PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بوسه تقدیر | فریده شجاعی



sorna
03-06-2012, 11:40 AM
نام کتاب : بوسه تقدیر
نویسنده : فریده شجاعی

sorna
03-06-2012, 11:40 AM
با صداي مهماندار هواپيما از عالمي كه در آن غرق بودم بيرون آمدم . مهماندار اعلام كرد كه هواپيما هم اينك در فرودگاه بين المللي مهرآباد به زمين نشسته است . من كه تشنه ديدن خاك وطنم بودم چشمانم را گشودم و بوي شهر را با تمام وجود استنشاق كردم.از پنجره هواپيما به بيرون نگاه كردم . حز سياهي و چراغ هاي باند فرودگاه چيزي نديدم . آسمان تيره و سياه بود و هيچ ستاره اي در سياهي ظلماني آن كورسو نميزد . احساس ميكردم قلب من نيز به همان سياهي آسمان بي ستاره شهرم است.

صبر كردم تا مسافراني كه هركدام مشتاقي براي ديدار داشتند زودتر از من پياده شوند سپس در حالي كه كيف كوچك دستي ام را بر مي داشتم با سستي از جا بلند شدم و به عنوان آخرين مسافر از در هواپيما بيرون آمدم . لحظه اي در پلكان هواپيما ايستادم و ريه هايم را از هوايي كه سالها به آن عادت كرده و با آن بزرگ شده بودم پر كردم و با كشيدن نفس عميقي پلكان را يكي يكي تا به آخر طي كردم و پا روي آسفالت خاكستري شهرم گذاشتم.
با اينكه فقط دو سال و نه ماه بود كه از ايران دور بودم اما حس مي كردم سالها از ديدن آن محروم بودم.
به هيچ يك از افراد خانواده ام ساعت ورودم را اطلاع نداده بودم و فقط گفته بودم ممكن است بيايم.اين را ميدانستم هم اكنون هيچ كس در محوطه منتظرم نيست و مي بايست مسافت فرودگاه تا منزل را به تنهايي طي كنم.
از قسمت بار چمدان كوچك سفري ام را كه داخل آن فقط چند دست لباس بود تحويل گرفتم و تازه به ياد آوردم كه هيچ سوغاتي براي خانواده ام نخريده ام.نفس عميقي كشيدم و با خود فكر كردم كه مثلا چه سوغاتي بايد براي آنان مياوردم. كوله بارو پر از درد غربت است آيا همين كافي نيست؟ اما به هر حال توقع خانواده ام را مي دانستم و با اينكه شوقي براي ديدن كسي نداشتم اما دلم نمي خواست كه فكر كنند كه به يادشان نبودم و براي خريده هديه خست به خرج داده ام . با وجودي كه چمدانم سنگين نبود اما براي حمل آن دچار زحمت شده بودم و حس مي كردم قدرتي براي بلند كردن آن ندارم.
وقتي از سالن ترانزيت فرودگاه بيرون آمدم نگاهي به اطاف انداختم با وجودي كه مي دانستم استقبال كننده اي ندارم اما ناخوداگاه به اطراف نگاه مي كردم.
شايد انتظار داشتم چهره يا لبخند آشنايي را ببينم . مسافراني را ميديدم كه در ميان آغوش باز مستقبلانشان گم مي شوند . صداي خنده و خوش آمد گويي از هر طرفم شنيده مي شد . كلماتي مانند « خوش آمدي» « دلم برايت يك ذره شده بود»«قربون قدمت»«فدات بشم»... چنان به دلم مي نشست كه نا خود اگاه لبخندي لبانم را گشود. نميدانم به چه چيز لبخند مي زدم شايد به شيريني اين كلمات قشنگ و محبت آميز و يا شايد از اينكه پس از مدتها صداي آشناي وطنم را مي شنيدم.هنوز پا از در سالن بيرون نگذاشته بودم كه باز هم به ياد خانواده ام و تهيه نكردن سوغات براي آنان افتادم. پس از مكثي كوتاه به طرف فروشگاهي واقع در گوشه اي از سالن به راه افتادم و در همان حال به ايجاد كنندگان چنين فروشگاهي رحمت فرستادم كه كار امثال مرا كه فراموش كرده بودند به فروشگاه هاي خارج از كشور سري بزنند راحت كرده بودند.
حوصله خريد و سليقه به خرج دادن را نداشتم اما تنها چيري كه به ياد داشتم فراموش نكردن خريد كادويي براي پسر عموي پزشكم نيما بود گويي فراموش نكردن كاده براي نيما از همان نوجواني در ذهن من مانده بود.هر وقت كه مي خواستم كادويي بخرم به ياد او مي افتادم . از بين تمام سوغاتها تنها چيزي كه خودم آن را انتخاب كردم كادوي نيما بود و آن فندكي سربي رنگ به شكل تفنگ بود كه از لوله آن آتش بيرون مي زد و بعد از خاموش شدن آهنگي به شكل مارش حمله مي زد. با وجودي كه مي دانستم نيما هيچ گاه سيگار نمي كشد اما نمي دانم چرا براي او فندك انتخاب كردم شايد دانستن اينكه او به لوازم لوكس و فانتزي علاقه زيادي دارد و همچنين زيبايي فندك مرا ترغيب به خريد آن نمود .
خريد باقي هديه ها را به عهده فروشنده گذاشتم و از او خواستم لوازم لوكس و زيبايي به سليقه خودش انتخاب كند فقط نام تك تك اعضاي خانواده خودم و عمويم را به اضافه سن و سالشان به فروشنده دادم و روي صندلي داخل مغازه نشستم تا او با نوشتم نام هر كس روي هديه اش آنها را آماده كند . در همان حال فكر مي كردم كه مبادا نام كسي را جا انداخته باشم.در آن بين به ياد عمويم افتادم كه هم اينك در بيمارستان بستري بود و دليل آمدن من به ايران ديدن او در لحظه هاي آخر زندگي اش بود.نمي دانستم بايستي براي او هم چيزي بخرمكه حكم يادگار داشته باشد يا نه. ناخوداگاه از اينكه او در حال گذراندن لحظه هاي پاياني عمرش مي باشد و من در فكر كادويي براي او هستم لبخندي تلخ بر لبانم نشست. زير لب زمزمه كردم بهترين كادو براي او حضورم در ايران است . بله بدون شك براي ديدن او و به خواست خود او بي ايران آمده بودم اما در حقيقت آمده بودم تا ديگر بر نگردم . با به ياد آوردن عمو احساس سنگيني در قلبم بود او در آستانه مرگ بود اما من هنوز نتوانسته بودم او را ببخشم.
حدود سه سال بو كه او را نديده بودم اما چهره اش به وضوح پيش چشمانم بود . شايد چهره او بيش از چهره شكسته پدرم به حاطرم مانده بود . حتي طنين كلام او و همچنين لحن قاطع و بي گذشتش پس از گذشت سي و سه ماه هنوز در گوشم زنگ مي زد و من مطمئنم دليل آن حرفهايي بود كه در دل خطاب به او مي گفتم به او كه باعث شده بود تا در اوج جواني اين چنين غمگين و از دنيا دلگير باشم .
صداي فروشنده مرا از دنيايي كه گاهي در آن غرق مي شدم بيرون آورد.
" خانم كادو ها آماده است."
از اينكه فروشنده به اين سرعت كار را انجام داده بود با تعجب به او نگاه كردم اما با ديدن ساعتي كه بالاي سر او بود متوجه شدم سه ربع ساعت گذشته و من غرق در تفكر بودم.
از فروشنده تشكر كردم . بسته ها را به اضافه تعدادي كادو براي كساني كه در حال حاضر فراموششان كرده بودم در بسته اي پيچيده و شاگردش را صدا كرد تا آن ها را تا خودروييكه قرار بود مرا به منزل برساند بياورد.
پس از حساب كردن پول كادوها به همراه شاگرد مغازه از محوطه خارج شدم . نمي دانستم براي گرفتن خودرو بايد به كدام سمت بروم كه شاگرد مغازه مشكلم را آسان كرد و از تاكسي سرويس فرودگاه برايم خودرويي كرايه كرد انعامي به عنوان تشكر به او دادم و سوار شدم.نشاني منزل پدرم را به راننده دادم. خودرو حركت كرد و من نيز سرم را به صندلي عقب تكيه دادم و چشمانم را بستم.
ساعت از سه صبح گذشته بود كه تاكسي جلوي در منزل ايستاد.راننده كمك كرد و چمدان كوچك و بسته كادو ها را از خودرو خارج كرد من نيز مانند خوابگردي با ناباوري پياده شدم . چند لحظه به در منزل خيابان آشنايمان نگاه كردم و سپس با دستي لرزان زنگ در را فشردم.
پس از لحظه اي مكث بار ديگر انگشتم را پرتوان تر به زنگ در فشردم و انعكاس صداي آن را با تمام وجود در قلبم حس كردم طولي نكشيد كه صداي دو رگه و خواب آلود پوريا را شنيدم كه گفت:" كيه؟"
و من با صدايي آرام كه هيجان درونم را در پس احساس غريبي پنهان كرده بود گفتم:" منم نگين پوري جان در را باز كن."
بر عكس صداي بي روح من پوريا با صدايي گرم و پر احساس اما دو رگه فرياد زد :" نگين ؟! خودتي؟!" و بعد صداي باز شدن در به گوشم رسيد.
صداي قيژ قيژ در تداعي كننده روز هاي خوشي بود كه در اين خانه داشتم. حساب راننده را پرداختم و منتظر پوريا شدم تا براي كمكم بيايد.
صداي در راهروي منزل كه با سر و صدا باز شد و متعاقب آن صداي بلند پوريا كه مرا به نام مي خواند شنيده مي شد . با وجود روشن بودن لامپ سر در منزل فضاي حياط تاريك به نظر مي رسيد اما من در همان تاريكي اندام كشيده و بلند برادرم را ديدم كه فاصله بين راهرو تا حياط را با دو طي مي كرد. از همين فاصله تشخيص دادم سه سالي كه او را نديده بودم خيلي كشيده تر و بلند تر شده بود و من حس غريبي نسبت به او احساس كردم.
وقتي پوريا جلوي در رسيد تاكسي حركت كرده بود و من در زير نور لامپ سر در حياط چهره جوان و اندام بلند برادرم را مي ديدم كه در عرض همين مدت براي خود مردي شده بود. پوريا نگاهي به تاكسي فرودگاه انداخت و بعد به اطراف نگاه كرد و سپس در حالي كه آغوشش را برايم مي گشود با حالتي ناباورانه گفت:" نگين عزيزم خوش آمدي . چرا بي خبر؟ چرا تنها؟"
لبخندي به او زدم و با وجودي كه مي دانستم او برادرم مي باشد احساس كردم براي رفتن به آغوشش خجالت مي كشم.

sorna
03-06-2012, 11:40 AM
با و جودي كه ميدانستم او برادرم مي باشد احساس مي كردم براي رفتن به آغوشش خجالت مي كشم .اما در يك لحظه ترديد را كنار گذاشتم و خود را در آغوشش انداختم. متوجه شدم احساس خته و مهار كرده ام كم كم بيدار مي شوند.با به مشام كشيدن بوي تن برادرم اشك در چشمانم حلقه زد . در همان لحظه احساس كردم در اين مدت كم دلم خيلي برايش تنگ شده.پوريا در حالي كه دستش را محكم دور شانه ام حلقه زده بود با يك دست خم شد و چمدانم را از روي زمين بلند كرد ومرا به داخل منزل هدايت كرد .به او اشاره كردم علاوه بر چمدان بسته ديگري هم روي سكوي كنار در منزل دارم . وقتي به داخل منزل رفتيم پوريا را زير نور لامپهاي لوستر داخل هال ديدم اندامش بلندو قوي شده بود و ته ريشي كه روي صورتش بود نشان ميداد هم اكنون براي خود مردي شده است .با اشتياق به تغييراتي كه او در اين مدت كرده بود نگاه ميكردم گويي او نيز به تغييراتي كه در من به وجود آمده بود نگاه ميكرد زيرا با لبخند به من چشم دوخته بود .ازاين كه هردو به يك چيز فكر ميكرديم لبخندي زدم .وخطاب به او گفتم :"خيلي تغيير كردهام ؟"همچنان لبخند برلب داشت سرش را تكان داد.وگفت:"نه از لحظهاي كه ازخونمون رفتيتا الان كه دوباره مي بينمت حتي يك سر سوزن عوض نشده ايۀ"
به او گفتم:"در عوض تو اين مدت خيلي تغيير كرده اي ."

پوریا لبخندی زد و گفت:"پس خبر نداری سربازیم که تموم بشه دیگه یواش یواش باید برای برادرت دست بالا کنی."
از اینکه آنقدر رک حرف می زد لبخندی زدم لحن او مرا یاد پردیس خواهرم انداخت . دلم برای او یک ذره شده بود . خیلی چیزها بود که باید از پوریا می پرسیدم اما هجوم افکار به مغزم مجال صحبت نمی داد به دنبال پوریا که برای درست کردن چای به آشپزخانه رفته بود روان شدم و در همان حال گفتم:" پوری جان من میل به خوردن چیزی ندارم فقط بیا بشین می خواهم برایم صحبت کنی سه سال است که صدایت را نشنیده ام."
پوریا بعد از گذاشتن کتری روی گاز به طرفم آمد و من و او پشت میز نشستیم. به پوریا نگاه می کردم اما نمی دانستم از چه باید از او بپرسم.پوریا دستانم را گرفت. بر خلاف دست ها او که گرم و قوی و پر احساس به نظر می رسید دستان من سرد و بی حس بودند. شاید پوریا هم این را احساس کرد زیرا دستانم را بین دستانش را گرفت و با غصه به من نگاه کرد و گفت:"نگین چرا قبل از آمدن خبر ندادی به دنبالت بیام؟"
شانه هایم را بالا انداختم اما چیزی برای گفتن نداشتم.به یاد پدر و مادر افتادم و از حال آن دو جویا شدم.پوریا گفت که پدر بیمارستان پیش عموست و مادر نیز برای دلگرمی زن عمو منزل آنان است. به پوریا نگاه کردم و گفتم:"عمو هنوز..."
پوریا درک کرد و در حالی که سرش را با تاسف تکان میداد گفت:"نه اما دکترها از زنده ماندنشقطع امید کرده اند و گفته اند امروز یا فردا تمام خواهد کرد . برای همین نمی توانم به منزل زن عمو زنگ بزنم تا آمدنت را به مادر اطلاع دهم چون آنها هر لحظه منتظر تلفنی از بیمارستان هستند."
سرم را تکان دادم و گفتم :" متوجه ام خب از پردیس و پریچهر چه خبر؟"
پوریا که با صدای کتری از جا بلند شده بود تا چای دم کند گفت:"خبر پری را دارم خوب است منزلش با ما زیاد فاصله ندارد . اما پردیس را چند وقتیست که ندیده ام اما مامان می گفت به او هم تلفن کرده و فکر می کنم همین امروز با سروش به تهران بیایند."
پوریا سکوت کرد و بعد از دم کردن چای گفت:"دلم برای عمو خیلی می سوزد بنده خدا خیلی زجر کشید مرد خوبی بود."
بدون اینکه حرفی بزنم برخاستم و گفتم که می خواهم به اتاق سابقم بروم و چند ساعت استراحت کنم .
پوریا گفت:"نگین برایت چای دم کردم!"
به کتری نگاه کردم و گفتم:"باشد صبح می خورم."
پوریا به ساعتش نگاه کرد و گفت:"چیزی به صبح نمانده."
لبخندی زدم و گفتم:"بیشتر از چای به خواب احتیاج دارم ." و از آشپز خانه خارج شدم . هیچ چیز در منزلمان فرق نکرده بود حتی اسباب و اثاثیه از سه سال پیش که من ایران را ترک کرده بودم همانی بود که قبلا بود.
چشمانم را بستم تا مسیر را چشم بسته طی کنم و همان طور که یکی یکی بالا می رفتم پلکان را می شمردم یک دو سه ... چهارده پنج قدم بلند سمت راست حالا دستگیره در اتاقم . جلوی در ایستادم و بعد آهسته چشمانم را باز کردم . در آستانه در بدون اینکه لامپی روشن کنم تمام گوشه های اتاقم را دیدم بی هیچ تغییری در ساختار و شکل آ هنوز تختم همان گوشه سمت چپ بود و هنوز میز تحریر کتابخانه امدست نزده سر جایش بود.
هنوز هوا تاریک بود اما من احتیاجی ندیدم تا چراغ اتاقم را روشن کنم.لامپهای حیاط فضا را روشن کرده بود و اتاقم روشن به نظر می رسید.آنقدر با گوشه و کنار آنجا آشنا بودم که با چشم بسته نیز می توانستم تک تک لوازم را پیدا کنم . آرام در رابستم و در همان حال حس کردم از زمان خارج شده ام و به گذشته برگشتم . در طول سه سال خواب اتافقم را بارها و بارها دیده بودم و در آن لحظه احساس می کردمخوابم تعبیر شده است اما با این تفاوتکه در خواب همیشگی ام خودم را نگین نوزده ساله میدیدم اما اکنون چیزی نمانده بود تا پا به بیست و دو سالگی بگذارم.
خسته بودم اما خوابم نمی آمد بدنم کوفته بود اما حال دوش گرفتن را هم نداشتم . ناخوداگاه چشمم به کتابخانه ام افتاد و برای باز کردن آن وسوسه شدم و مثل همیشه کلید کتابخانه رویش نبود و من به خوبی میدانستم که آن را کجا باید پیدا کنم . مانند شب گردی در خواب به سنت کتابخانه ام رفتم و کلید آن را پیدا کردم و در آن را باز کردم .
کتابهای درسی سال آخرم درست مانند همان زمانی که خودم چیده بودمشان به ردیف بودند.
کتابهام را یکی یکی به دست می گرفتم و پس از ورق زدن سر جایشان می گذاشتم . در همان حال چشمم به دتر خاطراتم افتاد جلد مشکی دفتر به نظره به سیاهی قلب تیره ام آمد با دستانی که قدرت آنها را احساس نمیکردم دفتر را از بین کتابها بیرون کشیدم و آن را ورق زدم.
روزی که این دفتر را گرفت با خودم عهد کردم تا آخرین برگ آن را بنویسم اما حالا میدیدم که هنوز نیم بیشتر آن سفید است و عجیب بود که من باقی سرگذشتم را روی همان ورق های سفید دفتر می خواندم. برای نوشتن وسوسه شدم.از کنار کتابخانه ام بلند شدم و به طرف تختم رفتم و روی آن نشستم .در همان فضای نیمه تاریک اتاق در صفحه اول چشمم به دو بیت شعری که دست خط دوستم بیتا بود افتاد و بدون اینکه به آن نگاه کنم چشمانم را بستم و با صدای آرامی از حفظ خواندم :
« ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شدو آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند کان را خبری شد خبری باز نیامد»
و همچنان به دفترم چشم دوخته بودم بدون اینکه حتی خطی ار آن را بخوانم خاطراتم کم کم جان گرفتند و مانند فیلمی در پرده سینما پیش چشمانم ظاهر شدند

sorna
03-06-2012, 11:41 AM
روي مبل اتاق پذيرايي منزلمان نشسته بودم و به نقطه نامعلومي چشم دوخته بودم کاري نبود که انجام دهم و به خاطر همين احساس مي کردم خيلي کلافه و سر در گم هستم .
ساعت ده و نيم شب بود و هيچ کس در منزل نبود . همه براي استقبال از پيروز به فرودگاه رفته بودند و من در اين فکر بودم که آيا آنها به فرودگاه رسيده اند يا نه. وقتي از بهت خارج شدم نگاهي به ساعت انداختم هنوز يک ربع از رفتن خانواده ان نمي گذشت با اين حال همين مدت کوتاه برايم به اندازه چند ساعت گذشته بود.
براي اينکه کاري انجام دهم از جا بلند شدم و گشتي در منزل زدم. ابتدا به آشپزخانه رفتم تا از جور بودن وسايل دود کردن اسپند مطمئن شوم نگاهي به اسپند دود کن چيني انداختم و با صداي بلندي گفتم :" مثلا اين خيلي کار داشت که حتما يکي بايد مي ماند تا فقط آن را به برق بزند؟" و بعد با حرص نفس عميقي کشيدمو از آشپز خانه بيرون رفتم. در همين حال به ياد دفتر خاطراتم افتادم و با خوشحالي فکر کردم که الان بهترين وقت براي بيرون آوردن آن است تا به دور از چشمان کنجکاو خواهرم پرديس بتوانم چند خطي در آن بنويسم . خيلي وقت بود که سراغي از دفترم نگرفته بودم يعني از وقتي که امتحانات خردادماه شروع شده بود و تا الان که بيست و ششم تير ماه بود يعني تقريبا يک ماه و بيست و سه چهار روز.
براي آوردن دفتر خاطراتم به طرف حياط رفتم. تمام چراغ هاي حياط روشن بودند . نماي درختان پر برگ باغچه زير نور لامپ هاي رنگين حياط منظره زيبايي به وجود آورده بود . نگاهي به زير زمين منزل انداختم با اينکه مي دانستم چيز ترسناکي در آن وجود ندارد اما از رفتن به طرف آنجا احساس ترس کردم . در يک لحظه تصميم گرفتم که از خير آوردن دفتر خاطراتم از داخل انباري منزل بگذرم اما شوق ديدن دفتر بيش از آن بود که حتي احساس ترس از تاريکي هم بتواند منصرفم کند. مي دانستم يک چنين فرصتي خيلي کم پيش مي آيد و نبايد آن را از دست بدهم يعني دست کم تا زماني که پرديس ازدواج نکرده بايد همينطور مخفيانه دفترم را بنويسم چون فقط کافي بود که دست پرديس به دفترم برسد آنوقت ديگر ميشدم بنده زر خريد دست و پا بسته او.
براي اينکه بر احساس ترسم غلبه کنم تمام چراغهاي زير زمين را از ذاخل حياط روشن کردم و با صداي بلند شروع کرد با خودم صحبت کردن درست مثل اينکه کسي همراهم باشد .
" خدا بگم چي کارت کنه پرديس که با وجود داشتن اتاقي به آن بزرگي بايد دفترم را از ترس تو توي شصت تا سوراخ قايم کنم."
وقتي به داخل زير زمين رفتم احساس کردم آن طور هم که فکر مي کردم نمي ترسم اما بدون لحظه اي تاخير در انباري را باز کردم و از بين جعبه ها بسته کوچکي که داخل مشمايي مشکي بود بيرون آوردم و بعد به سرعت از داخل انباري بيرون آمدم و به طرف پله ها دويدم
.در همان لحظه ترس به سراغم آمد و احساس كردم كسي از پشت سر مي خواهد مرا بگيرد و با همين احساس با وحشت پله هاي زير زمين را دو تا يكي طي كردم و بدون اينكه چراغهاي زير زمين را خاموش كنم به طرف داخل خانه دويدم.
وقتي در حال را بستم نفس عميقي كشيدم.با و جودي كه داخل منزل هم تنها بودم اما احساس ترس نميكردم نگاهي به دور و اطراف انداختم و بعد به طرف مبلهاي راحتي هال رفتم و روي آنها نشستم و دفتر را باز كردم.
در صفحه نخست دفتر چشمم به دو بيت شعر افتاد كه تز دوستم بيتا خواسته بودمتا آن را براي افتتاح دفترم با خطي خوش بنويسد.
همانطور كه به خط كشيده و زيباي بيتا نگاه ميكردم در فكر او بودم و با خود گفتم فردا با او تماس ميگيرم .سپس با كشيدن آهي دفترم را ورق زدم
در آن چيز خاصي در رابطه با خودم وجود نداشت تمام اتفاقات روز مره اي بود كه اغلب در هر دفتر خاطراتي نوشته مي شد. اما چيزي كه باعث ميشد آن را از چشمان كنجكاو خواهرم پرديس پنهان كنم جرياني بود كه فكرم را به خود مشغول كرده بود و آن جريان دوستي دوستي بيتا با جواني بود كه به تازگي با او آشنا شده بود و من كم و بيش در جريان آشنايي آن دو بودم.
دفترم را ورق زدم و به صفحه اي رسيدم كه بيتا با هيجان برايم تعريف كرده بود كه با جواني به نام سام آشنا شده است. يك شب هنگامي كه از سر كلاس تقويتي زبان بر مي گشته چند جوان علاف مزاحمش مي شوند اما در اين حين مرد جواني سر ميرسد و جلوي آنان در مي آيد و بعد بيتا را به منزلشان مي رساند.
بيتا برايم تعريف كرده بود كه سام در شركتي كه در همان خياباني كه او به موسسه زبان مي رود به عنوان حسابدار مشغول به كار مي باشد.
من سام را نديده بودم اما بيتا مي گفت كه او پسري سبزه رو و ميانه قد و لاغر اندام است اما خيلي جذاب و تو دل برواست.من فقط يك بار كه به خانه بيتا رفته بودم تا با هم درس بخوانيم صداي سام را از پشت تلفن شنيده بودم زيرا بيتا تلفن را روي آيفون گذاشته بود تا من بتوانم صدايش را بشنوم.
غرق در خواندن دفتر خاطراتم بودم كه صداي تلفن به خود آمدم به ساعت نگاه كردم و ديدم نيم ساعت از رفتن خانواده ام به فرودگاه گذشته است.از جا بلند شدم و به طرف تلفن رفتم و گوشي را برداشتم صداي بوق آزاد تلفن نشان مي داد كه ممكن است خط روي خط افتاده باشد. گوشي را گذاشتم و و سر جايم برگشتم . دفتر را به دست گرفتم اما ديگر مشغول به خواندن نشدم شروع كردم به نوشتن خاطرات مهمي كه در اين مدت برايم اتفاق افتاده بود.
نوشتم:در مدتي كه فرصت نوشتن نداشتم آن هم به دليل امتحانات و جريانات بعد از آن حالا فرصتي پيدا كرده ام تا اتفاقاتي كه در اين مدت پيش آمده را بنويسم . اول اينكه بيتا هنوز با سام دوست است و از قرار معلوم بعد از تعطيلات قرار است با خانواده اش براي خواستگاري از بيتا به منزلشان برود اما تا ديروز كه با بيتا تماس داشتم هنوز خبري نشده بود.راستي تا يادم نرفته مينا خواهر بيتا هم با شوهرش آشتي كرده است و سر زندگي اش برگشته و اين را ديروز بيتا با خوشحالي برايم گفت . ترس اوفقط اين بود كه مبادا موقعي كه سام و خانواده اش براي خواستگاري از او به منزلشان مي آيند مينا هنوز با مازيار قهر باشد.
اما خبر خيلي مهم و قابل توجه اي كه به قول پرديس خانواده پدري ام را چون زلزله اي زيرو رو كرده اين است كه قرار است پيروز از سوئد برگردد. البته نميدانم اين بازگشت دائمي است يا موقتي اما به هر حال اين خبر براي خانواده بزرگ ما خيلي تكان دهنده است.
بهتر است از اول ماجرا شروع كنم . وقتي پيروز طي تلفني به عمويم گفت كه به زودي قرار است به ايران برگردد شور و غوغايي در خانواده بزرگ پدري ام برپا شد.
همه به تكاپو افتادند و اين تلاش براي اين بود كه خود را براي ورود پيروز آماده كنند.من او را به ياد نداشتم چون زماني كه به خارج رفت شش سال داشتم و هنوز در شور بچگي ام بودم.از قيافه او تنها چيزي كه به ياد دارم چشمانش بود كه فكر ميكنم چيزي به رنگ سبز و يا طوسي بود البته درست رنگ آن را به ياد ندارم چون شايد در عالم بچگي هنوز نمي توانستم رنگ ها را درست تشخيص دهم ولي از رفتن او خاطره ي پررنگي در ذهن داشتم.
پيروز نوه ي عمه بزرگم بود كه حدود پانزده سال پيش براي تحصيل به خارج از كشور رفته بود.اما اينكه چرا آمدن پيروز شور و هيجان تازه اي به زندگي مان بخشيده بود خود شرخ مفصلي دارد.ابتدا به شرح اصل و نصب خانوادگي مان مي پردازم . براي معرفي خانواده بزرگ پدري ام كه گاهي اوقات خودم را هم گيج مي كند بايد به شجره نامه خانوادگي مان رجوع كنمو از پدرپدر بزرگم بنويسم.
پدر پدربزرگم اهل كردستان و يكي از خانهاي آن زمان بوده است كه در زمان آخرين شاه قاجار صاحب خدم خشم فراواني بوده. ,و همچنين مالك چند ده و آبادي بوده
ادامه دارد....

sorna
03-06-2012, 11:41 AM
و همچنين مالك چند ده و آبادي بوده و علاوه بر آن داراي ثروت زيادي از جمله زمين و ملك فراواني بوده كه از تمام اين ملك و آبادي ها يك سوم آن بعد از تقسيم اراضي به تنها پسرش طهماسب خان كه پدربزرگم بود و همچنين تنها دخترش گهرناز خاتون به ارث رسيد.پدر بزرگم نيز با وجود داشتن دو همسر و هفت فرزند كه دو تاي آنها قبل از پدربزرگم فوت كردندآنقدر زمين و ملك داشت كه تا چند پشت آنها نيز بتوانند زندگي راحتي داشته باشند.
خانواده پدري من خانواده اي بزرگ و پر جمعيت بودند كه سه برادر و دوخواهر تشكيل ميشد.
عموي بزرگم قادر كه سالها پيش به رحمت خدا رفته است داراي دو پسر به نام هاي ايرج و اميد و دو دختر به نام هاي ناهيد و نرگس مي باشد. دو دختر و يكي از پسر هايش ازدواج كرده اند و آخرين پسرش اميد هم اكنون بيست و چهار سال سن دارد و در سنندج مشغول تحصيل مي باشد.
دومين عمويم ناصر داراي چهار دختر و دو پسر مي باشدكه از چهار دخترش فقط يلدا دخر بزرگش ازدواج كرده بود و سه دختر ديگرش به ترتيب ياسمين بيست و يك سال و نيشا هجده سال و نوشين شانزده سال و دو پسرش نيما بيست و هفت سال و نويد بيست و سه سال دارند.
نادر كه پدر من مي باشد سومين پسر خانواده است و داراي سه دختر و يك پسر مي باشد كه خواهرانم پريچهر بيست سال و پرديس نوزده سال و من نيز هفده سال و برادرم پوريا چهارده سال دارد.
دو عمه ام هردو در كردستان زندگي مي كنندعمه بزرگم سوزه يك دختر به نام ساره داشت. متاسفانه به همراه شوهرش در مسافرت ماه عسلشان در تصادفي در گذشته بودند.عمه ديگرم سولان فقط دو پسر دارد كه سينا ازدواج كرده و داراي يك پسر چهار ساله است و سروش نيز يك سال پيش با دختري ازدواج كرده و بعد از هفت هشت ماه از همسرش جدا شده بود.
عمو ناصر و بعد از آن پدرم در زمان نوجواني براي تحصيل و كار به تهران مي آيند و ازدواج ميكنند . عموي بزرگم كه در آن زمان يكي از ثروتمندان شهر خودش بوده از برادرانش مي خواهد تا به كردستان برگردند و در ملك پدريشان در كنار او زندگي كنند اما اصرار او بي نتيجه بوده و پدر و عمو ناصر كه در آن موقع تازه به طور مشترك مغازه اي در بازار خريداري كرده بودند حاضر نشدند دست از كار و زندگي خود بكشند و در تهران ماندگار مي شوند. عمو قادر پس از اينكه از آمدن آنها نا اميد مي شود سهم ارث خواهران و برادرانش را مي دهد تا برادرانش با سرمايه كلاني كه سهمشان بود موقعيت شغلي خود را تثبيت كنند.
عمه كوچكم سولان در سنندج ودر نزديكي منزل عمو قادرم داراي خانه و زندگي مرفهي است و گاهي براي ديدن عمو و پدرم به تهران مي آيد . اما عمه بزرگم در شهر كوچك و خوش آب و هوايي به نام بلبلان آباد ساكن است و تا جايي كه به ياد دارم به علت ناراحتي قلبي و كهولت سن به تهران پا نگذاشه است.
اما پيروز كه تنها بازمانده نسل عمه بزرگ پدر بود تا زماني كه به سن قانوني برسد تحت كفالت عموي بزرگم و مادربزرگش يعني گهرناز خاتون بوده كه او هم سرگذشت جالبي دارد كه خيلي دوست دارم آن را هم بنويسم .
عمه بزرگ پدرم گهر ناز خاتون آنطور كه مي گفتند زن زيبا و دلربايي بوده كه يكي از شاهزاده هاي دوران قاجار خاطرخواه او شده و با وجود سه همسر و هشت فرزند با او ازدواج مي كند . گهرناز با ازدواج با اتابك خان سوگلي و گل سرسبد زن هاي او مي شود به خصوص با آوردن پسري به نام پولاد اين عزت و قرب به اوج خود ميرسد اما اين باعث نمي شود گهرناز با غرور و خود خواهي كه كه اكثر زنان آن دوره داشتند در پي بيرون كردن حريفانش يعني همسران قبلي اتابك خان بودند از ميدان شود.
اينطور كه مي گفتند گهرناز با وجود سن كمي كه داشته خيلي عاقل و زيرك بوده و با داشتن عقل و تدبير سعي در برقراري مساوات بين خود و ديگر همسران اتابك خان داشته و اين خود علت تشديد علاقه اتابك خان نسبت به او مي شد و باز اينطور كه مي گفتند اتابك خان بدون اجازه همسر زيبا و جوانش حتي آب هم نمي خورده.
بعد از مرگ اتابك خان ثروت عظيم او بين همسران و فرزندانش تقسيم شد و سهم گهرناز و پولاد با وجودي كه نيمي از سهم الارث خودش را به زنان ديگر بخشيد ثروتي افسانه اي شد كه بيشتر آن ملك و زمين و آبادي بود.
گهرناز يكي از زنان ثروتمند عصر خود به شمار مي رفت زيرا علاوه بر سهم ارث پدري اش ثروت كلاني نيز از همسرش انابك خان به او رسيده بود و به خاطر همين خواستگاران فراواني داشت . اما او با وجودي كه بعد از مرگ اتابك خان هنوز خيلي جوان بود و از طرفي خواهان زياد داشت ازدواج نكرد و تمام هم و تلاشش را براي تربيت تنها فرزندش پولاد نمود و زماني كه او دوره دبيرستانرا در تهران تمام كرداو را براي ادامه تحصيل به خارج فرستاد.
پولاد پس از اتمام تحصيل و و گرفتن دكترا در سن سي و هشت سالگي در فرنگ با زني اهل بلژيك آشنا مي شود و حاصل اين ازدواج پسري به نام پيروز بود كه پس از به دنيا آمدن پيروز پولاد از همسرش جدا شد و به همراه پسرش به ايران باز مي گردد و گهرناز در تدارك گرفتن همسري ايراني براي او بوده كه اجل مهلت اين كار را به پولاد نمي دهد و او طي حادثه اي در مي گذرد و در اين بين پيروز تنها وارث ثروت كلان پولاد مي شود.
زماني كه پولاد در گذشت پيروز هشت ساله بود . بعد از آن سرپرستي او به مادربزرگش گهرناز مي رسد كه او نيز از هيچ تلاشي براي تربيت پيروز فروگذاري نكرده بود . دو سال بعد از اينكه پيروز مدرك ديپلمش را مي گيرد او را براي ادامه تحصيل به خارج مي فرستد.
از پيروز چيزي به خاطر ندارم فقط به ياد دارم در آن زمان من و نيشا و نوشين تا آخر كه او را بدرقه مي كرديم به شكل و شمايلش خنديديم همين خنده باعث شد كه هر سه نفرمان موقع بازگشت يكي يك پس گردني بخوريم زيرا صداي كركر خنده مان از صداي هق هق مادر و زن عمو ها و عمه ها بلند تر بود.
بعد از مرگ گهرناز كه دو سال پس از رفتن پيروز به خارج بود و همچنين مرگ عموي بزرگم كه فاصله اي با مرگ عمه بزرگش نداشت اختيار نصف بيشتر ثروت او به دست پدر و عمويم مي افتد كه قرار بر اين مي شود كه آنها تا زماني كه پيروز به سني برسد كه بتواند با سرمايه اش كار كند با آن تجارت كنندو سود حاصل را به حساب او در يكي از از بانكهاي معتبر خارج از كشور بگذارند.كسي نميدانست ارزش اين ثروت چه قدر است.
و اما حالا بعد از بعد از پانزده سال قرار است او به ايران بازگردد و همين انگيزه اي بود براي تحولي عظيم در خانواده پدري ام.

درست اواخر ماه خرداد بود و من تازه آخرين امحانم را داده بودم كه خبر آمدن او را شنيدم . موقعي كه بعد از دادن آخرين امتحانم به تنهايي از مدرسه به خانه برگشتم در اين فكر بودم كه امسال هم رتبه اول كلاس را براي خودم به دست آورده ام و از اين بابت خيلي خوشحال بودم و تمام تلاشم به اين جهت بود تا براي شركت در كنكور آن هم در رشته پزشكي كه تنها آرزويم بود بتوانم رتبه به دست بياورم.
برايم جاي خوشحالي بود كه پشتكارم در درس زبانزد تمام فاميل بود و وقتي از گوشه و كنار مي شنيدم كه ديگرن مي گفتند نگين مغز فعال فاميل است با غرور به خود مي باليدم.
اما حيف كه نيشا دختر عمويم كه از هركس ديگر در فاميل با من صميمي بود و تقريبا هم سن بوديم بعد از گرفتن سيكل ترك تحصيل كردو براي يادگيري آرايشگري به يك آموزشگاه رفت.

sorna
03-06-2012, 11:41 AM
آن روز تنها به منزل برگشتم زيرا نوشين چند روزي بود كه تعطيل شده بود وقتي به منزل رسيدم همين كه از در وارد شدم بيشتر اسباب و اثاثيه را گوشه حياط ديدم.يك لحظه به فكرم رسيد كه نكند پدر منزل را فروخته و ما در تدارك اسباب كشي هستيم ولي اين از واقعيت خيلي دور بود زيرا با وحودي كه سرم به درس و مدرسه گرم بود اما ميفهميدم كه پدر قصد فروش منزل را ندارد .
در حال فكر كردن بودم و در ذهنم حدس هايي ميزدم كه پرديس را ديدم كه با جعبه اي در دست از در ساختمان وارد حياط شد و با ديدن من گفت:"بدو نگين خوب اومدي بيا كمك كن."به طرف او رفتم و گيج به او نگاه كردم.
"پرديس چه خبره؟"
"خبر خير."
"بابا خونه رو فروخته؟"
"برو بابا دلت خوشه خبر نداري؟قراره زلزله بياد."
با وحشت به او نگاه كردم و گفتم:"زلزله؟"
پرديس كه مي خواست به داخل برود خنديد و گفت:"آره جونم زلزله."
وحشت تمام وجودم را در بر گرفته بود و در اين فكر بودم كه اگر قرار است زلزله بيايد پس چرا اسباب و اثاثيه را جمع مي كنند ؟ نگاهي به اثاثيه انداختم تمام اسباب هاي حياط شامل خرده ريز هاي قديمي و خرت و پرت هايي بود كه شايد ارزش زيادي هم نداشت و من در تعجب بودم كه اينها چه چيزهايي هستند كه آنقدر مهم هستند كه مادر مي خواهد زير آوار نماند.
در خيالاتم سر مي كردم كه صداي پرديس را شنيدم.
"نگين چته خشك شدي بيا ديگه"
به او نگاه كردم و به دنبالش روان شدم.وضعيت خانه دست كمي از بيرون آن نداشت همه جا به هم ريخته و شلوغ بود و من براي پيدا كردن جايي كه بتوانم لباسهايم را عوض كنم اين طرف و آن طرف ميرفتم و در همان حال فكر كردم كه حتما زلزله آمده كه منزل را به صورت ريخت و پاش كرده.
مادر را ديدم كه از پلكان طبقه بالا مي آيد. با ديدن من گفت:"نگين جان آمدي مادر ؟ چه خوب شد خيلي به كمكت احتياج داريم,بدو لباست را عوض كن بيا كه خيلي كار داريم."
جلو رفتم و سلام كردم و پرسيدم :" مامان راست راستي قرار است زلزله بيايد؟"
مادر لپش را به دندان گرفت و گفت:"زشته دختر اين حرف عيبه."
"مامان پرديس گفت"
مادر سرش را تكان داد و با لحن سرزنش باري گفت:"مي خواد از اين بزرگتر بشه تا بدو خوب رو بفهمه؟"
و بعد به دنبال كارش رفت و مرا در بهت و حيرت گذاشت. نمي دانستم مخاطب مادر من بودم يا پرديس ولي از نگاه چپ چپ پرديس به خودم فهميدم كه چه كسي مخاطب مادر است.
پرديس با اخم از من رو برگرداند و با حرص گفت:"بي خود ميگن تو مغز متفكري به نظر من كه يك احمق مغز خر خورده بيش نيستي."
پاك گيج شده بودم . هيچ كس حرف درستي نميزد تا من هم بفهمم چه خبر شده است . در اين حين صداي پوريا را شنيدم كه مادر را صدا مي كرد. با عجله به طرف حياط رفتم و او را صدا زدم.
" پوريا.پوريا"
پوريا با ديدن من سرش را تكان داد و خنديد.
" پوريا جون كجايي داداش؟

"چيه بازم مي خواي برات خريد كنم؟
" نه داداشي . مي خوام بهم بگي چه خبر شده؟"
پوريا وقتي فهميد من از چيزي خبر ندارم اول خودش را لوس كرد اما مثل خيلي از اوقات زود جريان را لو داد.
"قراره خونه رو رنگ بزنيم و دكور را عوض كنيم"
"براي چي؟"
"آخه مثل اينكه قراره عمه بابا بياد تهران"
به پوريا نگاه كردم و فكر كردم شوخي مي كند عمه پدرم ده سال بود كه فوت كرده بود و تا كنون استخوان هايش نيز خاك شده بودند.
به پوريا گفتم:"برو بي مزه"
اما پوريا با جديت به من نگاه كرد و گفت:" به خدا راست ميگم."و همين باعث شد تا مطمئن شوم كه او شوخي نميكند.
" منظورت عمه سوزه است يا سولان؟"
" اونا هم قراره بيان چون وقتي امروز صبح بابا به خونه زنگ زد مامان گفت حتما عمه ها هم ميان"
" كي مي خواد بياد ؟ ار كجا؟"
" از خارج"
تازه متوجه شدم منظور پوريا از عمه بابا نوه اوست نه خود خدابيامرزش. با تعجب گفتم:"واي پوري راست ميگي؟"
سرش را تكان دادو من با حيرت فكر كردم كه اين خبر مي تواند اتفاق بزرگي در خانواده پدري ام باشد.
آن روز پدر خيلي زود به منزل آمد.و در پي خرده فرمايشهاي مادر به دنبال بنا و نقاش و گچ كار و غيره رفت و من و پرديس و پريچهر و حتي پوريا مثل يك كارگر تمام خرده ريز ها را به حياط منتقل كرديم.
هميشه از خانه تكاني عيدي كه مادر انجام ميداد وحشت داشتم و حالاآرزو مي كردم كه اي كاش چند تا خانه تكاني با هم انجام ميداديم اما اينجور تو خاك و خوله وول نمي خورديم.
من دليل كار مادر را نميدانستم اما از پرديس شنيدم كه پيروز قرار است براي ازدواج به ايران بيايد و عمو و پدر سعي مي كنند اين طعمه لذيذ را به طرف خود بكشند.
خوشبختانه يا بدبختانه خواهرم پرديس خيلي رك گوست و بعضي اوقات اگر سر كيف باشد و مرا به چشم دشمنش نگاه نكند از حرفهايش مي توانم سر از خيلي چيز ها در بياورم اما واي به زماني كه عنق است آن وقت كه به قول مادر با يك من عسل هم نمي شود او را قورت داد.
همان شب پرديس به من گفت كه ثلثي از ثروت افسانه اي پيروز در دست پدر و عمو است و آنها با ثروت او تجارت هنگفت مي كنند و نيم ديگر آن به صورت ملك و زمين است و مقداري از آن هم در بانكهاي خارج از كشور است و سود سرشاري به آن تعلق مي گيرد.
نمي دانم پرديس از كجا اين اطلاعات را به دست آورده بود ولي با اخلاقي كه او داشتبعيد نبود براي به دست آوردن آنها مخفيانه مخفيانه به صحبتهاي پدر و مادر گوش كرده باشد.
حالا من نيز مي دانستم پيروز به ايران مي آيد تا همسري اختيار كند و پدر و عمو در اين فكر هستند كه هر كدام دختر خود را كانديد اين ازدواج كنند.
راستش خوذم هم در اين فكر بودم كه آيا پيروز هم خواهان ازدواج با خواهران يا دختر عموهاي دم بختم مي باشديا نه؟اما از قرار معلوم آن طور كه از گفته هاي پدر فهميدم پيروز به او گفته بود كه قصد دارد همسري ايراني اختيار كند چون زنان ايراني در وفا و وقار كم نظيرند.حالا نمي دانم اين فكر از كجا به مغزش خطور كرده بود كه زنان ايراني وفادارترين زنان دنيا هستند.به قول پرديس بي شك او همه نوع زن را امتحان كرده و بعد به چنين نتيجه اي رسيده است!
اما اين روز ها حال خواهرم پريچهر و از طرفي ياسمن و نيشا طور ديگر است . با اينكه بخت نيشا خيلي كم تر از ان دو است اما از خودش شنيدم كه مي گفت پدرش گفته اگر پيروز هر كدام از دختر هايم را بخواهد كاري به رسم و رسومات ندارم كه اول بايد دختر بزرگ را سرو سامان دادو بعد دختر كوچك را ندارد.
مطمئن بودم پدر نيز همين عقيده را دارد.من آرزو مي كنم تا دست كم يكي از خواهرانم زودتر ازدواج كند تا من از هم اتاق شدن با پرديس نجات پيدا كنم.
حالا كه سر درد و درلم باز شده بهتر است بنويسم كه با وجودي كه منزلمان داراي پنج اتاق خواب است اما مادر يكي از اتاقها را براي مهمان نگاه داشته است .تمام اعضاي خانواده داراي به جز من و پرديس اتاقهاي مجزايي دارند و همين باعث شده كه پرديس مرا مزاحم و اضافه بداند.
پريچهر كه دختر ارشد خانواده مي باشد و داراي اتاق مجزايي است كه هر جايي ميرود در اتاقش را ميبندد و خيالش راحت است پوريا نيز چون پسر مي باشد حتما مي بايس داراي اتاق خواب مجزايي باشد و در اين بين فقط من و پرديس هستيم كه بايد يكديگر را تحمل كنيم.
من حاضر بودم مثل ساراكورو زير يك اتاق شيرواني زندگي كنم و يا دس كم با پوريا اتاق مشتركي داشتم اما با پرديس توي يك قصر زندگي نكنم.

sorna
03-06-2012, 11:41 AM
پرديس هميشه حامل خبر است با اينكه مادر بارها به او گفته است كه اين كار خوبي نيست و ممكن است بعدها در زندگي دچار مشكل شود اما گوشش بدهكار اين حرفها نيست و هميشه كار خودش را ميكند.
بعد از رنگكاري منزل نوبت به تغيير دكوراسيون مبلها و وسايل رسيد ,كه پدر از هيچ تلاشي براي اين كار فروگذاري نكرد.خانه درسا مثل منزل نو عروس ها زيبا و تميز شده بود و در اين بين ما نيز بي نصيب نمانديم و صفايي به اتاقهايمان داديم از جمله اينكه پدر براي من و پرديس كتابخانه اي مجزا خريد كه قفل و بند داشت و اين بيش از هر چيز باعث خوشحالي من بود چون ديگر مي توانستم وسايلم را درون آن بگذارم و با خيال راحت درش را قفل كنم . البته نه هر چيزي چون پرديس به هر چه قفل و بند حساس است و تا ته توي قضيه را در نياورد دست بردار نيست.
نمي دانم چرا اما برايم آرزو شده بود كه پرديس زودتر از پريچهر ازدواج كند و لااقل من يكي از شرش خلاص شوم.
خواهر بزرگم پريچهر خواهان زياد دارد حال اين خواهان يه به خاطر موقعيت خانوادگي مان است و يا به خاطر خود او ديگر خدا عالم تر است.اما تا جايي كه مي دانم پدر روي دخترانش حساس است و به قول خودش تا دامادي كه در شان و منزلتشان پيدا نكند شوهرشان نميدهد. و راستي كه تا به حال از هيچ تلاشي براي راحتي ما فروگذاري نكرده است.
البته چند تا خواستگار نيز براي پرديس قد علم كرده بودند كه بنده خداها حسابي مسخره او شدند.گاهي اوقات فكر ميكنم پرديس به كدام يك از اعضاي خانواده مان رفته است ,او خيلي زيبا و در عين حال خيلي متكبر و خود خواه است و همچنين ماجرا جوست و مادر هميشه مي گويد كه نگران آينده اوست. پرديس چشمان سبز و همچنين پوست سفيدش را از مادر به ارث برده است و قد بلند و اندام درشتش را از پدر گرفته است و به قول پدر يكي از كردهاي دبش است كه اين حرف پدر باعث عصبانيت او كه خود را تهراني اصيل ميداند ميشود.
اما پريچهر خواهر بزرگم دختري آرام و محجوب است و از نظر شكل و قيافه نسخه كاملي از پدر مي باشد چشمان مشكي و درشت و ابرواني پرپشت كه ميدان اگر آنها را اصلاح كند خيلي زيبا مي شود پوستي سبزه و قدي بلند از ديگر خصوصيات اوست.
من نيز كه سومين دختر خانواده ام خصوصياتي متفاوت از ديگر خواهران دارم. با وجودي كه قد بلند آن دو را ندارم اما سفيدي پوستم به مادر رفته است و سياهي چشمان و مويم را از پدر به ارث برده ام ,گاهي اوقات پرديس با حرص به مادر مي گويد شما و پدر سر نگين پارتي بازي كرده ايد و از هر چيز خوبي كه داشتيد به او داده ايد. من به خوبي ميدانم پرديس رنگ سبز چشمانش را دوست ندارد همچنين از قد بلند و اندام درشتش خوشش نمي آيد تنها چيزي كه مي دانم دوست دارد رنگ سفيد و شيشه اي پوستش مي باشد كه واقعا هم زيباست.با اينكه در كل پرديس دختري زيباست اما به چيزي قانع نيست و م خواهد هر چيز خوبي از آن او باشد . گاهي اوقات حرفهايي ميزند كه من فكر مي كنم سلامت عقلي اش نقصان دارد. اما با اين حال نفوذ زيادي روي خانواده مان دارد و با همان اخلاق قلدري اش به من و پوريا و گاهي پريچهر فرمان مي دهد و بعضي اوقات آنقدر ترشرو و بد اخلاق ميشود كه هميشه آرزو ميكنم كه او زودتر از پريچهر ازدواج كند تا من و پوريا نفس راحتي بكشيم.
مثل اينكه از پرديس خيلي بد گويي كردم. نمي دانم چرا هر كاري مي كنم باز هم قلمم به سمت غيبت كردن از پرديس كشيده ميشود.
به هر صورت منزلمان با كمك چند كارگري كه براي كمك به مادر آورده بود خيلي زود آماده شد و همه منتظر آن بودند كه پيروز با يك تلفن ورود خودش را اعلام كند.
عاقبت آن روز رسيد و پيروز با گرفتن تماس تلفني با عمو ناصرم روز ورودش را به او گفت. تلفن پيروز مانند بمبي در منزل منفجر شد ,پريچهر با وجودي كه به كلاس خياطي مي رفت و مي توانست براي خود لباس بدوزد اما چند دست لباس قشنگ آماده خريد و مخفيانه و دور از چشم مادر يكي دو رديف از ابروان پر پشتش را برداشت.
پرديس هم براي اينكه از او عقب نماند خرج چند دست لباس را بر گردن پدر گذاشت و در اين بين باز هم سر من بي كلاه ماند,زيرا كسي فكر نمي كرد بين دو خواهر زيبا و بلند قدم من نيز بتوانم عرضه اندام كنم.البته خودم نيز نه چنين حوصله اي دارم و نه اصلا فكرش را مي كنم ,من ترجيح مي دهم خودم را كنار بكشم و منتظر بمانم.
البته نا گفته نماند وضعيت در خانه عمو نيز دست كمي از مال ما ندارد, ياسمين با اينكه قرار بود با اميد پسر عمو قادرم كه او نيز دانشجوي سال آخر مهندسي الكترونيك است ازدواج كند اما گويا چنين قراري با آمدن نام پيروز به خودي خود لغو شده است. او بيشتر از همه تلاش مي كند تا برنده اين مسابقه باشد.البته نيشا و بعد نوشين خيلي زيباتر از ياسمين هستند.
ياسمين دختر كوتاه قد اما سفيد روييست كه چهره اش به زن عمويم رفته و در كل قيافه اش چنگي به دل نمي زند اما خيلي خيلي مهربان و خوش زبان است به خاطر همين خواستگارانش كم نيستند . اما نيشا و نوشين هردو به خانواده پدري ام رفته اند و هردو بلند قد و سبزه رو و جذاب هستند .
پدر براي ورود پيروز با عمه هايم در كردستان تماس گرفت و به آنها روز ورود او را اطلاع داد.
امروز از صبح همه در التهاب بودندو خود را براي امشب كه قرار است پيروز بيايد آماده كرده اند اول قرار شد همه با هم به به فرودگاه برويم اما بعد مادر گفت كه بهتر است يكي از ما دختران در منزل بمانيم تا وقتي پيروز خواست احيانا به منزل پسر دايي نادرش بيايد كسي باشد تا اسپندي روي آتش بگذارد. و من مي دانستم بدون شك آن يك نفر من خواهم بود زيرا پريچهر كه حتما بايد مي رفت و پرديس هم اگر نمي رفت ممكن بود زمين به زمان نيز دوخته شود و پوريا نيز سواي تمام اين برنامه ها بود . بنابر اين خودم داوطلبانه خواستار ماندن در خانه شدم و فكر مي كنم با اين كار خودم را هم بي ارزش نكردم.
از نوشتن دست كشيدم چون احساس مي كردم دستم درد گرفته است با اين حال فكر كردم زياد خوب ننوشته ام و كمي بي پروا نوشته ام و دفترم حالت سياسي به خود گرفته و اين به خاطر بد گويي از پرديس و بقيه در دفترم بود.در يك لحظه از ذهنم گذشت بعضي چيز هايي كه در دفترم نو شته ام را خط بزنم يا پاره كنم اما زنگ تلفن باعث شد از جا بلند شوم و به طرف آن برم.
گوشي را برداشتم:"بله بفرماييد"
صداي نا آشنايي گفت:"منزل آقاي فروغي؟"
" بله بفرماييد"
صداي خيلي خودماني گفت:"خدا را شكر بالاخره يكي پيدا شد"
از حرفش چيزي سر در نياوردم و گفتم:"شما؟"
صدا كه معلوم بود خيلي سر حال است گفت:"و اما شما؟"
اخمي كردم و در يك لحظه فكر كردم كه ممكن است مزاحمي تماس گرفته باشد و مي خواستم گوشي را بگذارم كه به ياد آوردم او نام و فاميلي پدر را گفت.
بعد از لحظه اي مكث گفتم:" من دختر ايشان هستم ,امري هست بفرماييد."
صدا با سر حالي گفت :" ميشه بفرماييد كدام دخترشان؟"
از حرص دندانهايم را به هم فشردم و در همان حال زير لب گفتم :"مسخره."اما مثل اينكه صدايم به گوش طرف رسيده بود زيرا گفت :" بامن بوديد؟"
با دستپاچگي گفتم:"آقا اگر با پدرم كار داريد ايشان تشريف ندارند شما لطف كنيد بعد تماس بگيريد."
صدا گفت:" خير خانم بنده فعلا با پدرتان كار ندارم اما اگر شما افتخار آشنايي بديد مي توانيم..."
بدون اينكه بگذارم شخص پشت گوشي صحبتش را ادامه دهد گوشي تلفن را گذاشتم.
هنوز قدمي از تلفن دور نشده بودم كه زنگ تلفن دوباره به صدا در آمد.
"بفرماييد"
باز همان صدا را شنيدم كه گفت:"براي چي قطع كردي؟"
گفتم:" آقا اگر شما كمي تربيت داشتيد مزاحمت ايجاد نمي كرديد ."و بعد با حرص گوشي تلفن را گذاشتم. در همان حال غكر كردم كه خدا نكند كه آشنا باشد.

وقتي براي بار سوم زنگ تلفن به صدا در آمد گوشي را بر نداشتم و سعي كردم آن را نشنيده بگيرم اما زنگ تلفن اعصابم را خرد كرده بود و مي خواستم سيم را از تلفن بكشم اما فكر كردم ممكن است پدر و مادر تماس بگيرند و بعد نگران شوند . چون ديدم مزاحم دست بردار نيست تلفن را برداشتم تا چيزي به او بگويم كه به تندي گفت:" بابا دختر دايي نادر قطع نكن. باور كن نه بي تربيتم نه مزاحم . من پيروز بهزاد فرزند پولاد بهزاد ,نوه عمه آقاي نادر فروغي پدر شما هستم."
با شنيدن نام پيروز خونم خشك شد و با لكنت گفتم:"ب...ب...بله آقا پيروز ؟"

sorna
03-06-2012, 11:42 AM
" تو که منو کشتی آره پیروز من الان میدان هفت تیر هستم اما بقیه راه را بلد نیستم می خواستم ببینم چطور باید به راننده نشانی بدم."

با منگی گفتم:"چرا اونجا ؟ شما الان باید فرودگاه باشید؟"
" ببخشید اگه ناراحتید بنده بر می گردم."
متوجه شدم حرف جالبی نزده ام و در پی اصلاح حرفم گفتم:" منظورم اینه که پدر و عمویم و بقیه برای استقبال از شما به فرودگاه رفته اند."
" بله بنده بعد از تماس با منزل دایی ناصر متوجه شدم اما حالا شما لطف می کنید نشانی بدهید یا اینکه بنده به فکر رفتن به هتل باشم."
از فکر اینکه اگر پیروز به هتل برود پدر دمار از روزگارم در می آورد هول شدم و گفتم:"بله بله یادداشت کنید."
" شما بفرمایید من به ذهن می سپارم."
با و جودی که نشانی منزل را حفظ بودم اما در آن لحظه آنقدر هول شدم که اسم خیابانمان به کلی از یادم رفته بود و سکوت پیروز می رساند که منتظر است .
صدای پیروز مرا به خود آورد:" دوشیزه فروغی من منتظرم ؟"
" بله اما... راستش را بخواهید نشانی را فراموش کرده ام."
صدای خنده پیروز به گوشم رسید:" من که پانزده سال در ایران نبودم اما از فرودگاه تا میدان هفت تیر با نشانی که از قبل تو ذهنم مانده بود آمده ام تعجب می کنم شما چطور ..."
در همان حال حرفش را قطع کردم و نام خیابان و شماره پلاک منزل را که به یادم آمده بود را به او دادم و او با خنده از من خداحافظی کرد و تلفن را قطع کرد.صدای پیروز خیلی گرم و دلنشین بود صدای او را با یکی دو عکسی که پیروز تقریبا دو سال پیش به همراه نامه ای برای پسر عمویم نیما فرستاده بود در ذهنم مقایسه کردم . عکسهایی که پیروز برای نیما فرستاده بود با آن پیروز لاغر و دراز و موهای روشن فرفری زمین تا آسمان تفاوت داشت. در یکی از عکسها پیروز در کنار مجسمه برهنه زنی ایستاده بود و چهره اش زیاد مشخص نبود اما بازوان برجسته و گردن کلفتش نشان می داد که اندامش دیگر آن لاغری سالهای جوانی را ندارد و در یک عکس دیگر که کنار بندری بود چهره اش مشحص تر بود. برخلاف موهای فرفری پرپشتی که او هنگام رفتن داشت جلوی موهایش ریخته بود و پیشانی اش را بلند تر کرده بود اما با وجود این به قول پردیس کچل خوش قیافه ای بود.
بعد از گذاشتن گوشی تلفن با ترس به این فکر افتادم که ای کاش پدر و یا کسی زنگ می زد و من به آنها بگویم که پیروز تا چند دقیقه دیگر به منزلمان می رسد از فکر دیدن او آن هم به تنهایی وحشت تمام وجودم را گرفت . به خصوص که به یاد حرف پردیس افتادم که می گفت پیروز بعد از چند سالی که در خارج زندگی کرده ممکن است تمام تعصبات را به کنار گذاشته باشد و در وهله ی اول دیدار با دختران فامیل دست بدهد و حتی آنان را ببوسد . این در دل من وحشتی ایجاد کرده بود و شاید هم یکی از دلایل که باعث شد من به فرودگاه نروم همین بود.
در این فکر بودم که چه باید بکنم و چطور خودم را پنهان کنم تا مبادا پیروز دست به عمل ناشایستی بزند و از طرفی می دانستم که پدر به هیچ وجه راضی نیست که تا آمدن آنها از فرودگاه نوه عمه عزیز و ارزشمندش را پشت در نگهدارم.
نمی دانم چه مدت در این فکر بودم که زنگ در به صدا در آمد و من با وحشت جیغ کوتاهی کشیدم و بعد با هراس به اطراف نگاه کردم و پس از چند لحظه به ناچار برای باز کردن در به طرف حیاط رفتم.
مدتی پشت در حیاط ایستادم تا قلبم کمی آرام شود و بعد با کشیدن چند نفس عمیق در را باز کردم.
در وهله اول چشمم به خودرو سفید رنگی با نشان فرودگاه خورد و بعد پیروز را دیدم که مشغول گرفتن چمدان هایش از راننده بود. با وجود روشن بودن چراغ دم در نتوانستم چهره اش را به خوبی تشخیص دهم.پیروز سرش را بلند کرد و با دیدن من که با ترس به او چشم دوخته بودم لبخندی زد و و سرش را تکان داد و بعد با حساب کردن کرایه راننده به طرف در آمد.
از دیدن پیروز که به طرفم می آمد خودم را به در چسباندم و بعد با زحمت سعی کردم لبخندی بزنم و وانمود کنم دختر نترسی هستم . اما در حقیقت از وحشت تمام دست و پایم بی حس شده بود.
پیروز با دو چمدان بزرگ جلوی در رسید جلوی در رسید و نگاهی به سر تا پایم انداخت . من با تمام هیکلم جلوی در را سد کرده بودم و خیال هم نداشتم کنار بروم . پیروز با لحن طنزی گفت:"سلام دختر خانم خوش آمدید."
به خود آمدم و با صدای لرزانی گفتم:" بله... سلام... ببخشید حواسم نبود خوش آمدید."
در تاریکی کوچه و زیر نور لامپ سر در حیاط او را می دیدم که با چشمانی براق و لبخندی نافذ به من می نگرد . پیروز چمدان هایش را به زمین گذاشت و بعد از جیب بغل کیفش کارتی بیرون آورد و خطاب به من گفت:" دختر دایی عزیز این کارت شناسایی بنده می باشد زیرا گویی هنوز باور ندارید که بنده پیروز بهزاد فرزند پولاد می باشم . طوری که به بنده حقیر نگاه می کنید که گویی شبح دیده اید."
با شتاب خودم را از جلوی در کنار کشیدم و گفتم:"آه بله عذر می خواهم بفرمایید داخل."
پیروز لبخندی زد و بعد دستش را به طرف من دراز کرد و در همان حال گفت:" خوب حالا که شما با بنده آشنا شدید می توانم افتخار آشنایی با شما را داشته باشم؟"
با وحشت به دست پیروز نگاه کردم و در همان حال به یاد پردیس افتادم که می گفت بعد از دست دادن هم شاید بخاهد دختران را ببوسد.از تصور چنین چیزی با وحشت خودم را عقب کشیدم و بعد چند قدم از او فاصله گرفتم.
پیروز را دیدم که نگاهی به دستش که همچنان در هوا بود انداخت و بعد شانه هایش را بالا انداخت و با کشیدن نفس عمیقی خم شد و چمدان هایش را برداشت و بعد داخل شد و با پا در منزل رابست. شاید در آن لحظه فکر می کرد که با دختر غقب مانده و دور از آدمیزادی طرف شده است. حالا جای شکر داشت که او را در همان جا نگذاشته بودم و به طرف منزل فرار نکرده بودم.نگاه او به من نشان می داد که از برخورد من تعجب کرده است . خودم قبول داشتم که رفتارم خیلی عجیب شده بود.
چند قدم عقب عقب برداشتم و با شتاب خودم را به منزل رساندم . در همان حال قصد داشتم خودم را در اتاقم پنهان کنم که هنوز چند پله به طرف بالا نرفته بودم که صدای زنگ تلفن باعث شد با همان شتاب به طرف تلفن برگردم و گوشی را بردارم.
با شنیدن صدای پدرم کم مانده بود از خوشحالی فریاد بکشم . پدر با عجله گفت:" نگین کسی زنگ نزد؟"
" چرا نوه عمه شما..."
پدر با شتاب گفت:" خوب چی گفت؟"
" او نشانی خواست و الان هم اینجاست."
پدر با تعجب و با صدای بلندی گفت:" نگین پیروز به منزل ما آمده ؟"
" آره بابا اون الان رسیده حالا باید چی کار کنم؟"
" نگین به او سلام برسان و ازش پذیرایی کن . ما همین الان می رسیم."
پدر تلفن را قطع کرد و من در این فکر بودم که چطور باید از او پذیرایی کنم . در این هنگاه پیروز از در وارد شد و چمدان هایش را همان جلوی در گذاشت و به اطراف نگاه کرد

sorna
03-06-2012, 11:42 AM
در اين هنگام پيروز از در وارد شد و چمدان هايش را همان جلوي در گذاشت و به اطراف نگاه كرد.

با دست به او اشاره كرد و با لكنت گفتم:"بفرماييد."
پيروز نگاهي به سمتي كه اشاره كرده بودم انداخت و لبخندي لبانش را از هم باز كرد و چند قدم جلو آمد و گفت:" اما من فكر مي كنم اتاق پذيرايي آن سمت باشد."
تازه متوجه شدم كه به سمت پذيرايي اشاره كردم . با خجالت سرم را به زير انداختم و به طرف آشپزخانه رفتم. در كابينتي را باز كرد و بي هدف به داخل آن نگاه كردم و در اين فكر بودم كه چه چيز بياورم تا از او پذيرايي كنم . از صداي پيروز تكاني خوردم و به طرف در آشپزخانه نگاه كردم و او را ديدم كه به ستون اپن آشپزخانه تكيه داده و بالبخند به من نگاه مي كند.
" من چيزي ميل ندارم فقط يه ليوان آب خواهش مي كنم."
سرم را تكان دادم و به سمت يخچال رفتم و پارچ آب را برداشتم و به سمت او كه آرنجش روي پيشخان گذاشته بود رفتم و بدون اينكه به او نگاه كنم پارچ را جلوي او گذاشتم . چند قدم به عقب برداشتم و بلاتكليف وسط آشپزخانه ايستادم. از اينكه او اينقدر خودماني رفتار مي كرد احساس خوبي نداشتم.
پيروز به پارچ آب نگاه كرد و لب هايش را به هم فشار داد تا مبادا بخندد. بعد خود به داخل آشپز خانه آمد و به اطراف نگاه كرد.
با تعجب به او نگاه كردم كه از آمدن داخل آشپزخانه چه قصدي دارد و او را ديدم كه در يكي از كابينت ها را باز كرد و بعد دوباره آن را بست . ب من كه تقريبا پشت ميز آشپزخانه سنگر گرفته بودم نگاه كرد و گفت:" شما ليوان هايتان را كجا مي گذاريد؟"
تازه متوجه شدم كه ليواني به او نداده ام.با شتاب سنگرم را رها كردم و براي آوردن ليوان آب به كنار او كه جلوي كابينتي ايستاده بود رفتم واز كابينت ليواني در آوردم و در حالي كه احساس مي كردم رنگ صورتم كاملا سرخ شده است آن را به طرف او گرفتم .پيروز هم با لبخند دستش را دراز كرد كه ليوان را از دستم بگيرد كه از ترس اينكه مبادا دستش به دستم بخورد ليوان را همانطور رها كردم . ليوان به زمين افتاد وبا صداي جرينگي شكست . با شكسته شدن ليوان كريستال مثل اين بود كه كمر من هم شكست . با ناراحتي به ليوان كريستال كه خودم مسبب شكستن آن شده بودم نگاه كردم و با تاسف لبم را به دندان گرفتم.
پيروز متعجب به من نگاه كرد . شك نداشتم كه يقين پيدا كرده من عقب مانهده هستم آن هم از نوع آنچناني چون با صداي آرامي گفت:"تو از من ميترسي؟"
چشمانم را از او برگرفتم و به زمين نگاه كردم و بعد از چند لحظه به ياد آوردم كه قرار بود يك ليوان آب به اين مسافر تازه از راه رسيده بدهم . تا خواستم دستم را به طرف كابينت دراز كنم پيروز گفت:" نه لازم نيست خودم مي توانم يك ليوان بردارم." و بعد ليواني را برداشت و آن را پر از آب كرد و بعد به طرفم برگشت . يكي صندلي از كنار ميز آشپزخانه بيرون آورد و گفت:" بهتر است كمي بنشيني تا حالت جا بيايد."
خودم نيز احساس مي كردم ديگر پاهايم توان ايستادن ندارند و بدون اينكه به پيروز نگاه كنم بي تعارف روي صندلي نشستم . پيروز ليوان آب را به طرفم گرفت و گفت:"كمي آب بخور."
من چون دانش آموز كودن اما حرف شنويي دستم را دراز كردم تا ليوان را از او بگيرم كه دستش را كنار كشيد و گفت:" نه صبر كن مي ترسم دوباره قبل از اينكه ليوان را بگيري آن را رها كني ." و بعد ليوان را روي ميز گذاشت .
در اين هنگام زنگ در به صدا در آمد و من مثل يك فنر از جا جهيدم كه پيروز با دست به من اشاره كرد كه سر جايم بنشينم تا خودش براي باز كردن در برود.اما به محضي كه پيروز از آشپزخانه خارج شد به سرعت از جايم برخاستم تا خرده شيشه ها را جمع كنم . مي دانستم مادر به اين ليوان هاي كريستال كه نمونه اش خيلي كم پيدا مي شود خيلي حساس است و اگر به خاطر پيروز نبود هيچ وقت آنها را از داخل ويترين بيرون نمي آورد.
آنقدر مضطرب بودم كه متوجه نشدم چطور مشغول جمع كردن خرده هاي ليوان هستم . فقط زماني به خودم آمدم كه سوزش شديدي را حس كردم و بعد از آن خوني بود كه از كف دستم به روي سراميك هاي سفيد آشپزخانه مي ريخت.
از جايم بلند شدم تا با شتاب به ظرفشويي بروم تا بيش از اين كف آشپزخانه را كثيف نكنم كه تكه اي شيشه به پايم فرو رفت و باعث شد همانجا سر جايم بنشينم و در همان حال صداي پدر و مادرم را مي شنيدم كه با پيروز احوالپرسي مي كردند.از صداي پدر و مادر متوجه شدم پدرم پيش از آمدن بقيه مستقبلان و با شتاب به منزل آمده و ديگرن كه شامل سه خودرو كه يكي از آنها نيز متعلق به عمويم مي باشد پشت سر خواهند آمد.
از دستم بي وقف خون مي آمد و جرات نداشتم از جايم بلند شوم كه مبادا جاي ديگري را كثيف كنم . در يك لحظه صداي جيغ مادر باعث شد با ترس سرم را بلند كنم و او را ببينم كه در آستانه در آشپزخانه ايستاده و با وحشت به من نگاه مي كند.
فرياد مادرم كه به نظرم خيلي بلند بود باعث شد افرادي كه داخل هال بودند به طرف آشپزخانه هجوم بياورند . رنگ صورتم مثل گچ سفيد شده بود و با وحشت به مادر نگاه مي كردم . مادر به سرعت جلو دويد و حطاب به ديگران گفت:"تو آشپز خانه نياييد چون ممكن است پايتان شيشه برود." و بعد با سرزنش به من نگاه كرد وگفت:" چه بلايي سر خودت آوردي؟"حتي سرم را بلند نكردم تا ببينم كه چه كسانه به من نگاه مي كنند. فقط صداي پدرم را شنيدم كه گفت:" نگين حالت چطور است؟"
صداي پيروز زا شنيدم كه خطاب به مادرم گفت:" زن دايي همش تقصير من بود كه متوجه نشدم ليوان آب چطور از دستم افتاد."
مادر از جا برخاست و با لحني كه گويي هيچ اتفاق مهمي نيافتاده است گفت:" واي اين چه حرفي است آقا پيروز فداي سرتان ليوان كه ارزشي ندارد اما من متعجبم كه چرا نگين با دست شيشه ها را جمع كرده ببين دستش را به چه روزي انداخته."
خون همچنان با شدت از دستم مي ريخت و گويي خيال بند آمدن نداشت . مادر كنارم نشست و به سرعت گوشه روسري را از سرم كشيد تا آن را دور دستم بپيچد . از اينكه بدون روسري جلوي پيروز و نويد باشم كه در همان لحظه او را ديدم كه با نگراني به من نگاه مي كند با خجالت خواستم كه نگذارم مادر روسري ام را از سرم بكشد كه مادر با كشيدن روسري ام آن هم باحرص به من فهماند كه الان وقت خجالت كشيدن نيست.
در همان حال چشمم به پرديس افتاد كه كنار نويد ايستاده بود و با حالتي كه معلوم بود خيلي چندشش شده به خون دست من نگاه مي كرد. مادر با لحني كه سعي مي كرد آن را جلوي پيروز كنترل كند و فقط من و پرديس مي دانستيم كه چقدر ناراحت است گفت:" پرديس نايست مادر بدو بتادين و باند را از جا دوايي بردار بيار."
پرديس نگاه سرزنش باري به من كرد و براي انجام دادن كاري كه مادر خواسته بود به طرف دستشويي رفت.
در همين لحظه پيروز جلو آمد و با احتياط كنار مادر نشست و بعد به دستم نگاه كرد و گفت:" از قرار معلوم بريدگي دستش خيلي عميق است."و بعد خيلي عادي دستم را گرفت و با دقت به آن نگاه كرد . دوست داشتم در آن لحظه قطره آبي شوم و به زمين فرو بروم . آنقدر سرم را به زير انداخته بودم كه موهايم كاملا روي صورتم ريختم بود .
پرديس وسايل را آورد و آن را به مادر دادمادر در بتادين را باز كرد و باندي را به آن آغشته كرد و بعد آن را پيروز داد و گفت:" تو را به خدا ببخشيد عجب استقبالي از شما كرديم به خدا شرمنده ايم." و بعد نگاه تندي به من انداخت.
پيروز را ديدم كه با دقت تمام باند را در محل بريدگي كف دستم كه حدود دو سانت بود گذاشت و محكم آن را فشار داد و با اين كار او ناله ام در آمد و در همان حال گفت:" مي دانم خيلي درد دارد اما بايد كمي صبور باشي."
پيروز دستم را گرفته بود و آن را فشار مي داد تا خون ريزي بند بيايد و در همان حال به مادر گفت:" بهتر است يك ليوان آب قند براي نگين درست كنيد."
در همان اوضاع از شنيدن نامم از دهان او متعجب شدم زيرا به ياد نداشتم كه خودم را به او معرفي كرده باشو . مادر بلند شد و به پرديس كه كنارش ايستده بود گفت:" بدو خرده شيشه ها را جمع كن اما مواظب باش با دست اين كار را نكني."
لحن مادر طوري بود كه مي دانستم به پرديس خيلي بر مي خورد و موقعي كه او با نفرت به من نگاه كرد فهميدم كه دشمن خونيني براي خودم دست و پا كرده ام.
صداي پيروز را شنيدم كه آهسته گفت:" كاش با پارچ آب را سر مي كشيدم."
حتي سزم را بلند نكردم تا به او نگاه كنم. آنقدر در خجالت بي پوشش بودن در حضور او و گرفتن دستم توسطش بودم كه ديگر جايي براي خجالتي دوباره نميماند.
پرديس جارو را كنار شيشه ها به زمين گذاشت و خطاب به پيروز گفت:" شرط مي بندم شما به خاطر اينكه گناه نگين را كم كنيد شكستن ليوان را به عهده گرفتيد وگرنه من بهتر از هركسي نگين را مي شناسم."
ديدم كه پيروز لحظه اي به چشمان سبز و زيباي پرديس خيره شد و بعد با لبخندي گفت:" فكر نمي كنم گناهش خيلي سنگين باشد اما راستش مقصر من بودم."
پرديس نگاه را از او برگرفت و به جمع كردن خرده شيشه ها مشغول شد.
براي اينكه سر راه جاروي او نباشيم پيروز همانطور كه دستم را گرفته بود از جا بلند شد من نيز ناچار بلند شدم و دستم را كشيدم تا او دستش را رها كند اما او نگاهي به من كرد و بعد مرا به طرف صندلي ديگر اشپزخانه بردو به من گفت تا روي آن بنشينم و بعد خودش نيز صندلي ديگري بيرون كشيد و روي آن نشست .
پيروز بعد از بستن دستم از جا برخاست و زير شير ظرفشويي دستانش را شست و با تعارف پدر به طرف اتاق پذيرايي رفت.
به محض بيرون رفتن پيروز از در آشپزخانه غر غر هاي پرديس شروع شد .
" دختر دست و پا چلفتي . احمق بي شعور.من تو را مي شناسم به خاطر خودنمايي حاضري سرت رو هم بدي..."
صداي مادر صداي پرديس را قطع كرد." بسه ديگه اتفاقي است كه افتاده من كه گفتم تو بمون حالا ديگه لازم نيستتو سر و كله هم بزنيد."
پرديس از آشپز خانه خارج شد و در همين حين صداي زنگ در منزل به صدا در آمد. بقيه از راه رسيده بودند.
پريچهر به همراه ياسمين و ديگر دختر عمو ها بود به محضي كه به منزل آمد براي پيدا كردن آمادگي رويارويي با پيروز به آشپز خانه آمدند كه با ديدن من روي صندلي آشپزخانه و مادر كه مشغول تميز كردن خونها از كف آشپزخانه بود چگونگي ماجرا را پرسيدندو مادر براي اينكه پاسخي داده باشد گفت:"ليوان از دست نگين افتاده و دستش را بريده."
احساس خيلي بدي داشتم و فكر مي كردم الان همه درباره ام چه فكرهايي كه نميكنند .در همين حال به ياد دفتر خاطراتم افتادم كه همچنان روي مبلي داخل هال افتاده بود . با چشم به دنبال شخص معتمدي مي گشتم تا سفارش كنم آنر را برايم بياورد . با ديدن پوريا با خوشحالي او را صدا زدم.
" پوريا پوريا بيا داداشي."

sorna
03-06-2012, 11:42 AM
بعد از رفتن پوریا به دور و اطراف نگاه کردم و در این فکر بودم که دفتر را کجا پنهان کنم که پردیس آن را نبیند.بهترین جایی که به فکرم رسید زیر تشک تختم بود و برای اطمینان بیشتر آن را درست وسط تشک قرار دادم و برای عوض کردن لباس به سرعت به طرف کمدم رفتم.

زمانی که به اتاق پذیرایی رفتم پیروز داشت با پدر و عمویم صحبت می کرد . او علت زودتر رسیدنش را تعویض بلیتش اعلام کرد. رفتم و کنار نیشا نشستم و به پیروز که با لبخند به نوید نگاه می کرد چشم دوختم تازه آن موقع بود که فرصت پیدا کردم چهره او را به دقت ببینم.
قد او یک سر و گردن کوتاهتر از نوید بود. با این حال می شد به او گفت که بلند قد است . البته نوید پسر عمویم خیلی بلند قد و باریک اندام است یعنی در حقیقت بلند قد ترین عضو خانواده پدر ی امبه شمار میرود و پردیس به او می گوید نردبان دزدا البته نه جلوی خودش.اما پیرئز مانند پسر عموی دیگرم نیما چهارشانه و قوی هیکل بود .
پیروز خیلی زیبا نبود اما فوق العاده جذاب بود حتی با وجودی که نیمی از موهایش ریخته بود به خصوص زمانی که نگاهش روی کسی متمرکز می کرد و در همان حال ابروان مشکی و پرپشتش را در هم گره می کرد. اما تنها چیزی که من فکرش را نمی کردم این بود که هنوز پس از گذشت این سالها نمی توانم رنگ چشمانش را تشخیص بدهم. چشمان پیروز رنگی بین عسلس و طوسی و یا شاید سبز خیلی کم رنگ بود . نکته قابل توجه این بود که چشمانش مانند شیشه رنگ و وارنگ بود یعنی مانند این بود که هر لحظه به رنگی در می آید. چیز دیگری که توجه مرا خیلی جلب کرد مژه های بلند و برگشته اش بود که زیبایی خاصی به چشمان خوش رنگش می داد. بینی اش متناست و لبانش کمی برجسته و خوش ترکیب بودند. صورتش عضلانی و دارای چانه ای تقریبا چهار گوش بود که نشان دهنده اراده مصممش بود. رنگ پوستش نیز سبزه مهتابی و با سه تیغه ای که کرده بود صاف صاف بود رنگ پستش درست رنگ پوست پریچهر بود و من با بدجنسی فکر می کردم او بیشتر از هرکس به خواهرم پریچهر می آید و می تواند زوج مناسبی برای او باشد.
صدای خنده بقیه مرا به خود آورد با گنگی به اطراف نگاه کردم و تازه متوجه شدم که پیروز مشغول گفتن لطیفه ای بوده است.به غیر از من همه در حال خنده بودند چون من اصلا لطیفه را نشنیده بودم.به نیشا نگاه کردم تا از او بپرسم که پیروز چه گفته است که نگاهم به پردیس افتاد که همچنان به پیروز نگاه می کرد لبخندی بر لب داشت. چهره پردیس در این حال آنقدر زیبا بود که تا چند لحظه نتوانستم چشم از او بردارم.
در نگاه پردیس چیز متفاوتی را می دیدم چیزی که تا به حال آن را ندیده بودم . این نگاه درست مانند آن نگاهی بود که پردیس زمانی به پسر عمه ام سروش می انداخت. اما هم اینک پردیس طوری به پیروز نگاه می کرد که مرا به فکر انداخت که نکند او از پیروز خوشش آمده باشد چون خواهرم همیشه طوری در مورد مردان صحبت می کرد که گویی از هیچ مردی خوشش نمی آید.
نیشا سرش را جلو آورد و زیر گوشم گفت:" نگین به نظرت چطوره؟"
" بد نیست من که اصلا قیافه اش یادم نبود تو چطور؟"
" خیلی کم یادم بود اما خیلی فرق کرده."
لبخندی زدم و آهسته پرسیدم:" بهتر یا بدتر؟"
نیشا نگاه معنی داری همراه با لبخند به من انداخت و گفت:" خیلی ناز شده است."
با تعجب به نیشا نگاه کردم که با چشمانی خمار به او چشم دوخته بود بعد به پیروز نگاه کردم و با خود گفتم چه نازی در او می بیند که من نمی توانم آن را ببینم.
صدای پیروز که خطاب به عمو ناصرم بود توجه مرا جلب کرد.
" پسر دایی . شما نمی خواهید افراد خانواده را به من معرفی کنید؟"
عمو ناصر خنده ای کرد و گفت:" چرا چرا دایی جان اما ماشاالله تعداد اونقدر زیاده که فکر می کنم باید چند بار اسمهایشان را بگویم تا بتوانی به خاطر بسپاری."
همه خندیدن و عمو ناصر ابتدا به عمه سولان اشاره کرد و گفت:" عمه سولان را که به خاطر داری؟"
پیروز سرش را تکان داد و با لبخند به او نگاه کرد و گفت:" بله ایشان را به خوبی به یاد دارم. عمه جان یادت می آید آخرین لحظه ای که می خواستم از شما جدا شوم به من چی گفتی؟"
عمه سولان چینی به پیشانی انداخت و گفت:" راستش دیگه خیلی پیرتر از آن شدم که حرف پانزده شانزده سال پیش به خاطرم بماند."
پیروز گفت:" اما من اون حرف شما را به خوبی به یاد دارم شما به من گفتید که درسته که داری می ری فرنگ اما یادت باشد که همیشه نتیجه طهماسب خان هستی و سعی کن تیره و طایفه ات را فراموش نکنی."
عمه سولان با احساس غرور خندید و در همان حال اشک در چشمانش پر شد . نا خو اگاه به طرف پردیس نگاه کردم به خوبی می دانستم که او هم اینک چه احساسی دارد حدسم درست بود. همان طور که فکر کرده بودم پردیس با چشمانی که از آن تمسخر و نفرت می بارید به او نگاه می کرد . بارها از پردیس شنیده بودم که می گفت از عمه سولان که گاهی اوقات احساس می کند کسی است خیلی بدم می آید.
صدای عمو که نوید را به پیروز معرفی می کردباعث شد که نگاهم را به طرف آنان بچرخانم پیروز به نوید لبخند زد و گفت:" نوید را که به خوبی می شناسم چون با آن موقع هایش هیچ فرقی نکرده فقط قدش که ماشاالله ..." و بعد سوتی کشید و به بالا اشاره کرد. عمو خندید و بعد به پوریا اشاره کرد گفت:" اینم سردار قوم فروغی آقا پوریای گل که همون سال چشم مارو به دیدنش روشن کرد."پوریا با خجالت گردنش را کج کرد و با لبخند به پیروز نگاه کرد .
" دایی ناصر پوریا آخرین پسرتونه؟"
" پسر منم هست اما در اصل پسر نادره."
پیروز با لبخند به پوریا نگاه کرد وسرش را تکان داد و بعد از لحظاتی گفت:"راستی این رفیق ما نیما خان کجاست؟"
" امشب شیفتش بود اما فردا به خدمت می رسه."
" دایی به سلامتی نیما دکتراش را گرفت؟"
ناصر با افتخار سرش را تکان داد و گفت:" آره نیما دو ساله که دکترایش را گرفته علاوه بر اداره یک مطب یک شب در میان هم در بیمارستان مهر کشیک دارد."
عمو ناصر گفت:" خوب حالا نوبت معرفی دخترای گلم است."
عمو ناصر اول از همه به پریچهر که مشغول خالی کردن پوست میوه به داخل سطل کوچکی بود اشاره کرد و گفت:" پریچهر دختر ارشد و خیلی خانم برادرم نادر است." به پیروز نگاه کردم تا واکنش او را ببینم . پیروز با لبخندی که بر گوشه لبش بود به دقت به پریچهر نگاه کرد . پریچهر در آن لحظه چنان سرخ شده بود که با خود گفتم نکند همین الان پس بیافتد.
عمو با لبخند چشم از پریچهر گرفت و به یاسمین اشاره کرد و گفت:" یاسمین خانم دختر دوم بنده."
پیروز با همان لبخند به او خیره شد و بدون کلامی سرش را تکان داد.
عمو به نیشا اشاره کرد و گفت:" نیشا خانم دختر سومم."
احساس کردم نیشا با عشوه به پیروز نگاه کرد و باز پیروز مثل دفعات قبل با دقت به او نگاه کرد . بعد عمو ناصر با چشم به دنبال پردیس گشت و بعد از دیدن او گفت:" اینم پردیس خانم دختر دوم ناصر."
پردیس مغرورانه به پیروز خیره شد و پیروز نیز با لبخندی معنی دار سرش را تکان داد.
عمو ناصر به من اشره کرد و گفت:" اینم نگین مغز متفکر فامیل فروغی."
بدون اینکه به پیروز نگاه کنم سرم را به زیر انداختم و با خود گفتم:" این تعریف عمو با اون خرابکاری که به بار آوردم نمی خورد."
صدای پیروز مرا از فکر بیرون آورد .
" نگین راستی دستت در چه حالیه؟"
او نام مرا با چنان صمیمیتی بیان کرده بود که فقط در آن لحظه به این فکر می کردم که حرف و حدیث های پردیس را چگونه باید تحمل کنم. به پیروز نگاه کردم و با خجالت گفتم:" خوبه متشکرم."
پیروز به من خیره شده بود و لبخندی گوشه لبش بود . خیلی زود نگاهم را از او گرفتم و به کف سالن خیره شدم . در همان حال صدای عمو را شنیدم که مشغول معرفی نوشین به پیروز بود . اما دیگر نگاهی به او نکردم.
آن شب تا پاسی از شب بازیر خنده و صحبت گرم بود گویی هیچ کس خواب به چشمش راه نمی یافتو در این بین هیچ کس به فکر پیروز نبود که شاید بخواهد استراحت کند.
خستگی و خواب بد جوری بر من غلبه کرده بود و احساس می کردم چشمانم خود به خود می خواهد بسته شود . از جا بلند شدم و به آرامی جمع را ترک کردم . به اتاقم رفتم و دیگر به این فکر نکردم که پیروز منزل ما می ماند یا به منزل عمویم می رود .
به محض اینکه به اتاقم رسیدم لباس خوابم را پوشیدم و خودم را روی تخت انداختم و خیلی زود به خواب رفتم.

صبح روز بعد وقتی از خواب برخاستم پردیس را روی تختش دیدم. با بیحالی به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم و با دیدن ساعت نه و نیم به این فکر افتادم باید از رخت خواب بیرون بیایم. به آرامی از تخت پایین آمدم و پنجره اتاقم را که نیمه باز بود ا آخر باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . در همان حال چشمم به دستم افتاد که باند پیچی شده بود به آرامی باند دستم را باز کردم و در همان حال به یاد لمس دستم توسط پیروز افتادم و با خود فکر کردم شب گذشته از اینکه دستم توسط مرد غریبه ای لمس می شد هیچ احساسی نداشتم اما حالا که فکرش را می کردم احساس عجیبی به من دست داده بود که خودم هم نمی دانستم چه احساسی است . ترس بود؟ خجالت بود یا لذت؟
باند آغشته به بتادین به زخم دستم چسبیده بود و موقعی که می خواستم آن را از دستم جدا کنم سوزشی در کف دستم پیچید و باعث شد آهی از درد بکشم . با جدا شدن باند از محل بریدگی کف دستم که به اندازی دو سانت بود از جای زخم دوباره خون بیرون زد . باند را سرجایش گذاشتم و با دست دیگرم به آرامی روی زخم را گرفتم در همان حال به خاطر سوزشی که در کف دستم ایجاد شده بود آهی کشید.
پردیس که از خواب بیدار شده بود روی تختش غلتی زد و به طرفم چرخید و با بی حالی گفت:" اه چه خبرته آخ آخ میکنی؟اونقدر ناله کردی تا بیدارم کردی. چیه جهود خون دیده خوب می خواستی حواستو جمع کنی . فوری با دیدن یک مرد هول نشی."
به پردیس نگاه کردم و گفتم :" سلام."
زیر لب پاسخ سلامم را داد .
پردیس پس از لحظه ای به طرفم برگشت و بعد از اینکه روی تختش نیم خیز شد گفت:" خوب تعریف کن دیشب چه اتفاقی افتاد؟"
لحن پردیس تنها حالتی که نداشت دوستانه بود . بیستر به یک مستنطق شبیه بود . لبه تختم نشستم و گفتم:" قرار بود چه اتفاقی بیافتد؟"
پردیس چشمانش را به من دوخت و گفت:" از زمانی که پیروز از در وارد شد تا موقعی که ما آمدیم را تعریف کن."
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:" اتفاق خاصی نیفتاد پیروز زنگ زد و گفت تا میدان هفت تیر آمده اما بقیه راه را فراموش کرده و بعد از من خواست نشانی منزل را بدهم. بیست دقیقه بعد هم به منزل آمد و هنوز ننشسته بود که شما آمدید."
" همین؟ تو گفتی و منم باور کردم بقیشو بگو."
با لحنی که سعی می کردم نشان دهم خیلی آرامش دارم دارم گفتم:" تو منتظری چی از من بشنوی؟"
" پیروز با تو دست داد؟"
گفتم:" نه"
پردیس نیشخندی زد و گفت:" آره جون خودت اون موقعی که دستت رو گرفته بود تا مثلا خون ریزی نکنه معلوم بود قبل از اینکه ما بیاییم حسابی..."
با نفرت به او نگاه کردم و گفتم:" پردیس تو خیلی غیر قابل تحملی رفتار نفرت آورت به این نمی خوره که خواهر من باشی من واقغا برات متاسفم."
و بعد از جا بلند شدم و در حالی که سعی می کردم جمع شدن اشک در چشمانم را از دید او پنهان کنم از اتاق خارج شدم.

sorna
03-06-2012, 11:43 AM
وقتي از اتاق خارج شدم در را پشت سرم بستم و مدتي داخل راهرو ايستادم و بعد در حالي که بغضم را فرو مي دادم به طرف طبقه پايين به راه افتادم. نمي دانم قصدم از پايين رفتن چه بود اما در آن لحظه دوست داشتم هر جايي باشم غير از بودن در اتاقم. هنوز چند پله سالن پايين نمانده بود که در جا خشکم زد. در يک لحظه نگاه وحشتتزده من با نگاه متعجب پيروز در هم گره خورد.

پيروز در حالي که به طور کامل لباس پوشيده بود در هال روي مبل تک نفره اي نشسته بود و در دستش روز نامه اي بود . جايي که او نشسته بود درست مقابل پله هاي طبقه بالا بود و او بدون گفتن کلامي با چشمهاي نافذش به من خيره شده بود.
آنقدر از حضور پيروز در منزلمان جا خوردم که در يک لحظه فراموش کردم که چه بايد بکنم و از طرفي نگاه نافذ پيروز به همراه لبخندي که گوشه لبش بود و بدون هيچ شرمي با لذت سر تا پايم را مي کاويد احساس چندش آور و ناخوشايندي را به من مي داد. بيش از اين ترديد را جايز نديدم و به سرعت به طرف اتاقم رفتم. بعد در اتاقم را به شدت باز کردم . پرديس که مشغول صاف کردن رويه تختش بود با ورود ناگهاني من يکه اي خورد.من با گريه خودم را روي تختم انداختم.
پرديس وقتي ديد از ته دل گريه مي کنم فکر کرد از حرفي که به من زده اين قدر ناراحت شده ام. احساس کردم از حرفش پشيمان بود چون به طرفم آمد و لبه تخت نشست اما معذرت نخواست چون خصلتش اين بود که فکر مي کرد با معذرت خواهي از من خودش را سبک مي کند.
صداي او را شنيدم که گفت:" نگين خيلي بچه اي فکر نمي کردم با يک کلام اينجري بشيني آبغوره بگيري. پاشو خجالت بکش مي دونم گريه ات از چيه نمي خواد اينقدر بهانه بگيري."
به او گفتم:" تو اصلا خواهر خوبي نيستي من هميشه دلم مي خواست مي تونستم با تو خيلي صميمي شوم . اما تو هر وقت تونستي با کوچک ترين بهانه هي نيش و کنايه زدي. الان هم اگر به جاي اينکه هي تيکه بندازي مي گفتي پيروز خونه ماست من اينجور بلند نمي شدم برم پايين اون من رو ببينه."
پرديس با چشماني که از تعجب گرد شده بود گفت:" چي گفتي؟ پيروز مگه کجا بود؟"
نگاهش کردم و گفتم:"تو سالن پايين روي مبل جلوي در حال نشسته بود و داشت روز نامه مي خوند."
پرديس لبهايش را به هم فشرد و نگاهي به اندامم درون لباس خواب نازکم انداخت و بعد سرش را تکان داد و گفت:" بلند شو اينقدر فکرش را نکن او بدتر از اينها را هم ديده مثل اينکه فراموش کردي پانزده سال در خارج زندگي کرده من که بودم از اينکه قيافه واقعي مرا بدون چادر و چاقچور ديده خيلي هم عشق مي کردم."
پرديس بعد از عوض کردن لباسش بدون گفتن کلامي از اتاق خارج شد و من بعد از اينکه رويه تختم را صاف کردم به طرف آينه قدي اتاق رفتم و خودم را در آن برانداز كردم مي خواستم بدانم پيروز مرا در چه وضعيتي ديده است. لباس خواب صورتي ام از نظر بلندي مشكلي نداشت اما تنها عيب آن اين بود کهکمي نازک بود و در ضمن يقه گرد باز و آستين هاي کوتاهي داشت که خوشبختانه موقعي که او مرا ديد موهاي لخت و بلندم روي سينه و بازوانم را پوشانده بود.
با ناراحتي موهايم را با دست جمع کردم و سرم را تکان دادم بعد به طرف کمد رفتم تا لباسم را عوض کنم.
وقتي براي صرف صبحانه پايين رفتم پريچهر و پرديس مشغول چيدن ميز صبحانه بودند . مادر نيز در آشپز خانه مشغول ريختن چاي بود و پدر و پوريا و پيروز داخل هال نشسته بودند و صحبت مي کردند.
سلام کردم . پدر به من نگاه کرد و جوابم را داد پيروز هم با صداي آرامي گفت:" سلام" . بدون اينکه نگاهي به او بيندازم به طرف آشپزخانه رفتم و بعد از سلام به مادرم گفتم اگر کاري هست کمک کنم.
مادر پاسخم را داد و گفت:" دستت چطور است؟"
گفتم:" صبح که داشتم باند دستم را باز مي کردم باز کمي خون آمد اما فکر مي کنم بهتر شده باشد."
مادر سرش را تکان داد و گفت:" اين جزاي حواس پرتيه در ضمن فکر نکن که اون ليوان هاي کريستال رو هم ناقص کردي . حالا همين پنج تا رو تو جهازت مي زارم تا هميشه به يادت باشد که حواست را خوب جمع کني."
نفس راحتي کشيدم و با خود گفتم:"اين بهترين تنبيهي بود که حتي فکرش را هم نمي کردم."
بعد از صرف صبحانه پرديس استكان ها را مي شست و من و پريچهر مشغول جمع و جور كردن آشپز خانه بوديم.مادر گفت:" امشب از سنندج مهمان مي رسد و بايد تدارك ببينيم."
پريچهر پرسيد:" به غير از نرگس و ناهيد و ايرج مگر كس ديگري هم مي آيد؟"
مادر پاسخ داد:" آره سينا و همسرش... سروش هم قرار است بيايد."
زير چشمي به پرديس نگاه كردم. او را ديدم كه مكثي كرد و چشمانش را بست. در يك لحظه استكاني كه در دستش بود با صدا به داخل ظرفشويي افتاد اما خوشبختانه نشكست. مادر و پريچهر به طرف او برگشتند و مادر گفت:" چه خبره از ديشب تا به حال بشكن بشكن را انداختيد؟"
پرديس استكان را بالا آورد و گفت:"ايناهاش نشكسته."
" خوب مي خواي محكم تر بزن شايد بشكنه."
پرديس خنديد و گفت:" خودتون گفتين ها ."
ساعتي بعد پدر و پوريا به همراه پيروز به خارج از منزل رفتند . مادر در حال نوشتن فهرستي بود كه بايد براي مهمانان تهيه ود و پريچهر در اين كار به او كمك مي كرد. پرديس در اتاق بود و من در يك لحظه به فكرم رسيد نكند پرديس به وجود دفتر خاطراتم پي برده باشد به اين خاطر از جا بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.
با تقه اي به در آن را باز كردم و پرديس را ديدم كه تمام لباسهايش را روي تخت انداخته و با دقت مشغول تماشاي آنها مي باشد . با تعجب به او نگاه كردم و با بهانه برداشتن كتابه به سمت كتابخانه ام رفتم.
پرديس زير لب شعري را زمزمه مي كرد و من بعد از برداشتن كتاب اتاق را ترك كردم و او را با افكارش تنها گذاشتم.
صداي زنگ تلفن باعث شد كه پله ها را به سرعت پايين بروم تا گوشي تلفن را بردارم اما پريچهر زودتر از من اين كار را كرد. از احوالپرسي او فهميدم كه زن عمو پشت خطست پريچهر بعد از چند لحظه گوشي را به مادرم داد. از قرار زن عمو مي خواست كه براي شام به منزل آن ها برويم و مادر به زن عمو گفت كه پريچهر را براي كمك به منزل آنها مي فرستد و بعد از خداحافظي گوشي را گذاشت.
به مادر نگاه كردم و گفتم:" اجازه مي دهيد من هم به منزل عمو بروم؟"

sorna
03-06-2012, 11:44 AM
مادر نگاهي به دستم انداخت و گفت:" آخه تو چه كاري مي توني انجام بدهي؟ مي ترسم بري نيشا هم از كار و زندگي بيندازي."
" نه مامان باور كن اين كار را نمي كنم حالا درسته كه نمي تونم دست به آب بزنم ولي مي تونم كه..."
" مي توني كه حرف بزني و سرشون رو بخوري." و بعد ادامه داد:" اشكالي نداره اما حالا كه كار نمي كني مواظب باش جلوي دست و پا نباشي."
با خوشحالي از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم.
پرديس چند دست لباس انتخاب كرده بود و آنها را روي تخت گذاشته بود تا آنها را يكي يكي امتحان كند . وقتي مرا ديد كه مشغول پوشيدم مانتو هستم گفت:" كجا ميروي؟"
" زن عمو ما را براي شام دعوت كرده من و پريچهر مي خواهيم براي كمك به منزلشان برويم."
پرديس به سرتاپايم نگاه كرد و گفت:" همين جوري؟"
" آره مگه بده؟"
پرديس لبهايش را ورچيد و گفت:" وقتي مي گم خيلي بچه اي ناراحت مي شي امشب تمام فاميل دور هم جمع ميشن بعد تو مي خواي مثل گداها جلوشون ظاهر بشي ."
نگاهي به سرتاپايم كرد و گفتم:" لباس من مثل گداهاست؟"
" وقتي بهت مي گم عوضي مي شنوي ناراحت ميشي منظورم اون گداهايي كه فكر مي كني نيست نميدونم چطور تو كله پوكت فرو كنم تو ديگه بزرگ شدي نمي خواي تو جمع بدرخشي؟"
" بدرخشم آخه واسه چي؟"
" مگه قراره آدم واسه چيزي يا كسي بدرخشه . بابا اين همه پول خرج مي كنه اما تو همش دوست داري اون دامن دراز بي قواره مشكي رو تن كني با يك بلوز گشاد كه به تنت زار بزنه."
از داخل آينه قدي به سرتاپايم نگاهي انداختم و حق را به پرديس دادم .
به پرديس نگاه كردم و شانه هايم را بالا انداختم . " تو بگو من چي بپوشم."
پرديس در كمدم را باز كرد و نگاهي به لباسهايم انداخت و گفت:" باور كن خيلي بد سليقه اي خروار خروار لباس داري اما همشونوجمع كني يك دونه درست و حسابي از توش بيرون نمي ياد بسكه دوست داري لباس هاي گشاد بپوشي."
گفتم:" اون سبزه چطوره؟"
" همون كه وقتي مي پوشي عين طوطي مي شي ؟ با او روسري سبز لجني كه سرت مي كني و فكر مي كني خيلي تيپ زدي فقط يه منقار كم داري تا خود طوطي بشي ."
" قرمزه كه خوبه خودت يه دفعه گفته..."
" اون دفعه يه چيزي گفتم دلت خوش بشه . تازه مگه مي خواي نقش شمر و بازي كني ."
شانه هايم را بالا انداختمو گفتم:" من نمي دونم خودت يكي رو انتخاب كن."
پرديس كمدم را زير و رو كرد و عاقبت لباسي از آن بيرون آورد و گفت:" اين بد نيست."
" اينكه خيلي مجلسيه مي خواي بهم بخندن؟"
" برو بابا يك كت بي قواره با يك دامن تنگ كجاش مجلسيه ؟ فكر كنم تو به لباسي كه من امشب مي خوام بپوشم مي گي براي مشرف شدن به دربار پادشاهاست."
مگه مي خواي چي بپوشي؟"
پرديس به لباسي پرابي رنگ اشاره كرد و گفت:" مي خواهم اين را بپوشم ."
چشمانم از تعجب گرد شد ." راست ميگي؟ اما اون كه خيلي تنگه فكر ميكني مامان اجازه بده؟"
پرديس شانه هايش را بالا انداخت و گفت:" داد كه داد نداد نميام."
لباسم را به تن كردم.
لباس كت دامن بلوطي رنگي بود كه خيلي خوش دوخت بود يقه كت انگليسي و قد آن تا روي رانهايم بود دو برش زيبا از روي سينه هايم رد مي شد و امتداد خط برش زير جيب نماي لباس محو مي شد دامن لباس هم تنگ و كوتاه بود.
لباس خیلی بهم می آمد اما احساس می کردم خیلی معذبم . با اینکه دامن آن تا زیر زانویم بود اما فکر می کردم خیلی کوتاه است . پردیس روسری قهوه ای رنگ و حریری که متعلق به خودش بود برای آن شب به من قرض داد و گفت:" اینو بهت می دم تا بعد خودت بری یه دونه بخری . اما فکر نکن این مقنعه مدرسته ها قشنگ سرت کن اینجور که من برات می بندم."
پردیس روسری را روی سرم انداخت و گره آن را خیلی شل و زیبا بست و تا خواستم گره را کمی محکم تر کنم اخمی کرد و گفت:" چه خبرته طناب دار نیست که بخوای خودتو باهاش خفه کنی حالا زود برو تا پشیمون نشدم روسری را ازت بگیرم."
نگاهی به سرتاپایم انداختم و لبخندی زدم اما مطمئن بودم که مادر اجازه نمی دهد با این لباس به منزل عمویم بروم. مانتویم را به دست گرفتم و به طبقه پایین رفتم.
به محضی که مادر و پریچهر را دیدم با لبخند به من نگاه کردند مادر لبهایش را جمع کرد و گفت:" چه عجب این لباس را پوشیدی؟" و بعد رو به پریچهر گفت:" بچم یه کم سلیقه به خرج داده!"
پریچهر لبخندی زد و گفت:" غلط نکنم این کار پردیسه وگرنه نگین از این هنرا نداره."
به همراه پریچهر به منزل عمویم رفتیم . در خانه عمو وقتی مانتویم را در می آوردم متوجه شدم نیشا در حالی که ابروانش را بالا گرفته بود با تعجب به لباسم خیره شد . با خود فکر کردم حتما نیشا هم از اینکه به سبک جدیدی لباس پوشیده ام متعجب شده است.
اما وقتی نیما و نوید به منزل آمدند احساس کردم از اینکه جلوی آن ها اینطوری بگردم خجالت می کشم . نیما وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت :" به به چقدر خانم شده ای."
اما نوید فقط سلامم را پاسخ داد و بعد نگاهی به سرتاپایم انداخت و ابروانش در هم گره خورد. از دیشب تا حالا نوید را خیلی بد اخلاق می دیدم و دلیلش را نمی دانستم.

شب با وجود مهمانان زیادی که آمده بودند منزل عمویم فضای خالی زیادی داشت . از سنندج دخترها و پسر بزرگ عمو قادرم آمده بودند . همچنین پسرهای عمه سولان یعنی سینا به اتفاق همسر و فرزندش و همچنین سروش هم آمده بود

sorna
03-06-2012, 11:48 AM
سروش را خیلی وقت بود که ندیده بود و حالا با دیدن او فکر میکردم دلم برای این پسر عموی درشت هیکل و خوش قیافهام تنگ شده بود به خصوص که میدانستم سروش هنوز هم دیوانه وار پردیس را دوست دارد و این را از نگاه عاشقانه سروش به پردیس فهمیدم.زمانی که برای سلام و احوالپرسی با مهمانان به اتاق آمد متوجه نگاه او شدم اما این نگاه زمانی که پردیس مانتویش را از تن در آورد به غم و اخم مبدل شد.

زمانی که پردیس به اتفاق مادر به منزل عمو آمد منتظر بودم تأ او مانتویش را در بیاورد تأ لباسش را ببینم. وقتی دیدم که پردیس لباس دلخواهش را به تن دارد از تعجب کم مانده بود یک جفت شاخ در بیاورم. لباس پردیس پارچه زیبایی از حریر و به رنگ شرابی بود که در ناحیه استینهایش استر نداشت و بازوان سفیدش را با سخاوت در معرض دید قرار میداد. لباس او شامل پیراهنی بلند بود که بالا تنه چسبانی داشت و دامن لباس از کمر کمی گشاد بود در کل لباس با اندام زیبای پردیس هماهنگی داشت و فقط از این تعجب کرده بودم که چرا هیچ کس واکنشی مبنی آدر اینکه او اینچنینی پوشیده نشان نمی دهد. اما وقتی بقیه را دیدم متوجه شدم لباس پردیس انطوری هم که من فکر میکردم خیلی زننده نیست.
پریچهر هم یکی از لباسهاییی را که تاز خریده بود به تن داشت که آن لباس خیلی به تنش برازنده بود و موجب تحسین و تعریف عمه و یاسمین و زن عمویم قرار گرفت. یاسمین نیز لباسی از جنس گیپور و به رنگ سفید به تن داشت که فکر میکردم با پوست سفید او خیلی جور نیست اما رویم نشد که به او بگویم که رنگ لباسش به او نمیاید. اما نیشا لباسی به رنگ بنفش کم رنگ پوشیده بود که خیلی قشنگ بود به خصوص با کمربند طلایی رنگی که باریکی کمرش را نمایان میکرد. نوشین هم کت دامن مشکی به تن داشت که او نیز کمربند ظریفی بسته بود تانشان دهد که کمر او نیز به باریکی کمر خواهرش میباشد.
آن شب پیروز بلوزی اسپرت به رنگ لیمویی و شلوار جینی به رنگ سفید به تن داشت. با رفتار خودمانی خودش تمام فامیل را شیفته خود کرده بود. از بین اقوام تنها جای عمه سوزه که به علت کهولت سن و ناراحتی قلبی نیامده بود و همچنین امید که در دانشگاه شیراز مشغول تحصیل بود خیلی خالی بود.

از زمانی که به منزل عمویم آمده بودم و مانتویم را در آورده بودم احساس میکردم گاهی نوید به من خیره میشود و تأ متوجه اش میشوم ابروانش به هم گره میخورد. از این موضوع سر در نمیاوردم که چرا طرز پوشیدنم باید نوید را ناراحت کند در صورتی که خواهران خودش خیلی تابلوتر از من لباس پوشیده بودند.شانههایم را بالا انداختم و سعی کردم به نوید فکر نکنم.
در هنگام پذیرایی از مهمانان احساس میکردم پردیس به عمد میخواهد به سروش کم محلی کند و او را ندیده بگیرد. برای اینکار شیوه عجیبی را انتخاب کرده بود. پردیس در هنگام تعارف کردن چای موقعی که نوبت به سروش رسید به بهانهای به طرف دیگر رفت و به وضوح دیدم که رنگ چهره سروش حسابی سرخ شد. به اطراف نگاه کردم و دیدم کسی متوجه کار پردیس نشده است.دلم خیلی برای سروش سوخت.در عوض او تأ میتوانست از پیروز پذیرایی کرد به طوری که چندین بار لیوانی چای برای پیروز آورد.
آخرین باری که پردیس لیوانی چای به دست او میداد گفت :"آقا پیروز چون میدانم خیلی چای دوست دار`ید برایتان چای آوردم."پیروز به چشمان پردیس نگاه کرد و لبخند زد و گفت:"از کجا فهمیدی که من چای زیاد میخورم؟ پردیس لبخند زیبایی زد و دندانهای سفید براقش را نمایان کرد و گفت:"از اونجایی که هر بار برایتان چای آوردم رویتان نمیشود که بگویید که دیگر نمیخورید."
پیروز با صدای بلند خندید و گفت:"پس تا حالا مرا دست انداخته بودید؟"
"نه فقط به شما لطف میکردم.
خیلی تعجب کرده بودم ازینکه پدر و عمو بدون هیچ تعصبی به صحبت پردیس و پیروز گوش میکردند و لبخند میزدند. پردیس تنها کسی بود که بدون اینکه رنگ چهره اش تغییر کند حرفش را میزد.به خوبی میدانستم تمام دختران حاضر آرزو داشتند که اینچنین رک و بی پروا باشند.
به خوبی احساس میکردم که سروش از اینکه او اینقدر صمیمی با پیروز گفت و گو میکند خیلی ناراحت است زیرا در بین حاظران فقط سروش بود که سرش را به زیر انداخته بود و در تفکراتش غرق بود.



من پیش مادر نشسته بودم و شنیدم عمه آهسته زیر گوش مادرم گفت که لباس پردیس درشان او نیست. مادرمم نگاهی به پردیس انداخت و به عمه گفت:" آبجی حریفش نشدم شما که او را میشناسید؟" عمه آهسته گفت:" به هر حال نمی بایست به او اجاز میدادی تأ اینطور زننده لباس بپوشد."
از لحن عمه خیلی حرصم گرفت و میدانستم اگر پردیس بوئی از این ماجرا ببرد برای لجبازی با او هم که شده بدتر میکند. به خوبی میدانستم که خواهرم از عمه سر جریان سروش خیلی کینه به دل گرفته زیرا عمه خیلی تلاش کرد که با گرفتن دختری برای سروش او را از فکر پردیس خارج کند و حتی میدانستم برای نشاندن سروش سر سفره عقد دست به چه کارهایی زده است.

از جملهٔ آنکه سروش را تهدید کرده بود که اگر از آمدن سر سفره عقد سر باز زند خودش را میکشد و برای اینکار حتی قسم هم خورده بود. آن شب بخاطر اینکه دستم بریده بود دست به سیاه و سفید نزدم حتی از جایم بلند هم نشدم تأ لیوانی را جا به جا کنم. اخر شب هنگامی که پدر بلند شد تا به اتفاق تعدادی از مهمانان به منزلمان برویم پیروز هم از جا برخاست تا به همراه ما به منزلمان بیاید و در جواب اصرار عمو که از او خواست تا منزل آنان بماند گفت:" وسایل و چمدانهایم آنجاست و دیگر اینکه فقط تا فردا مزاحم پسر دایی نادر هستم. فردا میخواهم برای اقامتم منزلی مناسب پید کنم."
پدر با خودرویش تعداد زیادی از مهمانان و مادر و پریچهر را به منزل برد و قرار شد من و پردیس و پوریا به اتفاق ایرج و همسرش و همچنین پیروز پیاده به منزل برگردیم. هنگامی که کنار در با نیشا خداحافظی میکردم به او گفتم:"مثل اینکه قرار بود بعد از تعطیلات مدرسه با هم برویم برای کلاس شنا ثبت نام کنیم یادت که نرفته ؟"
نیشا با لحن کنایه داری گفت:"فکر نمیکنم تون وقت این کارارو داشته باشی."



با لبخندی گفتم :"برای چی؟"
با طعنه گفت:" فعلا که شاهین بخت حسابی سر تو گرم کرده."
خشکم زد هیچ فکر نمیکردم نیشا چنین حرفی بزند. هنگامی که به سمت منزل میرفتم در این فکر بودم که چرا نیشا اینقدر تغییر کرده. در صورتی که ماندن و نماندن پیروز در منزلمان به من ربطی نداشت. هر چند که پیروز فقط تا بعداز ظهر روز بعد در منزلمان ماند و بعد از آن به هتل رفت و تا آماده شدن اپارتمان مبلهای که برای مدتی اجاره کرده بود در هتل ماند.بعد از آن هم به آپارتمان مرتب و مبله اش نقل مکان کرد و گاهی به منزل ما و عمو ناصر سر میزد.

sorna
03-06-2012, 11:50 AM
خیلی وقت است که سراغت را نگرفتهام خیلی حرفها دارم که بنویسم دوست داشتم زودتر از این خاطراتی را که در دلم انبار شده بر روی ورقهای سفیدت پیاده کنم. اتفاقات ماه گذشته انقدر زیاد است که تمام آنها در این لحظه به مغزم هجوم آورده و باعث شده که ندانم از کجا باید شروع کنم. بعد از آمدن پیروز مهمانان زیادی از کردستان برایمان آمدند و سرمان را حسابی شلوغ کردند تأ مدتی وقت سر خاراندن را نداشتیم. بعد از ده روز مهمانان رضایت دادند که تهران را ترک کنند و ما توانستیم نفس راحتی بکشیم.
اما عمه سولان هنوز به سنندج نرفته و بعد از ده روز که منزل عمو ناصر بود رضایت داده چند روزی هم منزل ما بماند. من دعا میکنم در این مدت حرفی نزند که پردیس جوابش را بدهد. چون میدانم خواهرم نه ملاحظه مهمان بودن او را میکند و نه کاری به این دارد که او بزرگتر است.

سروش فردای شبی که عمو همه ما را برای شا م دعوت کرده بود به سنندج برگشت و فکر میکنم موقع رفتن خیلی ناراحت بود چون پردیس او را خیلی اذیت کرد. دلم خیلی برای سروش میسوزد چون میدانم هنوز عاشقانه ردیس را دوست دارد. اما نمیدانم یا پردیس نمیفهمد یا میخواهد از سروش به خاطر نامزد کردن با مارال انتقام بگیرد. با اینکه ما میدانیم نامزد کردن او تقصیر خودش نبوده اما فکر میکنم این کار او برای پردیس خیلی گران تمام شده بود.

آن شب پردیس انقدر خودش را برای پیروز لوس کرد که احساس کردم کم مانده سروش فریاد بکشد. اما یک چیز را فهمیدم و آن اینکه بر خلاف نظر نیشا که میگفت باا این رویهای که پردیس پیش گرفته زودتر از پریچهر باید شیرینی عروسی پردیس را بخوریم پردیس هیچگونه علاقهای به پیروز ندارد و در این مدت هم نقش بازی میکرد و مطمنم پیروز هم متوجه شده بود چون موقعی که به خانه برمیگشتیم پیروز هم با ما آمد و در فرصتی که با من و پردیس تنها شد به او گفت : نمیدونم امشب با توجه به من دل کدوم بیچارهای رو سوزوندی و بعد لبخند زد. پردیس هم به او لبخند زد اما چیزی نگفت.
یک خبر دیگر اینکه از وقتی او به ایران آمد رابطه من و نیشا کمی سرد شده است و البته این سردی از طرف من نبود و این نیشا است که خودش را از من دور میکند. اما به هر صورت گاهی هم کم و بیش هم را میبینیم. نیشا هر بار که به من میرسد میپرسد : پیروز خونتون نیامده؟ نمیدانم چرا ولی با اینکه پیروز بیشتر از اینکه منزل ما بیاید به خانه آنها میرود اما او به این مسله خیلی اهمیت میدهد که پیروز بیشتر به خانه کدام پسر دایی پدرش میرود. شاید بخاطر اینکه با اینکار محک میزند که پیروز کدام دختر از این دو خانواده را برای ازدواج انتخاب میکند.
راستش از اینکه همه دختران فامیل به جز پردیس که اصلا تو نخ پیروز نیست و همچنین من و نوشین که فعلا کسی ما رو آدم حساب نمیکنه نشستن ببینن کی پیروز سرش درد میگیره تا بیاد اونارو بگیره حالم بهم میخورد. حتی خواهر خودم پریچهر که هفته گذشته یک خواستگار خوب برایش پیدا شده بود بدون اینکه اجاز بدهد تا خانواده داماد به خونمون بیاد جواب رد داده است.
در ضمن چند روزی است که از بیتا خبر ندارم اما هفته پیش که به منزلشان زنگ زدم به من گفت که سام به او گفته تا اخر این ماه با خانوادهاش به خواستگاری او میرود من از این بابت خیلی خوشحالم. راستی یک خبر خیلی مهم که آن را فراموش کرده بودم این است که قرار است به همراه عمه سولان به سنندج بروم و مدتی پیش عمه سوزه بمانم. تازه خبرها یکی یکی یادم میاید و آن اینکه چند شب پیش پردیس که خیلی سر حال بود به من گفت که تازگی متوجه شده نوید بدجوری به من خیره میشود و من به او گفتم که تا به حال متوجه چنین چیزی نشده ام. اما پردیس گفت نگاه نوید به من مثل نگاه یک شوهر به همسرش است که من از این حرف پردیس خیلی خجالت کشیدم.
پردیس از تصور اینکه من و نوید با هم ازدواج کنیم خیلی خندید. میگفت شما دوتا مثل فیل و فنجان میمونید. شاید هم هق داشت چون قد من حتی به شانههای نوید هم نمیرسد. بعضی اوقات پردیس با همان اخلاقی که گاهی اوقات فکر میکنم در همان لحظه خیلی دوست دارم خفهاش کنم و مرا خیلی اذیت میکند اما باا این حال خیلی دوستش دارم چون علاوه بر اخلاق بدش گاهی اوقات خیلی هوایم را دارد.
البته این دوست داشتن دلیل آدر این نمیشود که هنوز ازادانه بتوانم دفتر خاطراتم را بنویسم چون همین الان که مشغول نوشتن هستم توی انباری هستم و ازیک کارتن برای زیر اندازم استفاده میکنم تا دفترم را بنویسم و بعد از نوشتن خاطرات آنرا سر جای همیشگیاش که بین خرت و پرتهای پدر است میگذارم. دست از نوشتن برداشتم و دفتر خاطراتم را داخل مشمای مشکی گذاشتم و از زیر زمین خارج شدم. وقتی از پلهها بالا میامدم مادر را دیدم که مشغول فن کردن قالیچهای روی تخت چوبی گوشه حیاط است میدانستم اینکار فقط به خاطر عمهام میباشد که عادت دارد اسرهای تابستان را در حیاط سپری کند و با کشیدن قلیانی مشغول صحبت شود.
آن روز هوا گرمتر از همیشه بود اما مادر به محض رفتن آفتاب از حیاط آن را شسته و هنوز بوی سیمانهای خیس خورده به مشام میرسید و این بو لذت خاصی را به من میبخشید. مادر به محض دیدن من گفت: "نگین میتونی زغال غلیان عمه را آماده کنی؟" با خوشحالی گفتم:"با همون طور سیمیهای قدیمی؟" -اره فقط مواظب باش خودت رو نسوزونی. سرم را تکان دادم و به سراغ وسایل آماده کردن قلیان رفتم. این کار را خیلی دوست داشتم و موقعی که این کار را میکردم احساس میکردم در زمانهای قدیم زندگی میکنم و برای خود رویایی میبافتم.
پس از آماده کردن قلیان آن را داخل سینی گذاشتم و بعد آنرا روی تخت گذاشتم. عمه لبخندی زد و گفت:"نگین ماشالله برای خودش خانومی شده." و بعد رو به مادر کرد و گفت:"تا چشمتو به هم بذاری هنوز اون دوتا رو رد نکرده باید به فکر این یکی باشی." مادر سرش را به علامت تایید تکان داد و با لبخند به من نگاه کرد. با خجالت از جا بلند شدم و به طرف اطاقم به راه افتادم.طبق معمول پردیس را دیدم که مشغول ریخت و پاش اتاق میباشد.او تمام کتابهای کتابخانهاش را روی زمین پخش کرده بود و به اصطلاح داشت کتابخانهاش را تمیز میکرد.با دیدن او لبخندی زدم و گفتم:" فکر نمیکنم این کتابخانه هیچ وقت مرتب شود."پردیس بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد بدون مقدمه گفت:"مثل اینکه فردا شب قراره بری؟" - نمیدونم اگه امروز پدر بتواند بلیط بگیرد شاید فردا برویم. پردیس سرش را تکان داد و گفت :"خوبه." مدتی همانجا نشستم و به کارهای او نگاه کردم و بعد بلند شدم و از اتاق خارج شدم.

