اونجا هم نمیتوانم درس بخوانم
علی با نیشخند گفت :
-ولی من مطمئنم اینجا هم باشی درس بخون نیستی...
از حرفش کمی رنجیدم و فکر مردم باید سر حرف خودم و از اینکه میخواست با بردن من حرف خود را به کرسی بنشاند حرصم گرفت .با لحن جدی گفتم:
-علی آقا شوخی نکردم . بنده فردا امتحان شیمی دارم و وقتی برای مهمونی رفتن ندارم . متاسفم که دعوتتان رو رد میکنم
علی دستی به موهایش کشید . احساس کردم حالش گرفته شد . با اینکه در چهره اش چیزی نشان نمی داد . اما دلخوری در چشمانش مشهود بود . نگاهی کرد که تا عمق روحم نفوز کرد و با لحن سردی گفت :
-سپیده خانم من هم نگفتم شوخی میکنی.اول اینکه دعوت من نیست و دعوت خاله جونت است .در ضمن چون مامان اصرار کرد اومدم دنبالت . حیف که به خاله قول دادم وگرنه برای بردنت اصراری ندارم . بدون تو هم خیلی خوش میگذره چون ....
بقیه حرفش رو خورد . از حرفی که زد احساس سرخوردگی کردم اما سعی کردم خودم رو بیتفاوت نشون بدم و بعد هم به تلافی حرفش گفتم :
-شما میتونید برید اگه قرار شد خونه خاله جونم برم ترجیح میدم با آژانس برم ....
دستهایش رو در جیب شلوارش فرو کرد و نفس عمیقی کشید و با لحن آمرانه ای گفت :
-خوب اگر صحبت هایت تمام شد خواهش میکنم برو آماده شو و لوس بازی در نیاور....
در همین موقع تلفن زنگ خورد با خودم گفتم :عجب کلیدی است ، حالا که اینطور شد نمیروم تا حالش جا بیاید . به طرف تلفن میرفتم که علی گفت :
-من توی ماشین منتظرتم
و رفت پایین . با بی تفاوتی شان ام را بالا انداختم و گوشی تلفن را برداشتم . مادر پشت خط بود . وقتی صدایم را شنید گفت:
-سپیده هنوز راه نیافتادی؟
-کجا؟
مگه علی هنوز نیامده؟
چرا چند دقیقه پیش اومد. ولی مامان به شما گفته بودم که فردا امتحان دارم مگه قرار نبود زود بیای؟
-عزیزم باید وسایل سارا رو بسته بندی و تکمیل کنیم و کمی کار ناتمام باقی مانده است که باید انجام دهیم . بنابراین ممکن است کمی کارمان طول بکشد . سیمین زحمت کشیده شام درست کرده . پدر هم از سرکار یکراست می آید اینجا . علی که زحمت کشیده اومده دنبالت بلند شو بیا .
با دو دلی گفتم:
-مامان می شه من نیام؟
مادر خندید و گفت :
-میل خودت است ولی اگر بیایی بهتر است .چون خاله پروین و مهناز هم می آیند .
با شنیدن نام مهناز درس و امتحان رو فراموش کردم و با خوشحالی گفتم :
-آخ جون پس من هم اومدم
-صبر کن ، زنگ زدم بگویم خواستی بیایی قلاب بافیهایی رو که برای سارا آماده کرده بودم در بسته ای توی کمد است آنها را هم بیاور .
سریع گفتم:
-حتماً آنها را می آورم .
و بعد خداحافظی کردم و به محض گذاشتن گوشی به سرعت به سمت اتاقم دویدم تا حاضر شوم .فکر دیدن مهناز حسابی سرحالم کرده بودم مهناز دخترخاله پروین بود که او را از تمام دختران فامیل بیشتر دوست داشتم. البته سارا را هم دوست داشتم ولی چون فاصله من و مهناز حدود هفت هشت ماه بود و کم و بیش هم سن بودیم به او علاقه خاصی داشتم .ما حرف همیدگر را خیلی خوب میفهمیدیم . در کمد را باز کردم . لباس زیتونی رنگم را که تازه خریده بودم برداشتم و پوشیدم و روی آن مانتوی بلند مشکی ام را به تن کردم و روسری حریر سبز مشکی ام را که خیلی از طرحش خوشم می آمد سر کردم و با عجله جلوی آینه دستشویی رفتم و خودم را در آینه برانداز کردم . با کمی آب ابروهایم را صاف کردم و مژه هایم را با انگشت به طرف بالا کشیدم .چشمهایم بر اثر خواب ظهر خیلی خوش حالت شده بود . لبم را با زبانم براق کردم و بعد راضی از شکل و قیافه ام سوتی کشیدم . و گفتم : ای بد نیستم . راه افتادم و قتی در اتاق را قفل کردم به طرف کوچه می دویدم که وسط پله ها به یاد سفارش مادر افتادمو باز به طرف بالا برگشتم . پس از اینکه بسته را برداشتم کتابم را که بغل بخاری افتاده بود را هم برداشتم . اینبار پله ها را دو تا یکی طی کردم تا به کوچه رسیدم .پشت در کمی ایستادم تا خوب آرام شوم و بعد با خوشنسردی و بی تفاوتی از در خارج شدم . علی را دیدم که پشت فرمان نشسته بود وماشین هم روشن بود . در کوچه را محکم بستم ولی او برنگشت مرا نگاه کند . در را قفل کردم و به طرف ماشین رفتم . از قصد در پشت را باز کردم و روی صندلی نشستم . می دانستم که از این کار خوشش نمی آید مخصوصاً که صندلی جلو خالی باش کسی پشت بنشیند . آن هم یک زن .این را یکبار وقتی من و مهناز را به خانه خاله پروین میبرد از خودش شنیده بودم . ولی شیطنت وجودم را فرا گرفته بود و قادر به کنترل آن نبودم . میدانستم با این کار او را ازار میدهم ولی نمیتوانستم احساسم را مهار کنم .با بدجنسی گفتم :
-آقای راننده من حاضرم خواهش میکنم راه بیفتید
و او بدون اینکه پیاسخی بدهد یا واکنشی نشان بدهد به راه افتاد .از آینه نگاهش کردم چهره اش کمی گرفته و پکر بود . با دیدن چشمهای زیبایش که به خاطر ناراحتی کمی آنها را تنگ کرده بود و به فکر فرو رفته بود دلم برایش سوخت و برای ایکه وجدانم را عذاب ندهم فکرم را به جای دیگری مشغول کردم و سرم را به طرف پنجره گرداندم و مشغول تماشای بیرون شدم اما پرنده خیالم باز به سوی او پر کشید ....
ادامه دارد .....
sorna
03-16-2012, 11:05 AM
علی مردی با شخصیت و خود ساخته بود . سال گذشته در رشته بازرگانی لیسانس گذفته بود و با شایستگی و پشتکاری که داشت توانسته بود موقعیت اجتماعی خوبی به دست آورد . البته این تنها امتیاز اونبود او زیبایی و متانت را بکجا در خود داشت . البته خوشبختانه زیبایی در فامیل ما ارثی بود و پسران و دختران فامیل از زیبایی برخوردار بودند ولی چیزی که او را از سایر پسران فامیل متمایز میکرد و باعث توجه من بود غرور مردانه اش بود و همین غرور او بود که مثل آهنربایی مرا جذب خود او میکرد . علی با مادرم صمیمیت خاصی داشت که وقتی کوچکتر بودم باعث حسادتم می شد .مادر اعتماد و علاقه زیادی نسبت به او داشت و این باعث شده بود که نسبت به سایر پسران فامیل صمیمت بیشتری با او داشته باشد . البته این احساس علاقه من نسبت به علی مربوط به یکی دو سال اخیر نمی شد . وقتی فکر می کنم میبینم از خیلی وقت پیش ، شاید هم از زمان کودکی نسبت به او علاقه داشتم ، حتی از ان موقعی که تازه به کلاس اول راهنمایی رفته بودم ، آن موقع علی کلاس سوم دبیرستان بود و من جسته و گریخته او را در مهمانی ها میدیدم . البته آن موقعا کمتر در جمع حضور داشت و همیشه از او به عنوان یک داشن آموز خوب یاد میکرردند ف چون نمره های او همیشه بالاترین بود و حتی در دانشگاه نیز رتبه اش بسیار چشمگیر بود .یاد روزی افتادم که امتحان ریاضی داشتم ، البته موضوع مربوط به چند سال پیش است . آن روز مادر ، خاله سیمین را با خانواده دعوت کرده بود تا در ضمن علی هم با من ریاضی کار کند . وقتی برای درس خواندن به اتاق من رفتیم علی آنچنان خشک و جدی درس میداد که من قهر کردم و از اتاق بیرون رفتم و پس از اینکه دوباره به خواهش و اصرار مادر به اتاق برگشتم علی صبر کرد تا مادر از اتاق خارج شود و سپس جلوی در را صندلی گذاشت و آهسته به من گفت : اگر بار دیگر لوس بشوی و قهر کنی همین جا خفه ات میکنم و جنازه ات را هم کف اتاق چال میکنم . و با این حرف به خیال خود میخواست من را یکی یک دانه و لوس بودم را تربیت کند ، آنشب انقدر ترسیده بودم که سه ساعت تمام بدون اینکه از جایم تکان بخورم به درس او گوش میکردم پس از این سه ساعت زجر اگر مادر ما را برای شام صدا نمیکرد به راستی دیوانه شده بودم . وقتی هم سر سفره نشستیم همه س دیس و بشقابها را اشکال هتندسی میدیدم وحتی موقع خواب کابوس ریاضی دست از سرم برنداشت ولی نتیجه امتحان بهتر از آن شد که حتی فکرش را میکردم ولی این پیشرفت هم باعث نشد تا این تجربه را بار دیگر تکرار کنم و وهر وقت مادر میگفت میخواهی علی کمکت کند طفره میرفتم و به طریقی از زیر آن شانه خالی میکردم . به یاد آن روزها لبخندی بر لبم نشست در حقیقت علاقه کودکی باعث به وجود آمدن عشق نوجوانی شده بود ولی سعی میکردم علاقه ام را نشان ندهم .... د رخاطره های گذشته چرخ میخوردم که از توقف ماشین متوجه شدم به مقصد رسیده ایم و ما بدون اینکه حتی کلامی رد و بدل کنیم هر یک در افکار خود بودیم . نمیدانم علی در چه فکری بود ولی هر چه بود زیاد خوشایند نبود و این را میشد از چهره عبوسش فهمید . هنگامی که میخواستم پیاده شوم باز بدجنسی ام گل کرد و گفتم :
-متشکرم .چقدر باید تقدیم کنم ؟
اما منتظر پاسخ او نشدم . چون می دانستم که چیزی نخواهم شنید . به طرف در خانه رفتم و زنگ را فشردم . زیر چشمی نگاه کردم تا ببینم او چه میکند . وقتی ماشین با سرعت زیاد گاز داد و دور شد تعجب کردم و حدس زدم از ناراحتی رفته تا دوری بزند . وقتی در خانه باز شد وارد حیاط با صفای خانه شدم . سمت راست در ورودی باغچه بزرگی بوود که تابی در وسط آن قرار داشت . این تاب از خیلی وقت پیش آنجا بود و من با دیدن آن به یاد دوران خوش کودکیم افتادم . من و مهناز و سارا از این تاب خاطرات طیادی داشتیم . زمانی که من و مهناز و سارا که دو سه سال از ما بزرگتر بود با هم خاله بازی می کردیم این تاب ماشین ما بود و هر کدام که برای خرید بیرون می رفتیم سوار آن میشدیم .... با لبخند به طرف ساختمان بزرگ خانه نگاه کردم . روبروی در حیاط اتاق سارا قرار داشت که از همان جا پنجره اش به خوبی دیده می شد .وقتی که جلوتر رفتم ناخودآگاه چشمم به سمت راست ساختمان و پنجره اتاق علی افتاد که رو به باغچه باز میشد و چشم انداز زیبایی داشت بخصوص در فصل بهار . با دیدن اتاقش به یاد او افتادم و با خود فکر کردم الان در چه حالیست ؟ و بدون اینکه بتوانم پاسخی برای خود پیدا کنم به طرف در ورودی به راه افتادم .پشت در ساختمان چند جفت کفش زنانه بود که از میان آنها کفشهای مادر را شناختم و حدس زدم غیر از مادر و خاله پروین مهمانان دیگری نیز هستند و خود را آماده رویارویی با آنان کردم . به محض باز کردن در مهناز را دیدم که منتظر من ایستاده بود . با خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم و به طرف او دویدم در حالی که همدیگر را محکم در آغوش گرفته بودیم با هم احوالپرسی کردیم . در این وقت خاله سیمین از آشپزخانه بیرون آمد و با خنده به طرف من امد و گفت :
-وای وای شما چند سال است همدیگر را ندیده اید ؟ چه خبر است ؟ به بقیه هم مهلت بدید
از اغوش مهناز جدا شدم و به طرف او رفتم و با گفتن سلام بوسدیمش . سپس به طرف پذیرایی برگشتم تا با دیگران احوالپرسی کنم که چشمم به مادربزرگ افتاد و با دیدنش فراموش کردم به دیگران سلام کنم . با فریاد گفتم :
-مامانی
و با دوخودم را به او رساندم و خود را میان دستانش که برای در اغوش گرفتن من باز شده بود انداختم . تند و تند صورتش را میبوسیدم و او نیز قربان صدقه ام میرفت . در همین میان صدای مادر را شنیدم که گفت :
-سپیده جان اگر از بوسیدن مادربزرگ سیر شدی برگرد و به دیگران سلام کن
تازه آن موقع متوجه شدم هنوز سلام نکردم.با شرمندگی از آغوش مادربزرگ در امدم و با خجالت گفتم:
-سلام . عذر میخوام آنقدر از دیدن مامانی خوشحال شدم که فراموش کردم سلام کنم .
به طرف خاله پروین رفتم و او را بوسیدم و بعد با زندایی سودابه نیز دست دادم و احوال او را جویا شدم و بعد به طرف مامان برگشتم و دز حالی که بین او و خاله پروین می نشستم گفتم:
-مامان چرا پشت تلفن نگفتی مامانی هم اومده؟ آن وقت من خودم رو اماده میکردم .
مامان با خنده ای گفت :
-اتفاقاض میخواستم نگم که غافلگیر شی....
به زندایی سودابه نگاه کردم . با چشمانی درشت و زیبا من را نگاه میکرد . مطمئنم با خود می گفت :عجب دختر سر به هوایی....
مهناز به طرفم اومد و در حالی که سدتم رو میگرفت مرا از آنجا بلند کرد و به طرف کاناپه دو نفره ای برد و با هم نشستیم . چای خودش را جلوی من گذاشت و گفت :
-بخور بعد لز این همه هیجان برات لازمه
از لحن شوخش خیلی خوشم اومد . رو به مادربزرگ کردم و گفتم:
-مامانی پس دایی سعید کجاست؟
مادربزرگ با چهره بشاش گفت:
-بعدازظهر کلاس داشت ، هر جا باشد دیگر پیداش میشه
از تصور آمدن دایی مجرد و شوخم با خوشحالی دستهایم رو بهم مالیدم و گفتم:-چقدر خوب شد اومدم
سپس رو به زندایی سودابه کردم و با لبخند گفتم:
-زن دایی جون شما هم مجردی تشریف اوردی؟
زن دایی نگاه معنی داری به من کرد و با لحن رسمی که عادت همیشگی اش بود گفت:
-بله ولی شب حمید و سیاوش تشریف می آورند .
معنی نگاه زندایی را میدانستم . این را هم میدانستم که دایی حمید چند وقت پیش با اشاره موضوع خواستگاری سیاوش را از من عنوان کرده بود و مادر به خاطر اینکه این موضوع به درس من که سال آخر بودم لطمه میزد مسئله را مسکوت گذاشته بود و حتی ان را عنوان هم نکرده بود . ولی این موضوع را من از مهناز شنیدم و او تاکید میکرد که مبادا جریان را لو بدهم . من نیز وانمود می کردم که روحم از این جریان خبر ندارد . با دیدن خاله سیمین که همراه سینی چایی وارد شد بلند شدم و سینی را از دستش گرفتم . صبر کردم وقتی نشست پرسیدم :
-خاله جون پس سارا کجاست؟
sorna
03-16-2012, 11:05 AM
خاله با لبخندی که شبیه لبخند علی بد گفت :
-با محسن رفته بیرون خرید .
گفتم:
-خرید عروسی؟
-خیر عزیزم . یک فهرست از کسیری وسایل بود که باید تهیه میکرد .
-خاله شما هم خیلی سخت میگیری
-عزیز دلم صبر کن نوبت تو هم برسد .ان وقت میفهمی
با خنده پاسخش رو دادم و گفتم:
-خاله جون حالا کو تا ان موقع، تا صد سال دیگر شاید چیز دیگری مد شود . مثلاً به جای برد این همه وسایل یک رایانه جیبی که همه کاری انجام دهد کافی باشد .
خاله با خنده سرش را تکان داد و نگاه معنی داری به من کرد و گفت :
-پس تا صد سال دیگه قرار است ازدواج نکنی؟ ببینیم و تغریف کنیم.
وقتی برای بردن استکانهای خالی به اشپزخانه رفتم ، مهناز را در حال چیدن میوه دیدم . عادتم شده بود که هر وقت او را میدیم میپرسیدم چه خبر و این به دلیل نزدیکی خانه خاله پروین به مادربزرگ بود و همیشه مهناز خبرهای دست اول داشت . در حالی که میوه ها را یکی یکی به دستش میدادم پرسیدم :
-چه هبر؟
مهناز به پشت سرم اشاره کرد و چشمکی زد . برگشتم و خاله سیمین را دیدم که وارد اشپرخانه شد و در حالی که به طرف اجاق گاز میرفت تا به غذا سری بزند گفت:
-سپیده جان دیگر چطوری؟
-خوبم خاله جون
-از درسهایت چه خبر؟
به یاد امتحان افتادم و با نگرانی گفتم :
-تا حالا که خوب بوده ولی از این به بعد را نمیدانم .
خاله با تعجب به من نگاه کرد و گفت :
-چطور مگه؟
-فردا امتحان دارم و هیچ چیز نخواندم
خاله و مهناز خندیدند وخاله با خنده گفت :
-اینکه چیزی نیست عزیزم اتاق علی از همه جا خلوت تر است برو آنجا با خیال راحت درست را بخون برای شام صدات می کنم
و بعد مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشدپرسید :
-راستی سپیده جون مگه با علی نیامدی؟
-چرا خاله جون با اون اومدم
-نمیدونی کجا رفت ؟
خودم رو به بی خبری زدم و گفتم:
-نه مرا رسوند و رفت
خاله با حالت متفکری گفت :
-یعنی کجا رفته؟ چیزی به تو نگفت؟
-نه
صدای زنگ در بلند شد . گفتم ممکن است او باشد . ولی بعد معلوم شد دایی سعید است که از دانشگاه برگشته . با شنیدن صدایش با خوشحالی به استقبالش رفتم . او با دیدن من لبخندی زد وقتی سلام کردم دستش را به طرفم دراز مرد و گفت:
-سلام سپیده زیبای صبح
با خنده گفتم:
-منظورت صبح زوده دیگه نه؟
و او خندید و در حالی که دستش را به دور بازویم میانداخت با هم به طرف پذیرایی رفتیم .
دایی سعید اخرین فرزند مادربزرگ و دانشجوی رشته ادبیات بود . از نظر اخلاق به راستی نمونه بود . هر جا که او بود بازار خنده و شوخی رونق داشت . همیشه در بدترین شرایط خنده از لبش دور نمیموند او سوگلی فامیل بود . مادر بعضی اوقات میگفت :
-سپیده از نظر اخلاق نسخه دوم سعید
البته مادر کمی اغراق میکرد چون من بعضی اوقا بذ اخلاق میشدم در صورتی که تا به حال بدخلقی سعید را ندیده بودم . پهلوی او روی مبل نشستم و در حالی که کیفش را میگرفتم تا آن را گوشه ای قرار دهم گفتم:
-دایی پس کی شیرینی میدی؟با خنده سرش رو تکون داد و گفت:
-اگر منظورت شیرینی لیسانسمه چند وقتی مانده
سعید سال آخر داشنگاه بود و همیشه هر وقت کسی از او میپرسید سال چندم هستی میگفت بالاخره روزی لیسانس میگیرم و این برای او عادت شده بود .
ابرویم را بالا بردم و گفتم:
-خیر کاری به لیسانست ندارم . شیرینی عروسیت رو میگم
-خوب وقتی گلهای نی در اومدند اونوقت شیرینی لیسانسم و عروسیم رو میدم .
مهناز در حالی که لیوانی چای به دست داشت و آن را برای سعید میاورد گفت:
-سپیده ناراحت نباش و چند وقت دیگر میریم خونه مامانی و یه ترشی حسابی میخوریم .
از حرف او همه خندیدیم . در حین صحبت مادر رو به من کرد و گفت :
-سپیده بهت نگفتم ، به سیاوش بورسیه تعلق گرفته و تا چند وقت دیگر برای گرفتن تخصص به کانادا میره .....
نگاهم را به سمت زندایی چرخاندم . این زن زیلا بر خلاف چهره دلنشینی که داشت رفتار سردی داشت . البته شاید ذاتی اینگونه بود . در تمام سالهایی که سودابه همسر دایی حمید بود هیچ وقت ندیده بودم احساساتش را آشکارا بروز دهد . زندایی از خانواده مرفهی بود .پدر او سرهنگ بود و اکثر فامیلهای او درجه دار و نظامی بودند و حدس میزدم این روحیه او ناشی از محیط نظامی منزل انان بوده است . هیچ وقت نمیشد به احساس او پی برد خیلی ارام بود و اگر بهترین خبرهای دنیا را به او میدادی فقط به لبخندی اکتفا میکرد شاید میترسید از خنده یا اخم ردی در صورتش بماند و الحق که صورت زیبا و پوستی صاف و بدون چین و چروک داشت که سنش را نشان نمیداد . یک لحظه در ذهنم گذشت که خیلی دلم میخواست بدانم هنگامی که سیاوش این خبر مهم را به زندایی داده واکنش او چگونه بوده است. با لبخند گفتم:
-جدی ؟چقدر خوب ! تبریک میگم زندایی
و همانطور که حدس میزدم زندایی با لبخند کمرنگی گفت :
-متشکرم
و به همین یک کلمه اکتفا کرد .... گاه از سرم می گذشت سودابه با چشمانش بیشتر از لبهایش حرف میزند وبا خود میگفتم بیچاره دایی حمید زندگی با همچین زنی حتماً خسته کننده است .برای اینکه از فکر کردن به زن دایی و غصه خوردن برای دایی خلاص شوم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا به خاله سیمین که میدانستم خیلی خسته شده کمک کنم . وقتی به آشپزخانه رفتم او را دیدم که روی صندلی آشپزخانه نشسته و در حال پوست کندن سیب زمینی است. چاقو را از دستش گرفتم و بوسه ای به موهای خوشرنگش زدم و گفتم :
-خاله جون بسه شما دیگه خسته شدی به اتاق برید من و مهناز بقیه کارها رو انجام میدیم
سپس نگاهی به دوروبرم انداختم و دیدم همه چیز مرتب است و ادامه دادم .
-هر چند دیگر کاری نمانده است .
خاله در حالی که از پیشنهادم خوشحال شده بود از جایش بلند شد و گفت :
-باشه عزیزم ، پس درست کردن سالاد با شما
در این میان مهناز وارد آشپزخانه شد و گفت :
-با کمال میل
وقتی خاله خاله به پذیرایی فت و من ومهناز تنها شدیم به شوخی گفتم :
-خوب من آماده شنیدن خبرهای تو هستم چه خبر؟
مهناز لبخندی زد و گفت :
-خلاصه خبرها را که شنیدی
-منتظر مشروح آن هستم
در حالی که میخندید گفت :
-شنیدی که سیاوش میخواد بره کانادا
سر تکان دادم و گفتم :
-بله شنیدم حالا دیگر سیاوش را نمیشود با یک من عسل خورد ، با ان زندایی عنق و از خود راضی
مهناز لبش را به دندان گرفت و گفت :
-هیس . خوب نیست پشت سر او اینطور بد گویی کنی . زندایی اینطور هم که فکر میکنی نیست فقط نمیتواند احساساتش را مثل ما بروز دهد اینکه بد نیست .
با خنده گفتم :
-اوه ببخشید پشت سر مامان جون سیاوش خان بد گفتم ،هیچ نمیدانستم وکیل سخیری گرفته
سپس شکلکی در آوردم و گفتم :
-پسره مجنون مغرور ... کانادا
-من دیونه همین غرورشم
به مهناز حق دادم ، از سیاوش بدم نمی آمد اما نمیدانم چرا جلوی مهناز جور دیگری حرف میزدم . با قیافه ای میخواستم نشان دهم مخالف او هستم گفتم:
-بله دیگه وقتی اینطوری فکر می کنی باید هم بعضی ها خودشونو بگیرند
-حالا چیه؟ مثل اینکه خیلی از رفتن سیاوش ناراحتی
با بی تنفاوتی سر تکان دادم و گفتم :
-مه من احساسی به سیاوش ندارم فقط خوش به حالش مرا بگو که میهمانی رفتن و یا هر کاری را به درس خواندن ترجیخ میدهم
مهناز خنده نمکینی کرد و گفت:
-حالا زیاد خودت رو سرزنش نکن
و برای اینکه مرا از عذاب وجدان خلاص کمند گفت :
-راستی خبر داری هفته دیگر عروسی ساراست؟
با حیرت گفتم:
-همین پنجشنبه
-این پنجشنبه که جهیزیه میبرند جمعه هفته آینده
با خوشحالی گفتم:
-چه خوب فکر نمیکردم به این زودی ها عروسی داشته باشیم . مهناز برای لباس چی کار کردی؟
-پارچه قشنگی خریدم و آن را به خیاط دادم بزودی آماده میشود .
-چه مدلی دوختی؟
باور کن خودم هم نمیدانم آماده شد آن را میبینی تو چی کار کردی؟
-تا حالا هیچ کار ، ولی شاید لباس اماده بخرم چون دیگر وقتی نمانده مهناز تو نمیخواهی عروسی دوم فامیل را راه بیندازی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-منظورت چیست؟
با میذیگری گفتم:
-تمام جوانهای فامیل منتظر هستند . گوشه چشمی نشون بدی سیاوش ، پسر همسایتون جواد ، برادر زن دایی سودابه و آقا مهدی ...
در گفتن نام علی تردید داشتم ولی نام او را هم در فهرست آوردم تا برای مهناز شبه ای ایجاد نشود
مهناز مغز کاهویی را به طرفم پرت کرد و با اغتراض گفت :
-تند نرو ، جوری حرف میزنی انگاری که همه پشت در خانه امان صف بسته اند تازه حالا که جنابعالی برای سیاوش در نظر گرفته شدی
از حرفش ناراحت شدم و به تندی گفتم :
-مهناز !؟
او سرش را به طرفی خم کرد و با خنده گفت :
-اخ ببخشید یادم نبود که از سیاوش خوشت نمی اید
سپس ساکت شد و در حالی که گوجه فرنگی ها را حلقه می کرد به فکر فرو رفت .
به چهره اش نگاه کردم و با خودم گفتم :
-مهناز راستی زیباست ، با ان صورت خوش ترکیب و پوست گندمی ، چشم و ابروی مشکی و بینی خوش فرم و لبهای قشنگ .... به راستی مطلوب هر مردی است تازه این ظاهر قضیه است .او در باطن هم مثل فرشته ها می مانست . پاک و نجیب و متین ... و این متانت بیشتر از هر چیزی او را خواستنی کرده بود ، برخلاف من که شلوغی و شیطنت در خونم عجین بود . خیلی اوقات به وقار و سنگینی او غبطه میخوردم و هر کاری می کردم نمیتوانستم مثل او متین و خوددار باشم . مهناز و من نه تنها از نظر اخلاق بلکه از نظر ظاهری درست برعکس هم بودیم . من پوست سفید و چشمان میشی ام را از پدر به ارث برده بودم و او صورت گندمی و چشمان سیاه را از فامیل مادر گرفته بود . مهناز هفت ماه از من بزرگتر بود ولی از نظر قد و اندام شبیه هم بودیم . با اینکه خاله پروین به نسبت از ما دور بود و ما نمیتوانستیم زود به زود همدیگر را ببینیم ولی هر وقت فرصتی پیش می آمد و ما همدیگر را میدیدیم مثل دو قطب آهنربا به هم میچسبیدیم و جدا کردنمان به آسانی نبود . حتی وقتی شب پیش یکدیگر میخوابیدیم آنقدر پچ پچ میکردیم که یا صدای مادر در می آمد یا صدای خاله پروین
با صدای مهناز از افکار شیرینم جدا شدم و به او نگاه کردم که با لحن معصومانه ای گفت .
-سپیده به نظر تو سیاوش ...
و از ادامه حرفش پشیمان شد . ولی من متوجه شدم چه میخواست بگوید . پس با لبخند گفتم :
-باید از خدا بخواهد و حتی در خواب ببیند عروسکی مثل تو را دوست دارد ، ولی راستش را بخواهی مهناز خیلی از سرش زیادی هستی ...
مهناز بدون توجه به تعریف من با لحن معصومی گفت :
-اگر برود کانادا ... ممکن است ما را فراموش کند و مثل سهراب آنجا ماندگار شود و همانجا ازدواج کند
از طرز صحبتش دلم گرفت ولی با لبخند گفتم:
-مرا شاید ولی چشمهای قشنگ و سیاه تو را هیچ کس نمیتواند فراموش کند .
مهناز به راستی زیبا بود . سپس ادامه دادم .
-گوش کن دلبر ، خودت خوب میدانی که عشق یکطرفه نباید باشه . بگذار او به تو ابراز علاقه کند تو نشون نده که دوستش داری . مردها را که می شناسی تا بفهمند یکی دوستشان دارد خودشان را میگیرند ، وای به حال این یکی که همینجوری هم افاده داره .
و شکلکی در اوردم. از شکلکی که در آوردم مهناز با صدای بلند خندید و از حالت حزن بیرون آمد و گفت :
-راستی یه خبر مهم و جدید
نشان دادم که خیلی مشتاق شنیدن هستم و او ادامه داد .
-مامان میگفت چند وقت دیگر برای دایی سعید باید دست بالا کنیم ..
با خوشحالی گفتم :
-جدی؟ چه کسی را در نظر دارند؟
-این یکی را دیگر نمیدانم ولی مثل اینکه موضوع جدیّه...
دستهایم را به هم کوبیدم و با خوشحالی گفتم:
-چقدر خوب است . پس از چند سال حالا تند تند پشت سر هم عروسی داریم .
کار ما دیگر تمام شده بود . مهناز رفت تا ظروفشام را اماده کند . من نیز با پوست خیارها بازی میکردم و به علی فکر میکردم و به حالگیری که از او کرده بودم . با خودم گفتم : ایا داستان من و او مثل حکایت سیاوش و مهناز است؟ می دانستم مهناز به سیاوش علاقه زیادی دارد . ولی هیچکس حتی مهناز هم نمیدانست که من علی را دوست دارم . سیاوش قرار بود به خواستگاری من بیاید . در حالی که من فقط علی را میخواستم . نمیدانم شاید علی مهناز را میخواست چون خیلی با او جور بود . از فکر این مسئله گنگ و پیچیده احساس سرگیجه کردم و دردی در سرم احساس کردم. ناخودآگاه آهی کشیدم که باعث شد مهناز به طرفم برگردد و بپرسد :
-برای چی آه میکشی؟
برای منحرف کردن ذهنش گفتم :
-فکرم پیش امتحان فردا بود . کاش معلم به مدرسه نیاد فردا .
مهناز با خنده گفت :
-ای تنبل خانم
و برای اوردن چیزی از آشپزخانه خارج شد . بعضی از خالتهای مهناز شبیه علی بود حتی موقعی که به من میگفت تنبل درست مثل علی آن را بیان می کرد . مهناز و علی خیلی شبیه هم بودند . همیشه فکر میکردم چرا این دو خواهر و برادر نشدند، در عوض میلاد برادر مهناز هیچ شباهتی به او نداشت . البته فکر میکنم به پدرش رفته بود . هر چند که من چهر پدر مهناز را به خاطر نمی آورم، چون وقتی مهناز و میلاد هر دو خیلی کوچک بودند پدر آنها فت کرده بود و پس از آن خاله پروین قید ازدواج مجدد را میزند و بچه هایش را بزرگ میکند .
sorna
03-16-2012, 11:06 AM
از صدای زنگ فهمیدم عده ای آمدند اما از جایم تکان نخوردم گوشهایم را تیز کردم تا بفهمم چه کسانی هستند . از صدای خنده سارا فهمیدم او و محسن هستند که از خرید بر گشته اند. برای دیدن سارا جلو رفتم و پس از کلی صحبت و شلوغ کردن خاله ما را به اشپزخانه برگرداند تا کم کم سفره را آماده کنیم و کمتر سر و صدا کنیم . در همین موقع باز صدای زنگدر بلند شد اما این بار خاله نگذاشت ما از آشپزخانه خارج شویم تا بزرگترها بدون سر و صدای ما با هم احوالپرسی کنند . دایی حمید و سیاوش بودند که از راه رسیدند . من و سارا و مهناز از اینکه نقش بچه های خوب را بازی می کردیم خیلی لذت می بردیم . پس از مدتی خاله سیمین به آپشزخانه آمد و با لبخند گفت :
-خوب حالا برید و مثل بچه های خوب و با ادب به دایی جون سلام کنید .
هر سه از خنده ریسه رفتیم . سپس ردیف شدیم و به اتاق پذیرایی رفتیم و یکی یکی با دایی دست دادیم . من آخرین نفر بودم که دایی را بوسیدم . مهناز و سارا با سیاوش دست دادند ولی من برای فرار از دست دادن با او همانجا بغل دایی روی مبل نشستم. سارا و مهناز در مورد گرفتن بورسیه کانادا به سیاوش تبریک گفتند . من نیز با اینکه متوجه شدم ولی با صحبت با دایی خواستم رد گم کنم و او را ندیده بگیرم . دایی حمید با لبخند جذابش من را غافلگیر کرد و گفت :
-سپیده به سیاوش تبریک نمیگی؟
به ظاهر نشان دادم که تازه موضوع را به یاد آورده ام و گفتم :
-آه ببخشید خواسم نبود .
بلند شدم و از همانجا در حالی که پشت دایی حمید سنگر گرفته بودم گفتم:
-راستی به خاطر موفقیتتان تبریک عرض میکنم.
با کمال تعجب دیدم که ساوش دستش را جلو اورد و گفت :
-متشکرم .
دیگر جای فرار نبود و چند جفت چشم حرکاتم را نگاه میکردند . با تظاهر به خونسردی دستم را جلو بردم و در حالی که دست میدادم گفتم:
-خیلی خوشحالی؟
فشاری به دستم داد و آروم گفت :
-نه به اندازه الان
لبخند کمرنگی روی چهره اش بودکه شباهتش را به زندایی سودابه نشان میداد . احساس کردم کمی سرخ شدم . آرام لبم را گزیدم و دستم را بیرون کشیدم . جرائت نگاه کردن به بقیه را نداشتم . دانستم که الان در باره یما چه فکرهایی که نمیکنند .خدا را شکر کردم که علی اینجا نبود تا این صحنه را ببیند . دایی سعید فرشته نجاتم شد و گفت :
-سپیده حالا که ایستاده ای خواهش میکنم کیف مرا بده .
مطمئن بودم دایی با این کار خواست تا مرا از سرگردانی نجات دهد . ئقتی کیفش را به دستش دادم چشمکی زد و من هم پاسخ او را با لبخند کوچکی دادم . صحبت ها گرم بود و من سر جایک که پهلوی دایی بود نشستم و نظاره گر شدم .مهناز روی صندلی بین مادربزرگ و مادر نشسته بود که تقریباً روبروی سیاوش می شد . من با فاصله ای که از او داشتم میدان دید خوبی داشتم .مهناز با متانت حرف بقیه را گوش می کرد و گاه نگاهش روی چهره سیاوش خیره می ماند . زن دایی با ان چهره بی تفاوتش مثل قاب عکسی زیبا روی مبل یک نفره کنار سیاوش نشسته بود و فقط چشم هایش را به سمت مخاطبین می چرخاند ، بدون اینکه اظهار نظری بکند . سارا و محسن هم پیش هم نشسته بودند و گاه دزدکی به هم لبخند میزدند . جمع گرمی بود . خانواده مادر من بر خاف خانواده پدرم ، خانواده ای پر جمعیت و گرمی را تشکیل می داد . پدرم تنها فرزند هانواده بود و بهترین مهمانی برای من زمانی بود که این سه خواهر و دو برادر دور هم جمع میشدند . دایی حمسد فرزند ارشد خانواده داررای دو پسر به نام های سهراب و سیاوش بود . سهراب مقیم امریکا بود ودارای همسر و یک دختر سه ساله بود . خاله سیمین دومین فرزند مادربزرگ بود که او نیز دو فرزند به نام علی و سارا داشت و پس از او خاله پروین بود که مادر مهناز و میلاد بود .میلاد در آن وقت تازه به سربازی رفته بود و در ماکو خدمت می کرد . و بعد مامان شیرین من بود که فقط یک دختر داشت و آن هم من بودم و بعد دایی سعید که اخرین فرزتد مادربزرگ بود که او نیز مجرد بود و با ماردبزرگ زندگی می کرد . وقتی صدای زنگ بلند شد خاله سیمین در را باز کرد و پس از چند لحظه پدرم وارد شد . با خوشحالی به گردنش آویزان شدم و خودم را برایش لوس کردم پدر نیز با مهربانی صورتم را بوسید و حالم را پرسید وسپس به طرف میهمانان رفت . من نیز برای کمک به خاله سیمین با سرخوشی و لی لی کنان به آشپزخانه رفتم .مهناز پشت سرم به اشپزخانه آمد و گفت:
-سپیده بعضی اوقات خیلی بچه می شوی . این جفتک پرونی ها چیه؟ همه با لبخند نگاهت می کردند بخصوص زندایی و آن هم با تعجب . در ضمن سیاوش و دایی سعید هم به هم نگاه کردند و لبخند زدند . دیونه بی خود نیست که دایی سعید همیشه میگوید سپیده مثل بچگی هایش میماند
حالم خیلی گرفته شد . دیگر تعریف و تبلیغ مهناز هم اثری نداشت در فکر خودم را سرزنش می کردم که چرا اینقدر بچه گانه رفتار میکنم . ولی هر چقدر که سعی میکردم سنگین تر باشم باز فراموش میکردم . البته مهناز در ناراحتی ام بی تاثیر نبود . به مهناز گفتم:
-کجا من جفتک پرونی کردم؟ فقط عیب من اینست که نمیتوانم خوشحالی ام را بروز ندهم
و با قهر سرم را برگرداندم
مهناز ه طرفم اومد و مرا بوسید و گفت :
-ناراحت نشو منظوری نداشتم
با اینکه به او خندیدم ولی قبول داشتم حق با اوست . راستی که بعضی اوقات فراموش می کردم هجدا سال دارم و باید مثل یک خانم رفتار کنم . پشت میز آشپزخانه نشسته بودم که خاله سیمین به اشپزخانه آمد و گفت:
-خوب کم کم باید وسایل شام را آماده کنیم .نمیدانم چرا علی دیر کرده لااقل باید میگفت کجا میرود.
احساس کردم خاله خیلی نگران است. راستش خودم هم احساس نگرانی میکردم و در این بین خودم را مقصر میدانستم . با صدای زنگ خاله از بهت در امد و برای باز کردن در به هال رف . دعا کردم این بار علی باشد . مهناز گفت :
-به نظرت کجا رفته؟
من جریان آمدنم را تنعریف کردم و گفتم:
-شاید آنقدر حالش گرفته شده که رفته خودش را گم وگور کند
مهناز خندید و گفت :
-باید امیدوار باشیم که مبادا خودکشی نکند
هر دو با هم خندیدیم .خاله با همان چهره نگران وارد آشپزخانه شد و گفت :
-علی نبود ولی پدرش آمده بهتر است سفره را پهن کنیم . کم کم دلشوره گرفتم
هنوز سفره را پهن نکرده بودیم که باز صدای زنگ بلند شد و اینبار خوشبختانه خودش بود . خاله نفس راحتی کشید و گفت:
-خدا را شکر که او هم اومد .
وقتی وارد اتاق شدم به چهره اش نگاه کردم . اثری از ناراحتی در چهره اش نبود . با خودم گفتم همان علی عنق توی ماشین است؟ با خنده به همه سلام کرد و تک تک حالا همه را پرسید و حتی به من نگاه کرد و پرسید؟
-شما چطوری؟
-خوبم متشکرم .
ولی در نگاهش حالتی بود که بی اعتنایی را میشد از آن حس کرد . متوجه شدم موضع جدید او بی اعتنایی است و از تصور اعلان جنگ و بی محلی خندیدم البته به افکارم . ولی همین خنده لعنتی باعث کنجکاوی بعضی از حاضران شد . شام در محیطی گرم و صمیمانه صرف شد . در طول صرف شام چند بار به علی نگاه مردم و او حتی یکبار هم به طرف من نگاه نکرد . در همین موقع چشمم به سیاوش افتاد که با لبخند مواظب من بود .نگاهم را دزدیم و ولی احساس بدی داشتم . فکر می کردم افکارم را خوانده بود . نتا آخر شام سعی کردم به کسی نگاه نکنم . غذا از گلویم پایین نمیرفت . صدای خاله را شنیدم که خطاب به من گفت :
-عزیزم این غذا رو دوست نداری؟
متوجه شدم که با غذایم بازی می کنم . مادر با تعجب به من نگاه کرد و من در حالی که هول شده بود گفتم :
-چرا خیلی خوشمزه است .
پس از شام مادر و خاله پروین و زندایی و خاله سیمین به اتاق سارا رفتند تا کارهای ناتمام را انجام دهند . مردها نیز برای صحبت و تماشای تلوزیون به پذیرایی رفتند . من و مهناز و سارا هم سفره را جمع کردیم . من و مهناز به اصرار سارا را به اتاقش فرستادیم و دو نفری ظرفها را شستیم و آشپزخانه را تمیز کردیم . مهناز برای همه چای ریخت و من به اتاق پذیرایی رفتم و پیش پدرم نشستم . تلویزیون مسابقه فوتبال دو تیم مطرح خارجی را به طور زنده پخش می کد و تمام مردها حواسشان به تلوزیون بود .به پدر نگاه کردم مانند نوجوانی با هیجان به فوتبال نگاه می کرد . به اوخیره شدم به این مرد زیبا نازنین که بیست و چهار سال پیش با عشقی پر شور به مادر زندگی مشترک خود را با او آغاز کرده بود . تمام تلاشش را برای خوشبختی او و تنها ثمره عشقشان که من بودم میکرد . پدر خود تک فرزند خانواده اش بود و خیلی دوست داشت خانواده شلوغی داشته باشد ولی به دلیل ناراحتی قلبی مادر که پزشکان او را از زایمان مجدد منع نموده بودند ف از آرزوی دیدیخود چشم پوشی کرده بود . پدر وابستگی زیادی به خانواده مادری من داشت و پیش از ازدواج از دوستان دایی حمیدم بود . زمانی که با هم به دانشگاه میرفتند بر اثر رفت و آمد با دایی حمید بین او و مادرم عشقی به وجود آمده و این عشق عاقبت به ازدواج منتهی میشود من نیز نه تنها مانند پدر تنها فرزند خانواهده بودم بلکه خیلی از خصوصیات چهره اش را هم به ارث برده بودم . از نگاه خیره ی من پدر متوجه ام شد و پرسید :
-چی شده عزیزم تو چه فکری؟
مثل گربه ای زیر دست او خزیدم و خودم را برایش لوس کردم و گفتم:
-خیلی دوستتون دارم
پدر از اظهار محبت بی ربط من لبخندی زد و دستش را دور گردنم انداخت و موهایم را بوسه ای نشاند و مهناز به من اشاره کرد که بیرون برویم . پدر را بوسیدم و از جا بلند شدم و به دنبال او بیرون رفتم .
اتاق سارا پر از اسباب و اثاثیه بود . نگاه کردم و دیدم هر کس کاری انجام میدهد .مادر هم کادوی خانواده داماد را بسته بندی می کرد . حوصله شلوغی را نداشتم . دلم میخواست جای خلوتی گیر بیاورم تا بتوانم با مهناز صحبت کنم .مهناز به کمک سارا رفته بود و در بسته بندی اسباب و اثاثیه به او کمک می کرد . وقتی مادر مرا جلوی در اتاق دید گفت :
-عزیزم چرا اونجا وایسادی؟
-اومدم از خاله اجازه بگیرم تا به اتاقش برم و کمی درس بخونم
خاله نگاه مهربانی به من کرد و گفت :
-سپیده جان اتاق ما هم دست کمی از اینجا ندارد بهتر است به اتاق علی بروی . آنجا خلوت است و برای درس خواندن مناسب است .
و بعد رو به مهناز گفت :
-مهناز جان شما هم بهتر است به سپیده کمک کنی
و من از خوشحالی از اینکه یک جای دنج را گیر اوردم سریع رفتم و کتابم رت برداشتم .
مهناز به خاله سیمین گفت :
-خاله جون شما به علی بگویید ما با اجازه شما به اتاقش رفتیم .
خاله خندید و گفت :
-باشه عزیزم من به او میگویم
من و مهناز به اتفاق به اتاق علی رفتیم .موقعیتن اتاق علی جوری بود که در آرامترین قسمت خانه قرار داشت و زیبایی آن را با پنجره ای که به باغچه زیبای خانه باز میشد تکمیل میکرد .به طرف پنجره رفتم و از آنجا حیاط را نگاه کردم . باز هم چشمم به تاب داخل حیاط افتاد و خاطراتی از زمان کودکی برایم زنده شد . مهنازصدایم کرد ، دلم نمیخواست چشم از پنجره بردارم و همانطور پاسخش رو دادم و مهناز بار دیگر صدایم کرد . با سستی به طرف او برگشتم .تازه متوجه ترکیب اتاف شدم . به اطراف نظر انداختم و خیلی وقت بود که به این اتاق نیامده بودم اتاق ساده ای بود تمام اثاثیه آن یک تخت و یک میز تحریر و کتابخانه ای بود که داخل آن پر بود از کتاب . رنگ اتاق سفید بود و با سایر اتاقهای منزل خاله که همه به رنگ سبز سدری بود فرق داشت . به طرف میز تحریر رفتم .روی ان نقشه جغرافیا ی جهان و یک کره جغرافیایی به همراه چند کتاب قطور و تعداد زیادی وزپرقه کپی بود . به کتابها نگاه کردم با خودم گفتم: یعنی علی همه این کتابها را میخواند؟ مهناز با یک خیز روی تخت نشست و مرا از حالت بهت بیرون آورد . در حالی که از جا خوردن من میخندید گفت :
-سپیده چه شده؟ تو امشب تو حال خودت نیستی؟ یک طوری شدی گاهی مات میزنی، گاهی جفتک میپرونی خبری شده که من از ان اطلاعی ندارم؟
از حرفش خنده ام گرفت و دستم را زیر چانه ام گذاشتم و با حالت متفکری گفتم :
-خیر خبری نشده فقط داشتم فکر میکردم از چه راهی میشود تو را به سیاوش قالب کرد
ک.سن کوچکی را که روی تخت بود برداشت و به سمتم پرت کرد که آن را توی هوا گرفتم و خندیدم . مهناز به کتابخانه اشاره کرد و گفت :
-ببین علی چقدر کتاب دارد . به نظر تو همه آنها را خوانده؟
نگاهی به کتابها کردم و با شیطنت گفتم :
-معلوم نیست . شاید دکور باشد
مهناز با صدای بلندی خندید و من او را نگاه کردم که مانند گلی شکفته به نظر میرسید . با سرخوشی میخندید و من سر به سرش میگذاشتم راستی که از بودن با او لذت میبردم حوصله درس خواندن نداشتم و برای اینکه وقت بگزرانیم رفتم جلوی کتابخانه و به عنوان انها نگاهی انداختم . اکثر کتابها علمی و اقتصادی و بعضی به زبانهای آلمانی و انگلیسی بود . حتی محض نمونه یک کتاب رمان ندیدم .رو کردم به مهناز و گفتم :
-هیچ کدام از این کتابها به در ما نمیخورد
در همین لحظه در اتاق باز شد و علی به داخل آمد .من و مهناز از ترس از جا پریدیم . خود علی هم با دیدن ما جا خورد و یک قدم به عقب برداشت و بیدرنگ گفت :
-معذرت میخوام خبر نداشتم که شما توی این اتاق هستید
مهناز گفت :
-خاله جون بهت نگفت؟ ما اجازه گرفتیم .
علی با لبخند گفت :
-من که چیزی نگفتم خانم . اتاق من قابل شما را ندارد.
کاملاً مشخص بود که مورد مخاطب او فقط مهناز است و مرا نادیه گرفته است. مهناز با شیرینی خندید . از کار علی خیلی حرصم گرفته بود . رو کردم به کتابخانه وخودم را سرگرم خواندن فهرست کتابها کردم .احساس میکردم آنجا زیادی هستم . برای آرام کردن دلم به خودم تلقین کردم که باید خونسرد باشم و به هیچ چیز اهمیت ندهم . مهناز با لحن قشنگی گفت :
-علی؟
او هم با همان لحن گفت :
-جانم؟
من چشمهایم را بستم تا از خشم منفجر نشوم
مهناز پرسید .
-کتاب رمان یا چیزی مثل اون نداری بدی ما بخونیم؟
علی با صدایی که خنده در ان موج میزد گفت :
-رمان که ندارم اما یک کتاب روانشناسی دارم که اصول صحیح اخلاق را می آموزد که البته فقط به درد بعضی ها میخورد .
sorna
03-16-2012, 11:06 AM
مهناز خندید و با نگاه خشمگینی با طرف علی برگشتم و دیدم که با انگشت به طرف من اشاره میکند . از خنده مهناز ناراحت شدم ولی نه انقدر که از منایه علی رنجیدم . میدانستم میخواهد جریان بعدازظهر را تلافی کند . ولی من جلوی کسی او را اذیت نکرده بود و او نیز حق نداشت حتی جلوی مهناز به من توهین کند و مرا بداخلاق و روانی خطاب کند . نگاهم را از او گرفتم و برای اینکه بیشتر تحقیر نشوم خواستم از اتاق خارج شوم که علی با یک قدم جلوی در ایستاد و راهم را سد کرد و دستش را جلوی در گرفت و گفت :
-شوخی کردم .ناراخت نشو گاهی لازم است با هر کس رفتاری مثل خودش داشته باشی .
دستگیره در را گرفتم و محکم آن را کشیدم . وقتی بیرون میرفتم دلم میخواست در رو جوری ببندم که اتاق روی سر علی خراب شود . اما ملاحظه مهمان بودنم را کردم . بغض عجیبی گلویم را میفشرد . از علی متنفر شده بودم . البته مهناز تقصیری نداشت . ولی خنده او برایم گران تمام شده بود .به سختی و با کشیدن چند نفس عمیق سعی کردم بغضم را فرو دهم . از آمدن به آن میهماتی پشیمان شده بودم و احساس می کردم دیگر نمیتوانم انجا بمانم . آنقدر صبر کردم تا اعصاب تحریک شده ام آرام شود و بعد با خونسردی به طرف اتاق پذیرایی رفتم .مستقیم پیش پدر رفتم و پهلوی اونشستم . همه آنجا جمع بودند و فوتبال هم تمام شده بود چون تلویزیون خاموش بود . بحث در مورد چگونگی بر پا کردن مراسم و دعوت کردن مهمانان بود ولی من حوصله شندین آن حرفها را نداشتم . از علی و مهناز هم خبری نبود و این شدت آتش درون وجودم را بیشتر میکرد . احساس کردم خیلی گرمم شده . دستم را به طرف صورتم بردم .صورتم داغ بود و میدانستم رنگم سرخ شده است .چشمم به دایی سعید افتاد . او متوجه بود با اشاره پرسید:
-چی شده؟
سرم را تکان دادم و گفتم :
-هیچی
به زور لبخندی زدم و در فرصت مناسبی به پدر گفتم :
-پدر نمیرویم؟
به جا پدر آقای رفیعی با خنده گفت :
-چه خبره دخترم؟ تازه فرصت کردیم دور هم بنشینیم و صحبت کنیم
-اخه من فردا امتحان دارم
دایی حمید با خنده گفت :
-عزیزم اینکه مشکلی نیست . اگر هم در درست اشکال داری ماشالله این همه آدم باسواد. میتونی بگویی یکی کمکت کنه
-مرسی دایی جون . ولی درسم حفظ کردنیه . باید خودم بخودنم .
سیاوش با هوشیاری مرا در تنگنا قرار داد و پرسید:
-این چه درسی است که حفظ کردنیه؟
با بی خوصلگی گفتم :
-شیمی
سیاوش به دایی سعید نگاه کرد و بعد خندید و گفت :
-سپیده شیمی را هم حفظ میکنی؟ شیمی یک سری فرمول و آزمایش است که باید یاد بگیری.
رصی که از علی داشتم سر سیاوش خالی کردم وبا غیظ گفتم:
-خوب شد گفتی وگرنه نمیدانستم شیمی چیست .وقتی که خودت شیمی میخواندی هم همین عقیده رو داشتی؟
سیاوش از لحن تند من جا خورد . نگاهم به طرف مادر کشیده شد .اخمی ظریف کرد و گوشه لبش را به دندان گرفت .سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم .حتی از قصد معذرت نخواستم . دایی مسیر صحبت را به درس و مدرسه خودش کشید و به خاطراتی را که با پدر داشت اشاره کرد . اگر هر موقع دیگر بود با علاقه به صحبتهایشان گوش میکردم ولی در آن لحظه فقط دلم میخواست از آنجا بیرون بروم . هوای اتاق برایم سنگین بود . خاله سیمین با صدای بلند گفت :
-علی جان رفتی کاغذ و قلم بیاری ؟ پس چی شد مادر آفا محسن دیرشان میشود .
پس از چند لحظه علی و مهناز خنده کنان وگپ زنان وارد اتاق پذیرایی شدند . علی کاغد را به محسن داد و کنار او نشست . مهنازهم به طرف من آمد و پهلویم نشست . اما من توجهی به او نکردم و باز دست پدر را فشردم . این بار پدر بلند شد و گفت :
-با اجازه ما از محضرتان مرخص میشویم .
مادر نیز نشان داد که برای رفتن آماده است .
خاله پروین دست مادر را گرفت و گفت :
-شیرین حالا که خیلی زود است؟
-پروین جان سپیده فردا امتحان دارد و فکر میکنم نتوانسته چیز بخواند . بهتر است برویم تا لااقل یکی دو ساعت مطالعه کند .
من به طرف جا رختی رفتم و مانتو و روسریم را برداشتم و به طرف مادربزرگ رفتم و او را بوسیدم .خاله پروین و سارا را هم بوسیدم . خاله سیمین تازه چای اورده بود .همونطور که سینی دستش بود او را هم بوسیدم و به طرف در رفتمومنتظر پدر و مادر ایستادم . پدر و ماد رنیز یک به یک با اعضای فامیل دست میدادند و سر فرصت از آنها خداحافظی میکردند . مادر به سارا که رسید او را بوسید و گفت :
-ان شالله خوشبخت شوی
پدر رو به خاله سیمین کرد و گفت :
-راستی زحمت کشیدید، از پذیراییتان ممنون . انشالله عروسی علی آقا .
نگاهم به علی افتاد که دیدم به من خیره شده . با اخم چشم از او برگرفتم و به طرف دیری نگاه کردم .سیاوش را دیدم که با لبخندی موذیانه متوجهم بود . باز نگاهم را دزدیم و ناخودآگاه لبم را به دندان گرفتم . بدبختی این کار برایم عادت شده بود . هر وقت از چیزی ناراحت یا هیجان زده میشدم لبم را به دندان میگرفتم و همیشه همین کار باعث لو رفتنم میشد . خیلی سعی کردم که این عادت را از سرم بندازم ولی چون عادت ناخودآگاهی بود در ترک آن موفق نمیشدم .مهناز به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و صرتم را بوسید و آهسته در گوشم گفت :
-سپیده اگر از دست من تاراحتی معذرت میخوام
وقتی به چشماش نگاه کردم دلم نیامد با نارحتی از او جدا شوم در حالی که میبوسیدمش آهسته گفتم:
-بخشیدمت
و لبخدی به رویش زدم که بفهمد از اوناراحت نیستم .
وقتی سوار ماشین پدر شدم . سرم را روی تکیه گاه صندلی گذاشتم و تمام اتفاقات صبح تا آن وقت را مرور کردم.مادر به عقب برگشت و گفت :
-سپیده چرا امشب اینقدر بی حوصله بودی؟
با ارامی گفتم:
-چیزی نیست . فقط احساس میکنم کمی سردرد دارم
وقتی به منزل رسیدم باز نتوانستم درس بخوانم چون به راستی سردرد داشتم . مادر با مسکنی مرا روانه رختخواب کرد
sorna
03-16-2012, 11:07 AM
صبح زود با تکانهای آرام مادر بیدار شدم ، فرصت زیادی تا هنگام رفتن به مدرسه وجود داشت . کتابم را باز کردم و شروع به خواندن کردم ، سر ساعت هر روز به دبیرستان رفتم . وقتی به حیاط وارد شدم به محل قرار همیشگی امان رفتم . میترا هنوز نیامده بود . روی پله های سکوی جلوی صف نشستم و شروع کردم به درس خواندن . با صدای سلام میترا سر بلند کردم و پاسخش رو دادم . همدیگر را بوسیدیم
میترا با لحن شوخی گفت :
-درسخون شدی؟
با ناراحتی گفتم :
-نه دیشب که فرصتی برای خوندن نداشتم و رفته بودم مهمانی . فقط صبح کمی خواندم ، باور کن چیزی هم از آن سر در نیاوردم.
زنگ دوم ارزو می کردم دبیر نداشته باشیم .و یا اگر هم آماده است امتحان نگیرد و بر خلاف ارزوهای من هم دبیر داشتیم هم امتحان گرفت . وقتی دبیر ورقه را پخش کرد و سوالها را دیدم متوجه شدم چیز زیادی بلند نیستم . فقط چند فرمول دست و پا شکسته که بعضی از ماد آن را هم حذف کرده بودم و جند توضیح که بیشترش از خودم بود . با هر جان کندنی بود ورقه را سیاه کردم تا لااقل دبیر کیلویی نمره بدهد .
زنگ تفریح میترا از روی کتاب پاسخ های صحیح را پیدا میکرد که کتاب رو بستم و گفتم :
-خواهش میکنم بس کن بهتر است خانه اینکار را انجام بدهی.
میترا کتاب را روی زانویش گذاشت و گفت:
-راستی به تو نگفتم ، از اینکه دیروز با ما نیومدی امیر خیلی ناراحت شد
با تعجب گفتم :
-مگر قرار بود من با شما جایی بیام؟
-نه منظورم این است که نیومدی برسانیمت خونه .
-ممنون ولی خودت میدانی که ......
و ابروهایم را بالا بردم و خندیدم
-بله به امیر گفتم مامانت سفارش کرده سوار ماشین غریبه ها نشوی
سر تکان دادم و گفتم :
-دیوانه این را نمیگفتی من شوخی کردم
میترا در حالی که چشمانش هم میخندید گفت :
-اتفاقاً امیر گفت به دوستت بگو که ما غریبه نبودیم
ضربه آرومی به بازویش زدم و سرم رو تکون دادم و گفتم :
-واقعاً که
میترا بدون مقدمه پرسید .
-راستی سپیده اگر بیاییم خواستگاری قبول می کنی؟
چشمهایم را تنگ کردم و گفتم:
-برای چه کسی؟ خودت ؟
-حالا
سر تکان دادم و گفتم :
-ای اگر برای خودت باشد شاید قبول کنم
میترا با لحن جدی ای گفت :
-شوخی نکن . برای داداش امیرم
-آه جدی؟ کی تشریف می آورید ؟؟
میترا که از لحن شوخ من رنجیده بود گفت :
-آدم باش . ببین چی میگم . دیروز امیر اومده بود تو را ببینه
کمی جدی شدم اما در واقع هنوز داشتم سر به سرش می گذاشتم
اول این که آدم خودتی . دوم اینکه مگر داداش جنابعالی مرا ندیده بود . حالا خوبست من و تو چند سال است که با هم دوستیم و من از ریز و درشت آبا و احداد تو باخبرم . چطور داداشت این چند وقت مرا ندیده بود؟
میترا که از حرف خودش هم خنده اش گرفته بود گفت :
-منظورم این بود که میخواست کمی با تو حرف بزند
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-آه پس میخواست ببینه مبادا دلکنت زبون داشته باشم ... میخواستی بگی مثل بلبل چه چه میزنم ... در ضمن میترا خانم تو نمیدانی که با این حرفها من درسخوان و سر به زیر از را به در میکنی؟ لا اقل میگذاشتی سه چهار ماه دیگر که درسم تمام می شد هواییم میکردی....
میترا نفس عمیقی کشید . چشمانش رو بست . فهمیدم از من خیلی حرصش گرفته ولی سعی می کرد آرام باشد . بدون اینکه لبخند بزند گفت:
-خوب خوب سخنرانی بس است پاسخت چیست ؟
-باشه . قبول خوب کی بریم محضر ، اگر می شود قرارش را برای بعدازظهر بگذار
میترا که از لودگی من حسابی کفرش گرفته بود با عصبانیت سرم داد کشید :
-مسخره دارم جدی حرف میزنم
این بار نتونستم جلوی خنده ام را بگیرم . در حالی که سعی می کردم خنده ام را کنترل کنم به او که اخم کرده بود نگاه کردم و گفتم :
-لابد اگر بگویم نه با مشت و لگد به جونم میافتی؟
میترا هم خندید و گفت :
-راستی که دیونه ای
زنگ آخر ساعت ورزش بود که مثل اکثر اوقات معلم ورزش نیامده بود و زنگ بی کاری بود . بعضی از بچه ها در حیاط وسطی بازی می کردند و بعضی والیبال و بعضی مثل من و میترا گوشه حیاط به دیوار تکیه داده بودیم و به اصطلاح حمام آفتاب می گرفتیم . باز میتزا بحث ساعت پیش را عنوان کرد و می خواست به هر طریق پاسخ مثبت بگیرد . از بس از محسنات داداشش تعریف کرده بود کلافه ام کرده بود . با لحن شوخی که البته تا حدودی جدی بود گفتم :
-عجب خواستگار سمجی هستی . بابا مگر دختر قحطیست چسبیدی به من ...
با حالت رنجیده ای گفت :
-خیلی دلت بخواد ، پسر با آن آقایی ، تحصیل کرده ، خوش تیپ، پولدار ...
حرفش را قطع کردم و گفتم :
-ببین عزیز من هیچ هم دلم نمیخواد از قدیم یک مثلی هست که میگوید سوسکه به بچه اش می گه قربون دست و پای بلوریتن برم . حالا حکایت جنابعالی است .
میترا با عصبانیت بلند شد و گفت :
-مرا بگو که با دست خودم برادر نازنیم را بدبخت می کنم . دختره پاک دیوانه است .
با حالت قهر بلند شد . دستش رو گرفتم و گفتم :
-خوب باشه قول میدم جدی باشم . هر چه تو بگی . خوب بگو جریان چیست؟
دیدم میترا می خندد با همان خنده گفت :
-خیلی خوب حالا لازم نیست پاسخ بدی ولی در جریان باش میدرم خودش به منزلتان زنگ می زند
و بعد دستم را کشید و گفت :
-بیا بریم بازی
و خودش جلوتر رفت . همانطور که با دست خاک مانتویم را پاک می کردم با خودم گفتم : نه بابا مثل اینکه قضیه جدی است و سعی کردم قیافه امیر را به خاطر بیارم . امیر را چند بار بیشتر ندیده بودم و در همین چند بار متوجه شدم که پسر سنگین و با وقاریست البته از نظر قیافه زیاد جالب نبود و چنگی به دل نمیزد ولی با اینکه زیبا نبود ولی چهره جذابی داشت و پسر بسیار خوش تیپی بود،قد بلند ،چهار شانه و خیلی شیک پوش . تحصیلاتش فوق دیپلم اتو مکانیک بود. اما نمیدانم چرا سر از طلافروشی در اورده بود . یکبار از میترا شنیده بودم که حوالی چهارراه استانبول مغازه طلا فروشی دارد . حدود بیست و هشت سال سن داشت و ماشین پراید سفید رنگی هم زیر پایش بود .
خانواده میترا خانواده ای اصیل و مذهبی بودند . پدرش یکی از معتمدین محل بود و مادرش نیز کلاس قران مسجد محل را اداره میکرد . پیش خودم گفتم : اگر عروس این خانواده شوم باید مثل میترا چادر سر کنم و از تصور چادر سر کردن خودم خنده ام گرفت که همیشه یک گوشه آن بلندتر از گوشه دیگر بود و نوک کلاغی موقع رو گرفتن روی سرم ظاهر میشد . در حالی که به طرف بچه ها می رفتمک به خودم گفتم :خوب چیزی نیست آن موقع یاد می گیرم و بعد ناگهان از تصور اینکه چقدر زود خودم را عروس کرده بودم خجالت کشیدم و به خودم گفتم : سپیده آب نمیبینی وگرنه شناگر ماهری هستی
آن روز موقع تعطیل شدن مدرسه باز پراید سفید رنگ امیر را دیدم که جای دیروزی پارک شده بود میترا دستم را گرفت و گفت :
-بیا بریم
-حالا دیگه اصلاً
میخواهی بگویم امیر برود و با هم به خونه بریم؟
-نه خوب نیست . اگر برادرت میخواست تو پیاده بروی نمی آمد دنبالت
میترا با طعنه گفت :
-نه عزیزم دلش برای خواهرش نسوخته آمده جنابعالی را ببیند
با اخم نگاهش کردم و گفتم :
-لوس نشو
و بعد با او دست دادم و دیگر صبر نکردم و با خداحافظی از او جدا شدم . به محض اینکه چند قدم رفتم باز دلهره دیروز به سراغم آمدت . از این می ترسیدم که آن جوانک علاف دیروزی پیدایش شود و باز مزاحمت ایجاد کند . در دل دعا می کردم امزور اتفاقی نیفتد . سعی می کردم قدمهایم را تندتر کنمتا این خیابان طویل و دراز را زودتر طی کنم . اما از قدیم گفتند از هز چیزی بدت بیاد به سراغت میاد . در مسیر راهم او را دیدم که با یک نفر دیگر ایستاده و صحبت میکند با خودم گفتم: گل بود به سبزه نیز آراسته شد.خوشبخانه هنوز متوجه حضور من نشده بود و من آنقدر تند تند راه میرفتم که هر لحظه امکان داشت پاهایم به هم گره بخورند و با سر به زمین سقوط کنم .وقتی چند قدمی اش رسیدم تازه متوجه من شد و تا به خودش بیاید من از جلویش گذشضتم . وقتی به خیابا خودمان رسیدم نفس عمیقی کشیدم و خوشبختانه به خیر گذشت.
وقتی به خانه رسیدم مادر گفت :
-بعد از ناهار استراحت کن بعدازظهر میریم بیرون تا برای عروسی سارا لباس بخریم .
با خوشحالی گفتم :
-چشم مامان عزیزم
بعد از ظهر برای خرید لباس با پدر به خیابان رفاهی رفتیم . مادر در نخستیم فروشگاه انتخاب خود را کرد و کت و دامنی شیک خرید که خیلی به او می آمد ولی من هر چه گشتم نتوانستم لباس دلخواهم را پیدا کنم . ساعت حدود هشت شب بود که خسته و کوفته به خانه برگشتیم و از اینکه لباس مطابق میلم را پیدا نکرده بودم خیلی دلخور و پکر بودم . مادر وقتی ناراحتی و بی خوصلگی مرا دید به طرفم آمد و مرا در اغوش گرفت و با خنده گفت :
-عزیز دلم ناراحت نباش پنجشنبه که تعطیلی میریم یک لباس خوشگل می خریم و بعد از همان راه به منزل خاله جون میریم .
و بعد مرا بوسید و گفت :
-حالا دیگر اخمهایت را باز کن تا مامان بفهمد که دخترش اونقدرها هم می گویند لوس نیست .
لحن مادر جوری بود که فهمیدم میخواست مطلبی را به من بفهماند و من با سرعت فهمیدم که ممکن است علی چشزی به مادر گفته باشد چون میدانستم رابطه علی با مادر صمیمانه است .
چشمهایم را تنگ کردم و با کنجکاوی گفتم :
-مامان کی گفته که من لوسم ؟
مادر خندید و از پاسخ دادن طفره رفت وقتی اصرار مرا دید خندید و گفت :
-البته علی منظوری نداشت. امروز صبح که تلفنی با او صحبت می کردم حرف تو شد و علی گفت خاله جون چرا این دخترت اینقدر لوسِ نمیشود با او یک کلمه حرف حساب زد .
-هه، حرف حساب، مامان شما چیزی به آن پسر خواهر عنقت نگفتی؟
مامان نیشگونی نرم از صورتم گرفت و با ملایمت گفت :
-چی شده بین شما شکر آب شده، عزیزم علی شوخی می کرد به دل نگیر هر چند خبر دارم برای رفتن به منزل خاله حسابی اذیتش کردی
با تعجب گفتم :
-وای مامان فکر نمیکردم علی اینقدر خبر چین باشد هیچ خوشم نیامد .
مادر مثل این بود که موضوع جالبی گیر آورده باشد گفت :
-سپیده جان اشتباه میکنی علی فقط به من گفت : خاله به سپیده بگو وقتی آدم با یک فامیل جایی میرود هیچ وقت نمیرود صندلی پشت بنشیند و فکر کند طرف راننده است .
با حرص گفتم :
-خوب شد فکر نمیکردم علی اینقدر کم ظرفیت بو بی جنبه باشد .
احساس کردم مادر از حرفم ناراحت شد چون با حالتی جدی گفت :
سپیده قضاوت نادرست نکن ، این حرف شایسته علی نیست او پسر با شخصیتی است دخترم قبول کن کار خوبی نکردی
سرم را پایین انداختم و به ظاهر حق را به مادر دادم ولی در دلم گفتم : حقش همین بود .
sorna
03-16-2012, 11:07 AM
پنجشنبه صبح وقتی چشم باز کردم با دیدن آفتاب که از پنجره اتاق به داخل تابیده بود ، با نگرانی از جا پریدم و با صدای بلند گفتم :
-وای دیرم شده.
ولی همان لحظه یادم افتاد که تعطیل هستم . به ساعت نگاه کردم چند دقیقه یه ساعت نه صبح مانده بود ، خواستم دوباره بخوابم، ولی دیگر میلی به خوابیدن نداشتم خانه در سکوت بود آرام و با خیال اینکه پدر و مادر در خواب هستند از اتاق بیرون رفتم . پس از شستن دست و صورتم به آشپزخانه سرک کشیدم دیدم میز صبحانه آماده و سماور هم روشن است فهمیدم پدر و مادر پیش از من بیدار شده اند به طرف اتاق رفتم و از اینکه صدایشان را نمیشنیدم تعجب می کردم اما کسی در اتاقشان نبود . دوباره به آشپزخانه برگشتم . روی میز چشمم به یاداشتی افتاد که به خط مادر بود آنرا برداشتم و خواندم نوشته بود :
-سپیده جان صبحانه ات رو بخور و حاضر شو وقتی آمدم می رویم خرید من برای خرید منزل بیرون رفته ام و زود بر میگردم .
قربانت مادر
نامه اش را بوسیدم و گفتم : من قربانت مامان قشنگم اشتهایی به خوردن نداشتم فقط یک چای سر کشیدم و سفره را جمع کردم ساعت بعد مادر از خرید برشت کیف خریدش سنگین بود و آن را به زور حمل می کرد با ناراحتی به کمکش رفتم و آن را از دستش گرفتم و با لحن سرزنش باری گفتم :
-مامان شما نباید وسایل سنگین بلند کنید هیچ ملاحظه قلبتان را نمیکنید .
مادر لبخندی زد و گفت :
-چشم خانم دکتر ...
و بعد ادامه داد :
-اگر زودتر اماده شوی میرویم . باید زودتر به خانه خاله جون بریم او تلفن کرد و گفت زودتر بیایید چون برای ناهار اقوام نزدیک را دعوت کرده اند در ضمن قرار است جهیزیه را زودتر ببرند .
-برای خرید با پدر بیرون میرویم ؟
-نه او شرکت کاری داشت ، ظهر از همان راه به منظل خاله جون می آید ، راستی باید زودتر از خرید برگردیم چون ساعت یازده ونیم قرار است علی بید دنبالمون
با شنیدن نام او اخمی کردم و با دلخوری گفتم :
-مامان ابن علی اقا مگر کار و زندگی ندارد ؟
مامان با مهربانی نگاهی به من انداخت و گفت :
-خاله جون فهمید پدر امروز سر کار است ، به علی گفت زحمت بردن ما را بکشد ، سپیده اینقدر ناسپاس نباش .
فهمیدم باز مامان را دلخور کرده ام دستم را دور گردنش انداختم و صورتش را بوسیدم و گفتم :
-منظور بدی نداشتم فقط حالا که ما میرویم خرید ممکن است خریدمان کمی طول بکشد و او علاف ما بشه . حتماً خاله هم امروز با او زیاد کار دارد کاش می شد بگوییم علی نیاید و خودمان از راخ خرید به منزل خاله می ریم .
مادر فکری کرد و گفت :
-نمیدونم چی بگم
وقتی تردیدش را دیدم گفتم :
-الان درستش میکنم
و به طرف تلفن رفتم و شماره منزل خاله سیمین را گرفتم . سارا گوشی را برداشت پس از کمی خوش و بش گفت :
-پس چرا نمی آیدد؟
-ظهر آنجا هستیم الان برای خرید لباسم میخواهییم بریم بیرون سارا جان میشود به علی بگویی دنبال ما نیاید چون ممکن است دیر شود و مزاحمش شویم .
-اشکالی ندارد علی امروز کاری ندارد هر جا دوست داشته باشید شما را میرساند .
-ممنون تعارف نمیکنم ما خودمان می اییم.
-علی اینجاست میخواهی گوشی را بدهم با خودش صحبت کنی؟
-لازم نیست با علی کاری ندارم
سارا خندید و گفت :
-چرا مگه قهری؟
-نه ... خوب دیگه کاری نداری؟
سپس خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم و لبخندی موذیانه زدم و با خودم گفتم علی آقا فکر نکن خیلی تحفه ای .
این بار برای خرید به خیابان ولیعصر رفتیم و پپس از این مغازه و آن مغازه کردن بسیار عاقبت لباس دلخواهم را پیدا کردم . لباس مشکی بلندی انتخاب کردم که کت حریری روی آن داشن و روی یقه لباس سنگهای درخشان ریزی کار شده بود . لباس در عین سادگی بسیار زیبا بود و از نظر یقه وآستین هم بد نبود و یعنی یقه بسته و آستین بلندی داشت .وقتی آن را امتحان کردم مادر هم آن راپسندید . پس از خرید لباس به یک کافه کوچک رفتیم و پس از خوردن دو بستنی خستگی امان را هم رفع کردیم .مادر پیشنهاد کرد به منزل برگردیم و پس از گذاشتن لباس با تاکسی به منزل آقای رفیعی برویم.
وقتی به انجا رسیدیم ساعت دوازده ونیم ظهر بود. سارا به استقبالمان آمد و بعد خاله را دیدم که به طرفمان آمد و گفت :
-پس کجا هستید؟
مادر و خاله با هم صحبت می کردند که سارا دست مرا گرفت و به داخل برد و مانتو ام را گرفت و آویزان کرد . مهمانان زیادی آمده بودند . عمه سارا و زن عموهایش نیز آمده بودند با دیدن آنان به طرفشان رفتم و احوالپرسی کردم. وقتی به پذیرایی نگاه کردم فکر کردم اشتباهی داخل سالن مد شده ام آن هم چه مدلهایی ! دختر عمه سارا را دیدم با پوشیدن لباسی عجیب و غریب و آرایش موی بدریختی سعی در تقلید از مد روز اروپا داشت .دختر عموهای سارا با اینکه مثل رویا در بدریخت کردن خود افراط نکرده بودند ولی به تقلید از او موهایشان را فرق باز کرده بودند و آن را با روغن به سرشان چسبانده بودند و قیافه پسرهایشان قابل تحملتر بود . با اینکه آنان نیز سرشان را روغن مالی کرده بودند ولی تیپشان بهتر از دخترها بود . رویا و افسانه وآزاده به سردی با من دست دادند که به اصطلاح خود را بگیرند . من هم رغبتی برای صحبت با آنان نشان ندادم . به روزبه و رضا وآرش پسرعموها و پشر همه سارا هم با سر سلتم کردم و به طرف مبلی که نزدیک در اتاق پذیرایی بود رفتم و رویس ان نشستم که در فرصت مناسبی جیم شوم .چون هیچ حوصله رفتار سرد دخترها و نگاه های موذیانه پسرها رو نداشتم . هنوز مهناز و خاله پروین نیامده بودند .حتی زندایی سودابه هم نیامده بود .حدود یک ربع پس از رسیدن ما ف مادربزرگ به همراه علی که برای آوردن او رفته بود وارد شدند . من با خوشحالی به طرف مادربزرگ رفتم واو را بوسیدم . دایی سعید نیامده بود . مادربزرگ گفت او باید سر کلاس حاضر می شد و قرار است بعد از ظهر بیاید .صدای علی را شنیدم که به مادر می گفت :
-خاله جون قابل ندونستید بیایم دنبالتان؟
مادر با لحن محبت آمیزی گفت:
-علی جان این چه حرفی ه؟سپیده نگران بود که خریدمان طول بکشی تو اذیت شوی.
علی ابرویش را بالا برد و زیر چشمی من را نگاه کرد ومن نیز با نیشخندی با مادربزرگ صحبت کردم ونشان دادم که متوجه اونیستم .چند دقیقه بعد خاله پروین و مهناز به همراه زندایی سودابه و سیاوش آمدند .از خوشحالی مهناز فهمیدم که سیاوش و زندایی برای آوردنشان رفته بودند. وقتی سیاوش وارد جمع شد احساس کردم دخترها کمی دستپاچه شدند. حتی ازاده که پیشتر سیاوش را دیده بود طوری به اونگاه کرد که حس کردم مردی از مریخ به زمین آمده است. وقتی سیاوش با جوانترها دست میداد متوجه شدم یک سر و گردن از حاضرین بلند تر است .حتی از علی هم کمی بلندتر بود .قد سیاوش به دایی حمید رفته بود و ظرافت و زیباییش به زندایی سودابه ....خلاصه ترکیبی جالب از هر دو داشت .با دین من سرش را خم کرد و لبخند جذابی زد .من نیز از لج با خنده احوالپرسی گرمی با اوکردم . من و مهناز مثل همیشه پیش هم نشستیم . در فرصتی مناسب مهناز در گوشم گفت:
-سپیده اینجا مهمانی است یا صحنه تئاتر
لحنش باعث سرگرمی ام شد و من که شیطنتم گل کرده وبد با خنده خفه ای گفتم:
-هیچ کدام اینجا سیرک بین المللی ایران واروپاست
و هر دو موذیانه خندیدیم . به مهناز گفتم :
-وقتی وارد شدی نمیدونی دخترها با چه حسادتی نگاهت می کردند آرض هم جوری نگاهت می کرد که فکر مردم ممکن است در همان حال چشمهانش از کاسه بیرون بیفتد .
مهناز لبهایش را بهم فشرد تا نخندد و آهسته گفت:
-حالا که چشم بعضی ها از کاسه در می آید .
ناخودآگاه به طرف جوانترها نگاه کردم. علی در حال صحبت و گفتگو بود و توجهی به ما نداشت .چشمم به روزبه برادر رویا افتاد که به من خیره شده بود .خواستم سرم را برگردانم که نگاهم به سیاوش افتاد . از نگاهی که به روزبه کرده بودم اخمی روی صورتش نمایان شده بود . اخم نه تنها باعث بدریخت شدنش نشده وبد بلکه جذابترش هم کرده وبد . ناخودآگاه لبم را به دندان گرفتم و به سمت مهناز برگشتم .با خودم گفتم :
-چرا همیشه او باید مچ من رو بگیرد؟
سپس رو به مهناز گفتم:
-به نظر توعلی امروز زیادی خوشحال نیست؟
مهناز به پشت سر من به علی نگاه کرد و گفت:
-چرا خوب معلوم است با وجود دختر عمه زیبایی مثل رویا و دختر عموی بانمکی مثل آرزو باید هم گل از گلش بشکفد
با اینکه مهناز به شوخی این جمله را بیان کرده بود اما غمی عمیقی در قلبم به وجود آمد . با این وجود خوشحال بودم که کسی از راز دلم باخبر نیست .
مهناز با لحن شوخی گفت :
-فکر میکنم دخترها توی مراسم عروسی خودشان را خفه کنند
سارا من و مهناز را صدا کرد تا در مورد چیزی نظرمان را بپرسد و ما برای ربع ساعتی از اتاق پذیرایی خارج شدیم .وقتی برگشتیم و نشستم متوجه رنگ پریدگی مهناز شدم ، با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-چی شده؟ حالت خوب نیست؟
-تو رو به خدا نگاه کن ببین رویا چطور خودشو به سیاوش چسبونده ، بیچاره رفته لبه مبل نشسته
sorna
03-16-2012, 11:07 AM
به سمت آنان نگاه کردم رویا گرم صحبت با علی و سیاوش بود البته کنار سیاوش نشسته بود ولی نه انطور که مهناز می گفت با لبخند به مهناز نگاه کردم و گفتم :
-یعنی عشق می نواند این همه آدم را حسود کند که دچار خطای دید شود . بیچاره این همه فاصله دارد .
مهناز حتی لبخند هم نزد و با اخم سرش را پایین انداخت . رویا را با مهناز مقایسه کردم .رویا دختر زیبایی بود ولی با افراطی که در آرایش کرده بود مثل تابلوی رنگ و روغن به نظر می رسید . لباس عجیب و غریبی پوشیده بود که فکر کنم آخرین مد اروپا بود و موبندی سفید و پهن به سرش سته بود که خالهای قرمزی روی آن داشت .موهایش را با روغن به سرش چسبانده بود و فرق آن را جوری کشیده بود که سفیدی فرق سرش توی ذوق میخورد . به نظرم رسید سرش مثل توپ بیسبال است . از این فکر خنده ام گرفت مهناز از خنده من شاکی شد و با اخم گفت:
-میشه بگی چی آنجا اینقدر خنده دار است ؟
-ول کن بگذار خوش باشد . سیاوش یک تار موی تو را با هزار موی روغن زده آنان عوض نمی کند .
مهناز با همان بدخلقی گفت :
-حالا که عوض کرده ...
در همین موقع سارا به ما نزدیک شد و گفت :
-چیه بچه ها گوشه گیر شدید؟
و بعد سرش را جلو آورد و گفت :
-نکنه کم آوردید؟
و خندید و به تقلید از سارا با صدایی آهسته گفتم :
-آره جونم آن هم چه جوری
سارا چشمکی زد و گفت :
-بچه ها اینجا درست شبیه سیرک شده .
و سپس خنده کنان به طرف دیگری رفت و هنوز نرفته برگشت و گفت :
-راستی سپیده عمه جونم از تو می پرسید
-برای چی؟
با موذیگری خندید و گفت :
-خوب معلوم است برای روزبه ...
-وای نه .اقبال رو ببین ... سارا میخواستی بگی بابام از این تیپ پسرها خوشش نمی آید .
وقتی سارا رفت گفتم :
-همه رو برق می گیره ما رو چراغ موشی ... بچه مزلف.
این لفظ را از پدرم شنیده بودم . چون به شدت از این تیپ پسرها بدش می آمد . خوشبختانه بین جوانهای فامیل ما از این جور پسرها نبود با شنیدن صدای مادر به طرف او رفتم . مادربزرگ جایی برای نشستن من بین خودش و مادر باز کرد . آذر خانم عمه سارا رو کرد به مادر و گفت :
-شیرین خانم به سلامتی درس سپیده جون امسال تموم می شود؟
مادر گفت :
-البته دبیرستان بله ولی اگر بخواهد دانشگاه برود خیلی کار دارد .
از پاسخ مادر حظ کردم . آذر خانم گوشه چشمی نازک کرد و گفت :
-وای دانشگاه هم مد شده .. رویا هم خیلی داشنگاه دانشگاه می کرد .ولی وقتی امسال هم قبول نشد دیگه قید داشنگاه رو زد .
حوصله شنیدن حرفهایش را نداشتم .حواسم پیش مهناز بود ، چون می خواست از اتاق خارج شود . صدای علی را شنیدم که او را صدا می کرد و گفت :
-مهناز امروز ما روتحویل نمیگیری.
مهناز با لبخند به طرف علی برگشت و گفت :
-چون شما گرم صحبت بودید نخواستم مزاحمتان شوم .
و در عین حال به سیاوش نگاه کرد .در کلام مهناز طنزی بود که فقط من معنی آن را درک کردم . به سیاوش نگاه کردم . با لبخند مهناز را نگاه می کرد . خنده اش به قدری جذاب بود که ناخودآگاه من هم لبخند زدم . و وقتی بخودم آمدم متوجه شدم محو تماشای او شده ام . به شرعت نگاهم را از او گرفتم به اطرافم نگاه کردم ببینم آیا کسی متوجه من شده است . خوشبختانه همه حواسها پرت بود و فقط در این میان علی چپ چپ و با قیافه ای در هم نگاهم می کرد. خیلی دلم خنک شده بود و از اینکه او مرا در آن حال دیده بود نه تنها ناراحت نشدم بلکه خیلی هم لذت بردم و با خودم گفتم : امیدوارم از حسودی بترکی .
البته میدانستم مهناز عاشقانه سیاوش را دوست دارد وهمین موضوع باعث شده بود که برای ناراحت نکردن او توجهی به سیاوش نداشته باشم .حتی مهناز فکر می کرد من از سیاوش متنفرم . بنابراین روی من حساسیتی نداشت .حتی آنقدر از من مطمئن بود که خودش موضوع خواستکاری سیاوش را برایم تعریف کرده بود و چون اطمینان داشت که به سیاوش پاسخ منفی میدهم از این موضوع ناراحت نبود و یا شاید هم من اینطور فکر می کردم . به خاطر همین هر وقت سیاوش به من را نگاه معنی داری می انداخت و یا صحبت خاصی میکرد دچار عذاب وجدان میشدم و تصور می کردم به بهترین دوستم خیانت می کنم . همیشه سعی می کردم زیاد در تیر رس نگاهش و یا طرف صحبتش نباشم . با لحن آزار دهنده ای با او صحبت می کردم تا علاقه اش را نسبت به خودم کم کنم و این را هم میدانستم که تا الان موفق نشده ام . زیرا از نگاهش اینطور میخواندم . در یک لحظه آرزو کردم کاش علی به جای سیاوش بود و اینگونه به من علاقه داشت .چیزی که باعث ناراحتی ام می شد این بود که آن روز علی در جمع توجهی به من نکرد . حتی یک کلام نیز با من صحبت نکرد . حتی میدانستم از قصد با مهناز که تمام وقت پیش من بود حرف میزد تا بیشتر مرا کنف کند .
با ورود دایی سعید جو اتاق عوض شد .وقتی وارد اتاق پذیرایی شد و با لبخندی که همیشه به روی لبانش بود با همه سلام و احوالپرسی کرد من بلند شدم و پیش مهناز رفتم .دایی وقتی پیش ما رسید موقع دست دادن با من گفت :
-ناراحت نباشید یک روز هم نوبت شما میشود .میدانم الان در دلتان قند آب می کنند .
با اخم دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :
-دایی خیلی بی مزه ای
مهناز هم گفت :
-بهتر است به فکر خودت باشی .
دایی :چشم
و به طرف دیگر جوانهای فامیل رفت .چیزی نگذشت که صدای خنده و ریسه بچه ها بلند شد . خالهبا لبخند گفت : باز سعید آمد و با خودش خنده را هم آورد . خاله درست می گفت دایی سعید خیلی با نشاط و سرزنده بود و امکان نداشت در جمعی باشد و آن جمع از خنده روده بر نشوند . با بیان شیرینی که داشت همه را مجذوب خودش می کرد. خواستم برای کمک کردن به خاله سیمین از اتاق پذیرایی خارج شوم که دایی سعید صدایم کرد و گفت :
-سپیده جریان آن روز را که با هم رفته بودیم خرید را تعریف کن .
از یاد آوری آن روز خندیدم و گفتم :
-دایی جون خودت تعریف کن بانمکتر است .
جریان از این قرار بود که من و دایی برای خرید میوه به تره بار رفتیم ولی دایی یادش رفته بود کیف پولش را با خودش بیورد و پس از جمع کردن کلی میوه فهمیدیم پولی برای پرداخت نداریم و مجبور شدیم با کلی خجالت و عذر خواهی دست خالی برگردیم . دایی چنان با رنگ و لعابی جریان را تعریف می کرد که همه از خنده ریسه رفته بودند . بخصوص وقتی که گفت :
-حلاصه قرار شئ من سپیده را با میوه ها کنار مغازه بگذارم و با رنو بروم مسافر کشی تا پول میوه ها را در بیاورم .
اشک مادر و خاله پروین از خنده در آمده بود با اعتراض گفتم :
-دایی خیلی اضافه اش کردید .
دایی با چشمکی موضوع را عوض کرد . سارا وخاله سیمین مشغول چیدن سفره بودند که با آزاده ومهناز رفتیم کمکشان کنیم. تا موقعی که مهمانان را برای صرف ناهار به سر سفره دعوت نکرده بودیم صدای خنده از پذیرایی می آمد . پس از ناهار کوهی از ظرف کثیف در آشپزخانه روی هم انباشته بود . سارا در اتاقش مشغول حاضر شدن بود . بقیه دخترها یا در پذیرایی و یا در اتاق خاله مشغول درست کردن مو و تعویض لباس بودند .من و مهناز حیران وسط آشپزخانه ایستاده بودیم . نه دلمان می آمد بی تفاوت برویم و نه هنر شستن این همه ظرف را در خودمان میدیدم . به مهناز نگاهی کردم و گفتم :
-مثل اینکه فقط من و تو ماندیم .
مهناز با هنده گفت :
-خوب دیگه اینجوریه .چاره چیه؟
خاله سیمین وقتی به آشپزخانه آمد و ما دو نفر را در انجا دید گفت :
-عزیزان دلم شما هم کم کم آماده شوید کم کم باید حاضر و آماده رفتن باشیم دیگر الان کامیون پیدایش میشود .
مهناز گفت:
-خاله جون من و سپیده میخواهیم ظرفها رو بشوریم .بعد میریم و آماده می شویم .
-نه عزیزم لازم نیست . برای شستن ظرفها وقت هست .
هر چه خاله اصرار کرد او قبول نکرد و آستین هایش را بالا زو . من هم توی رودربایستی قرار گرفته بودم که البته درست نبود آن موقع از زیر کار در بروم . در حالی که از تنبلی و افاده دخترها خیلی حرصم گرفته بود با خودم گفتم من که توی خانه یک استکان را به زور آب میزنم حالا باید مثل کارگر رستوران ظرفشویی کنم و بعد نگاهی به ظرفها کردم .مثل این بود که مهناز فکرم را خوانده بود در حالی که ظرفها رو دسته میکرد و در ظرفشویی میگذاشت گفت :
-به جای فکر کردن شروع کن تا زودتر تمام شود .
خاله هر چند لحظه یکبار به آشپزخانه می آمد و به خاطر شستن ظرفها از ما تشکر می کرد و حسابی ما را خجالتزده می کرد . با کلی تلاش و جان کندن بالاخره شستن ظرفها تمام شد . پس از تمیز کردن آشپزخانه آمدیم توی هال نشستیم و خاله با دو فنجان چای و ظرفی میوه از ما پذیرایی کرد .
وقتی کامیون برای بردن جهیزیه رسید خاله اسپند دود کرد و جوانها دست به کار شدند و با سرعت اسباب و اثاثیه را بار کامیون کردند و چونعده زیاد بود کار بارگیری کامیون خیلی زود تمام شد .وقتی برای حاضر شدن به طرف اتاق سارا می رفتیم متوجه شدم خاله سیمین به مادر و خاله پروین میگوید .
-مادر جون نمیتواند بیید من خانه می مانم شما زحمت بکشید و جهیزیه را تحویل بدهید .
مادر گفت :
-خضور شما واجب است .من خانه میمانم .شما بروید .
اصرار بر سر ماندن بین خاله پروین و مادر ادامه داشت . به مهناز نگاه کردم و گفتم من حوصله رفتن ندارم مهناز هم با من موافقت کرد . جلو رفتم و به مادر و خاله پروین گفتم :
-شما بروید ما پیش مادربزرگ میمانیم .
خاله پروین گفت:
-این جور مجالس برای شما جوانهاست آنجا برنامه دارند .
من ومهناز برای ماندن اصرار کردیم و به هر صورت خاله و مامان را روانه کردیم .وقتی همه رفتند من و مهناز نگاهی به هم کردیم و خندیدم .مادربزرگ روی مبل راحتی توی هال نشسته بود و برای نماز خواندن آماده میشد . با دین ما گفت :
-دخترهای گلم مرا ببخشید که باعث شدم به خاطر من بمانید
به طرف مادبرزگ رفتیم و هر دو او را در اغوش گرفتیم و بوسیدیم .
مهناز گفت :
-مامانی عزیزم پیش شما ماندن بیشتر از اینها می ارزد .
مادربزرگ خیلی خوشحال شد و موهای ما را بوسید .بعد از نماز خواندن به اتاق خاله سیمین رفت تا استراحت کند .من ومهناز به اتاق پذیرایی رفتیم .نگاهی به انجا کردیم .ظرفهای میوه وچای روی میزها بود و اتاق کاملاً نامرتب بود، شروع به جمع آوری ظروف کردم .مهناز هم اتاق را مرتب کرد .پس از ان روی مبلی نشستم و مهناز با دو لیوان چای به اتاق پذیرایی آمد که یکی از آنها را به من داد و بدون صحبتی پهلویم نشست و شروع به نوشیدن چایش کرد .
sorna
03-16-2012, 11:08 AM
وقتی مرا ساکت دید گفت:
-به نظر تو الان به خانه آقا محسن رسیده اند؟
به علامت ندانستن شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
-نمیدانم
بار دیگر پرسید:
-مامام می گفت برنامه جشن دارند ، به نظرات چه جور جشنی است؟
خنده ام گرفت و گفتم:
-خوب جشن جشن است دیگر ، چه جوری ندارد .
فهمیدم مهناز به خاطر ما نز رفتن صرف نظر کرده و از اینکه به خاطر خودخواهی ام مانع رفتن او شده بودم احساس ناراحتی کردم . راستش دلیل تمایل نداشتن برای رفتن حرصی بود که از کار علی داشتم و میخواستم با نرفتن به او بفهمانم که بی تفاوتی ها و کم محلی هایش برایم اهمیتی ندارد . ولی در واقع اینطور نبود و از خوش و بش کردنش با دیگران حسودیم می شد . بخصوص امروز که فکر می کردم خیلی از گرم گرفتنهایش مصنوعی و حتی افراطی بود . خیلی دلم میخواست میتوانستم از راز دلم برای مهنازحرف بزنم لبته نه اینکه از او خجالت می کشیدم ولی هر وقت می خواستم از علی برای او حرف بزنم با تصور عشق مهنتز به سیاوش و توجه سیاوش به خودم پشیمان میشدم . البته من حرفی را از مهناز پنهان نمیکردم ولی این حرف مورد دیگری بود و درباره آن نمیتوانستم دستم را رو کنم . چون علی با مهناز صمیمی تر از من بود ، میترسیدم در این صمیمیت علاقه خاصی باشد و حکایت مهناز و سیاوش بار دیگر تکرار شود و اینبار علاقه یک طرفه من به علی برایم مشکل ساز شود . ناچار برای پیش نیامدن چنین چیزی سکوت را ترجیح دادم . به مهناز نگاه کردم . سرش را روی تکیه گاه مبل گذاشته بود و چشمانش بسته بود. با خودم گفتم لابد خیلی خسته است . با اینکه من هم خسته بودم ولی خوابم نمی آمد ، فکرم دوروبر جشن پرسه میزد و با خیال وارد مهمانی شدم که صدای مهناز مرا به خود آورد . با چشمان بسته گفت :
-سپیده تو خوابت نمی آید؟
-نه اما مثل اینکه توخسته هستی.
چشمانش را باز کرد و جواب داد .
-نه خسته نیستم فقط به این فکر می کردم که الان آنجا چه خبر است . به نظر تو الان چه کار می کنن؟
از اینکه مهناز تا این حد آرزومند رفتن بود کلافه شده بودم . بخصوص تصور خنده های علی خیلی حرصم را در می آورد . چشمانم را بستم و سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم و بعد با بی تفاوتی گفتم :
-به ما چه که چه میکنند ما که اینجا راحتیم . نه سرو صدایی، نه دنگ و دونگی
بعد بلند شدم و کنار پنجره رفتم و از آنجا به باغچه بیرون نگاه کردم . با دین تاب به مهناز گفتم:
-یادت می اد تاب توی حیاط ماشینمان بود؟
مهناز با یادآوری ان خندید و کنار پنجره آمد . در حال یاد آوری خاطراتی از گذشته بودیم که زنگ منزل به صدا در آمد . بلند شدم و از پشت ایفون پرسیدم .
-بله بفرمایید
صدای دایی را شنیدم که گفت :
-منم باز کن .
دکمه باز کردن در را زدم و به مهناز گفتم :
-دایی سعید است . به نظرت برای چه برگشته است؟
مهناز اشار کرد که چیزی نمی دانم وقتی دایی داخل شد با صدای بلند که عادت همیشگی اش بود سلام کرد و به همان بلندی گفت :
-بچه ها امروز اعتصاب کرده اید؟ چرا شما نیامدید؟ نمیدونید چه خبر است .خانواده آقا محسن سنگ تمام گذاشته اند .
مهناز گفت :
-آخه مامانی تنها بود شما چرا نماندید ؟
-خانم رحمانی ، مادر آقا محسن از نیمامدن مادر جون ناراحت شدند و چون قرار است شام د رخدمتشان باشیم مرا فرستادند که شما ومادرجون را ببرم آنجا ولی اول یک چایی به من بدهید و بعد حاضر شوید .
مهناز با هیجان با دو به اشپزخانه رفت و من روی کاناپه نزدیک دایی نشستم . دایی سعید نگاهی به من کرد و گفت:
-سپیده امروز زیاد سرحال نیستی طوری شده؟
-نه ولی فقط حوصله ندارم
دایی با نگاهی مشکوک پرسید .
-کسی چیزی بهت گفته؟ بدخواه که نداری؟
خندیدم و با شکلکی زبانم را در آوردم و گفتم:
-نه بابا عادت کردی مثل دلقکها ادا در بیارم .ناسلامتی دو سال دیگه می رم توی بیست سال .
دایی خندید و گفت:
-حالا خودت شدی
وقتی مهناز چای اورد از دایی پرسید :
-آنجا چه خبر است؟
-اگر زود بریم خودتان می بینید . طفلی سیمین خیلی ناراحت شما بود . اول به علی گفت بیاید دنبالتان ولی دیدم دخترها به او مهلت نمیدهند سوییچ را گرفتم و خودم آمدم .
احساس کردم صورتم داغ شد . و برای اینمکه سوظنی ایجاد نکنم بلند شدم و گفتم:
-مهناز برویم حاضر شویم .مهناز هم دست کمی از من نداشت و میدانستم به سیاوش فکر میکند و اینکه آیا دخترها او را هم دوره کرده اند؟ دلم برای هر دویمان سوخت ولی از اینکه کسی از راز دلم خبر نداشت راضی بودم . چون دلم نمیخواست کسی به حالم دل بسوزاند .
مادربزرگ با شنیدن صدای بلند دایی بیدار شده بود و به اتاق پذیرایی امد و با دیدن او گفت:
-سعید جان چرا برگشتی؟
دایی به احترام مادربزرگ بلند شد و در حالی که به طرفش میرفت گفت:
-مادر جون امدم دنبالتان تا شما را به خانه آقای رحمانی ببرم . چون خانم رحمانی از نیامدن شما خیلی ناراحت شدند و مرا فرستادند و خواهش کردند تا شما هم تشریف بیاورید .
مادربزرگ نگاهی به من و مهناز کرد . احساس مردم به خاطر ما راضی شد تا به مهمانی بیاید. من و مهناز به اتاق سارا که خلوت شده بود رفتیم تا حاضر شویم . من از کمد لباسم را که آویزان کرده بودم برداشتم و به آن نگاه کردم . پیراهن ترک بلندی به رنگ شکلاتی که رنگ آن خیلی به چشمان میشی و موهای روشنم هماهنگ بود . مهناز هم لباس بلند یاسی رنگی پوشیده بود که کت زیبایی روی آن داشت و به نظر من فوق العاده جذاب شده بود . او موهای بلندش را ساده پشت سرش جمع کرده بود که در این حالت خیلی ظریف به نظر می رسیذ من نیز خودمن را جلو آینه تماشا کردم و موهایم را شانه کردم و آن را روی شانه هایم پخش کردم . از پخش بودن موهایم احساس نفس تنگی کردم ولیس چون خیلی به من می آمد به خود تلقین کردم این چند ساعت را تحمل می کنم . سادگی صورتم را با صورت آرایش کرده دختراها مقایسه کردم و ترجیح دادم سادیگی بم را با آرایش چهره ام خراب نکنم . ولی پریدگی رنگم باعث شد کمی رژ گ.نه بزنم . وقتی برای برداشتن مانتو و روسری به هال رفتم دایی و مادربزرگ را منتظر دیدم . دایی با دیدن ما سوتی کشید و گفت :
-چه خبره؟ مثل اینکه قرار است خانه خرابمان کنید ، از فردا خواستگارها پاشنه در خواهرهای بیچاره مرا از جا در می آورند .
اخمی کردم و گفتم:
-مامانی به دایی سعید یه چیزی بگو...
مادربزرگ با مهربانی رو به دایی کرد و گفت :
-سعید بچه ها را اذیت نکن ماشالله هزار ماشالله یکی از یکی گلتر هستند
دایی سعید که میخندید برای سر به سر گذاشتن با ما گفت :
-شما اینجا باشد من بروم ببینیم اگر کسی نبود بیایم شما را ببرم .میترسم بین راه ترورم کنند
مادربزرگ گفت :
-سعید بس کند .
دایی با گفتن چشم خنده ای کرد و بیرون رفت .
sorna
03-16-2012, 11:08 AM
از در خانه که بیرون آمدیم دچار دلشور شدم . مهناز روی صندلی جلو پهلوی سعید نشسته بود و من و مادربزرگ عقب نشستیم . با اینکه هوا چندام سرد نبود ولی ارز بدنم از هیجان بود . ناخودآگاه برای پیدا کردن تکیه گاهی دست مادربزرگ را گرفتم . با تماس دستم با دست مادربزرگ با تعجب به من نگاه کرد و گفت :
-خدا مرگم بده چرا دستهات این قدر سرد است ، سعید مگه بخاری ماشین روشن نیست؟
دایی سعید به عقب برگشت و با نگاهی به من گفت :
-میخواهی بیایی جلو پیش بخاری؟
-نه دایی جون سردم نیست فقط دستهایم سرد است .
مهناز به عقب برگشته بود و با حالت متفکری به من نگاه میکرد .برایش لبخند زدم وسرم را روی تکیه گاه ماشین گذاشتم . چشمانم را بستم و به صدای موسیقی گوش دادم و با تلقین سعی کردم بر احساسم غلبه کنم کم کم تلقین کار خودش را کرد و حس کردم بدنم گرم شد و هیجانم تخفیف پیدا کرد . آرام آرام به خواب رفتم . متوجه نشدم چه مدت در خواب بودم ولی با تکانهای آرام مادربزرگ بیدار شدم و متوجه شدم رسیده ایم . با بی حالی پیاده شدم ولی کمی بعد فهمیدم همان خواب کوتاه خستگی ام را رقع کرده بود . احساس شدای و نشاط می کردم و باز دلم میخواست شیطنت و یا به قول مهناز جفتک پرانی کنم .
جلوی در منزل ایستادم تا دایی ماشین را پارک کند و بعد زنگ در منزل را فشردم . صدای باز شدن در را شنیدم و آن را باز کردم .البته نخستین بار نبود که به منزل آقای رحمانی می آمدم ولی باز با دیدن حیاط باصفای منزل احساس خوبی به من دست داد . منزل آقای رحمانی خیلی بزرگ بود و حیاط آن دارای دو باغچه بزرگ بود که از در حیاط تا نزدیکی بالکن ادامه داشت و دارای درختان مختلفی بود که با نظم خاصی کاشته شده بودند و چون در این فصل هیچ برگی روی آنها نبود نتوانستم تشخیص بدهم که درخت چه میوه هایی هستند . فقط دو درخت خرمالو که میوه های نارنجی شان هنوز روی درخت بود مانند ملکه هایی در دو طرف باغچه خودنمایی می کردند و نیز یک درخت بید مجنون کنار در حیاز لنگر انداخته وبد .
داخل حیاط هنوز شلوغ بود . هنوز تعدادی اسباب و اثاثیه بود که باید به طبقه بالا حمل میشد و همین طور سبدهای بزرگی که داخل آنها میوه های فصل چیده شده بود . از در حیاط که وارد شدیم صدای موسیقی به گوشمان رسید و هر چه نزدیکتر میشدیم صدا بلندتر شد .قرزار بود سارا در طبقه دوم منزل آقای رحمانی زندگی کند که البته آپارتمان نقلی مجزایی بود که از حیاط راه مستقلی داشت . دایی سعید به خاطر اینکه سر وصدای موسیقی مادربزرگ رتا اذیت نکند او را به طبقه بالا که از بغل حیاط راه جداگانه ای داشت راهنمایی کرد . من ومهناز صبر کردیم تا دایی سعید برگردد تا با هم وارد ساختمان شویم . باز همان اضطراب به سراغم آمده بود و احساس می کردم بدنم یخ کرده است . موضوع را به مهناز گفتم . او نیز درست همین احساس را داشت و گفت :
-باور کن قلبم از جا کنده می شود .
ولی ظاهر او انقدر ارام بود که من به آرامشش غبطه خوردم . برای اینکه خودم را گرم کنم شروع کردم به درجا زدن
مهناز گفت :
-زشته یه وقت کسی میاد و آبرومان میرود .
چند دقیقه ای معطل شدیم تا دایی سعید آمد . با دیدن ما با تعجب گفت :
-شما هنوز نرفتید داخل؟
با خنده گفتم :
-می خواستیم افتخار همراهیمان را به شما بدهیم .
دایی دو دستش را خم کرد و گفت :
-با کمال میل .
و هر کدام از ما یک بازویش را گرفتیم و البته بهتر است بگویم مثل بچه ای که از چیزی ترسیده باشد به بازویش چسبیدیم . به ط.ری که دایی با خنده بلندی گفت :
-بابا من که نمیتوانم وزن هر دوی شما را بکشم . اگر خیلی خسته اید سفارش کنم یک گاری یا یک فرغون بیاورند خدمتتان .
از طرز بیان دایی و تصور سوار شدن من و مهناز در فرغون و ورودمان به ساختمان طوری خنده ام گرفت که نمیتوانستم خودم را کنترل کنم . حتی دیگر نمیتوانستم روی پا بند شوم .مهناز هم نیز از خنده ریسه رفته بود و بدتر از همه دایی بود که روی سکوی بغل باغچه نشسته بود و با صدای بلند میخندید . از شدت خنده اشک از چشمانم سرازیر شده بود . در این موقع آقای رحمانی و محسن و خاله سیمیم از پله های طبقه دوم به حیاط آمدند و با دین وضعیت ما به آن صورت با تعجب یه طرمان آمدند .
خاله گفت :
-چی شده بچه ها؟
اما هیچ کدام از ما نمیتوانستیم توضیحی بدهیم. تا اینکه دایی بریده بریده گفت :
-هیچی .. اینا ... منو با ..... چیز ... اشتباه گرفتند .
از حرف دایی خنده ما شدیدتر بیشتر شد . به طوری که آقای رحمانی و محسن وخاله سیمین هم به خنده افتادند . خاله در حالی که سعی میکرد خنده اش را مهار کند گفت :
-سعید خدا بگم چی کارت کنه . الان همه اینجا جمع میشوند .
و بعد دست من و مهناز را گرفت و به طرف ساختمان برد . میدانستم از شدت خنده صورتم سرخ شده است .به مهناز نگاه کردم چهره اش گل انداخته بود و هنوز داشت نخودی میخندید .کنار شیر آب ایستادم و آبی به صورتم زدم تا اثر خنده را از صورتم محو کنم . سپس همراه خاله وارد ساختمان شدم . صدای بلند موسیقی گوش را آزار میداد. مارال به استقبالمان آمد و پس از اینکه مانتوهای ما را به جارختی آویزان کرد و دستهای مرا گرفت و به داخل اتاق پذیرایی راهنمایی کرد . اینه بغل در پذیرایی بود . از داخل آن به خودم نگاه کردم . صورتم هنوز کمی سرخ بود . و چشمانم میدرخشید . منزل آقای رحمانی خیلی بزرگ بود و اتاق پذیرایی خیلی بزرگی داشت . وقتی وارد پذیرایی شدیم از صدای بلند موسیقی شیشه ها می لرزید . حدود پانزده الی هفده نفر داخل اتاق پذیرایی بودند و دور تا دور پذیرایی صندلی چیده شده بود . گذرا نگاهی به اتاق انداختم . کنار پنجره چشمم به علی افتاد ولی او هنوز متوجه آمدن ما نبود و سرگرم حرف زدن با آقایی بود که من او را نمیشناختم . کمی آنطرف تر چشمم به سیاوش افتاد که مشغول صحبت با رویا وآزاده و یک خانم دیگر بود. ناخودآگاه به مهناز نگاه کردم از حالت نگاهش متاثر شدم و دستم رو جلو بردم و او را به طرف یکی از مبلهای کنار اتاق بردم . وقتی نشستیم تازه دایی سعید از در وارد شد و با دیدن ما لبخندی زد و به طرف علی رفت . وقتی نزدیک او شد علی با دیدن دایی از جا بلند شد و در حین دست دادن با سعید به اتاق نگاه کرد . حدس زدم دنبال ما میگردد . فوری سرم را پایین انداختم و به صاف کردن لباسم مشغول شدم و وانمود کردم توجهی به دیگران ندارم .ولی مهناز با صدایی آهسته و حرکت سر به او سلام کرد و بعد با آرنج به پهلویم زد تا مرا متوجه او کند با بی توجهی به طرفی که او اشاره کرد برگشتم و تظاهر کردم که تازه او را دیده ام و با تکان دادن سر به او سلام کردم .کم کم مهمانان را میددیم .چند نفر از دخترها و پسرها را تا به حال ندیده بودم ولی حدس زدم که باید از اقوام محسن باشد . دخترک کوچک و ملوسی با لباس پرچین صورتی اش وسط اتاق می رقصید و توجه بسیاری را به خود جلب کرده بود . به سمتی که سیاوش نشسته بود نگاه کردم تا ببینم آیا هنوز هم حرف میزندو دیدم که او متوجه ما شده و با عذرخواهی از خانم ها بلند شد و به طرف ما آمد به مهناز نگاه کردم . چشمانش مانند الماس میدرخشید . وقتی سیاوش نزدیک شد با صدای بمی سلام کرد .هر دو پاسخش را دادیم . و او با گفتن :با اجازه. روی کاناپه کنار من نشست . خیلی جا خوردم . دوست نداشتم نزدیک من بنشیند . چون دلم نمیخواست احساسات مهناز را جریحه دار کنم . سیاوش سرش راکمی جلو آورد و گفت :
-خیلی خوب شد آمدید ، جای شما خالی بود .
بانیشخندی نگاهش کردم و گفتم:
-فکر نمیکنم زیاد هم جایمان خالی بود .
و با شچم به طرف دیگر اتاق اشاره کردم .
چشمانش را بست و با لبخند سرش را پایین انداخت و دستش را توی موهایش فرو برد .زود از حرفم پشیمان شدم و پیش خودم گفتم: نکنه فکر کنه من حسودی می کنم و این را به حساب علاقه ام بگذارد . و در فکر بودم که چگونه موضوع را درست کنم . بهتر دیدم بلند شوم و به بهانه آب خوردن بیرون بروم تا به این وسیله فاصله بین مهناز و سیاوش را کم کنم . با عذرخواهی بلند شدم و از اتاق خارج شدم .
با حیرانی وسط هال ایستاده بودم که مارال با ظرف میوه از آشپزخانه بیرون آمد و با لبخند گفت :
-یپیده جان کاری داری؟
-بله .یک لیوان آب میخواستم
-توی یخچال آب سرد هست خودت زحمتش را بکش.
با تشکر به آشپزخانه رفتم و همانجا ایستادم و به نقطه نامعلومی خیره شده بودم با شنیدن صدایی از جا پریدم و نزدیک بود لیوان از دستم بیفتد . به طرف صدا برگشتم محسن بود که با شرمندگی گفت :
-معذرت میخوام مثل اینکه ترسوندمت .
-مه چیزی نبود .آمدم تا یک کمی آب بخورم
او پارچ را یخچال برداشت و به طرف من گرفت . لیوان را جلو بردم و محسن آن را پر کرد. تشکر کردم و از آشپزخانه خارج شدم و بی هدف به طرف پذیرایی برگشتم . سرک کشیدم تا ببینم مهناز در چه حالی است و وقتی او را مشغول حرف زدن با سیاوش دیدم، برای انکه از خوشحالی فریاد نزنم لبم را به دندان گرفتم و از اینکه نقشه ام گرفته بود به خودم بالیدم . در فکر این بودم که کجا بشینم که از چشم آن دو پنهان باشم که بار دیگر صدای محسن را شنیدم که گفت :
-سپیده خانم یعنی داخل اتاق پذیرایی جا نیست که شما اینجا ایستاده اید؟
با خنده گفتم :
-چرا میبخشید . و ازسر راه او کنار رفتم و روی صندلی خالی کنار در نشستم . محسن گفت :
-اینجا خوب نیست . بفرمایید بالاتر .
ابنبار با خودم گفتم : عجب گیری افتادم . و باز هم بلند شدم و جهت مخالف مهناز چند صندلی بالاتر نشتم و گفتم :
-خوب است؟
سرش را تکان داد و خندید
جایی که نشسته بودم سمت راست اتاق بود و یک در و یک ستون گچ بری شده بین من و من و مهناز قرار گرفته بود که برای پنهان شدن آن جای بسیار خوبی بود . به سمت راست نگاه کردم دایی سعید با یک خانم جوان سحبت میکرد . با موشکافی به او خیره شدم . لباس اسپرتی پوشیده بود و با وجود قد بلندش شلوار جین راسته ای به پا داشت که قدش را بلندتر نشان میداد . موهای کوتاه مشکی اش را از وسط فرق باز کرده بود .روی هم رفته قیافه بانمکی داشت . به دایی سعید نگاه کردم برای نخستین بار جدی و با لبخند کمرنگی گرم صحبت بود. خیلی دلم میخواست حرفهایشان را بشنوم و با خودم گفتم خوب موضوعی برای اذیت کردن دایی پیدا کردم. تنهایی کلافه ام کرده بود . با بیحوصلگی نگاهی به دوروبرم کردم . نگاهم به روبرو و به رویا افتاد که گاهی دزدکی به سمتی که دایی سعید و ان خانم نشسته بودند نگاه می کرد . د رنگاهش نگرانی موج میزد و من این نوع نگاه را خوب میشناختم، همان نگاهی که مهناز وقتی سیاوش را سرگرم صحبت با دختران دیده بود به او انداخت. با خودم گفتم :یعنی رویا به دایی سعید علاقه دارد؟چند لحظه او را زیر نظر گرفتم و فهمیدم که حدسم درست است .رویا طوری به دایی سعید نگاه می کرد که علاقه آشکاری را در چشمانش دیدم . از کشفی که کرده بودم ذوق زده بودم .دلم میخواست مهناز بود تا در مورد کشف تازه ام با او حرف میزدم . باز به دایی نگاه کردم تا ببینم آیا او هم متوجه رویا هست؟ ولی دیدم او بیتوجه به اطرافش گرم صحبت است . از تصور حرص خوردن رویا از این منظره ناخودآگاه لبخند زدم و با خودم گفتم: پس اینجا همه از دست هم حرص میخورند. در یک لحظه متوجه شدم دسرت مثل بچه ها مرتب به این طرف و آن طرف نگاه میکنم . از کارم شرمنده شدم و دعا کردم کسی متوجه من نبوده باشد .به اطراف نگاهی انداختم تا مطمئن شوم کسی متوجه من نیست . گوشه دیگر اتاق نزدیک پنجره مردی را دیم که با لبخند به من نگاه می کند . سعی کردم خیلی خونسرد نگاهم را از او برگیرم .ولی جاذبه ای در نگاهش بود که تا چند لحظه مرا میخکوب کرد . او هم تنها روی صندلی نشسته بود و پاهایش را روی هم انداخته بود و با پرتقالی که در دستش بود بازی می کرد . از دیدن پاهای بلندش به یاد داستان بابالنگ دراز افتادم . فوق العاده خوش تیپ بود . شلوار دودی رنگی با بلوز همرنگ ان پوشیده بود و کت لیمویی رنگی ظاهر او را تکمیل میکرد موهای مشکی و پرپشتی داشت که پشت موهایش روی یقه کت را گرفته بود .هر چند که در مجموع جذاب بود ولی از چهره اش خوشم نیامد به نظرم بیش از حد خشن یا حتی زشت رسید .چشمان مشکی او که نگاه تیز آن بیشباهت به عقاب نبود چنان به من خیره شده بود که گویی آماده شکار است .بینی عقابی و دهان گشادی که با لبخندی که میزد گشادتر نشان میداد . وقتی نگاهم را متوجه خود دید. سرش را کمی خم کرد و با سر سلامی کرد و من به خاطر اینکه بی ادبی نکرده باشم با خم کردن سر پاسخ دادم . مارال با ظرف میه به طرفم آمد و آن را روی میز بغل دستم گذاشت و در حالی که پهلوی من مینشست گفت :
-سپیده امروز خیلی ساکتی ، چرا از خودت پذیرایی نمیکنی؟
تشکر کردم . پس از کمی گفتگو با عذرخواهی از جا بلند شد ، تا از مهمانان دیگر پذیرایی کند . ستونی که بغل دست من بود مانع میشد تا طرف دیگرم را ببینم . از پشت سنتون سرک کشیدم تا مهناز را ببینم ولی از مهناز خبری نبود . سایوش را هم ندیدم . تعجب کردم که آن دو کجا میتوانند رفته باشند . کمی بعد مهناز را دیدم که وارد اتاق شد و از مارال سراغ مرا گرفت . مارال به طرف من اشاره کرد و من دستم را تکان دادم مهناز با اخم ظریفی به طرفم آمد و گفت :
-هیچ معلوم هست کجایی؟ خیلی وقت است که دنبالت میگردم فکر نمیکردم اینجا پشت ستون قایم شده باشی . کی آمدی اینجا که من ندیدمت؟
دستش را کشیدم و او را پهلوی خودم نشاندم و گفتم:
-موقعی که جنابعالی دل میدادی و قلوه میگرفتی .
خنده جذابی کرد و گفت:
-اینطور هم که فکر میکنی نیست . بیشتر موضوع بحثمان تو بودی
برای اینکه موضع را عوض کنم گفتم:
-مهناز خبر نداری چه کشفیاتی کردم . و زود موضوع رویا را برای مهناز تعریف کردم .در حین صحبت نگاهم به روبه رو افتاد . محسن را دیم که با آن غریبه صحبت میکرد و گهگاهی هم به ما نگاه میکرد . به آن غریبه نگاه مردم . او با چشمانی متفکر به من خیره شده بود . از برق نگاهش دنباله حرفم را فراموش کردم .مهناز به مسیر نگاهم نگاه کردو آهسته پرسید .
-اون کیه؟
-نمیدانم .فکر میکنم فامیل محسن باشد .
سعی کردم دیگر به آن طرف نگاه نکنم .
از مهناز پرسیدم .
-سیاوش کجا رفت؟
-با علی رفتند دنبال کاری
مارال من و مهناز را صدا کرد و گفت :
-سارا با شما کار دارد .
من و مهناز به طبقه بالا رفتیم . سارا از من ومهناز برای چیدن وسایل اتاق نظر خواست. ما نیز تا ساعت نه که برای شام به پایین دعوتمان کردند به سارا کمک کردیم . به پیشنهاد مهناز همانجا شام را صرف کردیم . محسن نیز به ما ملحق شد. در حین صرف شام کحسن گفت :
-سپیده خانم مردی را که با او صحبت میکردم دیدید؟
فهمیدم چه کسی را میگوید ولی وانمود کردم که متوجه نشده ام و چشمانم را به نشانه فکر کردن بستم و گفتم:
-شما با خیلی ها صحبت میکردید. منظورتون کدوم اقاست؟
-بهروز ، همانی که کت لیمویی داشت .
-بله فهمیدم چطور مگه؟
محسن به سارا نگاه معنی داری کرد و گفت:
-از من درباره شما میپرسید .
سارا با تعجب گفت:
-بهروز...؟
و مکثی کرد .گیج شده بودم نمیدانستم ادامه این بحث درست است یا نه .ولی کنجکاوی باعث شد تا بپرسم .
-میشود بگویید از من چه میخواست بداند؟
محسن گفت:
-نسبتتان با سارا ، سنتان و اینکه آیا نامزد دارید ...
صحبتش را ناتمام گذاشت که سریع سارا گفت:
-شما که چیزی نگفتید؟
محسن با همان نگاه پر راز گفت:
-نه فقط گفتم دخترخاله شماست و ازدواج نکرده .
معنی نگاه محسن به سارا را نمیفهمیدم .حتی نمیدانستم که چرا سارا با نگرانی به محسن نگاه میکند . مهناز که تا حالا فقط شنونده بود با لبخند به من نگاه کرد و گفت:
-خوب معلوم است هر کس دختر زیبایی را ببیند در موردش میپرسد مگر اشکالی دارد؟
سارا با شتاب گفت:
-ولی آخه او...
و حرفش را قطع کرد و به محسن نگاه کرد و سپس سرش را پایین انداخت و به ظاهر مشغول جمع کردن سفره شد . فکر میکنم ملاحشه بودن محسن را کرد . از طرز حرف زدن سارا حیران شده بودم . سکوتی بین ما بوجود آمده بود . به مهناز اشاره کردم و گفتم:
-چه خبره؟
مهناز شانه هایش را بالا انداخت . خاله سیمین بالا آمد تا ببیند ما کم و کسری نداشته باشم . وقتی دید شام را خورده ایم با کمک محسن ظرفها را پایین بردند .
وقتی تنها شدیم پرسیدم .
-سارا جریان چیست؟
با بی میلی گفت:
-بهروز پسرعمه محسن است ولی از او خوشم نمی آید .
مهناز با خنده گفت:
-همین؟
سارا هم لبخند زد و گفت:
-آدم مرموزیست و آدم با او راحت نیست .
و دیگر بحث را ادامه نداد .
حدود ساعت ده بود که شنیدم مادر مرا صدا کرد . در راهرو او را دیدم که برای رفتن آماده شده بود . برگشتم و از مهناز و سارا خداحافظی کردم . سارا با اصرار میخواست چون فردا تعطیل است پیش انان بمانم. در حالی که میبوسیدمش گفتم:
-حاضر نیستم به هیچ قیمتی حق آقا محسن را ضایع کنم
وقتی برای برداشتن مانتوام به طبقه پایین رفتم متوجه شدم تعداد زیادی از مهمانان رفته اند . از مارال و خانم رحمانی خداحافظی کردم و به حیاط امدم . خاله سیمین پیش مادر ایستاده بود .وقتی دید من آماده رفتنم به مادر گفت:
-شیرین بگذار سپیده بماند فردا که تعطیل است می آید خانه ما ف فردا بعدازظهر هم علی او را میرساند .
مادر گفت:
-از نظر من اشکالی ندارد اگر دوست دارد بماند.
و همراه خاله به طرف ماشین پدر حرکت کردند . خم شدم تا بند کفشم را ببندم .هنگامی که سر بلند کردم علی را در کنار در حیاط دیدم که بی حرکت مرا نگاه میکند . با صدای آهسته ای خداحافظی کردم به طرف ماشین پدر به راه افتادم . از پشت سر صدای علی را شیندم که گفت:
-سپیده...
از طنین صدایش قلبم لرزید ، آرام برگشتم و با صدایی آهسته پرسیدم:
-کاری داری؟
او مقابلم ایستاد و گفت:
-سپیده فکر می کنم از دست من ناراحتی. اگر اینطور است امیدوارم مرا ببخشی
به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که اینطور صریح و بیمقدمه عذر خواهی کند .
به چشمانش نگاه کردم در تاریک روشن حیاط برق نگاهش قلبم را لرزاند . چشمانم را بستم تا کمتر تحت تاثیر قرار بگیرم، گلویم خشک شده بود با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم:
-من هم بی تقصیر نبودم
و بعد بدون اینکه نگاهی دیگر به او بندازم. چرخیدم و به طرف ماشین رفتم چون ترسیدم اگر یک لحظه دیگر مقابلش بایستم دستم را رو کنم . و تا موقعی که با ماشین دور نشده بودیم برنگشتم تا پشت سرم را نگاه کنم وقتی از پیچ کوچه گذشتیم شیشه را پایتتت کشیدم تا سرمای بیرون گرمای وجودم را از بین ببرد .
sorna
03-16-2012, 11:08 AM
صبح روز بعد با گلو درد و عطسه از خواب بیدار شدم فهمیدم که شب قبل خودم را سرما داده ام. امیدوار بودم بیماری ام جدی نباشد . اما وقتی مادر ذدید تب دارم ، وادارم کرد در رختخواب بمانم و ظهر با سوپی که به خوردم داد احساس کردم که بهتر شدم . بعدازظهر جمعه میترا تلفن کرد و درباره دروس چیزهایی پرسید ووقتی فهمید حالم خوب نیست زود خداحافظی کرد. از ماندم در رختخواب خسته شده بودم . از طرفی گلودرد باعث اذیتم شده بود . شنبه صبح وقتی دیدم حالم بهتر است به مدرسه رفتم. میترا هنوز نیامده بود. روی پله های جلوی صف نشستم ومنتظر ماندم . زیاد طول نکشید تا میترا آمد و مرا درد وهمدیگر را در آغوش گرفتیم .
میترا با لخن شوخی که حکایت از سرحالی اش داشت گفت :
-اگر میدانستم از ذوق مریض میشی حرف امیر را به تونمی زدم
با خنده به بازویش زدم و خندیدم . میترا را خیلی دوست داشتم. دختر خوب و متینی بود .همیشه با او احساس خوبی داشتم .
در طول هفته اتفاق خاصی نیفتاد ، فقط هر روز امیر برای بردن میترا به مدرسه می آمد و من برای اینکه او برای بردنم اصرار نکند در کلاس با او خداحافظی می کردم دیگر عادت کرده بودم که تنها به خانه بروم . از آن جوانک مزاحم هم چند روزی بود که خبری نبود . پنجشنبه بعد از ظهر وقتی از کدرسه به خانه آمدم ، مادر یادداشتی گذاشته و در آن نوشته بود :
-سپیده جان من رفتم خانه خاله جان. وقتی رسیدی ناهارت رو بخور و با تاکسی تلفنی به آنجا بیا . لباست را فراموش نکنی .
پس از ناهار در کمد را باز کردم و نگاهی به لباسهایم انداختم . در انتخاب لباس مردد بودم . چشمم به لباسی که تازه خریده بودم افتاد . دلم برای پوشیدنش غنج می رفت . ولی باید آن را در جشن عروسی می پوشیدم . از میان لباسهایم پیراهن سفید و بلندی را که پدر در سال گذشته از کیش برایم خریده بود را انتخاب کردم. لباس از پارچه لطیف و بسیار زیبایی بود که روی یقه و حاشیه پایین دامن نوار نقره ای رنگی کار شده بود . دامن کلوش و بلند ان تا روی پاهایم می رسید .کمر لباس از چرم بسیار ظریفی بود که روکش نقره ای داشت و روی یقه لباس گل سینه ای نقره ای نصب شده بود که زیبایی آن راچند برابر می کرد. با احتیاط ان را تا کردم و در ساک کوچکی گذاشتم . کفش شیری رنگی که با رنگ لباسم خیلی جور بود از کمد کفشها برداشتم و سپس با تاکسی تلفنی تماس گرفتم . حدود یک ربع بعد به طرف منزل خاله سیمین در حرکت بودم .
وقتی رسیدم در منزل باز بود و کارگرها مشغول بردن صندلی و جعبه های میوه به داخل حیاط بودند . آقای رفیعی جلوی در ایستاده بود و سفارشهای لازم را به کارگرها میداد. جلو رفتم و سلام کردم . او با محبت پاسخ داد و مرا به داخل راهنمایی کرد. وقتی داخل ساختمان شدم مادر با دیدنم با خوشحالی جلو آمد و صورتم را بوسید. برای دیدن خاله به آشپزخانه رفتم و پس از احوالپرسی به اتاق سارا رفتم و لباسم را در کمد او آویزان کردم تا چروک نشود سپس برای کمک به سارا و مارال به اتاق خاله که قرار بود اتاق عقد آنجا باشد رفتم . ساعتی بعد مهناز هم آمد و با خوشحالی گفت :
-میلاد برای عروسی به مرخصی می آید .
مقداری از وسایل اتاق عقد را قرار بود محسن و علی تهیه کنند . ولی هنوز نیامده بودند . سارا برای رفتن به آرایشگاه حاضر میشد . و از ما نیز خواست که همراه او به آرایشگاه بریم . بقیه کار اتاق عقد را به پسرها واگذار کردیم زیرا کاغذکشی به سقف از عهده ما خارج بود زیرا با آنکه روی صندلی چند بالش گذاشته بودیم باز هم دستمان به سقف نمیرسید .
سارا با خنده گفت :
-این دیگر کار سیاوش و دیی سعید است .
