PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آریانا | فهیمه رحیمی



M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:38 PM
رمان: آریانا
نوشته: فهیمه رحیمی
فصل: 22
صفحات: 606
ناشر: چکاوک
چاپ: یازدهم 1385

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:38 PM
جلد اول

فصل 1- 1

شب بود و همه اهل خانه پس از خوردن شام هر یک به کار خود مشغول بودند، پدر پای تلویزیون نشسته بود و داشت به صحبتهای گوینده که از بازگشایی مدارس و آغاز سال تحصیلی گفتگو می کرد گوش می داد و خواهر و برادر کوچکترم داشتند با ذوق کیف و لوازم درون آن را بین خود تقسیم می کردند و صدای مشاجره اشان که بر سر انتخاب خط کش بود به گوش می رسید. خواهر بزرگم بچه خود را با شیشه شیر می داد و مادر در کمد چوبی را باز کرده بود و از میان تلی از لباس آنها را که مربوط به من بود کنار می گذاشت و زیر لب حرفهایی میزد که می دانستم منظورش به من است اما گوش من به حرفهای او نبود. برادرم روزنامه عصر را که با خود از اداره آورده بود مطالعه می کرد و من داشتم با چشم اتاق و اثاث را می کاویدم تا شاید چیزی جدید ببینم یا خاطره ای را به یاد آورم اما به نظرم رسید همه چیز عادی و یکنواخت است و حسی در من بر نمی انگیزد. حتی گوبلنی که از غروب دریا بود و خودم آن را دوخته بودم و در قاب چوبی بالای میز تلویزیون به دیوار آویخته شده بود حسی در من برنینگیخت و بی حوصله تر شدم. با ورود خواهر دیگرم به اتاق که سینی چای به دست داشت و مستقیم به طرف پدر می رفت چشمم به بسته ای افتاد که زیر بغل زده بود و تلاش می کرد که توازن میان سینی و بسته را نگهدارد. وقتی با دقت سینی را زمین گذاشت بسته از زیر بغلش سر خورد و در مقابل پای برادرم روی روزنامه افتاد و نظر او را به خود جلب کرد. (نامی) سر از روی روزنامه بلند کرد و چشمش که به بسته افتاد پرسید:

_ این چیه؟

خواهرم بسته را برداشت و به طرف مادر گرفت و گفت:

_ مال آریاناست مادر، لطفا این را هم بگذار توی ساک او.

مادر بسته را از دست دیانا گرفت و کمی سبک سنگین کرد و پرسید:

_ این چیه؟

دیانا با بی حوصلگی گفت:

_ کتاب است، برای آریانا گرفتم که اگر تو خونه پدربزرگ حوصله اش سر رفت مطالعه کنه.

خواهر بزرگم نادیا که دادن شیر بچه فارغ شده بود در حالی که از کار دیانا زیاد خوشش نیامده بود گفت:

_ آریانا که برای تعطیلات نمی رود!

مادر بسته را در پهلوی ساک جا داد و گفت:

_ همه وقت هم که کار نمی کند. شبها کتاب می خواند.

توجهم به گفتگوی آن دو جلب شده بود و زمانی که دیدم پدر پیچ تلویزیون را کم کرد و سینی چای را مقابل خود کشید حس کردم که این کار را برای منظور خاصی انجام می دهد که چنین هم بود و او با نوشیدن جرعه ای از چای رو به من کرد و گفت:

_ آریانا خوب می داند که چگونه وقتش را تقسیم کند تا از عهده همه کار برآید، بیخود نبود که پدربزرگ و مادر بزرگ انگشت روی او گذاشتند و انتخابش کردند، آنها می توانستند دختر عمویش سمیرا را انتخاب کنند و پیش خودشان ببرند اما چون از کارآیی و زبر و زرنگی آریانا مطمئن بودند او را انتخاب کردند.

روی سخن پدر به همه بود اما نگاهش به من بود و داشت با نگاهش تمام زوایای فکر مرا باز می کرد تا ضمن تعریف مرا نسبت به مسئولیتی که بر شانه ام قرار داده بودند آگاه کند. مادر نا خرسند زیر لب گفت:

_ آنهم با این انتخابشان، من توی خونه فقط دلم به این دختر خوش بود و تنها این دخترت حرف شنوی داشت که آن هم از دستم بیرون آوردند.

نامی بار دیگر سر از روزنامه بلند کرد و گفت:

_ شما به فکر خودتان هستید یا اینکه به آیندۀ او فکر می کنید؟

مادر بغض خود را فرو خورد و در جواب نامی فقط آه کشید و سکوت کرد. شب به درازا کشیده بود و با این که نیلوفر و ناجی ساعت های پیش می بایست به رختخواب رفته باشند و خود را برای رفتن به مدرسه آماده می ساختند اما هنوز بیدار بودند و هر دو یکی در سمت راستم نشسته بود و دیگری در سمت چپم و هر دو دستم در اختیارشان بود و مهر خود را با نوازش کردن دستهایم نشان می دادند. حرکت آنها شور عاطفه را در قلبم به غلیان درآورد و گویی پرده ای از مقابل چشمانم کنار رفت و خود را خوشبخت و سعادتمند دیدم. فکر از دست دادن این سعادت موجب شد تا اشکم سرازیر شود و سر هر دو را به سینه بچسبانم و موهایشان را با بوسه های نمناک خود تر کنم و زیر لب بگویم بچه ها بروید بخوابید، فردا دیرتان می شود. پدر که فکر می کنم او هم احساساتی شده بود به ساعت روی دیوار نگاه کرد و گفت:

_ آریانا درست می گوید بروید بخوابید تا صبح زود بیدار شوید.

بچه ها وقتی به فرمان پدر بلند شدند هر دو گویی دارند مرا همان شبانه بدرقه می کننند خم شدند و صورتم را بوسیدند و هر دو به حالت دو از اتاق خارج شدند. حرکت آنها موجب شد تا مادر رو به دیانا کند و بگوید:

_ برو نگذار بچه ها با چشم اشک آلود بخوابند.

و خودش بی حوصله لباسهای زیادی را نامرتب در کمد ریخت و درش را بست. (نامی) روزنامه را با کشیدن آه آسوده ای زمین گذاشت و او هم به ساعت نگاه کرد و گفت:

_ برویم بخوابیم، فردا صبح زود باید آنجا باشیم. دلم نمی خواهد آنها از رأی شان برگردند.

در لحن نامی هم شوخی وجود داشت و هم حقیقتی را بازگو می کرد که همگی از آن به خوبی آگاه بودند و می دانستند دیگ ابراز محبت پدربزرگ و مادربزرگ زود جوش است و اگر اهمال شود از جوشش می افتد و بلافاصله تغییر رأی می دهند و یکی دیگر را جایگزین می کنند. همانطور که زود انتخاب می کنند زود هم برکنار می کنند. مادر به سخن نامی فقط پشت چشمی نازک کرد و پدر تنها کسی بود که بعد از بلند شدن نامی بلند شد و از اتاق خارج شد. مادر به ساک نه چندان نویی که برای من آماده کرده بود نگاه کرد و گفت:

_ فکر نمی کنم چیزی کم و کسر باشد. فقط صبح یادت نرود که مسواکت را توی ساک بگذاری. می دانی که پدربزرگ و مادربزرگت به لوازم شخصی چقدر اهمیت می دهند.

خواهر بزرگم نادیا که در کنار بچه اش دراز کشیده بود و به خوبی خواب آلودگی از چهره اش هویدا بود گفت:

_ سعی کن آنجا دختری متین و آرام باشی و دست از شیطنت برداری، آن دو پیرند و حال و حوصله شلوغی را ندارند.

دیانا دلخور گفت:

_ مگر داریم او را روانه زندان می کنیم؟

و سپس روی خود را به من کرد و گفت:

_ من اگر به جای تو بودم سعی می کردم آنطور که دوست دارم زندگی کنم و از زیبایی آنجا کاملا بهره بگیرم و به حرف هیچ کس هم گوش نمی کردم. من که با اختیار خود نمی روم. پس آنها باید مراعات حال مرا بکنند.

مادر از این پیشنهاد و راهنمایی گره به پیشانی انداخت و گفت:

_ همین بهتر که تو را انتخاب نکردند و گرنه نرفته بر می گشتی!

بعد روی خود را به من کرد و ادامه داد:

_ تو همینجوری هم رفتارت پسندیده و خوب است فقط کمی شلوغی که به قول نادیا می بایست کمی مراعات پیرها را بکنی. حالا پاشو برو بخواب تا صبح خسته و کسل نباشی.

وقتی من بلند شدم دیانا هم بلند شد و هر دو برای زدن مسواک به دستشویی رفتیم. در حال زدن مسواک بودیم که دیانا با دهان کف کرده گفت:

_ درست است که پدربزرگ و مادربزرگ هر دو کمی خسیس تشریف دارند اما خودشان آدمهای مهربانی هستند.

من برای تأیید حرف او سر فرود آوردم و پس از زدن مسواک از ترس فراموش کردن، آن را خیس به اتاقم بردم تا در کیف دستی ام بگذارم. توی رختخواب من و دیانا هر دو بیدار بودیم و چشم به سقف دوخته بودیم و هر دو با رویای خود سرگرم بودیم که یکباره گفت:

_ شاید آنجا شوهر خوبی برایت پیدا شد و ازدواج کردی، اگر مادربزرگ تو را شوهر بدهد مجبور می شود خودش جهیزیه تو را هم فراهم کند که خودش امتیاز خوبیست و همه می دانیم که او برای این که جای حرف برای کسی نگذارد سنگ تمام می گذارد. دیدی که برای جمیله که مستخدم هم بود چکار که نکرد و او بهتر از نادیا به خانه شوهر رفت و حرص مادر را در آورد که هنوز هم مادر آن را فراموش نکرده. من احساس می کنم که تو در آنجا به سعادت می رسی و خوشبخت می شوی. با این که فاصله ما زیاد نیست اما فکر می کنم که تو داری خیلی دور می شوی و ما را فراموش می کنی.

به طرفش چرخیدم و گفتم:

_ مهمل نگو، من همه شما را دوست دارم و در هیچ کجا مثل این خانه احساس خوشبختی نمی کنم و امیدوارم که ماهی یکبار پدربزرگ اجازه بدهد بیایم و شما را ببینم.

دیانا در میان آهش گفت خدا کند و بیش از این دیگر چیزی نگفت و به خواب رفت. سوز سرد آخرین فصل سرما از زیر پنجره به درون اتاق می آمد و با وجود بخاری گرمی که با شعله آبی می سوخت حس کردم که سردم شده و سر به زیر لحاف پنهان کردم و در تاریکی بغض نهان شده در گلو را فرو ریختم. نمی دانم چقدر خوابیدم، وقتی با تکان دست مادر بیدار شدم خورشید هنوز طلوع نکرده بود. مادر با اشاره به من فهماند که بلند شوم و به دنبالش حرکت کنم. همۀ اهل خانه هنوز در خواب بودند و تنها چراغ آشپزخانه روشن بود. وقتی به دنبال مادر وارد آشپزخانه شدم سماور و چای آماده بود. مادر مرا روی صندلی نشاند و گفت:

_ تو زودتر صبحانه بخور تا بچه ها بیدار نشده اند. در ضمن می خواستم حرفهایی به تو بگویم که دلم نمی خواست کسی جز من و خودت بشنود.

مادر در یک لیوان بزرگ برایم چای ریخت و خودش آن را شیرین کرد و بعد سر سفره را باز کرد و گفت تا من حرف می زنم تو مشغول خوردن شو، و خودش ضمن لقمه گرفتن برای من مثل کاری که هر روز برای ناجی می کرد گفت:

_ تو دختر بزرگی هستی و خودت می دانی که چگونه از خودت مراقبت کنی اما با این حال بد نیست که حرفهای مرا هم بشنوی و آنها را به کار بگیری. تو در خانه پدربزرگ تنها هستی و کسی از ما نیست که تو را در مورد لزوم یاری کند و یا این که از تو حمایت کند. آنها می خواهند تو کمک حالشان بشوی و از آنها مراقبت کنی، پس خوب حواست را جمع کن و مسئله را ساده نگیر. رفتار تو نشانگر تربیت خانواده توست و تو هر گونه که رفتار کنی آنها از چشم من و پدرت می بینند و در واقع تو نماینده رفتاری این خانواده هستی، پس سعی کن به اعمالت کاملا مسلط باشی و کاری را از روی بی تدبیری انجام ندهی. خواسته هایت را نگهدار وقتی به خانه برگشتی ابراز کن و در آنجا خود را بی نیاز نشان بده. با کسی طرح دوستی نریز و به او اعتماد نکن. هر حرف و سخنی که آنجا می شنوی و هر حرکتی که می بینی مثل یک راز پیش خودت نگهدار و پیش کسی افشا نکن. می دانم که روزهای اول سخت و دشوار است تا با محیط انس بگیری اما عادت می کنی ضمن آن که پدربزرگت چون آدم سرشناسی است تو در آنجا با آدمهای زیادی روبرو می شوی که می توانی از آنها خیلی چیزها یاد بگیری که در آینده به کارت بیاید. اینها را به تو می گویم که یک وقت بچگی نکنی و آنها را از پذیرفتن خودت پشیمان نکنی، به آنها نشان بده که خوب تربیت شده ای و نه تنها چیزی از جمیله کمتر نداری بلکه بهتر هم هستی. درست است که پدربزرگ و مادربزرگ تو را به این عنوان که هم همصحبتشان باشی انتخاب کرده اند اما من به تو می گویم که وظیفه تو تنها مصاحبت نیست و می بایست از آنها پرستاری هم بکنی و احتیاجاتشان را برآورده کنی. حواست را جمع کن یک وقت در دادن داروهای آنها اشتباه نکنی و خودت را به دردسر نیندازی، هر چند که مادربزرگت آنقدرها هم پیر نیست اما مراقب باش. من همیشه سعی کرده ام که همگی شما را در ناز و نعمت بزرگ کنم و خودت شاهدی که تو زندگی پدرت هرگز چیزی برای خود نخواستم و آنچه بهترین بود برای تو و خواهر و برادرهایت خواستم در عوض توقع و انتظار دارم که خوب و پاکدامن باشید و زحمات من و پدرت را هدر ندهید.

مادر بلند شد و از زیر مشمعی که روی کابینت آشپزخانه انداخته بود مقداری پول درآورد و مقابلم گذاشت و گفت:

_ این پول را بردار و در جایی پنهانش کن و تا ضرورتی پیش نیامده از آن استفاده نکن. حالا به من نگاه کن و بگو فهمیدی چه گفتم؟

به صورتش نگاه کردم و گفتم:

_ بله فهمیدم.

مادر لبخندی بر لبش نشست و گفت:

_ خوشحالم کردی، حالا بلند شو و کم کم خودت را آماده کن تا من هم (نامی) را صدا کنم.

وقتی از آشپزخانه بیرون رفتم پدر هم برای گرفتن وضو بیدار شده بود و با دیدن من گفت:

_ مادرت گمان می کند دارد تو را به سفر قندهار می فرستد یا پیش آدمهایی می فرستد که غریبه اند و تو را نمی شناسند. از اینجا تا نیاوران مگر چقدر راه است، تازه مگر بار اول است که تو به خانه آنها می روی؟ ولی طوری رفتار می کند انگار که ما این طرف دنیا هستیم و تو را داریم روانه می کنیم بروی آن طرف دنیا. دختر جان ما فقط نیم ساعت راه با هم فاصله داریم آن هم اگر خیابان شلوغ و پر ترافیک باشد در غیر این صورت با ده دقیقه پیمودن راه بهم می رسیم. امان از دست این زنها که همه چیز را بزرگ می کنند و زندگی را سخت می گیرند.

به راستی حرفهای پدرم درست بود و من از زمانی که فهمیدم توسط پدربزرگ و مادربزرگ انتخاب شده ام که در خانه وسیع آنها ماندگار شوم در خانه طوری انعکاس پیدا کردم که گویی دارم به سفری دور می روم و امید دیدن یکدیگر را از دست می دهیم و این رفتار بیشتر از جانب مادر بود و من تحت تأثیر رفتار او فراموش کردم که محل اقامت جدیدم در همین تهران است و تنها چند خیابان با یکدیگر فاصله داریم. یاد آوری از پدر موجب آرامش خیالم شد و نفس آسوده ای کشیدم و به خود گفتم حق با پدر است و به اتاق رفتم تا خود را آماده کنم، اما با تمام دلخوشی هایی که بخود دادم هنگام خداحافظی بار دیگر فراموشمان شد و چون مسافری که به راه دوری می رود از یکدیگر خداحافظی کردیم و گریه سر دادیم. در اتومبیل که نشستم این بار نامی بود که به عنوان آخرین موعظه لب به نصیحت گشود و من پیش خود فکر کردم که نامی اخلاقش بیشتر شبیه مادر است تا پدر و او هم همان نگرانی هایی را دارد که مادر دارد. خیابان در آن وقت صبح خلوت بود و هنوز از ترافیک و شلوغی خبری نبود. نمی دانم چرا احساس می کردم که خیابانها را نمی شناسم و چنین فکری کردم که دارم در مسیر ناشناسی حرکت می کنم. وقتی به نیاوران رسیدیم هوای سرد صبحگاهی را بیشتر احساس کردم و به برفهای انباشته شده در هر کوی و خیابان نگاه کردم و گفتم:

_ اینجا چقدر برف آمده؟

نامی همانطور که به مقابلش نظر داشت گفت:

_ کوههای شمیران پر از برف است، زمستان امسال زمستان پر نعمتی بود.

به خیابان پشت کاخ که پیچیدیم نامی گفت:

_ من تو را مقابل در باغ پیاده می کنم و خودم بر می گردم، اگر آنها پرسیدند با چه آمدی بگو آژانس تو را رساند. راستش حال و حوصله آنها را ندارم.

قبول کردم و نامی یک درمانده به در باغ مرا پیاده کرد و ساکم را به دستم داد و با گفتن حرفهایم یادت نرود از من جدا شد. ایستادم تا او سوار شد و حرکت کرد و بعد خودم به راه افتادم.



ادامه دارد ... . http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-41-.gif

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:39 PM
2-1


هوا سوز عجیبی داشت که موجب شد با گامهایی تند حرکت کنم تا زودتر به مقصد برسم، وقتی زنگ را فشردم لحظاتی طول کشید تا صدای مادربزرگ را از آیفون شنیدم که پرسید:

_ کیه؟

گفتم:

_ منم مادربزرگ، آریانا.

صدای تیلیک باز شدن در را شنیدم، وقتی در را باز کردم از دیدن صحن سراسر سفید از برف لحظه ای ایستادم و نگاه کردم، خانه یکپارچه سفید پوش بود و برفهای نشسته روی شاخ و برگ درختان چنار و کاج مثل دانه های الماس زیر نور خورشید صبحگاهی می درخشیدند. خم شدم و از روی سکوی بلند باغچه مشتی برف برداشتم و در دستم گلوله کردم و خواستم آن را نثار شاخه درختان کنم که پند نرگس به یادم آمد و شیطنت را چون طفل خطاکاری کنار گذاشتم و به سوی ساختمان حرکت کردم. مادربزرگ پشت پرده تور به استقبال ایستاده بود. هفت پله ساختمان از سطح باغ بلندتر بود، وقتی پله را پیمودم و در سالن را باز کردم مادربزرگ را روبروی خود دیدم که خندان آغوش برویم گشود و سخت مرا در برگرفت و صورتم را بوسید و با پرسیدن تنها آمدی؟ حرفهای نامی را به یاد آوردم و گفتم:

_ با آژانس آمدم.

مادر بزرگ خندید و گفت:

_ خیلی خوش آمدی، بیا تو و پالتو و رو سری ات را آویزان کن.

به دستورش عمل کردم و مادربزرگ ضمن اشاره به ساک که بردارم و دنبالش بروم حال اهل خانه را پرسید و از تک تک آنها جویا شد. وقتی مادربزرگ در اتاقی را که سابقا به جمیله اختصاص داشت برایم باز کرد بیکباره دلم گرفت و حرف مادر یادم افتاد که من فقط برای مصاحبت انتخاب نشده ام و در حقیقت جای جمیله را گرفته ام. مادربزرگ در کمد دیواری را باز کرد و گفت:

_ ساکت را بگذار اینجا و لباسهایت را هم آویزان کن. از این اتاق خوشت می آید؟ ببین چه پنجره بزرگی دارد.

مادربزرگ پرده کشیده شده را کنار زد و من توانستم به صدق گفته اش پی ببرم. وقتی چشم از پنجره گرفتم و نگاهی به اتاق انداختم به نظرم رسید که تمام لوازم درون اتاق از تختخواب گرفته تا میز توالت و فرش همگی مال همان ساکن قبلی است و تنها به نظرم رسید که روی دیوار به خوبی نمایان بود. مادربزرگ به دمپایی کنار تخت اشاره کرد و گفت اینها را بپوش هم نرم است و هم گرم. دمپایی شکل گربه بود که آن را بیشتر مناسب نیلوفر دیدم اما عقیده ام را برای خودم نگهداشتم و با گفتن چشم آن را پوشیدم که خوشبختانه اندازۀ پایم بود و مشکلی نداشتم به دنبال مادربزرگ به راه افتادم و او مرا با خود به جای اتاق به آشپزخانه برد. پدربزرگ روی صندلی پشت میز غذا خوری نشسته بود و داشت با خیال راحت سیگار می کشید. وقتی ما وارد شدیم سیگار را در زیر سیگاری انداخت و با چهره ای بشاش دو دستش را به طرفم دراز کرد و گفت:

_ آریانا، عزیزم خیلی خوش آمدی بابا.

سلام کردم و به طرفش رفتم و با بوسیدن صورتش او مرا در صندلی کنار دست خود نشاند و گفت:

_ هر وقت تو را می بینم از دفعه قبل بلندتر شده ای، تو چرا اینقدر قد می کشی دختر جان؟

مادربزرگ گفت:

_ اشتباه نکن او قدش طبیعی است اما این من و تو هستیم که آب می رویم و قدمان کوتاه می شود.

پدربزرگ با ظاهری رنجیده رو به من کرد و پرسید:

_ راست می گه آریانا، ما دیگر پیر شده ایم؟

خندید و گفتم:

_ در خانواده و طایفه نیاورانی پیری مفهومی ندارد.

پدربزرگ از استدلالم خندید و گفت:

_ همینطور است که تو می گویی، خب تعریف کن دختر جان، حالت چطور است، پدر، مادر و بقیه چطورند؟

کوتاه گفتم:

_ خوبند و سلام می رسانند، راستی پدربزرگ شما چقدر برف دارید!

نگاه پدربزرگ و مادربزرگ در هم گره خورد و یک صدا خندیدند و مادربزرگ پرسید:

_ مگر شما ندارید؟

_ برف ما زود آب می شود اما اینجا ...

پدربزرگ گفت:

_ معلوم است که توی مدرسه درس جغرافی ات خوب نبوده و گر نه می دانستم که ما در دامنه کوه البرز در دره نیاوران هستیم.

گفتم:

_ پدربزرگ جغرافی من چندان هم بد نبود، شاید با دیدن این همه برف دچار شگفتی شدم و سؤال کردم.

پدربزرگ دستش را روی دستم گذاشت و گفت:

_ بنوش تا در این هوای سرد یخ نکرده.

رفتار آنها را گرم و صمیمی و خودشان را مهربان یافتم و فراموش کردم که به چه منظور انتخاب شده ام. خودم را همان نوه ای می دیدم که وقتی کوچکتر بودم در تابستان اجازه می یافتم چند روزی مهمان پدربزرگ و مادربزرگ باشم و در باغشان خوش بگذرانم. خوشیهای دوران کودکی چنان در حافظه ام نقش بسته بود که اقرار می کنم وقتی فهمیدم مرا انتخاب کرده اند نه تنها غمگین نشدم بلکه در دلم حس خوشایندی نشست و با دیانا بیشتر موافق بودم تا مادر و نادیا و همان احساس موجب شد که باز هم موقعیت خود را فراموش کنم و بشوم کودکی که آزادانه بازی می کرد، شلوغ می کرد و گاهی حرص مادربزرگ را در می آورد. پدربزرگ پرسید:

_ به چه فکر می کنی؟

به خود آمدم و گفتم:

_ داشتم فکر می کردم که زمان چقدر سریع می گذرد، گویی همین دیروز بود که من توی باغ می دویدم و مش عباس را دنبال خودم می دواندم. خدا رحمتش کند، من او را خیلی اذیت کردم.

پدربزرگ گفت:

_ با همه اذیتی که می کردی او تو را بر دیگر نوه های ما ترجیح می داد و همچین که تابستان فرا می رسید با خوشحالی می گفت وقتش رسیده که آریانا بیاید ییلاق و به ما یادآوری می کرد که تو را پیش خودمان بیاوریم. مش عباس باغبانی کردن تو را دوست داشت و می گفت آریانا آنچنان گلها را نوازش می کند و با آنها حرف می زند انگاری که آنها آدمند و حرفش را می فهمند. روی هم رفته تو خودت را پیش او جا کرده بودی و دوستت داشت.

مادربزرگ با گفتن حالا دوست نداشته باشد، رو به من کرد و گفت:

_ آریانا بگو ناهار چی بخوریم. از وقت سحر تا حالا از پدربزرگت می پرسم و می گوید بگذار خودش بیاید او هر چه دوست داشت برایش درست کن. حالا تو بگو تا دیر نشده.

با شوق بلند شدم و گفتم:

_ لطفا شما بنشینید تا من غذا درست کنم.

مادربزرگ گفت:

_ اما آریانا غذایی که تو درست می کنی برای من و پدربزرگت خوب نیست، ما تحت رژیم هستیم.

گفتم:

_ اینها را می دانم و به رژیم غذایی شما هم آگاهی دارم و مطمئن باشید در مصرف نمک و چربی رعایت حال شما را می کنم.

پدربزرگ خوشحال شد و گفت:

_ خانم اجازه بده امتحان کند، برای ذائقه امان بد نیست که دست پخت جدیدی را امتحان کنیم. دست پخت لیلا که حرف ندارد و حتما آریانا به قدر کافی از تجربه مادر استفاده کرده است.

تعریف او از طبخ غذای مادر آنچنان به دلم نشست که بار دیگر صورتش را بوسیدم و گفتم:

_ پدربزرگ از اعتمادتان متشکرم.

پدربزرگ نشان داد که خیال بلند شدن دارد، مادر بزرگ چرخ دستی را به کنار صندلی آورد و پدربزرگ خود را روی آن انداخت و همانطور که چرخ را به حرکت درمی آورد و از آشپزخانه خارج می شد گفت:

_ دوست دارم غذا برایم تازگی داشته باشد و ندانم که می خواهم چه درست کنی.

در مقابل در آشپزخانه لحظه ای ایستاد و بعد بدون آن که نگاهم کند گفت:

_ آریانا خوشحالم که اینجایی.

و بعد دور شد.

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:39 PM
3-1

مادربزرگ وقتی مطمئن شد پدربزگ صدایمان را نمی شنود گفت:

_ پدربزرگت تو را طور دیگری دوست دارد و تو بیش از بقیه نوه ها برایش عزیزی، من هم تو را دوست دارم، یعنی همگی تان را دوست دارم اما پدربزرگت تو را ترجیح می دهد. وقتی قرار شد یکی از نوه ها را انتخاب کنیم تا با ما زندگی کند او بدون لحظه ای تأمل گفت فقط آریانا.

گفتم:

_ شاید به این خاطر است که من بیش از نوه های دیگر در اینجا اوقات گذرانده و با شما بوده ام.

مادربزرگ در حالیکه در یخچال را باز می کرد گفت:

_ پدربزرگت عقیده دارد که تو خیلی به جوانی من شباهت داری، اما من که چنین شباهتی نمی بینم.

حرف مادربزرگ به یادم آورد که در میان فامیل همگی هم عقیده بودند که من چهره ام به مادربزرگ بسیار شبیه است. مادربزرگ نسبت به پدربزرگ جوانتر و شاید می توان گفت که خیلی جوانتر است و کلمه زن جاافتاده مناسبتر از پیر برای مادربزرگ است. به گمانم مادربزرگ به سختی شصت سال را داشت در صورتی که پدربزرگ سن هفتاد را پر کرده بود و صورتش کاملا گذشت عمر را نشان می داد. مادربزرگ وقتی مرا در فکر دید به گمان این که من نمی توانم تصمیمی برای درست کردن غذا بگیرم گفت:

_ زیاد خودت را ناراحت نکن و با یک غذای ساده تمامش کن.

خندیدم و گفتم:

_ داشتم فکر می کردم که شما مادربزرگ جوان و خوشگلی هستید و داشتم خودم را در سن شما می دیدم.

مادربزرگ گفت:

_ می دانم که داری تعارف می کنی چون تو خیلی از من قشنگتری و اگر حرف پدربزرگت را باور کرده ای باید بگویم که شباهت من و تو تنها در دهان و بینی مان است. چشمهای تو درشت و گیرا است اما چشمهای من ریز است.

خندیدم و گفتم:

_ شما طوری می گویید ریز که بیننده نمی داند چشمها را باور کند یا حرفتان را. چشمهای من کمی درشتتر از چشمان شماست. فقط همین.

مادربزرگ تبسمی نمود و خودش برای طبخ غذا کمکم کرد. وقتی هر دو از این کار آسوده شدیم از مادربزرگ پرسیدم:

_ جمیله هنوز اینجا می آید؟

مادربزرگ سر فرود آورد و گفت:

_ آنها وقتی تهران بیایند مستقیم می آیند پیش ما. بیا برویم ببینیم پدربزرگت چه می کند.

مادربزرگ با این حرف به من فهماند که دوست ندارد بیشتر از این در مورد جمیله سؤال کنم. ما پدربزرگ را در سالن و کنار بخاری دیواری یافتیم که نشسته بود و کاغذی روی پایش بود و به ظاهر سرگرم کار بود. من می دانستم که پدربزرگم آن وقتها که هنوز سکته نکرده بود و دستش به لرزش نیفتاده بود خطاطی می کرد و شاگردان زیادی را تعلیم خط داده بود. در خانواده نیاورانی خط خوب داشتن موروثی بود و همه از این هنر بهره مند بودند. پدربزرگ وقتی بازنشسته شد کارگاهش را به پدرم سپرده بود و پدرم با نامی اکنون آن را می گرداند. ضمن آن که نامی حرفه اصلی اش این نیست و در اداره هم کار می کند. پیش از آن که بنشینم از پدربزرگ پرسیدم:

_ دوست دارید برایتان چای بیاورم؟

لب پدربزرگ به لبخند متبسم شد و با گفتن نیکی و پرسش مرا بار دیگر به سوی آشپزخانه روانه کرد. مادربزرگ میلی به نوشیدن چای نداشت و من تنها برای پدربزرگ چای آوردم و هنگامی که فنجان را روی پیشخوان بخاری گذاشتم دیدم که پدربزرگ دارد روی کاغذ با مداد صورتی را ترسیم می کند که هنوز در مرحله ابتدایی طرح بود. او بار دیگر به رویم لبخند زد و من کنار مادربزرگ نشستم. دیگر کاری وجود نداشت. هوای گرم سالن در وجود من و مادربزرگ رخوت آفرید و هر دویمان را خواب آلود کرد. من خمیازه ام را سعی کردم پنهان کنم اما نتوانستم. مادربزرگ با دیدن این حالت پرسید:

_ خسته شدی. بلند شو برو کمی استراحت کن. اینطور که معلوم است دیشب خوب استراحت نکردی.

خواستم حرفش را تکذیب کنم که ادامه داد:

_ من مواظب غذا هستم برو استراحت کن.

به ناچار بلند شدم و راه اتاقم را در پیش گرفتم. وقتی وارد اتاق شدم دیدم که به راستی خسته ام و احتیاج به خواب دارم. ساعتی بعد با نوازش دست مادربزرگ بر موی سرم دیده باز کردم و چشمم به صورت خندان او افتاد که گفت:

_ بلند شو تا غذایت یخ نکرده بخور.

با شتاب بلند شدم و نشستم و متحیر به اطرافم نگاه کردم، گویی مشاعرم خوب کار نمی کرد، لحظه ای که سعی کردم کاملا بیدار شوم به موقعیت خود پی بردم و شرمنده بلند شدم و گفتم:

_ متأسفم مادربزرگ، خیلی خوابیدم.

او ایستاد تا من هم همراهش شوم سپس گفت:

_ خسته بودی و زود خوابت برد، اشکالی ندارد. اگر پدربزرگت می خواست که تو سر میز حاضر باشی دلم نمی آمد بیدارت کنم.

_ خوب کاری کردید، من بی موقع خوابیدم.

وقتی قدم به آشپزخانه گذاشتم و چشمم به میز غذای آماده افتاد عرق شرم بر پیشانی ام نشست و گرسنگی را فراموش کردم. پدربزرگ تأسفم را در نگاهم خواند و با خوشحالی گفت:

_ بنشین و زودتر برایم غذا بکش که از رنگ و رویش معلوم است باید غذای خوشمزه ای باشد.

برای آنها غذا کشیدم و پدربزرگ با اولین قاشقی که به دهان برد زبان به تمجید گشود و با گفتن دستت درد نکند چه خوشمزه شد آنقدر شرمسارم کرد که با بغض گفتم:

_ متأسفم.

پدربزرگ بار دیگر خندید و گفت:

_ از چی متأسفی، از این که بعد از مدتها غذای خوشمزه می خوریم.

_ از این که خوابم برد و مادربزرگ به زحمت افتادند.

پدربزرگ رو به هر دوی ما کرد و پرسید:

_ من نفهمیدم این غذا را کدام یک از شما پخته؟

مادربزرگ گفت:

_ خورشت را آریانا و برنج کار من است.

پدربزرگ قاشقی دیگر برداشت و گفت:

_ این ضرب المثل اشتباه است که وقتی دو آشپز در خانه باشد غذا یا شور می شود یا بی نمک. چون این غذا هم خورشت اش عالی است و هم برنج اش.

حرفهای دلگرم کننده پدربزرگ کم کم حالم را بهبود بخشید و اشتهایم تحریک شد. هنگامی که اولین قاشق غذا را به دهان گذاشتم تعجب کردم چرا که به راستی خورشتی خوشمزه شده بود. بعد از غذا این من بودم که پرسیدم:

_ خب به من بگویید دارو دارید یا نه!

پدربزرگ نگاهی به من انداخت و گفت:

_ البته که داریم، مال من بالای تختم است و مال مادربزرگ همین جاست.

به دنبال آوردن دارو رفتم و هنگامی که برگشتم مادربزرگ در حال جمع آوری ظرفهای غذا بود. او را از این کار بازداشتم و گفتم:

_ شما تا دارویتان را بخورید من میز و ظرفها را تمیز می کنم. دیدم که بر لبهای هر دوی آنها لبخند رضایت نشست و آنها بعد از خوردن دارو برای استراحت رفتند و من فرصت پیدا کردم آشپزخانه را مرتب کنم. بعد از انجام کار وقتی بیرون آمدم از سکوت خانه و آفتابی که بی دریغ از پنجره های بزرگ سالن به درون می تابید به وجد آمدم و آرام و بیصدا از در سالن خارج شدم تا از منظره زمستانی نهایت بهره را ببرم. برف نشسته بر روی شاخه ها بر اثر تابش خورشید یا مقاومت از دست داده و فرو می ریختند یا آن که قطره قطره آب شده فرو می چکیدند. برای دیدن بقیه زیبایی طبیعت شروع به قدم زدن کردم و در حالی که ژاکتم را محکم به خود پیچیده بودم رفتم در انتهای باغ جایی که درختان سیب قرار داشت و باغ به آخر می رسید و دیوار گلی نمور خانه همسایه دیده شد. در ردیف دیوار به حرکت در آمدم و رسیدم به اتاقی که روزی مش عباس در آن زندگی می کرد. با احتیاط در را باز کردم و اتاق را سرد و خالی از سکنه دیدم. روی دیوار تنها یک تقویم وجود داشت و چون به آن نگاه کردم دیدم روی تقویم نوشته نوروز مبارک و سال هزار و سیصد و چهل و دو با حروف درشت روی آن چاپ شده بود. یک برگ بیشتر نبود. خواستم آن را از دیوار جدا کنم و دور اندازم اما پشیمان شدم چرا که قدمت خود تقویم به صاحبان خانه می آمد سعی کردم منظره اتاق مش عباس را به خاطر بیاورم اما از تلاشم سودی نبردم چرا که شاید یکبار و شاید هم هرگز در این اتاق را باز نکرده بودم، چون از کودکی به ما آموخته بودند که حق وارد شدن به ملک دیگران را نداریم و این قسمت از باغ ملک مش عباس بود و فکر می کنم به همین خاطر از منظره اتاقش چیزی در خاطرم نمانده بود.

از آنجا بیرون آمدم و وقتی اتاق مش عباس را دور زدم چشمم به گلخانه افتاد و از شوق به نشاط آمدم. این قسمت را برخلاف اتاق مش عباس خوب به یاد داشتم و به خاطرم مانده بود که چگونه گل را به گلدان بزرگتر منتقل می کردیم و یا میان تقسیم کردن سیبهای درشت و ریز میان خودمان مسابقه می گذاشتیم که چه کسی زودتر جعبه را پر می کند. وقتی در گلخانه را باز کردم هوای دم کرده گلخانه آمیخته با بوی گیاه به صورتم خورد و شمامه ام را پر کرد و من با نفس بلندتری آن هوای نمور را به جان کشیدم و بی اختیار صدا زدم:

_ مش عباس کجایی؟

به نظرم رسید گلها خا خوش کرده در گلدان آن طراوت و زیبایی زمان مش عباس را ندارد و از این که در یک جا حبس شده اند و از نوازش نسیم دور مانده اند. آزرده خاطرند. به گلبرگ گل زرد دست کشیدم و گفتم:

دیگر چیزی به آغاز بهار نمانده و شما به زودی از زندان آزاد می شوید و بوی طبیعت را احساس می کنید.

از گلخانه که خارج شدم دیگر هوای گردش در سر نداشتم و تصمیم گرفتم که به اتاقم برگردم. راه رفته را بازگشتم و باز هم به آرامی و سکوت در را باز کردم و داخل شدم. سکوت محیط این یقین را به من داد که آنها هنوز خوابند و بیدار نشده اند. وقتی قدم به اتاقم گذاشتم تختخواب درهم ریخته را مرتب کردم و لحظه ای بر جای نشستم و به این فکر کردم که حالا چکار می توانم انجام دهم. داشت حوصله ام از سکوت و سکون خانه سر می رفت و دلم هوای خانه را می کرد. می دانستم که نیلوفر و ناجی از مدرسه بازگشته اند و همگی دور میز غذاخوری نشسته و دارند غذایی را که مادرم فراهم کرده میل می خورند و شاید به فکر من باشند و دارند از من حرف می زنند.

می دانم که دیانا بیش از دیگران جای خالی مرا حس می کند، من و او بیش از دیگران به هم نزدیک و از زمانی که نادیا ازدواج کرد و رفت من و او بیشتر به هم وابسته شدیم چرا که با بودن نادیا من تمایلم به سوی او بود تا دیانا. شاید هم اینطور نبود چرا که وقتی فکر می کنم می بینم که همه را به یک نسبت دوست داشته و همه برایم عزیز هستند. ناگهان به یاد کادوی دیانا افتادم و بلند شدم داخل ساکم را جستجو کردم و چون آن را یافتم لفاف آن را باز کردم و دیدم که به جای کتاب، دفتر خاطراتی است که رویش منظره زیبایی به چاپ رسیده. در اول صفحه دیانا با دست خطی خوش نوشته بود امیدوارم تمام برگ برگ خاطراتت با شادی توأم باشد. دفتر را به سینه فشردم و به خود گفتم چه کار خوبی کرد. حالا می توانم آن چه را که می بینم و می شنوم در این دفتر یادداشت کنم. از درون کیف دستی ام قلمی درآوردم و نشستم به نوشتن و شرح دادن صبح تا آن ساعت و چون کارم تمام شد خوشحال و سرحال بلند شدم تا ببینم پدربزرگ و مادربزرگ بیدار شده اند یا نه.
پایان فصل اول

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:39 PM
1-2
وقتی به سالن رفتم در کمال تعجب مادربزرگ را در پالتواش دیدم که داشت دستکش هایش را به دست می کرد و روسری و شال گردن هم بسته بود، پرسیدم:

_ مادربزرگ کجا می روید؟

لبخند زد و گفت:

_ یکی دو ساعتی می روم بیرون و بر می گردم.

_ اما بیرون خیلی سرد است، سرما می خورید.

لبخند زد و گفت:

_ نه عزیزم، مواظب خودم هستم. من به این هوا عادت دارم، تا تو و پدربزرگت با هم کمی گپ بزنید من برگشته ام.

به چهره پدربزرگ نگاه کردم و دیدم که او هم با نظر مادربزرگ موافق است، فهمیدم که دیگر نباید اظهار عقیده کنم و به خود گفتم شاید کار واجبی است که حتما مادربزرگ باید برود. به دنبال او راه افتادم و تا در سالن بدرقه اش کردم، می خواستم با او خارج شوم که مانع شد و گفت تو دیگر بیرون نیا و برگرد پیش پدربزرگت، من هم همان جا ایستادم و مثل صبح که مادربزرگ از پشت پرده توری از من استقبال کرده بود او را بدرقه کردم.

صدای پدربزرگ مرا متوجه خود کرد که گفت:

_ بیا با هم برویم به اتاق من، چیزهایی هست که اگر ببینی به گمانم خوشت بیاید.

وقتی پدربزرگ چرخ دستی را به حرکت در آورد من پشت سرش راه افتادم و با او به اتاق خوابش رفتم. اتاق خواب بزرگ پدربزرگ به کارگاه نقاشی او بیشتر شبیه بود تا اتاق خواب، ورقهای نوشته شده با خط پدربزرگ بدون آن که قاب شده باشند روی دیوار کوبیده شده بودند و یک سوی دیگر اتاق مقابل پنجره میز کار قرار داشت که انواع قلم و مرکب و کاغذ خشک کن و دیگر لوازم دیده می شد. پدربزرگ به میز نزدیک شد و مرا به اشاره کنار خود خواند و پس از آن گفت:

_ خم شو از زیر تخت آن چمدان را در بیاور.

روتختی را بالا زدم. چشمم به چمدان کهنه ای افتاد و آن را بیرون کشیدم. پدربزرگ گفت:

_ سنگین است، موقع بلند کردن مواظب باش.

چمدان را بلند کردم و با اشاره پدربزرگ روی تخت گذاشتم و خودش دو تسمه چرمی چمدان را باز کرد و سپس در آن را باز نمود. چشمم به توده ای از کاغذهای نوشته شده افتاد و در اولین نگاه چیز جالب توجهی ندیدم، اما پدربزرگ آن کاغذها را با نظم و احتیاط درآورد و کنار گذاشت و لحظه ای بعد پوشه ای درآورد که در اثر گذشت زمان رنگ سبز آن به دو حالت پر رنگ و کم رنگ درآمده بود. پدربزرگ لای پوشه را باز کرد و از لای کاغذ دیگری عکسی نسبتا بزرگ بیرون آورد و به طرفم گرفت و پرسید:

_ این عکس را می شناسی؟

دختری بود در سن و سالی که خودم بودم، یعنی نوزده سال و شاید هم کمتر، در بلوزی سفید آستین بلند با دامنی چین دار به رنگ مشکی که بر ستونی که پیچک رونده ای به دور آن پیچیده بود تکیه داده و با لبخند به عکاس عکس گرفته بود. نمی دانم چرا با دیدن او حس کردم خودم را دارم در این لباس می بینم و با یادآوری تشابه خود و مادربزرگ گفتم:

_ این مادربزرگ است، چقدر جوان بوده.

پدربزرگ خندید و گفت:

_ این عکس را یک عکاس روسی از مادربزرگت گرفته و مادربزرگت آن موقع هنوز همسر من نشده بود.

بعد عکس دیگری نشانم داد و این بار در عکس هم پدربزرگ و هم مادربزرگ را در لباس عروسی شان نشان می داد. نظیر این عکس را هم ما درخانه داشتیم و هم عمو، گفتم:

_ ماهم این عکس را داریم.

لبخند زد و سر فرود آورد و گفت:

_ از روی همین چاپ کرده اند، تو وقتی عروس شوی همین شکلی می شوی.

از حرف پدربزرگ حس کردم که گوشها و صورتم آتش گرفتند، پدربزرگ با صدای بلند خندید و گفت:

_ خجالت ندارد، بالاخره هر دختری روزی باید عروس بشود.

بعد پدربزرگ عکس دیگری نشانم داد که پدربزرگ را پشت میز کارش در حال نوشتن خط نشان می داد. او خیلی جوان بود. وقتی دید دارم با دقت نگاه می کنم پرسید باورت نمی شود که من هم روزی جوان و شاداب بودم، این عکس را مادربزرگت از من گرفته و ما در آن وقت پدرت را داشتیم. پرسیدم:

_ پدربزرگ اینها را چرا در چمدان گذاشته اید و قاب نکرده اید؟

گفت:

_ به هزاران دلیل که آخرینش این است که پدربزرگت دوست دارد چیزهایی را که دوست دارد و برایش مهم هستند چون گنج پنهان کند. منظورش را به درستی نفهمیدم چرا که از پدربزرگ و مادربزرگ عکسهای دیگری هم دیده بودم که نه تنها پنهان نبودند بلکه در قابهای نفیس بر دیوار کوبیده شده و در معرض دید قرار داشتند، دوتا از همین تابلوها در سالن دیده می شد و در خانۀ خودمان در اتاق پذیرایی و در سالن خانه عمو هم وجود داشت. پیش خود فکر کردم که منظور پدربزرگ چیز دیگری است و همینطور هم بود چرا که وقتی پدربزرگ عکسها را به چمدان برمی گرداند گفت:

_ شرح زندگی من و مادربزرگت مفصل است و اگر بخواهم شرح دهم یک زمستان طول می کشد اما همین قدر بدان که من و مادر بزرگت برای این که با هم زندگی کنیم خیلی زجر کشیدیم.

پدربزرگ تسمه های چرمی چمدان را بست و با اشاره به من فهماند که آن را سر جایش بگذارم. چمدان را به سختی زیر تخت گذاشتم و پدربزرگ از کشوی میز کارش صفحه ای تا شده را بیرون کشید و تای آن را باز کرد و گفت:

_ این آخرین کار من است، داشتم این ابیات را می نوشتم که حالم منقلب شد و سکته کردم، نیم بیت آن هنوز نوشته نشده.

ما در غم عشق غمگسار خویشیم شوریده و سرگشتۀ کار خویشیم

ســـــودا زدگان روزگـــــار خویشیم صیادانیم و خود شکــار خویشیم

گفتم:

_ می خواهید من این نیم بیت را بنویسم؟

پدربزرگ اندکی فکر کرد و اشاره کرد روی صندلی بنشینم و با گذاشتن قلم و مرکب در مقابلم گفت:

_ بنویس، صیادانیم و خود شکار خویشیم.

من آن را نوشتم و باید بگویم که زیاد دقت هم نکردم، وقتی نوشتم پدربزرگ به خطم دقیق نگاه کرد و با گفتن عالی است خوشحالم کرد و پرسید:

_ پیش علی یاد می گیری؟

منظور پدرم بود، سر تکان دادم و گفتم:

_ نه، تعلیم نمی گیرم چون نوشتن خط را دوست ندارم.

پدربزرگ ابرو درهم گره کرد و ناباور پرسید:

_ این خط خام توست؟

سرفرود آوردم و پدربزرگ کاغذ را برداشت و با دقت بیشتری نگاه کرد و باز هم ناباور پرسید:

_ پهلوی نامی چی؟

بازهم سرتکان دادم و گفتم:

_ هیچکس، من که گفتم دوست ندارم خطاطی کنم.

پدربزرگ از روی تأسف سر تکان داد و گفت:

_ جای تأسف است دختر جان، تو استعداد فوق العاده ای داری و حیف است که از آن استفاده نکنی. من با اطمینان می گویم که اگر به این کار دست بزنی موفق خواهی بود.

من با لجاجت گفتم:

_ اما من براستی این کار را دوست ندارم و حتی وقتی قلم روی کاغذ کشیده می شود بند، بند جانم از هم جدا می شود. من نقاشی را بیشتر دوست دارم، من دوست دارم به جای وصف خود احساس را نقاشی کنم. من چند تا از کارهایم را با خود آورده ام اگر دوست داشته باشید نشانتان می دهم.

پدربزرگ موافقت کرد و من به حال دو به اتاقم رفتم تا نقاشی هایم را بیاورم، وقتی کلاسور کارهایم را برداشتم و نزد پدربزرگ برگشتم هنوز نوشته در دستش بود و داشت به آن نگاه می کرد. کلاسورم را روی میز گذاشتم و آن را ورق زدم، پدربزرگ به نقاشی ام با دقت نگاه کرد و بعد یکی یکی آنها را دید و به آخرین کارم بیشتر توجه کرد و پرسید:

_ این منظره حقیقی است؟

_ بله از بازار شهر ری کشیده ام، وقتی همگی رفته بودیم شاه عبدالعظیم زیارت.

پدربزرگ گفت:

_ نقاشی ات خوب است و زیبا کشیده ای اما در تخصص من نیست که آن را یک نقاشی خوب یا بد بدانم فقط می توانم بگویم که خط تو عالی است.

_ پدربزرگ توی خانواده ما همگی خطاطند و من می خواهم نقاش شوم.

پدربزرگ با صدا خندید و گفت:

_ پدر مادربزرگت آروز داشت که دخترش نقاش شود و او با لجاجت خواست خطاط شود و همین کار را هم کرد، پس می توانم بگویم که تو هم روزی نقاش می شوی. بیا برویم عصرانه بخوریم و من مغزت را شستشو می دهم، شاید تو مثل مادربزرگت لجباز نباشی و خطاط شوی!

کلاسورم را جمع کردم و همانطور که پشت سر پدربزرگ از اتاق خواب خارج می شدیم گفتم:

_ اما من حتم دارم که علاوه بر صورت، لجاجت مادربزرگ را هم به ارث برده ام.

ادامه دارد.. .

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:39 PM
2-2

من سینی عصرانه را بنا بر میل پدربزرگ کنار بخاری دیواری آوردم و ضمن خوردن عصرانه پدربزرگ پرسید:

_ تو خونۀ شما دیگر چه کسی خطش مثل توست؟

_ دقیقا نمی دونم. فقط می دانم که همگی ما نمره خطمان بیست است. اما شوق نوشتن خط در ناجی زیاد است و از هر فرصتی برای نوشتن خط استفاده می کند. پدر در تابستان گذشته او را به کارگاه برد و این کار خیلی ناجی را خوشحال کرد.

پدربزرگ گفت:

_ علی هم وقتی توانست قلم به دست بگیرد استعدادش را نشان داد و من از همان زمان تعلیمش دادم و زود هم فرا گرفت اما عمویت استعداد او نداشت و چند سالی طول کشید تا رمز کار را یاد گرفت.

پدربزرگ به ساعت پاندول دار نگاه کرد و گفت:

_ دیگر باید مادربزرگت برگردد. او به مکتب خانه می رود!

وقتی پدربزرگ تعجب مرا دید با صدا خندید و گفت:

_ یک کلاس خط خصوصی است، زیاد دور نیست پیاده می رود و برمی گردد. پنج، شش جوان مشتاق شاگرد مادربزرگت هستند.

گفتم:

_ نمی دانستم که مادربزرگ شاگرد تعلیم می دهد.

پدربزرگ سر فرود آورد و گفت:

_ از وقتی در فرهنگ بازنشسته شد این کار را خصوصی دنبال کرد و من هم چون علاقه اش را دیدم مخالفت نکردم.

_ چرا شاگردان اینجا نمی آیند و مادربزرگ می رود؟

پدربزرگ از سبد میوه پرتقالی برداشت و گفت:

_ می آمدند اما وقتی من سکته کردم مادربزرگت خیال می کند من با دیدن قلم به دست آنها ناراحت می شوم. این است که خودش می رود و ناراضی هم نیست.

وقتی صدای برهم خوردن در آهنی به گوشمان رسید پدربزرگ گفت:

_ خودش است.

بلند شدم و پشت شیشه ایستادم و به آمدن مادربزرگ نگاه کردم. به گمانم مادربزرگ در همان آن به مادربزرگ دیگری تبدیل شد. زنی هنرمند و خستگی ناپذیر. در دل تحسینش کردم و با گشاده رویی در سالن را باز کردم و با صدایی بلند که بشنود گفتم:

_ خسته نباشی مادربزرگ، شما زن فوق العاده ای هستید!

برایم دست تکان داد و وقتی نزدیکم رسید پرسید:

_ در غیاب من پدربزرگت چقدر دروغ سرهم کرده که تو مرا فوق العاده می بینی!

بغلش کردم و گفتم:

_ پدربزرگ هر چه گفته حقیقت دارد و شما فوق العاده اید.

دستکشهایش را در آورد و همانطور که دکمه های پالتواش را باز می کرد گفت:

_ بیرون سوز عجیبی می آید، به گمانم امشب هم برف ببارد.

به صورت مادربزرگ نگاه کردم. رنگش پریده بود. با عجله رفتم و برایش چای آوردم و گفتم:

_ بنشینید کنار بخاری و چای بنوشید، رنگتان خیلی پریده.

مادربزرگ کنار بخاری نشست و همانطور که به سوختن هیزمها نگاه می کرد گفت:

_ رنگ پریدگی ام از بابت سرما نیست، یکی از پسرها بی علت شب می خوابد و صبح می بیند که دستش را نمی تواند حرکت بدهد. دوستش می گفت نه زمین خورده و نه دکتر تشخیص سکته داده. هنوز معلوم نیست که چرا او به این حالت درآمده، از بابت سلامتی او نگرانم.

پدربزرگ پرسید:

_ کدامشان؟

مادربزرگ با سیخ کمی هیزمها را جابجا کرد و گفت:

_ هاتف.

آه پدربزرگ بلند شد و ناباور پرسید:

_ هاتف؟ امکان ندارد!

مادربزرگ سر فرود آورد و ادامه داد:

_ چرا خود هاتف است و امروز هم کلاس نیامد. از بهادر پرسیدم پس هاتف کو، چرا او با تو نیامد که برایم تعریف کرد به سرش چه آمده. من خیلی نگران این جوانم، تو که می دانی آنها زیاد هم بضاعت مالی ندارند و شوهر خواهرش با او چگونه رفتار می کند.

پدربزرگ پرسید:

_ حالا بیمارستان بستری است؟

مادربزرگ سر تکان داد و گفت:

_ نه بهادر گفت که توی خانه استراحت می کند. هفته پیش که او را دیدم حالش کاملا خوب بود و خیلی هم سرحال به نظر می رسید، به گمان من او در خواب دچار سکته شده اما دکترها نمی خواهند این حقیقت را به خود او بگویند.

پدربزرگ افسرده و غمگین پرسید:

_ کدام دستش آسیب دیده؟

مادربزرگ به علامت ندانستن سر تکان داد و هنگام نوشیدن چای گفت:

_ اگر اشتباه نکنم در اثر فشار روحی دچار این سکته شده و شوهر خواهر بی غیرتش مسبب این واقعه است. ای کاش به جای هاتف دست او فلج شده بود.

پدربزرگ که از نفرین مادربزرگ خوشش نیامده بود گفت:

_ برای کسی آرزوی بد نکن، بگو انشاءالله خدا اهلش کند. او هم جوان است و هنوز سرد و گرم زندگی را نچشیده است، بالاخره روزی به خود می آید و از اعمالش پشیمان می شود.

مادربزرگ به سقف نگاه کرد و گفت:

_ حق با توست اما امیدوارم آن روز زیاد دور نباشد.

سایه اندوهی که بر چهره هر دوی آنها افتاده بود تا شب و هنگام خواب ادامه داشت و می توانم بگویم که هیچ یک از ما سه نفر با میل و اشتها شام نخوردیم و رغبتی برای حرف زدن نداشتیم. مادربزرگ وقتی دارویش را خورد با گفتن این که من می روم بخوابم شب بخیر گفت و به اتاقش رفت. پدربزرگ هم دیگر آن مرد سرزنده صبح نبود، دیدم که او بخاطر من نشسته و اگر وجود من نبود او هم خواب را بر نشستن و در خود فرو رفتن ترجیج می داد پس بلند شدم و گفتم پدربزرگ اگر با من کاری ندارید بروم به اتاقم، پدر بزرگ شب بخیر کوتاهی گفت و می توانم بگویم شاید حرفهایم را نفهمید و فقط حرکت بلند شدنم را دید و من هم ساکت و آرام به طرف اتاقم به راه افتادم.

پانزده اسفن ساعت ده شب است و من در اتاقم هستم و می خواهم وقایع امروز را تا فراموش نکرده ام یادداشت کنم. امروز از صبح به نظر می رسید که روز بسیار خوبی را آغاز خواهم کرد. هوا گرچه سرد اما آفتابی بود و ابرها بطور پراکنده در آسمان جولان می دادند. در سر میز صبحانه بود که موضوع کلاس مادربزرگ پیش آمد و بطور فوق العاده ای مادربزرگ خوشحال بود و از آمدن شاگرد بیمارش که با وجود ناراحتی دست در کلاس تمرین حاضر خواهد بود ابراز خوشحالی می کرد و رضایت مادربزرگ و خوشحالی او باعث شده بود که پدربزرگ و من هم احساس شادی و راحتی خیال کنیم و ناراحتی یکی، دو هفته اخیر را فراموش کنیم.

مادربزرگ بعد از اطلاع از بیماری هاتف تقریبا خموش و در خود فرو رفته بود و کسالت او آن اندک شادی باغ نیاوران را هم از بین برده بود و حالا با شنیدن آمدن شاگرد خوب و پر استعداد مادربزرگ به کلاس مجددا خانه رنگ و هوای زندگی به خود گرفته بود. داشتم فکر می کردم حالا که همه خوشحالیم یک غذای خوب به این مناسبت درست کنم که صدای مادربزرگ به گوشم رسید که پرسید:

_ آریانا دوست داری بعد از ناهار همراهم بیایی، فکر می کنم که کلاس من برایت سرگرم کننده باشد.

دعوت مادربزرگ آنقدر خوشحالم کرد که دو کف دست را بر هم کوبیدم و گفتم:

_ بهتر از این نمی شه مادربزرگ، ممنونم که دعوتم کردید.

قبول دعوت مادربزرگ، پدربزرگ را هم خوشحال کرد و در حالی که روی سخن به مادربزرگ داشت گفت:

_ خانم اگر بدانید که نوه تان چه استعدادی در نوشتن دارد او را با خودتان نمی بردید و کلاستان را تخته نمی کردید چون با اطمینان می گویم که آریانا به راحتی شاگردان شما را قر می زند و مکتب خانه را خالی می کند.

لحن شوخ پدربزرگ هر دوی ما را به خنده انداخت و مادربزرگ گفت:

_ اولا که آریانا چنین کاری نمی کند. به فرض این که چنین هم کند من خوشحال می شوم که صندلی ام را به نوه ام تقدیم کنم.

دست مادربزرگ را گرفتم و گفتم:

_ مادربزرگ، پدربزرگ غلو می کنند من کجا و شما کجا! خوب حالا که همه خوشحالیم بیایید جشن بگیریم و یک غذای خوشمزه برای ناهار بخوریم، بنده در خدمت گزاری حاضرم.

صدای خنده هر دو به آسمان رفت و پدربزرگ گفت:

_ من هم موافقم، پس امروز رژیم بی رژیم. شکمهایمان را هم به این جشن دعوت می کنیم. من پیشنهاد یک مرغ کاملا برشته به همراه سیب زمینی سرخ شده و چند ورقه...

مادربزرگ حرف او را قطع کرد و گفت:

_ امکان ندارد، من می گویم ماهی تنوری به همراه لیمو ترش و ...

پدربزرگ گفت:

_ من هم مخالفم، اصلا به عهده خود آریانا می گذاریم تا او هر چه دوست داشت فراهم کند، چطور است؟

مادربزرگ موافقت کرد و هر دو مرا در آشپزخانه تنها گذاشتند و رفتند.

ادامه دارد ... .http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-42-.gif

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:40 PM
3-2

به هنگام ظهر وقتی آن دو را که در گلخانه مشغول کار بودند برای خوردن غذا صدا کردم هر دو به هم نگاه کردند و پدربزرگ با گفتن حالا معلوم می شود که غذای مورد علاقه آریانا چیست، بیلچۀ باغبانی را زمین گذاشت و هر سه به طرف سالن به راه افتادیم. در ورودی را که پدربزرگ باز کرد نفس بلند و عمیقی کشید و گفت:

_ بوهای اشتها آوری به مشام می رسد.

میز را با سلیقه چیده بودم و سعی کرده بودم دل هر دو را به دست آورده و غذای مورد علاقه هر دو را آماده کرده بودم. چشم آن دو وقتی به میز چیده شده افتاد هر دو با خوشحالی گفتند:

_ چه میز شاهانه ای!

گفتم:

_ باید ببخشید که اسراف کردم اما وقتی جشنی برپاست عیب ندارد که کمی اسراف شود.

مادربزرگ گفت من هم موافقم و پدربزرگ در حالی که برای نشستن صندلی را عقب می کشید گفت:

_ چه موافق چه مخالف باید قبول کنیم که میز اشتها برانگیزی است پس تا یخ نکرده لطفا بنشینید که خیلی گرسنه ام.

آن دو چنان با اشتها به خوردن مشغول شدند که خستگی کار فراموشم شد و خودم هم با اشتهای تحریک شده به خوردن پرداختم. پس از صرف غذای به قول پدربزرگ سنگین هر دو چنان روی صندلی لم دادند که گویی به آن میخ شده بودند. پدربزرگ گفت:

_ آنقدر خوشمزه بود که اندازه از دستم در رفت و چنان سنگین شده ام که نمی توانم بلند شوم.

مادربزرگ هم تأیید کرد و من با گفتن خوشحالم که خوشتون آمد به جمع آوری میز پرداختم. پدربزرگ ادامه داد:

_ باور کن اگر می دانستم تو تا این اندازه کد بانویی خیلی بیشترها از تو دعوت می کردم تا با ما زندگی کنی.

من به شوخی گفتم:

_ و آن وقت ها می بایس بی تجربگی های مرا تحمل می کردید، ضمن آن که هنوز هم تجربه کافی نیندوخته ام.

مادربزرگ حرف مرا به نشانه تعارف گذاشت و با گفتن، باید به مادرت تبریک بگویم که چنین دختران لایقی پرورش داده سر پدربزرگ را به تکان دادن وا داشت و او هم حرف خانمش را تأیید کرد. برای رفتن به کلاس یا به قول پدربزرگ مکتب خانه، مادربزرگ مرا مثل کودکی پوشاند و هنگامی که می خواستیم از در خارج شویم حس کردم که قادر به راه رفتن نیستم و خیلی سنگین شده ام. زیر لب گفتم:

_ اصلا نمی توانم راه بروم.

مادربزرگ مشغول دست کردن دستکشهایش بود و سخنم را نشنید اما پدربزرگ که میان ما ایستاده بود نگاهی به قامتم انداخت و آرام زمزمه کرد:

_ من حواسش را پرت می کنم، تو برو خودت را سبک کن.

با چشمک پدربزرگ به طرف اتاقم به راه افتادم و در مقابل سؤال مادربزرگ که پرسید:

_ پس کجا می روی؟

پدربزرگ جواب داد:

_ الان بر می گردد، تا شما آرام آرام به طرف در بروید او هم به شما می رسد.

مادربزرگ گویی حرف او را پذیرفت و من با سرعت از تعداد بلوزهای پشمی کاستم و با احساس این که راحت شده ام از اتاق بیرون آمدم و شتابان صورت پدربزرگ را بوسیدم و ضمن خداحافظی گفتم:

_ ممنونم پدربزرگ.

پدربزرگ برایم دست تکان داد و من خود را به مادربزرگ که مقابل در آهنی ایستاده بود رساندم و برای خروج در را باز کردم. خیابان تمیز و عاری از برف بود و این به ما امکان می داد که راحت پیش برویم.

مادربزرگ یکبار دیگر در خیابان به ظاهر من نگاه کرد و گفت:

_ شال گردنت را بالاتر بکش تا هوای سرد وارد دهانت نشود.

سپس به کوچه ای فرعی پیچید و حرکت کرد. همانطور که پدربزرگ قبلا در مورد مکتب خانه گفته بود آنجا هم از خانه دور نبود و ما در عرض ده دقیقه به کلاس رسیدیم. کلاس مادربزرگ پارکینگ سر پوشیده خانۀ یکی از شاکردان مادر بزرگ بود که به صورت اتاق مفروش شده بود و به پارکینک شباهت نداشت. بر روی دیوار آجری تابلوی نقاشی که با خطوط ریز شکل یافته بودند دیده می شد و روی دیوارهای دیگر انواع خط با تابلو و بدون تابلو دیده می شد. در گوشه ای تابلوی تبلیغ یک عکاسخانه به چشم می خورد و آنجا چون کلاس درس، شاگردان روی نیمکت نشسته و به کار تمرین مشغول بودند.