سلام دفترم بر خلاف همیشه که ورقهایت را در انباری خانه مان سیاه میکردم این بار نوشتههایم را بر فراز ابرهای آسمان و از روی صندلی هواپیما مینویسم. مهماندار هواپیما همین الان اعلام کرد که امروز هوا صاف و افتابیست و درجه هوا ۲۲ درجه بالای صفر است اما من فکر میکنم وقتی به سنندج برسیم درجه هوا خیلی کمتر میشود. از اینکه به مسافرت میروم خیلی خوشحالم و احساس خوبی دارم هر چند که پیش از اینکه با پدر و مادر خداحافظی کنم دلم گرفته بود و کم مانده بود از آمدن به این سفر انصراف بدهم اما نمیدانم شوق سوار شدن به هواپیما و یا چیز دیگر بود که بدون اینکه بخواهم حتی قطرهٔ اشکی بریزم به همراه عمه سوار هواپیما شدم. اما همین که سوار هواپیما شدم تازه حس کردم خیلی دلم برای پدر و مادر و برادر و خواهرانم تنگ شده به خصوص پوریا که با نگاه مظلومی به من نگاه میکرد. حتی دلم برای پردس خیلی تنگ شده به خصوص که پیش از آمدن به من گفت در این مدتی که آنجا هستم برایش نامه بنویسم خیلی خوب منظورش را فهمیدم که او میخواهد از سروش برایش بنویسم که در سنندج چه کار میکند و به من گفت که من هم برایت هر اتفاقی که توی تهران میفتد مینویسم. خیلی خندهام گرفته بود . فکر نمیکردم چیزی در تهران برایم مهم باشد. در حالی که او را میبوسیدم به او قول دادم کوچکترین چیزی را در نامهام جا نیندازم.

sorna
03-06-2012, 11:51 AM
موقعی که از پردیس جدا می شدم او گفت که فکر نمی کند اتاق مشترکمان بدون حضور من خیلی هم صفا داشتنه باشد و همین حرف او باعث شد آنقدر احساس خوشحالی کنم که به او بگویم اگر خیلی احساس تنهایی می کند من به سنندج نمی روم ولی پردیس گفت نه تورو خدا یک چیز گفتم تا خاطره خوبی از وداعمان داشته باشی تو بری خیلی بهتره چون من دوست دارم کمی تنها باشم تا وقتی برگردی رفتار جدیدی را در قبال تو در پیش بگیرم.
می دانم پردیس مرا به عنوان سفیری به سنندج روانه می کند تا بفهمد که سروش به او علاقه دارد یا نه؟
عمه جان کنجکاو است ببیند من چه می نویسم و من به او گفتم که قرار است با یک برنامه ریزی دقیق برای سال تحصیلی جدید آماده شوم و عمه کلی از من تمجید کرد و گفت که در سنندج سروش سروش می تواند در درسها به من کمک کند . من از اینکه عمه خیلی سواد ندارد تا سر از کارهای من در بیاورد خوشحالم اما از این جهت از اینکه به او دروغ گفته ام و نوشتن خاطرات را به خواندن درس ربط دادم احساس ناراحتی وجدان می کنم.
احساس می کنم عمه به نوشته هایم دقت می کند درست است که او سواد زیادی ندارداما بالاخره می تواند که اسمها را بخواند پس تا بیشتر از این متوجه چیزی نشده فعلا خداحافظ.
دفترم را بستم و نگاهی به عمه که با دقت به دفترم نگاه می کرد انداختم و بعد لبخندی زدم و گفتم:" احساس می کنم وقتی توی هواپیما مطالعه می کنم سرم گیج می رود."
عمه سرش را تکان داد و گفت:" آره باید هم همینطور باشد سعی کن کمی استراحت کنی دیگه چیزی نمانده فکر کنم تا ده پانزده دقیقه دیگر برسیم."
بیست دقیقه بعد مهماندار هواپیما اعلان کرد تا لحظاتی بعد هواپیما در فرودگاه سنندج به زمین می نشیند.
تحویل گرفتن چمدانها و خارج شدن از سالن نیم ساعت طول کشید . موقعی که ما از در سالن خارج شدیم سروش را منتظر خودمان دیدیم.
سروش با دیدن من و عمه جلو آمد و پس از سلام و احوالپرسی ساکهایمان را از دستمان گرفت و به اتفاق هم به طرف خودرواش که در توقفگاه فرودگاه بود حرکت کردیم.
خیلی سال بود که به سنندج نیامده بودم . هوا عالی بود و دلتنگی من برای خانواده ام با دیدن منزل قصر مانند عمه جان فراموش شد.
مستخدم چمدان مرا به اتاقی که برایم در نظر گرفته بودند برد. اتاقی که عمه جان برایم در نظر گرفته بود اتاقی بزرگ و خالی از اثاثیه بود که فقط یک تخت در گوشه ای از اتاق بود با یک میز و صندلی که کنار پنجره بود .
به دور و بر اتاق نگاه کردم و با خود فکر کردم در وسعت خالی اتاق یک فوتبال جانانه جان می دهد. از اتاقی که به من داده بودند خوشم نیامد البته دور از انتظار هم نبود چون عمه هیچ وقت دختری نداشت تا بداند سلیقه یک دختر جوان چه می تواند باشد
چمدانم را کشان کشان به طرف میز بردم و با زحمت زیاد روی میز گذاشتم می خواستم لباسم را عوض کنم اما هرچه نگاه کردم نه حمامی در اتاق دیدم نه دستشویی و نه کمدی که لباسهایم را آویزان کنم.
احساس کردم خیلی توی ذوقم خورد . اتاقم بی شک به یک زندان انفرادی خیلی بزرگ شبیه بود. با دلتنگی به طرف پنجره رفتم تا منظره باغ را ببینم که جز یک درخت بزرگ که با تمام شاخه هایش جلوی پنجره را گرفته بود چیز دیگری ندیدم.
از حرص دندانهایم را به هم فشردم و آنقدر ناراحت بودم که دلم می خواست گریه کنم . احساس کردم با فرستادن من به این اتاق به شخصیتم توهین شده . بدون اینکه لباسن را عوض کنم در اتاق را باز کردم و به بیرون رفتم.
وقتی از پله ها پایین آمدم سروش را دیدم که در حال آمدن به داخل بود . سروش لبخندی به من زد و گفت:" اتاقت رت پسندیدی؟"
آنقدر از حرفش جا خوردم که نزدیک بود بزنم زیر خنده اما به زحمت جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :" آره بهتر از این نمی شود از سلیقه عالی و مهمان نوازیتان متشکرم."
راهم را کج کردم و به محوطه حیاط رفتم . آنجا بود که احساس کردم چشمانم پر از اشک شده است.
نمی دانم چه مدت بود که در حیاط قدم می زدم که با صدای مستخدم رویم را برگرداندم و او را دیدم که می گفت:" خانم ... خانم..."
سرم را تکان دادم و گفتم:" بله بفرمایید؟"
" خانم فروغی کارتان دارد ."
" باشه می آیم."
" ایشان همین الان می خواهند شما را ببینند."
لحن او طوری بود که احساس می کردم خیلی حرصم را در آورد. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:" شما بروید من خودم می آیم." . سرش را تکان داد و از آنجا رفت.
وقتی به ساختمان برگشتم عمه روی صندلی راحتی اش کنار شومینه خاموش نشسته بود و منتظر من بود.
عمه مشغول گوش کردن به رادیو بود و با دیدن من صدای آن را کم کرد وگفت:" نگین من باید قبل از هر چیزی به تو بگویم وقتی من کارت دارم باید اگر آب دستت بود زمن بگذاری و بیایی . متوجه شدی؟"
پاسخی ندادم. اما او مثل این بود که پاسخ مثبت از من شنیده باشد زیرا گفت:" خوب این از این. اما نکته دوم یک سری شرایط است که تا موقعی که اینجا هستی خوب است آن را بدانی . اول اینکه دوست ندارم تنهایی در باغ قدم بزنی . قدم زدن دختر جوان به تنهایی خوب نیست و ممکن است باعث خطر شود."
آنقدر از عمه ناراحت بودم که برای فرو نشاندن حرصم با خودم گفتم: حتما برای خودش در باغ اتفاقی افتاده که تجربه دارد. .
عمه به خجالت دادن من راضی شد چون لحنش کمی آرامتر شد و گفت:" حالا برو لباست را عوض کن و زود پایین بیا چون ما اینجا سر ساعت هفت شام می خوریم."
از جا برخاستم و به اتاق کذایی رفتم . چمدان را باز کردم و یک دست لباس از آن برداشتم و آن را پوشیدم. لباسم بلوزی به رنگ زرشکی روشن بود که یقه گرد و بسته و آستین های بلندی داشت.دامنم هم همان مشکی بی قواره کذایی بود که پردیس با این لقب آن را مفتخر کرده بود.
از اتاق خارج شدم و به طبقه پایین رفتم.
عمه روی همان صندلی نشسته بود و با صدای آرامی به او سلام کردم . لبخندی زدم اما او مثل مجسمه ای به من خیره شد و بدون کلامی به کتابش نگاه کرد .
او با صدای آرامی گفت:" من نمی دان تهران چه چیزی دارد که هر کس در آن زندگی می کند از بیخ و بن تغییر می کند ."
نفهمیدم مخاطبش من بودم یا با خودش حرف می زد اما وقتی کلامش را ادامه داد منظورش را فهمیدم.
" اون موقع ها یادم می آید ما جلوی پدر و برادرمان هم چادر از سرمان نمی افتاد اما حالا..."
عمه طوری صحبت می کرد که گویی من برهنه آنجا نشسته بودم . در یک لحظه خودم هم به شک افتادم شاید لباسم خیلی به بدنم چشبیده بود . به خاطر آوردم وقتی این لباس را پوشیدم تا آن را امتحان کنم و بعد در چمدانم بگذارم پردیس گفت:" خوبه دیگه یک سره شدی و کسی نمی تواند ببیند چی داری و چی نداری . حالا شدی باب طبع عمه جان."
صدای عمه مرا از فکر در آورد .
" پروین از اولش هم با سنت های ما مخالف بود."
پروین نام مادرم بود و من متعجب بودم که چرا عمه این حرف را پیش کشیده است. به خودم جرات دادم و با صدایی که سعی می کردم تن آن به آرامی باشد گفتم:"چطور مگه عمه جان؟"
عمه نقس عمیقی کشید و گفت :" وقتی پروین همسر نادر شد فکر می کنم نادر به او رسم ورسومات خانوادگی مان را تذکر داد اما مطمئنم که نادر یا زیاد جدی آن را عنوان نکرد و یا پروین خیلی سرسخت بود هیچ وقت آنطور که ما می خواستیم نشد . حالا هم دیگر نادر آنقدر تحت سلطه اوست که دیگر پاک یادش رفته که برای کرد تعصب به اندازه زندگی اش ارزش دارد. این چند وقتی هم که در تهران بودم متوجه شدم نادر دیگر پاک قوم و طایفه خود را فراموش کرده و آن نادر قدیم نیست . او حتی نمی بیند لباسهایی که دخترانش به تن می کنند چقدر زننده و ناجور است."
و بعد از آن آهی کشید و گفت:" هی هی هی ..."
حرفهای عمه قدری بیشتر از گنجایش مغزم بود . اما حالا که حرف لباس بود عمه اشاره کرده بود که لباسهای ما جلف و زننده است وقتی خوب فکر می کردم می دیدم جز لباس شرابی رنگ پردیس که فقط قسمت آستین هایش از حریر بود مورد دیگری نبود که به ما بگوید که جلف لباس می پوشیم.
نفرت به یک باره وجودم را فرا گرفت . در یک لحظه به فکرم رسید که از او بپرسم هم اکنون لباس من چه عیبی دارد . در حالی که سعی می کردم لحنم را کنترل کنم گفتم:" می شه بپرسم الان لباس من چه ایرادی دارد؟"
عمه نگاهی به من کرد و گفت:" لباست خیلی زننده است . یک دختر جوان باید سعی کند کمتر از این جور لباسها به تن کند."
چشمانم گرد شده بود و در یک لحظه احساس کردم عمه به جای عینک طبی از عینک دیگری استفاده می کند.
به یاد یکی از دوستانم افتادم که می گفت یکینک در خارج اختراع شده که وقتی به چشم میزنند می توانند هرکس را بدون لباس ببینند . آن روز ما خیلی خندیدیم و حرفهای او را به شوخی گرفتیم اما در یک لحظه نا خود آگاه به یاد دوستم افتادم و با خود فکر کردم نکند عینک عمه هم از همان عینک هاست!
نگاهی به لباسم انداختم و گفتم:" این لباس زننده است؟"
عمه در حالی از جا برمی خاست گفت:" کاری به پوشیذگی لباس ندارم منظورم رنگ آن است که تحریک کننده است. نمی دانم شما امروزی ها چطور درس خوانده اید . ما که سواد درست و حسابی نداریم می دانیم قرمز رنگ هیجان زایی است بخصوص برای دختران جوان."
سرم را خاراندم و گفتم:" تحریک کننده چی؟"
عمه که معلوم بود از بحث با من حوصله اش سر رفته گفت:" دختر جان منظورم این است که وقتی مرد جوان و مجردی در یک خانه زندگی می کند یک دختر نباید از لباسهایی استفاده کند که موجب تحریک او شود."
این حرف را زد به طرف اتاق پذیرایی به راه افتاد . حرف عمه مثل آبی بود که روی سرم ریخه شد. از عمه با تمام وجود متنفر شدم . پردیس حق داشت که به او می گفت کفتار پیر بدجنس.
به طرف پله ها رفتم و در همان حال سروش را دیدم که از پله ها پایین می آید . سروش با دیدن من لبخندی بر لب آورد . سرم را به زیر انداختم تا او را نبینم . سروش از پله ها پایین آمد و مقابل من رسید گفت:" نگین جان الان وقت صرف شام است افتخار می دهی تا با هم به اتاق ناهار خوری برویم؟"
بدون گفتن کلامی سرم را پایین انداختم و به طرف پله ها رفتم که سروش با حالت تعجب گفت:" نگین چی شده ؟ شام نمی خوری؟ کجا میری؟"

sorna
03-06-2012, 11:53 AM
چند تا پله بالا رفته بودم و بعد با حرص به طرف او برگشتم و گفتم :"چيزي نشده.من شام نمي خورم وميرم تا لباسم را عوض كنم تا مبادا جوان مجردي را تحريك كنم . سوال ديگري نداري؟"
و بعد رويم را برگردانم و در حالي كه با حرص كف پايم را به زمين مي كوبيدم از پله ها بالا رفتم .
وقتي به اتاق كذايي ام رسيدم احساس تنهايي كردم ودلم مي خواست گريه كنم . اما دليلي نداشت خودم را بيش از اين عذاب بدهم . من كه نمي خواستم تا آخر عمر در اين خانه جهنمي زندگي كنم فوقش فردا به منزل عمه بزرگم ميرفتم و اگر هم آنجا دست كمي از اينجا نداشت با پدر تماس مي گرفتم و اگر هم شده با گريه مي خواستم مر از اين جهنم نجات بدهد.
به ياد خواهرم پرديس افتادم كه به خيالش چقدر سروش را دوست داشت . سرم را تكان دادم و با خودم گفتم حتماً يادم باشد برايش بنويسم كه خدا خيلي دوستش داشته كه همسر سروش نشده وگرنه به حبس ابد محكوم ميشد.
به طرف پنجره رفتم تا آنرا باز كنم اما با كمال تعجب متوجه شدم كه پنجره باز نمي شود . از ناراحتي لبخندي زدم و سرم را بالاكردم و نفس عميقي كشيدم تا مبادا فرياد بزنم .
صداي تقه اي به در خورد . جوابي ندادم و بعد از چند لحظه در اتاق باز شد و سروش را در آستانه در اتاق ديد م. پشتم را به او كردم ونشان دادم كه مايل نيستم با او حرف بزنم .
صدايش را شنيدم كه گفت :"رفتم تو اتاقت ديدم آنجا نيستي .ميشه چند لحظه مزاحمت شوم؟"
با خودم گفتم :اتاقم؟به طرف سروش برگشتم وگفتم :"مگر اتاقم اينجا
نيست؟"
سروش سرش را تكان دادوبه دور وبر نگاهي انداخت و در همين لحظه چشمش به چمدانم كه روي زمين بود افتاد وابروانش را بالابرد گفت:"خودت به اين اتاق آمدي ؟"
پوزخندي زدم وگفتم :"بله چون ديدم اين اتاق از همه مجللتر است گفتم حيف است خالي بماند."
سروش متوجه نشد منظورم چيست وهمانطور نگاهم كرد.وقتي سكوت كردم گفت:"براي چي اين اتاق را انتخاب كردي يعني از سليقه ام خوشت نيامد؟"
چشمانم را بستم ورويم را برگردانم وگفتم :"سليقه كدومه ؟اتاق چيه ؟والله چمدانم رو اون مستخدم زبون نفهمتون به اينجا آورد و عمه جان هم گفت فعلاً مي توانم اينجا استراحت كنم تا بعد به منزل عمه سوزه بروم"
سكوت كردم وبعد گفتم:"من همين الان مي خواهم به منزل عمه سوزه بروم و مطمئن باش اگر نخواهي مرا برساني خودم به تنهايي مي روم."
سروش ساكت بود.به طرفش برگشتم تا ببينم حرفم را شنيده يا نه.اورا ديدم كه با ناراحتي به زمين خيره شده بود وبعد از چند لحظه از اتاق بيرون رفت .صدايش را ميشنيدم كه مستخدمشان را كه تازه نامش را فهميده بودم به نام مي خواند.
به طرف چمدانم رفتم ولباسهايم را تا كردم وداخل آن گذاشتم ودر آن را بستم وبعد مانتويم را تنم كردم وروي صندلي نشستم .صداي سروش را ميشنيدم كه با عصبانيت صحبت ميكرد.كمي دقت كردم و متوجه شدم با زبان كردي صحبت مي كند.كم وبيش حرفهايش را متوجه مي شدم ام نه آنطوري كه واضح بفهمم چه مي گويد .صداي مستخدمشان را هم شنيدم كه مرتب قسم مي خورد.
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم بزار آنقدر قسم بخوره كه جونش در بره .
همانطور كه روي صندلي نشسته بودم متوجه شدم در اتاق باز شد و مستخدم و پشت سر او سروش وارد اتاق شد.اخمهاي سروش درهم بود و معلوم بود خيلي عصباني است.در آن حال خيلي جذاب به نظر مي رسيد.
مستخدم به طرف من آمد و چمدانم را از روي ميز برداشت و بدون اينكه نگاهي به من بيندازد از در اتاق خارج شد.
سروش به طرفم امد و به ميزي كه كنار صندلي من بود تكيه داد و گفت:" نگين من از اين جرياني كه پيش آمده واقعا معذرت مي خواهم."
بدون اينكه به او نگاه كنم گفتم:" دليلي نداره عذر بخواهي ,من از اولش هم نيامده بودم كه توقع زيادي از شما داشته باشم."
سروش نفس عميقي كشيد و گفت:" بلند شو بريم اتاقت را نشانت بدهم."
" من به اتاق احتياجي ندارم مي خواهم به خانه عمه سوزه بروم."
سروش صندلي ديگري كه نزديك ميز بود بيرون كشيد و روي آن نشست و گفت:" عزيزم لج نكن مي دانم كه اخلاق مادرم كمي تند است اما دليل نميشه كه همه را با يك چوب بزني."
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم:" به كسي كار ن88uدارم اما دوست ندارم حتي يك لحظه جايي باشم كه از بيخ و بن از ما بدشان مي آيد."
سروش گفت:" كي از شما بدش مي آيد؟ منظورت چيه؟"
رويم را برگرداندم و گفتم:" سروش بهتر است مرا سين جيم نكني اينقدر هم به من نزديك نشو مي ترسم عمه جان فكر كند كه من سنندج آمدم تا تو را..."
جلوي زبانم را گرفتم و خيلي زود متوجه شدم مثل اينكه زياده روي كردم.
سروش دستي به موهايش كشيدو بعد لبخندي زد و گفت:" تا مرا چي؟"
اخم كردم و گفتم:" تو مي تواني مرا به منزل عمه سوزه برساني ؟ البته اگر خسته هستي می توانم اژانس بگيرم . فقط نشاني منزل او را به من بده."
سروش همانطور كه لبخند بر لب داشت گفت:" از اينجا تا منزل عمه سوزه خيلي راه است من خودم تو را به منزل او مي رسانم اما حالا نه چون به هيچ قيمتي امشب و با ناراحتي منزل ما را ترك كني. حالا پاشو تا اتاقت را نشانت بدهم."
به سروش نگاه كردم و گفتم:" اجازه بده من در همين اتاق بمانم چون آن وقت خودم راحت نيستم . بهانه رفتن را مي گيرم."
سروش گفت:" فكر كنم سليقه مرا دوست نداري؟!"
لبخندي زدم و گفتم:" سليقه ات را خيلي مي پسندم اما اينطور راحتترم."
سروش اخمي كرد و گفت:" اما تو كه هنوز سليقه من را نديدي؟"
لبخندي زدم و لحن معني داري گفتم:" چرا اتفاقا با سليقه تو به خوبي آشنايم چون خيلي وقت است كه با آن هم اتاقم."
همانطور كه سروش به من نگاه مي كرد احساس كردم كه رنگش كمي سرخ شد و نگاهش را از چشمم گرفت و به زير انداخت و آهسته گفت:" حالش چه طور است؟"
فهميدم كه متوجه منظور من شده است . سرم را تكان دادم و گفتم:"خودت كه حالش را ديدي فكر كنم خوب بود ."
سروش چند لحظه فكر كرد و بعد از روي صندلي بلند شد و گفت:" پاشو عزيزم بريم اتاقت را نشانت بدهم."
از جا بلند شدم و گفتم:" براي ديدن اتاق ميام اما ترجيح مي دهم امشب را در اين اتاق بمانم باشد؟"
سروش نگاهي به من كرد و مدتي بدون اينكه حرفي بزند به چشمانم خيره شد و بعد آهي كشيد و گفت:" هر جور كه تو راحت باشي من قبول دارم."
به اتفاق سروش به اتاقي كه براي آمدن من آماده كرده بود رفتيم. آنجا اتاق وسيعي بود و بسيار دلباز و زيبا بود. ميز تحرير كوچكي كنار تخت بود و كمد و كتابخانه اي در گوشه ديگر اتاق وجود داشت . از تمام اينها مهمتر در كوچكي بود كه حدس زدم بايد به حمام اتاق متصل باشد.
با ديدن اتاق لبخندي زدم و گفتم:" سروش سليقه ات عالي است . " و بعد به طرف چمدانم كه كنار تخت اتاق بود رفتم و آن را برداشتم و خواستم آن را بلند كنم كه سروش جلو آمد و آن را از دستم گرفت و گفت:" ميشه رضايت بدي همينجا بماني؟"
لبخندي زدم و گفتم:" نه ,نمي خوام عمه فكر كند اونقدر نديد بديد هستم كه به خاطر يك اتاق الم شنگه را ه انداختم."
سروش با ناراحتي به جايي خيره شد و بعد بدون اينكه حرفي بزند اتاق را ترك كرد . من بعد از نگاه ديگري كه به اتاق انداختم از آن خارج شدم و در را پشت سرم بستم.
صبح روز بعد سروش با اتومبيلش من را به منزل عمه سوزه برد. عمه سوزه وقتي شنيد كه من به همراه سروش به ديدنش مي روم با وجود كهولت سنش به استقبالمان آمد و با بوسه اي گرم ورودمان را خوش آمد گفت. برخورد اوليه او دلگرمي براي من بود. سروش هم خاله اش را بوسيد و گفت:" خاله جان اين هم مهمان عزيزت كه خيلي براي ديدنت بي تابي مي كرد."
عمه سوزه لبخندي بر لب نشاند و گفت:" قدمش بر سر چشمم."

sorna
03-06-2012, 11:53 AM
سروش بعد از چند ساعتي كه پيش ما بود خداحافظي كرد و رفت و عمه به من گفت تا چمدانم را به اتاقي كه مخصوص مهمانان بود ببرم.
اتاقي كه قرار بود در آن اقامت كنم اتاق تميز و قشنگي بود كه داراي كمد و پنجره و پرده بود و پنجره ان رو به حياط باز مي شد و از آنجا مي شد منظره با صفاي حياط را ديد. نمي خواهم بگويم اتاقم خيلي رويايي و زيبا بود اما خيلي خوب بود.
احساس خوبي داشتم از عمه سوزه خيلي خوشم آمده بود . او خياي مهربان و با شخصيت بود و با لحن آرامي كه داشت به من آرامش مي بخشيد . با خودم فكر كردم و دو عمه را با هم مقايسه كردم.
بعد از صرف ناهار عمه براي استراحت رفت و من چون به خواب بعد از ظهر عادت نداشتم خيلي دوست داشتم گردشي در باغ بكنم اما مي ترسيدم عمه سوزه هم به اين مورد حساس باشد.
بعد از چند ساعت كه عمه بيدار شد و مرا در حال ديد لبخندي زد و گفت:" براي استراحت نرفتي؟"
" نه عمه جان خوابم نمي آمد . خيلي دوست داشتم در محوطه زيباي حياط قدم بزنم اما با خود فكر كردم قبل از آن از شما اجازه بگيرم."
عمه نگاهي به من كرد و گفت:" نه نگين جان قرار نشد اينجا مهمان باشي. تا موقعي كه پيش من هستي اينجا حانه خودت است . تو آزادي هر كاري كه دوست داري انجام دهي."
با خوشحالي از جا بلند شدم و به طرف عمه رفتم و صورتش را بوسيدم و گفتم:" عمه جان خيلي دوستتان دارم شما خيلي خوب هستيد درست بر خلاف عمه..."
حرفم را قطع كردم و به سرعت جلوي زبانم را گرفتم.
عمه لبخندي زد و گفت:" عيب ندارد اون هم اخلاقش اينه. بايد تحملش كرد فقط طفلي پسرم سروش كه اين وسط زندگيش خراب شد."
" راستي عمه جان چرا سروش از همسرش جدا شد؟"
عمه مكثي كرد و آهي كشيد و گفت:" تو تا چه حد از جريان مارال و سروش خبر داري؟"
سرم را تكان دادم و گفتم:" من فقط مي دانم كه مارال و سروش سال گذشته با هم عقد كردند و اوايل امسال هم از هم جدا شدند همين. ديگر چيزي نمي دانم."
عمه آهي كشيد و گفت:" خيلي حيف شد مارال دختر خوبي بود . خيلي هم سروش را دوست داشت."
پرسيدم :" شما مارال را مي شناختيد؟"
عمه به من نگاه كرد و گفت:" آره عزيزم خونه مارال چند خونه آنطرفتر از خانه ماست."
عمه ادامه داد:" او گاهي اوقات به من سر ميزند . دختر خيلي خوبيست ديگر چيزي نمانده درسش را تمام كند."
در حالي كه سعي مي كردم لحن صدايم بدون لرزش و خيلي عادي باشد گفتم:" پس سروش و مارال همين جا با هم آشنا شدند؟"
" نه عمه سروش و مارال موقعي كه سروش براي تدريس خصوصي به منزل آنها ميرفته با هم آشنا شدند."
كم مانده بود شاخ در بياورم. جريان برايم خيلي جالب شده بود مطمئن بودم پرديس حاضر است براي اطلاعاتي كه من به دست آوردم سرش را هم بدهد .
صداي عمه مرا از افكارم بيرون كشيد.
" پدر مارال وضع مالي خوبي دارد . مارال از بچگي دچار تنگي دريچه ميترال بود و بايد عمل مي شد . دو سال پيش در بيمارستان بستري شد و عملش را موفقت انجام شد اما همان باعث شد يك سال از درس عقب بماند . به خاطر همين پدرش به فكر اين مي افتد كه با استخدام يك معلم عقب ماندگي تحصيلي او را جبران كند. از قضا سر از موسسه اي كه سروش آنجا مشغول به تدريس بوده در مي آورد و از او مي خواهد كه خودش تدريس دخترش را عهده دار شود كه سروش نيز آن را قبول مي كند و به اين ترتيب آنها با هم آشنا مي شوند . يك روز كه مارال براي ديدن من به اينجا آمده بود سروش نيز به ديدن من مي آيد و مارال تازه متوجه مي شود كه سروش خواهر زاده من است. از آن موقع مارال نيز مرتب به من سر ميزد و هر بار با خبرگيري كه از سروش مي كرد متوجه شدم كه به او علاقه مند شده است. آن سال مارال توانست قبول شود و براي سال آخر در دبيرستان ثبت نام كرد . يك روز كه خواهرم آمده بود تا به من سر بزند مارال را در منزلمان ديد و از من پرسيد كه او كيست من هم ندانسته جريان را براي او تعريف كردم , از ان به بعد سولان پايش را در يك كفش كرد كه سروش بايد مارال را بگيرد . خواهرم با هزار خواهش و تمنا و تهديد سروش را راضي كرد تا به خواستگاري مارال برود و اين وسط مارال هم خيلي سعي كرد تا دل او را به دست بياورد اما متاسفانه سروش هيچ وقت نتوانست خود را راضي به ازدواج با مارال كند و نتيجه آن شد كه ديدي."
نا خوداگاه پرسيدم :" عمه جان سروش به مارال علاقه داشت؟"
" نميدانم . هيچ وقت هم ازش نپرسيدم . فقط يك بار وقتي خواهرم از من خواست او را راضي كنم تا زودتر رضايت بدهد تا دست نامزدش را بگيرد و او را به خانه اش بياورد به من گفت من يك بار نخواستم دل مادرم رابشكنم و همان باعث شد مجبور شوم دل سه نفر را بشكنم اما ديگر نمي توانم ادامه دهم."
از عمه پرسيدم:" سه نفر؟"
عمه شانه هايش را بالا انداخت و گفت:" دو نفرشان را كه مي دانم . يكي خودش را گفت و ديگري مارال بود كه خيلي دلبسته او شده بود اما نفر سوم من هم نفهميدم منظورش چه كسي بوده است ,راستش ازش هم نپرسيدم . هرکس بود كه زندگي بچه ام اينجور از هم پاشيده شد و در همان اول جواني طعم تلخ شكست را چشيد."
عمه سكوت كرد و اهي از ته دل كشيد . عمه نمي دانست منظور سروش از نفر سوم چه كسي بوده است اما من به خوبي مي دانستم منظور او دل خواهرم پرديس بود كه شكسته بود .
فرداي آنروز پيش از بيدار شدن عمه از خواب بلند شدم و تا موقعي كه صبحانه آماده شود به حياط رفتم تا هم گشتي زده باشم و هم نامه اي براي پرديس بنويسم . هواي صبح خيلي سرد بود و انگار نه انگار كه ما در فصل تابستان هستيم.
همه چيز را براي پرديس ننوشتم . مثلا از جريان مارال چيزي ننوشتم و آن را گذاشتم تا در موردش خوب فكر كنم. فقط از برخورد عمه در اولين روز ورودم و از اتاقي كه برايم در نظر گرفته بود. براي پرديس نوشتم كه سروش از من خواست كه درباره تو حرف بزنم و هنگامي كه من از تو تعريف كردم چشمان سروش پر اشك شده بود.
خدا خدا مي كردم كه پرديس نامه را بعد از خواندن نابود كند و هيچ وقت اين نامه به دست سروش نرسد .
نامه را در پاكت گذاشتم و آن را لاي دفتر خاطراتم گذاشتم تا به موقع آن را پست كنم .
روز سومي كه در منزل عمه بودم توانستم مارال را ببينم . تازه از پستخانه برگشته بودم . بعد از سه روز تازه فرصت كردم با مينو كه اهل همانجا بود به پستخانه بروم.
وقتي به همراه مينو از پستخانه برگشتيم عمه را كنار درخت باغ ديدم كه زن جواني كنارش نشسته بود. با خودم فكر مي كردم كه اين زن جوان چه كسي مي تواند باشد . هيچ به ياد مارال نبودم . اما وقتي مينو با لبخند گفت:" سلام مارال خانم خوش آمديد ." تازه متوجه شدم آن زن مارال است .
عمه مرا به او معرفي كرد و او خيلي خودماني از جا بلند شدو به طرفم آمد وبا من احوالپرسي كرد.
سعي كردم لبخند بزنم اما فقط توانستم اداي لبخند را در بياورم. مارال دختر زيبايي بود البته نه به ان زيبايي افسانه اي كه او را وصف كرده بودند.
مارال چشمان درشتي به رنگ عسلي داشت و ابرواني پيوسته زينب دهنده آن چشمان زيبا بود. بيني اش به نظر كمي بزرگ مي رسيد ولي در عوض لبان برجسته و زيبايي داشت اما در كل تركيب صورتش زيبا بود.
حس كردم كه خيلي از او خوشم آمده است.دوست داشتم كه او همسر يكي از اقواممان بجز سروش بود و مي توانستم با او صميمانه دوست شوم.
نميدانم چرا ولي دلم براي مارال خيلي مي سوخت . در اين مدت حرفي از سروش نشده بود اما آمدن او و سرزدن به عمه نشان مي دادكه مارال هنوز به سروش علاقه مند است و هنوز اميدوار است كه سروش به طرفش برگردد.
من مشغول نوشتن دفتر خاطراتم بودم اما راستش هرچه فكر مي كردم نمي توانستم در مورد مارال ننويسم و شروع كرده بودم از اينكه او را همانطور بود وصف مي كردم و با خود فكر مي كردم اگر اين دفتر روزي به دست پرديس برسد اگر از بدگويي هايي كه در موردش كردم بگذرد از اين تعريف هايي كه در مورد رقيبش كردم نمي گذرد.
با خودم گفتم كه خوب چه اشكالي دارد من نمي خواهم چيز بدي بنويسم و در اين فكر بودم كه چه كار كنم ؟ آيا حقيقت را بنويسم و يا آن را وارونه جلوه بدهم. با گفتن اينكه اه عجب گيري كردم سرم را بلند كردم تا كمي فكر كنم كه در همان حال سروش را ديدم كه همچنان كه لبخندي بر لب دارد به من نگاه مي كند.
با ديدن او تكاني خوردم و با خجالت لبخند زدم . او خنديد و گفت:" غصه شو نخور گاهي اوقات من هم بد جايي گير مي كنم اما وقتي كمي استراحت مي كنم مي توانم درست تصميم بگيرم."
و بعد گفت:" براي چند لحظه تنهات مي گذارم چون بايد با عمه سلام و احوالپرسي كنم و بعد ميام تا كمي با هم حرف بزنيم."
سرم را تكان دادم و گفتم:" باشه منتظرتم."
سروش لبخندي زد و بعد دست كرد در جيبش و پاكت نامه اي را بيرون آورد و به طرفم گرفتو گفت:" اين نامه براي توست. هرچند كه ترجيح مي دادم همانجا روي قلبم باشد اما به هر حال بايد آن را به دست صاحبش برسانم."
با تعجب نامه را از دستش گرفتم و نگاهي به آن انداختم . با ديدن خط پرديس قلبم تكان خورد . نگاهي به سروش انداختم و گفتم:" قابل شما را ندارد."
لبخندي زد و گفت:" مي دانم تعارف است اما آرزو دارم در اين نامه نامي از من هم باشد."
لبخندي زدم و گفتم:" قول مي دهم اگر نامي از شما بود آن را برايت بخوانم."
سروش رفت و من با شتاب نامه را باز كردم . پرديس نامه را اينطور شروع كرده بود:
سلام نگين.
نمي دانم اول نامه ام را چطور شروع كنم . الان مي فهمم كه صحبت كردن درباره همه چيز آسان تر از نوشتن درباره آنهاست. حوصله مقدمه چيني را ندارم پس بهتر است خيلي زود بروم سر اصل مطلب .
نگين وقتي فكرش را مي كنم خيلي دلم برايت تنگ شده و هر شب رختخواب خالي ات به من مي فهماند كه بد جوري به تو عادت كرده ام. البته مي دانم كه جاي بدي نرفته اي و مي دانم كه هواي سنندج خيلي خوب است و بهتر از اينجاست كه تا يك دقيقه كولر را خاموش مي كني عرق از سر و صورتمان روان مي شود.از مقدمه چيني درباره دلتنگي و حرف زدن درباره چگونگي آب و هوا بگذريم.
نگين مثل اينكه قرار بود برايم سفر نامه ات را بنويسي . اما امروز كه چهار روز از رفتنت مي گذره ممكن است اصلا يادت رفته باشد كه خواهري هم چشم به راه داري.
شوخي كردم و خوب مي شناسمت و مي دانم كه نامه ات هم اينك در راه است. اما دليلي كه باعث شد برايت نامه بنويسم اين بود كه خبر هاي زيادي شده كه دوست ندارم روي هم جمع شوند . اول اينكه دوستت دو بار به خونمون زنگ زد و سراغت رو گرفت. دوستت گفت اگر نگين تماس گرفت بهش بگو كه من قبول شدم. منظورش را نفهميدم اما حدس مي زنم كه اين كلمه را رمزي گفت چون جواب كارنامه ها را خيلي وقت است كه داده اند . خيلي دوست داشتم بهش بگويم خودتي اما به خاطر تو جلوي زبانم را گرفتم.
راستي يك خبر خيلي جديد كه مي دانم حتي فكرش را هم نمي كني و آن اينكه مادر فولاد زره مدتي كه اينجا بوده در فكر زدن مخ عمو ناصر بوده تا نيشا را براي پسرش خواستگاري كند . اما مامان مي گفت كه زن عمو گفته براي نيشا زود است كه شوهرش بدهند. خودت كه مي داني معني اين حرف يعني چه. يعني اينكه براي هر كس ديگر زود است اما فقط كافيست پيروز لب تر كند همين زن عمو با كله نيشا را به او مي دهد.
راستي حرف پيروز شد يادم افتاد كه پيروز يك خانه مبله خيلي قشنگ اجاره كرده و آخر همين هفته ما و عمو را به منزلش دعوت كرده . خلاصه جايت خيلي خالي است كه كمي سر به سرش بگذاريم .
در ضمن از اون سروش كله خر هم برايم بنويس . خوب فعلا خداحافظ تا بعد اما سعي كن زود به زود برايم نامه بنويسي.
خواهرت پرديس
خبري كه مرا خيلي به فكر فرو برد اين بود كه حتي فكرش را هم نمي كردم كه عمه قصد داشت نيشا را براي سروش خواستگاري كند .
همانطور كه فكر مي كردم سروش را ديدم كه به طرفم مي آيد و در اين فكر بودم كه جواب او را چه بدهم زيرا به او قول داده بودم اگر پرديس نامي از او برده بود به او بگويم.
فكري به خاطرم رسيد و آن اينكه فقط نام سروش را به او نشان بدهم و جمله اي لطيف و احساسي به جاي كلمه كله خر بر آن اضافه كنم .
سروش وقتي به من رسيد لبخند زد و گفت:" اميدوارم زود نيامده باشم و تونسته باشي نامه را بخواني ."
سرم را تكان دادم و گفتم:" خيلي وقت است نامه را تمام كرده ام."
" حال خانواده خوب بود؟"
" بله همه خوب هستند."
سروش همانطور به من نگاه مي كرد و گفت:" خوب تعريف كن."
" چه چيزي را ؟"
" از خودت بگو و از آينده تحصيلي ات چه فكري كرده اي؟"
مي دانستم سروش مي خواهد...
.

sorna
03-06-2012, 11:54 AM
مي دانستم سروش مي خواهد سر صحبت را باز کند اما راستش در آن لحظه حوصله توضيح دادن درباره آينده تحصيلي ام را نداشتم و دوست داشتم راجع به چيزخاي مهمتري صحبت کنم.

از جمله اينکه او براي آينده اش چه تصميمي گرفته و چه کار مي خواهد بکند . ايا مي خواهد صبر کند تا هم خودش و هم خواهرم به پاي يک عشق نافرجام بسوزد و يا مرد و مردانه پاپيش مي گذارد و هم خودش و هم پرديس را از اين بي تکليفي نجات دهد.
پاسخي به سروش ندادم و او را ديدم که سرش را تکان مي دهد که يعني چه شد؟
نفس عميقي کشيدم و بي مقدمه پرسيدم:" نظرت درباره خواهرم چيست؟"
ابروان سروش بالا رفت و براي يک لحظه به من خيره شد و با صداي آرام گفت:" مي دونم که خودت بهتر از هرکسي مي دوني که نظر من درباره پرديس چيه."
سرم را به زير انداختم و بدون اينکه به او نگاه کنم گفتم:" پس چرا اينقدر دست دست مي کني پرديس خيلي خواستگار دارد مي ترسم اگر دير برسي از دستت برود ."
احساس کردم سروش با حالت معذبي در صندلي جا به جا شد و بعد از چند لحظه گفت:" تو نامه چيزي درباره اين موضوع نوشته ؟ کسي به خواستگاري اش آمده؟"
فکري به خاطرم رسيد و گفتم:" اين موضوع جديدي نيست . پرديس خیلی خواستگار دارد اما اگر تا به حال تمام آنها را رد کرده حتما دلیل خاصی داشته و شاید شما بدونید دلیل اون چیه ."
سروش نفس عمیقی کشید و گفت :" اما من به مادرم گفتم که با دایی و پردیس صحبت کند . پردیس خودش قبول نکرد."
نیشخندی زدم و گفتم:" آقا سروش من تو همون خونه ای زندگی می کنم که پردیس زندگی می کنه . عمه جان بعد از جدایی شما از نامزدتان یک بار به پدر و آن هم خیلی سر بسته گفت که از پردیس بپرس می تونم برای سروش به خواستگاری اش بیایم ؟"
" تو باشی چی می گفتی ؟ با خوشحالی می گفتی بله بفرمایید من خیلی وقت است منتظرتان بودم. من نباید این را بگویم و شاید دختر بستی باشم که اسرار خواهرم را برای شما فاش می کنم اما خوب است این را بدانید شبی که ما در تهران شنیدیم شما با دختری نامزد شده اید خیلی جا خوردیم. البته منظور از ما من و پردیس بود. من همان شب با صدای گریه پردیس از خواب بیدار شدم حالا شما از او چه انتظاری دارید؟
دل پردیس با نشستن شما سر سفره عقد شکسته شد و بعد انتظار داریدبعد از یک سال با یک جمله که از پردیس بپرس می تونم برای سروش به خواستگاری اش بیایم دلش را به دست بیاورد و بعد او با روی باز شما را بپزیرد؟"
نمی دانم این کلمات را از کجا اورده بودم اما احساس می کردم این حرفها یک سال بود که روی دلم سنگینی می کرد و دوست داشتم آنها را با کسی در میان بگذارم . سرم را بلند کردم و به سروش نگاه کردم . به نقطه ای زل زده بود و خیلی عمیق در فکر بود . سکوت کردم تا خوب فکر کند . سروش مدتی در فکر بود بعد با کشیدن نفس عمیقی به من نگاه کرد و در حالی که از جا بر می خاست گفت:" نگین از تو ممنونم که این چیزها را به من گفتی . از اینکه ترکت می کنم مرا ببخش من باید تنها باشم تا بتوانم خوب فکر کنم . اما خوشحالم که تو پیش ما هستی."
بعد سرش را تکان داد و بدون هیچ کلام دیگری رفت.
من به او پردیس فکر کردم به اینکه این بازی تا کی می خوهد ادامه داشته باشد .
خورشید به غروب خود نزدیک می شد . وقتی به خودم امدم متوجه شدم ساعتها به نقطه ای که سروش از آنجا گذر کرده بود خیره شده ام.
با تشکر از هستی جون

.

sorna
03-06-2012, 11:55 AM
روز ها از پي هم مي گذشتند و تا چشم به هم زدم حدود سه هفته از آمدن منبه منزل عمه سوزه گذشت.در اين مدت سروش مرتب به ما سر مي زد اما فرصتيبراي صحبت پيش نيامد . مارال را يک باز ديگر ديدم که به منزل عمه سوزه آمداما خيلي زود رفت.
در اين مدت اتفاق جديدي نيافتاده بود تا آن را براي پرديس بنويسم اما خبرهايي که پرديس برايم مي نوشت خيلي جالب توجه بودند .
پرديس برايم نوشته بود که صادق يک بار ديگر توسط خانواده اش از پريچهرخواستگاري کرده است و اين بار قرار است رسمي به خانه مان بيايند . اماهنوز پريچهر نگفته که آيا جواب منفي است یا نه.
در ضمن پرذیس برایم نوشته بود که به منزل پیروز رفته اند . منزل او بیشاز آنکه فکرش را می کردند بزرگ و مجلل دیده اند در ضمن نوشته بود اتاقخواب پیروز را هم دیده اند که یک تخت بزرگ دو نفره داخل آن بوده است.بهنظر پردیس یک تخت دو نفره برای یک مرد مجرد کمی عجیب و شک بر انگیز بود.
می دانستم که پردیس در مورد این جور مسائل خیلی حساس و کنجکاو است. اماهرچه فکر می کردم نمی دانستم دلیل این همه کنجکاوی چیست. راستش بعد ازخواندن نامه پردیس کمی احساس دلگیری به من دست داد اما نمی دانستم ایندلگیری به چه منظور است.
با اینکه از بودن در کنا عمه راضی بودم اما دلم برای خانه و اتاق خودم تنگ شده بود و فکر می کردم سالها از ان دور بودم.
روز دو شنبه بود . من و عمه و مینو طبق معمول هر روز بعد از ظهر زیردرخت بید داخل حیاط نشسته بودیم و مینو در حال دادن داروهای عمه بودکهخودروی سروش جلوی محوطه حیاط ایستاد و سروش از آن پیاده شد. این هم برایمن هم برای عمه تعجب داشت زیرا او روز پیش یعنی یکشنبه به دیدنمان آمدهبود .
وقتی سروش از خودرو اش پیاده شد یک جعبه شیرینی در دستش بود . وقتی به ما نزدیک می شد عمه گفت:
- اشتباه نکنم خبر خوشی شده که اینطور سر حال است.
با حالتی متعجب به عمه نگاه کردم که چه طور از این فاصله با وجود چشمان ضعیفش تشخیص داده که سروش خوشحال است .
در این فکر بودم که عمه به من نگاه کرد و با لبخند گفت:
- تعجب نکن من سروش را بزرگ کرده ام . درست است که خاله اش هستماما آنقدر با روحیاتش آشنا هستم که با وجودی که عینک به چشم ندارم و سایهای محو از اندام او را می بینم اما می توانم تشخیص بدهم که خوشحال است یاناراحت.
از اینکه عمه متوجه شده بود من چه فکری می کردم ب خجالت سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.
سروش وقتی به کنار ما رسید با خوشحالی سلام کرد و عمه را بوسید . عمه با خوشحالی گفت:
- خوش خبر باشی پسرم . می بینم خیلی خوشحالی.
سروش لبخند زد و به من نگاه کرد و گفت:
-به سلامتی از تهران خبر رسیده که به زودی یک عروسی در پیش داریم.
با وجودی که خبر خوشحال کننده ای بود اما قلب من فرو ریخت و با خودم فکر کردم که تمام شد.
در ان لحظه با وجودی که نمی دانستم سروش قرار است خبر عروسی چه کسی رابدهد اما یقین داشتم که خبر بی شک متعلق به ازدواج پیروز می باشد اما نمیدانستم که شاهین بخت روی شانه کدام یک از دختران آرزومند ازدواج با اونشسته است. این لحظه برایم خیلی طول کشید تا عمه از او پرسید:
-به سلامتی این خبر خوش متعلق به دختر کدام برادرم می باشد؟
بدون اینکه سرم را بلند کنم شنیدم که سروش گفت:
-خاله جان از کجا مطمئنید که می خواهم خبر عروسی دختران برادرتان را بدهم؟
عمه خندید و گفت:
- به هر حال فرقی نمی کند چون هم دختر دم بخت داریم و هم پس دم بخت.حالا بگو کدام برادر زاده ام می خواهد به سلامتی عروس یا داماد شود؟
سروش باز خندید و گفت:
- بازم می خوام ببینم که از کجا فهمیدید که یکی از برادر زاده هایتان قرار است عروس یا داماد شود؟
سروش خیلی سر حال بود اما بر خلاف آن من خیلی بی حوصله تر از آن بودم که احساس سر حالی او به من هم منتقل شود اما عمه جان می خندید و در اینبیست سوالی با او همکاری می کرد . این کلام آخر سروش شکی برایم نگذاشت کهاو حامل خبر ازدواج پیروز می باشد اما دلیل اینکه چرا پیش از شنیدن اینخبر احساس دلگیری داشتنم برای خودم هم غیر منتطقی و نا مفهوم بود .
آنقدر مشغول جواب دادن چرا ها در ذهنم بودم که متوجه نشدم سروش چه گفت فقط صدای خوشحال و بلند عمه را شنیدم که گفت:
- به به مبارک باشد انشاالله خوشبخت شوند . به سلامتی.
با گنگی سرم را بلند کردم و به سروش نگاه کردم و گفتم:
- چی گفتی؟
سروش لبخندی زد و گفت:
- مثل اینکه اصلا نشنیدی من چی گفتم؟
- آره راستش اصلا حواسم نبود.
سروش گفت:
- منم متعجب بودم که آدم چه طور می شه خبر ازدواج خواهرش را بشنود و واکنشی نشان ندهد.
هاج و واج به او نگاه کردم و گفتم:
- خواهر من؟
سروش به علامت مثبت سرش را تکان داد . با گنگی پرسیدم:
- کدامشان؟
سروش با حالت به خصوصی لبخند زد و لبانش ر جمع کرد و در حالی که ابرویشرا بالا می داد به من خیره شد . معنی نگاهش انقدر واضح بود که نا خوداگاهلبخند زدم . در نگاهش می خواندم که خطاب به من می گفت:
- آخه آدم عاقل کدوم دیوونه ای با شنیدن خبر ازدواج تنها عشق و دختر مورد علاقه اش اینقدر خوشحال می شود ؟
در حالی که هنوز حواسم سر جایش نبود گفتم:
- پریچهر؟
سروش چشمانش را بشت و من با لبخند در حالی که به جایی خیره شده بودم با خود فکر کردم: پس پریچهر انتخاب شد.
- نگین نمی خواهی بدونی دامادتون کیه؟
به او نگاه کردم و گفتم :
- خودم می دانم .
سروش با حالت متعجبی به من نگاه کرد و گفت:
- می دونی؟ تو مگه آقا صادق رو می شناسی؟
با در آمدن نام صادق از دهان سروش احساس عجیبی به من دست داد احساسیمثل رها ششدن از زندان دلتنگی. و این رها شدن طوری بودکه هم عمه و هم سروشاز این واکنش با تعجب به من نگاه کردند .
طوری تکان خوردم که باعث شد میز هم تکان بخورد . با خوشحالی فریاد زدم:
- وای عاقبت پریچهر آقا صادق رو قبول کرد؟
عمه پرسید:
- عزیزم مگه غیر از این را انتظار داشتی؟
برای اینکه شک او و سروش را برطرف کنم گفتم:
- آخه عمه جان پریچهر خواستگاران زیادی داشت که من دوست داشتم با بهترین آنها ازدواج کند . فکر میکنم صادق پسر خوبی باشد.
سروش لبخندی زد و گفت:
- و حتما بهترین آنها نیز هست.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
- در این مورد فقط امیدوارم.
دو روز بعد از این خبر پدر با سروش تماس گرفت و از او درخواست کردترتیب بازگشت مرا به تهران بدهد . این خبر را سروش بعد از ظهر چهار شنبهبرایمان آمرد.
برای دیدن خانواده چنان بی قرار بودم که وقتی روز پنجشنبه سروش برایبردنم به فرودگاه آمد مدتی بود که وسایلم را جمعکرده بودم و آماده در حالنشسته بودم.
قرار بود سروش مرا به فرودگاه برساند اما قبل از آن به اتفاق به بازاررفتیم. سروش از طرف خود مقداری چای اصل و گران قیمت برای مادرم خرید . درآخرین لحظه که از هم جدا می شدیم گفت:
- نگین سلام مرا به پردیس برسان و به او بگو که خیلی دوستش دارم و به زودی با تمام قلب و روح به دیدنش می ایم.
و بعد بسته ی کادو پیچ شده ای را از جیبش در اورد و به طرف من گرفت و خواست آن را به پردیس بدهم.
وقتی مهماندار از مسافران خواست که برای بلند شدن از باند فرودگاهسنندج کمربندهای ایمنی شان راببندند در حالی که کمربندم را می بستم در اینفکر بودم گه اکنون ساعتی وقت دارم تا خوب فکر کنم و پی به این احساس جدیدببرم.
کمربندم را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم و به فکر فرو رفتم.
من دختر کوچکی بودم که با وجودی که می دانستم هیچ فرصتی برای برنده شدنندارم و بدون اینکه حتی خودم بدانم دلم را به مردی باخته بودم که میدانستم هیچ امیدی برای به دست آوردنش ندارم.
من یک ماه مانند یک تبعیدی خودم را از شهرم دور کرده بودم تا با احساسجدیدی که در قلبم شکل گرفته بود کنار بیایم اما نمی دانم چرا در تمام مدتیکه با پردیس مکاتبه می کردم در کلمه کلمه نامه اش نشانی از او می جستم تابا شنیدن کلامی از او آتش دلم را خاموش کند اما از این واقعیت نباید غافلمی بودم که دوری او مرا برای دیدنش حریصتر می کند.
وقتی مهماندار بار دیگر اعلام کرد که مسافران برای نشستن هواپیماممربندهای خود را ببندید چشمانم را باز کردم و متوجه شدم که طول سفر برایمبه چشم به هم زدنی گذشته.
چند دقیقه بعد هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. و یک ساعت بعداز آن به همراه پدر و پوریا و پردیس که به استقبالم آمده بودند به منزلبازگشتیم.

sorna
03-06-2012, 11:56 AM
وقتی به منزل رسیدیدم مادر و پریچهر به استقبالم آمدند و مادر برایم اسپند دود کرد و من از این همه ابراز محبت واقعا ذوق زده شدم.
بعد از کلی تعریف از آب و هوای آنجا و همچنین صحبت از عمه بزرگم چمدانمرا باز کردم و سوغاتی هایی را که برای خانواده خودم و همچنین عمو و زن عموو دختر عموهایم خریده بودم به مادرم سپردم تا سر فرصت آنها را به دستصاحبانش بسپارد.
وقتی هم که سوغاتی که سروش برای مادر خریده بود را به او دادم مادر با صدای بلند گفت:
- به به نادر این از همون چایی هاست که من خیلی دوست دارم.دستش درد نکنه واقعا زحمت کشیده.
به پردیس نگاه کردم و دیدم که رنگش کمی سرخ شده بود و در آن لحظه باخودم فکر کردم اگر بفهمد سروش هدیه ای همراه کلامی عاشقانه برای اوفرستاده چه حالی می شود؟
بودن در جمع گرم خانواده این احساس را به من داد که هیچ کجای دنیا بهتراز کانون گرم خانواده نیست و کانون خانواده همان بهشت زمینی است که خداوندبه بندگانش هدیه می دهد.
تا لحظه خواب من و پردیس نتوانستیم لحظه ای تنها باشیم . آخر شب بعداز شب به خیر گفتن به پدر و مادر وقتی من و پردیس در اتاق مشترکمانتنها شدیم او در حالی که لباس خوابش را می پوشید روی تختم نشست و با صدایآرامی گفت:
- خوب نگین تعریف کن.
لبخندی زدم و گفتم:
- تا الان که بتوانیم با هم تنها باشیم صد بار مردم و زنده شدم.
سرش را تکان داد و گفت:
- چطور؟
گفتم:
- آخه برات خیلی خبر دارم.
بعد مکثی کردم و حرفم را تصحیح کردم و گفتم:
- البته خیلی که نه ولی میشه گفت خیلی خیلی مهم. اما قبل از اینکه مناین را بگم می خواهم بدانم که جریان این نیما چیه؟مگه توی نامه ننوشتی کهقراره برای پریچهر بیاد خواستگاری؟
پردیس بر خلاف همیشه که تا خبری را نمی شنید خبری نمی داد گفت:
- آره اون موقع که نامه را نوشتم خبر نداشتم که نیما قرار است برایخواستگاری از من بیاد اما وقتی بعد فهمیدم گفتم صبر کنم تا خودت بیایی .البته حالا هم طوری نشده هنوز هیچ خبری نیست.
پرسیدم:
- چطور قضیه خواستگاری از تو را عنوان کردند؟
- هیچی زن عمو به مامان گفته که خیلی وقت است به نیما پیشنهاد می کنمحالا که درسش تمام شده و شغل خوبی هم دارد اجازه بدهد تا برایش دست بالاکنیم. تا چند ماه پیش که تا صحبتش را می کردیم می گفت حالا زود است اماچند وقتی است که خودش پیشنهاد کرده برایش آستین بالا بزنیم. ما هم راستشخیلی ها را به او معرفی کردیم اما میلش نبوده تا اینکه پردیس را به اوپیشنهاد کردیم نیما هم مخالفتی نشان نداد ما هم اومدیم ببینیم نظر شما چیه.
خندیدم و گفتم:
- خوب تو چی گفتی؟
پردیس به من نگاه کرد و با خنده گفت:
- منم گفتم نیما غلط زیادی کرده مگه کیه که بخواد منو انتخاب کنه من برای خودم هدف دارم احتیاج هم به آقا دکتر عمو ندارم .
ـ میشه به من بگی هدفت چیه؟
پردیس اخمی کرد و گفت:
- دیوونه چیه نه کیه اما این دیگه از اون حرفهاست و فکر می کنم هدف منفقط به خودم مربوط می شه . خوب حالا بنال ببینم خبر مهمت چیه چون احساس میکنم هر لحظه دلم می خواد داد بزنم.
از حرف او خنده ام گرفت چون به خوبی معلوم بود پردیس چه تلاشی می کند تا به اصطلاح صبور باشد.
با یک خیز پریدم و روبرویش ایستادم و در حالی که به چشمان شبزش خیره شده بودم گفتم:
- پردیس خیلی دلم برایت تنگ شده برای اینکه اون خبر مهم رو بهت بگم اول باید اجازه بدی صورت را ببوسم.
- خوب زود باش صورت من رو ببوس و خبر رو بده می ترسم امشب مجبور بشم با کتک کاری خبر را ازت بگیرم.
خم شدم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
- پردیس احساس می کنم خیلی دوستت دارم و این را زمانی فهمیدم که از تو دو بودم.
با وجودی که لبخند بر لب داشت اما با حالتی مغرورانه که می دانستم خصلت ذاتی اش است گفت:
- خوب بعضی از آدما مثل تو قدر نعمتی که در کنارشونه رو نمی دونن.
و بعد زیر خنده زد و گفت:
- بدون شوخی میگم . منم دلم برات تنگ شده بود و از رفتاری که بعضی موقع ها با تو داشتم خیلی پشیمان بودم.
از ذوق او را بغل کردم و صورتش را چند بار بوسیدم و تا قبل از اینکهاعتراضش بلند شود به طرف چمدانم رفتم و از داخل ان بسته اهدایی سروش را درآوردم ورو به پردیس گفتم:
- تقدیم به خواهر عزیزم با تمام احترامات و تبریکات.
- میشه بگی این هدیه به مناسبت چیه؟
سرم را خاراندم و گفتم:
- حتما که نباید کاده به مناسبت چیزی باشد اما حالا که دوست داری می خوای اونو به عنوان تقدیم عشق قبول کنی.
پردیس لبخندی زد و گفت:
- واقعا که دیوونه ای .
با لحن موذیانه ای گفتم:
- کی دیوونه است من یا او ؟
پردیس لحظه ای مکث کرد و گفت:
- او کیه؟
گفتم:
- همون که کادو را داده .
کادو در دستان پردیس خشکید. با حالت ناباورانه ای به من نگاه کرد و گفت:
- نگین این کادو را کی داده؟
- این کادو را همان هدفت داده.
چهره پردیس در هم شد و گفت:
- هدفم داده؟ درست حرف بزن ببینم چی می گی؟
بیش از این نخواستم اذیتش کنم و گفتم:
- این کادو را آخرین لحظه ای که در فرودگاه از سروش خداحافظی می کردم به من داد و گفت آن را به تو بدهم همراه با یک جمله.
پردیس به من خیره شد اما مطمئن بودم دیگر مرا نمی بیند و الان درعالمیست که باید تنهایش بگذارم تا خوب فکر کند . تا خواستم به آرامی تختمرا ترک کنم پردیس گفت:
- نگین او چه گفت؟
لحظه ای در جایم ایستادم و گفتم:
- سروش گفت سلام مرا به پردیس برسان و به او بگو خیلی دوستش دارم و به زودی با تمام قلب و روح به دیدنش می آیم.
پردیس بدون ایکه حرفی بزند به آرامی یک نسیم از تختم بلند شد و به طرفپنجره اتاق رفت و از پشت شیشه به تاریکی شب چشم دوخت ومن برای اینکه اوراحت باشد روی تختم دراز کشیدم و چشمانم رابستم.
صبح روز بعد وقتی از خواب بلند شدم پردیس را در رختخواب ندیدم . لباسمرا عوض کردم و به طبقه پایین رفتم و او را در آشپزخانه مشغول کار دیدم. درحالی که به او نگاه می کردم در این فکر بودم که چطور سر حرف را باز کنم ورشته صحبت را به سمت پیروز بکشم. در همین فکر بودم که پردیس نیشخندی زد وگفت:
- چی تو اون کله می گذره خوب می دونم در حال نقشه ای برای حرف کشیدن از منی خوب بپرش.
گفتم:
- میشه بگی سروش چه هدیه ای بهت داد؟
پردیس لبخندی زد و بعد دکمه ی لباسش را باز کرد . چشمم به زنجیر نسبتاضخیم گردنبندی افتاد که بلندی آن تا روی سینه اش بود و پلاکی به شکل قلببر جسته داشت که نام سروش روی آن حک شده بود.
لبخندی لبانم را از هم گشود و در دل به حال پردیس غبطه خوردم که مردی مانند سروش دوستش دارد.
صدای پردیس مرا از افکارم بیرون آورد .
- نگین تو دقیقا همان چیزی را گفتی که او بهت گفت؟
- باور کن حتی یک جمله از آن را هم کم و زیاد نکردم چون خیلی دقیق گوش دادم.
پردیس نفس عمیقی کشید و گفت:
- خوب مثل اینکه بابا باید به فکر جور کردن دو تا جهیزیه باشد.
از اینکه پردیس اینقدر رک و بی پرده از تهیه جهیزیه و ازدواج صحبت می کرد خنده ام گرفت.
ناخوداگاه گفتم:
- پس به این ترتیب راه برای دختر عمو ها باز شد.
پردیس نیشخندی زد و گفت:
- آره بنشین تا پیروز بیاد بگیردشون .
- تو از کجا می دانی شاید نظر پیروز غیر از این باشد.
پردیس به نقطه ای خیره شد و گفت:
- من خوب می دانم پیروز از دخترهایی که مثل مرغ بخوان خودشونو بنمایند خوشش نمی یاد .
پردیس وقتی سکوت مرا دید به چسمانم خیره شد و گفت:
- خوب گوش کن اگه به یه مردی علاقه مند شدی هیچ وقت نشون نده دوستشداری چون اون موقع ممکنه با احساساتت بازی کنه . صبر کن تا موقعی که ازعشقش مطمئن شدی اونوقت علاقه ات رو نشون بده.
حرف پردیس مرا به فکر فرو برو و با خودم فکر کردم این بهترین چیزی بود که در تمام طول عمرم شنیده بودم .
چند لحظه ای هیچ کداممان حرفی نزدیم. این من بودم که سکوت رت شکستم و گفتم:
- از رفتنتون به خونه پیروز تعریف کن. خونش چطوری بود؟
- عالی بود.همه حیرون مونده بودند هر امکاناتی که بخوای تو ساختمونشونبود . استخر سونا . فقط دلم می خواست تو هم بودی و می دیدی . خیلی عالیبود.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- قسمت نبود.
- غصه نخور خودم به پیروز می گم یک روز باز هم دعوتمون کنی.
خندیدم و گفتم:
- زشته.
- زشت کدومه پول داره باید خرج کنه . تازه خیلی هم دلش بخواد دختر دایی های خوشگل پدرش افتخار بدن برن خونش.
خندیدم و از سر میز بلند شدم تا به پردیس کمک کنم میز صبحانه را جمعکند . مادر برای جمعه ناهار خانواده عمو را دعوت کرده بود تا هم دیداریتازه کنیم و هم اینکه من سوغاتیهایشان را بدهم . در ضمن به پیروز هم زنگزده بود تا او هم بیاید.

sorna
03-06-2012, 11:56 AM
ر خلاف همیشه که تو نخ این نبودم که چه بپوشم و یا چطور بگردم این بار دلم می خواست خیلی مرتب و آراسته باشم و در چنین مواقعی پردیس بهترین مشاور زیبایی و سلیقه بود که در کنار داشتم.وقتی جریان را به او گفتم با خوشحالی گفت:
نه بابا مثل اینکه عاقبت داری بزرگ می شی. این شد یک چیزی. زود حاضر شو بریم برات لباس بخرم.
مادر در حالی که دسته ای اسکناس به پردیس می داد گفت: مادر جون یک لباس سنگین و قشنگ برای نگین بخر.
پردیس لبخندی زد و گفت: قول قشنگی شو می دم اما سنگینی نه . اونو بزار هر وقت سنش بالا رفت بخره . الان جوونه باید مد روز بخره.
از مادر خداحافظی کردیم و از منزل بیرون آمدیم . با یک خودرو خود را به میدان هفت تیر رساندم و به فروشگاه های آن اطراف سری زدیم. تمام لباس هایی که او انتخاب می کرد یا به درد اتاق خواب می خورد یا آنقدر تنگ بود که مانند مایو به بدن می چسبید.
عاقبت سر یک لباس من و او به توافق رسیدیم.
لباس بلیز و شلواری به رنگ شکلاتی تیره بود که ژیلتی به رنگ بژ داشت. وقتی در اتاق پرو آن را تن کردم پردیس لبش را به دندان گرفت و گفت: وای عجب چیزیه .
وقتی از فروشگاه بیرون آمدیم آفتاب کاملا غروب کرده بود و ما بدون اینکه دیگر جایی بایستیم به سمت خیابان رفتیم تا به خانه برویم.
خودرویی جلوی پایمان ایستاد و سوار شدیم. راننده مرد جوانی بود که به محض اینکه ما سوار خودرو شدیم از داخل آینه به ما نگاه می کرد . یک جوان دیگر هم بغل دستش نشسته بود و معلوم بود دوست راننده است.
مرد جوان گفت : خانم ها کجا تشریف می برند؟
پردیس گفت: اگر مسیرتان به میدان هفت تیر می خورد که ممنون میشیم و اگر هم نه تا جایی که مسیرتان خورد ما را برسانید .
مرد جوان سرش را خم کرد و خودرو را به حرکت در آورد.
زمانی که می خواستیم از پیاده شویم پردیس گفت: چقدر باید تقدیم کنم ؟
جوان لبخندی زد و گفت: هیچی مسیرم بود. عاقبت بعد از کلی تشکر و بفرمایید گفتن رضایت داد تا قبول کند آن جوان ما را افتخاری رسانده و بعد من از ماشین پیاده شدم و بسته لباس را داخل آن جا گذاشتم.
من و پردیس مسافت نسبتا طولانی را تا منزل پیاده طی کردیم . به او گفتم: می دونی چیه کسی که ما ر رساند یکی از دوستان نوید بود چون من یکی دو بار او را با نوید دیده ام.
- آخه خنگ خدا حالا می گن؟ زودتر می گفتی تا خوب ازش تشکر کنم .
- تو یک ساعت ازش تشکر می کردی خدا را شکر که نگفتم چون اون موقع معلوم نبود چند ساعت می خواستی تشکر کنی.
پردیس خندید و گفت: گم شو تو حالیت نیست.
من هم خندیدم و تازه آن وقت بود که چشمم به دستش که خالی بود افتاد . گفتم: لباس کو؟
- مگه دست من بود مثل اینکه اونو تو فروشگاه بهت دادم.
- وای حتما تو ماشین جا مونده.
پردیس سرش را تکان داد و گفت:
- حالا مطمئنی اون دوست نوید بود؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. پردیس گفت: حالا نمی خواد غصه بخوری . الان که رفتیم به نوید زنگ می زنم و جریان رو بهش می گم.
در همین موقع صدای بوق اتومبیلی باعث شد من و پردیس به پشت سرمان نگاه کنیم. از دیدن خودرو دوست نوید چنان خوشحال شدم که کم مانده بود از خوشحالی به هوا بپرم. خودرو جلوی ما ایستادو بعد دوست نوید از خودرو خارج شد و گفت: ببخشید مزاحم شدم اما می خواستم بپرسم شما داخل خودروی من چیزی جا گذاشتید؟
پردیس به او لبخند زد و گفت: اتفاقا ما تو فکر بودیم که شما را کجا باید پیدا کنیم.
جوان لبخندی زد و گفت: اما من می دانستم شما را باید کجا پیدا کنم.
- جدی می گویید اما من به یاد ندارم شما را دیده باشم.
جوان خندید و گفت: بله شما نه اما خواهرتان چند بار مرا به همراه پسر عمویتان نوید خان دیده اند.و بعد به من نگاه کرد.
به پردیس نگاه کردم و اشاره به آسمان کردم هوا کاملا رو به تاریکی رفته بود اما مثل اینکه پردیس خیال نداشت از هم صحبتی با دوست نوید دل بکند. پردیس را می شناختم با هر مردی هم کلام نمی شد فقط به مردانی که خوش تیپ و خوش قیافه بودند توجه نشان می داد واتفاقا دوست نوید هم از گروه مردانی بود که هم خوش تیپ بود و هم چهره زیبایی داشت.
عاقبت بعد از یک ربع پردیس رضایت داد تا کلامش را با دوست نوید به پایان برساند. در یک لحظه پردیس گفت: به هر حال خیلی لطف کردید و با وجودی که به هم معرفی نشدیم اما از دیدارتان خوشحال شدیم.
- باور کنید تا به حال اینقدر دور از اصول و آداب نبودم که فراموش کنم خودم را معرفی کنم . بنده کوچیک شما شهاب پژوهش .
پردیس لبخندی زد و گفت: آقا شهاب از آشنایی با شما خیلی خوشحالیم خب اگر اجازه بدهید از حضورتان مرخص شویم
- خواهش می کنم اجازه بدهید شما را برسانم .
پردیس تشکر کرد و گفت: تا منزل راهی نیست ترجیح می دهیم این مسافت را قدم بزنیم. خدانگهدار.
شهاب سرش را تکان داد و ابتدا به پردیس و بعد به من نگاه کرد و گفت: خدانگهدار و به امید دیدار.
من و پردیس به سمت خانه به را افتادیم. تا مسافتی از راه را بدون اینکه حرف بزنیم در کنار هم راه می رفتیم . صدای پردیس مرا از فکر خارج کرد.
- نگین چطور بود؟
- چی چطور بود؟
- چی نه کی .
متوجه منظورش نشدم و گفتم: خوب کی ؟
- فراش مدرستونو می گم . خنگ خدا خوب شهاب رو می گم دیگه.
بدون اینکه به او نگاه کنم با حرص گفتم: به نظر من سروش خیلی بهتر است.
- ا جدی می گی؟ خوب اگه به نظرت اینطور می رسه می خوای جای اونا رو با هم عوض کنیم؟
- منظورت چیه؟
- به نظر من شهاب پسر خوبیه.
- تو از کجا می دونی اون پسر خوبیه . به نظر من خیلی هم پررو بود.
- چکار کرد که فهمیدی پرروست؟
- نمی دونم اما احساس کردم خیلی پرروست.
- اون احساس بچه گونه به درد خودت می خوره . اتفاقا به نظر من بچه خوب و نجیبی به نظر می رسید . خیلی هم مشتاقانه به تو نگاه می کرد.
این کلام پردیس قلبم را تکان داد. چون کم کم به این باور رسیدم که من هم می توانم مورد توجه قرار بگیرم. این احساس لعنتی که هنوز فکر می کردم خیلی بچه هستم کم کم دست از سرم بر می داشت.
وقتی به منزل رسیدیم مادر آنطور که من فکر می کردم نگران نبود . مادر از لباس خوشش آمد و گفت آن را بپوشم تا ببیند.
مادر با دیدن لباس در تنم لبخندی زد و گفت:
- خیلی قشنگ است هم پوشیده است و هم خیلی بهت می آید .
آن شب میلی به خوردن شام نداشتم و پرذیس به شوخی گفت از شوق لباس است و پز دادن جلوی دختر عموهاست.
صبح روز بعد با صدای مادر که من و پردیس را به نام می خواند چشم باز کردم .

sorna
03-06-2012, 11:57 AM
صبح روز بعد با صداي مادر با صداي مادر كه من و پرديس را به نام مي خواند چشم باز كردم . از رختخواب پايين آمدم و بعد از عوض كردن لباس پايين رفتم.
تا ساعت يازده مشغول تداركات بوديم و بعد از آن من و پرديس به اتاقمان رفتيم تا لباسهايمان را عوض كنيم.
پرديس صبر كرد تا من لباسم را تنم كنم بعد شروع كرد به دستور دادن كه اين دكمه را باز بزار اون گره را شل كن . با اينكه روز گذشته قرار بود يك روسري هم براي لباسم بخرم اما تازه يادم افتاده بود كه خريد آن را فراموش كرده ام و قرار شد پرديس روسري را كه بار قبل در مهماني خانه عمو از او قرض گرفته بودم ,را سرم كنم. پرديس در حالي كه موهايم را درست مي كرد گفت: نگين من از خير اين روسري گذشتم اين روسري مال خودت اما به جاش بايد براي من يك روسري بخري .
با خوشحالي گفتم: باشه يك روسري خوشگل برايت مي خرم.
كارم كه تمام شد از اتاق بيرون رفتم و تا پرديس آماده شود براي كمك به مادر رفتم . اما هنوز كارم تمام نشده بود كه زنگ در منزل خبر رسيدن مهمان را داد.
پدر براي استقبال به حياط رفت . پرديس در آستانه در آشپزخانه ظاهر شد و در حالي كه نفس نفس ميزد گفت: ببين نگين عمو اينا هستند . تو دست زن عمو سبد گلي است حالا نمي دانم سبد گل را براي تو آورده اند يا منظور ديگري دارند.
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم : نيما هم با آنها بود ؟
ـ نمي دانم يعني نديدم فقط نويد را...
ادامه كلامش را صداي نوشين و نيشا كه جلوي در با مادر احوالپرسي مي كردند قطع كرد.
نوشين و نيشا هيچ كدام چيزي به عنوان اينكه خيلي تغيير كرده ام به من نگفتند اما ياسمين به محض ديدن من گفت: واي چقدر خوشگل شدي . خيلي دلم برايت تنگ شده بود . ناقلا تو اين مدت خيلي چاق شدي.
از كلام ياسمين خنده ام گرفت او جوري به من گفت خيلي چاق شده ام كه در همان لحظه به ياد نانوايي سر خيابانمان كه صاحب آن مرد خيلي چاقي بود و ناخود اگاه خودم را مانند او تصور كردم.
من با لبخند به طرف آشپزخانه رفتم اما هنوز دو قدمي از آشپزخانه دور نشده بودم كه صداي زنگ منزل بلند شد. براي باز كردن در به طرف آيفون رفتم و دكمه را فشردم و بعد براي اينكه ببينم چه كسي آمده است از پنجره در حياط را نگاه كردم. به محض ديدن پيروز قلبم شروع كرد به تپيدن . پيروز پله هاي جلوي تراس را دو تا يكي طي كرد و من كم مانده بود در حياط را رها كنم و به طرف هال بدوم. اما هنوز در فكر ماندن و فرار كردن بودم كه او را مقابل خود ديدم.
با صداي آهسته اي به او سلام كردم و او با لبخند به چشمانم خيره شد و بعد قدمي به عقب برداشت و نگاهي به سرتاپايم انداخت و سرش را خم كرد يك ابرويش را بالا انداخت و بعد با لبخند معني داري گفت: سلام عزيزم رسيدن به خير فكر مي كنم آب و هواي سنندج بهت خيلي ساخته .
نمي دانم منظورش به تيپ جديدم بود يا اين دو كيلو اضافه وزنم. به هر صورت بود بدون اينكه بخواهم به معني كلامش دقيق شوم خودم را كنار كشيدم و به او اشاره كردم كه : بفرماييد.
بدون اينكه از جايش تكان بخورد همچنان به چشمانم خيره شده بود و با لبخند گفت: خانمها مقدم ترند.
در اين لحظه پرديس را ديدم كه در هال را بازكرد .
اگر هر موقع ديگري بود از ترس نيش و كنايه هاي پرديس رنگ و رويم را مي باختم اما با اطمينان از اينكه پرديس مي تواند مرا از اين بحران نجات دهد به او نگاه كردم.
پرديس با ديدن پيروز لبخند زد و و با صداي بلندي گفت: به سلام چه عجب مشرف فرموديد.
و به طرف من و پيروز آمد . پرديس با لحني با پيروز احوالپرسي مي كرد كه تا كنون چنين لحني را از او نديده بودم و احساس مي كردم بيشتر با او شوخي مي كند تا احوالپرسي و وقتي به كنار پيروز رسيد با كمال حيرت متوجه شدم پيروز دستش را جلو آورد و پرديس با او دست داد.
پرديس به من نگاه كرد و اشاره كرد تا من به اتاق پذيرايي بروم اما من آنقدر از او دلگير بودم كه بدون اينكه به اشاره اش واكنش بدهم به آشپزخانه رفتم و روي صندلي خودم نشستم . تا زماني كه پريچهر براي بردن ظرف شيريني به آشپزخانه آمد من همانجا نشسته بودم . پريچهر به محض ديدن من گفت: اوا نگين تو چرا اينجا نشستي ؟ بلند شو برو بشقاب ها رو بچين قرار نشد از زير كار در بري.
با بي حوصلگي ظرف را از او گرفتم اما پريچهر آن را رها نكرد و گفت: صبر كن ببينم نگين اين چه قيافه ايه كه به خودت گرفتي ؟ مگه با خودت قهري؟ با اين قيافه ممكنه مهمان ها ناراحت بشن و فكر كنن تو از آمدن آنها ناراحتي.
لحن پريچهر مثل مادري بود كه به فرزندش درس اخلاق مي آموخت و من براي اينكه او راضي باشد به رويش لبخند زدم .
وقتي با ظرف شيريني وارد اناق شدم سرها به سمت من چرخيد و من به زحمت لبخندي زدم و از همان جلو شروع كردم به تعارف شيريني.
وقتي شيريني را به نويد تعارف كردم اظهار كرد ميل ندارد و من بدون اينكه اصرار كنم آن را به عمويم كه كنار او نشسته بود تعارف كردم و بعد نوبت به تعارف به پيروز رسيد. بدون اينكه به او نگاه كنم منتظر بودم تا او ا ز داخل ظرف شيريني بردارد كه اينكار به طول انجاميد و من براي اينكه ببينم چرا او نه حرفي مي زند و نه شيريني بر مي دارد به او نگاه كردم و او را ديدم كه به چهره ام خيره شده است .
از اينكه او نه ملاحظه عمو را مي كند و نه ملاحظه بقيه خانواده را خيلي ناراحت شدم و بدون اينكه ديگر به او تعارف كنم ظرف شيريني را به طرف پوريا گرفتم كه صدايش را شنيدم كه مي گفت: فكر نمي كنم گفته باشم كه ميل ندارم.
بدون اينكه لبخندي بر لب داشته باشم گفتم: آخه برنداشتيد من فكر كردم شما ميل نداريد. و بعد ظرف را مقابلش گرفتم.
در حالي كه شيريني بر مي داشت گفت: آخه نمي دونستم اين شيريني را بخورم يا شيريني اخلاق شما رو .
با تعجب به او نگاه كردم و و او را ديدم كه بدون اينكه به من نگاه كند با دقت مشغول برداشتن شيريني تر از ظرف است. به محض اينكه پيروز شيريني را برداشت بدون اينكه فرصت بدهم او شيريني را داخل ظرفش بگذارد آن را به طرف پوريا گرفتم.
براي چيدن ميز غذا ياسمن و نيشا به كمكمان آمدند البته نيشا كه كمك نمي كرد فقط روي صندلي نشسته بود و مرتب از من سوال مي كرد كه سنندج چه خبر بود.
صداي نيشا مرا به خود آورد : نگين جات خالي ما رفتيم خونه آقا پيروز نمي دوني چه جور جايي بود هم خونش هم محلش خيلي قشنگ بود . نمي دوني چه دخترايي تو محلشون بود . همه هم سن ما با شلوارك دوچرخه بازي مي كردند.
با ناباوري به او نگاه كرد و گفتم: نيشا تو اينا رو تو خواب نديدي؟
- نه به خدا از پرديس بپرس . تازه پرديس از يكيشون پرسيد چند سالته . دختره هم گفت هفده سالش . باور كن همسن تو بود.
بدون اينكه قانع شده باشم گفتم: پس محله اي كه پيروز در آن مي نشيند خيلي اروپايي است.
بعد از صرف ناهار پريچهر و ياسمين و پرديس مشغول شستن ظرفها شدند و من بعد از كمي كمك به اتاق پذيريي رفتم تا اگر آنجا كاري بود انجام دهم .

sorna
03-06-2012, 11:57 AM
روي مبل کنار نوشين نشستم و به صحبت هاي عمو با پيروز در مورد کار گوش دادم . وقتي پريچهر و ياسمين آمدند و پشت سر آنها هم پرديس با يک سيني چاي خوشرنگ وارد شد فهميدم که مي توانم به دگوشه اي بروم و با خيال راحت از اينکه ديگر کسي با من کاري ندارد مشغول صحبت و در حقيقت شنيدن خبرهاي جديد از نيشا باشم. اما در اين فکر بودم که مادر گفت:

- نگين جان نمي خواهي سوغاتي هايي که از سنندج آوردي بدي؟
از حرف مادر خجالت کشيدم چون سوغاتي هايي را که آورده بودم آش دهن سوزي نبود که قابل دادن در آن جمع باشد. با صداي نيما به او نگاه کردم و او را ديدم که دست هايش را به هم مي مالد و در حالي که به پيروز نگاه مي کرد گفت:
- آخ جون من يکي از سوغاتيهاي سنندج خيلي خوشم مي آيد .
پيروز خنديد و به من نگاه کرد و گفت:
-حالا صبر کن ببين اصلا براي من و تو چيزي آورده من که چشمم آب نمي خوره.
نيما خنديد و گفت:
- نگين هرکسي رو فراموش کنه منو يادش نمي ره چون مي دونه خيلي ازش توقع دارم.
از خجالت کم مانده بود آب شوم چون موقع خريد سوغاتي تنها کسي که به يادم نبود همين پسر عموي پرتوقعم بود.
آرزو مند دست غيبي بودم که کمکم کند . در همين موقع صداي نويد را شنيدم که در حالي که لبخندي به زيبايي لبخند ژوکوند بر لب داشت گفت:
- نگين فکر نکن من صدام در نيانده توقع ندارم راستش رو بخواي عجله من از نيما و پيروز بيشتره.
آنقدر از لحن بي مزه و لوسش حرصم گرفته بود که خيلي دوست داشتم بگويم:
- ا جدي مي گي . من اگه به هر کسي کادو بدم به تو يکي نمي دم.
اما بدون اينکه به او نگاه کنم رو به مادر گفتم:
- مامان شما که می دونستی من چیز قابل داری نیاوردم خوب نبود اینقدر خجالتم می دادید حالا که اینطور شد خودتون زحمت دادنشو بکشید و من هم برم یه گوشه خودمو از خجالت پنهان کنم.
همگی خندیدند . نیما گفت:
- نه خیر قبول نیست هرکس سوغات آورده خودش هم باید اون رو بده.
و بعد دست زدند و گفتند:
- یالا یالا سوغات می خوام یالا.
دو دستم را جلوی صورتم گرفتم و در حالی که هم خنده ام گرفته بود و هم دلم می خواست از خجالت بزنم زیر گریه کنار مادرم نشستم و سرم را به زیر انداختم. مادر به پردیس گفت که از داخل آشپزخانه سوغاتی هایی را که خریده بودم بیاورد. بعد از آوردن آنها پردیس سوغاتی ها را به صاحبانشان داد.
مانده بودم که جواب نیما و پیروز را چه بدهم که مادر ظرفی عسل به همراه مقداری نان برنجی به نیما و همچنین پیروز و نوید داد و گفت:
- به هر حال دخترم نمی دانسته سلیقه شما آقایان چیست . باید بدی آن را به خوبی خودتان ببخشید.
از مادر به خاطر این کار که آبرویم را حفظ کرده متشکر بودم .
ساعت از شش بعد از ظهر گذشته بود که عمویم اعلام آمادگی برای رفتن کرد و متعاقب آن بقیه از جایشان بلند شدند.
وقتی پدر و مادر از بدرقه عمو و زن عمو و خانواده اش برگشتند پدر به همراه پیروز و نیما به اتاق پذیرایی رفتند تا راحتتر صحبت کنند و من از مادر اجازه گرفتم تا از تلفن داخل اتاق خوابش که خطی مجزا داشت با بیتا تماس بگیرم.
داخل اتاق خواب پدر و مادرم شدم و روی لبه تخت نشستم و شماره منزل بیتا را گرفتم.
بعد از زدن دو بوق خود بیتا گوشی را برداشت و به محض شنیدن صدای من با خوشحالی فریاد زد:
- نگین خودتی این همه مدت کجا بودی؟ بی معرفت نباید قبل از رفتن خبر می دادی؟
به او گفتم مسافرتم خیلی ناگهانی شده و از اینکه بدون خداحافظی رفته بودم از او معذرت خواستم. بیتا خیلی خبر داشت و یکی آنکه عاقبت با سام نامزد شده بود اما هنوز جشن نامزدی نگرفته بودند . گفت که فقط با سام به طور موقت صیغه محرمیت خوانده اند تا پس از ثبت نام در مدرسه یک روز به محضر بروند و عقد کنند.
پس از نیم ساعت صحبت با هم خداحافظی کردیم . موقعی که از اتاق پدر و مادر بیرون می آمدم پیروز را دیدم که به طرف آشپزخانه می رفت . به محض اینکه چشمش به من افتاد گفت:
- اجازه هست یک لیوان آب از آشپزخانه بردارم؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- بفرمایید.
پیروز لبخندی زد و گفت:
- میشه این افتخار را شما به من بدهید؟
به ناچار برای دادن لیوانی آب به او به سمت اشپزخانه رفتم. وقتی در کابینت را باز کردم تا لیوانی از آن بردارم صدایش را شنیدم که می گفت:
- با پارچ هم قبول دارم.
از کلامش خنده ام گرفت و در حالی که لیوان را بر می داشتم گفتم:
- همیشه که آدم اشتباه نمی کند شما هنوز یادتان نرفته؟
و به طرف یخچال رفتم و آن را باز کردم تا پارچ آب را بیرون بیاورم. پیروز گفت:
- اما به نظر من اون اشتباه قشنگی بود.
لیوانی آب برایش ریختم و در حالی که به طرفش می گرفتم گفتم:
- فکر نمی کنم زیاد هم قشنگ بود چون به قیمت بریده شدن دستم تمام شد.
- راستی دستت خوب شد؟
- فکر نمی کنم به هموژنی مبتلا باشم که زخم دستم اینقدر طول بکشه تا خوب بشه.
پیروز با صدای بلند خندید و گفت:
- اما حتما جایش باقی مانده و هر وقت که چشمت به آن بخورد به یاد روز اول دیدارمان می افتی.
- زیاد هم جایش باقی نمانده که بخواهد نقطه ضعفی باشد برای یاد آوری بی دست و پایی من .
پیروز در حالی که هنوز می خندید گفت :
- نه نه اشتباه نکن منظورم گرفتن نقطه ضعف از تو نبود منظور من روی دیگر سکه بود . برای من آشنایی با تو خیلی جالب بود .
به یاد ترس انشب خودم افتادم و خنده ام گرفت شاید اگر آن شب هم فکر می کردم که ممکن است بعد ها به کارهای خودم بخندم آنطور رفتار نمی کردم.
گفتم:
- به هر حال خوشحالم که برایتان روز اول ورودتان خاطره خوشی داشتید.
پیروز لبخندی زد و گفت:
- در ضمن می خواستم تو هال پیش پردیس و نیما یک چیز بگم که دیدم جایش نیست اما حالا اونو به تو میگم.
پیروز بعد از مکثی کوتاه گفت:
- همیشه یک سوغات را نباید که خرید خیلی چیزها را می شود به عنوان یاد بود هدیه داد . مثل یک لبخند و یک نگاه و یک...
و نگاهش را روی صورتم چرخاند آنقدر منظورش واضح و مشخص بود که احساس کردم اگر لحظه ی دیگری آنجا بیاستم ممکن است این بار پارچ آب شکسته شود آن هم روی سر پیروز!
بدون اینکه لحظه ای درنگ کنم با شتاب از آشپزخانه بیرون آمدم و راه اتاقم را در پیش گرفتم. در اتاقم را باز کردم و خوشبختانه پردیس را در اتاق ندیدم.
احساس عجیبی داشتم از یک طرف احساس می کردم از پیروز بدم نمی آید اما از طرفی از بودن در کنار او وحشت داشتم و شاید این وحشت حاصل همان تعاریفی بود که از او شنیده بودم . در آن حال جز اینکه منتظر بشینم و ببینم که چه سرنوشتی برایم رقم خورده چاره ای نداشتم.

sorna
03-06-2012, 11:58 AM
صبح روز دوشنبه به اتفاق بيتا براي ثبت نام به دبيرستان رفتيم بيتابرايم تعريف کرد که شب جمعه همان هفته سالگرد تولدش است و قرار است جشننامزدي اش را همراه با جشن تولدش بگيرد. بيتا از من خواست که روز چهارشنبهبراي کمک به تزئين اتاقش به منزلشان بروم و من نيز با کمال خوشحالي قبولکردم .
صبح چهارشنبه بيتا به منزلمان زنگ زد و ابتدا با مادر صحبت کرد و دعوتکرد که مادر هم به جشن نامزدي اش بيايد و مادر هم بعد از تشکر گفت که فردامهمان داريم و گفت که انشاالله عروسي اش مي آيد.
گوشي را از مادر گرفتم و با بيتا صحبت کردم و او گفت که ساعت چهار بعداز ظهر به همراه سام به دنبالم مي آيد تا مرا به منزلشان ببرد که اتاقش راتزئین کنیم.
سام پسری با قدی متوسط و چهره ای مردانه و به نسبت زیبا و خیلی خوش رو بودو کاملا مشخص بود که بیتا را به شدت دوست دارد.
به اتفاق بیتا و سام به منزلشان رفتیم. ساعتی بعد سام به کمک من و بیتاآمد و هر سه مشغول تزئین اتاق پذیرایی شدیم. شایسته خانم مادر بیتابرایمان چای و میوه آورد و هر بار که به اتق پذیرایی می آمد کلی از منتعریف و تشکر می کرد به طوری که حسابی خجالتم می داد.
سام مردی خوش برخورد و بذله گو بود و در تمام مدتی که مشغول تزئین اتاقبودیم کلی لطیفه های بامزه و خنده دار تعریف کرد که من و بیتا از خندهریسه می رفتیم.
در آن لحظه با خودم گفتم که آن لطیفه ها را به خاطرم می سپارم تا بعدبرای پردیس تعریف کنم اما وقتی به منزل رفتم حتی یک لطیفه هم یادم نیامد.
برای تولی بیتا به پیشنهاد پردیس قرار شد همان لباسی را که برای مهمانیخریده بودم به تن کنم و موهایم را هم به طور ساده با گیره ای ببندم .
چون تمام کارهایی که باید انجام میدادم از قبل برنامه ریزی شده بودخیلی زود اماده شدم . کادویی که برای بیتا خریده بودم به همراه دسته گلیکه سلیقه پردیس بود حاضر و آماده روی میز اتاقم قرار داشت.
وقتی زنگ در منزل به صدا در آمد من به پوریا اشاره کردم که در راب ازکند . پوریا ایفون را برداشت و در را باز کرد خوشبختانه پدر بود . بههمراه پدر نیما هم آمده بود و من با ناامیدی به مادر نگاه کردم تا تکلیفمرا بدانم . مادر رو کرد به پدر و گفت که مرا به خانه دوستم برساند. پدرنگاهی به من کرد و مرا حاضر و آماده دید . سرش را تکان داد که نیماپیشنهاد کرد تا او اینکار را بکند و پدر با خوشحالی موافقت کرد.
نیما مرا به منزل بیتا رساند. بیتا با خوشرویی به استقبالم آمد . بیتالباسی شیری به تن کرده بود که خیلی به او می آمد لباسش بلند و از جنس ساتنبود و گلهای زیری از همان جنس روی یک طرف یقه اش کار شده بود . موهایش راجمع کرده بود .
دستی به موهایم کشیدم تنها وسیله ی ارایش که داشتم و ان رژ لبی صورتیرنگ بود به روی لب و کمی هم به گونه هایم زدم. همانطور که مشغول بودمپرسیدم:
- بیتا خیلی مهمان دعوت کرده اید؟
- ای میشه گفت یه تعدادی هستند.
بیتا که رو به رویم ایستاده بود تا آماده شوم و مرتب اصرار می کرد تا چهره ام را آرایش کنم. به او گفتم:
- از مامانت خجالت می کشم.
- نترس مامان مشغول پذیرایی از مهمانان است . تازه اگر بیای پایین اونوقت پشیمون میشی که چرا تا تونستی نمالیدی.
با خنده به او گفتم:
- جدی میگی.
بیتا در حالی که رژ لبش را پررنگ تر می کرد گفت:
- آره باور کن نمی دونی پایین چه خبره.
از لوازمی که او برایم آورده بود مدادی برداشتم و داخل چشمان کشیدم و گفتم:
- خوبه؟
بیتا رژ زرشکی رنگش را به طرفم گرفت و گفت:
- آره خیلی خوب شد خوش به حالت مژه هات اونقدر مشکیه که احتیاج به ریملنداری . نگین اینو بگیر اون رنگ رژ خیلی کم رنگه از این روی لبت بزن.
برای اولین بار چهره آرایش شده ام را میدیدم راستش از قیافه خودم خیلیخوشم امد. با احساس رضایتی که به دست آورده بودم به اتفاق بیتا به طرفاتاق پذیرایی رفتیم.
به محض اینکه وارد سالن شدم متوجه شدم جشنشان مختلط است . چنان با شتاب به طرف بیتا برگشتم که بیتا یکه ای خورد و گفت:
- چی شد؟
- بیتا جشنتون قاطیه؟
- آره مگه نمی دونستی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه به خدا.
در حالی که مرا به جلو هل می داد خندید و گفت:
- برو عادت می کنی.
- وای نه بیتا بزار برم روسریمو بیارم.
- دیوونه نشو . هیس سام داره میاد اینجا.
تا خواستم لب به اعتراض باز کنم صدای سام را از پشت سرم شنیدم که سلام کرد.
با خجالت به طرفش برگشتم و جوابش را دادم.
سام گفت:
- نگین خانم خوش آمدی تنها امدی؟
متوجه منظورش نشدم و سرم را تکان دادم.
بیتا نگاهی به من کرد و رو به سام گفت:
- آره عزیزم بهت که گفته بودم تنهای تنهاست.
سام ابتدا به من و بعد به او نگاه کرد و گفت:
- عیب نداره خودن هوای هر جفتتون رو دارم .
سرم را به زیر انداختم و در حالی که بیتا در یک طرفم و سام در طرفدیگرم قرار داشت به طرف جمع رفتم . ابتدا فکر کردم همه به من زل زده اند ومرا نگاه می کنند اما وقتی با احتیاط سرم را بالا آوردم متوجه شدم هرکستوی حال خودش است و خوشبختانه آنقدر هم مورد توجه نیستم.
دور تا دور سالن پذیرایی سی و پنج متری را صنرلی چیده بودند و حدود چهل پنجاه نفری نشسته بودند.
قسمت بالای اتاق که کمی از بلند گوهای بلند موسیقی دور بود افرا مسنتری نشسته بودند که در بین آنها من خاله و زن دایی بیتا را شناختم.
بیتا اشاره به همان طرف کرد و گفت:
- اون خانم که لباس آبس پررنگ پوشیده مادر سامه .
مادر سام آنقدر جوان به نظر می رسید که به زحت می شد باور کرد دارای پسری به بزرگی سام است . از بیتا پرسیدم:
- راستی منظور سام از اینکه می گفت تنها امده ام چه بود؟
بیتا خندید و گفت:
- منظورش این بود که با خودت بوی فرندتو نیاوردی؟
- بوی فرندم؟ جدی می گی . خوب تو مگه به سام نگفتی که من دوست پسر ندارم؟
- چرا از دیروز تا به حال ده بار از من پرسیده منم بیست بار براش توضیخ دادم که تو اهل این حرفا نیستی.
- یعنی به قیافه ام می خوره که این کاره باشم که سام بعد از بیست بار توضیح تو هنوز قبول نکرده؟
بیتا خندید و گفت:
- ولش کن سام خیلی شوخه مگه ندیدی می گفت هوای هردومونو داره .
من که تازه متوجه منظور سام شده بودم لبخندی زدم اما پیش خودم فکر کردم که شوخی سام زیادهم جالب نبود.
بیتا گاهی پیش من می امد و از من پذیرایی می کرد و گاهی نیز اقوام و آشنایان را به من معرفی می کرد.
سام به طرف من آمد و درخواست کرد با او برقصم اما من گفتم که در حالحاضر آمادگی برای رقص ندارم و او دست دختری که یک صندلی با من فاصله داشترا گرفت و به وسط رفت.
سام با تمام احساس همراه با خواننده برای آن دختر که بعدا فهمیدم دخترعمه اش می باشد می خواند. به جای بیتا احساس می کردم از ناراحتی قادر بهدیدن نیستم اما بیتا خونسر و بی خیال کناری ایستاده بود و به آن صحنه نگاهمی کرد . با خودم فکر کردم که حتما من خیلی حسودم که نمی توانم چنین صحنههایی را تحمل کنم.
بیتا در حالی که دست میزد به طرف من آمد و روی صندلی کنار من نشست.
سرم را جلو بردم و گفتم:
- او دختره که با نامزدت می رقصید کی بود؟
- کدوم؟ لباس قرمزه؟
- نه اونکه اول رقصید.
- دختر عمه اش بود.
و بعد چشمکی زد و با لبخند گفت:
- چطور؟
- حالا که خودت هیچی نمی گی من چی بگم.
بیتا خندید و گفت:
- تازه خبر نداری قرار بوده همین دختر عمه شو براش بگیرن.
با تعجب به او نگاه کرد و گفتم:
- جدی؟
بیتا سرش را تکان داد و گفت:
- آره اون دختر عمه دومیشه . اسمش سوسنه و یکی یکدانه هم هست . در ضمن وضع پدر ش توپه توپه .
نم دانم چرا بيتا به اين راحتي در اين باره صحبت مي كرد . با بيتا درحال صحبت كردن بودم كه متوجه شدم مرد جواني به همراه دختري زيبا كه خيليهم خوب لباس پوشيده بود وارد اتاق پذيرايي شد.
مرد جوان دست گل بزرگي در دستش بود كه آن را جلوي صورتش گرفته بود وچهره اش ديده نمي شد . شلواري جين به پا داشت و بلوزي اسپرت و آستين كوتاهبه رنگ سفيد به تن داشت .
بيتا به محض ديدن انها از جا بلند شد و با گفتن: " زود بر مي گردم" براي استقبال از تازه واردان رفت.
مرد جوان سبد گل را از جلوي چهره اش پايين آورد و آن را با كمال احترامبه بيتا تقديم كرد . با اينكه نيم رخ تازه واردان به سمت من بود اما متوجهشدم مرد جوان نيز مانند دختري كه در كنارش ايستاده بود نيم رخ زيبايي داشت.
دختر هم كه فكر مي كردم نامزد مرد جوان است كادويي تقديم به بيتا كرد و به سمتي كه مسن ترها نشسته بودند رفت.
مرد جوان هم با تعدادي از جوانها دست داد و بعد به سمتي كه من نشسته بودم برگشت و شروع به احوالپرسي كرد .
به محض اينكه رويس را به طرف من چرخاند احساس كردم قلبم لحظه اي ايستاد و بعد از آن دست و پايم شروع كرد به سست شدن .
در همان لحظه ي اولي كه تمام رخ چهره اور ا ديدم متوجه شدم او كسي نيست به جز شهاب دوست نويد پسر عمويم.
كمي با احتاط سرم را بالا كردم و خوشبختانه متوجه شدم شهاب براياحوالپرسي با ديگر اقوامش به سمت ديگر رفت. نفس راحتي كشيدم و منتظر فرصتيبودم تا بدون اينكه جلب توجه كنم از اتاق خارج شوم.
در همان حال با خودم فكر مي كردم كه آيا شهاب ازدواج كرده است؟ در اين فكر بودم كه صداي بيتا مرا به خود آورد .
- كجايي فكر كردم جيم شدي.
- باور كن اگر مي توانستم همين كار را مي كردم.

sorna
03-06-2012, 11:59 AM
نمي دانم چه حالي بودم اما بيتا به من نگاه کرد و گفت:
- واي چه قدر سرخ شدي . تو که رقص بلدي پس چرا هول کردي؟
چشمم را از او گرفتم و گفتم:
- مسئله رقص نيست چرا نمي فهمي؟
بيتا که تازه باور کرده بود من چه مي گويم لبخند زد و گفت:
- خوب چي شده تو که تا چند دقيقه پيش حالت خوب بود يهو چت شد؟
با نگراني گفتم:
- اون آقايي که الان اومد.
- کي؟
گفتم:
- همان پسر جواني که بهت دسته گل داد.
بيتا سرش را تکان داد و گفت:
- خوب خوب فهميدم شهاب رو ميگي اون پس عمه سامه . خوب چي شده؟
گفتم:
- اون دوست پسر عمومه.
بيتا به من نگاه کرد و گفت:
- خوب چي شده؟
- ديگه چي مي خواستي بشه اون منو مي شناسه.
بيتا نفس عميقي کشيد و گفت:
- برو گم شو منو ترسوندي گفتم حالا چي شده . مي ترسي بره به پسر عموت بگه تو رقصيدي؟
و بعد خنديد و ادامه داد:
- فکر کردي پسر ها هم مثل ما هستند که از سير تا پياز رو براي دوستاشون بگن. اون خوب مي دونند چه چيزهايي رو نبايد بگن.
گفتم:
- بيتا خواهش مي کنم خواهش مي کنم اگه مي خواي تا آخر جشنت بمونم اصرار نکن برقصم.
بيتا گفت :
- من کاري ندارم خودت به سام بگو.
سرم را تکان دادم و گفتم :
- باشه خودم بهش مي گم تو هم لطف کن یک روسری برام بیار من روی سرم بکشم.
بیتا گفت:
- مسئله تو با یک روسری حل می شه ؟
- باز بهتر از هیچیه.
بیتا بلند شد و به طرف دیگر اتاق رفت و هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که با شالی نازک برگشت و بعد آن را به طرفم گرفت و گفت:
- بگیر خوبه؟
شال را روی سرم انداختم و گفتم:
- خیلی نازکه . موهامو خیلی نشون می ده؟
- نه زیاد.
با اینکه می دانستم آن شال فقط برای دکور و گول زدن خودم می باشد اما از اینکه آن را به سر داشتم خیالم راحتتر شده بود.
شهاب خیلی جذاب بود و من ناخوداگاه به چهره و اندام برازنده اش چشمدوخته بودم همچنین با همپای رقصش خیلی قشنگ می رقصید به طوری که معلوم بودهردو از قبل تمرین کرده اند.
در یک لحظه چشم شهاب به من افتاد و در همان حال ناگهان ایستاد . حرکتیکه انجام داد آنقدر ناگهانی و غیر منتظره بود که هم دختر جوان و هم چندنفر دیگر که به او نگاه می کردند برگشتند ببینند که او با دیدن چه کسیاینجور میخکوب شده است و خوشبختانه از بین جمعیتی که من بین آنها بودم کسیمتوجه نشد چشم شهاب به من بوده است.
دختر به او اشاره کرد تا ادامه دهد .ش هاب را می دیدم که می رقصد اماکاملا مشخص بود که تمرکز ندارد . چند لحظه بعد از جمعیت تشکر کرد و خود راکنار کشید اما سر جایش برنگشت و درست روبه روی من کنار در ورودی اتاقایستاد.
به شدت چشمانم را مهار می کردم تا مبادا به سمتی که او ایستاده استنگاه کنم اما این کشمکش دورونی اعصابم را خیلی خورد کرده بود. نوبت بهاهدا کادو ها بود من با احتیاط به سمتی که شهاب ایستاده بود نگاه کردم امااو آنجا نبود. با چشم به دنبال او می گشتم و نمی دانم تا چه حد تابلو اینکار را انجام دادم عاقبت او را دیدم که سمت دیگری ایستاده و با لبخند بهمن نگاه می کند وقتی دید که من هم او را دیده ام با اشاره گفت دنبالم نگردمن اینجا هستم.
نمی دانم از کجا فهمیده بود که من دنبال او هستم با خجالت چشم از اوبرداشتم و نشان دادم که هنوز شخص مورد نظرم را پیدا نکرده ام و بعد بادیدن بیتا به او اشاره کردم.
بیتا خود را به من رساند و گفت:
- چیه عزیزم پشیمان شدی؟ می خوای بگم یک آهنگ شاد بزنند؟
لبخندی زدم و گفتم:
- دست بردار می خواستم بگم کادوی مرا نشان نده.
برای بیتا گردنبندی با زنجیری بلند گرفته بودم که روی پلاک گردنبند نوشته بود پیوندتان مبارک.
وقتی خواستم سر جایم برگردم یک لحظه صدای شهاب را شنیدم که گفت:
- خانم فروغی حالتان چطور است؟
بیتا موضوع را میدانست اما سام با تعجب به من و شهاب نگاه می کرد . لبخندی زدم و گفتم:
- سلام.
شهاب متقابل لبخندی زد و گفت:
- هیچکسی ما رو که معرفی نمی کنه . خودمان باید گلیممون رو از آب بیرون بکشیم.
سام جلو آمد و گفت:
- نه که تو خیلی کم رویی احتیاجم داری یکی معرفیت کنه . نگین خانممعرفی می کنم ایشان شهاب پسر عمه کم و حرف و خجالتیم. و بعد رو به شهابکرد و گفت ایشان هم خانم فروغی که جنابعالی نام فاملیسان را جلوتر از منمی دانستی .
شهاب خندید و گفت:
- خانم فروغی دختر عموی یکی از دوستانم است و به خاطر همین فقط فامیلیشان را می دانستم .
و بعد رو به من کرد و گفت:
- نگین خانم حال آقا نوید چطور است؟
- خوب است.
بدون اینکه به او نگاه کنم سرم را خم کردم و گفتم:
- اگه اجازه بدهید من سر جایم برگردم و شما هم باقی کادوها را باز کنید.
چون شهاب کنار سام و بیتا ایستاده بود من می توانستم بدون جلب توجه بهاو نگاه کنم. به نظرم شهاب خیلی شیطان و پر سر زبان می آمد . از این فاصلهای که من ایستاده بودم صدایشان را نمی شنیدم اما از خنده بیتا و سام معلومبود که شهاب برایشان لطیفه تعریف می کند.
دادن کادو ها و گرفتن عکس از اقوام تمام شد و نوبت به پخش کیک رسید.
بیتا و سام به اتفاق هم کیک را تقسیم کردند به طوری که به همه رسید و مقداری هم اضافه آمد.
صدای شهاب را شنیدم که می گفت:
- آدم حسابدار اینش خوبه که یک کیک فسقلی رو جوری تقسیم می کنه که مقداری هم اندوخته فردایش باشد .
صدای خنده از اطرافیان بلند شد . سام سرش را به علامت تهدید تکان داد و گفت:
- فکر کنم تنت می خاره می خوای همین الان جلوی همه بگم به من و بیتا چی گفتی؟
شهاب سرش را خم کرد و به حالت مظلومی گفت:
- نوکرتم . باشه هرچی تو بگی من قبول دارم.
بقیه خندیدند و عده ای با وعده و وعید به سام می خواستند از او حرف بکشند .
بعد از خوردن کیک و پشت آن خوردن یک فنجان چای مهمانان بلند شدند وبعد از خداحافظی با سام و بیتا و آرزوی خوشبختی برای آنها به خانه هایشانمی رفتند.
بیتا به من لبخندی زد و گفت:
- چیه باز به ساعتت نگاه می کنی؟
با نگرانی به او گفتم:
- نمی دانم چرا پدرم هنوز به دنبالم نیامده . نکنه منو یادشون رفته ؟
بیتا با چشمانی که از آن شیطنت می بارید به من نگاه کرد و گفت:بروناقلا منو رنگ می کنی؟ مثل اینکه من به مامانت گفته بودم که شام اینجاهستی.
شام به صورت سلف سرویس و توسط کارکنان رستورانی که قرار بود از آن غذا بگیرند برای مهمانا که تعداد آنها زیاد هم نبود سرو کردند.
بیتا بشقابی غذا برای من و خدش کشید و بعد پیش من آمد در حالی که یک نقطه خلوت را انتخاب می کرد تا با هم شام بخوریم گفت:
- این پسره ما رو کشت از بس گفت خانم فروغی رو برای دیدن مسابقه من که دو هفته دیگر است دعوت کنید .
لبخندم و آهسته گفتم:
- شهاب؟
-آره همون .
- چه مسابقه ای؟
- مسابقه ریس . هیس دارن میان به رو نیار با هم در این مورد صحبت کردیم.

sorna
03-06-2012, 11:59 AM
جرات نداشتم به پشت برگردم و ببينم بيتا چه کسي را مي گفت که دارند ميآيند . فقط چشمانم را بستم و و به خودم تلقين کردم نگران چيزي نيستم.
صداي سام را از پشت سرم شنيدم که خطاب به کسي مي گفت:
- بيا بچه کم رو خودت هر چي مي خواي بگو . نگين خانم اين ما رو خفه کرد از بس به جونمون نق زد .
سام به سمت بيتا امد و کنار او نشست و بشقاب غذاي خودش و همچنين شهابرا روي ميز کوچکي که بشقاب من و بيتا روي آن بود جا داد. در حالي که بهپشت سر من نگاه مي کرد گفت:
- چيه چرا اينجوري نگاه مي کني مگه دروغ مي گم . اونجا سر ما رو خوردي پس چرا حالا چيز موني گرفتي و اينجا حرفي نمي زني.
صداي شهاب را از پشت سر شنيدم که گفت:
- باشه ديگه اينجوريه ؟ يادت باشه تلافي مي کنم.
و بعد خطاب به بيتا گفت:
- بيتا خانم خيلي حرفها دارم که براتون بگم وظيفه انساني من حکم مي کنهقبل از اينکه زن پسر دايي من بشيد خيلي مطالب رو در موردش بگم که خداينکرده بعدها نياين بگين چرا قبلا چيزموني گرفته بودي.
سام گفت:
- من نوکرتم نگين خانم حرف منو باور نکنيد اين من بودم که با خودم فکرمي کردم حتما شما رو براي ديدن مسابقه اين قهرمان ماشين باز دعوت کنم.
بيتا در حالي که مي خنديد گفت:
- صبر کن صبر کن حرف رو عوض نکنيد آقا شهاب شما بايذ هرچي در موردپسردايي تون مي دونيد به من بگيد چود در اين مورد وظيفه انساني اقتضا ميکنه که من همه چيز رو در مورد سام بدونم.
صداي خنده شهاب و سام بلند شد و شهاب گفت:
- راستش مي خواستم اين رو بهتون بگم که با دومين مرد خوش قلب و مهربون و نجيب و وفادار دنيا داريد ازدواج مي کنيد.
بيتا نگاهي به سام انداخت و گفت:
- چه خوب حالا اوليش کيه؟
- خوب معلومه اوليش حي و حاضر جلوي پاتون ايستاده و منتظره يکي تعارفش کنه تا بنشينه.
شهاب منتظر تعارف کسي نشد و همانجا براي خود يک صندلي آورد و کنار مانشست . رفتارش خیلی راحت و بدون تکلف بود. بعد از خوردن شام ظرف های همهما را جمع کرد و سپس به راحتی با دستمال کاغذی روی میزمان را پاک کرد .سام به بیتا نگاه کرد با خنده گفت:
- عزیزم می دونستی شهاب قبلا کارگر رستوران بوده؟
آنقدر کلام او برایم جالب بود که بدون اینکه متوجه باشم با تعجب بهشهاب و بعد به سام نگاه کردم . صدای خنده بیتا بلند شد . شهاب گفت:
- دست شما درد نکنه فکر می کنم شغل من خیلی از تو بهتر بود یادت رفتهمن خودم تو رو به صاحب کارم معرفی کردم و هزار خواهش و تمنا تا بتونیاونجا کار کنی . حالا خوبه من ظرفشور همون رستورانی بودم که تو ائنجا زمینمیشستی.
من هاج و واج مانده بودم و به جای انها از خجالت به میز خیره شده بودم و با تعجب فکر می کردم که این چه طرز آشنایی است.
شهاب و سام خیلی جدی بدون اینکه بخندند با همدیگر بحث می کردند . سام گفت:
- یادته اون اولا هر بار که بشقابی رو می شکوندی صاحب کارت دو شب شامجریمت می کرد و از کرسنگی به من التماس می کردی که باقی مانده غذامو بهتبدم.
سرم را به زیر انداخته و از خجالت حرف سام کم مانده بود از جایم بلندشوم تا مبادا شهاب از فاش شدن گذشته اش توسط او جلوی من غرورش شکسته شودکه صدای شهاب را شنیدم که خیلی عادی گفت:
- آره یادمه چه روزایی بود. حالا اون که خوب بود تو چی اولین روزایی که رفته بودی مجبور بودی تهمانده ظرف مشتری ها را بخوری.
صدای خنده بیتا بیش از هرچیز مرا ناراحت کرد. سام لیوانی آب به سمت بیتا گرفت و با مهربانی خطاب به او گفت:
- عزیزم چه خبرته تمام آرایشت به هم خورد شنیدن بدبختی آدما که اینقدر خنده نداره.
بیتا آب را از دست سام گرفت و به لبش نزدیک کرد و جرعه ای نوشید.
در این فکر بودم که خانواده سام گه جور آدمهایی هستند که بدون ملاحظه آدم غریبه ای مثل من پته زندگی همدیگر را بیرون می روزند.
بیتا که کمی حالش جا آمده بود گفت:
- جفتتون خیلی فیلمید بیچاره دختر مردم الان باور می کنه که شما راستی راستی اینکاره بودید.
ابتدا منظورش را متوجه نشدم اما لحظه ای بعد فهمیدم که این جر و بحثتکامش سیاه بازی بوده و من بیچاره ساده لوح فکر می کردم که واقعیت دارد.
تا نیم ساعت بعد دیگر یک مهمان هم در سالن نبود و من از تاخیر زیاد پدر نگران شدم و رو به بیتا گفتم :
- بهتره من خودم برم ممکنه صحبتهای پدر با مهمانان طولانی شده باشه و یا شاید آنها فراموش کرده اند که من اینجا هستم.
بیتا گفت:
- صبر کن الان که سام اومد می گم تو رو برسونه .
شهاب لبخندی زد و گفت:
- ما هم باید دیگه بریم اگه اجازه بدید من شما رو می رسونم.
نمی دانستم چه بگویم و فقط گفتم :
- خیلی ممنون.
سام در حالی که دست هایش را به می زد از در اتاق پذیرایی داخل شد و در همان فاصله گفت:
- چی شد معامله جوش خورد؟
بیتا گفت:
- معامله چی؟
- منظورم اینه که نگین خانم راضی شد به دیدن مسابقه لاک پشت ها بیاد.
لبخندی زدم و بیتا به جای من گفت:
- از الان تا دو هفته دیگه خیلی وقت است تا ببینیم چی میشه.
سام گفت:
- د نشد اگه قراره نگین خانم بیاد باید همین الان بگه تا این شهاب خودشو آماده کنه و مثل همیشه از اول آخر نشه .
وقتی بیتا به سام گفت که سر راه شهاب مرا به خانه می رساند سام مخالفتی نکرد و گفت:
- فقط چون به شهاب به اندازه یکی از چشمام اعتماد دارم قبول می کنم دوست خانمم را برساند .
به همراه بیتا به اتقش که در طبقه دوم ساختمانشان بود رفتم تا مانتو و کیفم را بردارم .
وقتی برای صحبت نداشتم آهسته به بیتا گفتم:
- خیلی حرفها برات دارم .
او نیز گفت :
- من هم همینطور خدا را شکر از دوشنبه مدرسه باز می شود و می توانیم به مدت نه ماه حرف بزنیم.
شهاب نیز اتومبیلش را روشن کرد و من بعد از خداحافظی با سام و بیتا روی صندلی پشت جا گرفتم.
خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کردم به خیابان منزلمان زسیدیم و بدوناینکه من به شهاب نشانی را بدهم او درست جلوی درب منزل نگه داشت و ازآینه به من نگاه کرد و گفت:
- فکر کنم درست آمدم اینطور نیست.
تعجب کردم و گفتم:
- بله متشکرم.
از خودرو پیاده شدم و شهاب نیز همراه با من شد و گفت:
-حتما باید به نوید سفارش شما و خواهرتان را بکنم که شما را همراه خودش بیاورد.
ناخوداگاه از زبانم پرید و گفتم:
- نه خواهش می کنم اینکار را نکنید .
با تعجب به من نگاه کرد و پرسید:
- چرا ؟
به اجبار خجالت را کنار گذاشتم و گفتم:
- من با پسر عمویم زیاد صمیمی نیستم الان هم از شما می خواهم به او نگویید که من را دیده اید.
شهاب سرش را تکان داد و گفت:
- بله متوجه شدم . پس به این ترتیب مطمئن باشد به نوید نمی گویم که مسابقه دارم . خوبه؟
- اگر شد بیام قبلا به بیتا خبر میدم.
شهاب لبخندی زد و گفت:
- از امشب دعا می کنم که بشود بیایی.
لبخندی زدم و گفتم:
- منم امیدوارم دعاتون برآورده شه.
شهاب سرش را خم کرد و گفت:
- خدا منو خیلی دوست داره دعامو زود برآورده می کنه.
نمی دانم شوخی می کرد یا جدی می گفت اما آنقدر کلامش بی ریا و راحت بودکه نتوانستم چیزی بگویم . در حالی که از خودرو دور می شدم گفتم:
- خداحافظ
و صدای او را شنیدم که گفت:
- به امید دیدار.