وقتی از آرایشگاه به خانه برگشتیم ، هوا تاریک شده بود . از همان در حیاط صدای موسیقی گوش را کر می کرد . همراه با هلهله و دود اسپندی که بوی خوشش در فضا پخش میشد وارد منزل شدیم و من و مهناز زودتر ارفتیم تا مانتوهایمان را در اتاق سارا بگذاریم . از وقتی که رسیده بودم علی را ندیده بودم و دلم برای دیدنش پر میکشید . همین که از اتاق سارا خارج شدم او را دیدم که با دوستش در احوالپرسی بود . در یک لحظه با دیدن اومثل برق گرفته ها خشک شدم . او نیز مانند من ساکت و بصدا مرا نگاه میکرد ، به طوری که دوستش از خیره شدن او برگشت و با دیدن من سرش را پایین انداخت .مهناز هم که با ایستادن من جلوی در سد راه او شده بودم با فشار ملایمی به کمرم مرا به خودم اورد . برای داخل شدن به اتاق پذیرایی باید از کنار آن دو میگذشتم .وقتی نزدیک آن دو رسیدم آهسته سلام کردم . علی بهتزده پاسخ سلامم رو داد و دوستش هم با لبخندی پر راز به من سلام کرد . صدای مهناز را از پشت سرم می شنیدم که با علی سلام و احوالپرسی می کرد
با وجودی که اتاق پذیرایی بزرگ بود ولی از کثرت جمعیت کوچک به نظر می رسید . دور تا دور آن را به ردیف صندلی گذاشته بودند و وسط اتاق فقط به اندازه چند متر جای رفت و امد وجود داشت . در گوشه اتاق ارگ بزرگی بود که شخصی با مهارت پشت آن موسیقی زیبایی می نواخت . اکثر صندلی ها اشغال شده بود .
برای پیدا کردن جای مناسب به اطراف نگاه کردم .دو صندلی خالی در ردیف سوم نزدیک پنجره پیدا کردم و با مهناز به طرف آن رفتیم . وقتی نشستیم به اطراف نگاه کردم . خیلی از مهمانها را نمیشناختم . در ردیف اول صندلی روبه رو در نزدیکی ارگ چشمم به بهروز افتاد که با نگاه پر جذبه اش به من خیره شده بود . مثل دفعه قبل با لبخند سرش را به نشانه سلام خم کرد . با بی تفاوتی پاسخش را دادم و سرم را به طرف دیگری چرخاندم . علی از در وارد شد . در کت و شلوار دودی رنگش فوق العاده جذاب و دوست داشتنی بود. بلوز زرشکی رنگی به تن داشت که با کروات دودی رنگش هماهنگ بود . با ورودش حضار به افتخارش کف زدند . میتوانستم از همین فاصله برق عشق را در نگاهش بخوانک . دوست داشتم این نگاه تا پایان دنیا ادامه داشته باشد و دایی سعید خوش رو و دوست داشتنی دستش را روی شانه علی گذاشت و در گوشش چیزی زمزمه کرد و علی به طرف او برگشت و با خنده او را همراهی کرد . سارا د رلباس زیبای صورتی رنگش زیباتر از همیشه دست در دست محسن دور مجلس می گشت و به مهمانان خوش آمد میگفت . وقتی نزدیک ما رسید سرش را جلو آورد و آهسته گفت :
-بچه ها شاهکار شدید تا حالا ده نفر از خواستگارهایتان را خودم جواب کردم .
مهناز با خنده زیبایی گفت :
-سارا اغراق میکنی، به زیبایی تو که نمیرسیم .
در این میان دستی از پشت بر شانه ام خورد. برگشتم و دایی سعید را دیدم که با چشمان خندانش در حالی که ما را روی صندلی می نشاند گفت :
-سارا خواهش میکنم این دو تابلوی نفیس را اینقدر سرپا نگه ندار . میخواهی بدردنشان؟
برگشتم و در گوش دایی گفتم :
-دایی جون آن خانم نیامده که اینقدر بلبل زبون شدی؟
دایی با همان لبخند گفت:
-کدام خانم؟
من مشخصات خانمی را که روز جهاز بردن سارا با دایی گرم صحبت بود به او دادم .
دایی با خنده به پشتم زد و گفت:
-جاسوس شیطون ، آن خانم همکارم است و در ضمن متاهل است . پس اگر این دفعه خواستی شایعه پراکنی کنی اول طرف را بشناس
از اینگه تیرم به سنگ خورده بود حالم گرفته شد سپس به یاد رویا افتادم . به دورو برم نگاه کردم . او را دیدم که وسط اتاق بود . رو کردم به دایی و گفتم:
-نمیدانی موقعی که داشتی با آن خانم متاهل میگفتی و میخندیدی چه دلهایی را میشکستی و پر پر میکردی.
دایی متوجه کنایه من نشد و با بیتفاوتی گفت:
-اینکه تازگی ندارد .
ولی وقتی نگاه موذیانه مرا دید ، مثل اینکه تازه متوجه شده باشد گفت:
-خوب چه کسی؟
-نمیگویم تا بمونی توی خماری
ولی او پیله کرده بود تا از من حرف بکشد . و من برای سر به سر گذاشتن با او از پاسخ دادن طفره میرفتم .مارال به طرف ما آمد و از ما خواست تا مجلس را گرم کنم . به مهناز اساره کردم و گفتم:
-مرا معذور بدار .
مارال دست مهناز را گرفت و با خود برد . از دیدن مهناز با آن کت و دامن خوش دوخت زرشکی و زیبایی رویایی اش لذت میبردم . با چشمم به دنبال سیاوش گشتم و او را در طرف دیگر پذیرایی دیدم . با نظر میرسید سیاوش جذابترین مرد آن جمع باشد . موهای سرش را به طرز زیبایی آراسته بود و کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود و بلوز نارنجی رنگی زیر کت به تن داشت . ساکت و صامت گوشه ای نشسته بود و به نظر می رسید به وسط اتاق نگاه میکند . ولی در حقیقت به فکر فرو رفته بود . با رفتن مهناز به وسط اتاق سیاوش متوجه او شد و نگاهش را به او دوخت . ته قلبم خوشحال بودم و به اونگاه میکردم .مراسم حنابندون با تمام مراسم زیبایش ادامه داشت . ساعتی بعد با اینکه هوای بیرون سرد بود ولی من داخل اتاق پذیرایی از شدت گرما عرق میریختم . مواهیی که با سشوار صاف کرده بودم و انتهای آن را به داخل فر داده بودم به گردنم چسبیده بود و مرا کلافه میکرد .کنار پنجره رفتم و آن را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . سرمای دلپسب بیرون را به جان خریدم .در یک لحظه سایه بلندی را نزدیکم حس کردم . سرم را بالا آوردم و از دیدن بهروز قلبم فرو ریخت . همان لبخند شیطانی روی لبش بود و با چشمانی که مانند نیروی مغناطیسی جاذبه داشت مرا نگاه می کرد . فکر کردم که او مرا جادو کرده است . به سختی از او چشم گرفتم و سرم را به طرف پنجره گرداندم . او با صدایی که به نظر گرم و عمیق می رسید . سلام کرد . با بی تفاوتی پاسخ سلامش را دادم و او ظرف میوه ای را که در دستش بود به طرف من دراز کرد و گفت:
-شما از خودتان پذیرایی نمیکنید؟
به سردی گفتم:
-متشکرم میل ندارم .
بشقاب را روی لبه پنجره گذاشت و خیلی راحت و خودمانی گفت:
-من بهروز صابری پسر عمه محسن هستم .
ناگهان و بی اراده گفتم:
-بله میدانم
او ابروهایش را بالا برد و با لحن شوخی گفت:
-خوب دیگر چه میدانید؟
فهمیدم بند را آب داده ام ، ولی راه برگشتی نبود . لبم را گاز گرفتم و در دل خود را نفرین کردم و سپس آرام گفتم:
-آقا محسن شما را معرفی کرده اند .
با همان لحن گفت:
-آه چه بد که من در مراسم معارفه حضور نداشتم. شما نمیخواهید اسمتان را به من بگویید؟
نگاهش کردم با جدیت گفتم:
-فکر میکنم شما هم اسم مرا میدانید پس نیازی به معرفی دوباره خودم نمیبینم .
بدون اینکه تغیرری در چهره اش ایجاد شود گفت:
-چه کسی این اطلاعات را به شما داده است، در ضمن شنیدن اسمتان با صدای قشنگتان لطف دیگری دارد .
خواستم رویش را کم کنم . بنابراین سکوت کردم و رویم را به طرف پنجره برگرداندم و به حیاط خیره شدم . با جسارت پنجره را بست و گفت:
-شما فکر نمیکنید اینطوری سرما میخوریئ؟ اگر خیلی احساس گرما میکنید با کمال میل حاضرم شما را تا حیاط همراهی کنم .
دیگر وقاحت را از حد گذرانده بود . با خشم به طرفش برگشتم . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم مودبانه رویش ا کن کنم .پیش خودم گفتم: پسره احمق فکر کرده اینجا اروپاست . در حالی که سعی میکردم در رفتارم متین باشم گفتم:
-از اظهار لطفتتان ممنونم . اینجا به قدر کافی همراه وجود دارد ، فکر نمیکنم احتیاجی به همراهی شما داشته باشم .
ابروهایش را بالا برد و خنده ای در صورتش ظاهر شد و با شوخی گفت :
-آه بله متوجه ام . ولی باور کن همراهی من لطف دیگری درد .
با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
-این را کاملاً مطمئن هستم .
و بعد به طرف صندلی ام حرکت کردم .از پشت سر صدای ملایمش را شنیدم که میگفت:-هر وقت مایل بودی من را خبر کن .
از حرص دندانهایم را به هم فشار دادم و زیر لب گفتم:-نکبت . حتی وقتی روی صندلی نشستم صدای خنده اش را میشنیدم ، فهمیدم تا به حال باعث سرگرمی اش شده بودم ، احساس کردم صورتم داغ شده ، مهناز سرش را جلو آورد و گفت:
-سپیده هیچ معلوم است چکار میکنی؟
-باور کن فقط رفتم کمی هوا بخورم .
-هوا بخوری یا ...
-هیچی ، یارو فکر کرده شهر هرته .منم رویش را کم کردم .
مهناز با خنده گفت:
-آره از خنده اش معلوم بود که رویش چقدر کم شده .
با اخم به مهناز تگاه کردم .
-خوب حالا برای من جذبه نگیر، وقتی جنابعالی کنار پنجره بودی محسن و سارا با نارحتی به هم نگاه می کردند .
با تعجب گفتم:
-از من ناراحت بودند؟
-نمیدانم موضوع چیه . ولی مثل این است که سارا از بهروز خوشش نمی آید .
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-حق دارد .من هم از اوخوشم نمی اید خیلی وقیح است .
-راستی این را نگفتم ، همان موقع سیاوش جوری شما دو نفر را نگاه می کردم که من به جای تو ترسیدم .
-بیچاره من .چه تقصیری دارم؟
آرام به سمتی که سیاوش نشسته بود نگاه کردم . با خشم به بهروز نگاه می کرد .در نگاهش آتش خشمی بود که تا حالا هرگز ندیده بودم . لبم را به دندان گزیدم و رو به مهناز گفتم:
-خیلی بد شد نکند الان دعوا بشود؟
مهناز با آرامش خندید و گفت:
-آن هم سیاوش؟ پسری با شخصیت ، عاقل ، نترس، اگر هم بخواهد دک و دنده یارو را خورد کند بیرون با او قرار دوئل میگذارد .
و بعد هم با خنده گفت:
-به نظر تو کدامشان قوی تر هستند؟
با اینکه به مهناز گفتم: ولم کن تو هم چه حوصله ای داری ها . ولی خودم هم به این فکر افتادم ، هر دو از نظر قد یکسان بودند ولی بهروز از نظر جثه تنومندتر بود . در حالی که سیاوش اندام ورزیده و در عین حال ظریفی داشت . در این فکر بودم که دایی سیعد ر به مهناز گفت:
-جایت رو با من عوض کن .
برگشت و او را در صندلی پشت سرم دیدم . وقتی آن دو جایشان را با هم عوض کردند دایی گفت:
-خوب تعریف کن .
-چه چیز را تعریف کنم؟
با حالتی شوخ گفت:
-چی بهت میگفت؟
متوجه منظورش شدم و با خنده گفتم:
-چیز مهمی نیود که فابل عرض کردن باشد .
دایی با همان شوخ طبعیش گفت:
-نترس نمیرم چاقو چاقویش کنم .
از طرز صحبت او از خنده ریسه ذفتم . دایی گفت:
-هیس . دختر که این قدر نمیخندد . اگر میخواهی نروم و فکش را به چرم حرف زدن با تو پاینن نیاورم زود بگو آن طرفی که من دلش را شکستم کیست؟
با خنده به صندلی روبه رو اشاره کردم .دایی یکی یکی نام برد .
-آزاده؟
با ابرو اشاره کردم نه.
-افسانه؟
-نه
-مهری؟
-نه
دایی با تنگ کردن چشمانش گفت:
-لابد عمه خانم سارا .
به عمه بزرگ سارا که روی صندلی نشسته بود و در حال جا به جا کردم عینکش بود نگاه کردم و با صدای بلند خندیدم .از صدای خنده من چند نفر برگشتند . دستم را جلوی دهانم برم و کف دستم را گاز گرفتم .
مهناز از پشت سر سرش را جلو آورد و گفت:
-سپیده چته؟ مامانت اشاره میکنه ت را متوجه حرکاتت کنم .
به مهناز گفتم:
-خوب فهمیدم . ولی جرات نگاه کردن به مادر را نداشتم .و میدانستم که به ندرت روی صورتش ظاهر میشود مواجه میشوم . رو به دایی کردم و گفتم:
-تقصیر توست .
دایی نیز با بدجنسی ابروهایش را بالا برد .
به مهناز گفتم:
-بیا سرجایت بنشین اگر یک دقیقه دیگر اینجا بشینه پاک ابرویم را میبرد .
sorna
03-16-2012, 11:09 AM
دايي بلند شد و با خنده به سمت ديگري رفت .به مسير حركت او نگاه كردم ،مستقيم به رف سياوش رفت و مشغول صحبت با او شد .هنوز همان اخم روي چهره ي سياوش بود .اخرشب وقتي جشن به پايان رسيد و مهمانان رفتند وما هم تا ساعتي پس از ان مشغول جمع و جرو كردن تاقها بوديم . احر قوت پدر و مادر به منزل مراجعت كردند اما من مزل خاله ماندم چون فردا صبح بايد با سارا به آرا يشگاه ميرفتم .همه به منزلشان مراجعت كرده بودند فقط خاله پروين و مادر بزرگ و مهناز مانده بودند .
سياوش تا موقع رفتن همام اخم توي صورتش بود و خيلي بد اخلاق به نظر ميرسيد .وقتي من ومهناز و سارا براي خوايبدن وارد اتاق سارا شديم ،از اين كه ان شب اخرين شبيست كه سارا زندگي مجردي اش را ميگذراند ،بي اختيار بغض گلويم را گرفت . وقتي به سارا نگاه كردم ، احساس كردم اوهم همين احساس را دارد .در حاليكه اشك چشمان زيبايش را پر كرده بود ،به در و ديوار خانه نگاه ميكرد .از ديدن اين صحنه بغضم تركيد و شروع كردم به اشك ريختن . مهناز هم مثل اينهك منتظر چنيني چيزي بود ،در حالي كه به طرف سارا مي رفت اورا در اغوش گرفت و هر سه با هم گريه كرديم .سارا در حالي كه اشكهايش مثل باران بهاري بروي گونه هايش جار يبود ،درميان گريه لبخند زد و گفت :"بچه ها بس كميد اگر همين طور گريه كنيم ،فردا چشمانم پف ميكند و زشت مي شوم .من كه نميخواهم براي هميشه از اين جا بروم ،باز هم ميتوانيم با همديگر توي اين اتاق بخوابيم و تاا صبح وراجي كنيم .نا سلامتي امشب ،شب عروسي من است ، و نبايد با گريه اين لحظه هارا هدر بدهيم ."
مي دانستم برعكس شده ،عوض اينكه ما به او دلداري بدهيم ،اوست كه ما را ارام مي كند . اشكهايم را پاك كردم و رفتم جلوي پنجره و آن را باز كردم .با برخورد هواي سرد روي صورتم احساس ارامش كردم ،مي دانستم سارا بار ديگر به اين اتاق مي ايد ، ولي ديگر تنها نيست و محسن همدم هميشگي او مي شود .از دست دادن او به اين معنا نبود كه ديگر اورا نميبينم ،فقط ميدانستم ديگر هيچ وقت مثل ان شب و شب هاي پيش از ان ديگر پيش هم نميخوابيم و تا صبح از هر در يسخن نميگوييم . اين بود كه قلبم را نا ارام مي كرد .سعي كردم خودم را از فكرخاي ناراحت كننده دور كنم ،با صدايي كه دورگه شده بود گفتم :"بچه ها همين چند لحظه پيش سه فرشته وارد اين اتاق شدند ، وفردا صبح سه دختر زشت با چشم هاي پف كرده و اخلاق عنق از /ان خارج مي شوند ..."
از حرف من مهناز و سارا زدند زير خنده وتا موقعي كه خاله سيمين در اتاق را باز نكرده بود هرسه با هم ميخنديديم .همانطور كه چراغ اتاق خاموش بود ،خاله سرش را اورد داخل اتاق و با صداي اهسته اي گفت:" بچه ها هيچ معلوم است چكار ميكنيد ،صبح خواب ميمانيد ،بايد خيلي زود بلند شويد ." ودر را بست .ناچار با انداختن پتوي روي زمين هر سه پيش هم دراز كشيديم ،سارا وسط خوابيده بود و ما نيز او را چون كودكي در اغوش گرفته بوديم بدون هيچ حرفي خيلي زود خوابمان برد .
صبح زود با كشيه شدن لحاف از رويم ،با زحمت چشمانم را باز كردم ،تا گوشه ي ان را بگيرم .ولي با شنيدن صداي خاله سيمين كه ميگفت :"بچه ها دير ميشود بلند شويد ." به زحمت سلام كردم ،خيلي دلم ميخواست بخوابم و حاضر بودم به خاطر نيم ساعت خواب اضافه سرم را هم بدهم .مهناز چابك تر از ما دو نفر بود ،با لبخند بلند شد و در رختخواب نشست .سارا نيز با كش و قوس نيم خيز شد .خاله كه مطمئن شده بود ما بيدار شده ايم بيرون رفت . لحاف را ويم كشيدم تا دوباره بخوابم .سارا دستش را روي بازويم گذاشت و مرا تكان داد ،با زحمت از جايم نيم خيز شدم ،چشمانم ميسوخت و ميدانستم در اثر گريه ي شب گذشته و كم خوابي است .با چشماني كه به زحمت باز ميشد به مهناز و سارا نگاه كردم . ان دوهم دست كمي از من نداشتند ،از ديدن چهره ي انان با وجود خواب الودگي نتوانستم از خنده خودداري كنم.زيرا شيار هاي سياهرنگي روي گونه هاي هردو بود ،كه اين سياهي ها روي صورت سارا پررنگ تر بود به وطري كه دور تا دور چشمش را گرفته بود . ان دو با تعجب به هم نگاه كردن تا دليل خنده ي مرا بفهمند ،از ديدن همديگر جا خوردن و خودشان نيز شروع كردن به خنديدن ، اين بار مادر كه تازه از راه رسيده بود ،داخل اتاق امد و ما نيز براي اينكه او قيافه ي مسخره يا را كه پيدا كرده بوديم نبيند ،لحاف را روي سرمان كشيديم و ريسه رفتيم .
مادر با خنده گفت :"تازه ياد بچگيتان افتاديد ؟ بلند شويد ،بايد كم كم اماده ي رفتن شويد .:
سارا گفت :"خاله جون شما برويد ،ما لالن مي اييم ."
وقتي مادر رفت زود بلند شديم و با كمي پنبه و كرم صورتهايمان را تميز كريدم .
وقتي براي صرف صبحانه وارد اشپزخانه شديم ، هرسه دوش گرغتهبوديم و براي رفتن حاضر و اماده بوديم.ب ساعت نگاه كردم ،با ديدن ساعت هشت و سي دقيقه با تعجل گفتم :"خاله جان اين وقت صبح كه ارايشگاه باز نيست ."
خاله با خنده گفت :"تا شما راه بيفتيد ،تمام مغازه هاي شهر تهرتن باز ميشوند ."
....
معذرت ميخوام كه شب نشد بذارم. يه كمي با سايت مشكل پيدا كردم. سعي ميكنم دفعه ي بعد بيشتر بذارم .
sorna
03-16-2012, 11:09 AM
از علي خبري نبود ،فهميدم هنوز خوابيده است .از شب پيش تا به حال جز همان سلامي كه در بدو ورود به او كرده بودم ،كلامي رد و بدل نكرده بوديم .ولي در عوض چند بار نگاه هايمان در هم گره خورده بود و همين قلب آشفته ي مرا راضي ميكرد .خيلي دوست داشتم زودتر بلند شود تا قيافه ي خواب الود او را ببينم .ولي تا موقعي كه محسن براي بردن ما امد او خواب بود .
خاله سيمين راست مي گفت ،وقتي كه از در خانه بيرون رفتيم ،ساعت نه و سي دقيقه بود .مادر لباسهاي مرا اورده بود و قرار بود براي سر عقد ،بلوز قرمز رنگ و دامن مشكي رنگي بپوشم و لباس محبوبم را هم در شب جشن عروسي كه منزل اقاي رحماني برگزار مي شد به تن كنم. مارال همراه محسن امده بود. و ما با ساك لباسهاي من و مهناز و خرده ريز هاي سارا به ارايشگاه رفتيم. اينبار بر خلاف هميشه كه موهايم را با سشوار صاف مي كردم و در اطرافم پخش ميكردم ، خانم ارايشگر ان را جمع و به صورت حلقه هاي زيبايي روي سرم درست كرد . از ارايش موهايم خيلي خوشم امد چون هم تنوعي شده بود و هم اينكه از دست مزاحمت هاي موهايم خلاص شده بودم .پس از اتمام كار نيز خانم ارايشگر خط چشمي بر بالاي پلك هايم كشيد و رژ صورتي رنگي بر روي گونه ها و لبم زد ، وبه اصطلاح خودش دخترانه ارايشم كرد .از بكار بردن اين اصطلاح آرايشگر خنده ام گرفت .دختر و ارايش ، در اين دو تناقصي بود ، كه ديگر كسي به ان توجه نميكرد . وقتي كار تمام شد ، رو كردم به سارا كه زير دستگاه سشوار بود و پرسيدم :"خوبه ؟"
سارا سرش را تكاني داد و گفت :"عاليه." و دستش را روي قلبش گذاشت و به شوخي گفت :"اخ قلبم ، چقدر خوشگل شدي !"
با اداي خاصي گفتم :" اختيار داريد قربان ، بنده هميشه خوشگل يودم ." و با هم خنديديم .
مارال و مهناز هنوز اماده نبودند با بي حوصلگي ساختگي گفتم :"اه ، شما چقدر دنگ و فنگ داريد ،چقدر بايد صبر كنم ،مرا ببينيد كه چقدر ساده ام ." مهناز برگشت تا پاسخي بدهد ولي وقتي ديد موذيانه چشمك ميزنم به لبخندي اكتفا كرد .
حدود چهار ساعت در ارايشگاه معطل بوديم تا كار سارا تمام شود . وقتي او از اتاق مخصوص ارايش عرس بيرون امد ، هر سه از تعجب فرياد خفه اي كشيديم .سارا در لباس عروسي درست مثل فرشته اي زيبا شده بود . به حالت نمايشي دستم را روي قلبم گذاشتم و گفتم :"واي من كه طاقت ندارم ، و نزديك است در همين لحظه جان بسپارم .بيچاره محسن كه پيش از امدن قرص قلب بخورد ."
از شوخي من سارا با احتياط تمام خنديد .خانم ارايشگر توضيح داد كه نبايد زياد بخندد و يا حرف يزند و يا حتي نگذارد كسي او را ببوسد .
بي اختيار گفتم :"واي عروس شدن چقدر سخت است. اگر حرف زدن را از من بگيرند ،فوري خفه مي شوم ."
سارا لبخندي زد و با اشاره اي به من به خانم ارايشگر گفت :"با وجود سپيده قول نميدهم زياد نخندم."
مارال گفت :"سارا جان ،كاش پيش از ارايش كمي غذا ميخوردي ."
از ياد اوري غذا در معده ام احساس ضعف كردم و به مارال گفتم :" لا اقل مي گذاشتي وقتي رفتيم خانه ، حرف غذا را مي زدي . الان از گرسنگي ضعف ميكنم."
مهناز با خنده گفت :"چند لحظه ي ديگر صبر كن خانم شكمو ..."
وقتي محسن براي بردن سارا وارد ارايشگاه شد ، احساس كردم از ديدن سارا جاخورده است . با نگاه مهبوتي كه عشق در ان موج ميزد به نگاه ميكرد و مثل مسخ شده ها به طرف او رفت ، دست گل زيبايي را كه در دستش بود به طرف سارا گرفت و بعد خم شد و صورت اورا بوسيد.با اعتراض گفتم:" قرار نيست كسي عروس را ببوسد ."
از حرف من محسن با خنده بر گشت و به من نگاه كرد . بعد به مناز و مارال نگاه كرد و در حالي كه ابروهايش را بالا مي برد با لبخند گفت :"بيچاره جوانها ."
خانم ارايشگر گفت :" شيطون ، اقاي دادماد استثناست ."
ابروهايم را بالا بردم و سرم را تكان دادم و گفتم :"بله ، متوجه شدم ."
براي بردن سارا فقط محسن با ماشين خودش كه ان را تزيين كرده بود و ماشين فيلم بردار كه دو جوان كه يكي راننده و ديگري فيلم بردار بود آمده بودند . محسن راضي نشد ما با ماشين فيلم بردار به خانه برگرديم بنابراين موقع رفتن محسن و سارا جلوي اوتمبيل و ما سه مزاحم هم عقب صندلي نشستيم . قرار شد وقتي از نزديك فيلم برداري ميكنند ما سه نفر سرمان را پايين ببريم كه مثلا ماشين خالي است . و اين كار براي ما تفريحي شده بود . در بين راه محسن با چند بوق پي در پي ايستاد . وقتي سرمان را بالا كرديم ،متوجه شديم علي به همراه سياوش براي بردن همراهان عروس و رفع مزاحمت ما امده اند . از ماشين پياده شديم . اول من سوار ماشين علي شدم و يعد مارال و در اخر سر مهناز سوار شد. با اينكه مارال را دوست داشتم ولي دلم ميخواست مهناز پيشم نشسته بود تا با فشار دادن دستش احساسم را بروز مي دادم .از اينه علي را مي ديدم ، او نيز از اينه به من نگاه كرد و يك ابرويش را بالابرد . در نگاهش چيزي بود كه مرا وسوسه ميكرد كه دستانم را از پشت دور گردنش حلقه كنم .
sorna
03-16-2012, 11:09 AM
چشمانم را بستم ، از خدا خواستم كنترل غقلم را از دست ندهم . سياوش خوش قيافه تر از هميشه سرش را برگردادند و با نگاه خيره اي كه به من كرد با عث شد با سرعت چشمانم را از اينه دزدم و به پايين نگاه كنم. خوشبختانه سياوش متوجه نشد و فقط با لبخند نگاهم كرد . ولي من سرخ شدم و طبق معمول هميشه ان عادت لعنتي به سراغم امد و نا خود اگاخ لبم را به دندان گرفتم . سرم را به طرف پنجره برگردادندم و به بيرون نگها كردم . اعصابم به شدت تحريك شده بود به ان دو فكر ميكردم. يكي پسر خاله ام بود كه بسيار دوستش داشتم ، وديگري پسر دايي ام بود كه عاشقانه دوستم داشت. دلم ميخواست در را باز كنم و در يك لحظه از /ان بيرون بپرم . ديگر جرات نگاه كردن به اينه را نداشتم . از شدت گرما حالت بستني اي را داشتم كه در حال اب شدن بود و ميدانستم منشا ء اين گرما از قلبم مي باشد كه مانند كوه اتشفشاني اماده ي فوران بود. از مهناز و احساسش بي خبر بودم . ولي ميدانستم از اينكه اينقدر نزديك به سياوش است خوشحال مي باشد . صدايي از هيچ كس در نمي امد ، فقط صداي موسيقي ملايمي كه از دستگاه ضبط پخش مي شد هر كس را به حال خودش برده بود . خيلي زود به منزل خاله جان رسيديم . گوسفندي براي قرباني شدن و منقلي براي دود كردن اسپند جلوي در اماده بود . هنوز ماشين عروس نرسيده بود ولي همين كه از ماشين پياده شديم ، ماشين سفيد رنگ محسن كه با گل هاي زرد و قرمز به طرز زيبايي تزيين شده بود ، از سر كوچه نمايان شد .خاله سيمين يك مشت اسپند داخل منقل ريخت و چيز هايي هم زير لب زمزمه مي كرد . قصاب با چاقوي تيز شده مانند جلادي بالاي سر گوسفند استاده بود و اماده ي بريدم سر ان زبان بسته بود .براي اينكه منظره ي سر بريدن گوسفند را نبينم ، در حاليكه ساك به نسبت بزرگي را كه وسائلل شخصي سارا و لباسهاي خودم و مهناز در /ان بود حمل ميكردم به داخل حياط مزل رفتم. هنوز به پله اي بالكن نرسيده بودم كه ميلاد ، برادر مهناز را يدم . او كت و شلوار سرمه اي رنگ به همراه بلوز ابي و كراوات قرمزي بر تن داشت . موهايش هنوز كوتاه بود ومعلوم بود كه مي خواسته ان را بلند كند ولي عروسي غير منتظره مجال رشد كافي به موهاي او نداده بود. با خوشحالي با صداي لند سلام ركدم . ميلاد متوجه من شد و او نيز با خنده پاسخ سلامم را داد و بعد نگاه متعجبي به من كرد و گفت :"اه ، اين همان دختر كوچولوي زر زرو نيست كه حالا اينقدر بزرگ شده ؟"
عادت ميلاد همين بود ، هميشه در صدد اذيت كردن و سربهسر گذاشتن من بود . خود را نباختم و با همان لحن خودش گفتم :" اه ، اين همان پسر سر تق و تخسي نيست كه هميشه مو هايش را كچل ميكرد .ا حالا هم كه همينطور است ."
ميلاد با خنده و با حالت تهديد به طرفم دويد . من نيز همانجا ساك را گذاشتم و به طرف كوچه دويدم . در همين موقع سياوش داخل مي شد و من به شدت با او برخورد كردم و اونيز براي اينكه من زمين نخورم مرا نگه داشت و با تعجب از دويدن من به ميلاد نگاه كرد .
صداي ميلاد را شنيدم كه با خنده مي گفت :" خوب شد ، دلم خننك شد ."
از اينكه به سياوش برخورد كرده بودم از دست ميلاد عصباني بودم به همين دليل با خشم به طرفش برگشتم و گفتم :" كاش مي شد نمي گذاشتند مرخصي بيايي ، اصلا اي كاش يك گلوله توي كله ي پوكت ميخورد ."
انقدر عصباني بودم كه حتي فراموش كردم از سياوش هم معذرت خواهي كنم . به طرف ساختمان منزل راه افتادم. .ميلاد همپاي من راه مي رفت و مي گفت :"زبان سرخ سر سبز مي دهد بر باد."
با اخم رويم را برگرداندم و دسته ي ساك را گرفتم . سياوش به كمك امد و ساك را برايم به داخل اورد .ساك را به اتاق سارا بردم و از پنجره ي اتاق او به حياط نگاه كردم تا ورود عروس و داماد را ببينم. اول مهناز را ديدم كه با ورود به حياط و ديدن ميلاد ، با شتاب به طرف او دويد و او را در اغوش گرفت و شروع كرد به بوسيدن او .از دست ميلاد عصباني بودم ولي نميتوانستم از او نفرت داشته باشم. ميلاد حكم برادري را داشت كه هرگز نداشتم. چون ما از كودكي با هم بزرگ شده ب.ديم .مثل ساير خواهرها و برادرها با هم سر جنگ داشتيم. فقط از اين ناراحت بودم كه او باعث شده بود من به ان ص.رت به سياوش تنه بزنم .هنوز هم بوي ادوكلن سياوش را روي صورتم احساس مي كردم . با ورود عروس و داماد صداي هلهله و شادي برپاشد . آن دو بعد از كلي تفنن عاقبت به اتاق قد رفتند.
sorna
03-16-2012, 11:10 AM
وقتي خطبه ي عقد خوانده ميشد ، من و مهناز و رويا و آزاده گوشه هاي پارچه ي سغيد روي سر عروس و داماد را گرفته بوديم و مارال نيز روي سر ان دو قند مي ساييد.لحظه اي كه خطبه ي عقد براي بار سوم خوانده ميشد به علي كه حالا جلوي در ورودي اتاق ايشتاده بود نگاه كردم ، او با چشماني كه رگه هاي خون در ان ديده مي شد به سارا نگاه ميكرد ، ميتوانستم احساسش را بفهمم. مي دانستم از اينكه پس از سالهاي شيرين با هم بودن حالا او در آستانه ي ازدواج بود ، دلش گرفته بود.من هم درست همين احساس را داشتم ، اشك در چشمانم پر شده بود و باري اينكه صحنه ي ديشب تكرار نشود ، لبهايم را به هم فشار مي دادم. پس از خواندن خطبه ي عقد براي سومين مرتبه سارا با صداي خفه اي بله را گفت و دريست در همين لحظه نگاه من و علي به هم گره خورد. در همان لحظه آرزو كردم من و او نيز روزي سر سفره ي عقد بنشينيم و براي اينكه او آرزويم را از نگاهم نخواند چشمانم را به زير انداختم.
مراسم عقد تا نزديكي هاي غروب طول كشيد. براي برگزاري جشن عروسي همگي به منزل آقاي رحماني رفتيم .پيش از آن من و مهناز مكان خلوتي كه انباري منزل خاله بود گير آورديم تا لباسهايمان را عوض كنيم، وقتي لباس شبم را پ.شيدم ، مهناز با فريادي گفت :"واي چقدر ملوس شدي ، كاش پسر بودم ."
مي دانستم اگر مهناز پسر بود خيلي شبيه علي مي شد و از تصور اينكه آن وقت كدامشان را بايد انتخاب ميكردم ،لبخندي زدم و با تمسخر گفتم:"چقدر خوب ميشد ."
مهناز هم با پوشيدن لباسش مرا حيران مرد ، لباسش گيپور مشكي بلندي بود كه چاك زيبايي در پشت آن خورده بود و يقه ي بلندي داشت كه با موهاي مشكي و بلند او هماهنگ بود. با جيغ خفه اي خوشحالي ام را نشان دادم و بوسه محكمي از روي صورتش برداشتم. به سرعت مانتوهايمان را پوشيديم تا جا نمانيم. با وجود كفش هاي پاشنه بلندي كه به پا داشتيم نميتوانستيم بدويم تا زودتر خود را به خيابن برسانيم .مادر وقتي من و مهناز را ديد ، گفت :"بچه ها برويد سوار ماشين پدر شويد ."
مادر وري صندلي جلو پهلوي پدر نشسته بود و من و مهناز هم عقب نشسته بوديم . خاله پروين با پاترول دايي و ميلاد هم جلوي ماشين علي نشسته بود.كمي بعد به خانه ي آقاي رحماني رسيده بوديم. خود آقاي رحماني به همرا عده اي براي استقبال از هانواده ي عروس جلوي در ايستاده بودند و گوسفند بزرگي نيز آما دهي ذبح بود. جلوي در ريسه هاي چراغ آويزان شده بود و دو لنگه ي در نيز باز بود. داخل حياط به صورا طاق نصرت چراغاني شده بود و حتي روي درختان نيز به طرز زيبايي چراغ هاي چشمك زن نصب شده بود. وقتي خبر ورود كاروان عروس رسيد ، مهمانان سر و صدايشان به هلهله بلند شد و اركستر نيز شروع به نواختن آهنگ عروسي كرد .مارال مانتوهاي مارا گرفت وبه داخل اتاقش بد و ما نيز با هيجان وارد پذيرايي بزرگ اقاي رحماني شديم .رو به روي در پذيرايي ميز بزرگي بود كه روي آن مبوه هاي زيادي براي پذيرايي چيده شده بود. با يانهك جمعيت زيادي داخل پذيرايي بودند ، هنوز هم جاي كافي براي نشستن وجود داشت .به طرف جاي دنجي كه زياد هم جلوي چشم نباشد رفتيم ، در حين راه رفتن صداي موسيقي لرزه براندامم انداخته بود .وقتي جابه جا شديم ، به مهمانان نگاه كردم . رويا و افسانه و آزاده و حتي دختر عموي خجالتي سارا ، آرزو را ديدم كه وسط سالن اين طرف و آن طرف مي رفتند .از ديدن لباس رويا خيلي تعجب كردم .كت و دامن مشكي از جنس چرم پوشيده بود كه دامن آن به زحمت به زانويش مي رسيد و چكمه اي هم از جنس چرم به پا داشت كه تا روي زانويش مي رسيد .موهاي مشكي اش را هم باز با بي سليقگي و مطابق مد روز درست ركده بود . فقط يك ماسك و كلاه كم داشت تا هيبت زرو را پيدا كند. وقتي نطره را در باره ي او به مهناز گغتم خنديد و گفت :"سپيده ، دوباره شروع كردي ؟1"
مهناز بر خلاف دختر عموهاي سارا كه حتي نيم نگاهي به طرف من نمي كردند ، مرتب از لباس و چهره ام تعريف ميكرد ، به طوري كه گاهي فكر ميكردم زيادي اغراق مي كند. بلند شدم و به طرف ديگر اتاق رفتم و با دو بشقاب ميوه به طرف مهناز برگشتم.با شنيدن صداي سلامي برگشتم .بهروز را ديدم كه بدون دعوت صندلي كناري مرا اشغال كرده و با نگاه مرموز يگفت :"نميدانستم از هاليوود هم مهمان دعوت كرده اند ؟"
خيلي سعي كردم نخندم اما با صدايي كه خنده در آن مشخص بود گفتم :"شما خيلي متملقيد."
با حاضر جوابي كه از او سراغ داشتم ميدانستم كه جوابم را آماده در استين دارد . و در ايبن مورد حدسم درست بود .با لحن وسوسه اميزي گفت :"وقتي انسان شاهكار طبيعت را جلوي چشم دارد نا خود آگاه نطق تحسينش باز ميشود."
صدايش به حدي گيرا بود كه احساس خلسه ميكردم.با اينكه ميدانستم با صحبت كردن با او خشم بعضي از اطرافيانم را برمي انگيزم ولي جاذبه اي در صدا و نگاهش بود كه مرا وادار ميكرد بدون اعتراض وجود او را تحمل كنم و حتي پاسخ پرسشهايش را هم بدهم .لبته از اينكه با اين جسارت با من صحبت ميكرد هم حرصم گرفته بود و هم خنده ام گرفته بود. متوجه نشدم چه مدت با صحبت ميكردم كه مهناز اهسته به باويم زد وبعد سرش را جلو آورد و گفت :"سپيده دايي سعيد كارت دارد."
به اطراف نگاه كردم ولي او را نديدم .به مهناز رو كردم و گفتم :"پس دايي كجاست ؟"
مهناز به در اتاق پذيرايي اشاره كرد و گفت :"رفت بيرون."
با عذرخواهي بلند شدم و بيرون رفتم .در حال با داي سعيد مواجه شدم كه بائرم نشد او همان دايي سعيد خوش رو و خوش برخورد ميباشد و برخلاف هميشه با اخم به من گفت :"دنبالم بيا." و به طرف اتاقي كه در انتهاي هال و در گوشه ي دنجي بود حركت كرد .
من نيز بدون اينكه بدانم چه شده به دنبال او رفتم .دايي وارد اتاق شد و وقتي من وارد شدم ار دكور ان فهميدم اتاق متعلق به محسن ميباشد .تعجبم بيشتر شد كه ديدم خود محسن هم انجاست.
sorna
03-16-2012, 11:10 AM
با حيرت سلام كردم و بعد روبه ايي سعيد كردم و گفت :"اتفاقي افتاده ؟"
دايي در حالي كه با ناراحتي دستش را يمان موهايش فرو برده بود گفت :
"سپيده از تو تعجب ميكنم."
هاج و واج نگاهش كردم و وقتي ديد من متوجه منظورش نشدم ، نفسي كشيد و گفت :" منظورم از صحبت كردن تو با..." و به محسن نگاه كرد .از اينكه دايي سعيد به اين صورت جلوي محسن مرا توبيخ ميكرد، ناراحت شدم. محسن با لحن ارامي گفت :گمقصر من هستم كه به شما نگفتم. بهروز پسر عمه ي من است و مدتي است كه از فرانسه برگشته ، البته نبايد اين را بگويم ولي وجدان حكم ميكند كه شما را مطلع كنم .بهروز ادم خطرناكي است ، البته خطرناك نه به اين صورت كه قاتل يا راهزن باشد ، ولي چطور بگويم ، بي بند و بارو ..." وبراي پيدا كردن كلمه ي مناسب لب هايش را به هم فشار داد .
سرم را پايين انداختم و گفتم :"ولي من صحبت خاصي با ايشان نكردم فقط جواب سوالاتشان را دادم ."
محسن دستي به صورتش كشيد و با نگاه نگراني به من گفت :"مواظب صحبت هايش باشيد چون شگرد او همين است ، چرب زباني و سوال...".
چشمانم را بستم و گفتم :" چشم آقا محسن ، ديگر با ايشان حرف نميزنم ." ميخواستم خارج شوم كه دايي گفت:"صبر كن كارت دارم."
وقتي محسن رفت ، دايي سعيد نگاهي به سراپاي من انداخت و گفت :
"سپيده لباست ، مناسب اين مجلس نيست."
با تعجب گفتم :"لباس من؟!"
با حالت آمرانه اي گفت : "بهتر است لباست را عوض كني ."
با خشمي كه كم كم وجودم را ميگرفت گفتم :دايي جان با اينكه احترام زيادي برايتان قائلم ولي نميتوانم به اين درخواستتان پاسخ مثبت دهم."
دايي با حالت متفكري گفت :"چطور شيرين در مورد پوشيدن اين لباس به تو چيزي نگفته ؟"
به تندي گفتم :"خواهش ميكنم پاي مادر را به ميان نكش ، من خودم اين لباس را انتخاب كردم ، مادر هم اعتراضي نداشت .تازه مگر لباسم چه عيبي دارد ؟":
دايي با عصبانيت گفت :"هيچ، فقط عيبش اين است كه اندامت را كاملا نشان ميدهد."
از لحن صريح دايي خجالت كشيدم و گفتم :"پس لابد كت روي ان را نميبينيد."
"سپيده خودت را گول نزن."
با استيصال گفتم :"ولي اخر من لباس ديگري نياورده ام ."
دايي با اخم گفت :"برو حاضر شو ، با هم برويم منزل ."
با ناراحتي بيرون رفتم ، مستقيم پيش مادر رفتم و جريان را به او گفتم ، مادر با تعجب نگاهي به سر تا پاي من انداخت و گفت :"من سعيد را خوب ميشناسم ، به طور حتم دليلي براي اين حرفش دارد."
با التماس گفتم :"مامان كاري كنيد دايي از خر شيطان پايين بيايد."
مادر در حالي كه به طرف اتاق محسن ميرفت دستش را روي شانه ام گذاشت . برايم يك يال طول كشيد تا مادر از اتاق محسن بيرون بيايد .وقتي آمد با لبخندي كه سعي ميكرد و يا ترجيح ميداد كه ان را بر لب نياورد گفت :" دايي جان وقتي تو ومهناز وارد شديد ، شنيده چند جوان درباره ي شما صحبت ميكنند ، به همين خاطر روي لباس تو حساس شده ،"
آهي كشيدم . گفتم :"بيچاره من چه اقبالي دارم. اين همه ادم ، دايي چسبيده به من ."
مادر گفت:خوب حالا اگر قول بدهي مرتب اين طرف و ان طرف نروي و يك جا بنشيني، دايي با لباست كاري ندارد. "
با خوشحالي صورت مادر را بوسيدم و همانجا كنار او نشستم ، حتي تا موقعي كه شام صرف شد و بعد از ان هم من و مهناز از كنار مادر دور نشديم. آخر شب وقتي آقاي رفيعي سارا و محسن را دست به دست هم داد و برايشان آرزوي خوشبختي كرد ، همراه با سارا من هم آهسته گريه كردم. پيش بيني اين لحظه را نميكردم و گرنه دستمالي با خود مي اوردم. همانطور كه سرم پايين بود از وجود دستمالي كه شخصي به طرفم گرفته بود خوشحال شدم . بدون اينكه سرن را بلند كنم دستمال را گرفتم و آرام چشمانم را پاك كردم. تازه ان قت سرن را بالا آوردم تا از آن شخص تشكر كنم .سياوش را ديدم كه با لبخندي كه سعي ميكرد آن را مخفي كند ، نگاهم ميكرد. گريه را فرتموش كردم و از يانكه او به گريه كردنم ميخنديد با اخم گفتم :"جاي ديگري نيست كه نگاه كني و اينطور زل زدي به من." چرخيدم و پشتم را به او كردم و براي شستن صورتم به دستشويي رفتم ، وقتي خودم را در اينه نگاه كردم ، از خجالت چشمانم را بستم .دليل خنده ي سياوش دو خط سياهي بود كه از بالاي چشمانم تا پايين ادامه داشت .به دستمال نگاه كردم .همراه با اشكها ، لكه هاي سياهي روي آن افتاده بود ، به سرعت صورتم را با آب و صابون شستم .و چشمانم را تميز كردم. از آثار سياهي خط قشنگي دور چشمم افتاده بود كه حيفم آمد ان را پاك كنم ، فقط پيش خودم گفتم ديگر نبايد گريه كنم تا ابرو ريزي شود.
اغلب مهمانان رفته بودند و جز خانواده ي ما و چند مهمان از طرف آقاي رفيعي كسي در اتاق پذيرايي نبود .خاله سيمين و اقاي رفيعي هم اماده ي حركت بودند .از علي خبري نبود.
مادر گفت :"سپيده اماده شو بايد حركت كنيم ."
مهناز را ديدم كه گريه كرده بود > ولي چهره اش مثل من خنده دار نشده بود، او مانتو پوشيده و اماده بود. من نيز مانتويم را از داخل اتاق مارال برداشتم . وقتي براي خداحافظي به طرف سارا رفتم ، خيلي سعي كردم گريه نكنم ، البته بيشتر به خاطر اين بود كه صحنه تكرار نشود . او را بوسيدم با محسن دست دادم و برايشان ارزوي خوشبختي كردم .البته ديگر نايستادم تا اسكم در يبايد و به سرعت به طرف بيرون رفتم. با وجود كفش هاي پاشنه بلندم به تندي حركت ميكردم كه روي راه پله هاي بالكن پايم روي پوست ميوه اي ليز حورد و نزديك بود با سد توي حياط سقوط كنم كه شخصي از پشت بازويم را نگه داشت و به طرف خودش كشيد. با نگاه سپاسگذارانه اي به عقب برگشتم تا مجات دهنده ام را ببينم ، از ديدن بهروز به قدري جاخوردم كه يك قدم عقب برداشتم ، كه اگر مرا نگه نداشته بود سقوطم حتمي بود .در آن هواي سرد بلوز استين كوتا هي پوشيده بود و اندام ورزيده اش را به نمايش گذاشته بود . آهسته گفتم :"خواهش ميكنم مرا رها كنيد ." و با ترس به طرف در ورودي منزل نگاه كردم.
sorna
03-16-2012, 11:11 AM
از طرز نگاه كردنم مثل اينكه افكارم را خوانده بود در حالي كه خنده ي بلندي كرد گفت :" لابد شما را از حرف زدن با من منع كرده اند كه اين چنين هراسانيد و لابد گفته اند من يك دوجين وشايد به اندازه ي موهاي سرم دوست دختر دارم ولي دل زبا پسندم به اينها قانع نيست و حالا دنبال شكارتازه اي هستم."
از اعتراف صريحش چندشم شد .ترجيح دادم با سر توي حياط مي افتادم ولي دست او به من نميخورد .از نگاه نفرت بارم خنديد. و من با حركتي سريع بازويم را از دستش رها كردم.
او با خنده گفت :"با تمام اينها چيزي را كه ميخواهم به دست مب ِاورم و حالاهم..."
ديگر صبر نكردم ات اراجيفش را تمام كند . با احتياط از پله ها پايين رفتم ، ولي ميدامستم چشمان وقيح او مرا بدرقه ميكند. جلوي در كوچه پدر را ديدم كه لا آقاي رفيعي صحبت ميكرد ، با ديدن من سوئيچ را به طرفم گرفت و گفت :"برو داخا ماشين سرما نخوري ."
شوئيچ را گرفتم و با آقاي رفيعي خداحافظي كردم و به طرف ماشين حركت كردم ، علي در كوچه هم نبود تعجب كردم و به ماشين هاي پارك شده توجه كردم و ماشين علي را در ميان آنها نديدم . در طول برگزاري مجلس چند بار او را ديده بودم .حتي پيش از شام او را مشغول پذيرايي از خانم مسن كه يك دختر جوان همراهش بود ديدم . آن خانم را نشاختم و وقتي پرسيدم كيست پاسخ درستي نشنيدم و من نيز در موردشان زياد كنجكاوي نكردم .شيشه ي ماشين را كمي پايين كشيدم .صداي پدر را شنيدم كه ميگفت :" من ، پروين و سيمين و مهناز را مي رسانم ، شما هم با حميد به منزل بياييد اينكه مشكلي نيست." و اقاي رفيعي سرش را تكان داد.
در اين موقع مهناز و پشت سر او مادر و خاله پروين را ديدم.چون ميدانستم او با ما خواهد امد دستم را تكان دادم و اشاره كردم كه بيايد . وقتي مهناز داخل ماشين شد پيش از اينكه مادر و خاله هايم سوار شوند پريدم :"مهناز نميداني علي كجا رفته ؟"
مهناز با حالتي متفكر گفت :"مثل اينكه خاله گفت رفته خانم منشي و مادرش را برساند."
با تعجب گفتم :"خانم منشي؟!"
مهناز گفت:" بله و هنوز هم برنگشته ."
فكرم به مهماني برگشت .پيش خانم مسن و دختر جواني كه پهلوي او نشسته بود و علي كه سعي ميكرد از ان ها پذيرايي كند .سعي كردم قيافه ي دختر جوان را بار ديگر به خاطر بياورم .تصوير كمرنگي از او به ذهنم امد ولي نه آنقدر كه بتوانم در ذهنم آن را تجزيه و تحليل كنم. با لحني كه سعي ميكردم بي تفاوت باشم پرسيدم:"يعني اين خلنم ها اينقدر واجب بودند كه علي ، خاله و آقاي رفيعي را اينجا رها كرده است."
مهناز كه به جايي ثابت خيره شده بود گفت :"نميدانم."
احساس كردم تمام شادي حاصل از جشن زايل شده است و از يانكه در چهره ي ان دختر جوان دقت نكرده بودم از خودم حرصم گرفته بود. به دليل كمبود ماشين دايي حميد ، مادر بزرگ و سودابه و خاله سيمين و آقاي رفيعي را به نزل رسانده و خاله پروين و مهناز و منو مادر نيز با پدر به منزل يرگشنيم .دايي سعيد و سياوش و ميلاد مه با تاكسي به منزل بر گشتند .از بي فكري علي خيلي ناراحت بودم و خيلي دلم ميخواست دليل كارش را بدانم.
وقتي به خانه رسيدم از خستگي روي پا بند نبودم ، به اتاقم رفتم و لباسم را در آوردم و آنرا روي صندلي انداختم و لباس منزل پوشيدم و بدون اينكه چراغ را خاموش كنم روي تخت افتادم و ديگر هيچ چيز نفهميدم.
دو هفته از آخرين روزي كه علي را ديده بودم گذشته بود. در اين دو هفته درگير امتحانات ثلث اول بودم و جز درس و كتاب به فكر چيز ديگري نبودم و كم و بيش از همه جا بي خبر بودم .بعد از ظهر روز سه شنبه وقتي به خانه آمدم موقع صرف ناهار مادر گفت براي جمعه ي همين هفته سارا و محسن را پاگشا ركده و در ضمن تمام اقوام را براي صرف ناهار به منزلمان دعوت كرده ست .خيلي خوشحال شدم وخيالم راحت بود كه تا آخر هفته امتحاناتم تمام ميشود.
چهارشنبه اخرين امتحانم را دادم .ان روز از صبح هوا باراني بود .وقتي زنگ تعطيلي دبيرستان خورد، با خوشحالي از اينكه از دست دلشوره هاي امتحان خلاص شده بودم نفس راحتي كشيدم و گرم گفتگو با ميترا شدم و با هم تا كنار در دبيرستان حرف زديم، هنوز از در دبيرستان بيرون نرفته بوديم كه ماشين امير را ديدم كه درست جلوي در پارك شده بود و خودش هم بيرون ايستاده بود و به در ماشين تكيه داده بود. براي اينكه بي تفاوت رد شوم دير شده بود ، به خصوص كه ميترا هم با من يود. ديگر نميتوانستم امير را نديده بكيرم و خودم را به آن راه بزنم. اونيز متوجه ما شده بود. آهسته سلام كردم. و او به آرامي پاسخ داد مي خواستم خداحافظي كنم كه او پيشدستي كرد و گفت :" سپيده خانم ، امروز افتخار دارم كه شما را برسانم ؟"
دنبال بهانه اي گشتم ولي متاسفانه چيزي به فكرم نرسيد.به زحمت گفتم :"ممنون ولي اخر..."
نگذاشت صحبتم تمام شود، سرش را خم كرد و گفت :" آخر چي؟ لابد اجازه ي سوار شدن نداريد ."
لبخندي زدم و گفتم :گنه موضع اين نيست ، بايد جايي بروم."
امير فگت :"توي اين باران ؟!"
در رودربايستي عجيبي گير كرده بودم، دنبال راه فراري ميگشتم، زير باران شديدي كه لز آسمان مي باريد ، داشتم خيس ميشدم و از اينكه آنان را معطل خود كرده بودم احساس ناراحتي كردم. با ترديد به ميترا نگاه كردم ، او سرش را به علامت تاييد تكان داد و در عقب را برايم باز كرد. با ناچاري تشكر كردم و سوار شدم. درحالي كه از دست ميترا حرص مي خوردم ، آرزو كردم اي كاش مثل روزهاي پيش از همان كلاس با او خداحافظي ميكردم ولي ديگر مكار از كار گذشته بود .فضاي ماشين از ادكلون مردانه اي پرشد بود. در حاليكه روي صندلي جابه جا مي شدم ، چشمم به بعضي از بچه هاي كلاس افتاد ، كه با شيطنت به ما نگاه ميكردند . با خود گفتم بيچاره شدم ، از فردا متلك هايست كه بارم ميگنند .صداي نسرين دخترك شلوغ كلاسمان را شنيدم كه بلند داد زد مبارك باشد .ناخود آگاه چشمم به آينه ماشين افتاد و امير راديدم كه موذيانه لبخند مي زد. از لبخندش خوشم نيامد ، سرم را به طرف پنجره رگرداندم. از بي ارادگي خودم خالم بهم ميخورد و اگر بي ادبي نبود همان موقع پياده ميشدم .ميترا به عقب برگشت و با خنده چشمكي به من زد . از حرصم واكنشي نشان ندادم ، هنگامي كه از سر خيابان مدرسه به خيابن اصلي مي پيچيديم ، چشمم به آن جوانك مزاحم افتاد كه در آن باران تند كه تمام لباسهايش را خيس كرده بود هنوز انجا ايستاده بود و چشم به راه مدرسه داشت .از حماقتش نا خود اگاه لبخند زدم . امير از آينه مرا مي پاييد ، چون احساس كردم ، ديدش به سمتي كه من نگاه ميكردم متمايل شده و با كنجكاوي به آن طرف نگاه كرد. نگاهم را برگرفتم و در حالي كه با كلاسورم بازي مي كردم با خود گفتم از ان مرد ها ي حسود و شكاك است .
ميترا براي اينكه سكوت را بشكند گفت :"سپيده ، ديدي عاقبت با من امدي ." و بعد خنديد.
در دل گفتم :"بي مزه ، بعد حسابت را مي رسم."
براي حفظ ظاهر لبخند زدم و گفتم :"با عث زحمتتان شدم ."
امير به جاي ميترا پاسخ داد :"اختيار داريد بايد از آسمان متشكر باشيم كه افتخار رستدن شما را پيدا كرديم ."
اهسته گفتم :شما لطف داريد ."
sorna
03-16-2012, 11:11 AM
به جايي رسيديم كه من و ميترا هميشه در آنجا از هم جدا ميشديم . رو به امير كردم و گفتم :"به راستي از لطفتان متشكرم ، من ديگر رفع زحمت ميكنم ، همين جا نگه داريد ."
ميترا گفت كگهنوز كه نرسيديم ."
گفتم :"خيلي ممنون همين جا پياده ميشوم ."
امير سرعت ماشين را آهسته كرد ، ولي ميترا گفت :"توي اين بارون ، فكر كردي رفيق نيمه راهم كه بگذارم باقي راه را پياده بروي ." و بعد بع امير اشاره كرد و او نيز دوباره به حركت در آمد .
اعصابم به هم ريخته بود . نمي دانم چرا ميترا نميفهميد كه من دوست نداشتم امير با آن ماشين پرايد تابلواش توي محل بيايد و مرا انگشت نما كند. دستهايم را به هم فشار دادم و براي تخستين بار از ميترابه خاطر سمجي اش نفرت پيدا كردم. ولي ديگر نميشد كاري كرد و وارد خياباني كه منزلمان در آن قرار داشت شديم و او درست سر كوچه ماشين را نگه داشت . با حرصي كه از كارشان ميخوردم با خود گفتم جاي شكر دارد كه تا داخل خانه مرا نرساندند .بدبختانه جلوي چشم بچه هاي مدرسه يوار ماشين شدم و جلوي چشم بچه هاي محل از ماشين پياده شدم . موقع پياده شدن از امير به خاطر لطفي كرده بود تشكر كردم ، هرچند كه دلم نميحواست اين كار را بكنم . فكر ميكنم به خيال خودش خيلي ه من لطف كرده بود ولي خبر نداشت با اين كار با آبروي من بازي مبكند . وقتي ماشين حركت كرد ، به طرف منزل راه افتادم كه صداي يكي از بچه هاي محل را شنيدم كه مي گفت :"اي ماش ما هم پرايد داشتيم ."
و ديگران كه يك صدا گفتند :"اه...".
از ناراحتي دندانهايم را به لبم فشردم و از اينكه سوار ماشين امير شده بودم خودم را لعنت ميكردم .
وقتي وارد منزل شدم ، مادر با ديدن من گفت :"سپيده جان علي نيامد داخل ؟!"
با تعجب گفتم :"علي ...؟!"
مادر گفت :"مگر با علي نيامدي ؟"
ديگر داشتم ا ز حيرت شاخ در مي آوردم . با همان حال گفتم :"مگر قرار بود علي بيايد دنبال من ..."
مادر لبهايش را جمع كرد و به نشانه ي تفكر اخمي به پيشاني انداخت و گفت :گ يك ساعت علي تلفن كرد و ساعت تعطيل شدن مدرسه ي تو را پرسيد و گفت مي روم دنبالش . قلبم يك مرتبه ريخت .پيش خود گفتم لابد آمده و مرا ديده كه سوار ماشين امير شدم ، واي چه بد شد ، حالا چه فكري ميكند . با بي حالي لباسم را عوض كردم و برخلاف هميشه اشتهايي براي خوردن نداشتم . ميدانستم علي هيچ حرفي را از مادر پنهان نميكند پس رو كردم به مادر و گفتم :"شما نفهميديد با من چكار داشت .گ
مادر شانه هايش را بال انداخت و فگت :"نميدانم چيزي نگفت ."
"جدي ميگوييد .گ
"باور كن من چيزي نميدانم."
حوصله ي هيچ كاري نداشتم .مثل ادم هاي خطا كار ي بودم كه هرلحظه منتظر مجازات ميباشند ، دلم ميخواست زمان زودتر ميگذشت .سرم توي كتاب بود ولي فكرم جاي ديگري ميپلكيد .دعا ميكردم علي نيامده باشد .پيش خود فكر ميكردم حالا چطور ثابت كنم با امير هيچ رابطه اي ندارم . از ناراحتي دلم آشوب ميشد و در فكر اين بودم كه چطور موضوع را درست كنم . از دست امير و بيشتر از دست ميترا كلافه بودم . تا شب سود مثل اين بود كه ماهها طول كشيد .
صبح روز بعد ميترا زودتر از من آمده بود ، با ديدن من با خوشحالي جلو آمد و سلام كرد . به سختي سلامش را پاسخ دادم. هر چقدر او سرحال و خوشحال بود ، در عوض من عنق و بد اخلاق بودم . هنوز متوجه ناراحتي من نشده بود . با خنده و هيجان خاصي گفت :"يك خبر دست اول ...گلوي داداشم حسابي پيش تو گير كرده ،تا چند وقت ديگر ميخواهيم بياييم خانه تان . "
به سردي نگاهش كردم و گفتم :گاگر براي مهماني تشريف مي آوريد قدمتان روي چشم ..."
از لحن سرد من كمي جا خورد و خواست سر شوخي را باز كند . بي اعتنا از مقابلش به به طرف كلاس رفتم . در حالي كه به دنبالم مي امد گفت ك"هنوز هيچي نشده خيلي خودت را گرفاي ..."
دلم ميخواست سرش داد بزنم ولي برخود مسلط ماندم و با لحن خشكي گفتم :"گوش كن ميترا ، من كاري ندارم برادر جنابعالي شغل طلا فروشي را كنار گذاشته و تصميم گرفته است كه سرويس اياب و ذهاب مدرسه ي دخترانه راه بياندازد .ولي خواهش ميكنم ديگر اصرا نكن همراه شما بيايم ..."
چشمانم را بستم تا بر خشمم كه رفته رفته بيشتر ميشد مسلط بمانم .
ميترا با تعجب گفت ك"اتفاقي افتاده ؟ كسي حرفي زده ؟"
"خير ، نه اتفاقي افتاده و نه كسشي چيزي گفته . فقط از اصرا بيش از حد تو خيلي ناراحتم ."
ميترا سرش زا زير انداخت و چيزي نگفت . من هم نايستادم و رفتم داخل كلاس و تا زنگ اخر مثل برج زهر مار بودم . ميترا هم سعي كرد كاري با من نداشته باشد .وقتي زنگ تعطيلي مدرسه خورد به سرعت كلاسورم را برداشتم و بدون اينكه با ميترا خدا حافظي كنم از كلاس بيرون رفتم .
..............................
sorna
03-16-2012, 11:12 AM
ماشين امير آن روز هم مثل روز پيش جلوي در پارك شده بود و خودش نيز داخل ماشين نشسته بود .سرم را زير انداختم و با دم هاي سريع از جلوي او رد شدم .با خود گفتم عجب كنه ايست. ولي ته دلم از اينكه ميترا را قال گذاشته بودم احساس ناراحتي كزدم .فكر كردم امسال توي دردسر بدي افتادم و با اينكه محيط دبيرستان را دوست داشتم ولي دلم ميخواست درسم زودتر تمام شود تا از شر تمام اين برنامه ها خلاص شوم. ولي حالا كو تا تمام شدن مدرسه ها ، تازه اواخر دي ماه بود .
وقتي به منزل رسيدم بي حوصله بود . با بي حالي سلام كردم .
مادر بي حوصلگي مرا به حساب خستگي ام گذاشت و گفت :"سپيده پس از ناهار كمي استراحت كن تا سرحال شوي. فردا مهمان داريم و من بايد تدارك مهماني فردا را ببينم .تو هم كمي كمك كن."
سرم را تكان دادم. پس از ناهار به اتاقم رفتم و روي تخت دراز كشيدم ، با اينكه قصد خوابيدن نداشتم ولي كم كم چشمانم سنگين شد و به خواب عميقي فرو رفتم . وقتي بيدار شدم ، هوا تاريك شده بود . اول فكر كردم نيمه شب است و قتي چراغ بالاي تختم را روشن كردم ، متوجه شدم ساعت شش بعد از ظهر است .با تعجب از اينكه چطور سه ساعت و خورده اي خوابيده بودم ، بلند شدم و از اتاقم خارج شدم. صورتم را شستم و به آشپزخانه رفتم ، مادر تازه پاك كردن سبزي خوردن را تمام كرده بود . با ديدن من با خنده گفت :
"ساعت خواب ، خوش خواب خانم."
از اينكه نتوانستم كمكش كنم معذرت خواستم . مادر در حاليكه چاي تازه دمي دستم مي داد گفت :" شكال نداره عزيزم ، هنوز هم كارهايي براي انجام دادن وجود دارد."
شب تا دير وقت خوابم نميبرد ، يكي به خاطر اينكه بعد از ظهر خوابيده بودم و ديگر اينكه از فكر مهماني فردا و رويارويي با علي دچار اضطراب بودم . صبح جمعه زودتر بيدار شدم و تا ظهر فرصت سر خاراندن نداشتم .
نخستين مهمانان ما خاله پروين و ميلاد و مهناز بودند .ميلاد هنوز نيامده بود شروع كرده بود به اذيت كردن من . ومن هم با پارچ آب حسابي از خجالتش در آمدم .خاله سيمين و آقاي رفيعي و سارا و محسن هم ساعتي بعد آمدند . ولي علي همراه انان نبود .
مادر كنجكاوي مرا ارضا كرد و پرسيد :"سيمين پس علي كجاست ؟"
خاله گفت :"قرار بود بيايد ولي كاري برايش پيش آمد ، اگر بتواند حتما مي آيد."
با شناختي كه از علي داشتم حدس ميزدم موضع به چهارشنبه مربو.ط ميشود و حالا او كار را بهانه قرار اداده تا با من روبه رو نشود .از تصور اينكه ممكن است علي مرا در ماشين امير ديده باشد چشمانم را بستم و بر خود لعنت فرستادم .مادر معتقد بود علي خودش را به مهماني ميرساند . ولي من مطمئن بودم كه او. نمي ايد . آخر سر مادر بزرگ و دايي سعيد و دايي حميد و خانمش و سياوش آمدند .
سياوش كت و شلوار نوك مدادي رنگي به تن داشت كه بلوز روشني برازندگي آن را تكميل مي كرد . دسته گل بزرگي هم در دستش بود . از گل آوردن بي ربطش خنده ام گرفت و اهسته به مهناز گفتم :"جوري امده ، مثل اينكه ميخواهد برود خواستگاري ."
مهناز لبخندي زد و گفت :"از كجا معلوم نيامده باشد خواستگاري ."
با مسخرگي گفتم :" توهم دلت خيلي خوشه !"
جمع گرمي بود ولي من خودم را در جمع احساس نميكردم . با انان ميخنديدم ولي اين خنده فقط روي لبهايم بود و به شدت دچار اضطراب بودم . در يك فرصت مناسب به اتاقم رفتم و شماره تلفن منزل خاله سيمين را گرفتم .پس از چند بوق كسي گوشي را برداشت با شنيدن صداي علي تپش قلبم شديد شد . جلوي دهانه گوشي را گرفتم . او پس از چند لحظه گوشي را قطع ركد . من نيز با دستي لرزان گوشي را گذاشتم . حالا حدسم به يقين تبديل شده بود . بغض عجيبي گلويم را گرفته بود ، دلم ميخواست كسي را پيدا ميكردم تا با حرف زدن خودم را سبك ميكردم .
وقتي به حال برگشتم فكر ميكنم رنگم پريده بود ، چون مادر با نگراني گفت :"سپيده حالت خوب است ؟"."بله."
كادر درحاليكه دستش را روي پيشانيم ميگذاشت گفت :"پس چرا اينقدر رنگت پريده است ؟ درست مثل گچ سفيد شدي ."
"فكر ميكنم فشارم پايين آمده باشد ." و براي اينكه مادر استراحت تحويز نكند ر فتم پهلوي مهناز و سارا و پيش ان دو نشستم .
سارا تاهز از ماه عسل برگشته بود و به نظرن رسيد كمي چاق شده است .فكر ميكنم خيلي به او خوش گذشته بود . از او پرسيدم :"فكر ميكنم خيلي بهت خوش گذشته باشد ."
با خنده اي كه نشان ميداد خيلي سرخوش است گفت :" واي عالي بود."
مهناز پرسيد :"سارا مگر قرار نبود براي ماه عسل به شيراز برويد پس چرا سر از شمال در اورديد ."
بله قرار بود برويم شيراز ، ولي عمه خانم محسن كليد ويلايشان را در نوشهر به ما داد و از ما خواست به انجا برويم .واي نميدانيد چه جايي بود مثل بهشت زيبا بود .نميدانيد چقدر خوش گذشت ."
مادر با شيطنت لبخندي زد و گفت :"مطمئن هستم بايد خوش گذشته باشد ."
سارا متوجه كنيه مادر شد و با خجالت گفت :"خاله جون..."
ساعتي بعد مادر ميخواست سفره را پهن كند ولي اول از خاله سيمين پرسيد :"علي هنوز نيامده ، بهتر است به منزل زنگي بزنم."
از خدا ميخواستم مادر اين كار را بكند .
خاله سيمين گفت :" فكر نميكنم علي منزل باشد ، چون حتما يكسره به اينجا مي امد .ولي بد نيست يك زنگي بزنم ."
ميخواست بلند شود كه مادر گفت :"خودم اين كار را ميكنم ."و به طرف تلفن داخل هال رفت و من هم بلند شدم و به بهانه ي آوردن چاي به آشپزخانه رفتم و از آنجا تمام حواسم را جمع تلفن مادر كردم .پس از چند لحظه مادر گوشي را گذاشت و گفت :" نه منزل كسي نيست. بهتر است سفره را پهن كنيم ."
ميخواستم فرياد بزنم و بگويم من همين چند دقيه پيش صداي او را شنيدم . با حالت كلافه وسايل سفره را بردم . مهناز و سارا هم به كمك من امدند كه مادر سارا را برگرداد و گفت :"بچه ها هستند ."
با اينكه مادر براي درست كردن غذا خيلي زحمت كشيده بود اما از مزه ي آن هيچ چيز نفهميدم .هر لحظه منتظر بودم زنگ در منزل زده شود و علي با آن لبخند جذابش وارد شود .
پس از ناهار مهمانان به اتاق پذيرايي رفتند و من مادر را وادار به رفتن پيش ديگران كردم و با كمك مهناز سفره را جمع كرديم . در حاليكه ميخواستيم ظرفها را بشوييم ، ميلاد به آشپزخانه سرك كشيد و و با حالت شوخي گفت :
"بچه ها كمك نميخواهيد ."
مهناز گفت :گنه داداش جون خسته ميشوي ."
با حالت نيمه جدي گفتم:" ولش كن خسته ميشوي يعني چه ؟ جرا كمك نميخواهيم. اگر راست ميگويي بيا كمك."
ميلاد آستين هايش را بال زد و گفت :" بچه ميترسوني مثل اينكه توي سربازي به ما ياد داده اند چطور كار كنيم ."
با خنده گفتم :" اره معلومه، ببينيم و تعريف كنيم . در ضمن من خودم ظرفها را آب ميكشم تا ببينم ظرفها را كيف نشودد."
ميلاد هم با پوزخندي گفت :" خودت مواظب باش كف ظرف ها را تميز آب بكشي . "
در حال جنگ لفظي بوديم كه مادر وارد آشپزخانه شد و با ديدن ميلاد كه ظرفها را ميشست با تعجب گفت :" ميلاد جان چكار ميكني ؟"
ميلاد خودش را براي مادر لوس كرد و گفت :" خاله جون ببين سپيده با ملاقه مرا وادار كرده تا ظرفها را بشويم ."
مادر به من نگاه كرد و چوه ملاقه اي دستم نديد ، متوجه شد ميلاد شوخي ميكند و بعد با خنده گفت :"خوب حالا بيا برو بگذار دخترها كارشان را بكنند ."
من جلوي در را گرفتم و با لج گفتم :" نه ، حالا ديگر بايد ظرفها را بشويد ."
مادر با خنده ي بلندي به طرف اتاق رفت . ميلاد ظرف ها را ميشست و من آنها را آب ميكشيدم و مهناز هم ظروف را دسته بندي ميكرد و در ظر فشويي ميگذاشت . در اين موقع سياوش جلوي در آشپزخانه امد ، دايي سعيد هم با او بود . سياوش و دايي با ديدن ميلاد كه پيش بند بسته بود خنديدند .
سياوش گفت :گ من هم بلدم كار كنم ."
ميلاد با خنده گفت :" برو بنده خدا، من را ببين يك تعارف كردم و به چه روزي افتادم."
به سيائش نگاه كردم . امروز شنگول تر از هميشه بود . ديدم كتش را در آورده بود . آستين هايش را بلازده و جلو آمد . دستم را شستم و گفتم :" بفرماييد ."
با لبخند جلو امد و بغل دست ميلاد ايستاد و شروع به ابكشي كرد . من رو به دايي سعيد كردم و گفتم :"شما ميل نداريد كار كنيد ."
دايي با خنده گفت :" خيلي ممنون من به اندازه ي كافي در منزل كار ميكنم .حالا ترجيح ميدهم اينجا بايستم و نظاره گر ظرف شستن آقايان باشم."
من نيز دست مهناز را گرفتم و يك صندلي پيش كشيدم و او را نشاندم و خودم هم وري صندلي بغل دست او نشستم . وقتي مادر با استكان هاي خالي به آشپزخانه امد ، از ديدن سياوش ، با تعجب به او نكاه كرد و گفت :" عمه جان دورت بگردم اين چكاريست كه ميكني ؟"
سياوش خنديد و گفت :" عمه جان ناراحت نشويد ياد ميگيرم، در زندگي به دردم ميخورد ."
مادر لبش را به دندان گرفت و گفت : سپيده عجب مهمان نوازي ميگني ."
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم :" خودشان خواستند ، كسي مجبورشان نكرده بود."
ميلاد گفت :" مرا كه مجبود كردي ."
سرم را تكان دادم و گفتم ك"تو بله ، چون حقته ."
دست اخر ظرفها تمام شد . هرچند كه نصف آشپزخانه را پر از كف كرده بودند و بدتر شلوغ كرده بودند ولي خوب درس خوبي برايشان شد .
همه به اتاق پذيرايي رفتيم .خاله سيمين با خنده گفت :" آقاي دكتر خسته نباشد ."
سياوش با تواضع سرش را پايين انداخت و گفت :" تفريح خوبي بود ."
sorna
03-16-2012, 11:12 AM
ميلاد با صداي بلندي رو كرد به مادر و گفت :" خاله شيرين اگر تمام ثروت دنيا را به من بدهيد كه با سپيده از دواج كنم ، هر گز اين كار را نميكنم."
از حرف ميلاد همه خنديدند و من در حالي كه پرتقالي را برميداشتم آن را به طرف او نشانه رفتم و گفتم :"ميلاد مواظب حرف زدنت باش و گرنه ..."
ميلاد با خنده گفت :" خوب،خوب، تسليم، حاضرم با تو ازدواج كنم."
با اخم به او نگاه كردم خيلي دلم ميخواست پرتقال را به طرفش پرتاب كنم .
دايي سعيد با خنده موضوع صحبت را عوض كرد . من هم به سارا نگاه كردم و گفتم :"سارا درست را چكار كردي ؟ آيا هنوز تصميم داري آن را ادامه بدهي ."
در حال حاضر كه در حال استراحتم ، شايد يكي دوماه ديگر ترم جديدم را شروع كنم.تو چطور امتحاناتت را دادي؟"
درحال تشريح وضعيت امتحاناتم بودم كه دايي حميد با صداي بلندي گفت :" خواهش ميكنم چند دقيقه گوش كنيد."
همه متوجه او شديم . دايي صدايش را صاف كرد و گفت :" حالا كه همه اينجا جمع هستيم من با اجازه ي خواهرها و شوهر خواهر هاي عزيزم ميخواستم موضوعي را مطرح كنم."
با كنجكاوي به مهناز نگاه كردم و او سرش را به علامت ندانستن تكان داد. به مادر نگاه كردم او با آرامش به دايي حمبد چشم دوخته بود ، حتي پدر با خونسردي متوجه دايي بود ولي من دلم بدجوري به شور افتاده بود . دايي پس از مكثي كه براي من خيلي طول كشيد گفت :" با اجازه ي شيرين و مهدي ميخواستم سپيده را براي پسرم سياوش خواستگاري كنم ."
احساس تهوع شديدي كردم ، قلبم به شدت فشرده شد.فكر ميكنم رنگم حسابي پريده بود چون آنقدر احساس ضعف داشتم كه فراموش كردم در چه موقعيتي هستم . با زحمت زير چشمي به مهناز كه بغل دستم نشسته بود نگاه كردم . سرش پايين بود و هيچ واكنشي نشان نميداد. با سستش بلند شدم و از در اتاق خارج شدم و يكراست به دستشويي رفتم . دو سه مشت آب به صورتم ريختم و در آينه به خود نگاه كردم . رنگم به شدت پريده بود و رنگ چشمانم نيز تيره تر از پيش به نظر ميرسيد .سپس به آشپزخانه رفتم و ليواني آب برداشتم و تا ته سر كشيدم . سارا به دنبالم آمد. و قتي رما در آشپزخانه ديد جلو آمد و روي صندلي نشست و گفت :"سپيده تبريك ميگويم ."
بغض گلويم را گرفت ، به سارا نگاه كردم. اشك در چشمانم پر شده بود. با حالت غمگيني گفتم :"براي چه ؟" سارا از حالت من جا خورد و سكوت كرد . پس از مدتي گفت ك" من هم وقتي محسن به خواستگاري ام آمد همين احساس را داشتم ، فكر ميكردم قرار است براي هميشه از خانواده ام جدا شوم ، ابن احساس طبيعي است..."
او حرف ميزد ولي قلب من غمگين تر از آن بود كه با حرف هايش آرام شود . حالا دليل نيامدن علي را ميفهميدم . به طور حتم خبر داشته كه در اين مهاني موضوع خواستگاري عنوان ميشود . دلم عجيب گرفته بود و خيلي مايل بودم گريه كنم تا تسكين پيدا كنم . به سارا نگاه كردم و به آرامي گفتم :گ ولي من سيا وش را نميخواهم."
سارا با چشماني كه از فرط تعجب گرد شده بود گفت :"چرا؟ مگر خل شده اي! كي از او بهتر..."
چشمانم را بستم .سارا دستم را گرفت و گفت :" سپيده به من راست بگو ، كس ديگري را دوست داري ؟"
چشمانم را باز كردم . اشكي از چشمم فرو چكيد ه بود پاك كردم ، خيل دلم ميخواست ميتوناستم به او بگويم : بله، بله من عاشق برادر تو هستم . عاشق علي ...ولي دهانم براي گفتن باز نشد .
سارا همانطور كه دستم را گرفته بود ، سرش را پايين انداخته بود .
مادر به آشپزخانه آمد و گفت :" سپيده ، سارا خوب نيست اينجا نشسته ايد ، بلند شويد و به اتاق پذيراي بياييد ."
گفتم :" من نميتوانم بيايم."
مادر با اخم گفت :" سپيده لوس نشو و مثل بچه ها رفتار نكن ." و بعد خودش رفت.
ميدانستم بايد به اتاق پذيرايي بروم . به سارا گفتم :" قيافه ام چطوراست ."
سارا گفت كگ خيلي عاليست."
سعي كردم خونسرد و عادي به اتاق پذيرايي بروم . وقتي سر جايم نشستم جرات نگاه كزدن به بقيه را نداشتم . همه به طور عادي صخبت ميكردند . به مهناز نگاه كردم ، او نيز چهره ي خونسردي داشت ولي در فكر بود . خيلي احساس ناراحتي مي كردم . سرم را بالا كردم و به دايي سعيد نگاه كردم . در حين صحبت چشمش به من افتاد و لبخند زد . بدون هيچ واكنشي چشمانم را چرخاندم . زن دايي سودابه كنار خاله سيمين نشسته بود و با لبخند به من نگاه ميكرد . از نگاه محبت آميزش تعجب كردم و برايم جالب بود ، چون تا به حال چنين نگاهي ار او نديده بودم . جاي تعجب داشت به هركس نگاه ميكردم با نگاه به من تبريك ميگفت و من چنين چيزي را نميخواستم ، نميدانم چرا همه فكر ميكردند پاسخ من مثبت است . دست آخر نگاه مهناز به من افتاد و من خنده را در صورا زيبايش ديدم . سرش را جلو اورد و با لحن شوخي گفت :"ديدي راست گفتم ، حالا معلوم شد براي خواستگاري آمده اند." با نااميدي به او نگاه كردم تا شايد مرا درك كند .لبخندي زد ولي ته چشمانش حالتي بود كه بيشتر مرا معذب ميكرد . چشمكي زد و سرش را برگرداند تا پاسخ دايي سعيد را كه از او پرسشي كرده بود بدهد . در فكر بودم كه چشمم به سياوش افتاد ، او نيز نگاهم ميكرد و انقدر شيفتگي در نگاهش بود كه من از ترس رسوا شدن سريع رويم را به طرف سارا بر گردادندم و خود را با حرف زدن با او سرگرم كردم .
موقع رفتن مهمانان ، رندايي كه اين حركت را از او بعيد ميدانستم جلو امد و رويم را بوسيد . وگفت :گ سپيده جان خيلي وقت داري تا خوب فكر كني."
سرم را زير انداختم . دايي حميد هم با من دست داد و صورتم را بوسيد . در حاليكه مادر بزرگ را ميبوسيدم آخسته در گوشم گفت :"خوشبخت بشي عروسكم."
دوباره او را بوسيدم و گفتم :" هنوز مه چيزي معلوم نيست ماماني ."
مادر بزرگ خنديد و ديگر چيزي نگفت.
دايي سعيد هم جلو اكد و در حاليكه با من دست ميداد چشمكي زد و خنديد. اخمي كردم و او با خنده سرش را تكان داد.
اخر از همه هم سياوش با لبخند زيبايي جلو امد و دستش را جلو اورد . با بي تفاوتي با او دست دادم . دستش درست برعكس دست من كه سرد بود خيلي گرم بود .سرش را كمي جلو اورد و گفت :" خداحافظ عشق من." احساس خفگي كردم و دستم را بيرون كشيدم و با اخمي لبم را گاز گزفتم و او با خنده و سرخوشي پايين رفت .
ديگر براي بدرقه پايين نرفتم و برگشتم و به اتاق پذيرايي رفتم . خاله سيمين و آقاي رفيعي و محسن و سارا و بقيه نشسته بودند .كمي كه نشستم به مهناز اشاره كردم . باهم بلند شديم و به اتاق من رفتيم . او را روي تخت نشاندم و در حاليكه كنارش مينشستم گفتم :گ مهناز جون به راستي متاسفم ، باور كن من از برنامه ي امروز خبري نداشتم.گ
با لبخند با سخاوتي گفت :" سپيده براي چي متاسفي ؟ سيوش انتخاب خودش را كرده من كه نميتوانم به زور خودم را به او قالب كنم."
گوش كن من سياوش را دوست ندارم حالا او هر..."
دستش را لوي دهانم گذاشت و گفت ك" تو گوش كن. من نه تنها از اين برنامه ناراحت نيستم ، بلكه خيلي هم خوشحالم و باور كن به روح پدرم قسم كوچكترين ناراحتي از اين بابت در دلم وجود ندارد."
از اينكه حرف خودش را ميزد كلافه شده بودم ، با عصبانيت دستش را پس زدم و گفتم :" ساكت باش بگذار حرفم را بزنم."
از لحن تند من سكت كرد . من اينطور ادادمه دادم :گ مهناز من كس ديگري را دوست دارم اين را در گوشت فرو كن."
باحيرت گفت :" يعني چه ؟ چه كسي را؟"
سرم را پاين انداختم و بي اراده گفتم :" تو او را نميشناسي ."
سرم را با دستش بالا گرفت و گفت :گ ببينم سر به سرم مي گذاري يا ..."
سرم را تكان دادم و گفتم :" نه ، باور كن راست ميگويم من هم مثل تو عاشقم."
مهناز با افسردگي گفت :" پس چرا تا به حال به من چيزي نگفته بودي ؟ شايد مرا قابل نميدانستي!"
از لحن محزونش دلم شكست . بغلش كردم و گفتم :" مهناز ، عزيزم ، دختر خاله ي نازم ، خواهر دوست داشتني ام بگذار راستش را بگويم ، ديگر نميتوانم پنهان كنم ...من ...من..." و ديگر نتوانستم ادامه بدهم و به گريه افتادم . مهناز چيزي نميگفت و مرا سخت در آغوش گرفته بود ، وقتي كمي آرام شدم سرن را بالا كردم و گفتم :" من به تو دروغ گفتم چون او را مي شناسي او..." برايم سخت بود نام علي را به زبان بياورم .
sorna
03-16-2012, 11:12 AM
مهناز آرام گفت :" به خودت فشار نياور ." و سرم را در آغوش گرفت و در حالي كه روي موهايم را ميوبسيد گفت ك" تو علي را دوست داري اينطور نيست ؟1" به سرعت سرم را از |آغوشش بيرون كشيدم و با حيرت گفتم :" تو ميدانستي ؟" با نگاهي پر عاطفه گفت :
حال دل سوخته را دل سوخته داند و بس
شمع دانست كه جان دادن پروانه ز چيست ؟"
با خجالت گفتم :گ پس چرا تا به حال چيزي نگفتي."
نگاه عاقل اندر سفيهي به كرد و گفت :" من بايد به وت ميگفتم ؟ بايد صبر ميكردم تا خودت زبان باز كني ."
دستش را گرفتم و گفتم :گ از كجا فهميدي ؟"
مهناز با لبخند گفت:" نگاه شما دونفر گوياي همه چيز بود."
از اينكه عاقبت راز بزرگ دلم را به كسي گفته بودم احساس سبكي خاصي ميكردم . باز شدم همان دختر شيطاني كه روي پا بند نبود . مهناز مرا كه بلند شده بودم دوباره نشاند و گفت :" سپيده راستش را بگو ، درباره ي سياوش چه نظري داري ؟"
او را دوس دارم اما نه به عنوان همسر بلكه همان پسر دايي باشد بهتر است .مهناز سياوش حق توست." و بعد در حاليكه خودم را روي تخت رها كرده بودم نفسي كشيدم و گفتم :" آخيش راحت شدم . كاش زودتر با او حرف زده بودم."
با صداي در پرسيدم بله بفرماييد . صداي سارا بود كه مبگفت:" بچه ها ما ديگر ميخوايهم برويم."
" بياتو."
سارا در را باز كرد و گفت :" خوب ديگر مارا تحويل نميگيريد."
خنديدم و فگتم :گ چون نميخواهيم براي خودمان دشمن درست كنيم ."
سارا گفت كگ كي؟"
"آقا محسن."
خنديد و گفت :گ ميخواهيم كم كم راه بيفتيم شما نمي آييد به اتاق پذيراي ؟"
با غلتي از تخت بلند شدم و گفتم :" چرا برويم."
وقتي وارد پيراي شدم خاله سيمين با ديدن من جايي پهلويش باز كرد و گفت :گ سپيده بيا اينجا عزيزم."
با رغبت تمام پهلويش نشسيتم و دستم را دور كمرش حقه كردم و صورتش را بوسيدم. خاله سيمين مرا بوسيد و گفت:"سپيده جان انشا الله سپيد بخت شوي، با اين محبتي كه داري اگر بروي جايت حسابي خالي مي شود."
"كجا بروم خاله حون ؟"
خاله خنديد و گفت:گ خوب ديگه."
ميلاد با لحن شوخ هميشگي اش گفت : " خوب كانادا ديگر ..."
به تندي به او نگاه كردم و گفتم:" اگر سر به سرم بگذاري خفه ات ميكنم."
ميلاد گفت :" اوه خلافت هم كه سنگين شده ..."
رو به خاله پروين كردم و گفتم :" خاله جون، كي مرخصي ميلاد تمام ميشود تا از دستش راحت شويم ؟"
خاله با خنده ي بلندي گفت :" چيزي نمانده دو يا سه روز ديگر بايد برود."
به ميلاد نگاه كردم و گفتم:" آخيش از دستت راحت مي شويم."
ولي دروغ ميگفتم وقتي ميلاد را براي رفتن بدرقه ميكرديم پا به پاي مهناز گريه كردم. او را خيلي دوست داشتم. درست بود كه بعضي اوقات در حد جنگ و دعوا با هم بحث ميكرديم ولي رديت مثل بردري او را دوست داشتم . ميلاد هم آن روز در لباس سربازي با حالتي غمگين كه كمتر در وجودش مي ديدم دستمالش را حلوي صورتم گرفت و با لحن شوخش گفت :" بيا آبغوره هايت را پاك كن."
به دستمالش نگاه كردم و گفتم:" اگر خيال كردي با آن دستمال كيفت صورتم را پاك ميكنم كور خواندي."
ميلاد با خنده گفت :" مرا بگو فكر ميكردم به خاطر من گريه ميكني."
با بغض سرم را تكان دادم و گفتم :" فكر كردي خيلي تحفه اي؟ من از گريه مهناز اشكم در آمد."
همه ي حتضران از اينكه حتي در لحظه ي وداع با وحود گريه كردنم با او اينگونه حرف ميزدم مي خنديدند.
موقع خداحافظي ميلاد دستم را گرفت و گفت :" سپيده بي شوخي درست مثل مهناز برايم عزيزي ، اميدوارم خوشبخت شوي."
با اينكه هنوز گريه ميكردم ولي نتوانستم جواب اورا ندهم و گفتم:" ميلاد توهم براي من خيلي عززيز مواظب خودت باش، در ضمن به تو نمي آيد اينجور حرف بزني..."
اين بار خودم نيز در ميان گريه خنديدم . عاقبت ميلاد را روانه كرديم و براي اينكه خاله و مهناز احساس دلتنگي نكنند ، آن دو را به خانه خودمان برديم.
يك هفته از روزي كه سارا و محسن را پا گشا كرديم ميگذشت . در اين مدت نه از علي خبر داشتم نه از او صحبتي به ميان مي آمد. زن داي سودابه يكبار به منزل ما تلفن زده بود تا جواب بگيرد . با اينكه پاسخم را به مادر گفته بودم ولي مادر نتوانسته بود پاسخ صريح مرا به اطلاع انان برساند و از من خواسته بود تا عاقلانه تر فكر كنم و تصميم بگيرم . در اين مدت با ميترا آشتي كرده بودم و جالب اينكه ديگر امير براي بردن ميترا به دبيرستان ما نمي آمد و من از اين بابت احساس راحتي مي كردم .
بعد از ظهر آخرين روز هفته مادر مرا صدا كرد ، آن روز پدر براي كاري بيرون رفته بود . وقتي مادر گفت :" سپيده بنشين ميخواهم با تو صحبت كنم فهميدم موضوع مربوط به خواستگاري سياوش است . مادر در حاليكه روبه رويم مي نشست گفت :" سپيده جان خوب فكرهايت را كردي ؟"
sorna
03-16-2012, 11:13 AM
مستقيم به مادر نگاه كردم و گفتم :" در مورد چي؟"
" خوب در مورد سياوش."
" مامان من كه جوابم را به شما گفته ام ."
مادر نفس عميقي كشيد و فگت :" يعني..."
بي درنگ گفتم :" يعني نه."
مادر آرام گفت :" دليلت براي رد سياوش چيست ؟ ميخواهم بدانم."
" دليل خاصي ندارم ، سياوش براي من فقط يك پسردايي است."
مادر متفكرانه پرسيد :" س1يده با اين ضيه احساساتي برخورد نكن ، سعي كن از عقلت مه استفاده كني."
نفس عميقي كشيدم تا افكارم را متمركز كنم و بعد گفتم :" مامان عززيزم خودتان خوب ميدانيد مسئله ي ازدواج ، مسئله ي مهمي است . من نميتوانم بر خلاف ميلم با كسي كه نميتوانم او را به عن.ان همسر آينده ام قبوي داشته باشم ازدواج كنم."
" منظور من اين نبود ، سياوش تو را خيلي دوست دارد."
سرم را تكان دادم و كفتم :" ولي من نه..."
مادر بلند شد و با خونسردي گفت :گ پس جواب تو منفي است."
" بله."
ميدانستم مادر با تمام وجودي كه سعي ميكند بي تفاوت باشد ولي در ته قلبش ناراحت است . چون به راستي سياوش عيبي نداشت كه با آن بشود دست آويزي براي دادن پاسخ منفي داشت .
غروب همان روز وقتي از حمام بيرون آمدم متوجه شدم مادر با تلفن صحبت ميكند . وقتي خوب گوش كردم فهميدم با دايي حميد صحبت ميكند . مادر با ناراحتي گفت :گ ...نميدانم .بله ...بله با او صحبت كردم اما نميدانم چرا..."
صبر نكردم تا بقيه حرفهايشان را بشنوم و به اتاقم رفتم و در را بستم. وقتي براي خوردن شام سر ميز نشستم ، متوجه شدم مادر ميلي براي خوردن غذا ندارد و با غذايش بازي ميكند . به پدر نگاه كردم او نيز متوجه مادر شده بود ولي چيزي نگفت . ميدانستم ناراحتي مادر از موقعي است كه با دايي حميد حرف زده بود . اما به رو نياوردم. ديگر به مادر نگاه نكردم. نه به خاطر اينكه خودم را مقصر بدانم بلكه طاقت ديدن ناراحتي اش را نداشتم .
جمعه برايم خيلي زود گذشت چون سخت مشغول يادگيري دستور زبان انگليسي بودم . روز شنبه زنگ تفريح دوم بود و من نزديك شير آب حياط مدرسه ايستاده بودم و منتظر بودم ميترا دست ورويش را بشويد كه شنيدم از دفتر مدرسه نامم را صدا ميكنند . به ميترا نگاه كردم . او نيز متوجه شده بود و به من نگاه كرد . اشاره كردم كه زود بر ميگردم . وقتي بع در رفتم خانم كياني ناظممان را ديدم كه با ديدنمن اشاره كرد داخل شوم ، وقتي جلوي ميزش رسيدم گفت :" خنم فراهاني ساعت پيش ازمنزل تماس گرفتند و كارتان داشتند .به منزلتان تلفن كنيد ."
برايم غير منتظر ه بود . تا به حال سابقه نداشت مادر از مدرسه با من تماس بگيرد . در يك لحظه هزار فكر ناج.ر از مفزم گذشت . ناگهان به ياد بيماري قلبي مادر افتادم و در ذهنم دعا كردم كه اتفاقي نيافتاده باشد . تلفن را برداشتم و شماره ي منزل را گرفتم . پس از چند بوق ممتد مادر گوشي را برداشت .از شنيدن صدايش احساس آرامش كردم . زير لب خدا را شكر كردم . با صداي لرزاني پرسيدم :" مادر شما تلفن كرده بوديد ؟"
مادر با خونسردي گفت :" بله عزيزم . من زنگ زدم . ميخواستم به تو اطلاع بدهم دايي حميد به منزل تلفن كردند نشاني دبيرستانت را خواستند .بعد از ظهر منتظر باش و نگران منزل هم نباش ."
با تعجب گفتم :" دايي حميد ؟ براي چي؟"
چرايش را نمبدانم . زنگ زدم تا مطلع باشي كه او به دنبالت مي آيد ."
از لحن مادر فهميدم كه از موضوع مطلع است و نمخواست آن را به من بگويد . با شك و ترديد پرسيدم :" مادر اتفاقي افتاده ؟"
خنده اي كرد و گفت:" نه عزيزم، وقتي آمدي خانه مفصل با هم صحبت ميكنيم . مواظب خودت باش ، خدانگهدار."
گوشي را گذاشتم و تز خانم ناظم تشكر كردم و به طرف حياط راه افتادم . پيش خود فكر كردم لابد ايي حميد درباره ي سياوش ميخواهد با من صحبت كند .خدا كند مرا سين جين نكند . چون نميدانم به او چه بگويم .
وقتي به حياط رسيدم ميترا با كنجكاوي گفت :" چه خبر؟"
"چيزي نبود. مامان زنگ زده بود كه بگويد دايي حميدم امروز به دنبالم مي آيد تا برويم خانه اشان."
ميترا پرسيد :گ همان دايي مجردت؟"
با شيطنت خنده اي كردم و گفتم :گ خير خانم اين دايي بنده زن و بچه دارد . آن كه ميگويي دايي سعيدم است ، اگر دوست داري يك دفعه با او آشنايت ميكنم."
ميترا به شوخي گفت :گ لازم نيست روز عروسي تو با امير او را خواهيم ديد."
با تمسخر گفتم :گ مگر خوابش را ببيني .گ
تا آخر زنگ با خودم تمرين كردم تا اگر دايي از من چيزي پرسيد بتوانم پاسخش را قانع كننده بدهم . ولي هر كاري ميكردم نميتوانستم عيبي براي پسرش پيدا كنم. و ميدانستم همه ي دليل هاي من احمقانه است كه حتي يك بچه را هم نميشود با آن گول زد . از طرفي هم نميتواستم حقيقت را بگويم و مهناز را خراب كنم . پيش خود گفتم زنگ كه خورد از كوچه پس كوچه ها مي روم خانه و ميگويم دايي را نديدم اما بعدش چي؟ عاقبت كه همديگر را ميبينيم ، نه بايد سعي كنم طوري موضوع را حل كنم كه باعث كدورت نشود ، چون مادر به خانواده اش عشق ميورزيد و من دوست نداشتم باعث ناراحتي خاطرش شوم.
وقتي زنگ خورد ، با ثداي آن انگار با پتكي توي سر من كوبيدند ، شهامت را از دست داده بودم و راستش براي نخستين بار از دايي ترسيدم . نميدانم چرا ولي فكر ميگردم جرات ديدن ش را ندارم .
ميترا از من خداحافظي كرد و گفت :" تا دم در با من نمي آيي؟"
بهانه آوردم و گفتم :" ممكن است دير بيايد ، من صبر ميكنم. "
sorna
03-16-2012, 11:13 AM
آنقدر نشستم كه وقتي به خود امدم ديدم كسي در كلاس نيست . به سرعت كلاسورم را برداشتم . وقتي وارد راهرو شدم از آن همه جمعيت دبيرستان فقط تك و توكي در راهرو بودند . با پاهاي لرزان تا نزديك در رسيدم و در انجا كمي ايستادم و به خودم تلقين كردم كه نميترسم ، چون كار بدي نكرده ام . دو سه بار اين جمله را تكرار كردم . به ساعتم نگاه كردم . مطابق معمول شنبه ها سه و بيست دقيقه تعطيل ميشديم و لي ساعت سه و چهل دقيقه بود و من بيست دقيقه تاخير داشتم . چادر برزنتي جلوي در مدرسه را كنار زدم و به اطراف نگاه كردم . ماشين پاترول دايي را نديدم . با خود گفتم خوبشد، ديده من نيامدم فكر كرده رفتم منزل.مغزم مثل يك رايانه غذري براي منزل تراشيد ... به مامان ميگويم در كلاس كمي معطل شدم وقتي آمدم دايي رفتهبود . با لبخند موذيانه ايبه طرف منزل راه افتادم كه در نخستين فرعي ماشين دايي را ديدم . وقتي جلو رفتم از تعجب نزديك بود شاخ در بياورم . به جاي دايي حميد سياوش پشت فرمان بود و به خيابن نگاه ميكرد . با ديدن من ماشين را روشن كرد و خم شد و در جلو را باز كرد . حركتي به خود دادم و افكارم را متمركز كردم . به خود گفتم شايد قانع كردن سياوش آسانتر باشد . وبا آرامش سوار ماشين شدم . سلام كردم و او به آرامي پاسخ داد . بلوز شلوار مشكي رنگ پوشيده بود كه او را فوق العاده جذاب نشان ميداد. با ديدن لباس مشكي لبهايم را فشردم تا مبادا بخندم. فكر كردم لابد عزادار پاسخ ردي است كه به او داده ام . مسافتي را با سكوت طي كرديم . نه او حرفي ميزد و نه من حرفي براي گفتن داشتم . مطمئن بودم خودش را صحبت كردن ميكرد . از سكوت كلافه شده بودم . دستم را جلو بردم و نواري را كه رو ي ضبط بود به داخل فشار دادم . صداي موسيقي بلند شد . كلاسورم را روي پايم گذاشتم و از درون آن كتاب زبانم را در آوردم و فكر كردم حالا كه او حرفي نميزند ، بهتر است كمي درس بخوام . وقتي سرم را بلند كردم ، احساس كردم از شهر دور ميشويم . با ديدن تابلويي كه با فلش جهت كرج را نشان ميداد پرسيدم :" سياوش كجا ميرويم ؟"
او بدون اينكه سرش را بر گرداند گفت :گ حوصله ماندن پشت ترافيك شهر را ندارم . اين بزرگراه خلوت تر است . ميرويم يك دور ميزنيم ."
با سرعت زياد ي در خط سوم آزاد راه پيش ميرفت كه نزديك پاركجنگلي چيتگر كنار كشيد و از راه فرعي وارد پارك شد .از كارش سر در نمي آوردم . او آنقدر خشك و جدي بود كه جرات پرسيدن هم نداشتم.در آن موقع سال و در آن موقع بعد از ظهر هيچ خودرويي به چشم نميخورد . پس از طي كردن مسافتي ايستاد و پس از مكثي ضبط را خاموش كرد و كتاب جلوي من را هم بست . فهميدم ميخواهد صحبت كند . نشان دادم آماده ي شنيدن هستم . پس از مكثي طولاني ، بي مقدمه پرسيد :" سپيده ، چرا حاضر نيستي با من ازدواج كني؟"
با اينكه خودم را از پيش آماده كرده بودم ولي از حرفش جا خوردم . پاسخ قانع كننده اي نداشتم . سرم را پايين انداختم و سكوت كردم . به طرفم برگشت در حاليكه تاثر از صدايش پيدا بود گفت:" يعني من به انودازه ي آن پسرك احمق ارزش اين را ندازم كه چند كلام با من صحبت كني؟ اشتباهي از من سرزده كه اين قدر از من متنفري ؟"
سرم را بالا اوردم و بدون اينكه نگاهش كنم گفتم :" موضوع اين نيست باوركن از تو متنفر نيستم."
با ناراحتي گفت:" اگر موضوع اين نيست ، بگو تا من هم بدانم ، ميخواهم بدانم چرا هميشه از حرف زدن با من طفره ميروي و چرا صحبت كردن با هر بي سرو پايي را به من ترجيح ميدهي." فهميدم از شب عروسي سارا سخن ميگويد .سكوت كردم. راستي پاسخي به ذهنم نميرسيد و دوست نداشتم برايتوجيه كردن خود جريان مهناز را پيش بكشم . در اين فكر بودم كه چه پاسخي بدهم . صدايش را شنيدم كه با كلافگي گفت :" ميگوي يا نه؟"
كلاسورم را به سينه چسباندم و آن را با دستانم فشار دادم . بايد جيزي ميگفتم . با صداي گرفته گفتم :گ اين همه راه مرا به اينجا آوردي تا باز پرسي كني ؟"
با حاضر جوابي گفت :گ خير خانم، تو را اينجا آوردم تا تكليفم را روشن كنم."
به چشمانش نگاه كردم و گفتم :" سيا تكليف تو روشن است . تو ميتواني هردختري را كه بخواهي براي زندگيت انتخاب كني. هركس جز من..."
پوزخندي زد و گفت:" آه از ياد آوري ات متشكرم . خودم هم اين را مي دانستم ولي بدبختانه چشمم دختري را گرفته كه حتي از حرف زدن با من گريزان است."
نفس عميقي كشيدم و با خونسردي گفتم:گ سياوش ما نبايد با هم ازدواج كنيم ."
چشمانش را تنگ كرد و سرش را تكان داد و پرسيد :" جرا؟ ميشود دليلش را به من هم بگويي؟"
با سرگرداني دنبال پاسخي ميگشتم تا او را قانع كنم ، ناگهان فكري به خاطرم رسيد با لكنت گفتم:" چون...مافاميل...هستيم و ممكن است مشكل ژ نتيكي داشته باشيم."
با خنده ي مسخره اي گفت ك" هه هه چه دليل محكمي ، لابد تازه درسش را خوانده ايد." و بعد با حالت حدي گفت:" گوش كن اگر مشكل ژنتيكي هم داشتيم كه احتمال آن بسيار كم است من قول شرف و يا حتي محضري ميدهم كه هبچ وقت از تو بچه اي نخواهم ، براي من خودت مهمي...باز هم مشكلي است؟"
لبم را با شدت گاز گرفتم و از اينكه بحث را به اينجا كشانده بودم از خجالت سرم را زير انداختم و در فكر به خود ناسزا گفتم. وقتي ديدم او منتظر است آهسته گفتم :" فقط اين نيست ."
نفس عميقي كشيد و گفت:"خوب." و منتظر ماند. نميدانستم چگونه خودم را از دستش خلاص كنم . به بيرون نگاه كردم ، هوا رو به غروب ميرفت و من ار تنها بودن با او در اين نقطه ي خلوت و دور افتاده احساس ترس ميكردم ، براي اينكه حرفي زده باشم گفتم :" من نميتوانم تو را به عنوان همسرم بپذيرم."
با كينه توز ي گفت:" چرا؟"
دلم را به دريا زدم و گفتم:" چون دوستت ندارم."
كمي نگاهم كرد و با سماجت گفت:" مسئله اي نيست همانقدر كه من تو را ددوست دارم كافي است."
از حرفهايش كلافه شده بودم با ناراحتي گفتم :" چرا نميخواهي بفهمي؟ تو مثل برادر من مي ماني و من..."
sorna
03-16-2012, 11:14 AM
هنوز حرفم تمام نشده بود كه او مانند باروتي منفجر شد و با فريادي كه بند بند دلم را پاره كرد گفت :" همه دليل هاي احمقانه ات را گفتي ، دليل هايي كه به لعنت خدا هم نمي ارزد ، فكر كردي من بچه ام؟ يا يك احمق كه هر حرفي را باور كنم . چطور به تو بفهمانم كه من خواهر لازم ندارم ، فكر كردي نميتوانم كاري كنم خودت به پاهايم بيفتي . اما من نميخواهم تو را با غل و زنجير به خانه ام ببرم. چون دوستت دارم ميفهمي؟ دوستت دارم .تو چه ميخواهي كه من ندارم ...بي رحم بي احساس ...اي كاش ميتوانستم..." و با مشت گره كرده اش محكم به فرمان ضربه زد و سرش را روي فرمان گذاشت و از عصبانيت مي لرزيد . من هم از ترس به لرزه افتاده بودم . هيچ وقت او را اين گونه نديده بودم . نه طاقت اين را داشتم كه آنجا بمانم و نه شهامت داشتم پياده شوم. آنقدر كلاسورم را فشار داده بودم كه دستهايم بي حس شده يود . كم كم غروب نزديك ميشد و سايه درختان پارك وهم انگيز به نظر ميرسيد.از تنشي كه به وجود آمده بود به شدت دچار اضطراب شده بودم .تصميم گرفتم حقيقت را بگويم .با صدايي كه از شدت ترس براي خودم ناشناخته بود گفتم:"سيا، عصباني نشو، تو مرا ميترساني."
او همچنان با عصبانيت نفس نفس ميزد.
دوباره گفتم:" سياوش گوش كن بگذار حقيقت را بگويم ."
سرش را از روي فرمان بلند كرد و به من چشم دوخت . رگه هايي از خون چشمان زيبايش را ترسناك كرده بد . عصبانيت او را با تمام زيبايي ترسناك جلوه ميداد . براي اينكه شهامت گفتگو پيدا كنم نفس عميقي كشيدم . دهانم از شدت ترس خشك شده بود . فكر ميكنم از ديدن چهره ي رنگ پريده و بدن لرزانم به خود مسلط شد و گفت :" متاسفم ، نميخواستم اينطور شود . من آماده ي شنيدن هستم." و بعد ادامه داد:" فقط دليل هاي بچگانه ات را براي خودت نگه دار . من فقط حقيقت را ميخواهم ."
با من من گفتم :گ موضوعي كه ميخواهم بگويم بايد بين منو تو بماند و قول بده آن را هرگز و هرگز فاش نكني ."
در حاليكه اخمي روي پيشانيش بود خيره نگاهم كرد و در حاليكه چشمانش را تنگ ميكرد پرسيد :"پاي شخص ديگري در ميان است ؟"
سرم را به علامت نفي تكان دادم و با هر جان كندني بود آهسته گفتم :"سياوش، دليل مخالفت من با تو اين است كه نميتوانم به دخنري كه حتي از خودم بيشتر دوستش دارم ، خيانت كنم."
با ناراحتي چشمهايش را بست و سرش را به جلو برگرداند و از بين دندانهاي به هم فشرده اش غريد :" او كيست؟"
از ديدن حالت او ار گفتم پشيمان شدم و لي ديگر راه بازگشتي نبود و بايد اين راه را تا آخر ميرفتم. با ترديد گفتم:گسيا...مه...مهناز او تو را دوست دارد...من نميتوانم به او خيانت كنم . اميدوارم درك كنم ."
وقتي صحبتم تمام شد سرم را بالا كردم و او را نگاه كردم تا واكنش او را ببينم. او چنان به رو به رو نگاه ميكرد كه فكر كردم با چشمان باز خوابش برده.خورشيد غروب كرده بود و هوا تاريك شده بود. با ناراحتي گفتم:" خوب حالا كه اعتراف گرفتي ، مرا به خانه برسان."
به طرفم برگشت و با نگاه اسرار آميزي به من خيره شد . طوري كه فكر كردم صدايم .را نشنيده است. در حالي كه ميلرزيدم گفتم:" سيا، با تو هستم من از اينجا مي ترسم..."
در همان لحظه صداي پارس چند سگ از فاصله ي دور به گوشم رسيد و من با شنيدن آن از ترس فرياد زدم و ناخود آكاه بازوي او را گرفتم و با گريه گفتم:"سياوش به خاطر خدا من را از اينجا ببير."
با صداي گريه ي من تازه به خودش آمد و مانند انسانهاي مسخ شده ماشين را روشن كرد و دور زد و به طرف آزاد راه حركت كرد . از وحشت ميلرزيدم و بازوي او را محكم در چنگم گرفته بودم . تا موقعي كه چراغهاي آزاد راه را نديدم دلم آرام نشد . با رسيدن به جاده ي اصلي به هق هق افتاده بودم . سياوش زير لب با خودش صحبت ميكرد ولي من آنقدر وحشت زده بودم كه حرفهاي او را نميشنيدم . با سرعت زيادي پيش ميرفت، حالا ديگر ترس من از سرعت زياد بود. خوشبختانه نزديك عوارضي بوديم و اين باعث شد تا او كمي سرعتش را كم كند . وقتي به عوارضي رسيديم ، چشمان را پاك كردم و صاف نشستم . فكر ميكردم پلكهايم از شدن گريه ورم كرده بود چون چشمانم به زحمت باز ميشد . شيشه را كمي پايين كشيدم تا صورتم به حال اول برگردد . وقتي خوب آرام شدم ، به طرف سياوش برگشتم و گفتمك" تو بايد به جاي پزشك جراح ، بازپرس ساواك ميشدي."
آرام نگاهم كرد و گفت:گ معذرت ميخواهم."
آرامشي كه داشت با عث شد زمينه را براي صحبت مساعد ببينم . با ترديد گفتم :گ سيا، فراموش نكن قول دادي موضوع را به كسي نگويي."
نگاه خيره اي به من كرد و گفت:" چزي يادم نمي آيد."
با وحشت گفتم:گ اگر همين الان قول ندهي خودم را بيرون پرت ميكنم." و دستگيره يباز كردن را گرفتم.
با پوزخند گفت:" بسيار خوب به كسي چيزي نميگويم."
براي ادامه دادن حرفهايم نفسي تازه كردم و تمام قدرتم را به كار گرفتم و با ترديد گفتم:" يك قول ديگر هم به من بده." وقتي چيزي نگفت ادامه دادم:" اگر به راستي مرا دوست داري به خاطر من ...مهانز... مهناز را خوشبخت كن ...اين قول را به من بده..." و دستم را جلو بردم و انگشت كوچكم را به طرفش گرفتم . او فرمان ماشين را با دست چپش گرفت و با دست راست دست مرا گرفت و با خشم فرياد زد :" تو چطور چنين چيزي را ميخواهي ؟ به چه حقي براي من تكليف معين ميكني." سپس با سرعت زياد به كنار جاده رفت و در خاكي حاشيه ي آزاد راه تئقف كرد . سرش را روي فرمان گذاشت و با خشمي كه به التماس تبديل شده بود گفت:" سپيده ما ميتوانيم خوشبخت شويم."
دستم را از دستش بيرون كشيدم تا اشكخايم را نبيند . پس از مدتي دوباره راه افتاديم و تا موقعي كه به شهر رسيديم صحتي نكرد . در خيابان ولي عصر جلوي رستوراني نگه داشت و در حاليكه پياده ميشد با صداي آهسته گفت:" پس از ان همه شكنجه درست نيست گرسنه به خانه بروي."
آرام گفتم:" من گرسنه نيستم." ولي او پياده شد و من از ترس اينكه مبادا بار عصباني شود ، با بي ميلي پياده شدم . خود او سفارش غذا را داد. مي دانستم كه غذايي نخواهد خورد . من نيز اشتهايي براي خوردن نداشتم . روبه روي هم نشستم و پس از اينكه مدتي به غذاي جلويمان نگاه كرديم بدون اينكه حتي لقمه اي بخوريم بلند شديم . سياوش حساب را پرداخت و به طرف ماشين راه افتاديم . صاحب رستوران با تعجب نگاه ميكرد ، شايد در ذهنش مارا ديوانه فرض ميكرد . ديوانه هايي كه براي غذايي كه نخورده بودند پول ميپرداختند . بدون هيچ صحبتي در سكوت كامل به منزل رسديم . سياوش جلوي در منزل ماشين را نگاه داشت تا من پياده شوم و بعد بدون اينكه مرا نگاه كند با صداي بسيار آهسته اي گفت :" باز هم معذرت ميخواهم."
لبخند زدم و براي اينكه او متوجه شود از او ناراحت نيستم با حالت شوخي گفتم:"سيا، نترس به عمه شيرينت نميگويم چه بلايي سر دخترش اوردي."
چشمانش را بست و بدون اينكه حتي لبخند بزند :" بهتر است به او بگويي دخترش چه بلايي سر من آورده." و بعد با گفتن خدانگهدار، آماده ي حركت شد . من نيز ارام خدا حافظي كردم و پياده شدم . وقتي در ماشين را بستم، او روي پدال گاز فشار آورد و با سرعت دور شد . تا لحظه اي كه در خيابن اصلي نپيچيده بود نگاهش كردم و در دل دعا كردم بلايي سرش نيايد . وقتي وارد منزل شدم مادر را ديدم كه با نگراني منتظرم بود . حوصله ي تو ضيح دادن و توضيح خواستن نداشتم . خوشبختانه مادر اين را درك كرد و چيزي نپرسيد . فقط آرام گفت:"سپيده شام خوردي؟"
در حالي كه به طرف اتاقم مي رفتم گفتم:" بله مامن، شام خورده ام. فقط خيلي خسته ام."
پس از تعويض لباس رو ي تخت دراز كشيدم و به فكر فرو رفتم، از اينكه در باره ي مهناز با سيوش صحبت كرده بودم ، احساس ارامش ميكردم و اميدوار بودم از بيان آن مطلب هرگز پشيمان نشوم .
sorna
03-16-2012, 11:15 AM
روز ها از پي هم ميگذشتند و من مساله ي سياوش را تمام شده تلقي ميكردم. در اين مدت فقط يكبار كه منزل سارا دعوت داشتيم علي را ديدم كه خيلي سرحال بود و باز سر شوخي اش باز شده بود و با دايي سعيد مستبقه ي تعريف كردن لطيفه گذاشته بود. با اينكه دايي حميد و زندايي سودابه هم آمده بودند ولي سياوش به بهانه ي كار در جمع حاضر نشد . من ميدانستم كه نخواسته با من روبه رو شود به هر حال اميدوار بودم با گذشت زمان از علاقه اش نسبت به من كم شود و به مهناز توجه پيدا كند . ماه بهمن به سرعت گذشت و ماه اسفند با تمام لطلفت و زيبايي از راه رسيد . از همان اول اسفند ميشد بوي عيد و بهار را استشمام كرد و اين ماه راي من مانند روز پنج شنبه بود . كم كم به امتحانات ثلث دوم نزديك ميشديم و من به شدت مشغول فعاليت درسي بودم . مادر براي اينكه خانه تكاني به دروس من لطمه نزند سعي ميكرد كارهاي خانه را كم كم انجام دهد و كارهاي كلي را روز جمعه با كمك پدر انجام دهد. هر چقدر اصرار ميكردم تا بگذارد من هم كمكي به او بكنم نميگذاشت و ميگفت :" درست واجب تر است . چون امسال سال آخر است و بايد تلاش بيشتري كني و به اجبار مرا روانه ي اتاقم ميكرد . از بس با درس و كتاب سرو كله زده بودم مخم سوت ميكشيد . دلم براي مهناز يك ذره شده بود . از وقتي كه او را در منزل سارا ديده بودم ديگر خبري از او نشنيدم . روز بيست و هشتم اسفند امتحاناتم به پايان ميرسيد . و من بايد تا روز عيد صبر ميكردم . چون ميدانستم مثل هميشه مگي در خانه مادر بزرگ جمع مي شويم. براي رسيدم روز اول فروردين لحظه شماري مي كردم .
به خاطر دارم روز بيست و ششم اسفند بود كه مشغول حاضر كردن درس عربي بودم كه صداي تلفن تمركزم را به هم زد . براي رفع خستگي بلند شدم و كمي قدم زدم تا براي مطالعه آمادگي پيدا كنم . براي خوردن آب به آشپزخانه رفتم كه صداي مادر باعث شد تا با كنجكاوي به صحبتش گوش دهم . مادر با نگراني گفت :"كي؟چرا اينجور؟ آخر چرا؟"
براي اينكه بفهمم چه خبر شده به هال رفتم . مادر پس از گذاشتن گوشي مات و مبهوت همان جا روي صندلي نشسته بود و به يك جا خيره شده بود. پدر منزل نبود و براي خريد بيرون رفته بود. با ديدن وضعيت مادر به طرفش رفتم و با نگراني او را صدا كردم . پاسخي نشنيدم . با ترس و با صداي بلند گفتم :" مامان، حالتان خوب است؟" و او مثل اينكه از خواب بيدار شده باشد به خود آمد و به من نگاه كرد و گفت:"بله."
"چيزي شده؟"
سرش را تكان داد .
باز پرسيدم :" با چه كسي صحبت ميكرديد؟"
با نگاه خيره اي به نقطه اي زل زده بود و پاسخ داد :"سودابه."
"خبري شده؟"
نگاهش را از نقطه به چهره من دوخت، در نگاهش سرزنش را ميديدم ، ميدانستم هر چه هست مربوط به سياوش است . خودم را به خيالي زدم و خواستم به اتاقم برگردم كه صداي مادر را از پشت سرم شنيدم كه ميگفت :"سياوش فردا شب عازم آمريكاست."
قلبم فرو ريخت و در جا ميخكوب شدم.
مادر ادامه داد:" او بي خبر تدارك سفرش ديده و تا موقعي كه بليط نگرفته چيزي به حميد و سودابه نگفته ..."
وقتي مادر سكوت كرد ايستادن را جايز ندانستم و به اتاقم پناه بردم . حالا ديگر براي درس خواندن تمركز نداشتم . فكر سياوش لحظه اي مرا آرام نميگذاشت . ار فكرم گذشت كه چرا اينقدر ناگهاني تصميم به سفر گرفته است . پس مهناز چه مي شود ؟ خيلي بد بود از مهناز خبري نداشتم تا بفهمم او چه ميكند .
صبح روز بعد امتحان عربي را كه خوشبخاتنه به خوبي يرگزار شد ، دادم خيلي زود به خانه برگشتم . از تصور ديدن سياوش و بدرقه ي او دلم گرفت . ار طرفي از ابن خوشحال بودم كه مهناز را ميبينم . وقتي به منزل رسيدم پدر و مادر درمنزل نبودند . با اينكه براي رفتن به منزل دايي حميد و بدرقه ي سياوش خيلي زود بود ، نميدانم چرا فكر كردم خودشان رفته اند و مرا نبرده اند . از اين تصور خيلي غمگين شدم . ولي پس از يكي دو ساعت هر دو به منزل برگشتند . مادر خيلي بي حوصله و كلافه بود و پدر سعي داست با سكوت كردن موجبات آرامش مادر را فراهم كند. در حال انتخاب مانتو براي رفتن به فرودگاه بودم كه پدر به اتاقم آمد و در حالي كه لبخندي آرامش بخش بر لبيانش بود روي تختم نشست و جوياي حالم شد . پدر دستش را روي شانه ام قرار داد و مرا به طرف خود كشيد و روي موهايم بوسه اي نشاند . من نيز سرم را روي سينه ي پر مهرش تكيه دادم و بوي خوش بدنش را تنفس كردم . پدر سرم را به سمت خودش بالا گرفت و گفت:"سيده ي عزيزم، ترجيح ميدهم براي بدرقه ي سياوش نيايي ."
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:"چرا؟"
پدر با مهرباني لبخند گرمي به رويم زد و گفت:گچون دلم نميخواهد كسي به دخترم به چشم يك مسبب نگاه كند."
خيره به پدر نگاه كردم و آهسته پرسيدم :"شما و مادر چي؟ آيا مرا مقصر ميدانيد؟"
پدر سرم را به سينه اش چسباند و گفت:"به هيچ وجه عزيزم، از اين بابت مطمئن باش ."
من نيز به آرامي موافقتم را اعلام كردم .
ساعت نه شب مادر به اتفاق پدر روانه منزل دايي حميد شدند . با وجود قولي كه به پدر داده بودم خيلي دلم مبخواست همراه آنان بروم . مادر هيچ اصراري در مورد همراهي من نكرد و من از بي اعتنايي او به شدت دچار افسردگي شدم . شايد هم مادر فكر ميكرد باعث رفتن سياوش من هستم . نميدانستم مهناز هم براي بدرقه ي سياوش ميرود يا نه ، پيش خود گفتم اي كاش خاله پروين تلفن داشت. آنوقت ميتوانستم اخبار جديد را از مهناز بشنوم . امتحان فردا ديكته ي فارسي بود و اين براي من آسانترين درس بود . چون همه رابلد بودم و احتياج به مطالعه ي بيشتر نداشتم . روي تخت دراز كشيدم اما فكرم به سوي منزل دايي پر ميكشيد . كم كم چشمانم گرم شد و به خوابي عميق فرو رفتم ...درخواب ديدم عقابي ، سياوش را به چنگال گرفته و او را به آسمان مي برد . من نيز براي نجات او گريه ميكنم و به دنبالش ميدوم .وقتي دقت كردم به جاي سياوش علي را يدم ، در همين لحظه پايم به سنگي گير كرد و از روي صخره اي به پايين پرت شدم ...از خواب پريدم، ساعت پنج صبح بود و ميدانستمهواپيماي سياوش يك ساعت پيش پرواز كرده است .احساس دلگيري شديدي كردم و از اينكه به فرودگاه نرفته بودم پشيمان شدم . آهسته به طرف اتاق پدر و مادر رفتم و متوجه شدم هنوز نيامده اند .چراغ هاي هال و آشپزخانه را روشن گذاشته بودم تا احساس ترس نكنم .بدون اينكه چراغي را خاموش كنم، دوباره به اتاق برگشتم و روي تخت دراز كشيدم و چشمانمرا بستم سعي كردم دوبار بخوابم . كم كم خوابم برد و با صداي زنگ ساعت از خواب بيدار شدم .ساعت هفت صبح بود، بلند شدم وحاضر شدم تا دير سر جلسه ي امتحان نرسم .وقتي به هال رفتم از كيف و مانتوي مادر و از كت پدر كه به جارختي آويزان بود فهميدم برگشته لند .
بدون اينكه صبحانه بخورم آهسته و پاورچين از خانه بيرون آمدم . براي رفتم به مدرسه كمي زود بود ولي من احتياج به كمي هواي آزاد داشتم .
پس از گذراندن آخريت امتحان ، رسيدن عيد را به دوستان و بعضي از معلمانم تبريك گقتم . و همچنين ميترا را بوسيدم و برايش سال خوشي را آرزو كردم . وقتي به منزل بر ميگشتم براي مدتي خوشحال بودم كه عيد به همراه سفره هفت شين و بوي خوش عود و تخم مرغ هاي رنگين و دعاي هنگام تحويل سال ، از راه ميرسد . بوي بهار به وضح از درو ديوار شهر به مشام ميرسيد و نسيم بهاري با اينكه هنوز سرمايي در خود داشت صورت را نوازش ميكرد . با سرخوشي به منزل رسيدم . جلوي در به ياد شب گذشته افتادم و تمام خوشي هاي چند دققه پيش مانند بخار آبي به آسمان رفت .نميدانستم چگونه با مادر كه فكر ميكرد در فتن سياوش من مقصرم ، رو به رو شوم .حداقل خدا را شكر ميكردم كه دست كم پدر منطقش را از دست نداده و مرا گناهكار نميداند .كليدم را در آوردم و در را باز كردم .وقتي وارد آشپزخانه شدم مادر را در آشپزخانه مشغول پختن ناهار ديدم .هنوز سفره ي صبحانه جمع نشده بود و سماور هم روشن بود و اين نشان ميداد كه مادر منتظر آمدن من بوده است .جلو رفتم وسلام كردم .با سنگيني پاسخ داد. چهره ي مادر خيلي خسته بود .چشمان زيبايش هنوز در اثر گريه اي كه احتمال ميدادم شب گذشته در فرودگاه كرده بود قرمز و پف كرده بود .وقتي لباسهايم را عوض كردم دوباره به آشپزخانه برگشتم و رئي صندلي نشستم .به مادر نگاه كردم تا شاد او هم به من نگاه كند، ولي او يا در عالم خودش بود و يا وجود مرا ناديده ميگرفت .خيلي دلم شكسته شد .پيش خودم تمام لحظه هاي خوب عيد را خراب شده مي ديدم .دلم ميخواست گريه كنم. مادر بدون توجه به من كارش را انجام ميداد .بدون اينكه چيزي بخورم ، بلند شدم و به اتاقم رفتم و روي تختدراز كشيدم و زدم زير گريه .تحمل همه چيز آسانتر از بي مهري او بود.
اين بي محلي تا روز بعد ادامه داشت و من هم چيزي براي گفتن نداشتم و سعي ميكردم خودم را با شرايط جديد وفق بدهم .عاقبت سال نو از راه رسيد .مثل هميشه سفره ي هقت سين ما روي ميز پذيرايي چيده شده بود و مادر نيز قهرش را كنار گذاشته بود و با من آشتي كرده بود و من انقدر صورتش را بوسيدم ، كه باز مثل هميشه با خنده مرا از خود دور كرد .پس از تحويل سال نو به اتفاق هم به خانه ي مادر بزرگ سريديم ديدم دايي حميد و زندايي زودتر از ما آنجا بودند .خاله پروين و مهناز هم كه پيش از تحويل سال نو منزل مادر بزرگ بودند . با ديدن دايي حميد جلو رفتم و سلام كردم .برخلاف تصورم مثل هميشه و بدون اينكه تغييري در اخلاقش ايجاد شده باشد مرا بوسيد و سال نورا به من تبريك گفت .زندايي هم با بوسه اي نه چندان گرم سال خوشي را برايم آرزو كرد .با تك تك افراد خانواده روبوسي كردم .از ديدن مهناز آنقدر خوشحال بودم كه سر از پا نميشناختم و آروزي يك دقيقه تنها بودن با او را داشتم .هنوز مشغول احوالپرسي بودم كه خاله سيمين و آقاي رفيعي به همراهعلي از راه رسيدند . دوباره دور هم جمع شده بوديم ولي در اين ميان جاي خالي سياوش به وضوح حس ميشد .از طرفي جاي ميلاد هم خالي بود .علي با وقار و سنگيني پهلوي دايي سعيد نشسته بود .احساس مي كردم كمي گرفته است و حال او را به دوشب گذشته ربط دادم. پيش از نهار در فرصتي كه من و مهناز پيدا كرديم به حياط منزل مادر بزرگ رفتيم .حوض منزل مادر بزرگ پر از آب شده بود و ماهي هاي قرمزي درون آن در حال شنا بودند.باغچه كوچك ولي زيباي مادر بزرگ از گلهاي بنفشه پر بود و زيباي خاصي به حياط ميداد . من كنار حوض زيباي حياط نشستم و دستم را در آب تكان دادم ، ماهي ها با وحشت از اطراف دستم دور شدند . در همان حال رو به مهناز كردم و گفتم:"نميداني چقدر دلم ميخواست ببينمت، خوب برايم تعريف كن چه خبرهايي داري ؟"
sorna
03-16-2012, 11:15 AM
مهناز سرش پتيين بود و با پا سنگ ريزه هاي زمين را جابه جا ميكرد .كمي پكر بود و من ميدانستم از رفتن سياوش غمگين است .خاله پروين به مادر بزرگ خيلي نزديك بود ار اين جهت اغلب مهناز از خبر هاي زيادي مطلع بود .پس از مدتي به آرامي سرش را بلند كرد و در حالي كه به من نگاه ميكرد گفت:"مي اني سياوش به خاطر چه چيز رفته؟"
سرم را تكان دادم و گفتم:"نه!"
مهناز نفس عميقي كشيد و گفت:"تو آن شب نبودي .موقعي كه همه در فرودگاه جمع بوديم و يكي يكي با او خداحتفظي ميكرديم وقتي با دايي سعي دست مي داد آهسته به او گفت:" سعيد جان، به او بگو اين آخرين ديدار را هم از من دريغ كردي..." سپيده نميداني چقدر سخت بود .باور كن حتي زندايي اشك ميريخت ."