در بدو ورود ما همگی بپا خاسته و با مادربزرگ به گرمی روبرو شدند. مادربزرگ مرا به آنها معرفی کرد و با گفتن بچه ها راحت باشید به آنها اجازه نشستن داد. مادربزرگ مرا روی یک صندلی و پشت میز خودش نشاند و گفت:

_ بنشین خستگی درکن.

خودش با درآوردن پالتو و شال پشمی اش مرا هم واداشت تا بلند شوم و خود را سبک کنم. در هنگام این کار شروع کردم به ارزیابی و شمردن شاگردان و تعداد هفده شاگرد تعدادی نبود که پدربزرگ گفته بود و درست یادم هست که او گفته بود پنج، شش نفر، همگی مرد بودند و درمیانشان من زنی ندیدم و از خود پرسیدم یعنی تعداد مشتاقان خط آقایان زیادتر از خانمهاست؟ مادربزرگ در کیفش را باز کرد و عینکش را بیرون آورد و هنگامی که بر چشم زد پرسید:

_ هاتف و بهادر می آیند؟

یکی از مردان بدون این که دست از کار بردارد گفت:

_ دیشب هاتف به من گفت که امروز می آید.

مادربزرگ با خوشحالی گفت:

_ پس کمی صبر می کنیم تا برسند.

و با گفتن این حرف به راه افتاد و به نمونه های خط حاضرین نگاه کرد. من هم روی همان صندلی مادربزرگ نشستم و به ارزیابی ادامه دادم. در میان شاگردان مادربزرگ همه سنی وجود داشت اما می توانم بگویم شاگرد مسن نداشت. سن آنها را از ده سال تا بیست و هفت یا بیست و هشت سال تخمین زدم. خیلی دوست داشتم که هر چه زودتر این آقا هاتف را که با روحیه پدربزگ و مادربزرگ من بازی کرده بود ببینم. در همین فکر بودم که در باز شد و دو مرد جوان داخل شدند که زیر بغل هر دو کیف بود. ورود آنها و کیف آنها به راستی مرا برد به جو کلاس و مدرسه به خنده ام انداخت.

مادربزرگ با ورود آن دو کار بازدید را نیمه کاره گذاشت و خوشحال به سلام آنها پاسخ داد و به استقبالشان رفت. شاگردان دیگر هم بلند شدند و در آنی پارکینگ شلوع و پر همهمه شد. آنها با هم حرف می زدند و دقایقی همگی حضور مرا فراموش کردند. وقتی کار استقبال به پایان رسید و صدای مادربزرگ بلند شد که گفت، بچه ها، بچه ها به جای خود! خنده ام گرفت چرا که با فرمان مادربزرگ همگی به جای خود برگشتند. تازه در آن هنگام بود که مادربزرگ متوجه شد مرا به این دو شاگردش معرفی نکرده. آن دو سر جای خود نشسته بودند که مادربزرگ گفت:

_ هاتف، بهادر، با نوه ام آشنا شوید.

آن دو با نگاه به جستجوی من پرداختند و از سر جای خود بلند شدند و به من خوشامد و خیر مقدم گفتند. وقتی کار شروع شد و مادربزرگ روی تخته سیاه شروع به نوشتن و توضیح دادن کرد حس کردم که به این کار علاقه پیدا کرده ام و در ضمن از این که درس نیاموخته و از روی غریزه همانطور می نویسم که می بایست بنویسم در خود احساس شعف و تکبر کردم و حرفهای پدربزرگ را به یاد آوردم که گفته بود می توانم با اطمینان بگویم که تو فوق العاده ای.

در آن لحظه آرزو داشتم که ای کاش پدربزرگ این سخنش را در همین جمع بر زبان آورده و مرا ستوده بود. کمی دلم گرفت و از خود پرسیدم می شود مادر بزرگ کاری کند که من هم استعدادم را نشان بدهم؟ هنوز فکرم را کامل نکرده بودم که مادربزرگ از همان پای تخته مرا به نام صدا زد و گفت:

_ آریانا، عزیزم بیا!

حس کردم که چیزی در وجودم فرو ریخت و دست و پایم شروع به لرزیدن کرد. پیش خود گفتم وای نکند مادربزرگ بخواهد که من خطی بنویسم؟ اگر چنین کاری بخواهد هرگز نمی توانم! با ترس و لرز بلند شدم و به طرفش رفتم، وقتی کنارش ایستادم گفت:

_ این نوۀ من با این که هرگز تعلیم ندیده و اینطور که فهمیده ام اصلا علاقه ای هم به هنر خطاطی ندارد اما خط خوشی دارد و همسرم عقیده دارد که اگر شما خط او را ببینید مرا رها می کنید و از او تعلیم می گیرید. باید اقرار کنم که من هنوز خط درشت او را ندیده ام اما به صدق کلام همسرم که استاد من است ایمان دارم و حالا می خواهم او را امتحان کنم. می دانم که الان چه حالی دارد و در مقابل شماها که هر کدام استادید هول شده و شاید به خوبی هیچ کدامتان نتواند بنویسد اما بد نیست که امتحان کنیم.

سپس گچ را به دستم داد و گفت:

_ عزیزم این بیت را بنویس، با اشک ندامت کنم چهره را تر.

سر به زیر انداختم و گفتم:

_ مادربزرگ اجازه بدین این کار را نکنم چون به قدری هول شده ام که دستم می لرزد.

از میان جمع یکی گفت:

_ بیشتر از دست من!

سر بلند کردم و چشمم به هاتف افتاد و از آن فاصله لرزشی ندیدم. اما دلم آنچنان به حالش سوخت که از حرفم شرمنده شدم و گچ را از دست مادربزرگ گرفتم و بیت را نوشتم. من کار کارشناسی نه دیده بودم و نه می شناختم و به همان شیوۀ غریزی بیت را نوشتم و منتظر بودم که یا مادر بزرگ و یا یکی از آقایان لب به ایراد باز کند و چیزی بگوید.

ادامه دارد... .http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-38-.gif

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:40 PM
4-2

اما وقتی صدای کف زدن جمع بلند شد و مادربزرگ با یک دست بغلم کرد و گفت بسیار عالی است حس کردم که قلبم دارد از سینه ام بیرون می آید و چیزی نمانده که غش کنم. مادربزرگ گچ رنگی برداشت و با آن روی نوشته من نقطه گذاری کرد و ضمن تشریح به شاگردان دیگر گفت:

_ ببینید تمام قوانین رسم الخط مراعات شده و متأسفم که می بینم آریانا علاقه ای به این کار ندارد.

یک نفر گفت:

_ من هم اگر به جای نوۀ شما بودم می رفتم هنر دیگری را امتحان می کردم.

سپس به نگاه متعجب مادربزرگ خندید و گفت:

_ ما داریم تلاش می کنیم که روزی بتوانیم به پایۀ شما برسیم، وقتی نوه تان خودبخود استاد است چرا وقتش را روی این کار بگذارد؟

مادربزرگ گفت:

_ برای این که بتواند پاسخگوی مشتاقان باشد و اگر سؤالی پرسیده شود بتواند جواب بدهد.

یکی دیگر از شاگردان گفت:

_ تئوری و عملی باهم.

و مادربزرگ حرف او را تأیید کرد. دیدم دارد وقت کلاس پیرامون درست و نادرست بودن فکر من تلف می شود. در حالی که دیگر آن خجالت و ترس اولیه را نداشتم لبخند زدم و گفتم:

_ پول کلاس امروزتان هدر رفت!

با یاد آوری من، مادربزرگ خندید و گفت:

_ نوه ام درست می گوید، به کارمان ادامه می دهیم.

من برگشتم و سر جایم نشستم و دیگر تا پایان ساعت کلاس حرفی خارج از درس به میان نیامد. وقتی مادربزرگ اعلام کرد که بچه ها کافی است و روی همین بیت شعر کار کنید، صدای کشیده شدن قلمها روی کاغذ به پایان رسید و تعجب کردم که چرا دیگر این آهنگ به گوشم ناخوشایند نیامده بود. آخرین افرادی که از کلاس بیرون می رفتند بهادر و هاتف بودند و شنیدم که مادربزرگ آنها را مخاطب قرار داد و گفت:

_ بچه ها چند لحظه صبر کنید.

هنگامی که آنها ایستادند مادربزرگ سراغ کیفش رفت و لحظه ای بعد جعبۀ باریک آهنی که می دانستم جا قلمی پدربزرگ است را به طرف هاتف گرفت و گفت:

_ این هدیۀ همسرم به توست به مناسبت بازگشتت به کلاس.

جرقه ای که از چشم هاتف بیرون جهید را هر دو دیدیم و هاتف با گشودن آن و نگاه به درون آن گفت:

_ استاد مرا شرمنده کردند و نمی دانم چگونه قدردانی کنم.

مادربزرگ گفت:

_ برای من و همسرم عشق تو به هنر خطاطی کافی است و هر دو از این که شنیدیم می خواهی ادامه بدهی آنقدر خوشحالم که این قلمها بدون استفاده نماندند.

هاتف یکبار دیگر تشکر کرد و هنگامی که برای خداحافظی به من نگریست گفت:

_ استاد، افراد مبتدی چون من، به استادانی چون شما نیاز دارند و حال که خداوند چنین موهبتی را به شما عرضه کرده بر شماست که آن را نهان نکرده و به مشتاقان بیاموزید. امیدوارم در جلسه دیگر هم شما را زیارت کنم!

من مثل آدمهای منگ و لال فقط نگاه کردم و شاهد بیرون رفتن آنها بودم، حتی به خداحافظی شان هم پاسخ نداده بودم. به هنگام بازگشت مادربزرگ گفت:

_ عشق دارویی است که وقتی با روح آمیخته گردد معجونی می شود که هر درد بی درمانی را مداوا می کند.

وقتی به خانه رسیدیم و پدربزرگ به استقبالمان آمد اولین سؤالی که پرسید این بود:

_ مکتب چطور بود، آیا خوشت آمد؟

منظور من بودم، به پدربزرگ گفتم:

_ آنجا مکتب نیست بلکه دانشگاه است و مادربزرگ استاد آن است. نوزده دانشجوی پر استعداد هم دارد که یکی بهتر از دیگری هستند چقدر از کارتان خوشم آمد پدربزرگ که قلمهای خودتان را به هاتف هدیه کردید، من به هر دوی شما افتخار می کنم.

آنقدر خوشحال بودم که پدربزرگ متعجب رو به مادربزرگ کرد و پرسید:

_ آنجا چه خبر بود که نوه مان اینقدر شلوغ و پر تحرک شده است؟

مادربزرگ با لبخند نگاهم کرد و هیچ نگفت. سرمیز شام آن چه را که دیده و شنیده بودم با آب و تاب شرح دادم و از احساسام به هنگام فراخوانده شدن و ترس و دلهره ای که پیدا کرده بودم برای آنها گفتم و در آخر سخنم پند هاتف را بیان کردم و پدربزرگ که با دقت به حرفهایم گوش می کرد وقتی ساکت شدم پرسید:

_ حالا عقیده ات تغییر کرد و آیا هاتف توانست تو را علاقمند کند؟

برای این که آنها گمان نکنند دختر متزلزلی هستم و زود تغییر عقیده می دهم گفتم:

_ من اگر می خواستم تغییر عقیده بدهم با پیشنهاد شما این کار را می کردم، من هنوز هم دوست دارم نقاش شوم.

پدربزرگ با صدا خندید و گفت:

_ و من می گویم هنوز دیر نشده و ما به قدر کافی فرصت داریم و امیدمان را از دست نمی دهیم.

اما حالا که خودم تنها هستم و پای لجبازی در میان نیست اقرار می کنم که دارد ذوق و شوق این هنر در وجودم زنده می شود و بدم نمی آید که آن را دنبال کنم شاید اگر خدا بخواهد روزی خودم همچون مادربزرگ شاگردانی را تعلیم بدهم. این را فراموش کردم بنویسم که مادربزرگ شاگردان دختر هم دارد و فقط روزهایش تفاوت می کند.

تصمیم گرفته ام که در جلسه خانمها هم شرکت بکنم و ذوق آنها را هم از نزدیک ببینم.

در میان نوزده شاگرد مادربزرگ سه تن را صمیمی تر از دیگران با مادربزرگ دیدم، هاتف، بهادر و انوشیروان. انوشیروان همان شاگردی بود که به دفاع از من برخاسته و گفته بود که با من هم عقیده است که بخواهم هنر دیگری را دنبال کنم. او قدی نسبتا بلند دارد و با داشتن ریش و سبیل سیاه مسن تر از دیگران به نظر می رسد. عینک ذره بینی می زند و رنگ چشمش از پشت شیشه عینک به نظرم سیاه آمد، بینی و دهانی خوش ترکیب دارد که برای نقاشی مدل خوبی است. او در مقابل هاتف که درشت اندام است و هیچ امتیاز خاصی در چهره ندارد مردی زیبا به نظر می آید.

هاتف نه عینکی است و نه صورت هنرمندانه ای دارد، یک چهره معمولی اما در صحبت کردن پخته تر از انوشیروان به نظرم رسید و شاید به دلیل پندی که داد اینگونه برداشت کردم. بهادر جثه ای ریزه میزه دارد و خیلی کوچکتر از سنش که مادربزرگ می گفت همسن هاتف است به نظر می آید و من باور نکردم که او جوانی بیست و پنج ساله باشد و برای او سی بیست و بیست و یک را تخمین زده بودم که مادربزرگ مرا از اشتباه درآورد.

اشتباه دیگری هم که کرده بودم این بود که گمان کرده بودم پارکینگ و یا بهتر بگویم ملک کلاس استیجاری است که مادربزرگ با عنوان کردن این که ملک متعلق به استاد نقاشی بنام نادریزدانی است و بابت اختصاص یافتن به کلاس خطاطی هیچ اجاره ای پرداخت نمی شود. سعی کردم چهره آقای یزدانی را به خاطر آورم که هنوز مطمئن نیستم و تصمیم گرفته ام بار دیگر دقت کنم تا نامها و چهره ها را به خاطر بسپارم. احساس خیلی خوبی دارم و خوشحالم که با مادربزرگ رفتم. اما چشمانم از شدت خواب سنگین شده و قادر به نوشتن نیستم.

صبح وقتی برای آماده کردن صبحانه قدم به آشپزخانه گذاشتم از دیدن چند قابلمه بر روی گاز که در حال جوشیدن بود تعجب کردم و از مادربزرگ پرسیدم:

_ مهمان داریم؟

به جای او پدربزرگ گفت:

_ حدس بزن چه کسانی هستند؟

نمی دانم چرا در آن لحظه فکرم رفت به دنبال عمو مهدی و پرسیدم:

_ عمو می آید؟

مادربزرگ به نشانه نه سر تکان داد و پدربزرگ گفت:

_ نزدیک شدی!

با تردید پرسیدم:

_ پدرم می آید؟

پدربزرگ با صدا خندید و گفت:

_ نه تنها پدرت بلکه همه خانواده می آیند.

آنقدر خوشحال شده بودم که چیزی نمانده بود جیغ بکشم. مادر بزرگ به نگاه ناباور من لبخند زد و گفت:

_ صبح زود از خواب بیدارشان کردم تا برنامه ای برای امروز تدارک ندیده اند بیایند اینجا تا یکدیگر را ببینیم.

_ مادربزرگ شما و پدربزرگ هر دو شاهکارید. توی این خونه هیچ وقت رکود و یکنواختی وجود ندارد و آدم هر لجظه منتظر یک خبر غیر مترقبه است. وای نمی دانید چقدر خوشحالم کردید، اما ای کاش گذاشته بودید کمکتان می کردم.

_ هنوز بیشتر کارها مانده که تو باید زحمتش را بکشی، اما اول صبحانه بخور تا بعد بگویم که چه باید بکنی.

حضور خانواده آنهم به طور دسته جمعی یک خبر فوق العاده بود، با شتاب صبحانه خوردم و خود را آماده کار نشان دادم. زمانی که مشغول در هر فرصتی چشم به ساعت می انداختم و ورودشان را پیش خود حدس می زدم، برایم آنها مسافرانی بودند که از راه دور می آمدند. بودن تلفن در خانه می توانست خلاء دلتنگی را از بین ببرد اما پدر گفته بود که پدربزرگ جز در روزهای خاص عادت ندارد تا با کسی تماس بگیرد اما دیگران می توانند با او تماس داشته و حالش را جویا شوند.

ما عادت پدربزرگ را به خست او تعبیر کرده بودیم اما در این مدت که من با آنها هم خانه شده بودم از هر دوی آنها حرکتی مبنی بر خساست ندیده و بر عکس آن دو را موجوداتی دست و دلباز شناخته بودم. با این حال هرگز سعی نکرده بودم که حرکتی بر خلاف میل آنها انجام داده باشم که یکی از آن کارها تماس گرفتن با خانواده بود. تقریبا ظهر بود که با توقف اتومبیلی گوشهایم تیز شد و پس از لحظاتی وقتی زنگ خانه به صدا درآمد بی اختیار از روی صندلی پریدم و با شوق گفتم:

_ آمدند!

در که باز شد و سر اتومبیل نامی وارد باغ شد اختیار از کف دادم و برای استقبال به حیاط دویدم. اولین کسی که پیاده شد دیانا بود، او هم هیجانش کمتر از من نبود. با شوق یکدیگر را در آغوش کشیدیم و صورت هم را غرق بوسه ساختیم. حضور همگی آنها با هم مرا گیج کرده بود و نمی دانستم کدام یک را در آغوش بگیرم. به نظرم رسید که همگی سلامت و از روحیه ای شاد برخوردارند، نظر آنها هم در مورد من همین بود و مادر با گفتن آب و هوای شمیران به تو ساخته به من یاد آوری کرد که از دوری آنها زیاد هم ناراحت و افسرده نبوده ام. به پدر گفتم:

_ پدربزرگ آنقدر مهربان و رئوف است که حد ندارد و خوشحالم که آنها مرا انتخاب کردند.

پدربزرگ و مادربزرگ پشت شیشه ایستاده بودند و به تجمع ما در کنار اتومبیل نگاه می کردند. نامی ما را به موقعیتمان آگاه کرد و گفت:

_ پدربزرگ خسته شدند، بقیه حرفهایتان را بگذارید داخل خانه بزنید.

پدر حرکت کرد و به دنبال او ما هم راه افتادیم. از دیانا پرسیدم:

_ نادیا چرا نیامد، آیا حال سینا خوب است؟

دیانا آرام نجوا کرد:

_ آنها دعوت نداشتند، اما حالشان خوب است و سلام رساندند. سینا دارد دندان درمی آورد، و بچه ناآرامی شده. نادیا وقتی دید ما همه داریم برای دیدن تو می آئیم غصه دار شد.

بعد نگاهی به باغ بی بهار انداخت و گفت:

_ چه بیروح و غم افزاست، تو حوصله ات اینجا سر نمی رود؟

از چشم دیانا به باغ نگاه کردم و گفتم:

_ درختان لخت هم زیبا هستند اما دیگر چیزی نمانده که لباس بپوشند.

به سخنم خندید و باز هم پرسید:

_ با همسایه و دوستی آشنا شده ای؟

سر تکان دادم و گفتم:

_ از روزی که آمده ام کسی به دیدن پدربزرگ نیامده اما من با شاگردان مادربزرگ آشنا شده ام که خودش شرح مفصلی دارد که بعدا برایت تعریف خواهم کرد.

پدربزرگ پسر ارشدش را سفت و محکم در آغوش کشید و ساعتی بعد همه ساکت نشسته و حرفی برای گفتن نداشتند.
پایان فصل دوم

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:40 PM
3- 1
در سر میز غذا حس کردم که جو سنگینی حاکم شده و مهمانی دارد خیلی رسمی برگزار می شود. نگاههای موشکاف نامی که می پرسید تو چطور این وضع را تحمل می کنی بیشتر ناراحتم کرد و برای این که آنها را از باور نادرست شان درآورم رو به پدر و مادر کردم و گفتم:
_ از روزی که من آمده ام هر دو سه روز یکبار جشن داریم، البته خصوصی.
وقتی دیدم پدر و مادر فقط نگاهم کردند و هیچ نگفتند از حرفی که زده بودم پشیمان شدم و به خود گفتم شاید این یک راز بود و نمی بایست عنوان می کردم، حتی به لبخندم هم کسی پاسخ نداد و بعد از ناهار وقتی من و دیانا در آشپزخانه تنها شدیم تا میز و ظرفها را تمیز کنیم به او گفتم:
_ چرا پدر مثل افراد غریبه با پدربزرگ رفتار می کند در صورتی که پسر بزرگ پدربزرگ است و من فهمیده ام که هم مادربزرگ و هم پدربزرگ خیلی بیشتر از عمو مهدی به پدر علاقه دارند. رفتار همگی تان عاری از محبت است!
دیانا گفت:
_ مقصر پدربزرگ است که ما را به بازی نمی گیرد، نمی بینی چطور فخر کنان بالای میز نشسته بود و به ما به چشم رعیت هایش نگاه می کرد.
_ اشتباه می کنید، صورت پدربزرگ سرد و مغرور به نظر می رسد اما واقعا اینطور نیست و در سینه اش یک قلب مهربان و پر عطوفت دارد. مادربزرگ هم همینطور است، ای کاش در موردشان اینطور قضاوت نمی کردید.
دیانا گفت:
_ ما اشتباه می کنیم، خود پدر چی؟ او که بهتر از همگی ما پدر و مادرش را می شناسد. امروز بعد از تلفن مادربزرگ، پدر به مادر گفت که حدس می زنم آریانا آنجا کاری کرده که آنها را ناراحت کرده و از ما دعوت کرده اند که برای آوردن او برویم چون پدر از این دست و لبازیها بیش از سالی یکبار نمی کند.
حرف دیانا که تمام شد گویی آبی سرد برسرم ریختند و مرا چون مجسمه ساکت و بی حرکت کرد. خواهرم که متوجه تغییر حالم شد زمزمه کرد:
_ چرا ناراحت شدی، چه بهتر که برگردی و پیش خودمان باشی. از روز اول هم آمدن تو به اینجا اشتباه بود و پدر نمی بایست قبول می کرد.
بغض کرده بودم اما قادر به گریستن نبودم، و نمی توانستم درست فکر کنم که کجا اشتباه کرده و چه عمل ناشایستی از من سر زده که آنها تصمیم به مراجعتم گرفته اند. پیش از آمدن خانواده رفتار پدربزرگ و مادربزرگ خیلی خوب و مثل گذشته بود و من کوچکترین تغییر رفتاری از آنها مشاهده نکرده بودم. از خود پرسیدم ممکن است که رفتار شلوغم حوصله آنها را سر آورده باشد و دیگر تاب تحمل این رفتار را نداشته و خواسته اند که از شر من آسوده شوند؟
فقط این دو مورد ممکن است وجود داشته باشد و در موارد دیگر می توانم با قاطعیت بگویم که کوچکترین کاری که باعث رنجش آنها و یا زحمت آنها شده باشد از من بروز نکرده و هر دو به دفعات زیاد کارم را ستوده و تحسین کرده اند. پدربزرگ و مادربزرگ اقرار کردند که من دختری کدبانو و بسیار تمیز هستم و از روزی که قدم به خانۀ آنها گذاشته ام زندگی شان از تمیزی چون الماس درخشیده است، پس بی انضباطی در کار نیست و فقط در همان دو مورد ممکن است اشتباهی مرتکب شده باشم. از دیانا پرسیدم:
_ مطمئنی که آنها دیگر مرا نمی خواهند؟
او سر فرود آورد و بار دیگر حرفهای پدر را تکرار کرد و من هم متقاعد شدم که حقیقت همین است به دیانا گفتم:
_ پس بیا باهم به اتاقم برویم تا من لوازمم را جمع کنم.
وارد سالن که شدیم پیش از آن که به سوی اتاقم حرکت کنم صدای پدربزرگ را شنیدم که گفت:
_ آریانا آیا امکان دارد چای عصر را همین حالا به ما بدهی؟ غذایتان آنقدر خوشمزه بود که رویش چای می طلبد.
تعریف او به جای این که خوشحالم کند غمگینم کرد و با بی میلی به آشپزخانه برگشتم تا چای بیاورم. دیانا هم که به دنبالم آمده بود گفت:
_ تو حق داری که باور نکنی، من هم دارم کم کم شک می کنم چون لحن پدربزرگ هیچگونه نارضایتی را نشان نمی دهد. خوب است پیش از این که لوازمت را جمع کنی صبر کنی ببینی پدربزرگ منظورش از این مهمانی چه بوده است.
حرف او را عاقلانه دیدم و فکر کردم که اگر خودم هم در هنگام عزل شدن حضور داشته باشم بهتر است. وقتی سینی چای را در میان اعضاء ساکت و آرام نشسته گرداندم به سیمای یکایک آنها نگاه کردم و از هیچ کدام چیزی دستگیرم نشد. فقط پدربزرگ و مادربزرگ بودند که لب به تشکر باز کردند. کنار نیلوفر و ناجی که پایین تر از دست همه نشسته بودند و از چهره شان به خوبی مشخص بود که ناراحت و خواب آلود هستند نشستم. از آنجا کاملا به همه تسلط داشتم و می توانستم حرکات آنها را زیر نظر داشته باشم. سکوت حاکم بر محیط را باز من بودم که برهم زدم و از نیلوفر در مورد درس و مدرسه پرسیدم که به جای او ناجی که از آرام نشستن و ساکت بودن حوصله اش سر رفته بود شروع به تعریف کرد و هنگامی که همه نگاهها را متوجه خود دید سرخ شد و دست از تعریف برداشت. پدربزرگ با دیدن چهرۀ سرخ ناجی فهمید که او بی اندازه ترسیده پس از ناجی پرسید:
_ ناجی شنیده ام که تو خط خوب می نویسی همینطور است؟
ناجی به جای این که حرف بزند سر فرودآورد و به جای او پدر گفت:
_ ناجی در آغاز کار است اما ذوق زیادی برای فراگیری دارد.
پدربزرگ گفت:
_ گمان نکنم کسی در طایفه ما به پای آریانا برسد، خطش فوق العاده است!
تعریف پدربزرگ مثل بمبی در سالن منفجر شد و همه نگاهها متوجه من شد و از نگاه پدر چنین فهمیدم که می پرسید پس چطور تا به امروز من این را نفهمیدم؟ مادر نگاه ناباور خود را اول به من و بعد به مادربزرگ دوخت و گفت:
_ من تا بحال آریانا را در حال تمرین مشق ندیده ام!
مادربزرگ گفت:
_ با این حال او بسیار خوب می نویسد و در کلاس مایه سرافرازی من شد!
پدربزرگ ادامه داد:
_ عیب زیاد بچه داشتن همین است که پدر و مادر فرصت کافی پیدا نمی کنن تا به استعداد و نبوغ بچه های خود پی ببرند!
حرف پدربزرگ باعث رنجش خاطر مادر و پدر شد و پدر با لحنی ناخشنود گفت:
_ اما ما از بچه ها هرگز غافل نبوده ایم و می دانیم که هر کدام به چه هنری علاقمند هستند. آریانا از بچگی نقاشی را دوست داشت و ما هم در همین زمینه حمایتش کردیم. ناجی به خط نوشتن علاقمند است که در تابستان گذشته بردمش پیش خودم تا در کنار هنر جوها تعلیم بگیرد. نادیا و دیانا هم استعداد دارند اما ذوق مشق کردن ندارند، دیانا به ورزش علاقمند است و تنیس روی میز را خوب یاد گرفته و جزء تیم دبیرستان است.
پدربزرگ گفت:
_ من منظورم این نبود که خدای نا کرده تو و لیلا از بچه ها غافل شده اید، منظورم این بود که برای شکوفا شدن استعداد در بچه باید فرصت گذاشت و وقت صرف کرد. تو اگر پی برده بودی که آریانا چه استعداد نهفته ای در خط دارد مسلما بی تفاوت نمی ماندی و تشویقش می کردی که در کنار نقاشی خطاطی هم بکند. حیف از این استعداد است که شکوفا نشود!
اینبار دیگر پدر رنجیده خاطر نبود و با آوردن تبسمی بر لب گفت:
_ من اگر اهمال کردم می پذیرم و شکوفا کردن این استعداد را به شما واگذار می کنم.
اما در یک آن پدر از سخن خود پشیمان شد و آرام گفت:
_ ببخشید پدر، منظورم شما و مادر بودید.
چهره به غم نشسته پدربزرگ دلم را به درد آورد و وادارم کرد بلند شوم و ضمن جمع کردن فنجانها بگویم:
_ من اگر صد سال هم تمرین کنم باز هم در مقابل پدربزرگ و مادربزرگ یک شاگرد مبتدی هستم. پدربزرگ آنقدر نظرش بالاست و مناعت طبع دارد که همه را چون خود و مادربزرگ می بیند.
حس کردم که سخنرانی ام پدر را به عرش برد و همان جا مکان داد.

ادامه دارد ...

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:41 PM
2-3
لحن پدربزرگ بعد از سخنرانی من دیگر خشک و بی مهر نبود و او را برشمردن امتیازات نوه هایش دل مادر را نیز نرم کرد و مهر خود را برای او هم خرید. ربع ساعتی نگذشته بود که پدربزرگ بلند شد و روی چرخ دستی نشست و به پدرم رو کرد و گفت:
_ بیا برویم گلخانه کمی کمکم کن.
با بلند شدن پدر، پدربزرگ از نامی هم دعوت کرد و سه مرد به دنبال هم از سالن بیرون رفتند. مادربزرگ که دلش به حال دو نوه خردسال خود سوخته بود رو به آنها کرد و گفت:
_ شما هم بروید بازی کنید، فقط مواظب باشید توی باغچه ها نروید که خود را گلی نکنید.
نیلوفر و ناجی هنوز حرف مادربزرگ تمام نشده بود که از روی مبل پایین پریدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند و گمان می کنم که سخن آخر مادربزرگ را نشنیدند.
من به دیانا گفتم:
_ بیا تا اتاقی که مادربزرگ در اختیار من گذاشته را نشانت بدهم، نمی دانی چقدر قشنگ است و چه منظره زیبایی دارد.
وقتی با دیانا به اتاقم رفتیم نفس بلند آسوده ای کشیدم و با گفتن آخیش بخیر گذشت به او گفتم:
_ نمی دانی وقتی پدر و مادربزرگ در مورد من صحبت می کردند چقدر زجر کشیدم و دلم می خواست می توانستم بگویم سوژۀ دیگری برای حرف زدن پیدا کنید و مرا راحت بگذارید.
دیانا گفت:
_ توی اتاق دلم می گیرد، بیا ماهم برویم بیرون و در ضمن مواظب بچه ها باشیم.
من هم پذیرفتم و هر دو به حیاط رفتیم و ضمن قدم زدن آن چه از کلاس دیده بودم برای او شرح دادم و دیانا با کشیدن آه بلندی گفت:
_ خوش به حالت، ای کاش من جای تو بودم و آنها مرا انتخاب کرده بودند. من پیش بینی می کنم که تا چند ماه دیگر تو راهی خانه بخت شوی و با کسی که شایسته است ازدواج کنی.
با صدا خندیدم و به تمسخر گفتم:
_ تو هم خلی دختر، چه کسی حاضر است با من ازدواج کند؟ من نه زیبایی تو را دارم و نه زیبایی نادیا و نیلوفر را، داماد باید کور باشد تا مرا بپسندد. به قول پدربزرگ قدم هم که هی دارد درازتر می شود و شده ام نردبان دزدها!
دیانا مشت گره کرده اش را به بازویم کوبید و با گفتن خفه شو، تو خیلی هم از ما بهتری به من دلگرمی داد اما خودم را که نمی توانستم گول بزنم، با این که از چشمهایی درشت و بینی و دهان کوچک برخوردار هستم اما صورتم آن زیبایی و گیرایی لازم را ندارد و خودم صورتم را عروسکی و بی نمک می بینم. طرز نگاهم خشک و بی روح است که اصلا با روحیه شلوغ و پرتحرکم همخوانی ندارد، رنگ پوستم پریده و بیشتر به بیمارها شباهت دارم تا موجودی سالم و سرزنده.
خود به خوبی می دانم که در اولین برخورد تأثیری خوشایند روی کسی نمی گذارم و کسی را مشتاق مصاحبت مجدد نمی بینم. یکی، دو خواستگاری که داشتم به همین دلیل رفتند و دیگر برنگشتند. به قول مادر وقتی خواستگار با قیافه برج زهر مارم روبرو می شود از آمدن پشیمان می شود و در دل آروز می کند که ای کاش نیامده بود. اما در مورد نادیا موضوع کاملا متفاوت بود، او چنان رفتار کرده بود که در همان جلسه اول کار به بله بران کشیده بود. با صدای دیانا که پرسید به چی فکر می کنی؟ خندیدم و گفتم:
_ به این که پدربزرگ و مادربزرگ چون می دانستند من شانس ازدواج ندارم و برای همیشه بیخ گیس شان می مانم مرا انتخاب کردند، چون هم تو زیبایی و هم سمیرا که به حق از تو و نادیا هم زیباتر است.
دیانا سر فرود آورد و من برای این که با او شوخی کرده باشم گفتم:
_ دیدی تو هم تأیید کردی!
دیانا وای بلندی گفت و ادامه داد:
_ من زیبایی سمیرا را تأیید کردم نه ترشیده شدن تو را. آه آریانا باور کن که منظور من تو نبودی!
زیر بازویش را گرفتم و گفتم:
_ اگر منظورت من هم باشم دروغ نگفته ای و دلگیر نمی شوم، بیا از مقوله ای دیگر صحبت کنیم.
دیانا با گفتن، ای کاش مادربزرگ مرا هم به کلاسش می برد آرزوی خود را بر لب آورد و مرا به این فکر انداخت که چرا دیانا آرزوی پدربزرگ را برآورده نکند و خطاط نشود. به او گفتم:
_ نقشه ای دارم. بهتر است برگردیم به اتاق تا در آنجا برایت بگویم که تو چکار باید بکنی.
اینبار به حالت دو به اتاق برگشتیم و او را پشت میز تحریر نشاندم و گفتم:
_ همین جا بنشین تا برگردم.
و خودم یکراست رفتم پیش مادربزرگ و هر دو را سر سجاده نماز یافتم، صبر کردم تا مادربزرگ سجاده اش را جمع کرد و گفتم:
_ مادربزرگ اجازه بدهید قلم و دوات شما را ببرم برای دیانا، او می خواهد این بیت شعر سعدی را با خط درشت بنویسد که کم گوی و گزیده گوی چون چون در، تا از سخنت جهان شود پر. آیا این اجازه را می دهید؟
مادربزرگ با پایین آوردن سر موافقت کرد و من وسایل او را برداشتم و به اتاقم برگشتم و آنها را مقابل دیانا گذاشتم و گفتم:
_ بنویس.
مخصوصا این بیت سعدی را که می دانستم پدربزرگ دوست دارد انتخاب کردم و او هم نوشت و در همان زمان آقایان به سالن برگشتند در حالی که دیگر کم حرفی صبح را به همراه نداشتند. به دیانا گفتم:
_ تا تو برای آنها چای بریزی من هم می روم زمینه را فراهم کنم.
و با این حرف نوشته را برداشتم و خارج شدم. خوشبختانه پدربزرگ را شاد و سرحال مثل روزهای دیگر دیدم و این به من اطمینان خاطر داد لذا مستقیم رفتم کنارش نشستم و نوشته را مقابل چشمش گرفتم و گفتم:
_ پدربزرگ این بیت را دیانا نوشته، با این که پر شتاب نوشته اما فکر می کنم زیباست.
پدربزرگ به خط نوشته نگاه کرد و خیلی زود از آن گذشت و فقط گفت:
_ خوب است، تمرین کند بهتر می شود.
جواب پدربزرگ جوابی نبود که من انتظارش را می کشیدم و به همین خاطر مأیوس شدم و ناامید کاغذ را لوله کردم. مادربزرگ که به من توجه داشت و فهمید که پدربزرگ دلم را شکسته است لبخند زد و گفت:
_ بده من هم ببینم.
حرف مادربزرگ بارقه امید را بار دیگر در قلبم تاباند، این بار به او دل بستم و کاغذ لوله شده را به دست او دادم و در دل خدا، خدا کردم که لااقل مادربزرگ تعریف کند. دیانا با سینی چای وارد شده بود و داشت به دیگران تعارف می کرد که مادربزرگ گفت:
_ دیانا احتیاج به معلم دارد تا خطش پخته شود و ...
پدربزرگ نگذاشت مادربزرگ جمله اش را تمام کند و گفت:
_ چه معلمی بهتر از پدرش! او بهتر از همه می تواند به دیانا کمک کند. البته اگر او ذوق این کار را داشته باشد چه اگر اشتباه نکرده باشم علی گفت که دیانا ورزشکار است و تنیس روی میز را به خطاطی ترجیح می دهد.
پدرتأیید کرد و کاغذ بار دیگر لوله شد و روی میز گذاشته شد. من در اوج ناامیدی گفتم:
_ پدر وقتی به خانه بر می گردد انقدر خسته است که به زور چشمهایش را باز نگهمیدارد.
پدر که از حرف من رنجیده شده بود گفت:
_ پس ناجی را چه کسی تعلیم می دهد؟ خواهرت اگر واقعا طالب آموختن است من حرفی ندارم، از همین امشب شروع می کنم.
دیدم که هرچه تلاش می کنم کمتر نتیجه می گیرم و آخرین تیر در ترکش را ناامیدتر رها کردم و گفتم:
_ ای کاش مادربزرگ تعلیمش می داد، پدر خیلی سختگیر است!
گمان می کنم که مادربزرگ از اول هم به نقشه ام پی برده بود و می دانست که از این همه حرافی کردن چه منظوری دارم، در حالی که می خندید گفت:
_ دیانا را باید یک روز ببرم سر کلاس خودم ببیند خوشش می آید یا نه، شاید تابستان دعوتش کردم.

مادربزررگ با این حرف به من فهماند که می بایست تا تابستان و تعطیلات تابستانی صبر کنم. به نظرم آمد که ایده مادربزرگ زیاد هم بد نیست و دیانا در تعطیلات وارد کلاس شود بهتر است و به دروس دبیرستانی اش هم لطمه ای وارد نمی شود. لبخند رضایتم را مادربزرگ دید و از روی آن با گفتن میوه تعارف کن گذشت.
ادامه دارد...

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:41 PM
3-3
خورشید می رفت در دامنه افق غروب کند که خانواده به پاخاستند و عزم رفتن کردند و هیچ کس حرفی دال بر این که من نیز می بایست بروم از زبان پدربزرگ و مادربزرگ نشنید. به هنگام خداحافظی وقتی مادرم بغلم کرد زیر گوشم نجوا کرد:
_ آرام و متین باش و دست از شلوغ بازی بردار.
فکر می کنم که آنها استنباطهای خود را در قالب شلوغ بودن من ریخته و یکجا از زبان مادر بیان شد. وقتی اتومبیل از باغ خارج شد یکباره سکوتی وحشتناک محیط را فرا گرفت و غمی بزرگ بر دلم نشست. با پاهای نا استوار و دلی گرفته به سوی مشایعت کنندگان پشت پرده حرکت کردم و در دل به خود گفتم اگر دیانا می ماند دیگر هیچ چیز کم نبود. به اتفاق مادربزرگ خانه را سر و سامان دادیم و هنگامی که سه نفری کنار بخاری دیواری نشستیم پدربزرگ گفت:
_ فراموش کردم به علی بگویم که می تواند تلفن کند و حال تو را بپرسد، اینطور که پدرت می گفت از روزی که از پیش آنها آمده ای خانه شان ساکت و بیروح شده، در صورتی که با وجود ناجی و نیلوفر این حرف عجیب به نظر می آید.
مادربزرگ گفت:
_ علی همیشه در حرفهایش راه غلو پیش می گیرد، من برخلاف نظر او باورم این است که آریانا دختری ساکت و صبور است و اصلا سبکسری ندارد.
پدربزرگ گفت:
_ میان تحرک داشتن و سبکسری کردن تفاوت وجود دارد، تحرک آریانا نه تنها سبکسرانه نیست بلکه به عقیده من شور و نشاط آفرین هم است و کسل کننده نیست.
گفتم:
_ ممنونم و امیدوارم که با بودنم در اینجا خسته تان نکرده باشم.
هر دو سر تکان دادند و مادربزرگ گفت:
_ من که به نوبۀ خود از بودن تو در کنارم خوشحالم.
پدربزرگ گفت:
_ نمی خواهم تو را به عصای دست تشبیه کنم اما برای من هم خیلی بهتر از عصایی!
سپس به صدای بلند خندید. صبح اولین روز هفته با مادربزرگ برای خرید هفتگی از خانه خارج شدیم و لیستی از مایحتاج که مادربزرگ نوشته بود در کیف دستی ام گذاشته و به راه افتاده بودیم. سوپر مارکت را مادربزرگ قبول نداشت و ترجیج می داد سوار ماشین شده و سر پل تجریش برویم و از بازار روز آنجا خرید کنیم، من هم بدون اعتراض به همراه مادربزرگ سوار شدم و سر پل تجریش پیاده شدیم و مادربزرگ با این پرسش که آیا تا به حال امامزاده صالح را دیده ام به پیش افتاد. من در جوابش گفتم:
_ چند باری با مادر و پدر آمده ام.
مادربزرگ گفت:
_ اول می رویم زیارت و بعد از بازار خرید می کنیم و برمی گردیم.
به همراه او وضو گرفتم و داخل شدم، خوشبختانه خلوت بود و تعداد زوار اندک بود و ما به راحتی زیارت کردیم و هنگام خارج شدن مادر بزرگ گفت:
_ من با پدربزرگت همین جا روبرو شدم، هر دو داشتیم به کبوترها دانه می دادیم که نگاهمان با یکدیگر تلاقی کرد و او لحطه ای بهت زده به من زل زد که مجبور شدم دانه دادن را فراموش کنم و پیش مادرم برگردم، اما او مرا رها نکرد و مثل یک سایه دنبالمان آمد تا خانه مان را یاد گرفت. ما آن موقع در شاه آباد زندگی می کردیم و وقتی با پدربزرگت ازدواج کردم سالها در دربند زندگی کریدم و با فوت پدر آنها آمدیم همین جایی که اینک هستیم. البته آن وقتها این باغ به اینگونه نبود و فقط ساختمانی کوچک و آجری داشت که بعدها آن را تخریب کردیم و همین بنا را ساختیم.
مادربزرگ با گفتن گوشه ای از اسرار زندگی اشان کنجکاوم نمود و حرفهای پدربزرگ به یادم آمد که گفته بود برای این که در کنار هم زندگی کنند خیلی زجر کشیده بودند. هر دو نزدیک کبوتر خانه ایستاده بودیم و مادربزرگ داشت از پاکت کوچکی که ارزن درون آن بود برمی داشت و برای کبوترها می ریخت.
_ مادربزرگ ای کاش وقت داشتیم و شما برایم از آن روزها صحبت می کردید، خیلی دلم می خواهد بدانم که شما و پدربزرگ چکونه با هم آشنا شدید و چطوری با هم ازدواج کردید.
مادربزرگ خندید و گفت:
_ من که گفتم همین جا یکدیگر را دیدیم، البته کبوتر خانه تغییر کرده اما می شود گفت که به هر حال در همین محوطه بوده است. من آن وقتها تازه از فرنگ برگشته بودم و آمده بودم تا خانواده را ببینم و بار دیگر راهی شوم. من برای فراگیری نقاشی و نقاش شدن عازم شده بودم و حالا معلم خط هستم. زندگی برگهای بسیاری در آستین دارد که به موقع رو می کند و یا شاید هم بی موقع رو می کند. به هر حال من اینک همین هستم که هستم و از دورانی که پشت سر گذاشتم زیاد هم ناراضی نیستم. علاقه من هم به پدربزرگ آنقدر بود که با اتکاء به همان مهر و علاقه مشکلات و مصائب را تحمل کنم و در کنارش بمانم، اما اگر کسی امروز نظر مرا در مورد اختلاف طبقاتی بپرسد و عقیده ام را مبنی بر این که آیا ازدواج آنها را تأیید می کنم یا مخالف هستم، بدون لحظه ای درنگ مخالفت می کنم و با قاطعیت می گویم که کبوتر با کبوتر، باز با باز!
من در زندگی با پدربزرگت خیلی سختی کشیدم و ناملایمات زیادی را تحمل کردم، من تنها دختر تاجر معروف نیکویی بودم و از زمانی که چشم به دنیا باز کردم پرستار و آشپز و نوکر و خدمه خانه به خود دیدم و می توانم بگویم عزیز دردانه ای بودم که هر چه آرزو می کردم به آنی فراهم می شد. من در زندگی با واژه فقر، گرسنگی، نداری و بی چیزی بیگانه بودم. پدرم اهل سفر و تجارت بود و مادرم زنی هنرمند و نقاش، مادرم زنی گرجی و بسیار زیبا بود، من خیلی زود او را از دست دادم و به درد یتیمی مبتلا شدم اما چون از کودکی پرستار داشتم و به او بی اندازه علاقمند بودم کمتر این درد مرا آزرد و سالها بعد پدرم با گرفتن همان پرستار به زنی، چراغ خانه را روشن نگهداشت.
من معلم خصوصی داشتم و در خانه درس می خواندم و هنگامی که پدر ذوق مرا در هنر نقاشی دید مرا روانه فرنگ کرد تا آنجا تعلیم بگیرم. شانزده سال داشتم که با پدربزرگت آشنا شدم و وقتی فهمیدم که پدربزرگت آمده شاه آباد و یک اتاق گرفته و آنجا دارد درس خطاطی می دهد پدرم را واداشتم تا مرا به همان کلاس بفرستد اما پدرم مخالفت کرد و با گفتن این که من می بایست برگردم و نقاشی را دنبال کنم روی حرفش ماند و تغییر عقیده نداد. من هم که تمام شور و شوق نقاشی را از دست داده بودم کارم شده بود گریه کردن و فغان راه انداختن که دیگر برنمی گردم می خواهم در کشورم بمانم.
ملک تاج خانم هم که بی اندازه به من علاقه داشت یادم می داد که اگر بر حرف خود باقی بمانم و کوتاه نیایم پدر بالاخره راضی می شود و حکم به ماندنم می دهد بیشتر ترغیبم کرد و کار من تا آنجا پیش رفت که به راستی مریض و بستری شدم و اطباء حکم به این دادند که آب و هوای غربت مرا علیل تر می کند و حالا که دوست دارم بمانم صلاح نیست که راهی ام کنند. رأی پدر را نیز با این نظریه خود دگرگون کردند و من ماندکار شدم.
شاید باور نکنی که من خانۀ بزرگ و درندشت پدری را قفسی می دیدم و برعکس تک اتاق اجاره ای پدربزرگت برایم حکم قصر و کاخ را داشت و ساعتها می نشستم و به آن اتاق و چیزهایی که می توانست در آنجا وجود داشته باشد فکر می کردم و گاهی در ذهن آنجا را به سلیقه خودم تزئین می کردم. چه دوران خامی است این جوانی و چه اسب تیزپایی است آرزوهای جوانی! هر شب در بستر سوار بر توسن خیال می شدم و دهانه آن را رها می کردم تا مرا با خود ببرد و خوب می دانستم که توسن راه را می شناسد و مرا به جایی که دوست داشتم می بودم می برد، راه کوتاه اما رسیدن مشکل!
ملک تاج خانم را که دیگر مادر صدا می زدم وادار کردم تا پدر را متقاعد کند حالا که نرفته ام هنر خطاطی را امتحان کنم و زیر نظر معلم خط بیاموزم. پدر هم به ناچار پذیرفت و چیزی نگذشت که پای پدربزرگت به عنوان معلم سرخانه به خانۀ ما باز شد، اما گمان نکن که با آمدن پدربزرگت به خانۀ ما درهای سعادت به رویم گشوده شد نه، برعکس حضور پدربزرگت در خانه و آمد و رفت او باعث شد که پدرم تمایل پیدا کند با او همنشین شود و از این همنشینی و مصاحبت ها بود که پدرم فهمید پدربزرگت کلاس خود را رها کرده و شاگردان متعددش را گذاشته و به شاه آباد آمده برای چه خاطر است. از همان موقع آمدن پدربزرگت را منع کرد و مانع رفتن من به سر کلاسهای دیگر شد. سالی گذشت و من هر روز را به امید روز دیگر سپری می کردم تا شاید پدر روی صلح خود را نشان دهد اما چنین نکرد و این بار در سفری که به آناتولی، ترکیه امروزی داشت مرا با خود همراه ساخت و البته ملک تاج خانم هم با ما بود. پدرم مرا برد نزدیک دریاچۀ وان و ما آنجا مستقر شدیم. یک ماهی نگذشته بود که شبی پدرم با مردی بلند قد و چشم آبی از درخانه آمد تو و او را شریک خود معرفی کرد.

ادامه دارد ... .

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:42 PM
3– 4
ملک تاج خانم همان شب رازی را برایم گفت که پدر قادر به بازگویی آن نبود. این مرد نورماندی الاصل بود و سالهایی خیلی پیش اجدادش به ترکیه آمده و ماندگار شده بودند و این مرد خواستگاری بود که پدرم می خواست. مردی نجیب و به قول خودش اصیل زاده و ثروتمند که می توانست دخترش را خوشبخت کند. وقتی از این قضیه خبردار شدم به دامان ملک تاج چسبیدم و با اشک و زاری خواستم که مانع از این کار شود و مادر بیچاره که می دانست من در ایران دل به یک معلم خطاط بسته ام شروع کرد به نصیحت کردن و آن چه را که می دانست در گوشم خواند تا بلکه بتواند مرا متقاعد کند اما من لجبازتر از این حرفها بودم و گوشم حرفهای او را نمی شنید تا این که مادر بیچاره مجاب شد و طرف مرا گرفت و این بار سعی کرد تا پدر را قانع کند اما او هم لجبازتر از من بود و گوشش به حرفهای مادر نبود.
آنها خرید عروسی کرده بودند و چیزی نمانده بود که قضیه تمام شود که به خود گفتم حالا که آنها گوش شنوا ندارند بهتر است خودم اقدام کنم و دست به حیله بزنم. همان شبانه مقداری زردچوبه را به همراه روغن بادام به چهره ام مالیدم و تمام بدنم را زرد کردم و بعد شروع به آه و فغان کردم. مادر بیچاره ام با دیدن صورت من چیزی نمانده بود قالب تهی کند. می دانستم که اگر پای دکتر به خانه برسد حیله ام آشکار شده و به قول معروف دستم رو می شد این بود که برای مادر حقیقت را گفتم و خیالش را آسوده کردم. شایعه یرقان گرفتن من به گوش داماد رسید و فکر می کنم که مادر آن را طوری مطرح کرده که دیگر نه تنها من او را ندیدم بلکه پدر هم دیگر او را ندید و من با ملک تاج به ایران برگشتم واضح است که بلا فاصله بهبودی یافتم و بیماری مصلحتی ام از بین رفت.
پدرم که برای ادامه کارش ماندگار شده بود پیاپی نامه و قاصد می فرستاد تا جویای حالم باشد و وقتی فهمید که من سلامتی ام را به دست آورده ام در آخرین نامه اش اشاره کوچکی کرد مبنی بر این که زن شیطان را هم درس می دهد. پدربزرگت در هنگام سفر ما با این فکر که ما مهاجر شده و دیگر باز نمی گردیم کلاس را تعطیل کرده و به جای اول خود بازگشته بود و این بار من بودم که مادر را وادار ساختم بیائیم نیاوران و آنجا خانۀ اجاره کنیم یا این که اجازه بدهد من در کلاس پدربزرگت حاضر شوم. او که بدون اجازه پدر حق نقل مکان نداشت و در ضمن نمی دانست که آیا به رفتن به کلاس هم اجازه می دهد یا نه، توسط یکی از دوستانمان که عازم آناتولی بود پیغام فرستاد و ما پاسخ گرفتیم که تا آمدن خودش به ایران حق هیچ کدام از دو کار را نداریم.
پاسخ پدر خیلی روشن و آشکار بود. و مادر از این بابت راضی و خشنود بود، اما برای من هر یک روز که می گذشت سالی به نظرم می رسید تا این که بالاخره پدرم بازگشت و این بار به راستی مرا بیمار و در بستر یافت. پدرم برای این که مرا از خمودی برهاند استاد نقاشی را به استخدام درآورد تا شاید علاقه دیرین در من زنده و بارور گردد و می توانم بگویم تا حدی هم موفق شد ولی با رسیدن این خبر که پدربزرگت خیال دارد با یکی از هنرجویاش ازدواج کند شعلۀ حسادت در من برافروخت و تصمیم گرفتم که او را از این کار بازدارم. حالا که من نامزدی شایسته را جواب کرده بودم او نیز نمی بایست ازدواج کند. می دانستم که اگر بفهمد من بازگشته ام و ازدواج نکرده ام امیدوار می شود و بر می گردد، به همین خاطر یک روز صبح با مادر به قصد خرید از خانه بیرون آمدیم و من او را به بهانه خرید لوازم نقاشی فریفتم و با خود به کلاس نیاورانی آوردم.
مادر بیچاره وقتی چشمش به تابلوی سر در خانه افتاد آه از نهادش برآمد و گفت تو مرا گول زدی و من دیگر به تو اعتماد ندارم، گفتم مادر می دانم که می بایست به شما حقیقت را می گفتم اما باور کنید چاره ای نداشتم حالا هم به شما قول می دهم که حتی یک کلام با او صحبت نکنم فقط می خواهم بداند که من بازگشته ام. خوشبختانه نزدیک ظهر بود و هنگام تعطیل شدن کلاس، آنقدر صبر کردیم تا پدربزرگت از در خارج شد و من و مادر را دید. اول بهت زده نگاهمان کرد، گویی به آن چه که چشمش می دید اعتماد نداشت. لحظاتی مکث کرد و بعد آرام به ما نزدیک شد. من راه افتادم و مادر هم حرکت کرد اما او خودش را به مادر رساند و از سر آشنایی با او سر صحبت را باز کرد و بالاخره با سؤالاتی که کرد متوجه شد ما بازگشته ایم و ازدواجی صورت نگرفته.
نمی توانم خوشحالی پدربزرگت را از این خبر برایت توصیف کنم اما همینقدر می گویم که چیزی نمانده بود دست مادر بیچاره را ببوسد، از خوشحالی بال درآورده بود و به مادر گفت، شما فکر می کنید که آقای نیکویی اجازه می دهد بار دیگر مزاحم شوم و درخواستم را مطرح کنم؟ مادر در بلاتکلیفی مانده بود و نمی دانست چه جوابی بدهد، فقط گفت شما اجازه بدهید من زمینه را آماده کنم و بعد خودم شما را خبر می کنم و پدربزرگت را با این امید روانه کرد. رفتار مادر از آن ساعت به بعد با من خصمانه شد و دیگر هر چه می گفتم اهمیت نمی داد، من با اشتباهم حامی خود را از دست داده بودم و با دست خودم او را به جبهه پدر روانه کرده بودم.
پدربزرگت نیز در بلاتکلیفی مانده بود و آنطور که از خودش شنیدم کلاس صبح را به امید کلاس عصر می گذرانده و چشم به راه مادر یا رسولی بوده. وقتی که ناامید می شود خودش اقدام می کند و یکراست می رود بازار پیش پدرم و در خواستش را آنجا مطرح می کند. پدرم آنچنان برآشفته می شود که می گوید من تابوت دخترم را روی شانه تو نمی گذارم، تو لیاقت دامادی مرا نداری و پدربزرگت را ناامیدتر از گذشته برمی گرداند و او مجبور می شود با پدرش در خصوص من صحبت کند. پدرِ پدربزرگت که مردی خوشنام و پر آوازه در حرفه اش بود این خواستگاری را صلاح نمی بیند و شهرتش را به خاطر پسرش لکه دار نمی کند. پدربزرگت مجبور به تهدید می شود و قسم می خورد که اگر پدرش برای خواستگاری اقدام نکند ترک خانواده می کند و فامیل خود را نیز تغییر می دهد.
در آن روزها تازه گرفتن شناسنامه باب شده بود و وقتی این تهدید هم کارگر نمی افتد پدربزرگت نام فامیل خود را تغییر می دهد و می گذارد نیاورانی و از خانه پدرکوچ می کند و می رود در همان کلاس ساکت می شود. برادرش که چنین می بیند به حمایت او قیام می کند و از دوستانی که در آن هنگام در دربار داشت می خواهد که شغلی دفتری برای پدربزرگت بیابند تا شاید در سایه آن شغل بتوانند دل سنگ پدرم را نرم سازند. پدربزرگت برادرش را در جبهه خود داشت اما من در اثر یک خطا و اشتباه مادر مهربان خود را به دشمنی کینه جو بدل ساخته بودم و سرشت پاک او را تغییر داده بودم. مادر دیگر دوست من نبود بلکه جاسوسی بود که کوچکترین حرکتم را به گوش پدر می رساند و در واقع زندانبان من شده بود.

ادامه دارد... .

