PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : روزی که چشمان قشنگ مهدی «بی سو» شد+عکس



tina
03-14-2012, 09:12 AM
http://www.qudsonline.ir/Images/News/Smal_Pic/23-12-1390/IMAGE634672782445738076.jpg
خیرین بخوانند ؛ روزی که چشمان قشنگ مهدی «بی سو» شد+عکس قدس-سپاهی یونسی: دو سال پیش «مهدی» پسر زیبای 5 ساله ای بود که با شیرین زبانی هایش دل از پدر و مادر می برد. دوچرخه زنگ زده اش هنوز گوشه حیاطشان است.


به گزارش قدس دو سال پیش مهدی گاهی با رفتار کودکانه اش باعث خنده و نشاط پدر و مادر می شد، از سر و کول آنها بالا می رفت و بعضی وقتها با شیطنتهایش باعث ناراحتی آنها می شد، اما حالا چه؟
مهدی اکنون 7 سال دارد، اما دیگر از آن همه شور و نشاط کودکانه خبری نیست. او نه می دود، نه دوچرخه اش را بر می دارد تا در کوچه دوچرخه سواری کند مهدی حتی دیگر نمی تواند مثل من و تو غذایی بخورد و دستان کودکانه اش نمی توانند لیوان آب را بلند کنند. مهدی حالا دو سال است در بستر بیماری افتاده است و دنیای او رنگ سیاهی گرفته است، آن قدر غمگین که وقتی با او رو به رو شدیم زبانم بند آمده بود. کلماتی که همیشه کمکم می کنند تا چیزی بگویم از ذهنم فرار کردند. دوست داشتم دستی به صورت زیبای مهدی بکشم، اما می دانستم نمی توانم. دوست داشتم دست «مهدی» را بگیرم، اما می دانستم نمی توانم زیرا اشک امانم نمی داد.
پدر مهدی از دو سال پیش برایمان گفت، از شبی که وقت چای خوردن پای مهدی به کتری خورده بود و پدر مهدی به او گفته بود:« پسرم کتری را نمی بینی؟ می خواهی خودت را بسوزانی».
پدر از روزی گفت که برای مهدی پرتقالی را پوست گرفته بود و از مهدی خواسته بود تا آن را بر دارد و بخورد و او بر نداشته بود و پس از اصرار پدر، مهدی با زبانی کودکانه گفته بود:« بابا ناراحت نشوی من نمی بینم» و پدرش دستش را جلوی چشم او تکان داده بود و تازه فهمیده بود «مهدی» دیگر نمی بیند و گریسته بود.
مهدی بعدها فلج شد، دیگر نه دستان او تکان خوردند و نه دو پای او دویدند و حالا از آن زمان دو سال می گذرد. من می نویسم دو سال و شما می خوانید دو سال، اما باید پای صحبت پدر مهدی کوچولو بنشینید تا ذره ای از آنچه آنها کشیده اند را بشنوید، می گویم بشنوید چون هرگز شنیدن تجربه کردن نمی شود. ما می شنویم مهدی حالا تنها غذایی که می خورد شیر است، آن هم از طریق لوله ای از طریق بینی و معنی درست این جمله را مادر و پدر او درک می کنند. وقتی پاکت های شیر را می خرند.
وقتی شیر را با سرنگ در لوله می ریزند، وقتی که دستشان تنگ می شود و خریدن شیر هم برایشان مشکل می شود. پدر مهدی مدتی است بیکار است. خودش می گوید:« الان مستاجریم. از کرایه ای که دو سه ماهی است عقب افتاده است.» می گوید :«همه چیزمان را فروخته ایم، حدود 40 میلیون تومان خرج کرده ایم، اما هنوز جوابی نگرفته ایم» می گوید:«سه بار نمونه خون مهدی را برای آزمایش به آلمان فرستاده ایم.» می گوید:«چند بار او را به تهران برده ایم» می گوید:«هر جا فکر می کردیم نتیجه می دهد او را برده ایم، ولی حالا دیگر دستمان خالی است.»می گوید:« قبلا در خانه کار می کردیم، اما الان همان کار هم نیست و من مانده ام با سه بچه که یکی از آنها هم این وضع را دارد.» مادر مهدی که مواظب پسر کوچکترشان است، می گوید:« الان هم اگر کار باشد هر دو نفرمان کار می کنیم، پدر مهدی در بیرون کار می کند و من هم در خانه، اما کار نیست.»
وقتی پدر مهدی حرف می زند من با خود فکر می کنم: «خدایا چگونه می توانی مهدی را در این وضعیت ببینی با این زندگی بی نهایت سخت» و از ذهنم می گذرد خداوند ما را آزمایش می کند پدر و مادر مهدی را، و من که این اتفاق را دیده ام و شما که این نوشته را می خوانید و البته مسؤولان و متولیانی که کوشیدن برای رفع مشکلاتی از این دست بر عهده آنهاست و باید دید برای مهدی چه می کنند و چه می کنیم.
دلتنگم، بیش از هر زمان دیگری. هنوز چشمان روشن اما بی نور مهدی برابر چشمان من است و هنوز دستان کوچک مهدی بی هیچ تکانی در ذهنم و عکسی را که مادرش از زمان سلامتش به ما نشان داد. حالا پس از گذشت ساعتی، دارم این مطلب را می نویسم و می ترسم از آزمایشهای کوچک و بزرگ خداوند مهربان سربلند بیرون نیاییم.