با تعجب گفتم:"جدي ميگي؟"
مهناز سرش را تكان داد و گفت :" بله. وقتي وارد سالن اصلي شد همه از پشت شيشه نگاهش مي كرديم .كمي كه رفت برگشت و به دايي سعيد اشاره كد .وقتي او كنار دررفت چيزي را به دايي داد كه او آن را در جيبش گذاشت .نفهميدم چه بود ولي فكر ميكنم كاغذي بود .ما آنقدر آنجا ايستاديم كه از بلندگو اعلام شد هواپيماي او بلند شده است .تازه آن وقت بود كه يادمان افتاد كه بايد به خانه برگرديم ."
سرم را كه پايين بود بالا كردم و مهناز را ديدم كه اشك گونه هايش را خيس كرده بود .بلند شدم و دستم را دور شانه اش انداختم و در حالي كه بغضي گلويم را ميفشرد ، سعي كردم او را دلداري بدهم . به آرامي گفتم:" او بر ميگردد، من مطمئنم .عاقبت شما با هم..."
حرفم را به تندي قطع كرد و گفت:"سپيده نه ...! من ديگر به سياوش فكر نميكنم."
با تعجب به او نگاه كردم و گفتم:"براي چه؟!"
همانطور اشك ميريخت گفت:"او انتخابش را كرده بود ...حالا اگر هم بخواهد با من ازدواج كند من قبول نميكنم .چون نميخواهم يك م در كنار مردي زندگي كنم كه قلبش در گرو محبت ديگري است ."
سرم را پايين انداختم و گفتم:" مهناز زمان همه چيز را درست ميكند، عشق سياوش كم كم رنگ و لعاب خود را از دست ميدهد ."
با صداي آرامي گفت :" فكر كردي ياوش بچه است يا فكر كردي هنوز جوان پانزده شانزده ساله اي است كه اگر اين نشد بگويد آن .فراموش كردي كه او بيست و نه سال سن دارد .سني كه عشق در آن به حد كمال خود ميرسد .عشقي كه باعث شد وطنش را ترك كند ."
با اعتراض گفتم:گ بي خود سفر او را تقصير من نيانداز ."
با پوزخند گفت:" پس خبر نداري / براي اينكه با تو ازدواج كند و در ايران بماند از گرفتن بورسيه انصراف داده بود."
با حيرت گفتم:"نه..." و لبم را به دندان گرفتم و با ناباوري به مهناز نگاه كردم .پس از مكثي به خود آمدم و گفتم:"مهناز خواهش ميكنم حقيقت را بگو."
او در حالي كه روي پله مي نشسنت گفت:" تا به حال از من دروغ شنيده اي ؟"
با ناراحتي سرم را تكان دادم و گفتم:گ با اين حساب شك ندارم كه زندايي خيلي دلش ميخواهد سر مرا از تن جدا كند."
وقتي به داخل منزل بر گشتيم، سعي ميكردم نگاهم را از داي حميد و زندايي حميد بدزدم . در هيچ كس اري از ناراحتي نبود .شايد همه وانمود ميكردند كه نااراحت نيستند و نمي خواستند وز اول عيد را خراب كنند .ولي من احساس بدي داشتم ، شكاك شده بودم ، هركس با من حرف ميزد فكر مي كردم طعنه ميزند ، يا هر نگاهي را بد تعبير ميكردم . بدتر از همه علي بود كه سعي ميكرد نگاهش را از من بدزدد .دلم ميخواست سرش فرياد بزنم تمام اين كارها به خاطر تو بود و تو هم با كم محلي مي خواهي چه را ثابت كني؟
روز اول عيد با احساس خوبي آغاز شده بود ولي كم كم باعث غذاب من ميشد .به هرحال نميشد كاري كرد و با يتس اين چند ساعت عذاب را تحمل ميكردم .هر سال رسم خانواده ي مادر اين بود كه عيد همه خانه مادر برزگ جمع ميشديم .امدر به همراه خالهها، پخت و پز وحتي شستشو را انجام مي دادند و با اين كار دوران زندگي مجردي اشان را تجديد خاطره ميكردند .پس از جمع شدن سفر ناهار هركس مشغول كاري شد .خاله ها به همراه زندايي سودابه در آشپزخانه مشغول شدند ، مردها نيز به بازي شطرنج مشغول شدند . من و مهناز هم چون كاري نداشتيم به حياط رفتيم و زير آلاچيق كوچك نشستم .جز يك نيمكت چوبي زير آلاچيق نبود .
مهناز روي نيمكت نشست و گفت:" تا چند وقت ديگر باز هم بساط عصرانه زير آلاچيق بر پا ميشود .
من نيز به تاييد حرف او گفتم:"چقدر خوب است يادت مي آيد چقدر اينجا به ما خوش ميگذشت ."
باصداي در حياط براي باز كردن آن رفتم و ازديدن محسن و سارا بسيار خوشحال شدم . پس از روبوسي و تبريك عيد با هم به طرف اتاق حركت كرديم .به سارا گفتم:گچرا براي ناهار نيامدي."
"نا سلامتي امسال اولين عيد ماست و پدر و مادر محسن توقع داشتند ناهار را پيش آنها باشيم ."
پس از سلام و احوالپرسي، محسن به مردها ملحق شد و سارا پيش من و مهناز آمد. و هر سه مشغول صحبت از دري شديم.
"سارا امسال عيد به جايي نميرويد؟"
با خنده گفت :"چراشيراز ."
با خوشحالي گفتمك"خوش به حالت، رفتي يادت باشد از طرف من هم فاتحه اي براي حافظ بخواني ."
مهناز گفت:"براي من هم يك فال بگير..."
سارا چشمكي زد و گفت:" به نيت چي؟"
"همين جوري..."
من و سارا شروع كرديم به سر بهسر گذاشتن با مهناز. ناگهان سارا گفت:"راستي مهناز خبري برايت دارم."
مهناز سرش را تكان داد و گفت:" چي شده؟"
سارا گفت:" دوست محسن را ميشناسي ؟ همان كه شب عروسي من كت و شلوار شكلاتي رنگي تنش بود و به اصطلاح ساقدوش محسن بود."
من فوري گفتم:" آره،آره، خوب."
سارا با خنده گفت:"قرار است پس از تعطيلات عيد تشريف بياوردي خواستگاري حضرت عالي ."
مهناز سرش پايين انداخت و من به جاي او گفتم:" واي چه خوب ميشود.گ
سارا گفت:"صبر كن، بگذار حرفم تمام شود .محمود فارغ االتحصيل حقوق و وكيل پايه يك دادگستري است . سي و دوسال سن دارد و از نظر مالي هم در موقعيت خوبي است، خلاصه پسر بدي نيست..."
با خنده گفتم :"خوب شد ، حالا اگر جايي دعوا كرديم يا آدمي را كشتيم يك وكيل خوب سراغ داريم تا آزادمان كند ."
سارا و مهناز خنديدند.
سارا دوباره گفت:" به همين خيال باش .خوب نظر تو چيه مهناز؟"
او به آرامي گفت:"نميدانم...هنوز كه چيزي معلوم نيست."
به سارا گفتم:"خاله پروين ميداند ؟"
" تا حدودي در جريان هست .اليته محمود نيست."
من و مهناز با چشمان گرد شده از تعجب به هم نگاه كرديم .به سارا گفتم:" يعني كس ديگري هم هست ؟"
سارا گفت:گ البته قرار نبود اين را بگويم .چون از مامن شنيدم و فكر ميكنم مامان به خاله پروين گفته باشد ."
دست سارا را گرفتم و گفتم:گ خوب چه كسي ؟"
سارا با ترديد گفت:"دوست علي."
فوري ياد صحنه اي كه علي با دوستش كنار در صحبت ميكرد فاتادم ، ولي هنوز در شك بودم كه آيا همان دوستش است يا نه . با عجله گفتم:" اين همان دوستش نيست كه كت و شلوار تيره اي پوشيده بود .فكر ميكنم اسمش هم رضا بود ، درسته ؟گ
سارا با لبخند گفتك" آره ئلي شطون تو از كجا او را ميشناسي نكنه..."
" فكر بد نكن، چند بار در حاليكه ميخ مهناز شده بود مچش را گرفتم."
مهناز هيچ حرفي نميزد و فقط به ما دونفر نگاه مي كرد .
به شوخي گفتمكگخوبه، ديگه ، مردم دو تا دو تا خواسنگار دارند ...هي جووني كجايي كه يادت بخير ..." و سرم را تكان دادم .از حرف من ، مهناز و سارا خنديدند . وسارا گفتكگتوكه هيچي، هركس سراغت را ميگرفت براي دست به سر كردنش ميگفتم نامزد داري ."
به شوخي گفتم:" ا ، ا ، ا ، اقبال من را ببين، خوبه ديگه عوض تبليغ كردنته . تا دوستي مثل تو دارم ، ديگراحتياج به دشمن ندارم ." و بعد هرسه باهم خنديديدم .
آن شب مشخص شد كه سارا و محسن به همراه خاله سيمين و آقاي رفيعي قرار است به شيراز بروند .علي هم قرار بود پس از تعطيلات براي سفري ده روزه به آلمان برود .بقيه ما هم قرار شد تهران بمانيم ولي زود زود همديگر را ببينيم .شب، هنگامي كه براي رفتن به منزل آماده مي شديم دايي سعيد با اشاره به من گفت كه به اتاقش بروم . من هم به بهانه براداشتن چيزي به اتاقش رفتم .چند لحظه بعد او آمد و در حاليكه سعي ميكرد كسي متوجه غيبتش نشود به سرعت كاغذي از جيب كتش كه در كمد آويزان بود در آورد و ان را به طرف من دراز كرد .
"اين چيه؟"
دايي با نگاهي نافذ گفت:" اين را سياوش داده كه بدهم به تو."
از نگاه دايي شرمگين سرم را پايين انداختم و آرام گفتم:" من ... نميتوانم آن را قبول كنم ."
دايي با لحن آمرانه اي گفت:گ من حامل پيام او ستم .خواهش مي كنم بگير."
با خجالت نامه را گرفتم . دايي به سرعت اتاق را ترك كرد . من هم چند دقيقه بعد از اتاق بيرون رفتم و نامه را درجيب لباسم گذاشتم و تا موقعي كه به منزل نرسيده بوديم به آن دست نزدم .پس از اينكه به پدر و مادر شب بخير گفتم داخل اتاق شدم و در را از پشت بستم . روي صندلي نشستم و نامه را از جيبم در آرودم و ان را جلويم گذاشتم . تا چند لحظه نميتوانستم آن را باز كنم . پس از مدتي با دست لرزان آن را باز كردم . با خطي زيبا نوشته بود :
sorna
03-16-2012, 11:16 AM
به نام همان که عشق را آفرید. سلام ...
سلام به فرشته ای که با وجود لطلفت چهره اش قلبی به سختی سنگ دارد . خیلی با خود جنگیدم تا بدون نوشته ای ترکت کنم ولی هر چقدر که توانستم تو را از قلبم برانم در این کار نیز موفق شذم . سپیده باور کن هر روز به خود مشق میکردم تا فراموشت کنم و دیگر نامی از تو به میان نیاورم ولی این آموخته ها تا شب بیشتر دوام نداشت و شب هنگام احساس بر عقلم غلبه می کرد و یاد نگاهت وجودم را به آتش می کشید . و دلم چون دیوانه ای زنجیر می گسست و سر در پی ات می گذاشت . چه شبهایی که مثل شبگردی آواره در خیابان منزلتان پرسه می زدم و خودم هم نمیداتستم اگر در آن وقت شب با آشنایی مواجه شدم چه عذر موجهی می توانستم بیاورم . نمیدانم وقتی این هذیانها را میخوانی چه فکری میکنی ولی من به خودم قول داده ام حتی یک بار هم از روی نوشته های خود نخوانم چون پس از خواندن آن را پاره میکنم . پس تو حرفهای بی ربط مرا به هم ربط بده.. چون امشب در تب شدیدی میسوزم و نوشتن این هجویات هم دلیل بر تب است . به هر حال نوشته های مرا زمانی میخوانی که فرسنگها از تو دور شده ام و کیلومترها خاک و کوه و دریا بین ما فاصله انداخته است . دیگر نگران تمسخر کردنت نیستم که پسر دایی پزشکت از پس یک نامه ساده بر نیامده و تا توانسته چرت و پرت نوشته . فقط برای آخرین بار این را مینویسم که سپیده من دیوانه نشاط و سرزندگی ات بودم شاید اگر خیلی هم زیبا نبودی باز هم دوستت داشتم .خودت میدانی که من در خانواده ای ارام و ساکت بزرگ شده ام و این شیطنت های تو را تا حد جان دوست دارم . ولی افسوس اگر کمی با من مهربان بودی .. و اما در مورد مهناز . من نمیتوانم به خواسته تو عمل کنم . هر چند که برای مهناز احترام زیادی قائلم و او را خیلی دوست دارم ولی نمیتوانم او را به عنوان همسر بپذیرم که چه بسا در حقش ظلم میشود . مهناز دختری است که میتوناند هر مردی را خوشبخت کند و هر مردی میتواند او را عاشقانه دوست داشته باشد اما نه مردی مثل من که قلبش گرو دیگری است . پس امیدوارم که تو هم مرا درک کنی .. در آخر برایت آرزوی سلامتی دارم و تو را به خدای مهربان میسپارم .خدانگهدار سیاوش
وقتی به خود آمدم شب از نیمه گذشته بود و من همچنان در حالی که نامه سیاوش رو در دست داشتم به یک جا خیره شده بودم . راستش دلم برای او تنگ شده بود . در نامه اش صداقتی پیدا میشد که قلبم رو به آتش می کشاند . فکرم مشوش شده بود . چشمانم را بستم و از خدا خواستم مرا به راه درستی هدایت کند . نامه را تا کردم و آن را لای کتاب دیوان حافظ گذاشتم و یادم افتاد که فالی از حافظ بگیرم . نیت کردم و کتاب رو باز کردم .
این بیت شعر آمد:گفتم که تو را شوم مدار اندیشه *** دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه***کو صبر و چه دل کانچه دلش میخوانند*** یک قطره خونست و هزار اندیشه
هر چه فکر کردم تا با این شعر و نیتم رابطه ای پیدا کنم نتوانستم. نفسی کشیدم و با خود گفتم:حافظ هم با من قهر کرده است. کتاب را بستم و آن را کنار بقیه کتابها گذاشتم . با اینکه شب از نیمه گذشته بود ولی من هنوز خوابم نمی آمدو پیش خودم فکر میکردم که چقدر بعضی شبها طولانی میشود.
بی خوابی باعث شد روز بعد تا نزدیک ظهر بخوابم .نزدیکی ظهر با تکانهای ملایم مادر از خواب برخاستم . او را دیدم که لباس آبی زیبایی پوشیده بود و با صدای لطیفش گفت:خوش خواب نمیخواهی بیدار شوی؟مگر قرار نیست بریم مهمانی؟
بی حال گفتم:مامان مگر قرار نیست برای شام برویم؟ حالا که خیلی زود است.
مادر در حالی که لحاف رو از رویم کنار میزد گفت:چرا ولی پیش از آن باید به منزل خاله پروین برویم و آنان رو نیز با خود ببریم.
با سستی بلند شدم و یکراست به طرف حمام رفتم و با گرفتن دوشی خستگی شب پیش را از تنم بیرون کردم . بعد ارظهر نخست به منزل خاله پروین رفتیم . مهناز در حالی که لباس قرمز رنگ زیبایی که خیلی هم به او میآمد به تن داشت به طرفمان آمد و به ما خوش آمد گفت. از میلاد پرسیدم. خاله گفت:
-پس از تعطیلات ممکن است برای مرخصی بیاد.
چند ساعت بعد به طرف منزل خاله سیمین حرکت کردیم .وقتی به آنجا رسیدم هنوز کسی نیامده بود . فقط خاله و اقای رفیعی و سارا در منزل بودند .محسن وعلی هم به اتفاق بیرون رفته بودند .مادر پرسید:حمید هنوز نیامده؟
خاله سیمین پاسخ داد:حمید زنگ زد و گفت برادرهای سودابه به اتفاق خانواده اشان برای مهمانی به منزلشان آمده اند و از اینکه نمیتوانست بیاید معذرت خواستو گفت جای مرا حتماً خالی کنید .
خاله پروین گفت:کاش میشد حمید هم بیاید . و مادر نیز سزش رو تکان داد و پرسید:راستی سیمین از مادر جون چه خبر ؟
خاله پاسخ داد:علی و محسن رفتند که سعید و مادر جون رو بیاورند و
من و مهناز و سارا با هم به اتاق سارا رفتیم . اتاق سارا درست مثل قبل بود وهیچ تغییری نکرده بود . ما نیز با تجدید خاطره عروسی کلی خندیدیم . ورود دایی سعید و مادربزرگ و محسن از اتاق بیرون آمدیم. علی هنوز داخل منزل نیامده بود .چند لحظه بعد او وارد شد و دوباره سال تو را تبریک گفت.علی خیلی ساکت بود و جز در مواقع لزوم حرفی نمیزد و. پس از شام محسن پیشنهاد کرد برای هوا خوری بیرون برویم .من و سارا و مهناز از این پسشنهاد محسن استقبال کردیم . علی هم رضایت خود را اعلام کرد ولی دایی سعید که کمی هم سرماخوردگی داشت ترجیح داد بماند . بزرگترها سفارش کردند که زود برگردیم . ما نیز سریع حاضر شدیم و بیرون رفتیم . علی خود پشت فرمان نشست و محسن نیز بغل دست او نشست .من و مهناز و سارا هم پشت نشستیم . علی پرسید:خوب کجا برویم؟
هر کس جایی رو پیشنهاد کرد و قرار شد با اکثریت آرا به طرف پارک ساعی برویم .در بین راه از همه جا سخن گفته میشد و محسن نیز لطیفه های بامزه و دست اولی تعریف می کرد که ما سه نفر از خنده ریسه رفته بویدم .وقتی به پارک ساعی رسیدیم . علی ماشین رو در حاشیه خیابان پارک کرد و ما پیاده شدیم .کمی که قدم زدیم محسن دست سارا رو گرفت و گفت:ما که رفتیم . با اعتراض گفتم:قرار نشد کسی تکروی کند .محسن با خنده گفت:ولی شاید ما حرفهای خصوصی داشته باشیم . مهناز با لبخند گفت :ما با شما کاری نداریم بفرمایید بروید .
محسن و سارا کمی جلوتر از ما حرکت کردند و ما سه نفر هم در یک ردیف قدم میزدیم .مهناز و0633 راه میرفت و من و علی هر دو طرف او قدم برمیداشتیم .گاهی مهناز سر صحبت رو باز میکرد و از ما چیزی می پرسید .در سر بالایی که به سمت بالای پارک میرفت مهناز گفت:آخ یادم رفت به سارا بگم که ...
و به طرف سارا حرکت کرد .
-مهناز چی رو؟
-الان میام.
و از ما فاصله گرفت . با اینکه همیشه آروز داشتم با علی تنها باشم ولی حالا ازتنها بودن با او معذب بودم . بلند گفتم:مهناز صبر کن من هم بیم .مهناز در حالی که تند راه میرفت گفت:کجا میای من الان برمیگردم .
علی گفت: بسیار خوب پس ما روی این صندلی میشینم تا تو بیای.
چاره ای نبود با فاصله روی نیکمت نشستیم و نمیدانم از کی این چنین خجالتی شسده بودم . سرم پایین بود و با دسته کیفم بازی میکردم علی سکوت رو شکست و گفت:سپیده .. میخواستم با تو کمی حرف بزنم .
در یک آن متوجه توطئه سارا و محسن ومهناز شدم و درحالی که از شیطنتشان خنده ام گرفته بود سرم رو بالا آوردم و به علی گفتم: من حاضرم ولی قبلش بگو آیا این هواخوری نقشه بوده؟
با خنده گفت: بله و طراح آن هم محسن بود.
با تعجب گفتم:محسن؟ سرش رو تکون داد و گفت: بله محسن . من از او خواستم تا ترتیبی دهد تا بتوانم با تو کمی صحبت کنم و او این پیشنهاد رو کرد و سارا و مهناز رو هم در جریان برنامه گذاشت .
-دایی سعید چی؟
سرش رو به علامت نفی تکان داد و گفت: نه سعید خبر دارد و نمخواستم او نقش جاسوس دو جانبه رو بازی کند .منظورش رو فهمیدم .چون دایی واسطه سیاوش بود و علی نخواسته بود با مطرح کردن این برنامه باعث ناراحتی او شود .
-من حاضرم حرفهایت رو بشنوم.
پیشنهاد کرد راه برویم . در حالی که جهت مخالف بچه ها قدم میزدیم گفت:سپیده چرا پیشنهاد ازدواج سیاوش رو قبول نکردی؟
با بیحوصلگی گفتم:وای چقدر باید حساب پس بدهم؟اصلاً چرا باید قبول میکردم؟ میدانی تا حالا به چند نفر توضیح داده ام؟
علی با لحن آرامی گفت: اگر میشود آخرین توضیح را هم به من بده.
نفس عمیقی کشیدم و در فکر به دنبال پاسخ قانع کننده گشتم که نه سیخ بسوزد نه کباب . به هیچ وجه نمیخواستم موضوع مهناز رو پیش بکشم و یا در مورد علاقه ام به او صحبت کنم .بنابراین گفتم:درست است که سیاوش مرد خوبی است و دارای موقعیت شغلی عالی و خوش قیلفه و دوست داشتنی و دارای اخلاق خوبی است ولی معیار من برای ازدواج فقط اینها نیست .
با همان آرامش گفت: پس معیارت برای ازدواج چیست؟ - شرط اساسی فکر میکنم عشق و علاقه فی مابین باشد .
مدتی بدون اینکه کلامی رد و بدل کنیم قدم میزدیم . علی رو به روی من ایستاد و گفت:سپیده اگر چیزی ار تو بپرسم حقیقت رو به من میگویی؟
با تردید گفتم:بستگی به سوالت دارد .
در حالی که نگاهش رو مستقیم به چشمانم دوخته بود گفت: پیشنهاد ازدواج مرا میپذیری؟
sorna
03-16-2012, 11:16 AM
درست در لحظه ای قرار گرفته بودم که همیشه آرزویش را داشتمولی حالا که در آن موقعیت قرار داشتم دلم میخواست از ان فرار کنم .در نی نی چشمان سیاهش آرامشی بود که همیشه دنبال آن بودم . نمیخواستم با سرعت پاسخ دهم شاید بهتر بود در پاسخ دادن عجله به خرج ندهم ولی نمیدانم در چشمانش چه چیز بود که باعث شد بگویم:بله می پذیرم.
در آن لحظه مطمئن بودم از پاسخی که می دهم هیچ وقت پشیمان نخواهم شد. چشمانش را که حالا درخشندگی خاصی پیدا کرده بود بست و سرش را بالا کرد و گفت:خدا رو شکر.
در تمام این مدت فکر میکردم در خواب هستم . پس از لحظه ای دست در جیبش کرد و جعبه کوچکی در آورد و در حالی که آن را باز می کرد گفت:سپیده عزیزم ، دلم میخواست این موضوع را در جمع عنوان میکردم ولی با توجه به سفر سیاوش حالا زود است کسی این موضع را بداند . فقط برای اینکه دیگر کسی نتواند با عنوان کردن خواستگاری از او مرا به اضطراب بیندازد این نشانه نامزدی را از من بپذیر.
و بعد گردنبندی را از داخل آن بیرون آورد و آن را جلوی صورتم گرفت و با خنده گفت:البته می بایست برایت حلقه می گرفتمک ولی به خاطر لو نرفتن موضوع این ناقابل برگ سبری است تحفه درویش.
در حالی که هنوز فکر می کردم خواب می بینیم دستم رو جلو بردم و پلاک گردنبند رو لمس کردم . پلاک گردی بود که روی آن نوشته شده بود دوستت دارم . بعداً متوجه شدم پشت آن با خط زیبایی نوشته شده علی . او هنوز زنجیر رو در دست داشت . به او نگاه کردم و گفتم:خودم ببندم؟
با خنده زنجیر رو دور گردنم انداخت و قفل ان رو بست. گردنبند از روی مانتو وروسری درست مثل مدال افتخاری بود که بر گردن قهرمانی می اندازند. در همان لحظه چند جواب که از پهلوی ما رد می شدند بلند بلند دست زدند و گفتند»بچه ها مبارک است . آن وقت تازه متوجه موقعیتمان شدیم . در حالی که هول شده بودم رویم رو برگرداندم . گردنبود رو داخل لباسم انداختم . علی نیز دست کمی از من نداشت ولی با لبخند به طرف آن چند جوان که با هورا ما رو نگاه میکردند برگشت و گفت:متشکرم.
و پسرها باز کف زدند و با هلهله دور شدند . از خجالت لبم رو به دندان گرفتم و سرم رو تکون دادم و سعی کردم این روز رو برای همیشه به خاطر بسپارم .روز دوم فروردین مماه . ساعت نه شب. موقعیت پارک ساعی . زیر چراغ برق و در حضور چند جوان که نامزدی امان رو جشن گرفته بودند . آه خدایا متشکرم ...
وقت آن بود که کم کم به فکر بازگشت باشیم .ولی هنوز از بچه ها خبری نبود . رو به علی کردم و گفتم:علی از بچه ها خبری نیست . با خنده گفت:این دیگر جزیی از نقشه نبود .. . و هر دو خندیدیم .
پس از کلی گشتن علی پیشنهاد کرد به طرف ماشین برویم و گفت:شاید آنان هم به طرف ماشین رفته اند . حدس او درست بود . وقتی رسیدیم.دیدینم در حال خورن کافه گلاسه هستند .با اعتراض گفتم:بچه ها قبول نیست پس ما چی؟
محسن با خنده گفت:قرار نیست ما شیرینی بدهیم.
سرم رو پایین انداختم . محسن سوییچ رو از علی گرفت و در ماشین رو باز کرد و فگت:خانمها بفرمایید داخل ماشین تا سرما نخورید . و بعد دست علی رو گرفت و گفت:حالا من و علی می رویم تا یک شیرینی عالی به حساب علی آقا بگیریم.
هر دو رفتند و آن وقت بود که مهناز و سارا مرا در آغوش گرفتند و بوسیدند.سارا در حالی که از خوشحالی اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:من همیشه آرزو داشتم تو و علی با هم ازدواج کنید و حالا آنقدر خوشحالم که دلم میخواهد زار زار گریه کنم .
با اینکه خودم هم احتیاج به جایی داشتم تا از خوشحالی گریه کنم اما با لبخند گفتم:چرتا؟ از اینکه برادرت بدبخت شده گریه میکنی؟
سارا گونه ام رو بوسید و گفت:من هیچ وقت علی رو مثل امشب خوشحال ندیده بودم، سپیده علی خیلی دوستت دارد... خیلی...
به چشمانش نگاه کردم و گفت:من هم دوستش دارم . خیلی .. خیلی زیاد.
و ناخوداگاه اشکهایم جاری شد. مهناز که تا به آن وقت با لبخند ما رو نگاه می کرد با دستهایش اشکهابم رو پاک کرد و گفت:الان که وقت گریه نیست.
سپس در رو بار کرد تا سوار شویم . این بار من وسط نشستم. چند دقیقه بعد محسن و علی به همراه جعبه برزگی آمدند. با نگرانی به سارا نگاه کردم و گفتم:وای ما که نمیتونیم این همه شیرینی بخوریم.
سارا گفت:»خوب میبریم خونه...
با نرگانی پرسیدم:و بعد می گوییم مناسبت شیرینی چیست؟
با خنده گفت:میگوییم به مناسبت نامزدی تو و علی.
با وحشت گفتم:وای نه.
سارا از وحشت من خندید و گفت:شوخی کردم .
وقتی محسن و علی سوار شدند محسن گفت:بچه ها به خاطر داشته باشید این راز تا وقت مناسب بین ما باقی می ماند.
سارا و مهناز به علامت تایید گفتند:بله متوجه شدیم .
sorna
03-16-2012, 11:16 AM
وقتي به منزل خاله رسيديم ، محسن مناسبت شيريتني را هفتاد و ششمين روز ازدواجشان عنوان كرد . واين تفريحي شد بين پدر و آقاي رفيعي كه هركدام سعي ميكردند روزهاي ازدواجشان را حساب كنند.
آخر شب كه آماده ي رفتن بوديم قرار شد روز بعد به منزا دايي حميد برويم . زيرا روز چهارم خاله و آقاي رفيعي به همراه محسن و سارا عازم شيراز بودند و دوست داشتند پيش از آن به بازديد دايي حميد بروند مهناز و خاله پروين و مادر بزرگ ودايي شب همانجا ماندند .خاله سيمين خيلي اصرار كرد تا ما هم شب بمانيم ما پدر و مادر بهتر ديديند كه به منزل برگرديم.
وقتي در ماشين نشستم، دستم را داخل لباسم كردم تا از وجود گردنبند اطمينان حاصل كنم .با لمس آن چشمانم را بستم و براي جلوگيري از بروز خوشحاليم لبهايم را به هم فشار دادم .آن شب نخستين شبي بود كه پس از اين مدت از خوشحالي خوابم نميبرد، چند بار گردنبند را لمس كردم و آن را بوسيدم .بلندي زنجير تا روي سينه ام ميرسيد . در فكر اين بودم كه چه كار كنم كسي متوجه آن نشود .خيلي دوست داشتم موضوع را با مادر در ميان بگذارم اما از واكنش او ميترسيدم .پس از كلي كلنجار رفتن با خود ، عاقبت تصمييم گرفتم در نخستين فرصت آن را با مادر در ميان بگذارم .
روز بعد هم چند بار فرصت مطرح كردن موضوع پيش آمد ولي هربار نميدانستم چگونه آن را عنوان كنم .عاقبت در يك فرصت مناسب دلم را به دريا زدم و به مادر گفتم :گ مامان ميشود چند لحظه از وقتتان را به من بدهيد ؟"
مادر از لحن رسمي من هم متعجب شد و هم خنده اش گرفته بود گفت:"بفرماييد."
در حاليكه نميدانستم چگونه حرف را شروع كنم ، بي اختيار پريدم :" مادر عشق چيز بديست.؟"
مادر در حاليكه از پرسش من متعجب شده بود يك صندلي پيش كشيد و روي ان نشست . در حاليكه با حالت به خصوصي به من نگاه ميكرد گفت:" عشق لازمه ي زندگيست ولي بستگي دارد اين عشق به چه چيز يا چه كسي باشد."
دوباره پرسيدم:" شما و پدر كه زندگيتان را با عشق شروع كرديد آيا هيچ وقت پشيمان شديد؟"
خودم هم از اينكه با اين مهارت موضوع را به سمت خودشان كشانده بودم در شگفت بودم .مادر كه از سياست من خنده اش گرفته بود گفت:" من و پدر هميشه ار اينكه با هم ازدواج كرده ايم راضي ستيم و هيچ وقت هم احساس پشيماني نكرده ايم . خوب فكر ميكنم ميخواهي موضوعي را مطرح كني من آماده ي شنيدن هستم."
با ترديد دستم را به طرف گردنم بردم و زنجير را بيرون كشيدم .با دقت مواظب واكنش مادر بودم .مادر با ديدن گردنبند كمي مكث كرد و بدون اينكه خونسردي اش را از دست بدهد و يا حتي تعجب كند گفت:"خوب جريان چيست؟"
و من جريان شب گذشته را با احتياط برايش تعريف كردم . مادر به من نگاه ميكرد ولي چيزي در چشمانش نميديدم .نه خشم> نه ترس ، نه تعجب، از اينكه تا اين حد خود دار و خونسرد بود تعجب كردم .پس از تعريف كردن ماجرا گفتم:"شما از من ناراحتيد؟"
سرش را تكان داد و با لبخند گفت:گنه، به هرحال خوت بايستي انتخابت را مي كردي ولي من بايد مي فهميدم دليل جواب رد به سياوش اين موضوع بوده تا برخورد بتري با تو داشته باشم."
با خجالت گفتم:" ولي آخر آن موقع من هنوز نميدانستم علي هم مرا دوست دارد."
مادر با خنده گفت:"اميدوارم هميشه خوشبخت باشي ، علي پسر خوبيست و من از داشتن دامادي مثل او افتخار ميكنم . راستي سپيده در مورد اين موضوع بايد كمي صبر كني تا مسئله ي سياوش كمي فراموش شود."
سرم را تكان دادم و گفتم:" بله ما هم قرار گذاشتيم تا مدتي اين راز بين خودمان پنج نفر بماند."
مادر گفت:" اليته شش نفر، ولي تو به بچه ها نگو من اين موضوع را ميدانم.گ
با خوشحالي بلند شدم و صورت مادر را بوسيدم ، او هم مرا بوسيد وبرايم آرزوي سعادت كرد.
براي رفتن به منزل دايي فرصت زيادي داشتم ، پس به طرف تلفن رفتم و با چند تلفن به دوستانم نوروز را تبريك گفتم.خيلي دلم ميخواست به ميترا هم تلفن كنم ولي از ترس اينكه مبادا امير گوشي را بردارد ار تلفن كردن به او منصرف شدم .امدر و پدر هم براي ديد و بازديد به منزل چند تن از همسايه ها رفتند .مشغول مرتب كردن كتابخانه ام بودم كه زنگ تلفن به صدا در آمد. وقتي گوشي را برداشتم ، ميترا پشت خط بود.
از شنيدن صدايش خيلي خوشحال شدم .ميترا گفت:گ تا به حال چند بار براي تبريك به منزلتان زنگ زدم ولي كسي گوشي را برنداشت."خلاصه پس از كلي صحبت خواحاظي كرديم. من هم براي تمام كردن كارم به اتاقم رفتم .بعد از ظهر به منزل دايي حميد رفتيم. فقط مادر بزرگ آنجا بود، دايي سعيد براي ديدن دوستانش رفته بود و بقيه هنوز نيامده بودند .زندايي با همان حالت هميشگي با لبخند كمرنگي به ما خوش آمد گفت ولي دايي حميد با خوشحالي مرا بوسيد و سال خوبي برايم آرزو كرد. پس از كمي نشستن با اشاره ي مادر بلند شدم و سيني را برداشتم و استكانهاي خالي را جمع كردم و به طرف آشپزخانه رفتم. زن دايي در آشپزخانه مشغول سرخ كردن سيب زميني بود .راستش از اينكه با او تنها باشم ميترسيدم .البيته نميدانستم چرا ولي فكر ميكردم او مرا به خاطر رفتن سياوش مقصر ميداند .وقتي ديد من با استكانهاي خالي چاي جلوي در آشپزخانه ايستاده ام لبخند زد و گفت:" زحمت كشيديد سيني چاي را روي ميز بگذاريد."
از لحن آرامش به خود جرات دادم و سيني را به طرف ظرفشويي بردم و انها را شستم. سودابه از من تشكر كرد .از او پرسيدم:"شما كاري نداريد تا من كمكتان كنم."
با كمال تعجب ظرف كاهو و گوجه فرنگي خيار را جلويم گذاشت و گفت:" زحمت درست كردن سالاد را بكش." تا من شام را آماده كنم.
نفس راحتي كشيدم و شمغول به كار شدم .بين ما سكوت بود و هركس مشغول كار خودش بود .پس از چند لحظه زندايي صندلي تي را جلو كشيد و روبه روي من نشست تا در درست كردن سالاد به من كمك كند .سپس با صداي آرامي گفت:" سپيده جان ميتوانم با تو صحبت كنم؟"
با تعجب به او نگاه كردم .چشمان زيبايش كه درست شبيه چشمان سياوش بود حالي غمگين داشت .مژگان بلند برگشته اش روي صورتش سايه انداخته بود. در دل زيباييش را تحين كردم . بدون اينكه نگاهي به من بيندازد گفت:" ديروز سهراب تلفن كرد."
با خوشحالي گفتم:" واي چقدر خوب، حالشان چطور است."
sorna
03-16-2012, 11:16 AM
لبخند زد و گفت:" خوب است، دخترش ارديبهشت ماه سه سالش تمام ميشود."
از همسر سهراب پرسيدم.زن دايي گفت:" سوفيا هم خوب است و در حال يادگيري زبان فارسي است تا اگر به ايران آمدند از لحاظ زبان مشكلي نداشته باشد ."
پس از كمي مكث گفت:" ولي موضوع اين است كه سهراب ميگفت از سياوش خبر ندارد."
دوست نداشتم حرفي از او به ميان بيايد ولي چاره اي جز گوش دادن نداشتم و او ادامه داد:"الان چند روز است كه او رفته ولي هنوز نه تلفني زده و نه پيغامي داده و من نگرانم مبادا بلايي سرش امده باشد."
سرم را پايين انداختم و احساس ميكردم تمام تقصير ها متوجه من است فكر ميكنم زندايي هم احساس مرا درك كرده بود زيرا با لحن مهرباني گفتك" سپيده جان نميخواستم تو را ناراحت كنم. ، منتو را مقصر نميدانم، زيرا ازدواج چيزي نيست كه بشود انسان را به زور به آن وادار كرد .ولي دوست داشتم چيزي را به تو نشان بدهم ."
به آرامي گفتم:گ من متاسفم. باور كنيد نمبدانم چه بگويم، من هم نگران سياوش هستم ولي كتري از دستم بر نمي آيد ...." . بعد با ناراحتي چشمانم را بستم .زندايي با لبخندي كه كمتر از او ديده بودم شروع كرد به حرف زدن ، از خودش گفت و از عشق پرشوري كه به دايي حميد داشته و از سرسختي پدرش كه سرهنگ بازنشسته اي بوده و ميخواسته سودابه را مجبور به ازدواج با سرهنگي بكند كه بيست سال از او بزرگتر ب.ده است ...واز دوستي خودش با دايي حميد و...از شنيدن اين حرفها از زباناو به راستي متحير مانده بودم و فكر نميكردم سودابه هم بتواند احساسش را بيان كند .شيفته ي حرف زدنش بودم.
" در مجموع دختر آرامي بودم و اين به خاطر جو نظامي اي بود كه در منزلمان حكم فرما بود . از همان كودكي ياد گرفتم كه خود دار باشم و احساسم را بروز ندهم و اين بعد ها برايم عادت شد ، حتي موقعي كه ميخواستم جواب نامه هاي حميد را بنويسم ، آنقدر رسمي مينوشتم كه بعدها حميد گفت كه فكر ميكرده پدرم نامه ها را ديكته مي كند . خلاصه با هر جنگ و سرسختي كه بود عاقبت توانستم همسر حميد بشوم و تا اين لحظه هيچ قت از زندگي با او احساس ناراحتي نكردم ولي متاسفانه هرگز نتوانستم اخلاق زمان دخري ام را تغيير بدهم .به همين خاطر سيائش وقتي تو را ميديد كه با سرندگي و سرحالي احساست را برزو ميدهي شيفته ي حركاتتت ميشد و احساس نشاط ميكرد و بيشتر اوقات درباره ي تو با من صحبت ميكرد ، از رفتار بي تكلفت از خنده اي بلندتو از ورجه ورجه هاي بچگي ات و از حاضر جوابي ها و شلوغ كاري هايت و هميشه ارزو ميكرد بتواند با ازدواج با تو سكوت حاكم بر خانه را از بين ببرد." سپس با كشيدن آهي حرفش را تمام كرد.
آنقدر سرگرم شنيدن حفهاش بودم كه يادم رفت بايد چه كار كنم .نظرم درباره ي زندايي خيلي تغيير كرده بود و از اينكه بعضي اوفات در موردش بد قضاوت كرد بودم ، شرمنده شدم. راستي انسانها چه موجودات عجيبي هستند .گاهي اوقات در پس چهره ي سردشان قلبي سرشار از عاطفه و محبت پنهان شده كه سودابه هم از اين گونه افراد بود .با ديدن كاهوهايي كه بايد خورد ميكردم يادم افتاد كه بايد سالاد درست كنم و بعد مشغول به كار شدم .زندايي هم بلند شد تا سري به غذاها بزند .در اين موقع صداي زنگ در منزل خبر آمدن مهمانان را داد .سريع كارم را تمام كردم و براي ديدن مهمانان داخل هال رفتم .با ديدن خاله سيمين و بقيه به طرفشان رفتم و روبوسي كردم .علي را هم ديدم كه پيراهن زرشكي اسپرت و شلوار مشكي به تن داشت و خيلي جذاب شده بود . با خجالت به ا. سلام كردم و با لبخند پاسخ گرفتم .احساس زن جواني را داشتم كه همسرش را پس از مدتها دوي ميبيند .دلم خيلي برايش تنگ شده بود . در تمام مدت مهماني همه فكرم مشغول او بود ولي فقط او ا نگاه ميكردم . او هم همينطور بود، چون هربار كه چشمم به او مي افتاد، مي ديدم مرا نگاه ميكند . تا حدي كه محسن زير گوش او چيزي زمزمه كرد و او سرش را پايين انداخت .فكر ميكنم او را متوجه ديگران كرده بود .دلم نميخواست مهماني تمام شود، چون ميدانستم فردا خاله سيمين و سارا و محسن و آقاي رفيعي براي مسافرت به شيراز ميوند و براي مدتي علي را هم نميتوانم ببينم . وقتي ظرفهاي ميوه را به آشپزخانه ميبردم تا پس از تميز كردن آنها را بر گردانم ، زندايي پشت سر من وارد اشپزخانه شد .ظرفها را از دستم گرفت و روي ميز گذاشت و بعد دستم را گرفت و گفت:" سپيده بيا چيزي را كه ميخواستم نشانت بدهم ببين."
به دنبالش حركت كردم . او كليدي از اتاقش در آورد و در اتاق سياوش را باز كرد .دلهره برم داشت. ترسيدم داخل شوم، نميدانم چرا ولي احساس كردم با اين كار به علي خيانت ميكنم. با صداي زندايي كه ميگت:" بيا داخل." به خود آمدم و با بي ميلي داخل اتاق سياوش شدم .با ورود به اتاق او متجه ديوار ها شدم .اشعار از حافظ و مولانا را با خطر زيبايي خوشنويسي كرده بود و آنها را در قابها زيبايي به ديوار آوبخته بود . زندايي را ديدم كه نزديك كتابخاهنه بزرگ او ايستاده بود .به من اشاره كرد كه نزديك وم. وقتي جلو رفتم كش.ي كتابخانه او را كه كنار تخت خوابش بود بيرون كشيد . من با ديدن عكس هاي خودم كه در مراسم هاي مختلف گرفته بودم، آه از نهادم بر آمد .لبم را به دندان گرفتم و با ناراحتي گفتم:"زن دايي..." ولي او مشغول بيرون آوردن دفتري از كمد سياوش بود . آن را به طرف من گرفت و گفت:" اين را هم ببين."
با دستي لرزان دفتر را گرفتم و آن را باز كردم . طرح هايي در دفتر بود كه خودش را آن را كشيده بود و اشعاري هم در پايين آنها نوشته بود .دغتري شبيه دفتر خاطرات ولي نه به صورت كامل. فقط تاريخ زمانهاي خاصي در آن يا داشت شده بود .چشمم به نوشته اي اتاد كه آن را تاريخ زده و نوشتهبود : در مورخ 15/10 تز دكترايم كورد موافقت استادان قرار گرفت .تاريخ هايي را كه نوشته بود زمانهاي خاصي را نشان مي داد دفتر را ورق زدم كه چشمم به طرحي افتاد كه در آن قلبي طراحي شده بود كه نيم رخ زني در داخل آن بود و زير آن نوشته شده بود : عاقبت تصميمم را با مادر در ميان گذاشتم. به تاريخ آن نگاه كردم. تاريخ رز عروسي سارا را ياد داشت كرده بود .همچنين در صفحه بعد تاريخ روز خواستگاري را نوشته بود و جلوي آن نوشته بود: عاشقي منتظر وصال محبوب....و عاقبت تاريخ روز پروازش را نوشته بود و در جلوي آن چند نقطه گذاشته و نوشته بود : وافسوس پايان. و در زير آن با چند بيت شعر نوشته هاش را پايان داده بود .شعر را خواندم . نوشته بود :
sorna
03-16-2012, 11:17 AM
زفراق سينه سوزت ، غم سينه سوز دارم
گل من قسم به عشقت نه شب و نه روز دارم
به دو گونه لطيفت ، به دو چشم اشك ريزم
كه به راه عاشقي ها زبلاها نميگريزم
به تو اي فرشتع من ، گل من ترانه من
كه جدايي از تو باشد غم جاودانه من
چون تو در برم نباشي ، غم بي شمار دارم
تو بدان كه با غم تو غم روز گار دارم
به آرامي دفتر را بستم و آن را به طرف زندايي گرفتم . او هم كه با سكوت روي تخت نشسته بود و مرا نگاه مي كرد دفتر را از دستم گرفت . حال خيلي بدي داشتم .احساس سرگيجه مي كردم . دو احساس متفاوت در من بوجود آمده بود نميدانستم چه كنم . ماندن در اين اتاق را به منزله خيانت به علي ميديدم و از طرفي هم از اين همه شيفتگي دلم به درد آمد ه بود. آرام به طرف در رفتم و زندايي هم با سكوت مرا نگاه ميكرد .وقتي خارج شدم به طرف آشپزخانه رفتم و روي صندلي نشستم و سرم را روي ميز گذاشتم . دلم ميخواست جاي خلوتي گير مي آوردم تا كمي فكر كنم. البته نه به خاطر تصميم گرفتن ، چون من انتخابم را كرده بودم و علي را با تمام دنيا عوض نميكردم . نميدانم چه مدت در اين حال بودم كه مادر دستي روي موهايم كشيد و بغل گوشم به آرامي گفت :گ سپيده ، چيزي شده عزيزم؟"
سرم را بالا كردم و مادر را ديدم كه با نگراني روي من خم شده . دلم نميخواست كمي متوجه جريان شود .با لبخندي كه به زور از للبهايم بيرون مي آمد گفتم:" چيزي نشده فقط كمي احساس سرگيجه دارم."
مادر با نگراني گفت:" نميدانم اين سرگيجه هاي وقت و بي وقت تو مربوط به چيست ، حتما بايد به دكتر مراجعه كنيم .گ
زندايي كه حالا پيش مادر ايستاده بود دست نرمش را روي پيشاني من گذاشت و با دادن لي.ان آبي به مادر گفت:" شيرين نگران نباش ، چيزي نشده ، فكر ميكنم با يك ليوان آب رفع شود."
چشمانم را به او دوختم . هيچ موقع تا اين اندازه او را دوست نداشته بودم ، حاال در مورد او نظرم فرق كرده بود . تازه فهميدم كه چرا هر وقت از زندايي بد مگيفتم مادر با ناراحتي ميگفت: سپيده اشتباه ميكني، سودابه زن بسيار خوب و مهرباني است و دلي مثل آينه دارد. و راستي كه اين زن دلي مثل آيينه داشت .هركس ديگري كه جاي او بود بايد پ.ست مرا ميكند كه باعث شدم پسرش به يك باره به خاطر غشق روانه ديار غربت شود . تا زماني كه ميخواستيم به منزل برگرديم در فكر بودم كه اگر يك موقع بلاليي به سر سياوش بيايد من تا آخر نمبتوانم خودم را ببخشم.
موقع خداحافظي زندايي آرام زير گوشم گفت :" مرا ببخش كه ناراحتت كردم. باور كن كه دلم نميخواست اينوطر شود." به چشمانش نگاه كردم و صورتش را بوسيدم و گفتم:" شما بايد مرا ببخشي زندايي عزيزم."
پس از خداحافظي بيرون رفتم .پايين آپارتمانشان مهناز سر بع سرم ميگذاشت كه چه طور شده با زندايي گرم گرفته بودم .ولي من حوصله پاسخ دادن و يا حتي حرف زدن هم نداشتم . در يك فرصت مناسب موقعي كه با علي خداحافظي ميكردم در حالي كه از آرام بودن من تعجب كرده بود گفت:گ فردا ساعت پنج بعد از ظهر منتظر تلفن من باش ." سرم را تكان دادم و از او جدا شدم. شب از ناراحتي خوابم نميبرد و بح روز بعد با كسلي از خواب بيدار شدم ، فكر ميكردم باز هم سرما خورده بودم . چون سرم به شدت درد ميكرد .وقتي مادر متوجه شد من تب دارم باز هم نسخه رختخواب تجويز كرد و مرا به زور به رختخواب برگرداند . دلم نميخواست بخوابم و حوصله ماندن در رختخواب را نداشتم ولي چاره اي جز اطاعت كردن نداشتم . واين براي من خوب شد ، چون بعد از ظهر كه مادر و پدر ميخواستند براي ديدن عموي پدرم بروند كه منزلش در شميران بود . مريضي من باعث شد كه براي رفتن من اصرار نكنند و من در خانه تنها ماندم . تازه ساعت چهار بعد از ظهر بود و من مي دانستم كه خاله سيمين و بقيه صبح زود حركت كرده اند اما نميدانستم كه آيا علي هم در منزل تنهاست يا نه . وسوسه شدم به منزل خاله سيمين تلفن بزنم ولي دلم نميخواست با اين كار خودم را سبك كنم .بنابراين صبر كردم ، هرچه ساعت بع پنج نزديكتر ميشد دلهره ي من هم بيشتر ميشد . راستي كه خيلي بيشتر از يك ساعت طول كشيد . ساعت يك ربع به پنج بود و من فكر ميكردم كه عقربه هاي ساعت خوابيده است . با دقت بيشتري به عقربه هاي ساعت نگاه كردم و به نظرم رسيد كه عقربه ها خيلي كندتر از هميشه حركت ميكنند .براي سرگرم كردن خود به اشپزخانه رفتم و با گذاشتن يك قوري چاي سعي كردم فراموش كنم منتظر هستم . در حال دم كردن چاي بودم كه تلفن زنگ زد . با عجله زير گاز را خاموش كردم و به طرف تلفن دويدم . ولي وسط راه سعي كردم كه آهسته بروم كه يك وقت علي پيش خور نگويد با نخستين زنگ تلفن را برداشتم .پس از چند بار زنگ زدن كه مستقيم قلبم را تكان ميداد گوشي را برداشتم و سعي كردم خونسرد باشم ولي اگر كسي پيش من بود از چهره برافروخته ام ميفهميد براي قانع كردن خودم كه مكث ميكنم چه زجري ميكشم.علي پشت خط بود ، با شنيدن صداي او جريان خون در رگهايم افزايش يافت و شروع كردم به عرق ريختن .پس از سلام گفت:"خوبي عزيزم؟"
هر كلمه اي كه از دهان او خارج ميشد احساسات رنگارنگي را در من به وجود مي آورد . و من فكر ميكنم اگر خودم را در آينه نگاه ميكردم مثل رنگين كمان شده بودم. پس از احوالپرسي گفت:" مامان و بابا خانه نيستند؟"
" نه براي دييدن عموي پدر به شميران رفته اند ." و بعد از خاله و بقيه پرسيدم .
"صبح زود راه افتادند ."
"راستي سپيده چرا ديروز آنقدر پكر بودي ؟ از چيزي ناراحت بودي ؟"
نميتوانستم موضوع را به او بگويم پس گفتم:"چيز مهمي نبود."
علي با لحن زيبايي گفت:گناسلامتي بنده تا چند وقت ديگر همسر جنابعالي خواهم شد و بايد بدان همسر عزيزم از چه موضوعي ناراحت است."
از شنيدن اين جمله پاهايم سست شد و همانجا روي زمين نشستم . خدا را شكر كردم كه او نبود تا مرا ببيند كه با گفتن يك جمله به اين صورت وا رفتم. در حاليكه خودم نيز از رفتن خودم خنده ام گرفته بود گفتم:"سرم گيج ميرفت فكر ميكنم فشارم پايين آمده بود."
علي با نگراني گفتك"ميخواهي بيايم ببرمت دكتر."
از اظهار دلسوزي اش تشكر كردم و گفتم:"چيز مهمي نبود . الان خوب خوبم.گ
نميدانم چه مدت با او صحبت ميكردم ولي وقتي به ساعت نگاه كردم از فرط تعجب شاخ در آوردم . ساعت شش و نيم بود و من حتي فرصت نكرده بودم چراغ اتاق را روشن كنم و حاضر هم نبودم به هيچ قيمتي گوشي تلفن را از خودم حدا كنم و چنان به آن چسبيده بودم كه طفلي به شيشه شيرش مي چسبد. درست به خاطر ندارم چه گفتم و يا چه شنيدم ، همين قدر ميدانم كه روي زمين نبودم بلكه در آسمان ها پرواز ميكردم .عاقبت با شنيدن صداي ماشن پدر به سختي با او خاحافظي كردم و با گذاشتن گوشي به دو خود را به اتاقم رساندم و روي تخت دراز كشيدم . با ديدن ساعت كه هشت شب را نشان ميداد فهميدم آنان زود برنگشته اند بلكه زمان براي من زود گذشته است .وقتي صداي باز كردن در هال را شنيدم، لحاف را رويم انداختم و خودم را خواب زدم، پدر و مادر كه از ديدن تاريكي خانه با نگراني به داخل آمده بودند ، با ديدن من كه روي تختت خوابيده بودم ، آهسته در را بستند تا به خيال خودشان من را بيذار نكنند .از اينكه آن دو را فريب داده بودم ناراحت بودم ولي نميتوانستم اين موضوع را به آنان بگويم چون رويم نميشد. پيش خود فكر كردم آيا مادر هم همين كارها ميكرده ؟ و با تصور آن لبخندي دم و لحاف را روي سرم كشيدم و چشمانم را بستم.
روزهاي عيد مثل برق ميگذشت . در اين مدت فقط دوبار عل را ديدم ولي هر روز تلفني با هم صحبت ميكرديم. يك روز كه مهناز به منزل ما آمد با گلايه گفت:" بله ديگر سپيده خانم ما را تحويل نميگري ."
با خنده او را بوسيدم و گفتم:"باور كن سرم شلوغ است."
مهناز چشمكي زد و گفت:"بله ميدانم." و طبق مهمول هر بار كه همديگر را ميديدم پرسيدم :"چه خبر/"
مهناز با همان لحن گلايه آميز گفت :"خبرها پيش شماست خنم.گ
"لوس نشو، اذيت نكن بگو."
با خجالت سرش را پايين انداخت و گفت:"قرار است هفته ديگر براي من خواستگار بيايد .گ
با خوشحالي گفتمك"واي چه خوب1چه كسي؟"
لبش را به دندان گرفت و گفت."هيس! خواهش ميكنم آهسته تر."
" زود بگو وگرنه مي روم از خاله مي پرسم."
مهناز دست مرا كه بلندشده بودم گرفت و گفت:" بنشين تا خودم برايت بگويم."
نشستم و اوگفتكگرضا دوست علي."
چشمانم از خوشحالي برق زد و گفتم:"خوب چرا هفته بعد؟"
مهناز پاسخ داد:" تا خاله سيمين و اقاي رفيعي از سفر برگردند."
از ذوق از روي تخت پرش كردم و با شادي گفتم:"واي خيلي خوب ميشود .رضا پسر خوبي است چون دوست علي است در ضمن شيطون رضا هم خيلي خوش تيپ است .انشا الله مبارك باشد .خب حالا كي عروي ميكنيد."
سر تكان داد و گفت:"خودت ميبري و ميدوزي ، صبر كن شايد قسمت نشد."
"بي خود او تو را ديده و تو هم او را دوست داري پس معطل نكن."
با اعتراض گفت:" چي براي خودت ميگويي ، كي گفته من او را دوست دارم."
با حيرت پرسيدم :"يعني تو از رضا خوشت نمي ايد ."
سرش را پايين انداخت و گفت:"خوب چرا ولي پيش از آن بايد ببينم با هم تفاهم داريم...فكر كردي زندگي يكي دو روز است."
به تاييد حرف او سرم را تكان دادم و گفتم:"انشاالله خوشبخت شوب.گ اما ديگر جرات نكردم درباره سياوش و اينكه آيا هنوز هم او را دوست دارد حرفي بزنم، ولي ميدانستم مهناز دختري نيست كه به اين اساني كسي را فراموش كند .سرم را تكان دادم و با خود فكر كردم كتش ساوش با مهناز زادواج ميكرد . آن وقت چه قدر خوب ميشد. و با افسوس آهي كشيدم.
روز دهم فروردين بود و من و پدر و مادر مشغول تماشاي تلويزيون بوديم كه زنگ تلفن به صدا در آمد .مادر از جا بلند شد و گوشي را برداشت واشاره كرد كه ما صداي تلويزيون را كم كنيم. درست جاي حساس فيلم بود . با دلخوري صداي تلويزيون را آهسته تر كردم . و پيش پدر نشستم . مادر با كسي احوالپرسي ميكرد . از لحن مادر متوجه شدم مخاطب او هيچ يك از فاميلها نيستند چون كمي رسمي صحبت ميكرد و در اخر گفت:"خواهش ميكنم منزل خودتان است." و بعد خداحافظي كرد . وقتي گوشي را گذاشت به طرف مبلي كه قبلا روي آن نشسته بود رفت.
پدر پرسيد:" كي بود؟"
مادر به من نگاه كرد و گفت:گ خانم كريمي مادر دوست سپيده."
از شنيدن نام فاميل ميترا با وحشت به مادر نگاه كردم .
پدر پرسيد:"جدي . حالشان چطور بود . ميخواستي سلام برساني .گ
مادر در حاليكه سيبي پدست ميكند گفت:" امروز بعد از ظهر به منزلمان مي آيند آن وقت مي تواني خودت سلامت را برساني ."
داشتم از ترس غالب تهي ميكردم. ملاحظه بودن پدر را كردم. دلم ميخواست مادر به من نگاه كند تا به او اشاره كنم به اتاقم بيايد ولي مادر غرق صحبت با پدر بود .پدر دوباره پرسيد:"چطور شده كه به منزل ما تشريف مي آورند؟"
گ لابد ميترا ميخواهد به ديدن سپيده بيايد ، خانم كريمي هم او را همراهي ميكند." و بعد ادامه داد:" ولي كاش ما اول ميرفتيم، چون هرچه باشد آنان بزگتر هستند و به طوري كه شنيدم حاج آقاي كريمي از سرشاسان محل مي باشد."
پدر به تاييد حرف مادر سرش را تكان داد . در اين وقت چشم مادر به من افتاد كه با دست اشاره كردم به اتاقم بيايد . امدر متوجه شد و من بلند شدم و به اتاقم رفتم. مادر نيز به دنبلم آمد و گفت:"چي شده سپيده؟"
با ناراحتي گفتم:" مامان چرا دعوتشان كرديد."
مادر با تعجب به من نگاه كرد و گفت:گبراي چي؟ يعني نبايد ميگفتم..."
با سردرگمي گفتمكگ البته نه، ولي آخر نبايد به منزل ما بيايند."
مادر كه از طرز حرف زدن من كلافه شده بود روي لبه تخت نشست و به آرامي پرسيد:" سپيده ردست حرف بزن ببينم چه ميگويي؟"
نفس عميقي كشيدم و پهلوي او نشستم و با خجالت گفت:گ فكر ميكنم ميخواهند براي خواستگاري بيايند ."
مادر با خنده گفت:" مگر آقاي كريمي پسر بزرگ دارند؟ در ضمن تو از كجا اين موضوع را ميداني ؟"
به خاطر آوردم درباره ي امير چيزي به مادر نگفته ام . با شرم جريان صحبت ميترا و حتي امير را به مادر گفتم.
مادر خيره به من نگاه ميكرد و پس از تمام شدن صحبتم گفت :گ سپيده خيلي دوست داشتم پيش از هركس جريان را به من ميگفتي. "
با همان نارحتي گفتم:گ آخر من فكر نميكردم اين موضوع حقيقت داشته باشد و فكر ميكردم از همان شوخي هايي است كه بعضي اوقات با هم ميكرديم."
گ خوب بلند شو و اينقدر ناراحت نباش، از كجا معلوم است حدس تو درست باشد .شايد هم به قول خودت شوخي بوده و در ضمن من كه نميتوانستم بگويم لطفا تشريف نياوريد."
حق با مادر بود . مادر در حاليكه بلند ميشد تا بيرون برود با لبخند گفت:" سپيده چه كارهايي كه نميكني؟"
تا بعد از ظهر در اضطراب به سر ميبردم پيش خود گفتم عجب مصيبتي گرفتار شدم ، حالا چطور درستش كنم .اگر مادر بخواهد بگويد سپيده نامزد كرده ، پدر را چه كنم، او كه هنوز از جريان با خبر نيست . واي چه بدبختي بزرگي...
به اشپز خانه رفتم و مادر را ديدم كه مشغول چيدن ميوه و شيريني داخل ظرفهاست . با نگراني پرسيدم ك" مامان ميخواهيد چه بگوييد ."
" با پدر صحبت كردم موضوع را به او گفتم."
با ترس گفتم:"چه موضوعي را ؟"
" جريان اقاي كريمي و اينكه شايد براي خواستگاري بيايند ."
سرم را تكان دادم و پرسيدم :"پدر چه گفت؟"
مادر لبخندي زد و گفت:گ چه ميخواستي بگويد . گفت:خوش آمدند."
لبم را به دندان گرفتم و با ناراحتي گفتم :" ولي آخر من كه..." نوك زبانم بود تا بگويم نازد دارم ولي از گفتن آن خجالت كشيدم . حرفم را خوردم و گفتم:" آخر درست نيست."
مادر متوجه منوظر من شده بود و با خنده گفت:" نترس اتفاقي نمي افتد . تو هم سعي كن كمي خونسرد باشي. با اين قيافه اي كه گرفته اي از وسط راه مردم را برميگرداني."
به ناچار لبخند زدم و از خونسردي مادر تعجب كردم.
ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود كه زنگ منزل به صدا در آمد . از ترس دويدم و رفتم داخل اتاقم و در را بستم. پدر گوشي آيفون را برئاشت و با باز كردن در به استقبال مهمانان رفت . من به پشت در داده بودم و دستم را روي قلبم كه ديوانه وار به قفسه سينه ام ميگوبيد گذاشته بودم /وقتي صداي سلام و احوالپرسي شنيدم وسوسه شدم و روي زانو نشستم و از سوراخ كليد در بيرون نگاه كردم . اول چند خانم چادري وارد شدند كه در ميان انان مادر ميترا را شناختم ولي از خود ميترا خبري نبود . بعد هم سه مرد كه يكي از آنها آقاي كريمي بود داخل هال شدند و در اخر هم امير كه در دستش سبد گل بزرگي بود سربه زير وارد شد . وقتي وارد پذيرايي شدند بلند شدم و در فكر بودم كجا پنهان شوم . روي تخت نشستم و از روي ناچاري به در . ديوار زل زدم. با ورود مادر به اتاق مثل فشنگ از جا پريدم .مادر كه از جش من خنده اش گرفته بود گفت:" چه خبرته ترسيدم ."
با التماس گفتم:گ مامان من ميروم زير تخت پنهان ميشوم شما بگويد من رفتم جايي....باشه."
" زشت است از من پرسيدند كجا هستي من هم گفتم الان به حضورتان مي ايد .بلند شو، كمي هم رژ به گونه هايت بزن آنقدر رنگت پريده كه هركس تو را ببيند فكر ميكند همين الان روحت به اسمان پرواز ميكند ." با نگاهي پر از ترس گفتم:" مامان اصرار نكنيد من چاي تعارف كنم."
مادر خنديد و گفت:"خيلي خوب، فقط اينقدر دستپاچه نباش." سپس بيرون رفت.
sorna
03-16-2012, 11:17 AM
جلوی آینه رفتم و به خود نگاه کردم. مادر راست میگفت. جز مردمک چشمانم صورتم خیلی بیرنگ و رو شده بود.حتی لبهایم به بنفش میزد . جلوی آینه به خود گفتم برای چی میترسی ؟اتفاقی نیفتاده.سپس دستم را به طراف زنجیر بردم و آن را از لباسم بیرون کشیدم و از داخل آینه به آن نگاه کردم.با دیدن گردنبند احساس کردم قوت قلب گرفتم . پلاک گردنبند را به جای اولش برگرداندم و بعد کمی رژ به گونه هایم زدم و روسری سفیدی را که برای عید خریده بودم به سر گردم و با کشیدن نفس عمیقی از اتاق خارج شدم . پشتن در اتاق پذیرایی نفس عمیقی کشدم و دستم را از روی لباس بر گردنبند کشیدم و داخل اتاق شدم . سلام کردم . خانم کریمی و خانم های همراهش با دیدن من از جا بلند شدند. آقایان هم به تبعیت از خانم ها بلند شدند. با گفتن خواهش میکنم بفرمایید آنان را دعوت به نشستن کردم و به طراف خانم کریمی رفتم و با او روبوسی کردم . با آن دو خانم هم دست دادم و بعد پهلوی خانم کریمی نشستم.از او درباره میترا پرسیدم. خانم کریمی گفت:میترا خیلی داش میخواست بیاید ولی چون مهمان داشتیم مجبور شد بماند و از مهمانها پذیرایی کند. سپی خانم کریمی آن دو خانم را عمه و زن عموی میترا معرفی کرد. و من با گفتن خیلی از دیدارتون خوشوقتم به روی آنان لبخند زدم. در این موقع مادر وارد اتاق شد. در دستش یک سینی پای بود. مخصوصاً بلند تشدم تا مجبور نشوم سینی چای را از مادر بگیرم و مادر خود سینی چای را گرداند. حالا دیگر ترسم ریخته بود و فکر میکردم آنان هم مثل سایری مهمانان هستند و با روی باز صحبت میکردم .موقعیت نشستن من جوری بود که روبروی پدر قرار گرفته بودم و او را میدیدم که گاهی با لبخند روحیه مرا تقویت می کرد . برای جمع کردن و بردن استکانها بلند شدم /. چشمم به امیر افتاد که زیر چشمی مرا نگاه میکرد گوشه ی لبش لبخندی بود . با خود گفتم بیچاره از چیزی خبر ندارد که اینقدر شنگول است. وقتی استکانها را جمع کردم با عذرخواهی بیرون رفتم . و با خود گفتم خوب ماموریت من تمام شد . دیگر به اتاق پذیرایی کاری ندارم . سپس به طرف آشپزخانه رفتم و روی صندلی نشستم و برای بدرقه آنان به هال رفتم .خانم کریمی با همان خشرویی صورتم را بوسید و دوباره عید را تبریک گفت:پدرش هم در حالی که خداحافظی میکرد برایم آرزوی موفقیت کرد. قیافه همه عادی بود همه جز امیر که احساس می کردم رنگ او بدجوری پریده است. وقتی همه رفتندمادر به پدر نگاهی کرد و گفت:یعنی بد نشد؟
پدر سرش را تکان داد و گفت:به هر حال چاره ای نبود.
-مامان چرا سبد گل را ندادی ببرند؟
مادر با موشکافی به من نگاه کرد و گفت:متوجه ای چه میگوی؟کافی بود همین کار رو بکنم تا بنده های خداها رو حسابی ناراحت کنم.
وقتی با مادر تنها شدیم گفتم:مامان چی گفتید؟
-موقعی که آقای کریمی موشوع خواستگاری رو عنوان کرد پدر پس از شنیدن صحبت هایش گفت متاسفانه مرغ از قفس پریده و دختر ما چند روزی است که با پسرخاله اش نامزده کرده است .
با حیرت گفتم:-مامان یعنی او...
مادر سرش رو تکان داد و گفت:مگر میتوانستم موضوع را از او پنهان کنم؟هر چه باشد او پدرت است و حق دارد بداند دخترش چه میکند.
با خجالت گفتم:ولی حالا من از پدر خجالت میکشم.
مادر نیشگونی نرم از صورتم گرفت و گفت:شیطون.. تو که خجالتی نبودی.
لبخند زدم و به یاد مهمانان افتادم و گفتم:خوب وقتی مشا موضوع رو گفتید چه کر دند؟
-هیچ بنده خداها کلی معذرت خواهی کردند.ولی این وسط بیچاره پسرشان سرش پایین بود و تا آخر یک کلام نیز حرف نزد.
از تصور قیافه میترا هنگام شنیدن این خبر خیلی دلم برایش سوخت. میدانستم وقتی این خبر را بشنود به عادت همیشگی دستهایش را به هم قلاب می کند و آن را روی سینه می گذارد. دلم برایش تنگ شده بود،پیش خود فکر کردم آیا باز هم مثل قبل صمیمی خواهیم بود یا اینکه این اتفاق در دوستیمان خلل ایجاد میکند.
سیزده بدر مثل هر سال همه فایمل جمع بودیم. فقط با این تفاوت که سیاوش در بین ما نبودولی در عوض میلاد به مرخصی آمده بود و باز با همان روحیه بذله گو و شیطان سر به سرم میگذاشت که اگر ملاحظه دیگران نبود احتمال کتکارای حسابی میرفت.
خاله سیمین و آقای رفیعی از مسافرت برگشته بودند. سارا مرتب از مناظر و آب و هوای آنجا تعریف میکرد.
sorna
03-16-2012, 11:18 AM
پس از تعطیلات وقتی به مدرسه رفتم احساس کردم رفتار میترا فرق کرده است. دیگر مثل سابق سر قرار نمی ایستاد و ختی در حرف زدن با من کمی سرد شده بود و به هر بهانه ای سعی میکرد از من کناره گیری کند. چند بار خواستم جریان را برایش توضیح بدهم اما هر بار با پیش آمدن حرفی موضوع را عوض می کرد. من هم دیگر اصرار نکردم و سعی کردم با بی تفاوتی رفتارش را ندیده بگیرم تا کمی به خودش بیاید . ولی از اینکه میترا ظرفیت پذیرش این موضوع را نداشت خیلی ناراحت شدم . خیلی دوست داشتم او کمی منصف بود و واقعیت را درک میکرد چون مایل نبودم دوستی مثل او را از دست بدهم . چند روز پس از تمام شدن تعطیلات وقتی علی تلفنی با من صحبت می کرد اطلاع داد که آخر هفته به آلمان میرود. با اینکه از پیش برنامه سفرش را میدانستم ولی به شدت دچار دلشوره شدم . خیلی سعی کردم ناراحتی ام را نشان ندهم ولی از صدای ارزانم به اضطرابم پی برد و در حالی که با صدای آرامی مرا دلداری میداد گفت:قول میدهد که خیلی زود برگردد. آن روز حدود نیم ساعتی با هم صحبت کردیم و قرار گذاشتیم پیش از رفتن او همدیگر را ببینیم. تنا آخر هفته نفهمیدم که روزها چگونه گذشتند تا چشم باز کردم روز پنجشنبه شده بود و ساعت دو صبح هواپیمای او به مقصد فرانکفورت پرواز داشت . وقتی از مدرسه آمدم به سرعت رفتم تا با گرفتن دوشی خستگی ام را رفع کنم . سپس حاضر شدم و به اتفاق مادر به منزل خاله سیمین رفتیم کسی جز خاله سیمین منزل نبود.حتی سارا هم هنوز نیامده بود. خاله سیمین با دیدن ما با خوشحالی به استقبالمان آمد. مطمئن نبودم که خاله هم از جریان من و علی خبر دارد یا خیر.چون اگر رازداری علی هم مثل من بود تنها کسی که از جریان ما خبر نداشت خواجه حافظ بود.خاله مرا بوسید و به مادر خوش آمد گفت سپس به اتفاق مادر داخل منزل شدند. من دلم میخواست در حیاط کمی تنها باشم. علی در منزل نبود و به گفته خاله برای انجام دادان یکسری از کارهای شرکتی اش هنوز به منزل نیامده بود. داخل باغچه شدم .هنوز گل و گیاهی سبز نشده بود. فقط گلهای بنفشه ای که آقای رفیعی به مناسبت رسیدن بهار در باغچه کاشته بود با رنگهای زرد و بنفش و قرمز و نارنجی در باغچه خود نمایی می کرد. باغچه را دور زدم و به طرف تاب رفتم . و رو به گلها روی تاب نشستم و به آنها خیره شدم . با تکانهای ملایم تاب چشمانم رو بستم و به فکر فرم رفتم . از سفر او خیلی ناراحت بودم احساس میکردم طاقت دوری اش را ندارم و پیش خود فکر کردم چطور این ده روز را تحمل کنم. غرق در فکر خودم بودم به حدی که صدای ماشین او و حتی باز شدن در را با کلید نشنیدم . نمیدانم در آن حال بودم که با شنیدن صدای سوت ملایمی چشمانم رو باز کردم و علی را روبرویم دیدم . در حالی که سرش را به یک طرف خم کرده بود با لبخند نگاهم می کرد از دیدن او با خوشحالی سلام کردم . پاسخ سلامم رو با بالا بردن ابرویش داد و گفت:فکر می کردم خوابیدی.
-فکر کردی منزلتان جایی برای خواب نداشت . خواب نبودم فقط فکر میکردم.
با لبخند چشمان زیبایش را به من دوخت و با شیفتگی گفت:عزیزم به چی فکر می کردی میتوانم امیدوار باشم که به من فکر می کردی؟
با افسردگی آهی کشیدم و گفتم:به تو و سفرت و اینکه چطور این چند روز را تحمل کنم .
دستی به موهایش کشید و گفت:یعنی سفر من اینقدر برای تو اهمیت دارد.
سر تکان دادم و گفتم:بیشتر از آنکه فکرش را بکنی.
با رضایت لبخند زد و گفت:خوشحالم این را میشنوم .
وقتی من و علی با هم وارد منزل شدیم خاله با شیفتگی ما را نگاه میکرد . از طرز نگاهش فهمیدم حدسم درست بوده و خاله از جریان با خبر است ولی نمیتوانستم بفهمم چه کسی موضوع را به خاله گفته است. احتمال دادم مادر جریان را به او گفته چون از سارا و مهناز مطمئن بودم . خاله سیمین به طرف ما آمد و مرا محکم در آغوش گرفت و بوسید. علی خم شد و صورتش رو جلو اورد و با لحن شوخی گفت:مامان فکر نمیکنی اشتباه گرفتی؟من بچه شما هستم نه سیپده.
خاله سیمین که صدایش از شادی می لرید گفت:شما هر دو بچه های خوب و قشنگ من هستید.
علی کیفش رو به طرف من گرفت و گفت:سپیده کیف مرا به اتاقم ببر.
در حالی که میفش را میگرفتم به شوخی گفتم:این دستور بود یا خواهش؟
با نگاه نافذی بدون ملاحظه خاله سیمین گفت:نه خواهش نه دستور بلکه وظیفه یک همسر خوب.
از لحن رک و صریحش جلوی خاله سیمین از خجالت سرخ شدم ، چشمانم رو بستم و با یک چرخ به طرف اتاق علی رفتم. در این فکر بودم که این صراحتش رو به او گوشزد کنم تا بار دیگر تنکرار نشود. در اتاقش رو باز کردم و داخل شدم کیف را روی میز تحریرش گذاشتم . میخواستم برگردم که خودش وارد اتاق شد و در را بست. با اعتراض گفتم:علی آقا مگر قرار نبود این موضوع مخفی بماند.
به تقلید از من گفت:نه که خودت به خاله جون نگفتی.
با قیافه حق به جانبی گفتم:من باید میگفتم چون ...
او در ادامه حرف من گفت:چون یک دزد سر گردنه تو را از من می ربود.
نگاه موشکافانه ای به او انداختم و با تردید گفتم:مثل اینکه هر چیزی برای من اتفاق میافتد جنابعالی از آن باخبری؟
با خنده موذیانه ای گفت:مثل اینکه فراموش کردی من و خاله شیرین خیلی با هم صمیمی هستیم .
با چشمانی که از حیرت گرد شده بود گفتم:وای یعنی مامان ... خدای من یعنی جاسوس مامانمه ... من که باور نمیکنم .
-بیجهت شلوغش نکن. من خودم جریان نامزدی امان رو به خاله شیرین گفته بودم .
گیج شده بودم .البته میدانستم علی با مارد خیلی صمیمی است . ولی دیگر از این مسئله سر در نمی اوردم . با همان گیجی گفتم:
sorna
03-16-2012, 11:18 AM
پیش از رفتن به پارک مادر در جریان بود.
با خنده گفت:بله نه تنها خاله شیرین بلکه آقا مهدی و پدر و مادر من هم در جریان بودند.
با حیرت گفتم:مثل اینکه فقط این وسط من رل احمق ها رو بازی می کردم.
با دیدن دلخوری من با حالت پوزش گفت:نه باور کن مهناز و سارا هم از قضیه خبر نداشتند.
-حالا چی؟
سرش رو تکون داد و گفت:هنوز هم نمیدانند مادر و پدر از قضیه باخبرند. چون در حال حاضر درست نیست خبر به گوش دایی حمید و سودابه خانم برسد چون از وقتی که سایوش رفته هنوز خبری از او ندارند.
با تمسخر گفتم:علی نکند تو هم بروی و خودت رو گم و گور کنی.
در حالی که به طرف من می امد تا روبه رویم بایستد گفت:سیا به خاطر از دست دادن تو رفت ولی من تو را بدست آوردم . حالا باید خیلی احمق باشم که خوشبختی خودم رو از دست بدهم.
-از کجا مطمئنی که خوشبخت میشوی؟
با نگاهی که قلبم رو می لرزاند گفت:نمیدانم.
طاقت نگاهش رو نداشتم سرم رو پایین انداختم و او نیز به طرف میز رفت و کیفش رو برداشت و قفل آن را باز کرد. سپی به من گفت:عزیزم هدیه ای برایت گرفته ام امیدوارم آن را بپسندی.
در سکوت نگاهش کردم . از داخل میفش یک بسته کادو پیچ شده بیرون آورد وقتی آن را به دستم میداد گفتم:علی فکر نمیکنی مرا بد عادت می کنی. حالا هر وقت تو را ببینم انتظار دارم هدیه ای به من بدهی. . بسته را گرفتم
-قابل شما را ندارد ولی این کادو به مناسبت روز تولد توست که ان موقع من در ایران نیستم .
از یادآوری تولدم که خودم هم آن را یادم نبود ذوق زده گفتم:وای چه خوب یادت مونده.
او با لبخند شیطنت آمیزی گفت:اختیار دارید هانم من از ده سالگی روزهای تولدت رو به خاطر داشتم و آن را میشمردم تا به موقع برای خواستگاری ات اقدام کنم.
و ادامه داد:ولی مثل اینکه یکی دیگر هم در این شمارش با من سهیم بوده و زودتر اقدام کرد.
سرم رو به زیر انداختم و مشغول باز کردن کادو شدم. روسری حریر بسیار زیبایی داخل آن بود و به همراه یک پاکت نامه .نامه رو روی میز گذاشتم تا سر فرصت آن را مطالعه کنم. ولی روسری رو لمس کردم .بسیار لطیف و خوش نقش بود. از سلیقه عالیش در انتخاب روسری لذت بردم. با نگاه تشکر آمیزی گفتم:خیلی قشنگ است.متشکرم. سپس آن را روی سرم انداختم و گفتم:بهم میاد؟
جلو امد و گره روسری را بست و گفت:عالی است.
بخاطر اینکه فاصله او با من اینقدر کم بود یک قدم به عقب برداشتم.البته از او نمی ترسیدم چون به حدی پاک و مقید به اخلاق بود که با او احساس راحتی میکردم و میدانستم با عزت نفسی که دارد هیچ وقت کاری نمیکند که من معذب شوم. فکر میکنم او هم موقعیت مرا درک کرده بود چون به طرف تختش رفت وروی آن نشست. من نیز به طرف میز رفتم و به آن تیکه دادم و پرسیدم:علی در مدت سفر شرکت تعطیل است؟
به شوخی گفت:شرکت نه ولی آبدارخانه چرا. چون فقط من چای میخورم.
-به مدت چند روز؟
ابروهایش رو بالا برد و گفت:معلوم نیست تا موقعی که برگردم.
-مگر برای ده روز نمیروی؟
سرش رو تکان داد و گفت:بستگی به کارم دارد .
در حین حرف زدن چشمم به کیفش که باز بود افتاد و بلیت هواپیما رو دیدم .آن را برداشتم و به تاریخ رفتنش نگاه کردم. تاریخ فردا ساعت دو بامداد بود ولی تاریخ برگشت نداشت.
با تعجب پرسیدم:مگه بلیت دو سره نگرفتی؟
-چرا ولی تاریخ برگشت ندارد چون ممکن است کارم کمی طول بکشد و شاید هم زودتر تمام شود.
با ناراحتی گفتم:مگر امضای یک قرارداد تجارتی نیست یعنی برای یک امضا ده یا بیست روز معطلی؟
شانه هایش رو بالا انداخت و گفت:خوب دیگهو
بلیت رو سر جاش میگذاشتم که چشمم به ورقه ازمایش افتاد. با کنجکاوی آن را برداشتم و به آن نگاه کردم و پرسیدم:علی برای چی ازمایش دادی؟
تمام نوشته ها به زبان انگلیسی بود و من چیزی از آن سر در نمی آوردم. به علی نگاه کردم که با لبخند مرا نگاه میکرد. و سرم را به علامت پرسش تکان دادم و گفتم:نگفتی؟
بلند شد و به طرف من آمو در حالی که صدایش رو بم میکرد با طنز گفت:برای یک مرض خطرناک... یک ویروس... یک شبح ... ها ها ها...
ورقه را داخل کیفش انداختم و گفتم:جدی پرسیدم.
او هم جدی شد و گفت:برای تجدید گذرنامه احتیاج به ورقه سلامت داشتم همین.
رد حالی که نامه او را از روی میز برمیداشتم گفتم:بهتر نیست بریم بیرون. میترسم مامان و خاله ناراحت شوند.
با خنده گفت:فکر نمیکنم ولی بریم...
sorna
03-16-2012, 11:18 AM
آنقدر ساعت سريغ دوازده شب شد كه حد نداشت . آماده شده بوديم تا به موقع حركت كنيم .دلم خيلي گرفته بود. موقع حركت شد و ما به طرف فرودگاه راه افتاديم. هرچقدر علي اصرار كرد براي بدرقه او خود را به زحمت نيندازيم ، اما همه آماده رفتن شده بوديم. موقعي كه همه به اتفاق به حاط ميرفتيم .علي با خنده گفت:"حالا همه فكر ميكنند من چه شخصيت مهمي هستم."
براي بدرقه علي جز مادربزرگ كه به علت كهولت سن در منزل مانده بود مهمه به فرودگاه رفتيم .چهار ماشين علي را اسكورت ميكرد .چون دايي سعيد به تازگي رنوي دودي رنگي خيده بود. من و مهناز به همره ميلاد در ماشين دايي سعيد نشسته بوديم. در اين بين ميلاد هم كه هنوز در مرخصي بود با دايي سعيد مسابقه راه انداختن لطيفه راه انداخته بودند .همه خوشحال بودند ، ولي در دل من غوغايي بود . به قول مهناز بر خلاف رفتن سياوش كه همه گريه ميكردند ، حالا همه ميخنديدند و مثل اين بود كه براي تفريح و يا آوردن مسافر به فرودگاه ميرفتند ، نه براي بدرقه آن. وقتي به فرودگاه رسيديم جالب بود ، چون فضاي زيادي از محوطه آنجا را اشغال كرده بوديم. علي با وجودي كه در خنده ها و گفتگوها شركت ميكرد ولي گاهگاهي به جايي خيره ميشد .ميدانستم او هم از رفتن ناراحت است ولي بر احساسش بيشتر از من غلبه داشت .دايي سعيد و ميلاد از بس بقيه را ميخنداندند ، اكثر مسافران و بدرقه كنندگان محو تماشاي جمعيت چند نفري ما شده بودند كه اين همه آدم براي بدرقه يك نفر آمده اند. وقتي از بلند گو اعلام شد از مسافران پرواز شماره ي ششصد و پنجاه و شش به مقصد فرانگفورت تقاضا ميشود هر چه سريعتر براي عمليات گمركي مراجعه كنند ديگر كنترل اعصابم دست خودم نبود .علي با دست دادن و روبوسي از تك تك افراد خدا حافظي كرد . من كنار مهناز ايستاده بودم و ميلاد و دايي سعيد در طرف ديگرم ايستاده بودند .پس از اينكه علي با مهناز دست داد و از او خداحافظي كرد به طرف من آمد و دستش را براي خداحافظي جلو آورد . در حاليكه دستم را در دستش ميگذاشتم بي اختيار اشكم سرازير شد . او با فشاري كه به دستم وارد كرد مرا دلداري داد. سپس به طرف سارا رفت و او را در آغوش گرفت ، بعد هم با ميلاد و سعيد روبوسي كرد وو خيلي سريع بدون اينكه ديگر نگاهي به من بيندازد ب طرف در خروجي رفت . خوشبختانه همه متوجه علي بودند و ديگر كسي به من توجه نداشت .فقط ميلاد متوجه من بود كه گريه ميكردم . آهسته زير گوشم گفت:"نگران نباش انشاالله به زودي بر ميگردد ." به او نگاه كردم .اثري از شوخي در نگاهش نبود. از همدردي و از اينكه سر به سرم نگذاشته بود خوشحال شدم و به رويش لبخند زدم و سرن را به نشانه تشكر تكان دادم.
پس از رفتن او و اطمينان از پرواز هواپيما ، همانجا از بقيه خداحافظي كرديم . هركس به طرف منزل خود راه افتاد .وقتي به خانه رسيديم پس از شب بخير گفتن به پدر و مادر يكسر به اتاقم رفتم و گردنبند او را در دستم گرفتم و در رختخواب حسابي گريه كردم .
صبح از شدت سردرد و كسالت نتوانستم از رختخواب خارج شوم .بعد از ظهر با بي خالي در اتاق چرخ ميخوردم كه ناگهان به ياد نامه اي افتادم كه پيش لز رفتنش به من داده بود . از فراموشي خود حسابي عصباني شدم ولي به خود حق ميدادم چون آنقدر افسرده بدم كه حتي غذا خوردن هم يادم رفته بود چه برسد به نامه . با شتاب به طرف مانتويي رفتم كه شب گذشته پوشيده بودم و از جيب آن پاكت محتوي نامه را در آوردم و با عجله آن را بازكزدم .نوشته بود :
سلام گرمي از اعماق قلبم تقديم به عروس زيبايم
چند لحظه به كاغذ سفيد خير شده بودم و در ذهنم در جستجوي كلمه هايي بودم كه زير نگاه زيبايت بتواند گوياي راز هاي درونم باشد . غم سفر و جدايي از تو چنان بر قلبم فشار مب آورد كه دلم ميخواهد بنويسم ، حتي اگر شده از اينكه مل پسرك نوجواني قلم به دست گرفته و نامه عاشقانه مينويسم به من بخندي . حتي وسوسه شدم تا از كتاب شعر يكي از شاعران نامدار چند بيتي بنويسم و آن را به اسم خود جعل كنم چون زبان و حتي قلمم را از توصيف راز قلبم عاجز ميبينم .امشب كتاب حافظ را ورق ميزدم و حتي يك فال هم گرفتم . شعر را برايت مينويسم تو خود ان را تعبير كن . هستي من ، سپيده ، سالها بود كه دلم ميخواست راز عشقم را با تو در ميان بگذارم ولي هربار ترس از قهر تو باعث ميشد كه در اين كار عجله به خرجندم . باور كن سالها بود كه سالگرد هاي تولدت را به ياد داشتم تا به موقع تو را به باغ روياهايم دعوت كنم و عشق و اميدم را با تو تقسيم كنم . حال كه به آرزوي ديرينم رسيدم ، همراه با اين هديه ناقابل قلبم را هم به تو ميسپارم .قلبي كه با نگاه درخشان و زيباي تو مثل كبوتي اسير خود را به قفس سينه ام مي كوبد تا راهي براي رهايي پيدا كند .
آنكه در آرزوي وصالت آرام و قرار ندارد علي
فالي كه ديشب از حافظ گرفتم اين بود :
در نمازم خم ابروي تو با ياد آمد
حالتي رفت كه محراب به فرياد آمد
از من اكنون طمع صبر و دل هوش مدار
كان تحمل كه تو ديديي همه بر باد آمد
باده صافي شد و مرغان چمن همه مست شدند
موسم عاشقي و كار به دنيا آمد
بوي بهبود زاوضاع جهان ميشنوم
شادي آور گل و باد صبا شاد آمد
از عر.س هنر از بخت شكايت منما
مجلس حسن بياراي كه داماد آمد
دلفريبان نباتي همه زيور بستند
دلبر مات كه با حسن خداداد آمد
زير بارند درختان كه تعلق دارند
اي خوشا سرو كه از بار غم آزاد آمد
مطرب گفت از حافظ غزلي نغز بخوان
تا بگويم كه زعهد طربم ياد آمد
sorna
03-16-2012, 11:19 AM
وقتي نامه را خواندم آن را بوسيدم و كاتب گنجينه اسرارم كه كتاب حافظ بود باز كردم و نامه را تا كردم تا آن را در ميان كتاب بگذارم .چشمم به نامه سياوش افتاد .صفحه ي ديگري را باز كردم و در حالي كه نامه علي را داخل آن ميگذاشتم چشمم به ان بيت شعر افتاد :
هر روز به دلم باري دگر است
در ديده من زهجر خاري دگر است
من جهد همي كنم قضا ميگويد
بيرون زكفايت تو كاري دگر است
در حاليكه در فكر معني اين شعد بودم ديوان حافظ را بستم و در دل برتي او دعا كردم .
از روزهاي پس از رفتن علي چيزي نگويم بهتر است ، چون لحظه لحظه آن مانند سالي برايم گذشت . دو روز پس لز رفتن او وقتي از مدرسه به خانه بر ميگشتم مادر گفت:" سيمين صبح زنگ زد و خبر سلامتي علي را داد و گفت به سپيده هم سلام برسان ."
از شنيدن خبر سلامتي او خوشحال شدم و وقتي براي تعويض لباس به اتاقم رفتم ، نگاهي به تقويمانداختم و با خود گفتم خوايا اين روزها كي تمام ميشود. هر روز به اميد اينكه يك روز ديگر هم بگذرد بيدار ميشدم و تا شب سعي ميكردم سر خود را يكجوري گرم كنم تا گذر كند زمان را احساس نكنم. هيچ وقت تا اين اندازه منتظر سپري شدن عمرم نبودم . كم كم بايد براي امتحانات معرفي حاضر ميشدم .ولي اشتياقي به درس خواندن نداشتم.
ميترا هر روز بيشتر از من فاصله ميگرفت و من نيز چاره اي جز تحمل نداشتم . ده روز با همه سختي اش گذشت . ده روزي كه فكر ميكردم به قدر ده سال طول كشيد ه است . خلي دوست داشتم به منزل خاله زنگ بزنم و درباره ي بازگشت علي بپرسم ولي حالاكه او جريان نامزدي مارا ميدانست رويم نشد اين كار را بكنم . چند بار هم خواستم به بهانه ديگري به منزل خاله جون زنگ بزنم ولي هربار كه گوشي را بر ميداشتم بدون اينكه شماره بگيرم آن را سر جايش ميگذاشتم. فكر ميكنم مادر متوجه حال من بود چون شب همان روزي كه خيلي بي قرار بودم ، در حاليكه دور هم نشته بوديم رو كرد به پدر و گفت :گ بهتر است به سيمين تلفن كنم و بپرسم از علي چه خبر دارد."
پدر سرش را به علامت موافقت تكان داد و گفت:"خوب است، چون خيلي وقت است كه دورهم جمع نشده ايم .دلم براي رضا و سيمين تنگ شده است ."
با خوشحالي زيادي كه سعي ميكردم آن را در چهره ام نشان ندهم مشغول بازي با انگشتانم شدم تا بر هيجانم مسلط شوم. تمام حواسم را متمركز تلفن كزدم تا همه چيز را بشنوم .خيلي زود تماس برقرار شد و مادر با خاله جان احوالپرسي كرد .احوالپرسي مادر به نظرم زياد طول كشيد ، دوست داشتم زودتر در باره ي علي بپرسد .ولي مثل اينكه خاله خود موضوع علي را مطرح كرده بود چون مادر فقط سرش را تكان ميداد و گاهي خيلي كوتاه ميگفت :"بله ، بله ، متوجه شدم...پس اينطور شده ...خوب ..."
از صحبتهاي مادر نميشد موضوع را فهميد .حسابي كلافه شده بودم و احساس دلشوره زيادي ميكردم .مادر يك ربع و شايد بيشتر با خاله صحبت كرد و در آخر هم گفت:"چشم، سلام ميرسانم." و بعد گوشي را گذاشت.
چشمم به دهان مادر بود تا حرفهاي خاله را بازگو كند .
مادر خيلي خونسرد رو به پدر كرد و گفت:"سيمين سلام رساند و مي گفت چرا اين طرف نمي آييد."
"بله چند وقتي است كه به آنها سر نزديم .خوب درباره ي علي چه ميگفت ؟"
خيلي سعي كردم تا از جا نپرم و پدر را به خاطر پرسش به موقع اش نبوسم.
مادر گفت:" هيچ خبري نداشت. سيمين مي گفت علي فقط همان روزهاي اول كه تلفن كرده و خبر سلامتي اش را داده ديگر زنگ نزده .سيمين هم نگران بود چون شماره تلفن محل اقامت علي را نداشت تا خودش تماس بگيرد ."
پدر و مادر بازهم صحبت كردند ولي من ديگر چيزي نميشنيدم و در اين فكر بودم كه او كجاست و چرا تا به حال تصميم تماس نگرفته .
خوشبختانه امتحانات معرفي شده بود و ديگر مجال فكر كردن نداشتم .هر روز امتحان داشتم و گذر روزها را نميفهميدم .
حدود بيست و پنج روز بود كه علي رفته بود .خاله سيمين يكبار تلفن كرد و گفت كه علي تلفن كرده و اطلاع داده كه كارش تا مدتي طول ميكشد و گفته نگران نباشيم. پس از امتحانات معرفي يك هفته تعطيل بوديم تا براي امتحانات خرداد خود را حاضر كنيم. ديگر دوري از او مثل اوايل رفتنش برايم سخت نبود ولي به هر حال انتظار چيزي نيست كه بتوان آن را نديده گرفت . فقط زماني كه منتظر هستيم ميفهميم كه انتظار چه قدر كشنده است . آن هفته هم با تمام تلخ كامي هايش گذشت .در نخستين روزهاي خرداد همراه با دلشوره امتحان نگران دير كردن علي هم بودم چون حدود چهل روزي بود كه او را نديده بودم. كم كم امتحانات را يكي پس از ديگري پشت سر گذاشتم و هر وقت كه به خانه بر ميگشتم منتظر بودم تا مادر خبر بازگشت علي را بدهد .خيلي دلم ميخواست مثل دفعه پيش كه براي بدرقه اش به فرودگاه رفتيم ، اين بار براي استقبال از او برويم .هفته آهر امتحاناتم بود و من در حال حاضر كردن درسهايم بودم كه تلفن زنگ زد .وقتي مادرگوشي را برداشت با خوشحالي گفت :"به به ، به سلامتي كي ؟ چط.ر بدون خبر ؟"
از طرز صحبت مادر وجودم پر از هيجان شد و بدون ملاحظه به هال دويدم وپيش مادر ايستادم و چشم به دهان او دوختم .مادر با خوشحالي با خاله سيمين صحبت ميكرد ، وقتي پس از خداحافظي گوشي را گذاشت با خنده گفت :"عاقبت علي آقا تشريف آوردند ."
از هيجان لبم را به دندان گرفتم و گفتم:"جدي، پس جرا از پيش خبر نداده."
"نميدانم، شايد نميخواسته كسي را به زحمت بيندازد ، در ضمن ممكن است ملاحظه امتحانات تو را هم كرده باشد." سپس در حاليكه دستش را روي بازويم ميگذاشت گفت:"خيلي خوشحالي نه ؟"
با خونسردي مصنوعي گفتم :"البته برايم فرقي نميكند."
sorna
03-16-2012, 11:19 AM
مادر با خنده گفت:"اي شيطون...خوشحالي از چشمانت يداست."
با حال خوبي به سراغ درسهايم رفتم. به كناب نگاه ميكردم ولي در عالم ديگري سير ميكردم .فكر ديدارش چنان مرا مشغول كرده بود كه سر از پا نميشناختم .
شب وقتي پدر از آمدن علي با خبر شد به مادر پيشنهاد كرد كه سري به منزل آنان بزنيم .عاشقانه به پدر نگاه كرده كه هميشه حرف دل مرا ميزد. مادر به ساعت نگاه كرد و گفت:گبراي رفتن وتقت مناسبي نيست ، چون سپيده فردا امتحان دارد و بايد زودتر بخوابد .فردا شب با سيمين قرار ميگذارم و ميگويم حميد و سودابه را هم دعوت كند..."
از اينكه بايد شب ديگري هم منتظر بمانم با دلخوري به تلويزيون خيره شدم.
روز بعد، پس از اينكه امحتنم را دادم با شوق زيادي به خانه بر گشتم. مادر براي خريد بيرون رفته بود .از فرصت استفاده كدم و به اتاقم رفتم تا لباسي كه مناسب شب باشد انتخاب كنم .پس از اينكه حسابي كمدم را به هم ريختم دست آخر بلوز و دامن شكلاتي رنگ را مناسب اين مهماني تشخيص دادم .آنقدر سرگرم ريخت و پاش بودم كه متوجه ورود مادر نشدم. وقتي مادر پساز در زدن وارد اتاقم شد از دين آن همه لباسي كه روي زمين پخش شده بود با تعجب گفت:"سپيده چكار ميكني؟گ
با ديدن مادر با خنده گفتم:"داشتم كمدم را تميز ميكردم.گ
مادر با تعجب گفت:"يعني اينقدر وقت داري ؟" و بعد هم بيرون رفت.
من نيز فوري كمدم را جمع و جور كردم و به حمام رفتم. آن روز تا عصر كارم شده بود يا با موايم ور بروم ويا لباس و مانتويم را اتو كنم. با اينكه سه تا از امتحاناتم نوز باقي مانده بود ولي احساس ميكردم ديگر نگران نيستم و تا موقعي كه راه ييفتيم صدبار خودم را بر انداز كردم تا زيباتر از هميشه باشم. موقع رفتن هم دو از چشم مادر مداد آايش او را برداشتم و با آن خطي توي چشمم كشيدم و با رژ صورتي او گونه هايم را رنگ كدم. آنقدر از ديدن علي هيجان زده بودم كه فكر ميكردم با ديدن او سكته ميكنم و آن وقت از خدا خواستم كه اينطور نشود. از طرفي از ديدن مهناز كه حدود يك ماهي ميشد كه از او خبر نداشتم خيلي خوشحال بودم. همينطور از ديدن مادر بزرگ و بقيه... .
وقتي به منزل آنان رسيديم پاترول دايي حميد و ماشين محسن و همينطور رنوي دايي سعيد را ديدم كه كنار در پارك شده بودند. وقتي در باز شد آنقدر صبر كردم تا پس از پدر و مادر داخل منزل شوم. وقتي هم وارد منزل شديم من آخر از همه داخل شدم همه حاضران براي استقبال از ما بلند شده بودند.
من هم هول هولكي با همه سلام و احوالپرسي كردم. با ديدن مادربزرگ به طرف او رفتم و او را در آغوش گرفتم .در اين موقع او را ديدم كه با پدر دست ميداد. آنقدر هيجان زده بودم كه باز مادر بزرگ را بغل كردم و او را تند تند بوسيدم .علي به طرف من آمد و در حاليكه دستش را به طرفم دراز ميكرد حالم را پرسيد .وقتي دستم را جلو بردم تا با او دست بدهم با برخورد دستم به دستش لرزيش در وجودم احساس كردم. ولي ا خيلي معمولي با من صحبت ميكرد به طوري كه يك لحظه شك كردم او همان علي باشد.با حيرت به او نگاه كردم. همان شيفتگي در چشمان زيبايش پيدا بود و من فكر ميكردم ملاحظه بون ديگران را ميكرد .تا وقتي كه منزا خاله بوديم علي پهلوي دايي سعيد و محسن و ديگان بود و من نتوانستم حتي يك كلام با او صحبت كنم. حتي فكر ميكنم موفق نشدم درست و حسابي نگاهش كنم. خبر هاي جديدي هم بود. عاقبت دايي سعيد رضايت داده بود تا ازدواج كند و اين خانم خوشبخت دوست مهناز و يا بهتر بگويم همسايه آنان بو. خاله پروين از محسنات و زيبايي او خيلي تعريف ميكرد . در حاليكه به صحبتشان گوش ميكردم به گوشه اي خيره شده بودم و د فكر فرو رفته بودم .خاله پروين در تعريف از زهرا گفت :" چشمان او مانند سپيده خودمان است." با بردن نام من همه به طرفم برگشتند و من كه با شنيدن نامم به خود آمده بودم با گيجي گفتم:" بله؟ با من بوديد ؟"
خاله حرفش را تكار كرد .با لبخند به دايي سعيد نگاه كردم و گفتم:" يعني ميپسندي ."
دايي با خنده گفت:" اگر اخلاقش هم مثل تو باشد صد در صد عاليه."
خاله پروين گفت:" اما اخلاقش مثل سپيده نيست. زهرا خيلي كم روست..."
دايي ابروهايش را بالا برد و به سودابه نگاه كرد . در چهره اش خواندم كه به چه فكر ميكند . يك سودابه ديگر ... .
به زندايي سودابه نگاه كردم .با لبخند كمرنگي به صحبت هاي جمع گوش ميكرد . نا گاه به ياد سياوش افتادم . به مهناز كه پهلوي من نشسته بود اشاره كردم و او سرش را جلو آورد .آهسته پرسيدم:"راستي از سياوش چ خبر ؟"
مهناز آهي كشيد و گفت:گ چند وقت پيش تلفن زده بود ، البته از خودش چيزي نگفته فقط خبر سلامتي اش را داده."
سرم ا تكان ادم و گفتم:"خيالم راحت شد."
به علي نگاه كردم. حسابي مشغول صحبت با دايي سعيد و محسن بود .به ياد روي افتادم كه قرار بود به سفر برود ، آن روز آن همه شوق داشت ولي حالا مثل غربه اي رفتار ميكرد . از اينكه در اين مدت آنفدر روزگار را به خودم سخت گرفته بودم متاسف شدم و در ذهنم به اد قطعه شعري افتادم كه جند روز پيش در دفتر عقايد يكي از دوستانم خوانده بودمك
اي درست نيست كه ميگويند دل به دل راه دارد
دل من غرقه به خون است دل او خبر ندارد .
پس لز شام خانمها با هم گرم صحبت شدند و آقايان هم مشغول بازي شطرنج و صحبت درباره ي مسائل گوناگون بودند كه من و مهناز و سارا به اتاق او رفتيم .سارا آهسته و خصوصي گفت كه براي دادن آزمايش به آزمايشگاه رفته و خود احمال ميداد كه باردار باشد .از شنيدن اين خبر من و مهناز از خوشحالي به رقص در آمديم .سارا با التماس از ما خواست تا موقعي كه موضوع قطعي نشده جاي درز پيدا نكند .سپس رو به مهناز كرد و گفت:" به سپيده گفتي چند وقت ديگر ...گ
مهناز با سر اشاره كرد و گفت:"هنوز نه ."
با كنجكاوي گفتم:"موضوع چيه ."
"البته هنوز معلوم نيست .ولي شايد اول تير ماهمراسم نامزدي من و رضا باشد."
با حيرت گفتم:"راست ميگويي ؟"
سر تكان داد .
"عاقبت رضا را قبول كردي ؟ ددوست محسن چه شد ؟ مگر او چند دفعه براي خواستگاري نيامده بود ؟"
"چرا ولي شرايط ما به هم جور در نمي آمد . در ضمن حدود دوازده سال هم تفاوت سني داشتيم."
با خنده شيطنت آميزي گفتم:گبهانه نياور ، چرا نميگويي كه از رضا بيشتر خوشت آمده بود."
مهناز خنديد و گوشم را گرفت .سپس من و سارا از تصور عروسي مهناز و دايي سعيد كلي ذوق كرديم. در اين حين سارا گفت :"راستي قرار شده مادر با دايي حميد صحبت كند و از او اجازه بگيرد تا براي خواستگاري از تو اقدام كند. حالا كه علي برگشته پس سه عروسي در پيش داريم."
در حال خنده و صحبت بوديم كه خاله مارا به اتاق پذيرايي صدا كرد .وقتي آنجا رفتيم كلي بسته كاد.يي روي ميز بود كه خاله گفت:"سوغاتي هاييست كه علي آورده ." سپس خود او يكي يكي آنها را به دست صاحبانش داد. وقتي كادويم را رگفتم تشكر كردم و او با لبخند پاسخ داد :"قابل شما را ندارد."
با ديدن لبخندش با خود گفتم حالا شد همان علي خودم. كادو را باز كردم . از ديدن بلوز زيبايي كه به رنگ ليمويي و بسيار زيبا بود خيلي خوشحالشدم. بلوز به قدري لطيف بود كه براي پوشيدن آن وسوسه شدم .براي مهناز و سارا هم لوزي شبيه بلوز من آورده بود با اين تفاوت كه رنگ بلوز سارا صورتي و رنگ بلوز مهناز بنفش بود .سليفه فوق العاده اي داشت چون صورتي رنگي بود كه فوق العاده به سارا مي آمد و بنفش هم به پوست سبزه مهناز برازنده بود و او را خيلي ملوس ميكرد . شايد هم به نظر علي ليمويي به پوست من مي آمد كه آن را برايم انتخاب كرده بود .براي خانم ها روسري هاي حرير بسيار زيبايي به همراه يك عطر آورده بود و براي آقايان هم ادوكلن آورده بود .هركس سوغاتش را ميگرفت با خوشحالي آن را ميپسنديد .علي حتي براي ميلاد هم هديه آورده بد .باز ما سه نفر به اتاق سارا رفتيم تا بلوزهايمان را امتحان كنيم .وقتي بلوز را پوشيدم از ديدن آن ذوق زده شده بودم .رنگ ليمويي خيلي به پوستم مي آمد و از حسن تشخيص علي خيلي خوشم آمد .
sorna
03-16-2012, 11:19 AM
بلوز یقه باز و آستین کوتاهی داشت. یقه باز آن سپیدی گردنم را به نمایش گذاشته بود و برق زنجیر هدیه علی آن را زیباتر نشان میداد و کوتاهی آستین آن تا بالای بازوانم بود.
سارا با جیغ کوتاهی گفت:وای صبر کن علی رو بگویم بیایید و تو را ببیند.
ابروهایم رو بالا بردم و گفت:فقط همین کارت مونده
-مگر یک نظر حلال نیست.تازه او حق دارد بداند همسرش چه تیپی دارد.
در حالی که بلوز رو در میآوردم گفتم:ببخشید باید بدانی که فقط هنداوانه رو به شرط چاقو میخرند. و بعد خندیدم و به سارا گفتم:تا لباست را بپوشی به محسن میگویم بیایید تو را ببیند.
وقتی سارا لباسش را پوشید فوق العاده زیبا شده بود. بلوز به مهناز هم می آمد و او را خیلی نازتر از پیش نمایش میداد. با آهی گفتم :جای رضا خالی است که تو را ببیند و ضعف کند.
او با لبخندی ضربه ای به پشتم زد و پس از اینکه لباسش رو عوض کرد به اتاق پذیرای رفتیم.مادر گفت:پس چرا لباسهایتان رو نپوشیدید؟با خنده گفتم:پوشیدیم خیلی قشنگ بود. مارد گفت:خوب می آمدید تا ما هم آن را ببیننیم. رویم نشد بگویم لباسش یقه باز و چسبان است. سارا لباس رو پوشیده اگر دوست دارید بروید و آن را ببینیدو
محسن اول از همه بلند شد و تا به اتاق سارا برود. وقتی از جلوی ما رد میشد به شوخی گفتم:آقا محسن مواظب باشید چشمانتان ضعیف نشود.
با حیرت به من نگاه مرد وقتی دید موذیانه لبخند میزنم فهمید با او شوخی کرده ام. با لبخند سرش رو تکان داد و گفت:باشه بعد تلافی میکنم.
و بیرون رفت. پس از چند دقیقه که کمی هم به طول انجامید وقتی محسن برگشت مادر و خاله پروین بلند شدند تا بروند و لباس سارا رو ببیند.
با خنده گفتم:نوبت را رعایت کنید موزه تا چند دقیقه دیگر تعطیل میشود.
وقتی سارا به اتاق پذیرایی امد با ذوق و شوق به طرف علی رفت و او را بوسید و از او تشکر کرد و سپس به ما گفت:شما هم میتوانید از علی تشکر کنید.
از شوخی او خندیدم. سارا ما رو وادار کرد باز هم از او تشکر منیم. من و مهناز هم مانند زنان ژاپنی دست به سینه تند تند خم و راست میشیدم و تشکر میکردیم. سارا و بقیه از مار من و مهناز از خنده ریسه رفته بودند.
ساعت حدود دوازده شب بود که بلند شدیم تا به منزل مراجعت کنیم.
محسن گفت:راستی تا فراموش نکردم عمه جان برای تابستان همه را به ویلایشان در نوشهر دعوت کرده و پدر هم تایید کرده که افتخار رفتن به آنجا را به ما بدهید.
همگی از پیشنهاد او استقبال کردند و قرار شد در یک فرصت مناسب همه با هم به آنجا برویم.
وقتی به خانه رسیدم هدیه او را از کیفم در اوردم و آن را در کمد لباسهایم گذاشتم ولی از اینکه فرصت نکرده بودم حتی چند کلمه با او صحبت کنم خیلی حالم گرفته بود و پیش خودم گفتم خیلی اخلاقش عوض شده حتی موقع برگشتن توجه زیادی به من نکرد. از تصور اینکه شادی با دیدن دخترهای رنگ و وارنگ آلمانی حواسش پرت شده دندانهایم را از خشم به هم فشردم. پس از چند لحظه از فکرهای حسودانه خود لبخند زدم و به یاد حرف مهناز افتادم که پیش از سفر سیاوش گفت میترسم برود کانادا و مرا فراموش کند. آن موقع من او را دلداری دادم و حالا خودم درست همین فکر را کردم. با این تفاوت که اینجا کسی نبود تا مرا دلداری دهد. وقتی برای خوابیدن آماده میشدم با خودم گفتم لابد این چند وقت دوری باعث شده تا با من کمی رودرباستی پیدا کند. زمان همه چیز را درست میکند و با یان فکر به رختخواب رفتم و خیلی زود خوابم برد.
عاقبت چند امتحان آخر هم سپری شد . در این مدت منتظر بودم علی به منزلمان زنگ تلفن بزند. با اینکه مادر برای روز جمعه همه را دعوت کرده بود ولی او برای مهمانی نیامد. به یاد روزی افتادم که سیاوش به خواستگاری من آمده بود ولی او کار را بهانه قرار داد و به منزل ما نیامد. خیلی ناراحت بودم و در فکر بودم که حالا بهانه اش چیست؟ از حرص حوصله انجام کاری را نداشتم رد یک فرصت مناسب به سارا گفتم:پس چرا علی نیامد؟ سارا با نارحتی گفت:»برای کاری به شمال رفته است. و به بهانه حرف زدن با مهناز دنباله حرف را نگرفت.
غروب جمعه که همه رفتند. مارد مشغول جمع و جور کردن شد و من نیز پس از اینکه کارم تمام شد روزنامه ای رو برداشتم و روی مبل راحتی نشستم و وانمود کردم مکشغول خواندن روزنامه هستم ولی در حقیقت میخواستم فرصتی برای فکر کردم داشته باشم. از کار علی سر در نمی آوردم چون میتوانست کارش را به روز دیگری بیندازد و به مهمانی بیایید. پیش خود گفتم فکر کرده من برای تلفن کردن پیش قدم میشوم. اگر اینطور است کور خوانده ، آنقدر تلفن نمیکنم که به التماس بیفتد و دندانهایم رو با خشم به هم فشردم.
sorna
03-16-2012, 11:20 AM
روزهای بلند و خسته کننده تابستان شروع شد . آخر خرداد برای گرفتن کارنامه ام به همراه مارد به مدرسه مراجعه کردم. خانم کریمی و میترا را رد مدرسه دیدم. مادر با دیدن خانم کریمی به طرف او رفت . خانم کریمی هم با دیدن مارد با احوالپرسی گرمی مشغو.ل صحبت با او شد. سپس مرا بوسید. من و میترا با بوسیدن یکدیگر کدورت گذشته را فراموش کردیم. هنوز برای گرفتن کارنامه خیلی زود بود. رد حالی که هر دو یمان مادرهایمان را به حال خود گذاشیتم در حیاط مدرسه مشغول قدم زدن شدیم.میترا از رفتار خود پوزش خواست و من نیز به او گفتم که از او هیچی ناراحتی ندارم . میترا دلیل ناراحتیش رو به خاطر گوشه گیر شدن و عصبی شدن امیر به خاطر شنیدن خبر نامزدی من اعلام کرد. من سوگند خوردم که برنامه نامزدی ام آنقدر پیش بینی نشده بود که خودم هم تا چند لحظه پیش از آن خبر نداشتم. میتنرا هم تنوضیح داد که پس از کلی بحث و اصرار عاقبت امیر را راضی به ازدواج با دختر یکی از همسایه های خاله اش کرده اند و من برای امیر آرزوی خوشبختی کردم.
آنقدر گرم صحبت بویدم که گذشت زمان رو متوجه نشدیم.میترا زا من پرسید:خوب حالا کی عروسی میکنی؟
خندیدم و رویم نشد تا بگویم من هنوز به طور رسمی نامزد نکرده ام فقط گفتم:معلوم نیست. انشالله اگر خبری شد تو را هم دعوت میکنم.
با صدای مارد برگشتم و او اشاره کرد که دفتر باز شده. با عجله به طرف ساختمان دویدیم. وقتی کارنامه ام رو گرفتم از خوشحالی گریه ام گرفت. با توجه به روحیه بدی که رد طول امتحانات داشتم توانسته بودم با موفقیت آنها رو پشت سر بگذارم. میترا نیز قبول شده بود. من و او همدیگر را در آغوش گرفتیم و کلی خوشحالی کریدم. وقتی برای آخرین بار به حیاط مدرسه رفتیم ناگهان از خوشحالی خود پشیمان شدم. بغضی گلویم را گرفت. به میترا گفتم:چهار سال از بهترین سالهای زندگیم رو در اینجا گذراندم. چقدر زود گذشتم.
او هم مانند من به حیاط خیره شد و هر دو با هم به سکوی جلوی صف و جایگاه قرار همیشگی امان نگاه کردیم.سپس با صدای خانم کریمی که میترا رو برای رفتن صدا میزد با تاسف به طرف رد حیاط مدرسه رفتیمو چارد برزنتی جلوی در را لمس کردیم. زیر لب گفتم:خداحافظ مدرسه عزیز من ...
و برای آخرین بار مسیری را که چهار سال به جز این اواخر با هم طی میکردیم رو به همراه مادر و خانم کریمی طی کریدم. زماین که از هم جدا شدیم به همدیگر قول دادیم همیشه با هم دوست باشم و زود به زود همدیگر را ببینیم. من و مادر سر راه منزل به یک شیرینی فروشی رفتیم . جعبه ای شیرینی به مناسبت قبولی ام خریدم و به خانه بردیم. و شب به همراه پدر سه نفری قبولی ام را جشن گرفتیم. از طرف پدر و مادر یک دستبند به عنوان هدیه قبولی گرفتم. حالا دیگر دیپلمه به حساب می آمدم. به سفارش پدر قرار شد برای آینده خود به طور جدی فکر کنم و تصمیم بگیرم. البته میخواستم به ذهنم کمی استراحت بهم و برنامه خاصی در نظرم نبود. همان شب مارد خبر قبولی ام رابه خاله سیمین و مادربزرگ و دایی حمید رساند
چند روز بعد برای خرید و سر زدن به یکی از دوستانم از منزل خارج شدم . وقتی برگشتم با کلید خودم در خانه رو باز کردم. پشت رد منزل متوجه شیک جفت کفش نااشنا شدم.با تک زنگی وارد هال شدم و از دیدن خاله سیمین ذوق زده به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. خاله زییاد سر حال نبودو پلکهایش قرمز بود. با ناراحتی گفتم:خاله جون خدا بد نده مریض هستید؟
با صدای آرام و مهربانش گفت:نه عزیزم کمی کسالت دارم
از پاسخ های کوتاهش فهمیدم حوصله حرف زدن ندارد و برای اینکه مزاحمش نباشم به اتاق خودم رفتم و او را با مادر تنها گذاشتم.وقتی خواستم برای خوردن یک لیوان آب به آشپزخانه بروم با باز شدن رد اتاقم صحبت های خاله قطع شد.راستش خیلی ناراحت شدم. فکر نمیکردم که برای خاله اینقدر غریبه باشم که بخواهد صحبتهایش رو از من پنهان کند.وقتی یک لیوان آب برداشتم به اتاقم رفتم و دیگر بیرون نیامدم. تا موقعی که خاله مرا صدا کرد تا برای رفتن از من خداحافظی کند. با رفتن او به مادر نگاه کردم و منتظر شدم تا در مورد خاله برایم توضیح دهد اما وقتی مامان بی توجه به من به آشپزخانه رفت فهمیدم که انتطظارم بی فایده است و از مادرم چیزی نخواهم شنید.سعس کردم این موضوع را فراموش کنم و خودم رو اینطور قانع کردم که شاید خاله با آقای رفیعی مشکل پیدا کرده. با اینکه میدانستم این فرضیه محال است چون خاله و آقای رفیعی هر دو آدمهای منطقی و صبوری بودند و در جئانی با هم مشکل نداشتند چه برسد به حالا که داماد و به اصطلاح عروس دارند. باز فکر کردم شاید محسن و سارا حرفشان شده است که این به واقعیت بیشتر نزدیک بود هر چند بل اخلاقی که محسن داشت این موضوع نیز بعید به نظر میرسید. آنقدر فکر کردم که آخر از فلسفه بافی حرصم گرفت و به خودم نهیب زدم که به تو چه ربطی دارد فضول و به دنبال کار خودم رفتم. ولی دست و دلم به کار نمیرفت و هر کار می کردم که خودم راقانع کنم نشد. با تردید پیش مارد رفتم و گفتم:مادر چرا خاله ناراحت بود؟
مادر آهی کشید و مشغول درست کردن غذا شد. با زپرسیدم:نمیخواهید به من جواب بدهید؟
سرش رو تکان داد و گفت:چیز مهمی نیست بعداً برایت میگویم.
حال مادر جوری نبود که بخواهم اصرار کنم. با نارحتی بیرون رفتم و تلوزیون رو روشن کردم و به تماشا کردن آن مشغول شدم . شب ناراحتی مامان به بابا هم منتقل شد .چون هیچ کدام حوصله نداشتند و من حیران از این وضعیت سکوت کردم تا خود مارد موضوغ رو برایم روشن کند.
sorna
03-16-2012, 11:20 AM
حدود سه هفته بود که علی از مسافرت برگشته بود و جای تعجب داشن که نه سری به من میزد و نه تلفن میکرد. کم کم به این فکر افتادم شاید اتفاقی افتاده باشد. هیچ خبری از او نداشتم . مارد هم سکوت کرده بود و کلمه ای حرف نمیزدو خیلی دوست داشتم مهناز را ببینم چون میدانستم او از همه چیز خبر دارد. از مارد شنیده بودم که مهناز و رضا بریا آزمایشهای پیش از ازدواج رفته اند و منتظر پاسخ آن هستند. نمیدانستم تا حالا پاسخ گرفته اند یا نه؟ ولی اگر خبری شده بود مارد اطلاع داشت.
به تازگی شروع کرده بودم به تمرین خط.دو روز پس از ـن ماجرای آمدن خاله پس از شام در اتاقم مشغول تمرین خط بودم که مارد صدایم کرد . در جوهر را بستم و به طرف آپزخانه رفتم. پدر و مارد روی صندلی پشت میز آشپرخانه نشستهب ودند. وقتی وارد شدم لبخندی پدر زدم و رو به مادر کردم و گفتم:بفرمایید بنده د رخدمتم سرکار خانم شیرین فروغی
با لبخند کم رنگی گفت:سپیده بنشین خبرهایی برایت دارم
صندلی کنار دست پدر را بیرون کشیدم و روی آن نشستم.
-اول از همه جمعه همین هفته بریا دایی سعید میرویم خواستگاری.
با خوشحالی گفتم:یعنی دیگر قطعی شد؟
-بله و همان شب مراسم نامزدی اشان رو برگزار میکنیم.
چشمانم از خوشحالی برق زد و گفتم:خیلی خوب میشود.
مارد ادامه داد:و یک خبر دیگر....
با اشتیاق نگاهش کردم و او گفت:مهناز هم چند وقت دیگر به خانه بخت میرود.
جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:وای چه خوب دو تا عروسی. و از خوشحالی دستهایم رو به هم زدم.
مادر در حالی که با تردید به پدر نگاه میکرد گفت:و اما یک خبر دیگر هم دارم
به پدر نگاه کردم و او با تکان دادن سر مارد رو تشویق به گفتن کرد. دستهایم رو به هم جفت کردم و گفتم:خوب.
مادر شمرده و آهسته گفت:در ضمن علی هم....
و بعد به من خیره شد . به نشانه نفهمیدن گردن کج کردم و پرسیدم:علی هم چی؟
مارد با صدایی من به خود آمد و گفت:سپیده علی هم نامزد کردهو
خنده ام گرفته بود.پیش خودم گفتم مادر عجب وقتی را برای شوخی کردن گیر آورده . آن هم جلو یپدر. با حالت شوخی به مادر نگاه کردم و گفتم:خوب به سلامتی نامزد علی چه کسی هست؟
مادر به پدر نگاهی کرد و آهسته گفت:راحله مرادی .همان خانم منشی ای که شب عروسی سارا آمده بود.
لحظه ای که کلمه منشی از دهان مادر بیرون آمد متوجه شدم که شوخی نمیکند و صحنه ای که علی برای رساندن منشی اش مادر و پدرش را رها کرده بود و به یاد اوردم. بی اختیار از جا بلند شدم و دوباره نشستم. حالا دیگر طفره رفتم سارا و حرف نزدن درباره علی و همچنین کم محلی او و حتی ناراحتی خاله سیمین زمانی که به منزل ما آمده بود همه برایم روشن شد. همچنین دلیل نیامدن علی به مهمانی منزل ما برام معلوم شد. پس این موضوع در بین بود ولی آخه چرت؟ خیلی ملاحشه کردم تا جلوی پدر نگویم ولی علی که نامزد داشت؟ پس من که بودم؟ پس این گردنبند چیست؟حرف مادر آرام آرام مانند دارویی که وارد بدنم شود اثر کرد و تازه متوجه حرف مارد شدم... علی نامزد کرده... راحله ... دوست داشتم بلند شوم و به اتاقم بروم ولی فکر میکردم وزنه سنگینی به پاهایم آویزان کرده اند.دوست نداشتم پدر و مادر را نارحت کنم. ولی حالا دیگر نمستوانستم نقش بازی کنم. گره یبغضی که گلویم را میفشرد آرام آرام باز شد و بی اختیار اشک از چشمانم فرو ریخت. سرم را زیر انداختم تا پدر اشکهایم را نبیند. اما پدر که طاقت دیدن اشکهایم رو نداشت با نارختی بلند شد و در حالی که با عصبانیت دندانهای رو به هم میفشرد با عصبانیتی که هیچ گاه در طول مدت زندگی ام از او ندیده بودم با پرخاش به ماد رگفت:حقش بود گردنش را میشکستم. من امحق رو بگو که اختیار زندگی ام را به دست چند جوان داده ام.
سپس با عصبانیت آشپزخانه رو ترک کرد
از اینکه باعث شده بودم پدر به خاطر من بر سر مارد فریاد بکشد از خودم متنفر شدم. مارد سرش رو زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت. دلم برایش سوخت زیار او هیچ تقصیری نداشن. بلند شدم و روی موهای زیبایش بوسه ای زدم و با تمام وجود سعی کردم گریه ام رو کنترل کنم. مارد سر بلند کرد . با ایبنکه فوق العاده ناراحت بودسعی کرد تا گریه نکند و فشاری که به خود می آورد باعث شده بود رنگش مثل گچ سفید شود. از دیدن حال او نگران سلامتی اش شدم.
با التماس گفتم:مامان تو رو به خدا. خواهش میکنم خودت رو ناراحت نکن.غلط کردم. من اصلاً علی را دوست نداشتم. فقط... مامان تو رو خدا ...
با صدای من پدر که رد هال نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود سرش رو بلند کرد و با دیدن وضعیت مادر به سرعت به آشپزخانه برگشت و در حالی که صندلی رت کنار میکشید جلوی پای او نشست . دستان مادر را گرفت و با لحن مهربانی گفت:شیرین عزیزم مرا ببخش. باور کن نمیخواستم ناراحتت کنم.
من با عجله لیوان آبی از شیر گرفتم ریختم و رد یخچال به دنبال قرص قلب مارد گشتم. وقتی آن را جلوی مارد گرفتم دستم رو رد کرد و با بغض گفت:حالم خوب است. سپیده عروسک من مقصر بودم مرا ببخش.
دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم:مامان باور کن جز تو پدر کسی را دوست ندارم فقط و فقط تو و پدر.
مادر بغضش ترکید و شروع به گریستن کرد. پدر با صدای آرامی او را دلداری میداد من نیز صورت او را میبوسیدم و سوگند میخوردم که از شنیدن این موضوع ناراحت نیستم البته سوگندی به دروغ.
وقتی مارد آرام شد از ترس ناراحتی مادر تا شب که به رختخواب نرفته بودم نشان دادم خیلی راحت مسئله را قبول کردم و مثل همیشه عادی رفتار کردم. ولی همین که پایم به رختخواب رسید پتو را روی سرم کشیدم و بالش را جلوی دهانم گرفتم و زا ته قلب گریستم.تا موقعی که احساس کردم کمی سبک شده ام بلند شدم. آهسته بلند شدم و به طرف کتابخانه ام رفتم و نامه علی را از میان کتاب حافظ بیرون کشیدم و زیر نور شب خواب بار دیگر آن را خواندم. سر در نمی آوردم اگر قرار بود مرا بازیچه قرار بدهد پس این نامه پر شور و اشتیاق چه میگفت؟ در لا به لای حروف نامه اش اثری از دروغ و ریا نبود.
دلم آرام نداشت ، در فکر به دنبال پاسخ میگشتم تنا کار او را توجیه کنم. عاقبت به ای نتیجه رسیدم کار او بدون دلیل نبوده و لابد دلیل خاصی وجود داشته که او این کار رو کرده است. تا نزدیکی صبح بیدار بودم تا در فکرم دلیلی برای کارش پیدا کنم ولی عقلم به جایی قد نمیداد. وقتی سپیده صبح را دیدم کم کم چشمانم سنگین شد.
ساعت نه صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم. وقتی برای شستن صورتم به دستشویی رفتم، در آینه خودن را نشناختم. چشمانم به شدت پف کرده و رگه های قرمزی در آن دیده میشدو به طوری که نمیتوانستم چشمانم رو باز کنم. زا ترس اینکه مادر با چهره ی باد کرده من روبرو نشود به دو رفتم و مقداری یخ از یخچال برداشتم و به سرعت به رختخواب برگشتم و چشمانم را کمپرس کردم. حدود یک ربعی مشغول بودم و به طوری که تمام موهای سر و بالشم خیس شده بود.بلند شدم و خودم رو دوباره در آینه نگاه کردم. وضعیت چشمانم بهتر شده بود. با خود عهد کردم که دیگر جلوی مادر گریه نکنم. چند بار به خود تلقین کردم که ناراحت نیستم و بعد مثل همیشه در حالی که وانمود به خمیازه کشیدن میکردم بیرون رفتم. پدر و مادر تازه از خواب برخاسته بودند و مارد در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود. با خنده سلام بلندی کردم و برای شستن صورتم به دستشویی رفتم. چند مشت آب سرد به صورتم زدم و بدوت اینکه صورتم را خشک کنم بیرون آمدم و با سر وصدا وارد آشپزخانهش دم و به مارد گفتم:مامان حسابی گرسنه ام شده اول برای من چای بریز.
مادر نگاه مشکوکی به من انداخت وخوشبختانه پف چشمانم رو به خواب زیاد مربوط کرد چون گفت:مثل اینکه زیاد خوابیدی؟
بله آنقدر خسته بودم که تا سرم رفت روی بالش نفهمیدم کی صبح شد.
تا شب سعی کردم نقشم را به خوبی بازی کنم. باز همان شیطنت ها و کارهای بچه گانه را انجام میدادم.ولی فقط خدا میدانست در قلبم چه میگذشت. لبم میخندید ولی دلم میگریست و لحظه به لحظه شب را آرزو میکردم تا رد بستر خود بر غم دلم بنالم.
sorna
03-16-2012, 11:21 AM
با همه تلخي ، آن هفته لعنتي هم تمام شد. به ظاهر مسئله براي پدر و مادر جا افتاده بود .مادر هم از اينكه متوجه شده بود من كوچكترين ناراحتي ابراز نميكنم روحيه خود را بدست آورده بود و باز همان شيريني شده بود كه پدر عاشثش بود .خوشرو ، با حوصله و خونسرد. و من هيچ وقت تا اين اندازه ايز اينكه آنان را فريب ميدادم از خودم متنفر نبودم .خيلي بي حوصله و زود رنج شده بودم ولي هر روز صبح با خود ميگفتم به خاطر مادر ...وبعد مانند هنر پيشه ماهري در صحنه منزل حاضر ميشدم. حتي روز جمعه كه قرار بئد براي مراسم نامزدي دايي سعيد به خانه خاله پروين برويم ، باز هم مثل هميشه در انتخاب لباس وسواس به خرج دادم. ولي به راستي دبگر برايم اهميت نداشت چطور لباس بپوشم. عاقبت با مشورت با مادر لباس بلند زرشكي رنگي كه يقه گرد باز و آستين كوتاهي داشت انتخاب كردم .وقتي آن را پوشيدم چشمم به گردنبند افتاد .براي برداشتن آن دچار ترديد شدم .از طرفي به آن عادت كرده بودم و از طرفي روست نداشتم مادر با ديدن آن دچار ناراحتي شود.تصميم خود را گرفتم زيرا از وقتي كه علي قفل آن را با دست خود بسته بود ديگر به آن دست نزده بودم .با خود گفتم من كه علي را نديده ام .هر وقت با زبان خودش به من گفت تو را نميخواهم آن وقت آن را در مي آورم. سپس پلاك آن را داخل لباسم انداختم تا كمتر به چشم بيايد و موهايم را هم روي شانه هايم ريختم تا روي زنجير را بپوشاند .وقتي به منزل خاله پروين رسيديم ، مثل هميشه با ديدن مهناز در آغوشش گرفتم و بعد با خوشحالي با همه احوالپرسي كردم .حتي سر بهسر دايي سعيد گذاشتم .در فصتي كه من و مهناز تنها شديم او با نگاه مشكوكي به من نگاه ميكرد .فكرش را خواندم ، متوجه شدم كه او فكر كرده من هنوز از جريان با خبر نيستم .فقط از اين موضوع خيالم راحت بود كه همه از موضوع نامزدي ما خبر نداشتند .چشمكي به مهناز زدم و گفتم :" اول به خاطر تو و رضا تبريك عرض ميكنم و در ضمن از موضوع علي هيچ ناراحت نيستم .بي خيال ...چيزي كه زياد است مرد ..." و خنديدم.