sorna
03-06-2012, 12:04 PM
اول مهر با تمام زیبایی اش با بوی پاییز و بارش باران از راه رسید.وقتی بیتا را در حیاط مدرسه دیدم از خوشحالی فریاد زدم و به طرفشدویدم.آنقدر مشتاق دیدنش بودنم که از شوقم صورتش را چنر بار بوسیدم. بیتانیز با خوشحالی با من احوالپرسی کرد.
تا زمانی که زنگ تعطیلی مدرسه به صدا در آمد من و بیتا نتوانستیم با هم صحبت کنیم . اما وقتی از مدرسه بیرون آمدیم بیتا گفت:
- خفه شدم از بس حرفم رو نگه داشتم. نگین فیلم و ها و عکس ها آماده شده اگه تونستی بیا خونمون فیلم رو ببین.
گفتم:
- چطور شده ؟ منم تو فیلم هستم؟
- ماه شده و تو که خیلی ناز افتادی . عکساتم خیلی خوشگل افتاده به سام گفتم از اون چند تایی که تو توشون هستی برات بده چاپ کنن.
بیتا گفت:
- نگین می دونی سام چی گفت؟
- درباره چی؟
- سام می گفت شهاب گلوش پیش تو گیر کرده.
دلم فرو ریخت. با اینکه سعی می کردم نشان دهم برایم اهمیتی ندارد اما با شنیدن این موضوع غرق در لذت شدم.
با صدایی که سعی می کردم خیلی عادی و بدون کوچکترین لرزشی باشد گفتم:
- سام از کجا این موضوع رو فهمیده؟
- اوه تو اون دو تا رو نمی شناسی خیلی با هم جورند . اون روز تو اونهیر و ویر هی تند تند زیر گوش سام می گفت: د بجنب قضیه رو ردیف کن دیگه.من از سام پرسیدم که جریان چیه؟ سام هم گفت: بابا بچه چشمش دوستت رو گرفته. حالا می خواد من براش دست بالا کنم.
نا خود اگاه لبخند زدم و به یاد شوخی آن رو زشان در باره شغلشان افتادم. مثل اینکه بیتا هم به یاد آن موضوع افتاد زیرا ائ هم خندید. در همینموقع چند جوان که از رو برو می آمدند با دین ما متلکی بارمان کردند صداییکی از آنها را شنیدم که گفت:
- وای خدا چه ناز می خندن.
و دیگری گفت:
- واسه همینه که خمیردندان روز به روز قیمتش بالا می ره.
سر خیابان باید از بیتا جدا می شدم و با اتوبوس به منزل می رفتم . پیش از خداحافظی بیتا گفت:
- راستی برای جمعه میای مسابقه؟
- شاید پردیس بتونه کاری کنه که من بتونم بیام اما این مسابقه کجا برگزار می شه؟
- منم برای اولین باره که می رم اما سام می گفت تو پیست اتومبیل رانیمجموعه ورزشی آزادی برگزار می شه . اگر تصمیم گرفتید بیاید سام ما رو میبره.
با امیدواری گفتم :
- امیدوارم بتونم بیام.
و بعد از اوخداحافظی کردم.
روز ها به سرعت سپری می شدند .با وجودی که خیلی دوست داشتم در موردشهاب از بیتا بپرسم اما از ترس اینکه او فکر نکند خیلی خوره بازی درمیاورم هیچ چیزی نمی گفتم. آرزو می کردم اتفاقی نیفتد که باعث شود مننتوانم به مسابقه بروم . پردیس هم هرروز ذهن مادر رابرای پانزدهم مهرآماده می کرد و می گفت که برای امادگی آزمون دانشگاه یم برنامه اردو دارندو برای اینکه خیال مادر از هر جهت راحت باشد می تواند من را هم ببرد . دراین مورد پردیس طوری فیلم بازی کرده بود که خود من هم فکر می کردم بهراستی یک چنین اردویی در کار است.
عاقبت پانزدهم مهر از راه رسید . ساعت هشت برای بیدار کردم پردیس او را تکان دادم.
پردیس به سرعت لباسش را از تن در آورد و روی تختش انداخت و سپس به من نگاه کرد و گفت:
- تو چرا به من زل زدی بدو برو حاضر شو دیر می شه.
سرم را تکان دادم و به طرف رکمدم رفتم . شلوار جین مشکی م را با مانتویمشکی ام به تن کردم و به دنبال روسری مشکی ام گشتم و وقتی آن را پیدا کردمآن را کنار آینه گذاشتم و مشغول بستن موهایم شدم .
پردیس به سرتاپایم نگاهی انداخت و گفت:
- می خوای بری مجلس ختم؟
- مگه بده؟
- نگین سعی کن یواش یواش یاد بگیری که چطور لباس بپوشی.
و بعد به طرف کمدم رفت و کانتوی شیری رنگم را که مدلش زیپ خور و کلاه دار بود و قدش تا زانویم بود از کمدم در آورد و به من گفت:
- زود باش مانتوت رو عوض کن.
پردیس به سرتا پایم نگاه کرد و گفت:
- نمی دونم تو اگه من رو نداشتی چی کار می کردی ؟ حالا اون کفش اسپرتشیری ات خیلی به تیپت میاد . چون من خیلی خوبم کیف شیری خدم رو بهت می دمتا تیپت کامل شه.
بدون اینکه سر و صدا راه بیندازیم حدود ساعت یک ربع به نه از در منزلخارج شدیم . به اتفاق پردیس به طرف خودروی سام رفتیم . بعد از احوالپرسیبه اتفاق راهی شدیم.
خیی زود به مقصد رسیدیم . آمدن به چنین مکانی برای من که تا به آنلحظه پا به آن مکان نگذاشته بودم بسیار هیجان انگیز بود . به پردیس نگاهکردم او نیز مانند من اولین باری بود که پا به چنین مکانی گذاشته بود اماطوری به اطراف نگاه می کرد که گویی سالهاست با چنین مکانی آشناست .
کم کم تماشاچیان برای دیدن مسابقه می آمدند . ساعت نه صبح تایمگیری ازخودروهای شرکت کننده آغاز شده بود . هنوز محو تماشای اطراف بودم و نمیدانستم این مسلبقه چگونه انجام می شود و حتی نمی دانستم خودروی شهاب چهرنگی است.
از هر نوع اتومبیلی برای مسابقه آمده بود . بعضی از خودرو ها آرم بهخصوصی داشتند و بعضی دیگر رنگهای بسیار جالبی داشتند . خودروها با سر وصدا به داخل پیست می آمدند و گذارشگری از بلند گو جزئیات و اسم شرکت کنندگان را میخواند.
من و بیتا به تنها جایی که حواسمان نبود مسابقه بود به طوری که وقتی نام شهاب را از بلند گو اعلام کردند من و بیتا آن را نشنیدیم.
پردیس سقلمه ای به پهلویم زد و من به طرفش برگشتم و گفتم:
- چی شد؟
- اسمشو خوند نشنیدی؟
- نه .
- بس که حرف می زنی.
نگاهی به خودرو هایی که با سر و صدا وارد پیست می شدند انداختم اما نمیدانستم که کجا باید دنبال شهاب بگردم . همچنان سرگردان به اتومبیل ها نگاهمی کردم که فریاد سام من و بیتا را از جا پراند او که با دوربینش به خودروها نگاه می کرد با فریادی که بند بند وجودم را جدا می کرد گفت:
- اوناهاش خودشه .
به جهتی که سام اشاره می کرد نگاه کردم . سام شماره خودرو را گفت و مندقت بیشتری کردم . باورم نمی شد راننده ای که پشت فرمان آن نشسته و كلاهايمني بر سر دارد شهاب باشد . خودروها به دنبال خودرويي كه چراغ قرمزيمانند پليس روي آن بود حركت كردند . آهسته از بيتا پرسيدم :
- مسابقه شروع شد؟
سام براي ما توضيح داد كه به اين دور از مسابقه دور مارشال مي گويند واتومبيل هاي مسابقه دهنده براي آشنايي بهتر با پيست به دنبال خودروي راهنمبا مسير آشنا مي شوند.
با چشم خودروي شها ب را تعقيب مي كردم بعد ار يك دور كامل خودروها توسطيك راهنا روي خط شروع قرار گرفتند. خيلي دوست داشتم براي يك لحظه هم كهشده شهاب از خودرو خارج شود و من او را ببينم . خوشبتانه آرزويم خيلي زودبر آورده شد شخصي به خودروي او نزديك شد و ورقه اي به او نشان داد و بعداز آن شهاب را ديدم كه از اتومبيلش خارج شد .
شهاب بند كلاه ايمني را باز كرد و من باور كردم كه او همان مردي ايستكه در اين مدت كم قلب مرا اسير خودش كرده ست . سام به طرف ما آمد و رو كردبه بيتا و گفت:
- عزيزم من الان بر مي گردم .
سپس با شتاب به سمت شهاب رفت .من و بيتا به هم نگاه كرديم و بيتا گفت:
- فكر كنم سام رفته خيال شهاب رو از اينكه تو اومدي راحت كنه.
- مگه قرار نبود بيام .
- شهاب به سام فته باور نمي كنه كه تو بيايي.
- يعني فكر مي كره من اينقدر بد قولم؟
- خانم باور نكردن با بد قول بودن خيلي فرق مي كنه .
تمام خودرو ها آماده حركت بودند . در اين موقع مسابق با سبز شدن چراغ راهنما شروع شد .

sorna
03-06-2012, 12:04 PM
صدای غرش خودروها و همچنین دلهوری ای که به وجودم چنگ انداخته بود آرام و قرارم را گرفته بود و مانع از این می شد که با آرامش سر جایم بنشینم . بیتا سعی داشت که دوربین را از دست سام بگیرد گفت :

- سام دوربین رو بده می خوام ببینم ماشین شهاب کدومه .
سام همچنان به دوربین چسبیده بود و معلوم بود که حواسش اصلا اینجا نیست . از کشمکش او و بیتا سر دوربین من و پردیس بی صدا می خندیدیم . سام آنقدر از خود بی خود شده بود که پاک یادش رفته بود که بیتا دوربین را می خواهد او همچنانکه با چشم مسابقه را تعقیب می کرد با فریاد گوشخراشی مرتب می گفت:" برو برو ." گویی پدال گاز خودروی شهاب با صدای او گاز می دهد.
عاقبت بیتا که دید سام به هیچ وجه دوربین را از خود جدا نمی کند با لج دستش را عقب کشید و رو به من گفت:
- می بینی مردا رو اینجور موقع ها باید شناخت.
من و پردیس بی صدا خندیدیم و تازه در پایان دور ششم فهمیدیم که خودرویی که شهاب با آن مسابقه می دهد پژو موتور تقویت شده ای به رنگ مشکی است که خطی پهن به رنگ طلایی روی سقف خودرو و آرمی مانند عقابی طلا یی روی کاپوت جلو و عقب خودرو نقش زده شده است.
عاقبت آنقدر پردیس گفت اوناهاش اونجاست تا خودرو ر ا دیدم اما باور نمی کردم که پشت رل آن شهاب با پایش را به پدال گاز دوخته باشدسرعت اتومبیلها زیاد بود و این تازه مرا به فکر انداخته بود که د ر تمام این مدت باید نگران سلامتی شهاب میبودم . عاقبت با فریادهای گوش خراش سام که گویی خودش به خط پایان رسیده بودم متوجه شدیم مسابقه با دوم شدن شهاب به پایان رسید .نمی دانستم حالا که مسابقه شهاب تمام شده چه باید بکنیم آیا بمانیم و دور بعدی مسابقات را تماشا کنیم یا برای دیدن شهاب به طرف جایگاه اتومبیلها برویم که من شخصاُ با دومی موافق بودم دور پنجم مسابقات بود که تلفن همراه سام به صدا درآمد قلب من نیز همراه صدای زنگ همرا ه سام شروع به تپیدن کرده بود و بی جهت تلاش می کردم خودم را خونسرد نشان بدهم. قبل از اینکه سام به تلفنش پاسخ بدهدمن می دانستم چه کسی پشت خط است . حدسم نیز درست بود که شهاب پشت خط است سام با او قرار گذاشت ساعت دوازده و نيم جلوي در پاركينگ همديگر را ببينيم ساعت دوازده و ربع به اتفاق به سمت پاركينگ راه افتاديم قبل از اينكه به سر قراري كه با شهاب داشتيم برسيم سام دستش ر اتكان دادوما به روبرو نگاه كرديم وشهاب را ديديم كه جلوي سيم توري هاي پاركينگ ايستاده است.
پاهايم در اختيار خودم نبود و هر لحظه تصور مي كردم براي طي كردن اين فاصله مي خواهم بال در بياورم تمام وجودم دو چشم شده بود كه سعي مي كردم از اين فاصله چهره او را ببينم دقيقا مي دانستم هجده روز از ديدار مان ميگذرد و در آن لحظه فكر ميكردم كه آيا او هم تا اين حد دلش براي من تنگ شده است؟
وقتي به نزديكي اش رسيديم احساس كردم دلم مي خواهد خودم را پشت سر همراهانم پنهان كنم.
سام به بيتا و بعد به من نگاه كرد و گفت :
- به خصوص اين دو با كه از اول تا آخر مسابقه يك بند دعا مي خواندند و بهت فوت مي كردند.
شهاب با خند ه به بيتا و من نگاه كرد وبعد رو به سام كرد و گفت :
- جدي مي گي؟
سام با مسخره سرش را تكان داد و گفت :
- آره كاملا جدي جدي اين دو تا از اون اولي كه تو جايگاه نشستن تا اون آخري كه مي خواستيم بلند بشيم يكسره خنديدن اصلا فكر نمي كنم مسابقه رو ديده باشن.
من و بيتا به هم نگاه كرديم گويي هر دو به يك چيز فكر مي كرديم و از اينكه تله پاتي مان انقدر قوي بود كه با نگاه متوجه منظور هم شده بوديم به هم لبخند زديم .سام و شهاب در مورد مسابقه شروع صحبت كردند و دوباره جرو بحث شان شروع شد پرديس با حالتي كه نشان ميداد خيلي از آن دو خوشش آمده به آنها نگاه مي كرد.
شهاب پيشنهاد كرد كه براي خوردن ناهار به يك رستورا برويم بعد از اينكه سام خودرويش رااز پارك در آورد قرار شد شهاب پشت رل بيشيند و سام و بيتا هم جلو نشستند و من و پرديس نيز روي صندلي پشت نشستيم.
در طول راه سام مرتب به شهاب مي گفت:
- آقا يواش تر محض اطلاع مي گم اينجا بزرگراه است و سرعت غير مجاز جريمه دارد.
شهاب فقط مي خنديد و مي گفت :
- بله متو جه ام.
وقتي به شهر رسيديم مدتي طول كشيد تا جلوي رستوراني پياده شديم وقتي در طول صرف ناهار چند بار چشمم به شهاب افتاد و فوري نگاهم را دزديم شايد در آن لحظه فكر مي كردم كه نبايد خود را مشتاق نشان بدهم اما تعليماتي كه پردس به من داده بود به درد دلم نمي خورد چون دلم با عقلم موافق نبود و به من امر و نهي مي كرد پرديس مشغول صحبت با سام و بيتا بود و حواسشان به ما نبود شهاب هم ساكت بود و از گردش چشمانش كه گاهي به آنها نگاه مي كرد و گاهي دزدانه به من خيره مي شد احساس كردم مي خواهد دور از چشم آنها حرفي به من بزند اما اين فرصت تا هنگامي كه مي خواستيم از در رستوران بيرون برويم پيش نيامد بعد از شستن دستهايم به اشاره شهاب بيرون رفتم و شهاب در حالي كه مواظب بود كسي نيايد شماره تلفني از جيبش درآورد و آن را به من دادو گفت :
- نگين خيلي دلم برايت تنگ شده بود اما حالا خو شحالم كه مي بينمت اين شماره تلفن منه هر روز از ساعت سه بعد از ظهر تا نه و نيم شب اينجا هستم . خوشحال مي شم صداتو بشنوم.
شماره را از او گر فتم و سرم را تكان دادم شهاب از جلو ي در كنار رفت تا من خارج شوم پرديس نگاهي به ساعتش انداخت و من با اينكه دلم نمي خواست اما متوجه شدم به زمان بازگشت به خانه نزديك شده ايم .
سام من و پرديس را سر خيابان منزلمان پياده كرد وقتي از خودرو پياده شديم پرديس از به خاطر ناهار و مسابقه و زحمتي كه كشيده بود تشكر كر دو همچنين به شهاب به خاطر موفقيتش تبريك گفت و بريش آرزوی موفقیت کر د. سام با خوشرویی گفت که نهایت افتخارش بوده که امروز با ما بوده است . شهاب هم ار اینکه این افتخار را داده بودیم و به دیدن مسابقه اش آمده بودیم خیلی تشکر کرد و امیدوار بود که باز هم این افتخار را به او بدهیم .
من هم نه به خوش زبانی پردیس اما از سام و بیتا تشکر کردم اما رویم نشد به شهاب چیزی بگویم و فقط به او نگاه کردم و گفتم/ک
- خداحافظ
من و پردیس صبر کردیم تا خودرو سام حرکت کرد و بعد به سمت خانه به راه افتادیم . پردیس به من نگاه وگفت :
- عجب اردوی با حالی بود . دختر این نامزد دوستت چه پسر خوشفکریه
فوری گفتم:
- حتی از سروش هم بهتره!
پردیس خندید و گفت :
- تو چرا هر چی میشه حرف سرو ش رو پیش میکشی
خندیدم و گفتم:
- برای اینکه اون از یادت نره
پردیس با خنده به پشتم زد.
وقتی به منزل رفتیم برای اولین بار صادق نامزد پریچهر را دیم که برای دیدن پریچهر به همراه مادش به منزلمان آمده بود. دسته گل بزرگی روی میز اتاق پذیرایی بود متوجه شدم وقتی صادق را دیدم از اینکه پردیس آنقدر خوب توصیف کرده بود خنده ام گرفت.
صادق مردی بلند قد و چها رشانه بود که کمی جلوی موهایش ریخته بود اما در عوض چهره ای خیلی جذاب و مردانه بود .مادر مرا به خانم رضایی مادر آقا صادق و همچنین آقا صادق معرفی کرد و گفت که شب خواستگاری منزل نبودم و به جشن نامزدی دوستم رفته بودم آقا صادق نیز با لحن بسیار مودبانه ای از آشنایی با من اظهار کرد خیلی خوشحال بودم که پریچهر به امید واهی ننشست و با انتظار برای اینکه شاید پیروز به خواستگاری بیاید آیندهاش را خراب نکرد.
به یاد پیروز افتادم و اینکه حدود دو هفته بود و گویی برای اقامت یک ماهه در شمال ویلایی رادر شمال اجاره کرده بود.نا خود آگاه صادق را با مقایسه کردم همسن بودند اما رفتار موقر و سنگین صاذق کجا طبع خوشگذران ونگاه پر شیطنت پیروز کجا.

sorna
03-06-2012, 12:05 PM
ده روز از رفتن بری دیدن مسابقه اتومبیل رانی و دادن شماره تلفنی کهشهاب در رستوران به من داده بود گذشته بود اما من هنوز جرات نکرده بودم بااو تماش بگیرم آنقدر شماره تلفن را نگاه کرده بودم که آن را حفظ شده بودم. حتی یک دفعه که کسی منزل نبود به طرف تلفن رفتم و هنوز دو شماره رانگرفته بودم که آنقدر قلبم به تالاپ تلوپ افتاد که به سومین شماره نرسیدهناچار شدم گوشی تلفن را سر جایش بگذارم تا قلبم آرام شود .
سه شنبه آخرین روز مهر ماه بود . چهارشنبه به مناسبتی تعطیل بود و قراربود بیتا و سام بعد از ظهر همان روز که اتفاقا شب ولادت یکی از ائمه همبود در محضری به عقد هم در بیایند وبیتا اصرار داشت که من نیز به عنوانساقدوشش به محضر بروم .
می دانستم رفتنم امکان ندارد زیرا پنجشنبه همان هفته یعنی دو روز بعد جشن نامزدی پریچهر بود و سر مادر حسابی شلوغ بود .
پردیس بیچاره مانند کارگری بی مزد و مواجب ازصبح تا شب مشغول جان کندنبود . آنقدر با آب و تاید در و دیوار هایی که تازه رنگ زده بودیم و همچنینپله ها و نرده ها را سابیده بود به قول خودش رنگشان تغییر کرده بود . وقتیشب پایش به رختخواب می رسید آنقئر خسته بود که حتی قرصت نمی کرد پتویش رارویش بکشد .
برای جشن نامزدی پریچهر از خر پشتک منزل تا انباری را تمیز کرده بودیمو من و پردیس به خوبی می دانستیم همین بساط بعد از مراسم نامزدی او همجریان خواهد داشت .
خوشبختانه آتش بس برقرار شده بود و ماموذیت پردیس موقتا تمام شده بود .قرا بود من و پردیس به اتفاق نیشا و نوشین به مغازه یکی از دوستان نوید کهبوتیک لباس داشت برویم و برای نامزدی پریچهر لباس بخریم .
وقتی نیشا زنگ زد تا ما نیز آماده شویم و پردیس به او گفت که ما خیلیوقت است آماده ایم و منتظر آنها هستیم . حدود یک ربع بعد آنها به منزل مارسیدند.
نیشا روی صندلی جلو کنار نوید نشسته بود و نوشین هم روی صندلی پشتنشسته بود و من و پردیس در صندلی عقب جا گرفتیم و سپس نوید خودرو را بهحرکت در آورد .
نوید خودرو را در یک خیابا ن پارک کرد و بقیه راه را که مسافت نسبتا زیادی بود پیاده طی کردیم .
مغازه دوست نوید در یک پاساژ درست در میدان ولیعصر بود که با پلکانی به سمت پایین می رفت.
نوید به طذف ته پاساژ که به سمت دیگری پیچ می خورد رفت و من متوجه شدمکه به سمت مغازه دوستش می رود . نوید داخل مغازه دوستش شد و لحظه ای بعداز جلوی در مغازه خطاب به من وپردیس گفت:
- بیاین داخل .
پردیس اشاره کرد تا من را بیفتم اما شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- من نمیام .
- بیا بریم تو زشته می خوای بیاد یه چیز دیگه بهت بگه .
- من نمی خوام از اینجا لباس بخرم . ایشا الله مغازش آتیش بگیره و نوید هم توی اون باشه .
- هیس بیا بریم اگه از لباسا خوشت نیومد خودمون میریم خرید .
نوید بار دیگر به کنار در امد و با لحن ملایمی به پردیس گفت:
- پس چرا نمیای ؟
پردیس به من نگاه کرد و گفت:
- نگین بیا .
پردیس قبل از من وارد شد و من نیز در حالی که سرم را پایین انداختهبودم پشت سر او بودم که احساس کردم پردیس لحظه ای صبر کرد و و بعد سلامکرد . سرم را بلند کردم که بر خلاف میلم به دوست نوید که ندیده بودمشسلام کنم که همان لحظه از دیدن چیزی که میدیدم احساس کردم یک لحظه نیا بهسکون رسید .
شهاب همان کسی بود که من قبل از وارد شدن به مغازه اش آرزو کرده بودم که لباس های مغازه اش آتش بگیرد.
نمی دانم چطور به او سلام کردم و چطور او پلسخ سلامم را داد و یا حتیاصلا به یاد ندارم که بعد از آن چه کردم و چطور نشان دادم اما لحظه ای بهخود آمدم که پردیس دستم را گرفت و من را به طرف اتاق پرو هدایت کرد .صورتم مثل گل ذغال سرخ سرخ بود و به همان داغی که از صورتم حرارت بیرون میزد.
بلاتکلیف در اتاق پرو ایستاده بودم که پردیس از لای در لباسی به طرفمگرفت تا مثلا آن را پرو کنم . نگاهی به لباسی که پردیس برای پرو به منداده بود انداختم . لباسی به رنگ سبز کمرنگ بود و معلوم بود که اصلا بهسایز من نمی خورد اما فهمیدم که پردیس با این کار مرا از رسوا شدن جلویدختر عموها و پسر عمویم نجات داده بود .
ضربه ای به در اتاق پرو خورد و پردیس وارد اتاق کوچک پرو شد و در حالیکه اشاره می کرد بلند حرف نرنم با لبخند سرش را تکان داد و نشان داد کهخودش هم خیلی جا خورده .
زیر گوشش از او پرسیدم:
- عکس العمل شهاب چطور بود ؟ نوید چیزی نفهمید ؟
نه اگه صورت تو لومون نده هیچکس هیچی نفهمیده .
وقتی از اتاق پرو خارج شدم پردیس اشاره به لباسهایی کرد که روی مانکنیپشت ویترین قرار داشت و من مشغول تماشای آن شدم برون اینکه چیزی بفهمم .
صدای نوید را شنیدم که خطاب به شهاب گفت:
- خوب پس به یلامتی راهی سفری انشاالله کی ؟
- دو هفته دیگه چند روزی می رم و بر می گردم .
- با کاظم میری؟
- نه اون اینجا می مونه مغازه رو نمی بندیم . با پسر داییم می رم.
- اگه کار نداشتم خیلی دوست داشتم که من هم باهیاتون بیام .
نمی دانستم منظور شهاب از پسر داییش سام بود یا کسی دیگر؟
صدای نوید را شنیدم که گفت:
- دختر عمو شما چیزی انتخاب نمی کنید؟
پردیس گفت:
- چرا منتظرم نیشا از اتاق پرو بیاد بیرون تا این لباس رو پرو کنم .
لحظاتی بعد نیشا نوید و پردیس را صدا کرد تا لباس او را ببینند . شهاببه من نگاه کرد و من نیز نتوانستم چشم از آن چشمان خندان سیاه بردارم .
شهاب به تلفن اشاره کرد و سرش را تکان داد به این معنی که چرا به اوتلفن نمی کنم و من با بستن چشمانم به او فهماندم که حتما این کار را میکنم .
شهاب به نوید و پردیس که مشغول نظر دادن بودند نگاه کرد و بعد چشمانشرا بست و سرش را تکان داد منظورش را کاملا متوجه شدم او می خواست به منبفهماند که دلش خیلی برایم تنگ شده و من نیز با لبخندی به او فهماندم کهدل من نیز کمتر از او نیست.
نوید به سمت شهاب برگشت و گفت:
- از این لباس بنفشه رنگه دیگرش رو ندارید؟
شهاب بعد از لحظاتی لباسی از همان مدل به رنگ لیمویی به دست نوید داد وبعد از چند دقیقه لباسی از پشت ویترین و لابلای لباس ها در آورد و در حالیکه به من اشاره می کرد گفت:
- شما این لباس را خواسته بودید ؟
با دستپاچگی سرم را تکان دادم و متوجه منظور شهاب نشدم . اما پردیس که کنار نوید ایستاده بود گفت:
- فکر کنم همین بود آره نگین؟
از حرف پردیس فهمیدم که شهاب خوش برایم لباسی را انتخاب کرده تا آن را پرو کنم .
رنگ لباس سبز یشمی بود و من حدس زدم آن رنگی است که مورد علاقه اوست.
بعد از اینکه لباس را در اتاق پرو پوشیدم از اینکه شهاب سایزم رااینقدر خوب متوجه شده بود با خجالت و حیرت به اندامم داخل آینه نگاه کردم .
لباسی که شهاب خودش آن را انتخاب کرده بود لباس ساده و در عین حال شیکیبود که تن خور فوق العاده ای داشت . پارچه لباس از تافته سبز بود و بلندیآن تا روی کفش هایم را می خورد. یقه لباس قایقی و آستینهایش کوتاه بود وهمچنین چاک بلندی تا بالای زانوهایم از پهلو لباس داشت که وقتی قدم بر میداشتمبه طرز زیبایی پای چپم را نشان می داد . حتی پردیس را صدا نکردم کهلباس را در تنم ببیند .
وقتی لباس به دست از در اتاق پرو بیرون آمدم پردیس متعجب نگاهم کردو گفت:
- چرا لباس را نپوشیدی؟
- چرا پوشیدم همین رو بر میدارم.
- پس چرا صدا نکردی لباستو ببینم؟
در حالی که لباس را در پیشخان مغازه می گذاشتم تا شهاب آن را بپیچد گفتم:
- وقتی رفتیم خونه اونو می پوشم ببینی.
بعد از انتخاب لباس هایمان نوید مشغول حساب کردن شد و من و بقیه کهدیگر کاری نداشتیم بعد از خداحافظی از شهاب از در مغازه بیرون آمدیم.

sorna
03-06-2012, 12:05 PM
نوید بعد از چند لحظه بیرون آمد و به اتفاق او از پاساژ خارج شدیم.پردیس بسته لباسهای من وخودش را در دست گرفته بود. آن را به دست من داد و با نوید مشغول صحبت درباره قیمت لباسها شد تا پولی که مادر برای خرید لباس داده بود با نوید حساب کند.
وقتی به منزل رفتیم برای پوشیدن لباس به اتاقم رفتم پردیس هم که با من آمده بود تا لباسش را یک بار دیگر به تن کند قبل از باز کردن بسته لباسها گفت:"نگین وای به حالت اگه لباس تنگ یا گشاد باشه"
و من با خنده گفتم:"خوب اگه تنگ یا گشاد باشه وای به حالم".و بسته لباس را باز کردم.به محضی که کادویی که دور لباسم بود باز کردم دستهای اسکناس هزار تومانی از داخل لباسم به بیرون ریخت و من با تعجب به پردیس که با حیرت به اسکناس های پخش شده روی تختم خیره شده بود نگاه کردم.
پردیس در حالی که به من نگاه می کردگفت:"این دیگه چه جورش بود؟"
شانه هایم را بالا انداختمو نشان دادم که مغزم از دیدن آنچه می بینم به کلی از کار افتاده است.
پردیس فکری کرد و در حالی که اسکناسها را جمع می کرد گفت:"صبر کن صبرکن فهمیدم .جریان چیه."
و من به او نگاه کردم تا به من بگوید که موضوع از چه قرار است.
پردیس مشغول شمردن اسکناسها شد و من در حالی که به لبخندی که او برلب داشت خیره شده بودم در اغین فکر بودم که شمردن پولها چه ربطی به جریان اسکناسها ی داخل لباسم دارد و این همه پول آنجا چه می کند.
پردیس بعد از شمردن اسکناسها در حالیکه با دستش مشغول حساب کردن بود با خنده به طرف بسته لباس خودش رفت و کاغذ لباسش را باز کرد و بعد در حالی که می خندید گفت:"فهمیدی چی شده؟"
سرم را به علامت نفهمیدن آنچه اتفاق افتاده بود تکان دادم و گفتم:"اصلا"
پردیس در حلیکه می خندید گفت:در خنگ بودن تو که شکی نیست اما این دیگه نهایت خنگیه که ندونی شهاب این پولا را اینجا گذاشته.
پوزخندی زدم و گفتم:منکه خنگم و حرفی نیست اما خانم عقل کل .آخه چه دلیلی داره شهاب اینکار را بکنه؟
پردیس در حالی که به نقطه ای خیره شده بود بالحنی مانند یک کاراگاه گفت:تو لباستو خودت انتخاب نکردی کردی؟
گفتم:"نه"
پردیس به من نگاه کرد وگفت:"خوب خنگ خدا شهاب می خواسته اون لباسو که سلیقه خودشم بوده بهت هدیه بده و به طبع آدم برای هدیه ای که میده پول نمی گیره.
بهت زذه به پردیس نگاه کردم و با لحنی که نشان می داد هنوز قانع نشدم گفتم:اگه اینطوره که میگی می تونست پول لباسو از نوید نگیره نه اینکه پولا را بگیره و بعد اونا را تو بسته لباس من بذاره.
پردیس پوزخندی زد و گفت:تو یا واقعا خنگی یا اینکه خودت را به نفهمی می زنی خوب اگه اینطور بود نوید که مثل تو خنگ نبود نفهمه که چرا پول لباس بقیه را حساب کرده اما مال تو رو هدیه داده"و پیش خودش گفت:هر چند که بنده خدا پول لباسای ما رو هم خیلی کم حساب کرد.
پردیس پول را به طرفم گرفت وگفت:"بگیر"و بعد لبخندی زد و گفت:اینقدر نشستی دعا کردی یکی مثل سروش گیرت بیاد که اومد اگه می دونستمدعات اینقدر می گیره سفارش می کردم برای منم دعا کنی
ابتدا به پول و بعد به پردیس نگاه کردم و گفتم:برای چی به من می دی ؟
پردیس گفت:برای اینکه مال خودته خوب این پول لباسیه که باید می خریدی.
دستش را رد کردم و گفتم:من که حالا پول لازم ندارم بده به مامان.
پردیس همانطور که به من نگاه می کرد گفت:به مامان بگم پول چیه؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:بگو از لباسا باقی مانده است
پردیس با همان دسته اسکناس به آرامی به سرم زد وگفت:می ترسن تا من بخوام تو را آدم کنم خودم خر شده باشم آخه دیوانه مامان نمیگه چطور پول لباسا اینقدر کم شده در ضمن کی می خوای یاد بگیری شهاب اگه تو رو برای دوستس یا چه می دونم چیز دیگه ای می خواست که نمی اومد لباس به این گرونی را بهت هدیه بده پس حتما تو رو به عنوان دیگه ای دوست داره که هدیه ای به این گرونی بهت داده حالا تو هم باید برای او یک هدیه بخری این پولو بردار براش یک هدیه بخر که فکر نکنه خیلی خر بودی و نفهمیدی"
نمی دانم چرا این به فکر خودم نرسیده بود ناگهان از دهانم پرید و گفنم:خوبه بهش تلفن کنم و ازش تشکر کنم
پردیس که برهنه می شد تا لباسش را بپوشد گفت:چه عجب یک فکر عاقلانه به سرت زد. و بعد مکثی کرد و گفت:ببینم مگه تو شماره تلفنش را داری؟
سرم را تکان دادم و گفتم:"آره"
"کی بهت داد؟"
همون روزی که برای دیدن مسابقه اش رفته بودیم
پردیس نگاهی به من کرد و گفت؟پس چرا تا حالا لال مونی گرفته بودی و می ترسیدی از چنگت درش بیارم؟
پاسخ دادم:نه به خدا اگه تا به حال نگفتم به خاطر این بوده که روم نمیشده بهت بگم
پردیس نگاهش را از من گرفت و با لحن نیمه عصبی گفت:حالم از این رو نشدن ها بهم می خوره حالا لباستو تنت کن تا ببینم بهت میاد؟
وقتی لباسم را پوشیدم پردیس کمکم کرد و زیپ پشت لباس را بالا کشید و بعد چند قدم به عقب برگشت و گفت:بچرخ تا خوب لباس را ببینه.وقتی خوب چرخیدم با نگاه متعجب و در عین حال معنی دار او مواجه شدم.
پردیس در حالی که می خندید گفت:نگین مطمئنی به جز مسئله شماره تلفن همه چیز را به من گفتی؟
متوجه منظورش نشدم و در حالی که به او نگاه کردم گفتم:مثلا چی رو؟
پردیس بالحنی که کاملا مشخص بود شوخی می کند گفت:مثلا اینکه این آقا شهاب چند بار اندازه ی تو را گرفته بود که اینقدر دقیق برات لباس را انتخاب کرده.
اخمی کردم که نشان بدهم از حرفش ناراحت شدم اما در همان حال احساس لذت شیرینی وجودم را فرا گرفته بود . در حالی که تقلا می کردم زیپ لباس را پایین بکشم گفتم:پردیس خیلی بی مزهای.
و پردیس که می خندید گفت:اتفاقا خودم فکر می کنم خیلی با مزهام
ودر حالیکه می خندید زیپ لباسم را پایین کشید
لباسم مورد پسند مادر و پریچهر نیز قرار گرفت و من شب هنگام قبل از خواب یکبار دیگر آن را از کمدم در آوردم و به آن خیره شدم. در آن لحظه احساس کردم دلم خیلی برای شهاب تنگ شده است.

sorna
03-06-2012, 12:06 PM
جشن نامزدی پریچهر با زحمتی که مادر و پدر و بقیه کشیده بودند برگزار شد اما از تمام مراسم آن فقط شلوغی و صدای گروه ارکستر و غرغرهای پردیس خوب به خاطرم مانده بود نه یک چیز هم خیلی خوب به خاطرم مانده بود و ان اینکه وقتی با لباس سبز رنگم وارد مجلس شدم متوجه نگاه خیره اطرافیانم شدم به خصوص که لباس مانند قالبی زیبا اندامم را در بر گرفته بود و زمانی که با دختر خاله ها و دختر دایی ام روبوسی می کردم شنیدمکه خاله ام به مادرم گفت:"پروین دیگه چیزی نمونده که خواستگارای نگین پاشنه در خونه تو از جا در بیارن."
و من در همان لحظه در دلم گفتم:خواستگارا غلط می کنن تنها کسی که حق داره در این خونه رو به خاطر من به صدا در بیاره فقط شهاب خودمه.
طفلی پردیس با لباس زیبای زرشکی رنگش خیلی زیبا شده بود از اول تا آخر جشن مشغول پذیرایی از مهمانان و رسیدگی به وضع خوردن و راحتی آنان بود.
بعد از اینکه جشن تمام شد و من وپردیس خسته و کوفته به اتاقمان رفتیم تا لباسهایمان را دراوریم پردیس در حالی که با خستگی و حرص لباسش را از تن خارج می کرد گفت:همش کشک بود اگه می دونستم این لباسو برای پذیرایی از مهمانان می خرم غلط می کردم اومو بپوشم.
به او نگاه کردم و گفتم:اگه می دونستی اونایی که تو با این لباس ازشون پذیرایی کردی چه کیفی کردن دلت نمی امد اینو بگی
پردیس پوزخندی زد وگفت:برو باب تو که خیلی راحت بودی من بیچاره را بگو که مامان تمام سنگینی مسئولیت پذیرایی رو به دوش من انداخته بود.
خندیدم و به او گفتم:حق با توست امروز مامان خیلی ازت کار کشید
پردیس که با این حرف من جری شده بود گفت:این مامانم بیچارمون کرد از بس گفت مراقب باش به تمام مهمونا میوه بدی خوب بگو این همه میوه خودشون کوفت کنن.دیگه چه مرضی هی جلوشان دلا و راست بشی آه یاسمین حق داشت می گفت عروسی خودمونی را فقط به خاطر اینکه آدم از اول تا آخر جشن مال خودش نیست دوست نداره.من خنگ فکر می کردم چون عروسی مال خود آدمه خیلی کیفش بیشتره پس بگو او سر یلدا تجربه داشته. وبعد به من نگاه کرد و گفت:راستی تو متوجه عمه شدی چطور به من نگاه می کرد
سرم را تکان دادم و گفتم: فقط اون موقعی که می رقصیدی عمه رو دیدم که با نگاه خطرناکی نگاهت می کرد.
من و پردیس خندیدیم و او می خواست چیزی بگوید که از گفتن آن پشیمان شد و حدس می زدم می خواست از عمه بد گویی کند.که ترجیح داداین کار را نکند .چون درست شبی که ما از خرید لباس برگشته بودیم و سروش هم به همراه عمه به تهران آمده بود در حالی که من مراقب بودم کسی متوجه آن دو نشود سروش و پردیس توی زیر زمین منزلمان با هم صحبت کرده بودند.گویی در مورد ازدواج به تفاهم کامل رسیده بودند زیرا حرکات پردیس طوری بود که گویی روی هوا گام بر میدارد.
من از پردیس نپرسیدم آن شب توی آن تاریکی مطلق زیر زمین به سروش چه گفت و از او چه شنید هر چند می دانستم اگر پردیس بود حتما این را از من می پرسید اما من نخواستم بپرسم زیرل در مورد چیزی که خودم می دونستم لزومی نداشت سوال کنم
آن شب آن قدر خسته بودم که به محضی که سرم روی بالشم رفت متوجه نشدم کی خوابم برده فقط آخرین لحظاتی که می خواست خوابم ببره صدای پردی سرا شنیدم که گفت:"نگین امشب را آسوده بخواب که از فردا باید مشغول بشور و بمال بشیم."و من لبخندی زدم اما یادم نیست که آیا به او جوابی دادم یا نه.
پردیس درست می گفت تا دو روز بعد از مراسم نامزدی پریچهر چنان مشغول بشور و بمال بودیم که پاک یادم رفته بود حتی به شهاب زنگ بزنم و از بابت لباس تشکر کنم . قبل از مراسم یادم بود این کار را کنم اما آنقدر منزلمان شلوغ و همه در حال رفت و امد بودند که نتوانستم فرصتی پیداکنم و به شهاب تلفن کنم
یکشنبه بعدازظهر بود که من تازه این موضوع را به یاد آوردم. در حالی که لبم را می گزیدم هین بلندی کشیدم.
پردیس که مانند خدمتکار ورزیدهای مشغول کشیدن فرچه به روی سرامیک های آشپز خانه بود سرش را بلند کرد و بهمن نگاه کرد و گفت:"چی شد؟"
پردیس منتظر بود تا من لب باز کنم و به او بگویم که چه اتفاقی افتاده که گفتم:"یادم رفته به اون تلفن کنم و به خاطر اون چیز تشکر کنم."
پردی سسرش را تکان داد و گفت:"راست میگی؟"
سرم را تکان دادم .با افسوس سرش را تکان داد و گفت:خاک برسر بی لیاقتت.
سرم را به زیر انداختم و به او حق دادم. پردیس هم مشغول کارش شد در همان حال گفت:"سیب سرخ اسیر دست چلاقه"
نمی دونم اون سیب سرخ شهاب بود یا منظور پردیس لباس اهدایی او بود که اسیر چلاقی مانند من شده بود.
وقتی ساعتی بعد کار پردیس تمام شد و مادر اعلام که دیگر کاری با او ندارد او برای برداشتن حوله و لباسهایش به اتاق رفت. من پشت میز کنار پنجره نشته بودم و مشغول حاضر کردن در سهایم بودم که پردیس گفت:تلفن کردی؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم. پردیس با عصبانیت گفت:نمی خواهی زنگ بزنی؟
این بار سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:"چرا می خواستم زنگ بزنم اما فکر کردم شاید زشت باشه بعد از دو روز تلفن کنم."
پردیس گفت:فکرای احمقانت بدرد خودت می خوره دیر تلفن کنی بهتر از اینکه اصلا تلفن نکنی.
از جا برخواستم و گفتم: تو مواظب هستی کسی نیاد؟
گفت:تو که تا حالا نزدی صبر کن تامن از حمام بر گردم تلفنو میارم اینجا که راحت بتونی صحبت کنی.
تا پردیس از حمام بیاید فکر می کردم ساعتها سپری شده است. پردیس گوشی سیار را از هال پایین به طبقه بالا آورد وبا لبخند گفت:نگین تا مامان از غیبت گوشی خبردار نشده حرفاتو بزن.
با دستی لرزان شماره تلفن مغازه شهاب را گرفتم . بعد از سه بوق کسی گوشی را برداشت قلبم با شدت به سینه ام می کوفت. سعی می کردم خیلی آرام باشم اما صدای بلند ضربان قلبم مانع شنیدن حرفهای خودم می شد.
صدای پشت گوشی گفت:"بله بفرمایید؟"
نمی دانستم صدای شهاب است یا کس دیگری گوشی را برداشته است.آب دهانم را قورت دادم و گفتم:سلام .صدا با لحنی کشیده ای گفت:سلام
گفتم ببخشید آقا شهاب تشریف دارن
لحن صدا عوض شد و با حالتی که نشان می داد کمی هول شده است گفت:بله چند لحظه وشی دستتان باشد تا صدایش کنم ببخشید شما؟
نمی دانستم چطور خودم را معرفی کنم ناچار گفتم:من دختر خالهشان هستم و در همان حال فکر می کردم آیا او دختر خاله دارد یا نه؟
چند لحظهای که برام به اندازه ساعتی طول کشیدگذشتتا اینکهصدای خودش را از پشت گوشی شنیدم که می گفت:جانم بفر مایید
نمی دانستم چه بگویم که بار دیگر طنین صدای گرمش قلبم را لرزاند:دختر خاله شما هستید؟
نمی دانم جدی می گفت یا شوخی می کرد.
با صدایی که بعد پردیس به من گفت مثل بع بع بزغاله بوده گفتم:سلام
شهاب چند لحظه مکس کرد و در حالی که تن صدایش کمی بم شده بود گفت:سلام اول بگو خودتی یا من تو خیالم صداتو می شنوم؟
نمی دانستم منظور از شهاب از خودتی خود من بوده یا کس دیگری را مد نظر داشت. دربحالی که همانطور می لرزیدم گفتم:صدای چه کسی را می خواهی بشنوی؟
شهاب نفس عمیقی کشید بی تامل گفت:تنها صدایی کهدوست دارم بشنوم صدای نگین باارزشم است همان کسی که مدتها خواب و خوراک را از من گرفته و به جایش فکر و خیال را برایم باقی گذاشته همان که هر شب به خوابم می آید و با همان چشمانی که دیوانه ام کرده برایم ناز می کند و من حیران و سرگردان سر در پی اش می گذارم و زمانی که چشمانم را باز می کنم متوجه می شوم که باز هم خوابش را دیده ام حال نمی دانم هنوز خواب می بینم یا تعبیر خوابم به بهترین شکل در بیداری در آمده
خیلی قشنگ صحبت می کرد به طوری که اگر بابرنامه ی قبلی به او زنگ زده بودم فکر می کردم برای این لحظه مقاله ای آماده کرده و صحبت هایش همه از روی متن است. نمی دانستم چه بگویم مانند انسان لالی که اتفاقا شنوایی قوی داشته باشد فقط می شنیدم اما قادر به پاسخ نبودم.
شهاب صحبت می کرد و من فقط شنونده بودم و تما م حرفهایش را از بر می کردم. در همان حال با خودم فکر می کردم به احتمال زیاد کتابهای شعر و نثرهای عاشقانه زیاد می خواند که کلامی چنین فصیح دارد.
به خودم آمدم و صدایش را شنیدم که گفت:نگین هنوز انجا هستی ؟
صدای از ته چاه در آمده خودم راشنیدم که می گفت:بله اینجا هستم
شهاب ادامه داد:عزیزم خوب کاری کردی به من زنگ زدی چون می خواهم به یک مسافرت بروم و تا زنگ نزنی نمی توانستم دل از مغازه و تلفن بکنم
صدایم واضح تر شد و احساس کردم صحبت از دوری خجالت و ترسم را ریخت شتابزده پرسیدم:کجا می ری؟شهاب با صدایی که نشان می داد خوشحال است گفت:از رفتنم ناراحت می شی؟
بدون اینکه لحظه ای تامل کنم گفتم:فکر می کنم بله .نه حتما بله.
صحبت ما بخصوص با حضور پردیس که جلوی در اتاق ایستاده بود و به آپشت داده بود خیلی معمولی و در حد تعارف و خوش وبش بود اما بعد از خداحافظی و قطع کردن تلفن احساس کردم تا الان که در زنگ زدن تاخیر کردم احمق بودم و مب بایست خیلی زودتر از اینها با او تماس می گرفتم.هم اکنون احساس می کردم شهاب را می پرستم و با تمام وجود به او غشق می ورزم

sorna
03-06-2012, 12:06 PM
قرار بود او برای سفری 4روزه به همراه یکی از پسر عمه هایش به کیش و بعد به دبی برود و من می دانستم مانند زنی که همسرش برای اولین بار به سفر می رود تا بازگشت او نیمه جان می شوم. شهاب از من قول گرفت که پنج شنبه هفته آینده ساعت 5بعدازظهر به او تلفن کنم. من نیز در کمال میل این را قول به او دادم وقتی از هم خداحافظی کردیم آنقدر در خودم غرق شده بودم که حتی نفهمیدم که پردیس چه وقت تلفن را از دستم گرفت و برای بردن و گذاشتن آن سرجایش از اتاق خارج شد فقط زمانی به خودم آمدم که پردیس در اتاق را باز کرد و خطاب به من گفت:"اوه هنوز تو که اینجا نشستی بلند شو بیا مهمان داریم".
وقتی پائین رفتم پیروز را دیدم که به همراه نیما و سروش به منزلمان آمده بودند خبر داشتم که پیروز برای شرکت در مراسم پریچهر از ویلایش در شمال دل کنده و به طور موقت به تهران باز گشته و قرار بود این بار برای یک هفته به اتفاق نیما که مرخصی گرفته بود به شمال بروند.اما تا آن لحظه او را ندیده بودم.
سروش با دیدن من از جا برخاست و من با لبخند به او نگاه کردم و مشغول احوالپرسی با او شدم و بعد با نیما و آخر از همه با پیروز احوالپرسی کردم.
وقتی با پیروز احوالپرسی می کردم نگاهم به چشمان او افتاد و باز همان نگاه معنی دار را در چشمانش دیدم. چشم از او گرفتم و برای کمک به پریچهر به آشپز خانه رفتم.
صدای خنده و صحبت پردیس را می شنیدم و با وجودی که پریچهر از من می خواست تا چایی را که ریخته بود برای مهمانان ببرم قبول نکردم و کاری را که او انجام می داد یعنی پوست گرفتن سیب زمینی ها را به عهده گرفتم تا خودش سینی چای را برای مهمانان ببرد.
هیچ دوست نداشتم با پیروز روبرو شوم و باز هم نگاه چندش آورش را روی خودم احساس کنم.
صدای خنده بلند نیما و آهسته تر آن صدای سروش را می شنیدم و می دانستم باز هم پردیس مشغول بلبل زبانی است که خنده مرده ها به آسمان بلند کرده است. اگر هر وقت دیگر بود از دست پردیس شاکی می شدم اما با شنیدن صدای خنده بلند سروش دیگر خیالم جمع بود که اگر پردیس زیاد هم شیرین زبانی می کند جلوی سروش است و ائ خودش می تواند از پس او بر بیاید. در این افکار بودم که ازشنیدن صدای پیروز تکان خوردم.
پیروز به همراه پریچهر وارد آشپز خانه شد و با او مشغول صحبت بود پریچهر همانطور که در مورد کار صادق توضیح می داد وارد آشپز خانه شد و سینی خالی چای را روی میز کنار دست من گذاشت. بدون اینکه سرم را بلند کنم نشان دادم سخت مشغول کار هستم اما با چاقوی بلند ی که پریچهر عادت به کار کردن با آن داشت نمی توانستم به راحتی کار کنم و پوست سیب زمینی هایی به بزرگی طالبی را چنان می کندم که وقتی از پوست در می آمدند تبدیل به سیب زمینی هایی به کوچکی یک نارنگی می شدند و من با توجه به کارم حواسم را در گوشهایم متمرکز کرده بودم . صدای پریچهر و پیروز چند لحظه قطع شد و من با کنجکاوی سرم را چرخاندم تا بفهمم چرا آنها سکوت کرده اند که متوجه شدم پیروز در حالی که بسته ای در دست دارد با لبخند به من نگاه می کندو پریچهر نیز در حالی که سرش را تکان می داد به من که سر سیب زمینی ها این بلا را آورده بودم خیره شده بود.
می دانستم اگر پردیس بود بدون ملاحظه تیکه ای ناب بارم می کرد اما پریچهر این اخلاق را نداشت که جلوی کسی کنفم کند پریچهر با نگاهی معنی دار به من نگاه کرد و گفت:"نگین جان پاشو من خودم باقی کار را انجام می دهم تئ برو پیش بقیه."
هنوز حرکتی نکرده بودم که پیروز به طرف میز آمد و در حالی که بسته را روی میز قرار می داد صندلی روبروی من را کشید و به پریچهر گف تا چاقوی کوچکی به او بدهد پریچهر با خجالت به او گفت تا دستهایش را کثیف نکند اما پیروز بعد از گرفتن چاقو از دست پریچهر که او کار کردن را دوست دارد و این طور احساس راحتی بیشتری می کند و سپس بدون اجازه چاقو را از دست من گرفت و آن را داخل سینی گذاشت و با همان چاقوی کوچک شروع کرد به پوست گرفتن یک سیب زمینیوچنان با مهارت پوست سیب زمینی را به حالت مارپیچ جدا کرد که وقتی پوست را داخل سینی گذاشت دوباره به شکل اولیه سیب زمینی درامد. از مهارتش در پوست گرفتن سیب زمینی جا خوردم و به پریچهر که او هم دست کمی از من نداشت نگاه کردم. پیروز از پریچهر خواست به ازای سیب زمینی هایی که من خراب کرده بودم چند سیب زمینی به او بدهد و گفت که این کار را به من یاد می دهد. من نیز که از ابتدا از دیدن او گریزان بودم با کمال میل خواهان شدم تا او این کار به من یاد بدهد.
پریچهر بعد از اینکه سیب زمینی ها را به پیروز داد مدتی بالای سر ما ایستاد تا او هم قلق کار را یاد بگیرد و بعد از اینکه پیروز یک سیب زمینی پوست گرفت برای بردن سینی چای به اتاق پذیرایی رفت. گاه گاهی صدای خنده بلند نیما به گوش می رسید اما من کاملا گرم یاد گرفتن پوست کندن سیب زکینی از پیروز بودم که بعد ها نیز ای کار برایم جزعادت در آمد و هر میوه ای را که دستم می رسید به همان صورت پوست می گرفتم.
پیروز چاقویش را به من داده بود تا خودم به تنهایی این کار بکنم. من با تمام حواس مشغول این کار بودم .یک لحظه سرم را بلند کردم تا کارم را به او نشان بدهم که متوجه شدم پیروز به جای دستم به صورتم خیره شده و در افکار عمیقی غرق است. نگاهش زننده نبود و مانند این بود که اصلا مرا نمی بیند و در خیالاتش غوطه ور است.
وقتی سرم را بلند کردم نگاهش رنگ گرفت و به چشمانم خیره شد. احساس کردم رنگ چشمانش را در این فاصله کم به راحتی می توانم تشخیص بدهم و چون این فکر که رنگ چشمان او چه رنگی است از کودکی با من بود برای دانستن آن چشمم را از چشمانش برنداشتم و چند لحظه خیلی گذرا به چشمانش خیره شدم. حدسم درست بود رنگ چشمانش طوسی تیره و دور تا دور عنبه اش نیز خطی مشکی داشت. به نظرم رنگ چشمانش خیلی جالب بود .مردمک وسط چشمش به همرا هاله ای از اطراف عنبهاش مشکی بود و بقیه به رنگ طوسی بود که می توانست هر رنگی را به خود بگیرد.
من درباره کشفی که در مورد رنگ چشمان او کرده بودم فکر می کردم و متوجه نبودم که به چشمان او خیره شده ام زیرا آنقدر در فکر بودم که حتی پیروز را هم نمی دیدم در این موقع صدای تک سرفه پردیس مرا به خود آورد و من مانند کسی که تازه از خواب برخاسته باشد چشمم را از صورت پیروز گرفتم و متوجه شدم پردیس و پشت آن مادر وارد آشپزخانه شدند.
مادر نگاه متعجبی به من که با فاصله کمی روبروی پیروز نشسته بودم انداخت و در حالی که احساس کردم فکر نا خوشایندی به مغزش هجوم آورده گفت:آقا پیروز چرا شما زحمت می کشید؟
به پردیس نگاه کردم و او را دیدم که با لبخندی پر از معنی به پیروز چشم دوخته است.
صدای پیروز را میشنیدم که خونسردانه با مادر صحبت می کرد .اخلاق مادر را می دانستم که چقدر به پذیرایی مهمان اهمیت می دهد و می دانستم مادر از حضور مهمان در آشپزخانه خیلی معذب است و دوست ندارد از او در این مکان پذیرایی شود.

sorna
03-06-2012, 12:06 PM
با وجودی که مادر با خنده و چهرهای باز با پیروز صحبت می کرد و از او به خاطر آوردن سوغاتیهایی که از شمال برایمان آورده بود تشکر می کرد اما من مانند آدم خطا کاری بودم که مچش را در لحظه ارتکاب جرم گرفته باشند و به همین خاطر جرات نداشتم سرم را بلند کنم و به مادر ویا پردیس نگاه کنم . در همان حال سرم را به پوست کندن سیب زمینی گرم کردم.
با تعارف مادر پیروز به همرها او به اتاق پذیرایی رفت و پردیس در حالی که به سمت بسته ای که او آن را روی میز گذاشته بود می رفت تا آن را باز کند و از محتویاتش با خبر شود گفت:"چی شد؟خلوتتو بهم زدیم نه؟"
با ن
اهی که می خواستم بی گناهیم را ثابت کنم به او خیره شدم و گفتم:بخدا من فقط داشتم فکر می کردم رنگ چشمانش چه رنگی است.
پردیس به آرامی به سرم ضربه ای زد و با خنده گفت:آه خوب شد گفتی و گرنه فکر می کردم داشتی مژه هایش را می شمردی.
با ناراحتی به او نگاه کردم و گفتم:به نظرت مامان فهمید؟
پردیس در حالیکه سوغاتیهایی را که پیروز از شمال برایمان آورده بود و آن انواع شیشه های مربا و کلوچه بود روی میز می چید گفت:فکر نمی کنم اما نترس مطمئن باش اگر مامان دیده بود که پیروز تو را هم می بوسد تازه خیلی خوشحال هم می شد.
با ناراحتی گفتم:پردیس
او نگاه کرد و گفت:فکر می کنی دروغ می گیم می خوای یکبار امتحان کن.
با اخم چشم از او گرفتم و از آشپز خانه خارج شدم و تا روی پله ششم رسیده بودم که هنوز صدای خنده خفه او را می شنیدم.
آن شب پیروز و نیما و سروش شام منزل ما بودند و پیروز همه ما را به اضافه آقا صادق نامزد پریچهر برای روز سه شنبه یعنی دو روز بعد به منزلش دعوت کرد.
فردای آنروز بیتا را در مدرسه دیدم و او باز هم از سام برایم تعریف کرد اما من هر کار که کردم رویم نشد جریان لباس اهدایی شهاب و همچنین صحبت تلفنی ام را با بیتا در میان بگذارم . اما بیتا به من گفت که شهاب امروز به دبی می رود و من با اینکه از این موضوع اطلاع داشتم اما خودم را به بی خبری زدم و نشان دادم که تازه آن را می شنوم.
از همان سهشنبه صبح که به مدرسه رفتم در خیالم منزل پیروز را مجسم می کردم و ذوق داشتم زودتر منزل او را ببینم.آنقدر پردیس و نیشا از منزل او و همچنین محله و دختر ها و پسرهای آنجا تعریف کرده بودند که دوست داشتم زودتر عصر شود و من بتوانم با پردی و دختر عموهایم به آنجا بروم به خصوص که می دانستم منزل شیدا-دوست نوید-نیز درهمان محله است. می خواستم بدانم دوست نوید چه جور دختریست که باعث شده او فکر کند برای خودش کسی شده است.
این بار بدون اینکه از پردیس کمک بخواهم لباسی انتخاب کردم و آن شلوار مشکی راسته ای بود که به همراه بلوزی یقه مردانه به رنگ چهار خانه قرمز به تن کردم بلندی بلوزم رانهایم را می پوشاند و رنگش به صورتم خیلی می آمد . روسری مشکی و حریرم را برای اینکه با رنگ شلوارم همرنگ شود سر کردم. به قول پردیس کم کم راه افتاده بودم و سر از تیپ کردن در آورده بودم.
وقتی مادر لباسی را که پوشیده بودم دید برخلاف همیشه چهره اش زیاد راضی به نظر نمی رسید . با تعجب به لباسم نگاه کرد م و گفتم:چی شده مامان لباسم خوب نیست؟
مادر نگاهی به بلوزم کرد و گفت:بلوزت خوبه اما شلوارت خیلی تنگه.
با تعجب پایم را جلو آوردم و گفتم:مامان این کجاش تنگه؟
مادر با عجله مشغول بستن دستبندش بود گفت:بیا قفل اینو ببند از نظر من مشکل نداره اما نمی خوام عمه جونت غرغر کنه بگه حیا از دختر های این زمانه رفته.
جلو رفتم و قفل دستبند مادر را بستم و گفتم:مامان این همون شلاواری که با نیشا خریدیم هر دومون یک مدل ویک سایز خریدیم حالا چطور شده نیشا جلوی هر کی اونو با بلوز می پوشه هیچکسی بهش حرفی نمی زنه.
مادر نفس عمیقی کشید و گفت:چون این دفعه عمه همراه ماست برای اینکه حرف و حدیثی پیش نیاد شلوارتو عوض کنی بهتره.
صدای پردیس را از پشت سر شنیدم که می گفت:نگین می خوای بدونی چرا پشت اونا کسی حرف نمی زنه؟
مادر با کلافگی نفس عمیقی کشید و گفت:پردیس شروع نکن بدو الان صدای بابات در میاد.
پردیس با سماجت نگاهی به مادر کرد و گفت: من تا حرفم رانزنم از جام تکون نمی خورم . و بعد رو به من کردو گفت: به دو دلیل یکی اینکه مامان مثل زن عمو به عمه رو نمی ده هر چی دلش بخواد بگه. دوم اینکه تو می خوای هیکل اون مارمولک رو با خودت یکی کنی یادت رفته برا ی نگه داشتن کمر شلوارش فانسو قه می بنده.
از حرف پردیس خنده ام گرفت و به مادر نگاه کردم مادر در حالیکه سعی می کرد لبخندش را به ما نشان ندهد لبش را به دندان گرفت و گفت:لااله الاا... لعنت برشیطون.
پردیس با شیطنت خندید و گفت:منظور مامان از شیطون منم.
مادر که می دانست حریف زبان پردیس نمی شود برای اینکه روی او را به خود باز نکند فقط نگاهی به پردیس انداخت و پس از تکان دادن سرش از اتاق بیرون رفت.
صدای پدر که مادر را می خواند تا کمی عجله کند مرا این داشت که با ناراحتی بخواهم به اتاقم بروم تا شلوارم را عوض کنم که پردیس بی صدابه بازویم زد و اشاره کرد که حرف مادر را زیاد جدی نگیرم مادر چادرش را برداشت و نگاهی به من و پردیس انداخت و گفت:چرا وایسادین صدای باباتونو نشنیدین؟
به مادر نگاهی انداختم و گفتم:حالا واقعا برم شلوارمو عوض کنم؟
مادر نگاهی به شلوارم انداخت و در حالیکه از اتاقش خارج می شد گفت:نمی خواد همین خوبه فقط بجنب الان صدای بابات در میاداما...
واز ادامه کلامش منصرف شد.من نیز منتظر بودم تا مادر حرفش را بزند.که پردیس در حالی که مانتوی مرا روی سرم می انداخت گفت:مامان بدو الان اوقات پدر تلخ میشه ها.
سپس سقلمه ای به پشت من زد و آهسته گفت:بی سیاست.
ساعت پنج و نیم بود که عاقبت از در منزل بیرون رفتیم.
آقا صادق هم جلوی در منزل منتظر ما بود. با دیدن او که کت و شلواری به رنگ طوسی به تن داشت و در کنار پیکان مدل جوانانش ایستاده بود پردیس لبهایش را جمع کرد و با اشاره چشم و ابرو به پریچهر اشاره کرد. پریچهر لبخن کم رنگی به پردیس زد و سرش را زیر انداخت. هنگامی که می خواستیم سوار خودرو شویم مادر به پریچهر گفت که سوار خودرو آقا صادق شود و پریچهر با کم رویی پیشنهاد کرد که بهتر است به جای او ممن و پردیس سوار خودرو آقا صادق شویم که این باعث خنده من و پردیس شد . می دانستم که خواهرم رویش نمی شود جلوی روی پدر سوار خودرو صادق شود به راستی که پریچهر دختری کاملا محجوب و نجیب بود. پدر که متوجه او شده بود با لبخند خطاب به او گفت:دخترم دیگه به سلامتی باید با شوهرت این طرف آن طرف بروی.
پریچهر سرش را زیر انداخته بود و صورتش سرخ شده بود. من و پردیس هنوز می خندیدیم و از اینکه او اینقدر خجالتی است تعجب کرده بودیم شاید به قول مادر دخترای جدید حیا را قورت داده بودند یک آب هم روش.اما من دلیلی برای خجالت کشیدن پریچهر که قراربود سوار خودرو همسرش شود نمی دیدم.
پردیس سرش راجلو آورد و گفت:اوه این که الان اینطوره اگه بابا شب عروسیش دستشو تو دست صادق بذاره میخواد چکار کنه؟و بعد با شیطنتن ادامه داد :مخصوصا که همه می دونن ان شب چه خبره.
لبم را گزیدم و به پردیس نگاه کردم و گفتم:به نظر من اخلاق پری خیلی بهتر از توست که اصلا خجالت سرت نمی شه.
پردیس در حالی که به طرف خودرو پدر می رفت گفت:کسی نظر تو را نخواست.
در حالی که من نیز نا خودآگاه به حرف پردیس فکر می کردم به دنبال او سوار خودرو پدر شدم. با رفتن پریچهر جایمان بازتر شده بود و من و وپردیس از اینکه مثل همیشه فشرده نمی نشستیم و به قول او اتوی لباسمان بهم نمی خورد خیلی خوشحال بودیم.
وقتی مادر و پدر نیز سوار شدند و پدر خودرو را به حرکت در آورد پردیس گفت:آخیش از دست پریچهر راحت شدیم.
مادر که این حرف پردیس برایش گران آمده بود به عقب برگشت و با اخم گفت:طفلی بچم مگه جای تو را تنگ کرده بود؟
پردیس که باجسارت می خندید گفت:آره بخدا فقط جامون تو ماشین خیلی تنگ کرده بود.
نخستین کسی که خندید پدر بود. مادر نگاهی به او انداخت و در حالی که خودش خنده اش گرفته بود گفت: می بینی چه آتیشیه؟
پدر که آن روز خیلی سر حال و قبراق بو د گفت:مگه بده ؟اخلاقش به خواهرم رفته بچم رک وراسته.
پردیس نگاهی به من که از حرف پدر می خندیدم کرد و آهسته زیر گوشم گفت:زهر مار نخند تایک چیز بهت نگفتم.
سعی کردم نخندم و برای شنیدن مطلب او سرم را تکان دادم.
پردیس گفت:برای خودم متاسف شدم اگه می دونستم اخلاقم مثل عمه ست تا حالا سعی می کردم خودم را سر به نیست کنم.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم بطوری که پدر و مادر و همچنین پوریا که طرف دیگر پردیس نشسته بود با تعجب پرسیدند چی شده؟
سر خیابان خودرو عمو را دیدیم که زن عمو و یاسمین و نیشا و نوشین و عمه داخل آن بودند.
نوشین و نیشا جلو نشسته بودند و عمه و زن عمو و یاسمین روی صندلی پشت بود ند. حدس زدم نوید و سروش با خودرو نما خواهند بود ولی در این فکر بودم که آنها هم اکنون کجا هستند.
پدر که همه جا مراعات بزرگی عمو را می کرد اجازه داد تا عمو جلوتر از ما حرکت کند.
حدود نیم ساعتی در راه بودیم تا اینکه پردیس آهسته زیر گوشم گفت:نگین رسیدیم
من روی صندلی صاف نشتم و ا ز شیشه به بیرون چشم دوختم تا عجایبی را که پردیس از محله ای که پیروز در آن سکونت داشت برایم تعریف کرده بود به چشم ببینم.

sorna
03-06-2012, 12:07 PM
اما تنها چیزی که دیدم چند دختر بودند که در حالی که بلوز و شلوار پوشیده بودند بدون روسری مشغول توپ بازی بودند.سن دخترها نیز تقریبا سیزده و چهارده ساله بود.
به دختر ها اشاره کردم و خطاب به پردیس گفتم:اینارو میگی؟
هنوز پردیس سرش را خم نکرده بود تا آنها را ببیند که چشمم به دختر نوجوانی افتاد که با آرایشی غلیظ بدون حجاب کنار در منزل ایستاده بود و با پسری قد بلند صحبت می کرد.
صدای آه مادر و استغفر ا... گفتن پدر را شنیدم و به پردیس نگاه کردم و لبخند زدم. پوریا برادرم نیز تا آخری که به ته خیابان رسیدیم سرش را صد و هشتاد درجه چرخانده بود و تا آخر به آن دختر و پسر زل زده بود.
وارد فضای سبز و پر درخت شدیم که خانه های بلند و آپارتمانی داشت.
وقتی جلوی آپارتمانی که منزل پیروز در آن بود از خودرو پیاده شدیم به نمای ساختمان نگاه کردم.ساختمانی بسیار مجلل که بیشتر به یک هتل شبیه بود تا یک ساختمان مسکونی و به نیشا حق دادم که دلش بخواهد در چنین ساختمانی زندگی کند.
پدر و عمو و آقا صادق اتومبیلهایشان را در محوطه ی پارکینگ پارک کردند و به اتفاق هم ازپله های عریض و وسیع جلوی آپارتمان بالا رفتیم. به محضی که وارد سالن عریض ساختمان که بعد از پردیس شنیدم که به آن لابی می گویند شدیم مردی با لباس فرم خود را به ما رسانید و با لحن محترمانه ای خطاب به عمویم گفتکه می تواند کمکمان کند وعمو به او گفت که با آقای پیروز بهزاد که ساکن منزل شماره سیصد وچهار است کار دارد.نگهبان با گرفتن شماره داخلی منزل پیروز حضور ما را به او اطلاع داد و ما با آسانسور به طبقه سوم رفتیم.
من که هیچ وقت زندگی در آپارتمان را دوست نداشتم و فکر می کردم هم اکنون وارد یک قفس می شوم با منزلی بزرگ و وسیع که امکاناتش از یک منزل ویلایی بهتر و مجهزتر بود مواجه شدم.
پردیس و نیشا که بار دومشان بود هیجان زده بودند چه رسد به من که برای نخستین بار بود چنین جایی را می دیدم.
خود پیروز کنار در منزلش منتظرمان بود. به او نگاه کردم مشغول سلام و احوالپرسی با بزرگترها بود و با رویی باز ورودمان را خوش آمد می گفت.
پیروز بلوزی به رنگ مشکی به تن کرده بود که اسکلتی به رنگ سفید جلوی آن نقش بسته بود .آستین لباسش خیلی کوتاه بود و بازوان برجسته اش به خوبی نمایان می کرد به طوری که من احساس کردم از قصد آن بلوز را به تن کرده تا اندامش را که نشان می داد بدنسازی کار می کند به نمایش بگذارد . شلوار لی راسته ای نیز به پا داشت که روی زانوان آن شلوار ش وصله های چهار گوش بزرگی خورده بود. بلوزش روی شلوارش افتاده بود وموهایش نیز براق و مرتب بود.
چشم پیروز به من و پردیس و نیشا و نوشین افتاد که مانند مرغ به هم چسبیده بودیم و به ظاهر منتظر بودیم تا بعد از پدر و مادر هایمان داخل شویم .اما در حقیقت مشغول تماشای صحنه ای در محوطه جلوی منزل بودیم که از شیشه سراسر ی داخل راهرو نمایان بود . داخل محوطه چمن تعدادی پسر به همراه سه دختر بزرگ همسن و سال خودمان را دیده بودیم که مشغول بازی وسطی بودند. یکی از دخترها تی شرتو شلوار لی به پا داشت و مو های بلندش آزادانه روی شانه هایش فرو ریخته بودیکی دیگر از دختر ها شلواری به رنگ فرمز و بلوزی آستین کوتاه به همان رنگ به تن داشت و آستین های ژاکتش از پشت مانند دامنی به نظر می رسید . دختر سوم شلواری مشکی و به همراه بلوزی لیمویی به تن داشت و موهای کوتاهش که زیر نور طلایی به نظر می رسید. پردیس در حالی که لبخند می زد گفت:عجب توازنی
پیروز به مسیر نگاهای ما نگریست و در حالی که می خندید گفت:بچه ها این بی توازنی به خاطر کمبود جنس لطیف است پس تا مرا به خاطر این تعدادجنس لطیف آن هم از نوع اعلا چشم نزده اند داخل شوید.
پردیس و نیشا می خندیدند و نوشین هم که به تازگی احساس می کردم سر و گوشش می جنبد خنده بلندی کرد که نشا به او نگاه تندی انداخت.
ابتدا پردیس وارد شد و با پیروز دست داد و بعد نیشا و بعد از او هم نوشین و عاقبت نوبت به من رسید . من ن که هنوز در فکر آن سه دختر بودم بدون اینکه لبخندی بزنم بعد از نوشین داخل شدم پیروز به من نگاه کرد و دستش را برای گرفتن دست من دراز کرد .به دستش نگاه کردم و ناخود آگاه دستم را در دستش گذاشتم. خیلی سریع می خواستم دستم را از دستش بیرون بکشم که او فشاری به دستم داد و آن را در دستش نگاه داشت و بعد در حالی که به چشمانم خیره شده بود گفت:نگین به نظر تو حرف من خنده نداشت؟
در التهاب عجیبی به سر می بردم بدون اینکه دیگران بفهمند به دستم فشار می آوردم که آن را از دستش خارج کنم اما او با خونسردی در حالی که به من خیره شده بود دستم را می فشرد.
به جای من نیشا جواب داد:چرا اما همیشه دوزاری نگین کمی بعد می افتد.
بدون لبخند به نیشا که انطور موقع ها می خواست خودش را خیلی ملوس جلوه بدهد نگاه کردم و همچنان که سعی داشتم دستم را از پنجه هایش بیرون بکشم گفتم:من از تعارف های بی مزه خوشم نمیاد.
پیروز با لبخند ابروانش را بالا برد و گفت:اگر به حساب تعارف نگذاری می خواهم بگویم به منزل من خوش آمدی. و بعد دستم را رها کرد . نفس عمیقی کشیدم. احساس کردم وزنه سنگینی به دستم آویخته است.با یان حال لبخن کمرنگی زدم و سرم را به نشانه تشکر کمی خم کردم نگاهم به نیشا افتاد که با قیافه به من نگاه می کند. به او لبخندی زدم اما او بدون توجه به من به دنبال نوشین به طرف اتاق پذیرایی رقت. پردیس به نیشا اشاره کرد و چشمانش را با اطواری با نمک چپ کرد. این کار او از چشم پیرئز دور نماند و من ناخودآگاه نگاهم به پیروز افتاد و هردو از کار پردیس به خنده افتادیم. نیشا به عقب برگشت و تصور کرد که من و پیروز از او می خندیم و با قیافه ای اخمالو سرش را چرخاند. با خودم گفتم:همین یک خنده زمینه قهر نیشا را با من فراهم کرد و اتفاقا حدسم درست بود و او تا مدتی با من سر سنگین بود.
پیروز برای پذیرایی از مهمانانش کارگری را استخدام کرده بود و آن خانم که زنی مسن بود در آشپز خانه مشغول بود و خو پیروز پذیرایی از مهمانان را بر عهده داشت.
زن عمو هر چقدر به او اصرا ر کرد که اجازه بدهد کار پذیرایی را دخترها انجام دهند او قبول نکرد و گفت دوست دارد خودش این کار را انجام دهد.
از اخلاق پیروز خیلی خوشم آمده بود زیرا کار او برای من که همیشه دیده بودم زن ها کار می کنند و مردها دست به سیاه و سفید نمی زنند خیلی تازگی داشت.
عموبه لحن شوخی به پیروز گفت:ا ..ا..دایی جان این چه کاریه که می کنی ؟با یان کارت آبروی هر چی کرده با اصالتو بردی.
پدر نیز خندید ودر ادمه حرف پیروز گفت:مرد فقط مردای قدیم.
پیروز می خندید اما چیزی نگفت.
خیلی دوست داشتم منزل بزرگ او را بگردم و سر از بالا و پایین آن در بیاورم بخصوص پلکانی مارپیچ از کنار هال به سمت بالا می رفت و من این مدل آپارتمان را تا به آن لحظه ندیده بودم خیلی دوست داشتم بدانم آن پلکان به کجا می رود . اکثر اقوام پدری و مادریم منازل ویلایی داشتند و دختر عمویم نیز که در آپارتمان مجللی زندگی می کرد آپارتمانش به این شکل نبود.
همچنان که به پلکان نگاه می کردم در فکر این بودم که از پردیس بپرسم در یک آپارتمان چند طبقه آیا منزل به خانه بالایی هم راه دارد. پیروز در حالی که بشقابی میوه روی میز کنار دستم گذاشت آهسته گفت:باور کن اون پلکان چیز عجیبی نیست پله ها به دو اتاق خواب و یک سالن راه دارد .حالا میوه ات را بخور دوست داشتی آپارتمان را بهت نشون می دم.
از اینکه اینقدر ارحت فهمیده بود که من از پلکان تعجب کردم خیلی خجالت کشیدم.کلمه دوبلکس را خیلی شنیده بودم اما هیچ وقت فکر نمی کردم به ساختمان هایی که به این صورت است دوبلکس می گویند.
حرفی نزدم و او نیز مشغول گذاشتن میوه برای بقیه بودو پردیس با چهره محجوبی که برای اولین بار این حالت را از او می دیدم مشغول صحبت با عمه بود. کمی که دقت کردم متوجه شدم عمه از او درباره درسش می پرسد که آیا تمام شده یا هنوز می خواند. نفسم را در سینه حبس کردم و با دقت مشغول شنیدن شدم از این سوالات بوی خبرهای خوبی به مشام می رسید گویی سروش عمه را راضی کرده بود تا از در صلح و دوستی وارد شود به عمه نگاه کردم چهره خشن و سردشبا وجودی که هنوز هم در این سن جذاب بنظر می رسید اما قابل دوست داشتن نبود.خوشحال بودم که فقط چهره سروش به عمه رفته و اخلاقش از زمین تا آسمان با او متفاوت است.
ساعتی بعد سروش و نیما و نوید هم آمدند. پس از صرف ناهار که پیروز آن را به رستوران سفارش داده بود کارگرانی که آنها نیز از همان رستوران بودند در عرض چشم به هم زدنی میز را جمع و ظرفها را شستند و پیروز حتی اجازه نداد کسی لیوانی آب جابجا کند. سلیقه او خیلی جالب توجه بود و پانزده سال تنهایی زندگی کردن به او یاد داده بود که گلیمش را به خوبی از آب بیرون بکشد. او به خوبی یک کد بانو می توانست از مهمانها پذیرایی کند.
پس از صرف ناهار مردها از جمله صادق که خیلی خوب با بقیه کنار آمده بود مشغول صحبت شدند و پردیس و نیشا و نوشین و من به پیشنهاد پیروز برای صحبت کردن به سالن کوچکی که به صورت دایره بود و راحتی های کوچکی بنیز به شکل دایره داشت رفتیم تتا دور از جنجال بزرگتر ها با هم صحبت کنیم .نیشا که یادش رفته بود با من قهر است با هیجان گفت:ایجا قشنگ است اینطور نیست؟
سرم را تکان دادم و گفتم:خیلی عالیه. در همان حال از پیروز متعجب بودم با وجودی که یک نفر است چرا آپارتمان به این بزرگی انتخاب کرده است. آپارتمانی که شاید ماه به ماه به اتاقهای آن سر نمی زند.
همانطور که صحبت می کردیم پیروز سینی پر از چایی را برایمان آورد و پردیس که از سینی به دست گرقتن او خنده اش گرفته بود گفت:آقا پیروز چه احساسی دارید؟
پیروز که به قول پردیس مانند پیشخدمت حرفه ای رستوران سینی چای را به دست گرفته بود سرش را تکان دادو لبهایش راجمع کرد و گفت:راجع به چی؟
پردیس که همانطور لبخند می زد گفت:از اینکه سینی به دست گرفته اید.
پیروز خندید و گفت:در حال حاضر یک احساس بسیار شیرین و دوست داشتنی به خاطراینکه میزبان دوشیزگان زیبایی چون شما هستم.
همانطور که به پیروز نگاه می کردم در این فکر بودم که قرار بود او منزل را به من نشان دهد. خیلی دلم می خواست تمام اتاقها ی منزل را ببینم

sorna
03-06-2012, 12:07 PM
صدای پردیس را می شنیدم که می گفت:آقا پیروز شما آلبوم عکس هم دارید؟
از سوال پردیس خنده ام گرفت و با خود فکر کردم عجب آدم بی فکریست.مگر آلبوم یک مرد مجرد دیدن دارد؟
پیروز گفت:بله البته دوست دارید ببینید؟
پردیس و نیشا با هم گفتند:بله . و بعد هم به هم نگاه کردند و خندیدند و پردیس گفت:اگر زحمتی نباشد خیلی خوشحال می شویم.
صدای نیما را شنیذیم که پیروز را با نام می خواند گویی در مورد مساله ای از او نظر می خواست پیروز رو کرد به پردیس و گفت:پردیس جان اتاق من داخل کمد چمدانیست فکر می کنم آلبومم داخل چمدان است و بعد فکری کرد و گفت:اگر آنجا نبود حتما توی کشوی بغل تختم است لطف کن بگرد و خودت پیدایش کن تا من ببینم دکتر چکارم دارد.
پردیس سرش را تکان داد و از جا بلند شد من از پردیس تعجب کرده بودم که با یک تعارف از خدا خواسته بلند شده بود . می دانستم که از نظر پردیس پیروز بهترین پیشنهاد را به او کرده بود چون آنقدر ذوق زده شده بود که مرتب مژهایش به هم می خورد . من که سالها با پردیس زندگی کرده بودم و به اخلاق او آشنا بودم میدانستم در پس چهره به ظاهر خونسردش چه آتشی زبانه می کشد.
نیشا با خوشحالی به پردیس نگاه کرد و گفت:چرا وایستادی بدو تا پشیمان نشده بریم.
پردیس سرش را تکان داد و به طرف اتاق پیروز به راه افتاد با اینکه خیلی دلم می خواست خوددار باشم و به همراه آنها نروم اما کنجکاوی امانم را بریده بود و به خاطر همین به همراه نوشین به دنبال آنها روان شدیم.
بعد از گذشتن از راهرویی که دو طرف آن گلخانه ای سنگی پر از گلی داشت و در حوض کوچک و زیبا نیز در دو طرف آن بود به اتاق خواب بزرگ و زیبایی وارد شدیم . در ابتدای ورود چشمم به تخت دو نفر ه ای افتاد که روتختی ریبایی داشت که روی آن تصویر زنی زیبا با چشمانی آبی و لبانی قرمز نقش شده بود.احساس کردم هر چهار نفرمان با تعصب به این منظره نگاه کردیم چون در یک لحظه همه مان خشکمان زده بود . اولین نفری که به خودش آمد پردیس بود که با جسارت در کمد پیروز را باز کرد و شروع به تجسس کرد.
من تا آن زمان تصور می کردم که فقط پردیس در مورد زندگی دیگران کنجکاو است اما وقتی نیشا را دیدم که با چه دقتی و وسواسی وسایل اتاق را بررسی می کند خند ه ام گرفته بود.
من و نوشین هم گوشه ای ایستاده بودیم وبه طرز گشتن پردیس و نیشا نگاه می کردیم.همانطور که آنها رانگاه می کردم به یاد فیلمهای پلیسی تلویزیون افتادم که چطور خانه متهمی را زیرورو می کردند. پردیس سرش را بلند کرد و و زمانی که مرا دید که لبخند بر لب دارم و آنها را نگاه می کنم گفت:به جای خندیدن بلند شو تو هم بگرد.
چشمانم را برگرداندم و شانه هایم را بالا انداختم و پردیس بدون اینکه چیزی بگوید زیپ چمدان را کشید بعد از گذاشتن آن سر جایش یکی دیگر از چمدان ها ی او را از کمد بیرون کشید.
به نیشا نگاه کردم که در ادکلون های او را که روی میز چیده شده بود را باز می کرد و آنها را می بویید. با خنده گفتم:نیشا به نظر تو عکسا تو اون شیشه ها جا می گیرن؟
پردیس سرش را بلند کرد ئ بادیدن او خندید. نیشا هم که تازه متوجه کارش شده بود خندید و گفت:نگین بیاببین عجب بوی خوبی داره.
چمدانی که پردیس آن را باز کده بود پر از مدارک و اسناد به زبان انگلیسی و کارت شناسایی و پاسپورت و مقدار زیادی چک ها ی مسافرتی و پول نقد و دسته ای نیز پول خارجی بود که متوجه نشدم پول کدام کشور است به اضافه یک دسته چک و یک کارت اعتباری و یک آلبوم و یک دسته عکس.
از اینکه هر لحظه پیروز سر برسد و ما را دور چمدانش ببیند خیلی معذب بودم .پردیس آلبوم و عکسها را برداشت و چمدان را به کناری گذاشت و سپس آلبوم را ورق زد . کنجکاویم برای دیدن اتاق او ارضا شده بود و تمایلی برای دیدن عکسها ی او نداشتم. تصور می کردم در آلبوم او چیز قابل نوجهی وجود ندارد و سراسر آن پر از عکسهایی است که با دوستانش انداخته است اما در همان صفحه اول آلبوم چشمم به پیروز افتاد که با بلوزی رکابی به رنگ مشکی روی صندلی نشسته بود و زنی زیبا با مو هایی کوتاه و فری در حالی که تاپی به رنگ قرمز به تن داشت پشت صندلی پیروز ایستاده بود و آرنجهایش را روی شانه های پیروز گذاشته بوود و سرش را به دستانش تکیه داده بود. گردنبند بلندی بر گردن زن بود رنجیر بلند گردنبند به روی صورت پیروز افتاده بود و پیروز پلاک آنرا با دندان گرفته بود.
احساس می کردم آب دهانم خشک شده است و مطمئن بودم بقیه نیز دست کمی از من ندارند حتی پردیس را می دیدم که با حالت خاصی به عکس پیروز خیره شده است . باز هم به زنی که اینچنین صمیمی به پیروز تکیه داده بود نگاه کردم زنی زیبا و ظریف بود که چشمانی به رنگ آبی و لبخند زیبایی بر لب داشت.
لحظاتی بعد پردیس به خود آمد و آلبوم را ورق زد از پنجاه برگی که در آلبوم پیروز بود سی برگ او را در حالی نشان می داد که یا زنی را در آغوش داشت و یا زنی او را در آغوش گرفته بود تمام زنها هم خیلی زیبا بودند و هم خیلی خوش هیکل و اکثر آنها بلوند بودند و این نشان می داد که پیروز خیلی به زنان بلوند و زیبا علاقه دارد.
تعدادی از عکسها نیز او را کنار دریا با مایو نشان می داد که از پردیس خواستم آلبوم را ورق بزند که بیش از این چشممان به اندام برهنه او نیفتد.
بعد از دیدن آلبوم به دیدن عکسها مشغول شدیم پردیس عکسها را تند تند ورق می زد در این دسته از عکسها پیرو ز را با دوستان مردش و همچنین به تنهایی در جاهای مختلفی از جمله برج ایفل در پاریس و مجسمه آزادی در آمریکا و همچنین آثار باستانی رم و خیلی جاهای دیگر که متوجه نشدم کجاست نشان می داد.در بین عکسها چشممان به عکسی افتاد که در آن زنی با چشم و ابرویی مشکی به چشم می خورد که پشت آن نوشته بود :به پیروز عزیزم از طرف رژینا. به چهره زن می خورد که ایرانی باشد اما پردیس معتقد بود که رژینا نامی فرانسوی است. عکس سیاه و سفید بود و به آن می خورد که متعلق به خیلی وقت پیش باشد.
بعد از دیدن عکسها پردیس آنها را درست مانند قبل در چمدان قرار داد وچمدان را سرجایش گذاشت.
احساس عجیبی داشتم احساسی مانند گذشتن از ممه. هنوز در فکر آلبوم پیروز و عکسهای چندش اور آن بودم.نمی دانم چرا نسبت به پیروز احساس تنفر می کردم و همچنین از خودم که روزی عاشق وش یدای این موجود خبیث شده بودم متنفر شده بودم.

sorna
03-06-2012, 12:07 PM
نیشا و پردیس در فکر بودند و نوشین که شک داشتم احساساتش کامل شده باشد با بی تفاوتی سرش را به اطراف می چرخاند. و به عکسهای در و دیوار اتاق او نگاه می کرد.از اینکه مثل احمقها هنوز در اتاق خواب او بودم احساس بدی داشتم. فکر می کردم با داشتن این آلبوم مرتکب جنایت شده و به همه ما خیانت کرده است.از جا برخاستم و خطاب به پردیس گفتم:بهتره زودتر از اتاق بیرون بریم.
بقیه نیز بدون صحبت از جا برخاستند و از اتاق بیرون رفتیم . دو راه به پذیرایی متصل می شد. پشت دیواری که به اتاق پذیرایی می رفت همان هال کوچک و گرد بود که قبلا آنجا نشسته بودیم.
پردیس گفت:اگر پیروز پرسید که آلبوم را دیدید بهتر است بگوییم هنوز نرفتیم چطوره؟
نیشا سرش را تکان داد و گفت:فکر می کنم اینطوری بهتر باشه.
با بی تفاوتی به آنها نگاه کردم و حرفی نزدم اما از اینکه آنها می خواستند نشان دهند که آلبوم را ندیده اند متعجب بودم. برعکس آنها من خیلی دلم می خواست به پیروز بفهمانم که متوجه خصلت کثیف او شده ام . احساس می کردم دوست ندارم هیچ وقت دیگر او را ببینم.
حدود یک ربع ساعت آنجا نشستیم اما حرفی نداشتیم که با هم بزنیم تا اینکه صدای زن عمو را شنیدم که نیشا و نوشین را به نام می خواند و این نشان آن بود که می خواستیم به منزل مراجعت کنیم.
با خوشحالی از جایم بلند شدم اما نیشا و نوشین و پردیس همچنان سر جایشان باقی ماندند. به پردیس گفتم:حالا چرا نشستید نشنیدید می خواهیم برویم؟
آن سه نفر بدون حرف از جا بلند شدند. قیافه نیشا و پردیس نشان می داد هنوز در فکرند و من حدس می زدم از اینکه تا آن لحظه ندانسته فکر می کردند پیروز نجیب ترین مرد دنیاست و با میل و رغبت تن به شوخیها و زبان بازیهای مکارانه ی او می دادند پشیمانند. اما خبر نداشتم آنها تازه به خود امیدوار شده اند که مردی با داشتن این همه دوست دختر زیبا باز هم به آنها توجه پیدا کرده است. این را زمانی که برای خداحافظی با او دست می دادند متوجه شدم. پیروز دستش را برای گرفتن دستم دراز کرد اما من بدون ناراحتی از اینکه دیگران چه فکری در موردخواهند کرد به دست او نگاه کردم و بعد با گفتن یک خداحافظی از منزلش بیرون رفتم.
وقتی با پردیس تنها شدم او مرا به خاطر این کار شماتت کرد و گفت:نگین در ست نبود که بری خونش و این همه ازت پذیرایی کنه آخر سر هم اون کار رو بکنی.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:اصلا ازش خوشم نمیاد من از مردای کثیف بدم میاد.
پردیس گفت:اما فراموش نکن اونجا ایران نیست که این کار رو بد بدونن.
بی درنگ گفتم:اما پیروز ایرانیه نیست؟
پردیس لبخندی زد و گفت:اوه ببخشید حتما این دفعه بهش یاداوری می کنم.
من نیز خندیدم و تصمیم گرفتم دیگر به او اما نمی شد. نمی دانم چه احساسی داشتم از اینکه عکسهای پیروز را به اینصورت دیده بودم خیلی دلگیر بودم شاید پردیس حق داشت پیروز هم مجرد بود و نسبت به کسی تعهد نداشت اما تمام اینها مرا قانع نمی کرد . احساس نفرت شدیدی نسبت به پیروز داشتم و شاید این نفرت از حسادت ریشه می گرفت. با وجودی که دیگر به پیرو ز علاقه شدیدی نداشتم اما از اینکه یک زمانی من او را دوست داشتم و او مردی اینچنین بود هم از خودم و هم از او متنفر بودم. بعد که بیشتر خودم را شناختم فهمیدم از اینکه مردی بخواهد به غیر از زنی که دوستش دارد به دیگری توجه کند بشدت متنفر بودم .
مدتی طول کشید تا از فکر آلبوم چندش آور پیروز بیرون بیایم و خودم را قانع کردم تا دیگر به پیروز فکر نکنم. سراسر هفته بر سر دادن امتحانات ماهانه گذشت و حتی یک بار که پیروز به منزلمان آمد به بهانه داشتن امتحان از اتاقم خارج نشدم و بعد از طرف مادر و پردیس سرزنش شدماما از اینکه او را ندیده بودم خیلی راضی بودم. پنجشنبه بود و من نیز مشغول خواندن درس بودم . البته خواندن که نه چون فقط کتاب جلوی رویم باز بود و من فقط به آن نگاه می کردم اما حال درستی نداشتم گویی سرما خورده بودم. حوصله ماندن در اتاق و حتی بیرون رفتن از اتاق را نداشتم. گاهی چشمانم روی عقربه ساعت می ماسید و همراه با عقربه ثانیه شمار آن مردمک چشم من هم به حرکت می افتاد اما از اینکه ساعت اینقدر کند می گذشت احساس کلافگی می کردم.
قرار بود ساعت پنج به شهاب تلفن کنم .اما هنوز ساعت دو هم نشده بود .پردیس در اتاق را باز کرد و با هیجانی که بعد دلیلش را متوجه شدم گفت:نگین بلند شو برو پایین مهمان داریم.
تنها چیزی که حوصله اش را نداشتم همان مهمان و پذیرایی از آن بود . با این حال پرسیدم :کی آمده؟
پردیس در حالی که لباسهای کمدش را زیرو رو می کرد با عجله گفت:عمه
پوز خندی زدم و گفتم:عمه از نامزدی پریچهر به بعدتهران مونده.
پردیس که به سرعت مشغول عوض کردن لباسش بود با صدای آهسته اما با حرص گفت:نگین اینقدر از من سوال نکن بدو برو پایین خودت می فهمی.
با کرخی از جا برخاستم و به پایین رفتم . عمه سولان به همراه سروش و عمو و زن عمو به منزلمان آمده بودند و من از دیدن چهره آرام سروش خیلی زود متوجه شدم آنها چه منظوری دارند.
بعد از سلام و احوالپرسی با مهمانان برای کمک به پریچهر به آشپز خانه رفتم و چند لحظه بعد پردیس را دیدم که بلوز زرشکی رنگی به همراه دامن مشکی تنگی به تن داشت به آشپزخانه آمد. از دیدن بلوز چسبان و زرشکی رنگش به یاد خودم که به سنندج رفته بودم افتادم که عمه با دیدن رنگ بلوزم چه گفت. از یاد آوردن آن روز خنده ام گرفت و به پردیس که با دقت به دست پریچهر نگاه می کرد تا مبادا رنگ چایی ها همرنگ در نیاید گفتم:لباس تحریک کننده ای پوشیدی.
پردیس و پریچهر هر دو با تعجب به من نگاه کردند و من که هنوز می خندیدم به پردیس گفتم:عمه لباس زرشکی من سنندج.
پردیس به من خیره شد و در این فکر بود که با کلام تلگرافی ام چه چیز را می خواهم به یادش بیاورم . ناگهان بعد از اینکه فهمید منظورم چست شروع به خندیدن کرد و در همان حال به لباسش نگاه کرد و با لحن شوخی به پریچهر گفت:بعد از رفتن من خیلی سریع یک لیوان آب قند درست کن چون فکر کنم از اینکه جلوی چشم عمه پسرش را تحریک می کنم غش کند.
من و پردیس می خندیدیم اما پریچهر که سر از حرفهای ما در نمی اورد با اخم به ما نگاه می کرد . پردیس ماجرا را برای او تعریف کرد و پریچهر که تازه ماجرا را فهمیده بود از خنده ریسه رفت و مانیز از خنده او می خندیدیم.
پردیس در حالی که هنوز لبخند بر لب داشت با سینی از در آشپز خانه بیرون رفت.
عمه سولان با لحنی که کاملا برایم تازگی داشت و می دانستم پشت آن لحن مهربان چه مکر و کینه ای پنهان شده با پدر صحبت می کرد و بعد از کلی صغدا و کبرا چیدن عاقبت گفت که اگر پدر اجازه بدهد تا قبل از بازگشتشان به سنندج از پردیس رسما خواشتگاری کند . اما خیلی زود گفت:برای برگزاری مراسم نامزدی عجله ای ندارند و می توانند صبر کنند تا خستگی حاصل از مراسم نامزدی پریچهر از تن پدر و مادرم بیرون برود. پدر به مادر نگاه می کرد و من احساس می کردم با وجود خستگی مفرط مادر در طی این چند روز اما در ته چشمانش برق رضایت پیداست.
در تمام مدتی که عمه سخنرانی می کرد سروش سرش را به زیر انداخته بود و با جدیت به صحبت های مطرح شده گوش می کرد . فقط زمانی که پدر گفت:کی از پسرم سروش بهتر اما باید دید نظر پردیس چیست. متوجه لبخندی برگوشه ی لبانش شدم که با دیدن آن من نیز ناخود آگاه لبخند زدم. سروش سرش را بلند کرد و به پردیس که روی مبلی کنار پدر نشسته بود نگاه کرد. پردیس هم به او نگاه کرد و لبخند زد.
چنین مراسم خواستگاری ندیده بودم . پردیس همه چیزش با همه فرق می کرد .به جای آنکه خودش را توی هفت سوراخ پنهان کند که مادر داماد که عمه حرف ساز خودم باشد بعد ها نگوید خودت از خدا خواسته بودی آمده بود روبروی سروش و کنار پدرم نشسته بود و به جای آنکه سرش را پایین بیندازد و نشان دهد

که متوجه نیست همه او را برانداز می کنند با سری افراشته به اطرافیان نگاه می کرد و در مورد مسال مهریه و چگونگی برگزاری مراسم اظهار نظر می کرد . به جای پردیس مادر رنگ به رنگ می شد و چهر ه اش سرخ شده بود اما پردیس نسبت به حرص خوردن ها وچشم غره های مادر بی خیال و بی توجه بود بطوریکه گویی در یک مجلس مهمانی خیلی عادی نشسته است نه مراسم خواستگاری خودش.

sorna
03-06-2012, 12:08 PM
بعد که مادر با ناراحتی به او گفت که این چه کاری بود که تو جلوی عمه و عمو و زن عمویت کردی خیلی خونسرد و عادی جلوی پدر گفت:د اگه من اونجا نبودم که عمه سر همتون کلاه گذاشته بود.
مادر به پدر نگاه کرد و لبش را دندان گرفت.یکی از خصلت های خوب مادر این بود که تابه آن وقت ندیده بودم از فامیلهای پدرجلوی خودش بد گویی کند.پردیس به پدر نگاه کرد و گفت:مگه دروغ میگم. ایناهاش اینم دادشش می تونی اخلاق خواهرشو از خودش بپرسی و بعد به پدر اشاره کردم.
من نیز مانند مادر متحیر مانده بودم به پدر خیره شدم پدر با قیافه ای که معلوم بود خیلی خنده اش گرفته به پردیس نگاه کرد و با دیدن قیا فه حق به جانب او نتوانست خودش را نگه دارد و با صدای بلندی زد زیر خنده ودر میان خنده هایش گفت:حقا که پدر سوخته راست میگه خواهرم خبر نداره که امروز با دست خودش خودش را بدبخت کرده و از آن تخت سلطنتی که سالها یکه و تنها به اون تکیه داده بود خودشو به زیر کشونده.
مادر همچنان لب بردندان گرفته بود اما چشمانش پر از خنده بود و در همان حال گفت:آقا این همین جوری چوب دستشه وای به وقتی که به اون بگید حق با توست می ترسم اون موقع قمه به دست بگیره.
این اصطلاحی بود که مادر در مورد پردیس به کار می برد و همیشه در این جور مواقع پردیس می گفت:کو بابا من چیزی دستمه؟
منتظر پردیس شدم که بازهم دستش را نشان بدهد و خطاب به پدر بگوید:کو بابا من چیزی دستمه؟که همین طور هم شد و پردیس با طرز خیلی با نمکی یان کلام را تکرار کرد و پدر که هنوز می خندید گفت:نه بابا چیزی تودستت نیستو اما اونو تو زبونت قایم کردی.
مادر که خیلی دوست داشت اما نه جلوی پردیس سرش را چرخاند و به طرف آشپزخانه رفت اما معلوم بود خیلی خودش را کنترل می کند که نخندد. شاید مادر نیز از دست عمه خیلی شاکی بود اما به حرمت پدرم تمام این سالهارا به سکوت و گذشت طی کرده بود. پس از رفتن عمه آقا صادق برای دیدن پریچهر به منزلمان آمد و تا پریچهر به استقبال او رفت من به پردیس کمک کردم تا ظرفهای چای و میوه را از اتاق پذیرایی چمع کند. بعد از آن برای دیدن آقا صادق به اتاق رفتم اما خیلی زود بلند شدم و به همراه پردیس به اتاقمان رفتیم. با او درباره سروش و عمه صحبت کردیم.
به پردیس گفتم: الان زن عمو میگه خدا را شکر که پردیس عروس ما نشد.
پردیس به من گفت:نگین یک نفر باید به عمه بفهماند که دست بالای دست بسیار است چنان ادبش کنم که خودش حظ کند.
با تعجب گفتم:می خوای کتکاری کنی؟
پردیس خندید و گفت:نه بابا مگه ادب کردن به کتکاری و فحاشیه برای صحبت کردن درباره این موضوعات تو هنوز بچه ای . صبرکن ببینی.
سرم را تکان دادم و گفتم:خدا به داد عمه برسد به قول بابا خودش را بدبخت کرد.پردیس شانه هایش را بالا انداخت و گفت:فکر می کنی بعد ها همیشه به خودش می گه عجب غلطی کردم از همون اول پردیس را برای سروش نگرفتم.
با خنده به پردیس نگاه کردم و در این فکر بودم که آیا بعدها واقعا همین چیزی که پردیس گفت می شود. وقتی پردیس مرا در فکر دید گفت:راستی از شهاب چه خبر؟
چنان از جا پریدم که پردیس هم یکه خورد و گفت:چته؟
به ساعت نگاه کردم و متوجه شدم پنج و ده دقیقه است و من می بایست ساعت پنج به شها ب زنگ می زدم. با نگرانی به پردیس نگاه کردم و گفنم:وای خیلی بد شد.
پردیس سرش را تکان داد و گفت:حرف بزن ببینم چی شده؟
قرار بود ساعت پنج به شهاب تلفن کنم اصلا یادم نبود.
پردیس گفت:خوب چرا معطلی زود باش. و بعد نگاهی به ساعت کرد و گفت نگران نباش چند دقیقه تاخیر لازمه
فکر کردم شوخی می کنه و با ناباوری به او نگاه کردم . پردیس گفت:مواظب باش زنگ زدی یک وقت نگی ببخشید سر وقت زنگ نزدم و از اینجور حرفها همیشه بزار یکی دو دقیقه تو انتظار بمونه اونجور بیشتر طالب می شه.
در فکر حرفهای پردیس بودم که از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با گوشی تلفن سیار به اتاق بازگشت.آن را به طرف من دراز کرد و گفت:بگیر و با خیال راحت حرفاتو بزن منم میرم پایین پیش بقیه. نترس هواتو دارم تا کسی مزاحمت نشه.
بعد که تلفن را به دستم داد گفت:راستی تا یادم نرفته می خواستم بگم اینقدر هم مثل بچه مدرسه ای ها حرف نزن خوبم مرسی بله یک کم احساسات تو بکار بنداز . اون دفعه از حرف زدنت حالم بهم خورد. قشنگ با کلاس مثل دخترای فهمیده خیلی هم خشک صحبت نکن.
سرم را خم کردم و با دقت به حرفهای پردیس گوش می کردم چون واقعا به دردم می خورد.
پردیس گفت:خوب فعلا کلاس تعطیل. برو ببینم چکار می کنی می تونی پسر مردمو خر کنی یا نه . خوب من رفتم پایین.
وقتی با تلفن تنها شدم لحظه ای ترس وجودم را گرفت. از اینکه به تنهایی می خواستم شماره بگیریم و با شهاب صحبت کنم کمی واهمه داشتم . با خودم گفتم کاش پردیس بود. اما می دانستم با حضور او نمی توانستم درسهای که از او یاد گرفته بودم را پیاده کنم.
ابتدا بلند شدم و برای اطمینان بیشتر صندلی کوچک اتاقم را جلوی در گذاشتم تا اگر کسی غیر از پردیس خواست وارد شود نتواند و بعد به سمت تختم رفتم و با دستی لرزان شماره گرفتم.
با اولین بوق تلفن وصل شد به طوری که خیلی جا خوردم. صدای شهاب را شنیدم که گفت: جانم بفرمایید؟
خنده ام گرفت خیلی واضح بود که منتظر تلفن من بوده است. از طرفی از شنیدن صدای گرم و خوش آهنگش احساس خلسه می کردم. صدا بار دیگر گفت: الو بفرمایید
حرف پردیس به یادم افتاد که مثل بچه مدرسه ای ها صحبت نکنم با لحنی که خودم خنده ام گرفته بود گفتم:سلام
صدای نفس کشیدن عمیق شهاب را شنیدم که گفت:آخ خدا جون مردم. راست راستی خودتی؟
گفتم:انتار داشتی کس دیگری باشد؟ نه اما... بعد مکثی کرد و گفت: قبل از هر صحبت یک سوال دارم
با وجودی که تعجب کرده بودم اما با حالت خونسردی که به نظرم خودم فکر می کردم خیلی به حرف زدن پردیس شبیه بود گفتم:بفرمایید می شنوم.
شهاب با لحن خیلی جذابی گفت:قربون اون شنیدنت برم.
لبم را به دندان گرفتم و چشمانم را بستم تا تپش قلبم را که فکر می کنم از جایش تکان خورده جابه جا شده بود مهار کنم.
شهاب با لحن طنزی گفت:شما ساعتتان را با چه مبدایی تنظیم می کنید؟
متوجه منظورش شدم و گفتم:تو چی فکر می کنی؟
شهاب بی معطلی گفت:گرچه ک دارم با گرینویچ باشد اما از این به بعد ساعتتو با ضربان قلب من تنظیم بکن . نمی دونی چه حالی داشتم اگه تا ده دقیقه دیگه زنگ نمی زدی فکر می کردم منو از یاد بدری چون راه خونتون رابلد بدم می آمدم دم خونتونو وبا یک سنگ شیشه های خونتونو را می شکندم یا اگه زورم به شیشه های خونتون نمی رسید زنگ درتونو می زدم و فرار می کردم.
لحنش آنقدر به یک پسر بچه شیطان شبیه بود که در حالی که بی صدا از خنده ریسه رفته بودم روی تخت داراز کشیدم.
صدای شهاب را که خودش هم می خندید شنیدم که گفت:خوب از خودت برام بگو خوبی؟ باور کن این یک هفته برام مثل یک قرن گذشت.
از حرف او لبخن زدم و گفتم بنده خدا خبر نداره این هفته برای من مثل برق گذشته. گفتم:ممنونم تو چطوری؟ سفر بهت خوش گذشت؟
شهاب گفت:نه زیاد خوش نگذشت. باور کن چون قلبم را با خودم نبرده بودم . دلم اینجا بود و در این فکر بودم که تو الان چکار می کنی. می دونی چیه بعد از مرگ پدر و مادرم فکر نمی کردم هیچ وقت دلم برای کسی تنگ بشه اما از اون مموقعی که تو ماشین دیدمت و بعد لباست جا موند وبرات آوردم و خودم بهت تقدیم کردم احساس کردم قلبم هم تو لابه لای بسته لباست بودکه نفهمیده تقدیمت کردم . اما نه اون اول کار نبود چون آدمی نیستم به راحتی قلبم را تقدیم کنم. شاید جرقه اولین عشق اون روز که در منزل عموت منتظر نوید بودم تو قلبم زده شد. اون رئز که با ماشین پدرت آمدی و پدرت جلوی در منزل عموت از ماشین پیادت کرد و با دیدن نوید با لبخند به او سلام کردی و بعد برای اینکه به دوست پسر عموت بی احترامی نکرده باشی نبم نگاهی به من کردی و زیر لب گفتی سلام. اون روز ساعتها تو کوچه نوید را به حرف گرفتم و امیدوار بودم تو بار دیگر از در منزل عموت بیرون بیایی تا یک بار دیگر هم که شده اون چشمای قشنگ رو که مژه های سیاهش سایه بونش بود راببینم. آخ نگین اون روز که نیامدی هیچ تا سه چهار روز بعد هم من هر روز برای دیدن نوید به در خونشون می رفتم و ساعتها با او صحبت می کردم اما دیگه اون روز تکرار نشد.
شاید باورت نشه تو این چند روز انقدر برای نوید خالی بسته بودم که خودم دهم خسته شده بودم خوب تقصیر نداشتم چون حرفی نمونده بود که بزنیم و من برای اینکه منتظر آمدن تو باشم مجبور بودم موضوعی را برای حرف زدن پیدا کنم. دیگه برام عادت شده بود هر روز که از هم خداحافظی می کردیم تو این فکر بودم که فردا با چه موضوعی دنبال نوید بیام.
خیلی جالب بود که تو همون روزا نوید به شوخی به من گفت:چیه شهاب نکنه اینجا را با امام زاده اشتباه گرفتی اگه اینطوره از الان بهت بگم این امامزاده معجزه نداره.
من اونروز خندیدم و گفتم:نوید جون من از این امامزاده بی معجزه حاجتمو می گیرم.درست فردای همون روز داشتم برای نوید خالی بندی می کردم که تو را دیدم که با یک خانم جوان و چادری که حدس زدم باید خواهرت باشه به سمت منزل عموت می اومدی .باور نمی کنی اما اونقدر هول شده بودم کم مانده بود نوید را در آغوش بگیرمو غرق ماچش کنم. همون موقع تو دلم گفتم دیدی آقا نوید از همین امامزاده بی معجزه تونستم حاجتمو بگیرم. خودم رو از جلوی در کنار کشیدم تا راه عبور نبسته باشم.وقتی که جلو آمدید حدسم به یقین تبدیل شد و خواهرت به من و نوید سلام کرد و تو درست مثل دفعه قبل به یک سلام زیر لبی اکتف کردی . نوید با خواهرت مشغول احوالپرسی بود و منم تمام هیکلم چشم شد و به تو خیره شده بودم که چشمت روز بد نبینه نوید سرش را چرخاند و منو دید که با نگام مشغول خوردن تو بودم . بعد به شما تعارف کرد که داخل شوید و در حالی که اخم کرده بود گفت:شهاب حواست باشه این دختره غریبه نیست دختر عمومه اما حتی اگر دوستای خواهرانم بود خوشم نمی اومد کسی که وارد این خونه میشه بهش چپ نگاه بشه. غیر از این باشه دیگه دوست ندارم در این خونه پا بذاری . من اون روز از نوید معذرت خواستم و گفتم که چون دختر عموت خیلی شبیه زن پسر عمومه فکر می کردم با اون نسبتی داره. که البته به اجبار این حرف رو هم خالی بستم . اما دیگه سعی نکردم برای دیدنت در خونه عموتم برم که اتفاقا چند روز بعد سر خیابون ولیعصر با یک نگاه شناختمت که همراه با دختر خانم دیگری بودی که بعد فهمیدم او نیز خواهرت است منتظر ماشین بودی . با وجودی که یکی از دوستایی که خیلی باهاش رودربایستی داشتم تو ماشین نشسته بود با این حال قید اینکه اون فکر کنه من مسافر کشی می کنم ترمز زدم و جلوی پاتون وایسادم و بعد هم که بخت با من یار بود لباست تو اتومبیلم جا موند.
بعد هم نامزدی سام و بیچاره کردن او از بس که خواهش و تمنا کردم تا مرا به تو معرفی کند و سرکار خانم را برای دیدن رالی دعوت کند و خلاصه تمام این اتفاقات باعث شد که به خودم بیام و ببینم که عاشق عاشقم و الان هم که حرفای من حقیر سراپا تقصیر رو می شنوی.
شهاب پس از گفتن این حرفها نفس راحتی کشید و گفت:آخیش راحت شدم این حرفها خیلی وقت بود که روی قلبم سنگینی می کرد و تا به خودت نمی گفتم آروم نمی شدم. خوب حالا نوبت توست برام حرف بزن می خوام صداتو بشنوم و حس کنم هنز بیدارم و باز هم این حرفها رو برای خودم نمی گفتم.
شهاب سکوت کرد و منتظر شد تا من هم چند کلمه ای صحبت کنم اما آنقدر حرفهای شهاب فکرم را مشغول کرده بود که نمی دانستم چه بگویم. با صدایی که نشان از هیجان و التهاب داشت گفتم:شهاب فکر می کنم یک کم شوکه شدم . بهم فرصت بده تا کمی درباره حرفهایت فکر کنم.
شهاب نفس عمیقی کشید و گفت: باشه حرفی ندارم اما تا کی باید منتظر تماس بعدی ات باشم؟
گفتم:فقط تا فردا همین موقع.
شهاب گفت: با اینکه دوشت ندارم باهات خداحافظی کنم اما چون تو اینطور می خوای من حرفی ندارم اما قبل از آن بهم بگو ساعت منزلتون چنده که حداقل من ساعتم را با ساعت منزل شما تنظیم کنم.
خندیدم و گفتم:الان ساعت پنج و چهل و هفت دقیقه و چهارده پانزده شانزده ثانیه است.
شهاب خندید و گفت:نه بابا ساعتتون مثل صد ونوزده دقیق دقیقه پس چی شد؟
گفتم :فرداساعت 5.
گفتی پنج. یادت باشه یه وقت نشه پنج و بیست و پنج مثل امروز.
سعی می کنم.
سعی نکن بهم قول بده. جون شهاب قسم بخور.
چشمانم را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم . خدای من لحن این پسر چقدر خواستنی و جذاب بود گفتم:به جون خودم قول می دم.
صدای شهاب را شنیدم که گفت:نگین...
منتظر باقی کلامش بودم که گفت: نگین جسارتم راببخش الان یادم افتاد یک چیز دیگر روی قلبم سنگینی می کند و آن راغ هنوز بهت نگفتم.
لبخندی زدم و گفتم:بگو
شهاب مکثی کرد و گفت:اگر مرا می بخشی و شهامتم را به حساب جسارتم نمی گذاری می خواستم بگم دوستت دارم.

sorna
03-06-2012, 12:08 PM
شهاب با من چه کرده بود که هر لحظه احساس می کردم در حال سقوط از یک بلندی هستم . نفهمیدم چه گفتم و چطور خداحافظی کردم فقط زمانی به خودم آمدم که گوشی تلفن در دستم بود و من مات و مبهوت به آن نگاه می کردم.
هنوز نتوانسته بودم فکرم را متمرکز کنم و صحبت های او را به یاد بیاورم که زنگ تلفن چون شوک برقی مرا از جا پراند . برای آنکه صدای ان را بخوابانم در همان لحظه اول به تلفن پاسخ دادم. عمو پشت خط بود که گفت:الو الو
با تردید پاسخ دادم:بله .سلام عمو جان.
سلام عمو . پردیس تویی؟
نه عمو جان من نگینم.
یک ساعت است که شماره منزلتان را می گیرم اشغال بود.
به ساعت نگاه کردم و با خودم گفتم:ای عموی کلک بیشتر از نیم ساعت نیست که من و شهاب با هم صحبت می کردیم.
به عمو گفتم:عمو جان فکر می کنم باز دست کسی به دکمه این گوشی خورده بود چون کسی با تلفن صحبت نمی کرد.و در دل گفتم:دروغ جواب دروغ
عمو گفت:خوب عمو جان اگه بابات هست گوشی را سریع بده بهش کار واجبقی دارم.
به سرعت در اتاقم را باز کردم و دوان دوان گوشی را پایین بردم و پشت در اتاق پذیرایی قدمهایم را آهسته کردم و با خونسردی پیش پدر که گرم صحبت با آقا صادق بود رفتم و گفتم:تلفن خودشو کشت خوبه من به دادش رسیدم. و بعد گوشی را به سمت پدر گرفتم و گفتم:عمو جان با شما کار دارند.
پدر گوشی را از من گرفت و مدتی با عمو صحبت کرد . گویی عمو می خواست به پدر بگوید که کشتی حامل محموله ای که سفارش داده بودند. به بندر رسیده و می خواست پدر را از این موضوع مطلع باشد. پدر با خوشحالی گفت:باشه داداش من میام اونجا مفصل در این باره صحبت کنیم. آره خدا را شکر آره پاقدم سروش بود بله خداحافظ . قربانت.
آقا صادق از جا بلند شد وگفت:با اجازه من رفع زحمت می کنم تا شما به کارتان برسید.
پدر او را نشاند و گفت:بابا جان برای دیدن من نیامده بودی که حالا بخوای بری تا حالا هم ما بی خود اینجا نشسته بودیم من می رم پیش داداش زود بر میگردم . امشب شام اینجا هستی . زنگ می زنم با جناقت هم بیاد.
سپس با خنده از جا برخاست واز منزل خارج شد. ما نیز از جا برخاستیم تا پریچهر و صادق را ساعتی با هم تنها بگذاریم. پریچهر باز هم مثل همیشه سرخ شده بود فکر می کنم از اینکه من و پردیس و مادر از تنها بودن او با صادق فکرایی کنیم خجالت می کشید.
پردیس با اشاره چشم به من گفت: چی شد؟
منم به او اشاره کردم و گفتم:بعد میگم.
آن شب صادق و سروش شام پیش ما بودند و کارهای خواهر من دیدنی بود.
پردیس با اینکه هنوز به طور رسمی با سروش نامزد نکرده بود اما مثل تازه عروسها از شوهرش پذیرایی می کرد و از انواع و اقسام سالاد و ترشی و سبزی خوردن و خورش و دوغ و هر چیز که دستش بود برای پذیرایی از سروش دور بشقاب او ردیف کرده بود . جالبتر از آن خودش نیز کنار دست سروش نشسته بود و شاید اگر یک کم دیگر از پدر و مادر خجالت نمی کشید با سروش در یک بشقاب غذا می خورد . در عوض پردیس و سروش آقا صادق آن طرف سفره پیش پدر م نشسته بود و پریچهر این طرف سفره پیش مادرم و نسبت به طرف سروش که هر چیز یافت می شد طرف آقا صادق خلوت به نظر می رسید. البته دور او هم سبزی و هم سالاد و هم ترشی بود . اما مثل سروش این مخلفات به بشقاب غذایش نچسبیده بود .فکر می کنم سروش هم از این وضعیت ناراضی به نظر میرسید چون مرتب سبزی و سالاد را از کنار بشقابش بر می داشت و آن را به سمت دیگر می گذاشت اما پردیس بلافاصله جای آن را پر می کرد . هر وقت که چشمم به بشقاب سروش می افتاد چیزی نمانده بود پغی بزنم زیر خنده و به خاطر همین سعی می کردم به آنطرف نگاه نکنم . هنوز چند لقمه از غذایمان را نخورده بودیم که پردیس بشقاب خورش را از جلوی من و پوریا برداشت .مانده بودم با آن می خواهد چکار کند . چون سه بشقاب سروش بشقاب های پر از خورش بود و من در حالی که چیزی نمانده بود بزنم زیر خنده فکر می کردم یا بشقاب را روی برنج سروش خالی می کند و یا آنرا روی زانو ی او قرار می دهد.این کارش در نظرم خیلی افراطی و خنده دار بود که با تمام وجود تلاش می کردم جلوی خنده ام را بگیریم و مرتب لبم را زیر دندانهایم فشار می دادم.در همان لحظه پوریا که فکر می کردم چیزی سرش نمی شود برگشت و یواشکی به من گفت:بیچاره شوهر ندیده.
همان کلام کافی بود تا تمام تلاشم برای کنترل خنده ام به هدر برود. در حالی که دستم را جلوی دهانم را گرفته بودم از جا برخاستم و به سرعت به آشپزخانه رفتم.از شدت خنده روی زمین ولو شده بودم . هنوز دقیقه ای نگذشته بود که پوریا نیز در حالی که از خنده سیاه شده بود به آشپزخانه آمد و کنار من روی زمین خود را رها کرد . صدای مادر را شنیدم که با صدای بلند ی به پوریا گفت:تو چت شد؟
صدای خنده نیز از هال شنیده می شد. از شدت خنده نمی توانستم درست صحبت کنم با اشاره از پوریا پرسیدم چی شده که او هم آمده و او با همان شدت خنده گفت که سروش می خواسته لیوان آبش را بردارد که دستش به لیوان دوغی که درست بغل لیوان آب بود می خورد و تا می خواسته جلوی ریختن دوغ را بگیرد ظرف ماست توی سبزی بر می گردد و آستین سروش داخل ظرف خورش میشود.
پوریا آنقدر خنده دار این صحنه را توصیف می کرد که فکر کردم فکم از جا در آمده است. واقعا دل درد گرفته بودم با این حال هنوز می خندیدم.
وقتی پردیس با عجله به آشپزخانه آمد و من و پوریا را دید که از خنده مثل کرم توی آشپز خانه می لولیم خیلی عصبانی شد مخصوصا فهمید به او می خندیم.
با نوک پایش لگدی به پوریا و لگدی هم به من زد و در حالی که دستمالی برای خشک کردن خرابکاریهای سروش که خودش باعث آن شده بود بر می داشت از آشپزخانه بیرون رفت.
آن شب من و پوریا دیگر به اتاق پذیرایی برنگشتیم چون می دانستیم به محضی که چشممان به سروش بیفتد می زنیم زیر خنده. هر دو در حالی که هنوز می خندیدیم به اتاقهایمان رفتیم.
پوریا راحت بود چون اتاقش جدا بود اما من باید منتظر می ماندم تاپردیس بیاید و شماتم کند چرا خندیدم. اما بر خلاف تصورم وقتی پردیس به اتق آمد نه تنها ناراحت نبود بلکه به محضی که چشمش به من افتاد زد زیر خنده ودر حالی که سرش را تکان می داد گفت: وای نگین چی شد. فکر کنم سروش توبه کند که دیگر پا تو خونه ما بگذارد بنده خدا تا موقعی که با صادق می خواست از در خونه بیرون برود سرش پایین بود. آخ بمیرم براش که چقدر خجالت کشید.

