PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قلب های آسمانی | محبت دار آفرین (تایپ)



M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:27 AM
مشخصات کتاب:
نویسنده: محبت دار آفرین
تعداد صفحات:270
تعداد فصول:52
انتشارات: مهتاب
قیمت:5500 تومان

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:28 AM
به نام خدا
************
فصل اول-قسمت اول
زمستان امسال زود از راه رسیده بود، پولک های سفیدو سبک برف چه زیبا زمین را حریرگونه پوشش میدادند. هیچ روشنایی، حتی کورسوی هیچ ستاره ای دراین شب سرد نورش را به زمین هدیه نداده بود، تنها نور ضعیفی که از چراغ تیر خیابان می تابید حیاط خانه رادر گستره ی قلمروی خود قرار داده بود. دست های درختان سیب و آلبالو همانند مادرشان زمین، آغوش باز کرده بودند تا برفها را با مهربانی دربر گیرند. ماهی های قرمز از شدت سرما به اعماق حوض یخ زده پناه برده بودند.
نیمکت چوبی که محل نشستن و هواخوری مادر تابستان ها بود، مرکب اندیشه و خیال مرا به گذشته های باصفا می برد. دراین نیمه شب، که آسمان ابری و هوا کاملا تمیز بود، ازهیاهوی ماشین ها که در روز درتردد بودند و امان از همه می بریدند، خبری نبود، مردم محله به خوابی ناز فرو رفته بودند. اما در این سرما، دردل تاریکی شب! شاید افرادی چون من محسور زمستان، چشم به طبیعت دوخته بودند. ساعتها بود که از پشت پنجره اتاقم به طبیعت یخ زده ی حیاط نگاه می کردم و غوطه ور در خیال و رویا،خودم را رها کرده بودم، درهوای گرم و خلسه آور اتاق، از اینکه مبادا رشته خیال وافکارم به وسیله کسی گسسته شود، بیزار بودم.
اشک هایم سرازیر شد، روی شیشه بلند پنجره، تصویری خسته و ژولیده از کبریا را دیدم. صدای تیک تاک ساعت را به وضوح میشنیدم که خبر می داد تا صبح چیزی نمانده.از خود گریزان بودم و سکوت پر رمزو راز شبانه مرا به عمق خاطراتم سوق میداد، نمی خواستم از خاطراتم جدا شوم. ذهنم در تلاطم بود و مجال نمی یافتم که به حال و روز خودم فکر کنم. روزگار پشت سر گذاشته زنگی، گردو غبار رنج و ملال گرفته بود و تصویری از بی حوصلگی، دلتنگی و تاریکی به چشم می خورد. تاب و توان سر پا ایستادن را نداشتم، با بی تابی اشک می ریختم و آرزو میکردم ای کاش همه چیز مثل یک ماه و ده روز پیش میشد. آن شب در کنار همین پنجره در دلم برای تمام آرزو مندان از خداوند طلب خوشبختی و کامیابی کردم وخدارا برای بخشش نعمت بزرگ خوشبختی که بی منت به همه عطا میکند سپاس گفتم. احساس میکردم در کنار آنها خوشبخت ترین و بهترین انسان روی زمین هستم .
اما اکنون برای بازگشت به فضای خانه احتیاج به دلی قوی و کمی جرات داشتم و بیش از هرزمانی به همدردی او نیاز داشتمف البته دل صبور و مهربان من این روزها مرا تنها نگذاشته بودف حتی بیشتر از اقوام ودوستان به من یاری داده بود،...خدایا میدانم نباید ناشکری کنم، هرچه را تو تقدیر بندگانت کنی، همان میشود. صدایی از درونم و از اعماق دلم مرا به خود آورد:
-کبریا هیچ کس به اندازه خودت نمی تونه بهت قوت قلب بده، وکمکت کنه به خودت مسلط باش، به خونه برگرد خونه باتو غریبه نیست تنها جاییه که میتونه مأمن امنی برای تو باشه.توباید همیشه، در وقت شادی و غم به یاد خداوندباشی، اونو شکر بگی و برای آرزومندان و دردمندان و بی کسان دعا کنی. تمام این روزها، روزای امتحانهف سعی کن توی این آزمون و تقدیر الهی بی خطا باشی. برگرد، صبح نزدیکه.
وقتی به خود آمدم، اشک تمام صورتم را خیس کرده بود. حرف های درونم و ندای قلبم به نوعی ارضایم میکرد. همیشه از ندای وجدانم لذت می بردم و به آن اطمینان داشتم. میدانستم هرگز خطا نمی کند واین یادگاری از مادرم بود که در من ریشه دوانده بود.پدرم همیشه از این طرز فکر و سادگی اندیشه همسرش لذت می برد.
صدای دل نشین مؤذن که اذان صبح را بانگ میزد مرا از رویاهایی که در آن غرق شده بودم جدا کرد. فرصت خوبی برای وصال با معبود بود، سریع وضو گرفتم، سجاده نماز را جلوی پنجره پهن کردم. نسیم ملایمی به صورتم میزد وحس خوبی به من دست میداد. با اقامه نماز صبح روحم به پرواز درآمد. بعد از نماز صبح ودادن سلا، دعای روز را خواندم، حس عجیبی داشتم، گویی به صبرم افزوده شده بود، سجده شکر به جای آوردم و در ضمن دعای روز به خواب عمیقی فرو رفتم.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:28 AM
فصل اول-قسمت دوم
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم، ساعت را نگاه کردم یک ربع به هشت بود. گوشی را برداشتم و صدای عمه را شنیدم.
- کبریا تو هنوز خوابی؟ پس کی میخوای آماده شی؟ مثل اینکه خیال اومدن نداری یا حالت خوش نیست؟
عمه هنوز از پشت گوشی یکسره حرف میزد.فکر رفتن دوباره بغض غریبی در گلویم انداخت. به عمه قول دادم سریع آماده شوم، قلبم به تندی میزد. آماده شدم، ولی هنوز تا آماده شدن کلی وقت داشتم، کنار پنجره ایستادم،هنوز برف میبارید ولی آهسته تر و سبک تر. نگاهم تمام زوایای خانه را تک به تک مرور می کرد، هر گوشه ای خاطره ای را تداعی میکرد، دیگر بدون پدر و مادرم دلم نمی خواست در فضای خانه نفس بکشم.
پدرو مادرم بدون خداحافظی با خانه و کاشانه شان رفته بودند، حتی با من، با کبریایی که همیشه به وجودش افتخار میکردند و اورا نازدانه خطاب می کردند خداحافظی نکردند. انگار دوران خوشی تمام شده بود. دوباره به طرف پنجره بازگشتم، منتظر شنیدن زنگ در خانه بودم که با اشاره کوچکی زنگ دلم را به صدا درآورد، شک داشتم اگر اشاره نکند! آهی کشیدم، با خودم گفتم:
-نه، هنوز کبریا هست، خونه همین جاست، عمه و شوهر عمه هستن، زیر زمین هم سر جای خودشه، ولی باز ازهمه مهمتر او...
از کنار پنجره دور شدم، برف و تمام خاطره ها را فراموش کردم و بی اختیار اشک ریختم، دلم از اربعین تا امروز گرفته بود. روزها و شبهای سختی را پشت سر گذاشته بودم و دیگر فکرهای خوب مرا مهمان خود نمی کردند و نا امیدی در قلبم آشیانه کرده بود. حتی دل کبریا هم دیگر مرهمی برای قلب داغ دیده اش نداشت.
افسرده شده بودم. مقصر اصلی خودم بودم، لج کرده بودم و نخواسته بودم این مدت مهمان عمه باشم. از کتاب هایم دور افتاده بودم و با شعر غریب. نا امیدی به سرعت قلبم را تسخیر میکرد، اگر عمه با صحبت های نیش دارش اذیتم نمی کرد شاید می توانستم چند روزی نزد او باشم، ولی او نمی توانست زبانش را مهار کند و روزگارم تلخ تر و بدتر میشد.ولی شفای دردم و تسکین دهنده غمم در تمام این مدت غم و درد و اندوه به دیدنم آمده بود، اوایل روزی یکبار به من سر میزد، ولی این اوتخر هر دو سه روز یکبار تلفن میکرد./ نمی دانستم این احساس تکه تکه شده را چگونه باید در کنار هم بچینم.
ناگهان صدای زنگ خانه به گوشم رسید و در هم با عصبانیت کوبیده میشد، احتمالا صدای زنگ های قیلی را نشنیده بودم. کیفم را برداشتم، چتر را باز کردم و به سوی حیاط رفتم، عمه گریه کنان مرا در آغوش کشید وگفت:
-کبریا ترسیدم نکنه بلایی سرت اومده باشه که در خونه رو باز نمی کنی.
نگاهم کرد، چشم های خسته و خون آلودم شاهد و گواه همه چیز بودند. با کمک عمه دررا بستم و به طرف ماشین راه افتادیم.
نمیدانم چرا او حتی سعی نکرده بود خود را در این روز زودتر از عمه و استاد به من برساند. نگاهی به عمه انداختم، آرام و فرار نداشت حس کردم دوباره می خواهد کنایه بارم کند. با دیدن شوهر عمه ام، استاد سمیعی، یاد خاطره پدر و مادرم در دلم زنده شد، او یکی از بهترین دوستان پدرم بود، مردی بسیار مهربان ومتین، و تنها کسی که آندو را در آخرین لحظات حیاتشان دیده بود. چهل و دو روز پیش پدر و مادرم برای تنظیم سند ویلای شمال، عازم آنجا بودند. شب قبل از حرکت او(کامیار) نیز در خانه ما مهمان بود و با پدرم در مورد موسیقی آواز جدیدش صحبت میکرد، پدر به او قول داد که نت آخرین آهنگ را به سرعت بنویسد و تحویل او دهد که هرچه زودتر ضبط کند آخرین شعر من در دستان او و پدرساخته میشد. به پدر و مادرم اصرار کردم که ما هم با آنان هم سفر شویم، اما آن دو نپذیرفتند و همگی وعده بهار را به هم دادیم. پدر و مادرم به سفر رفتند. سفری که بازگشتی نداشت. آن دو در تصادفی وحشتناک جان خود را از دست دادند. من ماندم و یتیمی و تنهایی.
صدای استاد مرا به خود آورد:
- کبریا دخترم پیاده شو رسیدیم.
یک ساعت طول کشیده بود تا از شمال تهران به بهشت زهرا رسیده بودیم. دوستان و آشنایان همه در کنار نزار عزیزانم ایستاده بودند، ولی خبری از او نبود. روی مزارهایی که در کنار هم خفته بودند آب ریختیم تا از گل ولای پاک شوند. با دیدن نام پدر ومادرم روی سنگ مزارشان اختیار از دست دادم. ای کاش من در کنارشان خفته بودم. تنم سرد شد، از حال رفتم، وارد دنیای سفیدی شدم و به دیدار عزیزانم شتافتم.
با شنیدن صدایی آشنا و صمیمی چشم هایم را آرام باز کردم،بوی گل مریم که همیشه از آن خاطره داشتم در فضای ماشین پیچیده شده بود. باورم نمی شد، با باز کردن چشم هایم خودم را در ماشین کامیار و در کنار او دیدم. عمه نگران بود و مرتب روی صورتم آب می پاشید. آقای سمیعی و جمعی از اقوام در کنار ماشین ایستاده بودند و نگران حالم بودند، شرمنده شدم، چون هوا سرد بود آنها را معطل خودم کرده بودم. در هوای سرد و برفی که شدت گرفته بود صدای آرام کامیار را شنیدم که از من عذر خواهی میکرد. به صورتش نگاه کردم با لبخندی محزون و با شرمساری سلام داد. نتوتنستم اشکم را مهار کنم، دلم پر بود بلند بلند گریه می کردم، عمه طاقت نیاورد و از ماشین پیاده شد. کامیار هم با من گریه میکرد. آقای سمیعی در ماشین را باز کرد و از من خواست تا وقت اقوام وآشنایان را نگیرم و با تشکر و قدردانی از آنها بخواهم به منزل هایشان باز گردند. اما کامیار گفت:
-بهتره برای شادی روح پدر مادر کبریا و برای اینکه مراسم به سادگی تموم نشه اقوام رو برای صرف ناهار به رستورانی دعوت کنیم.
او اضافه کرد با رستورانی صحبت کرده و سفارش ناهار داده است. استاد سمیعی هم پذیرفت. کامیار از من خواست تا با او دوباره بر سر مزار برویم و دسته گل او را به روی مزار گذاشته و فاتحه ای قرائت کنیم و من هم پذیرفتم.
آن روز با سختی به شب رسید. کامیار کارهای شرکت را رها کرده و به منزل ما آمده بود. من سکوت کرده و روی صندلی کنار پنجره نشسته بودم.کامیار با مشاهده افسردگی و دلتنگی من لب به سخن گشود:
-کبریا اگه موافق باشی این هفته هر شب به دنبالت می آم تا با هم تو شهر گشتی بزنیم و بیرون شام بخوریم تا روحیه ات بهتر بشه.
به خود آمدم، عکس پدر و مادرم را دوباره به سینه ام چسباندم و سکوت کردم، منتظر بودم کامیار از اصل مطلب سخن بگوید، ولی او چیزی نگفت. قرار فردا را گذاشت، برایم یک فنجان چای آورد، بعد خداحافظی کردو رفت.رفتنش را از پشت پنجره دیدم، باید به این وضع عادت می کردم، چای را نوشیدم و پس از خوردن مسکن به خواب رفتم.
یک هفته گذشت و من در کمال سکوت و کامیار در کمال خونسردی به وعده هر روزش عمل میکرد، ساعت 6 بعداز ظهر هر روز به دنبالم می آمد، پس از کمی گشت زدن دور شهر مرا به خانه باز می گرداند و پس از نیم ساعت به بهانه گرفتاری کار، از من خداحافظی می کرد و می رفت.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:28 AM
فصل دوم
از مراسم چهلم پدر ومادرم یک ماه می گذشت. عمه واستاد سمیعی مدام به من سر میزدند و از من دلجویی میکردند، اقوام و آشنایان نیز هرکدام تلفنی حال و هوای مرا جویا می شدند و مرا مورد لطف و مهرشان قرار میدادند.دیدارهای من و کامیار هم ادامه داشت. دیگر این وضع حوصله مرا سر برده بود. دچار نوعی روز مره گی شده بودم، شاید هم به افسردگی و بی تفاوتی رسیده بودم. مرتب خودم را به محاکمه می کشیدم که:
-کبریا، کمی به خودت بیا، سعی کن سربلند باشی. دوباره به زندگی و کارت روی بیار و خودتو از بند افسردگی نجات بده. گناه اطرافیانت به خصوص کامیار چیه که هرروز تورو اینطوری ببینه؟
این ها همه حرف های دلم بود و میدانستم روح پدر و مادرم هم از اینکه من با وضع روحی ام دیگران را ناراحت می کنم، شاد نیست. شبی در خواب دیدم که هردو بدون اعتنا به من روی تخت نشیمنگاه تابستانی، چای می نوشند، من هرچه خودرا به آنها معرفی میکردم، مرا نمی شناختند و مرا غریبه می پنداشتند. با ناراحتی از خواب پریدم.دنیا پیش چشمم تیره و تار شد. پس از آن خواب تصمیم گرفتم دیگر باعث ناراحتی دیگران نشوم و با شرایط فعلی به گونه ای معقول کنار بیایم. مشغول مرتب کردن خانه شدم و غبار چند ماهه آن را گرفتم.ا عید چیزی نمانده بود. باید زندگی می کردم. معمولا در کارهای خانه به مادر کمک می کردم، ولی از آشپزی چیزی نمی دانستم. با کمک کتاب آشپزی توانستم کم کم آشپزی را هم یاد بگیرم و حسابی خود را با کارهای خانه مشغول کنم. استاد سمیعی ماشین پدرم را با قیمت کم برایم فروخت و با پس اندازهایی که در منزل داشتم سعی کردم روزها را بگذرانم.
در یکی از همین روزهای معمولی بود که ناگهان صدای زنگ تلفن را شنیدم و با خوشحالی گوشی را برداشتم، عمه بود. گفت:
-کبریا چیکار میکنی؟
-خوبم شما چطورید؟استاد سمیعی با زحمتای من چیکار میکنه؟
-خوبیم، زحمت نبود دخترم، حیف که ماشین کلا از بین رفته بود وگرنه به قیمت بیشتری به فروش میرفت.بگو ببینم چرا به خونه ما نمیای و در مورد زندگی آینده ات با ما حرف نمیزنی؟ خانواده مادرت که همه خارج از ایران هستن و از خانواده پدرت فقط منو داری، خدا پدر و مادرتو رحمت کنه که حاضر نشدن به خاطر تو بچه دیگه ای به دنیا بیارن تا تو این روزا تنها نباشی، البته من همیشه بهشون می گفتم....
گوشی را روی سینه ام گذاشم، ناراحت شدم، پس از مرگ آنها دوست نداشتم کسی پشت سرشان حرفی بزند، حتی عمه، او که از وضع جسمی مادرم مطلع نبود، پس چرا باید قضاوت کند، مگر هردو پسرش که در ایران نیستند، چه گلی به سر پدر و مادرشان زده اند که من یا فرزند دیگری به سر پدر و مادرمان می زدیم؟ ناگهان صدای فریاد عمه از پشت گوشی مرا متوجه خود کرد، دوباره گوشی را به گوشم نزدیک کردم.
- بله عمه حواسم به شماست بفرمایید.
-نه مثل اینکه اینطوری نمیشه، باید از نزدیک با هم صحبت کنیم تا ببینم تصمیم تو برای آینده ات چیه. کی خونه ای؟
-هر وقت که شما تشریف بیارید یا...نه من به زودی خبرتون میکنم، باید فکر کنم.
-چه فکری؟ نکنه با اون مرتیکه آسمون جل مشورت کنی ها؟
-عمه بس کنید، من دوست ندارم شما حرص بخورید.قول میدم به زودی قرار تعیین کنم، حق با شماست.اگر اجازه بدید روی گاز غذا گذاشتم باید بهش سر بزنم.
سریع خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. سردرد گرفته بودم. خوب شد به عمه فرصت ندادم تا بیشتر از این دچار گناه شود. دلم به حال برخوردهای نا متعادلش میسوخت ولی در عین حال مرا دچار نفرت میکرد. به قول پدر و مادرم، آقای سمیعی خیلی با عمه فرق میکرد ولی به خاطر ضعف اعصاب عمه نمی توانست در مقابلش مدام واکنش نشان دهد.بنابراین همه در مقابلش سر تعظیم فرو می آوردیم ولی کسی به حرفهای اشتباهش عمل نمیکرد، البته همیشه این طور نبود، گاهی هم حرفهای خوبی میزد و پیشنهادهای مفیدی ارائه میداد که ما به آن جامه عمل می پوشاندیم. دلم از حرفهای عمه گرفته بود،او میخواست با این حرفها موضوعی را به من بفهماند ولی چه چیزی را؟ و چرا اینقدر عصبانی؟ چرا او هنوز با کامیار خصومت دارد؟
به سراغ بسته ای رفتم که استاد سمیعی پس از فروش ماشین به من داده بود و عمه از آن بی اطلاع بود. در این چند هفته جرات نکرده بودم سراغ وسایل پدرم بروم. کارتن کوچکی بود آن را برداشتم، ناخودآگاه روی مبلی که پدر روی آن می نشست نشستم، به یاد نداشتم در این مدت پس از در گذشت آنان روی مبل هایی که نشان از آنها داشت بنشینم. فکر نمی کردم به این زودی مجبور شوم از یادگاری هایشان استفاده کنم. نمی دانم چرا دلم نمی خواست به چیزی که به آنان تعلق داشت دست بزنم. ولی چه باید میکردم قبل از خودم دیگران برایم تصمیم گرفته بودند.
دستم میلرزید.در کارتن را باز کردم، حضور پدر را با بوی عطرش که از شال گردنش برخاست، حس کردم. لابه لای شال چند اسکناس هزا تومانی به همراه گوشواره و دستبند مادر قرار داشت. ناگهان چشمم خیره ماند. قلبم از تپش افتاد، یک شال خونی بود. روی کنده کاری های دستبند هم چند قطره خون خشکیده بود. با دیدن حلقه های ساده ازدواج آنها که شبیه هم بود بغض راه گلویم را بست، به محبت هردوی آنها احتیاج داشتم. بعد از دوران دبیرستان، پدر و مادر بهترین دوستان زندگی من بودند و بعد از آنها تنها به کامیار علاقه نشان دادم. من با وجود آنها که سرشار از محبت بودند، به دوست دیگری نیاز نداشتم. پدر همیشه به مادر احترام می گذاشت و به هنگام صحبت با مادر الفاظ زیبایی را به کار میبرد. به یاد ندارم که مادرم هم به پدر کم احترامی یا بی حرمتی کرده باشد. او همیشه مشوق کارهای پدر بود و همیشه یار و یاور او بود و در هیچ کاری اورا تنها نمی گذاشت. همه چیز و همه کس من و مادر، پدر بود و پدر هم میگفت، زندگی بدون مادر و من برایش مفهومی ندارد. آنها عاشق هم و هردو عاشق من بودند.
خاطره آشنایی پدر و مادرم را به یاد آوردم. خاطره ای جالب که بارها از مادر خواسته بودم برایم تعریف کند. پدر نوازنده پیانو در یک گروه موسیقی بود. روزی مادر برای تماشای برنامه ای که این گروه برگزار کرده بود، میرود و در آنجا پدر را می بیند، کار پدر را بی نقص میداند و از او میخواهد برای تدریس پیانو به منزلشان برود. پدر هم قبول میکند. بعد از مدتی بین معلم و شاگرد علاقه به وجود می آید و آندو با یکدیگر ازدواج میکنند. در آن زمان تمام اعضای خانواده مادرم از ایران رفته بودند. فقط مادر به همراه پدرش در ایران زندگی میکرد، آنها نیز منتظر بودند مراحل قانونی تهیه ویزا طی شود و عازم اتریش شوند. اما پدرم که والدین خود را از دست داده بود، با عمه و شوهرش و دو پسر خردسال آنها زندگی میکرد. پدر با استاد سمیعی همکار بودند و هردو در یک گروه موسیقی فعالیت داشتند. وقتی پدر و مادر به یکدیگر علاقه مند می شوند، عمه به علت اختلاف فرهنگی بین دو خانواده با این وصلت مخالفت میکند و از طرفی پدر بزرگ نیز راضی به این ازدواج نمی شود. اما، مادر با گریه های فراوان پدرش را راضی میکند و این پیوند صورت میگیرد. خانواده مادر در اتریش به جای اینکه منتظر 2 نفر باشند، از 3 نفر استقبال میکنند و مادر و پدر در آنجا زندگی شیرین خود را آغاز میکنند.
پدر تحصیلات آکادمی موسیقی را در آنجا به پایان میر ساند و مادر نیز در رشته تئاتر به تحصیل می پردازد. مادر بسیار زیبا بود. چشمانی درشت و کشیده، ابروانی پیوندی، بینی کوچک ولب های خندان و گونه هایی زیبا که هنگام خنده زیبایی او را دو چندان میکرد. همیشه آرزو میکردم ای کاش من هم گونه هایی شبیه مادر داشتم. گرچه من بسیار شبیه مادر بودم. چشمها و ابروهای مادر را به ارث برده بودم با این تفاوت که چشمان مادر سیاه بود اما چشمهای من آبی. رنگ چشمها و موهایم را از پدر به ارث برده بودم. عمه در ایران دلتنگی میکرد و از تنهایی شکوه داشت. پدر از عمه قول میگیرد به شرطی که در زندگی آنها دخالت نکند به ایران باز میگردند، عمه نیز قبول میکند.
پس از به دنیا آمدن من، پدر و مادر یرای همیشه وین را ترک میکنند و به ایران باز می گردند. عمه به افتخار ورود ما و از خوشحالی چند شب مهمانی میدهد و به قول خودش از تنهایی و غربت در میهنش در می آید. پدر با کمک پدربزرگ در شمالی ترین منطقه شهر خانه ای می خرد و زندگی مستقلی تشکیل میدهد. من دوران کودکی و نوجوانی ام را با پسر عمه هایم به نام های فرشاد و فرساد که با یکدیگر یک سال و نیم اختلاف سنی داشتند، طی کردم و با رفتن آنها به خارج از ایران من از این دوستان خوبم جدا شدم.
عمه قصد داشت مرا برای فرشاد پسر بزرگ ترش خواستگاری کند. اما چون او به خارج از ایران میرفت، پدر و مادرم راضی به این وصلت نبودند. از طرفی فرشاد هم تمایل نداشت که در ابتدای ورود به کشوری غریب و ناآشنا با همسرش باشد، چون موقعیت آنجا را از نزدیک ندیده بود. آنها به کانادا میروند و او به خاطر اقامتش مجبور میشود که با یک دختر کانادایی ازدواج کند و چون عمه شرمنده شده بود برای جبران خواست تا مرا برای فرساد خواستگاری کند، که پدر مخالفت میکند.
به خود آمدم، ساعت 7 شب شده بود، ساعتها در خیال بودم. در انتهای کارتن دفترچه ای دیدم. سند ویلا بود. ورق زدم، پدر ویلا را به نام مادر خریداری کرده بود.چقدر جای آنها خالی بود. اشکهایم را پاک کردم، پس از خوردن شام برای مدتی کوتاه به اتاق پدر رفتم، در کمدش را باز کردم و صندوق اماناتش را برداشتم. درون صندوق اوراق سهام، حسابهای بانکی و سند خانه که جزء مهریه مادر بود به اضافه یک پاکت کرم رنگ قرار داشت. در پاکت را باز کردم،ابتدای متن نوشته بود( انا لله و انا الیه راجعون) وصیت نامه رسمی بود.ورق را داخل پاکت گذاشتم، انگار پدر با من صحبت میکرد، دلم می خواست هم اینک پیشم بود تا مرا در آغوش میگرفت. من دیگر بچه نبودم، 25سال سن داشتم، ولی هرگز آماده نبودم که آنان را به این راحتی از دست بدهم. در کنار کمد پدر ، از شدت ناراحتی و غصه خوابم برد.
در عالم رویا پدر و مادرم را دیدم. هردو خوشحال وارد اتاقشان شدند. پدر مرا در آغوش گرفت، اوراقی بدستم داد و گفت:
-چرا دوباره شعر نمیگی؟ چرا زبونت رو تو دل مخفی کردی؟ هنرمند با هنرش زنده اس، تو روح منو باشعرات زنده کن.
سپس مادرم به کنارم نشست و گفت:
-نگران ما نباش ، ماخوبیم، فقط نگران تو هستیم، چرا خودتو تو خونه حبس کردی؟
پدر گفت:
-مهمونی بگیر و خودتو شاد کن!
از خواب پریدم. صحبت های عمه ذهنم را مشوش کرده بود، مدام به آینده مبهم خودم با کامیار فکر میکردم. دوست داشتم هرچه زودتر تکلیف ازدواجمان مشخص شود. صدای زنگ تلفن مرا از ادامه فکرم بازداشت. گوشی ر ا برداشتم.صدای کامیار بود.
-سلام کبریا، خوبی؟
-خوبم، شما چطوری؟
-منم خوبم، خونه مرتب شد؟
به یادم آمد که دیروز به کامیار گفته بودم که میخواهم به خانه سر و سامان بدهم.
-پس چرا جواب نمیدی؟خونه مرتب شد؟
دستپاچه شدم و گفتم:
-بله، ببخشید، مرتب شد.راستی وقت داری امروز یا فردا چند ساعتی به خونه ما بیای؟
- من که همیشه مزاحمم، مسئله ای پیش اومده؟
- آره امروز عمه با من صحبت کرد،اون میخواد از تصمیم من در مورد زنگی آینده ام با خبر بشه، من باید قبل از حرف زدن با اون، تو رو ببینم.
- این موضوع چه ربطی به من داره؟ بعد از حرف زدن باهم به من هم بگو چه تصمیمی گرفتی.
از لحن گفتارش ناراحت شدم.سکوت کردم و هیچ نگفتم.
- باشه میام، فردا عصر خوبه؟
خوشحال شدم و گفتم:
-ممنونم، فردا شب به صرف شام با دست پخت من.
- به به ، چه افتخاری نصیب من شده، پس اگه کاری نداری تا فردا، خداحافظ.
-نه کاری ندارم، خداحافظ.
گوشی را گذاشتم، باید تمام فکرم را متمرکز میکردم، زیرا مهمانی عزیز داشتم، همه چیز مرتب بود، برنامه شام فردا چه میشد؟ فکر کردم بهتر است برای شام کتلت درست کنم. خنده ام گرفت. اولین دست پخت من باید غذای رسمی باشد. بسیار خوب چلو مرغ ساده از همه چیز بهتر است.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:28 AM
فصل سوم
شب شد، از فرط خستگی و خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. خسته بودم ولی خوابم نمی برد. از جایم برخاستم، دفتر خاطراتم را آوردم و مشغول ورق زدن آن شدم. دلم می خواست یک بار دیگر خاطرات آشنایی خودم را با کامیار به خاطر آورم و به فردا متصلش کنم. در این دنیا بعد از یاد پدر و مادرم، کامیار تنها کسی بود که بیشتر از جانم دوستش داشتم و حاضر بودم به خاطرش جان دهم.پدر و مادر همیشه از این برخورد من که نوعی افراط در عشق بود ناراحت می شدند. چون من هرگز دوستی اختیار نکرده بودم، شاید حد دوست داشتن را نمی دانستم نه در مورد دوستان زمان دبیرستان و مدرسه و نه زمان تحصیل در دانشکده؟ تمام خواستگارانم را رد میکردم چون همیشه رفت و آمد کامیار به منزل ما توجه مرا به خود جلب میکرد.
زمانی که کامیار برای یادگیری آواز به خانه ما می آمد من 10 سال داشتم. او جوانی بلند قد بود با صورتی کشیده، ابروها و چشمانی سیاه، نمی دانم چرا به او علاقه داشتم. هر وقت از مدرسه باز می گشتم به زیر زمین که محل کار پدر بود میرفتم و سراغ اورا می گرفتم. پدر زیر زمین را مرتب کرده بود و یک پیانوی زیبا و گران در آنجا گذاشته بود. من مامور پذیرایی از مهمانان پدر بودم، هرگاه کامیار نزد پدر می آمد من می نشستم و به آواز او گوش میدادم. او هم مرا دوست داشت و به پدرم میگفت:
-کاشکی خدا به منم همچین دختری بده.
در آن وقت کامیار جوانی 25 ساله با روحیه ای شادو سرحال بود. او در خانواده ای فقیر به دنیا آمده بود. اما خداوند نعمت زیبایی صدارا به او عطا کرده بود. او توانست با کمک پدر که ملودی های زیبایی برایش می ساخت در مدت کوتاهی خواننده معروفی شود. وقتی او ازدواج کرد من 13 ساله بودم. نمی دانم چرا با دیدن کارت ازدواج او ناراحت شدم و بی اختیار اشک ریختم. تازه فهمیده بودم که چقدر دوستش دارم. حتی در مراسم عروسی او نیز شرکت نکردم. او با دختری دانشجو به نام نغمه ازدواج کرد. هرگاه پس از ازدواج با نغمه به منزل ما می آمد، آن روز من مریض میشدم. این برخوردهای من ، پدر و مادر را حساس کرده بود.
در پی مشهور شدن کامیار، نغمه نیز حساسیت های بیمار گونه از خود نشان میداد، کامیار حق نداشت تا دیر وقت پیش پدر بماند یا نمی توانست بدون اجازه او به استودیوی ضبط موسیقی برود و این مساله باعث خدشه دار شدن شهرت کامیار میشد. طولی نکشید که کامیار و نغمه از هم جدا شدند. نغمه نتوانسته بود به خوبی از عهده سیاست های زندگی برآید. این جمله مرا به حال بازگرداند، آیا من توانسته ام از عهده سیاست های زندگی برآیم؟
از 19 سالگی سرودن شعر را شروع کردم و به جامعه شاعران قدم گذاشتم و شعرهایم یکی پس از دیگری مشهور میشد.کامیار به این فکر افتاد که به جای اینکه از شاعران دیگر شعر بخرد، از من شعر بگیرد و در آخر پس از اجرای کار با پدر حساب کند. من هم پذیرفتم و پدر را وکیل قرار دادم. ملودی های زیبای پدر و صدای خوش کامیار، شعرهایم را در یادها ماندگارتر میکرد. موفقیت های روز افزون کامیار مارا به وجد و شادی آورده بود. اما پدر نگران سلامتی او در جامعه بود.
در همان سال با قبول شدن در رشته ادبیات فارسی وارد دانشگاه شدم. خستگی حاصل از درس را با شوق دیدار هر شب کامیار از تن بیرون میکردم. این خاطره ها صورت ادبی داشتند ولی من با آغاز هر جمله وارد روزی میشدم که آن اتفاق ها برایم افتاده بود. مسائل و علاقه یکطرفه من به کامیار باعث شده بود که در دانشکده به هیچ کس توجهی نکنم، نمیدانم چرا خودرا موظف به اجرای یک تعهد می دانستم، تعهدی که ممکن بود بی نتیجه باشد. خواستگاران خوب و سر شناسی را رد کردم و این امر موجب تعجب پدر و مادرم شده بود. کامیار هم گویی از دور شاهد تمام حرکات و طرز رفتارهای من بود و هر حرکتی که میکردم را با کنجکاوی میدید. نگاه های زیرکانه و محبت های شیرین او مساله را برایم جدی تر میکرد.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:29 AM
فصل چهارم- قسمت اول
کامیار می خواست با کمک پدرم اولین برنامه کنسرت خود را اجرا کند. ترانه چند آواز او از شعرهای من بود، خیلی خوشحال بودم. روز کنسرت فرا رسید. پس از بازگشت از دانشکده سبد بزرگی از گلهای مریم و سرخ سفارش دادم. با عجله خود را به منزل رساندم، پس از سلام و احوال پرسی با مادر، دوش گرفتم و آماده شدم، پایین که آمدم مادر نیز آماده بود، مادر به من گفت:
-کبریا بهتر نبود دسته گلی سفارش میدادیم تا ا ین شکلی از هنرمندمون قدردانی کرده باشیم؟
گفتم:
-مامان من فکر همه چیزو کردم و گلم سفارش دادم. شما لطف کنین به آژانس زنگ بزنین تا دیر نشده بریم، خوب؟
در مقابل دیدگان متعجب مادر گونه های زیبایش را بوسیدم.گفت:
-بابا اتومبیلو نبرده و با کامیار رفته، خودمون با ماشین میریم و به آژانس هم احتیاجی نیست.اما از این وضع روحی تو نگرانم!
گفتم:
- مامان جون بس کنین، یعنی چی؟ مگه من چیکار کردم؟ خوشحالم از اینکه به جایی میرم که میخوام...
ناگهان به خودم آمدم و لحن گفتارم را تغییر دادم و گفتم:
-خوشحالم مامان به جایی میرم که شعرای خودمو گوش میکنم.
این حرفها مادر را قانع نکرد. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. فکر میکردم مثل مثلثی شده ایم که یک گوشه باز دارد و میخواستم هر چه زودتر آن گوشه هم تکمیل شود. به محل اجرای کنسرت رسیدیم، افراد زیادی تجمع کرده بودند. بلند گفتم:
-خدایا چرا اینقدر شلوغه؟
مادر گفت:
-باید خوشحال باشیم.
دردل گفتم:
-یعنی اینا همه به خاطر کامیار اومدن؟
ماشین را پارک کردیم به جلو در سالن رفتیم. ازدیاد جمعیت مانع از حرکت ما میشد، پدر را دیدم که از پشت در ورودی با اشاره به مامور در مارا نشان میداد. با سختی وارد سالن شدیم، در ردیف اول نشستیم و پدر قبل از نشستن از ما خواست تا من و مادر را به گروه ارکستر معرفی کند. کامیار را نمی دیذم. چشمانم به دنبالش می گشت. گروه ارکستر از پانزده نفر که اغلب جوان بودند تشکیل شده بود. از همان ابتدا متوجه نگاه های برخی از آنان شدم. بعد از معرفی به گوشه ای پناه بردم. مادر که از بعد از ظهر با تعجب به حرکات من نگاه میکرد به کنارم آمد و گفت:
-کبریا دخترم حالت خوبه؟
-بله مامان خوبم. از همیشه خوبترم ولی کمی هول کردم.
- تو چرا؟ مگه تو میخوای آواز بخونی؟
-نه مامان!
سالن بسیار شلوغ بود و بیشتر جمعیت را جوانان تشکیل میدادند. هم خوشحال بودم و هم نگران از اینکه نکند کامیار با دیدن آن همه تماشاگر احساس غرور کند؟ در همین افکار بودم که پدر به نزد من و مادر آمد، هرسه با هم نشستیم و کنسرت آغاز شد. کامیار با خونسردی و لبخند وارد سالن شد. به محض ورود نگاهش با نگاه من تلاقی کرد، مردم اورا تشویق میکردند و در من نوعی احساس افتخار موج میزد. کامیار قبل از اجرای آواز خواست تا چند جمله صحبت کند. اول پدر را معرفی کردو گفت:
-استاد عارف در حال حاضر تنها آهنگساز آواهای من هستند، لطفا ایشون رو تشویق بفرمایید.
پدر از جای برخاست و در مقابل مردم تعظیم کوتاهی کرد. دوباره او اضافه کرد:
-من میخوام قبل از اجرای کنسرت از یکی از جوان ترین هنذمندان این کشور تشکرو قدردانی کنم.
با خودم فکر میکردم چه کسی را میخواهد معرفی کند که ناگهان اسم کبریا عارف را شنیدم، مادر به گرمی دستانم را گرفت و به من گفت:
-بلند شو کبریا، کجایی مادر؟ کامیار ازت خواسته که به روی سن بری.
گفتم:
-ازمن؟ چرا از من؟
اوضاع به کلی عوض شد و مجبور بودم بالا بروم. پدر گل را به دستم دادو این بهانه ای بهتر برای قدم گذاردن روی سن شد. جمعیت مرا تشویق میکردند. گل را به کامیار دادم، میلرزیدم و نمی توانستم صحبت کنم، نفس نفس میزدم، کامیار متوجه شد. به خاطر گل تشکر کرد و گفت:
-خانومی که کنارم ایستاده، یکی از با احساس ترین شاعران جوان ماست که امروز چند قطعه از اشعار ایشون رو برای شما اجرا میکنم.
دوباره جمعیت مرا تشویق کردند. من شرمنده شدم و کمی به خود آمدم، کامیار بعد از معرفی اولین آوازش که از سروده های من بود، خواست تا چند بیت از آن را با هم دکلمه کنیم و من پذیرفتم. موزیک شروع به نواختن کرد، از بالا سعی کردم فقط به پدر و مادر توجه کنم، هردو را خوشحال دیدم، پدر دستی تکان داد و من آرام تبسم کردم. قوت قلب گرفتم و به حالت طبیعی خود بازگشتم.
بی تو یه بغضی تو صدامه
حلقه اشکی تو چشامه
با من تو خوندی، یه دنیا ترانه
با من تو گفتی شعر عاشقانه
در خاطرم موند شور نگاهت
چشمای بارونی و بی گناهت
سفر رفتی من چه تنها ترینم
غزل بی تو خوندم که عاشق ترینم
پس از دکلمه اشعار چنان خیس عرق شدم که دیگر وجود جمعیت برایم مفهومی نداشت. کامیار با تمام حس درونی، با چند بیت شعر که من سروده بودم و با چشمانی که از عشق برق میزد و با نگاهی پرتمنا که هر لحظه به جز آنجا انتظارش را می کشیدم به من همه چیز را فهماند، فکر کردم آن لحظه عاشق ترین دختر روی زمین هستم. فهمیدم که عشق من یکطرفه نبوده است و دلم هرگز به من امید واهی نداده. با کندن گل مریمی از سبد گل و تقدیم آن به من عشق را در حق من تمام کرد. تمام تماشاچیان برایمان دست میزدند.پاهایم خشک شده بود و نمی توانستم حرکت کنم، چشمانم پر از اشک شد و وقتی به پدر نگاه کردم دیدم با شادی برای کمک من به روی صحنه می آید، به یاد دارم که در طول مدتی که کامیار شاخه گل را به من داد تا وقتی که بر روی صندلی ام قرار گرفتم، حضار مرا تشویق میکردند. کامیار روی صحنه اشک شوق مرا دید و شادی همدلی اش را با پایان دادن به سکوت در آهنگ نشان داد و شروع به خواندن کرد، نشسته بودم ولی اشک می ریختم، دوست داشتم هیچ کس مرا تماشا نکند تا با خلوت خودم تنها باشم این لحظه ها برایم ارزش خاصی داشتند.
هرگز در مدت این چند سال کامیار این عشق چنهانی خود را به من بروز نداده بود، شاید تا وقتی که بمیرم هرگز نگاهش را فراموش نکنم. مادر دست مرا در میان دستانش گرفت، می خندید ولی خنده بی رمقی داشت، نفهمیدم چرا؟ وقتی دقت کردم دیدم مادر حضور دارد ولی فکرش جای دیگری سیر میکند و حواسش به برنامه نیست. کامیار دومین و سومین و آخرین آهنگ خود را اجرا کرد و بخش اول کنسرت به پایان رسید. مادر حال خوشی نداشت پدر صلاح دانست که هرچه زودتر مادر را به خانه ببرد و از کامیار خواست بعد ا ز اتمام کار مرا به خانه برساند. این اولین باری بود که پدر اجازه میداد تا به غیر از عمه و آقای سمیعی کسی مسئولیت مرا بپذیرد. خوشحال بودم و به راحتی قبول کردم. آنها از من خداحافظی کردند انگار مادر میخواست چیزی به من بگوید ولی از گفتن آن صرف نظر کرد و رفت.
بخش دوم کنسرت شروع شد و من با اشتیاق بیشتری نشستم تا شاهد موفقیت کامیار باشم. چنان محو تماشای کنسرت بودم که گویی در آسمانها پرواز میکنم. کامیار گهگاهی به چشمان من خیره میشد و من معنای عشق را از نگاهش می فهمیدم. کنسرت با موفقیت تمام شد. مردم همه، سالن را ترک کردند. در همان لحظه جوانی جلو آمد، یکی از اعضای ارکستر بود و به من گفت:
-خانم عارف از آشنایی با شما خوشوقتم.
- من هم همین طور.
-من پیمان هستم. افتخاری نصیب من شده کم شما رو ببینم. همیشه شعرای شما رو دوست داشتم و میدونستم دختر استاد عارف هستید.
جدی شما خوشتون اومد؟
راستی بیشتر از خودم باید بگم، من فارغ التحصیل مدیریت....
صدای مرد دیگری آمد:
-خانم عارف،خانم عارف...
-بله؟
-آقای کامیار گفتند خودتون رو سریع به سالن انتظار برسونید.
آقای پیمان از آشنایی با شما بسیار مسرورم و براتون آرزوی موفقیت دارم. به امید دیدار.
پیمان نتوانست به حرفهایش ادامه دهد. من با سرعت از آنجا دور شدم. جلوی در خروجی سالن کامیار را دیدم، چنان به طرفش دویدم که نزدیک بود زمین بخورم.کامیار لبخندی زد و به هم سلام کردیم. کامیار گفت:
-چطوری؟
از سوال کامیار تعجب کردم، هیچ وقت با من اینقدر خودمانی صحبت نکرده بود.
-موافقی با هم بیرون شام بخوریم؟
-ممنونم آقای کامیار! آخه بابا و مامان...
وسط حرفم پرید و گفت:
- مشکل اجازه شما از استادبا من.
مرا به گوشه سالن برد، چنان به من نزدیک شد که انگار ضربان قلب یکدیگر را حس میکردیم.
-موفقیت امروزم رو مدیون احساس زیبای توام، برای تشکر فرصتی بهم بده.
هول شده بودم. سکوت کردم و رضایت دادم. به راه افتادیم. بیرون سالن خیلی شلوغ بود، تمام تماشاچی های برنامه ایستاده بودند تا کامیار از آنجا خارج شود.کارت پستال و ورقه های تشکر بود که برسر ما میبارید. آنها میخواستند کامیار روی تمامی آنها را امضا کند. ولی کامیار بی اعتنا کمکم کرد و مرا از میان جمعیت خارج کرد. سوار ماشین شدیم. ازدحام طوری بود که نمی توانستیم حرکت کنیم. نگهبانان سالن به کمک ما آمدند. ولی باز کامیار مجبور شد چند کارت پستال را امضا کند. در میان مردم دختران و پسران جوانی به چشم میخوردند که با رفتارهای ناهنجار خود موجب آزار ما شده بودند. بعضی از دختران با نوعی حسرت به من نگاه میکردند و من متعجب از نگاه آنان بودم. در همان افکار بودم که ماشین راه افتاد و ما از آنجا دور شدیم. به اولین کیوسک تلفن که رسیدیم کامیار به منزل ما تلفن کرد.پدر اجازه داد شام را با هم بخوریم. ولی گفته بود تا قبل از 12 شب منزل باشید، چون مادر کبریا حال خوشی ندارد. نگران مادر بودم. کامیار گفت:
-مادر امروز از خوشحالی شگفت زده شدن، چون کار همسر و شعرهای دخترش رو به خوانندگی من دیده و شنیده.
خندیدم و گفتم:
-کار پدر و شعرای من صحیح، اما خواندن شما چرا باید مادرو شوق زده کنه؟
کامیار گفت:
- یعنی مادر به من علاقه نداره؟و موفقیت منو به اندازه موفقیت پدر و کبریا دوست نداره؟
احساس کردم سوء تفاهم شده، گفتم:
- منظوری نداشتم، مادر حتما بیشتر از موفقیت من و بابا به موفقیت شما علاقه منده.
- نه من از حد انتظارم بیشتر توقع ندارم.
- خواهش میکنم.
شب زیبایی بود. مقصد ما دربند بود. به پیشنهاد کامیار ماشین را پارک کردیم و پیاده تا بالا رفتیم. سرراه کمی لواشک خریدیم و باهم مشغول خوردن شدیم. کامیار از روزها که در استودیو کار میکرد برایم تعریف کرد و من به حرف هایش گوش میدادم. وارد رستورانی شدیم و در ایوان آن نشستیم. از جایی که لواشک خریدیم تا رستوران تقریبا همه کامیار را شتاخته بودند. به اظهار علاقه مردم و محبت هایشان به گرمی پاسخ میداد و مردم هم از برخوردهای خوب و مهربان کامیار خوششان می آمد. حس حسادت من برانگیخته شده بود و انگار کامیار متوجه شده بود. به گارسون دستور داد کسی را به این رستوران راه ندهد. گارسون پذیرفت، با خیال راحت برسر میزمان نشستیم و از طبیعت زیبا لذت بردیم. کامیار گفت:
- همیشه سکوت تو برام معما بود. زیبا و دوست داشتنی، چون احساس میکردم تمام حرفارو میشه از نگاهت فهمید ولی باید با هم حرف بزنیم، نظرت چیه؟
حس کردم تب دارم، برای اولین بار بود که او بی پروا صحبت میکرد، خجالت می کشیدم. خون روی صورتم دویده بود و میدانم که آدم سفید و بور فورا مثل لبو قرمز میشود.کامیار سرش را به موازات سر من که در پایین قرار داشت آورد. چشمانش را دیدم، یکبار هردو خندیدیم.گفت:
- اول ازت سوالی میپرسم. اگه جواب دادی و در صورت مثبت بودنش برای راحت کردن تو اول من حرف میزنم، موافقی؟
- بله من به حرف های شما گوش میکنم.
- فقط گوش نکن، تازه امروز من میخوام به حرفای تو گوش کنم.
سکوت کردم، از خجالت فقط با غذایم بازی میکردم. کامیار به حالت ادب دستانش را به هم گره زد و پرسید:
-اگه از اینکه شمارو تو خطاب کنم و اسمت رو بدون پیشوند خانم به کار میبرم، ناراحت میشی به من بگو وگرنه از همین شب تو هم منو کامیار صدا کن.
-من؟ نه. ولی شما هرطور که راحتید منو خطاب کنین.
هیچ نمی فهمیدم چه میگفتم. فقط هول شده بودم.
- نه پس نشد، باید با الفاظ سخت و سنگینی با هم حرف بزنیم.
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- باشه هرچی نظر شماست. ادامه بدید.
سکوت کرد. سرم پایین بود و منتظر شنیدن حرفهایش بودم. شاید صدای ضربان قلبم را به راحتی می شنید. صدایی از او نشنیدم. سرم را بلند کردم، دیدم مرا نگاه میکند و اشک در چشمانش موج میزند، طاقت نداشتم که دیدن اشک را از چشمان سیاه و براقش ببینم، سریع بلند شدم و به کنار نرده های ایوان رفتم. بغض راه گلویم را گرفت و اشک چشمم را تر کرد. وجودش را در کنارم حس کردم، به آرامی گفت:
-کبریا نه از من خجالت بکش و نه تعارف کن، فقط بگو توهم با من همدلی یا نه؟ تو هم منو برای زندگی انتخاب کردی یا نه؟ قلب کوچیک تو منو لایق چشای دریاییت میدونه یا نه؟
اشکهایم مثل باران می ریخت، چه ساده و بی ریا احساساتش را برایم گفت. اضافه کرد:
-اگه جوابت مثبته، بگو که اندازه 40 سال باهات حرف دارم و فقط دو ساعت وقت دارم.
چنان هق هق گریه ام بلند شد که کامیار طاقت نیاورد، پرسید:
- چی شده؟ ناراحت شدی؟ منو ببخش.
- نه چیزی نیست، شاید نتونستم احساساتمو کنترل کنم.
-پس جواب من؟
و در جواب گفتم:
-آن شب که تورادیدم تو مرهم جان بودی
عشقت به دلم بنشست تو با دگران بودی
من یار وفادارم چون وعده به تو دادم
ای کاش تو هم چون من بی تاب و توان بودی
کامیار به طرف من آمد. با دستانش بازوهایم رافشرد و مرا به سمت خود برگرداند. اشکهایم را نمی توانستم مهار کنم، شاید اشک خوشحالی و چندین سال انتظار بود. نفسم به شماره افتاده بود و در چشمهایش عشق و محبت را میدیدم، سعی کردم خودم را کنترل کنم، جدا شدم و بر روی صندلی ام نشستم، کمی دوغ نوشیدم. خنکی آن روح تازه ای به درونم دمید.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:29 AM
فصل چهارم-قسمت دوم
کامیار روبه رویم نشست، لبخندش با گذشته فرق کرده بود.
- کبریای من، عزیزم،باورم نمیشد منو لایق خودت بدونی، با توجه به گذشته من فکر نمی کردم دختری به قشنگی و پاکدامنی تو منو به زندگیش راه بده، منتظر بودم بزرگ بشی تا حرفای زیادی بهت بگم، میدونستم منو دوست داری، ولی همیشه سعی میکردم احساساتمو مهار کنم تا به تو خیانت نکرده باشم. تو لایق بهترین پسرای ایران هستی، عزیز نیستی که هستی، تحصیلات نداری که داری و امسال فارغ التحصیل می شی، خانواده خوب و با اصالت نداری که داری، هنرمند نیستی که هستی، زیبا نیستی که خداوند در تو همه چیزو تموم کرده. همیشه سعی میکردم تا از عشق تو مطمئن نشدم از احساسم صحبتی نکنم، چون من 15 سال ازت بزرگترم دو سال کمتر از تو تحصیل کردم و میدونی که از بچگی موقعیت خانوادگیم بر وفق مراد نبوده و یه بارم که متاسفانه ازدواج کرده و متارکه کردم و الان از وضع زندگیم خبر داری، میدونی تنها فرزند پدر و مادری هستم که از بچگی من از هم جدا شده و من هیچ کدومو بعداز ازدواج های مجددشون ندیدم و روی پای خودم وایسادم. پدرت در حق من پدری و بزرگواری کرده و مادرت هم همین طور.
سعی کردم تورو به چشم خواهر ببینم، اما نتونستم و تو برام همیشه کبریا باقی موندی. در ضمن همین روزا نزدیک خونه شما خونه ای میخرم و این ماشینو هم دارم. اگه قبول کنی یه سال باهم نامزد باشیم و بعد با خیال راحت و با دست باز اون طوری که لایق تواه، تورو به خونه ات ببرم. دوست ندارم برای تو چیزی کم بذارم، چون تو به اندازه کافی با رضایتت گذشت های فراوونی در حق من میکنی.
فقط رضایت استاد و مادرت میمونه که سعی میکنم با کمک تو اونو هم جلب کنم.
خنده ام گرفت. چه زود همه چیز را گفت و چه با سادگی از من خواستگاری کرد.گفتم:
-خوبه، منم نگران نظر پدرو مادرم هستم، ولی اونها هیچ وقت صلاح دید منو رد نمیکنند و روی احساسات من پا نمیذارن.خوب شاممون سرد شد،من نمیخورم شما چطور؟
گفت:
-من از خوشحالی میل ندارم غذا بخورم. بهتر زود تر بریم تا بدقول نشدیم.
به خانه رسیدیم، پدر جلوی در آمد. کامیار پس از تشکر و قدردانی از پدر ومادر بابت تماشای برنامه و زحمات پدر، مرا به پدر سپرد. حال مادر را جویا شد و با نگاهی عمیق از من خداحافظی کرد. به داخل منزل آمدم.به اتاق خواب مادر رفتم. پریشان خوابیده بود، تب داشت. نگران شدم، به پدر گفتم که مادر را به بیمارستان ببریم.پدر هم موافقت کرد و مادر را به نزدیکترین بیمارستان رساندیم.
دکتر گفت ضعف شدیدی تمام بدن اورا گرفته و فشار او پایین آمده است. به مادر سرم وصل کردند و پدر در کنار تخت او نشست و دستان سفید مادر را در دست گرفت و بوسید. مادر بی حال و بی رمق خوابیده بود و پدر مدام اورا نوازش میکرد. از احساس زیبای پدر لذت بردم و از پشت سر اورا در آغوش گرفتم. شانه هایش را مالیدم و او هم به دستم بوسه زد. در یک زمان هم به مادر محبت میکرد وهم به من.
پدر آهسته سرش را کنار دستان مادر گذاشت و به خواب رفت. خوابم نمیبرد، به ساعت نگاه کردم سه بامداد بود، رفتم تا آبی بنوشم، در کنار آب سرد کن تلفن عمومی بود، لرزان گوشی را برداشتم و آرام شماره تلفن منزل کامیار را گرفتم. تصمیم داشتم اگر دو بوق آزاد زد و تلفن را برنداشت قطع کنم تا مزاحم استراحت او نشوم.با پایان گرفتن اولین بوق گوشی را برداشت.
-بفرمایید.
- سلام، کبریا هستم.
- کبریا کجایی؟چرا هرچی به خونه تون تلفن کردم کسی گوشی رو برنداشت؟
- به خونه ما، این وقت شب؟
- میدونستم که استاد و مادر تلفن طبقه پایین و تلفن اتاق خوابشونو قطع میکنن، ولی تلفن اتاق تو قطع نیست، در ضمن میدونستم تو هم مثل من امشب خوابت نمیبره.
- بله، فقط یه تفاوت داره، اون هم اینکه ما الان بیمارستان هستیم.
- بیمارستان؟ آنجا چیکار میکنین؟ کدوم بیمارستان؟
- مامان بیحال بود، به محض رسیدن به خونه تصمیم گرفتم که با بابا اونو به بیمارستان بیاریم.
-آدرس بیمارستانو بگو تا بیام.
- نمیشه بابا ناراحت میشه. آنها نمیدونن که من الان به شما خبر دادم. پس شما هم چیزی بروز ندید.ممنونم، در ضمن مامان خوبه، فعلا خداحافظ.
- کبریای عزیزم، پس خواهش میکنم وقتی به خونه برگشتین به من تلفن کن، حتی اگه صبح شده باشه، من بیدارم. خداحافظ.
وقتی گوشی را گذاشتم پدر از در بخش وارد شد و پرسید:
- کبریا کجا بودی؟
گفتم:
-اومدم آب بخورم.تشنه بودم.شما هم میخورین؟
- نه مرسی، مامان مرخص شده، باید زود به خونه برگردیم تا استراحت کنه.
به منزل رسیدیم، پس از جابه جا کردن مادر، به پدر شب به خیر گفتم و به اتاقم رفتم، و به کامیار تلفن کردم، اوضاع مادر را برایش شرح دادم و خداحافظی کردم.
***********************
فصل پنجم-قسمت اول
هفته را با رفتن به کلاسها و آمدن به منزل گذراندم. کامیار به پدر اطلاع داده بود که جمعه بعداز ظهر به منزل ما می آید و با پدر کار دارد، پدر هم قبول کرده بود.
چهار شنبه قبل از اینکه به دانشگاه بروم مادر گفت:
-کبریا جمعه مهمون داریم، خوبه برای اون روز برنامه ای نداشته باشی.
من به خیال اینکه نمیدانم به مادر گفتم آماده ام.
جمعه فرارسید. پدر صبح به قصد خرید از منزل خارج شد. خانم جان به منزل ما آمده بود. هیچ وقت، وقتی کامیار تنها به منزل ما می آمد احتیاج به کارگر نداشتیم، پس چرا خانم جان آمده بود؟ شاید چون مادر هنوز حالش خوب نیست. پدر با جعبه شیرینی و انواع میوه ها وارد شد، فهمیدم که کامیار با پدر صحبت کرده است، و پدر به مادر اطلاع داده. خوشحال بودم، قرار بود کامیار برای ناهار بیاید. همه چیز را آماده کردیم. کامیار رسید، با یک جعبه شیرینی و دسته گلی زیبا که پر از گلهای مریم بود. گل را از دستش گرفتم. مادر گوشه چشمی به من نازک کرد که معنای آن را فهمیدم و به آشپزخانه رفتم. باورم نمیشد که پدر ومادر با ازدواج من و کامیار به این راحتی کنار بیایند.
ناهار را با کمال خونسردی و آرامش خوردیم. بعضی اوقات یواشکی من و کامیار به هم نگاه میکردیم و خنده خود را مهار میکردیم. پس از صرف ناهار در حین نوشیدن چای، کامیار به پدر گفت که میخواهد در مورد مطلب مهمی با او صحبت کند.
-ممکنه چند ساعتی بعد با هم صحبت کنیم؟
کامیار خوشحال از اینکه بیشتر مرا میبیند، قبول کرد. ساعتی بعد زنگ در خانه به صدا درآمد. خانم جان در را باز کرد، از پنجره دیدم که چند نفر وارد حیاط شدند. کامیار روبه پدر کرد و گفت:
-استاد اگه مهمون دارید من مرم و دوباره برمیگردم.
- نه اتفاقا به حضور تو احتیاج داریم.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:29 AM
فصل پنجم-قسمت دوم
از گفته های پدر، من و کامیار متعجب شدیم. با اولین نگاه جوانی را که دسته گل بزرگی دردست داشت شناختم. در ارکستر کامیار گیتار می نواخت و آن شب گفت که فارغ التحصیل رشته مدیریت....به آشپزخانه رفتم. چند دقیقه ای بعد پدر صدایم کرد و به پذیرایی رفتم و پدر مرا به خانواده پیمان معرفی کرد، انها با خوشحالی به من نگاه میکردند و من معنی نگاه آنها را می فهمیدم. پیمان با لبخندی که بر لب داشت، به کامیار گفت:
-خوشحالم که شما هم حضور دارید.
کامیار با لبخندی تصنعی، سرش را به زیر انداخت، دلم به حالش سوخت، نگاهی خشن به پیمان کردم، مظلومانه و ملتمسانه مرا نگاه میکرد.چهره دلنشینی داشت، ولی هیچ یک از این مظلومیت ها جوابگوی قلب من نبود. به اتاقم رفتم، نفهمیدم پله ها را چگونه چیمودم، از تصادفی که پیش آمده بود و من بی اطلاع بودم، ناراحت و دلگیر شدم. در همان حال صدای در اتاقم آمد و به دنبال آن صدای گرم و صمیمی کامیار که میگفت:
-اجازه هست بیام داخل؟
اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
-بیا تو.
آمد و روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:
-بهتره بیای پایین، پدر مادر پیمان منتظر شما هستن. من فکر میکنم پیمان جوان بدی نباشه، ولی بهتر بود قبلا به من می گفتی.
چشمانم را بستم و سرم را میان دستم گرفتم، اشک مجالم نمیداد. از رسمی صحبت کردن کامیار دلم گرفت. خواست اتاقم را ترک کند، جلوی در ایستادم و مانع رفتن او شدم. گفتم از آمدن آنها بی اطلاع بودم.
- ولی از بدو ورود متوجه شدم امروز به غیر من انتظار مهمون دیگه ای دارید.
-من روحم خبردار نبود. من فکرکردم شما قبلا با بابا تلفنی صحبت کردین و برای امروز قرار گذاشتین، اما حالا می فهمم تو هم قول و قرارو اجرا نکردی.
- برای بهونه دیر شده، بهتره زودتر بری پایین و اجازه بدی من برم بیرون.
از اینکه نتوانسته بودم منظورم را به راحتی به او بفهمانم از خودم بدم آمد. تصمیم گرفتم همه چیز را درست کنم. پایین رفتم، کامیار قصد رفتن داشت، قلبم داشت از جا کنده میشد. پیمان هم انگار چیزهایی متوجه شده بود. از اینکه کامیار میدان نبرد را به راحتی رها میکرد، ناراحت بودم. پدر مانع رفتن کامیارشدو به او گفت:
-مگه نگفتی با من کار داری؟ پس کجا به این زودی؟
کامیار با سکوتی توام با حرص، حرف پدر را پذیرفت و دوباره به پذبرایی برگشت. خیالم راحت شد، مادر از من خواست تا در جمع حاضر شوم. پیمان یکبار دیگر تمام خصوصیات و شرایط خود را تکرار کرد. متوجه شدم که 28 سال دارد. فارغ التحصیل مدیریت بازرگانی است. مدیریت قسمتی از شرکت پدرش را به عهده دارد و میتواند برای راحتی و آسایش من منزل بزرگی فراهم کند و جشن مناسبی برای ازدواجمان ترتیب دهد، در ضمن در ارکستر کامیار هم فعال است و گیتار هم تدریس میکند و به طور کامل جوان سالم و فعالی است. سرم پایین بود، پس از اتمام صحبت های پیمان پدر گفت:
-کبریا ماهم شرایط عمومی تورو توضیح دادیم، میمونه شرایط خصوصی تو که میتونید گوشه ای از پذیرایی صحبت کنید.
سرم را بلند کردم، دیدم کامیار زیر چشمی به من نگاه میکند. رو به پدرو مادر پیمان کردم و گفتم:
- با عرض معذرت من آمادگی صحبت با آقازاده شمارو ندارم.
پیمان گفت:
-اشکال نداره من حاضرم تو فرصتی مناسبتر برای شنیدن شرایط و صحبتهای خصوصی شما خدمت برسم.
مادر که از ادب او خوشش آمده بود گفت:
-پسرم، پس من شمارو مطلع میکنم.
پیمان با خوشحالی پذیرفت و اجازه خواست تا مرخص شوند. بی حوصله روی مبل نشستم. کامیار مشغول دیدن تلویزیون شد و پدرومادر هم در آشپزخانه به صحبت پرداختند، خانم جان هم خانه را مرتب میکرد. به کنار کامیار رفتم و آهسته گفتم:
-پس شما کی با بابا صحبت میکنین؟ من واقعا متاسفم و امیدوارم حرفمو قبول کرده باشین، من به شما دروغ نگفتم.
با لبخند سردی گفت:
-پایین با پدر صحبت میکنم، به پدر بگو میرم زیرزمین و منتظرشون هستم.
صحبت های پدرو کامیار چند ساعت به طول انجامید.مادر به خیال اینکه آنها باهم دارند ملودی مینویسند، مشغول کارهایش بود. من عصبانی طول و عرض پذیرایی را برای خودم دور میزدم. ساعت 10 شب بود، کامیار از زیر زمین خارج شو و به دنبالش پدر، دست پدر را فشرد و خداحافظی کرد و رفت. من با خاطری پریشان منتظر ورود پدر شدم.
با ورود پدر، مادر به خانم جان گفت که میز شام را بچیند، پدر گفت :
- شام نمیخورم و میخوام با مادر صحبت کنم.
خانم جان به خانه اش بازگشت. من هم شام نخوردم و پدر و مادر خیلی زود شب بخیر گفتند و به اتاقشان رفتند. معلوم بود پدر عجله دارد تا با مادر درباره درباره مسئله ای صحبت کند. کم کم خسته شدم و به اتاقم رفتم. چراغ اتاق پدرو مادر روشن بود، صدای جروبحث مادر با پدر را می شنیدم و مادر گریه میکرد. به منزل کامیار تلفن کردم گوشی را بر نداشت. گوشی را گذاشتم تا دوباره تلفن کنم. صدای مادر نمی آمد، پدر به مادر چه گفته بود؟ کامیار با پدر چگونه صحبت کرده بود؟ پدر هم حال خوشی نداشت. دوباره تلفن زدم ولی جواب نداد. هردقیقه برایم ساعتی می گذشت. موفق شدم، کامیار گوشی را برداشت و گفت:
- بفرمایید.
- سلام
- سلام
سکوت کرد.
- کامیار کجا بودی؟ چرا دیر به خونه رسیدی؟ با بابا حرف زدی؟
پس از سکوتی کوتاه گفت:
-مجبورم جواب بدم؟
یکه خوردم. این چه حرفی بود که کامیار به من میزد، گفتم:
- کامیار مثل اینکه حال خوبی نداری؟
- نه که ندارم، در ضمن هیچ کجا نبودم، پیاده به خونه برگشتم کمی هوا بخورم، به پدرت هم همه چیزو با صداقت گفتم. کاری نداری چون خیلی خسته ام.
معنی صحبت های مودبانه اش را فهمیدم. خواستم شب به خیر بگویم که با یک خداحافظی کوتاه گوشی را قطع کرد. این رفتار او ضربه بدی به من زد. حس کردم تحقیر شده ام. از فرط آشفتگی یک قرص خواب خوردم، پس از چند دقیقه به خواب رفتم.
صبح با روحیه ای کسل از خواب برخاستم. دوست نداشتم به دانشگاه بروم، آرام از پله ها پایین رفتم، مادر هنوز خواب بود ولی پدر نبود، در لیوانی برای خودم کمی شیر ریختم و نوشیدم. در حیاط باز شد، پدر وارد حیاط شد و کمی کنار باغچه ایستاد و بعد به داخل آمد، به او سلا کردم، گغت:
- سلام دخترم، کی از خواب بیدار شدی؟ چرا بیحال و بی رمقی؟
- ولی به نظر من شما اینطوری هستین، هرچند من دیشب به زور قرص خوابم برد.
- چه جالب، چون من اصلا خوابم نبرد و از ساعت 4 همین طور تو خیابونا ره میرم.
از گفته پدر متعجب شدم، ای کاش من هم نمی خوابیدم و با پدر تا صبح صحبت میکردم. نمیدانم چرا حرفی از کامیار نمیزند. مادر هم حتما زود بیدار نشده تا من درمورد کامیار از او نپرسم. تصمیم گرفتم مدتی نه از پدر و نه از مادر و حتی از کامیار چیزی نپرسم. کامیار اگر نگران ازدواجمان باشد، خودش برایم میگوید. به هرحال پدر و مادر میخواهند مرا روزی به خانه بخت بفرستند، آن روز حرف دلم را خواهم گفت.
آماده شدم و به دانشکده رفتم. حوصله دانشگاه، درس و استاد را نداشتم.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:29 AM
فصل ششم-قسمت اول
یک هفته گذشت، نه مادر و نه پدر کلمه ای در آن مورد با من صحبت نکردند، خود کامیار هم نه تلفن میزد ونه به خانه ما می آمد، نگران شده بودم، زنگ تلفن به صدا درآمد، گوشی را برداشتم، صدایی ناآشنا به گوشم رسید:
-الو منزل آقای عارف؟
- بله بفرمایید خواهش میکنم.
-من پورسینا هستم، استاد منزل تشریف دارن؟
- نخیر ولی مادر هستن
-شما کبریا خانم هستید؟
-بله ولی شمارو به جا نمیارم.
-پدر بزرگ پیمان هستم، خاطرتون اومد؟
متعجب شدم و گفتم:
-بله، شمارو به جا آوردم خانواده خوبند؟
-بله دخترم، ممنونم، ان شاءالله فردا شب شمارو زیارت میکنیم؟
- خیر، متاسفانه من خیلی درس دارم، فکر نمیکنم بتونم فردا در مهمونی آقای صمدی شرکت کنم.
-حیف شد اشکال نداره از همین حالا برای پنجشنبه شب آینده، شمارو به مهمونی منزل خودمون دعوت میکنم، مهمونی هفتگیه، شما هم تشریف بیارید و منزل مارو با اومدنتون مزین کنین.
-تا هفته آینده....
-من خودم زودتر گفتم تا دیگه جایی برای تعارف باقی نمونه. لطف کنید گوشی رو به مادر بدید، ممنون و خداحافظ.
- چشم خداحافظ.
مادر را صدا زدم از طبقه اول گوشی را برداشت. از این که خیلی رک و بی تعارف مرا به اجبار دعوت کرده بود، در رودربایستی قرار گرفتم. سعی کردم فکرش را نکنم، تا هفته بعد ببینم چه به روزم می آید. شب به پایان رسید و از کامیار خبری نشد . یعنی امشب به مراسم آقای صمدی میرود؟ آن هم بدون هماهنگی با من؟ عصبی شده بودم، قبلا به مادر گفتم که در مهمانی شرکت نمیکنم ولی پدر اطلاع نداشت. یکی دو ساعت تا شروع مهمانی باقی نمانده بود، در اتاقم به صدا درآمد...
-بله؟
پدر گفت:
-دخترم، عزیزم، اجازه هست بیام داخل؟
لحن مهربان پدر بغض در گلویم انداخت، گفتم:
-بفرمایید.
پدر وارد شد، مرا بی حال و رنگ پریده دید، کتابم را از روی میز برداشت و مسغول ورق زدن شد، سرم پاییم بود، گفت:
-چرا امشب نمیای مهمونی؟
- حوصله ندارم، درسام سنگینه، چند ماه دیگه فارغ التحصیل میشم، نمیتونم وقتمو تلف کنم.
- اگه چند ساعتی با ما باشی، آن هم تو مهمونی آقای صمدی که اینقدر به تو محبت داره وقت تلف کردنه؟
پدر حق داشت، شاید حواسم به حرفهایی که میزدم نبود، دلیل نداشت به خاطر مشکلی که برایم پیش آمده آنها را برنجانم، ولی چرا آنها به نظر من اهمیت نمیدهند؟ این چه خواسته بدی است که نباید مطرح شود؟ پدر گفت:
- میدونم که تو مقصر نیستی، در ضمن دختر من آدم بی منطقی نیست، شاید حجم درسات زیاده. شاید اصلا حق باتواه و منو مادرت نباید انتظار داشته باشیم که تو همیشه باما باشی.
از حرف های دلنشین پدر خجالت کشیدم و همیشه در خوبی ها از من و مادر جلو بود. بلند شدم و در آغوشش رفتم، سرم را محکم به سینه اش چسباند و موهای بلندم را نوازش کرد. آ] بلند مرا شنید و به من گفت:
- کبریای عزیز، این روزا بیشتر به خودتو آیندت فکر کن، تو بچه نیستی، من روی تو و نظرهات حساب میکنم. سعی کن در برابر خواسته هات منطقی فکر کنی و اگه چیزی خواستی که دارای عیب بود، صبور باش تا معایبش برطرف بشه . هیچوقت از خواسته هات فرار نکن.
پدر در لفافه حرف های زیبایی زد. حرفهای اورا درک کردم. مرا از خود جدا کرد و گفت:
-خوب فکر کن، سعی میکنم تا یکی دوروز آینده باهات صحبت کنم. حتما خوب منظورمو میفهمی، به9 عقلت بیشتر از احساست اطمینان کن، در ضمن اگه مایل نیستی امشب با ما باشی، حتما هفته آینده رو بی هیچ عذری بیا فعلا خداحافظ.
پدر حرفهای شیرین و منطقی میزد. من باید به چه چیز فکر میکردم؟ پدر مرا نه به سوی کامیار سوق داد و نه به سوی پیمان همه چیز را به خودم واگذار کرده بود. حتما از دور شاهد تصمیم من خواهد بود، ولی من مدتها بلکه سالهاست انتخاب کرده ام. ولی برخوردهای این هفته کامیار باعث شده که پدرم بگوید، معایب خواسته هایت را در نظر بگیر. پدر حق دارد باید در مورد تصمیم خود بیشتر فکر کنم.
صدای مادر آمد:
-کبریا دخترم اگه کاری نداری من و پدر میریم، ولی قول حضور تورو برای هفته آینده به خانواده آقای پورسینا میدیم.
از اتاقم خارج شدم و به کنار پلکان آمدم گفتم:
- خداحافظ ، خوش بگذره، از طرف من عذر خواهی کنید.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:30 AM
فصل ششم- قسمت دوم
بعد از فکر کردن، به این نتیجه رسیدم که کامیار باید تکلیف مرا روشن کند. امشب فرصت خوبی برای صحبت با او بود. از این که نرفته بودم دلم گرفت، خواستم آماده شوم اما دیر شده بود. به نماز ایستادم، تلفن مدام زنگ میزد.
- بله بفرمایید...الو بفرمایید
صدایی ضعیفتر از آن سو گفت:
- کبریا تویی؟
- بله شما؟ صدا نمیاد لطفا بلند تر صحبت کنین
سکوت کرد، با خواهش پرسیدم:
- لطفا خودتونو معرفی کنین،خواهش میکنم.
دوباره صدایی در گوشی پیچید و گفت:
-یه بخت برگشته.
و گوشی را قطع کرد. صدا به نظرم آشنا آمد، یا خود گفتم:
- این چه شوخی بی مزه ای بود.
به فکر فرو رفتم.گوشی را برداشته و شماره تلفن کامیار را گرفتم. چندبار بوق زد، گوشی برداشته شد اما کسی از آن طرف حرف نمیزد. پرسیدم:
- کامیار تویی؟
جوابی نشنیدم. دوباره پرسیدم:
- کامیار خواهش میکنم حرف بزن، میدونم الان تو به خونه ما زنگ زدی، ببین منم مثله تو توی خونه زندونی شدم، سالهاست که انتخاب کردم، اگه بهترین و پاکترین نمیدونم خوبترین به سراغ من بیاد من تورو ترجیح میدم. تورو به خدا حرف بزن، بگو چی شده؟
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم ، اشکم سرازیر شد. پس از سکوتی کوتاه کامیار با صدایی گرفته و محزون پرسید:
- تا آخر با منی؟ با دیدن مشکلات شونه خال نمیکنی؟ زندگی من فراز و نشیب زیادی داره، تموم اونا رو تحمل میکنی؟
- چی شده، این چه صداییه که...
- مهم نیست ، فقط جواب منو بده..
- گفتم که انتخاب کردم و تا آخرم وایسادم.
-پس برای خواستگاریت میام.
- پس با بابا در این باره...!
- مساله رو با پدر در میون گذاشتم، گفتم که قصد من برای خواستگاری قبل پیمان بوده.
- بابا چی گفت؟
- هیچی گفت با مادرت صحبت میکنه.
- کامیار من تا فردا باهاشون صحبت میکنم و بعد بهت میگم. فقط خواهش میکنم رفتارتو تغییر بده.
- چه رفتاری؟
- با این رفتار و اخلاقی که تو پیش گرفت من کاملا روحیه امو باختم.
خندید و با بیحالی گفت:
- باشه تسلیم، پس منتظر تلفنت هستم.
به طبقه اول رفتم، پس از یک ساعت پدر و مادر آمدند.متوجه شدم بیفایده به انتظارشان نشسته ام. پدر که به طبقه بالا میرفت، گفتم:
- بابا من تموم فکرامو کردم.
پدر برگشت و گفت:
- مثله اینکه با عجله فکر کردی.
مادر آمد و گفت:
- بهتره امشب حرفی نزنیم. من خسته ام فردا شب درباره اش حرف میزنیم.
مثل غریبه ها حرف زدو رفت. پدر متوجه بی اعتنایی مادر شد و گفت:
- مادرت حق داره، با برخوردهای خانواده پیمان....
از جای برخاستم و به طرف پنجره رفتم، پدر گفت:
- این حرکت، بی ادبی تورو نسبت به حرفای من نشون میده، کبریا من از تو توقع ندارم.
- بابا نمی خواستم بی حرمتی کرده باشم ولی منم حقی دارم.
- صد در صد ولی این راهش نیست، نشستی توی خونه و به این حرکات فکر کردی؟ همون بهتر که تا فردا شبم فکر نکنی، شب به خیر.
پدر رفت. ناگهان مادر فریاد زد و شروع به گریه کرد، سکوت کردم مادر به آشپزخانه رفت. پدر نگاهی تند به صورتم انداخت و به دنبال مادر رفت. چشمهایم را بستم و سرم را روی میز گذاشتم، خدایا چه باید میکردم؟ آرام و آهسته به اتاقم پناه بردم بدنم می لرزید، چشمانم سیاهی رفت، حس کردم سبک شده ام، روی تختم افتادم و به خوابی عمیق فرو رفتم.
پدر در حالی که دستمالی خیس را روی پیشانیم می گذاشت آرام گفت:
- کبریا! دخترم چطوری؟
چشمانم را باز کردم، آفتاب تندی از پنجره اتاق میتابید فهمیدم ظهر است و تب شدیدی داشتم، پدر و مادر به زحمت بلندم کردند و دو قرص در دهانم گذاشتند، مادر برایم سوپ پخته بود ولی اشتها نداشتم. دوباره تا عصر خوابیدم و شب هم از شدت سردرد حتی به پدر ومادر اجازه ندادم برای روشن کردن چراغ وارد اتاقم شوند. فردا هم نه غذا خوردم و نه به دانشگاه رفتم، دیگر انرژی نداشتم دکتر آمد و پس از معاینه به پدر و مادر گفت ضعف دارد و تب شدید باعث بی اشتهایی او شده است و اگر این وضع ادامه داشته باشد برای او خطرناک است.
پدر و مادر تصمیم گرفتند مرا به بیمارستان ببرند تا سرم غذایی به من وصل کنند. آنها از اتاق خارج شدند. به زحمت از جا برخاستم و در را قفل کردم، از اینکه مادر مرا درک نمیکرد، ناراحت و افسرده شده بودم و دیگر هیچ چیزی از آنها نمی خواستم. در همان پشت در به زمین افتادم و از هوش رفتم، شاید چند ساعتی گذشته بود و من هیچ نفهمیده بودم. ناگهان در تاریکی صدای گریه مادر را شنیدم که التماس میکرد و می گفت:
- کبریا عزیزم درو باز کن ببین کی اومده!
در خواب و بیداری صدای آشنایی توجه ام را جلب کرد، کسی آرام از پشت در آهسته زمزمه میکرد:
- عشق یعنی سفر قلب به قلب
به سفر رفتن صد جای به خاک افتادن
عشق یعنی که نگاهی با اشک
سوی مغرب شدن و دست دعا برداشتن
بوی گل مریم به مشامم رسید ولی حس میکردم تمام اینها دروغ است، دوباره همان شعر تکرار شد، با بیحالی تبسم کردم و شروع به گریه کردم.شنیدم کامیار از پشت در به پدر و مادر گفت:
- خواهش میکنم شما پایین باشید، من سعی میکتم که درو باز کنم.
صورتش را به در نزدیک کرد و گفت:
- کبریای من، کبریا خانوم حالا دیگه منو هم حساب نمیکنی؟ این چه کاریه که انجام میدی؟ مگه بچه شدی؟ درو باز کن حداقل به خاطرمن! دلم برای چشای دریاییت تنگ شده، برات گل مریم آوردم اون وقت میخوای اینطوری زن کامیار بشی؟ درو باز کن برات یه مژده دارم.
از لحن مهربانش خنده ام گرفته بود ولی جان در بدن نداشتم. حتی یک کلمه هم نمی توانستم حرف بزنم. گفت:
- پدر و مادرت نگرانن، اونا خواستن که من به اینجا بیام ، از امروز منو تو با هم نامزد شدیم.
آرام دستانم را به قفل در نزدیک کردم نمی توانستم کلید را بچرخانم.کامیار گفت:
- کبریا عزیزم سعی خودتو بکن، میدونم ضعیف شدی، کلیدو بچرخون اگه نمیتونی کلیدو دربیار و از زیر در برام بفرست.
کامیار از آن طرف به قفل دستکاری کرد و کلید افتاد، توانستم با انگشتان بی جانم کلید را به آن طرف در بفرستم و در همان حین از شدت درد از هوش رفتم.
وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم. پدر، مادر و کامیار بالی سرم ایستاده بودند. سرم به دستم وصل کرده بودند و مادر به من لبخند زد. پس از چند دقیقه دکتر آمد و گفت:
- خطر رفع شده و کلیه هاش دوباره فعال شدن، صبح مرخص میشه.
دکتر رفت. من شرمنده شده بودم، کامیار به پدر و مادر گفت:
- شما برید، من خودم تا صبح به خوبی ازش پرستاری میکنم.
پدر و مادر وقت رفتن دستان مرا گرفتند، پدر گفت:
- کبریا از امروز تو و کامیار نامزد هستین و ما این مسئله رو به رسمیت میشناسیم و بعدا همه رو مطلع میکنیم. به هردوتون تبریک میگم و امیدوارم زندگی خوب و شیرینی رو شروع کنین.
قطره ای اشک از چشمان من و مادر سرازیر شد. آنها رفتند، من و کامیار ماندیم، کامیار دستمال کاغذی آورد و با مهربانی اشک چشمانم را پاک کرد و گفت:
- کبریا هیچ وقت دلم نمیخواد چشماتو گریون ببینم، حیف نیست که خنده به لبات نشینه و از چشات اشک بباره؟
هردو خندیدیم و تا صبح با هم از عشق گفتیم و از آینده.
با لبخند دفتر را بستم. چه خاطرات شیرینی را یادداشت کرده بودم.
**************************************
با شنیدن اذان صبح وضو گرفتم و نماز خواندم، پس از نماز برای شادی روح پدر و مادر فاتحه ای قرائت کردم. هرچه سعی کردم لخوابم ، خوابم نبرد. هوا هم خوب روشن نشده بود که برای خرید از منزل شوم، تصمیم گرفتم دوباره به سراغ دفترچه خاطرات بروم، دیگر چیزی نمانده بود که به این روزها متصل شود، دوباره دفتر را باز کردم.
***************************************
روز به روز حالم بهتر میشد، پنج شنبه، روزی که آقای پورسینا مارا مهمان کرده بود فرارسید. کامیار و دیگر دوستان و همکاران پدر به اتفاق همسران و فرزندانشان نیز دعوت شده بودند. با کامیار تصمیم گرفتیم که خیلی شاد به مهمانی بویم تا پدر نامزدی مارا رسما اطلاع دهد و درضمن با یک تیر دو نشان میزدیم چون آقای سمیعی و عمه هم آنجا حضور داشتند.
کامیار به خانه ما آمد تا به اتفاق هم به مهمانی برویم، قبل از حرکت او به اتاق من آمد تا مرا ببیند. در بدو ورود هردو مات و مبهوت به یکدیگر نگاه کردیم. خدایا کامیار چه زیبا شده بود، موهای فرم گرفته با کت و شلواری صدری رنگ و زیبا که برازنده اش بود. کامیار به طرفم آمد، لباسی مخمل به رنگ شب آسمان پوشیده بودم، نگاهی تحسین برانگیز بر من انداخت و گفت:
- چقدر زیبا شدی؟
گفتم:
- ممنونم تو هم زیبا شدی.
ناگهان ناراحت شد و به روی تخت من نشست و در فکر فرورفت. پرسیدم:
- چی شد؟ چرا ناراحت شدی؟
آهی کشید و گفت:
- نه چیزی نست حقیقتش میترسم.
گفتم:
- از چی میترسی؟ مگه چی شده؟
گفت:
- از اینکه لیاقت تورو نداشته باشم، از اینکه مردم بگن حیف کبریا نیست که چنین پیرمردی رو برای زندگیش انتخاب کرده؟ و کامیار لایق این دختر نیست.
پی از اتمام حرف هایش روبرویش نشستم، دوباره مثل همیشه اخم کردم، چشمانم پر از اشک شد. گفتم:
- حرفای مردم برای من اندازه پشیزی ارزش نداره، هرکی نمیتونه من و تورو ببینه کور بشه، تو برای من بهترینی، فقط قول بده همیشه با من باشی و همسر خوبی برام باقی بمونی.
کامیار سرم را به صورتش نزدیک کرد و پیشانیم را بوسید، دانه اشک من دست هایش را خیس کرد، به آنها نگاه کردو دانه اشک را آرام به صورتش مالید و گفت:
- قسم به قطره های اشک تو که برام خیای عزیزه همیشه بهت وفادار میمونم.
صدای پدر و مادر شنیده میشد که میگفتند:
- کامیار، کبریا بیاید، کجا موندین؟
کامیار شنل مرا برداشت و بر دورم پیچید. با هم پایین رفتیم، چنان برازنده هم بودیم که پدر و مادر با لبخندی متعجب مارا تا پایین پله ها همراهی کردند و برایمان دست زدند. من در ماشین کامیار نشستم و پدر و مادر با ماشین خودشان، به راه افتادیم.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:30 AM
با ورود ما پیمان متعجب به من و کامیار نگاهی کرد. پس از خوشامد گویی گفت:
- چقدر خوشحال شدم ازین که سرافرازمون کردین ف پدرو مادرتون گفتن که هفته پیش درس داشتین و حالتون هم زیاد خوش نبوده، ترسیدم نکنه امروز هم مارو قابل نودنید.
با لبخندی گفتم:
- خواهش میکنم امروز هرطور بود سعی کردم خدمت برسم.
آن قدر شوق زده بود که منظور حرف های مرا نفهمید. از دور عمه و آقای سمیعی را دیدم که به طرف ما می آمدند، عمه مرا در آغوش گرفت بلند بلند گفت:
- وای که چه برادرزاده زیبایی دارم.
چنان این جملات را ادا کرد که تمام میهمانان توجهشان به ما جلب شد. خجالت کشیدم و به عمه گفتم:
- عمه لطفا کمی آرومتر، آبرومون رفت!
عمه گفت:
- وا چه چیزی؟ چه آبرویی؟ مگه حرف بدی زدم؟
و به کامیار نگاه عمیقی انداخت و گفتک
- با برادرم تشریف آوردید؟
کامیار گفت:
- بله استاد فرمودند به منزلشان برم تا به اتفاق هم به مهمانی بیایم.
عمه دستان مرا گرفت و به میان جمع برد، بار دیگر مرا معرفی کرد، پس از اتمام معرفی لبخند لطف دوستان پدر و همسرانشان را دیدم، در جواب لبخندی زدم و به عمه گفتم:
- عمه من قبلا سعادت آشنایی با عزیزان رو داشتم!
عمه چون خجالت کشیده بود گفت:
- من...، فکر کردم خانم ها و آقایون رو ندیدی.
گفتم:
- چرا البته از معرفی مجدد شما هم ممنونم چون اسامی عزیزان رو فراموش کرده بودم.
از همان جا به کامیار نگاهی کردم و خندیدم او هم لبخندی به لب آورد. پیمان از راه رسید، نگاهم کرد و گفت:
- اگر مایل باشید، بریم تا اتاق هنریم رو نشونتون بدم.
من هنوز جواب نداده بودم که او مرا به طرف راهرویی مشایعت کرد. از پیچ راهرو گذشتیم و من توانستم نگاه ناراحت کامیار را ببینم. وارد اتاقی زیبا شدیم. به روی دیوار دو گیتار زیبا نصب شده بود و در گوشه اتاق یک ارگ موجود بود. در یک طرف، تخت و لوازم شخصی، چند تابلوی تقاشی شده به روی دیوار و در طرفی دیگر پنجره ای بزرگ رو به باغی زیبا. در باغ میز بزرگی برای شام چیده شده بود. دکور و نور اتاق زرشکی بود و کف اتاق با سرامیک های زرشکی آینه ای مفروش شده بود. بیرون اتاق پیمان تا پذیرایی همه چیز سفید بود مثل کاخی سفید رنگ که دیوارهایش میدرخشیدند.
لوستری بزرگ از طبقه بالای پذیرایی آویزان بود و تا طبقه اول امتداد داشت و زیبایی خاصی به هردو طبقه بخشیده بود. پیمان روبرویم ایستاد و گفت:
- امیدوارم از اتاقم خوشتون اومده باشه؟
گفتم:
- بله کلا خونه تون زیباست.
گفت:
- قابل شمارو نداره، پدر گفته اگر ما با هم ازدواج کنیم عمارت اون طرف باغ رو به من میده. اونجا هم شکل و شمایل همین طرف رو داره، اما با مقیاسی کوچکتر که البته زیباتر هم هست و من تصمیم گرفتم تا شما عروس این خانواده نشدید من به اون طرف نرم.
نفسم به شماره افتاده بود، گفتم:
- با اجازه تون باید هرچه زودتر به پدر و مادرم ملحق بشم. این طرز رفتار ا صورت خوشی نداره.
پیمان گفت:
- بله حتما فقط قبل از رفتن هدیه ای برای شما در نظر گرفتم که اگه بپذیرید اون رو به شما تقدیم کنم.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:31 AM
گفتم:
- خواهش میکنم، ولی اگر این کار جلوی جمع صورت بگیره شاید بتونم اون رو قبول کنم.
فورا دویدم و از اتاقش بیرون رفتم، او هم به دنبالم میدوید و مرا صدا میزد. خود را به جمع رساندم، کامیار نبود، کنار مادر نشستم و تند تند برای مادر ماجرا را تعریف کردم، مادر گفت که کامیار با پدر به باغ رفته اند تا کمی باهم صحبت کنند. خیالم راحت شد، پس از یک ساعت همه به باغ فراخوانده شدند تا شام بخورند. کامیار و پدر بازگشتند، کامیار پیش من آمد و گفت:
- کجا رفتید؟
گفتم:
- به زور خواست منو ببره تا اتاقشو نشونم بده ولی من فورا برگشتم. امیدوارم ناراحت نشده باشی.
با لحن آرامی گفت:
- طولی نمیکشه که اونو از گروه اخراج میکنم، پسرک بدجوری دور من میچرخه.
من هیچ چیز نگفتم و همگی برسر میز شام آماده شدیم. پیمان با خشم به صورت کامیار نگاه میکرد و دندان هایش را به هم میکشید و کامیار با کمال خونسردی غذایش را میخورد. پس از صرف شام آقایان مشغول بحث در مورد ملودی یکی از شعر های من بودند که تنها خواهر پیمان که پونه نام داشت آمد و به من گفت:
- کبریا اگر مایلی بیا تا عمارت اون طرف باغ رو نشونت بدم.
گفتم:
- نه اونجا تاریکه و من از تاریکی می ترسم ترجیح میدم همین جا پیش بقیه باشم.
پونه خندید و گفت:
- اون طرف با اینجا فرقی نداره، اتفاقا چراغ هاش روشنه بیا بریم و زود برمیگردیم.
کامیار رویش را به سمت ما برگرداند تا ببیند من چه میکنم. مادر در همان حال گفت:
- خب کبریا جان چرا دعوت پونه جون رو رد میکنی؟ برید هم با پونه قدمی تو باغ بزنید و هم از عمارت اون طرف باغ دیدن کنید چه اشکالی داره؟
حس کردم پیمان هم تمام هوش و حواسش به ماست ولی بروز نمیدهد. به کنار کامیار رفتم و به او گفتم:
- من نمیدونم باید چیکار کنم؟
کامیار گفت:
- برو ولی مواظب باش و زود برگرد.
وقت رفتن متوجه شدم که پیمان هم نسبت به رابطه من و کامیار حساس شده است. ای کاش پدر به زودی نامزدی مارا اعلام میکرد. با پونه دست در دست هم به آن سوی باغ رفتیم. کمی می ترسیدم ولی پونه شعر می خواند و مرا با خود میبرد. به عمارت رسیدیم، چقدر زیبا بود، پدر پیمان همه چیز را در حق دو فرزندش کامل ادا کرده بود. پونه گفت:
- بریم داخل.
از پونه پرسیدم:
- پونه تو اگه ازدواج کنی کجا زندگی میکنی؟ با شوهرت به منزلش میری یا همین جا زندگی می کنید؟
پونه پاسخ داد:
- پدر همیشه میگه من همین دو بچه رو دارم و باید اون ها تا عمر دارم در کنار من تو همین خونه زندگی کنن. بنابراین اگه پیمان با تو ازدواج کنه به این عمارت میاد و من وقتی ازدواج کردم طبقه بالای عمارت بزرگ مال من میشه.
به فکر رفتم، از پونه پرسیدم:
- اگر عروستون یکی یدونه باشه پدرت راضی میشه که پیمان با خانواده خانمش زندگی کنه؟
پونه گفت:
- اگه منظور خودت هستی که هرچی خودت میگی، ولی فکر بقیه رو نکردم
پوزخندی زدم و در دل گفتم عجب زندان زیبایی ساخته اند گرچه زندان بان های بدی نیستند. داخل عمارت زیبا بود فقط کمی تاریک بود. با وجودی که پیمان میگفت عمارت این سوی باغ از آن عمارت کوچک تر است، اتاق های بزرگی داشت. با پونه به طبقه دوم رفتیم همه جا فرش شده بود و اثاثیه کمی در اتاق ها موجود بود. به پونه گفتم:
- دیگه بسه بیا برگردیم تا از مهمونی فیض ببریم.
پونه گفت:
- فعلا خوب خونه ات رو نگاه کن ببین می پسندی؟
از طرز صحبت پونه ناراحت شدم اصلا نمی دانستم باید از کدام طرف پایین بروم. قاب عکس زیبایی نظرم را جلب کرد، دختری با یک سبد گل رز صورتی رنگ، چقدر دخترک زیبا بود او چشمانی آبی داشت. صورتی گرد و چشمانی درشت و کشیده ولی چقدر قیافه دخترک به نظرم آشنا آمده پونه را صدا زدم او نبود، هرچه در اتاق ها به دنبالش گشتم پیدایش نکردم بلند صدایش زدم، ترسیده بودم ولی انگار صدایم را نمی شنید. پونه کجا رفته بود؟ آیا قصد شوخی داشت؟ با گریه فریاد کشیدم:
- پونه من حالم خوب نیست ازین شوخی متنفرم کجایی؟
انگار آب شده بود و به زیر زمین رفته بود. از بالای ایوان عمارت بزرگ را میدیدم ولی نمیدانستم از کجا به طبقه پایین بروم. دوباره به اتاقی که تابلو نصب شده بود رفتم تا شاید بتوانم از آنجا راه خروجی به پایین پیدا کنم. هر اتاق دو در داشت. هرچه آن اتاق را گشتم، نتوانستم راه خروج را بیابم، سرگردان به تابلو خیره شدم، ناگهان از شیشه تابلو سایه ای پشت سرم دیدم، ترسیدم، برگشتم و پیمان را دیدم که آرام به من نزدیک میشود و لبخندی خشن بر گوشه لبانش دارد. نمیدانستم از ترس چه کنم، چرا پیمان این طور بود؟ لب به سخن گشود و گفت:
- چرا میترسی؟ مگه من ترسناکم؟
آرام آرام عقب میرفتم و او آرام به طرفم می آمد با چشمانی نافذ نگاهم میکرد و جملاتی به زبان می آورد که مرا بیشتر می ترساند. او میگفت:
- پس برای اومدن به اتاقم باید از اون اجازه بگیری؟ برای شام خوردن و به این عمارت اومدن باید از اون اجازه بگیری؟ پس برای بله گفتن سر عقد و برای به من پیوستن باید از اون اجازه بگیری؟
فریادی کشید و گفت:
- آره ؟ باید برای همه چیز از اون اجازه بگیری؟
من لال شده بودم و نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم. فقط آرام عقب میرفتم، دوست داشتم فرار کنم اما هیچ کس صدای مرا نمی شنید و اگر هر بلایی سرم می آمد هیچ کس نمی فهمید. آوردن من به این سوی باغ همه طبق نقشه بود. دوباره پیمان گفت:
- من نمیذارم با اون مرتیکه کثیف ازدواج کنی، فکر میکنی نمیدونم چقدر به هم علاقه دارین؟
از چشمانش خون می بارید و من نمیدانستم چه باید بکنم؟ ناگهان به طرفم حمله کرد و نزدیک بود مرا به زمین بزند، از دستش فرار کردم. بلند گفت:
- کاری میکنم که فقط بتونی با خودم از دواج کنی.
من فریاد می کشیدم و کمک می طلبیدم. ناگهان وسط اتاق بر زمین افتادم، سرم را در بین دستانم گرفتم و بلند بلند گفتم:
-خدایا من از بی آبرویی می ترسم، کمکم کن، منو از دست شیطان نجات بده.
به حال ضجه افتاده بودم دیگر توان دویدن نداشتم تا فرار کنم. پیمان ناگهان آرام شدو به گریه افتاد. سرم پایین بود ناگهان دستانی قوی مرا بلند کرد، از ترس جیغ کشیدم، چشمانم را بستم و از خدا مرگم را خواستم که در آن حالت ناگهان خود را در آغوش کامیار دیدم، او مرا به گوشه ای گذاشت به طرف پیمان حمله کرد. با هم گلاویز شدند و من گریه کنان خواستم تا یکدیگر را رها کنند، التماس میکردم، به طرفشان رفتم اما در حین دعوا کامیار به من خورد و من محکم به زمین افتادم، مرا بلند کرد تا به طبقه پایین برویم. ترسیده بودم، پیمان در حالی که گریه می کرد فریاد کشید، گفت:
- چرا بین اون و من ، اون رو انتخاب کردی؟ هنوز تورو ندیده عاشقت بودم به خدا اگه با من زندگی کنی همیشه خوشبختی. فقط توصیف چهره ات رو شنیده بودم که این تابلو رو کشیدم، همون روز کنسرت که تورو دیدم، تا صبح کاملش کردم و به دیوار خونه ام نصب کردم.
تازه فهمیده بودم که چهره ای که به نظرم آشنا می آمد، خودم بودم. در بین این عمارت و عمارتی که میهمانان قرار داشتند جوی آبی روان بود، از این که سر و وضع نا به سامانی داشتم ناراحت بودم. به کامیار گفتم:
- الا اگه بابا و مامان منو با این وضع بد ببینن میترسن، بهتره که دست و صورتم و بشورم و خودمو مرتب کنم.
با کمک کامیار خودم را مرتب کردم و به جمع پیوستیم. دیر وقت بود، همه عزم رفتن کرده بودند. پدر کامیار را به گوشه ای کشید و چیزی در گوشش گفت، بعد خطاب به حضار گفت:
- دوستان، من امشب میخوام خبری خوش رو به شما اعلام کنم که به همین مناسبت به زودی جشنی رو در منزل ما به پا کنیم.
آقای پورسینا و همسرش هردو خوشحال به سمت پدر آمدند، میدانستم چه فکر میکنند، ولی واقعا برایشان متاسف بودم. پدر اضافه کرد:
- امشب من نامزدی دخترم رو با مردی که همه میشناسن اعلام میکنم شما همه دخترم کبریا رو میشناسید
در بین صحبت های پدر متوجه عمه و آقای سمیعی شدم که هردو از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. خسته از واقعه ای که برایم پیش آمده بود چشم به لبان پدر دوختم. پدر گفت:
- اکنون نامزد کبریا رو معرفی میکنم، اون هیچ کس نیست جز کامیار عزیزم که الان اون رو رسما نامزد کبریا میخونم.
عمه و آقای سمیعی متعجب به پدر نگاه کردند و پدر پیمان آقای پورسینا فورا آنجا را ترک کرد. حضار همه از تعجب مبهوت مانده بودند و من به کامیار لبخندی پراز شادی هدیه کردم. کامیار که توقع چنین برخوردی را از همکارانش نداشت به طرف من آمد دستانم را گرفت و بوسه ای بر دستانم زد، دستش را به روی بازوی راستم گذاشت و منتظر تبریک دوستان شد. اول پدر و مادر هردو مارا بوسیدند و تبریک گفتند و عمه با چشمانی اشک آلود از منزل آقای پورسینا خارج شد. نگاهم به طبقه دوم افتاد متوجه شدم پیمان و پونه مرا تماشا میکنند. پیمان آرام از پله ها پایین آمد و جعبه کوچکی به دستانم داد و تبریک گفت. جعبه را باز کردم. درون آن گل سینه طلا با نگین های برلیان وجود داشت . این هدیه ارزش مادی فراوانی داشت. خواستم آن را برگردانم که پیمان گفت:
- خودم خواستم که این هدیه مال شما باشه
و مارا ترک کرد. به منزل برگشتیم. پدر گفت جشن نامزدی مارا تا دو هفته دیگر در منزل خودمان برپا میکند. چند روز گذشت و پدر دوستان و اقوام را دعوت کرد. اما عمه فامیل را مجاب کرده بود که در نامزدی من و کامیار شرکت نکنند و آقای پورسینا نیز دوستان پدر را مجاب کرده بود که آنها نیز در جشن نامزدی من و کامیار شرکت نکنند. همه تلفنی تبریک گفتند و هیچ کس حاضر نشد در جشن نامزدی ما شرکت کند. ماهم از برگزاری این جشن صرف نظر کردیم ، اما رسما نامزد شدیم.
پس از مدتی من فارغ التحصیل شدم و کار کامیار هم بالا گرفت، وقتش کم شده بود و مدام با پدر سرگرم ساختن موسیقی، خواندن و اجرای آن بود. تعداد بسیاری از شعرهای او سروده های من بود و این خود امتیاز بیشتری برای مشهور شدن کامیار محسوب میشد. پس از گذشت یکسال و نیم پدر تصمیم گرفت که دیگر مراسم ازدواج مارا به پا کند، اما کامیار گفت که آمادگی ندارد و باید تا مدتی کار کند. پدر نگران آینده ما بود و با مادر همیشه مساله ازدواج من را به کامیار تذکر میدادند و کامیار میگفت:
- به کوری چشم دشمنام باید بهترین عروسی رو برای کبریا بگیرم
ولی باز هم از جشن عروسی خبری نبود.
خاطراتم را تا همین جا نوشته بودم.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:31 AM
فصل هشتم
ساعت نه صبح شده بود تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم کامیار بود گفت:سلام صبح بخیر تازه بیدار شدی خانم خانما؟
از لحن گفتارش خوشم امد وگفتم:نه تا صبح بیدار بودم.
گفت:تا صبح چی کار می کردی؟
گفتم:هیچی دفتر خاطراتم رو مرور می کردم تا ببینم آخر شاهنامه به کجا می رسه؟
گفت:انشاا... که خودش است راستی زنگ زدم ببینم شب چیزی لازم نداری بگیرم بیارم؟چون ضبط دارم احتمالا منو پیدا نمی کنی تا شب که خدمت برسم.
گفتم:نه به امان خدا فقط یادت نره که نمازت رو بخونی.
گفت:چشم من آدم خوبی شدم نمازم رو می خونم خداحافظ.
آماده شدم تا به خرید بروم.
در راه خرید با خودم فکر می کردم اگه کامیار قبول کنه ودر عیدی که در پیش داریم ازدواج کنیم دیگه مشکلی نداریم.مدت هاست که از فوت پدر ومادرم می گذره.آنها همیشه نگران عاقبت ما بودن پس دیگه جای بهونه باقی نیست وکامیار نمی تونه بگه دختر پدر ومادرت تازه به رحمت خدا رفته ان کمی دندون رو جیگر بذار شاید او نمی دونه دیگه درست نیست من تنها بمونم.خرید رو انجام دادم وبه خونه برگشتم با خودم گفتم اول به منزل عمه تلفن کنم بعد آشپزی را آغاز کنم.گوشی را برداشتم وشماره عمه را گرفتم آقای سمیعی گوشی را برداشتند گفتم:سلام کبریام.
گفت:به به سلام دخترم چه طوری؟چرا کم پیدایی؟دیگه نمی گی اون طرف شهر عمه ای هم دارم؟تو تنهایی چکار می کنی؟
خندیدم وگفتم:منو به خوبی خودتان ببخشید تازه تازه به خودم میام.روزگاری سخت رو پشت سر گذاشته ام می دانید بهترین پدر دنیا وخوب ترین مادر دنیا را از دست داده ام.آقای سمیعی گفت:خدا رحمتشان کند گلی زیبا هم چون تو را به یادگار گذاشته اند وتو یادگار بهترین دوست من هستی.کبریا از تو خواهش می کنم هرکاری داری اول به من بگو می دانی ما خیلی دوست داریم که تو مال ما باشی ولی صلاح مملکت خویش خسروان دانند وتو دختر بزرگی هستی!
ـ من هم برای خوشبختی فرساد دعا می کنم ولی برای من همه چیز دیر شده ومن پایبند عشقم هستم.به هر تقدیر وقت شما را نمی گیرم عمه منزل هستند؟
ـ نه برای کارهای پاسپورتش به اداره گذرنامه رفته.
ـ مگر عزم رفتن دارید؟
ـ من از برنامه ها بی اطلاعم هر چه برنامه ریزی است عمه ت وپسرها انجام می دهند ولی تا انجا که می دانم مثل این که رفتنی هستیم.
ـ برای چه مدت؟
ـ مدت را نمی دانم ولی به گفته ی عمه ات منزل را باید به فروش بگذاریم در ضمن عمه ات تصمیم دارد هرچه زودتر تکلیف تو را هم روشن کند درست است؟
ـ بله عمه با من تماس گرفتند ولی متاسفانه کمی تند روی کردند من هم با شما تماس گرفتم که بگویم فردا برای شام منتظرتان هستم.
ـ چرا برای شام؟ساعت 8 شب چطور است؟
ـ من با شما تعارف ندارم لطف بفرمایید وشام تشریف بیاورید می دانم دست پخت من به دست پخت عمه نمی رسد.
ـ دخترم این چه حرفی است فکر نمی کردم عمه ات بپذیرد حالا بگذار برای بعد شام مزحم شویم ولی قول می دهم قبل از رفتنمان حتما یک شب شام مزاحمت شویم.
خندیدم وگفتم:
ـ آقای سمیعی در هفته آینده بابت فروش سهام پدر وپولهای بانکی اش احتیاج به کمک وهمراهی شما دارم اما می خواهم عمه ندانند چون وقت آن رسیده که تکلیف سهام وحسابهای پس انداز پدر ومادر روشن شود وآن زمین واین خانه به من واگذار شود.
آقای سمیعی خنده آرامی کرد وگفت:
ـ دختر من می ترسم آخر با این ثروت بلایی سر خودت بیاوری!اما پدرانه تو را پند می دهم که حتی کامیار نباید از مقدار این اموال سردربیاورد تو جوان هستی وتجربه کافی نداری نه کامیار بلکه هیچ کس.
ـ باز هم از تذکر شما ممنونم فردا منتظرتان هستم.اگر امری ندارید فعلا خداحافظ.
ـ خدا نگهدار دخترم به امید دیدار.
گوشی را گذاشتم دلم از آن چه که شنیدم گرفت یعنی عمه واستاد سمیعی ایران را برای همیشه ترک می کنند ومن تنها وبی کس می مانم ولی نه من کامیار را دارم تا کامیار هست تنهایی برایم مفهومی ندارد.
با این امید وارد آشپزخانه شدم وبه کارهایم مشغول شدم ساعت 4 کارهایم تمام شد دوش گرفتم تا بوی غذا از من دور شود پس از آن بلوزی شیری رنگ به همراه یک دامن مشکی بلند پوشیدم موهایم را جمع کردم وآرایش ملایمی کردم ساعت در حدود 5:30 بود پائین آمدم میوه ها را اماده کردم وگل های مریم روی میز را مرتب کردم چند گل مریم کوچک در یخچال گذاشته بودم آوردم وروی چند پلکان حیاط تا در ورودی پذیرایی چیدم تا کامیار وقت ورود از دیدنشان شاد شود.
با چند مریم باقی مانده موهایم را تزئین کردم ومنتظر ماندم قرار ما ساعت 4 بود.خانه را بوی گل مریم پر کرده بود.ساعت 7 شد ولی کامیار هنوز نیامده بود نگران شدم روبروی پنجره ایستادم به آسمان صاف نگاه کردم ستاره ها کم کم نمایان می شدند به حیاط رفتم سرد بود برگشتم وشالی دور سر و گردنم پیچیدم دوباره به حیاط بازگشتم در حیاط را باز کردم به خیابان نگاه کردم هیچ خبری نبود برگشتم ودوباره در حیاط مشغول قدم زدن شدم.
تصمیم گرفتم به زیرزمین سری بزنم پس از فوت پدرو مادر هرگز آنجا نرفته بودم چراغ را روشن کردم سرد بود روی پیانوی زیبای پدر غبار نشسته بود زیرزمین حالت «ال» داشت ودر قسمت «ال» آن مبل های راحتی گذاشته بودیم وروی میز ظرف بلوری پر از اجیل قرار داشت.همه چیز مرتب بود حتی قندان هم پر بود ولی همه چیز را غبار گرفته بود دکور پایین کاملا سنتی با فضایی به رنگهای شبز،قرمز ونارنجی.
پدر دیوار ها را صداگیر کرده بود تا با تمرینشان مزاحم همسایه ها نشوند چون غیر از کامیار خوانندگان دیگری هم با پدر کار می کردند.گوشه ای از پیانو ورقه هایی قرار داشت آنها را برداشتم روی آنها فوت کردم.
رد وغبارشان پاک شد دست خط پدر را دیدم که برای آخرین آهنگ کامیار ملودی نوشته بود.این آخریم یادگار پدر مرحومم بود ان را تمام کرده بود ولی به من نشان نداده بود ومی خواست پس از اجرا با صدای کامیار آن را بشنوم.
نت های ملودی را آرام آرام خواندم.چه ملودی زیبایی بود آرام بود ومرا به یاد پدرا نداخت وقتی آن را زمزمه می کردم اشک از چشمانم سرازیر شد.در آن لحظه به یاد رفتن عمه واستاد سمیعی افتادم گوشه ای نشستم وبلند بلند گریه کردم.
ناگهان صدای زنگ در مرابه خود اورد.آری کامیار آمده بود با ضعف وخوشحالی به بالا دویدم در را باز کردم کامیار بود به محض ورود خود را در آغوشش انداختم واشک ریختم با ناراحتی پرسید:
ـ چرا دوباره ماتم گرفته ای؟
گفتم:هیچ چیز نشده چرا دیر کرده ای ساعت از 8 هم گذشته نکند ساعت تو 6 است؟
گفت:خسته ام این طور خوش امد گویی می کنی؟
پیشانیم را بوسید.یک جعبه شیرینی ویک شاخه گل مریم برایم آورده بود و وقتی راه افتادیم تا به پذیرایی برویم دیدم روی پله ها را نگاه می کند اما چیزی به روی خود نیاورد.وارد پذیرایی شدیم به کنار میز آمد وگلهای مریم را دید به طرف من برگشت وگفت:همسر من در همه موارد نمونه است ومن خیلی خوشحالم حتی از این که می داند من خیلی گل مریم دوست دارم وهمیشه برایش مریم هدیه می اورم.خندیدم واز او تشکر کردم.
شام را با لذت خوردیم واولین شبی را که با هم شام را در دربند خوردیم به یاد آوردیم.
کامیار گفت:یه روزی باز هم همان جا می رویم ویاد وخاطره آن را زنده می کنیم موافقی؟با شادی قبول کردم.بعد از شام به پذیرایی آمدیم.
کامیار گفت:کبریا بهتر است صحبت ا شروع کنیم چون من مجبورم زودتر به خانه برگردم ممکن است برای کار به منزل تلفن بزنند واگر من نباشم کارها را از دست بدهم.
ـ خودت مقصری چرا دیر کردی؟مردم برای دیدن نامزدشان دقیقه شماری می کنند ولی تو دیر هم می کنی.
ـ به هر حال تو مرا با این وضع کاری خواسته ای به غیر از این است ونان من هم از همین کارها به دست می آید.این روزها شرکت من آنچنان کاری ندارد.یک موسسه فرهنگی است که فقط کارهایم را از طریق آنجا انجام می دهم.
سکوت کردن خودش متوجه شد که ناراحت شدم.
ـ دیگر ناز نکن بهتر است صحبت را شروع کنیم به تو گفتم گرفتارم.
ـ چرا تلفن همراه نمی گیری که بتوانم تو را هر وقت خواستم پیدا کنم.
ـ مگر من گم شده ام؟
ـ نه ولی حداقل می توان قرارها رابه تو یادآوری کرد.
ـ فعلا آهی در بساط ندارم.حقیقت این است که از وقتی استاد عارف به رحمت خدا رفته نه دخترش برایم شعری می گوید ونه خودش وجود دارد که برایم آهنگ بسازد وحس می کنم کم کم محبوبیتم را از دست می دهم.
خنده تلخی کردم وگفتم:ممنونم از این که به یاد آنها هستی همین طور به یاد من.امیدوارم به زودی بتوانم دوباره مشاعر از دست رفته ام را بازیابم قول می دهم به زودی دوباره به کار روی بیاورم.
خندید وگفت:خوب آن وقت اگر کارها خوب شد تلفن همراه هم می خریم.هر دو خندیدیم.
ـ خوب کبریا برو سر اصل مطلب.
آهی کشیدم گفتم کامیار حقیقت امر این است که عمه می خواهد برای روشن کردن تکلیف من به این جا بیاید در ضمن شنیده ام که بار سفر بسته اند ومی خواهند برای همیشه از ایران بروند وقت آن رسیده که به نامه پدر جامه عمل بپوشانیم حالا می خواهم بدانم نقش تو الان چیست؟
مرا نگاه کرد وگفت:اولا تکلیف تو روشن کردن ندارد روشن است وتو نامزد من هستی دوما اگر می خواهند از ایران بروند خوب به سلامت با تو چه کار دارند؟سوما وصیت نامه پدر وتمام دارائیش به تو تعلق دارد هرگونه که می خواهی به آن جامه عمل بپوشان دیگر چه؟
با حرص گفتم:تمام جواب های مختصر ومفید تو را می دانستم تو را برای هم فکری ومشورت خواستم مثلا اگر خدا بخواهد ما نامزد بکدیگر هستیم واین مساله را همه می دانند شاید منظور عمه از روشن کردن تکلیف من این است که میخ واهد بداند ما کی ازدواح می کنیم؟قبل از رفتن آنان یا خدای نکرده پس از رفتن آنان؟واین که وصیت نامه پدر باید قرائت شود اما در حضور دامادش.در ضمن منظورم از نقش تو این است که مرا کی وچه وقت از باتکلیفی نجات می دهی دیگر از تنهایی خسته شده ام همه در مورد من فکرهای نادرست می کنند جوابی ندارم تا دیگران را نسبت به وضعم قانع کنم چه باید بکنم؟
ـ آرام چرا سر وصدا را می اندازی چرا داد وفریاد می کنی؟فکر می کنی من این مسائل را نمی دانم؟اگر فردا زیاد دخالت کنم می گویند منتظر بود ببیند سهمش چه می شود اگر دخالت نکنم می گویند عجب بی فکر وکودن است ویا این که می گویند کبریا را شیر کرده وبه جان ما انداخته وخود سکوت می کند رفتن عمه واستاد سمیعی هم هیچ ربطی به من ندارد ومن همان بهتر که سکوت کنم واصلا نیایم.
عصبانی شدم وگفتم:کامیار می خواهم تکلیفم را بدانم حتما در وصیت نامه پدر نامی از تو هم برده شده به هرحال تو حکم همسر آینده مرا داری صاحب اختیار من هستی.درست است که از همسری تو فقط نامت رابه یدک می کشم نه حلقه ای به دستم انداخته ای نه نشانی از تو دارم ونه راغب هستی خطبه عقد میان ما خوانده شود وفقط دم از عروسی می زنی که هیچ خبری از آن نیست من باید بدانم که چه برسرم می آید فردا باید برای عمه وشوهر عمه ام جوابی محکم داشته باشم.
کامیار عصبانی شد واز جای برخاست وکتش را برداشت وبه سوی در به راه افتاد گریان به دنبالش دویدم در را باز کرد ووارد حیاط شد التماس کنان روی پله ها دستانش را گرفتم ونشستم وبا بغض به کامیار گفتم:تو را به خدا نرو تکلیف من چه می شود؟من تک وتنها در این خانه بزرگ با نیش زبانهای مردم چه کنم؟وهق هق گریه مجالم نداد.
کامیار برگشت وبه من نگاهی کرد وگفت:یعنی تو به من می گویی هر وعده ای که به تو دادم دروغ است؟من فقط خواستم عروسی ای برایت بگیرم که در شان تو باشد خودت می دانی ک هدوست ودشمن بسیار دارم.ولی اگر می خواهی همین طور عروس خانه ام باشی خوب باش فردا می ایم به محضر می رویم خطبه عقد برایمان می خوانند بعد از آن تو را به طلا فروشی می برم یک انگشتر برایت می خرم ودر دست می اندازی وبعد از آن وسایلت را جمع می کنی وبه آن خانه کوچک می آیی از صبح تا شب در تنهایی به سر می بری تا شب بیایم وهمدیگر را ببینیم وبعد مثلا زندگی کنیم ولی حق نداری بعدا بگویی چرا یک روز تعطیل نداری؟چرا سر وقت نمی روی وسر وقت نمی آیی؟چرا منزل تلفن نمی کنی ویا چرا بچه نداریم؟شیر فهم شد؟
با صدایی لرزان گفتم:چرا این طوری؟چند سال است که ما نامزد یکدیگر هستیم مگر از زیر بوته به عمل امده ام یا بی سواد وامل هستم که به این نوع زندگی عادت کنم مگر به سادگی تو را به دست آورده ام که بابت نبودنت بالاخره زنده است می آید.چرا مردان دیگر مشکلات تو را ندارند.
ـ چرا دارند تو کنج خانه نشسته ای وبی خبری.
ـ به جز تو وقبل از تو هنرمندان وخوانندگان دیگری هم با پدر من در ارتباط بوده اند ومن به یاد دارم که پس از ساعت 6 حتی یک دفیفه هم این جا که محلی امن وسالم برای پیشرفت آنها بود نمی ماندند وبا عشق وعلاقه میخ واستند به زندگی خانوادگی شان بپیوندند.حتی بارها با تلفن همسرانشان را از وضع کاریشان مطلع می ساختند ولی تو چه؟هیچ می دانی با من چه می کنی؟چرا مشکلات تو تمام شدنی نیستند؟
سکوت کرد با ناراحتی دست به موهایش زد ودر کنار من روی پلکان نشست.
گفتم:کامیار با م صادق باش بگو مشکل تو چیست؟مگر من در حق تو کوتاهی کرده ام؟باید چه کار کنم تا و تکلیف مراروشن کنی؟
آرام گفت: کبریا حقیقت این مطلب این است که من بدهکارم نمی دانم چرا بدهی های من تمام نمی شوند؟قسط خانه،کرایه شرکت ومخارج دیگری که به همراه دارد چرا تو را باید شریک بدبختی هایم کنم؟مگر تو چه گناهی کرده ای؟
دستش را گرفتم وبه سوی پذیرایی بردم وروی مبل نشستم دو فنجان چای آوردم وبه کامیار گفتم:تمام این مسائل قابل حل است زن وشوهر مکمل یکدیگرند من قول می دهم با تو همکاری کنم ولی تو هم قول همکاری به من بده.
ـ مثلا چه کاری وهمکاری؟
ـ من یک پیشنهاد خوب دارم وآن این که تو اسباب واثاثیه اضافه ات را به فروش خانه ات را اجاره بده وبیا اینجا با اجاره خانه ات می توانی بدهی هایت را بپردازی بعد با یک مراسم کوچک خطبه عقدی بخوانیم وبدون جشن عروسی زندگی گرم وصمیمی را آغاز کنیم.شرکت را به صاحبش برگردان وپایین را محل کارت کن همان طور که پدر کار می کرد قول می دهم با ارثی که به من برسد بتوانم کمکت کنم تا بدهی هایت را بپردازی وکم کم آینده مان را با هم بسازیم چه طور است؟
نگاهی به من کرد چای را نوشید گفت:من باید عروسی با شکوهی بگیرم در ضمن ممکن است مردم بگویند ببین منتظر فرصت بود که در خانه عارف زندگی کند.
خسته شدم وگفتم:از ابتدا به تو گفته ام که حرفهای مردم برای من مهم نیستند.من راضی نیستم عروسی بزرگی بگیری دیگر کسی نمانده که بخواهیم دعوتش کنیم.
ـ کبریا حرفهایی که زدی همه از ته دل گفتی؟
با خوشحالی گفتم:بله مگر تو از من دروغ هم شنیده ای؟
ـ نه ولی بگذار پس از فکر کردن وجلسه فردا به تو جواب بدهم.الان اگر اجازه بدهی خسته هستم وباید زودتر به خانه برگردم تا استراحت کنم.
ـ بسیار خوب پس دیگر حرفی نداریم.ولی فردا ساعت 8 منتظرت هستم سعی کن مثل امشب بد قولی نکنی.
ـ چشم بانوی من سعی می کنم ویا ببخشید قول می دهم.خدانگهدار.
خداحافظی کردیم واو رفت.با خود فکر کردم اگر تکلیف اموال پدر ومادرم روشن شود پس از سر وسامان دادن به وضع خودم وکامیار باید کاری کنم تا باعث شادی روح پدر ومادرم شوم خسته بودم می خواستم بخوابم به امید فردای بهتر.