مهناز با حيرت به من نگاه كد .سپس در حاليكه از لحنش فهميدم كه هنوز باور نكرده من موضوع را بدانم گفت :"راستي ميداني كه علي نامزد كرده ."
سرن را به تائئد تكان دادم و گفتمك"بله ، مگر نبايد نامزد ميكرد ؟"
مهناز با نگاهي خيره به من گفت:"لابد ميداني قرار است با نامزدش هم امروز بيايد ."
كم مانده بود يادم برود در حال بازي كردن نقش دختري شجاع هستم .در حاليكه ميترسيدم مهناز صداي قلبم را بشنود كه ديوانه وار به قفسه سينه ام ميكوبيد .با خونسردي كه از خود بعيد ميدانستم گفتم:"جدي اين را نميدانستم. تو او.را ديده اي ؟"
سرش را تكان داد و گفت :گ نه و دوست هم ندارم ببينمش برود به جهنم ."
با اخمي گفتم :" چرا بيچاره مگر چه كرده است ؟"
مهناز با عصبانيتي كه كمتر از او ديده بودم سرم فرياد كشيد :گخفه شو > مرا هم رنگ نكن .فكر ميكني من نمبفهمم فيلم بازي ميكني .تو چه فكر كردي ، يعني مرا اينقئر احمق فرض كردي ." و بعد زد زير گريه.
پرسدم وبا دست جلوي دهانش را گرفتم وبا التماس گفتم ك"مهناز تو را به خدا گوش كن ، مامنم مريض است و من نميخواهم باعث شوم ناراحتي قلبي اش شروع شود .خواهش ميكنم باعث نشو آبروي من برود .نميخواهم دل كسي به حالم بسوزد ." وبعد اشكهايم سرازير شد اما پيش از آنكه روي صورتم اثر بگذارد با زحمت جلوي ريزشش را گرفتم .مهناز هنوز گريه ميكرد و منكلي با او صحبت كردم تا راضي شد در اين بازي با من همكاري كند .
وقتي دست از گريه برداشت پرسيد :"سپيده با علي حرفت شده بود ."
سرم را تكان دادم و گفتم :"نه تا آخرين لحظه عاشق و معشوق بوديم."
مهناز با لحن متفكري گفت :" پس هر چه هست مربوط به سفرش ميباشد و يا كسي دراره ي تو به او حرفي زده و يا شايد سرگرمي تازه اي پيدا كرده و يا ..."
حرفش را قطع كردم و گفتم:"گوش كن ، من كاري به هيچ چيز ندارم .علي آنقدر عقل دارد كه توضيحي در اين مورد به من بدهد .پس فلسفه بافي نكن و اينقدر با آوردن اسم او جلوي من باعث ناراحتي ام نشو ."
وقتي وارد جمع شديم هر دو خود را براي پيش آمدن هر اتافاقي آماده كرده بوديم . خاله سيمين و آقاي رفيعي تازه از راه رسيده بودند .خاله با ديدن من از جا بلند شد و به طرفم امد و مرا در آغدش گرفت و بوسيد و من نيز او را بوسيدم و خنده كنان گفتم :"خاله به خاطر علي تبريك ميگويم. "
خاله با حيرت به من خيره شد . ومن بدون توجه به او به طرف آقاي رفيعي رفتم و با او هم احوالپرسي كردم .سپس به طرف مهناز برگشتم و با خوشحالي گفتم :"مهناز آقا رضا هم امروز مي آيد ؟"
مهناز سرش را به نشانه خجالت پايين انداخت .خاله پروين با لبخندگفت :"بله او هم تشريف مي آورد ."
پس از آن پيش دايي سعيد و با او حرف زدم و با اين كار نشان دادم كه خيلي خوشحالم .متوجه شدم خاله با نگاهي پر از پرسش به مادر نگاه كرد و مادر نيز سرش را تكان داد . ديگر كسي در مورد من شك نداشت . مهناز گاهي به من خيره ميشد و من با اخم به او ميفهماندم كه واكنشي نشان ندهد . خودم را آماده كرده بودم كه اگر در بدترين شرايط قرار گرفتم خونسردي ام را از دست ندهم .ولي شك داشتم با ديدن علي در كنار كس ديگري بتوانم همينقدر خونسرد باشم . آرزو كردم او را نبينم . چون آنقدر به خود فشار آورده بودم تا نقشم را خوب اجرا كنم كه ميترسيدم با ديدن او از ناراحتي سكته كنم . نميدانستم چه كنم.
محسن از روبه رو شدن با من گريزان بود و سارا هم زياد با من صحبت نميكرد . تمام شواهد نشان ميداد كه موضوع نامزدي او راست است . ولي من باور نميكردم . همانقدر كه از رويارويي با هراس داشتم ولي براي رهايي از اين سرگرداني دلم ميخواست خود همه چيز را با چشم ببينم .خوشبخاتنه و يا بدبختناه در تمام طول مراسم نامزدي دايي سعيد او حضور نداشت ، شايد هم روي آمدن نداشت . نامزدي دايي بدترين جشني بود كه در طول سالاي عمرم در آن شركت داشتم . نه به خلطر خود جشن كه چه بسا خيلي هم عالي برگزار شد ولي دلم ميخواست ميتوانستم جايي را پيدا كنم تا با خودم تنها باشم . از بس الكي خنديده بودم حالت تهوع بهم دست داده بود .
پس از تمام شدن جشن وقتي براي تعويض لباس به منزل خاله پروين برگشتم در حياط سارا را ديدم كه با ديدن من خود را مشغول پاك كردن كفش هايش كرد . جلو رفتم و به آرامي گفتم :" سار اگر نميخواهي با من حرف بزني مهم نيست .فقط به علي بگو فردا ساعت سه بعد از ظهر جلوي پارك نزدك منزلمان ميبينمش . اگر آمد كه هيچ و اگر نيامد پس فردا صبح يكراست ميروم شركتش تا آنجا با او ملاقات كنم . پس به نفعش است كه بياد . "
بدون اينكه منتظر پاسخي باشم وارد منزل شدم . سارا به دنبالم دويد و دستم را گرفت و گفت :گ سپيده دليل حرف نزدن من با تو اين است كه خجالت ميكشم به صورتت نگاه كنم."
با پوزخند گفتم:" چرا مگر قرار بود تو با من عروسي كني ؟"
" به هر حال از كار علي شرمنده ام ، نميدانم چه شده ، خيلي با اوصحبت كرديم. "
دست سارا را گرفتم و گفتم :"سارا راستش را بگو ، عل چه ميگقت ؟"
سارا آهي كشيد و با ناراحتي گفت :"اول كه سكوت ميكرد بعد كه اصرار مارا ديد گفت سپيده به درد من نميخورد ."
با ناراحتي گفتم :" آخر براي چي ؟"
سارا سرش را تكان داد و گفت :" باور كن نميدانم ."
"به هرحال پيغام مرا به او برسان ."به علامت تاييد سرش را تكان داد و گفت :"حتما."
وقتي به منزل رفتيم مادر پرسيد :"زن دايي سعيد چطور بود ؟"
با اينكه زياد به او توجه نكرده بودم ولي براي خوشنودي مادر گفتم :
"دختر خيلي خوبي بود ، خيلي هم از او خوشم آمد ." بعد به اتاقم رفتم.
تا روز بعد پيش خود حرفهايي را كه بايد به علي ميگفتم مرور كردم .
در اين فكر بودم كه به چه بهانه اي آن وقت ظهر از خانه بيرون بروم ، ناگهان فكري به خاطرم رسيد . به مادر گفتم :گبا سارا قرار گذاشتيم بعد از ظهر برويم سينما ، شما با من كاري نداريد ؟"
مادر كه به من اطمينان زيادي داشت سرش را تكان داد و گفت ك"نه كاري ندارم ولي تنها ميخواهيد برويد ؟"
sorna
03-16-2012, 11:22 AM
"نه محسن امروز خانه است و من ساعت دو ونيمبا تاكسي تلفني ميروم منزل آنان .چون براي سانس سه تا پنج بليط رزرو كرده اند ."
مادر نام فلم را پريد . بدون مكث نام فيلمي را بردم كه چند شب پيش تبليغش را درتلويزيون ديده بودم . مادر كه قانع شده بود گفت :"پس مواظب خودتباش .درضمن اگ محسن نتوانست تو را به منزل برساند تلفن كه بزن كه پدر به دنبالت بايد ."
"مزاحم پدر نمشوم .اگر محسن هم كار داشت ا تاكسي بر ميگردم."
مادر سرش را تكان داد و چزي نگفت .
ساعت دو و خورده ابي بود كه آماده شده بودم . مادر خوابيه بود .خيلي آرام بالاي سرش رفتم و بوسيدمش و آهسته گفتم :" مامان من رفتم خداحافظ."
مادر با خواب آلودگي گفت :"خوانگهدار عزيزم. با تاكسي تلفني مي روي ؟"
"بله زنگ زم الان سركوچه منتظر است."
"خوب سعي كن زود برگردي ."
"چشم." به سرت از منرل خارج شدم از اينكه به مادر دروغ گفته بودم ، دچارعذاب وجدان شده بودم .به خود گفتم بعد جيان را برايش تعريف ميكنم .وقتي به خيابان رسيدم در آن وقت ظهر پرنده هم پر نميزد . آفتاب داغ تير ماه با حرارت روي آسفالت داغ خيابان ميتابيد . من از كنار پياده رو راه ميرفتم تا گاهي از كنار تك ردرختي رد شوم .وقتي وارد خيابان اصلي شدم گاهي افراد پياده اي را ميمديم كه با سرعت راه ايرفتند تا پناهگاهي بيابند و از شر گرماي آن وقت ظهر در امان بمانند .وقتي به پارك رسيدم هيچ كس آنجا نبود . به ساعتم نگاه كردم تازه دو و چهل ديقه بود . از تصور اينكه چطور بيست دقيقه بايد معطل آمدن او شوم از ناراحتي دستهايم را مشت كردم و فشار دادم . بدبختي هيچ مغازه اي هم باز نبود كه با ديدن ويترين آن خودم را مشغو كنم .تصميم گرفتم تا آخر خيابان بروم و برگدم .چون از يكجا استادن خلي بهتر بود .حركت كردم و مستقيم راه افتادم . تا نيمه هاي خيابان رفته بودم كه با شنيدن بوقي برگشتم. ماشين علي را ديدم .خودش پشت فرمان نشسته بود و عينك دوددي هم به چشم زدهبود . از ديدنش يك لحظه فراموش كردم براي چه كاري با او قرار گذاشته بودم. قلبم به تپش افتاده بود و گلويم نيز خشك شده بود . با قدم هاي سنگيني به طرف ماشين فتم و در جلو را باز كردم و داخل ماشين شدم. خوشبختانه خيلي زود توانستم به خودم مسلط شوم. به آرامي سلام كدم. او نيز پاسخ سلامم را به آرامي داد . وقتي از خيابان اصلي رد ميشديم سرعت ماشين را كم كرد و پريد :"كجابرويم." لحنش خيلي عادي بود و مثل اين بود كه هيچ اتفاقي نيفتاده است . با عينك دودي كه زده بود نمتوانستم از چشمانش پي به حالتش ببرم . در حاليكه سعي ميكردم مثل او خودم را خونسرد نشان بدهم گفتم ك"يك حاي خلوت ،جايي كه بتوانم با تو حرف يزنم."
ميتوانستم سوگند بخورم كه او هم در حال بازي كردن نقش بود ولي خيلي مسلط تر از من بود .چون خيلي عادي سرعت ماشين را زياد كرد و از داشبورد نواري برداشت و آن را داخل ضبط گذاشت .سرعت ماشين زياد بود و از صداي موسيقي جاز خارجي سرم به دورانافتاده بود .به هيچ نمخواستم او به اضطرابم پي ببرد . با نگاه كردن خيابانها ميخواستم سر خود را گرم كنم اما صداي بلند ضبط مثل چكشي بود كه بر سرم ميكوبيدند . آخر طاقت نياوردم . دستم را جلو بردم .و صداي نوار را كم كردم . به طرف من گاه كرد ولي چيزي نگفت . دوست داشتم عينك ياهش ا از روي چمانشبرميداشتم و ا پنجره ماشين به بيرون پرتاب ميكردم.
نيم ساعتي در راه بوديم ، نميدانستم كجاهستيم ولي احساس ميكردم به طرف شمال تهران ميرويم .چون خيابانها سر بالايي بودند و هوا نيز خنك شده بود .پس از گذشتن از چند خيابان ايستاد و گفت :"پياده شو ."
به اطراف نگاه كردم. نه پاركي ديدم و نه جنگلي ، فقط چند تپه وجود داشت كه با وجود شيب تند آن امكان ساختن منزل در آنجا وجود نداشت .كمي دورتر چند منل ويلاي ديده ميشد . آنجا درست مثل قبرستن سوت و كور بود. از او پرسيدم :"اينجا كجاست ؟"
با خونسردي گفت:"يك جاي خلوت."
از حرص دندانهايم را به فشردم و گفتم :" خوب اين را كه خودم ميبينم . نام اين محل چيست ؟گ
"تپه هاي ولنجك."
با پوزخند گفتم :"يعني تهران به اين بزرگيجاي خلوت بهتر از اينجا نداشت ؟ اگر مشود يكجاي درست و حسابي برو و اگر دوسه آدم هم آنجا باشد اشكالي ندارد. "
علي با دنده عقب از آنجا بيرون آمد .پس گذشتن از يك بزرگراه در كنار پاركي كه در حاشيه يك خيابان بود رفت و ايستاد .
"اينجا خوب است ؟"
"بله."
ضبط ماشين را خاموش كرد و گفت:"خوب مثل اينكه كارم داشتي ؟"
به طرفش برگشتم و گفتم :" علي تو يك توضيح به من بدهكاري ."
سرش را تكان داد و گفت :"چه توضيحي ؟"
از اينكه خودش را به نفهمي ميزد خيلي حرص ميخوردم .فهميدم ميخواهد مرا عصباني كند .عينك لعنتي اش نيز عصبانيتم را بيشتر ميكرد .چون نميتوانستم از چشمانش پي به افكارش ببرم .با صدايي آارم كه سعي ميكردم خونسرد باشد گفتم كگعلي خواهش ميكنم عينكت را از چشمت بردار ."
با خونسردي عينك را از روي چشمانش برداشت و آن را جلوي ماشين گاشت. نفس عميقي كشيدم تا اعصابم را ارام كنم سپس به او نگاه كردم و گفتم كگشنيدم قصد ازدواج داري ؟"
خيلي خونسد گفت :"هوم بله و به طور حتم اين همه راه مرا نكشانده اي كه به من تبريك بگويي ."
از لحن صريحش جا خوردم و گفتم:"يعني تو..."
سرش را خم كرد و در حاليكه مستقيم به چشمانم نگاه ميكرد گفت :"من ...من چي / آيا نميبايست ازدواج ميكردم ؟"
بدون فكر كردن بي مقدمه گفتم :گولي تو كه نامزد داشتي!"
ابروهايش را بالا برد و گفت :"جدي ؟كي ؟"
با ناارحتي گفتم :گ مگر خودت ان شب در پارك ساعي از من تقاضاي ازدواج نكردي ؟گ
با همان خونسردي كه كم كم ديوانه ام ميكرد گفت :"خوب بله ."
"مگر گردبندي به نشانه نامزدي ندادي ؟"
"خوب بعد ؟"
از طرز پاسخ دادنش با خشم گفتم :" پس منظورت از اين مسخره ابزي چيست ؟فكر آبروي مرا نكردي ؟"
او صبر كرد تا حرفم تمام شود سپس در حاليكه خيره به چشمانم نگاه ميكرد گفت :" از بابت ان شب بله مقصرم و الان از تو معذرت ميخواهم."
ديگر نتوانستم بر اعصابم مسلط بمانم پس با خشم بر سرش فرياد كشيدم :
"همين و معذرت ميخواهي يعني تمام شد ."
او نيز با بي حوصلگي گفت :" خوب حالا منظورت چيست ؟"
با تعجب نگاهش كردم و گفتم :گمنظورم چيه ؟علي چطور ميتواني اينقدر بي انصاف باشي ؟من ...من ..." و بغض راه گلويم را بست و براي اينكه اشكهاي لعنتي ام راه نيفتد لبم را ب شدت به دندان گرفتم . ولي او بي تفاوت در حاليكه روبرو را نگاه مكرد گفت :" بعضي اوقات انسان عاقبت كاري را كه ميكند، نميداند . من آن شب حال خوبي نداشتم . در حقيقت آن شب مقداري مواد استفاده كرده بودم و زيبايي تو هم مرا وسوسه كرد از اين رو براي دست يافتن به تو محبور شدم فريبت بدهم ."
حرف او مثل پتكي بر سرم فرود مي امد . با نگاهي گيج به او نگريستم .فكر ميكردم اشتباه شنيدم .علي ...مواد .نه بعيد بود او اهل اين كارها نبود وبراي اينكه متوجه شوم در خواب نيستم چند بار چشمانم را باز و بسته كردم .ميخواستم حرفي بزنم ولي صدايي از حنجره ام خارج نشد . با زحمت گفتم :
"علي تو شوخي ميكني ، اينطور نست ؟"
با همان حالت و بدون اينكه به من نگاه كند گفت :"شوخي براي چي ؟"
با صداي لرزاني گفتم :"به راستي تو آن شب ..."
نفس عميقي كشيد و سرش را به طرف من جرخاند و گفت :"بله من ان شب مقداري گرس كشيده بودم و تو حال خودم نبودم ...متاسفم."
sorna
03-16-2012, 11:22 AM
به چشمانش نگاه كردم اثري از شوخي در آن نبود . از ضعف و سر گيجه سرم را روي داشبورد ماشين گذاشتم تا كمي فكرم را متمركز كنم. از ناراحتي مغزم در حال تركيدن بود . با نااحتي سرم رابلند كردم و گفتم :" ولي تو كه حتي سيگار نميكشي پس چطور ادعا ميكني آن شب مواد مصرف كرده ب.دي ، مطمئني الان چيزي مصرف نكردي ؟"
با پوزخند گفت :" گوش كن سپيده هر جواني براي خود سرگرمي و علاقه اي دارد . من هم استثنا نيستم ، آن شب با دو سه نفر از دوستانم مجلس كوچكي داشتيم و بعد هم كه به منزل برگشتم هنوز اثر مواد در بدنم بود . من باست كمي فكر ميكردم و از بين طعمه هاتو را انتخاب نميكردم."
با نفرت به او نگاه كدم و گفتم:"طعمه...لعنتي چطور حالا به فكر افتادي ؟"
" من هم بي تقصير نيستم و نميبايست دختري از فاميل انتخاب ميكردم . باور كن از آن شب به بعد عذاب وجدان لحظه اي آرامم نميگذاشت . ولي هنوز كه اتفاقي بين ما نيفتاده بنابراين از بابت ان شب معذرت ميخواهم . اميدوامر تو هم آن را اموش كني .هرچند كه چيز مهمي نبوده ."
با خشم فرياد كشيدم :"چطور چيز مهمي نبوده ..تو اينجور جواب محبتهاي خاله شيرينت را دادي . راستي كه خيلي پستي .علي هيچ فكر نميكدم تو اينطور آدمي باشي ؟"
بغضم سر باز كرد و با وجودي كه با تمام قدرت سعي ميكردم اشك نريزم اما عاقبت چند قطره اشك بي اختيار از چشمانم فرو چكيد .
علي سرش را برگرداند و به روب رو نگاه كرد و با اينكه رنگش كمي پريه بود اما با همان خونسردب گفت :"چرا...فكر كردي من احساس ندام و فقط آن پسرك مزخرف حق دارد تو را با ماشين برساند و يل فقط بهوز پسر عمه محسن حق دارد با نگاهش قورتت بدهد .خوب ئقتي پاي خوشگل سهل الوصولي مثل تو به ميان مي آيد چرا غربه ها از آن بهره ببرند ؟ موضوع گردبند را فراموش كن . دست يافتن به تو بيشتر از اينها مي ارزيد ."
از شنيدن اين سخن از زبان او حالت تهوعي شديدي به من دست داد .ديگر بغضم را فراموش كرده بودم و وجودم يكپارچه خشم و آتش شده بود .بدنم به لرزه افتاده بود ، برسرش فرياد زدم:"تو...تو دروغگوي پت بي شرف حق نداري در مورد من اينطور قضاوت كني. تو آمنقدر در كثافت فرو رفتي كه همه را مثل خودت ميبني .حيف كه درابره تو اشتباه ميكردم و به خاطر اين خريتم هيچ وقت خودم را نميبخشم."
حرفهاي زيادي بود كه دوست داشتم به او بگويم ولي احساس كردم بي اختيار اشكم سرازير شده و براي اينكه ا گريه كردن در مقابل او اظهار ضعف نكنم ، در ماشين را باز كردم و بيرون رفتم و با تمام قدرتي كه در خود سراغ داشتم در ماشين را بهم كوبيدم و در دل آرزو كردم كاش همان موقع ملشين منفجر شود .از تپه هاي مشرف به بزرگراه پايين آمدم و د كنار حاشيه بزرگراه راه افتادم .صداي او را شنيدم كه مرا به نام ميخواند . آنقدر از او متنفر و خشمگين بودم كه دوست داشتم بر ميگشتم و با ناخنهايم تكه تكه اش ميكردم . موقعيت خود را نمدانستم و حتي نميدانستم كجاي تهران هستم .پس فكر كردم بزرگراه مستقيم به سمت پايين بوم . ماشين ها با زدن بوق و روشن كردن چراغ از كنارم د ميشدند .حتي ماشين پژوي سنجي كمي هراه من با قدمهاي من حركت كرد و دست آخر نيز نگه داشت و جواني فكر ميكنم همسن و سال خودم ود ازآن بيرون آمد و با لحن بچگانه اي گفت :"چقدر ناز ميكني د بيا ديگه."
با هشم به طرف او برگشتم . آنقدرجوان بود كه هنوز پشت لبش سبزنشده . با ديدن من سوتي كشيد . با عصبانيت گفتم :"خفه شو نكبت ، زود گورت را گم كن."
ولي او با همان لحن گفت :"كدام خري قالت گذاشته ؟"
وقتي ديدم حرف سرش نميشود ، راهم را ادامه دادم . از موقعيتي كه برايم پيش آمده بود براستي احساس تاسف ميكردم .
ناگهان ماشين علي را ديدم كه كنار بزرگاه جلوي من ايستاد و با خشم از آن پياده شد . با عصبانيت سرم فرياد زد :"بيا سوار شو."
بدون اينكه به او وقعي بگذارم مسيرم را عوض كردم .از پشت سر صدايش را شنيدم كه گفت :"صبر كن با توام، كدام گوري ميروي ؟"
sorna
03-16-2012, 11:23 AM
بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم از وسط ازاد راه به طرف دیگر رفتم. خودروها با سرعت از کنارم میگذشتند،ولی برایم مهم نبود چه اتفاقی بیفتد و اگر از مرگ نمیترسیدم خود را زیر یکی از همان خودروها می انداختم. از جدولهای فلزی وسط اتوبان پریدم و به طرف دیگر رفتم.قصد داشتم از او دور شوم،حالا هر جا که شده بود. خودرویی جلوی پایم ترمز کرد و من بدون مکث سوار شدم. مرد راننده مردی جا افتاده بود و به محض ورودم آینه را روی صورتم تنظیم کرد. از چهره کریه و چشمان هرزه اش خوشم نیامد ولی چاره ای نبود. باید از ان مکان دور میشدم .راننده از اینه جوری مرا نگاه می کرد که احساس بدی پیدا کرده بودم . سپس با لبخند کریهی گفت:کجا میری؟ خواستم بپرسم اصلاً اینجا کجاست؟ ولی فوری پیش خود فکر کردم ممکن است سو استفاده بکند. بدبختی فقط از راه میدان ازادی میتوانستم مسیر خانه را تشخیص دهم چون همیشه با پدر این طرف و ان طرف می رفتم یا اگر میخواستم تنهایی جایی بروم با تاکسی تلفنی میرفتم و خیابانها را به درستی بلد نبودم. به زحمت گفتم:میدان ازادی.
با تعجب به من نگاه کرد و گفت:ازادی؟ و بعد به فکر فرو رفت و سرعت ماشین رو زیاد کرد. با اینکه نمیدانستم کدام نقطه شهر هستیم ولی احساس کردم راننده مسیر را اشتباه میرود با اخم گفتم:میشود بگویید کجا میروید؟ با خنده گفت:برای تو چه فرقی میکند میرویم با هم گشتی بزنیم. با فریاد گفتم:اگر همین الان ماشین را نگه نداری در ماشین را باز میکنم و میپرم بیرون. این حرف را انقدر جدی گفتم که اگر چند دقیقه تاخیر می کرد ان کار را میکردم. او سرعتش را کم کرد و بعد با چرب زبانی گفت:شوخی کردم. دستگیره در را گرفتم و او با علم به اینکه من در ماشین رو باز میکنم روی ترمز زد. من بدون اینکه مجال صحبت دیگری به او بدهم به سرعت پیاده شدم. او هم چند ناسزا گفت و حرکت کرد. کمی ایستادم و برای نخستین خودرویی که دیدم دستم را تکان دادم. بیوک کرم رنگی از جلویم رد شد . سرعتش را کم کرد و مسافتی را که رفته بود دنده عقب طی کرد. شیشه خودکار ماشین را پایین اورد و گفت:کجا تشریف میبرید؟
راننده مرد کاملی بود که خیلی مرتب و اراسته لباس پوشیده بود.
-اقا خواهش میکنم به من کمک کنید. میخواهم به طرف میدان ازادی بروم ولی نمیدانم کدام مسیر را باید بروم.نگاهی به من انداخت و فکر میکنم در ذهنش مرا ارزیابی کرد سپس در جلوی ماشین را باز کرد و کیف دستی اش را از روی ان برداشت و روی صندلی عقب گذاشت و گفت:سوار شوید
با نردید نگاهش کردم .او لبخند زد و گفت:نترسید میخواهم به شما کمک کنم. وقتی سوار شدم گفت:میدان ازادی از این جا خیلی فاصله دارد و مسیر مستقیمی ندارد که من شما را راهنمایی کنم. من در همین حوالی کار مهمی دارم پس از ان قول میدهم شما را به مقصدتان برسانم
با نگرانی گفتم:من نمیخواهم مزاحم شما شوم میترسم دیرم شود.
به ساعتش نگاه کرد وگفت:من ساعت شش شما را به منزلتان میرسانم اگر خودتان بخواهید بروید مطمئنم ساعت هشت هم به منزلتان نخواهید رسید.
از شنیدن ساعت هشت قلبم به لرزه افتاد. تا ان موقع به طور حتم مادر به منزل محسن زنگ میزد و ان وقت داستان ساختگی سینما لو میرفت. وقتی تردید مرا دید کارت ویزیتی از جیبش خارج کرد و گفا:برای اطمینان خاطر شما این کارت ویزیت من است خواهش میکنم بگیرید.
کارت را گرفتم و نوشته ان را خواندم.دکتر محمد میر عماد فوق تخصص قلب و عروق و دارای بورد تخصصی از انگلستان. نفس راحتی کشیدم و با اطمینان گفتم:متشکرم.
-حالا اجازه میدهید حرکت کنم؟
-بله البته اگر زحمتی نیست.
لبخندی زد و گفت:نه به هیچ وجه زحمتی نیست. و راه افتاد. مسافتی از راه را که رفتیم با صدای ارامی پرسید:قصد دخالت در کارتان را ندارم و اگر خواستید میتوانید پاسخ ندهید. ولی برایم جای تعجب است دختر باوقار و زیبایی مثل شما چرا باید در این ساعت در جایی باشد که حتی نامش را هم نمیداند؟
سرم رو به زیر انداخته بودم. میتوانستم حدس بزنم چه فکرهایی میکرد. من تیز با صدای ارامی گفتم:امیدورام در مورد من تصور بدی نداشته باشید من به همراه پسرخاله ام به اینجا امدم تا با او صحبت کنم ولی در بین راه با او حرفم شد و ماشین را ترک کردم و به خاطر اینکه راه را بلد نبودم اشتباهی سوار ماشین مردی شذم که وقتی دیدم او ره جای راهنمایی قصد سواستفاده از من را دارد پیاده شدم .و بعد برای شما دست تکان دادم همه ماجرا همین بود.
او سرش را تکان داد و گفت:از این که به من اعتماد کردید سپاسگزارم. و دیگر صحبتی نکرد.
خیالم تا حدودی راحت شده بود .میتوانستم به این مرد متشخص و محترم اعتماد کنم. پس از طی مسافتی که نمیدانستم به کجا میرویم تابلویی را دیدم که در جهتی که ما حرکت میکردیم فلش زده بود و روی ان نوشته بود رسالت.
از ناراحتی لبم را به دندان گرفتم چون میدانستم رسالت در شرق و ازادی درغرب تهران قرار دارد. به ساعتم نگاه کردم ساعت چهار و سی دقیقه را نشان میداد. چشمانم را بستم تا قوت قلبی به خود بدهم. او با سرعت حرکت میکرد ولی صندلی های خودرو انقدر راحت بود که به هیچ وجه سرعت ان را احساس نمیکردم با توقف ماشین چشمانم را باز کردم.اقای دکتر با ملایمت گفت:ببخشید من هنوز نام شما را نمیدانم.
-اه ببخشید حواسم نبود. نامم سپیده است.
-خوب سپیده خانم من در این شرکت کار کوتاهی دارم اگر برای شما اشکالی ندارد منتظر من باشید. سرم را تکان دادم و گفتم:نه اشکالی ندارد خواهش میکنم بفرمایید. وقتی رفت متوجه شدم سوییچ را با خود نبرده . پیش خود فکر کردم روی چه اطمینانی اینکار را کرده و پاسخ خود را اینگونه دادم روی همان اطمینانی که من سوار ماشین او شدم. سپس به طرف جایی که میرفت نگاه کردم. تازه متوجه شدم کت و شلوار شیری رنگ و پیراهن قهوه ای به تن دارد و موهای مرتبی که در شقیقه ها کمی به سپیدی میزد .چهره خاصی نداشت ولی نوعی خلوص و صمیمیت در چهره اش به وضوح دیده میشد که میتوانست اطمینان طرف مقابل را جلب کند. وقتی به شرکت رسید به عقب برگشت و با لبخند برایم دست تکان داد. من هم سرم را تکان دادم و لبخند زدم. انقدر خسته بودم که دلم میخواست همانجا بخوابم.عادت بدی بود هر وقت از موضوعی به شدت افسرده میشدم سعی میکردم با خواب ان را فراموش کنم ولی اینبار خستگی روحی به همراه خستگی جسمی بود.احساس می کردم روحم به شدت اسیب دیده است. چشمانم را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم و صحنه های برخورد با علی را بار دیگر مرور کردم. از یاداوری حرفهای زشتی که درباره من زد قلبم به درد امد. از ناراحتی دندانهایم را به هم فشار دادم. پس چرا من نفهمیده بودم رفتارم باعث این طرز تفکر در او میشود . درست بود رفتار بیتکلفی داشتم ولی هیچ وقت فرصت سواستفاده به کسی نداده بودم . پس چرا علی باید در مورد من اینگونه فکر کند. بررسی کردم ببینم کجای کارم اشتباه بوده و چه حرکتی از من سرزده که او اینگونه برداشت کرده است. به یاد حرفش افتادم که چطور کس دیگری حق دارد تو را به منزل برساند... و فهمیدم همان روزی که با ماشین امیر برادر میترا به منزل برگشتم او انجا بوده و مرا دیده که سوار ماشین او شده ام. ولی این موضوع قبل از رفتن ما به پارک ساعی بود. پس نامه اش چی؟ یعنی همه ان حرفها دروغ بوده. خداییا کم کم دیوانه میشوم چرا اینطور شد به یاد روزی افتادم که با سیاوش به پارک چیتگر رفته بویدم. ان روز کجا و امروز کجا. ان روز سیاوش برای گرفتن پاسخ مثبت اصرار میکرد و امروز من خود را جلوی علی کوچک کرده بودم. فکرم به انجا پر کشید که نکند روزگار خواسته به این وسیله انتقام سیاوش را از من بگیرد. ارگ راین طور بود به راستی به بهترین نحو تلافی کرده بود. ای کاش من هم میتوانستم به جایی بروم که دیگر نتوانم کسی را ببینم. با صدای بسته شدن در ماشین چشمانم را باز کردم ودکنر را دیدک که با پوزش گفت:ببخشید مثل اینکه بیدارتان کردم.
-خیر نخوابیده بودم
-زیاد که معطل نشدید؟
-به هیچ وجه متوجه گذشت زمان نبودم.
در حال حرکت از من اجازه گرفت و نوار موسیقی بی کلامی که بسیار ارامش بخش بود را در ضبط گذاشت با صدای ارام موسیقی ارامشی در خود احساس کردم. با سرعت در بزرگراه پیش میرفت و پس از یک بریدگی دور زد.میدانستم راه را درست میرفت و با دیدن تابلویی که جهت فرودگاه را نشان میداد خیالم راحت شده بود. با پرسش دکتر که پرسید سپیده خانم تحصیلاتتان در چه مقطعی است؟ کم کم سر صحبت باز شد. فهمیدم که چند سالی است که برای طبابت به ایران امده است. همسرش اهل کالیفرنیاست.ولی در این چند ساله به راستی شیفته ایران شده . با اینکه حوصله حرف زدن را نداشتم ولی برای اینکه همراه بدی نباشم پرسیدم:دکتر فرزندی هم دارید؟
با لبخند سرش را تکان داد و گفت:بله یک پسر دوازده ساله.
-فرزندتان با چه زبانی صحبت میکند؟
-به زبان مادری ولی من همت گذاشته ام که به هر دویشان زبان فارسی را یاد بدهم و تا حدودی هم موفق بوده ام.
دکتر کارت را از من گرفت و نشانی و شماره تلفن منزلش را در ان نوشت. گفت که هر وقت کاری داشتم میتوانم با او تماس بگیرم. با اگاه کردن نشانی متوجه شدم که راه او را چقدر دور کرده ام. با ناراحتی عذرخواهی کردم ولی از اینکه توانسته بود کمک کند خوشحال بود. وقتی برج ازادی را دیدم نفس راحتی کشیدم. دکتر نشانی را پرسید تا مرا به منزل برساند. با شرمندگی با اینکه او را به زحمت انداخته بودم او را راهنمایی کردم و تا خیابان اصلی مرا رساند. اما ترجیح دادم بقیه راه را پیاده بروم. با تشکر خیلی زیاد از ماشین دکتر پیاده شدم و او با گفتن به امید دیدار خداحافظی کرد و رفت.
sorna
03-16-2012, 11:23 AM
از اینکه سلامت به مقصد رسیده بودم خدا را خیلی شکر کردم و برای سلامتی دکتر دعا کردم و به ساعتم نگاه کردم. ساعت یک ربع به شش بود.وارد خیابان منزلمان شدم. ماشین پدر را کنار در منزل دیدم. با کلید در را باز کردم و بالا رفتم. زنگ رد هال را زدم. پس از مدتی مادر در را به رویم باز کرد. با لبخند سلام کردم و او با خوشرویی پاسخم را داد. وقتی داخل شدم مادر گفت:خوش گذشت؟
چشمانم را بستم و گفتم:عالی بود.
و بعد برای تعویض لباسم به اتاقم رفتم. دوست داشتم تنها باشم و فکر کنم. غمهای عالم بر روی قلبم سنگینی میکرد،موقعی که برای شستن دست و صورتم به دستشویی رفتم صدای زنگ تلفن به صدا درامد و پس از ان مادر مشغول صحبت با کسی شد. وقتی به هال رفتم متوجه شدم مادر با سارا صحبت میکند. دلم ریخت و پیش خود گفتم ولی چقدر زود لو رفتم. ولی خوشبختانه مثل اینکه سارا خیلی زود متوجه جریان شده بود. مادر گوشی را به طرفم گرفت و گفت:سپیده سارا کارت دارد.
به طرف مادر رفتم در چهره اش هیچ علامتی مبنی بر فهمیدن جریان نبود. وقتی گوشی را به من داد به طرف پذیرایی رفت. ارام گفتم:بله.
سارا با نگرانی گفت:کجایی دختر تو که ما را نصف جون کردی.
-چطور مگه؟
-علی ده دقیقه پیش یکراست به منزل ما امده و گفت سپیده با قهر از ماشین خارج شده و رفته.
با پوزخند گفتم:دلیلش را هم پرسیدی؟
-سپیده علی اینجاست میخواهد با تو صحبت کند.
از شدت عصبانیت دلم میخواست گوشی را به زمین بکوبم ولی ملاحظه بودن پدر و مادر را کردم و اهسته گفتم:به علی بگو برود به جهنم. دیگر نمیخواهم حتی قیافه نحسش را ببینم و به او بگو دیگر حرفی باقی نگذاشته ای هر چه لایق ...
میخواستم بگویم لایق نامزدش بوده ولی با گفتم من تا به حال او را ندیده ام از کجا معلوم دخنتر خوبی نباشد. بنابراین حرفم را قطع کردم . دوباره گفتم:سارا اگر کاری نداری خداحافظ.
او اهی کشید و خداحافظی کرد. گوشی را گذاشتم. کمی صبر کردم تا از ناراحتی ام کاسته شود و بعد برای دیدن پدر به اتاق پذیرایی رفتم. پدر مشغول صحبت با مادر بود. به طرفش رفتم و با بوسیدنش پهلوی او جا گرفام. مادر لیوان شربتی به طرفم گرفت و گفت:فیلمش چطور بود؟
-خیلی غم انگیز بود.
مادر با تعجب گفت:ولی سارا گفت که خیلی خنده دار بود.
با نیشخند گفتم:هر کس از زندگی یک برداشتی دارد.
مادر با خنده گفت:فیلسوف کوچولو راستی دایی سعید زنگ زد کارت داشت.
سرم را تکان دادم و پرسیدم:نپرسیدید با من چکار داشت؟
چرا پرسیدم گفت میخواهد هدیه ای برای زهرا بخرد و میخواست با سلیقه تو باشد .
-دایی که خودش خیلی با سلیقه است.
-خوب دیگر لابد دلش برای تو تنگ شده بود. چون گفت سپیده در جشن نامزدی من زیاد سرحال نبود. من هم گفتم ان شالهه برای عروسی جبران میکند.
دستم را توی موهایم بردم و پیش خودم گفتم ادم شلوغ بودم چقدر بد است تا کمی توی خوش میرود همه میپرسند چی شده. حالا اگر مهناز بق هم بکند کسی متوجه ناراحتی اش نمیشود.
وقتی برای خوابیدن لباسم را در اوردم در اینه چشمم به گردنبند افتاد. کمی به ان نگاه کردم و به یاد حرف او افتادم. دست یافتن به تو بیشتر از این می ارزید. گردنبند را گرفتم و با یک حرکت ان را پاره کردم. زنجیر گردنبند گردنم را خراشید. بدون اهمیت دادن به سوزش ان زنجیر را در مشتم گرفتم و ان را در گشوه اتاقم پرت کردم و در بستر دراز کشیدم. باید روی رفتارم تجدید نظر میکردم. از فیلم بازی کردن خسته شده بودم. باید نشان میدادم اراده ام قوی تر از ان است که بخواهد زیر بار غم عشق زانو خم کند گردنم میسوخت دستم را به طرف ان بذم. با لمس جای خراشیدگی سوزشش بیشتر شد. به خود گفتم این درد در مفابل درد شکسته شدن قلبم هیچ است. چشمانم را بستموخوابیدم.
sorna
03-16-2012, 11:23 AM
روزهای تابستان کم کم از پس هم میگذشتند . طبق معمول گاهگاهی فایمل دور هم جمع میشندن ومن دیگر به خود فشار نمی اوردم تا به ظاهر خود را بی خیال نشان دهم. قبول کرده بودم علی را از زندگی ام خارج منم ولی اعتراف میکنم چنین کاری اسان نبود و به وقت زیادی احتیاج داشت. بعد از ظهر یک روز جمعهیک ماه و نیم پس از ماجرای ان روز من و علی مادر در حال صحبت کردن با پدر بود که در میان صحبتهایش گفت:مهدی راستی نگفتم سیمین زنگ زد و گفت یکشنبه میخواهند بروند شمال.
پدر در حالی که چایش را سر میکشید گفت:جدی؟ چند وقت میمانند؟
مادر سرش را تکان داد و گفت:معلوم نیست در ضمن خانم صابری خودش به من زنگ زدند و از ما نیز دعوت کردند تا برای گذراندن تعطیلات به ویلایشان برویم.
-خانم صابری عمه اقا محسن؟
-بله خیلی هم اصرار کردند من گفتم ان شالله اگر فرصتی پیش امد خدمتشان میرسیم
-خوب ممکن است تا چند وقت دیگر از مرخصی سالیانه ام ساتفاده کنم و دو سه روزی برویم مال.
مادر با خوشحالی گفت:خیلی خوب میشود روحیه ای هم تازه میکنیم
از صحبت پدر و مادر یک هفته گذشته بود . یک روز ظهر پدر به منزل امد و گفت:
-پانزده روز مرخصی گرفتم.
من و مادر خیلی خوشحال شدیم .چون میتوانستیم با خیال راحت به مسافرت برویم و برای اینکه وقت هدر ندهیم فردای ان روز اسباب مختصری برداشتیم تا صبح روز بعد حرکت کنیم. نخست قصد داشتیم به رامسر برویم وموقع برگشت سری هم به نوشهر و ویلای عمه محسن بزنیم. مادر به شمال و ویلای خانم صابری تلفن کرد تا با خاله سیمین صحبت کند و بگوید ممکن است هفته اینده سری به انجا بزنیم. خاله سیمین پس از کمی حرف زدن گوشی را به خانم صابری داد و واو وقتی فهمید ما قصد مسافرت به شمال را داریم با اصرار از ما خواست که به جای بندر انزلی به ویلای انان برویم و با اصرار به مادر گفت:اگر از ویلای ما خوشتان نیامد میتوانید هر کجا که دوست داشتید بروید.
انقدر اصرار کرد تا مادر راضی شد و گفت که در این مورد با پدر صحبت میکند. و بعد گوشی را به خاله سیمین داد. او نیز ما را تشویق کرد که به انجا برویم انقدر از ویلای خانم صابری تعریف کرد که مارد گفت:حتماً می اییم.
وقتی مارد گوشی را گذاشت رو کرد به پدر و گفت:مثل اینکه قسمت این است امسال به نوشهر برویم. ما که هر سال به رامسر میرویم حالا که امسال قسمت شده بهتر است به نوشهر برویم.
پدر هم با او موافق بود و روز بعد به سمت نوشهر حرکت کردیم.
حدود چهار پمج ساعت در راه بودیم. طی راه مناظر بسیار زیبایی بود که من جای دیگری این منظره ها را نیده بود. انقدر طبیعت لطیف و فرح بخش بود که نشاطم را به دست اورده بودم. انقدر خوشحال بودم که همه چیز را زیبا میدیدم. پدر و مادر نیزاز نشاط و سرحالی من به وجد امده بودند. پدر خیلی زود توانست از روی نشانی که خانم صابری به مادر داده بود ویلا را پیدا کند.وقتی به مقصد رسیدیم. ویلای بسیار بزرگی را در محوطه سر سبز زیبایی مشاهده کردم. ویلا انقدر زیبا و رویایی بود که نمونه ان را در کارت پستالها دیده بودم. مدتی منگ بودم و فکر میکردم همه اینها رو در خواب دیده ام. اما وقتی سرایدار با دیدن ما در بزرگ و سبز رنگ ویلا را باز کرد و از ان میان نرده های کوتاه رنگ که با شمشادها پوشیده بود رد شدیم ان وقت فهمیدم که خواب نمیبینم و بیدارم.
مادر وپدر هم دست کمی از من نداشتند و از دیدن چنین ویلایی حیرتزده شده بودند. ساختمان ویلا گرد بود که دور تا دور ان باغچه ای به شکل دایره وجود داشت که پر از گل سرخ و سفید بود. محوطه انقدر زیبا بود که انشان را وادار میکرد ساعتها باسیتد و به این طبیعت زیبا چشم بدوزد . استخری بزرگ به شکل دایره در محوطه جلوی ساختمان وجود داشت. از پشت ساختمان دریای زیبا و ابی نمایان بود. حدس میزدم پنجره های طرف دیگر ساختمان رو به دیرا باز میشوند. انقدر غرق در زیباییهای انجا بودم که متوجه نشدم خانمی از ساختمان خراج و به طرف ما می امد. وقتی ان خانم نزدیک شد. تازه متوجه او شدم. ان خانم به ما خوش آمد گفت و با خوشرویی ما را به داخل ساختمان راهنمای کرد. هنوز از پله های ویلا بالا نرفته بودیم که خاله سیمین و خانم صابری برای استقبال از ما بیرون امدند. با دیدن خاله سیمین به طرف او رفتم و او نیز با دیدن من اغوشش را باز کرد و مرا در اغوش گرفت. بعد هم با خانم صابری دست دادم و او به ما خوش امد گفت وما را به اتاق پذیرایی دعوت کرد. ئقتی وارد شدیم با دیدن تعداد زیادی مهمان از تصور اینکه فقط ما مهمان انان هستیم بیرون امدم.
مکن پس از پدر و مادر وارد شدم و به انان سلام کردم. اکثرشان را نمیشناختم ولی فکر میکنم چند نفر انان را در عروسی سارا دیده بودم.خانم صابری مهمانان را به ما و ما را نیز به انان معرفی کرد. سرم را به لبخند به علامت احترام پایین می اوردم ولی راستش نام هیچ کدام از انان به خارم نمیاند. داخل ساختمان نیز مانند محوطه بیرون زیبا بود. ابتدا از هالبه نسبت وسیعی گذشتیم سپس با چند پله وارد پذیرایی شیدم. نرده هایی وسط هال بود که به صورت مارپیچ به اتاقهای بالا منتهی میشد. حدسم در مورد باز شدن پنجره های طرف دیگر ساختمان به دریا درست بود و از پنجره های اتاق پذیرایی مید دریا را دید.
پایان صفحه 191. به خدا دیگه انگشتام کار نمیکنه. بچه ها اگه غلط تایپی زیاد بود به بزرگی خودتون ببخشید.
sorna
03-16-2012, 11:24 AM
وقتي نشستم تازه فرصت نگاه كردن به دور و اطرافم را پيدا كردم .اتاق بزرگي كه با چند 1له به پايين ميرفت و اتاق پذيرايي را تشكيل ميداد كه اتاق بزرگ ديگري هم در جوار آن بود .ميز طويل و صندلي هاي آن اتاق ناهار خوري را زينت داده بود . آشپزخانه پيدا نبود ولي بعد آن را هم در طبقه همكف مشرف به اتاق ناهار خوري ديديم كه بسيار بزرگ و مرتب بود . دور تا دور اتاق پذيرايي و ناهار خوري با پنجره ها ي بزرگي كه با پرده هاي مخمل زرشكي مزين شده بود با بيرون ارتباط داشت و از هر طرف ميشد منظره زيباي بيرون ا ديد .از اتاق پذيرايي درياي آبي پس از حصار شمشادهاي كوتاه و ديواري مه با فاصله اي نچندان دور پدا بود و من محو زبايي اين منظره بودم . همان خانمي كه ما را به داخل ساختمان هدايت كرده بود به طرف ما آم و از من خواست اگر مايل هستم به طبقه بالا بروم تا او اتاقم را نشان بدهد .با خوشحالي از اينكه مي توانستم از طبقه بالا هم ديدين كنم ، با عذرخواهي از جمع بلند شدم وبه همراه او به طبقه بالا رفتم كه از همان پله هاي مارپيچ وسط ساختمن به بالا منتهي ميشد . آن خانم خود را منير معرفي كرد و گفت :"تگر مايليد ميتوانيد با خانم مارال و خانم مهناز هم اتاق شويد ."از شنيدن اسم مهناز به قدري خوشحال شدم كه نميتوانستم حرفي بزنم .با خوشحالي پرسيدم :"مگر ايشان هم تشريف آورده اند ؟" منير خانم با لبخند سرش را تكان داد و گفت :"بله."
من با خوشحالي اظهار كردم خيلي دوست دارم با ايشان هم اتاق شوم .وقتي چمدان كوچك لباسم را به اتاق بردم ، از ديدن منظره زيباي اتاق ناخود آگاه لبم را به دندان گرفتم و هاج و واج به اتاق نگاه كردم .
منير خانم در حاليكه بيرون ميرفت گفت :"هروقت كاري داشتيد ميتوانيد به من مراجعه كنيد ."
من نيز تشكر كردم .وقتي رفت به طرف پنجره رفتم ، درياي زيبا و مواج ديده ميشد.انقدر منظره دريا زيبا بود كه مدتها به تماشاي آن ايستادم .وقتي به خود ژامدم كه صداي در را شنيدم .گفتم :"بفرماييد ."
منير خانم داخل شد . سيني در دستش بود كه داخل آن ليواني آب پرتقال قرار داشت .به طرف من امد و ان را روي ميز گذاشت و گفت :" خانم براي صرف ناهار تشريف بياوريد پايين ."سپس مرا تنها گذاشت .
به اطراف نگاه كردم سه تخت بزرگ در اتاق بود .من چمدان را برداشتم و روي نخستين تخت گذاشتم و به سرعت آن راب از كردم و لباسهايم را در كمد بزرگي كه در گوشه اتاق بود در كنار لباسهاي مارال و مهناز آويزان كردم . و يك لباس ساده برداشتم .فرصتي براي حمام رفتن نبود به سرعت دست و صورتم راشستم و به موهايم دستي كشيدم و ه طبقه پايين رفتم .پايين پله ها خانمي ديگر مرا به اتاق ناهارخوري دعوت كرد .همه سر ميز بودند و من روي صندلي كنار مادر جا گرفتم .ميز طويلي بود كه با وجود نشستن همه هنوز صندلي هاي خالي زيادي داشت .به اطراف نگاه كردم .خاله پروين را در بين جمع نديدم . در فكر اين بودم كه مهناز با چه كسي آمده ؟ در اين فكر بودم كه اين سوال را از مادر بپرسم ولي چون موقع صرف غذا بود درست نبود صحبت كنم .سر ميز ناهار تنها فرد جوان من بودم و بقيه خانم ها حتي از مادر نيز مسن تر بودند .فكر ميكنم كساني كه نبودند قرار بود ناهار را بيرون صرف كنند .سر ميز ظروفي منظم و يك دست چيده شده بود و دوخانم در حال پذيرايي ما بودند . آنقدر اين منظره برايم جال بود كه فكر ميكردم در حال نگاه كردن فيلمي هستم .مادر آهسته با ضربه اي به پايم مرا متوجه موقعيتم كرد .ميدانستم نباد مثل نديده ها رفتار كنم .
خانم صابري زني خوش زيبا و خوش پوش و بسيار ثروتمند بود . بعد ها فهميدم شوهرش از خان زاده هاي قديم بوده و اين ثروت افسانه اي را از شوهرش به ارث برده و همچنين متوجه شدم ، او فقط دو فرزند دارد . بهروز را ديده بودم و هنوز هم خاطره ي آخرين برخوردم با او را به ياد داشتم .ولي از چهر ه اش فقط بيني عقابي و چشمان نافذش را به ياد داشتم .بهرخ را هم ديده بودم و ميدانستم او پنج سال پيش با مهندسي ازدواج كرده و هنوز فرزندي ندارد .مهندس سر ميز ناهار بود و برايم جاي تعجب داشت كه چرا همراه بهرخ به گردش نرفته است .ناهار را با احتياط صرف كردم كه مبادا سكوت آن جمع را بهم بزنم و چون خيلي مواظب بودم تا مبادا اصولي را رعايت نكنم ، از مزه ي غذا هيچ نفهميدم .پس از صرف ناهار همگي به اتاق پذيرايي رفتيم و پس از صرف دسر عده اي براي استراحت به اتاقهايشان رفتند . من نيز در فرصت به دست آمده نزد خاله سيمين رفتم . او مرا بوسيد و حالم را پرسيد .پس از كمي صحبت به او گفتم :"خاله پروين نيامده ؟"
خاله سرش را تكان داد و گفت :"نه عزيزم، او همراه حميد و سودابه و مادر جون به مشهد رفته و ما نيز مهناز را با خودمان آورديم ."
ازدايي سعيد پرسيدم و او گفت :"سعيد هم كلاسهاي دانشگاهش هنوز تمام مشده بود ولي ممكن است بعد بيايد ."
"حالا مهناز كجاست ؟"
"با مرال و بقيه به بازر رفته اند ."
منظورش را از بقيه نفهميدم ولي حدس زدم منظورش سارا و محسن و بهرخ باشد .
وقتي خاله براي استراحت رفت من نيز به اتاقي كه برايم در نظر گرفته بودند رفتم و شيرجه زدم روي تخت و با خوشحالي غلتي روي آن زدم .فكر ميكردم وارد قصه اي شده ام .دوست داشتم مهناز زودتر بيايد تا با او ذوق كنم .هر كاري كردم خوابم نبرد .وسوسه شدم بروم بيرون و گشتي دور و اطراف بزنم .اول به حمام رفتم و خستگي راه را از تن بيرون كردم .سپس پيراهن ساده و خنكي به رنگ كرم پوشيدم و موهايم را هم ساده ا گيره اي جمع كردم و روسري كوچكي به رنگ لباسم سر كردم .سپس آهسته بيرون امدم .كسي پايين نبود و من آهسته وارد محوطه باز ئيلا شدم .نگاهي به درختان سر به فلك كشيده انداختم. سپس نفس عميقي كشيدم و ريه هايم را پر از هواي پاك و تميز كردم .بعد قدم زنان به سمت چپحياط پيچيدم .خيلي دوست داشتم اطرافم را كشف كنم و خيلي بيشتر دوست داشتم ويلا را دور بزنم و به طرف دريا بروم .ولي نابلد بودن و ترس از گم شدن اعث شد به همان فضاي محدود بسنده كنم .وقتي از قدم زدن خسته شدم به طرف استخر دايره شكلي كه بر زيبايي وسط محوطه نقش انداخته بود رفتم و روي نيمكتي كه كنار آن قرار داشت نشستم و به استخر نگاه كردم . آب استخر صاف و آبي رنگ بود ، با اينكه گرمي هوا به علت وجود درختان آنقدر نبود كه آدم را كلافه كند ولي زلالي آب هوس شنا را در من زنده كرد .صداي پرنده ها در بالاي درختان همچون سمفوني زيبايي بود و فضا را رويا يي كرده بود به طوري كه لذت خاصي در اعماق روحم احساس كردم . به ساعت مچي ام نگاه كردم .
ساعت سه بعد از ظهر بودم .در اين فكر بودم كه چرا تا به حال مهناز و بقيه بر نگشته اند البته نميدانستم چه كسان ديگري هم آمده بودند ولي از گفته ها معلوم بود غير از مهناز و مارال و سارا كسان ديگري هم هستند .حرفي از بهروز نبود و من دعا ميكردم او نباشد .چون از برخورد با او واهمه داشتم .از طرفي خيالم راحت بود دايي سعيد نيست تا با چپ چپ نگاه كردن و غرولند كردن باعث شود مثل بچه ها به مادر بچسبم .تا ئقتي كه منير خانم به دنبالم نيامده بود تا براي عصرانه كه ساعت چهار و نيم صرف مشد مرا به داخل دعوت كند آنجا نشسته بودم و از موسيقي پرندگان و صداي خوش دريا كه به وضوح شنيده ميشد لذت ميبردم و اگر كسي كارم نداشت ممكن بود تا شب از جايم تكان نخورم .با اينكه ميلي به خردن نداشتم ولي به خاطر اينكه به حرف او بي اعتنايي نكرده باشم بلند شدم و به داخل رفتم .بساط چاي به همراه ظرفي كيك روي ميز پذيرايي اماده بود .خانم صابري با ديدن من خواست پهلوي بنشينم .من نيز به طرف او رفتم و كنارش نشستم .او در نورد درسم پرسيد و اينكه در حاتل حاضر به چه كاري مشغولم .من هم گفتم تازه درسم تمام شده و درحال استراحت مي باشم.
خانم رحماني مادر محسن كه نزديم من نشسته بود گفت :" بچه نيستند لابد حوصلاه ات سر رفته .اگر دو سه ساعت زودتر ميرسيديد تو هم با آنان رفته بودي."
لبخندي زدم و گفتم :"آنقدر منظره ي اينجا زيباست كه جايي براي سر رفتن ح.صله نمي ماند ."
مدانستم مارال براي كنكور آماده ميشد ه پس از خانم رحمان پرسيدم :
" راستي مارال در دانشگاه قبول شد."
خانم رحماني گفت :"متاسفانه چون نتوانست براي رشته مورد علاقه اش نمره بياورد در حال حاضر به كلاس كنكور ميرود تا براي سال آتده در آزمون ورودي دانشگاه شركت كند ."
ميلي ه خودن عصرانه نداشتم و در انتظار فرصتي بودم تا باز بيرون بروم ، پس از صرف چاي رو كردم به خانم صابري و گفتم :"اگر اجازه بدهيد من براي قدم زدن بيرون بروم."
او با لبخند سرش را تكان داد. لبخند او مرا به ياد بهروز انداخت .ولي خانم صابري زني زيبا بود كه داراي بيني قلمي و چشكاني به رنگ روشن بود .بهرخ تماما به او رفته بود و من حدس مسزدم بهروز به پدرش رفته است .وقتي عمس تمام قد وبزرگ آقاي صابري را در طبقه بالا ديدم حدسم درست از آب در امد .بار ديگر از حاضران عذرخواهي كدم و به بيرون رفتم. دوباره به سمت استخر رفتم ولي اينبار روي نيمكتي كه زير درخت بزرگي بود نشستم. درخت تنومند بود و شاخه هاي آويزاني داشت كه مانند يك چتر بر زمين سايه انداخته بود .دستهايم را از دو طرف باز كردم و نفس عميقي كشيدم .چشمانم را بستم و به صداي پرندگان گوش دادم. آنقدر سكوت بود كه جز صداي دست جمعي پرندگان صدايي به گوش نميرسيد .فقط صداي چكاوكي كه با صداي بلند آواز ميخواند صداي پرنده ها را تحت تاثير قرار ميداد .وق هنري ام گل كرده بود و زير لب شعري در وصف طبيعت سرودم. با خود گفتم اگر چند وقت ديگر اينجا باشم يك شاعر درست و حسابي از كار در مي آيم .
درحال لذت بردن از محيط بودم كه با شنيدن صداي خر خري با ترس از حا پريدم و به اطراف نگاه كردم .ناگهان از ديدن سگ بزرگي كه در چند متري ام ايستاده بود آمنقدر وحشت كردم كه حتي حس فرار كردن را هم از دست دادم ، آنقدر ترسيده بودم كه مثل انسانهاي مسخ شده ايستاده بودم وبا چشمان از حدقه در آمده به سگ كه بزرگي آن بيش از اندازه بود نگاه كردم . سگ گوشهاي تيزي مانند گرگ داشت كه قلاده اي به رنگ طلايي دور گردنش ميدرخشيد و همان حلقه بود كه باعث شد از ترس سكته نكنم ، چون فهميدم سگ تربيت شده اي هست . ولي زود فكر كردم كه هرچقدر هم تربيت كرده باشد مرا تا كنون نديده و نميشناسد .قلبم از شدت ترس به سرعت ميزد .خواستم فرياد بزنم ولي صدايم در نيامد .از ترس به نيمكت چسبيده بوم .يك لحظه خواستم پشت نيمكت سنگر بگيرم كه پارس سگ باعث شد همانجا ميخكوب شوم .صداي خيلي بدي داشت ، چنان پارس مسكرد كه هر لحظه نزديك بود قلبم از كار بيفتد .در اين موقع صداي سوتي شنيدم و همان باعث شد كه كمي دلگرم شوم كه كسي به دادم خواهد رسيد .صداهايي نزديك ميشدند و پس از چند لحظه من از پشت درختان انبوه چند نفر را ديدم كه نزديك مي شدند .يكي از آنان سوتي زد و سگ را به نام خواند .صدا به نظرم خيلي آشنا آمد ولي چون خيلي ترسيده بودم حواسم را متمكز نكردم تا صدا را بشناسم .سگ همچنان ايستاده بود و پارس ميكرد .وقتي جلوتر آمدند از ديدن بهروز علاوه بر ترس بدنم شروع كرد به لرزيدن .به همراه اوچند نفر ديگر هم بودند .او مرا نشناخت ولي وقتي جلوتر آمد با شناختن من ايستاد .با تعجب به من خيره شد و بعد با بالا رفتن يك ابرويش لبخند مرموزش نيز روي چهره اش نقش بست .ترس از سگ و دلهره ديدن او بتعث شد يادم برود كه سلام كنم سگ نيز دور و بر صاحبش ميچرخيد كه بهروز با اشاره اي او را ساكت كرد .ديگران هم جلو آمدند .هيچ كدام از |آنان را نميشناختم ولي حدس زدم يا دوستان اوهستند و يا از اقوام ميباشند .صدايش را شنيدم كه گفت :"سلام."
با دستپاچگي سلام كدم .
خيلي خونسرد و با صدايي نافذ گفت :"تنها هستي ؟"
در حالي كه سگ را ميپاييدم گفتم :"آه ، بله ، من اينجا نشسته بودم كه سگ شما مرا ترساند ."
او با همان لبخند مرموز گفت :"ما به دنبال شكار خرگوش بوديم ولي مثل اينكه شي ين غزالي شكار كرده."
از لحنش بدم آمد بخصوص كه دوستان بي تربيت او هم با صداي بلند خنديدند .اخمي كردم و چون از بودن در آنجا معذب بودم و چرخي دم كه به طرف ويلا بروم. ولي با صداي سگ كه پارس ميكرد در جا ايستادم و با وحشت به سگ نگاه كردم .سگ به من نزديك شده بود .من از ترس عرق كرده بودم . با وحشت به بهروز نگاه كردم ولي او خيلي خونسرد به من نگاه ميكرد. خيلي زود متوجه شدم كه ميخواهد با اين كار سر به سرم بگذاد .لبم را به دندان گرفتم و پس از جمع كردن قوايم گفتم :"شما اينطور مهمان نوازي ميكنيد ؟"
مكثي كردو با خونسردي به سگ اشاره كرد و گ در جا نشسيت و من بدون معطلي به ساختمان راه افتادم .از برخورد او خيلي ناراحت شدم و با خود گفتم در نخستين فرصت به پدر و مادر ميگويم كه از اينجا برويم .وقتي به ساختمان رسيدم يكراست به طبقه بالا رفتم و وقتي داخل اتاق شدم در را از پشت قفل كردم .به طرف دستشويي داخل اتاق رفتم و در آينه به خود نگاه كردم .با اينكه چند دقيقهاز آن موضوع گذشته بود ولي رنگ همچنان پريده بود .ديگر از ويلا با تمام زيباييش بدم آمده بود بخص.ص با وجود ديوانه اي مثل بهروز تمام لذت چند لحظه پيش در نظرم محو شد .ميترسيدم از اتاق خارج شوم و چشمم به او بيفتد .آن قدر در اتاق ماندم كه با صداي در به طرف آن رفتم تا آن را باز كنم .پشت د مهناز را ديدم و از خوشحالي يادم رفت كه تا چند لحظه پيش از آمدن پشيمان شده بودم .مهناز را در آغوش گرفتم و او را بوسيدم و گفتم :"هيچ معلوم است كجا هستيد ؟"
مهناز خنديد و گفت :"براي ديدن بازار رفتيم و بعد همانجا ناهار خورديم و در شهر گشتي زديم .خوب شما كي آمديد ؟"
"فكر ميكنم دو سه ساعتي بعد از رفتن شما ."
مهناز با خوشحالي گفت :" كاش زودتر مي آمدي تا با هم به بازار برويم و بعد خريدهايي را كه از بازار كرده بود نشانم داد. يك بلوز نخي و دو كلاه حصيري و چند خرده ريز ديگر .
"چرا دو كلاه خريدي ؟"
مهناز با خنده گفت :"براي اينكه سر تو راهم كلاه بگذارم." با هم خنديديم و من از او درباره رضا پرسيدم .
گونه هايش رنگ گرفت و با لبخند گفت :"او هم خوب است ."
"اشاالله كي عقد ميكنيد ؟"
"فكر ميكنم آخر هاي شهريور ."
"آيا رضا با تو نيامده ؟"
"نه، ما كه هنوز عقد نكرده ايم."
سرم را تكان دادم و گفتم :"طفلي رضا از دوري تو چه ميكشد ؟"
در حال صحبت كردن بوديم ك ناگهان مهناز ساكت شد و گفت :"سپيده تو..." و بعد حرفش را قطع كرد .
از طرز صحبتش فهميدم ميخواهد چيزي بگويد .
"چيزي ميخواهي بگويي ؟"
او با ترديد به من نگاه كرد و گفت :"تو ميداني علي هم آمده است ."
احساس كردم خون در رگهايم يخ بست .با اينكه خيلي سعي كرده بودم از او متنفر باشم ولي عشق او چنان در قلبم جا گرفته بود كه فراموش كردنش برايم غير ممكن بود .سعي كدم خود را خونسرد نشان بدهم .با اينكه ميدانستم مهناز با ديدن رنگ پريده ام گول نميخورد با اين حال گفت:" آمده كه آمده من كه ديگر با او كاري ندارم."
او همچنان كه به من نگاه ميكرد گفت :"ولي آخر ...نامزدش هم آمده است." نفسم بند آمد و احساس كردم از يك پرتگاه به پايين پرت شدم .نميدانم چه حالتي در وجودم بود كه مهناز بازويم را گرفت و مرا تكان داد .با تكان او به خود آمدم و به زحمت آب دهانم را قورت دادم و گفتم :"راست مي گويي ؟"
و با ناراحت سرش را پايين انداخت و گفت :"بله جدي ميگويم."
باز از آمدن پشيمان شدم ولي ديگر نميشد كاري كرد چون اگر كوچكترين اصراري به رفتن ميكردم ، همهم متوجه ميشدند كه من هنوز نراحت جريان نامزدي او هستم .بايد كار ديگري ميكردم .از مهناز به خاطر گفتن اين موضوع سپاسگذار بودم چون اگر درحضور آن همه آدم علي را در كنارنامزدش ميديدم ، معلوم نبود گه واكنشي نشان ميدادم .ولي حالا ميتوانستم خود را آمااده برخورد با او كنم .مدتي به يك جا خيره بودم ، پس از اينكه حواسم سرجايش برگشت پرسيدم :"خوب دگر چه كساني هستند ."
" محسن و سارا و مارال و بهرخ و دوستش و دختر عموي بهرخ كه با يك من عسل هم نمشود او را خورد و علي و راحله ."
از بودن نام كس دگري در كنار اسم علي خون خونم را ميخورد ولي وقتي خود او اين انتخاب را كرده بود و مرا مثل يك...به دور انداخته بود ديگ چه ميتوانستم بگويم .از ياد آوري حرفهاي او در آخرين ديدارمان ، كينه اي در دلم شعله كشيد .سعي كردم جلوي مهناز ضعف نشان نداهم ولي مهناز كه خود متوجه حال من بود سرش را پايين انداخته بود و وانمود ميكرد به من توجهي ندارد تا من راحت باشم .پس از لحه اي مثل اينكه چيزي به يادش افتاده باشد گفت :" راستي بهروز هم امه ولي با ما به بازار نيامد فكر ميكنم مهمان داشته باشد."
سرم را تكان دادم و گفتم :"خودم او را ديدم ، هم او و هم سگش را ."
مهناز با لبخند گفت :"سگش، ميداني نام او شي ين است ."
"اسمش را نميدانم ولي آنقدر از او ترسيدم كه فكر ميكنم يك سكته ناقص هم كرده ام ببين لب و دهانم كج نشده ؟"
"ولي باور كن سگ بي آزاري است ."
با پوزخند گفتم :"اگر آن پارسهايي را كه آقا سگه براي من كرد، براي تو هم ميكرد ، آن وقت شك داشتم به او بگويي بي آزار ."
مهناز با صداي بلند خنديد و گفت :" آنقدر سگ تربيت شده اي است كه هر چه بگويي ميفهمد .ديشب بهروز به او هرچه ميگفت انجام ميداد ، حتي وقتي به سگش گفت برو كلاه آقاي صابري منظورم عموي بهروز است را بياور سگ از بين اين همه آدم درست به سراغ او رفت و با دهانش كلاه او را برداشت و آورد و آن را به بهروز داد."
خودم حدس زده بودم كه بهروز ميتوانست به سگش فرمان بدهد كه پارس نكند ولي به عمد اين كار را نكرد وحالا ديگر مطمئن شدم او قصد ترساندن مرا داشته است .
با حرص گفتم :" مرده شور بهروز با سگ تربيت شده اش را ببرد .كاش به جاي تربيت سگش يكي او و دوستانش را تربيت ميكرد ."
مهناز با ديدن عصبانيت ب موقع من گفت :"مگر چه شده ؟"
و من به اختصار جران باغ ا برايش تعريف كردم .او هم تصديق كرد كه لاد بهروز به سگش اشاره كرده تا پارس كند .با صداي در صحبتمان قطع شد و امرال داخل شد .از ديدن او با خوشحالي به طرقش رفتم و او را در آغوش گرفتم .مارال لباس آبي تيره اي پوشيده بود كه خيلي او را زيبا كرده بود .پس از احوالپرسي گفت :" هم آمدم تو راببينم و هم اينكه بگويم براي صرف شام پايين بياييد."
با لبخند گفتم:"من الان حاضر ميشوم." و به سرعت دست و صورتم را شستم و بلوز قرمز رنگ خنكي كه خالهاي سفيدي داشت به همراه شلوار مشكي به تن كردم و موهايم راساده پشت سرم رها كردم .مهناز نيز بلوز و شلواري به تن كرد و همراه من و مارال به طبقه پايين رفتيم .در دلم غدغايي بود .ميدانستم هم اينك با علي رو به رو ميشوم.با اينكه خودم را آماده كرده بودم ولي دلم ميلرزيد .از وقتي كه در آن بزرگراه از هم جدا شده بوديم ديگر او را نديده بودم .دلم ديدار او را ميطلبيد ولي عقلم حكم ميكرد بايد از او دل ببرم .ميدانستم خواه ناخواه بايد حرف عقلم را گوش كنم چون او ديگر آزاد نبود و در شناسنامه اش نام راحله ثبت شده بود .آهي از روي حسرت كشيدم و عقل به احساسم پيروز شد . و من به همراه مارال و مهناز وارد جمع شدم .وقتي سلام كردم ،عده اي ه طرفم برگشتند .از شلوغي گيج شده بودم ، سارا با ديدن من جلو آمد و صورتم را بوسيد .بعد از او با محسن احوال پرسي كردم .احساس كردم محسن با ديدن من كمي معذب شد .خوب بنده خدا تقصير نداشت شايد او هم گول ظاهر علي را خورده بود .بعد بهرخ به رفم آمد و با من دست داد و مرا به دوستش و دختر عمويش معرفي كرد .مهناز است ميگفت ، دختر عموي بهرخ آنقدر متكبر بود كه حتي به خود زحمتي نداد تا خوش و بشي كند و فقز مات و صامت مرا نگاه ميكرد .ولي دوست او جلو آمد و در حاليكه با من دست ميداد نامم را پرسيد . با او صحبت ميكردم كه چشمم به بهروز افتاد كه با نيشخندي به من نگاه ميكرد .بدون اينكه به او توجه كنم سرم را برگرداندم . هرچند ميدانستم اين كار دور از ادب است و بايد احترام مزبان را حفظ كنم ولي اين كار دست خودم نبو چون به شدت از او متنفر بودم. ميترسيدم به دور و بر نگاه كنم زيرا ميدانستم عاقبت او را ميبينم .ولي به هرحال مجبور بودم سرم را برگردانم تا كسي را از قلمننداخته باشم .با صداي بهرخ سرم را برگرداندم . و در اين لحظه چشم به او افتاد .ساكت و بي حركت ايستاده بود و مرا نگاه ميكرد .چقدر اين نگاه برايم آشنا بود وچقدر به اين نگاه احتياج داشتم .ولي از تصور اينكه اين نگاه به شخص ديگري تعلق دارد قلبم مانند اسفنجي فشرده شد .براي حفظ ظاهر با سر سلامي كردم و اونيز بدون هيچ واكنشي پاسخ سلام مرا داد .به سرعت رويم را برگرداندم تا مجبور نباشم با او احوالپرسي كنم .از همسرش خبري نود ولي وقتي به طرف مادر برگشتم ، او را كنار خاله سيمين ديدم.
sorna
03-16-2012, 11:24 AM
با ديدن من از جا بلند شد و من نيز با پاهاي لرزان به طرف او رفتم و برخلاف ميل درونم با لبخند به او سلام كردم .او هم متقابلا با لبخند پاسخم را داد و دستش را به سويم دراز كرد .با اكراه با او دست دادم .دست او برعكس دست من گرم بود .خيلي زود دستم را كشيدم و بدون اينكه ديگر نگاهي به او بيندازم به طرف مادر رفتم و كنار او نشستم .منگ بودم ، البته ميدانستم ممكن است ديگران موضع من و علي را فراموش كرده باشند ولي احساس ميكردم زير ذره بين نگاه آنان قرار دارم بنابراين حتي به خود زحمت ندادم كه نگاهي بع راحله بيندازم تا او ا دقيقتر ببينم .فقط زماني كه براي شام كه به صورت سلف سرويس صرف ميشد بع اتاق عذاخوري رفتيم آن وقت وتانستم او را درست ببينم .راحله قدي متوسط داشت و كمي هم چاث بود . موهايش مشكي و فر خوشحالتي داشت و صورتش نمكين بود .چشمانش روشن و به رنگ عسلي بود و ابرواني پيوسته داشت ، بيني متناسب ودهاني كوچك داشت . رو يهم رفته زيبا بود . لباسي به رنگ زيتوني به تن داشت كه بلندي آن تا قوزك پايش بود .وقتي علي كنار او قرار گرفت متوجه شدم تناسب قدش با علي درست مثل من بود و فهميدم كه هر دو هم قد هستيم .علي بلوز آستين كوتاه آبي رنگي به همراه شلوار مشكي به تن داشت و موهايش را م كمي كوتاه كرده بود .از پهلو نيم رخ زيبايي داشت . متوجه شدم علي بشقابي برداشت و از راحله پرسيد چه ميل دارد .ديگر نتوانستم به آن صحنه نگاه كنم. چشم از آن دو برگرفتم و به مهناز نگاه كردم . او نيز متوجه من بود و ا تاسف به من نگاه ميكرد .با اينكه آنقدر غرور داشتم كه تاسف كسي را نپذيرم ولي به نگاه دلسوزانه مهناز احتياج داشتم چون ميدانستم يك نفر حالم را درك ميكند . به گوشه اي رفتم و مهناز براي هر دويمان غذا كشيد و به طرفم آمد .شروع به غذا خوردن كرديم .غذا در گلويم ميچسبيد و براي فرو دادن آن مجبور بوم مرتب آب بخورم .همراه با غذا بغضم را فرو مي ادم .درست مثل ظه از مزه غذا چيزي نفهميدم .پس از صرف شام به اتاق پذيرايي رفتيم و پس لز مدتي بعوز پيشنهاد كرد براي پياده روي تا ساحل برويم .با اينكه خيلي دوست داشتم دريا را در شب ببينم ولي وقتي ديديمراحله و علي هم بلند شدند تمايلي به رفتن نشان ندام .تمام جوانان حاضر براي قدم زدن بيرون رفتند .
مهناز به من نگاهي كرد و گفت :"بلند شو زود باش ، نميداني ساحل در شب چدر زيباست .ديشب هم به ساحل رفتيم. آنقدر قشنگ بود كه تا نيمه شب آنجا بوديم."
آهسته گفتم :" كمي سر درد دارم تو برو ، من دفعه بعد مي آيم."
مهناز مقل كنه به من چسبيده بود و اصرار ميكرد و در آخر گفت :"اگر الان نيايي همه ميفهمند از حسودي رفتي قايم شدي ."
از حرف آخرش با اخم به او نگاه كردم .بهرخ به طرفم آمد و دستم را گرفت و گفت :"پس جرا نمي آيي ما منتظريم."
با بي ميلي بلند شدم و به مادر نگاه كردم .مادر با لبخند سرش را به علامت تاييد تگان داد .در حاليكه بهرخ و همناز هر كدام يك دستم را گرفته بودند بيرون رفتم .سارا و محسن جلوتر از ما بودند .محسن برگشت و با ديدن من سرش پايين انداخت .به خود گفتم در ك فرصت مناسب با محسن صحبت ميكنم تا هروقت مرا ميبيند خود را معذب نكند .پس از گذشتن از جنگل پر درخت به طرف ساحل رفتيم .از ديدن نور ماه كه بر موجهايدريا افتاده بود و آنها را نقره اي نشان ميداد فوق العاده لذت بردم . دريا آرام بود و نور ماه همه جا را روشن كرده بود و احتياجي به چراغ قوه كه جوانها براي احتياط با خود آورده بودند نشد .بهرخ دست مرا رها كرد و به طرف دوستش رفت .علي و راحله هم جلوتر از ما رفته بودند . من و مهناز آخر از همه راه ميرفتيم .
مهناز دستم را گرفت و با هيجان گفت :گببين چقدر زباست ."
نگاهي به درياي سيمگون كردم و سرم را تكان دادم .كمي جلوتر ايستاديم ، هركس براي خود چيزي فراهم ميكرد تا روي ان بنشيند و دريا را نگاه كند . مهناز تكه چوبي گير آود و به طرف من آمد و گفت :"روي اين بنشين تا من برايخودم هم بياورم ."
"لازم نيست چيزي بياور من دوست دارم روي ماسه ها بنشينم." و همانجا روي زمين نشستم. مهناز هم پهلويم نشست .موجهاي آبي مثل كوهي از نقرا بالا و پايين ميرفتند .بهروز و يكي از دوستانش كفشهايشان را در آوردند و پاهايشان را به آب زدند . وبا لباس كمي در اب جلو رفتند .من نيز خيلي دلم ميخواست اين كار را بكنم ، ولي چون ساير خانم ها سنگين و متين نشسته بودند ، ترجيح دادم مثل آنان باشم. محسن دست سارا را گرفت و پاي شلوارش را بالا زد و كفشش را در آورد ولي سارا با همان سرپايي و جوراب پاهايش را به آب زد .زير چشمي به علي نگاه كردم ، او را يديم كه با فاصله كنار راحله نشسته بود و بدون هيچ حرفي به دريا خيره شده بود .پس از مدتي سكوت بلند شد و به احلهچيزي گفت و او سرش را تكان داد .سپس علي تنهايي شروع كرد به قدم زدن .از كارش تعجب كردم .با خودگفتم چرا تنهايي ، عجب اخلاق بدي داشته و من نميدانستم .دوباره متوجه زيبايي دريا شدم .بهروز و دوستش را نميديدم ولي سارا و محسن و همينطور مرال و بهرخ و دوستش را ديديم كه جلوي ساحل قدم ميزدند و اب تقريبا مچ پايشان را گرفته بود .دختر عموي بهرخ در فاصله اي دوتر مثل تافته جدابافته نشسته بود و به آب چشم دوخته بود .يكي از دوستان بهروز كه تاري برگ در دست داشت همانجا روس ساحل نشسته بود و با تارش ور ميرفت .س از چند لحظه او نيز تارش را گذاشت و به طرف دريا رفت .
به مهناز گفتم :" فقط ما مانديم .بلند شو ، آنقدر خودم را كنترل كردم هك نپرم توي آب كه كم كم دارم خفه ميشوم ."
بلند شديم و پس از ذر آوردن كفش هايمان به طرف دريا دويديم. وقتي آب با پاايم تماس پيدا كرد احساس كردم تمام لذت دنيا در وجودم جاري شد .خيلي دلم ميخواست با همان لباس توي /اب بخوابم ولي ميدانستم اگر اين كار را بكنم همه در عقلم شك خواهند كرد .به زحمت جلوي خواسته دلم را گرفتم ولي در عوض مسافت بيشتري در دريا جلو رفتم .آب تا زانوهايم وش ايد بيشتر ميرسد و شلوارم را حسابي خيس كرده بود. مهناز احتياط بيشتري ميكرد و دورتر ايستاده بود و مرتب به من ميگفت جلو نرو ، ممكن است زير پايت خالي شود.
من با خنده گفتم :"چه بهتر ديگر زحمت شيرجه رفتن توي آب را به خود نميدهم."
موجهاي دريا كه از دريا به ساحل مي آمد حسابي مرا خيس كرده بود و من هر لحظه وسوسه ميدشم كه خودم را بيشتر داخل آب بكشم ومهناز در فصله اي دورتر از من به خاطر جسارتي كه به خرج ميدادم غر غر ميكرد .براي انكه بيشتر جيغ نكشد كمي از آب بيرون آمدم .وقتي رما يدي گفت :" ديوانه ، ميخواهي از ناراحتي خودت را بكشي."
"نارحتي از چه ؟"
او به پشت سر اشاره كرد .به طرف ساحل نگاه كردم .راحله همچنان نشسته بود و علي به فاصله كمي پهلوي او ايستاده بود . به دريا و يا شايد هم ما نگاه ميكرد .
با خنه گفتم :"آه باه ،من رفتم ، خداحافظ زندگي ..." و چند قدم به طرف ديا برگشتم .ناگهان چيزي به پايم گير كرد و همان باعث شد با سر در آب بيفتم . صداي جيغ مهناز را شنيدم و برا اينكه او جيغ نكشد ميخواستم به سرعت فرياد بنم ولي اين باعث شد فقط چند قلپ آب بخورم .صداي جيغ مهناز را ميشنيدم و اين بيشتر باعث وحشتم مشد .با تمام وجودسعي كردم حواسم را جمع كنم تا اصول صحيحي شنا را به كار گيرم و پايم را به جايي بند كنم ولي ترس از خفه شدن باعث شد نتوانم تعادل خود را حفظ كنم .فقط توانستم سرم را بيرون بياورم و نفس كوتاهي بكشم و دوباره در آب فرو رفتم .به راستي در حال خفه شدن بودم كه در يك لحظه متوجه شدم دستي بازويم را گرفت و ما به طرفي به طرفي كشيد .براي چند پانيه توانستم نفس بكشم .در اين هنگام چشمم به علي افتاد كه بازويم را چسبيده بود . مرا به طرف ساحل ميكشاند .از اينكه توسط او نجات پيدا كنم متنفر بودم و با اينكه خيلي ترسيده بودم ولي حاضر بودم خفه شوم ولي مديون او نباشم .به خاطر همين فكر تلاش كردم دستم را چنگش خارج كنم .همانطور كه دستم را گرفته بود به سمت كم عمق رسيديم و من توانستم پايم را روي زمين بند كنم .ولي او همچنان مرا چسبده بود .دستم را با شدت كشيدم و او با اخم به عقب برگشت .سر او فرياد كشيدم :"دستت رابكش."
او با همان اخم گفت :"حالا وقت كله شقي نيست ." من با لجبازي دستم را كشيدم. وقتي جلوتر رفتيم رما رها كرد و به سمت من برگشت و نگاه ميقي به چشمانم كرد و به آرامي پرسيد :"يعني اينقدر از من متنفري ؟"
نيشخندي زدم و بدون اينكه نگاهش كنم با حرص گفتم :" لابد توقع داري به خاطر نجاتم از تو تشكر كنم ؟" وبا خود گفتم تو خيلي وقت است كه مرا كشته اي .
او همچنان مرا نگاه ميكرد ، نكاهش تاثير عميقي بر قلبم گذاشت ولي با ياد آوري اينكه او متعلق به ديگري است با خشم روم را برگرداندم و او نيز به ساحل رفت .از پشت او را ميديم كه سرا پايش خيس شده بود .من نيز مثل اينكه اتفاقي نيفتاده باشد به طرف مهناز رفتم .مهناز با رنگي پريده هنوز جيغ ميكشيد .به او گفتم :"جيغ نزن ، من حالم خوب است ."
مهناز فرياد كشيد :"تو حالت خوب است ؟"
در حاليكه مثل موش آب كشيده شده بودم گفتم :" مي بيني كه حالم از تو هم بهتر است ." و به طرف او رفتم و با نارحتي گفتم :"از بس جيغ جيغ كردي حواسم را پرت كردي ، حالا ببين...."
مهناز نفس عميقي كشيد و گفت :"مرا نصف عمر كردي ." اما پس از ديدن سر و وضع من خنديد . و من هم براي اينكه به تنهايي خيس نباشم ، دست او را گرفتم و به داخل آب كشيدم. با اين كار تعادل هر دو به هم خود و داخل آب افتاديم .وقتي بلند شديم هر دو خيس خيس شده بوديم.
مهناز با خنده گفت :" سپيده خيلي لوسي ، من چهر پنج شب است كه به ساحل مي آيم .ولي حتي يكبار هم ذره اي از لباسم خيس نشده بود."
در حاليكه آب روي صورتم را با دست خشك ميكردم گفتم :"براي اينكه من اينجا نبودم."
چون حالا ديگر حسابي خيس شده بوديم در عرض ساحل توي آب راه ميرفتيم .پس از اينكه مسافتي طولاني را طي كرديم براي اينكه راه را گم نكنيم ، همان راه را ربميگشتيم .آنقدر قدم زديم تا حستبي خسته شدم. از دور آتشي ديديم ، وقتي جلوتر رفتيم متوجه شديم همه از آب در آمده اند و با درست كردن آتش دور تا دور آن نشسته اند .من و همناز كه سر تا پايمان خيس شده بود به طرف آنان رفتيم .آب بلوزم را با دست گرفتم و آن را تكان دادم تا بلوزم كه از خيسي به تنم چسبيده بود كمتر بدنم را نشان بدهد .مهناز هم با آن شلوار و پيراهن بلند كه تا روي زاونيش ميرسيد و موهاي خيس آنقدر بانمك شده بود كه من بي اختيار دستم را دور گردنش انداختم و او را بوسيدم.
مهناز خنديدي و گفت :" بي خودي مرا نبوس ، افتضاح امشب همه اش تقصير تو است .ببين مرا به چه روزي انداختي ؟"
وقتي نزديك شديم مارال و بهرخ ودوستش و سارا را ديدم كه آنان هم خيس شده بودند اما نه مثل ما از سر تا پا ، با اين حال خيالم راحت شد كه من و مهناز در اين جمع تابلو نيستيم .ولي مردها همه خيس بودند .البته به حز علي كه مجبور بود داخل آب شود بقيه براي تفريح داخل آب شده بودند .بين همه ما فقط راحله و دختر عموي بهرخ بودند كه كوچكترين تغييري در ظاهرشان ايجاد نشده بود .دوست بهروز تارش را برداشت . شروع كرد به نواختن. راستي هم كه قشنك ميزد .حتي من كه از موسيقي چيزي سر در نمي آوردم ، در دلم مهارت او را ستايش كردم . تا آن موقع نميدانستم كه اين ابراز موسيقي صدايي به اين جالبي دارد . اول آهنگ غمگيني زد و باعث شد كه من به فكر علي كه تقريبا رو به رو من نشسته بود بيفتم .آهنگآنقدر غمگين بود كه دلم گرفت و مرا به اين فكر انداخت كه چرا علي راحله را به من ترحيح داد .بي درنگ به خود گفتم از كار امشبم معلوم است كه چرا او مرا براي زندگي نخواست .از رفتار راحله متوجه شدم دختر بسار صبور و سنگيني است ، حتي موقعي كه همه داخل آب رفتند او حتي دستش را هم به آب نزد .من فهميدم كه علي دختري را ميخواهد كه مثل يك خانم رفتار كند .نه مثل يك بچه شيطان ، ولي دست خودم نبود هروقت تصميمي ميگرفتم كمي متين باشم فقط همان چند لحظه اول به تصميميم عمل ميكردم و با كوچكترين موضوعي شيطنتم گل ميكرد .نفس عميق كشيدم و با حرص گفتم به درك ، اميدوارم آن قدر خود دار باشد كه بتركد ، به من چه مربوط .من هم كسي را انتخاب ميكنم كه شيطنتم را دوست داشته باشد .در اين گير و دار متوجه شدم امرال باحالتي رويارويي به بهروز نگاه ميكند .با ديدن ان صحنه دوباره شده بودم همان كنجكاو و فضول هميشگي .خيلي آهسته به طوري كه كسي متوجه نشود شروع كدم به نگاه كردن ديگران .مهناز با سكوت به آتش خيره شده بود و نميداستم در آن لحظه به فكر سياوش است يا به رضا مي اندشد. ولي اميدوار بودم به جيزي جز عشق فكر نكند .كمي آنطرفتر دختر عموي بهرخ با حالتي متكبر نشسته بود .از حالت نشستنش خنده ام گرفت .بهرخ و دوستش دستهايشان ا درهم قلاب كرده بودند و سرشان را به هم چسبانده بودند .در اين فكر بودم كه چرا بهرخ براي گردش همراه مهندس نيامده .مهندس ، مردي جدي و متين بود و فكر ميكنم فاصله سني اش هم با بهرخ زياد بود .از اينكه ترجيح داده بود در بين مردان حاضر در ويلا باشد و با بهرخ به ساحل نيامده بود به راستي براي بهخ متاسف شدم .با وجود چنيني همسري نميتواند احساست جواني اش را بروز بدهد و به جاي او دست در دست دوستش نهاده است .در كنار آن دو با فاصله ، دوست بهروز نشسته بود كه تارش را مانند كودكي در آغوش گرفته بود و پهلوي او يكي ديگ از دوستان بهروز نشسته بود .بعد محسن وس را كه با گرفتن دستهاي هم لذت شب مهتابي را احساس ميكردند .من ميدانستم آن دو د حال به خاطر سپردن ان خاطرات هستند .پهلو آنان مارال نشسته بود كه به بهروز چشم دوخته بود و بعد راحله و با فاصله ا محدود پهلوي علي نشسته بود .در ذهن از اين فاصله اي كه بين آن دو بودتعجب كردم و آنان را با محسن و سارا مقايسه كردم و با خود گفتم جوري نشسته اند كه انگار نه انگار عقد هم هستند ، خوب شد من با علي ازدواج نكردم و گرنه چند سات بعد مانند بهرخ دوستي را با خود اين طرف و ان طرف مي كشاندم .به راحله نگاه كردم با حالتي غم زده به آتش چشم دوخته بود . با اينكه او باعث جدايي علي از من شده بود ولي دلم برايش سوخت كه با وجود شوهري به خوشقيا فگي و زيبايي علي بايد اينقدر غم زده باشد . سپس نگاهم روي علي ثابت ماند . او نه به آتش نگاه ميكرد و نه به جاي ديگر ، به نظر ميرسيد ديد او از دنيا مادي جدا شده بود و در عالم ديگري سير ميكرد آقدر نگاهش مات بود كه فكر كردم با چشمان باز خوابيده است. هنوز موهايش خيس بود و بلوز آستين كوتاه تابستاني اش به شانه ها و سينه اش چبده بود .دستانش را دور پاهايش قلاب كرده بود .آه كه چقدر او را دوست داشتم .براي اينكه تحت تاثير احساست قرار نگيرم لبم را به شدت زير دندانهايم فشردم و بعد چشم از او برگرفتم و به بهوز كه كنار او نشسته بود نگاه كردم تا ببينم د چه حالي است .در نهايت ناراحتي موتجه شدم او با لبخندي موذيانه مرا نگاه ميكند .درست صحنه عروسي سارا تكرار شد و او مچ مرا كه در حال نگاه كردن به اين و ان بودم گرفته بود . از اينكه متوجه من بود آن قدر ناراحت شدم كه وقت نكردم به دوست او كه بغل دستش نشسته بود نگاه كنم .سرم را به طرف مهناز چرخاندم و بدون فكر به او گفتم :"تو خوابت نمي آدي ؟"
مهناز با تعجب به من نگاه كرد و گفت :"خوب ! حبف نيست اين شبها را بخوابي ،گوش كن ."
دوست بهروز كه تار در دستش بود در خواندن تصنيفي از حافظ بود كه به همراه صداي خوش تار صداي گرم او نيز فضاي زيبايي را درست كده بود .سعي كردم مانند بقيه به آتش چشم بدوزم و به شعر او گوش بدهم . او مي خواند :
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خيال دهنت
بجفاي فلك و غصه و دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند
تا ابد سر نكشد و زسر پيمان نرود
آهي كشيدم و بدون اينكه بخواهم نا خودآگاه به علي نگاه كدم و بيشتر حيرت كردم وقتي ديدم او هم به من نگاه مكند .ولي وقتي متوجه من شد به سرعت نگاهش را دزديد به طوري كه شك كدم كه از اول مرا نگاه ميكرده يا نه .
دوباره به آتش نگاه كردم و تصميم گرفتم ديگر به جايي نگاه نكنم و مسعود همچنان ميخواند :
هر چه جز بار غمت بر دل مسكين منست
رود از دل من وز دل من آن نرود چ
آنچنان مهر تو ام در دل و جان جاي گرفت
كه اگر سر برود از دل و جان نرود
گر رود از پي خوبان دل من معذورست
درد دارد چه كند كز پي پيمان نرود
پس از اينكه خواندن شعر تمام شد همه برايش كف زديم و او را تشويق كرديم .بعد از آن چند آهنگ ديگر زد . كمي بعد محسن در حالي كه به ساعتش نگاه ميكرد اعلام كرد كه وقت رفتن است .ولي هيچ كس رغبتي به بلند شدن نشان نداد .ولي باز خود محسن دست سارا را گرفت و هر دو بلند شدند . و ما نيز به تبعت از آن دو بلند شدم .در حال بازگشت باز من و درخت رسيديم ، متوجه شديم بهروز ايستاده تا ما برسيم .راه فراري نبود و نميشد به عقب برگشت .بنابراين تصميم گرفتم خيلي مجكم با او برخورد كنم .وقتي رسيديم او شروع كرد به حركت و با ما قدم برداشت .
رو به مهناز گفت :"خوش گذشت ؟"
مهناز ا رويي باز گفت :"بله شب بسيار خوبي بود."
ازاينكه مهناز به راحتي با او صحبت ميكرد متعجب شدم .لحن بهروز هم مودب بود . من سرم را پايين نداخته ودم و بن آن دو راه مي رفتم . بهروز به مهناز گفت :"دختر خاله ي شما هميشه همينطور آرام وسر بهز ير است ."
مهناز خنديد و گفت :"
"تنها چيزي كه به سپيده نميخورد آامي است . نميدانم چرا انقدر سربه زير شده."
از حرف مهناز به حدي حرصم گرفت كه چشمانم را بستم و نفسي كشيدم ، به هبچ وجه نميخواستم در حضور او حرفي به مهناز بزنم و باز هم باعث سرگمي اش شوم .بدون اينكه اهميتي به او بدهم به راهم ادامه دادم .
بهروز خطاب به من گفت :" فكر ميكنم شما بيشتر دوست داريد با نگاه كردن به اطرافيان به افكارشان پي ببريد ."
متوجه حرفش شدم و با خجالت لبم را به دندان گرفتم و چشمانم را بستم .او كه متوجه من بود با قهقهه ا بلند ادامه داد :" درست نميگويم ؟"
مهناز نيز با خنده به من نگاه ميكرد ولي ميدانستم متوجه منظور نشده است .دلم ميخواست ميتوانستم چزي به اين پسر ماحم ميگفتم تا گورش را گم كند و برود ، ولي چون مهمانشان بوديم حق نداشتم و نمتوانستم به او توهين كنم .با نفرت به او نگاه كردم و با لحن آرامي گفتم:" بله درست ميگوييد ، حالا هم فكر ميكنم شما با سر به سر گذاشتن من مخواهيد باعث ناراحتي ام شويد ."
بهروز با لبخند گفت :گ اشتباه نكنيد من چنين اخلاقي ندام ، فقط كمي در بيان حرفهايم رك هستم."
با همان سردي گفتم :"بله متوجه شدم ."
و با اين حرف خواستم زحمتش را كم كند ولي انگار او را به ما زنجير كرده بودند .كنار ما اه ميرفت و حرف ميزد .با وجودي كه از او خوشم نمي امد ولي حرفهايش باعث سرگرمي ام شده بود با اينكه نميخواستم از بعضي اصطلاحاتش خنده ام گرفته بود .وقتي از پيچ گذشتم متوجهمحسن شدم كه به عقب برگشته بود و به ما نگاه ميكرد .ناراحتي را ب وضوح در چهره اش ميدم ولي دليل ان را نميداستم .اگر مارال پيش ما بود ميگفتم به خاطر او ناراحت است ولي در حال حاضر از كار او سر در نمي اوردم .نميدانستم چرا به بهروز حساس است ، برفرض هم كه او بي بند و بار باشد ، ولي چه ربطي به حالا دات كه خيلي مودب و متينصحبت ميكرد .از نگاه محسن خيل حرصم گفت .در حاليكه دندانهايم ا به هم فشار ميدادم در دل خاب به او گفتم آقا محسن كاش آن موقعي كه علي آقا داشت براي من خالي مي بست كمي غيرت به خرج ميدادي . و از لج محسن با اينكه از بهروز متنفر بودم شروع كردم به صحبت كردن با او .
وقتي به ويلا رسيديم ، چراغهاي اتاقها و حتي پذيرايي خاموش بود .فقط چند چراغ براي تاريك نبودن محيط وشن بود .با تعجب به ساعت نگاه كردم .از ديدن ساعت سه نيمه شب با حيرت به مهناز گفتم :"واي چقدر دير شده ."
به جاي مهناز بهروز گفت :گ اينكه چزي نيست ، چند شب پيش تا سلعت پنج صبح بيرون بوديم و پس از ديدن طلوع خورشيد به خانه برگشتيم .گ
با حيرت به مهنا نگاه كردم و او با سر حرف بهروز را تصديق كرد .
بهروز آرام گفت :"امشب چون سرتاپا خيس شده ايم زودتر برگشتيم."
sorna
03-16-2012, 11:24 AM
تازه متوجه شدم لباسهايم هنوز كمي نمناك است .
بهروز گفت :"بهتر است لباسهايت را عوض كني ، ممكن است سرما بخوري ."
پيش خود گفتم خوب شد گفت وگرنه با همان لباس مسخوابيدم ....
موقعي كه براي خواب به طبقه بالا ميرفتم او در حالكه پايين پله ها ايستاده بود و به من نگاه ميكرد گفت :"خوب بخوابي ."
با تكان دادن سر بالا رفتم و در حاليكه از احساسي كه به خج ميداد مشمئز شده بودم با خود گفتم با وجود هيولايي مثل جنابعالي شك دارم كابوس نبينم .
شب خوابي راهروي بالا ا روشن ميكرد . آهسته به طرف اتاق رفتم و وقتي در را باز كردم از ديدين راحله كه با لباس خواب روي تخت نشسته بود تعجب كردم .با لبخند داخل شدم. مارال براي استحمام رفته بود و مهناز هم در حال آماده كردن تخت بود .سه تخت بزرگ در اتاق بود و من فكر ميكردم اين سه تخت براي من و مهناز و مارال است با اين حال وقتي راحله را ديدم اصلا ناراحت نشدم چون مشد با مهناز دريك اتاق بخوابم. ول وجود راحله در اتاق برايم معما بود چون ميدانستم علي و راحله چند وقت پيش عقد محضري كرده اند .حالا راحله را در اتاق خواب جداگانه ا ميديدم .با اينكه مدانستم در اين ويلا اتاقهاي زيادي وجود دارد به خود گفتم ممكن است راحله خجالت ميكشد تا موقعي كه مراسم رسمي ازدواج برگزار نشده با علي اتاق خواب مشترك داشته باشد .با صداي مهناز از فكر خارج شدم .در حاايكه دو بالش پهلوي هم ميگذاشت گفت :"سپيده ، كدام طرف ميخوابي ."
"بغل پنجره ."
مهناز به شوخي گفت :"فقط مواظب باش آنقدر بدخوابي نكني كه از پنجره به بيرون پرت شوي ." و هر دو خنديديم .
مرال با لباس خواب از رخت كن بيرون آمد .
به مهناز گفتم :"نميروي حمام ؟"
"اول تو برو."
من بريا شستن نكم آب دريا از روي موها و بدنم به حمام رفتم .وقتي بيرون امدم با بلوز خنك وشلواركي شيرجه زدم وي تخت و به مهناز گفتم :
"زود بيا ميخواهيم با هم حرف بزنيم.
مارال و احله روي تخت دراز كشيده بودند .مهناز در اتاق را قفل كرد و به طرف حمام رفت .همانطور كه دراز كشيده بوم منتظر بودم تا مهناز بيايد .خيلي دلم ميخواست دليل بودن راحله را در اين اتاق بدانم .با اينكه از وجود او تعجب كرده بودم ولي خيالم راحت بود .چون ميدانستم اگر اتاق او با علي مشترك بود از حسودي خوابم نمي برد . در اين اكار بودم كه كم كم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم .صبح روز بعد وقتي از خواب بيدار شدم يكلحه نميدانستم كجا هستم ولي كم كم با ديدن مهناز كه مانند فرشته ا پهلويم خوابيده بود متوجه موقعيتم شدم .با چشماني خمار نيم خيز شدم و از پنجره دريا را نگاه كردم .در يايي كه شب پيش در اثرتابش مهتاب مثل كوه نقره اي برق ميزد حالا با تابش نور خورشيد چون خرمني از طلا كوج كيزد .به دوتخت دگر نگاه كردم .راحله و مارال هنوز در خواب بودند من هم دوباره سر جايم دراز كشيدم ولي ديگر خوابم نمي آمد .دوست داشتم مهناز را م از خواب بيدار كنم .ساعت مچي ام ا جلوي آينه دستش.يي گذاشتهبودم و نميداستم ساعت چند است ولي از نور خورشيد حدس زدم بايد نديكي هاي ظهر باشد .براي اينكه مهناز را بيدار كنم از قصد ملافه را رگفتم و كشيدم .مهناز آهسته تكان خورد و چشمانش را باز كرد و با ديدن من كه با لبخند به او نگاه ميكردم لبخندي زد و گفت :"سپيده ، باز خودت بلند شدي نميگذاري كس ديگري بخوابد ."
آهسته گفنم :"بلند شو تنبل ، ميداني ساعت چند است !"
"نميدانم."
با خنده گفتم :"من هم نميدانم." و با هم خنديديم ولي با صداي آهسته تا ديگران را بدار نكنيم . به آرامي به مهناز گفتم :"ديشب نشد با هم حرف بزنيم."
سرش را تكان داد و گفت :"بله وقتي آمدم تو در حال ديدن هفتمين پادشاه بودي."
اهسته به راحله اشارهكردم و گفتم :گچرا اينجاست /گ
"پس كجا بايد باشد "
"پيش علي ."
باز خنديد و گفت:"هنوز كه ازدواج نكرده اند ."
اخمي كردم و گفتم:"مگر عقدكرده نيستند ."
با دستش به سرم زد و گفت :گخنگ علي كه اتاق خواب تنها ندارد .او و مسعود و دوست بهروز با هم در يك اتاق ميخوابند ."
"مسعود ؟همان كه تار ميزد ؟"
"بله..."
ديگر چيزي نگفتم ولي هنوز فانع نشده بودم .با صداي سلام مرال حرف ما هم قطع شد .امرال بلند شد و كفت :"بچه ها ساعت چند است ؟"
هر دو با هم گفتيم كگنميدانيم."
مرال در حاليكه از تخت پايين مي امد گفت ك"فكر ميكنم صبح را از دست داديم."
با تعجب پرسيدم :گبراي چي؟"
مهناز گفت ك"آخر صبحها بهروز و دوستانش براي ورزش ميروند ،ديزروز صبح ما هم رفتيم."
مرال صورتش را شست و بعد روي تخت مانشست و گفت :"بچه ها جايتان تنگ نبود ؟گ
به شوخي گفتم :"من كه جاي زادي اشغال نميكنم ، شاد جا براي مهناز تنگ بود."
مهناز با خنه گفت :"نه اتفاقا براي يك نفر دگر هم جا داشتيم ، اگر دوست داشتي امشب بيا روي تخت ما ."
مرال خنديد و باز گفت :"حيف زودتر بلند نشدم."
با تعجب گفتم ك"يعني ورزش اينقدر براي تو اهميت دارد؟"
مرال با شيطنت خنديدي و به مهناز نگاه كرد و گفت :گبيشتر از آن چيز مهم ديگري است."
سرم را به علامت سوال تكان دادم ولي هر دو فقط خنديدند وكسي چيزي نگفت . صبر كرديم تا راحله هم بيدار شود .لباسهايمان را عوض كردم و چهار نفري به اتاق پايين رفتيم .آن وقت كه متوج شدم ساعت يازده ظهر است . ولي ميز صبحانه براي ما آماده بود .با خنده گفتم ك"بهتر است ديگر ناهار بخوريم."
هرچهار نفر صبحانه كاملي خورديم ، غير از ما كسي در پذيرايي نبود .از مادر و پدر خبر نداشتم .دلم برايشان تنگ شده بود .بلند شدم و گفتم :گمن ميروم تا سري به در و مادرم بزنم .زود برميگردم ."
منير خانم كه مشغول چيدن ميز براي يك سري ديگر بود گفت ك"سپيده خانم ، پدر و مادرتان به همراه بقيه براي ديدن دريا رفته اند و چون شما دير وقت خوابيده بوديد نخواستند شما را بيدار كنند ."
تشكركردم .وقتي ميخواستيم به محوطه بيرون برويم ، تازه محسن و سارا از پله ها پايين مي آمدند با ديدن آنان سلام كرديم و هردو با لبخند پاسخ دادند .
در حال بيرون رفتن بوديم كه سارا گفت ك"بچه ها صبر كنيد من هم مي آيم."
مهناز با لبخند گفت :"سارا جون ما چنيني ظلمي را در حق آقا محسن نميكنيم خداحافظ.گ
محسن خنده ي بلندي كرد و دست سارا را گرفت و به اتاق غذاخوري رفتند .وقتي وارد محوطه ويلا شديم ، علي را ديدم روي نيمكتي كه رو به باغچه گل سرخ بود نشسته بود و در حالي كه به گلها نگاه ميكرد به فكر فرو رفته بود .ميدانستم علي به گل سرخ علاقه زيادي دارد .راحله با ديدن او به طرفش رفت . او كه منوجه ماشده بود با ديدن راحله از جا بلند شد و به طرف ما نگاه كرد .به زحمت با سر سلامي كردم و او نيز همانطور اسخ سلامم را داد ولي مهناز به طرف او رفت . من و مارال به طرف نيمكتي رفتيم كه روز گذشته سگ بهروز ايستاده بود نگاه كردم و از ياد آوري آن صحنه پشتم لرزيد . مهناز پس از مدتي در دو طرفم نشسته بودند و من شعري را كه روز پيش در همان محل سروده بودم براي ان دو خواندم . هر دو از خنده ريسه رفتند .چشمم به علي و راحله افتاد كه با صميميت در كنار هم راه مي رفتند . از حرصم آرزو كردم هر دو به زمين بيفتند و پايشان بشكند . ولي اين آروز را جلوي مهناز و مارال به زبان نياوردم . آن دو شمشاد ها را ور زدند و از در ويلا خارج شدند .
ما هنوز ان جا نشسته بوديم و صحبت ميكرديم كه بهرو و پشت سر او مسعود در حالي كه سگ بهروز هم در اطرافشان پرسه ميزد به سمت ما امدند .بروز لباس گرم كن مشكي به تن داشت و در اين لباس بسيار تنومند جلوه ميكرد .برگشتم تا از مرال نام سگ بهروز را بپرسم .از ديدن نگاه عاشقاه نه اش به هبروز سكوت كردم و ديگر چيزي نگفتم . وقتي بهروز نزديك شد به مارال و مهناز گفت :"پس چرا امروز براي ورزش نيامديد ؟"
مارال گفت :"متسفانه خواب مانديم."
مهناز هم با تاسف حرف او را تصديق كرد .ولي من به سگ او نگاه ميكردم و حركاتش را مي پاييدم .تا به حال چنين سگ بزرگي را نديده بودم .دندانهايش چنان تيز بود كه مانند تيغ برق نيزد .صداي بهروز را شنيدم كه به مارال گفت :"مثل اينكه دوست شما اهل ورزش نيست ."
و مارال به جاي من گفت :"چرا او هم دويدن را دوست دارد ."
وقتي متوجه شدم موضوع بحث هستم با بي تفاوتي به بهروز نگاه كردم و گفتم :"اتفاقا ورزش كردن را دوست ندارم بخصوص ورزش دو ..." و بلند شدم. در حاليكه به مهناز نگاه ميكردم به او گفتم براي قدم زدن به پشت ويلا برويم .ولي مارال دستم را كشد و گفت :"بنشين الان ميرويم ."
"من ميروم، شما هم هر وقت دوست داشتيد بياييد."
در همين حال سگ غرشي كرد و من با ترس به او كه در حال نزديك شدن بود نگاه كردم و به مهناز چسبيدم .مهناز گفت :"نترس كاري به ماندارد ." خودش بلند شد و به طرف اورفت و گفت شي ين با اينجا .سگ نيز به تبعيت از او به طرف مهناز رفت .مهناز گفت :"بنشين شي ين ." و او نيز نشست .
مرال هم به طرف سگ رفت و دستي پشت او كشيد . به بهروز نگاه كردم كه با علاقه به سگش نگاه ميكرد .سپس به رف من آمد و گفت :" سگ خوبيست نه ؟نميخواهي با او آشنا شوي ؟"
همانطور كه به سگ نگاه ميكردم از ذهنم گذشت كه بگويم همانقدر كه با صاحبش آشنا شدم كافيست و سرم را تكان دادم .سگ ناگهان با پرشي به طرف من آمد و من از ترس جيغي كشيدم و پشت بهروز رفتم.
بهروز با نيشخند گفت :"شي ين نسبت به كساني كه دوستش ندارند حساس است ."
از جلوي بهروز به پشت نيمكت رفتم و آنجا نگر گرفتم .ولي سگ آرام آرام با غرش به من نزديك ميشد .با اينكه احساس ميكردم كار او نمايشي است ولي آنقر ترسيده بودم كه نفسم بند آمده بود .با التماس گفتم :"مهناز سگ را آرام كن."
مهناز مرتب شي ين را صدا ميكرد ولي او توجهي نميكرد .
بهروز با همان نيشخند گفت :"بهتر است از صاحب سگ خواهش كني ."
با نفرت به بروز نگاه كردم .انقدر از او بدم آمده بود كه دلم ميخواست سر به تنش نباشد .سگ حسابي به من نزديك شده بود به طوري كه صداي نفسهايش را ميشنيدم . از ترس جيغي كشيدم و گفتم :"بهروز خواهش ميكنم جلوي سكت را بگير ."
او با اشاره اي سگ را از من دور كرد سپس خنديد و گفت :"شي ين بي آزار است."
با عصبانيت ه بهروز نگاه كردم .مارال و مهناز هم ترسيده بودند و با ترس به من نگاه ميكردند .رو به بهروز كردم تا چيزي به او بگويم .او مثل مريضي كه از زجر دادن ديگران لذت ببرد با لذت تمام ميخنديد .حتي مسعود دوست او هم گيج شده بود و به او نگاه ميكرد .ترجيح دادم چيزي نگويم.در حاليكه از عصبانيت و ترس به لرزش افتاده بودم به طرف ويلا رفتم و با خود گفتم من احمق چقدر بايد بدخت باشم كه اين همه نراحتي را تحمل كنم و اينجا بمانم. تصميم گرفتم به محض ديدن پدر و امدر انان را وادار كنم تا آنجا را ترك كنيم. با ناراحتي به اتاق رفتم و در را بستم و روي تخت نشستم .انقدر ناراحت بودم كه حدي نمي شد براي ان تصور كرد .ديگر از ويلا نفرت پيدا كرده بودم .دلم ميخواست همان موقع انجا را ترك كنيم. از ديدن علي كه با راحله قدم ميزد و از ديدن بهروز كه با سگش باعث آزارم شده بود حالم بهم ميخورد .فكر كردم كاش هر دويشان به درك واصل شوند .مهناز پشت سر من داخل شد و پهلويم نشست .با هر دو دستش شانه هايم را گرفت و گفت :" سپيده ناراحت شدي ؟"
با عصبانيت گفتم:"/اه ، نميدانستم از كنف شدن بايد خوشحال هم باشم."
"چه كنفي ؟اينقدر بدبين نباش."
"خانم خوسبين نديدي چطور سگش را به جانم انداخت و مرا وادار كرد تا از او خواهش كنم ؟"
مهناز بلند شد و به طرف پنجره رفت و گفت :"سگ او تربيت شده است و آزادي ندارد ."
"بله سگ او تربيت شده است ولي خود او تربيت ندارد .نديدي چطور سگش پارس ميكرد ،حاضرم قسم بخورم خودت هم ترسيده بودي ."
مهناز سرش را تكان داد و گفت :"بله ، ارسيده بودم ولي ميدانستم بهروز نميگذارد سگش به تو آسيب برساند .گوش كن سپيده من احساس ميكنم بهروز به تو علاقه دارد و با اين كارش ميخواست ..."
حرفش را قطع كردم و ديگر نتوانستم نخندم .خودم را روي تخت انداختم و با پوزخند گفتم :گ باور كن در عاقل بودنت شك كردم .آخر آدم عاقل كدام ديوانه اي علاقه اش را اينجور نشان ميدهد .همه جور ابراز علاقه اي ديده بوديم ، اين مدلش را ديگر نه..."
مهناز از خنده من شاكي شده بود و با ناراحتي گفت :"عيب تو اين است كه فكر ميكني عقل كلي . ادمي مثل بهروز نميتواند مثل يك دون ژوان ابراز علاقه كند."
"اه ببخشيد ، نميدانستم من هم مثل يك ولگرد بايد ابراز علاقه او را بپذيرم."
مهناز نفس عميقي كشيد و سرش را پايين انداخت .من ادامه دادم :" به هر حال به محض رسيدم پدر و مادر ميگويم از اين جهنم برويم."
مهناز با حيرت گفتم :"شوخي ميكني ؟" با ناراحتي سرم را تكان دادم و گفتم :گخير ، خيلي هم جدي ميگويم."
در اين وقت مارال وارد شد و به طرف من آمد و گفت :"سپيده دوست داري برويم كنار دريا ."
"نه ميل ندارم جايي بيايم."
مرال دستش را دور گردنم حلقه زد و گفت :"سپيده از كار بهروز ناراحت نشو ، او منوظري ندارد ."
سرم را تكان دادم و گفتم :گنه ،مهم نيست ." و به زور لبخند زدم .دليل نداشت جلوي او از فاميلش بد بگويم. مرال گفت :گحالا بيا برويم يك گشتي بزنيم. بهروز پسر خوبيست." و شروع كرد به تعريف كردن از او. هرچه ميگفت گوش كردم ولي حتي به اندازه يك ارزن از آنچه درباره ي خوبيهاي او ميگفت قبول نداشتم .از ميان حرفهاي مارال متوجه شدم او بهروز را دوست دارد ولي محسن به شدت او را از بهروز دور نگه ميدارد و روي رفتار او تسلط دارد .حق را به محسن دادم .بهروز به راستي آدم خطرناكي بود .پس از تمام شدن حرفهاي مرال هرچقدر كه اصرار كرد تا مرا به گردش ببرد قبول نكردم و گفتم كه ميل دارم كمي استراحت كنم .
مارال بلند شد و در حاليكه ميرفت به مهناز گفت :"تو نمي آيي؟"
مهناز سرش را تكان داد و گفت :"پيش سپيده ميمانم."
آنجا بست نشسته بودم تا مادر و پدر بيايند تا در مورد رفتن با آنان صحبت كنم و در نجب بودم چرا پدر و مادر هنوز از گردش مراجعت نكرده اند .وقتي مارال به اتاق آمد تا ما را براي ناار به پايين دعوت كند به اجبار مهناز را پايين فرستادم و به او گفتم ميلي به خوردن غذا ندارم .راستي اشتهايي به خوردن نداشتم .هنوز چيزي از رفتن مهناز نگذشته بود كه بهرخ دنبالم امد و گفت :" چرا پاين نمي آيي ؟"
با لبخند به او گفتم :"باور كن ميلي براي خوردن ندارم."
بهرخ روي تخت كنار من نشست و گفت :"اگر تو پايين نيايي من هم جايي نميروم ، در ضمن مارال هم موضوع را برايم تعريف كرد .من از جانب بهروز از تو معذرت ميخواهم ."
از حرفش شرمنده شدم و گفتم :"خواهش ميكنم اينطور صحبت نكنيد من به خاطر چيزي ناراحت نشدم فقط گرسنه نيستم."
ولي بهرخ آنقدر اصرا كرد تا عاقبت براي اينكه ميزبان خود را نرنجانم راضي شدم براي ناهار سر ميز حاضر شوم .از مادر و پدر پرسيدم ، كهگفت قرار بود پس از گردش در كنار دريا به جنگل بروند و تا بعداز ظهر هم بر نميگردند .
وقتي به اتاق غذاخوري رفتم همه دور ميز نشسته بودند و منتطر من و بهرخ بودند .از كارم خيلي شرمنده شدم و خيلي آام براي معطل كردنشان معذرت خواستم .بهرخ مرا روي صتدلي روبه روي خودش نشاند كخه متاسفانه بهروز روبه رويم نشسته بود .با بي تفاوتي به او نگاه كردم .ايم بار نميخنديدي بلكه با نگاهي موشكافانه به من نگاه ميكرد .سرم را بهزير انداختم و چون اشتها نداشتم با همان مقدا غذاي كمي كه در طفم بود بازي كردم .همناز برايم ليواني نوشابه گذاشت براي تشكر از او سرم را به طرفش برگرداندم كه متوجه علي شدم .او نيز سرش را پايين انداخته بود و ا غذايش بازي ميكرد .
ناهار كه صرف شد به اتاق پذيرايي رفتيم .در اين متوجه شدم محسن هم ناراحت است ولي سارا با شادي صحبت مبكرد .با تعجب فكر كردم محسن و علي از چه نراحتند ؟وقتي دور هم نشستيم ، دوست بهرخ از مسعود خواست تا با تارش ما را سرگرم كند .به مسعود نگاه كردم. جواني خجالتي كه صداي بسيار خوبي هم داشت .
بهروز گفت :گتار فقط كنار ساحل ميچسبد . مسعود برو پشت پيانو بنشين."
مسعود با لبخندي كه نشان از كمرويي اش بود گفت كگدر نواختن پيانو چندان مهارت ندارن ."
اما وتي پشت پيانو نشت فهميدم همانقدر كه در زدن تا ماهر بود ، در نواختن پيانو هم تبحر خاصي داشت .انگشتهاي بلند و باريكش كليدهاي پيانو را لمس ميكد و صداي دلنشين و جالبي از آن بلند ميكرد .از مسعود خوشم آمده بود . آنقدر محجوب بود كه وقتي نازنين ، دوست بهرخ با او صحبت ميكرد از خجالت سرخ ميشد .درست برعكس بهروز كه خيلي وقيح بود .تناقضي در او و بهروز بود .خيلي كنجكاو شدم بدانم مردي مثل بهروز از چه چيز بهرو خوشش آمده .آنقدر در فكر اين مسئله بودم كه متوجه نشدم خيره به مسعود نگاه ميكنم وقتي متوجه شدم كه بهروز با حالتي عصبي به مسعود گفت :"ديگر كافيست ." سپس با حالتي خشمگين به من نگاه كرد به طوري كه احساس كردم همه متوجه من شدند .
با تعجب به مهناز نگاه كردم .مهناز لبش را به دندان گرفته بود و علي كه كمي آنطرفتر نشست بود با رنگي پرده سرش را پايين اندخته بود .حتي مسعود هم سرخ شده بود .پيش خود گفتم يعني يك نگاه اينقدر هياهو دارد بدبخت حسود و با بي تفاوتي مشغول صحبت كردن با سارا شدم .در اين انا پدر و مادر از گردش برگتند و آنقدر خوشحال و سرحال بودند كه دلم نيامد با مطرح كردن مسدله ي رفتن شادي اشان را زايل كنم .امدر با خوشحالي ميخنديد و به من گفت تا به حال به او پدر اينقدر خوش نگذشته بود .از حرفش دچار ترديد شدم كه آيا مسئله ي بهوز را عنوان كنم يا نه ، ولي دلمنيامد به خاطر خودم آن دو را از لذتي كه پس از مدتها به آن رسيده اند محروم كنم .بنابر اين با خود گفتم فردا ، فردا موضوع را ميگوم. آن شب همه براي پياده روي كنار احل رفتند ولي من به بهانه ي خستگي بهاتاقم رفتم و خوابيدم .صبح زودتر از همه از خواب بدار شدم ولي از ترس بهروز و سگش آنقدر در اتاق نشستم و به دريا چشم دوختم تا بقيه بيدار شدند .خيلي دلم ميخواست با پدر و مادر درباره رفتن صحبت كنم .منظر فرصت مناسب بودم تا طوري مسئله را به پدر بگويم كه ناراحت نشود.
وقتي براي صبحانه پايين رفتم بهرخ به من گفت :"امروز صبح ميخواهيم به دريا برويم و ممكن است ناهار را كنار ساحل صرف كنيم." من سرم را تكان دادم و گفتم بايد از مادر نظرش را بپرسم .وقتي به اتاق مادر رفتم او را ديدم كه با خوشحالي لبا س عوض ميكند تا با پدر و بقيه به بازار بروند .مادر گفت :
"سپيده جان به تو خوش ميگذرد ."
خواستم بگويم نه و موضع رفتن را مطرح كنم ولي آنقدر شاد بود كه نتوانستم چيزي بگويم در عوض گفتم :گبله خيلي خوش ميگذرد ." و اجازه گرفتم تا كنار دريا برويم.
مادر پس از بوسيدن من گفت :"مواظب باش زياد جلو نروي. در يا آدم را به طرف خودش ميكشد ."
sorna
03-16-2012, 11:25 AM
خنديدم و گفتم :"با وجود ان همه جوان فكر نميكنم اصلا شنا كنم."
مادر هم خنديد و گفت :"خوب برو اميدوارم بهت خوش بگذرد ."
كنار ساحل كه رسيديم مردها كوله پشتي هايشان را كه در آن وسايل ناهار و زير انداز و همچنيني چند چتر آفتابگير بود روي زمين گاشتند .از دوستان بهروز فقط مسعود و يك نفر ديگر به نام امير كه از فاميلهاي او به شمار ميرفت مانده بودند .مسعود مثل دفعه ي بعد تارش را آورده بود .خيلي دلم ميخواست خودم را به آب بزنم بخصوص كه تابش خورشيد اين ميل را در من تقويت ميكرد .ولي به خود گفتم امروز رفتارم بايد مثل يك خانم باشد ...يك خانم واقعي .
محسن در حاليكه دشت سارا را در دست داشت شروع كرد به قدم زدن در ساحل . مهناز هم وقتي اصرارش براي قدم زدن در ساحل بي نتيجه ماند به همراه مارال و بهرخ و دوستش كفشهايشان را در آوردند و وارد آب شدند .بهروز و دوستش امير با كندن لباسهايشان براي شنا به درا رفتند .راحله و علي هم قدم زنان در جهت مخالف سارا و محسن به راه افتادند .فقط من ماندم و مسعود و دختر عموي بهرخ مه او هم بدون توجه به ما رويش را به طرف دريا كرده بود و در خود غرق شده بود .از ديدين مهتاب دختر عموي بهرخ كه آنقدر ساكت و افسرده بود خيلي ناراحت شدم .آنقدر ساكت بود كه ميشد وجودش را ناديديه گرفت .به دريا نگاه ميكرد .مسير نگاهش درست جتيي بود كه بهروز براي شنا رفته بود .يك لحظه فكري ذهنم را مشغول كرد .دوباره به مهتاب نگاه كردم و با حيرت به خود گفتم آه ، يعني اين موجود كوچك و افسرده دلباخته ي آن غول بي شاخ و دم است .با افسوس لبم را به دندان گرفتم و از وي تاثر سرم را تكان دادام .مسعود با فاصله از من رو به دريا نشسته بود و مشغول تمرين با تارش بود .من هم به دريا نگاه ميكردم و محو تماشاي مهناز و بقيه شده بودم كه دست در دست هم داده بودند و يك زنجير انساني درست كرده بودند .صداي مسعود را شندم كه گفت :"شما ب در يا نميويد ؟"
متوجه شدم روي سخنش با من است .به طرفش برگشتم و گفتم :"امروز حوصله ندارم."
او با لبخند گفت :"ولي شب اول خيلي سرحال بوديد ."
سرم را تكان دادم و گفت :"بله چون اولين شب امدنم بود و واصح است كه مثل نديديه ها رفتار كردم .اينطئر نيست ؟"
از حرفم خنديد و گفت :"نه به هيچ وجه ، شما خيلي صادق هستيد و من ان صفت خوب را در كمتر كسي ديده ام ."
"متشكرم ."
او صداي تارش را در آورد و پرسيد :"مي خواهيد قطعه اي برايتان بنوازوم."
"خيلي هم خوشحال ميشوم."
"با كلام يا بدون كلام ؟"
"شما صداي خوبي داريد اگر ممكن است با صدايتان آن را همراهي كنيد ."
باخوشحالي تارش را برداشت و شروع بهنواختن كرد وهمراه صداي سحر آميز تار باصداي خوشيخواند :"
يارم چو قدح به دست گيرد بازر بتان شكست گيرد
هركس كه بدي چشم او گفت كومحتسبي كه مست گيرد
در بحر فتاده ام چو ماهي تا يار مرا شكست گيرد
در پاي فتاده ام به زاري آيا بود آنكه دست گيرد
خرم آن دل كه همچو حتفظ جامي زمي الست گيرد ."
آنقدر زيبا مينواخت و آنقدر قشنگ ميخواند كه از خواندش لذت بردم .حدس زدم شعري از حافظ را ميخواند چون بيت آخر آن ملقب به حافظ بود .
پس از آن چند قطعه بي كلام زد و دست از نواختن برداشت .برايش دست زدم و گفتم :راستي كه در اين هنز نابغه ايد .گ
با خجالت گفت :"شما لطف داريد ."
"شما هميشه شعر هاي حافظ را ميخوانيد ."
"اي حافظ را بيشتر ترجيح ميدهم چون غزليات او خيلي زيبا و با مسماست ."
" متوجه شدم راستي چند وقت است كه تارمي نوازيد ."
با همان كمرويي گفت :" من مهندس عمران هستم و تار را فقط در زمان بي كاري تمرين ميكنم ."
با حيرت به او نگاه كردم ، اين جوان ظريف و با اين همه احساست شاعرانه ، مهندسي سنگ و آجر و ساختمان ....!"
توقع داشتم بگويد آنهگساز .
با حيرت گفتم :"شما با اين احساست شاعرانه چطور از مهندسي عمران سر در آورديد .گ
او با همان لحن گفت كگ اين خواست پدر مرحومم بود ، چون خودش مهندس بود خيلي دلش ميخواست من كه آخرين فرتد او بودم شغل او را ادامه دهم .ولي پس از اتمام تحصيلاتم خودم نيز به اين شغل علاقه مند شدم."
"خدا رحمتشان كند ."
در باره ي او كنجكار شده بودم ولي درست نبود زياد پرسش كنم . مسعود آنقدر محجوب بود كه از حرف زدن با او به هيچ وجه احساس ناراحتي نميكردم .او جواني روشن فكر ولي درونگرا بود .با اين حال در همان نيم ساعت فهميدم او كوچكترين پسر يك خانواده ي پنج نفري است و دو خواهر و يك برادر بزرگتر دارد .يك برادر و يك خواهرش در سوئد و فرانسه زندگي ميكنند و خواهر ديگرش همسر يك تاجر فرانسوي است و در حال حاضر با مادرش در منطقه زعفرانيه زندگي ميكند .براي جاي تعجب داشت كه پسري با خصوصيات او چطور ميتوانست دوست بهروز باشد .با احتياط از او پرسيدم شما چطور با آقاي صابري آشنا شديد ." و او برايم گفت كه ان دو هم دانشكده اي بودند و وقتي هم كه مسعود براي تحصيلات به فرانسه رفته بود بهروز را هم آنجا ميبيند و بدين ترتيب دوستي شان محكم شده بود و در آخر گفت ك
"مدتي هم معم پيانوي بهروز بودم ."
خيلي تعجب كردم.بهروز و پيانو ...امد خشني مثل او بيشتر به يك كيسه بوكس نياز داشت تا يك پيانو .
"كاش زودتر شما را ديده بودم تا تار زدن را به من آموزش بدهيد ."
او با كم رويي گفت حاضر استت با كمال ميل اين كار را انجام بدهد .
غرق صحبت با او بودم ومتوجه اطراف نبودم .همانطور كه با مسعود صحبت ميكردم چشمم به علي افتاد كه دست در موهاش فرو برده بود و دست ديگرش در جيب شلوارش بود و به طرف ما نگاه ميكرد .از همان فاصله تشخيص دادم كه خشمگين است . و در همان لحظه متوجه شدم عصبانيت او به خاطر صحبت كردن من با مسعود است .راحله هم در فاصله كمي از او ايستاده بود وپشتش به ما كرده بود .از شادي لبخند زدم و پيش خود گفتم حقت است ، چطور وقتب خودت نامزد كردي فكر مرا نكردي ، حالا آنقدر عصباتي باش تا بميري . سپس با لحن صميمي تري با مسعود گرم گرفتم .
به مسعود گفتم :"ميشود اولين كلاس آموزش را تار را همينجا دايركنيد ."
او در حاليكه تا بنا گوش قرمز شده بود گفت ك"اگر بنده را قابل بدانيد من حرفي ندارم."