پردیس می گفت و خودش ریسه رفته بود. من نیز که فکر می کردم آن شب به اندازه تمام عمرم خندیده بودم گفتم:حالا فهمیدم دوستی خاله خرسه چه مدل دوستیه. خب حالا خودت چرا می خندی؟
پردیس که روی تخت من ولو شده بود گفت:تو که نمی دونی چی شد. همش یاد لحظه ای می افتم که داشتم دوغا و آبا رو و ماستا رو با دستمال سفره خشک می کردم چشمم به پای شلوار سروش افتاد که دوغی شده بود . مثلا خواستم با دستمال شلوارشو پاک کنم که اصلا حواسم نبود دستمال ماستیه.
تصور کردم پردیس چه خرابکاری کرده است دوباره خندیدم . آنقدر باپردیس خندیدیم که از شدت خنده به زوزه کشیدن افتاده بودیم.

sorna
03-06-2012, 12:10 PM
آن شب نتوانستم حتی یک کلمه در مورد شهاب با پردیس صحبت کنم چون تا می آمدم صحبت کنم خنده ام می گرفت.ترجیح دادم بخوابم و همین کار را هم کردم. اما نیمه شب از جا برخاستم و چون اثر خنده رفته بود تازه به این فکر افتادم که در باره شهاب فکر کنم. شهاب گفته بود پدر و مادرش فوت کرده بودند . فهمیدم حدسم درست بوده چون توی نامزدی بیتا از شهاب شنیدم که به شوخی به شبنم گفت:یادم باشه به خاله بگم مواظب کلک های تو باشه. ومن همان لحظه فهمیدم که شبنم به دلیلی پیش خاله اش زندگی می کند اما نمی دانستم دلیل آن چقدر تلخ است.
شهاب به من گفته بود اولین بار جلوی منزل عمویم مرا دیده بود من آنروز را به یاد نداشتم اما بار دوم را که باریچهر به منزل عمویم می رفتم خوب به خاطر داشتم.
آن روز شهاب بلوزی مشکی به همراه شلوار جین سفید و کتانی مشکی به پا داشت که دکمه های بلوزش تا آخر باز بود و به صورت آزاد روی لباسش افتاده بود زیر بلوزش تی شرت سفید به تن داشت و آستین های بلوز رویی اش را نیز تا بالای آرنج تا کرده بود . دلیل توجه من به او خوش لباسیش بود.اما آن روز از ترس نگاه چپ چپ نوید زیاد به چهره اش توجه نکردم فقط نگاهم به موهای مشکی براقش خورده بود و تا آمدم نگاهم را روی صورتش بچرخانم نوید با لحن ناراحتی خطاب به من و پریچهر گفت بهتر است به منزل برویم. وقتی وارد حیاط شدیم پریچهر به من نگاه کرد و گفت:یک دفعه چش شد؟
من به او گفتم:شاید بازم جن زد توی سرش.و پریچهر خندید و آهسته گفت:هیس بده یک وقت دیدی شنید.
اخلاق نوید خیلی عجیب بود یک بار خیلی خوش اخلاق بود و می گفت و می خندید اما درست همون لحظه که آدم می خواست فکر کند که او چقدر خوش برخورد و خنده روست اخلاقش درهم و عنق می شد طوری می شد که خیلی دوست داشتم خفه اش کنم. پردیس همیشه این جور مواقع می گفت:دعاشو گم کرد.و ما می فهمیدیم که منظورش چیست و خطاب به چه کسی است.
وقتی به خودم آمدم سپیده صبح سرزده بود و من دلم نمی خواست صبح شود تا بتوانم باز هم به شهاب فکر کنم.
آن روز جمعه بود اما من به خیال اینکه آنروز یک روز کاری است ساعت هفت از جا برخاستم و برای شستن دست و صورتم به آشپزخانه رفتم اما متوجه شدم برخلاف همیشه از سماور و قوری چای و گپ زدنهای پدر و مادر خبری نیست . همان موقع به یاد آوردم که آن روز جمعه است . به اتاقم برگشتم و دفتر خاطراتم را برداشتم و به طور مفصل اتفاقاتی که در این چند وقت برایم افتاده بود را نوشتم.
تا ساعت 5 بعداز ظهر شود من نصفه عمر شدم. از بد اقبالی من پدر آن روز از ساعت 4بعد از ظهر کنار تلفن نشسته بود و مشغول صحبت با یکی از دوستانش بود که ما به او خان باجی می گفتیم.این لقب را پردیس به او داده بود و دلیلش این بود که وقتی گوش مفت پیدا می کرد از اوضاع سیاسی جهان گرفته تا کشفیات فلان کشور و نرخ جدید ارز و اعلام کوپن قند وشکر و خلاصه هر چیز که قابل بحث کردن بود صحبت می کرد. ساعت ده دقیقه به پنج بود که به پردیس گفتم:اگر تا پنج دقیقه دیگر پدر حرف بزند برای زنگ زدن به شهاب باید خودم را به سر خیابان برسانم.
پردیس لبخند زد و گفت:نگین از الان بهت می گم بدو برو حاضر شو این یارویی را که من می شناسم حالا حالا رضایت نمی ده.
می دانستم پردیس درست می گوید چون برخلاف همیشه که پدر سر پایی و با عجله به حرفش گوش می کرد این بار با خیال راحت زمین نشسته بود و پاهایش را نیز دراز کرده بود و با کیف بخصوصی به صحبت های رفیقش گوش می کرد.
به مادر گفتم:برای خرید کتابی تا سرخیابان می روم و زود بر می گردم.
مادر گفت:صبر کن پوریا را باهات بفرستم موقع آمدن کمی برای من خرید کن.
با اینکه پوریا را خیلی دوست داشتم و می دانستم این از مواردی نیست که بخواهیم ضد پردیس با وا دست به یکی شوم و نیز به خوبی می دانستم که در این مورد نمی توانم روی همکاری او حساب کنم چون به تازگی کم و بیش از من و پردیس ایراد می گرفت کگه پردیس آستینت کوتاهه نگین موهات بیرونه. و می دانستم کم کم رگ غیرتش در آمده و باید کاملا با احتیاط عمل کنم . بدون اینکه مخالفتم را نشان دهم در فکر بودم که صدای پردیس را مانند فرشته نجاتی شنیدم.
مامان با نگین می روم . می خوام چیزی بخرم.
مادر با میل و رغبت گفت: باشه. و صورت یک سری اجناس را به پردیس دادو من و پردیس که برای جلب نظر نکردن مانتو نپوشیدیم و با چادر راه افتادیم از در منزل خارج شدیم. چون مادر برای دادن لیست خرید ما را معطل کرده بود تمام فاصله از در منزل تا سر خیابان را دویدیم. خوشبختانه هیچ کس در خیابان طولانی و خلوت به چشم نمی خورد. هنوز به سر خیابان نرسیده بودیم که با دیدن خودرو نیما هر دو در جا خشکمان زد. نیما ما را دید و کنار پایمان توقف کرد . از بخت بد پیروز هم با نیما بود و باز همان لبخند روی لبش بود. فکر می کنم از اینکه ما را با چادر می دید خیلی تعجب کرده بود که چنین لبخند می زد. هنوز فکر می کردم از دستش عصبانیم از خودم خنده ام گرفته بود مثل زنی بودم که شوهرش به او خنایت کرده باشد و او به طور اتفاقی عکس شوهرش را با زنان دیگر دیده باشد.
نیما از خودرو پیاده شد و با لبخن گفت:دوشیزه خانمها کجا تشریف می برن؟
احساس کردم دلم می خواد داد بزنم و بگویم که می خواهم بروم به شهاب زنگ بزنم. اما فقط تنها کاری که کردم فشردن دندانهایم بود.
پبروز در خودرو را باز کرد و از آن پیاده شد . پردیس با نیما و پیروز صحبت می کرد و شاید می توانست بفهمد که از گذشت هر ثانیه به من چه زجری وارد می شود . چون خطاب به نیما و پیروز گفت:شما تشریف ببرید منزل ما همین الان برمی گردیم.
نیما در حالی که قصد داشت در خودرو را برای ما باز کند گفتک سوار شوید خودم می رسانمتان.
از حرص خنده ام گرفته بود و از سمجی او دلم می خواست زار بزنم.
پردیس به من نگاه کرد لبخندی به من زد و گفت: من و نگین می خواهیم به خونه ی یکی از دوستاش که همین نزدیکی برویم.
همین حرف نیما را قانع کرد و او در حالی که دستی به موهایش می کشید گفت: اگه اینطوره مزاحمتان نمی شویم . پس خونه می بینیمتون.
با عجله گفتم : بله خداحافظ.که چشمم به پیروز افتاد که به من چشم دوخته بود لحظه ای نگاهش کردم و بعد چشمم را بستم و رویم را برگرداندم.

وقتی نیما و پیروز سوار خودرو شدند ما دیگر صبر نکردیم تا نیما خودرو را روشن کند و راه افتادیم و چون می دانستیم که ممکن است نیما از آینه آن ما را ببیند دیگر ندویدیم اما مثل این بود مسابقه دو ماراتون گذاشته بودیم چون با قدمهای بلند و تند گام بر می داشتیم . من آنقدر هول بودم که در یک لحظه متوجه نشدم و چادرم زیر پایم گیر کرد و به زمین افتادم.
درد در یک لحظه فلجم کرد اما با این وجود سعی کردم از جا بلند شوم . در این بین چون چادرم به پایم گیر کرده بود توی آن گیر افتاده بودم . تعجب می کردم چرا پردیس کمکم نمی کند. وقتی چادر را از روی صورتم کنار زدم تا به او نگاه کنم او را دیدیم که خم شده و دستش را به طرفم دراز کرده بود اما چون بی صدا از خنده ریسه رفته بود نمی توانست کاری کند. از خنده او خیلی حرصم گرفت. شاید اگر هر وقت دیگر بود تا مدتی روی زمین می نشستم و شاید از شدت درد به گریه افتاده بودم اما بدون اینکه چیزی بگویم چادرم را عقب زدم و با وجود درد زانویم که امانم را بریده بود به شوق تلفن زدن شهاب از جا بلند شدم.

نمی توانستم تندتر از آن حرکت کنم . زانویم به سوزش افتاده بود . هر طور بود لنگان لنگان خودم را به باجه تلفن سر خیابان رساندم قبل از رسیدن به آن دعا می کردم که تلفن عمومی مثل اغلب او قات خراب یا گوشی اش کنده نشده باشد. وقتی گوشی را به دستم گرفتم و بوق آزاد آن را شنیدم از خوشحالی می خواستم گوشی تلفن را ببوسم. با وجودی که از خراب نبودن گوشی خوشحال بودم اما درد و سوزش زانویم مجال لبراز خوشحالی را به من نمی داد.
به پردیس گفتم:ساعت چنده؟
پردیس خندید و گفت:پنج و ربع
لبم را به دندان گزیدم و گفتم:خیلی بد شد الان فکی می کنه من از قصد یک ربع تاخیر می کنمن.
پردیس خندید و گفت:عیب نداره اگه حرف من را یات باشه باید بدونی که اگه یک کم تاخیر کنی به جاییبر نمی خوره در عوض عزیز تر می شی.

sorna
03-06-2012, 12:10 PM
حرف پردیس را قبول نداشتم و نمی خواستم به خاطر بیشتر عزیز کردن خودم او را در انتظار قرار دهم.اما پیش پردیس چیزی نگفتم و شماره را گرفتم. پردیس فاصله اش را با من کمی بیشتر کرد تا من راحتتر صحبت کنم.
با اولین زنگ شهاب گوشی تلفن را برداشت و این نشان می داد که چقدر منتظرم بوده است.
سلام
پاسخ سلامم را کشیده ادا کرد.
سلام عزیزم دیگه ناامید شده بودم فکر می کردم دیگه زنگ نمی زنی.
حالت خوبه؟
متشکرم عزیزم اگر حالم هم خوب نبود با شنیدن صدای تو حتما خوب می شدم.
سپس مکثی کرد و گفت:یک چیز رو می دونی؟قبل از اینکه تلفن کنی یعنی بعد از اینکه قرار بود ساعت پنج تلفن کنی اما دقیقه های ساعت مرتب از عقربه دوازده فاصله گرفت و هر لحظه از آن دورتر می شدند داشتم به یک چیز خیلی مهم فکر می کردم.
به چه چیزی؟
با خودم فکر می کردم که یک زن و مرد از تمام چیز های که خدا براشون آفریده بهره مساوی برده اند به جز یک چیز و اون هم دلیل خاصی داشته.
متوجه منظورش نشدم و از صحبتی که می کرد سر در نمی اوردم برای اینکه چیزی نگویم که اشتباه باشد ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش منظورش را عنوان کند.
شهاب مکثی کرد و ادامه داد:نگین می خوای بدونی اون چیز چیه و می خوای بدونی دلیلش چیه؟
از اینکه نامکم را اینطور صمیمی و بدون پسوند و پیشوند صدا کرده بود حال عجیبی بهم دست داده بود و فکر می کردم تلفظ نامم از زبان قشنگترین آوازیست که تا کنون شنیده ام آنقدر از تلفظ نامم از زبان او خوشم آمد ه بود که دوست داشتم او بار دیگر نامم را صدا کند و مرا به حالت خلسه ای از عشق ببرد. برایم دانستن فلسفه ای که مشغول شرحش بود مهم نبود فقط دوست داشتم صدایش را بشنوم.
گفتم بدم نمیاد یک درس فلسفه بگیرم.
خند ید و گفت:خوب پس گوش کن چون خیلی بدردت می خوره.
بگو می شنوم.
شهاب گفت: قربون شنیدنت برم.
دلم فرو ریخت آه که چقدر این کلمه را قشنگ می گفت چشمانم را بستم و لبم را گزیدم.
شهاب ادامه داد:همیشه فکر می کردم اما حالا دیگه مطمئن شدم اون موقعی که داشتند خوش قولی رو تقسیم می کردند مادرمون حوا خواب بود و بهش چیز ی نرسید.
از اینکه با فلسفه بافی می خواست به من بفهماند که باز هم بد قولی کرده ام خنده ام گرفت و گفتتم:احتیاجی نبود خودتو خسته کنی خودم می دوننم بازم بد قولی کردم.
شهاب خندید و گفت:اختیار داری خانم بدقولی چیه هفده دقیقه دیگه کسی رو نکشته اما بی شوخی اگه می دونستی به ازای هر لحظه تاخیت چند بار مردم و زنده شدم دلت نمی اومد بزاری اینقدر منتظر بمونم.
بی اختیار گفتم :شهاب
با لحن قشنگی گفت:جون شهاب شهاب فدای اون صدا کردن قشنگت بشه.
باور کن از قصد نبوده
باور می کنم عزیزم . شوخی کردم خودم حدس می زدم که برات موقعیتی پیش آمده که نمی تونی زنگ بزنی.
گفتم:اتفاقا درست فکر کردی الان هم از بیرون بهت زنگ می زنم.
از بیرون؟یعنی از باجه تلفن عمومی؟
آره از باجه سر خیابان منزلمون.
نگین یعنی به خاطر من از خونه بیرون اومدی؟
آره باور کن فقط به خاطر تو از خونه بیرون اومدم به خاطر همین هم یک ربع تاخیر داشتم.
شهاب خندید و گفت:یک ربع نه هفده دقیقه و بیست ثانیه
از اینکه اینقدر دقیق حساب لحظه ها را داشت خنده ام گرفته بود.
نمی دیدمش اما فکر می کنم می خندید چون با لحنی که نشان می داد خیلی شیطان است جواب داد.
می خوام یک چیز رو خوب بدونی و اون اینکه تو مرام من بدقولی جرم محسوب می شه و خودت می دونی تو قانون هر جرم یک مجازات داره.
مگه عذر من موجه نبود؟
چرا چون این دفعه مجبور شدی به خاطر من از خونه بیرون بیای عذرت موجهه اما فقط همین یک دفعه.
پس خوشحالم.
پردیس را می دیدم که این پا و آن پا می شود و از نگاه کردنش می فهمیدم که کم کم تاخیرمان طولانی می شود اما دلم نمی امد از گوشی دل بکنم. از جوا بهای پراکنده و نا متمرکزم شهاب فهمید که نگرانم و به خاطر همین گفت: چون از بیرون زنگ می زنی نمی خوام وقتت را بگیرم اما میشه یک چیز ازت بخوام؟
نمی دانستم منظورش چیست فکری کردم و گفتم: تا چی باشه؟
نگین می شه ببینمت؟
نمی دانستم چه جوابی بدهم. منمن از خدا می خواستم او را ببینم اما نمی دایستم می توانم عذری پیدا کنم و از خانه جیم بزنم یا نه. به پردیس نگاه کردم به من اشره می کرد که :سریعتر . سرم را برایش تکان دادم و به شهاب گفتم:باید ببینم می تونم بهانه ای بیاورم .
شهاب گفت: کی بهم جواب می دی ؟
نمی دونم اما هر وقت شد بهت خبر می دم.
شهاب با لحن طنزی گفت:ایشا ا... صد سال دوم دیگه . نه؟
خندیدم: نه سعی می کنم خیلی زود باشه.
باشه اما یه جور نشه وقتی زنگ زدی بهت بگن چند روزیه که شهاب دق مرگ شده.
شهاب !
جون شهاب دروغ نمی گم عزیز دلم اگه این تاخیر چند بار پشت سرهم تکرار بشه شهاب خاموش می شه.
پردیس با اشاره دست چیزی به من گفت که متوجه نشدم چیست. گویی می خواست به من بکوید که به شهاب بگویم از منزل برایش زنگ می زنم.
گفتم : می ترسم دیرم بشه و منزل نگران بشن.
شهاب آهی کشید و گفت: باشه وقتت را نمی گیرم از اینکه بهم تلفن کردی خیلی ممنون پس منتظرم باشه؟
باشه.
نگین
بله؟
خیلی دوستت دارم.
لحظه ای برای پاسخ مکث کردم . قلبم دیوانه وار به قفسه سینه ام می کوفت گویی رنگم پریده یا خیلی قرمز شده بود که پردیس با دست به صورتش اشاره کرد و با اشاره پرسید که چی شده؟بدون اینکه پاسخ بدهم سرم را چرخاندم و آهسته گفتم: منم همینطور.
صدای شهاب را شنیدم که گفت:عزیزم خداحافظ و به امید دیدار.
با همان آهستگی گفتم خداحافظ و با دستانی سست و قلبی ملتهب گوشی را سر جایش گذاشتم.
پردیس نفس راحتی کشید و قدمی جلو برداشت و گفت:اوف مردم از بس وایستادم بدو هنوز خرید نکردیم الان مامان صداش در میاد.
برای خرید تا خیابان اصلی رفتیم و پردیس سفارش های مادر را انجام داد . به منزل برگشتیم نیما و پیروز در اتاق پذیرایی مشغول صحبت با پدر بودند . حوصله نداشتم به آنجا بروم و دلم می خواست تنها باشم . به مادر گفتم درس دارم و بعد بدون اینکه به اتاق پذیرایی بروم و خودم را نشان دهم راه اتاقم را در پیش گرفتم . موقع بالا رفتن از پلکان چشمم به تلفن افتاد و وسوسه به جانم افتاد خیلی دوست داشتم گوشی تلفن را بردارم و با شهاب تماس بگیرم و بار دیگر صدایش را بشنوم اما می دانستم این کار به هیچ وجه درست نیست . نفس عمیقی کشیدم و چشم از تلفن برداشتم و از پلکان بالا رفتم.
تا موقعی که پردیس برای شام صدایم نکرده بود روی تختم دراز کشیده بودم و با اینکه کتاب درسی ام نگاه می کردم اما تمرکز برای درک مفاهیم آن نداشتم.
پردیس در اتاق را باز کرد و گفت: نگین بلند شو بریم شام بخوریم.
کتاب را روی میز بغل تختم انداختم و گفتم:نیما و پیروز رفتند؟
پردیس ابرویش را بالا انداخت و گفت: نه بابا شام نگهشون داشته.
از جایم بلند شدم و روسری را سرم کردم و با او وارد آشپزخانه شدم مادر که کنار گاز مشغول بود با دیدن من گفت: نگین تو برای سلام کردن به مهمانها به تاق پذیرایی نرفتی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:نه چون وقتی با پردیس بیرون می رفتیم سر خیابان دیدمشون و سلام احوالپرسی کردیم.
مادر نگاهی به چشمانم انداخت و گفت:یعنی اگه آدم مهمون رو بیرون ببینه دیگه نباید بیاد از شون پذیرایی کنه؟مادر جون تو دیگه بچه نیستی پس فردا که پریچهر و پردیس به سلامتی به خونه بخت برن تو باید مسئولیت کار اونا را قبول کنی.
جوابی ندادم اما این حرف مادر مرا نگران کرد پریچهر را می دیدم که مرتب و تمام وقت در آشپزخانه بود و مانند کدبانیی به تمام امور منزل وارد بود و به تنهایی می توانست از پس تعداد زیادی مهمان برآید. پردیس هم خیلی کار می کرد و اگر آن دو ازدواج می کردند آنطور که مادر می گفت من می بایست مسئولیت کار آن دو را برعهده بگیرم حتی فکر آن هم می توانست مر ا بیمار کند.

sorna
03-06-2012, 12:12 PM
مادر که دید خیلی به فکر فرو رفته ام گفت:نگین اگه از الان کمی احساس مسولئیت کنی دیگه نگران این نیستی که چطور بعد از دو خواهرت کار را برعهده بگیری.
از اینکه مادر فکرم را خوانده بود ترس برم داشت نمی دانم چطور بود من هر فکری می کردم دیگران به راحتی از آن باخبر می شدند . چند بار دیگر این اتفاق افتاده بود . یک بار می خواستم سوالی از پردیس بپرسم که رویم نمی شد آن را عنوان کنم قبل از اینکه حتی سوالم را عنوان کنم پردیس گفت:برای مقدمه چینی جون نکن و خودش جواب سوالم را داد.
تنها او نبود خیلی های دیگر با نگاه کردن به چشمانم توانسته بودند از فکرم با خبر شوند و این مرا که اکثر اوقات به شهاب فکر می کردم خیلی نگران می کرد.
برای دعوت کردن پدر و نیما و پیروز به اتاق پذیرایی رفتم و از آنها خواستم که برای شام به سر میز بیایند.
نیما با دیدن من لبخندی زد و به همان یک لبخند اکتفا کرد اما پیروز گفت:چه عجب نگین خانم . داشتم فکر می کردم دیدن ما برای شما نا خوشاینده که ترجیح می دی تو اتاقت بمونی.
به پیروز نگاه کردم و با خودم گفتم: دیدن نیما نه ولی دیدن تو برای من خیلی ناخوشاینده . و آرزو کردم که ای کاش این دفعه از اون دفعه هایی باشه که از نگاهم احساسم را درک کند. گفتم:اینطور نیست. فردا امتحان دارم بایددرسم را حاضر کنم.
پیروز با حالت خاصی سرش را تکان داد و گفت: بله متوجه ام.
احساس کردم از گفتن این کلمه منظوری به خصوص دارد و مثل این بود که می خواست به9 من بفهماند که می داند دروغ می گویم.
در تمام طول صرف شام پیروز گاهی با حالت خاصی به من خیره می شد و و هر بار که سرم را بلند می کردم چشمم به او می افتاد که متفکر چشم به من دوخته است این نگاه به قدری آشکار بود که پدر و مادرم نیز متوجه شدند زیرا همان شب بعد از رفتن پیروز و نیما و زمانی که من و پوریا به اتاقهایمان رفته بودیم و پردیس و پریچهر مشغول تمیز کردن آشپز خانه بودند پردیس شنیده بود که مادرم به پدرم می گفت:آقا شما متوجه نگاه پیروز به نگین شدید؟و پدرم در جواب گفته بود:بله انشا ا... خیره.
مادر با لحن هیجان زده گفته بود: وای خدا به دادمون برسه اگه این آخری هم بره دیگه از چشم مردم در امان نیستیم.
پدر خندید و گفته بود هر چی خدا بخواهد.
از پردیس که با خنده این موضوع را برایم تعریف می کرد پرسیدم:لحن مامان و بابا ناراحت نبود؟
پردیس خندید و گفت: کجای کاری اگه پیروز بخواد تو رو بگیره بابا یک شتر می کشه.
اخمی کردم و گفتم:حالا کی گفته که پیروز می خواد بیاد منو بگیره تازه من از اون خوشم نمیاد عکس اون زنا را تو آلبومش ندیدی؟
پردیس خندید و گفت:دیوانه همه مردا تا قبل از ازدواج یکی را دارن که سرشونو گرم کنه حالا یه آلبوم از اون دیدی فکر کردی چه خبره تازه این چیزا تو خارج عادیه تازه پیروز که خوبه با اون وضع خوبش سه چهار تا هم داشته باشه چیز مهمی نیست همین نوید عمو رو ببین یک نردبون بیشتر نیست اما خودت میگی نیشا عکس دوست دختر شو دیده که تو بغل هم عکس انداختن.
از حرفهای پردیس که با خنده و شوخی ادا می شد خیلی حرصم گرفته بود . با عصبانیت سرم را روی بالش گذاشتم و گفتم:اینا همش حرفه همون طور که مردا دوست دارن دختری رو که می خوان بگیرن پاک باشه دخترا هم همین توقع را در مورد مرد زندگیشون دارن.
پردیس با خنده از لبه ی تختم بلند شد و گفت:همین سروش هم قبل از من داشت مارال یادت نیست؟
از جایم نیم خیز شدم وگفتم:اون فرق داره سروش مارال رو نمی خواسته عمه...
نگذاشت حرفم تموم بشه گفت:می دونم عمه مجبورش کرده اما آیا مدتی عقد کرده سروش نبوده ؟ حالا کار ی به سروش ندارم اما مردا تا بخوان دل بسته ی دختر ی بشن باید چند تا را تجربه کنن.
بدون اینکه به پیروز فکر کنم فکرم به سمت شهاب کشیده شد و اینکه آیا او نیز قبل از من با دختری دوست بوده؟
پردیس لباسش را عوض کرد و روی تختش دراز کشید و گفت:خوب جوابت چیه؟
سرم را به سمت او چرخاندم و در نور شب خواب اتاقمون چشمانش برق می زد و خنده ای بر لبش بود.
جواب چی؟
پردیس خندید و گفت:آره یا نه؟
چی؟
پیروز؟
متوجه منظورش شدم اخمی کردم و پشتم را به او کردم و در حالی که پتو را تا روی گردنم بالا می کشیدم گقتم:نه.

sorna
03-06-2012, 12:14 PM
هنوز خستگی مراسم پریچهر از تنمان بیرون نرفته بود که این بار نوبت او بود که کمر همت برای مراسم نامزدی پردیس ببندد. اما مراسم نامزدی و در اصل بله برون او به شلوغی و ریخت وپاشی نامزدی پریچهر نبود. فقط خانواده ی عمو ناصر و پدر و مادر آقا صادق بودند که به قول پدر حالا جزیی از خانواده خودمان به شمار می آمدند.
پدر به دختر عموها و پسر عمو های بزرگم در سنندج زنگ زد اما آنها که تازه از تهران رفته بودند نمی توانستند دوباره برگردند و ضمن آرزوی خوشبختی برای آن دو اظهار نمودند که انشاا... برای عروسی اش می آیند.
در میان هلهله و شادی دختر عموهایم سروش حلقه نامزدی اش را بر انگشتان کشیده و بلند خواهرم پردیس کرد . همان آقایی که برای پریچهر و صادق صیغه عقد را خوانده بود صیغه محرمیتی بین سروش و پردیس خواند تا بعد از آزمایشات مربوطه عقد آنها در محضری ثبت شود.
حالا هر دو خواهرم نامزد کرده بودند و این برای مادرم که یک باره دو داماد گرفته بود کمی سردرگم و شاید هم گیج کننده بود.
کار مادر دوبله شده بود و از هر چیزی که برای پریچهر می خرید لنگه اش را برای پردیس سفارش می داد. یک بار مادر خسته و مانده از خرید برگشته بود پدر به شوخی به او گفت:خانم را چرا این کار می کنی تو که این همه راه برای خرید دوتا جنس می ری یکباره اش کن سه تا بخر. می ترسم نگین هم همین روزا پر بزنه اون وقت کارت در می اد.
مادر که از خستگی نای حرف زدن نداشت در جواب پدر اخمی کرد و گفت:وا حاج آقا من دیگه غلط کنم نگین رو شوهر بدم . اون حالا حالا باید بمونه و دانشگاه بره.

با این حرف مادر احساس کردم دلم گرفت. چون با خودم فکر می کردم اگه یه موقع شهاب بخوادبیاد خواستگاریم اگه مادر به هوای پریچهر و پردیس مخالفت کند من روم نمیشه به مادر بگم اون را می خوام.
آن سال سال خوبی برای خانواده ما بود چون هر دو خواهرم نامزد کرده بودند . وضعیت کاری پدر هم خیلی پیشرفت کرده بود به طوریکه علاوه بر مغازه اش در بازار در شرکت معتبر و بزرگی نیز پیمان بسته بود که کار آنها سرمایه گذاری بر روی صادرات اجناس مختلف به خارج از کشور و وارد کردن اجناس به داخل بود . کار پدر چنان گرفته بود که تجارت های چند صد میلیونی می کرد. پدر نیز به عمو پیشنهاد می کرد تا با او در این کار شریک شود .اما عمو که خیلی محافظه کار و مانند پدر بلند پرواز و اهل مخاطره نبود ترجیح می داد پیش از هر تصمیمی در مورد آن کار خوب تحقیق کند. هرگاه پدر به او پیشنهاد شراکت می داد عمو از جواب صریح طفره می رفتو از پدر می خواست فرصت بیشتر ی برای فکر کردن و تصمیم گرفتن در این باره به او بدهد.
چیزی به عید نمانهده بو د و جهیزیه پریچهر و پردیس در حال تکمیل شدن بود و از طرفی خانواده آقا صادق هم برای بردن عروسشان خیلی عجله داشتند و دلیل آن نیز بیماری قلبی مادر آقا صادق بود.
بر خلاف انتظار همه قرار شد مراسم ازدواج پریچهر خیلی زودتر از زمانی که ما پیش بینی می کردیم اتفاق بیفتد زیرا مادر آقا صادق به تازگی از بیمارستان مرخص شده بود و آرزو داشت قبل از اینکه حادثه دیگری برایش پیش بیاید تنها پسرش را سرو سامان بدهد . با توافق طرفین قرار شد جشن عروسی پریچهر را روز دهم اسفند که پدر آقا صادق تشخیص داد زمان سعدی برا ی جشن است برگزار کنند.
من درگیر در سهایم بودم زیرا چیزی به امتحان ثلث دوم نمانده بود اما در سهم باعث نشده از یاد شهاب غافل بمانم و هر وقت فرصتی بدست می آوردم به شهاب تلفن می کردم . شلوغی منزل و درگیر بودن مادر و پدر برای تکمیل آخرین تکه های جهیزیه پریچهر بهترین فرصتی بود که بتوانم آزادانه با شهاب تلفنی صحبت کنم . بیتا کم و بیش از ارتباط من و شهاب خبر داشت و آنقدر خوشحال بود که حد نداشت. گاهی به شوخی می گفت:سام و شهاب مثل دو برادرند و اگر تو و شهاب با هم ازدواج کنید من و تو جاری می شیم و چی از این بهتر.
بیتا هر بار که مرا می دید از اخلاق شهاب و اینکه او چقدر خوب و باشخصیت است صحبت می کرد و من هر بار به شوخی می گفتم:باشه بابا یک بله را چند بار باید بگویم و به راستی شهاب را می پرستیدم.
روزی بیتا کنجکاویم را درباره شهاب ارضا کرد . او گفت که از سام درباره چگونگی فوت عمه و شوهر عمه اش که پدر و مادر شهاب باشند پرسیده است و سام برای او تعریف کرده است که عمه و شوهر عمه اش یکی از قشنگترین و دوست داشتنی ترین خانواده های فامیل بودند و در دوست داشتن همدیگر و داشتن تفاهم با هم الگو بودند. اما سرنوشت این طور خواسته که در حادثه رانندگی که تابستان سه سال پیش در جاده شمال برایشان پیش می آید فوت می کنند آن موقع شهاب خدمت سربازیش را انجام می داده و شبنم که روی صندلی عقب خودرو پدرش خواب بوده به طرز معجزه آسایی نجات پیدا می کند.
پس از مرگ پدر و مادر شهاب سرپرستی شبنم را عمه دوم سام که خاله شهاب نیز می شود قبول می کند و حتی به شهاب نیز پیشنهاد می دهد تا با آنها زندگی کند.اما شهاب ترجیح می دهد برای خودش زندگی مستقلی داشته باشد.
وقتی بیتا سرگذشت خانواده شهاب را برایم تعریف می کرد قطر های اشک بی اختیار از چشمم فر و ریخت. بیتا که خود نیز از تعریف این ماجرا متاثر بود به من دلداری مید اد.
محبتم نسبت به شهاب هر روز بیشتر می شد . هر بار که تلفنی با او صحبت می کردم شهاب می گفت می خواهد مرا ببیند و من منتظر فرصتی بودم تا بتوانم بیرون از منزل او را ببینم. تا زمانی که قرار بود برای عروسی پریچهر به خرید لباس برویم نتوانستم قراری با شهاب بگذارم و او را از نزدیک ببینم.
روز سه شنبه بود و قرار بود پنج شنبه جشن عروسی پریچهر برگزار شود . از روز قبل دختر عمو های قادرم از سنندج به تهران آمده بودند و ناهید و نرگس که در زرنگی و کاردانی نظیر نداشتند . برای کمک به مادر به منزلمان آمده بودند با وجود آن دو که واقعا زرنگ بودند و خالصانه کار می کردند من و پردیس کاری نداشتیم و حتی حضورمان نیز اضافه و زیادی به شمار می آمد.
سروش از ابتدای هفته به تهران آمده بود تا مثلا اگر کاری در رایطه با عروسی است به پدر کمک کند اما او پردیس که فرصت خوبی گیر آورده بودند به متر کردن خیابانها افتاده بودند و مرتب به گردش می رفتند . البته نه اینکه بخواهند از زیر کار در بروند چون با وجود افراد زیادی از اقوام که خالصانه کمک می کردن بار روی دوش کسی سنگینی نمی کرد.

sorna
03-06-2012, 12:14 PM
روز سه شنبه وقتی از مدرسه به منزل برگشتم مادر طبق معمول مشغول تدارک دیدن و سفارش دادن بود. لباسم را عوض کردم و در هنگام ناهار خوردن رو به مادر کردم و گفتم:مامان من هنوز لباسم را نخریدم فردا شب هم که حنابندان پری است پس کی باید برم خرید؟
مادر به من نگاه کرد و گفت:پس چرا چیزی نمیگی؟خوب من از کجا باید بدونم تو چی می خوای مخصوصا با این وضع شلوغ خوت نباید به فکر خودت باشی؟
گفتم:مامان من امروز کاری ندارم اجازه می دهید برم لباس رو بخرم؟
مادر از خونسردی من کلافه شدو گفت:خوب اگه امروز نری بخری می خوای فردا که تمام مهمانها آمدند بری خرید؟تا حالا هم دیر کردی .من فکر می کردم با پردیس رفتی لباس خریدی
گفتم :نه پردیس و سروش با هم رفتن لباس بخرن
مادر گفت:مگه نمی شد تو هم با اونا بری برای خودت لباس بخری؟
آهسته گفتم:شاید درست نبود مزاحمشان بشوم.
مادر مکث کرد گویی حرفم را قبول داشت زیرا اخم هایش باز شد و بعد از لحظه ای گفت:حالا دیگه گذشته الان یک کم استراحت کن وقتی مغازه ها باز شدند با پردیس برو هر چی دوست داشتی بخر.
از دهانم پرید و گفتم:مامان میزاری با بیتا برم لباسم را بخرم؟
با کمال تعجب دیدم که مادر گفت:باشه برو اما خودت می دونی که چی بخری زیاد لختی پختی و تنگ و ترش نباشه.
آنقدر خوشحال شده بودم که باقی اشتهایم کور شد ه بود با خودم فکر می کردم امروز بهترین فرصتی است که بتوانم با شهاب قرار بزارم و با او برای خرید لباس بروم. از ترس اینکه مادر از چشمهانم پی به افکارم ببرد بدون اینکه دیگر به او نگاه کنم با سرعت وسایل ناهار را از روی میز آشپزخانه جمع کردم و به اتقم رفتم اما قبل از ان گوشی تلفن را برداشتم و به اتاقم بردم و شماره تلفن مغازه شهاب را گرفتم .دعا می کردم که بتوانم پیدایش کنم . با خودم فکر می کردم که اگر مغازه اش نبود با شمارهتلفن همراهش تماس می گیرم و در نهایت اگر نتوانستم پیدایش کنم به بیتا زنگ می زنم تا سام شهاب را پیدا کند.
به مغازه زنگ زدم اما کسی گوشی را برنداشت حدس می زدم مغازه اش بسته است شماره تلفن همراهش را گرفتم یکی دربار مشغولی زد و بار سوم بوق ممتد به من فهماند که تا لحظاتی دیگر صدایش را می شنوم. بعد از دو بار بوق شهاب خودش گوشی را برداشت و با صدای خسته ای گفت:بله
گفتم :سلام خسته نباشی
به محض اینکه صدایم را شنید با صدای بلند و با خوشحالی گفت:نگین خدای من امروز خورشید از کدوم طرف در اومده که اینقدر زود زنگ زدی؟
خندیدم و گفتم:از همون جایی که همیشه طلوع می کنه . شهاب گوش کن وقت ندارم تلفن رو زیاد مشغول کنم اما امروز ساعت سه می خوام برای خرید برم بیرون فکر میکنم بتونم یکی دو ساعت ببینمت.
صدای فریاد او را شنیدم:راست می گی؟
بله اما یک مشکلی اینجاست.
شهاب با عجله گفت:بگو عزیزم مشکلت چیه؟
آخه به مامان گفتم با بیتا می ریم خرید.
خدای ممن چی از این بهتر. خودم ترتیبشو می دم همین الان به سام زنگ می زنم و میگم بیتا را برای چند ساغت از خونشون بدزده.
به شوخی گفتم:شهاب با اینکار موافق نیستم حاضر نیستم به خاطر خودم دوستم رو به خطر بندازم.
نگین تواز خونه بیا بیرون به باقی کارها کاری نداشته باش.
شهاب من کجا بیام؟
تو خیلی وقته که تو قلب من اومدی. و بعد فکری کرد و گفت:عزیزم بیا سرگوچه منزل بیتا من اونجا منتظرت هستم.
ساعت چهار خوبه؟
شهاب با لحن عجولی گفت:اوه تا اون موقع من صد بار می میرم و زنده می شم .
خوب کی بیام؟
همین الان بلند شو بیا.
خیلی خندم گرفته بود . نمی دانستم جواب این پسر عجول و شیطون را چه بدهم. صدای شهاب را بار دیگر شنیدم که گفت:نگین جون شهاب پاشو بیا . باشه؟
نمی دانستم چه بگویم نگاهی به ساعت انداختم ساعت یک ربع به دو بعد از ظهر بود. گفتم:شهاب من ساعت دو نیم حرکت می کنم.
با لحن نا راضی گفت:با اینکه باز خیلی دیره اما اگه فکر می کنی مصلحت اینه باشه من حرفی ندارم. پس ساعت دو ونیم منتظر ت هستم.
آقا شهاب ساعت دو و نیم راه می افتم.
شهاب با لجبازی گفت:نگین خانم قبول نیست من سر ساعت دو و نیم می خوام ببینمت.
تسلیم شدم و گفتم:باشه دو و نیم. اما طوری نشه که مامان به خونه بیتا زنگ بزهنه و بفهمه که من با او نبودم.
شهاب خندید :مطمئن باش این اتفاق نمی افته همین الان ترتیب شو می دم .
با شهاب خداحافظی کردم و در حالی که از همان لحظه دچار التهاب و هیجان بودم از اتاق خارج شدم.
وقتی رفتم پایین آقا صادق و پریچهر را جلوی در هال دیدم که ایستاده بودند و به خنچه های عقدی که دو کارگر مشغول آوردن آن بودند نگاه می کردند . آقا صادق با دیدن من که از پله ها پایین می آمدم لبخندی زد. به او سلام کردم و او نیز با مهربانی پاسخم را داد . به پریچهر نگاه کردم قرار بود بعد از ظهر برای اصلاح به آریشگاهی که برایش وقت گرفته بودیم برود و من از قبل برنامه ریزی کرده بودم که با او به آرایشگاه بروم اما با پیش آمدن برنامه جدید باید صبر می کردم تا چهره اصلاح شده او را شب ببینم.
پریچهر هم به من نگاه کرد و گفت:نگین ببین مدل خنچه ها خوبه؟
نگاهی به خنچه ها انداختم و از سلیقه خوبشان تعریف کردم. با دیدن خنچه های عقد احساس عجیبی به من دست داده بود. حس می کردم از همین حالا برای ازدواج کردن او دلم خیلی گرفته است. بغضی گلویم را فشرد و برای اینکه فکرم را به جهت دیگر مشغول کنم به طرف آشپر خانه رفتم و مادر را دیدم که مشغول دود کردن اسپند بود. همیشه بوی خوش اسپند بع من احساس خاصی می داد و آن لحظه باعث می شد که چشمانم را ببندم و نفس عمیقی بکشم. مادر با دیدن من اسپند دان چینی را به دستم داد و گفت که آنرا دور صادق و پریچهر بچرخانم.
اسپند دان را گرفتم و به طرف هال رفتم ناهید به خنده به من نگاه می کرد و آهسته گفت:نگین یادت نره از آفا صادق شیرینی بگیری.
به او نگاه کردم و گفتم: من روم نمیشه اگه می خوای تو اسپند رو دور سرشون بچرخون.
ناهید با لبخند اسپند دان را از دستم گرفت و آن را دور سر آقا صادق و پریچهر چرخاند و آقا صادق هم چند اسکناس سبز به او تقدیم کرد که ناهید اسکناسها را به پریچهر داد.
با لبخند به این منظره نگاه می کردم اما در همان حال دلم به شور افتاده بود. رو به مادر کردم و گفتم:مامان من الان به بیتا زنگ زدم و بهش گفتم که با هم برویم لباس بخریم بیتا گفت که زودتر برم خونشون در س بخونیم و بعد ساعت چهار برویم خرید.
در این وقت تلفن زنگ زد و نرگس برای جواب دادن آن رفت و بعد از چند لحظه مرا صدا کرد و گفت:نگین یک خانمه که اسمش بیتاست.
دلم فرو ریخت. می دانستم که بیتا جریان را فهمیده.
گوشی را از نرگس گرفتم بیتا خندید و گفت: سلام نگین جریان چیه؟
نگاهی به اطراف اتاق کردم و مطوئن شدم کسی متوجه من نیست با این حال آهسته به بیتا گفتم: سام بهت نگفته؟
بیتا که معلوم بود خیلی خوشحال و سرحال است گفت:سام با عجله به من تلفن زد و گفت حاضر باشم تا به دنبالم بیاید وبا هم بیرون برویم فقط گفت به مامانت بگو که با نگین برای خرید بیرون می رم. و بعد خندید و گفت:نگین خبریه؟
فهمیدم که سام به طور مختصر جریان را به بیتا گفتته اما او می خواهد جریان را از خودم بشنود اهسته گفتم:امروز قراره برای خرید لباس برم . اما با...
بیتا لحظه ای سکوت کرد و بعد ناگهان فریادی کشید و گفت:اوه حالافهمیدم خوب نمی خواد توضیح بدی باشه خوش بگذره . بعد باهات تماس می گیرم فقط زیاد طولش نده فردا که یادت نرفته امتحان ادبیات داریم.
لبخندی زدم و گفتم:به من نگو خودت که می دونی از همین الان دارم زهره ترک می شم به سام بگو به اونم سفارش بکنه.
بیتا خندید و گفت: اون عاقل تر از اینه که احتیاح به سفارش سام داشته باشه یکی باید به سام سفارش من را بکنه.
هر دو. خندیدیم و بعد بیتا گفت:نگین بهتره زودتر بری حاضر بشی سام به من گفت به تو یاداوری کنم ساعت دو و نیم یادت نره . بعد از خداحافظی با بیتا گوشی را گذاشتم.

sorna
03-06-2012, 12:14 PM
به طرف آشپز خانه رفتم تا به مادر بگویم که می خواهم بروم که مادر برای رفتن من حرفی نداشت . بعد از کسب اجازه از جانب مادر به طرف اتاقم رفتم تا حاضر شوم. مثل همیشه در انتخاب لباس به تردید افتادم متاسفانه در این مورد انقدر به پردیس متکی بودم که احساس می کردم خودم نمی تونم انتخاب خوبی داشته باشم . در کمد لباسم را باز کردم و به مانتوهایم خیره شده بودم و در ذهنم یکی یکی انها را به تن می کردم . اما حقیقتا نمی دانستم کدام را انتخاب کنم . لحظاتی به همان حال بودم تا اینکه به یاد آوردم وقت زیادی ندارم و باید به سرعت آماده شوم . دوست داشتم حال که برای اولین بار قرار بود با شهاب ملاقات کنم زیباتر از همیشه لباس بپوشم. با نگاهی به ساعت که پنج دقیقه به ساعت دو بعد از ظهر را نشان می داد تردید را کنار گذاشته و عاقبت بارانی سرمه ای رنگ را که اوایل پاییز خریده بودم انتخاب کردم.
هوا ابری بود امانه از آن ابرهای که قرار باشد باران یا برف ببارد و من نمی دانستم که آیا بارانی پوشیدن من مناسب است یانه اما به هر حال چون می دانستم تیپم با پوتین زیبایی که برای همین فصل خریده بودم کامل می شود آن را به تن کردم.
باز مثل همیشه در انتخاب روسری مانده بودم و چون روسری مناسبی پیدا نکردم مقنعه مدرسه ام را پوشیدم و پایین آن را در یقه مانتو ی بارانی ام جا دادم.
ظاهر خوبی پیدا کرده بودم جز اینکه فکر می کردم سر کردن مقنعه چهره ام را بچهگانه و مدرسه ای نشان می دهد اما چون اکثر روسری هایم به رنگ سنگین بارانی ام نمی خورد از خیر سر کردن آنها گذشتم. در همین حال به یاد روسری پردیس افتادم که به تازگی خریده بود روسری به رنگ خای سرمه ای و آبی تیره بود که می دانستم کاملا با لباسم جور می شود اما با اینکه با پردیس خیلی صمیمی شده بودم باز هم جرات نمی کردم بدون اجازه آن را بردارم.بنابراین وسواس را کنار گذاشتم و بعد از برداشتن کیف دستی ام از اتاق خارج شدم . هنوز چند قدم از اتاق خارج نشده بودم که به یاد کادویی که از خیلی وقت پیش برای شهاب خریده بودم افتادم.به اتق برگشتم و سراغ کمدپردیس که فکر می کردم امن ترین جا برای پنهان کردن وسایل است رفتم و کادو را از کمد او برداشتم . نگاهی به آن انداختم و احساس خوبی وجودم را فراگرفت. هدیه ای که برای شهاب خریده بودم ادکلونی بود که بع انتخاب پردیس حدود شانزده هزار تومان خریده بودم و پول آنرا از مبلغی که شهاب با لباس سبزی که به عنوان هدیه به من داده بود فراهم شده بود .بسته کادو را در کیفم گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
مادر حدود سی هزار تومان برای خرید لباس به من داد. من نیز آن را داخل کیفم گذاشتم . مادر برای چندمین بار سفارش کرد که مواظب کیفم باشم و من نیز برای چندمین بار به او اطمینان دادم که چهار چشمی مواظب کیفم هستم.در حال خداحافظی از بقیه بودم که آقا صادق گفت:نگین خانم من دارم می رم تا مسافتی شما را می رسانم.
به او نگاه کردم و لبخندی زدم و بعد برای کسب تکلیف به مادر نگاهی کردم . مادر که معلوم بود از همان اول نگران خارج شدن من به تنهایی در آن وقت ظهر بود با خوشحالی از آقا صادق تشکر کرد و گفت که اینطور خیال او هم راحتتر است. مادر بار دیگر سفارشات لازم را کرد و من به همراه آقا صادق از در منزل خارج شدم.
همانطور که حدس زده بودم آقا صادق قصد داشت تا مرا درست جلوی در منزل دوستم از اتومبیلش پیاده کند و من برخلاف میلم او را راهنمایی کردم.هنوز به پیچ خیابانی که منزل بیتا در آن بود نرسیده بودیم که شهاب را دیدم.
فاصله ما با شهاب زیاد بود اما من او را از تیپ و حالت ایستادنش شناختم. شهاب درست سرخیابان منزل بیتا کنار پیکانی به رنگ سفید ایستاده بود و آرنجش را روی در باز خودرو تکیه داده بود و به روبرو نگاه می کرد بلوزی به رنگ قرمز و شلوار جینی به رنگ مشکی به تن داشت.
بادیدن شهاب احساس کردم دست و پاهایم یخ کرده و بی حس شده اند اما در عوض قلبم با سرو صدا به سینه ام می کوفت. بدتر از همه این بود که حس می کردم از چهره ام بیش از بخاری روشن خودرو آقا صادق حرارت بیرون می زند. در همان حال دعا می کردم که آقا صادق سرش را به طرفم برنگرداند تا مرا ببیند چون احساس کردم آنقدر سرخ شده ام که او با دیدن من بلافاصله متوجه می شود که حتما خبری شده که این چنین خون به چهره ام دویده است
وقتی از کنار او می گذشتیم دلم می خواست او متوجه شود اما از ترس اینکه مبادا آقا صادق چیزی بفهمد سعی می کردم سرم را آنقدر تحت کنترلم باشد که ناخوداگاه به سمت او نچرخد.
وقتی جلوی در منزل بیتا رسیدیم با صدای لرزانی به آقا صادق گفتم:خیلی ممنون دیگر رسیدیم . منزل دوستم همین جاست.
لرزش صدایم کاملا محسوس بود اما خوشبختانه یا نا اینطور فکر می کردم و یا او آنقدر در فکر پریچهر بود که متوجه حالم نشد و در حالی که توقف می کرد گفت:خوب نگین خانم اگر دوست داشته باشی عصر برای بردنت بیام.
تشکر کردم و گفتم که به همراه دوستم برای خرید لباس بیرون می رویم و از همان راه به منزل می روم.
صادق لبخندی زد و از من خداحافظی کرد و من نیز به طرف منزل بیتا رفتم و دستم را روی زنگ گذاشتم اما آن را فشار ندادم چون نمی دانستم که بیتا هنوز منزل است یا با سام بیرون رفته . خوشبختانه صادق دیگر صبر نکرد تا در منزل باز شود و حرکت کرد. چند لحظه بعد در پیچ خیابان از نظر محو شد.
آنگاخ بود که من سرم را به طرف دیگر چرخاندم . برای دیدن جایی که شهاب ایستاده بود باید تا سر خیابان می رفتم اما من جرات نداشتم زیرا از این می ترسیدم که مبادا صادق گوشه کناری ایستاده باشد و مرا ببیند که به جای رفتن به منزل دوستم راه رفته را برمی گردم. دوباره به راهی که صادق از آن طرف رفته بود نگاه کردم و نه تنها خودرو را ندیدم بلکه در ان وقت ظهر پرنده نیز پر نمی زد امامن همچنان در شک و تردید به سر می بردم.

sorna
03-06-2012, 12:17 PM
نمی دانستم که شهاب مرا در خودرو صادق دیده ات یا نه اما امیدوار بودم که اینطور باشد چون در اینصورت کار من ساده تر می شد و احتیاجی نبود با آن دل آشوبی و ترس تا سر خیابان بروم. به ساعتم نگاه کردم دو نیم بود و من همچنانکه جلوی در منزل بیتا ایستاده بودم در فکر بودم که چه باید بکنم در تردید بودم که آیا زنگ منزل را بزنم یا نه از این می ترسیدم که بیتا نباشد و در آن صورت نمی دانستم بیتا به مادرش چه گفته است در تردید و اضطاب به سر می بردم که صدای کوتاه بوق اتومبیلی مرا به خود آورد نا خوداگاه به سمت صدا برگشتم و با کمال تعجب شهاب را دیدم که با دست به من اشاره می کند که سوار شوم.نگاه سریعی به اطراف انداختم و سپس بدون تردید و به سرعت به سمت خودرو رفتم و شاید هم دویدم. با همان سرعت در جلوی خودرو را باز کردم و خودم را روی صندلی جلو انداختم و شهاب نیز بدون درنگ خودرو را به حرکت در اورد . در آن حال حس می کردم تمام مردم کوچه و خیابان مرا زیر نظر دارند و مر ا دیده اند که سوار خودرو جوانی شده ام. در افکار ناراحت کننده ای غوطه می خوردم و در حالی که دستم را روی قلبم گذاشته بودم تا ضربات آن را مهارکنم چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار بد را از ذهنم به کناری بگذارم . او همانطور که رانندگی می کرد نگاهی به من انداخت و با صدای آرامی گفت:سلام
یادم افتاد که از بس هول بوده ام سلام نکردم . با شرمندگی گفتم:آه ببخشید سلام آنقدر هول شدم که حتی فکر می کنم اسم خودم را هم فراموش کردم.
شهاب که با لبخند به من نگاه می کرد گفت:عیب نداره عزیزم خودم اسمتو یادت می یارم. اسمت اونقدر قشنگ و خوش آهنگه که محاله کسی نام نگین را بشنوه و بعد بتونه اونو فراموش کنه بخصوص بعد از دیدن صاحبش.
نگاهم را از چشمانش گرفتم و با خجالت سرم را به زیر انداختم اما در همان حال تمام وجودم از احساس شیرینی پر شده بود احساس می کردم با وجود اودیگر نگران هیچ چیز نیستم.
خودرو شهاب به سرعت از محل دور می شد نمی دانستم کجا می رویم اما نه نگران بودم و نه می خواستم فکرم را در یک لحظه از فکر کردن به او به چیز دیگر مشغول کنم.دیگر برایم خرید لباس مهم نبودو نگرانی از اینکه اگر کسی مرا در خودرو او ببیند مفهومی نداشت.در مغز من یک فکر جریان داشت و آن شهاب بود و دیگر هیچ.
به همین خاطر بدون اینکه حتی متوجه باشم به نیم رخ زیبای صورتش خیره شدم و با خود فکر می کردم سوار بر مرکب شاهزاده رویاهایم شده ام ودر کنار او خوشبخت ترین دختر دنیا هستم. شهاب نیز گاهی چشم از خیابان برمی داشت و در سکوت به چشمان مشتاق من که قادر به مهارشون نبودم و همچنان خیره به او مانده بودم نگاه می کرد و لبخند می زد و گاهی نیز سرش را تکان می داد . نمی دانم چه فکری می کرد و حتی از احساسش خبر نداشتم اما حالت قشنگی در نگاهش بود که نقش چشمان زیبا و نگاه جذابش مانند نقش کنده شده در سنگ برای همیشه در قلبم باقی ماند. به حقیقت آن لحظه ها از شیرین ترین لحظه های عمرم بود.
هم اکنون که آن خاطرهای شیرین را می نویسم در این فکر م که چرا در آن لحظه ها هیچ کداممان صحبت نمی کردیم و نمی دانم اما من که چیزی به ذهنم نمی رسید البته نیازی نبود زیرا چشمانمان بهتر از زبانمان احساسمان را بیان می کرد . به یاد حرف بیتا افتادم که روزی می گفت نگین باور کن گاهی اوقات زبان نگاه بهتر از صحبت کردن احساس انسان را بیان می کند و من نیز تا به آنروز و تا به آنلحظه این شنیده را تجربه نکرده بودم.
با وجودی که خودرو دستگاه پخش داشت و نواری روی آن بود اما شهاب با سکوت و سرعتی که من فکر می کردم خیلی زیاد است وارد بزرگراه شد ه بود و از خط سوم بزر گراه به سمتی که بعد از روی تابلوهای نصب شده در بزرگراه فهمیدم به سمت شرق تهران است حرکت می کرد. عاقبت خود او سکوت را شکست و به ممن که از ترس سرعت زیاد خودرو روی صندلی محکم نشسته بودم گفت:نگین عزیزم احساس می کنم خواب می بینم.
با نگرانی به او نگاه کردم و گفتم:شک ندارم که اینطور ه چون منم بعضی وقتها خواب می بینم که سوار اتومبیلی شده ام که به این سرعت حرکت می کنه.
شهاب خنده ای بلند کرد و گفت:حیف که این ماشین نمی کشه و گرنه بهت می گفتم سرعت به چی میگن؟
آرام گفتم:اما من از سرعت زیاد می ترسم و ادامه کلامم را در دل گفتم درست مثل الان که احساس می کنم نفسم بند خواهد آمد.
شهاب خنده ای کرد و گفت:جدی که نمی گی؟
و سپس برای سبقت گرفتن از خودرو پژوی مشکی رنگی که در جلوی خودرو به سرعت حرکت می کرد کمی به چپ و به طرف جدول وسط بزرگراه منحرف شد تا از راهی که باز بود از خودرو پژو سبقت بگیرد و در همان حال با زدن بوق و چراغ به خودرو جلو فهماند که قصد گرفتن سبقت دارد . در این لحظه خودرو پژو فرمانش را به چپ و جلوی خودرو ما چرخاند و نشان داد که قصد دادن راه را ندارد . شهاب که غافلگیر شده بود پایش را از روی گاز برداشت و روی پدال ترمز زد و شاید اگر اینکار را نمی کرد با همان سرعت به خودرو جلویی برخورد می کردیم.
جرات صحبت نداشتم . از ترس خودم را به همان صندلی خودرو می فشردم و با نگرانی به شهاب نگاه می کردم با دقت به جلو خیره شده بود و ابروانش را در هم گره داده بود . مشخص بود که دندانهایش را به هم می فشارد زیرا می دیدم که استخوانهای فکش سفت شده بود . خودرو پژو که دو جوان سرنشینان آن بودند به سمت راست متمایل شد و نشان دادکه راه رات با ز کرده است اما حتی من که با تمام بی تجربگی ام در امر رانندگی متوجه شدم که آنها قصد سر به سر گذاشتن و اذیت کردن دارند و معلو م است که مسی خواهند عمل قبلی شان را تکرار کنند. مرد جوانی که بغل راننده نشسته بود به پشت برگشت و با حرکت دست به شهاب اشاره کرد که رد شود و من با ترس به او و سپس شهاب نگاه کردم . سعی می کردم کوچکترین صدایی نکنم تا تمرکز او را بهم نزنم فقط در دلم دعا می کردم که شهاب آنقدر عاقل باشد که نخواهد سر به سر گذاشتن آن دو را تلافی کند.
فاصله خودرو ما با خودرو پژو زیاد نبود و مادرست پشت آن در خط سوم حرکت می کردیم. جوانی که کنار دست راننده نشسته بود هموز به پشت برگشته بود و با دست به شهاب اشهاره می کرد در همان حال می خندید و من این را از دهانی که به اندازه تمام صورتش باز شده بود فهمیدم.
نمی دانم در مغز شهاب چه می گذشت اما امیدوار بودم که با ادا اطوارهایی که آن جوان از خودش در می اورد تحریک نشود. با اینکه خودم به چشم رانندگی شهاب را در پیست اتومبیلرانی دیده بودم و مطوئن بودم که اگر او بخواهد روی انها کم شود این کار برای او سخت نخواهد بود .اما در همان حال دعا می کردم با حضور من نخواهد این کار را انجام دهد زیرا در همان لحظه و با وجود و با وجود ان سرعت که به قول شهاب چیزی نبود کم مانده بود از ترس سکته کنم.
شهاب کمی از سرعتش کم کرد و خودرو را به سمت راست منحرف کرد و با پژو فاصله گرفت . درست در لحظه ای که من فکر می کردم از فکر سبقت گرفتن از خودرو منصرف شده پایش را روی پدال گاز گذاشت. بعد از گذاشتن از پژو به سمت چپ و خط سوم رفت و با همان سرعت به جلو راند به طوریکه تا چند لحظه بعد اثری از خودرو پژو دیده نمی شد من نیز آنقدر د سکوت خودم را به صندلی فشرده بودم که فکر می کردمعنقریب پایه های صندلی فنرش از جا در می اید . نشستن در خودرو شهاب مرا به یاد نشستن در ترن هوایی می انداخت که در عمرم فقط یکبار سوار ان شده بودم و بعد از ان توبه کرده بودم که دیگر هیچ گاه سوار ان نشوم.
شهاب همچنان به سرعت پیش می راند و من از چهره ی متبسمش می خواندم از اینکه خودرو پژو را از دیدش محو کرده است خیلی از خود راضی شده است اما از جهتی از اینکه حتی فکر مرا که بغل دستش بودم و از ترس در حال فبض روح بودم نمی کرد خیلی ناراحت شدم. چون خودرو دیگری را جلوی رویمان دیدم و مطمئن شدم که شهاب می خواهد از آن هم سبقت بگیرد با صدایی گرفته گفتم:شهاب خواهش می کنم کمی سرعتت را کم کن باور کن قلبم داره می ایسته.
شهاب به من نگاه کرد و وقتی از رنگ پریده ام باورکرد که از سرعت زیادخودرو حسابی ترسیده ام پایش را از روی پدال گاز خودرو برداشت و گفت:آه جدی عزیزم ترسیدی؟واقعا معذرت می خوام.
به زور لبخندی زدم و گفتم:هر چند لازم به معذرت خواهی نیست اما می بخشمت . وبعد از لحظه ای گفتم:البته می دونم از یک قهرمان اتومبیلرانی نمیشه انتظار داشت مطابق میل دختر تر سویی مثل من رانندگی کند.
شهاب لبهایش را جمع کرد و با حالت شرمندگی گفت:من فدای اون ترست بشم . باور کن نمی دونستم و گرنه غلط می کردم این کارو بکنم.نگین حالا حالت چطوره؟
با وجودی که هنوز حالم جا نیامده بود اما از اینکه باعث شده بودم شهاب خودش را ملامت کند از خودم لجم گرفت . برای اینکه مطمئن شود که آن طور هم که رنگ ام پریده نشان می دهد خیال غش و ضعف ندارم لبخندی زدم و گفتم:الان که حالم خوب خوبه اونقدر که قیافهام نشان می دهدترسو نیستم ولی خوب دیگه همه که مثل تو سرنترس که نداند. و بعد شانه هایم را بالا انداختم.

sorna
03-06-2012, 12:18 PM
شهاب با وجودی که در چهره اش نگرانی خوانده می شد اما نگاهی به من کرد و بعد لبخندی زد و سپس به خیابان جلوی رویش خیره شد و گفت:می خوام یک اعتراف پیشت کنم تا قبل از آشنایی با تو و حتی قبل از دیدنت وقتی پشت فرمان اتومبیلمینشستم به تنا چیزی که فکر می کردم رسیدن به اوج سرعت پرواز روی زمین بود و رسیدن به این احساس مهمترین چیز تو زندگیم بعد از مرگ پدر و مادر م بود اما حالا وقتی پشت فرمان می نشینم درست لحظه ای که باید سرعتم به اوج خودش برسه چشمای قشنگ و اون نگاه شیرینی درست مثل یک تابلوی احتیاط جلوی چشمام ظاهر می شه و همون لحظه ست که با خودم می گمشهاب مواظب باش حالا دیگه کسی رو تواین دنیا داری که باید به خاطرش زنده بمونی تا به اون برسسی. به خاطر همینه که فکر میکنم دیگه هیچ وقت تو مسابقات نتونم برنده بشم.
شهاب سکوت کرد و من سرم را به زیر انداختم و تشنه شنیدن باقی صحبتهای او بودم . در آن لحظه دچار احساس غریبی شده بودم . نمی دانم این احساس چی بود آیا این احساس از شرمندگی که وجودم را فرا گرفته بود نشئت دمی گرفت آن هم به خاطر اینکه مانعی برای موفقیت او شده بودم و یا از اعتراف عشق او نسبت به خودم دچار سردر گمی و حیرت شده بودم نمی دانم هرچه بود احساس عجیبی بود نه خوشایند و نه نا خوشایند . احساسی بود مانند ماندن در مه آن هم در شب.
احتیاج به سکوت داشتم تا وسعت عشق او را در ذهنم تحلیل کنم و خوشبختانه این سکوت درست در همان لحظه که به آن احتیاج داشتم بدست آمد . شهاب صحبتی نمی کرد و من در همان حال که به دسته کیفم که روی زانویم قرار داشت خیره شده بودم به او فکر می کردم. نمی دانم چند لحظه درباره شهاب فکر کردم شاید زیاد نبود اما همان چند دلحظه به اندازه یک عمر فکر کردم و نتیجه ان اینکه قلبم مهر تایید برعشق شهاب زد و عقلم نیز ان را درست اعلام کرد و من نیز تصمیم گرفتم تا اخر این راه بروم راهی که انتهای ان رسیدن به او بود به مردی که عاشقانه دوستم داشت و من نیز عشق او را باور داشتم.
خودرو همچنان جاده ای را که به نظرم بی انتها رسید می شکافت و به سوی مقصد نا معلوم که نمی دانستم کجاست پیش می رفت . رفتار شهاب آنقدر مطمئن و گرم بود که این احساس را به من نمی دادکه برای اولین بار با جوانی که شاید هیچ شناختی روی ان نداشتم بیرون رفته باشم احساس می کردم سالها با او اشنا هستم و چهره و نام و پیکر او حتی قبل از خلقتم در ضمیر نا خوداگاهم نقش بسته بود . شاید برای اولین بار باید خیلی بیشتر از این کم رو و خجالتی می بودم اما نمی دانستم تظاهر به چیزی کنم که نیستم تنها چیزی که بین من و او وجود نداشت همان احساس غریبی اولین بار بود. شاید رفتار بی تکلف شهاب این حس را به من القا کرد که او را از هر کس به خود نزدیکتر ببینم.
با وجود شهاب در کنارم متوجه نشدم چه مدت در راه بودیم ام عاقبت او خودرویش را در کنار میدان بزرگی پارک کرد و من به محض پیاده شدن چشمم به تابلوی ان افتاد که روی ان نوشته بود میدان نبوت. نام این میدان را بارها شنیده وبودم اما برای اولین بار بود که به انجا پا می گذاشتم و کم و بیش می دانستم که این میدان در شرق تهران است و همانجا متوجه شدم علت اینکه شهاب برای صحبت با من این مسافت طولانی را طی کرده بود که خیال خودش و من را از این جهت اینکه مبادا آشنایی مارا با هم ببیند راحت کند.
شهاب به من نگاه کرد و با لبخند گفت: دوست داری یک گشتی تو این میدان بزنیم؟سرم را تکان دادم و به اتفاق هم وارد میدان شدیم و به طرف یکی از حوضهای ان رفتیم . میدان نبوت میدان بزرگ و قشنگی بود که بیشتر به یک پارک مدور شباهت داشت تا یک میدان و هفت حوض در اطراف این میدان بود که بعد فهمیدمبه ان هفت حوض هم می گویند. با وجودی که هنوز فصل زمستان بود اما میدان زیبای نبوت به همت باغبان دلسوز و زحمتکشش درست مثل فصل سرسبز بهار پرگل و زیباغ بود. همچنان که به درختی در کنار یکی از حوض های میدان خیره شده بودم با خودم فکر می کردم چه زیباست احساس اینکه به زودی بهار طبیعت از راه خواهد رسید و چه زیباتر است احساس بهار عشق در قلبها که فصل خاصی را نمی شناسد و این بهار عشق در قلب من در فصل سپید زمستان پدیدار شد.
چشم از درخت برداشتم و به شهاب که در فاصله ی نزدیکی در کنارم ایستاده بود نگاه کردم و او را دیدم که به من خیره شده ولبخندی بر لبانش نقش بسته است من نیز به اولبخند زدم اما نمی دانم چرا حرفی برای گفتن به ذهنم نمی رسید که ان را عنوان کنم.

sorna
03-06-2012, 12:18 PM
پشت تلفن هر دو پر حرفتر بودیم اما حالا که رو در روی هم قرار گرفته بودیم چیزی به فکرم نمی رسید که ان را عنوان کنم همچنان که در ذهنم بدنبال واژه ای برای شکستن سکوت می گشتم به چهره یا و نگاه کردم و در همان حال صحبت درباره زیبایی چهره و گیرایی نگاهش تنها کلماتی بود که در ان لحظه به خاطرم می رسید اما ان کلام ستایش از چهره و چشمان نافذ و زیبای او هم فقط در ذهنم و برای خودم گفته می شد به او نگاه کردم و بادقت نقش چهر هاش را به خاطر سپردم . او نیز با چشمان زیبا و خوش حالتش و با نگاهی نجیب که تحسین در ان موج می زد به من خیره شده بود شاید او هم چون من در حال سپردن نقش چهر هام در خاطرش بود. در حال ضبط خصوصیات چهر هاش بودم و به هیچ وجه فکر نمی کردم نگاه خیره ام به او ممکن است زننده باشد . شهاب زیبا بود . رنگ چشمانش قهو ه ای تیره بود و مژگان بلند و پشتش حیرت اور بود . ابروان صاف و مشکی اش با دنباله ای به شکل هشت روی چشمانش نقاشی شده بود که وقتی اخم می کرد جذابیت خاصی به چهر هاش می داد.
به اندازه یک ربع ساعت و شاید هم کمتر من او در سکوت کنار درختی مشرف به حوض ایستاده بودیم و از هوای خوب و دیدن چهره هم لذت می بردیم اگر حضور باغبان و تذکر او به من و شهاب به خاطر اینکه می خواهد محدوده را ابیاری کند نبود شاید ساعتها بدون اینکه گذر زمان را متوجه باشیم همانجا ایستاده بودیم و همچنان که به چهره هم خیره شده بودیم با زبان نگاه با هم راز و نیاز می کردیم.
شهاب با لبخند به باغبان نگاه کرد و با تواضع سرش را تکان داد و بعد به من اشاره کرد که حرکت کنیم.همانطور که به سمت دیگر میدان می رفتیم چشمم به مسجدی در ضلع غربی میدان افتاده و بلافاصله نگاهم روی تابلوی کلانتری در جنب مسجد خیره ماند . با ترس به شهاب نگاه کردم و لبم را دندان گرفتم و به ان سمت اشاره کردم . شهاب متوجه منظورم نشد و سرش را تکان داد و گفت:چی شد؟
باز هم به ان سکت اشاره کردم و گفتم:کلانتری
شهاب که تازه متوجه منظورم شده بود به سمت کلانتری نگاهی کرد و سپس به طرف من برگشت و لبخندی زد و گفت:چطور
فکر کردم که کتوجه منظورم نشده با نگرانی به او نگاه کردم و گفتم:اونجا رو ندیدی ؟کلانتری.
شهاب بدون کوچکترین واکنشی با همان لبخند گفت:خب
به اطافم نگاهی کردم و با ترس گفتم:اگه ما رو بگیرن؟
شهاب ابروانش را بالا برد و گفت:برای چه؟
با ناباوری به او نگاه کردم و گفتم:مثل اینکه تو متوجه نیستی اگع الن بیان از ما بپرسن شما چه نسبتی با هم دارید چی بگیم؟
شهاب همچنان که لبخند می زد گفت:اولا امیدوارم که چنین اتفاقی نیفته در ضمن با اون قیافه ای که تو گرفتی اگه کسی هم نخواد کاری به ما داشته باشه با دیدن چهره وحشت زده تو مشکوک میشه و فکر می کنم من تو رو دزدیم و اونوقت ممکنه چنین اتفاقی بیفته.
شهاب اب طنز این کلام را ادا می کرد و معلوم بود که در این مورد نگرانی ندارد اما من بدون اینکه بتوانم لبخند بزنم به شهاب گفتم:من می ترسم بیا از این جا بریم اگه ما را بگیرن چی؟
از تصور اینکه یک چنین چیزی مو بر اندامم راست شد و نا خود اگاه به یاد اتفاقی که چندی پیش برای مهتاب یکی از همکلاسیهایم رخ داده بود افتادم . من و بیتا او را می شناختیم هر چند از نظر خانوادگی دچار مشکل بود اما دختر خوبی به نظر می رسید چند هفته خبر دار شدیم که او را به همراه پسری در راه مدرسه گرفته اند و بدتر اینکه بچه ها می گفتند آن پسر نیز سابقه خوبی نداشته و در کار خرید و فروش مواد مخدرب بوده و همین موضوع باعث شد تا مهتاب را از مدرسه اخراج کنند از فکر مهتاب و اتفاقی که برای او افتاده بود فرو رفته بودم و بی اختیار خودم را به جای او می دیدم که با خودرو پلیس به در منزل برده می شوم و تمام همسایه ها را می دیدم که با تکان دادن سر و گزیدن لبشان در گوشی به هم می گفتند: دیدی این دختر کوچیک حاجی چه اب زیرکاهی بود بیچاره حاجی که یکگ عمر با عزت و ابرو زندگی کرد.
صدای شهاب مرا از افکار نا خوشایندی که ذهنم را به خود مشغول کرده بود بیرون اورد
نگین حالت خوبه؟
سرم را تکان دادم و گفتم :فکر می کنم اگه از اینجا بریم حالم خوب بشه.
شهاب بدون هیچ حرفی سرش را تکان داد و به اتفاق به سمت خودرو اش که در گوشه ای از میدان پارک کرده بود رفتیم.
تا موقعی که شهاب خودرو را حرکت نداده بود ارام و قرار نداشتم و هر لحظه فکر می کردم که خودرو گشت نیروی انتظامی جلوی ما را خواهد گرفت.
از میدان که دور شدیم نفس بلندی کشیدم. شهاب نگاه یبه من انداخت و پرسید که چرا از دیدن کلانتری انقدر هول کرده بودم و من نیز جریان همکلاسی ام را تعریف کردم. شهاب خندید و سر شوخی را باز کرد چند دقیقه بعد من کاملا از یاد بردم که چه چیز باعث نگرانی ام شده بود اما متاسفانه عقربه های ساعت با سرعتی غیر قابل باور با یکدیگر مسابقه دو گذاشته بودند و هر لحظه به زمان بازگشت به منزل نزدیک می شد اما من وشهاب حتی ییک کلام درست حسابی با هم صحبت نکرده بودیم.نگاهم به ساعتم افتاد و با نگرانی گفتم:وای چقدر زود گذشت.
شهاب با لبخندی که از لبانش دور نمی شد گفت:همینه دیگه گاهی اوقات دوست دارم زمان زودتر بگذره اما مثل اینکه زمان هم با ما سر لج گذاشته و حالا که دوست دارم از زمان خارج بشیم انگار باز هم با من لج کرده. سپس تو چیزی نمی کی؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: چیزی به فکرم نمی رسه باور کن هیچ چیز. تو یه چیز بگو.
شهاب گفت :عجیبه منم درست همین حالت را دارم فکر می کنم تمام حرفها از یادم رفته . با وجودی که احساس می کنم کلی حرف برای گفتن دارم اما نمی دونم چرا چیزی به ذهنم نمی رسه. می دونم همین که ازت جدا بشم تازه حرفها یکی یکی یادم می افته و اونوقت خودم را سرزنش می کنم که چرا اون موقع این چیزا یادم نیامد.
شهاب نگاهی به پخش خودرو انداهت و بعد نواری که در ان بود به داخل فشار داد و هر دو در سکوت به ان گوش دادیم.
ای سزاور محبت ای تو خوب بی نهایت همه ذرات وجودم به وجودت کرده عادت

بهخدا ددوست داشتن تو هم یک عشقه هم عبادت

تو سزاوری که باشی همدم روزها و شبهام تا که عشقتو ببینی توی جونم و تو رگهام

بشنودوستت دارم حتی از فرم نفسهام

با نوازشهای دستت سوختن از تب رو شناختم تب عشق آتشینی که من به اون قلبمو باختم

قاصد بودن من بود موج خوشحال چشمات وقتی که عشقو می دیدم تو قطرهای اشکات

هر کی از عشق گریه کرده شادی رو تجربه کرده تا شبی در حرم عشق سفری به کعبه کرده

ای که برده ای مرا مرز یک عشق خدایی بیا پاره ی تنم باش تو که پاک و بی ریایی

اوج فریادم دلم شد عاشقانه دل سپردن در وجود تو شکفتن با تو بودن یا که مردن

هر کی از عشق گریه کرده شادی رو تجربه کرده تا شبی در حرم عشق سفری به کعبه کرده

sorna
03-06-2012, 12:18 PM
صدای شهاب مرا از افکاردور و درازی که مغزم را احاطه کرده بود بیرون آورد.به او نگاه کردم با صدای آرامی گفت:(نگین مثل اینکه چیزی می خواستی بخری کجا بریم )
به یاد خرید لباس و همجنین به یاد کادوی که برای شهاب گرفته بودم افتادم اما چیزی نگفتم دوست داشتم درست در لحظه ای که می خواستیم از هم جدا شویم ان را به او بدهم
لبخندی زدم و گفتم کجا رو نمیدونم اما قرار بود برای عروسی خواهرم لباس بخرم فکر می کنم خودت بهتر میدونی کجا بریم خرید
شهاب سرش را تکان داد وگفت اگه از این نمی ترسیدم که اشنای ما را ببینه به مغازه خودم می رفتیم اما حیف که سر رو می چرخونیم باید با یکی سلام و احوالپرسی کنیم
شهاب فکری کرد وبعد گفت فهمیدم یک مرکز خرید همین طرفاست که لباسهای قشنگی داره اونجا میریم چطوره
شانه هایم را بالا انداختم و با لبخند گفتم من که نمی دونم اینجا کجاست اما اگه تو میگی لباساش قشنگه حتما همینطوره
شهاب نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت یعنی سلیقه منو قبول داری
سرم را به علامت تایید تکان دادم وگفتم از لباس سبزه ای که اون روز به من هدیه دادی این رو فهمیدم هر چند که مو قعیتی پیش نیامد که درست حسابی ازت تشکر کنم اما اون لباس قشنگترین لباسی بود که تا به اون لحظه پوشیده بودم
شهاب نفس عمیقی کشید وهمانطور که به شیشه جلوی خودرو نگاه می کرد گفت نمی دونم باور می کنی یا نه اما وقتی اون سری کار برای مغازه رسید اول رنگ سبز لباس چشمم رو گرفت و بعد متوجه مدلش شدم و نمی دونم چطور شد ارزو کردم رنگ سبز اون لباس رو برای تو بفرستم تمام شش رنگ اون مدل کار رو یک هفته هم طول نکشید که همه رو فروختیم اما رنگ سبز اونو نفروختیم چون از اول تو رو توی اون مجسم کرده بودم دیگه نتونستم راضی بشم که اونو بفروشم این شد که اون لباس رو به یاد تو داخل ویترین نگه داشته بودم حتی به کاظم شریکم گفته بودم این لباس سفارشیه تا مبادا یک وقت اونونفروشه جالب اینجاست با اینکه اونو پشت یکی از کارای تو ویترین گذاشته بودم اما نمی دونم چطور دیده می شد که هر روز چند تا مشتری رو رد می کردم بطوریکه صدای کا ظم در اومده بود که جریان این لباس چیه که وقتی دیدم خیلی کنجکاو شده بهش گفتم این لباس رو برای نامزدم نگه داشتم همین باعث تفریح و خنده کاظم شده بودهر روز صبح که به مغازه می اومد با خنده می گفت شهاب بالاخره نامزدت نیومد لباسش رو که به مغازه ام اومدید با اینکه از قبل نوید گفته بود که قرار است به مغازه بیاید و برای خواهرهایش لباس بخرد باور کن دیگه دست به دعا شده بودم که به سرش بزند از شما بخواهد با او به مغازه بیایید از اون جایی هم که خدا منوخیلی دوست داره این اتفاق افتاد و اون لباس به دست صاحبش رسید اما خیلی دوست دارم حتی برای یک بار هم که شده اون لباس رو توی تنت ببینم
سرم را پایین انداختم البته نه از خجالت بلکه از اینکه شهاب چقدر خوب بود ونمی دانستم با صدای شهاب نگاهم را به طرف او چرخاندم
شهاب ادامه داد جالب اینجا بود که فردای اون روز وقتی کاظم به مغازه اومد و لباس رو ندید پیش رفیقا و همکارا چو انداخت که شهاب نامزد کرده منم که بدم نمی اومد الکی الکی دوستا واشنا رو به شیرینی مهمون کردم
شهاب طوری صحبت می کرد که گویی این جریان اتفاق افتاده وبعد از تمام شدن صحبت هایش رو به من کرد وگفت نگین به نظر تو این کار شدنیه
مثل ادمی که از خواب برخاسته باشد به او نگاه کردم وگفتم کدوم کار
شهاب لبخندی زدی وبعد از مکثی کوتاه گفت اینکه من وتو با هم ازدواج کنیم
واقعا خجالت کشیدم وسرم را به زیر انداختم احساس می کردم صورتم داغ شده نمی دانستم شهاب شوخی می کند یا صحبتش جدی است اما در همان حال هم متوجه نمیشدم که جراشهاب بی مقدمه حرف ازدواج را پیش کشیده است چند لحظه به سکوت گذشت صدای شهاب مرا ازفکر وخیال بیرون اورد نگین انتظار ندارم الان به من جواب بدی اما دوست دارم در موردش خوب فکر کنی
متوجه منظورش نشدم با گیجی به او نگاه کردم وگفتم به چی خوب فکر کنم
لبخندی بر لبهای شهاب بود اما به من نگاه نمی کرد و احساسش به جلو بود
شهاب در جواب سوالم گفت به پیشنهادم .
آدم منگ و گنگی بودم که فکر می کردم قدرت فهم از من گرفته شده. نمی فهمیدم که شهاب به من چه پیشنهادی کده است شهاب به سمتم برگشت اما از گردش چشمانم فهمید که حرفش را نگرفته ام یک بار دیگر گفت:شنیدی چی گفتم به پیشنهادم خوب فکر کن.

sorna
03-06-2012, 12:18 PM
احساس شاگرد کودنی را داشتم که متوجه منظور معلمش نمی شد هر چه فکر کردم که شهاب چه پیشنهادی به من کرده ان را به خاطر نمی اوردم شاید پیشنهاد اینکه به مرکز خریدی که او می گفت برویم ویا شاید منظورش چیز دیگری بود ترجیع دادم از او چیزی نپرسم مدتی بعد شهاب اتومبیلش را کنار خیابانی نگه داشت ومن و او پیاده شدیم در همان وقت تلفن همراه شهاب به صدا در امد شهاب گویی می دانست که چه کسی پشت خط است زیرا با خنده گفت نگین اگه گفتی کی پشت خط است
گفتم نمی دونم
شهاب گفتم حدس بزن
کمی فکر کردم وناگهان به یاد سام و بیتا افتادم به شهاب نگاه کردم و گفتم سام
شهاب خندید وسرش را تکان داد بعد تلفن را جواب داد همانطور که شهاب حدس زده بود سام پشت خط بود شهاب اشاره کرد تا من گوشم را نزدیک تر ببرم تا صحبت های او را بشنوم
بله بفرمایید
صدای سام را شنیدم که گفت سلام کجایی چهار بار بهت زنگ زدم تلفنت خاموش بود
شهاب با خنده گفت چون می دونستم ممکنه مزاحم داشته باشم اونو خاموش کرده بودم
نشنیدم سام چه می گفت که شهاب با صدای بلند می خندید و در جواب سام گفت تازه باید از من ممنون باشید که این فرصت رو در اختیارتون گذاشتیم که با هم تنها باشید
صدای سام راشنیدم که گفت چکار می کنید هنوز حرفاتون تموم نشده شها ب بسه مخ دختر مردم رو خوردی
باور کن ما هنوز دو کلام حرف نزدیم
پس این همه وقت چه غلطی می کردی مگه من این همه بهت یاد ندادم چطور دختر مردم رو تور کنی وبعد از ان با صدای بلند خندید
شهاب خندید وسرش را تکان داد به من نگاه کردمن نیز لبخند زدم
سام گفت شهاب حالا کجایی
شهاب به من چشمکی زد وگفت تو بیا بونای خارج تهران
سام لحظه ای سکوت کرد وگفت پسر اونجا چه غلطی می کنی نکنه سر دختر مردم بلایی بیاوری فکر نکن کشکه دوستش منو گرو نگه داشته
شهاب خندید وگفت سام تو که از خداته گروگان باشی
توبه خدا خواهی من کار نداشته باش همین فرشته اگه بفهمه تو دوستش رو کجا بردی کله منو می کنه حالا جدی کجایی
شهاب گفت نترس تازه می خواهیم بریم لباس بخریم
به سلامتی کی می خوای ببریش خونه
شهاب نگاهی به من کرد و گفت اگه منظورت خونه خودمونه هر چی زودتر بهتر
سام خندید و چیزی به بیتا گفت وبعد گفت شهاب زودتر خریدتون رو انجام بدید هر وقت
خواستید برید خونه بهم زنگ بزن
شهاب چشمکی به من زد و گفت سام بعد از شام خوبه
چی شد جدی که نمیگی نه
شهاب خندید وگفت نه جدی نمیگم تو هم اینقدر جوش نزن واست خوب نیست
با لبخدی سرم را عقب کشیدم و به شهاب که همچنان با سام بحث می کرد نگاه کردم
بعد از چند کلام شهاب گوشی تلفن را به طرفم گرفت وگفت بیتا می خواهد با تو صحبت
کند
گوشی را از شهاب گرفتم وبعد از لحظه ای صدای بیتا را شنیدم بعد از حال و احوال
واینکه ایا خوش می گذرد یا نه بیتا از من پرسید که کجا هستیم ومن که واقعا نمی دونستم
کجا هستیم به شهاب نگاه کردم وگفتم شهاب اسم اینجا کجاست و شهاب با خنده گفت
به بیتا بگو داخل ماشین شهاب هستیم
همین کلام را به بیتا گفتم واو با خنده گفت به اون بد جنس بگو اگه می خواد اسم اونجا
رو نگه اما وای به حالش اگه یک تار مو از سر دوستم کم شه
شهاب که سرش را جلو اورده بود و حرفهای بیتا را می شنید با خنده گفت بیتا خانم باور
کن با موهای دوستت کار ندارم صدای خنده بیتا وسام شنیده می شد و معلوم بود که انها نیز از یک گوشی مشترک استفاده می کنند.
ادکلونی که شهاب به صورتش و موهایش زده بود و همچنین فاصله نزدیکی که با من داشت حواسم را پاک پرت کرده بود و نمی دانستم که بیتا چه می گوید و من چه می شنوم . فقط شنیدم که بیتا باز هم امتحان فردا را یاداوری کرد و گفت که اگر نتواند تا فردا درس را حاضر کند باید پیشش بشینم و جواب سوالات را از روی ورقه ام به او نشان بدهم. از حرف او خیلی خنده ام گرفته بود به او قول دادم که خیلی زود کارم تمام کنم و از شهاب بخواهم تا مرا به منزل برساند و بعد از او خداحافظی کردم و گوشی را به شهاب برگرداندم.
قبل از پیاده شده از خودرو به شهاب گفتم : شهاب
هنوز از خودرو پیاده نشده بود که به طرفم برگشت وگفت جانم لبخندی زدم و گفتم یک خواهش دارم بگو عزیزم نه که نمی گی نه نمی گم
دسته اسکناسی را که مادربه من داده بود از کیفم در اوردم وان را به طرفش گرفتم
و گفتم این پول لباسمه شاید خوب نباشه اونجا از کیفم در بیارم پس خوبه از الان پیش تو باشه
شهاب لبخندی زد وگفت چیه می ترسی پول تو جیبم نباشه سرم را تکان دادم وگفتم نه
اما دوست ندارم با هم رودربایستی داشته باشیم این پول رو پدرم داده که باهاش لباس بخرم
نمی خوام مثل دفعه قبل تو زحمت بیفتی از طرفی اینطور راحتترم
شهاب لبخنی زد وگفت حرفت برام خیلی ارزش داره اگه اینطور دوست داری باشه اما قرارنیست وقتی یه عاشق چیزی رو به کسی دوستش داشت کادو بده واون کسی که ادم دوستش داره فکر کنه که اون عاشق چه منظوری داشته
به سختی متوجه منظورش شدم وبا خنده گفتم اون عاشق هم نباید فکر کنه که کسی دوستش داره نسبت به هدیه اش بی توجه بوده همچنان منتظر بودم که شهاب پول را از من بگیرد
او به دسته اسکناس وبعد به من نگاهی انداخت وگفت عزیزم مشکلی نیست حالا که اینطور
راحتتری من حرفی ندارم اما پول پیش خودت بمونه اگه لباسی رو پسندیدی همون جا ازت می گیرم
لبخندی زدم و گفتم قول سرش را تکان داد وگفت اره قول به اتفاق او وارد مغازه ای شدیم که از بین تمام مغازهایی که انج بود لباسهای بهتری داشت همچنان که به لباسهای داخل
مغازه نگاه می کردم منتظر بودم تا شهاب لباسی را انتخاب کند واو را می دیدم که به دقت به لباسها نگاه می کرد لحظه ای بعد دختر فروشنده ای برای راهنمایی ما جلو امد
به پیشنهاد شهاب دختر لباس یاسی رنگی برایم اورد تا ان را پرو کنم وقتی داخل اتاق پرو شدم در حالی که به لباس نگاه می کردم مشغول دراوردن مانتویم شدم در همان حال در این فکر بودم که ایا این رنگ به پوستم می اید یا نه لباس را به تن کردم مدل خیلی شیک و قشنگی داشت پارچه لباس از جنس براقی به رنگ خیلی روشن بود یقه لباس از روی شانه هایم به صورت هفت بود بطوریکه شانه و قسمتی از سینه ام عریان بود. آستین لباس کوتاه بود و به زحمت بازوانم را می پوشاند . تن خور لباس خیلی شیک بود بخصوص قسمت پایین دامن که به حالت فون بود و پشت لباس کمی به زمبن کشیده می شد . کمربند پهنی از بغل لباس خورده بود که در قسمت پشت به صورت پاپیون گره می خورد. به زحمت زیپ لباس را تا نیمه بالا کشیدم و با بسته شدن زیپ لباس با اینکه نیمه بود متوجه شدم هم رنگ لباس و هم مدل ان خیلی به من می اید . هر کار کردم نتوانستم نیمه دیگر زیپرا بالا بکشم و بعد از تلاش زیاد از ادامه کار منصرف شدم . همچنان که به تصویر اندامم در اینه نگاه می کردم در این فکر بودم که ایا لباس را انتخاب کنم یا نه. می دانستم ممکن است مادر چنین لباسی را نپسندد اما مطمئن بودم که پردیس عاشق آن می شود. در این هنگام صدای دختر فروشنده را شنیدم که می گفت:خانم اجازه دهید کمکتان کننم؟
در اتاق پرو را باز کردم دختر با دیدن من لبخندی زد و گفت:به چقدر عالیه.
به او لبخندی زدم و گفتم:لطفا زیپ مرا تا بالا بکشید.
با بسته شدن کامل زیپ صدای دختر فروشنده را می شنیدم که از من تعریف می کرد و با اطمینان گفت : خانم مطمئن هستم همسرتان لباس را می پسندد.
با تعجب به او نگاه کردم اما خیلی زود متوجه شدم منظوراو شهاب بود که کمی دورتر از اتاق پرو ایستاده بود بدون کلامی لبخند زدم و سرم را تکان دادم. دختر از جلوی در اتاق پرو کنار رفت و در همان حال صدایش را شنیدم که خطاب به شهاب گفت: آقا تشریف بیاورید لباس خانمتان را ببینید.
نفس در سینه ام حبس شد و با ترس به تصویر خودم در اینه نگاه کرئم . در همان حال تقه ای به در خورد و من صدای شهاب را شنیدم که می گفت: خانم اجازه هست لباستان را ببینم؟
لبم را گزیدم و نمی دانستم جواب او را چه بدهم. دوست نداشتم دختر فروشنده متوجه شود که من وشهاب به هم بیگانه هستیم بخصوص که لحن شهاب درست مانند لحن مردی بود که برای همسرش لباسی را انتخاب کرده باشد.
دل را به دریا زدم و از جلوی در اتاق پرو کنار رفتم تا شهاب بتواند لباسم را ببیند .در همان حال دست چپم را روی سینه ام و روی شکستگی هفت یقه قرار دادم.نگاه شهاب ابتدا از پایین لباس شروع شد و کم کم بالا امد ونقطه ایست ان به چشمانم بود . با وجودی که لبانش نمی خندید اما خنده در چشمانش موج می زد از خجالت قرار گرفتن زیر نگاه او مانند کبکی که سرش را زیر برف کند من نیز چشمانم را بستم تا بدین ترتیب خود را از عذاب وجدان راحت کنم.
صدای شها ب را شنیدم که گفت :همین خوبه . اینو بر می داریم. و بعد از جلوی در اتاق پرو کنار رفت.

sorna
03-06-2012, 12:19 PM
به در اتاق پرو تکیه دادم و گویی تازه فهمیده بودم چه کار کرده ام بار دیگر خودم را داخل اینه نگاه کردم ونفس عمیقی کشیدم به یاد پردیس افتادم می دانستم اگر این موضوع را به او بگویم با گفتن اینکه یک نظر حلال است خیال مرا راحت می کند با زحمت زیاد زیپ لباس را پایین کشیدم ولباس را از تنم در اوردم وبعد از
پوشیدن مانتو لباس را به دست دختر فروشنده دادم تا ان را بسته بندی کند در همان حال امیدوار بودم که مادر
بودم که مادر در مورد پوشیدن ان سخت گیری نکند
وقتی از اتاق پرو بیرون امدم شهاب را جلوی صندوق مشغول حساب کردن دیدم نفس عمیقی کشیدم و باناراحتی در این فکر بودم که این بار چطور پول لباسم را به او برگردانم
وقتی ازدر فروشگاه بیرون امدیم هوا رو به تار یکی می رفت و من با نگرانی به اسمان نگاه کردم به محض نشستن روی صندلی خودرو دسته اسکناس رااز کیفم در اوردم وان را روی فرمان قرار دادم شهاب به من نگاه کرد و لبخند زد شانه هایم را بالا انداختم و گفتم تو قول دادی
شهاب پول را به طرفم گرفت و گفت باشه دفعه بعد سرم را به نشانه تکذیب تکان دادم و گفتم به هیچ وجه اگه الان سر قولت نباشی دفعه بعدی وجود نداره
سرش را تکان داد و گفت باشه تسلیم وبعد اسکنا سها را شمرد ومبلغی از ان را به من بر گرداند با وجودی که نمی دانستم پولی که به عنوان باقی مانده به من بر گردانده چقدر است
اما حدس می زدم بیشتر از مبلغی است که باید بر گردانده شود
شهاب خودرو را روشن کرد و به طرف منزل به راه افتادیم سر راه جلوی کافی شاب کوچکی نگه داشت تا نوشیدنی بخوریم با اینکه نگران تاریک شدن هوا و اینکه کم کم داشت دیرم می شد بودم اما برای اینکه لحظه های اخر دیدارمان را خراب نکنم اعتراضی
نکردم و به همراه او از خودرو پیاده شدم شهاب سفارش دو بستنی کرد و درحینی که مشغول خوردن بودیم گفت نگین امروز روز خیلی خوبی برای من بود امیدوارم بازم تکرار
بشه لبخندی زدم وگفتم منم امیدوارم بعد از بیرون امدن از انجا شهاب با تلفن همراهش به سام زنگ زد وبه او گفت که به طرف منزل می رویم قرار شد شهاب و سام سر میدان هفت تیر به طرف ولیعصرهمدیگر را ببینند کمتر از نیم ساعت بعد ما میدان هفت تیر بودیم پیش از پیاده شدن از اتومبیل کادویی را که برای شهاب خریده بودم از کیفم در اوردم و ان را به
اودادم شهاب با خوشحالی کادو را گرفت واز من تشکر کرد من نیز از او به خاطر حسن سلیقه اش در انتخاب لباس تشکر کردم وبعد از اینکه از او خداحافظی کردم از خودرو پیاده شدم و به طرف خودرو سام که کمی جلوتر ایستاده بود رفتم قرار شد سام مرا به منزل برساند با وجود بیتا این کار اشکال نداشت و اگر کسی هم ما را می دید می توانستم بگویم که سر راه سام را دیده ایم و او ما را سوار کرد.
بیتا و سام در مورد اینکه من و شهاب بوده ام چیزی به رویشان نیاوردند و خیلی عادی مثل اینکه اتفا قی نیفتاده رفتار کردند . بیتا از من پرسید که لباسم چه مدلیست و من گفتم که وقتی خودش به عروسی آمد آن را خواهد دید سام به شوخی گفت: ا مگه ما هم دعوت داریم؟
بیتا به من نگاه کرد و گفت:ببین چطور خودشو به اون راه می زنه حالا خوبه کارت عروسی را سه روز پیش بهش نشان دادم.
سام خندید و گفت: نه منظورم از ما منظورم من وشهاب بود.
سرم را به زیر انداختم و با خجالت گفتم:من در این مورد نمی توانم کاری بکنم به خصوص با وجود پسر عمویم نوید.
سام سرش را تکان داد و گفت: بله این کار فقط یک راه دارد و اون اینکه شهاب را قاطی گروه ارکستر جا بزنیم . صداشم خیلی خوبه.
بیتا به سام نگاهی کرد و گفت:فکر بدی نیست.
من نیز خندیدم و با خودم گفتم:اگه اینطور بود چقدر خوب می شد.
سام خودرواش را جلوی در منزل متوقف کرد و من بعد از کلی تشکر از اینکه آن روز هر دویشان را زحمت داده بودم از آنها خداحافظی کردم.
بیتا در حالی که می خندید گفت:با اینکه فردا نمره تک رو شاخمه امامطمئن هستم که ارزششو داشت.
سام در حالیکه به بیتا و بعد به من نگاه می کرد گفت:نگین خانم امروز برای من هم روز خوبی بود و من از اینکه این فرصت را پیدا کردم تا کمی با همسرم تنها باشم تشکر می کنم.
می دانستم سام این را برای دلخوشی من می گوید. لبخندی زد و با نگاه سپاسگزارانه ای به او و بیتا نگاه کردم و سپس پیاده شدم. مدتی ایستادم تا خودروی سام در پیچ خیابان ناپدید شد و بعد به طرف منزل رفتم.
وقتی وارد شدم متوجه شدم تعدادی مهمان از سنندج برایمان رسیده و هیچ کس هم نگران دیر کردن من نیست وشاید اگرساعتها بعد از ان به منزل می رفتم کسی متوجه غیبت من
نمی شد بعد از سلام و احوالپرسی با مهمانان برای گذاشتن وسایلم به طرف اتاقم رفتم وبا این بهانه از شلوغی و سر و صدا فرار کردم
این بار مثل دفعات قبل نبود که وقتی لباس می خریدم ان را می پوشیدم تا مادر وبقیه ان را ببینند زیرا با وجود مهمانانی که در طبقه پایین بودند مادر فرصت سر خاراندن نداشت چه رسد به اینکه بخواهد لباس مرا هم ببیند
روی پله ها با پردیس مواجه شدم به او سلام کردم درحالی که پاسخ سلامم را می داد کلید در اتاق را به دستم داد وگفت هروقت خواستی بیایی پایین در اتاق را قفل کن شش بار این وروجک ها را از اتاق بیرون کردم باز از رو نرفتند نگاهی به یک دختر کوچک و دو پسر که کمی بزرگتر از او بودند انداختم ولبخند زدم

sorna
03-06-2012, 12:20 PM
بعد از جلوی پردیس که مثل چوپانی بچه ها را به طبقه پایین هدایت می کرد کنار رفتم پردیس چند قدم که رفت برگشت وگفت راستی مامان گفت با بیتا رفتی لباس بخری خریدی اره می ایی ببینی الان میام بزار اینا روبه ننه هاشون بسپارم که فکر نکنن واسه تفریح به پارک اومدن خندهام گرفته بود می دانستم پردیس همین کلام را هم به مادر بچه ها که از اقوام دور پدری ام بودند می گوید ودر این مورد با کسی رودربایستی ندارد هنوز لباسم را تنم نکرده بودم که پردیس به اتاق امد وبا دیدن لباسم با تعجب گفت چه لباس خوشگلی سلیقه خودت بود سرم را
تکان دادم وگفتم نه سلیقه بیتا بود می دونستم خودت از این هنرا نداری حالا تنت کن ببینم چطوره بهت میاد وقنی لباس را تنم کردم کردم ابروان پردیس همراه با لبخندی بالا رفت هی دختر چقدرخوشگله جون چه یقه ای داره با نگرانی به یقه لباسم در اینه نگاه کردم وگفتم به نظرت مامان چیزی نمی گه پردیس شانه هایش را بالا انداخت وگفت برو بابا چی می خواد بگه مگه قراره لباسو تو مردا بپوشی حرف پردیس دلگرمی ام می داد
در حالی که لباس را در می اوردم گفتم تا حدی خیالم شد پس از تعویض لباس به اتفاق پردیس پایین رفتیم وتا اخر شب که خسته وکوفته به اتاقمان برگشتیم فرصت سر خاراندن نداشتیم
حتی ان شب بر خلاف شبهای قبل که گاهی پیش از خواب مدتی صحبت می کردیم هیچ حرفی نزدیم و به محضی که سرمان روی بالش رفت خوابمان برد
صبح روز بعد با صدای مادر از خواب برخاستم. خیلی دلم می خواست که می توانستم باز هم بخوابم اما می دانستمخ که امروز خیلی کار مانده که باید انجام بدهیم . سرم را چرخاندم و پردیس را دیدم که بدون توجه به صدای مادر که او را صدا می کرد پتو را تا گردنش بالا کشیده و غرق در خواب بود البته من اینطور فکر می کردم چون بعد از چند بار که مادر او را صداکرد با صدای واضحی گفت:متوجه شدم خیلی خب الن بیدار می شم.
مادر که خیالش از بیدار کردن ما راحت شده بود اتاقمان را ترک کرد.
مدتی طول کشید تا توتنستم وسوسه دوباره خوابیدن مبارزه کنم ودل از رختخواب گرم ونرم بکشم اما گویا پردیس چنین خیالی نداشت. از روی تختخواب پایین امدم و به طرف پنجره اتاق رفتم . با دیدن اسمان متوجه شدم که خورشید هنوز بالا نیامده است. به ساعت نگاه کردم و متوجه شدم که ساعت 6ونیم صبح است. برای رفتن به مدرسه وقت داشتم. با حسرت به پردیس نگاه کردم که فارغ از درس و مدرسه همچنان چشمانش بسته بود و بعد از تعویض لباسم از اتاق خارج شدم.
وقتی به طبقه پایین رفتم مادر داخل اشپزخانه مشغول تدارک صبحانه بود از دیدن نان تازه متوجه شدم که او خیلی =یشتر از ما از خواب بیدار شده است خستگی از تمام صورتش پیدا بود. به خوبی مشخص بود که شب گذشته فقط چند ساعتی استراحت داشته است.مادر پیشنهاد کرد که ان روز مدرسه نروم اما من که حوصله شلوغی منزل را نداشتم به بهانه این که ان روز امتحان ادبیات دارم منزل را ترک کردم.
وارد حیاط شدم به اسمان نگاه کردم. با وجودی که خورشید کاملا بالا نیامده بوداما مشخص بود که ان روز هوامثل روز های قبل صاف نیست.. بانگاه کردن به اسمان سرم راتکان دادم و با خود فکر کردم عجب این همه روز هوا خوب بود حالا امشب که باید صاف باشه دلش گرفته. آخ اگر باران بیاد تکلیف صندلی هایی که قرار است داخل حیاط چیده شود چی؟
قرار بود مراسم مردانه داخل حیاط برگزار سود و مراسم زنانه نیز داخل هال و اتاق پذیرایی باشدواینطور به نظر خوب می رسید. اما اگر ان شب باران می بارید به احتمال زیاد مجلس مردانه منزل یکی از همسایگان برگزار می شد و در این صورت باید با همان استریوس فکسنی نوید که صدایش از ته چاه در می امد و با این وجود خیلی با ان می نازید ان شب را طی کنیم.
وقتی به مدرسه رسیدم متوجه شدم از تشکیل صف و مراسم صبحگاهی خبری نیست . یکراست به کلاس رفتم . بیتا را دیدم که کتاب ادبیات را جلویش گذاشته و با ولع مشغول خواندن می باشد . او متوجه ورود ممن نشده بود با اشاره سر با چند تا از بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و سپس به طرف بیتا رفتم خم شدم و اهسته زیر گوشش گفتم:
ای دوست شکر بهتر یا انکه شکر سازد؟
خوبی قمر بهتر یا انکه قمر سازد؟
بیتا سرش را بلند کرد و با دیدنم خندید : اره خانم همون شکر ساز و قمر ساز شما مگه به داد من برسه تو کیفت کوکه.
کیفم را زیر میز گذاشتم و در حالی سرجایم می نشستم به شوخی گفتم:بیتا جون بی خود تقصیر من ننداز سر و ته من وشهاب رو بزنی سه یا چهار ساعت بیشتر نبود نه ماه سال رو ول کردی یک دیشب باید درست رو می خوندی / اونم چی ؟ ادبیات زبان مادری.
بیتا با ارنج به پهلویم زد و گفت:من این حرفها حالیم نیست حالا خوندم یا نخوندم تو امروز از پیش من جم نمی خوری.
خندیدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم. بیتا که خیالش از بابت اتحان راحت شده بود کتابش را بست و در حالی که دفترش را باز می کرد و اماده نوشتن می شد گفت: خوب حالا شعری رو که خوندی کامل بخون می خوام بنویسم.
می دانستم که بیتا خیلی شعر دوست دارد و دفتر ی دارد که هرگاه شعری به نظرش جالب می رسد ان را می نوشت با این حال نمی دانستم که چرا ادبیاتش نسبت به درسهای دیگرش اینقدر ضعیف است.
بیتا من تمام شعر را حفظ نیستم.
عیب نداره همون قدر که بلدی بخون. اما اول بگو شعر مال کدوم شاعره؟
فکر می کنم مال مولاناست.
از اهنگ شعر خوشم می اد.
نوش جانت
ارنجم را به میز تکیه دادم و سرم را روی دستم گذاشتم و شروع کردم به خواندن شعر وبیتا هم خیلی سریع شعر را می نوشت.
ای دوست شکر بهتر یا انکه شکر سازد؟
خوبی قمر بهتر یا انکه قمر سازد؟
ای باغ تویی خوشتر یا گلشن و گل در تو
یا انکه برارد گل صد نرگس تر سازد؟
ای عقل تو به در دانش و در بینش
یا انکه به هر لحظه صد عقل و نظر سازد ؟
ای عشق اگر چه تو اشفته و پرتابی
چیزی است که از اتش بر عشق کمر سازد
بیخود شده ی انم سر گشته و حیرانم
گاهیم بسوزم پر گاهی سرو پر سازد/

sorna
03-06-2012, 12:20 PM
این جای شعر را از حفظ بودم وباقی ان را هر کار که کردم به خاطر نیاوردم اما به بیتا قول دادم که ادامه شعر را از کتابی که در منزل عمو بود بنویسم وبرایش بیاوم.
با امدن معلم ادبیات به کلاس ما هم ازحال وهوای شعر شاعری بیرون امدیم وخود را برای دادن
امتحان اماده کردیم.
به هر ترتیب بود ان روز سپری شد هر چند که سر امتحان کلی از دست بیتا حرص وجوش خوردم وانقدر از زیر میز لگد خوردم که کم مانده بود ورقه ام راجلوی او بگذارم تا راحتتر بتواند بنویسد وشک ندارم که خانم رضایی معلم ادبیاتمان هم فهمید که من و بیتا تقلب می کنیم وبه دلیل اینکه مثلا از شاگردان خوب کلاس بودیم به خاطر حفظ ابرویمان حرفی نزد اما از نگاه چپ چپ و ابروان گره خورده اش که به من و بیتا خیره شده بود متوجه شدم از من و او انتظار این کار را نداشته است به هر جهت امتحان سپری شد واین موضوع هم خاطره ای شد برای من وبیتا.
با خوردن زنگ اخر به همراه بیتا از مدرسه بیرون امدم قرار شد ان روز بیتا زودتر به به منزلمان بیاید تا برای شب موهای همدیگر را درست کنیم.
وقتی به منزل رسیدم پدر در حال تحویل گرفتن صندلی هایی بود که باید در حیاط چیده می شد و من تازه به یاد جشن و مراسم حنا بندان پریچهر افتادم وشور و غوغایی در دلم به پا شد با وجودی که هوا ابری بود اما مشخص بود که از ان نوع ابرهایی نیستند که با خود باران به همراه داشته باشند چیدن صندلی ها توسط جوانان فامیل با نظارت پدر و عمو و همچنین نصب چراغها توسط نوید انجام شد.
با لذت به منظره حیاط نگاه می کردم تا ان لحظه حیات منزل را چنین با شکوه ندیده بودم صدای پدر مرا به خود اورد نگین بابا اونجانایست ممکنه چیزی بیفته روی سرت به خود امدم
وبه پدر وعمو سلام کردم و سپس به طرف ساختمان به راه افتادم.
داخل منزل هم خیلی تغییر کرده بود تمام اثاثیه و دکور منزل جمع شده بود فرشها ومبلها جایشان را با صندلی هایی مشابه صندلی های حیاط عوض کرده بودند دور تا دور اتاق دو و گاهی سه ردیف صندلی چیده شده بود تنها برای عروس وداماد مبل دو نفره استیل با روکشی سفید بالای اتاق پذیرایی گذاشته شده بود تمام وسایل اضافی داخل اتاق پدر و مادر که در همان طبقه اول بود گذاشته شده بود تعدادی از مبلها نیز داخل گلخانه روی هم انبار شده بودند
با وجودی که به نظر می رسید کاری باقی نمانده است اما ناهید و نرگس و همچنین یاسمین وزن عمو به سر کردگی مادر مانند زنبوران عسل پر کار مرتب این طرف وان طرف می رفتند از اشپزخانه بوی خوشی می امد ومن که عاشق این بو بودم به سرعت متوجه شدم که این بو به خاطر پختن اش رشته می باشد.
در همان لحظه پریچهر را دیدم که تازه از حمام خارج شده بود با وجودی که سرش را با روسری حوله ای مخصوص حمام پوشانده بود اما خیلی زیبا شده بود به خصوص که ابروانش را نازک وبلند برداشته بودند واین زیبایی چهره ش را دو چندان کرده بود.
ناهید با اسپند دودکن چینی از اشپزخانه بیرون امد وبا لیلی کردن به طرف پریچهر رفت بقیه از اشپزخانه بیرون امده بودند و همراه با دست زدن و کل کشیدن او را همراهی کردند چند بچه نیز از نرده های پلکان طبقه دوم اویزان شده بودند وبا تعجب به زنها که هال و پذیرایی را روی سرشان گذاشته بودند نگاه می کردند من نیز مانند انسان منگی با همان کیف و مانتوی مدرسه وسط هال ایستاده بودم وبه این منظره دلچسب و زیبا چشم دوخته بودم از پردیس خبری نبود و احتمال می دادم که او یا باید در اتاق باشد و یا به همراه سوش از فرصتهای به وجود امده استفاده کرده وبه گشت و گذار رفته که این احتمل با توجه به اینکه فقط چند ساعتی به مراسم حنابندان پریچهر باقی بود بعید به نظر می رسید من نیز باید عجله می کردم هنوز خیلی کار داشتم که باید انجام می دادم از جمله رفتن به حمام که مطمن بودم با
امدن مهمانان فرصت انجام این کار را پیدا نخواهم کرد از همه مهمتر بیتا بود که قرار بود ساعتی بعد به منزلمان بیاید.
ناهید دختر عمویم که با وجود چند بجه قد ونیم قد و شیطان هنوز شور حال خوبی داشت به ظرفی که مانند دایره به دست گرفته بود ضربه می زد و همراه با ان تصنیفی در وصف در امدن عروس از حمام می خواند بقیه نیز دست می زدند و معلوم بود که از همان لحظه جشن را شروع کرده اند با اینکه دوست داشتم بمانم و از این لحظه های پر نشاط لذت ببرم اما با به یاد اوردن کارهای که باید انجام می دادم با شتاب به طرف پلکان رفتم تا خود را به اتاقم برسانم که با صدای نرگس به طرف او بر گشتم.
نگین کلید.
نرگس را دیدم که کلید اتاقم را بالا گرفته بود به طرفش رفتم با خنده گفت پردیس سفارش کرده به جز تو کلیدت را به کس دیگری ندهم.
کلید را گرفتم واز او تشکر کردم.
نرگس جون پردیس کجاست؟
با نیشا رفته ارایشگاه موهاشو درست کنه.
تعجبم را در پیش لبخندیپنهان کردم وبا ر دیگه از او تشکر کردم وسپس به اتاقم رفتم.
تازه از حمام بیرون امده بودم و هنوز موهایم را خوب خشک نکرده بودم کهصدای دختر عمویم را شنیدم که مرا به نام می خواند وپس از ان صدای تقه ای به در اتاقم خورد وبیتا را دیدم که وارد اتاق شد.
در دستش نایلئنی بزرگ بود که حدس می زدم وسایلی از قبیل سشوار و بیگودی ودیگر لوازم
درست کردن مو داخل ان است.
برای اینکه مزاحمی نداشته باشیم در اتاق را قفل کردم وبیتا پس از در اوردن مانتو و روسری اش بدون اینکه وقت را از دست بدهد شروع کرد به پیچیدن موهای بلند و لخت من بیتا تابستان قبل یک دوره سه ماهی ارایشگری دیده بود وبا وجودی که خودش می گفت چیز زیادی بلد نیست اما به اندازه ای بلد بود که بتواند خود را ارایش کند ویا موهایش را درست کند هر چند که موهای بیتا کوتاه و مجعد بود

sorna
03-06-2012, 12:20 PM
وبا ان حالت زیبایی که داشت احتیاج به درست کردن نداشت و فقط کافی بود یک سشوار بکشد تا حالت زیبایی به موهای خرمایی و خوش حالتش بدهد.
موهایم مرتب از زیر دست بیتا فرار می کردند اما او عزمش را جزم کرده بود که موهای مرا تحت کنترل در بیاورد و انها را دور بیگودی بپیچاند از فشار سوزن و کشیده شدن موهایم کم مانده بود اشکم سرازیر شئد دو دستم را روی پیشانی ام گذاشته بودم و با التماس از بیتا می خواستم که اگر به موهایم رحم نمی کند به پوست سرم که کم مانده از جمجمه ام جدا شود رحم کند بیتا با خنده می گفت این به تلافی امروز که دلت نمی امد ورقه ات را قشنگ به من نشان بدهی.
با وجودی که از درد دندانهایم را به هم می فشردم از این حرف بیتا خنده ام گرفت بنازم به این رو دیگه چطور می خواستی کم مانده بود ورقه را جلوت بذارم تازه او انقدر لگد به پام زدی که ساق پام کبود شده دیگه چه انتقامی باقی می مونه جز اینکه نابلدیتو به حساب انتقام کشی بزاری.
بیتا می خندید و برایم کرکری می خواند و نیز چاره ای نداشتم جز تحمل دردی جانکاه.
نگین اون موقع که تازه رفته بودم اموزشگاه هر کی می نشست زیر دست ما کار
اموزی جدید معلم اموزشگاه جلو می امد وبا شوخی به مدلمون می گفت بکشید و
خوشگلم کنید اولش معنی این جمله معلممون رو نمی دونستم اما بعد فهمیدم منظورش اینه که پدر اونی رو که زیر دستمون میشینه حسابی در میاریم مثل الان البته این حرف ما ل اون موقعی بود که هنوز به کار وارد نبودیم.
هه مرده شور اونی که به تو مدرک داده رو ببرن نکنه حالا خیلی واردی به جای قصه گفتن کارتو زود تمام کن.
نگین کشتی منو اینقدر هم وول نخور من کارم واردم این موهای تو است که معلوم نیست از کدوم قبیله سامورایی بهت ارث رسیده که مثل ماهی از دستم در می ره.
عاقبت بعد از یک ساعت و نیم کلنجار با موهایم کار پیچیدنشان تمام شد اما سرم
انقدر درد گرفته بود که حس می کردم به اندازه یک هندوانه باد کرده است بیتا روسری توری را دور سرم پیچید و گفت حالا مثل بچه ادم بشین می خوام سشوار بکشم.
صدای سشوار از یک طرف و داغی ان از طرف دیگر حسابی سرم را برده بود
و چون به خاطر صدای بلند سشوار صدای من و بیتا به هم نمی رسید و برای حرف زدن با هم باید بلند بلند حرف می زدیم ترجیح دادم تا تمام شدن کار سکوت کنیم صدای در باعث شد بیتا سشوار را خاموش کند ودر اتاق را باز کند پردیس بودکه از ارایشگاه برگشته بود از دیدن او که موهایش را طرز زیبایی جمع کرده بود لبخند زدم وبا تحسین به او که خیلی زیبا شده بود نگاه کردم پردیس گفت که با نیشا به همان ارایشگاهی رفته که قرار بود پریچهر را درست کند و چون ارایشگر برای پریچهر ساعت چهار بعد از ظهر وقت داده بود او و نیشا مجبور شدند که قبل از ساعت سه به ارایشگاه بروند از پردیس پرسیدم که نیشا موهایش را چطور درست کرده واو گفت که نیشا موهایش را مدل شلوغ درست کرده است
و این مدل به او خیلی می اید با اینکه هنوز نیشا را ندیده بودم احساس می کردم به او حسادت می کنم اما هر چه فکر می کردم دلیلی برای این احساس نا خوشایند پیدا نمی کردم شاید دلیل ان این بود که خیلی به کار بیتا اطمینان نداشتم و فکر نمی کردم که او بتواند مدل دلخواهم را روی موهایم پیاده کند.
ساعت به سرعت می گذشت اما هنوز کار من به سرانجام نرسیده بود انقدر بیتا سشوار داغ را روی سرم کشیده بود که حس می کردم بوی مغز پخته سرم بلند شده اما بیتا با دست زدن به موهایم با تاسف می گفت هنوز نم دارد.
ساعت شش ونیم بود که صدای از داخل حیاط قلب مرا به لرزه انداخت صدای موسیقی گروه ارکستر بود که از قرار معلوم مشغول نصب و ازمایش بلند گو
وسایر ادوات موسیقی بودند. با اینکه برای شروع مجلس هنوز زود بود اما من دیگر طاقت نشستن نداشتم و دوست داشتم از اتاقم خارج شوم می دانستم بیتا هم درست همین احساس را دارد و این را از نفسهای بلندی که می کشید و همچنین از نگاه های هر چند دقیقه یک بارش که از پنجره به داخل حیا ط می انداخت می فهمیدم.
رو به بیتا کردم و گفتم بیتا جون غلط کردم نخواستم بیا اینا رو از سرم بازکن
باور کن اونقدرخسته شدم که از همین الان خوابم گرفته.
بیتا به طرفم امد وبعد از از مایش موهایم گفت نگین اگه چرم نم دار هم بود تا حا لا می بایست خشک شده بود نمی دانم موهای تو از چه جنسیه که اینقدر ناجنسه.
با اینکه حوصله نداشتم اما لبخند زدم و گفتم یلدم باشه بعد ازعروسی پری بدم جنسیتشو ازمایش کنن.
حوصله کن بزار یک ربع دیگه بازش می کنم.
وای نه حتی یک دقیقه دیگه هم نمی تونم تحمل کنم خواهش می کنم بازشون کن هر چی شده قبول.
بیتا که بی حوصلگی مرا دید موهایم را باز کرد از چیزی که دیدم کلی خندیدم البته چاره دیگری هم جز خنده نداشتم محض نمونه حتی نوک موهایم خم نشده بود چه رسد به فر و لوله ای که در رویا تصور می کردم بعد از اینکه کلی خندیدیم بیتا دست به کار شد و موهایم را سشوار کشید وانتهای ان را به طرف داخل حالت داد وقتی به ساعت نگاه کردم متوجه شدم سه ساعت و خورده ای سر موهایم علاف بودم اخر هم مثل همیشه لخت وساده روی شانه هایم پخش بود البته این بار نسبت به دفعه های قبل خوش حالت تر شده بود واین به خاطر همان پیچیدن چند ساعته بود که موهایم را از حالت صاف در اورده بود.
علقبت کار موهایم تمام شد طفلی بیتا که در این چند ساعت حسابی خسته شده بود مشغول ارایش خودش شد و لباسی را که برای شب اورده بود به تن کرد من هم لباس یشمی رنگی را که شهاب به من هدیه کرده کرده بود پوشیدم وتازه ان وقت بود که جریان لباس را به بیتا گفتم.
وقتی به اتفاق بیتا از اتاق بیرون امدیم هوا کاملا تاریک شده بود و کم و بیش مهمانان در حال امدن بودند با وجودی که ظهر هم ناهارم را مختصر و هولکی خورده بودم اما هنوز گرسنه ام نشده بود اما نمی توانسنم از اش شب عروسی خواهرم بگذرم بخصوص که ان اش رشته هم بود به اشپزخانه رفتم و همانجا
دو کاسه اش برای خودم و بیتا ریختم و هر دو شروع به خوردن کردیم .
تازه انجا یادم افتاده بود که از بیتا بپرسم سام چه وقت می اید و بیتا گفت که او
گفته ساعت نه شب منزل ماست و من با خودم فکر کردم که سفارش او را به نیما کنم تا احساس غریبی نکند.
ساعتی بعد با ورود پریچهر به منزل که از ارایشگاه برگشته بود صدای دست و سوت به اسمان بلند شد پریچهردر میان مه غلیظی از دود اسپند و اهنگ مبارک
باد ارکستر و کف زدن مدعوین به همراه اقا صادق وارد منزل شد چادر سپید
روی سر پریچهر انع از دیده شدن صورت او می شد و صادق باکت و شلواری به رنگ شیری با اندامی بلند و برازنده زیر بازوی او را گرفته بود.
وقتی با اجازه مادر اقا صادق و دادن رو نما از طرف بزرگترهای مجلس چادر را ازروی سر پریچهر بر داشتند از شدت شوق و احساس گنگی که همان لحظه در من بوجود امد اشک در چشمانم پر شد پریچهر واقعا زیبا و دوست داشتنی شده بود اندام بلند و زیبای او در پیراهنی به رنگ شیری که درست همرنگ
کت و شلوار اقا صادق بود او را انقدر زیبا و رویایی کرده بود که صدای تحسین و به به از خیلی ها بلند بود چهرهاش نیز با ارایش ملایمی به رنگ نقره ای
ملاحت وزیبایی خاصی به او داده بود موهایش را جمع کرده بودند و تاجی بر روی موهای مشکی و براقش زیبایی اش را کامل کرده بود پریچهر واقعا زیبا
ودوست داشتنی شده بود بخصوص با رفتار محبوبی که داشت مطمئن بودم داغ
حسرت رابه دل بعضی از اقوام و اشنایانی که پسر دم بخت داشتند و زودتر از اقا
صادق اقدام به خئاستگاری از او نکرده بودند می گذاشت زیرا این را به وضوح
از چشمان خیلی از انها می خواندم اما به نظر من برازنده تر از اقا صادق برای پریچهر پیدا نمی شد حتی پیروز که زمانی ارزو داشتم با پریچهر ازدواج کند.
ساعت ده و نیم شب بود و اتاق پذیرایی وهال منزل از کثرت جمعیت جا برای سوزن انداختن نداشت تمام اقوام و دوستانی که می شناختیم امده بودند با وجود ملایمت هوا گرما داخل منزل بیداد می کرد من نیز بعد از جست و خیز بسیار بنم خیس عرق شده بودبرای اینکه نفسی تازه کنم تصمیم گرفتم به حیاط بروم ودربین جمعیت زنانی که گوشه ای از بالکن ایستاده بودند وجشن و پایکوبی مردها رانگاه
می کردند بایستم به بیتا پیشنهاد کردم که همراه من به حیاط بیاید و او از خدا خواسته پیشنهادم را قبول کردم از اتاقم مانتوی خودم وبیتا را اوردم و هر دو به بالکن رفتیم ودر گوشه ای که کمتر جلب نظر کنیم ایسادیم در همان چند دقیقه اول فهمیدم که دیدن رقص و پایکوبی مردان جالبتر است بخصوص که همان لحظه نئید را برای رقصیدن بلند کردند و او که با ان قد بلندش مانند قورباغه ای ورجه ورجه می کرد حسابی ما را خنداند صدایی از کنار گوشم گفت حالا دیگه به اقا دادش من می خندی؟
به طرف نیشا که خودش هم در حال خندیدن بود برگشتیم وگفتم خودت برای چی می خندی؟
نیشا که جوابی نداشت به طرفی اشاره کرد و گفت خوبه الان پیروز را بلند کنند
ببینیم او چطور می رقصد.
به طرفی که اشاره کرده بود نگاه کردم وپیروز را دیدم که گوشه ای ایستاده و دستهایش را زیر بغل زده وبا لبخند به مردانی که وسط می رقصند نگاه میکند
پیروز کت وشلواری به رنگ تیره پوشیده بود که بلوری به رنگ قرمز تیپ او را منحصر به فرد کرده بود کنار او نیما ایستاده بود ومن همان لحظه به یاد اوردم که منحصر به فرد کرده بود.