تا صفحه 93

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:31 AM
فصل نهم
ظهر بود.از خواب بیدار شدم تعجب کردم که چرا آن قدر خوابیده ام.از غذای دیشب گرم کردم وخوردم.همه چیز را برای ساعت 8 آماده کردم.کم کم حاضر شدم ومنتظر ماندم.استاد سمیعی تلفن کرد وگفت که با نیم ساعت تاخیر به منزل ما می رسند.راس ساعت 8 زنگ دربه صدا در امد در را باز کردم کامیار بود خوشحال شدم با هم به پذیرایی آمدیم ونشستیم زنگ در به صدا در آمد در دل آرام وقرار نداشتم به کامیار گفتم:بگذار خودم در را باز کنم عمه وآقای سمیعی هم آمده اند.
پس از خوش آمدگویی به پذیرایی رفتیم.عمه کمی از من دلگیر بود.ولی من اعتنایی نکردم به محض ورود به پذیرایی تا چشمش به کامیار افتاد یکه خورد وبا وتعجب گفت:مثل این که از ما مهمتر هم وجود دارد.کامیار چیزی نگفت وآرام بر سر جای خود نشست.
عمه صحبت را شروع کرد وگفت:خوب کبریا جان ما آمده ایم تکلیف تو را روشن کنیم به هر حال پس از برادر وزن برادرم بزرگتر تو ما هستیم قبول داری؟
با لبخند گفتم:بله عمه شما سرورو ما هستید.
ـ ما تمام دارایی مان را می فروشیم وبعد از درست شدن ویزا برای همیشه پیش فرشاد وفرساد می رویم الان حضور ما در این جا به این خاطر است که وصیت برادرم را قرائت کنیم وپس از آن تو را نیز کمک کنیم تا تمام اموالت را به پول تبدیل کنی وبا ما همراه شوی.می خواهیم تو را برای فرساد خواستگاری کنیم.
با تعجب نگاهی به عمه انداختم کامیار با خشم به عمه نگاه کرد وبه استاد سمیعی گفت:خواهش می کنم نگذارید اختلافی ایجاد شود به عنوان نامزد رسمی کبریا اجازه چنین سخنانی را نمی دهم.
عمه گفت:ببخشید نامزد کبریا؟کبریا سالهاست که نامزد ندارد تمام ان ها نقشه ای بود تا از دست خانواده پورسینا راحت شویم.
کامیار با تندی به عمه گفت:خواهش می کنم نفس مطلب را آلوده نکنید همه می دانند که من داماد آقای عارف هستم.
عمه با لجبازی گفت:با کدام نشان؟با کدام عقد؟با کدام رسمیت؟ما که نه شیرینی خوردیم ونه در جشن نامزدی وعقد شرکت کرده ایم حالا دیدی دختر بی کس وتنها شده پیدایت شد؟
با خواهش والتماس به عمه گفتم:عمه لطفا خودتان را ناراحت نکنید کامیار حق را می گوید برای من موقعیتی مناسب فراهم نشد که مراسم را برپا کنیم.اگر هم دیر شده به خاطر فوت پدر ومادر بوده ولی قرار است به زودی ازدواج کنیم.
عمه به من گفت:دختر لجباز وبکدنده چند سال است که خود را اسیر وعبیر این مرد کرده ای بهترین سالهای عمرت را به پای کسی نشسته ای که تو را ملعبه قرار داده وحالا تا ثروت تو را صاحب نشود ول کن معامله نیست.به حرف ما گوش کن وبا ما همراه شو.
استاد سمیعی سرش را پایین انداخته بود.کامیار با تعجب به من نگاه کرد وروبه استاد سمیعی گفت:فکر می کنم شما هم دیگر چیزی برای گفتن ندارید.چرا سکوت کرده اید؟
ـ من چه بگویم هم شما وهم کبریا هر دو عاقل وبالغید.صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
گفتم:اگر اجازه بدهید من وصیت نامه پدر را بیاورم تا با هم بخوانیم وبه آن عمل کنیم.
همه سکوت کردند.به طبقه بالا رفتم از خدا خواستم به همه صبر بدهد تا با هم جنگ نکنند.این وسط عمه همه رابه جان هم انداخته است.وصیت نامه را برداشتم وپایین آوردم.آن رابه استاد سمیعی دادم با صلواتی آن را باز کرد.
«انا لله وانا الیه راجعون ـ وصیت نامه رسمی:من عرفان عارف فرزند حسن وهمسرم ترانه نیک فرزند سهراب هر دو در کمال سلامت عقل وجسم این وصیت نامه را تنظیم نموده ایم.شاید حالا که این وصیت نامه را می خوانید ما در حضور شما نباشیم ویا شاید یکی از ما نباشد.ما از خداوند خواستیم با هم ازدواج کنیم.با هم زندگی کنیم واگر خداوند خواست پایان زندگیمان رابا هم قرار دهد.به هر حال اگر هر دوی ما نبودیم تمام گفتار ما وتمام اموالی که می گوییم به تنها دخترمان کبریا عارف تعلق می پذیرد واگر هر کدام از ما زنده بود به آن یکی تعلق دارد وبعد به کبریا.تمام وسایل زندگی وتمام اموال منقول وغیر منقول در صورت فقدان هر دوی ما از آن کبریاست!تعداد بسیاری سهام داریم که کبریا آنان را صاحب اختیار است وما قبلا کارهای انتقال آن را به نام کبریا انجام داده ایم زمینی داریم که از شش دانگ دو دانگ آن به خواهرم واستاد سمیعی هدیه می شود دو دانگ آن به داماد عزیزم کامیار ودو دانگ دیگر را کبریا صرف خرج ومخارج واجبات دنیوی ما کند.در ضمن ویلایی در شما خریده ایم که به عنوان هدیه ازدواج کبریا به آنها خواهد رسید.در صورت قطعی شدن ازدواج کبریا وکامیار؛کامیار می تواند در مورد اموال کبریا تصمیم بگیرد.حسابهای بانکی نیز به کبریا تعلق دارد.ماشین هم باید در اتیار کبریا باشد.چند عدد سکه هم موجود است که آنها را هم هر طور لازم است خرج کنید دیگر حرفی نیست ما را حلال کنید والسلام.»
عمه هم مثل من گریه می کرد همه ناراحت سرمان را پایین انداخته بودیم مادر وپدر تکلیف تمام اموال را روشن کرده بودند.دیگر لازم نبود عمه برایم تکلیف روشن کند.
باز عمه شروع به صحبت کرد وپرسید:کبریا می خواهی چه بکنی؟اموال را کی می فروشی؟
با تعجب گفتم:کدام یک را؟
ـ برای رفتن احتیاح به هیچ کدام از انها نداری؟همه را تبدیل به دلار کن؟
کامیار عصبانی فریاد زد:عمه خانوم لطفا احترام خودتان را نگه دارید.من به عنوان همسر کبریا دیگر اجازه دخالت به شما نمی دهم.کبریا خود صاحب اختیار اموالش می باشد وبه عنوان همسر آینده من در ایران می ماند.
عمه با تمسخر گفت:چه خوب شد تو هم به نان ونوایی رسیدی نه؟اموال را بالا می کشی؟فکر کردی که من می گذارم این دخترک ساده را گول بزنی؟
دیگر طاقت نداشتم فریاد زدم:بس کنید تو را خدا بس کنید.
عمه با تعجب نگاهی به من انداخت:با چه کسی بودی؟
ـ با هر دوی شما به جز شما وکامیار من وآقای سمیعی سکوت کدره ایم در اصل این قضیه نه به شما مربوط است نه به کامیار اجازه بدهید سهم الارث شم وکامیار را می دهم البته با کمک استاد سمیعی من طاقت ندارم این طور با هم رفتار کنید به اندازه کافی روحم خسته است.
عمه با ناراحتی از جا برخاست وبه استاد سمیعی گفت بلند شو بلند شو از این جا برویم.باید فکر می کردم که با فوت برادرم درهای خانه ودرهای امید به رویم بسته شوند ما دیگر این جا کاری نداریم همان بهتر که آن طرف دنیا وبه دور از این دختر چشم سفید باشیم.دیگر حتی نمی خواهم روی این دو نفر را ببینم اینها هر دو از خدا مرگ برادر وزن برادرم را خواسته بودند.
هضم حرفهای عمه سنگین بود.فقط سکوت کردم وبا اشاره به کامیار هم فهماندم که چیزی نگوید عمه مختار بود هر جور که دلش می خواهد تصمیم بگیرد.دلخور از خانه خارج شد استاد سمیعی وقت رفتن روبه من کرد وگفت:دختر هر کاری داشتی فقط با من تماس بگیر من تا وقت رفتن از ایران در خدمت تو هستم بعد نگاهی به کامیار انداخت وبدون خداحافظی رفت.
ناراحت نشستم دست وپایم می لرزید عمه حق داشت کامیار آن قدر در حق من کوتاهی کرده بود که واقعا نمی دانستم چه گونه از حقم دفاع کنم.ولی عجیب بود که خودش هم زبان در آورده بود. باید او را مجبور کنم که دیگر برای ازدواجمان تصمیم بگیرد.عمه واستاد سمیعی باید قبل از رفتن ازدواج مرا ببینند.
کامیار مشغول جمع آوری وسایل پذیرایی شد.برایم یک لیوان آب ویک مسکن آورد که آن را خوردم.بدنم می لرزید کامیار از جای برخاست شانه هایم را کمی مالید سرم را روی دستش قرار دادم وگفتم:کامیار ببین زندگی چه قدر شیرین است بیا همین فردا برویم برای مراسم عقدمان وقت بگیریم.بیا نگذاریم دیگران برایمان تصمیم بگیرند.ببین چه قدر سرزنش می شنوم.دستش را از روی شانه هایم برداشت.
ـ به خاطر لجبازی عجله نکن زندگی من وتو به خودمان مربوط است نه به دیگران تو به آنها زیادی اختیار داده ای!
از حرف کامیار یکه خوردم با ناراحتی گفتم:مثلا اگر فقط جانب تو را داشته باشم چه چیزی جز حسرت یک زندگی آرام در دلم می ماند؟تو چه گلی بر سر من زده ای؟
ناراحت مرا نگاه کرد وبرخاست نگاهش نکردم عصبانی بودم وقت رفتن گفت:تا وقتی لحن گفتارت را عوض نکنی برنمی گردم این حرف مرا آویزه گوشت کن.
دیگر عادت کرده بودم که همه مرا تنها بگذارند وبروند حتی پدر ومادر.
پدر حق داشت که به من می گفت بیشتر فکر کن حوصله نداشتم که فکر کنم.تصمیم گرفتم برای خودم فکر بکنم بهتر بود سرمایه ای تهیه می کردم تا چیزی که لازم دارم خریداری کنم.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:31 AM
فصل دهم
خسته از خواب برخاستم.روزم را بی هدف روع کردم تصمیم گرفتم به آشپزخانه بروم وکمی آن جا را مرتب کنم در بین کارها فکرم به مساله ای مشغول شد.آمدم گوشی تلفن را برداشتم وبه منزل عمه تلفن کردم.عمه گوشی را برداشت خجالت کشیدم با او حرف بزنم آرام گوشی را گذاشتم.دوباره شماره را گرفتم استاد سمیعی گوشی را برداشت گفتم:سلام استاد منم کبریا مزلحم همیشگی.آرام از پشت گوشی گفت:سلام دخترم اگر ممکن است حدود دو ساعت دیگر با هم صحبت کنیم امر خیری برای ما پیش آمده مجبوریم خانه را ترک کنیم.
گفتم:بسیار خوب پس زحمت بکشید هر وقت به منزل آمدید با من تماس بگیرید چون یک کار واجب با شما دارم.
گفت:باشد به محض رسیدن تماس می گیرم.
گوشی را گذاشتم امر خیر چه بود که من از آن بی اطلاع بودم؟به هر حال می فهمیدم.به طبقه بالا رفتم.تمام اسناد پدر را جمع کردم و داخل کیف گذاشتم به سراغ طلاها وسکه ها رفتم حدود 40 سکه بود،30 عدد از سکه ها را برداشتم وطلاها را سر جایشان گذاشتم.اجناس عتیقه وقیمتی موجود در خانه را در اتاقی در طبقه دوم جمع کردم وکریستال های اضافی وظروفی که به دردم نمی خورد را هم به آنها اضافه کردم.به اتاق پدر ومادرم رفتم وتمام لباسهایشان را جمع کردم لباسهای کهنه را در کیسه ای ریختم.گرچه آنها هرگز لباس کهنه نمی پوشیدند ولی لباس های نو را به جالباسی آویزان کردم.حدودا سه ساعت بود که از وعده استاد سمیعی گذشته بود.خسته به طبقه اول آمدم.تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم استاد سمیعی بود.
ـ سلام دخترم چه کا داشتی؟
ـ سلام استاد امر خیر را انجام دادید؟
ـ به امید خدا حقیقت این است که خانه را فروختیم.قلبم ریخت یعنی مقدمات سفر را می چیدند؟
ـ چه قدر زود؟
ـ تصمیمی بود که باید زودتر انجام می شد.ولی به خاطر تو نگرانیم.خودت نخواستی با ما هماره باشی وگرنه عمه ومن هرگز برای تو پس از ازدواج با فرساد کمتر از پدر ومادرت نمی شدیم ولی تو حتی نخواستی روی این مساله فکر کنی!
استاد تقدیر من این چنین است ولی غرض از مزاحمت شما هنوز روی حرفتان هستید که گفتید اگر کاری داشتی به من بگو؟
ـ بله هستم واین را بگویم که ما یک ماه دیگر عازم هستیم یعنی عید نوروز را در کنار بچه هایمان می گذرانیم.دلم از این حرف گرفت با بغض گفتم:استاد نمی شود اولین هفته عید رابا من در ایران بگذرانید میخ واهم کاری کنم که عمه ناراحت مرا ترک نکند.
ـ باید با او صحبت کنم وبعد به تو خبر می دهم.
ـ به هر حال ممنون اما استاد اگر برایتان مقدور است تصمیم گرفته ام از فردا صبح تمام کارهای انحصار وراثت را انجام دهم وبه یاری شما نیازمندم.
گفت:جدا تصمیم گرفته ای که...
ـ بله می خواهم به زودی تکلیف اموال را روشن کنم وبه وصیت پدر عمل کنم.البته اگر مزاحم شما نمی شوم چون می دانم شما خیلی کار دارید.
ـ باشد ولی کامیار بعاد مرا مورد مواخذه قرار ندهد؟من حوصله ندارم یک بار دیگر با او رو در رو شوم.
ـ نه تا لحظه عقد ما هیچ کار من به او ربطی ندارد او خودش این طور خواسته است.
ـ دخترم تا فرصت هست باز هم فکرهایت را بکن هنوز دیر نشده.
ـ آب که از سر گذشت چه یک وجب چه هزار وجب فعلا باید ببینم که چه می شود اگر امری ندارید خداحافظ.
ـ باشه خداحافظ.
همه برنامه ریزهایم را نوشتم امیدوار بودم بتوانم در عرض یک یا دو هفته تکلیف تمام اموال را روشن کنم.این کارها باعث می شد تا کمی از فکر کامیار بیرون بیایم.ازخودم خسته شده بودم تا کی باید منت این عشق را می کشیدم؟آیا پس از گذشت این مدت کامیار هنوز عاشق من بود؟
برای این که فردا صبح زود از خواب بلند شوم زود خوابیدم.در خواب پدر را دیدم می گفت:دتر دیگر یادی از ما نمی کنی.پدر ومادر برگردن اولاد حق دارند حداقل به خواهرم سری بزن وحال ما را از او بپرس وبعد دیدم که باغ گلی را آبیاری می کرد به کنارش رفتم وگفتم پدر چه کنم با این همه گارفتاری شما ومادر مرا کمک نمی کنید.نگاه کرد وگفت:کبریا گرفتاری های دنیا هرگز تمامی ندارد کمک مت هم به تو خواهرم است.چرا دلش را به دست نمی اوری.
هراسان از خواب پریدم پدر بی پرده با من سخن گفه بود.راست می گفت خیلی وقت بود بر سر مزارشان نرفته بودم از شبی که آن برخورد بین من،عمه وکامیار پیش امده بود فهمیده بودم عمه از ا رنجیده است حالا می فهمیدم که پدر خیلی ناراحت است.بغض گلویم را گرفت از رفتن عمه ناراحت بودم به کلی تنها می شدم ای کاش می شد من وکامیار هم با آنها می رفتیم ولی کامیار!
افسوس که او محبوبیتش را فدای یک زندگی سالم وبی دغدغه نمی کند او دچار غرور شده است ومن نگرانم.خواب از چشمانم پریده بود ساعت 5 صبح بود تا اذان چیزی نمانده بود وضو گرفتم پنجره پذیرایی را باز کردم کتاب دعا را آوردم ومشغول خواندن دعا برای شادی روح پدر ومادر شدم تصمیم گرفتم آخر هفته سر مزارشان بروم.نماز را خواندم دوست داشتم شعر بگویم آن هم پس از مدت ها کاغذ وخودکار آوردم وکنار پنجره نشستم وبه آسمان نگاه کردم ونوشتم:
رفتن چه سخته بی بال پرواز
در اوج احساس بی شور آغاز
همه موج دریا شنیدن صدامو
شبا تا سحر شاهدن گریه هامو
به دریا نگفتم که قلبم شکسته
دلم ابریه غم به چشمانم نشسته
چرا کوچ کردید چرا بی محبت
ومن را سپردید به آغوش غربت
تصمیم گرفتم این شعر را بدون این که کامیار بفهمد به استاد سمیعی بدهم تا کارهای تصویب وساخت ملودی را بر روی آن انجام دهد وآن را تقدیم به روح پاک پدر ومادرم کنم البته با صدای کامیار.
ساعت 7 صبح زنگ در خانه به صدا در امد در را باز کردم آقای سمیعی بود به من گفت:منتظر می ماند.آماده شدم وبه همراه او به دنبال کارهایم رفتم.
روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشتیم.عصر به خانه بازگشتیم با فروش سکه ها تمام پولهایی را که استاد سمیعی در وقت فوت عزیزانم خرج کرده بود را بازگرداندم زمین رابه یکی دو بنگاه سپردیم تا سریع بفروشند دو سوم سهام را هم فروخته بودم ومام مراحل قانونی سند خانه ویلا وحسابهای بانکی پدر ومادر را نیز انجام داده بودیم وقرار بود تا فته آینده جواب بدهند.
از استاد سمیعی خواستم فردا نیز وقت صرف کند تا به همراه او بتوانم ماشینی بخرم.
استاد از تمام تصمیم هاو برنامه ریزهای نوشته شده من تعجب کرده بود.
ـ پس کبریا با خرید ماشین باید بدانم که تو در ایران ماندگار هستی وکلا قطع امید کنم!سرم را پایین انداختم وسکوت کردم.
ـ بسیار خوب دوباره فردا می آیم تا برای خرید ماشین با هم به چند بنگاه سری بزنیم خداحافظ.
نماز خواندم پس از خوردن شامی سبک برای خوای آماده شدم چند روز بود که از کامیار خبر نداشتم.
تازه چشمانم گرم خواب شده بود که تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم کامیار بود.
ـ سلام میس دانم که دیروقت است مزاحم شدهام ولی کبریا به کمک تو نیاز دارم.
ناراحتی ام را نسبت به او فراموش کردم وپرسیدم:چه شده؟
ـ از صبح چند بار تماس گرفتم نبودی حقیقت این است که از من به خاطر مبلغی بدهی شکایت شده وممکن است به زندان بیفتم این برای من صورت خوشی ندارد.مجبور شدم با تو دوباره تماس بگیرم.می دانم کارم درست نیست اما نمی دانم چه باید بکنم!
ـ چه قدر است؟مبلغ پول را می گویم؟
ـ چهارصد هزار تومان البته صد هزار توامن آن را تهیه کرده ام ولی سیصد هزار تومان دیگر آن مانده.
کمی سکوت کردم وگفتم:هنوز در مورد آینده مان فکر نکرده ای؟محکم فریاد کشید وگفت:من از بدبختی ام برایت می گوشم وتو از خوشبختی ات حداقل چرا الان می گویی؟می خواهی به تو باج بدهم وگوشی را گذاشت.فکر کردم حرف خوبی نزدم چون از صبح یا در بنگاه ها بودم یه به دنبال خرید وفروش سکه وبورس همه چیز رابه زنگ پول می دیدم.خنده ام گرفت گوشی را برداشتم وبه منزلش تلفن کردم گوشی را برنمی داشت شاید قطع کرده بود یا از منزلش با من تماس نگرفته بود بلند شدم سیصد هزار تومان پول شمردم ودر پاکتی گذاشتم پس از نیم ساعت دوباره تماس گرفتم این بار گوشی را برداشت آرام به او گفتم:اول بگو دوستم داری یا نه؟
ـ کبریا حوصله شوخی ندارم این چه وضع برخورد است؟
ـ مثل این که بدهکار هم شدم راستی کجا بودی؟چرا هر چه تلفن کردم گوشی را برنداشتی؟
ـ تازه به خانه آمده ام دنبال پول بودم.
ـ تا این وقت شب؟
ـ حوصله سوال وجواب ندارم اگر کاری نداری می خواهم کپه مرگم را بگذارم.
دلم سوخت گفتم:صبح جایی کار دارم ولی پول اماده ست باید قبل از رفتن من از منزل بیایی وپول را بگیری اصلا نیا خودم پول را برایت می آورم.
فورا لحن گفتارش عوض شد.
ـ خانوم خانما از کجا پول اورده اید؟فردا کجا تشریف می برید.آیا من که نامزد شما هستم نباید بدانم؟
ـ مقداری طلا فروختم چون به پول احتیاج داشتم در ضمن کار فردا را اگر صلاح دانستم همان فردا به تو می گویم ما که عقد کرده هم نیستیم پس نباید از کار بکدیگر سردر بیاوریم.
ـ پس چه طور من به تو بدهکارم.
ـ ولی نگفتی بابت چه چیزی بدهکاری.
ـ مثل این که حالا من بدهکار شدم.صبح منتظرت هستم در ضمن به خاطر پول ممنون بعد با هم حساب می کنیم.شب بخیر.
ـ شب بخیر.گوشی را آرام گذاشتم.
صبح اماده شدم استاد سمیعی امد ماشین را گرفتم وبا او سوار شده به قصد منزل کامیار حرکت کردیم.در راه به من گفت:آنجا چه کار داری نمی خواهم او را ببینم!
ـ استا شما سر خیابان در ماشین منتظر باشید من زود برمی گردم باید امانتی رابه او بدهم.
ـ بسیار خوب فعلا هیچ مساله ای را با او در میان نگذار.
ـ چشم حواس خودم هست.سر خیابان پیاده شدم خود را به طبقه سوم رساندم تازه از خواب بیدار شده بود.خیلی وقت بود این جا نیامده بودم یعنی پس از فوت پدر ومادر.
ـ چرا داخل نمی شوی بیا با هم صبحانه بخوریم.
ـ نه عجله دارم باید زود بروم.
ـ کجا با ایم عجله؟
ـ کار دارم دستم را گرفت مرا به زور داخل برد.نمی خواستم بداند که با استاد سمیعی مشغول انجام کارهایم شده ام چون ممکن بود ناراحت شود وبگوید چرا از من کمک نگرفته ای.
پاکت را از کیفم در اوردم وبه او دادم خوشحال شد برایم در لیوانی آب پرتقال ریخت.
ـ چرا هول شده ای؟
ـ چیزی نیست خیلی وقت بود تو را ندیده بودم.
ـ از چند روز پیش تا حالا خیلی وقت است؟
ـ نکته سنجی نکن من به تو خیلی علاقخ دارم وتو این را خوب می دانی.حالا اگر کاری نداری من مرخص می شوم.
ـ می خواستم این جا بمونی وچیزی درست کنی تا ظهر برگردم وبا هم بخوریم.
ـ نه من می روم تو شام به منزل م نبیا چه طور است؟
گوشه چشمی نازک کرد وگفت:باشد چشم می آیم.
خیلی دلش می خواست بفهمد من کجا می روم.با عجله خداحافظی کردم می دانستم از پنجره مرا تعقیب می کند جلوتر از ماشین رفتم واز سر خیابان به ماشین اشاره کردم جلوتر بیاید ومرا سوار کند.به محض حرکت استاد سمیعی پرسید چه شد؟این چه کاری بود که ناجما دادی؟چرا دیر کردی؟
ـ همه چیز را بعد به شما توضیح می دهم فعلا بهتر است به کارمان برسیم.
تا عصر به چند بنگاه رفتیم در آخر یک ماشین فیات نقره ای رنگ قولنامه کردیم وقرار شد اوایل هفته ی آینده ماشین را سالم به همراه مدارک آن در محضر تحویل بگیرم.با استاد سمیعی خداحافظی کردم وبه خانه بازگشتم تا هفته دیگر کاری نداشتم.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:32 AM
فصل 11

شام را آماده کردم و منتظر کامیار نشستم. ساعت 12 شب شد و نیامد، چندین بار با منزلش تماس گرفتم جواب نمی داد، فهمیدم که به منزلش نرفته، برای او یک تلفن همراه لازم و ضروری بود، البته اگه به مزاجش خوش می آمد و حاضر می شد جواب تلفنهای مرا بدهد. در همین فکر بودم که زنگ در خانه به صدا درآمد. پس از مطمئن شدن از این که کامیار است در را باز کردم، کامیار خسته و ژولیده به داخل آمد.
ترسیدم و گفتم: چه شده؟ این چه سر و وضعی است که برای خودت درست کرده ای چرا دیر کردی؟
ـ خیلی خسته ام.
ـ بدهی ات را پرداخت کردی؟
جواب نداد به پذیرایی رسیدیم روی مبل لم داد چشمانش دو کاسه خون شده بود و کمی اختیار حرکاتش را از دست داده بود دوباره سؤالم را تکرار کردم.
دست و پا شکسته توضیح داد که بدهی را پرداخت کرده است. خدا را شکر کردم و پرسیدم: شام که نخورده ای؟ برو دست و صورتت را آبی بزن تا من میز را بچینم.
آرام از جایش بلند شد، نزدیک بود زمین بخورد، خواستم کمکش کنم فریاد زد با من کاری نداشته باش به طرف دستشویی رفت و گفت امروز کارهایم خیلی زیاد بود، خسته شدم، آهی کشیدم و به آشپزخانه رفتم شام را گرم کردم و میز را چیدم، در کنار بشقابش دو شاخه گل مریم گذاشتم همه چیز آماده بود آمدم صدایش کنم. دیدم روی مبل بزرگ خوابیده، تعجب کردم گفتم اشکالی ندارد یک ربع بخوابد بعد بیدارش می کنم، شام بخورد، حتماً شب را در منزل من می ماند.
با کفش داخل شده بود به او چیزی نگفتم پس از یک ربع بیدارش کردم. گفت: خواهش می کنم با من کاری نداشته باش. خیلی خسته ام، می خواهم بخوابم و دوباره به خوابی عمیق فرو رفت.
خستگی و کوفتگی شدید او و از همه مهمتر بوی الکل دهانش، باعث ترس من شد. آرام کفش هایش را از پایش درآوردم، بلند شد و مرا نگاه کرد. حس کردم خنده ای از روی شیطنت به من می زند. به او گفتم بهتر است، بخوابی دیگر مزاحمت نمی شوم.
ـ تو هرگز مزاحم نیستی نگفتی چرا امروز در منزلم نماندی، راستی کجا رفتی؟
با ترس گفتم: بهتر است بخوابی فردا همه چیز را برای تو توضیح می دهم.
مثل بید از ترس می لرزیدم نکند در این وضع اختیارش را از دست بدهد؟ چشمانش را آرام روی هم گذاشت چراغها را خاموش کردم، آهسته در پذیرائی را قفل کردم و از پله ها بالا رفتم، کیفم را جا گذاشته بودم، دوباره پایین برگشتم آن را برداشتم، وقت رفتم کامیار گفت: کبریا! از ترس بر جا خشک شدم و گفتم: بله چیزی لازم داری؟
ـ نه، پس تو کجا می روی؟ گفتم: می روم بالا، چطور؟
ـ مگر پایین نمی خوابی؟
با تعجب گفتم: نه در اتاقم می خوابم، اگر امری نیست من هم خسته ام، می روم بخوابم.
دیگر از او جوابی نشنیدم، به سرعت بالا رفتم، در اتاق پدر و مادر و اتاقی که اجناس عتیقه رادر آن جمع کرده بودم را فقل کردم، کلیدها را به اتاقم آوردم و از داخل در اتاقم را قفل کردم، نمی دونم چرا ترسیده بودم. کامیار همان کامیار همیشگی بود، ولی نه امشب گول شیطان را خورده بود، هرگز او را با این وضع ندیده بودم، تمام کلیدها را با کیف که تمام اسناد در آن بود داخل کمد گذاشتم، بعد کلید کمد و اتاقم را زیر فرش گذاشتم و چراغ اتاق خوابم را خاموش کردم. یادم آمد چراغ اتاق پدر و مادر را خاموش نکرده ام از سوراخ کلید نگاه کردم، جرأت نداشتم بیرون بروم، ولی انگار خدا خواسته بود چون روشنایی اتاق پدر و مادر باعث شده بود راهرو کمی روشن باشد و بتوانم از سوراخ کلید راهرو را ببینم. با ترس و لرز روی تخت دراز کشیدم.
تصمیم گرفتم به منزل عمه تلفن کنم و از استاد بخواهم این جا بیاید اما تلفن را از پایین قطع نکرده بودم، ممکن بود کامیار از خواب بیدار شود و بپرسد این وقت شب با کجا تماس می گیری.
روی تخت نشسته بودم که صدایی از پلکان آمد، به پشت در اتاق آمدم از سوراخ کلید نگاه کردم، کامیار را دیدم، قلبم به شدت می زد، برای چه به بالا آمده است؟
دوباره نگاه کردم از پنجره ی راهرو به حیاط نگاهی کرد آرام به طرف اتاق پدر و مادرم رفت شاید به خاطر روشنی چراغ فکر کرد من آن جا هستم، دستگیره را فشار داد، در قفل بود.
کنار آمد کمی ایستاد در دل به خود گفتم: عجب غلطی کردم که گذاشتم شب را در منزل ما بماند. دوباره نگاه کردم در اتاق پهلویی را خواست باز کند، ولی آن جا هم قفل بود، آهسته به سوی اتاق من آمد، برگشتم و روی تختم دراز کشیدم از ترس قالب تهی کرده بودم. آرام دستگیره را چرخاند هر لحظه فکر می کردم نکند حواسم نبوده و در را قفل نکرده باشم نزدیک بود از ترس جیغ بکشم ولی در باز نشد چند دقیقه ای پشت در ایستاد شاید هم از قفل در، داخل را نگاه می کرد، چشمهایم را محکم به هم فشار داده بودم تا فکر کند خواب هستم هیچ نگفت و دوباره به طبقه ی اول بازگشت. چشم هایم را بستم، و به خوابی عمیق و سرد رفتم.

فصل 12

صبح شده بود در خواب و بیداری بودم که صدای کامیار را از پشت در اتاق شنیدم: کبریا خانوم قصد نداری از خواب بیدار شوی و از مهمانت پذیرایی کنی؟
از ترس محکم بر سر جایم نشستم، زبانم بند آمده بود ولی از صحبتهای کامیار حالت طبیعی او را دریافتم، سعی کردم وقایع نیمه شب را به یاد نیاورم آرام با خنده گفتم: شما پایین منتظر باشید من الان خدمت می رسم.
کامیار گفت: چشم خانوم خانوما پایین منتظرتان هستم.
خود را مرتب کردم، رنگ و رویم پریده بود، در دستشویی بالا سر و صورتم را شستم و آرایش کردم از پله ها پایین آمدم، وارد آشپزخانه شدم. عجیب بود، کامیار میز صبحانه را چیده و آماده کرده بود، غذاهای دیشب را هم مرتب در ظرفی داخل پخچال گذاشته بود.
ناگهان از پشت سر آرام گفت: دوستت دارم. ترسیدم و یک دفعه برگشتم دستهایم را گرفت کمی آرامش پیدا کردم گفت: چرا دستانت یخ کرده اند؟
ـ چیزی نشده، شاید گرسنه ام و فشارم پایین است.
ـ خوب این هم میز صبحانه، به جبران میز شام دیشب تو، چطور است؟
خندیدم و گفتم: ممنون بنشین شیر بیاورم یا چای؟
ـ نه خیر خودت بنشین من برای شما شیر بیاورم یا چای؟ امروز نوبت من است!
ـ چه شده مهربان شده ای؟
ـ بله امروز مهمان شما هستم، چون غذاهای دیشب باد کرده، ناهار را با هم می خوریم، اگر موفق باشی عصر به یکی از دوستان آهنگسازم سر می زنیم و بعد با هم به دربند می رویم، موافقی؟
از شادی جیغی کشیدم و گفتم: کامیار بهتر از این نمی شود! مثل این که...
دو انگشتش را روی لبانم گذاشت و گفت: آره مثل این که تصمیم گرفتم کارهایی انجام دهم.
پس از خوردن صبحانه من مشغول جمع آوری شدم و کامیار هم مشغول شستن ظرفهای صبحانه، خنده ام گرفته بود گفت: چرا می خندی؟ امروز می خواهم تمرین خانه داری کنم، جالب است!؟
صحبتها و کارهای او مرا خوشحال می کرد. پس از مرتب کردن آشپزخانه به پذیرایی آمدیم یاد دیشب افتادم، کفشهای کامیار را به داخل راهرو بردم، آدم و روی مبل نشستم، دلم می خواست کامیار اول شروع کند و بگوید دیشب چرا خود را به آن حال در آورده بود!
از نگاه من فهمید و گفت: کبریا حس می کنم از دست من ناراحتی؟
ـ چرا باید ناراحت باشم؟
ـ خودت را به آن راه نزن، پس تو هم فهمیدی!
با مکثی کوتاه گفتم: بله از تو توقع نداشتم که به این راه بیفتی.
از حرف من خجالت کشید و گفت: عزیزم باور کن من به خطا نرفته ام وقتی پول بدهکارم را دادم او به زور تعارف کرد، مجبور شدم تعارفش را رد نکنم.
ـ تو دعوت شیطان را پذیرفتی، تا صبح نگرانت بودم.
از جمله ای که به کار بردم، فهمیدم کار را خراب تر کردم.
ـ پس ای کلک تو تا صبح بیدار بودی؟
ـ نه تا خود صبح ولی خیلی دیر خوابیدم چطور مگر؟ دیگر فهمیده بودم کار را خراب تر کرده ام.
از روی مبل بلند شد و آمد کنارم نشست، خندید و گفت: حقیقت مطلب این است که دیشب از خواب بیدار شدم هنوز داغی حرامی از سرم نپریده بود که بالا آمدم.
اول فکر کردم در اتق پدر و مادرت هستی وقتی دیدم در اتاق قفل است اشتباهی اتاق بعدی را خواستم باز کنم به خیال این که اتاق توست، آن جا هم قفل بود، فهمیدم که اتاق تو آن روبرو است آمدم که در اتاقت را باز کنم دیدم...
طاقت نیاورده و گفتم: تو آن وقت شب پشت در اتاقها چه می کردی؟
ـ خواهش می کنم با بدبینی سؤال نکن، نمی دانم چرا دلم می خواست، تا صبح با هم صحبت کنیم.
ولی خواستم غافلگیرت کنم، دیدم در اتاق تو هم قفل است، برگشتم پایین و دوباره روی میل دراز کشیدم تا خوابم برد. تازه دیشب فهمیدم ای کاش ازدواج کرده بودیم، می دانستم که تو هرگز غیر شرعی عملی انجام نمی دهی.
ـ یعنی تو در حالت طبیعی هیچ گاه متوجه اشتباهت نمی شوی؟
ـ سر به سرم نگذار، راستی دیشب داشتی می گفتی، دیروز صبح کجا رفته بودی؟
سؤال کامیار مرا به شک انداخت، فهمیدم که مستی دیشب او بی منظور نبوده و من اگر دقت کافی در برخوردهایم نمی کردم ممکن بود متوسل به زور شود.
حتماً بالا آمدن او هم بی منظور نبوده و با حواسی جمع کارهایش را انجام می داده، ولی قفل بودن درها و در آخر قفل بودن در اتاق من نقشه هایش را نقش بر آب کرده است و بهتر دیده تا آبروریزی نکرده سکوت کند، شاید هم فهمیده بود که من متوجه بالا آمدن او شده ام پس فکر کرده بهتر است دست پیش بگیرد تا پس نیفتد.
احتمالاً تمام محبتهایی که امروز به من می کند بی منظور نیست و می خواهد از کارهایی که در این چند روز انجام داده ام سر در بیاورد ولی کور خوانده تا عقد نکنیم محال است که بگذارم از کارهایم سر در بیاورد.
باز کامیار مرا متوجه خود کرد
ـ چرا ساکتی، در چه فکری بودی؟ پس جواب من چه شد؟
ـ ببخشید این جمعه اگر مایل باشی با هم به سر مزار پدر و مادرم برویم.
ـ حتماً ولی ببین برای آن روز کار دیگری نداری؟
با تعجب گفتم: مثلاً چه کاری؟
ـ مثلاً از کارهای دیروز صبح یا پریروز!
گفتم: فکر نکنم، در ضمن فضولی موقوف و وارد آشپزخانه شدم.
پس از چند تماس تلفنی به خاطر کارهایش وارد آشپزخانه شد و گفت: کبریا اگر از بودن من در این جا ناراحتی می توانم بروم.
ـ اتفاقاً خیلی خوشحالم، حداقل حس می کنم که یک روز زندگی مشترک داشته ام.
ـ به من طعنه می زنی؟ بد شده ای، و دنبالم کرد: من می دویدم و او مرا دنبال می کرد هر دو از ته دل می خندیدیم و شاد بودیم، شاید نیم ساعت طول کشید ولی نتوانست مرا بگیرد، در آخر گفت: نیروی جوانی را که تو داری من ندارم.
غمگین شدم و این غمگینی کاملاً از صورتم نمایان شد و به کنارم آمد دست هایم را گرفت و بوسید. اخم هایم باز نمی شد، هرگز دوست نداشتم فاصله سنی ما موجب تحریک اعصاب من شود. این موضوع برای من اهمیت نداشت، اعتقاد داشتم عشق، پیری و جوانی نمی شناسد مجنون نیز در پیری عاشق لیلی جوان شده بود! با لبخندی گفت: دروغ نگفتم، کبریا من الان 40 ساله هستم و تو 25 سال داری، تو باید الان با پسری آشنا شوی که همسن و سال خودت باشد، نه من که بغل موهای سرم سفید شده.
با عصبانیت فریاد زدم: بس کن کامیار از بیان این مطالب چه منظوری داری؟ چرا مرا آزار می دهی، مگر چه گناهی کرده ام که دوستت دارم. چرا دوباره به خط اول برگشتی؟ مگر عشق پیری و جوانی می شناسد؟ بسیاری از جوانها هستند که دلی فرسوده و پیر دارند و ظاهری جوان و بسیاری از پیرها هستند که دلی جوان و شاداب دارند و من از تو همان دل جوان و شاداب را خواسته ام.
مرا محکم در آغوش گرفت، تند و تند جمله ی عزیزم، کبریا مرا ببخش را تکرار می کرد.
خود را جدا کردم و روی مبل نشستم، او هم با ناراحتی گفت: کبریا عجیب است که گهگاهی فکر می کنم شاید از ازدواج با من پشیمان شده باشی، نمی دانم چرا می ترسم پس از ازدواج علاقه ات نسبت به من کم شود. من می ترسم. از طرفی هنوز نه پسر عمه ات ازدواج کرده و نه پیمان، فکر این دو لعنتی هم از سرم خارج نمی شود. درست است که پیمان را به خاطر دلایل بی مورد از گروهم اخراج کرده ام ولی گاهی اوقات سر تمرینهای ما می آید. کبریا می فهمی چه می گویم؟ من می ترسم!
با تعجب به حرفهایش گوش می کردم پس از کشیدن آهی گفتم: پس تو به خاطر این حرفها با من ازدواج نمی کنی؟ بنده ی خدا مقصر خوت هستی، تو هنوز پس از این چند سال نفهمیدی که از عشق و علاقه ی من نسبت به تو چیزی کم نشده بلکه بیشتر هم شده! تو دیگر که هستی؟ با ناراحتی از جای برخاستم و به آشپزخانه رفتم تا غذا را آماده کنم.
با خود گفتم: الان بهترین موقعیت است تا از او بخواهم تاریخ عقد را با هم مشخص کنیم. در آشپزخانه روی صندلی نشست، به او گفتم: همه چیز برایت آماده است، بهتر است زودتر روز عقد را تعیین کنیم.
پرسید: پس از فوت پدر و مادرت هرگز پیمان را دیده ای؟
خندیدم و گفتم: نه! این چه سؤالی است که می پرسی؟
ـ فکر او مرا عذاب می دهد.
ـ ببین کامیار من از او خاطره ی خوشی ندارم، خاطره هایم از او همراه با وحشت است، بهتر است چون در این خانه تنها هستیم، نام او را نیاوری چون باعث می شود درباره اش فکر کنم و بترسم، پس به من رحم کن.
ـ نگفتی که چه تصمیمی گرفتی؟ موافقی تاریخ عقدمان را معلوم کنیم؟
ـ فعلاً بیا ناهار بخوریم که خیلی گرسنه هستم!
نمی دانم چرا طفره می رفت، چند سال است که طفره می رود، هر گاه سخن ازدواج پیش می آید بهانه هایی از قبیل می خواهم بهترین عروسی را بر پا کنم، می خواهم فلان کار را بکنم و هزار بهانه ی دیگر می آورد، یا سکوت می کند و یا حرف را عوض می کند. دیگر نمی دانستم از چه راهی وارد شوم با خود گفتم: احتمالاً ناراحتی اش از فرساد و پیمان یکی دیگر از بهانه های اوست.
بدون این که حرفی با هم بزنیم، ناهار را خوردیم، دوباره مثل صبح همه چیز را من جمع کردم و او ظرفها را شست.
پس از اتمام کارها آماده شدیم تا ابتدا دنبال کار کامیار رفته و پس از آن به دربند برویم. مدتها بود با او بیرون نرفته بودم.
شام را در دربند خوردیم، بسیار خوش گذشت بعد به منزل برگشتیم، هر دو خسته بودیم، نمی دانستم باید به او تعارف کنم، پیش من بماند یا برود، هیچ نگفتم.
ـ به تو عادت کرده ام، می خواهی در کنارت بمانم یا اصلاً تو بیا برویم به خانه ی من و مهمان من باش. چطور است موافقی؟ علی رغم خواست دلم به کامیار گفتم: مختاری اگر می خواهی بمانی، بمان ولی من نمی توانم به خانه ی تو بیایم ولی این گونه عادت کردن ها صحیح نیست.
ـ چرا به منزل من نمی آیی؟
ـ همسایه هایت چه فکر می کنند! این جا که همسایه های ما از نامزدی من و تو با خبرند، ولی همسایه های تو چطور؟
ـ من به این حرفها بها نمی دهم!
ـ ولی من با همین مردم زندگی می کنم، تو شهرات داری و بین مردم سرشناسی، ولی من نه شهرت دارم و نه می خواهم مردم پشت سرم حرف بزنند. قول می دهم بعد از عقدمان یا من برای زندگی به خانه ات بیایم و یا تو همیشه در کنارم در این خانه باشی.
ـ پس دیگر احتیاجی نیست، پیش تو بمانم، محترمانه حرفهایت را زدی، من می روم.
ـ از حرف من ناراحت شدی؟
ـ نه حق را گفتی، باید فکرهایم را بکنم. فعلاً خدانگهدار.
با رفتن او باری از اندوه بر دوشم نشست، من هم به او عادت کرده بودم، چه روز قشنگی داشتم، چرا تن به ازدواج نمی دهد، چرا زیر بار مسئولیت زندگی نمی رود؟

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:32 AM
فصل 13

جمعه صبح کامیار دنبالم آمد و با هم راهی بهشت زهرا شدیم، در راه چند شاخه گل خرید و به دستم داد بوی بهار می آمد بر سر مزار رسیدیم گل ها را پر پر کردم و بر سر مزار ریختم و بعد زیارت عاشورا را خواندم و کامیار هم گوش می داد. همیشه از خواندن این دعا آرامش خاطر پیدا می کردم. به پیشنهاد کامیار به رستورانی رفتیم و ناهار خوردیم. کامیار از اجرای چندین کنسرت صحبت کرد. تصمیم گرفته بود در چند شهر برنامه اجرا کند، به او گفتم: پس کامیار قبل از این که برای اجرای برنامه به شهرهای مختلف بروی بهتر است ازدواج کنیم تا من هم بتوانم همراهت بیایم. گفت: تو همین طور هم می توانی همراه من باشی.
ـ کامیار خواهش می کنم جدی باش، دیگر از این وضع خسته شده ام، دیگر به رفتن عمه و استاد سمیعی چیزی نمانده، می خواهم آنها بدانند که ما با هم زندگی مان را شروع کرده ایم.
سکوت کرد و گفت: من هنوز کلی کار دارم در ضمن کاملاً فکرهایم را نکرده ام اگر کاری نداری باید بروم.
فریاد زدم، برو باز هم فرار کن، من نمی دانم چرا تن به ازدواج نمی دهی؟ چرا نمی خواهی زیر بار مسؤولیت بروی؟ در میان حرفهایم در حیاط را محکم کوبید و رفت. دیگر عادت کرده بودم. شنبه صبح با استاد سمیعی قرار داشتم که به دنبال کارهایم برویم، اول کارهای انتقال ماشین را انجام دادیم و پس از تحویل آن، با ماشین جدید به دنبال کارهای وراثت رفتیم، تا سه شنبه مراحل قانونی طی شده بود. زمین به قیمت خوبی فروش رفت آن را سه قسمت کردم سهم عمه و استاد سمیعی را جدا کردم، تا در فرصت مناسبی تقدیمشان کنم، سهم کامیار را هم جدا کردم، تصمیم داشتم تا عقد نکرده ایم به او ندهم، با بقیه ی پول برای پدر و مادر قرآن، روزه و نماز قضا خریدم و مقداری دیگر را صرف بیماران کلیوی کردم و با مقدار بیشتر آن تجهیزات دیالیز و دندانپزشکی یک درمانگاه جنوب شهر را خریدم و به آن مرکز تحویل دادم تا ثواب دائمی برای روحشان باشد. استاد سمیعی در این مدت با تعجب و خوشحالی مرا تحسین می کرد. می دانستم که به عمه می گوید. با استاد سمیعی به خانه برگشتیم سمساری را آوردیم و تمام اجناس عتیقه را به قیمت خوبی فروختیم و لباسهای آنان را بین فقرا تقسیم کردیم.
احساس می کردم روح پدر و مادرم را شاد کرده ام، شکر خدا که تمام کارها به خوبی انجام شده بود. ولی کامیار در این چند روزه هرگز با من تماسی نگرفت. کم کم دل عمه را به دست آوردم، قبول کرد هفته ی دوم عید از ایران بروند. تصمیم گرفتم برای هفته ی اول عید، آنها را به ویلای شمال ببرم و کاری کنم که کامیار هم آن جا بیاید و یک مراسم عقد ساده در آن جا برگزار کنیم تا همه هم از جانب ما خیالش راحت باشد و هم با کامیار آشتی کند. ولی کامیار را چگونه باید راضی می کردم؟
تصمیم گرفتم یک تلفن همراه برایش بخرم با این خیال که دیگر می توانم او را به راحتی هر جا که باشد پیدا کنم. این کار را بدون اطلاع استاد سمیعی و عمه انجام دادم، آن هفته دو شب هم در منزل همه به سر بردم، تلفن همراه را به اسمخودم خریدم و قرار شد که تا چند روز دیگر انتقال سند تلفن را به نام کامیار انجام دهیم. جعبه اش را کادو کردم، عصر بود. لباسی زیبا پوشیدم، آرایش کردم و با ماشینم راهی منزل کامیار شدم. از سر راه کیک و گل خریدم، بوی بهار می آمد چند روز بیشتر به عید باقی نمانده بود حدوداً ساعت 9 به در منزل کامیار رسیدم، هر چه زنگ زدم کسی جواب نداد ماشینش را هم در پارکینگ ندیدم، فهمیدم که هنوز به منزل نیامده با ماشین در خیابانهای اطراف دوری زدم، پیاده شدم و از مغازه ای برایش یک ادکلن خریدم. نمی دانستم چرا دوست داشتم هر چه می دیدم برایش بخرم. دوباره به منزلش بازگشتم ولی باز هم نیامده بود در ماشین به انتظار نشستم، ساعت در حدود یک نیمه شب شد ماشینش را دیدم، خوشحال شدم تا در پارکینگ را باز کرد که ماشین را داخل ببرد، از ماشین پیاده شدم، هدایا، گل و کیک را برداشتم، در ماشین را قفل کردم و جلوی در ورودی منزلش ایستادم. پس از پارک کردن به هنگام بستن در مرا دید به او لبخند زدم و گفتم: بی وفا، یادی از کبریا نمی کنی حداقل تعارف کن و اینها را از دستم بگیر.
سکوت کرد، وسایل را از دستم گرفت و بالا رفت من هم به دنبالش راه افتادم. امشب حواسش سر جایش بود. داخل شدیم بدون این که صحبتی کنیم، دوش گرفت و آمد. کمی از سکوتش ناراحت شده بودم. گفتم: اگر از آمدنم ناراحتی می روم.
گفت: چرا دست از سرم برنمی داری؟ برو سراغ زندگیت، چرا هر گاه می آیم تو را فراموش کنم، دوباره همه چیز را در ذهنم زنده می کنی؟
با بغضی که صدایم را می لرزاند، گفتم: کامیار من هرگز تو را رها نمی کنم، این پاسخ صبر و محبتهای من نیست. از ساعت 9 شب در خیابانها به انتظارت هستم، آن وقت این جواب من است؟ در کیک را برداشتم، بسته ی ادکلن و تلفن همراه را در مقابلش گذاشتم و گفتم: باز کن ببین برایت چه هدیه ای آورده ام!
با بی میلی ادکلن را باز کرد و آرام از من تشکر کرد، بعد کادوی تلفن همراه را باز کرد، متعجب شد با شادی به صورتم نگاه کرد و گفت: کبریا این چه کاری بود که انجام دادی؟ چرا خودت را به زحمت انداختی؟ من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم: پس دیگر بین ما اختلافی وجود ندارد؟ گفت: نه من هم زیاده روی کرده ام، تو هم مرا ببخش.
گفتم: تلفن همراه را باید به نام خودت انتقال دهم ، در ضمن سهم هدیه ی پدر از زمین نیز در دستم امانت مانده هر وقت آمدی به تو تقدیم می کنم. سرش را پایین انداخت و گفت: من حق ندارم تا زمانی که با تو رسماً ازدواج نکرده ام، صاحب آن پول شوم، تا همین جا هم بابت تلفن همراه و آن سیصد هزار تومان قبلی حدود یک میلیون و نیم به تو بدهکارم، دیگر بیش از این مرا شرمنده نکن. با خوشحالی گفتم: اینها هیچ است، فقط امیدوارم زودتر به فکر بیفتی تا یک زندگی سالم را تشکیل بدهیم، چون از وضع تو نگرانم.
خودش فهمیده بود که متوجه بوی الکل دهانش شده ام. سکوت کرد و هیچ نگفت از جای برخاستم و خواستم برگردم گفت: کبریا من خسته ام و می خواهم امشب هر طور شده در کنارم باشی و نروی چون نمی توانم تو را برسانم. خندیدم و گفتم: احتیاجی نیست تو مرا برسانی دیگر خودم ماشین دارم، با تعجب پرسید: چه گفتی؟ شمرده شمرده گفتم دیگر خودم ماشین دلرم و به خانه برمی گردم.
ـ حدس زده بودم در این مدت به کارهای انحصار وراثت مشغول بودی! ولی خوب نخواستی تا کمک حالت باشم و می خواست تا در فرصتی مناسب به تو بگویم، به این رابطه، رابطه صادق زن و شوهری نمی گویند.
گفتم: هر گاه ما زن و شوهر شدیم آن وقت حق داری از من گلایه کنی. فعلاً شب بخیر. خداحافظی کردم و به راه افتادم تا پایین با من آمد ماشین را دید و تبریک گفت. آن شب از تصمیم برای عید حرفی نزدم. به خانه رسیدم تلفن کرد تا ببیند رسیده ام یا نه. گفتم: اگر برایت امکان دارد فردا شب به من سری بزن، کار مهمی با تو دارم!
ـ اتفاقاً من هم کاری دارم که به مشورت با تو احتیاج دارم. یادم بماند که با تو صحبت کنم.