با خوشحالي بلند شدم و در كنارش با فاصله ي كمي نشستم .از پشت سر مسعود ، علي را زير نظر داشتم .در حال ديوانه شدن بود چون با كفش داخل آب رفت . راحله نيز به دنبالش دويد . در يك لحظه راحله را ديدم كهتوي آي كله پا شد ، مثل اينكه زير پايش خالي شد . با جيغ او علي برگشت و او را از آب بيرون كشيد .از ديدن اين منظرهخنديديم .مسعود به طرفي كه من نگاه ميكردم برگشت و با ديدن راحله كه در آب افتاده بود با نگراني گفت :گاتفاقي افتاده /"
با خنده گفتم :"خير فقط نامزد پسرخاله ام در آب افتاد ."
مسعود هم لبخندي زد و گفت :گخواهش ميكنم تار را بگيريد ."
من با احتياط آن را گرفتم .فكر ميكردم سبك باشد مام وقتي آن را به دست گرفتم بر خلاف تصورم سنگين بود .طرز نگه داشتنم غلط بود و مسعود مجبور شد خودش آن را در دستم تنظيم كند .هنوز از ديدن صحنه افتادن راحلهدر اب لبهند ميزدم ، البته به خاطر زمين خوردن او نبود .چون من عادت داشتم زمين خوردن كسي را مسخره كنم ولي باز شيطان در جلدم رفته بود .وقتي تار را در دستم رگفتم او در باهر ي اصوات توضيح ميداد و من براي اينكه ياد بگيرم با دقت به صحبتهايش گوش ميكرد. راستي كه عالي توضيح ميداد به طوري كه من ه تا به آن وقت دست به چنيني چيزي نزده بودم متوجه شدم. ولي چون بار اولم بود مرتب انگشتانم از روي تار سر ميخورد و او مجبور ميشد در حاليكه تار در دست من بود خودش آن را بزند .ديگر به علي توجهي نداشتم و جود تار باعث شده بود كه او و راحله را از يادم بروند .وقتي سرم را بالا كردم محسن و ساا را ديدم كه با لبخند به من نگاه ميكردند .
لبخندي به آن دو زدم و گفتم كگبه من مي آيد كه تار بزنم"
سارا با لبخند گفت :"خيلي ."
به محسن نكاه كردم، ناراحت نبود . خنده ام گرفت و. پيش خود گفتم خوب است كه اجازه دارم با مسعود حف بزنم .مسعود با جديت اصوات را به من مي آموخت و چون خيلي واضح توضيح ميداد من هم خوب ياد ميگرفتم .
كم كم بهرخ و دوستش نازنين و مارال هم آمدند و دور ما حلقه زدند .نازنين گفت ك"آقا مسعود نگفتيد كلاس داير كرديد و گرنه ماهم شركت ميكرديم."
مسعود لبخندي زد و گفت كگسپيده خانم استعداد خاصي در يادگيري دارند .گ
"البته فقط در نگه داشتن آن .گ از حرف من همه خنديدند .
گفتم :"اقاي محمدي ..."
مسعود حرفم را قطع كرد و گفت :"خواهش ميكنم مرا مسعود صدا كن."
و آنقدر اين كلمه را با صداقت بيان كرد كه من گفتم :"مسعود خان خواهش ميكنم تار را رها كنيد تا من ان را امتحان كنم."
مسعود در حاليكه تار را رها ميكرد گفت :"خانش اضافي بود فقط مسعود .گ
"متشكرم مسعود .گ
تا را محكم در دستم گرفتم و فقط توانستم چند صداي ضعيف از ان در آورم .ولي او با شوق گفت كگخيلي خوب است .شاگرداني كه تا كنون داشته ام پس لز پنج شش جلسه اوتنستند مثل شما بزنند .فقط بايد محكم تر تار ها را بكشيد .خوستم محكم بزنم ولي انگشتانم ضعيف بودند .
"پس از كمي تمرين ميتاونيد راحت تر بزنيد ."
نكاه تشكر آمزي به او كردم و گفتم كگخوب اين از زدن تار حالا خواندن را هم يادم بدهيد .گ
صداي خنده ي اطرافيان بلند شد .در اين هنگام با شنيدن صداي خشني كه ميگفت بهتر است براي ناهار به ويلا برگرديم سرم را بالا كردم و بهروز را ديدم . در حاليكه حوله اي دور خودش پيچيده بود با خشم به من نگاه ميكرد .انقدر خشمش علني بود كه همه متوجه شدند ولي من با خونسردي و بدون توجه به ناراحتي او گفتم :"مسعود خواهش مينمتارت را چند ساعت به من قرض بده.گ
مسعود در حاليكه از كنارم بلند ميشد گفت :" خواهش ميكنم اين تار را به عنوان يادگاري از من قبول كنيد ."
در حاليكه سرم را به علامت قبول نكردن تكان ميدادم تار را به طرف او گرفتم و گفتم :"نه آن را از شما قبول نميكنم .فقط قرض خواستم.گ
او سرش را تكان داد و گفت ك"خيلي خوب اشكالي ندارد ، هرچند ساعت كه دوست داريد پيشتان باشد .گ
بهرخ از ديدن خشم بهروز بلند شد و با رنگي پريده به دوستش گفت :"بهتر است به ويلا برگرديم.گ بهروز به طرف لباسهايش رفت تا آنها را بپوشد . مهناز و مارال هر دو به هم نگاه كردند ، حتي دختر عموي بهرخ هم با چشماني كه وحشت از آن پيدا بود به بهروز نگاه ميكرد .محسن و سارا بي تفاوت بلند شدند و محسن و مسعود و امير دوباره كوله باري را كه با زحمت آوده بودند به دست گرفتند .ولي من در حاليكه با تار تمرين ميكردم از جايم تكان نخوردم. خيلي حرص خوردم و پيش خود گفتم مثل اين است كه به همه فرمانروايي ميكند .
مهناز گفت :"سپيده بلند نميشوي /"
"نه همين جا مي مانم."
با نگراني گفت ك"ولي آخر همه بر ميگردند .گ
"چه اشكالي دارد ما همين جا ميمانيم.صبحانه را كه دير خورده ايم .چند ساعت ديگر به ويلا بر ميگرديم .گ
مهناز شانه هاش را بالا انداخت و گفت كگنميدانم چه بگويم ."
"بنشين و اينقدر از اين هيولا نترس ." ولي او با ترديد استاده بود .
مارال به ما نزديك شد و گفت :گ برويم؟"
"من ميخواهميك ساهت ديگر اينجا بمانم ، توهم بمان."
او به طرف بهروز نگاهي كرد و گفت :" نه بهتر است بروم." سپس دوان دوان خود را به بهرخ رساند وب ا و دوستش همراه شد .
ازعلي و راحله خبري نبود .فكر ميكنم يا به ويلا ربگشته بودند و يا جاي ديگري قدم ميزدند .ولي با خيس شدن حدس ميزدم به ويلا برگشته باشند .مهناز مثل مجسمه ابوالهول بالاي سرم ايستاده بود .
بهروز به طرف ما آمد و به مهناز گفت :" شما چرا ايستاده ايد ؟ بهتر است برويم ."
مهناز با ديدن چهره ي خشن بهروز هل شد و گفت :"منتظر سپيده هستم ."
بهروز با لحن خشنن گفت :گ مگر ايشان تشرف نمي اورند ؟"
" خير بنده ميخواهم مدتي همين جا بنشينم و با تار تمرين كنم ."
با عصبانيت گفت :"لعنت بر اين تار ." و با خشم به طرف ويلا رفت .وقتي دور شد ، دستهايم را به هم ماليدم و گفتم :"خوب شد . دلم خنك شد پسره ي احمق." حقش را كف دستش گذاشتم ." خيلي خوشحال بودم .آنقدر كه پس از رفتن او تار را ماننند بيل روي دوشم گذاشتم و به طرف آب رفتم وبا كفشهايم داخل آب شدم و جچند بار بالا و پايين پريدم و فرياد زدم هورا ...پيروز شدم.
مهناز از ديدن كار هاي من با حيرت به من نگاه كرد و سپس سرش را تكان داد و گفت :" يعني چي پيروز شد ؟به كي ؟"
"خوب حالش را گرفتم نه ؟ تا او باشد با سگش مرا نترساند ."
ولي مهناز با افسوس سري تكان داد و گفت :"فكر كردي ، صبر كن ، اين خشمي كه من از او ديدم انتقامي وحشتناك به دنبال دارد .بيچاره عحله من بيا برگكرديم." سپس با ترس گفت :" حالا ببينيم ميتوانيم برگرديم ويلا .ميترسم سگش را رها كند تا تكه تكه امان كند ."
از حرف مهناز توي دلم خالي شد .با ترس گفتم :" ولي او نميتواند اين كار را بمند . بايد جواب پدر و مادر مرا بدهد ."
مهناز با تمسخرگفت :"چه كسي ؟ بهروز يا سگش ."
كمي فكر كردم به راستي ترس وجودم را گرفته بود .مهناز راست ميگفت و اگر سگ او با دندانهاي تيزش به من حمله ميكرد بزرگترين تكه بدنم گوشم بود .
"حالا بايد چكار كنم .بهتر نيست صبر كنيم تا پدر و مادر به دنبالمان بيايند ."
"چطور بفهمند ما اينجا هستيم. بهتر است زود بر گردم."
"حالا حتما بايد از آن جنگل رد شويم ؟"
"له مگر اينكه از ديوار مردم بالا برويم."
كمي صبر كردم تا شايد كسي به دنبالمان بيايد ولي كسب نيامد . خوب بود مهناز با من بود و با آنان نرفته بود و گرنه همانجا قبري براي خودم ميكندم .روبه مهناز كردم و گفتم :" به نظر تو سگش به حرف تو گوش ميكند ."
با پوزخند گفت :گ نه احمق جون ، او به خاطر صاحبش با ما كاري نداشت ."
حرف مهناز ناارحتي ام را بيشتر كرد و رو به او گفتم :" ميترسم هرچه بيتر اينجا بمانيم بدتر شود ." كمي بعد همراه مهناز به طرف ويلا راه افتاديم .در راه يك چوب و يك سنگ برداشتم تا اگر سگش خواست به طرفم حمله كند لااقل از خودم دفاع كنم .تار هم شده بود قوز بالا قوز .نميدانستم ان را به دست بگيرم يا سنگها و چوبها را . عاقبت با هر بدبخت بود وارد جنگل شديم .با هر صدايي از جا ميپريدم و هر لحظه فكر ميكردم الان سگش به ما حمله ميكند .تا جنگل را طي كرديم نصف عمرمر تمام شد .وقتي به موحطه ويلا رسيديم با شتاب چوب را به طرفي پرت كردم و سنگها را هم كه در بلوزم جمع كرده بودم به زمين ريختم و خود را با دست تان دادم . وسپس تار را در دست گرفتم و به طرف اختمان به راه افتادم و تا روي پله ها نفس راحتي كشيدم.
مستقيم به بقه بالا رفتم تا لباسم را عوض كنم .منير خانم از پله ها پايين مي امد و با ديدن من و مهناز گفت :" همين حالا ناهار صرف ميشود ، خواهش ميكنم زودتر تشريف بياوريد اتاق غذاخوري ." مهناز ضمن تشكر به طرف اتاق پذيرايي رفت ولي من به سرعت به اتاق رفتم و دست و صورتم راشستم و بلوزم را عوض كردم و پايين آمدم .هنوز ناهار صرف نشده بود همه سر ميز بودند ولي بهروز را نديديم .هنوز درست جابه جا نشده بودم كه او هم آمد .بلوزي آستين كوتاه به رنگ سفيد و شلواري به همان نگ به پا داشت .بدون اينكه به من نگاهي كند با جديت سر ميز نشست .پس از نشستن او دو خدمتكار مشغول پذيرايي شدند .چشمم بع علي افتاد كه بغل دست راحله نشسته بود و پيراهن زرشكي رنگي به تن داشت و سرش را پايين انداخته بود .رنگ زرشكي به او خيلي مي آمد ، به ياد روزي افتادم كه از من خواستگاري كرده بود .با يادآوري آن روز اشتهايم را از دست دادم . واحساس كينه شديدي از او در دلم بوجود امد .مسعود هم پهلوي بهروز نشسته بود .چشمم به او افتاد ، او نيز به من نگاه ميكرد لبخندي زدم و او نيز با لبخندي پاسخم را داد .چشم بهروز به من افتاد و جرقه خشم را در چشمش ديدم .حالا ديگر خيالم راحت بود كه سگش نميتوناد جلوي اين همه آدم مرا تكه تكه كند .با خود گفتم بايد يادم باشد ديگر به تنهايي بيرون نروم.
هنوز ناهار تمام نشده بود كه پدر و مادر به همراه بقيه از بازار برگشتند و خدمتكار ها به سرعت طرف ديگر ميز را براي آنان اماده كردند .وقتي مادر به همراه بقيه براي صرف ناهار به اتاق ميز غذاخوري وارد شد با ديدن ما لبخندي زد و گفت :"مگر قرار نبود ناهار كنار ساحل باشيد." به علامت بي خبري سرم را تكان دادم .او در حاليكه به طرف ميز ميرفتدستش را روي شانه علي كذاشت و با او خوش و بش كرد .از اين كار مادر تعجب كردم .راستش خيلي دلك گرفت .توقع داشتم مادر به علي اهميت ندهد و حتي با او حرف نزند .ولي حالا ميديدم كه با محبت دستش را روي شانه علي گذاشته و با او صحبت مي كند .از ناراحتي چشمانم را بستم ونفس عميقي كشيدم .كار مادر برايم گران تمام شده بود و احساس ميكردم سرونشت من براي او اهميتي نداشته و گرنه اينطور با علي رفتار نميكرد .با ناراحتي بلند شدم وبه طرف اتاق رفتم .بقيه نيز براي استراحت به اتاقهايشان رفتند .وقتي مارال به همراه راحله و مهناز براي استراحت به اتاق آمدند نگاهي به من كرد ولي چيزي نگفت . با راحله هم تا آن موقع جز سلام و احوالپرسي حرفي نزده بودم . او هم به من نگاه كرد .چيزي در چشمانش بود كه نميدانستم معني آن چيست .
sorna
03-16-2012, 11:25 AM
درست مثل ميخي كه در زمين فروفقط در اين وسط مهناز با محبت به من نگاه ميكرد .رئي تخت دراز كشيدمن وچشمانم را بستم و كم كم به خواب رفتم .وقتي بيدار شدم كسي در اتاق نبود .به اتاق پدر و مادررفتم و در زدم ولي آنجا هم كسي نبود .فكر كردم به طبقه پايين رفته اند ولي وقتي پايين رفتم كسي را نديديم با ناراحتي همه جا سر كشيدم و بعد به آشپزخانه رفتم. خانمي در حال اماده كردن غذا بود .پرسيدم :"ببخشيد شما اطلاع نداريد پدر و مادر من كجا رفته اند ؟"
او سرش را تكان داد در همين موقع منير خانم وارد آشپزخانه شد و با ديدن من لبخند زد و من پرسشم را تكرار كردم .اوگفت ك"به اتفاق كنر دريا رفته اند .گ
"همه با هم ؟"
"بله."
از اينكه مرا بيدار نكرده و رفته بودند ناراحت شدم ..خوتستم به ااق برگردم و همانجا بمانم ولي فكر كردكحوصله ام سر مي رود .با تردي به منير خانم گفتم :"شما نميدانيد سگ را كجا بسته اند ؟"
"شي ين را خيچ وقت نميبندند .لابد با آقا بهروز رفته بيرون ."
"ايشان هم با بقيه كنار دريا رفته اند ."
"نميدانم فمك مينكم رفته باشند .گ
پيش خود حساب كردم اگر بهروز با بقيه به كنار دريا رفته باشد به اين زودي بر نميگردد .بهتر است سريع خودم را به دريا برسانم .سپس ياد موجهاي زيباي دريا افتادم كه چقدر به انسان لذت ميبخشيد .تمايلم براي رفتن زيادتر شد .احساس كردم گرماي هوا كلافه ام كرده و يا شايد به من اينجور تلقين شده بود .به سرعت به طرف اتاق برگشتم و كلاه سفيدي كه لبه پهن داشت برداشتم و ان را بر سر گذاشتم و به طرف دريا راه افتادم .فقط گذشتن از جنگل برايم مشكل بود .با ترس داخل جنگل قدم گذاشتم و تا سر پيچ دوم به سلامت گذشتم ولي سر پيچ سوم از همان كه ميترسيدم سرم آمد .سگ درشت هيكل بهروز را با همان قلاده طلايي رنگش ديدم كه كنارجاده مشسته بود . به عقب برگشتم .راهي براي برگشتن نبود .همانجا ايستادم .وقتي ديدم بدون هيچ واكنشي نگاهم ميكند به خود گفتم تا ابد كه نكمتوانم همين جا بايستم . اگر به عقب برگردم با چند خيز ميتواند به من برسد .اگر هم همين جا بمانم باز سودي به حالم ندارد .به ياد حرف پدر افتادم كه يكبار به من گفت اگر سگي ا يدي بي اعتنا رد شو ، اگر بترسي دنبالت ميكند .به خاطر همين سعي كردم خودم را به خونسردي بزنم ولي حتي نتوانستم يك قدم بردارم .فقط يك پيچ مانده بود تا به دريا برسم .اگر از پيچ رد ميشدم شايد كسي بود تا مرا ببيند .ولي اگر كسي آنجا نبود چه ؟ از اينكه تنها بيرون امده بودم به خودم ناسزا گفتم .درست مثل ميخي كه در زمين فرو برود آنجا ايستاده بودم و به سگ نگاه ميكردم .او نيز همچنان آرام به من نگاه ميكردم .فهميدم كه قصد حمله ندارد .ولي با تمام اين احوال نميدانستم چرا نميتوانستم تكان بخورم .با شنيدن صدايي از پشت سر به شدت تكان خوردم . به عقب نگاه كردم ، بهروز را با همان بلوز و شلوار سفيد رنگ ديدم در حاليكه اسلحه شكاري در دستش بود به طرف من مي آمد .از نگاهش هيچ چيز خوانده نميشد .به من نگاه نميكرد .وقتي نزديكم رسيد با تحقير نگاهي به من كرد و گفت :"براي تفريح ايستاده اي يا از ترسخشكت زده."
با وجود ترس جسارتم را از دست نداه بودم . با بي تفاوتي گفت :گهر جور كه دوست داري فكر كن. "
با نيشخندي گفت :"حقش بود دفعه اوبل ميگذاشتم تكه پاره ات كند .گ
با خونسردي نگاهش كردم و گفتم كگولي تو اين كار را نميكني ."
با همان نيشخند گفت :"از كجا اينقدر مطمئني ؟"
"چون من مهمان شما هستم ."اخمي كرد و با نگاه نافذي گفت :" به خاطر همين هم به خودت اجازه ميدهي به صاحبخانه توهين كني ؟"
با حيرت گفتم :"من چه وقت به صاحبخانه توهين كرده ام كه خودم خبر ندارم ."
"همان موقع كه در ساحل تناگتنگ رفقي من نشسته بودي ."
با حرت پيش خود فكر كردم چقدر حسود است .حالا خوب است چيز ديگري نگفت .نفس بلندي كشيدم و گفتم :"من فقط تار زدن را از او ياد ميگرفتم ."
با لحن ازار دهنده اي گفت :"بله متوجه شدم."
به سگ نگاه كردم از جا بلند شده بود .
بهروز د ادامه صحبتش گفت :"به هرحال بايد معلمت را عوض كني ."
متوجه حرفش نشدم ولي وقي كاغذي را از جيبش در آورد و ان را به طرف من گرفت گفت :"براي مسعود كاري پيش آمد و مجبور شد برگردد تهران و اين نامه را به من داد كه ان را به تو بدهم . از تو معذرت خواسته ."
نامه را گرفتم و ان را خواندم ا خط زيبايي نوشته بود :
سپيده خانم ، گرفتاري پيش آمد كه مجبور هستم به تهران برگردم .براي خداحافظي آمدم ولي گفتند خوابيده ايد .از شما معذت ميخواهم كه نتوانستم تا زدن را به طور كامل به شما ياد بدهم .
خدانگهدار مسعود .
با تعجب نامه را به بهروز برگرداندم و گفتم :"ولي تار او هنوز پيش من است ."
"مهم نيست .من آن را بر مگردانم .گ پسپ با لحن سرد و گزنده و بدون انكه نگاهي به من بيندازد گفت :"به ساحل ميرويد ؟"
"بله و ميخواستم پيش پدر و مادرم بروم."
"من شما را ميرسانم ."
با رتديد به او نگاه كردم و گفتم كگمهم نيست به ويلا بر ميگردم .گ
با نحقير نگاهم كرد و گفت :"كدام احمقي به تو گفته كه من لولوخور خوره ام ."
از لحنش جا خودم با لكنت گفتم :"...باور كنيد ...هيچكس ."
با نيشخند گفت :"از قيافه ات معلوم است .توفكر ميكني تنها دختر دنيا ؟!همان احمقي كه مرا هيولا معفي كرده به تو نگفته من به هر دختر توجه ندارم .پس راحت باش و اينقدر هم موضع نگير ." سپس راه افتاد و گفت :"دنبالم بيا . تو را پيش پدر و مادرت ميبرم و مطمئن باش با تو هچ كاري ندارم ."سگش را صدا كرد و گفت :"شي ين به اين خانم مغرور كاري نداشته باش فهميدي ؟"
................................
sorna
03-16-2012, 11:26 AM
سگ با تيزهوشي نگاهي به من كرد و دمش را تكان داد .حلال ديگر نه سگ برايم اهميت داشت و نه از بهروز ميترسيدم ، در اين ميان احساس كردم غرورم جريحه دار شده است .او در حاليكه با بي اعتنايي ميرفت به عب برگشت و گفت :"چرا ايتادي ؟ غير از سگ من ينجا گگ و خرس هم دارد .گ
با وحشت به اطراف نگاه كردم و آهسته به طف او رفتم .آنقدر استاد تا من برسم سپس بدون هيچ صحبتي راه افتاد .سگ جوتر راه ميرفت .بهروز هم دستش را در جيب شلوارش فروبرده بود و با بي اعتنايي زير لب سوت ميزد .از پيچ سوم كه رد شديم در يا را ديدم .وقتي از جنگل خارج شديم كس را در ساحل نديدم ، حددس زدم به قسمتهاي ديگر رفته اند .بهروز هم خم شد تا بند كناني اش را سفت كند و من هم بدون توجه به او ه اهم ادامه دادم. سگ نيز در حاليكه دمش را تكان ميدا مرتب برميگشت و به ما نگاه ميكرد .از تيز هوشي اش خوشم آمده بود .نگاه گ آرام بود .ديگر و وحشتي از او نداشتم .اهسته به من نزديك شد اول در دلم ترسي به وجود امد ولي وقتي برگشتم وهروز را مشغول كار خود ديدم مطمئن شدم با وجود او سگ آسيبي به من نميرساند .به من نديك شد و نشست .كمي جسارت يافتم .ترسم ريخته بود .به ارامي گفتم ك"شي ين اسم من سپيده است ."سپس سرش را نوازش كردم .سگ زير نوازش من چشمانش را بسته بود .از او خوشم آمده بود .متوجه شدم كهبهروز بدون كوچكترن تغييري در صورتش بالاي سرم ايستاده بود و با نگاهي نافذ مرا مينگريست .وقتي ديد متوجه او شده ام گفت كگپدر و مادرتان با بقه براي ديدن خليج كوچكي كه در اين حوالي وجود دارد رفته ان .بلند شو اگر دوست دار تو را به انجا ميبرم.گ
ا طرز حف زدنش حيرت كدم .او ا ب اعتنايي مرا تو ميخواند ومن نمدانستم اين را به حساب صميميتش بگذارم يا تحقير .عاقبت خود ا قانع كرده كه اين صميمت آزار دنده ايست .براي رفتن به خلجي كه او ميگفت بايد مسافتي راه ميرفتم .سگ هم كه با من دوست شده بود دور و بر من ميپلكيد و من با دين كارهاي او سرگرم شده بوم .جثه سگ خيلي بزرگ و تنومند بود و من ميتوانستم در حال ره رفتن به راحتي پشتش را نوازش كنم .هرجا ميرفتم با جهش خود را به من ميرساند.بهروز هم با بي اعتنايي راهش را ادامه مداد و توجهي به من كه گاهي به طرف دريا ميدويدم و شي ين به دنبالم مي آمد يا مي ايستادم ، نداشت . وقتي از خم صخره اي گذشتين توناستم همه را ببينم .بهروز به طرف آنان رفت و من مچنان با سگ بازي ميكردم .وقتي نزديك شدم صخره اي بزرگ را ديم كه با يك راه باريك به دريا وصل ميشد .زير اندازي روي سطح صاف ساحل پهن كرده بودند و همه روي آن نشسته بودند .براي پدر دست تكان دادم و اونيز با تكان دادن دست به من اشاره كد تا پيش آنان بروم .به شي ين گفتم بنشيند و او به حرفم گوش كرد و نشست .دستش به سرش كشيدم و طرف پدر رفتم .پدر و آقاي رفيعي پهلوي هم نشسته بودند وعلي هم كنار پئرش نشسته بود .از وقتي كه به ويلا آمده بودم پدر را سير نديده بودم .مستقيم به طرفش رفتم و دستانم را از پشت دور گردنش انداختم و خم شدم و صورتش را بوسيدم .پدر با لبخند به من نگاه كرد و گفت :"ميبينم كه ديگر از سگ نميترسي .گ
با هجان گفتم :"پدر شي ن استثنائي است .واي نميداني چقدر باهوش است ." و شروع كردم به تعريف كردن از او .
مهناز با خنده گفت :گديد بهت گفتم ."
سرم را تمان دادم و گفتم :گحق با توبود ." پدر گفت :" پس مرا هم با او آشنا كن. "
با خنده به مادر نگاه كردم .اونيز نگااهم ميكرد و با محبت لبخند ميزد .خانم صابري گفت :"سپيده جان اينجا چطور است ؟"
گبسيار عالي .گ
چشمم به راحله افتاد كه رو به روي علي نشسته بود و با لبخند به من نگاه ميكرد .با ديدن او لبخند زدم .از راحله بدم نمي آمد ، تقسصير او نبود كه علي اينقدر بي معرفت بود .علي بدون اينكه كوچكترين واكنشي نشان بدهد در خودش فرو رفته بود . انقدر ساكت بود كه فكر كردم چقدر تغيير كرده است .آقاي رحمان از علي پرسيد :"شما اينجا را ديده ايد ؟"
"بله روز دوم به همراه آقا بهروز به اينجا آمديم."
بلند شدم و به طرف لبه ي صخره رفتم و از آنجا به پايين نگاه كردم .صخره با ارتفاع زيادي به دريا منتهي ميشد .موجهاي دريا با شدت به ديواره هاي پايين ان بخورد ميكرد و با توليد كفبر ميگشتند .ديدن اين صحنه در عين ترسناك بودن خيلي زياب بود .در اين فكر بدم ك هاگ مسي از اين ارتفاع به پان بيفتد چه ميشد .وآنقدر اين فكر در من تقويت شده بود كه دلم ميخوست بپرم پايين تا ببينم چه ميشود .محسن و سارا پهلوي من ايستادند و به پايين نگاه كردند .محسن از دو طرف بازوان سارا را گرفت و او را ترساند و گفت :"ندازمت پايين .گ
سارا جيغ كوتاي زد .مرال و مهناز و بهرخ و نازنين هم ردف ايستادند و از آن بالا به پايين نگاه كردند .برگشتم و متوجه شدم راحله پايين تنها نشسته است .رو به او كردم و گفتم ك"نميخواهي پايين صخره را ببيني ؟"
با خوشحالي سرش را بلند كرد و به طرف من آمد و كنارم ايستاد .وقتي به پايين نگاه كردم گفت :گچقدر وحشتناك است !سرم گيج ميود .گ
همرا راحله عقب برگشتيم .مادر استكاني چاي به طرف من گرفت و گفت :"سپيدخ بيا چاي آماده است .گ
سرم را بالا بدم و گفتم :"در اين گرما ميلي به چاي ندارم ."و سپس روي صخره نشستم .از پهلو ميتواستم آب دريا را ببينم و به صحبتهاي مادر و بقيه گوش كردم .بهروز پهلوي عمويش آقاي صابري نشسته بود و به تخته سنگي چشم دوخته بود .اين حالتش برايم تازگي داشت چون هيچ وقت او را اين چنين نديده بوم .ديگر از او متنفر نبودم .به اطراف نگاه كردم .همه دوستانش رفته بودند .فقط امير مانده بود كه در واقع از اقوام او بود و در حال صحبت با علي بود .دلم براي مسعود سوخت .نميدانم دليل رفتن او چه بود ول اين را ميدانستم كه با من بيتارتباط نبود و از انكه باعث رفتن او شده بودم متاسف شده بود . مسعود مصاحب بي نظري بود و ميداسنتم اگر ساعتها ا او بودم كوچكترين خطايي از او سر نميزد . او پسري با فرنگ و تحصيل كرده و هنورمند و البته كم رو و خجالتي بود .
موقع برگشتن باز شي ين مرا هماهي ميكرد ولي اينبار مارال و مهناز هم در بازي ما شركت داشتند .
sorna
03-16-2012, 11:26 AM
ما ميدويديم و هركس شي ين را صدا يكرد تا ه طرف او بورد .من خلي خوشحال بودم كه هر وقت ا را صدا ميكردم به طرف من مي آمد .ديگر از رفتن صرف نظر كرده بودم .طي ان دو سه رو بهروز نبود و يا اگر بود كاري به من نداشت و توجهي به من نميكرد .ولي با شي ين حسابي دوست شده بودم .تا آن لحظه سگي به باهوشي او نديده بودم .علي هر روز خشك و بي تفاوت درست مثل آدمهاي مسخ شده روي نيككتي كه رو به باغچه گل سرخ بود مينشت وبه كلها خيره ميشد .گاهي اوقات به تناهايي قدم ميزد يا با راحه كه مثل دو غريبه رفتار ميكردند قدم ميدند .من محسن و سارا را ديدهبودم رفتار نامزدهايي مثل علي و راحله برايم تازگي داشت .مهناز عقيده داشت علي راي اينكه من احساس سرخودگي نكنم در روابطش با راحله حف ظاهر ميكرد ولي من اينطور فكر نميكردم و احساس ميكردم چيزي از درون او را رنج ميدهد .چند بار در حاليكه به من خيره شده بود غافلگيرش كردم . واو خيلي زود جهت نگاهش را تغيير داد و اين فكر را د من تقويت كرد كه شايد اشتباه كرده ام و در اصل او به من توجهي مدارد .با اين حال قبول كرده بودم كه سرنوشت من و او با هم يكي نبوده ولي بين دو احساس عشق و نفرت گير كرده بودم .هنوز اعماق قلبم او را ميطلبيد ولي درست در لحظه اي كه عشقش تمام وجودم را ميگرفت به اد حرفهاي او به هنگام جدايي امان مي افتادم و همين باعث به وجود امدن نفرتي از او د لم ميشد .هر وقت به طور اتفاقي متوجه ميشدم كه به من خيره شده از خود مي پرسيدم چ فكري در باره ي من ميكند ، به خصوص با مسئله ي مسعود . و همين باعث عذاب روحم بود .خيلي دلم ميخواست به او بگويم آنطور كه فكر ميكند نيستم ولي نظر او اين بود و تو توجيه من بي فايده بود .
روز بعد با پدر و امدر و خاله سيمين و آقاي رفيعي و همناز به بازار فتيم .با دين لباسهاي محلي هوس كردم يك دست لباس بخرم .شب وقتي آن را پوشيدم و دستارش را بستم صداي تحسين و خنده ي همه را شنيدم .خودم هم لباس را پسنديدم .سبدي به دست گرفتم و براي سرگرم كردن بقيه درون سبدي كه در دستم بود مقداري پرتقال ريختم و به تقليد ا فوشنده هاي دوره گرد يكي يكي جلوي ممهمانان ميرفتم و با شيطمنت به انا پرتقال تعارف ميكردم .وقتي جلوي سارا و محسن سبد را گرفتم ، ساا از خنده ريسه رفته بود و محسن هم با خنده به جاي او دو پرتقال برداشت.خاله سمين به هاه پرتقالي كه از سبد برداشت بوسه اي نيز از صورتم برداشت كه با خنده به او گفتم :گخاله جون حساب شما سنگين ميشود ."بعد سبد را جلوي خانمصابري گرفتم .خانم صابري با تحسين و لبخند پرتقالي برداشت و روكرد به ماد و گفت :گماشااله به اين رزندگي و سرحالي .گ
مادر درحاليكه از سبد من پرتقال برميداشت با لبخند گفت :"از بچگي تا حلال يك ذره فرق نكرده .گ
البته نميدانم تعريف بود يا انتاد ولي باعث نشد من نمايشم را يمه تمام رها كنم .وقتي سبد را جلوي راحله گرفتم او پرتقالي برداشت و به روم لبخند زد .خواستم از تعرف كردن به لي صرف نظر كنم ولي با وجود ماجراهاي گذشته تصور كردم بهت است جلوي ديگران د مورد او حساسيت به خرج ندهم و بدون تامل سبد را جلوياوگرفتم .او با مكث دستش را در سبد كرد و پرتقالي برداشت .سپس سرش را بالا كرد و به چشمانم نگاه كرد و گفت :"متشكرم."
رنگ صورتش كمي سرخ شده بود و در چشمانش نگكاهي مهربان و آشنا بود ، همان نگاهي كه در شب نامزدي در پارك ساعي در چشمانش بود .
از ياد اوري آن شب تمام شور و حالم به يكباره فروكش كرد و ديگر حوصله شيطنت و شلوغي را نداشتم .به سختي بر خود مسلط ماندم و سبد را دو چرخاندم .فقط در اين بين به بهروز پرتقال تعارف نكردم چون ديگر پرتقالي در سبد نبود .سبد را به او نشان دادم و شانه هايم را بالا انداختم .بهروز رو مبلي كنار شومينه نشسته بود و دستش را روي دسته مبل گذتشته بوذ و رش را به دستش تكيه داده بود . او نگاهي به سبد و به من كرد و با حالتب نامفهوم ابورهايش را بالا برد و نفس عميقي كشيد .هنوز به نگاه علي فكر ميكردم .او تنها مردي بود كه با نگاهش آتش به جانم ميزد . وقتي نشستم در فرصتي كه كسي متوجه نبود مهناز آهسته زر گوشم گفت :"قرا نبود شوهر دزدي كني ."
با بي حوصلگي به او نگاه كردم و گفتم كگمنظورت چيست ؟"
با شسطنت خنيديد و در همان حال گفت ك"اگر من جاي راحله بودم چشمهايت را از كاسه در مي آوردم."
بي اختيار اشك در چشمانم حلقه زد و گفتم :" يعني من بايد چشمان راحله را به جرم دزديدن عشقم از كاسه در بياورم ؟!"
از پاسخ من مهناز جا خورد و با حالتي غمگين به من خيره شد و گفت :"تو هنوز او را فراموش نكردي ؟"
براي اينكه كسي متوجه نشود سرم را پايين انداختم و بغضم را فرو دادم و اهسته گفتم :گبدبختي من همين است كه نميتوانم فراموشش كنم."
چون از لباس خسلس خوشم آمده بود ان را در نياوردم و شام را هم با آن لباس صرف كردم .حتي چون آن شب كمي خنك تر از شبهاي ديگ ود با همان لباس به ساحل رفتم ولي متاسفانه نتوانستم به آب نزنم . وبا اينكه فقط پاهايم را در آب كرده بودم ولي تمام لباسم خيس شده بود .وقتي به ساحل برگشتيم از لباسم آب ميچكيد و باعثشد سنگيني آن بيشتر حس شود .آن شب بهروز با ما بود و با نگاهي خيره به من نگاه ميكرد و من براي اينكه مهمان بدي نباشم به او لبخند زدم .آن شب باد ملامي مي وزيد و من احساس سرما ميكردم و با وجود لباسهاي خيس لزر كردم .مثل معمول شبهاي گذشته كه به ساحل ميرفتيم بچه ها آتشي درست كده بودند و دو آن نشسته بودند . من نيز با لباسهاي خيسم به طرف آتش رفتم و نزديك آن نشستم .خيل طل ميكشيد تا لباسهاي من ا وجود آن همه پارچه كه همه را چن داه بودند خشك شود .وقتي براي بازگشت به ويلا راه افتديم هنوز از دامنم آب ميچكيد .با مهناز راه ميرفتم ولي انفدر سردم شده بود كه دندانهايم به هم ميخورد .پيش بيني سرما خوردگي سختي را ميكردم .علي و راحله كمي جلوتر از ما بودند وپشت سر ما مرال و بهرخ راه مرفتند .و اخر از همه امير و بهروز بودند .سارا و محسن هم كه خيس شده بودند زودتر به ويلا برگشته بودند .نازنندوست بهرخ به تهران گشته بود و دختر عموي او هم نميدانم به چه دليل در ويلا مانده بود
sorna
03-16-2012, 11:26 AM
وقتي خواستيم راه بيفتيم علي مرا ديد كه دستهايم را از سرما زير بغل زده بوم و پس ا چند لحظه كتش را در آورد و ان را توسط راحله برايم فرستاد ول من ان را قبول نكدم . وكن همانطور دست راحله ماند .وقتي از جنگل رد ميشديم از سرما در حال منجمد شدن بودم و از اينكه كت علي را قبول نكرده بودم پشيمان شدم .مهناز هم سردش بود ولي با اين حال دست مرا گرفته بود و به دنبال خود ميكشاند .پاهايم از سرما بي حس شده بود واين به دليل آبيبود كه دامنم را خيس و سنگين كده بود .از كار احمقانه ي خود حسابي ناراحت بودم واز رفتار بچگانه ام حسابي از خود ناميد شده بودم .ناگهان فرو افتادن جسمي سنگين را روي شانه هايم احساس كردم .برگشتك وبهرخر را ديدم كه بالپوش بهروز را روي دوشم مي انداخت .آنقدر سردم بود كه نتوانستم آن را تحمل كنم و از بهرخ تشكر كردم .دستهايم را در آستين هاي آن فرو بردم .حاضرم از اينكه كت علي را قبول نكنم ولي بالپ.ش بهروز را بپوشم غرضي ندشاتم .از سرما ناچار به قبول آن شده بودم و ديگر دير شده بود .
براي اينكه از بهروز تشكر كنم برگشتم او را ديدم كه خودش بلوز آستين كوتاهي تنش بود و با وجود لباس خيسش كت را به من داده بود .خلي عادي گفتم:""متشكرم ."
او نيز با همان بي تفاوتي گفت :گقابل شما را ندارد .گ
بالاپوش خيلي بزرگ بود .بلندي آستين هايش دستهايم را پوشانده بود و بلندي قدش مانند مانتويي بود .ميدانستن قيافه ي نسخره اي پيدا كرده ام .مهناز با وجود سرمل به قيافه ي من ميخنديد .من كه كمي از سرماي بدنم كم شده بود اهميتي به خنده اش نميدادم و فقط لبخند ميزدم .يك لحظه علي برگشت و مرا نگاه كرد .نميدانم چه حالي داشت .با اينكه ديگر تعهدي به او نداشتم خيلي دوتداشتم خودم را پشت مهناز پنهان كنم . واز اينكه بالا پوش بهروز تن من بود خيلي خججالت كشيدم .او هيچ كار نكرد ، ففط براي بقيه دست تكان داد و به سرعت وارد ويلا شد .هنوز بقيه نخوابيده بودند .برا آنكهبا آن قيافه ي مسخره داخل نشوم بالاپوش را در اوردم و د ر حاليكه روي پله نا ايستاده بودم تا بهروز برسد گفتم ك"ااي صابري از لطفتن ممون ، بايد بخشيد چون فكر ميكنم لباستان خي شده است .گ
او دستش را دراز كرد و گفت :"اشكالي ندارد ."
با اينكه نميخنديد ولي در چشمانش برق خاصي ديده ميشد .به طرف ساختمان به راه افتادم و گفتم :"شب خوش.گ
او هم گفت :"شب خوش .گ
وقتي بالا رفتم و وارد اتاق شدم جز راحله مسي در اتاق نبود .راحله را ديدم كه روي تخت نشسته و به آسمان خره شده بود .هنوز كت علي در دستش بود .با دين كت لبم را به دندان گرفتم و سرم را پايين انداختم و براي تعويض لباس به حاما رفتم.
صبح كه از خواب رخاستم حدسم در مورد سرماخوردگي صحيح بود .وقتي مادر فهميد با لباس خيس به منزل برگشتم سرزنشم كرد و طبق معمول حتي اجازه نادا از اتاق خارج شوم . حتي براي ناهار هم مجبورم كه در اتاق بمانم .ناهار سوپ خوشمه اي بود ولي ميانه من با سوپ ياد جور نبود .آن را به زور خوردم و بعد هم مادر قرص مسكني داد و مجوبرم كرد كه بخوابم .بعد از ظهر تبم قطع شده بود و احساس بهتري داشتم .ولي دلم ارام و قرار نداشت و دوست نداشتم در اتاق بمانم .دوست داشتم حالا كه اجازه نداشتم به ساحل بروم حداقل به محوطه سرسبز ويلا بروم .مادر پس از سركشي به من اجازه داد پان بروم .وقتي به اتاق پذرايي رفتم روي مبل تك نفره اي نشستم و نرخان بي درنگ ليواني آب پرتقال به هماه قرص مسكني برايم آورد .با اينكه حالم زياد بد نبود ولي قرص را خوردم .همه در اتاق پذيرايي بودند و حرف رفتن به ساحل و خليج بود .خدا خدا ميكردم مادر با رفتن من مخالفت نكند .خانم صابري همه را دعوت به سكوت كرد و به آرامي شروع كد به صحبت كدن .از آرزو مادر و پدر ها صحبت كرد و گفت :"كه او ه مثل ساير مادر و پدرها آرزوي خوشبخت شدن فرزندانش را دارد .به نظرم بحث در اين مورد كمي بي معني آمد .لي وقتي گفت تصميم كرفته براي بهروز همسري انتخاب كند .حرفهايش برايم معني پيدا كرد . با تعجب به بهروز نگاه كردم .بلوز كرم رنگي پوشيده بود و رش را به زير انداخته بود .نخستين بار بود كه او را سر به زير ميديدم. درست مثلداماد ها نشسته بود .به ماارال نگاه كردم .پيراهن سفيد رنگي به تن داشت و صورتش سرخ شده بود او هم سر به زير بود .لبخندي به لبم آمد و گفتم آخر دست و بال بهروز هم تو حنا گير كرد .مهناز هم حيرت زده به بهروز و ماارال نگاه ميكرد .
خانم صابري گفت :گگرچه درست يست موضوع را اينجا عنوان كنم ولي به اصرا بهروز و به خواست خودم ميخواستم از خانواده گرامي فراهاني دختر گلشان را براي بهروزم خواشتگاي كنم.گ
خنده روي لبانم خشك شد و لبم را به دندان گرفتم .اين نخستين بار نبود كه از من خواستگاري ميشد .فوري به ياد خواستگاري سياوش افتادم و ناخود اگاه به بهروز نگاه كردم و او نيز به من نگاه ميكرد ، در نگاهش برقي بود كه به ياد نتخستين شب ديدارمان افتادم .انقدر منگ بودم كه نميتوانستم مساول را در ذهنم حلاجي كنم ..بهروز ...ازدواج ...من ؟
نگاهم را از او كرفتم و سرم را به طرف خانم صابري برگرداندم .او با محبت به من نگاه ميكرد و لبخند بر لبش بود .در اين وقت چشمم به علي افتاد .از ديدن رنگ پريده اش فكر كردمتشتباه ميبينم ولي وقتي به راحله نگاه كردم متوجه شدم او هم سرخ شده بود .دوباره به عل نگاه كردم .انگار از درد شديدي رنج ميبرد .دسته مبل را گرفته بود و من ميديدم آنقدر آن را فشار داده كه انگشتانش سفيد شده است .حال علي را درك نميكردم و نميدانستم با اينكه خدود او ازدواج كرده چرا از شنيدن اين خبر به اين روز افتاده ولي حسي در وجودم پيدا شد كه به جاي دل سوزاندن براي او از ناراحتي اش لذت ببرم . خانم صابري در ادامه صحبتهايش به مادر گفت :"من سپيده جان را در عروسي محسن پسنديدم ولي چون اخلاق پسرم را ميدانستم كه به زور تن به ازدواج نميدهد بنابراين جيزي نگفتم تا اينكه خود او پيشنهاد داد و خيلي هم هم در اين مورد اصرار و حتي عجله داشت . وهمين باعث شد نتوانم صبركنم تا به طور رسمي براي خواستگاري به منزلتان مشرف شوم .حالا اگر نظرتان نسبت به پسرن مساعد بود ما نشانه ي كوچكي تقديمتان ميكنيم تا بعد در تهران به حضورتان شرف ياب شئيم ومراسم خواستگاري رسمي را انجام دهيم."
sorna
03-16-2012, 11:27 AM
بار ديگر به علي نگاه كردم كه روبه رويم نشسته بود .او مثل مجسمه اي مر مري روي مبل نشسته بود و به كف اتاق چشم دوخته بود .بي اختيار لبخندي بر لبم نشست .در ذهنم خطاب به او گفتم علي آقا فكر كردي ميوتاني به راحتي به من توهين كني ، در صورتي كه مردي مثل بهروز در آرزوي ازدواج با من است .چشم از او برگرفتم و به مادر نگاه كردم و او را ديدم كه با خونسردي نشسته بود و به حرفهاي خانم صابري با دقت گوش ميكرد .پدر نيز روي مبل كنار او نشسته بود و بالبخند به صحبت هاي خانم صابي گوش ميكرد .
پدر گفت :"در اين امر ما فقط بهعنوان مشاور عمل ميكنيم ، تصميم گيرنده اصلي دخترم ميباشد .اگر او حرفي نداشته باشد ما نيز حرفي ندايم ."سپس به من نگاه كرد .
لبخندي به پدر زدم ومتوجه شدم تمام حاضين چشم به دهان من دوخته اند تا ببينند واكنش من چيست .در اين هنگام نگاهم به محسن افتاد و با ديدن ناراحتي او با تعجب فكر كردم او ديگر چه مرگش است و با حرت به ان موضوع فكر كردم نكند او ..و از تصور چنين چيزي حالت بدي به من دست داد .وقتي به سارا نگاه كدم او هم مات مانده بود .با خود گفتم چيز بين اين زن و شوهر است كه من از آن خبر ندارم ، آن از نخستين برخورد م با بهروز اين هم از مراسم خواستگاري .
صداي خانم صابري مرا از فكر اين و ان خارج كرد و گفت :"سپيده دخترم ،نظر خودت چيست ؟"
به پدر و مادر نگاه كردمآن دو نيز به من چشم دوخته بودند .
به خانم صابري رو كردم و گفتم :"بايد در اين مورد فكر كنم اگر اجازه بدهيد چند لحظه ديگر جواب شما را خواهم داد ."
خانم صابري با خوشحالي گفت ك"متشكرم عزيزم."
صحبت در جمع ادامه داست و من مثلا در فكر بودم .با اينكه عاشق بهروز نبودم ولي ديگر از او بدم نمي آمد ، به نظرم مرد خشني بود ولي خشونت او باعث نميشد از او تنفر داشته باشم .ا اينكه گفته بودم چند لحظه پشيمان شدم . فكر كردم بايد مهلت بيشتري ميخواستم .ميدانستم كه مادر باز خواستم ميكند كه چرا اينقدر عجله به خرج دادم و مهلت كمي خواستم .از طرفي با وجود علي در جمع خيلي دلم ميخواست مين حالا موضوع نامزدي قطعي شود تا تلافي كرده باشم .همچنين دلم ميخواست با چشم خود واكنش شنيدن پاسخ مثبتي را كه ميدادم ببينم .در حققت بدون مهلت خواستن هم پاسخ من مثبت بود . به بهو نگاه كردم .او به خانم صابرينگاه ميكرد و به اين وسيله ميخواست مرا تحت فشار قرار ندهد .ان موقع بود كه توانستم چهره او را ارزيابي كنم .حالا ديگر قيافه اش به نظرم زشت ه نظر نميرسيد و جدابيتش خشونتش را تحت تاثير قرار ميداد .با وجودي كه علي هم بلند قد بود ولي او كمي از علي بلند تر بود و فكر ميكنم هم د سياوش بود.با مقايسه قد او با سياوش به ياد او افتادم .پيش خود واكنش شنيدن هبر نامزدي ام را تصور ميكردم .ميداستم باز هم بدون كوچكتين صحبتي رسش را به دستش تكيه ميدهد و بعد هم در چشمانش رگه هاي خون ظاهر ميشود ..خيلي وقت بود كه از او خبري نداشتم.
نميدانستم بعد ها در مورد من چه فكري ميكند واز اينكه بهروز را به او ترجيح داده بودم ناراحت بودم ولي با پيش آمدن اين موضوع ديگر نميتوانستم از او بخواهم با من ازدواج كند .آه ...سياوش مرا ببخش .اي كاشا. در ازدواج با من پافشاري كرده بود .به خود فشار آوردم تا فكر م را متمكز كنم ولي فكرم هر لحظه در پي بازيگوشي بود . به مهناز نگاه كردم واكنشي نشان نداد ولي به نظر ميرسيد ناراحت نيست .دوست داشتم با كسي مشورت ميكردم .اما ديگر گفته بودم چند لحظه بعد پاسخ ميدهم و برا خودم فرصتي براي مشورت باقي نگذاشته بودم .عاقبت زامني سيد كه بايد پاسخ ميدادم .در واقع ساعتي گذشته بود و من به تنها چيزي كه فكر نكده بودم عاقبت ازدواجم با بهروز بود .
خانم صابري رو كرد به من و گفت :"سپيده جان چند لحظه مدتي است كه تمام شده آيا باز هم مخواهي وقت بگيري ؟" سرم را اين انداخته بودم و چشكانم را بستم .سكوت محض در اتاق برقرار شده بود .قلبم به شدت ميزد ، امانه به خاطر هيجان بلكه به خاطر كلمه اي كه سرنوشتم را تعيين ميكرد .
خانمصابري با لحن مهرباني گفت :"سپيده جان ماسكوت تو را چه معنا كنيم ؟ به طور معمولسكوت لامت رضاست ."
سرم را بالا اوردم و در حالي كه به علي نگاه ميكردم گفتم :"من حرفي ندارم ."
خانم صابري گفت :"يعني ؟"
"بله."
با در آمدن كلمه يبله از دهان من صداي دست و مباركباد بلند شد . به مادر نگاه كردم رنگش كمي پريده بود .ولي پدر با خونسردي لبخندي برلب داشت ولي لبخندش را نميتوانستم اقعيفرض كنم چون احساس ميكردم ان را به صورتش نقاشي كرده اند .چون فقط لبش ميخنديد و من كه پدر را به خوبي ميشناختم متوجه شدم از اين وصلت راضي نيست .سرم به زير اناداختم و براي اينكه ترديد در دلم راه پيدا نكند خود رذ اينگونه توجيح كردم كه ناراحتي او به اين دليل است كه من بدون پاسخ مثبت داده ام و بعد فكر كردم خوب مگر محسن پسر بدي است .بهروز هم پسر عمهي اوست . وضعيت تحصيلي و ثروتش هم كه خوبست .حلال صرف نظر از نجابتش و بي بند و بار بودنش لابد مرا دوست داشته وگرنه حاضر نميشد با من ازدواج كند .بي بند و باري اشا هم طبيعي بود اكثر پسرها در زندگي مجردي اشان در قيد و بند زندگي نيستند .حالا يكي مثل بهروز به طور علني ببي بند وبار است و يكي هم مثل علي آقا با زيركي دختر مردم را بازي ميدد .با اين توجيه نفس عميقي كشيدم .بله توانسته بودم خودم را گول بزنم .پس از چند لحظه بهروز بلند شد و به طرف خانم صابري رفت و خم شد و او را بوسيد و بعتد به طرف پدر رفت .پدر بلند شد و صورت او را بوسيد و يا اين كار روي پاسخ مثبتي كه من داده بودم مهر تائيد زد ه است .سپس به طرف مادر رفت و مادر نيز با او دست داد و بدون اينكه چيزي بگويد فقط سرش را تكان داد و لبخند ككم رنگي را بر لب آورد .
خانم صابري انگشتري از انگشت كوچكش خارج كرد و گفت :"زماني كه همسر بهزاد شدم ، مادر او لين انگشتر را كه نشان خانوادگي اشان بود به دستم كرد .حالا من اين نشان را به عروس زيبايم تقديم ميكنم .بهروز انگشتر را از مادرش گرفت و به طرف من امد . ايستادم و او رو به رويم قرار گرفت .سرم پايين بود اوخم شد و دستم را گرفت .به پدر نگاه كردم .حالا ديگر اين مسئله را پذيرفته بود و سرش را تكان داد . مادر نيز آرام بود ولي لبخندي بر لب نداشت .با خود گفتم لابد از اينكه بهروز را به سياوش ترجيح داده ام رنجيده است .ئلي او كه از هيچ چيز خبر نداشت .بهروز دستم را در دستش گرفت .از تماس دستش احساس لرز كردم .او هم متوجه شد و فشار ملايمي به دستم داد .سپس انگشتر را به حالت نمايشي در دست گرفت .نگين انگشتر از ياقوت و در اطراف آن قطعات زمرد و برليان كار شده بود .انگشتري بزرگ وقيمتي بود .وقتي بهروز انگشتر را داخل انگشتم كرد آنقدر بزرگ بود كه به راحتي ميتوانستم دو انگشتم را داخل آن كنم .از بزرگ بودن انگشتر خنده ام گرفت .بهروز هم لبخند زد و به من نگاه كرد .براي نگاه كدن به او باد سرم را بالا ميگرفتم و ان تنها عيب او بود .
sorna
03-16-2012, 11:27 AM
خانم صابري متوجه شد و با خنده گفت :"بايد انگشتررابه اندازه انگشتان ظريفت كوچك كندد ." پس از بهروز دستم را حلوي لبانش برد و ان را بوسيد .از اين كار او جلوي پدر و مادر خيلي خجالت كشيدم و سرم را تا جايي كه جا داشت پايين انداختم .
وقتي نشستم مهناز جايش را با بهروز عوض كرد و اوپهلوي من نشست .ميتوانستم وضعيت علي را ببينم . او رنگي به چهره اش نمانده بود وعنقريبا فكر ميكردم روح از بدنش خارج ميشود . محسن متوجه او شد و به طرفش رفت .ديگر همه متوجه علي شده بودند .به مادر نگاه كردم كه با نگراني به علي مينگريست .بهروز هم با نگاهي متفكر به علي چشم دوخته بود .سارا با نگراني به طرف علي رفت ليواني آب به دستش داد و مرتب از او مي رسيد علي چه شده ، چرا اينجور شدي .
ميدانستم حال او با نامزدي من بي ارتباط نيست . ولي دليل آن را نميدانستم. و از اينكه با وجود داشتن همسر باز روي من حساسيت داشت متعجب بودم .علي به زحمت بر خود مسلط مانده بود و با فشاري كه براي اينكار به خود مي آورد رگهاي شقيقه اش برجسته شده بود .سپس نفس عميق كشيد و گفت :"مراببخشيد .نگران نباشيد فكر ميكنم باز هم فشار خونم پاين رفته .چون از صبح وبار به اين حالت گرفتار شدم."
محسن حرف او را تاييد كرد و به راحله اشاره د تا قرص علي را بدهد .خاله سيمين با رنگي پريده گفت :"علي جان تو كه هميشه فشار خونت متعادل بود."و به سرعت قرص را از راحله گرفت و /ان را به محسن داد .علي با كمك محسن قرص را خورد .سپس با لبخندي بي رنگ به خاله سيمن گفت :"چند وقتي است كه فشار خونم پاين مي افتد ."
خالهسيمين با ناراحتي گفت :" از بس كه خودت را غرق كار كردي ." سپس رو به خانم صابري كرد و گفت :گباور كنيد من و سارا به زو او را قانع كرديم كهبا ما به اينجا بيايد .او قبول نميكرد و مرتب از اينجا به آنجا ، ازاين كشور به آن شور .خوب ام استراحت نياز دارد ."
و خانم صابري سرش را تكان داد و گفت :"اقلي رفيعي، شما جوان كوشايي هستيد و اين بسيار قابلتحسين استولي نبايد خود را به حدي درگير كار و تلاش كنيد كه سلامتي اتان به خطر بيفتد ."
علي كه كمي بهرت شده بود سرش را تكان داد و با لبخندي بي روح گفت :"شما درست ميفرماييد ،سعي ميكنم بيشتر مواظب سلامتي ام باشم ." سپس از جا بلند شد و در حاليكه محسن به او كمك ميكرد گفت :"من از شكما معذرت ميخواهم ." و بدون اينكه به من نگاهي كند رو به بهروز كرد و گفت :گتبريك را بپذيريد .گ وو بدون گفتن كلامي ديگر اتاق را ترك كرد .راحله هم به دنبال او بيرون رفت .
ضربه را به او زده بودم . آن هم ضربه اي كاري و اين حال او را به حساب حسادتش گذاشتم . در ذهن خطاب ب او گفتم علي آقا اگر جنابعاي اينقدر واضح اظهار ناراحتي كردي ولي من غمم را در خانه دلم ريختم و آن را با شبهايم قسمت كدم .هيچ عوضي گله ندارد .
سر مهريه بحثي نبود .خانم صابري خود مهريه ام را منزلي در بهترين نقطه تهران و همچنين به تعداد سالهايتولدم سكه تعيين كرد . و به پدر و مادر گفت اگر باز درخواستي هست من مه را بي چون و چرا قبول ميكنم .
پدر سرش را تكان داد و گفت :گاگر چه ارزش دخترم را با پول و طلا نميشود مقايسه كرد ولي با سخاوتي كرد كه شما داريد جاي بحثي باقي نميماند ."
مادر اظهار نظر نميكرد در ميان فقط مهناز از اين وصلت ناراحت نبود .
ولي از طرف خانواده بهروز همه خوشحال بودند .قرار شد مراسم سمي نامزدي و عقد را د تهران انجام دهند و عروسي نيز در بهار سال اينده برگزار شود . و من و بهروز براي گذراندن ماه عل به مدت و ماه به جنوب فرانسه برويم . با اينكهذوق زده شده بودم ولي سعي كردم خودم را خونسرد نشان بدهم .در اين بين موتجه شدم از ماارال و ختر عموي بهروز ، مهتاب ، خبري نيست . در طول اين مدت به آن دو هيچ فكر نكرده بودم ولي يگر نمشد كاري كرد حالا ديگر من نامزد بهروز بودم .پس از پايان صحبتها ، خانم صابري بخ پدر و مادر رو كرد و گفت :" رسم است عروس و داماد پيش از عقد به تنهايي حرفهايشان را بزنند اگر شما اجازه بدهيد اين دو گل ما هم ساعتي براي قدم زدن بيرون بروند ."
پدر به مادر نگاه كرد و سرش را تكان داد و گفت :گمن اشكالي د راين كار نميبينم."
بهروز بلند شد منتظر من ايستاد .چون پدر اجازه داده بود هب آرامي از اتاق خارج شدم و بهروز هم به دنبالم امد .
صداي خانم صابر را شنيدم كه گفت :" بچه ها شام ساعت هشت صرف ميشود ."
وقتي به محوطه باز رسيديم به آرامي گفت ك"مايلي به طف ساحل برويم."
سرم را تكان دادم و گفتم :"برام فرقي نميكند ."
بهروز نگاهي به لباس من كرد و گفت :"لباست گرم است /"
به بلوزم اشاره كردم و گفتم :"فكر مكنم خوب باشد ."
"خوب بالا پوش من هست .گ به رويم لبخند زد و من نيز با لبخند پاسخ او را داد م .حالا ديگر از او نميترسيدم .هنوز داخل نگل نشده بوديم كه شي ين را ديدم .او با دين ما به طرفمان امد و جلوي پاي من نشست .ري زمين نشستم و سرش را نوازش كردم .بهروز هم كنار دست من نشست و گفت :"شي ين نمخواهي به من تبريك بگويي ." سپس دستم ا گرفت و گفت :
"حالا ديگر سپيده عروس زيباي من است ."
از اينكه دستم را گرفته بود احساس خجالت ميكردم. او هم فهميد و آرام دستم را رها كرد .در طول جنگل قدم ميزديم .بدون اينكه حتي كچكتين صحبتي با هم بكنيم . من كه حرفي نداشتم و او هم كلمه اي به زبان نمي آرد .وقتي به ساحل رسييديم روي تختهسنگي نشتسيم .بروز بدون اينكه حرفي بزند به من خيره شد .به طوري كه زير نگاه او تحمل نياوردم و سرم را زير انداختم و اهسته گفتم :گمثل اينكه ما اينجا آمديم تا با هم حرف بزنيم."
بهروز با لحن عاشقانه اي گفت :گاول بگذار تلافي اين چند روزي را كه نگاهت نميكدم د بياورم."
خنديدم و فگتم :"براي نگاه كردن فرصت زيادي داري ، تا حدي كه ممكن است از نگاه كردنم سير شوي .گ
اخمي كرد و گفت :"اگر قرار بر اين بود بود اين چند وقت كه دلم به دنبالت بود و با غرورت باعث عذابم بودي ، از تو سير ميشدم."
"بهروز بهتر استاز خودت بگويي ، از علائق و از افكارت ."
لبخندي زد و راست نشست .سپس چشمانش را بست و گفت :" من بهروز صابري فرزند بهزاد ، دااراي مرك فوق لياسنس مديريت ، ورزش دوست و ورز شكا ، رشته مورد علاقه ام دو ، داراي گئاهينامه پايان دوره ي بوكس چيني ، سن بيست و نه كيلو گرم ، خصوصيات اخلاقي ...صريح تنوع طلب ، جسر ، خشن ، در حال حضر عاشق ." سپس چشمانش را باز كرد و گفت :"خوب همين ديگر ."
از طرز صحبتش كمي رنجيدم ، انگاتر ميخواست براي ثبت نام و يا مصاحبه خود را معرفي كند .ولي به ريم نياوردم .
" خوب حالاتو بگو."
به تقليد ازاو چشمم را بستم و گفتم :"اگر قرا به مصاحبه و كزينش است ، من سپيده يفراهاني ، سن هجده سال و شش ماه و نه روز ، وزن پنجاه و شش كيلو و هفتصد گرم ، قد صدو شصت و دوسانت و يا شايد نيم سانت كمتر ، ديپلم ، البته هنوز مدرك آنرا نگرفته ام ، علاقمند به شنا ، بدون هيچ نوع مردكورزشي ، خوصيات اخلاقي ، كنكاو ، صادق ، ..." سپس چشمانم را باز كردم .
با لبخند نگاهم كد و شروع كرد به خنديدن و گفت كگعاشق همين شيطنتم ، چيزي كه در تمام ساهلي عمرم به ان احتياج داشتم . هر طور تو بخواهي بپرس تا جواب بدهم ."
پرسيش به نظرم نرسيد .كمب فكر كردم و گفتم :گخوب از غذا شروع كنيم . به چه غذايي علاقه مندي ؟"
لبهايش را جمع كرد و گفت :"برايم فرقي نميمند ، خودم را مقيذ چيز خاصي نميكنم ، فقط از چيز اتي تكراري متنفرم.گ
اخم كردم و فتم كگ خيلي مشكل است . من هنوز غذاهاي زيادي بلد نيستم تا بپزم."
لبند زد و گفت كگ همسر من احتياحي به پحتن ندارد . من نميخواهم دستاان قشنگت را خراب كني .گ
دستانش را جلو اورد تا دستم را بگيرد .دستم را كشيدم گفتم :"اجازه بده باز پرسي تمام شود .گ
قهقهه اي بلند زدم و گفت :گخوب بگو.گ
هر چه فكر كردم چيزي به خاطرم نرسيد وسرم را تكان دادم و گفتم :گحالا كه سوالي به فكرم نميرسد ."
با لبخند گفت :" خوب من از تو ميپرسم."
"گش ميكنم." او ا نگاه نافذي به من گاه كرد و فت كگ براي چي به من حواب مثبت دادي .گ
از حرفش حا خوردم .دستم را زير چانه ام گذاشتم و چشمانم را كمي تنگ رمدم .پاسخي نداشتم .راستي هم نميداستم چرا به اوبله گفتم .كمي فكر كرد م و گفتم :گنميدانم.گ
با لبخند نگاهم كرد و فگت:"پس عاشقم نيستي.گ
سرم را زير انداختم و گفنم :"نوز نه ولي ممكن است روز تو را دوست داشته باشم ."
دستش را زير چانه ام اورد و سرم را بالا گرفت و در حاليكه كه به چشمانم نگاه ميكرد گفت :"براي پذيرفتن من دليل خاصي داشتي ."
"نميدانم ولي فمر مينم از او تخوسم ؟آمده."
با ناه مرموز يگفت كگ.ل حال پسرخاله ات اينطور نشان نميداد . او تو را دوست دارد ؟"
با نيشند گفتم :"اگر اين طور بود كه با كس ديگري ازدواج نميكرد ."
دستش را بهدور زانويش حلقه كرد و در حاليكه به آب دريا نگاه ميكرد گفت :"حالا ميخواهي دلي انتخاب خودت را بداني ؟پس گوش كن . پس از اولني ديدارمان وقتس تمايلي به دوستي با من نشان ندادي ، سعي كردم فراموشت كنم و سرم را جاي ديگرير گرم كنم .اما نميدامم پس از اولين ديدارمان با دلم چه كردي كه حتي يك لحه هم توانستم فرامشت گنم .ميدانم به تو گفته بدند به تو گفته بودند من اصولا ادم مقيدي نيستم چه رسد به قد و بند ازدواج و اين جور چيزها .براي يانكه فكرت را از سرم خارج كنم ، جند ماه به فرانسه رفتم ولي نتوانستم خودم را انع كنم كه از تو چشم بپوشم .وقتي برشكتم از محسن سراغت ا گرفتم او گفت قرار است با پسردايي ات نامزد كني ول بعت شيندم كه جواب تو به او منفي بوده . در فكر پيدا كردنت بوم تا اينكه اينجا ديدمت حتي در اين مدت خيلي سعي كردم با پياده كردن برنامه اي بتوانم از تو صرف نظر كنم .ولي روز به رز بيشتر در دلم جاي گرفتي .مسخره است .مردي كه از تكرار يشدن روزها و شبهايش متهنر است حالا دوست دارد روز مثل روز بع باشد و مطمئنم دليل ان فقط تو هستي ."
از اين اقرار صريح مبهوت شدم ، فكر نميكردم مردي مثل بهروز بتوناد با چنين صراحتي از علاقه اش حرف بزند .نميدانستم چه بگويم .سكوت كرده بودم و او ادامه داد :"جالب اينجاست كه آن پسردايي احمقت فكر ميكرد مالك و صاحب اختيار توست . وقتي آن شب با من صحبت ميكرد او چنان به من نگاه ميكرد كه گويي همسرش را زده ام .ميدانستم اگر فرصتي به دست مياورد با مشت فكم را جابه جا مبكرد .هه ، حالا برورد من و اوجال خواهد بود.
sorna
03-16-2012, 11:28 AM
از طرز صحبت و نگاه كينه توزش خوشم نيامد ، حتي از قضاوتي كه درباره ي سباوش كرده بود دلزده شدهم و ناخود اگاه در دل گفتم جناب بهروز خان تو لايق اين نيستي كه از او خرده بگيري ...گ پس لز لحظه اي از اينكه به خاطر تعصب فاميلي از همسر آينده ام انتقاد كرده بودم وجدانم در عذاب افتاد . به ساعت نگاه كردم و از جا بلند شدم و گفتم :"بهتر است برگرديم."
"كجا ؟"
"به ويلا ، ممكن است ديگران ناراحت شوند."
او با خنده ي تمسخر آميزي گفت :" ديگران را به حال خودشان بگذار حالا تو دگر مال من هستي و هيچ قدرتي نميتواند تو را از من جدا كند ."
"هنوزنه >گ
با تتعب نگاهم كرد و من ادامه دادم:"هر وقت سند ازدواج را امضا كردم ، ان وقت مال تو مي شوم.گ
او با حالتي بي قيد گفت :گول كن اين سند هالي دست و پاگير را. اصل تمايل زن به مرد است ، بقيه فقط تشريفات است ."
"ولي اين چيزي كه تو ميگويي قاون حيوانات است ."
خنديد و گفت كگ مگر فرقي هم ميكند . تفاوت ميان انسان و حيوان فقط در قوه بيانشان است ."
از اينكه درباره ي انسان چمين قضاوت ميكرد حيرت كردم.
با سردي به رف ويلا راه افتادم .خودش را به من رساند و در حاليكه مرا به طرف خودش ميچرخاند با لحن مهرباني گفت ك"عزيزم ، شوخي كردم ، حرفهايم را زياد جدي نگير ، خواستم سر به سرت بگذرام." و بعد در حاليكه به لبانم نگاه ميكرد با لحني وسوسه اميز گفت :"حالا نميخواهي ياد ب.دي براي نخستين روز نامزدي امن برايم بگذاري ."
منظرش را فهميدم و با خجالت خودم ار از حلقه ي دستانش خارج كردم و گفتم كگمن به اصول اخلاي پپايبندم ، براي همين است كه پدر و مادرم اجازه داده اند با تو تنها باشم." برگشتم و به راهم ادامه دادم.
او در كنارم قرار گفت و همراه من به طرف ويلا راه افتاد .با اينكه نگاه سرخورده ا داشت ولي هيچ اا ناراحت نكر .نگام گذشتن از جنگل گون تازه از بستر بيماري بلند شده بودم كمي احساس سرما كردم .بهروز كتش را در آورد و آن را به من داد . وقتي آن راپشيدم با شيفتگي نگاهم كرد و گفت :گبدو كوچولو تا كمي گرم شوي ." و ود درجا زد .
با ناراحتي گفتم :" من دويدن ا وست ندارم ، نفسم ميگيرد."
با خنده گفت :" تنبل خانم ، به خاطر همين است كه بيمار ميشوي ."
به او نگاه كردم با وجود بلوز آستين كوتاهي كه پوشيده بود ، به هيچ وجه احساس سرما نميكرد .
"حاضري تا آخر پيچ با من مسابقه بدهي ."
سرم را تكان دادم و گفتم :گنه، چون تو ميبري ."
خنده اي كرد و گفت :" ارفاق ميكنم ، تو ببدو هر وقت گفتي من ميدوم ."
سرم را بهلامت تاييد تكان دادم دويدم . وقتي چند تر بيشتر به پيچ دوم نمانده بود به او گفتم بدود .او دويد ولي من با دو سه قدم به پيچ سوم رسيدم و گفتم ك"خوب من بردم."
از خنده ي او من هم خنده ام گرفت .
"به راستي تو بردي كوچولوي بسيار بسيار شيطون."
شي ين جاي اولش نشسته بود و با ديدن ما بلند شد و به طرفمان آمد و تا ويلا مارا همراهي كرد و بعت برگشت .بهروز به من نگاه كر و گفت :"ملكه ي قصر بلو ر به منزلت خوش امدي ."
وقتي داخل شديم هنوز ساعت هشت نشده بود .بهروز به طرف اتاق 1ذيرايي رفت و من هم به طبقه ي بالا رفتم .ميخواستم براي شام لباس عوض كنم .مهناز را در راهرو ديدم كه به طرف پايين مي امد .او ا بوسيدم واو هم مرابوسيد و برايم از صميم قلب ارزوي خوشبختي كرد و گفت :"سپيده خيلي حرفا دارم كه يخواهم با تو بزنم."
سرم را تكان دادم و گفتم :"بگذار براي بعد اول بايد بروم سراغ مادر و به او حساب پس بدهم ."و با تذس سم را تكان دادم.
مهناز متوجه شد و گفت :"برايت دعا ميكنم ." و بعد با خنده به طبقه پايين رفت .
پشت در اتاق پدرو مادر ايستادم و نفس عميقي كشيدم ود زدم و داخل شدم .مادررو به پنجره نشستهبود و به دريا نگاه ميكرد ولي پدر در اتاق نبود .سلام كردم . بسردي به طرفم برگشت و با بي اعتنايي پاسخ داد . نزديكتر رفتم وروي صندلي نشستم و آهسته گفتم :"مامان از من ناراحتي ؟"
سردي نگاهش تنم را لرزاند .حدسم درست بود .مادر خيلي از دستم ناراحت بود .سكوت كردم تاخودش حرف بزند .وقتي مرا اماده شنيدن ديد با ناراحتي گفت :" خيلي دختر خانه مانده بودي كه با اولين اشاره جواب مثبت دادي ."
سرم را پاين انداختم و چيزي نگفتم . و ادامه داد :" تو حتي براي تصميمي كه گرفتي بامن و پدرت مشورت نردي ...سپيده راستي كه از تونااميد شدم ..."
حرفهاي او هركدام مانند خنجر بر قلبم فرو مينشست .وقتي مادر گفت يعني بهروز صابري اينقدر در نطرن محبوب بود كه لااقل به خودت زحمت ندادي تا نظر مارا بپرسي .سرم ا پايين انداختم و گفتم :"چه فرقي ميكرد ، به هر حال جواب من مثبت بود ."
اد مكثي كرد به او ارام نگاه كردم .با رنگي پريده مات به من نگاه ميكرد .سپس گفت :"يعني تو، بهروز را دوست ..."
"نميدانم ، ولي فكر ميكنم به او علاقه دارم ."
"سپيده احساستي فكر نكن .كمي هم از عقلت استفاده كن ، هنوز دير شده متواني خب فكر كني و درست تصميم بگيري ."
"مامان شما از بهروز خوشت نمي ايد ؟"
مادر نفس عميقي كشيد و گفت :" من از كسي كه تو را د.ست اشت باشد خوشم مي ايد ولي زندگ يكي دو روز نيست . تو بدون فكر و بدون تحقيق دابره ياخلاق او و يا حتي ..." و حرفش را ناتمام گذاشت و بعد نفس عقي كشيد و با ناراحتي گفت :گبه ه حال كاريست كه شده ، اگر فكر ميكني كه ميتواني با او زندگي كني من نيز حرفي ندارم ."
بلندشدم و صورت ماد را بوسيدم و گفتم :"اگر با شما مشوت نكردم دلي بر اين نبوده كه به نطرتان اهميت نمدهم بلكه به خاط اين بود كه ميدانستم شما هم با نظر من موافقيد ."
در اين ق تپد داخل شد و با ديدن من و مادر جلو امد ، صورتم را بوسيد و با اهي گفت :"عززم تا زماني كه سر سفره ي عقد بنشيني فرصت داري درباره ي زندگيت تصميم بگيري . هيچ عجله نكن و درست تصميم بگير ."
به ارامي گفتم :" ولي من تصميمم را گرفته ام ..."
پدر نفس عمقي كشيد و گفت :"اميدوارم در اين م.رد اشتباه نكده باشي ."
وقتي براي شام پايين رفتم ، بهترين لباسم را كه پيراهن سفيد و بلندي بود پوشيدم و موهايم را نيز جمع كردم.
وقتي از پله ها پايين رفتم ، منير خانم را ديدم كه با نواضع جلو امد و به من تبريك گفت . از او تشكر كردم.
بهروز پايين پله ها ايستاده بود و با تحسين به من نگه ميكرد . وقتي به پله اخر رسيدم جلو امدو گفت :"عزيزم چقدر قشنگ شدي ."
بالبخند به طرف اتاق پذيرايي رفتيم .بي دنگ چشمم به علي افتاد و او را ديدم كه براي حفظ ظاهر آنجا نشسته ولي رنگش انقدر زد و مريض احوال بود كه به نظرم رسيد در عرض همين دو سه ساعت چقدر لاغر شده ، بلوز سفيدي به تن داشت كه رنگش را از انچه بود پريده تر نشان مداد .بدون توجه به او سر ميز رفتم بهروز صتدلي كنار خود ا برايم بيرون كشيد و خودش هم بغل دستم نشست . در طول شام سعي با پذيرايي از من تمام توجهم را به خود جلب كند . در طول شام يك لحظه چشمم به علي افتاد و متوجه شدم با اينكه غذا ي كمي كشيده ولي با ان بازي ميكند .پس از شان طبق معمول براي قدم زدن به ساحل رفتيم. ولي ان شب علي و راحله و مارال با مانيامدند .مهناز و بهرخ با هم راه ميرفتند و من از اينكه نميوتناستم با مهناز راه بروم و با او حرف بزنم دلم گرفت .در عوض بهروز مرتب حرف ميزد و نميگذاشت فكر من جاي ديگري نشغول شود .قدرت بيان خوبي داشت و باطرح بعضي مسائل انقدر سرگمم ميكرد كه منوجه گر زمان نميشدم .بعضي اوقات حرفهايش به قدري خنده دار بود كه از خنده ريسه ميرفتم .والي حتي در ان لحظه كه ميخنديديم احساسي گنگ و سردرگم كننده در وجودم بود .با اينكه ديگر به طور كامل راه من وعلي از هم جدا شده بود ، دوست داشتم حضور او را احساس كنم .احساس ميكردم او تنها تماشاچي اين نمايش بوده و با غيبت او بازي من هم بي معني جلوه ميكرد .
صبح روز بهد موقع صرف صبحانه متوجه شدم محسن و ساا و علي و راحله به تهران بازگشته اند . وقتي دليلش راپرسيدم مهناز گفت :"براي محسن كاري پيش امده بود و علي هم ميخواست به دكتر مراجعت كند."
خيلي حالم گرفته شد .ديگر عل نبود تا بقيه نمايش را ببيند .من هم ديگر حوصله ا دامه بازي را نداشتم . به طوري كه بهروز متوحه بي حوصلگي من شد و ان را به حساب بيماري من گذاشت .
فراي ان روز خاله سيمين كه نگران حال علي بود تصميم گرفت برگردد . وقرار شد ما هم با انان برگردم در صورتي كه هنوز پنج روز از مرخصي پدر ماندهبود .پيش از اينكه چمدانهايمان را ببنديم خانم صابري و بهروز خيلي اصرار كدن د تا باز هم بمانيم .طوري كه پدر مجبور شد براي قانع كردن انان موضوع كارش را بهانه قرار بدهد .پيش لز رفتن رز نامزدي و عقد هم مشخص شد و قرار شد روز بيست و سوم شهيور نامزدي و عقد همزمان در هتل بزرگي در تهران برگزار شود .
وقتي به تهران رسيديم فكر ميكردم خيلي كار براي انجام دادن دارم .مادر به محض رسيدن موضوع رابا مادر بزرگ و دايي سعيد مطرح كرد .نميدانم واكنش دايي حميد و زندايي سودابه چه بود ولي فرداي ان وز دايي سعيد با خشم به نزلمان امد . ومن از همين ميترسيدم .
وقتي مادر مرا با او تنها ميگذاشت، دايي سعيد چنان خشمگين بود كه با التماس به مادر نگاه كردمكه از اتاق خارج نشود .وقتي مادر از اتاق بيرون رفت او در حاليكه در اتاق قدم ميزد دستش ا در موهايش فرو برده بود . من روي تختم نشسته بودم و به قدم زدن او نگاه ميكردم .پس لز چند دور قدم زدن به طرف من برگشت ميدانستم خيلي سعي ميكند تا برخودش مسلط بماند و سر من ادا نزد .ولي حالش جوري منقلب بود كه مثل كوه اتشفشان ممكن بود هر لحظه فوران كند . در حاليكه نفس عمقي كشيد با تحكم گفت :
"چرا ؟"
"چراچي ؟"
چشمانش را لست و گفت :"چرا او ؟ از بين اين همه ادم رچا او ا انتخاب كردي ؟"
"دليل خاصي نداشت."
دندانهايش را به هم فشار داد و غري :"سپيده انتخابت درست نبود ."
با بي تفاوتي گفتم :"دليلت چيست ؟"
"همه چيز را كه نبايد به تو بگويم."
"براي چي ؟ اگرچيزي هست من هم بايد بدانم ."
با خشم به من نگاه كرد و دوباره در اتاق قدم زد و باز با خشم غريد :
"بهروز به درد تو نميخورد ."
از عريدن او قدم زدنش عصبي شده بودم و با حرص گفتم :" چا چون تو ميگويي ؟"
بدون توجه به حرف من گفت :"سپيده براي جبران حماقتي كه كردي هنوز دير نشده ."
با عصبانيت گفتم :گولي من انتخابم را كرده ام پس سعي نكن فكرم را خراب كني ."
او باخشم فرياد زد :"احمق من چطور به تو بگويم ، چرا نميخواهي بفهمي او مرد فاسدي است .عكس دختراني را كه مل پيرهن تنش عوض رده ميتواني در البومش ببيني ."
از حرفش خيلي جا خوردم ولي خودم ا نباختم و با مان حماقت گفتم :
" ولي از ميان ان دختران فقط مرا براي ازدواج انتخاب كرده."
با خشم فرياد زد :"خدا من تو جت شده سپيده ؟ تو كه اينج.ذر نبودي ، اگركمي عاقل بودي و حماقت به خرج نميداي چهر واقعي اش را ميشنختي ."
و من هم با عصبانيت فريادزدم :گسعيد چه فكر كردي ، فكر كردي من هنوز بچه ام ، فكر ميكني خودت خيلي پاكي يا سياوش و يا حتي ان علي كه اگر ميشناختمش فكر ميكردم فرشته است . تو چه ميداني ؟ دليل حماقت مرا برو از او بپرس ، برو بيرون و مرا به حال خودم بگذار . دوست ندارم برايم تكليف مشخص كني زندگي من به خودممربوط است ، فقط به خودم فهميدي ." و سرم را با دستانم گرفتم.
داي سعيد با خشم به من نگاه كرد و از اتاق بيرون رفت و در را پشت سرش محكم بست و حتي به صداي مادر كه او را صدا ميزد توجهي نكرد .لحظه اي بعد صداي ماشينش را شنيدم كه به شدت هرچه تمامتر گاز ميخورد و با سرعت دور ميشد.
sorna
03-16-2012, 11:28 AM
پس از روزي كه با دايي سعيد جرو بحث كردم ديگر كسي در اين مورد با من حرف نزد .روزها به سرعت طي ميشدند .عاقبت روزي رسيد كه قرار شد و من و بهروز براي خرد بيرون برويم .بهروز براي خريد مرا به بهترين مركز خريد برد و چشم بسته هر چه را كه فقط نگاه ميكردم ميخريد . بهزور جلويش را گفتم وبا ناراحتي گفتم :"بهروز من حتي به نصف اين چزاهايي كه خريدي احتياج ندارم ."ولي گوش او بدهكار نبود فقط از من ميپرسيد اين چطوره و ففط كاف بود بگويم بد نيست .فوري پولش را ميپرداخت .شش هفت دست لباس ، دوسري جواهر و خيلي جيزهايي كه خريد ؟ان برايم ضوري نبود .از كارش حرص ميخوردم .البته سليقه ي خيلي خوبي داشت و دست روي هرچيزي ميگذاشت بهترين نوع آن بود .
وقتي به فروشگاهي رسيديم كه روي ان نوشته بودم : .ورود اقايان ممنوع بهروز با لبخند موذيانه اي گفت :"من به زيبايي لباسهاي اين فروشگاهاهميت خاصي ميدهم .نهايت سلق هات را به كار بگير ."
از خجتلت سرم را پايين انداختم و در دل گفتم :"عجب ادم وقيحي است خجالت سرش نميشود ." از حرص حتي به داخل ان مغازه نگاه نكردم .ولي او اصرار داشت كه از انجا خريد كنيم .وقتي ديد من ناراحت شدم با خنده گفت :"خيلي خب برويم جاي ديگر." سپس در حاليكه براي خريد اينه و شمعدان ميرفتيم گفت :"ولي سپيده به خاطر داشته باش من به ان نياز روحي خيلي اهميت ميدهم سعي نكن نقش يخچال را بازي كني ."
از حرفش چندشم شد .با قيافه سرم را برگرداندم و به آينه اه نگاه كردم ،ولي از اينه روبه رو او را ديدم كهبا لبخند به من نگاه ميكرد .پس از كلي خريد كه نصف بيشتر انها را قرار شد به منزل بفرستند برگشتيم .در طي خرد بهروز مرتب به فروشنده ها به عنوان مژدگاني اسكناس هزار توماني ميداد .
وقتي به منزل سيديم مادر با دين ان همه خرد با تعجب گفت :"سپيه مگر برا الن و اخرين بار رفته بودي خريد ؟"
با ناراحت گفتم :" تازه خبر نداريد نصف بيشترش را بعد به منزل ميفرستند ."
مادر با دلخر به من نگاه كرد ل من گفتم :"مامن باور منيد تقصير من نبود." سپس به بهروز اشاره كردم و گفتم ك"ازايشان بپرسيد چرا اينقدر خريد كرده ." و بعد بع طرف اتاق خودم رفتم .
صداي بهروز را شنيدم كه با خنده به ماد گفت :"مامان شيرين ، سپيده را ناراحت نكنيد مهم نيست اگر از چيزي خوشتان ميامد ان ا و بيندازيد ."
مادر نفس بلندي كشد وگفت :"امان از دست شما جوانهاي احساستي ."
بهروز خيلي راحت پولخرج ميكرد . البته براي من مهم نبود كه چطور پولهايش رادور ميريزد ولي از بعضي از كارهايش حرص ميخوردم .بعضي كارهايش به قدري افراطي بود كه پدر و مادر با ديدن ان با تاسف سرتكان ميدادند . ومن اين را نميخواستم و چون خودم او را انتخاب كرده بودم دوست داشتم كارهايش منطقي و از روي فكر باشد . ودست كم تاسف پدر و مادر را به دنبال نداشته باشد .به هرحال كاري بود كه خودم كرده بودم و اميدوار بودم بتوانم در اينده بعضياز اخلاقهاي او را تغيير بدهم .
روز نامزدي قرار شد لباسي را بپوشم كه از پيش توسط خياط خانم صابري دوخته شده بود و مدل ان به انتخاب و سليقه ي بهروز بود .چون هانم صابري حاضر نبود عروسش به جز لباس عروسي كه دوخت پاريس باسد لباس ديگري بپوشد قرار شد براي عروسي از پاريس لباس عروسي سفارش بدهند و برا ينامزدي و عقد به همين لباس دوخت اران بسنده كنيم .
وقتي در ارايشگاه بودم لباس را اوردند و من از لباسي كه خياط خانم صابري برايم دوخته بود غرق در شگفتي شدم راستي كه لباس زيبايي بود .لباس از پارچه اي لطيف به رنگ نقره اي و دنباله ي بلندي از حرير به همان رنگ بود و تاجي از نقره كه روي ان سنگاي درخشاني كار شده بود .وقتي لباس را پوشيدم خودم در انه نگاه كردم احساس خوبي نداشتم .يقه لبا خيلي باز بود .صداي به به و چه چه اطرافيان بلند شد ولي من به شدت ناراحت شدم .زيرا به جاي عروسي در لباس نامزدي ، شبيه هنرپيشگان اروپايي ان هم از نوع انچناني شده بودم . با دست جلوي يقه لباسم را گرفتم و گفتم :"من با اين لباس نميتوانم در جمع حاضر شوم ."
بهرخ با تعجب گفت :"چرا ؟"
سرم را تكان دادم و گفتم :"يقه اين خيلي باز است ."
"مگر اشكالي دارد ؟تا انجا كه من ميدانم بهروز خودش از روي ژورنال مدل لباس را انتخاب كرده ."
د رذهن با حرص گفتم پسره ياحمق و بعد سرم را تكان دام و گفتم :"به هر حال فكري به حال يقه لباس بكنيد وگرنه لباس را عوض ميكنم."
رو به مهناز كردم . او به من نگاه ميكرد ولي از چهره اش چيزي نميشد فهميد .بهرخ مدتي با فكر به من نگاه كرد و بعا براي تلفن زدن به خياط ا اتاق ارايش بيرون رفت .
مهناز اهسته گفت :"كا رخوبي كردي اگر اين جور در جمع حاضر ميشدي خلي بد ميشد ." به او لبخند زدم و با كشيدن نفسي سرم را تكان دام .هنوز نيم ساعت نگذشته بود كه خاط خانم صابري كه ن مسني بود سراسيمه وارد شد و با دين من لبخندي زد و گفت كه لباس را از تنم در بياورم. مدتي با لباس زير معطل شدم تا و با مهارت و سرعت ، يقه لباس را اندازه كرد ، هرچند كه بازهم قه لباس به نظرم باز بود ولي بهتر از قبل شده بود . ميدانستم براي پوشاندن گردنم از سر عادت دستم را روي يقه ام قرار ميدهم .خياط اين مشكل را هم با دستمال گردني كه به شكل بسيار ظريفي دور گردنم پيچيده ميشد و دنباله ان روي يقه ام مي افتاد حل كرد . تا حدودي خيالم از بابت لباس راحت شده بود .
وقتي بهروز براي بردن ما به رايشگاه امد با دين من با شيفتگي لبخند زد و گفت :"معركه شدي ." وقتي متوجه قه لباس شد با اخم رو به بهرخ كرد و گفت :"اما اين مدلي كه من ميخواستمنبود."
منور او را فهميدم .
بهرخ با نگراني گفت :"چون..."
و من براي اينكه او را از بازخواست رها كنم گفتم :" من به خواست خود يقه لباس را كمي جع كردم ، به نظر تو اشكالي دارد ؟"
ميدانستنم حالش گرفته شده بود ولي به روي خودش نياورد و گفت :"نه اشكالي ندارد ."
وقتي وارد جمع شديم خاله هام با ديدن من فريادي از ذوق سر دادن و هر كدام با ذوق صورتم را اهسته بوسيدند .
سارا كه حتي به ارايشگاه هم نيامده بود جلو امد و با لبخندي كه ميدانستم مصنوعي است به من تبريك گفت . محسن حتي زحمت جلو امدن را به خود نداد و از همان جا در حاليكه حتي به من نگاه نميكرد گفت :"تبريك ميگويم."
از رفتار بسيار دلگير شدم چون او هميشه بسيار شاد و سرزنده بود ولي حالا انقدر عبوس بود ك نميشد او را نگاه كرد . با بي تفاوتي ازكنارش رد شدم و د اين موع چشمم به زندايي سودابه افتاد . با لبخندي زيبا جلو امد و در حاليكه دستم را ميگرفت گفت :"اميدوارم خوشبخت شوي ."
انقدر كلامشصادقانه بود كه مطمئن بودم ان را از ته قلبش ميگويد . به او لبهند زدم .اه كه چقدر چشمانش شبيه سياوش بود .نميدانستم ياي خبر نامزدي مرا شنيده است يا نه ولي ديگر هرچه بود تمام شده بود . به راستي اگر ميدانستم علي مرا بازيچه قرار داه هيچ وقت سياوش را از دست نميدادم . مرابخش سياوش ، من لايق تو نبودم . و با انتخاب بهروز اين را ثابت كدم .دايي حميد را كنار زندايي ديدم . او نيز به ارامي جلو امد و ستم را فشرد و اهسته پيشانيم را بوسيد و فقط لبخند غمگيني بر لب اورد . به طف مادر برگ روي صندلي نشسته بود رفتم و خم شدم و با وجود سفارش ارايشگر او را غرق در بوسه كردم .
خيلي زود متوجه شدم دايي سعيد نيامده است . مدانستم كه هنوز مرا نبخشيده و از دستم ناراحت است .خودش كه نيامده بود هيچ اجازه نداه بود زهرا هم بيايد . در بين مهمانان درنبال علي گشتم ولي او را نديدم .راحله هم نبود . از ناراحتي نيامدن او كم مانده بود گريه ام بگيرد . درفرصت مناسب از مهناز پرسيدم :"راحله و علي نامده اند ؟"
مهناز سرش را تكان داد و گفت :"نه، علي براي بستن قرار داد به خارج از كشور رفته امانميدانم چرا راحلخ نيامده .شايد چون علي نبده نتوانسته بيايد ولي ان سبد گل را علي فرستاده ."و به سبد گل زيباي كه روي ميز بود اشاره كرد . به طرف گلها نگاه كردم . دسته اي گل سرخ با طرز بسيار زيبايي در سبدي قشنگ جا گرفته بودند . ولي گلها غيبت او را جبران نميكردند .خودم نميدانستم چه ميخواستم . از بودندش و نداشتنش ناراحت بود و از نبودنش حرص ميخوردم . درست مثل كودكي كه برلاي داشتن ماه گريه ميكند بهانه جو شده بودم . چشم از گلها برداشتم و با حرص شانه هايم را بالا انداختم و گفتم :"به جهنم كه نيامده من هم عروسي اش نميروم."
با يك يك فاميل سلام و احوالپرسي كردم . در اين حين مرال را در جمع ديدم . او در گوشه اي نشته بود و به جمعيت چشم دوخته بود .ميدانستم به فكر فرو رفته است . به طرف او رفتم و با دست دادم ولي انقدر سرد و رسمي رتار كرد كه شك كردم همان مرالي است كه پيش لز ان با هم دوست بوديم .
خانم و اقا رحماني خيلي خوشحال بوند .پس از حشني كه به عنوان ماسم نامزد بود همه براي پذارياي به هتل رفتند .پس از رفتن ممانان غريبه عاقدي امد و در حضور مادر و پدر و مادر بزرگ و داي حميد و زندايي و خاله سيمن و خاله پروين و چند نفر از فاميلهاي نزديك بهروز ما ا به عقد همديگر در اورد .
پس از عقد به طرف تل رفتيم و تا پاسي از شب انجا بوديم . شب هم با وجود خستگي كمي خيابانها ا ودر زديم و جون خيلي احساس خستگي ميكردم بهروز مرا به منزل برگرداند و قرار شد شبي ديگر براي گردش بيرون برويم .
فرداي روز عقدمان با دسته گلي بساير بزرگ به ديدنم امد . من دسته گل سرخ علي را در اتاقم گد
ذاشته بودم . او بدون توجه ان را بيرون برد و دسته گل خودش را جاي ان گذاشت كه البته من همان شب جاي دو دسته گل را با هم عوض كردم .وقتي با هم بيرون رفتيم تا اخر شب در گردشكاهها پرسع زديم و شام را همدر رستوراني مجلل صرف كرديم و پس از شام او اصرا داشت براي خوابيدن به منزلشان برويم ولي من به او گفتم پدر و مادرم خيلي مقيد هستند و بايد شب به منزل برگرديم .
بهروز با در حاليكه پوزخند ميزد گفت :"مثل اينكه جنابعالي همسر من هستي و بايد اصول هسر داري را رعايت كني."
با كمال سادگي گفتم :"بله البته ، ولي نه پيش از اينكه براي هميشه به منزل جنابعالي بيايم ."
با اينكه ناراحت شده بود ولي براي اينكه مرا نرنجاند پس از مدتي گشتن مرا به منزل رساند .
هنوز دو هفته از عقد ما نگذشته بود كه نخستين جر و بحث ما شروع شد . واين زماني بود كه شبي هنگام برگشتن از دركه اصرار داشت به منزلشان برويم و من ميدانستم بروز مردي نيست كه به اصول اخلاقي پايبند باشد به همين دليل مخالفت كردم و او با عصبانيت گفت :" كم كم از تو نااميد ميشوم و فكر ميكنم با ك راهبه ازدواج كرده ام ."
من در كمال خنسردي گفتم :گ من هم فكر ميكردم تو خييل خود دارتر از اينه باشي . سعي نكن باز اصرار كني ، اگر دفعه ي بعد اين بحث پيش بيايد مطمئن باش ديگر با تو بيرون نمي ايم."
انقدر اين حرف را جدي گفتم كه ديگر چيزي نگفت و بدون گفتنن كلاني مرا جلوي در پياده كرد . وچند روزي هم براي ديدنم نيامد . من هم با خيالي راحت زندگي ام ميكردم . صادقانه ميگويم از اينكه به ديدنم ميامد نارااحت نيودم و حتي احساس ارامش هم ميكردم .نميدانم چرا ولي احساس ميكردم بهروز را بدون تفكر وفقط براي اذيت كردن علي انتخاب كرده بودم .انقدر از اين تصور ناراحت بودم كه با ديدن او عذاب وجدانم شروع شد . به واقع بهروز بد نبود .خيلي صبور بود و خيلي هم به من علاقه داشت . در اين مدت انقدر هديه از قبيل طلا و لباس خريده بود كه ديگر كمدم براي گذاشتن انها جا نداشت .هرچند مادر دوست مداشت تا زماني كه منزل انان هستم از لباسهاي او استفاده كنم . لباسهاتيي كه بهروز ميخريد همه اش يقه باز و چسبان بود و هر وقت انها را ميپوشيدم خيلي احساس ناراحت ميكردم رويم نميشد انها را جلوي پدر بپئشم . با اين حال از لباسهاي اهداي او تا زماني كه براي ديدنم مي امد . يا زماني كه براي ديدن خانم صابري به منزلشان مي رفتيم استفاده ميكردم . از تمام لباسهايي كه داشتم هديه علي يعني بلوزي را كه از المان برايم اورده بود بيشتر دست داشتم ولي هر وقت ان را ميپوشيدم بهروز اخمي كرد و ميگفت :" سپيده بد سليقه نباش ، ليميي به تو نميايد .چون رنگ پوستت سفيد است ، انعكاس ان روي پوستت رنگا را زدر نشان مي دهد ."
sorna
03-16-2012, 11:29 AM
ولي من حرف او را قبول نداشتم و ميدانستم ان لباس خيلي به من ميايد .اليته بهروز نميدانست ان لباس هديه ي عل است و گرنه همناجا ان را اتاش ميزد .بهروز روي پسرهاي فاميل من حتي دايي سعيد خيلي حساس بود و از انان خوشش نميامد .چند بار به سياوش و حتي علي توهين كرد و با اينكه از ته قلب دوست داشتم خفه اش كنم ولي واكنشي نشان ندادم تا او بيشتر حساس نشود .فقط در دل گفتم بدخبت ، چشم ديدن بهتر از خودش را ندارد .
پس از دو سه روزي كه كثلا قهر كرده بود ، باز خودش با دسته گل بزرگي به ديدنم امد و اين بار هم برايم دستبنديهديه اورده بود كه وقتي ان ا ديدم ، لبم را به دندان گرفتم و گفتم :"بهروز راستي كه ديوانه اي ."
او در حاليكه ان را به دستم ميكرد با لحن عاشقانه اي گفت :"اره باور كن ديوانه ام...ديوانه تو."
دستبند از طلاي خالص و خيلي سنگين بود و سنگهايي از زمرد و اقوت رو ان نقش زده بود . به حدي زيبا بود كه مطمئن ودم قيمت ان بالاي يك ميليون لست .
رفتار او بهتر شده بود .باز هم با هم لبرون ميرفتيم ولي ديگر اصراري براي رفتن به منزلشان و يا تنها بودن با من نمميكرد من از اين بابت راضي بودم و در فكر اين بودم پيش از ازدواجمان خود را راضي كنم تا بتوانم عاشقانه دوستش داشته باشم .
روزي براي گشتن بيرئن رفتهبوديم . او ماشين را جلوي پارك ساعي نگه داشت . از ديدن پارك رنگم پريد ولي مدانستم او به حديباهوش است كه اگر كوچكترين اشاره اي ه رفتن كنم تا ته قضيه را از ذهنم بيرون نكشد دست بردار نيست .بنابراين خيلي اهسته پياده شدم . از اينكه خاطات علي در ذهنم زنده شده بود احساس ميكردم بغضي خفه كننده گلويم را گرفته است .ناخوداگاه به جايي كه ان شب ماشين علي پارك شده بود نگاه كردم .وقتي كه از پله هاي پارك پاين رفتيم خيلي سعي كردم بر خودم مسلط بمانم .چون درست در همان مسيري راه ميرفتيم كه با علي ان مسير را طي كده بوديم .حتي از كنار ان چاغ برقي رد شديم كه من و عل با هم نامزد شده بوديم . و من در ذهن اندام كشيده و زيباي علي را همان جايي كه ايستاده بود تصور كردم و بدون اينكه بخواهم با جشم به دنبال چند جواني گشتم كه ان شب براي ما ارزو خوشبختي كردند .
بهروز متوجه من بود و با سوء ظن پرسيد :"دنبال كسي ميگردي ؟"
با لبخند گفتم :"نه، خيلي وقت است اينجا نيامده بودم . به نظرم خيلي عوض شده >"
او به دور بر نگاه كرد و با بي تفاوتي گفت:"اينجا از ده سال پيش تا به حال تغيري نكرده شاي داينجا را با پارك ديگري اشتباه گرفتي."
خودم را به نفهمي زدم و گفتم :"بله فكر ميكنم با پارك ملت اشتباه گرفتم."
او خنديد و گفت :"از همين جا به راه ميرويم ." سپس دستم را گرفت و به طرف حوض قوا برد . مدتي روي پل به قوها نگاه كديم و پس از ان به محل خرگوش ها رفتيم كمي با انها بازي كرديم .
بهروز با خنده گفت :" اگر شي ين اينجا بود مرتب به ان طرف و ان طرف مي دويد ."
از اد اوري كارهاي شي ين لبخند زدم و گفتم :"راستي كجاست ؟"
"شمال است و اميري به و رسيدگي ميكند ."
اميري نام دربانشان بود .
بهرز نگاهي به من كد و گفت :"دوست داري براي ديدنش برويم ؟"
از ياد اوري ويلا و شيين با خوشحالي گفتم :"در يك فرصت مناسب حتما ميرويم."
بهروز دستم را گرفت و مرا به طرف سر باليي پارك برد و در حين قدم ردن گفت :"تا يادم نرفته پنجشنبه هفتهي اينده يكي از دوستانم مهماني دارد . دوست دارم تو هم بيايي ."
"چه جور مهماني است ؟"
سرش را تكان داد و گفت :"يك مهماني خودماني كه با بچه ها دور هم جمع ميشويم ."
روي چمنهاي كه شيب ملايم داشت نشستيم . "از دوستانت كسي هم براي نامزدي امان امده بود ؟"
بهروز پاسخ داد :"فقط يكي از انان اده بود ، بقيه ايران نبودند و حالا همه برگشته اند قرار است يك مهماني ترتيب بدهند ."
"بسيار خوب ، چه جور لباس بپوشم ؟"
بهروز ابروهايش را بالابرد و با لبخند گفت :"لباست با من ."
اشاره اي به يقه لباسم كردم و گفتم :"به شرطي كه درست و حسابي باشد ."
خنديد و جيزي نگفت .ناگتن چيزي يادم افتاد و پرسيدم :"شب كه بر ميگرديم ؟"
با خنده سرش را تكان داد و گفت :"باشد زاهد كوچولو شب بر ميگرديم ولي از لان بگويم بايد تا پايان مهماني بماني و همان اول شب نگوي خوابم مي ايد ."
تا دوازده شب خوب است ؟"
"روي دو نيمه شب حساب كن تازه شايد هم بيشتر >"
دهانم را باز كردم تا مخالفت كنم ولي او با دست جلوي دهانم را گرفت و گفت :" خوب ،خوب . مان دو نيمه شب >"
نفس عميقي كشيد و با دلخوري گفت :"من نميتوانم اينقدر تحمل داشته باشم و براي هر مهماني از پدر و مادرت اجازه بگيرم ، بايد با مادر صحبت كنم تا عروسي ا ودتر اه بيندازد . بيچار ام كردي لز بس ناز نيكني ." و بعد روي چمنها دراز كشيد .
زيرذ چشمي نگاهش كردم و پيش خود گفتم مثل اينكه تا به حال كسي با تو اينطور رفتار نكرده كه اينقدر پر رو شدي !
روي پنج شنبه از پيش براي ارايشگاه وقت گرفته بودم . اما با اين تفاوت كه ارايشگر موهايم را د منزل و در اتاق خودم درست كرد . به خواست خدم ارايش ملايمي هم روي صورتم كرده بود كه در عين زيبايي سادگي ام را از دست نداده بودم .نيم ساعتي بود كه مارم تمام شده بود و و روي صندلي اتاقم نشسته بودم كهصداي پژوي بروز را شناختم . به مادر رو كردم و گفتم :
"صداي ماشين بهروز است >"
وقتي امد دسته كلي به مادر هديه كرد . مادر با تشكر گل را از او گرفت و براي اينكه بهروز راحت باشد به اتاق پذيرايي رفت و در را بست و تلويزيون را هم روشن كرد .
بهروز با دين من سوتي كشيد و گفت :"بيچاره ام كردي ببين به چه رزم انداختي ." و به خودش اشاره كرد و گفت :"از وقتي كه عقد كرديم چهار كيلو لاغر شده ام."
با نيشخند گفتم :"چهار كيلو؟چقدر زياد ! ولي فكر ميكنم حداقل بيست كيلو اضافه وزن داشته باشي ."
با دلخوري گفت :"اينجور فكر ميكني ؟ ولي بدن من چربي ندارد و همه اش عضله است ." سپس با دستش فيگور گرفت .
سرم را تكان دادم و گفتم :"خوب ، خوب ، بسه . سقف خونمون ترك خورد >"
در دستش بسته اي بود ان را به طرفم گرفت و گفت :" اين هم لباس ، سريع عوض كن تا را ببينم >"
در اتاق ا برايش باز كردم گفتم :"خواهش ميكنم بيرون."
با اخم نگاهم كرد ولي بدون گفتن كلامي بيرون رفت . من در ا قفل كردم و لباس را پشيدم . انقدر عصباني شدم كه حد نداشت . لباس شمال دامن كوتهاي به رنگ مشكي كه به زحمت بلندي ان به بالي زانووانم مي رسيد .و بلوز دكلته اي كه اگر ان را نميپوشيدم سنگين تر بود . بهروز چند ضربه اي به در زدو من با عصبانيت ان را با زكردم . وقتي مرا ديد چشمش را بست و لبش را به دندان گرفت . از ناراحتي رو تختي را جلوي بدنم گرفتم و گفتم :"تو توقع داري كن با اين لباس به مهماني بيايم."
با اخم گفت :"روتختي را بينداز تا لباست را ببينم."
با تمسخر گفتم :"بهروز خيلي احمقي ، فكر ميكردم تا حالا ادم شده اي و دست كم فرق بين همسرت را با ستاره هاي سكسي سينما را ميفهمي .زود برو بيرون تا روي سگم را بالا نياوردي ."
با ناراحتي در حاليكه هنوز لبش را به دندان گرفته بود از اتاق بيرون رفت و من لباسي از كمدم برداشتم و ان را پوشيدم وبا حرص لباسي را كه اورده بود داخل سطل اشغال كنار اتاقم انداختم.
لباس جديدم تركيبي از ساتن مشكي و حريري از همان رنگ بود ولي بلندي لباس تا روي كفشم را ميپوشاند .البته باز هم معذا بودم چون چاكي از پهلوي لباس تا بالاي زانويم داشت و بايد مواظب بودم تاموقع نشستن پاهايم ديده نشود . يقان گرد و كمي باز بود البته نه انقدر كه از پوشيدنش منصرف شوم و شال حريري را هم وي سر و گردنم انداختم و ب ال رفتم ا او لباسم را بيند . او را ديم كه وي مبلي در هال نشسته بود و با اخم سرش را پايين اندخته بود . وقتي وارد هال شدم سرش را بلند كرد ومرا نگه كرد .فهميدم از لباس جديديم بدش نيامده .بلند شد و د رحاليكه به در اتاق پذيراي ميزد مادر را صدا كرد تا از او خداحافظي كند . امدر بلند شد و با بهوز خداحافظي كرد . وقتي او رفت تا ماشين را روشن كند ، ماد به من گفت :"عزيزم كليدت را برداشتي ؟"
"بله فقط ممكن است كمي دير بيايم ولي شب برميگرديم>"
مادر لبخند زد و گفت :" خودت را ناراحت نكن . من به تو اطمينان دارم >"
او را بوسيدم پاين رفتم .وقتي شوار ماشن شدم هيچ حرفي نزدم و اين او بود كه گفت :"سپيده معرت ميخواهم."
از طرز معذرت خواهي اش خنده ام گرفت و گفتم :"خوب ميبخشمت ."
سپس لبخندي زد و گفت :گببين كار من به كجا مشيده ؟ سپيده باور ميكني در تمام طول عمرم حتي يكبار هم از مسي معذرت نخاسته بودم."
"لاشكالي ندارد از اين به بعد ياد ميگيري ." واو با خنده سرش را تكان داد و ضبط ماشين را روشن كرد . متوجه شدم پس از گذشتن از چند فرعي وارد بزرگراه شديم .وقتي تابلوي بزرگراه تهران_كرج را ديدم پرسيدم :" بهروز مهماني در خارج از شهر است ؟"
"خير خانم د رمنزل دوستم كه در اطراف كرج سكونت دارد برگزار ميشود ."
"كرج؟"
گميخواهي برگردم و اين را به مامن جحونت اطلاع بدهي ؟"
فهميدم مسخره ام ميكند بنابراين پاسخي ندادم .پس از مسافتي از وسط بزرگراه به فرعي پيچيد و پس از چند دقيقه به خيابان پر درختي رسيد كهمنازل ويلايي زيبايدر احاطه درختان سر به فلك كشيده بودند .پس از گكشتن از چند منزل جلوي د ويلايي ايستاد كه ساختمان سفيدي داشت . وروي پلاك ساختمان نوشته بود :"do yoy live ? 320 به خاطر بي معني بودن نوشته ي روي پلاك به ان توجه كردم سپس نگاهي به محوطه زيباي ويلا انداختم و گفتم :"هيچ فكر نميكردم در محدوه كرج خانه هايي به اين زيبايي وحود داشته باشد ."
او در حتليكه لبخند ميزد گفت :"اينجا خود كرج نيست بلكه قسمت شاه نشين ان است و در حاشيه كرج قرار دارد . اگر دوست داري يكي از اين ويلاها را برايت بخرم."
"نه متشكرم."
بهروز پس از دو بوق پي در پي منتظر ماند .كمي بعد درباني د را باز كرد . در بان لباس مخصوي پوشيده بود و با سر به بهروز سلام كرد ولي او بدون توجه به او ماشين را به سرعت به انتهاي ويلا برد . خيلباني پر درهت كه هر دو طرف ان علاوه بر درختان ، گل و گياه فراوني هم داشت و در حياط را به ساختمان اصلي ويلا پيوند ميداد . وقتي خيابان كوتاه پردرخت را با ماشين طي كرديم به محوطه وسيعي سيديم كه استخر بزرگي وسط ان قرار داشت . كه دور تا دور انت را نرده هاي موتاهي كشيده بودند . بهروز ماشين را كنار جند ماشين مدل بالاي ديگر پارك كرد و پياده شد . در طرف مرا هم باز كرد . دستم را گرفت و كمك كرد تا پياده شوم .سپس با هم از پله هايي بالا رفتيم كه به در ورودي تالار منتهي ميشد . خدمتكاري جلو ي در به استقبالمان امد و مانتوي كن و كت او را گرفت . من بازوي بهروز را گرفته بودم .پس از گذشتن از محوطه ي كوچكي به چند پله رسيديم و پس از پايين رفتن از انا وارد تالار پذيرايي شديم كه با زباي هرچه تمامتر ان را اراسته بودند .چراغهاي زيادي فضاي انجا را مثل روز روشن كرده بود
sorna
03-16-2012, 11:29 AM
ضيط صوت بزرگي در اتاق با رقص نورهايش خودنمايي ميكرد .ضبط صوت متنند كمد بزرگي بود كهبلند گوهاي ان دور تادور تالار روي ديوار ها نصب شده بود ند و صداي ان انقدر زنده بود كه گويي اركستري در حال نواختن اهنگ است . اهنگ نلايمي از ضبط پخش ميشد .وقتي وارد سالن شديم با انكهنور زياد چشمم را اذيت كرد ولي متوجه شخصي شدم كه به طرفمان ميامد .ان شخص بلوزي استين كوتاه به رنگ مشكي وشلواري از چرم به تن داشت و موهاي بلندش را با ژل به سرش چسبانده بود انتهاي موهايش به ورت فر روي شانه هايش ريخته شده بود .انقدر قيافه ي عجيب و غريبي داشت كه پيش خود گفتم خدايا اين ديگر چه جور جانوريست وبي اختيار بازوي بهروز را فشار دادم . بهروز دستش را روي دستم گذاشت و با لبخند به من نگاه كرد .ان شخص جلو امد، لبخندي بر لب داشت و محو تماشاي من شده بود .صئرت زيبايي داشت ولي تيپش انقدر مسخره بود كه ما به ياد شعبده بازاي سيرك انداخت .
وقتي جلو امد با حيرت به من نگاه كرد و گفت :"سلام بهروز خوش امدي ." ولي در همان حال به من نگاه ميكرد به طوري كه تصور كردم شايد چشمانش چپ است .اليته منظره زشتي بود او با بهورز سلام و احوالپرسي ميكرد ولي چشم از من بر تميداشت . به بهروزنگاه كردم و او با خونسردي و در حاليكه از من چشم بر نميداشت . به بهورز نگاه كردم او در حاليكه لبخندي بر لب داشت اين منظره را تماشا ميكرد . بهروز او را اميد و از دوستان بسيار صمصمي اش معرفي كرد . وگفت :"اين همسپيده كه ان همه تعريفش را ميكردم .ايا به تعريف هايم شبيه است ؟"
اميد با لحني چاپلوسانه گفت :"باو ركن به هيچ وجه فكر نميكردم اغراق نكرده باشي ، راستي كه از ئصفش خيلي زيباتر است ."
بدون اينكهلبخند بزنم گفتم:"متشكرم."
او دستش را دراز كرد و من ان را نديدهگرفتم ولي او خود را نباخت و با بالا بردن ابروهاش به بهروز نگاه كرد و خنديد و دستش را كشيد . بهروز هم لبخندي زد و با دستش فشاري به دستم داد . همانطور كه به بوز چسبيده بودم به طرف انتهاي سالن رفتيم . اميد كنار بهروز راه ميرفت و مارا به طرف جمع كوچكي كه شامل پانزده زن و مرد ميشد برد و با صداي بلندي گفت :"اين هم از بهروز و ملكه جمع ما سپيده خانم ."
از تعريفش پي به حماقتشبردم و فهميدم از ان زبان بازهاي حرفه است . با سر به جمع سلام كردم ولي بهروز جلو رفت و ا چند مرد و حتي زن دست داد ولي من رغبت به جلو رفتن نداشتم و نشان دام مايا به دست دادن نيستم . كسي هم در اين مورد اصرار نكرد . نگاه انان را بر روي خود احساس ميكردم ولي چاره اي جز تحمل كردن نداشتم .عاقبت به گوشه اي رفتم و روي صتدلي نشستم .پيش خود گفتم همچين گفت مهمان كه فكر كردم الن جشن بزرگي بر پاست . يك مشتادم بي كار و بي عر دور هم جمع شده اند و اسمش را گذاشته اند مهماني . به دور و اطراف نگاه كردم .خدمتكاري براي پذيرايي نبود ولي زود متوجه شدم خود اميد مسئوليت پذيرايي از مهمانان را بر عهد دارد . بهروز با ظرفي پر ميوه به طرفم مدو كنارم نشست . اهسته به او گفتم :گبهروز من همسر اميد را نديدم."
"همسر ؟" سپس به من نگاه كرد و گفت :"اه بله ، او همسر ندارد ولي قرار است به زودي ازدواج كند ."
ديگر چيزي نگفتم و ب خانم هاي كه در اتاق پذايرايي بودند نگاه كدم . همه جوان بودند و خيلي بد لباس پوشيده بودند . از ديدن يك از انان با لباس يقه باز مشكي و پلكهاي كه با سايه ان ا سياه كرده بود خنده ام گرفت . درست مثل ادمهايي بود كه كتك خورده باشند . بعد به يكي از زناني كه بهروز با او خيلي گرم نگاه كردم و اهسته پرسيدم :"بهروز خاني كه لباس قرمز كوتاهي به تن كده كيست ؟"
بهروز با لبخند به من نگاه كرد و گفت :" او منيژه نامزد جمشيد است ."
با تعجب گفتم :گ مثل اينكه همه وستان تو نامزد دارند ."
با لبخندي كه نشان ميداد از حرفهاي منلتميبرد گفت :"بله."
اميد با دوليوان كوچك به طف ما امد كه در ان شربت قرمز رنگي ريخته بود . با ديدن لوانها كه هر كدام به كوچكي يك استكان بود خنده ام گرفت و گفتم:" بدبخت ها ا اين دم و دستگاه اينقدر خسيس هستند كه شربت البالو را با استكان به مهمانشان ميدهند . اميد جلو امد و سيني را جلوي من و بهروز گرفت . بهروز يك استكان برداشت ولي وقتي من خواستم شربتم را بردارم گفت :"نه." و به اميد اشاره كرد كه برود . اميد بدون حرف سيني را بد و من با حيرت به هبروز نگاه كردم . او استكانش ا وي م بغل دست گذاشت و بدن اينكه حتي به من نگاه كند و يا توضيحي بدهد ، مشغول پوست كندن ميوه شد .سپس ان را به طرفمن گرفت و گفت :"بخور عزيزم."مثل احمقها به هروز ن
اه ميكردم و د ذهنم به دنبال كشف اين معما بودم.
بهروز وقت متوجه ي نگاه خيره من شد گفت :" مگر روزه گرفتي، خوب بخور يگر ." و سپس خودش استكن را برداشت و با يك حركت ان را به حلقش سرازير كرد . از طرز خوردنش تازه متوجه شدم ان شربت چيست . ر حاليكه ميوه را بر ميدشتم با خود گفتم بهروز خان بعد به حسابت ميرسم .
هم نوع ادميدر ان مجلس ديده ميشد .موهاي بعضي مردهاانقدر بلند بود كه جايتعجب داشت و لباسهايشان به حدي عجيب و غريب بود كه تصور ميشد از كه ي ديگر ي امده اند . بعضي موهاشان ا وغن زده بدند ولي من خوشحالودم كه دست كم بهرز اين كار را نميكند چون ميدانستم پدر از اين نوع مردهاخوشش نميايد . موخاي بهروز بلندبود ولي ديگر نه به ان زنندگي كه موي يكي از مدها بود ، لز پشت مثل زني بود كه كت و شلوار پوشيده باشد و لي در عوض همسرش موهاي كوتاه داشت . از اين تنقص در دلم مخنديدم و اين خنده دوني در ظاهرم نيز تاثير گذاشته بود .
بهرز برگشت وبه من گفت :"عزيزم خشحالي؟"
سرم را تكان دام و گفتم :"تئاتر خوبي است ."
معني حرفم را نفهميد ولي چيزي نپرسيد . اميد چندبار به ديدن ما امد و خواست سر صحبت را با من باز كند ولي با بي محلي به او اجازه ندادم برايم چرب زباني كند . و او به سراغ همسر بعضي دوستانش رفت و با نان گرم گرفت .بعضي مردها مشغول خوردن و عبضي وشغول كشيدن سگار بودند و زنها يا باين حرف ميزدند يا با ان . من نميتوانستم تشخيص بدهم كه كدام زن همسر كدام مرد است . كمي بعد بهروز بلند شد وبدون اينكه چيزي به من بگويد به طرف ديگر تالار رفت . فكر كردم براي كاري بلند شد ولي وقتي كمي معطل كرد متوجه شدم با خانمي در حال گفتگوست . به او و ان خانم نگاه كردم . زني سبزه و درشت اندام كه بيني كشيده و موهايي به رنگ روشن داشت .قيافه ي جالبي نداشت و موقع صحبت كردن ستهايش را تكان ميداد . نميدانم بهروز از چه چيز او خوشش امده بود كه با لبخند به او نگاه ميكرد . منوجه شدم زن در حال صحبت است و بهروز چشم به دهان و دوخته بود و ر دو با هم خنديند اما وقتي بهروز دستش را روي كمر ان خانم گذاشت و با هم به طرف مبلي كه در گوشه اتاق بود رفتند ، احسا كردم در سردخانه هستم. تمام بدنم يخ كرده بود . فكر ميكردم اشتباه ديده ام ، ان دو وطري نشسته بودند كه مرا نميديدند . دندانهايم ا لرز به هم ميخرد . بار ديگر به سمت انا نگاه كردم و متوجه شدم خيلي نزديك به هم نشسته اند . از تصور تماس بدنشان به هم احساس تهوع كردم . چشمانم را بستم و سعي كدم به خودم بقبولانم كه مسئله را بزرگ كرده ام . د اين هنگام يكي از دوستان بهرو كه خود ا جمشيد معرفي كرد به من نزدك شد و پهلويم نشست و شروع كرد به صحبت كردن . براي صحبت با او تمال نشلن ندادم . او انقدر پرسشهاي احمقانه ميپرسيد كه فكر كردم يك تخته كم دارد . با لحن احمقانه اي ميپرسيد شما كجا با بهوز اشنا شديد ؟ ايا پيش از اين به فرانسه سفر كرده اد ؟ من فكر مكنم شما را در هاليوود يده ام . انقدر از پرسشهاي احمقانه و صداي نحسش ككلافه شده بودم كه كم مانده بود پيش ستي ميوه را بر سرش بكوبم . بعد با ناراحتي گفتم :"خواهش ميكنم مرا تنها بگذاريد ."
جمشيد د حاليكه بلند ميشد سرش را تكان داد و تلو تلو خوران به سمت ديكري رفت . من تازه ان قت متوجه شدم او حال درستي نداشته است . با وحشت به بهوز نگاه كردم او سرش را جلو بده بود و داشت ر گوش ان زن صحبت ميكد . ناراحتي ام قتي شدت گرفت كه ان زن موهاي بهروز را در مشتش گرفت . از نااحتي گيه ام گرفته بود و به خود گفتم اينجا چه جورجهنمي است . با زحمت به رفتارم مسطل ماندم ، از جام بلند شدم و به طرف بهوز رفتم . از طرز نشستن ان دو من از خجالت خيس شعرق شدم . طوري نشسته بودند كه احساس كردم به هم گره خورداند ، دست بهروز دور كمر او بود و اونيز در اغوشبروز نشسته بود و سرش را روي دست او گذاشته بود .
با صداي لرزان گفتم :"بهروز ."
بهروز برگشت و با دن من مثل اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده باشد گفت :"بيا عزيزم، بيا اين اله لطيفه هاي دست اول را به تو معرفي كنم."
از درهم كشيدن چهره ام خودداري كردم ولي صدايم ميلرزيد و بهروز با دين رنگ پريده ام به و گفت :"معذرت ميخاهم مسرم به هواب الوده وددو سيگار حساس است اجازه بده كمي او ره به هواي ازاد ببرم ." انزن برگشته بود خيره خيره به من نگاه ميكر وبعد با صداي بي روح و ت دماغي گفت :"اه مگر او را از شهرستان اورده اي ؟"
بهروز به حرف او خندي و به طرف من امد . ميخواست دستم را بگيرد و لي من از اينكه دستم به او بخورد چندشم شد ئ دست را پس كشيدم .لي بدون حركت به من دستش را پشتم گذاشت و مرا به طرف پنجهر هول داد . خيل دوست داشت مرا بيرون مبرد ، احتياج به هواي ازاد و جاي خلوتي داشتم تا دق و دلي ام را سرش در بياورم . ولي او پنجره و به باغاباز كرد . از ناراحتي ميلرزيدم و دستم را به لبه ي پنجره گرفته بودم. تا امدم حرف بزنم با نگاهنافذي گفت :"عزيزم نه ، يعني حالا نه ، بگذار وت از اينجا رفتيم به حرفهايت گوش كدهم ."
سرم راب رگداندم و به باغ خيره شدم و گفتم :"بهروز اين چه حور جايي است ؟"
"منظورت چيست ؟"
"مرا به مهماني اورده اي يا..."
او با خونسردي گفتت :"سپيده لس كن دست از اين باز ياحمقانه بردار . چه چيز تو را اينقدر وحشتزده كرده ."
"وقتي تو نبودي يك مرد ك مكيگفت نامش جمشيد است پهلويم نشست و با من صحبت كرد ."
"همين."
"ولي او مست بود ..."
sorna
03-16-2012, 11:29 AM
سرش را تكان داد و گفت :"تا زماني كه با من هستي از هيچ چيز نترس ...فهمدي ؟" و ارام دستمرا گرفت با دست ديگرش ان را نوازش كرد .از برخورد دستش حالت بدي پيدا كردم ولي دران لحظه به او احتياج داشتم .ميان عده اي حيوان ير كرده بودم ، حيواناتي كه لباس ادميزاد داشتند . صداي بهروز را شنيدم كه گفت :"سپيده نميداني چقدر دوستت دارد ."
با ناراحتي به اونگاه كردم و گفتم :" خيلي دوستم ااري؟ معلوم ست ، انقدر كه جلوچشمم ان ملكه وجاهت را بغل كرده بودي ؟"
از حرفم خنده اش گرفت بود ."من او را بغل كرده بودم ؟كي؟"
با شمان حيرت زده به او نگاه كردنم و گفتم :"تو جلوي چشم خودم به من دروغ ميگويي ؟"
بهروز فكري كرد و لبهايش را روي هم گذاشت و فشار داد .
" من خودم ديدم كه زير گوشش چيزي گفتي و او موهايت را كشيد تازه طرز نشستنت را هم ديدم كه دستست روي كمر او بود و او هم سرش روي بازوي تو بود ."
بهروز د رحتليكه ميخنديد گفت :"رلستي كه بچه اي ، هيج فكر نميكردم از اين موضوع بي اهميت ناراحت شوي . فرانك يكي از دوستان قديمي من است و..."
حرفش را قطع كردم و گفتم :"خوب توضح نده ، غير از ان تو حق نداشتي مرا تنها بگذاري ."
با بي حوصلگي گفت :"اين همه ادم، خوب سر خودت را يك جوري گرم كن ."
از طرز صحبت كردنش حيرت كردم و با تعجب گفتم :"بهروز ميفهمي چه ميگويي ؟"
با ناراحتي به مننگاه كرد و گفت :"نترس كسي قورتت نميدهد ، بخصوص با اين اخلاقي كه تو داري ." سپس نيشخندي زد و گفت :" به من كه همسرت هستم اجازه نمدهي لمست كنم چه رسد به ديگران ." سپس با نراحتي بيرون را نگاه كرد .
ازجهاتي شايد ردست ميگفت ولي توقع او بيش از حد بود.
اميد به ما نزديك شد و به بهروز گفت :" بهوز امشب با خودت جواهري اورد و مرتب اين جواهر را از ما پنهان ميكني ."
بهروز به اميد نگاه كرد و با لبخند گفت :"اي منجواهر چون خيلي اصل است ممكن است ان را بدزدند ." و با حالتي عصبي به من نگاه كرد .
اميد با خنده اي بلند گفت :"بهروز در قبال جواهرت هرچه بخواه بهت ميدهم."
بهروز هم خيلي جدي گفت :"قيمت جواهر من جانت است ان را به من ميدهي ؟""عجب ادمب هستي ، اگ جانم را بدهم جواهرت بدردم نميخرد باد لااقلا جاني داشته باشم تا..."
از اينكه به طور علني در مرد من معامله ميكردند حالم از جفتشان به هم ميخورد . بدون اينكه به انان اهميتي بدهم به طرف صندلي كه همان نزديكي بو رفتم و روي ان نشستم . با خود فكر كردم كي اين مهماني جهنمي تمام ميشود . بهروز رماني پيش من امد كه وقت شام بود و ميزبان مار را به اتاق غذاخوري راهنمايي كرد كه با در به اتاق پذيراي ارتباط داشت. اتاق غذاخوري زيبايي بود كه در يك قسمت ان غذاها را چيده بودند . انواع و اقسام غذاها ي فرنگي به همراه شيشه هاي مارك دار كه عس انها را در ژورنال لباس ديده بودم وي ميز چيده شده بود . بهرز به طذف من امد و دستش را روي شانه ام قرار داد و مرا به طرف ميز بر . در حالي كه بشقابي غذا بر ميداشت از من پرسيد چه ميل دارم . و من هم گفتم هر چيز كه خودت ميخوري . او چند تكه گوشت و كمي سالاد در بسقاب ريخت . با هم به طرف ميز كوچكي رفتيم كه در گوشه اتاق بود . بشقاب را روي ميز گذاشت .و براي من صندلسي پيش كشيد . وخودش رفت و با دو ليوان نوشابه برگشت و صتدلي بفل دست مرا كشيد و پهلويم نشست سپس در حاليكه چنگال را به دستم ميداد گفت :"بخور جواهر من."
چنگال را از او گرفتم و بدون اينكه ميلي به خردن غذا داشته باشم مشغول شدم . غذا در گلويم گير كرد و براي فرو دادن ان ليوان نشابه را برداشتم . وقتي ان را به لبم نزديك كردم بهروز را ديدم كه زير چشمي مواظب حركات من بود . بدون وتجه به او لوان را سر كشيدم كه ناگهان زبان ، گلو و حنجرهام سوخت . مثل اين بود كه ابداغي را سر كشيده باشم . با وحشت ليئان را روي ميز انداختم . و بقيه نشيدني روي ميز ريخت . با ترس به برز نگاه كردم و گفتم :"اين چي بود ؟"
بهروز خنديد و گفت :"اب معني ."
"از اين شوخي ها نداشتيم!"
"شوخي نبود .عادت نداري ، مرا ببين ." و با جر عه اي ليوان خود را خالي كرد . "اولش تلخ است ولي بعد از خردن ان لذت ميبري ."
در حايكه در دلم اشوب ميشد گفتم :"تو چطور اين زرماري ها را ميخوري ؟"با خنده گفت :" به همان راحتي كه ديدي ."
ان اب تلخ اشتهايم را كور كرده بود ولي بهروز اصرا داشت تا بازهم غذا بخورم وبه لصرار او قطعه ي كوچكي از گوشت را به زور فرو دادم . باز هم به زور اصرار به خوردن ميكرد ولي من ديگر ميلي نداشتم و باقي غذا را خودش خورد .پس از شام هم چند ليوان اب معدني البتهبه قول خودش ولي معلوم نبود چه كوفتي است سركشيد و به من هم اصرار كرد مقداري بنشوم . سرم را تكان دادمو به طرف ااق پذرايي برگشتم .اهنگ ملايمي از ضبط غول پيكر پخش مشد ومن اميدوار بودم اين مهناني لعنتي زودتر تمام شود . به ساعت نگاه كدم حدودو يازده و نيم شب ب.د .بهروز پهلوي من روي مبلي نشسته بود . متوجه شد با نگراني نگاهش ميكنم با خنده گفت :"عشق من نترس ، من با اين چيزها مست نميشوم."