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:42 PM
3 – 5
پدربزرگت روزی دوبار از مقابل خانۀ ما عبور می کرد، یکبار صبحها و یکبار هم شبها، او آرام از زیر پنجره خانه ما می گذشت و بدون هیچ مزاحمتی فقط حضورش را نشان می داد و همین کار او در خانه بیشتر آتش بر پا می کرد و من به تنهایی در این آتش می سوختم و کسی به کمکم نمی آمد، تا این که شبی از شبهای زمستان در خانه ما کوبیده شد و مردی درخواست دیدن پدر را کرد. پدر برای دیدن او رفت و دقایقی بعد من مردی را دیدم بلند قامت و بسیار آراسته که به همراه پدرم وارد اتاق پذیرایی شد و پدر به صدای بلند فرمان چای داد. من از شباهتی که میان او و پدربزرگت دیدم حدس زدم که پیکی از جانب اوست و قلبم در سینه شروع به طپیدن کرد. جرأت نداشتم تا از مادر و یا از قربانعلی، نوکرمان بپرسم که او کیست و آن موقع شب برای چه کاری آمده است. صحبتهای آنها به درازا کشیده بود و گویی هیچ قصد خارج شدن از اتاق را نداشتند. من آنقدر بیدار نشستم تا بالاخره در اتاق باز شد و هر دو خارج شدند، از لحن صدای پدر توانستم درک کنم که از مصاحبت آن مرد راضی و خشنود است و هنگامی که از هم جدا شدند لبخند روی لب پدرم به من دلگرمی داد و با همین امید به خواب رفتم. بعدها باز هم از پدربزرگت بود که شنیدم آن مرد برادر او بود که آمده بود تا به پدرم بگوید که برادرش تنها یک خطاط ساده نیست و شغل دبیری گرفته و افراد با نفوذی از او حمایت می کنند و به زودی زود راهی دربار می شود. پدرم گرچه حرفهای مهمان را با شکیبایی شنیده بود اما در آخر باز هم مخالفت خود را ابراز کرده و از او درخواست کرده بود که نگذارد برادرش بیش از این با آبرو و حیثیت خانواده نیکویی بازی کند و در واقع او را شفیع خود ساخته و از او کمک طلبیده بود. کم کم علاقۀ ما به یکدیگر از پرده بیرون افتاد و همه فهمیدند و عده ای به حمایت و عدۀ دیگر به مخالفت دامن زدند و عرصه را بر ما تنگ کردند و برادر پدربزرگت از او خواست برای این که شایعات تمام شود و آرامش برقرار گردد کلاس را از آنجا منتقل کند و خودش نیز عبور از کوچه ما را ترک کند و کار را از جاده ننگ و رسوایی خارج کند و به صراط راست برگرداند. چه ممکن بود با پخش بیشتر این شایعات او کارش را نیز از دست بدهد. آریانا ساعت چند است؟
_ یک بعد از ظهر.
مادربزرگ پریشان شد و گفت:
_ دیدی دیرمان شد و پدربزرگت گرسنه ماند.
یادآوری مادربزرگ مرا متوجه حال کرد و هر دو با شتاب به سوی بازار حرکت کردیم و بدون آن که قیمتها را سؤال کنیم فقط خرید کردیم و باز هم با عجله سوار شدیم و سوی خانه به راه افتادیم. مادربزرگ ناخشنود گفت:
_ این اولین بار است که پدربزرگت تا این وقت ظهر گرسنه می ماند و من توضیحی ندارم که بدهم.
گفتم:
_ به زودی می رسیم و من توضیح خواهم داد که شما را خیلی معطل کردم. نمی گذارم پدربزرگ اوقاتتان را تلخ کند.
مادربزرگ سکوت کرده بود و فقط به خیابان نگاه می کرد و دوست داشت که هر چه سریعتر به خانه بازگردد. پدربزرگ را نشسته روی چرخ کنار در باغ یافتیم که چشم به راه ما دوخته بود، وقتی از تاکسی پیاده شدیم در حالی که سعی می کرد خشم خود را پنهان کند پشت به ما نمود و وارد باغ شد. مادربزرگ با صدای آرام گفت:
_ خیلی عصبانی است و حق هم دارد!
هر دو با احتیاط وارد شدیم و پدربزرگ سریع تر از ما چرخهایش را به جلو می راند. به مادربزرگ نگاه کردم و بعد بدون حرف با قدمهای تند و بلند خود را به چرخ پدربزرگ رساندم و مقابل او ایستادم. چرخ از حرکت ایستاد و من در حالی که می خندیدم گفتم:
_ پدربزرگ مرا ببخشید، بازارتان آنقدر شلوغ و دیدنی بود که چشم من گرسنه را سیر نمی کرد و مادربزرگ را با خود به هر سو کشیدم. اگر عصبانی هستی مقصر من هستم، به رویم بخندید تا یقین کنم که خطایم را بخشیده اید.
پدربزرگ چشمش به دو کیسه خریدی افتاد که دستم بود و با گفتن سنگین است ببر تو، با من حرف زد. کیسه ها را زمین گذاشتم و خم شدم گونه اش را بوسیدم و گفتم:
_ فدات شم پدربزرگ، باور کنید آنقدر دوستتان دارم که حتی حاضرم جانم را برایتان فدا کنم، حالا به رویم بخندید!
پدربزرگ با صدا خندید و به مادربزرگ که به ما رسیده بود نگاه کرد و گفت:
_ خوب شفیعی برای شفاعت فرستادی. وقتی اینطوری حرف می زند بند دلم پاره می شود. خوب حالا دیگر بس است، می گذاری حرکت کنم؟
تعظیمی غرا کردم و کیسه خرید را برداشتم و راه را برای عبور پدربزرگ باز کردم. همه چیز به خوبی تمام شد و قهر جای خود را به مهر داد. در سر میز غذا از آنچه که دیده بودم مفصل برای پدربزرگ تعریف کردم و بعد شیطنتم گل کرد و گفتم:
_ فکر می کنم امامزاده صالح را خیلی دوست دارم، مخصوصا کبوتر خانه اش را .
این یادآوری موجب شد تا نگاه پدربزرگ در چشم مادربزرگ خیره شود و مادربزرگ با جمله کوتاه برایش تعریف کرد. به پدربزرگ فهماند که من به نقطه آشنایی آنها با یکدیگر آگاهم. پدربزرگ گفت:
_ اگر آن روزها عقل امروز را داشتم ...
وقتی نگاه کنجکاو مادربزرگ را برای شنیدن بقیه جمله دید لبخند زد و گفت:
_ خیلی زودتر اقدام می کردم.
و با چشمکی به من فهماند که منظورش این نبوده است. آه بلند و سرد مادربزرگ را هر دو شنیدیم و پدربزرگ با گفتن، چه چیز در دل داری بیرون بریز! رنگ رخسارش گلگون شد و خشم وجودش را فرا گرفت.
مادربزرگ گفت:
_ داشتم فکر می کردم که اگر تو آن روزها مجنون نمی شدی و به خواستگاری ام نمی آمدی من حتما از فرط ناراحتی دیوانه شده بودم.
لحن مادربزرگ تمسخر آمیز بود و موجب شد پدربزرگ با قاطعیت بگوید:
_ همین طور هم می شد مگر غیر از این بود؟
مادربزرگ خونسرد گفت:
_ نه، فقط من بودم که پای پیاده تو برف از شب تا صبح پشت در خانه راه گَز کردم و هی کوچه را بالا و پایین رفتم تا بلکه بتوانم قربانعلی را خام کنم که ...
پدربزرگ جمله همسرش را قطع کرد و با همان لحن قاطع گفت:
_ چه کسی اول پیغام فرستاد که پدرم خیال دارد مرا به یک روس شوهر بدهد و اگر دیر اقدام کنی من را دیگر نخواهی دید؟
مادربزرگ خونسرد گفت:
_ مگر دروغ گفتم؟
پدربزرگ سر تکان داد و گفت:
_ پس حق داشتم که تحت تأثیر نامه جنابعالی از شب تا صبح راه بروم و دل قربانعلی را نرم کنم تا نامه مرا به تو برساند.
مادربزرگ پرسید:
_ حالا پشیمانی؟
پدربزرگ سر تکان داد و گفت:
_ چه کسی گفت که پشیمانم، خدا را شکر می کنم که به آنچه که می خواستم رسیدم و رنجهایی که کشیدم بی نتیجه نبودند.
آنگاه رو به من کرد و گفت:
_ هیچ وقت نشد جرأت داشته باشم به مادربزرگت بگویم که بالای چشمت ابرو است، آنقدر نازک دل است که زود می شکند. اما از حق نگذریم هیچ زنی را به استواری و مقاوم بودن مادربزرگت ندیده ام و توی زندگی مان هر وقت من پایم از سختی و ناملایمات خم می شد او بود که زیر بازویم را می گرفت و به من قوت قلب می داد تا بار دیگر سر پا بایستم.
مادربزرگت نمونه یک زن با گذشت و وفادار است!
بعد بار دیگر چشمکی مخفیانه به من زد و ادامه داد:
_ و یک عاشق عقل رهیده.
به پشت چشمی که مادربزرگ نازک کرد با صدای بلند خندید و سپس رو به من گفت:
_ بلند شو تا دوباره مشاجره شروع نشده برایم چای بریز تا عقل من هم بیاید سر جایش!
از روی صندلی که بلند شدم مادربزرگ گفت:

_ یک لیوان پر لطفا برایش بریز تا کاملا عقلش بیاید سر جایش.
پایان فصل سوم

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:42 PM
4 – 1
از مشاجرۀ آن دو خنده ام گرفته بود و آن را جالب یافتم. از خلال حرفهایی که میان آن دو رد و بدل شده بود به این حقیقت واقف شدم که هنوز هم آن دو عاشقانه یکدیگر را دوست دارند و از یادآوری خاطرات گذشته لذت می برند. لیوان چای را که مقابل پدربزرگ گذاشتم، مادربزرگ با گفتن من می روم نماز بخوانم ما را تنها گذاشت. پدربزرگ گرمی لیوان را با دو انگشت خود حس می کرد و نگاهش به ما وراءِ بود و به خوبی می شد تشخیص داد که مرغ خیالش دارد در آسمانی دور پرواز می کند. پدربزرگ زیر لب گفت:
_ نادرند زنانی که دست از رفاه بشویند و با فقر مرد بسازند! من و مادربزرگت دو سال تمام در فقر کامل زندگی کردیم، زیر اندازمان یک پتوی سربازی بود که روی گونی برنج که کف اتاق پهن کرده بودیم انداخته بودیم تا ضخیم تر شود و گونیها مشخص نشود. درآمدم آنقدر نبود که بتوان با آن چرخ زندگی را گرداند همه ما را طرد کرده بودند و ما را به حال خود گذاشته بودند، می خواستند ما را امتحان کنند و به شکست ما بخندند، اما خدا نخواست و آنها هرگز این توفیق نصیبشان نشد. آنها نمی دانستند خداست که به بنده ای عزت و یا خفت می دهد و بنده خدا هیچ کاره است. من و مادربزرگت آنچنان با آبرو زندگی کردیم که هیچ کس نفهمید ما در طول شبانه روز فقط یک نوبت غذا می خوریم و در واقع ما با سیلی صورتمان را سرخ نگهمیداشتیم که دشمنان زردی چهره مان را نبینند.
مادربزرگت با ازدواج با من به راستی پشت پا بر خوشبختی و سعادت خود زد و پدرش حق داشت که با ازدواج ما مخالفت کند. او تا پیش از ازدواجش با من هرگز معنی و مفهوم فقر و نداری را نمی دانست و با جمله ندارم آشنایی نداشت. من هم مزه فقر را نچشیده بودم اما به قدر مادربزرگت از تنعم زندگی برخوردار نبودم و زندگی متوسط اما خوبی داشتیم، مخصوصا از زمانی که برادرم به عنوان معلم خصوصی خط وارد دربار شد زندگی ما خیلی تغییر کرد و پدرم توانست در همین باغ خانه ای بسازد. برادرم تا زمانی که زنده بود به دنبال تأهل نرفت و فقط من بودم که در بیست و دو سالگی عشق چشمم را کور کرده بود و هیچ هوایی را جز هوای شاه آباد برای تنفس کافی نمی دیدم.
می دانم که دارم کاری دور از عقل می کنم و درست نیست که پدربزرگی از دوست داشتن در نزد نوه گفتگو کند اما من از بیان و شرح آنها منظوری دارم و دلم می خواهد تو که نوۀ من هستی درس بگیری و زندگی را شوخی تلقی نکنی و با آن جدی برخورد کنی. هر چند در زمانه شما عشق بازیچه ای شده که هر لحظه دست کسی است و روی هر احساس زودگذر نام عشق می گذارند و تازه با ریتمهای مختلف خود را می جنبانند و اسمشان را هم هنرمند می گذارند. عشق کودکی است چشم و گوش بسته که باید کاملا مواظبت شود تا بتواند پا بگیرد و بایستد. چطور برای راه افتادن یک کودک مراقب هستی که زمین نخورد و آسیب نبیند برای عشق هم باید کاملا هوشیار باشی و او را از انواع بیماریهای مزمن مصون کنی!
وقتی پدر تهدید کرد که می دهد اسم مرا از سجلش خط بزنند آنقدر به مادربزرگت علاقه داشتم که بخاطر او از میراث پدر صرفنظر کنم و خودم رفتم فامیل دیگری برگزیدم که خیال آنها راحت باشد. پدر مادربزرگت مرا دیوانه خواند و با گفتن همان بهتر که تو شهرت و آوازۀ پدرت را بدنام نکردی به من اهانت کرد اما من خودم را باور داشتم و همینطور به پای بندی و علاقه مادربزرگت امید و اطمینان داشتم، به همین خاطر ناامید نبودم و تلاش می کردم. بعد از آن برادرم را به خواستگاری فرستادم و او هم با دست خالی بازگشت و شروع کرد به نصیحت کردن و این که میان ما دو خانواده دره ای عمیق وجود دارد که با هیچ چیز پر نمی شود و از من خواست از این وصلت چشم پوشی کنم و دختر دیگری را انتخاب کنم. برادرم تحت گفته های نیکویی آنچنان تأثیر گرفته بود که با صراحت به من گفت که دیگر امید یاری به او نداشته باشم و من با صدای بلند خندیدم و نتوانستم به او بگویم که من چشم یاری فقط به خدا دوخته ام و گمان دارم که شما وسیله ای هستید از جانب او.
همانطور که مادربزرگت گفت قربانعلی از اتفاقاتی که در آنجا می گذشت به من خبر می داد و توسط او بود که شنیدم مردی از خطه روسیه به آن خانه آمد و شد دارد و علاوه بر شراکت با نیکویی می خواهد داماد خانواده هم بشود. سفرهای کوتاهی که آنها انجام می دادند مثل رفتن به اصفهان و شیراز، عذاب الیم را برای من سوغات می آورد و فکرم را مشغول می کرد و توانایی کار کردن را از من می گرفت و به کارهایی که انجام می دادم واقف نبودم. به جای آن که نان بر دهان بگذارم گویی زهرمار می خوردم و روزها را شمارش می کردم که کی آنها بر می گردند. وقتی قربانعلی خبر آورد که چرا نشسته ای، مرغ دارد از قفس می پرد، مانده بودم که دیگر به چه کسی متوسل شوم و او را روانه کنم. هیچ کس را پر نفوذ تر از پدر خودم نمی شناختم، او مرد خوشنامی بود و با این که از تمکن مالی بالایی برخوردار نبود اما شخصیت علمی اش در مجامع هنری زبانزد بود.
به بهانه برداشتن لوازمی که بر حسب ظاهر جا گذاشته بودم روانه خانه پدر شدم و دیدم دارد لب حوض وضو می گیرد. سلام کردم و او زیر لبی جوابم را داد و همانطور که به اتاقم می رفتم با صدای بلند گفتم، در سر نماز دعا کنید که خداوند زودتر جانم را بگیرد تا همگی تان از شر من راحت شوید. جمله ام پدر را گویی تکان داد و لحظاتی بهت زده کنار حوض ایستاد و بعد به اتاق رفت. سر صندوقچه خالی نشسته بودم و داشتم فکر می کردم که عاقبت کار چه خواهد شد که دیدم مادرم کنار درگاه اتاق ایستاده و دارد نگاهم می کند. اشک در حدقه چشمش جمع شده بود و به راستی مرا دیوانه تصور می کرد. وقتی دید مات و مبهوت به یک نقطه زل زده ام دلش به درد آمد و گریست و در میان گریه گفت بیا آقات کارت دارد.
توی دلم انگار چیزی فرو ریخت و قدرت بلند شدن و سرپا ایستادن را از من گرفت. بالاخره با هر جان کندنی بود بلند شدم و به دنبال مادر حرکت کردم. پدرم نمازش را تمام کرده بود و داشت ذکر می گفت. جلوی در ایستادم و پدر با اشارۀ سر نقطه ای را نشانم داد و من همان جا نشستم. وقتی ذکرش تمام شد به مادر گفت اگر چای آماده است دو تا استکان بریز و بیاور. وقتی مادر ما را تنها گذاشت پدرم گفت، تو و برادرت هر دو مخ خر توی کله تان دارید، به او می گویم زن بگیر می گوید نمی خواهم، به تو می گویم زن نگیر می گویی می خواهم. آیا هیچ از خودت پرسیده ای که با چه امکاناتی می خواهی قدم پیش بگذاری؟ فرض بگیر که نیکویی قبول کرد و دخترش را به تو داد، تو او را می خواهی کجا منزل بدهی؟ نکند چشمت به دنبال ثروت پدر دختر است؟ به نشانه نه! سری تکان دادم، پدر ادامه داد، پس اگر چنین نیست به من بگو منزلت کجاست! گفتم او را می برم کلاس، دو تا اتاق دارد یکی را برای مشق مهیا می کنم و در یکی هم خودمان زندگی می کنیم.
پدر با صدا خندید و گفت همسرت را می بری سر کار خودت، خوب دیگر چه می کنی، از کجا می آوری که هم کرایه بدهی و هم خرج خانه کنی؟ گفتم تعداد شاگردان را بیشتر می کنم و بعد از ظهرها هم به جای مشق خط توی بازار میوه فروشها دفتر می نویسم و حساب نگهمیدارم. (الهه) دختر پر توقعی نیست و خودش به وضعیت من آگاه است اما پدرش حرف حساب سرش نمی شود. پدرم با تمسخر گفت او حرف حساب سرش نمی شود یا تو که می خواهی با دست خالی آتش بازی کنی؟ گفتم دستم اگر خالی است امید دارم و می توانم خوشبختش کنم. پدر از روی تأسف سر تکان داد و گفت حرف، حرف و فقط حرف، خوشبختی با حرف به دست نمی آید. من نمی گویم که دست از این علاقه بردار بلکه خیلی هم خوب است که انسان به امید کسی تلاش کند اما تو به زمان احتیاج داری تا بتوانی اقدام کنی. گفتم حرف شما صحیح است اما نیکویی دارد الهه را شوهر می دهد آن هم به یک روس، من اگر اقدام نکنم او کار خودش را می کند. پدر کمی نگران شد و پرسید خوب دختر چه می گوید، آیا او هم راضی است؟ گفتم اگر راضی بود به نوکرشان نمیگفت که برایم پیغام بیاورد، من می دانم که او هم به این وصلت راضی نیست. مادر با سینی چای وارد اتاق شد و آن را پیش روی پدر گذاشت و می خواست بنشیند که پدر اشاره کرد برود. وقتی پدر استکان چای را برداشت تا بنوشد از سردی چای خنده اش گرفت و با صدای بلند که از اتاق بیرون برود گفت، شما زنها مثل گربه اید اگر از یک در بیرونتان کنند از در دیگری داخل می آئید تا ببینید چه خبر است.

ادامه دارد ... .

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:42 PM
4 – 2
چای سرد شده حکایت از این داشت که مادر پشت در اتاق به گوش ایستاده بوده، پدر چایش را لاجرعه سر کشید و گفت با این که می دانم رفتن من هم دردی را دوا نمی کند و کوچک می شوم اما این کار را می کنم فقط به یک شرط، شرطم این است که اگر این بار هم جواب نه شنیدی دیگر برای همیشه آنها را فراموش کنی و بیش از این وسیله خفت و خواری ما را فراهم نکنی. سر به زیر انداختم و گفتم قبول می کنم. پدر گفت روی تکه کاغذی آدرس محل کارش را یادداشت کن و به من بده. یکی از لحظاتی که هرگز فراموش نکردم همین لحظه بود، به نظرم همه چیز روشن و تابناک آمد، از جیب بغلم زود کاغذ و مدادی درآوردم و آدرس را نوشتم و دو دستی تقدیمش کردم و او گفت فردا شب بیا تا نتیجه را بگویم. بلند شدم و گفتم آقا جون شما اگر بخواهید می توانید راضی اش کنید و سپس با عجله از اتاق بیرون آمدم.
آنقدر خوشحال بودم که فراموش کردم حتی از مادر خداحافظی کنم و وقتی به خیابان رسیدم تازه به یاد آوردم ولی چون فاصله تقریبا زیادی را طی کرده بودم برنگشتم و یکسر رفتم به کلاس و به انتظار نشستم. انتظار پیه چشم را آب می کند از بس که چشم به در می دوزی. با این که من چشم به راه کسی نبودم تا از در تو بیاید اما به خود امیدواری می دادم که اگر پدر موفق شود حتما مادر را برای رساندن خبر راهی خواهد کرد. شب دلهره آوری را صبح کردم و در سر کلاس مشق آنقدر حواسم پرت بود که اشتباه درس دادم و تعداد نقطه ها را کم و زیاد گفتم و شاگردان که خوشبختانه زیاد هم مبتدی نبودند فهمیدند که هوش و حواس معلمشان سر کلاس نیست و جای دیگری سیر می کند. هنگام ظهر در خانه نماندم و راه امامزاده را پیش گرفتم و آن چه که گفتنی بود بازگفتم و کمک طلبیدم. غذا فراموشم شده بود، تو بازارچه تازه کار سیاق نویسی را شروع کرده بودم و می بایست حواسم به حساب و کتاب کاملا جمع می بود و برای این که مرتکب اشتباهی نشده باشم مجبور شدم هر حسابی را دوباره بررسی کنم.
از بازارچه یکسر رفتم خانه تا ببینم خبر یا پیغامی هست یا نه و بعد با هزاران فکر به سوی خانه پدر روانه شدم. پشت در شجاعت و شهامت خود را از دست داده و نمی توانستم حلقه در را بکوبم. وقتی با ترس حلقه را به صدا درآوردم مادر گویی پشت در بود چون بلافاصله در را باز کرد. از چهرۀ به غم نشسته او همه چیز دستگیرم شد و خواستم از همانجا برگردم که دستم را گرفت و گفت بیا تو آقات کارت دارد. سست و بی حوصله وارد شدم و سرافکنده به آقام سلام کردم و همانجا پایین اتاق نشستم تا بتوانم زودتر فرار کنم. می دانستم که پدر تا بخواهد سر اصل قضیه برود کلی مقدمه چینی خواهد کرد و حوصله مقدمه چینی اش را نداشتم اما او برخلاف تصورم گفت: کارها آنطور که مطابق میل من بود پیش نرفت، بد هم نشد اما زیاد هم مطلوب نبود.
خود را رها شده در میان امید و ناامیدی دیدم و خواستم بگویم منظورتان چیست که آقام ادامه داد، نیکویی قید دخترش را زده! باور کن که تو با کارهای بچه گانه ات کاری کرده ای که دختر را از چشم پدرش انداخته ای و او دیگر منکر دختر داشتن شده است. او تا مرا دید گفت می دانم که به چه قصد آمده اید و منظورتان چیست اما اول اجازه بدهید که من بگویم اگر برای دختری که در خانه دارم آمده اید باید به عرضتان برسانم که او دیگر دختر من نیست، دختری که بر خلاف نظر پدرش رفتار کند و بخواهد حرف خودش را به کرسی بنشاند دختر من نیست و من بر او حقی ندارم، ببریدش و هر طور که دوست دارید با او رفتار کنید. من گفتم او نور چشم ماست و ما هرگز اجازه چنین جسارتی را بخود نمی دهیم که ... نیکویی با صدای بلند خندید و گفت، جسارت؟ شما جسارت به خرج ندادید اما نور چشم شما برای من روزگار نگذاشته و دارم دیوانه می شوم، باور کنید که آن چه مال و مکنت دارم جمع کرده ام و می خواهم برای راحت شدن از دست پسر شما از خاک سرزمینی خود بیرون روم. به الهه گفته ام یا باید مرا انتخاب کند و همراهم بیاید یا این که بماند و تمام خفت و خواری ها را تحمل کند.
من با هر زبان که بتواند او را آرام کند و از سر خشم پایین بیاورد صحبت کردم و در آخر او گفت همین امشب قضیه را فیصله می دهم و خیال همه را راحت می کنم، منتظر باشید! من هم راهم را کشیدم و برگشتم خانه. آخر نمی فهمم این چه علاقه ای است که هر دوی شما حاضر هستید شماتت دوست و آشنا را برای خود بخرید؟ اگر قرار باشد نیکویی در کار شما دخالت نکند من هم راه او را می روم و شما دو نفر دیگر خود دانید! گفتم من اگر مال و مکنت آن مردک روس را داشتم نه تنها شماتت نمی شنیدم، بلکه با روی باز هم استقبال می شدم، با این حال من هنوز هم بر سر عقیده خود هستم و اگر او هم باشد هیچ چیزی نمی تواند مرا منصرف کند و به کمک مادی هیچکس هم نیاز ندارم!
پدر با گفتن روزی پشیمان می شوی مرا رها کرد و من به خانه برگشتم. چه شب سخت و دشواری را به صبح رساندم خدا می داند. از بس دور اتاق قدم زده بودم سرم گیج می رفت و حالت تهوع داشتم. این طرز خواستگاری و این شیوه تأهل اختیار کردن اصلا مطابق میلم نبود و دوست داشتم مثل جوانهای دیگر ازدواج کنم و خانواده همسرم دوستم داشته باشند، نه آن که از من مثل یک آدم جذامی یا جنایتکار فرار کنند. صبح زود از خانه خارج شدم و مستقیم رفتم به درخانه نیکویی، وقتی در زدم قربانعلی در را به رویم باز کرد و با دیدن من دهانش از تعجب باز ماند و شتاب زده پرسید شما اینجا چکار می کنید؟ گفتم برو به اربابت بگو می خواهم چند لحظه با او صحبت کنم. قربانعلی تا آمد لب به صحبت باز کند گفتم برو و همین را که گفتم بگو.
قربانعلی رفت و دقایقی طول کشید تا نیکویی با چهره ای خشمگین مقابل در نمودار شد، به سلام من پاسخ نداد و پرسید اینجا چه می کنید، من که به پدرتان گفتم جوابم را برایش می فرستم! گفتم شما فرمودید اما من آمدم تا بگویم تصویری که شما از من و خانواده ام در ذهنتان کشیده اید اشتباه است و من هرگز و هرگز با این که واقعا به دخترتان علاقه دارم حاضرم نیستم میان دختر و پدر فاصله بیندازم و آنها را از هم جدا کنم این است که آمدم بگویم خاطرتان آسوده باشد، آن کسی که ترک دیار می کند شما نیستید، من می روم تا به قول شما از دستم در امان باشید. امیدوارم داماد شایسته ای نصیبتان بشود و بتواند دخترتان را خوشبخت کند.
حرفم که تمام شد بدون این که منتظر عکس العمل او باشم به راه افتادم و به کلاس رفتم، احساس راحتی و سبکبالی می کردم ضمن آن که می دانستم با دست خود زندگی ام را نابود کرده ام. هوا مثل حالا سرد و زمستانی بود و برف از آسمان می بارید اما طاقت در خانه ماندن نداشتم و توی کوچه باغها شروع به قدم زدن کردم، وقتی از شدت سرما مجبور به مراجعت شدم از سکوت و خاموشی اتاقم مثل زنان گریه کردم و به سرنوشت خود نفرین فرستادم. به نیکویی دروغ نگفته بودم و به راستی قصد داشتم ترک دیار کنم و بروم حالا به کجا فرقی نمی کرد. داشت چشمانم به خواب می رفت که صدای در حیاط بلند شد. اول فکر کردم اشتباه شنیده ام اما وقتی تکرار شد از پنجره به کوچه نگاه کردم و قربانعلی را که خود را در پالتویی سفت و سخت پوشانده بود شناختم. با عجله پایین دویدم و در را باز کردم. قربانعلی با دیدن من از روی دلسوزی سر تکان داد و گفت آقا دلم خیلی برایتان می سوزد هم برای شما و هم برای الهه خانم که دیشب تا به صبح فقط گریه کرد و ارباب کوتاه نیامد! سپس از جیب پالتو کاغذی درآورد و به طرفم گرفت و گفت ارباب برای شما نوشته. با ترس و لرز تای نامه را باز کردم، بدون سلام و احوالپرسی نوشته بود شما بردید و می توانید به خواستگاری بیایید. آنچنان ذوق زده شدم که به هوا پریدم و قربانعلی را که مات و متحیر مرا نگاه می کرد بغل کردم و دور خود چرخاندم که به علت سر بودن زمین هر دو به زمین افتادیم و با صدای بلند خندیدیم.
ادامه دارد ... .

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:43 PM
4 – 3
قربانعلی از عکس العمل من پس از خواندن نامه حدس زده بود که اخبار خوشی است و چون من می خندیدم او هم می خندید. از قربانعلی خواستم وارد شود تا بتوانم جواب نامه اربابش را بنویسم، دستم لرزش داشت و مجبور شدم دوبار متن را بنویسم، من هم چون خود او البته پس از سلام نوشتم امشب به اتفاق پدر و مادرم شرفیاب می شوم سپس نامه را تا کردم و تتمه پولی که داشتم به عنوان مژدگانی به قربانعلی دادم و راهی اش کردم، کلاس آن روز تعطیل بود بنابراین خود را آماده نمودم و به طرف خانه آقام حرکت کردم تا پیش از آن که از خانه خارج شود نامه را به او نشان بدهم.
آنها سر سفره صبحانه بودند که من رسیدم و مهدی هنوز از خانه خارج نشده بود. آنها هم بهت زده مرا نگاه می کردند و آمدن آن وقت صبح را پیش خود حلاجی می کردند. وقتی نامه را از جیب بارانی ام درآوردم و به طرف آقام گرفتم اول ابرو در هم گره کرد و با تردید تای آن را باز کرد و پس از خواندن لبخند برلب آورد و با گفتن بالاخره کار خودت را کردی، مهدی و مادر را متوجه قضیه کرد و آنها هم مثل من خوشحال شدند، مهدی نامه را از آقام گرفت و جمله کوتاه نیکویی را با صدای بلند قرائت کرد. مادر دست به آسمان بلند کرد و باگفتن الهی شکرت از من پرسید خب تعریف کن ببینم این نامه چطور به دست تو رسید. من هم ماجرا را از رفتن به در خانه نیکویی و حرفهایی که با او زدم را تعریف کردم و در آخر اضافه نمودم او می بایست می فهمید که مردی نالایق و بی سر و پا برای دخترش نیستم و خوشبختانه زود هم متوجه شد و صبح سحر پیغام فرستاد که بیا! امشب تمام حرفهایم را به او خواهم گفت تا مرا بهتر بشناسد.
آقام پرسید خوب برنامه ات چیست و می خواهی چکار کنی؟ گفتم هر چه شما بگویید من همان کار را می کنم، نگاه معنی داری به برادرم انداخت و گفت حالا دیگر من هر چه بگویم همان را می کنی! نه پسر جان خودت شروع کردی خودت هم ادامه اش بده و کار را تمام کن، ما همراه تو می آئیم اما این خودت هستی که باید کار را پیش ببری. از حرفهای آقام فهمیدم که نمی بایست دل به امید عنایتی از جانب او داشته باشم، برادرم هم که پیشتر گفته بود یاری ام نخواهد کرد. تنها مانده بودم و می بایست این گلیم را خودم از آب بیرون می کشیدم. وقتی از آنجا خارج شدم به سراغ یکی از شاگردانم رفتم و باشرمساری مقداری پول از او گرفتم بابت شهریه ماه آینده اش و او هم دریغ نکرد و داد. نمی خواهم سرت را درد بیاورم. راستی مادربزرگت چه می کند؟
بلند شدم و به دنبال مادربزرگ رفتم، او را دیدم که در آشپزخانه مشغول کار است و ضمن فراهم ساختن شام، خریدهایمان را هم جابه جا می کند. از همان جا پدربزرگ را صدا زدم تا به ما ملحق شود و من هم بتوانم به مادربزرگ کمک کنم، وقتی پدربزرگ وارد آشپزخانه شد گفت:
_ من بقدر کافی برای نوه ات لالایی خواندم اما خوابش نگرفت. فکر می کنم از لالایی های تو بیشتر خوشش می آید.
مادر بزرگ که هنوز رنجیده خاطر به نظر می رسید گفت:
_ قصۀ کهنه که گفتن ندارد، شما به جای لالایی سرش را درد آوردید!
گفتم:
_ اتفاقا سر گذشت شما خیلی جالب است!
مادربزرگ با بغضی که در گلو داشت گفت:
_ بله خیلی جالب و شنیدنی است که در شب خواستگاری عاقد حاضر باشد و عروس را بی هیچ مهری عقد کنند و حتی یک نقل به رسم شیرین شدن کام به دهان عروس و داماد نرود. خیلی جالب است که به عنوان لباس سپید عروس بر سرش چادر مشکی بیندازند و او را با لباس خانه راهی خانه شوهر کنند و جالبتر آن که حتی یک بقچه حمام دنبال عروس نکنند که بتواند خودش را بشوید. به راستی که جالب و شنیدنی است. اما من هر وقت بیاد می آورم گریه ام می گیرد و از دل سنگی آنها خونم به جوش می آید.
پدربزرگ برای آرام کردن او گفت:
_ آنها می خواستند بدبختی من و تو را ببینند که موفق نشدند. همین فکر باید آرامت کند. گذشته ها گذشته، فکرش را نکن!

ادامه دارد ...

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:43 PM
4 – 4
مادربزرگ از سر تأسف سر تکان داد و گفت:
_ یک سال در فقر مطلق زیستیم و کسی در خانه مان را باز نکرد که بپرسد شما دارید چگونه زندگی می کنید و آیا بالشتی زیر سر دارید؟ به آریانا بگو که بالشت من و تو دفتر و کتاب بود و زیر اندازمان گونی برنج و لحافمان پتوی سربازی که روزها فرش خانه بود و شبها لحافمان، باور کردنش مشکل است اما حقیقت دارد. پدربزرگت مجبور شده بود اثاثیه اندک خود را بفروشد تا بین دو اتاق دیوار بکشد و کلاس درس را از اتاق خودمان جدا کند. شاگردانش هرگز نفهمیدند که معلمشان در آن یک اتاق خالی از لوازم دارد زندگی می کند چرا که ما صبحهای زود از خانه خارج می شدیم و هنگامی در خانه را باز می کردیم که شاگردان پشت در به انتظار ایستاده بودند و گمان می کردند به علت دوری راه ما دیرتر از آنها به مقصد می رسیم.
پدربزرگ با صدای بلند خندید و گفت:
_ راستی آن روزها هم برای خود عالمی داشتیم، من و مادربزرگت مثل کارآگاهها کشیک می کشیدیم و صبر می کردیم تا یکی دو تا از شاگردها پیدایشان بشود و بعد خود را آفتابی می کردیم.
مادربزرگ گفت:
_ ما جرأت خوراک پختن نداشتیم و فقط شبها وقتی مطمئن می شدیم که دیگر کسی در خانه را نخواهد زد آشپزی می کردم، آن هم چه غذای شاهانه ای! بعد از گذشت یک سال پدرم قصد مهاجرت کرد و تنها چیزی که برایم فرستاد صندوقچه ای بود که در آن لوازم نقاشی و لباسهایی که در فرنگ برای خود خریده بودم و دیگر هیچ، گاهی فکر می کنم که مادر می توانست با تدبیر خود خوی پدرم را نسبت به ما نرم کند اما مخصوصا چنین نکرد و شاید من موجود مزاحمی بودم در راه خوشبختی اش. از آنها به مهربانی یاد نمی کنم و هنوز هم پس از شصت و چهار سال سن بغضی نسبت به کردار آنها در گلو دارم که هنوز آرام نشده اما در عوض هر وقت به یاد قربانعلی، نوکرمان می افتم با صدق دل برای آمرزش روحش خیرات می کنم چون قربانعلی با کار خیر خواهانه اش زندگی ام را تکان داد و از آن حالت اسفناک نجات داد.
پدربزرگ گفت:
_ خدا رحمتش کند، او با عمل خیرش درس بزرگی به ما داد و ما فهمیدیم برای انجام کار خیر محدودیتی وجود ندارد.
مادربزرگ ادامه داد:
_ یک شب که من و پدربزرگت نشسته بودیم و هر دو زانوی غم بغل گرفته بودیم در خانه مان را کوبیدند، هر دو آنقدر متوحش شدیم که از ترسمان زود شمع اتاق را خاموش کردیم مبادا که یکی از شاگردان فهمیده و به دیدنمان آمده باشد. وقتی چندبار صدای در بلند شد پدربزرگت بلند شد و آرام از پشت شیشه به کوچه نگاه کرد و گفت، به نظرم می آید که اثاث آورده اند اما حتما عوضی آمده اند، خوب چشمهایم نمی بیند. گفتم شاید پدرم دلش به رحم آمده و برایمان لوازم خانه فرستاده باشد، برو در را باز کن تا منصرف نشده اند. پدربزرگت رفت و در را باز کرد، از صدای احوالپرسی گرمی که انجام داد دلم گرم شد و من هم پایین آمدم و قربانعلی را دیدم که دارد چفت در را باز می کند. دیگر یقین کردم که اشتباه نکرده و پدرم با ما از در آشتی درآمده.
وقتی مرا دید لبخند تلخی زد و گفت کمکم کنید تا زودتر این جل و پلاس ها را ببرم تو، خوبیت ندارد کسی ببیند. هر سه کمک کردیم و من در تاریکی هم می توانستم تشخیص بدهم لوازمی که داریم از چرخ دستی تخلیه می کنیم اثاثی کهنه است. وقتی آنها را بالا بردیم و شمع روشن کردیم در پرتو نور شمع، چشمم به لوازم خود قربانعلی افتاد و با حیرت پرسیدم قربانعلی بیرونت کردند؟ سر تکان داد و گفت نه خانم جان، من هم با ارباب راهی هستم و دیگر این خرت و پرتها به درد من نمی خورد این بود که آوردم اینجا. می دانم که لیاقت شما را ندارد اما شاید دوست داشته باشید به عنوان یادگان نوکرتان داشته باشید. قربانعلی منتظر حرف من و پدربزرگت نشد و بلند شد گرۀ چادرشب را باز کرد و سه دست رختخواب و چند متکا و بالشت درآورد و گوشه اتاق چید و بعد به سراغ جعبه چوبی مخصوص میوه رفت و از لای چند تکه پارچه کهنه چند بشقاب چینی و کاسه بلور در آورد. از یکی دو جعبه دیگر هم لوازم آشپزخانه، کتری و قوری و دو تا چراغ گرد سوز و خلاصه یک سری لوازم ضروری اما کهنه را درآورد و هنگامی که زیلو و دو تا قالیچه اش را روی گونی های برنج کف اتاق پهن می کرد من آشکارا اشک را در چشمش دیدم که سرازیر شد.
برای رفع خستگی اش چای درست کردم و او به هنگام نوشیدن گفت، من سواد ندارم و نمی توانم حرفهایی که توی دلم تلنبار شده را بر زبان بیاورم همینقدر می گویم که تا وقتی با هم هستید و بخاطر هم زنده هستید هیچ چیز و هیچکس نمی تواند شما را شکست بدهد، من به زندگی و آیندۀ شما خیلی امیدوارم. آن دو تا بالشت که روکش قرمز دارند را چشم روشنی من بدانید و از آن برای زیر سرتان استفاده کنید. پرسیدم پدر می داند اینها را برای من آورده ای؟ سر تکان داد و گفت نه به ارباب گفتم حالا که قرار است برویم و دیگر برنگردیم اجازه بدهید جل و پلاسم را به برادرم بسپارم و او هم قبول کرد، مطمئن باش خانم جان، مرا حلال کنید از این که نتوانستم خدمت دیگری بکنم.
حرفهای قربانعلی آتش به جانم زد و گریه ام را درآورد، او در وقت خداحافظی بار دیگر سفارش بالشتها را کرد و رفت و از پدرم و ملک تاج هیچ نگفت. امیدوار بودم که پدر و ملک تاج را حتی برای یکبار دیگر هم که شده ببینم و یا پیغامی از آنها دریافت کنم اما وقتی چند روز گذشت و خبری نشد دل به دریا زدم و خودم رفتم و وقتی در زدم هیچ کس در را به رویم باز نکرد. پسر بچۀ یکی از همسایگان که مرا می شناخت خبر مهاجرت آنها را به من داد و مرا با چشم گریان به خانه برگرداند و دیدار من و آنها به قیامت افتاد.
مادربزرگ که دچار احساس شده بود اشک خود را با پشت دست پاک کرد و آه حسرت کشید و پدربزرگ گفت:
_ مگر خانوادۀ من عملی بهتر از پدر و مادر تو کردند؟ آنها که مهاجرت نکرده بودند و در همین شمیران زندگی می کردند، دیدی که رفتارشان با ما چطور بود! مثل این که از خدا می خواستند تا نیکویی حمایتمان نکند و آنها هم بهانه ای برای بی مهری داشته باشند.
مادربزرگ آه بلند دیگری کشید و گفت:
_ خب وقتی علی به دنیا آمد که خوب شدند و مهربانی کردند.
پدربزرگ با صدای بلند خندید و گفت:
_ نوش دارو بعد از مرگ سهراب!
مادربزرگ رو به من گفت:
_ ما تا مدتی با فروش لباسها که همگی دوخت فرنگ داشتند روزگار گذراندیم و من هم برای این که مثمرتر باشم توی مشق خط به پدربزرگت کمک می کردم تا این که به فکر افتادم آموزگار شوم و درآمدی داشته باشم. پدربزرگت هیچ وقت دولت و کار دولتی را قبول نداشت اما برای من امتیازی بود. وقتی پدربزرگت گفت اگر دوست داری معلم شوی من حرفی ندارم گرفت و بی نهایت خوشحال شدم، صبحش راهی شدم و رفتم فرهنگ و گفتم که تحصیلات فرنگ دارم و خط و نقاشی می دانم. در آن زمان خیلی به خط اهمیت می دادند و تا از من امتحان نکردند قبولم نکردند و می توانم بگویم وقتی گفتم عروس خانواده خوشنویس هستم آقایی که امتحان خط از من گرفت گفت چرا زودتر این موضوع را نگفتید و همان جا مرا استخدام کرد و من در دو مدرسه شروع کردم به تعلیم خط و نقاشی.
پدربزرگ ناگاه با صدای بلند خندید و لبهای مادربزرگ هم به تبسمی باز شد و چون حیرت مرا دیدند مادربزرگ گفت:
_ ما به این می خندیم که به یاد می آوریم با اولین حقوق من چه کردیم! تو فکر می کنی ما چکار کرده باشیم خوب است؟
گفتم:
_ حتما یک غذای حسابی خوردید!
پدربزرگ سر فرود آورد و گفت:
_ این هم بود اما از این مهمتر این بود که من مادربزرگت را بردم بازار و لباس عروس خریدیم و بعد هم رفتیم عکاسی عکس گرفتیم. از آنجا هم رفتیم توی یک کبابی و شام عروسیمان را آنجا خوردیم.
مادربزرگ به تمسخر گفت:
_ من پنجاه سال پیش هم متجدد بودم!
پدربزرگ گفت:
_ یک درشکه هم صدا کردیم و راه افتادیم توی شهر گردش کردن، آه چه روزگاری را گذراندیم!
مادربزرگ گفت:
_ وقتی پولمان تمام شد به خانه برگشتیم و باز هم آش همان آش و کاسه همان کاسه. یک شب که باز هم هر دو قنبرک ساخته بودیم و هر کدام کنج اتاق نشسته و توی فکر بودیم به طور اتفاقی نگاهم به بالشت ها افتاد و به پدربزرگت گفتم، چقدر قربانعلی سفارش بالشتها را می کرد که مواظب باشیم و دورشان نیندازیم، نکند توی بالشت چیزی باشد؟ پدربزرگت هم وسوسه شد و چون او نزدیکتر از من به بالشتها بود آنها را برداشت و نخ قیطان یکی از بالشتها را باز کرد و دست خود را درون آن فرو برد و خواست بگوید نه چیزی نیست که یکباره حالت صورتش تغییر کرد و یک دستمال گره زده کوچک را بیرون کشید و با هیجان در آن را باز کرد. پنج سکه اشرفی در آن بود، باور نکردنی بود. آنچنان ذوق زده شده بودیم که هر دو به آسمان پریدیم و بالشت دیگر را هم گشتیم و باز هم دستمالی یافتیم که در آن شانزده سکه یک قرانی بود و این سکه ها آن وقتها خیلی با ارزش بودند و زندگی ما را از فقر و بدبختی نجات دادند. من و پدربزرگت هر چه امروز داریم از بخشش قربانعلی داریم، خدا رحمتش کند.
پدربزرگ گفت:
_ وقتی پدرت، علی به دنیا آمد ما به یاد قربانعلی اسم او را روی پدرت گذاشتم تا هم مولا علی نگهدارش باشد و هم یاد قربانعلی زنده بماند. خب دختر جان این بود حکایت زندگی من و مادربزرگت تا به امروز.
پرسیدم:
_ چرا برادر شما بیمهری کرد و شما را حمایت نکرد؟
پدربزرگ خندید و گفت:
_ هیچ وقت از او این سؤال را نکردم، شاید نمی خواست برخلاف میل پدرم کاری کرده باشد. خدا رحمتش کند، او هم از زندگی اش بهره ای نبرد و هنوز سی سالش تمام نشده بود که به مرض سل درگذشت. وقتی خدا پسر دیگری به ما داد نامش را مهدی گذاشتیم تا اسم برادرم هم زنده بماند، خدا جمیع رفتگان را بیامرزد. امشب از شام خبری نیست؟
بلند شدم و میز شام را چیدم و به یاد آوردم که چرا پدربزرگ آن عکسها را در چمدان مخفی کرده و مثل گنج از آنها مراقبت می کند.

پایان فصل چهارم

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:43 PM
5 – 1
با آغاز فصل بهار و شکوفایی درختان، باغ به یکباره دچار تحول گشت و از عریانی درآمد. شکوفه های سیب باغ را سفید پوش کرده بودند و این سفید پوشی برخلاف برف زمستانی نوید پر باری درختان را می داد. مادربزرگ برای خانه تکانی کارگر خبر کرده بود اما هر دو پا به پای کارگران کار کردیم تا خانۀ ما هم مثل تمام خانه های این مرز و بوم تمیز و آراسته گردد و با تحولی تازه قدم به سال جدید بگذاریم. مادربزرگ ظروف قدیمی خود را از حبس گنجه خارج کرده و در معرض دید همگان گذاشته است، دیگر می دانم که برای خرید هر یک از آنها چه زحمت و مرارتی کشیده اند و به آنها حق می دهم که مراقب و مواظب وسایل خود باشند.
این را هم دانسته بودم که کلمه خست به معنای کلمه فرومایه بودن و پستی اصلا در خورد آنها نبود و این برداشت کورکورانه دیگران که به مادربزرگ و پدربزرگ نسبت می دهند نه تنها بیجا بلکه از روی ناآگاهی آنها است و به خود می گفتم اگر دیگران هم مثل من به سرگذشت آنها واقف بودند هرگز به خود جرأت ابراز این نسبت را نمی دادند. در طول ایام تعطیلات و به وقت دید و بازدید اقوام خود من چون نگهبانی تیز بین کاملا مراقب لوازم مادربزرگ بودم تا آسیب نبینند و آرزو می کردم که هر چه زودتر این دیدارها تمام شود و اشیاء به جای خود برگردانده شوند. در ملاقات دیگری که با خانواده داشتم دیانا اجازه یافت تا دو روزی که به آخر تعطیلات باقی مانده نزد ما بماند و ضمن همنشینی از زیبایی باغ هم بهره بگیرد. شاگردان مادربزرگ در یکی از همین روزها که دیانا هم حضور داشت برای دیدار و تبریک سال نو آمدند و حضور همگی آنها خانه را شلوغ و پر تحرک ساخت و خوشحال بودم که تنها نیستم و او کمکم می کند.
پدربزرگ و مادربزرگ با هنرجویان همچون فرزندان خود رفتار کردند به گونه ای که آنها اجازه یافتند برای خود چای بریزند و از هم پذیرایی کنند. دست چپ هاتف هنوز هم کارآیی نداشت و چون گوشتی به شانه اش آویزان بود اما دست راستش دیگر لرزش نداشت و همین امر موجب خشنودی پدربزرگ و مخصوصا مادربزرگ شد. آنها ساعتی نشستند و از هر دری سخن گفتند اما بیشتر صحبتشان باز می گشت به کلاس و مشق خط. من و دیانا بیشتر شنونده بودیم و ابراز عقیده نمی کردیم حتی وقتی انوشیروان از من پرسید شما را بعد از تعطیلی در کلاس خواهیم دید؟ نتوانستم به طور قاطع جواب بدهم و فقط گفتم تا خدا چه بخواهد. هاتف رو به پدربزرگ کرد و گفت:
_ در خانواده استاد همه خطاطی می کنند؟
پدربزرگ گفت:
_ نقاش هم داریم، آریانا نقاش خوبی است.
هاتف رو به من کرد و پرسید:
_ آب رنگ؟
من سر تکان دادم و گفتم:
_ رنگ روغن.
او پرسید:
_ از سبک خاصی پیروی می کنید؟
خندیدم و گفتم:
_ من سبک شناس نیستم و فقط نقاشی می کنم و کارم خیلی ابتدایی است اما پدربزرگ لطف دارند و کارم را خوب می بینند.
دیانا اظهار نظر کرد و گفت:
_ آریانا منظره خیلی خوب می کشد و چهره پردازیش هم ای بد نیست.
هاتف فقط سر تکان داد و جمله او را تأیید کرد اما بهادر باگفتن می شود کارتان را ببینم؟ وجودم را لرزاند و بلافاصله گفتم:
_ کارهایم اینجا نیست.
پدربزرگ دخالت کرد و گفت:
_ چند کار قلمی دارد که به نظر من زیبا هستند، برو بیاور نشان بده.
لحن قاطع پدربزرگ جای سرپیچی نگذاشت و به ناچار رفتم و کلاسورم را آوردم و یکی یکی نشان دادم. همه لب به تحسین گشودند و تنها هاتف بود که فقط عمیق نگاه کرد و اظهار عقیده نکرد. نه آن که اظهار نظر او برایم مهم باشد اما دوست داشتم که او نیز همچون دیگران تعریفی کند و یا ایرادی را بازگو کند. پس از دیدن نقاشی بود که او بپا خاست و اجازۀ رفتن گرفت و دیگران هم از او تبعیت کردند و بپاخاستند. پدربزرگ و مادربزرگ آنها را تا کنار در سالن بدرقه کردند اما من و دیانا آنها را تا دم باغ بدرقه کردیم و بار دیگر انوشیروان دعوتش را تکرار کرد و با گفتن انشاالله شما را در کلاس زیارت خواهیم کرد از باغ خارج شدند.
با رفتن آنها سکوت حاکم شد و دیانا با کشیدن نفس عمیقی گفت:
_ چه جوانهای پر شوری بودند، مخصوصا انوشیروان خیلی شباهت به هنرمندان دارد و از ظاهرش هم می شود فهمید که هنرمند است.
گفتم:
_ به خاطر عینک است!

دیانا حرفم را تکذیب کرد و گفت:
_ نه او از همه بیشتر از نقاشی ات تعریف کرد.
با صدا خندیدم اما هیچ نگفتم.

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:44 PM
5 – 2

روز بعد شاگردان دختر به دیدن مادربزرگ و پدربزرگ آمدند که آنها را برای اولین بار بود که ملاقات می کردم. نه دختر علاقمند به هنر خطاطی که همگی جوان و پر نشاط بودند. از میان آن گروه دو خواهر بیش از دیگران مورد تفقد مادربزرگ قرار داشتند که حدس زدم آنها شاگردان ممتاز کلاس هستند و اشتباه هم نکرده بودم، آن دو از نظر ظاهر به یکدیگر شبیه نبودند و تنها بینی گوشتالودشان به هم شبیه بود. هنگامی که آنها رفتند پدربزرگ گفت:

_ هر دو خواهر واقعا پر استعدادند و دوست دارم که نامی یکی را انتخاب کند.

نگاه من و دیانا در هم گره خورد اما هیچ اظهار عقیده ای نکردیم. احساس من به من می گفت که نامی دل به یکی از هنرجویان پدر بسته و به دنبال موقعیت مناسبی می گردد تا حرف دلش را بر ملا کند. همان شب وقتی من و دیانا برای خواب به اتاقم رفتیم حکایت پدربزرگ و مادربزرگ را تعریف کردم و او را تا نزدیک صبح بیدار نگهداشتم و در آخر از او خواستم تا این حکایت را چون راز نزد خود نگهدارد و در جای دیگر عنوان نکند و او با گفتن حتما بزرگترها می دانند اما قول می دهم، خاطرم را آسوده کرد و او وقتی چشم روی هم گذاشت زیر لب زمزمه کرد:

_ چقدر خوب می شد اگر من هم به همراهت به کلاس می آمدم.

و من مجبور شدم وعده تابستان را بار دیگر تکرار کنم و خودم نیز بخوابم. با به پایان رسیدن تعطیلات دیانا هم به خانه بازگشت و من بار دیگر تنها شدم و این تنهایی شور و نشاط گذشته ام را به همراه خود برد و اندوهم زمانی بیشتر شد که مادربزرگ هم کسالت پیدا کرد و مجبور شدم از او نیز پرستاری کنم. شب بود و مادربزرگ کنار بخاری دیواری زیر پتو خوابیده بود و پدربزرگ هم داشت روی طرحی که چند ماه پیش کشیده بود کار می کرد. مادربزرگ که سینه اش به سختی درد می کرد با صدای گرفته گفت:

_ فردا اولین روز کلاس بعد از تعطیلات است و اگر نروم خیلی بد می شود.

پدربزرگ گفت:

_ به جای خودت آریانا را بفرست!

من بی درنگ بانگ زدم:

_ امکان ندارد پدربزرگ، من اصلا آمادگی ندارم و در ضمن اصلا به این کار وارد نیستم. هر چه بگویید انجام می دهم به جز این کار.

پدربزرگ ناخشنود گفت:

_ بسیار خب خودم می روم، تو بمان از مادربزرگت مراقبت کن.

نفس آسوده ای کشیدم و همان شب خواب دیدم که در کلاس مادربزرگ هستم و در مقابل چشم همه هنر جوها می خواهم خط بنویسم اما خطی که روی تخته می نویسم به قدری کج و معوج است که خودم نیز قادر به خواندن آنچه نوشته ام نیستم. نگاهم به صورت پسرها افتاد و از میان آنها هاتف و بهادر را دیدم که دارند می خندند و مسخره ام می کنند. بغض کردم و هما جا پای تخته شروع کردم به گریه کردن که از صدای گریۀ خودم از خواب پریدم و وقتی دیدم که در کلاس نیستم و روی تخت خوابیده ام از شدت خوشحالی بار دیگر گریه کردم و تا صبح از راه رسید دیگر نتوانستم بخوابم و می ترسیدم بار دیگر همان کابوس را ببینم.

صبح من و پدربزرگ صبحانه مان را در کنار تختخواب مادربزرگ خوردیم و او بار دیگر مرا تشویق کرد که به جای مادربزرگ کلاس را اداره کنم و من باز هم امتناع کردم و خوابی را هم که دیده بودم تعریف کردم. پدربزرگ که فهمید من به راستی ترسیده ام دیگر اصرار نکرد و در همان ساعتی که مادربزرگ برای رفتن به کلاس از خانه خارج می شد او نیز نشسته بر چرخ از خانه به قصد کلاس خارح شد. پس از رفتن پدربزرگ، مادربزرگ گفت:

_ روز سختی برای او خواهد بود، دستش می لرزد و نمی تواند قلم به دست بگیرد.

برای این که از بار ناراحتی او بکاهم گفتم:

_ شاید فقط تمرینها را نگاه کند، من برخلاف نظ شما امیدوارم پدربزرگ از روزی که من به اینجا آمده ام یکبار هم از خانه خارج نشده و فقط در محوطه باغ گردش کرده است.

مادربزرگ گفت:

_ دوست ندارد کسی او را نشسته روی چرخ ببیند و به همین خاطر از خانه خارج نمی شود، پیش از آمدن تو جمیله از ما دعوت کرد که تعطیلات نوروزی را برویم کاشان پیش آنها اما پدربزرگت قبول نکرد به همین خاطر است که می گویم برایش روز سختی خواهد بود، هم رفتن به خیابان و در انتظار دیده شدن و هم کلاس و قلم به دست گرفتن. ای کاش تو قبول کرده بودی و به جای او می رفتی.

_ اما مادربزرگ من به آنها چه می توانستم یاد بدهم، من که چیزی نمی دانم.

مادربزرگ سرفرود آورد و گفت:

_ حالا دیدی که وقتی اصرار می کنیم یاد بگیری بیخودی نگفته ایم. اگر خدا خواست و خالم خوب شد تو باید به همراه من بیایی و در کنار دیگران قواعد را یاد بگیری.

برای این که صحبت در این مورد را کوتاه کنم با فرود آوردن سر موافقت کردم و مادربزرگ با خوردن دارو نشان داد که می خواهد استراحت کند. من هم بلند شدم و از سالن بیرون رفتم تا از هوای بهاری استفاده کنم. این بار داخل گلخانه نشدم و مستقیم به اتاق مش عباس رفتم و کمی آنجا نشستم، فکری به سرم افتاد که اگر دیوارهای اتاق را با رنگ روغن نقاشی کنم چه شکلی خواهد شد، سه فصل بهار و پائیز و زمستان را می توانستم روی دیوارها نقاشی کنم و برای تابستان افسوس خوردم که جایش در میان فصول خالی خواهد ماند. وجود شیشه پهن و بزرگ امکان نقاشی فصل تابستان را نمی داد. بلند شدم و در ذهن نقاشی روی دیوار مجسم کردم و از دیدن آنها خوشم آمد و تصمیم گرفتم اگر پدربزرگ موافقت کند آن را به مرحله اجرا بگذارم.

آنقدر غرق بودم که ساعت فراموشم شده بود و از صدای زنگی که در باغ پیچید به خود آمدم و با عجله به سوی در حیاط روانه شدم، آفتاب نزدیگ به غروب نشان دهنده بازگشت پدربزرگ به خانه بود اما او به تنهایی نیامده بود و به همراهش آقای یزدانی هم دیده می شد. وقتی آن دو وارد شدند پدربزرگ پرسید:

_ کجا بودی، زود در را باز کردی!

_ قدم می زدم!

_ مادربزرگت چطور است؟

جرأت نکردم که بگویم ساعتی است که از او غافل مانده ام پس گفتم:

_ دارند استراحت می کنند.

وقتی هر سه نفر وارد شدیم خوشبختانه مادربزرگ را همانطور دیدم که ترکش کرده بودم، کنارش نشستم و گفتم:

_ مادربزرگ بیدارید؟

به سؤالم پاسخ نداد و مجبور شدم یکبار دیگر تکرار کنم، ترس وجودم را فرا گرفت و وحشت از مرگ اندامم را لرزاند. وقتی مادربزرگ آرام چشمهایش را گشود انگار دنیا را به من داده باشند خوشحال شدم و بی اختیار دستش را بوسیدم و گفتم:

_ مهمان داریم مادربزرگ.

او سعی کرد برخیزد که صدای آقای یزدانی شنیده شد که گفت:

_ خواهش می کنم استاد، راحت باشید و استراحت کنید. من دقیقه ای بیشتر مزاحم نمی شوم آمدم تا حالتان را بپرسم.

مادربزرگ بدون توجه به خواسته آقای یزدانی در بستر نشست و از آمدن او اظهار خوشحالی کرد و حالش را پرسید. آقای یزدانی گفت:

_ امروز جایتان در کلاس خیلی خالی بود، اگر چه استاد اعظم به ما افتخار دادند و آمدند اما جالی خالی شما به خوبی مشهود بود.

پدربزرگ گفت:

_ تا شما به هم تعارف تیکه پاره می کنید من دست و روی آب می زنم و زود بر می گردم.

من برای مهمان چای آوردم و او با گفتن به زحمت افتادید قدردانی کرد. آقای یزدانی مسن ترین شاگرد مادربزرگ و صاحت مکتب خانه بود و در هنگام تعطیلات نوروزی به علت مسافرت به دیدار استادان خود نیامده بود. مادربزرگ در غیبت پدربزرگ پرسید:

_ آیا استاد خط نوشت؟

آقای یزدانی گفت:

_ اول نمی خواستند بنویسند اما وقتی هاتف اصرار کرد به گمانم استاد برای روحیه دادن به هاتف گچ برداشتند و نوشتند. من که هیچ نقصی در خط استاد ندیدم و به گمانم دیگران هم همین نظر را داردند. خود استاد وقتی به خط خودشان نگاه کردند گفتند خواستن توانستن است اگر چه انگشت به فرمان نباشد.

اشک مادربزرگ را هر دو دیدیم و مادربزرگ زیر لب گفت:

_ الهی شکرت.

پدربزرگ وقتی به اتاق برگشت رو به من کرد و گفت:

_ آریانا تا آقای یزدانی اینجاست از فرصت استفاده کن و نقاشی هایت را نشان بده و نظر ایشان را جویا شو. آقای یزدانی نقاش چیره دستی هستند و به گمانم تابلوهایی که خودشان کشیده اند را در کلاس خط دیده باشی.

سر فرود آوردم و گفتم:

_ بله دیده ام اما نقاشی من آنقدر ابتدایی است که ارزش گرفتن وقت ایشان را ندارد.

آقای یزدانی گفت:

_ خوشحال می شوم ببینم، گرچه استاد راه غلو در پیش گرفته اند اما اگر بتوانم مثمر ثمر باشم خوشحال می شوم.

به ناچار بلند شدم و بار دیگر کلاسورم را آوردم و این بار خود کلاسور را به دست آقای یزدانی دادم و گذاشتم خودش نگاه کند. آقای یزدانی به تک، تک آنها با دقت نگاه کرد و پس از آن گفت:

_ خوب است اما ایرادهایی هم دارد.

پدربزرگ گفت:

_ البته که دارد چون آریانا بدون گرفتن تعلیم کار می کند.

آقای یزدانی خندید و گفت:

_ مثل خط نوشتن شان!

پدربزرگ سر فرود آورد و ادامه داد:

_ آریانا دوست دارد رنگ و روغن کار کند.

آقای یزدانی گفت:

_ به یک شرط حاضرم کمکشان کنم و آن هم این است که در مقابل نقاشی به من خطاطی بیاموزند. من در برابر هنرجوهای دیگر خیلی بی استعدادم و می بایست بیشتر تعلیم بگیرم.

گفتم:

_ اما من هیچ نمی دانم و ...

پدربزرگ گفت:

_ خوب یاد می گیری!

مادربزرگ که تا آن لحظه ساکت بود و فقط به حرفهای ما گوش می کرد گفت:

_ آنچه را که من می گویم فرا می گیری و به آقای یزدانی می آموزی. بعد از کلاس خط و یا قبل از کلاس خط می توانید به یکدیگر کمک کنید.

آقای یزدانی حرف مادربزرگ را اینگونه اصلاح کرد:

_ قبل از کلاس من شاگرد شما هستم و بعد از کلاس شما شاگرد من خواهید بود، چطور است؟

به جای من پدربزرگ موافقت کرد و آقای یزدانی از جایش بلند شد و ضمن دعا کردن برای هرچه سریعتر و بهبودی یافتن مادربزرگ رو به من نمود و گفت:

_ انشاالله شما را یک ساعت زودتر از کلاس ملاقات خواهم کرد.

پدربزرگ او را بدرقه کرد و با اشاره به من فهماند که به دنبال مهمان بروم و او را بدرقه کنم. وقتی هر دو از سالن خارج شدیم آقای یزدانی گفت:

_ برای من باعث افتخار است که زیر نظر سه استاد دارم تعلیم می گیرم و باید خیلی بی استعداد باشم اگر نتوانم در این راه موفق شوم. به عقیده من خط و نقاشی خواهر دوقلوی هم هستند، اگر بخواهی نقاش شوی باید خطاط خوبی باشی و بعکس اگر می خواهی خطاط خوبی باشی باید نقاش خوبی هم باشی.

گفتم:

_ شما در خطاطی دیگر مبتدی نیستید و خیلی خوب هم می نویسید، من باید خیلی تلاش کنم تا بتوانم همچون شما نقاشی کنم.

_ به هر حال ما باید یکدیگر را یاری کنیم تا هر دو موفق شویم، اما قبل از شروع کارمان بگویم که من عیب بزرگی دارم و آن هم این است که زیاد خوش مشرب نیستم و زمانی که وقت کار است جدی و کم حوصله می شوم. امیدوارم این اخلاق مرا خدای ناکرده به کار خودتان مرتبط نکنید و دلسرد نشوید.

_ برحست اتفاق من هم چنین روحیه ای دارم، با این که دختری شلوغ و پر تحرک هستم اما وقتی مشغول به کار می شوم خیلی خشک و غیر قابل تحمل می شوم.

آقای یزدانی با صدای بلند خندید و گفت:

_ چه حسن تصادفی، پس من دیگر هیچ گونه ناراختی ندارم و با خیال راحت برای خدمتگزاری در اختیارتان هستم.

هر دو مقابل در رسیده بودیم، او بار دیگر به خاطر مزاحمتش عذر خواهی کرد و با گفتن به امید دیدار، خداحافظی کرد و رفت.
ادامه دارد ...

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:44 PM
5– 3
هنگام برگشت به او فکر کردم و او را با دیگر هنرجوها مقایسه کردم، همانطور که گفتم او مسن ترین هنرجوی کلاس بود و فکر می کنم سی سال سن را به خوبی داشت. مردی بلند قامت و باریک اندام، با چهره ای استخوانی و رنگ پوستی تیره. چشمهایش ریز بودند و دهان و بینی اش کشیده و کوچک اما نه آنقدر زیبا که قابل مدل شدن باشد. روی هم رفته مرد شیک پوش و جالبی به نظر می رسید، یک شخصیت و یا بهتر بگویم یک نوع وقار و متانت خاصی در او وجود داشت که انسان را ملزم می کرد هنگامی که حرف می زند کاملا گوش به حرفهایش داشته باشی و اگر راه می رود می بایست با او گامهایت را تنظیم کنی. شاید شخصیت او را داشتم با دبیران دبیرستانم مقایسه می کردم، نمی دانم اما او را قابل احترام دیدم و کلاس شروع نشده احترام یک استاد را برایش قائل شدم. وارد سالن که شدم پدربزرگ داشت از برگزاری کلاس برای مادربزرگ صحبت می کرد و داشت می گفت:
_ باور کن که در چهرۀ هاتف وقتی گفت استاد بنویسید عجز کامل را دیدم و در همان حال به خود گفتم اگر امتناع کنی هاتف هم به راه تو می رود و مأیوس می شود. نمی دانی با چه مشقتی گچ را برداشتم و شروع کردم، اما هاتف به آن هم راضی نشد و قلم را داد به دستم و خواست که روی کاغذ خودش بنویسم، تو که می دانی من بدون وضو قلم به دست نمی گیرم. گفتم باید وضو بگیرم و بعد برایت بنویسم، در واقع قلم من دست او بود، وقتی قلم را گرفتم همه چیز فراموشم شد و از یاد بردم که دستم لرزش دارد، محکم و مطمئن گذاشتم روی کاغذ و نوشتم. اِلیِ من، باورت می شود که من بدون خطا نوشته باشم؟
مادربزرگ گفت:
_ تو همیشه مرد توانایی بوده ای و هیچ چیز حتی بیماری نمی تواند تو را به زانو درآورد. من به تو همیشه افتخار کرده ام و از این پس نیز می کنم.
لحن عاشقانه آنها موجب شد که قدمی به عقب بردارم و خلوت آنها را برهم نریزم و پاورچین، پاورچین وارد آشپزخانه شوم و همانجا بنشینم تا احضار شوم. از زمانی که خود را شناخته ام هرگز به یاد نمی آورم که پدرم نام مادر را به اسم خودش صدا زده باشد، هر گاه مادر در حیاط است و پدر می خواهد از اتاق و ار صدا بزند او را به نام خواهرم نادیا خطاب می کند و اگر برعکس باشد او را به نام برادرم نامی مخاطب قرار می دهد و اگر هر دو داخل اتاق باشند اسم مادر (ببین) می شود و در زمان خشم مادر خانم خانمها لقب می گیرد. اما پدربزرگ، مادربزرگ را خیلی شاعرانه خطاب می کند و او را الهۀ من، الی من و آرام جانم خطاب می کند. شاید اگر خانۀ ما هم مثل اینجا خلوت بود و این همه بچه دور پدر و مادر را نگرفته بودند آن دو نیز به همین شیوه رفتار می کردند. با ورود پدربزرگ به آشپزخانه در حالی که متعجب بود، پرسید:
_ تو چرا تنها نشسته ای؟
با سؤال پدربزرگ رشته افکارم پاره شد، پدربزرگ ادامه داد:
_ ذهنت مشغول است، می دانم داری به چی فکر می کنی اما باور کن اگر یقین نداشتم که موفق می شوی هرگز تو را تشویق نمی کردم. من عادت ندارم که بیخودی به کسی دلگرمی و امیدواری بدهم مگر آن که در او استعداد کار را ببینم، می دانی نظر مادربزرگت چیست؟ او پس از دیدن نقاشی های تو گفت من اگر نیمی از استعداد آریانا را داشتم هرگز نقاشی را رها نمی کردم. تو دختر خوشبختی هستی که هم در کار خط تبحر داری و هم نقاشی ات خوب است و می دانم پیش یزدانی که تعلیم بگیری حتما موفق خواهی شد.
گفتم:
_ پدربزرگ به خودم فکر نمی کنم و ترسم از این است که من از اصول و قواعد خطاطی هیچ نمی دانم پس چگونه می توانم آقای یزدانی را تعلیم بدهم؟
پدربزرگ دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
_ با خواندن جزوه های من و یا مادربزرگت می توانی. بلند شو تا به تو بگویم که چه باید بکنی.
من به همراه چرخ پدربزرگ حرکت کردم و او بار دیگر مرا به اتاقش برد و این بار از کشو میز کارش دفتری درآورد و به طرفم گرفت و گفت:
_ این را بگیر و مطالعه کن.
دفتر را گرفتم و پدربزرگ گفت:
_ با جلسه فردا که مخصوص خانمهاست کارت را شروع کن تا ترس اولیه ات از بین برود. خواهی دید که آنطورها هم که فکر می کنی سخت و دشوار نیست.
به اضطراب درونی ام اضطراب دیگری افزوده شد و آشکارا رنگم پرید. پدربزرگ با صدای بلند خندید و گفت:
_ فرار هیچ وقت مشکلی را حل نکرده، تا زمانی که شجاعت و شهامت برای روبرو شدن با مشکل را به دست نیاوری این دیو یخی همچنان پابرجاست اما همین که با آن روبرو شوی خواهی دید که به سرعت آب و سپس بخار می شود و به هوا می رود. فراموش نکن که تو نوه الهه هستی، زنی که وقتی تصمیم گرفت به جنگ فقر و مشکلات برود، رفت و پیروز هم شد. پس به خودت و به توانایی هایت اعتماد کن و با توکل به این که خدا کمکت می کند پیش برو. من روزی را می بینم که تو به ترس امروزت بخندی و به من بگویی پدربزرگ چه ترس بچگانه ای داشتم!
امیدواریهای پدربزرگ دلم را گرم کرد اما نه آنقدر که بتوانم شجاعانه اقدم کنم. آن شب تا نزدیک صبح جزوه های پدربزرگ را خواندم و چون درس مدرسه از بر کردم، صبح سر میز صبحانه چشمانم پف آلود بود. آن دو به هم نگاه کردند و مادربزرگ که حالش بهتر شده بود گفت:
_ اگر تا بعد از ظهر حالم بهتر شود با هم می رویم و من کمکت خواهم کرد.
آنقدر خوشحال شدم که خواب آلودگی ام از بین رفت و روحیۀ شاد خود را به دست آوردم و هنگامی که فرصت یافتم آنچه را که شب گذشته خوانده بودم برای مادربزرگ تعریف کردم و او با تأیید گفته هایم مرا دلگرم تر ساخت. ساعت دو بعد از ظهر از خانه خارج شدیم و به سوی کلاس را افتادیم. در کلاس با آقای یزدانی روبرو نشدیم و شاگردان دختر را بر روی نیمکتها دیدیم. کلاس حالت خشک و منضبط مدرسه را نداشت. همه مثل اعضاء یک خانواده در یک جا جمع بودند و هر کس به کار خود مشغول بود. مادربزرگ وقتی خط ها را نگاه می کرد به من هم اشاره کرد نگاه کنم و ایراد خط را بگیرم. با تردید از درست بودن نظرم شروع کردم اما وقتی مادربزرگ هم به همان نکات اشاره کرد قوت قلب گرفتم و تردیدم از میان رفت. تنها دو نفر کارشان ایراد نداشت و آن دو نفر همان دو خواهری بودند که پدربزرگ تأییدشان کرده بود. خواهر بزرگتر مریم نام داشت و خواهر کوچکتر مینا. برای دادن سر مشق مادربزرگ همان نیم بیت شعری را که به آقایان داده بود انتخاب کرد و از من خواست آن را روی تخته بنویسم و من هم این کار را بدون ترس و دلهره انجام دادم.
بعد از پایان گرفتن کلاس در زمانی که همه شاگردان خارج شده بودند و تنها من و مادربزرگ مانده بودیم آقای یزدانی از دری که به گمانم به حیاط باز می شد وارد پارکینگ شد تا در دیگر را که به کوچه راه داشت ببندد و کلاس را تعطیل کند. او با گرمی حالمان را پرسید و از مادربزرگ بیشتر دلجویی کرد و از من پرسید:
_ استاد کار خط چطور پیش می رود؟
گفتم:
_ بد نیست، البته به لطف مادربزرگ!
مادربزرگ لبخند زد و به آقای یزدانی گفت:
_ جانشین من دارد به امور کار وارد می شود و کم کم خیال من هم آسوده می شود. فکر می کنم برای من هم زمان بازنشستگی فرا رسیده و دیگر باید کار را به جوانها بسپارم.
یزدانی گفت:
_ خدا به شما و استاد طول عمر بدهد و سایه تان همچنان بر سر ما شاگردان باشد، ما هرگز به پای شما و استاد نخواهیم رسید.
مادربزرگ این بار خندید و گفت:
_ شما بهتر از ما خواهید شد. ما هم روزی چون شما شاگرد بودیم و هرگز گمان نمی کردیم که خود روزی معلم شویم اما شدیم و شما هم استاد خواهید شد. هر روز نوبت یکی است. اما من خوشحالم که می بینم زحماتم بیهوده نبوده و به راستی استادان خطی قابل تربیت کرده ام. دیگر موقع آن رسیده که شما این بار سنگین را از روی شانه های نحیف ما بردارید و خود به دوش بکشید. زیاد سخنرانی کردم و وقتت را گرفتم، اخلاق استاد را که می دانی، اگر کمی دیر کنم با چرخش راه می افتد و می آید اینجا.
آقای یزدانی سر فرو آورد و با گفتن به امید دیدار ما را بدرقه کرد و در پارکینگ را پشت سرمان بست.
ادامه دارد ..