sorna
03-06-2012, 12:20 PM
کنار او نیما ایستاده بود و من همان لحظه به یاد اوردم که سفارش سام
را به او نکرده ام میان جمعیت به دنبال سام می گشتم که با سقلمه ای
که بیتا به پهلویم زد تکانی خوردم ضربه ای که او به پهلویم زده بود انقدر محکم بود که دردی داخل بدنم پیچید با تعجب به او که به گوشه ای خیره شده بود نگاه کردم وگفتم چه مرگته روده هام ترکید.
بیتا بدون اینکه به من نگاه کند اهسته گفت اونجا رو.
به سمتی که او اشاره کرده بود نگاه کردم واز چیزی که دیدم کم مانده بود فریاد بکشم شهاب را دیدم که کنار سام ایستاده بود و کنار ان دو نوید را دیدم که مشغول صحبت با اوست نمی دانستم شهاب چطور و با دعوت چه کسی امده است اما حدس می زدم نوید او را دعوت کرده است و به خاطر همین تمام کینه ای را که نسبت به او در دلم احساس می کردم مانند
بخاری به اسمان رفت شهاب اسپرت لباس پوشیده بود بلوزی به رنگ کرم و یا شاید سفید به تن داشت و شلواری جین به پا داشت و با کتانی سفیدی که به پایش بود مثل همیشه خوش قیافه و برازنده جلوه می کرد.
موهایش را هم کوتاه کرده بود سام هم کنار او ایستاده بود و کت و شلواری به رنگ تیره به تن داشت با شوق به او نگاه می کردم و در
فکر این بودم که چطور به بفهمانم که انجا هستم انقدر از دیدن او ذوق
زده شده بودم که نه حضور کسی را احساس می کردم و نه دیگر صدای بلند موسیقی را می شنیدم برای من در ان لحظه فقط یک چیز معنی داشت وان دیدن شهاب و شنیدن صدای او بود صدای نیشا مرا به خود اورد.
نگین به پوریا شاباش نمی دی.
وتازه ان وقت بود که متوجه شدم برادر خجالتی و کم رویم را بلند کرده اند تا برقصد به خوبی می دانستم هم اکنون صورت او مانند لامپ های
قرمز ریسه های چراغانی سرخ شده است پوریا با التماس به کسانی
که او را کشان کشان وسط مجلس می بردند می گفت که بلد نیست برقصد
در ان لحظه انقدر چهره اوبه نظرم مظلوم رسید که در حینی که خندهام گرفته بود دلم برایش سوخت پوریا راست می گفت بلد نبود برقصد اما مگر کسی حرف سرش می شد عاقبت یکی از جوانها در حالی که دستهای او را گرفته بود شروع کرد به رقصیدن و دستها ی او را مانند
عروسک خیمه شب بازی در هوا می چرخاند به خاطر همین رقص بی معنی او ابتدا پدر و سپس عمو و بعد از ان یکی یکی از اقوام اسکناسهای سبزی به عنوان شاباش داخل دهان و جیب های برادرم می چپاندند پیروز را دیدم که جلو امد و دو اسکناس سبز به پوریا داد و بعد از ان اقا صادق بود که پنج اسکناس سبز به پوریا داد.
صدای نیشا را شنیدم که با خنده می گفت خدا شانس بده وضع پوریا حسابی توپ شد.
رو به او کردم و گفتم حالا خوبه رقص بلد نیست.
بار دیگر سقلمه بیتا به پهلویم خورد و فهمیدم که باید کجا را نگاه کنم سام به گوش شهاب چیزی گفت مثل این بود که پوریا را معرفی می کند وپس
از ان شهاب را دیدم که از جیب پشت شلوارش کیفش را بیرون اورد و اونیز دو اسکناس سبز به پوریا شاباش داد.
پوریا رابه حال خود گذاشتم و نگاهم را روی شهاب متمرکز کردم در ان لحظه دوست داشتم حس تله پاتی ام انقدر قوی بود که می توانستم به مغزش رسوخ کنم و به او بفهمانم که سرش را چند درجه بچرخاند ومرا ببیند نمی دانم چه مدت به شهاب خیره شده بودم که ناخوداگاه نگاهم به روی پلکان بالکن افتاد ودختری را دیدم که ازپشت شبیه نیشا بود با همان روسری زرشکی رنگی که به سر داشت و همان مانتوی استخوانی رنگ
دختربا سینی پر از چایی به حیاط می رفت با دیدن او با تعجب به پشت سرم نگاه کردم تا او را به نیشا نشان بدهم اما نیشا کنارم نبود و متوجه شدم او خود نیشا است که با سینی پر از چای به طرف جمعیت مردها می رفت بیتا هم متوجه او شد و اهسته زیر گوشم گفت دختر عموت رو ببین.

sorna
03-06-2012, 12:21 PM
به او نگاه کردم وسرم را تکان دادم نیشا به طرف جایی که شهاب وسام ایستاده بودند
می رفت ومن با تمام وجود ارزو کردم کردم که ای کاش به جای او بودم نیشا شروع به
تعارف چای به مردانی که ان قسمت حیاط بودند کرد و کم کم به شهاب نزدیک می شد
بیتا دستش را روی بازویم گذاشت ومرا تکان داد.
نگین می بینی؟
اره کور که نیستم.
نمی دانم در ان لحظه چه حسی داشتم که دوست نداشتم نیشا به شهاب چای تعارف کند
گویی کسی از داخل به روده هایم چنگ می انداخت نمی دانستم واکنش شهاب در مقابل
نیشا چیست نیشا ان شب خیلی زیبا شده بئد بخصوص با ارایش ملیحی که بر چهره اش داشت و روسری زرشکی رنگی که خیلی به او می امد.
احساس نا خوشایندی لحظه به لحظه وجودم را می گرفت نیشا جلوی شهاب رسید و شروع کرد به سلام و احوالپرسی کردن از او شهاب را می دیدم که سرش را به طرفی خم کرده بود و با تواضع به تعارفات او پاسخ می داد احساس کردم خیالم راحت شده است اما دیدن صحنه ای قلبم را فشرده می کرد ارزو کردم بیتا این صحنه را نبیند کنار شهاب سام
را دیدم که با نگاهی خیره به نیشا می نگرد در همان لحظه احساس کردم پنجه های بیتا که روی بازویم بود سفت شد و فهمیدم که بیتا هم چیزی را که من دیده ام متوجه شده است دندانهایم را به هم می فشردم و در خیالم با التماس از سام می خواستم که بیشتر از این
قلب دوستم را جریحه دارنکند شهاب دست نیشا را برای برداشتن چای رد کرد و با تکان دادن سر و تشکر معلوم بود که به نیشا می گوید که میل به نوشیدن چای ندارد نیشا سینی
چای رابه مردی که کنار سام ایستاده بود تعارف کرد بیتا سرش را روی دستش که به بزوی من حلقه شده بود گذاشت و من با وجودی که می دانستم ناراحتی اواز چیست اما خودم را به راهی دیگر زدم و گفتم بیتا چیه چت شد ؟
بیتا سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت و گفت چیزی نیست فکر می کنم فشارم پایین
امده.
با وجودی که می دانستم ناراحتی بیتا از چیست اما نمی خواستم فکر کند که من متوجه حرکت نا شاشیست سام شدهام به او گفتم: بریم یک لیوان اب قندی شیرینی چیزی بدم
فشارت بیاد بالا.
دست او را گرفتم تا به داخل برویم اما او سر جایش ایستاد ونگذاشت تکان بخورم من نیز وقی دیدم که مایل است همانجا بماند اصرار نکردم زیرا خودم نیز نمی توانستم از انجا دل بکنم به جایی که شهاب ایستاده بود نگاه کردم و او را دیدم که مشغول تماشای مردانی است که دست جمعی کردی می رقصند سام نیز در حالی که چایش را سر می کشید به وسط میدان نگاه می کرد به دنبال نیشا گشتم و او را دیدم که در حال دادن سینی چای به دست نوید است نوید چیزی به نیشا گفت واو سرش را به زیر انداخت و به طرف بالکن به راه افتاد بدون اینکه بدانم بین او و نوید چه گذشته حدس می زدم که نوید او را به خاطر این
کار تشر زده است ومن این را از چهره نیشا که خیلی سخت و جدی شده بود فهمیدم.
نییشا پس از بالا امدن از پلکان بالکن به طرف من و بیتا امد و در جایی که قبل از ان ایستاده بود قرار گرفت به طرف او برگشتم و گفتم دوباره نوید از دندهچپ بلند شده؟
شانه هایش را انداخت و گفت بره گم شه می دونم مرگش چیه.
از اینکه درست زده بودم وسط خال لبخندی زدم و گفتم چشه؟
نیشا که معلوم بود از دست نوید حسابی شاکی است گفت شیدا جونش رو دعوت کرده بود نیامده حالا دق دلی شو سر این و اون خالی می کنه.
چون این یکی را دیگر حدس نمی زدم با تعجب به او نگاه کردم و گفتم: راست می گی؟
سرش را تکان داد و گفت اره.
نگاهی به نوید انداختم که در حال دادن چای به مردان بود ودر همان حال در فکرنقشه ای بودم که از نیشا حرف بکشم خیلی دوست داشتم بدانم تا چه حد شهاب را می شناسد با وجودی که می دانستم نوید ان لحظه که نیشا با شهاب احوالپرسی می کرده او را ندیده است
اما رو به نیشا کردم و گفتم نا قلا خوب با پسره گرم گرفته بودی شاید همین نوید رو شاکی کرده بود.
نیشا با تعجب به من نگاه کرد و گفت کدوم پسره؟
همون بلوز سفیده .
و به جایی که شهاب ایستاده بود اشاره کردم چقدر هم خوشتیبه.
نیشا به جهتی که من اشاره کردم بودم نگاهی انداخت و از لبخندی که زد معلوم بود صحنه بر خوردش با نوید را فراموش کرده است.
اونو می گی؟ اون یکی از دوستای نویده تو هم که اونو می شناسیش همون که این لباستو
ازش خریدم مغازش تو میدون ولیعصره.
نشان دادم که تازه او را به جا اوردم و گفتم ا این همون پسرست؟
اره اسمش شهابه خیلی هم خونمون میاد.
حتما به خاطر اونم چایی برده بودی تو حیاط.
نیشا به شوخی به بازویم زد و خندید.
خنده نیشا این احساس را به من می داد که گویی همین طور هم بوده واین مرا خیلی شاکی کرد با حالتی که سعی داشتم نشان ندهم خیلی از او لجم گرفته با طعنه گفتم شاید نوید هم
به هم به همین خاطر اونو دعوت کرده این طور نیست؟
نیشا خندید و گفت والا چی بگم.
بیتا سرش را جلو اورد و به طوری که نیشا نشنود گفت بپرس سام رو هم می شناسه.
از حرف بیتا خنده ام گرفته بود اما برای اینکه او خیا لش راحت شود که نیشا سام را نمی سد گفتم نیشا اون پسره که بغل دوست نوید چی بود اسمش اها شهاب وایستاده چی اون کیه؟
نیشا شانه ها یش را بالا انداخت و گفت نمی دونم نمی شناسمش.
به بیتا نگاه نکردم اما احساس کردم خیالش راحت شده است برای اینکه خیال خودم را هم راحت کنم گفتم نیشا جدی برای چی چایی بردی تو حیاط؟
نیشا که یادش افتاده بود ناراحت است اخمی کرد و گفت: همش تقصیر توران خانمه این همه ادم فقط من یکی رو گیر اورده.
توران خانم بهت گفت چایی ببری تو مردا ؟
اره.
توران خانم یکی از اقوام پدری ام بود که با زن عمو یم هم نسبت داشت و واسطه ازدواج
عمو و زن عمویم هم او بود همانطور که در فکر بودم که چرا توران خانم از نیشا خواسته که چای میان مردان ببرد ناگهان به یاد اوردم که چندی پیش مادر و زن عمو از احمد پسر توران خانم که به تازگی از هلند بر گشته بود صحبت می کردند و همچنین چند بار توران
خانم را منزل عمو دیذه بودم که با نگاه خریداری نیشا را بر انداز می کرد نیشا هم این موضوع را می دانستکه توران خانم او را برای تنها پسرش در نظر گرفته است اما
می دانستم که نیشا به این خواستگاری پاسخ مثبت نخواهد داد در ذهنم به دنبال کشف این معما بودم ناگهان فکری به ذهنم رسید در میان جمعیتیکه ایستاده بودند به دنبال پسر توران
خانم گشتم واز قضا او را کنار امید پسر عموی بزرگم دیدمکه هر دونزدیکی در منزل
ایستاده بودند وحدس زدم که پوران خانم با نقشه می خواسته نیشا رابه احمد نشان بدهد از گوشه چشم به نیشا نگاه کردم او در فکر بودذ و نگاهش وسط میدن خیره مانده بود

sorna
03-06-2012, 12:21 PM
به احمد که با دهانی به بزرگی یک غار مشغول خندیدن بود نگاه کردم ونفس عمیقی
کشیدم احمد از خانواده محترم و بزرگی بود و ثروت قابل توجهی داشت تحصیلاتش را
هم در کشور هلند به پایان رسانده بود و هم اکنون صاحب شرکتی معتبر در زمینه بازرگانی بود او از هر نظر ایده ال بود به جز یک چیز و ان اینکه چهره ای بی اندازه زشت داشت احمد قدی بلند و اندام ورزیده ای داشت موهای فرفری او چهره خلافی به او بخشیده بود صورتش مانند بوکسورهای حرفه ای درب و داغان بود و جای چند خط بخیه روی صورتش به خوبی نمایان بود چشمانی ریز ونافذ داشت بینی کوفته ای و دهانی گشاد روی
صورتش خودنمایی می کرد که به صورت درشتش هیبیتی وحشتناک بخشید ه بود بخصوص سبیل های اویخته اش مرا به یاد ناصر الدین شاه قاجار می انداخت که زمانی در تلویزیون سریالش را دیده بودم با افسوس پیش خود فکر می کردم اگر دختری هیچ وقت
خواستگاری نداشته باشد خیلی بهتر از این است که چنین هیولایی خواستارش باشد با اینکه بعضی اوقات از کارهای نیشا خیلی حرصم می گرفت اما در این مورد دلم خیلی برایش سوخت.
صدای بیتا همراه با فشاری که به پهلویم داد مرا از فکر نیشا خارج کرد یکه ای خوردم و به طرف او بر گشتم بیتا اهسته گفت نگین بریم تو حوصله ندارم اینجا بایستم.
می دانستم بیتا هنوز از ان جریان ناراحت است با اینکه دلم نمی امد از حیاط دل بکنم اما به
خاطر بیتا موافقت کردم و هر دو به داخل رفتیم اما بیتا تا اخر مجلس همچنان در خود بود.
ساعت یک و خورده ای مراسم تمام شد و گروه ارکستر بساطشان را جمع کردند و مهمانان یکی یکی منزل را ترک کردند می دانستم که شهاب با سام است و هر دو منتظرند که بیتا
منزل را ترک کند به همین خاطر بیتا را نگه داشتم تا مجلس کمی خلوت تر شود زمانی که بیتا می خواست منزل را ترک کند برای بدرقه او به کنار در رفتم.
دوست داشتم هر طور که بود شهاب را ببینم واین خواسته به قدری بود که هیچ فکر دیگری نمی کردم بیتا نگاهی به اطراف خیابان انداخت تا اتومبیا سام را ببیند وپس از دیدن ان به من نگاهی انداخت وگفت ماشین سام اونجاست نگین من خودم می رم تو هم بهتره بری تو تا بعد خداحافظ.
بیتا صبر کن منم می خوام بیام.
بیتا با تعجب به من نگاه کرد وگفت کجا؟
تا دم ماشین.
بیتا لحظه ای مکث کرد و گفت می خوای شهاب رو ببینی؟
نیشاسرم را تکان دادم اره.
بیتا پوزخندی زد و گفت بر عکس من که دوست ندارم قیافه نحس سام رو ببینم.
اخمی کردم و گفتم منظورت چیه بیتا؟
بیتا نگاهش را از چشمانم گرفت و در حالی که به جوی اب خیره شده بود گفت منظور
منو بهتر میدونی به من نگو که ندیدی چطور سام داشت با چشماش دختر عموت رو قورت
می داد.
با اینکه حق با بیتا بود اما برای اینکه حرفی زده باشم گفتم اوه تو چقدر حساسی نگاه سام به نیشا بی منظور بود باور کن راست می گم شاید می خواسته ببینه اون کیه که...
بیتا نگذاشت حرفم تمام شود با بی حوصلگی گفت خیلی خب نمی خواد کار سام رو توجیه کنی اگه دلت می خواد بیای شهاب رو ببینی بجنب چون من حوصله ندارم اینجا وایسم به
دفاعیه تو گوش کنم.
به نظرم بیتا خیلی گوشت تلخ و بد اخلاق رسید و طرز صحبتش حرصم را در اورد
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم به من چه خودت می دونی با سام همین که دیدیش بزن تو گوشش تا دیگه از این غلطا نکنه انگار من به اون گفتم به دختر مردم زل بزنه.
بیتا به من نگاه کرد و بعد زد زیر خنده من نیز خنده ام گرفت بیتا گفت فکر خوبی بوداین کار رو می کنم.
سپس به اتفاق هم به طرف خودروی سام رفتیم هنوز به کنار انان نرسیده بودیم که به بیتا گفتم یادت نره بگی تو منو به زور اوردی اینجا.
بیتا خندید و گفت باشه می گم خودت به زور اومدی.
نگاهی به او کردم و خندیدم سام با دیدن ما از اتومبیل خارج شد همانطور که حدس
می زدم شهاب روی صندلی جلوی خودرو کنار سام نشسته بود . او هم با دیدن ما در را باز کرد اما پیاده نشد . من و بیتا جلو رفتیم . سام نشسته بود .

sorna
03-06-2012, 12:21 PM
دیدن ما در را باز کرد اما پیاده نشد من و بیتا جلو رفتیم سام سلام بلندی کرد وبعد
رو به بیتا کرد وگفت عزیزم تو این مدت دلم حسابی برایت تنگ شده بود به بیتا نگاه
کردم او با چهرهای جدی سرش را تکان داد و با همان جدیت گفت سام بریم اون طرف کارت دارم.
سام از برخورد خشک بیتا جا خورد و نگاهی به من انداخت و سپس با لبخند به بیتا گفت باشه عزیزم متوجه شدم سپس ان دو از خودرو فاصله گرفتند.
شهاب پایش را روی زمین گذاشت تا خارج شود که من به تندی گفتم نه همین جور بهتره
ممکنه کسی ما رو ببینه.
شهاب سرش را تکان داد و گفت :باشه عزیزم خوب چطوری؟
ممنون خوبم خوشحالم که اومدی.
اگه لطف پسر عموت نبود نمی تونستم بیام.
نوید دعوتت کرد؟
اره. نوید امروز صبح بهم زنگ زد و گفت کامران یکی از دوستای مشترکمون که قرار بود نوید برای امشب بیاره خونتون برنامه اجرا کنه برای مدتی به دبی رفته واز من خواست اگه کس دیگه ای رو سراغ دارم بهش معرفی کنم منم نشونی یکی از بچه هایی رو که می دونستم کارش بد نیست بهش دادم این شد کهنوید به خاطر این خوش خدمتی من رو هم دعوت کرد که منم بدون تعارف با کله خودمو رسوندم.
به خاطر همین منم باید از نویدمتشکر باشم.
شهاب نگاهی به چشمانم انداخت و گفت نگین فردا اون لباسی رو که با هم خریدیم تنت می کنی؟
سرم را تکان دادم وگفتم بله.
شهاب نفس بلندی کشید و گفت خیلی قشنگ بود از دیروز تا به حال یک لحظه از فکرم بیرون نمیره.
لبخندی زدم و گفتم چی ؟لباس؟
نه فرشته ای که اونو پوشیده بود.
سرم را زیر انداختم و صدای شهاب را شنیدم که گفت نگین خیلی دلم می خواست که اون لباس رو برای نامزدیمون خریده بودیم.
دلم فرو ریخت خدای من چقدر شهاب را دوست داشتم صدای بیتا که با عجله صحبت می کرد نگاهم را به سوی او کشاند بعد از دیدن بیتا چشمانم به دو مرد افتاد که در تاریکی
کوچه به سمت ما می امدند بیتا به سمت من امد و گفتنگین فکر می کنم از بستگانتون باشن.
صورتم را بوسید با اینکه قلبم به تپش افتاده بود اما نشان دادم که از چیزی نگران نیستم و صبر می کنم تا خودرو سام حرکت کندو بعد بروم شهاب به عنوان خداحافظی سرش را تکان داد که در حال خداحافظی با من است حالا دیگر دو مرد کاملا نزدیک شده بودند ومن
توانستم تشخیص بدهم که ان دو نفر پیروز و نیما هستند انان نیز مرا دیدند بیتا با صدای بلندی گفت نگین جون از پذیرایی ات ممنون فردا می بینمت.
سوار شد و پیش از اینکه در را ببندد گفت راستی قرار مون فردا همون ارایشگاه.
سرم را تکان دادم و بیتا در را بست سام نیز خداحافظی کرد و خودرو را به حرکت در اورد .
نیما و پیروز ایستاده بودند تا من را همراهی کنند من بعد از حرکت خودروی سام به طرف انان رفتم و سلام کردم پیروز نگاه عجیبی به سر تا پایم انداخت اما چیزی نگفت نیما گفت نگین اینجا چه می کنی؟
لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم برای بدرقه دوستم امده بودم.
احساس کردم نیما می خواست چیزی بگوید که تر جیح داد ان را به زبان نیاورد من در کنار نیما به طرف منزل روان شدم جلوی در منزل نوید واحمد و امید را دیدم که احساس کردم انها نیز از دیدن من در خیابان ان هم ان وقت شب تعجب کرده اند با سلام کوتاهی به داخل رفتم وبا شتاب خودم را به اتاقم رساندم پردیس در اتاق نبود اما لحظاتی بعد او نیز به اتاق امد و مشغول باز کردن موهایش شد لباسم را عوض کردم و به رختخواب رفتم و پتو را تا زیر گلویم بالا کشیدم با وجودی که در وقت بود اما خوابم نمی امد و تا مدتها در فکر
شهاب بودم انقدر که متوجه نشدم چه وقت چشمانم گرم شد و به خواب رفتم.
صبح روز بعد با صدای پردیس از خواب بیدار شدم اما انقدر خسته بودم که حال بیرون امدن از رختخواب را نداشتم بدون توجه به پردیس که مرا صدا می کرد چشمانم را بستم و دوباره به خواب رفتم وقتی بیدار شدم ساعت ده ونیم صبح بود پردیس در اتاق نبود بعد از مرتب کردن تخت وتعویض لباس به طبقه پایین رفتم تا ساعت دو بعد از ظهر که بیتا قرار ارایشگاه داشتم مشغول انجام کارهای خودم از جمله رفتن به حمام بودم بعد از ان حاضر شدم تا به اتفاق پردیس به ارایشگاه برویم.

sorna
03-06-2012, 12:22 PM
وقتی از در ارایشگاه بیرون امدیم هوا رو به تاریکی می رفت اما خوشبختانه بیتا از قبل با سام هماهنگ کرده بود مشکلی برای پیدا کردن وسیله نداشتیم هنگامی که از در ارایشگاه بیرون امدیم سام را منتظر دیدیم بیتا در جلوی اتومبیل را باز کرد و داخل شد و من و پردیس هم روی صندلی عقب جا گرفتیم پردیس از سام تشکر کرد و او گفت که رساندن ما افتخاری برای اوست نمی دانستم از دیشب تا به حال بین او و بیتا چه پیش امده بود اما معلوم بود که بیتا هم او را نبخشیده است زیرا خیلی صاف و شق و رق روی صندلی نشسته بود و به روبرویش نگاه می کرد چند بار سام از او چیزی پرسید اما بیتا خیلی کوتاه ومختصر پاسخ داد به طوری که پردیس به من نگاه کرد و سرش را تکان داد من نیز شانه هایم را بالا انداختمونشان دادم از چیزی خبر ندارم.
وقتی به باشگاه برگزاری جشن رسیدیم فهمیدیم که هنوز پریچهر از ارایشگاه نیامده اما تا ما مانتو هایمان را در اوردیم صدای دست و سوت و اهنگ نشان از امدن عروس و داماد داشت هنگامی که پریچهر و صادق دست به دست وارد مجلس شدند ناخود اگاه اهی از تحسین کشیدم.
خواهرم در لباس سفید عروسی بی نهایت زیبا و خواستنی شده بود صادق نیز با کت و شلواری به رنگ مشکی و بلوزی به رنگ سفید ابهت خاصی پیدا کرده بود دوست داشتم ساعتها به ان دو موجود دوست داشتنی و باوقار خیره می شدم در حالی که برایشان ارزوی خوشبختی می کردم جلو رفتم تا به ان دو تبریک بگویم.
سالن پذیرایی باشگاه با وجود مساحت زیادی که داشت شلوغ وکوچک به نظر می رسید
هم از طرف ما و هم از طرف اقا صادق مهمانان زیادی دعوت شده بودند از اقوام هر کسی
را که فکرش را می کردم به جشن عروسی پریچهر امده بود من و بیتا سز میزی که مادر او به همراه خواهرش نشسته بود رفتیم وبرای خودمان جایی برای نشستن پیدا کردیم در طول برگزاری مراسم اتفاق خاصی نیفتاد و مراسم به خوبی اداره می شد اما به نظر من جشن شب گذشته شور وحال و همچنین صفای دیگری داشت و می دانستم که ان به خاطر
وجود شهاب بود که شب عروسی پریچهر را برای من دوست داشتنی وخاطره انگیز کرده
بود.
بعد از صرف شام مهمانان با خداحافظی از عروس و داماد یکی یکی سالن را ترک کردند
ما نیز صبر کردیم تا مهمانان بروند رو به مادر کردم و گفتم که ایا ما هم به دنبال عروس و داماد می رویم مادر سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت که این رسم نیست پدر عروس به دنبال عروس راه بیفتد با ناراحتی در این فکر بودم که ای کاش می شد ما هم گشتی در شهر می زدیم پردیس اماده شده بود تا به اتفاق سروش با اتومبیل سینا به دنبال عروس بروند ومن نیز تا دیدم که پردیس راه افتاده خواسته ام دو چندان شد . پدر دست پریچهر را در دست صادق گذاشت و روی هر دویشان را بوسید مادر هم پری را به صادق و هردو یشان را به خدا سپرد. پریچهر هق هق گریه می کرد اما من فرصتی برای تماشای گریه او که به نظرم خیلی بی معنی رسید نداشتم. با شتاب از در سالن بیرون امدم بیتا کنار خودروی سام ایستاده بود و مادر و خواهر او در حال سوار شدن بودند. با ناامیدی به او نگاه کردم و برای خداحافظی با انها جلو رفتم . مادر بیتا با دیدن من لبخند زد و برایم ارزوی موفقیت کرد. رو به بیتا کردم و گفتم:دنبال عروس نمی ای؟
اشارهای به مادرش کرد و گفت:مامان رو که می بینی حالش زیاد خوب نبود فقط به خاطر تو امد . مینا را هم باید برسونیم خونشون.و بعد صدایش را اهسته کرد و گفت:تقصیر خودته بهت گفته بودم که نمی خواد دعوتشون کنی؟

sorna
03-06-2012, 12:22 PM
خندیم ودستم را برای گرفتن دست او دراز کردم با سام نیز خداحافظی کردم وانان به راه افتادند نفس عمیقی کشیدم وگفتم این از این برم ببینم کسی رو پیدا می کنم بتونم همراهشون
برم.
ظرفیت اتومبیل سینا که تکمیل بود وبیشتر از خودش وهمسرش وخواهرهمسرش وپردیس و سروش جای دیگری نداشت.
نگاهی به اتومبیل عمو انداختم و متوجه شدم زن عمو وعمو به همراه یلدا که بچه کوچک داشت و همچنین عمه عازم رفتن به منزل هستند خودرو نیما هم پر بود نیشا ونوشین و یاسمین و نرگس به همراه چند بچه ریز و درشت فضای خالی برای خودرو نگذاشته بودند
از قرار معلوم بود که نوید هم رانندگی خودرو را به عهده دارد زیرا پشت فرمان نشسته بود ومنتظر بیرون امدن عروس وداماد بود.
دقایقی بعد پریچهر و صادق از در باشگاه بیرون امدند اما من هنوز کسی را پیدا نکرده بودم تا با او دنبال ماشین عروس بروم. دیگر از رفتن و گجشت زدن در شب ناامید شدم و خودم را برای رفتن به منزل با اتومبیل پدر اماده کردم.
همانطور که به طرف خودروی پدر می رفتم با حسرت به کاروان عروس که آماده حرکت بود نگاه مخی کردم . لحظاتی بعد پوریا نیز به سمت خودروی پدر آمد و در حالیکه در خودرو را باز می کرد گفت: نگین تو نمی ری دنبال عروس؟
سرم را تکان دادم و گفتم:خیلی دلم می خواست اما کسی نیست منو ببره.
پوریا روی صندلی عقب خزید و با کشیدن خمیازه ای گفت:ولش کن برای چی می خوای بری من که الان دلم می خواد برم تو رختخوابم تا یک سال دیگه هم بیرون نیام.
به او که روی صندلی عقب خودرو دراز کشیده بود نگاه کردم و گفتم:خوش به حالت.
صدای نیما که مر ا به نام می خواند باعث شد رویم را به سمت او بچرخانم .
نگین تو نمی خوای بیای؟
به نیما که کنار خودرواش ایستاده بود نگاه کردم و گفتم:دلم که می خواد اما کسی نیست باهاش بیام.
صدای پیروز را از پشت سر شنیدم :برو تو ماشین من.
به جهت صدا چرخیدم و پیروز را دیدم. برای اولین بار در طول آن روز او را می دیدم . پیروز خیلی برازنده و خوب لباس پوشیده بود . کت و شلواری مشکی به همراه بلوز ی سفید رنگ به تن داشت و کراواتی به رنگ قرمز به یقه لباسش زده بود. با لحنی که نشان می داد تعارف است گفتم:خیلی ممنون . مزاحم نمی شم.
پیروز قدمی به جلو برداشت و گفت:خوشحال می شم مزاحم بشی.
از حرفش خنده ام گرفت . پدر به طرف ما آمد و با دیدن پیروز به او لبخندا زد . پیروز به پدر گفت:پسر دایی می خواستم نگین را با خودم ببرم دنبال بچه ها یک دور بزنیم . اشکالی که نداره؟
پدر با لبخند نگاهی به من انداخت و گفت:نه دایی جون اشکالی نداره. مواظب خودتون باشین.
باورم نمی شد پدر اجازه داده باشد که به همراه پیروز به دنبال عروشس بروم. دلم می خواست از خوشحالی فریاد بکشم. لحظه ای بعد مادر به ما پیوست و پدر به او گفت که نگین با اقا پیروز می رود و مادر با خوشرویی به پیروز گفت:خیلی لطف می کنید.
من صبر نکردم تا تعارفات انها تمام شود و به طرف اتومبیل نیما رفتم. می خواستم به نیشا بگویم که من هم به دنبال عروس می ایم اما در همان لحظه اتومبیل نیما که نوید راننده آن بود به راه افتاد . نیما به طرف من آمد و گفت:خب چی شد؟
به او گفتم که پدر اجازه داه با انان بروم. در این موقع صدای پیروز را شنیدم که می گفت: بچه ها سوار شید.
به طرف خودروی پژوی پیروز رفتیم و نیما در عقب را باز کرد تا من سوار شم. خودش کنار پیروز روی صندلی جلو جا گرفت.احساس می کردم خیلی معذب هستم بخصوص به خاطر اینکه با دو مرد جوان تنها بودم نمی دانستم واکنش دیگران از اینکه من را تنها در اتومبیل پیروز ببینند چیست؟ اما از فکر اینکه نیشا چه حالی می شود وقتی مرا ببینند خنده ام گرفت با این وجود دوست داشتم نیشا هم کنارم بود تا انوقت راحتر می توانستم دستم را از پنجره خودرو بیرون ببرم و برای عروس و داماد دست تکان بدهم زیرا به تنهایی مانند مجسمه ای ساکت و صامت نشسته بودم و به صدای اهنگی که از خودروی ماشین می امد گوش می گرفتم.
خودروی عروس پس از طی خیابانها که در ان وقت شب خلوت بود به طرف میدان بزرگ ازادی رفت و پس از دور زدن به سمت فلکه صادقیه و بعد از ان به طرف بزرگرا ه شهید همت به راه افتاد و بعد از توقفی کوتاه در حاشیه یکی از خیابانها به سمت منزل صادق که در یکی از خیابانهای فرعی حوالی سید خندان بود رفتیم. در فاصله ای که در کنار خیابان توقف کردیم نیشا پیش من امد و از ان لحظه به بعد احساس راحتی و حتی لذت بیشتر ی می کردم.
پس از رساندن عروس و داماد به منزلشان و توقفی چند دقیقه ای سوار شدیم و به طرف منزل به راه افتادیم.
وقتی رسیدیم ساعت از دو نیمه شب گذشته بود . پیروز ابتدا نیما و نیشا را جلوی در منزلشان پیاده کرد و بعد به طرف منزل ما به راه افتاد .
هنوز به خیابان منزلمان نرسیده بودیم که پیروز گفت: نگین خوش گذشت؟با لبخند به او نگاه کردم و گفتم:خیلی خوب بود متشکرم.
پیروز از اینه نگاهی به من انداخت و گفت:دوست داری گاهی اوقات بریم بیرون؟
معنی کلام او را نفهمیدم . برای اینکه کلام او را بی پاسخ نگذارم با سردرگمی گفتم: نمی دونم.
پیروز خودرواش را کنار در منزل متوقف کرد و در حالی که به طرف من بر می گشت
گفت خب رسیدیم به من که خیلی خوش گذشت می خوای بدونی چرا؟
سرم را به نشانه سوال تکان دادم. پیروز ادامه داد چرای ان را بعد به تو می گویم اما همین قدر می خوام بدونی که حضور تو در این خوشی بی تاثیر نبود کلام غیر منتظره اش باعث شد تا از دهانم بپرد بگویم حضور من؟!
پیروز با لبخند به من نگاه کرد و سرش را تکان داد دوست داشتم در خودرو را باز می کردم و خود را از زیر بار نگاهش خلاص می کردم دستم را به طرف در بردم اما متوجه شدم قفل است پیروز همچنان با لبخند نگاهم مممی کرد وقتی متوجه شدم تا او قفل را باز نکند نمی توانم از خودرواش خارج شوم بی حرکت نشستم و سرم را به زیر انداختم صدای او را شنیدم که گفت نگین می تونم یک چیزی ازت بپرسم؟
به او نگاه کردم و سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
دوست دارم بهم بگی درباره من چطور فکر می کنی؟
به نظرم سوال سختی بود به راستی نمی دانستم چه پاسخش بدهم زیرا دیگر
به او فکر نمی کردم یعنی از وقتی که به شهاب علاقه مند شده بودم نسبت به او توجهی نداشتم اما نتوانستم این را رک و صریح به او بگویم همان طور که در فکر بودم صدای او مرا به خود اورد بدون اینکه سرم را بلند کنم صدایش را شنیدم که گفت خوب اگر پاسخ این سوال برایت سخت است از ان بگذر فقط به من بگو می توانی مرا دوست داشته باشی.
احساس کردم پارچ اب یخی بر سرم ریخته شد اگراین سوال راچند ماه قبل از من پرسیده بود می توانستم پاسخش را با صراحت بدهم اما ان لحظه تمام فکر من یک چیز بود و ان اینکه از خودروی او خارج شوم و از انجا فرار کنم یک لحظه به فکرم رسید شاید پیروز سربه سرم می گذارد و از سادگی من استفاده کرده وقصد اذیت کردنم را دارد سرم را بلند
کردم و مانند انسان گنگی به او نگاه کردم اما او لبخندی به من زد و با لحن شوخی گفت :مغزت را برای اینکه معنی حرفم را درک کنی خسته نکن . معنی کلامم خیلی واضح است به تظرت اینطور نیست؟
سپس مکثی کرد و ادامه9 داد : از خیلی وقت پیش تصمیم به ازدواج داشتم اما هر دفعه این کار را به وقت دیگه ای می انداختم اما با حضور در جشن امشب تصمیم گرفتم قبل از اینکه سنم بیشتر از این بالا بره ازدواج کنم اما قبل از آن باید ببینم پدرت با ازدواج دخترش با مردی که هفده سال از او بزرگتر موافقت می کند یا نه.
نمی دانستم باید چه واکنشی نشان بدهم . چند لحظه بعد بدون گفتن کلامی با دستانی لرزان دستگیره اتومبیل را گرفتم و ان را کشیدم. در با صدای نرمی باز شد . و من با پاهای بی حس از ان خارج شدم . پیروز هم از اتومبیل خارج شد و زنگ در منزل را به صدا در اورد . بعد از اینکه در منزل باز شد حتی تنوانستم با او خداحافظی کنم . شاید ه این کلام را گفتم اما صدایی از گلویم خارج نشد و به گوش پیروز هم نرسید. اما صدای پیروز را شنیدم که می گفت: خداحافظ خوب بخوابی.
در کوچه توسط او بسته شد و من مانند خواب گردی به طرف اتاقم رفتم . پردیس هنوز نیامده بود . به طرف اینه رفتم و روسری را از سرم برداشتم . چهره ام آنقدر وار فته و بی رنگ و رو بود که گویی از سرداب مرگ برخاسته بودم . به تصویر خودم در اینه خیره شدم و دکمه های مانتو را یکی یکی باز کردم و بعد از تعویض لباس و باز کردن مو هایم از شر گره های سفت و محکم کش به طرف رختخوابم رفتم و در حالی که روی آن دراز می کشیدم به فکر معنی کلام پیروز بودم. معنی کلام پیروز به نظر خودش خیلی واضح بود اما درک آن برای من خیلی دشوار و دور از ذهن بود. نمی دانستم آیا او با من شوخی کرده یا کلامی جدی در قالب طنز به زبان اورده است . آخرین کلام او در گوشم زنگ می زد : باید ببینم پدرت با ازدواج دخترش با مردی هفده سال از او بزرگتر است موافقت می کند یا نه؟
پاسخ آن مثل روز برایم مشخص بود و احتیاجی نبود حتی در ان شک کنم

sorna
03-06-2012, 12:25 PM
پيروز كسي بود كه پدر و عمو آرزو داشتند او دامادشان باشد. ازدواج با پيروز از بزرگترين فرصتهايي بود كه براي دختري به وجود مي آمد. پيروز هم در اين مدتي كه در ايران بود نشان داده بود كه پانزده سال دوري از وطن تغييري در منش و اخلاق ذاتي او نداده است و جز خصيصه ي خوشگذراني عيب ديگري نداشت كه اين عيب هم به نظر خيلي ها جزو محاسنش بشمار مي رفت.
صداي زنگ منزل باعث شد از رختخواب بيرون بيايم، حدس مي زدم پرديس بود كه از گشت شبانه برگشته بود. در اتاقم را باز كردم ولي از آن خارج نشدم چون قبل از من مادر از طبقه ي پايين در را باز كرده بود. حدسم درست بود پرديس بود كه به همراه سروش و سينا و همسرش و خواهر همسرش به منزل برگشته بودند. در اتاق را بستم و به طرف پنجره اتاق رفتم و چشم به سياهي شب دوختم. دوست داشتم با كسي صحبت كنم. كسي كه بتواند دركم كند و از روي مصلحت انديشي سخن نگويد. پيروز همانطور كه براي تمام خانواده محترم بود براي من هم ارزش داشت و نظرم در مورد او بد نبود. او مرد خودساخته اي بود كه مي توانست تكيه گاه محكمي باشد مردي كه عقل و ثروت را با هم داشت. نمي خواستم خود را گول بزنم دوست باشم با خودم رو راست بودم. من حتي او را دوست داشتم اما نه به عنوان همسر. پيروز زماني در روياي من بود و رسيدن به او از آروزهاي محالي بوده از ترس مورد تمسخر قرار نگرفتن حتي آن را در دفتر خاطراتم كه سنگ صبورم بود ننوشته بودم. من پيروز را دوست داشتم اما اين مربوط به زماني بود كه احساس دختر تازه بالغي در حال شكل گرفتن بود و شايد هر كس ديگري بجاي پيروز بود من نسبت به او همين احساس را داشتم. زماني كه قلبم متعلق به خودم بود نه حالا كه قلبم در گرو محبت شهاب بود. با به خاطر آوردن شهاب گويي اميد تازه اي به كالبد خسته ام دميده شد. من او را مي پرستيدم و او هم مرا دوست داشت و همين مرا به اين اميدوار مي كرد كه هيچ چيز نمي تواند پيوند قلبي ما را از هم جدا كند.
خيلي طول كشيد تا پرديس به اتاق بيايد و در اين مدت من توانسته بودم خيلي فكر كنم. اما به نتيجه اي كه مي خواستم نرسيدم.
با ورود پرديس به اتاق سعي كردم ديگر به چيزي فكر نكنم. حتي نمي خواستم در مورد پيروز و اينكه بين من و او چه اتفاقي افتاده با پرديس صحبت كنم چون در آن صورت بايد در مورد خيلي چيزها به او توضيح مي دادم. پرديس به محض ورود به اتاق چشمش كه به من خورد شورع كرد.
- تو هنوز نخوابيدي؟ كي اومدي؟
- حدود نيم ساعتي مي شه.
پرديس نگاهي به سرتا پايم انداخت و گفت :
- خب خوش گذشت. منظورم ماشين پژوي پيروزه.
- بد نبود.
- يعني چي؟
- يعني اينكه اگه تو هم تو ماشين بودي خيلي بيشتر خوش مي گذشت.
- كسي از من دعوت نكرد.
- والا از وقتي كه با سروش نامزد كردي شدي ستاره سهيل. پيدات نكردم تا ازت درخواست كنم.
پرديس خنديد و گفت :
- مسخره بازي در نيار چي شد كه رفتي تو ماشين اون. اونم يكه و تنها.
براي پرديس تمام ماجرا را توضيح دادم البته بجز صحبتهاي پيروز و او در حالي كه لباسش را عوض مي كرد با دقت به حرفهاي من گوش مي داد. در آخر نفس عميقي كشيد و گفت :
- پس اينطور.
لبخندي زدم و گفتم :
- چيه خيالت راحت شد؟
پرديس نگاه ماتي به من انداخت و در حاليه روي صندلي جلوي آيينه مي نشست گفت :
- نه راستش وقتي تو اتوبان ماشين پيروز از جلومون رد شد و تو برامون دست تكون دادي سحر بلند گفت، خوبه تكليف اين يك خواهرت هم معلوم شد. راستش خيلي از سحر حرصم گرفته بود كم مونده بود از دهنم بپره بگم تا كور شود هر آنكه نتواند ببيند. اما بخاطر سروش خودمو خوردم چيزي نگفتم. اما تا برگشتن به خونه همش تو اين فكر بودم.
لبخندي زدم و گفتم :
- سحر تقصير نداره به هر حال جاريه ديگه. چه مي شه كرد بايد از اين به بعد تحملش كني.
- تحملش كنم؟ صبر كن به موقع دمش رو مي چينم. منو نشناختي.
همانطور كه به طرف رختخوابم مي رفتم سرم را تكان دادم و گفتم :
- مطمئم كه اين كار رو مي كني. فعلا شب بخير.

sorna
03-06-2012, 12:26 PM
عروسي پريچهر هم تمام شد و تا چند روز بعد از آن مشغول جمع و جور ريخت و پاش هايي بوديم كه در طول بردن جهيزيه و مراسم هاي مخالف به وجود آمده بود. ناهيد به خاطر داشتن بچه مدرسه اي به سنندج برگشت اما نرگس چهار روز ماند تا به مادر كمك كند. از اين طرف ياسمين و زن عمو هم خيلي به مادر كمك كردند. پرديس هم مسئول بشور و بمال در و ديوار و پله ها بود لذت تمام خوشيهايي كه در اين چند وقت با سروش داشت از دلش بيرون آمد. اين وسط باز هم من بودم كه كه بار زيادي روي دوشم سنگيني نمي كرد و عذرم هم موجه بود زيرا سال آخر بودم و درسهايم سنگين بودند. اما خودم هم مي دانستم تمام اينها بهانه اي بيش نيست و درسهايم چيزي نبود جز تكرار مكررات. اين را پرديس خوب مي دانست و هر وقت مرا مي ديد كه كتاب به دست بهانه درس خواندن كرده ام مي گفت (صبر كن تو عروسي من تلافي همه اين تنبليهات درمياد) و من شانه هايم را بالا مي انداختم و مي گفتم ( تا اون موقع خدا بزرگه ).
دو روز بعد از عروسي، پريچهر به همراه صادق به منزلمان آمد. در عرض همين دو روز دلم خيلي برايش تنگ شده بود مطمئن بودم او هم همين احساس را داشت چون موقعي كه مي خواست ما را ببوسد درست مانند مادري كه چند روزي فرزندش را نديده بود، رفتار مي كرد. اما به هر حال هم او و هم ما مي بايست به نبودش عادت مي كرديم اما فكر مي كنم براي مادر دوري او خيلي سخت تر از همه ما بود زيرا همان شب بعد از رفتن پريچهر وقتي سرزده به آشپزخانه رفتم او را ديدم كه روي صندلي آشپزخانه نشسته بود و مي گريست. خوشبختانه مادر متوجه حضور من نشد و من هم بدون سر و صدا آشپزخانه را ترك كردم تا خلوتش را به هم نزنم اما از گريه مادر حالم حسابي گرفته شد و آن شب فقط به مادر فكر كردم و به ياد او و مهربانيهايش خوابيدم. قرار بود فرداي آن شب پريچهر به مدت دو هفته به عنوان ماه عسل به مشهد و از آنجا به شمال برود.
ديدارهاي من و شهاب كماكان ادامه داشت. بعد از عروسي پريچهر يك بار ديگر با هم بيرون رفتيم اما فقط نيم ساعت با هم بوديم و در آن نيم ساعت به پاركي در نزديكي منزل رفتيم كه من آنقدر با ترس به اين طرف و آن طرف نگاه كردم كه شهاب كلافه شد. هر چند كه در آن نيم ساعت هم جز چند كلمه بيشتر صحبت نكرديم و قرار شد باقي حرفهايمان را پشت تلفن بزنيم. در اين مدت پيروز را فقط يك بار ديدم كه براي ديدن پدر و مادر به منزلمان آمده بود و در آن ديدار هم اتفاق خاصي نيفتاد كه باعث پريشاني خيالم شود. پيروز كاملا عادي و معمولي رفتار مي كرد و مثل اين بود كه هيچ وقت چيزي به من نگفته است و من كه در ابتداي ورود او از روبرو شدن با او گريزان بودم با ديدن رفتار معمولي و ساده اش متوجه شدم آن شب سر به سرم مي گذاشته و حرفهايش زياد جدي نبوده و از بابت اينكه موضوع آن شب را براي كسي تعريف نكرده بودم خوشحال بودم.
ماه اسفند به چشم به هم زدني به پايان رسيد و من كه تازه از شر امتحانات خلاص شده بودم در فكر بيرون كردن خستگي در طول روزهاي عيد بودم. از يك جهت هم از تعطيلي مدارس ناراحت بودم و آن به خاطر اين بود كه مثل قبل آزاد نبودم تا هر زمان كه خواستم به بهانه ديدن بيتا شهاب را هم ببينم. هنوز سال نو از راه نرسيده بود كه دوست داشتم سيزده روز تعطيلي به پايان برسد و من به مدرسه برگردم.

sorna
03-06-2012, 12:26 PM
طبق هر سال با تحويل سال نو به اتفاق پوريا و پرديس از در منزل خارج شديم و پس از بستن در كوچه بلافاصله زنگ منزل را زديم. پدر طبق سنت هر ساله دوست داشت كه فرزندانش اولين كساني باشند كه در سال جديد پا به منزلش مي گذارند و هميشه مي گفت قدمهاي ما براي او خوب بوده است. تا جايي كه به ياد داشتم هر سال اين كار را مي كرديم. البته امسال با سالهاي قبل خيلي فرق داشت. سالهاي قبل پريچهر هم با ما مي آمد اما حالا او زندگي مستقلي را داشت و هنوز از مسافرت ماه عسل برنگشته بود. پوريا سه بار زنگ در منزل را زد و متعاقب آن صداي پدر را شنيدم كه گفت( بفرماييد بابايي ها خوش آمديد، منزل خودتان است ) و در را باز كرد. من و پوريا براي اينكه زودتر داخل شويم همديگر را هول مي داديم و پرديس با هيس هيس كردن سعي مي كرد كه يك كدام از ما كوتاه بياييم. من كه زورم به پوريا مي چربيد او را هول دادم و جلوتر از او داخل شدم. پوريا كه از كارم حسابي شاكي شده بود پشت سرم دويد و براي اينكه مانع از رفتنم شود برايم پشت پا انداخت. در يك لحظه نفهميدم چه شد كه كله پا شدم و به شدت به زمين خوردم. زانويم هم به كنتور آب برخورد كرد و يك لحظه درد شديدي را در ناحيه پا و دستم احساس كردم. لحظاتي بعد احساس كردم كه صورتم خيس شد. با ديدن قرمزي خون فهميدم كه سرم نيز با برخورد به زمين شكاف برداشته. پوريا كه از افتادن من وحشت زده شده بود لحظه اي مرا بر و بر نگاه كرد و بعد به سرعت به طرف منزل دويد. در همان حال پدر را صدا مي كرد. پرديس به طرفم دويد تا به من در بلند شدن از زمين كمك كند كه درد دستم ناله ام را به هوا بلند كرد. فكر مي كردم دستم شكسته بود زيرا دردش جانم را به لب مي آورد.
با ديدن پدر كه سراسيمه به حياط مي دويد و همچنين مادر كه بر سر زنان پشت او مي آمد براي اينكه آنان را نترسانم خواستم از جا بلند شوم اما سوزش شديد زانوي راستم مانع از تكان خوردنم شد. پرديس هنوز سعي داشت مرا از جايم بلند كند اما اين كار او ناله ام را به آسمان بلند مي كرد. پدر با دمپايي و بدون كت به طرف در حياط رفت تا در را براي بيرون بردن ماشين باز كند و مرا به درمانگاه برساند. مادر كنارم نشسته بود و با دستمالي كه پرديس به دستش داده بود به زخم گوشه پيشاني ام فشار مي آورد تا خونريزي آن را به بند بياورد و در همان حال من و پوريا را سرزنش مي كرد. با وجودي كه دلم مي خواست فرياد بكشم اما به خاطر اينكه مادر را بيشتر از اين ناراحت نكنم به خودم فشار مي آوردم كه آه و ناله نكنم. طفلي پوريا كه چند قدم دورتر ايستاده بود با حالت مظلومي مي گريست. دلم برايش خيلي سوخت. مي دانستم كه نمي خواست اين طور شود با اينكه او باعث زمين خوردنم شده بود اما مي دانستم كه خودم مقصر بودم. پدر به سرعت به طرفم آمد و با كمك پرديس و مادر مرا كه از شدت درد بي طاقت شده بودم، داخل ماشين برد و با وجود اصرار مادر كه او هم مي خواست با ما بيايد خودش به تنهايي مرا به درمانگاه برد. وقتي به درمانگاه رفتيم بعد از پانسمان سر و زانويم براي تشخيص اينكه دستم شكسته يا نه گفتند كه بايد به بيمارستان برويم.
از اينكه از همان ابتداي سال پدر را مجبور كرده بودم كه پايش به درمانگاه و بيمارستان باز شود از خودم شرمنده و ناراحت بودم.
به همراه پدر به بيمارستان رفتيم. از دستم عكس گرفتيم. خوشبختانه دستم نشكسته بود و درد بي امان دستم بر اثر دررفتگي استخوان كتف و ضرب ديدگي استخوان بازويم بود كه دكتر پس از معاينه و جا انداختن استخوان، دستم را از بالاي بازو گچ گرفت و توصيه كرد تا ده روز با آن كنار بيايم.
در طول مدتي كه پزشك دستم را گچ مي گرفت، پدر به خانه زنگ زد تا مادر را از نگراني بيرون بياورد، با اينكه آسيب جدي نديده بودم اما از اينكه در تمام مدت ديد و بازديد عيد مي بايست دستم داخل گچ باشد احساس بدي داشتم.
پس از اتمام كار با پدر به خانه رفتيم و متوجه شديم كه نيما و نويد و ياسمين و نوشين و نيشا چند لحظه قبل براي گفتن تبريك عيد به خانه ما آمده اند. البته اين رسم هر سال بود كه ابتدا فرزندان عمو براي تبريك سال نو به ديدن پدر مي آمدند و بعد پدر و مادر و ما بچه ها براي ديدن عمو و زن عمو براي بازديد به منزلشان مي رفتيم. فرداي آن روز هم عمو و زن عمو براي بازديد ما به منزلمان مي آمدند.
هنگامي كه به همراه پدر با سر و كله بسته و دست گچ گرفته لنگان لنگان وارد خانه شدم همه هاج و واج به من نگاه مي كردند و من در حاليكه لبخند مي زدم براي روبوسي و تبريك سال نو به طرف دختر عموهايم رفتم. نيما از مادر پرسيد كه اين حادثه چگونه اتفاق افتاده كه مادر نگاه ملامت باري به من و بعد به پوريا كرد و گفت ( بهتره از خود نگين بپرسي چي شده).
من كه رويم نشد جريان را تعريف كنم اما وقتي پرديس ماجراي زمين خوردنم را تعريف كرد در چهره همه آنها تعجب همراه با خنده موج مي زد. نيما با تاسف به سر و دستم نگاه مي كرد اما نگاهي كه در چشمان نويد بود حالت تمسخر داشت كه بيشتر از هر چيز حالم را مي گرفت چون احساس مي كردم دلش خيلي خنك شده است. دختر عموهايم نيز هر كدام به نوعي تاسفشان را ابراز مي كردند.
بعد از اينكه دختر عموها و پسرعموهايم يك ساعتي منزل ما نشستند و پدر عيدي همه ما را داد به اتفاق حركت كرديم تا به ديدن عمو و زن عمو برويم.
عمو و زن عمو با ديدن من و سر و دست باندپيچي شده ام و همچنين راه رفتن لنگان لنگانم كه پشت سر همه حركت مي كردم هراسان و سراسيمه جوياي حالم شدند، بنده خداها فكر مي كردند تصادف كرده ام. پدر براي آنان توضيح داد كه چه اتفاقي افتاده است. اين براي من خيلي ناراحت كننده بود احساس مي كردم الان همه پيش خود فكر مي كنند كه من چقدر بچه ام كه هنوز هم سر چيزهاي خيلي بيخود با پوريا كه سه سال از من كوچكتر بود جنگ و جدل راه مي اندازم. در صورتي كه واقعيت اين نبود و اتفاقي كه افتاد فقط يك شوخي بين من و پوريا بود.
هنوز يك ساعت از ورود ما به خانه عمو نگذشته بود كه پيروز براي ديدن عمو به آنجا آمد. خيلي دوست داشتم خانه خودمان بوديم و من خودم را در اتاقم پنهان مي كردم چون تحمل پرس و جوي او را در مورد چگونگي اين اتفاق نداشتم. پيروز آن روز با همه دست داد و يكي يكي به همه عيد را تبريك گفت. من از ابتداي ورود او از كنار مادر تكان نخورده بودم و دست گچ گرفته ام را كنارم مخفي كرده بودم. پيروز همين كه جلوي من رسيد با لبخند دستش را جلو آورد تا با من هم مثل بقيه دست بدهد كه ابتدا متوجه باندي شد كه بالاي ابروي راستم زده بودند و بعد چشمش به دستم افتاد كه در گچ بود. با نگراني ابتدا به من و بعد به مادر نگاه كرد.
مادر لبخندي زد و گفت ( الحمدالله جاي نگراني نيست. دستش مختصري ضرب ديده.)
در چهره پيروز نگراني شبيه به نگراني يك پدر به خاطر آسيب ديدن فرزندش مشاهده مي شد كه اين براي من خيلي تعجب آور بود. وقتي پيروز فهميد كه علت حادثه چه بوده است برخلاف انتظارم كه فكر مي كردم خنده اش مي گيرد، نخنديد و با ناراحتي به فكر فرو رفت.
آن شب شام خانه عمو بوديم و وضعيت من هنگام شام خيلي برايم ناراحت كننده بود زيرا با دست چپ نمي توانستم راحت غذا بخورم. پرديس زير گوشم آهسته و به شوخي گفت ( نگين مي خواي غذا رو توي دهنت بذارم). به او نگاه كردم و خنديدم. در همان هنگام چشمم به پيروز افتاد كه با حالتي ناراحت به من نگاه مي كرد. چشمانم را از او گرفتم و سعي كردم با دقت بيشتري قاشق را به دهانم ببرم. بعد از خوردن شام با وجودي كه كاري از دستم بر نمي آمد به آشپزخانه رفتم و روي صندلي نشستم و به ياسمين و نيشا و پرديس كه مشغول شستن و خشك كردن ظرفها بودند نگاه كردم. همان شب بود كه فهميدم اميد پسرعموي بزرگم كه در دانشگاه سنندج درس مي خواند طلسم را شكسته و قرار است از ياسمين خواستگاري كند. از اينكه باز هم عروسي در پيش داشتيم خيلي خوشحال شدم اما از چيزي كه همان شب شنيدم دلم مي خواست قطره آبي شوم و به زمين بروم. موضوعي كه باعث شد آن شب تا موقع رفتن از خجالت سرم را بلند نكنم اين بود بعد از اينكه شستن ظرفها توسط ياسمين و پرديس تمام شد به جاي رفتن به اتاق پذيرايي داخل هال نشستيم تا به دور از جمع مردان كه داخل اتاق مشغول صحبت بودند ما نيز با خيال راحت گپي زنانه زده باشيم. زن عمو و مادر و بقيه روي زمين نشسته بودند و مشغول صرف چاي و ميوه بودند و من كه به خاطر آسيب ديدگي زانويم روي صندلي نشسته بودم منتظر بودم كه مادر سيبي را برايم پوست بگيرد در همان حال زن عمو براي مادر تعريف مي كرد كه چطور جاري بزرگشان زن عمو قادر خدابيامرزم بود، صحبت خواستگاري اميد از ياسمين را مطرح كرده است و من با لذت به اين تعريف گوش مي كردم كه زن عمو ابتدا نگاهي به من كرد و لبخند زد و بعد به مادر گفت :
- حالا مي خوام يه موضوعي رو بهت بگم. مي دونم هنوز خستگيت از عروسي پريچهر در نرفته اما دختر عمويم قسم داده كه حتما اين حرف رو بهت بگم.
مادر كه كنجكاو به زن عمو نگاه مي كرد منتظر بود تا او صحبت كند كه زن عمو بار ديگر به من نگاه كرد و خنديد. از نگاه زن عمو دلم فرو ريخت با خودم گفتم نكنه كسي در مورد من حرفي به زن عمو زده. در آن لحظه به فكر هيچ چيز نبودم به جز اينكه نكنه كسي به رابطه من و شهاب پي برده باشه. زن عمو بعد از مكثي كه احساس مي كردم جانم را به لبم رسانده است، گفت :
- روز عروسي پريچهر توي تالار وقتي دخترعمويم نگين را مي بيند از او خوشش مي آيد. بعد از پرس و جو درباره او وقتي مي فهمد نگين خواهر عروس و دختر برادر شوهر من است آمد پيش من و خواست كه از شما براي خواستگاري از نگين اجازه بگيرم. همون موقع بهش گفتم چون جاريم دو تا دختر پشت هم دختر شوهر داده شايد نخواد اين سومي رو رد كنه، اما مگه به خرجش مي رفت و راستش از اون روز تا به حال دو سه بار هم زنگ زده كه من به او گفتم كه هنوز اين موضوع رو به شما نگفته ام. ديروز كه زنگ زده بود حال و احوال كنه بهم گفت كه اگر من نمي تونم اين موضوع رو مطرح كنم خودش به ديدن شما بياد كه من گفتم به محض ديدن شما اين پيغام رو مي رسانم. حالا خودتان مي دانيد.
مادر كه با تعجب به صحبت هاي او گوش مي كرد گفت :
- كدام دختر عموت؟
زن عمو باخنده گفت :
- شيرين خانم زن آقاي صالحي.
مادر سرش را تكان داد و با نگاهي به من گفت :
- واسه نگين مي خواهند بيايند خواستگاري؟
در اين كلام مادر هزاران حرف ناگفته بود كه من به خوبي معني آن را درك مي كردم. كلامي پر از تعجب و سرزنش و يادآوري اينكه من بزرگ شده ام.
زن عمو خنديد و گفت :
- اما پسرش آقا هادي عجب پسر خوبيه. برخلاف آقا مهدي كه پدر و مادر و شهر و زندگيشو ول كرده رفته انگليس همونجا موندگار شده، اون دوش به دوش باباش كارخونه رو مي چرخونه. خدا وكيلي حاج آقا هميشه تعريفش رو مي كنه. مي گه هادي دست راست منه اگه اون نباشه كارخونه فلج ميشه.
زن عمو از پسر دختر عمويش كه فهميده بودم نامش هادي است تعريف مي كرد و بقيه به آن گوش مي كردند و من نيز سرم را به زير انداخته بودم و احساس عجيبي داشتم. احساسي گنگ و نامطبوع كه دلم مي خواست گريه كنم. صداي زن عمو برايم زمزمه نامفهومي شده بود و معني كلامش را نمي فهميدم اما قلبم لحظه به لحظه به سمت فشرده شدن و آماده شدن براي گريه پيش مي رفت. با اينكه آنقدر درك مي كردم كه اين موضوع در حد پيشنهاد است و هنوز اتفاقي نيفتاده اما نمي دانم در آن لحظه چه فكري مي كردم كه آنقدر پريشان و مضطرب شده بودم. آنقدر در فكر بودم كه وقتي نيشا سيني چاي را جلويم گرفت يكه خوردم. سرم را بلند كردم و به نيشا نگاه كردم او كه با لبخندي به من نگاه كرد و با لبخند گفت :
- چايي نمي خوري؟
فنجاني چاي از سيني برداشتم و از او تشكر كردم. خوشبختانه صحبت هاي مادر و زن عمو به جريان ديگري افتاده بود اما من هنوز در خجالت صحبت زن عمويم بودم.

sorna
03-06-2012, 12:27 PM
بعد از بازگشت به منزل وقتي در اتاقهايمان تنها شديم پرديس مشغول تجزيه و تحليل صحبت زن عمو شد و من كه حوصله نداشتم حتي حرفش را بشنوم با ناراحتي از پرديس خواستم كه ديگر حرفش را هم بزند. با اخم در رختخوابم دراز كشيدم و پتو را روي سرم كشيدم. شايد به خاطر ناراحتي بود كه آن شب كابوس وحشتناكي ديدم در جنگلي وهم انگيز و ترسناك گم شده ام و هر چه اين طرف و آن طرف مي روم راهم را پيدا نمي كنم. هوا نيز هرلحظه رو به تاريكي مي رود. من با فرياد كمك مي خواستم و انعكاس صداي خودم را مي شنيدم كه در جنگل مي پيچيد گويي صدها زن با فرياد كمك مي خواهند و اين بيشتر باعث وحشتم مي شد. در اين هنگام صداي غرش وحشتناك حيواني را از پشت سرم شنيدم وقتي با ترس به عقب برگشتم حيواني سياه و بزرگ را ديدم كه با جهشي خود را به رويم انداخت. با وحشت جيغ مي كشيدم اما صدايم در غرش آن حيوان گم مي شد. در يك لحظه دندانهاي تيز حيوان در بازويم فرو رفت و من آخرين جيغ را از سر نااميدي كشيدم كه خوشبختانه همان لحظه از خواب پريدم. نفس نفس مي زدم و تمام بدنم از شدت ترس خيس عرق شده بود و بازويم از درد به زق زق افتاده بود. تا چند لحظه جرئت نمي كردم به اطراف نگاه كنم. كمي كه به خودم آمدم از تخت پايين امدم و به طرف پنجره اتاق رفتم و از ديدن حياط كه وضعيتي عادي داشت و توسط لامپ روشن شده بود، احساس آرامش كردم و بعد از قدم زدن در اتاق به رختخواب برگشتم و سعي كردم بدون اينكه به چيزي فكر كنم دوباره بخوابم.
فرداي آن روز براي من روز ديگري بود. براي تبريك عيد به بيتا زنگ زدم و كلي براي او صحبت كردم . به طوري كه كسي مشكوك نشود حال شهاب را پرسيدم. بيتا از شهاب خبر نداشت اما گفت كه هر وقت او را ديد خبرش را به من مي دهد. براي بيتا ماجراي دستم را تعريف كردم و كلي به او خنديدم. بيتا گفت كه واجب است براي ديدنم بيايد و من كه مي دوانستم وقتي او بيايد برايم كلي خبر دارد از خوشحالي به او گفتم كه از همان لحظه منتظر آمدنش مي شوم.
قبل از ظهر عمو و زن عمو براي بازديد به منزلمان آمدند و قرار شد ناهار منزلمان بمانند. پدر به منزل عمو تلفن كرد تا بچه ها براي ناهار بيايند. بعدازظهر هم پيروز به منزلمان آمد و دسته گلي پر از گلهاي نرگس به همراهش بود كه مناسبت آن را عيادت از مريض عنوان كرد اما نگاه پدر به عمو كه خيلي تابلو بود واقعيت ديگري را نمايان مي كرد. واقعيتي كه فقط من از آن بي خبر بودم.
همان شب پدر و مادر پس از مشورت در مورد خواستگاري كه به تازگي برايم پيدا شده بود به اين نتيجه رسيدند كه ازدواج هنوز براي من زود است و بهتر است در اين مورد عجله به خرج ندهند. مادر به زن عمو گفت كه با طرز محترمانه اي از طرف او و پدر به دختر عمويش بگويد كه نگين فعلا درس مي خواند و قصد ازدواج ندارد. به اين ترتيب نخستين خواستگار من كه هنوز هم او را نديده بودم رد شد. با اين تصميم پدر و مادر كه البته حرف دل من هم بود نفس عميقي كشيدم و خيالم تا حدودي راحت شد.
همچنين قرار شد پدر و عمو به همراه مادر و زن عمو به مدت دو روز به كردستان بروند تا از عمه ها و ديگر اقوام ديدن كنند. با وجودي كه خيلي دلم مي خواست براي ديدن عمه سوزه به همراه پدر و مادر بروم اما با شرايطي كه من داشتم بردنم صلاح نبود به خصوص كه در آن فصل، هواي كردستان خيلي سرد بود.
روز سوم عيد نيما، پدر و مادر و عمو و زن عمو را به فرودگاه برد. آنان اجازه ندادند ما براي بدرقه شان به فرودگاه برويم و ما از همان منزل با پدر و مادر خداحافظي كرديم. اين نخستين بار بود كه پدر و مادر ما را تنها مي گذاشتند و خودشان به تنهايي به مسافرت مي رفتند. پس از رفتن آنان قرار بر اين بود كه دختر عموهايم شب هنگام براي اينكه تنها نباشيم به منزل ما بيايند و همانجا بخوابند. نيما هم كه شب اول كشيك بود و نويد هم بايد منزل خودشان مي ماند تا منزلشان تنها نباشد. در اين ميان پوريا بود كه بايد نقش تنها مرد خانواده را اجرا مي كرد كه احساس مي كردم با اين كار، او چقدر احساس بزرگي خواهد كرد.
آن شب به هر ترتيب گذشت. روز چهارم بيتا براي ديدنم به منزلمان آمد و من با شوق او را به اتاق پذيرايي راهنمايي كردم. پرديس پس از كمي نشستن پيش ما براي درست كردن ناهار به آشپزخانه رفت و پوريا هم كه از همان اول در حياط مشغول بازي گل كوچيك بود، اصلا به خانه نيامد. رو به بيتا كردم و گفتم :
- خب ديگه چه خبر؟
بيتا لبخندي زد و گفت :
- خبر از كي؟
خنديدم اما چيزي نگفتم. فقط شانه هايم را بالا انداختم.
بيتا نگاهي به در اتاق پذيرايي انداخت وقتي خيالش راحت شد كه من و او تنها هستيم از كيفش كاغذ كوچكي بيرون آورد و گفت :
- اينو شهاب داده. بعد بخونش.
نفهميدم چطور تكه كاغذ را از دست بيتا قاپيدم كه او با خنده گفت :
- چه خبرته. همش ماله خودته اينقدر هول نزن. براي مريضيت خوب نيست.
كاغذ را كنار قلبم گذاشتم و گفتم :
- بيتا، با سام آشتي كردي؟
- آره. اونقدر بهم گفت غلط كردم، جووني كردم، اشتباه كردم كه دلم نيومد بيشتر از اين غرورش رو بشكنم.
- بهت كه گفتم چيز زياد مهمي نيود تو بي خود مسئله رو بزرگ كردي.
- مسئله كوچيكي هم نبود كه بشه ازش راحت گذشت.
براي اينكه صحبت را عوض كنم به بيتا گفتم كه ميوه پوست بكند و خودم مشغول خوردن سيبي با پوست شدم.
بعد از رفتن بيتا وقتي مطمئن شدم پرديس مشغول تدارك ناهار است به اتاقم رفتم تا كاغذي را كه شهاب داده بود بخوانم. شهاب در ورق كوچكي نوشته بود :

سلام عشق من. سال نو بر وجود پر بهايت مبارك باد.
نگين من. عزيزترين كسم. بيتا به من گفت كه قرار است به منزلتان بيايد من هم
آنقدر هول شدم كه يادم رفت چي بايد بنويسم. هميشه از عيد خوشم مي آمد اما
حالا روزهاي عادي را ترجيح مي دهم چون مي دانم در تعطيليها نمي توانم
ببينمت. نگين عزيزم، در روزهاي عيد اغلب مغازه را باز نمي كنيم اما به خاطر
اينكه بتوني راحت با من تماس بگيري از روز ششم عيد به اميد تلفني كه از
جانب تو، به مغازه مي رم. البته بعداز ظهر از ساعت چهار. تلفن همراهم را هم
خاموش نمي كنم اما سعي كن از اون استفاده نكني چون نمي خواهم از طريق
قبض تلفني كه مياد لو بريم. دوستت دارم خيلي بيشتر از هميشه. شهاب تو.

نامه ي شهاب را به لبانم نزديك كردم و آن را بوسيدم. مي دانستم براي صحبت با او بايد دو روز ديگر صبر كنم اما احساس مي كردم كه طاقتم تمام شده و هر لحظه دلم مي خواهد صداي گرم و شيرينش را بشنوم.
صداي زنگ در منزل باعث شد نامه ي شهاب را جايي ميان جلد دفترچه خاطراتم پنهان كنم و از اتاق خارج شوم.
پرديس با صدايي كه خوشحالي و شعف از آن پيدا بود با كسي احوال پرسي مي كرد و براي اينكه ببينم آن شخص كيست از پله ها پايين رفتم. اما در يك لحظه با صحنه ناخوشايندي رو به رو شدم كه براي عقب گرد كردن از پله ها خيلي دير شده بود. در آن لحظه حتي نتوانستم سرم را بچرخانم تا پرديس و سروش را نبينم كه همديگر را مي بوسند. البته آن دو عقد كرده و به هم محرم بودند اما آن لحظه از خودم به خاطر اينكه سرزده مزاحم آن دو شده بودم متنفر شدم. پرديس با حضور من به سرعت خودش را عقب كشيد اما براي اولين بار ديدم كه رنگ صورتش از خجالت سرخ شده بود. طفلي سروش هم كه غافلگير شده بود مانند لبوي سرخ وسط زمستان سرش را زير انداخته بود. اين وسط فقط من بودم كه مانند احمقها لبم را به دندان گرفته بودم و بين ماندن و رفتن سرگردان بودم. عاقبت پرديس بود كه جو را از حالتي كه بوجود آمده بود عوض كرد و خطاب به سروش گفت :
- خب خيلي خوش اومدي، كي رسيدي.
و سروش با مِن مِن گفت :
- از فرودگاه يكراست به اينجا اومدم.
پرديس به من كه هنوز خشكم زده بود گفت :
- نگين، آقا سروش امده، او رو نمي بيني؟
با اين حرف مي خواست به من بفهماند كه هنوز به او سلام نكرده ام. من كه به خودم آمده بودم به سروش سلام كردم. او كه مثلا نشان مي داد كه تازه مرا ديده در حاليكه هنوز صورتش سرخ بود گفت :
- بَه، سلام نگين خانم. سال نوي شما مبارك.
بعد درحاليكه جلو مي آمد به دستم اشاره كرد و گفت :
- راستي دستت چطوره. زن دايي تعريف كرد چه اتفاقي برات افتاده. خيلي ناراحت شدم.
من كه مي خواستم نشان بدهم از صحنه قبل چيزي يادم نمانده گفتم :
- واي حتما حالا تمام مردم سنندج مي دونن كه دست من بخاطر چي در رفته.
سروش خنديد و گفت :
- نه، زن دايي به من گفت. منم به هيچ كس چيزي نگفتم.
خنديدم و آن دو را تنها گذاشتم.

sorna
03-06-2012, 12:27 PM
آن شب ياسمين شام درست كرده بود و به پرديس گفت كه شام به منزلشان برويم. نيما هم شب آزاديش بود و سروش هم كه به جمع ما اضافه شده بود. نيما زنگ زد تا پيروز را هم دعوت كند. اما او منزل نبود و نيما براي او پيغام گذاشت. درست مانند هميشه همه دور هم بوديم با اين تفاوت كه پدر و مادرهايمان نبودند. آن شب براي خوابيدن من و پرديس منزل عمو مانديم و پوريا به همراه سروش و نيما به منزل ما رفتند. نويد هم پيش ما ماند تا تنها نباشيم. بعد از رفتن مردها ياسمين و پرديس و نيشا براي شستتن ظرفها و تميز كردن آشپزخانه رفتند و من و نوشين هم داخل هال نشسته بوديم و به تلويزيون نگاه مي كرديم. بعد از چند لحظه نويد هم آمد و روي راحتي نشست و مشغول ديدن تلويزيون شد. من به صفحه تلويزيون نگاه مي كردم بدون اينكه به فيلم سينمايي كه پخش مي شد توجه داشته باشم. نوشين هم مشغول تماشاي فيلم بود و در همان حال چرت مي زد. نويد نگاهي به او انداخت و گفت برود بخوابد. نوشين بدون سرو صدا بلند شد و به اتاقش رفت. همانطور كه به صفحه تلويزيون نگاه مي كردم احساس كردم نگاه نويد بر رويم سنگيني مي كند. به او نگاه كردم و متوجه شدم حدسم درست بوده است و او به من خيره شده است. نيشحندي زدم و گفتم :
- شناسنامه بدم به خدمتتون؟
نويد كه به خود آمده بود نگاهش را از چهره ام گرفت و گفت :
- لازم نيست خوب مي شناسمت.
لحن نويد ناخوشايند بود و مثل اين بود كه از من خيلي نفرت دارد. شانه هايم را بالا انداختم و پيش خودم گفتم : به جهنم. دل به دل راه داره منم از تو نفرت دارم. براي اينكه نشان دهم تحملش برايم سخت است از جا بلند شدم تا از ياسمين بپرسم كه كجا بايد بخوابيم. چون خيلي خوابم گرفته بود.
صدايي را شنيدم كه مي گفت :
- مي خواي بگي خيلي از من بدت مياد و نمي توني منو تحمل كني؟
به طرفش برگشتم و گفتم :
- من همچين چيزي نگفتم اما اگه تو اينطور فكر مي كني مشكل از خودته.
نويد خيره نگاهم كرد و من كه كاري آنجا نداشتم به آشپزخانه رفتم. دليل نفرت نويد را نمي دانستم اما از اينكه رابطه ام با او خوب نبود ناراحت بودم زيرا دوست نداشتم خصومت او با من برايم دردسر ساز شود زيرا به هر حال او دوست شهاب بود و همين مرا نارحت مي كرد.
فرداي آن روز حدود ساعت يازده پدر و مادر به وسيله خودروي نيما كه براي آوردنشان به فرودگاه رفته بود به منزل آمدند. پرديس برايشان اسفند دود كرد و هر سه مان آنقدر ذوق زده شده بوديم كه گويي سالها بود كه از آنان دور بوديم. مادر گفت :
- عمه سوزه سلام رسونده و خواسته كه اگر عمري برايش باقي بود نگين را تابستان پيشش بفرستم.
و من به اميد اينكه خداوند او را سلامت نگه دارد در دلم برايش دعا كردم.
با اينكه فكر مي كردم خيلي طول مي كشد تا ششم فروردين از راه برسد اما عاقبت آن روز از راه رسيد و خوشبختانه ساعت سه و نيم بود كه پدر و مادر و پوريا آماده شدند تا به ديدن يكي از اقوام دور مادرم بروند. پرديس هم كه باز سروش را ديده بود با او به گردش رفته بود. من مانده بودم و دو خط تلفن كه با هر كدام كه اراده مي كردم مي توانستم با شهاب تماس بگيرم. ساعت چهار و پنج دقيقه به او زنگ زدم. مثل هميشه خودش گوشي را برداشت و من و او تا ساعت پنج و بيست دقيقه كه زنگ در منزل به صدا در آمد در حال صحبت بوديم. در حالي كه هنوز دلم نمي آمد اما به ناچار از او خداحافظي كردم و براي باز كردن در منزل به طرف آيفون رفتم. وقتي در را باز كردم از ديدن پريچهر و صادق كم مانده بود پر درآورم. آنقدر خوشحال بودم كه يادم رفت دستم در گچ است و نبايد آنرا زياد تكان بدهم. پريچهر وقتي فهميد علت آسيب ديدگي من چه بوده درست مثل مادري كه چند وقت از فرزندش دور بوده مرا سرزنش كرد و از من قول گرفت كه از اين پس عاقلانه تر رفتار كنم.
بر خلاف انتظارم تعطيلي ها به سرعت سپري شدند و اين براي من كه از همان ابتدا منتظر باز شدن مدرسه بودم بد نبود. روز دهم فروردين گچ دستم را باز كردم اما هنوز مختصر دردي در كتف و بازويم احساس مي كردم. صبح روز چهاردهم با شوق و علاقه و بدون اينكه دردي احساس كنم راهي دبيرستان شدم.
ماه طولاني فروردين تمام شده بود و وارد ماه ارديبهشت شده بوديم. هوا روز به روز گرمتر مي شد و من كه از بوي بهار و ديدن درختاني كه لباس سبز به تن مي كردند با تمام وجود لذت مي بردم سعي مي كردم قدر لحظه لحظه اين روزهاي را بدانم و ارزش آنها را با تمام احساسم درك كنم. بخصوص كه عشقي كه نسبت به شهاب در دلم احساس مي كردم روز به روز شديد تر و پر حرارت تر مي شد و گاهي اوقات حرارت آن قلبم را مي سوزاند. حالا ديگر احساس مي كردم ديدنش و شنيدن صدايش درست مانند نفس كشيدن لازم و ضروريست و اگر دو روز مداوم از او خبر نداشتم درست مانند انسان مريضي گوشه اتاق كز مي كردم. پرديس از جريان دوستي من و شهاب كاملا خبر داشت و بيشتر اوقات كشيك مي كشيد تا من بتوانم با شهاب تلفني صحبت كنم. حتي يكبار به اتفاق او با شهاب به كافي شاپ كوچكي در حوالي ميدان آرژانتين رفتيم. آن روز چون پرديس با من بود بهتر از روزهاي ديگري بود كه به تنهايي با شهاب بيرون مي رفتم اما بدي آن اين بود كه هم شهاب و هم من در حضور پرديس خيلي معذب بوديم و نتوانستيم آنطور كه دلمان مي خواست با هم صحبت كنيم.
اواسط ارديبهشت بود و من مي بايست كم كم براي امتحانات پايان سال آماده مي شدم. دوست داشتم امسال هم مانند سالهاي قبل با رتبه خوبي قبول شوم به خصوص كه سال آخر هم بودم. هر چند كه مثل سالهاي قبل به ادامه تحصيل و حتي دانشگاه فكر نمي كردم اما دوست داشتم با معدل خوبي ديپلم بگيرم.
امتحانات معرفي ام شروع شده بود و من سعي مي كردم تا حد امكان افكارم را از ساير مشغولياتي كه داشتم آزاد كنم و تنها به درس فكر كنم حتي قرار شده بود كه با شهاب كمتر تماس بگيرم تا بتوانم با تمركز بيشتري امتحاناتم را بدهم.
درست شب پانزدهم ارديبهشت بود و من فرداي آن شب امتحان بينش داشتم. چون از قبل درسم را بلد بودم شب امتحان مشكل خاصي نداشتم و بدون كوچكترين هراسي كتابم را بستم. آن شب مادر، خانواده عمو را دعوت كرده بود البته اين چيز تازه اي نبود و ما ماهي دو يا سه بار خانواده عمو را براي شام دعوت مي كرديم. آن شب پيروز هم دعوت داشت. وقتي آمد در دستش سبد گل زيبايي به شكل تاج بود كه گلهاي گرانبهايي هم داخل آن بود. البته اين كار پيروز هم تازگي نداشت زيرا او هروقت به خانه ما يا عمو مي رفت با خودش گل مي آورد. اما آن شب رفتار او مثل گذشته نبود. هنگامي كه با او سلام و احوالپرسي مي كردم احساس كردم مثل هميشه نيست. رفتار او برايم كمي عجيب بود بخصوص كه كاملا مشخص بود فكرش جايي مشغول است و تمركزي براي پاسخ به سؤالاتي كه پدر يا عمو از او مي كردند ندارد. حتي بر خلاف دفعات پيش كه گاهي اوقات با نگاه بخصوصي به چهره ام خيره مي شد، آن شب حتي نگاهي به طرفم نيانداخت و خيلي زود بعد از شام رفت.
حدس مي زدم اين جريان مربوط به دو هفته قبل مي باشد كه شنيده بودم وكلاي پيروز از سوئد با او تماس گرفته اند و خواسته اند براي انجام بعضي كارهايش كه فقط بايد شخص خودش حضور داشته باشد به سوئد برود. او در تدارك گرفتن بليط و اخذ ويزا و ساير كارهاي اداري اش بود. اما چيزي كه نمي فهميدم اين بود كه چرا رفتار پيروز اينقدر تغيير كرده بود. آن شب من و پرديس تا پاسي از شب در اتاقمان مشغول تحليل رفتار عجيب او بوديم و آخر بدون اينكه نتيجه اي بگيريم به هم شب بخير گفتيم و خوابيديم.
روز بعد، وقتي از مدرسه برگشتم مادر در منزل تنها بود. پدر هنوز از سر كار برنگشته بود و پوريا هم مدرسه بود. پرديس براي ديدن بقچه هايي كه ياسمين براي جهيريه اش گلدوزي كرده بود به منزل عمو رفته بود. خانه در سكوت كامل بود و من نيز پس از تعويض لباسم براي صرف ناهار به آشپزخانه رفتم. چند لحظه بعد هم مادر به آشپزخانه آمد و خود را مشغول كار كرد. ابتدا آنقدر گرسنه بودم كه متوجه نشدم مادر بدون دليل به آشپزخانه آمده و در حقيقت كاري آنجا ندارد اما وقتي سير شدم حواسم سر جايش آمد به نظرم كارهاي مادر كمي بي معني آمد. او گاهي بشقاب را از قفسه بيرون مي آورد و پس از لحظه اي آنرا سر جايش مي گذاشت و به سمت قفسه ي ديگري مي رفت و ليواني بيرون مي آورد. با خودم فكر مي كردم كه كار مادر چه معني مي تواند داشته باشد اما در اين مورد زياد كنجكاوي نكردم. پس از خوردن ناهار سفره را جمع كردم و بشقاب غذايم را شستم. وقتي مي خواستم از آشپزخانه خارج شوم مادر صدايم كرد و گفت مي خواهد با من صحبت كند. فهميدم كه حدسم درست است و او بخاطر كاري آنجاست. سر ميز نشستم و منتظر شدم. رفتار مادر برايم خيلي عجيب بود انگار مي خواست چيزي را بگويد كه از حصول آن اطمينان نداشت. حدس مي زدم خبري شده و او مي خواهد مطلبي را به من بگويد كه نمي داند چطور آنرا بيان كند. چشم به مادر دوخته بودم و در دلم حدسهايي مي زدم. بعد از مكثي طولاني مادر شروع به صحبت كرد من نيز افكارم را از حدس و گمان رها كردم و با دقت به حرفهاي او گوش كردم.
مادر بعد از مقدمه چيني در مورد ازدواج پريچهر و عقد پرديس گفت كه : هر دختري روزي بايد به دنبال بخت خودش برود حالا دير يا زود اين اتفاق مي افتد و انسان بايد قدر موقعيتهاي خودش را بداند و با تصميم گيري صحيح آينده خوبي براي خودش بسازد.
حرفهاي مادر برايم نامفهوم بود و در فكر بودم كه اين چه بحثي است كه مادر پيش گرفته و چه ربطي به من دارد كه ناگهان فكري به ذهنم رسيد قلبم فرو ريخت. مادر صحبت از آينده و ازدواج مي كرد به دهنم رسيد كه شايد خواستگاري براي من پيدا شده است. همان لحظه حرفهاي زن عمو را روز عيد كه به منزلشان رفته بوديم بخاطر آوردم با خودم فكر كردم شايد دختر عموي او از جواب ردي كه زن عمو به او داده بود قانع نشده بود و بار ديگر مسئله خواستگاري را عنوان كرده بود. خيلي دوست داشتم مادر اين بحث را خاتمه مي داد و من را رها مي كرد تا به اتاقم بروم زيرا از بحثهاي اين چنيني به هيچ وجه خوشم نمي آمد. صداي مادر مرا از افكاري كه در آن غرق بودم بيرون آورد.
- نگين جان من و پدرت هر دو خوشبختي شماها رو مي خواهيم و خودت مي دوني كه در اين مورد از هيچ چيزي دريغ نكرده ايم.
سرم را به نشانه تصديق تكان دادم اما چيزي كه بخواهم به آن اضافه كنم به ذهنم نرسيد. مادر پس از مقدمه چيني زياد كم كم داشت حوصله ام را سر مي برد. گفت كه خواستگار شايسته اي براي من پيدا شده و من كه از همان اول حدس مي زدم صحبت مادر راجع به چه مي تواند باشد نفس عميقي كشيدم و با صداي آرامي گفتم :
- مامان من فكر نمي كنم الان وقت مناسبي براي طرح كردن اين چيزا باشه، خودتون كه مي دونيد امتحاناي من شروع شده.
مادر آه بلندي كشيد و گفت :
- درسته حق با توست اما خودت كه مي دوني وظيفه يه مادر اينه كه مثل امانت داري، صحبتهايي كه در مورد آينده ات مي شه به گوشت برسونه، حالا ديگه تصميم با خود توست اما دوست دارم قبل از اونكه به سرعت جواب بدي خوب فكر كني. البته عجله اي براي دادن جواب نداري. يعني خيلي وقت داري تا خوب فكر كني.

sorna
03-06-2012, 12:28 PM
به گوشت برسونه حالا تصمیم با خود توست اما دوست دارم قبل از اینکه به سرعت جواب بدی خوب فکر کنی . البته عجله ای برای دادن جواب نداری یعنی خیلی وقت داری تا خوب فکر کنی.
سرم را تکان دادم و خواستم که از جایم بلند شوم که مادر گفت:نمی خوای بدونی خواستگارت کیه؟
مردد سرجایم ایستادم و سرم را به زیر انداختم . شاید مادر فکر می کرد که شنیدن نام خواستگارم مرا ذوق زده و مشتاق می کند اما خبر نداشت تنها نامی که مشتاق شنیدنش بودم نامی بود که از مدتها قبل در قلبم نقش بسته بود . مادر بعد از مکثی کوتاه گفت:نگین آقا پیروز تو را از پدرت خواستگاری کرده.
با شنیدن این کلام از دهان مادر گویی سیم برق سه فازی به تنم وصل شد. این خبر مانند شوک برقی تمام وجود م را تکان داد. حتی یکه ای که خوردم دور از انتظار مادر و حتی خودم بود. با ناباوری به مادر نگاه کردم و او را دیدم که با نگرانی به من خیره شده است . صدغای ضعیفی از حنجره ام بیرون آمد : شوخی می کنید؟
مادر که فکر می کرد خوشحالی حاصل از خبر مرا بهت زده و حیران کرده نفس عمیقی از روی رضایت کشید و گفت:نه عزیزم چه شوخی . از چند وقت پیش ما این موضوع را می دانستیم اما نمی دانستیم تا چه حد حقیقت دارد اما بعد از عید وقتی عمو به پدرت گفت که پیروز از او خواسته راجع به تو با او صحبت کند ما فهمیدیم که بخت دخترم آنقدر بلند بوده که پیروز از بین تمام دختران او را خواسته است.
کلام اخر مادر مانند نیشتری قلبم را شکافت . یعنی او و پدرم نهایت سعادت مرا در ازدواج با پیروز می دیدند؟این کلام مادر نشان داد که او و پدر با این مسئله مخالفتی ندارند و این بین تنها من هستم که باید مخالفتم را سخت و سفت نشان بدهم و یک تنه به مبارزه برخیزم.
مادر بعد از اتمام حرفهایش از جا بلند شد و نشان داد که من هم می توانم به اتاقم بروم و مسئله را از دید خودم تجزیه و تحلیل کنم. به اتاقم رفتم اما نمی توانستم به چیزی فکر کنم . افکارم به هم ریخته و آشفته بود . لحظه ای به فکر پیروز می افتادم و لحظه ای به یاد شهاب بودم. نمی توانستم بفهمم دلیل پیروز از انتخاب من چه می توانسته باشد در صورتی که از نظر خودم خواهران و حتی دختر عموهایم خیلی زیبا بودند و هم اینکه تفاوت سنی اشان با او مناسبتر از من بود که هفده سال از او کوچکتر بودم. به یاد شب عروسی پریچهر و حرف پیروز افتادم : باید ببینم پدرت با ازدواج دخترش با مردی که هفده سال از او بزرگتر است موافقت می کند یا نه. اگر احمق نبودم باید می فهمیدم که آن شب پیروز اول از همه این مسئله را با من عنوان کرده بود و شاید اگر عاقلتر از این بودم همان شب می بایست نظرم را در مورد پیروز به خودش می گفتم که نمی توانم به عنوان همسر دوستش داشته باشم.
چهره پیروز پیش چشمانم جان گرفت . نگاه نافذ و پر از راز او صحبت های دو پهلو و معنی دارش . از اینکه خود را به عنوان همسرش دتجسم کنم چندشم می شد و احساس بدی به من دست می داد . به خوبی می دانستم به زودی این خبر چون انفجار بمب در میان فامیل می پیچد . لحظه ای چشمان پر از حسادت نیشا در نظرم مجسم شد و لحظه ای دیگر نگاه نگران بیتا را از شنیدن این خبر به یاد اوردم. با اینکه هنوز اتفاقی نیفتاده بود و قرار نبود کسی مرا مجبور به قبول این پیشنهاد کند اما نمی دانم چرا دلم شور افتاده بود و هراس عمیقی بر قلبم چنگ انداخته بود.
وقتی به خودم امدم متوجه شدم ساعتهاست که جلوی پنجره ایستاده ام و در فکر های جور واجوری دست و پا می زنم . ورود پردیس به اتاق باعث شد به طرف او بپرخم . پردیس با ناباوری به من نگاه می کرد و لبخند معنی داری روی لبانش بود . متوجه شدم چند لحظه قبل از این ماجرا با خبر شده و قبل از هر چیزی به سراغم آمده تا بفهمد چه حالی دارم.
به طرف تختم رفتم و روی ان نشستم . پردیس هم جلو امد و کنارم نشست و گفت : نگین باورت می شه؟"
سرم راتکان دادم : چی رو؟ اینکه اینقدر بد اقبال باشم؟
پردیس خنده بلندی سر داد و با لحن شوخی گفت:برو دیونه بخت در اتاقمون را زده منتها من تو اتاق نبودم و تو اشتباهی در رو باز کردی.
نیشخنی زدم و گفتم:هر جور تو بگی حاضرو این اشتباه را جبران کنم.
پردیس که خیلی دوست داشت زودتر از هر کسی نظر مرا بداند گفت: این حرفها رو ولش کن . خوش به حالت عجب فرصتی برایت پیش آمده!
فرصت؟
آره پس چی؟فرصت از این بهتر که مردی با این شخصیت و اعتبار خواهانت شده. وای دختر فکرش را بکن کی فکر می کرد پیروز از تمام دخترانی که دیوانه اش بودند تو را بخواهد؟
اخمی کردم و گفتم: پردیس . پس تکلیف شهاب چی میشه؟ من اونو دوست دارم .
پردیس پوزخندی زد و گفت: برو بابا گرسنه نشدی که عاشقی یادت بره عشق تو این زمونه مثل کیمیاست . عاشق واقعی زمان لیلی و مجنون بودند.
لحن پردیس طوری بود که گویی اگر پیروز او را می خواست قید سروش را می زد. این برای من که محبت سروش را نسبت به او دیده بودم ناگوار آند. با حرص از کنار پردیس بلند شدم و برای اینکه او دیگر به این بحث احمقانه اش ادامه ندهد کتاب درسی ام را به دست گرفتم و نشان دادم که می خواهم درس بخوانم. در ان لحظه مطمئن بودم پردیس حرفم را درک نمی کند زیرا او به خواسته اش رسیده بود و به قول معروف پیش آدم سیر صحبت از گرسنگی مفهومی ندارد . همین قوه درکش را ضعیف کرده بود. اما من شهاب را با تمام وجودم می پرستیدم و عطای ازدواج با پیروز را به لقایش می بخشیدم . من شهاب را دوست داشتم و این را به همه آنهایی که فکر می کردند عشق قرن بیتم مانند سرابی در بیابان است ثابت می کردم.
دو هفته از مطرح کردن خواستگاری پیروز از من گذشته بود و در این دو هفته به اندازه یک عمر حرف شنیده بودم . از همه به جز پدر که در تمام این مدت حتی یکبار هم حرفی از این جریان به میان نکشید. دو روز بعد وقتی توسط پردیس به گوش مادر رساندم تمایلی به این ازدواج ندارم گویی مرتکب عمل خلافی شده بودم زیرا مادر که تا آن لحظه فکر می کردم تصمیم گیری به این موضوع را به خودم واگذار کرده مرا احظار کرد تا با صحبت فکرم را باز کند. برایم توضیح دادکه بخت فقط یکبار در هر خانه ای را می زند و این ازدواج تنها خوشبختی است که در طول زندگی ام ممکن است وجود داشته باشد . صحبت های مادر با خواندهایم از کتابها مغایرت داشت . او مستقیم و غیر مستقیم از من می خواست باز هم خوب فکرهایم را بکنم و این بار حتما جوابم مثبت باشد . از مادر تحصیل کرده ام انتظار چنین چیز ی را نداشتم . اگر او مادرم نبود فکر می کردم پیروز او را اجیر کرده تا مرا قانع کند اما در مورد مادرم نمی توانستم فکر بدی به خودم راه بدهم چون او بی شک خواهان خوشبختی ام بود اما متاسفانه این را نمی دانست که هرکس باید خودش بداند خوشبختی در چه چیزیست.
پس از چند روز مادر از من خواست اگر فکر هایم را کرده ام پاسخ بدهم . خودم به او گفتم که به این زودی تصمیم به ازدواج ندارم . مادر گویی چاره ای نمی دید دست به دامن زن عمو و بعد از آن پریچهر شد . اما پاسخ من به همه آنان همان بود که به مادرم گفته بودم. شاید همه فکر می کردند که من دیوانه شده ام اما فقط پردیس می دانست که دلیل مخالفتم با این ازدواج چیست . به ظاهر پس از از چند باری که من به تک تک ارشاد کنند گانم پاسخ منفی دادم قضیه خاتمه پیدا کرد و دیگر کسی در این مورد صحبت نکرد . پیروز هم هفته بعد از آن جریان به قصد ترک ایران راهی فرودگاه شد اما پیش از ان به منزلمان آمد. در ابتدا از روبرو شدن با او کمی احساس ترس می کردم اما بعد از دیدن او متوجه شدم تغیری در رفتارش به وجود نیامده و همانی که بود. او درست مثل گذشته که به منزلمان می آمد و سر به سر پوریا می گذاشت و با پردیس درست مانند قبل شوخی می کرد و حتی هنگام صحبت با من واکنشی مبنی بر اینکه از پاسخ ردی که به او داده ام کینه ای به دل دارد نشان نمی داد و من از این بابت خیالم راحت بود و در دل تصدیق می کردم که او مردی فهمیده و با شخصیت است.
همان شب پیروز ایران را به مدت نا معلومی ترک کرد و من این مسئله را تمام شده می دانستم و نفس راحتی کشیدم و از همان لحظه خودم را از ان شهاب می دانستم . می دانستم بعد از پیروز هر خواستگار دیگری که به منزلمان بیاید می توانم به بهانه ادامه تحصیل او را رد کنم هر خواستگاری به جز شهاب.

sorna
03-06-2012, 12:29 PM
با شرع تیر ماه کم کم زمزمه عروسی پردیس بلند شد و عمه به اتفاق عمو با توافق پدر و مادر روز بیستم شهریوز را برای مراسم ازدواج او و سروش انتخاب کردند . در این مدت یاسمن و امید هم نامزد کرده بودند و قرار بود بعد از عید آنان نیز به خانه بخت بروند . در این میان برای نیشا هم کم و بیش زمزمه های شنیده می شد اما چیزی که کاملا علنی شده بود خواستگاری اخمد پسر توران خانم از او بود هر چند عمو تا کنون جواب صریحی به او نداده بود اما من بعید می دانستم که نیشا او را قبول کند . از وقتی که خواستگاری پیروز را رد کرده بودم رابطه ام با نیشا بهتر شده بود و باز هم مثل سابق صمیمی شده بودیم.
از وقتی مدرسه ها تعطیل شده بود بهانه ای برای بیرون رفتن از خانه و همچنین دیدن شهاب نداشتم اما کماکان تلفنی با او صحبت می کردم . بیتا و سام هم کم کم در فکر تدارک مراسم ازدواجشان بودند و آنطور که بیتا می گفت عروسی شان مثل پردیس در ماه شهریور برگزار می شد . این برای من که به او خیلی عادت کرده بودم کمی رنج آور بود . با اینکه دو ماه از شهریور مانده بود اما من دوست داشتم هیچ گاه شهریور نیاید زیرا دو نفر از بهترین کسانم را از دست می دادم . خواهرم پردیس که همواره سپر بلایم بود و دوستم بیتا که بهترین دوست دوران تحصیل و جوانی ام بود.
هفته اول تیرماه من و بیتا به اتفاق برای گرفتن کارنامه رفتیم . خوشبختانه توانسته بودم با معدل خوبی فارغ التحصیل شوم. وقتی پدر کارنامه ام را دید با خوشحالی صورتم را بوسید و پس از دادن شیرینی کارنامه ام که پنجاه هزار تومان پول نقد بود گفت برای شرکت در آزمون سال بعد در هر کلاسی که خواستم ثبت نام کنم . من هم در کلاس آمادگی کنکور ثبت نام کردم.
آخر همان هفته به همراه پردیس برای ثبت نام در کلاس کنکور در آموزشگاهی واقع در خیابان سهروردی رفتم. بهد از آن هم از فروشگاهی در همان حوالی لباسی را برای عروسی پردیس خریدم . وقتی برگشتیم پریچهر آمده بود . پس از روبوسی و خوش وبش با او مادر گفت که بیتا زنگ زده و کارم داشته . منو بیتا قبل از بیرون رفتن از منزل کلی با هم صحبت کرده بودیم و تماس دوباره او برای من کمی غیر منتظره بود و حدس زدم درباره شهاب می خواهد با من صحبت کند و با این فکر بدون معطلی و قبل از اینکه لباسم را بپوشم تا مادر و بقیه آن را بببینند به طرف تلفن رفتم تا با بیتا تماس بگیرم.
خود بیتا تلفن را برداشتو بعد از احوالپرسی از او پرسیدم که چه شده که باز تماس گرفته.
چی می خواستی بشه دلم برات تنگ شده بود. گفتم زنگی بزنم.
می دانستم که سر به سرم می گذارد و این روز ها آنقدر سرش شلوغ است که وقت سر خاراندن ندارد چه برسد به اینکه دلش فرصت تنگ شدن داشته باشد . اما نمی خواستم تا خود او صحبت نکرده چیزی عنوان کنم. بنابراین خندیدم و گفتم:دل منم برات تنگ شده . بیتا جون فکر می کنم از آخرین فرصتها خوب استفاده می کنی . راستی رفتم و اسمم رو نوشتم. تو هنوز تصمیمت رو نگرفتی؟
الان که حتی فکرش را نمی کنم . شاید بعد از ازدواج وقتی ببینم حو صله ام تو خونه سر می ره یک کارایی بکنم.
می دانستم که بیتا به کلی قید درس و دانشگاه را زده و این را فقط برای دل خوشی من می گوید . بیتا هنوز نگفته بود که برای چه با من تماس گرفته بود و من که حدس می زدم موضوع دلتنگی و این برنامه ها گذشته عاقبت طاقت نیاوردم و گفتم: از درس و کنکور بیرون بیایم . بیتا فکر نمی کنم با اون اوضاع شلوغی که تو خونتون هست اونقدر حوصلت سر رفته باشه که بخوای حال واحوال منو بپرسی بخصوص با صحبت های مفصلی که چند ساعت قبل کرده بودیم. بگو چکارم داری؟
بیتا با صدای بلند خندید و گفت:خیلی تیزی باور کن اگه زبون نمی اومدی بهت نمی گفتم که کی منتظره باهات صحبت کنه بخصوص که کم مانده تلفن را ازدستم بقاپه.
در همان لحظه صدای خنده دو مرد را از پشت گوشی شنیدم و فهمیدم که بیتا تلفن را روی آیفون زده و صدایی که من شنیدم متعلق به شهاب و سام است. خدا را شکر کردم که حرفی نزدم که بعد باعث خجالتم شود. بیتا گفت:نگین فعلا خداحافظ گوشی را می دم شهاب.
لحظه ای بعد صدای شهاب را از پشت گوشی شنیدم.
سلام
حالت چطوره؟خوبی؟
ممنون.
نگین چرا تلگرافی جواب می دی؟
شهاب تلفن رو آیفونه؟
مگه بچه ای کی جرات داره وقتی من با عشقم حرف می زنم استراق سمع کنه.
راست می گی؟
تو چی فکر می کنی ؟ به نظرت بهت دروغ می گم؟
نه خیالم راحت شد . خوب حال تو چطوره؟
خیلی بد.
چرا ؟
از بی معرفتی بعضی ها.
بی معرفتی من؟
عزیزم خدا نکنه تو بی معرفت باشی از دست این زمونه شکایت دارم. بخصوص از دست مدرسه ها که تا چشم به هم می زنی تعطیل می شن.
خندیدم و در دل قربان صدقه اش رفتم. شهاب بار دیگر با لحن گله مندی ادامه داد: خلاصه گله دارم از روزگار و از دست بعضی ها یی که یادشون می ره یک قلبی براشون می تپه.
این حرف رو نزن. خودت می دونی منم دوست دارم ببینمت اما می دونی که ...
من هیچی نمی دونم فقط اینقدر می دونم که خواستن توانسته اگه دوست داری فقط باید بخواهی درست نمی گم؟
چرا.
خوب بگو کی ببینمت؟
فکری کردم . با اینکه نمی دانستم موقعیتی بدست می آید یا نه اما دلم را به دریا زدم و گفتم: فردا چطوره؟
با اینکه هر لحظه برای من یک قرن به حساب میاد اما چون می دونم این انتظار با تمام سختیش شیرینه باشه قبول. به قول یکی از شعرا:
در انتظار رویت ما و امیدواری در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی
مخمور آن دو چشم آیا کجاست جامی بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
خب چی شد ؟ فردا ساعت چن؟ کجا؟
فکری به خاطرم رسید صبح فردا می خواستم برای خرید کتابهایی که آموزشگاه داده بود به میدان انقلاب بروم و این بهترین فرصتی بود که می توانستم شهاب را ببینم.
فردا صبح وقت داری؟ می خوام برم میدون انقلاب.
آره عزیزم وقت من بیست و چهار ساعته در خدمت شماست.
خوبه پس فردا ساعت نه صبح سر میدان به سمت ولیعصر . خوبه.
بهتر از این نمیشه.
شهاب می خوام بدونی که...
با بیرون آمدن مادر و پریچهر از آشپزخانه باقی کلام در دهانم ماسید. پریچهر نگاهی به من انداخت و لبخند زد و اشاره کرد که بعد از تلفن کارم دارد. مادر واو روی صندلی ناهار خوری داخل هال نشستند و فرصت ادامه صحبت مرا با شهاب غیر ممکن ساختند . صدای شهاب را شنیدم که گفت: نگین بگو می خوام بدونم که دوستم داری. همین رو می خواستی بگی؟
با حالت معذبی گفتم: آره بیتا جون باشه بعد می بینمت.
شهاب فهمید که دیگر نمی توانم صحبت کنم . گفت:نگین متوجه شدم اما می خوام به جای خداحافظی بهت بگم دوستت دارم. دوستت دارم دوستت دارم.
آهسته گفتم: منم همینطور تا بعد.. بعد گوشی را گذاشتم . همانطور که روی صندلی نشسته بودم به شهاب فکر می کردم که صدای پریچهر مرا به خود آورد .
نگین برو لباست رو بپوش ببینم بهت میاد؟
برای پوشیدن لباس از جا بلند شدم تا به اتاقم بروم اما هنوز به شهاب فکر می کردم و به اینکه چقدر او را دوست داشتم.
صبح روز بعد زودتر از همیشه از رختخواب بیرون آمدم تا فرصت کافی برای انجام کارهایم را داشته باشم. شب قبل زمینه را برای رفتن به میدان انقلاب آماده کرده بودم و از این بابت مشکلی نداشتم . بعد از صرف صبحانه مادر رو به پردیس کرد و گفت که امروز قرار است به منزل پریچهر برود تا به اتفاق هم به پزشک مراجعه کنند. با تعجب به مادر نگاه کردم . روز قبل که پریچهر منزلمان بود نشانی از بیماری را در چهره اش نبود. پردیس بالبخند به مادر نگاه کرد و گفت: وای یعنی به این زودی؟
مادر سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت: نه هنوز خبری نیست اما باید پریچهر را پیش پزشک خودم ببرم تا با او آشنا شود. هرچند که زود است اما دیروز پریچهر می گفت که حاج خانم در صحبت هایش خیلی سربسته از او خواسته تا زنده است بتواند نوه اش را ببیند

sorna
03-06-2012, 12:29 PM
پرديس نفس بلندي كشيد و با قيافه گفت :
- اوه اين حاج خانمم چه توقعهايي كه نداره، اول كه مي گفت تا زنده است مي خواد عروسي تنها پسرش رو ببينه، حالا هم مي خواد نوه اش رو ببينه، معلوم نيست بعد چي مي خواد. حتما عروسي نوه هاشو و نتيجه هاشو، نبيره هاشو و نديده هاشو. خيلي سياست داره با اين حرفها مي خواد سر عزرائيل رو هم شيره بماله.
مادر لبش را به دندان گرفت و با اخم به پرديس نگاه كرد. اما من متوجه شدم كه مادر و پريچهر قرار است آن روز به ديدن پزشك متخصص زناني كه از سالها قبل با مادر آشنا بود بروند. اين را هم مي دانستم كه مطب پزشك مادر حوالي خيابان شريعتي است و خيالم راحت بود كه مسير مادر به ميدان انقلاب نمي خورد. قبل از آمدن تاكسي تلفني كه مادر خواسته بود از منزل خارج شدم. به پرديس گفته بودم كه مي خواهم با شهاب بيرون بروم اما نگفته بودم كه براي خريد كتاب به ميدان انقلاب مي روم. سر ميدان هفت تير به سمت وليعصر شهاب را ديدم كه كنار خودروي دوو سي يلو مشكي رنگي ايستاده بود. به محضي كه چشم او به من افتاد سوار شد، من نيز سمت خودرو رفتم و با دلي لرزان سوار شدم. با اينكه فقط دو هفته بود كه او را نديده بودم اما فكر مي كردم سالها از او دور بوده ام به طوري كه دلم نمي خواست چشم از او بردارم. به شهاب سلام كردم و او به گرمي سلامم را پاسخ گفت. بار ديگر با ديدن او تمام حرفها از ذهنم پاك شده بود و تمام وجودم پر از احساس نامفهومي بود. دلم مي خواست بگريم، بخندم و با صداي بلند فرياد بزنم و به تمام مردم دنيا بفهمانم كه با تمام وجود او را مي پرستم. اما به جاي تمام اين خواسته ها لبخندي به او زدم و گفتم :
- خوشحالم كه مي بينمت.
شهاب نگاه عميقي به من انداخت كه تمام وجودم را به آتش كشاند.
- نگينم. من خوشحالترم. باور كن در اين مورد به پاي من نمي رسي.
چشم از او گرفتم و به راهي كه مي رفتيم نگاه كردم. صداي شهاب مرا در دنيايي از خلسه فرو مي برد. به عكس من كه حرف زدن را فراموش كرده بودم او دنيايي از حرف داشت. سكوت كرده بودم و فقط مي شنيدم. آنجا احتياجي به زبان نداشتم. فقط گوش مي دادم و با قلبم خوب حفظ مي كردم.
- نگين عزيزم، عشق من، محبوبم، فرشته خوشگلم، دلم مي خواد داد بزنم، مثل مجنون خودم رو آواره كوه و بيابون كنم، مثل فرهاد تيشه به دست بگيرم يك كوه بيستون ديگه رو بكنم، اما نه چرا مثل مجنون، ليلي من كه فقط مال خودمه پس بايد خيلي ديوونه تر از مجنون باشم كه وقتي ليلي مال خودمه سر به بيابون بزنم. چرا مثل فرهاد كه بخوام با تيشه زدن به كوه، عشقمو به شيرينم ثابت كنم. شيرين من اونقدر نازنينه كه نمي خواد با كندن كوه بيستون منو از سرش وا كنه. مي خوام مثل خودم باشم. شهاب پژوهش، كسي كه امروز مي خواد به نگين گرانبهاش بگه آخر همين هفته، مي خواد بياد اونو مال خودش بكنه. تا پاياني باشه براي كابوسهاي شبانه اش، تا ديگه تو خواب نبينه كه نگينش رو گم كرده.
به شهاب نگاه كردم تا باور كنم كه حرفهاي او نثري عاشقانه نيست. شهاب با لبخندي شيرين و جذاب بازتاب كلامش را در چشمهاي من جستجو مي كرد. چشمانم را از او گرفتم و به روبرو خيره شدم. در آن لحظه نمي دانستم چگونه بايد رفتار كنم، آيا مي بايست با شرم سرم را به زير مي انداختم و نشان مي دادم كه آمادگي شنيدن اين صحبت ها را آن هم به طور ناگهاني ندارم. يا مي بايست قهر و ناز مي كردم. اما من هيچ كدام از اين كارها را دوست نداشتم چون نمي خواستم نقش بازي كنم و به او دروغ بگويم. من از مدتها پيش منتظر اين لحظه بودم، از خيلي پيشتر حتي از لحظه اي كه احساس كردم شهاب جايي درون قلبم باز كرده منتظر بودم تا روزي زنگ منزلمان توسط او به صدا در بيايد.
خيلي دوست داشتم فريادي از شوق بكشم. پنجره را باز كنم و با سردادن فرياد شادي عابراني را كه گوشه كنار خيابان خود راه مي رفتند را در شادي ام شريك كنم. از تصور چنين كاري لبخندي گوشه لبم نقش بسته بود. صداي شهاب مرا از افكار عجيب و غريبم بيرون آورد.
- نگين چرا ساكتي؟
به او نگاه كردم :
- چيزي بگم؟
- آره. هرچي دلت مي خواد حتي شده يه كلمه.
- چي بايد بگم؟
- اينو كه من نبايد به تو بگم، خودت بايد بدوني كه چي بگي.
- شهاب. دوستت دارم.
- آه. اين دنيايي حرف تو چند كلامه. نگين. منم دوستت دارم.
شهاب ماشين را در يكي از فرعي هاي انقلاب پارك كرد و هر دو پياده شديم. بعد از پياده شدن تازه به خاطر آوردم كه از او بپرسم كه ماشين مال چه كسيست. شهاب گفت كه متعلق به شوهرخاله اش مي باشد كه براي مدتي به مسافرت خارج از كشور رفته و او با خواهش سوئيچ را از خاله اش گرفته و قول داده كه خيلي با احتياط رانندگي كند.
به همراه شهاب براي خريدن كتابهايي كه لازم داشتم به فروشگاهي كه روبروي در اصلي دانشگاه بود رفتيم و بعد از خريدن چند كتاب از فروشگاه بيرون آمديم. چند قدم جلوتر وقتي چشمم به پرده سر در سينما افتاد متوجه شدم نظر شهاب هم جلب شده و به آن نگاه مي كند. او به سمت سينما اشاره كرد و گفت :
- تعريف اين فيلم رو خيلي مي كنن اما هنوز نرفتم ببينمش. وقت داري با هم بريم؟
به ساعتم نگاه كردم. ساعت ده و ربع بود. با ترديد به شهاب نگاه كردم و گفتم :
- به نظرت چند ساعت طول مي كشه؟
- تقريبا يك ساعت و نيم. اگه دوست داري بريم. الان وقت خوبيه چون هنوز شروع نشده.
چون مي دانستم مادر بعد از رفتن به پزشك به منزل پريچهر مي رود و ناهار هم آنجاست ترديد را كنار گذاشتم و موافقتم را اعلام كردم. به سمت ديگر خيابان رفتيم. شهاب بليط گرفت و داخل سينما شديم. شهاب درست مي گفت وقت مناسبي بود زيرا هنوز چند دقيقه از ورود ما نگذشته بود كه درهاي سينما باز شد و مردم وارد سالن نمايش شدند. شهاب هم از بوفه مقدار زيادي خوراكي خريد.
چند دقيقه بعد من و او روي صندلي هاي لژ خانوادگي نشسته بوديم و فيلم را تماشا مي كرديم. گاه گاهي شهاب پاكت چيپس يا پفكي را جلويم مي گرفت و با اصرار مرا وادار به خوردن مي كرد. به طوري كه وقتي فيلم تمام شد و ما از سينما بيرون آمديم فكر مي كردم كلي به وزنم اضافه شده بود. وقتي به شهاب اين حرف را گفتم خنديد و گفت :
- براي اضافه كردن وزن حالا حالاها جا داري.
از در سينما كه خارج شديم شهاب پيشنهاد كرد براي خوردن غذا به رستوراني برويم كه مخالفت كردم. سپس هر دو قدم زنان به سمت دانشگاه رفتيم تا از خط كشي جلوي در دانشگاه به سمت ديگر خيابان برويم. از كنار جدول كنار خيابان رد شدم و هنوز به ابتداي نرده هاي دانشگاه نرسيده بودم كه شنيدم كسي صدايم مي كرد. شنيدن نامم با صدايي كه به خوبي مي دانستم متعلق به چه كسي است بند از بند وجودم باز كرد. نفس در سينه ام حبس شد به طوري كه جرات نداشتم به طرف صدا بگردم. شهاب هم متوجه شد و با نگراني به من نگاه كرد. كتابهايي كه خريده بودم در نايلكسي دست شهاب بود و براي اينكه نشان بدهم كه تنها بوده ام خيلي دير شده بود.
شهاب با شتاب گفت :
- نگين بگو من مزاحمت شده بودم.
به او نگاه كردم و لبخندي زدم و گفتم :
- يادت باشه هر اتفاقي بيفته دوستت دارم.
و با اطمينان از عشق او با شهامت به طرف صدايي كه متعلق به نويد بود برگشتم.
نويد نبش خيابان شانزده آذر ايستاده بود جايي كه من و شهاب هر دو از جلوي آن رد شده بوديم اما من متعجب بودم كه چرا او را نديده بودم. شايد او پشت ما بوده و ما را تعقيب مي كرده و شايد هم همان لحظه و اتفاقي ما را ديده بود اما هرچه بود اميدوار بودم ما را هنگامي كه از سينما خارج مي شديم نديد باشد چون در آن صورت معلوم نبود چه پيش مي آمد. به سمت نويد حركت كردم. با وجودي كه سعي مي كردم قدمهايم محكم باشد اما لرزش زانوانم را به وضوح احساس مي كردم. تمام شهامتي كه چند دقيقه پيش در دلم احساس مي كردم مبدل به ترسي مبهم شده بود آن هم از كسي كه هيچ گاه رابطه خوبي با او نداشتم.
نويد يك دستش را در جيب شلوارش فرو بره بود و با قيافه خشني به من خيره شده بود. چهره اخم آلود نويد كه در آن لحظه شباهت عجيبي به عمو پيدا كرده بود هزار انديشه براي خلاصي و فرار از بار اتهام در ذهنم به وجود مي آورد. با خود گفتم : به او مي گويم اتفاقي شهاب را ديده ام. در يك لحظه فكر ديگري به سراغم آمد. به او مي گويم شهاب پسر عمه دوستم است و او بعد از شناختن من خواسته به من كمك كند. با وجودي كه مي دانستم تمام بهانه هايي كه به نويد خواهم گفت حتي نمي تواند خودم را قانع كند اما نااميدانه به دنبال راه نجاتي مي گشتم.
صداي خشن نويد كه كاملا مشخص بود مي خواست به من بفهماند كه نمي توانم منكر چيزي شوم حواسم را سر جايش آورد.
- اينجا چه غلطي مي كني؟
لحن بي ادبانه نويد احساس شهامتي را كه گم كرده بودم، به من برگرداند.
- غلطي نمي كنم، آمدم چندتا كتاب بخرم.
صداي شهاب از پشت سرم باعث شد دندانهايم را به هم بفشارم، در آن لحظه آرزو مي كردم كه اي كاش شهاب بدون توجه به موقعيت من آنجا را ترك مي كرد تا من بتوانم منكر آن چيزي كه نويد ديده بود شوم اما مي دانستم چنين كاري از شهاب غيرممكن است. شهاب با صداي محكمي گفت :
- سلام نويد. من اتفاقي دخترعمويت را ديدم و مزاحمش شدم.
به طرف شهاب برگشتم و با شتاب گفتم :
- نه اصلا اين طور نيست. ايشان خيلي به من لطف كردند.
همان موقع فكري به خاطرم رسيد و گفتم :
- اگر آقاي پژوهش نبودند معلوم نبود بتوانم كيفم را از دو موتور سواري كه مي خواستن كيفمو بدزدن پس بگيرم.
نويد به حالت مشكوكي ابتدا به شهاب و سپس به من نگاه كرد و با لحني كه نشان مي داد حرفم را باور نكرده است گفت :
- كيفت رو زدند؟
قيافه حق به جانبي گرفتم و گفتم :
- آره. يعني نه. مي خواستن كيفم رو بزنن. اما ايشان كه همان لحظه از ماشينشون پياده مي شد متوجه شد و ....
نويد نگذاشت بيش از اين ادامه بدهم. حرفم را قطع كرد و گفت :
- خب بسه. من از لطف ايشان بي نهايت متشكرم.
بعد دستش را به طرف شهاب دراز كرد تا با او دست بدهد. اما حالت صورتش به هيچ وجه دوستانه نبود گويي مي خواست بگويد كه حرف مرا باور نكرده است.
به شهاب نگاه كردم. نمي دانم او هم همين احساس را داشت يا چيز ديگري فكرش را مشغول كرده بود. رنگش به سرخي مي زد و نگاهش را به زير دوخته بود وقتي متوجه شد نويد دستش را به طرف او دراز كرده به اكراه با او دست داد. نويد به من اشاره كرد كه برويم و من به اجبار سرم را به زير انداختم و نشان دادم در اين مورد با او مخالفتي نخواهم كرد. شهاب نايلكس كتاب را به سمت من دراز كرد و آهسته گفت :
- از مزاحمتي كه برايتان ايجاد كردم عذر مي خوام.
هنوز دستم را دراز نكرده بودم كه نويد پيش دستي كرد و نايلكس را از شهاب گرفت و بدون كوچكترين صحبتي به من اشاره كرد كه حركت كنيم. پيش از حركت به شهاب نگاه كردم و گفتم :
- بابت زحمتي كه به شما دادم، عذر مي خوام.
و آهسته تر از قبل ادامه دادم :
- و همچنين متشكرم. خدانگهدار.