فصل 14

تا عید نوروز چهار روز بیشتر باقی نمانده بود خانه را تمیز کرده بودم و غبارش را گرفته بودم. تغییراتی در دکور منزل دادم و تصمیم گرفتم که اگر ازدواج کردیم، خیلی از وسایل را عوض کنم و وسایل نو بخرم.
می خواستم به کامیار اطلاع دهم در محضر با هم قراری بگذاریم تا تلفن همراه را به نامش کنم. تلفن کردم، گوشی را برداشت، خوشحال بودم از این که آن وقت روز توانسته بودم با او صحبت کنم گفتم: سلام کبریا هستم. خندید و جواب داد: اولین تلفن را تو به من زدی و خوشحالم کردی، خوب چه خبر؟ گفتم: هیچ مزاحمت شدم که بگویم اگر مایل باشی یک ساعت دیگر وقت می گیرم تا مراحل انتقال نام تلفن همراه را انجام دهم چطور است؟ گفت: کبریا تلفن از اموال توست من حق دخل و تصرف آن را ندارم.
ـ این چه حرفی است که تو می زنی. این تلفن هدیه است، مگر می شود هدیه را قبول نکرد؟
ـ باشد، به همین صورت برایم بهتر است در دست من باشد و به نام تو تازه به نام تو یا به نام من چه فرقی می کند؟
ـ این هدیه متعلق به توست، پس دیگر روی حرف من حرفی نزن، خواهش می کنم؟
ـ باشد هر چه تو بگویی، دیگر نمی توانم چیزی بگویم پس قرار بگذار.
بسیار خوب قرار محضر را به تو اطلاع می دهم.
کار انتقال نام تلفن همراه هم به خوبی انجام شد و با هم به خانه بازگشتیم. شام مختصری خوردیم و در حین نوشیدن چای به صحبت مشغول شدیم. به کامیار گفتم: من تمام مراحل قانونی اسناد و مدارک پدر را دنبال کردم و به اتمام رساندم. تکلیف من از هر لحاظ روشن است در ضمن عمه و استاد سمیعی هم روز پنجم عید برای همیشه از ایران می روند و به فرزندانشان ملحق می شوند.
از آنان خواستم آخرین روز اسفند ماه را به اتفاق و رضایت تو به ویلای شمال برویم در ضمن آنها خانه را تا دو روز دیگر تحویل می دهند و از شب عید میهمان من هستند. می خواهم تو هم خصومتت را با آنها کنار بگذاری و با هم شب عید به شمال برویم و چند روزی را در کنار هم خوش بگذرانیم.
ـ اگر من نتوانم بیایم از دست من دلگیر می شوی؟
ـ تو را به خدا بهانه نیاور، تو هم مثل تمام مردان برای عید برنامه کاری نداشته باش. دلم نمی خواهد عمه با خیالی پریشان مرا ترک کند. در ضمن می خواستم بگویم اگر مایل باشی روز دوم یا سوم عید همان جا به عقد هم در آئیم تا عمه و استاد سمیعی هم شاهد آغز زندگی مشترک ما باشند، چون فکر نمی کنم دیگر مسأله و مشکل داشته باشیم.
ـ ممکن است من بتوانم با شما همسفر باشم ولی آمادگی ازدواج ندارم. البته فعلاً، ولی شاید تا چند ماه دیگر به محضر ازدواج برویم و خیلی ساده و بی سر و صدا عقد کنیم. چون دیگر خودم از این وضعیت نابسامان خسته شده ام.
وسط حرفش پریدم و گفتم: قول می دهم اگر شمال با هم عقد کردیم هیچ کاری به کارت نداشته باشم ، مزاحم قرارهایت نباشم و باز هم به همین ترتیب زندگی کنیم تا هر وقت که تو بگویی مثل دخترهای عقد کرده منتظر روز ازدواجمان می نشینم. تو را به خدا مخالفت نکن می خواهم تا عمه و استاد ایران هستند این کار انجام شود، التماس می کنم. سرش را در بین دستانش گرفت و بلند شد تا قدم بزند نمی دانم با چه چیزی در ستیز بود، قلبم آرام نمی گرفت، دلم می خواست تا با تغییر سال تغییری هم در زندگی و وجود من حاصل شود. می خواستم با رفتن عمه و استاد سمیعی چیز دیگری را جایگزین آنها کنم، اگر حتی کامیار قبول می کرد که ما عقد کنیم، شاید جواب بیشتر عقده های دلم داده می شد و دیگر دچار دلتنگی و افسردگی نمی شدم، نمی دانم این چه آتش عشقی بود که در دلم شعله ور بود با خود می گفتم ای کاش از روز اول دوستش نمی داشتم. تمام فرصتهای طلائیم را به خاطر او از دست داده بودم، دیگر نمی توانستم از او دل بکنم قدیمی ها خوب می گفتند که آدم عاشق کور می شود.
دوباره آمد نشست، گفت: کبریا تصمیم قطعی گرفته ام در آخرین روز خرداد ماه سال جاری یعنی سه ماه دیگر با هم رسماً ازدواج کنیم، ولی امکان پذیر نیست، عید به عقد هم در بیایم. به حرف او گوش می دادم، از این که پس از سالها تاریخی برای ازدواج مشخص می کرد خوشحال بودم، ولی از این که فرصت عید را از دست می دادم ناراحت بودم. گفت: ولی قول می دهم که با شما همسفر باشم البته از روز دوم عید به بعد چون نمی توانم از همان ابتدا با شما بیایم، من هم برنامه هایی دارم که باید به تو بگویم.
آهی کشیدم و سرم را پایین انداختم. برایم مهم نبود که چه بگوید، مهم این بود که هرگز نخواسته بود، یک بار هم که شده با برنامه ریزی من پیش برود.
ـ اگر دیگر حرفی نداری می خواهم برنامه هایم را بریت بگویم و دوست دارم تو با من همکاری کنی.
تبسمی کردم و گفتم: باشه، سعی می کنم کمک حال تو باشم، تمام این روزها برایم تکراری و یکنواخت شده، دیگر ارزش سالها پیش را بریت ندارم. اشک دیگر مجالم نداد در حین صحبت اشکهایم دانه دانه می چکید و خودم را بدبخت ترین دختر روی زمین می دانستم. بلند شدم و به کنار پنجره رفتم، پنجره را باز کردم و به آسمان خیره شدم، باز هم نم نم برف می بارید، اشکهایم قابل مهار نبود، دلم برای پدر و مادر تنگ شده بود، عید امسال را باید بدون آنها آغاز می کردم و بعد از چند روز عمه و استاد سمیعی هم می رفتند. تا وقتی ایران بودند، با این که همیشه با آنها رفت و آمد نداشتم اما خیالم راحت بود که در گوشه ای از تهران عمه ای دارم که می توانم زیر پر و بالش باشم. نمی دانستم چگونه با کامیار صحبت کنم، که بپذیرد و تکلیف مرا روشن کند. من از تمام چیزها و علایقم به خاطر او زده بودم، جلوی حرف همه یک تنه ایستاده بودم، ولی او به خاطر دلخوشی من حاضر نیست سال را آن گونه که من می خواهم شروع کند. به کنارم آمد و روی مبل نشست، دستم را گرفت و نوازش کرد، دستم را بیرون کشیدم و گفتم: دیگر حتی به نوازشت هم احتیاجی ندارم، تو نمی دانی با دل من چه می کنی. راستش را بگو چرا با خودت مدام در ستیزی؟ بگو ببینم دلت را به کسی سپرده ای که نمی توانی برای من تصمیم بگیری؟ اشکالی ندارد! حداقل به من بگو تا بدانم تکلیف من و یا سهم من از این زندگی چیست؟ با صبوری تمام این سالها را تحمل کردم، عزیزانم را از دست دادم، هر کسی جز تو عاشق من بود، هرگز این گونه با دل من بازی نمی کرد، مرا بچه محسوب نمی کرد. حداقل به عشق من احترام می گذاشت. محبت های تو نسبت به من مصنوعی است و فقط می خواهی مرا هر دم که صدایم در می آید، آرام کنی دیگر طاقت هیچ یک از برخوردهای غیرمنطقی تو را ندارم.
هیچ یک از کارهایت به من مربوط نیست، حالا که قرار است در عید عقدی بین ما خوانده نشود دیگر تو را نمی خواهم. تو حتی سعی نکردی به خاطر من آبروداری کنی و مرا پیش عزیزانم سربلند کنی تا من هم یک بار احساس غرور و خوشبختی کنم.
کامیار با تعجب مرا نگاه می کرد. سعی کرد مرا آرام کند، گفتم احتیاجی به کمک ندارم. دلم از همه چیز گرفته بود به قول عمه بازیچه ی دست کامیار شده بودم. فهمید که دیگر جایی برای ماندن ندارد، خانه را ترک کرد و رفت. غصه سراپای وجودم را گرفته بود، در حیاط را قفل کردم و آرام به اتاقم رفتم، نفهمیدم کی خوابم برد.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:33 AM
فصل 15

ظهر از خواب برخاستم. بدنم درد می کرد بوی بهار به مشام می رسید، یاد دوران کودکی افتادم هر سال پدر به جز خریدهای مفصل سالانه برایم خرید مخصوص شب عید می کرد حتی پارسال هم همین گونه بود، ولی امسال دیگر او نبود تا مرا از دلخوری نجات دهد. دوباره گریه ام گرفت. صدای تلفن را شنیدم با دستی لرزان گوشی را برداشتم، عمه بود. به محض گفتن چطوری عزیزم، بلند بلند شروع به گریه کردم. عمه ناراحت و نگران پرسید چه شده؟ چرا گریه می کنی؟ گفتم: هیچ عمه جان دلم از رفتن شما گرفته، احساس تنهایی و غربت می کنم، عمه هم گریه می کرد و به حرفهایم گوش می داد، به عمه گفتم: عمه دلم برای پدر و مادر تنگ شده، کاش بودند و مرا دلداری می دادند. عمه گفت: کبریا جان، دخترم می خواهم به دنبالت بیایم با هم به خرید برویم، می خواهم برای پسرها و عروس و نوه ام هم خرید کنم. تا دست خالی از ایران نروم. البته می خواهم با تو بروم، چون سلیقه ات را می پسندم. در حالت زار و پریشان به عمه گفتم: عمه مگر نوه دار هم شده ای؟
در حین گریه و خنده گفت: آری عزیزم، خداوند دختر زیبایی به فرشاد داده و ما را خوشحال کرده است.
خوشحال شدم، اشکهایم را پاک کردم و گفتم: برایش چه اسمی انتخاب کرده اند؟ عمه گفت: دریا، می گویند رنگ چشمهای تو را دارد. خندیدم و گفتم: عمه جان دو ساعت دیگر می آیم تا با هم به خرید برویم.
گوشی را گذاشتم در فکر فرو رفتم. فرشاد چهار سال از من بزرگتر بود، شاید من هم الان باید زندگی آرام و بی دغدغه و حتی بچه داشته باشم. کامیار از دیروز تا به حال حتی به من تلفن نکرده بود تا حالم را بپرسد. پایین آمدم میل به هیچ چیز نداشتم، پنجره ی پذیرایی را باز کردم صدای زنگی شنیدم، متوجه شدم کامیار تلفن همراه را جا گذاشته است. تلفن مدام زنگ می زد جواب دادم، صدای خانمی به گوش رسید گفت: سلام می خواستم با کامیار صحبت کنم، لطف می کنید؟ گفتم: ببخشید شما، گفت: با خودشان کار واجبی دارم، اگر گوشی را لطف کنید ممنون می شوم. گفتم: ایشان نمی توانند با شما صحبت کند امرتان را بفرمایید! گفت: من از صبح چند بار تماس گرفته ام ولی جواب ندادند، می خواستم حالشان را بپرسم. گفتم: پس کار واجبتان همین بود، پیغام دیگری ندارید؟ گفت: می توانم چند سؤال از شما بپرسم؟ گفتم: بفرمایید امرتان! گفت: ایشان دقیقاً چند سال دارند؟ هفته ی پیش با یکی از مطبوعات مصاحبه داشتند ولی سنشان را بیان نکرده بودند! خنده ام گرفت و گفتم: دانستن سن ایشان برای شما چه سودی دارد؟
گفت: هیچ، ایشان مرا می شناسند، در کنسرتهایشان با او آشنا شده ام. راستی ببخشید افتخار آشنایی با شما را نداشته ام؟
ـ خیر، حس کردم دیوانه شده ام، چه وقایعی که من از آن بی خبر بودم.
ـ هنوز ایشان نمی توانند با من صحبت کنند؟
ـ خیر، لطفاً خودتان را معرفی کنید تا به ایشان بگویم شما لطف کرده و تلفن کرده اید!
ـ من معیری هستم یکی از هنر دوستان ایشان.
با خنده گفتم: به هر حال ایشان حتماً طرفدارانشان را خوب می شناسند.
ـ من بارها برای ایشان وقت کنسرت هایشان دسته گل مریم آورده ام.
دیگر حرفهایش را نمی شنیدم، قلبم محکم به طپش افتاد خدایا چه اتفاقاتی افتاده، ناگهان صدای او را شنیدم که می گفت: ببخشید راستی خانم، شما خواهر ایشان هستید؟
ـ خیر
ـ می توانید خودتان را معرفی کنید.
مانده بودم که چه بگویم نه اسمی از او بر من مانده بود و نه تکلیفی از او بر من روشن بود.
ـ من شاعر چند آواز ایشان هستم.
ـ از آشنایی با شما خوشحال شدم، راستی کدام شعرها؟ آیا شما دیبا خانم نیستید؟
ـ در حال حاضر من الان نمی توانم به پرسشهای شما پاسخ بدهم!
ـ من کی می توانم با ایشان صحبت کنم؟
ـ هر وقت که دلتان بخواهد، خداحافظ و گوشی را قطع کردم.
فهمیدم که خانمی به نام دیبا برایش شعر می سراید.
دوباره تلفن زنگ زد. برداشتم گفت: سلام از صبح تا حالا کجایی؟ چرا جواب نمی دهی؟ آقایی بود گفتم سلام
ـ معذرت می خواهم مثل این که اشتباه گرفته ام. گفتم: با که کار داشتید؟ گفت: با کامیار!
ـ شما؟ گفت: ببخشید من اشتباه گرفته ام؟
ـ شما درست گرفته اید ولی ایشان نیستند؟
ـ ما امروز صبح قرار داشتیم تا جلسه ای مبنی بر برنامه های بهار داشته باشیم، ولی ایشان نیامده اند. از ایشان خبری دارید؟
ـ با عرض معذرت ایشان تلفن شان را جا گذاشته اند. سعی می کنم هر چه زودتر به دستشان برسانم.
ـ اگر شما ایشان را دیدید بگویید زود خودش را برساند، ما منتظر هستیم.
ـ چشم اگر ایشان را دیدم، می گویم.
سردرد امانم را بریده بود. آماده شدم تا اول گوشی را به کامیار برسانم و بعد به دنبال عمه بروم فهمیدم که جا گذاشتن تلفن همراه، بی منظور نبوده است، آماده شدم، دوباره تلفن همراه زنگ زد. جواب دادم ولی کسی که پشت خط بود صحبت نمی کرد، قطع کردم چند دقیقه بعد دوباره گوشی زنگ زد دوبره جواب نداد، مثل این که می خواست مرا از صدایم بشناسد.
درها را بستم و راه افتادم، سوار ماشین شدم تلفن مدام زنگ می زد. جواب دادم خانمی پرسید:
کامیار هستند؟
با تعجب پرسیدم: ببخشید شما؟
با لحنی آرام و صبور گفت: کیمیا هستم شما؟ گفتم: من کبریا هستم!
ـ ایشان کجا هستند؟
ـ امرتان را بفرمایید.
ـ با ایشان عرض خصوصی دارم.
خیلی راحت به من گفته بود به شما مربوط نیست، البته مؤدبانه.
بدون خداحافظی گوشی را قطع کردم. پس از دقایقی دوباره تلفن زنگ زد. مجبور شدم گوشه خیابان نگه دارم دستم آشکارا می لرزید، گوشی را برداشتم. دوباره کسی جواب نداد، تلفن را خاموش کردم مشاعرم را از دست داده بودم، کامیار حق داشت نتواند برای ازدواجمان تصمیم بگیرد، کسی که این موقعیتها را نخواهد از دست بدهد هرگز زیر بار تعهدی که پر از عشق و مسؤولیت باشد، نمی رود عجب زمانه ای شده بود! مادر حق داشت وقتی می گفت: همسران هنرمندان از خود هنرمندان هنرمندترند. زیرا همسر یک هنرمند، به علت مطرح بودن همسرش، باید بیشتر از دیگران، زندگیش را تحت سیاست و سلطه داشته باشد. متأسفانه در جامعه ی ما مردم رفتارشان را با یک هنرمند کنترل نمی کنند و چه بسا که ضربه ای ناجبران به زندگی خصوصی او وارد می کنند. یاد نغمه افتادم، همسر اول کامیار او را زیاد ندیده بودم، اما دختر قشنگی بود. زمانی که کامیار با پدر در زیرزمین مشغول تمرین بودند او در پذیرائی با مادر درددل می کرد و همیشه از رفتار کامیار شکایت می کرد. به یاد دارم چقدر در دلم به این که نمی توند افسار زندگیش را در دست بگیرد می خندیدم و در دل با خود می گفتم این کار، کار تو نیست، تو خودت را بیخود قاطی عشق کامیار کرده ای. ولی الان خودم هم افسار گسیخته ام و نمی دانم تکه های زندگی متلاشی شده ام را از کجا پیدا کنم و به هم بچسبانم! دیگر امیدی نداشتم، صدای پلیس مرا متوجه خود کرد: خانم تا کی می خواهی این جا پارک کنی. پارک ممنوع است. تا جریمه تان نکرده ام راه بیفتید. شرمنده شدم و زود راه افتادم و به خانه کامیار رسیدم. ماشینش را در پارکینگ دیدم هنوز نرفته بود از کیفم ورقه ای در آوردم و رویش اسامی تماس گیرنده ها و دفعاتی که تلفن زده می شد، ولی کسی حرف نمی زد را یادداشت کردم.
پیاده شدم زنگ زدم کامیار بی حال پرسید، کیه؟
ـ امانتی ات را روی ماشینت گذاشتم، در را باز کن و زود بیا ببر.
در را باز کرد، یادداشت را به همراه تلفن روی کاپوت ماشینش گذاشتم، بیرون آمدم در را بستم، داخل ماشین نشستم و مشغول تماشا شدم از پلکان پایین آمد، تلفن و یادداشت را برداشت به سمت در آمد و مرا نگاه کرد. می خواست چیزی بگوید، نگفت. حرکت کردم و از آن جا دور شدم تمام فکرم مشغول تماسهای تلفنی کامیار بود، تلفن همراه به جز خوبی هایی که دارد بدی هایی هم دارد.
به منزل عمه رسیدم. آماده بود، او را در آغوش کشیدم بوی پدر را می داد، عمه به من گفت: کبریا جان این چه رنگ و رویی است که پیدا کردی؟
ـ عمه، فشار کارهای عید مرا خسته کرده است! نگران نباشید به زودی خوب می شوم، سوار شدیم و تا شب در خیابانهای شلوغ تهران مشغول به خرید عید و سوغاتی شدیم.
عمه هر چه اصرار کرد که من چیزی برای خودم بخرم، گفتم که احتیاجی به هیچ چیز ندارم. به عمه گفتم که همه چیز دارم، پس احتیاجی نیست ولخرجی کنم.
به منزل عمه برگشتیم. داخل منزل عمه شدم. به جز تخت و چند عدد صندلی و چند جامه دان هیچ چیز در خانه نبود. اتاقها را نگاه کردم به یاد کودکی های خودم، فرشاد و فرساد افتادم. چه روزهای خوشی بود. از این اتاق به آن اتاق دنبال هم می کردیم. مادر و پدر به ما تذکر می دادند. آرام باشید ولی عمه و استاد سمیعی از بازیهای ما لذت می بردند.
عمه آخرین عکسهای فرشاد، همسر و دخترش را به من نشان داد. فرشاد تغییر کرده بود. از وضع زندگی و ظاهرش فهمیدم که زندگی خوب و آرامی دارند. دخترک زیبا و تپلی داشت. در چند عکس جوانی را در کنار آنها دیدم. از عمه پرسیدم این جوان کیست و چه جذاب است!
استاد سمیعی با تعجب به من و عمه نگاه کرد. عمه با خنده ای که حالت اعتماد به نفسش را زیاد کرده بود گفت: یعنی تو فرساد را نشناختی؟
با تعجب یک بار دیگر به عکسها نگاه کردم، فرساد چه جوان برازنده ای شده بود. دقت کردم کاملاً به پدرم شباهت داشت. خیلی تعجب کردم چقدر بزرگ شده بود او هم حدوداً دو سال از من بزرگتر بود. پرسیدم: به نظر می رسد که وضع مالی هر دوی انها خوبست، پس چرا فرساد تا حالا ازدواج نکرده است؟ عمه خندید و گفت: دختر می خواهی ما را اذیت کنی؟ حقیقت امر این است که فرساد به حرمت فرشاد که روزی تو را برایش خواستگاری کرده بودیم، به خود اجازه نمی داد تا تو را خواستگاری کند، تا این که خودمان به او پیشنهاد کردیم. در نامه ای مفصل که الان هم آن نامه موجود است، متوجه شدیم که قبل از فرشاد تو را می خواسته و تا امروز هم در انتظار تو ازدواج نکرده است!
پیش خود گفتم: یکی آن طرف دنیا بدون اینکه مرا ببیند، مرا می ستاید و به امید رسیدن به من روزهایش را طی می کند آن وقت یکی این طرف دنیا، بغل گوش خودم مرا می بیند، احساسم را می بیند، چشمهای اشکبارم را می بیند، از همه مهمتر موقعیت مرا می بیند، ولی نمی خواهد مرا درک کند و مرا نمی خواهد، در همین فکر بودم که استاد سمیعی نامه ای به دستم داد. نگاه کردم دیدم نامه ی فرساد است. عمه و استاد گفتند بهتر است تو هم از محتوای نامه با خبر باشی. در ضمن عکسهایی هم برایت فرستاده بود که در صورت موافقت از خواستگاری به تو بدهیم ولی ما همه چیز را بیهوده دیدیم و هیچ یک را ندادیم. البته پدر و مادرت نامه را خواندند و عکسها را دیده اند. ولی تو آن روز نبودی، دانشگاه بودی.
از عمه اجازه گرفتم و به اتاق فرساد رفتم، تا در تنهایی نامه را بخوانم. عمه و استاد سمیعی با امیدواری و خوشحالی مرا تا اتاق فرساد دنبال کردند. نامه را از پاکت در آوردم، یکی از عکسهای فرساد بر زمین افتاد، برداشتم و به آن نگاه کردم عکس را در دانشگاه انداخته بود در حین سادگی لبخندی شیرین بر لب داشت. اگر موهایش کمی پرپشت بود، می توانستم عکس پدر را ببینم. چقدر به پدر شباهت داشت یادم می آمد که استاد سمیعی هر وقت با پدر شوخی می کرد می گفت: قدیمی ها گفته اند بچه ی حلال زاده به دایی اش می رود، راست می گفت. فرشاد با موی سیاه و پوستی سفید، ولی فرساد با موی بلوند و چشمانی آبی رنگ و زیبا و صورتی گرد کاملاً به پدر شباهت داشت.
پشت یکی از عکسها نوشته شده بود، کبریا این جا وقتی برایم بهشت می شود که تو در کنارم باشی. چه جمله ی زیبایی بود و چه احساس زیبایی به دنبال داشت. عمه حق داشت این قدر به خاطر فرساد پافشاری می کرد.

فصل 16

نامه را باز کردم این چنین نوشته شده بود!
" به نام خدایی که مرزی را برای قلبهای خسته و عشقهای پیوسته قرار نداد. سلام پدر، سلام مادر، سلام دایی و سلام زن دایی و سلام به تنها گل زندگی من کبریا.
سلام بی ریای مرا از راهی دور پذیرا باشید، امیدوارم همگی سلامت و سرخوش باشید گرچه وقتی کبریا را دارید خوش و سلامتید. تا ماه آینده، دکترای خودم را در رشته ژئوفیزیک خواهم گرفت. این نامه را در حالی برایتان می فرستم که شاد و خوشحالم، درست است که صبری طولانی کشیده ام ولی با پیشنهادی که از سوی مادر در مورد دختر دایی به من داده شد، دیگر کار دلم آسان گشت. فکر می کنم او هم کم کم فارغ التحصیل می شود و باید دختری زیبا و دوست داشتنی شده باشد، گرچه از تعریفهای مادر در ذهنم دختری ساخته ام که اگر باز هم ببینمش، می فهمم که از ساخته و پرداخته ی ذهنم هم زیباتر و مهربان تر است. البته از چنین پدر و مادری که دایی و زن دایی من باشند، حتماً چنین دختری پاک و زیبا، پرورش می یابد. به هر تقدیر مادر جان شما و پدر از طرف من وکیل هستید کبریا را برایم خواستگاری کنید در صورت لزوم نامه را دایی و زن دایی و یا اگر لازم دانستید کبریا هم بخواند، عکسهای مرا هم نشان دهید تا مرا همان طور که هستم و بودم ببیند در صورت موافقت کبریا بهتر است اول او و بعد شما و پدر همراه دایی و زن دایی برای همیشه کنار ما بیایید. اگر کبریا آمد و از زندگی کردن در این جا راضی نبود به اتفاق هم به ایران باز خواهیم گشت و در کنار شما زندگی خواهیم کرد. پدر عزیز و مادر عزیزتر از جانم، دایی و زن دایی هرگونه شرایط برای من گذاشتند بپذیرید. حتی اگر کبریا شرایط خاص داشت، من همه چیز را برایش فراهم خواهم کرد، حتی اگر جانم را بخواهد. بگویید برای خوشبختی کبریا تمام سعی و تلاشم را می کنم و به دایی و زن دایی قول می دهم که دردانه ی زیبایشان را به یاری خداوند خوشبخت و سعادتمند کنم به امید و انتظار روزی هستم که جواب کبریا را برایم بفرستید "
به امید دیدار شما عزیزانی که بیشتر از جانم دوستشان دارم.
فرساد

گوشه ی اتاق نشسته بودم، زانوهایم را به بغل گرفته بودم و گریه می کردم، ای کاش قبلاً عاشق نشده بودم، این چه عشقی است که آن طرف مرزها چنین با اصالت و پابرجاست. با تواضع و فروتنی نامه ای فرستاده که در تمام خطوطش مهربانی و عطوفت به چشم می خورد. ای کاش الان کامیار بود و محبتهای پسر عمه ی مرا می دید. یک بار دیگر عکسهای فرساد را دیدم. این دیدن، با دیدن آنها قبل از نامه، کلی فرق کرده بود. انگار لبخندهای معصومانه ی فرساد در عکسها معنی پیدا کرده بود و با من سخن می گفت: صدای در اتاق را شنیدم، استاد سمیعی داخل شد. مرا با آن حالت زار دید. آهی کشید و کنارم نشست و گفت: فرساد مرا دیدی؟ دیدی چه پسری شده است؟ و حالا دیدی که او چگونه به انتظار تو نشسته است. حال بگو او لایق تو نیست؟ در حالی که اشک می ریختم رو به پنجره کردم و گفتم: شاید لیاقت او بیش از من باشد! من به او و به احساسات پاک او احترام می گذارم. متأسفم استاد نمی خواهم عمه بداند ولی دیگر با این قلب خسته و شکسته نمی توانم همسری مناسب برای فرساد باشم. ولی همیشه برای خوشبختی او دعا می کنم و همیشه به عنوان یک عاشق پاک او را تقدیر می کنم.
استاد دستی از محبت بر سرم کشید و گفت: کبریا با ماندن تو، ما نیمی از وجودمان را این جا جا می گذاریم. دخترم تو تنها از پس این روزگار برنمی آیی. لقمه ای غیرقابل هضم برداشته ای، کامیار نمی تواند تو را خوشبخت کند، من از وضع او اطلاع دارم. او با محبوبیتی که در بین مردم دارد نمی تواند همسر لایق و وفاداری برای تو باشد، او حد خود را گم کرده است. من و عمه از دور شاهد ذره ذره آب شدن تو هستیم. دختر از این عشق پوچ حذر کن، تو هنوز سنی نداری، با جابجا شدن محیط ممکن است روحیه ات را به دست بیاوری. باز هم فکر کن و ببین چه به صلاح توست. بلند شد و از اتاق بیرون رفت صدایش کردم دوباره برگشت، گفتم: استاد من به این سرعت نمی توانم با شما بیایم. لبخندش را دیدم، عمه را صدا زد و گفت: بیا ببین کبریا چه می گوید، در حالی که گریه می کردم سرم را به زیر انداختم ، عمه رسید استاد سمیعی گفت: یک بار دیگر بگو چه گفتی؟ عمه به استاد گفتم من نمی توانم ظرف این چند روز همسفر شما باشم. از شما مهلت می خواهم، قولی به شما نمی دهم، تصمیم گرفته ام اگر نتوانستم کامیار را وارد زندگی مشترک کنم، دیگر وقتم را صرف او نکنم و به زودی به شما ملحق شوم. فرصت می خواهم، فروختن ماشین، خانه و وسایل وقت می خواهد. شما هم مرا دعا کنید. عمه از خوشحالی اشک می ریخت و بلند بلند می گفت: دیدی سمیعی، گفتم فعلاً از جواب رد دادن به فرساد حذر کنیم، شاید کبریا نظرش تغییر کرد. خدایا شکر که پسرم را ناامید نکردی. مرا در آغوش گرفت، صورتم را غرق بوسه کرد و گفت امشب همگی شام بیرون می خوریم و جشن کوچکی می گیریم. انشاالله کبریا تا آخر بهار پیش ما می آید. استاد سمیعی گفت: ای کاش برای گرفتن بلیط عجله نمی کردیم تا با کبریا همسفر می شدیم، تازه فرشاد و فرساد هم می توانستند با شنیدن این خبر دندان بر جگر بگذارند و منتظر ما باشند، من می توانم بلیطها را برگردانم و بچه ها را مطلع کنم فقط می ماند مشکل خانه که می توانیم این مدت را در هتل به یر ببریم.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم: استاد به هیچ یک از این کارها راضی نیستم. اولاً اگر ماندنی بودید خانه ی ما هست و تا من و آن خانه هستیم هتل معنایی ندارد و شما از همین امشب مهمان من هستید . دوم لازم نیست بلیطها را برگردانید، چون هنوز برای آمدن به آن جا تصمیم قطعی نگرفته ام و سوم فرشاد و فرساد چشم انتظار شما هستند، من معنی انتظار را چشیده ام، حاضر نیستم به خاطر من انتظار آنها را افزون کنید.
عمه گفت: سمیعی هر چه کبریا بگوید ما به آن عمل می کنیم، دخترم دروغ نمی گوید او خوب می داند، می خواهم با بودن او به عروس خارجی ام فخر بفروشم. خندیدم و عمه مرا از اتاق بیرون برد. تمام وسایل باقیمانده را در اتاقی جمع کردیم و جامه دان ها را به ماشین بردیم و برای صرف شام به رستورانی رفتیم. از عمه نامه و عکسهای فرساد را گرفته بودم تا پیش خودم نگهدارم. بعد از شام با شادی و خوشحالی به منزل رفتیم.

فصل 17

از کامیار بی خبر بودم، ولی به خاطر عمه و استاد سمیعی چیزی به رویم نمی آوردم. سفره ای زیبا روی زمین پهن کردیم، سیبهای قرمز، سیر، سمنو، سنجد، سماق با دسته گلی که استاد خریده بود را روی آن چیدم. در تنگ ماهی چند سکه انداختیم، آیینه و قرآن را هم روبروی تنگ ماهی قرار دادیم. عمه ساعتی را هم به سفره اضافه کرد. نزدیک تحویل سال بود، دلم گرفته بود، به یاد حرف مادر افتادم که می گفت هنگام تحویل سال، دل را از کینه و ریا پاک کن و بنده ی مخلص و بی ریای خدا شو تا به آرزوهایت برسی وبرای تمام دردمندان هم آرزوی توفیق کن.
بغضی کهنه گلویم را فشار می داد. این بغض چند روزی بود که به سراغم آمده بود، سر سفره ی هفت سین جای پدر و مادر خالی بود. نمی خواستم با ریختن اشک عمه و استاد سمیعی را ناراحت کنم. با این وجود عکس پدر و مادر را که در منزل از آنها گرفته بودم بر سر سفره گذاردم و شمعی به یاد آنها روبروی عکس روشن کردم یکی از گلها را برداشتم، روبروی عکس پر پر کردم. عمه با دقت به کارهای من نگاه می کرد. بوی گل مریم به مشامم می رسید. بین گل هایی که استاد خریده بود یک شاخه گل مریم بود، در دل گفتم: خدایا هر چه می کنم او از یادم برود باز تو سببی می سازی که به یادم بیاید. به لحظه های پایان سال نزدیک می شدیم، سالی که اندوه بسیار برایم به ارمغان آورده بود، سالی که پدر و مادر را در خود غرق کرده بود و حاضر نشده بود کامیار را به من بدهد، سال سختی را پشت سر گذاشته بودم، استاد قرآن تلاوت می کرد. به یاد پدر افتادم که در هنگام تحویل سال همیشه قرآن می خواند و من و مادر گوش می کردیم.
پدر شب قبل از تحویل سال لای ورق های قرآن اسکناس پول را می چید تا همه عیدی از قرآن بگیریم و سالی پربرکت را از وجود مبارک قرآن داشته باشیم. اما امسال نه پدر و ن مادر. در همین فکرها بودم که دیدم عمه عکس فرساد را از پاکت درآورد و در کنار آینه قرار داد، با دیدن عکسی که در کنار برکه انداخته بود به یاد جمله اش افتادم که نوشته بود کبریا این جا وقتی برایم بهشت می شود که تو در کنارم باشی.
نگاهم به ماهی داخل تنگ افتاد خود را به تنگ می کوبید، گویا او هم دوست داشت سال جدید، زودتر آغاز شود. عمه را دیدم که با لبخندی پر از غرور و محبت به من نگاه می کند، خیلی خوشحال بود.
ناگهان به یاد کامیار افتادم. بی معرفت الان کجا بود؟ چگونه دلش آمد، تحویل سال را با من نباشد! قلبم شروع به تپیدن کرد، عید سال گذشته را به یاد آوردم پدر قبل از تحویل سال به کامیار تلفن کرد و گفت: کجایی پسرم؟ در کنار سفره ما جای یک داماد خالی است چرا نیامدی؟
او گفته بود: پدر من همیشه مزاحم هستم، بلافاصله پس از تحویل سال مزاحمتان می شوم و پدر با ناراحتی گفته بود که همگی منتظر او هستیم، چند دقیقه قبل از سال تحویل خود را به منزل ما رساند و پدر دست مرا در دست او گذاشت و گفت: از خداوند عاقبت خیری، خوشبختی و سعادت شما را می خواهم و من برای همیشه کبریا را به تو می سپارم.
آرزو می کردم، اخلاق کامیار هم مثل اخلاق پدر باشد. پدرم از نظر من نمونه ترین مرد و پدر روی زمین بود. پدر شروع به تلاوت قرآن کرد و پس از تحویل سال پولی از قرآن و سپس هدایای عید را به ما داد.
چه روز زیبایی بود، به یاد آن روز چشمهایم پر از اشک شد از کامیار متنفر شده بودم، او نتوانسته بود به حرف پدرم عمل کند و خوب امانت داری نکرده بود تصمیم گرفته بودم دیگر به او فکر نکنم. چشمم به عکس فرساد افتاد گویی او هم با ما در کنار سفره نشسته است. عمه آرام گفت: کبریا می دانم در دلت به فرساد فکر می کنی، عزیزم برای تو و فرساد آرزوی خوشبختی و سربلندی می کنم. با لبخندی از عمه تشکر کردم و صدای توپ، آغاز سال نو را اعلام کرد.
استاد سمیعی به من و عمه تبریک گفت و قرآن را باز کرد، او هم مثل پدر اسکناس هزار تومانی را لابلای قرآن گذاشته بود.
با تلاوت دعای تحویل از خود بی خود شدم به یاد پدر مهربانم افتادم، آهی جان سوز کشیدم انگار آن بغض کهنه در حال ترکیدن بود، عمه مرا محکم در آغوش گرفت او هم ناراحت بود در آغوشش احساس آرامش کردم بوی پدر به مشامم رسید، دیگر طاقت نیاوردم، به عکسشان نگاه کردم و از ته دل آن دو را صدا زدم. انگار بودند ولی صدایم را نمی شنیدند، نمی توانستم اشکهایم را کنترل کنم. عمه هم گریه می کرد و استاد سمیعی می خواست مرا آرام کند. به یاد روزی افتادم که کمردرد شدید داشتم، پدر کمرم را گرم می کرد و می مالید، ناراحت بود و می گفت ای کاش جای تو من کمرم درد می کرد من طاقت دیدن درد کشیدن تو را ندارم.
صدایشان در گوشم می پیچید، ولی خودشان را نمی دیدم به یاد آن روز با صدای بلند گفتم: پدرم، عزیزم تو که از درد کمر من ناراحت می شدی، کجائی که ببینی در نبودنتان، چگونه روزگار کمرم را شکسته است؟ کجائی که تنهایی و غربتم را ببینی؟ دیگر نتوانستم حرفی بزنم، صدای تلفن ما را از حال و هوای غربت درآورد. استاد سمیعی گوشی را برداشت با فریادی از خوشحالی ما را متوجه خود کرد، یک لحظه فکر کردم پدر با استاد صحبت می کند.
در حال و هوای آنها بودم، قلبم از این امید واهی ایستاد، چشمهایم را بر هم گذاشتم، سیلاب اشک چنان صورتم را خیس کرده بود که گویی زیر باران شدید بوده ام. ناگهان استاد مرا صدا کرد و گفت: کبریای عزیزم، بیا و ببین چه کسی پشت خط منتظر است، با تو صحبت کند. با حالت اضطراب گوشی را گرفتم و جرأت نداشتم حرف بزنم، استاد گفت: کبریا، صحبت کن دخترم!
زبانم بند آمده بود، صدای شنیدم گویی صدای پدر بود، خوب دقت کردم، از تعجب چشمهایم می خواستند از حدقه درآیند، دوباره صدا آمد که می گفت: کبریا، عزیزم خوبی؟
چشمهایم به آرامی بسته شد، بدنم سست و سرد شد و دیگر هیچ نفهمیدم از حال رفتم.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:33 AM
فصل 18

پس از ساعتی به هوش آمدم، استاد سمیعی برایم آب قند درست کرده بود و آرام آرام با قاشق در دهانم می ریخت. عمه نگران پرسید: کبریا چه شده؟
با صدایی لرزان پرسیدم: چرا؟ چرا؟ پدر کجا بود؟
استاد سمیعی و عمه با تعجب نگاه کردند، عمه گفت: کبریا حالت خوب است؟ خوبم، پدر از کجا با من صحبت می کرد؟ همه چیز یک خواب بود؟
عمه گفت: مگر پدر با تو صحبت کرده است؟
صدایش را شناختم، خودش بود! تا حال کجا بودند؟ مادرم کجاست؟ پس آنها زنده هستند! کجایند می خواهم آنها را ببینم! می خواهم آنها را در آغوش گیرم، می خواهم با آنها درد دل کنم.
استاد سمیعی و عمه غمگین و ناراحت روی مبلها نشستند، آرام با هم صحبت می کردند. استاد به من گفت: کبریا مگر وقت فوتشان، خودت و عمه آنها را شناسایی نکردی؟
چرا ولی نمی دانم، یعنی پس او که بود؟ می دانم به خدا پدرم بود به خدا پدرم بود.
مشتم را روی زمین کوبیدم و دوباره اشکم سرازیر شد. دل نازک شده بودم. استاد در فکر فرو رفت تازه فهمید چه اتفاقی افتاده است! گفت: کبریا جان فکر می کنم،سوء تفاهمی شده است، کسی که تلفنی با تو صحبت کرد، فرساد بود.
با تعجب به او نگاه کردم و با ناباوری گفتم: محال است، این غیرممکن است. عمه گفت: فرساد هم اکنون نگرانت شده است، قرار شد که دوباره تماس بگیرد تا با تو صحبت کند و از سلامتی تو مطمئن شود.
گفتم: مگر می شود یک نفر تا این حد از نظر چهره و صدا به پدرم شباهت داشته باشد؟
عمه گفت: مثل این که پدر تو دایی فرساد بود، خانوم خانوما! عمه با لحنی جالب این جمله را بیان کرد. تبسمی کوتاه بر لبم نشست. یادم آمد که به کامیار می گفتم: همیشه آرزو می کنم مرد زندگی من مثل پدرم باشد، از هر جهت نمونه. استاد گفت: کبریا جان تنهایی روی تو خیلی تأثیر گذاشته است. ما نگران وضع روحی تو هستیم!
با تبسمی گفتم: از توجه شما ممنون ولی من خوب می شوم، نگران من نباشید در ضمن ما باید از دیروز به قصد شمال حرکت می کردیم، اما با توجه به حرف عمه، فردا عازم می شویم. حالا بهتر است آماده شوید تا فردا صبح زود راه بیفتیم.
از جا برخاستم به سفره ی هفت سین نگاه کردم، عکس پدر و مادر نبود، فهمیدم عمه از قصد آنها را برداشته، نگاهم به عکس فرساد افتاد، دلم می خواست هر چه زودتر تماس بگیرد تا صدایش را دوباره بشنوم.
عکس فرساد را برداشتم و از نزدیک به آن خیره شدم، حواسم نبود عمه و استاد سمیعی به من نگاه می کنند، خجالت کشیدم، صدای تلفن آمد، عمه گفت: کبریا جان خودت گوشی را بردار، تا فرساد هم خوشحال شود، برو قربانت شوم.
عکس را همراهم بردم، تا به هنگام صحبت به آن نگاه کنم ، می خواستم فکر کنم که از نزدیک با هم صحبت می کنیم، گوشی را برداشتم، کسی از آن طرف خط صحبت نکرد فهمیدم که می داند من گوشی را برداشته ام عکس را بالا آوردم و با لبخندی شاد گفتم: سلام عیدتان مبارک، ناگهان از تعجب بر جا خشک شدم، عکس از دستم روی میز تلفن افتاد، صدای کامیار را شنیدم که گفت: سلام، عید شما هم مبارک مثل این که منتظر تلفن بودی نه؟ سکوت کردم و هیچ نگفتم. باورم نمی شد کامیار باشد، ادامه داد: بگذریم آهی کشید و گفت: حالت چطور است؟ هنوز از دست من ناراحتی؟
فهمیدم که عمه و استاد سمیعی تمام حواسشان به من است، آرام چرخیدم تا متوجه حرفهای من و کامیار نشوند، با خونسردی گفتم: فرد بی مسؤولیتی مثل شما، چطور برایش مهم است، بداند حال من چطور است؟ از طرفی ناراحت بودن از دست شما چه فرقی به حالتان می کند؟
کبریا چه شده؟ چرا با من رسمی صحبت می کنی، چرا شما شما می کنی؟ مگر من غریبه ام؟
ـ غریبه که چه عرض کنم، شاید اگر غریبه بودید، بیشتر دلتان به بدبختی من می سوخت، و آتش به قلب من نمی زدید!
ـ تند نرو، گفتم تلفنی بزنم، عید را تبریک بگویم و به تو بگویم که شاید جای آخر بهار در ماه دوم بهار ازدواج کردیم، ولی اگر باز بتوانی تا آخر بهار منتظر بمانی، یک بار دیگر در حق من بزرگترین لطف را کرده ای و من هیچ گاه فراموشش نمی کنم، به خدا من هم از این وضع نابسامان خسته شده ام، قول می دهم تمام این سختیها را جبران کنم.
با عصبانیت خندیدم و گفتم: هنوز هم اهل شعار هستید؟ از کدام وضع سخن می گویید؟ نه دیگر این به تنگ آمدن نیست. این هم نوعی به دروغ امیدوار کردن است، شما خودتان را نشناخته اید، شما روحی بیمار دارید و مرا نیز به سوی بیماریتان هدایت می کنید، آن وضعی که سخن می گویید، همان وضعی است که خانم معیری، دیباها و کیمیاها برایتان درست کرده اند حالا که دیگر زندگیتان یکنواخت شده به فکر تغییر وضع افتاده اید! اگر پدرم هنرمند نبود اگر همسر عمه ام هنرمند نبود شاید می گفتم این نوعی تجددگرایی است، که شما دارید و من قدرت درک آن را ندارم، ولی به غیر از شما هم خوانندگان محترمی با پدر و استاد سمیعی کار می کردند که خود را ملزم به تعهدات زندگی می دانستند. بیماری مهلک غرور و خودستائی، چنان شما را اغفال کرده که دیگر، ممکن نیست نجات یابید.
دیگر وضع شما هیچ ارتباطی به من ندارد.
فریادی کشید و با صدای بغض آلودی گفت: کبریا سر تو چه بلایی آورده اند؟ چه کسی می خواهد بنیان عشق مرا فرو ریزد؟ تو در اشتباهی. من آلوده ی خودستائی و غرور نیستم! باورم نمی شود که تو همان کبریا هستی که من می شناختم، چگونه می توانی با من چنین صحبت کنی؟ یک هنرمند ممکن است، مزاحم داشته باشد، ولی دید حق بینانه ی تو، کجا رفته است، که مرا آلوده می بینی! کبریا این را بدان که مشکل من و نغمه هم سر همین مسائل پوچ بود که منجر به متلاشی شدن زندگیمان شد. عینک بدبینی را از چشمت بردار، من تو را با همان عطوفت و شفافیت می خواهم.
با خنده تمسخرآمیزی گفتم: صحبت از هزاران مزاحم می کنی، با این حال که تمام آنها را می شناسی، چون آنها به هر نحوی تو را با یادگاریهایشان می شناختند. همان مزاحمین، با شما امری خصوصی داشتند و هیچ یک حاضر نشدند پیغامشان را به من بدهند تا به شما بگویم.
ـ چرا خودت را به آنها معرفی نکردی؟
ـ کدام معرفی؟ چه باید می گفتم؟ با چه عنوانی؟ باید به آنها می گفتم با تو چه نسبتی دارم؟
ـ باید می گفتی که همسر من هستی، چرا خودت را دست کم گرفتی؟
بلند بلند خندیدم، به طوری که عمه و استاد سمیعی به من نگاه کردند و گفتم: مگر شما کیستی که من به خاطر شما و یا آنهایی که دچار ضعف شخصیت هستند، خودم را دست کم بگیرم؟ از قدیم گفته اند، کافر همه را به کیش خود پندارد.
اگر شما در رویا غوطه ورید، من مجبور نیستم، مثل شما رویایی زندگی کنم. فکر کنم تا همین جا هم کور بوده ام و اشتباه کرده ام، خداراشکر که هیچ نشانی هم از تو ندارم.
نمی توانستم به راحتی حرف بزنم، آخر گفتم: دیگر بین من و شما چیزی از عشق باقی نمانده و همه چیز بین من و شما تمام شده، هیچ چیزی هم از شما نمی خواهم، فکر می کنم که برای شما معیری ها و کیمیاها لایق ترند نه من عاشق ساده و کور که صادقانه به پای عشق تو می سوختم، دیگر نتوانستم ادامه بدهم گوشی را گذاشتم و به میز تلفن تکیه دادم. به خاطر عمه و استاد خندیدم و رو به آنان گفتم: همه چیز تمام شد و سرم را پایین انداختم. چشمم دوباره به عکس فرساد افتاد آن را برداشتم عمه و استاد سمیعی از حرفهای من، خوشحال شده بودند، دوباره تلفن زنگ زد، فرساد بود، او پیشدستی کرد و گفت: سلام کبریا خانم بهترید؟
سکوت کردم تا صدایش را بیشتر بشنوم، عمه گفت: کبریا فرساد است، صحبت کن. به خود آمدم، گفتم: سلام، عیدتان مبارک، ممنون از این که به خاطر من دوباره تلفن کردید. گفت: ببخشید من دستپاچه شدم، راستی عید شما مبارک، حقیقت این است که من بدون شما، یعنی مکث کوتاهی کرد، من هم خجالت کشیدم به عمه و استاد نگاه کردم، دیدم آنها از گفتگوی ما لذت می برند. ادامه داد: یعنی بدون حضور تو من عیدی ندارم. حرف را عوض کرد و با خنده ای شاد گفت: راستی من نگران شدم، برای شما چه اتفاقی افتاد؟ حالتان بهتر شده یا نه؟ گفتم: بله، ممنون، صدای شما مرا یاد پدرم انداخت.
گفت: متأسفم. شرمنده ام که نتوانستم، در مراسم حضور داشته باشم تا مرهمی برای دل داغدیده ی شما باشم، ولی قول می دهم، آن طور که دایی و زن دایی از شما نگهداری می کردند، صد برابر آن به شما خدمت کنم تا هرگز به یاد فقدانشان نیفتید. با خودم گفتم: چه پسر حساس و نکته بینی است و چقدر من برایش اهمیت دارم. از خودم ناراحت شدم، این مدتی که کامیار نامزد من بود، اعتماد به نفسم را از دست داده بودم و مرگ پدر و مادر نیز مزید به علت شده بود.
صدایش را شنیدم که می گفت: کبریا کی به ما ملحق می شوی؟
حرف را عوض کردم و گفتم: می دانید الان در دستم چیست؟ گفت نه ولی خوشحال می شوم اگر بدانم!
همان چیزی که برایم نوشته اید، این جا وقتی برایم بهشت می شود که تو در کنارم باشی! وای پس تو مرا زودتر دیده ای، خندیدم و از خجالت سکوت کردم، دلم لرزید، انگار اول خط عشق بودم. گفتم: پس من زرنگ تر هستم.
گفت: ولی من هر شب به یاد شما می خوابم، تا حتی در خواب شما را ببینم.
ـ وای چه احساساتی، حالا در خواب مرا دیده اید یا نه؟
ـ بیش از هزار بار، من با یاد شما زندگی می کنم، باور کنید، حضور شما را در این جا احساس می کنم، با این امید توانسته ام زندگی کنم.
حرفهای ما طولانی شد، گفتم: من تا چند روز دیگر با شما تماس می گیرم، وقت شما را نمی گیرم. گفت: به من نگفتید کی به جمع ما می پیوندید؟
هر وقت خدا بخواهد، عمه و استاد می دانند که من این جا کارهایی مثل فروش خانه، ماشین و.. دارم، باید تمام آنها را به انجام برسانم تا به شما ملحق شوم.
نه نمی خواهد، فقط ماشین و وسایل را بفروش و پولهایش را در بانک بگذار، خانه را هم اجاره بده آنها یادگار دایی من است و من در آن از دوران کودکی ام با شما و فرشاد خاطره های شیرینی دارم، خدا را چه دیدی، شاید بعدها بازگشتیم و در همان خانه زندگی کردیم. در ضمن نمی خواهد پول بیاورید، این جا به اندازه کافی دست من و فرشاد باز است.
از آن همه وفاداری و محبت فرساد خوشحال شدم و به خود بالیدم. گفتم: باشد سعی خود را می کنم که به حرفهای شما گوش کنم. با عمه و استاد کاری ندارید؟
نه اگر آنها کاری نداشته باشند، من کاری ندارم، چون با آنها ساعتی پیش صحبت کردم، ولی کبریا خواهش می کنم، سکوت کرد، چیزی نگفت، پرسیدم: چیزی می خواستید بگویید؟ گفت: نه، شما نمی خواهد زحمت بکشید و با من تماس بگیرید، من خودم با شما به محض رسیدن مادر و پدر تماس می گیرم، می خواهم با شما صحبت کنم، از نظر شما ایرادی ندارد؟ گفتم: نه خوشحال می شوم.
در آخر گفت: یکی از جدیدترین عکس هایت را به مادر بده که برای من بیاورد. در ضمن، تو را به خدا، مواظب خودت باش، پس فراموش نکن که...
دوباره نتوانست جمله اش را کامل کند حس کردم گریه می کند، با صدایی گرفته گفت: انتظارت را می کشم خداحافظ.
عمه و شوهر عمه، با شادی به من نگاه می کردند، خجالت کشیدم و به آشپزخانه رفتم، روی صندلی آشپزخانه نشستم و به عکس فرساد نگاه کردم، چقدر مهربان و صمیمی با من صحبت می کرد، رفتار و گفتارش مثل پدر بود، مهربان و صمیمی، ولی در آخر چه می خواست به من بگوید؟ چرا حرفش نا تمام ماند؟ در این فکر بودم که عمه وارد شد و گفت: عروس گلم چه می کند؟ خوب چه گفتی چه شنیدی؟
خندیدم و گفتم: ای کاش من هم با شما همسفر بودم!
فکر می کنم بی مورد و بی دلیل در این مدت خود را عذاب داده ام. عمه خندید و گفت: پس خلاصه تو هم فرساد را پسندیده ای، خدا را شکر، می دانستم پدر و مادرت پس از ازدواج فرشاد از ما دلگیر و ناراحت شدند، ولی نتوانستم به آنها ثابت کنم که فرساد تو را از جان و دل دوست دارد، خودت هم نخواستی این را بفهمی تا امروز که فکر می کنم به تو ثابت شد.
گفتم: عمه هر انسانی اشتباه می کند، ولی خدا کند، از این به بعد اشتباه نکنم. عمه گفت: به هر حال شما جوانها باید حواستان را جمع کنید، ما همیشه کنارتان نیستیم.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:33 AM
فصل 19

در جاده شمال حرکت می کردیم، استاد سمیعی جلو، پیش من نشسته بود و با کمک عمه در دهانم میوه و آجیل می گذاشتند. هر دو حسابی مرا لوس می کردند. خیلی خوش گذشت، به ویلا رسیدیم، کاظم آقا در ویلا را باز کرد و به ما خوش آمد گفت: کنارم آمد و فوت پدر و مادر را تسلیت گفت و گریه کرد، به او گفتم: کاظم آقا، از همدردی شما ممنون هستم، ولی باید در برابر مصلحت خدا سر تعظیم فرود بیاوریم. کاظم آقا مردی میانسال بود که با همسر و مادر و دو بچه اش که یکی از آنها فلج بود در ساختمان ورودی ویلای ما زندگی می کردند، خانواده ی مهربانی بودند و از زمانی که ویلا را اجاره کردیم تا امروز که آن را خریداری کرده ایم، نگهبان مهربان و فداکاری بوده.
نزد خانواده ی او رفتیم مقدار زیادی آجیل، میوه و شیرینی برایشان خریده بودم و مقداری پول هم به همسرش دادم تا برای عید بچه ها خرید کند.
تا آماده شدن ناهار من، عمه و استاد سمیعی استراحت کردیم چقدر جای پدر و مادر خالی بود.
با صدای نیلوفر، دختر کاظم آقا از خواب بیدار شدیم، ساعت سه بود و آنها به خاطر این که ما بیشتر استراحت کنیم. هنوز خودشان ناهار نخورده بودند. پس از خوردن ناهار نیلوفر دست مرا گرفت و به حیاط برد، به سمت ماشین رفتیم.
متوجه شدم نیلوفر و پدرش به اتفاق ناصر برادر افلیجش ماشین را شسته و تمیز کرده اند از صمیمیت آنها خوشحال شدم و به آنها قول دادم، صبح به اتفاق مادرشان، برای خرید به شهر برویم، شب شد پس از صرف شام من، عمه و استاد سمیعی روی پلکان ویلا نشستیم تا در روزهای آخر بیشتر یکدیگر را ببینیم.
صبح همگی، جز مادر آقا کاظم، به شهر رفتیم، ناصر به خاطر پاهایش نمی توانست بدون ماشین جایی برود، خوشحال به این طرف و آن طرف نگاه می کرد و از این که سوار ماشین شده است، لذت می برد، نیلوفر تند تند صورتم را می بوسید. نیلوفر 4 سال داشت و ناصر 6 ساله بود. به شهر رسیدیم، پیاده شدیم آقا کاظم، ناصر را بغل کرده بود تا بتواند برای او هم خرید کند. به یک طلا فروشی رسیدیم به آقا کاظم و استاد سمیعی گفتم: من و نیلوفر این جا کار داریم، یک ساعت دیگر نزدیک ماشین همدیگر را می بینیم. دست نیلوفر را گرفتم و با هم وارد طلافروشی شدیم. متوجه شدم گوشهای نیلوفر هنوز سوراخ نیست، برای او یک جفت گوشواره ی زیبا و یک زنجیر ساده که آویزش به شکل اردک بود خریدم. بچه ی خجالتی و با حیایی بود، خوشم آمد و او را در آغوش گرفتم.
از مغازه خارج شدیم به نیلوفر گفتم: تا رسیدن به منزل به هیچ کس نگو که برایت خرید کرده ام تا برای برادرت هم چیزی بخرم. داخل مغازه ای شدیم، آقا کاظم و همسرش آنجا بودند و بر سر قیمت یک جفت عصا چانه می زدند اما صاحب مغازه با آنها کنار نمی آمد، از مغازه خارج شدند. دوباره با نیلوفر وارد مغازه شدیم و هر دو عصا را برای ناصر خریدیم. عصاها را داخل ماشین گذاشتم و دوباره به آنها پیوستم. تصمیم گرفتم برای مادربزرگشان هم هدیه ای بخرم نیلوفر را در آغوش گرفتم و از او با لحنی کودکانه پرسیدم: نیلوفر جان نمی دانی مادربزرگ دوست دارد برای خودش چه چیزی بخرد؟ تا به حال شنیده ای از پدرت چیزی بخواهد؟ نیلوفر معصومانه به من خندید و دستش را به دهانش گرفت.
دستش را از دهانش بیرون کشیدم و دوباره گفتم: نگفتی که جواب سؤالم چیست؟ با لبان قرمز و زیبایش دوباره خندید، چالهای قشنگی روی لپهای قرمزش دیدم آرام گفت: مادر جان به پدر گفت: دوست دارد یک چادر قشنگ داشته باشد ولی پدر گفت هر وقت پول داشته باشم برایت می خرم. خوشحال شدم دوباره نیلوفر را بغل گرفتم و با او راهی مغازه پارچه فروشی شدیم. چند طاقه پارچه چادری را دیدم، نمی دانستم که مادر بزرگ چادر مشکی می خواهد یا گلدار، نیلوفر را بلند کردم و گفتم: این پارچه ها را ببین، مادر جان کدام یک از آنها را می خواهد، می دانی؟ دوباره خندید و مرا نگاه کرد. فهمیدم که نمی داند، تصمیم گرفتم از هر دو نوع برایش بخرم، دوست داشتم برای فرساد هم هدیه ای بخرم تا عمه و استاد سمیعی در وقت رفتن از طرف من برایش کادویی ببرند.
نمی دانستم چه برایش بخرم. در بازار قدم می زدم. به مغازه ای که صنایع چوبی می فروخت رسیدم روی چوبهای درختان با خطهای زیبا اشعاری از شاعران معروف نوشته شده بود. چند شعر را خواندم از همه بیشتر این شعر توجه مرا جلب کرد: " ثبت است بر جریده عالم دوام ما "
آن را خریدم و راهی شدیم، به استاد سمیعی سپرده بودم که مقداری خوراکی و گوشت برای کاظم آقا بخرد. همگی بر سر قرار رسیدند و به ویلا برگشتیم.
خریدهایم را آوردم در ابتدا عصاهای ناصر را به دستش دادم، بعد طلاهای نیلوفر را به او دادم و از مادربزرگ قول گرفتیم که عصر گوشهای نیلوفر را سوراخ کند و آنها را به گوش نیلوفر بیندازد. بعد چادریهای مادر بزرگ را به او دادم، اشک در چشمان مادر بزرگ، کاظم آقا و همسرش حلقه زد نمی دانستند چه بگویند، آنجا را ترک کردم تا بیشتر از آن حس نکنند، مجبورند از من تشکر کنند.
استاد سمیعی و عمه به دستم کادوئی دادند و گفتند: این عیدی تو است. امیدواریم که هدیه ما را بپسندی. خجالت زده شدم. تشکر کردم و هدیه را باز کردم یک قلب کوچک طلایی بود، عمه گفت: آنها را از هم باز کن. با جدا کردن قلبها موسیقی زیبایی پخش شد. در یک طرف قلب عکس فرساد را دیدم که عمه آن را جا داده بود. عمه گفت: عکس تو را نداشتم تا آن را کامل کنم، خواهش می کنم، عکس خودت را در آن طرف قلب بگذار، خندیدم و گفتم: چشم عمه جان، به محض این که به تهران برگشتیم، این جا عکس ندارم.
رفتم و کادوئی را که برای فرساد خریده بودم آوردم و به آنها نشان دادم، عمه و استاد سمیعی خوشحال شدند و تشکر کردند، حس می کردم استاد سمیعی حال خوبی ندارد و مدام می گوید از خوشحالی شوق زده شده ام و کمی قلبم درد می کند. شب شد با نیلوفر در کنار ویلا آتش روشن کردیم و دور آتش نشستیم. نیلوفر گفت: کبریا شما هنوز عروس نشده اید؟ خندیدم. با لحنی کودکانه و جالب از من سؤال کرده بود. گفتم: هنوز نه، ولی شاید به زودی عروس بشوم. به ویلا برگشتم. نیلوفر از من جدا شد و من داخل ویلا شدم. به استاد و عمه گفتم: تصمیم گرفته ام این ویلا را نصف قیمت به خود آقا کاظم بفروشم، چطور است؟
عمه با تعجب گفت: پدر و مادرت با جون کندن این پولها را بدست آورده اند چرا تو همین طور خرج می کنی؟
استاد سمیعی گفت: زن، تو کاری به این دختر نداشته باش. تصمیم های او حرف ندارد همیشه تصمیمی می گیرد که رضای خدا و رضایت خلق خدا در آن است.
عمه سکوت کرد، من از تعریف استاد به وجد آمدم، تشویق شده بودم تا بتوانم دوباره کارهای بهتری کنم. صبح مسأله را به آقا کاظم گفتم، از تعجب نمی دانست چه بگوید. قرار شد نیمی از پول ویلا را آماده کند و با من در تهران تماس بگیرد. روانه تهران شدیم.
چقدر خوش گذشته بود، ولی بیماری استاد ناراحتم می کرد، به محض رسیدن به تهران او را به بیمارستان بردم. دکتر گفت: شاید به خاطر مسافرت به خارج کمی دستپاچه شده اند و کمی به ایشان فشار آمده است، داروهای آرمبخش تجویز کرد و راهی خانه شدیم. عمه را به اتاقم خواندم، چند دسته اسکناس دلار به دستش دادم و گفتم: عمه این همان هدیه ای است که پدر از زمین به شما بخشیده است. عمه مرا در آغوش گرفت، هر دو گریه می کردیم. لحظه های سختی را پشت سر می گذاشتیم. جلوی عمه عکس را داخل آن قلب گذاشتم وعمه روی عکس من و فرساد بوسه ای زد و گفت: کبریا تو عاقل و بزرگی، دیگر ما از آن طرف دنیا نگرانت نشویم. سعی کن به زودی نزد ما بیایی، حس کردم عمه می خواهد چیز دیگری بگوید، گفتم: عمه جان، با من راحت باش، اگر حرفی برای گفتن داری بگو با گوش جان می شنوم. عمه گفت: کبریا می خواستم خواهش کنم که دیگر به تلفن ها وآمد و شدهای کامیار اهمیت ندهی ، ما تو را نشان کرده فرساد می دانیم. درست است که از جانب او نتوانسته ایم تو را نامزد کنیم، ولی انشاالله به محض ورود تو به آن جا، جشن ازدواج شما را برگزار می کنیم. مطمئن باش بعد از رسیدن به آن جا سراغ کارهای ازدواجتان می روم. شاید این گونه دوری تو برایم طولانی و سخت نشود.
عمه گفت: راستی کبریا می خواهم یک بار دیگر نامه و عکسهای فرساد را ببینم، لطف کن و بده. بعد از خواندن آنها را پشت عکس مادر و پدرت، کنار تلفن می گذارم، پاکت را به عمه دادم و شب بخیر گفتم و خوابیدم.

فصل 20

صبه شد از خواب بیدار شدم و صبحانه را آماده کردم. عمه و استاد سمیعی شب پرواز داشتند. نمی دانم چرا استاد سمیعی ناراحت و غمزده بود در کنارش نشستم و گفتم: استاد من طاقت ندارم شما را که بهترین دوست پدرم بودید این گونه ببینم، چه شده است؟ سرش را به سمت پنجره برگرداند، می خواست اشکهایش را از من پنهان کند. آرام با صدای بغض آلوده گفت: می دانی کبریا پس از سالها زندگی و پس از عمری، در پیری مجبورم به غربت سفر کنم و در همان جا بمیرم.
گفتم خدا نکند این چه حرفی است که می زنید استاد!
حقیقت را می گویم. ولی به خاطر پسرانم و بیشتر به خاطر عمه ات باید با آنها همسفر باشم، نمی توانم آخر عمری سازی ناکوک باشم. می خواهم همگی در کنار هم باشیم. دستم را در دستش گرفت، حس کردم پیرتر شده، دستهای سردش می لرزید، ناراحت شدم. گفت: کیربا، دخترم، عزیزم، عروسم! به من، پدرت که من باشم قول بده که زود پیش ما بیایی. این مسأله مرا بیشتر ناراحت می کند. می ترسم پشیمان بشوی و ما آن طرف دنیار در انتظارت بمانیم. می خواهم قدل بدهی تا خیال من پیرمرد را آسوده کرده باشی. بغض من شکست و اشکهایم جاری شد، نمی توانستم وعده ای دروغ بدهم. سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم: پدر، قول می دهم وقتی کارم تمام شد پیش شما بیایم، من تصمیم گرفته ام، که با فرساد ازدواج کنم.
چشمهایم را بستم، دیگر نتوانستم جلوی سیل اشکهایم را بگیرم. متوجه شدم او هم گریه می کند. تمام خاطرات عشق من و کامیار تند از ذهنم گذشت و به فراموشی سپرده شد. این چیزی بود که خود کامیار خواسته بود.
استاد سمیعی با محبتی پدرانه، سرم را از روی سینه اش جدا کرد و گفت: کبریای عزیزم، از قولی که به من پیرمرد دادی، ممنونم. من همیشه روی اراده ی تو حساب می کردم، ولی فکر نکن، گذشت تو را نسبت به عشق جاودانه ات نادیده می گیرم. شاید اگر کسی ماجرای عشق تو و کامیار را می فهمید، دیگر نامی از لیلی و مجنون نمی برد ولی همیشه یک خشت این عشق از جانت کامیار کج چیده شده بود و در آخر همان خشت کج باعث انهدام و سقوط آن بنای عظیم شد.
ولی تو چیزی را از دست ندادی، من امیدوارم با فرساد چنان خوشبخت زندگی کنی که هرگز دلت نخواهد از عشق گذشته ات یاد کنی، می دانم که فرساد هم دیوانه وار تو را دوست دارد و اگر تو هم از همان عشق گذشته ات نثار فرساد کنی، دیگر هیچ نقصی در عشق شما نمی بینم.
حرفهای استاد در قلب من اثر مطلوبی می گذاشت و این اخلاق او برای من قابل تقدیر بود خیلی زود ساعت پنج شد، باید تا 6 خودمان را به فرودگاه می رساندیم، ساعت پرواز ساعت 11 شب بود، عمه و استاد سمیعی در ماشین سکوت کرده بودند. اخم از ابروانم باز نمی شد. ضربان قلبم شدیدتر شده بود، عجیب بود که در این روزهای سخت فقط اشک با من مساعدت می کرد. ماشین را گوشه خیابان نگه داشتم و گریه کردم، دلم نمی خواست عمه و استاد مرا ترک کنند در این روزها با آنها اخت شده بودم و جای خالی پدر و مادر را حس نمی کردم، عمه از پشن، مرا بلند کرد و سرم را در آغوشش گرفت و گفت: می دانم از رفتن ما ناراحتی، ولی کبریا جان، عزیز دلم، ای کاش زودتر مسأله ازدواج تو با فرساد مطرح می شد، آن وقت با هم از این جا می رفتیم. حالا به نظر تو بهتر است چه کار کنیم؟
صلاح نیست تو را با این روحیه، در تهران تنها بگذاریم. استاد دستش را روی سینه اش گذاشته بود. گویی از دردی رنج می کشید. اشکهایم را پاک کردم. و از استاد پرسیدم، چه شده است؟ چرا این گونه شدید؟ عمه دستپاچه شد و گفت: سمیعی چه شده؟ استاد با اشاره به ما گفت: چیزی نیست! با نگرانی به عمه نگاه کردم، عمه گفت: به محض رسیدن به یکی از بهترین بیمارستانهای تورنتو می رویم تا از او معاینه دقیق شود.
دوباره به راه افتادیم در فرودگاه فقط یک ربع دیگر با هم بودیم. همیشه لحظه های انتظار برایم طولانی بودند ولی دریغ که آن یک ربع به اندازه ی دقیقه ای بیش نبود و زود به پایان رسید.
سعی کردم که وقت خداحافظی گریه نکنم تا به دیده ی حسرت و نگران از من جدا نشوند. در ظاهر می خندیدم ولی در دل می گریستم. طاقت تنهایی را نداشتم. آنها هم ناراحت بودند. عمه مرا در آغوش گرفت و گفت: کبریا ما را نگران مگذار تو را به خدا زود کارها را انجام بده و پیش ما بیا. فکر جدایی را نکن. دخترم زود به خانه برگرد ما به محض این که به آنجا برسیم، با تو تماس می گیریم. برو عزیزم.
استاد سمیعی هم لبخندی محزون بر لب داشت. دستم را به نشانه ی خداحافظی برای هر دویشان تکان دادم، چه لحظه ی سختی بود، آن قدر ایستادم تا از دیدگانم دور شدند و دیگر آنها را ندیدم. برگشتم و روی صندلی نشستم. تا زمان پرواز آنها ساعتی بیش باقی نمانده بود. روبروی تابلوی اعلام پروازها نشستم و به آن خیره شدم. یک ساعت گذشت و هواپیمای آنها به پرواز درآمد. من ماندم و یک دنیا تنهایی. از سالن بیرون آمدم، سوار ماشین شدم و حرکت کردم. در خیابانها بی هدف دور می زدم، دلم نمی خواست به خانه بازگردم، طاقت نداشتم. جای خالی آنها را در منزل ببینم، اما دیروقت بود و باید زودتر به خانه برمی گشتم. با خود گفتم: ای کاش کسی را داشتم و این شب را در منزل او به صبح می رساندم. ولی کسی نبود، اقوام همه دور بودند و ما با آنها رفت و آمد نداشتیم. به خانه برگشتم، قبل از هر کار آب تنگ را عوض کردم. می خواستم در کنار پنجره زیر نور مهتاب، نامه و عکسهای فرساد را دوباره نگاه کنم، عجیب بود. عجیب بود نمی دانستم آنها را کجا گذاشته ام؟ هر چه گشتم، پیدا نکردم. خسته شدم، به اتاقم رفتم و خوابیدم، صبح بیدار شدم و روزی کسل کننده را پشت سر گذاشتم، آخر شب یادم آمد که آخرین بار نامه و عکسهای فرساد را به عمه دادم و نفهمیدم آنها را کجا گذاشت. مهم نبود فردا با من تماس می گرفتند و من از عمه می پرسیدم. یک روز دیگر گذشت.

فصل 21

صبح ه قصد پیاده روی از منزل خارج شدم، احساس کردم از سر خیابان ماشینی زرشکی رنگ رد شد شبیه ماشین کامیار بود، با خود گفتم: شاید اشتباه کردم، پس از ساعتی قدم زدن به خانه برگشتم. ناهار خوردم و به مطالعه پرداختم. انتظار می کشیدم تا شب شود و فرساد تلفن کند. خوشحال بودم می خواستم پس از صحبت با فرساد انرژی بگیرم و به فروش وسایل و دیگر چیزها بپردازم تا زودتر عازم شوم.
صدای در خانه آمد. به طرف در حیاط رفتم، هر چه از پشت در پرسیدم کیست؟ جوابی نشنیدم. بازگشتم، هنوز وارد پذیرایی نشده بودم که دوباره زنگ در را شنیدم به طرف در رفتم، تصمیم گرفتم آن را باز کنم تا ببینم مزاحم کیست، در را باز کردم، کسی را ندیدم، سرم را بیرون آوردم، که اطراف را نگاه کنم، سمت چپ در، کامیار ایستاده بود، عینک دودی به چشم داشت، بدون تعارف من داخل شد.
در را بست و گفت: آن قدر بی رحم نشده ای که نخواهی مهمانت را به داخل تعارف کنی. از بی خبر آمدن او بدم آمده بود. هیچ نگفتم و با بی اعتنایی به اتاق پذیرایی رفتم. فکر کردم دوباره مثل گذشته ناراحت می شود و می رود. ولی برعکس تصور من، به دنبال من راه افتاد و داخل پذیرایی آمد. خیلی ترسیده بودم. روی مبل نشست و گفت: مهمانانت را راه انداختی؟ فکر کنم این چند روز خیلی بدون من به تو خوش گذشته است، درست است؟
آهی کشیدم و نگاهش کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. می خواستم هر چه زودتر برود. هر لحظه ممکن بود فرساد تماس بگیرد، پس بهتر بود برود. گفت: متوجه حرفهای من نشدی؟ عمه و شوهر عمه ات چه به خوردت داده بودند که آن گونه زبان درآورده بودی؟ من که تمام برنامه ها را به تو گفتم، حتی حاضر شدم مراسم ازدواج را یک ماه جلوتر بیندازم، پس دیگر چرا دیوانه شده بودی؟
سکوت کردم و وارد آشپزخانه شدم، فکر کردم باید جایی باشم که اگر احتیاجی به دفاع از خود داشتم، بتوانم کاری انجام بدهم. او هم به آشپزخانه آمد. به او گفتم: من با شما هیچ کاری ندارم، لطف کنید و از این جا بروید.
پس از چند سال، زمانی را برای عقد معلوم کردم، به تو گفتم، می توانیم در عقد هم باشیم بدون این که مزاحم یکدیگر باشیم. ولی شما هرگز نخواستی فکر کنی که منطق و صلاح حرف من در چیست؟ دیگر ازدواج با شما برایم ارزشی ندارد. بهتر است شما دنبال سرنوشت خود بروید و من هم همین طور.
مقابلم ایستاد، نگاهش دلم را لرزاند. گفت: کبریا تو آن کبریایی که می شناختم نیستی! مگر تو برای خودت سرنوشتی تعیین کرده ای که مرا هم دنبال سرنوشت خودم می فرستی؟ چه شده است. اگر ازدواج ما چند ماهی هم به تعویق بیفتد چه فرقی برای تو دارد؟ تو که چند سال صبر کرده ای، چند ماه هم رویش.
پشتم را برگرداندم، می خواستم نگاهم به نگاه او نیفتد و بتوانم راحت حرفهای دلم را بزنم گفتم: همان روز نوروز برای من مهم بود. می خواستم عمه و استاد با خاطری نگران از پیش من نروند. از آن مهمتر می خواستم، یک دگرگونی در ابتدای سال جدید در سرنوشتم ایجاد کنم. سکوت کردم، به من نزدیکتر شد، از او فاصله گرفتم و گفتم: من دیگر به شما تعهدی ندارم.
نزدیک آمد. دستهایم را گرفت. می خواستم دستهایم را از دستهایش بیرون بکشم که محکم مرا بر جای نشاند و گفت: هرگز این گونه جدی نبوده ای آن هم یکدنده و لجباز. با چه زبانی به تو بگویم که بر سر وعده ام ایستاده ام و دوستت دارم.
برایم مشکل است، زندگی با تو که روحیه ای لطیف داری آمادگی می خواهد. من باید خودم را برای یک زندگی سالم و موفق آماده کنم. نگاهش با نگاهم تلاقی کرد. با لحنی آرام گفت: کبریا، عزیزم من دلم نمی خواهد تو را که با آن سختی، با این همه حرف به دست آورده ام. به سادگی از دست بدهم. عمه و شوهر عمه ات با تو چه کرده اند؟ من آدم بدبختی هستم، فکر نمی کردم که تو، کبریای دوست داشتنی، با من این گونه کنی. برگشت، حس کردم گریه می کند، دلم به حالش سوخت، ولی چاره ای نداشتم. از جایم برخواستم و گفتم: من بابت همه چیز متأسفم و از آشپزخانه خارج شدم. روبروی پنجره ی پذیرایی ایستادم، به ساعت نگاه کردم، نگران بودم اگر فرساد تلفن کند به کامیار چه بگویم. من دیگر به او و دنیای او تعلق نداشتم و دوست نداشتم که به دیدنم بیاید، می خواستم با ترفندی او را قانع کنم که او از خانه ام برود. از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: کبریا فکرهایت را بکن، حالا که این طور شد، روز 14 فروردین با هم ازدواج می کنیم ولی خودت خواستی این گونه باشد. در ضمن از پانزدهم برای اجرای برنامه به مسافرت می روم ولی نمی توانم تو را ببرم، صبر می کنی تا کار من تمام شود و از آخر بهار با هم زیر یک سقف زندگی می کنیم. دلم ریخت، یعنی او جدی می گفت. یعنی تا ازدواج ما چند روز بیشتر باقی نمانده است! ولی نه. او تا به حال به حرفها و قولهایش عمل نکرده است. مقابلم ایستاد و گفت: پنج شنبه، به میهمانی دعوت شده ایم. من به آنها گفته ام که با نامزدم می آیم. دو روز دیگر هم برای خرید حلقه می رویم. خرید های عروسی بماند بعد از برنامه ی من، خودت این چنین خواستی. فردا ساعت 6 آماده باش دنبالت می آیم. بدون آن که نظر من را درباره ی رفتن به مهمانی بپرسد، خداحافظی کرد و رفت.
تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم. صدای گرم عمه به گوشم رسید، خوشحال شدم و سلام کردم گفتم: عمه جان رسیدید؟ استاد حالشان چطور است؟ عمه خندان و خوشحال گفت: بله عزیزم رسیدیم، هر دوی ما خوبیم و از همه بهتر فرساد.
عمه گفت: کبریا کارها را شروع کرده ای یا نه؟ گفتم: عمه جان از فردا شروع می کنم. گفت: آفرین دختر، بی صبرانه منتظرت هستیم در ضمن فرساد می خواهد با تو صحبت کند. منتظر شنیدن صدای فرساد شدم. گفت: سلام عزیز قشنگم، خوبی؟
از لحن گفتارش به وجد آمدم، خندیدم و گفتم: خوب خوب. شما با دیدن پدر و مادر چطورید؟ گفت: نیمی از خوبی تو را دارم و نیم دیگر با آمدن تو خوب خوب می شود. گفتم: پسر عمه، می خواهم از فردا کارها را شروع کنم فقط نمی دانم که در مورد مدارک و ویزا دچار مشکل می شوم یا نه؟ البته استاد سمیعی بیشتر کارهایم را انجام داده اند و مرا راهنمایی کرده اند ولی نمی دانم که چه می شود؟
گفت: نگران نباش همه چیز حل است اگر لازم باشد غیابی به عقد هم در می آییم، خوب حالا از خودت برایم بگو، عکس زیبای تو را دیدم، کبریا چقدر بزرگ شده ای و برای خودت خانمی شده ای. پدر می گفت: هر چه از تو تعریف کند باز هم کم گفته است معلوم است که با رفتارت دل همه را برده ای.
آن شب در حدود دو ساعت با هم حرف زدیم. دوست نداشتم از هم خداحافظی کنیم اما مجبور بودیم. فرساد گفت: دلم نمی آید خداحافظی کنم ولی باز هم به تو تلفن می کنم. دیگر طاقتم تمام شده و انتظارت را می کشم، مراقب خودت باش. لطفاً مرا پسر عمه صدا نزن به من بگو فرساد تا خودم را غریبه حس نکنم. از همدیگر خداحافظی کردیم. فراموش کردم از عمه بپرسم نامه و عکس فرساد را کجا گذاشته است. با خود گفتم: فرساد دیگر زود به زود با من تماس می گیرد دفعه بعد از او خواهم پرسید.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:33 AM
فصل 22

تلفن دوباره زنگ زد، گوشی را برداشتم، صدای کامیار را شنیدم، سلام کرد و گفت: کبریا ساعتهاست که تلفن اشغال است با چه کسی صحبت می کردی؟
گفتم: فکر نمی کنم به تو ارتباطی داشته باشد!
گفت: کبریا تو هنوز با من لجبازی می کنی؟ وقتی به در خانه رسیدم، تصمیم گرفتم تماس بگیرم و بپرسم مایلی با هم به دربند برویم و شام بخوریم ولی دیدم تلفن مدام بوق اشغال می زد. راستش را بگو با چه کسی این قدر صحبت می کردی؟
ـ با عمه، شوهر عمه و پسر عمه ام.
ـ با من این گونه صحبت نکن تو با پسر عمه ات چه کار داشتی؟
ـ یعنی حق ندارم با او حرف بزنم و احوالش را بپرسم و او هم همین طور.
با فریاد گفت: چرا ولی نه دو ساعت، یک دختر تنها با یک پسر چه حرفهایی می تواند بزند؟از لحن صحبتش عصبانی شدم و گوشی را گذاشتم. دیگر حق نداشت برای من تصمیم بگیرد. در پذیرایی به حیاط را قفل کردم، پنجره را بستم و به اتاقم رفتم. یک ربع بعد زنگ تلفن به صدا در آمد، گوشی را برداشتم، کامیار بود. با لحن عجیبی گفت: کبریا خود را در بد مخمسه ای انداخته ای. این گونه با من رفتار کردن باعث دردسر خودت می شود، من دیوانه وار دوستت دارم و به هیچ قیمتی تو را از دست نمی دهم.
شاید کسی به تو وعده ای داده؟ اما نمی دانم تو را چگونه راضی کرده که از عشق 6 ساله ات گریزان باشی ولی نه، هر که هست، کور خوانده من به این سادگی اجازه ی دخل و تصرف کسی را بر عشقم نمی دهم. حالا در خانه ات را باز کن که من منتظرم.
با وحشت پرسیدم، کجا منتظری؟ گفت: پشت در خانه ات.
ـ پس با تلفن همراه صحبت می کنی؟
ـ بله زودتر بیا و در را باز کن، گوشی را گذاشتم. از ترس می لرزیدم. خدایا، چه باید می کردم به طرف پنجره دویدم زیر نور چراغ خیابان کامیار را دیدم. راست می گفت، پشت در خانه بود. شاید بعد از خارج شدن از خانه، پشت در ایستاده و با تلفن همراه شماره مرا کنترل کرده است.
روی تختم نشستم. حتماً او دوباره خود را مهمان شیطان کرده و پشت در منزل ما منتظر مانده بود. به خود آمدم اگر در خانه را باز می کردم، شاید برایم اتفاقی می افتاد، نباید اجازه می دادم که او داخل شود. دوباره تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم گفت: چرا در را باز نمی کنی، به گونه ای شیطانی گفت: عزیزم فقط می خواهم تو را ببینم، می خواهم با تو صحبت کنم. همین و بس بیا و مثل یک دختر خوب در را به روی نامزدت باز کن و گرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی و تلفن را قطع کرد.
نمی دانستم از ترس چه کار کنم. گوشی را برداشتم تا شماره ی فرساد را بگیرم اما فایده نداشت. آنها آن طرف دنیا نمی توانستند کاری برایم بکنند. تصمیم گرفتم به پلیس خبر بدهم. ولی باز هم بی فایده بود، می فهمیدند که کامیار بوی الکل می دهد. از طرفی با خبر دادن به پلیس به شخصیت او لطمه می زدم و این لطمه شاید به قیمت جانم تمام شود و ممکن است او در آن جا بگوید که نامزدم باعث شده، خوب شاهد هم فراوان دارد حتی همسایه های ما همه از قضیه ی نامزدی من و او باخبر هستند و ممکن است این مسأله باعث ازدواج ما بشود. که من دیگر نمی خواهم با او ازدواج کنم. سنگی به شیشه ی پنجره اتاقم خورد. به کنار پنجره رفتم. به کامیار نگاه کردم. هرگز او را به حالت زار ندیده بودم، تند تند قدم می زد. زیر لب چیزهایی می گفت، ناگهان اسم استاد سمیعی از دهانش خارج شد.
با خود گفتم: الان اوضاع او به کلی آشفته است نه صلاح است در را بریش باز کنم و نه صلاح است که با او لج کنم. گوشی تلفن را برداشتم، شماره اش را گرفتم، گفتم: از شما خواهش می کنم، از این جا بروید. من حالم خوب نیست. الان حوصله صحبت کردن ندارم، مگر نگفتید پنج شنبه به میهمانی می رویم، همان جا با هم حرف می زنیم. این طور بهتر است. خندید و گفت: کبریا فکر نمی کردم مرا بچه حساب کنی، با بد کسی در افتاده ای، تا پنج شنبه خیلی مانده، من باید بفهمم که در این دو ساعت با فرساد چه حرفهایی می زدید.
گفتم: در مورد فوت پدر و مادر صحبت می کردیم.
فریاد زد: دروغ نگو.
صدایش را از خیابان هم شنیدم، گفتم الان همسایه ها بیرون می ریزند. بسیار خوب کلید را برایت می اندازم، خودت در را باز کن، فقط بی سر و صدا.
کلید در حیاط را برایش انداختم در ورودی پذیرایی قفل بود. خیالم راحت بود. پائین آمدم او را از پشت شیشه دیدم، ترس سراپای وجودم را گرفته بود، به سمت پنجره ی پذیرایی رفتم. پدر برای این که دزد وارد منزل نشود دور تمام پنجره ها و شیشه ها را نرده کشیده بود. پنجره را باز کردم، صدایش کردم و گفتم: لطفاً این طرف بیایید.
ـ در را باز کن.
ـ نمی شود اول به کنار پنجره بیایید، کارتان دارم. دستم می لرزید. یک دختر تنها چگونه باید در این خانه، از خود دفاع می کرد؟
به کنار پنجره آمد و گفت: چه کار داری؟ بیا در را باز کن.
به التماس افتادم و گفتم: کامیار تو را به خدا از این جا برو، من نمی توانم در را باز کنم.
ـ اِ یک دفعه، کامیار شدم، من آقای شما بودم. حالا چرا کامیار، باز هم بگو شما. اختیارش را از دست داده بود. بوی تند الکل می آمد.
ـ کامیار اوضاع را از این بدتر نکن. از این جا برو، فردا با هم صحبت می کنیم. دوست دارم منطقی باشی. دستش را از میله ها آرام به داخل آورد. کمی عقب رفتم به من گفت: می خواهم به صورتت دست بزنم. بیا می خواهم ببینم تو همان کبریایی. ترسیدم، مثل گنجشکی که پایش شکسته باشد، می لرزیدم، داشتم می مردم. ناگهان دستش را انداخت و آستین لباسم را به طرف خود کشید و محکم دستم را گرفت. مرا نزدیک خود کشید و با عصبانیت گفت: کبریا، منم، کامیار، همان کسی که برای هم می مردیم. با پسر عمه ات چه می گفتی؟ من حق دارم بدانم نامزدم دو ساعت پشت تلفن چه می گفته.
صورتم را دور کردم، بوی الکل آزارم می داد. ترسیده بودم، رهایم نمی کرد.
ـ از امشب دیگر نمی گذارم، تنها باشی. یا تو باید در خانه ام باشی، یا من در خانه ی تو.
ـ کامیار تو را به خدا رهایم کن. چرا با من این گونه برخورد می کنی من دارم از ترس می میرم.
ـ پس بیا در را باز کن و گرنه تا خود صبح این جا می نشینم. بالاخره تو مجبوری در را باز کنی.
خود را با هزار زحمت از دستش رها کردم، نشستم زیر پنجره، آن قدر ترسیده بودم که دیگر توان حرف زدن نداشتم، گریه کردم. رنگ و رویم پریده بود و بدنم یخ کرده بود. صدای گریه های من دل کامیار را لرزاند. او هم پشت شیشه و نرده ها در کنارم نشست. صورتش درهم ریخت و دستش را روی شیشه گذاشت. او هم شروع کرد به گریه کردن، هرگز او را این چنین ندیده بودم یک ساعت هر دو به همان حال برای تمام بدبختی هایمان می گریستیم.
ـ کبریا مرا ببخش، نمی خواستم این طور شود. وقتی دیدم تلفن این قدر اشغال است، دیوانه شدم و دست به خطا زدم، نیت من بد نبود. می خواستم تو را به دربند، محل خاطراتمان، ببرم. می خواستم با یادآوری عشقمان، دوباره تو را به خط بکشانم تا آماده ی ازدواج شوی. به خدا خودم هم نمی دانم چرا در این چند ساله نتوانسته ام با تو ازدواج کنم. ولی تو را از جانم بیشتر دوست دارم. تو حق منی، من می دانستم لیاقت تو را ندارم، ولی تو عشقم را پذیرفتی و حالا باید پای تمام سختی هایم بنشینی، مگر خودت نگفتی که شریک تمام سختی های من هستی؟ رهایت نمی کنم حتی اگر مرده باشم، اجازه بده تا چند روز دیگر با هم ازدواج کنیم، چرا تو این گونه شدی؟ ای کاش تو را تنها رها نمی کردم. ای کاش به حرفت گوش می دام و همسفرت می شدم. کبریا تا نگویی مرا با جان و دل دوست داری، از این جا نمی روم.
نتوانستم طاقت بیاورم، ساعت دوازده شب بود. ناگهان تلفن زنگ زد. در دل گفتم، نکند فرساد باشد. کامیار گفت: برو گوشی را بردار.
ـ نمی خواهم، شاید مزاحم باشد. فریاد زد و گفت: برو اگر فرساد بود، بگو که می خواهم با کامیار زندگی کنم. برو، گوشی را برداشتم. صدایی ضعیف به گوشم رسید و گفت: سلام کبریا خانم، گفتم: سلام، ببخشید شما؟ گفت: من کاظم هستم از شمال با شما تماس می گیرم. او را شناختم. گفتم: نیلوفر چطور است؟ مادرتان، همسرتان و ناصر چطور هستند؟
گفت: همه خوبند، عمه و استاد رفتند؟
کامیار ایستاده بود و با دقت به حرفهایم گوش می داد. حق داشت حساس باشد.
ـ بله همه خوبند و آنها هم رفتند!
ـ کبریا خانم من پولی را که شما مبنی بر خرید ویلا، پیشنهاد داده بودید، آماده کردم شما کی تشریف می آورید؟
سکوت کردم از فروش ویلا پشیمان شده بودم. ناگهان به یاد خنده های نیلوفر و ناصر افتادم.
ـ آقا کاظم، من فردا راهی می شوم، مدارک را هم می آورم، انشاا... مبارکتان باشد. خوشحال شد و گفت: نگران بودم، می ترسیدم شما پشیمان شوید. اجرتان با خدا و از هم خداحافظی کردیم.
به کامیار نگاه کردم، او گفت: فردا قرار است کجا بروی؟
ـ می خواهم ویلای شمال را به همان کسی که از ویلا نگهداری می کند، بفروشم.
ـ به سلامتی با چه کسی می روی؟
ـ نمی دانم، ولی باید فردا راهی شوم، متأسفم.
ـ هیچ عیبی ندارد، من هم با تو می آیم.
سرم را پایین انداختم و گفتم: اما یک شرط دارد؟ با خوشحالی پرسید چه شرطی؟
ـ الان کلید حیاط را به من بدهی و آرام به منزلت بازگردی و فردا صبح بیایی.
ـ کبریا دوست نداری شب در کنارت باشم؟
ـ نه ما هیچ ـ یادم آمد که نباید با او لج کنم ـ دوباره خواسته اش را تکرار کرد ـ امشب نمی خواهم.
ـ چرا مگر چه شده، مرا نبخشیدی؟
ـ موضوع بخشیدن یا نبخشیدن نیست، صلاح می دانم که به منزلت بازگردی! هنوز می ترسیدم، مظلومانه نگاهم کرد و گفت: باشد کلید را آرام روی پنجره گذاشت و وقت رفتن یکی از سروده های مرا آرام در حیاط زمزمه کرد.

اگه شبنم روی گلبرگی بشینه.
اگه چشمام بشه باز و تو رو ببینه
می برم تو رو به آسمون
که چشات اشک ستاره رو بچینه
تو یه نوری، نه ستاره، نه یه بارون که بباره
تو یه آبی توی دریا، نه یه شبنم روی ابرا
توی کوچه محبت، مثل لحظه ی عبوری
مثل مهتاب شب من
مثل قطره های بارون توی نوری
تو صدام کن، تو نگام کن تا که چشماتو ببینم
می دونم رنجیدی از من، بگذار تا یک بار دیگه توی قلب تو بشینم
بیا نگذار قلبامون پر بشه از غم
می دونم که ما نداریم طاقت دوری از هم
توی کوچه محبت، مثل لحظه عبوری
مثل مهتاب شب من
مثل قطره های بارون توی نوری

در حالی که آخرین بیت را تکرار می کرد از خانه خارج شد.
نمی دانم چرا با دیدن کامیار پدر و مادرم به یادم می آیند. شاید فقط به این خاطر که او هم شریک روزهای زندگی با پدر و مادر بود. کلید را برداشتم، پنجره را بستم و به اتاقم رفتم از پنجره به خیابان نگاه کردم ماشین کامیار دور شد.
خدا را شکر کردم که خطر از سرم گذشت. تا صبح قدم زدم و فکر کرم، خدایا چه باید می کردم؟ کامیار به این سادگی ها دست بردار نیست. ولی فرساد را چه کنم؟ آن طرف یک زندگی آرام در انتظارم است و این طرف زندگی پر نشیب و فراز مرا می طلبد. تصمیم گرفتم همه چیز را به گذشت زمان بسپرم، ولی هرگز دلم نمی خواست که فرساد را از دست بدهم، هر چه باشد خون فامیلی داریم و دلسوزتر است. از طرفی به استاد سمیعی و عمه قول داده ام، پس نباید به چیز دیگری فکر کنم.