از اينكه هنوز هوشيار بود خوشحال بودم و اهسته به او گفتم :"بهروز برويم خانه ؟"
درحاليكه با چشمان نيمه باز مرانگاه ميكرد گفت :"خانه ؟"
سرم را تكان دادم .
با لبخند گفت :"منظورت خانه ودتان است ؟"
"بله."
بهروز در حاليكه مبخنديد گفت :"شايد اگر ميگفتي برويم خانه ما رضايت ميدادم ."
اخمي كردم و چشمانم را از او برداشتم . پس لحظه ا با خود فكر كردم بهتر است به او بگويم قبول است برويم خانه شما ، وقتي از اينجا رفتيم بگويم منصرف شدم .به طرفبهروز برگشتم او با نگاه عمقي مرا مينگريست .
"بهروز ...."
"بله عزيزم؟"
"قبول است برويم خانه ي شما."
خنده يبلندي كرد گفت :"خيلي زيركي عشق من ، خوب فرض كن اينجا هم خانه ي ماست ."
چشمهايم را بستم و نفس عميقي مشيدم و دندانهايم را از حرص به هم فشار دادم . در اين موقع چراغهاي اتاق 1ذيارايي خاموش شد و من وحشتزده دست بهروز را رگفتم . دست او نيز در جستجوي دست من بود . پس از ند لحظه چراغهاي كوچك سقف روشن شدند كه نور قرمز و اي از خود سلطع مي كردند .
"بهروزخيلي مانده تا مهماني تمام شود ؟"
"تازه قسمت جالب ان شروع شده."
موسيقي ملايمي در فضا طنين انداخته بود و زير نور قرمز و ابي كه از دو جهت به وسط سالن مي تابيد ديدم مردا و زنان يكي يكي بلند ميشوند و دست در دست هم به وسط اتاق پذيرايي ميروند . از ناراحتي لبم را به دندان گرفتم.
بهروز بلند شد و گفت :"بلند شو."
"بهروز من بلد تيستم."
دستم را كشيد و گفت :"كاري ندارد من يادت ميدهم . تو كه سخت تر از اينها را بلدي..."
وقتي برگشتيم پاهام بي حس بود.انقدر مرا اين طرف و انطرف چرخانه بود كه سرگيجه گرفته بودم . با خوشحالي به من نگاه كرد و گفت :
گديدي كاري نداشت."
سرم را تكان دادم و گفتم :"بله كاري نداشتلي سرگيجه كرفتم."
"دور بعد ادت ميكني ."
"اشكالي ندارد."
لحظه اي بعد با چشماني از حدقهدر امد ديم كه او به طرف زن جواني كه خيلي كم سن و سال بود رفت . ان زن از بس غليظ ارايش كرده بود نميشد سنش را تشخيص داد . بهروز دست او را گرفت و براي رقص برد . قلبم به شدت ميزد تحمل ديدن اين صحنه را نداشتم . بهروز دختر جوان را مثل پركاهي ميچرخاند .حتي يك دفعه هم به من نگاه نكرد . از ناراحتي در حال ديوانه شدن بودم .پس از مدتي در حاليكه به طرفم ميامد متوجه شدم حال درستي ندارد ولي هنوز كمي هشاري در وجودش بود . ارام به من نديك شد و دركنارم نشست .
سم را جلو بردم و گفتم:"بهروز حالت خوب است ؟"
به طرفم برگشت .متوجه شدم چشمانش قرمز شده هيبت ترسناكي پيدا كرده بود ، لبخندي زد و با صداي واضحي گفت :"بله عزيزم."
"ساعت نزديك دو نيمه شب است مگر قول ندادي ساعت دو مرا به نزل برساني ؟"
با نگاه عميق و سرخوش نگاهم كرد و د حاليكه در صدايش تمسخري اشمار بود گفت :"سيندرلاي م ميترسي طلسم جادوگر باطل شود ."
گبهرئز مزخرف نو بلند شو برويم خانه ."
لبخندي چندش اور برلب اورد و با لحني وسوسه گر گفت :"طبقه ي بالاب اين ويلا اتاقهاي زيادي هست . اگر ميخواهي بخوابي ميتوانيم برويم بالا ."
اهسته ولي خشمگين گفتم :"خيلي ادم احمقيهستس ، تو به من قول دادي فراموش كردي ؟"
ابرروهايش را بالا برد و با لحن مسخره اي گفت :"اه ان موقع بله ، ولي حالااين من هستم كه تصميم ميگيرمم و حاال اگر قول بدهي دختر خوبي بلشي قول ميدهم فردا صبح تورا به منزلت برسانم ."
محكم روي دستش مويدم و گفتم :"دروغگوي بد بخت بي وجدان ، احمق بي شعور ."
اما او طوري با صدا خنديد كه چند نفر به طرفمان برگشتند . و من سرم را پايين انداختم .
بهروز سرش را جلو اورد و گفت :"عصبانيتت هم به اندازه مهربانيت قشنگ است ."
انقدر از او بدم امده بود كه سرا را به طرف ديگري چرخاندم . ائ باخنده بلندي از جا برخاست و يك دور ديگر بازني كه خيلي زننده لباس پوشيده بود رقصيد ولي ديگر به طرف من نيامد .
اميد جلو امد و در حاليكه دستش را داز ميكرد گفت :"افتخار يك دور رقص را به من ميدهيد ؟"
با نفرت نگاهش كردم و لي با خونسردي گفتم :"من اين رقص را دوست ندارم بنابراين تقاضاي شكا را رد ميكنم ."
لبخند زد و بدون اينكه اجازه بگيرد جاي بهروز نشست و شروع كرد به حرف دن . لحنش انقد چندش اور بود كهاحساس كردم اگر اوضاع به همينصورت ادامه پيدا كند تمام موحتويات معدهام رابالا مياورم . او حرفهاي به من زد كه حتي فكر نا لرزه بر اندامم مياندازد و انقدر بي شرمانه نسبت به من لظهار علاقه ميكرد كه ديگر نتوانستم تحمل كنم . در حاليكه از خشم ميلرزيدم به او گفتم :"شما با وجودي كه ميدانيد من همسر رسمي بهروز ، صميمي تيرين دوست شما هستم ، به خود اجازه ميدهيد تا به من اظهار علاقه كنيد ؟"
ولي او با بي شركي لبخند زد و گفت :"عزيزم خن گفتن درباره ي زيبايي كه عيب نيست ، تازه از بهروز كه جيزي كم نميشود ..."
با ناراحتي بلند شدم تا پيش بهروز بروم و به او اخطار كنم تا اين بازي مسخره را تمام كند ولي او را در اتاق پذيرايي نديدم . با وحشت به فضاي نيمه تاريك نگاه كردمولي او را نديدم . فكر كردم از ناراحتي قادر به ديدن نيستم ، به تك تك افاراد با دقت نگاه كردم ولي او را در جمع نديدم . وحشت مام وجودم را گرت . ميدانستم به هيچ كدام از ادمهاي داخل سالن نميتوانم اعتماد كنم . حيران ايستاده بودم كه مردي كه لباس خدمتكارها را به تن داشت به سراغم امد و گفت :"خانم ، اقاي صابري حالشان خوب نبود به اتاقي در طبقه بالا تشريف برده اند ."
با نگراني از او خواستم تا مرا پيش اوراهنمايي كند . او به اه افتاد و من نيز با ترس به دنبالش قدم برداشتم .چراغهاي طبقهبالا خاموش بود فقط نوري كه از پايين ميتابيد روشنايي كمي به انجا ميداد . او پس از گذشتن از چند در اتاقي را به من نشان داد و گفت :"ايشان در اين اتاق تشريف دارند ."
منتطر بودم تا در را باز كند ولي او به طبقه پايين بگشت .
با ترس در اتاق را باز كدم .اتاق تاريك بود . با احتياط ه داخل رفتم و با ست كورمال كورمال به دنبال كليد برق گشتم .وقت كليد را پيدا كردم ان را زدم و اتاق روشن شد . به اطراف نگاهي انداختم ولي كسي ا در اتاق نيديم . انجا اتاق خواب بزرگي بود كه تخت بزرگي در وس ان قرار داشت .سصداي اب را شنيدم .وقتي دقت كردم صدا از داخل حمامي به گوش كيرسيد كه به اتاق خواب وصل بود .تصور كردن بهروز داخل حاما است . ارام بهروز را صدا كردم ولي پاسخي نشنيدم . ارام به طرف حاما رفتم و چند ضربه به در ان زدم . در حمام باز بود و كسي داخل ان نبود .شير اب باز بود و وان پر از اب شده بود و از ان سرازير شد بود . با دين اين منظره با وحشت و با سرعت به طرف در اتاق دويدم كه ناگهان چراغ خاموش شد . با وحشت همانجا ايستادم .حضور كسي را در اتق احساس كردم .قلبم با سرعت ديوانه واري به قفسه سينه ام ميكوبيد . دستم را جلو بردم وروي ميزي گذاشتم كه بغل ان ايستاده بودم . پشت مي سنگر گرفتم . با صداي لرزاني گفتم :"بهروز ." پاسخي نياد . دوباره گفتم :"بهروز ، دست ازمسخره بازي بردار . به خاطر خدا كم مانده سكته كنم."
در ايم موقع جراغ اتاق روشن شد و من چهره اميد ا ديدم . از دين او انقدر وحشت كردم كه كم مانده بود از تذس قابل تهي كنم . او لبخندي بر لب داشت كه نميدانستم ان را چطور معني كنم .
با لحن خاصي گفت :"سپيده خانم براي كاري به اين اتاق امده ايد ؟"
به اراف نگاه كردم و گفتم :"اقايي به من گفت بهوز اينجاست ."
به اطراف نگاه كردم و گفتم :" ولي اينجا اتقا خواب من است و فكر ميكنم شما را اشتباهيبه اينجا هدايت كرده ."
"بله ، همينطور است ، من بايد بروم."
"ولي مثل اينكه شما ترسيده ايد ، خنسرد باشيد و كمي استراحت كنيد ."
"خئاهش ميكنم اجازه بدهيد من از اتاق خارج شوم."
او با خونسردي نزديك صندلي كنار در نشت و گفت :" من مانع شما نيستم بفرماييد ."
اما من جرات نگردم سنگرم را رها كنم . با االتماس به او گفتم :"خواهش ميكنم، شما اشتباه فكر كرده ايد ، باور كنيد من ..." واشك چشمان را پر كد .
اميد با خونسردي گفت :"چقدر ترسيده ايد ، اينجا چيزي براي ترسيدن وجود ندرد ."
و همانطور بر و بر به من نگاه كرد .نميدانست بروز كدام گوري رفته بود ولي حدس ميزدم با همان زني كه دفعه اخر با ميرقصيد غيبش زده بود دلم مثل گنجشكي كه اسير چنگال لاشخوري شده باشد ميلرزيد . لشي بدنم را گفته بود ولي او با بي رحمي از اين منظره لذت ميبرد .سپس بلند شد وبا خونسردي دت بورد ودكمه يقه لباش را باز كرد و گفت :"به نظر شما اينجا كمي گرم نيست ؟" سپس شروع كرد به باز كردن دكمه هاي لباسش .
با خشونت گفتم :"اكر بهرو بياد تو را ميكشد ."
با خند فت :"اه يعني بهوز ..." دوباره خنديد و گفت :" كاش پيش از امدن به ان اتاق سر به دو اتاق ان طرف تر ميزدي و او را انجا ميدي كه..."
با عصبانيت حرفش را قطع كردم و گفتم :"تو كثافت پست ، عره ، نامرد ، بي شرف ..." و ناگهان به گيه افتادم . او خنديد و در حاليكه به سمت من مي امد گفت :"
sorna
03-16-2012, 11:30 AM
با تمام زيبايي اخلاق خوبي نداري و مثل يك اسب وحشي سركش و نانرامي ، من هم متخصص در رام كردن اسبهاي وحشي هستم ." و با يك حركت كمربندسش را كشيد .با وحشت جيغ بلندي كشيدم . او در جا خشكش زد .باور نميكرد جيغ بكشم . باناراحتي به در نگاه كرد و گفت :"ارام باش." ولي من بازهم جبغ كشيدم . به وضوح ددم هك رنگ او پريدو در حاليكهبه حمت خودش را ارام مكرد گفت :"باوركن شوخي كردم ، خواهش ميكنم جيغ نكش .لاان همه را به طبقه بالا ميكشاني ." و به سرعت به طرف در رفت و در حاليكه ان را باز ميكرد سرش را تكان داد و گفت :"برايت متاسفم."
با بدني لرزان مدتي انجا ايستادم نميداستم چكار كنم .سرم را چرخاندم و به پنجره نگاه كردم .ارتفتع ان تا پايين زاد بود . در اين موقع چشمم به تلفن افتاد . به طرف ان رفتم .خوشبختانه دفتر تلفن زر ميز بود به سرعت گوشي را برداشتم ودفتر تلفن را ورق زدم .نميدانستم به كجا بايد زنگ بزنم .تلفن كردن به پدر و مادر بي فايده بود . در اين اثنا چشمم به كارت تاكسي تلفني افتاد . بع سرعت شماره تلفن ان را گرفتم . براي به اندازه يك قرن طول كشيد تا كسي از ان سوي سيم گ.شي را برداشت و با صداي ارامي گفت :"تاكسي شب تاب بفرماييد."
د حاليكه ميلرزيدم سعي كردم ارام صحبت كنم .ولي لزرش صدايم ا نميتوانستم پنهان كنم . با همان حال گفتم :"يك تاكسي ميخواهم البت فوري."
"مقصد ؟"
"تهران."
با ان صدا گفت :"خواهش ميكنم نشاني را بفرماييد."
ماندم چه بكويم .نشانينداشتم .باناراحتي گفتم :"اقا تو را به خدا فكر نكنيد من مزاحم هستم . من نشاني دقيق اينجا را نميدانم فقط توضيح ميدهم تا اينجا را پيدا كنيد ، خواهش ميكنم كمكم كنيد ."
صدايمانقدر ميلرزيد كهفكر ميكنم شخصي كه پشت گوشي بود متوجه وضعيتم شده بود .
"بفرماييد گوش ميكنم."
"خياباني در حاشيه كرج كه خانه هاي ويلايي برگي دارد ." و در ايم موقع يادم افتاد وقتي وارد خيابان شديم من متوجه شدم نام خيابان گلستانه است .
"فكر ميكنم نام خيابان گلستانه باسد و روي پلاك در به انگليسي نوشته شده بود دو يو ليو سيصدو بست ."
مرد گفت :"اگر كيشودشماره تلفن منزل را بدهيد ."
از ناراحتي ديگر گريه ام گرفته بود . با گريه گفتم :" نن شماره تلفن اينجا را بلد نيستم اقا تو را به خدا كمكم كنيد .:"
"خانم شما را ربوده اند . احتياجي هست كه به پليس الاعي بدهم ."
با ترس گفتم :" واي نه ، باور كنيد من با نامزدم ه اينجا امدهام."
"خانم من تا چند دقيقه ديگر سعي ميكنم خيابان را پيدا كنم."
"متشكرم من خودم به خيابان مي ايم." و گوشي را گذاشتم به سعت كيفم ا برداشتم وبا ترس در تراس ا باز كردم . كسي در راهارو نبود به اد حرف اميد افتادم ...دوسه اتاق ان طرفتر ...شيطاني در وجودم ما وسوه ميكرد كه به ان اتاق بروم ول ترسيدم بار ديگر حقه اي در كار باشد . با سرعت به طرف پله ها رفتم .حالت دزدي را داشتم كه هر لحظه ميترسيد صابخانه سر برسد . از سايه خودم هم وحشت داشتم. به سرعتاز پله ها پايين رفتم .در اتاق پذيرايي بسته بود و ميدانستن ادمهاي انجا در كثافت دست و پا ميزنند .ارام در ورودي را باز كردم .از بد اقباليمن كسي ر حياط بود .چشمانم را بستم و ا خدا كمك خواستم .صبر كردم تااو كمي دور شود .سپس خيل اهسته در ورودي را باز كردم و از پله هاي ويلا پايين امدم . به نظرم سخت ترين قسمت راه ا طي كرده بودم ، فقط ماند بود از خيبان پردرخت رد شوم و به ويلا برسم . با خود گفتم اگر در قفل بود اگر شده از ديوا بالا ميروم .وقتي وارد محوطه باز شدم چشمم به ماشين بهروز افتاد .البته اگر سوئيچ ان را داشتم ممكن نبود بتوانم ان ا حركت دهم .ميدانستم كه اميد يگر نميتواند به من صدمه اي برساند ولي از ماندن د ان انه جهنمي وحشت داشتم چون بههيچ كس اعتماد نداشتم . اول پاورچين پاورچن از سايه ساختمانرد شدم و پس از رسيدن به خيابان شروع كردم ه دويدن . با وجو كفش هاي پاشنهبلند و لباس بلندو دست و پاگير دويدن با سعت زياد امكان نداشت . كفشهايم را از پايم د اوردم و ان را به دست گرفتم و با دست ديگرم پايين لباسم را بالا گرفتم .در همان لحظه متوجه شدم مانتوم را برنداشته ام .اليته اگر ب لباس هم بودم ديگر جرات برگشتن ه خانه را نداشتم .
و بدون توجه به جرابم كه همان لحظه اول برخورد با اسفالت پاره شد از ميان درختها به طرف در حياط دويدم .احساس ميكردم تما ادمهاي انجا هب دنبال من هستند و هركدام ميخواهند مرا بگيرند . با جان و دل ميدويدم حتي به نفسم كه در حال بند امدن بود توجهي نداشتم و با تماموجود ميدويدم تا به د برسم . دويدنم به دويدن در خواب ميمانست .هرچه ميدودم نميرسيدم . گريه ام گرفتهبود و دعا ميكردم تاپيش از رسيدن به در از پا نفتم . عاقبت در را ديدم .نگاي به اتاقك نگهباني كردم ، چراغ ان روشن بود ول كسي داخل نبود . اهسته و پاورچين در كوچكي كه وسط در بزگ قرار داشت را باز كردم وارام بيرون رفتم. تسيدم اگر در ا بندم توجه نگهبان را حلب كنم بنبراين در را به حلت نيمه بسته رها كردم .مانند زنداني هواي بيرون ا استنشاق ردم .تازه ان وقت متوج شدم از بس دويده ام سر تا پايم خيس عرق شده است .لي با اين حال فرصتي براي استادن نود و بايد ا ان محيطدو ميشدم ، ولي بدبختانه نميدانستم به كام طرف خيابان بايد بروم .جهت شرق و غرب را گك كرده بودم .خوشبهتانه در همان موقع چراغهاي خود روي ا ديدم كه ارد خيابان شد .به طرف ان دويدم و در عقب را باز كردم و خودم را داخل ان پرت كردم .هيچ هم تصور نميكردم شايد تاكسي كه نميخواستم نباشد . مرد با چهره اي نكران به طرفم برگشت و من به او گفتم :"اقاخواهش ميكنم از انجا بريد ."
مرد با سرعت به پدال گاز فشار داد و از خيابان رد شد . وقتي احساس كردم كمي از ان محيط دور شديم از كف صندلي بلند شدم و به سرعت روسري ام را از كيفم خارج كدم و ان را سر كردم و به صمدلي تيكه دادم.
راننده با تعجب از اينه به من نگاهي كرد و پرسيد :"خانم به شما اسيبي نرسيده است ؟"
"نه اقا سالمم فقط تا سر حد مرگ ترسيده ام ، خواهش ميكنم هرچه سريعتر به اين نشاني برويد ." و نشلني منزل را به راننداه دادم .
"من فقط كرج و محوده ان را ميشناسم ،خودتان مرا رانمايي كنيد ."
"شما مرا به ميدان ازداي برسانيد از انجا به بعد خودم به شما ميگويم كجا برويد ."
رانده گاهگاهي با كنجكاوي به من نگاه ميكرد و من ميدانستمدر مورد من چه فكرهايي كه نمكند .ولي برايم اهميتي نداشت .فقط دوست داشتم به حيم من منزلمان برسم ، ديگر برايم فرقي نميكرد او مرا زن سالمي بداند يا نه . به ساعت مچي ام نگاه كدم حدود بيست دقيه به چهار صبح بود و من از تصور ان همه تاخير ، قلبمم از حلقومم خارج مي شد .عاقبن چهار و ده دقيه صبح بود كه به خابان منزلمان رسيديم .
"اجازه دهيد تا د منزلتان شما را برانم."
ولي من در حاليكه كفش هايم را به ا ميكردم گفتم :"متشكرم ، تا مين جاخوبست ."
در حاليكه محتويات كيفم را وي صندلي جلو خالي ميكدم :"خدا حفظتان كند ."
راننداه هنوز با كنجكاوي به من نگاه مكرد و مثل اين بود كه دلش نمخواست بگذارد كه من بروم .منديگر مناستادمتاحرفش را گوش كنم به سرعت در ماشين را باز كدم و از ان خارج شدم . تما طول خيابان را تا منزل دويوم . دعا ميكردم كسي در خيابان در ا به ان حال نبند . وضعيتم اسف بار بود .لباس هماني به تنم بود .روسري بدون مانتو و همچنين كفشهايي پاشنه بلند با جورابهايي پاره و چهره اي كه مثل يك مرده اي بي روح بود .ولي به هرحال ه مقصد رسيده بودم .وقتي به در رسيدم اهسته با كليدي كه اماده در ست داشتم در را باز كردم و به سرعت داخل شدم و اهسته در را بستم .مدتي نفس ، نقس ميزدم ، وقتي خوب ارام شدم كفشم را در اردم و هسته و پاورچين از پله هاي منزل بالا رفتم .
بدون كوچكترين سرو صدايي در هال را با كليد باز كردم . فقط موقعي كه دستگيره را مچرخاندم صدايي از ان بلند شد . مدتي صبر كردم وقتي ديدم صدايي نميايد به سرعت داخل شدم و خيلي اهسته در را بستم .خوشبختانه در اتاق خواب پدر و مادر بسته بود ومن ارام به طرف اتاقم رفتم .ولي تا موقعي كه وارد اتاق نشده ودم نفس راحت نكشيدم .وقتي به داخل اتاق رسيدم د را از پشت قفل كردم و شب خواب را روشن كردم . نگاهي به انه انداختم . از ترس حتي لبهايم هم بي رنگ شده بود . روسري را از سرم برداشتم . انوقت متوجه پاهايم شدم .جورابم درست مثل جگر زليخا تكه تكه شده بود و با اينكه جوراب شلواري بود ولي تا قسمت بالاي زانو در رفته بود . جوراب را از پايم در اوردم و در سطل اشغال انداختم .هنوز لباس اهدايي بهروز در سطل اشغال بود . ان را در اوردم و بار ديگر به ان نگاه كدم . با تصور اينكه اگر با ان لباس در مهماني جهنمي بهروز شركت ميكردم چه اتفاقي مي افتاد ، پشتم لرزيد و لباس را با خشم به سطل اشغال برگرداندم . لباسم را در اوردم و ان را نيز به طرفي انداختم .روي تخت نشستم و به كف پايم نگاه كردم .كف پايم در چند جا بريده بود و سياهي و كثيفي به همراه قرمزي خون قاطي شده بود . لباس راحتي پوشيدم واهسته به طرف حامام رفتم و پاهام را شستم .پنبه اي را به بتادين اغشته كردم و با چند چسب زخم پايم را پانسمان كردم .ساعت پنج و نيم بود و سپيده صبح در حال طلوع بود كه من به رختخواب رفتم .لحاف را روي سرم كشيدم و چشمانم را بستم .ولي كابوس ان ويلا ما نگاه نميكرد .نميدانم چه مدت بيدا بودم ولي كم كم به خوب عميقي فرو رفتم .
صبح روز بعد وقتي از خواب بيدار شدم افتاب بهز يبايي بالا امده بود . به ساعت اتاقم نگاه كردم .ساعت از يارده گذشته بود . از اد اوري شب گذشته ناراحت شدم و فكر كردم همه ا كابوس ديده ام ولي وقتي به زخمهاي پاينم نگاه كردم متوجه شدم همه انها حقيقتي تلخ بوده است.خدا را شكر كردم كه به طو معجزه اسايي نجات پيدا كرده ام . ا وجودي كه در شقيقه هايم احساس درد ميكردم ول براي ديدن پدر و مادر از اتاق خارج شدم . ان دو در اتاق پذيرايي مشغول صحبت بودند . جلو رفتم و سلام كردم و خم شدم و و پدر را بوسيدم . پدر با خوشرويي پاسخ داد .
مادر با لبخندي پاسخم را داد و گفت :"ديشب كي برگشتي كه من متوجه نشدم ."
به طرف مادر رفتم و او را هم بوسيدم و گفتم :"فكر ميكنم ساعت دو و خورده اي بود."
"صبحانه اي د كار نيست ولي ميتواني كمي شيريني بخوري تا نم ساعت ديگر ناهار اماده است ."
لبخند زدم و بيرون رفتم .اشتهاي به خوردن نداشتم .نميدانستم چه كنم . به اتاقم رفتم وروي صندلي راحتي نشستم . و با خود فكر كردم كه ايا بايد مضوع شب گذشته را به پدر و مادر بگويم يا نه .هرچه فكركردم نتوانستم خودم ا قانع كنم كه موضوع را براي انان تعريف كنم . ميدانستم اگر كوچكترين اشاره اي به ويلا و كار هرو بكنم مصيبت بزرگي پيش خواهد امد . اخلاق پدر خوب ميشناختم و مدانستم با وجود فرهنگ بالاش انقدر بي غرت نست كه قبول كند كسي دخترش را تنها در اين جور جاها ببرد و او ساكت بنشيند .مدانستم اگر به نابودي خودش هم منجزر بشود بهروز را خواهد كشت .البته از مرگ بهروز ناراحت نبودم فقط ميدانستم در دسرش گربان خانواده خودم را ميكيرد . به خصوص كه مادر سابقه ناراحتي قلبي هم داشت .هرچه ديدم بهتر ديدم موضوع راباكسي ئر ميان نگذارم . با ازدواج با بهروز ديگر كسي ا براي خود نگه نداشته بودم حالا حرف دايي سعيد را ميفهميدم كه مگيفت اين ادم فاسد است و به درد تو نميخورد و من با چه حماقتي گفتم زندگي من به تومربوط نيست .اه اي كاش دندانهايم شكسته بود تا اين حرف از دهانم در نمي امد .مثل ادمي بودم كه راهي براي رفتن نداشته باشد و پلهاي پشت سر خود را هم خراب كرده باشد . با افسوس اهي كشيدم و چشمانم را بستم .
وقتي مادر در را باز كرد تا مرا براي ناهار صدا كند ، مثل اسپندي كه روي اتش بيزند ز جا پريدم و حت مادر را با اين كارم ترساندم .
"سپيده مرا ترساندي ."
من با زهرخندي گفتم :"خودم هم ترسيدم."
وبراي اينكه مادر از من پرسش يگري نكند به گردنش اويزان شدم و او را بوسيدم .
بعد از ظهر پدر و ماد رميخواستند براي ددن مادر بزرگ كه منزل دايي حميد بود به انجا بروند .به من پيشنهاد كردند كه همراهشان بروم . ولي من به سكوت احتياج داشتم تا مسئله ي خودم را به نحوي حل كنم.ديگر حاضر نبودم براي لحظه اي هم با بهروز زندگي كنم و ازطرفي بايد دليل مي اوردم كه پدر و مادر و حتي دادگاه را قانع كنم . هر دليل جز بازگو كردن ماجراي ويلا .ميدانستم با مطرح كردن ماجرا اعتماد پدر و مادر را از دست خواهم داد .هرچقدر هم بگويم در انجا اتفاقي برايم نيفتاده است ولي از ان پس با نگاهي غير از انچه بودم به من نگاه ميكردند . ومن به هيچ وجه اين را نميخواستم . دو ساعتي از رفتن پدر و مادر گذشته بود كه صداي ماشين بهروز را شنيدم .پس از ان با صداي زنگ در هراسان به اتاقم رفتم .صداي زنگ چند بار تكرار شد و ارتعاش ان مستقيم قلبم را به لرزه انداخت . از قصد اسخ ندادم تا فكر كند كسي منزل نيست و راهش را بگيرد و گورش را گم كند .ولي ناگهان به خود گفتم بايد با او صحبت كنم نه به خاطر اينكه دست از كارهايش بردارد بلكه بايد اورا متقاعد ميكردم كه راهمان از هم حداست و بايد از هم جدا شويم . با اين فكر به طرف ايفون رفتم وبدون برداشتن گوشي دكمه باز كردن را فشار دادم .متعاقب باز شدن در صداي پايش را شنيدم كه به سرعت بالا مي امد .با شنيدن صداي پايش از باز كردن در پشيمان شدم و از ترس به طرف اتاقم دويدم .پشت در اتاق ايستادم ، خوشبختانه لباس منسبي تنم بود . شلوار و بلوز استين بلندي پوشيده بودم و موهايم را هم س از حمام ساده اي با گيره اي پشت سرم جمع كرده بودم .صداي باز شدن در هال را شنيدم و زا ترس نفسم به شماه افتاده بود . بهروز بدون كلامي در را باز كرد سپس ان را پشت سرش بست ويكراست به اتاق من امد و بدون ينكه حتي اجازه بگيرد و يا در بزند داخل شد . با ديدن او متوجه شدم به حال طبيعي نيست . رگه هاي خون در چشمانش ديده ميشد و برق خشم از چشمانش ميجهيد كه شهامت چند لحظه پيش را از وجودم دور كرد . با خشم جلو امد و روبه رويم قرار گرفت . از ترس قدمي به عقب برداشتم . كه پشت زانويم به لبه تخت رسيد . او نيز بدون هيچ كلامي جلو امد ، انقد رخشمگين بود كه من از ترس به لرزه افتاده بدم . در يك لحظه دستش را بالا برد و پيش از اينكه من واكنشي نشان بدهم سيلي محكي روي صورتم فرود اورد . من كه انتظار چنين حركتي را نداشتم مثل پركاهي روي زمين پرت شدم . در حاليكه مثل پلنگي خشمگين مي غريد گفت :"تو...تو...فكر ابروي مرا نكردي ؟ با فرارت چه چيز را ميخواستي ثابت كني ؟"
از چيزي كه ميشنيدم حيرت كرده بودم او...ابرو ؟ نخستين بار بود در عمرم سلي به اين محكمي ميخردم . اليته در مقابل حماقتي كه در ازد واج با او انجام داده بدم اين سيلي چيز زيادي نبود . با همان يك سيلي ترسم از بين رفته بود و نفرت ا او به من شهامت ميداد . با خشم فرياد زدم :"هرزه ، ولگرد اشغال ...تو و ابرو . تنها چيزي كه از ان بويي نبرده اي غيرت و مردانگي است..."نگذاشت حرفم تمام شود و با پشت دست به رف دهانم نشانه رفتولي ضربه اش ارام بود . ولي مان ضربه باعث شد شوري خون را در دهانم احساس كنم .
خشمگين گفت :"لعنت به تو ، كثافت من ديگر نمخواهمت ، لياقت تو همان زنهاي كثيف هرزه هستند . باد خيلي زود طلاقم بدهي ."
با شنيدم اين كلام با حيرت نگاهم كرد و گفت :"طلاق.." خندد و گفت :"سپيده چه ميگويي ؟شوخي ميكني ؟"
در حاليكه موهايم را از اطراف صورتم جمع كردم با دست خون دهانم را پاك كردم و گفتم :"خيلي هم جدي ميگويم ، تو لياقت مرا نداري ."
sorna
03-16-2012, 11:30 AM
اخمي كرد و به طرفم امد و دستم را گرفت و در حاليكه با خشم نگاهم ميكرد و دندانهايش را به هم ميفشرد غريد :"گوش كن سپيده ، درست است كه عاشقت هستم ولي فكر ميكنم خيلي با ملايمت با تو رفتار كرده ام و همين باعث شده گستاخ شوي ، من ادمي نبودم كه به راحتي تن به ازدواج بدهم ولي قتي عاشقت شدم باعث شد و به خواست خودم با تو ازدواج كنم ولي اسم طلاق جوري عصباني ام مكند كه ميتوانم گردنت را هم بشكنم ."
با عصبانيت به او نگاه كردم و دستم را ه شدت تكان داد م ولي مثل اين بود كه قفل اهنين به دستم زده باشند . او همچنان مثل عقابي به من نگاه ميكرد . با خشم گفتم :"ولم كن احمق بي غيرت . پس خبر نداري ، در حاليكه چند اتاق انطرفتر با يك هرزه مشغول هرزگي بدي ، دوستت اميد را ميگويم او هم در صد خيانت به تو بود و ميخواست به قول خودش لطفي به تو بكند متقد بود چيزي از ت كم نميشود ."
او بادست ازادش موهايم را كشيد و سرم را بالا گرفتت ، چشمش را تنگ كرد و گفت :"معلوم است چه ميگويي ؟ چنين چيزي امكان ندارد ."
از درد جيغي كشيدم و گفتم :"برو گم شو ، ديگر نميخواهم جشمم به قيافه نحست بيفتد ."
ولي او با خشونت بار ديگر موهايم را كشيد و با فرياد ترسناكي گفت :"بگو دروغ است و ميخواهي سر به سرم بگذاري. بگو..."
من از شدت درد فكر ميكردم الان است كه گردنمرا بشكند وبراي اينكه از دستش خلاص شوم گفتم :"نه ، دروغ نگفتم ،باوركن..فكر كردي براي چي ان وقت شب خودم را تهران رساندم ."
با اينكه به چشمانم خره شده بود ولي مرا نگاه نميكرد و فكرش جاي ديگري بود ولي با همان شدت موها و دستم در چنگش بود . در فشاري كه به دستم ميداد لزشي از خشك احساس كردم .پس از چند لحظه دستي كه موهايم را در چنگ داشت كمي شل شد ولي دسشت را همانطور در موهايم فرو برد و سرم را به طرف خودش كشيد .لز فشاري كه به گردنم ميداد از شدت درد به گريه افتاده بودم . او قصد داشت مرا به اغوش بگيرد . تمام قدرتم را جمع كردم و با دست راستم كه ازاد بود چنگيبهرف صورتش كشيد . اثر ناخن هايم به صورت چهار خط موازي روي صورتشش با خون نقش بست . در يك لحظه مرا رها كرد و دست را به طرف صورتش برد . با دين قرمزي خون مانند دوانه اي به طرفم حمله كرد و با مشت و سيلي ه جانم افتاد .ضربات دستش حسابي سنگين بود و مثل اين بود كه مرا با كيسه بوكس اشتباه گرفته بود . در يك لحظه سيلي محكمي به صورتم زد كه بر اثر ان سرم به گوشه تخت اصابت كرد . حالت منگي پيدا كردم . او را به طور محو ميديم مثل اين بود كه خودش هم خسته شده بود . ميخواستم موهاي پخش شده روي صورتم را كنار بزنم كه احساس كردم دستم خيس شد. وقتي به دستم نگاه كردم متوجه قرمزي خون شدم درهمان لحظه سوزشي در سرم احساس كردم . ترسو نبودم ولي ديدم خون باعث ضعف بدنم شد . دستها و پاهايم بيحس شدند . متوجه شدم بهروز با حالتي نگران به من چشم دوخته است . احساس سرگيجه شدديد داشتم . انقدر منگ بودم كه فكر ميكردم در خواب هستم . صداها را ميشنيدم ولي قادر به انجام دادن هيچ كاري نبودم .
بهروز با نگراني گفت :"سپيده...خواهش ميكنم جواب بده." با وجودي كه دستش را دور بدنم انداخته بود تا مرا بلند كند ولي از برخورد دستش نفرت داشتم . و با وجود ضعف شديد ميخواستم مقاومت كنم ولي مرا رو تخت گذاشت سپس دستش را در موهايم فرو كرد و با ناراحتي گفت :"حالا بايد چكار كنم؟"
در يك لحظه صداي در و پس از ان صداي فرياد پدر و جيغ مادر را شندم و پس از ان ديگر چزي نفهميدم .
وقتي چشمانم را باز كردم متوجه نشدم كجا هستم . كم كم متوجه شدم روي تخت بمارستان هستم و سرم با باند بستهشده بود . چشمانم را باز كردم ، البته به خوبي نتوانستم پلكهايم را بالا ببرم . سردرد شديدي داشتم . احساس كردم به دستم جسم سنگين اويزان است كه فكر ميكنم بر اثر وصل كردن سرم و يا شاد ضربه بود . لرز كرده بودم و ا وجو تكاني كه خوردم، صداي ارامي شنيدم كه خطاب به من گفت :"حركت نكن عزيزم ارام باش." ول من بايد سر در مي اوردم كجا هستم . تلاش كدم جشمانم را با كنم . از زير چشم موتجه خانم سپيد پوشي شدم . حال حرف زدن نداشتم. احساس كردم خيلي دلم ميخواهد از جايم حركت كنم . تما قوايم را جمع كردم ول فقط توانستم حركت كوچكي به خود بدهم . فكر ميكردم مرا به تخت زنجير كرده اند . كمي صبر كردم تا تجيدي قوا يي كرده باشم ، كم كم سرم سنگين شد و به خواب فرو رفتم .
با ديگر از خواب بدار شدم ،احساس بهتري داشتم و به راحتي ميتوانستم چشمانم را باز كنم . با دين مادر كه كنار تختم نشسته بود لبخند زدم . او هم متوجه شد كه من بيدار شدم و با لبخندي فرشته اسا به من نگاه ميكرد . دستم را به طرفش بردم . او خم شد و صورتم را بوسيد . كم كم تمام صحنه هاي كتكت خوردنم را به خاطر اوردم . در بدنم احساس كوفتگي ميكردم ولي ديگر ناراحت نبودم . مغزم به كار افتاده بود . از ته قلب خوشحال بودم زرا بانه اي را كه ميخواستم بدست اورده بودم . لبخندي بر لبم ظاهر شد . مادر با دين لبخند من با وحشت به من نگاه كرد . ميتوناستم حدس بزنم كه او غكر ميكند بر اثر ضربه اي كه به سرم وارد شده ديوانه شده م . براي اينكه مادر نترسد خواستم بگويم من حالم خوبست ولي خنده ام گرفت .
مادر با نگراني چند بار اسمم را صدا كرد و د حاليكه سعي ميكردم بر خنده ام مسلط بمانم گفتم :"بله ، بله ، متدر حالم خوبست خواهش ميكنم ناراحت نباش."
با ورود دكتر به اتاق مادربهسمت او رفت و گفت :":اقاي دكتر ..."
دكتر كه مرد جواني بود نبض مرا به دست گرفت و در همان حال به مادر اشاره كرد كمي تحمل كند.سپس با گوشي ضربان لقلبم را اندازه گرفت و پس از چند معاينه كوچك ديگر از سر و صورتم نتيجه ان را در ورقه اي كه دستش بود نوشت . سپس با لبخند گفت :"خوب ، دختر خوب ، از الان ديگر مرخصي و ميتواني به منزل بروي فقط ديگر مواظب شيطنت هايت باش."
با لبخند سرم را تكان دادم ، نيدانم پدر و مادر به دكتر چه گفته بودند و يلي حضور مرا در بيمارستان چه چيز مطرح كرده بودند ، ولي خيل خوشحال بودم از همان موقع خودم را از دست بهروز خلاص ميديدم و ميدانستم با پيش امدن ان وضعيت ديگر پدر و مادر من حتي يك لحظه هم با او تنها باشم . با اين فكر با شيطنت از جا بلند شدم ولي درد شديدي در بدنم ، بخصوص دستهايم احساس كردم . فكر كردم سرم به اتدازه يك هندوانه بزرگ باد كرده است . . ارام از تخت از پايين امدم ، البته كمي سرگيجه داشتم ولي اهميتي به ان ندادم . مستقيم به طرف دستشويي رفتم تا ابي به صورتم بزنم . در اينه به خود نگاهي انداختم فقط روي گونه ام كبودي حاصل از جاي سيلي مانده بود ولي شكر خخدا تمام صورتم سالم بود . سرم را هم با باند بسته بودند . خيالم راحت شد چهره ام انقدر بد نشده كه رويم نشود پا بيرون بگذارم . در ناحيه گردن و زير گلويم نيز لكه هاي كبودي وجود داشت . وقتي از وضعيت خود مطمئن شدم ، لباسهتيم را برداشتم . براي رفتن اماده شدم . زماني كه ازپدر خارج ميشدم پدر و مادر مثل دو حامي در دو طرفم بودند . به خانه رسيدم ، خيلي دلم ميخواست بفهمم جريان از چه قرار بوده و چه كسي مرا به بيمارستات رسانده و چرا پدر و مادر انقدر زود برگشته بودند . مناظر فرصت مناسبي بودم تا اين موضوع را از مادر بپرسم . در طول راه پدر با ناراحتي گاه گاهي از اينه به من نگاه ميكرد و در طول راه هم چند بار حالم راپرسيد و من او را مطمئن كردم كه حالم بهتر از هميشه است . جلوي پدر نمتوانستم از مادر چيزي بپرسم . وقتي به منزل رسيديم مادر مرا به رختخواب فرستاد و من هم كه احساس خستگي ميكردم با ميل و رغبت ان را پذيرفتم وبه اتاقم رفتم . فهميدم ان روز يكشنبه است و با تعجب متوجهشدم يك روز تمام در بيمارستان بوده ام.
كم كم حالم بهتر شد و بعدها كه از مادر جريان ان روز را پرسيدم گفت :"وقتي براي ديدن مادر بزرگ به منزل دايي حميد رفتيم منزل نبودند . وما براي اينكه گردشي كرده باشيم با پدر به پاركي رفتيم ولي من انقدر دلم شور ميزد كه ناجار بلند شديم و به منزل برگشتيم . وقتي كنار در ماشين بهروز را ديدم كمي نگران شدم . و وقتي هم كه بالا امديم با ان صحن رو به روشديم . پدر چند محكم به صورت او زد ولي او از خود دفاع نكرد ."
در دلم شهامت پدر را ستودم مادر ميگفت بهروز مثلديوانه ها وسط اتاق ايستاده بود كه پدر تو را در اغوش گرفت و سراسيمه بع طرف بيمارستان راه افتاد . بهروز هم جلو امده و گفته خواهش ميكنم بگذاريد من او را به بيمارستان برسانم كه پدر با فرياد ميگويد اگر تا لحظه اي ديگر انجا بايستد به طور حتم او را خواهد كشت . خيلي دلم ميخواست خودم بهروز را ميكشتم و او را تكه تكه ميكردم . حالا ديگر با تمام وجود از او نفرت داشتم .مادر حتي از من نپرسيد دلل كتك خوردن من چه بود و من از اين بابت خوشحال بودم كه دست كم مجبور نبودم جران مهماني ا بازگو كنم.
از طريق دا گاه ، دادخواستي نوشتم و از او تقاضاي طلاق كردم. دليل ان را هم ضرب وشتم نوشتم. ولي اين را مدانستم تا زماني كهبهروز به منزلمان امده بود يعني بعد از ظعر جمعه در حال طبيعي نبوده و حساتبي مست كرده بود ه است . ولي از قصد اين ا نگفتم و ميدانستم او نيز اين مسئله را عنوان نميكند . و همين به نفع من بود چون ميتوانستم از طريق قانون عمل كنم . ولي مسئله به اين راحتي ها هم كه من فكر ميكردم نبود . پس از نوشتن دادخواست هر دومان را چند بار به دادگستري احضار كردند . لي هر بار زمان رسيدگي به پرونده ما را بع زمان ديگري عودت ميدادند . وبه اين وسيله ميخواستند ما را از در صلح و اشتي دربياييم. البته بهروز چند بار به عنوان معذرت خواهي دسته گل اي بزرگ و حتي جواهر برايم فرستاد ، اما من همه انها را پس فرستادم . حتي چندبار خانم صابري و بهرخ و مهندس و حتي خانم واقاي رحامني براي اشتي ددان ما به منزلمان امدند . در اين ميان پدر و مادر كلمه اي صحبت نميكردند و هرچه ميپرسيدند و دست كم بگو براي چه روي تو دست بلند كرده من پاسخي نداشتم . تا به انها بدهم . چندبار خود بهروز تلفني خواست تا با من صحبت كند ولي به محض شنيدن صداينحسش گوشي رت گذاشتم. بدين ترتيب چهار ماه را پشت سر گذاشتم ، هر وز به اميد تازه اي از خواب بيدار ميشدم، در طول اين چند مدت چندبار به دادگاه رفته بودم تا به كارم رسيدگي كنند. ميدانستم تمام فاميل از جريان من با خبرند ولي من اهميتس نميدادم . ازوقتي درگير مساله بهروز شده بودم از مهناز و بقيه خبر نداشتم فقط ميدانستم مهناز در استانه از دواج است و علي هم به جاي گرفتن جشن عروسي با همسرش به مشهد رفته اند و زندگي اشان را در منزلي كه او در محدوده ي ونك خريده بود اغاز كرده اند . ميدانستم كه سياوش هم در دانشگاه كالگري مشغول گذراندن دوره ي تخصصي اش است . من در ميان حماقت خود دست و پا ميزدم و علي را مقصر ميدانستم . به خاطر او بود كه به بهروز پاسخ كمثبت داده بودم . ان هم بدون فكر ويا حتي تحقيق ، شايد هم او تقصيري نداشت . لي نميتوانستم خودم را قانتع كنم كه او بي تقصير بوده زيرا اگر علي و راحله را در ان ويلاي لعنتي نميديم ه خاطر سوزاندن دل او به بهروز نگاه نمكيردم چه رسد و به ازدواج . به هر حال كاري بود كه شده بود و به قول معروف يك ديوانه د چاه سنگي مي اندازد كه چند عاقل نميتوانند ان را از چاهد بياورند و خود كرده را تدبير نيست . و افسوس كه روزها از پي هم ميگذشت و من همچنان در تارهاي نامرئي ازدواج با بهروز اسير بودم .
بهوز به هيچ قيمتي حاضر به طلاق دادن من نبود و همين كار را سخت كرده بود . پس از ملي رفت و ماد در دادگاه عاقبت روزي براي ملاقات با قاضي دادگاه تعيين شد . ان روز از صبح ود در اتاقم نشسته بودم ولي نميخواستم پدر و امدر را بيدار كنم .پيش خود حرفهاي را كه بايد به قاضي در داد گاه ميگفتم تميرين ميكردم . دلشوره ي بدي داشتم ودعا ميكردم كه همان روز قضيه فيصله پيدا كند . مادر به خال خود امد تا مرا بدار كند ولي وقتي مرا اماده ديد با افسوس نفس عميقي كشيد و گفت :"سپيده جان با صبحانه ات را بخور ."
بلند شدم و در حاليكه ميخواستم از اتاق خارج شوم گفتم :"مامان از من نراحتي ؟"
مادر لبخند زد و گفت :"نه عزيزم، به هيچ وجه." و سرم را در اغوش گرفت و روي موهايم بوسه اي نشاند .
با اينكه به زمان تعيين شده خيلي مانده بود اما وقتي پدر اضطراب مرا ديد مجبور شد زودتر از موعد مرابه دادگاه برد دادگاه شلوغ بود. وقتي به طبقه بالا رفتيم حتي يك صندلي خالي هم براي نشست ديه نميشد . از هر نوع ادمي انجا پيدا ميشد . بعضي با صداي بلند سرو صدا ميكردند كه اين باعث وحشت من ميشد . ساعتي پس از رسيدن ما ، بهروز هم امد . كت و شلوار سبز يشمي به همراه بلوز كاهويي رنگي به تن داشت و عينك دودي به چشم زده بود و كيف دستي اش ا هم به دست داشت . انقدر اراسته بود كه فكر كردم پس از دادگاه قرار است به مهماني برود .
البته از حق نگذيم بهروز هميشه خوش لباس بود و اين تنها صفت خوب او به شمار مي رفت . با اندام ورزيده و ظاهر شيك پوش وقتي در راهرو راه ميرفت ، توجه همه را به خود جلب كرده بود .من و پد جلوي در اتاق قاضي بوديم و با اينكه چند صندلي خالي كنا صندلي پدر كه روبروي اتاق نشسته بود وجود داشتلي من از نراحتي قادر به نشستن نبودم و تر جيح ميدادم كنار در اتاق بايستم.
وقتي بهروز ما را ديد با لبخندي به طرف ما امد . تحمل ديدن او را ندشتم و سرم را برگرداندم . ولي ا و جلو امد و به پدر سلام كرد . پدر با خونسرد و خل ارام پاسخ ا را داد سپس مستقيم بع طرف من امد و گفت :"سلام سپيده ،خوبي عزيزم، باور كن دلم خيلي برايت تنگ شده بود."
به نهايت انفجار رسيده بودم ولي او بدون توجه به ناراحتي من ادامه داد:" عزيزم من از تو معذرت ميخواهم ، باور كن شتيسته تو نيست اين حو جاها پا بگذاري ."
مردم در اطراف ما ايستاده بودند و من نميوتانستم با صداي بلند سرش فراد بكشم پس كجا شايسته قدمهاي من است ؟ ان كثافت خانه اي كه ما انجا بردي ؟
مردم با تعجب و شايد هم كنجكاوي به ما نگاه ميكردند ، تقصير هم نداشتند .شايد ادمها را از ظاهرشان باور داشتند . شايد هم با خود فكر ميكردند دختر ديوانه ميخواهد از مرد به اين خوب و مودبي جدا شود . ويل فقط من ميدانستم اوچه جنس ناخالصي دارد . خشمم را رو خودم خودم را قانع كردم كه پاسخش را ندهم و به او كم محلي كنم . وقتي ديد من به حفهايش پاسخ نمدهم با لبخندبه طرف صندلي وبروياتاق رفت و با يك صندلي فاصله پهلوي پدر نشت و پاهاي درازش را روي هم انداخت و كيف لعنتي اش را هم بغل دستش روي صندلي گذاشت .
به اطافم نگاه كردم . بعضي ها را ميديم ساكت و محزون گوشه اي ايستاده بودند .وبعضي ديگر ا داد و فرياد در اهرو سعي داشتند خودشان قضاوت كنند .از فرياد مردي با وحشت به پدر نگاه كردم . او با صداي بلند بد و بيراه ميگفت .همسش را ديدم كه دور چشمش حلقه سياه افتاده بود و علاوه بر كبودي دورچشم ، صورتش به طرز وحشتناكي زخم بود با دين او در دل گفتم خداي من بيچاره گير چه حيواني افتاده است .
مرد با چهره اي كريه و وحشتناك در حال حمله به زن بود كه مامور انتظامي و اطرافيان او را زازن دور كردند و بيرون بردند. با بيرون رفتن او ئضاع كمي ارام شد . ميخواستم به پدر نگاه كنم كه چشمم به بهروز افتاد و ديدم كبا لخند مرموزي مرا منگرد ،شايد ميخواست بگويد بايد اينجور ميزدمت . با اخم چشمانم را بستم و سرم ار برگرداندم و به پدر نگاه كردم . پدر نازنيم بدون اينكه به ين صحنه نگاه كند سرش را به زير انداخته و در عالم خودش بود . ميدانم از اينكه مجبور شده بود مرا به اين مكان پر اشوب بياورد خيلي نراحت بود . شايد ميتوانستم به خاطر وجود گرانقدر او و مادر فداكاري كنم . ولي ديگر دير شده بود و من بايد پيش از اينكه به چنين مكاني پا بگذارم تصميم را ميگرفتم . ميدانستم خواه نا خواه چند سال ديگر ميباست اين راه را طي كنم ،شايد ان قت با حالا خيلي فرق داشت و من تا خرخره در لجن فرور فته بودم وان وقت ديگر نميتوانستم خود را از ان منجلاب بكشم.
به ادمهايي كه پيش از ما امده بودند نگاه كردم . دو نفر مانده بود تا نوبت ما بشود . هر متقاضي كه وارد اتاق رئيس ددا گاه ميشد . براي اينكه انجا نايستم و او با تمسخر مرا نگاه نكند به پدر نگاه كردم و گفتم :"من ميروم ان طرف راهرو و روي صتدلي مينشينم ، شما هم ياييد."
پدر به علامت تاييد سرش را تكان داد و گفت :"بله برو."
من به طرف صندلي خالي كه طرفديگر راهرو بود رفتم و روي ان نشستم .
sorna
03-16-2012, 11:30 AM
پدر به نگهبان پشت در اتاق قاضي چيزي گفت و خود به طرف من امد ولي به طرف پنجرهرفت و مشغول تماشا كردن بيرون شد . ميدانستم او چيزي را تماشا نميكند بلكه در خيال خود سير ميكند .نميخواستم دنياي او را برهم بريزم . بنابراين صاف نشستم و سعي كردم سر خود ا جوري گرم كنم تا گذر زمان را حس نكنم . از انتظار خسته شده بودم . در اين وقت مادر و دختري پهلوي من روي صندلي نشستند . مادر در حال بحث با دخر بود ، با اينكه نميخواستم به حرفهايشان گوش دهم دلي ناخوداگاه صحبت هايشان را ميشنيدم.
مادر دختر با حرص گفت :"اگر همان دفعه اول كه براي تركرفته بود طلاقت را ميگرفتي ، به اين روز نمي افتادي ، چشمت كور بايد بدتر از اينها ا بكشي . دست كه هيچي ، بايد مغز خرت متلاشي ميشد تا بفهمي چهغلطي كردي ، چقدر بهت گفتم ...الهي خير نبيني كه خودت خواستي پس بكش."
از ناراحتي لبم ا زير دندان گرفتم ، در دل گفتم طفلي خدش اين همه ناراحتي دارد حاالا سركوفت هم بايد بخورد . به پدر و مادر فكر كردم كه با چه فهمي موقعيتم ا درك كردند و از ان موقع تا به حال كلمه اي نگفتند كه مبادا دل دخترشان برنجد . تزه من ماهيت واقعي بهروز را برايشان رو نكرده بودم وگرنه معلومنبود چه بلاي سر او مياردند . به پدر نگاه كردمم ، انقدر غرق در تفكر بود كه اگر توپ بغل دستش منفجر ميشد نميفهميد . خيل دلم برايش سوخت ، چند وقتي بود كه كار و زندگي اش ا رها كرده بود و همراه من به اين دادگاه و ان دادسرا م امد . از بوجود امدن چنيني وضعيتي اهي كشيدم و از خودم متنفر شدم.
مادر دختر هنوز غر غر ميكرد و من به جاي دخترش حر ص ميخوردم و عجيب بود كه از دختر صداييدر نمي امد. دوست داشتم بر ميگشتم و او را ميديم ولي فكر كردم كه از دختر صدايي در نمي امد . دوست داشتم بر ميگشتم و او را ميديم ولي فكر كردم اين كا مثل نمك روي زخم پاشيدن است .پس ان دو را به حال خود رها كردم و سععي كردم به خودم بينديشم . فكر ميكنم مادر دختر در ان زمان تازه متوجه حضور من شد . و با همان صداي بلند گفت :"ببينم تو براي طلاق گرفتن انجا امدي ؟"
فكر نميكردمكه طرف صحبتش من باشم بنابراين پاسخي ندادم . وقتي براي بار دوم حرفش را تكرار كرد سرم را به طرف انان برگرداندم و گفتم :"ببخشيد با من بوديد؟"
ان خانم با نگاه حيره اي به من گفت :"ها بله با تو بودم."
سرم را تكان دادم گفتم :"بله." و دوباره سرم را برگرداندم . ولي او دست بردار نبود و مثل اين بود كه ميخواست بيشتر بداند بنابراين پرسيد :"براي چي؟"
حوصله حرف زدن نداشتم و به همين دليل پاسخي ندادم .
با خود گفتم لابد الان شروع مكند سر منغر غر كند . وقتي پاسخي به پرسش او ندادم بلند گفت :"تو رو خدا ببين ما فكر ميكرديم بدبهتي فقط مال ما بيچاره هاست ."
از حرفش تعجب كردم مگ بدبختي قسمتي است كه سهم انان باشد . چون ميدانستم از ان ادمهايي است كه بدون فكر حرف ميزند هيچ نگفتم . زن پس از چند لحظه بلند شد و با غر غر و نفرين بيرون رفت .دخترش همانجا نشسته بود . با شنيدن صداي هق هق گريه اش سرم ا برگرداندم و او را نگاه كردم . دختر سرش را پايين انداخته بود و اشك ميرخت .جثه اي ظريف و شكننده اي داشت و چادري رنگ و رورفته بر سر داشت . دلم خيلي برايش سوخت . ارام گفتم :گگريه نكنيد ، انشاالله همه چيز درست ميشود ."
سرش ار به طرفم برگرداند و من چهره اش را يدم . هنوز خيلي جوان بود و صورت با نمكي داشت . همانطور كه قطه هاي اشكش مثل شبنم روي صورتش روان بود گفت :"خانم شما ميدانيد من چه ميكشم.""اميدوارم مشكلتان حل شود ."
و او با نراحتي گفت :"اي خانم چه مشكلي ، مشكل اصلي من خانواده ي خودم است ."
با تعجب گفتم :"خانوادهي خودتان ؟"
"بله ، اين خانم نامادري من و در حقيقت خاله ام بود ، اخلاقش را كه ديدي ."
سرم را تكان دادم."فكر ميكنيد چرا حاضر شدم با محمودكه ازدواج كرده بود و از همسر ش دو بچه داشت ادواج كنم . چون انقدر در خانه ي پدريم بدبختي كشيدم كه به اولين كسي كه از راه رسيد ، جواب مثبت دادم . اوايل شوهرم خوب بود ولي فشار هاي زندگي و دخالت هاي بي جاي خاله ام باعث كم شدن علاقه او به من شد و بعد بع اعتياد روي اورد . وقتي معتاد شد ، همه ي زندگي ما از بين رفت . پس از ملي التماس براي ترك رفت ولي دوباره معتاد شد . الان با اينكه شوهرم معتاد است و خودم از راه كار كردن خرج زندگي ام را تامين ميكنم ولي دوست ندارم طلاق بكيرم ، چون بچه هاي محمودرا دوست دارم ، انها هم غر از من كسي را ندارند ولي خاله ام پايش را توي ك كفش كرده كه بايد طلاق بگيرم و همسر پسر خاله اش كه مردي پنجاه و نه ساله است بشوم . حاال به نظرتان مشكل من حل شدني است ؟"...
نميدانستم چه بگويم در موقعيتي نبودم كه بتانم او را راهنمايي كنم و يا كاري برايش انجام دهم . من خود نيز درگير بدبختي بودم با اين تفاوت كه شوهر من معتاد نبود ولي شايد بدتر از ان بود ، چيزي كه حتي نميتوانستم ان را با خانواده ام مطرح كنم . جه ميتوانستم بگويم .ايا ميتوانستم بگيم او در حاليكه مرا در وسط يك مشت ادم هرزه رها كرده بود خود به دنبال هرزگي اش رفته بود . با چه دليل و مدركي ميتوانستم ان را ثابت كنم ؟در حال گوش دادن به درد دل ان دختر جوان بودم و ا اينكه به او گفته بودم گريه نكند پشيمان شدم . زندگي اش به راستي گريه داشت و اين گريه كمترين كاري بود كه ميتوانست انجام دهد . اندختر كه حتي اسمش را نپرسيده بودم صحبتش را قطع كرد و با حيرت به پشت سر من نگاه كرد . مسير نگاه او را دنبال كردم و بهروز را ديدم كه نزديكم ايستاده بود و با چشمان نافذش به هم صحبت منئ نگاه ميكرد . از حذص چشمانم ا بستم و به خود گفتم راستي كه بيشرفي ، حتي اينجا هم دست از كارهايتبر نميداري و برايت فرق نميكند طرف شوهر داشته باشد يا نه .
بهروز با برگشتن من چشمانش را از صورت ان دختر برداشت و به من نگاه كرد . با غيض گفتم :" اقا كاري دارند ؟"
با صداي بمي گفت :گبله ميخواستم با تو صحبت كنم."
به دختر نگاهكردم هاج و واج به بهروز نگاه ميكرد ، انقدر حيرت كرده بود كه هنوز دهانش را كه براي صحبت كردن باز كرده بود نتوانسته بود ببندد . پيش خودبيچاره خبر ندارد او چه مار خوش خط و خاليست . برگشتم و گفتم :"فكر نميكنم صحبتي باقي مانده باشد ."
بهروز با ملايمت گفت :" نه عزيزم هنوز هم حرفهايي براي گفتن داريم ، بلند شو." سپس به طرف د خروجي رفت و برگشت و مرا نگاه كد . به ان دختر و كردم . او با حيرت گفت :"اين اقا همسرتان بود؟"
سرم را تكان دادم و او با افسوس گفت :"راستي كه حيف است."
لندشدم و به طرف بهروز رفتم و فگتم :"خوب ، حرفت را بزن."
با لحنمرباني گفت :"بيا برويم در محوطه ي بيرون گشتي بزنيم."
"همين جا خوبست چيزي نمانده نوبت ما بشود."
بهروز نگاهي به من كرد و گفت :"عزيزم بيا فراموش كن و برويم منزل ."
اخمي كردم و گفنم :" چه چيز را فراموش كنم ."
بهروزنگاهي به من كرد و گفت :" چقدر متعصبي ، اشتباهي بود كه شده ، ببين من فكر نمكيردم ...گ صحبتش را قطع كردم و گفتم :"بهروز سعي نكن خودت را تبرئه كني ، من تصميم خود را گرفته ام . من طلاقم را ميگيرم."
" ولي من طلاقت نميدهم."
به او نگاه كردم تاپاسخي دندان شكن به او بدهم . ولي وقتي به چشمانش نگاه كردم چانا برق خشمي در ان ديدم كه حرفم را فراموش كردم . اين نگاه را درست زماني ديدم كه پس از فرارم از ان خانه جهنمي به اتاقم امده بود . با اين حال سعي كردم خودم را نبارم . روي م را بگرداندم و به طرف پدررفتم تا به طوري احساس امنيت كنم . تا زماني كه دست او را نگرفته بودم اين حس را نكردم .
عابت نوبت ب ما رسيد و وارد اتاق قاضي شديم . قاضي مرد مسن و با وقار بود . مارا به نشستن دعوت كرد سپس به پرونده ما نگاي انداخت وسرش را بلند كد و به ما دو نفر نگاهي كرد و گفت :"اگرحفي داريد ميتوانيد بزنيد >"
انقدر دلهره داشتم كه يادم رفت بايد چه ميكفتم و تما حرفهايي كه بايد ميزدم و از چند روز يپش با خود تمرين كرده بودم از يادم رفت .
قاضيبه پدر رو كرد و گفت :"شما حرفي براي گفتن داريد ؟"
پدر با ارامشي كه ميدانستم اتش زير خاكستر است گفت :"بله اقاي قاضي ، دختر من با وجود مخالفت من و مادرش اضي به ازدواج با اين اقا شد . ولي ايشان با اينكه دخترم هنوز به منزل اين اقا نرفته دست روي او بلند كرده ، كاري كه تا به الان نه من و نه مادرش در حق او انجام نداده ايم. شايد اگر من نرسيده بدم دخترم زير ضربه هاي مشتش كشته ميشد ."سپس گواهي بيمارستان را به قاضي تقديم كرد و ادامه داد :" بنابراين اقاي قاضي ، من و مادرش عقيده داريم اين اقا سلامت اخلاقي ندارد و ما هيچ كدام از بابت اين اقا مطمئن نيستيم . و من عقيده دام دخترم در منزل اين اقا تامين جاني ندارد ." و در اخر اضافه كرد :گدختر من از كليه حق و حقوق ميگرد و من حاضرم تمام ضرري كه اين اقا متحمل شده جبران كنم ."
قاضي نگاهي به بهروز ادناخت و گفت :"خوب مرد جوان شما چه حرفي داريد ؟"
بهروز خيلي ارام شروع كرد به صحبت كردن و گفت :"من همسرم را دوست دارم و به هيچ قيمتي حاضر نيستم از او حدا شوم . البته موضوعي كه اين اقا به من اشاره ميكنند انقدر هم مسئله ي بزرگي نيست و اشان مسئله را كمي برگ كردند . من و همسرم سر موضوع كوچ بحثمان شد و من از ناراحتي به او سيلي زدم . البته قبول دارم كه كمي زياده وي كردم ولي ايا اين مسئله باعث ميشود كه او به همين راحتي تقاضاي طلاق كند . البته ايشان مقصر نيست و چون تك فرزند خاناده ميباشد اين مسئلهبرايشان گران امده . من در اينجا و يا هر جاي ديگري كه لازم باشد از خانواده ي محترم همسرم پوزش ميخواهم و حتي حاضرم دست ايشان را ببويم ."
چشمانم از حيرت گرد شده بو او انقدر بازيگر خوبي بود كه فكر كردم چقدر در نظر قاضي احمقجلوه ميكنيم . يك سيلي ، مشتهايي كه او حواله ام كرده بود اگر به سرم خوردهبود الان اينجا نبودم تا شاهد نمايش غم انگيز او باشم . دروغگوي بي وجدان، تازه غير از اين من به خاطر كتك خوردن نبود كه به انجا امدم ، بلكه ناراحتي من از رفتار بي بند و بار و هرزگياو بود . اه ، اي كاش پدر نبود و من ميتوانستم انچه را ميخواستم ب زيبان بياورم .
قاضي به من نگاهي كرد و پس از مدتي مكث شروع كرد به نصيحت كردن.
پدر از ناراحختي سرخ شده بود و بهروز با نگاهي مذيانه مرا مينگريست . قاضي مارا تشوق به همدلي ميكرد . ومن در دل خون ميگريستم .زندگي با او...با ان رفتار بي بند و بار ...اه اگر ان شب اميد از جيغ من نميترسيد...خداي من كم كم ديوانه ميشدم . به سختي بغضم را فرو دادم به خود گفتم سپيده حالا وقت گريه نيست بايد هر طور شده بتواني حرف بزني و خود را از فنا شدن و تبا شدن نجات بدهي . با اين فكر احساس شهامت كردم و رو كردم به قاضي گفتم :"اقاي قاضي ميخواهم بع تنهايي با شما صحبت كنم."
قاضي سرش را تكان داد و به پدر و بهروز اشاره كرد خارج شوند . پدر بلند شد و خارج شد اما بهرز نزديك من شد و گفت :"سپيده عزيزم ايتقدر گوشت تلخ نباش . من از تو معذرت خواستم توهم كمي گذشت داده باش ."
بدون اينكه به او نگاه كنم گفتم ::برو بيرون ." و او ارام بيرون رفت .
قاضي گفت :"خوب دخترم اگر حرفي داري ميتواني بگوي ."
sorna
03-16-2012, 11:31 AM
"اقاي قاضي او را اينگونهنبينيد .خيل اب زير كاه است . باور كنيد من به خاطر يك سيلي به اينجا نيامدم ، مسائلي در مان است كهنميتوانم و حتي نميخواهم پدرم از انهامطلع شود ول حالا كه مجبورم اين مشائل را مطرح ميكنم...و تمام ماجرا را براي او تعريف كردم . راستش اول رويم نميشد لي چون ديدم اگر حرف زنم ممكن است به ضررم تمام شود خجالت را كنار گذاشتم و با هر جان كندني بود موضوع را تعريف كدم . قاضي با دقت به رحفهاي من گوش كرد و سپس پرسيد :" يايا براي اين مسائلي كه عنوان كرديد دليل و مدركي هم داريد ."
با نراحتي سرم را تكان ادم و گفتم :"خير ."
ولي به ياد راننده تاكسي افتادم و گفتم :" اقاي قاضي ..."
ولي منصرفشدم چون با فتن اين حرف او بايد به داد گاه احضار ميشد و انوقت نه تنها پدر بلكه تمام فاميل و شايد هم جرايد و خيلي هاي ديگر ميفهميدند .نه ، من به هيچ قيمت باابروي پدر و مادر بازي نميكردم .در همان لحظه به يا لباسي كه اوان شب برايم اورده بود افتادم ولي ان هم دليل محكمه پسندي نبود . قاضيبه من نگاه ميكرد و من درحال تجزيه و تحليل مسائل بودم . بانراحتي اهي كشيدم و سرم را تكان دادم و با التماس گفتم :"اقاي قاضي اگر الان حكم به جداي ندهيد چند سال بعد باز مرا اينجا خواهيد ديد وليانوقت هم براي من دير است و هم انكه ممكن است مثل حالا سالم و پاك نباشم . تو را به خدا كاري نكنيد من دوباره با اين هيولا زندگي كنم . خواهش مبكنم مرا نجات بدهيد. "و به گريه افتادم . البته به هيچ وجه نميخواستم گريه كنم اما وقتي ديدم هيچ دليل و مدركي براي اثبات حرفهايم ندارم اط شدت تاثر به گريه افتادم.
قاضي با ارامش گفت :" اما براي دادن حكم ، اين مسائلي ا كه عنوان كرديد بايد در پرونده درج شود."
با التماس گفتم :"نه ، خواهش ميكنم .اگر شده من خودم را بكشم تا با اوزندگي نكنم نبايد پدرم از اين ماجرا بويي ببرد ."
قاضي مدتي فكر كرد و گفت:" شما ازكليه حق و حقوقت ميگذري ؟"
"بله ، بله ، من هيچ جيز نميخواهم ، جز ازادي."
پس از كلي دوندگي و صرف هزينه ي زياد به خاطر گرفتن وكيلي ماهر عاقبت توانستم طلاقم را بگيرم . روزي را كه براي اضاي رگه طلاق به محضر رفتيم ، پدر و دايي حميد و دايي سعيد كه حالا با من اشتي كرده بودند همراهم امدند تا هم شاهد باشند و هم اينكه خطري از جانب بهروز تهديدم نكند . ان مار زخمي سوگند خرده بود كه مرا از بين خواهد برد . خوشبخاته ا را نديدم ولي تا مدتها بعد به خاطر تهديدي كرده بود پدر و مادر اجازه نميدادند حتي تا سر كوچه تنها بروم .همان امضا حكم ازادي من از بند ازدواج اشتباهم بود . وقتي ورقه را امضا كردم باورش برايم خت بود كه با همان امضا ديگر روي نحس او را نميبينم . تمام هديه ها و جواهر ها و حتي ان لباس كذايي را براي او پس فرستادم . وهيچ چيز نگه نداشتم كه با ديدن ان به ياد بهروز بيفتم . ولي با تمام اينها پس از طلاق عصبي شده بودم . دستهايم ناخوداگاه ميلرزيد و پزشك معالجم عقيده داشت اين لرزش به دليل فشارعصبي حاصل از جدايي است . لب من به خاطر جدا شدن از او هيچ نراحت نبودم ولي فكر و خيال راحتم نميگذاشت . فكر ميكردم زندگي ام را باختهام و در ابتداي جواني لقب بيوه گرفته ام . به تجويز پزشك پدر نامم را در يكي از كلاسهاي هنري نوشت . من براي پر كردن وقتم به تمرين خط پرداختم . وبه راست كه زمان بهترين داروي فراموشي است . كم كم اضطرابم تخفيف پيدا كرد و لرزش دسهايم از بين رفت . دوباره شدم همان دختر شاد وسرزنده . البته گاهي اوقات اين فكر عذابم ميداد و هنوز باور اين موضوع كه بيوه بودم براينمسهت بود ، هرچند شناسنامه ام ا با برگه اي كه از دادگاه گرفتهبودم عوض كردند و نام بهروز را از ان پاك كردند ولي ياد او از ذهنم پاك نميشد .پس از گذشت يكماه از طلاق من مهناز به خانه ي بخت رفت. من از تصور برخورد با علي در مراسم او شركت نكردم چون تحمل نگاه هاي دلسوزانه اطرافيان را نداشتم . و هر جقدر پدر و مادر پافشاري كردند تاثيري در تصميم نداشت .
شب عروسي مهناز ،كسي كه ان همه دوستش داشتم ، تنها در اتاق خودم گذراندم .ميدانستم مهناز در لباس سپيد عروسي مثل فرشته اي زيبا ميشود .
در دل برايش ارزوي خوشبختي كردم . رضا پسر خوب و مهرباني بود و ميدانستم قدر اين فرشته ي خوب و مهربانر ا خواهد دانست . اين را ميدانستم علي دوست صميمي رضا است و در ماسماو شركت خواهد كرد . من نميخواستم با حضورم در فكر عليمورد شماتت يا تمسخر قرار بگيرم.
از مادر شنيده بودم كه سياوش به خاطر عروسي مهناز هديه اي به همراه پيام تبريكي از كانادا فرستاده و با اينكه خيلي دلم ميخواست مهناز ا ببينم ولي ازرفتن خد داري كردم . درعوض چند روز پس از مراسم با سبدي گل و گردنبندي به عنوان هديهبه ديدنش رفتم تا نبودنم در مراسم عروسي را از دبش د بياورم . با اينكه خيلي از دستم دلخور بود ول وقتي صورتش را بوسيدم قهرش را فراموش كرد و با گريه مرا در اغوش گرفت . من نيز همراه با او گريه مكردم . وقتي فهميدم علي و راحله درمراسماو حاضر نبودند خيل پشيمانشدم كه چرا نرفته بودم .
سياوس براي مهناز لوحي از طلا فرستاده بود كه روي ان نقش شده بود :"مهناز ، رضا پيوندتان مبارك . ونامه اي كه در ان نوشته شده بود :"مهناز جان دختر عمه ي عزيزم و اقا رضاي گل از اينكه د مراسم ازدواجتان نميتونم شركت كنم خلي به حال خودم تاسف ميخورم ولي اميد وارم خوشبخت و شادكارم روزگار را بگذارنيد و هميشه سعادتمند و پيروز باشيد . سياوش.
وقتي نامه ي سيائش را خواندم ان را به مهناز بركرداندم و به او نگاه كزدم . او با لبخند به من خيره شده بود . خيلي دلم ميخئاست بپرسم كه اياي سياوش را فراموش كرده ولي با وجود بودن رضا و اظهار علاقه اش به مهناز اين پرسش را براي هميشه در دل مدفون كردم . وقتي تنها شديم پرسيدم جرا علي ئ راحله براي عروسي نيامدند .
نگاهي بهمن كد و گفت :"با اينكه نميباست بگوم ولي فقط بع تو ميگويم . علي شب پيش ازعروس به من زنگزد و گفت مهنا نميتوانم به عروسي تو بيايم . من با تعجب پرسيدم چرا ؟ گفت اگر من انجا حضور داشته باشم سپيده ناراحت مشود و براي اينكه او معذب نباشد به همه ميگويم به سفر ميروم .اميدوارم از دست من ناراحت نشوي ."
به مهناز نكاه كردم و گفتم :"چ از خود متشكر ، اصلا علي كي هست كه من از حضورش ناراحت شوم .من به خاطر مسائل ديگري نيامدم ." ولي هم من و هم مهناز ميدانستيم كه دروغ ميگفتم و دليل نيامدنم فقط و فقط حضور او بود و بس . نميخواستم شكستم را ببيند و در دل به من بخندد . ولي كويا او هم به اندازه ي من از پيش امدن اين موضوع ناراحت بوده وگرنه فكر ناراحتي من را نميكرد .شايد هم عذاب وجدان راحتش نميگذاشت .
ديگر ادم كم حوصله اي شده بودم . روزها و شبها برايم بي معني بود ، حوصله هيچ كاري نداشتم و نسبت به زندگي بي تفاوت شده بودم .پس از كذشت تقريبا دوماه كم كم پاي خواستگارها به منزلمان باز شد و من از اين موضوع تعجب ميكردم . با اينكه از طلاق من با خبر بودند باز هم اصرار به ازدواج داشتند ولي براي من همه ي مردها مثل بهروز بودند . تصميم گرفتهبودم به اين زوديها براي زندكي ام تصميم نگيم . ميخواستم درسم را ادامه بدهم و به دانشگاه راه پيدا كنم .
امدر روزي بي منظور به من گفت :"ميداني سياوش نخستين دوره ي تخصصي اش را ميگذراند ."
با اينكه مادر از گفتن اين حرف هيچ مظور خاصي نداشت ولي من ان را به دل گرفتم و ناراحت شدم و تصور كردم با مطرح كردن ان اشتباهم را به رخم ميكشد . با اينكه واكنشي نشان ندادم تا مادر متوجه ناراحتي ام شود ولي خيلي دلم گرفت . د همان حال به ياد پارك چيتگر و اصرار سياوش افتادم .مدتها بود كه فكر او را از مغزم خارج كرده بودم.
يك روز كه مثل هر روز بي حوصله روي مبل راحتي اتاقم نشسته بودم و به سقف چشم دوخته بودم مادر صدايم كرد و گفت:"داي سعيد كارت دارد."
به هال فتم و گوشي تلفن را ار مادر گرفتم . دايي سعيد با شنيدن صداي من گفت :" سپيده چمدانت را بند و براي صبح رز چهارشنبه حاضر باش."
با بي حوصلگي كفتم :"به سلامتي كجا ؟"
"ميخوايم برويم كيش ."
با نيشخند گفتم :"مگر با زهرا قهري ؟"
"چطور ؟"
گ چون به جاي او از من دعوت كردي !"
دايي سعيد خنديد و گفت :"خير خانم ، زهرا هم ميايد ."
"هوم فهميدم پس يك به پا لازم داري ."
داي باز هم خنديد و گفت :"به پا سر به راه ت از تو پيدا نكرديم چون ميتوانيم سر تو را كلاه بگذاريم."
" نه داي جون من بيا نيستم چون حوصله مسافرت ندارم . بهتر است براي پاييدن خودت و زهرا كس ديگري را انتخاب كني ."
پس از كلي بحث ست اخرگفت :" يابه زبان خوش قبول ميكني و همراه من مي ايي يا م ايم با پس گردني نيبرمت ."
خنديدم راضي شدم كه هماهشان بروم.
خوشحال بودم ، دايي سعيدديگر با من قهر نبود .او را خيلي دوست داشنم . روزي كه فردايش قرار بود به همراه دايي سعيد به كيش برويم مادر براي خريد از منزل خارج شده بود و من در حال بستن جمدان كوچك سفرم بودم . با صداي زنگ به خيال امدن مادر به طرف ايفون رفتم و ان را فشار دادم ، دوباه صدا زنگ به صدا در امد و من با تعحب به طرف پنجره رفتم . خانمي جادر ي پشت در بو . وقتي پرسيدم بفرماييد . سرش را بالا كرد و من با حيرت راحله را ديدم كه چادر و مقنعه اي به سر داشت .
بهتزده گفتم :"بفرماييد بالا ."
او داخل شد و من براي استقبال از او كنار در خال ايستادم و با تعجب فكر كدم چرا راحله به اينجا امده ؟ اين نخستين بار بد كه به ممنزل ما مي امد ودر ان مدت كه همسر علي شده بود مادر چند بار او وعلي را براي پاگشا و مهماني به منزلمان دعوت كرده بود ولي عل هر بار به بهانه اي ا امدن سرباز زده بود . حتي براي عروسي مهناز ، به طوري كه مادر ميگفت ، علي و راحله به مسافرت رفته بودند و در مهماني حاضر نبودند ولي من نميدانستم چرا از رفتن به مجالس و مهماني طفره ميرود ...ايا فقط به خاطر ناراحت نشدن من بود يا اينكه دليل ديگري هم داشت . اين چيزيبود كه فقط خودش ميتوانست ان را پاسخ بدهد .
وقتي راحله بالا امد تا مرا ديد به ارامي سلام كرد و من با تعجب به او نگاه كردم و پاسخ سلامش را دادم . واز جلوي در كنار رفتم و تعارف كردم كه داخل شود . داخل شد وروي اولين صندل ينشست . به او گفتم :"اينجا خوب نيست ."
"سپيده بنشين با تو كار دارم ."
با تعجب صندلي بغل دست او ا اشغا ل كردم . او به اطراف نگاه كرد و فگت:"شيرين خانم نيست ؟"
سرم را تكان دام و گفتم :"نه ."
و اهي كشيد و گفت :"اينطور بهتر است ."
از طرز حرف زدن و كارهايش هاج و واج شده بودم ، نميدانستم چرا به اينجا امده . دوست داشتم زودتر دليل امدن او را بدانم وا تا خودش صحبت نمكرد درست نبود از او بپرسم براي چه اينجا امده اي ؟ خوشبختانه خودش شروع به صحبت كرد .
"سپيده گوش كن بايد موضوعي را به تو بگويم."پس از كمي مكث ادامه داد :"من به وجود تو احتياج دارم . بايد هرچه زودتر علي در بيماستان بستري شود."
"چرا؟"
"چون مريض است ."
با بي تفاوتي گفتم :" ولي من كه دكتر نيستم ، در اين مورد چه كمكي ميتوانم بكنم ؟"
"علي به حرف من گوس نميكند ."
با تمسخر گفتم :"حالا از كجا مطمئني كه حرف من گوش ميدهد ."
راحله عصبي بود و تند صحبت ميكرد . كم كم اين حس به من هم منتل شد و من هم احساس كردم از درون ميلرزم و كم كم احساس عصبانيت ميكردم اما تلاش كردم برخود مسلط بمينم . نفس عميقي كشيدم و با بي تفاوتي گفتم :"چرا فكر ميكنيد فقط من ميتوانم او را راضي به بستري شدن كنم ؟
sorna
03-16-2012, 11:31 AM
با قیافه غمگینی گفت:چون او شما را دوست دارد. با پوزخند گفتم:ولی خودش مرا نخواست. چشمانش را بست و دیدم دو قطره اشک از روی گونه هایش فرو غلتید. تحمل دیدن اشکهای او را نداشتم. سپس با صدایی که از گریه میلرزید گفت:ولی او فقط تو را دوست دارد تو از هیچ چیز خبر نداری.
بلند شدم و در حالی که دستهایم از عصبانیت میلرید با حالتی عصبی خندیدم و گفتم:چرا،از همه چیز خبر دارم. حالا گوش کن او در اخرین دیدارمان در حالی که مرا عروسکی برای خوشگذرانی میخواند از من جدا شد و من خیلی سعی کردم فراموشش کنم و همین باعث شد از چاله به چاه بیفتم.میفهمی؟ به خاطر انتقام از خودم و به خاطر اینکه دل علی را بسوزانم همسر مردی شدم که مثافت با خونش عجین شده بود میفهمی یعنی چی؟ ایا هیچ دختری مثل من زندگیش را اینچنین مفت به بازی داده؟من از او متنفرم و مرده زنده اش برایم فرقی ندارد.
دستم را گرفت و با التماس گفت:گوش کن بگذار توضیح بدهم...
میخواستم دستم را بکشم ولی او محکم دستم را گرفته بود و اشک میریخت. از دیدن اشکهایش خیلی متاثر شده بودم و با ناراحتی سرم را بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. او در حالی که اشک میریخت گفت:بگذار حقیقت را به تو بگویم. او ... علی هیچ وقت مرا نخواست خیلی سعی کردم دلش را به دست بیاورم ولی هیچ وقت موفق نشدم. التمایش کردم. به پایش افتادم ولی او حاضر نشد با من ازدواج کند.
فکر کردم اشتباه شنیدم با او خیره شدم و گفتم:ازدواج؟ بله ازدواج، بنشین تا برایت تعریف کنم.
دوست نداشتم حرفهایش را بشنوم میترسیدم این هم دروغی باشد برای فریب دادن من. ولی صداقتی در صدای راحله بود که مرا واردار به نشستن کرد. در واقع بی اختیار نشستم. او دستم را رها کرد و در حالی که اشکهایش را پاک کیکرد گفت:بگذار از اول برایت تعریف کنم. ما زندگی خوبی داشتیم من و پدر و مادرم. هیچ کدام از اقوام پدر و مادرم در تهران زندگی نمیکردند. او راننده کامیون بود و چون برای شرکتی کار میکرد مجبور شده بود من و مادر را به تهران بیاورد . پدر تازه توانسته بود خانه نقلی وکوچکی برای سکونتمان بخرد که ان حادثه باعث شد زندگی ما از هم بپاشد . پدر در یک حادثه رانندگی کشته شد . چون کامیون او ترمز نگرفته بود مقصر شناخته شد. به کامیون صدمه زیادی وارد امد و پس از ان صاحب کامیون ادعای خسارت کرد و چون هنوز قسط کامل منزل را نپرداخته بودیم مجبور شدیم خانه و کلی از اثاثیه را بفروشیم تا خسارت را بپردازیم و پدر را از دین صاحب کامیون رها کنیم. من ان موقع در کلاس سوم دبیرستان درس میخواندم. پس از ان مادر برای سیر کردن شکم خود و من به دنبال کار گشت. تا من بتوانم به تحصیلم ادامه دهم. میخواستم ترک تحصیل کنم اما مادر با گریه و زاری نذاشت. عاقبت پس از کلی گشتن توانیت در صسمت شستشوی بیمارستانی مشغول کار شود. چند وقتی بود که مادر به ورم دست و پا دچار شده بود و کار برایش مشکل شده بود ولی با وجود اصرار من که میخواستم او کارش را رها کند نپذیرفت و کماکان به همان کار ادامه داد.یک روز که از مدرسه برای دیدن مادر به بیمارستان میرفتم اتفاقی با علی روبرو شدم. او برای دادن ازمایش به بیمارستان مراجعت کرده بود و از من درباره بخش ازمایشگاه پرسید.چون چند بار برای دیدن مادر به بیمارستان رفته بودم با قسمتهای مختلف اشنا بودم. ان روز او را رهنمایی کردم تشکر کرد و از من جدا شد. وقتی با مادر از محوطه بیمارستان خارج میشدم او را دیدم که همزمان با ما خارج میشد. وقتی ما را دید جلو امد و گفت:میتوانم شما را تا جایی برسانم.میخواستم قبول نکنم ولی چون خیابان یکطرفه بود و باید مسافت زیادی راه میرفتیم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم و با وجود پا درد مادر که میلنگید راضی شدم و با تشکر از او سوار ماشینش شدیم. ان روز تا دم منزل ما را رساند. مادر طبق معمول از درد پا ناله میکرد. علی از اینه ماشین به مادر نگاه کرد و پرسید. شما حالتان خوب است؟مادر سر صحبت را با علی باز کرد و از درد پایش گفت. من دوست نداشتم این بحث ادامه پیدا کند به مادر اشارا کردم ولی او که دل پری داشت بدون توجه به من حرفش را ادامه داد. علی وقتی فهمید مادر برای مریضی به بیمارستان مراجعه نکرده بلکه انجا کار میکند با عذر خواهی از دخالتش گفت:پس شوهرتان چی؟مادر گفت:اگر ان خدا بیامرز زنده بود اختیاجی نبود تا من کار کنم چون شوهرم راننده کامیون بود و پیش از مرگش زندگی ما خیلی خوب میگذشت.ولی افسوس با مرگش تمام هست و نیست ما برای پرداخت خسارت و برگرداندن وام از بین رفت. علی به من اشاره کرد و پرسید:شما در حال تحصیل هستید؟گفتم:بله سال اخر رشته اقتصاد هستم.علی هم گفت:شما میتوانید پس از تعطیل شدن از مدرسه در جایی مشغول به کار شوید.گفتم:فکر نمیکنم بتوانم کاری پیدا کنم که فقط بعدازظهر ها باشد.علی با خوشحالی گفت:برای شرکتم یک منشی نیمه وقت لازم دارم بنابراین از شما تقاضا میکنم برای کار به این نشانی مراجعه کنیدو کارتش را از جیبش در اورد.کارت را گرفتم و دیدم روی ان نوشته علی رفیعی.مدیر عامل.نشانی و شماره تلفن هم روی ان نوشته شده بود. خیلی خوشحال شدم. باور کن همیشه فرشته ها رو در قالب زن میدیم ولی حالا او فرشته ای بود که در دنیای بی کسی بر ما ظاهر شده بود. یک لحظه بعد شیطان در وجودم سر بز اورد که شاید میخواهد از بی کسی ما سشواستفاده کند ولی وقتی به چشمان زیبا و نجیبش خیره شدم متوجه شدم صاحب این نجابت و متانت نمیتواند انسان پستی باشد. چند روز بعد به شرکت مراجعه کردم و با اینکه هیچ کاری به جز جواب دادن تلفن بلد نبودم مشغول کار شدم. ساعت کارم انقدر کم بود که جای تعجب داشت که چرا مرا استخدام کرده است. چون تایپیست حرفه ای و مسلط به زبان انگلیسی داشت. کار من فقط جواب دادن به تلفن ها بود. تازه فقط تلفن های داخلی و وقتی از خارج از کشور تماس میگرفتند ان خانم منشی به تلفن جواب میداد. تصمیم گرفته بودم وقتی درسم تمام شد با جدیت کار کنم و نگذارم مادر برای کار کردن به بیمارستان برود.هر روز راس ساعت معینی از شرکت خارج میشد.او چنان اراسته و باوقار بود که چون هر روز از حال مادر میپرسید و مرا تشویق میکرد که کتابهای اموزشی کامپیوتر را ما بین دروسم مطالعه کنم و حتی گفت اگردر دروسم به مشکلی برخوردم میتوانم به او مارجعه کنم. اخر ماه وقتی حقوقم را دریافت کردم از تعجب حیرت کردم. مقدار حقوق من دوبرابر کارکرد مادر در بیمارستان بود طوری که به مسئول صندوق گفتم فکر میکنم حقوق مرا اشتباه پرداخت کردید مسئول نگاهی به ورقه جلوی رویش انداخت و گفت خیر خانم اشتباهی نشده. تازه فهمیدم او خواسته طوری به ما کمک کرده باشد که شخصیتمان زیر سوال نرود و این پیشنهاد کار برای این بود که عزت نفس خویش را حفظ کرده باشیم. با این کارش علاقه ام نسبت به او بیشتر شد.وقتی حقوقم را جلوی مادر گذاشتم با تعجب به من نگاه کرد و گفت:یعنی باز توی این دنیای شلوغ انسانهای خوب پیدا میشوند؟ و من در دلم گفتم او فرشته است. ماه ها در شرکت کار کردم. از وقتی که مشغول به کار شده بودم وضعیت زندگی مان بهتر شده بود. فصل امتحانات به اجبار به من مرخصی داد تا امتحاناتم تمام شود و وقتی نتیجه قبولی ام را گرفتم مرا به کلاس کامپیوتر و تایپ لاتین فرستاد و کلیه مخارج ان را خودش پرداخت من هم برای قدردانی از او با دقتی که نشان میدادم سعی کردم کارم را خوب یاد بگیرم. تا بتوانم جوابگوی خوبی اش باشم. پس از چند ماه با تلاشی که از خود نشان دادم توانستم مدرک رسمی تایپ و کامپیوتر را از وزارت ارشاد بگیرم و از ان وقت بود که به طور تمام وقت در شرکت کار میکردم و حقوقم به حد ی بود که به راحتی اجاره منزل و خورد و خوراک را تامین میکردم. حالا دیگر مادر سرکار نمیرفت و هر وقت به منزل برمیگشتم با غذای گرم منتظر ورودم بود. انقدر به کارم و البته بیشتر به او دلبستگی پیدا کرده بودم که پنجشنبه ها از اینکه فردایش تعطیل است دلگیر بودم و تا شنبه لحظه ها را میشمردم.در تمام مدتی که به عنوان منشی در شرکتش کار میکردم هیچ وقت نگاه یا رفتار زننده ای از او ندیدم . یک روز که برای امضای نامه ای به اتاقش رفتم متوجه روی میز تحریرش شدم که یک عکس قاب شده از دختری وجود دارد. با دیدن عکس که دختر زیبایی را نشان میداد انقدر دلگیر شدم که یادم رفت برای چه کاری به اتاقش رفته ام. اوکه متوجه شد من به قاب عکس نگاه میکنم با لبخندی گفت:زیبا نیست؟ به زحمت لبخند که چه عرض کنم زهرخندی زدم و گفتم:بله خیلی زیباست. نامزدتان است؟ با علاقه به عکس نگاه کرد و گفت:هنوز نه. در حالی که سعی میرکدم متوجه ناراحتی ام نشود گفتم:انشالله خوشبخت شوید و بعد بیرون رفتم. ان روز از شدت ناراحتی دیگر نتوانستم کار کنم. وقتی به منزل رفتم مادر با دیدن رنگ پریده ام گفت:چی شده؟ بیکار شدی؟لبخندی زدم و گفتم:نه کارم را از دست نداده ام فقط کمی سرم درد میکند و ممکن است سرما خورده باشم. مادر با دادن قرص مسکنی و با دود کردن اسپند به خیال خود خواست مریضی را از من دور کند.طفلی خبر نداشت هیچ قرصی نمیتواند درد دلم را ارام کند. ان شب تا صبح بیدار بودم و فکر میکردم. از توقع بیش از حد خودم ناراحت بودم او با بزرگواری ما را از فلاکت نجات داده بود و حالا من توقع داشتم که چی؟ ولی دست خودم نیود که در همین مدت عاشقش شده بودم. عاقبت با هر زحمتی بود خود را قانع کردم که راه او از من جداست و باید او را جور دیگری دوست بدارم. اما دل کندن از او خیلی سخت بود،راستش را بخواهی از ان دختری که عکسش را دیده بودم متنفر شدم. دلم میخواست دیگر به شرکت نروم ولی به پولی که به دست میاوردم احتیاج داشتم و بیشتر از ان به دیدن او عادت کرده بودم... کم کم توانستم خود را راضی کنم که یکطرفه دوستش داشته باشم و از او او توقع بیشتری نداشته باشم. یکروز که فردای ان شرکت تعطیل بود کاری برای انجام دادن نداشتم میخواستم مرخصی بگیرم تا برای منزل کمی خریذ کنم. وقتی برای گرفتن مرخصی به اتاقش رفتم پشت به میزش و به طرف پنجره نشسته بود ارام گفتم:ببخشید میخواستم ببینم اگر کاری ندارید مرخص شوم امروز جایی کار دارمن. صندلی اش را به طرفم چرخاند و به طرف میز برگشت. دیدم اخم کرده و در فکر است. هیچ وقت او را به این حال ندیده بودم.جرات نکردم در خواستم را تکرار کنم خواستم اهسته از اتاق خارج شوم که متوجه من شد و گفت:خانم مرادی بفرمایید بنشینید. به طرف صندلی رفتم و نشستم بدون اینکه به من نگاه کند گفت:من باید چکار کنم؟ تعجب کردم که ای چه سوالی است که از من میپرسد بهتزده گفتم:متوجه نشدم چه گفتید؟ به طرفم برگشت با دیدن چشمان زیبایش که رگه هایی از خون در ان دیده میشد دلم گرفت. به ارامی گفت:من باید چه کار کنم تا او بفهمد دوستش دارم؟ متوجه شدم از ان دختر حرف میزند. نمیدانستم چه کنم احساس میکردم بدنم بی حس شده ولی با تمام این احوال خیلی زود توانستم خودم را ارام کنم. اهسته پرسیدم:میشه بپرسم کیه و چه نسبتی با شما دارد؟گفت:او سپیده دخترخاله من است. من او را عاشقانه دوست دارم ولی هر کار میکنم او نسبت به من بیتفاوت است و فرقی بین من و دیگران قائل نیست. نمیدانم چگونه محبتم را ابراز کنم که روحیه حساس و لطیفش ازرده نشود. از طرفی اگر دیر بجنبم او را از دست میدهم. موضوع برایم جالب شد پرسیدم:پطور؟ نفس عمیقی کشید و ادامه داد. او خواستگاران زیادی دارد از جمله پسر دایی ام که پزشک است و خیلی خوش قیافه. و بعد دو دستش را به میز تکیه داد و پیشنانی اش را روی دستش گذاشت. بار دیگر چهره ان دختر را پیش خودم مجسم کردم و گفتم:یک دلبر و هزار دل.باید دختر مغروری هم باشد که اینچنین پسرخاله اش را سرگشته کرده و ناگهان فکری به خاطرم رسید و گفتم:میشود چیزی بگویم؟ سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد و گفت: به خاطر همین هم مزاحمت دم. گفتم:به او بیمحلی کن. در پیشانی اش به نشانه نفهمیدن احمی ظاهر شد و گفت:چکار کنم؟گفتم: به او بی محلی کن چون با توجه به طرفداران زیادی که دارد رفتار تو باعث تعجبش میشود و کمی به خودش می اید. در حالی که به من خیره شده بود گفت:راست میگویی؟ سرم را تکان دادم و گفتم:من یک دختنرم و از اخلاق دخترها خیلی خوب سر در می اورم. در حالی که لبش را به دندان گرفته بود به فکر رفت و بعد با نگاه سپاسگزارانه ای گفت:متشکرم راستی که راهنمای خوبی هستی. در حالی که بلند میشودم گفتم:ممنون و اگر اجازه بدهید مرخص میشوم. سرش را تکان داد و گفت:اشکالی ندارد میتوانید بروید. وقتی به نزدیک در رسیدم صدایم کرد و گفت:اگر یک وقت از دستم پرید چه؟ لبخند زدم و گفتم:اگر قرار است پرنده ای را به زور نگه دارید هر وقت فرصتی پیش امد ان پرنده پر میکشد و بعد از اتاق خارج شدم. چند روز بعد کارت عروسی خواهرش را برایم اورد که از من و مادرم هم دعوت کرده بود. خیلی خوشحال شدم. چون میتوانستم با دیدن سپیده کنجکاوی ام را ارضا کنم. تا شب عروسی دل توی دلم نبود. وقتی که خواستیم حرکت کنیم بهترین لباسی را که داشتم رو پوشیدم و کمی هم خود را اراستم. علی گفته بود برای بردن ما می اید و من هر چقدر اصرار کردم او نپذیرفت . وقتی علی را دیدم که کت و شلوار مشکی پوشیده بود قلبم به ضربان افتاد و حیرتزده از این همه متانت در عقب رو باز کردم و مادر روی صندلی عقب نشست و خودم هم در جلو رو باز کردم و کنار او قرار گرفتم. در یک لحظه ناخوداگاه خود را همسر او دیدم که برای شرکت در یک مهمانی میرفتیم. ولی با یاد اوری سپیده اهی کشیدم و به خودم گفتم:افسوس ....
وقتی به جشن رسیدیم علی ما را به مادر و خاله هایش معرفی کرد و از انان خواست تا از ما پذیرایی کنند. در این بین منتظر بودم که سپیده را ببینم در یک فرصت مناسب اهسته از علی پرسیدم:میشود سیپده را به من نشان دهی؟ خندید و گفت:هنوز نیامده او را به شما نشان خواهم داد و بعد سیاوش را نشانم داد و گفت:این رقیبی است که من خیلی دوستش دارم. با دیدن سیاوش چشمانم از تعجب گرد شده بود. مرد خوش قیافه ای که چشمان فوق العاده جذابی داشت و. بسیار خوش هیکل بود . کت و شلوار مشکی اش او را بی نهایت برازنده نشان میداد . از دیدن قد بلند و صورت خوش قیافه اش راستی نمیتوانستم چشم از او بردارم. علی با لبخند مرا نگاه میکرد . اهسته به من گفت:با وجود رقیب خوش قیافه ای مثل او اقبال من خیلی کم است اینطور نیست؟ به علی نگاه کردم. درست بود که سیاوش خوش قیافه تر از علی بود ولی جاذبه ای را که علی داشت هیچ کدام از مردان حاضر در مهمانی نداشتند. با خنده گفتم:اگر محبوب شما ظاهر پسند باشد بله ولی اگر ظاهر و باطن را با هم بخواهد به طور حتم شما را انتخاب میکند. دختران زیبایی در مهمانی بودند که هر کدام میتوانستند قلب مردی را تصاحب کنند و من فکر می کردم با وجود دخترانی مثل انها چطور این پسردایی و پسر خاله هر دو یک نفر را دوست داشتند. حدود نیم ساعتی محو تماشا بودم و در فرصتی علی اهسته به من گفت: خانم مرادی این خاله شیرین من و مادر سپیده است. خاله علی را دیدم که شبیه خودش بود با همان چشمان مشکی و جذاب . پس از چند دقیقه از چهره سرخ علی فهمیدم که تو وارد شدی. علی با چشمکی به من اشاره کرد و من فهمیدم عاقبت تو را میبینم. دو دختر زیبا وارد اتاق پذیرایی شده بودند. یکی از ان دو لباس مشکی زیبایی پوشیده بود که موهایی به رنگ شب داشت و اگر من نمیدانستم که علی یک خواهر بیشتر ندارد فکر میکردم او خواهر دوم اوست. ان دختر خیلی زیبا و متین بود و بعدها فهمیدم اسمش مهناز و دختر خاله دیگر علی است. سپس تو را دیدم که با پوستی سفید مثل مرمر و موهایی که رگه های روشن در ان موج میزد لباسی به رنگ مشکی به تن داشتی که کت بلندی از حریر روی ان پوشیده بودی ولی لباس بلند مشکی ات به خوبی زیبایی اندامت را نشان میداد. در زیر نور پروژکتورها نتوانستم زنگ چشمانت را به خوبی تشخیص دهم. نوعی شادابی و نشاط در حرکاتت موج میزد که همگی شیرین بودند و من محو شیطنتت شده بودم. متوجه شدم اکثر دخترها زیر چشمی تو را نگاه میکنند ولی با تو حرفی نمیزنندو چون خودم از جنس انان بودم فهمیدم که این کم محلی نشانه حسادتشان اشت. راستش خیلی به او حسادت میکردم به علی نگاه کردم. گاه گاهی با شیفتگی به تو نگاه میکرد ولی چون برادر عروس بود سعی میکرد جلب توجه نکند. نگاهم را از او گرفتم و به طرف پسردایی اش نگاه کردم سیاوش هم مثل میخی در دیوار روی صندلی ارام و بیحرکت نشسته بود و به تو چشم دوخته بود.
sorna
03-16-2012, 11:32 AM
راحله نفسی کشید و جرعه ای اب از لیوانی که روی میز بود نوشید و دوباره شروع کرد. او تمام جرئیات عروسی را از نگاه خود برایم تعریف کرد،حتی ماجرای توجه بهروز و واکنش دایی سعید را هم به خوبی متوجه شده بود. وقتی نیمی از اب لیوان را سرکشید دوباره شروع کرد.پس از شام من و مادر میخواستیم به منزل مراجعت کنیم .علی اصرار داشت که خودش ما را به منزل برساند.ان شب خودم را قانع کردم که دیگر به او فکر نکنم..یکروز برای دادن نامه ای که با نمابر از خارج رسیده بود به اتاقش رفتم.سرش را روی میز گذاشته بود. فکر کردم خوابیده است میخواستم برگردم که پرسید:خانم مرادی کاری داشتید؟ با تردید گفتم:برای این نامه مزاحمتان شدم اگر حالتان خوب نیست بعد ان را می اوردم. گفت :نه حالم خوب است نامه را بدهید. وقتی جلوی میزش رفتم دیدمعکس کنار دستش واژگون شده . عکس را بلند کردم و ان را صاف گذاشتم. به او نگاه کردم که متوجه کار من بود. رنج را به وضوح در چشمانش دیدم. اهسته گفت:فردا سیاوش از او خواستگاری میکند. قلبم فشرده شد. تحمل دیدن ناراحتی اش را نداشتم گفتم:از کجا معلوم که جواب مثبت باشد؟ سرش را تکان داد و گفت:نمیدانم. وقتی بیرون میرفتم در دل دعا کردم که سپیده به سیاوش جواب مثبت ندهد.حالا دیگر از سپیده بدم نمی امد و دوست داشتم علی به ارزویش برسد. شنبه صبح وقتی به شرکت امدم شروع به کار کردم نیم ساعت بعد امد و حالش خوب بود و خیلی عادی با من سلام و احوالپرسی کرد و به اتاقش رفت. چند روزی بود که کار شرکت زیاد شده بود و من حسابی سرگرم کار بودم. از طرفی با اینکه دلم میخواست بدانم اوضاع از چه قرار است ولی نمیخواستم تا خودش حرف نزده چیزی بپرسم ولی خدا میداند که تا موقعی که خودش لب باز کند چه بر من گذشت. سه شنبه بعد وقتی به شکرت امد در دستش جعبه شیرینی بزرگی بود و روی جعبه دسته گل سرخی گذاشته بود. با دیدن او از جا بلند شدم و سلام کردم. با لبخند به طرف میز امد جعبه شیرینی و دسته گل را به طرف من گرفت و گفت:این برای شماست. پرسیدم به چه مناسبت؟ با خنده زیبایی که دندانهای سفیدش را به نمایش میگذاشت گفت:به مناسبت براورده شدن دعای شما. با تعجب گفتم:چه دعایی؟ گفت:اینکه سپیده به سیاوش پاسخ مثبت ندهد. با هیجان گفتم:راستی؟ گفت:بله. سپس کیفش را برداشت و به طرف اتاقش رفت. هنوز داخل نشده بود که برگشت و گفت:باید زودتر اقدام کنم چون میترسم یکی دیگر از راه برسد . خیلی خوشحال شدم و در دل خدا را شکر کردم. درست خاطرم نیست که چندم اسفند بود که روزی مشغول تایپ نامه ای بودم که تلفن زنگ زد و وقتی گوشی را برداشتم اقایی پشت خط بود که با علی کار داشت. ولی او شرکت نبود بنابراین پرسیدم اگر پیغامی دارید بفرمایید. مرد پرسید که من چه هسبتی به او دارم. گفتم:منشی ایشان هستم.مرد گفت که از طرف ازمایشگاه تماس میگیرد. به ایشان بگویید که برای تکرار ازمایش به بیمارستان مراجعه کند. مثل اینکه اشتباهی پیش امده. وقتی گوشی را گذاشتم پیغام را نوشتم چون ساعت کارم تمام شده بود و باید میرفتم . ان را روی میز کارش گذاشتم تا اگر امد ان را ببیند. فردای ان روز طبق معمول سرکار رفتم وای او به شرکت نیامد ولی میدانستم روز پیش پس از رفتن من به شرکت امده بود.چون پیغامی برای من گذاشته بود که ان را روی میزم مشاهده کردم. چند روزی گذشت و در این مدت او بعضی از روزها پس از پایان ساعت کار من به شرکت می امد و اگر پیغام و نامه ای بود ان را امضا میکرد و در یادداشتی کارهای مرا مشخص میکرد. شب عید کارهای شرکت زیادتر شده بود . او یا شرکت نبود و یا اگر هم بود سرش حسابی گرم بود و من جز در مرود کار با او صحبت نمیکردم. شب عید که برای خداحافظی نزدش رفتم خیلی سرحال بود و شمغول نوشتن چیزی بود. کارت تبریکی را که از پیش برایش اماده کرده بودم به طرفش گرفتم و سال نو را تبریک گفتم. با خوشحالی کارت را گرفت و در حالی که به عکس ان نگاه میکرد از من تشکر کرد و برایم ارزوی داشتن سال خوبی را کرد. از نشاطتش بی اختیار گفتم:مثل اینکه خیلی خوشحالید. سرش را تکان داد و گفت:هم بله و هم نه. از طرز جواب دادنش خنده ام گرفت و گفتم:چرا بله و چرا نه؟ او گفت:خوشحال نیستم برای اینکه دیشب سیاوش به کانادا رفت. با تعجب گفتم:چرا؟ نفس عمیقی کشید و جریان پاسخ رد شنیدن سیاوش و سفر او را برایم تعریف کرد.پیش خود گفتم:عجب دیوانه ای . مگر ادم به خاطر عشق خودش را اواره میکند؟ ولی چیزی نگفتم. فقط سرم را تکان دادم و پس از لحظه ای گفتم:مثل اینکه گفتید بله. علی گفت:بله خوشحالم چون تا چند روز دیگر او را به دست می اورم. با خوشحالی گفتم:پس دوست دارم اولین کسی باشم که به شما تبریک میگویم.
ان شب عید به لطف خدا و یاری او بهترین شب عیدی بود که در طول این چند سال داشتم که پدر را از دست داده بودم. من و مادر هر دو برای زیارت به مشهد سفر کردیم و روز نهم عید به تهرات برگشتیم. روز دهم به شرکت مراجعه کردم.به جز اقای همت دربان شرکت کسی انجا نبود . قرار بود پس از تعطیلات با شرکتی قرارداد مهمی ببندیم ان روز برای پیدا کردن سوابق شرکت مورد نظر خم شدم فایل زیر میزم را باز کنم و با دقت مشغول گشتن بودم که متوجه نشدم کسی در را باز کرد. صدای پایی را شنیدم و سایه شخصی را روی زمین احساس کردم . در حالی که چشم از پرونده ها برنداشته بودم گفتم:متاسفانه شرکت تعطیل است. ولی ان سایه همچنان جلوی میز ایستاده بود. چشمم را از پرونده ها برداشتم تا ان شخص را ببینم. با دیدن علی از جا بلند شدم و به او سلام کردم.مدتی بود که او ندیده بودم و خیلی دلم برایش تنگ شده بود. با دیدنش احساس خوبی به من دست داد. او کت و شلوار تیره ای پوشیده بود .و چون روز بارانی بود بارانی بلندی هم روی کت و شلوارش به تن داشت. رنگش کمی پریده بود. با دیدن من که از زیر میز بیرون می امدم لبخند زد و پرسید:شما اینجا هستید؟ گفتم:یله ولی دیگر داشتم میرفتم. میخواستم پرونده ای را حاضر کنم تا موقع عقد قرارداد دچار مشکل نشوید. با خوشرویی گفت:شما میتوانید بروید من خودم ان را پیدا میکنم. گفتم منزل کاری ندارم و میتوانم بمانم خودم اینکار را انجام میدهم. او به طرف اتاقش رفت. وقتی پرونده را پیدا کردم متوجه شدم کیفش را روی میز جا گذاشته است. از فراموشکاری اش تعجب کردم. کیف را برداشتم و همراه با پرونده به اتاقش رفتم. وقتی داخل شدم گفتم:اقای رفیعی فکر میکنم امروزکمی بی حوصله باشید چون کیفتان را جا گذاشتید.در حالی که دستش در جیب بارانی اش بود گفت:اه بله متشکرم. از دیدن افسردگیش کنجکاو شدم و پرسیدم:اتفاقی افتاده؟ علی گفت:خانم مرادی شما سنگ صبور خوبی هستید و باور کنید همیشه شما را مانند خواهرم سارا دوست داشته و دارم.و حرفایی را که حتی به او هم نمیتوانم بگویم خیلی راحت با شما در میان میگذارم. این بار هم اگر دوست داری بشنوی برایت میگویم. دلم بدجوری به شور افتاده بود. او به جایی خیره شده بود و من دوست نداشتم خلوتش را به هم بزرنم. او پس از مکثس به یاد من افتاد. سپس ارام و شمرده ادامه داد چند وقت پیش برای اهدای خون به هلال احمر مراجعه کردم.پس از مدتی از هلال احمر نامه ای دریافت کردم که در ان از من خواسته بودند برای ازمایش به انجا مرجعه کنم. همان بیمارستانی که برای نخستین بار شما را در انجا دیدم. پس از چند ازمایش به من گفتند دچار کم خونی هستم. البته با توجه به سرگیجه های وقت و بی وقت این مسئله زیاد برایم اهمیت نداشت. پس از مشورت با پزشک تحت درمان قرار گرفتم که با تجویز کپسول ها و قرصهای اهن تا حدودی هم موفق شدند سرگیجه های مرا تسکین دهند. تا اینکه چندی پیش پس از مراجعه به بیمارستان برای بررسی وضعیت بیماری ام ازمایش خون دادم. خودم ورقه جوابم را مطالعه کردم و متوجه شدم اشکالی در خونم وجود دارد.ولی چون تخصصی نداشتم به پزشکم مراجعه کردم. او متوجه شد من به بیماری خونی نادری مبتلا هستم و قرار شد برای درمان به المان مراجعه کنم. برای اینکه او را دلداری بدهم گفتم:ان شالله دکترها اشتباه کرده اند و چیزی تان نیست. شما نباید روحیه تان را از دست بدهید. امیدوار باشید و به خدا توکل کنید. اهی کشید و سرش را تکان داد و گفت:من از بیماری ام ناراحت نیستم ولی اخر ... و سپس جریان نامزدی اش را شرح داد و گفت:فکر نمیکردم بیماری ام مسئله مهمی باشد و حالا مانده ام که چه کنم. در حالی که از شدت ناراحتی دست و پایم بی حس شده بود گفتم حالا شاید تشخیص پزشکان اشتباه باشد. نفس عمیقی کشید و گفت:دکتر هم همین نظر را داشت و به خاطر همین مسافرت به المان را پیشنهاد کرد تا بیماری ام دقیق تر بررسی شود.همانطور که به من نگاه میکرد ماتش برد و پس از چند لحظه گفت:راحله چکار کنم؟ از اینکه او اینقدر صمیمی صدایم کرده بود خوشحال شدم ولی نمیدانستم چه بگویم. او بدون اینکه جتی منتظر پاسخی باشد گفت:چقدر برای رسیدن به لحظه ای که بتوانم او را به عنوان همسر در کنارم داشته باشم صبر کردم. چقدر بعضی اوقات دویانه وار ار خدا خوساتم یا شعله عشقش را در قلبم خاموش کند یا او را به من برساتد. باور کن حتی وقتی سیاوش که او را چون برادری دوست دارم به خواستگاریش رفت کاری درست مثل بچه ها گریه کردم و گاهی از سر خشم سر سارا فریاد میکشیدم کاری که تا ان لحظه نکرده بودم. ان روز هیچ کس از دردم خبر نداشت ولی حالا چه کار کنم؟ ان روز دلخوش بودم لااقل دیدارش میتواند اتش دلم را خاموش کند ولی حالا چی؟ ایا مرگ بین من و او فاصله می اندازد؟ سرش را به زیر انداخت و در خودش غرق شد. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. اهسته ترکش کردم ولی او متوجه نشد. وقتی بیرون امدم دیگر طاقت نداشتم. روی صندلی نشستم و به پهنای صورتم اشک ریختم و از ته قلب از خدا خواستم تا بلایی سر او نیایید. نمیدانم چه مدت در ان حال بودم که متوجه شدم کسی روبرویم ایستاده. وقتی سر بلند کردم او را دیدم که لیوان ابی در دستش بود و ان را به طرف من گرفته بود. با زحمت لیوان را گرفتم و او در حالی که لبخند میزد گفت:شجاع باش پیش از مرگ کسی که برایش عزاداری نمیکنند. در میان گریه لبخندی زدم و گفتم:شما زنده میمانید و من در جشن عروسیات بر سرتان قند میسایم. مطمئنم.او کیفم را برداشت و به طرفم گرفت و گفت:بلند شو سر راه تو را به منزل میرسانم. ان روز مرا به منزل رساند ولی به خانه نرفتم و صبر کردم تا ماشین او دور شود و سپس به طرف امامزاده ای که نزدیک منزلمان بود رفتم و تا میتوانستم خود را سبک کردم و انقدر صبر کردم تا اثر گریه در صورتم بکلی محو شود تا مبادا مادر را غمگین کنم.سیزده بدر گذشت و هر چند که من چیزی از ان نفهمیدم چون منزل بودیم فقط بعدازظهر به اتفاق مادر به پارک نزدیک منزلمان رفتیم. خیلی دوست داشتم زودتر سرکار بروم تا از او خبر بگیرم. حالا دیگر علی را چون برادری دوست داشتم. پس از تعطیلات متوجه شدم مشغول تدارکا سفر به المان است. پیش از سفر به من گفت ممکن است سفرش بع المان مدتی طول بکشید مثلاً یک ماه تا دو ماه. پس از ان هم که به المان رفت تا برگردد باور کن نصف عمرم تمام شد.وقتی برگشت کمی لاغر شده بود و خیلی هم عصبی. اوایل رغبتی نداشت حتی با من صحبت کند ولی پس از گذشت دو هفته یک روز که همه کارمندان شرکت رفته بودند مرا صدا کرد. وقتی به اتاقش رفتم متوجه شدم رنگش خیلی پریده. با نگرانی نزدیکش رفتم و گفت:خوهاش میکنم بنشین. وقتی پهلوی صندلی اش نشستم ارام گفت:راحله من به تو خیلی اعتماد دارم و میخوام کاری برایم بکنی. البته این یک درخواست نیست بلکه یک خواهش و حتی یک لطف است. به او گفتم:اقای رفیعی حالا که افتخار دارم مثل خواهر شما باشم هر چه دوست دارید بگویید مطمئن باشید جتی جانم را اگر بخواهید از دادنش دریغ نمیکنم. نگاهی سرشار از تشکر به چمانم دوخت و گفت:تو خیلی خوبی و مثل یک فرشته پاک بعضی اوقات فکر میکنم اگر تو نبودی تا به حرف دلم گوش کنی چگونه این روزها را سر میکردم. ولی باید قول بدهی اگر از حرفم ناراحت شدی ان را به دل نگیری و مرا ببخشی.دیگر دل توی دلم نبود. با اضطراب گفتم:من از شما ناراحت نمیشوم باور کنید. از جا بلند شد و در حال بلند شدن گفت:راحله میدانی نتیجه سفرم چه شد؟ گفتم:خیلی دلم میخواست بدانم ولی انقدر ناراحت بودید که راستش جرات نکردم بپرسم و با خود گفتم صبر میکنم تا خودتان بگویید ولی ان شالله چیز بدی نیست. نفس عمیقی کشید و گفت:در المان وقتی نتیجه ازمایشات گوناگونم را گرفتم کمیته پزشکی تشکیل شد. پزشکان ایرانی تشخیص درستی داده بودند. من مبتلا به بیماری خونی نادری هستم که نخستین نشانه های ان شکسته شدن گلبولهای قرمز در نتیجه کم خونی است. باورش سخت است ولی بیماری من به دلیل نایاب بودن نام درستی هم ندارد. و شروع کرد به قدم زدن در اتاق. خیلی به خود فشار اوردم تا رد حضورش گریه نکنم. ناگهان ایستاد و گفت:راحله من از شما کمک میخواهم.در حالی که از ناراحتی میلرزیدم گفتم:اقای رفیعی به خاطر خدا بگویید حرف اخر دکترها چه بود. در حالی که دوباره شروع به قدم زدن کرده بودگفت:چه فرقی میکند؟ میخواهی بدانی چقدر برای زندگی مهلت دارم؟ با ناراحتی گفتم:منظورم این نبود. با مهربانی گفت:بله میدانم شما نگران من هستید و من از این همه لطف و همدری سپاسگزارم ولی مهلتی برایم تعیین نکردند. شاید امروز شاید فردا و شاید هم شش ماه دیگر. بستگی به وضعیت بیماری و مقاومت بدنم دارد. احسا خفگی میکردم با صدای لرزانی گفتم:ایا داروی برای بهبودیتان تجویز نکردند؟ با لبخند گفت:چطور برای دردی که نامش را نمیدانند دارو تجویز کنند؟ فقط گفتند علم هر روز در حال پیشرفت و ترقی است و هر روزی که زا راه میرسد کشفی تازه در بر دارد .بی اختیار شوری اشک را در دهانم احساس کردم ولی نمیبایست گریه میکردم چون در چنین مواقعی فقط روحیه دادن میتواند بزرگترین کمک باشد باسختی بلند شدم و گفتم:من امیدوارم که هر چه زودتر خوب شوید و به سلامتی با سپیده ازدواج کنید. میخواستم بیرون بروم تا او شاهد زجری که در نگه داشتن بغضم میکشیدم نباشد.ولی اهسته مقابل من ایستاد و گفت:من هنوز در خواستم را عنوان نکردم. دوباره نشستم و گفتم:من اماده شنیدن هستم. با صدای ارامی گفت:من نمیتوانم با سپیده ازدواج کنم. چنان تعجب کردم که چشمانم داشت از کاسه سرم بیرون میزد. با صدای بلندی گفتم:پرا؟ در حالی که نگاهش مانند مته قلبم را سوراخ میکرد گفت:به علت این بیماری اگر هم بتوانم ازدواج کنم هیچ وقت نمیتوانم فرزندی داشته باشم. از شدت تاثر حتی نتوانستم کوچکترین حرکتی کنم و او ادامه داد:عشق واقعی ان است که همه خوبی ها را برای معشوقت بخواهی. بر فرض اگر من برای مدتی هم زنده بمانم نمیتوانم و حق ندارم زندگی او را خراب کنم. او دختر سالمی است،پر نشاط و سرزنده و مینواند صاحب فرزندانی مثل خودش بشود و من حق ندارم با خودخواهی زندگی اش را از بین ببرم. انقدر زیبا و بزرگوار سخن میگفت که بی اختیار اشک از چشمانم میریخت. او گفت اشتباه کرده که پیش از اینکه از عاقبت بیماری اش اگاه شود با سپیده نامزد کرده و حالا باید به طریقی اشتباهش را جبران کند. او از من خواست که قبول کنم که او مرا به عنوان نامزدش به خانواده اش معرفی کند تا به این وسیله تو از او متنفر شوی. و با ازدواج با یک ادم سالم خوشبختی ات را به دست اوری.میگفت اجازه نمیدهد کوچکترین صدمه ای به حیثیت من وارد شود اول قبول نمیکردم و عقیده داشتم تو خودت باید راخت را انتخاب کنی ولی او گفت:با شناختی که از سپیده دارم محال است مرا ترک ند. انقدر گفت و التماس کرد که من در حالی که به شدت از سرنوشتش متاثر شده بود و اشک میریختم حاضر شدم برای ارامش خاطرش این کار رو بکنم. وقتی خیالش از جانب من راحت شد لیوانی اب به دستم داد و در حالی که دستمالش را به من قرض میداد روبرویم نشست و گفت:فرشته نجات من،تو مستحق بهترین ها هستی ،فکر نکن میخواهم از تو سواستفاده کنم ولی در این مدت صفایترا ثابت کردی و حالا از تو انتظار دارم وفایت را هم به ثبوت برسانی. حالا قسم بخور به صفا و وفا که تا این راز را تا زمانی که من زنده ام پیش خودت حفظ کنی. قول میدهی؟ سرم را تکان دادم ولی او گفت:بلند شو و بگو تا بشنوم. من در حالی که از شدت گریه چشمانم باز نمیشد. قبول کردم و قرار شد پس از عقدی ساختگی برای اقامت به منزل مسکونی او بروم تا شک دیگران را برنینگیزم. ولی در تمام مدت اقامت من در منزلش حتی یکبار هم به انجا نیامد و ما همیشه در شرکت همدیگر را میدیدم سپیده باور کن حقیقت همین بود که گفتم.
sorna
03-16-2012, 11:32 AM
در تمام مدتی که راحله حرف میزد احساس کردم فلج شده ام ، مثل سنگ روی صندلی نشسته بودم. انقدر حالم بد بود که راحله بلند شد و لبوان ابی را که روی میز بود برداشت و به طرفم گرفت. وقتی دید من تکان نمیخورم چند قطه از ان را به صورتم پاشید.تازه مثل اینکه از خوابی بیدار شده باشم چشمانم به گردش افتاد و روی او ثابت ماند. روی دختری که با بیرحمی تمام فکر میکردم باعث بدبختی ام شده بود. نگو او خود قربانی مهرو صفای بود. از خودم بدم امد بوده ولی دیگر جایی برای عذرخواهی نبود. پس علی مریض بود... خوب چرا من نفهمیدم، من احمق که هر وقت او را میدیدم به خیال خود میخواستم با زجر دادنش انتقام بی مهری اش را بگیرم. اه که من مستحق بدترین عذابها بودم.حیف که دیر فهمیده بودم. ایا هنوز فرصتی برای جبران بود؟ با زحمت و با صدایی که از اعماق چاه بدبختی ام درمی امد گفتم:راحله من باید چی کار کنم؟
راحله ان دخترپاک و مهربتن در حالی که اشکهاش را پاک میکرد گفت:اهمیت نمیدهم قولم را شکستم و سوگندم را زیر پا گذاشتم ولی اگر بلایی سر علی بیایید هیچ وقت خودم را نمیبخشم.من احمق نباید به او قول میدادم. با اینکارم روز به روز او را بیشتر به نیستی سوق دادم.سپیده پس از اینکه تو فهمیدی مثلاً نامزد کردیم نمیدانم چه برخوردی با او کردی ولی همینقدر میدیدم که او دیگر علی سابق نبود. با اینکه هر روز مطابق معمول به شرکت می امد ولی هیچ وقت ذره ای شادی از او ندیدم. او مثل همیشه درد دلش را به من میگفت. هیچ وقت یادم نمیرود روزی که عمه شوهر سارا از تو خواستگاری کرد و تو جوابت را همان جا در حضور او دادی به چه روزی افتاد. فقط به تو میگویم برای نخستین بار جلوی من و محسن گریه کرد. دیدن هر چیز در دنیا برایم از این بهتر بود که او مانند کودکی دستهایش را جلوی صورتش بگیرد و با گفتن این جمله که سپیده را نابود کردم های های بگرید. خودت دیدی که به چه حالی افتاد. مجبور شدیم راهی تهران شویم. شب نامزدی و عقد تو انقدر حال او بد شده که او را به بیمارستان رسانند و به درخواست او به من تلفن کردند. وقتی سراسیمه به بیمارستان رسیدم اطلاع دادند که مشغول تعویض خون او میباشند. دکتر معالج او که فکر میکرد من همسرش هستم به من گفت که این بیمار احتیاج به اعصاب دارد. همینقدر بگویم که هر لحظه ناراحتی مرگ را جلو می اندازد. وقتی علی از بیمارستان مرخص شد. در دفتر کارش به پایش افتادم ، گریه کردم، التماس کردم، زجه زدم که یا با من ازدواج کند و یا اینکه موضوع را به اطلاع تو میرسانم.ولی او با هیچ کدام از پیشنهادات من موافقت نکرد و گفت با ازدواج با من حتی در گور هم دچار عذاب وجدان خواهد شد و در صورتی هم که تو از بیماری او مطلع شوی مرگ برایش بهتر از ترحم است.مرا تهدید کرد که اگر کوچکترین کاری کنم که کسی از ماجرا بویی ببرد خودش را نابود میکند. ان موقع تو نامزد داشتی و ناچار بودم سکوت کنم.ولی دیگر نمیتوانم تحمل کنم و ببینم علی هر روز یک قدم به سوی مرگ پیش میرود. دکتر معتقد است باید در بیمارستان بستری شود شاید راهی برای بدست اوردن سلامتی اش پیدا شود. ولی او با بستری شذن در بیمارستان موافق نسیت فقط تاکنون دو بار خونش را عوض کرده اند ولی نتیجه مثبتی نداشته است. در این مدت کارهای شرکت را اقای ریاحی انجام میدهد و هفته گذشته بدون اطلاع من خانه مسکونی اش را به نام من کرد. وقتی این موضوع را فهمیدم ترجیح دادم منزل را تخلیه کنم و به او گفتم قرار نبود با من معماله کنی ولی همیشه او بود که استدلالش مرا شکست میداد. به من گفت این کمترین کاری است که میتواند برای من انجام دهد. ولی الان میفهمم کاری که من کردم فداکاری نبود بلکه جنایت بود. باید همون موقع به تو میگفتم...
راحله به پهنای صورتش اشک میریخت. حالم دگرگون شده بود. این دختر بی کس و زجر کشیده چه غم عظیمی را تحمل کرده است. اه من باید میمردم. هیچ موقع از خودم این همه متنفر نبودم حتی نمیتوانستم او را دلداری بدهم. ان قدر در مصیبت فرو رفته بودم که قادر به فکر کردن نبودم. ناگهان چیزی در دلم چوشید. فکر کردم من انجا نشسته ام در حالی که دست مرگ او را ارام ارام از من جدا میکند
با شتاب بلند شدم و گفتم:
-من باید برم. ولی کجا؟ او کجاست؟
و به راحله نگاه کردم. راحله بار دیگر دستم را گرفت و گفت:صبر کن تا وضعیت او را شرح بدهم. وقتی سه شنبه هفته پیش برای تعویض خون به بیمارستان مراجعه کرد دکترش گفته باید درمان جدی روی او را اغاز کنند. گذشت هر روز وضعیت را بدتر میکند.سپیده او را راضی کن تا در بیمارستان بستری شود اما نه جوری که به روحیه اش لطمه بخوره. مثل این است که خودش به دنبال مرگ است و هیچ انگزه ای برای زندگی ندارد. تو باید این انگیزه را در او به وجود اوریو او دیوانه وار تو را دوست دارد.
دستم را به سرعت کشیدم و با عجله به طرف در رفتم و با فریادی گفتم:راحله بگو کجا او را میتوانم پیدا کنم.
-الان شرکت است ولی بعدازظهر برای عقد قراردادی به جنوب میرود. زودتر برو به او برسی.
در خیابان دکمه های مانتویم را بستم و به شتاب وارد خیابان شدم و با دیدن نخستین تاکسی گفتم:دربست. سوار شدم . راننده وقتی اضطراب مرا دید پایش را روی پدال گاز فشرئ،ولی تاز مانی که به شرکت برسم فکر میکردم هیچ وقت این راه به پایان نمیرسد. وقتی جلوی شرکت پیاده شدم احساس کردم تمام راه را دویده ام چون نفسم به شماره افتاده بود. نشانی را داشتم ولی تا به حال به انجا نرفته بودم. پیش از داخل شدن به شرکت ایستادم و سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم . راحله از من خواسته بود کاری نکنم تا علی بفهمد من از جزیان بیماری اش خبر دارم. به خود امیدواری میدادم که شاید مسئله به این حادی نباشد و خدا خدا میکردم راحله برای مجاب کردن من موضوع را بزرگ کرده باشد. با قدمهایی لرزان و به ظاهر محکم وارد شضرکت شدم. منشی شرکت با دیدن من سرش را بالا گرفت و گفت:بفرمایید امری داشتید؟
-اتاق اقای رفیعی کجاست؟
طوطی وار گفت:ایشان جلسه دارند شما وقت قبلی گرفته اید؟
خیلی سعی کردم تا با دستگاه منگنه ای که روی میز بود بر سرش نکوبم. در حالی که با خشم نگاهش میکردم گفتم:پرسیدم اتاق ایشان کدام است؟
تلفن را برداشت و من با دست محکم روی ان کوبیدم . از برخورد من به حدی جا خورد که بی اختیار به اتاق مقابل اشاره کرد. با وجود گرمای مطبوع ساختمان احساس لرز میکردم. باشتاب به طرف اتاق رفتم. بدون اینکه حتی در بزنم در راباز کردم. به محض باز شدن ناگهانی در او و یک نفر دیگر که در اتاق مشغول صحبت بودند هر دو سرشان را به سرف در برگردانند و با تعجب به من نگاه کردند. مردی که در اتاق او بود اقای ریاحی معاونش بود.با اینکه خود را اماده کرده بودم اما زا دیدن او جا خویذم. فکر کردم اشتباه میبینم. در این مدت خیلی لاغر شده بود و رنگش کمی پریده به نظر میرسیذ. وقتی وارد اتاق شدم خیره خیره به من نگاه کرد. حدس زدم فکر میکند اشتباه میبیند چون چند بار پلکهایش را به هم زد. کامران ریاحی معاون او با ورود بی موقع من از جا بلند شد . خانم منشی پس از من داخل اتاق شد و شروع کرد به توضیح دادم که ریاحی با دست به او اشاره کرد که بیرون برود و خود در حالی که به طرف در می امد گفت:سلام سپیده خانم. و سریع از اتاق خارج شد.