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:44 PM
5- 4

مادربزرگ در طول راه ساکت بود و افکارش با من نبود. من هم داشتم به تابلوهایی که آقای یزدانی کشیده و به دیوار کلاس آویخته بود فکر می کردم و به خود گفتم، حاضرم چندین سال شاگردی او را بکنم تا بتوانم همچون او نقاشی کنم. نزدیک خانه که رسیدیم مادربزرگ متعجب گفت:

_ پدربزرگ به استقبالمان نیامده؟

حرف مادربزرگ که با نگرانی ادا شد مرا نیز مضطرب کرد و هر دو با گامهایی تند به سوی سالن حرکت کردیم و از مشاهده پدربزرگ که نشسته بود و خط می نوشت هر دو نفس آسوده ای کشیدیم و به روی هم خندیدیم. با ورود ما پدربزرگ قلم را زمین گذاشت و کاغذ را برداشت و به ما نشان داد و پرسید:

_ چطور است؟

و ما خواندیم:

مگذار که انتظار زارم بُکشد

نادیده رخت زار و نزارم بُکشد

گر کُشتنیم تو خود بِکش تیغ و مرا

زان پیش که رنج انتظارم بُکشد

پرسیدم:

_ پدربزرگ شعر از کیست؟

خندید و گفت:

_ از یک عاشق دلشکسته!

مادربزرگ گفت:

_ من انتظار داشتم مقابل در باشی و چون نبودی نگرانت شدم!

پدربزرگ گفت:

من نه آنم که سپر از خط وفا بردارم

گرچه بسازند جدا چون قلمم بند از بند

_ آرام جان، این بار سرم به عشوۀ این مرکب و قلم گرم شد و ساعت را فراموش کردم!

مادربزرگ به خنده گفت:

_ با این حرفها خام نمی شوم باید جبران کنی.

پدربزرگ پرسید:

_ خب چه می خواهید، بگویید تا انجام دهم.

_ نوه مان احتیاج به وسایل کار دارد آن هم از بهترین نوعش!

پدربزرگ چشم بلندی گفت و پرسید:

_ حالا بگیرم یا فرصت دارم؟

مادربزرگ سر تکان داد و گفت:

_ تا پس فردا فرصت هست اما هر چه زودتر تهیه شود بهتر است با خود آریانا بروید تا وسایل کار را خودش انتخاب کند.

از شوق دلم می لرزید و ابر چشمم قطره ای بارید و به گمانم اشکی هم که از چشم آسمان بارید از سر خوشحالی بود. همان شب به این فکر کردم که چه چیز سبب شد تا خودم فراموش کنم که به لوازم نقاشی احتیاج دارم. آیا ترسهای گوناگون و هیجانات مختلف آنچنان احاطه ام کرده اند که از چنین چیز شادی آفرینی غافل شده ام. به خود نمی توانستم دروغ بگویم و پیش خود اقرار کردم که تاکنون آنچه دیده و شنیده و آنچه که رخ داده همه را رویایی تصور کرده و به آن جدی نیاندیشیده بودم. سایه ناپایداری خوشبختی به دست آمده مجال باور و یقین را از من سلب کرده بود و هنوز نیز نمی توانستم به طور قطع باور کنم که این مادربزرگ بود که از شوهرش خواست تا وسایل کار برایم مهیا کند.

وسایل کار رسید. شاید بهتر است بنویسم خریداری کردیم آن هم از بهترین نوعش و در این مورد تخصص مادربزرگ به کارم آمد و او با دقت و آگاهی کامل برایم ابزار انتخاب کرد. هر سه برای خرید راهی شده بودیم و در این خرید من فقط نقش تماشاچی داشتم و از این تکه کلام پدر که همیشه می گوید کار را باید به کاردان سپرد استفاده کردم و کار را به مادربزرگ سپردم و همان شب بود که مادربزرگ چند اثر نقاشی را که کار خودش بود به من نشان داد و مرا در بهت و حیرت فرو برد و دانستم که او چه زن هنرمند و در عین حال فروتنی است که هرگز از هنر خود ابزار فخر نساخته و خود را مهم جلوه نداده است. او در مقابل این سؤالم که پرسیدم:

_ مادربزرگ چرا نقاشی ها را قاب نکرده و به دیوار نیاویخته اید؟

خندید و گفت:

_ این نقاشی ها برای من مهم هستند اما ارزش آویخته شدن به دیوار را ندارند. انشاالله نقاشی های تو را به دیوار خواهیم آویخت و نمایشگاهی از آثار برپا خواهیم کرد.

مادربزرگ مرا تشویق به کار کرد و پشتکار را عامل موفقیت در هر زمینه دانست و گفت:

_ تو چه بخواهی خطاط خوبی باشی و چه نقاش خوب، این را فراموش نکن که اول باید عاشق هنرت باشی و بعد از آن پشتکار داشته باشی، ممکن است که کاهای اولیه ات آن ارزش هنری که می بایست دارا باشد نداشته باشد اما یقین بدان در سایه همت و پشتکار بالاخره ارزش هنری پیدا خواهد کرد. من خوشحالم که می بینم در تو عشق و علاقه وجود دارد و هنوز بر عقیده خود پابرجایی. خطاطی برای تو حرفه دوم خواهد بود چرا که به قول انوشیروان تو از آن به حد کافی برخورداری پس بایست بیشتر هم و غم خودت را روی نقاشی بگذاری. من با این که سالهاست نقاشی نکرده ام اما گاهی در کنار خطاطی نقاشی هم می کنم. البته به جای بوم روی پارچه نقاشی می کنم و بعد آن را گلدوزی می کنم. در یک فرصت دیگر کارهای گلدوزی شده را نشانت می دهم.

به مادربزرگ گفتم:

_ من هم به شما غبطه می خورم و هم به شما افتخار می کنم. شما و پدربزرگ هر دو هنرمندان بزرگی هستید!

مادربزرگ نگاه حق شناس خود را به دیده ام دوخت و گفت:

_ پدر و عمویت از ما بهترند فقط شما بچه ها عادت ندارید که به کار آنها و به هنر آنها توجه کامل داشته باشید. پدرت خطاط چیره دستی است و این تعریف را به نشانه بزرگ جلوه دادن پسرم نمی گویم، می خواهم بدانی تا به وقت خودش از هنر او هم استفاده کنی. فردا کارت را با یزدانی شروع می کنی، سعی کن آنچه را که می گوید خوب به حافظه بسپاری و به آن عمل کنی. من هم اگر هنوز چیزهایی از استادانم به یادم مانده باشد برایت باز خواهم گفت، البته فکر نکنم که چیز به درد بخوری به یادم مانده باشد.

صورت مادربزرگ را بوسیدم و خیلی خوب درک کردم که مادربزرگ باز هم دارد هنر خود را کوچک می شمارد.
ادامه دارد ... .

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:45 PM
5– 5

صبح زود از خواب بلند شدم و علت زود بیدار شدنم را می توانم به دلشوره ای که مبتلا شده ام نسبت بدهم. وقتی پدربزرگ و مادربزرگ از خواب بلند شدند و با میز چیده شده صبحانه روبرو شدند هر دو تعجب کردند و علت را پرسیدند و من با گفتن پس از ورزش صبحگاهی دیگر خوابم نبرد به ظاهر آنها را متقاعد کردم. صبحانه به پایان رسیده بود که زنگ تلفن پدربزرگ را به حرکت واداشت از شیوۀ گفتگویش فهمیدیم که پدرم تماس گرفته و پس از قطع مکالمه پدربزرگ رو به مادربزرگ کرد و گفت:

_ علی تماس گرفت تا بگوید که دیانا درخواست کرده او را زودتر از تابستان به اینجا دعوت کنیم و اینطور که معلوم است صبر و طاقت از دست داده و می خواهد زودتر بیاید. آنگاه رو به من کرد و پرسید:

_ میانۀ تو با دیانا چطور است؟

_ خیلی خوب است پدربزرگ، من وقتی خانه مان بودم بیشتر با او رابطه داشتم تا با دیگران.

پدربزرگ گفت:

_ شاید علت بی تابی خواهرت هم همین باشد که می خواهد هر چه زودتر پیش تو بیاید.

آنگاه رو به مادربزرگ کرد و پرسید:

_ نظر تو چیست، آیا وجود نوه جوان را می تونی تحمل کنی؟

مادربزرگ کمی به فکر فرو رفت و بعد نگاهش را به چشم من دوخت و پرسید:

_ زحمت تو را زیاد نمی کند؟

به نشانه نه! سری تکان دادم، مادربزرگ گفت:

_ من حرفی ندارم چون گمان من همین است که تقاضای دیانا فقط برای در کنار آریانا بودن است و گرنه از آموزشهای عملی هم می توانست استفاده کند.

پدربزرگ گفت:

_ پس بگوییم بیاید.

بعد با لحن شوخ ادامه داد:

_ باید منتظر تلفن مهدی هم باشیم، چون که اگر او بفهمد ما دو دختر علی را پذیرفته ایم او هم سمیرا را روانه اینجا خواهد کرد.

مادربزرگ گفت:

_ کلاس خصوصی خانوادگی!

و هر دو با صدا خندیدند.

پدربزرگ اشتباه نکرده بود و روزی که قرار بود دیانا وارد شود تنها نبود و سمیرا هم او را همراهی می کرد. پدربزرگ و مادربزرگ با پذیرفتن آن دو به ظاهر خوشحال بودند اما می توانستم درک کنم که آرامش خانه شان دستخوش ناآرامی شده و از این بابت خشنود نبودند. همسن بودن سمیرا و دیانا و بازگویی نظراتشان در امور مختلف که با سر و صدا همراه بود آنها را خسته می کرد و به خوبی آثار خستگی را در چهره پدربزرگ و مادربزرگ می شد دید، اما متأسفانه آن دو غافل از آنان به گفتگوهای خود ادامه می دادند و من مجبور شدم برای اینکه سکون و آرامش خانه و راحتی روان آن دو را حفظ کنم به دیانا تذکر بدهم که بهتر است بقیه صحبتشان را در اتاق انجام دهند.

دیانا زودتر از سمیرا منظورم را درک کرد و خاموشی گزید اما سمیرا همچنان به تعریف خود ادامه داد تا جایی که پدربزرگ را خسته کرد و او مجبور شد بگوید:

_ سمیرا جان بقیه تعریف هایت را بگذار برای فردا!

و به این طریق او را از گفتن بیشتر بر حذر کرد. دیدم که او ناخشنود لب فروبست و از سکوتی که حاکم شد حوصله اش به تنگ آمد و از جا بلند شد و با گفتن من می روم کمی قدم بزنم سالن را ترک کرد. تحمل آن وضع برای دیانا هم دشوار بود و به دنبال بهانه ای بود که او نیز سالن را ترک کند. مادربزرگ با یک نگاه به چهره خواهرم همه چیز را فهمید و خطاب به او گفت:

_ تو هم برو تا سمیرا تنها نباشد.

و به این طریق او را از یکجا نشستن و سکوت اختیار کردن نجات داد. وقتی آن دو رفتند مادربزرگ رو به پدربزرگ کرد و گفت:

_ با آنها کنار آمدن مشکل است، روحیه جوان آنها شلوغی و تحرک طلب می کند که دیگر در حوصله ما نیست.

پدربزرگ گفت:

_ بگذار این دو روز تعطیلی تمام شود آنها خود به خود خسته شده و به خانه برمی گردند.

در مورد سمیرا حق با پدربزرگ بود و او روانه خانه شان شد اما دیانا ماند تا از کلاس مادربزرگ استفاده کند. دیانا بیشتر وقت خود را صرف مرور کتابهای درسی اش می کرد و به من در مورد امور خانه نمی توانست کمک کند. پدربزرگ و مادربزرگ وقتی دیانا را مشغول مطالعه می دیدند و بر عکس مرا مشغول کارخانه، نگاهی ناراضی بین خود مبادله می کردند. اما من خوشحال بودم که سکوت خانه این امکان را به دیانا می دهد که بتواند درس بخواند، در دومین جلسه ای که من در کلاس آقای یزدانی شرکت کردم مجبور شدم به تنهایی عازم شوم و دیانا با مادربزرگ راهی کلاس شود. آقای یزدانی را چشم به راه خود دیدم و هنگامی که وارد شدم او نگاهی به ساعت دستش کرد و زمزمه کرد:

_ دیر کردید!

مجبور شدم به او علت دیر آمدنم را بگویم و حضور دیانا را بهانه سازم. پرسید:

_ خواهرتان هم چون شما استاد است؟

_ باید از مادربزرگ این سؤال را بپرسید.

آقای یزدانی نشست و نشان داد که آماده است و من هم از او تبعیت کردم. وقتی شاگردان دیگر وارد شدند کلاس خصوصی آقای یزدانی به پایان رسید. با ورود مادربزرگ و دیانا پیش از آن که شاگردان لب به سخن باز کنند مادربزرگ گفت:

_ من دارم یکی، یکی نوه هایم را به شما معرفی می کنم تا به نمونه خط نستعلیق و شکسته بیشتر آشنا شوید.

دیانا برخلاف من کوچکترین واهمه ای از نوشتن نداشت و حتی وقتی اشتباه کرد و مادربزرگ به او تذکر داد که درست بنویسد اصلا خجالت نکشید. من در زمانی که آنها خط می نوشتند پشت میز کار مادربزرگ نشسته بودم و روی نقاشی گلدان کار می کردم و آنطور که آقای یزدانی تعلیم داده بود به گلبرگها تیرگی و روشنی می بخشیدم. کلاس خطاطی با نوشتن بیتی از حافظ که مادربزرگ خواست و من نوشتم به پایان رسید و کلاس خصوصی من شروع شد. خوشبختانه مادربزرگ به دیانا اجازه داد در کنار من بماند و پس از پایان کلاس ما هر دو باهم راهی خانه شویم. دیانا پشت میز مادربزرگ نشست و به نوشتن مشغول شد و من و آقای یزدانی کار نقاشی را آغاز کردیم. حس کردم که آقای یزدانی مثل جلسه گذشته راحت و آزاد نیست و با وجود دیانا کمی مضطرب است و نمی تواند درس بدهد. گلگون شدن گونه هایش به هنگام توضیح دادن، نظرم را تأیید کرد و باید بگویم که کلاس را ناراضی به پایان رساندم. هنگام خداحافظی آقای یزدانی گفت:

_ متأسفانه نتوانستم خوب منظورم را بیان کنم!

به این طریق به ضعف خود اقرار کرد و ما را راهی کرد. به هنگام مراجعت دیانا گفت:

_ به گمان من آقای یزدانی مرد عصا قورت داده ای است و در کارهایش اصلا ظرافتی وجود ندارد. تعجب می کنم که چطور این مرد به این خوبی نقاشی می کندو تنها نقطه مثبت در صورت او عینکش است که وقتی از چشم بر می دارد آن نقطه هم محو می شود. اما بر خلاف ظاهر او انوشیروان خیلی زیباست و او می بایست نقاش می شد.

به خنده من لبخند زد و ادامه داد:

_ من اگر بخواهم روزی مردی را برای همسری خود انتخاب کنم حتما تیپی مثل انوشیروان را انتخاب می کنم و با روحیه شاد بهار، دوست دارم که همسر آینده ام مجلس گرم کن باشد و مثل یزدانی فقط به گفتن بله و نخیر اکتفا نکند. من عقیده دارم مردانی که اطلاعات وسیع دارند لب به صحبت باز می کنند و آنها که چیزی توی چنته ندارند ناچارا خاموش می نشینند.

بعد با لحن تمسخر آمیزی ادامه داد:

_ هاتف باید از سمیرا خواستگاری کند، شکل ظاهرشان خوب به هم می آید. بهادر هم باید از گلناز خواستگاری کند، آن دو هم به هم می آیند. من هم با پدربزرگ موافقم که خوب است نامی با یکی از این دو خواهر ازدواج کند، دیدی که چقدر قشنگ نوشته بودند؟ آدم در مقابل آنها احساس کوچکی می کند.

به خنده گفتم:

_ انوشیروان را که برای خودت کاندید کردی، هاتف را برای سمیرا مناسب دیدی و بهادر را هم برای گلناز گذاشتی، پس سهم من چه می شود؟

دیانا که فکر می کرد به راستی دارد کار تقسیم را انجام می دهد کمی به فکر فرو رفت و گفت:

_ یزدانی چندان هم بد نیست و گرچه با روحیۀ تو همخوانی ندارد اما من یقین دارم که تو می توانی اخلاقش را تغییر بدهی و از او مردی خوش مشرب و اجتماعی بسازی. این دیگر به هنر تو بستگی دارد!

برای آن که سر به سرش گذاشته باشم گفتم:

_ اما من مهارت تو را ندارم پس بهتر است خودت او را تعلیم بدهی و انوشیروان را برای من کاندید کنی.

به وضوح دیدم که اخمهایش در هم رفت و ناراضی گفت:

_ تنها این من نیستم که باید قبول کنم، شاید انوشیروان نخواهد تو را انتخاب کند!

موقعیت خودمان را در خیابان فراموش کردم و با صدای بلند خندیدم که پس از یادآوری آن از شرمندگی سر به زیر انداختم و بر سرعت قدمهایم افزودم. در باغ را که باز کردیم به این اندیشیدم که اصرار دیانا برای مقیم شدن در خانۀ پدربزرگ بدون دلیل نبوده است.
پایان فصل پنجم

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:45 PM
6 – 1
با شروع امتحانات آخر سال دیانا به خانۀ پدر بازگشت و جای خالی اش به خوبی مشهود بود. گرچه پدربزرگ و مادربزرگ از رفتن او و جای خالی اش اظهار اندوه کردند اما کشیدن نفس های بلند از سر آسودگی این باور را به من داد که چندان هم ناراضی نیستند. دیانا برنامه زندگی آنها را بدون آن که بخواهد برهم زده بود و در مدت اقامتش در اینجا رژیم غذایی اهل خانه را برهم زده بود و می توانم بگویم که بیشتر نوع غذا را دیانا انتخاب می کرد و با گفتن هوس کرده ام که ناهار یا شام این غذا را بخورم همگی را به نوعی پذیرفتن اجباری وادار کرده بود. گرچه پدربزرگ و مادربزرگ خود از میان غذای انتخابی دیانا سعی در انتخاب آن چه که به رژیمشان نزدیکتر بود می کردند اما به خوبی مشخص بود که از این روند خشنود نیستند و نارضایتی خود را باگفتن دستم درد می کند و می دانم به خاطر نمک غذای دیشب بود و یا این که خوب نمی توانم نفس بکشم گمان می کنم که چربی خونم بالا رفته و سرگیجه گرفته ام ابراز می کردند.
هشدارهای من هم به دیانا بی فایده بود و او بدون توجه به احوال دیگران نظر خود را ابراز می کرد و خوشحال بود که دیگران به عقیده اش احترام گذاشته و اطاعت کرده اند. چیزی که دیانا نمی فهمید این بود که پذیرفتن عقیده از روی میل با اجابت کردن آن از روی اکراه تفاوت دارد و آنها نمی خواستند برخلاف رأی مهمان عقیده ای ابراز کرده باشند. با رفتن دیانا برنامه هفتگی غذاها مجددا از سر گرفته شد و خوشبختانه دست و پا درد و سرگیجه آن دو نیز خوب شد.
در اولین جلسه پس از غیبت دیانا در سر کلاس وقتی به تنهایی وارد شدم و او همراهم نبود نگاه آقای یزدانی را جستجو گر دیدم و او بی اختیار پرسید:
_ پس دیانا خانم کجاست؟
گفتم:
_ برای دادن امتحانات به خانه برگشته.
آقای یزدانی گفت:
_ امیدوارم بعد از امتحانات بار دیگر ایشان را ملاقات کنم.
من با گفتن شاید، حرف را کوتاه کردم و شاهد چهره درهم فرو رفته آقای یزدانی شدم. او در میان کار یکباره سر بلند نمود و از من پرسید:
_ هیچ متوجه نیمرخ دیانا خانم شده اید؟ نیمرخ زیبایی دارند!
به نگاه متعجب من لبخند زد و ادامه داد:
_ طرح نیمرخ خواهرتان برای نقاشی مدل مناسبی است. اگر اجازه بدهند دوست دارم از نیمرخشان طرحی بکشم.
گفتم:
_ من زیاد به این مسئله فکر نکردم.
لبخندش را تکرار کرد و گفت:
_ یک هنرمند نقاش باید در درجه اول نگاه هنرمندانه داشته باشد و سطحی نگر نباشد. وقتی به عمق شیئی نگاه کنی و از زوایای مختلف به آن نگاه کنی چیزهایی خواهی دید که افراد سطحی نگر نخواهند دید. با تعمق به درون یک شیئی قادر خواهی بود که حرکت مولکولها و شکل گیری آنها را ببینی و آن را واضح حس کنی، همین حس است که به تو امکان می دهد نقاشی جانداری خلق کنی و به طور ساده، نقاشی بیروح نداشته باشی. به کارهای اولتان نگاه کنید، آنها زیبا هستند اما روح ندارند، چرا که فقط کشیده شده اند بدون آن که حس شده باشند. اگر از جمله ام نرنجید باید بگویم در کارتان عشق به زیبایی شناسی ضعیف است. آناتول فرانس می گوید اگر بنا باشد میان زیبایی و طبیعت یکی را انتخاب کنم بی درنگ زیبایی را انتخاب می کنم زیرا اطمینان دارم که در زیبایی حقیقت نهفته است، هیچ چیز در دنیا حقیقت ندارد به جز زیبایی، البته این یکی جمله از (ویز) بود که نقل کردم. خوب به کارمان بپردازیم که استادان نگران دیر آمدنتان نشوند.
به هنگام مراجعت به خانه به گفته های آقای یزدانی می اندیشیدم و از نگاه او به طبیعت نگریستم و آن را زیبا و دوست داشتنی یافتم. برای باروری عشق در وجودم به نگاهم و به اندیشه ام عمق دادم و نگاهم را بیش از زبان به کار گرفتم و دیگر آن دختر پر تحرک و شلوغ گذشته نبودم. سکوتم و به نقطه ای خیره شدن هایم کم کم حوصله میزبانها را سر آورد و لب به شکایت گشودند. پدربزرگ کسالت جسم و مادربزرگ مشغولیات ذهنی را عامل سکوتم دانستند و از این که مرا به دو رشته سخت تشویق کرده اند خود را شماتت نمودند. خواستم همان شوم که بودم تا رضایت آنها را به دست آورم اما در این کار موفق نشدم و کارم نوعی رل بازی کردن و نمایش از آب درآمد و به ناچار پذیرفتم که خودم باشم و به آن چه که روی می دهد راضی باشم.
بعد از پایان امتحانات وقتی دو دختر جوان و پر تحرک بار دیگر قدم به خانه پدربزرگ گذاشتند این بار آمدنشان با بی میلی استقبال نشد و به راستی پدربزرگ و مادربزرگ با شادی از آنها استقبال کردند. روحیه شاد آنها خانه سرد و بیروح نیاوران را چراغانی کرد و صدای خنده افراد به آسمان بلند شد. خودم را دیدم که گرفته و ساکت در آن جمع نشسته و بدون آن که لذتی از هم صحبتی آنها ببرم دارم به ناچار تحملشان می کنم. حس کردم باید از آن جمع بگریزم و جای آرامی برای خود پیدا کنم و در یک آن اتاق ته باغ مش عباس را مناسب دیدم و در موقعیتی که پیش آمد به مادربزرگ گفتم اجازه می دهید من به اتاق مش عباس نقل مکان کنم؟ مادربزرگ بدون لحظه ای اندیشیدن قبول کرد و من به اتفاق سمیرا و دیانا مقداری لوازم خانه که مادربزرگ در اختیارمان گذاشت را به اتاق گوشه باغ انتقال دادم.

حالا دیگر می توانستم آزادانه بنشینم و ضمن نگاه کردن فکر کنم. از آنها جدا نبودم اما هر لحظه که اراده می کردم این اختیار را داشتم که حرکت کنم و به اتاق خودم پناه ببرم.
ادامه دارد ...

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:45 PM
6 – 2
کاری که آرزویش را در سر پرورانده بودم، یعنی نقاشی دیوارها بار دیگر ذهنم را به خود مشغول کرد و تصمیم گرفتم آن را عملی کنم، البته مخفیانه و به دور از چشم دیگران، این کار چندان هم آسان نبود و می بایست کاملا مراقب باشم که کسی تا پایان کار از نقشه ام خبردار نشود. وجود باغبانی که هر هفته می آمد و پدربزرگ هم او را همراهی می کرد و بودن دو دختری که دائم حوصله شان سر می رفت و هوس گردش در باغ به سرشان می زد را نمی توانستم نادیده بگیرم و از همه مهمتر رسیدگی کردن به امور خانه و پرستاری از پدربزرگ و مادربزرگ و در کنارش کلاسهای خط و نقاشی. فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که بهترین موقع شب، وقت خوابیدن اهل خانه است. در شب اول شروع کار پرده اتاق را کشیدم و تا مطمئن نشدم که همه خوابیده اند دست به کار نشدم. زیرسازی کار چندان هم آسان نبود و آوردن نردبان به اتاق و گردگیری سطح دیوارها تا هنگام سحر و خواندن خروس همسایه وقتم را گرفت و چون از شدت خستگی از پای درآمدم، صبح دیرتر از دیگران سر میز صبحانه حاضر شدم و اگر صدای زنگ در خانه بیدارم نکرده بود همچنان خوابیده بودم. وقتی بیدار شدم با عجله اتاقم را ترک کردم و برای باز کردن در رفتم. ظاهری نامرتب و خواب آلود داشتم، وقتی در را گشودم با دیدن آقا هاتف در پشت در پریشان شدم و او که فهمید بی موقع آمده لب به عذرخواهی گشود و گفت:
_ مرا ببخشید که از خواب بیدارتان کردم، استاد به من در این وقت صبح وقت ملاقات دادند.
گفتم:
_ لطفا بفرمایید، من دیر از خواب بیدار شده ام و به گمانم دیگران صبحانه هم خورده اند.
با او به طرف سالن به راه افتادم و در میان راه سعی کردم وضع آشفته خود را مرتب کنم. حدسم درست بود و دیگر افراد خانواده صبحانه خورده و مرتب بودند و از هاتف همانطور استقبال کردند که می بایست. به سرعت صبحانه خوردم و وقتی خیال رفتن به سالن را داشتم شنیدم که پدربزرگ به دخترها گفت:
_ تا ما برگردیم به اتفاق اتاق مرا آماده کنید.
بعد از صدای برهم خوردن در سالن آرام بیرون آمدم و تنها مادربزرگ را دیدم و پرسیدم:
_ رفتند؟
مادربزرگ گفت:
_ پدربزرگت تصمیم گرفته کلاس دایر کند و چون گذشته شاگردان را همین جا تعلیم دهد. با هاتف رفتند تا وسایل را از خانه یزدانی بیاورند.
بی اختیار دلم گرفت و پرسیدم:
_ یعنی کلاس شما تعطیل می شود؟
مادربزرگ سر تکان داد و گفت:
_ نه کلاس تعطیل نمی شود، بلکه مکان تغییر می کند و چون گذشته می شود.
با اندوهی که به خوبی از کلامم هویدا بود پرسیدم:
_ پس آقای یزدانی چه می کند؟
مادربزرگ گفت:
_ او هم چون گذشته نقاشی خود را دنبال می کند و شاگردان خودش را دارد. او به خاطر ما خیلی به زحمت افتاد و حالا دیگر کلاسش مال خودش می شود. همۀ بچه ها که خیلی خوشحال شدند اما به گمانم تو چندان خوشحال نیستی.
سعی کردم لبخند بزنم و بگویم:
_ چرا خوشحالم، اما تعجب کردم چون قبلا چیزی در این مورد نشنیده بودم.
مادربزرگ تأیید کرد و گفت:
_ اخلاق پدربزرگت همین است، یکباره تصمیم به کاری می گیرد و همان را اجرا می کند. بیا برویم لوازم اتاق پدربزرگت را به اتاق من ببریم و آنجا را خالی کنیم.
وقتی با مادر بزرگ به اتاق پدربزرگ رفتیم سمیرا و دیانا مشغول جمع کردن لوازم تخت پدربزرگ بودند. مادربزرگ نظارت بر کار را به عهده گرفت و آنها را با سلیقۀ خود جای داد و در ساعتی اتاق خواب پدربزرگ نیمه عریان شد و تنها لوازم و میز کار پدربزرگ بر جای ماند. وقتی همگی از کار فارغ شدیم سمیرا و دیانا هر دو به روی هم لبخند معنی داری زدند که من مفهوم آن را نفهمیدم. فراهم ساختن غذا آن روز به عهده خود مادربزرگ بود و من چون دیگر در آنجا کاری نداشتم به بهانه مرتب کردن اتاقم از آنها جدا شدم و به ته باغ رفتم و شروع به کار کردم. دو دختر جوان خوشبختانه قدم به باغ نگذاشتند و خود را در سالن مشغول کردند.
دیوار مربوط به بهار را زیر سازی کردم و با روغن تمام سطح را آماده پذیرش رنگ کردم. وقتی مجددا صدای زنگ در بلند شد کار آن قسمت از دیوار هم به پایان رسیده بود. دیانا برای باز کردن در رفته بود و چون آن را گشود مجبور شد لنگۀ دیگر در را هم باز کند تا وانت باری داخل شود و تا نزدیک در سالن حرکت کند. من در پشت وانت یزدانی را دیدم که روی نیمکتی نشسته بود و مراقب بقیه لوازم بود. پدربزرگ هنگام پیاده شدن صبر کرد تا یزدانی چرخ او را از پشت وانت بر زمین گذاشت و پس از نشستن او هاتف هم خارج شد، دو دختر هم به کمک آمدند و در بردن نیمکتها و دیگر لوازم به آنها کمک کردند.
پدربزرگ نظارت می کرد و دیگران گوش به فرمان او داشتند، ساعتی خانه شلوغ و پر هیاهو شد و صدای کشیده شدن میز و نیمکتها و جابجایی لوازم با گفتگوی آنها درهم آمیخته و هیاهو برپاکرده بودند. مادربزرگ با آوردن چای، جانی تازه به کارگران داد و صدای خنده شاد مادربزرگ با آوردن چای، جانی تازه با کارگران داد و صدای خنده شاد آنها هم مزید بر علت شد. پدربزرگ بعد از تمام کار نگاه خریدارانه ای به کلاس انداخت و با گفتن، آریانا عزیزم نظرت چیست؟ نظر مرا جویا شد.
دیدم که همه نگاهها متوجه من است، سرخ شدم و گفتم:
_ پدربزرگ به گمانم همه چیز را مثل قبل چیده اید اینطور است؟
او خندید و گفت:
_ درست است، همه چیز برگشت سر جای خودش، درست مثل گذشته! تنها چیزی که تغییر کرده سن و سال ...
مادربزرگ حرف او را قطع کرد و گفت:
_ تجربه!
پدربزرگ با صدای بلند خندید و رو به همگی ما گفت:
_ از سن و سال در مقابل خانمها نباید سخن گفت! بله حق با شماست. انشاالله با تجربه بیشتر کلاس کار مجدد خود را شروع می کند.


ادامه دارد ... .

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:45 PM
6– 3
به نظرم رسید که یکباره هاله غمی بر چهره هاتف نشست اما سعی کرد با زدن لبخندی غم خود را از دیگران پوشیده دارد. همه روی نیمکت نشسته بودیم، روبرویمان تخته سیاه قرار داشت، سمیرا بلند شد و با گچ بالای تخته نوشت بنام یزدان پاک، پدربزرگ این بار هم با صدا خندید و رو به سمیرا کرد و گفت:
_ عزیزم کلاس، کلاس خط است پس با قواعد بنویس.
سمیرا چهره اش گلگون شد و گچ را به سوی هاتف گرفت و هاتف با یک نگاه به جانب پدربزرگ نظر او را جویا شد. پدربزرگ سر فرود آورد و هاتف همان کلمه را درست و زیبا بالای تخته نوشت و پس از آن قصد رفتن کرد که مادربزرگ گفت:
_ باید بمانید تا از دست پخت من بخورید، نمی شود که همیشه گچ و مرکب از دست من خورده باشید!
آقای یزدانی بیش از هاتف از این دعوت خشنود شد و بدون تعارف نشست اما هاتف بهانه آورد و خواست برود که پدربزرگ مانع شد و او هم به ناچار ماند. من و دیانا برای آماده کردن میز غذا به آشپزخانه رفتیم و دیانا از خلوتی آنجا استفاده کرد و گفت:
_ چه خوب می شد اگر انوشیروان هم با آنها آمده بود! وقتی چشمم به دست هاتف می افتد دلم برایش می سوزد و فکر می کنم که او چطوری یک دستی کار می کند.
گفتم:
_ خوشبختانه دست راستش آسیب ندیده و دکترها امیدوار هستند که به تدریج دست چپ هم کارآیی خود را به دست آورد.
دیانا آه کشید و گفت:
_ با این که جوان و هنرمند است اما گمان نکنم که دختری حاضر باشد با او ازدواج کند، صورتش زیبا نیست!
به دیانا نگاهی غضبناک کردم و گفتم:
_ تو هم که فقط به ظاهر آدمها توجه داری و برایت درونشان مهم نیست.
خندید و از خشم من به آسانی گذشت و با لحنی شوخ گفت:
_ چشم زیبا دنبال زیبایی می گردد، به من چه که چشمهای عروسکی شما زیبایی را نمی بیند.
با این که به حرف دیانا خندیدم اما در همان حال چیزی در وجودم شکست و فرو ریخت. از خود پرسیدم به راستی من زیبایی را نمی بینم؟ آقای یزدانی هم گفته بود که در من حس زیباشناسی ضعیف است. حس کردم که ذوق و شوق نقاشی را از دست داده ام و این هنر را بیهوده دارم دنبال می کنم و بهتر آن است که فقط به خطاطی هنری که به قول پدربزرگ به حد کافی استعداد دارم بپردازم.
همان شب سعی کردم زودتر به رختخواب بروم و اصلا به فکر دیوار و نقاشی روی دیوار نباشم، ساعتی در تاریکی مطلق اتاق سعی کردم که بخوابم و همه چیز را فراموش کنم اما تلألو روغنی که بر دیوار نشسته بود گویی مرا به خود می خواند و یکدم آسوده ام نمی گذاشت. چیزی در وجودم به غلیان درآمد و مرا یکباره از بستر بلند نمود و با افروختن چراغ به سوی قوطی رنگ رفتم و در آن را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. وقتی قلم را در رنگ فرو بردم دیگر من مأیوس و نومید نبودم که نقاشی روی دیوار را شروع کرده بودم، شده بودم همان آریانایی که دوست داشت نقاشی کند و منظره بهار را همچون تابلو بر صفحه دیوار رنگ آمیزی کند. با طلوع خورشید کار نیمه تمام را رها کردم و به آنچه که آفریده بودم نگاه کردم. شکوفه های سیبم بی جان و دلمرده نبودند و به نظرم رسید که هر یک از آن شکوفه ها وعده ثمری زیبا می دهند و در آن حال جای زمستان را به تابستان دادم و از سردی و برودت آن چشم پوشیدم.
وقتی از اتاق خارج شدم در آن را قفل کردم تا کسی شاهد نقاشی نیمه کاره ام نباشد، وقتی وارد سالن شدم مادربزرگ و پدربزرگ را تنها یافتم و از سمیرا و دیانا خبری نبود. در مقابل سؤالم که پرسیدم آنها کجا هستند؟ پدربزرگ گفت:
_ رفتند خرید خانه را انجام بدهند. تو داری توی آن اتاق چه می کنی که کمتر آفتابی می شوی، نکند حضور آن دو تو را خسته می کند، اگر اینطور است بگو تا برشان گردانم!
با قاطعیت گفتم:
_ نه اینطور نیست، فقط احتیاج به سکوت و آرامش دارم مخصوصا که می خواهم کارم مورد تأیید آقای یزدانی قرار بگیرد و کمتر آثار نارضایتی در چهره اش ببینم.
پدربزرگ خندید و ضمن تأیید کارم گفت:
_ اما فراموش نکن که من و مادربزرگت هم حقی داریم و دوست داریم که از مصاحبتت استفاده کنیم. سمیرا و دیانا مشغول کنند هستند اما متأسفانه مجال صحبت به من و مادربزرگت نمی دهند در صورتی که تو برخلاف آنهایی و ما مجال صحبت به تو نمی دادیم!
گفتم:
_ امروز غذا نوبت من است، اگر مایل باشید همگی در آشپزخانه جمع می شویم و من ضمن فراهم کردن غذا از مصاحبت شما نیز استفاده می کنم.
آن دو نظرم را پذیرفتند و به اتفاق به آشپزخانه رفتیم و همانطور که انتظار داشتم خیلی زود پدربزرگ شروع به صحبت کرد و باز هم موضوع صحبتمان کلاس و شاگردان بود. پدربزرگ این بار درباره هاتف صحبت کرد و پرده از زندگی او برداشت و از این افشای راز قصدی داشت که بعد از اتمام صحبتهایش پی به هدفش بردم. پدربزرگ گفت:
_ هاتف فریب زبان بازی شوهر خواهرش را خورده و آنچه را که به عنوان ارث از پدر و مادرش به او رسیده را به او سپرد تا همچون سرمایه ای به کار اندازد و او از این اعتماد سوء استفاده کرده و مال او را به نام خود ضبط کرده و هاتف مجبور شده از صفر شروع کند و دانشگاه را برای تأمین زندگی رها کند.
سپس افزود:
_ او به قدری مغرور است که از هیچکس یاری نمی پذیرد و خود را مرهون کسی نمی کند. شغل اداری در وزارت فرهنگ و هنر را که من پیشنهاد کرده به دلیل کهولت سن و محبت پدر به فرزند پذیرفت و در روابط عمومی مشغول به کار شد. اینها را گفتم تا بدانی که هاتف گرچه جوان موفقی است اما دل شکسته است و نیاز به همدلی دارد و ما این همدلی را از او دریغ نمی کنیم گرچه بسیار کم و در حد تقاضا باشد. او دوست دارد مثمر ثمر باشد و نیاز دیگران را برآورده کند، این کار غرور جریحه دار شده اش را تسکین می دهد. دوست دارم به آن دو دختر به زبانی بفهمانی که در رابطه با هاتف و دیگران بخصوص هاتف مراقب باشند و خدای نکرده کاری نکنند که بار دیگر غرورش را جریحه دار کنند. من که امیدوارم به زودی زود دستش بهبودی یابد و تحرک پیدا کند اما تا آن زمان برسد باید این نقص را به گونه ای پذیرفت و به روی هاتف نیاورد. تو عاقل تر از آنهایی پس به گونه ای که خودت بهتر می دانی آنها را هم متوجه کن.
گفتم:
_ خیالتان آسوده باشد، با دخترها صحبت خواهم کرد.
سمیرا از گفته پدربزرگ نوعی دیگر برداشت کرد و گفت:
_ آدم قحط است که بخواهیم به هاتف نگاه کنیم.
و به این طریق پاسخم را داد و دیانا گفت:
_ من در وقت اثاث آوردن یکی دو بار نزدیک بود که به او بگویم چرا از آن دستت استفاده نمی کنی و مرتکب اشتباه شوم که خوشبختانه زود متوجه شدم.
در آخر من گفتم احتیاط لازمه عقل است پس احتیاط کن! و بحث در مورد هاتف را تمام کردم.

ادامه دارد ...

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:46 PM
6– 4
وقتی به گذشته فکر می کنم و با حال قیاس می کنم تازه خیلی از رفتارهای پدربزرگ و مادربزرگ برایم روشن می شود و به علت آنها پی می برم. یکی از رفتارهای آنها که ما فکر می کردیم به علت سردی و بی مهری وجودشان خواهان معاشرت نیستند و داوری کورکورانه کرده بودیم این بود که نمی دانستیم به راستی آنها فرصت کافی برای معاشرت نمودن و مهمانیهای دوره ای را ندارند. بیشتر وقت آن دو صرف تعلیم و آموزش هنرجویان می شد و هنگام شب هر دو به قدری خسته بودند که می بایست استراحت کنند و خود را برای روز دیگری آماده کنند.
با شروع کلاس پدربزرگ در خانه تعداد شاگردان که بنابر بیماری پدربزرگ ترک مکتب کرده بودند افزوده شد و در طول هفته سه روز برای آقایان و سه روز هم برای خانمها اختصاص داده شد که پدربزرگ و مادربزرگ به نوبت شاگردان خود را تعلیم می دادند. خانۀ ساکت و آرام به آموزشگاهی شلوغ و پر تحرک تبدیل شد و رفت و آمد هنرجویان و گفتگوی آنها با هم سکوت خانه را از میان برد و تنها مکان ساکت همان اتاق مش عباس بود که من در اختیار داشتم. چیزی که در کلاسهای آن دو جالب توجه بود این بود که اکثر اوقات کلاس خط به گفتگوی آزاد تبدیل می شد و معنای یک بیت شعر تمام وقت کلاس را پر می کرد و پدربزرگ علاوه بر تدریس خط می بایست پاسخگوی سؤالات هنرجویان نیز باشد. من بیشتر در این مباحث شنونده بودم و دوست داشتم که بدانم نظر دیگران چیست و کدام یک از آنها با طرز تفکر من هم گام هستند.
بهادر در اغلب این مباحث نقش یک یاغی و یا بهتر بگویم یک ناراضی را به عهده داشت و هم او بود که با رد نمودن سنتهای پای گرفته در جامعه مخالفت خود را ابراز می کرد و دیگران را هم به اظهار عقیده وامی داشت و بر عکس پدربزرگ تلاش داشت که نگذارد سنتهای کهن و درست با عنوان تجدد طلبی و امروزی بودن پایمال شود و از میان برود. نیز برای آن که خود را هم فکر با دیانا نشان دهد به آن چه که او اظهار می کرد مهر تأیید می زد. بحثها بیشتر در کلاس آقایان برپا می شد و به قول مادربزرگ دخترها صبورتر بودند و از بحث پرهیز می کردند، اما در جلسه ای که به اتفاق برگزار شد تا از آنها امتحان گرفته شود پس از پایان امتحان بحث داغی شروع شد که سر منشاء آن یکی از هنرجویان دختر بود که در خیابان مورد مزاحمت جوانی قرار گرفته بود و بدون هیچ تبعیضی مردان را موجوداتی درنده خو و بی نزاکت بر شمرده بود.
این اهانت کاسه خشم انوشیروان را لبریز کرد و سر مشاجره باز شد و پدربزرگ برای آن که جو را آرام سازد مجبور شد که از نظرات دیگران هم سود بجوید و این کار کلاس را تا هنگام غروب آفتاب دایر نگهداشت. بحث آغاز شده از جانب آن دو اول به صورت منازعه دو نفره شروع و کم کم به تمام کلاس سرایت کرد. می دانستم که سمیرا و دیانا آرام نخواهند نشست و در این منازعه شرکت خواهند کرد و همینطور هم شد و آن دو به دفاع از هنر جوی دختر، مردان را به باد انتقاد گرفتند و برای اولین بار بهادر و یزدانی در جبهه مخالف آن دو شروع به بحث کردند. حرفهای آنها از حوصله ام خارج بود و تصمیم گرفتم کلاس را بدون آن که کسی متوجه شود ترک کنم و در فرصتی که پیش آمد آرام از کلاس خارج شدم و خودم را به اتاق ته باغ رساندم و از سکوت آنجا لذت بردم.
کار نقاشی روی دیوار نزدیک به اتمام بود و از منظره باغ پدربزرگ سوژه گرفته و آن را کشیده بودم اما بدون گلخانه و اتاق ته باغ، فقط به درختان و شکوفه ها و قسمتی از راه که از میان درختان عبور می کرد اکتفا کرده بودم.
آسمان آبی و آفتابی با چند تکه ابر سفید پراکنده، خودم وقتی به نقاشی نگاه می کردم حس زنده بودن و زندگی کردن در وجودم بیدار می شد و دوست داشتم که بنشینم و نگاه کنم، دیوار دیگر را روغن کاری کرده بودم تا به محض پایان بهار، کار کشیدن تابستان را آغاز کنم. صدای همهمه ای در باغ شنیده شد که گویای تعطیل شدن کلاس بود. صبر کردم تا صدای در آهنی بلند شد و پس از آن از اتاقم خارج شدم و به سوی سالن حرکت کردم. با مشاهده آقای یزدانی و هاتف که نشسته بودند و چای می نوشیدند تعجب کردم و آقای یزدانی تا مرا دید گفت:
_ کلاس نقاشی را فراموش کردید؟
پدربزرگ هم ابرو در هم گره کرد و پرسید:
_ وسط کلاس کجا غیبت زد؟
و آقا هاتف با گفتن:
_ استاد مباحث بچگانه را دوست ندارند مرا به باد انتقاد گرفت. من به هیچ یک پاسخ ندادم و آرام و صبور برای آوردن کاغذ نقاشی روانه شدم و در راه به خود گفتم که نمی بایست فراموش می کردم و از سوی دیگر به یاد نمی آوردم که در مورد تشکیل کلاس نقاشی در همین جا از کسی سخنی شنیده باشم. کار تدریس نقاشی بیش از یک ساعت به طول انجامید و به گمانم حضور سمیرا و دیانا و هاتف در کلاس، آقای یزدانی را سر شوق آروده بود و وقت بیشتری برای آموزش گذاشت.
پس از پایان کلاس یزدانی از دیانا پرسید:
_ شما به نقاشی علاقمند نیستید؟
دیانا گفت:
_ من ورزش را ترجیح می دهم.
و در اندک زمان میان آن چهار نفر قرار کوه گذاشته شد و هنگامی که همه با هم از سالن خارج شدیم برای صبح آدینه قرار مستحکم تر گردید.
در مقابل در آهنی هاتف از من پرسید:
_ شما هم می آئید؟
من به نشانه نه سر تکان دادم و هنگامی که پرسید چرا؟ مراقبت از پدربزرگ و مادربزرگ را بهانه کردم تا دیگر جای اصرار باقی نگذارم.

ادامه دارد ... .

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:47 PM
6-5
در مقابل در آهنی هاتف از من پرسید:
_ شما هم می آئید؟
من به نشانه نه سر تکان دادم و هنگامی که پرسید چرا؟ مراقبت از پدربزرگ و مادربزرگ را بهانه کردم تا دیگر جای اصرار باقی نگذارم. هنگامی که آنها رفتند سمیرا و دیانا قصد داشتند که داخل اتاق من شوند با باز هم پیرامون بحث کلاس صحبت کنند که من گفتم:
_ کلید اتاق را در سالن جا گذاشتم.
و از پذیرفتن آنها امتناع کردم. پدربزرگ وقتی فهمید که آن دو برای صبح جمعه چه قراری دارند رو به من نمود و پرسید:
_ تو چرا نمی روی؟
من این بار مجبور شدم کار نقاشی را بهانه قرار دهم و به گمانم پدربزرگ فهمید که از بودن با این جمع راضی نیستم و برای رفتن اصرار نکرد. سمیرا و دیانا صبح خیلی زود بیدار شده و سر قرار حاضر شده بودند. وقتی برای خوردن صبحانه وارد سالن شدم آنها را ندیدم و مادربزرگ به من خبر داد که آنها صبح زود حرکت کرده اند. بعد از صبحانه می خواستم برای تهیه غذا اقدام کنم که پدربزرگ مانع شد و گفت:
_ حالا که نقاشی را به رفتن کوه ترجیح داده ای برو به کارت برس.
و در برابر اصرار من مادربزرگ هم پافشاری کرد و مرا روانه اتاقم کردند. روز آرامی را آغاز کرده بودم و مجال داشتم تا طرح تابستان را پیاده کنم. بوی رنگ و تینر فضای اتاق را پر کرده بود و با این که در و پنجره باز بود باز هم تحملش دشوار بود. اما من بدون توجه شروع به کار کردم و آنقدر سرگرم شدم که زمان را فراموش کردم. وقتی از صدای وای گفتن مادربزرگ به خودم آمدم او را دیدم که مات و مبهوت به دیوار زل زده و با دیده تحسین آن را نگاه می کند. قلم را زمین گذاشتم و کنارش ایستادم و ضمن آن که خودم هم نگاه می کردم گفتم:
_ با این که چیز جالبی از آب درنیامده اما خودم خوشم آمد.
مادربزرگ بدون توجه به روپوش رنگی بغلم کرد و گفت:
_ آریانا بسیار زیباست. باور کن آنقدر زنده است که نمی شود باور کرد نقاشی بر روی دیوار است. باید پدربزرگت را هم خبر کنم تا بیاید و ببیند.
_ لطفا این کار رو نکنید. دوست داشتم وقتی تمام دیوارها را تمام کرده بودم به شما و دیگران نشان می دادم، اما شما با آمدنتان...
_ نقشه ات را برهم زدم، می دانم! اما من نمی توانم رازدار باقی بمانم و تا تمام شدن کارت صبر کنم. حالا می فهمم که چرا بیشتر وقتت را در اینجا می گذرانی. من و پدربزرگت چه فکرها که نکردیم و راستش نگران سلامت تو بودیم. حالا دیگر همه چیز را می دانم و کمکت می کنم تا فرصت بیشتری داشته باشی. اگر بخواهی می توانی یکی از کلاسها را تعطیل کنی، حالا مال من باشد یا پدربزرگت فرقی نمی کند. تو در یک کلاس هم شرکت کنی کافی است.
گفتم:
_ هرچه شما بگویید همان کار را می کنم.
مادربزرگ بار دیگر به منظره نگاه کرد و گفت:
_ فوق العاده است! ای کاش استعداد تو را داشتم.
خندیدم و گفتم:
_ من دارم تلاش می کنم که بتوانم روزی مثل شما نقاشی کنم.
مادربزرگ سر تکان داد و گفت:
_ نه، می دانم داری تعارف می کنی اما من اگر نیمی از استعداد تو را داشتم هرگز آن را رها نمی کردم. آمده بودم بگویم غذا آماده است و فراموشم شد، بیا زودتر برویم تا پدربزرگت دنبالمان نیامده.
وقتی با مادربزرگ وارد سالن شدم پدربزرگ صدایش از آشپزخانه آمد که ناخشنود گفت:
_ من نمی دانم آخر باغ چه خبر است که هر کس می رود دیگر دلش نمی خواهد برگردد؟!
مادربزرگ گفت:
_ هوای باغ روح انسان را تازه می کند و آدم دلش نمی آید چشم از طبیعت بردارد.
من بشقابها را روی میز می چیدم که پدربزرگ پرسید:
_ تو چرا بوی نفت می دهی؟
مادربزرگ نگذاشت من پاسخ بدهم و با گفتن:
_ شما هم چه سؤالاتی می کنید!
مرا از پاسخ دادن بازداشت. هنگام صرف غذا پدربزرگ گفت:
_ ای کاش تو هم همراه آنها رفته بودی. از این که به آنها اجازه رفتن دادم پشیمانم. گرچه با جوانها مطمئنی هستند اما من نگران این هستم که نکند مراقب خود نباشند و در کوه آسیب ببینند.
مادربزرگ برای آن که خیال همسرش را آسوده کند گفت:
_ تا یکی دو ساعت دیگر بر می گردند، خیالت آسوده باشد.
اما پدربزرگ نگران بود و من و مادربزرگ را هم نگران کرد. وقتی به اتاقم بر می گشتم گوشم به صدا تیز کردم تا به محض آمدن آنها جویای سلامتی شان شوم اما وقتی مشغول کار شدم همه چیز فراموشم شد و زمانی به خود آمدم که آفتاب غروب کرده بود. ناگهان دچار دلشوره شدم و با شتاب روپوشم را درآوردم و به طرف سالن دویدم. خانه در سکوت فرو رفته بود و از مادربزرگ و پدربزرگ خبری نبود، از این که آنها بدون خبر خانه را ترک کرده و مرا بیخبر گذاشته اند به خشم آمدم و دقیقه ای صبر کردم تا به یاد آوردم آیا آنها سخنی مبنی بر این که قصد بیرون رفتن داشته اند را گفته اند یا نه و چون به نتیجه نرسیدم بهتر دیدم که خیابان را تماشا کنم شاید آنها را در حال مراجعت ببینم. مسافت سالن تا در آهنی را دویدم و با گشودن در و نگاه کردن به خیابان هیچ رهگذری را ندیدم.
فکرهای ناخوشایندی در یک آن تمام ذهنم را به خود مشغول کرد و قدرت تصمیم گیری را از من سلب کرد. نمی دانستم چه باید بکنم و به دنبال چه کسانی بگردم. از یکسو دیر کردن سمیرا و دیانا و از سوی دیگر ناپدید شدن مادربزرگ و پدربزرگ. در هوای شبانگاهی که نسیم ملایمی می وزید احساس سرمای عجیبی کردم و برای فرار از سرمای بیشتر به طرف سالن حرکت کردم و یکراست به سوی آشپزخانه به راه افتادم. با روشن کردم چراغ چشمم به کاغذ نوشته ای افتاد که مادربزرگ برایم گذاشته بود با این مضمون که بچه ها تماس گرفتند، صحیح و سلامت هستند و از ما دعوت کردند تا سر پل به آنها ملحق شویم. تو با خیال راحت به کارت برس و برای شام تهیه نبین. زود بر می گردیم. پس از خواندن نامه نفس آسوده ای کشیدم و بار دیگر راهی اتاق خودم شدم و به کار مشغول شدم.
ادامه دارد ..

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:47 PM
6 – 6

در دنیای جدیدی که برای خود ساخته بودم خوشحال و خوشبخت زندگی می کردم. دنیایم سراسر رنگین بود و با میل خود آن را کمرنگ و یا پررنگ می ساختم و نقش می آفریدم. تصویرهایی زنده از هستی. از باروری و توانگری طبیعت، از عشق ورزیدن و دوست داشتن و نیکی کردن. به اتاقم عشق می ورزیدم و دوستش داشتم. وقتی با تلاش فراوان موفق شدم اتاقم را به سه فصل رنگ آمیزی کنم. در نحوه چیدن اثاث مختصرم تغییراتی به وجود آوردم و با اجازه از مادربزرگ میوه درون ظرف بلور ریختم و پنهانی به اتاقم بردم تا آنجا را برای ورود مهمانان آماده کنم. مادربزرگ آهسته پرسیده بود تمام شد؟ و من با فرود آوردن سر تأیید کرده بودم. در عصر یک روز گرم تابستان مادربزرگ مهمانان را که شامل پدربزرگ، سمیرا، دیانا و بالطبع آقای یزدانی و هاتف بودند برای گردشی در باغ همراهی کرد و من آگاه بودم که می خواهد عکس العمل آنها را از دیدن نقاشی روی دیوار شاهد باشیم. وقتی صدای گفتگوی آنها را از پشت پنجره اتاقم شنیدم ضربان قلبم شدت گرفت و نفس کشیدن را برایم مشکل ساخت. صدای مادربزرگ را شنیدم که گفت:

_ خوب است آریانا را از خلوتش بیرون بیاوریم و با خودمان همراه کنیم.

او منتظر پاسخ دیگران نشد و با زدن تقه ای به در، آن را گشود و خودش بازدن چشمکی وارد شد و پرسید:

_ آریانا تو داری چکار می کنی؟

من که خود را برای رویارویی با مهمانها آماده کرده بودم به استقبال مادربزرگ رفتم و گفتم:

_ نشسته بودم، بفرمایید تو.

و با این دعوت دیگران را نیز به داخل شدن دعوت کردم. نمی توانم آنچه را که اتفاق افتاد به طور کامل بنویسم اما همینقدر بگویم که همگی به محض ورود بهتشان زد و خود را در میان فصول سرگردان دیدند و لب به تحسین و تمجید گشودند. حتی هاتف که همه می دانستند در تعریف کردن جانب احتیاط را نگهمیدارد لب به تعریف گشود و با گفتن خیلی زیبا و اعجاب انگیز است کارم را ستود. پدربزرگ به قدری ذوق زده شده بود که با چشمانی فراخ شده فقط نگاه می کرد. دیانا بغلم کرد و از شادی با صدایی فریاد گونه گفت:

_ آریانا کار تو محشر است.

و سمیرا به سیب و گیلاس درختان اشاره کرد و با گفتن آنقدر طبیعی است که دلم می خواهد آنها را بچینم تشویقم کرد و فقط مانده بود آقای یزدانی که با نگاهی هنرمندانه کارم را بررسی کرد و با گفتن خیلی پیشرفت کرده اید کارم را مورد تأیید قرار داد. مهمانها را دعوت به نشستن کردم و ضمن پذیرایی پدربزرگ لب به سخن باز کرد و گفت:

_ حالا می فهمم که علت غیبت های طولانی ات به چه خاطر بود!

و از مادربزرگ پرسید:

_ شما می دانستید که آریانا اینجا دارد چکار می کند؟

مادربزرگ گفت:

_ قدر مسلم این بود که می دانستم او دختری نیست که وقتش را بیهوده تلف کند.

آقای یزدانی یکبار دیگر بلند شد و در مقابل هر منظره ایستاد و دقیق نگاه کرد سپس رو به من نمود و گفت:

_ پیشنهادی برایتان دارم.

مرا که سراپا گوش شده بودم به تبسمی دلخوش ساخت و ادامه داد:

_ جای زمستان در میان فصول خالی است. پیشنهاد من این است که اگر دوست داشته باشید کل بنای بیرون اتاق را سفید کنید و زمستان را بر روی آن نقاشی کنید.

سمیرا با گفتن چه جالب! پیشنهاد او را پذیرفت و دیانا با گفتن اسم کلبه سفید برفی را رویش می گذاریم موافقت خود را ابراز کرد، من گفتم:

_ حرفی ندارم، اما به شرطی که شما و مادربزرگ هم در این کار کمکم کنید.

مادربزرگ با تعجب پرسید:

_ من؟! وای این کار از من ساخته نیست.

دستش را به دست گرفتم و گفتم:

_ چرا مادربزرگ، من یقین دارم که شما خیلی بهتر از من نقاشی خواهید کرد، لطفا مرا مأیوس نکنید!

پدربزرگ و هاتف هم به یاری من آمدند و درخواست مرا تکرار کردند. و او به ناچار پذیرفت. قبول درخواست از طرف مادربزرگ آقای یزدانی را هم مجبور کرد بپذیرد و هنگامی که برای دیدن بیرون نما از اتاق خارج شدیم، تازه متوجه شدیم که روکار اتاق، خود سیمان سفید بوده است که در اثر گذشت سالیان رنگ باخته و به رنگ سیاه متمایل شده است. پدربزرگ گفت:

_ برای آماده شدن پند روزی وقت می برد که بتوان روی آن نقاشی کرد.

هاتف گفت:

_ من و بچه های دیگر دیوار را آماده می کنیم، بهادر و انوشیروان خوشحال می شوند اگر در این کار سهمی داشته باشند.

نگاهم به صورت دیانا افتاد و از گلگون شدن گونه هایش به رازی پی بردم که خودش سعی در کتمان آن داشت. آقای یزدانی چرخی به دور بنا زد و دیواری را برای خود انتخاب نمود و سپس دو دیوار دیگر را میان من و مادربزرگ تقسیم کرد، مادربزرگ هنوز مردد بود و نمی خواست در این کار سهیم شود و بهانه می آورد که قادر نیست از نردبان بالا برود و دستش قدرت نگهداری قلم را ندارد. من گفتم:

_ هر وقت خسته شدید قول می دهم کمکتان کنم.

و پدربزرگ ادامه داد:

_ من هم در سر در اتاق خطی می نویسم و کم کم اتاق را به صورت یک موزه خانوادگی درخواهیم آورد. ای کاش پیش از شروع نقاشی آریانا به من گفته بود که چه خیالی دارد آنوقت من می دادم تا اتاق را وسیع کنند و فضای بیشتری برای موزه اختصاص می دادیم.

من در حالی که زیر بازوی مادربزرگ را می گرفتم تا او را در راهپیمایی همراهی کنم گفتم:

_ تا همین جا هم به قدر کافی دلشوره داشتم که نکند کارم مورد توجه قرار نگیرد.

پدربزرگ آه بلندی کشید و گفت:

_ خدا رحمت کند مش عباس را، ای کاش می بود و می دید که اتاقش چقدر زیبا شده است.

دیانا گفت:

_ موزه را به یاد مش عباس، موزه مش عباس می نامیم.

صدای شلیک خنده همگی بلند شد و بر خلاف همه پدربزرگ اصلا نخندید و با گفتن همین کار را خواهیم کرد، کلبه سفید برفی را به موزه مش عباس تغییر نام داد.

هنگام رفتن مهمانان هر دو، بار دیگر کارم را مورد تشویق قرار دادند و با گفتن فردا شما را زیارت خواهیم کرد از ما جدا شدند. مادربزرگ را گرفته و در خود فرو رفته دیدم، کنارش نشستم و گفتم:

_ مادربزرگ می دانم که خواستۀ بزرگی را از شما تقاضا کردم اما نقاشی شما به قدری عالی است که حیفم آمد کسی هنر شما را نبیند. باور کنید تابلوی پابرهنه در برف تان که از پدربزرگ کشیده اید خیلی زیباست، چه اشکالی دارد که همان تابلو را به صورت بزرگتر روی دیوار نقاشی کنید؟

مادربزرگ گفت:

_ زیاد هم آسان نیست. اندازه کادر و ابعاد کار را نگهداشتن در حافظه من نمی ماند.

دستش را روی گونه ام گذاشتم و گفتم:

_ من کمکتان می کنم و هر گاه دیگر به وجودم نیاز نداشتید دیوار خودم را شروع می کنم. حالا بخندید تا یقین کنم از من نرنجیده اید!

مادربزرگ خندید و گفت:

_ اقرار می کنم که خودم هم وسوسه شده ام که امتحان کنم، هیچکس از یک پیرزن توقع شاهکار خلق کردن را ندارد و همین که نقشی از من به یادگار بماند کافی است.

سر میز شام سمیرا رو به پدربزرگ کرد و گفت:

_ همه پیشنهاد دادند و مورد قبول واقع شد من هم می خواهم یک پیشنهاد بدهم و امیدوارم که قبول کنید.

