emad176
09-01-2010, 12:06 PM
اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه میکرد و مثل باران اشک میریخت، میدونستم که میخواست بدونه که چه بلایی بر سر عشقمون اومده و چرا؟
اما به سختی میتونستم جواب قانع کنندهای براش پیدا کنم، چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم "دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.
من و اون مدتها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم، خونه، سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگهها کرد و بعد همه رو پاره کرد.
زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و میدونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانیاش رو صرف من و زندگی با من کرده، اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.
بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کمکم داشت براش جا میافتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست، وقتی اون روخوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمیخواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.
اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم، دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمیخواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!
این مسئله برای من قابل قبول بود، اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسیمون من اون رو روی دستهام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.
خیلی درخواست عجیبی بود، با خودم فکر کردم حتما داره دیونه میشه.
اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.
وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی" تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو میشد، مهم نیست داره چه حقهای به کار میبره.
مدتها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دستهام گرفتم.
هر دومون مثل آدمهای دست و پا چلفتی رفتار میکردیم و معذب بودیم.
پسرمون پشت ما راه میرفت و دست میزد و میگفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه میبره.
جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده میکرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم. اون چشمهاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!
نمیدونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم، رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت، من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
روز دوم هر دومون کمی راحتتر شده بودیم، میتونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم.
متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهرهاش نشسته، چندتا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود، لابهلای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
برای لحظهای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!
روز چهارم وقتی اون رو روی دستهام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دو باره احساس کردم.
این زن، زنی بود که ده سال از عمر و زندگیاش رو با من سهیم شده بود.
روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر وبیشتر میشه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ میگیره.
من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که میگذشت برام آسونتر و راحتتر میشد که همسرم رو روی دستهام حمل کنم و راه ببرم، با خودم گفتم حتما عضلههام قویتر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب میکرد.
یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند، با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل میکردم، انگار وجودش داشت ذره ذره آب میشد. گویی ضربهای به من وارد شد، ضربهای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود، انگار جسم و قلبش ذره ذره آب میشد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش، مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئي شیرین زندگیاش شده بود.
همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.
من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل میکردم، درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی میتونستم قدمهای آخر رو بردارم.
انگار ته دلم یک چیزی میگفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمیشد.
پسرمون رفته بود مدرسه، من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگیمون توجه نکرده بودم.
اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم، نمیخواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم.
"دوی" در رو باز کرد، و من بهش گفتم که متاسفم، من نمیخوام از همسرم جدا بشم!
اون حیرت زده به من نگاه میکرد، به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمیکنی تب داشته باشی؟
من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم، من جدایی رو نمیخوام، این منم که نمیخوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمیخوام اون رو از دست بدم.
زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمیدونستیم.
زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.
من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواجمون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد میزد در رو محکم کوبید و رفت.
من از پلهها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون مینویسید؟ و من در حالی که لبخند میزدم نوشتم؛ از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم میگیرم و حمل میکنم، تو روبا پاهای عشق راه میبرم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه.
جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلادهای برخورداره، مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه، مهم و ارزشمندند. این مسایل خانه مجلل، پول، ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. اینها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند. پس در زندگی سعی کنید:
زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینیها و لذتهای ساده زندگی تون کنید.
چیزهایی رو که از یاد بردید، یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون میشه، انجام بدید. زندگی خود به خود دوام پیدا نمیکنه. این شما هستید که باید باعث تداوم زندگیتون بشید.
اما به سختی میتونستم جواب قانع کنندهای براش پیدا کنم، چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم "دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.
من و اون مدتها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم، خونه، سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگهها کرد و بعد همه رو پاره کرد.
زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و میدونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانیاش رو صرف من و زندگی با من کرده، اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.
بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کمکم داشت براش جا میافتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست، وقتی اون روخوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمیخواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.
اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم، دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمیخواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!
این مسئله برای من قابل قبول بود، اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسیمون من اون رو روی دستهام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.
خیلی درخواست عجیبی بود، با خودم فکر کردم حتما داره دیونه میشه.
اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.
وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی" تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو میشد، مهم نیست داره چه حقهای به کار میبره.
مدتها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دستهام گرفتم.
هر دومون مثل آدمهای دست و پا چلفتی رفتار میکردیم و معذب بودیم.
پسرمون پشت ما راه میرفت و دست میزد و میگفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه میبره.
جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده میکرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم. اون چشمهاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!
نمیدونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم، رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت، من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
روز دوم هر دومون کمی راحتتر شده بودیم، میتونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم.
متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهرهاش نشسته، چندتا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود، لابهلای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
برای لحظهای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!
روز چهارم وقتی اون رو روی دستهام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دو باره احساس کردم.
این زن، زنی بود که ده سال از عمر و زندگیاش رو با من سهیم شده بود.
روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر وبیشتر میشه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ میگیره.
من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که میگذشت برام آسونتر و راحتتر میشد که همسرم رو روی دستهام حمل کنم و راه ببرم، با خودم گفتم حتما عضلههام قویتر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب میکرد.
یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند، با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل میکردم، انگار وجودش داشت ذره ذره آب میشد. گویی ضربهای به من وارد شد، ضربهای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود، انگار جسم و قلبش ذره ذره آب میشد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش، مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئي شیرین زندگیاش شده بود.
همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.
من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل میکردم، درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی میتونستم قدمهای آخر رو بردارم.
انگار ته دلم یک چیزی میگفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمیشد.
پسرمون رفته بود مدرسه، من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگیمون توجه نکرده بودم.
اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم، نمیخواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم.
"دوی" در رو باز کرد، و من بهش گفتم که متاسفم، من نمیخوام از همسرم جدا بشم!
اون حیرت زده به من نگاه میکرد، به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمیکنی تب داشته باشی؟
من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم، من جدایی رو نمیخوام، این منم که نمیخوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمیخوام اون رو از دست بدم.
زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمیدونستیم.
زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.
من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواجمون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد میزد در رو محکم کوبید و رفت.
من از پلهها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون مینویسید؟ و من در حالی که لبخند میزدم نوشتم؛ از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم میگیرم و حمل میکنم، تو روبا پاهای عشق راه میبرم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه.
جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلادهای برخورداره، مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه، مهم و ارزشمندند. این مسایل خانه مجلل، پول، ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. اینها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند. پس در زندگی سعی کنید:
زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینیها و لذتهای ساده زندگی تون کنید.
چیزهایی رو که از یاد بردید، یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون میشه، انجام بدید. زندگی خود به خود دوام پیدا نمیکنه. این شما هستید که باید باعث تداوم زندگیتون بشید.