sorna
03-06-2012, 12:30 PM
جرات نداشتم به نويد نگاه كنم زيرا مي دانستم در حال حرص خوردن است. بدون اينكه او را نگاه كنم قدمي برداشتم. چند قدم كه رفتم صداي نويد را شنيدم كه خطاب به شهاب مي گفت :
- خداحافظ رفيق.
لحن نويد كنايه آميز بود اما صداي شهاب را نشنيدم كه به او پاسخ بدهد. حالا ديگر فهميده بودم كه نويد با اين طرز رفتار به اصطلاح دوستانه خواسته او را شرمزده كند. از نويد بي نهايت بدم آمده بود و خيلي دوست داشتم با تمام وجود نفرتم را به او نشان بدهم. به او كه خواسته بود شهاب را سكه پول كند. اما مي دانستم الان وقت مشاجره و جر و بحث با او نيست. فقط بايد دعا مي كردم كه او آنقدر مرد باشد كه اين موضوع را به گوش پدر نرساند چون در آن صورت ممكن بود شهاب پيش پدر جور ديگري جلوه كند. با خودم گفتم اي كاش اين چند روز هم بگذرد تا شهاب به خواستگاري ام بيايد، بعد از آن نويد به هر كس هر چه دلش خواست بگويد، مهم نيست.
صداي نويد را شنيدم كه با لحن خشن گفت :
- برو به سمت بالا.
متوجه شدم بايد از خيابان شانزده آذر به طرف بالا برويم. احساس مي كردم در دست او اسيرم و از اينكه هر چه او بگويد و مي بايست گوش كنم خون خونم را مي خورد اما چاره ديگري نداستم. نويد كنارم قدم بر مي داشت و من سرم را به زير انداخته بودم و در فكر آخر ماجرا بودم. بعد از طي مسافتي او به طرف خودروي عمو كه رو به روي تالار مولوي پارك شده بود رفت و بعد از سوار شدن در جلو را باز كرد تا من سوار شوم. تا آن لحظه نويد به من نگاهي نيانداخته بود به طوري كه گويي وجود خارجي نداشتم اما همين كه سوار اتومبيل شديم نگاه خشمناكي به من انداخت و گفت :
- تا الان فكر مي كردم سرت به كار خودته و فقط به درس خوندن فكر مي كني، اما نمي دانستم اينقدر آب زيركاه و موذي باشي.
مي دانستم اگر به نويد ميدان بدهم ولكن معامله نخواهد بود بنابراين من نيز متقابلا اخمي كردم و گفتم :
- چيه مگه چيكار كردم؟
چپ چپ نگاهم كرد و گفت :
- راستي كه خيلي پررويي. هيچي بهت نمي گم روتو زياد نكن.
با عصبانيت گفتم :
-گفتم مگه چيكار كردم؟ اصلا به تو چه مربوطه، تو چيكاره اي كه به خودت حق مي دي با من اينجور صحبت كني.
با همان اخم دندانهايش را به هم فشار داد و گفت :
- بهت مي گم چه كاره ام. صبر كن عمو رو ببينم.
از تهديدي كه كرد به نهايت عصبانيت رسيده بودم دلم مي خواست با ناخن پوست صورتش را مي كندم كاري كه تا آن لحظه حتي فكرش را نمي كردم. دست بردم تا دستگيره در را بگيرم و از خوردرو خارج شوم كه دستش را دراز كرد و بازويم را با خشونت به طرف خودش كشيد و در همان حال با عصبانيت فرياد زد :
- بتمرگ سر جات، بخدا اون در باز شه له و لوردت مي كنم، هر چي هيچي نمي گم از رو نمي ره.
در آن لحظه نمي دانم از تهديدش ترسيده بودم و يا از خارج شدن از خودرويش منصرف شده بودم اما به هر صورت سر جايم باقي ماندم. دستم به فشاري كه او به بازويم داده بود به شدت درد مي كرد. از نويد بعيد نبود كه بخواهد دستش را رويم دراز كند بخصوص كه مي دانستم رگ غيرتش زيادي به جوش آمده است. با وجودي كه دلم نمي خواست سر به تنش باشد اما خشمم را فرو خوردم و بدون صحبت به رو به رويم خيره شدم زيرا بيش از اين نمي خواستم رويش به رويم باز شود.
نويد خودرو را به حركت درآورد. با عبور از سمت بلوار كشاورز فهميدم كه به سمت خانه مي رويم.
جلوي در منزل نويد خودرو را نگه داشت تا من پياده شوم. من نيز بدون هيچ صحبتي پياده شدم و او رفت. نمي دانستم چه خواهد شد فقط اين را مي دانستم كه هر لحظه بايد منتظر حادثه اي باشم.
به منزل رفتم. مادر هنوز نيامده بود اما پرديس ناهار را درست كرده بود و منتظر من و پوريا بود تا با هم غذا بخوريم. به او گفتم كه ميل به خوردن ندارم و به طرف اتاقم رفتم. ساعتي بعد پرديس به اتاقم آمد و بعد از اينكه در مورد حالم پرس و جو كرد به او گفتم كه چه اتفاقي افتاده. پرديس ابتدا از اينكه به همراه شهاب به آن نقطه از شهر كه درست مركز رفت و آمد خيلي از آشنايان بود رفته بودم خيلي سرزنشم كرد. اما بعد دلداريم داد و گفت :
- عيب نداره به هر حال اتفاقيه كه افتاده، ديگه نمي شه كاريش كرد. تو هم اينقدر پكر نباش. دير يا زود مي فهميدن كه تو و شهاب همديگه رو دوست داريد.
با نگراني به پرديس نگاه كردم و گفتم :
- يعني چي مي شه؟
پرديس شانه هايش را بالا انداخت و گفت :
- هيچي فوقش نويد جريان رو به بابا مي گه. تو هم اون و شيدا رو لو مي دي بعد هم هردوتون از اينكه لو رفتين حالتون گرفته مي شه، بعدم ماجرا تموم مي شه. همين.
از اينكه پرديس اينقدر راحت با هر موضوعي برخورد مي كرد به حال او غبطه مي خوردم. پرديس جسور بود و در بدترين شرايط ميدان را خالي نمي كرد اما من نمي توانستم مانند او باشم. صداي زنگ تلفن باعث شد پرديس از جايش بلند شود و براي پاسخ دادن به آن برود. چند لحظه بعد در حالي كه گوشي سيار را در دست داشت به اتاق برگشت و آن را به طرف من گرفت و گفت :
- بيتاست. مثل اينكه شهاب از وقتي از تو جدا شده دست به دامن اون شده تا خبري از تو بگيره.
حدس پرديس درست بود. شهاب بعد از جدا شدن از من به منزل خاله اش رفته و از آنجا به بيتا زنگ زده بود و بعد از گفتن جريان از او خواسته بود تا به من زنگ بزند و اگر حالم خوب بود با منزل خاله اش تماس بگيرم. به بيتا اطمينان دادم كه اوضاع رو براه است و بعد از خداحافظي از او با شماره تلفني كه بيتا داده بود تماس گرفتم. خوشبختانه خود شهاب گوشي را برداشت و بعد از اينكه فهميد من پشت خط هستم شروع كرد به قربان صدقه رفتن من. با شنيدن صداي شهاب تمام نگراني هايي كه فكر مي كردم خيلي وحشتناك است از خاطرم محو شد و فقط به او فكر كردم، به او كه خيلي دوستم داشت.
شهاب گفت :
- نگين، چطوري؟ نويد كه اذيتت نكرد؟
- خوب فرصت نكرد اذيتم كنه، اما دير نشده خودش كه مي گفت بذار باباتو ببينم.
- گوش كن، اگه هر چي گفت بزن زيرش.
- نگران نباش، به قول پرديس اول و آخر بابا اينا مي فهميدن.
- به پرديس جريان رو گفتي؟
- آره، اما تو كه اونو مي شناسي هيچي نمي تونه اونو بترسونه يا نگران كنه.
- عزيزم تو هم نبايد نگران چيزي باشي، دست كم تا زماني كه منو داري، باشه؟
- نه شهاب من نگران چيزي نيستم، حداكثر تا زماني كه تو رو دارم.
- نگين خيلي دوستت دارم خيلي خيلي زياد. خودت كه مي دوني چقدر. راستي تا يادم نرفته، همين چند دقيقه پيش با خاله ام مفصل صحبت كردم و قرار شده امروز يا فردا به منزلتون زنگ بزنه و بعد از اينكه با مادرت صحبت كرد قراره روزي رو براي خواستگاري بذاره. هرچند كه خيلي دوست داشتم قرارمون براي امشب باشه ولي بايد صبر كنيم تا شوهر خاله ام از مسافرت برگرده. اين طور كه خاله ام مي گفت فكر مي كنم چهارشنبه شب بياد.
حدود نيم ساعت با شهاب صحبت كردم و بعد از خداحافظي از او با دلي پر از اميد به طبقه پايين رفتم تا با خيال راحت تلويزيون تماشا كنم.
تا شب هر زنگي كه تلفن مي خورد دلم را مي لرزاند و فكر مي كردم خاله شهاب است كه به منزلمان رنگ زده، از طرفي هر چه به آمدن پدر نزديكتر مي شد دلشوره ي من از جانب نويد بيشتر مي شد. اما خوشبختانه آن شب اتفاقي نيفتاد. گويا نويد هنوز فرصت نكرده بود با پدر صحبت كند.
بعد از ظهر فرداي آن روز وقتي صداي ماشين پدر را شنيدم كه وارد حياط مي شد، قلبم به تپش افتاده بود نمي دانستم پدر چه حالتي دارد. آيا نويد توانسته بود با او صحبت كند يا نه؟! خوشحال بود يا ناراحت؟! جرات نكردم پايين بروم و از همان روي پله ها خم شدم تا چهره پدر را ببينم وقتي او را ديدم كه با جعبه اي شيريني وارد منزل شد تا حدودي خيالم راحت شد كه نويد هنوز فرصت نكرده با او صحبت كند. مادر به استقبال او رفت و جعبه شيريني را از او گرفت. پشت سر پدر پوريا با جعبه اي ميوه وارد شد و در حالي كه مانند آمبولانس آژير مي كشيد به سمت آشپزخانه رفت. آنقدر صداي آژير پوريا بلند و گوشخراش بود كه نفهميدم پدر به مادر چه گفت، فقط صداي مادر را شنيدم كه گفت :
- به سلامتي، كي انشاالله.
- خدا بخواد فردا شب.
- مياد بمونه؟
- نه. از قرار معلوم شركتي كه قرار بود ايران بزنه يك مقدار كار داره. بايد بياد كاراشو درست كنه. تازه يه خبر عالي پروين، اينجا رو گوش كن، تلفني كه باهاش صحبت مي كردم مي گفت درس پوريا كه تموم شد در حيني كه تو دانشگاه تحصيل مي كنه مي تونه شركت رو هم بچرخونه. مي دوني يعني چي؟
صداي شاد مادر كنجكاوي ام را از اينكه بدانم در چه مورد صحبت مي كنند بيشتر كرد.
- واي خدا رو شكر.

sorna
03-06-2012, 12:30 PM
برای سلام کردن به پدر از پله ها پایین آمدم و به طرف آشپزخانه رفتم. پردیس هم که تازه از حمام آمده بود پشت سر من وارد آشپزخانه شد . با تردید جلو رفتم و بعد از سلام به پدر صورتش را بوسیدم . پدر با خوشحالی با من و پربدیس صحبت کرد و حالمان را پرسید . روی صندلی خودم پشت میز آشپزخانه نشستم و پدر رفت تا لباسهایش را عوض دکند . مادر به پردیس گفت:شنیدی پدر چی گفت؟
پردیس سرش را تکان داد و گفت: نه همین الان از حمام بیرون آمدم چه شده؟
آقا پیروز فردا شب میاد ایران.
پردیس نا خوداگاه به من نگاه کرد و گفت: اه چه خبر خوبی و سرش را تکان داد.
متوجه منظور پردیس نشدم اما حدس می زدم این خبر برای هر کس که خوب باشد برای من نمی تواند دلنشین باشد زیرا شاید با وجود پیروز پدر نخواهد جواب مساعدی به خواستگاری شهاب بدهد. همانطور که در فکر بودم از پیروز که با آمدن بی موقعش موقعیت شهاب را خراب می کرد بدم آمده بود . از طرفی هنوز خاله شهاب به منزلمان زنگ نزده بود تا با مادر صحبت کند و از طرف دیگر نوید مرا نگران می کرد . چون می دانستم او کسی نیست که بخواهد در این مورد گذشت کند و اگر هم تا کنون حرفی نزده حتما دلیلی داشته که من از ان بی خبر هستم . دلیل آن را چند شب فهمیدم.
نیمه شب روز بعد پیروز به ایران آمد . برای استقبال از او این بار برخلاف دفعه قبل فقط پدر و مادر و عمو وزن عمو و نیما به فرودگاه رفتند.
صبح روز بعد وقتی از خواب بلند شدم سر میز صحبانه مادر را سرحال ندیدم . ابتدا حدس می زدم بی خوابی شب گذشته او را کسل و بی حوصله کرده زیرا وقتی از فرودگاه به منزل برگشتند هوا روشن شده بود.
نمی دانستم پیروز به منزل عمو رفته یا به منزلی که خودش اجاره کرده بود و می گفتند هنوز انرا دارد رفته بود اما هر طور که بود پا روی کنجکاوی ام گذاشتم تا بعد از پردیس بپرسم . بعد از اینکه صبحانه را خوردیم مشغول جمع کردن وسایل روی میز شدم که صدای خشن مادر را شنیدم .
نگین پردیس سفره را جمع می کنه بیا تو اتاقم کارت دارم
من و پردیس با تعجب بهم نگاه کردیم نمی دانستم چه شده اما هر چه بود باید اتفاقی افتاده باشد که مارد چنین بد اخلاق شده بود . مادر از اشپزخانه خارج شد و من با نگرانی از پردیس پرسیدم : به نظرت چی شد؟
پردیس که معلوم بود از چیزی خبر ندارد شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نمی دونم اما فکر می کنم خبری شده که مامان اینجوری بهم ریخته .
با ترس به او نگاه کردم و گفتم: تو هم می ایی؟
نه مامان الان عصبانیه من بیام کار خرابتر می شه. تو هم نترس آدم که نکشتی .
ناگهان پردیس اخمهایش باز شد و گفت: آه فهمیدم چه شده شاید نوید جریان را به گوششان رسانده . آره غیر از این نمی تونه چیزی باشه. و بعد قیافه ی متفکری به خود گرفت و ادامه داد : آره به خدا راست می گم مارمولک رفته جریان را به زن عمو گفته و اونم دیشب که مامانو را تنها گیر آورده گذاشته کف دستش.
با وحشت به پردیس نگاه می کردم اگر انطور که او حدث زده بود باشد دیگر کارم ساخته شده بود حالا دیگر زن عمو هم جریان را فهمیده بود و این بدتر از هر چیز دیگر ی بود . احساس می کردم آبرویم پیش آنان رفته و از همه بدتر اینکه هنوز خاله ی شهاب به منزلمان زنگ نزه دبود با صدای مادر که مرا با نام می خواند از جا پریدم و با صدای بلندی گفتم: بله امدم.
همانطور که از در آشپزخانه خارج می شدم صدای پردیس را شنیدم که گفت : نگین اگه همینی بود که من حدس می زدم به مامان بگو چون اونو با دوست دخترش دیده بودی دست پیش گرفته که پس نمونه . خب همینو بگی ها.
نگاه گذرایی به پردیس کردم و سرم را تکان دادم . وقتی وارد اتاق مادر شدم او را دیدم که روی تخت نشسته و چشم به در دوخته بود . با ورود من مادر نگاه تلخی به من انداخت و گفت : بیا بنشین اینجا.
کنار مادر روی تخت نشستم و او با لحن غضبناکی گفت: چند روز پیش که می خواستم با پریچهر برم دکتر تو هم می خواستی بری کتاب بخری چه اتفاقی افتاد؟
فهمیدم حدس پردیس درست بوده و خدا را شکر می کردم که حدس پردیس باعث شده بود برای صحبت مادر زمینه داشته باشم و از حرف او جا نخورم.
به مادر نگاه کردم و گفتم: چطور مگه؟
مادر با همان اخم گفت: سوالی که ازت پرسیدم جواب بده؟
برای اینکه وضعم را از اینی که هست بدتر نکنم مجبور شدم دروغ بگویم. به مادر گفتم وقتی از در کتابفروشی بیرون می امدم دو موتور سوار می خواستند کیفم را بزنند که مردی مانع از انجام این کار شد . دیگر به مادر نگفتم که آن مرد پسر عمه سام نامزد بیتا بوده است. مادر نگاهی به چشمانم انداخت و گفت: داری راست می گی؟
سرم را تکان دادم و گفتم: بله همان موقع نوید رو دیدم که صدام کرد نمی دونم اون به شما چی گفته اما جریان همینی بود که گفتم.
در آن لحظه آنقدر مسلط صحبت می کردم که خودم هم باور م شده بود که قرار بوده کیفم را بزنند و شهاب نگذاشته بود اما گویی مادر پرتر از اینها بود ه که حرفم را باور کن. از اینکه او را فریب می دادم دچار عذاب وجدان شده بودم اما چاره دیگری نداشتم . هر طور بود نباید می گذاشتم مادر از دوستی منو شهاب بویی ببرد. صدای مادر مرا از فکر بیرون آورد .
چرا همون روز چیزی به من نگفتی؟
نمی دونستم موضوع اینقدر مهمه. اما وقتی آمدم خانه شما نبودید و من به پردیس گفتم که چه اتفاقی افتاده.
نگاه مادر مانند خنجری بر قلبم فرو می رفت به طوری که احساس می کردم تمام واقعیت را با نگاهش از ذهنم بیرون کشیده است. مادر بدون مقدمه پرسید: پسره را می شناختی؟
بااینکه به خوبی منظورش را متوجه شده بودم اما خودم را به نفهمیدن زدم و گفتم: کدم پسره؟
همون که می گی نگذاشت کیفتو بزنن.
فکری کردم. نوید گفته که او کیست . سرم را تکان دادم و گفتم: آره فکر می کنم دوست نوید چون حال نوید را از پرسید.
اون تو را از کجا می شناخت؟ نمی دونم.
صدای تقه ای به در خورد و پردیس وارد شد. مادر با اخم به او نگاه کرد اما پردیس نگاهی به من کرد و گفت: نگین به مامان گفتی همون روز نوید رو با یک دخترتو ماشینش دیده بودی که دل می دادن قلوه می گرفتن.
لبم را دندان گرفتم و در دل گفتم:خدا لعنتت کنه پردیس کارو خرابتر کردی آخه من کی نوید را دوستش دیده بودم.
مادر لحظه ای به پردیس خیره شد و بعد نگاهی به من کرد و گفت: آره نگین پردیس راست میگه؟به ناچار سرم را تکان دادم و گفتم:آره
پردیس گفت : از قراره معلوم همون دختریه که می گن اسمش شیداست و خونشون همون طرفای خونه پیروزه اینطور که می گن زن عمو جون هم از این موضوع خبر داره به شما چیزی نگفته؟
مادر سکوت کرد و در فکر بود.
پردیس ادامه داد: خوب والله زن عمو چیزایی رو که به صرفش نیست بروز نمی ده.
مادر نگاه غضبناکی به پردیس کرد و گفت: بسه دیگه بلندشین جفتتون برین بیرون . نگین تو هم از این به بعد حواستو خوب جمع کن بیرون می ری اتفاقی برات نیفته و اگخ موضوعی برات پیش اومد قبل از هر کسی به من بگی فهمیدی؟
سرم را تکان دادم و گفتم: بله فهمیدم
به هر صورت قائله ای که هنوز آغاز نشده بود با تدبیر پردیس و دروغی که با همکاری هم بافتیم ختم شد اما تا چند ساعت بعد از دروغی که به مادر گفته بودم احساس خجالت می کردم اما خودم را اینطور راحت کردم که برای نجات عشقم مجبور شدم دروغی مصلحت آمیز بگویم.
بعد از ظهر آن روز داخل هال با پوریا مشغول ابزی فوتبال دستی بودم که تلفن زنگ زد. مادر قبل از برداشتن گوشی گفت که کمتر سرو صدا کنیم و بعد به پوریا گفت که فوتبال دستی اش را به بالکن ببرد و خود به طرف تلفن رفت و گوشی درا برداشت . از طرز صحبتش فهمیدم که کسی که چند روز منتظر تلفنش بودم به منزلمان زنگ زده است. بله اشتباه نمی کردم کسی که با مادر صحبت می کرد خاله شهاب بود . اما لحن مادر خیلی سرد بود و مرا نگران می کرد . نمی دانم خاله شهاب به مادر چه گفت که مادر به من نگاه کرد . طرز نگاه مادر زیاد خوشایند نبود . خودم را به راهی زدم که اصلا متوجه صحبت های مادر نیستم اما گوشم و یا بهتر بگویم تمام حواسم به مکالمه مادر بود هرچند که مادر سکوت کرده بود و فقط گوش می داد و گاهی کلمه کوتاهی می گفت مانند : بله نه خواهش می کنم والله چه عرض کنم . نمی دانم مکالمه مادر چقدر طول کشید اما شنیدم که می گفت: بله خواهش می کنم اجازه بدهید قبل از آن با پدر شصحبت کنم بعد به شما اطلاع می دهم.
بعد از اینکه مادر گوشی را گذاشت بون توجه به من و پوریا به طرف آشپزخانه رفت. خیلی دوست داشتم از او بپرسم که با چه کسی صحبت می کرد اما می دانستم با طرز سوال کردن و رنگ روی پیده ام هنگام صحبت با مادر خودم را لو می دهم و مادر می فهمد که از همه چیز خبر دارم.
آن شب هرچه انتظار کشیدم مادر حرفی در رابطه با تلفنی که شده بود به پدر نزد. فکر کردم شاید نخواهد جلوی ما بچه ها به خصوص پوریا با صحبت از خواستگاری از من را عنوان کند و این موضوع را وقتی با پدر تنها می شد عنوان می کند . به یاد خواستگاری از دیگر خواهرانم افتادم . بله بدون شک همینطور بود و ما بعد از اینکه پدر و مادر خوب صحبتهایشان را کرده بودند از موضوع خواستگاری آنان مطلع می شدیم.
شب هنگام خواب آرام و قرار نداشتم زیرا فردای آن روز پنجنشبه بود و اگرپدر اجازه می داد شاید فردا شب شهاب به منزلمان می آمد.

sorna
03-06-2012, 12:30 PM
سر تا سر روز پنجشنبه براي من روزي دلهره آور بود. هر زنگ تلفني كه زده مي شد قلب من تكان مي خورد و با خود مي گفتم : خاله شهاب است كه مي خواهد جواب بگيرد.
اما هرچه بيشتر منتظر بودم نااميدتر مي شدم. به خصوص كه فهميدم آن شب شام منزل عمو هستيم و مي دانستم كه پيروز هم منزل عمو مي آيد. بعد از ظهر همان روز تقريبا ساعت شش و نيم بود كه با پدر و پوريا براي خريد كفش بيرون رفتيم و خريدمان بيش از يك ساعت طول نكشيد. وقتي به خانه رسيديم ساعت هفت و نيم بعد از ظهر بود. مادر به من و پوريا گفت كه حاضر بشويم تا به خانه عمو برويم. پوريا با فرياد، شادي اش را نشان داد و به سمت اتاقش دويد. اما من كه اصلا دوست نداشتم به خانه عمو بروم و با نويد و پيروز روبرو بشوم ترجيح مي دادم خانه بمانم اما نمي توانستم با رفتن مخالفت كنم. برخلاف پوريا با بي ميلي به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض كنم. هنوز لباسم را از تنم بيرون نياورده بودم كه پرديس به اتاق آمد و روي تختش نشست. چهره پرديس مثل هميشه نبود و انگار حرفي داشت كه مي خواست به من بگويد. فكر مي كردم ناراحتي اش از دوري سروش است. زيرا حدود يك ماهي مي شد كه او را نديده بود. البته آن دو، يك روز در ميان حدود يك ساعت تلفني با يكديگر حرف مي زدند. علت نيامدن سروش به تهران اين بود كه به تازگي در شركتي مشغول به كار شده بود و بُعد مسافت اين اجازه را به او نمي داد كه براي ديدن پرديس به تهران بيايد. هر چند كه چيزي به مراسم ازدواجشان نمانده بود و پرديس مي بايست اين مدت كوتاه را نيز تحمل مي كرد. با تمام اين ها به او حق مي دادم كه اين چنين غمگين باشد. لباسم را عوض كردم و جلوي آينه نشستم تا موهايم را برس بكشم و بعد از پرديس خواستم كه موهايم را ببافد.
پرديس بدون صحبت موهايم را در دست گرفت و مشغول بافتن شد. از آينه به او نگاه كردم. چهره اش خيلي افسرده بود بطوريكه طاقت نياوردم و از او پرسيدم :
- پرديس چت شده؟ چرا ناراحتي؟
پرديس از آينه به من نگاه كرد و گفت :
- همين طوري.
لبخندي زدم و گفتم :
- خيلي دلت براش تنگ شده، نه؟
- نه موضوع اين نيست.
خواستم سر به سرش بذارم گفتم :
- چيه، دوباره افتادي تو دنده لج؟
پرديس موهايم را با كش بست و بدون اينكه به من نگاه كند گفت :
- خاله شهاب زنگ زد.
حرفي را كه به او مي خواستم بزنم از ياد بردم و با عجله گفتم :
- كي؟
- همين كه با بابا رفتي ده دقيقه بعد زنگ زد. من خودم گوشي رو برداشتم وقتي كه گفت من مهرتاش هستم با خانم فروغي كار دارم. بدون اينكه بدونم فاميل خاله شهاب چيه فهميدم كه بايد خودش باشه. مامان رو صدا كردم، وقتي مامان گوشي را گرفت سلام عليك كرد و به من اشاره كرد تا به غذا سر بزنم. خودم فهميدم كه مي خواد من رو از سر باز بكنه، رفتم آشپزخانه اما گوشم با مامان بود شنيدم كه به خاله شهاب گفت .....
پرديس مكث كرد و من كه قلبم به سر و صدا افتاده بود با عجله پرسيدم :
- چي گفت؟
پرديس در حالي كه به ميز تكيه مي داد گفت :
- مامان گفت راستش بايد با پدرش صحبت كردم اما هم من و هم پدرش معتقديم كه ازدواج براي دخترم زوده. دخترم مي خواد به درسش ادامه بده، خدا بخواد قراره سال ديگه در كنكور شركت كنه و در حال حاضر قصد ازدواج نداره.
با ناباوري به پرديس نگاه كردم و گفتم :
- راست مي گي؟
پرديس سرش را تكان داد و گفت :
- آره. وقتي مامان به آشپزخانه اومد ازش پرسيدم كه كي تلفن كرده بودگفت يكي از دوستامه كه تو نمي شناسيش.
نمي دانم چه حالي داشتم كه دلم مي خواست جيغ بكشم. مادر حق نداشت بدون اينكه چيزي به من بگويد خواستگاري را كه برايش جان مي دادم رد كند. آن لحظه با خود گفتم كه اي كاش به جاي نويد گشت نيروي انتظامي مرا با شهاب گرفته بود و قضيه طوري لو مي رفت كه پدر و مادر نتوانند خواستگاري شهاب را رد كنند. مادر حتي از من نپرسيده بود كه چه نظري دارم. شايد او مرا هنوز بچه مي دانست اما چطور او وقتي كه چند ماه قبل پيروز به خواستگاري ام آمد مخالف نبود و معتقد بود كه من ديگر بزرگ شده ام و مي توانم تشكيل زندگي مستقلي را بدهم. آه كه آنقدر عصباني و مستاصل بودم كه نمي دانستم چه بايد بكنم. از سر نااميدي اشك در چشمانم حلقه زده بود اما نمي توانستم بگريم. فقط بغضي خفه كننده گلويم را مي فشرد. صداي پرديس را شنيدم كه گفت :
- نگين بلند شو مامان صدامون مي زنه.
صداي مادر به گوشم رسيد :
- پرديس، نگين، بابا منتظره. دِ بجنبين. دير شد.
براي اولين بار از مادر با تمام خوبيهايش متنفر شدم و از اين موضوع هيچ احساس گناه هم نكردم. پرديس از كمد مانتويي برايم بيرون آورد و مانند كودكي آن را به تنم كرد و بعد از آن روسري زرشكي رنگي را كه تازه خريده بودم به سرم كرد. آنقدر بي اراده بودم كه نمي توانستم فرياد بزنم و به او اعتراض كنم تا دست از سرم بردارد. با وجودي كه پرديس گناهي نداشت و در تمام لحظه ها حامي ام بود اما از او هم متنفر بودم. اين تنفر شامل خودم هم مي شد كه مانند عروسكي آماده شده بودم تا با مادر و پدرم به مهماني بروم بدون آنكه به آنها اعتراضي بكنم. دوست داشتم كاري كنم تا به اين مهماني كه از تمام آدم هاي آن نفرت داشتم نروم. دوست داشتم فرياد بزنم و با گريه و لج به آنها بفهمانم من نيز انسانم و من نيز مي توانم از كمترين حقم كه انتخاب سرنوشتم است دفاع كنم. اما هيچ كاري نكردم. بغضم را فرو خوردم و سرم را به زير انداختم و جلوتر از پرديس از اتاق خارج شدم تا مثل بچه خوبي همراه مادر و پدرم به مهماني بروم.
چند لحظه بعد در ماشين نشسته بودم و به سمت خانه عمو مي رفتيم. همان طور كه به خيابان نگاه مي كردم در فكر بودم كه هم اكنون شهاب در چه حاليست و چه فكري مي كند. با به ياد آوردن اينكه چقدر منتظر بودم كه شبي از شبها شهاب به منزلمان بيايد و با به ياد آوردن اين آرزو احساس بي قراري كردم و براي اينكه اختيار از دست ندهم و فرياد نكشم، دستهايم را به هم قلاب كردم و سرم را روي دستانم گذاشتم.
فاصله خانه مان با خانه عمو نزديك بود. بنابراين خيلي زود به مقصد رسيديم. هنگام پياده شدن متوجه ماشين پيروز شدم كه جلوي خانه عمو پارك شده بود. صداي پرديس را شنيدم كه مي گفت :
- اِ. بابا آقا پيروز ماشينش رو نفروخته بود؟
- نه باباجون گذاشته بود تو پاركينگ .
ديگر نفهميدم پرديس چه گفت. تمايلي هم براي شنيدن هر موضوعي كه مربوط به او باشد نداشتم. از همه متنفر بودم و اين تنفر به قدري زياد بود كه گويا روي چهره ام نيز تاثير گذاشته بود زيرا مادر جلو آمد و آهسته گفت :
- نگين باز كه قيافه گرفتي. صد دفعه بهت گفتم آدم جايي ميره با روي باز مي ره، چته مگه با مردم دعوا داري اخماتو باز كن. اَه .
بدون اينكه به مادر اهميتي بدهم خيره به او نگاه كردم اما مادر يا متوجه نشد و يا ترجيح داد محلم نگذارد. به طرف پدر رفت تا كيفش را از دست او بگيرد. پدر كه متوجه ما شده بود رو به مادر كرد و گفت :
- پروين. نگين چشه؟
- چه مي دونم، كفشش رو كه خريده، ديگه نمي دونم چه طلبي داره كه اين جور بق كرده.
پدر با لبخند به من نگاه كرد و گفت :
- چيه بابا، چقدر طلب داري بهت بدم كه بخندي؟
لحن پدر شوخ بود و نشان مي داد كه خيلي سر حال است. سرم را به زير انداختم و بدون اينكه چيزي بگويم به طرف در خانه عمو رفتم. پوري زنگ را فشرد و لحظاتي بعد صداي زمخت و نخراشيده نويد را شنيدم كه گفت : بله.
در دلم ناسزايي نثارش كردم. پوريا گفت :
- پسرعمو ما هستيم.
در باز شد و من صبر كردم تا آخر از همه و قبل از پدر وارد شوم. به هيچ وجه دلم نمي خواست چشمم به قيافه كسي بيفتد اما به هر حال مي دانستم برخلاف ميلم امشب را هم دندان به جگر بگذارم و قيافه همه را تحمل كنم. نويد به استقبالمان آمد و من بدون اينكه به او نگاه كنم همان طور كه قيافه گرفته بودم پشت سر پرديس وارد شدم حتي به او سلام هم نكردم. صداي او را مي شنيدم كه با پدر خوش و بش مي كرد و من از حرص دندانهايم را به هم فشار مي دادم. عمو و زن عمو به استقبالمان آمدند. از زن عمو به شدت متنفر بودم اما نمي توانستم به او هم سلام نكنم با وجودي كه خيلي دلم مي خواست اين كار را بكنم اما جلو رفتم و به او سلام كردم و به اجبار صورتش را بوسيدم. با عمو هم روبوسي كردم. با ياسمين و نوشين و نيشا هم دست دادم. همان اول فهميدم كه اميد هم منزل عموست زيرا ياسمين آرايش كرده بود و حسابي به خودش رسيده بود.
پدر و مادر به طرف پذيرايي رفتند و من نيز در حالي كه دست عمو روي شانه ام بود به همان سمت هدايت شدم. بعد از چند روزي كه پيروز به ايران آمده بود تازه همان لحظه بود كه با او روبرو مي شدم. آهسته سلام كردم و او با لبخند پاسخم را داد. به سرعت چشم از او برداشتم و به اميد سلام كردم اما حال اينكه از او حالش را بپرسم نداشتم و مانند مهمان غريبي به سمت مبلي كه در گوشه اي قرار داشت نشستم و سرم را به زير انداختم. آن شب نيما كشيك بود و اين براي من خيلي بهتر بود زيرا حوصله حرف زدن با او را نيز نداشتم.
همان طور كه چشم به ميز وسط پذيرايي دوخته بودم عمو مرا صدا كرد و پرسيد :
- نگين چيه عمو چرا اينقدر ساكت و كم حرف شدي؟
با بي تفاوتي به عمو نگاه كردم اما جوابي ندادم، صداي مادر را شنيدم كه گفت :
- نگين عموجان با تو بود نشنيدي؟
لحن مادر آمرانه بود و معلوم بود كه مي خواهد رعايت ادب را به من يادآوري كند. بدون اينكه به مادر نگاه كنم در پاسخ عمو گفتم :
- عموجان حالم خوب نيست. سرم درد مي كند. فقط همين.
لحنم عصبي بود و كمي لرزش داشت اما شايد همان عمو را قانع كرده بود و به راستي باور كرده بود كه حالم خوب نيست زيرا ديگر چيزي نپرسيد و صحبت را با ديگران ادامه داد. خيلي دلم مي خواست تنها باشم و به چيزي كه دوست داشتم فكر كنم. به شهاب كه نمي دانستم در آن وقت چه مي كند و چه حالي دارد. فكر كردن به شهاب باعث مي شد بغصي كه در گلويم سفت شده بود تبديل به اشك شود اما من نمي خواستم بگريم زيرا آنجا جايي براي گريه نبود. فكرم را به جاي ديگري متمركز كردم و از جا بلند شدم تا از اتاق پذيرايي خارج شوم.
وقتي زن عمو اعلام كرد كه شام آماده است دلم نمي خواست سر سفره بروم زيرا نه ميلي به خوردن شام داشتم و نه ديگر مي توانستم آن محيط را تحمل كنم. به هر صورت كه بود خودم را قانع كردم كه بايد اين چند ساعت را تحمل كنم.
هنگام خوردن شام بدون توجه به تعارف هاي زن عمو كه مدام چشمش به بشقاب اين و آن بود و ديگران را تشويق به خوردن مي كرد با غذايم بازي مي كردم كه صداي او را شنيدم كه گفت :
- نگين جان چي شده. دوست نداري؟
سرم را بلند كردم و متوجه شدم كه همه نگاه ها به سمت من دوخته شده است. از اينكه زن عمو با اين كار مي خواسته به همه بفهماند من از چيزي ناراحتم خيلي لجم گرفت به خصوص كه نگاهم به نويد افتاد كه كنار پيروز نشسته بود و لبخند تمسخرآميزي روي لبش بود. با كينه چشم از او برداشتم و به زن عمو گفتم كه :
- چرا دارم مي خورم.
بعد از شام وقتي سفره جمع شد به آشپزخانه نرفتم تا كمكي كنم و در عوض داخل هال نشستم و به ظاهر تلويزيون تماشا مي كردم اما فقط چشمانم به صفحه تلويزيون بود و از آن چيزي كه نشان مي داد چيزي نمي فهميدم. حتي متوجه نشدم كه نويد كانال را عوض كرد و بعد بدون توجه به من كه چشم به صفحه آن دوخته بودم تلويزيون را خاموش كرد. صداي اعتراض نوشين بلند شد :
- اِ. داشتم نگاه مي كردم.
- بي خود ، لازم نيست نگاه كني. بهت گفته بودم بلوزم را بشوري. شستي؟
- خب يادم رفت. ببخشيد فردا برات مي شورم. نويد تو رو خدا روشنش كن ببينم چي شد.
- نه. همين الان مي ري مي شوريش. من فردا لازمش دارم. فهميدي؟
- خوب بذار فيلم تموم بشه مي رم.
- همين كه گفتم.
حالم از خودخواهي نويد به هم مي خورد اگر من به جاي نوشين بودم به قيمت نديدن فيلم هم كه شده بود نه به او التماس مي كرد و نه بلوزش را مي شستم. موجود خبيث!
صداي نوشين را شنيدم كه گفت :
- نويد تو رو خدا تلويزيون رو روشن كن نگين هم داشت فيلم رو نگاه مي كرد.
صداي نويد خونم را به جوش آورد. با لحن موذيانه اي گفت :
- اون كه از دنيا خارج شده. فكر مي كنم خيلي حالش گرفته شده. خوب حق هم داره. هر كي جاي اون بود همين حال رو داشت. درست نمي گم نگين؟
با اينكه دوست نداشتم حتي نگاهي به او بياندازم اما نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. در حالي كه دندان هايم را روي هم فشار مي دادم رو كردم به او و با حرص گفتم :
- تو آدم خيلي كثيفي هستي. فقط همين رو مي تونم بهت بگم.
سپس جلوي چشمان حيرت زده نوشين كه باورش نمي شد من با نويد اين طور حرف بزنم از جا بلند شدم تا هال را ترك كنم كه همان لحظه متوجه پيروز شدم كه در آستانه اتاق پذيرايي ايستاده بود و با تعجب ما را نگاه مي كرد. چشمانم را به زير انداختم و از كنارش رد شدم و جايي كنار مادر نشستم و تا لحظه اي كه مي خواستيم خانه را ترك كنيم از جايم تكان نخوردم.
به خانه كه برگشتيم مادر به خاطر قيافه اي كه گرفته بودم كلي سرزنشم كرد و از رفتارم انتقاد كرد اما من حتي معذرت هم نخواستم زيرا دليلي براي معذرت خواهي نمي ديدم.
وقتي با پرديس تنها شديم او كلي حرف داشت اما من حوصله شنيدن نداشتم و پرديس كه ديد حالم مساعد حرف زدن نيست تنهايم گذاشت.

sorna
03-06-2012, 12:31 PM
فرداي آن روز اولين روز كلاسم بود و مي بايست به آموزشگاه مي رفتم اما ديگر شوقي براي درس خواندن نداشتم حتي ديگر دوست نداشتم زندگي كنم. شب گذشته خيلي فكر كرده بودم ديگر دلم نمي خواست ادامه تحصيل بدهم. دوست داشتم با همه لج كنم و حتي دلم نمي خواست به آموزشگاه هم بروم اما مي دانستم اين فقط به ضرر خودم تمام مي شود و نرفتن به آموزشگاه بهانه ديدارهاي گاهي اوقات شهاب را هم از من خواهد گرفت. با سستي از رختخواب بيرون آمدم و بعد از اينكه لباسهايم را عوض كردم به طبقه پايين رفتم. مادر هنوز از دستم ناراحت بود و من نيز هنوز از او دلگير بودم. به او سلام كردم و مادر با سنگيني پاسخم را داد. نمي خواستم نشان بدهم كه از او دلخورم تا مبادا اين مانعي براي رفتنم به آموزشگاه شود. دوست داشتم از خانه خارج شوم و در اولين فرصت با شهاب تماس بگيرم. مادر ساعت كلاسهايم را پرسيد و من گفتم كه امروز برنامه مي دهند و مشخص مي شود چه روزها و چه ساعتهايي كلاس دارم. ساعت ده صبح از خانه خارج شدم. نيم ساعت بعد بايد در آموزشگاه مي بودم. همانطور كه پياده تا سر خيابان مي رفتم تا از ميدان سوار اتوبوسهايي شوم كه به سمت خيابان سهروردي مي رفت. در فكر اين بودم كه كجا به شهاب تلفن كنم و نمي دانستم كه آيا صبح به مغازه مي رود يا نه. كه با شنيدن بوق ماشيني يكه خوردم. سرم را كه بلند كردم با نيما رو به رو شدم كه از كشيك شب بر مي گشت. نيما جلوي پايم ايستاد و شيشه ماشين را پايين كشيد. به او سلام كردم و او با خوشرويي پاسخم را داد. نيما پرسيد كجا مي روم و من به او گفتم كه امروز اولين روز كلاسم مي باشد. نيما خواست تا مرا برساند اما من گفتم كه دوست دارم با اتوبوس بروم و نيما كه ديد واقعا تصميم گرفته ام تنها بروم ديگر اصرار نكرد.
ساعت ده و سي و پنج دقيقه به آموزشگاه رسيدم. بر خلاف تصورم كه فكر مي كردم زودتر از ساعت ده و نيم به آموزشگاه مي رسم، اما به علت وارد نبودن به اينكه بايد كدام خط اتوبوس را سوار شوم كمي راهم دور شد. كلاس آن روز معارفه با استادان و همچنين با بقيه شاگردان بود و خيلي زود تمام شد. بعد از گرفتن برنامه كلاسها تعطيل شديم و من به طرف خانه به راه افتادم. سر راه از يك سوپر ماركت كه تلفن سه دقيقه اي داشت به شهاب زنگ زدم. اما مردي كه گوشي را برداشت گفت كه او هنوز نيامده است. گوشي را گذاشتم و نااميد به طرف خانه به راه افتادم. در اين فكر بودم كه چطور او را پيدا كنم كه به ياد بيتا افتادم. هرگاه شهاب مي خواست با من تماس بگيرد از طريق بيتا عمل مي كرد پس من هم مي توانستم اين كار را بكنم. به خانه رفتم و از همان تلفن پايين شماره بيتا را گرفتم و با او صحبت كردم. در فرصت مناسبي به او گفتم كه مي خواهم با شهاب حرف بزنم از او خواستم تا او برايم پيدايش كند. بيتا وقتي شنيد كه مادر چه جوابي به خاله شهاب داده خيلي ناراحت شد و قول داد هر طور كه مي تواند كمكم كند.
بعد از صحبت با بيتا تا حدودي آرامتر شدم گويا دلم سبك شده بود و آن نا اميدي شب گذشته در وجودم نبود.
بعد از ظهر ساعت از پنج گذشته بود و من مشغول شستن حياط بودم كه پرديس صدايم كرد و گفت كه بيتا پشت خط است. نفهميدم كه شير آب را بستم يا آنرا همانطور توي باغچه رها كردم و سرلسيمه به طرف داخل دويدم. پرديس جلوي در هال راهم را سد كرد و آهسته گفت :
- چرا يورتمه مي ري. مامان الان مي گفت كه ديگه وقتشه نگين دست از اين دوستش برداره چه معني داره يه دختر با يه زن شوهر دار دوست باشه. الانم تو رو ببينه با كله داري مي ري طرف تلفن يه چيزي بهت مي گه.
ذوق و شوقم فروكش كرد. با نارحتي فكر مي كردم اگر مادر بخواهد اين دلخوشي را هم از من بگيرد حتما دق مي كنم و با سري به زير افكنده به طرف تلفن رفتم. اما قبل از اينكه به تلفن برسم پرديس گفت :
- نگين بي خود اينجا حرف نزن من دارم تلويريون نگاه مي كنم. گوشي رو بردار برو تو اتاقت اينجا زير گوشم من ويز ويز نكن.
بدون اينكه به پرديس نگاه كنم فهميدم او براي اينكه بتوانم با بيتا و احيانا با شهاب راحت صحبت كنم اين حرف را زده است. همانطور كه در دلم قربان صدقه مهرباني اش مي رفتم با اخمي كه نشان بدهم از او ناراحتم گفتم :
- اِ. باشه. وقتي خودش حرف مي زنه كسي نيست بهش چيزي بگه.
و بعد گوشي را گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
مادر كه دعواي زرگري ما را باور كرده بود گفت :
- حالا هي سر و كله هم بپرين يه روزي آروزي بودن در كنار هم رو مي كنين.
از حرف مادر دلم گرفت به خصوص كه مي دانستم پرديس تا چند سال به خاطر كار سروش براي زندگي به سنندج مي رود. اما من هميشه قدر او را مي دانستم زيرا پرديس در بدترين شرايطي كه برايم به وجود مي آمد تنها حامي ام بود و تنها كسي بود كه با تمام وجودم به او اطمينان داشتم. وقتي به اتاقم رسيدم دكمه ارتباط گوشي را زدم و صداي بيتا را شنيدم.
- سلام بيتا جون چه خبر.
- خبر خير. نگين وقتت رو تلف نمي كنم. شهاب اينجاست و مي خواد باهات صحبت كنه. خداحافظ.
- خداحافظ دوست بسيار عزيزم.
مدت كوتاهي كه به نظر من ساعتي طول كشيد گذشت تا من صداي شهاب را شنيدم.
- سلام.
- سلام عزيزم.
- خوبي؟
- نه.
- چرا؟
- چون تو مرحله حساسي از زندگيم رد شدم.
- شهاب خودتم مي دوني من مقصر نيستم. مامانم حتي به من نگفت كه خاله ات تلفن كرده.
- شايد ما رو قابل ندونسته.
- اينطور نيست. نمي دونم چرا، اما اون جوابي كه قرار بود من به تو بدم نبود.
- نمي دونم چي بگم اما از ديشب تا حالا بد جوري حالم گرفته شده.
- بخدا منم دست كمي از تو ندارم.
- باور كنم؟
- يعني باور نمي كني؟
- چرا اگه تو مي گي حتما باور مي كنم.
- شهاب.
- بگو عزيزم.
- تو از دست من ناراحتي؟
- از دست تو؟ براي چي؟
- نمي دونم. اما فكر مي كنم تو منو مقصر مي دوني.
- اينطور نيست. مقصر منم چون بي گدار به آب زدم.
- چرا؟
- بعد بهت مي گم. نگين مي خوام ببينمت.
- منم دوست دارم ببينمت اما اول بگو چرا اين حرفو زدي.
- مهم نيست فراموشش كن. بگو چطور ببينمت.
- بخدا نمي دونم اما اجازه بده ببينم چيكار مي تونم بكنم. فكر مي كنم بايد دست به دامن پرديس بشم.
- به هر حال من منتظرت هستم. مي توني به بيتا بگي يا با مغازه تماس بگيري.
- باشه. شهاب هر اتفاقي بيفته دوستت دارم.
- اتفاق كه افتاده اما منم دوستت دارم.
- خداحافظ.
- منتظرت هستم. خداحافظ.
ارتباطم با شهاب قطع شدو اما گوشي در دستم خشكيده بود. در فكر بودم كه چه بايد بكنم. لحن شهاب غمگين بود و اين برايم غير قابل تحمل بود.

sorna
03-06-2012, 12:32 PM
اواسط مرداد ماه بود و گرما بيداد مي كرد. دو هفته از تماس تلفني من با شهاب مي گذشت اما هنوز نتوانسته بودم فرصتي هر چند كوتاه براي بيرون رفتن با او پيدا كنم. روزهايي كه كلاس داشتم به آموزشگاه مي رفتم و چون مادر از ساعت ورود و خروجم اطلاع داشت سر موقع به خانه برمي گشتم. چند روزي بود كه سروش به تهران آمده بود و راه اميد را براي من كه منتظر فرصتي بودم تا به همراه پرديس به ديدن شهاب بروم بسته بود. بعد از روزي كه با شهاب از خانه بيتا تلفني صحبت كرده بودم، يك بار آن هم براي چند دقيقه با او صحبت كردم و او در همان مكالمه كوتاه از من خواست كه هر طور مي توانم از خانه خارج شوم تا براي لحظه اي مرا ببيند آن روز شهاب از جايي صحبت مي كرد كه احساس كردم راحت نمي تواند حرف بزند. به هر دري كه زدم براي ساعتي هم كه شده از خانه خارج شوم اما نتوانستم گويا از بعد از اتفاقي كه در ميدان انقلاب افتاده بود حس اعتماد مادر از من سلب شده بود و فقط براي رفتن و آمدن به آموزشگاه مي توانستم تنها بروم. با اين رويه اي كه مادر پيش گرفته بود مطمئن نبودم كه جاسوسي برايم گمارده نشده باشد. هر جا كه مي خواستم بروم يا بايد با پرديس مي رفتم و يا مادر، پوريا را به من زنجير مي كرد. بعد از آخرين تلفن كوتاهي كه با شهاب داشتم چند روزي بود كه از او خبر نداشتم. در اين مدت يك بار هم به مغازه تلفن كردم اما گفتند كه او بيرون رفته است. هر چقدر كه شماره موبايلش را مي گرفتم پاسخ مي گرفتم كه شماره مورد نظر در دسترس نمي باشد.از دوري شهاب حسابي كلافه بودم و كم كم نگران حالش مي شدم. يك بار فرصت كردم تا خانه را خالي گير بياورم و با مغازه شهاب تماس بگيرم. بعد از چند بوق تماس برقرار شد و من منتظر بودم صداي كسي را بشنوم كه از او سراغ شهاب را بگيرم. صداي زيادي از گوشي شنيده مي شد و مثل اين بودكه كسي گوشي را برداشته خواسته صداي زنگ آن را قطع كند و يادش رفته به آن پاسخ بدهد. در بين صداهايي كه مانند جر و بحث بود صداي شهاب را شناختم كه مشغول صحبت بود. ابتدا فكر كردم اشتباه مي كنم وقتي دقت كردم شنيدم كه گفت :
- ببين عزيز من اينطور نيست. من برات توضيح مي دم....
با اينكه صداي شهاب عصباني بود اما از طرز صحبتش متوجه شدم كه خودش مي باشد. چشمانم را بستم و نفس عميقي كشيدم. مي دانستم تا لحظاتي بعد صداي دلنشينش را مي شنوم و خود را آماده كرده بودم تا با كلماتي عاشقانه دلتنگي اين چند روز را از دل دربياورم. صداهايي كه مي شنيدم مبهم بود و معلوم نبود كه آنجا چه خبر است. كسي هم جوابم را نمي داد گويا فراموش كرده بودند كسي پشت خط است. با خودم فكر كردم شايد وقت مناسبي براي صحبت با او نباشد اما من ديگر فرصتي بهتر از آن پيدا نمي كردم تا با او حرف بزنم. بايد به او مي گفتم كه بعداز ظهر همان روز قرار بود به همراه پرديس و سروش به خريد بروم و پرديس گفته بود مي تواند طوري ترتيب رفتنمان را بدهد كه در حيني كه او و سروش بيرون هستند من بتوانم با شهاب ديداري داشته باشم. البته سروش نبايد كوچكترين بويي از اين ماجرا مي برد و با قابليتي كه پرديس داشت مي دانستم كه اين كار شدني بود.
در حال مرور حرفهايي بودم كه بايد به شهاب مي گفتم كه شنيدم كسي از پشت خط گفت :
- الو. الو
قبل از اينكه تلفن را قطع كند گفتم :
- الو. سلام آقا. ببخشيد من با آقاي پژوهش كار داشتم.
- با كي؟
- آقاي پژوهش. شهاب پژوهش.
- شما؟
- من دخترخالشون هستم.
شخصي كه پشت گوشي بود لحظه اي مكث كرد و بعد گفت :
- ببخشيد خانم. ايشون نيستند.
حال عجيبي شدم احساس كردم از بلندي به زير افتادم. من لحظاتي قبل صداي شهاب را شنيده بودم. گفتم :
- ببخشيد نمي دونيد كي تشريف ميارن؟
- والله چه عرض كنم. نمي دونم خانم. يعني اطلاعي ندارم.
با حالتي وارفته تشكر كردم و گوشي را سرجايش گذاشتم. اما صدايي در گوشم زنگ مي زد كه شهاب آن جا بود. اما چرا نخواست با من صحبت كند. شايد از اينكه گفته بودم دخترخاله اش هستم مرا نشناخته بود. با خودم گفتم اي كاش اسمم را مي گفتم. اي كاش مي گفتم به او بگوييد نگين كارش دارد. نمي دانستم چه بايد بكنم. همان لحظه تلفن زنگ زد و من به خيال اينكه شهاب با منزلمان تماس گرفته با شتاب تلفن را جواب دادم. از بدشانسي پيروز پشت خط بود. با شنيدن صدايم سلام كرد و من كه شوقم از شنيدن صداي او فروكش كرده به آرامي جوابش را دادم. پيروز گفت :
- مثل اينكه منتظر كسي بودي.
از طرز صحبتش جا خوردم اما خودم را كنترل كردم و گفتم :
- بله. نه. چطور مگه؟
- اولش با خوشحالي گوشي را برداشتي اما بعد...
- آه. بله. راستش منتظر تلفن دوستم بودم.
- خوش به حال اين دوستت كه دست كم با لحن خوش با او حرف مي زني. ما كه از وقتي اومديم يك روي خوش ازت نديديم.
چيزي نداشتم تا در جواب او بگويم و ترجيح دادم سكوت كنم.
- نگين هنوز اونجا هستي؟
- بله.
- مثل اينكه حواست اونجا نيست.
- نه. داشتم فكر مي كردم اگه دوستم بخواد زنگ بزنه تلفن اشغاله.
- خُب فهميدم. يعني اينكه زحمت رو كم كنم.
از اينكه منظورم را متوجه شده بود به هيچ وجه ناراحت نشدم. پيروز گفت :
- يك پيغامي براي زندايي داشتم بهش مي رسوني؟
- بله بفرماييد.
- به زندايي بگو براي فردا شب جايي قرار نذاره چون به همراه دايي ناصر و بچه ها مي خواهيم بريم بيرون. مي خوام قبل از عروسي پرديس سور شركت تازه تاسيسم رو بدم.
با كنايه گفتم :
- زحمت مي كشيد.
پيروز خنديد و گفت :
- اما يك پيغام هم براي خودت دارم. گوشِت با منه؟
چيزي نگفتم و پيروز ادامه داد :
- نگين. من هنوز سر حرفم هستم. دوست دارم اين رو هم بدوني كه مخالفتي با درس خوندنت ندارم. خودتم بهتر از هر كس ديگه اي اينو مي دوني اما اگه تو بهانه ديگري داري كه پشت درس اونو پنهون كردي دوست دارم بهم بگي.
لبم را گزيدم و با نگراني چشمانم را بستم. صداي پيروز مرا به خود آورد :
- خداحافظ.

sorna
03-06-2012, 12:32 PM
بدون اينكه پاسخي بدهم گوشي را سر جايش گذاشتم سرم را به مبل تكيه دادم و چشمانم را بستم.
تا بعد از ظهر يك بار ديگر به مغازه شهاب زنگ زدم به اميد اينكه مثل آن موقع ها خودش جواب تلفن را بدهد اما وقتي صداي ناآشنايي را شنيدم بدون اينكه جوابي بدهم تلفن را سرجايش گذاشتم. خيلي كلافه و سر درگم بودم و در اين مدت هم از بيتا خبري نداشتم. همان لحظه به بيتا زنگ زدم اما او خانه نبود و مادرش گفت كه به همراه سام براي ديدن تالاري رفته كه قرار است براي جشن ازدواجشان رزرو كنند. به شايسته خانم گفتم كه هر وقت بيتا به منزل برگشت با من تماس بگيرد.
شب ساعت هشت و نيم بود كه بيتا زنگ زد و من بعد از احوالپرسي از او احوال شهاب را از او پرسيدم. بيتا خبري از شهاب نداشت و گفت كه چند وقتي است به دليل گرفتاري و كارهايي كه مربوط به عروسي شان است حتي فرصت نكرده به من هم تلفن كند. سام هم در مورد شهاب چيزي به او نگفته است. از بيتا خواستم كه در مورد شهاب از سام خبرگيري كند و بعد به من اطلاع بدهد و از او خواهش كردم كه سام نفهمد من از او خواسته ام كه اين كار را بكند.
بعد از صحبت با بيتا تا حدودي خيالم راحت شد زيرا مي دانستم كه بيتا در مورد خواسته ام كوتاهي نخواهد كرد.
عصر روز بعد به همراه تمام اعضاي خانواده كه شامل پريچهر و صادق و سروش و همچنين خانواده عمو كه اميد هم ديگر عضوي از آن شده بود با پنج ماشين به سمت پارك ملت رفتيم و بعد از آن براي شام به رستوران مجلل هتل استقلال رفتيم كه پيروز از قبل برايمان ميز رزرو كرده بود. آن شب بعد از مدتها احساس سرحالي و نشاط مي كردم و اين احساس خوشايند در رفتارم نيز تاثير گذاشته بود. پيروز آن شب توجه زيادي به من نشان مي داد و اين كار پيروز موجب حسادت نيشا و نگاه هاي چپ چپ نويد مي شد. راستش از اين موضوع نه تنها بدم نيامده بود بلكه براي اولين بار دوست داشتم نسبت به محبت پيروز احساسات به خرج دهم اما اين تا زماني بود كه زن عمو در موقعيتي آهسته زير گوشم گفت :
- نگين نمي دونستم اينقدر بلايي. با دست پس مي زني، با پا پيش مي كشي؟ بيچاره پسر مردم.
لحن زن عمو موقعي كه مي گفت پسر مردم حالتي داشت كه گويي منظور او كسي غير از پيروز است. حالت كلامش مثل اين بود كه مي خواست مرا به ياد كسي بياندازد. به هر صورت نفهميدم در اين كلام چه سري نهفته بود كه دلم مي خواست بزنم زير گريه. شايد نفهميده به شهاب خيانت كرده بودم اما اين كار من فقط به خاطر احساس كينه نسبت به نويد و فخرفروشي به نيشا بود. اما همين كلام زن عمو آبي بود كه روي احساسات من ريخته شد و از همان لحظه باز به لاك خودم فرو رفتم.
وقتي به خانه برگشتيم هر چقدر مادر پاپي ام شد كه زن عمو چه به من گفت كه اخلاقم صد و هشتاد درجه تغيير كرد چيزي نگفتم. اما از زن عمو كه با اين حرف شهاب را به يادم آورده بود متشكر بودم.
روز بعد بيتا به من زنگ زد و گفت كه از سام حال شهاب را پرسيده و او با حالت طنز گفته بود كه حالش بد نيست اما كشتيهاش غرق شده و چك هاشم برگشت خورده. بيتا از او پرسيده بود كه معني حرفش چيست اما سام براي دادن جواب طفره رفته بود و بيتا ترسيده اگر زياد كنجكاوي كند سام فكرهايي كند.
دل به دريا زدم و از بيتا خواستم تا به سام بگويد كه مي خواهم با شهاب صحبت كنم و بيتا قول داد كه ترتيب اين كار را بدهد. اما تا چند روز هرچه منتظر تلفن بيتا شدم بي فايده بود به ناچار خودم با او تماس گرفتم و او گفت كه گرفتاري هاي پيش از مراسم عروسي وقتي برايش نمي گذارد تا با من تماس بگيرد.
با اينكه رويم نمي شد اما از بيتا پرسيدم :
- بيتا جون به سام گفتي من مي خواهم با شهاب صحبت كنم؟
- آره بخدا يك بار نه سه چهار بار اين موضوع رو يادآوري كردم اما هردفعه يك بهانه مي آورد تا آخر كه ديروز خيلي جدي اين موضوع رو عنوان كردم سام گفت كه شهاب براي مدتي به دبي رفته.
- دبي؟ براي آوردن جنس؟
- والله نمي دونم. اما مثل اينكه سام مي گفت براي كار رفته.
- كار؟ اونجا؟
- نگين بخدا نمي دونم. سام كه اين جور مي گفت.
احساس كردم بيتا از چيزي ناراحت است فكر كردم شايد با سام جر و بحث كرده و يا شايد گرفتاري هاي قبل از ازدواج او را خسته كرده است. بيتا كسي نبود كه در مكالماتي كه مي كرديم براي خداحافظي پيش قدم شود. پرسيدم :
- بيتا چيزي شده؟
اول كمي از صحبت طفره رفت ولي وقتي اصرار كردم گفت :
- از دستت يك كم ناراحتم.
- از دست من؟ براي چي؟
- فكر مي كنم تو با من صادق نبودي.
- بيتا معلومه چي مي گي؟
- آره نگين. مي فهمم چي مي گم.
- بيتا تو رو خدا درست حرف بزن ببينم چي مي گي؟
- نگين تو به من نگفته بودي نامزد داري.
- نامزد؟! بسم الله معلومه چي مي گي؟
- باور كن دروغ نمي گم. پسرعموت به شهاب گفته نامزد داري تازه عكسي را كه با هم انداختيد هم بهش نشون داده.
مغزم كار نمي كرد. گويا صداي بيتا را در خواب مي شنيدم. من؟نامزد؟! خداي من نكند شهاب حرف نويد را باور كرده بود و آن روزي كه به مغازه تلفن كردم و صداي او را شنيدم و آن مرد گفت كه او نيست به خاطر اين بوده كه او نخواسته با من حرف بزند. با صدايي كه از ناراحتي مي لرزيد گفتم :
- بيتا. گوش كن تو رو به خدا كاري كن كه من با شهاب صحبت كنم. بهش بگو نگين گفت به همون كه مي پرستي نويد دروغ گفته و نامزدي در كار نيست. بيتا به خدا راست مي گم.
- نگين نمي خواد خودت رو ناراحت كني من همون موقع به سام گفتم كه اين امكان ندارد و تو اگر نامزد كرده باشي اولين نفر من باخبر مي شوم اما سام گفت كه مامانت به عمه اش هم گفته كه قراره ازدواج تو را با كس ديگري گذاشته اند.
كم مانده بود ديوانه شوم :
- مامانم؟! عمه سام؟! كي؟
- نگين بيچاره من. مثل اينكه تو از چيزي خبر نداري. عمه سام همون خاله شيرين شهابه كه با مامانت صحبت كرده بود تا قرار خواستگاري رو بذاره كه مامانت گفته بود ببخشيد ما به هر كسي كه از راه برسه دختر نمي ديم به پسرتونم بگيد سر راه دختر ما سبز نشه چون اون موقع طور ديگه اي رفتار مي كنيم.
سرم گيج مي رفت اما ميبايست مي فهميدم دور و برم چه خبرست. به بيتا گفتم :
- اما روزي كه خاله شهاب به خونمون زنگ زده بود پرديس شنيده كه مامان گفته دخترم داره درس مي خونه فعلا قصد ازدواج نداره. يعني پرديس بهم دروغ گفته؟ آخه مامانم چطور مي تونه چنين چيزي رو بگه؟
- اون دفعه رو نمي گم.
- چي؟
- بَه. نگين فكر مي كنم نمي دونستي كه نسرين خانم بعد از اون دوبار ديگه هم به خونتون زنگ زده و از مامانت خواسته كه اجازه بدهند اونا به منزلتان بيايند تا بيشتر با خانواده آنها آشنا بشين؟
اين كلام بيتا مانند آب يخي بود كه رويم ريخته شد:
- دو بار ديگه؟
- آره سام مي گفت بعد از اينكه براي اولين بار نسرين خانم به خونتون زنگ مي زنه و مامانت جواب رد مي ده شهاب باز هم به خاله اش اصرار مي كنه تا باز هم زنگ بزنه و از مامانت خواهش كنه تا اجازه بدهد يك ملاقات حضوري با او داشته باشه تا بتونه او را قانع كنه اما مثل اينكه مامانت از جريان دوستي تو و شهاب خبر داشته كه به نسرين خانم مي گه ما تو فاميل از اين برنامه ها نداشتيم و پدر نگين اجازه نمي ده هر كسي بخواد خودش رو خواستگار دخترش جا بزنه. نمي دونم نگين اما مثل اينكه مامانت فكر مي كنه شهاب از اين پسرهاي خيابونيه كه بگرده دنبال يه دختري كه وضع ماليش خوب باشه بخواد از اين راه آينده شو تامين كنه.
بيتا صحبت مي كرد و من بي صدا اشك مي ريختم. بيتا گفت كه خاله شهاب بعد از سومين باري كه به خانه مان زنگ مي زنه و مادرم به او مي گويد كه نگين نشون شده كسيست خواهش مي كنم ديگر اينجا زنگ نزنيد. با ناراحتي به شهاب گفته كه از فكر اين دختر بيرون بياد و يا ديگر از او نخواهد خودش را خوار و سبك كند و شهاب بعد از اينكه موفق نمي شود خاله اش را قانع كند تا بار ديگر براي خواستگاري از تو اقدام كند با قهر منزل خاله اش را ترك مي كند و حتي براي ديدن شبنم هم به منزل آنها نمي رود.
با اينكه سوالات زيادي در ذهنم بود كه بايد از بيتا مي پرسيدم اما گريه مجال صحبت را به من نمي داد گويا غم با خبر شدن از اين اتفاقات و دوري از شهاب دست به دست هم داده بود تا زمينه را براي گريه بي امان فراهم كند. بدون خداحافظي گوشي را گذاشتم و همان طور كه سرم را روي دستم مي گذاشتم به اين فكر كردم كه چقدر بدبختم.
بعد از اينكه خوب عقده دلم را خالي كردم و تا حدودي آرام شدم به فكر فرو رفتم. حالا معني خيلي چيزها را مي فهميدم. حرفهاي ضد و نقيض سام كه يك بار به بيتا گفته بود كه شهاب مشكل چك پيدا كرده و حالا هم كه مي گفت براي كار به دبي رفته همه براي اين بود كه شهاب ديگر نمي خواست مرا ببيند و يا شايد آنها مي خواستند كه من ديگر شهاب را نبينم تا او كم كم مرا از ياد ببرد. آخرين حرفي كه به بيتا زدم اين بود كه اگر شهاب را ديد به او بگويد كه هر چه شنيده دروغ بوده و جز اينكه من دوستش دارم و مي خواهم او را ببينم. در حالي كه باز هم دلم مي خواست بگريم اما اميدوار بودم كه در روزهاي بعد خبري از او بدست آورم.

sorna
03-06-2012, 12:32 PM
دو روز بعد هنگامي كه بعد از اتمام كلاس با اتوبوس به خانه برمي گشتم همانطور كه از پشت پنجره اتوبوس به رفت و آمد آدم ها و ماشين ها نگاه مي كردم چشمم به ماشيني افتاد كه به نظرم خيلي آشنا آمد بخصوص خرس عروسكي پشت ماشين. همان لحظه به ياد آوردم كه زماني نه چندان دور به همراه شهاب سوار اين ماشين شده بودم. اشتباه نمي كردم اين همان دوو سي يلويي بود كه شهاب مي گفت مال شوهرخاله اش است. سعي كردم داخلش را ببينم. ازدحام مسافراني كه از اتوبوس پياده مي شدند اين فرصت را به من داد تا بتوانم شخصي را كه پشت فرمان نشسته بود ببينم. مردي مسن با موهاي جوگندمي پشت فرمان نشسته بود. حدس مي زدم كه او شوهرخاله شهاب باشد. همان طور كه او را نگاه مي كردم در فكر روزي بودم كه با شهاب به ميدان انقلاب رفته بوديم كه متوجه شدم مرد از ماشين پياده شد و با نگاه نگراني به سمتي نگاه كرد و سرش را تكان داد و از حركت لبهايش خواندم كه مي گفت :
- چي شد؟
ناخودآگاه مسير نگاه مرد را دنبال كردم و سرم را به سمتي كه مرد اشاره مي كرد چرخاندم از چيزي كه مي ديدم كم مانده بود فرياد بكشم. شهاب را ديدم كه به سمت ماشين مي آمد و سرش را با تاسف تكان مي داد. خداي من چقدر تغيير كرده بود احساس كردم در اين مدت كمي لاغرتر شده بود و ته ريشي روي صورتش نمايان بود كه برايم خيلي تازگي داشت. موهايش را كوتاه كرده بود. چهره شهاب مثل هميشه دوست داشتني بود. اما چيزي كه باعث نگراني ام مي شد دست راستش بود كه با باند سفيدي بسته شده بود وقتي دقت كردم باندي هم قسمت راست سرش روي پيشاني بود. همين كه خواستم به جزئيات صورتش كه به نظرم مي رسيد آثار زخم و خراشيدگي بود دقت كنم، اتوبوس به راه افتاد. با به حركت درآمدن اتوبوس احساس كردم دير بجنبم او را از دست خواهم داد. با شتاب به شيشه اتوبوس زدم و بي توجه به مسافراني كه هاج و واج مرا نگاه مي كردند فرياد زدم :
- شهاب. شهاب.
اما او صدايم را نشنيد و اتوبوس از او دور و دورتر شد. همان طور كه با عجله جمعيت را مي شكافتم و به سمت در خروجي مي رفتم با صداي بلندي گفتم :
- آقاي راننده لطفا نگه داريد.
ابتدا صدايم به گوش راننده نرسيد اما چند نفر از قسمت مردها به راننده گفتند كه نگه دارد و لحظه اي بعد اتوبوس ايستاد. در حالي كه صداي راننده را مي شنيدم كه غر مي زد از اتوبوس پياده شدم و در جهت مخالف شروع به دويدن كردم در همان حال با خودم فكر مي كردم كه در حضور شوهرخاله او چه مي توانم به او بگويم و بدون اينكه پاسخي به پرسش خودم بدهم گفتم هرچه باداباد. واقعا برايم مهم نبود كه شوهرخاله شهاب در موردم چه فكري خواهد كرد. تنها چيزي كه برايم مهم بود ديدن شهاب و شنيدن صدايش بود. همين و بس. هنوز به ايستگاهي كه شهاب را ديده بودم نرسيده بودم كه از دور ماشين شوهرخاله او را ديدم كه حركت كرد و دور شد. نااميد ايستادم. نفسم در حال بند آمدن بود و عرق از سر و رويم مي چكيد. به راهي كه ماشين در آن گم شده بود انداختم و آهي كشيدم و آرام آرام به سمت ايستگاه رفتم تا با اتوبوس بعدي به خانه بروم.
وقتي به خانه رسيدم بدون اينكه اشتهايي براي خوردن داشته باشم به بهانه خستگي به اتاقم رفتم و روي تختم دراز كشيدم. اين روزها رابطه ام با مادر و بقيه كمي سرد شده بود اما نمي توانستم سردي رفتارم را آشكارا نشان بدهم زيرا مادر هنوز نمي دانست من از تمام ماجرا خبر دارم. با اينكه دوست نداشتم با پرديس هم كه چندي بعد از پيشم مي رفت رفتار سردي داشته باشم اما گويي اين احساس دست خودم نبود. دليل ديگر اين سردي نسبت به پرديس وجود سروش بود و حقيقت اين بود كه هر بار پرديس و سروش را مي ديدم كه دست در دست هم به تفريح و خريد مي روند و كسي نيست تا به عشق آنها اعتراض كند، حرص مي خورم. مي دانستم كه به پرديس حسادت مي كنم اما اين حسادت هم دست خودم نبود. من شهاب را مي خواستم با تمام وجود و مي دانستم شهاب هم فقط خودم را دوست دارد و آنطور كه بقيه فكر مي كردن چشمش به دنبال مال و اموال پدرم نيست.
حالا مي فهميدم اصرار شهاب براي اينكه مي خواست مرا ببيند براي چه بود او مي خواست از خودم بشنود كه آيا قرار است با كس ديگري ازدواج كنم يا حرفهاي نويد بي اساس بوده است. هر وقت ياد نويد و كاري كه كرده بود مي افتادم او را نفرين مي كردم.
وقتي چند روز ديگر گذشت و ديدم كه از بيتا خبري نيست به اين فكر افتادم كه بايد خودم دست به كار شوم و از شهاب خبري بگيرم. من بايد او را مي ديدم و با او صحبت مي كردم به خاطر همين صبح روز دوشنبه وقتي از خواب برخاستم ابتدا نقشه ام را مرور كردم و طبق برنامه هر روز به قصد رفتن به آموزشگاه از خانه خارج شدم. ديگر چيزي به عروسي پرديس نمانده بود و اين روزها سر مادر شلوغ بود اما بر خلاف عروسي پريچهر اين بار شش دانگ حواسش پيش من بود زيرا همين كه مرا حاضر و آماده براي رفتن ديد گفت :
- نگين هنوز كه ساعت ده نشده مي خواي بري.
- الان نمي رم، حاضر شدم برم تو حياط كمي درس بخونم.
مادر سرش را تكان داد و ديگر چيزي نگفت. براي اينكه خيال او را راحت كنم گذاشتم ساعت ده شود و طبق روزهايي كه به كلاس مي رفتم از حياط مادر را صدا كردم و با او خداحافظي كردم. وقتي به سر ميدان رسيدم به جاي سوار شدن به اتوبوسهايي كه به طرف خيابان سهروردي مي رفت سوار تاكسي هايي شدم كه به طرف ميدان وليعصر مي رفت. نمي دانستم اين شهامت را از كجا آورده ام اما مي بايستي مي فهميدم كه شهاب كجاست. در حيني كه تاكسي به طرف ميدان وليعصر مي رفت با خودم فكر كردم اگر آشنايي مرا ديد چه چيزي به او بگويم. وقتي راننده گفت : خانم ميدان وليعصر. به خودم آمدم و متوجه شدم به مقصد رسيده ايم اما من هنوز پاسخي براي سؤالم پيدا نكرده بودم. به سرعت كرايه راننده را پرداختم و از تاكسي پياده شدم. با اينكه رفت و آمد خيلي عادي و مانند هميشه بود اما من احساس مي كردم همه مردمي كه از كنارم مي گذرند از كاري كه مي خواهم انجام بدهم باخبرند. وقتي ورودي پاساژ را ديدم از ترس عرق كرده بودم و پاهايم بي حس شده بودند. نمي دانستم اگر با شهاب مواجه شوم چه به او بگويم فكر اينكه مبادا او ديگر نخواهد مرا ببيند ديوانه ام مي كرد. در آن لحظه ها تمامي صحنه هاي برخوردم با او را از ابتداي آشنايي مرور كردم در تمام اين مدت اتفاقي كه باعث سرد شدن او از من شود وجود نداشت. شهاب حتي دستم را لمس نكرده بود من در اين فكر بودم علت اينكه او نمي خواهد خودش را به من نشان بدهد چه مي تواند باشد. سام به بيتا گفته بود او براي كار به دوبي رفته حال آنكه روز گذشته من او را در خيابان ديده بودم اين چه معني مي توانست داشته باشد جز اينكه شهاب خود را از من دور مي كند، اما براي چه؟ او حتي با من صحبت نكرده بود و از خودم نشنيده بود كه با كس ديگري قرار ازدواج دارم. امكان نداشت شهاب بدون اينكه از خودم بشنود كه او را نمي خواهم، بخواهد از من فاصله بگيرد. نه اين موضوعي نبود كه شهاب را از من دور مي كرد. در اين افكار غرق بودم كه با صداي مردي به خود آمدم.
- خانم لطفا بريد كنار.
برگشتم و مرد مسني را ديدم كه بسته بزرگي را حمل مي كرد و متوجه شدم درست وسط پلكان ايستاده ام و راه او را سد كرده ام. خودم را كنار كشيدم و با قدمهايي لرزان از پله هاي پاساژ يكي يكي پايين رفتم. با هر قدمي كه برمي داشتم بي حسي پاهايم بيشتر و بيشتر مي شد بطوريكه حس مي كردم قدم ديگري نمي توانم بردارم. هنوز در اين فكر بودم كه با ديدن شهاب چگونه بايد رفتار كنم آيا مي بايست به خاطر سردي رفتارش با او قهر مي كردم اگر اين طور بود آنجا چه مي كردم. آيا بايد نشان مي دادم اتفاقي گذرم به آنجا افتاده يا .... نه تمام دليل ها و منطق ها برايم بي معني جلوه مي كرد. بايد خودم بودم و صادقانه نشان مي دادم كه دوري اش برايم سخت بوده كه باعث شده پيه دعوا و مرافعه را به تنم بمالم و خودم را به آنجا برسانم. بايد به او مي فهماندم كه او را دوست دارم و همان طور كه او انتظار داشت اين عشق را ثابت مي كردم. به خودم آمدم و متوجه شدم كه باز هم از زمان خارج شده ام. نفس عميقي كشيدم و به سمت مغازه او قدم برداشتم. با ديدن آنجا و تصور ديدن او ضربان قلبم وحشتي در وجودم ايجاد كرد. بدون ترديد قدمي براي رفتن به داخل مغازه برداشتم. آنقدر در هول و هراس ديدن او بودم كه متوجه نشدم اجناس داخل ويترين به سبك ديگري چيده شده است. تا زماني كه پا درون مغازه گذاشتم متوجه اين موضوع شدم. پس از ورود لحظه اي احساس پشيماني كردم اما با شنيدن صداي سلامي ترس را فراموش كردم و به طرف پيشخان مغازه برگشتم. مرد جا افتاده اي را ديدم كه با لبخندي ورودم را خوش آمد گفت :
- بفرماييد خانم.
نمي دانستم چه بگويم. بعد از مكثي قيمت لباسي را كه همان لحظه به چشمم خورد پرسيدم. آن مرد با لبخند و لحني كه نشان مي داد متوجه شده است كه من به دنبال جنسي وارد مغازه نشده ام پاسخم را داد.
تشكر كردم و چرخي زدم تا از مغازه خارج شوم كه صداي مرد مرا در جايم نگه داشت.
- دوشيزه خانم مي تونم كمكتون كنم؟
لحظه اي مكث كردم اما بعد ترديد را كنار گذاشتم و گفتم :
- ببخشيد من با آقا شهاب كار داشتم.
مرد نگاهي به سرتا پايم انداخت. نگاهي كه شايد هزاران نكته ناگفته در آن بود اما هرچه بود از طرز نگاهش خوشم نيامد. كلاسورم را به سينه ام فشردم. مرد لحظه اي مكث كرد و با لبخندي كه به نظرم خيلي كريه و زشت بود گفت :
- آقا شهاب؟
دندانهايم را به هم فشردم تا حقارتي را كه در وجودم احساس مي كردم مهار كنم. در آن لحظه احساس دختر ولگردي را داشتم كه به دنبال مردي كه قالش گذاشته راه افتاده است. شايد اين فكر درست نبود اما نگاه مرد اين حس را به من القا مي كرد. از ميان دندانهاي به هم فشرده ام گفتم :
- بله آقا ايشون قبلا اينجا بوتيك داشت.
- شما چه نسبتي با ايشون داريد؟
اخمي كردم و گفتم :
- ببخشيد مثل اينكه من اشتباه آمده ام.
و قدمي برداشتم تا از مغازه خارج شوم كه مرد گفت :
- خانم صبر كن.
بدون اينكه تغييري در چهره ام بدهم برگشتم و او را نگاه كردم. مرد لبهايش را جمع كرد و گفت :
- من كه چيزي نگفتم شما ناراحت شديد. نمي دونم شما چه كسي رو مي خواهيد اما نشوني جديد اوني كه قبلا اينجا كار مي كرد رو مي تونم بهتون بدم. ولي فكر كنم اسم اون آقا كاظم معيني بود. البته شايد اسم ديگه اش شهاب باشه. حالا خودتون مي دونيد.
سرم را به زير انداختم و گفتم :
- ممنونم. لطف كنيد نشوني رو بهم بديد.

sorna
03-06-2012, 12:33 PM
مي دانستم كاظم شريك شهاب بوده است و چندبار نامش را شنيده بودم. مرد روي يك تكه كاغذي چيزي نوشت و بعد آن را به طرف من گرفت. كاغذ را از او گرفتم و بدون آنكه بخوانم آن را در جيب مانتويم گذاشتم و بعد از تشكر به سرعت از مغازه بيرون آمدم. سوار خودرويي شدم كه به طرف ميدان هفت تير مي رفت و تازه آن وقت كاغذ را از جيبم بيرون آوردم و به نشاني نگاه كردم. نوشته بود : خيابان رفاهي فروشگاه لاله. شماره تلفني هم پايين آدرس بود كه با ديدن آن نفس راحتي كشيدم زيرا اين شماره تلفن من را از رفتن به به مكاني كه به هيچ عنوان با آن آشنايي نداشتم، مي رهاند. وقتي به ميدان هفت تير رسيدم ساعت يازده و نيم ظهر بود و مي بايست طبق روال هرروز ساعت دوازده و ده دقيقه خانه مي بودم. نمي دانستم اين مدت را چه كنم، به فكرم رسيد كه از اين مدت استفاده كنم و تلفني به مغازه اي كه آدرسش را داشتم بزنم. به طرف كيوسك تلفن سر خيابان رفتم اما از ترس اينكه كسي من را ببيند منصرف شدم و به طرف سوپرماركتي كه تلفن سكه اي داشت رفتم.
وقتي شماره تلفن را مي گرفتم دستانم مي لرزيد و مواظب بودم مبادا توسط آشنايي غافلگير شوم. بعد از سه چهار بوق تماس برقرار شد. در همان لحظه اول صداي كاظم را شناختم.
- الو بفرماييد.
با صدايي كه از خوشحالي مي لرزيد، گفتم :
- سلام.
- سلام بفرماييد.
- ببخشيد من با آقا شهاب كار دارم
كاظم لحظه اي مكث كرد و بعد گفت :
- شما؟
مي دانستم راه گريزي ندارم و بايد خود را معرفي كنم با صداي آرامي گفتم :
- من....
نمي دانستم خود را به چه عنواني بايد معرفي كنم. دلم را به دريا زدم و گفتم :
- مي تونم با خودشون صحبت كنم؟
- خانم نمي دونم كي اين شماره رو به شما داده. اما شهاب مدتيست كه ديگر با من كار نمي كند.
دلم مي خواست روي زمين بنشينم. صداي مرد را شنيدم كه گفت :
- ببخشيد شما نگين خانم هستين؟
لبم را گزيدم. نمي دانم از كجا مرا شناخته بود اما ديگر برايم فرقي نداشت به هر حال شهاب ديگر آنجا نبود:
- بله خودم هستم.
- پس مي تونم راحت با شما صحبت كنم. راستش شهاب از وقتي كه دسته چكش را گم كرد به مشكل مالي برخورد كه خودش از من خواست جدا بشيم. باور كنيد خيلي بهش اصرار كردم كه يك جوري ترتيب بديم كه با همين سرمايه كار را ادامه بديم اما او به خاطر اينكه من متحمل ضرر نشم، قبول نكرد. الان هم چند وقتيست كه ازش خبر ندارم فكر مي كنم خونه شو عوض كرده چون هرچي به خونه اش زنگ مي زنم كسي جواب نمي ده. منم با او كار واجبي دارم. اما نمي دونم چطور پيداش كنم.
با صدايي كه ديگر رمقي در آن نمانده بود گفتم :
- از لطفي كه كرديد ممنونم.
- نگين خانم اگر شهاب با شما تماس گرفت بهش بگيد كه كاظم گفت با من حتما تماس بگيره. من نشوني و شماره تلفنمو به مغدزه قبلي دادم و گفتم كه اگر شهاب تماس گرفت بهش بدن.
- آقا كاظم من شماره شما رو از همون آقا گرفتم. اگر ايشان را ديدم چشم حتما پيغام شما رو بهش مي دم.
گوشي را گذاشتم و در حالي كه به شهاب فكر مي كردم به طرف خانه رفتم. شريكش مي گفت دسته چكش را گم كرده پس سام درست مي گفت كه مشكل چك پيدا كرده. اما چرا گفته بود كه براي كار به دبي رفته. نكنه قرار بود به دبي برود. بايد از بيتا مي پرسيدم. حتما به من مي گفت قضيه از چه قرار است. وقتي به خانه رسيدم هنوز به ساعت ورودم كمي مانده بود اما من خسته تر و بي حوصله تر از آن بودم كه بخواهم دقايقي ديگر را صبر كنم.
عصر همان روز به بيتا زنگ زدم اما او گفت كه هنوز شهاب را نديده است و همچنين خبري از او ندارد فقط مي داند كه او به دبي رفته تا كار كند و معلوم نيست كي به ايران برمي گردد. از بيتا پرسيدم كه از كجا مطمئن است كه شهاب به دبي رفته و او گفت كه خودش از عمه اش پرسيده است. حالا من نيز مطمئن بودم كه بيتا به من دروغ مي گويد. در آن لحظه آنقدر احساس نااميدي مي كردم كه ناخودآگاه زدم زير گريه. بيتا كه معلوم بود از گريه من خيلي متاثر شده با ناراحتي گفت :
- نگين تو رو به خدا گريه نكن. دلم اينجوري ريش ميشه، تو كه مي دوني چقدر دوستت دارم.
- چرا گريه نكنم در حالي كه مي دونم بهم دروغ مي گي.
- من بهت دروغ مي گم؟ يعني تو باور نداري دوستت دارم و از گريه ات ناراحت مي شم.
- نه اونو نمي گم. بيتا تو به من مي گي كه مطمئني كه شهاب رفته دبي اما من خودم ديروز اونو ديدم.
بيتا مكث كرد و همين به من فهماند كه او خبرهايي دارد كه نمي خواهد من چيزي بدانم. صداي بيتا كه حدس زدم گريه مي كند، لرزيد :
- نگين حتما اشتباه كردي شهاب مدتيه كه رفته دبي.
اشك مجال صحبت را به من نمي داد اما من بايد حرف مي زدم. اشك هايم را پاك كردم و گفتم :
- به من نگو كس ديگري رو با شهاب اشتباه گرفتم. خودش بود. شهاب بود. شهاب من مي فهمي؟ اما اگه ديگه نمي خواد من رو ببينه اين چيز ديگه ايه. بيتا تقصير من چيه كه پدر و مادرم بدون توجه به خواسته من به اون جواب رد دادن يا پسرعموم يا اوناي ديگه هزار تا دروغ به هم بافتن و تحويلش دادن. بيتا به من بگو بايد چيكار كنم تا اون بفهمه كه من هيچ وقت بهش دروغ نگفتم و به جز او كس ديگه اي تو زندگي من نيوده. بيتا نگو نه چون مي دونم به شهاب دسترسي داري دوست دارم اگه ديديش بهش بگي نگين گفت رسم مردي و مروت اين نبود كه دلي رو بهت بسپارن و قبل از اينكه اونو به صاحبش برگردوني بذاري بري. بيتا....
ديگر نتوانستم ادامه بدهم و در حالي كه با صداي بلند گريه مي كردم تلفن را قطع كردم.
مدتي گريستم. احساس آرامشم را به دست آوردم اما از تمام دنيا بيزار بودم و در همان حال چشمم به ميز تحرير و جزوه هاي كنكوري كه روي آن بود افتاد. به طرف ميز رفتم و نگاهي به برگه هاي جزوه انداختم. با اينكه براي نوشتن انها خيلي زحمت كشيده بودم اما با حرص پاره پاره شان كردم گويي آن ها در جدايي شهاب از من مقصر بودند با تمام اينها هنوز دلم آرام نشده بود. مي خواستم از شهاب متنفر باشم. اما نمي توانستم و همين مرا بيتاب مي كرد من هنوز او را دوست داشتم و نديدن او بدون اينكه خللي در علاقه ام به وجود بياورد، آتش عشقم را به او تيزتر كرده بود. گريه هم دردي از دلم دوا نمي كرد. عاقبت تكه كاغذي برداشتم و با خودكار روي آن نوشتم :
بي وفا بين. پس از رفتن من نپرسيد كجا رفت؟
چرا رفت؟ چه آمد به سرش ؟
از اول وفا نمودي چندان كه دل ربودي، چو مهر
سخت كردم سست آمدي به ياري. چنانت
دوست مي دارم كه اگر روزي فراق افتد تو دوري
از من تواني كرد و من دوري از تو نتوانم نمود.
اي رفته به قهر وعده هاي تو چه شد؟
مهر تو كجا رفت و وفاي تو چه شد؟
اين تيرگي آخر ز كجا روي آورد؟
آن آينه رخسار صفاي تو چه شد؟
ساعتي از صحبت من با بيتا گذشته بود با اين كه كلي گريه كرده بودم اما هنوز آرام نشده بودم و دلم مي خواست باز هم گريه كنم به خصوص كه هر وقت به ياد شهاب و چشمان زيبايش مي افتادم دوست داشتم با صداي بلند گريه كنم. صداي پرديس به گوشم خورد كه با شادي به سمت اتاقمان مي آمد. در همان حال با صداي بلند با كسي صحبت مي كرد. دوست نداشتم پرديس بفهمد گريه مي كرده ام اما مي دانستم كه چشمان خون افتاده و صورت سرخم مرا لو مي دهد. به طرف پنجره رفتم و دستهايم را به صورتم تكيه دادم و وانمود كردم كه به حياط نگاه مي كنم. پرديس وارد اتاق شد و با ديدن من با صداي بلندي گفت :
- اِ نگين تو اينجايي؟ فكر كردم رفتي بيرون.
براي اينكه به من بند نكند با صدايي كه سعي مي كردم آرام باشد به او سلام كردم و او جوابم را داد و گفت :
- نگين كارت عروسيمو گرفتم بيا بريم پايين ببين چطوره.
بدون اينكه سرم را به طرفش برگردانم گفتم :
- مباركه. ميام مي بينم.
گويا پرديس عجله داشت و فقط امده بود لباسش را عوض كند زيرا به طرف كمدش رفت و به سرعت لباسش را عوض كرد و گفت :
- نگين يه زحمت بكش و مانتو و روسري من رو آويزون كن. سروش پايين منتظره. مي خواهيم كارتها رو بنويسيم. تو نمياي؟
آرام گفتم :
- چرا تو برو من بعد ميام.
- راستي مامان كارت داشت. امشب عمو اينا ميان خونمون. اگر كارت تموم شد بيا پايين كمك.
پاسخي ندادم. پرديس در حالي كه موهايش را برس مي كشيد متوجه كاغذهاي پاره روي زمين شد و پرسيد :
- نگين به سرت زده اينا چيه پاره كردي؟
- كاغذ باطله
- حالا چرا اونجا چمبك زدي؟
- دارم هوا مي خورم.
پرديس خنديد و در حالي كه از اتاق خارج مي شد گفت :
- نگين معطل نكني. صداي مامان در مياد طفلك دست تنهاست.
پاسخي به او ندادم و هنگامي كه مطمئن شدم از اتاق خارج شده است از جلو پنچره كنار آمدم. نفس عميقي كشيدم. خودم را آماده كردم تا از اتاق خارج شوم اما قبل از آن مانتو و روسري پرديس را آويزان كردم.
آن شب براي اولين بار دوش به دوش مادر در آشپزخانه مشغول كار بودم و حتي فرصت سرخاراندن نداشتم. با تمام اين ها حتي يك لحظه از فكر شهاب بيرون نيامدم. وقتي كارها تا حدي تمام شد مادر گفت :
- به عنوان اولين درس از خانه داري بعد از اتمام پخت و پز در آشپزخانه به اتاقت برو و لباست رو عوض كن. لباس يه كدبانوي خوب هرگز نبايد بوي آشپزخانه بدهد.
با وجودي كه اين درس را قبلا آموخته بودم براي اطمينان مادر سرم را تكان دادم. از فرصتي كه به دست آمده بود استفاده كردم و به اتاقم رفتم و ديگر دوست نداشتم از آنجا خارج شوم. با شنيدن زنگ خانه كه خبر از آمدن مهمانها مي داد با سستي از جا برخاستم تا لباسم را عوض كنم. به لباسهايم نگاهي انداختم و از بين آنها بلوزي به رنگ سبز تيره و دامني به رنگ مشكي كه برگهايي به رنگ بلوزم داشت برداشتم و پوشيدم و شال حريري به رنگ مشكي به سر كردم و از اتاق خارج شدم. اولين مهمانان دخترعموهايم بودند كه به محض رسيدن مشغول نوشتن پشت كارتها بودند. به پذيرايي رفتم و با آنها سلام و احوالپرسي كردم و تازه آن وقت بود كه كارت عروسي پرديس را ديدم. كارت او به شكل قلبي طلايي بود كه وقتي باز مي شد دو قلب قرمز و به هم چسبيده داخل آن بود و با خط طلايي نام و فاميل سروش و پرديس روي آن حك شده بود و زير دو قلب نشاني باشگاه محل پذيرايي نوشته شده بود. كارت عروسي كه به سليقه پرديس بود، خيلي زيبا و شكيل بود و من يك عدد از آن را به عنوان يادگاري برداشتم تا پيش كارت عروسي پريچهر در دفتر خاطراتم بچسبانم.

sorna
03-06-2012, 12:34 PM
هنوز هوا كاملا تاريك نشده بود كه عمو و زن عمو به همراه نيما به خانه مان آمدند. از نويد خبري نبود و من اميدوار بودم كه او نيايد و چشمم به او نيفتد زيرا نمي توانستم نگاه تمسخرآميزش را تحمل كنم اما از آنجا كه دعاهايم بي اثر شده بود ساعتي بعد او هم آمد و از قضا كسي كه در را به رويش باز كرد ، من بودم. نويد با ديدن من لبخندي زد و من بدون توجه به لبخند او بدون اينكه محلش بگذارم به آشپزخانه رفتم. همان لحظه مادرم ظرفي به دستم داد تا به زيرزمين بروم و مقداري زيتون و خيارشور بياورم. لحظه اي كه از پله هاي زيرزمين بالا مي آمدم صداي باز شدن در را شنيدم. وقتي به طرف در نگاه كردم پيروز را ديدم كه با سبدي گل وارد خانه شد. پيروز با ديدن من لبخندي زد و سرش را خم كرد و گفت :
- سلام.
سعي كردم خشك برخورد نكنم. به زحمت لبخندي زدم و گفتم :
- سلام.
پيروز كاملا به من نزديك شده بود و در حالي كه نگاهي به سر تا پايم مي انداخت گفت :
- نگين امروز چقدر تغيير كردي، تو هميشه من رو به ياد كسي مي اندازي كه يك زمان خلي بهش علاقه داشتم اما...
پيروز ادامه نداد و با نگاه متفكري به من خيره شد. با اينكه خيلي كنجكاو شده بودم تا بدانم او را به ياد چه كسي مي اندازم اما بدون توجه به حس كنجكاوي ام نگاهم را از چشمانش گرفتم و گفتم :
- خوش آمديد، بفرماييد داخل.
پيروز قدمي جلوتر گذاشت و گفت :
- نگين. اينقدر خشك و رسمي رفتار نكن. با من راحت باش حتي اگر دوست نداشتي تحملم كني راحت بگو اما هيچ وقت نقش بازي نكن چون چشماي قشنگت نمي تونه چيزي رو تو خودش قايم كنه. اينو مي فهمي؟
مانند شاگردي مودب سرم را به زير انداختم. صداي پيروز را شنيدم كه گفت :
- نگين حاضري ظرفي رو كه دستته با اين دسته گل عوض كني؟ آخه مي دوني من عاشق زيتونم. البته از خيارشورم بدم نمياد اما نه به اندازه زيتون.
سرم را بلند كردم و ظرف زيتون را به او تعارف كردم. پيروز با لبخند زيتوني برداشت و آن را به دهان گذاشت و با لذت سرش را تكان داد. منتظر بودم تا بازهم زيتون بردارد اما او ظرف زيتون را از من گرفت و دسته گل را به طرفم دراز كرد و گفت :
- تقديم به نگين قشنگي كه خيلي بيشتر از زيتون عاشقشم.
ناخودآگاه به چشمانش نگاه كردم. خيلي عميق و گيرا بود. اما از هيجاني كه بايد در وجودم حس مي كردم خبري نبود. كلام او نه هيجان زده ام كرد و نه خجالت زده، گويي هيچ حسي در وجودم نبود. لحظه اي مكث كردم و بعد گل را از او گرفتم. پيروز ظرف خيارشور را هم از من گرفت و اشاره كرد تا داخل بروم و در همان حال گفت :
- نگين مي خوام باهات صحبت كنم.
ايستادم و رويم را به طرف او كردم تا حرفش را بزند. پيروز خنديد و ابتدا به راهرو و بعد به ظرفهاي در دستش اشاره كرد و گفت :
- نه اينجا و نه اين جور. مي خوام با هم بريم بيرون. البته زياد طول نمي كشه اما دوست دارم چيزهايي رو بهت بگم كه حتما لازمه بدوني.
چيزي نگفتم و او ادامه داد :
- موافقي؟
بدون اينكه به صورتش نگاه كنم گفتم :
- نمي دونم !
پيروز لبخندي زد و بعد اشاره كرد كه به داخل برويم. وقتي با دسته گل وارد هال شدم مادر و پدر را ديدم كه منتظر هستند تا از او استقبال كنند و فهميدم علت نيامدن كسي به حياط براي استقبال از او حضور من بوده است. لبخند رضايتي روي لب مادر بود كه احساس مي كردم خونم را به جوش مي آورد. مادر را دوست داشتم اما نمي توانستم رفتار او را تحمل كنم. هرچقدر خودم را قانع مي كردم كه عزيزترين و بهترين كس زندگيم او و پدرم هستند و رضايت آنان بايد مهمترين چيز در زندگي ام باشد اما نمي توانستم حق خودم را ناديده بگيرم. من شهاب را حق خودم مي دانستم و نمي توانستم از او چشم بپوشم.
آن شب تا زماني كه سفره چيده شد پرديس و سروش به همراه نيشا و نيما و نويد و همچنين پيروز مشغول نوشتن اسامي مهمانان پشت كارتهاي عروسي بودند. گاهي صداي نويد مي آمد كه لطيفه اي را تعريف مي كرد و خنده آنان من را مي آزرد به خصوص كه من در حال جان كندن بودم و آنان نشسته بودند و سر خودشان را با نوشتن كارت گرم مي كردند. با اينكه پريچهر و ياسمين در چيدن سفره به من كمك مي كردند اما از بس خم و راست شده بودم كمرم درد گرفته بود. بعد از شام هم كلي ظرف شستم و آشپزخانه را هم تميز كردم. آن شب اولين تجربه كار در خانه را به دست آوردم كه به نظرم خيلي ناخوشايند رسيد. هنگام خواب آنقدر خسته بودم كه گويي كوه كنده بودم. اما با تمام خستگي خوابم نمي برد و فكر شهاب لحظه اي آرامم نمي گذاشت.
صبح روز بعد وقتي از خواب بيدار شدم شوقي براي رفتن به كلاس نداشتم و تصميم گرفتم آن روز را هم به كلاس نروم. وقتي مادر علت نرفتنم را پرسيد، خستگي و سردرد را بهانه كردم. قرار بود فردا كه پنجشنبه بود، جهيزيه پرديس را با خاور به سنندج بفرستند. بعد از ظهر كارگران شركت و حمل و نقل به منزلمان آمدند تا وسايل او را بسته بندي كنند. در تمام اين مدت من در اتاق مشتركمان بودم و به پرديس براي بسته بندي اثاثيه اش كمك مي كردم. اتاق مشتركي كه تا چند روز ديگر تنها به من تعلق مي گرفت اما من خوشحال نبودم. از همان موقع دوري از او به قلبم فشار مي آورد. پرديس در حال جمع آوري چيزهايي بود كه قرار بود با خود به سنندج ببرد اين وسايل شامل لوازم شخصي لباسها و كفشها و كتابهايش مي شد. خيلي دوست داشتم گريه كنم اما نمي خواستم با گريه او را هم كه ناراحت دوري از خانواده بود افسرده تر كنم. اتاقمان مانند بازار شام شلوغ بود. تمام وسايلي كه در كمد و كتابخانه اش بود بيرون آورده شده بود و روي تخت و ميز و صندلي و حتي جلوي پنجره پخش بود. پرديس چند تا از لباسهايش را هم به من بخشيد و من در حالي كه آنها را در كمدم آويزان مي كردم در اين فكر بودم كه هر وقت براي او دلتنگ شدم لباسها را در آغوش خواهم كشيد.
وقتي كار بسته بندي وسايل پرديس تمام شد هوا كاملا تاريك شده بود. آن شب با دلي پر از غم به رختخواب رفتم. دوري از شهاب و بعد از آن پرديس و ازدواج بيتا بهترين دوستم مرا خيلي تنها مي كرد و من از همان موقع مزه تلخ تنهايي را مي چشيدم.
صبح پنج شنبه از همان اول صبح كارگران وسايل پرديس را بارگيري كردند و اين كار بر خلاف بسته بندي آن خيلي زود تمام شد بطوريكه ساعت ده و نيم صبح تمام وسايل پرديس بار كاميون شده بود. وقتي كاميون حامل جهيزيه پرديس در ميان صلوات و دود اسپند حركت كرد مادرم را ديدم كه در حاليكه قرآن در دستش بود در حال زمزمه دعا بود و اشكهايش روي چهره اش نشسته بود. زن عمو هم در حال دعا خواندن بود و به كاميون فوت مي كرد. عمو پيش پدر ايستاده بود و تسبيحش را در دست مي چرخاند. از نيشا و نوشين خبري نبود اما ياسمين به همراه زن عمو و عمو آمده بود. بعد از رفتن كاميون به اتاق برگشتم و احساس كردم كه اتاق خيلي خالي و بي روح شده با اينكه هنوز كمد و تخت و كتابخانه پرديس سر جايشان بود اما آنها نيز بزودي به جاي ديگري منتقل مي شدند. چشمم به دو كارتون افتاد كه درونشان پر از وسايلي بود كه قرار نبود پرديس آنها را با خود ببرد و آنها نيز به زودي به زيرزمين انتقال پيدا مي كردند. با خودم فكر كردم بيشتر وسايل اتاق را وسايل پرديس پر كرده بود و با رفتن آنها اتاق خالي و قلبم خالي تر مي شد. نفس عميقي كشيدم و روي تخت نشستم. دلم مي خواست دل سير بگريم اما اشكهايم در نمي آمد و در عوض بغضي به اندازه سيب درشتي گلويم را مي فشرد.
بعد از ظهر پرديس به اتفاق سروش با هواپيما به سنندج پرواز كرد زيرا مي خواست خودش در چيدن وسايل منزلش نظارت داشته باشد. اين كار پرديس مثل كارهاي ديگر او غير از بقيه بود. وسايل پريچهر را دختر عموهاي بزرگم بدون حضور او چيدند اما پرديس اصرار داشت كه با سليقه خودش وسايلش چيده شود.
بعد از رفتن پرديس، مادر و پدر به منزل عمو رفتند. من و پوريا هم منزل مانديم. پوريا به حياط رفت تا مانند هميشه به دور از چشم پدر با توپ به در و ديوار و درخت بكوبد و مثلا گل كوچيك بازي كند و من در هال نشستم و تلويريون را روشن كردم اما حوصله تماشاي هيچ برنامه اي را نداشتم. آن را خاموش كردم و به طرف ضبط صوت رفتم و كاستي كه مورد علاقه ام بود داخل آن گذاشتم و صداي آن را به دور از اعتراض پدر و مادر بلند كردم و خود را روي مبل رها كردم. [/justify]
[justify]
چي بگم از دست تو اي روزگار
اي كه در ناپايداري پايدار
ديگه دستت رو بذار تو دست من
به تو چي مي رسه از شكست من؟
ازم آرامو بگير. راحت دنيامو بگير، از لبم جامو بگير و دلخوشيهامو بگير
اما احساسي كه من بهش دارم ازم نگير.
اگه گنجي سر راهه، جلوي راهو بگير، اگه دنيا همه كامه، همه دنيامو بگير و دلخوشيهامو بگير
اما احساسي كه من بهش دارم ازم نگير.
اي فلك بر سر من يك دنيا منت بذار
واسه عاشق شدنم بازم يه فرصت بذار
تو ديار بي كسي در نياز باز نفسم
من گذشتم از خودم براي او دلواپسم
ازم آرامو بگير، دلخوشيهامو بگير ... اما احساسي كه من بهش دارم ازم نگيرو

گره از بغضم باز شده بود و آرام آرام مي گريستم گويي صداي خواننده اي كه اين ترانه غمگين را مي خواند صداي قلب من بود. چهره زيباي شهاب را از لاي مژگانم مي ديدم و دلتنگي ام براي او بيشتر مي شد. صداي زنگ تلفن باعث شد از آن حال و هوايي كه داشتم خارج شوم. گوشي را برداشتم با شنيدن صداي بيتا دلم بيشتر گرفت. بيتا فهميد كه گريه مي كردم صداي او هم غمگين بود. با شنيدن صداي او با گريه جريان بردن جهيزيه پرديس را براي او تعريف كردم به او گقتم كه خيلي دلم گرفته و احساس تنهايي مي كنم. بيتا گفت كه سالني را براي هفته بعد رزرو كرده اند و من وقتي فهميدم كه روز عروسي او با روز عروسي پرديس در يك روز است دلم بيشتر گرفت. هميشه دوست داشتم او را در لباس سفيد عروسي ببينم و بهانه ديگرم براي رفتن به جشن او ديدن شهاب بود اما از همان موقع فهميدم كه نمي توانم به عروسي بهترين دوست دوران زندگي ام بروم. بيتا هم گريه مي كرد اما نمي دانم دليل گريه او چه بود شايد از شنيدن صداي گريه من ناراحت شده بود و شايد هم به خاطر اينكه نمي توانستم به جشن عروسي اش بروم دلش گرفته بود. سعي كردم خودم را آرام كنم. بعد از لحظاتي سكوت بي مقدمه از او پرسيدم كه پيغامم را به شهاب رسانده يا نه. بيتا با گريه گفت كه به سام گفته تا او اين كار را بكند. چشمانم را بستم و پرسيدم :
- بيتا شهاب كجاست؟
بيتا لحظه اي سكوت كرد و بعد گفت :
- نمي دونم.
- با اينكه مي دونم دروغ مي گي اما بهم بگو حالش خوبه.
بيتا باز هم سكوت كرد اما بعد از لحظاتي گفت :
- نگين ميام خونتون در اين مورد با هم صحبت مي كنيم.
- كي؟
- سعي مي كنم فردا بيام. البته قول نمي دم اگر شد حتما ميام.
- باشه منتظرتم.
فرداي آن روز هرچه منتظر بيتا شدم نيامد. جمعه با همه دلتنگيهاي خودش گذشت و شنبه از راه رسيد. همان ساعت اول كه از خواب برخاستم چشمم به رختخواب خالي پرديس افتاد. او هنوز برنگشته بود و قرار بود عصر همان روز به منزل برگردد. درحاليكه از رختخواب بيرون مي آمدم با خود گفتم پايان اين هفته پرديس براي هميشه از من جدا خواهد شد هم او هم بيتا. آهي از دلتنگي كشيدم و مشغول صاف كردن رويه تختم شدم.

sorna
03-06-2012, 12:34 PM
آن روز مادر براي خريد مواد غذايي به همراه پوريا به بازار رفته بود و من كاري در خانه نداشتم كه انجام دهم. براي اينكه كاري كنم به حياط رفتم و مشغول شستن حياط شدم. اين كاري بود كه خيلي آن را دوست داشتم. همانطور كه با فشار آب گرد را از روي موزاييك هاي حياط مي شستم صداي زنگ در خانه را شنيدم. شير را بستم و براي باز كردن در رفتم و از ديدن بيتا با خوشحالي او را در آغوش گرفتم.
بيتا با دسته گلي به ديدنم آمده بود. با لبخند به او نگاه كردم و گفتم كه خودت گل بودي چرا زحمت كشيدي؟ بيتا لبخند غمگيني زد و گفت :
- گل رو براي گل آوردم از طرف گل.
از اين نغز او خنديدم اما متوجه منظورش نشدم و او را به داخل تعارف كردم. بيتا وارد حياط شد و نگاهي به دورو بر انداخت و گفت :
- داشتي حياط مي شستي؟
- از بي كاري.
در حاليكه به طرف داخل مي رفتيم بيتا پرسيد :
- كسي خونه نيست؟
- نه پرديس كه هنوز بر نگشته. مامان و پوريا هم رفتن خريد. اما اين آرامش رو نگاه نكن از پس فردا تا بعد از عروسي پرديس اين خونه رنگ آرامش رو نمي بينه.
بيتا لبخندي زد و نفس عميقي كشيد. احساس كردم بيتا مثل هميشه سرحال نيست و از چيزي ناراحت است. با خودم گفتم كه شايد چون اين آخرين ديدارمان است دلش گرفته است. سعي كردم غمم را فراموش كنم و از اين ديدار خاطره خوبي برايش بجا بگذارم. بيتا روي صندلي راحتي داخل هال نشست و هرچقدر به او اصرار كردم تا به اتاق پذيرايي برويم گفت كه با او مثل مهمان رفتار نكنم. من نيز براي اينكه او راحت باشد ديگر اصرار نكردم و با دسته گلي كه بيتا آورده بود به آشپزخانه رفتم تا آنها را در گلداني بگذارم. همانطور كه به غنچه هاي زيباي گل سرخ نگاه مي كردم، ناخودآگاه جمله اي را كه بيتا كنار در حياط گفته بود بخاطر آوردم : گل رو براي گل آوردم از طرف گل. اين كلمه مرا تكان داد. از طرف گل! خداي من يعني بيتا خودش را گل وصف كرده يا از اين كلمه منظور ديگري داشته. نكند ...
سعي كردم آرامشم را حفظ كنم اما دلم بي قرار تر از آن بود كه بتوانم آرامش كنم. با گلدان گل و ظرفي ميوه به هال برگشتم و همانطور كه بشقاب ميوه و گل را روي ميز مي گذاشتم گفتم :
- بيتا، كلمه اي رو كه كنار در گفتي مي شه يه بار ديگه تكرار كني.
- چي گفتم؟
- توي گل رو به من دادي گفتي گل آوردم براي گل از طرف گل.
بيتا سرش را تكان داد به چشمانش نگاه كردم و گفتم :
- بيتا گل از طرف خودته؟
بيتا نفس عميقي كشيد لبخند زد و گفت :
- آره از طرف خودمه اما به سفارش ....
نفس را در سينه ام حبس كردم و گفتم :
- به سفارشِ ...
- آره به سفارش همون كه خودت مي دوني.
- شهاب؟
- آره.
-اون برگشته؟
- از كجا؟
- مگه نگفته بودي رفته دوبي؟
بيتا نفس عميقي كشيد و به گل خيره شد و گفت :
- خودتم مي دونستي كه بهت دروغ گفتم. مگه همينو بهم نگفتي؟
- بيتا پس به من بگو كه چرا اون خودشو از من قايم مي كنه؟
بيتا با لحن غمگيني گفت :
- اون خودشو قايم نمي كنه، نمي تونه با تو تماس بگيره.
- آخه چرا؟
بيتا پشت سر هم نفس عميق مي كشيد و من احساس مي كردم با اين كار مي خواهد نگذارد اشكهايش سرازير شود زيرا تجمع اشك را در چشمانش به وضوح مي ديدم. او سكوت كرده بود و من بار ديگر پرسيدم :
- بيتا بگو چرا شهاب نمي تونه با من تماس بگيره؟
- نگين بهت مي گم چرا، اما قسم بخور به كسي نمي گي من بهت چي گفتم و يا از من چي شنيدي، هيچ وقت.
نگران شدم و در يك لحظه دلم هزار جا رفت اما خيلي زود افكارم را متمركز كردم و به بيتا گفتم :
- بيتا چيزي شده؟
بيتا با صداي بغض آلودي گفت :
- تو قسم بخور تا من بهت بگم.
چشمانم را چرخاندم تا كمي فكر كنم كه بايد به كي قسم بخورم تا بيتا قانع شود و زودتر حرف بزند. گفتم :
- بيتا بخدا. به جون همون شهاب قسم مي خورم به كسي نگم تو چي به من گفتي.
- هيچ وقت.
- باشه هيچ وقت به كسي چيزي نمي گم. حالا بگو چي شده. جونم به لبم رسيد.
- سام بفهمه من به تو چيزي گفتم خيلي ناراحت مي شه چون شهاب ازش خواسته اين موضوع هيچ وقت به گوش تو نرسه.
داشتم ديوانه مي شدم :
- شهاب؟ آخه براي چي؟
- با اين قيافه اي كه تو گرفتي دستپاچم مي كني صبر داشته باش دارم مي گم. چند وقت پيش شهاب دسته چكش رو گم مي كنه، حالا نمي دونم چطور، يا ازش مي دزدن يا اونو گم مي كنه اما به هر صورت بعد از چند وقت دو تا چك كه يكيش به مبلغ سيصد هزار تومن و يكيش به مبلغ پونصد هزار تومن بوده برگشت مي خوره. شهاب هم كه مي دونست تو اين مدت چكي نكشيده تازه اون موقع مي فهمه دسته چكش رو گم كرده. سر اون چكها يه مدت تو جريان دادگاه و بازپرسي و اينجور برنامه ها بود اما به هر حال اون مشكل با هزار مصيبت يه جور حل ميشه. تا اينكه اون شبي كه نسرين خانم براي سومين بار با مادرت صحبت مي كنه و اون مي گه كه با ازدواج تو و شهاب موافق نيست. شهاب باز هم به خاله اش اصرار مي كنه اما اون زير بار نمي ره. شهاب بعد از جر و بحث با عصبانيت از خونه خارج مي شه، همون شب با ماشين يكي از دوستاش كه دستش بوده تصادف مي كنه.
دستم را روي قلبم گذاشتم و لبم را به شدت زير دندان گرفتم اما براي اينكه بيتا را از صحبت باز ندارم هيچ نپرسيدم. بيتا ادامه داد :
- شهاب زخمي مي شه و ماشين كلي خسارت مي بينه اما ماشيني كه شهاب با اون تصادف مي كنه با اينكه خسارت زيادي نمي بره اما ...
بيتا لحظه اي مكث كرد. من حتي نفس هم نمي كشيدم تا مبدا مانع صحبت او شوم اما دورنم مانند كوه آتشفشاني در حال فوران بود. بيتا نفسي تازه كرد و نگاهش را از چشمانم گرفت و در حاليكه با ناراحتي به گلدان گل خيره شده بود با صداي آهسته اي گفت :
- پيرمردي كه بغل دست راننده نشسته بود سرش به لبه داشبورت برخورد مي كنه و به حالت اغما فرو مي ره.
احساس كردم تمام تنم فلج شده بود، در همان حال فكر مي كردم تمام اين صحبتها را در خواب مي شنوم و آرزو مي كردم كه هرچه زودتر از خواب بيدار شوم. با اين وجود تلاش مي كردم آرام باشم تا بيتا حرفش را تمام كند. بيتا مثل كسي كه دويده باشد نفس بلندي كشيد و گفت :
- شهاب بعد از دو سه روزي كه در بيمارستان بستري بوده مرخص مي شه اما پيرمرد هنوز از حالت كما خارج نشده بود. وقتي شهاب مرخص مي شه، خودش رو به نيروي انتظامي معرفي مي كنه. روز بعد با سندي كه شوهر خاله اش مي ذاره موقتا آزاد مي شه اما بدبخانه فرداي همان روز پيرمرد در حالت كما فوت مي كنه و شهاب به جرم قتل غيرعمد بازداشت مي شه. الان هم كه سام و شوهر خاله اش درگير دادگاه و گرفتن رضايت از خانواده اون پيرمرد هستن. ما هم نمي خواستيم حالا عروسي بگيريم اما اين اصرار بزرگاي فاميل و خود شهاب بود چون ماه ديگه محرم و صفر شروع مي شه. البته شايد اينطور بهتر باشه چون بعد از عروسي سام از يه سري گرفتاريها خلاص مي شه و مي تونه دنبال كار شهاب رو بگيره.
بيتا خودش بلند شد تا از آشپزخانه ليواني آب براي خودش بياورد. من كه مانند مجسمه سنگي سرجايم خشك شده بودم و فقط به يك چيز فكر مي كردم. به اينكه شهاب هم اكنون به عنوان قاتل در بازداشت است. خداي من حاضر بودم بميرم اما اين خبر را نشنوم. اي كاش دليل نديدن شهاب همان رفتن به دوبي و حتي تنفر از من بود اما نمي شنيدم كه او اينك پشت ميله هاي زندان است. سرم را بلند كردم و نفس كشيدم. بغض گلويم به قدري بزرگ بود كه نفسم را بسته بود. در قلبم احساس سنگيني داشتم، احساس مي كردم در گرفتاري شهاب من مقصرم و همين فكر بود كه اشكم را سرازير كرد. به بيتا كه با ليواني آب از آشپزخانه خارج مي شد نگاه كردم و گفتم :
- بيتا همش تقصير من بود، تقصير منِ نحس. خاك بر سر من. من زندگي اونو خراب كردم.
و دستهايم را جلوي صورتم گرفتم و با صداي بلند گريه كردم. بيتا كنارم نشست و دستانش را دور شانه هايم انداخت و در حاليكه مرا وادار به خوردن آب مي كرد گفت :
- نه نگين هيچ كس تو رو مقصر نمي دونه. بخدا راست مي گم.
اما من حرف اونو قبول نداشتم و همچنان خودم را مقصر مي دانستم. وجود نحس من باعث شده بود شهاب گرفتار شود. بيتا اصرار مي كرد كمي آب بخورم اما من ليوان را از دست او گرفتم و گفتم :
- بيتا پس اون روز كه من شهاب رو با ماشين شوهر خاله اش ديدم ...
- آره اون روز قبل از مرگ پيرمرد بوده. شهاب همون روز آزاد شده بود.
به ياد آن روز افتادم شهاب دست راستش بسته بود و باندي روي قسمت بالاي ابروي راستش زده شده بود. نتوانستم خوب ببينم اما آثار خراش روي صورتش ديده مي شد. خداي من بايد همان روز مي فهميدم كه او تصادف كرده است. به بيتا گفتم :
- بيتا من مي خوام اونو ببينم. بخدا دلم براش يه ذره شده تو رو به خدا كاري كن كه بتونم برم ملاقاتش.
بيتا لبش را به دندان گرفت و گفت :
- نگين تو به من قول دادي. اگر سام بفهمه كه با وجود اصرارش كه به تو چيزي نگم اما اومدم اينجا و همه چيز رو بهت گفتم مطمئن باش زندگيم خراب مي شه. نگين بفهم سام از من قول گرفته بود مي دوني اين كار تو يعني چي؟ يعني اينكه من نمي تونم راز شوهرم رو حفظ كنم. يعني اينكه ديگه سام هيچ وقت به من اعتماد نمي كنه. مي دوني چي مي گم؟
مي فهميدم او چه مي گويد اما بيتابي من براي ديدن شهاب به اين خاطر بود كه يقين داشتم وجود من باعث گرفتاري او شده است همين وجودم را به آتش مي كشاند. به شدت گريه مي كردم و بيتا سعي مي كرد مرا آرام كند.
- نگين گوش كن. با گريه منو از اينجا اومدن پشيمون مي كني. اگه آروم نشي بهت نمي گم شهاب به سام چي گفته.
همان لحظه اشكهايم را پاك كردم و صاف نشستم. با اين وجود هنوز دلم مي خواست گريه كنم. بيتا لبخندي زد و گفت :
- آفرين دختر حرف گوش كن. شهاب به سام گفته نزاره تو بفهمي كه اون رفته زندان چون نمي خواسته اين خبر به گوش پدر و مادرت برسه. اينو كسي به من نگفت اما حدس مي زنم شهاب هنوز اميدواره بعد از اينكه از زندان بيرون اومد و كارا روبراه شد تو رو از پدر و مادرت خواستگاري كنه.
- بيتا حالا چي مي شه؟
- انشاالله كه چيزي نمي شه. اينطوري كه سام مي گفت اون پيرمرد دچار سرطان كبد بوده و دكترا از زنده بودنش قطع اميد كرده بودن اما خب قسمتش اين بوده كه طي اون تصادف بميره. راننده ماشين خسارتش رو گرفته و رضايت داده فقط مونده رضايت خانواده پيرمرد.
- مگه نمي گي دكترا از زنده موندن اون قطع اميد كرده بودن خوب چرا هنوز اونا رضايت نگرفتن.
بيتا پوزخندي زد و گفت :
- پيرمرد بيچاره پيش پسر و عروسش زندگي مي كرده وضع پسرش هم خوب نيست از قرار معلوم براي مريضي پدرش خيلي دوا و درمون كرده، حالا كاري نداريم كه فايده داشته يا نه اما به هر حال پدرش بوده و به همين سادگي رضايت نمي ده اما سام مي گفت پافشاري پسر پيرمرده براي اينكه راحت رضايت نده و كار رو به ديدگاه بكشونه اينه كه ديه بگيره.
با وحشت به بيتا نگاه كردم و گفتم :
- ديه؟
- آره فكر مي كنم هفت ميليون باشه.
با پنجه هايم شقيقه هايم را گرفتم، فكر كردم مغزم در حال انفجار است. هفت ميليون. پول كمي نبود. صداي بيتا مرا به خود آورد. او در حاليكه سرش را به زير انداخته بود با صداي آرامي گفت :
- اگه خدا بخواد و فقط با پرداخت ديه مشكل شهاب حل بشه سام گفت بعد از عروسي ماشينش رو مي فروشه. خودِ شهاب هم يكي دو ميليون سرمايه داره براي بقيه شم هم خدا بزرگه.
به بيتا نگاه كردم. حرفهاي او اميدوار كننده بود اما مي دانستم موضوع به اين سادگي نيست. با صداي درآمدن در خانه حدس زدم مادرم است كه از خريد برگشته. حدسم درست بود، مادر با ديدن بيتا با گرمي با او سلام و احوالپرسي كرد. بيتا همان لحظه كارت عروسي اش را از كيفش درآورد و رو به مادر كرد و گفت :
- نگين جون گفت عروسي پرديس خانم با جشن من افتاده. با اين وجود كارتم رو آوردم خدمتتون. البته خيلي خوشحال مي شدم قدم سر چشم ما مي گذاشتيد و تشريف مي آورديد.
مادر لبخندي زد و گفت :
- ما هم دوست داشتيم شما هم براي عروسي پرديس مي آمدي. اما مثل اينكه قسمت نيست، انشاالله خوشبخت بشي.
بيتا از مادر تشكر كرد و مادر ما را تنها گذاشت و به آشپزخانه رفت. با حضور مادر ديگر نمي توانستيم صحبت كنيم. به بيتا ميوه تعارف كردم و او بعد از چند دقيقه از جا برخاست تا به خانه شان برود. در حاليكه بيتا را تا دم در حياط بدرقه مي كردم به او گفتم :
- بيتا منو بي خبر نذاري. تو رو بخدا هر خبري شد بهم زنگ بزن.
- باشه. نگين يه بار ديگه هم مي گم. جون شهاب رو قسم خوردي كه اين موضوع رو پيش خودت نگه داري.
او را در آغوش گرفتم و در حاليكه مي بوسيدمش گفتم :
- مطمئن باش.
بيتا رفت و من در حاليكه دور شدنش را نگاه مي كردم برايش آرزوي خوشبختي كردم، سپس آهي كشيدم و در خانه را بستم.