فصل 23

صبح شد، مدارک را آماده کردم. صدای زنگ در به گوش رسید، از پشت در پرسیدم کیست: کامیار جواب داد: کبریا منم.
بعد از مکث کوتاهی در را باز کردم. دسته ای گل در دست داشت که گلهای مریم آن نمایان بودند. آن را به دستم داد و گفت: اجازه هست داخل شوم؟ گفتم: بفرمایید.
برایش چای آوردم، پس از نوشیدن چای به او گفتم: نمی خواهم مزاحم شما باشم، خودم می توانم بروم و تا شب برگردم، نمی خواهم وقت شما را بگیرم.
کامیار لبخندی زد و گفت: من وقتم در اختیار همسرم می باشد دلم ریخت، ای کاش تا قبل از عید با من این گونه صحبت می کرد، گفت: در ضمن طوری می رویم که مجبور نباشیم شب برگردیم تو که کاری نداری، این جا کاری داری؟ به یاد تلفن فرساد افتادم، گفتم نه کاری ندارم ولی تا فردا شب باید برگردم.
ـ چرا نمی شود بمانیم؟
ـ نه من نمی دانم، تو را چگونه، یعنی شما آقا کاظم دیده اید. ولی خوب نمی شناسید. ممکن است از حضور ما در آن جا بدون این که ازدواج کرده باشیم ناراحت شود.
ـ ما می گوییم که نامزد یکدیگر هستیم، به هر حال یک بار مرا به اتفاق خانواده ات دیده اند، می رویم و گردش کنان برمی گردیم. من بیرون منتظرت هستم. زود بیا.
گفتم: باشد، زود می آیم. به محض این که از در خارج شد، شماره ی منزل فرساد را گرفتم، فرساد گوشی را برداشت. با عجله به او گفتم: فرساد من برای فروش ویلا دو روز به شمال می روم، خواستم به شما اطلاع بدهم نگران نشوید.
ـ پس چرا با عجله صحبت می کنی؟ چرا الان زنگ زدی؟
تازه یادم افتاد که آن جا الان نیمه شب است. معذرت می خواهم، چون آژانس منتظرم است. یعنی با ماشین خودم می روم. در ضمن الان این جا ساعت 9 صبح است، حواسم به ساعت شما نبود. خندد و گفت: تو هر وقت زنگ بزنی ما خوشحال می شویم. به محض رسیدن به من تلفن کن. گفتم: چشم باز از این که بی موقع تماس گرفتم، ببخشید.
ـ عزیزم تو را به خدا با من تعارف نکن از شنیدن صدایت خوشحال شدم. برو به امان خدا و خداحافظی کردیم. خوشحال بودم که به آنها خبر داده ام. راه افتادیم. آرام می رفتیم، هر دو سکوت کرده بودیم. کامیار دو شاخه گل مریم جلوی ماشین گذاشته بود و عطر آن ماشین را پر کرده بود. پخش را روشن کردم، صدای کامیار پخش می شد. یادم آمد پدر برای اجرای آن برنامه چقدر زحمت کشیده بود.
کامیار ماشین را در سیه بیشه پارک کرد، به من گفت که پیاده شوم تا از مغازه خوراکی بخریم و بعد به لب جوی برویم. کمی لواشک، تنقلات و دوغ خریدیم. به پائین دره رفتیم و لب جوی نشستیم. سر و صورتمان را شستیم. کامیار به من آب پاشید، با لبخندی کمرنگ جواب دادم. دوغها را باز کرد و با هم نوشیدیم. هوا سرد بود. بارانی اش را درآورد روی دوش من انداخت لبخندی بر من زد و گفت: کبریا چرا از ته دل نمی خندی؟ مگر خوشحال نیستی مه تا چند روز دیگر با هم ازدواج می کنیم؟ دیگر چه مشکلی داریم؟ پس باید شاد شاد باشیم و از همه چیز و از طبیعت خدا لذت ببریم.
جواب ندادم و فقط به جوی آب نگاه کردم، نمی دانم چرا دیگر کامیار به دلم نمی نشست؟ دوباره راهی شدیم،با هم لواشک می خوردیم و کامیار گفت: یاد دربند به خیر، شب اولی که از خود تو خواستگاری کردم. کبریا هرگز آن شب را از یاد نبرده ام و نمی برم. صورت معصوم و مظلومت را که از فرط خجالت نمی توانست، با آن چشمهای آبی مرا ببیند را فراموش نمی کنم، پاکی نگاه آبی، به یاد همان پاکی عشق آبی، یادت می آید، طاقت نداشتی حرف غمگین دلم را بشنوی. چشمهایت از اشک پر شد و تا نگاهم به چشمان دریایی تو افتاد در دلم خود را لعنت کردم که چرا با تو این گونه صحبت کرده ام. انگار آب دریا در چشمانت موج می زد. هرگز آن لحظه ی پر شکوه عشق را از یاد نمی برم.
وقتی کامیار تعریف می کرد، بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد. گویی دل من هم برای عشقمان تنگ شده بود. اشک من همه چیز را رسوا می کرد، دلم هوای پرواز داشت. ولی عقلم می گفت: کبریا انصاف کجا رفته؟ چرا اغلب اوقات آدمها بر گذشته خود پا می گذارند و عشق کهنه و اصیل خود را به عشقی تازه و رنگین می فروشند؟ مگر قالی هر چه پا بخورد و کهنه تر شود ارزشش بالاتر نمی رود؟ آن هم قالیچه ای با نقش محبت و رنگ عشق. هق هق گریه ام بلند شد. دیگر نمی شنیدم کامیار چه می گوید! ماشین را نگه داشت. سرم را روی سینه اش گرفت و بر سرم بوسه زد. گفت: کبریا یعنی مرا بخشیدی؟ یعنی مرا نابود نکردی؟ یعنی هنوز می خواهی فرشته ی زندگی و نجات من باشی؟
هیچ نگفتم. پس از دقایقی دوباره راه افتادیم، دیگر کامیار هم صحبت نمی کرد. به ویلا رسیدیم. نیلوفر در را باز کرد. لبخند زیبایش بر روی صورت گرد و سفیدش نشست. این دختر وقتی می خندید چقدر زیبا می شد. پیاده شدم و او را در آغوش گرفتم، کامیار ماشین را به حیاط آورد. سوراخ گوشهای نیلوفر خوب شده بود. ناصر را دیدم که روی ایوان با عصایش قدم می زند. خوشحال شدم. مادربزرگ و همسر کاظم آقا برای استقبال از ما بیرون آمدند.
کاظم آقا برای تهیه بقیه ی پول به ده همسایه رفته بود. منتظر شدیم تا بیاید. وقتی آمد ناهار را به اتفاق هم خوردیم و بعدازظهر به محضر رفتیم، کارهای قانونی ویلا را انجام دادیم. فقط فردا صبح باید به ثبت اسناد می رفتیم. شب شد پس از صرف شام کاظم آقا پرسید، خوب کبریا خانم به سلامتی ازدواج کردید؟ و بعد نگاهی به کامیار انداخت. گفتم: بله، یعنی فعلاً نامزد هستیم.
کامیار گفت: اول هفته آینده ازدواج می کنیم، شما هم تشریف بیاورید.
آقا کاظم گفت: ممنون انشاا... برای ماه عسل بیایید و قدمتان را روی چشم ما بگذارید، سعی می کنیم کاری کنیم به شما خوش بگذرد.
خوشحال گفتم: ما دیگر مزاحم نمی شویم. البته هر وقت که به این حوالی گذرمان افتاد، برای دیدن شما می آییم. خسته بودم شب به خیر گفتم و به ویلای خودمان رفتم، کامیار هم به سرعت شب بخیر گفت و با من راه افتاد. دلم می خواست نیلوفر را با خود می آوردم. درست نبود دوباره برگردم و او را با خود بیاورم. به ویلا رسیدیم در ویلا را باز کردم. یاد عمه و استاد سمیعی افتادم. آهی کشیدم و کنار تخت رفتم. کامیار ایستاده بود تا ببیند تکلیفش چیست!
به کنارم آمد و گفت: کبریا تو بخواب، من خوابم نمی آید.
ـ چرا مگر تو خسته نیستی؟
ـ چرا من حتی دیشب هم نخوابیده ام، ولی خوابم نمی آید.
ـ از تو خواهشی دارم. ببین تو آن طرف ویلا بخواب، به خاطر آبرویمان مجبور شدم به آقا کاظم دروغ بگویم. رنگ از روی کامیار پرید و گفت: یعنی ما نامزد هم نیستیم؟ یعنی دروغ گفته ای؟ به خودم آمدم و گفتم: منظورم این بود که ما ازدواج نکرده ایم، لطفاً تو آن طرف بخواب!
ـ کبریا می دانم خسته ای تو روی تخت بخواب، من می خواهم در کنارت بنشینم و تا صبح تو را تماشا کنم.
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: یعنی چه؟ من که این طور خوابم نمی برد!
ـ به خدا کاری به کارت ندارم. قرار است ما یک هفته ی دیگر ازدواج کنیم اما بگذار تا خودم را تنبیه کنم و تا صبح به تو نگاه کنم.
ـ برو بخواب و این قدر احساساتی نباش.
بیرون، روی پله های ویلا نشست، من نفهمیدم کی به خواب رفتم.
صبح با صدای خروسها از خواب بیدار شدم. نگاهم به کامیار افتاد به دیوار کنار تخت تکیه داده بود و خوابش برده بود با خود گفتم: خداوندا یعنی تا صبح مرا تماشا می کرده و من راحت خوابیده بودم؟
روی او پتویی انداختم و زیر سرش هم متکایی گذاشتم و به او گفتم بخواب. با لبخندی آرامش بخش به خواب رفت. پس از صبحانه بدون اطلاع به کامیار با کاظم آقا و نیلوفر به شهر رفتیم. تمام کارهای ثبت و اسناد را انجام دادیم و بعد به محضر برگشتیم. کار انتقال ویلا انجام شد و ویلا را به مبلغ هفت میلیون تومان به کاظم آقا فروختم و در حدود هشت میلیون تومان را به او بخشیدم. شیرینی خریدیم و به ویلا برگشتیم. کامیار روی پله های ویلا نشسته بود. همسر و ومادر کاظم آقا از من تشکر کردند ، شیرینی را به دستشان دادم و به سوی ویلا رفتم. کامیار با رنگی پریده به من نگاه کرد. سلام کردم و به داخل رفتم. پشت سرم وارد شد و گفت: کبریا ترسیدم!
گفتم از چه چیز؟
ـ حس کردم، رفته ای و دیگر برنمی گردی!
ـ من از این شانسها ندارم و خندیدم.
آهی کشید و گفت: کاش مرا بیدار می کردی، با شما می آمدم، حسابی فراموش کرده بودم که صبح قرار داریم.
ـ تو تا صبح نخوابیده بودی، حس کردم استراحت کنی بهتر است، نیلوفر آمده بود تا به اتفاق یکدیگر به ساحل برویم دستش را گرفتم و راهی شدیم. کامیار هم آمد.
نیلوفر به من گفت: کبریا خانم عروس ما می شوی؟
از لحن کودکانه و ساده نیلوفر خنده ام گرفت، کامیار به نیلوفر گفت: آهای، نیلوفر خانم، کبریا عروس من است، اجازه نمی دهم، عروس من با کسی ازدواج کند هر سه خندیدیم.
نیلوفر معنی حرف کامیار را نفهمیده بود، ولی به خنده ی ما می خندید. عصر از خانواده کاظم آقا خداحافظی کردم و راهی تهران شدیم. خوش گذشته بود. کنار جنگل نگه داشتیم تا کباب بخوریم. وقتی در جنگل قدم می زدیم. به کامیار گفتم: برایم شعر می خوانی؟
کامیار با تعجب پرسید: چرا گفتم: همین طوری! دلم می خواهد یک شعر قدیمی بخوانی، بگذار تا فکر کنم. به فکر عمه و استاد سمیعی افتادم، به فکر فرساد، فرشاد، پدر و مادرم، دلم می خواست آنها هم پیش ما بودند. به یاد دوران کودکی افتادم، خنده ام گرفت و به کامیار گفتم: یاد کودکی ام افتادم پس تو یاد کودکی را بخوان همان آهنگی را که آقای تجویدی ساخته است.
قدم زنان می رفتیم، کامیار دستم را گرفت و شروع به خواندن کرد.

یادم آمد شوق روزگار کودکی **مستی بهار کودکی
یادم آمد، آن همه صفای زندگی ** خفته در کنار کودکی
رنگ گل جمال دیگر ** در چمن داشت
آسمان جمال دیگر ** پیش من داشت
شور و حال کودکی ** برنگردد، دریغا
نه مرا ز سینه بود ** نه دلم جای کینه بود
قیل و قال کودکی، ** برنگردد دریغا

خدایا من کبریا را دوست دارم. من از دیوانگانی هستم که به دیوانگیم افتخار می کنم.
من دیوانه عشق کبریا هستم، کبریا را دوست دارم.
بر زمین نشست و دستانش را در خاک فرو برد، گریه می کرد، من هم به گریه افتاده بودم. با زانوانش به طرفم آمد. به من نگاه می کرد، سیل اشک همین طور از چشمانش می ریخت.
به صورتش نگاه کردم، گرد پیری بر صورتش نشسته بود. بیشتر موهای او سپید شده بود و چین و چروک صورتش گواه این بود که روزگاری سخت را پشت سر گذاشته است. به آسمان نگاه کردم، خدایا من کامیار را دوست داشتم، از نگاهش فهمیده بودم که منتظر است من هم وفاداریم را ابراز کنم و یک بار دیگر با هم پیمان عشق ببندیم.
چشمانم را روی هم گذاشتم، قلبم تپید، گریه مجالم نمی داد، نفس نداشتم با صدایی لرزان و آرام گفتم: خدایا من هم کامیار را دوست دارم.
سرم را پایین انداختم، مرا از خوشحالی در آغوش گرفت. هر دو در آغوش هم گریه می کردیم.
تا تهران با هم حرفی نزدیم، فقط به جاده نگاه کردیم. سکوت بین ما حاکم بود و انگار همین سکوت رابطه میان عشقمان بود. به خانه رسیدیم، پیاده شدم و از کامیار تشکر کردم، می دانست که احتیاجی نیست با من به منزل بیاید. حالا خیالش از عشق من و خودش راحت بود.
به پذیرایی آمدم و در آن جا را قفل کردم. صدای تلفن را شنیدم. دیر وقت بود، گوشی را برداشتم صدای فرساد بود گفت: کبریا سلام، تا حالا کجا بودی، عزیزم؟
ـ تازه رسیده ام، کار انتقال سند خیلی طول کشید. از این که نگرانتان کردم، معذرت می خواهم.
ـ نه عزیزم هیچ اشکالی ندارد. خدا را شکر که صحیح و سالم رسیده ای. تو تا پیش ما نیایی من صدبار می میرم و زنده می شوم. فکر می کنی کی عازم باشی؟ خندیدم و گفتم: پسر عمه یا ببخشید فرساد، هنوز معلوم نیست، هنوز در تهران هیچ کاری را انجام نداده ام.
ـ مثل این که خسته هستی برو استراحت کن، من دوباره در همین هفته با تو تماس می گیرم. راستی مادر و پدر سلام می رسانند و ...
ـ دیگر حرفهایش را نمی شنیدم تصمیم گرفتم که به فرساد بگویم ممکن است از آمدن به آن جا منصرف شوم و بهتر است که دیگر به فکر من نباشد...که ناگهان نام بیمارستان را شنیدم. پرسیدم فرساد چه کسی را به بیمارستان برده اید؟
فرساد گفت: مثل این که خیلی خسته ای که متوجه حرفهای من نمی شوی، گفتم پدر حالش خوب نبود او را برای آزمایش و معاینه در یکی از بیمارستانهای خوب تورنتو بستری کرده ایم. فعلاً باید آن جا بماند تا ببینیم دکترش چه می گوید.
ناراحت شدم از گفتن حرفم خودداری کردم، گفتم فرساد مواظب استاد باشید من او را به اندازه ی پدرم دوست دارم. به او سلام گرم مرا برسانید و بگوئید کبریا همیشه شما را سر نمازش دعا می کند.
فرساد خوشحال پرسید: کبریا پس تو هم نماز می خوانی؟
ـ اگر خدا قبول کند بله. گفت: تو بی نقص هستی و خداوند حتماً دعای دختر خوبی مثل تو را قبول می کند. برای آرامش دل من هم دعایی بکن و از خدا بخواه که تو را زودتر به من برساند.
خندیدم و گفتم: آن هم هر چه قسمت خدا باشد. بهتر است خداحافظی کنیم و گرنه دوباره دو ساعت با هم صحبت می کنیم. ناگهان یاد کامیار افتادم سعی کردم که زودتر خداحافظی کنم.
ـ فرساد من خیلی خسته ام در ضمن اگر خواستی تماس بگیری همین موقع ها تماس بگیر.
ـ گوشی را برداشتم و به منزل کامیار تلفن کردم، گوشی را برداشت و گفتم: سلام منم کبریا. گفت: سلام اتفاقاً چند لحظه پیش تلفن شما را گرفتم دوباره اشغال بود می خواستم دوباره بگیرم که تو زودتر گرفتی!
ـ آه داشتم شماره ی منزل شما را می گرفتم شما هم اشغال بود پس شما هم داشتید منزل ما را می گرفتید.
ـ البته کاری نداشتم فقط می خواستم ببینم خوابی یا بیدار؟
ـ بیدارم ولی می خواهم زود بخوابم چون خسته ام!
ـ باشد پس مزاحم نمی شوم.
از هم خداحافظی کردیم. به طبقه ی بالا آمدم از این که به هر دو دروغ گفتم ناراحت بودم. پولها را جابجا کردم می خواستم فردا همه را به حساب بانکی ام بریزم تا خیالم راحت باشد.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:34 AM
فصل 24

صبح شد، صبحانه می خوردم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم، کامیار بود گفت: کبریا برنامه ی امروز تو چیست؟
ـ الان که صبحانه می خورم، ولی می خواهم به بانک بروم تا پولها را به حساب واریز کنم.
ـ کبریا اگر ممکن است به بانک نرو. من الان به استودیو می روم ولی ناهار را پیش تو می آیم. در ضمن به من گفته بودی، پولی از پدر برایم هدیه داری. من آن هدیه را نمی خواهم ولی از تو پول قرض می خواهم، ممکن است کمکم کنی؟
ـ باشد نمی روم. پس تو زودتر بیا تا ببینم چه کار داری؟
ناهار مختصری درست کردم. کامیار آمد و ناهار را با هم خوردیم، مثل گذشته من میز را جمع کردم و او ظرفها را شست. چای ریختم و به پذیرایی رفتیم تا با هم صحبت کنیم.
کامیار گفت: کبریا به تو گفته بودم که باید در حدود سه ماه در شهرهای مختلف کنسرت اجرا کنم، من مؤسسه ی فرهنگی ام را پس داده ام از طرفی اگر تو صلاح بدانی خانه ام را هم از شنبه اجاره دهم و وسایل اضافی خانه را بفروشم و بقیه ی وسایلم را به این جا بیاورم.
ـ هیچ اشکالی ندارد.
ـ در ضمن از تو می خواهم پول قرض کنم، اجرای برنامه ی ما احتیاج به سرمایه و تبلیغ دارد. اگر برنامه خوب برگزار شود، سود خوبی به دست می آوریم.
اما متأسفانه پول اجاره ی خانه و فروش وسایل کافی نیست و من پول کم دارم.
پرسیدم: چه مقدار کم داری؟
ـ البته من به ازای پولی که از تو می گیرم، چک به تو می دهم.
خندیدم و گفتم: مگر قرار نیست از شنبه با هم ازدواج کنیم، پس دیگر می خواهی چه چکی به من بدهی؟
ـ نه شاید اتفاقی برای من افتاد، آن وقت تو می توانی از گروه ارکستر پولت را بگیری.
ـ خدا نکند، من تو را می خواهم، نه پولها را.
خوشحال شد و گفت: ممنون کبریا، عشق تو و علاقه ات نسبت به من، همیشه برایم ثابت شده ولی اصل مطلب این است که من ده میلیون تومان از تو قرض می خواهم.
به او با تعجب گفتم: می دانی این چقدر پول است؟
ـ آری کبریا تو چقدر مایلی به من کمک کنی و وام بدهی؟
کمی فکر کردم؛ دلم می خواست که دیگر بین ما تزویر و ریا نباشد، تصمیم گرفتم از سهم خودم هم بر روی سهم کامیار بگذارم و تمام مبلغ را پرداخت کنم.
به او گفتم: کامیار، من با کمال میل تمام این مبلغ را به تو می دهم.
خوشحال گفت: پس، یعنی دیگر لازم نیست برای تهیه پول جای دیگری بروم؟
ـ نه، ولی تا کی این پول را می خواهی؟
ـ هر چه زودتر، بهتر!
ـ باشد، من تا عصر این پول را برایت فراهم می کنم.
خوشحال شد و گفت: پس من می روم تا کارهایم را انجام دهم. شنبه صبح حلقه های ازدواجمان را می خریم. ظهر وسایلم را می آورم و شنبه بعد از ظهر برای عقد به محضر می رویم و زندگیمان را شروع کنیم.
ـ کامیار شنبه، اولین روز زندگانی ماست و تو از یکشنبه شب، عازم سفر هستی. ای کاش یک هفته پس از ازدواجمان می رفتی و یا این که من هم می توانستم با تو همسفر باشم. پس از ازدواج شاید نتوانم دوریت را تحمل کنم.
بر روی دستم زد و گفت: شاید با هم همسفر شدیم، عجول نباش. و خداحافظی کرد و رفت.
خوشحال شدم و به طبقه ی بالا رفتم و پولها را آماده کردم. عصر کامیار آمد، چکی به مبلغ ده میلیون تومان نوشت و به من داد. و من هم پولها را به او تحویل دادم. قرار شد با هم به میهمانی برویم.
صبح شد تصمیم گرفتم به بازار بروم و یک دست پیراهن نو و زیبا برای خودم بخرم در همین فکر بودم که تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم، کامیار بود. مسأله را به او گفتم، گفت: بهتر است بدون من خرید نروی، مگر لباس نداری. تو که کمد لباست پر از لباسهای زیبا بود بهتر است از همان لباسها استفاده کنی، با خود فکر کردم دیدم درست می گوید. دوباره گفت: در ضمن تو آن قدر خوب و زیبایی که نمی خواهم با لباس زیباتر جلوه کنی، همان لباسهای قدیمی ات خوبند.
پذیرفتم، قرار شد بعد از ناهار به آرایشگاه بروم و موهایم را جمع کنم.
کامیار گفت: سر راه چند شاخه گل مریم بگیر تا موهایت را با آن تزئین کنند، حرفش را پذیرفتم. با کامیار ساعت 6 جلوی در آرایشگاه قرار گذاشتم. به آرایشگاه رفتم. خوشحال بودم حتی فکر عمه و فرساد هم در ذهنم نمی آمد. تصمیم گرفته بودم تا بعد از ازدواج و رسمی شدن زندگیمان به آنها این خبر را بدهم تا دیگر کار از کار گذشته باشد و آنها نتوانند حرفی بزنند. فقط از فرساد خجالت می کشیدم، او گناهی نداشت. من نتوانسته بودم عشقی بادوام نثار او کنم. تصمیم گرفته بودم که به عشق قدیمی ام بپیوندم.
ناگهان دلم به شور افتاد. نمی دانم چرا؟ خدا خدا می کردم وقتی کامیار در منزل ماست، فرساد تلفن نکند. ساعت 6 از آرایشگاه خارج شدم. کامیار هم مرتب شده بود، از دیدنش لذت بردم. به خانه آمدیم، کامیار با خوشحالی به موهایم نگاه می کرد.
ـ می خواهم امشب به همه اعلام کنم که جشن عروسی را در آخر بهار برگزار می کنیم. بعد از اجرای کنسرتها، چطور است؟
با خوشحالی گفتم: بهتر از این نمی شود، کامیار من خیلی خوشحال هستم، گونه ام را بوسید. به اتاقم رفتم تا لباسهایم را بپوشم.
حدود بیست دقیقه طول کشید تا آماده شدم، از کامیار خبری نبود، گفتم شاید خسته است و استراحت می کند.
از پله ها پائین آمدم، کامیار از روی مبل بلند شد و مرا تماشا کرد. حس کردم چشمهایش از خستگی قرمز شده است!
جلوی رویش چرخیدم و گفتم: اگر چه لباسهایم ساده است ولی خوب شده ام، نه؟
نیش خندی زد، مچ دستم را محکم گرفت، یک آن ترسیدم ولی خندید و گفت: شوخی جالبی بود نترس!
تعجب کردم و گفتم: کامیار حالت خوب نیست؟
گفت: چرا خوبم، بهتر است زودتر راه بیفتیم.
سوار ماشین شدیم، به کامیار نگاه می کردم و می خندیدم، خوشحال بودم از این که تا ازدواجمان چند روزی بیشتر باقی نمانده یکی از انگشترهای مادر را در دست کرده بودم. که همه فکر کنند انگشتر نامزدی من است. نگین درشت و فیروزه ای اشت. انگشتری قیمتی بود.
کامیار به دستم نگاه کرد و گفت: چه انگشتری، آن را از کجا آورده ای. کسی به تو یادگاری داده است؟ آیا خواسته آن را همیشه در دست داشته باشی؟ نکند آن را عمه و استاد از طرف کسی هدیه کرده اند؟
سؤالهای کامیار کمی تعجب برانگیز بود!
ـ چه سؤالایی می پرسی؟ این انگشتر را در دست مادرم ندیده بودی؟ این انگشتر مادر خدابیامرزم است که پدر آن را برای تولدش از نیشابور خریده بود. چطور یادت نمی آید؟
ـ آه، کاملاً حواسم پرت شده بود، معذرت می خواهم یادم آمد.
کنار یک گل فروشی توقف کرد سبدی پر از گلهای مریم خرید. کمی حسادت کردم که چرا برای دوستش گل مریم می برد. ولی چیزی نگفتم، به من گفت: گلها زیبا هستند یا نه؟
ـ آری زیبایند.
نمی دانم چرا وحشتناک رانندگی می کرد. بعضی اوقات که این گونه ناراحت می شد فکر می کردم بیماری روحی و روانی دارد. هیچ نگفتم.

فصل 25

به منزل مجلل و زیبایی رسیدیم. وارد شدیم، چقدر شلوغ بود، دوست کامیار آقای صالح بیستمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بود آنها به ما خوش آمد گفتند. همه ی حاضرین به افتخار کامیار دست می زدند و کامیار با حواسی پرت از آنها تشکر و قدر دانی می کرد. به گوشه ای رفتیم و نشستیم.
با دقت به صورت تمامی میهمانان نگاه کردم ، لباسهای زیبایی پوشیده بودند به پیراهن ساده ام نگاهی انداختم، از خودم خجالت کشیدم.
در میان جمعیت چشمم به آشنائی افتاد. پیمان بود! جلو آمد و به من و کامیار سلام کرد و گفت: عجیب است کامیار! تو چرا هنوز با کبریا ازدواج نکرده ای؟
ـ موقعیت مناسب نداشتم ولی به امید خدا شنبه با هم ازدواج خواهیم کرد. نمی دانم چرا اخلاق کامیار یکباره عوض شده بود. به فکر می رفت و مدام با حالتی شک برانگیز به من نگاه می کرد، دستش را گرفتم، یخ کرده بود، به او گفتم: کامیار چه شده؟ اگر حالت خوب نیست به بیمارستان برویم.
ـ نه چیزی نیست، کمی سرم درد می کند.
نگاههای پیاپی پیمان اذیتم می کرد. با خود گفتم: شاید کامیار او را در این مهمانی دیده و ناراحت شده ولی نه، قبل از آمدن به این جا او عصبی بود.
تلفن همراه مدام زنگ می زد و کامیار اهمیت نمی داد.
تلفن را برداشتم به کامیار گفتم: من جواب می دهم، این بار می خواهم خودم را معرفی کنم.
تلفن را از دستم گرفقت آن را خاموش کرد و روی میز گذاشت. یعنی کامیار واقعاً بیماری روحی داشت؟
رفتار او اصلاً طبیعی نبود. همه بیشتر حواسشان به کامیار بود. ولی کامیار اصلاً توجهی به مجلس نداشت. نگران شده بودم، پونه خواهر پیمان سراغم آمد، لباسی زیبا بر تن کرده بود، مشغول صحبت با من شد. یکی از دوستان کامیار هم او را به گوشه ای کشید تا با او صحبت کند. میل نداشتم به صحبتهای پونه گوش کنم به اندازه ی کافی از دست او دلخور بودم.
ولی دور از ادب بود که بخواهم به او چیزی بگویم.
پونه پرسید: کبریا چرا هنوز شما دو نفر با هم ازدواج نکرده اید؟
گفتم: موقعیت برای من فراهم نبود.
خندید و گفت: دختر، خودت را سر کار گذاشته ای؟
با تعجب نگاهش کردم. در همان حین دسته گلی بزرگ و زیبا که با گلهای مریم و سرخ آراسته شده بود، به مجلس آورده شد. آقا و خانم صالح پس از خواندن کارت روی گل، به سمت کامیار آمدند. صدای آنها کاملاً به گوش من و پونه می رسید. آقای صالح برای کامیار نوشته ی کارت را خواند: من آمده ام و مزاحمتان می شوم، با تقدیم احترام، خدمت خانم و آقای صالح و کامیار عزیز، کیمیا.
این اسم به نظرم آشنا می آمد. پونه نگاهی به من انداخت و گفت: بله کیمیا همان دخترک...
گفتم: پونه، تو او را می شناسی؟
خندید و گفت: چه کسی او را نمی شناسد مگر تو او را نمی شناسی؟
دستپاچه شدم و گفتم چرا یک بار با او صحبت کرده ام!
پونه با تعجب گفت: فقط یک بار! چطور او را یک بار دیده ای؟
پرسیدم: مگر شما او را خیلی دیده اید؟ من او را ندیده ام. چند دقیقه ای تلفنی با او صحبت کرده ام.
پونه نگاهی مرموز به من انداخت و گفت: پس تو از این ماجراها بی اطلاعی؟
دلم می خواست بدانم که چه بر سر من آمده بود؟ پرسیدم: پونه خواهش می کنم به من هم موضوع را بگو.
گفت: تو بعد از فوت پدر و مادرت همراه کامیار در برنامه ها شرکت نمی کردی و پدرت هم نبود که در عالم هنر کامیار را رها نکند. کیمیا در یکی از کنسرتهای کامیار، با او آشنا شد. کیمیا همراه پدر و مادرش برای بدرقه کردن دو خواهر و برادرش که عازم آمریکا بودند به تهران آمده بود. در یکی از آن روزها که برای تماشای برنامه کامیار رفته بودند، کامیار را می بیند و بعد به او علاقمند می شود. خانواده ثروتمندی هستند.
از کجا به تهران آمده بودند؟
ـ از اصفهان آمده بودند، کامیار در یکی از میهمانیها، کیمیا و پدر و مادر او را دعوت کرده بود، ما همه در میهمانی با او آشنا شدیم، فکر کردیم آنها می خواهند با هم ازدواج کنند.
پیمان، وقتی کیمیا را دید، فقط دلش به روزگار تو و خودش سوخت. پدر، پیمان را سرزنش می کرد، که بی خودی فکر تو را در سر می پروراند ولی کبریا تو خود لگد به بخت خودت زدی، پیمان هنوز به پای تو نشسته است، اما بدان محبوبیتی را که در ابتدا بین ما داشتی، دیگر نداری فقط پیمان تو را دوست دارد.
الان هم کیمیا، طبق معمول اول گل می فرستد بعد خودش می آید. به هر حال الان تو هم او را ملاقات می کنی، به دیدنش می ارزد!
پونه مرا ترک کرد و رفت. حرفهایش نیش دار بود. کامیار را نمی دیدم، بر سر جایم نشستم، شکست بزرگی خورده بودم یاد آن بیت شعر افتادم که شاعرش می گفت:
قلب که در صدد عشق پذیرد
نگذار که این عشق ز حسرت بمیرد
بی عشق نتوان زیست ولیکن
یک قلب نتواند، دو محبت بپذیرد
ولی کامیار در یک زمان دو محبت را به قلب خود راه داده بود. تمام لحظه هایی که کامیار به بهانه ای از من جدا می شد را به خاطر آوردم، بهانه هایی از قبیل کار دارم، ضبط دارم و...
استاد سمیعی راست می گفت که او یکی از خشتهای زندگی اش را کج گذاشته است. شاید نغمه هم حق داشته از کامیار جدا شود، شاید پدر و مادر حق داشتند مخالف ازدواج ما باشند و حتماً منظور مادر از بیان این مطلب که همسران هنرمند باید از آنها هنرمند تر باشند، همین بوده است. یادم آمد استاد سمیعی در آخرین روز اقامتشان به من گفت: من از وضع او خبر دارم، لقمه ای غیرقابل هضم برداشته ای، با محبوبیتی که کامیار در بین مردم دارد نمی تواند، همسر لایق و وفاداری برای تو باشد. او حد خود را گم کرده است ولی من هرگز دلم نمی آید به تو بگویم.
از خود بی خود شده بودم. کامیار از اتقی بیرون آمد، با لبخندی تصنعی کنارم نشست. انگار هر دو حالتی مشترک داشتیم، او از من دلگیر بود و من از او. ولی دلیل او را نمی دانستم. از قدیم درست گفته اند که " غم مرگ برادر را بردار مرده می داند "
در همان حال کامیار را درک کرده بودم و می دانستم دلگیر است، اماعلت آن را نمی دانستم. در همان حین متوجه شدم، دوباره بوی الکل به مشامم می رسد.
سرم را بین دستهایم گرفتم، شاید اگر کسی فقط حال مرا می پرسید، بهانه ای به دستم می داد تا راحت گریه کنم.
مگر من باید چند بار از کامیار ضربه بخورم؟ ولی دیگر نمی توانم با این وضع به عقد او در آیم. دیگر محال است! فقط منتظر بودم که عسن گفته های پونه به من ثابت شود کامیار در عالم هنر دوست و دشمن بسیار داشت ولی شاید دوستانش هم در ظاهر با او دوست بودند نه در باطن اگر آنها دوست بودند باعث مستی و بی عقلی او نمی شدند تا بنیان او را ویران کنند.
مادر و همه چگونه زندگی می کردند؟ گرچه پدر از استاد سمیعی در هنر معروفتر بود ولی هرگز پدر پایش را خطا نمی گذاشت و همیشه عاشق زندگی اش بود و بدون مادر و من در مراسمی شرکت نمی کرد و اگر مراسمی را مناسب ما نمی دید خودش هم نمی رفت. حتی عمه و استاد سمیعی هم همین طور بودند.
هنرمندان بسیاری با پدرم کار می کردند، که پدر همیشه از اخلاق و کردار شایسته ی آنها صحبت می کرد ولی خوب، کسانی هم بودند که اخلاق و منش خوبی نداشتند و پدر دوست نداشت با آنها ارتباط داشته باشد. الان تعدادی از همان هنرمندانی که پدر از آنها متنفر بود را دور کامیار می دیدم، به خودم آمدم. دلم می گفت: کبریا تو این دوستان را دیدی و کامیار را نشناختی، همیشه می گویند برای شناخت یک فرد، دوستان او را بشناس.
ناگهان جلوی در ورودی شلوغ شد، کامیار از جای برخاست و به سمت در رفت. نگاهم تیز شد، دختری در کنار کامیار وارد مجلس شد؛ قدی بلند،موهایی زیتونی رنگ با چشمانی که لنز سبز او می درخشید، لباس مجللی بر تن داشت و دست و گردنش پر از طلاهای درشت بود. بعد از سلام و احوالپرسی با مهمانان به طرف من آمد. قلبم ایستاد، دستش را رو به من دراز کرد و به کامیار گفت: افتخار آشنائی با چه کسی را دارم؟
کامیار سرش را پائین انداخت و گفت: خانم کبریا عارف، شاعر و دختر استاد معروف، عارف. در ضمن...
کیمیا حرف کامیار را قطع کرد و گفت: فهمیدم، با ایشان یک بار صحبت کرده ام. به هر جهت از آشنائی با شما خوشوقتم.
نمی توانستم، صحبت کنم لال شده بودم. چه دخترک لوندی بود و سی سال را داشت.
در کنارم بر جای کامیار نشست و کامیار هم آن طرف کیمیا، در اصل بین من و کامیار جدایی انداخت.
حال خوبی نداشتم، آرام به کامیار نگاه کردم، با کیمیا سخت مشغول حرف زدن بود. دلم می خواست از آن جا می رفتم. ولی از رفتار کامیار می ترسیدم، کیمیا چنان به حرفهای کامیار گوش می داد و با او گفتگو می کرد که انگار به بوی الکل عادت داشت.
کار بدی نکرده بودم ولی خجالت زده بودم، انگار موجودی اضافه بودم. بدنم داغ بود. می دانستم گونه هایم سرخ شده اند، سرم را بلند کردم. دیدم پیمان با ناراحتی مرا نگاه می کند. نگاه او بیشتر مرا آتش می زد. با سکوت حرفهایی می زد که نگاه نکردن به او را ترجیح می دادم.
کامیار نخواسته بود مرا به کیمیا معرفی کند ولی حتماً کیمیا در همین مجالس شنیده بود که من نامزد او هستم. تنها لباسهای مجلل او به زحمت او را دختری دارای شخصیت و زیبا جلوه می داد. نمی دانم کامیار به چه چیز این دختر دل خوش بود.
آنها سرگرم صحبت بودند و اصلاً حواسشان به دیگران نبود خانم و آقای صالح میهمانان را به سوی میز شام دعوت کردند. من از جا برنخاستم تا کامیار بخواهد. سرم پایی بود. کیمیا بلند شد اما کامیار هنوز نشسته بود، دست کامیار را گرفت و او را کشان کشان به سمت میز شام برد. کامیار وقتی از جلوی من رد شد برگشت و نگاهی به من انداخت. کیمیا او را به زور برد.
بدنم فلج شده بود، همه رفته بودند، با وجودی که بیشتر آنها می دانستند من کبریا عارف همان شاعر آهنگهای کامیار و دختر استاد عارف هستم. من هم برای خودم و به اندازه ی خودم شخصیتی داشتم ولی زیر پا له شدم. پیمان را در مقابلم دیدم. نگران نگاهم می کرد.
ـ اگر مایلید برایتان شام بیاورم. سکوت کردم و اشکهایم را پاک کردم.
ـ نه میل ندارم، از شما هم ممنون که به یاد من هستید.
ـ من همیشه نسبت به شما و استاد عارف اردات داشتم، از موضوعی که در منزل ما پیش آمد متأسفم ولی شما مرا شایسته این ارادت ندانستید.
سرم را دوباره پائین انداختم، در کنارم نشست و گفت: خانم عارف، هنوز دیر نشده، من هنوز هم خواستار شما هستم، از نظر من صبری که به پای این عشق کشیدید، عشقی که یک طرف آن ناقص بود، قابل تحسین است و من شما را با افتخار دوباره خواستگاری می کنم. ببینید تکلیف کامیار با خودش روشن است و از همه مهمتر مدتهاست که تکلیف شما هم روشن است. پس...
وسط حرفش پریدم و با گریه گفتم: آقای پور سینا از شما خواهش می کنم بروید. حوصله درد سر ندارم، آمادگی هیچ گونه حرفی را هم ندارم. می بینید که به اندازه کافی به هم ریخته ام.
بلند شد روبرویم ایستاد. به احترام تعظیم کوچکی کرد و به آنسوی پذیرایی رفت و نشست.
او هم سر میز شام نرفت. حضار باز می گشتند، نمی خواستم کسی از ناراحتی من مطلع شود گرچه پیمان همه چیز را دیده بود.
به دستشویی رفتم، صورتم را شستم و در آینه به خودم نگاه کردم. چند سال پیرتر شده بودم، کامیار به سادگی کمرم را شکسته بود، چرا آن دخترک را دعوت کرده بود! او که مرا همراه می برد، پس چرا؟ دوباره گریه ام گرفت، بلند بلند گریه کردم، می دانستم بیرون شلوغ است و کسی صدایم را نمی شنود. از خودم و از تصمیمهایم بدم آمده بود.
بیرون آمدم، سرم سنگین بود. سر جایم نشستم، کامیار با نگرانی نگاهم می کرد.
وقت نشستن، محکم به کیمیا خوردم، رو به من کرد و گفت: حواست کجاست؟
به کامیار نگاه کرد، کامیار به او گفت: اشکالی ندارد، بی منظور بود.
این جواب مرا قانع نمی کرد، کیمیا با لحنی با من حرف زد که انگار دختر شاه پریون است ولی کامیار هم داغ این لحن را بیشتر کرد. من احتیاجی به وساطت کامیار آن هم به این شکل نداشتم.
خدا خدا می کردم، زودتر مراسم تمام شود. کیک سالگرد ازدواجشان را آوردند، پس از برشی که بر روی کیک زدند از دو نفر هم خواستند که برشی بر روی آن بزنند! کیمیا با افتخار بلند شد دست کامیار را گرفت و به طرف کیک رفتند. دست در دست کامیار داد و با کارد قسمتی از کیک را برش زدند، دیگر همه چیز تمام شد. نمی توانستم در چشم دیگران نگاه کنم. کامیار با من وارد شده بود و من مورد توجه همه قرار گرفته بودم. ولی در آخر باید...
همه برای آنها دست زدند. حرکات وقیح کیمیا به دل کامیار می نشست. من هرگز این گونه خود را سبک نمی کردم. من دختری تحصیلکرده و اصیل بودم این گونه حرکات ناشایست را دوست نداشتم.
تشویق حضار برای آنان، چون پتکی محکم بر سرم کوبیده می شد. حتی پیمان هم برای آنها دست می زد، شاید برای این که آنها را زودتر به طرف یکدیگر سوق دهد.
دیگر طاقت نیاوردم، وقتی کامیار نشست به او گفتم: اگر ممکن است برایم ماشینی خبر کنید، باید زودتر به منزل برگردم.
کیمیا چنان مرا نگاه می کرد که انگار آدم ندیده بود، نگاهش به انگشتر فیروزه ای مادرم افتاد، چه نگاهی و چه ترحمی! مگر انگشتری مادر عزیزم، چگونه بود که مرا مسخره کرد؟ و بعد از ترحم، به کامیار دستور داد ماشین خبر کند. دیگر نمی توانستم طاقت بیاورم. می خواستم، فریاد بزنم.
کامیار گفت: بنشین تا چند دقیقه دیگر با هم می رویم.
چشمهایم را بستم، شاید کامیار مراسمی مبنی بر خداحافظی از این دختر داشت، به یادم آمد که به من گفته بود، در پایان مراسم می خواهد اعلام کند که در آخرین روز بهار با هم ازدواج می کنیم. قلبم قوت گرفت با خود گفتم، چرا من زود قضاوت می کنم؟ شاید این ها همه نقشه است و کامیار صلاح کار خود را بهتر می داند ولی جمعیت را چه می کرد؟
من کم کم آماده شدم تا کامیار هم معنی کارم را بفهمد؛ خیلی از حضار آماده رفتن شده بودند. پیمان تمام هوش و حواسش به من بود از اسارت نگاههای او در عذاب بودم.
از در خانه خارج شدیم و از میزبان تشکر و خداحافظی کردم، کیمیا هم با فاصله ای کم، به دنبال کامیار به راه افتاده بود. کامیار ماشین را روشن کرد، کیمیا بلافاصله روی صندلی جلو در کنار کامیار نشست و من در گوشه ای از خیابان ایستادم تا ماشین دربست بگیرم و راهی منزل شوم دیگر نمی خواستم مزاحم اوقات آن دو باشم. کامیار پیاده شد و به سمت من آمد، کیمیا شیشه ماشین را پائین کشید تا از صحبتهای ما سر در بیاورد.
کامیار به طرف من آمد، گفتک کبریا متأسفم، همه چیز را بعداً برایت توضیح می دهم، بهتر است سوار شوی. تو را به خانه می رسانم. فردا تو را می بینم، تصمیم دارم با تو جدی صحبت کنم.
نگاهش کردم از نگاهش تنفر می ریخت. گفتم: دیگر چه سخن جدی داری که به من بزنی؟ دیگر نه فردا و نه می خواهم بعد از آن تو را ببینم. کیمیا برای تو لایق تر است. با آن حرکات مسخره اش، نه تو به در من می خوری و نه من به در دتو. گفت: این گونه می خواستی در لحظه های سخت همراه من باشی؟
ـ تو به این لحظه ها، سخت می گویی؟ اسم از لحظه های سخت نیاور که مقدس است و بر زبان تو کراهت دارد. تو مرا امروز پیش همه به خصوص دوستان قدیمی پدرم ضایع کردی. نه از تاریخ ازدواجمان حرفی به میان آوردی و نه با من آن گونه که در شان من بود رفتار کردی.
با خشم و عصبانیت نگاهم می کرد، پیمان در ماشینش نشسته بود و ما را نگاه می کرد. کامیار متوجه شد از حرف من غرورش خرد شده بود. دستم را محکم گرفت و مرا کشان کشان به طرف ماشین برد مقاومت می کردم. ولی زورم به او نمی رسید. در پشت را باز کرد. من نشستم و در را محکم بست. کیمیا برگشت و مرا نگاه کرد و گفت: نمی توانی آرام بگیری دیوانه، خوب کمی صبر کن تا تو را برسانیم.
می خواستم محکم بر صورتش بزنم ولی خودداری کردم. ماشین کامیار راه افتاد. هنوز به خیابان اصلی نرسیده بود که با فریادی محکم گفتم: نگه دار، می خواهم پیاده شوم. کامیار از ترس ماشین را متوقف کرد. از ماشین پیاده شدم، نمی دانستم باید کدام طرف بروم. می خواستم دوباره به منزل آقای صالح باز گردم. ایستادم تا انتخاب مسیر کنم که نور ماشین پیمان بر چشمانم افتاد.
ایستادم، گیج شده بودم. کامیار مرا برگرداند، به چشمانم خیره شد. کامیار از ماشین پباده شد و به طرفم آمد، می خواست دستم را بگیرد اما به او اجازه ندادم، به چشمانم خیره شد و سیلی محکمی بر صورتم زد. نقش بر زمین شدم، و آنها رفتند.
فقط مرگم را از خدا می خواستم. پونه و پیمان به یاریم آمدند. کمکم کرد که سوار ماشین آنها شوم اما امتناع کردم و گفتم: ماشین می گیرم، ولی حالم اصلاً خوب نبود، پیمان به کامیار دشنام می داد. مجبور شدم از آنها بخواهم مرا تا منزل برسانند.
دیگر کبریای سابق نبودم، مرده ی متحرک بودم. به زحمت خودم را به داخل رساندم در پذیرایی را قفل کردم و نقش بر زمین شدم. هر چه تلفن زنگ می زد جان نداشتم که به آن جواب دهم. چشمانم بسته شد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:35 AM
فصل 26

از خواب بیدار شدم، ساعت چهار بعد از ظهر بود. سرم را از روی قالی برداشتم. صورتم درد می کرد، با سردردی که داشتم روبروی آینه ایستادم. یک طرف صورتم کبود شده بود، تازه یادم افتاد که دیشب چه بر سرم آمده بود. گرسنه بودم خود را به آشپزخانه رساندم، کمی شیر خوردم تا جان بگیرم.
تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم. کسی حرف نمی زد. محکم گوشی را کوبیدم. دوباره صدای زنگ بلند شد، گوشی را برداشتم و محکم فریاد زدم؛ از جانم چه می خواهی چرا مزاحمم می شوی؟ با تعجب صدای فرساد را شنیدم؛ از من پرسید: کبریا، عزیزم، چه شده است؟ تصمیم داشتم، به دنبال تو به ایران بیایم. از دیشب تا الان شاید صد بار بیشتر تماس گرفتم ولی جواب نمی دادی! بر سرت چه بلائی آمده؟ چرا فریاد می کشی؟ چرا گریه می کنی؟ چه خاکی بر سرم ریخته شده؟
گریه مجال نمی داد تا با او صحبت کنم، بریده بریده گفتم: فرساد دلم از زندگی گرفته، دلم می خواهد بمیرم.
نگران پرسید: کبریای من چه شده؟ دارم می میرم تو را به خدا بگو، به من بگو چه شده؟
خودم را کنترل کردم، در دل گفتم او تقصیری ندارد که نگران من باشد! گفتم: هیچ چیزی نیست، تلفن تا امروز صبح خراب بود. از صبح تا به حال هم دلم برای مادر و پدر تنگ شده، احساس دلتنگی و افسردگی شدیدی می کنم! دلم می خواهد پیش آنها بروم.
فرساد با ناراحتی گفت: کبریا چه کنم تا پیش تو باشم و با تو همدلی کنم؟ می خواهی به ایران باز گردم. جداً تصمیم گرفته بودم که بیایم تا در انجام کارها کمکت کنم که زودتر پیش ما بیایی. پدر خیلی دوست دارد ازدواج ما را زودتر ببیند.
سکوت کردم و گفتم: فرساد، سعی خواهم کرد تا آخر اردیبهشت ماه در کنار شما باشم قول می دهم.
عزم خود را جزم کردم، من دیگر به این جا تعلق نداشتم، به فرساد گفتم: استاد حالشان چطور است؟
فرساد مکثی کرد و گفت: کبریا، عزیزم. زیاد حال خوشی ندارد. دکترها رژیم او را قطع کرده اند و در منزل و در کنار ما است؛ جواب آزمایشهای او تا آخر هفته ی آینده مشخص می شود و من جواب آزمایش را به تو می گویم. خوب کبریا جان حالت بهتر شد؟ راستی مادر و فرشاد برایت دعوت نامه تنظیم کرده اند، به زودی با پست سفارشی به دستت خواهد رسید.
آهی کشیدم و گفتم: ممنون؛ تلفن شما امیدی دوباره به من داد. فرساد از تو ممنونم، به همه سلام مرا برسان. دیگر وقت تو را نمی گیرم.
تلفن دوباره زنگ زد، گوشی را برداشتم اما کسی صحبت نکرد. سیم تلفن را کشیدم. دیگر خیالم راحت بود، فرساد این روزها تماس نمی گیرد. حال خوشی نداشتم، شام مختصری خوردم، و با خوردن یک قرص مسکن به خوابی سنگین فرو رفتم.
صبح که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم تا آمدن و رسیدن دعوتنامه کارهای دیگرم را انجام بدهم. دیگر آهی در بساط نداشتم، بیشتر پولهایم را کامیار گرفته بود، از اسم او هم متنفر شده بودم، در حدود پانزده میلیون تومان از او طلب داشتم، بابت پنج میلیون تومان آن از او چک یا رسیدی نداشتم ولی خوشحال بودم که حداقل بابت ده میلیون دیگرش به حرفم گوش نداد و به من چک داد. تاریخ چک برای ابتدای تابستان بود.
برای اولین بار در دلم او را لعنت کردم. صورتم درد می کرد، سیلی محکمی به صورتم زده بود، از کیمیا کینه به دل گرفتم و او را مسبب تمام بدبختیهام دانستم.
دو روزی از منزل خارج نشدم تا جای کبودی محو شود، پس از دو روز تلفن را وصل کردم، شب فرا رسید، روبروی پنجره ایستادم. چه بهار قشنگی بود ولی در دلم پر از غوغا بود.
یعنی الان کامیار با کیمیا چه می کرد؟ مثلاً امروز قرار بود صبح برای خرید حلقه برویم، ظهر وسایلش را به منزل من بیاورد و بعدازظهر هم می رفتیم که پیوند ازدواج را ببندیم و زندگیمان را آغاز کنیم.
چه دختر ساده و بی دست و پایی بودم. چقدر بی سیاست و احمق بودم، چه کسی به پای چنین مردی می سوخت؟ چه کسی به پای او می نشست و جوانی خود را حرام می کرد؟ چه کسی آن قدر برای او خرج می کرد که من کردم؟ حقم بود. بهای سادگی من باید این گونه پرداخت می شد. باید بیشتر از اینها تنبیه می شدم، آن قدر به سادگیم خندیدم که دست هایم چنگ شده بود.
دلم می خواست، آنقدر به کامیلر سیلی می زدم تا قلب سوخته ام از درد بایستد. به طرف عکس پدر و مادر رفتم، بلند بلند فریاد زدم و به آنها گفتم: دیگر دوستتان ندارم، دیگر نمی خواهم یادتان کنم، این حق من نبود، تنهایی و آوارگی حق من نبود، پدر! چرا وقتی عاشق شدم، سیلی به صورتم نزدی؟ مادر چرا مرا از دیدن او منع نکردی؟ من که صلاح خود را نمی دانستم، چرا دست و پایم را در خانه نبستید تا این عشق شوم از سرم بیرون رود؟ چرا به دادم رسیدید و مرا به بیمارستان بردید که دوباره به زندگی کردن وادار شوم؟ باید در اتاقم می مردم. باید آن شیطان را خبر نمی کردید تا دوباره مرا فریب دهد، حالا کجائید؟ چرا مرا تنها، با این همه سختی رها کردید و رفتید؟ چرا ما را با خودتان نبردید تا ما هم با شما بمیریم؟ حداقل عشق ما در یک نقطه پاک به خاک سپرده می شد.
اشک می ریختم و فریاد می کشیدم. دیگر اختیارم را از دست داده بودم، عکس را برداشتم و روی زمین نشستم مثل انسانهای ناامید، آرام دستم را روی عکس پدر کشیدم و گفتم؛ پدر، قشنگم،امیدم، ای کاش سیلی به صورتم می زدی، اگر تو مرا سیلی می زدی بهتر بود تا مرا در خیابان آن هم پیش چشم دشمنم سیلی بزنند. اگر تو مرا می زدی باز خریدارم بودی، دردم را مرهم می گذاشتی. مادر، اگر مرا از دیدن او منع می کردی، الان مجبور نبودم تک و تنها و با وحشت از این که او دوباره بیاید ، روزها و شب ها را سپری کنم.اگر شما مرا ب بیمارستان نمی رساندید و در اتاق می مردم، بهتر از این بود که حالا این گونه روزی صد بار بمیرم و دوباره زنده شوم. هیچ انگیزه ای برای ادامه این زندگی ندارم. تلفن زنگ زد، اشکهایم را پاک کردم، گوشی را برداشتم، پونه بود؛ گفت: سلام کبریا!...سلام
ـ حالت چطور است، چرا صدایت گرفته؟ مثل این که گریه کرده ای؟
ـ به حال شما چه فرقی می کند؟ که من شاد باشم و یا گریه کرده باشم؟
ـ این مسأله را فراموش کن. من و مادر و پیمان می خواستیم برای احوالپرسی مزاحم شویم.
ـ پونه جان باور کن الان حوصله هیچ چیز و هیچ کس را ندارم من از آن شب به بعد مرده ام.
ـ خواهش می کنم. پیمان که با تلفن دیگری حرفهای ما را گوش می داد وسط حرف پونه پرید و گفت: کبریا خانم، ما فقط قصد احوالپرسی داریم. هیچ نیتی نداریم، فقط می خواهیم به شما سری بزنیم.
پونه گفت: کبریا، پیمان آن قدر نگران حالت بوده که این چند روز وقتی به تو تلفن می کرده، نمی توانسته با تو صحبت کند. او هم حال خوبی ندارد، در ضمن میهمان، حبیب خداست ما را بپذیر.
دیگر نمی توانستم چیزی بگویم، و قرار شد نیم ساعت دیگر در خانه ی ما باشند.
چراغ را روشن کردم، خواستم عکس پدر و مادر را سر جایش بگذارم که چیزی نظرم را جلب کرد، پاکت نامه ی فرساد، عکس فرساد از وسط دو نیم شده و نامه اش مچاله شده بود. آنها را برداشتم ورق را صاف کردم و عکس را در کنار هم قرار دادم. همان عکسی بود که دوستش داشتم. آن را محکم روی قلبم فشار دادم، انگار امیدی در قلبم جوانه زد. آنها را مرتب پشت قاب عکس قرار دادم حتماً کار کامیار بوده چون عمه هرگز با نامه و عکس پسرش چنین نمی کند. پس آن شب قبل از رفتن به میهمانی وقتی کامیار پائین منتظر من بود و صدائی از او نمی شنیدم متوجه عکس و نامه شده نامه را باز کرده و عکس را دیده و آن را خوانده.
لبخندی برای بیچارگی او زدم، من چیزی را نباخته بودم. بلکه او زندگیش را بر باد داده بود. کمی میوه آماده کردم، زنگ در به صدا درآمد، آنها یا یک دسته گل زیبا و کیک کوچک وارد شدند. حسابی مرا شرمنده کرده بودند.
به محض ورود پیمان به صورتم نگاه کرد و با ناراحتی گفت: خدا ذلیلش کند، با صورت تو چه کرده است. او چگونه جواب خدا را خواهد داد؟ آن از برخوردی که با شما داشت و این هم از آثار محبت های او.
گفتم: هر چه بود گذشت. بهتر است دیگر آن شب را فراموش کنیم.
از آنها پذیرایی کردم، حس می کردم مادر پیمان فقط برای احوالپرسی به منزل ما نیامده.
گفت: خداوند پدر و مادرتان را رحمت کند، زن و شوهر نمونه ای بودند، حالا تو می خواهی چه کنی؟ با این مسأله ای هم که برایت اتفاق افتاده فکر نمی کنم تنهایی و گریه کمکی به حال تو کند. تو احتیاج به یک همدم و همدرد داری. راستی از خانم و آقای سمیعی چه خبر؟
آهی کشیدم و گفتم: کسی جز خودم مقصر نیست، عمه و استاد سمیعی به کانادا رفته اند، استاد سمیعی حال خوبی ندارد و ممکن اسن من هم به زودی به آنها ملحق شوم، ولی یک مشکل...
پیمان وسط حرفم پرید و گفت: یعنی برای زندگی به آن سوی دنیا می روید؟ مگر زندگی در ایران چه مشکلی دارد؟
گفتم: برای ادامه زندگی، شاید به ایران برگردم اما به خاطر استاد سمیعی هم که شده باید به آنجا بروم. بهتر دانستم که موضوع ازدواجم با فرساد را به آنها نگویم چون ممکن بود برایم مسأله ساز شود.
مادر پیمان گفت: می دانی چقدر باید هزینه بکنی؟ آن هم آیا ایشانخوب بشوند یا نشوند.
از رک بودن مادر پیمان ناراحت شدم و گفتم: من که بیش از این ها پول از دست داده ام، ولی امیدوارم که استاد خوب بشوند. من برای دیدن ایشان می روم. چون استاد برای من مرد نمونه و عزیزی هستند و جای پدرم برایم تصمیم می گیرند.
پیمان گفت: از حرفهای مادرم ناراحت نشوید. ایشان با پونه هم همین طور صحبت می کنند. شما هم برای او مثل پونه هستید.
تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم، ولی کسی جواب نداد. بازگشتم و سر جایم نشستم. انگار به غیر از پیمان فرد دیگری هم نگران اوضاع و احوال من هست!
ـ متأسفانه، نمی دانم چه کسی با منزل تماس می گیرد!
پیمان گفت: کامیار از همین امشب برای اجرای کنسرتهایش راهی اصفهان می شود، بعد از آن در شیراز و بعد در کرمان و شهرهای مجاورشان کنسرت دارد. بهتر است، شما هم دیگر به او فکر نکنید. او مدتها است که آلوده الکل شده و ممکن است که آمادگی گرایش به هر چیز دیگر را هم داشته باشد.
ـ دیگر برایم هیچ چیز مهم نیست؛ خوشبختانه ما لقمه ی یکدیگر نبودیم. ولی یک مشکل در پیش رو دارم و آن این است که من از او ده میلیون تومان طلب دارم. البته چک که تاریخ نقد آن اول تابستان است از او دارم. شما فکر می کنید می توانم به پولم دست پیدا کنم؟
پیمان و مادرش با تعجب به من نگاه کردند، پونه گفت: کبریا، تو با چه اطمینانی این مبلغ را در اختیار او گذاشتی؟ چرا با کسی مشورت نکردی؟
ـ متأسفانه خیر و نگران هستم که دیگر نتوانم این پول را پس بگیرم، تمام آن سهم الارث خودم بود. البته پنج میلیون تومان دیگر هم برایش تلفن همراه خریدم و بسیاری از بدهی هایش را پرداخت کردم، البته تلفن همراه را به او هدیه کردم ولی بابت مابقی این طلب، رسیدی از ایشان ندارم.
آنها مرا با تعجب نگاه می کردند اضافه کردم و متأسفانه دیگر آهی در بساط ندارم، می دانم که مقصر خودم هستم و سادگی کرده ام، این ها همه تاوان سادگی های من است و دیگر نمی دانم چه باید بکنم؟
پیمان گفت: می دانم که او خانه اش را اجاره داده و از آن جا رفته.
مادر پیمان گفت: کبریا، باید تا تاریخ وصول چک صبر کنی. خدا را چه دیدی، شاید پولها را به تو بازگرداند، اگر آنها را باز نگرداند، آن وقت می توانی قانونی اقدام بکنی.
از مسائل و مراحل چک اصلاً آگاهی نداشتم، گفتم: امیدوارم که طلب مرا بپردازد تا دوباره مورد لعن و نفرین من قرار نگیرد، من فعلاً درآمدی ندارم، دلم هم نمی خواهد بخشی از این خانه را اجاره بدهم.
مادر پیمان گفت: تو مجبوری فقط ازدواج کنی.
ـ تا ببینم خدا چه می خواهد. دیر وقت شده بود، آنها آماده رفتن شدند. پونه به من گفت: کبریا در این خانه به این بزرگی تنهایی نمی ترسی؟
خندیدم و گفتم: من دیگر به تنهایی و مشکلاتش عادت کرده ام، خانه ی ما هر چقدر هم بزرگ باشد، به بزرگی امارت شما نیست که ترس زیادی دارد.
خواهر و برادر یکدیگر را نگاه کردند و بعد به من خندیدند. مادرشان از در خارج شد. پونه آرام گفت: کبریا آن روز را فراموش کن. از این اتفاق ها ممکن است برای هر کسی پیش بیاید، هر چه بود از این اتفاقی که برایت افتاد بهتر بود و خداحافظی کردند و رفتند.
از حرفهای پونه بدم می آمد من هرگز با حرفهایم کسی را آزار نمی دادم. ولی او براحتی نیش می زد. در مجموع خوشحال شدم از این که به دیدنم آمده بودند و مرا از تنهایی در آورده و حداقل مدتی به این زندگی فکر نمی کردم. به اتاقم رفتم، جعبه ی پس اندازهایم را آوردم با پولها و طلاهایی که داشتم، می توانستم برای عمه و خانواده اش کادو بخرم و بلیط تهیه کنم. دلم نمی خواست به سهام هایی که برایم باقی مانده بود دست بزنم. همه چیز را جمع کردم. وقت خواب به بی وفا بودن کامیار اندیشیدم، این که با کدام وجدان به اصفهان پا گذاشته و با کدام پشتوانه می خواهد کنسرتش را اجرا کند؟ آیا کیمیا می تواند برایش پشتوانه ای گرم باشد؟ آیا با این عملکرد، عاقبت هر دو آنها ختم به خیر است؟ با این افکار به خواب رفتم.
در خواب پدر و مادرم به دیدنم آمدند؛ هر دو نگران و ناراحت؛ مادرم صورتم را نگاه می کرد و اشک ریزان مرا می بوسید، پدر از فرط ناراحتی سرش را پائین انداخته و زیر لب چیزی گفت. بعد به طرفم آمد و گفت: چرا بیخودی دلخوری؟
حالت خوب می شود، کمی به خودت بیا، اگر تو به دیدن ما نیایی، ما هم دیگر به دیدارت نمی آییم. همه چیز درست می شود این قدر گریه نکن، خدا را خوش نمی آید. اهل صبر باش که در نزد خدا پسندیده تر است.
پدر دستی بر سرم کشید و گفت: من هیشه به وجود تو افتخار می کردم، تو دختر من هستی، پس باید صبور و بردبار باشی. راستی، حال سمیعی چطور است از او خبر داری؟ به پدر گفتم: فرساد می گوید حالش خوب نیست.
پدر سرش را دوباره پایین انداخت و گفت: پس او هم اهل بهشت شده است.
از پدر پرسیدم مگر شما در بهشت هستید؟
مادر به پدر لبخندی زد و از خواب پریدم. چه خواب زیبایی بود. آنها مرا فراموش نکرده بودند. هر گاه قلباً از چیزی ناراحت می شدم، به خوابم می آمدند و دست نوازش بر سرم می کشیدند.
آنها هم از وضع من باخبرند! تصمیم گرفتم پنج شنبه بر سر مزار آنها بروم. با صدای اذان بیدار شدم، وضو گرفتم و به نماز ایستادم، پس از نماز برای سلامتی استاد سمیعی دعا کردم. منظور پدر از پرسیدن حال استاد سمیعی چه بود؟

فصل 27

صبح سه شنبه صدای در منزل آمد، در را گشودم، پستچی بود. پاکتی به دستم داد و من هم انعامی به او دادم و در را بستم، خوشحال بودم پاکت را به سینه ام گرفتم و چند بوسه روی آن زدم. از طرف عمه بود روی پلکان حیاط نشستم و آن را باز کردم، تمام اوراق دعوتنامه را چک کردم. همه کپی بود، تعجب کردم. چند قطعه عکس و یک ورقه نامه هم بود فرساد در نامه نوشته بود:
به نام خدای مهربان
" سلام خوب من، سلام عزیز تنهای من، امیدوارم حالت خوب باشد و هیچ وقت صدای قشنگت را غمگین نشنوم و هرگز صورتت را غمگین نبینم. کبریای زیبای من، دیگر وقت فراغ تمام شده و به امید خدا شاید بتوانم تو را به زودی ببینم. همه برای دیدنت، ثانیه شماری می کنیم. حتی پدر که دیگر سلامتی گذشته را ندارد.
فرشاد از یکی دوستان صمیمی اش که در سفارت کار می کند، درخواست کرد، به خاطر حال پدر برای تو زودتر ویزا تهیه کنند. اصل مدارک را به سفارت و یک کپی آن را برای تو فرستاده ایم، اگر زرنگی کنی می توانی تا آخر هفته ی آینده به ما بپیوندی. همسر فرشاد هلن هم مشتاق دیدار توست و دریا هم بزرگ شده و دوست دارد تو را از نزدیک ببیند. نمی دانی که چقدر خوشحالم از این که میایی. شاید موجهای روی ورق را ببینی، همه اش اشک شادی من است. نمی دانم وقتی که تو را از نزدیک می بینم، چه حالی به من دست می دهد. شاید از عشق تو بمیرم. آن قدر پدر و مادر از تو تعریف کرده اند، که همه منتظریم که یک فرشته را ببینیم، کبریا وقتی که نامه به دست تو رسید، معطل نشو و از فردایش دنبال کارها برو. نگران هیچ چیز نباش. در ضمن می خواستم برایت پول بفرستم. ولی گفتم هر وقت آمدی این جا با هم حساب می کنیم. آن که همیشه دوستت دارد.
فرساد.

نامه را چند بار بوسیدم و خنده بر لبانم نشست. چه جالب با من سخن گفته بود. تصمیم گرفتم فردا به سفارت بروم. عکسها را یکی یکی نگاه کردم، همه با هم عکس انداخته بودند، در یکی از عکسها هلن و دریا یک طرف ایستاده بودند، عمه و استاد نشسته بودند و آن طرف فرساد ایستاده بود با دسته ای گل که زیر آن همان چوبی که رویش قطعه شعر حافظ نوشته شده بود و مثل همیشه می خندید. پشت نامه نوشته شده بود: کبریای عزیزم جای تو را با گل و یادگاریت پر کرده ام، تا خودت بیایی.
خیلی شاد بودم. فکر می کردم برای سفر هفته ی آینده وقت کمی دارم، نه خرید کرده ام و نه آماده شده ام. چهارشنبه صبح به سفارت رفتم، مصاحبه بدون وقت قبلی انجام شد. میان مدارکم، اوراق پزشکی استاد سمیعی هم قرار داشت. حتماً به خاطر آن مرا در اولویت قرار داده بودند. مرا راهنمایی کردند، گفتند که سه شنبه برای تحویل ویزا و گذرنامه ام مراجعه کنم و گفتند شما بلیط را تهیه کن، بعد بیا و مدارک را ببر.
خوشحال به خانه برگشتم، ظهر بود، عصر می خواستم برای تهیه پول تعدادی از سکه ها و طلاهای اضافی ام را بفروشم. بعد از ناهار بیرون رفتم و همه را به پول تبدیل کردم. شب به خانه بازگشتم شام خوردم و به فرساد تلفن کردم.
عمه جواب داد: به او سلام کردم، عمه از خوشحالی فریاد می کشید. گزارش کار روزانه ام را برایش شرح دادم. گفت: پس انشاا... تا آخر هفته به ما ملحق می شوی. عمه گفت: فرساد، استاد را دوباره به بیمارستان برده است و باز می گردد، هر وقت به منزل رسید می گویم که با تو تماس بگیرد. با خوشحالی از هم خداحافظی کردیم. تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم، کسی جواب نمی داد. چند لحظه گوشی را نگه داشتم، ولی باز هم صدایی نمی آمد، صدای عبور و مرور ماشین ها را می شنیدم. ولی هر که بود صحبت نمی کرد. روی مبل خوابم برد. تلفن زنگ زد. بیدار شدم ساعت حدود 2 صبح بود. گوشی را برداشتم، فرساد بود گفت: سلام کبریای خوبم، ببخشید می دانم دیر وقت است که با تو تماس گرفته ام، ولی چاره ای نداشتم. گفتم شاید به خاطر من بیدار بمانی اما انگار خواب بودی.
گفتم: اجازه بده من هم حرف بزنم، سلام.
خندید و گفت: نمی خواهم خواب از چشمان قشنگت بپرد، چون شنیده ام هفته ای پر کار جلوی رو داری؟
با شادی و شیطنت گفتم: بله، انگار لحظه ی فراق تمام شده است و من هم خواب از چشمانم پریده است.
خندید و گفت: پس بهتر است با هم صحبت کنیم. حدود یک ساعت صحبت کردیم. پرسیدم فرساد جواب آزمایش های استاد سمیعی چه شد؟ امروز در سفارت ورقه های پزشکی استاد را در بین مدارکم دیدم.
فرساد گفت: نمی خواستم ترا ناراحت کنم. ولی پدر به سختی بیمار است، دکترها قطع امید کرده اند، مجبور شدیم برای این که تو زودتر برسی از پرونده های پدر هم کمک بگیریم.
ـ یعنی بر سر استاد چه آمده است؟
ـ مادر خبر ندارد.
ـ خود استاد چطور؟
ـ در این جا رسم است بیماری را تا حدی که بیمار بتواند به سلامتی اش، کمک کند، به او خبر می دهند و پدر از بیماریش خبر دارد.
ـ مگر بیماری استاد چیست؟
ـ تحمل کن، بیا این جا تا از نزدیک با هم صحبت کنیم، دانستن بیماری پدر در این هفته روحیه ات را خراب می کند. من دوست دارم تو را شاد و سرحال ببینم.
ـ خوب تا این جا فهمیده ام، از این جا به بعد دانستنش برایم ضروریست. پس بهتر است بگویی؟
ـ پس قول بده ناراحت نشوی. چون تو به اندازه ی کافی سختی کشیده ای.
ـ سعی می کنم، ولی قول نمی دهم.
ـ متأسفانه پدر سرطان ریه دارد، با عمل جراحی که قسمتی از شش هایش را برداشتند حالش کمی بهتر شد اما دوباره بیماری به سراغش آمده است. به خاطر همین می خواهد که ازدواج ما را زودتر ببیند. البته من معتقدم تا خداوند نخواهد، برگی از روی درخت بر زمین نمی افتد و امیدوارم که پدر سلامتی اش را به دست آورد.
آهی کشیدم و گفتم: خیلی ناراحت شدم، از خداوند می خواهم که هر چه زودتر او را شفا بدهد.پس دیگر مزاحم نمی شوم، تا شما را ببینم. فرساد گفت: تا آمدنت باز هم ، من با تو تماس می گیرم. از همدیگر خداحافظی کردیم.
از فرط ناراحتی خوابم نمی برد. چرا استاد به این روز افتاده بود؟ بلند شدم وضو گرفتم به نیت سلامتی استاد نماز شب خواندم و پس از نماز صبح، راهی بهشت زهرا شدم، بر سر مزار پدر و مادر قرآن و دعا تلاوت کردم. از پدر و مادر اجازه گرفتم به نزد عمه و خانواده اش بروم. حس می کردم آنها در قید حیاتند.
از شبی که خواب آنها را دیده بودم، روزگارم بکلی عوض شده بود به خانه برگشتم. آن روز حوصله ی انجام هیچ کاری را نداشتم. شنبه رسید، صبح به یکی از دفاتر فروش بلیط هواپیما رفتم، اولین پرواز را خواستم، باید از کشور دبی به کانادا می رفتم توقف در دبی سه ساعت بود، ولی در کشورهای اروپائی این توقف یک روز طول می کشید. بعد از تهیه بلیط با خوشحالی به خریدن سوغاتی مشغول شدم و کادوهای زیبایی گرفتم و برای خودم هم چند دست لباس خوب خریدم. پنج شنبه شب عازم بودم و جمعه شب یا شنبه صبح به آن جا می رسیدم. چه روز خوبی بود، چون در تعطیلات آنها به آن جا می رسیدم.
از این که می خواستم به محیطی جدید وارد شوم، خوشحال بودم. ولی می دانستم که ایران را بیشتر از هر جای دنیا دوست دارم و از همه مهمتر پدر و مادرم در این خاک دفن شده بودند و من نمی توانستم از آنها جدا باشم اما امیدوار بودم پس از گذشت چند سال با فرساد، عمه و استاد سمیعی به ایران بازگردیم و در منزل ما زندگی کنیم.
دوشنبه خانه را به کلی تمیز کردم و وسایل سفر را آماده کردم. تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم پیمان بود، گفت: کبریا خانم، تماس گرفتم تا حالتان را بپرسم. پس از احوالپرسی گفت: احتمالاً کامیار به علت وقفه ای که در اجرایشان پیش آمده، پنج شنبه به تهران بر می گردد، اگر او مزاحم شما شد، مرا حتماً مطلع کنید. از او تشکر کردم، در مورد سفرم به او هیچ نگفتم و خداحافظی کردم.
نگران شدم، می ترسیدم کامیار مثل دفعه پیش، به منزل ما بیاید. تصمیم گرفتم زودتر عازم فرودگاه شوم تا برایم مشکلی پیش نیاید.
سه شنبه تمام مدارکم را از سفارت تحویل گرفتم و چهارشنبه بر سر مزار پدر و مادر رفتم. شب فرساد تماس گرفت و پرسید: خانه را اجاره داده ای یا نه، با ماشینت چه کرده ای؟
گفتم: وقتی رسیدم به شما توضیح می دهم، مشکلی نیست نگران نباشید.
به امید این که تا چند روز دیگر همدیگر را ببینیم. خداحافظی کردیم.
زمان دیر می گذشت. نخواستم به فرساد بگویم که خانه را اجاره نداده ام و ماشین را نفروخته ام، نخواستم بداند که من در ابتدای تابستان در حدود ده میلیون تومان چک دارم و کسی حاضر نشده چکهای کامیار را از من بخرد. من باید یک بار دیگر باز می گشتم و تکلیف تمام اینها را روشن می کردم. در همین فکر بودم که تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم، کسی جواب نداد. نگران شدم، از خدا خواستم تا کامیار برایم درد سر درست نکند.
پنج شنبه رسید، از صبح آماده بودم، تصمیم گرفته بودم به تلفنها جواب ندهم. حتی قرار بود فرساد هم تماس نگیرد؛ بیشتر وقتم را در طبقه بالا در اتاقم و در کنار پنجره می گذراندم، پرده را کشیده بودم و آرام از کنارش بیرون را نگاه می کردم.
تلفن مدام زنگ می زد، ولی من جواب نمی دادم، صدای ماشین به گوشم رسید. آرام از پشت پنجره نگاه کردم. قلبم از طپش افتاد، ماشین کامیار بود. پیاده شد، هر چه ایستاد و زنگ زد، جواب ندادم. به ماشینش تکیه داد و به ساختمان خیره شد. خود را کنار کشیدم. با تلفن همراه چند بار شماره ی منزل ما را گرفت ولی جواب ندادم تا ساعت 2 ایستاد. ولی بی فایده بود. سوار شد و رفت.
تمام وسایل را پشت در حیاط آوردم، تا با آمدن ماشین زیاد معطل نشوم و زودتر بروم. تا کسی مرا نبیند. ساعت 11 شب پرواز داشتم. می خواستم ساعت 6 از منزل خارج شوم.
آماده شدم و به آژانس تلفن کردم. رأس ساعت 6 ماشین رسید، از پنجره بالا بیرون را نگاه کردم. ماشین کامیار نبود.
درها را قفل کردم و سوار ماشین شدم. با حرکت ماشین به ساختمان نگاهی انداختم، با تمام خاطرههای بد و خوبم خداحافظی کردم. ناگهان از روبرو ماشین کامیار را دیدم، که به طرف منزل ما می آمد تا نزدیک شد سرم را پایین آوردم، خدا خدا می کردم که من را ندیده باشد. صورتم را به سمت دیوار برگرداندم، به سختی از کنار ماشین رد شدیم.
حس کردم توقف کوتاهی کرد، اصلاً توجه نکردم، به راننده گفتم عجله دارم و به سرعت گذشتیم. نیم ساعت بعد در فرودگاه بودیم. خدمه ای با چرخ کرایه کردم و به قسمت تحویل چمدانها رفتیم، عجله داشتم که به سالن اصلی وارد شوم. نگران بودم مبادا کامیار شک کرده باشد و به دنبال ماشین ما به فرودگاه آمده باشد.
وسایل را تحویل دادم و مراحل عبور را طی کردم. دیگر باید به انتظار می نشستم که وقت پرواز بشود. زمان برایم دیر می گذشت، امیدوار بودم که پرواز تأخیر نداشته باشد. دلهره ی عجیبی داشتم، به طرف تلفن رفتم، گوشی را برداشتم و با منزل پیمان تماس گرفتم. پیمان گوشی را برداشت، پس از سلام و احوالپرسی به او گفتم: امروز دوباره کامیار به در خانه ما آمد، ولی من در را باز نکردم.
گفت: کار بسیار خوبی کردید، اتفاقاً با منزل ما تماس گرفت و پرسید از شما خبر داریم یا نه؟ که ما گفتیم شاید بر سر مزار پدر و مادرتان رفته باشید. به او گفتم احتمال دارد از ایران بروید دیوانه وار فریاد می زد و می گفت از پرواز شما خبر داریم یا نه؟
ـ خوب شما چه گفتید؟
ـ خوب من که خبری نداشتم به او هم چیزی نگفتم. راستی، لازم است با پونه به خدنه تان بیاییم. تا یک وقت مزاحم شما نشود؟
ـ ممنون دیگر احتیاجی نیست. چون من در خانه نیستم.
به حالت شک و تردید پرسید: به همراه کامیار هستید؟
ـ نه خدا نکند.
ـ پس تک و تنها این وقت شب کجا هستید؟
ـ حقیقت این است که الان در فرودگاه هستم.
با تعجب فریاد زد: فرودگاه، برای چه رفته اید، مسافر دارید؟
ـ خیر، خودم مسافرم به امید خدا تا دقایقی دیگر پرواز می کنم.
دستپاچه شده بود و گفت: اجازه بدهید بیایم و شما را ببینم.
ـ دیگر فایده ای ندارد، شما نمی توانید خود را تا قبل از پرواز من برسانید، خواستم به شما اطلاع بدهم که دیگر نگران من نباشید. من بابت محبت های شما سپاسگزارم.
ـ پس شما مرا در بلاتکلیفی گذاشتید. مگر قرار نبود جواب خواستگاریم را بدهید؟
متأسفم ، شما باید به دنبال سرنوشت خود بروید، فکر نکنید که هنوز از شما ناراحتم، خیر، ولی با رفتن من به کانادا همه چیز عوض می شود، قرار است به زودی در آنجا با پسر عمه ام ازدواج کنم.
با تعجب گفت: یعنی با پسر آقای سمیعی؟!
ـ بله
ـ پس ما شنیدیم که فرشاد ازدواج کرده اند!
ـ بله درست شنیده اید، ولی نامزد من پسر کوچک استاد سمیعی می باشد، یعنی فرساد.
با ناراحتی گفت: چقدر زود اتفاق افتاد فکر نمی کردم، ولی شما باید به من می گفتید.
ـ به هر حال با شما تماس گرفتم که نگران من نشوید، من هم به دنبال سرنوشتم می روم و امیدوارم شما هم خوشبخت و سعادتمند باشید. به همه سلام مرا برسانید. خدانگهدار.
ساعت 10 صدایی که در سالن پخش شد، مرا به خود آورد. می گفتک خانم عارف، شخصی انتظار ملاقات با شما را دارد. لطفاً خود را به اطلاعات برسانید. خود را به اطلاعات رساندم. پرسیدم آن طرف چه کسی با من کار دارد؟ کد اطلاعات را گرفتند و گوشی را به دست من دادند، قلبم به شدت می تپید، صدای کامیار به گوشم رسید؛ گفت: کبریا خودت هستی؟ جواب ندادم.
ـ بهتر است برگردی و گرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیده ای؟
ـ از جانم چه می خواهی؟ دیگر همه چیز بین ما تمام شده!
ـ خواهش می کنم برگرد. امروز دوباره به منزلت آمدم، نبودی. چرا مرا آزار می دهی؟ برگشته ام که با هم ازدواج کنیم.
ـ نه دیگر دیر شده است، همان شب که کیمیا را بر من ترجیح دادی، باید فکر الان را می کردی. همان کیمیا به درد تو می خورد.
ـ نه کیمیا به در د من نمی خورد، مرا ناراحت نکن، پشیمانم.
صدای اعلام پرواز به گوشم رسید، کامیار هم شنید، التماس می کرد، فریاد می زد و می گفت: کبریا تو را به خدا، خواهش می کنم نرو، برگرد. من اشتباه کردم، آمده ام تا پولهایت را هم برگردانم، دیگر کنسرت نمی گذارم، مجبور شدم به دروغ بگویم چکهای تو را فروخته ام. بهتر است که در تاریخ چکها، حسابت را کامل کنی، دیگر یه من ربطی ندارد.
می خواستم زودتر به پرواز برسم. کامیار فریاد می زد و اشک کی ریخت، با التماس می گفت: کبریا تو را به روح پدر و مادرت قسم می دهم نرو، من پشیمانم.
گوشی را آرام گذاشتم، دیگر طاقت نداشتم ناله های او را بشنوم.
رأس ساعت مقرر هواپیما پرواز کرد. پس از گذشت چند ساعت به دبی رسیدیم، در فرودگاه دبی مشغول تماشای مغازه های سالن شدم، تا 3 ساعت را بگذرانم. پس از پذیرایی مختصری دوباره سوار هواپیما شدیم. خوابم نمی برد، مهماندار برایم یک قرص آورد و گفت: مسیری طولانی در پیش داریم. بهتر است استراحت کنید. قرص را خوردم و خوابم برد. با صدای بلندگوی هواپیما از خواب برخاستم.
فهمیدم تا دقایقی دیگر به مقصد می رسیم. به دستشویی رفتم و سر و صورتم را شستم، به ابروها و صورتم دست نزده بودم، تا با همان سادگی همیشه عمه، استاد سمیعی و فرساد را ببینم. آرایش مختصری کردم و برگشتم. هواپیما در فرودگاه بزرگ «تورنتو» آرام بر زمین نشست. عجیب بود که شب به آنجا رسیده وقت حرکت ما در ایران هم شب بود، فهمیدم به خاطر اختلاف ساعت است. پشت سر مسافرین وارد سالن شدم. منتظر وسایلم ماندم، تا از گمرک رد شوم. می دانستم آن طرف گمرک عمه و شاید استاد سمیعی به همراه فرشاد و همسرش و از همه مهم تر، فرساد در انتظار من هستند. دستپاچه اما خوشحال بودم و برای پیوستن به آنها عجله می کردم. نمی دانستم در بدو ورود باید چگونه با آنها برخورد کنم. جامه دانها آمد وسایلم را تحویل گرفتم، پس از بررسی وسایلم، آنها را روی چرخ گذاشتم و از راهروی طولانی وارد سالن خروج شدم.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:35 AM
فصل 28

تمام بدنم می لرزید. باید با پله برقی به طبقه بالا می رفتم، همراه وسایل به بالا حمل شدم و به سالن خروج رسیدم، دور تا دور شیشه بود، یک راه خروج وجود داشت. پشت شیشه ها افراد زیادی ایستاده بودند تا مسافران را بدرقه کنند، اما من هر چه نگاه می کردم آشنایی نمی دیدم، جلوتر آمدم، ناگهان چند شاخه گل رز جلوی پاهایم بر زمین افتاد، پشت شیشه عمه و استاد با کودکی زیبا ایستاده بودند. فرشاد و همسرش هم در کنار آنها بودند. لبخندی از شادی زدم ولی فرساد نبود، پیش آنها رفتم، از خوشحالی عمه را در آغوش گرفتم و گریه کردم، استاد سمیعی هم مرا در آغوش گرفت، وای که چقدر پیر و شکسته شده بود، با هلن دیده بوسی کردم. فرشاد هم فیلمبرداری می کرد. با او هم سلام و احوالپرسی کردم، چشمانم به دنبال فرساد می گشتند، دختر فرشاد را در آغوش گرفتم چه دختر شیرین و زیبایی داشت. عمه دستانم را گرفت، پرسیدم: عمه هنوز مرا دوست داری؟ همان طور که اشک می ریخت جواب داد: از همیشه بیشتر. متوجه شد که دنبال فرساد می گردم، همه به من خندیدند، استاد سمیعی چرخ وسایلم را می کشید. نمی دانم عمه مرا با خود کجا می برد، از محوطه ی سالن خارج شدیم. ناامید از این که فرساد نیامده است به دنبال آنها راهی شدم. چقدر محوطه زیبا بود، آن قدر دستپاچه بودم که به ساختمان فرودگاه دقت نکردم.
جوانی را دیدم که پشت بر ما، روی نیمکتی نشسته و سرش را در بین دستهایش گرفته و دسته گلی زیبا در کنارش دیده می شد.
عمه مرا جلوتر برد و گفت: فرساد بیا، کبریا رسیده است. فرساد سرش را بلند کرد و به چشمانم خیره شد. آن قدر گریه کرده بود که من رنگ چشمانش را تشخیص نمی دادم. دسته گل را برداشت، بلند شد و به طرفم آمد لبخندی توأم با اشک به من زد و از سر تا پاهایم را برانداز کرد. گل را به من داد و مرا در آغوش کشید، گریه مجال نمی داد. فرشاد به دور ما می چرخید و فیلمبرداری می کرد. عمه، استاد و هلن برای ما دست می زدند. چند دقیقه ای در آغوشش بودم و هر دو با هم گریه می کردیم.
چقدر جای پدر و مادر در این لحظه های شاد خالی بود.
عمه و استاد سمیعی ما را از هم جدا کردند، تازه یادشان افتاده بود که گلهایشان را به من بدهند. از محبت آنها تشکر کردم و همه با هم راهی خانه شدیم.
عمه و استاد سمیعی، به من گفتند که اگر ناراحت نمی شوی، ما در ماشین فرشاد بنشینیم و تو در ماشین فرساد. می خواهیم شما دو تا با هم تنها باشید. من از خجالت سرم را زیر انداختم. هنوز دستپاچه بودم، صدای زیبای فرساد را شنیدم که به مادر و پدرش گفت: باشد، خوشحال می شویم . در ضمن من و کبریا چند ساعتی در خیابانها دور می زنیم و بعد به خانه می آییم. بهتر است شما بروید و استراحت کنید، ما خیلی حرف برای گفتن داریم.
عمه گفت: کبریا خسته ی راه است، ممکن است دلش نخواهد الان خود را خسته تر کند!
به عمه گفتم: نه من به اندازه ی کافی در هواپیما خوابیده ام، از نظر من اشکالی ندارد.
فرساد خوشحال شد، سوار ماشین شدیم و رفتیم، عجیب بود، من خوشحال بودم و می خندیدم اما فرساد از خوشحالی گریه می کرد.
ناگهان ماشین را نگه داشت و سرش را روی فرمان اتومبیل گذاشت و بلند بلند گریه کرد. دستش را گرفتم او هم محکم دستم را فشار داد، چند بوسه به روی دستهایم زد و گفت: کبریا، دیگر حاضر نیستم حتی یک دقیقه تو را از خودم دور کنم. چه انتظار سختی بود اما به پایان رسید. خدا را شکر می کنم که تو را به من رساند. تمام امید من تو هستی. تا صبح در خیابانها با ماشین گشتیم و بیشتر نقاط شهر را به من نشان داد.
آخر ساختمان دانشگاهش را نشانم داد و گفت: مدتی است که از این جا فارغ التحصیل شدم و شکر خدا، کار بسیار خوبی هم دارم. آن قدر خوشحال بودم، که نمی دانستم چگونه ابراز کنم.
با هم به خانه برگشتیم. آرام و بی صدا به اتاقی که برایم مرتب کرده بودند. رفتم، خانه ی زیبایی داشتند، فرساد گغت: کبریا صبح همه جای خانه را نشانت می دهم، خانه ی فرشاد هم 50 متر با خانه ی من فاصله دارد. ما به هم نزدیک هستیم. فرشاد آن جا را خریده بود و من هم با کمک پدر و مادر موفق شدم این خانه را در نزدیکی خانه فرشاد بخرم.
این جا متعلق به توست و تو خانم این خانه هستی. فرساد برای آوردن آب میوه از اتاق خارج شد، من هم لباسهایم را عوض کردم. چند دقیقه بعد فرساد با دو لیوان آب میوه وارد شد به من خیره شد و با لبخندی گفت: کبریا چقدر زیبا شده ای؟!
روی تخت نشستم. آب میوه را به دستم داد و پایین تخت نشست، چقدر مهربان بود، اتاقم را با گلهای رنگارنگ و زیبا تزیین کرده بود. پرده های زیبایی آویزان کرده بود و تابلوهای قشنگی به دیوار نصب کرده بود. آب میوه را خوردیم و فرساد گفت: عزیزم اگر مایل باشی، باز هم با هم صحبت کنیم. دام نمی آمد خستگی ام را بروز بدهم. من روحیه ای خسته داشتم. ولی او شاداب و سرزنده بود. دستهایم را در دستهایش گرفت و از احساسش برایم تعریف کرد.
ناگهان عمه وارد شد؛ از خجالت خواستم دستم را از دست او بیرون بکشم که عمه متوجه شد و فرساد هم محکم تر دستم را گرفت.
عمه خندید و گفت: راحت باش، سرخ شدم و یک دفعه بدنم داغ شد. طبق معمول گونه هایم قرمز شد. فرساد نگران پرسید: چه شده؟ نکند تب کردهای؟ چرا دستهایت یک باره داغ شد؟ از خجالت سرم را پایین انداخت. اشکهایم دانه دانه می چکید.
عمه دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد و گفت: چه شده دخترم از چه چیزی ناراحتی؟
فرساد گفت: ترا اذیت کردم؟ خسته ات کردم؟ متاسفم!
گفتم: نه چیزی نشده، از بس در ایران تنهایی کشیده ام؛ بی محبتی دیده ام و سختی بسیار به جان خریده ام، الان این محبتها برایم مانند رویا شده اند. ای کاش زودتر پیش شما می آمدم، شما به من خیلی محبت دارید.
خواهش می کنم، مرا بد عادت نکنید، من طاقت پذیرفتن این همه محبت و مهربانی را ندارم.
فرساد اشکهایم را پاک کرد و گفت: کبریا از امشب من، مادر، پدر، فرشاد و همین طور هلن و دریا کوچولو در اختیار تو هستیم. به غیر از همه آنها، من در خدمت تو هستم و نوکریت را می کنم.
خنده ام گرفت، عمه گفت: کبریا حالا که فرساد را از نزدیک می بینی چه احساسی داری؟
ـ عمه جان هنوز باور نکرده ام که در جمع شما هستم. همه چیز برایم غیرقابل باور است.
ـ من می روم. شما هم سعی کنید، استراحت کنید صحبت کردن کافیست.
عمه رفت. حس کردم فرساد نمی تواند استراحت کند. او هم مثل من دستپاچه بود.
کمک کرد تا روی تخت دراز بکشم، رویم پتویی انداخت، بالای سرم ظرف آب گذاشت و پرسید روی تخت راحت هستی؟ تشک و متکایت خوب است؟
سعی کرده ام نرمترین تشک و بهترین تخت خواب را برای تو بخرم.
تشکر کردم، تخت دو نفره بود، با تعجب به آن طرف نگاه کردم، فرساد گفت: می فهمم در چه فکری هستی! من این اتاق را برای تو در نظر گرفته ام، ولی به امید خدا همین هفته با هم ازدواج می کنیم و دیگر این جا اتاق مشترک ما خواهد شد. البته اگر این جا را دوست نداری، اتاقهای دیگری هم هست که می توانیم هر کدام را که تو بخواهی مرتب کنیم. به هر حال فردا پس از دیدن خانه، خودت انتخاب کن هر جا که تو راحت باشی، من هم راضی و راحتم.
در ضمن کبریا، اگر شب کاری داشتی یا نیازی به چیزی داشتی، من در اتاق بغل می خوابم. خواب سبکی هم دارم. مرا بیدار کن و نگران من نباش. اگر کاری نداری دیگر مزاحمت نمی شوم.
گفتم: نه کاری ندارم و از تو ممنونم، پیشانی ام را بوسید. دستم را فشرد و اتاقم را ترک کرد. شروع کردم به گریه کردن، گریه من گریه ی خوشحالی بود، من لیاقت این همه مهربانی را نداشتم، فرساد چقدر مهربان و دوست داشتنی است. حیف که من اعصابم را به خاطر کامیار خورد کردم، به خود گفتم: من دیگر حق ندارم به او فکر بکنم. این جا همه چیز فرق کرده و من دیگر به فرساد تعلق دارم. پس باید فکرم ه به او تعلق داشته باشد.