پدربزرگ خندید و گفت:

_ حق با توست، تو بگو چه پیشنهادی داری؟

سمیرا گفت:

_ وقتی منظره های اتاق آریانا را نگاه می کردم به این فکر کردم که چه خوب بود اگر کلاس را در هوای آزاد برگزار می کردیم و به جای هوای دم کرده اتاق، از هوای پاک باغ استفاده می کردیم. پیشنهاد من این است که اگر موافقت کنید نیمکتها را بیاوریم و زیر درختها بگذاریم، من مطمئنم که بقیه شاگردان هم از این فکر استقبال می کنند.

پدربزرگ به مادربزرگ نگریست و وقتی لبخند را روی لب او دید گفت:

_ بد پیشنهادی نیست، فردا به پسرها قبل از این که دیوار موزه را تمیز کنند می گویم نیمکتها را جابجا کنند.

سمیرا که پیشنهادش مورد موافقت قرار گرفته بود با خوشحالی بلند شد و صورت همگی را بوسید و تشکر کرد. پدربزرگ گفت:

_ شما جوانها با ایده های هوس انگیزتان ما پیرها را هم به سر شوق می آورید.
پایان فصل ششم

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:47 PM
7 – 1

از زمانی که وارد خانه پدربزرگ شده بودم به یاد ندارم که شبی را مثل آن شب آسوده و با خیال راحت به خواب رفته باشم. اندیشه های معقولم تحقق یافته و مرا کامیاب کرده بودند. خوشبختی را با تمام وجود حس می کردم و از آن لذت می بردم و در همان حال به خود می گفتم اگر عینک بدبینی را از روی چشم برداریم شاهد درخشش خوشبختی خواهیم بود که در درون خود ماست.

صبح زود تمام اعضاء خانواده از خواب بیدار شدند و به تکاپو افتادند، مادربزرگ غذای ظهر را آماده کرد، من صبحانه فراهم کردم و سمیرا و دیانا به اتاق پدربزرگ رفتند و دو نفری سر نیمکتها را گرفتند و بیرون در سالن گذاشتند تا کار آقایان را راحت تر کرده باشند. وقتی کلاس تخلیه شد همگی به گرد میز صبحانه نشستیم و مشغول خوردن شدیم. اما این صبحانه با دیگر صبحانه ها تفاوت داشت. همه می خندیدیم و باز هم پیشنهادهای جدید ارائه می دادیم و در آخر به این نتیجه رسیدیم که اگر تمام پیشنهاداتمان بخواهد تحقق بگیرد خانه از شکل کنونی خارج شده و به هنرستان تبدیل خواهد شد. پدربزرگ گفت:

_ و آن وقت من و مادربزرگتان باید راهی مسافرخانه شویم. نه عزیزان اینجا همینطور باقی بماند بهتر است.

با صدای زنگ خانه سمیرا و دیانا هر دو بلند شدند و برای باز کردن در رفتند. صدای هیاهویی که از بیرون آمد ورود مهمانها را خبر داد. ما نیز از آشپزخانه خارج شدیم و کل کلاس را آماده همکاری دیدیم.

پدربزرگ شگفت زده پرسید:

_ اینجا چه خبر است؟

بهادر خنده کنان گفت:

_ استاد روز تعطیلی و بیکاری چه چیز بهتر از این که همه باهم باشیم. نگران غذا هم نباشید ما با کباب بره و چند مرغ و خروس بریان هم سیر می شویم.

بذله گویی او بار دیگر هیاهو براه انداخت و مادربزرگ به من گفت:

_ خوب است به غذا آش رشته را هم اضافه کنم.

و با این نیت به آشپزخانه برگشت. پدربزرگ گفت:

_ آریانا برو مراقب باش یک وقت سهل انگاری نکنند و نقاشی ات را خراب نکنند، خدا می داند که وقتی باهم باشند چکار خواهند کرد.

پسرها را پخش و پلا در باغ و در اتاقم دیدم. عده ای به تماشای کار نقاشی مشغول بودند و عدۀ دیگری داشتند مطابق سلیقه خود نیمکتها را زیر درختان می گذاشتند و چند نفری هم داشتند دیوار اتاق را از بیرون بررسی می کردند و نظر می دادند که آیا خوب می شود یا نه. وقتی قدم به اتاق گذاشتم چند نفری که مشغول تماشا بودند لب به تعریف گشودند و بار دیگر شور و شوق را به دلم هدیه دادند. داشتم در مورد سؤالاتشان پاسخ می دادم که آقای یزدانی سر از پنجره به درون کرد و گفت:

_ بیهوده وقت را تلف نکنید، بیایید به بچه ها کمک کنید!

فرمان او را پذیرفتم و همگی از اتاق خارج شدیم، آقای یزدانی برای تمیز کردن دیوارها از شش نفر کمک گرفت و هر دو نفر را روی یک دیوار به کار گرفت. سعید، یکی دیگر از هنرجویان از من پرسید:

_می شود روی شیشه پنجره وتیرای کشید؟ من به این کار واردم.

گفتم:

_ باید پدربزرگ موافقت کند.

سر فرودآورد و دیگر هیچ نگفت. رضا کوچکترین شاگرد پدربزرگ گفت:

_ چه خوب می شد اگر اجازه پیدا می کردیم روی دیوار باغ خط می نوشتیم.

گفتم:

_ بله، قشنگ می شود البته اگر پدربزرگ موافقت کند.

پیشنهاد رضا به صورت زمزمه در میان شاگردان پیچید و نگاه همه را متوجه دیوار درون باغ کرد و انوشیروان از دیانا خواست که نظر و پیشنهاد بچه ها را به پدربزرگ بگوید. هنگام خوردن غذا فرا رسیده بود و گروه تصمیم گرفت غذا را به باغ آورده و تا از هوای آزاد لذت ببرند. این بار هر کس مسؤول آوردن ظروف غذا خوری شد و با کمک هم نیمکتها را به صورت میز درآوردیم و سپس غذای مادربزرگ را که شامل قیمه و آش رشته بود را روی میز چیدیم. همه با صدای بلند با یکدیگر گفتگو می کردند و هیاهوی عجیبی به راه انداخته بودند. هجوم لشگر گرسنه به قدح آش اول صورت گرفت و در اندک زمانی قدح خالی شد. مادربزرگ که از اشتهای جوانان به وجد آمده بود در حالی که سعی می کرد حرفهایش به گوش من برسد گفت:

_ جای پدر و مادرت خالی است. ای کاش آنها هم بودند.

سرم را پایین آورده بودم تا حرفهای مادربزرگ را بشنوم و در همان زمان داغ شدم و پس از آن سوختم. بشقاب آش انوشیروان با بلند کردن سر و اصابت به بشقاب واژگون شد و سر و صورتم را غرق در آش کرد. صدای فریاد من بقیه را متوجه کرد و صدای شلیک خندۀ آنها به هوا بلند شد. من برای نجات خود از آن حالت به سوی سالن دویدم و یکراست به حمام رفتم. خوشبختانه آش آنقدر داغ نبود که باعث سوختگی گردد. صدای مادربزرگ را از پشت در حمام شنیدم که پرسید:

_ آریانا حالت خوب است؟ آیا خیلی سوخته ای؟

به او اطمینان دادم که سوختگی وجود ندارد و خیالش را آسوده کردم. وقتی لباس پوشیدم و بار دیگر به جمع پیوستم اغلب غذا خورده و داشتند استراحت می کردند. اشتهای خود را از دست داده بودم و به جمع آوری ظروف مشغول شدم. انوشیروان بشقابها را از دستم گرفت و گفت:

_ من امروز به قدر کافی باعث آزار شما شدم، اجازه بدهید من ببرم و شما استراحت کنید.

گفتم:

_ من بی مبالاتی کردم و اشتباه از شما نبود.

انوشیروان گفت:

_ با این حال اجازه بدهید جبران کنم تا وجدانم آسوده شود.

قبول کردم و او ظروف را به آشپزخانه برد و سپس با کمک دیانا و بهادر و سمیرا مشغول شستن شدند و دیگران هم نیمکتها را به حالت اولیه خود درآوردند و پس از آن به کار دیوار رسیدند. به پدربزرگ گفتم:

_ فکر می کنم بچه ها دوست دارند دیوار باغ را با خطاطی خود نقاشی کنند. نظر شما چیست؟

پدربزرگ نگاهی به دیوار انداخت و زمزمه کرد:

_ بد هم نمی شود، اما رنگ بسیار می خواهد.

گفتم:

_ خوشان رنگ را تقبل می کنند، فقط اجازه شما را می خواهند.

پدربزرگ گفت:

_ من حرفی ندارم، اتفاقا دوست دارم نمونه خط بچه ها را یادگاری داشته باشم.

رضا را صدا زدم و نظریه پدربزرگ را به او گفتم، از خوشحالی به هوا پرید و موافقت استاد را به گوش دیگران رساند و بار دیگر جمع را خوشحال کرد. این بار گروه دیوار خانه، از در ورودی باغ تا در سالن را میان خود تقسیم کردند. هاتف و بهادر دیوار ساختمان را انتخاب کردند و پدربزرگ دیوار دیگر باغ را به هنرجویان دختر اختصاص داد که اگر مایل بودند آنها نیز دیواری برای نمایش هنر خود داشته باشند. به آقای یزدانی گفتم:

_ اینطور که مشخص است کار را باید خودمان تمام کنیم!

آقای یزدانی به بچه ها نگریست و آنها را سرگرم انتخاب دیوار دید و گفت:

_ بله حق باشماست. خودمان باید اقدام کنیم.

سپس به سوی اتاق به راه افتاد. آفتاب دامن زرین خود را از صحن باغ جمع می کرد که کار تمیز کردن دیوار بیرونی اتاق به پایان رسید و قرار بر آن شد که هر کس فرصت داشت به انتظار دیگران نماند و کار خود را شروع کند. با رفتن گروه و تنها شدن، من و مادربزرگ به دیوارهای مربوط به خود نگاه کردیم و مادربزرگ باز هم شکوه سر داد که قادر به نقاشی کردن نیست. برای این که او را از این فکر خام خارج کنم در سطل رنگ را باز کردم و گفتم:

_ مادربزرگ زیر سازی را شروع کنید و خودتان را امتحان کنید.

نگاهی به لباس خود انداخت و من فهمیدم که می خواهد نداشتن روپوش را بهانه کند. به اتاقم دویدم و روپوشم را درآوردم و وادارش کردم بپوشد و به کار مشغول شود. برای خودم روپوش باغبانی کهنه پدربزرگ را انتخاب کردم و پوشیدم و هر دو دست به کار شدیم. مادربزرک به کندی کار می کرد و زود به زود هم کتف و شانه اش درد می گرفت و قلم را زمین می گذاشت و استراحت می کرد. من هم سعی کردم با او همگام شوم تا مادربزرگ گمان نکند که قادر به انجام کار نیست. هر دو تا دیر وقت کار کردیم و وقتی یقین کردیم که زیرسازی کار آماده است، قلم را زمین گذاشتیم و هر دو به ماحصل کارمان نگاه کردیم. مادربزرگ زیاد راضی نبود اما من کارش را تأیید کردم و هر دو امیدوار به سالن بازگشتیم. با ورودمان به سالن پدربزرگ با صدای بلند خندید و گفت:

_ بچه بیایید، نقاشان از راه رسیدند.

مادربزرگ پیشانی خود را رنگی کرده بود و باعث خنده دیگران شد. مادربزرگ به راستی خسته بود و توان بلند شدن نداشت و با شام هم فقط بازی کرد و هنوز غذایش به اتمام نرسیده بود که برای استراحت به بستر رفت. پدربزرگ گفت:

_ کار مشکلی از او خواسته ای. گمان نکنم قادر به انجامش باشد.

گفتم:

_ پدربزرگ سعی می کنم کمکش کنم تا کمتر خسته شود. اما نمی دانید که مادربزرگ خودش چقدر تمایل دارد که این کار را انجام دهد. ای کاش بودید و می دیدید که چگونه دیوار را نگاه می کرد. گویی داشت نقاشی تمام شده خود را روی دیوار می دید.

_ می دانم که چنین خواسته ای دارد اما ای کاش زودتر و شاید هم چند سال زودتر تصمیم به چنین کاری می گرفت. حالا دیگر خیلی پیر است!

_ مادربزرگ هنوز روحیۀ جوان خود را حفظ کرده و همپایه ما فعالیت می کند، لطفا به او روحیه بدهید همانطور که به من، به هاتف و به دیگر شاگردان خود می دهید.

_ همین کار را می کنم اما زیاد امیدواری به خودت نده. ندیدی که چقدر خسته شده بود و نای بلند شدن نداشت؟!

_ ما که نمی خواهیم در مسابقه ای شرکت کنیم و این کار هر چقدر هم طول بکشد مانعی ندارد. من سعی می کنم همپایه مادربزرگ پیش بروم تا زیاد احساس کهولت نکند.

پدربزرگ دستم را گرفت و گفت:

_ تو همیشه بهترین بوده ای آریانا و من به وجودت افتخار می کنم.
ادامه دارد ...

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:47 PM
7-2

به قول پدربزرگ ایده های هوس انگیز و به قول خودم تغییر و تحول و ابتکارات جدید، کار خود را کردند و خانه را از حالت سکون به در آوردند و به حقیقت خانه پدربزرگ به هنرستان تبدیل شد. هنر کده ای که فضای آموزشی اش هنرجویان را چون آهن ربا به خود جذب می کرد و هنگامی که برای دیدن می آمدند پای سست می کردند و طالب می شدند عضو شوند. سمیرا امور ثبت نام را به عهده گرفته بود و بنابر درخواست پدربزرگ آقای یزدانی هم کلاس نقاشی خود را به آنجا منتقل کرد. هر روز از صبح تا هنگام غروب آمد و رفت هنرجویان در باغ آرامش اولیه محیط را برهم می زد و برخلاف تصور من و دیانا که فکر می کردیم پدربزرگ و مادربزرگ به زودی خسته شده و بساطمان را برخواهند چید چنین نکردند و علاوه بر تعلیم، نظارت بر کارها را هم به عهده گرفتند. من و مادربزرگ کم کم عادت کردیم که در مقابل چشم کنجکاو هنرجویان کار نقاشی روی دیوار خود را دنبال کنیم و آقای یزدانی هم در هنگام فراغت ما را همراهی می کرد و غالبا هنرجویانش دوست داشتند که بایستند و کار استاد خود را از نزدیک مشاهده کنند. پائیز از راه رسیده بود و سوز گزنده ای پیکرمان را می لرزاند. خوشبختانه کار به اتمام رسیده بود و هم زمان با پایان گرفتن دیوار مادربزرگ، کار نوشتن خط روی دیوار هم تمام شده بود و جلوه باغ به کلی دگرگون شده بود. تا پیش از فرا رسیدن پائیز کلاس های درس همانطور که خواسته سمیرا بود در محوطه باغ برگزار شد و هیچ یک از هنرجویان خود را در کلاس خشک و بیروحی احساس نکردند اما با رسیدن پاییز و شروع بارندگی، همگی علی رغم میلشان پذیرفتند که به درون کلاس باز گردند.

پدربزرگ از نجار خواسته بود که وسط سالن در بگذارد و کلاس دیگری به کلاسها اضافه کند. حس می کردم که هر چه جایمان تنگ تر می شود نسبت به یکدیگر صمیمی تر و مهربانتر می شویم و هیچ کدام گله ای از جای تنگ نمی کردیم. سمیرا و دیانا به اتاق ته باغ کوچ کردند و اتاق سابق جمیله خانم هم مورد استفاده هنرجویان قرار گرفت. وقتی در ساعت هشت و نیم شب در باغ قفل می شد و ما فرصت می کردیم کنار هم بنشینیم تازه زمان گزارش فرا می رسید و اتفاقات مرور می شد. کلاس من که با حضور پنج هنرجو آغاز شد به هفت نفر و تا آخر سال به ده نفر رسید و این تعداد برای من کلاسی شلوغ به شمار می آمد. پدرم توسط تلفن دانسته بود که ما چه تغییراتی در باغ به وجود آورده ایم و دو دخترش چگونه از خانه یک هنرستان به وجود آورده اند. گرچه عمو مهدی سمیرا را عامل این تحول بزرگ به همه معرفی کرد اما در نهایت همه خوشحال بودیم و پاییز را با همه زیبایی افسانه سازش به سردی زمستان رساندیم و کم کم سرها در اثر برف زمستانی در یقه ها پنهان شد و از تعداد ساعتها کاسته شد. ماه دی را به پایان می بردیم که شبی پس از شام پدربزرگ رو به دیانا کرد و گفت:

_ برایت خبری دارم که شاید متعجبت کند، می دانی که هاتف تا چه اندازه برای ما عزیز است و صحبت دربارۀ او شاید کاری تکراری و کسالت آور باشد. خواستم بگویم که او از تو تقاضای ازدواج کرده. یعنی تو را از من خواستگاری کرده و اجازه خواسته که اگر نظر تو هم موافق باشد مراحل مقدماتی را انجام دهد. من خواستم اول نظر تو را جویا شوم و پس از آن پدرت را در جریان بگذارم.

گونه های دیانا همچون دانه های اناری که در کاسۀ روبرویش بود گلگون شد و سر به زیر انداخت و با شرمساری گفت:

_ نه پدربزرگ، لطفا این کار را نکنید.

پدربزرگ پرسید:

_ کدام کار را نکنم؟

دیانا گفت:

_ هاتف جوان مؤدب و خوبی است و شما هم او را تأیید می کنید اما من هیچ علاقه ای به او ندارم و نمی توانم همسر خوبی برای او باشم.

مادربزرگ پرسید:

_ بخاطر دستش؟

دیانا سر تکان داد و گفتۀ مادربزرگ را رد کرد و گفت:

_ عیب ظاهرش اصلا مهم نیست فقط من نسبت به او علاقه ای در خود نمی بینم!

پدربزرگ سر فرود آورد و با گفتن کلمۀ بله منظورت را درک می کنیم، رو به مادربزرگ کرد و گفت:

_ ازدواج از روی بی علاقگی عاقلانه نیست، من به هاتف می گویم که تو آمادگی نداری.

پدربزرگ با سکوت طولانی خود به ما فهماند که می توانیم به اتاقمان برویم و استراحت کنیم، دیانا و سمیرا بلند شدند و من داشتم زیردستی های میوه را جمع می کردم که پدربزرگ اشاره کرد بنشینم، من سر جایم نشستم و آن دو خارج شدند. پدربزرگ گفت:

_ حیف از این جوان است که بخواهد ضربه ای دیگر بپذیرد، به گمانم دیانا نتوانسته جانب احتیاط را نگهدارد و با احساس هاتف بازی کرده است.

گفتم:

_ عکس این هم صادق است که دیانا با احتیاط خود مورد توجه قرار گرفته باشد. آنطور که من شاهد بوده ام دیانا هیچ وقت با هاتف برخوردی بسیار گرم و صمیمی نداشته است و ...

پدربزرگ حرفم را قطع کرد و گفت:

_ به هر حال کاری است که شده و او به دیانا علاقمند شده، راستش امیدوار بودم که دیانا با خوشحالی بپذیرد و حالا آرزو می کنم که ای کاش او فرد دیگری را انتخاب کرده بود.

منظور پدربزرگ را درک کردم اما سکوت کردم تا او کلام خود را پایان دهد و من هم برای استراحت بروم. پدربزرگ وقتی سکوت مرا دید گفت:

_ برو بخواب، فردا یک کاری خواهم کرد!

و به این ترتیب مرا هم مرخص کرد. وقتی از باغ قدم به اتاق گذاشتم هوای بسیار گرم اتاق نفس کشیدن را برایم مشکل ساخت و کمی پنجره را باز کردم که با اعتراض دو دختر روبرو شدم و به ناچار آن را بستم. نمی دانم آیا به راستی هوای اتاق اختناق کننده بود یا از حرفی که پدربزرگ زده بود کلافه شده بودم. سمیرا پرسید:

_ پدربزرگ به تو چه گفت؟

به جای بازگویی کلمات پدربزرگ گفتم:

_ پدربزرگ خواست تا به شما بگویم که جانب احتیاط را بیش از پیش نگهدارید و با احساسات جوانها بازی نکنید. اگر شما خیلی جدی رفتار کنید این مسائل پیش نخواهد آمد.

دیانا با خشم گفت:

_ اما من هرگز کاری نکردم که مورد توجه او قرار بگیرم، تو می بایست این را به پدربزرگ می گفتی.

گفتم:

_ همین کار را کردم و او هم خوشبختانه قانع شد، حالا تو باید سعی کنی که با هاتف کمتر هم کلام شوی تا او کم کم فکر تو را از سرش بیرون کند.

سمیرا با لحن ناراضی در حالی که حق را به دیانا می داد گفت:

_ او اصلا نمی بایست چنین تقاضایی از پدربزرگ می کرد، مردک نه صورت ظاهرش چنگی به دل می زند و نه مال و مکنتی دارد. چطور به خود جرأت داد که این تقاضا را بکند؟ من هم اگر جای دیانا بودم همین کار را می کردم و به او جواب رد می دادم.

در مقابل استدلال سمیرا ساکت ماندم، گرچه دلایل او را قبول نداشتم اما حال و حوصله بحث را نداشتم و با خاموش کردن چراغ به گفتگو خاتمه دادم. به گمانم همان شب پدربزرگ با پدر و عمویم تماس گرفت و هر دو را به باغ نیاوران فرا خواند چرا که صبح زود هنگامی که ما سه نفر تازه پشت میز صبحانه نشسته بودیم صدای زنگ خانه شنیده شد و همه ما را متعجب کرد جز پدربزرگ که خونسرد گفت:

_ باز کنید، غریبه نیستند.

با ورود پدر و عمو رنگ از چهرۀ دیانا و سمیرا پرید و قلب من هم شروع به طپیدن کرد. دیانا نجوا کرد:

_ پدربزرگ حرف تو را باور نکرد و می خواهد ما را دست بسر کند.

سمیرا هم گفت:

_ او هاتف را بیشتر از ما دوست دارد. اما نمی دانم چرا من را می خواهد روانه کند. کسی که از من خواستگاری نکرده!

دیانا گفت:

_ شاید دارد علاج واقعه را قبل از وقوع می کند و می ترسد برای تو هم چنین وضعیتی رخ بدهد.

با ورود پدر و عمو به استقبال رفتیم و گرم در آغوششان گرفتیم. از چهرۀ هیچ کدام آنها نمی شد به راز درونشان واقف شد. مادربزرگ برای آن دو نیز صبحانه آورد و آنها ضمن بررسی با نگاه از تحولی که ایجاد شده بود اظهار خرسندی کردند و کار پدربزرگ را ستودند. عمو صبحانه اش که به پایان رسید رو به سمیرا کرد و گفت:

_ دخترم وسایلت را جمع کن تا به خانه برگردیم.

و در مقابل چرای سمیرا ادامه داد:

_ زمستان اینجا خیلی سرد و طولانی است و پدربزرگ و مادربزرگت هم امکاناتشان محدود شده و دیگر نمی توانند هر سه شما را سرویس بدهند. این است که من و عمویت تصمیم گرفته ایم که تو و دیانا را برگردانیم تا زمستان بگذرد.

سمیرا گفت:

_ اما من و دیانا در اتاق ته باغ جایمان راحت است و مشکلی نداریم.

پدربزرگ مداخله کرد و گفت:

_ با باریدن برف آنجا غیر قابل سکونت می شود و رفت و آمدتان از اینجا تا ته باغ به شکل برخورد می کند. آریانا هم می بایست رختخواب و وسایلش را بردارد و برگردد پیش ما.

لحن قاطع پدربزرگ دیگر جایی برای گفتگوی بیشتر باقی نگذاشت و دو دختر مغموم بلند شدند و راه اتاق ته باغ را در پیش گرفتند تا وسایلشان را جمع کنند. من می خواستم برای کمک به آنها روانه شوم که پدربزرگ دستور جمع آوری میز صبحانه را داد و با گفتن اینطور بهتر است به من فهماند که حکم صادره جای تغییر ندارد. از رفتن آنها غم بزرگی به دلم نشست و فکر این که سراسر زمستان را بدون هم صحبت می بایست بگذرانم اندوهگینم کرد و آرزو کردم که ای کاش من به جای دیانا می رفتم و زمستان را در کنار خانواده سپری می کردم. جدا شدن از آنها سخت و دشوار بود به گونه ای که موقع رفتنشان همه گریستیم و پدربزرگ مجبور شد بگوید:

_ کاری نکنید که کلاس را تعطیل کنم و یا شما را نگهدارم یا این که خودمان همراه شما شویم!
ادامه دارد ..

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:48 PM
7-3

پدرم زودتر از عمو از در باغ خارج شد و به دنبالش عمو و دخترها خارج شدند. وقتی پدر اتومبیلش را به حرکت درآورد آن دو هنوز ما را می نگریستند و امیدوار بودند که پدربزرگ از رأی خود برگردد اما چنین نشد. من آنقدر صبر کردم تا اتومبیل از دیده ام پنهان شد و آن وقت در را بستم و به راه افتادم. به گمانم رسید که با رفتن آنها زیبایی باغ هم از بین رفت و عریانی درختان چهره ای زشت و نازیبا به باغ داده بود. وقتی وارد سالن شدم مادربزرگ گفت:

_ ای کاش در را نمی بستی، دیگر چیزی به آمدن بچه ها نمانده.

با افسردگی گفتم:

_ برمی گردم باز می کنم.

پدربزرگ گفت:

_ من این کار را می کنم، تو خودت را برای کلاس آماده کن.

و با این حرف مانع بازگشتم به حیاط شد. مادربزرگ با یک نگاه به چهره ام فهمیده بود که تا چه اندازه غمگینم، برای آن که تسلایم داده باشد گفت:

_ جمعه هیچ قراری نمی گذاریم و می رویم خانه تان، فکرش را نکن! برو لباس بپوش خوب نیست خانم معلم نامرتب باشد. آن چینهای ابرویت را هم باز کن که خیلی صورتت را زشت کرده اند!

کلمات مادربزرگ با مهربانی و شوخ طبعی همراه بود و پیش خود فکر کردم که حتما جدا شدن از دو نوه هم برای او آسان نبوده ولی اندوهش را پنهان می کند. سعی کردم همچون او نقاب بر چهره بزنم و خودم را برای ورود هنرجویان آماده کنم. هیچ یک از هنر جویان همچون هاتف و آقای یزدانی از رفتن سمیرا و دیانا متعجب و بهت زده نشدند. آن دو در فرصتهایی که به دست آوردند علت رفتن آنها را جویا شدند و من هم همان حرفهای پدربزرگ و مادربزرگ را که گفته بودند سمیرا دلتنگ خانواده بود و وجود دیانا در کلاس درس پدرش الزامی بود را تکرار کردم اما به خوبی متوجه بودم که هیچ یک از آن دو گفته های ما را باور نکردند و هر دو تا پایان ساعات کلاس، دیگر آن مردان شادی که به هنگام صبح از در باغ وارد شده بودند نبودند. پس از تعطیل شدن کلاس پدربزرگ هاتف را مقابل در بدرقه کرد و به گمانم حرفهای دیانا را برای او بازگو می کرد. من از پشت شیشه سالن آن دو را می دیدم که پدربزرگ صحبت می کرد و هاتف سر به زیر انداخته در کنار چرخ پدربزرگ راه می رفت.

من فکر کردم که با رفتن دخترها من هم بایست نقل مکان کنم و به سالن برگردم اما هیچ حرفی از آن دو مبنی بر نقل مکان نشنیدم و با خود گفتم که شاید با باریدن برف فرمان صادر شود که باز هم چنین نشد و من تنها در اتاق مش عباس ماندگار شدم. گویی پدربزرگ انتخاب جا را به عهدۀ خودم گذاشته بود تا هر زمان دوست داشتم از آن اتاق دل کنده و با آنها همجوار شوم. شبی از شبهای برفی وقتی برق خانه قطع شد آنچنان دچار ترس و وحشت شدم که بی اختیار فریاد کشیدم و مادربزرگ را صدا زدم. بعد مسافت اجازه نمی داد که آنها صدایم را بشنوند، تصمیم گرفتم که درنگ نکنم و خود را به آنها برسانم. با شتاب و در تاریکی لباس پوشیدم و به راه افتادم و سعی کردم از غریزه ام کمک بگیرم و همانگونه که در روز راه را طی می کردم در تاریکی هم آن را طی کنم.

برف تا ساق پایم بر زمین نشسته بود، من راه نمی رفتم بلکه می دویدم، تا هر چه زودتر خود را به ساختمان برسانم به نزدیک ساختمان رسیده بودم که صبر و شکیب خود را از دست داده و بار دیگر با صدای بلند مادربزرگ را صدا زدم و خوشبختانه او صدایم را شنید و با باز کردن در سالن مرا که پوشیده از برف شده بودم به داخل ساختمان برد و گفت:

_ داشتم می آمدم دنبالت که تو رسیدی. زودتر پالتوات را درآورد تا سرما نخورده ای!

به سختی توانستم بگویم که از تاریکی دچار وهم شدم. مادربزرگ دستم را گرفت و مرا کنار آتش نشاند و گفت:

_ به پدربزرگت نگو که ترسیده ای چون او شهامت مردان را در تو می بیند، اما من گویم خوب شد که ترسیدی و آمدی. باور کن که شبها چندین بار از خواب می پرم و به گمانم می رسد که تو داری صدایم می زنی، می دانم که آن اتاق چقدر برایت عزیز است اما بهتر است که در آن را تا رسیدن بهار ببندی و پیش خودمان بمانی.

چای گرمی که مادربزرگ به دستم داد را نوشیدم و توانستم بگویم:

_ اگر شما بخواهید من دیگر در آنجا نخواهم ماند و زمستان آن اتاق را به خود مش عباس واگذار می کنم.

مادربزرگ بلند شد و گفت:

_ امشب باهم می خوابیم تا فردا که تختخوابت را به اتاق من منتقل کنی.

پرسیدم:

_ پس بدربزرگ کجاست؟

صدای پدربزرگ به گوشم رسید که گفت:

_ من جای بسیار گرمی دارم.

مادربزرگ گفت:

_ پدربزرگت تصمیم گرفته روی نیمکتها بخوابد که چند شبی است این کار را می کند.

گفتم:

_ ما نمی بایست تمام اتاقها را کلاس می کردیم. چطور در آن زمان فکر حالا را نکرده بودیم.

مادربزرگ با گفتن این دوران هم برای خود دورانی است، مرا به اتاقش برد و در همان زمان برق هم آمد، اما آمدن برق هم از درجۀ ترسم نکاست و مرا از تصمیم منصرف نکرد. من از همان زمان ساکن اتاق مادربزرگ شدم و خواب راحت و آرامی هم کردم. صبح هنوز پشت میز صبحانه نشسته بودیم که تلفن زنگ زد و چون گوشی را برداشتم صدای آقای یزدانی را شناختم. سلام و صبح بخیر گفتم و او با عذرخواهی فراوان از تلفن زود هنگامش خواست که با پدربزرگ صحبت کند. گوشی را به دست پدربزرگ دادم و خودم نشستم اما تمام حواسم متوجه مکالمه پدربزرگ بود و هنگامی که پدربزرگ گفت، انشاالله که خیر است، نگاه من و مادربزرگ به هم افتاد و هر دو کنجکاو به مکالمه گوش سپردیم. پدربزرگ پس از اندکی گوش کردن پرسید:

_ زیاد که طول نمی کشد؟

و سپس شنیدم که بازهم گفت:

_ ایرادی ندارد اما سعی کن خودت زودتر برگردی، مراقب خودت باش.

و پس از لحظه ای سکوت با گفتن خوش بگذرد تماس را قطع کرد. مادربزرگ پرسید:

_ اتفاقی افتاده؟

پدربزرگ سر تکان داد و گفت:

_ اتفاق که نه، یزدانی قصد کرده چند روزی برود سفر، تلفن کرد تا اطلاع بدهد یکی از دوستانش کلاس او را اداره می کند تا برگردد.

مادربزرگ متعجب گفت:

_ سفر آن هم در این موقع سال؟!

پدربزرگ سر تکان داد و گفت:

_ لحنش غمگین بود اما خودش گفت که حالش خوب است!

مادربزرگ به من نگاه کرد و گفت:

_ من فکر می کنم دیانا به جای یک دل، دو دل را در چمدانش گذاشت و برد!

پدربزرگ با گفتن من هم همینطور فکر می کنم، از من پرسید:

_ نظر تو چیست؟ نکند خواهرت به یزدانی علاقمند بود و به خاطر او هاتف را جواب کرد!

گفتم:

_ باور کنید من در این مورد هیچ چیز نمی دانم، همانطور که شاهد بودید بیشتر وقت من در تنهایی اتاقم گذشت و دیانا با سمیرا بود.

هر دو تأیید کردند و مادربزرگ گفت:

_ اگر واقعا به خواهرت علاقمند باشد قدم پیش می گذارد و او را خواستگاری می کند.

به این ترتیب گفتگو را کوتاه کرد و از پشت میز بلند شد. پدربزرگ با به حرکت درآوردن چرخش زمزمه کرد:

_ دیگر به چشمان هنرمندان هم نمی شود اعتماد کرد. آنها هم سطحی نگر و ظاهر بین شده اند!

خواستم به پدربزرگ بگویم که اشتباه می کند و بر عکس آقای یزدانی چیزی در صورت دیانا دید که من هرگز ندیده بودم و اولین درسی که به من آموخت این بود که به عمق توجه داشته باشم و از روی هر شیئی سطحی عبور نکنم اما لب فرو بستم و خاموش ماندم و اندیشیدم که باست حتما در وجود دیانا جاذبه ای وجود داشته که دو مرد را به سوی خود جذب کرده. چرا که در میان این همه دختر که در کلاس آمد و شد می کنند تنها او مورد توجه قرار گرفته است؟!

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:48 PM
7-4

غیبت هاتف هم در کلاس خطاطی نگرانی پدربزرگ را برانگیخت و مجبور شد از بهادر در مورد غیبت او سؤال کند. بهادر بدون هیچ پرده پوشی گفت:

_ استاد قلبش مجروح است و احتیاج به عمل جراحی دارد.

و به این طریق پدربزرگ را واقف کرد که علت نیامدنش به کلاس رنجشی است که از شنیدن پاسخ منفی دیانا به وجود آمده و تا این رنجش برطرف شود به زمان نیاز خواهد داشت. پدربزرگ سفر رفتن یزدانی را آسان پذیرفت اما از غیبت کردن هاتف سخت پریشان شد و با گفتن با او تماس می گیرم ناراحتی خود را بروز داد. در سر کلاس داشتم نمونه خط برای هنرجویان می نوشتم که یکی از هنرجویان کلاس پدربزرگ در اتاق را باز کرد و با گفتن استاد، استاد کارتان دارند صدایم زد. کلمه استادی من که برابر با پدربزرگ بیان شد وجودم را لرزاند. گچ را پایین گذاشتم و گفتم:

_ دوستان خواهشی از شما دارم و آن این است که لطفا از کلمه استاد در مورد خطاب به من استفاده نکنید. معنای استادی به معلم عالیمرتبه هستم، پس لطف کنید مرا با نام خودم آریانا و یا به نام فامیلم، نیاورانی خطاب کنید، ممنون می شوم.

یکی از شاگردان گفت:

_ من خیلی دوست دارم که شما را فقط آریانا صدا کنم، اسم شما طنین قشنگی دارد!

گفتم:

_ پس همه مرا آریانا خطاب کنید، همانطور که من هم فقط از اسمهای شما استفاده می کنم. تا از روی این خط بنویسید من بر می گردم.

کلاس را که ترک کردم پدربزرگ را مقابل در سالن به اتفاق آقایی دیدم، پدربزرگ تا مرا دید لبش به تبسمی شکوفا شد و گفت:

_ آقای بیدار دل با نوه ام آریانا آشنا شوید.

مرد به طرف من چرخید و تا مرا دید لبخند بر لب آورد و اظهار خوشوقتی کرد. پدربزرگ رو به من نمود و ادامه داد:

_ آقای بیدار دل از دوستان صمیمی آقای یزدانی هستند که در غیبت ایشان عهده دار کلاسهای نقاشی می شوند و زحمت تو هم خواهی نخواهی بر شانۀ ایشان گذاشته شده.

آقای بیدار دل با گفتن برای من کمال افتخار است که بتوانم کاری انجام بدهم رو به من نمود و گفت:

_ آقای یزدانی از شما و کار شما آنقدر تعریف کرده اند که کنجکاو شده ام کلبه سفید برفی تان را تماشا کنم. البته اگر اجازه بفرمایید!

گفتم:

_ کلبه سفید برفی کار من تنها نیست، بفرمایید نشانتان بدهم.

با اجازه پدربزرگ آقای بیداردل را در برف به دنبال خود روانه کردم و او گفت:

_ جسارتم را ببخشید. با تعریفهایی که نادر کرد گمان می کردم که با خانمی جا افتاده و کمی مسن روبرو می شوم و وقتی شما را دیدم تعجب کردم.

_ نمی دانم آقای یزدانی از من به شما چه گفته اند اما امیدوارم با دیدن نقاشی مأیوس تان نکنم.

گامهای آرام و آهسته ای که آقای بیدار دل بر می داشت مسافت را طولانی تر کرد و او ادامه داد:

_ نادر به این خانه و به اعضاء این خانواده خیلی دلبستگی دارد و دائم نقل سخنش خانواده شماست. من نیز بدون آن که افتخار آشنایی نزدیک با شما و افراد خانواده تان را داشته باشم دورادور گویی همگی را می شناسم و خیلی تمایل دارم که دیانا خانم را هم ببینم.

_ متأسفانه خواهرم دیگر در اینجا نیست و برگشته خانه مان.

آقای بیداردل گفت:

_ حسی درونی به من می گوید که میان رفتن خواهرتان به خانه و سفر نادر ارتباطی وجود دارد، با شناختی که من از او دارم می دانم که سفر کردن در زمستان را دوست ندارد اما به یکباره تصمیم گرفت که چند روزی از اینجا دور شود و این نمی تواند بدون علت باشد. ضمن آن که افسرده و غمگین بود و حال و حوصله نفاشی هم نداشت.

سربلند کردم و به چهره آقای بیداردل نگاه کردم و گفتم:

_ اگر درست منظورتان را درک کرده باشم باید بگویم که هیچ رابطه ای میان خواهرم و آقای یزدانی وجود نداشته و از این جهت کاملا مطمئن هستم، اما در مورد دوست شما آقای یزدانی نمی دانم، شاید شما درست حدس زده باشید اما یقین بدانید که اگر محبتی ریشه گرفته باشد یک سویه است و خواهرم نقشی ندارد.

نمی دانم آقای بیداردل از کلامم چه برداشتی کرد که بلافاصله صحبت را تغییر داد و پرسید:

_ خیلی راه مانده تا به کلبه سفید برفی برسیم؟

از سؤالش تعجب کردم چرا که بیش از دو گام با کلبه فاصله نداشتیم. با انگشت به اتاق اشاره کردم و گفتم همین جاست. او نگاهی به دیوار انداخت و چشم به منظره زمستانی که مادربزرگ کشیده بود دوخت و لب به تحسین گشود و گفت:

_ خیلی زیباست، چقدر برای این مرد پشت برف مانده دلم می سوزد آیا این تصویر عینیت داره؟

گفتم:

_ نمی دانم این نقاشی کار مادربزرگم است و باید از خود او سؤال کنید.

با چشمانی فراخ شده و دهانی باز مانده پرسید:

_ راست می گویید آیا این نقاشی را مادربزرگتان کشیده؟ چه زن فوق العاده ای است این خانم!

_ بله او واقعا زن هنرمندی است.

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:48 PM
7 -5

آرام آرام حرکت کردم تا آقای بیداردل دیوار متعلق به دوستش را نیز بنگرد و او هم با من همگام شد، وقتی به دیواری که توسط آقای یزدانی کشیده شده بود رسید بار دیگر لب به تحسین گشود و گفت:

_ این کار را به خوبی می شناسم.

و نشان داد که چندان هم ناآگاه نیست. او از روی منظره ای که دوستش کشیده بود گذشت و این بار خودش دیوار را دور زد و در مقابل کار من ایستاد و موشکافانه به آن چشم دوخت و زیر لب زمزمه کرد:

_ عالی است!

دقیقه ای سکوت میانمان حاکم شد و او نشان داد که دارد دقیق نگاه می کند و بعد انگشت روی خورشید گذاشت که انوار طلایی اش را بر کوه و درختان و دشت برفی تابانده بود و گفت:

_ چه زیباست به هنگام مرگ درخشش نور حیات و امیدوار بودن به جاودانگی زندگی. یقین دارم که این کار شماست و اقرار می کنم که نادر از آن بسیار تعریف کرده و حالا خودم با دیدن این منظره زیبا می گویم که او راه غلو در پیش نگرفته و کارتان عالی است.

به تشکری کوتاه اکتفا کردم و او ادامه دادم:

_ نادر از چهار فصل صحبت می کرد، آیا آنها را هم می شود ببینم؟

در اتاق را باز کردم و او با گرفتن اجازه قدم به درون اتاق گذاشت و به تماشا ایستاد. من هم فرصت یافتم تا خود او را دقیق نگاه کنم، او همچون آقای یزدانی بلند قامت و کمی درشت اندام تر از او به نظر می رسید، صورتی با پوست سفید و موهایی به رنگ خرمایی و چشمانش را در لحظه ای که در مورد احساس آقای یزدانی گفتگو می کرد به نظرم رسید که چشمانی قهوه ای رنگ دارد. او برای دیدن هر تابلو از عینک استفاده کرده بود اما بعد از تماشا عینک را از چشم برداشته و در جیب کوچک کتش گذاشته بود. به نظرم رسید که دیدار او دارد به درازا می کشد و از این که ایستاده و تماشایش می کنم خسته شده ام. گرچه دوست داشتم نظر یا نظریاتش را هم در مورد مناظر درون اتاق می شنیدم اما تأمل او روی هر منظره خسته کننده شده بود. خواستم لب باز کنم و او را به گذشتن ساعت واقف کنم که خودش به سخن درآمد و گفت:

_ باور کنید شناخت روحیه شما از میان این تابلوها که یکی از دیگری زیباتر است چندان هم آسان نیست. در منظره پاییز آنچنان دست از زندگی شسته اید که گویی با افتادن این تک برگ از درخت روح خودتان هم به ملکوت پرواز می کند و به همراه برگ از شاخسار زندگی جدا می شود و بعکس در منظره بهار آنچنان شور و نشاط جوانی با شماست که گویی تمام شکوفه ها بدون آسیب و گزند تا مرحله باروری بر شاخه زنده خواهد ماند و در تابستان می شود نهایت آرزو را در شما دید که درختان از باروری سر به سوی زمین خم کرده و تسبیح گویان خالق را سجده می کنند، امیدوارم برداشت حسی من زیاد از احساس شما دور نباشد و راه به خطا نرفته باشم!

سر تکان دادم و پیش از آن که او باز هم به صحبت ادامه دهد از اتاق خارج شدم و او هم بیرون آمد، به هنگام بازگشت پرسید:

_ آیا شما دختر بزرگ خانواده هستید؟

باز هم سرتکان دادم و او سکوتم را به حساب خستگی ام گذاشت و گفت:

_ شما را بسیار خسته کردم، مرا ببخشید!

سپس او هم سکوت کرد و ادامه راه را با گامهایی سریع تر پیمود. کلاس آغاز شده بود و من با گفتن ببخشید کلاسم را شروع کرده و او را تنها گذاشتم و شاهد بودم که پدربزرگ از کلاسش خندان خارج شد و چرخش را به طرف او به حرکت درآورد. وقتی هنرجویان مشغول نوشتن شدند فرصت یافتم تا به حرفهای او مخصوصا کنجکاوی کردنش در مورد دیانا فکر کنم و به این نتیجه رسیدم که سؤالات او جز درخواستی از جانب یزدانی نمی تواند باشد و آقای بیداردل نقش کارآگاه خصوصی را در کنار آموزگاری نیز به عهده گرفته است و خوشحال شدم از این که نگذاشته بودم او اطلاعات جامعی جمع آوری کند و قلبا از این که از دیانا پشتیبانی کردم خشنود بودم. با تمام شدن ساعت کلاس هنرجویان، وقت استراحت فرارسید و پدربزرگ از بیداردل دعوت نمود تا فنجانی چای با ما بنوشد و پس از آن تدریس خصوصی آغاز شود. او هم با کمال میل پذیرفت و من به هنگام چای آوردن شنیدم که بیداردل دارد از پدربزرگ در مورد خانواده و آیا این که همه اهل هنر هستند سؤال می کند و من دانستم که شروع سؤالش به کجا ختم می شود و او باز هم می خواهد در مورد دیانا اطلاعات بیشتری کسب کند. خاموش نشستم تا آنچه را که پدربزرگ صلاح می بیند بیان کند. مادربزرگ هم همچون من آرام و خاموش به نوشیدن چایش پرداخت و آثارخستگی از این مصاحبت در چهره اش هویدا بود.

آقای بیداردل می خواست در مورد دیانا اطلاعاتی جمع آوری کند اما به جای آن پدربزرگ به دادن اطلاعات وسیع و جامع در مورد من و هنز خطاطی و نقاشی ام پرداخته بود. از این که دیدم تیر آقای بیداردل به سنگ خورد و نقشه اش نقش بر آب شد خنده ام گرفت و برای این که دیگران متوجه نگردند کاغذ نقاشی ام را به صورتم نزدیک کردم و چهره ام را از آنها پنهان کردم. گمان می کردم که آقای بیداردل از تعاریف پدربزرگ خسته شده و سخن او را ناتمام بگذارد اما وقتی کاغذ را از صورتم پایین آوردم در کمال تعجب دیدم که او سراپا گوش نشسته و بدون حرکت کاملا به حرفهای پدربزرگ گوش می کند. دلم به حالش سوخت. از جا بلند شدم تا ضمن جمع آوری فنجانها پدربزرگ را متوجه ساعت کنم که خوشبختانه متوجه شد و گفت:

_ وقت شما را باحرف زدن گرفتم.

آقای بیداردل بلند شد و گفت:

_ شما باید مرا ببخشید که با سؤالاتم خسته تان کردم. لطفا بگویید کجا باید بروم؟

پدربزرگ خندید و گفت:

_ فقط دو سه قدم که به سمت جلو بردارید کلاس نقاشی را خواهید دید.

و آقای بیداردل دانست که پشت دیوار چوبی نیز کلاس است.

او زودتر از من وارد سالن شده بود لذا هنگامی که من وارد شدم داشت از شیشه بزرگ سالن به تاریکی باغ نگاه می کرد. وقتی فهمید من وارد شدم روی پاشنه پا چرخید و گفت:

_ اینطور که مشخص است استاد تمام فضای خانه را کلاس کرده!

من سرفرود آوردم و او ادامه داد:

_ افرادی همچون پدربزرگ شما کم پیدا می شوند.

گفتم:

_ اما آقای یزدانی هم چنین کرده اند.

این بار سر فرود آورد و گفت:

_ اقرار می کنم که من در اوایل با کار او موافق نبودم اما وقتی او اقدام کرد و پارکینگ خانه اش را بصورت کلاس در آورد نه تنها دیگر ناراضی نبودم بلکه یکی از ستایشگرانش شدم خب امروز به قدر کافی سر همگی را درد آوردم، لطفا بدهید نقاشی را ببینم.

خیلی دلم می خواست من نیز اطلاعاتی از آن مرد بلند قامت مو خرمایی که وقتی عینک به چشم دارد تیپ مردان ژورنال مد را پیدا می کند داشتم، شاید آن وقت شخصیت اش آنقدر گنگ و مرموز نبود. ساعت کلاس که تمام شد او با گفتن به امید دیدار از ما جدا شد و به علت باریدن برف پدربزرگ مرا برای بدرقه راهی نکرد، بلکه از او خواهش کرد در را پشت سر خود ببند. با رفتن او، خسته خود را روی مبل رها کردم و گفتم:

_ چه روز خسته کننده ای بود و چه خوب که تمام شد.

پدربزرگ گفت:

_ خستگی ات ناشی از استاد جدید است، تا بخواهی به او هم عادت کنی چند روزی وقت می برد.

_ او مرد کنجکاوی است و از کنجکاویش ناراحتم، او هر چه می خواست بداند پرسید و فهمید در صورتی که هیچ گونه اطلاعاتی از خود به ما نداد.

پدربزرگ گفت:

_ من آنچه که باید از او بدانم می دانم، حالا اگر تو می خواهی بدانی گوش کن تا برایت بگویم.

بلند شدم و گفتم:

_ من اطلاعاتی لازم ندارم، همانقدر که شما می دانید او کیست و چرا این همه سؤال می کند کافی است. باور کنید داشتم کم کم به او مظنون می شدم.

صدای خندۀ بلند پدربزرگ به من فهماند که در مورد او اشتباه فکر کرده ام و او انسان قابل اعتمادی است.
پایان فصل هفتم

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:48 PM
8 – 1
به یاد نمی آورم که از سمیرا و دیانا در باره صبح روزی که چهار نفری به کوه رفته بودند تعریفی شنیده باشم و حالا که فکر می کنم به گمانم می رسد که آن روز جمعه یک جمعه معمولی و ساده نبوده است و کوهنوردی حادثه آفرین بوده است، اما چرا هر دو مرد نظرشان به دیانا معطوف شده بود و سمیرا حاشیه نشین گشته بود را نمی دانم. روز جمعه مادربزرگ به وعده اش عمل نمود و همگی به خانه ما رفتیم. مادر و نادیا برای ما سنگ تمام گذاشته بودند و مادر غذاهایی را که می دانست خیلی دوست دارم تهیه کرده بودند. سینا به سختی با من انس گرفت و ترجیح می داد در آغوش نیلوفر و دیانا باشد. نامی با گفتن دستت را بلند کن ببین به سقف می رسد، بلندی قدم را با لحن شوخ به تمسخر گرفت و هنگامی که فهمید از سخنش رنجیده ام بغلم کرد و گفت:
_ ناراحت نشو، تازه باید خوشحال باشی که به خدا نزدیکتری!
پدر مرا کنار خودش نشاند و گفت:
_ شنیده ام شاگردانی برای خودت دست و پا کرده ای؟ تا وقتی که با ما بودی از اسم قلم و دوات فرار می کردی اما حالا ...
پدربزرگ گفت:
_ هنوز هم خوشش نمیاد و تنها برای دل خوش ساختن من و مادرت تعلیم می دهد تا با ما را سبکتر کند. آریانا روزی نقاش بزرگی می شود، این جمله مرا همه خوب به خاطر بسپارید.
دوست داشتم با مادر ساعتی تنها می بودم و تنها با او صحبت می کردم مثل همان صبحی که بیدارم کرد تا برای رفتن به خانه پدربزرگ آماده شوم و با هم ساعتی گپ زدیم، اما او کنار مادربزرگ نشسته بود و گوش به حرفهای او داشت. از کنار نیلوفر و ناجی که سخت خود را به من چسبانده بودند بلند شدم و از اتاق خارج شدم، دیانا هم از من پیروی کرد و هر دو به اتاقمان رفتیم. تغییرات محسوسی در اتاق به وجود آمده بود، تختخواب یک نفره و میز کار و یک صندلی گردان و چند تابلو از دست خط پدر بر دیوار اتاق، نگاه کردم و گفتم:
_ اتاق زیبایی درست کرده ای.
اما او به جای تشکر پرسید:
_ انوشیروان هنوز به کلاس می آید؟ آیا حال مرا می پرسد؟
خندیدم و گفتم:
_ تا به من نگویی که در آن روز جمعه چه اتفاقی افتاد به هیچکدام از سؤالهایت جواب نمی دهم.
متعجب نگاهم کرد و پرسید:
_ منظورت کدام جمعه است؟
_ همان جمعه ای که به اتفاق سمیرا و هاتف و یزدانی کوه رفته بودید؟
انگشتش را به نشانۀ قسم پیشاهنگی نشانم داد و گفت:
_ قسم می خورم که هیچ اتفاقی نیفتاد، چطور مگر؟
_ هیچ می دانی که دل استاد یزدانی را هم برده ای و از وقتی که به خانه برگشته ای او هم ترک درس و مکتب را کرده و آواره کوه و بیابان شده است؟
حرفم را باور نکرد و متعجب تر از پیش پرسید:
_ یزدانی؟ چرا من؟ شاید به خاطر سمیرا است که ...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
_ نه خواهر عزیز به خاطر سمیرا نیست، او به تو علاقه پیدا کرده و من فکر می کردم که این علاقه از کوه رفتنتان سرچشمه گرفته!
دیانا چند بار سر تکان داد و گفت:
_ باور کن که در آنجا هیچ چیز که به قول تو پایه علاقه شود رخ نداد و اتفاقا من بخاطر آن که تو با ما نبودی زیاد هم حال و حوصله حرف زدن نداشتم و بیشتر سمیرا و هاتف سخنران بودند.
_ اما قضیه علاقه او به تو جدی است و یقین دارم که اگر تو برگردی و او بفهمد در اسرع وقت خودش را می رساند.
دیانا خشمگین گفت:
_ بیخود این کار را می کند، من دارم زمینه چینی می کنم که برای اسفند ماه بیایم نیاوران، اما اگر این آقا بخواهد ادا و اطوار بچه ها را دربیاورد مسلما پدربزرگ موافقت نخواهد کرد. آه آریانا من دوست دارم برگردم آنجا!
پرسیدم:
_ آیا تو دختری به نام الناز می شناسی؟
دیانا سر فرود آورد و گفت:
_ با او در کوه آشنا شدیم، کوه نور خوبی است چطور مگر؟
_ او هم سراغ تو را می گرفت و اینطور که از بهادر و انوشیروان شنیدم علاوه بر کوهنوردی، اسکی باز خوبی هم هست و بچه را به پیست اسکی دعوت کرده.
آه دیانا بلند شد و گفت:
_ او دختر زیبایی است، من حتم دارم که خیلی راحت نظر انوشیروان را به خودش جلب می کند. لعنت بر هاتف و این یکی، یزدانی که مرا از آنجا آواره کردند. آریانا خواهش می کنم با پدربزرگ صحبت کن و مرا همراهتان ببر، من اگر اینجا بمانم از فکر و خیال دیوانه می شوم.
_ خوشبختانه هاتف عاقلانه تر رفتار کرد و پس از دو جلسه غیبت برگشت اما یزدانی هنوز نیامده و به جای خودش فرد دیگری را فرستاده که به خوبی خود یزدانی تعلیم می دهد. من می ترسم که او هم تا چشمش به تو بیفتد دل ببازد و مجنون شود!
دیانا مشت گره کرده اش را بر شانه ام کوبید و گفت:
_ قول می دهم که با هیچکس حرف نزنم و از کنار تو تکان نخورم، فقط مرا با خود ببر.
بلند شدم و گفتم:
_ باید زمینه را آماده کنم، بیا برویم تا پدربزرگ گمان نکند که توطئه چینی می کنیم.
هر دو به آشپز خانه رفتیم و نادیا را مشغول فراهم کردن سفره دیدیم، او با لحن گله آمیز گفت:
_ چند ماه است که از خانه دوری حالا هم که آمده ای وقتت را در اتاق و با دیانا می گذرانی.
بغلش کردم و گفتم:
_ آنقدر در قلب و روحم جا برای خودت اشغال کرده ای که هرگز گمان ندارم که از تو دور بوده ام!
خودش را در آغوشم رها کرد و گفت:
_ اگر این حرفها را هم بلد نبودی چه بهانه ای می آوردی؟
_ آنوقت گوشه نشین کنج اتاقت می شدم تا حرفهایم را باور کنی.
وقتی به لبش تبسم نشست یقین کردم که رنجش اش از میان رفته، کمکش کردم تا غذا کشید و در همان حال سؤالاتی از افشین شوهرش پرسیدم که جواب شنیدم:
_ خیلی دلش برایت تنگ شده و قرار است تا شما برنگشته اید خودش را برساند و تو را ببیند.
_ از پدر شنیدم که دو برادر مهندس دست به دست هم داده اند و شرکتی دائر کرده اند، درست است؟
نادیا سر فرود آورد و گفت:
_ ابراهیم دیگر خیال سفر نداشت و تصمیم گرفت برای همیشه بماند، به همین خاطر با افشین شریک شد و کارشان هم بد نیست و شکر خدا هر دو راضی هستند.
با فراخوانده شدن به سر میز غذا گفتگویمان به آخر رسید و ما هم به دیگران ملحق شدیم.

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:49 PM
8- 2
در سر میز غذا هر بار نگاهم با نگاه دیانا تلاقی می کرد او به من اشاره می کرد که به نوعی موضوع بردن او را عنوان کنم و مرا در تنگنا قرار می داد. نمی دانستم باید از کجا شروع کنم تا این که خود پدربزرگ با مطرح ساختن دو خواهر هنرجوی کلاسش به نامی تلنگر زد که اگر خیال ازدواج دارد آن دو خواهر شایستگی کامل را دارا هستند و دیانا نیز با مطرح کردن این که او نیز آنها را دیده شروع کرد به برشمردن محاسن آنها و در آخر گفتۀ خود اضافه کرد:
_ حیف که پدربزرگ دیگر مرا نخواست و اخراجم کرد و گرنه حتم داشتم که من هم روزی چون آن دو موفق می شدم.
لحن غمبار دیانا مادربزرگ را متأثر کرد و گفت:
_ چه کسی گفته که تو و سمیرا را نخواستیم و اخراجتان کردیم؟ امکانات ما محدود شد، خودت که شاهد بودی. پدربزرگت از بی اتاقی روی نیمکتهای کلاس می خوابد و آریانا هم مجبور است تنگی اتاق مرا تحمل کند، اما در تابستان وضعیت فرق می کند.
پدر حرف او را تأیید کرد و مادر نیز گفت:
_ اگر تو ذوق کافی داشته باشی پدرت و نامی می توانند کمکت کنند.
و به این طریق به بحث خاتمه داد. در صورت دیانا شکست را آشکارا دیدم و دلم به حالش سوخت و بی اختیار گفتم:
_ می خواهی به جای من به آنجا برگردی؟
حرفم با هجوم اعتراضات مواجه شد و پدربزرگ اولین نفری بود که اعتراض کنان پرسید:
_ پس شاگردان چه می شوند؟ کلاس نقاشی ات هم نیمه کاره می ماند.
مادربزرگ هم حرف او را تأیید کرد و پدر با گفتن هر کاری باید در موقع خودش انجام شود، پیشنهادم را رد کرد و مادر هم با گفتن آریانا نباید کلاسهایش را تعطیل کند، بر گفته آنان مهر تأیید نهاد. به دیانا نگاه کردم به بفهمد من تلاش خود را کرده اما شکست خورده ام. دیانا غمگین بلند شد و میز غذا را ترک کرد و نگاه ناراضی مادر و پدر را پشت سر خود بدرقه کرد.
در انتهای غذا بودیم که افشین از راه رسید و مستقیم به پشت میز غذا خورد هدایت شد. او را شاد و سرحال دیدم و از این که هنوز هم همان محبت گذشته را نسبت به من داشت شاد شدم و با او به گفتگو پرداختم. به آفتاب کمرنگ زمستانی که می رفت غروب کند خشم گرفتم چرا که هر چه او به افق دامن می کشید لحظه جدایی ما را نزدیکتر می کرد. افشین می بایست بر می گشت، به موقع خداحافظی گفت:
_ می خواهم از گوته برایت سخنی بگویم که دوست دارم آن را همیشه به یاد داشته باشی، او می گوید "زندگی بدون کوشش، مرگ قبل از وقت مقرر است" پس کوشش کن آنقدر که دلت تسلا پیدا کند.
گفتم سعی می کنم فراموش نکنم و از یکدیگر جدا شدیم. پدربزرگ به پدر گفت:
_ همیشه از افشین خوشم آمده، جوان فعال و خانواده دوستی است.
پدر حرف او را تأیید کرد و نادیا از خوشحالی خود را در آسمان رقصان دید.
***

در امتحانات هنرجویان خط از میان آقایان هاتف و از میان دختر خانمها مریم بیشترین امتیاز را آوردند و مینا و انوشیروان رتبه دوم را کسب کردند. پدربزرگ برای آنان جشن کوچکی گرفت و هدایایی تقدیمشان کرد، در جشن آقای یزدانی هم شرکت داشت ولی متأسفانه او به هنگام امتحان حضور نداشت و همه می دانستند که اگر آقای یزدانی شرکت می کرد شانس اول شدنش بیشتر از هاتف بود. حضور دو آموزگار نقاشی در جشن مرا معذب کرده بود و سعی داشتم از هر دو یکسان پذیرایی کنم، وقتی جشن با سخنرانی پدربزرگ به پایان رسید هاتف که در کنارم نشسته بود آرام گفت:
_ من با دست خود آتشی در وجودم افروخته بودم که خوشبختانه پیش از آن که تمام وجودم را بسوزاند موفق به خاموش کردن آن شدم و خوشحالم که این آتش به دامان کسی سرایت نکرد و تنها به خودم آسیب رساند.
گفتم:
_ با کمی صبر آسیب هم ترمیم می شود و زخم هم التیام می پذیرد. من هم خوشحالم که با تدبیر و پیروزی از عقل توانستید راه درست را انتخاب کنید، نمی دانم در کجا خواندم قلبی که زودتر با گلها بیدار می شود، همیشه زودتر هم آزار خار را احساس می کند.
برای تأیید سخنم سر فرود آورد و گفت:
_ وقتی شنیدم که خواهرتان به یزدانی هم پاسخ منفی داده اندیشه های زهر آگین را از خود دور ساختم و یقین نمودم که او به خاطر نقص جسمانی مرا جواب نکرده بلکه به حقیقت به دنبال جفتی است که دوستش بدارد و بخواهد با او همراه شود.
_ بله همینطور است، خواهرم به عشق بعد از ازدواج اعتقاد ندارد و شاید هم حق با او باشد!
صبح روز بعد نیز در کلاس، آقای یزدانی غیبت اش را اینگونه توجیه کرد:
_ گفتن این که در انتخاب راه به خطا پیموده بودم دشوار است اما فکر می کنم اقرار کردن خود شجاعت به حساب می آید. اگر چنین باشد من مرد شجاعی هستم "نه هر که چهره برافروخت دلبری داند".
گفتم:
_ همینطور است و آرزو می کنم این بار همسفر همدلی نصیبتان شود.
تشکر کرد و راه کلاس را در پیش گرفت. بسیار دلم می خواست که یزدانی هم در این مسابقه شرکت کرده بود و خط نوشته اش را به مسابقه گذاشته بود، اما متأسفانه چنین نشد. داشتم به هنرجویان شیوه نوشتن کلمه "واو" را روی تخته سیاه تعلیم می دادم که در کلاس باز شد و آقای یزدانی سر درون کلاس کرد و پرسید:
_ می شود چند لحظه وقت کلاس را بگیرم؟
اشاره کرد که از کلاس خارج شوم، گچ را زمین گذاشتم و از کلاس که خارج شدم آقای یزدانی گفت:
_ من باید با شما درباره مطلبی صحبت کنم و می خواستم خواهش کنم بعد از تمام شدن کلاستان به کلبه سفید برفی بروید و آنجا بمانید تا من هم بیایم. خواهش می کنم در این مورد به کسی حرفی نزنید.
با این که تعجب کرده بودم اما با گفتن بسیار خب، او را خوشحال روانه کردم و خودم به کلاس بازگشتم. داشتم می گفتم:
_ حرف واو تا حدی شبیه به حرف ق و یا قاف است با اندک تفاوتی در دور زدن و همچنین میزان دور، اما زاویه شروع در هر دو یکی است.
در همین زمان یکی از هنرجویان گفت:
_ آریانا ببخشید، شما دارید قاف به جای واو می نویسید.
از این اشتباه فاحش آنچنان سرخ شدم که گچ را زمین گذاشتم و بر جای نشستم و گفتم:
_ بچه ها مرا ببخشید!
هنرجوی دیگری پرسید:
_ اتفاقی رخ داده؟
سرتکان دادم و گفتم:
_ نه چیز مهمی نیست.
یکی از پسرها بلند شد و بدون اجازه از کلاس خارج شد و دقایقی بعد با یک لیوان به کلاس بازگشت و ضمن دادن لیوان آب به دستم پرسید:
_ می توانیم کمکتان کنیم؟
به رویش لبخند زدم و گفتم:
_ ممنونم، واقعا چیز مهمی نیست فقط برای یک لحظه فکرم مشغول شد، متشکرم.
هنر جو بر جای خود نشست. من جرعه ای آب نوشیدم و پای تخته برگشتم و اشتباهم را رفع کردم. این اولین اشتباه در دوران کارم بود و خوشبختانه بچه ها زود اشتباهم را فراموش کردند یا این که بر آن سرپوش گذاشتند. پس از پایان کلاس همانطور که یزدانی خواسته بود به سمت اتاق آخر باغ به راه افتادم و در تمام طول مسیر این اندیشه با من بود که چه مطلب مهمی را یزدانی می خواهد بگوید که نمی توانسته صبر کند چون نزدیک به دو ساعت دیگر کلاس خصوصی نقاشی خودمان آغاز می شد.