انقدر منگ بودم که حتی پاسخ سلامش را ندادم. با بسته شدن در پشت سر ریاحی علی از جا بلند شد و جلو امد و با تعجب گفت:سپیده ... تو اینجا چه مکنی؟
در حالی که سعی میکردم بر رفتارم مسلط باشم گفتم:سلام علی ، من اینجا امده ام... تا برای همیشه پیش تو باشم.
sorna
03-16-2012, 11:32 AM
در یک لحظه برق خوشحالی را در نگاهش دیدم ولی گذرا بود و زود خاموش شد و به سرعت پشتش را به من کرد و با پوزخند گفت:فهرست عاشقهایت کامل نشده و میخواهی با اشافه کردم نام من ان را تکمیل کنی؟ فراموش کردی من همسر دارم و البته زندگی ام را دوست دارم؟
نمیدانم چه احساس به من دسه داده بود که بدنم شروع به لرزیدن کرد. نمیدانم از عشق بود یا از ترس و با از خم. احساسم را گم کرده بودم. برایم خیلی سنگین بود که مقابلش التماس کنم ولی برای توجه به غرورم وقت مناسبی نبود. باید با او حرف میزدم و نمیگذاشتم که بیمرد. باید هر کاری میکردم حتی شکستن غرورم
دندانهایم را به هم فشار دادم و گفتم:علی سعی نکن با کم محای مرا خرد کنی. اگر میبینی اینجا امدم به دنبال قلبم راه افتادم. ان مستقیم مرا به اینجا هدایت کرد. پس سعی نکن کاری کنی که سرخورده بیرون بروم.
به طرفم برگشت. شعله های خشم را در نگاهش میدیدم. خشم باعث کبودی صورتش بود. او از درون رنج میبرد. با عثبانیت غرید:سپیده اینجا امید که چی؟
بدون مکث گفتم:امدم تا به حق خودم برسم. یعنی اینکه هسرت شوم، من همیشه تو را میخواستم و میخواهم.
با ناراحتی از بین دندان های به هم فشرده اش گفت:فکر راحله را نکردی؟ تو که خیلی کشته مرده داری فقط کافیست لب تر کنی. ولی او غیر من کسی را ندارد. نفس عمیقی کشیدم و با صدای اهسته ای گفتم: من به راحله کاری ندارم. خیلی ها دو همسر دارند تو هم یکی از انان.
مستقیم به چشمانم نگاه کرد و در حالی که چشمانش را میبست که از خشم منفجر نشود نفس عمیقی کشید و با لحنی سرد گفت:سپیده خواهش میکنم برو. من تو را نمیخوام.
پایم را به زمین کوفتم و با عصبانیت گفتم:من از اینجا تکان نمیخورم من تو را میخواهم و باید همین الان با من ازدواج کنی.
از حالتم خنده اش گرفت، جلویم امد و روبرویم ایستاد و با چشمانی خمار نگاهم کرد و گفت:سپیده تو هنوز بزرگ نشدی. این حالت تو را زمانی که کچک بودی و برای داشتن عروسکی با مادرت لج کرده بودی دیده ام. ان روز توانستی ان عروسک را به دستش بیاوری تو هنوز جوانی و فرصت کافی دای پس از تجربه تلخ ازدواج با بهروز میتوانی درست تصمیم بگیری.
با صدایی نرم و ارام گفتم:علی ولی من فقط تو رو میخوام. با بهروز ازدواج کردم چون میدانستم تو از او بدت میاید و میخواستم به این وسیله به تو ضربه بزنم. علی ... علی خواهش میکنم با من ازدواج کن.
دستم را جلو بردم و دستش را گرفتم. از برخورد دستم مثل صاعقه زده ها یک قدم به عقب برداشت و در حالی که باز خشمگین شده بود با صدایی نسبتاً بلند گفت:سپیده تو نمیفهمی که این کار شایسته یک دختر نجیب نیست. دختری که من میسناختم این قدر وقیح نبود. خواهش میکنم برو بیرون.
در حالی که پشتش را به من میکرد با دستش به در اشاره کرد. از سرسختی اش گریه ام گرفته بود. از روی بیچارگی گفتم:خیلی دلت خنک میشود مرا هرزه بخوانی این بار اولت نیست که این لقب را به من میدهی. خیلی خوب اگر همسر نمیخواهی پس مرا به عنوان معشوقه ات قبول کن. این را هم بگویم اگر مرا نپذیری وقتی از این رد بیرون بروم ان وقت مفهوم هرزگی را میفهمی ...
هنوز حرفم تمام نشده بود که برگشت و با پشت دست سیلی محکمی به صورتم نواخت. قدرت کشیده اش چنان بود که رد یک لحظه مثل توپ فوتبالی که گوشه اتاق پرت شدم. سرم گیج میرفت ولی ناراحت نبودم. راستش از اینکه هنوز قدرتش را از دست نداده بود خوشحال شدم. این دومین سیلی بود که در تمام عمرم از دست مردی میخوردم. ولی اینبار خوشحال بودم، خواستم بلند شوم ولی حس حرکت نداشتم. در و دیوار به دور سرم میچرخید. اگر در موقعیت دیگر بودم و کسی غیر از علی این سیلی را به من زده بود با چنگ و دندان از خودم دفاع میکردم. ولی او علی من بود، کسی که ذره ذره وجودم او را میطلبید. حتی در ان موقع هم احساس خار نکردم،حتی از غیرتی که نشان داده بود خوشم امد. کم کم تمرکزم را به دست اوردم. دستی به صورتم کشیدم. جای ضربه چنان دردی میکردم که دعا کردم فکم نشکسته باشد.حس کردم صورتم به قدر یک بادکنک باد کرده . به سختی از جا بلند شدم، او را دیدم که مثل مجسمه سنگی وسط اتاق ایستاده و با رنگی پریده مرا نگاه میکند.
با خود گفتم دیگر بس است. هینقدر کافی است. کیفم را از روی زمین بلند کردم و پس از صاف کردن روسری ام به زرف در رفتم. با یک قدم خود را جلوی در کشید و راهم را سد کرد. خواستم او را از جلوی در پس بزنم ولی مچ دستم را گرفت و با لحنی خشمگین گفت:کجا؟ با جسارت نیشخندی زدم و گفتم:یا با من ازدواج میکنی با من ... نگذاشت حرفم را تمام کنم. دستم را پیچاند و گفت:خفه شو،اگر یک بار دیگر جمله ای از دهانت خارج شود. خفه ات میکنم.
از درد به خود میپیچیدم ولی نباید میدان را خالی میکردم. او مرا به سمت یک صندلی هل داد و خودش هم رد صندلی دیگر نشست و سرش را میان دستانش گرفت. فکر کردم توانستم او را متقاعد کنم.هنوز درد ناشی از سیلی او روی صورتم ارام نشده بود و جایش گز گز میکرد. مشغول مالیدم مچ دستم شدم. با اینکه به ظاهر خونسرد روی صندلی نشسته بودم ولی خدا میداند چه اشوبی در دلم برپا بود. با گذشت هر لحظه میترسیدم برای نجات او دیر شود. اگر علی با من ازدواج میکرد با وجود علاقه دو طرف حداکثر تلاشش را برای بهبودی میکرد. اه ای کاش زودتر این اقدام را کرده بودم. ولی من که علم غیب نداشتم.
پس از گذشتم چند لحظه علی سرش را بلند کرد و گفت:سپیده چرا اذیتم میکنی؟
پاسخ ندادم و او ادامه داد:چرا دست از سر من و زندگی ام برنمیداری؟ من همسر دارم و چند وقت دیگر صاحب فرزند میشوم. از شخصیت تو دوز است که بخواهی اینجور خودت را خوار کنی،پس غرورت کجا رفته؟ هنوز عده ای هستند که در ارزوی رسیدن به تو شب و روز ندارند. طوری که شنیده ام سیاوش چند وقت دیگر باز میگردد و من مطمئنم دلیل بازگشت او شنیدن خبر جدایی توست. این دفعه می اید که پیروز شود. تو را به خدا دست از سر من بردار. من به درد تو نمیخورم. چون ... چون تو را اصلاً دوسن ندارم میفهمی؟
او همچنان حرف میزد و من بدون اینکه نگاهش کنم با لجبازی پاهایم را با ضربه اهسته ای به زمین میزدم و به رد و دیوار نگاه میکردم. میدانستم با این کار اعصاب او را حخرد میکنم. با خود گفتم بگذار انقدر حرف بزند تا از نفس بیفتد. اگر دفعه قبل نصف امروز لجاجت به خرج میدادم و میدان را خالی نمیکردم الان با هم ازدواج کرده بودیم و میتوانست با معجزه عشق سلامتش را به دست بیاورد.سپیده با تو هستم امیدوارم لال نشده باشی.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:حرف بزنم که تو خفه ام کنی؟ از لحن بچه گانه ام شروع کرد به خندیدم و من میدانستم این بار خنده اش واقعی است.ولی خنده اش حالت عصبی داشت پس از مدتی احساس کردم اشکی از چشمش فرو چکید قلبم فشرده شد. به سرعت چرخید و پشتش را به من کرد. میدانستم به خود فشار می اورد ولی این را هم میهمیدم که متقاعدش کرده ام. پس از مدتی با صدای ارامی گفت:سپیه من باید حقیقت را به تو میگفتم. البته حالا هم دیر نشده. من نمیتوانم با تو ازدواج کنم چون بیمارم.
از اعترافش بدنم به شدت لرزید. او با همان لحن اران ادامه داد. وقت زیادی برای زندگی ندارم.
دیگر احساس خفگی میکردم. کمی نزدیکتر رفتم. با وجود تلاش زیاد برای مسلط ماندن بر رفتارم ولی صدایم میلرزید. با همان حال گفتم:راحله این را میداند؟ و با این حرفم میخواستم نفهمد راحله به من حرفی زده. نمیبایست پای او به میان می امد. علی با همان ارامش گفت: راحله همسر من نیست. نمیدانستم چه واکنشی نشان بدهم. فقط سکوت کردم و خوشحال بودم که مرا نگاه نمیکرد.او هم احتبجی به یددن واکنش من نداشت. رد ادامه صحبت هایش گفت:این فقط نقشه ای بود که تو بتوانی زندگی ارامی را شروع کنی.ولی افسوس انتخاب درستی نکردی.
جلو رفتم و درست پشت سرش ایستادم و گفتم:علی به من بو... حرفهایی که درباره من زدی حقیقت نداشت.خواهش میکنم بگو.
برگشت . من ان وقت دیدم قطره های زلال اشک روی چهره زیبایش مثل شبنم بهاری لرزان است. چشمانش قرمز شده بود.سرم را پاین اوردم تا اشکهای او را نبینم. با صدای ارامی که یاخته های وجودم به ان احتیاج داشت گفت: بله بله. همه دروغ بود. تو انقدر پاکی که همیهش از لمس کردن دستانت هراس داشتم تا مبادا انها را الوده کنم. سپیده من دوستت داشتم. دسوتت داردم و دسوتت خواهم داشت.
دستم را جلو بردم و دستش را گرفتم و از این کار شرم نکردم. به چشمانش نگاه کردم و گفتم:با من ازدواج میکنی؟
-این یک خواستگاری است؟
با لج دستش را انداختم و گفتم:عجب رویی داری کمی احساس داشته باش . با شیطنت نگاهم کرد و گفت:سپیده باور کن من پیش تو سراپا احساسم.
حالا شده بود همان علی خودم. سرزنده و بانشاط. به حالت قهر سرم را پایین انداختم ولی او جلو امد و دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را به سمت خودش بالا گرفت. سپس با نگاهی غمیگین گفت:سپیده تو حاضری با یک بیمار مردی که ممکن است فردایی نداشته باشد ازدواج کنی؟ در این صورت خیلی زود بیوه میشوی این را میخواهی؟
-علی یادت رفته من الان هم یک بیوه هستم.
اخمی کرد و گفت:این حرف را نزن. من اشتباه بچگاه تو را جز زندگیت نمیدانم.
-علی حرف تو یک درخواست بود یا یک تهدید؟
-کوچولوی شیطون حالا که خودت میخواهی وحاضری خود را بدبخت کنی من حرفی ندارم.
-علی پس خواهش میکنم تقاضای ازدواجت را خیلی قشنگ تکرار کن به طوری که من بپذیرم تا همسرت شوم.
خندید زیرا باعث سرگرمی اش شده بودم. با تمام علاقه ای که این مدت از چشم پنهان کرده بود نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:سپیده زندگی من، ایا حاضری همسر مردی شوی که با تمام وجودش... نه حتی بیشتر از جانش تو را دوست دارد؟ با لبخند گفتم:بله بله بله حاضرم.
خنده بلندی کرد و گفت:چه عجول باید صبر میکردی پس از سه بار تقاضا کردن فقط یک بار بله میگفتی.
-فرقی نمیکند به هر حال پاسخ من مثبت است. حالا زودتر عاقد را خبر کن.
با تعجب گفت:صبر کن چقدر عجله داری.
-چون میترسم پشیمان شوی .میدانی به خاطر به دست اوردن تو خلی سختی کشیدم. حتی به خاطر ان کنک هم خورده ام. و دستم را به طرف صورتم بردم. نگاه شرمگینش را به صورتم دوخت و آهسته دستش را جلو اورد و روی صورتم گذاشت و گفت:متاسفم باور کن نمیخواستم...
از تماس دستش با صورتم قلبم به ضربان افتاد و برای اینکه احساسم غلیان نکند قدمی به عقب برداشتم و صحبتش را قطع کردم و گفتم:این یکبار میبخشمت ولی اگر تکرا شود زود تقاضای طلاق میدهم.
با زحمت خنده اش را مهار کرد و در حالی که به طرف میزش میرفت گفت:وای چه زندگی جالبی خواهم داشت.
از دیدن خوشحالی اش من نیز شاد بودم. به میز نگاه کردم. با دیدن قاب عکس کوچکی به طرف ان رفتم. وقتی ان را برداشتم عکس خودم را در حالی که پیراهن تابستانی بلندی به تن داشتم دیدم. عکس متعلق به خیل وقت پیش بود. یادم افتاد ان زمان تازه پا به شانزده سالگی گذاشته بودم و ان روز برای تولد سارا به منزل خاله سیمین دعوت داشتیم و علی ان عکس را در بالکن منزلشان از من انداخت و بعد گفت که عکس خراب شده است. با دیدن عکس به علی نگاه کردم و گفتم:چقدر بد سلیقه ای، عکس بهتر از این نداشتم که قاب بگیری و مثل اینه دق جلوت بزاری؟
این عکس برایم خاطره است چون همان موقع فهخمیدم عاشقت شده ام و گریزم از تو تاثیری در خاموش شدن اتش عشق در قلبم نداشت.
-پس در این مورد هم من از تو جلوتر بودم چون از وقتی خودم را شناختم دوستت داشتم.
با همان لبخند جدابش با لحن گله مندی گفت:اره معلوم بود چقدر دوستم داشتی هر وقت خواستم محبتم را ابراز کنم به نحوی اذیتم کردی یادت می اید تو جشن فارغ التحصیلی ام مسئول پخش کردن کیک بودی. ان روز به همه کیک تعارف کردی جز من.
از یاد اوری ان خاطره خنده ام گرفت. ان روز از حسادت اینکه علی با دخترهای فامیل گرم گرفته بود به او کیک تعارف نرکده بودم. با لحن شاعرانه ای برایش خواندم:اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی.
به پاسخ من لبخند زد و به فکر فرو رفت. خم شدم و از داخل کیفش که باز بود شناسنامه اش را برداشتم و صفحه مربوط به ازدواج را باز کردم. با اینکه میدانستم چیزی در ان نوشته نشده ولی با دیدن ان نفس عمیقی کشیدم. علی متوجه کارهای من بود، و برای اینکه نخندد لبهایش را به دندان گرفته بود. در این چند وقت او را اینقدر شاد ندیده بودم. به شوخی گفت:یک نگاهی هم به صفحه اخر بینداز ببین یک وقت شناسنامه ام باطل نشده باشد.
از شوخی بیجایش رنجیدم و شناسنامه را در کیف گذاشتم. ناگهان به یاد منزل و مادر افتادم. میدانستم مارد از غیبت ناگهانی من به شدت نگران میشود. نمیدانستم راحله تا بازگشت مادر صبر میکند با پس از رفتن من او نیز رفته.ولی حدس میزدم باید رفته باشد چون دوست نداشت غیر از من کسی از موضوع باخبر شود. با ساعت نگاه کردم حدد سه ساعت بود که با او حرفمیزدم. ولی در این مدت متوجه گذر زمان نشده بودم. بلند شدم و گفتم:خوب من باید بروم.
او هم بلند شد و کتش را از روی صندلی برداشت و گفت:خودم میرسانمت.
-میترسی تنها برم؟
با جدیت گفت:بله میترسم. بیشتر میترسم همه اینها خواب باشد.
از اتاق خارج شدیم . منشی شرکت که موقع ورودم او را انچنان ترسانده بودم با دیدن من زا جا بلند شد و گفت:سلام.
از سلام بی مقوع او خنده ام گرفت و گفتم:سلام و خداحافظ.
ریاحی معاون او با دیدن ما جلو امد و رد حالیکه با علی دست میداد اهسته گفت:تبریک عرض میکنم.
علی هم با لبخند گفت:متشکرم.
وقتی سوار ماشین شدیم گفتم:علی باید به من هم رانندگی یاد بدهی.
سرش را تکان داد و گفت:اینکار را میکنم ولی امیدوارم قصد نداشته باشی با ماشین من تمرین کنی .
خندیدم و گفتم: اتفاقاً همین قصد را هم دارم.
خندید و ماشین را روشن کرد. برخلاف موقع امدن که خیلی طول کشید آنقدر زود به مقصد رسیدیم که فکر کردم پرواز کردیم. سر خیابان رسیدیم در حالی که پیاده میشدم ارام و به شوخی گفتم:علی یادت نرود اگر زیر قولت بزنی این بار شرکت را روی سرت خراب میکنم.
با خنده بلندی گفت:نه نه. مطمئن باش این بار اگر سر برود پیمان نرود. خوب حالا کی بیام خواستگاریت؟
با عجله گفتم:همین امشب.
سرش را تکان داد و گفت»نمیخواهی در مورد من تحقیق کنی؟
-نه پیش از این تحقیقات انجام شده و قلبم مهر تایید بر ان زده. خداحافظ تا امشب.
-خداحافظ هستی من.
sorna
03-16-2012, 11:33 AM
وقتی به منزل رسیدم مادر خیلی نگرانم بود. با دیدن من با نارحتی گفت:کجا بودی عزیزم. نصف جونم کردی دلم هزار راه رفت.اخر نباید خبری،پیغامی چیزی میگذاشتی؟طفلی پدر به منزل خاله پروین رفته تا بلکه تو را انجا بیابد.
نگاهی به ساعت کردم حدود پنج بعد ازظهر بود ، باید با مادر صحبت میکردم. نمیدانستم چگونه ولی باید خبر خواستگاری امشب را به او میدادم. نمیخواستم خبر را ناگهانی به مادر بدهم. لباسهایم را عوض کردم و تازه ان موقع بود که یادم افتاد ناهار نخورده ام. وقتی به اشپزخانه رفتم مادر مشغول گرم کردن غذایم بود. در حالی که دستش را میگرفتم گفتم:مامان میخواهم با شما صحبت کنم. حاضری به حرفهایم گوش بدهی؟ مادر با تعجب گفت:البته که حاضرم. من همیشه اماده شنیدن حرفهای تو هستم. او را روی صندلی نشاندم و زیر گاز را خاموش کردم و روبرویش یک صندلی گذاشتم. سپس دستانش را در میان دستانم گرفتم. مادر که از کارهای من حیرت کرده بود چیزی نمیگفت. در حالی که سعی میکردم لرزش صدایم را مهار کنم ارام ارام شروع به صحبت کردم.مامان امشب مهمان عزیزی داریم و من میخواهم شما را اماده رویارویی با او کنم.
مادر اهسته گفت:قدمش سر چشم حالا بگو بدانم او کیست.
-علی
-علی؟ جدی میگویی؟ با همسرش می اید؟
-مسئله همین است. همسری در کار نیست.
مادر با تعجب گفت:یعنی چه؟
برای اینکه زودتر حرفم را بزنم گفتم:علی ازدواج نکرده و امشب برای خواستگاری به منزلمان می اید.
مادر متوجه منظورم نشد و فکر کرد با او شوخی میکنم با لحن رنجیده ای گفت:سپیده سر به سرم نگذار.از این شوخی هیچ خوشم نیامد.
-مادر گوش کن، باور کن جدی میگویم . علی به خاطر موضوعی از ازدواج با من صرفنظر کرده بود و برای اینکه من راضی شوم تا از او دل بکنم و راحتتر فراموشش کنم به دروغ موضوع نامزدی اش را عنوان کرده بود.
مادر با اخم گفت:پس راحله این وسط...
بدون اینکه بگذارم حرفش را تمام کند گفتم:راحله دختر پاک و نجیبی است و برای خاطر من و علی حاضر شده فداکاری کند،در واقع علی او را مجبور به این کار کرده تا او نقش بازی کند.
مادر با تفکر گفت:خوب حالا به خاطر چه موضوعی اینقدر جنجال درست شده؟
دلم نمیخواست کسی از موضوع بیماری اش چیزی بفهمد حتی مادر ،چون میدانستم این مسئله از تحملش به دور است. خیلی زود موضوعی به ذهنم رسید و گفتم:چون علی فکر میکرده من به سیاوش علاقه مند هستم و میخواسته به اصطلاح به خاطر سیاوش فداکاری کند. مادر به فکر فرو رفت و من متوجه شدم توانسسته ام او را قانع کنم. پس از مدتی گفت:سپیده حقیقت را میگویی؟
-بله.
ان شب رفتار خاله سیمین و اقای رفیعی و حتی پدر و مادر دیدنی بود. همه عجول و حیران بودند. حرفها قاطی و تو هم شده بود. باورش برای همه خیلی سخت بود به طوری که مجبور شدیم شناسنامه علی را دست به دست بچرخانیم. سارا با وجود کودک چند ماهه اش امده بود و فقط در این بین محسن ارام بود ولی نگاهش خیلی غمگین بود که فکر میکنم از جریان علی با خبر بود. دایی حمید و زن دایی و مادربزرگ و دایی سعید و خاله پروین و مهناز و رضا هم امده بودند.
مهناز هاج و واج گاهی به من و گاهی به علی نگاه میکرد. با وجودی که او را دوست داشتم نمیتوانستم حقیقت را به او بگویم. همه داستان ساختگی مرا باور کرده بودند.خوشحال بودم که علی هم موضوع را مانند من برای خاله سیمین تعریف کرده است.
ان شب علی شادتر از همیشه بود. کت و شلوار کرم رنگی پوشیده بود و با وجودی که در این چند ماه گذشته کلی از وزن بدنش را از دست داده بود ولی هنوز همانطور برازنده و شیک بود.دایی سعید حیران ومتفکر بود ولی لبخند اشنایش را به لب داشت.
ان شب لباس سفید بلندی پوشیده بودم وموهایم را که کمی کوتاه کرده بودم بر روی شانه ام ریخته بودم.وقتی با سینی چای به رسم تمام خواستگاری های ایرانی وارد شدم خاله سیمین قربان صدقه ام میرفت و من انقدر هول بودم که اول از همه به سراغ علی رفتم و با این کار خنده تمام حاضرین را به خود خریدم.
مادر در حالی که سرش را تکان میداد گفت:سپیده ... اول پدر و مادر داماد.
با شرمندگی متوجه کارم شدم و سینی چای را به ردیف در اتاق گرداندم ولی انقدر دستم میلرزید که اکثر استکانهای چای سرخالی شده بود و در سینی کلی چای ریخته بود. وقتی سینی را جلوی دایی سعید گرفتم با دیدن سینی چای در حالی که از شدت خنده تکان میخورد دستش را جلوی دهانش گرفته بود.
-دایی مثل اینکه چای نمیخوری.
در حالی که از خنده اشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت:خدا را شکر خواستگار تو علی خودمان است باور کن اگر کس دیگری بود از دیدن سینی چای میرفت و دیگر پشتش را هم نگاه نمیکرد.
نگاهی به سینی چای انداختم و با دیدن ان افتضاح خودم هم خنده ام گرفت و در حالی که میخندیدم باز هم کلی چای توی سینی ریخت با دیدن این صحنه دیگر نمیتوانستم خنده ام را مهار کنم. دیدن صورت دایی سعید که از خنده قرمز شده بود محرک بیشتری برای خندیدن من بود. همه متوجه شده بودند و میخندیدند. اگر مهناز سینی را از دستم نگرفته بود تمام ان را روی زمین میریختم.
مهناز پس از گرفتن سینی در حالی که خودش هم میخندید به طرف اشپزخانه رفت. با زحمت خود را بیرون رساندم و به طرف دستشویی رفتم تا ابی به صورتم بزنم. از بس خندیده بودم تمام دل و روده ام درد میکرد. وقتی به اتاق پذیرایی برگشتم دایی سعید هنوز هم میخندید.
ان شب در میان گفتگوهای بزرگترها به تنها چیزی که اشاره نشد مسئله مهریه و سایر تشریفات بود. قرار شد دو هفته بعد که روز مبارک تولد حضرت علی (ع) بود من و او مراسم عقد و عروسی امان را یکجا برگزار کنیم. با شنیدن دو هفته اعصابم به هم ریخت و نگرانی وجودم را گرفت. دلم میخواست خیلی زود این ازدواج انجام بگیرد تا وقتی از دست نرود. ولی اصرار من در ان لحظه به هیچ وجه درست نبود.
همان شب علی در حضور جمع انگشتری به دست من کرد. من ناخوداگاه به یاد گردنبد افتادم. از روزی که ان را به گوشه اتاق پرت کرده بودم دیگر از ان خبری نداشتم. ناخوداگاه دستم به طرف گردنم رفت. در کمال حیرت متوجه شدم علی دستش را در جیبش کرد و گردنبند را از ان خارج کرد و زنجیر ان را به دور گردنم انداخت و قفل ان را بست.در تعجب بودم که چطور گردنبند به دستش افتاده است. به طرف مادر نگاه کردم با نگاهی پر از عاطفه و چشمانی اشک الود مرا مینگریست.
پس از اینکه نامزدی ما در حضور جمع انجام شد ، به طرف مادر رفتم و جلوی پایش زانو زدم و دستانش را بوسیدم سپس به طرف پدر و خاله سیمین و اقای رفیعی رفتم.سارا و مهناز از خوشحالی گریه میکردند.من نیز در دل میگریستم. البته نه به خاطر ان شب چون به راستی به ارزویم رسیده بودم، بلکه به خاطر اینده نامعلوم علی. در دل ارزو میکردم ای کاش خطری جانش را تهدید نکند.
موقع رفتن مهناز خیلی ارام به من گفت:سپیده هفته دیگر سیاوش به ایران برمیگردد.
به چشمانش نگاه کردم و گفتم:چه روزی؟
-سه شنبه هفته دیگر.
فکری کردم و گفتم:درست یک هفته پیش از عروسی ما.
مهناز سرش را تکان داد و گفت:بله و قرار است دایی حمید از ایران هیچ خبری به او ندهد چون ممکن است از امدن منصرف شود.
اهی کشیدم و گفتم:مطمئنم اگر این را بداند که من با چه کسی ازدواج کردم ناراحت نمیشود.
مهناز سر تکان داد و چیزی نگفت.
sorna
03-16-2012, 11:33 AM
مادر به شدت سرگرم فراهم کردن تدارکات عروسی بود هر روز با خرید وسیله ای جهیزیه مرا تکمیل میکرد و از همیشه خوشحالتر بود. میدانستم علی را خیلی دوست دارد. من احتیاجی به لوازم لوکس که مادر برای جهیزیه ام میخرید نداشتم ولی برای اینکه دلش را نشکنم حرفی نمیزدم. برای مشکل علی باید با چند پزشک مشورت میکردم. ناگهان یاد دکتر میر عماد افتادم. خیلی وقت بود که از او خبر نداشتم. دفعه پیش که برای احوالپرسی به منزلش تلفن کرده بودم به من گفت که قرار است برای یک همایش پزشکی به انگلیس برورد. شماره تلفن منزلش را پیدا کردم و تلفن کردم. پس از چند بوق پی در پی خانمی گوشی را برداشت. از لهجه ای که داشت خیلی زود فهمیدم مارگریت همسرش میباشد. خیلی ارام و صمیمی با او احوالپرسی کردم. او همس از شناختن من به گرمی با من صحبت کرد. تاکنون او را ندیده بودم ولی چند بار صدایش را شنیده بودم. از صدا و طرز صحبتش متوجه شدم زنی خونگرم و صمیمی است. متاسفانه دکتر در منزل نبود پس از همسرش خواستم تا پیغام مرا به او برساند.
شب بود که دکتر تماس گرفت. از شنیدن صدایش خیلی خوشحال شدم پس از کمی صحبت گفت:همسرم گفت به مشکلی برخوردی.
-بله ولی باید حضوری با شما صحبت کنم.
سپس قرار شد روز بعد ساعت نه صبح او را در منزلش ملاقات کنم.
روز بعد به مادر گفتم برای دعوت کردن یکی از دوستانم میروم و ممکن است ناهار به منزل نیایم اگر علی زنگ زد به او هم بگویید. حدود چهل دقیقه بعد با تاکسی به منزل دکتر رسیدم.خود دکتر در را به رویم باز کرد. مارگریت را دیدم. زنی با چشمانی سبز و بسیار زیبا. او پس از اشنا شدن با من مرا با دکتر تنها گذاشت تا راحتر صحبت کنیم و خود برای مطالعه به اتاق دیگری رفت. پس از اینکه با دکتر تنها شدم تمام ماجرا را به طور کامل برای او تعریف کردم و از او خواستم برای نجات دادن جان علی فکری بندیشد. دکتر با دقت به حرفهای من گوش کرد. با اینکه چهره ارامی داشت اما از چشمانش میخواندم که از شنیدن داستان زندگی ام خیلی متاثر شده. پس از تمام شدن صحبتهایم دستمالی به طرفم دراز کرد تا اشکهایم را که بی اختیار بر گونه ام روان بود پاک کنم. سپس با چهره ای ارام که به من امیدواری میبخشید گفت:سپیده عزیز تنها کاری که حالا میتوانی انجام دهی این است که شجاع باشی.تا جایی که من از علم طب اطلاع دارمبهترین دارو برای بیمار ارامش اعصاب و داشتن روحیه ای قوی است. حالا که تو را دوست دارد میتوانی با جادوی عشق او را به زندگی امیدوار کنی و این انگیزه را در او به وجود بیاوری که مبارزه کند و تسلیم نشود. در ضمن من با دوستان متخصصم در کشورهای انگلیس و کانادا تماس میگیرم تا تازه ترین اطلاغات موجود در مورد بیماری او را به اطلاع من برسانند. ولی پسش از ان باید پرونده او را مطالعه کنم. سپیده امیدوار باش. من نیز هر کاری از دستم بربیایید انجام میدهم.
از صحبتهای سرشار از امید دکتر قلبم تا حدودی ارام شد. نگاه ملتمسانه ای به دکتر کردم و گفتم:دکتر میتوانم امیدوار باشم که او را از دست نمیدهم.
دکتر لبخند اندوهگینی بر لبش بود ولی با امیدواری گفت:همیشه امید است که اخرین پنجره باغ زندگی را میگشاید. پس امیدوار باش دخترم.
باید به خانه برمیگشتم . دکتر میخواست مرا به منزل برساند ولی قبول نکردم و گفتم:میخواهم تنها باشم و فکر کنم.
چه سخت میگذشت روزها و شبهای انتظار. از طرفی دوست نداشتم زمان بگذرد چون به لحظه لحظه های ان نیار داشتم ولی از طرفی از نگذشتن روزها و شبها در عذاب بودم. شبها خواب راحت نداشتم و اغلب اوقات کابوس میدیدم. در مدت همین چند روز در حدود پنج کیلو از وزنم کم شده بود. البته مادر میگفت زیاد تغییری نکردم.
با وجود خنده ای که جلوی پدر و مادر بر لب داشتم دلم اکنده از غم بود. میدانستم چه دردی وجودم را میسوزاند و بدتر از همه اینکه نمیتوانستم با کسی درد و دل کنم. هیچ یک از اعضای فامیل، به جز محسن از بیماری علی مطلع نبودو من نمیخواستم با مطرح کردن ان جنجال به پا کنم. فقط من و راحله و دکتر عماد میدانستیم وضعیت او چقدر بحرانی است. راحله را اکثر اوقات میدیم و فقط با دیدن او کمی از دلتنگی ام تسکیم پیدا میکرد چون او نیز همپای من برای نجات علی تلاش میکرد و لحظه لحظه فکر او بود. راستی چقدر مهربان و باگذشت بود.
دوشنبه بعداز ظهر مادر خبر امدن سیاوش را به من داد و گفت شب برای استقبال از او به فرودگاه میروند. به فرودگاه نرفتم چون میترسیدم سیاوش با واکنشی که نشان بدهد علی را برنجاند.ولی تا موقعی که پدر و مادر از فرودگاه برنگشتند بیدار بودم و منتظر انان ماندم. با ورد پدر و مادر در هال را برایشان باز کردم. مادر با دیدن من که تا ان موقع بیدار مانده بودم با تعجب گفت:سپیده چرا نخوابیدی؟ لبخندی زدم و گفتم:خوابم نمی امد.
پدر در حالی که دستش را دور شانه ام می گذاشت و روی موهایم بوسه ای مینشاند گفت:دختر بابا یک چای ما را مهمان میکنی؟
با لبخند گفتم:البته. و برای درست کردن پای به اشپزخانه رفتم. تا اماده شدن چای مادر و پدر لباسهایشان را عوض کردند. وقتی به اشپزخانه امدم رو به مادر گفتم:خوب به سلامتی سیاوش امد. چشمتان روشن.
مادر لبخند زد و گفت:متشکرم عزیزم.
نمیخواستم مادر فکر کند خیلی مشتاق شنیدن جریانات فرودگاه هستم ولی به شدت دلم میخواست بدانم انجا چه خبر بوده است.
پدر پس از نوشیدن چای بلند شد و پس از بوسیدن من برای استراحت به اتاقش رفت. وقتی من و مادر تنها شدیم و دیدم مادر سکوت کرده دیگر طاقت نیاوردم و پرسیدم:مامان فرودگاه چه خبر بود؟
مادر پس از تمام شدن چایش دستی به موهایش کشید و گفت:موقعی که اعلام شد هواپیمایی که قرار بود سیا را از ترکیه به ایران بیاورد به زمین نشسته و مسافرانش در حال پیاده شدن هستند همه ما دل توی دلمان نبود البته خیلی طول کشید تا او را دیدم.لباس اسپرتی پوشیده بود و با داشتن ریش اول هیچ کدام او را نشناختیم. سودابه اولین نفری بود که او را شناخت و با تکان دادن دست ما را متوجه او کرد. سیاوش هم سودابه را دید و به طرف ما امد.ئقتی با تک تک ما روبوسی کرد مثل اینکه به دنبال کسی بگردد به چپ و راست نگاه کرد و از من پرسید:عمه جان تنها امده اید؟ و تازه انوقت بود که فهمیدم به دنبال تو میگشته با خنده به او گفتم عمه فدات بشم تنها نیامدم مهدی مرا اورده و او به طرف پدر نگاه کرد و خندید و دیگر چیزی نگفت. بعد هم با علی و سعید مشغول صحبت شد. ما هم بهتر دیدیم جوانترها را به حال خود بگذاریم. سپس پپس از خداحافظی در حالی که با پدر و بقیه به طرف پارکینگ می رفتیم علی و سیاوش را دیدم که با هم صخبت میکردند و متوجه شدم علی در مورد تو با او صحبت میکند و ما هم پس از رساندن سیمین و رضا به خانه امدیم.
مادر در حالی که بلند میشد تا برای استراحت به اتاق خواب برود رو به من کرد و گفت امیدوارم سیاوش موضوع را فراموش کرده باشد و موضوع نامزدی تو موجب ناراحتی اش نشود نمیدانی حمید و سودابه چقدر از امدنش خوشحال بودند.دوست ندارم مثل دفعه قبل شود.
سرم را تکان دادم و گفتم:سیاوش مرد فهمیده ای است و میتواند مرا درک کند...
مادر برای استراحت رفت و من نیز چراغ اشپزخانه را خاموش کردم تا چند ساعت باقی مانده به صبح را استراحت کنم. وسوسه شده بودم که بدانم علی چطور موضوع را با سیاوش در میان گذاشته و ایا از بیماری خودش هم حرفی زده یا نه. نمیخواستم سیاوش موضوع بیماری علی را بفهمد ولی با توجه به حرفه او میدانستم دیر یا زود از جریان با خبر میشود.
من تا شب عروسی ام سیاوش را ندیدم.شب حنابندان موقعی که ارایشم تمام شد خودم را در اینه قدی ارایشگاه تماشا کردم. لباس نباتی رنگی که از جنس ساتن که بسیار خوش دوخت و ظریف بود به تن داشتم. ارایشگر موهایم را بالای سرم جمع کرده بود و با گلهای مریم ان را اراسته بود. ارایش خیلی ملایمی داشتم که با سادگی لباسم هماهنگ بود. وقتی کارم تمام شد علی برای بردن من به ارایشگاه امد از دیدن من چشمانش را بست و دوباره ان را به ارامی باز کرد. صورتش از هیجان سرخ شده بود، من هم دست کمی از او نداشتم. به اندام برازنده اش نگاه کردم. ان شب کت و شلوار سفید رنگی به همراه بلوز نباتی رنگی پوشیده بود که با توجه به موهای مشکی براق و چشمان سیاه رنگش فوق العاده جذاب و دوست داشتنی شده بود. به طرفم امد و دسته گل سفید رنگی به دستم داد. گلهای سفید انبوهی از گلهای مریم بود که با عطر دلنگیزش فضای محیط را سحر امیز کرده بود. در یک لحظه خم شد و بوسه ای ارام بر گونه ام زد. از خجالت سرم را پایین انداختم. انتظار چنین کاری را از او و ان هم دی میان جمع هلهله کننده داخل ارایشگاه نداشتم. برای بیرون رفتن چادر گیپور سفیدی بر سرم انداختند و مرا از میان جمعیت به نسبت زیادی که همگی هلهله و شادی میکردند عبور دادند. وقتی داخل ماشین شدیم علی خودش پشت فرمان نشست و ماشین را به حرکت در اورد. تا ان لحظه هیچ کدام کلمه ای صحبت نکرده بودیم. هز کدام برای شکستن سکوتی که بین ما ایجاد شده بود تردید داشتیم. این او بود که با صدای دلنشینش گفت:سپیده برایم حرف بزن تا بفهمم که خواب نمیبینم.
به ارامی گفتم:علی عشق من ... تو خواب نمیبینی و این من هستم که در کنار تو در اسمانها سیر میکنم.
سرعت ماشین زیاد بود. از او خواستم در رانندگی کمی احتیاط کند . با خنده گفت:عزیزم. امشب محتاطترین افراد بشر پشت فرمان نشسته .مطمئن باش انقدر مواظب هستم که به سلامت به مقصد برسیم.
از پاسخ های به موقعش غرق لذت میشدم.وقتی به منزل رسیدیم هلهله و شادی گوش را کر میکرد. وقتی دست در دست علی وارد اتاق پذیرایی منزلمان شدم چشمم به سیاوش افتاد و با دیدن او ترسی وجودم را گرفت. نمیدانم ترس از چه.
سیاوش گوشه ای ایستاده بود و دو شاخه گل سرخ در دستش بود.با دیدن ما جلو امد. در این مدت کمی لاغر شده بود ولی با وجود گذاشتن ریش انقدر جذاب شده بود که ناخوداگاه دست علی را فشار دادم و او هم با فشار دستش به من روحیه داد.
وقتی یاوش جلو ما رسید چشمانم را به زیر انداختم. او یک شاخه گل سرخ را به یقه کت علی نصب کرد و شاخه دوم را جلوی من گرفت و با صدایی که خیل وقت بود ان را نشنیده بودم گفت:سپیده تبریک مرا بپذیر و بدان که از صمیم قلب از پیوند تو با علی خوشحالم.
سرم را بالا اوردم و مستقیم به چشمانش نگاه کردم. صداقت و زیبایی را درون ان دیدم . با لبخند کم رنگی گفتم:متشکرم سیاوش ، از اینکه برگشتی خوشحالم.مرا ببخش که برای استقبالت نیامدم.
با خنده جذابی گفت:البته عذرت را میپذیرم و برایت ارزوی خوشبختی میکنم.
ار برخورد عاقلانه سیاوش بسیار خوشحال شدم و از داشتن پسر دایی با شعوری مثل او بر خودم میبالیدم.
از شب حنابندان چیز زیادی جز هیاهو و پایکوبی به یادم نمانده است. همه شاد بودند و برای خوشبختی من و علی دعا میکردند. چند بار چشمم به سیاوش افتاد . به محش اینکه متوجه او میشدم نگاهش را به جای دیگر معطوف میکرد. در تمام مدت لبخندی بر لبش بود ولی مشت فشرده اش حکایت دیگری را بیان میکرد. سعی کردم به او فکر نکنم و دیگر تا اخر مجلس به طرفش برنگشتم.
اخر شب پس از تمام شدن کجلس قرار شد مهناز پیشم بماند. رضاو علی اماده رفتن بودند.
رضا رو به مهناز کرد و گفت:کی میشود این دو دلداه به هم برسند و ما هم از دست هر دو نفس راحتی بکشیم.
علی با زیرکی پاسخ داد:البته فردا شب و ما هم از دست مزاحمتهای شما دو تا خلاص میشویم.
موقع رفتن میان راه پله با او خداحافظی کردم. او مشتاقانه نگاهم کرد و گفت:تا فردا لحظه ها رو میشمارم. ثانیه به ثانیه.
با لبخند گفتم:من هم همینطور.
بدون اینکه خداحافظی کند رفت و من به اتاق برگشتم.
مهناز و مادر و خاله پروین مشغول تمیز کردن اتاقها بودند. به اتاقم رفتم. فقط اتاق من از شلوغی در امان مانده بود. در را بستم و روی تخت نشستم و به فکر فرو رفتم. تمام اتفاقات زندگی ام مثل پرده سینما از جلوی چشمم رژه میرفت. چقدر شب عروسی من با سارا فرق داشت.
ان روز او تنها نبود و من و مهناز با خنده و گریه ان لحظه ها را خاطره انگیز میکردیم ولی حالا من تنهای تنها در اتاقم نشسته بودم و به اینده مبهم خود فکر میکردم.
ان شب سارا و حتی مهناز نگران این نبودند که مبادا حادثه ای انان را از وصال محبوبشان جدا کند ولی امشب من نگران فردای نامعلوم خودم بودم. اگر ان شب اشکی هم میریختم به خاطر این نیود که از دنیای مجردی جدا میشوم بلکه به خاطر عزیزی که هم اینک با مرگ دست و پنجه نرم میکند و من منتظر معجزه ای بودم. به یاد علی افتادم که فقط خدا میتوانست او را نجات بدهد. از یاد خدا شرمگین بودم. چون بنده ناسپاسی بودم که دیر به یاد معبود می افتاد. در عین اینکه میدانستم ناامیدی از درگاه ربوبیت میتواند خود گناه نابخشودنی به شمار اید. حتی گناهکارترین افراد بشر باز میتوانند او را بخوانند و فقط از او در خواست کمک کنند. بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم و صورتم را با اب و صابون شستم و وضو گرفتم. پشیمان از تمام گناهانی که رد طول زندگی ام انجام داده بودم. ان لحظه دلم میطلبید که با او صحبت کنم. جانماز مادر را پهن کردم و پس از خواندن دو رکعت نماز حاجت دعا کردم در ان لحظه قلبم اماده راز و نیاز بود. ان وقت اگر اشکم جاری شده بود همه از عشق او بود و بعد از ان عشق مخلوق او. از درگاه خدا خواستم تا سلامتی علی را برگرداند. نمیدانم چه مدتی در این حال بودم. وقتی میخواستم جانماز را جمع کنم متوجه مهناز شدم که ساکت روی تختم نشسته و به جایی خیره شده بود. با لبخند گفتم:کی امدی؟
-چند لحظه بیشتر نیست.
پهلوی مهناز روی تخت نشستم. او دستانم را گرفت و گفت:سپیده خیلی خوشحالم.
-من هم همینطور.
مهناز در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود گفت:علی تو را خیلی دوست دارد. امشب لحظه ای دستت را رها نکرد انگار میترسید از دستش فرار کنی. رضا میگفت مثل علی عاشقی توی این دور و زمونه ندیدم. هر وقت صحبت از سپیده میکند چشمانش برق میزند حتی روزی که سپیده ...
و حرفش را قطع کرد. میدانستم میخواهد در مورد بهروز سخن بگوید. دستش را فشردم و گفتم:حرفت را قطع نکن بگو روزی که سپیده به بهروز جواب مثبت داد... خوب بعدش چی شد؟
مهناز با تردید ادامه داد:رضا میگفت روزی که قرار بود بهروز و تو به عقد هم در بیایید علی بیمار شد و از شدت ناراحتی در بیمارستان بستری شد.
میدانستم بستری شدن علی به علت بیماری اش بوده چون راحله این موضوع را برایم گفته بود. بغضی که در گلویم جمع شده بود باعث شد اشک از چشمانم فرو بریزد/. مهناز به خیال اینکه گریه من از تکرار خاطره های گذشته است دستانم را گرفت و گفت:معذرت میخوام نمیخواستم با یاداوری گذشته ناراحتت کنم.
-باور کن به خاطر گذشته گریه نمیکنم. نمیدانم چرا دلم گرفته.
مهناز در حالی که اشکهای مرا پاک میکرد گفت:سپیده یادت می اید نمیگذاشتی شب عروسی سارا گریه کنیم؟ خودت گفتی چشمانمان پف میکند و زشت میشویم حالا خودت برای چی گریه میکنی... زود اشکهایت را پاک کن وگرنه همین حالا زنگ میزنم علی بیایید.
در همان حال گریه گفتم:اگر راست میگی انقدر گریه میکنم تا زنگ بزنی...
از حرف من مهناز شروع کرد به خندیدم. انقدر خندید که من هم خنده ام گرفت. برخلاف شب عروسی سارا خیلی زود خوابیدیم.
و صبح بدوت اینکه کسی را بیدار کنم خودم بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود و ساعت بالای تختم پنج صبح را تشان میداد. هنوز خیلی زود بود ولی دیگر خوابم نمیامد.ارام از جا بلند شدم. مهناز خوابی بود. اهسته پتو را رویش کشیدم و به حمام رفتم. با استحمام نشاط تازه ای پیدا کردم.اهسته به طرف اشپزخانه رفتم و سماور را روشن کردم. سپس روی صندلی اشپزخانه نشستم و دستهایم را تکیه گاه صورتم قرار دادم و به یک نقطه خیره شدم.
با صدای اهسته پدر به خودم امدم. پدر روی صندلی کناری نشست و با صدای ارامی پرسید:چرا نخوابیدی عزیزم؟
-چرا خوابیدم تازه بیدار شده ام.
پدر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:سپیده من همیشه فکر میکردم رابطه ام با تو خیلی نزدیکتر از رابطه پدر و فرزندیست.
لبخند زدم و گفتم:پدر عزیزم شک نکدارم غیر از این بوده باشد.
پدر لبخند محزونی زد و گفت:سپیده من اگر دختر خودم را نشناسم به درد چه میخورم؟ فکر کردی متوجه نیستم مدتی است پریشان حالی؟ راستش را بگو از اینکه قرار است با علی ازدواج کنی ناراحتی؟
با نگرانی گفتم:نه، چی باعث شده که این فکر را بکنید؟ مرا به خوبی میشناسید پس به چه دلیلی باید به شما دروغ بگویم؟ باور کنید فقط به خاطر غم از دست دادن علی و برای اینکه او را فراموش کنم به بهروز پاسخ مثبت دادم. حالا باید خیلی احمق باشم که از ازدواح با او ناراحت باشم.
پدر به ظاهر قانع نشده بود چون به اصرار گفت:دخترم پس ناراحتی تو از چیست؟ یعنی پدرت غریبه است؟
دست پدر را گرفتم و ان را به صورتم نزدیک کردم و گفتم:بابایی اینطور صحبت نکنید به خدا دلم میشکند، من همه چیز را به شما میگویم ولی حالا نه، بگذارید چند روز دیگر. قول میدهمتمام ماجرا را برایتان نعریف کنم، فقط برای اینکه خیالتان راحت باشد این را میگویم که ازدواج با علی نهایت ارزوی من بوده.
پدر با ناراحتی صورتم را نوازش کرد و گفت:باشه من صبر میکنم ، ولی امیدوارم که حرفت را انقدر دیر نزنی که دیگر نشود کاری کرد.
سپس بلند شد تا چای دم کند. در این وقت بود که مادر خواب الود در استانه در ظاهر شد و گفت:چقدر شما سخرخیز شدید کی بیدار شدید؟
من و پدر به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم. پس از خوردن صبحانه ام به اتاقم رفتم و روی سر مهناز خم شدم و با نوازش موهایش گفتم:مهناز نمیخواهی بلند شوی؟ مثلاً ساقدوشی بلند شو خوش خواب.
با نخستین صدا چشمانش را باز کرد و به سرعت بلند شد. با صدای خواب الوی گفت:چه عجب یک دفعه از من زودتر بلند شدی.
در حالی که تختخوابم را مرتب میکردم گفتم:مثل اینکه امروز برای من بزرگترین روز زندگی ام است، پس چرا با خواب ان را حرام کنم؟
مهناز بلند شد و به طرف در اتاق رفت. خمیازه ای کشید و گفت:وای چه احساساتی.
ساعت نه صبح علی برای بردن ما به ارایشگاه از راه رسید. سارا هم با او بود ولی کودکش را پیش مادر محسن گذاشته بود. موقع رفتن سارا و مهناز عقب نشستند و من و علی هم جلو. علی نگاهی به من کرد و گفت:مثل اینکه خوب نخوابیدی؟
-میشد بخوابم؟خودت چی؟خوب خوابیدی؟
علی لبخند زد و گفت:باور کن به زور قرص دیازپام خوابیدم که زمان برایم زودتر بگذرد.
وقتی به ارایشگاه رسیدیم، خانم ارایشگر زودتر از ما امده بود و منتظرمان بود. عزا گرفتم که چگونه چهار پنج ساعت معطل پیچیدن مو و قرار گرفتن زیر یشوار باشم که صدایش گوشم را ازار میداد. عاقبت ساعت دو ونیم بعدازظهر کارم تمام شد. سارا برای بار چندم از پشت در اتاق مخصوص ارایش عروس گفت:خانم احمدی، کمی عجله کنید، فکر میکنم عاقد امده باشد.
خانم اریشگر که سارا و مهناز را هم برای عروسیشان اماده کرده بود و در کارش خیلی مهارت داشت با خنده گفت:چقدر عجله میکنند، میترسند عروس از دستشان فرار کند.
لبخند زدم و در همان لحظه در دلم گفتم خبر ندارد که عجله من از انان بیشتر است.
وقتی از اتاق بیرون امدم سارا و مهناز یک صدا گفتند.وای. و حیرتزده به من نگاه کردند. در ان لحظه خودم را در اینه دیدم. با لباس عروس طیبایی که در بر داشتم و موهایم که با زیبایی استثنایی در تور زیبا و بلندی روی سرم درست شده بود و ارایش ملیح صورتم انقدر زیبا شده بودم که خودم نیز از دیدن خودم جا خوردم. با تشکر به خانم ارایشگر نگاه کردم و او با لبخند رضایت بخشی نتیجه کارش را نگاه میکرد. با صدای بلندی زیبایی را تحسین میکرد. پس از تشریفات فیلم برداری نوبت ورود داماد شد. برای دیدن او دل توی دلم نبود. با چشمانی که از شدت هیجان دو دو میزد چشم به در دوخته بودم که اووارد شود. لحظه ای بعد او با حلقه گلی زیبا وارد شد. در دستش گلهای سرخ که گل محبوب اوست به زیبایی در حلقه ای تزیین شده بود. کت و شلوار مشکی به همراه بلوز سفیدی به تن داشت که گل سرخ قرمزی روی یقه ان نصب شده بود و کراواتی قرمز پیراهن سفیدش را اراسته بود. محو دیدن زیبایی او بودم. او هم با دیدن من ایستاد سپس با گامهای محکمی به جلو امد و پس از دادتن گل به دستم تور روی صورتم را بالا زد و لحظه ای به تماشایم ایستاد. به طرز نامفهموی جمله ای را زیر لب زمزمه کرد. متوجه نشدم چه گفت. دستهایش را دو طرف صورتم گذاشت و بوسه ای به پیشانی ام زدو اما چشمانش حالت غمگین داشت و من به وضوح تزدید را ر چشمانش میخواندم. دلم گرفت. حدس میزدم چه فکری میکند برای اینکه او را از افکار بیهوده منحرف کنم سرم را به زیر انداختم و گفتم:مثل اینکه از ارایشم خوشت نیامده.
-نه باور کن فوقالعاده شدی.
لبهایم را به حالت قهر غنچه کردم و گفتم:بله از هیجانت معلوم بود فوق العاده شدم.
سرش را جلو اورد و نزدیک گوشم گفت:سپیده فراموش نکن که هیجان برای من خوب نیست و باور کن انقدر فوق العاده شدی که فکر میکنم دارم خفه میشم. سپس خندید.
علی بعدها برایم گفت که ان لحظه با دیدن من فکر کرده در خواب است و میترسیده با بروز شادی اش از خواب بیدار شود.
چون خیلی دیر شده بود و عاقد از مدتی پیش منتظر ما بود به سرعت به منزل رفتیم سر سفره عقد از دیدن راحله خیلی خوشحال شدم، او لباس بنفش کمرنگی پوشیده بود و موهای مشکی اش را ساده پشت سرش جمع کرده بود. راحله خیلی ساده و متین بود. مهناز و سارا از دیدن راحله خیلی تعجب کردند و به هم نگاه معنی داری انداختندولی من به خاطر اینکه ان دو فکر بدی نکنند جلو رفتم و صورتش را بوسیدم. راحله با شگفتی نگاهم کرد و با صدایی لرزان گفت:چقدر زیبا شدی. علی حق داشت دیوانه ات باشد.
وقتی علی وارد اتاق عقد شد با دیدت راحله با خوشحالی به طرفش رفت و شروع کرد به احوالپرسی کردن از او. از دیدن چهره مهناز و سارا خیلی خنده ام گرفت. معلوم بود چه فکرهایی درباره علی و راحله میکنند. هنوز عاقد به اتاق عقد وارد نشده بود رویا دختر عمه ی علی هم به اتاق عقد امد. از وقتی سعید با زهارا نامزد کرده بود رویا خیلی ساکت و گوشه گیر شده بود و در ته چشمان ابی اش غم خفته ای را میدیدم. با دیدن او بلند شدم و خوش امد گفتم. رویا با لبخند شروع کرد به نعریف کردن از من.
مادر به داخل اتاق امد و اعلام کرد عاقد امده است. زیر حجله ی زیبایی که توسط محسن و سیاوش و دایی سعید درست شده بود نشستم.
علی در کنارم قرار گرفت. در اینه دیدم که راحله کله قندهای کوچک را در دست گرفته و بالای پارچه سفیدی که یک طرف ان را رویا و سارا و طرف دیگر را مهناز و زهرا گرفته بودند اماده ساییدن قند است. از اینه نگاهش کردم و لبخند زدم. علی هم متوجه راحله شد و به او لبخند زد. همانطور که به راحله نگاه میکردم متوجه شدم چشمانش پر از اشک شده است. از اینه به علی نگاه کردم او هم به من نگاه میکرد به او لبخند زدم. دستش را جلو اورد و دستم را محکم گرفت. همه اقوام نزدیک من و علی حاضر بودند خاله پروین نبود. با اشاره به مادر گفتم:خاله پروین کجاست؟
مادر نگاهی به اطراف انداخت و برای اوردن او بیرون رفت. خیلی سریع فهمیدم خاله پروین چون رد جوانی بیوه شده بود خوش یمن ندانسته بود به اتاق عقد بیایید. خیلی دلم گرفت و بغض گلویم را فشرد. در دل گفتم خاله پروین نازنینم بیا و مطمئن باش بعدها بع خاطر چیزی تو را سرزنش نمیکنم.
دندانهایم را به هم فشردم تا اشکم سرازیر نشود. عاقد شروع به خواندن خطبه کرد که مادر و خاله پروین داخل اتاق شدند. با دیدن خاله پروین لبخند زدم و به نشانه تشکر سرم را تکان دادم. غاقد خطبع را میخواند که علی سرش را جلو اورد و اهسته رد گوشم گفت:سپیده برای حفظ ظاهر صبر کن پس از سه بار بله را بگو.
از حرفش خنده ام گرفت و لبم را به دندان گرفتم که بی موقع نخندم. ارام به علی گفتم:علی مطمئنی که در حال طبیعی هستی، بعد بعد به خودت نیای و پشمان شوی. با خنده اخمی بر پیشانی اورد. مهناز خم شد و اهسته گفت:هیس الان که وقت حرف زدن نیست. ما مثل دو بچه شیطان که به انان تذکر داده باشند ارام نشستیم.پس از ینکه عاقد سه بار خطبه را خواند در حالی که نگاههمان درون اینه گره خورده بود گفتم:بله.
موج هلهله و تبریک از هر سو به طرف ما روان شد. حالا زمانی بود که روح من و او به هم پیوند خورده بود.
sorna
03-16-2012, 11:34 AM
مادر به شدت سرگرم فراهم کردن تدارکات عروسی بود هر روز با خرید وسیله ای جهیزیه مرا تکمیل میکرد و از همیشه خوشحالتر بود. میدانستم علی را خیلی دوست دارد. من احتیاجی به لوازم لوکس که مادر برای جهیزیه ام میخرید نداشتم ولی برای اینکه دلش را نشکنم حرفی نمیزدم. برای مشکل علی باید با چند پزشک مشورت میکردم. ناگهان یاد دکتر میر عماد افتادم. خیلی وقت بود که از او خبر نداشتم. دفعه پیش که برای احوالپرسی به منزلش تلفن کرده بودم به من گفت که قرار است برای یک همایش پزشکی به انگلیس برورد. شماره تلفن منزلش را پیدا کردم و تلفن کردم. پس از چند بوق پی در پی خانمی گوشی را برداشت. از لهجه ای که داشت خیلی زود فهمیدم مارگریت همسرش میباشد. خیلی ارام و صمیمی با او احوالپرسی کردم. او همس از شناختن من به گرمی با من صحبت کرد. تاکنون او را ندیده بودم ولی چند بار صدایش را شنیده بودم. از صدا و طرز صحبتش متوجه شدم زنی خونگرم و صمیمی است. متاسفانه دکتر در منزل نبود پس از همسرش خواستم تا پیغام مرا به او برساند.
شب بود که دکتر تماس گرفت. از شنیدن صدایش خیلی خوشحال شدم پس از کمی صحبت گفت:همسرم گفت به مشکلی برخوردی.
-بله ولی باید حضوری با شما صحبت کنم.
سپس قرار شد روز بعد ساعت نه صبح او را در منزلش ملاقات کنم.
روز بعد به مادر گفتم برای دعوت کردن یکی از دوستانم میروم و ممکن است ناهار به منزل نیایم اگر علی زنگ زد به او هم بگویید. حدود چهل دقیقه بعد با تاکسی به منزل دکتر رسیدم.خود دکتر در را به رویم باز کرد. مارگریت را دیدم. زنی با چشمانی سبز و بسیار زیبا. او پس از اشنا شدن با من مرا با دکتر تنها گذاشت تا راحتر صحبت کنیم و خود برای مطالعه به اتاق دیگری رفت. پس از اینکه با دکتر تنها شدم تمام ماجرا را به طور کامل برای او تعریف کردم و از او خواستم برای نجات دادن جان علی فکری بندیشد. دکتر با دقت به حرفهای من گوش کرد. با اینکه چهره ارامی داشت اما از چشمانش میخواندم که از شنیدن داستان زندگی ام خیلی متاثر شده. پس از تمام شدن صحبتهایم دستمالی به طرفم دراز کرد تا اشکهایم را که بی اختیار بر گونه ام روان بود پاک کنم. سپس با چهره ای ارام که به من امیدواری میبخشید گفت:سپیده عزیز تنها کاری که حالا میتوانی انجام دهی این است که شجاع باشی.تا جایی که من از علم طب اطلاع دارمبهترین دارو برای بیمار ارامش اعصاب و داشتن روحیه ای قوی است. حالا که تو را دوست دارد میتوانی با جادوی عشق او را به زندگی امیدوار کنی و این انگیزه را در او به وجود بیاوری که مبارزه کند و تسلیم نشود. در ضمن من با دوستان متخصصم در کشورهای انگلیس و کانادا تماس میگیرم تا تازه ترین اطلاغات موجود در مورد بیماری او را به اطلاع من برسانند. ولی پسش از ان باید پرونده او را مطالعه کنم. سپیده امیدوار باش. من نیز هر کاری از دستم بربیایید انجام میدهم.
از صحبتهای سرشار از امید دکتر قلبم تا حدودی ارام شد. نگاه ملتمسانه ای به دکتر کردم و گفتم:دکتر میتوانم امیدوار باشم که او را از دست نمیدهم.
دکتر لبخند اندوهگینی بر لبش بود ولی با امیدواری گفت:همیشه امید است که اخرین پنجره باغ زندگی را میگشاید. پس امیدوار باش دخترم.
باید به خانه برمیگشتم . دکتر میخواست مرا به منزل برساند ولی قبول نکردم و گفتم:میخواهم تنها باشم و فکر کنم.
چه سخت میگذشت روزها و شبهای انتظار. از طرفی دوست نداشتم زمان بگذرد چون به لحظه لحظه های ان نیار داشتم ولی از طرفی از نگذشتن روزها و شبها در عذاب بودم. شبها خواب راحت نداشتم و اغلب اوقات کابوس میدیدم. در مدت همین چند روز در حدود پنج کیلو از وزنم کم شده بود. البته مادر میگفت زیاد تغییری نکردم.
با وجود خنده ای که جلوی پدر و مادر بر لب داشتم دلم اکنده از غم بود. میدانستم چه دردی وجودم را میسوزاند و بدتر از همه اینکه نمیتوانستم با کسی درد و دل کنم. هیچ یک از اعضای فامیل، به جز محسن از بیماری علی مطلع نبودو من نمیخواستم با مطرح کردن ان جنجال به پا کنم. فقط من و راحله و دکتر عماد میدانستیم وضعیت او چقدر بحرانی است. راحله را اکثر اوقات میدیم و فقط با دیدن او کمی از دلتنگی ام تسکیم پیدا میکرد چون او نیز همپای من برای نجات علی تلاش میکرد و لحظه لحظه فکر او بود. راستی چقدر مهربان و باگذشت بود.
دوشنبه بعداز ظهر مادر خبر امدن سیاوش را به من داد و گفت شب برای استقبال از او به فرودگاه میروند. به فرودگاه نرفتم چون میترسیدم سیاوش با واکنشی که نشان بدهد علی را برنجاند.ولی تا موقعی که پدر و مادر از فرودگاه برنگشتند بیدار بودم و منتظر انان ماندم. با ورد پدر و مادر در هال را برایشان باز کردم. مادر با دیدن من که تا ان موقع بیدار مانده بودم با تعجب گفت:سپیده چرا نخوابیدی؟ لبخندی زدم و گفتم:خوابم نمی امد.
پدر در حالی که دستش را دور شانه ام می گذاشت و روی موهایم بوسه ای مینشاند گفت:دختر بابا یک چای ما را مهمان میکنی؟
با لبخند گفتم:البته. و برای درست کردن پای به اشپزخانه رفتم. تا اماده شدن چای مادر و پدر لباسهایشان را عوض کردند. وقتی به اشپزخانه امدم رو به مادر گفتم:خوب به سلامتی سیاوش امد. چشمتان روشن.
مادر لبخند زد و گفت:متشکرم عزیزم.
نمیخواستم مادر فکر کند خیلی مشتاق شنیدن جریانات فرودگاه هستم ولی به شدت دلم میخواست بدانم انجا چه خبر بوده است.
پدر پس از نوشیدن چای بلند شد و پس از بوسیدن من برای استراحت به اتاقش رفت. وقتی من و مادر تنها شدیم و دیدم مادر سکوت کرده دیگر طاقت نیاوردم و پرسیدم:مامان فرودگاه چه خبر بود؟
مادر پس از تمام شدن چایش دستی به موهایش کشید و گفت:موقعی که اعلام شد هواپیمایی که قرار بود سیا را از ترکیه به ایران بیاورد به زمین نشسته و مسافرانش در حال پیاده شدن هستند همه ما دل توی دلمان نبود البته خیلی طول کشید تا او را دیدم.لباس اسپرتی پوشیده بود و با داشتن ریش اول هیچ کدام او را نشناختیم. سودابه اولین نفری بود که او را شناخت و با تکان دادن دست ما را متوجه او کرد. سیاوش هم سودابه را دید و به طرف ما امد.ئقتی با تک تک ما روبوسی کرد مثل اینکه به دنبال کسی بگردد به چپ و راست نگاه کرد و از من پرسید:عمه جان تنها امده اید؟ و تازه انوقت بود که فهمیدم به دنبال تو میگشته با خنده به او گفتم عمه فدات بشم تنها نیامدم مهدی مرا اورده و او به طرف پدر نگاه کرد و خندید و دیگر چیزی نگفت. بعد هم با علی و سعید مشغول صحبت شد. ما هم بهتر دیدیم جوانترها را به حال خود بگذاریم. سپس پپس از خداحافظی در حالی که با پدر و بقیه به طرف پارکینگ می رفتیم علی و سیاوش را دیدم که با هم صخبت میکردند و متوجه شدم علی در مورد تو با او صحبت میکند و ما هم پس از رساندن سیمین و رضا به خانه امدیم.
مادر در حالی که بلند میشد تا برای استراحت به اتاق خواب برود رو به من کرد و گفت امیدوارم سیاوش موضوع را فراموش کرده باشد و موضوع نامزدی تو موجب ناراحتی اش نشود نمیدانی حمید و سودابه چقدر از امدنش خوشحال بودند.دوست ندارم مثل دفعه قبل شود.
سرم را تکان دادم و گفتم:سیاوش مرد فهمیده ای است و میتواند مرا درک کند...
مادر برای استراحت رفت و من نیز چراغ اشپزخانه را خاموش کردم تا چند ساعت باقی مانده به صبح را استراحت کنم. وسوسه شده بودم که بدانم علی چطور موضوع را با سیاوش در میان گذاشته و ایا از بیماری خودش هم حرفی زده یا نه. نمیخواستم سیاوش موضوع بیماری علی را بفهمد ولی با توجه به حرفه او میدانستم دیر یا زود از جریان با خبر میشود.
من تا شب عروسی ام سیاوش را ندیدم.شب حنابندان موقعی که ارایشم تمام شد خودم را در اینه قدی ارایشگاه تماشا کردم. لباس نباتی رنگی که از جنس ساتن که بسیار خوش دوخت و ظریف بود به تن داشتم. ارایشگر موهایم را بالای سرم جمع کرده بود و با گلهای مریم ان را اراسته بود. ارایش خیلی ملایمی داشتم که با سادگی لباسم هماهنگ بود. وقتی کارم تمام شد علی برای بردن من به ارایشگاه امد از دیدن من چشمانش را بست و دوباره ان را به ارامی باز کرد. صورتش از هیجان سرخ شده بود، من هم دست کمی از او نداشتم. به اندام برازنده اش نگاه کردم. ان شب کت و شلوار سفید رنگی به همراه بلوز نباتی رنگی پوشیده بود که با توجه به موهای مشکی براق و چشمان سیاه رنگش فوق العاده جذاب و دوست داشتنی شده بود. به طرفم امد و دسته گل سفید رنگی به دستم داد. گلهای سفید انبوهی از گلهای مریم بود که با عطر دلنگیزش فضای محیط را سحر امیز کرده بود. در یک لحظه خم شد و بوسه ای ارام بر گونه ام زد. از خجالت سرم را پایین انداختم. انتظار چنین کاری را از او و ان هم دی میان جمع هلهله کننده داخل ارایشگاه نداشتم. برای بیرون رفتن چادر گیپور سفیدی بر سرم انداختند و مرا از میان جمعیت به نسبت زیادی که همگی هلهله و شادی میکردند عبور دادند. وقتی داخل ماشین شدیم علی خودش پشت فرمان نشست و ماشین را به حرکت در اورد. تا ان لحظه هیچ کدام کلمه ای صحبت نکرده بودیم. هز کدام برای شکستن سکوتی که بین ما ایجاد شده بود تردید داشتیم. این او بود که با صدای دلنشینش گفت:سپیده برایم حرف بزن تا بفهمم که خواب نمیبینم.
به ارامی گفتم:علی عشق من ... تو خواب نمیبینی و این من هستم که در کنار تو در اسمانها سیر میکنم.
سرعت ماشین زیاد بود. از او خواستم در رانندگی کمی احتیاط کند . با خنده گفت:عزیزم. امشب محتاطترین افراد بشر پشت فرمان نشسته .مطمئن باش انقدر مواظب هستم که به سلامت به مقصد برسیم.
از پاسخ های به موقعش غرق لذت میشدم.وقتی به منزل رسیدیم هلهله و شادی گوش را کر میکرد. وقتی دست در دست علی وارد اتاق پذیرایی منزلمان شدم چشمم به سیاوش افتاد و با دیدن او ترسی وجودم را گرفت. نمیدانم ترس از چه.
سیاوش گوشه ای ایستاده بود و دو شاخه گل سرخ در دستش بود.با دیدن ما جلو امد. در این مدت کمی لاغر شده بود ولی با وجود گذاشتن ریش انقدر جذاب شده بود که ناخوداگاه دست علی را فشار دادم و او هم با فشار دستش به من روحیه داد.
وقتی یاوش جلو ما رسید چشمانم را به زیر انداختم. او یک شاخه گل سرخ را به یقه کت علی نصب کرد و شاخه دوم را جلوی من گرفت و با صدایی که خیل وقت بود ان را نشنیده بودم گفت:سپیده تبریک مرا بپذیر و بدان که از صمیم قلب از پیوند تو با علی خوشحالم.
سرم را بالا اوردم و مستقیم به چشمانش نگاه کردم. صداقت و زیبایی را درون ان دیدم . با لبخند کم رنگی گفتم:متشکرم سیاوش ، از اینکه برگشتی خوشحالم.مرا ببخش که برای استقبالت نیامدم.
با خنده جذابی گفت:البته عذرت را میپذیرم و برایت ارزوی خوشبختی میکنم.
ار برخورد عاقلانه سیاوش بسیار خوشحال شدم و از داشتن پسر دایی با شعوری مثل او بر خودم میبالیدم.
از شب حنابندان چیز زیادی جز هیاهو و پایکوبی به یادم نمانده است. همه شاد بودند و برای خوشبختی من و علی دعا میکردند. چند بار چشمم به سیاوش افتاد . به محش اینکه متوجه او میشدم نگاهش را به جای دیگر معطوف میکرد. در تمام مدت لبخندی بر لبش بود ولی مشت فشرده اش حکایت دیگری را بیان میکرد. سعی کردم به او فکر نکنم و دیگر تا اخر مجلس به طرفش برنگشتم.
اخر شب پس از تمام شدن کجلس قرار شد مهناز پیشم بماند. رضاو علی اماده رفتن بودند.
رضا رو به مهناز کرد و گفت:کی میشود این دو دلداه به هم برسند و ما هم از دست هر دو نفس راحتی بکشیم.
علی با زیرکی پاسخ داد:البته فردا شب و ما هم از دست مزاحمتهای شما دو تا خلاص میشویم.
موقع رفتن میان راه پله با او خداحافظی کردم. او مشتاقانه نگاهم کرد و گفت:تا فردا لحظه ها رو میشمارم. ثانیه به ثانیه.
با لبخند گفتم:من هم همینطور.
بدون اینکه خداحافظی کند رفت و من به اتاق برگشتم.
مهناز و مادر و خاله پروین مشغول تمیز کردن اتاقها بودند. به اتاقم رفتم. فقط اتاق من از شلوغی در امان مانده بود. در را بستم و روی تخت نشستم و به فکر فرو رفتم. تمام اتفاقات زندگی ام مثل پرده سینما از جلوی چشمم رژه میرفت. چقدر شب عروسی من با سارا فرق داشت.
ان روز او تنها نبود و من و مهناز با خنده و گریه ان لحظه ها را خاطره انگیز میکردیم ولی حالا من تنهای تنها در اتاقم نشسته بودم و به اینده مبهم خود فکر میکردم.
ان شب سارا و حتی مهناز نگران این نبودند که مبادا حادثه ای انان را از وصال محبوبشان جدا کند ولی امشب من نگران فردای نامعلوم خودم بودم. اگر ان شب اشکی هم میریختم به خاطر این نیود که از دنیای مجردی جدا میشوم بلکه به خاطر عزیزی که هم اینک با مرگ دست و پنجه نرم میکند و من منتظر معجزه ای بودم. به یاد علی افتادم که فقط خدا میتوانست او را نجات بدهد. از یاد خدا شرمگین بودم. چون بنده ناسپاسی بودم که دیر به یاد معبود می افتاد. در عین اینکه میدانستم ناامیدی از درگاه ربوبیت میتواند خود گناه نابخشودنی به شمار اید. حتی گناهکارترین افراد بشر باز میتوانند او را بخوانند و فقط از او در خواست کمک کنند. بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم و صورتم را با اب و صابون شستم و وضو گرفتم. پشیمان از تمام گناهانی که رد طول زندگی ام انجام داده بودم. ان لحظه دلم میطلبید که با او صحبت کنم. جانماز مادر را پهن کردم و پس از خواندن دو رکعت نماز حاجت دعا کردم در ان لحظه قلبم اماده راز و نیاز بود. ان وقت اگر اشکم جاری شده بود همه از عشق او بود و بعد از ان عشق مخلوق او. از درگاه خدا خواستم تا سلامتی علی را برگرداند. نمیدانم چه مدتی در این حال بودم. وقتی میخواستم جانماز را جمع کنم متوجه مهناز شدم که ساکت روی تختم نشسته و به جایی خیره شده بود. با لبخند گفتم:کی امدی؟
-چند لحظه بیشتر نیست.
پهلوی مهناز روی تخت نشستم. او دستانم را گرفت و گفت:سپیده خیلی خوشحالم.
-من هم همینطور.
مهناز در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود گفت:علی تو را خیلی دوست دارد. امشب لحظه ای دستت را رها نکرد انگار میترسید از دستش فرار کنی. رضا میگفت مثل علی عاشقی توی این دور و زمونه ندیدم. هر وقت صحبت از سپیده میکند چشمانش برق میزند حتی روزی که سپیده ...
و حرفش را قطع کرد. میدانستم میخواهد در مورد بهروز سخن بگوید. دستش را فشردم و گفتم:حرفت را قطع نکن بگو روزی که سپیده به بهروز جواب مثبت داد... خوب بعدش چی شد؟
مهناز با تردید ادامه داد:رضا میگفت روزی که قرار بود بهروز و تو به عقد هم در بیایید علی بیمار شد و از شدت ناراحتی در بیمارستان بستری شد.
میدانستم بستری شدن علی به علت بیماری اش بوده چون راحله این موضوع را برایم گفته بود. بغضی که در گلویم جمع شده بود باعث شد اشک از چشمانم فرو بریزد/. مهناز به خیال اینکه گریه من از تکرار خاطره های گذشته است دستانم را گرفت و گفت:معذرت میخوام نمیخواستم با یاداوری گذشته ناراحتت کنم.
-باور کن به خاطر گذشته گریه نمیکنم. نمیدانم چرا دلم گرفته.
مهناز در حالی که اشکهای مرا پاک میکرد گفت:سپیده یادت می اید نمیگذاشتی شب عروسی سارا گریه کنیم؟ خودت گفتی چشمانمان پف میکند و زشت میشویم حالا خودت برای چی گریه میکنی... زود اشکهایت را پاک کن وگرنه همین حالا زنگ میزنم علی بیایید.
در همان حال گریه گفتم:اگر راست میگی انقدر گریه میکنم تا زنگ بزنی...
از حرف من مهناز شروع کرد به خندیدم. انقدر خندید که من هم خنده ام گرفت. برخلاف شب عروسی سارا خیلی زود خوابیدیم.
و صبح بدوت اینکه کسی را بیدار کنم خودم بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود و ساعت بالای تختم پنج صبح را تشان میداد. هنوز خیلی زود بود ولی دیگر خوابم نمیامد.ارام از جا بلند شدم. مهناز خوابی بود. اهسته پتو را رویش کشیدم و به حمام رفتم. با استحمام نشاط تازه ای پیدا کردم.اهسته به طرف اشپزخانه رفتم و سماور را روشن کردم. سپس روی صندلی اشپزخانه نشستم و دستهایم را تکیه گاه صورتم قرار دادم و به یک نقطه خیره شدم.
با صدای اهسته پدر به خودم امدم. پدر روی صندلی کناری نشست و با صدای ارامی پرسید:چرا نخوابیدی عزیزم؟
-چرا خوابیدم تازه بیدار شده ام.
پدر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:سپیده من همیشه فکر میکردم رابطه ام با تو خیلی نزدیکتر از رابطه پدر و فرزندیست.
لبخند زدم و گفتم:پدر عزیزم شک نکدارم غیر از این بوده باشد.
پدر لبخند محزونی زد و گفت:سپیده من اگر دختر خودم را نشناسم به درد چه میخورم؟ فکر کردی متوجه نیستم مدتی است پریشان حالی؟ راستش را بگو از اینکه قرار است با علی ازدواج کنی ناراحتی؟
با نگرانی گفتم:نه، چی باعث شده که این فکر را بکنید؟ مرا به خوبی میشناسید پس به چه دلیلی باید به شما دروغ بگویم؟ باور کنید فقط به خاطر غم از دست دادن علی و برای اینکه او را فراموش کنم به بهروز پاسخ مثبت دادم. حالا باید خیلی احمق باشم که از ازدواح با او ناراحت باشم.
پدر به ظاهر قانع نشده بود چون به اصرار گفت:دخترم پس ناراحتی تو از چیست؟ یعنی پدرت غریبه است؟
دست پدر را گرفتم و ان را به صورتم نزدیک کردم و گفتم:بابایی اینطور صحبت نکنید به خدا دلم میشکند، من همه چیز را به شما میگویم ولی حالا نه، بگذارید چند روز دیگر. قول میدهمتمام ماجرا را برایتان نعریف کنم، فقط برای اینکه خیالتان راحت باشد این را میگویم که ازدواج با علی نهایت ارزوی من بوده.
پدر با ناراحتی صورتم را نوازش کرد و گفت:باشه من صبر میکنم ، ولی امیدوارم که حرفت را انقدر دیر نزنی که دیگر نشود کاری کرد.
سپس بلند شد تا چای دم کند. در این وقت بود که مادر خواب الود در استانه در ظاهر شد و گفت:چقدر شما سخرخیز شدید کی بیدار شدید؟
من و پدر به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم. پس از خوردن صبحانه ام به اتاقم رفتم و روی سر مهناز خم شدم و با نوازش موهایش گفتم:مهناز نمیخواهی بلند شوی؟ مثلاً ساقدوشی بلند شو خوش خواب.
با نخستین صدا چشمانش را باز کرد و به سرعت بلند شد. با صدای خواب الوی گفت:چه عجب یک دفعه از من زودتر بلند شدی.
در حالی که تختخوابم را مرتب میکردم گفتم:مثل اینکه امروز برای من بزرگترین روز زندگی ام است، پس چرا با خواب ان را حرام کنم؟
مهناز بلند شد و به طرف در اتاق رفت. خمیازه ای کشید و گفت:وای چه احساساتی.
ساعت نه صبح علی برای بردن ما به ارایشگاه از راه رسید. سارا هم با او بود ولی کودکش را پیش مادر محسن گذاشته بود. موقع رفتن سارا و مهناز عقب نشستند و من و علی هم جلو. علی نگاهی به من کرد و گفت:مثل اینکه خوب نخوابیدی؟
-میشد بخوابم؟خودت چی؟خوب خوابیدی؟
علی لبخند زد و گفت:باور کن به زور قرص دیازپام خوابیدم که زمان برایم زودتر بگذرد.
وقتی به ارایشگاه رسیدیم، خانم ارایشگر زودتر از ما امده بود و منتظرمان بود. عزا گرفتم که چگونه چهار پنج ساعت معطل پیچیدن مو و قرار گرفتن زیر یشوار باشم که صدایش گوشم را ازار میداد. عاقبت ساعت دو ونیم بعدازظهر کارم تمام شد. سارا برای بار چندم از پشت در اتاق مخصوص ارایش عروس گفت:خانم احمدی، کمی عجله کنید، فکر میکنم عاقد امده باشد.
خانم اریشگر که سارا و مهناز را هم برای عروسیشان اماده کرده بود و در کارش خیلی مهارت داشت با خنده گفت:چقدر عجله میکنند، میترسند عروس از دستشان فرار کند.
لبخند زدم و در همان لحظه در دلم گفتم خبر ندارد که عجله من از انان بیشتر است.
وقتی از اتاق بیرون امدم سارا و مهناز یک صدا گفتند.وای. و حیرتزده به من نگاه کردند. در ان لحظه خودم را در اینه دیدم. با لباس عروس طیبایی که در بر داشتم و موهایم که با زیبایی استثنایی در تور زیبا و بلندی روی سرم درست شده بود و ارایش ملیح صورتم انقدر زیبا شده بودم که خودم نیز از دیدن خودم جا خوردم. با تشکر به خانم ارایشگر نگاه کردم و او با لبخند رضایت بخشی نتیجه کارش را نگاه میکرد. با صدای بلندی زیبایی را تحسین میکرد. پس از تشریفات فیلم برداری نوبت ورود داماد شد. برای دیدن او دل توی دلم نبود. با چشمانی که از شدت هیجان دو دو میزد چشم به در دوخته بودم که اووارد شود. لحظه ای بعد او با حلقه گلی زیبا وارد شد. در دستش گلهای سرخ که گل محبوب اوست به زیبایی در حلقه ای تزیین شده بود. کت و شلوار مشکی به همراه بلوز سفیدی به تن داشت که گل سرخ قرمزی روی یقه ان نصب شده بود و کراواتی قرمز پیراهن سفیدش را اراسته بود. محو دیدن زیبایی او بودم. او هم با دیدن من ایستاد سپس با گامهای محکمی به جلو امد و پس از دادتن گل به دستم تور روی صورتم را بالا زد و لحظه ای به تماشایم ایستاد. به طرز نامفهموی جمله ای را زیر لب زمزمه کرد. متوجه نشدم چه گفت. دستهایش را دو طرف صورتم گذاشت و بوسه ای به پیشانی ام زدو اما چشمانش حالت غمگین داشت و من به وضوح تزدید را ر چشمانش میخواندم. دلم گرفت. حدس میزدم چه فکری میکند برای اینکه او را از افکار بیهوده منحرف کنم سرم را به زیر انداختم و گفتم:مثل اینکه از ارایشم خوشت نیامده.
-نه باور کن فوقالعاده شدی.
لبهایم را به حالت قهر غنچه کردم و گفتم:بله از هیجانت معلوم بود فوق العاده شدم.
سرش را جلو اورد و نزدیک گوشم گفت:سپیده فراموش نکن که هیجان برای من خوب نیست و باور کن انقدر فوق العاده شدی که فکر میکنم دارم خفه میشم. سپس خندید.
علی بعدها برایم گفت که ان لحظه با دیدن من فکر کرده در خواب است و میترسیده با بروز شادی اش از خواب بیدار شود.
چون خیلی دیر شده بود و عاقد از مدتی پیش منتظر ما بود به سرعت به منزل رفتیم سر سفره عقد از دیدن راحله خیلی خوشحال شدم، او لباس بنفش کمرنگی پوشیده بود و موهای مشکی اش را ساده پشت سرش جمع کرده بود. راحله خیلی ساده و متین بود. مهناز و سارا از دیدن راحله خیلی تعجب کردند و به هم نگاه معنی داری انداختندولی من به خاطر اینکه ان دو فکر بدی نکنند جلو رفتم و صورتش را بوسیدم. راحله با شگفتی نگاهم کرد و با صدایی لرزان گفت:چقدر زیبا شدی. علی حق داشت دیوانه ات باشد.
وقتی علی وارد اتاق عقد شد با دیدت راحله با خوشحالی به طرفش رفت و شروع کرد به احوالپرسی کردن از او. از دیدن چهره مهناز و سارا خیلی خنده ام گرفت. معلوم بود چه فکرهایی درباره علی و راحله میکنند. هنوز عاقد به اتاق عقد وارد نشده بود رویا دختر عمه ی علی هم به اتاق عقد امد. از وقتی سعید با زهارا نامزد کرده بود رویا خیلی ساکت و گوشه گیر شده بود و در ته چشمان ابی اش غم خفته ای را میدیدم. با دیدن او بلند شدم و خوش امد گفتم. رویا با لبخند شروع کرد به نعریف کردن از من.
مادر به داخل اتاق امد و اعلام کرد عاقد امده است. زیر حجله ی زیبایی که توسط محسن و سیاوش و دایی سعید درست شده بود نشستم.
علی در کنارم قرار گرفت. در اینه دیدم که راحله کله قندهای کوچک را در دست گرفته و بالای پارچه سفیدی که یک طرف ان را رویا و سارا و طرف دیگر را مهناز و زهرا گرفته بودند اماده ساییدن قند است. از اینه نگاهش کردم و لبخند زدم. علی هم متوجه راحله شد و به او لبخند زد. همانطور که به راحله نگاه میکردم متوجه شدم چشمانش پر از اشک شده است. از اینه به علی نگاه کردم او هم به من نگاه میکرد به او لبخند زدم. دستش را جلو اورد و دستم را محکم گرفت. همه اقوام نزدیک من و علی حاضر بودند خاله پروین نبود. با اشاره به مادر گفتم:خاله پروین کجاست؟
مادر نگاهی به اطراف انداخت و برای اوردن او بیرون رفت. خیلی سریع فهمیدم خاله پروین چون رد جوانی بیوه شده بود خوش یمن ندانسته بود به اتاق عقد بیایید. خیلی دلم گرفت و بغض گلویم را فشرد. در دل گفتم خاله پروین نازنینم بیا و مطمئن باش بعدها بع خاطر چیزی تو را سرزنش نمیکنم.
دندانهایم را به هم فشردم تا اشکم سرازیر نشود. عاقد شروع به خواندن خطبه کرد که مادر و خاله پروین داخل اتاق شدند. با دیدن خاله پروین لبخند زدم و به نشانه تشکر سرم را تکان دادم. غاقد خطبع را میخواند که علی سرش را جلو اورد و اهسته رد گوشم گفت:سپیده برای حفظ ظاهر صبر کن پس از سه بار بله را بگو.
از حرفش خنده ام گرفت و لبم را به دندان گرفتم که بی موقع نخندم. ارام به علی گفتم:علی مطمئنی که در حال طبیعی هستی، بعد بعد به خودت نیای و پشمان شوی. با خنده اخمی بر پیشانی اورد. مهناز خم شد و اهسته گفت:هیس الان که وقت حرف زدن نیست. ما مثل دو بچه شیطان که به انان تذکر داده باشند ارام نشستیم.پس از ینکه عاقد سه بار خطبه را خواند در حالی که نگاههمان درون اینه گره خورده بود گفتم:بله.
موج هلهله و تبریک از هر سو به طرف ما روان شد. حالا زمانی بود که روح من و او به هم پیوند خورده بود.
sorna
03-16-2012, 11:34 AM
در جریان مراسم منگ بودم و مثل این بود که در خواب راه میرفتم . با لبخندی که بر لبم داشتم دست در دست علی در میان مدعوین راه میرفتم و ازحضورشان تشکر میکردم. در بین مهمانان از دیدن دکتر میر عماد و همسرش به قدری خوشحال شدم که چند بار از او تشکر کردم. سعی می کردم قدر لحظه به لحظه چشن عروسی ام را بدانم و ارزو میکردم کاش ان وقت هیچ زمان به پایان نرسد.در طول مدت مراسم فقط یکبار سیاوش را دیدم و ان پس از بیرون امدن از اتاق عقد بود و او به رسم یادبود و تبریک دستبندی به من و گردنبندی به علی داد که روی پلاک گردنبند کنده شده بود سپیده زنجیر گردنبند را فوری شناختم. همان زنجیری بود که سیاوش به گردن خود داشت. ولی تا ان لحظه پلاک ان را ندیده بودم. ولی مثل اینکه علی این موضوع را میدانست چون سرش را تکان داد و گفت سیا متسفم. سیاوش درحالی که میخندید گفت:خوشحال باش تو از من خوش اقبال تر بودی.
خودم را متوجه مادر کردم و مشغول صحبت با او شدم، یعنی اینکه من چیزی نشنیدم. پس از ان دیگر سیاوش را ندیدم. البته این طوری بهتر بود چون چیزی در نگاهش بود که ازارم میداد. جشن عروسی پس از شام تا پاسی از شب ادامه داشت. اخر شب که اکثر مهمانها رفته بودند وقتی پدر دست مرا در دست علی گذاشت و از او خواست تا اخر عمر به من وفادار بماند دیگر نتوانستم از ریختن اشکهایم خودداری کنم. پدر سرم را به سینه اش چسباند و گفت:امیدوارم سپید بخت شوی درست مثل اسمت.
مادر صورتم را بوسید و برایم ارزوی خوشبختی کرد در چشمان هر شان شبنم اشک نشسته بود. سارا ومهناز بدون اینکه سعی کنند مرا دلداری بدهند خود اشک میریختند. وداعی غمگین بود، پس از ان چرخی در شهر زدیم و چون روز مبارکی بود شهر را چراغانی کرده بودند. ان شب شب تولد حضرت علی (ع) بود. شیر مرد تاریخ، من از همنام بودن نام همسرم با شاه مرد ولایت غرق در لذت بودم. علی خود رانندگی میکرد و من پهلوی او نشسته بودم و دستم را روی دستش که به دنده ماشین گذاشته بود گذاشته بودم. او برایم تنصیفی عاشقانه میخواند و من در دل دعا میکردم که خدایا حالا که مرا به ارزویم رساندی این ارزو را برایم حفظ کن و سلامتی او را برگردان. علی با صدای جذابش میخواند:
-با تو این تن شکسته داره کم کم جون میگریه**** اخرین ذرات موندن توی رگهام نمیمیره**** با تو انگار تو بهشتم با تو پر سعادتم من
دیگر از مرگ نمیترسم عاشق شهامتم من**** اگر رو حصیر نشینم اگه هیچ نداشته باشم**** با تو من مالک دنیام بی تو در نهایتم من
با تو ...
با تو شاه ماهی دریا بی تو برگ خشک تو ساحل**** با تو شکل یک حماسه بی تو یک کلام وافر**** بی تو من هیچی نمیخوام از این عمری که دو روزه
نرو تا غم واسه قلبم پیرهنی از عزا بدوزه**** با تو ...
دوست داشتم این سفر هیچ وقت به پایان نرسد و این ماشین ما را به جاده ابدیت پیوند دهد. حاضرم سوگند بخورم در ان لحظه اگر مرگ به سراغم می امد به راحتی و بودن کوچکترین مقاومتی ان را پذیرا بودم چون زندگی را با او میخواستم و حالا او را داشتم . ولی سرنوشت ما به دست خودمان نبود تا بخواهیم به میل خئدمان ان را تعیین کنیم و تقدیر را دیگری رقم میزد و از اراده و معیشت خدا گریزی نبود.
وقتی در خانه خودمان تنها شدیم علی با تمام احساسش گفت:سپیده امیدوارم بتوانم هر چه اندک خوشبختت کنم. سپیده ... دوستت دارم.
نخستیم شب زندگی اما در خانه نقلی امان که علی ان را نزدیک منزل مادر اجاره کرده بود اغاز کردیم. برای پاک کردن ارایش صورتم به حمام رفتم. وقتی برگشتم علی را دیدم که سجاده نمازش را پهن کرده و در حال خواندن نماز است. برای اینکه خلوتش را بر هم نزنم چادر و سجاده خود را که مادر با گلهای صورتی کوچکی ان را تزیین کرده بود برداشتم و به اتاق پذیرایی رفتم. شنیده بودم نماز شب عروسی یکی از نمازهایی است که در ان هر دعایی براورده میشود اول برای خوشبختی تمام جوانان دعا کردم و بعد برای شفای همه مریض ها از جمله همسر عزیزم دست به دعا برداشتم. همراه با نماز و دعا مدتی گرسیتم. احساس کردم کمی سبک شده ام جانماز را جمع کردم و به اتاق خواب رفتم. علی هنوز در حال خواندن نماز بود. فکر میکردم نماز مخصوصی میخواند. اهسته لباسم را عوض کردم و در رختخواب دراز کشیدم و همراه با زمزمه مناجاتاو برای سلامتی اش دعا کردم. کم کم با صدای او به خواب رفتم.
صبح روز بعد با نواز دستی روی موهایم هوشیار شدم و تکان خوردم و صدای ارام و گرم او را شنیدم که میگفت:تنبل خانم، نمیخواهی بلند شوی؟
با لبخند اهسته چشمانم را باز کردم و با گفتن سلام او را دیدم که لبه تخت نشسته است. بلوزی طرح دار به همراه شلواری مشکی پوشیده بود و لبخند جذابی به لب داشت. خواب الود گفتم:همیشه انقدر زود از خواب بلند میشی؟ کی بیدار شدی؟
با لبخند سرش را تکان داد و گفت:من اصلاً نخوابیدم ولی فکر کنم تو کسری خواب چند سال را که به مدرسه میرفتی در اوردی.
با بی حالی گفتم:مگر ساعت چند است؟
دستش را جلو اورد و ساعت مچی اش را نشانم داد و من با دیدن ساعت ده ونیم صبح لبم را به دندان گرفتم و گفتم:وای چقدر خوابیده ام.
خواستم از جا بلند شوم که متوجه شدم لباس خواب به تن دارم. لجاف را با خود بلند کردم و از او خواستم تا از اتاق خارج شود تا من لباسم را عوض کنم.با خنده بلند شد و از اتاق بیرون رفت. من هم به سرعت لباسم را عوض کردم و در این فکر وبدم که کتری و سایل صبحانه را مادر و خاله ها کجا چیده اند. میترسیدم تا انها را پیدا کنم ظهر شود چون موقع چیدن جهیزیه ام خودم نبودم و با علی به گردش رفته بودیم. وقتی به اشپزخانه رفتم و از دیدن میز صبحانه که چیده شده بود با عذرخواهی به او نگاه کردم و گفتم:مرا ببخش البته این وظیفه من بود.
-مهم نیست عزیزم فرقی نمیکند.
-امروز که هیچ ولی از فردا خودم برایت صبحانه درست میکنم.
علی با قیافه متفکری گفت:ولی فکر میکنم فردا صبح صبحانه در هتل باشیم.
فوری یادم افتاد که بعدازظهر برای رفتن به مشهد پرواز داریم. انگشتم را به دندان گرفتم و گفتمن:خوب چهار روز دیگر خودم برایت صبحانه درست میکنم.
خندید و گفت:ببینیم و تعریف کنیم.
وقتی سر میز صبحانه مینشستم از دیدن سینی ای که در ان چند شاخه گل سرخ و مریم و چند تخم مرغ تزیین شده و کاسه ای حلوا و عسل و کره و سایر مخلفات صبحانه بود با تعجب به علی گفتم:مهمان داشتیم؟
ابروهایش را بالا برد و گفت:بله صبح زود مامان توسط سارا اولین صبحانه مشترکمان را فرستاد. هر چند که مستحق خوردن هیچ کدام از اینها نیستی.
با خجالت لبخند زدم و چیزی نگفتم.
بعدازظهر همان روز با هواپیما به مقصد مشهد حرکت کردیم. چون علی تحت نظر پزشک بود نمیتوانستیم برای مدت طولانی به ماه عسل برویم. فقط برای یک سفر سه روزه به مشهد رفتیم که بلیت هواپیما و هزینه اقامتمان در هتل را سارا و محسن به عنوان کادوی عروسی به ما داده بودند.
وقتی در فرودگاه مشهد از هواپیما خارج شدیم سرم را رو به اسمان بلند کردم و از ان حضرت شفای علی را خواهان شدم. در این سه روز صبح تا عصر در حرم بودیم . در انجا صفای ملکوتی را دیدم که در هیچ جا ان صفا و معنویت را ندیده بودم. روحم صیقل میخورد و تمام عقده هایی که این چند وقت در خود جمع کرده بودم با ریختن اشک از دلم خالی کردم. و همراه با اشکهایی که میریختم احساس سبکی میکردم. روز اخر در زیر ایوان طلای حضرت رضا از خدا خوایتم یا علی را شفا بهد یا مرا هم به او ملحق کند و اگر دست تقدیر خداوند جور دیگری برایم رقم خورده به من شهامت و صبر عطا کند.
وقتی از مشهد برگشتیم علی پس از چند روز استراحت به سرکار برگشت. روزهایی که او به شرکت میرفت دوریش خیلی سخت بود. با رفتنش دلتنگ میشدم و گریه میکردم. هر چند در تمام مدتی که او سرکار بود و من و او به هم تماس میگرفتیم. یعنی یا من تلفن شرکت را اشغال میکردم و یا او به بهانه ای به من زنگ میزدو بعضی اوقات انقدر تلفن هایمان بی معنی میشد که خودمان هم به خنده می افتادیم. مثلاً روزی پی از اینکه مفصل با هم صخبت کرده بودیم هنوز دقیقه ای از گذاشتن گوشیب نگذشته بود که باز او زنگ زد و گفت:راستی مواظب خودت باش و دوباره خداحافظی کرد. خیلی دوست داشتم وقتی به شرکت میرفت با او میرفتم ولی از نظر او درست نبود جلوی چشم کارمندان شرکت مثل دو مرغ عشق به هم بچسبیم. من به ناچار در منزل منتظر او میشدم. زمان خیلی زود میگذشت. خیلی ددوست داشتم زمان را متوقف کنم ولی روزها و شبها گویی با هم مسابقه گذاشته بودند و هر کدام به سرت میخواستند به پایان برسند. در یک چشم به هم زدن دو هفته گذشت دو هفته ای که من عروس خانه شده بودم. برخلاف تازه عروسهای دیگر حوصله پاگشا شدن نداشتم چون دوست داشتم لحظه ای از با او بودن را از دست ندهم و حتی یک لحظه هم کس دیگری جز خودم با او حرف نزند. ولی به ناچار برای اینکه کسی را ناراحت نکنم قبول میکردم و به مهمانی میرفتم. خوبی مهمانیهای اقوام مادر این بود که برای پاگشا همه فامیل دعوت میشندند و هر وقت به منزل خاله ها و یا دایی حمید میرفتم میتوانستم همه را ببینم. چند نفر هم به جمع ما اضافه شده بوددند. یکی شوهر مهناز رضا و یکی هم نامزد دایی سعید زهرا و دیگری هم میلاد که حالا سربازی اش تمام شده بود و موهایش را بلند کرده بود. میلاد کمتر سر به سرم میگذاشت و ملاحظه علی را میکرد ولی من تغییری نکرده بودم در رفتارم با او و میدانستم علی از کارم ناراحت نمیشود چون همیشه از جر و بحث ما لذت میبرد.
روزی که برای مهمانی به منزل دایی جمید میرفتیم متوجه شدم سیاوش قصد بازگشت را دارد تا برای نیمسال دوم که از پاییز شروع میشد انجا باشد. او سفرش را به پاین همان ماه موکول کرده بود و همانجا فهمیدم مهناز ماه های اول بارداری اش را میگذراند و از شنیدن این خبر بسیار خوحال شدم.
کم کم وارد هفته سوم ازدواجمان شدیمو خوشبختانه مهمانی ها کمتر شده بود. یک روز در منزل مادر مشغول تهیه غذایی بودم که دستور ان را مادر داده بودو قرار بود علی از شکرت به منزل مادر بیایید. از صبح دلم بدجوری به شور افتاده بود. در طول روز چند بار به علی تلفن کردم و به بهانه ای با او صحبت کرده بودم. دلیل دلشوره من سرگیجه روز گذشته علی هنگام ایتحمام بود و البته پس از خوردن داروهای تقویتی که دکتر تجویز کرده بود رفع شده بود. هنوز دو روز نشده بود که دکتر او را معاینه کرده بود و به قول علی اوضاع رو به راه بود. با وجود اصرار من بدبختانه اجازه نمیداد تا همراهش به بیمارستان بروم. من نمیخواستم در این مورد او احساس ضعف کند. در این مدت دکتر میر عماد چند بار برای بررسی وضعیت علی به بیمارستانی مراجعه کرده بود که در انجا علی تحت درمان بود. علی خودش این موضوع را به منگفته بود. حتی چند بار هم او را معاینه کرده بود و با مشورت با پزشک معالج علی داروهایی هم برای او تجویز کرده بود.
هنوز نیم ساعتی از تلفن پنجم من به شرکت نگذشته بود که زنگ تلفن به صدا در امد. مادر گوشی را برداشت و پس از صحبت کوتاهی مرا خواست. دلشوره بدی به سراغم امد و تا مادر تلفن را به دستم داد هزار بار مردم و زنده شدم. مادر به من گفت:اقایی با تو کار دارد. و گوشی را به دستم داد.
پاهایم بی حس شده بود. با دستی لرزان گوشی را گرفتم. ریاحی پشت خط بود با شنیدن صدای من احساس کردم کمی هول شد چون بدون اینکه سلام کند گفت:خانم رفیعی زنگ زدم خدمتتان عرض کنم که ... اقای رفیعی... برای کاری بیرون رفتند. ایشان...
سریع متوجه شدم با وجود حرف زدن ارامش موضوع مهمتری در میان است ولی برای اینکه مادر را نگران نکنم به ارامی گفتم:ارام باشید... بگویید کجا؟
و او منتظر نشد و گفت:بیمارستان...
فهمیدم برای علی اتفاقی افتاده است. بدون کلامی گوشی را گذاشتم. مادر به خاطر مکالمه مشکوک من گفت:سپیده کی بود؟
من انقدر در فکر بودم که متوجه حرفش نشدم.
بار دیگر گفت:سپیده نگرانم کردی چه کسی پشت خط بود؟
تازه متوجه مادر شدم که با نگرانی به من خیره شده بود. لبخندی به زور از لبانم خارج شد و گفتم:اقای ریاحی معاون علی بود.
مادر با وحشت گفت:خوب.
-نگران نباشید علی برای پیدا کردن مدارکی به منزل رفته و به او اطلاع داده من نگران نشوم.
-چرا خودش تلفن نکرده؟
-لابد عجله داشته.
مانتویم را برداشتم مادر گفت:حالا تو کجا میری؟
-علی کلیدش را نبرده میرم خانه.
-پس زود برگرد.
روسری و مانتویم را برداشتم و با خونسردی به طرف در رفتم و گفتم:شما نگران نباشید سعی میکنم زود برگردم.
سعی کردم خونسردی ام را حظف کنم. بنابراین در حالی که از دورن میلرزیدم اهسته تا سر کوچه رفتم و پس از گذشتم از پیچ خیابان شروع کردم به دویدن. دلم از درون میلرزید. دکمه های مانتوام را در حال دو بستم. هنوز به سر خیابان نرسیده بودم که با صدای بوق برگشتم.
sorna
03-16-2012, 11:35 AM
ماشین پدر را دیدم که ایستاده. قدمهایم را اهسته کردم ولی فایده ای نداشت چون پدر مرا در ان حال دیده بود. به طرفش رفتم و به او سلام کردم. پاسخم را داد و با ناراحتی گفت:اتفاقی افتاده؟ میخواستم بگویم نه ولی بغضم ترکید و اشکهایم بی اختیار جاری شد. پدر با نگرانی گفت:چیزی شده ... مادر...
سرم را تکان دادم و گفتم:نه مادر حالش خوب است فقط علی ..
پدر با نگرانی گفت:بیا سوار شو تعریف کن ببینم چی شده.
سوار شدم و با عجله گفتم:پدر علی حالش بهم خورد و الان در بیمارستان است شما بروید منزل چون میترسم مامان نگران شود من خودم میروم.
پدر با سرعت دور زد و گفت:بگو کدام بیمارستان.
خواستم باز اصرار کنم تا به منزل برود ولی پدر با تحکم گفت:کدام بیمارستان؟
به ناچار نام بیمارستان را گفتم و پدر پایش را روی پدال گاز فشرد.خوشبختانه خیابانها شلوغ نبود. در طی راه پدر پرسید:مگر علی سابقه بیماری دارد؟
دیگر نتوانستم رازم را از او مخفی کنم. بریده بریده ماجرای خودم را از اول برای پدر تعریف کردم. دست اخر گفتم:من با اصرار ا علی خواستم تا با من ازدواج کند. پدر من او را دوست دارم و به امید غشق او بود که پس از ماجرای بهروز توانستم مقاومت کنم. به نظر شما کار بدی کردم که با او ازدواج کردم؟
پدر در حالی که سعی می کرد اشکهایش را از من مخفی کند گفت:دخترم، گلم ، نازم، عزیز دل بابا تو اشتباه نکردی. از خدا میخواهم علی را شفا بدهد تا بتوانی سالها با عشق زندگی کنیو.
دستم را روی دست پدر گذاشتم و گفتم:از اینکه مرا درک کردید متشکرم.
پدر با بغضی خفه گفت:دخترم تو عاشقی را از من و مادرت به ارث بردی و من خوشحالم که دخترم قدر محبت را میداند.
حالا خیالم راحت شده بود که دست کم کسی را برای همدلی دارم.با نگرانی گفتم:پدر به نظر شما علی خوب میشود؟
پدر اهی کشید و گفت:در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم ************************لطف انچه تو بنمایی حکم انچه تو فرمایی
سکوت کردم و به فکر فرو رفتم. خدایا یعنی قسمت من این است که پس از سالها عاشقی تا خواستم از بوستان عشق گلی بچینم با زلزله ای بوستانم به بیابان تبدیل شود. خدایا کمکم کن نگذار شمع وجود علی خوبم خاموش شود. وقتی به بیمارستان رسیدیم فهمیدم او را به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کرده اند. پرستار بخش از ورود من به ان بخش جلوگیری کرد التماس و خواهش من هم در او اثر نداشت. برای ورود به بخش می بایست از رییس بیمارستان مجوز کسب کنیم. پدر به دنبال کسب اجازه رفت و من حیران وسط راهرو قدم میزدم ناگهان به یاد سیاوش افتادم . او پزشک بود و میتوانست اجاه ورود ما را به بخش بگیرد. سریع به منزل دایی حمید زنگ زدم . زندایی گوشی را برداشت با ناراحتی پرسیدم:دایی منزل است؟
-نه اتفاقی افتاده؟
بدون اینکه توضیحی بدهم گفتم:زن دایی تو را به خدا دایی حمید و یا سیاوش را هر چه زودتر پیدا کنید.
زن دایی با نگرانی پرسید:سپیده جان اتفاقی افتاده؟مادر حالشان خوب است؟
-بله مادر سلامت است فقط علی...
و دیگر نتوانستم ادامه دهم و به هق هق افتادم. زن دایی فقط پرسید:کدام بیمارستان؟ در حال گریه نام بیمارستان را گفتم و گوشی را گذایشتم. هنوز از پدر خبری نبود. از شدت ناراحتی دیگر نفهمیدم چه شد.
وقتی به هوش امدم ، روی تخت بیمارستان بودم. فراموش کرده بودم کجا هستم ولی کم کم متوجه اطرافم شدم. پدر با نگرانی دستم را گرفته بود. با دیدن من که به هوش امده بودم گفت:سپیده بابایی حالت خوب است؟
به خود فشار اوردم تا علت بستری شدنم را بفهمم. ناگهان با به یاد اوردن موضوع از جا پریدم و گفتم:پدر علی...
زندایی سودابه طرف دیگر تختم ایستاده بود ولی تا ان لحظه متوجه او نشده بودم. با ارامش بازویم را گرفت و گفت:سپیده جان تکان نخور،حال علی خوب است. الان سیاوش بالا سر اوست.
با گریه به طرف زن دایی برگشتم و گفتم:زن دایی خواهش میکنم به سیاوش بگویید کاری کند تا من علی را ببینم.
به طرف پدر برگشتم و گفتم:پدر خواهش میکنم. پدر با صدای غمگین و ارامی گفت:صبر داشته باش. باید دکتر علی اجازه دهد.
پرستاری به اتاق امد دید که من به هوش امده ام با لبخند گفت:خوب بیمار نازنین ما هم به هوش امد. چی شد یکدفعه ولو شدی؟
حوصله شوخی نداشتم و با اخم سرم را برگرداندم. او بدون گفتن کلمه ای لیوانی اب به طرفم دراز کرد. از خوردن امتناع کردم و دلم میخواست با دست به لیاون اب بکوبم. خشمم را مهار کردم و گفتم:حالم خوب است و احتیاجی به قرص ندارم.
ولی پرستار با سماجت گفت:این تجویز پزشک است باید ان را بخوری تا اجازه بدهند همسرت را ببینی.
با اکراه قرص را گرفتم وخوردم. سپس رو به پدر کردم و گفتم:از مادر چه خبر دارید؟
-به منزل زنگ زدم و گفتم تو را به منزلت رساندم و چون جایی کار دارم کمی دیرتر می ایم ولی باید حقیقت را به او بگویم.
با التماس گفتم:نه مادر طاقت ندارد نباید به او چیزی بگویید.
و پدر در حالی که سرش را زیر انداخته بود گفت:اخرش چی؟ غاقبت میفهمد. و من سکوت کردم. زن دایی ساکت و ارام روی صندلی نشسته بود ولی میدانستم در قلبش چه میگذرد.
-پدر اجازه دادند علی را ببینید؟
-با رییس بیمارستان صحبت کردم و او گفت ورود به بخش مراقبتهای ویژه برای همه ممنون است به جز کادر پزشکی. ولی اگر تغییری در حال بیمار ایجاد شود به ما اطلاع میدهند.
-دکتر خودش در بیمارستان است؟
پدر سرش را تکان داد و گفت:متاسفانه دکتر علی برای مرخصی رفته ولی به او اطلاع داده اند که خودش را برساند من هم نمیدانم او در چه وضعیتی است و منتظر هستم سیاوش خبر بیاورد.
رو به زندایی کردم و گفتم:سیاوش را چطور پیدا کردید؟
پس از تلفن تو به محل کار اقا حمید زنگ زدم ولی او نبود. پنج دقیقه بعد سیاوش به منزل امد و به محض رسیدن و مطلع شدن از موضوع به سرعت خود را به بیمارستان رساند.من هم بعد از او امدم.
نگاه تشکر امیزی کردم و گفتم:شما را حسابی به زحمت انداختم.
زن دایی خیلی متین گفت:حرفش را هم نزن . تو و علی خیلی برای ما عزیز هستید.
با اوردن نام علی دوباره بیتاب شدم و میخواستم بلند شوم که احساس کردم سرم گیج میرود و فهمیدم قرصی که پرستار به خوردم داده قرص ارام بخش بوده. به شدت گیج شده بودم و احساس خواب الودگی میکردم . از حرص گفتم:اگر دستم به پرستار برسد میدانم چه کارش کنم. کم کم احساس سبکی و بیوزنی میکردم و ارام ارام به خواب رفتم.
sorna
03-16-2012, 11:35 AM
وقتی چشمانم را باز کردم هنوز احساس خواب الودگی و منگی می کردم. ولی کم کم هوشیاری ام را به دست اوردم. میخواستم بلند شوم ولی احساس کردم دست و پایم را بسته اند. حسی در بدنم نبود. با زحمت سرم را چرخاندم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. هوا رو به تاریکی می رفت. به دور و اطراف نگاه کردم ، پدر را دیدم که سرش را میان دستانش گرفته و به فکر فرو رفته بود. وقتی پدر متوجه شد بیدار شده ام گفت:سپیده جان حالت چطور است؟
-خوبم ولی من چرا اینجا هستم؟ پدر چرا نمی گذارند علی را ببینم؟
پدر دستم را گرفت و گفت:دخترم شجاع باش تو نباید به خودت فشار بیاوری.
-مادر کجاست؟
-حال مادر خوب است. الان خاله پروین پیش اوست.
-مادر میداند علی ..
پدر سرش را تکان داد و گفت:او فکر می کند علی تصادف کرده و چون حالش خوب نیست اصل ماجرا را به او نگفتم. ولی فردا صبح همه چیز را می فهمد.
-یعنی همه میفهمند علی در بیمارستان است؟
پدر ارام گفت:بله.
از شنیدن این خبر گریه ام گرفت . تا ان لحظه امیدوارم بودم بدون اینکه کسی بفهمد علی بیمار است حال او خوب شود و ما این راز را به هیچ کس نمی گوییم. ولی حالا همه فهمیده اند علی در بیمارستان است. از جایم بلند شدم و از تخت پایین امدم. پدر گفت:کجا می روی؟
-میخواهم بروم شاید بتوانم او را ببینم. هنوز کفشهایم را پیدا نکرده بودم که سیاوش داخل اتاق شد. روپوش سفیدی پوشیده بود و با دیدن من با لبخند گفت:میبینم که بیدار شده ای.
از دیدن سیاوش خوشحال شدم و گفتم:سیاوش خواهش میکنم بگو بگذارند علی را ببینم.
سیاوش سرش را تکان داد و گفت:دیدن او الان امکان ندارد باید تا صبح صبر کنی.
-چرا؟
-الان تحت نظر می باشد و کوچکترین غفلتی به ضررش تمام می شود.پس بهتر است صبر کنی . میخواهی بگویم امپول ارام بخشی به تو تزریق کممئ تا بتوانی راحت بخوابی؟
با عصبانیت گفتم:اگر کسی قرص یا امپول به من بدهد با همین دستانم خفه اش میکنم.
نگاهی به من کرد و رو به پدر کرد و گفت:قرار بود پرونده علی را از بیمارستانی که در ان سابقه معالجه داشته به دستم برسانند. خبر رسیده که ان را اورده اند و من باید بروم پرونده او را مطالعه کنم، شما میتوانید به منزل بروید من مراقب هستم.
متوجه شدم هنوز سیاوش نمیداند بیماری علی چیست. بریده بریده گفتم:سیاوش میشود من هم همراه تو بیایم؟ سرش را تکان داد و گفت:نه.
-چس خواهش می کنم اجازه بگیر تا پشت در اتاقش بروم.
و او سرش را به علامت منفی تکان داد و رفت. با رفتن او روی تخت نشستم. طفلی پدر نمی دانست انجا مراقب من باشد یا نزد مادر برود. من هم به هیچ قیمتی حاضر به ترک بیمارستان نبودم. رو به پدر کردم و گفتم:من حالم خوب است در حال حاضر مادر به شما احتیاج دارد شما بوید منزل.
با اصرار من و با اطمینان از سلامتی ام پدر به منزل رفت. پس از رفتن او به مادر فکر کردم و اینکه او چه میکند. برای سلامتی مادر دعا کردم. سپس پشت پنجره بیمارستان رفتم و از انجا به اسمان خیره شذم. ثانیه ها را می شماردم. به نظرم رسید ان شب یکی از بدترین شبهای زندگی من است. نمیدانم تا چه مدت در ان حال بودم که با شنین صدایی به طرف در برگشتم. سیاوش را دیدم که در استانه در اتاق ایستاده بود. به طرف او رفتم و منتظر شدم تا حرفی بزند. با دیدن چهره درهم و گرفته اش فهمیدم علت بستری شدن علی را فهمیده است. با صدای گرفته ای پرسید:سپیده تو ... تو میدانستی؟
-چه چیزی را؟
او که سرش را پایین انداخته بود گفت:علت بستری شدن علی چیست؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و او با تعجب گفت:یعنی تو میدانستی علی ... و نتوانست ادامه دهد. برای اینکه راحتش کنم گفتم:سیاوش من از همه چیز باخبر بودم حتی میدانستم علی برای معالجه به المان مراجعت کرده بود. این را هم میدانم که بیماری او نادر و خطرناک است.
سیاوش در حالی مع گره ای در ابروانش ایجاد شده بود به دقت به من نگاه کرد. سپس بدون اینکه کلامی بگوید از در خارج شد. میدانستم رفتن به دنبال او بی نتیجه است و تا صبح نشود اجازه ملاقات ندارم.
اتنقدر تحمل کردم و ثانیه ها را شمردمن تا صبح شد.با دیدن سپیده ی صبح که ارام ارام سیاهی شب را میشکافت به طرف بخش مراقبتهای ویژه رفتم و پشت در بخش به انتظار ایستادم. خوشبختانه کسی مزاحم ایستادن من در انجا نشد. وقتی از ایستادن خسته شدم به طرف نیمکتی که کمی دورتر بود رفتم و ری ان نشستم. سرم را بین دستانم گرفتم و ارنجهایم را روی زانوانم گذاشتم و خم شدم خیلی افسرده بودم. نمیدانم چه مدت در ان حال بودم با دیدن سایه ای سرم را بلند کردم. سیاوش بود. سیا تر و به خدا بگذار من یک لحظه او را ببینم. فقط یک لحظه.
کمی فکر کرد و گفت:به شرطی که قول بدهی خیلی ارام باشی و دیگر اینکه فقط از پشت شیشه میتوانی او را ببینی.
سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم:قول میدهم.
سیاوش و من به طرف بخش رفتیم. او کمی جلوتر از من حرکت میکرد. در را باز کرد و داخل شد و من نیز به دنبالش رفتم. پس از طی راهرویی طویل پشت اتاقی ایستاد که در ان بسته بود. با پاهایی لرزان جلو رفتم. جلوتر در شیشیه ای قرار داشت که از پشت ان علی را دیدم که روی تخت دراز کشیده بود و دستگاه های جورواجوری دور و اطرافش بود و سیم های زیادی بالای سزش روی دیوار نصب بود و ماسک اکسیژنی هم روی صورتش بود. پس اینقدر حال او وخیم بود؟.. با دیدن این صحنه بدنم شروع کرد به لرزیدن. نفسم بالا نمی امد، سیاوش با دیدن حال من اهشته گفت:مثل اینکه قول دادی ارام باشی. و میخواست دستش را جلو بیاورد و من را از انجا دور کند. با دست اشاره کردم و گفتم:قول میدهم گریه نکنم. بگذار کمی دیگر بمانم.
سیاوش اهی کشید و به طرف دستگاه های زیادی که رد قسمت کنترل بخش بود رفت و با مردی که پشت دستگاه ها بود مشغول گفتگو شد. باز به سمت علی نگاه کردم. از دستگاه ها چیزی سر در نمی اوردم . علایم قلب به نظرم خیلی کج و معوج بود ولی علایم مغزی او منظم و یکدست بود. به او نگریستم. به نظرم رسید رنگش سپیدتر از معمول شده. کیسه خونی اماده نصب بالای سرش روی پایه بود. به دستهایش نگاه کردم که چند سیم و سوزن سرم به ان وصل شده بود. دستان خوش ترکیبش با حالتی نیمه بسته کنار بدنش قرار داشت. خیلی دلم میخواست دستان او را دی میان دستهایم بگیرم و انها را ببوسم. این احساس انقدر در من قوی شد که ناخوداگاه دستم را دراز کردم ولی زمانی که دستم با شیشه اتاق برخورد کرد متوجه شدم فاصله ام با او زیاد است. علی هیچ حرکتی نمی کرد و خیلی ارام بود. مثل این بود که به خواب ارامی فرو رفته است. سیاوش بار دیگر نزدیک من امد و گفت:سپیده کافی اس بیا بریم بیرون.
با التماس نگاهش کردم تا اجازه بدهد بمانم ولی او گفت:مقررات بیشتر از این اجازه نمیدهد. من هم به طور افتخاری در این بخش مشغولم و جزو کادر رسمی نیستم، بنابرایت تا حالا هم از مقررات تخلف کرده ایم بگذار ترتیب انتقالم را بدهم، بعد برایت اجازه مخصوص می گیرم . حالا بیاو برویم.
با اینکه نمی توانستم دل از انجا بکنم ولی برای اینکه باز هم بتوانم به ملاقات او بیایم با ناراحتی و برای اخرین بار برگشتم و به همسرم نگاه کردم.
وقتی از بخش بیرون رفتیم سیاوش گفت:بیا بریم رستوارت بیمارستان صبحانه بخوریم.
-چیزی میل ندارم.
-میتوانی نیایی ولی بعد مجبور میشوم برای به خطر نیافتادن سلامتی ات سرم تجویز کنم.
با اعصابی متشنج مثل خوابگردی به دنبالش راه افتادم. در رستوران اغلب پزشکان و کشیش های شب مشغول صرف صبحانه بودند. سیاوش برای چند نفر از انان سر تکان داد. سپس به بوفه رفت و با گرفتن دو سینی صبحانه به طرف من امد که مبهوت انجا ایستاده بود. مرا به طرف میزی هدایت کرد. با اینکه اشتها نداشتم ولی مقداری نان و کره خوردم و برای اینکه بتوانم نان را که در دهانم مانده بود فرو دهم فنجان چای را بدون قند سر کشیدم. سیاوش هم با خوردتن صبحانه مختصری بلند شد و به اتفاق هم دوباره به بخش رفتیم. او رفت تا به علی سر بزند و من منتظر ماندم تا برایم از انجا خبری بیاورد. پشت در شیشه ای بخش ایستاده بودم برای گذراندن وقت کفپوش های زمین را میشمردم که پدر و مادر و خاله سیمین هراسان وارد راهرو شدند. با دیدن مادر و خاله سیمیت بغضم را فرو خورده ام و برای اینکه ان دو را نگران نکنم با لبخند جلو رفتم.مادر رنگ به چهره نداشت و من به راستی نگران حالش بودم. خاله سیمین هم دست کمی از مادر نداشت طفلی از شب پیش تا ان موقع دو بار به بیمارستان سر زده بود ولی هر بار بار اجازه نداده بودند بالا بیایید و او را به منزل برگردانده بودند. خاله با صدای لرزانی پرسید:سپیده علی من کجاست؟
صورتش را بوسیدم و گفتم:حالش خوب است.
طفلی ها حتی خبر نداشتند علی در بخش مراقبتهای ویژه است . زیرا خاله سیمین در حالی که روی صندلی مینشست گفت:ماشین علی که سالم است اخر با چی تصادف کرده؟
با تعجب به پدر نگاه کردم. چهره اش در همین مدت کوتاه به قدری شکسته بود که قلبم به درد امد. فهمیدم نتوانسته موضوع بیماری علی را به دیگران بگوید. پدر را دیدم که مادر را به طرف صتدلی هدایت می کرد. .ولی او ترجیح میداد جلوی در بایستد. شاید فکر میکرد با ایستادن جلوی در وضع فرق میکند. با دیدن سیاوش که از بخش بیرون می امد مادر و خاله به طرفش دویدند. سیاوش بر رفتارش خیلی مسلط بود و سعی میکرد انها را دلداری بدهد و برای راحتی خیال انان گفت:حال علی خوب است و تا چند ساعت دیگر میتوانند او را ببینند.
سپس به طرف پدر رفت و با او دست دارد . پدر و سیاوش قدم زنان دور شدند و سیاوش شروع به توضیح دادن درباره وضعیت علی کرد. از چهر پدر فهمیدم موضوعی را برای او تشریح می کند که من به طور مختصر برای او شرح داده بودم. وقتی پدر به طرف ما برگشت رنگش به وضوح پریده بود، ولی خوشبختانه مادر و خاله متوجه نشدند.
با امدن اقای رفیعی بخش کمی شلوغ به نظر می رسید. نگهبانی به طرف ما امد وخواهش کرد انجا نایستیم و ما را به محوطه انتظار هدایت کرد. وقتی از بیمارستان خارج شدیم. از دیدن ان همه ادم تعجب کردم.محسن و سارا، مهناز و رضا و حتی میلاد و دایی سعید و سودابه و دایی حمید و حتی عمه بزرگ علی، انجا جمع بودند. سارا گریه می کرد و محسن ومهناز او را دلداری مدادند.سیاوش پس از ما به محوطه امد و با همه احوالپرسی کرد. همه دور سیاوش جمع شده بودند تا از اوضاع علی باخبر شوند و بدبختی همه فکر میکردند علی تصادف کرده است. فقط در ذاین بین احساس میکردم محسن موضوع را میداند چون به فکر فرو رفته بود و به حرفهای سیاوش گوش نمیداد. به گوشه ای رفتم و از دور به جمعیت نگاه کردم. سیاوش درباره وضعیت علی توضیح میداد البته میدانستم حقیقت را نمیتواند به راحتی بیان کند فقط از اوضاع کنونی او حرف میزد. وقتی فهمیدند علی تصادف نکرده ارامتر شدند. به پدر نگاه کردم او نیز به من نگاه کرد. در دل گفتم:بیچاره ها خبر ندارند وضعیت علی چقدر وخیم است.
مهناز جلو امد و مرا دلداری داد. با لبخند پذیرفتم که باید صبور باشم ولی دلم از ناراختی اشوب بود. سیاوش میخواست به بیمارستان برگردد . جلو رفتم و از او خواستم که بگذارد من هم با او بروم.سرش را تکان داد و گفت:کمی صبر کن تا من اجازه بگیرم. و رفت.
مادر جلو امد و دست مرا گرفت و به طرف صندلی برد و گفت:از دیشب تا به حال زیر چشمانت گود افتاده. باید کمی استراحت کنی. سیاوش میگفت در حال حاضر حال علی خیلی وخیم نیست.
سرم را تکان دادم و گفتم:بله میدانم.
sorna
03-16-2012, 11:36 AM
حدود یک ساعت بعد سیاوش به دنبال اقای رفیعی و پدر امد، من نیز دویدم و دست پدر را گرفتم و با نگاهم از او خواستم بگذارد با انان بروم. پدر به سیاوش نگاه کرد. او به من نگاه کرد و گفت:میتوانی بیایی ولی باید ارام باشی.
سرم را تکان دادم . وقتی از در پذیرش رد شدیم سیاوش به ارامی به اقای رفیعی گفت:دکتر علی امده و میخواهد شما را بیند.
مب با قدمهای لرزان به اتاق دکتر علی رفتیم. دکتر او مردی سپید موی که تجربه زیادی در طبابت داشت و متخصص اسیب شناسی بود. وقتی وارد اتاقش شدیم او پرونده علی را بررسی میکرد. با دبدن ما از جا بلند شد و با پدر و اقای رفیعی دست داد سپس نسبت مرا پرسید که سیاوش گفت:ایشان همسر اقای رفیعی هستند.
پزشک نگاه متعجبیه به من و بعد به سیاوش انداخت. سیاوش سرش را تکان داد و گفت:ایشان در جریان هستند.
دکتر پدر و اقای رفیعی را دعوت ره نشستن کرد و در حالی که به ارامی صحبت میکرد وضعیت علی را به طور علمی تشریح کرد. اقای رفیعی هم مانند من و پدر متوجه اصطلاحات پزشکی که دکتر استفاده میکرد م نمیشد. با نگاهی گنگ به پزشک مینگریست. دکتر پس از اتمام صحبتهایشم گفت:ایشان از خیلی وقت پیش نزد من تحت نظر بودند ولی اصرار من در مورد بستری شدنشان در بیمارستان نتیجه ای نداشت .چون ایشان رضایت نمیدانند. من هر کاری از دستم بر می اید برای ایشان انجام میدهم. امیدوارم تلاش ما نتیجه بخش باشد.
اقای رفیعی بهت زده گفت:دکتر میود ساده تر بگویید بیماری پسرم چیست؟
دکتر مکثی کرد و به ارامی گفت:ایشان دچار بیماری خونی نادری شده که علت ان هنوز مشخص نست و ما امیدواریم از درمان شیمیایی پاسخ مثبت بگیریم البته اگر شما رضایت بدهید.
پدر علی یک باره بلند شد و دوباره نشست و با هراس پرسید:دکتر یعنی شیمی درمانی؟
دکتر به علامت تایید سرش را تکان داد. اقای رفیعی وحشت زده پرسید:یعنی... علی سرطان خون دارد.
دکتر با تاثر گفت:البته اسم ان را نمیشود سرطان گذاشتت چون تمام علائم سرطان را ندارد ولی از جهاتی شبیه ان میباشد.
سرم را به زیر انداختم تا شاهد زجر کشیدن پدر علی نباشم که ناگهان با صدای بلندی شروع کرد به گریه کردم و در حالی که تاثر به شدت در صدایش اشکار بود گفت:خدا من چرا او ... چرا علی من ،اه من زنده باشم و شاهد مرگ تنها پسرم باشم.../
میدانستم اگر انجا بمانم بی تابی میکنم پس به سرعت بلند شدم و از اتاق خارج شدم . سرم را ریو نرده های پله بیمارستان گذاشتم. خیلی دلم میخواست گریه کنم ولی احساس میکردم کوهی از غصه جلوی اشکهایم را گرفته . چیزی در دلم سنگین شده بود که جلوی نفسم را میگرفت.
پس اوضاع اینقدر وخیم بود که باید او را شیمی درمانی میکردند. به یاد اوردم که چند وقت پیش راحله به من گفته بود ولی باروش برایم سخت بود. شیمی درمانی . دلم یمخواست بترکد اما به خود امیدواری دادم که شاید با شیمی درمانی خوب شود. دلیلی ندارد همه کسانی که شیمی درمانی میشوند از بین بروند.پس این پدیده علم پزشکی به چه درد میخورد. به طور حتم در بهبود بیمار تاثیر دارد.
متوجه شدم دکتر از اتاقی که پدر و اقای رفیعی در ان بودند بیرون امد. به طرفش رفتم. او با تاثر به من نگاه کرد و با لبخند حضورم را پذیرا شد. اشاره کرد تا در اتاق مجاور با او صحبت کنم.