فصل 29

صبح از نوازش دستی به روی موهایم چشمهایم را گشودم. بوی پدر و مادر می آمد، فرساد روبرویم روی تخت نشسته بود و عمه بالای سرم موهایم را نوازش می کرد. با شادی خندیدم. بلند شدم و عمه را محکم در آغوش گرفتم.
عمه گفت: اول دوش می گیری بعد صبحانه می خوری یا اول صبحانه می خوری؟
گفتم: هر چه که شما صلاح بدانید.
فرساد گفت: چون فرشاد، هلن و دریا کوچولو تا چند دقیقه ی دیگر به این جا می آیند، به نظر من بهتر است اول دوش بگیری تا خستگی و کوفتگی راه از تنت خارج شود بعد همگی سر میز صبحانه حاضر می شویم، چطور است؟ خندیدم و پذیرفتم.
پس از حمام، در اتاقم آماده می شدم، در زده شد و فرساد داخل شد، لبخندی گرم به روی لبانش نقش بست، احساس می کردم با هر لبخندی از شدت شور و خوشحالی اشک بر چشمانش حلفقه می بندد.
جلو آمد، صورتم را دقیق نگاه کرد، به چشمانم خیره شد و ابرویی بالا انداخت، دوباره بر دستانم بوسه زد و مرا به سمت پذیرایی برد، همه بر سر میز منتظر بودند.
استاد سمیعی با دست اشاره کرد که بیا و در کنار من بنشین. مرا بین خود و عمه جای داد، فرساد نگاهی از ناراحتی به عمه انداخت، عمه خندید جایش را به فرساد داد. آن قدر با من مهربان بودند که من، خجالت می کشیدم. متوجه شدم هلن با حساسیت عجیبی به من نگاه می کند. رفتارهای فرشاد با او خیلی خوب و مهربان بود. این دو پسر رفتارهاشان همانند پدرشان بود.
البته ناگفته نماند که عمه هم از وقتی که به کانادا آمده بود، خیلی مهربان و آرامتر شده بود.
پس از صرف صبحانه برخاستم تا میز را جمع کنم، فرساد دستم را گرفت و گفت: ابداً، شما در منزل کار نمی کنید کارها را ماری انجام می دهد. با تعجب گفتم: ماری؟ ماری کیست؟
ـ او خدمتکار و آشپز ماست. الان در آشپزخانه است. بلند شد، دست مرا گرفت و به آشپزخانه برد، ماری را نشانم داد، ماری مشغول درست کردن مقدمات ناهار بود. به زبان انگلیسی به ماری گفت: ماری ببین، نامزد قشنگ من از ایران به این جا آمده، آیا او را می پسندی؟
ماری دست از کار کشید و رو به من کرد، خندید و مرا در آغوش گرفت، به زبان خودشان به من تبریک و خوش آمد گفت. به هر دوی ما نگاه می کرد و با خنده اشاره هایی می کرد.
او زنی مسن، ولی زرنگ بود. بسیار چابک و زیبا. به طرز جالبی موهای سپیدش را در پشت سر جمع کرده بود و خیلی مرتب و تمیز مشغول طبخ غذا بود.
فرساد گفت: حالا که تا آشپزخانه آمدیم، بهتر است خانه را نشانت بدهم. آشپزخانه به شکل مستطیل بزرگی با دو در بود. یکی از درها رو به پذیرایی و دیگری هم به پشت خانه، محوطه حیاط باز می شد.
فرساد دستم را گرفت و دوباره به پذیرایی آمدیم، همه به ما می خندیدند، از کنار آنها رد شدیم، وارد اتاق زیبایی شدیم که به عمه و استاد سمیعی اختصاص داشت.
اتاقی با پرده های قهوه ای روشن و تور کرم رنگ با بوفه ها و تخت خوابی که در گوشه ی اتاق قرار گرفته بود، تناسب داشت. پنجره ای مشبک که از آن جا باغ پشت خانه دیده می شد. عکس پدر و مادر را در اتاق عمه دیدم. نزدیک شدم، عکس را برداشتم و بوسیدم. آهی کشیدم، فرساد عکس را از من گرفت. او هم به نشانه محبت بر عکس بوسه ای زد و آن را بر سر جایش گذاشت.
گفت: می خواهی جاهای دیگر خانه را هم نشانت بدهم؟ خندیدم، دوباره دستم را گرفت و راه افتادیم! اتاق فرساد در کنار اتاق عمه بود، وارد شدیم، اتاقی پر از شور و نشاط، عروسکها و حیوانات عجیب، غریب و زیبا که بر روی دیوارها نصب شده بود. بعضی از عروسکها واقعاً مسخره بودند ولی خنده دار و جالب. همه ی وسایل رنگ سفید و آبی داشتند. تخت سفید که حاشیه های آبی داشت و پرده ی تور سفید ساده که بیرون را زیباتر نشان می داد؛ میز تحریر فرساد با چراغ مطالعه ی آبی رنگ به رویش در گوشه ای قرار داشت. در کنار میز تحریر، کتابخانه فرساد که به رنگ سفید بود به چشم می خورد. در طبقه سوم کتابخانه عکس خودم را دیدم. همان عکسی که عمه به هنگام آمدن از من گرفت، تا برای فرساد ببرد. فرساد دست مرا گرفت و به کنار پنجره برد. چشمهایم را با دستانش بست و گفت: حالا از این جا با دقت به اتاق نگاه کن تا ببینی آیا چیزی توجه تو را جلب می کند یا خیر؟
آرام چشمانم را باز کردم، صدای کلید برق آمد، ناگهان در بالای در ورودی، تابلوی نقاشی شده خودم را دیدم. بسیار زیبا نقاشی شده بود، همان عکس روی کتابخانه نقاشی شده بود با این تفاوت که من آن را ایستاده در کنار کتابخانه منزل گرفته بودم، ولی در این تابلو آسمانی صاف و آبی در پشت من و گلهای زیبای صورتی و آبی در کنار صورتم نقاشی شده بود. از تعجب دهانم باز مانده بود؛ چهره ی نقاشی شده خیلی زیباتر از چهره ی من بود.
نور سبز و سفید که از دو طرف تابلو به آن می تابید زیباییش را چند برابر کرده بود. رو به فرساد برگشتم و گفتم: چرا؟ چرا؟ مرا این قدر دیوانه وار دوست داری؟ مگر من که هستم؟ به خدا من...انگشتش را روی لبم گذاشت و گفت: دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم، آن قدر دوستت دارم که حتی تو را با بهترینهای دنیا هم عوض نمی کنم. حاضر بودم خداوند چشمانم رابعد از یک بار که تو را دیدم، از من بگیرد. ولی تو را هرگز از من جدا نکند. در مورد این تابلو، باید بگویم که در تورنتو، نقاشهای زبر دست بسیار هستند، عکس تو را به آنها نشان دادم و خودم گل و آسمان را برای زمینه تابلو انتخاب کردم چرا که گل و آسمان نمادی است از زیبایی و پاکی، همان گونه که عشق ما باید پاک باشد. چند نقاشی از این عکس برایم کشیده شد ولی با هیچ کدام رابطه قلبی ایجاد نکردم.
در مورد این تابلو یکی از دوستانم گفت: نقاش معروفی را می شناسم که می تواند عین چهره و آن چه که تو می خواهی را برایت نقاشی کند اما پول زیادی می گیرد. با هم به دیدن او، جان گریچ رفتیم. گریچ نگاهی به عکس تو انداخت و گفت: سعی می کنم برایت تابلویی بکشم که حس کنی معشوقه ات در کنارت ایستاده است! خوشحال شدم و از او خداحافظی کردیم و تا زمان تحویل تابلو به آن جا نرفتم. روزی دوستم هریسون آمد و گفت: فرساد، من تابلو را دیدم، آماده است. برویم و آن را تحویل بگیریم. به من گفت: با تابلوهایی که قبلاً برایت کشیده بودند، قابل مقایسه نیست! خوشحال شدم. به کارگاه نقاشی جان گریچ رفتیم، با دیدن ما خندان مرا نگاه کرد و گفت: فکر می کنم که از نقاشی خوشت بیاید چون خودم خیلی راضی هستم. پارچه را از روی تابلو برداشت. وقتی نگاهم به تابلو افتاد چشمهایم را محکم بستم و باز کردم تا باورم شود که خواب نیستم. خودم را کنترل کردم تا اشکم جاری نشود. واقعاً تو را در کنارم احساس کردم. با رنگهای زیبا روحی زنده در تابلو دمیده بود. از او تشکر کردم. پولها دست هریسون بود، با جان گریچ حساب کرد و با هم بیرون آمدیم. تمام راه نگاهم به چهره ی نقاشی شده ی تو بود و هریسون مجبور بود ماشین مرا براند.
هریسون پرسید: فرساد او را خیلی دوست داری؟ گفتم: هر وقت اعداد محدود شدند آن وقت می گویم او را به چه اندازه دوست دارم.
گفت: پس نامحدود است؟ و خندید. کمکم کرد تابلو را در اتاقم نصب کنم. همان روز پس از اتمام کار وقتی پدر، مادر، فرشاد و هلن تابلو را دیدند، بسیار خوششان آمد، هریسون از رفتارهای پدر و مادر وقتی تابلوی تو را دیدند، متعجب شده بود. وقت خداحافظی گفت: مایلم پس از رسیدن نامزدت به این جا، او را ملاقات کنم، تا ببینم او چگونه دختری است، که تو این قدر دیوانه وار دوستش داری!
فرساد دوباره گفت: هر شب به وقت خواب، مدتها با نقاشی تو حرف می زدم و درد و دل می کردم.
تصویر تو را در آسمان پاک نگاه می کردم. به هر حال کبریا همه چیز من تو شده ای. نگاهم کن و بگو مرا شایسته خودت می دانی؟ آیا من لیاقت عشق تو را دارم؟ آیا می توانم آینده ی شیرینی برایت بسازم، تا همه سختی های گذشته ات را در آن فراموش کنی؟ آیا می توانم ذره ای جای پدر و مادرت را پر کنم تا دیگر غصه ی فراغشان را نخوری؟
نگاهش کردم، نگاهش به نگاههای پدر شبیه بود، گفتم: فرساد، من واقعاً نمی توانم، جواب محبتها و مهربانی های تو را بدهم. م هم تو را دوست دارم، ولی من تازه اول راه عاشقی هستم.
لبخند زیبایی بر لبانش نشست و گفت: از خداوند می خواهم که در کنار من خوشبخت ترین زن روزگار باشی، صدای در آمد. عمه وارد شد و پشت سر او استاد سمیعی آمد. در را بستند. عمه گفت: کبریا جان اگر فرساد تو را اذیت کرد به خودم بگو تا با هم حسابش را برسیم.
عمه را بوسیدم، چقدر رفتار عمه تغییر کرده بود. با عمه روی تخت نشستیم. استاد سمیعی روی صندلی نشست و فرساد ایستاد. عمه گفت: کبریا جان، بهتر است ما چهار نفر با هم کمی صحبت کنیم.
پس از چند دقیقه سکوت، استاد سمیعی گفت: کبریا جان، من و عمه تو را برای فرساد رسماً خواستگاری می کنیم، می دانم که این مراسم خیلی ساده اجرا می شود ولی بهتر است بدانی که من تا چند روز دیگر باید دوباره به بیمارستان بازگردم، تا تحت مراقبت باشم.
فرشاد عمه را صدا می زد، عمه عذرخواهی کرد و گفت: تا دقایقی دیگر باز می گردد. وقتی عمه از اتاق بیرون رفت، استاد گفت: کبریا جان، عمه ات از وضع من بی اطلاع است اما تو بیماری مرا می دانی. متأسفانه، من حال خوبی ندارم و نمی دانم تا کی زنده ام، دلم می خواهد زودتر شاهد ازدواج تو و فرساد باشم. از این که تصمیم گرفتی همسر فرساد بشوی خیلی خوشحالم و امیدوارم فرساد همسر خوبی برای تو باشد.
فرساد آرام کنار من نشست، می دانست که به او وعده ی ازدواج داده ام، ولی باز در چهره اش کمی شک و تردید به چشم می خورد. حواسش به حرفهای استاد بود. ولی به من نگاه می کرد تا عکس العمل مرا ببیند.
استاد گفت: حقیقت این است که فرساد از گذشته تو و کامیار باخبر است. با آمدن نام کامیار یکه خوردم، احساس تنفر و انزجار تمام وجودم را گرفت.
دلم نمی خواست، دیگر حتی نام او را بشنوم، عمه وارد شد و گفت: فرشاد و هلن خداحافظی کردند اما شب به این جا می آیند، نخواستند مزاحم ما باشند.
گفتم: عمه جان، چه مزاحمتی؟ می گفتید بیایند. یک وقت از من ناراحت نشوند؟ فرساد خندید و گفت: کبریا این جا همه با هم راحت هستند و با یکدیگر تعارف ندارند. مطمئن باش که ناراحت نمی شوند.
خیالم راحت شد، استاد گفت: خوب کبریا جان منتظر جواب تو هستیم.
گفتم: حالا که باید جواب بدهم، بهتر است مسائلی را عنوان کنم تا بعدها برای کسی سوء تفاهم پیش نیاید. متأسفانه من خانه را اجاره نداده ام، ماشین را نفروخته ام و به هیچ یک از وسایل خانه هم دست نزده ام.
فرساد نگران مرا نگاه کرد، عمه پرسید؛چرا کبریا؟ مگر تو قصد داری که برگردی؟
صورت فرساد قرمز شد، بلند شد و در کنار پنجره ایستاد. با عصبانیت موهای سرش را با دست شانه می کرد، پرسید: کبریا، عزیزم، منظور تو از بیان این حرفها چیست؟
سرم را به زیر انداختم و گفتم: متأسفانه من یک کار اشتباه انجام داده ام.
استاد گفت: چه اشتباهی، ممکن است برای ما هم توضیح بدهی. اگر می خواهی فقط به عمه ات بگو؟
سرم را بلند کردم و به استاد نگاه کردم. منظورش را خوب می فهمیدم.
فرساد گفت: کبریا من تو را به عنوان همسر انتخاب کرده ام، دیگر برای من چه فرقی می کند که اشتباهت را فقط مادر بشنود یا همه ما و اصلاً شاید از نظر من اشتباهی نباشد.
عمه با اشاره به فرساد گفت: سکوت کن، بگذار کبریا حرف بزند.
گفتم: خوشبختانه من همیشه با پاکی و صداقت زندگی کرده ام و به شخصیت و اصالت خودم ضربه وارد نکرده ام و همیشه پاکدامنی خود را حفظ کرده ام. عمه نفسی کشید. گفتم: اما اشتباهم این است که متأسفانه من پول زیادی را به کامیار قرض داده ام و فکر کنم این پول دیگر به من باز نگردد. از او دو فقره چک دارم که با خود آورده ام و در آخر می خواهم بگویم که چند ماه دیگر اولین سالگرد فوت پدر و مادرم است و من نمی خواهم مراسم سالگرد آنها را در غربت برپا کنم. می خواهم در کنارشان باشم، می دانم که منتظر من هستند.
فرساد دستپاچه گفت: از نظر من اصلاً مهم نیست که آن پولها را از او پس بگیری، چون احتیاجی نداری، فقط مسأله ی خانه و ماشینت می ماند. که آن هم می توانم برایت وکیل بگیرم تا تمام کارها را انجلم دهد. در مورد مراسم سالگرد دایی و زندایی هم قول می دهم برای آنها بهترین مراسم یادبود را برگزار کنم تا تو هرگز فکر نکنی که این مراسم در غربت برگزار شده است، چطور است؟ اگر موافقی دیگر مشکلی نداریم.
خندیدم و گفتم: فرساد، من می دانم که تو از هیچ محبتی به من دریغ نمی کنی، ولی پولی که من از او طلب دارم، کم پولی نیست. از طرفی با چه اطمینانی وکیل بگیرم تا خانه و ماشین را بفروشد، من در آن خانه اسنادی دارم که باید فقط خودم به آنها رسیدگی کنم.
فرساد گفت: اما من دیگر نمی توانم...سرش را پایین انداخت و شروع کرد به قدم زدن.
عمه گفت: فرساد، پسرم، بهتر است منطقی باشی. کبریا درست می گوید. راستی کبریا، چه مبلغ پول به کامیار داده ای؟
با مکثی کوتاه گفتم: متأسفانه ده میلیون تومان وجه نقد.
عمه و استاد سمیعی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. فرساد گفت: مگر چقدر است؟ بیشتر از حقوق 6 ماه من؟
استاد گفت: به هر حال کم پولی نیست، اگر کبریا بخواهد آنها را ببخشد بهتر است به خیریه ببخشد تا آن مرد! پس باید تکلیف این پول روشن شود.
فرساد با ناراحتی از اتاق خارج شد. گفتم: متأسفم، من کار اشتباهی انجام دادم، آن را می پذیرم و سکوت کردم.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:36 AM
فصل 30


استاد سمیعی گفت کبریا اگر با این وصلت موافقی، از نظر من بازگشت تو به ایران برای مدتی کوتاه اشکالی ندارد.
عمه گفت: ولی از این به بعد همیشه حواست را جمع کن تا هیچ گاه در زندگی بی گدار به آب نزنی. حالا جواب تو چیست؟ به خواستگاری ما جواب مثبت می دهی یا نه؟
سرخ شدم، دستهایم را در هم گره زدم، به استاد نگاه کردم با نگرانی نگاه می کرد، به او خندیدم و گفتم: استاد بزرگتر من است و همین طور شما عمه جان، شما باید جای خالی پدر و مادر را برایم پر کنید.
پس اول به نام خدا و دوم با یاد عزیزان به خاک رفته ام و سوم با اجازه استاد و شما، خواستگاری شما را می پذیرم و جواب مثبت می دهم.
عمه از خوشحالی جیغی کشید و استاد هم دست زد. فرساد در را باز کرد و به من نگاه کرد. ماری هم آمد تا ببیند چه خبر است؟ استاد سمیعی با چشمانی اشک آلود از جای برخاست و فرساد را در آغوش گرفت و گفت: پسرم این وصلت خجسته را به تو تبریک می گویم. کبریا از این به بعد عروس ما است.
فرساد لبخندی زد و در آغوش پدر گریست، عمه به ماری گفت، شیرینی بیاورد. فرساد اتاق را ترک کرد و ما از پنجره اتاق دیدیم که بر لب باغچه نشسته است.
همه شیرینی خوردیم. من یک شیرینی برداشتم و از در اصلی وارد حیاط شدم، کنار فرساد نشستم و شیرینی را جلوی دهانش گرفتم، به صورتم نگاه کرد و گفت: عزیزم تو هم شیرینی خورده ای؟ سرم را به نشان عشق و وصلت بر روی شانه اش گذاشتم و گفتم: آری و از این همه لطف تو ممنونم.
سرش را بر سرم تکیه داد و گفت: کبریا اگر تو به ایران بازگردی، من می میرم. من به تو گفته ام که دیگر طاقت یک لحظه دوری تو را ندارم ولی تو باور نمی کنی.
گفتم: من واقعاً متأسفم، امیدوارم در زندگی آن قدر همسر خوبی برایت باشم. که مرا به خاطر اشتباهم ببخشی.
ـ نه این طور نگو، من تو را مقصر نمی دانم. حرفهایی که از پدر و مادر درباره ی کامیار شنیده ام باعث شده به کلی از او بیزار شوم. ولی خوشحالم که متوجه شدی و می خواهی جبرانشان کنی! ولی هنوز نمی توانم خود را راضی کنم که تو حتی برای یک روز به ایران برگردی.
ـ بهتر نیست، شما هم با من بیایی؟ اصلاً خودت در نامه نوشته بودی که اگر من این جا را دوست نداشته باشم با من به ایران برمی گردی!
ـ کبریا، من هرگز به تو دروغ نگفته و نمی گویم. اگر تو نخواهی در این جا زندگی کنی حاضرم با تو تا کره ی مریخ هم بیایم. اما من هم در این جا مشکلی دارم.
ـ می توانم مشکل تو را بپرسم؟
ـ بله، حتماً، بلند شو با هم قدم بزنیم تا هم محوطه حیاط و باغچه را نشانت بدهم و هم مشکلم را به تو بگویم.
دست در دست هم وارد حیاط شدیم. حیاط بزرگ بود و ساختمان خانه ویلایی در وسط باغ قرار داشت. حیاط با نرده های چوبی بسیار زیبا و سفید حصار کشیده شده بود و سنگفرشی که از مسیر ورودی باغ تا ورودی داخل خانه ادامه داشت جلوه ی زیبایی به باغ داده بود.
فرساد گفت: من نخواستم به کمک بورسیه درس بخوانم و متعهد شده ام در شرکتی که هنگام تحصیل مرا تأمین می کرد مدت 10 سال کار کنم و الان سال سوم کارم در شرکت است. آنها در مدت تحصیل مرا خوب حمایت کردند. چون یکی از باهوشترین دانشجویان تورنتو در رشته زمین شناسی و ژئوفیزیک بوده ام. مرا برای برگزاری کنفرانس به بسیاری از نقاط اروپا و آمریکا فرستاده اند و احتمالاً سفرهایی هم به آسیا خواهم داشت.
من به مدت 7 سال دیگر در خدمت آنها هستم، امیدوارم که تو هم وضع مرا درک کنی.
سکوت کردم و گفتم: یک همسر خوب باید بتواند با شرایط کاری همسرش کنار بیاید آن هم همسر مهربان و عزیزی مثل شما.
با شادی خندید و فریاد زد: خدایا شکر من دیگر همسر خوبی به نام کبریا دارم، دستم را محکم گرفت و مرا دوان دوان به طرف باغ برد. نفس نفس می زدم قدرت پاهای او را نداشتم که مثل او بدوم، ایستادم تا نفس تازه کنم دوباره دستم را گرفت و دوان دوان رفتیم تا به یک برکه رسیدیم، آنقدر زیبا بود که احساس کردم به تماشای تابلوی نقاشی ایستاده ام.
گلهای نیلوفر در کنار برکه روییده بودند و در آب برکه قوهای زیبایی به این طرف و آن طرف می رفتند، فرساد گفت: وقتی دلم می گیرد به این جا می آیم تا ماهیگیری کنم، تمام این درختان، این برکه ی زیبا و این خانه و حتی این قوهای زیبا تو را می شناسند و با نام کبریا آشنا هستند من همیشه در تنهائیم از تو برای آنها بسیار گفته ام، حال تو را آورده ام تا خلوتگاه مرا از نزدیک ببینی.
خنده ام گرفت، خیلی خوشحال بودم، به آب برکه نگاه کردم چه شفاف و تمیز بود. ناگهان فرساد مرا در آب برکه انداخت هر دو می خندیدیم، دستش را به طرفم دراز کرد تا کمکم کند و از آب بیرون بیایم اما من با تمام قدرت او را به داخل آب کشاندم. به هم آب می پاشیدیم و می خندیدیم، خسته شدیم از آب بیرون آمدیم لباسهایمان خیس خیس بود، فرساد گفت: مجبوریم قدم زنان به خانه برگردیم تا سرما نخوریم. پس از رسیدن هر یک به اتاقهای خودمان رفتیم تا لباسهایمان را عوض کنیم.
وارد اتاق شدم، خیلی زیبا بود وسایل اتاق همه سفید و صورتی بود.
فرساد دو مشت محکم بر دیوار اتاق کوبید. خنده ام گرفت، حاضر بودم، من هم دو مشت محکم بر دیوار اتاقش کوبیدم و از اتاق خارج شدم، به پذیرایی آمدم. دوست داشتم طبقه ی بالا را هم ببینم، پذیرایی، اتاق بزرگی بود. بوفه ای پر از چینی های زیبا و کریستال های گران قیمت در گوشه ای از پذیرایی به چشم می خورد. تلوزیون هم در طرف دیگر قرار داشت فرساد وارد اتاق شد.
به او گفتم: خانه ات خیلی زیباست.
ـ خانه ی تو نه خانه ی ما. سرش را رو به بالا گرفت، خندیدم و گفتم: بله، خانه ی ما زیباست، دوست دارم همه جا را ببینم.
ـ هنوز همه جا را ندیده ای، بیا جاهای دیگر را نشانت بدهم.
با تعجب به دنبالش راه افتادم. در وسط پذیرایی، میز و صندلی های غذاخوری چیده شده بود. در کنار دیواری ایستادیم با فشار یک دستگیره دیوار به حالت کرکره جمع شد و یک سالن زیبا با دیوارهای شیشه ای نمایان شد.
یادم آمد که از بیرون خانه، قسمتی از ساختمان را دیده بودم که شیشه ها و مورب بودن آن قسمت نظرم را بسیار جذب کرده بود. داخل آن جا از بیرون دیده نمی شد. حالا فهمیدم که این سالن همان ساختمان مورب است. سالنی نیم دایره و زیبا که وسط آن استخری کوچک ساخته شده از کاشیهای سفید و آبی با نقشهای ماهی به روی آنها وجود داشت. دور تا دور استخر مبل چیده شده بود. سالن بسیار زیبایی بود.
فرساد گفت: با کمک پدر و مادر و وامی که از شرکت گرفتم و با پولهایی که پس انداز کرده بودم، توانستم این خانه را بخرم. به فرساد گفتم: چرا دیوار این جا را باز نمی گذارید، اینجا خیلی روشن تر از پذیرایی است و روشنی باعث روشنی حال و پذیرایی می شود.
گفت: تا به حال به آن فکر نکرده بودم. از حالا به بعد دیوار را نمی کشیم، خوب است؟
با هم به طبقه ی بالا رفتیم. در آن جا 3 اتاق زیبا قرار داشت که از آن جا شهر دیده می شد. خانه فرساد در حاشیه شهر تورنتو بر روی بلندی قرار داشت. به خاطر همان می توانستیم به قسمت هایی از شهر مسلط باشیم. از اتاق وسط، خانه ی فرشاد معلوم بود و از اتاق آخر که رو به راهروی پایین قرار داشت می توانستیم باغ پشت خانه و برکه ای که در دل باغ نهان شده بود را ببینیم. اتاقهای بالا با موکت زرشکی فرش شده بود. پنجره ها با پرده هایی از تور سفید و پارچه های زرشکی پوشیده شده بودند.
در اتاق رو به شهر کتابخانه ای زیبا و بزرگ به رنگ زرشکی با چند میز و صندلی برای مطالعه، قرار داشت. در اتاق مقابل برکه، علاوه بر یک پیانوی بزرگ، آلات موسیقی دیگری هم به چشم می خورد. فرساد گفت: کبریا وقتی پدر به این جا آمد، تصمیم گرفتم این اتاق را برای او آماده کنم تا سرگرم کار شود و فکر نکند بازنشسته شده است. در اتاق رو به خانه ی فرشاد هم یک تخت ، کمد و یک میز آرایش قرار داشت. حمام و دستشوئی جداگانه تمیزی هم در آن طبقه وجود داشت. اتاقها با موکت و سالنها با پارکتهای زیبا فرش شده بودند، خانه بسیار تمیز و زیبایی بود. به پایین برگشتیم. ناهار آماده شده بود. پس از خوردن غذا استراحت کردیم. می خواستیم عصر برای برپایی مراسم برنامه ریزی کنیم.
بیدار شدم و به پذیرایی آمدم. هیچ کس جز ماری در آن جا نبود. به او خندیدم و او هم با مهربانی دستی بر بازوی من زد. به طرف سالن رفتم. از پنجره به تماشای باغ ایستادم. پس از چند دقیقه فرساد آمد و گفت: عزیزم تو این جا هستی؟ در اتاقت نبودی نگران شدم.
ـ عمه و استاد کجا هستند؟
ـ در اتاقشان، همه منتظر بودیم تا شما از خواب بیدار شوید، دوست نداری پیش ما بیایی کبریا خانم؟
ـ با کمال میل، چرا که نه، بهر است زودتر برویم.
همه در اتاق حضور داشتند. حتی هلن، دریا و فرشاد. از دیدنشان خوشحال شدم در کنار فرساد نشستم.
استاد گفت: کبریا ما تصمیم گرفته ایم که در تعطیلات هفته ی آینده جشن ازدواج تو و فرساد را بر پا کنیم. می توانید تا روز شنبه تمام خریدها را بکنید و برای جشن آماده شوید. نظر خودت چیست؟
لبم را گزیدم، دستپاچه شده بودم،فرساد با لبخندی مرا نظاره می کرد.
ـ من حرفی ندارم، ولی اگر اجازه بدهید، مراسم ازدواج بماند برای پس از سالگرد پدر و مادر.
فرساد با تعجب نگاهم کرد و گفت: کبریا!...
متأسفم، منظورم این نیست که مراسم رسمی صورت نگیرد. موافق هستم که با یکدیگر عقد کنیم تا مطمئن باشیم که ما دو نفر به یکدیگر تعلق داریم اما نمی خواهم مراسم جشنی برپا شود.
من به ایران بازمی گردم، کارهایم را انجام می دهم و مراسم سالگرد پدر و مادر را برگزار می کنم و قول می دهم به زودی برگردم تا زندگی مشترکمان را شروع کنیم.
فرساد آهی کشید و گفت: مثل این که بخت با ما یار نیست و از اتاق خارج شد.
ناراحت شدم، عمه گفت: کبریا اگر تو به ما جواب مثبت دادی، دیگر برایت چه فرقی می کند که عقد فرساد بشوی، یا با او ازدواج کنی. به هر حال از همان روز شما زن و شوهر هستید.
فرشاد گفت: بهتر است ما مراسم را برگزار کنیم و پس از آن دیگر خودتان می دانید از کی و چگونه زندگی مشترکتان را آغاز کنید، هلن از فرشاد گزارش جلسه را پرسید و فرشاد به او توضیح داد. هلن رو به من کرد، و به انگلیسی جملاتی گفت و فرشاد برایم معنی کرد: کبریا بهتر است کمی بیشتر به فکر فرساد باشی. او روزها و شبهای زیادی را به امید دیدار تو پشت سر گذاشته است. او راضی نیست تو تنها به کشورت باز گردی و دوست دارد همیشه همراه تو باشد. سعی کن که تو هم با او مهربانتر باشی و قدر موقعیت خودت را بدانی.
حرفهای هلن به دلم نشست اما مرا به فکر فرو برد، او خیلی رک و صمیمی سخن گفته بود. انگار می خواست بگوید کهمن قدر عافیت را نمی دانم، شاید هم او درست می گفت.
بلند شدم و گفتم: بسیار خوب، پس اجازه بدهید با فرساد صحبت کنم و تا یک ساعت دیگر خبر قطعی را به شما می دیهم. از اتاق خارج شدم تا فرساد را بیایم، استاد سمیعی هم بلند شد و گفت: کبریا، صبر کن می خواهم با تو صحبت کنم. از در آشپزخانه وارد حیاط شدیم.
استاد یه من گفت: کبریا! دخترم من میهمان شماها هستم، کاری نکن که با خیالی ناراحت از نزدتان بروم. تو قول داده ای که با فرساد ازدواج کنی. او پسر پیمان شکنی نیست و قول داده است که تو را خوشبخت کند. پس چرا تو به او اهمیت نمی دهی و ناراحتش می کنی؟
جوابی برای گفتن نداشتم. استاد با چشمانی پر از اشک از من خواسته بود اجازه دهم مراسم ازدواج ما برگزار شود، تا او هم به آرزویش برسد. پذیرفتم و با اجازه ای او به دنبال فرساد رفتم، فرساد در خانه نبود، در باغ هم نبود. حس کردم به کنار برکه رفته است. به طرف برکه به راه افتادم، نمی دانم چرا در برابر سخنان منطقی آنان مقاومت می کردم، در صورتی که می دانستم این کار بیهوده است.
به کنار برکه رسیدم، فرساد روی تخته سنگی نشسته و سرش را بین دستانش گرفته بود و به آب نگاه می کرد. کنارش رفتم و به او گفتم: اگر بخت با تو یار نیست من که با تو یارم! نگاهم کرد و لبخند سردی بر لبانش نشست.
گفتم: می توانم وارد تنهایی تان بشوم؟ دستم را گرفت و در کنار خود نشاند، چند دقیقه ای سکوت کردیم و به صدای آب برکه گوش دادیم و شنای مرغابیها و قوهای زیبا را تماشا کردیم.
فرساد آهی بلند کشید و گفت: تو هنوز دلت در ایران است؟
نگاهش کردم. دوباره گفت: اگر فکر می کنی نمیتوانی از آن دل بکنی به من هم بگو تا بروم تارک دنیا شوم، من همسری می خواهم که در زندگی با من، هیچ گاه به فکر عشق از دست رفته اش نیفتد. فکر نکنی من نسبت به تو بدبینم نه! عشق و عاشقی حق توست و من متأسفم که یک بار در عشق شکست خورده ای، ولی تکلیف دل من چیست؟ تو قبول کردی که همسر و مونسم باشی، گناه من چیست که عاشق تو شده ام؟ چند سال به پایت صبر کردم. چه شبها که خدا خدا کردم. چه روزها که از ته دل نام تو را فریاد کردم.
حالا چرا باید سرنوشتم این طور باشد، کسی که گفته مرا می خواهد اما تن به ازدواج با من ندهد و فقط از من نامی به نشان داشته باشد! چرا؟
حس کردم از من بسیار ناراحت شده، از خودم بدم آمد. بلند شدم و به سمت چمنها رفتم. نشستم و گفتم: فرساد من هرگز دلم در نزد او نیست. بله دلم در ایران است. در آن خانه، پیش پدر و مادرم، در خیابانها و شهرهای ایران. ولی دلم اسیر آن که تو فکر می کنی نیست. دوست ندارم مرا به خاطر عشق گذشته ام سرزنش کنی و با کوچکترین مشکل بین ما آن را به یادم بیاوری و مرا مؤاخذه کنی. عاشق شدن، هرگز گناه نبوده و من هیچ گاه عشق خود را آلوده ی گناه نکرده ام. به خدا چه شبها و روزها، پس از این که نامه ات را خواندم به ازدواج با تو فکر می کردم با خود و خدای خود می گفتم که ای کاش، از اول دل به تو داده بودم و دل را اسیر آن عشق نافرجام نمی کردم.
من دوست داشتم که اولین عشق برایم آخرین عشق هم باشد. ولی خداوند صلاح ندانست. ای کاش که از اول تو جای او بودی.
من همیشه با سادگی زندگی کرده ام و از تو هم هیچ توقعی ندارم، فقط توقع من از تو این است که همیشه، همه جا و در همه حال به من اعتماد داشته باشی. اخلاق تو برای من درس و الگوست و من درس زندگی را در دانشگاه زندگی با تو می آموزم. هر زن در ابتدای زندگی مانند خمیری است که با فراز و نشیب های زندگی شکل می گیرد، اگر تو، آن مردی که من می خواهم نباشی دیگر حتی نفس کشیدن هم به دردم نمی خورد. پیش او آمدم و دستم راروی پاهایش گذاشتم و گفتم: فرساد، من هرگز تحمل شکست دوباره را ندارم. هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و من حاضرم به زودی به ایران بازگردم و به دنبال بدبختیهایم بروم! من از این که تو با آن جمله، اتاق را ترک کردی و به حضار نشان دادی که نمی توانی احساست را کنترل کنی، ناراحتم و می خواهم تکلیف خود را بدانم. بلند شدم و رو به برکه ایستادم، اشک از چشمانم بر روی آب برکه می چکید. نمی خواستم باور کنم که برای عشقی پوچ به این طرف دنیا آمده ام. این عشق صمیمی باید معنی و مفهوم هم داشته باشد. فرساد از جای برخاست، با تعجب نگاهم می کرد، اشکهایم را پاک کرد و گفت: کبریا، عزیزم تو داری گریه می کنی؟ من نمی خواهم تو را این گونه ببینم، یعنی تو آن قدر مرا دوست داری که به خاطر آینده مان، به خاطر من اشک می ریزی؟ تو را به خدا بس کن، من طاقت ندارم. بابت آنچه هم گفته ام حاضرم در حضور همه از تو معذرت بخواهم، می دانی کبریا، تا لحظه ای که تو بله عقد را بگویی، خیالم راحت نمی شود. نمی دانم چرا حالا که در کنارم هستی، بیشتر دلهره دارم ولی خواهش می کنم هر عیبی در رفتارم دیدی، به من تذکر بده. من از محبت تو نسبت به خودم خوشحال و سپاسگزارم. من حاضرم به خاطر تو هر کاری انجام بدهم. حالا فهمیدم که مرا دوست داری!
خندیدم و گفتم: ساعت خواب!
ـ الحق که فهمیدی، هنوز در خواب هستم! دستم را گرفت تا به سمت خانه برویم، دستش را کشیدم و گفتم: صبر کن می خواهم با تو کمی صحبت کنم، بعد به خانه برویم.
ـ بسیار خوب، هر چه می خواهد دل تنگت بگو!
خندیدم و گفتم: فرساد ما تا آخر هفته به عقد هم در می آییم، استاد برای برگزاری مراسم ازدواج پافشاری می کند. بسیار خب، من هم قبول دارم که یکباره جشن ازدواج را برپا کنیم. ولی از تو خواهشی دارم. فرساد لبخندی از شعف بر لبانش نشست و گفت: هر چه می خواهی بگو، من قبول دارم. با خجالت گفتم: ما جشن ازدواج را بر پا می کنیم و به عقد هم در می آییم و به قول فرشاد از آن روز من و تو زن و شوهر یکدیگریم ولی...
فرساد مرا نشاند و خودش هم روبرویم نشست و گفت: کبریا از چه چیزی خجالت می کشی؟ خوب بگو تا من هم بدانم، خواهش می کنم.
ـ من آمادگی ازدواج رسمی را ندارم! (سرم را به زیر انداختم)
ـ منظور تو را نمی فهمم؟ یعنی چه؟ مگر تو راضی نیستی ما همسر یکدیگر باشیم؟
ـ چرا موافقم، من همسرت هستم ولی تا وقتی که آمادگی ازدواج و زناشوئی را داشته باشم. من سالی سخت و دشوار را پشت سر گذاشته ام، دلم نمی خواهد همسری با ذهنی خسته داشته باشی!
ـ حالا منظورت را فهمیدم، پس چرا تن به ازدواج و یا عقد می دهی؟
ـ برای این که می خواهم خیالم راحت باشد که ما متعلق به یکدیگر هستیم. می دانم اگر ما رسماً ازدواج کنیم، دوست دارم خیلی زود صاحب بچه بشوم، ولی هنوز آمادگی آن را ندارم، هنوز باور نکرده ام که می خواهم زن یک مرد باشم.
سرش را پائین انداخت و گفت: اگر ما فقط اسمی زن و شوهر باشیم، کفاف وظایف همسری را می دهد؟ آن هم به قول خودت تو مجبوری به ایران بازگردی و من دوباره در انتظار بمانم.
وسط حرفش پریدم و با نگرانی گفتم: فرساد اگر تو از ته قلب من را دوست داشته باشی با اطمینان حرفم را قبول می کنی! من پس از مراسم ازدواج، هرگز حاضر نیستم، دیگری را بازیچه قرار بدهم. تو دیگر از امروز همسر من هستی چه برسد زمانی که دیگر پیوند خدایی داشته باشیم. فقط تا پس از سالگرد فوت پدر و مادر از تو می خواهم که این وضع را تحمل کنی! خواهش می کنم، بگذار من هم با روحیه ای شاد و وجدانی آسوده، همسر تو شوم. من عزادار هستم و هنوز یک سال هم از فوت عزیزانم نگذشته است! دوست دارم، احساس مرا درک کنی. محکم بر روی دستم زد و گفت: باشد، تو را درک می کنم. ولی پس از مراسم ازدواج ، ما باید با هم باشیم، در یک اتاق زندگی کنیم آن وقت باید چه کنیم و چه بهانه ای بیاوریم؟
گفتم: تمام این ها قابل حل است، کسی چه می فهمد بین ما چه می گذرد. ما واقعاً همسر یکدیگر می شویم ولی چرا باور این مسأله، برای تو دشوار است؟ چرا باید عشق زن و شوهری را فقط در هوی و هوس دید؟
خندید و گفت: باشد من آن قدر تو را دوست دارم که حرفهایت هم برایم قابل قبول است ولی بدان که با دل من چه می کنی.
با هم به خانه باز گشتیم، قرار شد که مسأله ی ازدواج را قطعی کنیم اما کسی از تصمیم های بعدی ما خبردار نشود. وارد خانه شدیم. همه در پذیرایی نشسته بودند.
فرساد گفت: پدر، مادر، من و کبریا تصمیم گرفته ایم در تاریخی که تعیین کرده اید با هم ازدواج کنیم و زندگی سالم و شیرینی را آغاز کنیم.
همه از خوشحالی برای ما دست زدند. شام را در کنار هم خوردیم و قرار شد فردا صبح برای خرید به شهر برویم.


فصل 31


شهر قشنگ و زیبا بود. به همراه من و فرساد، عمه، هلن و دریا هم آمده بودند، عمه به زور مرا در کنار فرساد در جلوی ماشین نشاند. در راه ناخودآگاه به فکر آن شب افتادم که کیمیا قبل از ورود من به ماشین، جلو کنار کامیار نشسته بود. ناگهان صدای فرساد مرا به خود آورد نگاهش کردم و خندیدم، پرسید: چه شده چرا رنگت پریده است؟ چرا در فکری؟
گفتم: چیزی نیست، از این که به خرید ازدواجم می روم، خوشحالم.
عمه گفت: بهتر است اول از حلقه شروع کنیم، موافقید؟ ناگهان موضوعی به یادم آمد. به کنار عمه رفتم و در گوشش گفتم: عمه من به دلایلی که برایتان گفته ام، پول زیادی ندارم تا برای فرساد خرید کنم. واقعاً شرمنده ام.
فرساد با نگرانی ما را نگاه می کرد. می خواست بداند که چه به هم می گوییم. عمه خندید و گفت: فرساد از اول هم نمی گذاشت که تو برای خرید به پولهایت دست بزنی، به فرساد نگاه کردم، سرش را تکان داد و خندید و گفت: دختر خجالت بکش، بهتر است مشغول خرید شویم.
به یک جواهر فروشی رفتیم. یک حلقه ی ساده انتخاب کردم که روی آن یک نگین بسیار کوچک سفید قرار داشت. بسیار ارزان قیمت بود، فرساد تعجب کرد و گفت: من تو را به بهترین جواهر فروشی شهر آورده ام که تو این را انتخاب کنی؟ مثل این که خجالت می کشی؟
گفتم: نه، به نظر من حلقه باید ساده و ارزان باشد تا هنگام تنگدستی، برای فروش آن وسوسه نشوی چرا که حلقه نمادی از ازدواج است و باید تا آخر عمر در دستهای زوجین باشد.
فرساد با لبخندی، رضایت قلبی اش را اعلام کرد و آرام گفت: کبریا، عزیزم، اعتقاداتت هم مثل خودت زیبا و دوست داشتنی است. پس من هم به حرمت اعتقاد تو یک حلقه مثل حلقه تو انتخاب می کنم. ساده و ارزان، اما می خواهم برای تو یک سرویس جواهر گرانقیمت انتخاب کنم، چطور است؟
خندیدم و گفتم: باشد، در این مورد نظری ندارم و با تو موافقم!
پس از خرید حلقه، فرساد سرویس جواهری برایم خرید. که چشم بیننده را به خود خیره می کرد، هلن با تعجب به خرید های ما نگاه می کرد، به فرساد چیزهایی می گفت، فرساد به مادر گفت: مادر هلن می گوید ای کاش مادر وقت ازدواج من هم در این جا حضور داشت. تا برایم چنین خریدی می کرد.
مادر گفت: من هنوز هم حاضرم برایش چنین خریدی کنم. همه خندیدیم و به فروشگاهی که لباس عروس داشت رفتیم. آن جا آن قدر بزرگ بود که انتخاب را برای ما دشوار کرده بود! لباسهای بسیار زیبایی داشتند، فرساد گفت: کبریا اگر موافق باشی من لباس را انتخاب می کنم.
گفتم: باشد، خوشحال می شوم. دلم می خواست ببینم چگونه لباسی را انتخاب می کند.
او لباسی ساده و زیبا را انتخاب کرد. یک لباس پرنسسی زیبا با یک تاج ساده و تور بلند، فرساد با شوق و ذوق عجیبی خرید می کرد. عمه گفت: کبریا بهتر است قبل از خارج شدن از مغازه، یک بار لباس عروس را تن کنی، تا ببینیم مشکلی نداشته باشد. قبول کردم، لباس عروس را بر تن کردم، چقدر زیبا بود، ناخودآگاه به یاد حرف پدر افتادم، که می گفت: کبریا در روز عروسیت اگر زنده بودم، باید اولین کسی باشم که ترا می بیند حتی قبل از داماد می خواهم از عروس شدن دخترم لذت ببرم و حس کنم به آرزویم رسیده ام.
اشک از چشمانم جاری شد. ای کاش پدر مادر هم امروز با من بودند، عمه در اتاق پرو را باز کرد و متوجه شد که گریه می کنم.
با تعجب پرسید چه شده، عزیزم چرا گریه می کنی؟
فرساد دوید و وارد اتاق شد و گفت: چه شده، اگر خوشت نیامده یکی دیگر انتخاب کن!
به دیوار تکیه دادم و گفتم: نه، من...نتوانستم بقیه حرفم را بزنم شاید یک ربع تمام اشک می ریختم، صاحب فروشگاه با تعجب برایم یک لیوان آب آورد و با کمک دستیارش لباس مرا مرتب کردند عمه، هلن و فرساد لباس را تن من دیدند، همگی پسندیده بودند. فرساد با نگرانی پرسید: کبریا چه شده، نکند دلت از چیزهایی که خریده ایم راضی نیست؟، بگو چه کار کنم، بهتر است؟
گفتم: به یاد پدر افتادم، همیشه آرزو می کرد اولین کسی باشد که مرا قبل از همسرم در لباس عروسی ببیند. فرساد هم ناراحت شد و گفت: عزیزم من هم با تو همدردم. ولی نمی شود تو با دیدن هر چیزی به یاد آنان بیفتی و خود را ناراحت کنی.
بی اختیار در آغوشش رفتم. مرا برای اولین بار چنان در آغوش گرمش جای داد که احساس کردم، محبت بی ریای او در فلبم رخنه کرد. عمه و هلن خارج شدند، با خوشحالی از آغوش او جدا شدم.
خندید و گفت: هنوز خریدمان تمام نشده بانوی قشنگم، پس اشکهایت را پاک کن تا برویم. یکی از فروشنده ها به کمکم آمد تا لباس را در آورم. فرساد از نگاهم فهمید که باید از اتاق خارج شود.فرساد حتی یک دقیقه هم دستم را رها نمی کرد، احساس کردم عاشقش هستم و او را مسبب خوشبختی ام دانستم.
چند دست لباس زیبا، خریدیم. بعد با خستگی گفتم: عمه و هلن خسته شده اند. به خصوص که دریا در آغوش هلن به خواب رفته است بهتر است برگردیم و یک روز دیگر بیاییم. فرساد گفت: یک روز دیگر نه، همین فردا، ما فرصت زیادی نداریم.
عمه گفت: فرساد جان، از فردا خودت با کبریا برای خرید بیایید. چون خریدهای مهم را انجام داده ایم. فقط باید از آرایشگاه نوبت بگیرید که آن هم باید با هلن بروید. اگر لازم شد من هم می آیم. فرساد انگار از خدا خواسته بود گفت: بله مادر، حق با شماست. من و کبریا از فردا با هم به خرید می آییم و مزاحم شما نمی شویم.
خریدها را در صندوق عقب گذاشتیم و راهی خانه شدیم. در راه فرساد آن قدر با ما شوخی کرد و آن قدر خندیدیم که ناراحتی های من از یادم رفت. به خانه رسیدیم، شام حاضر بود، استاد سمیعی و فرشاد به انتظار ما نشسته بودند. فرساد خریدها را یکی یکی به آنها نشان داد. استاد سمیعی از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. فرشاد هم خوشحال و خندان بود. تازه یادم افتاد که هنوز سوغاتی هایی را که از ایران به همراه آورده بودم را به آنها تقدیم نکرده ام. به اتاقم رفتم، فرساد به دنبالم آمد و گفت اگر چیزی لازم داری یا کمکی می خواهی، در خدمت هستم. کادوها را به دستش دادم و گفتم: فراموش کرده بودم، این ها را به شما هدیه بدهم، کادوها را به همه دادم و آنها خوشحال و راضی از من تشکر کردند. برای هلن گردنبندی از طلا و مروارید خریده بودم. آن قدر خوشحال شد که نمی دانست چگونه تشکر کند. چند سوغاتی اضافه هم خریده بودم تا اگر با کسی آشنا شدم، بتوانم به او هم هدیه بدهم. یک شال زیبا به ماری دادم و از زحماتی که برای ما می کشید تشکر کردم. برای فرسادیک ساعت مچی چرمی به همراه یک قواره کت و شلواری که مادرم برای دامادش کنار گذاشته بود، برده بودم. روی آن عطر خوشبویی گذاشته بودم.
فردا صبح من و فرساد برای ادامه خرید از خانه خارج شدیم. بهترین وسایل آرایشی و چند جفت کفش خریدم، دیگر من چیزی نیاز نداشتم و تصمیم گرفتیم در روزهای سه شنبه و چهارشنبه، لوازم مورد نیاز فرساد را بخریم.
برای شنبه صبح از آرایشگاه نوبت گرفتیم. سفارش کیک و وسایل پذیرایی هم داده شده بود. من هنوز هریسون را ندیده بودم. قرار بود در جشن ازدواج ما شرکت کند. جمعه دلهره عجیبی داشتم. دقیقاً یک هفته بود در کنار آنها بودم. از این که پدر و مادر هم در کنار ما نبودند، دلم گرفته بود. عمه وارد شد و گفت: ما فکر سفره عقد را نکرده بودیم، با ماری گشتیم تا وسایل آن را هم فراهم کردیم. به استاد سمیعی گفت: قرار بود شما و فرشاد با هم به انجمن ایرانیان مقیم کانادا بروید و از آقای شکوهی بخواهید که در مراسم عقد، خطبه را قرائت کند و سند ازدواج آنها را تنظیم کند، آیا از ایشان وقت گرفتید؟
استاد سمیعی نگاهی به فرشاد انداخت و گفت: خانم، ما را دست کم گرفته است. بله خانم تمام قرارها را گذاشته ایم. عمه با شادی فراوان رو به من گفت: کبریا جان، عزیزم، امشب زود استراحت کن تا فردا خسته نباشی.
به همه شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم. خوابم نمی برد، تخت در کنار پنجره قرار داشت. چشمانم را به آسمان دوخته بودم و فکر می کردم.
آرام در اتاقم باز شد، فرساد داخل شد، به کنارم آمد و به صورتم خیره شد.
به او گفتم: بنشین، هنوز خواب نیستم!
با تعجب گغت: چرا؟
ـ نگرانم!
ـ از چه چیز؟
ـ نمی دانم چرا دلهره دارم. آهی کشیدم.
گفت: انشاا... چیزی نیست از این که به هم می رسیم خوشحال باش، من که خیلی خوشحالم. اما من هم دلهره دارم، نمی دانم چرا؟
خندیدم و گفتم: چه تفاهمی، باید به آن بالید شب به خبر گفت و از اتاق خارج شد.
صبح عمه و فرساد من را تا آرایشگاه همراهی کردند. حدود 6 ساعت در آرایشگاه بودم. مراسم عقد رأس ساعت 4 بعد از ظهر انجام می شد. حق نداشتم تا لحظه ای که لباس عروس را تنم نکرده اند به آینه نگاه کنم.
پس از پوشیدن لباس عروس، مرا جلوی آینه بردند، حس کردم من آن کبریا نیستم خیلی عوض شده بودم. چقدر لباسها، تاج و آرایشم به من می آمد واقعاً که فرساد برایم سنگ تمام گذاشته بود. با تلفن همراه فرساد تماس گرفتم. فرساد جواب داد، سلام کردم و گفتم: فرساد جان من آماده شده ام، شما کی به دنبالم می آیید؟
ـ در راه هستم. مشتاقم که زودتر عروس قشنگم را ببینم. کبریا چطور شده ای؟
ـ هی، زیاد تغییر نکرده ام و خندیدم، خداحافظی کردم و به امید دیدارش نشستم!
از این که به شوخی به او گفته بودم، زیاد تغییر نکرده ام خنده ام گرفت. در صورتی که حتی خودم، خودم را نشناخته بودم. در اتاق انتظار عروسها نشسته بودم، شاید از تمام عروسهای آن جا زیباتر شده بودم. دامادها برای بردن عروسهایشان می آمدند. در میان آنها فرساد را دیدم. به دنبالم می گشت حتماً مرا نشناخته بود.
به طرف او رفتم و گفتم: فرساد مرا نشناختی؟
چشمانش باز شد و با دقت مرا نگاه کرد و گفت: خدایا چه می بینم. چقدر زیبا شده ای؟
خندیدم، دستم را گرفت و از آرایشگاه خارج شدیم. فرساد هم زیبا شده بود. فرساد یک حالت عجیب داشت و انگار دوست داشت گریه کند. فیلمبردار هم دائماً با ما بود تا لحظه های شیرین و خوش ما را به تصویر بکشد. ماشین را فرشاد خیلی زیبا و ساده طبق رسوم ایرانیها تزئین کرده بود. خوشحال سوار شدیم و به راه افتادیم.
فرساد مرا نگاه می کرد، ناگهان ترمز کرد، ماشین را متوقف کرد و رو به من گفت: کبریا حالا باور می کنم که خوشبخت ترین مرد روی زمینم. چون همسری مهربان و لایق مثل کبریای قشنگم دارم. دستهایم را در دستش گرفت و به روی آنها بوسه زد. گرمای اشک چشمانش را روی دستانم حس کردم، بغض راه گلویم را گرفته بود. گفتم: فرساد خواهش می کنم، امشب گریه نکن. دیوار دل من امشب نازک تر از زمانهای دیگر است. می خواهم امشب با یاد عزیزانم خوش باشم ولی گریه نکنم و می خواهم تو قوت قلب باشی!
خندید و گفت: قبول است پس پیش به سوی خوشبختی.
به سالن رسیدیم. عمه و استاد، همچنین فرشاد و هلن جلوی در به انتظار ورود ما ایستاده بودند.
فرساد نگه داشت و مرا از ماشین پیاده کرد. دست در دست هم به طرف آنها به راه افتادیم. همه با تعجب به من نگاه می کردند. وقتی نزدیک آنها شدیم، عمه صورت مرا در دستانش گرفت و گفت: کبریا عزیزم چقدر زیباتر شده ای. ما همه منتظر چنین روزی بودیم، امیدوارم که با هم خوشبخت باشید. عمه و استاد از خوشحالی گریه می کردند. فرشاد هم خوشحال بود و همراه هلن به ما تبریک گفت.
جلوتر چند جوان را دیدم که به افتخار ورود ما دست می زدند، همه با تعجب به هردوی ما نگاه کردند و فرساد حرفهایی زدند. فرساد آنها را معرفی کرد: هریسون، تومی، جک و کارلوس که بعد از کارلوس هم همسرش جسیکا ایستاده بود. وارد اتاق عقد شدیم. از فرساد پرسیدم دوستانت به تو چه گفتند؛ خندید و گفت: آنها به من گفتند بی خود نبود که دیوانه شده بودی، حق داشتی!
خندیدم و آماده شنیدن خطبه ی عقد شدیم. آقای شکوهی خطبه را قرائت کرد، عمه به من گفته بود مثل رسم خودمان بار سوم، بله بگویم. تنم می لرزید، احساس عجیبی داشتم. در آینه روبرو نگاه کردم. ناگهان در کنار خود کامیار را دیدم، دقیق تر نگاه کردم، آری خودش بود، فکر کردم شاید اشتباه دیده ام، چشمانم را بستم، دوباره در آینه نگاه کردم، آری خودش بود در کنارم نشسته بود، به دستانش نگاه کردم، سرم گیج می رفت، یخ کردم و دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.
آرام چشمهایم را باز کردم، شاید خواب می دیدم، شاید روز عروسی من با کامیار بود و همه این ها خیال پردازی بود. عمه را دیدم، نگران مرا نگاه می کرد، گفت: دخترم چه شده؟
گفتم: عمه، من کجا هستم؟ خوابم یا بیدار؟
عمه با نگرانی گفت: تو در کنار مایی و خواب هم نبوده و نیستی. همه نگران تو هستند به خصوص...! دوباره کامیار را دیدم، از وحشت جیغ کشیدم، باورم نمی شد، او آن جا چه می کرد؟ محکم دستانم را گرفت. چشمانم را بسته بودم، صدای فرساد در گوشم پیچید، که آرام می گفت: کبریا چشمانت را باز کن، این چه وضعی است که پیش آورده ای؟
چشمانم را باز کردم، فرساد را در کنارم دیدم. دستم در دستانش بود گفتم: کو؟ کجاست؟
گفت: چه کسی؟ گفتم: کامیار لعنتی، او را دیدم کجاست؟
فرساد با تعجب به عمه نگاه کرد. عمه گفت: دختر خیالاتی شده ای؟ کامیار این جا چه می کند؟
عمه عصبانی دوباره گفت: دختر آبرویمان رفت. الان همه می گویند این دختر از این ازدواج ناراضی است. الان یک ساعت است که همه پشت در اتاق منتظر تو هستند. بیش از این خون به جگر فرساد نکن.
فرساد با ناراحتی به عمه گفت: مادر خواهش می کنم، بیرون منتظر باشید. او الان وضع روحی خوبی ندارد. خواهش می کنم. عمه فوراً اتاق را ترک کرد.
محکم دست او را گرفتم و گفتم: فرساد باید مرا ببخشی، واقعاً من او را دیدم. او به جای تو در کنارم نشسته بود!
گفت: دوست داشتی چنین بود؟
ـ وای نه، دیگر نه، تو را به خدا اسمش را هم نیاور، از او متنفرم.
آرام مرا از جایم بلند کرد و گفت: پس سعی کن زودتر خوب بشوی تا در مراسم حاضر شویم و حرفی پشت سرمان نباشد. در ضمن پدر هم حال خوشی ندارد و نگران است.
سعی کردم از جایم برخیزم. احساس درد می کردم. پرسیدم: یعنی او کامیار نبود.
فرساد گفت: نه او این جا جایی ندارد، اگر هم به دنبالت تا این جا می آمد او را تحویل مقامات می دادم. از این به بعد من در کنارت هستم و هیچ کس حق ندارد تو راناراحت کند.
ایستادم. فرساد کمکم کرد تا لباسهایم را مرتب کنم. گفت: حالا فهمیدم که هنوز خیلی کوچک هستی و واقعاً آمادگی همسر شدن را نداری. باشد، باید به هر حال با این عشق کنار آمد.
خندید و به اتفاق هم از آن جا خارج شدیم. با ورود به اتاق عقد، همه به افتخار ما دست زدند. از شوق می لرزیدم. این بار فرساد به جای من و من هم به جای او نشستم. سعی کردم جز به فرساد به فرد دیگری فکر نکنم. خطبه عقد برای بار سوم قرائت شد، در حالی که یک دستم در دست فرساد و دست دیگرم در دست عمه بود، گفتم: به نام خدا و به یاد پدر و مادرم و با اجازه ی استاد سمیعی و عمه ی عزیزم، این ازدواج را می پذیرم...بله...همه دست می زدند. فرساد لبخند شوق بر لبانش نقش بست و به یکدیگر نگاه کردیم. تور روی صورتم را کنار زد و آرام گفت: کبریا بابت همه چیز قلباً از تو ممنونم و دستانم را به گرمی فشار داد.
حلقه ها را در دست یکدیگر انداختیم و فرساد سرویس جواهر را به من هدیه کرد، عمه و استاد سمیعی هم به اتفاق فرشاد و هلن هر کدام یک جزء از یک سرویس کامل دیگر را به من هدیه کردند. دوستان فرساد هم هر کدام تبریک گفته و جمعاً ده هزار دلار به ما کادو دادند. مراسم عروسی شروع شد و من و فرساد در کنار یکدیگر خوش بودیم.
مجلس گرم و خوبی بود. هیچ وقت تصور نمی کردم جشن عروسی ام، چنین با شکوه برگزار شود. بعد از پایان مراسم قرار شد به اتفاق همه در خیابانها دور بزنیم. من و فرساد از هم جلوتر راه افتادیم. ناگهان فرساد پایش را روی گاز ماشین گذاشت و از همه دور شدیم و دیگر آنها را ندیدیم، به فرساد گفتم: هنوز دیگران به ما نرسیده اند. چرا تو از این راه می روی؟ انگار ما را گم کرده اند و از مسیر دیگری رفته اند. فرساد می خندید و آرام رانندگی می کرد!
ـ کبریا در این جا رسم است که عروس و داماد در آخرین ساعات با هم از بین میهمانان فرار کنند و زندگی خوشی را شروع و بعدها از آن شب به نیکی یاد کنند.
الان همه می دانند که ما فرار کرده ایم.
گفتم: یعنی ما دیگر به خانه مان باز نمی گردیم؟
ـ چرا دختر، شاید فردا و شاید چند روز دیگر!
ـ اما فرساد، من با خود لباس نیاورده ام، ای کاش قبلاً به من می گفتی؟
ـ من فکر همه چیز را کرده ام، هم برای تو و هم برای خودم لباس آورده ام. می خواهم چند روزی، مسافرت برویم. به هر حال فردا شب با خانه تماس می گیریم.
خندیدم و گفتم: من که از کارهای تو سر در نمی آورم، خدا کند که ناراحت نشوند.
به یکی از هتلهای زیبای شهر رفتیم. فرساد از چند روز پیش در آن جا اتاقی زیبا رزو کرده بود، در دلم به او و زرنگی هایش می خندیدم. بیشتر کارهایش برایم جذاب و تازه بود.
وارد اتاق شدیم. در طبقه هشتم بود، یک اتاق خواب بزرگ و زیبا که یک ایوان بزرگ داشت. می توانستم از آن بالا شهر را به خوبی ببینم. فرساد سفارش غذا داد. به فرساد گفتم: می خواهم لباسهایم را عوض کنم.
فرساد گفت: نمی شود امشب را باید با همین لباسها صبح کنی!
خندیدم و گفتم: این هم جزء رسوم این جاست؟
گفت: نه، ولی من دوست دارم تو را تا صبح در همین لباس ببینم.
ساعت ها در ایوان نشستیم و حرف زدیم، از برنامه های آینده گفتیم و از این که چگونه با هم زندگی کنیم. آن قدر شب عروسی برایم خاطره انگیز بود که هرگز فراموشش نمی کنم.
فرساد گفت: اگر دوست داری از فردا سفرمان را شروع کنیم. یعنی ما با هم به ماه عسل می رویم به هر حال باید نشان بدهیم، عروس و داماد هستیم.
دلم برایش می سوخت خیلی راحت با من کنار آمده بود و حاضر نبود دل مرا بشکند.
به وجود چنین شوهری افتخار می کردم. آن شب رو به آسمان از خداوند خواستم که هرگز فرساد را از من نگیرد.
فرساد هم مثل من رو به آسمان دعا کرد و گفت: خداوندا دوست دارم هرگز در برابر دایی و زن دایی شرمنده نباشم و از کبریای قشنگم به خوبی مراقبت کنم و همسر نمونه ای برای او باشم. دستانم را گرفت و به اتاق بازگشتیم تا صبح در آغوش هم در رویا غرق شدیم.
صبح با نوازش دستان فرساد از خواب بیدار شدم. لباسش را عوض کرده بود. گفت: من دوش گرفتم تا خستگی از تنم خارج شود. اگر دلت می خواهد تو هم حمام کن و بعد با هم صبحانه بخوریم.
حمام کردم و لباسهایم را پوشیدم.
فرساد با منزل تماس گرفت و به عمه گفت: مادر، ما هر دو سالم هستیم و به رسم مردم این جا شب عروسی فرار کردیم و قصد سفر داریم. تا دو یا سه روز دیگر به منزل باز می گردیم یعنی قبل از بستری شدن پدر در بیمارستان ما خانه هستیم.
عمه می خواست با من حرف بزند؛ گوشی را گرفتم پس از سلام و احوالپرسی به عمه گفتم: ما زود برمی گردیم.
عمه گفت: کبریا جان دیگر تو خانمی شده ای و عروس قشنگ من هستی، ناگهان عطسه کردم، عمه گفت: پس چرا هنوز هیچی نشده سرما خورده ای؟ مواظب باش دخترم. گفتم: نه عمه جان، تازه از حمام آمده ام، تغییر هوا باعث عطسه کردنم شده است.
عمه گفت: راستی ازدواجتان را تبریک می گویم، آرام دستم را روی گوشی گذاشتم و خندیدم. منظور عمه را فهمیده بودم. ولی نمی خواستم او چیزی بفهمد. تشکر کردم و از یکدیگر خداحافظیکردیم.
بعد از خوردن ناهار حرکت کردیم.
به « اتاوا» پایتخت کانادا رسیدیم. شهری بزرگ و شلوغ بود. از فرساد خواستم در خیابانهای شهر قدم بزنیم، ماشین را به پارکینگ برد و ساعتها در خیابان قدم زدیم و خریدهای جزئی کردیم. در یک رستوران ایرانی شام خوردیم و خسته، راهی یکی از بهترین هتلهای «اتاوا» شدیم. در راه به فرساد گفتم: فکر می کنم که در این چند وقت که من پیش شما آمده ام، صورتحساب تو بالا رفته است!
فرساد گفت: کبریا با من شوخی می کنی. یا جدی صحبت می کنی؟
گفتم: نه قصد شوخی دارم و نه قصد فضولی، ولی چون ما با هم ازدواج کرده ایم، باید همدیگر را از حسابها و مخارج زندگی مطلع کنیم. مگر تو غیر از این فکر می کنی؟
خندید و گفت: عجب! پس می خواهی بدانی برای بدست آوردن تو چقدر هزینه کرده ام؟
از لحن گفتارش خوشم آمد و روی دستش زدم. تلفن همراه او به صدا درآمد، گویی عمه بود، دوست داشتم بدانم، عمه آن وقت شب چرا با ما تماس گرفته است!
پس از پایان مکالمه، فرساد به فکر فرو رفت! پرسیدم: چه شده؟ برای عمه و استاد اتفاقی افتاده است؟
فرساد به من نگاه کرد و گفت: کبریا جان، اگر ما فردا صبح زود به طرف خانه حرکت کنیم تو ناراحت می شوی؟
خندیدم و گفتم: این چه حرفی است، که می زنی! هر چه را که تو صلاح بدانی، آن را انجام می دهیم. حالا نمی گویی چه شده است؟
فرساد گفت: حقیقت این است که پدر دوباره حالش خوب نیست. قرار است، فردا صبح به بیمارستان برود. البته فرشاد او را به بیمارستان می برد و اگر ما به خواست خداوند بعد از ظهر به تورنتو برسیم، می توانیم پدر را ملاقات کنیم.
دستم را روی شانه فرساد گذاشتم و گفتم: فرساد عزیزم، بهتر است همین الان برگردیم، آرام می رویم و هر کجا خسته شدیم، توقف می کنیم و در ماشین استراحت می کنیم ولی حداقل صبح پدر را قبل از این که به بیمارستان برود می بینیم.
فرساد به من نگاه کرد و گفت: از تو به خاطر مهربانیت ممنونم ولی شب نمی توانیم در جاده حرکت کنیم زیرا امنیت ندارد، ولی می توانیم تا مسافتی برویم. در چند کیلومتری پایتخت، دهکده ای زیبا قرار دارد. می توانیم شب آن جا بمانیم و دوباره صبح زود راهی شویم. این طور بهتر است.
گفتم: حالا تا هر کجا که می توانی برویم، شاید پس از آن هم من در رانندگی کمکت کردم.
فرساد با تعجب پرسید: مگر تو هم گواهینامه ی رانندگی داری؟
گفتم: بله، شما فکر کردید که فقط خودتان گواهینامه دارید؟
هر دو خندیدیم و به راه افتادیم، برای یکدیگر شعر می خواندیم، صحبت می کردیم، از خاطراتمان می گفتیم و از این که در آینده ی خواهیم چگونه زندگی کنیم. فرساد خواب آلود بود، من پشت فرمان نشستم. البته فرمان سمت راست ماشین قرار داشت و رانندگی با این وضع سخت بود اما توانستم با آن کنار بیایم. فرساد به خواب رفت و من با صدای آهسته شروع کردم به آواز خواندن، وقتی هم قطع می کردم فرساد بیدار می شد و می گفت: لطفاً ادامه بده، دلنشین است.
تقریباً تمام شعرهایی را که بلد بودم، خواندم، بیشتر راه را طی کرده بودیم و ساعتی دیگر به خانه می رسیدیم، یکی از اشعارم به ذهنم رسید و شروع به خواندن آن کردم.
عشق یعنی سفر قلب به قلب ** به سفر رفتن و صد بار به خاک افتادن
ناگهان احساس خفگی کردم، چشمهایم سیاهی می رفت و مدام در آن لحظه می خواندم، عشق یعنی سفر قلب به قلب، به سفر رفتن و صد بار به خاک افتادن. از روبرو نوری به چشمانم زد که گویی وارد دنیایی دیگر شدم، صدای ناهنجار بوق آزارم می داد، ناگهان از جلوی دیدگانم، مادر، پدر، کامیار، آن شب آزار دهنده منزل پیمان و آن شب ترسناک که کامیار، مست و بی عقل در پشت میله های پنجره خانه ی ما ایستاده بود گذشتند. خدایا این چه سرنوشتی بود؟ حس کردم که دیگر چشمانم جایی را نمی بیند، صدای فریاد فرساد را شنیدم و دیگر هیچ نفهمیدم.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:37 AM
فصل 32


وقتی چشمانم را باز کردم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم. سرم به شدت درد می کرد، پرستار را صدا کردم ولی جوابی نشنیدم. با خود گفتم: خدایا نکند که من مرده ام و دیگر وجود ندارم، چشمانم را محکم بر هم فشار دادم. صدای فرساد را شناختم که با کسی صحبت می کرد. به همراه دکتر وارد شد. با ناراحتی با دکتر سخن می گفت. من بیشتر حرفهایش را نمی فهمیدم.
فرساد به سمت من آمد، دستم را بر دست گرفت و پرسید: کبریا حالت چطور است؟ اگر تو هم خوابت می آمد بهتر بود می گفتی تا می ایستادیم و استراحت می کردیم و این مسأله برای ما اتفاق نمی افتاد.
منظور او را نمی فهمیدم. با تعجب به او نگاه کردم! دکتر دوباره مشغول صحبت با فرساد شد آرام به فرساد گفتم: من خواب آلود نبودم، ولی احساس می کردم...فرساد یک دفعه به من نگاهی کرد، نزدیک آمد و گفت: تو خواب آلود نبودی؟ چه جور احساسی داشتی؟
گفتم: نمی دانم، انگار یکی می خواست مرا خفه کند، تمام گذشته در نظرم پررنگ شد. فقط از یادآوری خاطرات پدر و مادر خوشحال بودم ولی...
فرساد با تعجب به من نگاه کرد و رو به دکتر چیزی گفت. دکتر نفس راحتی کشید و اتاق را ترک کرد! در کنارم نشست و در فکر فرو رفت.
پرسیدم فرساد یک دفعه چه شد؟ به دکتر چه گفتی؟
ـ هیچ، مهم نبود بهتر است استراحت کنی!
ـ نمی شود، ما باید الان در خانه باشیم.
ـ نه ما مجبور نیستیم، فرشاد می تواند پدر را به بیمارستان ببرد و ما نهایتاً دیرتر او را ملاقات می کنیم.
ـ مگر اتفاقی افتاده که تو این گونه با من رفتار می کنی! من می خواهم از این جا بروم. می خواستم برخیزم که فرساد فریاد کشید و گفت: تو حق نداری از جایت بلند شوی. گفتم استراحت کن.
به او نگاه کردم، بغض راه گلویم را بست. او تا به حال بر سرم این گونه فریاد نکشیده بود. حس کردم توان ندارم، دوباره دراز کشیدم و به سقف اتاق چشم دوختم. دوست داشتم تنها بمانم. پس از چند لحظه به کنارم آمد و دستم را گرفت و گفت: عزیزم از این که مجبور شدم بر سرت فریاد بکشم، معذرت می خواهم. تو در شرایطی نیستی که بتوانی حرکت کنی!
تعجب کردم و پرسیدم: منظورت چیست؟ مگر اتفاقی افتاده است؟
ـ نه، چیز مهمی نیست.
ـ پس اگر مهم نیست، چرا به من نمی گویی؟
ـ خواهش می کنم کبریا الان وقت آن نیست که...
وسط حرفش پریدم و گفتم: فرساد خواهش می کنم، من نگران هستم.
نگاهم کرد. مکث کوتاهی کرد و گفت: پس اول بگو مرا بخشیدی یا نه؟
سکوت کردم. نگاهش را از من دزدید و گفت: همه چیز به خیر گذشت. تو بد رانندگی می کرده ای. راننده ی ماشینی که از روبرو می آمده چند بار با نور به تو علامت داده و بوقهای پی در پی زده اما تو متوجه نشده بودی. من با صدای بوق بیدار شدم ولی نفهمیدم که تو چرا آن گونه رانندگی می کردی...
هم راننده ی آن ماشین و هم من، هر دو شاهدیم که تو خواب نبوده ای ولی در حین بیداری به حالت عادی رانندگی نمی کردی! حالا هم پای تو کمی دچار مشکل شده که نباید آن را تکان بدهی و سرت هم ضربه دیده است.
فرساد گفت: دکتر می گوید احتمالاً تو نوعی ناراحتی روحی و روانی داری که به سراغت می آید ولی من این حرف را قبول ندارم و نمی خواهم فکر کنم گاهی وقتها تو چنین مشکلی داری.
ـ پس دکتر هم نگران همین مسأله بود؟
ـ متأسفانه بله، بهتر است استراحت کنی تا من با دکتر صحبت می کنم و باز می گردم. پذیرفتم و او رفت. او به من گفت که نوعی ناراحتی روحی روانی دارم. یعنی ممکن است دچار ضعف اعصاب شده باشم؟ آه، خدایا من تازه وارد یک زندگی جدید شده ام. چرا باید دچار چنین حادثه و مشکلی شوم؟ یعنی مشکلات من پایان ندارد؟
دلم می خواست کمی قدم بزنم، به کنار پنجره بروم تا به آسمان نگاه کنم. دلم گرفته بود. ملحفه را کنار زدم، وحشت کردم، خدایا چه اتفاقی افتاده بود؟ پای من تا قسمت ران در گچ بود. چرا؟ حالا می فهمم که چرا فرساد بر سرم فریاد زده بود که تکان نخورم و استراحت کنم. از این که بی دلیل از لحن او بدم آمده بود ناراحت شدم. او هرگز جز صلاح من چیزی نخواسته، او حتی از این کهنمی توانستیم به سفر ادامه دهیم ناراحت بود چون فکر می کرد من ناراحت می شوم.
چقدر من بی انصاف بودم. از خودم بدم می آمد. اگر کامیار با من چنین برخوردی می کرد، من از او ناراحت می شدم؟ با این حال من همیشه در برابر او که بدترین بلاها را سرم آورده بود گذشت می کردم ولی الان با همسر مهربانم این چنین برخورد می کردم، او که تا به حال تمام حرفها و نظرات مرا بدون چون و چرا پذیرفته بود. اشک از گوشه ی چشمانم سرازیر شد. بلند صدایش کردم، پرستار وارد اتاق شد، به او گفتم که فرساد را می خواهم. فرساد را صدا کرد. فرساد نگران وارد اتاق شد و پرسید: کبریا، چه شده عزیزم؟ چرا گریه می کنی؟ به پایم نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. از شرمندگی او بیشتر ناراحت شدم. شاید او فکر می کرد، به خاطر پایم یا ضربدیدگی سرم و یا از این که دکتر گفته ناراحتی عصبی دارم، ناراحتم، ولی نه، من آن قدر از خود ناراحت بودم، آن قدر از رفتار مغرورانه ام نسبت به فرساد ناراحت بودم که احساس گناه می کردم. دستانم را به طرفش دراز کردم ، حس کردم به محبت او نیاز دارم. اشک مجالم نمی داد. دلم گرفته بود. دکتر مرا تماشا می کرد و پرستار هم مردد بود، نمی دانست چه کاری باید انجام دهد. فرساد سرش را بلند کرد، او هم مردد بود که چه باید بکند. ولی تا دستانم را که به سویش دراز کرده بودم دید، به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت، سرم را بوسید و گفت: عزیزم چرا گریه می کنی؟ برایت چه اتفاقی افتاده؟ من طاقت ندارم اشک ریختن تو را ببینم. من نمی خواهم تو ناراحت باشی. مطمئن باش که پایت هم چیزی نشده. فقط رگ تاندوم آن کشیده شده و دکتر صلاح دید که پایت یک ماه در گچ بماند، مطمئن باش من نمی گذارم به تو سخت بگذرد، مطمئن باش!
اگر از این که دکتر گفته تو بیماری روحی داری، ناراحت هستی می توانم بگویم که تو و من مجبور نیستیم حرف دکتر را باور کنیم. تو هیچ مشکل روحی و روانی نداری. و آرام شد و مرا در آغوش گرفت. مثل کودکی شده بودم که در آغوش پدرش احساس امنیت می کند.
آرام از او پرسیدم: فرساد هنوز هم به اندازه ی گذشته دوستم داری؟ هنوز هم مرا با رفتارهای بدم می خواهی؟ من برایت دردسر درست کرده ام و تو مرا این گونه دوست می داری؟
با لبخندی پرمحبت به چهره ام نگاه کرد و گفت: کبریا انگار حالت خوب نیست؟ دختر این چه حرفی است که می زنی؟ دوست داشتن من از گذشته هم بیشتر شده. رفتارهای تو بد نیست، شاید رفتار من خوب نیست که تو احساس ناراحتی می کنی! اصلاً بهتر است موضوع حرف را عوض کنیم.
پرستار داخل «سرم» مایعی اضافه کرد، بعد از مدتی کوتاه در آغوش فرساد به خواب رفتم. در خوب، پدر و مادر را دیدم، چه دنیای زیبایی بود. آن دو مثل فرشته به دور من می چرخیدند و من همان لباس زیبای عروسیم را بر تن داشتم، پدر و مادر می خندیدند و برایم دست می زدند، استاد سمیعی هم به جمع آنان پیوست، گلی به دستم داد و با لبخندی پر مهر از من به خاطر ازدواج با فرساد تشکر کرد. انتظار دیدن او را نداشتم ولی از این که در کنار پدر و مادر بود، خوشحال بودم. پس از لحظه ای همراه پدر و مادر از آن جا رفت و من تنها ماندم، می خواستم دوباره آنها را ببینم، در باغ به جستجو پرداختم ولی از آنها خبری نبود. به خانه بازگشتم و خانه را غرق در عزا و ماتم دیدم، چه رویای غریبی بود! به هوش آمدم، به خوابی که دیده بودم فکر کردم، تعبیر آن چه بود؟ حس کردم تکان می خورم، در آمبولانس روی تخت خوابیده بودم، دستم در دست فرساد بود و او به دیوار آمبولانس تکیه داده بود و از فرط خستگی به خوابی عمیق رفته بود. نگاهش کردم، دلم به حالش می سوخت. او همسر مهربان من بود. یعنی بر سر پدرش چه می آمد؟
خسته بود و ژولیده، ولی هنوز دستم را محکم در دست گرفته بود. با خود گفتم: اگر من مشکلی عصبی داشت باشم، باید چه کار بکنم؟ تا چند وقت دیگر، مدت ویزای من تمام می شود و باید به ایران بازگردم. مراحل قانونی ازدواج را به دولت تسلیم کنم تا بتوانم دوباره زندگی مشترکم را شروع کنم. دلم نمی خواست حتی یک لحظه از او جدا شوم! او همه کس و همه چیز من شده بود. باید برای این که جلوی حمله های عصبی را بگیرم، با او منطقی باشم. اصلاً بهتر است، خودم از فرساد بخواهم که مرا برای درمان بیماری ام پیش روانپزشک ببرد. او برای این که من ناراحت نشوم به من گفته بود، مجبور نیستم حرف دکتر را بپذیریم. اما من هم نباید نسبت به حرفها و نظریات او خود را ضعیف جلوه بدهم. صحبت یک عمر زندگی است.
دوباره خوابی که دیده بودم، به یادم آمد. نگران شده بودم، دوست نداشتم یک بار دیگر عزیزی را از دست بدهم. آن هم عزیزی مثل استاد سمیعی. از خدا خواستم تا سلامتی را به او بازگرداند.
فرساد از خواب بیدار شد و گفت: سلام خانم قشنگم، تو بیدار بودی؟
با لبخند جواب دادم: بله، چند دقیقه ای است.
ـ کاش مرا بیدار می کردی که با هم صحبت کنیم تا حوصله ات سر نرود، حتی دستت را گرفته بودم که متوجه شوم کی بیدار می شوی ولی تو زرنگ تر از من بودی.
ـ نه، حس کردم خیلی خسته هستی و باید استراحت کنی. به خاطر تمام زحماتی که برایم کشیدی ممنون و متشکرم. قول می دهم تا گواهینامه رانندگی این کشور را نگرفته ام پشت اتومبیل ننشینم. با خنده گفت: کبریا، تو هنوز با من طوری حرف می زنی که انگار ما غریبه هستیم و اصلاً زن و شوهر نیستیم. در مورد تشکرت باید بگویم که وظیفه ی من است که از همسرم نگهداری و مراقبت کنم و تا حد امکان وسایل سلامت و رفاه او را فراهم آورم و اما در مورد گواهینامه، حرفت را می پذیرم و امیدوارم زودتر گواهینامه ی بین المللی بگیری تا بتوانی به راحتی در این جا رانندگی کنی.
ـ الان کجا می رویم؟
ـ دیگر راهی باقی نمانده، به طرف خانه ی رویم.
ـ راستی ماشین چه شده؟ وسایلمان کجاست؟ اگر عمه و استاد مرا با این وضع ببینند، ممکن است بترسند.
ـ ماشین را خودروی تعمیرگاه، به تورنتو انتقال داد تا تعمیرش کنند. البته ما بر روی تپه ی آن طرف جاده رفته بودیم و کمی جلوبندی ماشین آسیب دیده که به زودی تعمیر می شود. وسایلمان را بعداً به خانه می آورند. در ضمن در بدو ورود ما، مادر، فرشاد و هلن در بیمارستان در کنار پدر هستند. فقط ماری و دریا در منزل هستند.
به خانه رسیدیم، ماری پس از شنیدن صدای آمبولانس به کمک ما آمد. به اتاقم رفتیم، فرساد به ماری گفت که به من کمک کند تا دوش بگیرم. بیمارستان نوعی پارچه نایلونی در اختیارمان گذاشته بود، با کمک ماری آن را پایم کردم و بهد وارد حمام شدیم. پایم به شدت درد می کرد. دریا خواب بود و فرساد در کنارش نشسته بود. در خانه سکوتی غمگین حاکم شده بود. فرساد هم بعد از من دوش گرفت و هر دو پذیرایی، منتظر عمه، فرشاد و هلن شدیم. وسایلی که در ماشین مانده بود، به خانه آوردند. فرساد آنها را تحویل گرفت و بعد از چند ساعت عمه و هلن به خانه آمدند، در بدو ورود، عمه با تعجب به فرساد نگاه کرد و گفت: ما فکر کردیم شما هنوز نرسیده اید. پس ماشینت کجاست؟ فرساد دستپاچه جواب داد: ماشین را به هریسون داده ام، عمه ناگهان متوجه پای گچ گرفته ام شد. ناراحت بر زمین نشست و گفت: بر سر کبریا چه آورده ای؟ بر سر امانت بردارم چه آمده؟ رنگ و روی عمه پریده بود. هلن با تعجب به ما نگاه می کرد. به کنارم آمد و نشست و پایم را لمس کرد. از فرساد پرسید که چه بلایی بر سرتان آمده است؟
فرساد کمک کرد تا عه از جایش برخیزد. به ماری گفت یک لیوان آب بیاورد. عمه را روی صندلی نشاند و به او آب نوشاند. در کنار عمه نشست و گفت: مادر جان، برای این که ما زودتر به شما ملحق شویم، مجبور شدیم شبانه از اتاوا به این جا بیاییم. نگاهش می کردم تا ببینم چه می گوید. گفت: من هم بسیار خسته بودم ولی کبریا می گفت بهتر است هرچه زودتر پیش شما بازگردیم. من هم قبول کردم و شبانه راه افتادیم. متأسفانه در نیمه های شب نتوانستم ماشین را کنترل کنم تصادف کردیم.
عمه پرسید: راستش را بگو، چه اتفاقی افتاده که پای کبریا را گچ گرفته اند و سرش این گونه ورم کرده و کبود شده است!؟
گفت: مادر جان، خوشبختانه ما با ماشینی تصادف نکردیم بلکه از مسیر اصلی منحرف شدیم و به تپه برخورد کردیم. چقدر خداوند به ما رحم کرد، اگر پنجاه متر جلوتر از مسیر منحرف می شدیم به ته دره سقوط می کردیم و باید خدا را شکر کنیم که الان در کنارتان هستیم.
رو به من کرد و گفت: کبریا مگر همه چیز عین حقیقت نبود؟
سرم را به زیر انداختم و با سر آری گفتم. بعد ماجرا را برای هلن توضیح داد، از گفتار و رفتار فرساد متعجب بودم، چرا نگفت: کبریا پشت فرمان اتومبیل نشسته بود؟ چرا تمام تقصیر را خودش گردن گرفت؟ در همین فکر بودم که دستهای گرمش را بر روی شانه هایم حس کردم، بی اختیار سرم را روی دستش گذاشتم با صدای عمه به خود آمدم، سرم را بلند کردم. عمه ناراحت و گریان تعریف کرد که حال استاد خوب نیست و از فرساد پرسید: آخر من نفهمیدم، به چه دردی دچار شده است. چرا دکترها می گویند حالش خوب می شود ولی ما هیچ اثری از این خوبی نمی بینیم.
دکتر گفته باید یک ماه در بیمارستان بستری باشد. دوباره خوابی را که دیده بودم به یادم آمد. ناراحت شدم و بغض گلویم را فشرد. طاقت گریه ی عمه را نداشتم. دلم به حالش می سوخت. فرساد عمه را در آغوش گرفت و در گوشش گفت: مادر خودت همیشه به من می گفتی هر وقت دلت گرفت فقط خدا را صدا کن، او درهای رحمت را به سویت می گشاید، بنده فقط باید محتاج محبتهای خداوند باشد و همه چیز را از او بخواهد. من هنوز آن حرفها را فراموش نکرده ام. مادر حالا هم کمی صبر پیشه کن تا به امید خدا حال پدر خوب بشود. شما باید برای سلامتی پدر دعا کنی، همه ی ما باید برای سلامتی او دعا کنیم. عمه را به اتاقش برد تا استراحت کند. پس از ساعتی ماری میز شام را چید. هلن و دریا شام خوردند. من و فرساد هم کمی غذا خوردیم، ولی عمه حاضر نشد حتی یک قاشق غذا بخورد. فرساد به من گفت: مادر دفعه ی قبل هم که پدر به بیمارستان رفت، هم همین حال را پیدا کرده بود. پس از چند روزی کمی بهتر می شود. فرساد به درخواست هلن ، او و دریا را تا منزلشان برد و بازگشت. به ماری شب بخیر گفتیم و با کمک فرساد به اتاقم رفتم. صدای عمه را شنیدم و از فرساد خواستم تا به اتاق عمه برویم.
عمه گفت: فرساد جان، فردا برای کبریا یک ویلچر فراهم کن تا با آن راحت به این طرف و آن طرف برود، راه رفتن برای او خطرناک است. فرساد قبول کرد. گفتم: عمه جان اجازه می دهید شب را در کنار شما باشم؟
نگاهم کرد و گفت: نه، نمی خواهم، از این که به من فکر می کنی ممنونم ولی شما دیگر ازدواج کرده اید و بهتر است در کنار هم باشید. بروید و استراحت کنید، بروید.
می دانستم دلش گرفته است و تنهایی را ترجیح می دهد از اتاق خارج شدیم و در را بستیم. وارد اتاق خودمان شدیم، به فرساد گفتم : ما باید دیگر با هم در این اتاق باشیم؟
فرساد خندید و گفت: این پیشنهاد تو بود، مگر در هتل از هم جدا بودیم؟
مرا روی تخت گذاشت و در کنارم نشست. به فکر فرو رفت، به او گفتم: فرساد فردا پس از انجام کارهایت و پس از ملاقات استاد سمیعی لطفاً دنبال یک روانپزشک خوب باش، می خواهم درمان را آغاز کنم.
با تعجب نگاه کرد و گفت: کبریا با من شوخی می کنی؟
ـ خیر کاملاً جدی صحبت می کنم. می خواهم تحت درمان قرار بگیرم.
ـ اگر خودت بخواهی من حرفی ندارم و سکوت کرد.
ـ فرساد برای چه سکوت کردی؟
خندید و گفت: هیچ چیز حقیقت این است که من نگران پدر هستم، می دانم که معالجات این بار فقط برای این است که مدت بیشتری زنده بماند. بعد از او مادر از غصه و تنهایی می میرد.
سرش را پایین انداخت. صورت سفیدش چنان سرخ شده بود که فکر کردم تب دارد. اما غصه چنان وجودش رااحاطه کرده بود که از دورن سوختنش را آشکار می کرد.
تصمیم گرفتم که خوابم را برایش تعریف نکنم. سرش را بلند کردم و به او لبخند زدم. خنده ی بی رمقی به من کرد و گفت: خوشحالم از این که پدر به آرزویش رسید و عروسی مرا هم دید. آن هم با دختری که همگی خواهان آن بودیم ولی ناراحتم از این که در ابتدای زندگی مشترکمان باید با واقعیتی تلخ روبرو شویم.
نگاهش کردم و گفتم: به خدا توکل کن، ما خدا را داریم، امیدواریم و سلامتی استاد را از خدا می خواهیم.
در چشمهای بی رمقش، نور امید را دیدم. گفت: کبریا یعنی ممکن است پدر حالش خوب بشود و دوباره همگی با شادی در کنار هم به زندگی ادامه دهیم. یعنی ما چنین روزی را می بینیم؟
ـ چرا که نه، اگر خدا بخواهد، حتماً این چنین خواهد شد. نباید از لطف الهی غافل باشیم.
خندید و گفت: بله، انشاا...