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:50 PM
به در اتاق که رسیدم آن را باز یافتم و چون به درون رفتم یزدانی را روی نیمکتی که از تابستان در آنجا به جای مانده بود مشاهده کردم. او با ورودم از جا بلند شد و با پریشانی که سعی در حفظ آرامش داشت مرا به جای خود نشاند و گفت:
نمیدانم چه باید بکنم و یقین ندارم کاری هم که دارم میکنم صحیح است و آیا درست است که با شما در میان بگذارم یا نه؟
- در چه مورد؟
- مطلبی که می خواستم به شما بگویم مربوط به دختر عمویتان می باشد،ایشان وقتی در اینجا سکونت داشتند چندین بار به من .... چطور بگویم .... چندین بار اظهار علاقه به نقاشی کردند و خود را مشتاق آموزش گرفتن نشان دادند و من هم با پیش زمینه ای که از شما و خانم نیاورانی داشتم قبول کردم که تعلیم ایشان را به عهده بگیرم،اما متاسفانه هدف سمیرا خانم چیز دیگری بود.
احساس کردم که نزدیک به بیهوش شدن هستم،سمیرا و یزدانی؟نه این غیر ممکن است،گفتم:
- دختر عموی من دختر عاقلی است و ...
یزدانی سخنم رو قطع کرد و گفت:
- متاسفانه نه آنقدر که شما و دیانا خانم عاقلید. بدبختانه دخترعمویتان بسیار احساساتی است و با داشتن این روحیه شکننده مرا هم به درد سر انداخته. میدانید من .... چطور بگویم من نمی توانم احساس عاطفی ایشان را برآورده کنم،راستش دختر عموی شما نمی تواند زوج مناسبی برای من باشد همانطور که من هم زوج مناسبی برای خواهرتان نبودم.
پرسیدم:
- او شما را کجا می بیند؟
- از عمویتان اجازه گرفته و به خانه ام می آید،به گمانم عمویتان کاملا از انتقال کلاسها با خبر نیستند یا این که سمیرا خانم طوری وانمود کرده اند که هنوز کلاس نقاشی در خانه ی من دایر است،به درستی نمی دانم،ضمن آنکه من هنوز هنرجویانی در خانه تعلیم می دهم اما همگی آنها مرد هستند و تنها دختر عموی شما خانم است.
حس کردم که در هوای سرد اتاق گُر گرفته ام و نمی توانم تنفس کنم،برایم باور کردنی نبود که سمیرا همگی ما را فریب داده و قدم در بیراهه گذاشته باشد.یزدانی که سکوت مرا دید ادامه داد:
- نگرانی من از این بابت است که دختر عمویتان دست به کار بچگانه ای بزند،چون دیروز مرا تهدید نمود و تا امروز عصر هم بیشتر به من مهلت فکر کردن و تصمیم گرفتن نداده است.به راستی نمیدانم چه باید بکنم.اگر به او پاسخ منفی بدهم یعنی جواب دلم را بگویم از پیامد آن می ترسم و اگر پاسخ مثبت بدهم یک عمر خود را بیچاره کرده ام.با وضع مزاجی که هم از پدر بزرگتان دارد هم خانم نیاورانی،می ترسم که از آنها چاره جویی بخواهم،این بود که به ناچار شما را آگاه کردم تا شاید شما چاره ای بیندیشید.
گفتم:
- من هم جز این که پدر بزرگ یا عمویم را در جریان بگذارم چاره ای دیگر نمی بینم.آیا سمیرا امروز به خانه تان می آید؟
یزدانی سر تکان داد و گفت:
- گمان نکنم چون دیروز هم تلفنی تماس گرفت و منتظر جواب است.
- آیا شما هرگز دختر عموی مرا امیدوار نکردید؟
سرتکان داد و پریشان تر از قبل گفت:
- به خدا سوگند که چنین کاری نکردم،چون در آن زمان من داشتم به آینده ای که در کنار خواهرتان می توانستم داشته باشم فکر میکردم و همه ذهن من معطوف به آن بود. باور کنید که دختر عمویتان از مهری که من نسبت به اعضاء این خانواده دارم برداشت نادرست کرده اند.
- احساسات تند چشم او را به روی حقایق بسته است،شاید بهتر باشد پیش از آنکه موضوع را به پدر بزرگ یا عمو بگویم خودم با او صحبت کنم،شاید بتوانم وادارش کنم تا حقیقت را بپذیرد.من امروز عصر به خانه شما خواهم آمد و به سمیرا هم بگویید که می خواهید حضوری به او جواب بدهید،اگر هر دو هم با هم باشیم بهتر می توانیم با کمک هم چشمش را به روی حقیقت باز کنیم.
یزدانی گفت:
- هر چه شما بگویید.
صدای بلند زنگ کلاس که در باغ پیچید هر دو از اتاق خارج شدیم و تا رسیدن به کلاس هر دو سکوت اختیار کردیم.در کلاس را که باز کردم دیدم که دو هنرجو سیاه مشق پدر بزرگ را که به دیوار کوبیده شده بود پایین می آوردند،بانگ زدم:
- بچه ها دارید چکار می کنید؟
یکی از هنرجوها گفت:
- تصمیم گرفته ایم که ساه مشق استاد را قاب کنیم و در روز تولدشان به خودشان تقدیم کنیم.
خیالم آسوده شد و گفتم:
- پدر بزرگم به همین گونه ساده بیشتر دوست دارند،لطفا این کار را نکنید و از سیاه مشق استاد دیگری به عنوان کادو استفاده کنید.
آنها سیاه مشق را بار دیگر به دیوار آویخنتد در حالی که از صورتشان عدم رضایت به خوبی مشخص بود.کلاس که به پایان رسید تازه به این فکر افتادم که رفتن خودم را به خانه آقای یزدانی چگونه توجیه کنم و کمی بعد با این تصمیم که بهتر است مادر بزرگ را آگاه کنم وارد آشپزخانه شدم و خوشبختانه او را مشغول نوشیدن چای و رفع خستگی پیدا کردم.در آشپزخانه را از داخل بستم تا کسی مزاحممان نشود و با گفتن مادر بزرگ موضوعی هست که باید راهنمایی ام کنید،او را هوشیار کردم و شمه ای از گفتگوی میان خودم با یزدانی را شرح دادم و در آخر افزودم:
- اگر به هنگام ورود سمیرا به خانه یزدانی آنجا حضور داشته باشم جای انکار باقی نمی ماند و هر دو می توانیم متقاعدش کنیم که از این راه تا پشیمانی به بار نیاورده باز گردد.
مادر بزرگ مغموم و متفکر به حرف هایم گوش کرد و در آخر با کشیدن آه بلند گفت:
- من فکر می کردم که سمیرا عاقلتر از دیاناست اما اشتباه کرده بودم
- آیا صلاح می دانید من بروم و پیش از آنکه پدر بزرگ و عمو آگاه شوند با او صحبت کنم؟
مادر بزرگ سر فرو آورد و با گفتن ایرادی ندارد،اجازه رفتن به من داد و خودش گفت:
- اگر پدر بزرگت پرسید به او خواهم گفت که رفته ای منزل یزدانی اما دلیلش را شرکت در کلاس او عنوان خواهم کرد.فقط سعی کن زودتر برگردی و سمیرا را هم با خودت نیاور چون تمایلی به دیدن او ندارم
ساعتی بعد وقتی همه هنرجویان باغ را ترک کردند من نیز از باغ خارج شدم و راه کلاس را در پیش گرفتم،آسمان ابری و هوا طوفانی بود،در کوچه باغ به عابری برخورد نکردم و در کوچه ای که خانه یزدانی در آن واقع شده بود چشمم به سه جوان افتاد که از در پارکینگ داخل می شدند و دانستم که کلاس نقاشی استاد یزدانی شروع شده است.برای ورود به پارکینگ لحظه ای تامل نمودم که آیا از آنجا وارد شوم یا اینکه زنگ خانه را بزنم.خوشبختانه در همان زمان آقای بیدار دل از در پارکینگ خارج شد و مرا مردد دید،با زدن لبخندی به من خوشامد گفت ودعوتم کرد داخل شوم.جوانان به کار خود مشغول بودند و ورود من زیاد محسوس نبود،وقتی آقای بیداردل دری که به حیاط خانه باز میشد را گشود آقای یزدانی را در انتهای محوطه وسیع خانه اش در مقابل در ورودی ساختمان دیدم که به انتظار ایستاده بود.آقای بیدار دل با گفتن من خانم نیاورانی را به دست تو می سپارم،از ما خداحافظی کرد و به سوی در پارکینگ حرکت کرد،آقای یزدانی گفت:
- انشالله روزی محبت شما را جبران کنم.
سپس در ساختمان را باز کرد و تعارفم نمود داخل شوم. در سر سرای خانه اش لحظه ای پای سست کردم و به تماشا ایستادم،انجا بیشتر شبیه نمایشگاه بود و روی دیوار به فاصله های منظم و حساب شده تابلوهای نقاشی دیده میشد و در فاصله تابلوها دست نوشته اساتید خوشنویس چشم را نوازش می داد.یزدانی با گفتن از این طرف بفرمایید،در اتاقی را گشود که دانستم دفتر کار آقای یزدانی است.بر روی دیوار آنجا نیز دو تابلو نقاشی آبرنگ و تابلوی هم از کمپوزیسیون خط که نحوه کنار هم قرار دادن اشیاء در طراحی را نشان می داد کنار میز کارش دیده می شد.آقای یزدانی دعوتم کرد کنار میز روی مبلی چرمی به رنگ سیاه بنشینم و خودش نیز در مبل روبرویم نشست و گفت:
- خوشبختانه قبول کرد که بیاید اما من نگرانم و هیچ مایل نیستم که چنین تصور کند خواسته ایم که فریبش بدهیم یا این که به قول عوام مچ گیری کرده باشیم.
گفتم:
- بعکس شما،من تمایل دارم که بداند نتوانسته ما را فریب بدهد.
یزدانی پریشان شد و گفت:
- این قصد من نبود،من امیدوار بودم که در آرامش و صلح با او صحبت کنیم و افکار ناخوشایند را از ذهنش پاک کنیم.شاید بهتر بود که احضارش نمی کردم؟
- ناراحتی شما بی دلیل است،من دختر عمویم را می شناسم و آنطورها هم که شما تصور میکنید تُرد و شکننده نیست!اما اگر راه حل دیگری پیشنهاد می کنید می پذیرم.

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:50 PM
یزدانی گفت:
- من فکر کردم که شما به طور سرزده وارد گردید و خود را بیخبر نشان دهید بهتر است،شما می توانید بگویید تربانتین یا وایت اسپریت خودتان تمام شده بود و آمده اید از من قرض بگیرید به این طریق او به آمدنتان شک نخواهد کرد.
با خنده گفتم:
- اتفاقا قرمز آپزارنیم تمام شده
خندید و گفت:
- وقت رفتن تقدیمتان می کنم
- خوب من کجا باید مخفی شوم؟
بلند شد و هر دو بار دیگر قدم به سر سرا گذاشتیم و او در امتداد تابلوها به راه افتاد و در آخر سر سرا در دیگری را گشود و گفت:
- اینجا خوب است،می توانید آمدن دختر عمویتان را نگاه کنید و هر وقت لازم دانستید خارج شوید.
- شما او را کجا ملاقات می کنید؟
با انگشت به اتاق کارش اشاره کرد و گفت:
- او معمولا آنجا را انتخاب می کند
- بسیار خب پس من همین جا منتظر می مانم.
رنگ پریده آقای یزدانی مرا در کاری که می خواستم انجام دهم به تردید انداخت و از خود پرسیدم آیا به راستی از روحیه سمیرا آگاهی دارم؟اگر به راستی آنطور شود که آقای یزدانی از روحیه حساس سمیرا برداشت نموده چه؟در این فکر بودم که آقای یزدانی شتاب زده گفت:
- آمد،خدایا کمکم کن!
او با این دعا در حالی که وحشت به راستی وجودش رو فرا گرفته بود از اتاق خارج شد و در را پشت سر خود بست،من حس کردم که دست و پاهایم شروع به لرزیدن کرده و قادر به کنترل نمودن خود نیستم و خوشحال شدم که همان لحظه مجبور نیستم با سمیرا رو به رو شوم.صدای بلند صحبت کردن یزدانی به من فهماند که سمیرا داخل ساختمان شده است و اندکی بعد صدای بر هم خوردن در اتاق به گوشم رسید،آرام در اتاق را باز کردم و به گوش ایستادم،صحبتهای نامفهومی به گوشم می رسید که مجبور شدم برای بهتر شنیدن پاورچین پاورچین خود را تا پشت در اتاق برسانم.خوبشبختانه سکوت حاکم بر محیط اجازه داد که به راحتی صدای آن دو را بشنوم.سمیرا داشت میگفت:
- دیشب تا به حال لب به هیچ چیز نزده ام و توی اتومبیل یکی دو بار نزدیک بود حالم بهم بخورد.
یزدانی پرسید:
- با چی آمدی؟
سمیرا گفت:
- آنقدر ذوق زده بودم که آژانس گرفتم و حرکت کردم،رنگ چهره تو هم پریده آیا بیماری؟
- بیمار نیستم،شاید علتش خستگی باشد.
- غذا خوردی؟
صدای یزدانی آمد که گفت:
- در منزل پدر بزرگتان طبق معمول چیزی خوردم
سمیرا پرسید:
- حالشان چطور است؟خیلی دلم برای آنها تنگ شده مخصمصا آریانا،اما اقرار می کنم از این که تو صبح تا شب در کنار او هستی حسادت می کنم
- لطفا شروع نکن
- من همیشه گفتم که نمی توانم احساسم را مخفی کنم و مثل آریانا و دیانا نقش بازی کنم.دیانا راحت توانسته علاقه اش را نسبت به انوشیروان مخفی کند و آریانا هم هیچ وقت در سینه قلبی نداشته که بخاطر کسی بطپد.من سر در نمی آورم که او چگونه نقاشی است؟
یزدانی پرسید:
- منظورت این است که هر کس نقاش خوبی باشد باید دریچه قلبش را به روی هر عشقی باز کند؟
صدای خنده سمیرا به وضوح آمد و بعد از آن گفت:
- می دانم منظورت از این حرف چیست،تو می خواهی باز هم نقش معلم اخلاق را بازی کنی،باشد هر چه تو بگویی درست است!
- اگر واقعا قبول داری که هر چه می گویم درست است پس چرا به آن عمل نمیکنی؟من بارها گفته ام که احساس من به همه اعضاء خانواده تو احساسی است توام با احترام،دوست داشتن و علاقمندی من صرفا به دلیل مهربانی و احترامی است که می بینم و متقابلا به آنها دارم،اما تو هرگز نخواستی این را درک کنی.
- تو شاید در مورد دیگران راست بگویی اما در مورد دیانا فراموش کردی که داشتی عاشق می شدی و هنگامی که من برایت قسم خوردم که تو را دوست ندارد و به انوشیروان علاقمند است کم کم باور کردی؟من می دانم که هنوز هم او را کاملا فراموش نکرده ای اما مهم نیست چون می دانم آنقدر به تو علاقمند هستم که بتوانم جای او را بگیرم
یزادنی گفت:
- من به دیانا علاقه پیدا کردم و آن را کتمان نمیکنم اما به آن عشقی که تو می گویی نرسیده ام و خیلی هم زود فهمیدم که قدم به خطا برداشته ام راه خود را اصلاح کردم،اما تو..........
سمیرا با بانگ بلند فریاد کشید:
- مرا کشیدی اینجا که باز هم همان حرفهای گذشته را تحویلم بدهی؟ این حرفها را تلفنی هم می توانستی بگویی
دقایقی سکوت برقرار شد و من بهتر دیدم که مداخله کنم،با زدن تقه ای به در اتاق آن را باز کردم و با چهره شاد قدم به درون اتاق گذاشتم و طوری وانمود کردم که تازه رسیده ام،سمیرا با دیدنم دهانش از تعجب باز ماند و من نیز خود را متعجب نشان دادم و گفتم:
- سمیرا تو اینجا چه میکنی؟مثل این که بی موقع مزاحم شدم.
بعد روی خود را به آقای یزدانی کردم و گفت:
- وایت اسپریتم تمام شده بود آمدم تا از شما قرض بگیرم و فردا برای خود تهیه کنم.آقای بیدار دل گفتند که می توانم شما را داخل منزل پیدا کنم و من هم به خود جسارت دادم و وارد شدم.لطفا ما ببخشید که مزاحم شدم
آنقدر سریع و تند صحبت کردم که سمیرا باورش شد آمدن من بدون دعوت قبلی بوده است،آقای یزدانی گفت:
- اختیار دارید،اینجا متعلق به خودتان است
سپس دعوتم نمود که بنشینم.آرام نشستم و نگاهی به اطرافم انداختم و به آن وسیله به سمیرا فرصت دادم تا خودش را پیدا کند.وقتی به سویش نگاه کردم لبخند اجباری بر لبش نشسته بود اما با صدایی که لرزش داشت پرسید:
- پدر بزرگ و مادر بزرگ چطور هستند؟اتفاقا دقایق پیش که رسیدم حال همگی تان را از استاد پرسیدم و خیال داشتم از اینجا که خارج شدم سری به شما هم بزنم
گفتم: همگی خوبند ولی کلاس ها آنقدر خسته شان میکند که زود می خوابند.
سمیرا گفت:من آمده بودم تا از استاد سوالاتی بپرسم که دعوتم کردند بنشینم
- خیال داری نقاشی یاد بگیری؟
او که بهانه خوبی بدست آورده بود برقی از چشمش جهید و با زدن لبخندی پر رنگ گفت:آه بله،می خواهم استاد اگر وقت داشته باشند مرا هم تعلیم بدهند. من میدانم که هرگز به پای تو نخواهم رسید اما امتحان کردنش ضرر ندارد.
من هم با پایین آوردن سر گفته او را تایید کردم،آقای یزدانی که دید گفتگو ها دارد بُعد دیگری در پیش می گیرد گفت: وایت اسپریت خیلی بهتر از تربانتین است و چون بدون بو است دیگران را آزار نمی دهد.
سمیرا پرسید:وایت اسپریت چیست؟
آقای یزدانی خندید و گفت: مایعی است بدون بو که برای شل کردن رنگ استفاده می شود.
بعد رو به من نمود و گفت:کارتان خیلی خوب پیش می رود و من راضی هستم،ضمن اینکه بیدار هم کار شما را بیش از یک هنرجوی مبتدی ستایش میکند.
با گفتن جمله کوتاه متشکرم سکوت کردم و آقای یزدانی که خود نیز به بیراهه افتاده بود با نگاهی مستقیم که به دیده ام انداخت،خواست که من برگردم به سر موضوع و من بی اختیار گفتم: عمو جان می داند که آقای یزدانی کلاس نقاشی را به خانه پدر بزرگ منتقل کرده اند؟
سوالم سمیرا را نگران کرد و اول با گفتن بله می داند و سپس با گفتن نه نمی داند پاسخم را داد. من از این جواب سود جستم و گفتم:بالاخره می داند یا نمی داند؟
و با این سوال او را بار دیگر پریشان کردم،سمیرا گفت:درست نمی دانم
من گفتم: اما من یقین دارم که نمی داند وگرنه اجازه نمی داد که تو به تنهایی به خانه استاد بیایی و خودش یا یک نفر به همراهت می فرستاد.
آقا یزدانی گفت:اما سمیرا خانم چندین جلسه است که به اینجا می آیند و من تعجب کردم که گفتند برای پرسیدن سوالاتی آمده اند.
بعد رو به سمیرا پرسید:خانواده تان نمی دانند که شما دارید خصوصی تعلیم میگیرید؟
سمیرا گفت:می دانند اما من به آنها نگفتم که کلاسم خصوصی است
من پرسیدم: چرا نگفتی؟به طور یقین عمو از اینکه تو تعلیم بگیری ممانعت نمی کرد ولی چرا خواستی که خارج از کلاس،نقاشی بیاموزی ضمن آن که میدانی تعداد هنرجویان آنقدر زیاد نیست که نتوانی بهره کافی ببری. به من راستش رو بگو سمیرا،چرا این کار را کردی و در واقع همگی مان را گول زدی؟من حتم دارم که عمو خیال می کند تو در کلاسی آموزش می بینی که دیگران هم حضور دارند،چرا به من گفتی که تازه می خواهی شروع به تعلیم گرفتن کنی در صورتی که استاد می فرماید تو چند جلسه است که اینجا می آیی!آموزش گرفتن که ننگ و عار نیست که تو خواسته باشی آن را پنهان کنی مگر اینکه در این کار منظور دیگری نهفته باشد!من تو را خوب می شناسم و به من نمی توانی دروغ بگویی،ضمن آنکه اجازه نمی دهم نام فامیل خوشنویسان و نیاورانی را لکه دار کنی،یا به من حقیقت را همین حالا می گویی یا این که از همین جا به عمو زنگ میزنم و همه چیز را می گویم
حرکت آرامی که در جایم انجام دادم موجب شد سمیرا فکر کند قصد دارم که تلفن کنم،با شتاب گفت: باشد همه چیز را می گویم،من و آقای یزدانی به هم علاقه داریم و می خواهیم با هم ازدواج کنیم
صدای نه گفتن آقای یزدانی آنقدر بلند بود که هر دو به خوبی بشنویم.آقای یزدانی از پشت میزش بلند شد و سوی ما آمد و با گفت لطفا حقیقت را بگویید در مبل کنار من نشست و هر دو به سمیرا چشم دوختیم،سمیرا گفت:حقیقت این است که من به آقای یزدانی علاقمندم و آقای یزدانی هم این مطلب را می دانند
من رو به آقای یزدانی کردم و پرسیدم: شما هم به دختر عموی من علاقه دارید؟
آقای یزدانی گفت: درجه علاقمندی من به دختر عموی شما به همان نسبتی است که به شما و پدربزرگتان علاقه دارم و فکر نمی کنم که اسم این علاقه را بشود عشق گذاشت
گفتم: مسلم است عشق نیست،پس با این حساب دختر عموی عزیز من دارد ره رویا می رود و با چشم بسته حرکت می کند.
سمیرا سر تکان داد و گفت: من می دانم که دارم چکار می کنم و نادر هم بعد ها متوجه می شود.
خشمگین شدم از این که سمیرا نام کوچک آقای یزدانی را بدون ذکر آقا بکار برد و با لحنی خشمگین گفتم: درست صحبت کن
سمیرا بدون توجه به تذکر من رو به آقای یزدانی کرد و گفت: به آریانا بگو که پیش از آمدنش میان ما چه حرفهایی رد و بدل شد و تو قبول کردی که ......
صدای یزدانی این بار بلند تر از پیش شد و گفت: چه چیز را قبول کردم؟سمیرا خانم چرا حرف به دهان من می گذارید!باور کنید که من لیاقت و شایستگی این مهر عمیق را ندارم و نمی توانم پاسخگوی آن باشم،دریچه قلب شما سزاوار است که به روی باغ باز شود نه شوره زار،من هیچ چیز که لایق شما باشد ندارم که تقدیمتان کنم.آیا می توانید عمری در کنار مردی در کنار مردی زندگی کنید که هنوز خودش نمی داند از زدگی چه می خواهد و آمادگی پذیرش زندگی زناشویی را ندارد؟آیا شما می خواهید با یک آدم بدون آینده زندگی کنید؟
سمیرا با بغضی که در گلو داشت گفت: اما تو همه چیز داری؟ خانه،ماشین،کار
یزدانی سر فرود آورد و زمزمه کرد: اینها همه ظاهر هستند و نغییر پذیر،منظور من علاقه ای است که تغییر نپذیرد و پایدار بماند. من دوست دارم همسرم را نه بخاطر داشتن صورت زیبا و نه ظاهرش بلکه به خاطر خودش و به خاطر خصوصیات اخلاقی اش دوست داشته باشم و متاسفانه آنن را هنوز نیافته ام.باور کنید صادقانه می گویم که شما خیلی بیش از آنچه که خودتان تصور می کنید ارزشمند هستید و به راحتی می توانید مردی که دوستتان داشته باشد را خوشبخت کنید.من شما را کودکی لجباز می بینم که می خواهد عروسکی را به زور تصاحب کند و به یقین پس از چند روزی خسته شده و از آن عروسک بیزار می شود،آیا دوست دارید من آن عروسک بی جان باشم و بدون احساس بازیچه شما شوم؟
من به جای سمیرا پاسخ دادم: نه که نمی خواهد!با اینکه دختر عموی من همانطور که فرمودید دارد کمی لجبازی می کند اما در مجموع دختری است منطقی و استدلال پذیر،حالا استاد من از حضورتان خواهشی داشتم و آن این که هر چه تا به امروز از سمیرا دیده و یا شنیده اید فراموش کنید و من هم از طرف سمیرا قول می دهم که دیگر به هیچ وجه مزاحمتی برای شما به وجود نیاورد و این آخرین دیدار باشد.از اینکه موجبی پیش آمد تا دختر عمویم را که خوب می داند چقدر دوستش دارم پیش از آن که به چاه سقوط کند ملاقات کنم خدا رو شکر می کنم و از او سپاسگزارم.
از جایم بلند شدم سمیرا هم بلند شد،در حالی که گرفته و سر به زیر بود.وقتی استاد ما را تا دم خانه اش بدرقه کرد با گفتن برای سمیرا خانم و شما آرزوی نیکبختی می کنم ما را بدرقه کرد.

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:50 PM
فصل 9
با خارج شدن از خانه استاد ابر چشم سمیرا بارانی شد و با گفتن من می توانستم خوشبختش کنم در کنارم شروع به راه رفتن کرد،من گفتم: باور من که اگر با او ازدواج میکردی هرگز به خوشبختی دست پیدا نمی کردی چون تا کسی چیزی را دوست نداشته باشد به ارزش آن هم پی نخواهد برد.من یقین دارم که در زمانی نه چندان دور به این احساست خواهی خندیدئو از این که دچار خبط و خطا نشدی خدا را شکر خواهی کرد.حالا با من می آیی یا این که ترجیح می دهی به خانه برگردی؟
سمیرا دستم را در دستش گرفت و گفت: به من قول بده که پیش هیچکس حرفی در این مورد نزنی.
- قول می دهم به شرطی آن که تو هم دیگر این کارهای بچگانه را تکرار نکنی.تو و دیانا بایستی تعطیلات را با ما بگذرانید و اگر خدای ناکرده بخواهی به همین راه ادامه بدهی تعطیلاتی وجود نخواهد داشت.
سمیرا خندید و گفت: قول می دهم، به گمانم می بایست چون تو قلبم را از سینه در آورم و به جوی آب بیندازم.
- من با قلبم چنین کاری نکرده ام بلکه به قول استاد آن را حفظ کرده ام تا به روی باغ باز شود نه شوره زار.دختر عموی نازنینم تو آنقدر نجابت و شایستگی داری که هر مردی بخواهد برای همسری تو تلاش کند،پس خودت را دست کم نگیر و با شرافتت بیهوده بازی نکن!بغضی که تو گلوی من است و مجال حرف زدن به من نمی دهد گواه آن است که خیلی دوستت دارم و برای آینده تو نگرانم
سمیرا از خلوتی کوچه استفاده کرد و مرا در بغل گرفت و گفت: من هم دوستت دارم و قول می دهم گه اشتباه گذشته را تکرار نکنم
سپس صورت یکدیگر را بوسیدیم و از هم جدا شدیم و من در سکوت شباهنگاهی و در زیر ریزش برف آرام ،آرام اشک باریدم تا بغض ام را فرو بنشانم و آسوده شوم.پشت در باغ که رسیدم دیگر گریه نمی کردم و آرام شده بودم، وقتی زنگ را فشردم صدای مادر بزرگ را شنیدم که پرسید:کیه؟
- مادر بزرگ،آریانا هستم.
- باید صبر کنی تا بیایم در را باز کنم،به گمانم اف اف ایراد پیدا کرده
لباس گرم بر تن داشتم و آنقدر از بازگشت سمیرا به جاده عفاف خوشحال بودم که بتوانم سردی هوا را تحمل کنم.وقتی مادر بزرگ در آهنی را باز کرد و مرا دید گفت:اف اف خراب نبود این بهانه را کردم تا بتوانم با تو حرف بزنم.خب بگو نتیجه کار چه شد،آیا او آمد؟
- بله آمد و در وهله اول سعی داشت انکار کند اما وقتی صراحت بیان آقای یزدانی را دید مجبور شد که حقیقت را بگوید و به اتفاق توانستیم قانعش کنیم که اشتباه میکرده.او به من قول داد که دیگر اشتباهش را تکرار نکند و من قول دادم که رازدار باقی بمانم و می دانم که شما هم مثل همیشه رازدار باقی خواهید ماند.
مادر بزرگ دسه به آسمان بلند کرد و با گفتن الهی شکرت،نفس آسوده ای کشید و گفت: وقتی فکر می کنم که اگر یزدانی خویشتن دار نبود و دست به سوی طعمه ای که با پای خود به دام آمدهه بود دراز می کرد چه خاکی بر سرمان می شد،تیره پشتم می لرزد.پدر بزرگت نگران شده بود که چرا دیر کردی و می خواست به دنبالت بیاید اما من نگذاشتم و گوشی تلفن را برداشتم و به ظاهر نشان دادم که دارم تماس می گیرم،نمی دانی از اینکه مجبور شدم پدر بزرگت را فریب دهم چقدر پشیمانم.
گفتم:میدانم مادر بزرگ که چقدر برایتان سخت بوده،باور کنید من هم از اینکه مجبور شدم نقش بازی کنم و چنین وانمود کنم که سر زده و بیخبر به آنجا وارد شده ام چه احساس ناخوشایندی داشتم اما بعد خوشحال شدم که توانستم کار مثبتی انجام دهم.هر دو باید دعا منیم که سمیرا واقعا متقاعد شده و دیگر اشتباه گذشته را تکرار را تکرار نکند.
وارد سالن که شدیم پدر بزرگ را گرفته و در خود فرو رفته کنار بخاری دیواری یافتم که به ظاهر به شعله های آتش نگاه می کرد اما مشخص بود که افکارش در جای دیگر سیر می کند. با گفتن سلام من سر بلند کرد و قهر آلود پاسخم را داد.برای اینکه او را با خود مهربان کنم گفتم:پدر بزرگ ببخشید از اینکه دیر کردم،آقای یزدانی شاگردانش را اول راه انداخت و من هم مجبور شدم تا پایان کلاس صبر کنم،ضمن اینکه چیزهای تازه ای یاد گرفتم که بعد ها توی زندگی به دردم خواهد خورد.
حس کردم کنجکاوی پدر بزرگ را تحریک کرده ام،همانطور که پالتو و روسری ام را در می آوردم گفتم:امشب یاد گرفتم که استعداد یعنی این که قابلیت داشته باشیم تا رنج فراوانی را متحمل شویم
هر اشتباهی که اتفاق می افتد مانعی از سر راه موفقیت مان برداشته می شود.انسان از شکست خود یا دیگران عبرت می گیرد تا پیروز شدن.
پدر بزرگ که آثار رصایت به جای گرفتگی در صورتش ظاهر شده بود لبخند دلگرم کننده ای بر لب آورد و گفت: صورتت نشان می دهد که از این کلاس راضی بوده ای!بیا کنار آتش بنشین و خودت را گرم کن.
شور و شوق کودکانه به همراه آرامش خیال در من آنچنان راحتی آفرید که وقتی نشستم نفس بلندی از سر آسودگی کشیدم و چشمهایم را بستم تا از گرمای مطبوع آن لذت ببرم.


***


سر میز صبحانه وقتی هر سه داشتیم ناشتایی می خوردیم پدر بزرگ گفت:به درسی که دیشب آموختی بد نیست این را هم اضافه کنی،کسانی که کارهای بزرگ انجام می دهند افرادی هستند که پس از اتکاء به خداوند به استعداد خود متکی هستند،ایمان آنها آنقدر قوی است که به اعتراضهای دیگران گوش نمی دهند،حتی اگر مردم آنها را دیوانه نامیدند مثل کُپرنیک و گالیله را هم به جنون متهم کردند.آنها اگر به اعتراضهای مردم اهمیت می دادند و دست از کار می کشیدند آیا چنین موفقیتهایی به دست می آوردند؟بایستی فکر صحیح را تقویت کرد و اراده و تصمیم را قوی ساخت و با پشتکار و توکل به خدا پیش رفت تا خوشبخت و سعادتمند شد.عده ای به رفتار و سلوک خود توجهی ندارند و نمی دانند که خود باعث عدم پیشرفت در زندگی شان هستند.
نگاه من و مادر بزرگ در هم گره خورد و پدر بزرگ با گفتن زودتر میز را جمع کنید تا شاگردان نرسیده اند،از آشپزخانه خارج شد از مادر بزرگ پرسیدم:آیا پدر بزرگ چیزی فهمیده؟
سر تکان داد و آرام نجوا کرد:من که به او چیزی نگفتم،شاید دیشب خواب دیده باشد
به راز داری مادر بزرگ ایمان داشتم و تعبیر خواب دیدن پدر بزرگ را به نشانه شوخی مادر بزرگ گذاشتم پس میز صبحانه را جمع کردم تا شکل بوفه هنرجویان را به خود بگیرد.با ورود استادان که آقا یزدانی هم در میانشان بود خیالم آسوده شد،چرا که آقای یزدانی با تبسمی که به رویم زد خاطرم را آسوده کرده بود،در زنگ دوم فرصتی پیدا شد و هر در در راهرو یکدیگر را دیدیم و او تند و شتاب آلود گفت:از زحمتی که دیروز کشیدید سپاسگذارم و امیدوارم روزی جبران کنم.
من هم با همان سرعت گفتم:امیدوارم دیگر دچار موردی آنچنانی نشوید!
خندید و تشکر کرد،پدر بزرگ شاهد گفتگوی کوتاه ما بود اما فاصله اش با ما زیاد بود و صحبتهای ما را نشنید.از هشت صبح تا شاعت ده که کلاس خطاطی و خوشنویسی دایر بود کمتر فرصتی به دست می آمد که استادان پیرامون موضوعات متفرقه صحبت کنند اما از ساعت ده تا یازده به مدت یک ساعت تا شروع کلاس نقاشی همه فرصت می یافتیم تا ضمن نوشیدن چای و رفع خستگی هر کس به کار خود مشغول شود.آقای یزدانی در آنی از هنرجوی خوشنویس به استاد نقاش ارتقاء درجه میافت،هنرجویان پدر بزرگ که خود دیگر استاد بودند هنوز مکتب پدر بزرگ و مادر بزرگ را رها نکرده بودند و عقیده داشتند که خوشنویس خطاط هم هست اما هر خطاطی خوشنویس نیست و هنوز خود را خوشنویس نمی خواندند.تواضع و فروتنی آنها به من نیز آموخت که به خود غره نشوم و خود را استاد نخوانم.
در دو کلاس نقاشی که یکی را آقای بیدار دل اداره می کرد و دیگری را آقای یزدانی،من با بر توصیه یزدانی از طراحی شروع کردم و در کنارش فن تشخیص تیره – روشنی را فرا می گیرم و آرزو دارم که هر چه زودتر این مهارت های دوگانه را آموخته و به نقاشی با رنگ روغن بپردازم.پدر بزرگ طراحی هایم را می پسندد اما هر بار پی از دیدن می پرسد:کی کار با رنگ روغن را شروع می کنی؟
و من مجبور می شوم که باز توصیح بدهم:هر وقت مهارت کافی در طراحی و تشخیص تیره روشنی پیدا کردم خود آقای یزدانی به من خواهد گفت
می دانم پدر بزرگ عاشق تابلوهای رنگ و روغن است و به کارهای رنگ و روغنم بیشتر علاقه دارد اما خود نیز می دانم که اگر بخواهم نقاش خوبی شوم می بایست صبر و شکیب داشته باشم و کار را از روی اصول دنبال کنم.به هر حال در کلاس نقاشی آقای یزدانی داشت اهمیت "تاکید" با مرکزیت در یک طرح را بار دیگر مرور می کردو با ذغال مخصوص سایه روشن می آفرید که در کلاس باز شد و سمیرا داخل شد و با گفتن اجازه هست استاد؟من و آقای یزدانی را به بهت فرو برد،به گونه ای که هیچ یک از ما دو نفر نتوانستیم حرکتی از خود نشان دهیم.آقای یزدانی زودتر از من به خود آمد و با گفتن آه بفرمایید،اجازه داخل شدن به او را داد،او هم داخل شد و صندلی خالی یافت و نشست.رنگ چهره استاد گاهی قرمز و گاه مثل گچ دیوار می شد و می توانستم تشخیص بدهم که قادر به ادامه کلاس نیست،از جا بلند شدم و پرسیدم:استاد آیا محل تاکید باید به مرکز نزدیک باش یا این که خود مرکز باشد؟
سوالم او را از تنگنا در آورد و گفت:نه باید به مرکز نزدیک باشد ولی خود مرکز نباشد
پرسیدم:پس هر نقطه از تابلو را که بخواهیم می توانیم انتخاب کنیم؟
استاد جواب داد:گوشه ها و کناره های تابلو نباشد بله می توانید انتخاب کنید
سوالات من موجب شد تا هنرجویان دیگر نیز سوالات خود را مطرح کنند و آقای یزدانی را از آن حالت بهت و پریشانی فکر نجات دهند.کلاس که به پایان رسید و هنرجویان آنجا را ترک کردند تنها سه نفر نشسته بودیم،آقای یزدانی سر به زیر انداخته بود و به ما نگاه نمی کرد.از سمیرا پرسیدم:تو چرا اینجا آمدی؟مگر قول نداده بودی که همه چیز را فراموش کنی؟
بلند شد و نزدیک ما روی صندلی نشست و گفت: آمدم تا به هر دوی شما بگویم با این که قول دادم اما باید شما بدانید که من فریب نقشه شما را نخورده ام و همان دیروز می بایست می فهمیدم که بین شما دوتا روابطی وجود دارد،حالا این رابطه چقدر نزدیک است را خدا می داند اما اگر توانسته باشد پدر بزرگ و مادر بزرگ را فریب بدهید مرا نتوانسته اید. تو دیروز به بهانه نداشتن وایت اسپریت به خانه نادر آمدی در حالی که در کمد اتاقت من خود شاهد بوده ام که هم تربانتین داری و هم وایت اسپریت.می خواهی بروم بیاورم تا بهتان ثابت کنم؟من دلم برای خودم و برای پدر بزرگ و مادر بزرگ می سوزد که گمان می کردیم تو نوه ای پاک و نجیب هستی و زود حرفهایت را باور می کنند،همانطور که من دیشب باور کردم و گمان داشتم که تو دختر عمویی مهربان و دلسوز برایم هستی اما بعد به یکباره به یادم افتاد که حضور تو در آنجا نمی توانست بی علت باشد و با یادآوری این که تو حلال در خانه داشتی،به خودم گفتم حالا معلوم شد که چرا نادر از پذیرفتن علاقه من سر باز می زند و می گوید نمی توانم محبت مرا قبول کند.نگو که دختر عموی بنده خیلی زودتر از من دست به کار شده و نظر استاد را برای خودش خریده است!

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:51 PM
خُب دختر عموی نازنین در یک جمله می گفتی که پا تو کفش من نکن و هم خیال خودت را راحت می کردی و هم من وقتی می فهمیدم که میان شما ارتباطی است پایم را عقب می کشیدم.
لحن گستاخ آمیز سمیرا و اتهاماتی که پشت سر هم وارد می کرد قدرت دفاع را از هر دوی ما گرفته بود و هر دو مات و مبهوت فقط به حرفهای او گوش می کردیم.سمیرا وقتی سکوت ما را دید به یقین به این که درست می گوید و توانسته به راز ما پی ببرد بلند شد و گفت: اما من نمی گذارم که مرا احمق تصور کنید و چهره واقعی هر دوی شما را به پدر بزرگ و مادر بزرک نشان می دهم.
او قصد خارج شدن از کلاس را داشت که آقای یزدانی بلند شد و پشت به در ایستاد و با صدایی که رزش داشت پرسید:منظورت از این کارها چیست؟
سمیرا شانه ای بالا انداخت و گفت: منظور خاصی ندارم،فقط می خواهم به این پیرزن و پیرمرد بگویم که گول ظاهر شما را نخورند و بی جهت به شما اعتماد نکنند.می خواهم به پدر بزرگ بگویم که وقتی نوه عزیزش برای کلاس فوق برنامه به خانه تو می آید واقعا چه اتفاقی رخ می دهد.پدر بزرگ باید بداند که نوه ی خوشنویس اش مدل نقاشی هم هست و به رایگان کار می کند.
از روی صندلی بلند شدم تا به طرف سمیرا هجوم ببرم که اتاق به دور سرم چرخید و بیهوش نقش بر زمین شدم. در بیمارستان چشم باز کردم آن هم بیست چهار ساعت بعد که با تلاش پزشکان توانستم مرگ را شکست داده و به حیات باز گردم اما در این بازگشت نیمی از حس بدنم را بر جای گذاشته بودم و سمت راست بدنم از ناحیه دست و پا فلج شده بود.ناقوس مرگ هنوز در صدا بود و امید زنده بودن ضعیف اما عشق به زندگی،به طبیعت و به آدمهایی که دوستشان داشتم و چشم گریانشان مرا دعوت به ماندن و زیستن می کرد و در نهایت نجاتم داد و پس از سپری کردن ماهی در بیمارستان بر روی ویلچر از بیمارستان خارج شدم و به علت نزدیکی خانه پدربزرگ با بیمارستان بار دیگر به باغ بازگردانده شدم.
پدر بزرگ برایم قربانی کرد و شاگردانم با تجمع خود در سالن بازگشتم را تبریک گفتند،هاتف از طرف هنرجویان سخنرانی کرد و از شجاعت و شهامت پدر بزرگ در شکست دادن دیو باس و نا امیدی مثال آورد و در آخر خودش را نیز مثال زد گه با اتکاء به خدا و عشق به قلمی که خداوند بر آن قسم یاد کرده بازگشت خود را به کلاس و مکتب بیان کرد و در آخر سخنرانی رو به من نگاه کرد و مستقیم در چشمم نگریست و گفت:آریانا به خاطر حرمت عشق و به خاطر دلهایی که صمیمانه دوستت دارند زندگی را از دریچه روشنش نگاه کن و دوستش داشته باش.
اشکهایی که از دیده همگی ما جاری شد،روز استقبال را با حسرت دوران خوش گذشته پیوند زد.چرخ پدر بزرگ در کنار چرخ من بود،او دست بی جانم را به گونه اش گذاشته بود و در حالی که اشک چون ابر بهاری از دیده اش روان بود گفت: این دستها باز هم می توانند بنویسند،این دستها در زمانی نه چندان دور می توانند قلم مو برداشته و زیبایی طبیعت را به تصویر بکشند.من به همگی شما قول می دهم که آریانای من دختری نیست که مصائب زندگی بتواند شکست اش بدهد و او را نا امید کند،خواهید دید که او باز هم مثل گذشته با خط خوشش روی تخته سیاه با گچ سفید می نویسد بسم الله الرحمن الرحیم و باز هم در کلاس آقای یزدانی با رنگ و روغن بوم سفید را به رنگ زندگی نقاشی می کند. حالا بیایید شادی کنیم و بازگشت آریانا را به خانه و کلاس جشن بگیریم.
نامی و نادیا میوه و شیرینی تعارف کردند و دیانا به مهمانها چی تعارف کرد،جشن به گرمی برگزار شد و هنگامی که مهمانها قصد مراجعت کردند آقای یزدانی در مقابل پدرم ایستاد و گفت: آقای نیاورانی به خدایی که جان همه مادر دست اوست سوگند می خورم تا زمانی که آریانا بتواند چون گذشته نقاشی کند یک روز از تعلیم دادنش کوتاهی نمی کنم و کمک خود را دریغ نم یکنم.من از این ساعت اعلام می کنم که شاگردانم اگر طالب به ادام هکار هستند می توانند از کلاس دوست و استاد ارجمندم آقای بیدار دل استفاده کنند و من هم روزی کارم را مجدد آغاز می کنم که آریانا بتواند نقاشی کند.
پدر و پدر بزرگ خواستند او را از این تصمیم منصرف کنند اما او با گفتن اگر به خاطر من نبود آریانا هرگز به این حالت دچار نمی شد،از در سالن خارج شد و باغ را ترک کرد.تصمیم آقای یزدانی چون ولوله ای در میان هنرجویان پیچید و همه از هم می پرسیدند که من به خاطر آقای یزدانی چه کرده ام که دچار شوک شدم؟و با حدسهای خود از باغ خارج شدند. با بیماری من شکل خانه بار دیگر دگرگون شد و کلاسها محدود شد،اتاقم بار دیگر به صورت اتاق خواب درآمد و ساعت کلاسها به نه صبح تا یازده صبح تغییر کرد،تغییر ساعت و محدود شدن کلاسها موجب گردید که بار دیگر در پارکینگ به روی هنرجویان گشوده شود و کلاسهای بعد از ظهر در آنجا برگزار گردد.
پدر بزرگ قصد تعطیل نمودن کلیه کلاسها را داشت اما با نظرخواهی از پدر و دیگران تغییر عقیده داد و آمد و شد هنرجویان و دایر بودن کلاسها را مفید به حالم دانستند و مادر بزرگ و پدر بالاخره توانستند حرف خود را بر کرسی بنشانند.همان شب وقتی دیانا مرا برای خواب آماده می کرد گفت:هیچ وقت دوست نداشتم که با این حالت به باغ برگردم و پرستار تو باشم
گفتم:خواست خدا چنین بود،خودت را ناراحت نکن.
اما اشکی که از چشمش فرو افتاد قطره ای از دریای غمش بود که هیدا شد.بسیار شنیده بودم که تا کسی به مصیبتی گرفتار نشود قدر عافیت نمی داند اما عمق این کلام را وقتی خود مصیبت را لمس کردم دریافتم و افسوس بسیار خوردم که چرا تا تندرست بودم کارهایی که می شد انجام دهم به تاخیر انداخته بودم اما نگذاشتم که یاس و نا امیدی مرا از زندگی بیزار کند.حسی با من بود که گویی از پیش می دانستم چنین خواهم شد اما زمان آن را فراموش کرده بودم.به گمانم تنها در این مورد بود که در بیخبری مطلق به دنیا نیامده بودم و این راز بر من پوشیده نمانده بود.قلبم گرچه جریحه دار شده بود اما سیاه نبود و چنین باور داشتم که این حالت زود گذر است و پایدار نیست.شاید تاکید دکترها و امیدواری دادن دیگران ملکه ذهن و جانم شده بود که اجازه نمی داد به یاس و نا امیدی فکر کنم.شاید اگز گریستن دیگران را شاهد نبودم به عمق مصیبتی که گرفتارش شده بودم هرگز پی نمی بردم.
شور و نشاط ذاتی گه و بیگاه سر بلند می نمود و مرا با خود به دنیای شاد بیخبری می برد،می گفتم ئ می خندیدم و دیگران را هم به خندیدن وا می داشتم،یقین این که به خاطر نوع تربیتم در خانه بود که از بچگی آموخته بودم بزرگترین دشمن در راه رسیدن به دف ترس است و نمی خواستم در میانه راه جا بمانم.صبح آن شب وقتی چشم باز کردم از خود پرسیدم خب حالا این تو هستی و نیم از وجودت،می خواهی با این نیم باقیمانده چه کنی؟آیا دوست داری راهی را انتخاب کنی که در آن جزء نگاه های ترحم آمیز دیگران و سر بار بودن و چون انگل زندگی کردن راهی ندارد یا این که از دست دیگران کمک می گیری و فعالیت را آغاز می کنی؟تصمیم خودت را بگیر!با فکر دوم به بدنم حرکت دادم و گرچه به سختی اما خود را روی چرخ نشاندم و به سمت دستشویی حرکت کردم،دیانا هنوز خواب بود،در دستشویی به دست چپم نگاه کردم و به او گفتم آیا تا پایان راه با من خواهی بود؟آیا چون رفیقی همدل حاضری کمکم کنی و به یاری دوست از کار افتاده ات همت کنی؟می دانم که باید خیلی از خستگی ها را یک تنه بر دوش بکشی اما من هم باورم این است که زمان درازی را به تنهایی جور نخواهی کشید،بیا و با همت باش و کمکم کن
اشکهایم دستم را شستشو دادند و وقتی ندای درونم به من اطمینان داد که یاری خواهم شد،صورتم را شستم و بیرون آمدم.پدر بزرگ و مادر بزرگ به اتفاق پدر و مادرم در آشپزخانه پشت میز صبحانه نشسته بودند و به آرامی با هم صحبت می کردند.وقتی چرخ را به درون آشپزخانه هل دادم همه نگاهها را متوجه خود دیدم.مادر بلند شد و هراسان پرسید:پس دیانا کو؟
لبخندی زدم:خواب است
و به پدر بزرگ گفتم:چطور دلتان آمد بدون من صبحانه بخورید؟چه کسی چای میل دارد؟
دیدم مادر سراسیمه بسوی کتری رفت و گفت:من برایت می ریزم
نگاهش کردم و گفتم:مادر خواهش می کنم این کار را نکنید،من تصمیم دارم که نگذارم کسی کمکم کند. از تمام بدن که فلج نشده ام.ببینید این دستم هنوز کار می کند.
پدر بزرگ رو به مادرم کرد و گفت: لیلا خانم لطفا بنشینید! آریانا من هم یک فنجان چای می خورم.

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:52 PM
گرچه ریختن چای هم زمان گرفت و هم تمیز از کار در نیامد اما بالاخره موفق شدم و فنجان را به دست پدر بزرگ دادم و فنجان چای خود را هم روی میز گذاشتم و مثل دیگران روی صندلی پشت میز صبحانه نشستم و چایم را هم زدم.کندن نان و گذاشتن پنیر در اولین لقمه دشوار بود اما برای لقمه بعدی بعد از دست بی جان استفاده کردم و همچون نقطه اتکایی روی نان گذاشتم و به راحتی تکه ای جدا کردم.می دانستم که با تمرین بیشتر قادر به انجام کارهایم خواهم بود،همگی به کارم نظارت داشتند و وقتی توانستم صبحانه ام را بدوون کمک دیگران بخورم پدر بزرگ برایم کف زد و هورا کشید و به هنگام بوسیدن صورتم گفت:آریانا را هیچکس به خوبی من نمی شناسد،این دختر اگر اراده کند کوه را از زمین بلند می کند.
بعد از خوردن صبحانه به پدر بزرگ گفتم:باید تمرین با دست چپ را شروع کنم و خیال دارم اول با مداد شروع کنم تا طرز دست گرفتن آن را یاد بگیرم
پدر بزرگ گفت:هر کاری که می دانی درست است انجام بده و هر وقت کمک خواستی فقط کافی است صدایم بزنی.
تشکر کردم و چرخ را به سوی اتاقم به حرکت در آوردم،با دیدن دیانا که هنوز در خواب بود بلند خندیدم و ضمن بیدار کردنش گفتم:بلند شو دختر خواب آلود،باید کمکم کنی
او هراسان بلند شد و وقتی مرا مرتب و منظم دید پرسید:تو کی بیدار شدی؟
- من صبحانه ام را هم خورده ام،بلند شو تا شاگردان نیامده اند صبحانه بخور،آشپزخانه باید زودتر شکل بوفه را به خود بگیرد.
- دیانا با عجله بلند شد و بدون آن که رختخوابش را مرتب کند از اتاق خارج شد.فکر کردم آیا می توانم هر دو تخت را با یک دست مرتب کنم؟تردید نکردم و شروع به مرتب کردن رختخوابها کردم و وقتی به نتیجه کارم نگام کردم راضی بودم.با این که خسته شده بودم و نفس نفس می زدم اما چون موفق شده بودم خستگی را ز.د فراموش کردم.از کشوی میز کارم دفتری بیرون آوردم و به دنبال مداد گشتم،اقرار می کنم که وقتی مداد را به دست گرفتم دچار احساس شدم و پنهانی دور از چشم دیگران گریستم.یکی دو بار مداد را زمین گذاشتن و خواستم منصرف شوم اما بعد پشیمان شدم و مجددا آن را به دست گرفتم.نوشتن با مداد آن هم با دستی که تجربه گرفتن قلم را نداشت دشوار بود،سعی کردم خود را کودکی تازه به دبستان راه یافته تصور کنم که می خواهد برای اولین بار قلم به دست بگیرد و بنویسد.
از الف شروع کردم به نوشتن،الفی که به صورت یک بود و می بایست حرف الف را روی خط کرسی و به اندازه معمولی سه نقطه تقریبا عمود،قسمت بالای آن به سمت راست و پایین به سمت چپ.مداد ارضایم نکرد و جعبه قلمها را در آوردم و با قلم درشت شروع به نوشتن کردم.مقدار زاویه قلم گذاری ام نسبت به خط افق کمتر می شد که صحیح نبود و نمی توانستم درست نوک قلم را دور بزنم و جای سمت ها را اشتباه می کردم،به طوری که خودم از نوشتن الف آنقدر عصبانی شدم که کاغذ را پاره کردم و مداد به دست گرفتم و به خود گفتم هیچ دانش آموز ابتدایی اینگونه شروع نمی کند.نمی دانم چند صفحه را سیاه کرده و الف نوشته بودم اما می دانم کار نوشتن الف به همان روز ختم نشد و تا مطمئن نشدم که درست می نویسم یا نه،به سراغ حرف ب نرفتم.
به آقای یزدانی که برای تعلیمم آمده بود گفتم:ممکن است بتوانم نوشتن خط با دست چپ یاد بگیرم اما مسلما نمی توانم با یک دست نقاشی و طراحی کنم.
او گفت: اما من خلاف نظر شما را دارم،به دستم نگاه کنید من با دست چپ هم می توانم به راحتی دست راستم کار کنم فقط باید همان همتی را که برای یادگیری در خط به کار می برید در مورد نقاشی هم همان کوشش را بکنید.حالا بیایید از کاغذ شطرنجی برای کشیدن خطوط عمودی و افقی کمک بگیریم.
به سختی توانستم شکل مربع ، مستطیل و مثلث را روی کاغذ شطرنجی بکشم،اما لبخند آقای یزدانی حاکی از رضایت او بود.وقتی احساس کرد خسته هستم گفت: ما هیچ عجله و ستابی نداریم.خودتان را خسته نکنید.
- نمی خواهم خودم و شما را گول بزنم اما فکر می کنم که دستم قدرت لازمه را ندارد
خندید و گفت:برعکس،دست چپ شما توانایی اش بیش از گذشته است و تمام نیروی دست راست شما اکنون منتقل شده به دست چپتان،پس از این بابت خیالتان راحت باشد.بیایید فکر دست راست را از مخیله تان خارج کنید و به خود بباورانید که دختری هستید چپ دست و می خواهید از ابتدا طراحی بیاموزید.خواهید دید که ترس پنهان شده در وجودتان به راحتی از بین خواهد رفت.وقتی به زودی توانستید از دست راست هم استفاده کنید خانم هنرمندی خواهید بود که از هر دو دست خود به یک نسبت استفاده می کند.حالا روی همین صفحه شطرنجی یک بطری و لیوان بکشید.
در هنگام کشیدن،او با گفتن بسیار خوب است خواست که دایره ای هم بکشم که دایره را مجبور شدم چندین بار امتحان کنم و در آخر وقتی موفق شدم،آقای یزدانی کاغذ سفید دیگری پیش رویم گذاشت و گفت:حالا روی این کاغذ برایم دایره بکش.
دایره ها بیشتر شکل بیضی به خود می گرفتند اما او با شکیبایی تمام صبر کرد تا این که توانستم دایره را ترسیم کنم.هر دو خسته بودیم،استاد مداد را از دستم گرفت و روی میز گذاشت و گفت:می رویم کمی هوای تازه تنفس کنیم.
بعد بدون اینکه نظر مرا بپرسد چرخ مرا به حرکت در آورد و از کلاس خارج نمود.در سالن مادرم را دید و خواهش کرد بالاپوشی به او بدهد که بتواند مرا کمی در باغ بگرداند.آفتاب نیم روز تمام سطح باغ را پوشانده بود و برفها روی شاخه ها آنقدر درخشش داشتند که چشم از تلالو آن عاجز از دیدن بود.آقای یزدانی مرا به سوی اتاق آخر باغ پیش می راند و توجهم را به زیبایی شاخه ای از یک درخت جلب کرد و گفت:توجه کنید،گویی این شاخه چون شما آنقدر استوار است که با این همه برفی که رویش نشسته سرخم نکرده و همچنان محکم و استوار مانده است.
یا این که می گفت:به این توده برف نگاه کنید،مشکلات زندگی مثل این توده برف هستند و عزم و اراده انسان مثل اشعه خورشید،که کم کم آن را ذوب و نابود می کند.
وقتی مقابل در کلبه رسیدیم چرخ را از حرکت بازداشت و به نقاشی مادر بزرگ اشاره کرد و پرسید:هیچ باورتان می شد که مادر بزرگتان با آن دستهای نحیف بتواند این کار را به پایان ببرد؟وقتی من آمدم تا کار خودم را شروع کنم در مقابل عزم و اراده این زن سر خم کردم و به خود گفتم،وقتی او با این اراده و همت دارد بر دیوار فائق می شود پس چگونه است که ما مردان از مشکلات فرار می کنیم یا این که زبان به گله و شکایت باز می کنیم؟و حالا باز هم با نگاه کردن به این تابلوی بدیع یکبار دیگر می گویم احسن و آفرین به این همّ والا و یقین دارم که شما هم همچون مادر بزرگتان از اراده ای محکم و پولادین برخوردار دارید و هرگز یاس و نومیدی را به دلتان راه نمی دهد.خب خانم جوان بیایید سیری در چهار فصل کنیم و زودتر از دیگران به بهار و جاودانگی طبیعت سلام کنیم.
او در اتاق را باز کرد و چرخ مرا وارد اتاق کرد و گفت:با این که هوا کمی سرد است اما وقتی با حس طبیعت قرین شوی حس را حس نمی کنی.خب از کجا شروع کنیم،از بهار که سرآغاز سلام است.
آقای یزدانی در مقابل دیوار به گونه ای استاد که روبروی من قرار گرفت و با پایین آوردن سر گفت:سلامم را بپذیرید اس دوشیزه جوان( فصل لطف و صفا که در آن غنچه و شکوفه پدید می آید،گل و دشت تن به جامعه سبز می پوشد،بلبل شاهپر نو به در آورده بخنیاگری می پردازد،لاک پشت با جفت خویش داستان مشتاقی می خواند،بهار آمده است.زمستان از فصل ماتم گلها و ریاحین است از زمانه رخت بربسته است.بدین گونه می بینم که در میان این همه شادمانی و نشاط زمانه،هر غمی کاستی می گیرد،جز درد من که سر افزونی دارد و چون چشمم دایم در فوران است).خب چطور بود؟
- زیبا بود.
سر فرود آورد و گفت: از آوسری شاعر انگلیسی وام گرفتم.خب حالا می رویم به تابستان،چه هوای گرمی دارد،بیایید زیر این درخت سیب روی نیمکت بنشینیم،چه جای آرام و چه هوای مطبوعی است(شما نیز ای اونیاس،فرشته صدق و راستی کمی در کنارم بنشینید و از این طبیعت زیبا بهره بگیرید.قلب من آنقدر از اندوه آکنده است که اگر پروای شرمساری نبود سیل اشک می باریدم و فریاد می زدم آه ای خدا آیا سزاوار بود که در اثر رشک و حسد بدکاری این چنین فرشته راستی را به بلا گرفتار کنی؟دل در قفس سینه به تنگ آمده و می خواهد آن را بشکافد و بیرون بیاید،اما ای دوشیزه زیبا در ایام بلا تقربی است به درگاه خداوند مهر،روزی که سلامت به تو بازگردد باغ را چراغان می کنم و زبان به اقرار می گشایم و بار دیگر شور و نشاط را به این منظر زیبا بر می گردانم)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:52 PM
ادامۀ فصل 9

آقای یزدانی سکوت کرد و من به گمان این که از شاعر دیگری وام گرفته است خندیدم و گفتم:

_ از پاییز برایم بگویید.

آقای یزدانی حرکت کرد و در مقابل تابلوی پاییز ایستاد و گفت:

_ ای درختان نیمه عریان که برگهای سایه دار خویش را که روزی پرندگان به شادی و خرمی در آن آشیان می نهادند از کف داده و اینک جامه ای ژنده و رنگین پوشیده اید، به جای آن همه شکوفه که بر اندام خویش آراسته بودید امروز رخسار زرد شما را می نگرم که به دست باد از شاخسارها جدا شده و بر زمین شکسته شده و صدای فغانتان به گوش می رسد، مرا نیز برگ و بار زندگانی خشکیده و غنچه های امیدم ناشکفته تباه گشته اند، اما به خداوند عشق که بر دل باختگان رحم و شفقت دارد امید دارم و می دانم که خداوند نالۀ حزین مرا به لطف خویش شادمان می گرداند.

خب دوشیزه جوان یا بهتر است بگویم آریانای صدیق، زمان آن رسیده که این طبیعت زیبای رویایی را ترک کنیم و به دامن طبیعت سرد زمستانی برگردیم. دیگر تا آمدن بهار و آغاز شکوفایی طبیعت چیزی نمانده.

آقای یزدانی چرخ مرا به حرکت در آورد و هر دو اتاق فصول را ترک کردیم. هوای بیرون مطبوعتر و گرمتر از هوای سرد و مسدود اتاق بود. او با گفتن امیدوارم خسته تان نکرده باشم، چرخ مرا به سوی ساختمان پیش راند و گفت:

_ گردش خوبی بود و از این که وقتتان را صرف من کردید ممنونم.

هنوز پاسخم را نداده بود که دیانا را دیدم که به طرفمان می آید. استاد گفت:

_ به گمانم دیگران را نگران کردیم و گردشمان به درازا کشیده است.

من با گفتن فکر می کنم سکوت کردم تا دیانا به ما رسید و پرسید:

_ حالت خوب است؟

گفتم:

_ ای کاش می بودی و همراه ما در میان فصول گردش می کردی. استاد در آنی مرا در میان فصل بهار و تابستان و پاییز گردش داد و بعد به سمت زمین برگرداند.

دیانا گفت:

_ غذا خیلی وقت است که آماده است و همه منتظر شما هستند.

آقای یزدانی آرام زمزمه کرد:

_ من مقصر بودم که در میان فصول ایشان را زیاد نگهداشتم.

دیانا با گفتن عیب ندارد فقط عجله کنید، بر سرعت چرخ افزود. در سالن را که باز کردیم هوای گرم مطبوعی بر صورتمان نشست، بانگ پدربزرگ را از آشپزخانه شنیدیم که گفت:

_ بچه ها عجله کنید که دیگر از گرسنگی رمقی برایم نمانده.

وارد آشپزخانه که شدیم همگی را منتظر پشت میز غذاخوری دیدیم، گفتم:

_ پدربزرگ از هوا بوی بهار می آید!

از نشاطی که در لحنم هویدا بود خوشحال شد و گفت:

_ همینطور است عزیزم، دیگر چیزی به تازه شدن سال نمانده.

پدربزرگ اشاره کرد که روی صندلی کنار دستش بنشینم و آقای یزدانی را که قصد داشت ما را ترک کند به زور نگهداشت و در طرف دیگر خود نشاند و به مادربزرگ گفت:

_ حالا غذا را بیاورید که دلمان بیاید بخوریم، صبحانه که هیچ مزه نداد.

دیانا گفت:

_ پدربزرگ اگر می دانستم که بدون من صبحانه به شما مزه نمی دهد اولین نفری بودم که بیدار می شدم.

پدربزرگ با صدای بلند خندید و گفت:

_ اما عزیزم منظور من هم تو هستی و هم آریانا!

پدر گفت:

_ یعنی وجود ما هیچ؟

پدربزرگ سر تکان داد و کلام پدر را با این حرف رد کرد:

_ آریانا حضورش همچون عسل است که وقتی سر میز نباشد ناشتایی ناقص است.

سری که آقای یزدانی به عنوان تأیید فرود آورد برایم جالب بود و در همان حال اندیشیدم که او به جای اسم من اسم دیانا را در حافظه جایگزین کرده و بی اختیار تأیید می کند. غذا در سکوت صرف شد و تنها گاهی پدربزرگ با جملات کوتاهی همچون، وقت هرس شاخه ها گذشته و یا امسال می خواهم تعدادی گلدان بنابر سلیقه آریانا به گلدانها اضافه کنم، سکوت را برهم می زد. میز غذا را جمع نکرده بودیم که صدای برهم خوردن در آهنی شنیده شد و مادربزرگ پرسید:

_ مگر در باز بود؟

و با این حرف پدر را واداشت تا بلند شود و از شیشه سالن بیرون را نگاه کند. او وقتی برگشت گفت:

_ دو نفر هنر جو هستند که اسمشان درست به خاطرم نیست.

مادربزرگ گفت:

_ باید هاتف و بهادر باشند.

وقتی در سالن باز شد و دو مرد جوان داخل شدند به جای بهادر، انوشیروان بود که به همراه هاتف آمده بود. پدربزرگ گفت:

_ بیایید تا غذا هنوز گرم است میل کنید.