وقتی وارد اتاق شدیم ارام گفتم:اقای دکتر به من بگویید میتوانم امیدوار باشم که او بهبود بیابد؟
دکتر با ارمشی که نتیجه سالها طبابتش بود گفت:دخترم باید امیدوار باشی. ما وسیله ایم شفا دست کس دیگری است. ما نهایت تلاش خود را میکنیم.
سپس پرسید:شما از بیماری او مطلع بودید؟
-بله من با علم به بیماری اش همسرش شدم. دکتر اول از خدا و بعد عاجزانه از شما تقاضا میکنم او را نجات بدهید.
-میتوانم صریحتر با شما صحبت کنم؟
-بله سعی میکنم تا شرایط را درک کنم.
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:چند ماه پیش پیشنهاد درمان از طریق شیمیایی را به اقای رفیعی دادم ولی او نپذیرفت و در ان مساحمه کرد، دلیلی نپذیرفتن او را نمی دانم. ان وقت مقاومت بدن او خیلی بیشتر از حالا بود. در حال حاضر غفونت در خونش پخش شده و تعویض خون نیز اثری ندارد و تنها راه باقی مانده این است که هر چه سریعتر درمان شیمیایی را اغاز کنیم.
پس از این توضیحات دکتر برای سرکشی بیماران رفت و مرا در دنیای غم و عذاب رها کرد. بغضی به اندازه یک سیب بزرگ راه نفس کشیدم و حرف زدن را در گلویم بسته بود. وقتی بیرون امدم اقای رفیعی را دیدم که محزون و شکسته به دیوار راهرو تکیه داده بود و رد فکر بود. پدر و سیاوش مشغول صحبت بودند. بحث بر سر این بود که وضعیت علی را چطور برای خانواده توضیح دهند. اقای رفیعی شکسته و ناتوان در حالی که پدر زیر بازویش را گرفته بود پایین رفت. من همراهشان نرفتم. نمیخواستم شاهد صحنه ای زجر اور باشم. به طرف بخش مراقبتهای ویژه رفتم و پشت در ان ایستادم. فکر میکردم با حضور من در انجا علی ارامش پیدا میکند. دکتر از بخش بیرون امد. با دیدن من اطلاع داد که علی به هوش امده و میتوانم ملاقات کوتاهی با او داشته باشم. تاکید کرد که خیلی ارام باشم چون هیجان برای او به منزله سمس کشنده است. بیاختیار دست دکتر را گرفتم و تشکر کردم. دکتر با لحنی پدرانه گفت:ارام باش دخترم. و من را به طرف اتاق برد. چشمان علی نیمه باز بود. دستگاه های مختلفی به بدنش وصل بود. فقط ماسک اکسیژن را برداشته بودند. ارام دست او را گرفتم و سرم را جلو بردم و بوسه ای بر گونه اش زدم. احسا کردم قرمزمی کم رنگی روی گونه هایش دویده است. اهسته زیر گوشش گفتم:عزیزم فکر نکردی با اینجا امدن من را نگران میکنی؟
نمیتوانست صحبت کند فقط خیلی ارام دستش را تکان داد. اشک در چشمانم پر شده بود ولی نمیبایست گریه می کردم همان گونه ارام ارام نزدیک صورتش از زندگی خوبی که با هم داشتیم صحبت میکردم. از برق چشمان خمارش فهمیدم که از حضور من احساس رضایت میکند. دکتر با دیدن این صحنه خیلی ارام انجا را ترک کرد و من دست او را که ازاد بود بلند کردم و روی گونه ام گذاشتم و ان را غرق در بوسه کردم. کم کم گرمی اشک را روی گونه هایم حس کردم. علی چشمانش را بسته بود و من با ناراحتی دیدم که از گوشه چشمان زیبایش قطره اشکی لرزید و روی موهایش فرو چکید. با دستم اشکش را پاک کردم و دستم را میان موهایش فرو بردم. موهایش نرم و لطیف بود. از تصور اینکه موهایی به این زیبایی بر اثر شیمی درمانی از بین بروند اشکهایم مثل باران بر گونه هایم روان شد ولی صدایی از من بر نمی امد. میترسیدم با کوچکترین صدایی ارامش محیط را بر هم بزنم. چشمان او بسته بود ولی در دستم فشار ضعیفی از قدرت او را احساس می کردم. سرم را بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. سیاوش را دیدم که با تاثر به من نگاه میکند. چشمان او نیز قرمز بود. ارام جلو امد و مرا از کنار علی بلند کرد. بدون مقاومت بلند شدم. احتیاج به جایی داشتم تا با صدای بلند گریه کنم. مثل انسانی مسخ شده بیرون رفتم. سیاوش نگذاشت انجا بمانم و مرا پیش بقیه برد. دوست نداشتم کسی را ببینم. اجتیاج به جایی خلوت داشتم تا خودم را سبک کنم. دوست نداشتم کسی گریه ام را ببیند و به حساب پشیمانی ام بگذارد ولی متاسفانه دیر شده بود. بغضم را فرو خوردم واشکهایم را پاک کردم و با نیشگون محکمی که از پایم گرفتم جهت احساسم را تغییر دادم. وقتی وارد محوطه بیرونی بیمارستان شدم سارا را دیدم که با صدای بلند گریه می کند. اقای رفیعی در قسمت پذیراش بیمارستان مثل ادم بی روحی نشسته بود. مهناز با چشمانی اشکبار سارا را بغل کرده بود. بقیه با حیرت و بغض به فکر فرو رفته بودند. حتی زن دایی سودابه را دیدم که چشمان زیبایش به خون نشسته بود. دایی سعید روی زمین چمباتمه زده بود و سرش را در میان دستهایش گرفته بود. سیاوش مرا تا پایین بدرقه کرد و خود به بخش برگشت. مهناز با دیدن من سرش را پایین انداخت و من بدون اینکه بخواهم گریه کنم به گوشه ای خزدیم و نشان دادم که میخواهم تنها باشم . خوشبختانه کسی مزاحم نشد و حالم را درک کردند. حالا دیگر همه میدانستند بیماری علی بیماری بی علاجی است که هر لحظه ممکن است جانش را بگیرد. ناگاه به یاد مادر افتادم به اطراف نگاه کردم ولی راو را ندیدم. خاله سیمین هم نبود. با وحشت از جا پریدم. مهناز متوجه شد. پرسیدم:مادر. مهناز با تردید گفت:حالش خوب است کمی ناراحت بود او را بالا برده اند.
sorna
03-16-2012, 11:36 AM
با وحشت به طرف بخش رفتم . نگهبان با دیدن من از ورودم جلوگیری نکرد زیرا دکتر سفارش مرا کرده بود و او اجازه داد بالا بروم. سرگردان بودم که مادر در کجا است. در طبقه دوم پدر را دیدم که روی صندلی نشسته بود، به طرفش دیودم و با نگرانی پرسیدم:مادر کجاست؟
پدر با دیدن من بلند شد و گفت:او خوب است فقط باید کمی استراحت کند. و مرا به اتاق او بردو مادر را دیدم در حالی که سرمی به دستش وصل بود ارام خوابیده. روی تخت دیگر خاله سیمین را دیدم که نشسته بود و به جایی خیره شده بود. به طرف مادر رفتم. وقتی مطمئن شدم خطری تهدیدش نمیکند به طرف خاله سیمین رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم. با بهت برگشت و تا مرا دید زیر گریه زد و اغوشش را برایم باز کرد. ارام در اغوشش قرار گفتم و همراه اوگریه کردم. خاله زجه میزد و برایم از علی صحبت میکرد. دستان پدر بود که مرا از اغوش او بیرون کشید و بعد سیاوش با تزریق ارام بخش خاله را ارام کرد. همراه پدر بیرون رفتم و او مرا به طرف دستشویی برد و او ایستاد تا من صورتم را بشویم. پس از چند مشت اب به صورتم در اینه نگاه کردم. در عرض این یک شب حلقه کبودی زیر چشمانم نشسته بود و از شدت خستگی چشمانم قرمز شده بودند. از حرص یک مشت اب به اینه پاشیذم و بیرون امدم.
طفلی پدر با وجود خستگی مواظب من بود . میدانستم در طول شب گذشته هیچ کس استراحت نداشته، بخصوص سیاوش که مرتب از این اتاق به ان اتاق میرفت. حالا هم که مراقبت از مادر و خاله به عهده او بود. خدا را شکر کردم که او در ایران بود. سیاوش پس از چند دقیقه از اتاقی که مادر و خاله در ان بستری بودند بیرون امد و پدر را صدا کرد. من جلوی نرده راه پله ایستاده بودم و به پایین نگاه میکردم. پدر پس از چند لحظه برگشت و گفت:سپیده تو اقای رفیعی باید ورقه رضایت نامه را امضا کنید. با وحشت گفتم:رضایت نامه چه چیزی را؟ پدر ارام گفت:ورقه درمان شیمیایی را .
چند قدم به عقب برداشتم و گفتم:نه،من نمیتوانم پدر رحم کن من نمیتوانم. پدر با تاثر به سیاوش نگاه کرد. سیاوش ارام جلو امد و گفت:سپیده من تو را درک میکنم ولی این اخرین راه است. با خشم به طرف او برگشتم و گفتم:تو میخواهی من حکم قتل او را امضا کنم؟ نه نمیتوانم.
سیاوش سرش را پایین انداخت و به پایین رفت تا با اقای رفیعی صحبت کند. چند لحظه بعد اقای رفیعی را دیدک که شکسته و درمانده به دنبال سیاوش بالا امد و به طرف اتاق دکتر فرهود معالج علی رفت. به طرف او رفتم و دستش را گرفتم و گفتم:شما می خواهید ورقه را امضا کنید؟
دیش را دور شانه ام انداختن و گفت:چاره ای نیست. و به اتفاق به اتاق دکتر وارد شدیم.
دکتر ورقه ای را که از پیش اماده شده بود به دست اقای رفیعی داد و او بدون اینکه ان را بخواند چند لحظه به ان خیره شد و سپس با خودکاری که دکتر به طرفش گرفته بود میخواست ان را امضا کند که با وحشت فریاد زدم:نه... اینکار را نکنید. و او به طرفم برگشت و چند لحظه به من نگاه کرد. پدر ارام زیر گوشم گفت:سپیده شاید راه نجاتی باشد نباید فرصت را از دست داد.
دیگر چاره ای نداشتم . میدانستم وقتی داروی شیمیایی به بدن علی غزیزم وارد شود عوارض بدی به وجود می اورد که از جمله ریختن موهای زیبا و خوشحالتش بود. از تصور چنین صحنه ای دست پدر را گرفتم و گفتم:پدر.... کاری کن من بیمرم . من طاقت ندارم و روی زمین نشستم و با صدای بلند گریه کردم.
پدر زیر بازویم را گرفت تا مرا از زمین بلند کند. اما من به زمین چسبیده بودم و فریاد میزدم علی. از شدت ناراحتی دچار تشنج شده بودم و به شدت می لرزیدم و حای صدایم از شدت لرز در نمی امد. دندانهایم محکم به هم جفت شدند.در یک ان احساس کردم کسی استینم را بالا زد سپس سوزش سوزنی را در بازویم احساس کردم و پس از ان دیگر چیزی نفهمیدم. چشمم رو به سقف سفید بیمارستان باز شد و با یاد اوری صحنه های قبل به سرعت از جا پریدم. مهناز بالای سرم بود و از بلند شدن من ممانعت کرد. با خشم سرش فریاد زدم و لوله سرم را کشیدم. مهناز زنگ بالای سرم را فشار داد و لحظه ای بعد پرستاری به اتاق امد و پشت سر او سیاوش وارد شد و با دیدن من که در حال کندن سرم بودم به سرعت به طرفم امدند. در حالی که پرستار مرا مهار میکرد سیاوش سرم را بررسی میکرد. اخمی بر پیشانی اش نقش بسته بود. با فریاد گفتم:اگر همین الان این سرم لعنتی را از دستم باز نکنید خودم را میکشم.
سیاوش با چهره ای در هم ولی با صدایی ارام گفت:بسیار خوب همین حالا سرم را از دستت خارج میکنم فقط ارام باشو
دستم را شل کردم و او سرم را در اورد. جای سورن سوزش عجیبی داشت. مقداری خون بر اثر حرکت من وارد لوله سرم شده بود. او با پنبه روی دستم فشار داد. از درد بی تاب شده بودم ولی با این حال از جا بلند شدم. سیاوش امرانه گفت:سپیده حرکت نکن. حرفش را گوش ندادم و از تخت پایین امدم. با لحن خشنی گفت:اگر از در این اتاق بیرون بروی مطمئن باش دیگر نمیگذارم در بیمارستان بمانی و همن حالا تو را به منزل میفرستم.
ایستادم و به او نگاه کردم. میدانستم که این کار را میکند. ارام به طرف تخت برگشتم و با التماس گفتم:سیا بفهم من نمیتوانم اینجا بمانم من باید پیش او باشم . او به من احتیاتج دارد.
سیاوش با همان لحن خشن گفت:میفهمم علی به تو احتیاج دارد ولی نه با این حال، فراموش کردی او به ارامش احتیاج دارد؟ تو با این حال او را ناامید میکنی.
دسنتم را به طرف پیشانی ام بردم و با ناراحتی گفتم:بگو من باید چی کار کنم؟
در حالی که زا اتاق خارج میشد گفت:خونسردی ات را حفظ کن دکتر میر عماد اینجاست و میخواهد با تو صحبت کند.
به مهناز نگاه کردم که با رنگی پریده و چشمانی گد افتاده به من نگاه می کرد. اهی کشیدم و سرم را تکان دادم. لحظه ای بعد دکتر به اتاق امد ومهناز از اتاق خارج شد . دکتر میر عماد احوالم را پرسید.
-هیچ خوب نیستم دکتر میخواهند او را شیمی درمانی کنند.
دکتر سرش را تکان داد و گفت:سپیده الان وقت این نیست که به این قضیه احساساتی نگاه کنی. علی باید دو ماه زودتر شیمی درمانی میشد بلکه تا الان نتیجه مثبتی می گرفت. حالا دیگر هر لحظه برای او حائز اهمیت است فشار خون او به شدت پایین امده و ما منتظر رضایت نامه ایم تا درمان را شروع کنیم. حالا خودت میدانی ، دوست داری رضایت بده دوست نداری نده ولی بدان اگر همین حالا تصمیم نگری ممکن است به قیمت جانش تمام شود. هر چند که تا الان هم خیلی دیر شده و از صد در صد فقط به ده در صد ان امیدواریم.
-ده درصد؟
سرش را تکان داد و گفت:بله ده در صد. و از اتاق بیرون رفت. بدوت تامل دنبالش دویدم و گفتم:دکتر ورقه را امضا میکنم.
وارد اتاق دکتر فرهود شدم. کسی در اتاق نبود، دکتر میر عماد ورقه ای جلویم گذاشت. مشغول مطالعه ان شدم. نوشته بود اگر در حین درمان بمیار جانش را از دست بدهد بیمارستان مسئولیت ی در قبال ان ندارد. پایین ورقه را امضا کردم. دکتر پس از گرفتن ورقه گفت:برای درمان از مقدار کمی دارو استفاده میکنیم. اگر نتیجه مثبت بود و درمان پاسخ داد واحد درمان را به تریج زیاد میکنیم تا عفونت به کل از بدن او خارج شود ولی قابل ذکر است در طول درمان ممکن است عوارض جانبی دیده شود. شما باید خود را اماده کنید.
منظورش را نفهمیدم. من فقط سلامتی او را میخواستم. هر خدشه ای به زیبایی او وارد میشد برای من فرقی نمیکرد من فقط علی را میخواستم خود او را خود خوش را ...
سرم را تکان دادم و با نارحتی گفتم:میشود او را ببینم؟
دکتر سرش را تکان داد و گفت:البته ولی کوتاه چون وقت برای ما حکم طلا دارد.
با سر قبول کردم و به همراه دکتر به طرف بخش مراقبتهای ویژه رفتم. به اتاق علی که رسیدم متوجه شدم او به هوش امده و با هوشیاری با سارا صحبت میکند. نخست دکتر به اتاق رفت و سارا گفت که ملاقات را تمام کند. سارا با چشمانی گریان خارج شد و با دیدن من گفت:او تو را میخواهد. سرم را تکان دادم و داخل شدم. حال او خوب بود، انقدر که فکر میکردم دیگر بیمار نیست. با دیدن من لبخند زد و گفت:سپیده مرا ببخنش که نگرانت کردم.
روحیه خوب یداشت و مرتب میخندید و با صدای جذابش سر به سرم میگذاشت. من هم برای تقویت روحیه اش تظاهر به شادی میکردم ولی فقط خدا از درونم با خبر بود. دستش را به طرفم دراز کرد . هنوز به دستش سرم وصل بود. دست دیگرش را که ازاد بود گرفتم و بوسیدم. با شیطنت گفت:انجا قبول نیست.
خم شدم و صورتش را بوسیدم. ته ریشی که در اورده بود صورتش را کمی زبر کرده بود با دست دیگرم که ازاد بود موهایش را نوازش کردم و پنجه هایم را در موهایش فرو بردم و گفتم:علی تر رو به خدا زودتر خوب شو من خیلی تنها هستم.
علی با همان لبخندی که همیشه عاشقش بودم گفت:سپیده عشق من نمیدانم به تو گفته اند یا نه ولی باید شیمی درمانی شوم. تا یک ماه پیش این را نمیخواستم چون برایم فرقی نمیکرد که بمیرم یا زنده باشم. ولی حالا وضعیت فرق میکندمن میخواهم زنده بمانم و تو را داشته باشم. چون حالا در دنیا کسی را دارم که به راحتی نمیتوانم از او دل بکنم. فقط از یک چیز ناراحتم.
-ان چیست؟
-اگر شیمی درمانی بشوم دیگر نمیتوانی اینطور موهایم را چنگ بزنی.
بغضی گلویم را گرفت وگفتم:من فقط خودت را میخواهم فقط علی را ...
علی با همان لبخند گفت:عزیزم ناراحت نباش دکتر میگفت احتمال زیادی وجود دارد که درمان پاسخ دهد. پس امیدوار باشم و برایم دعا کن.
در این موقع دکتر فرهود با لباس سبز رنگی وارد شد و به ما سلام کرد . با دیدن او به احترامش از جا بلند شدم. او با صدایی ارام بخش گفت:خوب خانم کوچولو ما را این شاهزاده تنها بگذار.
دست علی را گرفتم و او نیز دستم را فشار داد و با لبخند به من اطمینان داد. خم شدم و بوسه ای بر موهایش زدم و دستم را به طورتش کشیدم و به سختی مثل اینکه جان از بدنم خارج میشود از اتاق خارج شدم. در راهر سیاوش را دیدم که او نیز لباسی سبز رنگ به تن داشت و به طرف اتاق علی میرفت. به او نگاه کردم و گفتم:خواهش میکنم همه تلاشت را بکن.
سیاوش فقط سر تکان داد و خیلی محزون وارد اتاق شد.
پرستار حتی نگذاشت پشت در اتاق بایستم پاهایم از ان خودم نبود. کشان کشان خود را به بیروت رساندم و دوباره از شدت ضعف بیهوش شدم.وقتی برای بار سوم بهوش امدم نه مقاومتی کردم و نه حرکتی از خود نشان دادم. دلم نمیخواست چشم باز کنم و به دنیای بیداری قدم بگذارم. دلم میخواست میتوانستم برای همیشه بخوابم. خوابی که در ان غم و دلهره راه ندشاتنه باشد. از تماس دست نرمی چشمم را باز کردم و مادر را دیدم که فرشته اسا به من نگاه میکرد. با باز شدن چشمانم خم شد و صورتم را بوسید و ارام گفت:عزیزم بیدار شدی؟
از اینکه او سلامت بود خوشحال بودم . کمی بعد متوجه شدم پدر در طرف دیگر تختم در حالی که سرش روی تخت است به خواب رفته.با دست اشاره کردم که بگذارذ پدر کمی استراحت کند. مادر سرش را تکان داد. سِرم رو به اتمام بود.مادر رفت تا پرستار را صدا کند. چند لحظه بعد به همراه پرستار وارد اتاق شد. خانم پرستار پس از کشیدم سرم دستم گفت:کمی دراز بکشید کمی بعد میتوانید مرخص شوید.
برای اینکه بتوانم از جا بلند شوم حرف پرستار را گوش کردم، ولی به محض اینکه از اتاق خارج شد از جا بلند شدم. اهسته از تخت پایین امدم. مادر دستم را گرفت که مرا به رختخواب برگرداند . با سر اشاره کردم که حالم خوب است.
دکتر عمومی به محض دیدن من به طرفم امد و گفت:خوشحالم شما را سرحال میبنم. حالا میتوانید مرخص شوید.
از اوضاع و احوال خبر ندشاتم. نمیدانستم علی کجاست. این قسمت بیمارستان برایم نااشنا بود ولی بعد فهمیدم انجا درمانگاهی بود که وابسته به همان بیمارستان وبد. از مادر درباره علی پرسیدم.
-درمان را شروع کرده اند فعلاً ملاقات ممنوع است.
-سیاوش کجاست؟
-طفلی سیاوش از خستگی به اتاق پزشکان رفته تا استراحت کند.
-امروز چند شنبه است؟
-امروز جمعه است.
-با تعجب گفتم:وای مگر من چقدر خوابیده ام؟
-تو ضعف کردی به تجویز پزشک امپول ارام بخشی به تو تزریق کردند الان 18 ساعت است که خوابیدی.
به خود لعنت فرستادم که با خیالی راحت خوابیده ام و از حال علی غافل شده ام. هر چقدر التماس کردم پزشک اجازه نداد حتی به راهروی بیمارستان پا بگذارم. به اجبار مرا به خانه بردند. در منزل ارام و قرار ندشاتم. روزی چند بار به بیمارستان زنگ میزدم. چند بار هم به بیمارستان مراجعه میکردم ولی هر بار میگفتند ملاقات او مطلقاً ممنوع است.
sorna
03-16-2012, 11:37 AM
روزهای هفته را گم کرده بودم. چند روز گذشته بود که پدر گفت:سیاوش اطلاع داده بدن او نسبت به درمان واکنش مثبت نشان داده است. انان امیدوار هستند به این طریق بتوانند بیماری او را مهار کنند.(((((خدا کنه))))
سخنان پدر امیدوار کننده بود ولی من تا خودم علی را نمیدیدم ارامش پیدا نمیکردم.
چند روز بود که از سیاوش خبر نداشتم و حتی نتوانستم با او در بیمارستان ارتباط برقرار کنم. لااقل از طریق او میتوانستم از حال علی خبر بگیرم. بدین ترتیب ده روز گذشت. ده روزی که هر روزش با امیدواری از خواب بیدار شدم. برای اینکه کسالتم را رفع کنم به حمام رفتم. وقتی در اینه حمام خودم را دیدم یک لحظه از دیدن خودم وحشت کردم. خیلی تغییر کرده بودم. کثل ادمهای مریض رنگ و رویم زرد ده بود. و حلقه کبودی زیر چشمانم نقش بسته بود. با ناراحتی به خودم نگاه کردم و پیش خودم گفتم اگر علی مرا به این صورت ببیند خیلی ناراحت میشود باید سر و سامانی به وضعیتم بدهم. نباید با دیدن من ناامید شود. پس تصمیم گرفتم عاقلانه تر رفتار کنم و یاس را از خود دور کنم.
پزشکان معتقد بودند درمان تاثیر داشته ، پس دلیلی نداشت با غصه خود را نابود کنم. باید مثل همیشه به او روحیه میدادم و با این تصمیم دوش اب سر را باز کردم و با وجود سردی اب ریز دوش رفتم. پس از استحمام خیلی احساس سرحالی کردم. کمی به صورتم رژ زدم و به اشپزخانه رفتمن. چند روز بود که خوراک درست و حسابی نداشتم. در یخچال را باز کردم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم . در این لحظه مادر وارد اشپزخانه شد. وقتی مرا دید با خوشحالی گفت:خدا رو شکر که یادت افتاد شکمی هم داری.
همان شب سیاوش به منزل زنگ زد و با مادر صحبت کرد. مل اینکه از حال من پرسید. پس از چند لحظه مادر گوشی را به طرف من گرفت. دویدم و گوشی را از او گرفتم. پس از سلام گفتم:سیاوش هیچ معلوم است کجایی؟
با ارامش گفت:همین جاها میپلکم.تو چطوری؟
-بد نیستم از علی چه خبر داری؟
-فردا میتوانی او را ملاقات کنی.
با خوشحالی فریاد کشیدم:راستی؟
او با همان ارامش گفت:بله.
ولی در صدایش هیچ اثری از خوشحالی نبود.
-سیاوش حال علی چطور است؟
مکثی کرد و گفت:فردا خودت او را میبینی.
-میود همین امشب او را ملاقات کنم؟
-نه فردا صبح ساعت نه.
و پس از کمی صحبت خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. خیلی متعجب شدم چرا سیاوش در مورد حال علی توضیحی نداد. چند ساعت بعد دایی سعید به منزلمان امد. صبح همراه دایی و پدر به بیمارستان رفتم. مادر هم برخلاف اصرار پدر با ما همراه شد. از دایی سعید حال مادربزرگ را پرسیدم و او گفت:این روزها به خواندن قران و دعا مشغول است و برای سلامتی علی راز و نیاز و نذر میکند.
به یاد شب پیش افتادم سرنماز نذر کردم اگر علی سلامتی اش را به دست یباورد تا هفت سال روز مرخص شدن از بیمارستان برایش گوسفندی قربانی کنم.
وقتی به بیمارستان رسیدیم . ساعت هفت ونیم صبح بود و تا ساعت نه باید رد حیاط بیمارستان منتظر می ماندیم. من و دایی سعید مشغول قدم زدن در حیاط بیزرگ بیمارستان شدیم تا وقت گذرانی کنیم. دایی سعید همگام با من راه میرفت و برایم صحبت میکرد. از مرگ و زندگی و از خداوند برایم حرف میزد و از راضی شدم به رضای او میگفت. او میگفت اگر پی به راز افرینش و زیبایی خلقت ببریم دیگر تحمل مصائب برایمان انقدرسخت نیست. در کلامش رمزی نهفته بود. احساس کردم با زبان بی زبانی موضوعی را میخواهد برایم تشریح کند ولی نمیفهمیدم ان موضوع چیست. ولی صحبتهایش ارامش عمیقی به وجودم داد. او از محبت خدا به بندگانش صحبت میکرد و گفت صلاح کار هر بنده را فقط خدا میداند و نباید در عدالت او شک کرد. من صحبتهایش را با دل و جان میشنیدم و با یاد خدا در قلبم ارامشی احساس میکردم. دور سوم قدم زدن در حیاط بودیم که خاله سیمین و اقای رفیعی و دایی حمید و خاله پروین امدند. به طرفشان رفتم. خاله سیمین با دیدن من صورتم را بوسید. او بیتاب نبود. کم و بیش همه در ارامشی نسبی بودند. محسن و سارا و رضا و هم وارد محوطه بیمارستان شدندو متوجه شدم همه باخبر شده اند که میتوانند علی را ملاقات کنند. از رضا درباره حال مهناز پرسیدم. رضا گفت:من به او نگفتم چون هیجان برای او خوب نیست.
سرم را تکان دادم و کار او را تایید کردم . مهناز در ماه چهارم بارداری اش بود.ولی وضعیت خوبی نداشت. دکتر به او استراحت مطلق داده بود. ساعت بیست دقیقه به نه صبح بود که به محوطه پذیرش رفتیم و به توصیه پزشک دو نفر دو نفر ان هم به مدت دو دقیقه میتوانستیم از پشت شیشه با علی ملاقات کنیم. نخست پدر علی به همراه خاله سیمین بالا رفتند. ده دقیقه بعد پایین امدند. هر دو گریه میکردند. گریه انان مرا به وحشت انداخت. سپس مادر و خاله پروین و بعد سارا و محسن... نمیدانستم کی نوبت من میشود ولی همینقدر میدانستم که باید صبر داشته باشم. هر کس برمیگشت چشمانی به خون نشسته داشت. سارا هنوز بیتابی مرکد و محسن مجبور شد او را بیرون ببرد. تا نوبتم شود پشت پنجره رفتم و با نگاه کردم به حیاط خود را مشغول کردم. حیاط بیمارستان پر از گلهای قرمز و سفید بود اما رغبتی به دیدن زیبایی ان ها نداشتم. دایی سعید دستش را روی بازیم گذاشت و گفت:سپیده نمیخواهی بروی بالا؟
سرم را تکان دادم و او مرا همراهی کرد. قبل از اینکه وارد بخش شویم دکتر فرهود را دیدم که از بخش خارج میشد. با دیدن من جلو امد. به او سلام کردم و او سرش را تکان داد و لبخند زد. به او گفتم اجازه بدهد من به اتاق او بروم.سرش را تکان داد و گفت:اتفاقاً میخواستم بفرستم دنبال شمت اقای رفیعی از من خواسته پیش از اینکه دوره دوم درمان را شروع کنیم اجازه بدهم شما را ببیند. دکتر راه افتاد و گفت:دنبال من بیایید. به دایی سعید نگاه کردم و او سرش را تکان داد و دستش را پشت من گذاشت و مرا به طرف اتاقی که دکتر وارد ان شده بود راهنمایی کرد.همراه دکتر به اتاق رفتیم. او دستور داد روی لباسهایمان روپوش سبز رنگی را که مخضوض ورود به اتاق بمیاران بود بپوشیم. من و دایی روپوش را پوشیدیم و کفشهایمان را هم با سرپایی های بیمارستان عوض کردیم. سپس با ماسکی جلوی بینی و دهانمان را پوشاندیم . دکتر ما را از در دیگری خارج کرد و ما را به اتاق علی راهنمایی کرد. وقتی وارد شدیم سیاوش را دیدم که نزدیک علی نشسته بود و ماسکی جلوی دهانش بود و با علی صحبت میکرد. از هیبت علی به وحشت افتادم (((((((((بمیرم برا دلت)))))))))))) همانجا جلوی در ایستادم و جرئت نزدیک شدن به او را نداشتم. دایی سیعد مرا به طرف علی هول داد .و از انچه میدیدم حیرت کرده بودم. علی به شدت رنگ پریده و لاغر شده بود به طوری که گونه هایش جز پوست و استخوان نبود.دستانش که با لوله ای به سرم وصل بود انقدر استخوانی شده بود که باور نمیکردم چند روز پیش انها را در دستم گرفته بودم. سرش را با پارچه ای سبز رنگ بسته بودند رگهای سبز دستش به وضوح دیده میشدند. سیاوش سرش را بلند کرد و به ما نگاه کرد. علی از نگاه سیاوش به طرف ما برگشت . دیدن او برایم زجر اور بود. فروغ زندگی هنوز ته چشمان زیبایش دیده میشد ولی ابروهایش کم پشت شده بود. با وجود همه این تغییرات هنوز زیبایی اش را از دست نداده بود. خوب بود که ماشک جلوی دهانم بود و او مرا نمیدید که نمیتوانم لبخند بزنم. با دیدن من با صدایی ارام و بی حال گفت:عزیزم حالت خوب است؟ سرم را تکان دادم و گفتم:تا موقعی که تو اینجا هستی نه. خم شدم و ماسک را کنار زدم و اهسته روی گونه اش را بوسیدم. نه از سیاوش خجالت میکشیدم نه از دایی سعید... نمیخواستم حتی یک لحظه را هم از دست بدهم. لبخند زد و گفت:سپیده ... با اشاره سیاوش ماسک را جلوی دهانم گذاشتم و سرم را جلو بردم. سیاهی چشمان او مرتب بالا میرفت.نمیدانستم ایا احتیاج به خواب دارد یا از ضعف و بی حالی این گونه میشود. بگو عزیزم بگو گوش میکنم.
سیاوش میخواست از جا بلند شود و تا ما را راحت بگذارد ولی علی با دستش که روی دست او بود او را نگاه داشت و گفت:نه بمان. سیاوش باز سر جایش نشست ولی سرش پایین انداخت. علی با صدایی ارام و بی حال گفت:میخواستم بگویم مرا ببخشی من باعث شدم تو ... تو لایق بهتر از من بودیم. دستم را میت کردم و در همان حال گفتم:علی نه اینجوری حرف نزن. نفسی کشید و گفت:سپیده بگذار حرفم را بزنم. نمیخواهم حرفی در دلم باقی بماند. روزی که در ارایشگاه تو را در لباس سپید عروسی دیدم به اشتباهم پی بردم. نمیبایست با تو ازدواج میکردم. زیرا تو انقدر زیبا و شکننده بودی که نمیتوانستم با لمس کردنت باعث شکستن شوم. ولی ان روز این امید را داشتم شاید با به دست اوردن تو که تمام روح و زندگیم بودی بتوانم سلامتی جسمم را هم به دست اورم.سپیده همان موقعکه برای دیدنم به شرکت امدی من متوجه شدم راحله ماجرا را به تو گفته ولی دیگر نتوانستم از تو چشم بپوشم. از راحله خیلی سپاسگزارم که باغث شد اخرین روزهای زندگی ام را به خوبی بگذرانم. ولی حالا ... حالا از تو میخواهم به حرفم گوش کنی. من در ایت دو هفته خیل خوشبخت بودم و این روزها بهترین روزهای زندگی ام بود. حالا عزیزم گردنبدنم را از زیر بالشم بردار و ان را به من بده.
میترسیدم اگر نفس عمیقی بکشم نتوانم از ریز ش اشکهایم جلوگیری کنم. انقدر پاهایم را به زمین فشار داده بودم که به گز گز افتاده بودند. با دستی لرزان گردنبند را از زیر بالش در اوردم. درخشش گردنبند اهدایی سیاوش را دیدم و ان را به دستش دادم. در دستش حسی نبود.که ان را محکم بگیرد ولی رو به سیاوش گفت:سیا... وش... هدیه زیبایت را به خودت برمیگردانم و از تو میخواهم پس از من نگذاری کوچکترین غمی به دل سپیده راه پیدا کند.
دیگر نمیتوانستم تحمل کنم و میلرزیدم. احساس میکردم به تشنج دچار شده ام.نمیخواستم با بروز ان حالت از دیدن علی محروم شوم. معنیحرف او ذرا میفهمیدم ولی دلم نمیخواست ان را باور کنم. یعنی او با من وداع میکرد؟ اما مگر نگفته بودند درمان جواب داده،پس چرا او مرا به دست سیاوش میسپارد؟ سر در نمی اوردم. اشک در چشمانم پر شده بود و راه نفس کشیدنم را بسته بود. سیاوش سرش پایین بود ولی میدیدم قطره های اشکش روی ملافه سفید میچکد. وقتی علی گردنبند را میان دستهای سیاوش گذاشت او سرش را بلند کرد و در حالی که چشمانش مثل دو کاسه خون شده بودند گفت:علی باور کن درمان روی تو مثبت بوده تو سلامتی ات را به دست میاوری من مطمئن هستم.
علی به زحمت سرش را چرخاند و به سیاوش گفت:سیاو تو به قول بده از امانتی که به تو میسپارم به خوبی مراقبت میکنی.
سیاوش گردنبند را در دستش گرفت و گفت:علی من امانت تو را تا زمانی که سلامتی ات را به دست بیاوری حفظ میکنم. زمانی که از بیمارستان مرخص شوی ان را به دستت میسپارم. قول میدهم.
علی لحظه ای چشمانش را بست و سپس گفت:اما منظور من ... و رو به من کرد و گفت:عزیزم عمرم سپیده صبح زندگیم دیگر دوست ندارم به دیدنم بیایی. دوست دارم همانگونه که ازدواج کردیم مرا به خاطر بیاوری، حالا برو. خداحافظ زندگی من.
دستم را به طرف دستش بردم و با دست دیگرم تخت را چنگ زدم و سرم را روی دستش گذاشتم. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و به زاری و هق هق افتادم. در همین موقع دستی دور کمرم احساس کردم و با حرکتی از تخت علی جدا شدم. این دایی سعید بود که خود با چشمانی اشکبار مرا از او جدا کرده بود. حس مقاومت نداشتم ولی نمیبایست کمیگذاشتم مرا از او جدا ککند. باید بیمانم و انقدر دستش را بفشارم که یا سلامتی ام را به او منتقل کنم یا این بیماری لعنتی را به بدن خود منتقل کنم. من بع از او نمیخواستم زنده باشم.
سعید مرا چون پر کاهی بلند کرد و به اتاق مجاور برد.تازه ان موقع خواستم برای بازگشت به اتاق تلاش کنم. ماسک را از صورتم کشیدم و گفتم:سعید تو رو به خدا بگذار پیش او بروم. او به من احتیاج دارد سعید... لااقل بگذار با او خداحافظی کنم.
دایی سعید در حالی که خودش زار میگریست چون کوهی جلوی در ایستاده بود و به من اجازه نمیداد خارج شوم. حتی در ان لحظه هم میدانستم نباید صدایم را بلند کنم چون ممکن بود علی صدایم را بشنود و ناراحت شود. با صدایی اهسته به سعید التماس میکردم. انقدر زجه زدم که از حال رفتم.
خواب نبودم ،بیهو هم نبودم. ولی حس حرکت نداشتم. احساس میکردم فلج شده ام. موقعیتم را درک میکردم ولی نمیتوانستم هیچ واکنش نشان بدهم. به گفته مادر دو روز اول در تب و هذیان بودم ولی بعد بدنم بی حس شده بود. فکر میکردم در حال مردنم و از این موضوع نه تنها ناراحت نبودم بلکه خیلی هم خشوحال بودم. از حال علی خبر نداشتم ولی میدانستم او زنده است چون هیچ کس لباس سیاه نپوشیده بود. پدر و مادر هر روز به بیمارستان میرفتند ولی نمیتوانستند او را ببینند چون او ملاقات ممنوع بود. به من هم اجازه نمیدادند حتی به حیاط بیمارستان بروم. میدانستم علی از انان خواسته که نگذارند به دیدن او بروم. التماس های من برای راضی کردن پدر و مادر بی فایده بود. دوست داشتم این مریضیمرا هم از بین ببرد ولی متاسفانه پس از یک هفته سلامتی ام را به دست اوردم. میدانستم درمان جدیدی را برای علی اغاز کرده اند. پس از دو روز از بی تابی مادر و گریه مخفی پدر فهمیدم دکترها از او قطع امید کرده اند. با وجود تلاش دکتر فرهود و میر عماد و سیاوش با اینکه درمان در مرود او پاسخ مثبت داده بود ولی پس از مرحله دوم بدن او به دری ضعیف شده بود که نتوانست مقاومت کند و شش روز بعد از درمان دوم در حالی که به اغما رفته بود به خواب ابدی رفت.
زمان مرگ او سیاوش بالای سرش بود و میگفت انقدر ارام و راحت با زندگی وداع کرده بود که گویی به خوابی عمیق فرو رفته است.(((((((((((((به جمیع افراد 98 عزیز غم از دست رفتن علی رو تسلیت میگم))))))))))))))))
مرگ علی ضربه سنگینی بود. وقتی خبر مرگ او را شنیدم چنان از خود بی خود شده بودم که اطرافیان از ناله های دلخراشم به وحشت افتادند. انقدر جیغ زده بودم که اطرافیانم فکر میکردند دیوانه شده بودم و برای مهار کردن دستهایم که مرتب صورتم را چنگ نزنم مجبور شده بودند دستهایم را ببندند. به راستنی میخواستم بمیرم و اگر فرصتی پیش می امد خودم را نابود میکردم. در ان لحظه حتی فکر این را نمیکردم که خودکوشی از گناهان نابخشودنی است. دو روز پس از مرگ ان وجود نازنین پس از طی تشریفات پزشکی و قانونی در حالی که دوست و اشنا در تشییع جنازه او گریه میکردند بدن علی همسر عزیز و خوب و مهربانم را با خاک سرد اشنا کردند و او را در منزل ابدی اش جای دادند.چه بی رحمانه این کار را کردند و حتی اجازه نداند پس از مرگش او را ببینم. سر مزار انقدر جیغ کشیده بودم که صدایی از گلویم خارج نمیشد. انقدر اشک ریخته بودم که دیگر اشکی برای ریختن نداشتم. انقدر بیصدا فریاد زده بودم که بدن نیمه جان مرا از همان سر مزار مستقیم به بیمارستان رساندند. از یاداوری ان روزها هنوز دلم به درد می اید و غم سنگینی بر دلممینشیند. از مراسم سوم و هفتم چیزی به یاد نداردم. فقط این را فهمیدم که دیگر نمیتوانستم به خاظر مادر خوودار باشم. انقدر بی تاب بودم که مجبور شدند برای مهار من چند امپول ارام بخش تزریق کنند. روزهای سخت نبودن او را تجربه کردم. روزهایی که هر روزش تلخ تر از زهر و شبهایی که بدتر از روز بود. انقدر از زندگی متنفر بودم که حد نداشت . در ابتدای جوانی کوله بار سنگین غم های عالم را بر دوش داشتم. فکر میکردم سالهای زیادی زندگی کرده ام و فکر می کردم سپیده مرده و من روحی دیگر در قالب او سهتم . راستی دیگر سپیده سابق نبودم. خسته بودم و افسرده.
دو هفته پس از مرگ او دیگر بی تابی نمیکردم و جیغ نمی کشیدم ولی به شدت احساس تنهایی میکردم. کم کم دچار افسردگی شدم. نه به غذا خوردن تمایل داشتم و نه به صحبت کردن با کسی، حتی برای دیدن مهناز که بر اثر سقط جنین در بیمارستان بستری بود هم نرفتم.
در اتاقم را قفل کرده بودم و پرده ها رو میکشیدم. از نور وخورشید بیزار بودم. این رفتار من باعث ازار شدید پدر و مادرم میشد ولی کارهای من ارادی نبود. پدر و مادر برخلاف میلشان و سفارش سیاوش مجبور شدند مرا به چند روانپزشک و روانکاو نشان بدهند. انان معتقد بودند برای بدست اوردن سلامتی ام باید مرا در بیمارستان اعصاب و روان بستری کنند.ولی من دیوانه بی ازاری بود . قرصها و داروها میتوانست مرا کسیل و بی حال کند و تاثیری در ارامش من نداشت. بدین ترتیب چند هفته در بیمارستان تحت نظر شدید دکتر بودم. سه روز پیش از مراسم چهلم از بیمارستان مرخص شدم . در این مدت خاله سیمین و اقای رفیعی با وجود درد سنگین خودشان مرتب به دیدنم می امدند. ولی دیدار ان دو بدتر باعث انوهم میشد.
مراسم چهلم او در حالی برگزار شد که باران سیل اسایی خاک گور او را خیس کرده بود. من با زاری خود را گل و لای می کشیدم و از اسمان به خاطر همدردی اش تشکر میکردم. باور نمیکردم فقط چهل روز از مرگش گذشته باشد. پس چرا تا به حال دق مرگ نشده بودم؟ اه سپیده بی وفاٍ تو باید با مردنت وفایت را ثابت می کردی...
دو هفته پس از مراسم چهلم ، به تجویز پزشک اعصاب و روان خاله سیمین به منزلمان امد و از من خواست لباس مشکی ام را از تن در بیاورم. ولی من نپذیرفتم. البته فرقی نداشت چه رنگی به تنم کنم چون همه چیز را به سیاهی شب میدیدم. شاید به نظر بعضی ها روزها و شبها به سرعت میگذشت اما گذشت هر ساعت برای من به کندی گذشت ماه ها بود. تنها چیزی که باعث ارامش من میشد این بود که بر سر مزار علی بروم. دوست داشتم ساعتها به سنگ مزار او خیره شوم و از فراز سنگهای تیره مزارش او را بجویم. با او حرف میزدم و حتی با او زندگی میکردم. گاهی اوقات با خود زمزمه میکردم علی ...
اه پرستوی زیبایم چگونه پر کشیدی و مرا در وادی غربت تنهایی رها کردی؟ چگونه چشمان زیبایت را بر زیبایی های ملک خدا بستی و مرا از نگاه های عاشقانه ات محروم کردی؟ گل من شنیده بودم عمر گل کوتاه است ولی عمر تو که از گل هم کوتاه تر بود. علی مگر نگفته بودی من و تو مرغ عشقیم. پس ای مرغ عشق قفس زندگی چگونه رفتی و فکر جفتت را نکردی؟ مگر نمیدانستی مرغهای عشق بدون جفت نمیتوانند زندگی کنند؟ خدایا پس اشکهایم کو؟ چرا اشکی نمیریزم.ببار ای اشک و کمی دلم را سبک کن و ابی بر روی اتش دلم بریز ... بی او چگونه زندگی کنم و بی وفا مگر با من پیمان نبستی و مگر قول ندادی که خوشبختم میکنی؟ تو خوشبختی را در چه میدیدی؟ ایا اینکه به جانات بپیوندی و جان و به جان افرین بسپاری پس من چه؟ بی تو چه کنم؟ بی تو به چه کسی تکیه کنم؟
sorna
03-16-2012, 11:37 AM
عيد آن سال ديگر برايم رنگ و بويي نداشت. سال جديد را در حالي اغاز كردم كه به همراه اقوام بر سرمزار او بوديم و سفره هفت سين را كه شامل خرما و شمع و حلوا و اشكهايمان ميشد روي سنگ قبرش پهن كرديم. حضور بقيه باعث ميشد نتوانم انطور كه دلم ميخواست گريه كنم.
ميگويند خاك با خود فراموشي مي اورد. اين را به چشم خود ديدم. كم كم لباسهاي مشكي جاي خود را به لباسهاي رنگي و كم كم ديدارهاي هفتگي از مزار او جاي خود را به هفته ها و ماه ها ميداد. اما ديدار كننده هميشگي مزار او من و خاله سيمين بوديم و تا موقعي كه سياوش در ايران بود او نيز هر هفته سر مزار علي مي امد و شاخه گل سرخ بر سر مزارش ميگذاشت. خولي سا هميشه پيش از ما مي امد و يا پس از ما از او ديدن مي كرد. من از گل خشك شده و يا از تازگي ان ميفهميدم كه براي ديدن علي امده و من از اينكه با او روبرور نميشوم احساس ارامش ميكردم.
ولي عاقبت پس از چند ماه تاخير براي تمام كردن دوره تخصصي اش به كانادا برگشت.
بي حوصله و عصبي شده بودم و تمايل به انجام دادن كاري را نداشتم .چند بار پدر و مادر از من خواستند تا در كلاسهاي هنري و يا ورزشي ثبت نام كنم اما تمايلي به اين كار نداشتم. حتي حوصله خوشنويسي هم كه انقدر به ان علاقه مند بودم را نداشتم. چند وقت بود كه به تجويز پزشك قرصهاي اعصابم را قطع كرده بودم. دكتر عقيده داشت كه رو به بهبودي مي روم. ولي بهبودي در خود احساس نميكردم. شبها خواب ارامي نداشتم و تمايلي به خوردن غذا نشان نميدادم و به شدت بي اشتها شده بودم. كلي از وزن بدنم را از دست داده بودم. ديدارهاي خانوادگي كماكان ادامه داشت. ولي من ديگر در اين مهماني ها شركت نميكردم .هر وقت مهمان داشتيم به بهانه خستگي به اتاقم ميرفتم و در را از پشت قفل مي كردم . گاهي اوقات راحله به ديدنم مي امد و در اين مدت او هم لاغر شده بود و من احساس مي كردم غم از دست دادن او را هم افسرده كرده است. ميدانستم كه راحله هم علي را به شدت دوست داشت و شايد همين احساس پيوند مرا با او محكم ميكرد. فقط يكبار به ديدن مهناز رفتم. هر دو در اغوش هم گريه كرديم. مهناز تازه از بستر نقاهت بلند شده بود و وضعيت روحي خوبي نداشت. دايي سعيد بيشتر از گذشته به ديدنم مي امد و گاهي اوقات برايم كتابي مي اورد تا ان را مطالعه كنم ولي من حتي لاي ان را باز نميكردم . گاهي اوقات مرا با خود به گردش مي برد و خيلي سعي مي كرد مرا با زندگي اشتي دهد. او خيلي با من حرف ميزد. همه حرفهايش را قبول داشتم تا وقتي كه او پيشم بود احساس سرزندگي ميكردم ولي پس از رفتن او دوباره در خود فرو ميرفتم. بعضي شبها خواب علي را ميديدم. ولي خيلي مبهم و گنگ. يكبار در خواب او را به وضوح ديدم كه چشمانش با نگراني به من مينگرد و لباسي سبز به دستم ميدهد. به محض گرفتن لباس از خواب پريدم. بدون اينكه خوابم را براي كسي تعبير كنم همان روز به ديدار مزارش رفتم. بار ديگر همان خواب را ديدم ولي نه مثل دفعه پيش. از وقتي كه با لباس سبز براي اخرين ديدار او رفته بودم ديگر از رنگ سبز كه انقدر به ان علاقه داشتم متنفر شده بودم .نميدانستم چرا علي در خواب لباس سبز به من هديه ميدهد. رنگ سبز را نشانه ارامش روحش تعبير كردم. ولي چرا ان را به من ميداد؟ ايا روح او از ناراحتي و افسردگي من در عذاب بود. خوابم را براي دايي سعيد تعريف كردم و از او خواستم تا ان را برايم تعبير كند. دايي پس از مدتي فكر كردن گفت: سپيده من نميتوانم خواب تعبير كنم ولي به طوري كه تو ميگويي روح علي زماني به ارامش ميرسد كه تو نخواهي با عذاب دادن خودت به ياد او باشي. تو با اين رويه اي كه پيش گرفته اي هم باعث عذاب خودن هستي و هم اطرافيانت را زجر كش ميكني. از علم ماورا طبيعت و همچنين از روح شناسي سررشته اي ندارم ولي همينقدر ميدانم روح براي رسيدن به معبود بايد دلبستگي اش را از دنيا از بين ببرد. تو هم با غم و غصه روح علي را معذب ميكني و او را از پرواز به سمت ارامش باز ميداري...
حرفهاي دايي سعيد مرا به فكر فرو برد. پس روح او نگران من بود و من با غصه خوردن روح او را ناراحت ميكنم.
كم كم با گذشت زمان روحيه خود را بدست اوردم. البته با وجود همه ي تلاشم هنوز افسرده و منزوي بودم ولي باورم شده بود كه او را از دست داده ام و نبايد با غصه خوردن مانع ارامش روح او شوم.
دو روز پس از نخستين سالگرد او به اجبار مادر و خاله سيمين لباس سياهم را در اوردم . از بين لباسهايم لباس ليمويي رنگي را كه او به من هديه كرده بود را پوشيدم. خيلي تعجب كردم ديدم لباس برايم گشاد شده و به تنم زار ميزند به راستي لاغر شده بودم.
يك سال و دو سه ماه پس از فوت علي به اصرار اقاي رفيعي و خاله سيمين مراسم ازدواج دايي سعيد برگزار شد. با اينكه نميخواستم در مراسم شركت كنم ولي خود دايي به دنبالم امد و با اصرار و حتي پرخاش مرا با خود برد. هنوز امادگي شركت در جشن و عروسي را نداشتم. ولي براي ناراحت نكردن بقيه مجبور بودم تحمل كنم. صداي موسيقي اعصابم را بهم ميريخت ولي سعي ميكردم واكنش نشان ندهم. من كه در چنين مهمانيهايي هيچ وقت احتياج به صندلي پيدا نميكردم تمام وقت روي پا مي چرخيدم، حالا مانند پيرزني سالخورده در گوشه اي از اتاق نشسته بودم. با اينكه چشمانم باز بود ولي انجا نبودم و در عالم خيال سير ميكردم.
با ديدن دايي سعيد و زهرا در لباس سفيد عروسي به ياد جشن عروسي خودم افتادم. بغضي گلويم را گرفت ولي گريه نكردم. دايي جلو امد و مرا بوسيد و زهرا هم با من روبوسي كرد و من با لبخند پيوندشان را تبريك گفتم.
پس از عروسي داييي سعيد با اينكه تمام وقت در منزل بودم كم كم پاي خواستگارها به منزلمان باز شد. مادر چون ميدانست من رغبتي به شنيدن اين حرفها ندارم خودش پاسخ رد به همه انان ميداد. جاي تعجب داشت كه بهروز نيز توسط خواهرش تقاضاي ازدواج كرده بود. از شنيدن اين خبر به حدي عصباني شدم كه ليوان ابي را كه دست بود به شدت بر زمينم كوبيدم و اگر خودم گوشي را برداشته بودم هر چه از دهانم خارج ميشد به او ميگفتم .شنيدن اسم بهروز مرا به جنون ميكشاند انقدر از او بدم مي امد كه حدي نميشد براي ان قائل شد.
يك روز كه خاله سمين براي ديدن من و مادر به منزلمان امده بود از من خواست كه با ازدواج كردن سر و ساماني به زندگيم بدهم. از حرف او تعجب كردم و با حالت غمگيني گفتم: خاله مگر شما نميدانستيد من چقدر او را دوست داشتم؟ پس از او نميتوانم كسي را جايگزينش كنمو
خاله سيمين كه چشمانش از اشك پر شده بود گفت:سپيده ، علي تو را خيل دوست داشت. اين را هميشه به من ميگفت. ولي او ديگر نيست و تو نبايد جوانيت را هدر بدهي . زن احتياج به تكيه گاه دارد. تو هميشه نميواني به شيرين و مهدي تكيه كني.
بدون اينكه سعي كنم جلوي ريزش اشكهايم را بگيرم گفتم: من دوست دارم مثل خاله پروين به شوهرم وفادار بمانم
خاله سيمين لبخند غمگيني بر لب اورد و گفت: پروين با تو فرق داشت . او سنش از تو بيشتر بود و دو فرزند داشت.
سرم را روي دستانم گذاشتم و گريستم... اي كاش من هم از او فرزندي داشتم.
خاله بلند شد و پهلويم نشست و مرا در اغوش گرفت و گفت علي را در خواب ديده كه لب جويباري نشسته و مشغول پر كردن گلداني با خاك بوده است. خاله سيمين جويبار را دليل شادي روح او ميدانست . به خاله سيمين نگفتم كه من هم در خواب او را ديده ام. نميخواستم دوباره براي ازدواج من اصرار كند.
براي سرگرم كردن خودم مشغول مطالعه ديوان حافظ شدم. شعرهاي حافظ مثل ابي بر اتش درونم بود كه ان را خاموش مي كرد. انقدر به اين شعرها وابسته شده بودم كه هر شب تا بيتي از انها را نميخواندم خوابم نميبرد. علي هم حافظ را دوست داشت و من با خواندن ان شعرها احساس ميكردم با روح علي ارتباط برقرارميكنم.
روزي كه دايي سعيد و زهرا را پاگشا كرديم همه اقوام دوباره دور هم جمع شده بودند. من هم به اصرار مادر كه حضور نداشتم مرا بد ميدانست قبول كردم و پيش مهمانان ماندم. انجا بود كه متوجه شدم تا چند ماه ديگر دوره تخصصي سياوش تمام ميشود. همچنين متوجه شدم تا چند ماه ديگر سهراب و سوفيا پس از نه سال دوري به ايران مي ايند.
به زن دايي نگاه كردم. هنگامي كه دايي حميد اين خبر را به ما داد با لبخند كم رنگي او را مينگريست. حالا ديگر اخلاق او را ميدانستم. از برق چشمان زيبايش ميفهميدم خيلي خيلي خوشحال است ولي نميتواند ان را اشكارا بروز دهد. مهناز هم با وجودي كه بايد استراحت ميكرد ولي نتوانسته بود خود را قانع كند تا به ديدن من نيايد و چون هفتمين ماه بارداريش را ميگذراند به علت كم تحركي و استرحت ميلاد هنوز همانطور شوخ و خنده رو بود و با بلند كردم موهاي سر و صورتش عقده دو سالي را كه بايد موهايش را كوتاه ميكرد در اورده بود.
خاله پروين به اصرار ميلاد براي پيدا كردن دختر مناسبي دست بالا كرده بود. همه عقيده داشتيم زود دست به كار شده چون سن ازدواج پسرها در فاميل ما بيست و پنج به بعد بود و ميلاد دو سال اين سن رو جلو انداخته بود. ان روز سر شوخي و خنده رد جمع باز شد و من با وجودي كه از درون زجر ميكشيدم ولي به خاطر قولي كه به مادر داده بودم سرجايم نشستم . چند بار به دور اتاق نگاه كردم و جاي علي را خالي ديدم. دلم براي خنده هاي زيباي او كه با دندان هاي سفيد و زيبايش را نشان ميداد تنگ شده بود. براي اينكه با اظهار ناراحتي در جمع بقيه را ناراحت نكنم مشغول بازي با سهند پسر سارا شدم. سهند سه سالگيش را ميگذراند و خيلي شيرين شده بود و من از بازي كردن با او لذت ميبردم. او به محسن شبيه بود ولي چشمان او درست شبيه چشمان علي بود و من را به ياد او مي انداخت.
دو ماه بعد وقتي مهناز را براي زايمان به بيمارستان بردند من و مادر همراهي خاله پروين به بيمارستان رفتيم. وقتي به بيمارستان رسيديم وارد بخش زايمان شديم رضا را ديديم كه قدم مي زند و دستانش را در جيبش فرو كرده است. با ديدن ما لبخند زده و با نگراني گفت:به نظرم خيلي طول كشيده ، ميترسم مشكلي پيش امده باشد.
مادر خنديد و گفت: همه پدرها براي اولين بار همين فكر را ميكنند... نگران نباش.
من روي صندلي نشستم و غرق در تفكرات خودم شدم. از محيط بيمارستان و همچنين انتظار كشيدم متنفر بودم ولي اين بار منتظر تولد نوزاد بودم. منتظر روييدن يك گل بوستان زمين خدا و اين انتظار، انتظار زيبايي بود.
هنوز نيم ساعت نگذشته بود كه خانم پرستار از اتاق زايمان خارج شد و رد حالي كه همراهان خانم مهناز زماني را صدا ميكرد منتظر ايستاد. رضا و خاله پروين و مادر هر سه بلند شدند و به طرف پرستار رفتند .صداي پرستار را شنيدم كه براي سزارين مهناز درخواست اجازه كتبي داشت. رضا با نگراني به خاله پروين نگاه كرد و او نيز سرش را به علامت تاييد تكان داد. خاله و مادر ارام بودند ولي رضا دستپاچه بود و نگراني در چهره اش به خوبي ديده ميشد. من نيز دچار دلشوره شدم. دعا كردم عمل سزارين خطري براي مهناز نداشته باشد((((واي اگه مهناز بميره چي ميشه؟ خدا نكنه)))))))
sorna
03-16-2012, 11:37 AM
رضا و خاله پروين براي امضاي ورقه رضايتنامه به بخش رفتند. هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه با به همراه داشتن ورقه اي بالا امدند.باز لحظه هاي سخت انتظار شروع شد. مادر و خاله پروين بلند شدند تا به نمازخانه بيمارستان بروند نما حاجات بخوانند. به ياد روزي افتادم كه مادر و بقيه براي مثبت بودن نتيجه ازمايش علي همين كار را كردند. من هم در دل از خدا خواستم مهناز را از خطر حفظ كند.
پس از رفتن مارد و خاله پروين بلند شدم و قدم زنان به طرف راه پله رفتم. ميخواستم كمي قدم بزنم ولي دلم نيامد انجا را ترك كنم و دوباره برگشتم. رضا روي صندلي نشسته ود و سرش را بين دستانش گرفته بود. ارام روي صندلي نشستم.او متوجه حضورم شد و به طرفم برگشت. لبخند زدم و گفتم:نگران نباشيد ان شالله به زودي صاحب فرزندي خواهيد شد.
-اميدوارم زودتر اين انتظار لعنتي تمام شود.
-مطمئن باشيد هيچ چيز در دنيا پايدار نيست انتظار شما هم عاقبت به پايان ميرسدو سرم را به سمت ديگري برگرداندم و رد همان حال با خود گفتم:همانطور كه انتظار بيهوده من براي شنيدن خبر سلامتي علي پايان يافت.
عاقبت پس از انتظاري كشنده پرستار بيرون امد و بار ديگر همراهان مهناز را خواست. اين بار من و رضا جلو دويديم. او با لبخند گفت: تبريك عرض ميكنم شما صاحب پسري تپل و زيبا شده ايد.
رضا از خوشحالي كف دستهايش را چند بار به هم كوبيد و گفت:خدايا شكرت. و بي درنگ گفت: خانم حال همسرم چطور است؟
پرستار در حالي كه لبخند ميزد گفت: هر دو سلامت هستند.
رضا مژدگاني خانم پرستار را داد و من به طرف نمازخانه دويدم تا اين خبر خوش را به خاله پروين و مادر بدهم.
ان دو تازه ميخواستند از نمازخانه خارج شوند كه با دويدن من هراسان گفتند چه شده؟ با خنده گفتم: مهناز سلامت است و پسري به دنيا اورده.
چشمان مادر و خاله از خوشحالي غرق در اشك شد.
رضا و مهناز به اتفاق اسم پسرشان را علي گذاشتند و با اين كار قلب مرا از شادي لبريز كردند. بعداز ظهر پنجشنبه وقتي براي خواندن فاتحه سر مزار علي رفتم اين خبر را به او دادم و از دوري او اشك ريختم. مادر براي اينكه كمي روحيه مرا عوض كند از من خواست براي مراقبت از مهناز به منزل خاله پروين بروم. با خوشحالي پذيرفتم. مهناز وقتي فهميد براي مراقبت از او انجا رفته ام از خوشحال گريه كرد او را تهديد كردم كه اگر ساكت نشود فوري ب منزل برميگردم. رسيدگي به مهناز و علي كوچيك برايم سرگرمي خوبي شده بود گاهي نوزاد كوچك را بغل ميكردم و اهسته بر روي موهاي مشكي و قشنگش بوسه ميزدم. رنگ چشمان رضا روشن بود ولي رنگ چشمان علي كوچك همرنگ چشمان مهناز مشكي بود. رضا خيلي به وجود علي كوچولو افتخار ميكرد و گاهي كنار بستر مهناز مينشست و به اين موجود ساكت و كوچك كه اكثر اوقات در خواب بود نگاه ميكرد. رفتن به منزل خاله پروين هم نتوانست مرا از برنامه پنجشنبه ام كه ديدار مزار علي بود بازدارد. چون مسافت منزل خاله پروين تا امامزاده محل دفن علي دور بود بنابراين رضا مرا به انجا برد. در طول راه رضا از خاطراتش با علي صحبت ميكرد و من بدون كوچكترين صحبتي به حرفهايش گوش ميدادم. رضا دسته گل سرخ زيبايي روي سنگ سياه قبر او گذاشت و كنار رفت. من سنگ او را با گلاب شستشو دادم و رضا كمي دورتر روي سنگي نشسته بود و به سنگ قبر علي خيره شده بود. خيلي متاثر بود و من حدس زدم به ياد روزهايي افتاده كه علي هنوز زنده بود. با افسوس اهي كشيدم و به ياد او افتادم ....
قريب به يك سال و نه ماه بود كه او سفر نابهنگام خود را اغاز كرده بود و من هنوز در دل عذادار مرگ او بودم. باورش هنوز برايم سنگيم بود كه علي انقدر زود پر كشيده و مرا تنها گذاشته است. ولي ديگر كمتر از دوري اش بيتاب ميشدم. كم كم قبول ميكردم كه سرنوشت او اينچنين بوده كه دفتر زندگي اش زود بسته شود. قهر من با دينا باعث نميشود كه او برگردد و فقط روح او را معذب ميكند. پس از چند روز از منزل خاله پروين برگشتم.براي اينكه ديگر با كشيدن حصار تنهايي به دور خود باعث عذاب بيشتر پدر و مادرم نشومدر كلاس اموزش شنا ثبت نام كردم. اب ارامش عجيبي در من به وجود اورده بود با ورزش روحيه ام بهتر شده بود. مادر هم از اينكه ميديد كم كم نشاطم را بدست مي اورم خيلي خوشحال بود. كمي بعد هم براي ورود در دانشگاه در كلاس كنكور ثبت نام كردم. ميخواستم انقدر سرم شلوغ باشد كه تا وقتي براي فكر كردن نداشته باشم. بدين ترتيب سه ماه گذشت و دومين سالگرد درگذشت علي را 1شت سر گذاشتم. در اين مدت حتي يك هفته هم نتوانستم خودم را قانع كنم كه سر مزار او نروم. حتي برف و سرما هم تاثيري در اين رفت و امدها نداشت. اين كار همچون نفس كشيدن برايم عادت شده بود. يك روز كه از كلاس كنكور برگشتم مادر با خوشحالي گفت:هفته ديگر سهراب و همسر فرنگي و دخترشان به ايران مي ايند.
به راستي خوشحال شدم. چون سهراب را از وقتي كه دختري دوازده ساله بودم ديگر نديده بودم او براي ادامه تحصيل به كانادا رفته بود و همانجا هم ازدواج كرده بود و ماندگار شده بود. سهراب شش سال از سياوش بزرگتر بود و متخصص مغز و اعصاب بود. در اين نه سال دوري زن دايي و دايي حميد چند بار براي ديدن انان به كانادا سفر كرده بودند ولي سهراب هنوز به ايران نيامده بود. ديگر فراموش كرده بودم او چه قيافه ا دارد. از عكسهايش هم نميتوانستم چهره اش را به ياد بياورم.
sorna
03-16-2012, 11:38 AM
عاقبت روزي رسيد كه همگي براي استقبال از انان به فرودگاه رفتيم. با يددن محوطه فرودگاه به ياد روزي افتادم كه براي بدرقه علي امده بودم. ناخوداگاه به جايي كه دو سال پيش ايستاده بودم نگاه كردم. بغض گلويم را گرفت. مهناز مرا از خيال بيرون اورد و در حالي كه كودكش را به دستم ميداد گفت:سپيده جان چند لحظه علي را بگير.
به كودك زيبا نگاه كردم، خيلي ببه مهناز شباهت داشت. درست مثل سيبي بود كه با مهناز دو نيم كرده بودند. از لپهاي تپل و قشنگش بوسه ا گرفتم و او را به اغوش فشردم. فكر ميكردم علي كوچك شده و همين اعث ميشد ب او علاقه خاصي داشته باشم. علي كوچك هم به رويم لبخند زد و با همه كوچكي ميفهميد كه من چقدر به او علاقه دارم.
عاقبت انتظار به سر رسيد و سهراب و را ديدم در حالي كه خانمي همراهي اش ميكرد و كودك خردسالي روي چرخ چمدانها نشسته بود. زن دايي با شوق در حالي كه اشك رد چشمانش حلقه زده بود به امدن انان مينگريست. دايي حميد با لبخند براي انان دست تكان داد و جلو رفت. به سهراب نگاه كردم. از شباهت او به سياوش جا خرودم. فقط به عكس ياوش كه هيكل متناسب داشت سهراب قوي هيكل و چهار شانه بود و از اين بابت به دايي حميد رفته بود . به همسرش سوفيا نگاه كردم. زني چشم ابي و زيبا و قد بلند. وقتي جلوتر امد متوجه شدم روي پوست زيباي صورتش دانه هاي كك و مكي وجود دارد كه مثل دانه هاي زرين خورشيد ميدرخشيدند كه البته به زيبايي اش مي افزود و او را در عين سفيدي خيلي بانمك جلوه ميداد.در مجموعزن بسيار زيبايي بود كه تاثير خوبي روي من گذاشت. پس از اينكه او را ارزيابي كردم و به كودكشان نگاه كردم. كودك بسيار زيبايي بود كه خيلي از او خوشم امد.تركيب جالبي از سوفيا و سهراب بود. چشمان ابي را از مادرش و رنگ سياه مو و پوست سبزه را ز پدرش به ا رث برده بود. هر چه نزديكتر ميشدند خوشحالي اقوام مضاعف ميشد وقتي بيرون امدند همه به طرف انان رفتيم. سهراب يكي يك با همه احوالپرسي كرد. باعث تعجب وبد كه همه را به ياد مي اورد. وقتي جلوي مادر رسيد گفت:عمه شيرين نازنين من،حالتان چطور است؟ و او را در اغو شگرفت و بوسيد. همسرش هم به تبعيت از او مادر را بوسيد و با لهجه شيريني گفت:اميدوارم خوب باشيد.
وقتي سهراب ميخواست با مهناز احوالپرسي كند با تعجب به مادر نگاه كرد و گفت:سپيده؟
مادر گفت:نه او مهناز دختر عمه پروين است.
سهراب با لبخند سرش را تكان داد و دست مهناز را گرفت و صورتش را بوسيد. خنده ام گرفت. به رضا نگاه كردم ولي او ناراحت شنده بود. دايي حميد و رضا و محسن را هم به سهراب معرفي كرد و او هم با هر دو روبوسي كرد. در دل گفتم خدا به خير بگذراند مثل اينكه قصد دارد از دم همه را ببوسد ووقتي سارا را هم بوسيد اين فكر قوت گرفت. چند لحظه اي او و دايي سعيد رد اغوش هم بودند و پس از معرفي زهر سهراب و زنش با او احوالپرسي كردند چون با مادر صحبت ميكردم متوجه نشدم ايا زهرا را بوييد يا نه(((((((((((واي خداي من. اين تيكش كلي خنديديم.))))))))))))))))
من پهلوي ميلاد ايستاده بودم. پس از اينكه با ميلاد روبوس كرد و احوالش را پرسيد به طرف من امد. لحظه اي ايستاد و چشمانش را تنگ كرد و گفت:سپيده....
سرم رو تكان دادم و گفتم:پسردايي خوش امدي.... ((((((((((صورتت رو ببر جلو ميخواد ببوستت . ههههههههههههه))))
لحظه اي در سكوت مرا نگريست و از تغيير حالش متعجب شدم. به ارامي دستش را جلو ارود و با من دست داد و خوشبختانه مرا نبوسيد. دستم هنوز در دستش بود و ان را ول نكرده بود. مستقيم به چشمانم خيره شده بود. نميدانستم بايد چكار كنم. پس از لحظه اي دستم را رها كرد و بعد سوفيا جلو امد و در حالي كه دستم را ميفشرد كفت:تو سي پيده هستي؟ درست است((((((((((((((((هوي. سي پيده خودتي هاااااااااااااااااااااا)))) ))))))
از تلفظ اسمم به ان صورت لبخند زدم و سرم را تكان دادم و گفتم:بله شما هم سوفيا ... از اشناييان خوشحالم.
سوفيا گفت:من شما را ديدم.
متوجه حرفش نشدم و فكر كردم كه ميخواسته چيز ديگري بگويد و اشتباهي اين كلمه را به زبان اروده . در حالي كه صورتش را مي بوسيدم گفتم:خوشحالم كه شما رميبينم.
عاقبت سهراب رضايت داد تا با من احوالپرسي كند و در حالي كه به چشمانم مينگريست گفت:سپيده خيلي تغيير كرده اي.
-بله زماني كه شما ميرفتيد من تازه پا به سيزده سالگي گذاشته بودم بايد هم تاكنون تغييرات زيادي كرده باشم.
او خيل رك گفت:بله خيلي زيباتر شده ايد. ديدن شما تاثير مطلوبي دارد.
از تعريفش جلوي جمع جا خرودم و از خجالت كمي سرخ شدم. به سوفيا نگاه كردم او نير با لخند من را نگاه ميكرد. از اينكه جلوي همسرش اينگونه صحبت ميكرد تعجب كرئم.براي اينكه از خجالت خود را برهانم ب كودكشان اشاره كردم و گفتم:سوفيا بچه خيلي زيبايي داريد اجازه ميدهي ان را ببوسم؟
سوفيا با خوشحالي گفت:بله، البته. و به زبان انگليسي به فرزندش كه در اغوش دايي حميد بود اشاره كرد و به او چيزي گفت. او نيز با لحن بچگانه زيبايي پاسخ مادرش را داد سپس از بغل دايي پايين امد و به طرف من دويد. نشستم و او را در اغوش گرفتم و بوسيدمش و رد حالي كه دستش را ميگرفتم گفتم:اسم شما چيه؟
با لبخند زيبايي كه موجب شد چال كوچكي روي گونه اش بيفتد گفت:دايان. بار ديگر او را بوسيدم و سپس بلند شدم و دايان نيز به طرف دايي حميد رفت. وقتي بلند ميشدم متوجه شدم سهراب هنوز با نگاه خيره اي به من مينگرد. به او لبخند زدم و پيش خودم گفتم غلط نكنم سعي ميكند فكر مرا بخواند و تا ببيند انجت چه خبر است. ((((((((((غلط كردي خبر نداري بيچار واست تصميم هايي گرفته. ميخواد دارت بزنه بس كه داداشش رو اذيت كردي . هاهاهاها))))))))))
سهراب موضوع من و علي را ميدانست زيرا با نگاه غمگيني به خاله سيمين نگريست و گفت:من براي علي متاسفم.
خاله سيمين با لبخند محزوني گفت:متشكرم قسمت او هم اين بود. و بعد اهي كشيد. فهميدم خاله هنوز نتوانسته غم از دست دادن علي را فراموش كند ميدانستم غير از هم نبايد باشد. همگي به طرف منزل دايي راه افتاديم. پس از رساندن سهراب و خانواده اش براي اينكه استراحتي كرده باشند با وجود اصرار دايي و همسرش به منزلشان نرفتيم و از همانجا برگشتيم و هر كس به منزل خودش رفت. قرار شد پس از اينكه سهراب و همسرش خستگي سفر را از تن دور كردند براي مهماني به منزل اقوام سر بزنند ولي پيش از ان دايي اعلام كرد كه به مناسبت ورود سهرا جشني خواد گرفت كه همه اقوام دور هم جمع باشند . قرار مهماني براي جمعه هفته اينده گذاشته شده بود.
sorna
03-16-2012, 11:38 AM
کلاسهای من کماکان ادامه داشت و حسابی مرا سرگرم کرده بود. پنجشنبه ظهر برای رفتن بر سر مزار علی حاضر شدم. مادر و پدر هم قرار بود به دیدن یکی از دوستان پدر بروند که بمیار بود. سپس برای فاتحه خوانی بر سر مزار علی بیاییند و از انجا مرا به خانه برگردانند.پدر تا مسیری مرا رساند و بقیه راه را پیاده طی کردم. ماه دوم پاییز بود و برگهای زرد درختان کم کم صدای خاصی در زیر قدمها ایجاد میکرد وقتی از استانه در امامزاده وارد شدم دو شاخه گل مریم به همراه شیشه ای گلاب خریدم. مطابق عادت همه هفته، سنگ را با گلاب شستم و سپس با مریم های پر پر شده نام علی را نوشتم. همانطور که به سنگ نگاه میکردم در دلم خاطره های او زنده شد.متوجه نشدم چند نفر در حال تماشای من هستند. پس از مدتی طولاتی که به سنگ خیره شده بودم برای پاک کردن اشکم نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا گریفتم. تازه ان وقت بود که فهمیدم دایی حمید و زن دایی سودابه و سهراب و همسرش و همچنین دایی سعید در حال تماشای من هستند. با دیدن انان لبخند زدم و از جا بلند شدم. به کناری رفتم ،سهراب و دایی سعید کنار سنگ قبر نشستند و زن دایی و عروس هم به سرف من امدند. عروسش با حالت غمگینی گفت:او تو رو دوست داشت؟
سرم را تکان دادم واو با چشمان ابی اش که به رنگ اسمان بود به سنگ خیره شد. پس از مدتی خاله سیمین و اقای رفیعی امدند. خاله پس از احوالپرسی با بقیه بالای قبر علی نشست و با دستش بر سنگ سیاه علی ضربه ای زد. خاله در حال خواندم فاتحه انقدر محزون بود که سرم را برگرداندم تا او را نبیننم. به اتفاق صبر کردیم تا پدر و مارد هم بیاییند و پس از اینکه فاتحه ای خواندند به اتفاق هم به منزل برگشتیم. فدای ان روز جشنی به مناسبت ورود سوفیا و سهراب ترتیب دادند. در ان مهمانی اکقر فایمل زن دایی هم حضور داشتند و تازه ان موقغ بود که فهمیدم زن دایی چه خانواده بزرگ و متشخصی دارد . اکثر اقوام او از قشر دکتر و مهندس و سرهنگ و سرتیپ بودند. دایی جشن را در منزلش برپا کرد. مهمانی صمیمی و شادی بود. سوفیا لباس ابی رنگی به تن داشت که با چشمانش همرنگ بود و او را چون فرشته ای زیبا کرده بود . سوفیا زن مهربان و دلنشینی بود و برخلاف تصور من که فکر میکردم زنان غربی سرد و بی روح هستند، دارای روح لطیفی بود با اینکه زبان فارسی را خیلی سخت صحبت میکرد ولی مصاحب خوبی برای مخاطبش بود . دایان دختر زیبای انان لباس ارغوانی رنگی پوشیده بود که مثل پری های کوچک قصه ها شده بود. سهراب هم در کت و شلوار دودی رنگش خیلی برازنده شده بود.زن دایی مرتب به این طرف و ان طرف میرفت و از مهمانان پذیرایی میکرد.میدانستم چقدر از اینکه سهراب در کنار اوست خوشحال است. به این صحنه مینگریستم ودر دل خوشحال بودم. صدای موسیقی ارامی در فضا پخش بود و من با اهنگ ملایم ان در حال تداعی گذشته بودم. به خاله سیمین نگریستم و او را در حال خنده و گفتگو دیدم. با خود گفتم خاله چطور با وجود از دست دادن پسری مثل علی باز هم میخندد؟ در دل خودم را به علت متهم کردن خاله به بیوفایی محکوم کردم و با نگاه کردن به خاله سیمین در دل از ان موجود مهربان و رئوف معذرت خواستم. در این هنگام متوجه شدم سوفیا به طرفم می اید . لبخند زدم و او گفت:شما بسیار زیبا لباس پوشیده اید. خنده ام گرفت و در دل گفتم تعارف کردن زنان ایرانی به او هم سرایت کرده در لباس من چیز فوق العاده ای نبود که باعث تعریف از ان شود. کت و دامن مشکی ساده ای بود که رد برابر لباس مهناز و سایرین جلوه ای نداشت. موهایم را هم با گیره ای در پشت سرم جمع کرده بودم. در مجموع انقدر ساده بودم که مارد پیش از حرکت کردن از منزل با دلخوری به من گفت خوب نیست اینقدر بی رنگ و رو به مهمانی دایی حمید بروی. من که از چند وقت پیش خیلی زود رنج شده بودم تصمیم گرفتم رد مهمانی شرکت نکنم که مادر راضی شد با همان لباس به مهمانی بیاییم. لبخند زدم و روبه سوفیا گفتم:نه به زیبایی لباس شما.
-من شما را دید ولی فکر نمیکرد اینقدر خوب بودید.
در دل از طرز حرف زدنش که مثل ادم مریخی ها بود خنده ام گرفت. ولی بی درنگ از خودم بدم امد او از من تعریف میکرد ولی من در دل او را مسخره میکردم. به خود گفتم تو ادم نمیشوی و زمان هم نمیتواند عقل تو را کامل کند. و پوزشخواهانه به سوفیا نگاه کردم و از او به خاطر لطفی که به من داشت تشکر کردم. ناگهان به یاد اوردم که او دوبار این جمل را تکرار کرده است... من شما را دیدم.
با کنجکاوی پرسیدم:شما مرا کجا دیده اید؟
او متوجه حرفم نشد و سرش را تکان داد و گفت:شما چه گفتید؟ سرم را تکان دادم و گفتم:مهم نیست شما کشور ما را پسندیده اید؟ و با یان حرف مسیر صخبت را عوض کردم. سهراب به ما نزدیک شد و با لبخند گفت:سوفیا مرتب از شما تعریف میکند. با لبخند به سوفیا نگاه کردم و گفتم:خودس خیلی خوب است این لطف او را میرساند.
سهراب گفت:در ساسکاتون(شهری در کشور کانادا) که بودیم او خیلی دوست داشت به ایران بیایید و از نردیک با شما اشنا شود ، در این هفته های اخر هم چند بار از من درباره شما پرسید ولی من خودم هم تو را به خاطر نداشتم تا بتوانم برای او تعریف کنم.
دیگر دیوانه شده بودم. این دو از چه صحبت میکردند. با لبخند گفتم:من متوجه نشدم چرا دیدار من انقدر بریا سوفیا اهمیت داشته.
-بله متوجه شدم. من میبایست به شما میگفتم که من و سوفیا در عکسهایی که سایوش با خود اورده بود تو را دیده ایم. با تعجب گفت:عکس من؟
-بله وقتی مادر با من تماس گرفت و گفت که از سیاوش خبر داریم تازه فهمیدم او به حالت قهر از ایران امده میدانستم از چه موضوعی ولی نمیدانستم چرا؟ به همین دلیل خیلی تعجب کردم و خیلی سعی کردم تو را به خاطر بیاورم. ولی وقتی به کانادا میرفتم تو هنوز خیلی جوان بودی این مسئله در ذهنم بی پاسخ مانده بود که هنوز جوانی پیدا میشود که به خاطر عشق خود را ببازد آن هم جوان منطقی و معقولی مانند سیاوش. پس از اینکه دو ماه از امدن او به کانادا گذشت و از او خبری نشد برای یافتن او به اتاوا رفتم و از روی نشانی که یکی از دوستان او به من داده بود توانستم او را پیدا کنم. عاقبت توانستم او را راضی کنم تا با من به غرب کشور بیایید و در دانشگاه کالگری دوره تخصصش را بگذراند و انجا بود که فهمیدم او به شدت دلباخته شماست. عکس تو را همانجا در کیفش دیدم ولی فکر نمیکردم در واقعیت هم تا یان حد زیبا باشید.
از تعریفش شرمیگین سرم را پایین انداختم و احساس ناراحتی کردم. او متوجه ناراحتی من شد و گفت:برای از دست دادن علی متاسفم وقتی خبر در گذشت او را شنیدم به حدی برایم غیر منتظره بود که حتی نتوانستم تا چند روز سرکار حاضر شوم.
-شما او را دیده بودید؟
-بله حدود یک سال پیش از مرگش برای بستن قراردادی به فرانسه امده بود و من هم در یک همایش روانپزشکی دعوت داشتم. او را در هتل محل اقامتش دیدم. راستی که جوان شایسته ای بود. سیاوش او رابسیار دوست داشت ولی هیچ وقت نمیدانست او هم شما را دوست داشته. پس از مرگ علی وقتی به ساسکاتون برگشت ، خیلی افسرده و غمگین بود طوری که تا مدتها او را تحت نظر داشتیم.با او خیلی صحبت کردم تا توانستم واقعیت را در ذهن او جا بیندازم.
در این هنگام با رسیدن مهمانان تازه سهراب از من معذرت خواست و رفت تا به انان خوش امد بگوید. اهی کشیدم و باز هم جای خالی او را حس کردم.
قرار شد تا وقتی سهراب و سوفیا رد ایران هستند برای سفری گروهی به شمال برویم و ویلایی اجاره کنیم و با رفتن به انجا روحیه ای عوض کنیم. وقتی این خبر را شنیدم زیاد هم استقبال نکردم و با تعجب گفتم شمال، ان هم در پاییز. از طرفی نمیخوساتم برنامه پنجشنبه هایم بهم بخورد.ولی پدر و مادر انقدر اصرار کردند تا مرا راضی به رفتن کردند. پدر و بقیه برای مدت ده روز در بابلسر ویلایی اجاره کردند . جز اقای رفیعی که بازنشسته بود همه مردها مرخصی رد کردند. پدر نیز از مرخصی سالانه اش استفاده کرد. صبح روز یکشنبه ساعت چهار صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم.پدر از پیش وسایل لازم را در صندوق عقب ماشین گذاشته بود.به شدن خوابم می امد ولی حواسم را جمع کردم تا مبادا وسیله ای را جا بگذارم.منتظر این بودم که به محض سوار شدن در ماشین بخوایم. وقتی وسار شدم بالش کوچکی زیر سرم گذاشتم و با تکانهای ارام ماشین به خوابی عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم در جاده ی زیبای شمال بودیم. از دیدن طبیعت به ان زیبایی خواب را فراموش کردم و با حیرت به جنگل و کوه ها چشم دوختم. مادر با دیدن من گفت:سلام عزیزم بیدار شدی؟
با لبخند به او سلام کردم. مارد مختصری نان و کره داد تا ان را بخورم. پدر در حال صحبت کردن با مادر بود و من از دیدن پاییز شمال به وجد امده بودم. پدر از اینه نگاهی به عقب انداخت و توقف کرد. پس از چند دقیقه ماشین دایی حمید را دیدیم که به سرعت رد شد و پشت سر ان رنوی دایی سعید از بغل مت با چند بوق گذشت. دوباره حرکت کردیم.
ساعت یازده و نیم بود که به مقصد رسیدیم . ویلا در قسمت زیبایی در بین جنگل وکوه قرار داشت که از دوطرف منظره زیبایی داشت. در ان منطقه تنها ویلای اجاره ای ما قرار نداشت بلکه چند ویلا در فاصله دورتری از ما قرار داشتند که با ساختمان زیباییشان اسرار امیز جلوه میکردند
غیر از دایان و سهند من و میلاد تنها مجردهای جمع بودیم. نه اتاق چنان بین همه افراد تقسیم شد که به من و دایا یک اتاق مشترک رسید . خوب شد مادر بزرگ به علت کهولت سن راضی نشد با ما به شمال بیایید و ترجیح داد با پرستارش در منزل بماند وگرنه معلوم نبود کجا باید سکونت میکرد.
روزهای خیلی خوبی بود . صبح برای گردش به جنگل میرفتیم و مادر و خاله ها گاهی زودتر برمیگشتند تا برای شکمهای گرسنه ما غذایی تهیه کنند ولی بعدازظهر فرصت زیادی برای گردش بود. همگی به ساحل میرفتیم و قرار بود شبها غذایی سبک و حاضری خورده شود پس دیگر کسی نگران مسائل اشپزی نبود. سوفیا رد این مدت حسابی خودش را در دل ما جا کرده بود و من و مهناز و او و سارا و زهرا اغلب برای گردش به جنگل می رفتیم.
sorna
03-16-2012, 11:38 AM
کلاسهای من کماکان ادامه داشت و حسابی مرا سرگرم کرده بود. پنجشنبه ظهر برای رفتن بر سر مزار علی حاضر شدم. مادر و پدر هم قرار بود به دیدن یکی از دوستان پدر بروند که بمیار بود. سپس برای فاتحه خوانی بر سر مزار علی بیاییند و از انجا مرا به خانه برگردانند.پدر تا مسیری مرا رساند و بقیه راه را پیاده طی کردم. ماه دوم پاییز بود و برگهای زرد درختان کم کم صدای خاصی در زیر قدمها ایجاد میکرد وقتی از استانه در امامزاده وارد شدم دو شاخه گل مریم به همراه شیشه ای گلاب خریدم. مطابق عادت همه هفته، سنگ را با گلاب شستم و سپس با مریم های پر پر شده نام علی را نوشتم. همانطور که به سنگ نگاه میکردم در دلم خاطره های او زنده شد.متوجه نشدم چند نفر در حال تماشای من هستند. پس از مدتی طولاتی که به سنگ خیره شده بودم برای پاک کردن اشکم نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا گریفتم. تازه ان وقت بود که فهمیدم دایی حمید و زن دایی سودابه و سهراب و همسرش و همچنین دایی سعید در حال تماشای من هستند. با دیدن انان لبخند زدم و از جا بلند شدم. به کناری رفتم ،سهراب و دایی سعید کنار سنگ قبر نشستند و زن دایی و عروس هم به سرف من امدند. عروسش با حالت غمگینی گفت:او تو رو دوست داشت؟
سرم را تکان دادم واو با چشمان ابی اش که به رنگ اسمان بود به سنگ خیره شد. پس از مدتی خاله سیمین و اقای رفیعی امدند. خاله پس از احوالپرسی با بقیه بالای قبر علی نشست و با دستش بر سنگ سیاه علی ضربه ای زد. خاله در حال خواندم فاتحه انقدر محزون بود که سرم را برگرداندم تا او را نبیننم. به اتفاق صبر کردیم تا پدر و مارد هم بیاییند و پس از اینکه فاتحه ای خواندند به اتفاق هم به منزل برگشتیم. فدای ان روز جشنی به مناسبت ورود سوفیا و سهراب ترتیب دادند. در ان مهمانی اکقر فایمل زن دایی هم حضور داشتند و تازه ان موقغ بود که فهمیدم زن دایی چه خانواده بزرگ و متشخصی دارد . اکثر اقوام او از قشر دکتر و مهندس و سرهنگ و سرتیپ بودند. دایی جشن را در منزلش برپا کرد. مهمانی صمیمی و شادی بود. سوفیا لباس ابی رنگی به تن داشت که با چشمانش همرنگ بود و او را چون فرشته ای زیبا کرده بود . سوفیا زن مهربان و دلنشینی بود و برخلاف تصور من که فکر میکردم زنان غربی سرد و بی روح هستند، دارای روح لطیفی بود با اینکه زبان فارسی را خیلی سخت صحبت میکرد ولی مصاحب خوبی برای مخاطبش بود . دایان دختر زیبای انان لباس ارغوانی رنگی پوشیده بود که مثل پری های کوچک قصه ها شده بود. سهراب هم در کت و شلوار دودی رنگش خیلی برازنده شده بود.زن دایی مرتب به این طرف و ان طرف میرفت و از مهمانان پذیرایی میکرد.میدانستم چقدر از اینکه سهراب در کنار اوست خوشحال است. به این صحنه مینگریستم ودر دل خوشحال بودم. صدای موسیقی ارامی در فضا پخش بود و من با اهنگ ملایم ان در حال تداعی گذشته بودم. به خاله سیمین نگریستم و او را در حال خنده و گفتگو دیدم. با خود گفتم خاله چطور با وجود از دست دادن پسری مثل علی باز هم میخندد؟ در دل خودم را به علت متهم کردن خاله به بیوفایی محکوم کردم و با نگاه کردن به خاله سیمین در دل از ان موجود مهربان و رئوف معذرت خواستم. در این هنگام متوجه شدم سوفیا به طرفم می اید . لبخند زدم و او گفت:شما بسیار زیبا لباس پوشیده اید. خنده ام گرفت و در دل گفتم تعارف کردن زنان ایرانی به او هم سرایت کرده در لباس من چیز فوق العاده ای نبود که باعث تعریف از ان شود. کت و دامن مشکی ساده ای بود که رد برابر لباس مهناز و سایرین جلوه ای نداشت. موهایم را هم با گیره ای در پشت سرم جمع کرده بودم. در مجموع انقدر ساده بودم که مارد پیش از حرکت کردن از منزل با دلخوری به من گفت خوب نیست اینقدر بی رنگ و رو به مهمانی دایی حمید بروی. من که از چند وقت پیش خیلی زود رنج شده بودم تصمیم گرفتم رد مهمانی شرکت نکنم که مادر راضی شد با همان لباس به مهمانی بیاییم. لبخند زدم و روبه سوفیا گفتم:نه به زیبایی لباس شما.
-من شما را دید ولی فکر نمیکرد اینقدر خوب بودید.
در دل از طرز حرف زدنش که مثل ادم مریخی ها بود خنده ام گرفت. ولی بی درنگ از خودم بدم امد او از من تعریف میکرد ولی من در دل او را مسخره میکردم. به خود گفتم تو ادم نمیشوی و زمان هم نمیتواند عقل تو را کامل کند. و پوزشخواهانه به سوفیا نگاه کردم و از او به خاطر لطفی که به من داشت تشکر کردم. ناگهان به یاد اوردم که او دوبار این جمل را تکرار کرده است... من شما را دیدم.
با کنجکاوی پرسیدم:شما مرا کجا دیده اید؟
او متوجه حرفم نشد و سرش را تکان داد و گفت:شما چه گفتید؟ سرم را تکان دادم و گفتم:مهم نیست شما کشور ما را پسندیده اید؟ و با یان حرف مسیر صخبت را عوض کردم. سهراب به ما نزدیک شد و با لبخند گفت:سوفیا مرتب از شما تعریف میکند. با لبخند به سوفیا نگاه کردم و گفتم:خودس خیلی خوب است این لطف او را میرساند.
سهراب گفت:در ساسکاتون(شهری در کشور کانادا) که بودیم او خیلی دوست داشت به ایران بیایید و از نردیک با شما اشنا شود ، در این هفته های اخر هم چند بار از من درباره شما پرسید ولی من خودم هم تو را به خاطر نداشتم تا بتوانم برای او تعریف کنم.
دیگر دیوانه شده بودم. این دو از چه صحبت میکردند. با لبخند گفتم:من متوجه نشدم چرا دیدار من انقدر بریا سوفیا اهمیت داشته.
-بله متوجه شدم. من میبایست به شما میگفتم که من و سوفیا در عکسهایی که سایوش با خود اورده بود تو را دیده ایم. با تعجب گفت:عکس من؟
-بله وقتی مادر با من تماس گرفت و گفت که از سیاوش خبر داریم تازه فهمیدم او به حالت قهر از ایران امده میدانستم از چه موضوعی ولی نمیدانستم چرا؟ به همین دلیل خیلی تعجب کردم و خیلی سعی کردم تو را به خاطر بیاورم. ولی وقتی به کانادا میرفتم تو هنوز خیلی جوان بودی این مسئله در ذهنم بی پاسخ مانده بود که هنوز جوانی پیدا میشود که به خاطر عشق خود را ببازد آن هم جوان منطقی و معقولی مانند سیاوش. پس از اینکه دو ماه از امدن او به کانادا گذشت و از او خبری نشد برای یافتن او به اتاوا رفتم و از روی نشانی که یکی از دوستان او به من داده بود توانستم او را پیدا کنم. عاقبت توانستم او را راضی کنم تا با من به غرب کشور بیایید و در دانشگاه کالگری دوره تخصصش را بگذراند و انجا بود که فهمیدم او به شدت دلباخته شماست. عکس تو را همانجا در کیفش دیدم ولی فکر نمیکردم در واقعیت هم تا یان حد زیبا باشید.
از تعریفش شرمیگین سرم را پایین انداختم و احساس ناراحتی کردم. او متوجه ناراحتی من شد و گفت:برای از دست دادن علی متاسفم وقتی خبر در گذشت او را شنیدم به حدی برایم غیر منتظره بود که حتی نتوانستم تا چند روز سرکار حاضر شوم.
-شما او را دیده بودید؟
-بله حدود یک سال پیش از مرگش برای بستن قراردادی به فرانسه امده بود و من هم در یک همایش روانپزشکی دعوت داشتم. او را در هتل محل اقامتش دیدم. راستی که جوان شایسته ای بود. سیاوش او رابسیار دوست داشت ولی هیچ وقت نمیدانست او هم شما را دوست داشته. پس از مرگ علی وقتی به ساسکاتون برگشت ، خیلی افسرده و غمگین بود طوری که تا مدتها او را تحت نظر داشتیم.با او خیلی صحبت کردم تا توانستم واقعیت را در ذهن او جا بیندازم.
در این هنگام با رسیدن مهمانان تازه سهراب از من معذرت خواست و رفت تا به انان خوش امد بگوید. اهی کشیدم و باز هم جای خالی او را حس کردم.
قرار شد تا وقتی سهراب و سوفیا رد ایران هستند برای سفری گروهی به شمال برویم و ویلایی اجاره کنیم و با رفتن به انجا روحیه ای عوض کنیم. وقتی این خبر را شنیدم زیاد هم استقبال نکردم و با تعجب گفتم شمال، ان هم در پاییز. از طرفی نمیخوساتم برنامه پنجشنبه هایم بهم بخورد.ولی پدر و مادر انقدر اصرار کردند تا مرا راضی به رفتن کردند. پدر و بقیه برای مدت ده روز در بابلسر ویلایی اجاره کردند . جز اقای رفیعی که بازنشسته بود همه مردها مرخصی رد کردند. پدر نیز از مرخصی سالانه اش استفاده کرد. صبح روز یکشنبه ساعت چهار صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم.پدر از پیش وسایل لازم را در صندوق عقب ماشین گذاشته بود.به شدن خوابم می امد ولی حواسم را جمع کردم تا مبادا وسیله ای را جا بگذارم.منتظر این بودم که به محض سوار شدن در ماشین بخوایم. وقتی وسار شدم بالش کوچکی زیر سرم گذاشتم و با تکانهای ارام ماشین به خوابی عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم در جاده ی زیبای شمال بودیم. از دیدن طبیعت به ان زیبایی خواب را فراموش کردم و با حیرت به جنگل و کوه ها چشم دوختم. مادر با دیدن من گفت:سلام عزیزم بیدار شدی؟
با لبخند به او سلام کردم. مارد مختصری نان و کره داد تا ان را بخورم. پدر در حال صحبت کردن با مادر بود و من از دیدن پاییز شمال به وجد امده بودم. پدر از اینه نگاهی به عقب انداخت و توقف کرد. پس از چند دقیقه ماشین دایی حمید را دیدیم که به سرعت رد شد و پشت سر ان رنوی دایی سعید از بغل مت با چند بوق گذشت. دوباره حرکت کردیم.
ساعت یازده و نیم بود که به مقصد رسیدیم . ویلا در قسمت زیبایی در بین جنگل وکوه قرار داشت که از دوطرف منظره زیبایی داشت. در ان منطقه تنها ویلای اجاره ای ما قرار نداشت بلکه چند ویلا در فاصله دورتری از ما قرار داشتند که با ساختمان زیباییشان اسرار امیز جلوه میکردند
غیر از دایان و سهند من و میلاد تنها مجردهای جمع بودیم. نه اتاق چنان بین همه افراد تقسیم شد که به من و دایا یک اتاق مشترک رسید . خوب شد مادر بزرگ به علت کهولت سن راضی نشد با ما به شمال بیایید و ترجیح داد با پرستارش در منزل بماند وگرنه معلوم نبود کجا باید سکونت میکرد.
روزهای خیلی خوبی بود . صبح برای گردش به جنگل میرفتیم و مادر و خاله ها گاهی زودتر برمیگشتند تا برای شکمهای گرسنه ما غذایی تهیه کنند ولی بعدازظهر فرصت زیادی برای گردش بود. همگی به ساحل میرفتیم و قرار بود شبها غذایی سبک و حاضری خورده شود پس دیگر کسی نگران مسائل اشپزی نبود. سوفیا رد این مدت حسابی خودش را در دل ما جا کرده بود و من و مهناز و او و سارا و زهرا اغلب برای گردش به جنگل می رفتیم.
sorna
03-16-2012, 11:39 AM
وقتي پنجشنبه رسيد دلم گرفت و از اينكه نميتوانستم مطابق معمول سر مزار علي بروم دلگير و افسرده شدم و با اينكه تا ان لحظه خيلي خوش گذشته بود ولي از امدنم پشيمان شدم. حوصله نداشتم جايي بروم. حتي وقتي مهناز به دنبالم امد تا براي گردش عصرگاهي با بقيه به جنگل برويم به بهانه سردرد در اتاق ماندم. وقتي همگي رفتند ارام بيرون رفتم.پدر و دايي حميد مشغول صحبت بودند.اقاي رفيعي كه در ان جمع از همه مسن تر بود روس صندلي نشسته بود و به جنگل و كوه ها چشم دوخته بود. به او نگاه كردم. احساس كردم او هم به فكر علي است. مادر به همراه خاله ها به جنگل رفته بود. خيلي ارام رد حالي كه سعي مركدم كسي متوجهم نشود به طرف در ويلا رفتم ولي دايي سعيد صدايم كرد و گفت:سپيده كجا ميروي؟
-همين دورو برها قدم ميزنم.
-ميخواهي همراهيت كنم؟
-نه دايي متشكرم. ميخواهم تنها باشم.
سهراب به من نگاه كرد. به او لبخند زدم و از در ويلا خارج شدم و راه ساحل را در پيش گرفتم و قدم زنان از بين جاده اي كه دو طرف ان را نبوده درختان سر به فلك كشيده احاطه كرده بود گذشتم. هواي لطيفي بود. غمي بزرگ وجودم را فرا گرفته بود. هر هفته در اين موقع خود را به مزار او ميرساندم و سنگ سياه گورش را با كلاب و اشك چشمم شستشو ميدادم ولي حالا اينجا و دور از او بودم. به ياد غريبي مزار او افتادم و بغضي گلويم را گرفت. به ياد او شعري از حافظ را رام ارام زير لب زمزمه كردم:
شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت*** پيكر او سير نديديم و برفت***گويي از صحبت ما نيك به تنگ امده بود***بار بربست و بگردش نرسيديم و برفت***بس كه ما فاتحه و حرز يماني خوانديم***عشوه دادند كه بر ما گذري خواهي كرد***ديدي اخر كه چنين عشوه خريديم و برفت***شد چمان در چمن حسن و لطافت ليكن***در گلستان وصالش نچميديم و برفت***همچو حافظ همه شب ناله و زاري كرديم***كاي دريغا به وداعش نرسيديدم و برفت.
در قلبم احساس گنگي داشتم ودلم به سوي او پر ميكشيد. اگر او زنده بود ميتوانستيم عاشقانه دست در دست هم بگذاريم و براي ديدن زيبايي هاي طبيعت در كنار هم قدم برداريم. ولي افسوس دستهاي زيبا و خوش حالت و قامت رشيدش در زير خروارها خاك ارميده بود. هنوز پس از گذشت دو ستا نتوانسته بودم نگاه خمارش را در اخرين لحظه وداع فراموش كنم. به اسمان ابي نگاه كردم. درختان در دو طرف خيابان شاخه در شاخه هم داده بودند. همچون چادري بر خيابان تبريزي زير پهايم خش خشي موسيقي وار داشتند.به جنگلهاي حاشيه راه نگاه كردم. چشمانم را بستم و حضر او را در كنار خود احساس كردم. وقتي چشمانم را باز كردم متوجه حقيقت شدم و از اينكه اين تصور واقعيت نداشت اهي كشيدم. جاده خلوت بود و با پيچ هاي تندي به دريا منتهي ميشد. پس از گذشتن از اخرين پيچ به دريا رسيدم كه ابهاي نيلگون و پر خروش با موجهاي بلند به ساحل سيلي ميزد. حتي پرنده اي در ساحل پر نميزد و من از اين سكوت و تنهايي لذت ميبردم. قسمتي دنج را انتخاب كردم و روي كنده درخت تنومندي كه اب قسمتي از ريشه هاي ان را از خاك در اورده بودنشم و به موجهاي بلند خيره شدم. به ياد او فاتحه اي خواندم و چشانم را بستم و از را به خاطر نرفتن بر سر مزارش معذرت خواستم. در اين مدت حلقه ازدواجم را در اورده بودم و كناري گذشاته بودم فقط گردنبند را لحظه اي از خود دور نكرده وبدم ان ا از زير لباسم در اوردم و در دستم گرفتم و كلمه دوستت دارم را لمس كردم و بر روي اسم علي بوسه اي زدم. اب به تنه درخت ميخورد و مرا خيس ميكرد . بلند شدم و با فاصله اي دورتر از اب روي شن هاي ساخل نشستم و با انگشتم اسم علي را روي ماسه هاي خيس نوشتم. به ان خيره شدم. خيال او روحم را از جسمم دور ميكرد و به فراسوي ابهاي دريا ميبرد. انقدر به خورشيد در حال غروب نگاه كردم تا در خط افق زير اب پنهان شد . تاره انوقت بود كه متوجه شدم مدت زيادي است كه انجا نشسته ام. ماسه هاي ساحل ابلسم را خيس كرده بود و به يكباره به فكرگذشتن از جنگل و ان جاده طولاني افتادم و وحشت وجودم را گرفت. از جا پريدم و خود را تكان دادم. در فكر بودم كه بمانم تا به دنبالم بياييند ولي ميدانستم تا بفهمند من نيستم تاريك تر شده و مادر خيلي نگران ميشود. با استيصال پشت سرم را نگاه كردم تا راه نجاتي بيايم كه ناگهان با ديدن سهراب كه كمي دورتر ايستاده بود از خوشحالي به طرفش دويدم. وقتي نزديك او رسيدم گفتم:خوشحالم شما را ميبينم هيچ حواسم نوبد كه هوا تاريك شده.
او به ارامي گفت:معلوم بود كه حواست نيست. چون انقدر بي حركت بودي كه ميترسيدم خوابت برده باشد.
-شما اينجا چه ميكنيد؟
-من هم براي قذم زدن امدم.
-به تنهايي؟
سرش را تكان داد و با لبخند گفت:بله ولي حالا تنها نيستم.
-خيلي خوب شد شما را يددم چون ميترسيدم برگردم.
-از تاريكي يا تنهايي؟
-نميدانم. و بعد باهم به طرف ويلا راه افتاديم. سهراب سر حرف را باز كرد و گفت:ميخواهم با تو حرف بزنم،ميتوانم صريح باشم؟
نگاهش كردم و گفتم:البته من گوش ميكنم.
و او شروع كرد به صحبت كردم. از تنهايي بشر و از عشق و اميد و در خلال صحبتهايش فهميدم به اندوه و افسردگي روحي ام پي برده و سعي دارد با ريشه يابي ان را درمان كند.
سهراب گفت:از اينكه دور خود تار تنهايي تنيده اي هم خود اسيب ميبيني و هم به اطرافيانت كه دوستت دارند . تو بايد قبول كني كه با تارك دنيا شدن و نخنديدن گذشته برنميگردد و بايد واقعيت را بپذيري و به اينده فكر كني. با گوشه گيري چه چيزي را يمخواهي ثابت كني؟ ايا با اين كار او بر ميگردد؟
-ميدانم او برنميگردد ولي نميتوانم او را فراموش كنم.
-براي اينكه چشمانت را به اينده بستي و تو امروز خود را معذب كردي كه چرا براي فاتحه خواني سر مزار علي نرفتي ولي حقيقت را بخواهي از هر جا كه فاتحه را بفرستي به روح او ميرسد...
او برايم حرف ميزد و در صدايش ارامشي بود كه اندوهم را سبك تر ميكرد. سهراب كمي مكث كرد و گفت:من مطمئنهستم كه علي هم راضي نيست تو در خوشبختي را به روي خود ببندي و درست است كه زنده نگه داشتن ياد كساني كه دوستشان داريم خوب است ولي نبايد به حدي باشد كه به روانمان اسيب برساند. دست اخر هم گفت:س=يده ديدت را وسيع كن و سعي كن به اينده خوشبين باشي.دنياي مرده ها را به حال خود بگذرا و زنده ها را ببين و به اينده بينديش و به كساني كه دوستت دارند بينديش.
پس از اتمام صحبتهايش تا وقتي كه به ويلا برسيم ديگر حرفي نزد و فرصا داد تا گفته هايش را تجزيه و تحليل كنم. هوا تارك شده بود كه به ويلا رسيديم متوجه شدم هيچ كس نگران من نيست ان موقع فهميدم كه سهراب براي صحبت كردن با من به ساحل امده بود.
sorna
03-16-2012, 11:39 AM
وقتي به تهران برگشتيم تا چند روز مشغول سر و سامان دادن به كلاسهايم بودم كه مدتي از انها بي خبر مانده بودم. پنجشنبه از صبح خودم را اماده كرده بودم تا بعدازظهر براي خواندن فاتحه سر خاكه بروم. ان روز مانتوي مشكي ام را پوشديم و روسري مشكي بلندي بر سر انداختم و به طرف امامزاده ي محل دفن او رفتم. از كنار در امزماده دسته گلي همراه با شيشه اي گلاب خريدم و به طرف مزار او به راه افتادم. وقتي سريدم از چيزي كه ديدم لحظه اي مهبوت شدم. سنگ قبر شسته شده بود و شاخه گل سرخي روي اسم علي بود. از ديدن شاخه گل سرخ قلبم ريخت و با حيرت گفتم:سياوش ... به اطراف نگاه كردم.کسی ان دوروبرها نبود. دوباره به سنگ قبر نگاه کردم. تازه شسته شده بود وهنوز اب روی کنده کاری های سنگ خشک نشده بود. ودسته گل را کنار گل سرخ جا دادم و گلاب را روی سنگ ریختم . برای او فاتحه خواندم. پس از کمی نشستن دستی به عکس کشیدم و با او خداحافظی کردم و به منزل برگشتم. وقتی به منزل رسیدم از مادر پرسیدم:سیاوش امده؟
مادر از سوال من تعجب کرد و گفت:نمیدانم برای چی میپرسی؟
-همین جوری پرسیدم.
-چند روزی است که از حمید خبر ندارم بهتر است زنگی به او بزنم و از سیاوش خبر بگیرم.
به اتاق رفتم تا مانتویم رو در بیاورم. پس از چند دقیقه مادر را دیدم که با حیرت به اتاقم امد و گفت:سپیده از کجا فهمیدی که سیاوش امده؟
با تعجب گفتم:مگر امده؟
مادر از پرسش بی ربط من اخمی کرد و گفت:تو حالت خوبست؟
لبخد زدم و گفتم:بله.
-پرسیدم از کجا فهمیدی که سیاوش برگشته؟
-از گل سرخی که روی سنگ قبر علی بود.
مادر با حیرت گفت:پس اول به انجا رفته .
-به من بگویید چه شده؟
-وقتی زنگ زدک، سودابه گوشی را برداشت و انقدر خوشحال بود که برای نخستین بار هیجانزده صحبت کرد. وقتی پرسیدم از سیاوش چه خبر داری با شادی گفت نیم ساعت بدون خبر قبلی امده. انقدر خوشحال بود که گفتم بعد تماس میگریم.
مادر در حالی که بیرون مرفت گفت:چطور شده سیاوشبیخبر امده؟
از تصور اینکه اینقدر به علی وفادار بوده خوشحال شدم. دلم برایش تنگ شده بود و در دل ارزوی دیدارش را داشتم. در یک لحظه از اینکه این ارزو را داشتم از خود خجالت کشدم و سرم رو به زیر انداختم. گویی از فکر علی غافل شده بودم. از فکر اینکه روح او از غفلت من ناراحت شده به خود میپیچیدم و تصمیم گرفتم برای جبران خطایم دیگر به سیاوش فکر نکنم. حتی موقعی که پدر و مادر برای دیدن او به منزل دایی رفتند من نرفتم و به مادر گفتم از قول من به زندایی تبریک بگویئ.
نمی ساعت پس از رفتن پدر و مادر کتابی ذبرداتشم تا با مطالعه ان سر خود را گرم کنم. اما تمرکز نداشتم، میدانستم فکرم در کجا مشغول شیطنت است. و برای تنبیه فکرم مجبور شدم با کتاب بر سرم بکوبم دردی در سرم پیچید ولی خوشحال بودم که تا اندازه ای از شیطنت دست برداشته است. سراغ تلوزیون رفتم و ان را روشن کردم و به تصاویر ان نگاه کردم. ولی نه تلوزیون و نه کتابی که بر سرم کوبیده بودم هیچ کدام نمیتوانست دلم را ارام کند. در دلم ولوله ای شده بود. با عصبانیت سر خودم داد کشیدم و گفتم اگر شده امروز خودم را با کتک سیاه و کبود کنم نمیگذارم خللی در فکر و قلبم ایجاد شود و از اینکه با خود درگیرشده بودم خندیدم و سرم را تکان دادم و به یاد این بیت شعر افتادم :عقل میگفت که دل مسکن و ماوای من است ****عشق خندید که یا جای تو یا جای من است.
با خود فکر کردم خوب این چه ربطی به عشق داشت؟سپیده مردشور خودت با ان شعرهایت را ببرند و برای اینکه خودم را ازار بدهم به فکر علی افتادم ولی بدبختانه حتی خاطره او نمیتوانست اضطرابم را از بین ببرد فقط موجب شد بار دیگر بیتاب شوم. جلوی اینه اتاق هال رفتم و به خود نگاه کردم. پیش خودم گفتم راستش را بگو چه مرگت شده و خودم پاسخ دادم نمیدانم ولی احساس میکنم نمیبایست در خانه میامندم و باید با پدر و مادر به منزل دایی حمید میرفتم. با وحشت به خود نگاه کردم و گفتم:میفهمی چه میگویی تو با این حرفها و فکرها به علی خیانت میکنی. باز پاسخ دادم چه خیانتی علی که زنده نیست. من او را دوست داشتم و تا اخرین لحظه حیاتش به او وفادار بودم. پس از او همه چیز را بر خودم حرام کردم ولی او دیگر بازنمیگردد ایا باید تا اخر عمر سیاه پوش مرگش باشم؟
دوباره از خود پرسیدم ولی مردم چه فکر میکنند؟کسانی که وفاداری تو را دیده اند چه میگویند؟پاسخی که به خودم دادم این بود:مگر تا به حال برای مردم زندگی کرده ام که پس از این منتظر حرف انان باشم؟ دیگر حرفی نداشتم ولی هنوز در قلبم قانع نشده بودم.
sorna
03-16-2012, 11:39 AM
با صدای در چنان از جا پریدم و جیغ زدم که از صدای جیغ خودم به وحشت افتادم و تا چند لحظه حسی ندشاتم به طرف ایفون بروم. پس از چند لحظه با صدای زنگ دوم با دستی لرزان گوشی را برداشتنم و بدون یانکه بدانم چه کسی پشت در است دکمه باز کردن در را زدم. به ساعت نگاه کردم دو ساعت از رفتن پدر و مادر گذشته بود. فکر کردم برگشته اند ولی از اینکه نپرسیده در را باز کرده بودم احساس ترس کردم و برای اطمینان از امدن پدر و مادر از پنجره پایین را نگاه کردم تا ماشین پدر را ببینم ولی با دیدن رنوی دودی رنگ دایی سعید پیش خودم گفتمباز دایی سعید دیده من نرفتم دنبالم امده و چون دایی یعید خیلی یک دنده و لجباز بود و تا مرا نمیبرد دست از سرم برنمیداشت به سرعت به اتاقم رفتم و دستمالی به سرم بستم و روی تخت نشستم تا فکر کند علت نرفتن من سردرد بوده و دیگر برای بردن من اصرار نکند. فرصت نداشتم تلوزیون را خاموش کنم. کتابهایم را به همان صورت روی میز هال رها کرده بودم که صدای زنگ در هال را شنیدم و پس از ان صدای باز شدن در هال را شنیدم. با مهار لبخند برای فریب دادن دایی سعید خود را اماده کرده بودم.وقتی در هال بسته شد لحظه ای بعد تلوزیون نیز خاموش شد و بعد از چند ضربه به در اتاقم خورد. صدایم را دورگه کردم تا دایی سعید فکر کند مرا از خواب بیدار کرده است گفتم:بفرمایید تو.
با باز شدن در از تعجب کم مانده بود شاخ در بیاورم. به جای دایی سعید سیاوش را در استانه در اتاقم دیدم. در یک لحظه فکر کردم در خواب هستم ولی وقتی او گفت:میتوانم داخل شوم. فهمیدم این شبح او نیست بلکه واقعیت است. با صدایی خفه ای گفتم:بله خواهش میکنم. و او داخل شد. بلند و خوش قیافه. بارانی بلندی پوشیده بود و موهایش را مدل جدیدی کوتاه کرده بود و ته ریش داشت. ارام سلام کرد. اما وقتی دید من او را بر و بر نگاه میکنم با لبخند گفت:نمیخواهی به من خوش امد بگویی؟
تازه یادم افتاد که چقدر بی ادب شده بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اه ببخشید سلام انتظار دیدن تو را نداشتم فکر میکردم ...
-بله فکر میکردی سعید است نه؟
یرم را تکان دادم و او گفت:به خاطر همین از ماشین پدر استفاده نکردم چون در ان صورت احتمال داشت در را به رویم باز نکنی.
از تیز هوشی اش خنده ام گرفت.
-سپیده چرا برای دیدنم نیامدی؟
پاسخی نداشتم.
-به هر حال فرقی هم نمیکرد،حالا من امدم. برای چه سرت را بستی؟
تازه یادم افتاد باید خود را به سردرد میزدم. ولی دیگر دیر شده بود. به ارامی ان را باز کردم.
-نمیدانی اینطوری چقدر شبیه ...
فهمیدم میخواهد بگوید شبیه کولی ها شدی.(((((این سپیده همیشه خدا علم و غیب داره. زودتر از اینکه بقیه بگن میفهمه)))))با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:فکرنمیکنم این راه را امده باشی تا به من بگویی کولی.
از اینکه منظورش را فهمیده بودم خنده اش گرفت،دستش را بالا گرفت و گفت:صبر کن این همه راه را هم نیامده ام تا با تو بحث کنم. سپس روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:خوب سپیده برنامه بعدی ات برای زندگی چیست؟
-منظورت چیست؟
-منظورم مشخص است. ایا باز میخواهی مرا سرگردان و اواره کنی؟
هاج و واج نگاهش کردم و با اعتراض گفتم:سیاوش...
و لبم را به دندان گرفتم.
او لبخند زد و گفت:سیاوش بی سیاوش... من امشب به اینجا امده ام تا تکلیف تو را مشخص کنم.
از این حرفش خنده ام گرفت. با تمسخر گفتم:ولی مثل اینکه دفعه قبل گفتی میخواهی تکلیف خودت را مشخص کنی؟
بدون یانکه واکنش نشان بدهد با حاضر جوابی گفت:بله ان وقت تکلیف خودم را مشخص کردم ولی حالا نوبت توست.
با همان لحن تمسخرامیز گفتم:خوب بفرمایید تکلیف بنده چیست؟
با نگاه نافذی گفت:تو با من ازدواج خواهی کرد. من تمام تلاش خود را میکنم که تو را خوشبخت کنم.
از حرفش جا خوردم و احساس عصبانیت کردم. با اخم نگاهش کردم ولی سعی کردم با لحن بدی صحبت نکنم پس به ارامی گفتم:این یک درخواست است یا یک حکم؟
گویی منتظر بود حرفی از دهان من بود که تا با سعت انتقال ذاتی اش جوابم را بدهد بی درنگ گفت:هر طور دوست داری تعبیر کن.
سرم را برگرداندم و گفتم:بیخود وقتت را تلف نکن. من قصد ازدواج ندارم.
بلند شد و به طرف پنجره رفت و به ان تکیه داد و گفت:قصد ازدواج نداری و یا نمیخواهی با من ازدواج کنی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:مگر فرقی هم میکند؟
نفس عمیقی کشید و گفت:سپیده سعی نکن مرا عصبانی کنی جوابم را درست بده.
به راستی لحن او برایم ازار دهنده بود. به او نگاه کردم و گفتم: دفعه قبل هم به تو گفتم نیمتوانم با تو ازدواج کنم. چرا دست از سرم برنمیداری. مگر قطحی دختر امده؟چرا اذیتم میکنی؟
جلو امد و باز روی صندلی نشست و با لحن سردی گفت:دفعه قبل پای علی در میان بود، با یانکه نمیدانستم تو او را دوست داری و او هم عاشق توست با این حال از تو درخواست ازدواج کردم و تو با عنوان کردن موضوع مهناز مرا در منگنه قرار دادی.بعد از رفتنم به پیشنهاد بهروز جواب مثبت دادی پشیمان شدم که چرا همان روز در بزرگراه برخلاف تصمیم که اگر دلیل قانع کننده ای نداشتی هردویمان را با ماشین از بین ببرم این کار رو عملی نکردم. ولی بعد وقتی فهمیدم نامزدی ات با بهروز برهم زدی برگشتم تا بخت خود را امتحان کنم،وقتی امدم علی خودش موضوع نامزدی تان را عنوان کرد و گفت که هر دو با علاقه قبلی نامزد شده اید. ولی این بار هیچ ناراحت نشدم و با اینکه زخم دلم تازه شده بود ولی چون علی را از جان بیشتر دوست داشتم واقعیت را قبول کردم. شب عروسی ات با علی با اینکه از ته قلب خوشحال بودم ولی نتوانستم بمانم و تو را در لباس سفید عروسی ببینم. بنابراین تا صبح خود را اواره کوچه و خیابان کردم. ولی پس از مرگ علی و با قولی که به او داده ام دیگر نمیتوانم اجازه بدهم تا با قلب و روح من بازی کنی.
از اعترافاتش گیج شده وبدم ولی نحمل شنیدن هم نداشتم به او نگاه کردم . به سردی یخ روی صندلی نشسته بود و در چشمانش شراره ای در حال جهیدن بود. احساس کردم از خشم ان چشمان زیبا میترسم.ساوش وقتی مرا ساکت دید گفت:خوب چه میگویی؟
اب دهانم را قورت دادم و با ناراحتی گفتم:سیاوش من هنوز علی را فراموش نکرده ام.
چهره اش در هم شد و گفت:تو هیچ وقت هم نباید او را فراموش کنی من از تو خوساتم اینده را با من شروع کنی ولی هرگز نمیخواهم گذشته را فراموش کنی. علی در قلب من و تو زنده میماند.
در تنگنا قرار گرفته بودم. از دادن پاسخ مثبت میترسیدم و از ان طفره میرفتم. با ناچاری گفتم:ولی من دوبار ازدواج کرده ام و الان حکم یک بیوه را دارم.
از عصبانیت شروع به خندیدن کرد و با دست بر پیشانی اش فشار اورد ولی ناگهان بلند شد و گفت:راستی که بچه ای!سپیده چرا با حرفهای احمقانه ات باعث عصبانیتم میشوی؟
از خشمش ترسیدم. در او حالتی بود که ناخوداگاه ترس را در دلم بوجود می اورد. بار دیگر روی صندلی نشست و سرم را پایین انداختم.پس از مدتی سکوت او با صدای ارامی پرسید:سپیده با من ازدواج میکنی؟
عقل حکم میداد بگویم بله ولی در دل تردید داشتم. در حالی که سرم پایین بود گفتم:ولی اخر تو خیلی بداخلاقی...
خنده ای کرد و بلند شد و روبرویم ایستاد. در حالی که دستش را زیر چانه ام میگذاشت سرم را بالا اورد و در چشمانم نگاه کرد و گفت:همیشه نه،فقط موقعی که مرا احمق فرض کنندبد اخلاق میشوم.
لبم را به دندان گرفتم. دوباره به طرف پنجره رفت و پشت به من ایستاد. پس از چند لحظه گفت:بلند شو بریم هواخوری.
با تعجب گفتم:این وقت شب؟
-چه اشکالی دارد؟ شب خیابانها خلوت تر است.
-حوصله بیرون رفتن را ندارم.
ولی او بدون توجه به مخافتم گشتی در اتاق زد و در کمد را باز کرد و مانتوی سبزم را بیرون کشید و ان را به طرفم گرفت.
در یک ان به یاد خوابم افتادم. علی با همین حالت لباس سبزی را به طرفم گرفته وبد. با حیرت از تکرار شدن ان در بیداری به سیاوش نگاه کردم. او نگاهم را به نشانه مخالفت تعبیر کرد و بدون توجه به نگاهم مانتو را روی تخت انداخت و روسری طرح داری مناسب با مانتویم انتخاب کرد و به طرفم امد. من به فکر جزیئات خوابم بودم و او مشغول سه گوش کردن روسری بود که خوب هم بلد نبود این کار را بکند. روسری را روی سرم انداخت و میخواست انرا زیر صورتم گره بزند که روسری را از دستش کشیدم و گفتم:فکر میکنم اگر اینطوری بیرون نیاییم خیلی بهتر باشد چون همه فکر میکنند از دیوانه خانه دختری را دزدیه ای.
با خنده مانتویم را برداشت و ان را گرفت تا بپوشم.
-حالا کی خواست بیرون برود؟
محکم گفت:من و تو ... ما
مانتویم را پوشیدم و گفتم:لابد مادر و پدر هم در جریان هستند درست است؟
-بله همه میدانند.
این دومین باری بود که از او رودست میخوردم. ولی این بار خودم نیز میل به رفتن داشتم. با نگرانی نگاهش کردم و پرسیدم:ببینم قصد نداری که برای بازپرسی مرا به پارک چیتگر ببری؟
او در حالی که در اتاق را برایم باز میکرد با خنده بلند گفت:نه دختر شیطون.
sorna
03-16-2012, 11:39 AM
یک هفته پس از ملاقات من و سیاوش خاله سیمین و اقای رفیعی به همراه دایی حمید و زن دایی و سیاوش و تمام اقوام مادر به منزل ما امدند.خاله سیمین خود مرا برای سیاوش خواستگاری کرد. به زودی مقدمات فراهم شد. نمیخواستم بار دیگر لباس عروسی بپوشم ولی این بار هم سیاوش با استدلال قوی اش مرا وادار به پوشیدن لباس کد. وقتی برای بار سوم سر سفره عقد نشستم سیاوش دستم را گرفت و گفت:سپیده سعی میکنم تا خوشبختت کنم. لبخندی زدم و او ادامه داد:خدایا چقدر برای این لحظه صبر کرده بودم. سپس نفس عمیقی کشید.به سیاوش نگاه کردم و او نیز در اینه با لبخند به من نگاه میکرد.موج عشق را در نگاهش دیدم. چشمان گیرای او تمام رفتار مرا زیر نظر داشت.سیاوش خیلی خوش قیافه شده بود. کت و شلوار مشکی او او را خیلی برازنده نشان میداد. بلوز سفیدی به تن داشت و موهایش را به زیبایی اراسته بود. وقتی دید به او خیره شدم چشمکی به من زد و من هم لبخندی به او زدم. سارا و مهناز و سوفیا و زهرا پارچه سفید روی سرم را نگه داشته بودند. با دیدن سفره سفید به یاد روزی افتادم که با علی سر سفره عقد نشسته بودم. به سیاوش نگاه کردم و از فکرم گذشت و نکند یک وقت او را هم از دست بدهم. از تصور چنین چیزی لرزشی وجودم را گرفت و چشمانم را بستم. سیاوش که با دقت متوجه من وبد دستش را جلو اورد و دستم را گرفت. از تماس دستش احساس امنیت کردم.سیاوش سرش را جلو ا.ورد و گفت:سپیده چرا گرفته ای؟ اگر حالت خوب نیست بگویم قرصی چیزی برایت بیاورند؟ با اخم به او نگاه کردم و گفتم:اقای دکتر راستش را بگو اگر قرار باشد هر وقت اخم کنم قرص و امپول تجویز کنی همین الان بگو تا از ازدواج با تو صرف نظر کنم. برای اینکه نخند لبش را به دندان گرفت و گفت:خیلی خوب عزیزم عصبانی نشو. وقتی عاقد وارد اتاق شد سیاوش صاف نشست ولی دست مرا رها نکرد. در حالی که عاقد مشغول خواندن خطبه عقد بود من به فکر فرو رفته بودم و به خود فکر میکردم و به سرنوشتم. به علی و سیاوش که هر دو را دوست داشتم و به زندگی کوتاه ولی پر پیچ و خمم و به عاقبتم... انقدر در فکر فرو رفته بودم که متوجه نشدم عاقد برای سومین بار خطبه را خوانده و همه چشمها نگران و متفکر به من دوخته شده است. وقتی عاقد برای بار چهارم خطبه را میخواند سیاوش دستم را فشار داد و مرا به خودم اوردم. ان موقع متوجه شدم که باید بله را میگفتم.وسط خطبه چهارم بدون توجه گفتم:بله،بله.
و غاقد با گفتن مبارک است انشالله باعث شد دیگران در عین بهت با خنده دست بزنند و هلهله کنند از اینه به سیاوش نگاه کردم احساس کردم از تاخیر من رنگش کمی پریده است. عاقبت ما به عقد هم در امدیم. باز هم به یاد علی افتادم .ولی میدانستم این کار من به منزله خیانت به علی نیست. سیاوش دستم را به طرف صورتش برد و بر ان بوسه زد و سپس حلقه ظریف و زیبایی به انگشتم کرد و سرش را جلو اورد و گفت:سپیده حسابی مرا ترساندی و به قول معروف گربه را دم حجله کشتی.
-برای چی؟
-ترسیدم بله را نگویی.
خندیدم و به شوخی گفتم:خوب اگر بله نمیگفتم چه میشد؟
سیاوش هم با خنده پاسخ داد انوقت با یک امپول هوا به خدمتت میرسیدم.
هر دو خندیدیم،سیاوش نگاه عمیقی نگاهی بر چهره ام انداخت و گفت:سپیده عزیزم،رویای من همیه برایم بخند و بدان که هیچ وقت دوست ندارم گرد غم بر چهره ات بنشیند. پس از تمام شدن تشریفات عقد مهناز با صدای اهسته کنار گوشم گفت:سپیده سرگذشت زندگی ات داستان زیبایی خواهد شد. یک روز ان را بنویس.
و من با خنده گفتم:به طور حتم روزی این کار را خواهم کرد. بگذار تا از خوشبختی ام مطمئن شوم ان وقت اقدام میکنم.
مهناز با خنده اهسته به بازویم زد و علی کوچکش را برای بوسیدن من جلو اورد و من او را بغل کردم و به چشمانش نگاه کردم. او نسخه کامل علی بود. یاوش با لبخند زیبایی به من نگاه کردو. مهناز اهسته به من گفت:ببین از همین حالا حواست باشد. علی داماد خودت است. پس یک دختر مثل خودت به دنیا بیاور.
بار دیگر علی را بوسیدم و ان را به سیاوش که دستانش رو برای گرفتن او جلو اورده بود دادم.
فردای روز عقد هر دو با هم بر سر مزار علی رفتیم.سیاوش خم شد و شاخه ای گل سرخ بر روی اسم او گذاشت. من نیز کنار او نشستم و گلهایی را که با خود اورده بودم را پرپر کردم و سنگ تیره گور او را گلباران کردم.سیاوش پس از خواندن فاتحه ای عکس او را لمس کرد سپس دست مرا گرفت و گفت:علی عزیزم من امانت عشق را تحویل گرفتم و سعی میکنم از ان به خوبی مراقبت کنم. همانطور که خواسته وبدی.
من با چشمان اشکبار با روح او خداحافظی کردم تا سفرش را برای رسیدن به معبود شروع کند و دیگر نگران اینده من نباشد.
علی پسر مهناز هر روز بزرگتر میشد و به علی بیشتر شبیه میشد و من امیدواربودم که درست مانند او پاک و جوانمرد باشد ولی عمرش به کوتاهی عمر او نباشد.
یک سال و نیم بعد دخترکی زیبا به دنیا اوردم و نام او را سایه گذاشتم و این را نیز میدانستم که با بزرگ شدن او بار دیگر قصه سپیده تکرار خواهد شد.
sorna
03-16-2012, 11:42 AM
»»»پایان«««
منبع:98دیا
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.