فصل 33


یک ماه گذشته بود، پایم را از گچ خارج کردند، وضع خوبی داشتم، در آن یک ماه گذشته، فرساد مجبورم کرده بود تا زیاد تکان نخورم و به رژیمی که دکتر برایم تعیین کرده بود، عمل کنم.
قرار بود استاد دوباره به خانه بازگردد. عمه روحیه ی بهتری داشت. از طرفی هلن فرزند دومش را باردار بود و دریا بیشتر اوقات را با ما می گذراند. کم کم ربان آنها را یاد می گرفتم . قرار بود وقتی فرساد از شرکت آمد، ناهار بخوریم و به دنبال استاد برویم. خانه رنگ و بوی خوبی پیدا کرده بود. فرساد و فرشاد می خواستند میهمانی کوچکی به افتخار بازگشت پدر به خانه، برگزار کنند. میهمانها حدود 30 نفر بودند. ماری از صبح دست به کار شده بود. دست پخت او حرف نداشت. خود را مرتب کردم و به انتظار فرساد نشستم. دیگر برایم عادت شده بود که چشم به راهش باشم تا مرد خوبم به خانه بیاید و موجب خوشحالی و سرورم شود. عمه آماده بود. گفت: می دانی کبریا؟ خیلی خوشحالم که سمیعی به خانه بازمی گردد. او طاقت آن جا را ندارد، باید در کنار ما باشد. دریا با موهای بلوند صاف و بلندش که به دور صورت گردش ریخته شده بود با شیطنتی خاص به دور عمه می چرخید. عمه گفت: کبریا به دریا بگو آرام بگیرد. امروز خیلی شیطنت می کند. سمیعی وقتی به خانه بیاید اعصاب ندارد.
از لحن گفتار عمه خنده ام گرفت و گفتم: عمه جان، الان او را ساکت می کنم. او را در آغوش گرفتم و از خانه خارج شدیم. در باغ قدم می زدیم تا این که فرساد رسید.دست دریا را گرفتم و دوان دوان به طرف در نرده ای رفتیم. فرساد به من و دریا نگاه کرد و خندید و هر دوی ما را در آغوش گرفت. به من گفت: نمی دانم چرا به نظرم آمد دریا دختر خودمان است. کبریا مادر شدن به او می آید.
اخمی از سر شوخی به او کردم، بینی مرا محکم گرفت و گفت: البته پس از رسمی شدن زندگیمان! وارد خانه شدیم. پس از صرف ناهار به طرف بیمارستان به راه افتادیم. در ابتدای راه، دریا را به هلن تحویل دادیم. حال خوشی نداشت، قرار شد که او هم پس از آمدن ما از بیمارستان شب با فرشاد به خانه ی ما بیاید و چند روزی در کنار ما باشد تا بتواند بهتر استراحت کند. به بیمارستان رسیدیم، به اتاق استاد رفتیم، فرساد مرا صدا کرد و بیرون از اتاق به من گفت: دکتر رژیهای مخصوصی به او داده است. متأسفانه دکتر گفت که، مکث کرد، پرسیدم: دکتر به تو چه گفته است؟
ـ او گفت، متأسفانه پدر بیش از دو ماه زنده نمی ماند.
به دیوار تکیه دادم، اشک چشمانم را پر کرد.به فرساد گفتم: هرگز باور نمی کنم، هرگز!
حالت تهوع داشتم به دستشویی اتاق استاد رفتم، حالم به شدت به هم خورد. فرساد با نگرانی وارد شد تا کمک کند. حال خوبی نداشتم، کمکم کرد تا بر روی مبل اتاق نشستم. استاد آماده شده بود. عمه و استاد با خنده، نگاهم می کردند!
خندیدم و گفتم: مرا ببخشید. نمی دانم چرا به وضع دچار شدم. برای هلن متأسفم که این وضع را در روز چند بار تحمل می کند.
فرساد کنارم نشست. عمه با شادی به او گفت: بهتر بود همین الان قبل از خروج از بیمارستان کبریا هم آزمایشی می داد!
هر دوی ما با تعجب به عمه نگاه کردیم، پرسیدم: عمه، مگر برای من اتفاقی افتاده است؟ من مریض نیستم!
فرساد گفت: احتمالاً، مسمومیت عصبی است و رفع می شود.
دستش را محکم فشار دادم. تازه متوجه شد که چه گفته است.
هر دو خندیدیم، عمه گفت: شما جوانها هیچ کارتان حساب و کتاب ندارد، مسمومیت عصبی یعنی چه؟ احتمالاً کبریا هم می خواهد به زودی مادر بشود.
چشمانم گرد شد! فرساد با پوزخندی به من نگاه کرد و نتوانست خود را کنترل کند و از اتاق خارج شد. با خود گفتم: مگر امکان دارد؟ خنده ام گرفت و از اتاق خارج شدم. فرساد را دیدم که در گوشه ای ایستاده و می خندد. با دیدن من صدای خنده اش بلند شد. هر دو می خندیدیم به فرساد گفتم: عجیب است که امروز پس از تو، عمه هم به این فکر افتاده که ما باید بچه دار شویم وقتی یاد نگاه های استاد و عمه می افتادم بیشتر می خندیدم. فرساد آن قدر خندیده بود که از چشمانش اشک می آمد. او گفت: واقعاً پس از آن خبری که از دکتر شنیدیم، این خبر مرا بیشتر تحت تأثیر قرار داد. نگاهش کردم و گفتم: نکند واقعاً خبری است و من از آن بی اطلاع هستم! مگر چنین چیزی امکان دارد؟
دوباره هر دو خندیدیم. ناگهان صدای عمه و استاد را شنیدیم. هر دو در کنارمان ایستاده بودند. خنده های ما باعث شادی استاد سمیعی شده بود. سوار ماشین شدیم، هنوز وقتی از آیینه نگاهمان به هم می افتاد می خندیدیم. عمه و استاد با تعجب نگاه می کردند. عمه گفت: عجیب است من تا به حال زن و شوهری را ندیده بودم که با شنیدن این خبر این قدر خوشحال بشوند!
من و فرساد نمی توانستیم خودمان را کنترل کنیم، عمه و استاد هم از خنده های ما می خندیدند. فرساد گوشه ی خیابان نگه داشت تا خنده اش قطع شود و دوباره شروع به رانندگی کند. چه سوءتفاهم جالبی بود و چه سوژه جالبی برای خندیدن من و فرساد شده بود.
شب مهمانان آمدند. من لباس شیری رنگ بلند با حریرهای ساده بر تن داشتم. این لباس را بسیار دوست داشتم. فرساد هم کت و شلواری شیری رنگ پوشید. تصمیم گرفتیم با هم وارد سالن بشویم و به مهمانان خوش آمد بگوییم. دست در بازویش گرفتیم و وارد شدیم. دوستان فرساد به افتخار ورود ما دست زدند. به یاد روز ازدواجمان افتاده بودم.
استاد روحیه ی خوبی داشت و عمه هم خوشحال در کنارش نشسته بود و با هم صحبت می کردند. شام آماده شد و میهمانان برای صرف شام به باغ دعوت شدند. با فرساد برای عمه و استاد سمیعی غذا کشیدیم. فرشاد هم از هلن و دریا پذیرایی می کرد. وقتی استاد ظرف غذا را از من گرفت بر پیشانی من بوسه ای زد و گفت: کبریا، خوشحالم از این که قبل از مردنم خبر بارداری تو را شنیدم. تو دختر و عروس خوب من هستی و من همیشه به وجود تو افتخار می کنم.
سرم را پایین انداختم. اشک در چشمانم حلقه زد. به یاد خوابی افتادم که مدتها پیش دیده بودم. استاد هم می دانست که آخرین روزهای عمرش را طی می کند. ولی با چه صبر و شکیبایی زیبایی این لحظات را می گذراند. این روزها بیشتر از عمه، فرزندان، عروسها و نوه اش دوست می داشت و به آنها محبت می کرد. میهمانان رفتند. ماری و چند دستیار کمکی او، مشغول مرتب و تمیز کردن باغ شدند. دلم گرفته بود، فرساد به کنارم آمد و پرسید: کبریا به چه چیز فکر می کنی؟ آیا از چیزی ناراحت هستی؟
ـ نمی دانم! دلم می خواهد الان به کنار برکه برویم.
ـ بسیار خوب فقط ممکن است کمی تاریک باشد من چراغ اضطراری با خود برمی دارم تا در کنارت باشم، چطور است؟
با خنده ای تلخ نگاهش کردم و اشکم بر روی گونه هایم جاری شد. خنده از لبانش محو شد و مرا ترک کرد. مهتاب نور زیبایی را بر باغ انداخته بود. دست در دست یکدیگر به کنار برکه رفتیم. با کمک فرساد، سوار قایق ماهیگیری شدم و او هم در کنارم نشست. آرام پارو می زد، با صدای امواج آب احساس کردم دلم به طرف آسمان به پرواز درآمد.
روانپزشک به فرساد گفته بود، نگاه کردن من به آب و یا شنیدن صدای آب موجب آرام شدن خاطرم می شود. قرار بود مراحل درمان با هیپنوتیزم را از هفته ی بعد شروع کنم. داروهای من تمام شده بود و وضع بسیار بهتری داشتم و منتظر آخرین مراحل معالجه بودم. صدای فرساد مرا به خود آورد. گفت: عزیزم، قصد نداری با من عاشق صحبت کنی؟ الان حدود یک ساعت که به تو نگاه می کنم، اما دریغ از یک نگاه با محبت تو نمی دانم همه در وقت مادر شدن این وضع را دارند یا تو فقط این طوری هستی؟
گفتم: فرساد تو را به خدا شروع نکن امروز به اندازه ی کافی به این موضوع خندیده ایم. واقعاً حالم بد شده است. شاید دچار آن غمی شده ام که پس از خنده های طولانی به انسان دست می دهد.
خندید و گفت: این ها همه حرفهای بیخود است. خنده جای خود دارد و ناراحتی و غصه خوردن هم جای خود. هیچ یک به هم وابسته نیستند. این ما هستیم که با اعتقادات غلط خود آنها را باور می کنیم. این ها همه عکس العمل های طبیعی یک انسان است. کبریا من از تو توقع دارم که منطقی باشی نه خرافاتی.
راست می گفت. این حرفها، خرافاتی بود که ما به آنها اعتقاد داشتیم.
فرساد گفت: اما من همسرم را می شناسم. ناراحتی کبریای عزیز من این نبود. چشمهایش گویای یک غم دورنی است ولی نمی خواهد یا شاید مرا لایق نمی داند که با من درد و دل کند.
نگاهش کردم. با سر حرفشهایش را نفی کردم. به قوهای کنار برکه که در آرامش به سر می بردند، نگاه کردم. گفتم: فرساد، من اندازه ی یک شب تا صبح حرف برای گفتن دارم اما نه امشب. دلم می خواهد تا صبح در همین جا باشم تا از آرامش محیط و آب لذت ببرم و روحم را جلا دهم.
تلفن همراهش رااز جیبش درآورد با خانه تماس گرفت و به عمه گفت که ما در کنار برکه هستیم و شب به خانه برنمی گردیم.
عمه هم گفته بود اگر چیزی لازم داشتید، به خاطر وضع کبریا تلفن کن تا فرشاد برایتان بیاورد.
ـ مادر سفارش تو را به من کرد و گفت: از امانت برادرم به خوبی مراقبت کن. ولی او نمی داند که این امانت برایم چقدر ارزش قلبی دارد. من او را تا حد ستایش دوست دارم و این امانت برایم حکم جانم را دارد. دوست دارم با خنده های زیبایش بخندم و به خاطر ناراحتی اش طوفان به پا کنم. ولی او مرا لایق نمی داند تا با من درددل کند.
نگاهی پرمحبت به او انداختم، خندیدم و گفتم: فرساد من به جز زحمت و غصه برایت هیچ ارمغانی نداشته ام. چرا مرا تا این حد دوست داری؟
ـ دیوانه چو دیوانه ببیند؛ خوشش آید. من دیوانه وار، دیوانه ای را دوست دارم که خصوصیاتش مثل من دیوانه است.
هر دو خندیدیم، نگاهم به باغ افتاد. نور باغ و چراغهای روشن خانه مشخص بود. به یاد خوابم افتادم. چشمهایم را بستم و سرم را پایین انداختم. فرساد جلوی پاهایم نشست و گفت: کبریا چه چیز تو را تا این حد رنج می دهد؟ تو از چه ناراحتی؟
نگاهش کردم، بغض گلویم را می فشرد. فریاد کشیدم. می خواستم عقده های دلم را خالی کنم نشسته بود و نگاهم می کرد. مرا در آغوش کشید و نوازش کرد. از او جدا شدم و گفتم: فرساد چرا مرا به خاطر خواسته های نامعقولم تنبیه نمی کنی؟ اگر ازدواج کرده بودیم شاید واقعاً من الان باردار بودم! امروز سه بار این مسأله عنوان شد و من هیچ کس را به اندازه ی خودم مقصر نمی دانستم خنده های من اعصابم را تحریک کی کرد در دلم خون گریه می کردم ولی بر لبانم خنده می دیدی. ای کاش این مسأله واقعیت داشت و استاد سمیعی دلش به این واقعیت خوش می شد نه با این امید که شاید باردار باشم. پس من گناهکار هستم که به خاطر خودخواهیم هنوز نتوانسته ام برای تو همسر باشم و عروسی لایق برای آنها. نتوانستم خودم را کنترل کنم. چنان گریه می کردم که فرساد قادر نبود آرامم کند.
به گوشه ی قایق پناه برد و مظلومانه به آسمان خیره شد. زیر نور مهتاب اشکهایش را دیدم. صورتش از اشک خیس شده بود. نمی دانستم چرا این قدر او را اذیت می کنم. ولی او در مقابل ناراحتی ها و خواسته های نابجای من هرگز از خود بی حوصلگی نشان نمی داد. آرام شدم. پشت به من کرد و با همان حال که به آسمان خیره شده بود، گفت: دلت باز شد؟ تمام درد و دل تو همین بود؟...
ولی نه، من دیگر کبریا را می شناسم. ته دل او صندوقچه ای است که کلیدش را گم کرده و یا شاید پنهانش کرده تا باز نشود. می دانم که آن صندوقچه برایت ارزش دارد ولی من آن را با تمام پر بودن و پوچ بودنش با تو و در اعماق دلت خواستم و می خواهم. اگر ما رسماً ازدواج کرده ایم، شاید این تقدیر ما بوده و خداوند آن را برایمان رقم زده. شاید اگر ما رسماً با هم ازدواج می کردیم، عشق جسمانی ما را در برابر عشق دلمان شکست می داد. من تازه قدر این عشق را فهمیده ام. شاید اگر ما رسماً ازدواج می کردیم، مدتی که پای تو در گچ بود به من ضربه جسمی وارد می شد و مرا تحت فشار قرار می داد و بین ما اختلافی پیش می آمد و یا بازگشتن تو به ایران برایم به منزله ی مرگ بود. در ضمن دوست ندارم زمانی پدر بشوم که تو به فکر ناراحتی من هستی از طرفی بیماری پدر ما را از وجود موجودی کوچک غافل می کند و او در بطن تو بدون توجه کافی پرورش می یابد. نه کبریا، من آن فرسادی که تو فکر می کنی نیستم. تو مرا نشناخته ای. صبر من زیاد است. کدام جوانی است که همسری مثل تو داشته باشد ولی نخواهد از زندگی مشترک لذت ببرد؟ به گفته ی خودت ما باید به یکدیگر اطمینان کنیم حتی اگر به اندازه ی دنیا بین ما فاصله باشد!
پس از شنیدن حرف تو تصمیم گرفتم تا کارهای تو در ایران به پایان نرسد، هرگز خود را صاحب عشق کامل تو ندانم. من هنوز نمی دانم داخل آن صندوقچه چیست؟
منظور فریاد را به خوبی درک می کردم، آرام گرفته بودم. خود را گناهکار می دانستم. اصلاً چرا از او خواسته بودم که رسماً با هم ازدواج نکنیم، پدر و مادر که از دنیا رفته بودند پس چه فرقی در زندگی ما می کرد؟!
او هرگز به آنها بی حرمتی نکرده و یاد و خاطره ی آنها را همیشه برایم زنده می کند. فرساد هنوز فکر می کند من به کامیار علاقه دارم و به خاطر او تن به ازدواج نداده ام. در شرایطی نبود که بتوانم با او صحبت کنم و او را متقاعد کنم که اشتباه می کند ولی جواب اشتباه خودم چه می شود؟ او به خواسته های نامعقول من احترام گذاشته بود. پس دیگر من چه حرفی برای گفتن داشتم. دیگر برای او مهم نبود که من چه تصمیم بگیرم. او مرا به امتحان گذاشته است و منتظر است که من دوباره پس از رسیدگی کردن به کارهایم در ایران برای همیشه پیش او بیایم و تازه آن وقت به قول خودش صاحب عشق کامل من شود.
هر دو بر روی قایق به خواب رفتیم. صبح با صدای پرندگان از خواب بیدار شدیم. چه صبح قشنگی بود. به فرساد نگاه کردم و به او خندیدم. خنده ای بی رمق به من کرد و گفت: بهتر است تا دیرم نشده به خانه بازگردیم تا من به شرکت بروم. از قایق پیاده شدیم و به سمت خانه راه افتادیم.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:39 AM
فصل 34


مراحل درمان با هیپنوتیزم آغاز شد. قرار بود فرساد هم در جلسات شرکت کند تا صحبتهای دکتر را برای من ترجمه کند و حرفهای مرا برای دکتر.
می دانستم که دکتر با هیپنوتیزم می خواهد گذشته های مرا بداند . دلم نمی خواست که فرساد تمام جزئیات را بداند چون ممکن بود از آنها تعبیر بدی در ذهنش ایجاد شود.
نگران بودم. به فرساد گفتم که حالم خوب شده و دیگر احتیاجی به هیپنوتیزم ندارم! ولی او نمی پذیرفت و می گفت: که تازه این روش درمان را شروع کرده ای.
اولین جلسه ی درمان به پایان رسید. در راه بازگشت به خانه به فروشگاهی بزرگ رفتیم و فرساد برای من یک روسری زیبا خرید. درمان یک ماه و نیم طول کشید و در این مدت رفتارهای فرساد با من همچنان مثل گذشته خوب بود. آخرین جلسه ی درمان هم انجام شد، پس از آن، دکتر با فرساد در حدود یک ساعت بحث و گفتگو کرد و بعد از گرفتن داروهای جدید به خانه بازگشتیم. استاد سمیعی حال خوبی نداشت و بر روی تخت خوابیده بود. عمه گریان به فرشاد گفت: استاد از صبح نتوانسته حتی یک کلمه هم حرف بزند. فرساد به کنار تخت پدر رفت. عمه و پشت سر او من وارد اتاق شدم. فرساد روی دستهای پدر بوسه زد. عمه پرسید چرا صحبت نمی کند؟ استاد آرام پلک می زد و حتی قدرت تکان خوردن نداشت. لاغر و فرتوت شده بود. فرساد فریادی محکم بر سر ما زد و گفت: بروید بیرون. من و عمه از ترس اتاق را ترک کردیم. عمه پیاده به منزل فرشاد رفت و من در اتاقمان منتظر فرساد ماندم. ساعت از 2 بامداد هم گذشت. عمه در منزل فرشاد مانده بود و فرساد هم در کنار پدر بود. خوابیدم. صبح متوجه شدم که عمه گریه می کند. ترسیدم و به پذیرایی آمدم. عمه به فرشاد و فرشاد حرفهایی می زد و اشک می ریخت. سلام کردم و از عمه پرسیدم که چه شده است؟
ـ صبح دکتر به این جا آمده بود و بعد از معاینه ی او گفت: متأسفانه او قادر به تکلم نیست. بی اختیار به طرف عمه رفتم و او را در آغوش گرفتم. از پشت سر عمه نگاهم به صورت خسته و غمگین فرساد افتاد. نگاهش را از من دزدید و به طرف سالن رفت. تعجب کردم این چه برخوردی بود؟ ناراحت شدم و به اتاقمان رفتم.
روزهای بدی را می گذراندم. به یاد چکهای کامیار افتادم. آنها را آوردم، قبلاً با بانک هماهنگ کرده بودم که تلفنی به من اطلاع دهند که آیا چکها وصول می شوند یا نه؟ مشغول گرفتن شماره شدم. ناگهان با فشار انگشت فرساد روی شاسی تلفن. متوجه او شدم. چکها را در دستم دید، از من گرفت و نگاهشان کرد. گفت: من سر موعد توسط وکیلی که در ایران برای رسیدگی به کارهایت اختیار کرده بودم، پیگیر وصول چکها شدم. ولی متأسفانه گفت که آنها را نمی توانیم وصول کنیم چون در حساب مردک پولی نیست.
از لحن صحبت فرساد دلگیر شدم و تند نگاهش کردم . پرسید: چرا این گونه نگاهم می کنی. بدکاری کرده ام؟ حس می کردم فرساد می خواهد مرا آزمایش کند من هم تصمیم گرفتم که در تمام آزمایشها سربلند باشم تا مرا آن گونه که هستم بشناسد.
ـ من برای این که تو را از بازگشتن به ایران منصرف کنم، هر کاری که از دستم بر می آمد انجام داده ام ولی انگار تصمیم تو عوض شدنی نیست و برای رفتن لحظه شماری می کنی.
ناراحت شدم و به فرساد گفتم: من منظور تو را از این گونه قضاوت های احمقانه نمی فهمم چرا با من صریح صحبت نمی کنی؟!
صدایم بلند شده بود. ناگهان سیلی محکمی بر صورتم زد و اتاق را ترک کرد. عمه و فرشاد داخل اتاق شدند و از من پرسیدند که چه اتفاقی افتاده؟ اشک مجال صحبت را از من گرفته بود.
فرساد فریاد کشید و از عمه و فرشاد خواست تا مرا تنها بگذارند. تا شب از اتاقم خارج نشدم. آخر شب قبل از خوبی به اتاق استاد رفتم تا او را ببینم. عمه، فرشاد و فرساد هر یک ناراحت در گوشه ای از پذیرایی نشسته بودند. به محض ورود من به پذیرایی، فرساد از جای برخاست. رو به عمه کردم و گفتم: می خواهم استاد را ببینم، می خواهم تنها ملاقاتشان کنم.
عمه گفت: برو عزیزم، بغض از صدای هردویمان پیدا بود. آرام در اتاق را باز کردم. نگاهم به چشمهای خسته و بی سویش افتاد. نور مهتاب از پنجره روی تخت و بدنش می تابید و او همچنان به مهتاب نگاه می کرد. در را بستم و در کنارش نشستم. به زحمت توانست سرش را بطرفم بچرخاند. دستهای ناتوانش را در دست گرفت و به صورتم چسباندم. از چشمانش اشک روان شد. ولی صدایی از او نمی شنیدم. انگشتهای دستهایش را یکی یکی بوسیدم و گفتم: شما تنها شاهد مرگ عزیزانم بودید. شما تنها دوست صمیمی پدرم، تنها حامی و تنها دوستدار من در روزهای سخت تنهاییم بودید. من شما را دوست دارم نه به خاطر آن چه که گفتم، بلکه به خاطر این که یک انسان شریف و هنرمند بودید. این دستها آثار باارزشی خلق کرده، آثاری که همیشه جاودان می ماند و هیچ گاه کهنه و قدیمی نمی شود.
من به شما و هنرتان که از دل برخواسته احترام می گذارم و شما را از صمیم قلبم دوست دارم. دستهایش بوی پیری می دادند و موهای سپیدش روایت گر گذران روزگاری سخت و پرنشیب و فراز بودند. تا صبح در کنارش نشستم و از خاطراتش با پدر یاد کردم هر دو در حین خوشحالی گریه می کردیم. فرساد وارد اتاق شده بود و ار دور شاهد درددل های ما بود. به من گفت: پدر باید استراحت کند. من در کنار پدر می مانم. تو برو استراحت کن. به استاد نگاه کردم. نگاهش چیز دیگری می گفت. نمی فهمیدم. فرساد کمک کرد تا بلند شوم. ولی استاد سمیعی دستم را با دستان ناتوانش محکم گرفته بود. فرساد متوجه شد، هر دو روی تخت نشستیم. اشک مجالمان نمی داد. عمه و فرشاد هم به اتاق آمده بودند. استاد آرام دستم را در دستهای فرساد گذاشت. همه ی حرکاتش گویا بود. هوا کم کم داشت روشن می شد. آرام به عمه و فرشاد نگاه کرد و سرش را رو به پنجره کرد، نفسی بلند کشید و برای همیشه ما را ترک کرد. فرساد بلند شد، صورت خود را به صورت پدر نزدیک کرد، فهمیده بود که دیگر پدر نفس نمی کشد. بلند بلند فریاد می کشید. فرشاد او را از اتاق خارج کرد. عمه روی زمین نشسته بود و بر سر و صورتش چنگ می انداخت. فرشاد او را هم از اتاق خارج کرد. وقتی به سراغ من آمد. من به او گفتم: خواهش می کنم، پسر عمه با من کاری نداشته باشید. من آرام هستم، می خواهم در کنار پدر باشم، او بوی پدرم را می دهد. خواهش می کنم مرا راحت بگذارید تا با دردهایم تنها باشم.
فرشاد آرام چشمهای استاد را بست و از اتاق خارج شد. نیم ساعت بعد برای بردن استاد به سردخانه آمدند. پزشک پس از معاینه ی او برگه ای مبنی بر فوت او نوشت و استاد را با آمبولانس بردند. حس کردم تنهای تنها شده ام. تب کرده بودم. رفتم و روی تخت افتادم. دراز کشیدم، خوابی که دیده بودم به یاد آمد، خوابی که تعبیر شد، استاد الان در کنار پدر و مادر بود.


فصل 35


نه من و نه عمه هیچ یک، حال خوبی نداشتیم. هر کدام در اتاقمان پرستاری می شدیم. اتاق عمه را عوض کرده بودند. روز شوم استاد همگی تصمیم گرفتند که وصیت او را قرائت کنند. هنوز او را به خاک نسپرده بودند. بعد از ظهر روز سوم همگی در پذیرایی جمع شدیم، فرشاد وصیت پدر را باز کرده و شروع به خواندن کرد. اما من هیچ چیز نمی شنیدم. در آخر متوجه شدم که درخواست کرده جسد او را در ایران به خاک بسپارند و هزینه ی انتقال خود را قبلاً کنار گذاشته بود. او حتی هنگام مردن به وطن فکر می کرده و آرزو داشته جسدش در خاک وطن دفن شود. همان طور که دل من هوای وطن را کرده بود. هوای مزار پدر و مادر و خانه مان.
دوباره به اتاق بازگشتم. بی اختیار گریه می کردم. دلم گرفته بود و هوای وطن را می طلبید.
فردا صبح فرشاد و فرساد زود از منزل خارج شدند. ماری از من، هلن و عمه مراقبت می کرد. حال خوشی نداشتم و تا عصر خوابیدم. شب فرساد مرا آرام از خواب بیدار کرد. متوجه شد حال خوشی ندارم. دوباره مرا نوازش کرد و به خواب فرو رفتم.
صبح ماری مرا از خواب بیدار کرد. در کنار تخت چند بلیط هواپیما به چشم می خورد. آنها را برداشتم و یکی یکی نگاه کردم. یک بلیط مخصوص برای حمل جسد استاد سمیعی و انتقال آن به ایران. بلیط های دیگر هم به نام عمه و فرشاد بود. آهی کشیدم و آنها را روی میز باز می گرداند و تا پایان کارهایم مرا همراهی می کند ولی اشتباه فکر می کردم. تاریخ پرواز فردا شب بود. بعد از خوردن ناهار در کنار نرده های چوبی در ورودی ایستادم. دلم می خواست زودتر فرساد را ببینم. وقتی استاد به هنگام فوتش مرا به فرساد سپرده بود و دست مرا در دست او گذاشته بود، سعی کردم او را به خاطر سیلی که به صورتم زده بود، ببخشم. او همسرم بود و بابت یک ناراحتی، هزار مهربانی و محبت نثار من می کرد. حتی دیشب را به یاد آوردم که جای این که من برای او تسلی خاطر باشم او مرا تسلی می داد و مرهمی برای دل زهم دیده ام بود. ناگهان دستی را روی شانه ام حس کردم، فرساد بود با لباسی مشکی و صورتی اصلاح نکرده، خسته و غمدیده به من لبخند می زد.
گفت: ممنونم که دوباره به استقبالم آمده ای، با این کار مرا خیلی خوشحال می کنی.
تبسم کردم و دستش را در دستم گرفتم، کیفش را از او گرفتم از کارهای من تعجب کرده بود. با هم وارد خانه شدیم. بعد از چند دقیقه ای استراحت آرام در گوشم گفت: اگر مایلی با هم تا کنار برکه برویم و کمی درد و دل کنیم، چطور است؟
خندیدم و گفتم: هر چه تو بگویی. بهتر از این نمی شود و با شیطنت گفتم: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.
راهی باغ شدیم تا به کنار برکه برویم. راه را با سکوت طی می کردیم. به نزدیکی برکه رسیدیم، چند سنگ ریز برداشتم تا در آب بیندازم از صدای برخورد سنگ با آب خوشم می آمد. فرساد به من نگاه می کرد و می خندید.
به او گفتم: درد دلت چه شد؟ حالا تو مرا لایق نمی دانی؟!
گفت: نه عزیزم، این چه صحبتی است؟ اتفاقاً می خواهم با تو درددل کنم اما آمادگی ندارم.
خندیدم و گفتم: آمادگی نمی خواهد، هر چه باشد بهتر از سیلی بی خبری بود که به صورتم زدی!
سرش را پایین انداخت. دستش را محکم بر زمین کوبید. خرده سنگهای کنار برکه کف دستش را زخم کردند. و از دستش خون می رفت. طاقت نیاوردم و شالم را بر دور دستش پیچیدم. در تمام این مدت نگاهم می کرد و اشک می ریخت. می خواستم برخیزم، مرا در کنارش نشاند و گفت: تو هنوز مرا نبخشیده ای؟
سکوت کردم و ادامه داد: با این کار می خواستم خودم را تنبیه کنم. از آن روز به بعد زندگی به نظرم تلخ شده است، متأسفانه مرگ پدر هم به آن اضافه شده و کاملاً روحیه ام را دگرگون کرده است. ولی باز هم به بخشش تو دل بسته بودم. تو که از مهربان ترین مخلوقات خدا هستی! همان شب وقتی پدر دست کوچک تو را در دستانم گذاشت و دست هایمان را به هم فشرد، از خودم متنفر شدم، گویی روح پدر خبر داشت که من به صورت تو سیلی زده ام. او با این عمل مرا از کرده ام پشیمان کرد. او با این کار به من فهماند که باید بیشتر از اینها به تو بها بدهم. من فکر می کنم که کوتاهی کرده ام. اگر مرا نبخشی حق داری!
بلند شدم به طرف برکه ایستادم. با بغض به فرساد گفتم: من نمی دانم که در مراحل روان درمانی از چه مسایلی آگاه شده ای که رفتارت با من تغییر کرده. تو تمام حرفهای من را از گذشته تا به حال شنیده ای. اما لزومی ندارد که با ذره بین به گذشته ام نگاه کنی گر چه گذشته ی بدی نداشته ام. عمه قبل از آمدن به این جا به من گفته بود وقتی به این جا بیاید با تو صحبت می کند و همه ی مسایل را حل می کند. بنابراین تو از رابطه ی من و کامیار خبر داری. اما همه می دانستیم تو با این وجود خواهان ازدواج با من هستی. اما بعد از آخرین جلسه ی روان درمانی رفتار تو خیلی تغییر کرده است.
گفت: کبریا تو هم اگر جای من بودی، می سوختی، دیگر مطمئن بودم که او همه چیز را می داند. خدا را شکر می کنم که بی عفت و بی عصمت نبودم. خدا را شکر می کنم که بی شخصیت و بی اصالت نبودم. او باید فهمیده باشد که من به عشق گذشته ام حرمت بسیار گذاشته ام و حتماً در زندگی مشترک با او هم همین گونه خواهم بود. با عزمی راسخ گفتم: خوب چه چیزی تو را می سوزاند که من را نسوزانده است؟
گفت: همان عشق میان تو و کامیار! همان عشقی که از نوجوانی به او داشتی و من همیشه در حسرت آن عشق بودم. شاید اگر همان موقع ما عاشق همدیگر می شدیم، هرگز مسأله ی خواستگاری تو برای فرشاد مطرح نمی شد تا دایی و زن دایی نسبت به من هم بدبین بشوند. ولی دیگر من باید به خدا توکل می کردم تا همه چیز به تو و خانواده ات ثابت شود. می دانم برخی رفتارهای مادرم هم مشکلاتی را به وجود آورد ولی سرنوشت دل من میان دست و پای دیگران فقط خرد شدن و شکستن بود و سالها طول کشید تا ترمیم پیدا کند و من در حسرت بنای خانه ی عشقی بودم که دیگران آن را ویران کرده بودند. ولی این حق من نبود. وقتی به روانپزشک روزهای تنهایی و غربتت را توضیح می دادی، تب کرده بودم. از آن شبی که به دست پیمان گرفتار شدی تا آن شبی که به تنهایی از پشت میله های پنجره ی خانه خدا را صدا می کردی و آرزو می کردی در کنار ما باشی. تازه آن موقع بود که فهمیدم مرا دوست داری. قلبم در آن لحظه درد می کرد. تو مستحق این همه گرفتاری نبودی. ولی سادگی می کردی و فکر می کردی پدر و مادرم به نفع تو سخن نمی گویند و از همه بدتر کامیار تو را فریب می داد. آرزو کرده ام حتی اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشد، تلافی بکنم و حقش را کف دستش بگذارم. او تو را حتی تا لحظه ی پرواز تعقیب می کرده و خداوند چقدر به عشق پاک ما نظر داشته و به تو کمک کرده که دوباره اسیر نشوی.
اگر او از روی خشم سیلی بر صورتت زد و با کیمیا از معرکه فرار کرد و رفت ولی من نامرد نبودم و از آن شب که به تو سیلی زده ام ناراحتم و از تو می خواهم مرا ببخشی. ولی اگر ذره ای دلم از گذشته ات گرفته بود با آن سیلی که ای کاش دستم می شکست و نمی زدم از دلم پاک شد و حالا عشق تو را باور دارم.
از دکتر خواسته بودم که از تو بپرسد آیا مرا دوست داری؟ آیا زندگی با مرا می خواهی یا نه! وقتی جواب دادی لایق این همه عشق و محبت نیستی و مرا از ته دل دوست داری، حس کردم دیگر هیچ آرزویی ندارم. کبریا فکر نکن من می خواستم از گذشته ی تو آگاه شوم به خدا نه؛ فقط می خواستم بدانم هنوز دل به عشق کامیار داری یا نه و به خاطر اوست که برای بازگشت به ایران پافشاری می کنی؟ گذشته ی تو به من هیچ ربطی ندارد، به شرطی که تأثیرگذار در زندگی آینده ما نباشد. وقتی تو قبول کردی با من ازدواج کنی دیگر وضع با گذشته به کلی فرق کرده و من نباید درباره ی عشق گذشته ات با کامیار تفحس می کردم. من معتقدم هیچ عاشقی را نمی توانند به اجبار بر سر سفره ی عقد دیگری بنشانند و من خوشحالم که تو خودت این راه را انتخاب کرده ای و امیدوارم همسر لایقی برای تو باشم.
گفتم: از توجه تو ممنونم و از این که عاقلانه مسایل را موشکافی کردی ولی اگر من برای بازگشت به ایران اصرار دارم به خاطر این است که دلم هوای خانه را کرده است، دلم پدر و مادر را می خواهد. می دانی که حدود دو ماه دیگر اولین سالگرد فوت آنها می رسد و من باید اولین سالگرد را در کنار مزارشان باشم. این را بدان که من می میرم اگر آن روز من در کنار مزار آنها نباشم و در غربت به سر برم و دوم این که تکلیف خانه به آن بزرگی معلوم نیست، باید تکلیف آن جا را روشن کنم. از طرفی من پولهایم را از کامیار می خواهم. تصمیم گرفته ام آنها را برای امور خیر مصرف کنم.
پس از آن با خیال راحت زندگی مشترکم را شروع می کنم. من فکر می کردم که ما هم با عمه و فرشاد به ایران می رویم.
ـ برای آن هم دلایلی دارم.
ـ اما حرف من تمام نشده. من باید بدانم تو حاضری پس از اتمام دوره ی قرارداد خدمتت به این شرکت، به ایران بازگردی یا نه؟ چون من حس می کنم ما ایرانی ها به غیر از میهن خودمان به هیچ کجا تعلق نداریم، نه ما بلکه تمام افراد هر ملیتی، تو باید علم خود را در ایران به کار بگیری. تو باید تکلیف مرا روشن کنی. من پس از دوران قرارداد تو حتی یک روز هم در این جا نخواهم ماند و این جا را بدان مجبور نیستی که با من زندگی کنی. در حالی که دوست نداشته باشی به ایران بازگردی. حالا نظرت چیست؟ دوست دارم عاقلانه تصمیم بگیریم.
آهی کشید و گفت: اول بگذار خیالت را راحت کنم که من هم پس از پایان قراردادم تصمیم دارم به همراه تو و مادر به ایران بازگردم. احتمالاً فرشاد هم اگر ببیند این جا کسی را ندارد با هلن و بچه هایش به ایران باز می گردد و در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی خواهیم کرد. پس تا این جا با هم تفاهم داریم.
لبخندی از رضایت زدم و گفتم: مسأله ی بعدی چیست؟
گفت: من هر چقدر سعی کردم که اجازه بگیرم به همراه تو، مادر و فرشاد راهی ایران شوم متأسفانه قبول نکردند.
ناراحت شدم و پرسیدم: چرا؟ یعنی آنها این قدر بی رحم هستند و درک نمی کنند حضور تو در مراسم تدفین پدرت لازم و ضروری است؟ به هر حال تو باز می کردی. چرا حرفت را قبول نمی کنند؟
گفت: آنها هم دلایلی قانع کننده دارند و شاید واقعاً نمی توانند به من اطمینان کنند. ولی راه بهتری به نظرم رسید، آهی کشید و گفت: تصمیم گرفته ام که تو را هم به همراه مادر و فرشاد راهی ایران کنم.
با تعجب فریاد زدم: فرساد راست می گویی؟ یعنی من به ایران بازمی گردم؟ یعنی به دیدار پدر و مادر می روم؟ آه خدایا! نگاهی با حسرت به من کرد.
با ناراحتی گفت: بله، بلیط تو را هم گرفته ام ولی شرایطی دارم که باید قبل از رفتن آنها را بپذیری!
ـ هر چه باشد می پذیرم.
ـ اول این که باید تا فردا صبح بلیط برگشت تو و مادر را بگیرم تا خیالم از بازگشتن تو به سوی زندگیت راحت باشد. دوم این که بدون حضور مادر و وکیلم حق نداری با کامیار صحبت و یا دیدار کنی.
و سوم این که نباید بدون مشورت با من و مادر کاری کنی که مثل گذشته برایت مشکل ایجاد کند، مثل همین چکهایی که در دست داری! حالا اگر شرایط مرا می پذیری من حرفی ندارم.
از خوشحالی نمی دانستم چه کار بکنم. کنارش نشستم و گفتم: فرساد مطمئن باش هرگز لطف تو را فراموش نمی کنم. تو اگر مرا به ایران راهی نمی کردی حرفی نمی زدم تا روزی که بمیرم و یا تو مایل باشی که با من به ایران بازگردی. ولی بدان در آن صورت زندگی تو با کبریای دل شکسته هرگز در باطن خوش نبود و فقط ظاهری خوش داشت. من به وجود همسری مهربان چون تو افتخار می کنم و هر سه شرط تو را می پذیرم و با جان و دل آنها را اجرا خواهم کرد.
سرم را پایین انداختم تا دیگر شاهد دیدن بغض او نباشم. آرام گفتم: بابت تمام مسایلی که در طول درمانم از زندگی گذشته ام آگاه شدی، متأسفم ولی از رفتار عاقلانه و عادلانه تو ممنون و متشکرم. امیدوارم که برایت همسری وفادار و غمخوار باشم.
با صدایی گرفته گفت: کبریا، عزیزم، گذشته های تو به من هیچ ربطی ندارد به شرطی که به زندگی مشترکمان لطمه ای وارد نکند ولی من ناراحت آن همه رنج تو هستم که به تنهایی به دوش کشیدی و همیشه نجابت خود را حفظ کردی. می دانم که مراحل دشواری را پشت سر گذاشتی و تن به خفت ندادی. نشان دادی همان کبریایی هستی که همیشه بودی. با گذشت، مهربان، زیبا و دوست داشتنی. ولی خدا به تو رحم کرد که سادگی های بیش از اندازه ی تو کار دستت نداد تا عمری به پای عشقی پوچ و یک طرفه بسوزی.
گفتم: فرساد، من هم هیچ وقت نخواستم از گذشته ی تو چیزی بدانم چون ربطی به من ندارد. مهم ارائه راه از مرزی است که برای زندگی انتخاب می کنیم. به هر حال هر جوانی ممکن است خامی کرده باشد و کارهای اشتباهی انجام داده باشد ولی همان طور که خداوند کریم و بخشنده است، بنده اش هم باید کرامت داشته باشد.
در حالی که گریه می کرد گفت: ولی گذشته من با تو بود تا به امروز که با من هستی. من هرگز جز یاد تو هیچ کس را در زندگی و در فکرم راه ندادم. اگر می خواهی برایت از گذشت های دور و نزدیک بگویم تا بدانی همیشه عاشق دختری به نام کبریا بودم، حتی روزی که برای آمدن به این جا، وطن را ترک می کردم، قلبم را به زنجیر عشقی پاک کشیدم و کلید آن را در خانه ای در شمال تهران در شمیران جا گذاشتم تا دیگر هیچ کلیدی به قفل این زنجیر تا خود همان کلید به گشایش این قفل اقدام کند. حالا من بنده و مرید همین عشقم تا مرا به هر سو که می خواهد روانه کند و باید دوباره امیدوار باشم ولی کامیار نسبت به من در این عشق خوش اقبال تر بود و به قول شاعر:
گاهی بساط عشق به یک مرتبه جور می شود
گاهی هم به صد مرتبه ناجور می شود
از جای برخاست. محو صورت و سیرت زیبایش شده بودم. حرفهای این دفعه ی او با هر دفعه فرق می کرد. دلم طاقت این همه ناراحتی او را نداشت. به هر حال همسرم بود و از مهربان ترین بندگان خدا.
یعنی من ظالم بودم که زنجیر عشق را باز نکرده و او را به هر سو روانه می کردم؟ و حالا باید در حین اسارت از او جدا شوم و به وطن باز گردم؟ به یاد شعری افتادم که پدر همیشه زمزمه می کرد.
ای وای بر اسیری
کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد
صیاد رفته باشد
به طرف خانه به راه افتاده بی حوصله گام بر می داشت. دیگر نمی دانستم چه کار باید می کردم. دوان دوان به طرفش رفتم. دستش را گرفتم و گفتم: فرساد در مورد من اشتباه می کنی. چرا از من فاصله می گیری؟
ایستاد با چشمانی که هاله ای از خون به خود گرفته بود گفت: می خواهم از حالا شروع کنم، می خواهم به دوری تو عادت کنم. می دانی که من بدون تو، سرش را پایین انداخت و به راهش ادامه داد، دویدم و دوباره او را از رفتن منع کردم. گفتم: من فقط برای مدت کوتاهی می روم. طبق شرایط تو، با عمه هم باز می گردم. تو باید به من اعتماد کنی. من به اطمینان تو احتیاج دارم.
گفت: می دانم. من دیگر تحمل ندارم، با فوت پدر و با رفتن تو تنهای تنها می شوم. بهتر است خودم با مشکل خودم کنار بیایم، تو نگران من نباش و دوباره به راهش ادامه داد. تند قدم بر می داشت و من هم دوان دوان به دنبالش گفتم: فرساد تو تنها نیستی. هلن، دریا و ماری، هریسون و دیگر دوستانت با تو هستند. ما هم برمی گردیم. ایستاد و گفت: هلن و دریا به فرشاد تعلق دارند و من هیچ نسبت خاصی با آنها به جز عمو و بردار شوهر بودن ندارم، در ضمن هلن و ماری هر دو اهل کانادا هستند. همین طور دوستان من، ولی تو، مادر، فرشاد و حتی پدر که او را از دست داده ام همه هم خون و هم کیش من هستند.
حس کردم چیزی را از من پنهان می کند. تا خانه چند قدمی بیشتر نمانده بود. او را محکم بر جایش نگه داشتم و گفتم: فرساد حرف آخرت را بگو، من حس می کنم تمام این حرفها یک بهانه است. خواهش می کنم، من و تو قرار گذاشتیم که یک روح در دو جسم باشیم ولی تو انگار مرا غریبه می پنداری و به من اعتماد نداری.
دستانش را روی شانه هایم گذاشت و گفت: کبریا، به چشمانم نگاه کن. پس اگر می خواهی حقیقت را برایت بگویم، خوب نگاهم کن تا اگر خواستی به من دورغ بگویی از چشمانت حقیقت محض را دریابم. تنم لرزید. خدایا او چه چیز را می خواست بداند؟ چرا او فکر می کرد شاید من جواب دروغ به او بدهم؟ من هرگز به او خیانت نکرده و نمی کنم.
نگاهش کردم، گرمای دستش را به وجودم انتقال داد. چنان قلبم می طپید که شاید فرساد هم متوجه آن شده بود. دوباره گونه هایم سرخ شده بود و چشمانم پر از تمنا، نگاهش کردم، نگاهی پر از اشک و غم. با چشمان روشنش که تداعی التماسی بیشتر از نگاه پر تمنای من بود. چقدر غمگین و پرغصه بود. نتوانستم نگاهش کنم. بغضی عجیب در گلویم طنین انداخت. سرم را بالا گرفت و گفت: اگر به ایران رفتی...
نتوانست جمله اش را تمام کند. اشکهایش چون اشک شمع آرام روی گونه هایش غلطید و در چانه اش محو شد. به خود مسلط شد و ادامه داد: اگر دیگر تحت هیچ شرایطی نخواستی که به زندگی و خانه ات، به کنار شوهرت برگردی! دوباره مکث کرد نگاهم کرد. تنم می لرزید. دوباره گفت: دستم از عشق تو کوتاه می شود. یعنی می میرم. آن وقت به من بگو چه باید بکنم؟
حس می کردم نمی توانم روی پاهایم بایستم. این اوج دوست داشتن بود و من ناتوان از درک آن همه عشق بودم. نمی دانستم باید به او چه جوابی بدهم. ولی می دانستم که هیچ کس را به اندازه ی فرساد دوست ندارم. حتی اگر عزیزانم در کنارم بودند. باز هم او را به همه ترجیح می دادم. او از عزیزترین عزیزان من بود. نگاهم می کرد و اشک می ریخت. طاقت نداشتم. دستهایم می لرزید. آرام اشکهایش را پاک کردم و در آغوشش جای گرفتم. دستانش را به دورم حلقه زد. دیگر حتماً طپش قلبم را حس می کرد. نتوانستم خود را کنترل کنم و بلند بلند گریه کردم. ای کاش او هم با من به ایران می آمد. از برگشتن پشیمان شده بودم. نباید او را تنها می گذاشتم، صورتش را در دستانم گرفتم و گفتم: فرساد من دیگر به ایران برنمی گردم نمی خواهم تو تنها بمانی. من هم می خواهم برایت همسری عاشق باشم. من دیگر تو را تنها نمی گذارم. طاقت ناراحتی و اشکهای تو را ندارم. تو را به خدا بس کن. من به همسرم تعلق دارم حالا هر کجای دنیا که هست. ببین مگر خودت در بدو ورود به این جا نگفتی که خانم این خانه من هستم؟ مگر با هم ازدواج نکردیم. مگر تو نبودی که سالها به انتظارم نشستی؟ خوب حالا، من باید مهربانی های تو را جبران کنم. باید در کنارت بمانم، دیگر نتوانستم حرفم را ادامه بدهم. چشمهایم را بستم. قلبم درد می کرد. آرام و شمرده گفتم: به هر حال عمه و فرشاد از طرف من، مراسم یادبود را در ایران برگزار می کنند و به نیابت از من بر سر مزار پدر و مادرم حاضر خواهند شد و من خوشحال می شوم که در کنار همسرم هستم.
مرا محکم به آغوش فشرد و گریه کنان گفت: نه، من آن قدر در انتظارت می مانم تا بیایی. به یاد تو به لب برکه می روم. با یاد تو به اتاقهای بالا سرک می کشم. با یاد تو در سالن، در کنار پنجره هایش قدم می زنم. با یاد تو به فروشگاه هایی که رفته بودیم سر می زنم. حتی هر چند وقت یک بار به هتلی که شب ازدواجمان را در آن جا صبح کردیم، می روم. همان اتاق را اجاره می کنم و در ایوان آن می نشینم و به یادت به آسمان نگاه می کنم. ولی تمام لباسها و وسایلت را در اتاقمان بگذار، در را قفل کن هرگز به آن جا پای نمی گذارم. کلید اتاق را نزد خودت نگهدار تا هر وقت که برگشتی دوباره با هم در آن جا با عشق زندگی می کنم. باید به ایران برگردی تا من شرمنده دایی و زن دایی نباشم. ای کاش این شرکت لعنتی مرا ممنوع الخروج نمی کرد تا با تو همراه می شدم.
تمام حرف دلش را برایم گفت. هر چه اصرار کردم تا در کنارش بمانم و بازنگردم راضی نشد و گفت که تمام این مراحل برای هر دوی ما نوعی امتحان است. شب به پایان می رسید و او تا صبح به من در جمع آوری وسایلم کمک می کرد. فرشاد هم پس از جمع آوری وسایلش به کمک عمه آمده بود کار آنها زود تمام شد.
ولی ما تا صبح بیدار بودیم. گاهی وسایلم را جمع می کردم. گاهی به چشمهای یکدیگر نگاه می کردیم و گاهی با هم صحبت می کردیم. لباس عروسی مرا به گوشه ای از اتاق آویزان نمود و آن را با دستش مرتب کرد. احساس او را درک می کردم. او از این جدایی ناراحت بود ولی به روی خودش نمی آورد. سعی داشت آخرین شب را به بدخلقی نگذرانده باشیم، می خندید. ولی در پس خنده ها، خدا می داند که چه غصه ای نهان بود.
نزدیک صبح پس از اتمام کارها سرم را روی زانوانش گذاشتم تا با دستان مهربانش موهایم را نوازش کند.
از فرط خستگی به خوابی عمیق فرو رفتم.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:39 AM
فصل 36


نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم. سرم روی کوسنی قرار داشت و فرساد نبود. به پذیرایی رفتم. عمه کنار پنجره نشسته بود و آرام گریه می کرد. تمام جامه دان ها در کنار در خروجی قرار گرفته بود. دلم گرفت، کنار عمه رفتم. دستش را به علامت همدردی فشردم. به خود آمد. گفت: کبریا، عزیزم فکر نمی کردم که فرساد را تنها بگذاری و به ایران برگردی. او تنها شده و من، درد فرزندم را از چهره اش می خوانم. صلاح این نبود که بدون او به ایران باز می گشتی!
متعجب به عمه گفتم: اما قرار ما این نبود. من هنوز اولین سالگرد پدر و مادر را پشت سر نگذاشته ام. من نمی خواهم فرساد را تنها بگذارم ولی او راضی به ماندن من نیست.
عمه گفت: تو می توانستی فقط چند روز برای برگزاری مراسم پدرت و مادرت به ایران بیایی. لازم نبود از حالا با ما همراه شوی.
از گفتار عمه متعجب شدم، آهی کشیدم و گفتم: یعنی لازم نیست من هم در تشییع جنازه ی استاد شرکت کنم. او که برایم بیش از همه زحمت کشیده است و از طرفی من دو فقره چک دارم که باید کمکم کنید تا آنها را وصول کنم.
عمه خندید و گفت: امیدوارم در این راه هرگز دچار خطا و اشتباه نشوی که دیگر قابل بخشش نیست. آن جا را ترک کرد و به اتاقش رفت.
از حرف عمه حسابی دلم گرفت. یاد صحبتهای نیش دارش افتادم. نتوانستم از عمه بپرسم که فرساد کجاست. گوشی تلفن را برداشتم و به تلفن همراهش زنگ زدم. متأسفانه گوشی را جواب نمی داد. ساعت 3 بعد از ظهر بود و ما ساعت 8 شب پرواز داشتیم.
باید برای رفتن به فرودگاه حاضر می شدیم. قدم زنان به منزل فرشاد رفتم تا از هلن و دریا کوچولو خداحافظی کنم. با دیدن هلن متوجه شدم که بسیار گریه کرده است. مرا در آغوش کشید و حرفهایی زد که من متوجه آنها نشدم. فرشاد در خانه بود از هلن خواستم که مواظب فرساد باشد. او هم به من قول داد که نگذارد فرساد غصه بخورد.
خداحافظی کردم، قرار شد فرشاد تا نیم ساعت دیگر با آنها برای خداحافظی از عمه به منزل ما بیایند. به خانه رسیدم. هنوز فرساد نیامده بود. به اتاق عمه رفتم. او هم گفت که از فرساد بی اطلاع است. هر کجا که باشد قبل از پرواز می آید. نگران و ناراحت بودم. در وقت خروج از اتاق، عمه گفت: کبریا با آمدن تو به ایران تکلیف نوزادت چه می شود. آیا اصلاً دکتر به تو اجازه ی پرواز داده است یه نه؟
آرام خندیدم و گفتم: عمه جان، آن مسأله یک سوءتفاهم بوده، من هنوز مادر نشده ام.
عمه متعجب نگاهم کرد و گفت: پس...آن روز در بیمارستان...یعنی تو حامله نیستی؟
ـ نه عمه جان. برای ما فعلاً زود است که صاحب فرزند شویم. اما مطمئن باشید در آینده ما هم صاحب فرزندانی خواهیم شد.
عمه هم خنده اش گرفته بود و هم ناراحت بود.
به من نگاه کرد و گفت: باشد هر چه صلاح خدا باشد، همان خواهد شد.
از اتاق عمه خارج شدم، دوباره گوشی را برداشتم و به فرساد تلفن کردم. جواب نمی داد، نگران شده بودم، فرشاد و هلن و دریا وارد شدند. ماجرا را به فرشاد گفتم. با تعجب پرسید: به شما نگفته کجا می رود؟
گفتم: از ظهر تا حالا او را ندیده ام و تلفن را هم جواب نمی دهد. عمه پیش ما آمد. فرشاد از عمه پرسید. عمه گفت: صبح برای خرید بلیط های برگشت ما از منزل خارج شده ولی هنوز خبری از او ندارم.
بیشتر از پیش نگران شدم. دوان دوان به طرف برکه رفتم. ولی آن جا همنبود. بر روی قایق فرساد رفتم. دستمال گردنم را باز کردم. با بغضی غریب آن را به گوشه ای که می نشستم بستم تا فرساد بداند که در آخرین لحظه ها هم به یادش بوده ام و در انتظارم بماند. برای آخرین بار نگاهی به برکه انداختم و از آن جا دور شدم. وارد خانه شدم. هنوز نیامده بود. ولی فرشاد گفت: فرساد همین الان تلفن کرد.
گفتم: خوب، چه گفت؟ کی بر می گردد؟ پس کجاست؟
فرشاد به آرامی گفت: هیچ حرفی نزد و فقط گفت که بلیط های برگشت را گرفته ام و آنها را به شما می رسانم و قطع کرد. گویی کارش زیاد بود و فرصت کمی برای صحبت داشت.
ناامید سرم را پایین انداختم. تا دقایقی بعد باید راه می افتادیم. وارد اتاقمان شدم. چقدر جای فرساد را خالی می دیدم. ای کاش بود تا با او کمی صحبت می کردم. همه آماده ی حرکت شده بودند. عمه صدایم کرد. طبق خواسته فرساد در اتاقمان را قفل کردم و کلیدش را برداشتم. به حلقه ام نگاه کردم. دلم گرم شد. از ماری، هلن و دریا خداحافظی کردیم و بدون این که فرساد را ببینم راهی فرودگاه شدیم. عمه هم ناراحت بود اعتراض کی کرد که کار فرساد کار خوبی نبوده.
در تمام طول راه به فرساد فکر می کردم. هر ماشینی که مدل ماشین خودمان و با همان رنگ می دیدم نگاه می کردم که نکند فرساد در آن باشد. فرشاد از آیینه به من نگاهی کرد و گفت: دختر دایی، اگر دوست داری به شرکت فرساد سری بزنیم، شاید آن جا باشد.
خوشحال شدم و گفتم: همیشه دعایتان می کنم، من اگر او را نبینم...بغض راه گلویم را بست و دیگر ادامه ندادم.
پایش را روی گاز گذاشت تا هر چه زودتر به شرکت فرساد برسیم. در کنار آسمان خراشی توقف کرد. چقدر زیبا بود. فرشاد از من خواست با او همراه شوم. پیاده شدم. عمه گفت: کبریا اگر فرساد را دیدی بگو، مادرت گفت: یادت باشد که در لحظه های آخر با دل مادرت چه کرده ای!
گفتم: چشم عمه جان، اگر دیدمش از او می خواهم پایین بیاید تا خودش شخصاً از شما عذرخواهی کند.
به اتفاق فرشاد وارد آسانسور شدیم به طبقه ی هفدهم رفتیم. وارد دفتر کارش شدیم. فرشاد با همکاران و منشی فرشاد حرف زد. اما آنها گفتند که از صبح تا به حال به شرکت نیامده است. فرشاد گوشی تلفن را برداشت. اما هر چه تلفن کرد جواب نمی داد. ناامید به طرف فرودگاه به راه افتادیم. فرشاد برای دلگرمی من و عمه گفت: حتماً در فرودگاه منتظر ما است. من او را بهتر از همه می شناسم.
به فرودگاه رسیدیم. وسایل را تحویل دادیم. آن قدر فرودگاه بزرگ بود که نمی توانستم او را بیابیم. فرشاد به اطلاعات پرواز، خبر داد تا نام فرساد را اعلام کنند. این کار انجام شد ولی از او خبری نشد. عمه نگران و دستپاچه بود و زیر لب به فرساد دشنام می داد.
شماره پرواز ما اعلام شد و باید راهی می شدیم. وارد بازرسی شدیم. اول من، بعد فرشاد و سپس عمه وارد شد هنوز چشمم به دنبال فرساد بود. یعنی او این قدر بی معرفت و بی عاطفه شده بود؟
یک آن چشمم خیره به طرفی ماند. فرساد را دیدم که به شیشه تکیه داده و ما را تماشا می کند.بلیط های برگشت ما هم درد دستش بود. خشکم زد و اشک از چشمانم جاری شد.
چقدر غمزده و پریشان به ما نگاه می کرد. نگاهمان با یکدیگر طلاقی کرده بود. عمه و فرشاد هم متوجه شدند. عمه دست پلیس را کنار زد و به طرف فرساد دوید. فرساد بی جان و بی رمق با رنگ و رویی پریده ما را نگاه می کرد. من و فرشاد اصرار کردیم تا لحظه ای به کنار فرساد برویم اما پلیس های بازرسی اجازه ندادند. آرام و بی اختیار گریه می کردم. عمه به فرساد رسید. چنان سیلی محکمی بر صورتش زد که قلب من ریخت. فرساد سرش را بلند کرد، عمه طاقت نیاورد و او را محکم در آغوشش گرفت.
دیگر دستمان از هم کوتاه شده بود. پلیس عمه را بازگرداند. به اجبار پلیس به طرف در خروجی به راه افتادیم تا لحظه های آخر همان طور به شیشه تکیه داده بود و ما را نگاه می کرد. دلم می خواست نروم و پیش فرساد برگردم.
ایستادم و به عمه و فرشاد گفتم: می خواهم مطلبی بگویم. با تعجب به من نگاه کردند. گفتم: من نمی خواهم با شما بیایم! می خواهم در کنار فرساد بمانم. او به وجود من احتیاج دارد.
متأسفم. آنها را ترک کردم. فرشاد به دنبالم می دوید و عمه مرا صدا می کرد. به بازرسی رسیدم. دست و پا شکسته به پلیس گفتم که می خواهم برگردم. پلیس پاسپورت مرا نگاه کرد و با اشاره گفت: نمی شود. فرشاد به من رسید و گفت: دختر دایی شما دیگر نمی توانی برگردی. مهر خروج روی پاسپورت زده شده، حق بازگشتن به آن طرف بازرسی را نداری! ناامید به پاسپورتم نگاه کردم، عمه به ما رسید. محکم دست مرا گرفت و کشان کشان به طرف در خروجی رفتیم. ناراحت بودم، رنگم پریده بود و دست هایم یخ کرده بود. داخل هواپیما روی صندلی هایمان نشستیم. جای من کنار پنجره بود. احساس خفگی می کردم، نگاهم را از در خروجی فرودگاه تا لحظه ای که هواپیما به پرواز درآمد، برنداشتم. پشت آن دیوارها، فرساد غمگین و تنها سر بر دیوار گذاشته بود و. من از او کیلومترها و فرسنگها راه دور می شدم.


فصل 37


حال خوشی نداشتم. عمه مدام سرم را روی شانه اش می گذاشت و به من محبت می کرد. حتی یک بار گفت: به خاطر این نگذاشتم برگردی که اولاً برای پشیمانی خیلی دیر شده بود و دوماً فرساد باید بابت کاری که انجام داده بود تنبیه می شد و سوماً باید به مشکلات زندگی عادت کند. دوری آن هم برای چنین مدتی ناراحتی ندارد. به هر حال یک بار باید در این شرایط قرار می گرفت. ولی عمه وقت گفتن این حرفها اشک می ریخت. ناگهان گفت: تا چند روز دیگر فرشاد باز می گردد و او از تنهایی در می آید این جا تنها و بی کس من هستم که همسر، بردار و زن بردارم را در ظرف یک سال از دست داده ام.
سرش را در بین دستهایش گرفت و شروع به گریه ای جگرسوز کرد. مهماندار با تعجب از عمه سؤال کرد که آیا حالش خوب است یا نه و چه اتفاقی افتاده است؟
فرشاد به او جواب داد مادرم به خاطر فوت پدرم و عزیزانش دلتنگی می کند. مهماندار هم با ابراز تأسف از ما دور شد. صبح روز بعد، هواپیما در تهران فرود آمد. باورم نمی شد که به خاک وطن پای گذاشته ام. بوی وطن دیوانه ام کرده بود. با وجودی که بیش از چند ماهی نبود که از ایران دور بودم. از نگاه فرساد بغضی غریب در دل داشتم ناراحت بودم ولی ناراحتی ام را بروز نمی دادم. وقتی که فرودگاه را به قصد منزل ترک می کردیم، یاد روزی افتادم که با ترس و خوف خود را به پرواز رسانده بودم و کامیار از آن طرف به من تلفن کرده بود! در این چند ماه اخیر چقدر سرنوشتم عوض شده بود. سوار ماشین شدیم و به طرف منزل به راه افتادیم. وقت رفتن من بهار بود و حالا آخر تابستان بود. به جلوی در خانه رسیدیم. به عمارت خانه نگاه کردم. شیشه ی اتاق من توسط سنگ شکسته شده بود. می دانستم کار چه کسی بوده. در را باز کردم، وارد شدیم احساس کردم پدر و مادرم روی ایوان خانه به استقبال آمده اند. نتوانستم خود را کنترل کنم، گریه کنان به طرف ایوان رفتم. همه جا را خاک گرفته بود بر روی پله های حیاط نشستم. عمه هم در کنارم نشست و شروع کرد به گریه کردن. پس از دقایقی فرشاد هم سرش را به دیوار حیاط تکیه داد و او هم گریه می کرد. گفت: مادر جای خالی دایی و زن دایی عجیب به چشم می آید. باورم نمی شود. انگار دایی پایین مشغول کار است و پدر هم در کنار او است. آه که چقدر روزهای خوش به سرعت تمام شد. ساعتی را هر سه در حیاط گذراندیم، داخل ساختمان شدیم. در ورودی پذیرایی را باز کردم. دلم برای خانه تنگ شده بود. به در و دیوارها دست کشیدم، روی عکس غبار گرفته ی پدر و مادر بوسه ای زدم.
قرار شد فرشاد به زودی به دفتر یکی از روزنامه ها برود و فوت استاد را از طریق درج در روزنامه به جامعه ی هنر و موسیقی اطلاع دهد. قرار بود روز پس از رسیدن جسد استاد، مراسم تدفین او صورت بگیرد. فرشاد رفت و من به منزل خانم جان، خدمه قدیمی مادر تلفن کردم. پس از شنیدن صدایش خوشحال شدم و از او خواستم به همراه بابا جان، همسرش به خانه ی ما بیایند.
تا با کمک همدیگر منزل را مرتب و تمیز کنیم و برای مراسم آماده شویم. وسایل را جابجا کردیم. خانم جان به همراه همسرش بابا جان آمدند. خانم جان را در آغوش گرفتم، او گریه می کرد، خوشحال بود. می گفت: کبریا جان از وقتی رفته ای بابا جان مریضی اش بدتر شده. آخه آسم دارد. منزل ما هم در جای بد آب و هوای شهر است. دیگر نمی توانم زیاد بیرون از خانه کار کنم. چون بابا جان احتیاج به کمک دارد به خاطر همان از پس کرایه خانه بر نمی آییم. فرزندی هم نداریم که به دادمان برسد و دوباره اشک ریخت.
خندیدم و گفتم: خانوم جان، من در آغوش شما بزرگ شده ام. حالا خوشحال نیستید که دخترتان به ایران برگشته است، تا من هستم نگران هیچ چیز نباش. بابا جان دعایم کرد و خانم جان با قدرت و امیدی شیرین چادر به دور کمر بست و با من و عمه مشغول مرتب کردن خانه شد. فرشاد ساعت 3 با چند ظرف غذا به خانه بازگشت. کار را تعطیل کردیم و مشغول خوردن ناهار شدیم. کارها ساعت 9 شب تمام شد. همگی خسته بودیم. قرار شد حمام کنیم و پس از خوردن شام استراحت کنیم. مدام به ساعت نگاه می کردم تا ساعت 10 شود و من با فرساد تلفنی صحبت کنم. قبل از ساعت 10 تماسها به منزل ما شروع شد. تمام هنرمندانی که خبر فوت استاد سمیعی را از طریق روزنامه عصر خوانده بودند، آنهایی که با پدر در ارتباط بودند به منزل ما تلفن می کردند و اظهار تأسف می کردند. تلفن اشغال بود و من نمی توانستم با فرساد تماس بگیرم. پس از دقایقی گوشی را برداشتم و شماره فرسادرا گرفتم. به محض شنیدن صدایش شروع کردم به گریه کردن. گفتم: سلام فرسادم. منم کبریای تو. دوست داری با من صحبت کنی؟ مکثی کرد. متوجه شدم او هم گریه می کند. منتظر جوابش شدم. گفت: سلام عزیز دلم. به ایران رسیدید؟
قادر نبودم با او صحبت کنم. صدای غمگین او قلبم را می شکست. عمه گوشی را از من گرفت به آشپزخانه رفتم و او مشغول صحبت شد. عمه پس از اعتراض از برخورد روز آخر فرساد گفت: کبریا می خواست بازگردد،من و فرشاد مانع او شدیم. حالا فکر نکن که اوضاع خوبی دارد. اصلاً حالش خوب نیست، بهتر است هر وقت با تو صحبت می کند، به او قوت قلب بدهی. نه دلش را خالی کنی. تو مردی، کمی محکم تر و مصمم تر باش. دلم خوش است امانت بردارم را به دست پسر نازک نارنجی ام سپرده ام. فردا پس از مرگ من می خواهی با این امانت دل شکسته این طور رفتار کنی؟ هر وقت روحیه ات را به دست آوردی، خودت تلفن بزن تا این دختر را از این وضع خلاص کنی. کبریا شوهری می خواهد که به تمام معنا مرد باشد.
عمه خداحافظی کرد. در آشپزخانه تمام حرفهای او را شنیدم. گریه مجالم نمی داد و دلم برای فرساد تنگ شده بود. نمی دانستم که در این چند ماه دوری چه باید بکنم. آرامبخش خوردم و با عمه و فرشاد به طبقه ی بالا رفتیم، عمه و فرشاد به اتاق پدر و مادر رفتند و من هم به اتاق خودم. خانم جان گفت که به همراه بابا جان پایین در اتاق کنار پذیرایی استراحت می کنند. قرار بود فردا صبح من به همراه فرشاد به فرودگاه برویم تا جسد استاد را به سردخانه ی بهشت زهرا انتقال دهیم.
صبح از خواب بیدار شدیم باید ساعت 11 به فرودگاه می رسیدیم. خانم جان صبحانه ی مفصلی آماده کرده بود.
بابا جان هم ماشین مرا شسته و تمیز کرده بود. پس از صرف صبحانه، فرشاد با عجله آماده شد. به هوس افتاده بودم که با ماشین خودم برویم. بابا جان آن را بسیار تمیز شسته بود. به بابا جان گفتم: شما بیمار هستید، نباید خود را به زحمت بیندازید.
گفت: آن قدر هوای این اطراف تمیز است که من لذت می برم کار کنم. در ضمن باید همه چیز برای مراسم فردا آماده باشد دخترم!
تشکر کردم و با فرشاد راهی فرودگاه شدیم. حدود ساعت 12 جسد را پس از تحویل و شناسایی به بهشت زهرا انتقال دادیم. فرشاد همه ی کارها را با مدیریتی عالی انجام می داد. در دل گفتم: خداوند استاد را رحمت کند. هر دو پسرانش به نحوی از خصوصیات او ارث برده اند. پس از انجام کارها به رستورانی رفتیم و برای فردا ناهار سفارش دادیم تا کسانی که برای تشییع جنازه می آیند پس از آن میهمان استاد باشند، همه کارها را انجام دادیم و بعد از ظهر به خانه بازگشتیم.
وسایل و خوراکی هایی را که خریده بودیم به منزل آوردیم تا وسایل پذیرایی را آماده کنیم. در پخش نوار قرآن گذاشته بودند. معلوم بود کار بابا جان است. خانم جان حلوا درست کرده بود. مراسم باید کاملاً ایرانی و طبق خواسته ی استاد برگزار می شد. تماسهای تلفنی از صبح تا آن وقت عمه را کلافه کرده بود. عمه گفت کسانی هم بودند که تلفن می کردند ولی صحبت نمی کردند و بیشتر موجب آزار می شدند. هیچ نگفتم. سیم تلفن ها را کشیدم و به اتاقم رفتم. بابا جان شیشه را عوض کرده بود. تعجب کردم چرا فرساد تا الان تلفن نکرده بود. تلفن اتاق من وصل بود تا اگر فرساد تلفن کرد من بتوانم با او صحبت کنم. کتابهایم را نگاه می کردم. به یاد روزهای تنهایی ام افتادم. روزهای شیرین و غمگین عاشقی. ناگهان تلفن به صدا درآمد خودش بود. گوشی را برداشتم.
کسی از پشت خط جواب نمی داد. مزاحم بود. گوشی را گذاشتم. یه فکر فرو رفتم. دوباره زنگ تلفنبه صدا درآمد. ولی باز هم کسی از پشت خط جواب نداد. معلوم بود که تلفن داخلی است نه خارجی.
گوشی را گذاشتم. می خواستم آن را قطع کنم که دوباره به صدا درآمد. فکر کردم شاید فرساد باشد، دقایقی طول کسید تا گوشی را برداشتم. صدای ضعیف فرساد را شنیدم. بر جایم نشستم و به او سلام کردم. سعی می کرد لحن سخنش شاد باشد ولی معلوم بود در اعماق دلش غصه موج می زند و احساس کردم در اتاقش هستم و در روبروی هم نشسته ایم. آرام و مقطع صحبت می کرد. گفت: کبریا الان مشغول چه کاری بودی؟
ـ هیچ کاری. منتظر تلفن تو بودم. برایم جای تعجب بود که چرا امروز با من تماس نگرفته ای!
ـ یک نفر به من هشدار داده تا مشاعرم را به دست نیاورده ام، حق ندارم با عروسش چنین صحبت کنم. در حالی که دست عروسش را گرفته و او را با خود به آن طرف دنیا برده است. البته شاید حق دارد و من با خودم مشکل دارم ولی مدام دلم برایش تنگ می شود. در این دو روز از خانه خارج نشده ام. فقط از خدا می خواهم که این چند ماه به سرعت تمام شود و ما دوباره زندگی شیرینمان را از سر بگیریم.
ـ انشاا... . حتماً همین طور خواهد شد. من هم آرزو می کنم روزها و شبها زود بگذرند تا من هم بر سر زندگی ام حاضر شوم. می خواهم با تو یکدل زندگی کنم. به همکاری و همیاری تو احتیاج دارم. وقت آمدن به وطن حس کردم نیمه ی تنم را در آن جا جا گذاشته ام. به آرزوی دیدار تو روزها و شبها را با امیدی ارغوانی طی می کنم. فرساد قول می دهم این بار بدون هیچ مشکلی به زندگی ام با تو ادامه دهم.
ـ مگر در این چند ماه دچار مشکل شدیم؟ من هرگز پی به مشکل نبرده ام ولی شاید تو متوجه مشکلی از سوی من شده ای؟
ـ نه هرگز. می خواهم گذشته ها را فراموش کنم. می خواهم سختی ها و غصه هایی را که به خاطر من تحمل کردی را جبران کنم. می خواهم با تو مثل آیینه، شفاف و بی ریا زندگی کنم. دوری باعث شده که احساس و عقلم به یک نتیجه برسند.
ـ خوب. نتیجه چه شد؟
خندیدم و گفتم: خیلی عجله داری. نتیجه مثبت بود. این جمله را به تو هدیه کرده اند ( دو سلسله دارم ) سکوتی عمیق بین هر دوی ما حاکم شد.
فرساد گفت: کبریا می دانی به کدام روزها رسیده ام؟
گفتم: نه، دلت می خواهد به من بگویی؟ شاید من هم مثل تو به همان روزها رسیده باشم!
ـ خدا نکند، دلم می خواهد فقط من غربت آن روزها را داشته باشم. روزهایی عزیز و مقدس در تنهایی. بر روی تختی که شبها، نور مهتاب بر من عاشق می تابید و من چشمانم به روی تابلویی که بالای در ورودی آویخته بود، خیره می ماند و انتظار می کشید.
هر دو احساسی لطیف داشتیم. گفتم: من هم در اتاقم تنها هستم.
وسط حرفم پرید و گفت: اما دوست ندارم تو به روزهای گذشته برگردی. آن روزها جز ناکامی، تنهایی و بی کسی چیزی برای تو ارمغان نداشته است. دلم نمی خواهد حتی فکر آن روزها را بکنی. تو آمده ای. خانه ات را دیده ای. کنار برکه رفته ای و خاطراتی شیرین از روز مقدس ازدواجت داری. تمام آن روزها می تواند فکر تو را مشغول کند. روزهایی که سعی کرده ام جزء شیرین ترین روزگارت باشند. پس سعی کن به همان روزها فکر کنی. به روزی که مادر و پدر فکر کردند می خواهی مادر بشوی و چقدر خندیدیم. چون کسی به راز ما پی نبرده بود. آخر هم نفهمیدم چگونه مادر را متوجه اشتباهش کردی؟
خندیدم و گفتم: در همان روز پرواز، عمه از من سؤال کرد که تکلیف تولد نوزادت چه می شود؟ آیا اجازه داری به ایران بازگردی؟ من هم جواب دادم چنین چیزی واقعیت ندارد ولی در آینده ای نزدیک به وقوع می پیوندد.
فرساد مهربان خندید و گفت: کبریا یعنی دوست داری به زودی مادر بشوی؟ دوست داری من هم پدر باشم؟ یعنی به زودی ثمره عشقمان را می بینیم؟
گفتم: هر چه خدا بخواهد. دام می خواهد تازگی در روح عشقمان به وجود بیاید.
آن شب یک ساعت با هم صحبت کردیم. هر دو در دل نور امیدی روشن کردیم. قرار شد فردا بر سر مزار از طرف فرساد هم از استاد خداحافظی کنم و به سر مزار پدر و مادر بروم و سلامی به روحشان بفرستم.
با ناراحتی و بدون کلام از هم خداحافظی کردیم. فرساد به من گفت: بدون این که با من خداحافظی کنی، گوشی را بگذار. ولی من تورا به خدا می سپارم. منتظر ماند، نمی توانستم قطع کنم. به خاطر این که هزینه مکالمات زیاد نشود مجبور شدم گوشی را بگذارم. دلم گرفته بود. می دانستم فرساد هم دلش گرفته است. به کنار پنجره رفتم. به آسمان خیره شدم. او را می دیدم. او مرا بر تابلویی می دید و من او را روی ابرهای آسمان. ناگهان متوجه شدم ماشینی مدل بالا روبروی در خانه توقف کرده است. کسی داخل آن نشسته بود. او را نشناختم. تاریک بود. ولی او به پنجره ی اتاق من خیره شده بود. قلبم فرو ریخت. او که بود؟
ماشین را روشن کرد و به سرعت از آن جا دور شد. تا صبح از ترس نخوابیدم. مدام به کنار پنجره می آمدم تا ببینم برگشته است یا نه؟ خدا بابا جان را حفظ کند که شیشه را عوض کرده بود. احساس امنیت می کردم. رنگ ماشین تقریباً سورمه ای تیره بود. نگاه او از یادم نمی رفت. یاد شبی افتادم که کامیار به خانه ی ما آمده بود و از پشت میله های پذیرایی با من حرف می زد. تمام حرکاتش دلسوزانه بود. ولی در چشمهایش برق شیطانی بود. او منتظر بود تا من در را به رویش بگشایم. ولی به قول فرساد خداوند مرا در حین سادگی ام حفظ کرده بود و من باید خدا را شکر می کردم.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:40 AM
فصل 38


صبح همگی عازم بهشت زهرا شدیم. افراد بسیاری آمده بودند. خیلی از آنها را نمی شناختم. به هنگام تدفین حال خوشی نداشتم. برای آخرین بار او را دیدم. به یاد آوردم که فرساد گفته بود از جانب من هم از پدر خداحافظی کن. مراسم به پایان رسید. تصمیم گرفتیم بر سر مزار پدر و مادر برویم و سپس با تمام کسانی که به مراسم آمده بودند، به رستورانی که قبلاً ناهار سفارش داده بودیم، برویم. همه ی آنها بر سر مزار پدر و مادر حاضر شدند. دیگر طاقت نداشتم. عمه حالش خوش نبود و فرشاد از هر دوی ما مراقبت می کرد. پس از قرائت فاتحه دلم می خواست از جانب خودم و فرساد تنها با پدر و مادر صحبت کنم. می خواستم برایشان بگویم که با فرساد ازدواج کرده ام و در کنار او کمبودی احساس نمی کنم ولی حضور دیگران مانعی برای انجام خواسته ام بود. به طرف ماشینها بازگشتم. داشتم به آن طرف خیابان می رفتم که فرشاد مرا محکم به عقب کشید. ناگهان ماشینی با سرعت از کنارم رد شد.
تا به خود بیایم طول کشید. ولی سر پیچ ماشین را دیدم. بدنم لرزید. همان ماشین دیشبی بود. حس کردم امنیت ندارم. نمی توانستم در آن شرایط به عمه و فرشاد چیزی بگویم.
فکرم متوجه کامیار و پیمان بود. ولی کدام یک بودند. شیشه های آن ماشین مدل بابا تیره بود و راننده هم لباسهای تیره بر تن داشت که به سختی می شد او را تشخیص داد سوار ماشین شدیم تا به رستوران برویم. آن اتومبیل هم دنبال ما می آمد گاهی از ما سبقت می گرفت و گاهی هم کنار خیابان توقف می کرد و وقتی از کنارش می گذشتیم، صورتش را برمی گرداند.
پس از خوردن ناهار، خانم و آقای پورسینا را دیدم. آنها را به طرفی کشیدم تا از اوضاع و احوال پونه و پیمان با خبر شوم. می خواستم بدانم صاحب آن ماشین پیمان است؟ ولی آنها چون عجله داشتند به سرعت خداحافظی کردند و گفتند در چند روز آینده به اتفاق خانواده ی پونه و پیمان به دیدار ما می آیند، تا حدی خیالم از طرف او راحت شد. کامیار هم برای مراسم نیامده بود. بهتر دیدم که منتظر آمدن خانواده ی پورسینا باشم تا از وضع زندگی کامیار هم آگاه بشوم. سعی می کردم عمه و فرشاد هم زیاد از خانه بیرون نروند و یا همه با هم برویم و همه با هم بازگردیم. یک هفته گذشت. پولی که برای مراسم شب هفت استاد در نظر گرفته شده بود را به خیریه بخشیدیم. همان شب آقای پورسینا تماس گرفت و گفت که تا ساعتی بعد به اتفاق خانواده اش به منزل ما می آیند . لباسهایم را مرتب کردم. قرار بود که دیگر لباس سیاه را از تن درآورم. عمه به زور لباسهایم را عوض کرد و گفت: نمی خواهم جلوی چشم دوستان و دشمنان، عروسم ناراحت و غمزذه باشد. کمک کرد تا جواهراتم را به دست و گردنم آویختم. مهمانان از راه رسیدند. از پشت پنجره ی اتاقم آمدنشان را دیدم، با همان ماشینی که دیده بودم، خدایا یعنی پیمان همان مردی است که قصد جانم را کرده بود. دقت کردم دیدم، نه ماشین او به رنگ سبز تیره است. خیالم راحت شد که آن ماشین نیست. با عمه پایین آمدیم. خوش آمد گفتیم. از همان ابتدا متوجه نگاههای مرموز پیمان شدم. دختر زیبایی را به همسری برگزیده بود. همسرش به طرز عجیبی به من نگاه می کرد. مثل آن که از گذشته ها با خبر است. شوهر پونه را شناختم. یکی از اعضای گروه کامیار بود که با پیمان همکاری میکرد به هر دوی آنها تبریک گفتیم. عمه هم گفت: کبریا جان هم عروس من شده است. مدت 3 ماه است که با فرساد ازدواج کرده است. سمیعی همیشه آرزو می کرد کبریا عروس او بشود. خدا را شکر که به آرزویش رسید.عمه از جای برخاست و به طرف دکور رفت. یکی از زیباترین عکسهای عروسی ما را که قاب کرده بود و در آن جا بود را آورد و به آنها نشان داد. پونه و همسر پیمان هر دو با تعجبی خاص به عکس نگاه می کردند. پیمان هم نگاهی گذرا به عکس انداخت. آقای پورسینا گفت: ولی معلوم است که مرگ استاد سمیعی شماها را خیلی تحت تأثیر قرار داده است!
عمه گفت: بله او بزرگ همه ی ما بود. ولی متوجه منظورتان نشدم.
آقای پورسینا گفت: آخر داماد خیلی زود شکسته شده اند. تعجب کردیم. عمه گفت: شما مگر تازگی ها فرساد را دیده اید؟ آقای پورسینا به فرشاد نگاهی انداخت و گفت: شما حالتان خوب است؟
فرشاد متوجه سوءتفاهم شد و گفت: من بردار بزرگ فرساد هستم. دختر دایی من با بردار کوچکم ازدواج کرده اند. همسر من کانادایی هستند و فعلاً یک دختر هم به نام دریا دارم. خانم پورسینا با طعنه گفت: یعنی یکی دیگر هم در راه است؟
گفت: بله اگر خدا بخواهد؟
خانم پورسینا گفت: خوب کبریا تو چه؟ تو مادر نشده ای؟
خندیدم و گفتم: نه، هنوز تصمیم ندارم.
خانم پورسینا گفت: اما عروس عزیز من باردار است، پونه هم همین طور. ما در یک زمان صاحب دو نوه ی شیرین خواهیم شد و با طعنه به عمه نگاه کرد. پیمان با تعجب و ناراحتی به مادرش نگاه می کرد.
عمه گفت: خانم پورسینا متأسفانه بیماری همسرم باعث شد نتوانیم به راحتی به کارها برسیم. فرساد و کبریا هر دو درگیر بیماری سمیعی بودند.
خانم پورسینا گفت: فکر می کردم به کبریا آن جا آن قدر خوش گذشته که دلش نمی خواهد فعلاً بچه دار شود. پس این طور نبوده. بنده خدا همیشه گرفتار بوده است!
به پیمان نگاه کردم. منظورم آن بود که جلوی سخنان مادرش را بگیرد. همسر پیمان با نوعی حس حسادت نگاهم می کرد. بهتر دیدم خودم صحبت کنم. گفتم: چون رفتن من پیش خانواده ی عمه خیلی عجله ای بود و نتوانستم این جا تمام کارهایم مثل فروش خانه و غیره را انجام دهم بنابراین تصمیم گرفتم دوباره به ایران بیایم و بعد از انجام این کارها، وقتی نزد همسرم برگشتم، تصمیم بگیریم که در آینده چه بکنیم. من فکر نمی کنم که این مسائل چنان هم باعث افتخار آدمی باشد. علم نیست که به آن ببالند. مال نیست که به آن فخر بفروشند. فرزند صالح تربیت کردن شرایط مناسب لازم دارد.
خانم پورسینا با تعجب به من نگاه می کرد. عمه با لبخند گرمی مرا تحسین می کرد. گفت: الحق که کبریا و فرساد لایق همدیگرند. پسرم دکترای ژئوفیزیک دارد و کبریا هم تحصیل کرده است. در ضمن آنها خوب و خوشبخت در کنار یکدیگر زندگی می کنند پس می توانند فرزاندان سالم و صالح تحویل اجتماع بدهند. پونه گفت: راستی کبریا از محل زندگی و خانه ات عکس داری که با هم ببینیم. خندیدم و گفتم: بله، با من بیایید تا نشانتان بدهم. با پونه و ثریا به اتاقم رفتیم. عکس هایی را که با فرساد، استاد، هلن و بقیه انداخته بودیم را به آنها نشان دادم حس کردم بهترین فرصت است تا از آنها راجع به کامیار سؤال کنم. اما ننکن بود فکرهایی پیش خودشان بکنند. ناگهان پونه گفت: راستی کبریا چگونه توانستی از کامیار دل بکنی و با فرساد ازدواج کنی؟ از این حرف که پیش کشیده شد، خوشحال شدم. گفتم: من صبر خودم را نشان داده بودم. چند سال به پای کامیار نشستم، بهترین خواستگارانم را جواب کردم، ناگهان ثریا سرخ شد.
فوراً گفتم: خواستگارانی که در دانشکده داشتم و همین فرساد عزیزم که الان آن طرف دنیا تنها مانده است را می گویم. ثریا جابجا شد و با خیالی راحت نشست. روبرویشان نشستم. هر دویشان یک دفعه به گردنبند جواهر من خیره شدند. معلوم بود که به مادیات خیای ارزش می دهند. پرسیدم راستی از کامیار چه خبر؟ چه می کند؟ پونه سرش را بلند کرد، به من نگاه کرد و گفت: تو هنوز دلت پیش او است؟
خندیدم و گفتم: پونه، این چه سؤالی است که می پرسی؟ من دیگر ازدواج کرده ام. آن قدر همسرم وفادار و مهربان است که هرگز به کامیار فکر نمی کنم. نیشخندی زد و گفت: پس بدان که کامیار هم ازدواج کرده بود. با تعجب به دهان پونه نگاه کردم. بدنم داغ شد. چه گفتی؟
گفت: حقیقت این است که کامیار و کیمیا دو روز پس از اتفاقی که برایت پس از آن شب مهمانی افتاد، با هم ازدواج کردند. با ناراحتی به پونه گفتم: شما شنیدید که کامیار تا لحظه ی آخر که می خواستم از ایران بروم، سعی کرد مرا از رفتن باز دارد؟
پونه گفت: بله اتفاقاً پیمان به او تلفن کرده بود و گفته بود که تو در فرودگاه هستی!
عصبانی شدم و گفتم: پیمان دیگر با من چه دشمنی داشت؟ کامیار ازدواج کرده بود و دوباره به دنبالم آمده بود؟ واقعاً که...
به جلوی پنجره رفتم. دوباره چشمم به همان ماشین افتاد. روشن بود. با دیدن من چنان به سرعت از آن جا دور شد که بدنم لرزید. به اتفاق پونه و ثریا به طبقه ی پایین آمدیم. آنها خداحافظی کردند و رفتند. خسته بودم و عصبانی. به همه شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم. سیم تلفن را کشیدم و خوابیدم.


فصل 39


دو روز گذشت. حال عمه بهتر شده بود. فرساد و هلن دو روز در میان تلفن می کردند. از فرساد خواسته بودم که دیگر در فواصل کوتاه زمانی تلفن نزند و هر 10 روز یک بار تلفن کند.
تصمیم گرفتم از فردا پیگیر کارهای وصول چک، فروش سکه ها و تعدادی از سهام که مانده بود، باشم.
صبح روز بعد وقتی که می خواستم از خانه خارج شوم عمه مرا صدا کرد و گفت: کبریا جان، فرساد برای تو در نزد من امانتی گذاشته است که باید به تو تحویل بدهم. با تعجب پرسیدم: چه امانتی؟ عمه گفت: عجله نکن تا آن را به تو بدهم. به دنبالش راه افتادم. وارد اتاق عمه شدم. عمه کیفش را باز کرد. بسته ای از آن خارج کرد و به من داد. گفت: فرساد گفت که بعد از مراسم سمیعی آن را به تو بدهم ولی من فراموش کرده بودم و باید مرا ببخشی که در تحویل آن چند روزی تأخیر کردم. خندیدم و گفتم: عمه جان خواهش می کنم با من این قدر رسمی نباشید. بسته را باز کردم. یک بسته اسکناس ده هزار دلاری در آن به همراه یک نامه پیچیده شده بود. بوی عطر همیشگی فرساد را می داد. به اتاقم رفتم و نامه را باز کردم. در نامه چنین نوشته شده بود:

سلام گل زندگی من، کبریا قشنگم.
امیدوارم الان هر کجا که هستی هر کجا که نشسته ای و یا ایستاده ای حالت خوب باشد. شاید به تازگی با هم تلفنی صحبت کرده باشیم. ولی نامه هم زبان شیرین خاص خود را دارد. از این که این بسته را به دست مهربان خودت ندادم گفتم شاید از مادر امانتی مرا راحت تر بپذیری. گرچه شاید هم اشتباه کرده باشم. به هر حال این مبلغ ناقابل را برای این به تو داده ام که به سرعت بتوانی کارهایت را با کمک آن انجام دهی. در ضمن مقداری از این پول هم به وکیلی که اختیار کرده ام تعلق دارد و شما از طرف من با او حساب، کتاب کن. سعی کن کارهایت را زودتر انجام بدهی و با مادر به این جا بازگردی. نگران تاریخ بلیط نباش. می توانی آن را عوض کنی. در آخر از تو خواهشی دارم و آن این است که هر کجا که رفتی، در کنار هر کس که بودی و با هر کسی هم کلام شدی، مرا در کنارت حس کن. به یاد داشته باش که آن طرف دنیا عاشقی انتظار معشوقه اش را می کشد. خوب کبریای خوبم سرت را درد نمی آورم و برای دیدنت ثانیه شماری می کنم.
همسرت فرساد

اشک شوق می ریختم، نامه را چند بار بوسیدم. فرساد را در کنارم حس می کردم. از این که به فکر من بود، خوشحال بودم. تصمیم گرفتم به دلارها دست نزنم. دوباره آنها را به عمه سپردم و از خانه خارج شدم. سکه ها را فروختم. برای سهام هم قرار شد دو روز دیگر مراجعه کنم، به بانک هم رفتم اما حساب کامیار خالی بود. چکها را برگشت زدم و از بانک خارج شدم. به دفتر وکالت آقای نیکان رفتم. اولین بار بود که او را می دیدم. حال فرساد را جویا شد و گفت: سعی می کند که چکها را وصول کند. با هم قرار گذاشتیم که اگر تا دو روز دیگر از کامیار خبری نشد، به در خانه اش برویم. از کامیار هیچ خبری نشد. خوشبختانه آن ماشین را دوباره ندیدم. روزی که با آقای نیکان قرار داشتیم، فرا رسید. عمه هم آماده شده بود تا با ما بیاید. به در خانه کامیار رفتیم، آقایی در را باز کرد. وارد شدیم. او گفت: که مستأجر کامیار است و از کامیار هم هیچ خبری ندارد.
چون خانه را برای یک سال رهن کرده است و تا سر سال او را نمی بیند.
آقای نیکان شماره تلفن دفترش را به آن مرد داد و به او گفت که در صورت تماس کامیار با او آدرس و تلفن آقای نیکان را به او بدهد. ناامید به خانه برگشتم.