هاتف گفت:

_ استاد غذا خورده ایم، راستش ... چطور بگویم، من و انوشیروان آمدیم تا اگر ...

انوشیروان حرف او را قطع کرد و گفت:

_ استاد ما می خواهیم به نوبۀ خود اگر خدمتی از دستمان بر می آید برای آریانا انجام دهیم. هاتف می گوید اگر آریانا ببیند که او با چه مشقتی می نویسد...

من گفتم:

_ از لطف هر دوی شما ممنونم و از این که در این هوای سرد رنج آمدن دوباره را تحمل کردید شرمنده ام و می خواهم باور کنید که هنوز عشق به خطاطی و نقاشی در وجودم زنده است و آن را رها نمی کنم و لزومی نمی بینم که از لرزش اندک دست هاتف بخواهم شادمان شوم و کار را دنبال کنم. آقا هاتف هنرمند بزرگی است و عزم و اراده ایشان خیلی پیش از اینها برایم سرمشق بوده است.

صفحۀ 245

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:52 PM
پدر گفت:لطفا بنشینید،من وقتی صفای روح شما جوانها را می بینم از یک طرف خوشحال و از سوی دیگر غمگین می شوم که چرا چون شما جوان نیستم و به پدرم حق می دهم که نخواهد به هیچ وجه این مکتب خانه را تعطیل کند.به عقیده من اینجا مکتب خانه نیست بلکه یک فرهنگستان است که انسانهای فرهیخته ای در آن آمد و شد دارند.من به نوبه خود از همه شما که قصد دارید به دخترم یاری برسانید تشکر می کنم و امیدوارم که روزی آریانا بتواند تلافی این همه محبت شما را بکند.
مادر بزرگ برای همگی چای ریخت و دیانا که آن همه تعریف و تمجید از زبان پدر در مورد انوشیروان و هاتف شنیده بود روی سرخ کرده و غرق در لذت با قندان روی میز بازی می کرد.هاتف و انوشیروان ساعتی نشستند و سپس خداحافظی کردند و رفتند.مادر وادارم کرد که به رختخواب بروم و استراحت کنم.دیانا دارویم را داد و من تحت تاثیر داروها به خواب رفتم.وقتی چشم باز کردم که مادر کنارم نشسته بود و گفت:تا آفتاب غروب نکرده نمازت را بخوان.
خانه را ساکت و خاموش یافتم،از مادر پرسیدم:بقیه کجا هستند؟
گفت: پدر و پدر بزرگت با هم رفتند خانه مان،مادر بزرگ و دیانا رفتند خرید،من هم ماندم پیش تو تا تنها نباشی
_ خیلی وقت بود که دلم هوای خلوتی و خلوت نمودن خودمان را کرده بود.مادر فکر می کنم که بهار عمرم سر آمده و باید برگردم.
رنگ مادر چون گچ سفید شد و با صدایی که از ترس لرزان شده بود پرسید:چرا این حرف را می زنی؟آیا درد داری؟در تنفس ات اشکالی به وجود آمده؟
سر تکان دادم و گفتم:نه از چیزی ناراحت نیستم اما فکر می کنم که چیزی دارد در وجودم منجمد می شود.مثل آبی که در اثر سرما کم کم یخ ببندد.مادر دستم را گرفت و پریشانتر از پیش گفت:شاید سرما خورده ای،امروز در هوای سرد بیرون ماندی.خوب است با دکترت تماس بگیرم
_ دکتر که خدا نیست تا از زمین سرد و یخ بسته گل و گیاه برویاند.همانطور که گفتم حسی با من است که نمی توانم بیان کنم.
مادر کمکم کرد تا روی چرخ نشستم و همانطور که مرا به طرف دستشویی می برد گفت: ای کاش نمی خوابیدی و بیدار می ماندی،چون پیش از این که بخوابی دختر شاد و سرحال بودی و با قاطعیت به انوشیروان گفتی که هنوز عاشق خطاطی هستی.آیا آن دختر که این کلمات را گفت تو نبودی؟
_ خودم هم نمی دانم چه هستم،حقیقت تلخ را آسان پذیرفته ام اما به گمانم دارم خودم را گول می زنم که هیچ چیز تغییر نکرده و من همان آریانای سابق هست،اما مادر حالا که هر دو تنهائیم و می توانیم با هم راحت صحبت کنیم به شما می گویم که دوست داشتم پس از بیهوشی هرگز اینگونه بیدار نمی شدم.من از هیبت مرگ همان قدر می ترسم که از هیبت زندگی که در آینده خواهم داشت،موجودی ناتوان و محتاج کمک.باور کنید دوست دارم اگر قرار باشد از این ناتوان تر شوم هر چه زودتر با زندگی وداع کنم.این فکر که دیگران را به رنج و زحمت نینداخته ام و برنامه زندگی تان را برهم نزده ام به من توان رویارویی با مرگ را می دهد اما ....
مادر با صدایی از سر خشم گفت:دیگر تمامش کن،نمی خواهم از زبانت کلمه مرگ را بشنوم.اگر از بودن در اینجا ناراحتی به محض این که پدرت برگشت تو رو را برمی گردانیم خانه تا در آنجا استراحت کنی،این را هم بدان که بخاطر شرایط کنونی تو هیچکس در روند زندگی اش تغییری نداده که فکر کنی برنامه دیگران را برهم زده ای.من به کمک و یاری هیچکس نیاز ندارم و خودم می توانم به تنهایی پرستاری ات را برعهده بگیرم.
وقتی دست بی جانم را مسح می کردم با بغضی که در گلویم نشسته بود گفتم:مادر لطفا این انگشتر را از دستم خارج کنید.
مادر به آرامی آن را از انگشتم در آورد و هنگامی که پس از وضو وارد سالن شدیم خواست انگشتر را بار دیگر به انگشتم بازگرداند که گفتم:نه پیشتان باشد برای روزی که انگشتم حس اش را به دست آورد.
نگذاشتم که مادر انگشتر را در دست دیگرم بکند و او هم با چشمی که لبریز از اشک بود،با صدایی که میلرزید گفت:باشد برایت نگه می دارم.
نمازم که به پایان رسید صدای هاهای گریستن مادر از آشپزخانه به گوشم رسید،بر خود خشم گرفتم که چرا دل نازک دل را با حرفهای اندوهبارم شکسته ام،سر یه آسمان بلند کردم و گفتم: خداوندا اگر مشییتت بر آن قرار گرفته که مرا سوی خود بخوانی زودتر مرا ببر تا این چشمهایی که فروغش از آن توست اینقدر گریان نباشد.
سعی کردم غمم را به همراه مهری که بر روی لب طاقچه گذاشتم،بگذارم و با لبخندی به نشانه فروکش کردن احساس از اتاق خارج شدم.
فصل 10
مادر عصرانه ای سبک فراهم آورده بود.وقتی روبرویش نشستم گفتم:متاسفم مامان،نمی بایست شما را ناراحت می کردم اما همانطور که گفتم خیلی وقت بود که دلم می خواست با شما و تنها با شما صحبت کنم ا

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:54 PM
از کلام نیش دارم رنجیده خاطر شد و رفت،شب وقتی ماجرای مشتری را برای پدرم گفتم خندید و گفت،چشم این جوان جا قلمی را گرفته است و بالاخره می خرد خوب شد که تو گرانتر از من گفتی،حالا می فهمد که اگر باز هم بخواهد دست نگه دارد باید قیمت گرانتری بپردازد.فردا غروب هم او را دیدم که به ویترین نگاه می کرد اما داخل نشد و پس از تماشا رفت.حال پدرم خوب شده بود و خودش ادکان را اداره می کرد،ما را هم چند روزی برده بودند اردوی تابستانی،وقتی از اردو برگشتم پدرم اولین سوالی که پرسید این بود که،جا قلمی را تو از ویترین برداشته ای؟
گفتم پیش من است،یعنی همین جا پشت قلیان ناصرالدین شاهی.پدرم خشمگین پرسید آنجا چه می کند؟مگر جایش در جلوی ویترین چه ایرادی داشت که ورش داشتی؟مرا بگو که به آن جوان تهمت ناحق دزدی زدم و یقه اش را گرفتم که الا لله تو برداشته ای چون جز او کسی آنقدر طالب جا قلمی نبود.می خواستم از او شکایت کنم که گفت من هر روز از اینجا عبور می کنم اگر جای شما بودم صبر می کردم تا دخترم بیاید و از او هم سوال می کردم،اگر دخترتان هم از مفقود شدن جا قلمی اظهار بی اطلاعی کرد آنوقت از من شکایت کنید،کلاس خطاطی من فقط یک چهارراه با شما فاصله دارد و از هر کس سراغ نیاورانی خوشنویس را بگیرید آدرس مرا به شما نشان خواهد داد.
من همم این اسم را خیلی شنیده بود اما خود استاد خوشنویس را ندیده بودم،این بود که عذرخواهی کردم و او هم رفت،حالا چطور می توانم توی صورتش نگاه کنم؟گفتم بهتر است جا قلمی را خودتان ببرید به کلاس و تقدیمش کنید و تخفیف هم بدهید تا قبول کند که هر دو اشتباه رفتار کرده ایم.پدرم قبول کرد و جا قلمی را کادو پیچ کرد و به کلاس استاد رفت و ضمن دادن جا قلمی از او معذرتخواهی کرده بود و از همان جا دوستی میان پدرت و پدرم به وجود آمد و پدرت مرا خواستگاری کرد.همانطور که گفتم پدرت مرد خوشنام و پر آوازه ای بود که خیلی ها طالب بودند با او وصلت کنند،اما من انتخاب شده بودم وقتی مخالفت پدر بزرگت به گوشم رسید تصمیم گرفتم که من هم قبول نکنم چرا که از اول هم با ازدواجی که در آن مخالفت وجود داشته باشد موافق نبودم و به همین خاطر به پدرم گفتم تا خود پدر داماد نیاید من جواب بله نخواهم داد و او به اکراه آمد و بیشتر از آنچه که تصور کنی نگران دوام زندگی ما بود.پدرت دو اتاق در خیابان ناصر خسرو اجاره کرده بود و ما در همان خانه جشن عروسی گرفتیم،در حالی که پدر بزرگت این باغ را داشت ولی پدرت نمی خواست روزی روزگاری منتی بر سرش باشد.
آره دختر جان ما هم از صفر شروع کردیم و من هم می خواستم کمک حالش شوم و در بیرون خانه کار کنم اما پدرت مخالف کار کردن زن بود،اینجاست که می گویم خیلی از لحاظ اخلاقی با پدربزرگت تفاوت دارد.او که مردی قدیمی تر است روشنفکر تر از پدرت بود.به هر حال من خانه دار شدم و به کارهای خانه رسیدم و پدرت فعالیتش را بیشتر کرد و کم کم توانستیم برای خود خانه ای بخریم و زندگیمان را تکمیل کنیم.وقتی نامی و نادیا به دنیا آمدند پدربزرگن پذیرفت که علاقه ما قلبی است و زودگذر نیست و کم کم نظرش نسبت به ما تغییر کرد و کارگاه نقاشی اش را به نام پدرت و عمو به ثبت رساند تا آنها با هم کار کنند و خودش کارگاه را به خانه آورد و شاگردانش را همین جا تعلیم داد.فقر و گرسنگی و نداری چهره کریه ای دارد اما استقامت و صبر و بردباری انسان را زیاد می کند.من صبر کردم و خدا هم نتیجه صبرم را با دادن فرزندان خوب تلافی کرد و این از هر ثروتی برای من و پدرت با ارزشتر است.
صدای بر هم خوردن در آهنی به گوشمان رسید و مادر گفت:به گمانم مادر بزرگ و دیانا از خرید آمدند.
هوا کاملا تاریک شده بود و شب از راه رسیده بود،مادر بزرگ بسته های خرید را که به دستش بود روی میز آشپزخانه گذاشت و گفت:دیر کردنمان به این خاطر بود که رفتیم امامزاده و من نذرم را ادا کردم.
مادر گفت:ایرادی ندارم،هنوز آقایان نیامده اند.
_فکرش را بکن در بازارچه چه کسی را دیدیم ؟
من نگاهم به نگاه خوشحال دیانا افتاد و بی اختیار گفتم:انوشیروان
مادر بزرگ متعجب نگاهم کرد و پرسید:آیا می دانستی که او به بازارچه می رود؟
سر تکان دادم و گفتم:همین طوری اسم بردم،آیا او را دیده اید؟
مادر بزرگ گفت:بله خرید کرده بود و داشت از بازارچه بیرو ن می رفت که ما او را دیدیم،حالت را پرسید و سلام هم رساند.تا مردها نیامده اند باید ترتیب شام را بدهیم.
گفتم:من هم می روم تا کمی تمرین کنم.
دیاما مرا به طرف اتاقم حرکت داد و به محض ورود به اتاق گفت:وقتی او را دیدم شوکه شدم،دست و پایم را گم کردم.به گمانم فهمید که هول شدم چوت به شیطنت پرسید چرا ترسیدید؟به جای من مادر بزرگ گفت نترسیدیم بلکه خوشحال شدیم تو را دیدیم،آنگاه انوشیروان با نگاهش پرسید مادر بزرگ راست می گوید،که من سر به زیر انداختم تا گمان نکند پررو هستم.
گفتم:کار درستی کردی،تو دیگر نباید خبط و خطای سمیرا را تکرار کنی.همان یک لکه بر دامنمان بماند کافی است.
دیانا خندید و گفت :مطمئن باش که من اشتباه نمی کنم و او اگر به من علاقه پیدا کرده باشد باید به اتفاق خانواده اش برای خواستگاری بیاید
_ این فکر صحیح است،حالا آرام بگیر تا وضو دارم نمازم را بخووانم و بعد کمکم کن تا تمرین کنم.
قبول کرد و روی تخت به انتظار نشست و بعد با آوردن دفتر و مداد کنارم نشست تا شاهد تمرین کردنم باشد.به گمانم بهتر نوشته بودم و مداد در دستم دیگر به لجبازی در نمی آمد.برای نوشتن حروف دیگر مشکلی نداشتم،وقتی هر سی و دو حرف را نوشتم از دیانا پرسیدم:چطور است؟
گفت:با چپ هم خوش می نویسی
خندیدم:باید نظر پدر و پدر بزرگ را بپرسم،دلم نمی خواهد برای دلخوشی ام بگویند که خوب وشته ام.من خوب نوشتن را در درست نوشتن می خواهم،اگر توانستم با قلم و دوات هم درست بنویسم آنوقت امیدوار می شوم.
بعد از شام بود که دفتر را یه دست پدر بزرگ دادم و گفتم:لطفا تصحیح کنید.
پدر بزرگ لای دفتر را باز کرد و صفحه ها را ورق زد و با دقت نگاه کرد و گفت:خوب است اما عالی نیست،باید بیشتر تمرین کنی.
به جای اینکه رنجیده شوم ذوق زده شدن چرا که به خوبی می دانستم پدربزرگ برای شاگردانی که خوب می نویسند همیشه این جمله را بکار می برد تا به خود غره نشوند. برخلاف پدربزرگ بقیه اهل خانه نوشته ام را تحسین کردند و پدر با گفتن دیدی توانستی؟تشویقم کرد،پدر بزرگ اخم هایش را در هم کرد و گفت:برو با قلم بنویس،هر بچه ای هم می تواند اینگونه بنویسد.
در مقابل صدای اعتراض جمع او سکوت کرد و مرا روانه کرد تا نیم مصرعی را که خودش خواسته بود با قلم درشت بنویسم که ،صفای خط از صفای دلست.به اتاقم بازگشتم و نیم مصرع را با قلم درشت نوشتم و چون بار دیگر نشانش دادم گفت:همانطور که گفتم با تمرین بیشتر بهتر خواهی نوشت
این بار از او رنجیدم چون به راستی برای نوشتن آن تلاش فراوانی کرده بودم و به نظرم می رسید که اگر با دست راست هم می نوشتم از این بهتر نمی توانستم بنویسم،اما بار دیگر بازگشتم و تمام دفتر را سیاه کردم و حتی در سر میز شام هم حاضر نشدم،می خواستم ببینم که آیا به راستی خط ها با یکدیگر تفاوت می کنند یا این که پدربزرگ خواسته سر به سرم بگذارد.وقتی دیانا برای خوابیدن به اتاق آمد و مرا مشغول نوشتن دید آرام گفت:به حرف پدربزرگ توجه نکن،پدر وقتی می گوید عالی است پس قبول کن که خوب نوشته ای.مادر بزرگ هم دست کمی از پدر بزرگ ندارد و او هم خط ات را تایید کرد پس بی خودی خودت را خسته نکن
گفتم:شاید منظور پدر بزرگ این است که قلم های دیگر را هم امتحان کنم.
دیانا گفت:مگر قلم ات دزفولی نیست؟

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:54 PM
_ چرا همان است که همیشه داشته ام،اما نمی فهمم که چرا پدربزرگ کارم را تایید نکرد؟
دیانا چرخم را به سوی خود برگرداند و گفت:بس کن،من که به تو گفتم زیاد فکر نکن
سپس وادارم کرد که تغییر لباس بدهم و خود را آماده خواب کنم.در بستر تمام قواعدی را که آموخته بودم یکبار دیگر در ذهن تداعی کردم و با اطمینان از اینکه اشتباهی نکرده ام دیده بر هم گذاشتم و به خواب رفتم.در نیمه های شب از خوابی که دیده بودم بیدار شدم،دیانا راحت خوابیده بود و دلم نیامد برای یک لیوان آب بیدارش کنم.وقتی نشستم به نظرم رسید که تمام حروف الفباء در زیر نور چراغ خواب به رقص در آمده و بالا و پایین می روند و پس از لحظه ای حروف به نوبت و پشت سر هم وارد دفتر مشقم شدند.این برخلاف خوابی بود که دیده بودم.در خواب همه حروف بلند شده و پرواز کنان از در اتاق بیرون رفته بودند و تنها دفتری سفید روی میز بر جای مانده بود و در بیداری شاهد بازگشت حروف به دفترم بودم.تصمیم گرفتم تا با نگاهی به دفتر اطمینان حاصل کنم و بعد بخوابم،وقتی روی چرخ نشستم و به سمت میز رفتم دستم از هیجان و ترس می لرزید،با این حال آرام و ترسان دفتر را باز کردم و چشمم به حروف افتاد که سر جایشان نشسته بودند.نفس آسوده ای کشیدم و با بوسیدن قلم و دفتر به رختخواب بازگشتم و به خود گفتم من خطاط خواهم بود اگر چه خوشنویس نشوم.
صبح ظبق روال گذشته از خواب بیدار شدم و با پدر بزرگ و مادر بزرگ و پدر و مادر سر میز صبحانه نشستم.حال خوبی داشتم و احساس سبکی می کردم و تاثیر رویا و یا وقعیتی که به چشم دیده بودم هنوز با من بود،پدر پرسید:امروز حالت چطور است؟
در لحنش حزنی بود که گمتن بردم مادر از آنچه گه مابین من و خودش گذشته پدر را با خبر کرده،گفتم:خوبم و دیشب راحت خوابیدم،اگرچه اوایل شب از کابوسی که دیدم بیدار شدم اما بعد با آرامش خوابیدم
مادر پرسید:دیانا بیدار شد؟
_ بیدارش نکردم چون به چیزی احتیاج نداشتم.
پدر گفت:عجب پرستاری برای آریانا انتخاب کردی؟اگر دنیا را آب ببرد او را خواب می برد
گفتم:باور کنید که حالم خوب بود و احتیاجی نبود که بیدارش کنم.
پدربزرگ گفت:با این حال او می بایست هوشیار بخوابد نه آنکه عمیق به خواب برود.
مادر گفت:با این وضعیت نمی توانم تو را به دست او بسپارم
مارد بزرگ گفت:خودم از امشب مراقبتش را بر عهده می گیرم،دیانا روز مواظبت می کند و من مراقبت شب را به عهده می گیرم.
گفتم:چرا به خودتان را به زحمت می اندازید،من واقعا حالم خوب است و نیاز به این همه مراقبت ندارم.
پدر بزرگ گفت:نوبت فیزیوتراپی ات امروز صبح است.خ.دت را آماده کن تا به اتفاق برویم.
نگاهم به نگاه مادر افتاد و ا اضافه کرد:من هم همراهت می آیم تا تنها نباشی
وقتی از خانه خارج می شدیم به دیانا گفتم:به آقای یزدانی بگو که به زودی بر می گردم.
دیانا گفت:او را مشغول می کنم تا شما برگردید.نگران نباش
از وقتی از خانه خارج شدیم و تا زمانی که بازگشتیم سه ساعت از روز را تلف کرده بودیم.دلم بی جهت شور میزد و دلم میخواست هر چه زودتر به باغ برگردیم.شاید در انتظار گذاشتن آقای یزدانی پریشانم کرده بود و شاید هم دلم برای شعرهایی که برایم خوانده بود تنگ شده بود.به درستی حالم را نمی فهمیدم،وقتی اتوموبیل پدر به در باغ نزدیک شد چون کودکان به وجد آمدم و گفتم:آخیش رسیدیم.
مادر گفت:دیدی که دکتر چه گفت،باید بیشتر استراحت کنی و کمتر فعالیت داشته باشی
گفتم:من که کار سخت انجام نمی دهم،همه کارها من نشسته و به جالت استراحت انجام می شود.شما هم شنیدید که دکتر گفت هر کس بهتر از دکتر حال خودش را می فهمد.من هر وقت خسته شدم استراحت می کنم.
پدر پیاده شده بود و در باغ را باز می کرد،پدر بزرگ به رویم لبخند زد و گفت:هیچکس چون من نمی داند که تو در چه حالی هستی،من می دانم که در آن سر کوچکت چه می گذرد،با این حال سعی کن آرام باشی و شتاب به خرج ندهی
حرف پدر بزرگ به یادم آورد که آن همه شور و شوق برای رسیدن به چه منظور در من ایجاد شده بود.تصمیم داشتم که مشق شبم را به آقای یزدانی نشان بدهم و نظر او را هم جویا شوم.پدر بزرگ همیشه می گفت در بین هنر جویان من روی سه تن انگشت می گذارم که از آن سه تن فقط آقای یزدانی را می شناختم و آن دو نفر دیگر را ندیده بودم.اما از میان هنرجویان،مادر بزرگ علاوه بر آقای یزدانی به هاتف و انوشیروان و آن دو خواهر اشاره می کرد و بعد از بهادر و دیگران اسم می برد.نظر یزدانی می توانست نظر پدر بزرگ باشد!وقتی ما وارد سالن شدیم صدای آقای یردانی از کلاس به گوش می رسید که داشت هنرجوها را آرام می کرد
پدر بزرگ گفت:باز هم بحث آزاد
پدر نگران پرسید:نمی ترسید از این که هنرجوها بحث به راه می اندازند؟
پدربزرگ نگاهش کرد و گفت:تا جوان بحث نکند که چیزی یاد نمی گیرد.اما خوشبختانه بحث بچه ها پیرامون مسائل خودشان است و وارد سیاست نمی شوند.بروم که کار دارد بالا می گیرد.
پدر بزرگ ضربه آرامی به در اتاق زد و وارد شد و آقای یزدانی را از دست هنرجویان نجات داد.آقای یزدانی در غیبت پدربزرگ کلاس او را اداره کرده بود و مادر بزرگ کلاس خودش را داشت.دیانا در آشپزخانه به تهیه غذا مشغول بود.وقتی اقای یزدانی وارد آشپزخانه شد تا فنجانی چای بنوشد با دیدن همگی ما عذر خواست و خواست از آنجا خارج شود که پدر با گفتن خواهش می کنم بفرمایید او را از رفتن بازداشت،من گفتم:اشتباه از ما بود که دور هم اینجا نشستیم در صورتی که تا پایان کلاسها آشپزخانه به هنرجویان و اساتید تعلق دارد.
پدر با این یادآوری بلند شد و گفت:پس بهتر است تا فرصت باقی است به جای خودمان برویم و آنجا چای بنوشیم.
آقای یزدانی هم ما را همراهی کرد و همه به سالن و کنار بخاری دیواری تجمع کردیم.دیانا برایمان چای آورد،آقای یزدانی از من پرسید:امروز حالتان چطور است؟
به جای من مادر از فیزیوتراپی سخن گفت و خاطر نشان کرد که می بایست خود را زیاد خسته نکنم.آقای یزدانی به چهره رنجیده من لبخند زد و رو به مادر گفت:اما خانم نیاورانی،غیبت این بار آریانا خانم به خاطر دکتر موجه شناخته شد اما آریانا می داند که من هیچ غیبتی را موجه نمی دانم
دیانا که کلام یزدانی را جدی تلقی کرده بود با گفتن چه استاد سختگیری رنگ چهره استاد را گلگون کرد اما کوتاه نیامد و ادامه داد::من هرگز نمی توانم حتی لحظه ای در کلاس استادی که گذشت ندارد دوام بیاورم،چه خوب شد که هنرجوی شما نیستم
یزدانی که کوتاه آمدن را به نشانه شکست خوردن گذاشته بود پرسید:شما هنرجوی چه رشته ای هستید،ممکن است به من بگویید؟
دیانا که انتظار این پرسش را نداشت گفت:من در کارگاه پدرم کار می کنم مگه نه پدر؟
او پدر را به شهادت گرفته بود و پدر به ناچار پاسخ داد:همینطور است اما هنرجوی مرتبی نیست،هر وقت بخواهد می آید و هر وقت دوست نداشته باشد نمی آید.
استاد رو به پدر گفت:پس معنی سختگیری را فهمیدم و از امروز به معنای نظم و انضباط می گویم سختگیری
پدر با صدا خندید و من برای آن که دامنه این گفتگو بالا نگیرد پرسیدم:استاد وسایلم را بیاورم؟
آقای یزدانی به ساعتش نگریست و گفت:بله لطفا
آنوقت از جا بلند شد و با گفتن با اجازه تان،از پدر و دیگران اجازه مرخصی گرفت و به دنبال چرخ من به راه افتاد.به همراه وسایل طراحی،دفتر مشقم را هم برداشتم و به کلاس رفتم،آقای یزدانی نشسته بود و انتظار می کشید.گفتم:از اینکه منتظر ماندید عذر می خواهم
لبخند زد و گفت:هر چه زمان بیشتر می گذرد بیشتر خدا رد شکر می کنم و به درگاه او پناه می برم
می دانستم منظورش از بیان این صحبتها چیست،شرمنده گفتم:دیانا منظور بدی نداشت و .....
صفحه 265

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:54 PM
یزدانی سر فرو آورد و حرفم را تایید کرد،اما گفت:من هرگز گمان نمی کردم که با خواهرتان هم سلیقه و هم فکر باشم،چیزی که بیش از ظاهر فرد مورد توجه من است،هم فکر بودن و حرف یکدیگر را فهمیدن و در نهایت تفاهم داشتن است.من فکر می کنم که اگر از شب و زیبایی شب در برابر خواهرتان صحبت کنم ایشان از گرمی آفتاب شکوه آغاز می کنند و هیچگاه افکار ما نمی تواند در یک مدار حرکت کند.خب حالا بپردازیم به کار خودمان،امروز بهتر است با ذغال نرم کار کنید،آیا کاغذ مخصوص ذغال دارید؟
سر فرود آوردم و گفتم:اجازه می خواهم چیزی به شما نشان بدهم و خواهش می کنم بدون ارفاق نظرتان را بفرمایید.
_ بسیار خُب
دفتر مشقم را به دستش دادم و به انتظار نظر او نشستم.او با دقت تمام صفحات را نگاه کرد و در آخر با تنگ نمودن چشمش پرسید: این مشق ها مال چه زمان است؟
_ دیشب
ناباور پرسید:یعنی این نوشته با این زیبایی کار دست چپ شماست؟من که نمی توان باور کنم!آریانا تو همانقدر در نوشتن با دست چپ تبحر داری که با دست راست!من این را بدون اغراق می گویم که تو از مهارتت به قدر نوک سوزنی کاسته نشده و این موقعیت و یا بهتر بگویم کشف خارق العاده ای است،آیا استادان دیده اند؟
آنچه که شب پیش اتفاق افتاده بود را بازگو کردم و در آخر افزودم:فقط نفهمیدم که منظور پدر بزرگ چه بود؟
آقای یزدانی گفت:به عقیده من استاد می خواهد که حس غرور و نخوت را از شما بگیرد و به همین خاطر است که لب له تحسین و تمجید باز نکردند،کاری که با هیچ یک ار هنرجویان نمی کنند و ما را تشنه یک تمجید باقی می گذارند.اگر زودتر به من گفته بودید که استاد چه گفته و چه کرده اند مسلم بدانید که من هم لب به تعریف باز نمی کردم و روی نظر استاد نظری نمی دادم.
خندیدم و گفتم:چون می دانستم چنین می کنید این بود که شیطنت کردم و از آن حرفی نزدم،اما به شما می گویم که خیالم راحت شد و قول می دهم که هرگز دچار کبر و خودپسندی نشوم.
آقای یزدانی دفتر را بست و گفت: تکلیف من هم روشن شد،حالا دیگر به شما به چشم یک نو آموز نگاه نمی کنم و می بایست کارمان را از آنجایی که ناتمام باقی گذاشته بودیم ادامه بدهم و در این کار من هم همچون پدربزرگتان طالب بهترین ها هستم.لطفا بروید و با وسایل گذشته به کلاس برگردید.
آنقدر دچار تشویش و نگرانی خاطر شدم که فراموش کردم دارم به کجا می روم و اشتباها در کلاس پدربزرگ را باز کردم که چون خوشبختانه ساعت آخر کلاس بود و همهمه وجود داشت زود به خود آمدم و به اتاقم رفتم.ترس با تمام ابعادش وجودم را فرا گرفته بود و با نااستواری از آنچه که استاد از من توقع داشت وسایلم را به کلاس بردم و منتظر فرمان او شدم.آقای یزدانی بوم آماده ای را مقابلم گذاشت،قلم مویی برداشت و به دستم داد و گفت: با تک رنگ شروع کن و منظره یا گل تمرین کن
او رنگ را بدون اینکه رقیق کند در اختیارم گذاشت،گفتم:استاد آخرین جلسه بر روی تاکید یا مرکزیت کار می کردیم.
او گفت:ایراد ندارد،قلم مو را بردارید و شروع کنید.
او در واقع داشت مرا می آزمود و نمی خواست درس بدهد.قلم مو را برداشتم و با رنگ طبیعت بی جان کشیدم.او در تمامی مراحل کار ساکت و آرام نشسته بود و نگاه می کرد،نقاشی طبیعت بی جان که بسیار ساده کشیدده بودم مورد توجه استاد قرار گرفت و گفت:از قلم مو درست استفاده کردی،در جلسه بعد تکنیک ساخت و ساز با قلم موی نرم را تمرین می کنیم،آن هم با چندین رنگ!من باید به پدربزرگتان بگویم که در مورد کشیدن نقاشی هم با مشکلی مواجه نیستید و نگرانی شان را بر طرف کنم
_ استاد من زود خسته می شوم،در صورتی که قبلا اینگونه نبودم،فکر نمی کنید که اگر آرام پیش برویم بهتر است؟
او نگاه موشکاف خود را به چهره ام دوخت و پرسید:آیا این بهانه ای برای فرار از تمرین نیست؟
سر تکان دادم به نشانه نه و استاد گفت: چون می دانم که دختر راستگو و صدیقی هستید می پذیرم،پس سعی کنید با همین تک رنگ کار کنید و از قلم موهای دیگر هم استفاده کنید.
با گفتن بسیار خب،به این دل بستم که از من بخواهد تا برای رفع خستگی در باغ گردش کنیم اما او با یک نگاه سطحی به ساعتش بلند شد و با گفتن وقت رفتن است،امیدم را بر باد داد.سعی کردم لبخند بزنم و تشکر کنم،او با گفتن تمرین یادتان نرود کلاس را ترک کرد.من چرخ را به حرکت در آوردم تا او را بدرقه کنم که دیدم با پدر دارد خداحافظی می کند و دست او را می فشارد.پس از رفتن استاد به نظرم رسید که آسمان ابری و گرفته است و در دلم احساس اندوه کردم،دلم کنجی آرام و خلوت می طلبید که بتوانم فکر کنم،پس به جای خود بازگشتم و در کلاس را بستم و به این اندیشیدم که چرا باید از رفتن استاد اندوهگین شوم؟این احساسِ تازه پا گرفته در وجودم نامش چیست و به چه سبب دارد بدون دعوت در قلبم خانه می کند؟از خود پرسیدم آیا نیاز به هم صحبت و کسی که حرفم را درک کند عامل این احساس است؟اما من که به قدر کافی هم صحبتی که حرف و احساسم را درک کند در کنار خود دارم.آیا می تواند عاملش کمبود محبت باشد؟که این هم نیست چون انقدر که دیگران ابراز علاقه و محبت می کنند در وجودم خلائی باقی نگذاشته اند.
شاید علتش برگزید و انتخاب برترین نسبت به دیگران است،او از همه کسانی که پیرامون پدر بزرگ و مادر بزرگ را گرفته اند بهتر است و در آهنگ صدایش فرکانسی است که یا بالاست که به خوبی می شنوم و یا این که انقدر ضعیف که تنها قلبم قادر است آن رابشنود و به گوش دیگران نمی رسد.اما به گمانم پیش از من سمیرا هم این ملودی روح نواز را شنیده و به آن دل بسته بود،به یقین آوای این ملودی از هفت سیاره نیامده و باید از فلک الافلاک آمده باشد که چنین روح نواز و آرامش دهنده است.خداوندا آیا من دارم نیم دیگر وجودم را با دست خود به آتش می کشم؟تو می دانی که هرگز نخواسته ام بر خلاف میل تو قدمی بردارم،از چشم تو هیچ چیز پوشیده نیست پس یاری ام کن که اگر ابلیس دارد در قلبم خانه می سازد آن را ویران کرده و به دور اندازم،اما اگر این عطیه از جانب توست آن را چون جان عزیز دارمش و از حرارت و گرمایش وجود یخ بسته ام را گرمی بخشم.آه خداوندا اگر کماندار عشق تنها قلب مرا نشان گرفته و تنها من می بایست سوزش قلب مجروحم را تحمل کنم به من نیرویی را عطا کن که تیر خون آلود را با قدرت در آورده و به دور اندازم.در من دیگر توانی نمانده که بتوانم به جنگ با احساس درونم برخیزم و از آن سو نیز تاب به دوش کشیدن ننگ و رسوایی و نفرین ابدی را ندارم!دیانا در اتاق را باز کرد و پرسید:داری چکار می کنی؟چرا تنها نشسته ای؟چیزی شده؟
سر تکان دادم و چرخ را به حرکت در آوردم و از اتاق خارج شدم.روحم معذب گشته و در نیمه بدنم به دنبال آرامش می گشت،افکارم مغشوش و بهم ریخته شده و حرکاتم نا متعادل گشته بود.در سر میز غذا لرزش دستم لیوان آب را برگرداند و قاشق از میان انگشتانم به زمین افتاد،نگاه نگران دیگران حتی زمانی که لبخند بر لب آوردم از صورتشان زایل نشد و همچنان نگران به من نظر داشتند.پدر بزرگ گفت:دستت را خسته کردی!
و مادربزرگ با گفتن یک لیوان آب بنوش،سعی در آرام نمودنم کردند،اما خود خوب می دانستم که لرزش دستم از بی قراری و تلاطم وجودم نشات می گیرد کخ بر آن دارویی جز آرامش وجدان و روح موثر نیست.قطره اشکی که از چشمم فرو افتاد به نشانه عودت بیماری گذاشته شد و مادر را واداشت تا برخیزد و مرا در آغوش بکشد.

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:54 PM
آه که سینه اش چه مامن گرم و راحتی بود و ای کاش هرگز گردش چرخ مرا از آن جایگاه امن جدا نکرده بود.مرا در بستر خواباندند و با خوراندن دارو آرامشی کاذب به وجودم بخشیدند و مرا در میان ابرها شناور ساختند.در میان ابرها قصری دیدم زرین که از تلالو درخشش آن چشم قادر به دیدن نبود.بناگاه خود را در سالن بزرگ و زیبایی دیدم که از سقف گنبدی مدورش نور خورشید چون پودر زرین به زمین فرو می ریختند.آهنگیملایم و روح نواز همچون بر هم خوردن بال فرشتگان به گوش می رسید،بر روی سنگفرش سفید و یک دست سالن که چون آینه شفاف بود تمام قامت خود را می دیدم که در لباسی سفید همچون نو عروس ایستاده ام.گویی به انتظار کسی هستم که برای بردنم قدم پیش بگذارد.
از روبرو،جایی که گمان داشتم اخر سالن است سایه ای نرم و آهنگین به پیش می آمد که صدای گامهایش گوش نواز و با نُتی همراه بود.قلب در سینه ام می طپید و از رو برو شدن با آن شبح به جای ترس شوقی وصف ناپذیر احساس کردم.چشم بر هم نهادم تا حضور شبح را پیش از دیدن چشم با روانم احساس کنم و چون یقین یافتن که شمیم عطری خوش شامه ام می نوازد به آرامی چشم گشودم و عجبا قامت استاد با آن صورت استخوانی و چشمهای موشکاف که این بار شعله مهر از آن ساطع بود و بر لبش تبسمی از رضایت دیده می شد در کنارم ایستاد و بعد قدم برداشت،گویی هر دو شادوش هم به محراب خداوندی نزدیک می شدیم.من دیگر یه موجود نیمه سالم نبودم و قادر بودم روی هر دو پایم حرکت کنم،حتی دستم نیز حس داشت و گرمایی که در کف دستم ایجاد شده بود حس می کردم.
به نیمه راه سالن رسیده بودیم که دری به شدت باز شد و سمیرا شتابان پیش آمد و راه را بر هر دوی ما بست و با بانگ بلند فریاد زد،دروغگوی فریبکار،اینجا جایگاه تو نیست!تو مرا فریب دادی و محبوب مرا از دستم در آوردی،تو یک خائن بیش نیستی.صدای موسیقی قطع شده بود و به جای آن صدای فریاد سمیرا در سالن طنین داشت،می خواستم زبان باز کنم و از خود دفاع کنم اما قادر به تکلم نبودم،گویی به جای دست و پا زبانم فلج شده بود.بغض راه گلویم را گرفته بود و قطرات اشک بیصدا روی صورتم می غلطیدند و فرو می افتادند.منتظر بودم که استاد واکنشی از خود نشان دهد و از من دفاع کند اما او هر دوی ما را به حال خودمان گذاشت و آرام و موزون قدم برداشت و از دری که سمیرا داخل شده بود خارج شد.می خواستم فریاد بکشم که تو نمی توانی تا این حد سنگدل باشی و مرا تنها بگذاری که از خواب بیدار شدم و بار دیگر همه را گرد تختخواب خود نگران دیدم،پدر بزرگ گفت:الان دکتر می رسد،کجایت درد دارد عزیزم؟
مادر لیوانی آب به من نوشاند و گفت:حرف بزن،خواهش می کنم
سپس اندوهش را با فشاندن اشک نشان داد،سعی کردم برخیزم که مادر بزرگ مانع شد و مجبورم شدم به آنچه که می گویند گردن نهم،به سختی توانستم بگویم:باور کنید درد ندارم،فقط خواب وحشتناکی دیدم که حالا حالم خوب است،باور کنید
پدر بزرگ گفت:خوشحالیم که خوبی اما ب ئنیست دکتر هم نگاهی به تو بکند.اخلاق پدر و مادرت را که می دانی تا یقین نکنند آرام نمی شوند.
دیانا دست بی جانم را روی صورتش گذاشته بود و حس کردم که پوست مرطوب صورت او را حس می کنم اما یقین نداشتم.سعی کردم که با انگشتانم صورتش را لمس کنم اما نتوانستم آنها را تکان بدهم.بدون این که به دیگران حرفی بزنم صورتم را برگرداندم و به مادر گفتم:کمک کنید تا بنشینم،از این حالت خسته شده ام
مادر و دیانا کمکم کردند تا در بستر بنشینم،از خود پرسیدم آیا بار دیگر قادر خواهم بود که دستم را حرکت دهم؟چرا سمیرا همه جا با من است؟او که مرد دیگری را انتخاب کرده و با او به سفر رفته پس چرا هنوز مرا مقصر ناکامی خود می داند و مرا متهم به خیانت و دورویی می کند؟نکند حق با او باشد و من در آن زمان بدون آنکه به احساسم پی برده باشم از روی غریزه او را از استاد جدا کرده ام تا او برای خود حفظ کرده باشم.اما این امکان ندارد،چرا که تا از آن هرگز حتی برای لحظه ای فکر و اندیشه استاد با من نبود و با دیگران هیچ تفاوتی نداشت،این واقعیتی است که روح معذبم باید بپذیرد و وجدانم را آسوده بگذارد.
با ورود دکتر نگاهها از من برگرفته شد و همه چشم ها به او دوخته شد.به سوالات دکتر پاسخ دادم و او با گرفتن فشار خون و گوشی گذاشتن بر قفسه سینه مرا معاینه کرد و سپس به معاینه دست و پای فلج شده برآمد،به دکتر گفتم که برای لحظه ای کوتاه حس کردم که دستم قادر به لمس کردن است اما گویا اشتباه کرده بودم.او انگشتانم را یک به یک امتحان کرد و با آوردن لبخندی بر لب گفت:اگر به طور منظم ورزش هایی که برایت منظور شده را انجام دهی نیروی دست و پایت را به دست می آوری،مطمئن باش،فقط باید از هیجان و استرس پرهیز کنی و به قدر کافی استراحت کنی.
دکتر نگاهی به داروهایم انداخت و به نوشتن نسخه پرداخت و پس از آن با گفتن چیز خاصی نیست و جای نگرانی وجود ندارد بلند شد و از اتاق خارج شد.به دنبال او پدر و پدر بزرگ حرکت کردند و پدر او را تا نزدیک در خانه بدرقه کرد.ر.حیه غمگین همه دگرگون شد و خوشحالی به جای آن نشست،به مادر گفتم:حالا اجازه می دهید تخت را ترک کنم،احساس گرسنگی می کنم
مادر کمکم کرد تا بلند شوم و روی چرخ بنشینم سپس به اتفاق همه یه آشپزخانه رفتیم.مادر برایم عصرانه حاضر کرد.پدر وقتی به جمع ما پیوست به طاهر لبخند بر لب داشت اما متفکر به نطر می رسید که هم من متوجه شدم هم پدربزرگ،اما هیچ کدام از پدر سوال نکردیم و دیگران هم به خوردن عصرانه مشغول شدند.از پشت شیشه سالن به منظره تاریک باغ چشم دوخته بودم و به خود می گفتم،این بی رحمی است که مرگ بخواهد به جای ستاندن جان من دیگران را از خوف تا پرتگاه خود بکشاند!اگر قرار است دیگر بهار را نبینم چرا باید دیگران از این موهبت محروم شوند،ای کاش می شد وجودم به ذرات غبار مانندی تجزیه کنم و در هنگان وزیدن طوفان با او همراه شوم و از چشم همه نا پدید شوم.ای کاش می شد چون برف نشسته بر شاخه با انوار خورشید بخار می شدم و سوی آسمان پرواز می کردم.این جسم اگر قرار است مهمان خود را جواب کند چه بهتر که دور از چشم مهربانان باشد.صدای چرخ پدر بزرگ را نشنیده بودم،وقتی دستش روی شانه ام قرار گرفت و نگاهم به نگاهش در آویخت پرسید:به چی فکر می کنی؟
_ ئاشتم به شب نگاه می کردم و مرگ را با قلم موی ای کاش ها آسان و دلپذیر می کردم
پدربزرگ گفت:سردی زمستان را جدی نگیر،بهار و تابستانی پیش روست که زمستان و مرگ را فراری می دهد،انسان باید به حقه بازی و مسخرهگی دنیا بخندد و آن را جدی نگیرد. روح تو هنوز دخترک نا بالغی است که حق دارد شیطنت کند و درهای رویا را یکی یکی به رویت باز کند.
_ اما شیطانی همیشه در پشت در است که رویا را به کابوس تبدیل می کند،من از آن شیطان که روح نابالغم را به قول شما بفریبد می ترسم،من به حقیقت پیش از رویا می خواهم وابسته باشم و درک حقیقت مثل همین نفس گرم که شیشه را مات می کند و مرا می ترساند.آیا برای فرار از حقیقت است که به رویا پناه می بریم؟من می خواهم روحم را در جامه تقوا پاکیزه نگه دارم و سپس شاهد پرواز کردنش به ملکوت باشم اما در این روزهای پایانی عمر گویی شیطان خیال دارد جامه تقوا را از هم دریده و روحم را بفریبد و به جای آسمان به قعر زمین روانه کند.
پدر بزرگ پرسید:آیا این شیطان صورتی انسانی دارد؟
گفتم:او را به هیبت استاد یزدانی می بینم،ساکت چون شب،پر غرور و پر صلابت همچون کوه،با چشمانی که .قتی نگاه می کند حرارت جهنم را بر پوست و گوشتم احساس می کنم و آهنگ صدایی که تارهای وجودم را به ارتعاش در می آورد و بر خود می لرزم.او شیطانی است که با سر پنجه خود روز را شب و شب را به صبح تبدیل می کند و کوه را گاه حیات و گاه مرگ می بخشد.او دارد آموخته های مکتبم را با آب مقطر جادویی اش شستشو می دهد و من بیم دارم که از آنچه به عنوان تقوا آموحته ام لکه ای سیاه بر جای نماند.
_ می شود پای شیطان را از خانه برید تا نتواند افسون کند.
_ آه پدربزرگ این شیطان یک شیطان ساده نیست،باور کنید من هرگز نخواستم بر روی آینه روحم نقشی تصویر کنم،اما بدون نگاه،بدون سخن و بدون هیچ حرکتی،تنها با ارتعاش فکر آنچنان در مغز من رسوخ کرده که یکباره به خود آمدم و دیدم آینه ام منقوش شده به تصویر او.پای شیطان بریده شود با نقش خیالش که آینه صاف روحم را مکدر کرده چه کنم؟با ضرب آهنگ تند قلبم که نفسم را می گیرد چه کنم؟به هر چه می نگرم گویی نقش صورت اوست که پراکنده بوده و حال دارد تجسم می گیرد،من سحر شده ام و می دانم از جادوی او رها نخواهم شد،به جای دارو آب باطل سحری برایم بجویید که آزاد شوم.

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:55 PM
پدربزرگ هر دو دستم را در دستش گرفت و گفت:آریانای عزیزم این طلسم درمانی ندارد جز آن که نفش تو نیز بر آینه روح او بنشیند یا این که افسون با گذشت زمان باطل گردد.
_ راه اول محال است چرا که او راه نفوذ بر خانه قلبش را سخت و محکم مسدود کرده است و صورت زیبای سمیرا هم نتوانست به آن بنشیند.اما راه دوم آسانتر است چرا که زمان آنقدر طول عمرم نخواهد داد تا صبر و شکیب از دست بدهم،پس صبر می کنم.
پدر بزرگ با دستش صورتم را بالا گرفت و گفت:به چشمم نگاه کن
در آنی اشک در دیده ام جمع شد و چون به چشمش نگاه کردم گفت:هرگز خود را به خاطر این احساس شکنجه و آزار نده،عشق باشکوه است عزیزم و یه موهب آسمانی است.فکر نکن که چون عاشق شده ای شیطان ایمانت را به غارت برده یا خیال دارد ببرد،نه دخترم،بدون عشق زندگی معنا ندارد همانطور که دنیای بدون رنگ قابل دیدن نیست.خودت را سرزنش نکن که چرا نقش یک مرد بر آینه قلبت شکل گرفته،این قانون طبیعت است و قانون بقاء. دوست داشتن و مهر ورزیدن جایگاه والایی دارند که باید ارزش آن را دانست و آن را به کار گرفت.آنچه باعث سقوط به ورطه بدنامی است استفاده نا صحیح و یا به تعبیری دیگر برداشت ناصحیح از معنای عشق است.سوختن و گذاخته شدن در آتش عشق روح را از خامی در آورده و پخته می کند،وقتی پخته شدی می فهمی که عشق می تواند تحول و هستی ساز باشد،پس چون چنگ به دانش زدی رهایش مکن،به آتش اش بسوز و فریاد مکن، بیا برویم تا برایت از عاشقان راستین حکایت کنم تا بدانی در کجای راهی


فصل 11
گمان داشتم که پدربزرگ بعد از واقف شدن به راز درونم تغییر رفتار دهد و مار از خود دور کند یا این که دیگر به آقای یزدانی اجازه ندهد که به باغ بیاید،اما پدربزرگ همچون گذشته رفتار نمود و در باغ هم بسته نشد.پس از اقرارم پیش پدر بزرگ و شنیدن صحبتهای او آرامشی عمیق یافتم و کابوسها هم از میان رفتند.بهاری دیگر از راه رسید،بهاری که در آن علاوه بر تحولی که در طبیعت حاصل شد تحولی هم در خانه ما به وجود آمده و نامی ازدواج کرد.آن هم با دختری که مهرش را به دل گرفته بود و برای اتمام تحصیل دانشگاه او صبر کرده بود.همسرش فارغ التحصیل رشته هنر و دختری مهربان و خونگرم بود که پدر بزرگ را وا داشت تا بگوید که ( ملاحت) به راستی از ملاحت برخوردار است و از دو دختر هنرجویش زیباتر است.
جشن آنها در باغ پدربزرگ و در سالن برگزار شد اما چراغهای الوان بر شاخ و برگ نو رسته درختان زیبایی باغ را دو صد چندان کرده بود.در جشن نامزدی آنها به جای اقوام دور و نزدیک بیشتر از دوستان و یا افراد جوان فامیل دعوت شده بود و اگر تعداد اندک افراد مسن نبود مراسم آنها به پارتی جوانها بیشتر شبیه بود.هنرجویان کارگاه پدر که از دوستان ملاحت و نامی به شمار می آمدند با تعدادی از هنرجویان پدر بزرگ و مادر بزرگ یک جا گرد آمده بودند.مجلس بسیار گرم و صمیمی و در عین حال پر شور و پر غوغا برگزار شد و بیش از همه دو زوج جوان از جشن خود لذت بردند.من به هنگتم شادمانی گاهی فراموش می کردم که فاقد یک دست و پا هستم و چون حقیقت را در میافتم غمی عظیم بر دلم می نشست و خموشی می گزیدم.
شاید خودخواهی مانع می شود که با صراحت بگویم حسادت می کردم،دیدن آن همه جوان که شاد و سلامت راه می رفتند،می رقصیدند و صدای خنده شان خانه را تکان می داد و من روی چرخ نشسته،قادر به راه رفتن و حتی دست افشانی نبودم دیگ حسادت را در وجودم به جوشش در آورده بود و برای اینکه کسی از سر رفتن آن آسیب نبیند بی صدا سالن را ترک کردم و به اتاقم پناه بردم.در خلوتی اتاق به جای آن که به دست و پایم فکر کنم ذهنم به این اندیشه فرو رفت که من هرگز قادر نخواهم بود او را خوشبخت کنم.با قیاسی ساده این حقیقت نیز بر روی حقایق دیگر معلوم شد که این تن بیمار و این قلب مجروح را هیچکس خریدار نیست.به خود گفتم وقتی بیمار و علیل نبودی جفتی برایت پیدا نشد وای به احوال امروزت که نه دست داری و نه پا!پس دل به امید واهی نبند و بیش از این خود را در آتش نسوزان.مادر که در تمام طول جشن از من غافل نشده بود اجازه نداد تا در خاوت اتاقم بیش از این با خود خلوت کنم و با گشودن در اتاق داخل شد و پرسید:خسته شدی؟دیگر چیزی تا پایان جشن نمانده،کیک بریده شود کم کم همه میروند،بیا برویم عزیرم،این لحظه را حیف است نبینی
با مادر خارج شدم اما دیگر به میان جمع نرفتم و در کنار ستون پنجره به تماشا نشستم.وقتی چرخ کیک به حرکت در آمد و مقابل عروس و داماد از حرکت ایستاد صدای کف زدن و فریاد مهمانها به گوش فلک هم رسید،آنقدر محو تماشا بودم که متوجه نشدم چه کسی صندلی کنار دستم را اشغال کرد.مادرِ ملاحت برش کیک آنها را به دست خودشان داد و دومین برش را خودش به سویم آورد و به دستم داد.به رویش لبخند زدم اما بغضی که در گلو داشتم اجازه تکلم نداد.کیک میان همه تقسیم شد و با نوشیدنی گرم به مصرف رسید اما کیک من همچنان پیش رویم قرار داشت و شنیدم کسی در کنار گوشم گفت:چرا میل نمی کنید،کیک خوشمزه ای است.
وقتی سرگرداندم آقای یزدانی را دیدم که ظرف مصرف شده کیک به دستش بود و داشت نوشیدنی اش را مینوشید.به سکوتم خودش با گفتن اگر اشتها ندارید کمی میل کنید،پاسخ داد و من قطعه ای از کیک به دهان گذاشتم.استاد ادامه داد:آدم وقتی در چنین جشنهایی شرکت می کند فکرهایی به سرش می زند و وسوسه می شود،برادر شما چند سال دارد؟
گفتم:بیست و نه سال
_ از من دو سال کوچکترن اما جوانتر به نظر می رسند.شما بزرگتر هستید یا نادیا خانم؟
_ نادیا بعد از نامی است و من بعد از نادیا
خندید و گفت:و پشت سر شما دیانا و بعد نیلوفر و ناجی
سر فرو آوردم و او ادامه داد:ماشالله خانواده کاملی هستید،برخلاف خانواده من که تنها پسرشان من هستم و یک خواهر دارم که در اروپا زندگی می کند.البته با این که تنی نیست اما خیلی دوستش دارم،من حاصل عشق پیری ام.شاید ازدواج در سن خیلی بالا موروثی باشد چون عموی من نیز در سن بالا ازدواج کرد و هنگامی که فوت کرد یک فرزند سیزده ساله داشت.شوهر خواهرتان خیای به شما محبت دارد.از اول جشن شاهد بودم که تمام توجه خود را به شما معطوف کرده بود و به دیگران چندان توجهی نشان نمی دهد.
گفتم:افشین همیشه مرد دلسوز و فداکاری برای همه ما بوده است،محبتش خالص و بی ریاست.او برای نامی بهترین دوست و شاید نزدیکتر،یک برادر است.
_ گفته تان را باور می کنم و در عرض همین چند ساعت فهمیدم که در جمعی مهربان و صمیمی هستم،این صمیمیت خیلی با ارزش است،ای کاش همه خانواده ها همچون خانواده شما بودند.می دانید نقش بزرگ خانواده در ایجاد صمیمیت و دوستی بین اعضاء خانواده و فامیل خیلی مهم است.یک پدر یا یک پدر بزرگ نقش ارتباط دهنده را دارد و با سیاست می تواند در میان همه همبستگی و همدلی ایجاد کند.پدر بزرگتان مرد بزرگی است و من این صمیمیت و یگانگی را از نادر تدبیر ایشان می بینم،همان گونه که در ارتباط میان هنرجویان هم موفق بوده اند و به خوبی به روحیات تک تک هنرجویان واقفند و با هر کس به زبان خودش صحبت می کنند،من استاد را جدا از مقام استادی همچون پدر دوست دارم و برایش احرتام قائلم و آرزو دارم که استاد هم مرا مانند یکی از اعضاء خانواده خود دوست داشته باشد.
گفتم:مسلما همینطور است چون پدربزرگ اگر کسی را دوست نداشته باشد با او معاشرت نمی کند و صراحتا عقیده اش را بر زبان می آورد.اشخاصی که پدر بزرگ برای مصاحبت خود انتخاب می کند دوستان نزدیک و یا به تعبیر بهتر یکی از اعضاء خانواده اش به شمار می آیند.
_ علاقه ای که استاد و مادر بزرگتان به هاتف نشان می دهند بر هیچکس پوشیده نیست و من فکر می کردم که هاتف به زودی به خانواده شما ملحق خواهد شد اما گویا خواهرتان به پیشنهاد هاتف جواب رد داده اند.
_ دیانا برای انتخاب همسر نظر و سلایقی دارد که متاسفانه در هاتف وجود نداشت،منظورم از نظر ظاهر است چون به راستی سیرت هاتف زیباست
استاد نگاهی در میان جمع گرداند و گفت:سلیقه شان را می شود به راحتی فهمید،به گمانم انوشیروان همان امتیازاتی را دارد که خواهرتان در نظر دارد.
به دنبال یافتن دیانا نگاه گرداندم و او را شاد و خندان در کنار انوشیروان گرم گفتگو دید م و زیر لب زمزمه کردم :شاید
با رفتن تدریجی مهمانها خانه به حالت اوب خود در می آمد،مهمانها به جزء هنرجویان پدربزرگ همگی رفته بودند و آنها ماندند تا خانه را به صورت اول خود در آوردند.میز و صندلیها دست به دست از در سالن خارج و به گوشه باغ برده شد تا راحتتر حمل شود.ظروف کثیف به آشپرخانه برده شد و افشین و نادیا آنجا مشغول به کار شدند،سینا خسته بود و بی تابی می کرد،او را در دامنم گذاشتم و در سالن گرداندمش،چرخ سواری به نشاطش آورد و دست از بی تابی برداشت و کم کم به خواب رفت.به دیانا که در آن جمع فقط خود را مسئول می دید که به انوشیروان کمک کند اشاره کردم تا سینا را از من جدا کند اما انقدر در عالم خود غرق بود که اشاره ام را نفهمید.آرام به سوی اتاقم به راه افتادم و آقای یزدانی را در کنار در سالن یافتم و خطاب به او گفتم:می شود خواهش کنم در اتاق را باز کنید.
او ضمن آن که در را برایم گشود خودش به دنبالم آمد و گفت:بگذارید کمکتان کنم.
او سینا را از دامنم برداشت و در رختخواب گذاشت و گفت:شما مادر مهربانی می شوید.
به خنده گفتم:شاید مادر خوبی شوم اما مسلما همسر خوبی نخواهم شد.
چین بر پیشانی آورد و سر تکان داد و گفت:اما من اینطور فکر نمی کنم،به عقیده من هر مردی که همسر شما شود تا پایان عمرش خوشبخت خواهد زیست.آریانا اونیاس می تواند شرورترین مردان را به موجوداتی رام و دست آموز تبدیل کند،در جایی خواندم زن تا زن است شیطان دوستش دارد چون مادر می شود خدا دوستش دارد و من با قاطعیت می گویم که تو اله صدق در هر حالتی که باشی چه زن یا مادر خدا دوستت دارد.
خندیدم و به تمسخر گفتم:الهه ای دیده اید که یک دست و یک پا نداشته باشد؟الهه ها موجودات کاملی هستند.

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:55 PM
ادامه فصل 11

گفت:
_ مردی را می شناسم که وقتی دیده روی هم می گذارد فرشته ای را مقابل چشمش می بیند که لباس سپید بر تن کرده و کلاهی با شکوفه های سیب بر سر نهاده و روی چرخ نشسته در حالی که لبخندی زندگی بخش بر لب دارد و از نگاهش برق امید می درخشد، این تصویر آنقدر گویاست که مرد هرگز به خود اجازه نداده تا طرحی از آن روی بوم نقاشی کند مبادا که انگشتانش قادر نباشند تا شکوه و عظمت الهه را به تصویر بکشند. خود را باور کنید و به خود ایمان بیاورید، خواهید دید عیوباتی که برشمردید در مقابل عظمت روحتان هیچ خواهند بود. گفته های یک دوست را بپذیرید و به ان فکر کنید، باور کنید که اگر دختر دیگری جز شما روی این چرخ نشسته بود هرگز حتی برای دلخوش ساختن او لب به تعریف و تمجید باز نمی کردم اما در مورد شما قادر به کنترل خود نیستم و آنچه را که حس می کنم بر زبان می آورم. من با شما احساس دوگانگی ندارم، شما یک دوست خوب، یک مصاحب صبور و یک رازدار واقعی هستید.
دلم از شوق لبریز شده بود و احساس می کردم که گونه هایم مثل دو کوره داغ شده اند. در حالی که سعی داشتم چهره خود را از او مخفی کنم با کشیدن پتو روی سینا زمزمه کردم:
_ متشکرم.
او زودتر از من از اتاق خارج شد و به من فرصت داد تا به گفته هایش فکر کنم، او مرا ستوده بود همانطور که دوست داشتم و در رویا پیش خود مجسم کرده بودم. او مرا آریانا اونیاس خطاب کرده بود و به من گفته بود اونیاس می تواند شرورترین مردان را به موجوداتی رام و دست آموز تبدیل کند. او به من گفته بود خود را باور کنید و به خود ایمان بیاورید. می دانستم که این ایمان و باور با خودبینی و خود خواهی تفاوت دارد، باور توانایی و شکوفا کردن استعداد نهفته یا به خواب رفته، زمین خوردن و بار دیگر برخاستن و از نو شروع کردن و به کارگیری آنچه از این افت و خیز به نام تجربه برداشت کردن. من اطرافیانم را حالا بهتر می شناختم، دوستانی آماده به همکاری، خانواده ای مهربان و از خود گذشته، دیگر من بودم که میبایست به محبت آنها پاسخ بدهم و نشان دهم که لایق این همه اعتماد هستم.
استاد که از اتاق خارج شده بود از دیگران خداحافظی کرده و رفته بود، شب از نیمه گذشته بود که دیانا برای خواب قدم به اتاق گذاشت و به من که با لباس مهمانی روی تخت نشسته بودم کمک کرد تا لباس خواب بپوشم و در همان حال گفت:
_ می خواهم چیزی به تو بگویم اما باید قول بدهی که به کسی چیزی نگویی.
خندیدم و گفتم:
_ لازم نیست که بگویی، خودم می دانم. انوشیروان از تو خواستگاری کرده!
متعجب پرسید:
_ خودش این را به تو گفت؟!
گفتم:
_ مگر تو یک لحظه او را تنها گذاشتی که بتواند با دیگران هم صحبت کند؟!
با صدا خندید و ادامه داد:
_ اگر تنهایش گذاشته بودم که نمی توانست تصمیم بگیرد. به گمانم فردا صبح اول وقت با پدربزرگ صحبت می کند و بعد با پدر و مادر.
_ مبارک است.
لباسها را بدون این که آویزان کند روی صندلی گذاشت و خودش روبرویم نشست و پرسید:
_ هیچ می دانستی که انوشیروان معماری خوانده و دانشگاه دیده است؟ درآمد مالی اش خوب است و به قول معروف بچه پولدار است.
بعد صدایش را آرامتر کرد و گفت:
_ اما پدرش مثل پدربزرگ کمی خسیس است و اهل دست و دلبازی نیست. انوشیروان می گفت اگر بخواهد ازدواج کند باید به درآمد خودش متکی باشد و با آنچه در می آورد چرخ زندگی را بگرداند.
_ درست هم همین است، تو نباید توقع داشته باشی که در شروع از یک زندگی کامل برخوردار باشی.
دست بی جانم را به دست گرفت و بر گونه اش گذاشت و گفت:
_ احساس خیلی خوبی دارم آریانا، فکر می کنم که دارم قدم به دنیای دیگری می گذارم، دنیایی که خیلی زیبا و افسون کننده است.
_ احساست را درک می کنم.
دیانا لحظه ای خاموش شد و به فکر فرو رفت و زمزمه کرد:
_ آرینا!
بعد نگاهش را به دیده ام دوخت و گفت:
_ انوشیروان دوست دارد تو را آرینا صدا کند و به من گفت که بعدها تو را به این اسم خطاب می کند. به عقیدۀ او آرینا خوش آهنگ تر است.
با صدا خندیدم اما هیچ نگفتم. دو مرد نامم را به دلخواه خویش تغییر داده بودند در صورتی که من به اسم خود، آریانا بیشتر علاقه داشتم.
دیانا ادامه داد:
_ او چند بار نام مرا به دنبال نام تو تکرار کرد و بعد گفت آرینا و دیانا! آنوقت از من پرسید، حس می کنم که آرینا را خیلی وقت است که می شناسم، خاطره ای در کوچکی تا تصویری که از خیلی زمانهای دور به یادم مانده، وقتی نگاهش می کنم این حس در وجودم بیدار می شود که این نگاه را می شناسم و با صاحب آن بیگانه نیستم، نگاه آرینا به آدم می گوید مرا ببین و فراموشم مکن، پیش از این بیماری هم در نگاه خواهرت، در عمق چشمهایش غمی وجود داشت که گرچه همیشه سعی می کرد با لبخند مهربان آن را بپوشاند، اما فکر می کنم که کمتر موفق بود غم چشمان خود را پنهان کند. من به انوشیروان گفتم که اشتباه می کند چون تو همیشه از روحیه ای شاد و سرزنده برخوردار بوده ای و حالا یک کمی غمگین هستی. حتی برای انوشیروان گفتم که وقتی تو برای زندگی کردن به خانه پدربزرگ آمدی چگونه خانه ساکت و بی تحرک شد، مثل این که دیگر هیچکس در آن خانه زندگی نمی کند. انوشیروان حرفهایم را با تردید قبول کرد اما عیب ندارد، وقتی که از نزدیک با ما زندگی کند متوجه می شود.
وای که امشب چه شب خوبی بود اما حیف که زود تمام شد. به نظرم ملاحت اگر کفشی پاشنه کوتاهتر می پوشید بهتر بود چون هم قد نامی شده بود و این اصلا خوب نیست، اما حلقه های زیبایی هر دو انتخاب کرده بودند، کیکشان هم خوشمزه بود، روی هم رفته همه چیز خوب و با شکوه بود، من هم جشن نامزدی ام را همینجا می گیرم، فکر می کنم تا ما بخواهیم نامزدی رسمی بگیریم ماه اردیبهشت بشود. تو فکر می کنی هوا آنقدر گرم شود که بتوانیم جشن را در باغ بگیریم؟ آه چه خوب می شود اگر پدربزرگ چنین اجازه ای بدهد، من لباس نامزدی ام را کوتاه نمی گیرم، یک لباس بلند که ادامه اش روی زمین بکشد، و شاید رنگش را صورتی یا آبی آسمانی انتخاب کنم، نظر تو چیست؟ خوشبختانه انوشیروان قدش بلند است و اگر من کفش پاشنه بلند بپوشم ناجور نمی شود. نمی دانی چقدر دلم می خواهد زودتر صبح شود و انوشیروان بیاید با پدربزرگ صحبت کند. تو فکر می کنی پدربزرگ قبول کند که در یک ماه دو جشن در خانه برگزار شود؟ بیچاره مامان اگر من عروسی کنم دست تنها می شود و هم باید به تو برسد و هم مواظب نیلوفر و ناجی باشد، شاید تا آن وقت پدربزرگ تصمیم گرفت برایت پرستار استخدام کند.