sorna
03-06-2012, 12:34 PM
لحظه اي داخل حياط ايستادم و در حاليكه به باغچه كوچك و پر گل خيره شده بودم به فكر فرو رفتم. صداي پوريا را شنيدم كه از من مي خواست به عنوان دروازه بان جلوي تيرك دروازه اش بايستم. به او نگاه كردم در خوشي كودكانه اش غرق بود. به حالش غبطه خوردم و به طرف خانه رفتم اما صداي التماس او را مي شنيدم كه مي خواست چند دقيقه با او بازي كنم.
مادر مشعول جابجا كردن وسايلي بود كه خريده بود و به محض اينكه چشمش به من افتاد گفت :
- نگين بيا مي خوام مرغ پاك كنم صبر كردم بيايي دست منو نگاه كني ياد بگيري.
دندانهايم را فشار دادم تا مبادا فرياد بزنم. دلم مي خواست به اتاقم برم و در خلوت اتاقم به فكر چاره اي باشم. با كلافگي به طرف آشپزخانه رفتم و منتظر شدم تا مادر تعليمات خانه داري اش را آغاز كند. مادر با مهارت تكه هاي مرغ را از هم جدا مي كرد و بعد از پاك كردن چهار مرغ دستش را شست و چاقو را به من داد تا آخري را مانند او خرد كنم. با اينكه درسم را به خوبي ياد گرفته بودم اما چون حواسم خوب جمع نبود با چاقو دستم را بريدم. مادر با ناراحتي دستم را بست و بعد از كمي صحبت و سرزنش به دليل بي حواسي و سهل انگاري رهايم كرد تا به اتاقم بروم. وقتي به اتاق رسيدم خودم را روي تخت انداختم و به سقف اتاق خيره شدم. اما اين فقط چند دقيقه بيشتر نبود زيرا با ورود پرديس و سروش كه از سنندج برگشته بودند به پايين رفتم و بعد از آن هم كمك به مادر براي تهيه ناهار و بعد هم كمك به پرديس براي تميزي آشپزخانه و آمدن پدر و چاي آوردن براي او تا ساعت چهار بعد از ظهر فرصت نكردم تنها شوم. پدر و مادر و پرديس و سروش داخل هال نشسته بودند و از هر دري صحبت مي كردند. پرديس براي مادر تعريف مي كرد كه لوازمش را چطور چيده و چه كارهايي كرده است. احساس كردم حضور من ديگر لازم نيست از طرفي آرزوي ساعتي تنهايي را داشتم. بنابراين از جا برخاستم به بهانه خواندن درسم به اتاقم رفتم. وقتي وارد اتاقم شدم رفتم جلوي پنجره، آفتاب سوزان تابستان تمام سطح حياط را پوشانده بود و فقط قسمت كوچكي از حياط سايه افتاده بود مي دانستم تا چند ساعت ديگر كه خورشيد رو به غروب برود مادر حياط را شسته و بساط چاي پدر را روي تختي كه جلوي باغچه كوچك حياط گذاشته شده روبراه مي كند. هميشه ديدين اين منظره برايم لذت بخش بود اما آن لحظه فكر مي كردم كه چقدر زندگي تكراري و خسته كننده است. آهي كشيدم و از كنار پنجره كنار رفتم و روي صندلي ميز تحرير نشستم و كتابي را پيش رويم باز كردم. نمي دانم چرا اين كار را كردم زيرا به هيچ وجه قصد خواندن چيزي را نداشتم. ديگر دلم نمي خواست درسم را ادامه دهم اما شايد اين بهانه اي بود كه اگر كسي سرزده داخل اتاقم مي شد و مرا در حال مطالعه مي ديد شايد ديگر مزاحمم نمي شد و به بهانه يادگيري مسائل خانه داري مرا به طبقه پايين نمي خواند. چشمم به خطهاي كتاب بود اما روحم به قصد رفتن به جاي ديگري به پرواز در آمده بود. در خيال براي ديدن شهاب به زندان رفتم. شهاب من كه هميشه سليقه اش را براي پوشيدن لباس مي ستودم هم اكنون به لباس راه راه مشكي و طوسي زندان با علامت ترازو ملبس بود. خداي من تحمل هر چيز آسانتر از اين بود كه شهاب را با قد و اندام قشنگش در لباس زندانيها ببينم. بي اختيار اشكهايم روان شده بودند اما بغض همچنان به گلويم فشار مي آورد. سرم را روي كتاب گذاشتم و گريستم. خداي من كمكم كن. خدايا وسيله اي فراهم كن كه شهابم آزاد بشه. خدايا كاش اونقدر پول داشتم كه همين امروز مي تونستم اونو آزاد كنم.
با بيچارگي مي گريستم و در دل از خدا مي خواستم اراده كند تا او از زندان آزاد شود. صداي باز شدن در اتاق را شنيدم اما سرم را بلند نكردم. مي دانستم پرديس است. پرديس با صداي بلندي كه احساس مي كردم خوشحالي در آن موج مي زند گفت :
- نگين از داشتن اتاق مستقل چه احساسي داري.
همانطور كه سرم روي ميز بود مخفيانه اشكهايم را پاك كردم تا پرديس نفهمد كه گريه كرده ام اما چشمانم مانند چشمه اي كه آب از درونش بجوشد باز هم پر از اشك مي شد. براي پنهان كاري دير شده بود و پرديس فهميد كه گريه مي كنم. با تعجب كنارم آمد و در حاليكه با دستش صورتم را بالا مي آورد گفت :
- چي شده؟
- هيچي. ولم كن.
- هيچي يعني چي؟ چرا گريه مي كني؟
از ناچاري گفتم :
- خسته شدم. از درس هيچي نمي فهمم. ديگه نمي تونم درس بخونم.
پرديس خنديد. طنين صداي خنده او مرا عصبي مي كرد.
- خوب خنگه. اينكه غصه نداره. حالا كي گفته تو خودتو براي كنكور بكشي. يه كم به خودت استراحت بده. منو بگو كه فكر كردم چي شده.
و دستش را روي سرم گذاشت. با ناراحتي سرم را چرخاندم و گفتم :
- پرديس برو سر به سرم نذار اصلا حوصله ندارم.
پرديس مي خواست با خنده و شوخي مرا از آن حال و هوا بيرون بياورد نفهميدم چه شد با صدايي كه تاكنون به ياد نداشتم آنطور با او حرف زده باشم، سرش فرياد كشيدم :
- گفتم برو سر به سرم نذار. برو بيرون مي خوام تنها باشم.
پرديس يكه خورد و سپس بدون اينكه حرفي بزند اتاق را ترك كرد. رفتن پرديس با اين حالت دردم را بيشتر كرد. من بايد به او كه ديگر چيزي به ماندنش در خانه باقي نمانده بود و تا پنج روز ديگر با سروش ازدواج كرده و به كردستان مي رفت مهربانتر بودم اما اين فكر لعنتي كه احساس مي كردم شهاب را از دست داده ام دست از سرم بر نمي داشت. اي كاش مي توانستم اين موضوع را با پرديس در ميان بگذارم و از او راه چاره اي طلب كنم. مطمئن بودم پرديس راهي به ذهنش مي رسد اما بيتا خواسته بود اين راز را فقط پيش خودم حفظ كنم و بار سنگين آن را به تنهايي به دوش بكشم. به خوبي مي دانستم اين درد، دردي نيست كه بتوان از آن با كسي سخن گفت حتي با پرديس كه هميشه محرم اسرارم بود. مطمئن بودم اگر شهاب نمي خواست من يا خانواده ام بفهميم كه او زنداني است به خاطر اين بود كه دوست نداشت ذهنيتي بد از خود براي ما بجا بگذارد. پس شهاب هنوز دوستم داشت و هنوز مرا مي خواست. هيچ چيز از اين بهتر نبود اما هيچ چيز هم از آن بدتر نبود كه من نتوانم كاري براي او انجام دهم بخصوص كه مطمئن بودم علت اين گرفتاري من بودم. خدايا چه كسي مي توانست به من كمك كند. اي كاش مي توانستم از كسي كمك بخواهم. از تمام افراد خانواده ام در يك لحظه به ياد نيما افتادم. هميشه رابطه ام با او خوب بود و اطمينان داشتم كه محرم اسرار خوبي است ولي آيا مي توانستم از او براي آزادي شهاب كمك بگيرم، آيا مي توانستم از او بخواهم هفت ميليون به من قرض بدهد. هفت ميليون! نه اين امكان نداشت. وضع نيما بد نبود اما فكر قرض از او آن هم اين مبلغ، تقريبا ديوانگي محض بود كه فقط از مغز آدم ديوانه اي چون من مي گذشت. دو دستم را روي صورتم به طرف سرم بردم و پنجه هايم را در موهايم فرو كردم و همانطور كه سرم را به تكيه گاه صندلي گذاشته بودم چشمانم را بستم. در نااميدي محض به اين فكر مي كردم كه فقط معجزه اي مي تواند شهاب را از بند برهاند. درست در لحظه اي كه فكر مي كردم هيچ راه اميدي نيست معجزه اي در مغزم به وقوع پيوست. در همان لحظه به فكر پيروز افتادم. شك نداشتم اگر بعد از خدا حل اين مشكل به دست انساني قابل حل شدن بود آن انسان فقط پيروز بود. ياد پيروز مانند روحي دوباره بود كه به كالبد خسته من دميده شد گويي نيرويي ديگر گرفتم و احساس آرامش عميقي تمام وجودم را فرا گرفت. مغزم به كار افتاده بود و به سرعت اين مسئله را تجزيه تحليل مي كرد. پيروز مرا دوست داشت. حتي آنطور كه خودش به من گفته بود عاشقم بود. او خيلي ثروت داشت و خرج كردن برايش راحتتر از آب خوردن بود. خداي من او به چشم بر هم زدن مي توانست شهاب را از زندان بيرون بياورد. من بايد او را مي ديدم و اين درخواست را از او مي كردم اگر واقعا آنطور كه ادعا مي كرد مرا دوست داشت نه نمي گفت. آرنجم را به دسته هاي صندلي گذاشتم و به اين فكر كردم كه چطور از او بخواهم كه براي آزادي شهاب اقدام كند و چه عنواني روي اين اقدام بگذارم.

sorna
03-06-2012, 12:35 PM
ساعتي بعد با اميد از اتاق خارج شدم، موقع بيرون رفتن از اتاق روحيه ام صد و هشتاد درجه با زماني كه به اتاق مي آمدم فرق داشت. آنقدر خوشحال بودم كه كم مانده بود پر در بياورم، اگر دست خودم بود همان لحظه به ديدن پيروز مي رفتم. اما نبايد كاري مي كردم كه پدر و مادر پي به اين قضيه ببرند. به طبقه پايين رفتم. كسي در هال نبود فقط پرديس جلوي تلويريون نشسته بود و به آن نگاه مي كرد. پرديس با ديدن من با قيافه نگاهم كرد، لبخندي زدم و به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسيدم. همانطور كه مي بوسيدمش از رفتارم عذرخواهي كردم. پرديس با اخمي كه مي دانستم زياد هم جدي نيست گفت :
- چيه دعاتو پيدا كردي؟
سرم را تكان دادم و با خنده گفتم :
- آره، قول مي دم ديگه گمش نكنم.
پرديس خنده اش گرفت و مرا بخشيد. به او گفتم كه از دوري اش دلتنگ شده بودم و عقده ام را به اين طريق خالي كردم. پرديس حنديد و گفت :
- خدا بدادم برسه يعني هر وقت از سنندج ميام بايد باهام دعوا كني؟
خنديدم و بار ديگر او را بوسيدم.
آن شب باز هم خوابم نمي برد اما اين بي خوابي از ناراحتي نبود. دوست داشتم زودتر صبح شود و من به ديدن پيروز برم. آن شب تا نيمه هاي شب به فكر سر هم كردن داستاني بودم كه بايد براي پيروز تعريف مي كردم.
صبح روز بعد به محض اينكه چشمانم را باز كردم با عجله از رختخواب بيرون پريدم. بر خلاف روزهاي قبل كه بي خوابي شب گذشته مرا كسل و عصبي مي كرد اما اينبار نه تنها خسته و كسل نبودم بلكه روحيه ام بسيار خوب بود. به تندي رويه تختم را صاف كردم و براي اينكه وقت را از دست ندهم با همان لباس خواب براي شستن دست و صورتم از اتاق خارج شدم و بعد از آن به اتاق برگشتم تا حاضر شوم. اگر هر موقع ديگري بود براي انتخاب بهترين مانتويي كه به تنم مي آمد از پرديس كمك مي خواستم اما نمي خواستم كسي بفهمد كه قصد دارم چكار كنم. بنابراين با وسواس زياد يكي يكي مانتوهايم را به تنم كردم و از ميان آنها مانتوي كرم رنگي كه فكر مي كردم بهتر از همه است را پوشيدم. تنها مشكلم انتخاب پوششي بود براي سرم. خيلي دوست داشتم روسري زيبايي را كه به مانتويم خيلي خوب مي آمد سرم كنم اما چون هميشه براي رفتن به آموزشگاه مقنعه سر مي كردم اگر اين كار را مي كردم بدون شك مادر مي فهميد كه قصد ديگري غير از رفتن به آموزشگاه را دارم به خاطر همين از خير سر كردن روسري گذشتم و مقنعه مشكي ام را سر كردم و بعد از برداشتن كلاسور جزوه هايم كه بيشتر آنها را هم پاره كرده بودم از اتاق خارج شدم.
آن روز قرار بود ناهيد دختر عموي بزرگم از سنندج به تهران بيايد تا مانند عروسي پريچهر به مادر كمك كند. از دو سه روز پيش هم آقا صادق صبح زود پريچهر را براي كمك به خانمان مي آورد و شبها بعد از شام او را به منزل مي برد. چند بار مادر اصرار كرده بود او و پريچهر مي توانند شبها در اتاقي كه متعلق به پريچهر بود و حالا اتاق مهمان شده بود بخوابند، اما هم پري و هم آقا صادق رفتن به منزلشان را ترجيح مي دادند.
صداهايي كه از آشپزخانه مي آمد نشان مي داد كه مادر در حال تدارك ناهار مي باشد به آشپزخانه رفتم و به او سلام كردم. مادر با ديدن من كه آماده بيرون رفتن شده بودم پرسيد :
- نگين مي خواي بري آموزشگاه؟
- بله اگه بشه مي خوام امروز يه سري به اونجا برنم.
- مگه نگفتي ديگه نمي خواي بري؟
لبخندي زدم و گفتم :
- چرا اون موقع اونقدر خسته بودم كه يه چيزي گفتم، چون شهريه دادم حيفم مياد نرم.
مادر نفس عميقي كشيد و با لبخند گفت :
- نگين هميشه سعي كن حرفي رو نزني كه بعد از گفتنش پشيمون بشي، بخصوص وقتي خسته و عصباني هستي بهتره كه سكوت كني.
سرم را به نشانه تصديق صحبتهاي او تكان دادم و گفتم :
- اين حرف گرانبهاتون تا ابد تو خاطرم مي مونه.
مادر با رضابت سرش را تكان داد و به ميز اشاره كرد و گفت :
- بشين صبحانه تو بخور.
نگاهي به ساعتم انداختم و با عجله به طرف ميز رفتم، لقمه اي نان و كره برداشتم. مادر فنجاني چاي برايم ريخت و من آن را داغ داغ سر كشيدم. صداي او را شنيدم كه گفت :
- چه خبره عجله نكن حالا كه خيلي وقت داري بشين با لذت صبحانه تو بخور.
- آخه مي خوام امروز كمي زودتر برم تا جزوه هايي رو كه اين چند روز نبودم از بچه ها بگيرم.
مادر ديگر چيزي نگفت و من بعد از خوردن صبحانه از او خداحافظي كردم، تا قبل از آمدن آقا صادق و پريچهر از خانه خارج شوم. همين كه مي خواستم وارد حياط شوم صداي مادر را شنيدم كه گفت :
- نگين مي خواي صبر كن الان آقا صدق پريچهر رو مياره، تا يه جايي با او برو.
من كه مي دانستم جايي كه آقا صادق مرا مي رساند درست جلوي در آموزشگاه است گفتم :
- مامان مسيرمان كه يكي نيست بهتره خودم با اتوبوس برم و مزاحم او نشم چون آقا صادق تو رو دربايستي گير مي كنه و مي خواد منو تا آموزشگاه برسونه و شايد اون وقت ديرش بشه.
مادر كه گويي قانع شده بود چيزي نگفت و من بعد از اينكه با صداي بلند از او خداحافظي كردم از منزل خارج شدم. براي اينكه مبادا با آقا صادق و پريچهر روبرو شوم و همچنين وقت را از دست ندهم تا سر خيابان دويدم. ابتدا تصميم گرفتم با تاكسي تلفني به خانه پيروز بروم اما ترسيدم پول كافي براي پرداخت به راننده نداشته باشم. محتويات كيفم را بررسي كردم حدود چهارهزار و چهارصد تومان پول داشتم اما شك نداشتم پول تاكسي تا خانه پيروز كه حوالي قيطريه بود بيش از مبلغ تو جيب من بود. تازه بايد پولي هم براي بازگشت به منزل نگه مي داشتم. از اينكه پول بيشتري با خود نياورده بودم خيلي پشيمان شدم، چاره ديگري هم نداشتم و نمي توانستم به خانه برگردم. از همان ميدان هفت تير از مردي پرسيدم كه براي رفتن به قيطريه از كجا بايد بروم. مرد گفت :
- از چند مسير مي توانيد به آنجا برويد.
از او خواستم كه سريعترين راه را به من نشان دهد او فكري كرد و گفت :
- فكر كنم از بزرگراه مدرس راحتتر باشه. البته از خيابان شريعتي هم مي توانيد برويد اما فكر مي كنم اين مسير كمي طولاني و شلوغ باشد. شما از همان بزرگراه مدرس برويد و نرسيده به حسن آباد وارد بزرگراه صدر شويد و ...
از مرد تشكر كردم و به طرف تاكسي هاي خطي كه بالاتر از ميدان ايستاده بودند رفتم و سوار خودرويي كه از بزرگراه مدرس به سمت ميدان تجريش مي رفت شدم. با وجودي كه از نشاني كه مرد داده بود سر درنياورده بودم اما سعي كردم آن را خوب حفظ كنم. روي صندلي عقب نشستم. كمي كه رفتيم به راننده گفتم كه مي خواهم به قيطريه بروم و از او خواستم كه مرا در مسيري مناسب پياده كند. خوشبختانه مسير تاكسي بسيار نزديك به خانه پيروز بود. نزديك پارك قيطريه پياده شدم و با ماشين ديگري جلوي خانه پيروز پياده شدم.

sorna
03-06-2012, 12:35 PM
با دلي اميدوار اما لرزان وارد محوطه ورودي ساختمان شدم. نگهباني با ورود من سرش را بلند كرد. شايد نگاه پرسشگر نگهبان مرا به اين فكر انداخت كه مي خواهم چه كار كنم و همين فكر بود كه حس ترس و ترديد را كه از ديروز با آن بيگانه بودم در وجودم زنده كرد. در يك لحظه تصميم گرفتم عقب گرد كنم و از ساختمان خارج شوم اما ياد شهاب و حضور مرد نگهبان مانع از انجام اين كار شد. مرد از جا برخاست و با خوشرويي پرسيد :
- سلام خانم مي تونم كمكي به شما بكنم؟
آنقدر در فكر بودم كه فراموش كردم به آن مرد كه همسن و سال پدرم بود سلام كنم با لحن پوزش خواهانه اي سلام كردم و گفتم :
- با آقاي بهزاد كار داشتم. آقاي پيروز بهزاد.
نگهبان به دفتري كه جلوي رويش بود نگاهي انداخت و گفت :
- مي خواهيد ورودتان را به ايشان اطلاع بدهم؟
فكر بدي نبود بهتر از اين بود كه سرزده جلوي در خانه اش ظاهر شوم. با تكان دادن سر به نشانه تاييد از او خواستم كه اين كار را بكند و نگهبان تلفن را برداشت و شماره آپارتمان او را گرفت. كسي گوشي را جواب نمي داد. از اين فكر كه پيروز خانه نيست و بايستي اين همه راه را بدون نتيجه برگردم نااميدي تمام وجودم را گرفت. اما بعد از چند لحظه كه به نظرم خيلي طول كشيد گويا پيروز گوشي را جواب داد كه نگهبان با لحن محترمانه اي گفت :
- سلام آقا صبح عالي بخير. با عرض معذرت از اينكه مزاحمتان شدم. خانمي تشريف آورده اند كه با شما كار دارند.
لحظه اي مكث كرد و بعد ادامه داد :
- بله. چشم ايشان را به بالا راهنمايي مي كنم. خدانگه دار.
نگهبان مرا به طرف آسانسور هدايت كرد و كليد طبقه سوم را فشار داد. احساس مي كردم كم كم شهامتم را از دست داده ام و فكر روبرو شدن با پيروز تنم را مي لرزاند. سادگي كاري كه مي خواستم انجام دهم در نظرم به دشواري عملي سخت تبديل شده بود و نمي دانستم چه بايد بكنم. وقتي آسانسور ايستاد با قدمهايي لرزان و قلبي لرزان تر از آن خارج شدم و زماني به خود آمدم كه خود را جلوي در خانه او ديدم. راهي براي بازگشت نبود و به ناچار زنگ آپارتمان را به صدا درآوردم. چند لحظه بعد كه برايم به مدت عمري طول كشيد گذشت تا پيروز در را باز كرد. به محض ديدن او فهميدم كه او را از خواب بيدار كرده ام زيرا چشمانش هنوز خواب آلود بود و ربدوشامبري به تنش بود كه معلوم بود آن را همان لحظه به تن كرده است زيرا در حال بستن كمربندش بود. پيروز با ديدن من ابتدا كمي مكث كرد و بعد دستي به چشمانش كشيد و با ناباوري گفت :
- اشتباه نمي بينم؟ نگين تو هستي؟
نگاهم را به زير انداختم تا فكري براي حضور بي موقع ام كرده باشم. با صداي آرامي گفتم :
- سلام.
همان لحظه نگاهم به پاهاي او افتاد كه سرپايي مردانه اي به پا داشت و برهنه بود. از اينكه به او فرصت پوشيدن لباس نداده بودم با خجالت چشم از پاهاي برهنه و پرموي او برداشتم و ترجيح دادم به جاي آن به چشمانش نگاه كنم. از اين كه با اين وضعيت روبرو شده بودم خيلي به حال خودم تاسف مي خوردم. صداي پيروز را شنيدم كه با هيجان مي گفت :
- نگين. بيا تو. باورم نمي شه تو رو اينجا مي بينم. باور كن فكر مي كنم هنوز دارم خواب مي بينم.
و از جلوي در كنار رفت تا من وارد شوم.
برخلاف پيروز كه بدون خجالت با لباس خواب جلوي رويم ايستاده بود من از خجالت دوست داشتم قطره آبي بودم و به زمين فرو مي رفتم. بعد از لحظه اي مكث وارد شدم. پيروز طبق عادتي كه داشت دستش را دراز كرد و من با او دست دادم و او همان طور كه دست در دستش بود دست ديگرش را به كمرم گذاشت و مرا به طرف مبلهايي كه داخل هال گرد و زيبايش بود هدايت كرد. از احساس دست پيروز به روي كمرم دچار احساس غريبي بين ترس و وحشت گير كرده بودم اما چون براي منظوري به خانه او آمده بودم بايستي وجود اين احساس را تحمل مي كردم. به طرف مبلها رفتم و روي آن نشستم. پيروز هم روي مبلي روبرويم نشست و چند لحظه در سكوت نگاهم كرد و بعد دستي به موهايش كشيد و گويي كه تازه يادش افتاده بود گفت :
- راستي تنهايي؟
- بله
پيروز لبخندي زد و گفت :
- نگين چند لحظه تنهات مي ذارم تا لباسم رو عوض كنم. مرا ببخش نمي دونستم قراره به اينجا بياي. امروز هم كمي دير از خواب بيدار شدم چون ديشب تا نزديكي هاي صبح بيرون بودم.
و در حالي كه از جايش بلند مي شد گفت :
- چه خوب امروز صبحانه رو با هم مي خوريم.
و بعد بدون اينكه رودربايستي كند گفت :
- نگين تا من دوش بگيرم و لباسم رو عوض كنم براي اينكه حوصله ات سر نره زحمت درست كردن صبحانه رو بكش.
و بدون اينكه منتظر ديدن واكنش من شود به طرف ضبط رفت و كاستي در داخل آن گذاشت و رو به من كرد و لبخندي زد و بدون صحبت براي تعويض لباسهايش رفت. صداي آهنگ ملايمي كه از دستگاه بلند مي شد تاثير خوبي در آرامش روانم داشت. نفس عميقي كشيدم و با خود فكر كردم چرا پيروز از اينكه مرا در خانه اش مي بيند متعجب نشده، حتي از من نپرسيد كه آنجا چه مي كنم چرا تنها به خانه او آمده ام. رفتار پيروز خيلي برايم عجيب بود او با من طوري رفتار كرد كه انگار نه انگار براي اولين بار به منزلش پا گذاشته بودم و گويي سالهاست كه مانند دوستي به خانه او رفت و آمد داشته ام. او حتي از من خواسته بودم صبحانه اي فراهم كنم و من شك نداشتم كه با اين كار مي خواسته من هم احساس راحتي بيشتري در خانه اش داشته باشم. كيفم را روي مبل گذاشتم و از جا برخاستم و به طرف آشپزخانه به راه افتادم. قبل از ورود چشمم به ساعت بزرگ ديواري افتاد از ديدن ساعت ده و چهل دقيقه لبم را به دندان گرفتن تا بيست دقيقه ديگر ساعت كلاسهاي آموزشگاه تمام مي شد و اگر تا يكساعت ديگر به خانه نمي رفتم مادر بي شك نگرانم مي شد. فقط يكساعت وقت داشتم اما من هنوز هيچ صحبتي با پيروز نكرده بودم. به سرم زد از غيبت پيروز استفاده كنم و كيفم را بردارم و از خانه او خارج شوم اما اين فكر فقط چند لحظه بود. مي دانستم در آن صورت كار را خرابتر خواهم كرد. با كلافگي نفس بلندي كشيدم و به طرف آشپزخانه رفتم.
آشپزخانه بسيار زيبايي را ديدم كه با وجودي كه مرد مجردي در آن خانه زندگي مي كرد از تميزي برق مي زد. سرويس كابينت و هر چه داخل آن ديدم حتي كاشيها و لوازم برقي و همچنين ميز چهار نفره داخل آشپزخانه همه به رنگ ليمويي و آبي بود و اين رنگها با هم هماهنگي خاصي داشت كه حتي فكرش را هم نمي كردم. هر نوع وسيله برقي مورد نياز در دسترس بود. حتي ماشين ظرفشويي و لباسشويي داخل كابينتها كنار هم جاسازي شده بود. رنگ يخچال و اجاق گازي كه آنها نيز به صورت زيبايي جاسازي شده بود ليمويي بود. نگاهي حيرت آورد به اطرافم انداختم و از ديدن چنين مكان زيبايي با خود فكر كردم كه با داشتن چنين آشپزخانه اي ذوق هنري و آشپزي حتي بي ذوق ترين آدم ها تحريك مي شود.
براي پيدا كردن كتري نگاهي به اطراف انداختم و آن را كنار اجاق گاز ديدم. كتري را از شير آب پر كردم و آنرا روي اجاق گاز گذاشتم و به دنبال كبريت به اطراف نگاه كردم. خيلي زود متوجه شدم با كليد فندك گاز مي توانم آنرا روشن كنم.
در مدتي كه كتري به جوش بيايد روي صندلي آشپزخانه نشستم و با شنيدن صداي موسيقي ملايمي كه از بلندگوهايي كه روي ديوار آشپزخانه نصب شده بود به گوش مي رسيد به فكر فرو رفتم. متوجه شدم كه صداي سوت از كتري است كه آبش جوش آمده. مدتي طول كشيد تا قوري و ظرف چاي خشك را پيدا كردم و چاي را دم كردم. تا دم كشيدم چاي مشغول آماده كردن ميز صبحانه شدم. داخل يخچال وسايل يك صبحانه مفصل از كره و خامه و ساير مخلفات فراهم بود. ميز را چيدم و يك فنجان چاي ريختم و روي ميز گذاشتم فقط نمي دانستم ظرف نان را از كجا بايد پيدا كنم. همانطور كه فكر مي كردم صداي پيروز را شنيدم كه گفت :
- نان توي سبده.
برگشتم و پيروز را ديدم كه دستانش را به سينه زده و با لبخند به من نگاه مي كرد. لباس كامل به تن داشت كه بلوزي مردانه و آستين كوتاه به رنگ سفيد و شلوار جين به پايش بود. صورتش را هم اصلاح كرده بود. به طرف سبدي كه به آن اشاره كرده بود رفتم و آن را روي ميز گذاشتم. پيروز نگاهي به ميز انداخت و با لبخند گفت :
- به، خيلي عالي و اشتها برانگيزه.
و بعد با ديدن يك فنجان چاي گفت :
- چرا يه فنجان؟
- من صبحانه خوردم.
پيروز به طرف گنجه رفت و بعد از برداشتن فنجاني آن را پر از چاي كرد و رو به روي خودش روي ميز گذاشت و گفت :
- قرار نشد منو از لذت كامل اين صبحانه محروم كني.
اشتهايي براي خوردن نداشتم اما به ناچار پشت ميز نشستم. پيروز هم رو به رويم نشست و چند لحظه نگاهم كرد. طاقت قرار گرفتن زير نگاه نافذش را نداشتم و به خصوص كه فكر مي كردم از نگاهم مي خواند كه اگر مجبور نبودم هيچ وقت پا به منزلش نمي گذاشتم.
پيروز در حال خوردن صبحانه بود و من در حالي كه با فنجان چايم بازي مي كردم در اين فكر بودم كه چطور سر صحبت را باز كنم. صداي پيروز را شنيدم كه گفت :
- نگين. كسي مي داند؟
با نگاه استفهام آميزي به او نگاه كردم. متوجه منظورش نشدم. بدون پرسشي خودش گفت :
- منظورم اينه كه مامان و بابا مي دونن اينجا هستي؟
نگاهم را از او گرفتم و سرم را به نشانه منفي تكان دادم. پيروز ابروانش را بالا برد و مدتي سكوت كرد و سپس گفت :
- پس قبل از هر چيز اجازه بده من به خونه اطلاع بدم كه تو اينجا هستي.
با نگراني نگاهش كردم اما نتوانستم از او بخواهم كه اين كار را نكند زيرا تا چند دقيقه ديگر تمام منزل از غيبت من آگاه مي شدند و آن وقت ممكن بود كار به جاهاي باريك تري بكشد. چشمانم را بستم و سعي كردم نگراني را از خودم دور كنم شايد بعد مي توانستم فكري براي حضورم در منزل پيروز پيدا كنم و عذر موجه اي براي پدر و مادر بتراشم.

sorna
03-06-2012, 12:35 PM
پيروز از جا برخاست و تلفن همراهش را از روي ميز برداشت و شماره تلفن منزلمان را گرفت. بدون اينكه بدانم چه كسي گوشي را بر خواهد داشت قلبم به تپش افتاده بود. وقتي پيروزگفت سلام دايي جان. متوجه شدم كه او شماره تلفن محل كار پدر را گرفته تا با او صحبت كند. با نگراني به پيروز نگاه مي كردم، مي خواستم ببينم حضور مرا در منزلش چطور مطرح خواهد كرد. همان طور كه نگاه پيروز به من بود گفت :
- دايي جان مي خواستم اگر اجازه بديد امروز چند ساعتي با نگين باشم.
صداي پدر را نشنيدم اما از طرز صحبت پيروز فهميدم كه پدر مخالفتي با اين كار ندارد. پيروز به او گفت كه هم اكنون براي بردن من به آموزشگاه خواهد رفت و به اتفاق هم ناهار را در خارج از منزل صرف خواهيم كرد و بعد از ظهر مرا به خانه بر مي گرداند. نمي دانستم واكنش پدر در مقابل خواسته او چه بود اما از خنده پيروز و طرز صحبت كردنش با پدر فهميدم كه پدر موافق صد در صد اين برنامه است. پيروز بعد از خداحافظي از پدر دكمه قطع ارتباط را زد و گفت :
- خوب هم خيال تو و هم خيال من از بابت خونه تون راحت شد. حالا ديگه همه مي دونن كه با مني پس ديگه راحت باش.
من به راستي نفس راحتي كشيدم و به پيروز گفتم :
- از اينكه به پدرم نگفتيد كه خودم به خونتون اومدم متشكرم.
پيروز لبخندي زد و گفت :
- با اينكه دوست نداشتم به پدرت دروغ بگم اما حتما دليلي براي آمدن تو به اينجا وجود داره. دليلي كه مطمئنم دوست نداشتي كسي از آن مطلع باشه. اينطور نيست؟
از اينكه اينقدر صريح الانتقال بود جا خوردم. درست به لحظه اي رسيده بودم كه بايستي درخواستم را عنوان كنم اما هنوز آمادگي صحبت را پيدا نكرده بودم و نمي دانستم از كجا شروع كنم و اين موضوع را چطور عنوان كنم. سرم را به زير انداختم و به فكر فرو رفتم. پيروز از جا برخاست و مشغول جمع كردن ميز و برداشتن وسايل از روي آن شد. به خودم آمدم و از جا برخاستم تا به او كمك كنم. در حال شستن فنجانهاي صبحانه بودم و پيروز كنار ظرفشويي به كابينت تكيه داده بود و به من خيره شده بود. هنگامي كه كارم تمام شد حوله كنار ظرفشويي را برداشتم و دستم را خشك كردم كه همان لحظه او رو به رويم قرار گرفت و گفت :
- نگين با مانتو و مقنعه اي كه سر كردي احساس حفگي و چطور بگم احساس خوبي ندارم. اگه اشكالي نداره اجازه بده اون رو از سرت بردارم. دوست دارم راحت باشي.
با اينكه گرما مرا آزار نمي داد و اينطور خيلي راحتتر بودم اما سكوت كردم و سرم را به زير انداختم. پيروز لبه مقنعه ام را گرفت و گفت :
- نگين اجازه مي دي؟
باز هم چيزي نگفتم و صداي او را شنيدم كه گفت :
- از قديم سكوت را به نشانه رضا تعبير كردن.
و مقنعه را مانند تور عروسي از روي سرم برداشت. نمي دانم موهايم در آن لحظه چه حالي بود آيا با نيروي مغناطيسي پارچه مقنعه سيخ شده بود و يا همانطور كه صبح آنرا شانه كرده بودم صاف و مرتب سر جايشان بود. همچنان سرم به زير بود و واكنش پيروز را زماني كه مقنعه را از سرم برداشت نگاه نكردم. فقط لحظه اي سرم را بلند كردم و او را ديدم كه در حال تا كردن آن بود اما مثل اينكه هنوز قانع نشده بود و منتظر بود تا من مانتويم را از تنم در بياور. خدا را شكر مي كردم كه مثل هميشه تاپ به تن نداشتم و آن روز بلوز يقه مردانه و آستين بلندي به تن كرده بودم. بعد از درآوردن مانتويم پيروز گفت كه آشپزخانه جاي مناسبي براي صحبت نيست و بهتر است به داخل هال برويم. با اينكه محيط زيباي آنجا را براي صحبت ترجيح مي دادم اما به همراه پيروز از آشپزخانه خارج شدم.
به سمت ميزي كه گوشه اتاق بود رفتم و صندلي بيرون كشيدم و پشت آن نشستم. پيروز بعد از آويزان كردن مانتو و مقنعه ام به سمت ميز آمد و صندلي رو به رويي را بيرون كشيد و روي آن نشست و به من خيره شد. بين من و او فقط صداي موسيقي ملايمي به گوش مي رسيد و من مانده بودم كه به او چه بگويم آيا مي توانستم بدون مقدمه از او بخواهم مقدمات آزادي شهاب را فراهم كند. تمام داستانهايي كه شب گذشته تا نزديكي صبح سر هم كرده بودم در نظرم مسخره و پوچ جلوه مي كرد. بايستي مقدمه اي فراهم مي كردم تا بتوانم سر صحبت را باز كنم اما هر چه فكر مي كردم چيزي به نظرم نمي رسيد. پيروز همچنان منتظر بود تا من شروع كنم و من مانند آدم گنگ و لالي فقط به ميز چشم دوخته بودم. به هيچ وجه حواسم متمركز نمي شد تا حرفي بزنم. از احساس عجزي كه به من دست داده بود دلم مي خواست گريه كنم. شايد پيروز احساسم را درك كرده بود كه گفت :
- نگين عزيزم نمي خواد براي حرفي كه مي خواي بزني به خودت فشار بياري، تا تو آمادگي صحبت پيدا كني من برات حرف مي زنم. چطوره؟
با قدرشناسي به پيروز نگاه كردم و سرم را تكان دادم. لبحند زيبايي روي لبانش نقش بسته بود و چشمانش تيره تر به نظر مي رسيد. در همين موقع زنگ تلفن به صدا در آمد و پيروز نفس بلندي كشيد و در حاليكه شانه هايش را بالا مي انداخت با خنده گفت : البته اگر مهلت بدن.
و براي پاسخ دادن تلفن از جا برخاست و با چند كلام صحبتش را با مخاطبش تمام كرد و به او گفت كه خودش بعد تماس مي گيرد. بعد از گذاشتن گوشي تلفن سيم آن را از پريز در آورد و در حاليكه به سمت ميز بر مي گشت تلفن همراهش را هم خاموش كرد و گفت :
- خوب اين هم از اين. اميدوارم مزاحم ديگري نداشته باشيم.
و بعد نفس عميقي كشيد و خود را براي صحبت آماده كرد و من با اينكه نشان مي دادم آماده گوش كردن صحبتهاي او هستم اما در فكر پيدا كردن بهانه اي براي مطرح كردن خاسته ام بودم.
- نگين قبل از هر چيز از اينكه اينجا هستي بينهايت خوشحالم. واقعا مي گم بينهايت. وقتي نگهبان زنگ زد و گفت خانمي كار داره اصلا فكر نمي كردم اون خانم تو باشي اما وقتي جلوي در ديدمت نمي دونم چطور بگم، خيلي جا خوردم. اصلا فكرش رو هم نمي كردم اينجا ببينمت. اگه يادت باشه اون روزي كه مهموني اومدم خونتون بهت گفتم كه مي خوام باهات صحبت كنم، فكر كنم الان وقت مناسبي براي اين كار باشه.
پيروز سكوت كرد و به جايي خيره شد. اما خيلي زود به خود آمد و در حاليكه به چشمانم خيره شده بود گفت :
- نگين. تو هنوز به من نگفتي كه مي توني دوستم داشته باشي يا نه اما من دوست دارم قبل از اينكه جواب اين سوال رو بهم بدي چيزهايي رو بهت بگم كه لازمه بدوني. چيزهايي كه يكبار و اون هم فقط به تو مي گم.
پيروز سرش را بالا گرفت و نگاهي به سقف انداخت و بعد آرنجش را روي ميز گذاشت و سرش را به آن تكيه داد و در حاليكه به چشمانم چشم دوخته بود شروع به صحبت كرد.
- نگين ... نگين. اسمت خيلي قشنگه درست مثل خودت. مثل نگاهت. نگاهِ قشنگي كه نمي تونه دروغي رو تو خودش پنهان كنه. اين چشمها و اين نگاه منو ياد زني مي اندازه كه يك زماني عاشقش بودم. البته نمي شد گفت عاشق بهتره بگم ديوانه اش بودم.
از كلام پيروز خيلي جا خورم اما سعي كردم آن را به رويم نياورم. پيروز مرا نگاه مي كرد اما مطمئن بودم حواسش جاي ديگريست. مي دانستم كه او به گذشته رفته شايد به زماني كه زني را دوست داشت كه به گفته خودش شبيه من بود. تازه علت انتخاب خودم را بين اين همه دختر متوجه مي شدم. پس پيروز مرا مي خواست چون شبيه به زني بودم كه خيلي دوستش داشت. صداي پيروز مرا از فكر بيرون آورد.

sorna
03-06-2012, 12:36 PM
اين داستان مربوط به زماني است كه تازه آغوش گرم و پر مهر مادربزرگ را ترك كرده و به ديار غريب و سردي مثل سوئد سفر كرده بودم. اون موقع جواني نوزده بيست ساله بودم. اوايل سفر خيلي سخت مي گذشت چون كشوري بود كه همه چيزش برام بيگانه بود حتي هواي سرد و منجمدش و از همه بدتر زبان اون كشور را نمي فهميدم و براي كوچكترين خواسته ام با ايما و اشاره صحبت مي كردم. زبان انگليسي كه خيلي هم به آن مسلط بودم زياد به كارم نمي آمد و مي بايست زبان سوئدي ياد مي گرفتم كه آن موقع به نظرم سخت ترين زبان دنيا مي رسيد. تا با كمك مباشر مادربزرگ منزلي اجاره كنم و براي پاييز سال بعد تو دانشگاه ثبت نام كنم و تا حدودي با شهر و منطقه اي كه در آن زندگي مي كردم آشنا بشم سه ماه گذشت. سه ماهي كه فكر مي كردم به اندازه قرني برايم طول كشيد. در اين سه ماه بارها به سرم زد كه قبل از دانشگاه سوئد را ترك كنم و به كشور آلمان يا انگليس بروم اما كم كم به زندگي در اون كشور عادت كردم و با شهري كه محل اقامتم بود، خو گرفتم. فقط گاه گاهي كه نامه مادربزرگ و يا نيما كه از همان كودكي با هم دوست بوديم، به دستم مي رسيد، باز يادم فيل هندوستان مي كرد و دوست داشتم به وطنم برگردم اما اين هم فقط چند ماه بود بعد كم كم چنان به اون كشور عادت كردم كه ديگه دوست نداشتم اونجا را ترك كنم. ديگه روزها و شبها برايم سخت نمي گذشت و تو اين مدت دوستهاي زيادي هم پيدا كرده بودم كه اكثرا وقتم را با اونها پر مي كردم. بودن با اين دوستها كه چند تا از آنان سوئدي بودند باعث شد كم كم در يادگيري زبان پيشرفت كنم و تا وقتي كه دانشگاه شروع شد، مشكلي براي زبان نداشتم.
رفتن به دانشگاه از بهترين دوران من در سوئد بود. ديگه برنامه زندگيم كامل شده بود. هفته اي پنج روز دانشكده مي رفتم و باقي اوقات يا با دوستانم بودم و يا روزهاي تعطيل براي ديدن شهرهاي ديگه تور مي گرفتم. نيم سال اول به همين ترتيب گذشت تا اينكه در تعطيلات كريسمس به پيشنهاد دو نفر از دوستانم كه يكي از آنها ايراني و ديگري اهل اسكارا بود براي ديدن درياچه وترن به شهر كارستاد رفتم. هوا سرد بود و درياچه يخ بسته بود. بعضي از مردم در محدوده هايي كه از طرف شهرداري بي خطر شناخته شده بود اسكيت مي كردند. روبن رفيق سوئدي ام پيشنهاد كرد براي بازي روي درياچه بريم اما من نه بلد بودم و نه دوست داشتم. من و حامد ترجيح داديم داخل بار هتلي كنار درياچه به انتظار او بمانيم.
با اينكه حامد حدود يك سال مي شد كه به سوئد آمده بود اما چندبار به كارستاد آمده بود و به همين خاطر به گوشه و كنار آنجا آشنا بود. حامد با خنده گفت جايي مي برمت كه هرشب تو خواب آرزو كني كاش اونجا بودي. با اينكه مي دانستم حامد اين حرف را به شوخي عنوان مي كند اما چيزي نگفتم و منتظر بودم كه او مرا به جايي كه مي گفت ببرد اما وقتي جلوي در مسافرخانه كوچكي ايستاد با تمسخر نگاهش كردم و گفتم يعني تو هرشب آرزوي آمدن به چنين جايي رو داري؟ حامد خنديد و گفت آره. تو هم اگه صبر كني به حرف من مي رسي. با وجودي كه رستورانها و هتل هاي خيلي قشنگ و زيبايي در گوشه و كنار ديده مي شد اما حامد اصرار داشت تا به اين مسافرخانه برويم و اين خيلي باعث تعجب من شده بود. به همراه او داخل شدم. با ديدن فضاي خفه و تاريك بار نگاه عاقل اندر سفيهي به حامد انداختم و فكر كردم كه او مي خواهد با اين كار مرا دست بياندازد.
ميز و صندليهاي چوبي و فرسوده اي در فضاي كوچك چيده شده بود كه نور كمي از پنجره هاي غبار گرفته و كوچك آن فضاي داخل را روشن مي كرد چراعهاي فانوسي از سقف آويزان شده بود كه مرا به ياد قهوه خانه هاي قديم ايران مي انداخت. بار كوچكي گوشه سالن بود. با تعجب به اطراف نگاه مي كردم و منتظر بودم كه چه وقت حامد اين بازي را خاتمه خواهد داد. حامد كه گويي بارها به اين مسافرخانه كوچك و عجيب آمده بود مانندكسي كه سالها در آن زندگي كرده باشد به طرف دري رفت كه از آنجا به پشت بار راه داشت و كسي را صدا كرد و بعد به طرف صندلي هاي پايه بلند جلوي بار رفت و نشست. بعد به طرف من برگشت و با ديدن من كه سرگردان بين در ورودي ايستاده بود خنده بلندي كرد و گفت :
- چيه چرا اونجا خشكت زده. بيا تو.
با قدمهاي نامطمئني داخل شدم و وقتي كه كاملا نزديك او رسيدم گفتم :
- تو واقعا مي خواي اينجا بموني؟
حامد صندلي كنار خود را برايم عقب كشيد و گفت :
- بشين كارت نباشه.
خواستم چيز ديگري بگويم كه ورود زني مسن مرا از ادامه صحبت منصرف كرد. حامد او را ماري معرفي كرد. خيلي گرم با او احوالپرسي مي كرد و مرا به عنوان يكي از بهترين دوستانش به او معرفي كرد و گفت كه برايمان دو ليوان نوشيدني بياورد. ماري زن مهربان و خوشرويي بود و تقريبا پنجاه ساله به نظر مي رسيد قدش بلند و به نسبت فربه بود. وقتي براي آوردن نوشيدني رفت حامد را دست انداختم و به او گفتم كه زودتر به من مي گفتي كه عاشق ماري شده اي. اما حامد مانند آدمي كه هيچ چيز نمي شنود سكوت كرده بود و با لبخند به من نگاه مي كرد. چند لحظه بعد كه ماري با دو ليوان برگشت، حامد از او تشكر كرد و حال شخصي به نام پي ير را از او پرسيد و ماري براي او توضيح داد كه حال او خوب است اما نه چندان كه سرپا بايستد و آنجا را بگرداند. از صحبتهايشان فهميدم كه پي ير همسر ماري است و در حال حاضر بيمار مي باشد. از كار حامد سر در نمي آوردم و نمي دانستم ماري و پي ير چه نسبتي با او دارند كه او اين چنين نگران حالشان است اما وقتي حامد از ماري پرسيد رژينا كجاست؟ فهميدم انگيزه آمدن او به اين مسافرخانه چيست. ماري گفت او بالا مشغول پرستاري از پي ير است و حامد از ماري خواست تا او را صدا بزند و سپس اسكناسي در دست او گذاشت. ماري با لبخند سرش را تكان داد و لحظه اي بعد از در كوچكي كه متصل به بار بود، خارج شد.
ماري را تا نقطه آخر ديد دنبال كردم و سپس به حامد نگاه كردم. با خنده به من خيره شده بود. آهسته به او گفتم :
- دخترشه؟
حامد سرش را به نشانه نفي تكان داد و گفت :
- نه. رژينا خواهرزاده پي ير است. خواهر او در فرانسه با مردي ايراني ازدواج مي كند كه حاصل اين ازدواج دختري است كه تا چند لحظه بعد او را خواهي ديد. مادر رژينا اين طور كه ماري مي گفت زن قشنگي بود كه تو تئاتر كار مي كرده. پدر رژينا يكي از هموطنان خوش مراممون كه با ديدن كاترين عاشقش مي شه. بعد هم يك ازدواج از روي عشق و هوس زودگذر و بعد از اينكه عشقش ته مي كشه فيلش ياد هندستون مي كنه و مي ذاره مي ره. وقتي اون به اصطلاح مرد كاترين رو ول مي كنه اون هفت ماهه حامله بوده كه از قرار معلوم با وجود فرزندي در شكم كارش رو هم از دست مي ده خلاصه خسته ات نكنم كاترين بعد از پشت سر گذاشتن سختي هايي كه مي كشه رژينا رو به دنيا مياره. اول مي خواسته اونو بذاره يتيم خونه اما وقتي مي بينتش به خاطر شباهتي كه به پدرش داشته دلش نمياد اين كار رو بكنه و تصميم مي گيره بزرگش كنه. به اين ترتيب رژينا پيش اون مي مونه. از قراري كاترين هنوز عاشق شوهرش بوده و انتظار داشته كه يك روز اون برگرده چون با وجود اصرار پي ير و ماري قبول نمي كنه كه فرانسه رو ترك كنه و به سوئد برگرده. اما تامين مايحتاج زندگي براي يك زن تنها توي يك كشور غريب خودش خيلي مشكل بود. به خصوص كه كاترين هنوز زيبا و جوان بود اما گويا با وجو داشتن فرزند كار خوبي نمي تونه بدست بياره و مجبور مي شه توي يك بار كار كنه به خاطر همين هم رژينا رو توي يك پانسيون مي ذاره تا بتونه راحت تر كار كنه. اما كار تو محيط آلوده و ناسالم بار، كم كم در زيبايي و سلامتي اون تاثير بد مي ذاره به طوري كه اون زن زيبا و سالم رو به موجودي فاسد و ناسالم تبديل مي كنه. تنها چيزي كه در كاترين دست نخورده بود همان احساس علاقه اش نسبت به فرزندش بود تا اينكه وقتي رژينا دوازده ساله مي شه كاترين بر اثر بيماري سختي فوت مي كنه. اما قبل از اينكه از دنيا بره چون مي دونسته از بيماري كه داره جان سالم به در نمي بره، رژينا رو به سوئد مياره و او را به پي ير و ماري مي سپاره و از اونا مي خواد كه سرپرستي او را قبول كنند و خودش هم به فرانسه برمي گرده و همون جا مي ميره.
بعد از صحبتهاي حامد به خودم اومدم و متوجه شدم چنان تحت تاثير كلام او قرار گرفته ام كه از شدت ناراحتي دلم مي خواد مردي كه اينچنين بي رحمانه و ناجوانمردانه زندگي زني رو به بازي مي گيره با دستان خودم خفه كنم. بدون اينكه رژينا رو ببينم دلم به حال اون مي سوخت و از همه بيشتر براي كاترين كه زندگيش رو اينچنين مفت از دست داده بود ناراحت بودم. بيشتر از اون از فكري كه در ذهن داشتم ناراحت بودم. رو به حامد كردم و گفتم :
- كاترين مجبور بود مشتريان كافه رو سرگرم كنه چون در كشوري غريب بود و پشتياني نداشت اما دخترش چي آيا او هم مجبورِ با وجودي كه پيش داييش زندگي مي كنه ...
و نتوانستم حرفم را تمام كنم. اما حامد متوجه منظورم شد و لبخندي زد و گفت :
- نه اشتباه نكن، پي ير از سالها پيش حتي قبل از اتفاقاتي كه براي كاترين بيفته اين مسافرخونه و اين بار كوچيك رو اداره مي كرد و كاترين وقتي اونو به دست پي ير مي سپرد از اون قول گرفته بود كه هيچ وقت در هيچ شرايطي نذاره اون سر ميز مشتريان بره و از آنها پذيرايي كنه و خواسته بود كه اون فقط پشت بار و دور از مشتريان كار كنه. هر شب اين مسافرخونه كم و بيش مشتري داره، مشترياي اونم از قماش آدمايي هستن كه به زحمت دستشون به دهنشون مي رسه. اكثر اونها كارگراني هستن كه از دست غرغرهاي زن و سر و صداي بچه هاي بيشمارشون به اينجا ميان تا لبي تر كنن اما رژينا هيچ وقت از پشت بار خارج نمي شه.

sorna
03-06-2012, 12:36 PM
با تمسخر به حامد نگاه كردم و گفتم :
- اما اگر يه مشتري پولدار به پست اين مسافرخونه بخوره چي؟ مثل حالا كه پول خوبي به ماري دادي. اون وقت رژينا حق داره به هر جا كه مشتري خواست بره؟
حامد چيزي نگفت اما من پاسخ سؤالم رو گرفتم. آنقدر در فكر بودم كه متوجه آمدن دختري از در كوچك متصل به بار نشدم. حامد دستي به شانه ام زد و مرا متوجه او كرد. با ديدن او يك لحظه احساس كردم قلبم تكان خورد. دختر ظريف و زيبايي را پيش رويم مي ديدم كه باورم نمي شد چنين موجود زيبايي هويت زميني داشته باشد. چنان به او خيره شده بودم كه اگر حامد بازويم را تكان نمي داد حالا حالاها به خود نمي آمدم. دختر با ديدن حامد لبخند زد و جلو آمد و با زبان فارسي دست و پا شكسته اي گفت سلام. حامد به من نگاه كرد و گفت :
- رژينا در كودكي در پانسيوني زندگي مي كرده كه اون رو يك ايراني مي چرخونده و به خواست مادرش فارسي رو به اون ياد داده.
حامد دست رژينا رو گرفت و به من اشاره كرد گفت :
- رژينا اين پيروز دوست منه.
و او به من نگاه كرد. خداي من چقدر چشمهايش پر احساس و زيبا بود. او سرش را خم كرد و به سختي گفت :
- پيروز دوست حامد خوشبخت هست من.
لحظه اي فكر كردم زبانم را گم كرده ام در حاليكه دستپاچه شده بودم به زبان سوئدي به او گفتم :
- از آشنايي با تو خوشبختم.
رژينا همچنان به من نگاه مي كرد و شكر خندي بر لب داشت. چشمان سياهش دنيايي راز در خود داشت و ظرافت و زيبايي اش دلم را لرزاند. او روي صندلي پشت پيشخان بار نشست و در حاليكه يك دستش در دست حامد بود شروع كرد به صحبت با او. حامد اصرار داشت به زبان فارسي با او صحبت كند و رژينا با اينكه تكلم با اين زبان برايش سخت بود اما با كلماتي كه با شيريني خاصي همراه بود با او همكلام بود. گاه گاهي به من نگاه مي كرد و با همين نگاه آتش به جانم مي زد.
وقتي حامد گفت بايد به هتلي كه روبن در آنجا منتظرمان بود برويم دلم مي خواست سرش فرياد بكشم. احساس مي كردم مرا به صندلي پايه بلند بار زنجير كرده اند و تازه آنوقت بود متوجه شدم چند ساعت است با سخنان شيرين و جادويي آن دختر ظريف و كوچك چون مسخ شده اي چشم به دهان او دوخته ام. بر خلاف ميلم از جا برخاستم و نشان دادم كه آماده رفتن هستم اما دلم نمي خواست لحظه اي از كنار پيشخان بار دور شوم. حامد به نرمي صورت او را نوازش كرد و به او گفت كه بعد او را خواهد ديد.
به اتفاق حامد از در مسافرخانه به بيرون آمدم اما همچنان در فكر رژينا بودم. حامد وقتي ديد خيلي تو فكرم به من گفت :
- چيه هنوز تو فكر دختره اي؟
به او نگاه كردم و سرم را تكان دادم. حامد با لحن چندش آوري گفت :
- مي خواي امشب با اون باشي.
با اخم نگاهش كردم و گفتم :
- بيشتر از اون دختر به فكر تو هستم.
- چرا من؟
- تو اين فكرم كه پدر رژينا يكي مثل تو بوده.
- چرا اينطور فكر مي كني؟
- از آدمهايي كه از بي كسي يه زن سوء استفاده مي كنن حالم به هم مي خوره.
- اشتباه نكن من هيچ وقت به رژينا قول ازدواج ندادم اون تعهدي نسبت به من نداره. خيلي راحت مي تونه منو فراموش كنه و زندگيش رو اون طوري كه دوست داره ادامه بده.
- راستي تو نمي خواي با اون ازدواج كني؟
- پسره احساساتي. فقط همين مونده دست اونو بگيرم ببرم ايران به ننه بابام نشون بدم بگم اين عروستونه كه با اون تو يه بار آشنا شدم و پيش از عقد شرعي با اون رابطه داشتم. هه. پيروز فكر كنم عقلت پاره سنگ بر مي داره، من با صد تا خوشگل تر و خانواده تر از اون دوست بودم، البته قبول دارم اون يه چيزي غير از اوناي ديگه است اما سرو تهشون از يه كرباسن. اين دخترا براي ازدواج ساخته نشدن، تو فكر مي كني من تنها پولدار اين شهر بي درو پيكرم؟
اون لحظه دلم مي خواست با مشت تو صورت حامد بكوبم اما مي دانستم كه حقيقت را مي گويد. خودم را كنترل كردم و بدون اينكه صحبت ديگري كنم در سكوت تمام راه را طي كرديم و به هتل مجهزي كه چند خيابان با مسافرخانه فاصله داشت رفتيم. روبن در رستوران هتل منتظرمان بود. بعد از شام حامد بلند شد تا بيرون برود. قبل از رفتن نگاه معني داري به من كرد و گفت آيا دوست دارم با اون بروم. مي دانستم كه اون به مسافرخانه بر مي گردد. سرم را به نشانه منفي تكان دادم و حامد رفت. من و روبن به اتفاق به سوئيت سه تختخوابه اي كه براي آن شب اجاره كرده بوديم رفتيم. روبن خيلي زود براي خواب به تختش رفت اما من خوابم نمي برد گويي ديو خشم و حسادت و شايد غيرت در درونم سر بر آورده بود و كلافه ام كرده بود. آنقدر در هال كوچك سوئيت قدم زدم تقريبا از پا افتادم و روي كاناپه اي كه براي استراحت نشسته بودم خوابم برد. صبح روز بعد وقتي از خواب بلند شدم حامد برگشته بود و روي تختش خواب بود. با نفرت به اون نگاه كردم و از هتل بيرون زدم. خودم را به كنار درياچه يخ بسته وترن رساندم. شعاع خورشيد به يخها مي خوردم و بازتاب آن مانع ديد دوردستها مي شد. هوا سرد و منجمد بود و از اسكيت بازاني كه محوطه را قرق كرده بودند، خبري نبود. دلم گرفته بود و دوست داشتم از اونجا برم شايد بخاطر اينكه دوست داشتم خاطره ديدار آن دختر رو به فراموشي بسپارم. تقريبا ظهر شده بود كه براي ناهار به هتل برگشتم اما حامد باز هم رفته بود. به اتفاق روبن براي صرف غذا به رستوران هتل رفتيم و هنوز پيش خدمت غذا را نياورده بود كه حامد برگشت و ناهار را با ما صرف كرد. بعد از آن با اصرار مرا به مسافرخانه كوچك برد. با وجودي كه مخالفت كردم اما ته دلم راضي به رفتن بودم و دلم مي خواست حامد به زور هم كه شده مرا به آنجا ببرد كه همين طور هم شد. براي بار دوم رژينا را ديدم. آن روز لباس صورتي يقه بازي به تن داشت كه گل صورتي زيبايي هم به يقه لباسش سنجاق شده بود. خرمن موهاي مشكي اش با رنگ پوست سفيد بدنش تضادي دلخواه به وجود آورده بود. چنان شيفته نگاهش كردم كه گويي خودش هم متوجه اين شد كه مورد توجه ام قرار گرفته است به خاطر همين با هيجان چشمانش را به من دوخت و لبخندي وسوسه گر بر لبانش نقش بسته بود. با خود فكر مي كردم اي كاش او را چنين جايي و در چنين شرايطي ملاقات نمي كردم.
آن روز حامد؛ من و او را تنها گذاشت تا بيشتر با هم آشنا شويم. اما من و او چيزي براي گفتن به هم نداشتيم و در چند ساعتي كه با هم بوديم فقط همديگر را نگاه كرديم. همچنان كه به او خيره شده بودم در دل زيبايي اش را مي ستودم اما كلامي براي ابراز احساسي كه در عرض اين مدت كم در من به وجود آمده بود در ذهن نداشتم. حتي نتوانستم به او بگويم كه دوستش دارم چون فكر مي كردم روزي پدر او در قالب چنين كلماتي باعث بدبختي مادر او شده است. بخصوص كه آن مرد هم مليت من بود و بي شك او هم مي دانست پدري كه او هيچ گاه نديده ايراني بوده است.

sorna
03-06-2012, 12:37 PM
آن روز بدون هيچ كلامي از رژينا جدا شدم و صبح روز بعد به شهر محل اقامتم اوربرو برگشتم. اما فكر او لحظه اي مرا رها نكرد. تا اينكه بعد از دو يا سه ماه به اتفاق گروهي ديگر از دوستان به شهر كارستاد رفتم و به محض ورود براي ديدن رژينا به مسافرخانه رفتم. اتفاقا ماري مشغول پذيرايي چند مشتري بود و به محض ديدن، مرا شناخت و با خوشرويي حالم را پرسيد و از حامد خبر گرفت. به او گفتم كه حامد براي تعطيلات به ايران برگشته است. ماري نوشيدني خنكي برايم آورد و بدون اينكه از او بخواهم خودش رژينا را صدا كرد. با ديدن رژينا احساسي كه به او داشتم سر به طغيان گذاشت.
در يك هفته اي كه براي اقامت به كارستاد رفته بوديم، فقط شبها دوستان را مي ديدم و روزها تمام مدت در مسافرخانه اطراق كرده بودم. با سخاوت تمام به ماري پول مي دادم تا او اعتراضي به ماندن من در مسافرخانه نداشته باشد در صورتي كه ماري با اصرار از من مي خواست شب نيز همان جا بمانم و هربار اگه مي خواستم به هتل برگردم با نگراني مي پرسيد كه آيا روز بعد هم به آنجا خواهم رفت يا نه. اما من دوست نداشتم رژينا فكر كند رفت و آمد من به آن مسافرخانه به خاطر تصاحب جسم اوست. در اين يك هفته به اندازه سالها با روح لطيف و آسيب ديده او آشنا شدم و از زبان خودش ماجراي زندگيش را شنيدم. آخر هفته از او جدا شدم و به دانشگاه برگشتم اما دو هفته بعد باز هم به خاطر ديدن او به كارستاد رفتم و دو روز در مسافرخانه ماري اتاقي اجاره كردم و مبلغي كه براي اجاره به او دادم برابر با اقامت يك هفته در هتل لوكسي در همان منطقه بود. اما آن مسافرخانه براي من از تمام هتل هاي پنج ستاره كه مي شناختم پرارزش تر بود. من عاشق رژينا شده بودم و ماري هم اين را خوب مي دانست اما عشق من هوا و هوس نبود. من او را به خاطر زيبايي و حرارت آغوشش نمي خواستم. او را دوست داشتم چون روح لطيف و شكننده اي داشت. عاقبت وقتي به خود آمدم كه عشق آن دختر در تمام تار و پودم ريشه دوانده بود. دوست داشتم با او ازدواج كنم و او را از محيطي كه مي دانستم عاقبت خوبي در انتظار او نيست نجات مي دادم. اما مشكل اينجا بود كه نمي توانستم بدون رضايت مادربزرگ و بدون اطلاع او ازدواج كنم چون او را دوست داشتم و او بيش از هر كس ديگر در بزرگ كردن و تربيت من زحمت كشيده بود. مدام يك فكر مرا آزار مي داد و آن اينكه هميشه به ياد حرف حامد مي افتادم . من چطور مي توانستم به مادربزرگ پاك و متعصبم كه در زندگي اش فقط يك مرد آن هم مردي كه همسرش بود، به خود ديده بود بگويم كه مي خواهم با دختري ازدواج كنم كه زيبايي و آغوش گرمش مامن مردهاي هرزه و خودپرستي ست كه او را فقط براي راضي كردن هوسهاي ناپاكشان مي خواهند نه براي خودش و نه براي روح لطيف و آسيب ديده اش.
پيروز نفس عميقي كشيد و سكوت كرد. گويا زنده كردن خاطرات گذشته برايش زياد راحت نبود چون چهره اش خيلي غمگين و گرفته به نظر مي رسيد. من آنقدر غرق در شنيدن صحبتهاي او بودم كه حتي خودم را هم فراموش كرده بودم چه برسد به اينكه فكر سرهم كردن داستاني براي آزادي شهاب باشم. دوست داشتم بدانم عاقبت اين عاشقي چه خواهد شد. هرچند كه مي دانستم اگر پيروز با رژينا ازدواج كرده بود زحمتي به خود نمي داد تا براي من از گذشته اش حرف بزند. اما به هر صورت دوست داشتم بدانم چه بر سر آن دختر آمده و الان كجاست.
پيروز بلند شد و به آشپزخانه رفت. حدس زدم براي آوردن ليوان آبي رفته باشد و من مات و مبهوت كلامش منتظر آمدنش بودم. به ياد آوردم روزي كه با پرديس و نيشا و نوشين آلبوم او را مي ديديم در ميان انبوه عكسهاي او عكس كوچكي از يك دختر چشم و ابرو مشكي را ديدم كه پشت عكس نوشته شده بود : تقديم به پيروز عزيز. از طرف رژينا. و چون با پرديس سر نام او بحث كرده بوديم، اين نام در خاطرم مانده بود. آرزو مي كردم كه اي كاش بار ديگر آن عكس را ببينم.
با آمدن پيروز صاف نشستم و او با لبخند ظريفي ميوه و پارچي آب روي ميز گذاشت و گفت :
- عزيزم ببين از اومدنت اونقدر هول شدم كه رسم مهمون نوازي رو هم پاك فراموش كردم و به جاي پذيرايي با صحبت هام خسته ات كردم.
در ليواني كه روي ميز بود مقداري آب ريخت و آن را به طرف من گرفت. با اينكه تشنه نبودم، ليوان را از دستش گرفتم و جرعه اي از آن را نوشيدم و ليوان را روي ميز گذاشتم. پيروز با لبخند نگاهم مي كرد و نمي توانستم معني لبخندش را بفهمم. همانطور كه به او نگاه مي كردم به فكر روح بلند و تربيت صحيحي كه عمه پدر در مورد او اعمال كرده بود، فكر مي كردم. در همان لحظه پيروز دستش را دراز كرد و ليوان آبي را كه جلوي رويم بود برداشت و بعد آن را چرخاند و لبانش را جايي روي ليوان گذاشت كه لبان من با آن تماس پيدا كرده بود و بعد هم چشمانش را بست و يك نفس تمام آب را سر كشيد. از اينكه او نيم خورده مرا آن هم به اين طرز سركشيده بود با خجالت سرم را به زير انداختم. در همان لحظه احساس كردم از شدت گرما خيس عرق شده ام و مطمئن بودم اين عرق به خاطر گرمي هوا نبود زيرا هواي خانه كاملا خنك و مطبوع بود. در آن لحظه دوست داشتم از جايم بلند شوم و خود را از ديد او پنهان كنم. اما در خانه او كجا مي توانستم پنهان شوم. با خود فكر كردم كه نبايد واكنشي نشان دهم كه پيروز بفهمد كه من متوجه كار او شده ام اما مطمئن بودم صورت سرخ شده ام چيزي را پنهان نمي كرد. صداي پيروز مرا به خود آورد :
- نگين. اين شرم و حياي وجودت بيش از زيبايي چهره ات تو رو خواستني جلوه مي ده. من عاشق همين شرم و سرخي چون گل چهره ات هستم.
از حرف پيروز خوشحال نشدم، من به خانه او نيامده بودم تا كلام عاشقانه اي را از او بشنوم، كلامي كه در نظرم خيانت به عشقم بود. سرم را بلند نكردم و همچنان جدي و سرد به ميز خيره ماندم. صداي پيروز را شنيدم كه گفت :
- نگين. مرا ببخش. گاهي اوقات يادم ميره تو رسم قشنگ خودمون يك دختر قبل از عقد دريچه قلبش رو به همسرش باز نمي كنه.
آنقدر از حرف پيروز جا خوردم كه ناخودآگاه به او نگاه كردم و با وحشت فكر كردم نكند آمدن من به خانه پيروز اين باور را به او داده كه من موافق ازدواج با او هستم. خداي من اگر چنين چيزي بود، بايد چه خاكي به سرم مي كردم. در صندلي جابجا شدم و با لكنت گفتم :
- ف....فكر مي كنم سوء تفاهمي شده. من... اينجا اومدم تا...
اَه لعنت به من تا به لحظه اي مي رسيدم كه مي بايست از پيروز بخواهم تا تدارك آزادي شهاب را فراهم كند، زبانم قفل مي شد. با عجز به ميز خيره شدم و در افكار شلوغم به دنبال واژه اي براي تكميل صحبتم گشتم.
مدتي گذشت و من در حالي كه هنوز نتوانسته بودم جمله ام را كامل كنم و با خودم كلنجار مي رفتم، صداي پيروز مرا به خود آورد.
- مايلي ادامه سرگذشتم رو بشنوي؟
در حالي كه به او نگاه كردم سرم را تكان دادم و نشان دادم راغب شنيدن هستم. پيروز شروع به صحبت كرد.
تا چند وقت به اين موضوع فكر مي كردم، هر چقدر بيشتر فكر مي كردم دلم بيشتر خوهان ازدواج با رژينا مي شد. آن زمان فكر مي كردم بهترين تصميم را گرفته ام. خوب جاي سرزنش نيست جواني بيست ساله در كشوري غريب ممكنه پا به راهي بگذاره كه به بيراهه ختم بشه. منم از اين قاعده مستثني نبودم. عاقبت پس از ترديد و دو دلي نامه اي به مادربزرگ نوشتم و از او خواستم با ازدواج من موافقت كند اما هر كار كردم شهامت نوشتن ماجرا را در خود نيافتم. به مادربزرگ نوشتم كه با دختري كه هم دانشگاهيم است آشنا شده ام و مي خواهم با او ازدواج كنم. بخصوص از نجابت و تربيت خانوادگي آن دختر خيلي براي مادربزرگ نوشتم و گفتم كه پدر او ايراني ست و حتي يكي از عكسهاي رژينا را براي مادربزرگ فرستادم تا زيبايي و معصوميت چهره او مادربزرگ را تحت تاثير قرار دهد و بعد با دستي لرزان و قلبي اميدوار نامه راپست كردم و بي صبرانه منتظر رسيدن پاسخ نامه آن شدم.
هفته اي كه منتظر رسيدن خبري از ايران بودم برايم چون سالي گذشت. با اينكه خيلي راحت مي توانستم با تلفن از مادربزرگ خبر بگيرم اما شهامت شنيدن صداي او را نداشتم و ترجيح دادم منتظر رسيدن جواب نامه اش باشم. بالاخره بعد از نه روز، نامه مادربزرگ به دستم رسيد. با دستاني بي حس نامه را باز كردم. مادربزرگ ابتدا از حالم پرسيده بود و خواسته بود كه پيشرفت درسهايم را برايش بنويسم. من خطهاي اول را يكي در ميان رد مي كردم تا به جايي برسم كه پاسخ مثبتي از مادربزرگ دريافت كنم كه در برگه دوم نامه چشمم به دست خط مادربزرگ افتاد كه نوشته بود :

پيروز. پسر عزيز و نور چشمم. تجربه زندگي ناكام پدرت و همچنين خلا نبودن مادر در زندگي
تو كه مطمئن هستم حتي با وجود محبت خالصانه ام نسبت به تو نتوانستم آن را جبران كنم،
آنقدر برايم شكنجه و عذاب در برداشته كه هرگاه به آن فكر مي كنم خودم را به خاطر اجازه
دادن به پولاد براي ازدواج با زني غير ايراني سرزنش مي كنم اما با به ياد آوردن تو كه ثمره اين
ازدواج بودي روحم از عذاب رها مي شود و چشم و دلم به ياد ديدن رويت روشن مي شود.
اما عزيزم، اميدم، چراغ فروزان زندگي تاريكم اين وجو پربركت كه سالهاي پربار زندگيش را پشت
سر گذاشته و اين چراغ بي سو كه چيزي به خاموشي اش نمانده ديگر نمي تواند چندي بعد ثمره
ازدواج نور چشمش را سرپرستي كند.

sorna
03-06-2012, 12:38 PM
نمي دانم در نوشته مادربزرگ چه غمي پنهان بود كه بيش از ده ها بار آن را خواندم به طوري كه كلمه به كلمه اش را از بر شدم و چنان كه مي بيني بعد از پانزده سال آن را بدون جا گذاشتن كلمه اي برايت بازگو كردم. اما اين كلامي نبود كه بتواند آتش دلم را كه زبانه اش به روحم نيز رسيده بود، خاموش كند. نامه او مرا به فكر فرو برد. من تا آن لحظه خلا وجود مادر را در زندگيم حس نكرده بودم و محبت مادرانه مادربزرگ به حدي بود كه ياد نداشتم كمبودي از نظر عاطفي در زندگي احساس كرده باشم. اما پس از خواندن نامه او به فكر افتادم كه مادر چطور زني بوده و هم اكنون كجاست. آن شب براي اولين بار در زندگيم دوست داشتم او را ببينم . شايد مادربزرگ حق داشت و من تا آن لحظه آن را درك نكرده بودم. راستي اگر سرنوشت من نيز مانند پدرم مي شد چه كسي از فرزندم نگه داري مي كرد.
مادربزرگ در ادامه نامه اش از من خواسته بود براي ازدواج عجله به خرج ندهم و نوشته بود اگر قصد ازدواج دارم حتما با دختري كه شناختش برايم به اثبات رسيده ازدواج كنم. دختري كه هم مليت خودم باشد و دين و مذهبش نيز با من يكي باشد. جالب اينجا بود كه نام و حتي وصف دختران نوجوان فاميل را برايم نوشته بود و مي خواست هركدام از آن ها را كه پسنديدم برايم خواستگاري كند.
پس از خواندن نامه مادربزرگ دلم هواي محبت بي شائبه اش را كرد دوست داشتم او را ببوسم. نمي توانستم بدون اجازه و رضايتش ازدواج كنم حتي اگر ترك رژينا به قيمت جانم تمام شود شايد گريه من بيشتر بخاطر اين بود كه ته دل قانع شده بودم كه رژينا وصله هماهنگ من نيست و بايد از او جدا شوم. اما از يك نظر خيالم راحت بود كه در تمام طول مدت دوستي ام با او هرگز بدنش را لمس نكرده بودم تا دچار احساس عذاب شوم و فكر كنم من نيز مانند مرداني كه آنها را پست و هوسباز مي ناميدم، رفتار كرده ام.
كم كم سعي كردم او را فراموش كنم اما اقرار مي كنم چنين چيزي آسان نبود. بارها شد كه چمدانم را بستم تا به كارستاد بروم و به ديدار او بشتابم اما نگاه مهربان مادربزرگ در قاب عكسي كه روي ميز كارم بود مانع رفتنم مي شد. اين پرهيز تا بيماري مادربزرگ كه منجر به فوتش شد ادامه داشت. وقتي دايي قادر تلگرامي برايم ارسال كرد كه خودم را ايران برسانم فهميدم كه چراغ زندگي عزيزترين كس زندگي ام رو به خاموشي است و بخاطر همين بي فوت وقت از دانشگاه مرخصي گرفتم و به ايران برگشتم. زماني كه مادربزرگ را ديدم چند ساعت قبل از فوتش بود شايد آنقدر زنده مانده بود تا يكبار ديگر مرا ببيند تا سفارشهايي كه لازم بود به من بكند. لحظه هايي كه دست پر مهر و پر چروكش را در دست گرفتم به وضوح سردي مرگ را احساس مي كردم و بي اختيار مي گريستم. مادربزرگ از من خواست تا خوب به سخنانش گوش دهم و آن را آويزه گوشم كنم او خواست حالا كه فرصتي به دست آمده و به ايران آمده ام از بين دختران دم بخت دوروبرم يكي را براي ازدواج انتخاب كنم. آن موقع نرگس و يلدا هنوز ازدواج نكرده بودند و نسبت به پريچهر و ياس دختران نوجواني بشمار مي رفتند، ارجحيت بيشتري داشتند. مادربزرگ گفت كه به برادرزادگانش سفارش مرا كرده كه دختر هركدام از آنها را خوستم با ازدواجم موافقت كنند. آن لحظه و در آن شرايط صحبت او برايم هذيان پيش از مرگ بود اما اين را هم مي دانستم كه او نگران آينده من است. براي آرامش او قول دادم كه اين كار را بكنم اما اين فقط براي آرامش او بود و من بعد از مرگ او در طول مراسم سوم و هفتم او حتي يك بار هم به دوشيزگاني كه به عنوانهاي مختلف قصد پذيرايي من را داشتند نظري نينداختم.
پس از فوت مادربزرگ با وجو اصرار دايي قادر و بقيه نتوانستم ايران بمانم شاهد جاي خالي مادربزرگ باشم و به همين خاطر قبل از مراسم چهلم برگشتم تا غم مرگ او را با غم غربت از ياد ببرم. وقتي به سوئد برگشتم زندگي معمولي ام را از سر گرفتم اما وجود يك خلا در زندگي آزارم مي داد. نامه هاي دايي زاده ها و دوستانم مرتب مي رسيد اما بدون مادربزرگ وابستگي من به ايران كمتر و كمتر شده بود. كم كم ارتباطم را با دوستانم در ايران قطع كردم. اگر گاهي اوقات پسردايي قادر و نادر و ناصر و گاهي اوقات نيما با من تماس نمي گرفتند، من به آنها زنگ نمي زدم. پس از فوت پسردايي قادر كه حدود يكسالي بعد از فوت مادربزرگ بود به ايران نرفتم زيرا فايده اي هم نداشت چون وقتي خبر فوت او به من رسيد تقريبا بيست روز از مرگ او گذشته بود و من رفتن به ايران را بيهوده مي دانستم. تنها كاري كه كردم به پسردايي ها و دختردايي ها تلفن زدم و به آنها تسليت گفتم. در اين مدت با دختري اهل يوگسلاوي كه هم دانشگاهي ام بود دوستي ساده اي برقرار كردم كه فقط در حد ناهار خوردن و گردش در محوطه دانشگاه و گاهي اوقات رفتن به سينما بود. اما در تمام مدت دوستي ام با هلنا علاقه اي كه نسبت به رژينا در خود احساس مي كردم وجود نداشت. از وقتي كه مادربزرگ با ازدواجم مخالفت كرده بود ديگر خبري از او نداشتم و شايد دوستي ام با هلنا انگيزه اي بود براي اينكه ته مانده محبتي كه از او احساس مي كردم، فراموش كنم. تا اينكه روزي به حامد برخوردم. از او حدود يك سال مي شد كه خبري نداشتم. درست از وقتي كه براي مرخصي به ايران رفته بود. خيلي تغيير كرده بود اما او مرا شناخت. از احوالش جويا شدم و او گفت كه بعد از رفتنش به ايران پدرش فوت مي كند و او عهده دار سرپرستي كارخانجات پدرش مي شود و به همين دليل از ادامه تحصيل انصراف مي دهد و به سوئد آمده بود تا هم مداركش را از دانشگاه بگيرد و هم سري به دوستان بزند. حامد با دختري از فاميلش ازدواج كرده بود و هم اكنون فرزندي در راه داشت. براي خوردن غذا با هم به بيرون از دانشكده رفتيم. در حين خوردن غذا حامد پرسيد كه از رژينا چه خبر دارم. به او گفتم كه هيچ خبري از او ندارم اما در آن لحظه دوست داشتم بدانم او كجاست و چه مي كند. حامد گفت كه اگر فرصتي به دست آورد حتما سري به كارستاد خواهد زد و به ديدار او خواهد رفت. وقتي حامد از او صحبت مي كرد دلم مي خواست بر سرش فرياد بزنم او را از ادامه صحبت باز دارم. همان شب حامد از من خداحافظي كرد و به استكهلم رفت. اما شايد همين ديدار كوتاه احساس اينكه بخواهم به ديدن رژينا بروم را در من تقويت كرد. آخر هفته چمدانم را بستم و به كارستاد رفتم. مسافرخانه پي ير درست مثل روز اولي كه او را ديده بودمش، همچنان باقي مانده بود. ماري با ديدن من با خوشحالي جلو آمد و به گرمي دستم را فشرد. اما از ديدن من هيچ تعجب نكرد. پشت بار پيرمردي به عصايي تكيه داده و چرت مي زد. حدس زدم كه آن مرد پي ير است. اما نمي دانستم رژينا كجاست. ماري مرا به طرف صندلي اختصاصي بار برد و برايم نوشيدني خنكي آورد و خود روبرويم نشست و در سكوت به من خيره شد. به چشمان او نگاه كردم اما شهامت آنكه از او سراغ رژينا را بگيرم در خود نيافتم. در سكوت نوشابه ام را سركشيدم و پول آن را كنار ليوان گذاشتم و از جا برخاستم تا از مسافرخانه خارج شوم كه صداي ماري را شنيدم كه گفت نمي مانيد تا رژينا بيايد. چنان ناشيانه به طرف او برگشتم كه او هم كه او متوجه شد منظور من از آمدن به آن مسافرخانه ديدن او بوده است نه چيز ديگر. بدون اينكه مخالفت يا موافقتي نشان بدهم به ماري نگاه كردم و او با لبخند گفت كه تا ساعتي ديگر رژينا از خريد باز خواهد گشت و تا آن موقع من مي توانم در اتاقي كه دفعه قبل به من اختصاص داده شده استراحت كنم. مي دانستم ماري نمي خواهد مرا از دست بدهد و بخاطر اين خوش خدمتي اش اسكناسي ديگر كنار پول نوشابه اش گذاشتم و گفتم كه تا زماني كه بيايد ترجيح مي دهم گشتي در شهر بزنم. اما هنوز صحبتم با ماري تمام نشده بود كه او به در اشاره كرد و گفت رژينا بيا ببين چه كسي اومده. به سمت نگاه او چرخيدم و او را ديدم. با ديدن چهره جوان و زيباي او كه كه در اين مدت خيلي زيباتر و شادابتر شده بود دلم فرو ريخت. خرمن گيسوان مشكي و انبوهش با آشفتگي روي شانه هاي سفيد و برهنه اش ريخته بود و لباس پرچين و شكنش كه يقه اي باز داشت او را به هويت يك دختر كولي و زيبا در آورده بود كه البته به نظر من از هر زن خوش پوش ديگري بيشتر رويايي و خواستني جلوه مي كرد. دختر رويايي من هم اكنون با سبدي جلو در ايستاده بود و نگاه چشمان سياهش آتشي را كه در زير خاكستر قلبم پنهان شده بود به زبانه كشيدن واداشته بود. در آن لحظه احساس مي كردم هيچ نيرويي قادر نخواهد بود محبتي كه نسبت به او در قلبم احساس مي كردم از بين ببرد. رژينا با ديدن من لبخندي زد و جلو آمد و در حاليكه سبد را به دست ماري مي داد به او گفت كه به همراه من به طبقه بالا خواهد رفت. همين چند كلام رژينا به من فهماند كه او نه تنها از نظر زيبايي چهره اش تغيير زيادي كرده بلكه از نظر اخلاقي هم دچار تغيرات زيادي شده است. دختر كم رو و خجالتي كه هنگام صحبت با من نگاهش را به زير مي دوخت تبديل به زني پر جنب و جوش و روباز شده بود كه البته زياد خوشايند من نبود اما چون بعد از اين همه مدت از ديدارش به هيجان آمده بودم اهميتي به آن نمي دادم. من و رژينا به اتاقي كه ماهها قبل چند روز در آن اقامت داشتم رفتيم. رژينا كنارم نشست و دستم را گرفت و با سرخوشي خنديد. رفتارش برايم كمي عجيب بود رفتار او مثل اين بود كه گويي روز قبل مسافرخانه را ترك كرده بودم و اكنون برگشته بودم. حتي نپرسيد در اين مدت كجا بوده ام و چه كرده ام. رژينا خيلي زيبا بود و من بار ديگر خودم را اسير زيبايي نفس گير او مي ديدم. متاسفانه رفتار او برخلاف زيبايي اش تو ذوقم زد اما من كورتر از آن بودم كه رفتار او بخواهد در ذهنم خللي ايجاد كند. من او را مي خواستم و تصميم گرفته بودم با او ازدواج كنم. شايد فكر مي كردم اگر او را از محيط بي بند و باري كه در آن است بيرون ببرم مي تواند سلامت اخلاقي اش را باز يابد. آن روز به صحبتهاي معمول گذشت زيرا نمي توانستم در همان ديدار حرف دلم را به او بگويم و مي بايست به او فرصتي مي دادم تا شناخت كاملتري در مورد من پيدا كند. دو روز تعطيل را در كنار او بودم و بعد به دانشگاه برگشتم اما در اولين فرصت كه چند روز بعد بود به ديدن او رفتم و با رژينا صحبت كردم و از او خواستم روابطش را با مردان ديگر محدود كند. رژينا به من قول داد كه به گفته اش عمل خواهد كرد و چنان با صداقت اين قول را داد كه شادي زيادي را در وجودم احساس كردم.

sorna
03-06-2012, 12:38 PM
عاقبت ماه ژانويه از راه رسيد و تعطيلات كريسمس آغاز شد. من نيز تصميم گرفتم تمام تعطيلات را كنار او سپري كنم و عاقبت شبي كه هر دو به اتفاق از كنار رود يخ بسته وترن به مسافرخانه برمي گشتيم به او پيشنهاد ازدواج دادم. ابتدا فكر كرد كه شوخي مي كنم اما وقتي فهميد كه خيلي جدي اين پيشنهاد را به او كردم خنديد، آن هم چه خنده اي، از شدت خنده اشك از چشمانش جاري شد. با حيرت به او كه همچنان مي خنديد نگاه مي كردم و رفتارش برايم بي معني و زننده بود و خنده اش برايم گران تمام شد. هر فكري مي كردم جز اينكه او پيشنهاد صادقانه ام را به تمسخر و ريشخند بگيرد. وقتي كه خودش هم از خنده خسته شد در حالي كه با لودگي كلام من را تكرار مي كرد گفت كه من و او همينطوري خوشبخت زندگي مي كنيم و اگر مشكل من در روابط نزديكتر با اوست او هيچ اشكالي نمي بيند كه روابطمان به نزديكي يك زن و شوهر باشد. رژينا منظور كلامش را واضح و بي پرده بيان كرد. برايش توضيح دادم كه بخاطر اينكه او را دوست داشتم و عاشقش بودم اين پيشنهاد را كرده ام. گفت كه مرا خيلي دوست دارد بطوريكه تا كنون مردي را چنين دوست نداشته است و هرگز هم نمي خواهد مرا از دست بدهد اما ازدواج را چيز بي معني و مسخره اي مي داند. هر كار هم كه كردم او را قانع كنم كه با ازدواج روابط زن و شوهر مستحكم تر و زيبا تر شكل مي گيرد نتوانستم تصوير زيبايي از اين واژه در ذهن او به وجود بياورم. گويي از بيخ و بن با اين شيوه زندگي مخالف بود. آن شب بعد از رساندن او به مسافرخانه به بهانه قدم زدن از او جدا شدم. سر خورده و ناراحت به هتلي نزديك مسافرخانه رفتم و اتاقي اجاره كردم. تا نزديكي صبح در خلوت اتاقم فكر مي كردم و آخر به اين نتيجه رسيدم كه شيوه دوست داشتنم را تغيير بدهم و او را به همان ترتيبي كه او مي خواهد دوست بدارم.
ماهها مي گذشت و من و رژينا در تعطيلات آخر هفته با هم بوديم، او نيز به وجود من خيلي عادت كرده بود و بخوبي مي دانستم هيچ رابطه اي با مرد ديگري ندارد اما هنوز نتوانسته بودم او را راضي به ازدواج با خودم كنم. در آخرين باري كه تقاضاي ازدواجم را تكرار كردم او گفت كه از تجربه ازدواج مادرش خاطره تلخي براي او باقيمانده است و خواست كه فرصت بيشتري براي درك اين موضوع به او بدهم و من به او قول دادم تا زماني كه او به آن درجه باور برسد كه تمام ازدواجها به ناكامي ختم نمي شود تحت فشار قرارش ندهم. با شروع امتحانات آخر ترم چند هفته اي نتوانستم به ديدن او بروم اما گاهي مكالمه كوتاهي در حد خبرگيري از حال هم داشتيم. در اين احوال فهميدم كه حال پي ير خيلي بد است و به علت فشار شهرداري براي تخريب و بازسازي، كار مسافرخانه كساد است و او و ماري از نظر مالي در مضيقه هستند. به همين خاطر مبلغي پول براي او حواله كردم. دو هفته ديگر هم گذشت و من مترصد فرصت بودم به محض اتمام امتحانات براي ديدن او به شهر محل اقامتش بروم. كه شبي با صداي زنگ آپارتمانم با تعجب پيش خود فكر كردم كه چه كسي ممكن است آمده باشد. وقتي در را باز كردم از ديدن رژينا درجا خشكم شد. او با لباسي تيره در حاليكه چمداني در دست داشت پشت در آپارتمانم منتظر بود تا به او اجازه ورود بدهم. به خود آمدم و به او خوش آمد گفتم و به داخل دعوتش كردم. رژينا با تعجب به اطراف نگاه مي كرد گويي باورش نمي شد يك دانشجو به غير از خوابگاه بتواند جاي ديگري ساكن باشد. دستم را دور شانه اش گذاشتم و او را به داخل اتاق پذيرايي بردم اما تصميم گرفتم تا خودش علت آمدنش را بيان نكرده از او چيزي نپرسم. براي آوردن قهوه به آشپزخانه رفتم. وقتي برگشتم او كتش را درآورده بود و با لباس ساده اي كه حالت دختر كوچكي را به او بخشيده بود خيلي مظلوم روي مبل نشسته بود. قهوه را روي ميز گذاشتم و به كنارش رفتم. وقتي در آغوشش گرفتم آرزو كردم كه او فقط مال خودم باشد تا بدون هيچ تعصبي بتوانم مالكش باشم. سر رژينا روي سينه ام بود و او برايم گفت كه پي ير فوت كرده و ماري مجبور شده مسافرخانه را بفروشد و خود پيش اقوامش به دانمارك بازگردد. ماري از او خواسته بود كه به همراه او به دانمارك برود اما رژينا نمي خواست سوئد را ترك كند و چون هيچ آشناي ديگري نمي شناخته به من پناه آورده بود. سر او را كه چون كودكي به سينه ام تكيه داده بودم بلند كردم و به چشمانش نگاه كردم و به او گقتم مهم اينجاست كه خانه قلبم متعلق به اوست. از آن پس رژينا با من همخانه شد و من از اينكه مجبود نبودم براي ديدن او مسافت طولاني را طي كنم خوشحال بودم. من و رژينا مثل زن و شوهري با هم زندگي مي كرديم اما او هنوز راضي نشده بود اين رابطه را به نام ازدواج در سندي ثبت كنيم. به عكس او كه تمايلي براي اين كار نشان نمي داد من دوست داشتم رابطه شرعي و حلالي با او داشته باشم و بعد از آن صاحب فرزندي شوم اما رژينا از بچه هم بيزار بود و حتي صحبت از آن هم او را ناراحت مي كرد.
ده ماه از زندگي مشترك من و او گذشته بود كه از دانشگاه فارغ التحصيل شدم. در جشني كه به همين مناسبت برگزار كردم اكثر دوستان و آشنايانم را دعوت كردم. اكثر دوستانم من و رژينا را زن و شوهر مي دانستند و من نمي خواستم كه آنها بدانند كه من و او هنوز با هم ازدواج نكرده ايم. فقط چند تا از دوستان خيلي صميمي ام مي دانستند كه ما هنوز ازدواج نكرده ايم. آن شب متوجه نگاه خيره رژينا به يكي از دوستانم شدم و همين باعث شد كه نتوانم لذت جشن را احساس كنم. حس مي كردم رژينا با منظور خاصي به سامان نگاه مي كند و اين براي من قابل تحمل نبود اما نخواستم مسموم افكار ناخوشايندي شوم كه در ذهنم ايجاد شده بود. پس از رفتن مهمانان با حالت ناراحتي به گوشه اي خزيدم و در افكارم غرق شدم اما او كه تازه سرحال شده بود مرتب سر به سرم مي گذاشت تا عاقبت مرا از آن حال بيرون آورد، آن شب براي چندمين بار از او خواستم كه قبول كند و همسرم شود اما او باز هم موضوع را به شوخي گرفت بطوريكه سرش فرياد كشيدم و او نيز با اوقات تلخي و قهر گفت كه اگر بخواهم او را تحت فشار قرار بدهم مجبور مي شود تركم كند. راستش از اين حرف نمي دانم چه احساسي به من دست داد كه كوتاه آمدم، شايد از اينكه گقته بود تركم مي كند وحشت كرده بودم اما خودم را به اين هوا كه باز هم به او فرصت بدهم راضي كردم. آن شب گذشت تا اينكه يكماه بعد يكي از دوستان صميمي ام را ملاقات كردم و او به من گفت كه رژينا را با سامان در باري ديده است و نصيحتم كرد كه تا دير نشده خودم را از حصار حماقتي كه به دور خودم كشيده ام نجات بدهم. با وجودي كه به او اطمينان داشتم و مي دانستم بي جهت نمي خواهد رژينا را خراب كند اما نخواستم با اولين بدگويي ذهنم را نسبت به او خراب كنم و تا از اين بابت اطمينان حاصل نكردم او را توبيخ كنم. اما كم كم تخم شك در دلم كاشته شد و رفتار مشكوك او باعث شد تا چند وقت او را زير نظر بگيرم و عاقبت يك روز در بار هتلي نه چندان لوكس او را در كنار سامان و رفيقش غافلگير كردم اما در آن لحظه چيزي به او نگفتم و صبر كردم تا به منزل برسيم. وقتي تنها شديم سكوت كردم تا خودش توضيحي در اين باره بدهد اما او با جسارت لباسش را عوض كرد و در همان حالت چنان قيافه اي گرفته بود كه گويي به جاي او من با زني خلوت كرده بودم. هنگامي كه از او خواستم به من توضيح بدهد در چشمانم نگاه كرد و با خشم گفت كه من و او هيچ تعهدي نسبت به هم نداريم و او خود را ملزم به پاسخ گويي نمي داند. هميشه از همين مي ترسيدم. اين حرف او مانند پتكي به سرم فرود آمد. ناخودآگاه دستم بالا رفت و كشيده اي روي صورتش نشاندم. فكر مي كنم خيلي محكم به صورتش زدم چون مانند نهالي از زمين كنده شد و به زمين پرت شد اما من عصباني تر از آن بودم كه بخواهم از روي زمين بلندش كنم. بدون هيچ كلامي از خانه خارج شدم. نيمه شب وقتي به خانه برگشتم او را نديدم. با همان چمداني كه شبي به خانه ام پا گذاشته بود رفته بود، حتي نامه اي هم باقي نگذاشته بود تا دلم را به آن خوش كنم.
دوري اش برايم خيلي سخت بود بخصوص كه ديدنش برايم اعتياد شده بود. نمي دانستم كجاست و چه مي كند اما از تصور اينكه او را كجا مي توانم پيدا كنم خون درون رگهايم مي جوشيد و اگر همان لحظه او را مي ديدم چه بسا مي توانستم دستم را به خونش آلوده كنم. من ديوانه اي بودم كه عشق و تنفر را يكجا با هم داشتم. از او متنفر بودم اما در عين حال او را مي خواستم و دوري اش عذابم مي داد. به همين ترتيب سه ماه از رفتن او گذشت. با اينكه در اين مدت خيلي عذاب كشيده بودم اما قبول كرده بودم كه رفتنش را بپذيرم. تا اينكه شبي تلفن به صدا درآمد. بعد از اينكه گوشي را برداشتم صداي كسي را نشنيدم. ابتدا فكر كردم اشتباهي رخ داده و گوشي را سرجايش گذاشتم اما بعد از لحظه اي باز هم تلفن زنگ زد و كسي جواب نداد. فهميدم كه اشتباهي در كار نيست و كسي پشت خط است كه مي خواهد صداي مرا بشنود. ناخودآگاه به ياد رژينا افتادم و قلب لعنتي ام شروع به تپيدن كرد. تمام تمرينهاي فراموش كردن او از خاطرم رفت. آهسته نام او را به زبان آوردم و در همان لحظه صداي گريه اش را شنيدم. از شنيدن صداي گريه اش متاثر شدم و آرام آرام با او صحبت كردم . به او گفتم كه به خاطر همه چيز او را بخشيده ام و او مي تواند به خانه اش برگردد. شايد باز هم حماقت كرده بودم اما من هنوز او را دوست داشتم. رژينا حتي يك كلام هم صحبت نكرد حتي به سؤالم كه پرسيدم هم اكنون كجاست پاسخ نداد فقط مي گريست و بعد از چند لحظه تلفن را قطع كرد. آن شب گذشت اما وقتي فردا از سر كار به خانه آمدم او برگشته بود. چنان كه گويي هيچ وقت آنجا را ترك نكرده بود. خيلي دوست داشتم بپرسم اين سه ماه كجا بوده و چگونه زندگي كرده اما اين كار را نكردم چون لازم به پرسش نبود خيلي واضح بود در اين مدت خيلي به او سخت گذشته است زيرا پاي چشمانش حلقه اي سياه افتاده بود و خيلي لاغر شده بود. اخلاقش تغيير نكرده بود و همچنان مي خنديد و سرخوش بود اما من ديگر پيروز قبل نبودم. دوستش داشتم اما ديگر به او اطمينان نداشتم.گاهي كه فكر مي كردم اين مدت سه ماهي را كه او دور بوده و در آغوشهاي متعددي سپري كرده دلم مي خواست خفه اش كنم. گاهي از او چنان متنفر مي شدم كه دوست نداشتم ببينمش اما لحظه اي هم طاقت دوري اش را نداشتم. بارها با كوچكترين بهانه اي او را زير مشت و لگد مي گرفتم اما حتي يكبار هم به كارم اعتراض نكرد. شايد فهميده بود كه در اين مدت از دوري اش تا چه حد عذاب كشيده ام. رفتار رژينا بر خلاف من كه پرخاشگر و عصبي شده بودم خيلي آرام و متين شده بود او مانند زني وفادار رفتار مي كرد. روزهايي كه خانه نبودم از خانه خارج نمي شد و تا حد زيادي رفتار توهين آميز مرا تحمل مي كرد تا اينكه روزي در حال صرف صبحانه بدون مقدمه گفت كه اگر هنوز مايل باشم مي خواهد با من ازدواج كند. اين بار نوبت من بود كه او را به تمسخر بگيرم اما او اشك ريخت و گفت كه خوبي من به او ثابت شده و عاقبت فهميده كه با وجود اينكه شايستگي همسري مرا ندارد اما تنها آرزويش اين است كه با مردي مثل من زندگي كند. آن روز پاسخ درستي به او ندادم اما مرا به فكر فرو برد. دو دل بودم. هنوز او را دوست داشتم اما ديگر عاشقش نبودم و بدتر از همه اينكه به او اطمينان نداشتم و مي دانستم سايه يك عمر شك و ترديد زندگي ام را خدشه دار خواهد كرد. اما از طرفي هم نمي توانستم او را طرد كنم زيرا او كسي را غير از من نداشت. نمي دانستم چه كار بايد بكنم. هر شب تا دير وقت در محل كارم باقي مي ماندم و هنگاهي كه به خانه بر مي گشتم او مانند كدبانويي شام را گرم نگه داشته بود تا آن را با من صرف كند. اما اكثر اوقات يا شام خورده بودم يا ميلي به خوردن نداشتم. دست خودم نبود و نمي خواستم زني كه به من پناه آورده بود را مورد آزار و اذيت قرار بدهم اما نمي توانستم مثل قبل به او اطمينان داشته باشم. من به زمان احتياج داشتم تا بار ديگر او را باور كنم. اما افسوس كه براي باور دوباره من فرصتي باقي نمانده بود. يك روز صبح قبل از ترك خانه هنگامي كه براي خداحافظي به اتاقش رفتم ديدم كه از درد به خود مي پيچد. خيلي زود او را به بيمارستان رساندم و آنجا بود كه متوجه شدم او سه ماهه باردار است. از شنيدن اين خبر متحير شدم. لحظه اي خوشحالي تمام وجودم را گرفت اما هنوز لحظه اي نگذشته بود باز هم ديو شك و دو دلي در وجودم سر برآورده بود نمي دانستم فرزندي كه او در بطن دارد از من است يا ...
پيروز سكوت كرد و با كلافگي به پيشاني اش فشار آورد. كاملا واضح بود براي ادامه دادن خيلي تلاش مي كند. باناباوري به او خيره شده بودم. پيروز داستاني را برايم تعريف مي كرد كه اطمينان داشتم غير از من كسي از آن خبر ندارد. خداي من چگونه مي توانستم باور كنم مردي كه فكر مي كردم ثروتمند و خوشبخت است اين چنين سرگذشتي داشته باشد. پيروز از روابطش با آن دختر خيلي راحت صحبت مي كرد و قاعدتا من مي بايست از خجالت آب مي شدم اما عطش شنيدن سرگذشت او خجالت را از ياد من برده بود. صداي او كه كمي آهسته تر از معمول بود باعث شد از خودم بيرون بيايم و تمام توجه ام را به او معطوف كنم.

sorna
03-06-2012, 12:38 PM
دكتر عقيده داشت قلب او مريض است و بارداري براي او خطر جدي در بر دارد بخصوص كه بيماري قلبي او مادرزادي تشخيص داده شد. دكتر عقيده داشت كه تا دير نشده و بچه بزرگتر از اين نشده رژينا كورتاژ كند و قبل از آن رضايت پدر بچه و همچنين خود او لازم است. من و رژينا هنوز با هم ازدواج نكرده بوديم بنابراين از نظر قانوني من نمي توانستم رضايت بدهم. مي ماند خود او كه او هم مخالف شديد و صد در صد اين كار بود. ديگر ديوانه شده بودم زمان يكبار ديگر به عقب برگشته بود و اخلاق من و او كاملا به عكس هم شده بود. زماني من بچه مي خواستم و او از بچه متنفر بود و حالا من از او مي خواستم رضايت بدهد تا بچه را كورتاژ كند و او به هيچ عنوان راضي به اين كار نمي شد.
بعد از دو هفته استراحت رژينا از بيمارستان مرخص شد. قبل از مرخص كردن او دكتر خيلي مفصل با من صحبت كرده بود كه تا دير نشده او را راضي به سقط جنين كنم و من با نااميدي به دكتر گفتم كه سعي خودم را خواهم كرد. وقتي او را به خانه بردم با اينكه نمي خواستم اما براي اينكه نسبت به او اطمينان حاصل كنم از او خواستم تا واقعيت ماجرا را برايم تعريف كند و به من بگويد كه پدر اين بچه كيست. او در حالي كه اشك مي ريخت قسم خورد كه بچه از آن من است. براي اولين بار بعد از مدتها احساس كردم باز هم مي توانم به او اطمينان كنم و حرفش را باور كنم. از رژينا خواستم با من ازدواج كند و با كمال تعجب ديدم باز هم او مخالف اين كار است با وجودي كه به توصيه دكتر بايد رعايت حالش را مي كردم اما طاقت نياوردم و سرش فرياد كشيدم كه حالا چه بهانه اي دارد. او در حاليكه به شدت اشك مي ريخت گفت مي داند كه دليل ازدواج من با او اين است كه رضايت بدهم تا او فرزندش را سقط كند. نمي توانستم به او دروغ بگويم اما من براي نجات جان او چاره ديگري نداشتم. به ناچار حقيقت را به او گفتم كه دچار بيماري قلبي است و بچه براي او به منزله خودكشي است. در كمال تعجب ديدم كه در حاليكه هنوز چشمانش اشك آلود بود خنديد. لحظه اي فكر كردم كه دچار شوك شده است اما وقتي با عجله از جا برخاستم تا برايش ليواني آب بياورم با دست اشاره كرد كه حالش خوب است و وقتي خوب آرام شد در حاليكه آرام آرام اشك مي ريخت گفت كه او از بيماري قلبي اش خبر داشته و حتي مي دانست كه اين بيماري مادرزادي است و پرونده بيماري اش هم اكنون در بيمارستاني در شهر كريستي محفوظ است و اين موضوع را هم ماري و هم پي ير مي دانستند و او هيچ گاه نمي تواند ازدواج كند و اگر ازدواج كند هرگز نبايد باردار شود. با ناباوري به او خيره شده بودم و نمي توانستم باور كنم كه او اين چيزها را مي دانسته و از اين بابت تاكنون چيزي به من نگفته است. براي اولين بار نتوانستم تكيه به غرور مردانه ام كنم و در حاليكه حتي سعي نمي كردم تا جلوي ريزش اشكهايم را بگيرم به او گفتم كه چرا چيزي به من نگفته و اينطور با جانش بازي كرده است.
رژينا در حالي كه سرش را روي سينه ام پنهان مي كرد گفت كه از روزي كه مرا ديده احساس كرده عاشقم شده اما بخاطر اينكه تجربه تلخي از عشق ناكام مادرش داشته و همچنين از سابقه بيماري اش مطلع بوده نخواسته خود را درگير عشق من كند و سعي كرده تا مرا فراموش كند. اما هر بار با ديدن من اين عشق رو به فزوني گذاشته تا اينكه با زندگي در خانه ام از اين عشق احساس خطر مي كند و به دنبال راه چاره اي مي گردد. با ديدن سامان از خاطرش مي گذرد كه اگر عشق جديدي پيدا كند مي تواند كم كم مرا به فراموشي بسپارد. با سامان دوست مي شود اما عشق را در وجود او پيدا نمي كند و سامان بعد از يكماه از او خسته شده و روزي بي خبر او را ترك مي كند. رژينا اقرار مي كرد كه به غير از من كسي او را صادقانه دوست نداشته و مردان ديگر صرفا بخاطر زيبايي و جوانيش او را مي خواهند. بعد از اينكه دوباره او را پذيرفته و گناهش را بخشيده بودم او براي جبران خطاهاي گذشته خواسته با فداكاري عشقش را به من ثابت كند. رژينا مي دانست كه من عاشق بچه هستم و به همين خاطر خواسته بود با آوردن فرزدندي خط بطلاني بر زندگي گذشته اش بكشد و براي هميشه به من وفادار بماند. اشكهاي رژينا سينه ام را خيس مي كرد و اشكهاي من بر روي موهاي چون شبش فرو مي ريخت و در آن فرو مي رفت. بار ديگر عشق او را تجربه مي كردم و آرزويي جز سلامتي او نداشتم. بار ديگر با اطمينان و حتي خواهش از او خواستم تا با من ازدواج كند و او موافقتش را مشروط به دنيا آوردن بچه اعلام كرد. هر كار كردم نتوانستم نظرش را برگردانم با پزشك معالجش تماس گرفتم و جريان را به او گفتم و سپس با ارسال تلگرافي خواهان كپي پرونده اش از شهر كريستي شدم. دو دكتر متخصص و مجرب پيدا كردم و او تحت مراقبت پزشكي قرار گرفت. پزشكان عقيده داشتند به شرطي كه قلب او طاقت بياورد و بتواند تا هفت ماهگي كودكش را نگه دارد مي توانند با عمل سزارين بچه را به دنيا بياورند و او را در دستگاه رشد بدهند و او نيز از بار سنگين هشت و نه ماهگي كه بيشترين فشار را به قلب مي آورد نجات خواهد يافت. من از پزشكي سر در نمي آوردم اما پزشكان او خوش بين بودند و با اطمينان مي گفتند كه اين كار عمليست. حال عمومي رژينا هم خوب بود اما از اينكه بجاي خانه در بيمارستان به ديدن او مي رفتم دلگير بود و مرتب مي خواست تا او را به خانه ببرم و من به شوخي به او مي گفتم اگر با من ازدواج كند در اولين فرصت اين كار را خواهم كرد. او مي خنديد و مي گفت كه ترجيح مي دهد تا به دنيا آمدن بچه اش صبر كند. هر ماهي كه او پشت سر مي گذاشت با دلشوره و تشويش من همراه بود. به راستي نگران حالش بودم. وقتي چهار ماهگي را پشت سر مي گذاشت يك روز كه به ديدنش رفتم با خوشحالي گفت كه تكانهاي بچه را احساس مي كند. او خوشحال بود و شادي مي كرد اما اين خبر براي من نگران كننده بود زيرا تكانهاي شديد كودك به منزله خنجري براي قلب او بود به همين دليل پزشكان با دادن داروهاي آرامبخش جنين را در حال استراحت نگه مي داشتند. با وجودي كه رژينا روزي چهار ساعت مستلزم پياده روي بود و همچنين تحت رژيم غذايي خاصي بود اما اضافه وزن پيدا كرده بود و دست و پاهايش باد كرده بودند. خودش عقيده داشت كه خيلي زشت شده است اما من طور ديگري او را مي ديدم. او مادر فرزندم بود هرچند ازدواج ما هنوز به ثبت نرسيده بود اما فرقي هم نمي كرد او بعد از بدنيا آمدن آن طفل همسرم مي شد.
وقتي رژينا پا به پنج ماهگي گذاشت در سلامت كامل بود. پزشكان معالجش از وضعيت او كاملا راضي بودند و نگراني من نيز تا حدودي تخفيف پيدا كرده بود. اما روحيه او بر اثر ماندن در بيمارستان خيلي كسل كننده شده بود بخصوص كه كريسمس نزديك بود. رژينا براي برگشتن به خانه خيلي بيتابي مي كرد بخاطر همين براي تعطيلات كريسمس به اصرار او به رضايت پزشكان كه ماندن در بيمارستان را براي روحيه او مضر مي دانستند او را به خانه بردم و قرار شد به محض كوچكترين تغييري در حال او پزشكانش را مطلع كنم. حال او كاملا خوب بود و من نيز با كمال دقت مواظب او بودم تا داروهايش را سر وقت و به موقع مصرف كند. شب عيد كريسمس به خوبي سپري شد اما روز بعد ديدم رنگ او كمي پرده است. اين نكته را به او متذكر شدم و از او خواستم به بيمارستان برويم اما او گفت كه حالش خوب است و دوست دارد روز اول سال نو را در خانه و در كنار من باشد. عصر روز اول ژانويه بود و من در حال صحبت تلفني با يكي از دوستان بودم. رژينا كنار شومينه روي صندلي راحتي نشسته بود و چشمانش را بسته بود. مي دانستم خواب نيست اما گذاشتم استراحت كند و براي دقايقي از اتاق خارج شدم تا فنجاني قهوه براي خودم آماده كنم. رفتن و برگشتن من دقايقي بيشتر طول نكشيد اما وقتي به هال برگشتم او را ديدم كه در حاليكه دستانش را دور شكمش گذاشته خم شده است. فنجان قهوه از دستم رها شد و خود را به او رساندم و از ديدن رنگش كه به كبودي مي زد وحشت تمام وجودم را گرفت. به سرعت به اورژانس بيمارستان تلفن كردم و تقاضاي آمبولانس كردم و خواستم دكتر او را مطلع كنند. تا رسيدن آمبولانس و دكتر او، فقط 20 دقيقه طول كشيد. دكتر به محض مشاهده او بدون اينكه حتي او را معاينه كند با تماس تلفني با بيمارستان خواست كه اتاق عمل را آماده كنند. نمي دانستم چه پيش آمده اما به خوبي مشخص بود كه فرزندم را از دست داده ام اما اين برايم مهم نبود مهم خود رژينا بود كه آرزو داشتم جان سالم به در ببرد.
بعد از گذاشتن او در آمبولانس و حركت آن خود را به ماشينم رساندم و با سرعت برق به طرف بيمارستان حركت كردم. زماني به آنجا رسيدم كه او را به اتاق عمل برده بودند و چون بي هوشي براي او مضر بود با بي حسي موضعي مشغول عمل سزارين بر روي او بودند. به من نيز اجازه دادند به اتاق عمل بروم تا او كه به هوش بود با حضور من احساس ترس نكند. اما خود من هم روحيه خوبي نداشتم. ديدن خون و چاقوهاي مختلفي كه مشغول بريدن عضوي از زن مورد علاقه ام بود و همچنين احساس اينكه هم اكنون فرزندم را از دست خواهم داد حالم را بد مي كرد و دلم مي خواست از آن محيط درد آلود فرار كنم اما من مي بايست مي ماندم و در اين شرايط بحراني او را تنها نمي گذاشتم. با لبخندي غير واقعي و درد آور به چشمان زيبا و پر از نگاه رژينا كه به چشمانم خيره شده بود نگاه مي كردم و دست او را در دستانم گرفته بودم. عاقبت كودكم را مرده خارج كردند. علت مرگ چرخش و پيچ خوردن بند ناف به گردن نوزاد بود. من نتوانستم طاقت بياورم و تكه خونين و كوچكي را كه دكتر به عنوان بچه از شكم او خارج كرد ببينم. چشمانم را بستم و از درون فرياد كشيدم. فشار دست رژينا را در دستم احساس كردم و به او نگاه كردم. از فشاري كه به خودم آورده بودم اشك در چشمانم حلقه زده بود قطره اشكي را كه از گوشه چشم رژينا به طرف موهايش مي چكيد را ديدم و با سر انگشتم صورت او را نوازش كردم اما نمي توانستم او را دلداري بدهم كه بار ديگر بچه دار خواهد شد چون مي دانستيم ديگر چنين امكاني وجود نخواهد داشت.
در آن لحظه فقط آرزوي سلامتي او را داشتم و چيز ديگري نمي خواستم. اما حال رژينا به دليل خون ريزي و ضعف جسماني رو به وخامت گذاشت. به سرعت كيسه اي خون به رگهاي او وصل شد اما براي همه چيز خيلي دير شده بود خيلي خيلي دير. قلب ضعيف او با مرگ فرزند من و خودش شكسته شده بود و قلبي كه شكسته شود مطمئنا از تپيدن دست بر خواهد داشت. رژينا به آراميِ يك خيال مرا ترك كرد. هنگام مرگ دستش در دست من بود و من آنقدر آن را نگه داشتم تا كاملا سرد شد. تازه آنوقت بود كه باور كردم او مرده است و من او و فرزندم را با هم از دست دادم. تا آخرين لحظه بالاي سرش بودم و لبخند مات او نشان از راضي بودن به سرنوشتي بود كه از وقوع آن خودش اطلاع داشت. جسد او و بچه را تحويل گرفتم و هر دو را در گورستان شهر كريستي كه مي دانستم به آن شهر علاقه خاصي دارد دفن كردم.

sorna
03-06-2012, 12:39 PM
پيروز ليواني آب براي خود ريخت و آن را يك نفس سر كشيد. من مانند ماتم زده اي در حال پنهان كردن قطره هاي اشكم بودم. دلم براي رژينا خيلي سوخت. البته بيشتر براي پيروز متاثر شدم اما به هر حال اتفاقي بود كه افتاده بود و از آن سالها گذشته بود و پيروز كاملا با آن كنار آمده بود. به او نگاه كردم لحظه اي با چشمان بسته در فكر بود اما بعد چشمانش را باز كرد و لبخند آشنايش را بر لب آورد. اما لب من به خنده باز نمي شد. پيروز گفت :
- عزيزم قصه تلخي بود اما دوست داشتم تو از اون خبر داشته باشي. بعد از مرگ رژينا سعي كردم ديگه عاشق نشم و همين طور هم شد. در طول دوازده سالي كه بعد از مرگ اون در سوئد بودم و همچنين مسافرتهايي كه به كشورهاي ديگه داشتم هرگز زني را نيافتم كه بتواند قلبم را تپش در بياورد و فكرم را مشغول خود كند. از مدتها قبل از تجرد خسته شده بودم و تصميم گرفته بودم ازدواج كنم اما اين تصميم هر روز به روز ديگر موكول مي شد تا اينكه به ياد حرف مادربزرگ افتادم و تصميم گرفتم براي ازدواج، دختري از ايران و تا حد امكان از اقوام انتخاب كنم.
همانطور كه به پيروز نگاه مي كردم به ياد اولين روزي افتادم كه شنيدم قرار است او به ايران بيايد. همان شب پرديس به من گفته بود كه پيروز بي شك همه نوع زن را امتحان كرده و به نتيجه رسيده كه با وفاترين زن را در ايران مي شود پيدا كرد. پرديس آن شب به شوخي اين حرف را بيان كرد اما حالا از خود او مي شنيدم كه چنين چيزي حقيقت دارد.
به خود آمدم و متوجه شدم به او چشم دوخته ام. پيروز چانه اش را به دستش تكيه داده بود و با لبخند به من نگاه مي كرد. به سرعت چشمانم را از او بر گرفتم و به ميز نگاه كردم. اما صداي او را شنيدم كه گفت :
- وقتي به ايران برگشتم در برخورد اولم با تو ابتدا از سادگي ات خوشم آمد اما اين خوش آمد فقط در حد يك علاقه معمولي و حس خوشايند خويشاوندي فراتر نرفته بود. راستش در ابتدا به نظرم دختري بي دست و پا و خجالتي آمدي اما كم كم متوجه شدم هوش سرشارت را پس چهره ساده ات پنهان كرده اي. اما هرگز با وجود اختلاف فاحش سني بينمان فكر نمي كردم روزي برسد كه دوست داشته باشم به تو فكر كنم و يا به تماشايت بنشينم. هرگز اين فكر حتي در مخيله ام نمي گنجيد كه روزي عاشقت شوم اما بعد از پانزده سال فهميدم بر خلاف تصورم آن روز سرد همراه با جسد رژينا قلبم را خاك نكرده ام و هنوز قلبم مي تواند عشق كسي را در خود جاي بدهد و با ياد كسي بتپد. آه نگين، نگين. باور كن وجودت، نگاه پر از حرفت و چشمان زيبات كم كم اين احساس را در من به وجود آورد كه مي تونم عشق بورزم . زماني به خود آمدم كه فهميدم عاشقت شدم.
پيروز سكوت كرد و من مانند گنگ و لالي به صندلي چسبيده بودم و فقط صحبتهاي پيروز را مي شنيدم. پيروز ادامه داد :
- من خيلي به اين موضوع فكر كردم و سعي كردم در اين انتخاب علاوه بر قلب و احساس عقلم را نيز شريك كنم و اين انتخاب حاصل سازگاري عقل و قلبم بود. نگين شنيده بودم نخستين عشق هيچ گاه از خاطر محو نخواهد شد اما من عقيده دارم كه انسان ممكن است بارها عاشق شود اما فقط يك بار عاشق حقيقي اش را پيدا خواهد كرد. من نيز بعد از پشت سر گذاشتن شر و شور نوجواني به اين نتيجه رسيدم كه شايد علاقه ام به رژينا مخلوطي از عشق و حماقت بود. اين را گفتم اما يك وقت فكر نكني حالا كه او در اين دنيا نيست تا از حق خود دفاع كند مي خواهم خود را توجيه كنم. نه حرفم را باور كن، من ديوانه او بودم. بله بي شك ديوانه اش بودم چون بارها از او بي وفايي ديدم و حتي از رابطه او با نزديكترين دوستم اطلاع داشتم اما باز هم نتوانستم غرور و تعصبم را حفظ كنم، ننگ بي غيرتي را به خود پذيرفتم و از او تقاضاي ازدواج كردم. اما من ديگر نوجواني سرگردان نيستم كه به دنبال عشقي بخواهد خلا زندگي اش را پر كند بلكه مرد كاملي هستم كه با ديدي باز و تصميمي درست انتخابم را كرده ام. مردي كه پيش رويت نشسته كسيست كه تكه هاي پازل وجودش را به هم چسبانده تا كامل شده فقط تكه اي از پازل قلبش مانده بود كه با ديدن تو آن را نيز پيدا كرده. من با وجود تو كامل خواهم شد و زندگي سراسر عشق را براي تو خواهم ساخت. نگين، عشق اول من با ترديد شروع شد و شك و بي اعتمادي در سراسر اون سايه افكنده بود. من و رژينا از دو فرهنگ متفاوت و از دو ديد جدا به زندگي نگاه مي كرديم. صرف نظر از علاقه بينمان گاهي در فهم يكديگر دچار مشكل مي شديم اما مطمئنم در انتخاب تو اشتباه نكرده ام. مطمئنم.
پيروز سكوت كرده بود اما من تمام تنم مورمور شده بود. احساس سرما مي كردم. خداي من نمي دانستم خواستن او تا اين حد جدي باشد. پيروز مرا انتخاب كرده بود اما آيا نمي خواست نظر من را هم بداند؟ بي شك پيروز مي توانست مرا به خوشبختي برساند اما من چي؟ آيا با وجود قلبي كه قبل از او به گرو محبت كس ديگري رفته بود مي توانستم عشق را به او هديه كنم؟ بي شك او مرا دوست داشت. اما شهاب هم مرا دوست داشت و من نيز شهاب را مي پرستيدم خداي من چگونه مي توانستم به مردي كه طعم تلخ خيانت را چشيده بود بار ديگر زهر نچشانم. چگونه مي توانستم از او بخواهم مردي را كه مي پرستم از زندان بيرون بياورد. شايد اگر پيروز بويي از علاقه من به شهاب مي برد كاري مي كرد كه او هيچ وقت آزاد نشود. در جنگ افكار سختي غرق بودم و همچنان به رو به رويم خيره شده بودم. صداي پيروز براي چندمين بار مرا از فكر بيرون آورد.
- نگين چيزي بگو، من حرفهام رو زدم حالا نوبت توست كه صحبت كني. اما قبل از اون بايد ميوه پوست بكني. تا من يه قهوه درست كنم خودت رو آماده صحبت كن. باشه؟
به او نگاه كردم از جا بلند شده بود تا براي درست كردن قهوه برود. لبخندي روي لبانش بود. سرم را تكان دادم. قبل از رفتن به آشپزخانه به طرف دستگاه ضبط صوت رفت و نوار داخل آن را در آورد و سپس رو به من كرد و گفت :
- دوست داري چه نواري بذارم؟
آهي كشيدم و آهسته گفتم :
- فرقي نمي كنه.
كمي فكر كرد و بعد كاستي از روي كاستهاي روي ميز برداشت و آن را درون دستگاه گذاشت و بعد به طرف آشپزخانه رفت. از شنيدن آهنگ غمناكي كه پخش مي شد دلم به شدت گرفته بود و دلم مي خواست بگريم. بارها اين ترانه را شنيده بودم اما اين بار حس مي كردم معني آن برايم جور ديگريست.