فصل 40


یک ماه گذشت. خودمان را برای مراسم چهلم استاد آماده می کردیم. قرار بود فرشاد دو روز پس از مراسم به کانادا برگردد.
صحبت رفتن که می شد، دلم می گرفت، دلم می خواست که فرساد هم در کنارم بود.
مراسم چهلم هم برگزار شد و دو روز بعد فرشاد از ما جدا شد و به کانادا برگشت. من و عمه تنها ماندیم. دوباره تصمیم گرفتم که یک بار دیگر با آقای نیکان به منزل کامیار بروم. شماره تلفن همراه کامیار عوض شده بود و کسی شماره ی جدید او را نداشت.
هر سه نفر دوباره به منزل او رفتیم. مستأجرش گفت که موفق شده با کامیار صحبت کند. صحبتهای ما را هم به او انتقال داده بود و کامیار هم گفته که خودش با ما تماس خواهد گرفت. ولی هنوز خبری از او نبود.
چند روز صبر کردیم ولی از او خبری نشد. ما هم برای بازگشت حدود یک ماه و نیم دیگر وقت داشتیم فکری به نظرم رسید. تصمیم گرفتم که به وکیل هم اطلاع بدهم. به او گفتم پیش پیمان برویم. شاید پیمان از کامیار نشانی داشته باشد! وکیل هم موافقت کرد و بعد از ظهر همان روز هر سه به خانه ی آقای پورسینا رفتیم. منتظر شدیم تا پیمان به منزل بیاید. پس از ساعتی که به منزل آمد گفت: که هیچ خبری از کامیار ندارد فقط می داند او یک هفته دیگر در اصفهان، یک شب کنسرت خواهد داشت. و هیچ نشانی از محل کنسرت و یا ساعت کنسرت نداشت. فقط از روز اجرا خبر داشت. تصمیم گرفتیم که برای چند روزی من، عمه و آقای نیکان به اصفهان برویم تا شاید بتوانیم او را بیابیم. یک روز قبل از اجرای کنسرت به اصفهان رفتیم. قرار شد آقای نیکان در سطح شهر بگردد تا شاید بتواند آدرس محل کنسرت را پیدا کند. من و عمه در اتاقمان در هتلی مشغول استراحت شدیم. شب بر سر میز شام در انتظار آقای نیکان بودیم، پس از آمدن ایشان متوجه شدیم که موفق نشده محل کنسرت را پیدا کند. تصمیم گرفتیم که فردا هر سه نفر به دنبال محل کنسرت برویم.
در حدود ساعت 9 از هتل خارج شدیم. به محل اجرای چند کنسرت رفتیم ولی هیچ یک از برنامه ی کامیار اطلاع نداشتند.
عصر ناامید و خسته در «لابی» هتل مشغول نوشیدن چای بودیم که متوجه شدم دو جوانی که از کنار ما گذشتند، از کنسرت کامیار صحبت می کردند. سریع از جایم برخاستم و به طرف آنها رفتم. خوشحال بازگشتم و به عمه و آقای نیکان گفتم: محل اجرای کنسرت را پیدا کردم ولی متأسفانه شلوغ است و بلیط ها از قبل فروخته شده، بنابراین مجبوریم پشت در خروجی به انتظارش بمانیم. عمه و آقای نیکان موافقت کردند. کنسرت شروع شده بود و ما هنوز در پشت ترافیک بودیم. وقتی رسیدیم سؤال کردیم در ورود و خروج کجاست؟
سالن 4 در داشت. اما یکی از درها باز نمی شد. آقای نیکان گفت: بنابراین 3 راه خروج وجود دارد، بهتر است هر کدام از ما جلوی یک در بایستد. هر یک به سوی یک در رفتیم. عمه به طرف در جنوبی، آقای نیکان به طرف در شرقی و من هم به طرف در شمالی.
برنامه تمام شد و جمعیت آرام آرام از سالن بیرون می آمدند. صدای کامیار را شناخته بودم. ولی چقدر فرق کرده بود. قلبم به تندی می زد، فکر می کردم نکند موفق نشویم ولی با خود گفتم که باید حتماً او را بیابم تا حقم را از او بگیریم.
به صورت آدمها نگاه می کردم. همه راضی از آنجا خارج می شدند. جمعیت آرام از کنارم می گذشتند. برای این که بهتر متوجه خروج مردم از در باشم، وسط راه ایستادم. نمی دانم چرا حس می کردم از همین در خارج می شود.
شبی را کامیار با کمک پدر برنامه اجرا کرد را به یاد آوردم، آن شب هم شلوغ بود و ما به سختی از میان جمعیت رد شدیم. از همان شب به یکدیگر اظهار عشق کردیم و قول دادیم تا ابد برای هم باشیم. ولی کامیار پیمان شکسته بود. او حتی قبل از رفتن من ازدواج کرده بود. یعنی این شعر برایش مصداقی شده بود ( یک قلب نتواند دو محبت بپذیرد). وقتی برای به دست آوردن من تلاش می کرده لقمه ای هم آماده در دهان داشته. چه راحت نسبت به عشق من بی تفاوت شده بود. شاید به خاطر این بود که سن و سالی نداشتم. ولی او که عاقل تر و بزرگ تر از من بود. در همین افکار بودم که ناگهان همان اتومبیل تیره رنگ را جلو روی خود دیدم. خدایا باورم نمی شد یعنی این اتومبیل مال کامیار است. کامیار را نمی دیدم، شیشه ها کمی تیره بود و جمعیت جلوی آن را گرفته بود. پاهایم خشک شده بود. نمی توانستم کنار بروم. ماشین جلو و جلوتر آمد. سرم را به زیر انداخته بودم. توان حرکت نداشتم. قلبم به تندی می زد، به سختی نفس می کشیدم. می دانم که رنگم هم پریده بود. لبانم خشک شده بود.
با صدای ترمز سرم را به آهستگی بلند کردم. کامیار را دیدم. در ماشین نشسته بود. با تعجب و ناراحت به من خیره شده بود. ناگهان در کنارش چشمم به دختری افتاد به نظرم آشنا می آمد، با حرص مرا نگاه می کرد. خداوندا این دختر چقدر بدقیافه بود. فهمیدم او کیمیا است. اشک در چشمانم حلقه زد، بغض راه گلویم را بست. کامیار هم با چشمانی گریان به من نگاه می کرد. چقدر پیر و شکسته شده بود. تمام موهای سرش سپید شده بود. کیمیا فریاد می کشید. چشمهایم را بستم و قطرات اشک گونه هایم را خیس کرد. دستی مرا به کنار کشید، عمه بود و آقای نیکان را صدا می زد. کامیار به سرعت به طرف ما آمد. روبرویم ایستاد، نگاهی انداخت. آهی کشید پا روی گاز گذاشت و از آنجا به سرعت دور شد.
تا آقای نیکان به ما ملحق شود، کامیار رفته بود. همراه آقای نیکان سوار تاکسی شدیم تا در سطح شهر بگردیم. شاید در یکی از خیابانها بتوانیم او را پیدا کنیم.
حدود یک ساعت تمام گشتیم ولی خبری نبود. آقای نیکان من و عمه را در هتل گذاشت و به محل اجرای کنسرت رفت تا شاید بتواند شماره تلفن و یا آدرسی از کامیار پیدا کند.
وقتی برگشت، حال من هم بهتر شده بود، دلم می خواست در گوشه ای تنها گریه می کردم. عمه با تعجب به حالتهای من نگاه می کرد و مرا به نام فرساد هشدار می داد. حوصله ی هیچ کس را نداشتم. دلم گرفته بود، لحظه ای که نگاه من و کامیار با هم تلاقی کرد را به یاد آوردم. شاید اگر عمه مرا با آن وضع کنار نمی کشید، کامیار هم از ماشین پیاده می شد. به هر حال او هم روزی عاشق من بود. آقای نیکان گفت: در آن جا یکی از مسؤولین سالن گفت که فقط می داند منزل او در خیابان کنار زاینده رود و در محل «ناژوان» است. ساعت 10 شب بود. به اتاقهایمان رفتیم. در کنار پنجره ایستادم. باران پاییزی می بارید. عمه پرسید: کبریا خیال خواب نداری؟ گفتم: نه عمه جان شما بخوابید. ای کاش می توانستم زیر باران قدم بزنم! عمه با تعجب گفت: چرا زیر باران؟ گفتم: شاید کمی به خود بیایم. شاید از این دلهره نجات پیدا کنم. گفتم: عمه می خواهم الان در سطح شهر با ماشین دور بزنم. شما هم مرا همراهی می کنید؟ عمه با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: این وقت شب؟ حالا چرا هوس کرده ای در خیابانها بچرخی؟ گفتم: عمه جان خواهش می کنم قبول کنید و با من همراه شوید، خواهش می کنم.
عمه با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت: تو دیگر عروس من و همسر فرساد هستی. به هر حال باید نظر مرا قبول کنی. دیگر خانم نیستی که مثل قبل هر کاری که دات می خواهد انجام دهی. فرساد تو را به من سپرده است پس تا حدی من هم اختیار عروسم را دارم.
از حرفهای عمه متعجب شدم. گفتم: عمه جان دلهره ی من چه ربطی به این مسایل دارد. من انسانم، عقل دارم و فکر می کنم بنده و اسیر کسی هم نیستم. منظور شما این است که فرساد اجازه مرا به دست شما داده است؟ عمه سکوت کرد. به طرفش رفتم و گفتم: عمه جان همیشه دوستتان دارم. دوست ندارم اختلافهایی که بین برخی از عروسها و مادرشوهرها رخ می دهد در بین ما هم به وجود آید. ما می خواهیم عمری را در غربت و در کنار هم باشیم، نه بنده ی یکدیگر باشیم.
دوست دارم با هم منطقی باشیم. اگر فرساد بخواهد آزادی عمل را از من صلب کند، من هرگز حاضر نیستم با او حتی یک لحظه زندگی کنم و اگر بدانم او مرا توسط شما کنترل می کند به او اعتراض خواهم کرد. عمه با خشم به صورتم نگاه کرد. گفت: من حرفهایم را زدم اگر آزادی عمل می خواهی، خوب خودت می دانی. ولی باید جوابی هم برای همسرت داشته باشی.
کلافه شده بودم. حرفهای عمه هشداردهنده بود. گفتم: عمه جان شما فقط بگویید با من همراه می شوید یا نه؟ می خواهم یکی دو ساعت در شهر بگردم، به سکوت، تاریکی، به هوای آزاد احتیاج دارم. از هتل، ماشین و راننده درخواست می کنم و راهی می شویم. شما هم با من بیایید می توانید در ماشین استراحت کنید. قول می دهم خیلی زود باز گردیم. من دلم گرفته.
عمه خیره نگاهم کرد و گفت: زیاد مطمئن نباش. چون من با تو نمی آیم. شب بخیر. عمه روی تخت دراز کشید و خوابید. رفتار او مرا ناراحت و متعجب کرده بود. لباس پوشیدم. کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. ماشینی درخواست کردم و راهی شدیم. به فکر برخورد عمه بودم، اصلاً انتظار نداشتم ولی از فرساد هم دلخور بودم.صدای راننده مرا به خود آورد. گفتم: متوجه نشدم یک بار دیگر تکرار کنید. گفت: خانم حواستان نبود. پرسیدم مسیرتان کجاست؟ گفتم: مسیری ندارم، لطفاً در خیابانها دور بزنید، می خواهم شهر را تماشا کنم.
دوست داشتم یه هیچ چیز فکر نکنم و فقط از دیدن شهر آن هم زیر باران لذت ببرم ولی از همه چیز و همه کس دلگیر بودم، از وضعی که دو سال است برایم پیش آمده.
اگر به من ثابت شود که فرساد عمه را مأمور من کرده است از او دلخور خواهم شد. نمی خواهم از ابتدای زندگی نسبت به موضوعی کینه به دل بگیرم. نمی دانم چرا اصفهان را دوست نداشتم. دلم می خواست هر چه زودتر به تهران باز می گشتم ولی نه، یک چیزی مرا در این جا بند کرده است. آهی کشیدم، مثلاً قرار بود به هیچ چیز فکر نکنم.
به خیابان خیره شدم. نزدیک محل اجرای کنسرت بودیم. قلبم به شدت می طپید، چرا؟ الان که دیگر کامیار نبود، به راننده گفتم: آقا اگر ممکن است لحظه ای بایستید. از ماشین پیاده شدم. به جلوی در سالن رفتم. پارچه های دور سیم بافتها را برداشته بودند و سالن معلوم بود، زیر باران خیس شده بودم و به سالن نگاه می کردم، روی سکوی اجرا هم خیس شده بود. بغض گلویم را می فشرد، یاد نگاه های کیمیا افتادم، چرا بر سر کامیار فریاد می کشید؟ با وجودی که شیشه های اتومبیل بالا بود، من صدای فریاد او را می شنیدم. در آن چند سالی که من و کامیار نامزد بودیم، هیچ گاه یاد ندارم که بر سرش فریاد کشیده باشم. هیچ گاه از بودن در کنار من احساس پیری نمی کرد و شاید مدتها بود که دیگر موهایش سپید نشده بود. روی سکو نشستم و ناله کردم. همه جا خلوت بود. همه آن وقت شب به خاطر باران زیر سقف گرم خانه خوابیده بودند. ولی دل من زیر باران هم آرام نمی شد. در یکی از نامه هایی که مادر به هنگام نبود پدر در کنارش برای او نوشته بود، خواند بودم، هر کجا که روزی تو روی آن جا روم و گریه کنان جای تو بوسم و حالا از آن طرف دنیا به این نیت آمده بودم که مراسم سالگرد پدر و مادر را برگزار کنم، در مراسم تدفین استاد شرکت کنم و پولی را که از کامیار دارم بگیرم ولی درمانده شده ام.
باید چه می کردم، ای کاش دیگر با کسی ازدواج نمی کردم. حداقل با دردهایم آرام و تنها می سوختم. من عاشق کامیار بود. ولی چرا؟ حسابی خیس شده بودم. صدایی مرا متوجه خود کرد. سرم را بلند کردم، مردی گفت: خانم، چرا این جا زیر باران به سالن نگاه می کنید و گریه می کنید؟ چه اتفاقی برای شما افتاده است؟
از جای برخاستم. به سر و روی مرتبم نگاهی کرد و گفت: من نگهبان سالن هستم، اگر از دستم کمکی بر می آید بگویید تا انجام دهم؟ تشکر کردم و گفتم: من در این شهر بزرگ گمشده ای دارم. گمشده ای که همه او را می شناسند. اشک مجالم را گرفته بود. راننده هم پیش ما آمد. نگهبان گفت: خانم گمشده ی شما کیست؟ یعنی من هم او را می شناسم. خنده ای عصبی کردم و گفتم: چه جور هم! او همین امروز عصر، این جا برنامه اجرا کرده است. نگهبان با تعجب پرسید: اشتباه نمی کنم. آقای کامیار را می گویید یا...
سرم را به زیر انداختم و گفتم: بله کامیار را می گویم. نگهبان گفت: اجازه بدهید. شاید در دفتر سالن آدرسی از ایشان داشته باشیم و بتوانم برایتان بیاورم، یک لحظه صبر کنید.
راننده با ناراحتی به من نگاه کرد و گفت: خانم، اگر حالتان خوب نیست بهتر است هر چه زودتر به هتل برگردیم. صلاح نیست یک زن تنها زیر باران آن هم گریه کنان گوشه ی خیابان بایستد. گفتم: نه من هنوز کارم تمام نشده است.
سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. پس از دقایقی نگهبان دوان دوان به طرف ما آمد. ورقه ای در دست داشت و گفت: بیایید این هم آدرس. البه نمی دانم آدرس ایشان است یا نه ولی این آدرس از طرف ایشان در قرارداد ذکر شده بود و بعد با راننده صحبت کرد که از زاینده رود به محله «ناژوان» وارد شود. گفتم: بله فکر کنم آدرس درست است. چون م نهم شنیده بودم ایشان در محله «ناژوان» هستند. از نگهبان تشکر و خداحافظی کردیم. از آن جا دور شدیم که نگهبان دوباره ما را صدا کرد و گفت: خواهش می کنم اگر او را یافتید، نگویید که آدرس را من به شما داده ام.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:41 AM
فصل 41


وارد «ناژوان» شدیم. چه محل زیبایی بود. نمی دانستم که کدام خانه متعلق به کامیار است چون آدرس دقیق نبود. شماره پلاکی که ما داشتیم با شماره پلاکهای آن جا زمین تا آسمان فرق می کرد. همه خانه ها شمالی بود و روبروی خانه ها باغ بود. راننده هم مانده بود که چه بکند. هیچ ماشینی در خیابان نبود. به راننده پیشنهاد کردم اگر می شود آرام رانندگی کند تا من بتوانم از روی کاپوت ماشین، داخل حیاط خانه ها را ببینم بلکه بتوانم ماشین کامیار را تشخیص دهم. در یکی از خانه ها باز شد پسری برای بدرقه دوستش بیرون آمد. از ماشین پیاده شدم و به سراغ او رفتم. سلام دادم و پرسیدم: ببخشید آیا می دانید منزل آقای کامیار کدام است. نگاهی متعجب به من انداخت و گفت: با ایشان آشنا هستید؟ خندیدم و گفتم: بله. گفت: پس چطور نمی دانید خانه ی ایشان کدام است؟ گفتم: متأسفانه من در تهران با ایشان آشنا بودم، حالا از تهران تا این جا آمده ام فقط به خاطر دیدار ایشان. اگر ممکن است مرا راهنمایی کنید. جوان گفت: مأسفم نمی توانم به شما اعتماد کنم و در را بست. آرام در زدم. بیرون آمد، مجبور شدم خودم را معرفی کنم. گفتم: شما گوشتان به آوازها و آهنگهای ایشان آشنا است؟ گفت: بله، یکی از طرفداران ایشان هستم. گفتم: می دانید شعر معنی عشق، کبوترها، بهاران و زندگانی را چه کسی برای ایشان سروده است؟ و یا آهنگساز آن کارها چه کسی بوده است؟ کمی به فکر فرو رفت و گفت: فکر می کنم خانمی به اسم عارف شاعر این آهنگها بوده است، ایشان حتی امروز در اجرایشان از این خانم یاد کردند.
نفسم بند آمد، تنم می لرزید، نمی توانستم روی پاهایم بایستم. یعنی او پس از این مدت هنوز به یاد من بود؟ یعنی هنوز در دلش جای داشتم؟ چشمهایم را بستم، صحنه ی دیدارمان در ذهنم نقش بست. با صدای جوان به خود آمدم. گفت: حال شما خوب است؟ گفتم: بله، ممنون. گفت: منظور شما از این سأال چیست؟ از کیفم کارت شناسایی ام را در آوردم و به جوان نشان دادم. با تعجب به من نگاه کرد و گفت: خانم عارف، عذر می خواهم، چرا خودتان را زودتر معرفی نکردید. گفتم: احتیاجی به معذرت خواهی نیست، متأسفم که مزاحم شما شدم، فقط می خواستم بدانم منزل ایشان کدام یک از این خانه هاست؟ جلوتر آمد و با دست چهار در آن طرف تر را نشانم داد و گفت: خانم عارف، فقط به شما پیشنهاد می کنم که بهتر است الان زنگ خانه شان را نزنید. چون دیروقت است هم کیمیا خانم و هم پدر و مادرشان در منزل هستند و دیروقت است. متأسفانه کیمیا خانم زیاد حال خوشی ندارد. اعصابش به هم ریخته است.
با ناراحتی پرسیدم : چرا؟ گفت: مادرشان به زودی راهی خارج هستند، پدرش می ماند ولی باید تا چند ماه دیگر او هم برود. اختلاف آنها بر سر این مسأله است که کامیار خان با کیمیا خانم به خارج نمی روند. با حسرت به در خانه نگاه کردم. در دل گفتم: عجب دنیای کوچکی است. خانه ای به آن بزرگی در بهترین منطقه ی تهران داشتم. سواد کافی داشتم، جوانی و زیبایی داشتم. از همه مهم تر عاشق او بودم ولی هرگز حاضر به ازدواج نشد و حالا این گونه زندگی می کند که حتی همسایه اش هم به حال او دل می سوزاند. جوان گفت: شما اگر ایشان را فردا ملاقات کنید، دیر است؟
ـ بله، من باید او را هر چه زودتر ببینم.
ـ اجازه دهید، شاید بتوانم به شما کمک کنم.
ـ چه کمکی؟
ـ اگر صبر کنید تلفن بی سیم را به حیاط می آورم و شماره منزلشان را می گیرم. اگر از شانس ما خود کامیار گوشی را برداشتند با ایشان صحبت می کنیم ولی اگر کیمیا خانم و یا پدر و مادرشان بودند، قطع می کنیم. چطور است؟
خوشحال شدم و تشکر کردم. شماره را گرفت کامیار جواب داد. جوان گفت: سلام کامیار خان، پوریا هستم، همسایه ی شما. ببخشید دیروقت تماس گرفتم، می خواستم از شما خواهش کنم اگر ممکن است آرام تا چند دقیقه ی دیگر به خیابان بیایید. کار خیلی مهمی با شما دارم و خداحافظی کرد.
ـ به زحمت توانستم از او خواهش کنم، گفت: همه در منزل خواب هستند. ولی من تا پنج دقیقه ی دیگر می آیم.
خوشحال شدم و از جوان باز هم تشکر کردم. جوان گفت: بهتر است کامیار خان به طرف خانه ما بیایند، این جا کمی عقب رفته است و کسی متوجه نمی شود، به خصوص کیمیا خانم. در خانه ی کامیار باز شد. در تاریکی با نیم نگاهی از پشت دیوار او را شناختم. قلبم به تندی می زد. به طرف ما می آمد. خود را به دیوار چسباندم. پوریا دست کامیار را فشرد و گفت حقیقت این است که خانمی با شما کار دارد. اگر ممکن است جلوتر بیایید تا او را ببینید.
کامیار جلو آمد سرم پایین بود. ایستاد، نگاهم کرد و گفت: کبریا این تو هستی؟ سرم را بلند کردم. با سر به او جواب دادم. تب کرده بودم ولی می لرزیدم. یکی دو دقیقه ای فقط به هم نگاه کردیم و با نگاه هزاران حرف به هم زدیم. گفت: چطور این جا را پیدا کردی؟
ـ کاری نداشت. یک بنده خدا ما را راهنمایی کرد. به این جا آمدیم، همسایه ی شما را دیدیم و او لطف کرد و به ما کمک کرد تا همسرت ناراحت نشود. کامیار به پوریا نگاهی انداخت. پوریا عذرخواهی کرد و پیش راننده رفت. کامیار به من نگاهی کرد و گفت: کبریا دیر آمده ای دیگر برای پشیمانی دیر شده! حتماً آن طرف دنیا رفتی و دیدی که پسر عمه ات هم چندان آدم خوبی نیست و دوباره برگشتی. تو حتی به التماسهای من در لحظه ی آخر هم توجه نکردی الان هم بیخود امیدواری.
با تمسخر به او خندیدم و گفتم: کامیار اشتباه نکن، من پشیمان نیستم، به هیچ چیز هم امیدوار نیستم. تو قبل از رفتن من ازدواج کرده بودی و مرا بازیچه قرار داده بودی. رنگ از رخش پرید و گفت: چه کسی به تو این حرف را زده؟
ـ دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. مهم آن زمانی بود که می خواستم از دست نروم و تو را هم از دست ندهم ولی وقتی نخواستی من هم بنیان این عشق را از ریشه درآوردم.
ـ نه، هرگز این عشق از ریشه خشک نمی شود چون تو نمی توانی آن را از ریشه درآوری، هنوز هم از چشمان تو پیداست که...
وسط حرفش پریدم و با خنده ای عصبی گفتم: ببین کامیار تو دیگر با من سخن از عشق نزن که به یاد چوپان دروغگو می افتم، تو را عشق کیمیا لایق است. بغض گلویم را می فشرد، با صدای لرزان گفتم: من در آن طرف دنیا ازدواج کرده ام.
ناگهان چشمهایش گرد و لبهایش کبود شد. دستهایش را به دور بازوهایش گرفت و محکم فشار داد و گفت: چه گفتی؟ دروغ است، تو هنوز ازدواج نکرده ای. فریاد کشید و گفت: بگو که دروغ است. جوان و راننده هر دو به ما نگاه می کردند. کامیار دست به موهایش کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: یعنی تو با...
چشمهایش را بست و دیگر نتوانست حرفی بزند.
ـ بله من ازدواج کرده ام. با فرساد پسر عمه ام. با کسی که از دوری من می میرد و با دیدنم جان می گیرد. از داخل کیفم یکی از عکسهای ازدواجمان را درآوردم و به کامیار نشان دادم. وقتی دستش را دراز کرد عکس را بگیرد، آشکارا دستش می لرزید. عکس را به صورتش نزدیک کرد، نمی دانم چه می کرد، وقتی عکس را به من بازگرداند اشکهایش را دیدم. گفت: پس دیگر همه ی امیدهای من ناامید شد. فکر می کردم یک روز بازمی گردی و از رفتنت پشیمان می شوی، می دانستم اشتباه کرده ام و برای جبران آن فکرهایی داشتم ولی مثل این که دیر شده است. گفت: پس ما دیگر نباید کاری به کار هم داشته باشیم. برای چه تا به این جا آمده ای؟ نگاهش کردم و با تعجب پرسیدم: یعنی تو نمی دانی من چرا به ایران برگشته ام؟ خانه، زندگی و همسرم را رها کرده ام و به این جا آمده ام؟
با شنیدن کلمه ی همسر چنان به خود لرزید که از گفته ام پشیمان شدم. گفت: اگر به خاطر پولهایت آمده ای بهتر است بگویم که آهی در بساط ندارم. من غلام حلقه به گوش خانواده ی کیمیا هستم. بدهی من به تو کم نیست ولی من نمی توانم آن را به تو بازگردانم چون کیمیا از این مسأله بی اطلاع است.
خندیدم و گفتم: ولی به من هیچ ربطی ندارد. دیگر برایم هیچ چیز مهم نیست. من با وکیلم در اصفهان هستم. یادت می آید آن شب با کیمیا در خیابان با من چگونه رفتار کردید؟ یادت می آید چگونه آن شب دل مرا شکستی؟ یادت می آید که چگونه به خانه ام حمله کردی که مرا بی آبرو کنی؟ اگر تو از یاد برده ای ولی من همه را به یاد دارم.
سیگار روشن کرد. تعجب کردم، نفسم به شماره افتاده بود. دستهایش می لرزید. لبم را به دندان گرفتم. چشمهایم را بستم، اشکهایم سرازیر شد. خدایا چه می دیدم این کامیار من نبود.
او کامیاری نبود که حتی یک سیگار هم نمی کشید. قلبم درد می کرد. چشمانم را باز کردم، او را پیرتر و شکسته تر دیدم. مظلومانه نگاهم می کرد. گفتم: کامیار با تو چه کرده اند؟ چرا به این روز افتاده ای؟ چرا؟ چرا؟
سراپایم را نگاه کرد و گفت: دختر خوشبختی مثل کبریا با من چکار دارد؟ دیگر برایش مرده و زنده ی کامیار چه فرقی می کند؟ کبریا، کامیار را کشته و رفته. این را می دانستی؟
نه این سرنوشتی است که خودت رقم زدی، دیگر طاقتم لبریز بود. فکر می کنی با دل خوش رفتم و ازدواج کردم. اسم مرا خوشبخت می گذاری با این حال که خودت شاهد تمام بدبختی های من بودی. بعد از فوت پدر و مادرم، بعد از دست دادن اعتبارم، بعد کنار کشیدن تو و خرد کردن من، از دست دادن عشقی که همیشه به آن پای بند بودم، آخر هم سرنوشتی که آن طرف دنیا انتظارم را می کشید. آن وقت باز هم می گویی کبریای خوشبخت؟ کبریایی که به این جا آمده تا از سرنوشت تو با خبر شود!
با تعجب نگاهم کرد و گفت: پس تو فقط دنبال پول نیامده ای، آمده ای که از سرنوشت من هم خبردار شوی؟ سکوت کردم و سرم را به نشانه ی آری تکان دادم.
ـ پس هنوز در ذهنت جان دارم ولی بدان که زندگی من از بچگی جز فلاکت و بدبختی نبوده.
با تعجب پرسیدم: پس این همه دب دبه و کب کبه؟ ظاهر خوب، ماشین، ازدواج، خانه، اجرای کنسرتی که امروز دیدم.
با غمی نهان خندید و گفت: همه ظاهر قضیه است. ولی در آن خانه، زنی خوابیده که نمی داند همسرش با معشوقه ی سابقش صحبت می کند. اگر بداند وای بر حال اهالی این محل، وای بر حال من. گفتم: ولی خودت خواستی. خودت بین کبریا و کیمیا او را انتخاب کردی، به جز این بود؟
گفت: نمک روی زخم من نپاش. گذشته ها را برایم زنده نکن. من به دام افتادم.
ـ به نظر تو باید چه جوابی بدهم؟ گذشته های خوبم را از دست داده ام، پشیمانم ولی چاره ای ندارم، کار از کار گذشته!
ـ منظورت را نمی فهمم.
ـ نباید بفهمی. تو برو پی سرنوشت خودت، سرنوشت طلایی ات می دانم که در کنار فرساد خوشبخت ترین زن عالم هستی، می دانم که او هیچ نقصی ندارد و می دانم تو هم یکی از فرشتگان روی زمینی، خلایق هر چه لایق. تو حق این خوشبختی را داری. من متأسفانه نمی توانم پول تو را پس بدهم، درگیر کیمیا هستم. در اصل تمام سرمایه ام در دست اوست. ولی سعی می کنم به زودی خانه را بفروشم. تو تا کی در ایران هستی؟
جوابش را ندادم و وقتی دوباره برگشت اشکهایم را دید. محکم دستش را بر پیشانیش کوبید و گفت: کبریا تو را به خدا گریه نکن. به خدا هر چه می کشم، هر چه بر سرم می آید به خاطر این است که دل تو را شکستم. می دانم که آن اشکها مرا به روز سیاه نشانده است. می دانم مرا نبخشیده ای و گرنه من کجا، کبریا کجا، اصفهان و کیمیا کجا؟
دیگر طاقت دیدن اشکهای تو را ندارم. پس از ماه ها آمده ای که گریه کنی!
نزدیکم شد. او هم گریه می کرد. نگاهمان در هم ادغام شد. به یاد روزی افتادم که به دربند رفته بودیم و با هم پیمان بستیم. نفسم حبس شد. برگشتم و با حالتی زار گریه کردم. او هم مشت به دیوار کوبید و سرش را روی دستش قرار داد، شاید او هم به یاد همان شب افتاده بود. زیبایی و قداست آن شب کجا و حسرت و غربت این شب کجا؟
گفت: کبریا، تو را به پاکی ات قسم می دهم که مرا دعا کنی در ضمن فردا صبح در خانه منتظر وکیلت هستم. رفت، همه چیز تمام شد. دفتر عشق کهنه من به همین سادگی بسته شد، آن هم در یک شب بارانی که بوی نم غربت می داد.
سوار ماشین شدم و به هتل بازگشتم. انتظار چنین صحنه هایی را نداشتم. ساعت 4 صبح بود. می لرزیدم. به اتاقم رفتم، آرام در را باز کردم. عمه خواب بود. من هم آهسته وارد تختخواب شدم. خوابم نمی برد. نه اشک مجالم می داد و نه فکر رهایم می کرد.


فصل 42


صبح زود، با صدای عمه از خواب بیدار شدم، نشستم. عمه نگاهی به من کرد و گفت: خلاصه دیشب رفتی، بدون رضایت عمه. فهمیدم چه وقت بازگشتی. اگر ممکن است توضیح بده کجا رفتی؟! به هر حال فرساد از من سؤال خواهد کرد، باید جوابی برای او داشته باشم یا نه؟
با خشم به صورت عمه نگاه کردم و گفتم: فرساد بی خود شما را مأمور من کرده است، همین امشب با او تماس خواهم گرفت تا تکلیفم را بدانم در ضمن آن قدر عاقل و بزرگ شده ام که بابت هر کاری از شما اجازه نگیرم و شما هم به راحتی غرور مرا خرد نکنید. خواهش می کنم کمتر به من اهانت کنید.
با حرصی شدید، پتو را کنار زدم، بلند شدم و به حمام رفتم. عمه متعجب نگاهم می کرد. سرما خورده بودم، تب شدیدی داشتم. وقتی از حمام خارج شدم، با سرگیجه ای که داشتم وارد رختخوابم شدم. عمه اتاق را ترک کرد. گوشی را برداشتم و به اتاق آقای نیکان تلفن کردم، از او خواستم به اتاق من بیاید. اتفاق دیشب را برای او شرح دادم و خواستم هر وقت کامیار را ملاقات کرد جانب هر دوی ما را نگه دارد. خیالم راحت شده بود. او راهی شد و من با خوردن قرص به خوابی عمیق رفتم.
عصر عمه مرا از خواب بیدار کرد. هنوز با من قهر بود. حال خوشی نداشتم. گفت: آقای نیکان می خواهد تو را ببیند. یادم افتاد که با او قرار داشتم. از جای برخواستم، استخوانهایم به شدت درد می کرد. آقای نیکان وارد شد. نشست و گفت: خانم عارف من آقای کامیار را ملاقات کردم. قرار شد در تهران همدیگر را ببینیم. سرش را زیر انداخت. پرسیدم: اتفاقی افتاده است؟ نگاهم کرد و آهی کشید و گفت: نه، روزگار چندان خوشی ندارد. همسرش پاک آبروریزی می کند و او در خانه (مکثی کرد و دوباره گفت) نقشی ندارد.
پرسیدم: پس مگر او همسر کیمیا نیست؟
گفت: چرا، ولی زندگی آنها شبیه به یک زندگی سالم و عادی نیست چون عشقی در آن وجود ندارد. بدون هدف و باری به هر جهت زندگی می کنند، انگار مجبورند در کنار هم باشند. هیچ چیز و هیچ کس در آن خانه ارزش ندارد، به جز پدر کیمیا که او هم شخصیتی مرموز دارد.
عمه گفت: آقای نیکان، این مسائل به ما هیچ ربطی ندارد. فقط تکلیف پول کبریا چه می شود؟ آقای نیکان گفت: ولی خانم سمیعی من قبلاً با شما حرفهایم را زده ام.
سرم را پایین انداختم. سکوت اختیار کردم. چرا بازیچه شده بودم و همه برای من تصمیم می گرفتند؟ ولی انگار سکوت برای من بهتر از هر چیزی بود.
آقای نیکان ادامه داد: آقای کامیار با توجه به این که از هنرمندان برجسته ایران است و باید از لحاظ مالی تأمین باشد ولی از من مهلت خواسته تا به تهران بیاید تا پول شما را تهیه کند و آن را به شما بازگرداند. فقط قرار است من جواب شما ره به زودی به ایشان ابلاغ کنم.
عمه نگاهم کرد. پس از کمی مکث گفتم: بسیار خوب. (نفسم بند آمده بود) صبر می کنم.
عمه گفت: یعنی چه؟ یعنی حاضر نیستی با من برگردی؟
نگاهی به عمه کردم، به او لبخند زدم و گفتم: مرا دوستم دارید؟ یعنی دیگر مأمور من نیستید؟ یعنی دیگر شخصیت مرا لگدمال نمی کنید؟ یعنی به من اطمینان دارید؟
عمه سرش را به زیر انداخت، انگار شرمنده شده بود. به کنارم آمد سرم را بغل گرف و بوسید و گفت: مثل این که برخورد من چندان خوب نبوده، من به هر حال...
دیگر نگذاشتم ادامه بدهد، دستش را بوسیدم، نگاهش کردم و گفتم: عمه من اگر با شما نیایم پس کجا بروم؟ مرد من در انتظار دیدنم است.
به تهران بازگشتیم. تا سالگرد پدر و مادر یک هفته بیشتر باقی نمانده بود. نمی خواستم به دوستان پدر اطلاع هم تا در مراسم سالگرد شرکت کنند. آنها در مراسم تدفین و چهلم استاد شرکت کرده بودند و همان کافی بود. سه روز بعد از مراسم باید برمی گشتیم. تصمیم گرفتم ماشینم را بفروشم. مشتری پیدا کردم و پس از قولنامه خواستم تا فردای سالگرد پدر و مادر ماشین را تحویلش بدهم و او هم پذیرفت. از طرفی تصمیم گرفتم اختیار خانه را به خانم جان و بابا جان بدهم تا با هم در آن جا زندگی کنند و مراقب خانه و زندگی باشند. در ضمن برایشان هر چند ماه یک بار مبلغی پول به عنوان هدیه بفرستم. آنها هم با جان و دل پذیرفتند و خانه قبلی را تحویل داده و به خانه ی من نقل مکان کردند. روز سال عزیزانم فرا رسید، دگرگون بودم، یک سال پر حادثه سپری شده بود. با عمه، خانم جان و بابا جان آماده ی رفتن به سر مزار شدیم. آقای نیکان را هم آنجا می دیدم. آقای پوسینا از عمه تلفنی سؤال کرده بود که آیا برنامه ای داریم یا نه؟ بر سر مزار رسیدیم.
از دور چند نفری را بر سر مزار عزیزانم دیدم. تعجب کردم. جز آقای نیکان، بقیه که بودند؟ نزدیک شدم. خانم و آقای پورسینا را به اتفاق پیمان و همسر پونه دیدم ولی دیگری که بود که بر سر مزار نشسته بود، با تعجب نزدیک شدم. کامیار سرش را بلند کرد، روی مزار گلهای سرخ و مریم دیدم. همه به عکس العمل من نگاه می کردند. آرام روبروی کامیار در کنار مزار عزیزانم نشستم. سرم را بین دستانم مخفی کردم تا راحت باشم. ای کاش تنها بودم. صورتم خیس از اشک شده بود. فاتحه خواندم، سرم را بلند کردم. کامیار به دست من خیره نگاه می کرد. نگاهش ادامه دادم. او به حلقه ی ازدواجم نگاه می کرد. به چشمهایم نگاه کرد، از جای برخاست، پس از تسلیتی دوباره خداحافظی کرد و به اتفاق آقای نیکان از آن جا دور شد.
ماشین را تحویل دادم. به دفتر آقای نیکان رفتم. آقای نیکان گفت: خانم عارف، فکر می کنم کار خیلی خوبی کردید که به آقای کامیار برای تهیه پول مدتی وقت دادید، به هر حال من هم شرایط ایشان را درک می کنم و از تصمیم شما خوشحالم. در ضمن فردا برای خداحافظی در فرودگاه شما را ملاقات خواهم کرد. تشکر کردم و خارج شدم. به خانه رسیدم با عمه وسایل را جمع کردیم. به خانم جان، در مورد خانه سفارشهای لازم را کردم.
زمان رفتن فرا رسید. به فرودگاه رفتیم. آقای نیکان برای بدرقه آمده بود. پس از تحویل بار به طرف سالن راه افتادیم. نمی دانم چه نیرویی مرا مجبور کرد تا به پشت سرم نگاه کنم. وقتی برگشتم کامیار را دیدم که به شیشه تکیه داده بود و مرا نگاه می کرد. ایستادم، به عمه گفتم: شما به آن طرف بروید من سفارشی به آقای نیکان بکنم و زود برگردم.
عمه گفت: نه، من جلوتر منتظرت هستم. آرام آرام به طرف نیکان و کامیار آمدم. در کنار یکدیگر ایستاده بودند.
به شیشه نزدیک شدم دستم را روی شیشه گذاشتم. او هم دستش را از پشت شیشه روی دستم قرار داد. دلم گرفت، ای کاش نیامده بود. آقای نیکان گفت: خواهش کردند که برای آخرین بار به دیدنتان بیایند. به او لبخندی کمرنگ زدم، دیگر باید می رفتم. بهتر بود عمه متوجه نشود و این دیدار رازی می شد بین من، آقای نیکان و کامیار. از آنها جدا شدم در هواپیما نشستیم. احساس کردم دلم هیچ چیز نمی خواهد.
نه دیگر آرزوی پرواز داشتم و نه آرزوی ماندن ولی یک آن صورت فرساد به نظرم آمد، لب برکه، اتاقی که کلیدش در دستانم بود و عشقی که از من خواسته بود تا همیشه او را در کنارم حس کنم.
ولی حالا به خاطر همسرم و به خاطر آینده و زندگی ام باید بین پرواز و ماندن، رفتن را انتخاب می کردم. دلم برای فرساد تنگ شده بود، دیدنش برایم آرزویی شده بود. قسمت من هم از زندگی همین بود و خدا را شکر که خوشبخت شدم. ای کاش کیمیا هم با کامیار طوری زندگی کند که او هم مثل من احساس خوشبختی کند. کامیار از من خواسته بود تا برایش دعا کنم و من حتماً این کار را خواهم کرد.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:42 AM
فصل 43


لحظه دیدار نزدیک می شد به فرودگاه « تورنتو» رسیدیم. با عمه خوشحال وارد سالن گمرک شدیم، وسایلمان را بازرسی کردند و راهی سالن بالا شدیم نمی دانم چرا حس می کردم دوباره فرساد بیرون از سالن انتظار نشسته و از خوشحالی اشک می ریزد. به سالن انتظار نزدیک شدیم همه بودند به جز استاد سمیعی که جایش بسیار خالی بود. ناگهان چشمم به فرساد افتاد.
با حلقه ای گل و با لبخند مرا با نگاهش دنبال می کرد. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. جامه دانم را بر زمین گذاشتم و به سوی فرساد دویدم. وقتی به او رسیدم، حلقه ی گل را به گردنم انداخت. با خوشحالی و دلتنگی به آغوش همسرم پناه بردم. فرشاد، هلن و دریا هم آمده بودند فرشاد به عمه کمک کرد تا وسایلش را بیرون ببرد. سرخ شده بودم. فرساد مرا رها نمی کرد. بعد عمه را در آغوش کشید. عمه با خوشحالی دستم را در دست فرساد گذاشت و گفت: این هم از امانتی که آن قدر به من سفارش کردی سالم تحویل بگیر.
همه خندیدیم و راهی خانه شدیم. دلم برای خانه ام حتی برای ماری هم تنگ شده بود. همگی با یک ماشین آمده بودند. فرساد قبلاً به فرشاد گفته بود که نمی تواند رانندگی کند. هلن، فرشاد و دریا جلوی ماشین نشستند. عمه، فرساد و من عقب نشستیم. تمام مدت سرم روی شانه های فرساد بود و او هم سرم را می بویید و می بوسید.
به خانه رسیدیم. با خوشحالی وارد خانه شدم. با هم جای استاد را خالی دیدم. خدا رحمتش کند فکر نمی کردم خانه بدون وجود او این قدر خالی به نظر آید. ناگهان ماری مرا در آغوش کشید و خوش آمد گفت.
فرساد گفت: کبریا، عزیزم، موافقی تا لب برکه برویم و زود برگردیم؟ گفتم: الان خسته هستم و می خواهم استراحت کنم. ولی از فردا هر جا که بخواهی، می آیم.
فرساد لبخندی زد و گفت: خوب، کلید قفل این اتاق چه می شود؟ گفتم نزد من است ولی حتماً اتاق گرد و خاک دارد و قابل استفاده نیست، بهتر است فردا که تمیزش کردیم وارد آن جا بشویم و زندگی مشترک را آغاز کنیم.
فرساد قبول کرد. به همه شب بخیر گفتیم و به طبقه ی بالا رفتیم تا استراحت کنیم.
فرساد گفت: کبریا از این که به خانه و نزد همسرت برگشتی ممنونم، دیگر هیچ نگرانی ندارم.
خندیدم و گفتم: از مراقبتهای دورادورت معلوم بود.
شب بخیر گفتم و خوابیدم.
صبح شد برای خرید وسایلی که نیاز داشتم به همراه فرساد راهی فروشگاه شدیم. پس از خرید دوری در شهر زدیم، ناهار را به اتفاق یکدیگر خوردیم. تمام قضایا را برای فرساد توضیح داد. او گفت که با بازگشتن دوباره ی من دیگر جای هیچ گونه شک و شبهه ای نیست و با تمام وجود به من عشق می ورزد. عصر به خانه برگشتیم. قرار بود فرشاد و هلن به منزل پدر هلن بروند و عمه را هم با خود ببرند هلن می گفت که اگر بچه به دنیا بیاید نمی تواند به منزل پدرش برود، پس بهتر است قبل از زایمان به آن جا می رفت. خانه ی پدر او در شهر دیگری بود بنابراین آنها برای سفری چند روزه آماده شدند. از من و فرساد خواستند که با آنها همسفر شویم ولی فرساد نمی توانست از شرکت مرخصی بگیرد.
به آنها قول دادیم در سفر آینده با آنها همراه شویم و هر چهار نفرشان را راهی کردیم. ماری هم برای گذراندن تعطیلات آخر هفته به منزلش رفت.
بعد از خوردن غذایی مختصر به کنار برکه رفتیم. سوار قایق شدیم. فرشاد دستمال گردنم را نشان داد. گره اش را هم باز نکرده بود. دیر وقت بود. دست در دست هم به خانه برگشتیم. دقایقی به هم نگاه کردیم. زمان وصال فرا رسیده بود. قرار شد فرساد چای آماده کند. من هم به اتاقمان رفتم. ماری آن جا را تمییز و مرتب کرده بود. بعد از آرایش در آیینه به خود نگاه کردم. کبریا بود و همسر فرساد، او را از همه وقت بیشتر دوست می داشتم.
در کنارم نشست. آلبوم عکسهای عروسی را یک بار دیگر ورق زدیم و به ماه ها قبل برگشتیم، سعی کردیم اتفاق های تلخ را از یاد ببریم و فقط به خاطره های شیرین فکر کنیم. به فرساد گفتم: از امشب به من قول بده که همیشه به عشق و همسرت وفادار خواهی ماند.
نگاهم کرد و گفت: وفاداری من به کبریای من ثابت شده ولی باز هم قول می دهم تا یک بار دیگر بداند فرساد با بودن او باقی است و همیشه زندگیش را در کنار کبریا می خواهد. خجالت می کشیدم ولی دیگر معنایی نداشت. بی اختیار در آغوشش جای گرفتم. دوباره به من قول داد که همیشه به من وفادار باشد و هر دو از خدا خواستیم تا ما را خوشبخت و سعادتمند کند. او هم از من قول وفاداری گرفت. از آن شب به هم پیوستیم و رسماً با هم ازدواج کردیم تا صبح طلایی وصالمان را با هم آغاز کنیم.


فصل 44

صبح با صدای پرندگان از خواب برخاستم. چه صبح زیبایی بود. فرساد هنوز خواب بود. پری برداشتم و بر صورتش کشیدم، آرام چشمهایش را باز کرد. نگاهم کرد و خنده ای از روی محبت به من کرد. حس می کردم خوشبخت ترین زن عالم هستم. مرا در آغوش فشرد و برای تهیه ی صبحانه از جای برخاست. مشغول استراحت بودم که با سینی صبحانه وارد شد. هر دو با هم صبحانه خوردیم و روز را به شب زیبایی متصل کردیم. ماه ها بعد هلن پسری به دنیا آورد سالم و زیبا مثل دریا. عمه خوشحال بود ولی از باردار شدن من خبری نبود. روزهای شیرین زندگی را با فرساد طی می کردیم. او همسری نمونه بود. کم کم نگران وضع بارداریم شده بودم، دلم فرزند می خواست تا با آن به زندگی ام معنایی زیباتر ببخشم.
عمه یک بار در حرفهایش گفته بو که چون حال خوشی ندارد، از خداوند می خواهد کودک ما را هم ببیند و بعد با خیالی راحت از دنیا برود. ما همه از حرف او نگران شدیم و من از همه بیشتر ار خودم نگران بودم. آن شب با فرساد قرار گذاشتیم بر لب برکه برویم و با هم صحبت کنیم.
آن جا به فرساد گفتم که من نمی دانم چرا باردار نمی شوم. حتماً باید به دکتر مراجعه کنیم. فرساد با لبخند نگاهی به من کرد و گفت: کبریا تو خود هنوز کوچکی، چطور می خواهی کودکی کوچک را در وجودت پرورش دهی و به دنیا بیاوری؟ فکر می کنی بتوانی؟
خندیدم و گفتم: خدا را شکر. عمه در کنار ماست، دوست دارم زودتر بچه دار بشوم. دلم برای یک تحول دیگر لک زده است. نگاهم کرد صورتم را در دست هایش گرفت بر پیشانی ام بوسه ای زد و گفت: اگر تو این طور بخواهی من هیچ حرفی ندارم ولی این را بدان که من هیچ وقت تو را به خاطر تولید نسل وارد سرنوشتم نکرده ام و این تو هستی که برای بچه دار شدن اصرار داری من هم راضی هستم به رضای خدا و بعد به رضایت تو.
من دوست ندارم که تو کمترین دردی را تحمل کنی و بخواهی فرزند مرا به دنیا بیاوری ولی باز هم اگز تو می خواهی من هم می خواهم.
به او خندیدم. دست بر شانه های هم راهی خانه شدیم. فردا نزد دکتری رفتیم. دکتر برای ما آزمایشهایی نوشت و صبح روز بعد آنها را انجام دادیم. باید دو روز دیگر جواب آن را به دکتر نشان می دادیم. دکتر پس از معاینه ی دوباره جوای داد که فرساد هیچ گونه مشکلی ندارد ولی من ضعیف هستم و مجبورم برای این که فرزند سالم و تندرستی به دنیا بیاورم، باید برای تهیه ی مقداری دارو که منجر به تقویت اعضاء زنانگی من می شود هزینه کنم. فرساد با کمال میل داروها را تهیه کرد و بدون این که عمه و بقیه خبردار شوند ما به معالجه مشغول شدبم. سالگرد عروسیمان را پشت سر گذاشتیم. فرساد جشنی مفصل بر پا کرد که در تغییر روحیه ی من بسیار مؤثر بود.
مرحله ی اول درمان ناموفق بود. روحیه ام را به کلی باخته بودم. دکتر به فرساد گفته بود درمان 3 مرحله دارد و در صورت ناموفق بودن هر مرحله پس از گذشت 3 ماه می توان مرحله ی بعدی را آغاز کرد. پس از 2 ماه وارد مرحله ی بعدی شدیم. مقدار داروها بیشتر شده بود. تقریباً چاق شده بودم ولی دکتر گفته بود مشکلی نیست. این بار هم درمان بی نتیجه بود. دوباره با ناامیدی به انتظار مرحله ی سوم نشستیم.
جالب این جا بود که فرساد هرگز ناراحت و ناامید نمی شد و هر لحظه به من می گفت: هر روز علاقه اش نسبت به من بیشتر می شود. ولی من دیگر روحیه نداشتم. دکتر متوجه وضع روحی من شده بود. به فرساد گفت: مرحله ی سوم را وقتی آغاز می کند که من روحیه ام را به دست آورده باشم. دکتر روانکاو من داروهای تقویتی برایم تجویز کرد و ذهن و روحم را آماده ی مرحله ی سوم بارداری کرد. روحیه ی بهتری داشتم. مقدار داروها از هر سه دوره بیشتر شده بود. فرساد فقط نگران روحیه و سلامت من بود. دست به دعا برداشته بود تا مرحله ی سوم را با موفقیت به پایان برسانیم. پس از درمان مرحله ی سوم دوباره به انتظار بارداری نشستم. یک ماه گذشت اما هنوز خبری نبود. ناامید در بستر افتادم. مریض شدم. دکتر به دیدنم آمد، همان جا بود که به فرساد گفت: حالا وقت گرفتن تست حاملگی است. جواب آزمایش منفی بود. فرساد چیزی به من نگفته بود ولی من خودم همه چیز را می فهمیدم، زندگیم را نابود شده می دانستم. خدایا کجا ناشکری کرده بودم؟ کجا اشتباه کرده بودم که حالا باید چنین تقاص پس می دادم؟
به هلن و کودکانش حساس شده بودم. چرا من نباید بچه دار می شدم؟ ریزبین شده بودم و نسبت به افراد و محیط اطرافم غریبه و کم حوصله. دکتر دوباره به دیدنم آمد. اعتقاد داشت دوباره پس از یک ماه، یک بار دیگر تست بارداری صورت گیرد. بیشتر وقتها روی تخت می خوابیدم و از همه دوری می کردم. فقط فرساد مرا تنها نمی گذاشت. حتی خیلی وقت بود که به برکه هم نرفته بودیم. دکتر به فرساد تلفن کرد و از او خواست سریع به مطب برود.
حال خوشی نداشتم، لابد می خواست به فرساد بگوید که همسرت عقیم و نازا است. حتماً می خواهد بگوید که دیگر به خاطر من خودش را به زحمت نیندازد و دیگر خرج کردن بیهوده است. دیگر طاقت نیاوردم با بی حالی از جایم برخاستم، شالی بر دور خود پیچیدم و به لب برکه رفتم. آشفته حال و آشفته ظاهر بودم، بر لب آب نشستم. نگاهی به صورتم انداختم. پیر و شکسته شده بودم، فریاد کشیدم، خدا را صدا کردم. قلبم می خواست از جا کنده شود.
می لرزیدم، دلم نمی خواست پس از تحمل آن همه بدبختی حالا که به خوشبختی رسیده بودم دوباره طعم بدبختی را بچشم، این حق من نبود. آن قدر فریاد کشیدم که از حال رفتم و بر روی زمین افتادم. نمی دانم برای چه مدت در آن حالت بودم. پدر و مادر را دیدم که سرم را روی پاهایشان گذاشته اند و نوازشم می کنند. پدر به من می خندید و می گفت: ما هم با تو انتظار می کشیم، عجب انتظار شیرینی است. هر دو اشک شوق می ریختند. خود را پیرتر از مادرم می دیدم، وحشت بر من غلبه کرده بود، گرمای دست پدر مرا آشفته کرد و از خواب پردیم. سرم را روی زانوان فرساد دیدم. آن دست، دست گرم صمیمی همسرم بود. تنها همدمی که از پدر هم برایم مهربان تر بود.
به چشم هایش نگاه کردم. دیگر طاقت شنیدن حرف رنج آور دیگری را نداشتم. موهایم را نوازش کرد و گفت: عزیزم امید زندگی ام این جا روی سنگ ها، چرا؟ نمی گویی بدن نازنینت زخم می شود؟ نمی گویی با این وضع روحی آشفته ای که تو داری فرساد چه باید بکند؟ چرا به این روز افتاده ای؟ من که از تو بچه نخواسته بودم، من فقط تو را و عشق تو را می خواستم. چرا خودت را به این روز انداخته ای ژولیده و آشفته، مریض و ناتوان، ناامید از همه چیز. مگر فرساد مرده است؟
نگاهش می کردم هق هق گریه از سینه ام بیرون می زد و فرساد غصه می خورد.
ـ بلند شو عزیزم به خانه برگردیم. دوش بگیر، موهایت را شانه بزن، لباسی خوش رنگ بپوش و کمی سر و صورتت را مرتب کن، من هم دل دارم. همسرم را دوست دارم. ناراحتی او غصه ی من است و شادی او سربلندی من، بیش از این مرا ناراحت نکن، بیا برویم که با تو کاری دارم. ببین چه امیدوار برای دیدن تو به خانه آمده ام.
آرام بلندم کرد و با هم راهی خانه شدیم. حال خوشی نداشتم، می خواستم بمیرم. چقدر مرا نوازش می کرد، جای این که اخم کند، جای این که مثل مردانی که هرگز به خاطر خدا هم غرورشان را نمی شکنند، باشد بیشتر به من محبت می کرد، بیشتر مرا دوست داشت.
دیوانه شده بودم، از او انتظار داشتم با من مهربان نباشد. دیگر زندگی برایم ارزشی نداشت و همه چیز را بیهوده می دانستم. دیگر امید و انگیزه ای برای زندگی نداشتم. دلم مزار پدر و مادر را می خواست تا در نهان با آنها درددل کنم. نیت کرده بودم اگر باردار می شدم، برای زیارت امام رضا (ع) به ایران بروم. به خانه رسیدیم. فرساد به من کمک کرد تا دوش بگیرم. پس از آن موهایم را شانه زدم و در پشت سرم جمع کردم به اصرار فرشاد آرایش کردم. از ماری خواسته بود تا ملحفه های روی تخت را عوض کند. آرام بر روی تخت دراز کشیدم. حالم خوی نبود. دوباره از جایم برخاستم به دستشویی رفتم، حالم به شدت به هم خورد. عمه و ماری هم نگران در کنار دستشویی ایستاده بودند. صورتم را شستم. نفسم بند آمده بود. از دستشویی خارج شدم. سرم گیج می رفت. فرساد از روبرو به من لبخند زد. به کنارم آمد تا کمکم کند. ورقه ای از جیبش درآورد و نشانم داد. آرام گفت: کبریا، عزیزم، مادر شدنت را تبریک می گویم. از خدا اول برای تو و بعد برای فرزندمان سلامتی می طلبم.
نگاهم به ورق خیره ماند. باور نمی کردم. فرساد چه می گفت؟ عمه از خوشحالی ماری را در آغوش گرفته بود. به طرف در رفتم و از خانه خارج شدم. باران می آمد. رو به آسمان کردم و خدا را شکر کردم.
خداوند در رحمتش را به سویم گشوده بود. پس از یک سال و هفت ماه انتظار باردار شده بودم. هر چند مدت زیادی از ازدواج ما نمی گذشت ولی از ابتدا فهمیده بودم که برای بچه دار شدن مشکل دارم و این امر صبر مرا کم کرده بود. به یاد استاد سمیعی افتادم. او با وجودی که از وضه بیماریش با خبر بود ولی مقاومت می کرد. خجالت زده شدم. خیلی زود خود را باخته بودم و شاید تمام اینها امتحان الهی بود که انگار در این امتحان سربلند نبودم.
صدای فرساد را شنیدم که می خواند:
جان من در هوای دوست مدام
همه جان در هوای جان من است
عشق او را به جان خریدارم
گرچه عشق بلای جان من است
برگشتم، نگاهش کردم و خندیدم. دستم را به دستش دادم. گفت: بیا آماده شو که دکتر در مطب منتظر ما است، می خواهد این مادر کوچک را ببیند و دستورات پزشکی و رژیم مخصوص بارداری را به تو بگوید.
در راه به فرساد نیت خود را گفتم. سکوت کرد و گفت: اگر موافق باشی برای بازگشتن به ایران عجله نکنیم. من 5 سال خدمتم تا چند ماه دیگر تمام می شود و می توانم با تو همسفر باشم. ولی دوباره باید 5 سال دیگر در این شرکت خدمت کنم. بدون اعمال شاقه.
هر دو خندیدیم. گفت: اصلاً بگذار ببینم. دکتر چه پیشنهادی می کند، بهتر نیست؟
پذیرفتم و به مطب رسیدیم. دکتر رژیم مخصوص به من داد با تعدادی داروهای تقویتی به مدت 3 ماه تمام باید استراحت مطلق می کردم و پس از 3 ماه دیگر مشکلی برایم به جود نمی آمد. دکتر گفته بود اگر خواستم سفر کنم تا قبل از 6 ماهگی می توانم به شرطی که در بخش بیمران هواپیما بنشینم.
خوشحال شدم. اولین ماه بارداری را پشت سر گذاشته بودم. فرساد هم می توانست از 3 ماه دیگر از کشور خارج شود. تصمیم گرفتم که به ایران تلفن کنم و به خانم جان بگویم که چند ماه دیگر به ایران خواهم آمد. وقتی تماس گرفتم متوجه شدم باباجان حال خوشی ندارد. ناراحت شدم، به خانم جان گفتم: برایتان دوباره پول می فرستم، ببینید آیا می توانید درمانش کنید یا نه؟ خانم جان تشکر کرد و من 2 ماه تمام در بستر استراحت کردم. وارد چهارمین ماه بارداریم شدم و زمان سفر فرا رسید. عمه توان نداشت که با من همسفر باشد. قرار بود فرساد تا اوایل 6 ماهگی من به ایران بیاید تا برای زیارت به مشهد برویم و بعد به کانادا برگردیم.
با شادی مشغول جمع آوری وسایلم شدم از نظر دکتر دیگر مشکلی نداشتم. فرساد مدام به من سفارش می کرد که مراقب خودم باشم. حتی با خانم جان تماس گرفت و سفارش مرا به او کرد. خوشحال بودم که این قدر به من اهمیت می دهد و به خود می بالیدم. هر چه زمان رفتن من نزدیک تر می شد، فرساد دوباره حالتهای قدیم را پیدا می کرد. به شوخی به او گفتم: می دانم آن دفعه چون خودم تنها بودم مرا راه نینداختی ولی حالا که بچه ات را با خود حمل می کنم، این قدر هوای مرا داری.
نگاهم کرد. در حالی که گریه می کرد گفت: من سعی خود را برای خوشبختی تو کرده ام ولی اگر تو نسبت به من این گونه فکر می کنی از شانس بد من است و نهایت بی معرفتی تو. خندیدم و گفتم: می خواهم گذشته را برایم جبران کنی. اشکهایت را پاک کن که طاقت دیدن آنها را ندارم، می خواهی با این وضع همسرت را به سفر بفرستی؟
با بی حالی بلند شد. بعد از خداحافظی از همه، من و فرساد به فرودگاه رفتیم. از فرساد خواستم دعا کند روزها به زودی بگذرد تا زودتر همدیگر را ببینیم. دلم برایش تنگ می شد. بعد از سفارشهای بسیار در مورد بچه و خودم، از من خداحافظی کرد.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:43 AM
فصل 45

پس از ساعتهای طولانی و توقفی بین راه به ایران رسیدم. صبح بود. برای رفتن به خانه ماشین کرایه کردم. خانم جان در را باز کرد. چقدر پیر شده بود. دیگر مثل گذشته با قامتی راست راه نمی رفت. دلم به حالش سوخت. جامه دان را باز کردم و سوغات او را دادم پرسیدم: بابا جان کی می آید؟ خانم جان سرش را پایین انداخت. سرش را بلند کردم. گفتم: بابا جان چه شده؟ الان کجاست؟ چرا تو این قدر پیر و شکسته شده ای؟
بریده و بریده گفت: کبریا خانم دیگر بابا جان به خانه باز نمی گردد و دوباره گریه کرد. پرسیدم چرا؟ کجا رفته؟ دوست ندارد این جا در کنار تو باشد؟
ـ نه، تا آخر عمرش همدم و مونس من بود، مرد خوبی بود ولی خدا رحمتش کند.
تعجب کردم، حس کردم بچه در شکمم تکانی خورد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: خانم جان کی این اتفاق افتاد؟ چرا مرا خبر نکردی؟
ـ اتفاقاً شما تلفن کردید، فقط به شما گفتم حال ندارد. ولی آن شب تازه مراسم شب هفت بابا جان بود به کمک همسایه ها توانستیم او را دفن کنیم و با پولی که فرستادی قرض همسایه ها را دادم. حال هم یک روز تشنه و یک روز سیراب در این خانه زندگی می کنم. پرسیدم چرا؟ مگر از لحاظ مالی در مضیقه بودی من که برایتان پول می فرستادم. گفت: نه، به خدا این جا فراوانی بود ولی دیگر من آن قدرت سابق را ندارم. حتی پس از فوت بابا جان بدتر شدم که بهتر نشدم. دلم سوخت. سرم را بین دستهام گرفتم. ادامه داد: می خواستم بگویم خانه را تحویل بگیرید، من می خواهم به آسایشگاه بروم. چون از عهده ی کارها بر نمی آیم، می ترسم یک روز تنها در این خانه بزرگ بمیرم و هیچ کس نفهمد.
بغلش کردم و گفتم: خانم جان، عزیزم، گریه نکن، مگر من مرده ام؟ چرا این طور فکر می کنی؟ گفت: نه مگر تو می توانی شوهرت را تنها بگذاری و پیش من بمانی؟ بهتر است من هم همین طور پی زندگیم باشم. گفتم: پس خانم جان، به تو قول می دهم که 5 سال دیگر که تعهد فرساد تمام می شود و ما برای همیشه به ایران بازمی گردیم انشاا... آن وقت می آیم و دوباره تو را به این جا باز می گردانم. قول می دهم.
لبخند بی رمقی به من زد و گفت: از این که این گونه به من محبت می کنی ممنونم. ولی دیگر عمر من تا آن سالها قد نمی دهد ولی لطف دخترم کبریا را هرگز فراموش نمی کنم. گفتم: خانم جان، خدا را چه دیده ای؟ انشاا... هستی و من تو را به خانه باز می گردانم.
صبح روز بعد اولین کاری که کردم بر سر مزار پدر و مادر رفتم تا ظهر آنجا ماندم. با آنها از دلم سخن گفتم. تصمیم داشتم تمام ماجراهای زندگی ام را برایشان بگویم، می دانستم آنها به حرف من گوش می کنند. بعد کتاب دعا را باز کردم و برایشان دعای زیارت خواندم، پس از قرائت فاتحه، قلبم آرام گرفت، حس کردم کودک من هم آرام به درد دلهایم گوش می کند و وقت دعا مرا اذیت نمی کند. چقدر آرامش داشتم، ای کاش پدر و مادر بودند تا خوشبختی مرا کامل می کردند.
بعدازظهر به دفتر آقای نیکان رفتم. از آخرین ملاقات با ایشان در فرودگاه حدود 2 سال می گذشت. با خوشحالی به استقبالم آمدند و از اوضاع و احوال فرساد پرسیدند. به ایشان گفتم که فرساد هم قرار است به ایران بیاید و دوست دارد ایشان را ملاقات کند.
آقای نیکان هر دو چک کامیار را که به امانت نزد خود نگه داشته بود به من داد. گفت: واقعیت این است که من هم پس از رفتن شما فقط دو سه بار توانستم تلفنی با ایشان صحبت کنم. خانه اصفهان به فروش رفته، بعد از مراجعه به منزلشان در تهران متوجه شدم آن جا را فروخته اند ولی در حساب ایشان پولی نیست، نمی دانم چرا به قولهایی که داده بودند عمل نکردند؟
گفتم: به محل هایی که ایشان برنامه اجرا می کردند، می رفتید، شاید ردی از او پیدا می کردید.
آهی کشیدم. با خود گفتم: یعنی باز هم دورغ، چرا؟
ـ حقیقت امر این است که این کار را انجام داده ام. ولی ایشان از همان موقع به بعد برنامه ای نداشته اند، هیچ یک از هنرمندان که با ایشان همکاری می کردند یا او را می شناختند از آقای کامیار خبری نداشتند، به کل خود را از جامعه جدا کرده است.
نگران شدم و گفتم: نکند برای او اتفاقی افتاده باشد؟
آقای نیکان لبخندی زد و گفت: خانم عارف من به وجود خانمی مثل شما افتخار می کنم. با وجود این که چند سال است که این مبلغ را از ایشان طلب دارید حتی وقتی که ما به ایشان دسترسی داشتیم و حکمی قانونی مبنی بر تحویل ایشان به مقام قضایی داشتیم، هرگز شما برخورد شدید نداشتید. گرچه ایشان هم همه چیز را درباره گذشته ی شما به من گفتند. (سرم را پایین انداختم) چرا ایشان با وجود این که شما را خیلی دوست داشته است و ارزش خاصی برای شما قائل است، این گونه رفتار کرده است؟ من هم برای ایشان نگرانم، اگر وضع اسفناک زندگی ایشان را نمی دیدم شاید هرگز نگران نمی شدم.
با شنیدن حرفهای آقای نیکان بیشتر نگران شدم. به خانه برگشتم. حوصله نداشتم، روز پر کاری بود. تصمیم گرفتم ظرف یکی دو روز آینده به منزل آقای پورسینا بروم یا از آنها دعوت کنم که به منزل ما بیایند.
پیمان گوشی را برداشت از شنیدن صدای من یکه خورد. با تعجب پرسید: شما الان در ایران هستید؟ گفتم: بله چند روزی است که به ایران آمده ام، مشتاقم شما را ببینم. گفت: خوشحال می شوم به منزل ما تشریف بیاورید. تشکر کردم و پرسیدم: حال همسر و فرزندتان چطور است؟
ـ خوب هستند، خداوند پسری به ما عنایت کرده.
خوشحال پرسیدم پونه چطور؟ او هم صاحب فرزندی شده است؟
خندید و گفت: بله، پونه هم برای من عروسی به دنیا آورده است.
تبریک گفتم. خواستم به منزل دعوتشان کنم که پیش دستی کرد و گفت: پس ما برای فردا شام منتظر شما هستیم، پونه را هم خبر می کنم تا بیاید و دور هم باشیم. قول دادم که با خانم جان مزاحمشان بشویم.
به خانه ی پورسینا رسیدیم ظاهر ساختمان فرقی نکرده بود. داخل شدیم، پس از ورود به داخل ساختمان پیمان گفت: حقیقت می خواستم از در خیابان پشتی آدرس بدهم ولی گفتم: بهتر است کمی در باغ قدم بزنیم تا به خانه برسیم. به اتفاق خانم جان، پیمان و خانم پورسینا راهی باغ شدیم. تا به خانه ی پیمان برسیم. نمی توانستم تند راه بروم و راه رفتن خانم جان بهانه ای خوب برای آرام رفتن من بود. پیمان جلو افتاده بود. برگشت تا به خاطر این که جلوتر می رود عذر خواهی کند. ناگهان با تعجب مرا نگاه کرد و گفت: شما هم به زودی صاحب فرزند می شوید، درست است؟ خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم و گفتم: اگر خدا بخواهد بله.
خوشحال شد و گفت: امیدوارم مادر و کودک همیشه سلامت باشند.
به خانه اش رسیدیم. به همان اتاقهای پر پیچ و خم که هرگز خاطره ی خوشی از آن نداشتم. دلم می خواست بدانم آن تابلو هنوز بر دیوار نصب است یا خیر؟ نمی دانم کدام اتاق بود. فقط می دانستم در طبقه ی دوم، نزدیک ایوان قرار داشت.
هنوز ثریا نیامده بود. خانم پورسینا به اتاق دیگری رفت. پیام، پسر پیمان را در آغوش گرفت و پیش ما آورد بچه ی زیبایی بود. خانم پورسینا گفت: ثریا جان هم، الان خدمت می رسند، دارند آماده می شوند. پیمان کمی پریشان بود. از جای برخاست و به اتاق رفت. پس از چند دقیقه با ثریا وارد شدند. ثریا به سردی دستانم را در دستانش گرفت و خوش آمد گفت. از آمدنم پشیمان شده بودم. پیمان گفت: فکر می کنم حوصله ی شما سر رفته است. الان پونه هم می رسد. خوشحال شدم با وجودی که زیاد از پونه خوشم نمی آمد ولی هر چه بود از این وضع بهتر بود.
با آمدن پونه مجلس گرمای خاصی پیدا کرد. پونه از این که فهمید من باردار هستم خوشحال شد. از حرفهایش فهمیدم که زیاد از ثریا دل خوشی ندارد. فقط می خواستم با پیمان خصوصی حرف بزنم و از وضع کامیار باخبر شوم. پس از دقایقی پیمان آمد. آشفتگی مرا دید. گفت: بهتر است به ایوان بروید تا کمی هوا بخورید. خوشحال شدم، پونه هم با من راه افتاد. به ایوان رفتیم. هوای سرد و مطلوبی بود. پس از دقایقی پیمان آمد. گفت: بابت برخوردهای ثریا متأسفم، او هنوز در مورد شما حساسیت دارد. خندیدم و گفتم: چه حساسیت نابجایی من دنبال زندگی خودم هستم و او هم همین طور. این گونه حساسیت فقط به روحیه ی خودش ضربه وارد می کند.
پیمان گفت: دوست دارید اتاقی را که تابلو در آن قرار دارد را نشانتان بدهم؟
ـ با کمال میل ولی الان فکر کنم با وجود این حساسیت دیگر تابلویی وجود ندارد. پیمان خندید و گفت: کسی با این اتاق کاری ندارد، این جا دلکده ی من است. تمام نقاشی هایم را این جا گذاشته ام ثریا این اتاق را دوست ندارد و قرار ما این است که با این اتاق کاری نداشته باشد. هر وقت دلم می گیرد، وارد دلکده ام می شوم و مدتی را با آثارم می گذرانم.
ناگهان سکوت کرد و گفت: کبریا خانم احساس می کنم شما با من کار ضروری داشتید؟ پونه گفت: من با اجازه ی شما می روم پیش کودکم، می بینمتان.
ما را ترک کرد. به طرف باغ نگاه کردم و گفتم: بسیار خوب. می خواهم از شما سؤالی بپرسم. امیدوارم هر چه می دانید به من بگویید. که در این صورت کمک فراوانی به من کرده اید.
ـ بسیار خوب، من سعی دارم به شما کمک کنم.
ـ الان مدت 2 سال است که کسی از کامیار خبری ندارد ولی فکر می کنم شما خبر داشته باشید. می خواهم اگر از ایشان خبری دارید، مرا هم مطلع کنید. برایم مهم است که از وضع ایشان با خبر شوم به خصوص که شنیده ام مدتهاست کار هنری نمی کند.
آهی کشید و گفت: کبریا خانم خیلی دوست داشتم کمکتان می کردم ولی حقیقت این است که من هم 2 سال از ایشان خبری ندارم. متعجبم که چرا حتی با من یک بار هم تماس نگرفته. از هنرمندان بسیاری که با او کار می کردند هم سراغش را گرفته ام ولی همه از او بی خبر هستند و هیچ یک از او خبری ندارند.
بیشتر نگران شدم. خدایا بر سر کامیار چه آمده است؟
پس از صرف شام تصمیم گرفتم با خانم جان زودتر به منزل بازگردیم. از کامیار بی خبر بودم. مطمئن بودم او هرگز حاضر نمی شد از ایران خارج شود. به قول خودش نه آهی در بساط دارد و نه این که می توانست جایی بهتر از ایران را بیابد. پس چه بلایی بر سرش آورده بودند؟
به خانه رسیدیم. حال خوشی نداشتم، به زحمت توانستم به اتاقم بروم. پرده را کنار زدم و از پشت پنجره به خیابان نگاه کردم. همیشه دیدن زندگی از این پنجره برایم نمای دیگری داشت. چه ساعتهایی را منتظر پشت پنجره می نشستم تا کامیار بیاید. چقدر انتظارها شیرین بود. برای شناخت هنرمندان از پشت این پنجره آنها را می دیدم و شخصیت آنان را از هیبت و ظاهر آنها حدس می زدم. آن شبی را به یاد آوردم که ماشین کامیار را از پشت پنجره دیدم. راستی هرگز از او نپرسیده بودم چرا قصد جانم را کرده بود! چیزی در قلبم فرو ریخت. اگر او را دیگر نبینم؟ درست است که دیگر او را از دلم بیرون کرده ام اما به عنوان عشق اول هرگز نمی توانم او را فراموش کنم. بعضی وقتها با دیدن برخی چیزها به یاد او می افتادم. حتی این مسأله را به فرساد هم گفته بودم. سعی داشتم که هرگز به او فکر نکنم اما نمی شد، نگران سلامتی او بودم. تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم فرساد بود. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم، سکوت کردم تا فقط صدای او را بشنوم. پس از سلام و احوالپرسی گفت: خوب خودت چه کار می کنی؟ وضع کودکمان چطور است؟ چه شده عزیزم؟ چرا جواب نمی دهی؟ دوستم نداری؟
خندیدم و گفتم: دلم می خواهد بیشتر صدایت را بشنوم. با خوشحالی گفت: ای کاش بودم تا دور تو می گشتم که این قدر مهربانی. باورت نمی شود اشک در چشمانم حلقه زده است. خداوند هرگز تو را از من نگیرد. گفتم: آن قدر دوستت دارم که شمارشی برای آن وجود ندارد. حالم خوب است و حال کودکمان هم خوب است و سلام می رساند و منتظر رسیدن پدر می باشد.
خنده ای کرد و گفت: من برای هر دوی شما می میرم. تمام امید من، تو و آن کودک نازنین هستید. امیدوارم هر چه زودتر به دنیا بیاید تا از نگرانی راحت شوم. راستی کبریا در مورد نام کودکمان فکر نکرده ایم. اگر دختر باشد چه اسمی و اگر پسر باشد چطور؟
دلش گرفته بود و می خواست فقط صحبت کند. آن شب دقایقی طولانی با هم صحبت کردیم. دیگر زمان چندانی به آمدن فرساد باقی نمانده بود. دوست داشتم این روزهای تنهایی به زودی تمام شود.
خانم جان را در روزهای بعد به زیارت گاه های تهران بردم. حال خوشی نداشتم ولی در بین راه ها با هم استراحت می کردیم. یک روز او را به بازار بردم تا هر چه می خواست بخرد که اگر به آسایشگاه رفت، چیزی کم و کسر نداشته باشد. از من خواست تا به یکی از آسایشگاه های سالمندان برویم تا او از نزدیک با آن جا آشنا شود. یکی از آسایشگاه ها را انتخاب کرد و گفت: این جا آخرین خانه ای است که به آن عزیمت خواهد کرد. از حرف او ناراحت شدم، ای کاش در ایران می ماندم تا او حتی یک روز در آسایشگاه نمی ماند. خیلی ناراحت و غمگین شده بودم. با دیدن پدر و مادرها که تنها و مریض گوشه ی آسایشگاه زندگی می کردند و محتاج محبتهای مردم و جوانان بودند، اشک از چشمانم سرازیر شد. درست است که در آسایشگاه هم به آنها رسیدگی می کردند ولی باز هم جای محیط گرم و صمیمی خانه و خانواده را نمی توانست برای آن عزیزان پر کند. به خانم جان نگاه کردم. او را در آغوش گرفتم و گفتم: نمی گذارم این جا بیایی. برایت یک پرستار می گیرم سعی می کنم هر چند وقت یک بار به ایران بیایم تا با تو باشم، تو زحمت فراوان برایم کشیده ای. حق به گردنم داری، من بی عاطفه نیستم. هر دو اشک می ریختیم. صورتم را بوسید و گفت: الهی من به قربان تو و آن فرزندی که در دل توست شوم. نمی خواهد گریه کنی و خودت را ناراحت کنی. کبریای عزیزم من نمی توانم در آن خانه با یک غریبه زندگی کنم ولی این جا خیالم راحت است دیگر مسؤولیت خانه و زندگی بر دوشم نیست. نمی توانم خانه و زندگی تو را به دست یک غریبه بسپارم. خانم جان برعکس تمام بدبختی هایی که کشیده بود چشم و دلش از مادیات زندگی سیر بود. چقدر خانم بود. راضی شدم و از آن جا خارج شدیم. روز خوشی نداشتیم و دلم می خواست روز به سرعت تمام می شد تا فردای بهتر را در پیش رو داشته باشیم.
زمستان از راه رسیده بود. دلم زمستانی بود. به زیر زمین رفتم، به محل کار پدر. گذشته ها در ذهنم زنده شدند. چقدر از دنیای هنر دور افتاده بودم. دوباره به برگه های پیانو نگاهی انداختم، آخرین شعر من و ملودی ناتمام پدر. آهی جانسوز کشیدم. پس از رفتن کامیار رفتن کامیار هرگز شعری نگفته بودم. دیگر آن احساس لطیف را از دست داده بودم. چرا از همه چیز دور افتاده بودم؟ نگر آن طرف دنیا نمی توانستم احساساتم را روی برگی بنویسم؟ احساس، احساس بود حال هر کجای دنیا که می خواست باشد. چشمم به تابلویی افتاد که شعر نوشته شده روی آن را خیلی دوست داشتم. خودم از استادی خوشنویش خواستم تا آن را برایم بنویسد و بعد قابش کردم. پدر آن را از من گرفت و گفت که می خواهد این تابلو را در محیط کارش داشته باشد تا همیشه به یاد من باشد. تابلو را از روی دیوار برداشتم. خیره به آن شعر نگاه کردم. شعر از من نبود ولی عاشق این شعر بودم.
من آن گلبرگ مغرورم
که می میرم ز بی آبی
ولی با خفت و خواری
پی شبنم نمی گردم
دوست داشتم همیشه کامیار و پدر این شعر را بخوانند و هر یک احساسم را جداگانه برای خود تحلیل کنند. شعر را با صدای بلند خواندم. حس کردم کودکم تکان می خورد، خوشحال شدم. او هم ابراز وجود کرده بود. در احساساتم با من شریک بود. دوست داشتم در آینده فرزندم هنرمندی موفق و متعهد شود با تحصیلاتی خوب و هدفی عالی که خدمتگذار ایران و ایرانیان باشد.
چقدر این موجود کوچک را دوست می داشتم. با زحمت توانسته بودم او را در بطن خود پرورش دهم نه تنها من بلکه تمام مادران مثل من هستند درد و انتظار شیرینی دارد و از همه شیرین تر وقتی که کودک در بطن مادر با او هم احساس باشد. دوست داشتم صورتش را ببینم. دلم برای کودکم تنگ شده بود چه احساس زیبایی داشتم. چند ماهی تا به دنیا آمدنش باقی مانده بود.
می خواستم برای فرزندم خرید کنم. دلم تاب نداشت. از جای برخاستم. تابلوی شعر را سر جایش گذاشتم. یک بار دیگر آن را خواندم. دوست داشتم دوباره شعر بگویم چیزهای از ذهنم گذشت، مطالب زیبایی بودند. خودکاری پیدا کردم تا بر پشت ورق زرد شده ای یادداشت کنم. خودکار نمی نوشت. آن را روی ورق م کشیدم، از دستم روی زمین افتاد، خواستم آن را بردارم. قلبم به طپش افتاد. پدر، آری پدر با این خودکار طلایی چه ملودی هایی را که نساخته بودی. حالا چقدر برایم عجیب بود. آن را برداشتم، بوسه ای بر آن زدم و بوی دست پدر را احساس کردم. اشک از چشمهایم جاری شد. کودکم تکان می خورد انگار همدردم بود. خودکار را یک بار دیگر روی ورق کشیدم. دردی پهلویم را گرفت. آرام نشستم، ساکت شد. دوباره اشعار به ذهنم آمد آنها را روی ورق انتقال دادم.
فرشته که دنیا نیامده ای
بیا به دنیا تا ببینی، دیده ای
تو برایم هر چه باشی، باش با من تا دم آخر
که هنوز از ته قلبم تو محبت ندیده ای
نمی دانم هنوز نیامده چه شکلی داری
چه چشمی، چه رخی، چه نگاهی داری
با یاد صدای خنده ات دل ما را برده ای
که هنوز دل و ایمان ما را ندیده ای
با لبان کوچک و چشمان بادامی هنوز
فرق بین این جهان و آن جهان را ندیده ای
نمی دانم چه هستی کودکم یا قلب من یا مونس مادر
تو در شادی و غم با من بوده ای ولی صفایم ندیده ای
می میرم از آن لحظه، غصه ای گیرد سراغ تو
که هنوز نیامده به دنیا، جان دادنم را ندیده ای
برگه را به سینه ام چسباندم گویی صدای خندیدن بچه ام را شنیدم. جالب بود، چه رابطه ی زیبایی بین من و او ایجاد شده بود. از زیر زمین بیرون آمدم. خانم جان روی پله نشسته بود.
با خوشحالی گفتم: خانم جان دوست داری از شعرهایم برایت بخوانم؟ آن هم از شعرهایی که الان سروده ام؟ خندید و با خوشحالی گفت: بله عزیزم، گوش می کنم. برایش شعر را خواندم، تشویقم کرد. احساس غرور کردم. زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی را برداشتم فرساد بود. برای او هم شعرم را خواندم، آن قدر خوشحال شده بود که شعر را یادداشت کرد تا برای عمه، فرشاد، هلن و ماری هم بخواند. گفت: شعرت را به انگلیسی ترجمه می کنم تا فهم آن برای هلن و ماری ساده باشد. در ضمن برای هریسون هم می خوانم. خندیدم، چقدر برایش جالب بود. گفت: کبریا باز هم سعی کن شعر بگویی من برای هنر تو ارزش قائلم و به آن افتخار می کنم.
دو روز گذشت. پس از مکالمه ی تلفنی با آقای نیکان دوباره نگران کامیار شدم. دیگر به هیچ وجه نمی توانستم او را از فکرم خارج کنم، برف می بارید. هوا سرد شده بود. پیمان به منزل ما تلفن کرد و پس از احوالپرسی گفت: که از کسی شنیده است که کامیار برای زندگی مدتها است که به تهران آمده است و در خانه ای در پایین شهر زندگی می کند. آدرسی را نوشتم و از او تشکر کردم. از من قول گرفت که اگر خبری از کامیار یافتم به او هم اطلاع دهم. به خاطر مشکلات ثریا نمی توانست با من همراه باشد و خودم هم راضی به زحمت او نبودم. تصمیم گرفتم هر چه زودتر راهی شوم تا آدرس را بیابم. نگاهی به ساعت انداختم ساعت حدود 8 بود. ماشینی کرایه کردم از خانم جان خداحافظی کردم و راهی شدم. وقتی وارد آن محل شدم دلم گرفت. خدایا چه می دیدم؟ چرا بعضی انسانها این گونه زندگی می کنند؟ چرا همه یکسان نیستند تا هیچ غصه ای در میان مردم نباشد؟
دلم به حال آنان می سوخت. وضع نابسامان زندگی آنها قلبم را به درد آورده بود. خانه را پیدا کردیم. راننده پیرمردی مهربان بود که کمکم می کرد ولی راه رفتن روی برفها برای من که سنگین شده بودم، مشکل بود. آرام قدم برمی داشتم. صاحبخانه در را باز کرد. پرسیدم آیا مستأجری به نام کامیار داشته اید؟
گفت: حدود یک ماه قبل مستأجری داشتم ولی نامش را نمی دانم. چون نمی توانست کرایه بدهد بیرونش کردم. نمی دانم اسمش چه بود. او را بابا صدا می کردیم.
خداحافظی کردم. فهمیدم او نبوده است. حالم خوش نبود. به طرف ماشین آمدیم. آدرس را اشتباه داده بودند از بلاتکلیفی عصبی شده بودم. نگران او بودم. هر چه بود روزی نفس و عشقم بود. هنرمندی بود که همه وجودش را دوست می داشتند، هنرآموز پدرم بود و به خانواده ی ما لطف داشت. یک ساعتی بود که می گشتیم. چراغ روشن خانه ها را می دیدم. حتماً داخل آنها گرم و صمیمی بود. با خود گفتم: الان کامیار در کدام یک از این خانه هاست؟ بر سر او چه آمد است؟ زندگی او و کیمیا به کجا رسیده بود؟
دلم می خواست او را هر چه زودتر ببینم. برای خوشبختی او همیشه دعا می کردم. سعی کرده بودم که او را ببخشم. ولی او تا لحظه های آخر هم با من صدق نبود.
از کنار پارکی گذشتیم. چراغهای پارک روشن بود. هیچ کس در پارک نبود. مردم همه در خانه هایشان بودند. کاش هوا خوب بود تا دقایقی در آن جا استراحت می کردم. عاشق طبیعت بودم به کاجهای سبز نگاه میکردم که در زمستان هنوز ابهت خود را حفظ کرده بودند.
حس کردم، از کنار چیزی رد شدیم، برگشتم و نگاه کردم. روی شیشه ی ماشین را برف گرفته بود، ماشین آرام حرکت می کرد، شیشه را پائین کشیدم و به عقب نگاه کردم.
کسی روی زمین افتاده بود، به راننده گفتم: خواهش می کنم برگردید، خواهش می کنم.
راننده گفت: خانم بر می گردم، چیزی شده؟
ـ فقط از کنار خیابان نروید، فکر می کنم کسی روی زمین افتاده و تکان می خورد.
ـ شاید سگ یا گربه ای را با ماشین زیر گرفته اند.
ـ نمی دانم، ولی برای اطمینان یک بار دیگر از آن جا رد بشویم تا خیالم راحت شود.
آرام برگشت، در ماشین را باز کردم تا نگاهی بیندازم، از وحشت جیغی کشیدم، قلبم به شدت می زد. حس کردم، کودکم خود را تکان می دهد. راننده پیاده شد، نگاه کردیم، دخترکی معصوم و کوچک که از بینی و دهانش خون می رفت. خیلی کوچک بود، به زور نفس می کشید.
ـ خانم بهتر است خود را به دردسر نیندازیم.
با خشم نگاهش کردم. فریاد کشیدم: انسان است، دارد می میرد، آن وقت ما چه وجدانی داریم، که او را زیر برف رها کنیم و برویم. لطفاً مرا با این بچه به بیمارستان برسان و برو. تا دچار دردسر نشوی. باز فریاد کشیدم: ببین؛ همه در در خانه هایشان، در گرما نشسته اند.
ولی این دختر. .........اه خدا، گریه مجالم نمی داد. محض رضای خدا، من نمی توانم او را بلند کنم. هنوز نفس می کشد، او را در آغوش من بگذار.
راننده پشیمان از گفته اش، فوراً بچه را بغل کرد. چنان می لرزید که آه از جگرم بلند شد. او را در آغوش گرفتم، تا به نزدیک ترین بیمارستان برویم، چه دخترک زیبایی بود. اعضای صورتش ریز و ظریف بود، لباس کافی و گرم در تن نداشت، یک روسری کوچک دور سرش پیچیده شده بود. سرد بود نمی دانستم چه کار کنم، سعی می کردم زیاد تکانش ندهم. شال گردنم را باز کردم و به دورش پیچیدم و دست های کوچکش را در دستهایم گرفتم تا گرم بشود، به یاد شعری افتادم.
با لبان کوچک و چشمهای بادامی هنوز،
فرق بین این جهان و آن جهان ندیده ای
ولی برای این دخترک مردن زود بود، او را به سینه ام چسباندم. مثل پر سبک و نرم بود، ولی سرد.
دلم به حال او می سوخت، با ناراحتی گفتم: تو کودک چه کسی هستی؟ چه کسی الان به دنبالت می گردد. نکند بدون اجازه پدر و مادرت از خانه خارج شده ای؟ شاید هم بی معرفتی تو را این گونه در خیابانها رها کرده؟
آن نامرد که بوده که تو را به حال خودت در این سرما رها کرده. یعنی وجدان نداشته؟ انسان نبوده یا تو را انسان نمی دانسته؟ یعنی جان تو آن قدر بی مقدار بود که تو را رها کرده و رفته؟
همیشه نگاه کودکان مظلومانه است ای کاش کسی به این مظلومیت تجاوز نمی کرد.
بلند بلند گریه می کردم و او را به سینه فشار می دادم، دلم از این همه بی وجدانی سوخته بود. راننده گفت: خانم بی تابی نکنید، برایتان خوب نیست، خودتان هم می خواهید مادر بشوید، من قول می دهم پس از رساندن شما به بیمارستان، دوباره به همان خیابان برگردم تا ببینم کسی سراغ این کودک را می گیرد، یا نه؟ ولی فکر می کنم کسانی که در آن خیابان زندگی می کنند کودکی به این وضع نداشته باشند. این بچه ضعیف و ناتوان است و لباس خوبی بر تن ندارد و شاید بچه یکی از گداها باشد. در فکر فرو رفتم و گفتم: یعنی گدایی که بچه اش را این گونه رها کرده باشد مهر مادری یا مهر پدری ندارد؟
به صورت معصوم کودک نگاه کردم، چشمهایم را بستم، آهی کشیدم و سکوت کردم. دلم نمی خواست فکر بکنم.
به بیمارستان رسیدیم سریع او را به اتاق عمل بردند. پلیس آمد ولی راننده به محل برگشته بود، کارت ماشین راننده در نزد من بود. خودش به امانت گذاشته بود که آن را به پلیس بدهم. در سالن انتظار نشستم، راننده برگشت. پرسیدم: کسی به دنبال بچه می گشت یا نه؟
با بی تفاوتی گفت: هیچ کس، آن جا پرنده هم پر نمی زد. حتی در دو، سه خانه را هم زدم و از آن ها سؤال کردم ولی بی اطلاع بودند. به پارک هم رفتم اما نه گدایی بود نه ابوالبشری.
ناراحت روی صندلی نشستم. دکتر از اتاق عمل خارج شد، دویدم و گفتم: آقای دکتر خواهش می کنم، صبر کنید، من نمی توانم هم پای شما راه بروم. ایستاد بعد نگاهی به من کرد و عذرخواهی کرد، حال دخترک را پرسیدم گفت: شما چه نسبتی با این بچه دارید؟ گفتم: هیچ نسبتی، گفت: پس چرا می خواهید بدانید، شما خانواده اش هستید؟
گفتم: ما او را در خیابان، روی برفها دیدیم و به این جا آوردیم تا شاید از مرگ نجات پیدا کند. دکتر با تعجب گفت: حقیقت این است که این دختر به خاطر شدت ضربه در مغزش خون لخته شده بود. آن جا را تراشیدیم و عمل جراحی روی آن انجام دادیم، امیدوارم بتواند سلامتی اش را به دست بیاورد البته به شرطی که برای مدت طولانی بیهوش نباشد. دوباره نگران پرسیدم: دکتر اگر زود به هوش آمد حالش خوب می شود؟
دکتر گفت: من هم امیدوارم، خدا کند که فلج مغزی نشود و یا دچار فراموشی نشده باشد که آن هم هرچه خدا بخواهد. دکتر دور شد ولی من گفتم: نه، او باید زنده بماند. او کودکی مظلوم است، کودکی بی گناه که شاید کسی را نداشته باشد. پلیس هم آمده بود و داشت از راننده سؤال هایی می پرسید. در فکر فرو رفتم و نشستم کنار پنجره و به آسمان خیره شدم. با خود گفتم: خداوندا تو مرا مامور کردی تا آن وقت شب از خانه خارج شوم، درست است به قصد یافتن کامیار رفتم و ناموفق برگشتم ولی خوشحالم که توانسته ام، جان دخترکی را نجات بدهم و او را به زندگی بازگردانم. خداوندا سلامتی او را از تو می خواهم. کودکان فرشتگان روی زمین هستند. به ساعت نگاه کردم، ساعت حدود یک نیمه شب بود، از یاد برده بودم که به خانم جان تلفن کنم. بچه هنوز به هوش نیامده بود، تصمیم گرفتم با راننده به خانه بازگردم تا خانم جان نگران نشود و لباسهای خونی را از تن خارج کنم و دوباره به بیمارستان برگردم. دوست داشتم وقتی دخترک چشم های زیبایش را دوباره به زندگی گشود، اولین کسی باشم که او را می بیند.
به خانه رسیدیم. قرار شده بود راننده فردا به اداره پلیس برود تا صحت قضیه با توجه به معاینه ی ماشین ثابت شود. راننده خدا را شکر می کرد. به او گفتم: هر چقدر هزینه کردید من به شما می پردازم، اگر دو سه روز آینده هم پی گیر کارها بودیدو نتوانستید کار کنید، نگران نباشید، حتماً جبران می کنم. شما هم در این کار خیر سهیم هستید . شکر کرد، به انتظارم ایستاد تا مرا به بیمارستان بازگرداند.
خانم جان منتظرم نشسته بود، با دیدن من فریادی کشید و پرسید که چه بلائی بر سرت آمده است؟ نشستم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
وقتی لباسم را عوض می کردم، خانم جان، مطمئن شد که سالم هستم. دوباره خداحافظی کردم و به بیمارستان بازگشتیم، دخترک را به بخش برده بودند ولی هنوز به هوش نیامده بود. اتاق تمیز نبود، از پرستار خواستم تا او را به اتاق خصوصی ببرند او را به اتاق تمیز و مرتبی منتقل کردند. در کنارش نشستم. چقدر گونه لاغرش را بوسیدم. فکر کردم، لبانم، استخوانهای صورتش را لمس کرد، دست کوچکش را گرفتم و به صورتم کشیدم، دستهای کوچکش از سرما ترک برداشته بود. یعنی سرنوشت مبهم این دخترک چیست؟ نکند پس از سلامتی اش هم ، کسی او را نخواهد و بی کس باشد؟ پس تا به حال چگونه بزرگ شده است؟ او در حدود دو سال ونیم سن داشت. نزدیک صبح بود، ولی هنوز به هوش نیامده بود، نگران به پیش پرستار رفتم. پرسیدم: چرا به هوش نمی آید؟
ـ دکتر که گفت، چه وضعی دارد!
ـ یعنی ممکن است که به هوش نیاید؟
ـ شاید، خدا کند که به هوش بیاید.
ـ بله او حتماً به هوش می آید، آن جا را ترک کردم و به اتاق آمدم، دوباره در کنارش نشستم، در حالی که صورتش را نوازش می کردم به او گفتم: عزیزم بیدار شو، خواب بس است، بیدار شو ببین چقدر نگران تو هستم، اگر چشمهایت را باز کنی، فردا برایت عروسکی به اندازه ی خودت می خرم.
ولی بی فایده بود. سرم را در کنارش روی تخت گذاشتم، دستش در دستانم بود. دیگر به فکر وضع جسمانی خودم نبودم. خوابم برد. نمی دانم چه مدت در خواب بودم. بیدار شدم، نگاهی به دخترک انداختم. مردمک چشمش از پشت پلک تکان می خورد، دستش را در دستانم مالیدم، دوباره شروع کردم به حرف زدن با او. از تکان انگشتانش اشک ریختم، نوازشش کردم، آرام چشمهای بی رمقش را باز کرد و به من نگاه کرد. نگاهش قلبم را سوزاند. نمی خواستم گریه کردنم را ببیند، با عجله به طرف پرستار دویدم و گفتم که دخترم چشم باز کرده است، پرستار با تعجب به من نگاه کرد و گفت: پس او دختر توست؟!
تعجب کردم، چرا به او دخترم گفته بودم، خنده ام گرفت و گفتم: متأسفانه من کمی زود به احساس مادرانه ام نزدیک شده ام، نه او دختر من نیست، ولی از دیشب مهرش به دلم افتاده است.
روزها را پشت سر گذاشتیم، خداوند دخترک را دوباره به دنیا فرستاده بود، دکتر گفت: معجزه است و من خداوند را به خاطر معجزه اش شکر می کردم. از طرف پلیس چند بار اوضاع و احوال دختر در روزنامه آگهی شد ولی هیچ کس به سراغ او نیامد. او قبلاً در بهزیستی هم نبوده، پس پدر و مادر داشته است و یا با کسی زندگی می کرده!
تمام ماجرا را برای فرساد تعریف کرده بودم. او می گفت که من نگران سلامتی تو هستم. آن وقت تو به فکر سلامتی دیگران هستی! ولی از کار من خوشحال بود و من هم به وجود چنین همسری افتخار می کردم. از پلیس خواستم تا مدتی که در ایران هستم، اجازه دهد مسؤولیت دخترک را به عهده بگیرم، و پلیس هم پذیرفت.
برای او چند دست لباس گرم خریدم و یک عروسک بزرگ که همیشه در بغل او جا داشت. دخترک نمی توانست حرف بزند انگار حرف زدن بلد نبود.
هر چه اصرار کردم نامش را به من بگوید فقط نگاه می کرد، از دکتر پرسیدم: شاید دچار فراموشی شده بود؟ دکتر گفت: تا پیدا شدن والدینش و یا نشانی از خانه و کاشانه اش ما نمی توانیم بفهمیم که واقعاً می تواند حرف بزند یا نه؟
تصمیم گرفتم دوباره به محل تصادف بروم، نزدیک آن محل مسجدی قرار داشت، به مسجد رفتم با مسؤولین مسجد صحبت کردم و شماره تلفن خانه را به آنها دادم تا اگر کسی با این شرایط به دنبال فرزندش می گشت با من تماس بگیرد و از آنها خواستم چند اعلامیه به این طرف و آن طرف نصب کنند.
با خیالی راحت، به بیمارستان رفتم.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:44 AM
فصل 47