صفحه 290

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:55 PM
دلم نمی خواهد با این فکرها خوشی ام را ذایل کنم،تو فکر می کنی من خودخواهم که دارم فقط به خودم فکر می کنم؟نادیا حتما بیشتر به مامان سر میزند و کمکش می کند.خودت می دانی من وقتی هم که بودم کارایی تو را نداشتم و همیشه تنبل بودم اما باید تنبلی را کنار بگذارم و برای او زن خانه دار خوبی شوم.آرینا تو برایم کتاب آشپزی هدیه بیاور که خیلی به آن احتیاج پیدا می کنم!تو فکر می کنی که مادر بزرگ به عنوان آن سرویس مرغی اش را به من هدیه بدهد،همیشه از آن سرویس خوشم آمده است.حالا که تو قصد عروسی نداری فکر می کنم که مامان جهیزه تو را به من بدهد،با این که در حد عالی نیست اما از هیچ بهتر است.آه که چقدر خوابم می آید،مسواک هم نزده ام،عیب ندارد صبح این کار را می کنم.بای دقد موهایم را کمی کوتاه کنم تا فرم قشنگی بگیرد.شاید از آرایشگر ملاحت استفاده کردم باید ببینم نظر انوشیروان چیست.آه آرینا باور کن آنقدر خسته ام که به سختی چشمهایم را باز نگهداشته ام،خدا کند صبح اول وقت بیدار شوم.من.......
دیانا در میان پر حرفی خوابش برد و از یاد برد که رختخواب مرا اشغال کرده است.خانه در خاموشی فرو رفته بود و همه ساکنین در خواب بودندوبه رختخواب دیانا رفتم و سعی کردم بخوابم اما موفق نشدم.حرفهایی که شنیده بودم ذهنم را پر کرده بود و مجال خوابیدن نمی داد.حس کردم که شادی گذشته را ندارم و حرفهای آقای یزدانی شکل و مفهمومی دیگر پیدا کرده اند.او حرفهای زیبایی زده بود اما خواستگاری نکرده بود،در تمامی جملاتی که بکار برده بود.چنین حرفی را القا نکرده بود که مرا مناسب همسری اش می داند و به زودی به خواستگاری ام خواهد آمد.او مرا دوست خوب،مصاحب صبور و رازدار خوانده بود،او حتی به قدر انوشیروان به ظاهرم توجه نشان نداده بود و این می رساند که من تنها برای او بک دوست راز دار بیش نیستم و بی جهت راه رویا در پیش گرفته ام.شاید همانطور که دیانا گفت کسی حاضر نشود با من پیمان ببندد و من بی خودی دارم بنای آرزو برای خودم برپا می کنم.
بله همین درست است،مامان هم می داند که من دیگر خوب نخواهم شد و داد آنچه را به عنوان جهیزیه برایم از سالهای دور تدارک دیده به دیانا می بخشد،چقدر ساده اندیشی و خود فریبی کرده ام،چطور به خود اجازه دادم که از حرفهایش تعبیری نادرست داشته باشم؟آه پدربزرگ چرا در یک جمله کوتاه به من نگفتید دختر جان خودت را گول نزن چون با این وضعیت جسمانی کسی تو را نمی خواهد؟چرا به من نگفتید تیشه بردار و این گیاه هرز را هر چه زودتر از قلبت ریسه کَن کُن و به دور انداز،به جای آن امیدوارم کردید و آب صبوری پای ریشه ام ریختید،اما عیب ندارد،می دانم شما آنقدر نازک دلید که دلتان نیامد قلب مرا بشکنید اما ای کاش هرگز زبان به اقرار باز نکرده بودم.
در هیاهوی افکار سپید و سیاهام به خواب رفتم و صبح تا نزدیک ظهر خوابیدم و هیچکس دلش نیامد مرا از خواب بیدار کند.وقتی بلند شدم باران آرام آرام شروع به بارش کرده بود.صدای گفتگوها مثل همیشه از آشپزخانه می آمد،خود را مرتب کردم و با آوردن لبخندی بر لب وارد آشپزخانه شدم تا دیگران را در اولین نگاه آرامش خیال بخشیده باشم.همه نگاهها را متوجه خود دیدم و به سلامم همگی یک صدا پاسخ دادند.
مادر گفت:دوبار آمدم بالای سرت که بیدارت کنم اما آنقدر راحت خوابیده بودی که دلم نیامد و برگشتم
مادر بزرگ گفت:بیا کنار خودم بشین،دیروز فرصتی نبود تا با هم حرف بزنیم،به پدربزرگت گفتم که احساس کمبود می کنم وقتی آریانا کنارم نباشد.
دیانا را ندیدم و سراغ او را گرفتم و مادر بزرگ گفت: از صبح چشم به راه مهمان است و به گمانم توی باران رفته توی باغ
مادر ادامه داد:بهش گفتم که شاید مهمان به خاطر باران نیامده و ممکن است تا بعد از ظهر پیدایش شود.اما کو گوش شنوا؟
من گفتم:مهمان می توانست تلفن کند و تاخیر خود را اطلاع بدهد و این همه نگرانی برای دیانا درست نکند.آیا تلفن درست است؟
پدربزرگ گفت:حتما درست است چون یزدانی تماس گرفت
مادر گفت:خوش بحالش کاش من به جای او رفته بودم سفر،نمی دانید جقدر احساس خستگی می کنم.
اسم سفر باعث شد قلبم فرو ریزد.پدربزرگ بدون نگاه کرده به من گفت:سفر یک هفته ای که سفر نیست،آن هم کجا،اسد آباد همدان،می دانید آنجا چقدر سرد است هنوز تال زانوی آدم توی برف فرو می رود.به گمانم بیدار اهل همدان است و دو دوست تعطیلات یک هفته ای را آنجا گریز می زنند.
صدای زنگ خانه که بلند شد پدربزرگ با گفتن به گمان آمد چرخش را حرکت داد تا از شیشه سالن قامت مهمان را بنگرد و بعد از دقایقی با صدای بلند که ما هم بشنویم گفت:بله آمد،اما این که انوشیروان است،نکند مهمانی که دیانا گفت انوشیروان باشد؟
گفتم:پدربزرگ خود اوست و دیانا خجالت کشید به شما بگوید
پدربزرگ به چرخش چرخشی داد و به آشپزخانه برگشت و از من پرسید:تو می دانستی؟
سر فرود آوردم و گفتم:بله می دانستم،انوشیروان آمده تا دیانا را خواستگاری کند.هنر جوی شما خیال دارد داماد خانواده شود
پدربزرگ کی به فکر فرو رفت و به مادر نگاه کرد و گفت:نمی دانم چه بگویم،آخر آریانا هنوز...
میدانستم منظور پدربزرگ چیست،همه نگاهها را متوجه خود دیدم و گفتم:پدر بزرگ آریانا هنوز خام است و پخته نشده،اما آن دو کاملا جا افتاده اند و اگر تعلل کنیم خواهند سوخت.
پدربزرگ از لحنم رضایتم را خواند و با گفتم تا ببینیم خدا چه کی خواهد خود را آماده استقبال از مهمان کرد.وقتی دیانا و انوشیروان وارد شدند پدربزرگ آنها را به سالن برد و مادر با اکراه بلند شد تا کار پذیرایی را شروع کند و زیر لب با خو نجوا می کرد که من نمی شنیدم اما مادر بزرگ با گفتن غریبه نیست جواب مادر را داد.دیانا با شتاب وارد آشپزخانه شد؛آب باران او را کاملا خیس کرده بود از نگاه خشمگین مادر به آسانی گذشت و گفت:اتومبیلش پنچر شده بود به همین دلیل تاخیر کرده.
مادر که تاب از دست داده بود با عصبانیت پرسید:تو اگر می دانستی او به چه منظوری می آید چرا خودت در را باز کردی و از او استقبال کردی،شرم و حیا هم خوب چیزی است دختر.
دیانا گفت:توی باران می بایست می ایستاد تا شما یا مار بزرگ برای باز کردن در می رفتید،فراموش کردید که از دیشب اف اف خراب شده است؟
مادر بزرگ به من نگاه معنا داری انداخت و تبسمی محو بر لب آورد،من گفتم:برو لباست را عوض کن وگرنه مجبور می شوی در میان عطسه به عاقد بله بگویی
دیانا که به دنبال بهانه ای بود تا از شماتت مادر فرار کند با حرف من سریع از آشپزخانه خارج شد و نشنید که مادر گفت:اگر پدرت بفهمد عروسی به عروسی می شود
مادر بزرگ گفت:هیچ کس به علی حرفی نخواهد زد،انوشیروان عضوی از این خانواده است و غریبه نیست.تو هم خودت را یش از این ناراحت نکن،من می روم تا ببینم این جوان چه حرفهایی برای گفتن دارد.
با خروج مادر بزرگ،مادر رو به من کرد و پرسید:انوشیروان چطور جوانی است؟از این جوانهای تازه به دوران رسیده که نیست،هست؟
گفتم:نه مادر او جوان لایقی است و خیلی هم مهربان و دلسوز است.اخلاقش به افشین شباهت دارد و دوست دارد که به همه کمک کند.در ضمن تحصیلات دانشگاهی هم دارد که دیانا ندارد
مادر گفت:وقتی پدربزرگ و مادر بزرگت تاییدش می کنند من هم باید قبول کنم.ظاهرش هم بد نیست و قشنگ است،دیشب که خیلی زحمت کشید و آخرین نفری بود که از اینجا رفت.با افشین هم حسابی گرم گرفته بود و گمان می کنم که با هم دوست شده اند،اما خیالم ناراحت است و فکر نمی کنم پدرت بتواند بار این دو را یکجا بکشد.
_ از جانب دیانا که دیگر نگرانی نباید داشته باشید.وسایلی که برای من آماده کرده اید به او بدهید و فقط....
_ امکان ندارد چنین کنم هر چه مال توست،مال توست و ....
این بار من حرف او را قطع کردم و گفتم:مامان من و دیانا نداریم،شاید من حالا حالاها نخواهم ازدواج کنم.دیانا را راهی کنید من هم خوشحال می شوم.
ماد ربه سینی چایی که در حال سرد شدن بود نگاه کرد و گفت:نمی دانم درست است که من ببرم یا این که...
_ بدهید من می برم،بگذارید روی چرخ تا نریزد.
مادر با ترس سینی را روی پایم گذاشت و من آهسته شروع به حرمت مردم وقتی وارد سالن شدم انوشیروان از جا بلند شد و ضمن پرسید حالم نگاهش به سینی چای افتاد و بی اختیار به طرفم دوید و سینی را برداشت و گفت:چرا شما زحمت کشیدید.
خندیدم و گفتم:خواستم اولین چای خواستگاری را من آورده باشم

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:56 PM
مادر که در همین حین وارد شده بود با دیدن دامادِ سینی به دست نتوانست از خنده خودداری کند،پدربزرگ گفت:صحنه جالبی است،مهمان دارد از میزبانان پذیرایی می کند،پس این دیانا کجاست؟
گفتم:دارد لباس عوض می کند،من می توانستم پذیرایی کنم اما....
اونوشیروان گفت:ایرادی ندارد من خانه زاد هستم.
پدر بزرگ گفت:تو هم مثل نوه ام می مانی،خب چایت را بنوش و بعد حرف دلت را بگو
صورت انوشیروان گلگون شد و پس ار نوشیدن چای گفت:مزاحم شدم تا از شما کسب اجازه کنم که اگر مرا شایسته می دانید خانواده ام را بیاورم خدمتتان
پدربزرگ خندید و گفت:با من اینگونه صحبت نکن،خودت خوب می دانی که هم دوستت دارم و هم لیاقتت را تایید می کنم،اینطور که معلوم است دیانا هم راضی است.
انوشیروان فنجانش را روی میز گذاشت و گفت:استاد به گمانم اشتباهی رخ داد،من باری آریانا می خواستم اجازه بگیرم.
فنجان از دست مادر رها شد و همان زمان هم صدای بلند نه گفتن دیانا به گوشمان رسید،پدربزرگ که مات مانده بود حیران به همه ما نگریست و بعد سعی کرد خود را کنترل کند و بگوید:اما ما همگی فکر کردیم که تو....
انوشیروان سر به زیر انداخت و گفت:من به دیانا خانم گفتم که احساسم نسبت به آریانا چیست و آرزویم همیشه این بوده که همسری چون او داشته باشم من.... من نمی دانم چرا دیانا منظورم را نفهمیده است.
پدر بزرگ گفت:من هم گیج شده ام،چون ظواهر امر هم حکایت از این داشت که شما دو نفر... جشن دیشب هم .... خُب حالا قضیه فرق کرده
پدربزرگ به من نگاه کرد و من را که چون چوب خشک بی حرکت مانده بودم نگریست و پرسید:نظر تو چیست؟
من فقط توانستم سر تکان بدهم و ناراضی بودنم را نشان بدهم و بعد از سالن خارج شوم.دیانا را در اتاقم گریان یافتم،دستش را گرفتم و نجوا کردم:متاسفم
نگاه اشکبارش را به چهره ام دوخت و گفت:دروغ می گوید،او دیشب به من نگفت که برای خواستگاری تو می آید.حرفهایی که به من زد همانهایی بود که دیشب برایت گفتم،آه آرینا او نمی تواند اینقدر بیرحم باشد.
گفتم:من هم همینطور فکر می کنم و به گمانم می رسد که می خواهد با ما شوخی کند.کمی صبر کن شاید واقعیت را بگوید
دیانا گفت:او هرگز در برابر پدربزرگ شوخی نمی کند و یقینا منظورش تو بوده ای
_ با این حال صبر کن تا حقیقت روشن شود،انوشیروان به خوبی می داند که من نمی توانم همسر کاملی برای او باشم.تو او را به خوبی من نمی شناسی،من یقین دارم که دارد شوخی می کند.باور نداری همین جا بنشین تا من برگردم،خواهی دید که خندان می آید و به تو می گوید دیانا می خواستم درجه علاقه تو را امتحان کنم
دیانا به صورتم خیره شد و پرسید:راست می گویی؟
_ بله فقط کمی صبر کن
این را گفتم و از اتاق خارج شدمانوشیروان و بقیه در فکر بودند و سکوت سالن را فراگرفته بود.وقتی وارد شدم نگاهها متوجه من شد،به انوشیروان گفتم:می شود کمی باهم صحبت کنیم،البته با اجازه ی پدر بزرگ


پدربزرگ گفت:بروید به آشپزخانه،یا نه بهتر است شما بمانید و ما برویم
وقتی آنها سان را ترک کردند،روبروی انوشیروان قرار گرفتم و گفتم:شاید درست نباشد که از مکنونات قلبی خواهرم برای شما صحبت کنم اما او آنقدر ساده و یکرنگ است که به راختی می شود احساس درونش را در حرکاتش خواند.آنچه دیشب بین شما گفتگو شده به یقین به خاطر علاقه ای که او نسبت به شما دارد به خود نسبت داده.دیانا دختر کاملی است،من می دانم که در این میان یک شوخی رخ داده و شما...
انوشیروان حرفم را قطع کرد و گفت:اما من شوخی نکردم
نگاهم را در چشمش دوختم و گفتم:بازی کردن با احساس یک عاشق درست نیست،من همیشه جایگاهی بلند و رفیع برای شما قائل بوده ام و داشتم به مادر می گفتم که شما جوانی هستید مهربان،خوش قلب و رئوف،مخصوصا روی خوش قلبی شما بسیار تاکید داشتم،لطفا این باور نرا با سنگدلی خود ویران نکنید،من می دانم که در خواستگاری شما از من خوش قلبی با ترحم آمیخته شده در صورتی که من خود را مستحق ترحم نمی دانم،بیایید و یه آوای دلتان گوش کنید و آن را بشنوید،من مطمئنم که در این آوا به جای اسم آرینا،دیانا به گوشتان خواهد رسید،من همیشه برای شما یک خواهر باقی خواهم ماند،خواهری که خوب حرف و احساس برادرش را می فهمد.به من بگویید آیا دیانا را دوست دارید؟
_ به من اجازه بدهید فکر کنم
_بله فکر کنید و به یاد داشته باشید آنچه که مهم است سیرت پاکی است مه دارد بدون آلودگی تقدیمتان می شود.گلویم آنقدر خشک شده که دیگر نمی توانم صحبت کنم،اجازه بدهید به آشچزخانه بروم و پدربزرگ بیاید خدمتتان
از جا بلند شد و گفت:من نمی توانم بار دیگر با استاد رو برو شوم،با اجازه تان رفع زحمت می کنم.
_باران خیلی شدید است پس صبر کنید تا آرام شدو،من همین جا می نشینم
هر دو سکوت کردیم و با فکر خود مشغول شدیم،صدای رگبار بر بام ششیروانی ضرب آهنگی تند می نواخت،نمی دانم چقدر طول کشید تا انوشیروان گفت:اگر درخواستم را مجدد تکرار کنم دیانا خیال خواهد کرد که دارم او را به بازی می دهم و ....
_او این فکر را نخواهد کرد چرا که به دیانا گفتم شما قصد شوخی دارید و به او خواهید گفت که خواسته اید درجه علاقه اش را محک بزنید
_ پدربزرگ و مادر....
_خیالتان از جانب آنها هم آسوده باشد؛فقط من نگران خود شما هستم که تن به ازدواجی ناخواسته ندهید.
_ چون می دانم که از لحاظ روحیه هر دو خواهر مانند هم هستید مطمئنم که پشیمان نمی شوم.
_ می خواهید فکر کنید و بعد جواب بدهید
سرتکان داد و گفت:نه،چون با اقرار شما می بایست خیلی نادان باشم که چشمم را به روی این همه محبت و علاقه ببندم.من با احساسی خیلی کمتر از این هم همسرم را پرستش می کنم.
_پس بیایید تا دیانا را پیش از غرق شدن در دریای اشک نجات دهیم.
وقتی در اتاق را باز کردم به او گفتم:بهتر است خودتان با او روبرو شوید و بهتر است حقایق را بگویید که هرگز به من مهری نداشته اید و خواسته اید ترحم کنید.
وقتی انوشیروان وارد اتاق شد من به آشپزخانه رفتم و به گوشهایی که آماده شنیدن بودند گفتم:داماد خانواده جای عشق و ترحم را اشتباه گرفته بود.او به دیانا عشق می ورزید و نسبت به من حس ترحم داشت.مجبور شدم اشتباهش را خاطر نشان کنم و بگویم که زندگی با عشق ممکن است نه ترحم
مادر گفت:من نمی فهمم منظورت چیست؟او بالاخره از تو خواستگاری کرد یا از دیانا؟
به پدر بزرگ نگاه کردم و گفتم:پدربزرگ خوب منظور را درک کرد و همینطور مادر بزرگ،اما باید به شما بگویم مامان جان که دامادمان عاشق دیاناست اما وقتی من روی چرخ با سینی چای وارد شدم دلش به حالم سوخا و در یک آن تصمیم گرفت که از من خواستگاری کند و من او را از اشتباه در اوردم،حالا او دارد به دیانا می گوید که قصد شوخی داشته و تصمیمی عجولانه گرفته بوده است.بیایید ما هم اشتباه او را نادیده بگیریم و فراموش کنیم این درست نیست که دیانا فکرهای زهر آلود به خود راه دهد
پدربزرگ با گفتن من هم موافقم،چرخ را به حرکت درآورد و گفت:اما انوشیروان را اینطوری نشناخته بودم
خوشبختانه خواستگاری به خوشی به پایان رسید و هنگامی که انوشیروان باغ را ترک م کرد دیانا خوشحال و خندان او را تا دم باغ همراهی کرد و همان شب به هنگام خواب به من گفت:انوشیروان اقرار کرد که داشت اشتباه فاحشی را مرتکب می شد و نمی دانست تحت چه احساسی از تو خواستکاری کرد
و سپس شروع کرد به بیان آروزهای تکراری اش و من این بار به جای گوش کردن چشم بر هم گذاشتم و به خواب رفتم.صبح زود مادر پس از خوردن صبحانه راهی خانه شد تا به وضع آنجا سر و سامان دهد.هنگام جدایی مرا سخت به خود فشرد و با لحنی اندوه بار گفت:مواظب خودت باش،من می دانم که دیانا هرگز پرستار خوبی نخواهد بود،تا پیش از آن که نامزد کند سر به هوا بود و نمی دانست کجا دارد قدم می گذارد وای به حالا که به جای راه رفتن توی آسمان پرواز می کند،اما با این حال هر چه احتیاج داشتی بگو تا دیانا برایت آماده کند و خودت را خسته نکن،من به امید پدربزرگ و مادربزرگ تو را تنها می گذارم اما اگر حس کردی که به من نیاز داری تلفن کن تا بیایم.اگر بخاطر نیلوفر و ناجی نبود هرگز تو را تنها نمی گذاشتم اما از آن طرف نادیا هم به خاطر سینا گرفتار است و نمی توانم بیشتر از او بخواهم که مراقب آنها باشد.
_مامان می فهمم و از زحمتی که به همه دادم متاسفم
صورتم را بوسید:تو هیچ وقت زحمتی برای ما نداشتی و همیشه گفته ام تنها دختری که حرفم را می فهمید و به آن عمل می کرد تو هستی،مواظب خودت باش،اما بهتر است بگویم مراقب خواهرت هم باش تا بیش از این با بچگی هایش مرا شرمنده نکند.
_مادر مطمئن باشید و خیالتان آسوده باشد

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:56 PM
جلد دوم

فصل 12

خداوندا اگر مشییتت بر آن قرار گرفته که زین پس مرا از نعمات زندگی بی نصیب بگذاری پس بیقراری و پریشان خاطری را از من دور کن که به ازای آن همه نعمت که ستاندی متاعی اندک به من می بخشی. اگر مرا از نعمت عافیت بی نصیب کردی روح ظغیانگر را هم از من بگیر که به سوی ناراستی پرواز نکند. اگر از من مواهب و عطای خود را دریغ می داری به آنان که زحمت مرا بر دوش دارند نعمت آسایش و قدرت تحمل عطا کن. اگر خیر من در سوختن و ساختن است از چشم دیگران نگاه ترحم را بگیر که قلبم را بیش از آتش دوزخ می سوزاند و خاکستر می کند. اگر بر تو گستاخ شده و ناسپاسی می کنم، زبانم را از همه چیز جز نام خودت کوتاه کن که آهنگ نام تو مرا از نعمتهای دیگر بی نیاز می کند.

پدربزرگ پرسید:

_ باز با خودت خلوت کردی. این بار به چی داری فکر می کنی؟

_ داشتم خدا را وادار می کردم که بر احوالم نظر کند و به حالم رقت آورد اما به جای تضرع زبان به طغیان باز نمودم و راه الحاد در پیش گرفتم اما او که شنوندۀ شنونده هاست خوب می داند که این بندۀ زبون وقتی از دست روح طغیانگر خسته می شود پیش او لب به شکایت باز می کند.

پدربزرگ گفت:

_ همه به خواب رفته اند و تنها من و تو بیداریم، به من بگو روح طغیانگرت خیال دارد تو را با خود به کجا بکشاند که چنین بر او خشم گرفته ای؟

_ تا مهارش را سست می کنم راه کوهستان پر برف در پیش می گیرد و مرا می برد تا ...

پدربزرگ گفت:

_ تا اسد آبادان همدان، درست است؟

_ بله، اما نمی داند که باید از چه گردنۀ خطرناکی عبور کند و از آوار بهمن نمی ترسد. روحم سگ هاری شده که دائم زوزه می کشد و افسار پاره می کند.

_ اشتباه تو اینجاست، چه اگر بند گسسته بود اینک اینجا نبودی. تو باز به مبارزه با خودت برخاسته ای!

_ دیگر یقین دارم که آنچه در گذشته بوده دیگر وجود ندارد. من با واقع بینی و نه به وسیله خود فریبی، رسیدم به جایی که می دانم اگر شب را با افروختن تمام چراغها چون روز روشن کنیم باز هم در حقیقت شب تغییری نداده ایم. آقای یزدانی به من گفت عمیق نگاه کن و پس از این که حس اش کردی بکش. من دارم همان کار را تمرین می کنم و اول از وجود خودم برای نگاه کردن شروع کرده ام، اما تا می خواهم به درونم نگاه بیندازم روحم نگاهم را می دزدد و با خود راهی پیچ و خمهای کوه می کند گویی به راستی در آنجا حضور دارم و سردی برفها و برودت هوا را حس می کنم.

می دانید پدربزرگ، اگر موفق شوم تا درونم را ببینم می توانم بفهمم که کجا بند حس پاره شده یا به خواب رفته و درمانش می کنم. من حالا به جای جادو به چشمی نیاز دارم که قادر باشد ببیند و به گمانم تفاوت داشتن عشقها با هم در همین است که در عشق ظاهری پس از دیدن نیاز پیدا می شود که لمس شود تا باور شود یعنی دید ناقص است و به مکمل احتیاج دارد، اما در عشق باطنی

چون چشم درست و دقیق می بیند احتیاج به تکمیل کننده ندارد. آقای یزدانی گفت اگر بتوانی با چشم درون نگاه کنی شاهد زیبایی های فوق العاده ای خواهی بود که با چشم ظاهر قادر به دیدن آن نیستی. حالا به من حق می دهید که از دست این روح ناآرام خشمگین باشم؟

پدربزرگ با صدا خندید و گفت:

_ دلم برای روحت می سوزد که دایم متهم می شود و تازیانه خشم را تحمل می کند. دختر جان مگر خودت نگفتی که تصویری ر وشن و زنده بر آینه قلبت نقش گرفته که به هر چه نگاه کنی آن صورت را می بینی، خب روح بیچاره ات هم همان فرمانی را اجرا می کند که قلبت به او فرمان می دهد. من حتم دارم که صاحب آن تصویر اگر در همین اتاق بغل دستی بود روحت به جای پرواز کردن به کوهستان و تحمل سردی برف و برودت هوا، در همین اتاق پرواز می کرد و از شعله آبی بخاری و گرمی اتاق منظره ای به تو می داد. فردا روحت از بیقراری دست بر می دارد و آرام می گیرد، فقط از من بشنو و اینقدر شکنجه اش نده. دیدن با چشم درون نیاز به آزار و شکنجه روح ندارد، آتش عشق را شعله ورتر کن آنوقت هم می بینی و هم لمس می کنی. اگر یزدانی به راستی قادر به دیدن باشد پس توانسته درون تو را نگاه کند و نقش خود را ببیند پس بند را آب داده ای، اما اگر برخلاف گفته اش هنوز قادر به نگریستن نشده که دیگر قدمی از تو پیش نیست و خواسته درس شناخت معرفت بدهد. اما اگر نظر مرا بخواهی می گویم که او منظور دیگری از دیدن داشته و خواسته به تو بفهماند که دیدن فقط به گل و آسمان و ستاره و خورشید نیست، او خواسته تا بدین طریق نظر تو را به افراد پیرامونت جلب کند که بی تفاوت و بی اعتنا از کنارشان عبور نکنی.


****


صفحه 310

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:56 PM
نامی و افشین یک روز بیخبر به دیدن انوشیروان رفته و با او به صحبت نشسته بودند و نتیجه این شده بود که انوشیروان و کارش را با هم مورد تأیید قرار دادند. پدر و مادر انوشیروان برای خواستگاری بهتر دیدند که به خانه پدر بروند و از نزدیک با خانه و محیطی که عروسشان در آن رشد و نمو یافته آشنا شوند. در این خواستگاری دیگر پدربزرگ حضور نداشت و مادربزرگ به عنوان وکیل راهی خانه مان شده بود. من و پدربزرگ و باغبان هر سه تنها در خانه بودیم و برای سرگرم نمودن خود به گلخانه رفتیم تا شاهد فعالیت او باشیم. پدربزرگ باغبان مخصوص نداشت و به وقت نیاز باغبان همسایه را به عاریت می گرفت. باغبان ضمن کار رو به پدربزرگ کرد و پرسید:

_ آقای نیاورانی دیگر از ما و همسایه ها یاد نمی کنید، آن وقتها مهربانتر بودید!

پدربزرگ گفت:

_ جمع شدن با دوستان دل و دماغ می خواهد که من دیگر ندارم. عارضه پیری آدم را خمود و بی تحرک می کند.

باغبان که حرف پدربزرگ را قبول نداشت سر تکان داد و گفت:

_ کم لطفی نکنید، شما ماشاالله با این همه جوان که دور خودتان جمع کرده اید بی تحرک نیستید منتهی بفرمایید که دیگر حال و حوصله همسایه ها را ندارید. اتفاقا چند روز پیش بود که ذکر خیر شما پیش آمد و ارباب گله مند بود که شما دیگر حتی تلفنی هم حال و سراغ نمی گیرید. یادش بخیر آن روزها که همگی جمع می شدیم و من برایتان قلیان چاق می کردم و صدای خنده از باغ به آسمان می رفت. یادتان هست که چه کبابهایی سیخ می کشیدید و می فرمودید که هیچکس به خوبی شما کباب درست نمی کند و الحق هم که کبابهای شما تعریف هم داشتند. چقدر دلم هوای آن روزها را کرده، اما حیف.

آن مرد باغبان و خوردن حسرت گذشته، پدربزرگ را به فکر فرو برد و پس از لحظاتی گفت:

_ حق باتوست روزگار خوبی بود.

باغبان گفت:

_ در جشنی که به تازگی در باغ به راه انداخته بودید ارباب منتظر دعوت از طرف شما بود و به من می گفت، نیاورانی آدمی نیست که در موقع سرور و شادی همسایگان و دوستانش را فراموش کند و ...

پدربزرگ گفت:

_ آن جشن مخصوص جوانها بود و فقط بر حسب سنت چند پیر و پاتیل چون خودم حضور داشتند و گرنه جای ما هم در آن جشن نبود اما به زودی جشن دیگری هم به یاری خدا برگزار می کنیم که اگر در آن جشن هم جایی برای ما پیرها نباشد ترتیب یک مهمانی خصوصی را می دهم و بار دیگر دور هم جمع می شویم. راستی مشهدی دلم می خواهد چند گلدان گل بنابر سلیقه نوه ام بگیری و بیاوری، این نوۀ من گل سرسبد دخترهای فامیل است و از هر پنجه اش هنر می ریزد.

باغبان پرسید:

_ نقاش اتاق مش عباس خدا بیامرز کار نوه تان است؟

پدربزرگ تأیید کرد و مرد باغبان گفت:

_ با این که من از نقاشی سر در نمی آورم اما وقتی نگاهم به دیوار می افتد بی اختیار می ایستم و نگاه می کنم، به چشم ایشان بفرمایند چه گلی می خواهند من برایشان می آورم.

پدربزرگ رو به من کرد و گفت:

_ این مشدی ما آدم بسیار خوبی است و بچه های خوبی هم تربیت کرده، همه فرزندانش تحصیل کرده و باعث افتخار جامعه هستند. مشدی شغل و پستهای مهم را بین بچه هایش تقسیم کرده، هم دکتر دارد، هم مهندس، هم وکیل و ... نمی دانم آن دوتای وسط چه کاره هستند!

باغبان خندید و گفت:

_ غلامرضا حسابدار است و تو شرکت پسر ارباب کار می کند و آن یکی هم خلبان است.

پدربزرگ به من گفت:

_ دیدی دروغ نگفتم! دکتر عنایتی را به خاطر می آوری که تو بیمارستان به عیادتت آمد؟

وقتی تأیید کردم پدربزرگ ادامه داد:

_ پسر کوچیکه مشدی، دکتر عنایتی است، جوانی خوب و شایسته و لایق، خدا همه شان را حفظ کند.

مشدی با گفتن همه کوچیک شما هستند، قد راست کرد و من در صورتش اوج رضایت و آرامش را دیدم، گویی که خستگی مشدی با تعریف و تمجید پدربزرگ از وجودش رخت بر بسته بود. پدربزرگ گفت:

_ فرزند خوب و صالح نعمت بزرگی است که اگر خدا به انسان عطا کند او را از همه ثروتها مستغنی کرده است. مشدی حاصل پول حلال همین است!

بعد رو به من ادامه داد:

_ از در باغ که بیرون بروی دوتا خانه آنطرفتر مال یک مرد با نفوذ است که کلی عنوان و عناوین به دنبال خود یدک می کشد و توی پارکینگ خانه اش همیشه دو سه تا اتومبیل پارک است. ثروتش خدا می داند چقدر است اما آب از دستش نمی چکد و خیرش به کسی نمی رسد، به جایش فرزندانش مال او را پای میز قمار و مشروب بر باد می دهند.

باغبان آه بلندی کشید و او در ادامه حرف پدربزرگ گفت:

_ من چند سال پیش آنجا کار می کردم، وقتی دوتا از بچه ها با هم وارد دانشگاه شدند برای مخارجشان به مضیقه افتادم و رفتم پیش ارباب تا مگر کمکی بگیرم، اما می دانید به من چه جوابی داد، گفت، مگر بچه باغبان دانشگاه هم می رود؟ منظورش این بود که دانشگاه رفتن و درس خواندن حق آدمهای زحمتکش نیست و آنها می بایست راه مرا بروند. اما همین پارسال بود که آپاندیس اش عود کرد و نزدیک به ترکیدن بود که پسرم به دادش رسید و آن را عمل کرد. می خواستم بروم و به ارباب بگویم که جانتان را مدیون پسر باغبان هستید اما نرفتم و به خودم گفتم ولش کن زخم زبان زدن خشم خدا را نصیب آدم می کند و من از خشم و غضب خدا ترسیدم. خانم جان خوبی دنیا در این است که می گذرد حالا چه سخت باشد چه آسان، چه خوشبخت باشی، چه بدبخت و شکر در هر دو حالت واجب است. شکر خدا بچه ها آنقدر دارند که احتیاجی نباشد من کار کنم اما از خدا خواسته ام تا آخرین لحظه که شیشه عمرم پر می شود از دسترنج خودم زندگی را بگردانم و دست پیش احدی جز خودش دراز نکنم و به حمدالله تا این ساعت هم به کسی محتاج نبوده ام!

پدربزرگ با گفتن الهی شکر، در فلاسک چای را باز کرد و در سه لیوان چای ریخت و به مشدی گفت:

_ چای جشن را بخور تا بعد کبابش از راه برسد. تصمیم گرفته ام که جشن خودمان را زودتر از جشن جوانها برگزار کنم. دل ما کم طاقت تر است. به جواد بگو فردا شب بچه ها را خبر کند و همگی بیایید شام و مهمان من باشید. بگو فراموش نکند قلیانش را بردارد و بیاورد. خودت هم مشدی فردا صبح بیا تا به من عاجز کمک کنی و سور و ساط را آماده کنیم.

مشدی چشم بلندی گفت و هر سه در سکوت چایمان را نوشیدیم. هوای دم کرده گلخانه برایم سخت و سنگین شده بود و به پدربزرگ گفتم:

_ اگر بامن کاری ندارید بروم.

صفحۀ 315

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:56 PM
خودش هم به دنبالم حرکت کرد و هر دو گلخانه را ترک کردیم، روزی آفتابی و زیبا بود، شکوفه های سیب و ریاحین باغ را آکنده از بوهای خوش ساخته بود. پدربزرگ زیر یکی از درختها ایستاد و به من گفت:

_ آریانا برو از داخل کمد مادربزرگت دوربین را بیاور، فکر می کنم هنوز از جشن نامزدی نامی چندتایی فیلم باقی مانده باشد.

چرخ را به حرکت درآوردم و برای اجرای فرمان پدربزرگ حرکت کردم. از صبح زود وقتی دیانا و مادربزرگ آماده می شدند که به خانه مان بروند در من نیز حسی برانگیخته شده بود و چشم انتظار ورود مهمانی بودم. از میان لباسهایم، لباسی سفید برگزیده بودم و دیانا آن را به من پوشانده بود و موهایم را با سلیقه خود در بالای سرم جمع کرده بود. وقتی دوربین را از کمد خارج کردم در آینه قدی کمد به خود نگریستم و چند تار مویی را که باد آشفته کرده بود مرتب نمودم و بار دیگر به سوی باغ حرکت کردم. پدربزرگ را همانجا زیر درخت سیب دیدم که به انتظار نشسته بود، دوربین را به دستش دادم و او ضمن گرفتن دوربین گفت:

_ دعا کن که چندتایی فیلم باقی مانده باشد.

با نگاه به شماره فیلمها لبخند زد و گفت:

_ شانس آوردیم دو سه تایی هنوز باقی است، خب حالا آماده شو تا من عکس بگیرم.

خود را روی چرخ مرتب کردم و به پدربزرگ که داشت از عدسی مرا تماشا می کرد نگاه کردم، پدربزرگ گفت:

_ لبخند بزن و با حس و درک زیبایی به دوربین نگاه کن، خیال دارم عکسی هنری از تو بگیرم.

بی اختیار به کلام پدربزرگ خندیدم و او در همان زمان عکس گرفت. با شنیدن صدای زنگ خانه قلبم بی اختیار شروع به طپیدن کرد و نگاهم در دیده پدربزرگ نشست که پرسید:

_ چه کسی ممکن است باشد؟

مشدی زودتر از من و پدربزرگ به در رسید و آن را باز کرد، وقتی آقای یزدانی از در داخل شد پدربزرگ خنده معنی داری تحویلم داد و با تکان دست یزدانی را متوجه خود کرد و او به سمت ما پیش آمد. مثل همیشه آراسته بود و قدمهایش را به خاطر حضور ما بلندتر بر می داشت، وقتی مقابلمان رسید با سلامی گرم صورت پدربزرگ را بوسید و حال مرا پرسید و اضافه کرد:

_ در این هوای دلنشین پدربزرگ و نوه خوب خلوتی برای خود انتخاب کردید، من با آمدنم خلوت شما را بر هم زدم.

پدربزرگ گفت:

_ نه تنها خلوتمان را برهم نریختی بلکه به موقع هم آمدی، من خیال دارم با آریانا عکسی بیندازم، این دوربین قدیمی است و خودکار نیست و تو با آمدنت مشکل ما را حل کردی.

یزدانی گفت:

_ خوشحال می شوم کمک کنم.

او دوربین را گرفت و پدربزرگ چرخش را نزدیک چرخ من آورد و هر دو زیر درخت در حالی که دست یکدیگر را گرفته بودیم به فرمان یزدانی که پرسید آماده اید، لبخند زدیم و عکس گرفتیم. پدربزرگ گفت:

_ به گمانم یک فیلم دیگر داشته باشد، حالا شما کنار آریانا بایستید تا من عکس بگیرم. عکسهای خصوصی ام را خودم دوست دارم بگیرم.

یزدانی کنار چرخ من ایستاد و پدربزرگ آخرین عکس را گرفت و همانطور که در دوربین را می بست پرسید:

_ سفر خوش گذشت؟

یزدانی نگاهی گذرا به من انداخت و در جواب پدربزرگ گفت:

_ سرما بیداد می کرد و برف آنقدر زیاد بود که نتوانستیم از خانه خارج شویم. به بیدار گفتم که نقطۀ دیگری را انتخاب کند اما به خاطر دیدن خانواده هر سال مرا مجبور می کند که به همراهش بروم، اما روی هم رفته خوب بود و در جمع خانوادگی آنها خوش گذشت.

پدربزرگ گفت:

_ مهم این است که آدم از مصاحبت جمع کسل و افسرده نشود و گرنه طبیعت که کسل کننده نیست. امروز من و آریانا تنها هستیم و تصمیم داریم که غذایی ساده تهیه کنیم. بیا تو هم با ما باش و شریک غذایمان شو که خوشحالمان می کنی.

یزدانی گفت:

_ مزاحم نمی شوم استاد، فقط آمده بودم عرض ادبی کرده و جویای حالتان بشوم که می بینم بحمدالله سلامتید، اگر اجازه بدهید رفع زحمت می کنم.

پدربزرگ گفت:

_ اگر کسی مرا نشناسد و به اخلاقم وارد نباشد تو یکی هم خوب مرا می شناسی و هم می دانی که اهل تعارف نیستم، اگر کار ضروری داری برو خدانگهدارت اما اگر کاری نداری ماهم مثل خودت بیکاریم و می توانیم سه نفری روز را شب کنیم.

_ راستش کار مهمی ندارم منتهی نمی خواهم مزاحم باشم.

پدربزرگ چرخ را به حرکت در آورد و همانطور که به سوی سالن پیش می رفت گفت:

_ پس کمک کن تا غذا آماده کنیم، اینطور که معلوم است آریانا قصد غذا درست کردن ندارد.

گفتم:

_ پدربزرگ شما هنوز نگفته اید که چه دوست دارید تا برایتان آماده کنم.

پدربزرگ در سالن را باز کرد و اول خودش وارد شد و من و آقای یزدانی هم به دنبال او حرکت کردیم، همانطور که به سوی آشپزخانه می رفتیم پدربزرگ گفت:

_ یک غذای آسان مثل خورشت فسنجان، قورمه سبزی و اگر هم قیمه بادمجان باشد بد نیست!

به گفته خود با صدا خندید و یکراست به سوی یخچال رفت و سر درون آن کرد و گفت:

_ باید ببینم چه داریم و چه می توانیم درست کنیم.

یزدانی گفت:

_ اگر اجازه بدهید من غذای آماده از بیرون می گیرم می آورم، اینطوری فرصت بیشتری پیدا می کنیم که باهم صحبت کنیم.

پدربزرگ گفت:

_ هر چه بخواهی از بیرون بگیری همینجا درست می کنیم، بنشینید و تنها نگاه کنید. آنطورها که شما فکر می کنید من پیر و از کار افتاده نیستم فقط وقتی خانم در خانه باشد کمی خود را برای او لوس می کنم. خب این گوشت، این هویج و این هم نخود فرنگی آماده، فقط کمی برنج درست کنیم و چند عدد سیب زمینی پوست بگیریم و بعد خلال کنیم.

من برای خیس کردن برنج اقدام کردم، پدربزرگ خورشت را آماده کرد و یزدانی هم سیب زمینی هایی را که پدربزرگ مقابلش گذاشت پوست می گرفت، در ضمن کار پدربزرگ گفت:

_ خودت را باید برای جشن دیگری آماده کنی، به زودی باز هم مراسم نامزدی خواهیم داشت.

من بی اختیار به او نگریستم و شاهد رنگ پریدگی صورتش شدم، هر دو دستش را توی سینی گذاشت تا لرزش دستش آشکار نشود و به سختی توانست بگوید مبارک است.



http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-36-.gif319

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:57 PM
پدربزرگ گفت:

_ انوشیروان هم به دام افتاد و دل نوه ام را چنان سریع ربود که همه را متعجب کرد، باورت می شود که انوشیروان صبور و سر به زیر آنقدر زرنگ باشد؟ من که هنوز باورم نشده اما همین امروز او رفته به خانۀ پسرم که کار را تمام کند. خوشبختانه هوا رو به گرمی است و می شود جشن آنها را در باغ برگزار کرد.
یزدانی سکوت کرده بود و فقط گوش می کرد، او در فرصتی که پدربزرگ سکوت کرده بود پرسید:
_ پس کلاس نقاشی نیمه تمام می ماند.
پدربزرگ متعجب پرسید:
_ کلاس نقاشی برای چه باید تعطیل شود؟
و خودش پس از لحظه ای فکر به قهقهه خندید و ادامه داد:
_ هان حالا منظورت را فهمیدم، اما پسر جان آن کسی که انتخاب شده آریانا نیست بلکه دیاناست.
دیدم که یزدانی نفس بلندی کشید و بدون نگریستن به ما سیب زمینی را به دست گرفت و شروع به خلال کردن آن نمود و زمزمه کرد:
_ می دانستم!
پدربزرگ که نجوای او را شنیده بود به تمسخر گفت:
_ پس مثل این که فقط من خواب بودم و از اتفاقات اطرافم بی خبرم.
یزدانی گفت:
_ در جشن آقا نامی من متوجه توجه انوشیروان به دیانا خانم بودم و در همان شب هم به آریانا گفتم که برای یکدیگر جفت مناسبی هستند.
پدربزرگ پرسید:
_ پس اگر می دانستی چرا گمان بردی که عروسی آریاناست، نکند انوشیروان حقیقت را به تو گفته.
یزدانی گفت:
_ کدام حقیقت؟! باور کنید من دیشب دیر هنگام بود که از سفر بازگشتم و صبح در اولین فرصت به دیدار شما آمدم.
پدربزرگ گفت:
_ باور می کنم، خب سیب زمینیها باید شسته و سرخ شوند. آریانا تا تو سیب زمینیها را سرخ می کنی من به مشدی می گویم که برای غذا بماند. مواظب روغن داغ باش.
پدربزرگ از آشپزخانه که خارج شد یزدانی پرسید:
_ منظور استاد از حقیقت چه بود؟ اگر مانعی ندارد می خواهم بدانم.
_ یک اشتباه صورت گرفته بود و به جای اسم دیانا، بر زبان انوشیروان، آریانا جاری شد، اما من این اشتباه را رفع کردم و او هم اقرار کرد که دچار خطا شده و حقیقت همین بود.
_ آیا به راستی او زبان به خطا گشوده بود یا این که شما مجبورش کردید به خطای خود اقرار کند؟
خندیدم و گفتم:
_ انوشیروان به دیانا گفته بود که اسم آرینا زیباتر از اسم آریاناست و چند بار آرینا، آرینا گفته بود و به هنگام تلفظ دیانا اشتباها آرینا بر زبانش جاری شد.
از خنده ام همه چیز را دریافت و گفت:
_ چون شما اینطور می گویید باور می کنم اما نگاه من چیز دیگری را باور دارد. در این یک هفته ای که نبودم اتفاقات جالبی رخ داده.
_ اتفاقات نه، یک اتفاق بیشتر رخ نداده.
تأیید کرد و گفت:
_ به گمانم اگر با بیدار دل به این سفر نرفته بودم او هم از انوشیروان پیروی می کرد و اتفاقات رخ می داد.
_ منظور شما چیست؟
خندید و گفت:
_ باور کنید که او دارد در مورد شما اطلاعات کسب می کند و آنقدر از شما در میان جمع صحبت کرده و شما را ستوده که فکر می کنم اگر اینجا بود در شب خواستگاری دیانا، بیدار هم حضور پیدا می کرد.
_ من شایستگی همسری آقای بیدار را ندارم و به ایشان هم جواب منفی می دادم.
گویی مچ گیری کرده باشد گفت:
_ پس جواب درخواست انوشیروان را نه دادید و می گویید او اشتباهی اسم شما را بر زبان آرود!
_ تعبیرها متفاوت است!
چند بار سر فرود آورد و با گفتن که اینطور، نشان داد که دارد فکر می کند اما لحظه ای بعد زمزمه کرد:
_ نقشی که از همسر آینده خود کشیده اید بیشتر به بیدار شباهت دارد یا انوشیروان!
_ خوشبختانه به هیچکدام از آن دو شباهت ندارد.
بار دیگر به همان حالت مچ گیری پرسید:
_ پس نقشی وجود دارد اما به گمانم هنوز طرح را پر رنگ نکرده اید چون مرا با همه کنجکاوی به اشتباه انداخت. فکر می کنم کار با ذغال را زود کنار گذاشتید، راستی از کی می خواهید کلاس را شروع کنید، نکند می خواهید تا نامزدی دیانا صبر کنید؟
_ تصمیم با شماست، من شاگرد شما هستم.
_ من که از کلاس خطاطی شما سودی نبردم، جای امیدواری است اگر شما از کلاس نقاشی فایده ببرید.
_ من که از روز اول گفتم نمی توانم مثمر ثمر باشم، شما بهترین هنرجوی پدربزرگ هستید و اگر در مسابقه شرکت کرده بودید حتما برنده می شدید.
در سالن باز شد و پدربزرگ به اتفاق مشدی وارد شد و گفت:
_ آریانا، عزیزم غذا را بکش که مشدی گرسنه است.
یزدانی برای کمک بلند شد و با گفتن شما بشقابها را بچینید من غذا را می کشم، ضعف دستم را پنهان کرد. مشدی در موقع صرف غذا به چند سؤالی که آقای یزدانی در مورد نگهداری گل پرسید پاسخ داد و پدربزرگ در میان همین صحبتها به من گفت:
_ اسم گلها را به مشدی بگو تا برایت بیاورد.
و سپس رو به یزدانی گفت:
_ باید باغ را از یکنواختی بیرون بیاورم، این محیط دارد کم کم آریانا را کسل می کند.
مشدی گفت:
_ گلهای گلدانی کم دوامند اما با این حال هر گلی که دوست دارید بفرمایید تا خریداری کنم.
گفتم:
_ از دید من همۀ گلها قشنگند و باغ به قدر کافی زیبا هست و برای من همین قدر زیبایی هم کفایت می کند و چون گل شناس نیستم نمی دانم و نمی توانم اظهار عقیده کنم.
باغبان گفت:
_ گلهای رز رونده، اگر چندتایی اضافه شوند بد نیست.
یزدانی گفت:
_ گلهای سرخ در همین ردیف جلو باغچه اگر کاشته شوند هم زیبایی باغچه را بیشتر می کنند و هم بر زیبایی نمای ساختمان اضافه می کند.
مشدی تأیید کرد و من هم پذیرفتم. بعد از غذا مشدی به سر کار خود بازگشت و من و یزدانی میز را مرتب کردیم و در همان حال بر سر موضوع نقاشی به گفتگو پرداختیم که از حوصله پدربزرگ خارج بود، وقتی او برای استراحت رفت آقای یزدانی پیشنهاد کرد:
_ حالا که هوا خوب است سه پایه نقاشی را برداریم و ببریم داخل باغ و آنجا تمرین کنیم.
پیشنهادش را قبول کردم و او خود به بردن لوازم اقدام کرد و من تنها پالت و جعبه رنگ را به همراه بردم. آقای یزدانی سه پایه را در میان دو باغپه روبروی درخت سیب قرار داده بود، وقتی من رسیدم گفت:
_ پیش از شروع کار به این نکات توجه کن، از قلم موی زبر و تخت برای انبوه برگ درختان استفاده کن.
و در همان حال قلم موی زیر با موهای بلند را کنار دستم گذاشت و ادامه داد:
_ برای کشیدن ابر هم همین قلم مو مناسب است و رنگ را هم شل نکن و روی پالت از همان غلظت خودش استفاده کن. در وهله اول هم سعی نکن جزئیات را پیاده کنی و از قلم موی زبر و تخت که موهای کوتاه دارد برای مرزها استفاده کن البته اگر بخواهی مرز واضحی داشته باشند، مثل ساختمان. حالا شروع کن تا بقیه را ضمن کار توضیح بدهم.

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:57 PM
در تمام مدتی که کار می کردم کنارم نشسته بود و به دستی که توانایی دست دیگر را به عاریت گرفته بود نگاه می کرد و گاهی با گفتن خوب است و گاهی هم با تذکر قلم ات را عوض کن، راهنمایی ام می کرد و می گفت:

_ در پرسپکتیو رنگ، خالص ترین و زنده ترین رنگها می بایست در قسمت جلو تابلو و رنگ پریده ترین و خنثی ترین آنها در قسمتهای دور باشند و در پرسپکتیو سایه روشن شدیدترین تضاد سایه روشن در جلو و ضعیف ترین آنها در قسمت عقب تابلو هستند. خودتان اینها را به خوبی رعایت می کنید منتهی یادآوری برای فراموش نکردن درس است. همیشه سعی کن آن قسمت پالت را که رنگ روی آن مخلوط می کنی تمیز نگهداری که در هنگام مخلوط کردن دچار اشتباه نشوی. امروز که هوا آفتابی است آبی آسمان باید کم رنگ تر و زمین کمی تیره تر کشیده شود. اگر می خواستی تپه ای شیب دار به منظره اضافه کنی رنگ تپه از رنگ مسطح زمین تیره تر خواهد بود.

به هنگام کار خشک و جدی توضیح می داد که گرچه بار اولی نبود که با او کار می کردم اما هنوز به اخلاق خشک و جدی او عادت نکرده و هر بار دچار دغدغه خیال می شدم و دستم به لرزش می افتاد که او به حساب تازه به راه افتادن دستم و خستگی آن می گذاشت. وقتی احساس خستگی کردم قلم مو را زمین گذاشتم و او کار را ادامه داد و نواقص تابلو را ضمن توضیح دادن از میان برد و گفت:

_ می دانم خسته شدی اما دیگر چیزی نمانده تمام شود.

و مرا به صبر و طاقت دعوت کرد و در آخر کار که خودش خیلی راضی بود گفت:

_ کار خوبی از آب درآمد، گرچه منظره ای کامل نیست! خب تا قلم موها خشک نشده باید تمیز شوند.

سپس آنها را برداشت و راهی ساختمان شد. با رفتن او به منظره نگاه کردم و اثر کار او که برای تکمیل کردن تابلو کشیده بود به خوبی نشان می داد که کار من هنوز ناپخته تر از کار اوست. وقتی بازگشت خودش بار دیگر به تابلو نگاه کرد و گفت:

_ منظره ای به این زیبایی حس غم آلودی دارد، چرا؟ نکند از این که اشتباهی را اصلاح کرده اید پشیمانید؟

سر تکان دادم و او با گفتن خوب است! مرا به تردید انداخت که معنای خوب است را در چه مورد ابراز کرد. آیا از این که جواب رد داده بودم اظهار خشنودی کرد یا این که از اصطلاح اشتباه پشیمان نیستم؟ صدایش به گوشم رسید که گفت:

_ پیشانی آدمی همچون آینه ای است که آنچه از قلب و فکر می گذرد در آن هویدا می شود و من حالا به خوبی در پیشانی تان می بینم که دچار چه طوفان سهمگینی شده اید. شما قایق خود را به دیگری واگذار کردید و اینک با دست خالی می خواهید به جنگ با امواج بروید، دارید می اندیشید که آیا آنچه کردید درست و عقلانی بود یااین که خود را نجات می دادید و دیگری را به جای می گذاشتید؟ پیشمانی گاه چهره شما را تیره و رضایت به آنی چهره شما را روشن می کند.

گفتم:

_ باهمۀ روشن بینی این بار متأسفانه اشتباه کردید چرا که من هرگز به روی این دریا شنا نکرده و قایق نرانده ام. سرنشین قایق همان کس که می باید باشد اینک نشسته و به ساحل امن هم ایمان دارد. آنچه شما در ناحیه من دیدید استنباط بدون تفکر دیگران است که نگرانم می کند و بعد با این فکر که خوشبختانه همه از درک و شعور کافی برخوردارند آرامش خاطر پیدا می کنم.

با صدا خندید و گفت:

_ مرا ببخشید که کتاب سفید دلتان را به جوهر و هم لکه دار کردم، نکوهش شما به من فهماند که تا کنون هر آنچه در مورد شما پنداشته ام جز گمان و ظنی بیهوده نبوده است، اما گاه این گمان آنچنان به حقیقت نزدیک است که جای تفکر باقی نمی گذارد اما دیگر حتی به حقیقت نیز با تردید نگاه خواهم کرد و زبان به اقرار باز نخواهم کرد. هوا به گمانم سرد و باد گزنده شده است اگر دیگر هوای ماندن ندارید برگردیم ساختمان.

با فرود آوردن سر موافقتم را اعلام کردم و بار دیگر هر دو وسایل خود را جمع کردیم و به ساختمان بازگشتیم. پدریزرگ در کنار آتش بخاری نشسته و سرگرم مطالعه بود، با ورود ما سر بلند کرد و گفت:

_ چای آماده است، آن بیرون هوا چطور بود؟

آقای یزدانی وسایل را همانجا گذاشت و خودش کنار پدربزرگ نشست و گفت:

_ باد سردی شروع به وزیدن کرده اما کار تابلو ساعتی است که تمام شده آریانا هنوز می ترسد و ترس از درجه توانایی اش می کاهد، اما روی هم رفته خوب پیش می رود و جای امیدواری زیاد است.

من برای آوردن چای به آشپزخانه رفتم و شنیدم که پدربزرگ گفت:

_ شاید از استاد خود بیش از ضعف دست می ترسد! نوه من آنقدر مغرور است که هرگز لب باز نمی کند و به ترس خویش اقرار نمی کند و خود را شجاع و نترس نشان می دهد، اما دوست عزیز فراموش نکن که فرزند من یک موجود ظریف و شکننده است، با پسرها رفتارت هر طور که هست می بایست با نوۀ من ملایمتر رفتار کنی تا دچار ترس نشود. من یقین دارم انگشتانی که قلم را در دوات فرو می کند و مسلط می نویسد، می توانند قلم مو را در رنگ فرو کنند و نقاشی بکشند.

لحن قاطع پدربزرگ و شاید هم توبیخ او موجب شد تا آقای یزدانی به فکر فرو رود و حتی زمانی که چای تعارفش کردم نبیند و نشنود. پدربزرگ خندید و دست روی زانوی او گذاشت و گفت:

_ مرد جوان از حرف من نرنج چون هم پیرم و هم نسبت به آریانا بیش از حد متعصب.

آقای یزدانی با کلام پدربزرگ به خود آمد و گفت:

_ اما حق باشماست و من تاکنون راه به خطا رفته بودم.

صورتش را آنچنان غم آشکاری پر کرده بود که یکباره دلم به حالش سوخت و گفتم:

_ اما شما اشتباه نکردید و من به راستی از بکار گیری قلم مو با تمام توانم عاجزم و از این می ترسم که نتوانم موفق شوم، هرچند که با دست راست هم نتوانستم و قادر به کشیدن تابلوی بدیع نبوده ام. با این حال از این یکی بیشتر دچار تشویش و نگرانی ام.

پدربزرگ گفت:

_ اما وقتی یزدانی کارت را تأیید می کند نباید جای نگرانی وجود داشته باشد مگر این که آن شعله پرحرارت در وجودت به فتیله سوزی افتاده باشد. بد نیست تا دیگران نیامده اند برایتان خاطره ای تعریف کنم.

سپس رو به یزدانی کرد و گفت:

_ مادربزرگ دیانا تا بیش از ازدواج بامن و قدم نهادن به مکتب خط، نقاشی می کرد، و نمونه اش را هم که روی دیوار دیده ای که از همان عشق گذشته به نقاشی حکایت می کند. شبی از شبها که من مشغول نوشتن خط بودم او هم داشت روی یک منظره کار می کرد، هر دو سرگرم کار خود بودیم که چراغ گردسوز فتیله اش رو به افول گذاشت و هر چه نورش کمتر شد من و خانم به جای ریختن نفت در چراغ کاغذهایمان را به چراغ نزدیکتر می کردیم و هیچ کدام به روی خود نمی آوردیم که بلند شویم و چراغ را نفت بریزیم تا این که دیگر چشممان صفحه را به درستی نمی دید. به خانم گفتم نفت چراغ تمام شده، گفت می دانم اما می ترسم اگر بلند شوم عشق به کشیدن در وجودم پت پت کند و خاموش شود. من هم که خیال بلند شدم نداشتم بدون لحظه ای درنگ گفتم درست مثل من که می ترسم اگر بلند شوم عشق من هم به بیماری تو مبتلا شو و به پت پت بیفتد.

می دانید چکار کردیم، هر دو دست از کار کشیدیم و زودتر از شبهای دیگر خوابیدیم. حالا عزیزم فکر می کنم که چراغ تو هم به نفت احتیاج دارد تا به پت پت نیفتد. عشق به کار اگر باشد جایی برای ترس و ترسیدن باقی نمی گذارد، تنبلی و شانه خالی کردن از تمرین واژه ای مناسبتر است تا ترس!

آقای یزدانی گفت:

_ به گمانم همین باید باشد و آریانا تمرینهای مستمر را کنار گذاشته و اتلاف وقت می کند ضمن این که من هم کمی غافل بوده و غفلت کرده ام.

پدربزرگ با صدا خندید و گفت:

_ پس بهتر است شما از من و خانمم درس بگیرید و به جای زودتر خوابیدن، چراغ را نفت بریزید.

چای دومی را که پدربزرگ دستور داد آوردم و آقای یزدانی پس از نوشیدن چای به پاخاست تا ما را ترک کند. پدربزرگ برای ماندنش اصرار نکرد و او با گفتن به امید دیدار تا فردا، از ما خداحافظی کرد و رفت.

با رفتن او از پدربزرگ پرسیدم:

_ شما فکر نمی کنید که مادربزرگ دیر کرده باشد؟

_ نگران نباش شاید حرفشان گل انداخته و ساعت را فراموش کرده اند. قرار است انوشیروان الی را به خانه برگرداند و من خیالم راحت است.

گفتم:

_ آقای یزدانی باور نمی کرد که اشتباهی لفظی رخ داده باشد.

_ حق دارد چون او مرد زیرکی است و زودگول نمی خورد.

با خنده گفتم:

_ اما با همه زیرکی بالاخره مجاب شد و دست از مچ گیری برداشت.

پدربزرگ هم خندید و گفت:

_ او می خواست از زبان من پی به ترس تو ببرد که به موقع فکرش را منحرف کردم و به خودش راه را کچ کردم. او اگر با زرنگی می خواهد اول از ما اقرار بگیرد باید بداند که از خودش زرنگتر هم کسی وجود دارد. اما از این حرفها گذشته نباید حجب و حیای او را به نشانه زرنگی او بگذاریم، من از این که می بینم تا این اندازه بر نفس خودش تسلط دارد لذت می برم و در دل تحسین اش می کنم و بدم نمی آید تا ببینم بالاخره کار این سکوت و لب فروبستن به کجا می کشد و تا چه زمان می تواند از حصار مجرد زیستن اش دفاع کند.

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:57 PM
339-349 (http://s2.picofile.com/file/7321336020/339_349.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:58 PM
350-361 (http://s1.picofile.com/file/7321341498/350_361.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:58 PM
362-373 (http://s2.picofile.com/file/7321343545/362_373.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:58 PM
374-385 (http://s2.picofile.com/file/7321344622/374_385.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:59 PM
386-397 (http://s1.picofile.com/file/7321345264/386_397.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:59 PM
398-409 (http://s1.picofile.com/file/7321345585/398_409.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 03:59 PM
410-421 (http://s2.picofile.com/file/7321347197/410_421.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 04:00 PM
422-433 (http://s2.picofile.com/file/7321348381/422_433.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 04:00 PM
434-445 (http://s2.picofile.com/file/7321350000/434_445.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 04:00 PM
446-457 (http://s1.picofile.com/file/7321352682/446_457.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 04:00 PM
458-469 (http://s2.picofile.com/file/7321356876/458_469.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 04:01 PM
470-481 (http://s2.picofile.com/file/7321358595/470_481.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 04:02 PM
482-493 (http://s1.picofile.com/file/7321361498/482_493.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 04:02 PM
494-505 (http://s2.picofile.com/file/7321362896/494_505.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 04:02 PM
506-517 (http://s1.picofile.com/file/7321374294/506_517.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 04:03 PM
518-529 (http://s2.picofile.com/file/7321375157/518_529.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 04:03 PM
530-541 (http://s1.picofile.com/file/7321379137/530_541.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 04:03 PM
542-553 (http://s1.picofile.com/file/7321380642/542_553.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 04:03 PM
554-565 (http://s2.picofile.com/file/7321386983/554_565.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 04:04 PM
566-577 (http://s2.picofile.com/file/7321388816/566_577.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 04:04 PM
578-589 (http://s1.picofile.com/file/7321393652/578_589.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 04:04 PM
590-601 (http://s1.picofile.com/file/7321396341/590_601.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 04:05 PM
602-612 (http://s1.picofile.com/file/7321398274/602_612.rar.html)

M.A.H.S.A
03-09-2012, 04:05 PM
پایان