تا آمدن فرساد، یک ماه بیشتر باقی نمانده بود. در این مدت اتفاق های زیادی برایم رخ داده بود. حس می کردم دخترک مرا دوست دارد. برایش کلی اسباب بازی خریده بودم. ساکت و آرام بود. خانم جان هم از این که می خواستم او را به خانه بیاورم خوشحال بود و روحیه اش خوب شده بود. یک روز از مسجد تماس گرفتند، دلم گرفت ولی باید خوشحال می شدم که والدین کودک پیدا شده اند، مسؤول مسجد که مردی خیر خواه بود ضمن تشکر گفت: که پدر دخترک پیدا شده است. البته به شرطی که کودک مال او باشد، بچه را تحویلش بدهید. آن هم از طریق پلیس، بچه را بدون پرس و جو تحویل ندهید، خندیدم و گفتم: حواسم جمع است. قرار شده بود فردا ظهر پدر دخترک را در مسجد ببینم.
به مسجد رفتم، به انتظار در دفتر مسجد نشستم. قرار بود ساعت 11 پدر دخترک به مسجد بیاید. اذان گفته شد، ولی او هنوز نیامده بود. تصمیم گرفتم در مسجد نمازم را بخوانم شاید آن مرد بیاید.
دیگر انجام بیشتر کارها برایم سخت شده بود. پس از اقامه نماز دوباره به دفتر برگشتم. مسؤول مسجد گفت: پدرش الان می آید.
پیرمردی خمیده و ژولیده وارد دفتر مسجد شد، انگار قصد گدایی داشت، نگاهش می کردم و به حالش افسوس می خوردم. معلوم بود که معتاد است و به خاطر مواد مخدر گدایی می کند عجب دنیایی بود، مسؤول مسجد وارد شد به من گفت: خانم پدر بچه همین مرد است. با تعجب گفتم: این گداست یا پدر آن کودک است؟
گفت: به هر حال می گوید که من دخترم را گم کرده ام و آن شب هم در پارک مجاور بوده است.
با تعجب پرسیدم: ولی آن شب در پارک کسی دیده نشده بود.
آرام گفت: مثل این که گوشه ای مشغول کشیدن مواد بوده است. و خمار بوده و متوجه رفتن دخترک نشده است. به هر حال، خانم ما وظیفه خود را انجام دادیم. تشکر کردم. قرار شد او را به بیمارستان ببرم، از این که حتی از کنارش رد بشوم احساس بدی داشتم، خدا خدا می کردم که پدر دخترک نباشد، مرد ژولیده سرش را پایین انداخت و جلوتر از من راه افتاد، سوار ماشین شدیم، من عقب نشستم و او را جلو نشاندم ، نمی توانستم صورتش را ببینم. آنقدر سیاه و کثیف بود که آدم رغبت نمی کرد به او نگاه کند.
ناخواسته شروع کردم به جر و بحث با او که چرا چنین وضعی دارد. هیچ نمی گفت، عصبانی شده بودم، یعنی این مرد درک نداشت. به او گفتم که بچه را اگر هم مال خودت باشد به تو تحویل نمی دهم. تو را معرفی می کنم، تا وضع تو معلوم شود، ناگهان برگشت و به من نگاهی سریع انداخت برق نگاهش عجیب مرا در فکر فرو برد، این مرد ژولیده مرا به یاد چه چیز و یا چه کسی انداخته بود؟
نگاهش با من آشنا بود، ناگهان دستم را روی قلبم گذاشتم، بچه در شکمم تکان عجیبی خورد، خدایا یعنی فکری که می کردم درست بود؟ ولی من مطمئن نبودم، ماشین جلوی بیمارستان نگه داشت، پیرمرد زودتر پیاده شد و داخل بیمارستان رفت، می خواستم یک بار دیگر او را از نزدیک ببینم.
با وجودی که لنگان لنگان راه می رفت اما نمی توانستم به او برسم. جلوی در بخش جلویش را گرفتند. به او رسیدم. با من وارد شد، به او گفتم: مرد صبر کن. شاید دخترک آمادگی دیدن تو را، با این سر و وضع نداشته باشد، او به اندازه ی کافی زجر کشیده است.
صبر کرد و ایستاد. به او نزدیک شدم، خواستم به صورت او نگاه کنم اما به طرف دیوار برگشت. نه خودم و نه کودکم هیچ یک حال خوشی نداشتیم، درد پهلوهایم، امانم را بریده بود. دستم را روی شانه اش گذاشتم، برگشت. نگاهش همان نگاهی بود که حدس می زدم، محکم او را به دیوار کوبیدم، نگاهش کردم و گفتم: فکر نکن تو را نشناختم، فکر نکن دوباره می توانی مرا گول بزنی، فکر نکن راحت می گذارم دخترت را از این جا ببری!
بغض گلویم را می فشرد، نگاههای او آتش بر جانم می زد، حس کردم به غرورش لطمه وارد کردم، رهایش کردم، حال نداشتم، روی صندلی نشستم و او را در حالی که سرش پایین بود روبرویم ایستاد ه بود. گفتم: چرا این طور؟ چرا به این وضع؟ چرا این قدر بیچاره و فلک زده؟ دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم، فریاد می زدم. اشکم سرازیر شد و گفتم: یعنی، دیگر به آخر خط رسیده بودی؟ یعنی دیگر نمی توانستی مثل مردم زندگی آرام و راحتی داشته باشی؟
اگر دلت به حال خودت نمی سوزد به حال این دخترک باید بسوزد. به حال کیمیا باید بسوزد. سرم را بین دستهایم گرفتم، با تعجب به من نگاه می کرد، گریه کنان گفتم: کامیار، امروز مرا آتش زدی، مرا سوزاندی و خاکستر کردی، فکر کردی تو را نشناختم؟!
مدتهاست به دنبالت می گردم، آن وقت تو، هنرمند بزرگ یک جامعه، چرا باید به این وضع دچار شده باشد؟ بدبخت زنی که برایت این دختر را به دنیا آورده است.
بلند گفت: من کامیار نیستم، دندانهایش فرم خوبی نداشت، شاید آن دخترک بچه ی من نباشد، من می خواهم او را یک بار ببینم، تو اشتباه می کنی من کامیار نیستم. ولی من مطمئن بودم، بلند شدم. یک بار دیگر به چشمان او خیره شدم. نگاه کردم، صورتش را برگرداند. گفتم نه، نترس. مرا نگاه کن، الان من کامیار را به تو معرفی می کنم، نگاهم کرد چنان کشیده ای بر صورتش زدم که نتوانست خودش را کنترل کند. ترسیده بودم حالم خوش نبود، نگاهم کرد. بغض کرده بود، گفتم: حالا تو کامیار هستی، یا نه؟ چرا خودت را دچار این بلا کرده ای؟ دیگر تو به چه کاری دست نزده ای؟ بگو، بگو تا بیشتر مورد لعن و نفرین قرار بگیری! بگو!
به طرف اتاق رفت، آرام در را باز کرد. جلویش را نگرفتم، داخل نشد، به دخترک نگاهی کرد، بچه با اسباب بازیهایش بازی می کرد. نور اتاق که بر چهره اش تابید، اشکهای روی گونه اش را دیدم. چشمانش را بست و در اتاق را بست و از جلوی چشمم رد شد، گفتم: صبر کن، پس این دختر، دختر تو نیست؟
جوابی نداد، گفتم: ولی می دانم که تو کامیار هستی. من امروز دخترت را به خانه ام می برم. آدرس خانه را داری، هر وقت او را خواستی به دیدنش بیا. شاید او ه تو را با همین وضع بخواهد. آنجا را ترک کرد و رفت.
به مصلحت خدا فکر کردم، من به چه نیتی به دنبال کامیار بودم ولی خداوند چگونه او را به من نزدیک کرد، به چه وضعی دچار شده بود.
باورم نمی شد. وارد اتاق شدم، فراموش کرده بودم نام کودک را بپرسم، احساس کردم دخترک را بیشتر از پیش دوست دارم. او را در آغوش گرفتم. حالش بهتر شده بود. مرخص شد و او را به خانه بردم.
یک هفته گذشت. سرنوشت دخترک ذهنم را مشوش کرده بود. به فرساد در مورد وقایع اخیر هیچ چیز نگفته بودم. فقط حال دخترک را از من جویا می شد و نگران بود که نکند پدر و مادر او به دنبالش نیایند.
زنگ خانه به صدا در آمد، خانم جان در را باز کرد. از پشت پنجره کامیار را دیدم. به حیاط رفتم، خانم جان را به نزد بچه فرستادم، کامیار اجازه گرفت تا داخل شود، در را بستم. با وجود سرما کنار حوض نشست.
سرش پایین بود و حرفی نمی زد، گفتم: آمده ای که سکوت کنی، می گویی کامیار هستی یا نه؟ سرش را بلند کرد و گفت: نه من کامیار نیستم.
خندیدم و گفتم: پس مرا مسخره کرده ای. فقط کامیار می تواند بدون داشتن آدرس به خانه ما بیاید. نه پدر دخترکی که در نزد من است. من به هیچ کسی آدرس نداده ام. خجالت کشید، بلند شد و گفت: خودم هستم، آمده ام دخترم را ببرم.
ـ عجب او را کجا می خواهی ببری، که از این جا بهتر باشد؟ می خواهی طفل بدبخت را به کدامین قصر طلایی ات ببری؟ کیمیا کجاست؟ چرا تنها به دنبال بچه ات می آیی؟ چرا کیمیا نمی آید تا آبروریزی کند؟
سرش را پایین انداخت، گفت: می خواهم دخترم را ببرم، می خواهم او را ببینم.
ـ من با این وضع او را به تو تحویل نخواهم داد، خانم جان را صدا کردم و گفتم بچه را کنار پنجره شیشه ای بیاورد تا کامیار او را ببیند، بچه به محض دیدن کامیار جیغ و فریادی راه انداخت که کامیار ناراحت شد و خواست خانه ما را ترک کند.
او را صدا کردم، کیفم را از خانم جان گرفتم، مقداری پول به او دادم. از او خواهش کردم تا اگر دفعه ی بعد خواست برای دیدن دخترش بیاید، سر و وضعی مرتب تر داشته باشد تا کودکش از او نهراسد. پول را گرفت، قبول کرد و رفت.
دخترک به من عادت کرده بود. شبها در کنارم می خوابید و روزها بازی می کرد ولی هرگز حرف نمی زد، چقدر به کامیار شباهت داشت. از همان ابتدا که او را در آغوش گرفتم، نسبت به او احساس خوبی داشتم. تپل شده بود و قیافه اش رو آمده بود.
دیگر به وجودش عادت کرده بودم . تا آمدن فرساد چند روزی بیشتر باقی نمانده بود، از طرفی خوشحال بودم ولی از طرفی به خاطر وضع کامیار نگران بودم، زنگ در به صدا درآمد، با دخترک در حیاط نشسته بودیم، در را باز کردم، کامیار بود. کمی تمیزتر شده بود. موهایش را کوتاه کرده بود و لباسهای مرتب تری بر تن داشت. داخل شد، دخترک به او نگاهی کرد ولی نترسید. کامیار او را در آغوش گرفت ولی بچه با تعجب به او نگاه می کرد. اشک در چشمانم حلقه بسته بود. کامیار به من گفت: می دانی نام دخترم چیست؟
ـ نه! هرگز لب به سخن باز نکرد تا من بفهمم چه نام دارد.
ـ او هنوز به خاطر بدبختی های من زبان باز نکرده است. ولی من نام او را به یاد گذشته هایم «رها» گذاشته ام.
چشمانم را بستم و به دیوار تکیه دادم. چرا به ذخن خودم نرسیده بود، همان نامی که من و کامیار تصمیم گرفته بودیم که اگر فرزند اولمان دختر شد، این نام را بر او بگذاریم. اشک از چشمانم سرازیر شد، به کنار آنها رفتم، دخترک به آغوشم پناه آورد.
کامیار نگاهی کرد و چشم بر زمین دوخت. می دانم که به چه فکر می کرد. پس تو هم به زودی مادر می شوی؟ خوش به حال فرزند تو!
ـ چرا به خاطر رها، خود را از آلودگی نجات ندادی؟
ـ این قصه سر دراز دارد، می دانم گفتنش هیچ سودی ندارد. بگذار دخترم را ببرم، به خدا تمام خرجهایی که کرده ای را به تو روزی پس خواهم داد، قسم می خورم.
ـ مثل حسابهای قبلی؟ نه این دفعه دیگر فرق می کند، تو نمی توانی از این بچه مراقبت کنی!
ـ تو مگر برای همیشه به ایران آمده ای؟
ـ نه ولی تا چند سال دیگر خواهم آمد.
ـ پس چرا در مورد دخترم، راحت تصمیم می گیری؟ من پدر او هستم.
خندیدم و گفتم: تو وقتی پدرش هستی که خود را از آلودگی نجات بدهی. پس کیمیا کجاست؟
وارد پذیرایی شدیم. من روبروی کامیار نشستم. گفتم: دلم می خواهد هر چه برای تو اتفاق افتاده است بدانم. شاید در آن صورت راضی شوم و رها را به تو برگردانم. کامیار سکوت کرد و بعد از چند دقیقه گفت: شنیدن سرنوشت شوم من، چه کمکی به تو می کند؟ بگذار با غصه هایم زندگی کنم.
ـ نه دیگر دیر شده، سعی کن یک بار هم که شده با من صادق باشی.
سکوتی عمیق بین ما حاکم شد. احساس کردم که دو دل است که بگوید، چه شده یا نه؟ حوصله کردم. به او نگاه می کردم، دستهای کشیده و تمیز کامیار حال به دستهای چروکیده و سیاه تبدیل شده بود، چقدر عوض شده بود، رها به کنارش رفت. روی زمین نشست و سرش را بالا گرفت. تا با دقت به صورت پدر نگاه کند، آرام به کامیار می خندید و دلربایی می کرد.
کامیار حواسش به او نبود، من به اداهای رها نگاه می کردم چقدر دوست داشتنی بود. کامیار به خود آمد. نگاهش با نگاه رها درهم آمیخت، اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد، به رها گفت: دوست داری در بغل پدر بنشینی یا...(نگاهی به من انداخت و سکوت کرد) ناراحت شدم و سرم را پایین انداختم، فکر می کردم، شاید به خاطر این که رها را به خود عادت داده ام، دلگیر شده باشد. گفت: کبریا می بینی به چه روزی افتاده ام، این هم از زنگوله ی پای تابوت من که در جلوی چشمانم نشسته و مرا عذاب می دهد. دست بر پهلویم گذاشتم، سکوت کردم. حس کردم نفسم به شماره افتاده است، درد گاهی به سراغم می آمد. آرام بلند شدم تا کمی قدم بزنم، شاید درد کمتر شود.
گفتم: باز هم خدا را شکر، که بدتر از این بر سرت نیامده، همیشه باید به فکر عواقب بدتر هم بود.
گفت: همیشه به ایمان و اعتقادات قلبی ات حسادت می کردم. ولی تو نشان دادی که با خداتر از من هستی و خدا هم نشان داد که تو را بیشتر از من دوست دارد. خندیدنم و گفتم: خداوند در رحمت را بر روی تمام بندگانش گشوده، او گفته که اگر بندگانم بدانند چقدر آنها را دوست دارم، همیشه و مدام مرا ستایش می کنند و به اعمال ناپسند دست نمی زنند ولی در مورد این گونه سرنوشتها فکر می کنم، ما خودمان مقصریم، خودان تصمیم های نادرست می گیریم و ناپختگی می کنیم، این را بدان که موقعیت الان من اتفاقی بوده است و شاید من هم از روی منطق تصمیم گیری نکرده بودم تا این که مجبور به قبول سرنوشت خوبی شدم. به هر حال خداوند لطف کرد و مرا پس از آن همه غصه و غم این گونه نجات داد.
آهی کشید، به من نگاهی عمیق کرد و گفت: پس تو اگر در سرنوشت من رقم می خوردی از غصه و غم نجات پیدا نمی کردی؟ شاید خداوند دیگر به تو هم لطف نمی کرد؟
با خشم نگاهش کردم و گفتم: می دانی مشکل تو به خاطر چیست؟ آب از سرچشمه گل آلود است. تو از همان ابتدا اعتقادی نداشتی، هیچ گاه خداوند را در کنارت حس نکردی، تو بهترین موقعیتها را داشتی، همچنان که تمام هنرمندان دوره ی تو داشتند، آنها به فعالیتهای هنری شان ادامه دادند و مردم هم دوستشان دارند، ولی تو...عصبانی شده بودم، حس کردم کی تندروی می کنم.
گفت: حق داری درباره ی من این گونه صحبت کنی، تمام حرفها و نظرات تو درست است و من چوب خطاهایم را می خورم. ولی حالا می خواهم، تمام اتفاقهایی که در این مدت برایم روی داده است را برایت تعریف کنم البته اگر حوصله شنیدن داری اگر نه که بماند برای وقتی دیگر!
برگشتم و روی راحتی نشستم، حس کردم آرام گرفته ام، نگاهش به تابلوی روی دیوار افتاد. برایش زمزمه کردم.
من آن گلبرگ مغرورم * که می میرم ز بی آبی
ولی با خفت و خواری * پی شبنم نمی گردم
خندید و سرش را تکان داد و گفت: همیشه فکر می کردم تو این تابلوی شعر را برای این اینجا زده ای که مرا مورد خطاب قرار داده باشی.
نگاهی از روی تأسف به او انداختم و گفتم: حیف که همیشه شما فکر کردید که این طور بوده، ای کاش باور می کردید که حتماً این گونه بوده است.
سرش را پایین انداخت و به رها نگاه کرد، دخترک آرام بازی می کرد، حس کردم کامیار از دیدن رها لذت می برد، آرام گفتم: من سرا پا گوشم.


فصل 48


گفت: تو درست شنیده بودی، که قبل از رفتن تو، من ازدواج کردم. من پس از آخرین دیدارمان، بعد از گذشت چند روز که مورد بی مهری تو قرار گرفتم، مجبور شدم با کیمیا ازدواج کنم، پدر کیمیا وعده های طلایی به من می داد، غافل از این که من در دستان او بازیچه ای بیش نبودم.
تمام افراد خانواده اش به آمریکا رفته بودند و فقط کیمیا، پدر و مادرش مانده بودند. چند روز بعد از دیدار من و تو در آن شب بارانی در اصفهان، مادر کیمیا از ایران رفت. در آن زمان کیمیا رها را باردار بود و تا زایمان او چند روزی باقی نمانده بود، از ابتدای ازدواجمان، متوجه شدم کیمیا ناراحتی اعصاب دارد، او به زحمت توانسته بود رها را در وجودش نگه دارد و می خواست با انجام بعضی کارها بچه را از بین ببرد. من مانع او می شدم. چون فهمیده بودم پس از مادر، پدر و کیمیا برای رفتن آماده هستند، کیمیا با من خیلی صحبت کرد و گفت به شرطی بچه را نگاه می دارد که من اجازه بدهم بچه را با خود ببرد تا من هم به آنها ملحق شوم.
ولی من طعمه ای بیش نبودم، آنها به خاطر دل دخترشان مرا بازیچه قرار داده بودن، عشقم را از من گرفتند، به مواد مخدر معتادم کردند، مرا از خانه و کاشانه ام بیرون کردند و تمام پولهایم را بالا کشیدند. ولی من دیگر راضی نبودم جگر گوشه ام را از من بگیرند. در ماههای آخر بارداری کیمیا، با او خیلی بشتر از قبل جر و بحث داشتم، نمی خواستم وعده ی دروغ به او بدهم. راضی نمی شدم بچه ام را به او بسپارم. آنها همه ی زندگی مرا ار من گرفته بودند و دیگر حاضر نبودم تنها سرمایه ی زندگی ام، جگر گوشه ام را به آنها بدهم.
اشک از روی گونه های لاغرش بر روی عروسکها می چکید. رها متوجه شد، نگاهی زیبا به کامیار انداخت، لبانش را مثل ماهی تکان می داد ولی نامفهوم حرف می زد و ما هیچ یک از حرفهای او را متوجه نمی شدیم، انگار بچه در کنار کامیار احساس آرامش می کرد و از او دور نمی شد. کامیار ادامه داد، در همان روزها آخرین کنسرتم را اجرا کردم و در همان شب تو را دیدم، چقدر شانس آورده بودی که کیمیا متوجه حضور تو نشد، با دیدن تو عزم خود را جزم کردم که دیگر بچه را به کیمیا ندهم و با فرزندم به تهران بازگردم، پس از فروش آپارتمان پول تو را بدهم و با باقیمانده اش خانه ی کوچکی اجاره کنم تا با فرزندم زندگی کنم.
پدر کیمیا با وجودی که مرا به خانه اش برده بود یک ریال هم خرج نمی کرد تا مبادا از پس اندازهای آن طرف دنیایی اش کم شود. خرج آنها هم به عهده من بود. با پول اجرای آخرین کنسرتم، پول زایمان کیمیا را فراهم کردم، کیمیا رها را به دنیا آورد. بچه از همان ابتدا ضعیف بود.
او بعد از فهمیدن تصمیم من، حتی حاضر نشد به رها شیر بدهد. حتی به بچه نگاه هم نمی کرد، امیدوار بودم با آمدن این بچه او از رفتن منصرف شود و بخواهد که همیشه در کنارم بماند. حاضر بودم، به خاطر رها ناراحتی عصبی او را نادیده بگیرم فقط برای این که کودکم بی مادر نشود. دیگر همه چیز جدی شده بود.
به خدا، همیشه آرزو می کردم، کاش تو جای کیمیا بودی و ای کاش تو مادر رها بودی. ولی می دانم که خودم مقصر بودم، کیمیا مرا معتاد کرده بود تا دیگر مانع محکمی برای بردن دخترش نباشم، می خواست آن قدر مرا از صلاحیت باز بدارد، تا حضانت دخترم را هم به عهده کیمیا بگذارند و جگر گوشه ام را از من جدا کنند ولی من متوجه همه ی این رفتارها بودم تا دیگر، یگانه امیدم را از دست ندهم. دیگر چیزی برای باختن نداشتم رها برای من عشق و امید بود.
رها را در آغوش گرفت، به دستان کوچک رها مرتب بوسه می زد. رها با دستان کوچکش، موهای پدر را نوازش می کرد، به یاد روزهای آشنایی امان افتادم، موهای کامیار کمی جو گندمی شده بود و من ناراحت بودم. خودش می گفت: این گونه مو نشان تکامل و جذاب بودن من است ولی من غصه می خوردم که پیر نشود. به من می گفت که به خاطر من جوان می ماند، مهم دل آدمی است نه ظاهر او.
به او نگاه کردم و چشمانم را بستم، چقدر الان پیرو فرتوت شده بود، موهایی یک دست سپید، با دخترکی کوچک که در بغلش نشسته بود، دخترکی که سالها با پدرش تفاوت سنی داشت ولی به وجود پدر عشق می ورزید.
آنها هر دو دوست داشتنی بودند ولی کامیار باید برای آینده ی دخترش سلامتی اش را دوباره به دست آورد. کامیار دوباره ادامه داد: پس از به دنیا آمدن رها این پدر و دختر هر بلایی که توانستند بر سرم آوردند، تمام سرمایه های مرا صاحب شدند، پنهانی با پدر کیمیا قرار گذاشتم که پس از فروش خانه، پول آن را به او بدهم تا بتواند کیمیا را راضی کند و بچه را پیش من بگذارد و برای گرفتن بچه شکایت نکند، زیرا مرا با این وضع لایق نگهداری بچه نمی دانستند.
پدر کیمیا هم راضی به بردن رها نبود تا دخترش در آنجا بتواند با راحتی زندگی دیگری را آغاز کند. می دانستم از کجا چوب می خورم ولی با تمام بدبختیهایم برای تو آرزوی خوشبختی می کردم. راستی کبریا تو هم برای خوشبختی من دعا می کردی؟
نگاهش کردم و گفتم: بله من هم برایت دعا ی کردم، خودت خواسته بودی که برای موفق بودنت در زندگی تو را دعا کنم و من هم به پیروی از آخرین خواسته ات این کار را انجام می دادم ولی نمی دانم چرا دعاهای من اجابت نشد.
رها در آغوش پدر خوابید، او را بغل کردم و به اتاق بردم. با سینی چای به زیر زمین برگشتم، کامیار به پیانوی پدر دست می کشید. با دیدن من بر سر جایش نشست، نشستم و گفتم: خوب دیگر چه شد؟
گفت: خلاصه آنها راهی شدند. بدون این که کیمیا را طلاق بدهم، مرا ترک کرد، راضی شد که از من شکایت نکند و بچه را به من بدهد، آنها خانه و کاشانه اشان را فروختند طبق قرار قبلی من با پدر کیمیا خانه ام را فروختم، دو سوم پول را به او دادم و با یک سوم بقیه باید خانه ای اجاره می کردم.
آن قدر مبتلا شده بودم که آن پول هم کم کم خرج شد. نمی دانستم چگونه باید بچه بزرگ کنم، به هر سختی و فلاکتی بود، بچه را به دندان گرفتم، خانم صاحب خانه کمکم کرد تا بچه از آب و گل در بیاید ولی هرگز زبان باز نکرد، منتظر بودم مونس و همزبانم باشد ولی نشد.
آخرین بار در پایین شهر، اتاقی اجاره کردم ولی چون نمی توانستم پول اجاره را بدهم ما را از آنجا بیرون انداختند.
ـ همان آقایی که تو را بابا صدا می کرد؟
نگاهم کرد و پس از مکث کوتاهی گفت: پس شما برای پیدا کردن من، تا آنجا هم رفته بودید؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: بله، من نگران تو بودم.
ـ از همان شب به بعد در پارکها خوابیدم تا آن شب هولناک فرا رسید و خداوند باعث شد تا دوباره روبروی هم قرا بگیریم.
کبریا، دیگر چیزی نداشتم تا بفروشم و پول تو را بازگردانم ولی می دانم که به تو مقرضم.
ـ ولی من پول را از تو می خواهم. با تعجب نگاهم کرد، دلم به حالش سوخت. نفس نفس می زدم، کمی سرم سنگین شده بود، سینی خالی چای را برداشتم و آرام از پله ها بالا رفتم. به کامیار گفتم: به وسایل نگاهی دوباره کن تا من برگردم.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:44 AM
فصل 49


نقشه ای در سر داشتم، سینی چای را روی پله ها گذاشتم. آرام دوباره به طرف زیر زمین آمدم. از پنجره نگاهی به داخل انداختم، فاصله کامیار با در زیاد بود. نیت کردم و از پله ها آرام آرام پایین آمدم، اول یک لنگه ی در را به طوری که کامیار نفهمید، آرام بستم و لنگه ی دوم را هم یک مرتبه بستم، کامیار به طرف در دوید، هنوز نیروی زیادی داشت. با قدرت تمام در را گرفتم تا بتوانم قفل را روی آن بزنم. تصمیم داشتم کامیار را از اعتیاد دور کنم، به خاطر رها، به خاطر این که خیالم راحت باشد، به خاطر این که او هنرمندی موفق بود. توان نداشتم، دوباره درد پهلو به سراغم آمده بود، بلند خدا را صدا کردم و از او طلب کمک کردم. خانم جان به حیاط دوید، از او کمک خواستم. آن قدر در را کشیدم تا خانم جان قفل را بر آن بزند، به زحمت توانست قفل را بیندازد. روی پله نشستم، حس کردم نه من و نه کودکم سلامت نیستیم، ولی موفق شده بودیم در را قفل کنیم. آرام با کمک خانم جان بالا آمدم، کامیار میله های پنجره را گرفته بود، می گفت: کبریا، خواهش می کنم از تو می خواهم در را باز کنی. من حال خوشی ندارم. اگر دخترم را به اسارت می خواهی بخواه ولی مرا اسیر نکن.
ترس، بغض، آن همه پریشانی، یک دفعه فروکش کرد. چنان وسط حیاط به گریه افتادم که رها دوان دوان بیرون آمد، جگرم می سوخت ولی من او را اسیر نکرده بودم. باید کاری می کردم که بعد از رفتنم، خیالم راحت باشد. کامیار فریاد می کشید و می گفت: کبریا تقصیر تو است، تو مرا مبتلا کرده ای نه پدر کیمیا!
تو باعث این همه رنج و عذاب من شدی، مقصر تو بودی، کیمیا و پدرش فقط وسیله بودند. اگر دخترم را می خواهی مال تو، من می خواهم بیرون بیایم، حالم خوش نیست. برای تو پیش در و همسایه آبروریزی می شود، مرا رها کن، فریاد می کشیم، زندگی من به تو هیچ ربطی ندارد، مگر تو شوهر نداری!
حرفهای او همانند نیشدری به قلبم فرو می رفت، نگاهش کردم، از پله ها پایین آمدم، می خواستم در را باز کنم، راست می گفت زندگی او، چه ربطی به من دارد؟ مگر من همسر ندارم؟ برای من باید مهم زندگی، همسر و فرزند خودم باشد. خانم جان کیست؟ مشغول باز کردن قفل شدم، دستانم می لرزید. فریاد زدم و به خانم جان گفتم: قفل باز نمی شود؟ کمکم کن مادر!
بی اختیار کلمه مادر از دهانم خارج شد، خانم جان به من نگاه می کرد و اشک می ریخت. سرش را به علامت نه تکان می داد سرم را بالا گرفتم. گویی رها حرف می زد، دو پله بالاتر برگشتم. بچه بر لب ایوان نشسته بود و کلماتی نامفهوم می گفت. در نگاهش التماس دیدم. خدایا این بچه چه می گفت؟ آیا می خواست در آزادی و بدبختی پدر دخیل باشد یا در سلامتی و وجود پدر؟ به او نگاه کردم آرام برف می بارید، باید رها هم اجازه می داد.
حس کردم رها گیج، مبهوت و سردرگم است، دخترک بغض بر لب داشت و مثل گنجشکی می لرزید. به رها گفتم: دخترم بابا را مدتی در این جا نگه می داریم، تا حالش خوب شود. تو او را هر روز می بینی، دوست داری پدر سلامت باشد؟
نمی دانم معنی حرفهایم را می فهمید یا نه؟ با چشمهای سیاه و براقش نگاهی پر تمنا به من کرد. انگار اشکهایم را می شمرد، دستش را به سویم دراز کرد، طاقت نیاوردم از پله ها بالا آمدم. درد پهلوهایم، امانم را بریده بود. هنوز دستانش به طرفم دراز بود.
معنای نگاه ملتمسانه اش را نمی فهمیدم. نزدیک شدم تا او را در آغوش بگیرم. خسته بودم، رها به من لبخند زد و با دستان کوچکش، اشک را از گونه هایم پاک کرد. چنان بر گونه ام بوسه ای گرم زد که چشمانم را بستم. در دل خدا را شکر کردم. پس رها هم به سلامتی پدر امیدوار بود، من هم سلامتی کامیار را به خاطر رها می خواستم. برای دخترکی معصوم و مظلوم که از بدو تولد، مهر مادری را ندیده و نچشیده است، پس جز پدر به چه کسی می تواند تکیه کند؟ اگر کامیار هم نباشد تکلیف او چیست؟
فریاد های کامیار، مرا عصبانی کرده بود، خانم جان به طرفم آمد با صدای بلند گفت: کبریا، حق نداری پشیمان شوی! یا نباید دست به این کار می زدی یا حالا که نیت کرده ای که او سلامت از آن جا بیرون بیاید، باید تحمل کنی! بگذار آن قدر فریاد بکشد تا بمیرد، روزی که با وجود معتاد بودن، دلش می خواست پدر باشد، باید فکر این روزها را می کرد، این بار لطفی اجباری در حقش می کنی که به صلاح خودش و دخترش است.
رها را از آغوشم گرفت و او را به داخل برد. هنگام رفتن، رها به فریادهای پدرش گوش می کرد. صورتش را برگردانده بود تا پدر را ببیند. ولی کامیار با بی رحمی فریاد می زد، روبرویش ایستادم، چنان محکم بر سرش فریاد کشیدم که ساکت شد.
به او گفتم: اگر از من خجالت نمی کشی، از دخترت خجالت بکش، یا نباید او را وارد این دنیا می کردید یا اگر او را به دنیا آوردید در سرنوشت او هم سهیم باشید، او مادر ندارد، حداقل اجازه بده طعم پدر داشتن را بچشد. هر چه دشنام است به من بگو، من تحمل می کنم ولی از اینجا سالم خارج شو تا دوباره سربلند شوی.
تو راست می گویی، زندگی تو به من هیچ ربطی ندارد ولی از وقتی که من رها را دیدم، همه چیز و همه ی سرنوشت این چند روزه تان در دست من افتاده است، هر چقدر می خواهی فریاد بکش، دیوارها صداگیر است، صدایت زیاد بیرون نمی آید تا پیش همسایه ها آبروریزی شود. در ضمن ما بیماری داریم که همسایه ها از شنیدن سلامتی ش خوشحال خواهند شد، من رها را نمی خواهم، من کامیار و رها را سلامت می خواهم، درست است که ازدواج کرده ام ولی در گذشته عشق من بودی. مگر نگفتی اسم رها را از عشقت گرفته ای؟
من هنوز اصالت آن عشق را از دست نداده ام و فراموشش نمی کنم، تو هم باید به احترام آن سکوت کنی و از خداوند طلب مغفرت کنی! من تو را مدتهاست که بخشیده ام، اگر از تو نمی گذشتم، مطمئن باش هرگز دل به حالت نمی سوزاندم و طالب سلامتی تو نمی شدم. گریه می کرد، گفت: مگر نگفتی تا چند روز دیگر شوهرت به ایران می آید. خوب با این وضع برای تو مشکل درست می کنم، به خدا فکر نکن که دلم نمی خواهد ترک کنم، بیمار شده ام، اعتماد به نفسم را از دست داده ام. دیگر از دستم کاری بر نمی آید، می خواستم بچه را به پرورشگاه تحویل بدهم، خودم هم در گوشه ای بمیرم. این گونه زندگی کردن به چه دردی می خورد؟
گفتم: من در اعتیاد تو شریک و مقصر نبودم، وقتی به پای این فساد نشستی، مگر من نبودم؟ مگر تازه به صورتم سیلی نزده بودی؟ مگر تازه مرا از در خانه ی امیدت نرانده بودی؟
من که به جز تو، تا لحظه های آخر به هیچ کس تعلق خاطر نداشتم! پس چرا مرا مقصر می دانی؟ چرا؟ من که می خواستم زندگی آرام و زیبایی را با تو شریک باشم، گرچه دیگر برای همه چیز دیر شده است، تو به رها تعلق داری و من به فرساد و کودکی که هنوز چشم به این دنیا باز نکرده است.
گفت: آن روزی که قبل از رفتن به مهمانی، نامه و عکس فرساد را از پشت قاب عکس پدر و مادرت پیدا کردم، همه چیز در من دگرگون شد. فکر کردم که این دوست داشتن دیگر هیچ فایده ای ندارد. کیمیا هم مدام به دنبالم بود. من از قصد با کیمیا تماس گرفتم تا شب خود را به آن جا برساند، قصد آزار تو را داشتم ولی نمی دانستم با سرنوشت خودم بازی می کردم، می خواستم انتقامی سخت از تو بگیرم ولی نه به قیمت از دست دادنت، نمی خواستم تو را از دست بدهم، من دوستت داشتم ولی شهرت باعث شده بود که بی اندازه مغرور شوم حتی ذات پاک خود را هم نمی شناختم. ناراحت بودم که چرا اخلاق تو مثل کیمیا نبود؟ چرا بی بند و بار نبودی؟ چرا لوند نبودی؟ چرا بی دین و بی اعتقاد نبودی؟ وقتی رفتی در دلم گفتم: دوباره شریک زندگی ام مرا تنها گذاشت و رفت، با کیمیا رسماً ازدواج کرده بودم ولی قلباً تو را همسر خود می دانستم. به خدا روزی که به فرودگاه آمده بودم که تو را باز گردانم، از ازدواج چند روزه ام پشیمان بودم. اگر تو یک بار دیگر به من اعتماد می کردی همه چیز درست می شد.
می دانم که دیگر جایی برای اطمینان باقی نمانده بود. ولی خدا خدا می کردم یک بار دیگر قلب کوچک و غم دیده ات مرا ببخشد، می خواستم اگر از رفتن پشیمان شدی تمام حقایق را به تو بگویم، از کیمیا جدا شوم تا هر دو زندگی مشترکمان را آغاز کنیم. حتی تا دو سه روز پس از رفتن تو با کیمیا رسماً ازدواج نکرده بودم. فقط اسمی ما زن و شوهر بودیم، دلم در گرو مهر و چشمهای تو بود. کیمیا را کیمیا نمی دیدم، در نظرم کبریا می آمد. می دانستم بر او مقدم بودی، می دانستم چند بار، دل نازکت را شکسته بودم و دوباره تو آن را وصله زده بودی، می دانستم خیلی خانم تر از کیمیا بودی ولی شیطان مرا فریب داده بود، فکر می کنی کیمیا نمی دانست دیوانه وار دوستت داشتم؟ وقتی دید راضی به ازدواج رسمی با او نمی شوم به پدرش شکایت مرا کرد، از همان زمان من دچار اعتیاد شدم.
او وجود مرا، عمر و سرمایه زندگی ام را سوزاند سرش را پایین انداخت، چه گریه ای می کرد. سرش را بلند کرد و گفت: کبریا، به خدا تو مقصر نیستی، مرا ببخش، یک بار دیگر مرا ببخش. بگذار با خیالی راحت و آسوده ترک کنم، حرفهای مرا به دل نگیر، به خداوندی خدا، اسم و وجود پاکت، همیشه برایم محترم و مقدس بوده است، من لیاقت تو را نداشتم.
اشک مجالم نمی داد، سرش را پایین انداخته بود. قلبم درد می کرد، راضی به ترک اعتیاد شده بود، گفتم: کامیار تو برای من عزیزی! تو و هنرت یادگار پدرم هستید. هر وقت احساس کردی درد، عذابت می دهد، پای پیانو بنشین و از آهنگهای قدیمی ات بزن و بخوان، دلم می خواهد قبل از رفتن، شاهد سلامتی تو و بازگشت تو به دنیای هنر باشم.
دوست ندارم، جامعه ی هنر از بیماری تو خبر داشته باشند، این برهه از زمان را فراموش کن، من به تو کمک می کنم. قول می دهم، رها، پدر می خواهد، سعی کن زودتر بهبود پیدا کنی!
گفت: قول بده، قول بده، تحملم کنی! قول بده اگر یک وقت عصبانی شدی در را برایم باز نکنی. می خواهم یک بار هم که شده به حرفت گوش کنم، می خواهم، دیگر کبریا را بچه نبینم.
کیمیا با وجودی که چند سال از تو بزرگتر بود، اما مثل تو فهم و درک درستی از زندگی نداشت ولی تو با آن سن کم همیشه صادقانه عاشق بودی. می خواهم یک بار دیگر به آن زمان برگردم، می خواهم سلامتی ام را بازیابم، درست است که تاوان بدی پس می دهم و عشق و زندگی و سرمایه ام را از دست داده ام ولی باز هم رها را دارم. هرگز فکر نمی کنم که رها مادری به نام کیمیا داشته است، درست است که او مدتی کوتاه در کنارش زندگی کرده ولی تو برایش مادری کرده ای.
خوشحالم که خداوند دوباره ما را به هم رساند تا رهای من تو را بشناسد، کبریا قول بده دیگر فراموشم نکنی، هر جای دنیا که باشی و در تمام لحظه ها مرا دعا کنی تا من هم مثل تو باشم.
نگاهش کردم و گفتم: به خدا زیاد طول نمی کشد، همه چیز درست می شود، یک روز دست دخترت را می گیری و او را به کنسرت خودت می بری، فقط طاقت بیاور، من هم قول می دهم همیشه دعایت کنم تا در کارهایت موفق باشی، از جای برخاستم دستم را به صورتم گرفتم و گفتم: به خدا اگر دوستت نداشتم، هرگز به تو کمک نمی کردم. او را ترک کردم و به داخل ساختمان رفتم، دیگر چشمهایم سیاهی می رفت، به خانم جان گفتم: کلید قفل پیش من است، برایش وسایل گرم ببرو از پنجره نحویلش بده. در ضمن، سعی کن غذاهای مقوی برای او درست کنی، او ضعیف شده است.
خانم جان گفت: کبریا جان، تو حالت خوش نیست، بهتر است استراحت کنی، برو دخترم، خیالت بابت همه چیز راحت باشد، رها را هم نگه می دارم.
به سختی از پله ها بالا رفتم، به اتاقم رسیدم، نفهمیدم کی خوابم برد. شب با صدای خانم جان از خواب بیدار شدم، در کنارم رها خوابیده بود، اصلاً حالم خوش نبود.
ـ کبریا جان، چرا بدنت یخ کرده است؟ می خواهی دکتر خبر کنم؟
ـ نه خانم جان، بهتر می شوم، فقط کمی استراحت نیاز دارم، راستی چرا رها این جا خوابیده است؟
ـ از وقتی تو آمدی بالا، بهانه ات را می گرفت، صدای کامیار هم می آمد، بچه ترسیده بود، تصمیم گرفتم او را پیش تو بیاورم. تو اصلاً متوجه نشدی؟
ـ نه ، هیچ چیزی نفهمیدم!
ـ بچه آرام در کنارت خوابید، مثل یک مادر و دختر، چقدر تو را دوست دارد، در کنارت احساس آرامش می کند.
ـ ولی خانم جان، نمی خواهم به من عادت کند، من نمی توانم برایش مادری کنم زندگی من در آن سوی دنیاست. خدا را خوش نمی آید، که او را حتی برای مدتی از کامیار دور کنم. نمی دانم چه باید بکنم، راضی به اذیت و آزار رها نیستم ولی از من مهم تر کامیار است. فقط می ترسم، نکند خدای ناکرده طاقت نیاورد تا ترک کند!
ـ دخترم تو! نیت تو پاک است. هر کس نان دلش را می خورد. خدا هم کمک می کند در بد راهی قدم نگذاشته ای.
بلند شد و رفت، به رها نگاه کردم. چقدر آرام در کنارم خوابیده بود، بر صورتش ترنم لبخند را می دیدم، او را بوسیدم و به او قول دادم که پدرش را سلامت به او تحویل بدهم. تا آمدن فرساد چهار روز بیشتر باقی نمانده بود. خوشحال بودم که همسرم را می بینم. حس کردم بچه تکان نمی خورد. شاید آخرین تکانش صبح بود، آرام برخاستم. امروز خیلی به کودکم فشار آورده بودم. او می داند که قصد آزارش را ندارم، اگر کاری خیر انجام داده ام او هم با من سهیم بوده است.
می خواستم کمی قدم بزنم و بعد پیش کامیار بروم، یک قرص آرام بخش و مقداری غذا بردم تا شب راحت بخوابد. دیگر از فردا صبح قرص هم به او نمی دادم. فقط امشب درد شدیدی دارد.
روبروی پنجره ایستادم. زیر پتو در گوشه ی زیر زمین نشسته بود و به گوشه ای زل زده بود، چند دقیقه ای نگاهش کردم. وضع او ر درک می کردم، سخت بود ولی چاره ای نداشتیم، خوشحال بودم که خودش هم به این نتیجه رسیده بود.
آرام صدایش کردم و گفتم: کامیار، کامیار سلام، اگر ممکن است نزدیک من بیا! نگاهم کرد، از چشمانش خون می بارید. معلوم بود لحظه های سختی را سپری می کند!
بلند شد و به کنارم آمد، سینی غذا را به او دادم، گفتم: امشب این قرص را بخور تا کمی آرام باشی ولی از فردا قرص هم خبری نیست.
دوست دارم تا آمدن فرساد تمام این مشکلات حل شده باشد، او تا چهار روز دیگر در ایران است. من فردا به بازار می روم. برایت چند دست لباس خوب می خرم. تو هم به حمام زیر زمین برو، وسایل مورد نیاز را خانم جان در اختیارت می گذارد. دلم می خواهد فرساد مرا به خاطر گذشته ام سرزنش نکند. درک می کنی چه می گویم؟ (آشکارا صدایم می لرزید)
نمی توانست حرف بزند. با سر اشاره کرد که می فهمد. برایم همین کافی بود، نمی توانستم از جای برخیزم. به سختی بلند شدم، با نگرانی نگاه می کرد، سرش را بین دستهایش گرفت و فریاد کشید. کبریا مرا ببخش! تو با این حالت مرا وادار به ترک کرده ای، محبت تو را هرگز فراموش نمی کنم، تو را بخدا مرا ببخش.
فردا صبح برای خرید، از خانه خارج شدم. کامیار فریاد می کشید، دلم می لرزید، چقدر سخت بود ولی به آینده روشنش می ارزید، در را بستم و رفتم چند دست لباس برایش خریدم! وقت خرید چشمم به ادکلنی افتاد که چند سال پیش برایش خریده بودم، آن را هم خریدم ولی دیگر جان نداشتم، حس می کردم بچه از دیروز تا بحال در دلم تکان نخورده است، ناگهان نگران شدم، ماشینی گرفتم و به خانه رفتم. خریدهای کامیار را نشانش دادم، وقتی مرا می دید، سکوت می کرد ولی از چهره و رفتارش معلوم بود که درد شدیدی را تحمل می کند، ولی به خاطر احترام به من سکوت می کرد.
به او گفتم: کامیار من باید چند روزی استراحت کنم، حال خودم و کودکم خوب نیست. حس می کنم تکان نمی خورد، ناگهان نگاهم کرد و گفت: باید زود به بیمارستان بروی، بچه از کی تکان نخورده است! اشک در چشمانم حلقه بست، گفتم: از دیروز تا به حال، نمی دانم چه باید بکنم، دستش را به دیوار کوبید و گفت: تو را به خدا به بیمارستان برو، برای کیمیا هم چنین حالتی پیش آمد. می دانم خطر دارد. فردا من نمی توانم جواب همسرت را بدهم، خواهش می کنم همین الان به بیمارستان برو، فکر مرا هم نکن، آخر این که می میرم و شرمنده شما نمی شوم.


فصل 50


اولین روزهای شش ماهگی را می گذراندم سریع ماشینی خبر کردم و به بیمارستان رفتم، پس از معاینه دکتر گفت که صدای قلب بچه را نمی شنود. اختیار از کف دادم، نمی خواستم بچه ای را که با آن همه رنج و مشقت به دست آورده بودم، از دست بدهم. رو به پنجره نشستم و به آسمان خیره شدم، آرام گریه کردم، ناامید بودم و با خداوند راز و نیاز می کردم. دستم را بر پهلویم گذاشتم اگر بچه می مرد، من هم با او می مردم. بستری شدم، سرم به من وصل کردند. دکتر ناامید بود. دلم نمی خواست او را از دست بدهم، دوستش داشتم، به جز کودک بودنش، برایم ارزش داشت. برایم همدرد و دوست بود. شاهد تمام سختی های من در این مدت بود. دکتر وارد شد تا یک بار دیگر مرا معاینه کند. نا امید بود. التماس کنان گفتم: دکتر من بچه ام را با سختی به دست آورده ام، تو را به خدا کمکش کنید تا دوباره جان بگیرد، شاید برایش مادری نکرده ام ولی قول می دهم که بیشتر مراقبش باشم، خواهش می کنم.
دکتر سرش را پایین انداخت و گفت: ما همه امیدواریم تا خداوند چه بخواهد.
به خواب رفتم، وقتی چشم باز کردم شب شده بود، انتظار خبر خوشی نداشتم، دست روی شکمم کشیدم. پرستار وارد شد دستم را گرفت، خندید و گفت: حال مادر آینده چطور است؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: از حال من نپرسید، حال کودکم چطور است؟ هنوز صدای قلبش را نشنیده اید؟
ـ چرا کم کم صدای قلبش قوت گرفت، دکتر زحمت بسیاری کشید تا او را دوباره به لطف خدا به زندگی برگرداند، از ظهر تا به حال چند تلفن داشتی، خانمی تماس می گرفت به نام خانم جان، گفتم: خارج از کشور هم تلفنی داشته ام یا خیر؟
ـ نه چطور مگر؟
ـ هیچ دوست ندارم همسرم مطلع شود.
ـ نه، دیگر خطر رفع شده ولی چند روزی را با ما هستی!
ـ ولی من مسافر دارم، باید به خانه برگردم.
ـ متأسفانه امکان ندارد، هنوز حال هر دوی شما به طور کامل خوب نشده است، احتیاج به مراقبت بیشتری دارید، بهتر است با خیال راحت این جا استراحت کنید. چاره ای نیست. تکان کودکم را حس کردم، دلم را به پرواز درآورد، انگار دنیا را به من دادند. روزهای سختی را با وجودش طی می کردم ولی راضی بودم، آن قدر دوستش داشتم که نمی دانم اگر دنیا می آمد باید چه می کردم؟ آرام به او دست می کشیدم او هم تکان می خورد. حس می کردم خودش را برایم لوس می کند!
حق داشت. باید خریدار نازش می شدم. در این چند روز، زیاد به فکر او نبودم. مقصر بودم. خنده از لبانم نمی رفت. چقدر خوشحال بودم.
به یاد رها افتادم، آهی کشیدم، حس مردم بچه از تکان ایستاد، می دانستم با من همدرد و همراه است. تصمیم گرفته بودم برای رها، هم مادر خوبی شوم. به هر حال باز می گشتم، او به من تعلق داشت، کیمیا چگونه مادری بود؟ چگونه توانست رها را نبیند و مهرش را نثار او نکند؟ یعنی او در روزهای بارداری هرگز با کودکش خلوت نکرده بود؟
مطمئن هستم این کار را نکرده بود. هرگز به خاطر سلامتی کودکش خدا را یاد نکرده بود؟ من امروز به خاطر سلامتی کودکم، مردم و زنده شدم، خدا از دلم با خبر بود ولی کیمیا چه؟
ای کاش کیمیا با کامیار خوشبخت بودند، درست است که عشقم را از من گرفته بود ولی هرگز از خداوند خواستار بدبختی اش نبودم.
نگران بودم از تخت پایین آمدم و به بخش رفتم تا به منزل تلفن کنم. وقتی با خانم جان صحبت کردم، دلم آرام شد. گفت: کبریا جان، چرا بستری شدی؟ گفتم: برای سلامتی کودکم، لازم بود، معذرت می خواهم که مجبورم شما را با وجود یک بچه و کامیار تنها بگذارم.
ـ نه دخترم، هیچ اشکالی ندارد. من فقط نگران سلامتی شما بودم در ضمن فرساد دو بار تلفن کرده است.
ـ خانم جان، به او که چیزی نگفتید؟
ـ نه دخترم، هیچ چیز، قرار شد دوباره تلفن کند، نگرانت شده است! باید چه بگویم؟ کلافه شدم، گفتم: چاره ای نیست، شماره تلفن بیمارستان را به او بده ولی از ماجرای کامیار حرفی نزن، گفت: باشد! از طرفی رها بهانه تو را می گیرد.
ـ کامیار چگونه است؟
ـ بهتر از دیروز است، زیاد غذا نمی خورد، وقتی حالش کمی بهتر است مدام خدا خدا می کند و برای سلامتی تو و فرزندت دعا می کند.
خندیدم و گفتم: سلام مرا به او برسانید و بگویید کبریا تا دو یا سه روز دیگر بر می گردد. دلش می خواهد شما را خوب و سرحال ببیند.
قرار شد خانم جان فردا پیش من بیاید تا برنامه ها را هماهنگ کنیم. از هم خداحافظی کردیم.
صبح با آرامش از خواب بیدار شدم. چقدر استراحت جسمی و روانی در این دوران برای یک مادر لازم است. دیگر تکانهای فرزندم را به خوبی حس می کردم. حدود 3 ماه دیگر به دنیا می آمد.
بعد از ظهر، خانم جان به ملاقاتم آمد، پس از روبوسی و احوالپرسی پرسیدم: خانم جان رها کجاست؟
ـ رها نزد پدرش است.
با تعجب پرسیدم: پدرش؟ کامیار را می گویید؟
ـ بله، فکر کردم بهتر است این چند ساعت را در کنار پدرش بماند.
او را از بین میله های پنجره رد کردم و به پدرش دادم.
خندیدم، چه جالب، البته راست می گفت رها هنوز آن قدر ضعیف و کوچک بود که از بین آن میله ها رد می شد. گفتم: چه فکر خوبی! بهتر است، این طور به وجود هم عادت کنند. راستی، خانم جان، دیشب فرساد به من تلفن نکرد!
راستش را بخواهید من تلفن را کشیدم اگر حتی یک روز دیرتر از ماجرا باخبر شود بهتر است. او خیلی نسبت به تو حساس است اگر موضوع را بفهمد ناراحت می شود یک روز هم دیرتر بهتر.
ـ ولی شاید این طوری بیشتر نگران شود. عیبی ندارد، به هر حال با او صحبت خواهم کرد. خانم جان از کامیار بخواهید وقتی فرساد به خانه می رسد، به هیچ عنوان عکس العملی از خود نشان ندهد تا فرساد بیاید این جا. شما رها را به او نشان بدهید ولی از وجود کامیار باید بی اطلاع باشد تا خودم برایش همه چیز را توضیح بدهم. اگر از فرودگاه با شما تماس گرفت تا آدرس بیمارستان را بخواهد، آدرس این جا را ندهید. از او بخواهید ابتدا به خانه بیاید بعد آدرس بیمارستان را بدهید. پس از جابجایی، حتماً به نزد من خواهد آمد. فقط دلم می خواهد از وجود کامیار تا وقتی که مرا ندیده، بی خبر باشد.
خانم جان گفت: باشد دخترم، با کامیار خان هم صحبت می کنم تا حواسش را جمع کند.
بعد از رفتن خانم جان حس کردم دلم می خواهد شعر بگویم، از پرستار ورق و خودکار خواستم تا شب دو شعر گفتم و خودم از آن حال معنوی بهره های زیادی بردم. شب به اتاقم تلفن شد؛ گوشی را برداشتم.
صدای فرساد قلبم را به طپیدنی دوباره انداخت، دلم برایش تنگ شده بود، پس از سلام با دلهره پرسید: کبریای خوبم، تو در بیمارستان چه می کنی؟ خانم عزیزم از دیروز تا به حال صد بار مردم و زنده شدم. حالت خوب است؟
خندیدم و گفتم: خدا را شکر، چرا فقط حال مرا می پرسی؟ نمی خواهی بدانی حال فرزندت چطور است؟
ـ من اول از خداوند سلامتی تو را می خواهم و بعد فرزندم را. اگر تو نباشی وجود او هم برایم اهمیتی ندارد.
به فکر رفتم! پس کامیار چرا وجودش به وجود رها بسته است. نه فرساد هنوز طعم شیرین پدر شدن را نچشیده است که این چنین سخن می گوید.
ـ حالا در بیمارستان چه می کنی؟
ـ هیچ، برای استراحت آمده ام، کمی درد پهلو داشتم. خدا را شکر که هیچ جای نگرانی نیست فقط لازم است که یک هفته این جا استراحت کنیم.
با تعجب پرسید: با چه کسی؟
خندیدم و گفتم: خوب هر دو نفر، مکثی کردم ، دوباره خنده ام گرفت و گفتم: عزیزم! من و کودکم تا به این دنیا نیاید، او را انسان نمی دانی؟!
با خنده گفت: الهی من دور سر تو بگردم، که این قدر این بچه را دوست داری ولی حق نداری او را بیشتر از من دوست داشته باشی و گرنه او را به مادرم خواهم داد.
ـ پس معلوم شد، خیلی حسودی! چون من فعلاً ندیده ی او را حسابی خریدارم.
ـ ولی اول مرا پسندیدی بعد بچه را خواستی! من نسبت به این مسأله باید تحقیق کنم تا از پس آن برایم.
هر دو خندیدیم. مکالمه شاد و خوبی بود، هر چند دقیقه هزار بار فدای من و کودکمان می شد. لطفهای احساسی و روحی جلای خاصی به قلب مادر و فرزند می بخشد به خصوص که محبت باران محبت آن پدر باشد.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:50 AM
فصل 51


دو روز گذشت. در بیمارستان به کمک پرستار دوش گرفتم و بعد از آرایش، منتظر فرساد نشستم. دلم می خواست زودتر ظهر می شد تا فرساد را ببینم. وضع ظاهریم زیاد تغییر کرده بود دلم می خواست زودتر عکس العمل او را ببینم.
نزدیک ظهر بود، دیگر خسته شدم از تخت آرام پایین آدم، بچه هم مثل من انتظار می کشید، تکان می خورد تا پدر را در کنارش حس کند. به بخش رفتم، آرام و قرار نداشتم، چرا به این وضع دچار شده بودم؟ پرستار می گفت: دلهره و تشویش برایت خوب نیست، آرامش داشته باش، مگر همسرت نمی خواهد به دیدنت بیاید؟ راست می گفت. به اتاقم برگشتم، در کنار پنجره ایستادم. تا بهار چیزی باقی نمانده بود و من خوشحال بودم که کودکم در فصل بهار به دنیا می آید. بهار را به خاطر طراوتش دوست داشتم. دست به پهلویم گرفتم، دوباره خواستم روی تخت بنشینم، وقت برگشتن، ناگهان چشمم به در اتاق خیره شد. خدایا، چه می دیدم؟! فرساد عزیزم، با تعجب مرا نگاه می کرد، خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم، منتظر محبتهای او بودم. وارد شد، در را بست و به طرفم آمد، دسته گل زیبایش را روی تخت گذاشت، اشک در چشمهایش حلقه بسته بود، به سر تا پایم نگاه کرد. بوسه ای بر پیشانی ام زد و مرا در آغوشش گرفت، به من گفت: چقدر تغییر کرده ای! خودت متوجه این تغییر شده ای یا نه؟
ـ بله، من به این تغییرات عادت کرده ام اما برای تو تازه است. نگاهی به شکمم انداختم، راست می گفت: خیلی بزرگتر شده بود، چرا خودم هرگز به این شکل به خودم نگاه نکرده بودم؟ حتی یک بار هم جلوی آینه نرفته بودم تا خودم را ببینم. دیگر مادر شدن را حس می کردم.
فرساد کمک کرد روی تخت بنشینم. گل را به دستم داد، آن را بوییدم، چه رنگهای زیبایی در کنار هم چیده شده بود. آن را جابجا کرد و دستهایم را گرفت و آنها را غرق بوسه کرد. از شادی می لرزیدم، تا شب در کنارم بود. صبح مرخص می شدم. برای تهیه ی غذا به بیرون از بیمارستان رفت. پس از یک ساعت بازگشت و به اتفاق هم شام خوردیم. گفت: با رئیس بیمارستان حرف زدم تا شب را در کنارت باشم و صبح با هم از این جا برویم، او هم قبول کرد. خوشحال شدم، فرصت خوبی بود تا در مورد کامیار هم با او صحبت کنم.
پس از ساعتی لباس گرم پوشیدم و با هم راهی حیاط بیمارستان شدیم تا کمی قدم بزنیم و صحبت کنیم.
فرساد گفت: عمه خیلی دلش برایت تنگ شده است بعد از کمی صحبت قرار شد هفته ی آینده برای زیارت به مشهد برویم.
به فرساد گفتم: به جز من، خانم جان و رها، مهمان دیگری هم داریم.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: رها کیست؟
خندیدم و گفتم: همان دخترکی که در خانه ماست، مگر او را ندیدی؟
ـ آه! چرا، یادم نبود از کجا فهمیدید نام او رها است؟
حول شدم، گفتم: پدر دخترک را پیدا کردیم و متوجه شدیم نام دخترک رها است.
ـ پس اگر خانواده اش را پیدا کرده اید، چرا دخترک هنوز در کنار شماست؟
ـ فرساد می خواستم در این مورد با تو صحبت کنم. منتظر بودم تا به ایران بیایی و از نزدیک با تو صحبت کنم.
سکوت کرد و به من خیره شد، سرش را پایین انداخت و گفت: مگر مسأله ی دخترک به جز آن تصادف بوده که خواسته ای از نزدیک با من صحبت کنی؟!
ـ نه، هر چند تا این جا شنیده ای، عین واقعیت بوده است ولی مسائلی به دنبال داشته که تو از آن بی اطلاعی!
ـ خوب بهتر نیست زودتر به من بگویی؟
ـ چرا می خواهم بگویم، حقیقت این است که این دخترک، دختر ...،مکث کردم، نمی دانستم آیا صلاح است بگویم یا نه؟ ولی دیگر دیر شده بود! سرم را پایین انداختم و گفتم: متأسفانه و یا شاید خوشبختانه، پس از مدتی متوجه شدیم پدر دخترک...(نمی دانم چرا نام آوردن کامیار برایم سخت شده بود)
ـ کبریا تو به من چه می خواهی بگویی؟ چرا حرفهایت را قطع می کنی؟ مرا حساس تر کرده ای!
نگاهش کردم و گفتم: فرساد، پدر دخترک کامیار است.
ناراحت شد، سرش را پایین انداخت. انگشتانش را در بین موهایش فرو برد. در حدود یک ربع با هم حرف نزدیم، نمی دانستم که اگر به او بگویم کامیار را در زیرزمین خانه وادار به ترک کرده ام، چه عکس العملی نشان می دهد؟ صلاح دیدم آن قدر سکوت کنم تا خودش شروع کند به صحبت کردن و نتیجه گرفتن.
سردم شده بود. متوجه شد، کتش را درآورد و بر دوشم انداخت و گفت: خلاصه کامیار پیدا شد؟ ولی چرا حالا؟ خدایا، چرا هر وقت که احساس خوشبختی می کنم این مرد سر راه زندگیم سبز می شود؟ چرا؟
نگاهش کردم و گفتم: فرساد، مگر او مانع خوشبختی و سعادت توست؟
نگاهم کرد و گفت: حالا کجاست؟ نکند دخترش را به نیتی پیش تو گذاشته است که تو به جای بچه ی خودت به بچه ی او عادت کنی؟ نکند این ها همه دامی است برای به دست آوردن دوباره ی تو و بدبخت کردن من و فرزندم؟ حرص می خورد، راه می رفت و صحبت می کرد، عصبانی شده بود.
ـ فرساد اعصاب مرا به هم نریز، این چه حرکاتی است که انجام می دهی؟ کامیار به قصد، دخترش را نزد من نگاه نداشته است، او هیچ دامی نگسترده که مرا به دست بیاورد، او هیچ احتیاجی به من ندارد.
فریاد کشید و گفت: پس دخترش، نزد تو چه می کند؟ حتماً به بهانه ی دیدار دخترش هم که شده به تو سر می زند! بلکه بتواند دوباره نظر تو را به خودش جلب کند. حتی با وجود داشتن همسر و فرزند به زندگی من رحم نمی کند؟ من این دفعه طاقت ندارم!
بلند شدم، دستش را گرفتم و گفتم: فرساد بنشین، لطفاً آرام صحبت کن، این جا بیمارستان است، هوار سر است و دیروقت است. من دوست ندارم با این مسأله غیرمنطقی برخورد کنی، احتیاج به کمک تو دارم.
ـ نکند آن میهمانی که برای زیارت گفتی همان کامیار است؟ نکند کار از کار گذشته و من این جا بی خود حضور دارم؟ اصلاً تو در بیمارستان چه می کنی؟
با عصبانیت گفتم: خواهش می کنم، داد نزن، چرا بد دل شده ای؟ من دوست ندارم این گونه باشی، چه کاری از کار گذشته است؟ در ضمن به خاطر سلامتی خود و فرزندم در بیمارستان هستم و کسی مقصر نیست. اگر می خواهی این طور باشی، نمی خواهم در کنارم بمانی. ماهها انتظارت را نکشیده ام که با من این گونه برخورد کنی، اشک در چشمهایم حلقه بست، به طرف اتاقم راه افتادم. وقت رفتن گفت: کبریا هیچ چیزی نمی تواند مانع زندگی من و تو شود ولی اگر بدانم دل به گذشته هایت سپرده ای (صدایش می لرزید و ادامه داد) هرگز تو را نمی بخشم.
آن قدر این جا می مانم تا بچه به دنیا بیاید، اگر تو خواستی بمان ولی من کودکم را با خود می برم. ساکت شد فقط صدای هق هق گریه اش را می شنیدم. ایستاده بودم، آرام چشمهایم را بستم، اشک روی گونه هایم غلطید، چرا مرا گناهکار می دانست؟ خدایا چرا بعضی انسانها طاقت شنیدن حقیقت را ندارند؟ آیا باید به خاطر کم طاقتی شان به آنها دروغ گفت؟ پس فرساد با وجود ضعف اخلاقی که در برخورد با مردم و همسرش دارد، دوست دارد همیشه به او دروغ بگویند تا این طوری هم خوشحال تر شود و هم راحت تر.
بدون آن که حرفی بزنم، او را ترک کردم. به اتاقم رفتم، کنار پنجره ایستادم. هنوز روی نیمکت حیاط نشسته بود و به زمین نگاه می کرد، آرام روی تختم، دراز کشیدم. دوست نداشتم این طور می شد. باید چه می کردم؟ ای کاش فرساد هم کمی به فکر من بود و کمی به جنبه انسانی قضیه فکر می کرد.
خوابم برد. در خواب استاد سمیعی را دیدم که به منزل ما آمده بود و می گفت، می خواهد از دو بیمار عیادت کند، هر چه نگاه می کردم، می دیدم همه سالم هستیم و بیماری در بین ما نیست. آرام در کنار کامیار نشست و گفت حالت بهتر شده است یا نه؟ و بعد به من نگاه کرد و گفت: دخترم تو چطوری؟ خسته نباشی. یخ کرده بودم، از خواب پریدم.
حال خوشی نداشتم. به نفس تنگی افتاده بودم. زنگ بالای تختم را به صدا در آوردم. پرستار سریع داخل اتاق شد، کبود شده بودم. دکتر را خبر کرد، فرساد نبود. ماسک اکسیژن را به دهانم زدند و آمپولی هم تزریق کردند. پرستار بالای سرم ایستاده بود. حس کردم که دیگر جان ندارم، بچه دوباره تکان نمی خورد.
بدنم لرز عجیبی داشت و چشمهایم خود به خود بسته می شدند. نمی دانم دکتر چه می کرد ولی مدام با پرستار در حال دویدن بودند و دستگاههایی را وارد اتاق می کردند. شکم درد عجیبی داشتم، دیگر برایم مردن و زنده ماندن مهم نبود، فقط دلم می خواست کودکم سالم باشد، شاید با مرگ من تکلیف فرساد هم روشن می شد تا دیگر در مورد من فکرهای نامعقول نکند و دیگر من نباشم تا شاهد عذاب اطرافیانم باشم.
در آن حال، مرگ را آرزو می کردم. صدای دکتر به گوشم رسید، به پرستار گفت: هر لحظه ممکن است نوزاد را به دنیا بیاورد. ولی فایده ای ندارد. ننفسم به شماره افتاده بود، چرا فرساد نمی آمد؟ کجا مانده بود؟ از شدت درد به خود می پیچیدم، طاقت نداشتم. عرق کرده بودم ولی سرد بود، همه چیز سرد بود. حتی بدنم، حس می کردم کودکم هم سردش است. از شدت درد از حال رفتم و دیگر هیچ نفهمیدم.


فصل 52


وقتی آرام چشمهایم را باز کردم، فرساد را در کنارم دیدم، آنقدر گریه کرده بود که چشمهایش از قرمزی متورم شده بود. دلم شکسته بود. جرأت نداشتم به شکمم دست بزنم، درد نداشتم ولی اشک از گوشه ی چشمانم سرازیر شد، حس کردم بچه را از دست داده ام، چشمهای گریان فرساد هم گویای همه چیز بود، صورتم را برگرداندم هنوز ماسک اکسیژن روی صورتم بود.
دوست نداشتم فرساد را ببینم. در سخت ترین لحظه ها در کنارم نبود، خیلی اذیت شده بودم. شاید خدا دوباره مرا به دنیا باز گردانده بود. هر کار کردم نتوانستم به شکمم دست بزنم تا از وضع بارداریم با خبر شوم، فرساد دستهایم را گرفت.
انگشتانم را می بوسید، می دانستم از گفته هایش پشیمان شده ولی اگر کودکم را از دست داده باشم،دیگر راضی نیستم حتی یک لحظه با او زندگی کنم. از او دل پری داشتم. صورتم را به طرفش بازگرداند و گفت: دوستم نداری؟ از دیدنم بیزاری؟
به او گفتم: فرساد، اگر کودکم را از دست داده باشم، ـ هق هق گریه، مجالم نداد، دیگر حتی یک لحظه هم با تو زندگی نخواهم کرد. دیشب در اوج درد و مرگ، تنهایی را حس کردم ولی تو نیامدی که به فریادم برسی. من از همسری تو فقط مال و شهرت نمی خواهم، بلکه عشقی می خواهم که در آن فهم و احساس با هم آمیخته باشد.
سرش را تکان می داد، دستم را به طرف شکمم برد، آن را آرام روس شکمم کشید، کودک را لمس می کردم، هنوز بود، آرام چشمهایم را روی هم گذاشتم. سعی کردم، تمام ناراحتی هایم را از یاد ببرم. گفت: اشتباه از من بود، معذرت می خواهم. وقتی برگشتم و تو را در آن وضع دیدم، مردم. تو را به خدا دیگر چیزی نگو که این یک شب برایم یک سال گذشته است، فهمیدم که این کودک خیلی تو را اذیت کرده است ولی این را هم فهمیدم که کودکم را و زندگیت را دوست داری، من به وجود تو افتخار می کنم.
ظهر، خانم جان اینجا بود ولی تو در خوابی عمیق بودی.
ـ خانم جان چطور بود؟ از رها چه می گفت؟
ـ رها را نزد کامیار گذاشته بود، مثل چند روز پیش.
فهمیدم که دیگر تمام موضوع را می داند!
ادامه داد: کبریا از این که همسر مهربان و فداکاری همچون تو دارم، خوشحالم. مطمئن باش، من هم برای بازگرداندن کامیار به زندگی بهتر تلاش می کنم و تو را در این راه تنها نمی گذارم. می دانم که تو به زندگی من وفادار هستی و من با تمام وجود دوستت دارم و بابت دیشب از تو معذرت می خواهم، آیا مرا می بخشی؟
گریه امانم نمی داد، لبخندی زدم و گفتم: چرا که نه، مگر می شود من همسرم را نبخشم؟ آن قدر دوستش دارم که حاضرم به خاطرش...انگشتش را روی لبانم گذاشت و گفت: عزیزم، همین برایم کافی است. دیگر ادامه نده. زودتر خوب شو تا به زیارت برویم، می خواهم همه با هم، دسته جمعی به زیارت امام رضا برویم. چطور است؟
خندیدم و گفتم: بهتر از این نمی شود، برایت همیشه دعا می کنم که در کارهایت موفق باشی.
گفت: کبریا، می خواهم از این به بعد هر چه را که تو دوست داشته باشی دوست بدارم و هر چه را که دوست نداری من هم آن را دوست نداشته باشم. می دانم که تو آن قدر دل مهربانی داری که من لایق آن دل نیستم. می خواهم وقتی فرزندم به دنیا می آید، از همان روز اول به وجود پدر و مادرش افتخار کند و ما هرگز با هم اختلاف نداشته باشیم. اصلاً تا وقتی برای حل مشکلات می توان از عقل و منطق کمک گرفت چرا به زور متوسل شویم و از غرور و خودخواهی فرمان بگیریم؟ می دانم زندگی کردن با روش اول شیرین تر از دیگری است.
خوشحال بودم. دوباره احساس می کردم مثل گذشته ها خوشبخت ترین فرد روی زمین هستم. خدا را شکر کردم. فرساد، صبح فردا برای سفر به مشهد بلیط گرفت. قرار شد جمعه همگی بر سر مزار پدر و مادرم، استاد سمیعی و بابا جان برویم تا از طرف آنها هم نائب الزیاره باشیم.
وقتی به خانه بازگشتیم، کامیار بهتر بود. ولی هنوز در زیززمین بود، رها هم حال بهتری داشت، فرساد و کامیار قبلاً با هم آشنا شده بودند. فرساد رفت پیش رها و من در کنار پنجره نشستم. از پشت میله ها به کامیار گفتم: خوشحالم از این که تو را سر حال می بینم، فکر نمی کنی دیگر باید بیرون بیایی؟
نزدیک شد، نگاه پر نوری به من انداخت و امید را در چشمهای سیاهش دیدم. تبسم کردم. گفت: نه، نمی دانم چرا با این همه عذابی که کشیدم و عاشق این اسارت شدم، به گذشته ها باز گشتم، نمی دانم چه دنیایی بود، بغض گلویش شکست و گفت: خوبی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: ممنون.
طاقت دیدن اشکهای کامیار را نداشتم، گفت: می دانم که به خاطر من نزدیک بود کودکت را از دست بدهی، می دانی آن وقت چه می شد؟ نگاهش کردم. گفت: من هم همین جا می مردم، تا شرمنده ی تو نباشم و دیگر نگاهم به نگاه همسرت نیفتد. من همیشه شرمنده ی شما هستم. سلامتی دوباره ام را مدیون کبریای مهربان هستم. ولی بگذار اعتراف کنم که من آدم خوبی نبودم ولی اسارت در این جا نه تنها جسمم را پاک کرد روحم را نیز پرورش داد. شاید هر شب خواب استاد عارف را دیده ام با یاد گذشته زندگی کردم، تا به الان رسیدم ولی بگذار دوباره اسارت بکشم، من این اسارت را دوست دلرم.
آرام بلند شدم و به پذیرایی رفتم. خانه گرم و صمیمی بود، دلم پدر و مادر را می خواست. با وجودی که تا چند وقت دیگر مادر می شدم ولی احتیاج مادرانه داشتم آن طرف پذیرایی رها روی زانوان فرساد نشسته بود و بازی می کرد.
به دیوار تکیه دادم و به این صحنه زیبا نگاه کردم.
فرساد متوجه نگاهم شد. لبخندی شیرین بر لبانش نشست و اشاره کرد به کنارشان بروم و بنشینم، از من پرسید: حال کامیار بهتر شده؟
خندیدم و گفتم: بله، خیلی بهتر از روز اول شده ولی هنوز راضی است که در آن جا بماند. نمی دانم با گذشته ها چه رابطه ای ایجاد کرده است. آهی کشیدم. به فرساد گفتم: یک بار دیگر کمکم کن تا بتوانم او را به جامعه ی هنر بازگردانم. تو به یادت پدرت و من هم به یاد پدرم، به خاطر پدر هنرمند رها!
خندید. دستش را روی شانه هایم گذاشت و سرم را تکیه بر سرش داد و گفت: کبریا تو هر چه بگویی، دیگر نه نمی گویم. حس می کنم این همه محبتی که از تو می روید، خواست خداست و نباید مانع رشد این محبتها شد چون در هر شاخه این محبت رازی نهفته است که فقط خدا از آن راز با خبر است، قول می دهم کمک کنم. من نامرد نیستم، نمی توانم ببینم زن باردار من به زحمت بیفتد و من ناراضی، فقط تماشا کنم. نه دیگر من فرساد چند روز پیش نیستم، چه خوب شد کامیار را از نزدیک دیدم. تازه فهمیدم باید به عشق پاک تو احترام بگذارم. چون عشق آلوده ای نبود. ولی خوب، قسمت تو هم نزد عشق من بود. از تمام خوشبختی های دنیا داشتن کبریا کافی است. سرم را نوازش می کرد و می بویید. آرام گفت: تو را با تمام پاکی هایت دوست دارم.
چشمهایم را بستم و سرم را بر شانه اش تکیه دادم. آرام گفتم: من از داشتن چنین سرنوشتی خوشحال و خوشبختم. عاشق زندگی ام هستم، تو مرا خوشبخت کرده ای، نباید ناشکری کنم. درست است که عشق میان ما، پس از ازدواج آغاز شد ولی ارزش زیباتری برای خود پیدا کرد، من عاشق همین ارزش شده ام.
سرم را بلند کرد و گفت: کبریا می خواهم یک بار دیگر در چشمهایم نگاه کنی و جمله آخرت را تکرار کنی،فقط یک بار دیگر.
نگاهش کردم و گفتم: من عاشق با تو بودن و با تو زیستن هستم.
سرم را محکم در آغوش گرفت، احساس می کردم رها را هم در آغوش دارد، به مهربانی او می خندیدم. پس از خوردن شام، برای استراحت به اتاقهایمان رفتیم. آن شب در خواب دیدم که پدر پیانو می نوازد و کامیار می خواند. خدایا چه آوازی و چه آهنگی همان شعر قدیمی:

تو چه خوبی سبز مرحم، روی گلبرگی چو شبنم
جنس بارون بهاری، وقتی که می باره نم نم
می دونم که قصه ها رو می نویسی با ترانه
از بهونه ها می سازی سبک خوب عاشقانه
منم از لطافت تو مثل آسمون می مونم
مثل مروارید بی لک تو صدف می خوام بمونم
جای من توی چشاته، همون اشکه که می باره
دونه، دونه، چکه چکه، وقتی دلت طاقت نداره

پدر چقدر شاد بود که کامیار می خواند، هر دوی آنها از شادی اشک می ریختند. چقدر زیرزمین سبز و زیبا بود، دیگر غبار نداشت و بوی غربت نمی داد. از خواب پریدم. هنوز صدا می آمد. خدایا بیدارم ولی هنوز آن صدا را می شنوم. با تعجب پنجره را باز کردم، لبانم را به دندان گرفتم و چشمهایم را بستم. باور نمی کردم. با آن وضع از پله ها پایین آمدم، خواستم وارد حیاط بشوم، خانم جان فریاد کشید و گفت: کبریا، کجا می روی؟ تازه از خواب بیدار شده ای، سرما می خوری. دوباره بچه اذیت می شود. شالی برداشتم و دور شانه هایم انداختم. برف می بارید، به طرف زیر زمین رفتم، خدایا چه می دیدم، باورم نمی شد، کامیار پشت پیانو نشسته بود، چنان زیبا آهنگ را می نواخت و چنان خوب می خواند که فکر کردم او هرگز بیمار نبوده است.
قفل را باز کردم و وارد زیر زمین شدم، روبرویش نشستم و های های گریه کردم، دوست داشتم بنوازد و بخواند، او هم گریه می کرد ولی هر دو خوشحال بودیم، چه لحظه های زیبایی بود، چقدر قلبها و احساسها آسمانی شده بودند، انگار خدا هم به ما نگاه می کرد.
خانم جان و رها هم به کنارمان آمدند، حس کردم در و دیوار زیر زمین، دیگر رنگ غبار ندارد. هق هق گریه امانم نمی داد، بلند شدم به دیوارها دست کشیدم و گریه کردم. حس می کردم پدر آن جا حضور دارد، دوست داشتم آن قدر آن جا را بگردم تا دستم به وجود پدر بخورد و دیگر احساس غربت نکنم. به نیت او خواستم، کامیار به گذشته های خوب بازگردد.
هر چه داشتم از عنایت خدا و لطف حضور روحی پدر بود. از موفقیتم خوشحال بودم. دیگر بی طاقت شده بودم، کامیار هم ناله کنان می خواند ولی می خواند تا من بفهمم که هر دو موفق شده ایم. آرام بالا رفتم. حالم خوش نبود و باید استراحت می کردم. با تمام وجود خوشحال بودم. روی مبل دراز کشیدم دلم بیش از همیشه پدر را می خواست. سلامتی کامیار بهانه ای برای خواستن پدر شده بود، عکس آنها را در آغوش گرفتم و به خواب رفتم.
شب، فرساد با نوازش بیدارم کرد، با التماس به او گفتم اجازه بدهد دوباره بخوابم. به زحمت چند قاشق غذا خوردم و دوباره به خواب رفتم. او هم نگران در کنارم، سرش را روی مبل گذاشت و خوابید. نزدیک ظهر بو که با صدای کامیار از خواب بیدار شدم.
بوی گل مریم مرا سرمست کرده بود، چشمهایم را باز کردم. هنوز عکس پدر و مادر روی سینه ام بود. کامیار را مرتب و شاداب به همراه فرساد بالای سذم دیدم. در دست کامیار یک شاخه گل مریم بود. آن را به من داد و گفت: امروز قرار بود بر سر مزار عزیزانمان برویم. آیا آمادگی اش را دارید؟
فرساد گفت: اگر یادت مانده باشد، قرار است فردا عازم مشهد باشیم.
کبریا، می دانی کامیار از دیروز صبح که تو قفل زیر زمین را باز کرده ای، از آنجا به احترام تو بیرون نیامده بود. تا این که چند ساعت پیش از او خواستیم تا سر و وضعش را مرتب کند و خودش به دیدنت بیاید. شاید حالت بهتر شود و بتوانیم به بهشت زهرا برویم. به هر حال این موفقیت را من به تو و کامیار تبریک می گویم.
فرساد دستش را به طرفم دراز کرد تا برای بلند شدن کمکم کند. دیگر غصه در آن جا، جایی نداشت. آماده شدم و پس از خوردن ناهار به بهشت زهرا رفتیم.
همه با هم مهربان و صمیمی بودیم. رها هم خوشحال بود.
به مشهد رفتیم. سفری سه روزه داشتیم ولی چقدر در کنار هم خوش بودیم. امام رضا(ع) ما را به زیبایی پذیرفته بود و هر چه داشتیم از لطف و عنایت خداوند و ائمه ی اطهار بود، روز بازگشت از مشهد، از امام رضا(ع) خواستیم تا دوباره جمع صمیمی و خوب ما را بطلبد.
به تهران بازگشتیم. تا رفتن ما از ایران چند روزی بیشتر باقی نمانده بود.
کامیار هم دوباره فعالیت هنری اش را آغاز کرد.
مدتی بود که فکری ذهنم را مشغول کرده بود.آن را به فرساد هم گفتم. قرار گذاشتیم فال بگیریم و از حضرت حافظ برای تصمیم نهایی کمک بخواهیم و در صورت اطمینان آن را در جمع مطرح کنیم. شبی همه در کنار هم نشسته بودیم. کتاب حافظ را اوردم، آن را گشودم و خواندم:
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
من و فرساد راضی و خشنود به یکدیگر نگاه کردیم.
فرساد گفت: کبریا می خواهد مسأله ای را به شما بگوید، از قبل به کامیار عزیز و خانم جان خوبم، پیشنهاد می کنم که چیزی را رد نکنند. تا خیال ما هم راحت باشد.
کامیار و خانم جان، با تعجب به دهان من نگاه کردند، خندیدم و گفتم: اگر موافق باشید کامیار و خانم جان به اتفاق رها تا بازگشتن ما به طور قطع به ایران، در همین خانه زندگی کنند. هر دو تعجب کردند و لبخند زدند.
کامیار گفت: فرساد جان، من نمی توانم این بار این لطف شما را بپذیرم. به اندازه ی کافی تا به حال باعث زحمت شما شده ام، به خصوص کبریا ، خیلی زحمت داده ام.
فرساد گفت: این بار هم کبریا تصمیم گرفته است و من هیچ کاره ام، فقط دوست دارم پیشنهاد کبریا را رد نکنید.
کامیار از جای برخاست و به کنار پنجره رفت و ایستاد.
گفتم: در صورت موافقت شما دیگر احتیاج نیست خانم جان هم به آسایشگاه بروند، در ضمن چند شعر آماده کرده ام که روی آنها کار کنید، فرساد هم می خواهد سرمایه ی اولیه کار را در اختیارتان بگذارد. فکر کنم همه چیز مهیاست فقط شما باید موافقت کنید.
وقتی کامیار موافقتش را اعلام کرد. ما اشک شادی را در صورتش دیدیم و خانم جان هم با خوشحالی، رها را در آغوش گرفت. کامیار به همگی ما نگاهی توأم با سپاس انداخت.
پس از آن با خیالی راحت به کانادا بازگشتیم و به انتظار تولد نوزادمان نشستیم. اوایل بهار، کودک من به دنیا آمد، پسری سالم و زیبا، عمه به یاد پدر، نام او را عرفان گذاشت. در آخر سال دوباره صاحب دختری سالم و زیبا شدیم که نام او را هم به یاد مادر سارا گذاشتیم.
گاهی فکر می کنم قلبهای آسمانی، نباید بارانی باشند بلکه باید دریایی باشند. گاهی با شور موج همراه و گاهی آرام و بی صدا.
مهم این است که همه زیر سقف آبی آسمانیم.

M.A.H.S.A
03-11-2012, 10:50 AM
پــــــایــــــان