توي يك ديوار سنگي دو تا پنجره اسيرن
دو تا بسته دو تا تنها يكيشون تو يكيشون من
ديوار از سنگ سياهه، سنگ سرد و سخت خارا
زده قفل بي صدايي به لباي خسته ما
نمي تونيم كه بجنبيم زير سنگيني ديوار
همه عشق من و تو قصه است قصه ديدار
هميشه فاصله بوده بين دستاي من و تو
با همين تلخي گذشته شب و روزهاي من و تو
راه دوري بين ما نيست اما باز اينم زياده
تنها پيوند من و تو دست مهربون باده
ما بايد اسير بمونيم زنده هستيم تا اسيريم
واسه ما رهايي مرگه تا رها بشيم مي ميريم
كاشكي اين ديوار خراب شه من و تو با هم بميريم
توي يك دنياي ديگه دستاي همو بگيريم
شايد اونجا توي دلها درد بيزاري نباشه
ميون پنجره هاشون ديگه ديواري نباشه.

شايد اگر خانه خودمان بود به راحتي در اتاقم را روي بقيه مي بستم و با خيال راحت گريه مي كردم اما آنجا خانه خودمان نبود و هر لحظه ممكن بود پيروز سر برسد و مرا ببيند كه در حال گريه كردن هستم. اما با تمام تلاشي كه براي متقاعد كردن خودم براي گريه كردن انجام داده بودم نتوانستم جلوي قطره هاي اشكي را كه از شدت تاثر قلبي از چشمانم به خارج راه پيدا كرده بودن بگيرم. اما هنوز به روي گونه ام نرسيده بودند كه با دستانم آن را پاك كردم. در همين موقع پيروز با دو فنجان قهوه به طرف ميز آمد و در حاليكه فنجاني قهوه به طرفم مي گرفت گفت :
- دِ. مگه قرار نبود ميوه پوست بكني پس چرا چيزي نخوردي؟ فكر كنم خودم بايد برات پوست بكنم. خوب حالا قهوه ات رو بخور تا سرد نشده.
و آن را به دستم داد. از او تشكر كردم و قهوه را از دستش گرفتم. قهوه خوش طعمي بود كه به تلخي مي زد. با وجودي كه به خوردن قهوه آن هم از نوع تلخ عادت نداشتم اما سعي كردم آن را جرعه جرعه بنوشم و البته بعد از چند جرعه به تلخي آن عادت كردم. پيروز بعد از خوردن قهوه خودش را به پوست كردن ميوه مشغول كرد اما معلوم بود كه منتظر شنيدن صحبتهاي من است.

sorna
03-06-2012, 12:39 PM
بيش از اين تاخير را جايز ندانستم چون به خوبي درك كرده بودم هرچقدر حرفم را به تاخير بياندازم بيان آن سخت تر خواهد شد. تصميم گرفته بودم كاري را كه بخاطرش به آنجا آمده بودم تمام كنم. مي خواستم براي نجات شهاب قدمي بردارم حتي اگر اين تلاش به قيمت نرسيدن به او بود. مي خواستم در عالم عاشقان حقيقي جايي براي خودم باز كنم. در رمانهاي تاريخي خوانده بودم كه عاشقان جاويد مرداني بودند كه بخاطر معشوق فداكاري كرده اند مثل مجنون بخاطر ليلي و فرهاد بخاطر شيرين و من مي خواستم بدون اينكه نامم در صفحه اي از تاريخ ثبت شود به خاطر عشقم فداكاري كنم. آن لحظه به هيچ چيز جز سعادت شهاب فكر نمي كردم. به راستي از خودم گذشته بودم و بخاطر او دلواپس بودم.
شروع صحبتم سخت بود چون نمي دانستم چگونه بايد آغاز كنم اما شروع كردم. با صدايي كه به زحمت از حنجره ام بيرون مي آمد گفتم :
- من ... مي خواستم از ما تقاضايي كنم. نمي دونم كارم درست هست يا نه و شما اون رو به چه چيزي تعبير مي كنيد اما تنها راهي كه عقلم پيش روم گذاشت اين بود كه پيش شا بيام و با جسارت از شما بخوام كه ...
آب دهانم خشك شده بود و مني كه تا چند لحظه پيش از شدت سرما به لرزه افتاده بودم از شدت گرما عرق كرده بودم.
پيروز براي اينكه نشان بدهد با توجه كامل به صحبتهايم گوش مي كند ميوه اي را كه پوست كنده بود جلو من گذاشت و با دقت كامل به چشمانم خيره شد. شايد اگر او همچنان به كارش مشغول بود من نيز راحتتر صحبت مي كردم اما نگاه دقيق او صحبت را برايم مشكل مي ساخت اما مي بايست حرفم را تمام مي كردم. نگاهم را به طرف ظرف ميوه پيش رويم دوختم و ادامه دادم :
- يعني از شما تقاضا كنم كه يك انسان را نجات بديد.
احساس كردم با اين حرف از فشار عصبي من نيز كاسته شد. براي نفس تازه كردن سكوت كردم و همچنين منتظر ديدن واكنش او در مقابل شنيدن اين حرف بودم.
پيروز كه معلوم بود توجهش به اين موضوع حسابي جلب شده است گفت :
- من يك انسان رو نجات بدم؟ خوب اين خيلي خوبه. چكار مي تونم انجام بدم.
واكنش خوب او اين احساس را به من داد كه مي توانم با او راحت تر صحبت كنم و شايد همين واكنش خوب او مرا هول كرد و به طرز بسيار ناشيانه اي گفتم :
- من از شما ... هفت ... ميليون .... تومن قرض مي خوام.
احساس كردم پيروز از حرف من خنده اش گرفت. خودم هم قبول داشتم خيلي مسخره و ابتدايي تقاضايم را مطرح كرده ام. احساس كردم جوري ملبغ هفت ميليون تومان را به زبان آوردم كه گويي به هفتصد تومان احتياج داشتم. لبم را به دندان گرفتم و به او نگاه كردم. احساس كردم پيروز دلش مي خواهد بخندد اما شايد ملاحظه رنگ صورتم را كه از خجالت سرخ شده بود مي كرد. از اينكه در همان ابتداي كار خراب كرده بودم از دست خودم حسابي شاكي بودم و حرص مي خوردم. صداي پيروز كه با خنده همراه بود به گوشم رسيد.
- عزيزم حرفي نيست. تمام زندگيم رو بخواهي تقديمت مي كنم، اما اگر اشكالي نداره مي خوام بپرسم هفت ميليون رو براي چه كاري مي خواي. مثل اين بود كه گفتي اون رو براي نجات كسي احتياج داري. اين طور نيست؟
حواسم را متمركز كردم و در حاليكه بنا به عادت اينكه هر وقت هول مي شدم موهايم را بدون اينكه درآمده باشد پشت گوشم مي زدم گفتم :
- من اين پول رو براي پرداخت ديه لازم دارم.
چشمان پيروز از تعجب گرد شده بود. به من فهماند كه ممكن است باز هم خرابكاري كرده باشم و فوري فهميدم كه خرابي از كجاست و در پي اصلاح حرفم گفتم :
- يعني يكي از دوستانم ... برادرش با عابري تصادف كرده و او كشته شده و هم اكنون برادرش به عنوان قتل غير عمد در زندان است.
نگاه پيروز همچنان با خنده همراه بود و با اينكه نمي دانستم چه خواهد شد اما دست كم خيالم راحت بود كه باري از روي دوشم برداشته شده است و عاقبت توانسته ام با هزار جان كندن حرفم را بزنم. سكوت پيروز مي رساند كه او در حال تجزيه و تحليل صحبت من است. اما چهره اش چيزي نشان نمي داد. هر چقدر سكوت بين من و او طولاني تر مي شد نگراني من نيز شدت مي يافت. عاقبت پيروز سكوت را شكست و گفت كه بخاطر من اين كار را خواهد كرد اما كنجكاو بود كه بداند انگيزه من براي اين كار چيست و من حدس زدم او دريافته كه شايد چيزي در اين بين هست كه باعث شده من بخاطر برادر دوستم به هر دري بزنم. براي اينكه او از كمك به شهاب منصرف نشود به او گفتم كه او برادر صميمي ترين دوستم است من چون او را خيلي دوست دارم نتوانستم ناراحتي اش را ببينم و خواستم تا برايش كاري انجام بدهم. پيروز نام دوستم و همچنين نام برادرش را پرسيد. فكر اينجايش را نكرده بودم. ابتدا قصد داشتم نام بيتا را ببرم اما ممكن بود بعدها قضيه لو برود و دستم رو شود بنابراين نام شبنم را به پيروز گفتم و هنگامي كه خواستم نام شهاب را بگوشم خيلي مراقب بودم صدايم لرزش نداشته باشد. پيروز نام شهاب پژوهش را روي ورقي نوشت و آن را در كيف جيبي اش گذاشت. من نيز نفس راحتي كشيدم. به ظاهر توانسته بودم او را قانع كنم زيرا ديگر چيزي نپرسيد و بعد از اينكه مقداري از ميوه پوست كنده بشقاب جلوي روي مرا برداشت به من اشاره كرد تا ميوه اي را كه برايم پوست كنده بود بخورم. من نيز چون بچه حرف گوش كني قطعه اي از ميوه را برداشتم و به دهانم گذاشتم. اما وقتي كه گفت در اسرع وقت توسط عمو ناصر و وكيلش اين كار را نجام خواهد داد كم مانده بود ميوه به داخل مجراي تنفسي ام بپرد. به زحمت ميوه را فرو دادم و براي اينكه جلوي سرفه ام را بگيرم دستم را جلوي دهانم گذاشتم. پيروز از جا برخاست و با ليواني آب كنارم آمد و در حاليكه دستش را روي شانه ام گذاشته بود مي خواست آب را به خوردم بدهد. آب را از دستش گرفتم و با دست اشاره كردم كه حالم خوب است. او نيز اصرار نكرد. از زير دستش شانه خالي كردم و خودم را جمع و جور كردم و او سر جايش برگشت. وقتي حالم خوب جا آمد با نگراني به او گفتم كه نمي خواهم كسي از خانواده از موضوع با خبر شود حتي اگر نتوانم به دوستم كمك كنم و نمي خواهم پدر و عمو فكر كنند كه از شما و اخلاقتان سوء استفاده كرده ام.
پيروز بعد از شنيدن حرفم قول داد بدون اينكه كسي از اين موضوع با خبر شود ترتيب اين كار را بدهد و طوري با عمو ناصر صحبت كند كه او و يا ديگران كوچكترين بويي از اينكه من پيروز را وادار به پرداخت ديه كرده بودند نبرند.
خداي من همانطور كه انتظار داشتم پيروز در كمال سخاوت قبول كرده بود هفت ميليون براي آزادي شهاب بپردازد. پس شهاب آزاد مي شد. بعد چه پيش مي آمد ديگر خدا بزرگ بود. ديگر كاري در منزل او نداشتم و دوست داشتم به خانه برگردم و آزادي شهاب را در اتاقم جشن بگيرم. به ساعت ديواري رو به رويم نگاه كردم. ساعت دو بعد از ظهر بود. پيروز از جا برخاست و گفت كه براي صرف ناهار به رستوراني كه در همان نزديكي بود برويم و گفت كه اگر مايل باشم مي تواند سفارش دهد غذا را به خانه بياورند. از او تشكر كردم و گفتم ترجيح مي دهم بيرون برويم. به اتفاق او از خانه خارج شديم و بعد از صرف غذا با هم به پارك نياوران رفتيم و ساعت شش بعد از ظهر به همراه او به خانه برگشتم.
اوضاع خانه عادي بود با اين فرق كه نرگس از سنندج آمده بود و با نگاه معني داري كه خنده و شادي در آن موج مي زد به من و پيروز كه از در وارد شديم نگاه مي كرد. اين نگاه در چهره تك تك اعضا خانواده ام مشهود بود. همه سعي مي كردند رفتارشان عادي باشد اما در چشمان همه حتي پوريا برادرم مي خواندم كه چه فكري مي كند و اين به قلبم آتش مي زد. من به پيروز احترام مي گذاشتم و با جوانمردي او اين احترام صد چندان شده بود اما نمي توانستم عاشقش باشم زيرا دلم را به كس ديگري سپرده بودم و نگاههاي پر معني اطرافيان كه هنوز پرديس نرفته منتظر ازدواج من بودند به روحم چنگ مي انداخت. دلم مي خواست از زير بار نگاه آنان فرار كنم و خودم را در اتاقم حبس كنم اما تا زماني كه پيروز در خانه مان بود نمي توانستم اين كار را بكنم چون او بخاطر من آنجا آمده بود و من احساس مي كردم به او مديونم. بله من به او مديون بودم، مديون آزادي شهاب.

sorna
03-06-2012, 12:39 PM
عروسي پرديس برگزار شد و او به همراه سروش به سنندج رفت تا زندگي جديدي را آغاز كند. از شب حنابندان چيزي نفهميدم زيرا در اتاقم خود را حبس كرده بودم و مي گريستم. صداي ارگ و نواي شاد موسيقي برايم مارش عزا مي مانست. صداي شادي و دست زدن مهمانها دلم را به درد مي آورد. با خودم فكر كردم آنها چه مي دانند من چه مي كشم. همه خوشحالند اما آيا خبر دارند براي كسي مثل من از دست دادن خواهري كه عمري همدم و هم نفسم بوده و در شادي و غم شريكم بوده چقدر سخت است؟ خداي من شب عروسي پرديس چقدر با شب عروسي پريچهر فرق داشت. آن شب بيتا كنارم بود و شهاب هم حضور داشت. آن شب خيلي زيبا بود چون عشق من شهاب هم حضور داشت. آن شب، عشق بود. اما حالا چي؟ شهاب كجاست؟ بيتا چه مي كند؟ تكليف من چيست؟ به خصوص كه دو ماه و نيم بود كه شهاب را نديده بودم و دلم خيلي برايش تنگ شده بود. اين افكاري بود كه آزارم مي داد و اشك را چون سيل از چشمانم روان مي ساخت. صداي تقه اي به در خورد. با شتاب اشكهايم را پاك كردم و بعد با صدايي كه سعي مي كردم عاري از بغض باشد گفتم :
- بله. بفرماييد.
با ورود پريچهر به اتاق احساس كردم كه سرچشمه اشكهايم دوباره سرباز كرده است. پريچهر به محض ورود نگاهي به من انداخت و كنارم روي لبه تخت نشست و چون مادري دستهايش را باز كرد تا مرا در آغوش بگيرد. خود را در آغوشش انداختم و او درحالي كه مرا سخت در آغوشش مي فشرد گفت :
- خواهر كوچيك و شيرينم. نگين عزيزم.
در آغوش او مي گريستم و او آرام دلداري ام مي داد. به او گفتم :
- امشب شب عروسي بيتاست و با رفتن پرديس من خيلي تنها مي شم.
پريچهر مرا آرام كرد و بعد كمك كرد تا لباسم را عوض كنم. از بين لباسهايم لباس ياسي رنگي كه به همراه شهاب خريده بودم را به تن كردم زيرا او لباس را به تنم ديده بود و من احساس مي كردم كه ياد او در اين لباس پررنگ تر است. موهايم را هم دورم رها كردم و از اتاق خارج شدم. برخلاف عروسي پريچهر در اتاق پذيرايي مانند مهماني كم رو گوشه اي كز كردم و مشغول تماشا شدم. پرديس لباسي زيبا به رنگ سبز، درست همرنگ چشمانش به تن داشت و مانند ملكه اي پرشكوه و زيبا بود. نسبت به شب عروسي پريچهر مهمانان كمتري داشتيم. كم كم جشن مختلط شد و جوانان فاميل سر از جشن زنها درآوردند. براي تن كردن مانتويي روي لباسم كه يقه باز و آستين كوتاه بود از جا بلند شدم تا به اتاقم بروم. نيشا كه او نيز مثل من لباس آستين كوتاهي به تن داشت آهسته گفت مثل اكثر دخترهايي كه خيلي راحت جلوي مردان جوان لباس پوشيده بودند، بي خيال شوم. شايد اگر هرموقع ديگري بود من نيز بدم نمي آمد خود را به بي خيالي بزنم اما با ورود پيروز كه به محض ورود به سرتاپايم نگاه كرد نخواستم كس ديگري غير از شهاب از زيبايي لباس و اندامم بهره مند شود. با شتاب به طبقه بالا رفتم و مانتوي مشكي و بلندي را روي لباسم به تن كردم اما دكمه هاي آن را نبستم و بدون پوشش روي سر پايين برگشتم. وقتي از پله ها پايين مي آمدم چشمم به نيما افتاد كه كنار پيروز ايستاده بود. او با ديد من لبخند زد و من نيز به نشانه سلام سرم را تكان دادم. نيما به پيروز چيزي گفت و او به طرفم برگشت اما من خودم را به نديدن زدم و به سمت دختران فاميل رفتم.
پرديس با لباس سبز دنباله دارش مانند كبك مي خراميد و جلوي چشمان عمه كه سعي مي كرد لبخند را از لبانش دور نكند با اكثر مردان جوان فاميل رقصيد. عاقبت موفق شدم شيدا دوست نويد را ببينم. از انتخاب نويد كم مانده بود شاخ در بياورم. او كه اين همه ادعا داشت با دختري دوست شده بود كه به جاي زيبايي از زبان زيادي بهره مند بود. او طوري قربان صدقه زن عمو مي رفت كه گويي به حقيقت مي خواهد خود را فداي آنها كند. گويا نويد به عين عاشق و شيداي او شده بود زيرا با چنان شيفتگي به او نگاه مي كرد كه شك نداشتم كه انتخابش را كرده است و از همان لحظه او را عروس زن عمو مي دانستم.
بارها نگاهم به پيروز افتاد و او را ديدم كه با لبخند به من نگاه مي كرد من نيز متقابلا به او لبخند مي زدم اما خدا مي داند از درون چه مي كشيدم. نمي خواستم پيروز را اميدوار كنم اما ناچار بودم روي خوش نشان بدهم چون از مروت دور بود. حال كه او اينقدر خوب و بزرگوار بود همين يك لبخند را از او دريغ كنم. از فرصتي استفاده كردم و هنوز جشن تمام نشده بود به اتاقم رفتم و لباسهايم را عوض كردم. خوشبختانه كسي مزاحمم نشد و من ديگر به پايين برنگشتم.
روز عروسي پرديس خاطره خوبي برايم باقي نگذاشت. پذيرايي در تالاري زيبايي در حوالي ميدان آرژانتين برگزار شد اما من نه از زيبايي آن چيزي فهميدم و نه از شادي آن بهره بردم با اين وجود سعي مي كردم در تمام طول برگزاري جشن لبخند بزنم اما زماني كه بعد از دست به دست دادن پرديس و سروش آن دو براي خداحافظي مرا بوسيدند نتوانستم طاقت بياورم و اشكهايم سرازير شدند. آن شب برخلاف عروسي پريچهر با وجود اصرار نيشا حوصله گشت زدن در شهر را نداشتم و به همراه پدر و مادر به خانه برگشتم اما تا نزديك صبح گريه كردم و بعد از شدت خستگي خوابم برد.
بعد از رفتن پرديس روزها برايم خيلي سخت مي گذشتند بخصوص كه بعد از برداشتن تخت و كمد او و انتقال آنها به زير زمين احساس مي كردم اتاقم بيش از حد بزرگ است و صادقانه اقرار مي كنم تا يك هفته شبها وحشت داشتم در اتاقم تنها بخوابم و در را باز مي گذاشتم. اما كم كم بايد به تنهايي عادت مي كردم چون چاره ديگري نداشتم. سعي كردم سرم را با رفتن به كلاسهاي كنكور كه اين روزها حوصله آنها را هم نداشتم گرم كنم. خيلي دوست داشتم در فرصت مناسبي به ديدن بيتا و سام بروم اما بايد صبر مي كردم تا چند وقتي بگذرد و زندگي آنها به روال عادي بيفتد.
بيشتر از سه هفته از عروسي پرديس گذشته بود. پريچهر به خانمان آمده بود و با مادر در هال مشغول صحبت بودند من نيز در آشپزخانه منتظر ته كشيدن آب برنج بودم و از ترس اينكه مبادا مثل دفعه هاي قبل كه يا شفته مي شد و يا ته آن مي سوخت بالاي سر آن ايستاده بودم تا به موقع آن را دم كنم و جلوي پريچهر خودي نشان بدهم.
همانطور كه با يك دست قاشق و با دست ديگر دمكني را گرفته بودم و به قابلمه خيره شده بودم صداي مادر راشنيدم كه مرا صدا مي كرد و سپس پريچهر را ديدم كه به آشپزخانه آمد و در حاليكه قاشق و دمكني را از دستم مي گرفت گفت :
- نگين جان بدو برو مثل اينكه آقا پيروز پشت خطه و با تو كار داره.
به او نگاه كردم و با تعجب گفتم :
- نمي دوني چيكار داره؟
پريچهر شانه هايش را بالا انداخت و سرش را به نشانه منفي تكان داد. به هال رفتم. مادر از پيروز خداحافظي كرد و بعد گوشي را به طرف من دراز كرد و با حركت لب گفت :
- آقا پيروز.
سرم را تكان دادم و گوشي را از او گرفتم. به پيروز سلام كردم و او با گرمي پاسخ سلامم را داد. مادر به دنبال پريچهر به آشپزخانه رفت. پيروز پرسيد :
- مي توانم راحت صحبت كنم؟
- بله. كسي در هال نيست.
پيروز ابتدا حالم را پرسيد و بعد گفت :
- ساعتي قبل وكيلم كه وكيل عمو هم هست با من تماس گرفت و گفت كه مراحل قانوني كار شهاب را تمام كرده و همين امروز از خانواده پيرمرد رضايت گرفتند و به احتمال زياد تا فردا شهاب آزاد خواهد شد.
خيلي خودم را مهار كردم تا از خوشحالي فرياد نكشم. چشمانم را بستم و در حالي كه نفسم بند آمده بود، خدا را شكر كردم. آنقدر خوشحال بودم كه يك لحظه فراموش كردم كه پيروز پشت خط است. صداي او مرا به خود آورد :
- نگين خوشحال شدي؟
- بله. بله. خيلي زياد اما نمي دونم چطور از شما تشكر كنم.
- عزيزم خوشحال كردن تو براي من بيشتر از اين ارزش داره.
پيروز پس از كمي صحبت از من خداحافظي كرد و گفت به محض آزادي شهاب خبر آن را به من خواهد داد و اين يعني آغاز شمارش معكوس براي قلب من. خداي من باز هم بايد گوش به زنگ باشم تا كي تلفن به صدا در مي آيد و خبر شهاب نازنيم را به من مي دهند.
آنقدر در فكر بودم كه متوجه نشدم گوشي در دستم خشكيده و پريچهر و مادر با تعجب به من نگاه مي كنند. به خودم آمدم و گوشي را سر جايش گذاشتم. پريچهر به مادر نگاه كرد و به ظاهر حرف را عوض كرد اما لبخند معني دار آن دو به هم به خوبي معلوم مي كرد كه آندو چه فكري مي كنند. شايد آنها پيش خود فكر مي كردند من از صحبت با پيروز چنان مست و بيهوش شده ام. فايده اي هم نداشت كه به آنها بفهمانم كه اشتباه فكر مي كنند. به خاطر همين براي آماده كردن وسايل ناهار به آشپزخانه رفتم و صداي خنده مادر و پريچهر حرصم را در مي آورد.
روز بعد به محضي كه از كلاس برگشتم از مادر پرسيدم :
- كسي زنگ نزد؟
- قرار بود كسي زنگ بزنه؟
- نه.
مادر خنديد و گفت :
- پرديس زنگ زد و به تو هم سلام رساند . در ضمن گفت تا آخر هفته به تهران مياد.
با خوشحالي از جا پريدم و صورت مادر را بوسيدم. هرچند كه منظور من تلفني از جانب پيروز بود اما اين خبر هم خيلي خوشحال كننده بود. پرديس بعد از سه هفته كه از ازدواجش مي گذشت به تهران مي آمد. دلم برايش يك ذره شده بود. فكر مي كردم قيافه اش را فراموش كرده ام. هنوز براي تعويض لباس بالا نرفته بودم كه تلفن زنگ زد. به وضوح لرزش قلبم را احساس كردم. به مادر نگاه كردم. اشاره كرد تلفن را جواب دهم. گويا او نيز احساس كرده بود كه منتظر تلفن هستم. با چند قدم خود را به آن رساندم و از شنيدن صداي پيروز با خوشحالي به او سلام كردم. وقتي به طرف مادر چرخيدم او را ديدم كه خودش را مشغول كاري كرده است كه يعني متوجه من نيست و بعد به طرف اتاقش رفت تا من راحتتر با پيروز صحبت كنم. اين كار مادر كه برايم معني خاصي داشت اعصابم را به هم ريخت. شايد همين احساس ناخوشايند در صدا و لحن صحبتم تاثير گذاشت چون پيروز بلافاصله از من پرسيد كه كسي آمده كه معذب شده ام و من به دروغ گفتم كه پوريا اينجاست. پيروز گفت :
- امروز صبح برادر شبنم آزاد شد و به آغوش خانواده اش بازگشت.
ناخودآگاه دو قطره اشك از چشمانم چكيد. پيروز عقيده داشت با دسته گل و شيريني به ديدن دوستم بروم و در شادي اش سهيم باشم. به او گفتم :
- دوست ندارم نامي از من به ميان بيايد و ترجيح مي دهم اين خبر را خود او به من بدهد.
پيروز خنديد و گفت :
- نگين اخلاق خوب و قلب پاكت پرستيدنيست.
لحظه اي سكوت كردم و آهسته گفتم :
- كار شما بينهايت قابل احترام و تقديرِ. پيروز متشكرم با تمام وجود.
اولين بار بود كه نام او را بدون پسوند و پيشوند صدا مي كردم و براي اولين بار بود كه دوست داشتم به او بگويم كه او را دوست دارم چون خيلي بزرگوار و خيلي خيلي مرد است. پيروز سكوت كرده بود و من با گفتن خداحافظ ارتباط را قطع كردم. براي اينكه صحنه روز قبل تكرار نشود به سرعت گوشي را سر جايش گذاشتم و به دو خودم را به طبقه بالا رساندم. دوست داشتم فرياد بزنم، برقصم، بگريم. اما نه گريه اي از ناراحتي بلكه از خوشحالي و شعف بيش از حد. خدايا شكرت. شهاب من آزاد شده بود و شك نداشتم كه اولين كارش اين است كه بخواهد مرا ببيند. نمي دانم در اين مورد چرا اينقدر اطمينان داشتم. صداي مادر را شنيدم و متوجه شدم كه هنوز لباسهايم را درنياورده ام با عجله مقنعه را از سرم كشيدم و بعد از باز كردن دو دكمه بالا، مانتو را از سرم درآوردم و آنها را روي تخت انداختم و از اتاق خارج شدم. مادر منتظرم بود تا دو نفري ناهار بخوريم. از پوريا پرسيدم و مادر گفت كه همراه پدر به مغازه رفته است.
هنوز غذايم را كامل نخورده بودم كه بار ديگر تلفن زنگ زد تا مادر خواست از سر ميز بلند شود از جا بلند شدم و گفتم كه من آنرا جواب مي دهم. مادر سرش را تكان داد و من با سرخوشي به طرف تلفن رفتم. حدس مي زدم پدر باشد اما با شنيدن صداي بيتا با صداي بلندي نام او را به زبان آوردم. آنقدر خوشحال شده بودم كه فراموش كردم چطور بايد با او احوالپرسي كنم. باور نمي شد با بيتا صحبت مي كنم شادي سراسر وجودم را فرا گرفته بود و با خود فكر مي كردم امروز چه روز خوبي است. بيتا حالم را پرسيد و من بجاي جواب حال او را مي پرسيدم. بيتا خنديد و گفت كه بهتر است از حال و احوالپرسي دست برداريم و گفت كه تازه سه روز است كه فرصت پيدا كرده مثل آدم عادي زندگي كند و من به او گفتم كه نه شماره خانه اش را داشتم و نه مي خواستم مزاحمش شوم. لحن بيتا درست مثل قبل بود. لحظه اي احساس كردم كه او هنوز ازدواج نكرده و من و او مثل قبل به دبيرستان مي رويم. از يادآوري روزهاي خوب قديم احساس كردم دلم مي گيرد و چون آن لحظه غم خوردن كاملا بي معني بود سعي كردم به ياد خاطره هاي قديم نيفتم. بيتا طوري حرف مي زد كه گويي در حال مقدمه چيني است. احساس مي كردم براي گفتن حرفي دل دل مي كند. مي دانستم كه زنگ زده تا خبر آزادي شهاب را بدهد. براي اينكه اذيتش كنم مثل هر وقت ديگر كه از او جوياي حال شهاب مي شدم چيزي از او نگفتم. عاقبت بيتا طاقت نياورد و گفت :
- چيه چرا نمي پرسي از او چه خبر؟
خنديدم و گفتم :
- آخه بعد از چند وقت صداتو شنيدم دلم نمياد جز خودت چيزي بشنوم.
بيتا با صداي شادي گفت :
- اگه خبر خوشي نداشتم شايد حالا حالاها وقت نمي كردم بهت زنگ بزنم.
با طعنه و شوخي گفتم :
- آره مي دونم حالا ديگه سام رو داري بقيه رو مي خواي چي كار.
- تو كه جاي خودتو داري اما شوخي كردم ما كه تو خونه تلفن نداريم الان هم از خونه مادر شوهرم باهات صحبت مي كنم. كسي خونه نيست فقط من و سام هستيم و سام هم مشغول عوض كردن لباسشه، مي خوايم بريم بيرون. دوست داري بدوني مي خوايم كجا بريم؟
- هر جا مي ريد خوش بگذره. اونقدر فضول نيستم كه بخوام تو كارتون دخالت كنم.
- اما لازمه بدوني.
- خوب دوست داري بگو.
- داريم مي ريم خونه خاله نسرينِ سام. اگه گفتي چرا؟
- بيست سوالي مي پرسي بيتا؟ شايد پاگشاتون كرده، نه؟
- بخدا اگه تو رو نشناسم بايد قاطي اون آدمهايي كه تو جرز ديوار چين خوابيدن باشم. يا منو خنگ گير آوردي يا خودتو زدي به خنگي؟
- منظورت چيه؟
بيتا با صداي آهسته اي گفت :
- برو خودتي. يعني تو نمي دوني شهاب آزاد شده؟
حالت متعجبي به صدايم دادم و گفتم :
- يعني ...؟
-گفتم كه خودتي، سام بهم گفت كه عموت ضمانت شهاب رو كرده، يعني تو نمي دونستي؟
با وحشت صدايم را پايين آوردم و گفتم :
- بيتا چه كسي اين رو مي دونه؟ مگه قرار نبود كسي از زنداني شدن اون خبر نداشته باشه.
لحن بيتا مثل آدم گنگي بود اما گفت :
- چرا. اما همه اونايي كه تو فاميل از جريان شهاب خبر داشتن مي دونن كسي به نام ناصر فروغي ضامن شده و رضايت خانواده پيرمردي كه تو تصادف فوت كرده گرفته. چطور؟ يعني خانواده تو خبر ندارن؟
آهسته گفتم :
- نه و اميدوارم هرگز هم خبر دار نشن.
فكرم به جاهاي دوري كشيده شد. شايد كار خراب شده بود. فكر همه جا را كرده بودم جز اينكه شهاب دوست نويد است و اگر پيروز توسط عمو آزادي او را فراهم كند ممكن است تمام خانواده از آن باخبر شوند. بخصوص كه مي دانستم عمو بدش نمي آيد كارهاي نيكش را رو كند. واي خداي من چرا زودتر از اين فكر اينجا را نكرده بودم. اي كاش از پيروز مي خواستم عمو را در اين بازي دخالت ندهد و توسط كس ديگري اين كار را بكند. از جانب پيروز خيالم راحت بود چون مي دانستم او به قولش خيلي وفادار است. با خودم فكر كردم در اسرع وقت به پيروز زنگ بزنم و از او بخواهم به عمو سفارش كند كه اين موضوع حتما بايد مخفي باشد و هيچ كس از آن باخبر نشود. از طرفي از اينكه پول از جيب پيروز رفته بود و افتخارش نصيب عمو شده بود خيلي لجم گرفت. البته فرقي هم نمي كرد بگذار فاميل شهاب فكر كنند انگيزه عمو از اين عمل به اصطلاح خير بخاطر دوستي شهاب با نويد بوده است. مهم اينجا بود كه شهاب آزاد شده بود. مهم نبود باني اين عمل عمو باشد يا كس ديگر.
بعد از كمي صحبت با بيتا به او قول دادم كه در اسرع وقت به خانه اش بروم و نشاني او را هم يادداتش كردم. سپس خداحافظي كردم.

sorna
03-06-2012, 12:40 PM
خوشحال بودم اما خوشي ام را يك موضوع زايل مي كرد و آن اينكه نكند پيروز يك وقت بو ببرد كه به او دروغ گفته ام شهاب برادر دوستم است. پيروز از دروغ بدش مي آمد و بارها اين را به من گفته بود. بايد فكري به حال لو رفتن احتمالي موضوع مي كردم. عصر همان روز باز بيتا زنگ زد و خوشبختانه به غير از من و پوريا كسي خانه نبود. بيشتر خوشحال بودم كه مادر خانه نيست چون با توجه به اينكه بيتا ازدواج كرده بود، حتما بعد از آن مي گفت چه معني دارد دختر با زن شوهر دار دوست باشد. خوشبختانه مادر و پدر با هم بيرون رفته بودند و پوريا مشغول نگاه كردن مسابقه فوتبال بود و من نيز در آشپزخانه مشغول درست كردن شام بودم و بر اثر رنده كردن پياز زار زار مي گريستم. وقتي پوريا با گوشي سيار تلفن به آشپزخانه آمد با تعجب به من نگاه كرد و زماني كه فهميد گريه من بخاطر پياز است گوشي را به طرفم دراز كرد و براي اينكه چشمان خودش اشك نيفتد از آشپزخانه بيرون رفت. ابتدا فكر كردم پيروز پشت خط است اما بعد از شنيدن صداي بيتا با خوشحالي با او احوالپرسي كردم. نمي دانستم چرا تلفن كرده اما مطمئن بودم مي خواهد از شهاب صحبت كند. بيتا پرسيد :
- نگين چرا صدات گرفته؟ گريه كردي؟
چشمانم را پاك كردم و گفتم :
- تو فكر مي كني من مرض افسردگي دارم بي خود بشينم گريه كنم. الان تو آشپزخونه هستم دارم شام درست مي كنم. پياز رنده مي كردم.
بيتا خنديد و گفت :
- خوب چي درست مي كني؟
- قراره شامي درست كنم. حالا نمي دونم واقعا شامي مي شه يا ما رو بي شام مي ذاره.
- آفرين پس شام پختن هم بلدي.
- پس چي فكر كردي، فكر كردي هنرم فقط تو نق زدن و گريه كردنه.
- خوبه ديگه پس ديگه وقت شوهر كردنت شده.
خنديدم به شوخي گفتم :
- اي بابا كو شوهر. خودم مثل برنجايي كه به خورد مامان و بابام ميدم شفته شدم.
بيتا خنديد كاملا معلوم بود دارد از من حرف مي كشد و من اين را موقعي فهميدم كه گفت خب ديگه چي؟ از او پرسيدم :
- بيتا از كجا تلفن مي كني؟
- از خونه مامان.
- حال مامانت چطوره؟
- آه خوبه، اما منظورم اينه كه از خونه مامان سام تلفن مي كنم.
- كسي پيشته؟
- آره سام اينجاست.
- و طبق معمول تلفن روي آيفونه؟
بيتا خنديد و من فهميدم كه حدسم درست است از اينكه جلوي سام اين حرفها را زده بودم خيلي خجالت كشيدم اما به شوخي گفتم :
- بيتا قرار نبود آبروم رو جلوي همسرت ببري اما عيب نداره يه روز تلافي مي كنم. به او سلام برسون.
بيتا با صداي بلند خنيديد و گفت :
- سام هم سلام مي رسونه، خوب ديگه دوست داري به كي سلام برسونم.
از اينكه بيتا لودگي مي كرد تعجب كردم هنوز جواب بيتا را نداده بودم كه صدايي قلبم را لرزاند.
- بيتا گوشي رو بده به من، مردم از بس صبر كردم.
ناخودآگاه دستم لرزيد و كم مانده بود گوشي از دستم رها شود. آنقدر زانوانم سست شدند كه خود به خود تا شدند و دو زانو جلوي ميز آشپزخانه به زمين نشستم. اشتباه نمي كردم صداي شهاب بود. من صداي او را از بين ميليون ها صداي ديگر تشخيص مي دادم. صداي بيتا ضعيف به گوشم مي رسيد اما شنيدم كه مي گفت :
- باشه بابا نكش سيمش پاره مي شه.
و بعد صداي افتادن گوشي و خنده سام را شنيدم. شنيدم كه بيتا به او مي گويد :
- خدا رحم كرد نشكست و گرنه مامان حسابي به خدمتمون مي رسيد.
و بعد خنده سام. حالتي بين خواب و بيداري پيدا كرده بودم. مي دانستم بيدارم اما باور اين بيداري برايم سخت بود. صداي شهاب را شنيدم كه گفت :
- سلام.
نمي دانم گفتم سلام و يا جاي سلام نام او را صدا كردم.
- فداي سلام كردنت. فداي ريتم قشنگ صدات. فداي وفات.
- شهاب!؟
- شهاب برات بميره.
- كجا بودي؟
بلافاصله از بيان حرفم پشيمان شدم. اما دير شد. شهاب مكثي كرد و با صداي گرفته اي گفت :
- تو جهنم بودم. جريانش مفصله. بعد بهت مي گم.
با خوشحالي گفتم :
- تو هر جا باشي اونجا بهشته اما اصلا مهم نيست كجا بودي. مهم اينه كه الان صدات رو مي شنوم.
- آره عزيزم مهم اينه. مهم اينه كه بيشتر از پيش دوستت دارم و بيشتر از هر وقت ديگه مي خوامت.
- شهاب دوستت دارم.
- بگو. بازم بگو.
- دوستت دارم بيشتر از هر وقت ديگه. بيشتر از هر كس ديگه، بيشتر از هر چيز ديگه.
- آخ نگين نمي دوني چقدر دلم برات تنگ شده.
- منم همين طور به خدا كم مونده بود دق كنم.
- مگه شهاب مرده باشه تو اين طور حرف بزني. نگين مي خوام ببينمت.
- كي؟
- هرروز. هر ساعت. هميشه. الان چطوره؟
به وسايل روي ميز نگاه كردم و بعد نگاهي به هوا كه رو به غروب مي رفت انداختم و گفتم :
- الان؟
- نگو الان نه. چون چيزي به شب نمانده. اما فردا صبح چطوره؟
- خوبه من فردا بعد از كلاس آزمون آزمايشي دارم.
- بعد از كلاس وقت داري؟
- تمام كلاسهاي دنيا فداي سرت. فردا اصلا سر كلاس نمي رم. ساعت نه و نيم سر ميدان خوبه؟
- عاليه.
و بعد با صداي بلند خنديد. با لذت چشمانم را بستم و قربان صدقه صداي خنده اش رفتم. دليل خنده او بيتا و سام بودند.
- نگين اگه بدوني اين دو تا چيكار مي كنن از خنده ريسه مي ري.
- مگه چيكار مي كنن؟
- هيچي بيتا رو بيرون مي كنم سام كله مي كشه. سام رو دك مي كنم، بيتا كنار تلفن كار داره. خلاصه از همون اول هي اونا رو بيرون مي كنم در رو مي بندم اما مگه از رو ميرن، حالا هردو تا كله هاشونو از لاي در كردن تو اتاق به من زل زدن و مي خوان ببينن من به تو چي مي گم، نديد بديدها انگار نه انگار كه تازه عروس و داماد هستن عوض اينكه ما به اونا حسودي كنيم اونا به ما حسودي مي كنن.
صداي بيتا را شنيدم كه مي گفت :
- صبر كن بازم مياي منتم رو بكشي بگي به نگين تلفن كن من باهاش حرف بزنم. اگه ديگه تلفن كردم.
شهاب خنديد و گفت :
- نه. ببخش نوكر جفتتون هستم. نگين اين بيتا و سام نبودن روح دو تا آدم شرور بود كه مي خواست مزاحم تلفن تو بشه.
صداي خنده سام و اعتراض بيتا را شنيدم و من نيز خنديدم.
وقتي شهاب خداحافظي كرد و گفت كه نمي خواهد مانع كارم شود دلم مي خواست به او بگويم كه تلفن را قطع نكند تا باز هم صدايش را بشنوم. اما هوا كاملا تاريك شده بود و من هنوز شام را آماده نكرده بودم. با وجودي كه دلم نمي خواست، به اميد ديدار او در صبح روز بعد ارتباط را قطع كردم. آن شب شام معجوني شده بود كه لنگه نداشت با وجودي كه حواسم را جمع كرده بودم غذاي خوبي درست كنم اما يادم رفته بود به آن نمك بزنم و شامي بدون نمك معلوم است كه چه از آب در خواهد آمد. در عوض حتي يك عدد از آن را نسوزانده بودم. آن شب پدر به خاطر شامي بي نمكي كه پخته بودم، خيلي سر به سرم گذاشت و من با سرخوشي خنديدم. بعد از مدتها آن روز بهترين روزي بود كه داشتم. اما شب، از ذوق رسيدن صبح روز بعد خوابم نمي برد.
صبح روز بعد وقتي از خواب برخاستم به ياد شهاب افتادم. درست مثل روزي كه مي خواستم به ديدن پيروز بروم بيتاب بودم اما آن روز كجا و اين روز كجا. آن روز دلهره و ترس داشتم اما حالا هيچ چيز برايم مهم نبود حتي اگر تمام عالم مي فهميدند كه به ديدن شهاب مي روم برايم اهميت نداشت فقط به شرطي كه بتوانم بار ديگر او را ببينم و بعد از آن ديگر هيچ چيز برايم اهميت نداشت. طبق معمول هر روز بعد از خداحافظي از مادر به بهانه رفتن به كلاس از خانه خارج شدم و باز مثل روزي كه به ديدن پيروز مي رفتم تا سر خيابان دويدم اما نه، پرواز كردم چون نفهميدم كي به ميدان رسيدم. سر خيابان به اطراف نگاه كردم و بعد از چند لحظه سر خيابان بهار شيراز شهاب را در رنوي مشكي رنگي منتظر خود ديدم. تمام شتاب و چابكي كه در خود احساس مي كردم به يكباره تبديل به لرزش زانوانم شد. به طرف رنو رفتم و سوار آن شدم. خداي من شهابم كمي لاغر شده بود اما اين لاغري او را تغيير نداده بود، همان چشمان زيبا، همان صورت خوش تركيب و همان موهاي مشكي و موج دار و همان لبخند جذاب و دوست داشتني. شهاب دستانش را دراز كرد و من به راحتي دستم را در ميان دست او گذاشتم. با گرمي دستش خون تازه اي در رگهايم جريان پيدا كرد و مانند نهالي كه بعد از مدتها به آب رسيده باشدم جان تازه اي گرفتم. صداي گرم و طنين سلام او كه نشان از سلامت عشقمان داشت لذت خلسه عميقي را به من مي چشاند. چشمانم را بستم و گفتم سلام. شهاب چشم از من بر نمي داشت. به ميدان اشاره كردم و به خنده گفتم :
- مثل اينكه اينبار قراره سر خيابون خودمون ديده بشيم.
شهاب هم خنديد و گفت :
- اگه اينبار كسي مارو با هم ديد چاره اي جز فرار نداديم.
خنديدم و به او گفتم كه حركت كند. شهاب دستم را روي دنده گذاشت و دست خودش را روي دستم گذاشت و ماشين را به حركت در آورد. قرار بود جاي دوري نرويم زيرا بيشتر از دو ساعات نمي توانستم از خانه غيبت كنم. نزديكترين پارك هم به ما پارك ساعي بود كه از ترس اينكه مبادا مثل دفعه قبل كسي ما را ببيند به آنجا نرفتيم. شهاب دوست داشت جايي بايستيم تا او هم بتواند مرا خوب ببيند اما نمي دانست كجا بايستد كه جلب توجه نكنيم. خيلي حرفها بود كه دوست داشتم به او بگويم اما بيشتر از آن دوست داشتم صداي او را بشنوم. او هم از من مي خواست كه حرف بزنم. لحظه اي كه با او بودم شيرين ترين لحظه هاي زندگيم به شمار مي رفت.
وقتي به خانه آمدم يك ربع از ساعت ورود هميشگيم گذشته بود اما مادر متوجه تاخيرم نشد. من سرخوش از ديدار شهاب خودم را براي پيدا كردن راهي براي ملاقات بعدي مشغول كردم.

sorna
03-06-2012, 12:40 PM
- نگين بجنب، كجا موندي، الان مهمونا ميان.
- همين الان ميام. پري جون سرپايي ام رو پيدا نمي كنم.
- آخ امان از گيجي تو، اونو كه پايين گذاشتي.
- واي، آره يادم افتاد.
اونقدر عجله داشتم كه نمي دانستم چكار كنم. اتاقم تا به آن لحظه رنگ شلوغي را به آن صورت نديده بود. اكثر لباسهاي كمدم روي تختم ريخته شده بود اما هنوز لباسي را كه دوست داشته باشم پيدا نكرده بودم و كمدم را زير رو مي كردم. عاقبت بلوز سفيد يقه توري را انتخاب كردم و آن را با دامن مشكي و بلندي كه چاك بلندي نيز در پش آن بود به تن كردم. مثل كسي كه مرض وسواس گرفته بود به خودم در آيينه نگاه كردم، فكر مي كردم چيزي كم دارم. صداي پريچهر به گوشم رسيد:
- اومدي نگين؟
- آره. آره اومدم.
هنوز از در بيرون نرفته بودم كه يادم آمد جوراب پايم نكرده بودم. به طرف كشوي كمدم رفتم و بعد از برداشتن جوراب به طرف در رفتم تا به طبقه پايين بروم. قبل از خارج شدن از در نگاه ديگري در آيينه به خودم انداختم. موهايم مرتب و صاف با گره اي پست سرم بسته شده بود و دنباله آن تا روي كمرم مي رسيد. جلوي موهايم كوتاه بود و تقريبا تا چانه ام مي رسيد آن را از وسط فرق باز كرده بودم. بد نشده بود، دو تكه لخت جلوي موهايم مانند قاب عكسي سياه اطراف صورتم را قاب گرفته بود. بعد از اينكه مطمئن شدم همه چيز مرتب است از اتاق خارج شدم. پريچهر يك پايش را روي پله ها گذاشته بود و روي آن تكيه داده بود و با صبوري منتظر من بود. مي دانستم نبايد زياد به خودش فشار بياورد. او چهار ماهه باردار بود و من تا پنج ماه ديگر قرار بود خاله شوم اما از همان موقع احساس عشق و عاطفه نسبت به فرزند او در دلم ريشه دوانده بود درحالي كه نمي توانستم با دامن تنگ و بلندي كه به تن داشتم قدمهاي بلند بردارم اما تند تند از پله ها پايين رفتم و وقتي كه به كنار پريچهر رسيدم دستي به شكم او كشيدم و گفتم :
- خاله جون ببخشيد اذيتت كردم.
پريچهر خنديد و گفت :
- نگين اين منم كه اذيت مي شم نه اونكه تو جاي گرم و نرمش خوابيده.
- تو فكر مي كني اون جاش خوبه، آخه چه كسي رو ديدي سر و ته بخوابه جاشم راحت باشه؟
پريچهر دستش را به پشتم گذاشت و درحاليكه مرا به طرف آشپزخانه هل مي داد گفت :
- بدو خانم دكتر ديگه مامان حسابي حرصي شده.
سرم را تكان دادم و آهسته گفتم :
- مامان هنوز ناراحته؟
پريچهر مثل مواقعي كه نمي خواست جواب بدهد شانه هايش را بالا انداخت و گفت :
- والله چه عرض كنم.
نفس عميقي كشيدم و با خود فكر كردم. مامان اگه شهاب رو ببينه حتما از اون خوشش مياد. وقتي به آشپزخانه رفتم مادر مشغول دم كردن چاي بود. بلوز و دامن شيكي به تن داشت كه به تنش خيلي برازنده بود. به او سلام كردم تا حضورم را اعلام كنم. مادر به طرفم برگشت و نگاهي به سرتاپايم انداخت. اما چيزي نگفت. بعد به طرف كابينتها رفت تا ليوانهاي شربت را داخل سيني بچيند. آهسته گفتم :
- مامان هين جور خوبه؟
بار ديگر برگشت و گفت :
- آره خوبه. چادر سفيد رو گذاشتم روي مبل هال. بردار بيارش اينجا.
از دهانم پريد و گفتم :
- بايد چادر سر كنم؟
- پس مي خواي همين جوري بري جلوي مهمونات.
خاري در قلبم خليد. مادر مهمانهايي كه تا ساعتي ديگري از راه مي رسيدند را مهمانان من مي دانست. طوري لفظ مهمان را بيان كرد كه گويي آنان را به عنوان مهمان خودش قبول ندارد. از طرفي هيچ كدام از خواهرانم براي مراسم خواستگاري شان چادر به سر نداشتند. حتي پريچهر كه خودش خيلي خجالتي بود با روسري از مهمانانش پذيرايي كرد و پرديس كه حتي روسري هم نداشت. اما مادر از من مي خواست كه چادر به سر كنم. شهامت به خرج دادم و گفتم :
- مامان اشكالي داره چادر سر نكنم؟
مادر با اخم نگاهم كرد و گفت :
- خالي از اشكال هم نيست. ما اونا رو نمي شناسيم. از كجا معلوم شايد اين وصلت سر نگرفت.
دلم بدجوري گرفت. براي آوردن چادر از آشپزخانه خارج شدم اما در حقيقت اين بهانه اي بود كه مادر جمع شدن اشك در چشمانم را نبيند. در همان حال در دلم گفتم: مادر عزيزم اگه بدوني لحظه هاي وصل دو عاشق چقدر با شكوهه اينقدر با دختر عاشقت لجبازي نمي كردي. مادر خوبم مي دونم كه سعادت منو مي خواي اما باور كن سعادت من تو زندگي با شهابه و اگه بدوني شهاب چقدر خوبه ازش بدت نمياد و سعي مي كني جاي مادر از دست رفته اش رو پر كني. در همان حال به باعث و باني آنكه اين تخم تنفر را در قلب مادرم كاشته بود، لعنت فرستادم. مادرم بدون آنكه حتي شهاب را ببيند از او خوشش نمي آمد . نمي دانم چرا اما معلوم نبود نويد پست فطرت شهاب را چطور شناسانده بود كه مادر وقتي شنيد كه او مي خواهد به خواستگاري ام بيايد خيلي جوش آورد. شايد در نظر مادر، شهاب پسري لات و آسمان جُل بود كه به خاطر ثروت پدر من جلوي راهم دام پهن كرده بود.
به هال رفتم و چادر سفيد تا شده اي را روي صندلي ديدم. چادر را برداشتم در همان موقع پدر در حالي كه اصلاح كرده بود و كت و شلوار به تن داشت از اتاقش خارج شد و با ديدن من لبخندي زد و گفت :
- چطوره بابا؟ خوبه؟
- واي باباجون محشر شديد.
آخ كه چقدر پدر را دوست داشتم. شبي كه خاله بزرگ شهاب يعني مادر سام به خانه مان زنگ زد و اجازه گرفت تا به منزلمان بيايد، اين پدر بود كه به مادر اشاره كرد كه به او بگويد كه مي توانند تشريف بياورند و با اينكه مثل مادر نظر مساعدي نسبت به خواستگارانم نداشت اما خيلي بزرگمنشانه به مادر گفته بود كه تا نمي دانيم آن ها چطور آدم هايي هستند درست نيست در موردشان قضاوت نادرست كنيم.
همه چيز آماده ورود مهمانان بود اما عمو هنوز نيامده بود و من از تاخير او با حرص دندانهايم را به هم فشار مي دادم. در همان لحظه زنگ به صدا در آمد و من تكان شديدي خوردم. پدر لبخندي به من زد و دست روي شانه ام گذاشت و گفت :
- نترس بابا. اين بايد دادش باشه.
حدس پدر درست بود. عمو و زن عمو آمده بودند. زن عمو از همان حياط با اشاره پرسيد :
- نيامدند؟
پدر سرش را تكان داد و سلام كرد و گفت :
- قرارمون تا نيم ساعت ديگه است.
جلو رفتم و با عمو و زن عمو احوالپرسي كردم. زن عمو با لبخند به من نگاه كرد و گفت :
- به به عروس خانم.
و بعد صورتم را بوسيد. مادر كه گويي اين كلمه به مزاجش خوش نيامده بود با لحن جدي خطاب به من گفت :
- نگين برو براي عمو و زن عمو شربت درست كن.
در سكوت به آشپزخانه رفتم اما فكرم به گذشته نه چندان دور افتاد. به دو ماه و نيم قبل يعني دست سه روز قبل از ماه محرم. روز سه شنبه بود و دو روز از ملاقات من و شهاب مي گذشت. فرداي آن روز قرار بود پرديس و سروش براي اولين بار بعد از ازدواجشان به تهران بيايند. مادر و پدر براي خريد بيرون رفته بودند و طبق معمول من و پوريا در خانه تنها بوديم. چيزي به باز شدن مدارس نمانده بود و پوريا از آخرين فرصت هايش براي بازي استفاده مي كرد و طبق معمول در حياط مشغول كوبيدن توپ به ديوار بود. من نيز تدارك شام را ديده بودم و براي آن شب قورمه سبزي گذاشته بودم و در هال مشغول تماشاي تلويزيون بودم. ساعت از چهار گدشته بود كه تلفن زنگ زد. مي دانستم چه كسي پشت خط است. تلويزيون را خاموش كردم و گوشي را برداشتم. حدسم درست بود. شهاب بود. در حال حرف زدن با شهاب بودم كه زنگ خانه به صدا در آمد. به سرعت از شهاب خداحافظي و تلفن را قطع كردم ابتدا فكر كردم پدر و مادر هستند و آيفون را زدم. اما زنگ يك بار ديگر به صدا در آمد و من فهميدم كه پدر و مادر نيستند. در راهرو را باز كردم و ديدم كه پوريا به طرف در مي رود. پوريا در را كاملا باز كرد و به كسي تعارف كرد تا وارد شود. نمي دانستم چه كسي آمده كه پوريا او را به داخل دعوت مي كند. اما چند لحظه بعد پوريا داخل شد و با عجله به من گفت:
- آقا پيروز آمده.
با دستپاچگي گفتم :
- چي؟
- نشنيدي؟ آقا پيروز. آقا پيروز آمده.
- كو؟
- داره مياد تو.
- اما آخه...
مي خواستم بگويم اما آخه مامان و بابا كه نيستند اما پوريا به حياط برگشت تا او را به داخل راهنمايي كند. تا به حال پيش نيامده بود كه پيروز سرزده به خانه مان بيايد. نمي دانستم اين آمدن بدون اطلاع به چه منظوريست. با عجله نگاهي به سر تا پايم انداختم. لباسم بد نبود. اما وقتي هم براي تعويض آن نداشتم. به سرعت به اتاق خواب پدر و مادرم دويدم و عطر مادر را به تمام قسمتهاي لباسم اسپري كردم. بعد از اتاق بيرون دويدم و خود را به آشپزخانه رساندم تا اگر پيروز آمد از در آشپزخانه بيرون بيايم.
صداي صحبت پوريا مي آمد و بعد در هال باز شد و پوريا كه ديگر بزرگ شده بود با صداي دورگه اي به تقليد از پدر گفت :
- ياالله.
از آشپزخانه خارج شدم و گفتم :
- سلام، بفرماييد، خوش امديد.
سبد گلي زيبا در دست پيروز بود. همچنان كه به سبد خيره شده بودم جلو رفتم تا آن را از دست او بگيرم. پيروز قدمي به سمت من برداشت و سبد را به طرفم دراز كرد و گفت :
- قابل شما رو نداره.
لبخندي زدم و به او نگاه كردم و گفتم :
-خيلي ممنون. خيلي قشنگ است.
پيروز به من نگاه مي كرد و لبخند مي زد گويا مي خواست چيزي بگويد كه ملاحظه پوريا را مي كرد. سبد را از او گرفتم و به او تعارف كردم تا به اتاق پذيرايي برود.
پيروز و پوريا به اتاق پذيرايي رفتند و من بعد از گذاشتن سبد گل در روي ميز براي آوردن ليواني شربت از اتاق خارج شدم.
پوريا پشت سرم به آشپزخانه آمد و با اخم گفت :
- چرا اين جوري اومدي جلوي اون؟
نگاهي به سرتا پايم كردم و گفتم :
- چه جور؟
با قيافه اشاره اي به سر تا پايم كرد و گفت :
- همين جور.
- مگه بده؟
اخمي كرد و گفت :
- آره. خواستي بياي چادر سرت كن.
و بعد بيرون رفت.
فهميدم رگ غيرت و تعصب پوريا گل كرده. نفس عميقي كشيدم و گفتم :
- اينم واسه ما دُم در آورده.
شربت را درست كردم و چادرم را زير بغلم زدم و با سيني به پذيرايي رفتم. پوريا و پيروز مشغول صحبت بودند كه با ورود من قطع شد. به پيروز نگاه كردم و ديدم كه صورتش را به دستش كه روي دسته مبل بود تكيه داده است. احساس كردم پيروز از اينكه چادر به سر كرده ام خنده اش گرفته و براي اينكه اين خنده را نشان ندهد، دستش را به چانه اش كشيد. از پوريا كه اين طور مرا به مسخره گرفته بود، خيلي حرصم گرفت اما گويي او از اينكه مرا مجبور به سركردن چادر كرده بود خيلي راضي بود. چون بلند شد و سيني شربت را از من گرفت و به پيروز تعارف كرد. من به كناري رفتم و روي مبل نشستم. هرسه سكوت كرده بوديم و تا پيروز چيزي نمي پرسيد، صحبت نمي كرديم. حرفي هم نداشتيم. شايد پيروز ملاحظه بودن پوريا را مي كرد زيرا مي دانستم اگر او نبود، زياد صحبت مي كرد. خوشبختانه هنوز دو سه دقيقه اي نگذشته بود كه زنگ در به صدا در آمد. مطمئن بودم اين بار پدر و مادر هستند. پوريا براي باز كردن در بلند شد و من با چشم قدمهاي او را دنبال كردم و بعد به پيروز نگاه كردم. او نيز به من نگاه كرد و لبخند زد و سرش را تكان داد.
پوريا بعد از باز كردن در براي خبر دادن به پدر و مادر به حياط رفت و پيروز به شوخي گفت :
- آخيش. جذبه پوريا من رو هم گرفته بود. تو چطوري؟ من كه جرات نكردم جلوي داداشت حالت رو بپرسم.
خنديدم و گفتم :
- اون زورش فقط به من مي رسه. بالاخره بايد يه جور نشون بده براي خودش مردي شده.
صداي پدر به گوشمون رسيد:
- به به خوش آمدي. صفا آوردي، چراغ خونمون رو روشن كردي، چه عجب.
پيروز به احترام پدر از جاي برخاست و من تا او با پيروز احوالپرسي كند براي ديدن مادر رفتم. مادر با ديدن من كه چادر به سر داشتم گفت :
- چرا چادر سرت كردي؟
به پوريا اشاره كردم و گفتم :
- از اين آقا بپرس.
مادر با خنده به پوريا نگاه كرد و گفت :
- قربون پسرم برم. مادرجون آقا پيروز كه از خودمونه.
پوريا كه از قربان صدقه مادر خودش را گرفته بود گفت :
- حالا كه شما هستيد ، اگه مي خواد چادر سرش نكنه.
با عصبانيت گفتم :
- خيلي ممنون. من همين طور راحت ترم. مگه من مسخره تو هستم هروقت بگي سرم كنم و هروقت بگي دربيارم.
تا پوريا خواست چيزي بگويد مادر گفت :
- هيس. با جفتتون هستم. نگين تو هم بس كن.
و بعد به طرف اتاقش رفت تا لباسش را عوض كند. پوريا به طرف اتاق پذيرايي و من به آشپزخانه رفتم تا سري به غذايي كه پخته بودم بزنم.

sorna
03-06-2012, 12:41 PM
دليل آمدن پيروز با آمدن پدر و مادر مشخص شد. او آمده بود تا با من صحبت كند زيرا قرار بود تا دو سه هفته ديگر به سوئد برگردد و مي خواست چنانچه من راضي به ازدواج با او بودم در مدت دو ماه صفر و محرم به سوئد برود و بعد از انجام كارهايي كه داشت بازگردد و مقدمات عقد و ازدواج را فراهم كند.
من روي صندلي آشپزخانه نشسته بودم كه مادر داخل شد و بعد از گفتن اين موضوع از من خواست كه اين بار بدون فكر جواب ندهم و گفت كه پدر خواسته كه من به اتاق پذيرايي بروم. مادر مي خواست آن شب پيروز را براي صرف شام نگه دارد و به من گفت كه خيالم بابت آماده كردن باقي شام راحت باشه. بدون آنكه به رفتن رغبتي داشته باشم اما چون پدر خواسته بود، از جا بلند شدم و به اتاق رفتم. پدر مرا كنار خود نشاند و بعد از مقدمه چيني به من گفت كه پيروز مرا خواستگاري كرده و او و مادر موافق اين وصلت هستند و در اين بين من هستم كه بايد تصميم نهايي را بگيرم. سرم را به زير انداخته بودم و به حرفهاي پدر گوش مي كردم اما به حقيقت روحم آنجا نبود. پدر بعد از صحبتهايش از اتاق خارج شد تا پيروز با من صحبت كند. در طول صحبت با پيروز به او فكر مي كردم. از او بدم نمي آمد حتي او را دوست داشتم و به هيچ وجه نمي خواستم كه او بار ديگر در زندگي با ناكامي مواجه شود اما عشق من كس ديگري بود و قبول من براي زندگي با او خيانتي بزرگ بود. پيروز به من گفت كه نمي تواند تا مدتي در ايران زندگي كند و بعد از ازدواج مرا به سوئد خواهد برد. او رفتاري كه از همسرش انتظار داشت، بيان كرد و خصوصيات اخلاقي خودش را چه خوب و چه بد بيان كرد. او مي خواست چيز ناگفته اي قبل از جواب بله يا نه من باقي نمانده باشد. پيروز با صداقت همه چيز را به من گفت حتي از دوستيهاي خود با دختراني كه همكارش بودند و يا در كافه با آنها آشنا شده بود، سخن مي گفت. اي كاش من نيز مثل او شهامت داشتم و به او مي گفتم اگرچه مثل او با آدمهاي متعددي دوست نيستم اما عشقي در دل دارم كه با دنيا و تمام خوبي هاي آن برابري نمي كند. اما هيچ نگفتم يعني نتوانستم چيزي بگويم. پيروز خيلي خوب بود، خيلي مرد بود، با معرفت بود و با وفا بود. تمام خصوصيات يك مرد را داشت از نظر جذابيت و زيبايي حرف نداشت و از نظر ثروت براي خيلي از دختراني كه خيلي خيلي بهتر از من بودند آروز بود اما من او را نمي خواستم.
در تمام مدتي كه پيروز با من صحبت مي كرد سرم را به زير انداخته بودم و فقط گوش مي كردم. پيروز بعد از اينكه حرفهايش را زد با صداي آرامي گفت :
- نگين تو نمي خواي چيزي بگي؟
همانطور كه سرم پايين بود آهسته گفتم :
- نه. من چيزي ندارم كه بگم.
- خوب اين خيلي خوبه. اما به چه معني مي تونه باشه؟
چيزي نگفتم و پيروز وقتي سكوت مرا ديد گفت :
- سكوت تو رو به چه چيز معني كنم؟
باز هم سكوت كردم چون چيزي براي گفتن نداشتم. نمي توانستم صريح و رك به او بگويم با ازدواج با او موافق نيستم اما اي كاش مي توانستم بگويم.
صداي پيروز را شنيدم كه بعد از كشيدن آهي گفت :
- بر خلاف چيزي كه هميشه به اون اعتقاد داشتم هميشه سكوت نمي تونه دليل بر رضا باشه. اين طور نيست؟
مانند آدم لالي كه چيزي هم نمي شنود بي حركت نشسته بودم و به لبه پايين بلوزم چشم دوخته بودم.
- لااقل بگو دليل مخالفتت چيه؟
حتي نتوانستم پاسخ اين حرفش را هم بدهم. پيروز نفس عميقي كشيد و گفت :
- دوست داري باز هم فكر كني؟
آهسته سرم را تكان دادم. پيروز از جايش بلند شد و به طرفم آمد و درحاليكه كنارم مي نشست گفت :
- نگين خوب گوش كن شايد اصرار بيش از حد من براي ازدواج با تو به درجه حماقت رسيده باشه، اما باور كن دوستت دارم. فقط تو رو. فكر نكن بعد از مخالفت تو با اين ازدواج من با كس ديگري ازدواج مي كنم نه، من بعد از تو با هيچ كس ازدواج نمي كنم.
و بعد با پوزخندي گفت :
- گناه اين تجرد هم به گردن تو.
متوجه منظورش نشدم و نفهميدم اين حرف را جدي زد يا به شوخي. بعد در حاليكه بلند مي شد گفت :
- من تا دو هفته ديگه ايران هستم. تو اين مدت خوب فكراتو بكن. من منتظر جوابت هستم چه مثبت چه منفي. در صورتي كه پاسخت هم منفي بود مي خوام دليلت رو بدونم.
با وجود اصرار پدر و مادر پيروز شام نماند و رفت. هنگام رفتن چهره اش خيلي عادي بود و حتي لبخند هم بر لب داشت اما نگاهش غمگين بود. و اين براي من كه خود را مديون او مي دانستم خيلي زجرآور بود.
بعد از رفتن پيروز مادر به من بند كرد كه چه به پيروز گفته ام كه او شام خانمان نماند و هر چقدر من قسم مي خوردم كه من هيچ چيز به او نگفتم او باور نمي كرد. عاقبت آنقدر سرزنش كرد و سركوفت زد كه صداي پدر را درآورد. پدر خودش زياد خوشحال نبود اما نمي خواست مرا به آن حال و روز ببيند شايد هم دلش به حالم سوخت و با لحن آمرانه اي به مادر گفت :
- بسه خانم زور كه نيست. دلش نخواسته ديگه دليل نداره اين چيزا رو بگي. پاشو بابا تو هم برو تو اتاقت استراحت كن امشب بيش از حد حرف شنيدي.
از جا برخاستم و همانطور كه سرم پايين بود به طرف پلكان رفتم. صداي پدر را شنيدم كه در مورد رفتار مادر با من از او انتقاد مي كرد. اما صبر نكردم و بعد از رساندن خودم به اتاق در را بستم و درحاليكه ناراحتي به وجودم چنگ انداخته بود روي تختم دراز كشيدم. از آن شب به بعد رفتار مادر با من كمي سنگين بود اما اين چيزي را عوض نمي كرد. من نيز حقي داشتم و بايد زندگيم را خودم انتخاب مي كردم.

sorna
03-06-2012, 12:41 PM
بعد از رفتن پيروز به سوئد رفتار مادر كمي بهتر شد. شايد دور شدن او اين فرصت را به مادر داده بود كه كمي منطقي تر بينديشد . خيال داشتن دامادي مانند پيروز را از سرش بيرون كند. اما اين آرامش پيش از طوفان بود. در طول ماه محرم و صفر من و شهاب يكبار هم نتوانستيم خارج از خانه يكديگر را ببينيم. زيرا دوره كلاسهاي كنكور من به اتمام رسيده بودو ديگر هيچ بهانه نداشتم تا از خانه خارج شوم. با اين حال كم و بيش با شهاب تماس تلفني داشتم و اين هم فقط در زمانهايي بود كه مادر براي كاري از خانه خارج شده بود. اين بار خيلي مواظب بودم تا بهانه دست كسي ندهم. با تمام شدن ماه صفر كم كم هوا نيز سرد شده بود. در اين مدت نيز هنوز نتوانسته بودم به ديدن بيتا بروم و در فكر بودم كه يكي از همين روزها اين كار را بكنم. تا اينكه يك شب كه ميز آشپزخانه را براي شام آماده مي كردم تلفن زنگ زد. پدر سر ميز نشسته بود و با مادر صحبت مي كرد. پوريا براي جواب دادن تلفن از آشپزخانه بيرون رفت. مادر به پدر گفت :
- فكر كنم حاج آقا ناصر باشه.
پدر سرش را تكان داد و گفت :
- فكر نمي كنم، با ناصر قبل از اذان صحبت كردم.
پوريا به آشپزخانه برگشت و در حاليكه به پدر و مادر نگاه مي كرد گفت :
- يك خانمي است كه با شما كار داره.
مادر و پدر به هم نگاه كردن و مادر گفت :
- با من يا با پدرت؟
پوريا با گنگي گفت :
- نمي دونم، چيزي نگفت، فقط گفت پدر و مادرتون تشريف دارن.
مادر به پدر نگاه كرد و گفت :
- شما مي ري حاج آقا؟
- نه خانم، شما بريد بهتره.
مادر براي جواب دادن تلفن رفت و من مشغول كشيدن شام شدم. آمدن مادر كمي طولاني شد وقتي برگشت خيلي در فكر بود. پدر پرسيد :
- كي بود خانم؟
- چيز مهمي نبود الان بهتره شام بخوريم، بعد مي گم.
خيلي راحت فهميدم كه نمي خواهد جلوي من و پوريا چيزي بگويد. بعد از صرف شام پدر و مادر به هال رفتند. من نيز ميز را جمع كردم و ظرفها را شستم و بعد براي پدر و مادر چاي ريختم و به هال بردم. پدر در فكر بود و مادر در حال بافتن شالي براي پوريا بود. پوريا هم مشغول تماشاي تلويزيون بود و با ديدن من به طرز معني داري به مادر اشاره كرد. از معني كارش سر در نياوردم اما وقتي شب براي خوابيدن به اتاقهايمان مي رفتيم از او پرسيدم كه چه چيزي مي خواست به من بگويد و او در حالي كه موذيانه مي خنديد گفت :
- به سلامتي مثل اينكه تو هم رفتني شدي.
از اين حرف او قلبم فرو ريخت. معني آن را به خوبي مي دانستم گويا برايم خواستگاري پيدا شده بود. با اينكه دلم نمي خواست از پوريا چيزي بپرسم اما گفتم :
- نمي دوني كي زنگ زده بود؟
- گفتم كه مثل اينكه مي خواد برات خواستگار بياد.
- اينو كه فهميدم. پرسيدم نمي دوني كي قراره بياد؟
- نمي دونم. اما هر كسي هست مامان زياد خوشحال نبود چون به بابا مي گفت كه مردم آنقدر پررو شدن كه از در مي رونيشون از پنجره مي خوان بيان تو.
با تعجب به پوريا نگاه كردم و گفتم :
- مطمئني كه مامان درباره اونكه تلفن زده بود، اينو گفت؟
- آره بابا خودم شنيدم كه گفت به اين مي گي نه، يكي ديگه زنگ مي زنه.
ديگر چيزي نگفتم و بعد از شب بخير گفتن به پوريا به اتاقم رفتم. معني كلام مادر چه بود جز اينكه اين خانم بار ديگر هم به خانمان زنگ زده بود و مادر به او جواب منفي داده بود. اما آن زن چه كسي بود؟ به ياد شيرين خانم دخترعموي زن عمو افتادم. اما نمي توانست او باشد چون چند هفته قبل از ماه محرم از نيشا شنيده بودم كه قرار است براي شيريني خوران پسر حاج آقا صالحي به خانه شان بروند. به جز آن هم فقط خدا مي دانست چه كسي به خواستگاري من آمده كه مادر بدون اينكه به من چيزي بگويد به آنها جواب منفي داده است. جرقه اي در مغزم زده شد و در يك لحظه كم مانده بود قلبم از حركت بايستد. به ياد نسرين خانم خاله شهاب افتادم. خداي من يعني امكان داشت كه او باشد. من دو روز قبل با شهاب صحبت كرده بودم. اما او هيچ چيز به من نگفت. به طرف پنجره رفتم و آن را باز كردم. هوا سرد بود و نسيم خنكي مي وزيد. به آسمان نگاه كردم و پيش خودم گفتم : خدا جون كاري كن كه اون باشه، اي خداي من بنده خوبي براي تو نبودم اما تو بزرگ و خوبي. خدا جون كاري كن كه شهاب به خواستگاريم بياد. منم قول مي دم به خاطر اون هميشه شكرگذارت باشم. نمي دانم تا چه وقت مشغول راز و نياز بودم كه وقتي به خودم آمدم شب از نيمه گذشته بود. به رختخواب رفتم و با اميد چشمانم را روي هم گذاشتم.

sorna
03-06-2012, 12:41 PM
صبح روز بعد هر چقدر منتظر شدم مادر مرا صدا نكرد تا در اين رابطه با من حرف بزند. سعي كردم تا فكرم را از اين موضوع منحرف كنم و ببينم چه پيش مياد. اما عصر همان روز مادر با لحني كه براي شنيدنش جان مي دادم گفت :
- نگين بيا بشين كارت دارم.
به خوبي مي دانستم اين كار چه مي تواند باشد. با اينكه خيلي تلاش كردم خونسرد باشم اما رنگ سرخ چهره ام چيز ديگري را بيان مي كرد.
چهره مادر خيلي جدي و سرد بود اما قلب من آنقدر گرم بود كه اين سردي را احساس نمي كرد. مادر گفت كه خواستگاري برايم پيدا شده است و به آنان زياد خوشبين نيست و مي خواهد كه من جواب سرسري و احساسي به آنها ندهم. مادر با زبان بي زباني به آنها بفهماند كه بايد به آنها جواب منفي بدهم.
همان شب باز تلفن زنگ زد و مادر كه گويي مي دانست چه كسي پشت خط است اشاره كرد كه خودش گوشي را بر خواهد داشت. بعد در حضور من و پوريا در حالي كه با دلخوري به پدر نگاه مي كرد با لحن سردي گفت :
- خانم من با حاج آقا صحبت كردم و ايشان اشكالي نديدند كه شما تشريف بياوريد.... بله... تا خدا چه بخواهد... بله پنجشنبه شب خوبست..... چشم سلام شما را مي رسانم.... خدا نگهدار.
اگر ملاحظه مادر و پدر نبود دلم مي خواست از خوشحالي فرياد بزنم اما خودم را خيلي مهار كردم و اين هيجان را تا اتاقم بروز ندادم. من هنوز نمي دانستم كه شهاب قرار است به خواستگاريم بيايد يا نه اما دلم گواهي مي داد كه روزگار هجر به سر آمده و مهمانان دو شب ديگر كسي جز شهاب نيست و نمي تواند باشد.
بله خواستگار من همان شهاب بود و اين را يك روز قبل از آمدن آنها فهميدم. بيتا به خانه مان زنگ زد تا قبل از هر كس به من تبريك بگويد. من و بيتا خيلي كم با هم صحبت كرديم اما او در چند كلمه گفت كه شب پنجشنبه مادر سام و دو خاله ديگرش به همراه دايي بزرگش و همسرانشان خواهند آمد. خيلي آهسته از بيتا پرسيدم كه آيا خود شهاب هم خواهد آمد يا نه؟ بيتا خنديد و گفت :
- اگه شهاب جلوتر از همه وارد خونه تون نشه بايد خدا را شكر كرد.
من نيز خنديدم و اين خنده اي بود از ته قلب. بعد از بيتا خداحافظي كردم و او هنگام خداحافظي گفت :
- خداحافط عروس خاله.
با لبخند گوشي را سر جايش گذاشتم.
حرف بيتا در ذهنم تكرار مي شد : عروس خاله. عروس خاله. عروس خاله.
صداي پريچهر، صداي بيتا را در ذهنم محو كرد :
- نگين رفتي دو تا ليوان شربت بياري؟
به خودم آمدم و متوجه شدم با دو ليوان در دست وسط آشپزخانه ايستاده ام و به گذشته فكر مي كنم. با عجله به طرف يخچال رفتم. پريچهر نفس عميقي كشيد و در حالي كه آهسته صحبت مي كرد، گفت :
- تو چت شده؟ چرا اينقدر گيجي؟ برو كنار من خودم شربت درست مي كنم. حالا خوبه عمو اينا اينجا هستند. حواست رو جمع كن. خوب نيست مثل دست و پا چلفتي ها رفتار كني. اولين بارت نيست كه از مهمون پذيرايي مي كني فكر كن خواستگار هم مثل مهموناي ديگه هستند. اگه اين فكر رو بكني مثل حالا اينقدر هول نمي شي.
در اين موقع زنگ در به صدا در آمد و من با وحشت به پريچهر نگاه كردم. پريچهر با آرامش نگاهي به ساعت آشپزخانه انداخت و گفت :
- نترس فكر كنم آقا صادق باشه.
درست مي گفت. آقا صادق بود و من يك ليوان ديگر هم براي صادق آوردم و هر سه شربت را بيرون بردم. عمو با خنده به من نگاه كرد و گفت :
- ببين چطور هواي دامادشون رو داره، تا او نيومد براي ما هم شربت نياورد.
با خجالت به عمو نگاه كردم و گفتم :
- عمو جون ببخشيد معطل شديد داشتم يخ باز مي كردم
نگاه تيز مادر به من فهماند كه متوجه شده است دروغ مي گويم.
به آشپزخانه برگشتم تا مثلا كاري انجام دهم اما روي صندلي نشستم و به ساعت چشم دوختم. ضربان قلبم با عقربه هاي ساعت شدت مي گرفت. با اينكه منتظر شنيدن صداي زنگ بودم اما وقتي ساعت شش بعد از ظهر زنگ در خانه به صدا در آمد از جا پريدم و براي آنكه جيغ نكشم با دست جلوي دهانم را گرفتم. پشت ديوار اُپن آشپزخانه نشستم و به ديوار تكيه دادم اما با تمام وجود گوشهايم را تيز كردم. صداي سلام و احوالپرسي در هم و شلوغ به نظر مي رسيد. اين صدا حالتي بين خواب و بيداري برايم به وجود آورده بود. نمي دانم چقدر در اين حال بودم كه با ورود پريچهر تكان خوردم. پريچهر نگاهي به من كه روي زمين نشسته بودم انداخت و گفت :
- پاشو كمك كن شربت درست كنيم.
از جا برخاستم و به پريچهر كمك كردم. آرزو كردم كه اي كاش پرديس اينجا بود تا دلداري ام بدهد اما مادر فكر نمي كرد اين خواستگاري آنقدرها هم مهم باشد به او چيزي نگفته بود چون نمي خواست او سروش را اسير كند و از كار و زندگي اش بياندازد تا او را به تهران بياورد. اما مي دانستم وقتي پرديس بفهمد كه خواستگارم شهاب است مادر را به ستوه مي آورد از بس كه به او نق مي زند كه چرا به او خبر نداده است.
صداي پريچهر مرا به خود آورد :
- نگين كم كم وسايل چاي رو آماده كن هروقت گفتم با سيني بايد بياي تو اتاق پذيرايي. سعي كن دستت رو تكون ندي تا فنجان ها سر ريز بشن. خيلي سنگين و متين راه برو، اول از همه هم سيني رو از مادر داماد شروع كن و اونو به ترتيب بچرخون. هر چند كه من نفهميدم مادر داماد كدوم يك از آن خانم هاست.
از حرف پريچهر خيلي دلم گرفت و آهسته گفتم :
- داماد مادر نداره!
پريچهر با ناباوري به من نگاه كرد و گفت :
- جدي مي گي؟
- آره . پدر و مادرش تو تصادفي در راه شمال كشته شده اند. فقط يه خواهر داره كه 16، 17 ساله است. فكر مي كنم آن خانم ها خاله هايش هستند.
پريچهر از حرف من وا رفته بود. با دهاني باز و چشماني مات زده به من نگاه كرد. اما خيلي زود به خود آمد و گفت :
- آخ. چرا كسي چيزي به من نگفت ؟
چشمانم را از او گرفتم و گفتم :
- مامان و بابا از اين موضوع خبر ندارن.
بار ديگر پريچهر حيرت زده به من نگاه كرد و گفت :
- پس تو از كجا اينو مي دوني؟
براي بار اول احساس كردم كه با او راحت هستم. لبخند معني داري زدم و گفتم :
- خوب ديگه.
با لبخند به او نگاه كردم و او بعد از چند لحظه اي در چشمانم خنديد و گفت :
- واي كه چقدر بلا بودي و من نمي دونستم. اما يه چيزي رو بهت راست مي گم پسر خوش تيپي رو تور زدي.
خم شدم و صورتش را بوسيدم و گفتم :
- بهتره بگي پسر خوش تيپي منو تور زده.
پريچهر آهسته خنديد و متقابلا من را بوسيد.
زماني رسيد كه بايد با سيني چاي به پذيرايي مي رفتم. استكانهاي كمر باريك لب طلايي در سيني رديف شده بودند. خوشرنگي چاي را مديون پريچهر بودم چون اگر قرار بود كه خودم چاي بريزم مانند آبرنگ، كم رنگ و پررنگ مي شد. چهارده استكان داخل سيني بود كه تعدادش مرا به وحشت مي انداخت. از اين بابت كه مي بايست جلوي چهارده نفر بايستم. پنج نفر از آنان خانواده خودم بودند البته غير از پريچهر كه چاي نمي خورد. مي دانستم كه يكي از استكان ها متعلق به شهاب عزيزم است و دلم براي لحظه اي كه جلوي او مي ايستادم تا به او چاي تعارف كنم، مي لرزيد. صداي مادر را شنيدم كه گفت :
- نگين جان.
همين دو كلمه كافي بود كه من متوجه شوم كه لحظه ايفاي نقشم فرا رسيده است. نفس عميقي كشيدم و چادر را آنطور كه پريچهر به من ياد داده بود به سر كردم و سيني چاي را در دست گرفتم و با قدمهايي كه سعي مي كردم موزون باشد اما از درون مي لرزيد، به طرف اتاق پذيرايي به راه افتادم.

sorna
03-06-2012, 12:42 PM
سرم را زير انداخته بودم و به بخاري كه از استكانها برمي خاست نگاه مي كردم. موهايم در دو طرف صورتم رها شده بود و ترس من از اين بود كه نكند چادرم به عقب برود. چون در ان صورت با سيني در دست نمي دانستم كه چگونه بايد آن را به جلو بكشم. وقتي جلوي پذيرايي رسيدم صداي صحبت به گوش مي رسيد و من احساس مي كردم كه شهامتم را براي برداشتن قدمي ديگر از دست داده ام. لحظه اي مكث كردم و به ياد حرف پريچهر افتادم ولي هركاري كردم نتوانستم آنها را مانند بقيه مهمان ها بدانم.
پشت در اتاق پذيرايي رسيده بودم كه صداي مادر را شنيدم.
- نگين جان بيا تو مادر.
لحن مادر گرم و صميمي بود و شاد اين گرمي جلوي مهمانان بود اما همان قلب مرا گرم كرد و اعتماد به نفس بيش از حدي به من بخشيد. با صدايي كه لرزش، آن را آهنگين كرده بود، سلام كردم و براي يك لحظه سرم را بالا كردم. اما در همان لحظه متوجه شدم كه شهاب كجا نشسته است. صداي به به و خوش آمد از زناني كه هيچ كدامشان را نمي شناختم اما مي دانستم خاله هاي شهاب هستند، بلند شد. با خجالت به طرف زناني كه همه در يك رديف نشسته بودند رفتم و سيني را جلوي اولين آنها گرفتم. دومين زن را شناختم مادر سام بود. او را در نامزدي بيتا ديده بودم. سومين و چهارمين زن را نشناختم اما حدس زدم آنكه از همه مسن تر است زندايي او باشد. چهار مرد نيز آمده بودند كه شوهرخاله او را كه صاحب خودروي سي يلو بود، از بين آنان شناختم. شهاب بين او و آقا صادق نشسته بود. وقتي با سيني چاي جلوي او ايستادم، دستانم به وضوح مي لرزيد و احساس مي كردم وزن سيني كه حالا نصف بيشتر آن خالي شده بود، برايم غيرقابل تحمل است. شهاب سر به زير بود و زماني كه سيني چاي را جلوي او گرفتم چاي را با دستي كه لرزش نداشت، برداشت و آهسته گفت : متشكرم. اما حتي نگاهش را به چهره ام نينداخت. او خيلي محكم و سنگين بود اما چهار ستون بدن من به لرزه افتاده بود. زماني كه به صادق چاي تعارف كردم، كم مانده بود سيني از دستم رها شود. صادق با دستش زير سيني را گرفت و اين فرصتي بود تا من تجديد قوا كرده باشم. با نگاه قدرشناسي به او نگاه كردم و او با لبخند آهسته سرش را تكان داد. بعد از اينكه سيني خالي شد مي خواستم از اتاق خارج شوم كه صداي زن عمو را شنيدم كه گفت :
- نگين جان بيا اينجا بشين.
كم مانده بود ضعف كنم. من چگونه مي توانستم با آن حال روبروي مهمانان بنشينم. به مادر نگاه كردم و دعا كردم تا او چيزي بگويد و مرا از نشستن در پذيرايي معاف كن اما مادر اشاره كرد تا به طرف صندلي خالي كه كنار زن عمو بود، بروم. با قدمهايي آرام به آنجا رفتم و روي صندلي نشستم و سرم را به زير انداختم.
حرفهاي متفرقه در جريان بود و عمو با مردي از بستگان او صحبت مي كرد. عمو از شهاب شغلش را پرسيد و شهاب با صداي آرامي كه خيلي جذاب و خواستني بود، گفت كه مغازه اي را مي چرخاند. مي دانستم كه عمو شهاب را كاملا مي شناسد زيرا خودش ضمانت او را كرده بود البته به سفارش پيروز و همچنين مي دانست كه او دوست نويد است. اما اين رسم بود به هر حال بايد از داماد شغلش را مي پرسيدند. به جاي پدر عمو صحبت مي كرد و من مي دانستم كه اين به خاطر احترامي است كه پدر به عمو مي گذارد. عمو از شهاب پرسيد كه ميزان درآمدش چگونه است و آيا خانه اي براي سكونت دارد يا نه. نفهميدم شهاب پاسخ عمو را چگونه داد اما من از پرسشهاي چرند و پرند عمو حرص مي خوردم. به كسي چه كه شهاب چقدر درآمد دارد. من راضي بودم با لقمه نان خالي هم بسازم و در يك چهارديواري با او زندگي كنم. دوست داشتم از جا برمي خاستم و خارج مي شدم. گلويم خشك شده بود و آنقدر نفسم را حبس كرده بودم كه به تنگي نفس دچار شده بودم. به مادر نگاه كردم و با نگاه از او خواستم تا بگذارد بيرون بروم. گويي مادر از نگاهم خواند زيرا سرش را تكان داد و به استكانها اشاره كرد. از جا برخاستم و بعد از جمع كردن استكانها از اتاق خارج شدم.
بعد از ساعتي مهمانان عزم رفتن كردند. پريچهر مرا صدا كرد تا آنها را بدرقه كنم. خاله ها و زن دايي او رويم را بوسيدند و به گرمي از من خداحافظي كردند. تا كنار در هال آنها را بدرقه كردم و بعد به اشاره پريچهر به آشپزخانه برگشتم.
بعد از رفتن آنان جلسه مشورتي در خانواده برگزار شد. به خوبي مشخص بود كه خانواده او مورد تاييد پدر و عمو قرار گرفته اند اما بيشترين بحث سر شغل و درآمد او بود. آنجا بود كه فهميدم پدر شهاب خانه اي داشته كه هنوز هم هست زيرا شهاب گفته بود كه تا شبنم ازدواج نكرده و جهيزيه اش را تهيه نكرده و او را با ابرو به خانه بخت نفرستاده دست به فروش آن نخواهد زد.
عاقبت معلوم شد كه پدر از شهاب خوشش آمده و او را مناسب دامادي خودش تشخيص داده است. وقتي اين موضوع را از پريچهر شنيدم كم مانده بود بدون ملاحظه او را بغل كنم و ببوسم. اما به محض اينكه ياد شكم او افتادم از اين كار منصرف شدم و در عوض با خوشحالي دستانم را دور گردن او انداختم و او را بوسيدم.
تحقيقاتي كه لازم بود درباره او شود به عهده صادق گذاشته شد و من از اين بابت به حدي خوشحال بودم كه حد نداشت چون صادق آدم درستي بود و پدر نيز به او خيلي اطمينان داشت.
بعد از مراسم معارفه يك هفته براي جواب مهلت خواسته بوديم اما اگر به عهده من بود دوست داشتم همان لحظه جوابم را بدهم. مادر با اينكه هنوز نشان نمي داد كه شهاب را پسنديده است اما ديگر چيزي نمي گفت و من مي دانستم غرور او اجازه ابراز خوشحالي اش را نمي دهد. پوريا نيز شهاب را پسنديده بود.
بعد از تاييد صادق كه او را از همه نظر مناسب تشخيص داده بود پدر اجازه داد تا آنها دوباره به منزلمان بيايند. پدر به عمو گفته بود به خاطر اينكه شهاب پشتيباني ندارد و حالا كه روي پاي خودش ايستاده نمي خواهد شرايطي بگذارد كه او را از نظر مالي در تنگنا بگذارد. مادر به پرديس تلفن كرد و جريان را گفت و فرداي آن روز پرديس و سروش به تهران آمدند.
شب پنجشنبه كه مصادف با شب چله هم بود خانواده شهاب به منزلمان آمدند. اين بار بدون چادر و با بلوز و دامني از جنس حرير و به رنگ شيري براي پذيرايي مهمانان رفتم و پرديس حتي نمي گذاشت روسري سر كنم اما مادر به او گفت كه شرايط خودش فرق مي كرده و سروش به هر حال فاميل بوده. عاقبت با روسري حرير شيري رنگي كه به رنگ بلوز و دامن حرير گلدارم خيلي مي آمد با سيني چاي وارد شدم. صداي ماشاالله و به به دلم را به تپش انداخته بود. اين بار بدون لرز و ترس چاي را تعارف كردم حتي موقعي كه به شهاب چاي تعارف مي كردم به او نگاه كردم. شهاب چاي را از سيني برداشت و نگاه كوتاهي به من انداخت و گفت : متشكرم. چشمانش مي خنديد و مرا بيشتر از پيش واله و شيداي خودش كرد.
وقتي در مورد مهريه و ساير تشريفات صحبت مي كردند من در اتاق نبودم اما پرديس به من گفت كه بدون بحث و صحبت مهريه ام به نيت چهارده معصوم پانصد و چهارده تا سكه تعيين شده است و قرار است بعد از آزمايش خون در محضر عقد كنيم و بعد از عقد جشن كوچكي بگيريم. قرار عروسي هم آخر تابستان سال ديگر تعيين شده بود. وقتي صداي مبارك باد از اتاق شنيده شد چشمانم را بستم و خدا را شكر كردم. پرديس به دنبالم آمد و گفت كه به اتاق پذيرايي بروم.
مادر سام كه بزرگترين خاله شهاب بود انگشتري به دستم كرد و مرا بوسيد و بعد چادري سفيد سرم انداخت و با سلام و صلوات آن را اندازه زد. پس از آن پرديس به مهمانان شيريني تعارف كرد. به پيشنهاد عمو براي اينكه من و شهاب بتوانيم راحت تر مقدمات آزمايش خون و ساير تشريفات قبل از عقد مثل خريد و غيره را انجام دهيم به مدت يك ماه صيغه شديم. مادر كه از كلمه صيغه خوشش نمي آمد ساز مخالف زد اما پدر گفت كه منظور راحتي هر دو خانواده است.
مي دانستم عروس و داماد بعد از خواستگاري با هم به تنهايي صحبت مي كنند اما در مورد من اين خبرا نبود. گويي هيچ كس لزومي نمي ديد كه من و شهاب با همديگر صحبت كنيم و شايد همه يادشان رفته بود كه من و او هستيم كه بايد به تفاهم برسيم. در مورد خانواده او مي دانستم همه آنها مي دانند كه شهاب حدود دو سال با من دوست بوده است اما خانواده خودم چه؟
به نظرم جز پرديس كسي نمي دانست كه من با او دوست بودم و گاهي هم با هم مخفيانه بيرون مي رفتيم. شايد هم من اينطور فكر مي كردم و مثل كبكي سرم را در برف كرده بودم. بعد از قضيه ديده شدن من و شهاب در ميدان انقلاب مادر هم بويي از ماجرا برده بود. نويد هم كه مي دانست. زن عمو بود كه اين موضوع را به مادر گفت. پس به اين ترتيب از قرار معلوم همه مي دانستند جز خواجه حافظ و اين من بودم كه فكر مي كردم كسي از جريان دوستي من و او خبر ندارد.
آن شب بعد از رفتن مهمانان فهميدم كه صبح روز بعد به محضري خواهيم رفت تا بين من و شهاب صيغه محرميتي خوانده شود.
صبح روز بعد جمعه بود. مادر ساعت هشت صبح مرا از خواب بيدار كرد. با عجله از رختخواب بيرون آمده و حاضر شدم. قرار شد پرديس هم با من بيايد. مادر لزومي نمي ديد اما پرديس اصرار داشت كه با من باشد و من از اين بابت خوشحال بودم. ساعت يازده صبح بود كه شهاب و شوهرخاله اش به همراه خاله بزرگ او كه مادر سام بود به منزلمان آمدند. پدر به عمو زنگ زد تا از او بخواهد با ما به محضر بيايد. با اينكه اين كار لزومي نداشت اما پدر در همه حال احترام عمو را نگه مي داشت. من نيز به اتفاق پدر و پرديس سوار اتومبيل شديم و به طرف محضري در حوالي خيابان سنايي رفتيم كه سر دفتر آن دوست عمو بود و او مرا به مدت سه ماه به عقد موقت شهاب در آورد.
وقتي محضردار گفت: براي مهريه اين سه ماه آقاي داماد چه مهري را براي عروس خانم تعيين مي كنند؟
شهاب گردنبندي از جيب بغلش در آورد و آن را در دست من گذاشت.
محضردار لبخندي زد و گفت :
- ماشاالله داماد، جوان فهميده و برازنده ايست. انشاالله مبارك باشه.
خاله شهاب نيز سكه اي به عنوان هديه به من داد و بعد از بوسيدن صورتم، شهاب را هم بوسيد و گفت :
- انشاالله سفيد بخت بشيد.
وقتي از در محضر بيرون آمديم، شوهر خاله شهاب به اصرار مي خواست ما را به ناهار دعوت كند كه پدر گفت خانواده برادرم ناهار منزل ما هستند و انشاالله دفعه بعد. موقع خداحافظي شهاب با پدر دست داد و گفت كه براي عرض ادب بعد از ظهر خدمت مي رسد و پدر با خوشرويي گفت كه قدمش سر چشم.

sorna
03-06-2012, 12:43 PM
ساعت چهار بعد از ظهر بود كه شهاب با دسته گلي بزرگ به خانمان آمد. جلو رفتم و دسته گل را از او گرفتم. مادر با لبخند به استقبال او آمد و پس از دست دادن با او با لبخند صورتش را بوسيد. از تعجب كم مانده بود شاخ در بياورم اما بعد پرديس برايم توضيح داد كه مادر براي هميشه محرم او شده است حتي اگر من و شهاب با هم ازدواج نكنيم.
به مناسبت آمدن او لباس سفيد رنگ و آستين كوتاه و يقه بازي را به همراه دامني مشكي و تنگ به تن كرده بودم كه باز مثل هميشه انتخاب پرديس بود اما جلوي پدر و مادر چادر سر كرده بودم. پدر بعد از مدتي كه پيش شهاب نشسته بود از جا برخاست و به او گفت كه مي خواهد بيرون برود. شهاب بلافاصله از جا برخاست كه او هم برود اما پدر با خنده به او گفت كه از زماني كه او را به عنوان داماد پذيرفته او را مثل پسرش مي داند و از او خواست كه آنجا را منزل خودش بداند و با خنده گفت كه مي خواهم سري به آن يكي دامادم بزنم تا مبادا فكر كند او را از ياد برده ام. خيلي واضح بود كه اين كار پدر براي اين بود كه شهاب اگر خواست با من حرف بزند راحت باشد و شرم حضورش او را معذب نكند. مادر و پوريا هم با پدر به منزل پريچهر رفتند و فقط پرديس منزل ماند كه من تنها نباشم.
بعد از رفتن پدر و مادر پرديس براي شستن حياط رفت تا ما راحت تر صحبت كنيم. اما قبل از رفتن چادر مرا از سرم كشيد و گفت كه بده من اين چادر رو آخه چه كسي جلوي همسرش رو مي گيره. اونم اين جور كه تو گرفتي. شهاب سرش را به زير انداخت و پرديس با لبخندي معني دار به او اشاره كرد.
اولين بار نبود جلوي شهاب بي حجاب قرار مي گرفتم اما نمي دانم چرا مثل كسي كه مي خواهد كار خطايي را انجام دهد وحشت زده بودم. بلوزم چسبان بود و برجستگي بدنم را به خوبي نشان مي داد. خيلي از او خجالت مي كشيدم اما من و او محرم بوديم. بعد از رفتن پرديس شهاب سرش را بلند كرد و نگاهي به من كرد. سرم را به زير انداختم و به گلهاي قالي خيره شدم. صداي شهاب را شنيدم كه گفت :
- حرف بزن تا باور كنم خواب نيستم.
اما من نيز چون خوابزده اي بودم كه همه ي اينها را رويا مي پنداشتم. هنوز مثل كودك خطا كاري ايستاده بودم گويي منتظرم بودم شهاب اجازه نشستنم را صادر كند. شهاب از روي مبل بلند شد و به نزديكم آمد و دستش را زير چانه ام گذاشت و سرم را بالا گرفت. سپس نگاهي عميق به چشمانم انداخت و گفت :
- من به خوشبختي رسيدم و بايد با تمام وجود سعي كنم تا تو رو هم خوشبخت كنم، نگين دوست دارم برات زندگي خوبي بسازم تا اونايي كه فكر مي كنند، داماد كوچيك حاجي وضعش مثل اون دوتاي ديگه نيست از حرفي كه زدن پشيمون بشن. نمي خوام كسي فكر كنه من تو رو بخاطر ثروت بابات يا موقعيت خونودگيتون انتخاب كردم. مي خوام به همه ثابت كنم من نگين رو فقط بخاطر خودش دوست دارم، بخاطر تمام وجودش، اون چشمهاي خوشگلش، اون نگاه شيرينش، اون صورت جذاب و دوست داشتنيش، اون لبخند شيطونش، اون لبهاي خوش فرمش مي خوام.
شهاب مكثي كرد و با لخند نگاهش را از روي لبانم برداشت و ادامه داد :
- دوست دارم زندگي برات بسازم كه شايد بتونه لايق وجود نازنينت باشه، مي خوام خونه اي داشته باشم كه وقتي نگين نازنينم پا تو اون ميذاره لايق قدمهاي خوشگلش باشه.
و بعد لبخندي زد و گفت :
- حالا كه بابات به اين بچه يتيم رحم كرده و دختر خوشگلشو بهش داده منم بايد نشون بدم كه مي تونم لياقت داشتنشو داشته باشم.
شهاب قدم ديگري به جلو برداشت و با دستانش بازوانم را گرفت. احساسي شيرين از تماس دستاي گرمش به بازوان برهنه ام به من دست داده بود، شهاب نيز چنين احساسي داشت زيرا نفسهايش كشدار و عميق بود و با هر نفسي چشمانش را مي بست.
با نگاهم صورت زيبايش را كاويدم و تك تك اجزاي متناسب آنرا به خاطر سپردم، گاهي نگاهم به مردمك چشمان سياهش كه به من خيره شده بود گره مي خورد و گاهي نيز نگاهم به روي لبان خوش فرم و دندانهاي رديفش كه پر از كلمات شيرين بود مي سريد. دوست داشتم براي اولين بار لذت آغوشش را تجربه كنم اما او همچنان با دستانش فاصلمان را حفظ كرده بود. از فكري كه مي كردم از خودم شرمم مي شد. به خودم گفتم : نه به او خجالت اولت و نه به اين بي حيايي فكرت.
مدتي طولاني شهاب مرا به همان وضعيت نگه داشته بود و من هر لحظه انتظار داشتم او با نيروي بازوانش مرا در آغوش بگيرد كه بر خلاف تصورم، نگاه شهاب كمي سخت شد و بعد سرش را به آسمان بلند كرد و گفت :
- نگين مقاومت در مقابل جاذبه تو خيلي سخته اما شكستن غرور نيز براي من كه سالها سعي كردم روي پاي خودم بايستم از اون سخت تره.
شهاب سرش را پايين آورد و در حاليكه با نگاه نافذي به چشمانم خيره شده بود گفت :
- بنابراين تا زماني كه نتونم زندگي دلخواه يا دست كم زندگي كوچكي در شان تو برات تهيه كنم و تو رو با لباس سفيد عروسي به خونه خودم نبرم به ارواح خاك پدر و مادرم قسم مي خورم تا اون زمان چشم از جسمت بپوشم و تصاحبت نكنم.
كلام شهاب چنان مرا تكان داد كه از خجالت سرم را به زير انداختم و او با لبخند به دستانش تكاني داد تا من بار ديگر به او نگاه كنم. اما من نتوانستم به چشمان او نگاه كنم و به ياد بياورم كه او صحبت از جسمم كرده و همان لحظه من نيز در اين فكر بودم كه آيا تا زماني كه شهاب خانه اي نخريده من نيز بايد حسرت آغوشش را بر دل بكشم؟
راستش اين صحبت او درست در لحظه اي كه به اوج انتظار رسيده بودم و منتظر بودم مرا كه از نظر شرعي و عرفي حلالش بودم كمي سر خورده كرد. اما بر خلاف انتظارش شهاب با دستانش مرا جلو كشيد و بعد حلقه دستانش را از بازوانم جدا كرد و يك دستش را دور كمرم انداخت و با دست ديگرش سرم را به طرف خود بالا آورد.
از كار او تعجب كرده بودم چون هنوز از سوگند خوردن او چند لحظه نگذشته بود و نه تنها جسم من بلكه روح مرا به تصاحب خودش درآورده بود. بوي ادكلن ملايمي كه به صورتش زده بود با بوي خوش بدنش هوش و حواس را از سرم برده بود و مانند كسي كه داروي مخدري در او اثر كند در حال گيج شدن بودم. با نيروي ضعيفي خودم را عقب كشيدم و در حاليكه سرم را كمي عقب مي بردم گفتم :

sorna
03-06-2012, 12:43 PM
- تو نبودي كه الان قسم خوردي؟
شهاب حلقه دستانش را تنگ تر كرد و گفت :
- چرا خود خودم بودم.
مقاومتم را بيشتر كردم و گفتم :
- پس معلوم هست چيكار مي كني؟
شهاب لبخندي زد و گفت :
- آره كاملا معلومه، دارم زن خوشگل خودمو براي اولين بار در آغوش مي كشم. اين از نظر تو اشكالي داره.
اخمي كردم و گفتم :
- پس قَسَمت چي مي شه؟
شهاب سرش را نزديك صورتم آورد و در همان حال گفت :
- نگين تصاحب جسم با اين خيلي فرق داره اگه بخوام از اينم پرهيز كنم اونوقت خودم هم تو مردي خودم شك مي كنم.
با وجودي كه از حرفش خجالت مي كشيدم اما با سماجت تمام پرسيدم :
- چه فرقي داره؟ مي خوام بدونم.
شهاب با نگاه خنداني مدتي به چشمانم خيره شد و بعد گفت :
- از پرديس بپرس بهت ميگه.
و من كه حضور او را با تمام وجود احساس مي كردم دست از پرسش و پاسخ كشيدم و با خود گفتم : حتما يادم باشه اينو از پرديس بپرسم.
اولين تنهايي بعد از عقد موقتم با شهاب تجربه شيريني برايم گذاشت كه تا عمر دارم هيچ گاه فراموشش نخواهم كرد.
بعد از ساعتي كه مثلا حرفهايمان تمام شد و از اتاق بيرون آمديم پرديس برايمان دو ليوان چاي آورد به همراه بيسكوييت و ظرفي ميوه. نگاهي به پرديس كردم و با خنده گفتم :
- شهاب رو نمي دونم اما من يادم نمياد تا حالا ليواني چايي خورده باشم.
پرديس نگاه معني داري به من كرد و گفت :
- عيب نداره تجربه اش كن، اين تجربه بعد از اون تجربه برات لازمه.
متوجه حرفش نشدم و باز مثل هميشه كه تا خودش معني حرفش را نمي گفت چيزي سر در نمي آوردم سرم را تكان دادم كه يعني چه؟
پرديس به شهاب نگاهي كرد و با لبخند گفت :
- آقا شهاب زندگي با نگين يه كم مشكله چون بايد معني همه حرفاتونو براش ترجمه كنيد.
شهاب به من نگاه كرد و لبخند زد و بعد رو به پرديس كرد و گفت :
- خوب بياييد يه كار كنيم من و شما قرارداد ببنديم كه هر حرفي من زدم شما ترجمه كنيد و هر حرفي كه شما زديد من ترجمه كنم، چطوره؟
پرديس خنديد و گفت :
- قبول، اينطوري خيلي بهتره، البته من چون مي فهمم كه شما چه تكه هايي به خواهر من ميندازيد.
صداي خنده شهاب بلند شد و من به لب و دهان خوش فرم او كه با زيبايي به خنده باز شده بود نگاه مي كردم.
پرديس نگاهي به من انداخت و در حاليكه از اتاق خارج مي شد گفت :
- نگين چند دقيقه مياي بالا؟ كارت دارم.
بعد از رفتن او به شهاب نگاه كردم و گفتم :
- الان بر مي گردم!
شهاب لبخندي زد و سرش را تكان داد و گفت :
- نگين يادت باشه معني اون چيزي رو كه تو اتاق بهت گفتم از پرديس برسي.
لبخند زدم و سرم را تكان دادم و گفتم :
- تا تو چاييت رو بخوري اومدم.
پرديس در اتاقم منتظر بود. وقتي وارد شدم او را ديدم كه روي تختم نشسته و به فضاي بيرون خيره شده بود. به كنارش رفتم و گفتم :
- چيه تو فكري؟
پرديس آهي كشيد و چشمانش را دور اتاق چرخاند و گفت :
- داشتم به روزهايي كه تو اين اتاق زندگي مي كرديم فكر مي كردم. يادش بخير چه روزهاي خوبي بود.
كنارش نشستم و گفتم :
- يه طور حرف مي زني انگار سروش مرد بديه، تو كه خيلي خوشبختي.
- نگين معني اين حرف رو اون موقعي مي فهمي كه با خوشبختي در كنار شهاب زندگي كني و يك زماني از كنار اون خوشبختي بلند شي بياي خونه مامان و تو اتاقي كه سالها خاطره هاي جوونيتو تو اون گذروندي چند لحظه بشيني.
تا حدودي حرفش را درك كردم اما نه تا آن حد كه او تجربه كرده بود. نگاهي به اتاقم كردم و با خود گفتم : من كه زندگي با شهاب رو به اين اتاق ترجيح مي دم.
با پرديس از روزهايي كه با هم در اين اتاق داشتيم حرف زديم و او چنان بامزه اين خاطره ها را بيان مي كردكه من از خنده روده بر شده بودم.
پرديس به تمام گناهانش اعتراف كرد و گفت كه يك روز زيرزمين را تميز مي كرده كه بين خرت و پرتهاي پدر چشمش به دفتر خاطرات من افتاده و از روي كنجكاوي تمام آنرا خوانده. البته اين زماني بوده كه من تازه داشتم از آشنايي بيتا با سام مي نوشتم.
و من فهميدم كه اين همه تلاش براي استتار كردن دفتر همه كشك بوده است. به پرديس گفتم :
- تو اگر پسر بودي حتما يه فرمانده نظامي مي شدي چون سر از تمام ضد حمله ها در مي آوردي.
پرديس خنديد و گفت :
- از كجا معلوم از اون كرداي خرابكار نبودم كه تو كوهها سر مي بريد.
آنقدر گرم صحبت بوديم كه پاك يادمان رفته بود كه براي چه به اتاق آمديم. نمي دانم چطور شد كه پرديس نام شهاب را آورد و من به ياد آوردم كه شهاب طبقه پايين منتظر من است، با عجله از جا بلند شدم و گفتم :
- واي اصلا يادم نبود شهاب پايين منتظرمه.
پرديس هم از جا بلند شد و گفت :
- منم همينطور، به كل يادم رفت براي چي گفتم بياي بالا.
حرف شهاب را به ياد آوردم و معني كلام او را از پرديس پرسيدم. پرديس با نگاه معني دار لبخند مي زد و بعد گفت :
- راستي راستي شهاب گفت از من بپرس؟
- آره باور كن خودش گفت معني حرفم رو از پرديس بپرس.
پرديس كلام شهاب را برايم معني كرد و من يا از معني حرف او و يا از حضور پرديس خيس عرق شدم. در حاليكه به طرف در مي رفتم به شوخي خطاب به پرديس گفتم :
- پسره پررو، بايد برم حالش رو جا بيارم.
پرديس خنديد و گفت :
- نه تو رو خدا بشين، همون كه حال تو رو جا آورده بسه. در ضمن صدات كردم بهت بگم يه كم رژ رو لبت بمال.
فكر كردم شوخي مي كند و با لبخند در اتاق را باز كردم تا از آن خارج شوم كه پرديس گفت :
- نگين باهات شوخي نمي كنم.
- چرا؟
- معني حرفم رو از شهاب بپرس.
نفس عميقي كشيد و با خنده چشم از او برداشتم و پرديس گفت :
- اينجوري خيلي تابلويي.
وقتي جلوي آيينه رفتم و وقتي متوجه شدم با خجالت برگشتم تا او را توجيه كنم كه متوجه شدم او از اتاق خارج شده است.
با تمام اصراري كه من و پرديس براي ماندن شام به شهاب كرديم او قبول نكرد و با گفتن اينكه وقت زياد است از من و پرديس خداحافظي كرد و خانه را ترك كرد.

sorna
03-06-2012, 12:43 PM
شهاب خيلي با ملاحظه و مقيد بود. در عرض همين مدت كم چنان پيش پدر و مادر سنگين و جا افتاده عمل كرده بود كه آنان او را كاملا پذيرفته بودند.
در طول يك هفته اي كه عقد موقت كرده بوديم غير از روز اولي كه عقدر كرده بوديم. دو بار ديگر به خانمان آمد كه يك بارش براي گرفتن كپي شناسنامه من و پدر بود كه خيلي كم خانمان ماند. اما بار ديگر كه به خانه مان آمد مادر به او گفت كه حتما بايد شام بماند. شهاب پيش مادر چنان سنگين و جاافتاده رفتار مي كرد كه رضايت را به وضوح در چشمان مادر مي ديدم. اما همين مرد سنگين و جاافتاده وقتي با من در يك اتاق تنها مي شد تبديل به پسري سر تا پا شور و آتش بود. او حتي نام فرزندانش را هم تعيين كرده بود كه اين خيلي موجب خنده و خجالت من شده بود. او نام شهياد را براي پسرش و نام نازنين را براي دخترش انتخاب كرده بود.
شهاب تمام زندگي و وجود من شده بود و لحظه به لحظه حس مي كردم زندگي بدون وجود او برايم كاملا بي معني و پوچ است. پدر يكبار به او پيشنهاد داده بود تا سرمايه اي برايش جور كند تا او بتواند مغازه كوچكي بخرد اما شهاب اين پيشنهاد را با طرز محترمانه اي رد كرده بود و گفته بود كه دوست دارد مستقل و روي پاي خودش بايستد. من اين موضوع را از پدر كه داشت براي مادر تعريف مي كرد شنيدم. آن شب پدر كه از عزت نفس و طرز فكر او خيلي خوشش آمده بود او را تحسين كرد و خدا را شكر مي كرد كه در انتخاب او اشتباه نكرده است. من چشمانم را بستم و با لذت به اين فكر كردم كه قبل از اينكه پدر اين را بگويد مي دانستم در وجود او عزت نفس و بزرگي وجود دارد كه شايد ديگران فاقد درك آن باشند.
با وجودي كه لحظه هاي نديدن او برايم برزخ عذاب بود اما چون مي دانستم نبايد مانعي براي موفقيتش باشم دوري اش را تحمل مي كردم و براي رسيدن روزي كه در محضر به عقد هميشگي او دربيايم لحظه شماري مي كردم. از طرفي مادر كه هنوز خستگي شوهر دادن پرديس از تنش خارج نشده بود مشغول تدارك سيسموني براي پريچهر و خريد جهيزيه براي من بود كه به نظر من كه تا سال آينده قرار بود عروسي كنم اين خيلي زود بود اما مادر عقيده داشت تا چشم به هم بزنم سال ديگر از راه رسيده و اگر براي تهيه جهيزيه دير نشود هيچ وقت زود نمي شود. با وجودي كه مانند دو خواهرم در مورد وسايل زندگيم نظر نمي دادم اما وقتي به هر كدام از وسايلي كه مادر مي خريد نگاه مي كردم و فكر مي كردم كه ممكن است به اتفاق شهاب مشتركا از آن استفاده كنم غرق لذت مي شدم. حتي روزي كه به اتفاق مادر بيرون رفته بوديم او جلوي فروشگاه مبلماني ايستاد و قيمت سرويس تخت و كمدي را پرسيد. نگاهي به سرويس زيباي زرشكي رنگ انداختم و از فكري كه كردم خجالت كشيدم.
يك شب كه پدر خيلي سر حال بود رو به مادر كرد و گفت :
- خانم به اون رفيقم كه لوازم خونگي داره سفارش كردم سرويس برقي نگين رو كامل برام جور كنه.
و بعد نگاهي به من انداخت و گفت :
- من بايد حتي بهتر از پريچهر و پرديس به نگين جهيزيه بدم. شهاب بچه خوب و با محبتيه، بخصوص كه پدر نداره و دوست دارم مثل پسر خودم با اون رفتار كنم.
اين كلام پدر مرا غرق لذت و شادماني كرد.
يك هفته از عقد موقت من مي گذشت و قرار بود اواسط هفته براي آزمايش خون برويم و بعد از گرفتن جواب در همان محضري كه صيغه شده بوديم به عقد دائم او در بيايم و در اين بين با وقت كمي كه داشتيم بايد خيلي كار انجام مي داديم. بايد براي مراسم بعد از عقد لباس مي خريدم و براي آرايشگاه وقت مي گرفتم. با اينكه قرار نبود جشن بزرگي بگيريم اما به هر صورت خبر كردن فاميل و ديدن تدارك جشن خودش وقت زيادي لازم داشت. در اين هير و وير سرماي سختي خوردم كه آن هم بر اثر بي احتياطي خودم بود. زيرا وقتي از حمام خارج شدم بدون اينكه موهايم را خشك كنم با همان حال بيرون رفتم و همين زكام سخت وقت آزمايشگاه را يك هفته عقب انداخت. هنوز كاملا خوب نشده بودم و بدنم حس و حال خودش را بدست نياورده بود كه اتفاق غير منتظره اي در منزلمان افتاد.
شب بود تازه شام را خورده بوديم و من كه حالم هنوز بد بود از شستن ظرف معاف شده بودم و پس از خوردن سوپي كه داخلش پر از شلغم بود و يادش حالم را به هم مي زد در هال كنار بخاري دراز كشيده بودم و چرت مي زدم. مادر در آشپزخانه بود و پوريا نيز مشغول نوشتن تكاليفش بود. پدر تلويزيون نگاه مي كرد. از چند روز پيش او هم كسل و ناراحت بود و مادر عقيده داشت كه بيماري من او را هم مبتلا كرده است. اما پدر هيچ كدام از علائم مريضي مرا نداشت. نه عطسه مي كرد و نه سينه اش درد مي كرد. عصر آن روز شهاب به ديدنم آمده بود و برايم كمپوت آورده بود. تا وقتي كه او پيشم بود احساس درد و سر درد نمي كردم و حالم خوب بود. حتي وقتي او خواست براي خداحافظي مرا ببوسد صورتم را چرخاندم تا مانع اين كار شوم چون دلم نمي خواست او را هم بيمار كنم. اما وقتي او رفت باز هم دست و پاهايم به ضعف و سستي گرفتار شد. در فكر شهاب بودم كه صداي پوريا را شنيدم كه گفت :
- بابا چي شد؟
و بعد به سرعت از جا بلند شد و به طرف پدر دويد و در همان حال با فرياد وحشتناكي مادر را صدا كرد. تمام اين صحنه ها در چشم به هم زدني اتفاق افتاد. من نيز طوري از جا پريدم كه ضعف و درد پاهايم را فراموش كردم. مادر سراسيمه از آشپزخانه خارج شد و با ديدن پدر كه گردنش روي دست پوريا خم شده بود جيغ بلندي كشيد. پوريا با وحشت پدر را صدا مي كرد و مادر او را تكان مي داد و جيغ مي كشيد. من نيز از ترس لال شده بودم. پوريا با فرياد گفت :
- نگين بده. كسي رو صدا كن. بابا. بابا.
نمي دانم چطور خودم را به حياط رساندم اما وقتي به خود آمدم پاي برهنه وسط حياط جيغ مي كشيدم. با فرياد من همسايه ديوار به ديوارمان خود را به خانمان رساند. او كه از ما خونسردتر بود پدر را روي زمين خواباند و بلافاصله شماره اورژانس را گرفت و تقاضاي آمبولانس كرد. در اين فاصله مادر نيز به خانه عمو زنگ زد تا به نيما كه آن شب كشيك نبود اطلاع بدهد كه خود را به منزلمان برساند.
سه دقيقه قبل از رسيدن آمبولانس نيما به خانمان آمد. او كيف پزشكي اش را هم همراه خودش آورده بود و بعد از معاينه پدر بلافاصله دهان او را باز كرد و قرصي زير زبان او گذاشت. پشت سر نيما عمو و اميد نامزد ياسمين كه همان روز به تهران آمده بود به همراه نويد سراسيمه از راه رسيدند و تا خواستند پدر را حركت بدهند و او را به بيمارستان برسانند صداي آژير آمبولانس به گوشمان رسيد. مادر و نميا همراه آمبولانس رفتند و عمو و اميد و مرد همسايه و پوريا كه بيتابي مي كرد سوار بر ماشين شدند تا پشت آمبولانس خود را به بيمارستان برسانند. در آن لحظه هيچ كس به ياد من نبود كه با آن حال بد با نويد تنها ماندم. همچنان كه مي گريستم روي پله هاي بالكن نشستم. سرم را ميان دستهايم گرفتم. صداي نويد را شنيدم كه گفت :
- نگين بلند شود برو تو. اينجا باشي حالت بدتر ميشه.

sorna
03-06-2012, 12:43 PM
به نويد نگاه كردم. با اينكه در طول اين مدت او را دشمن خود مي دانستم اما در آن لحظه تمام كينه ام را نسبت به او فراموش كردم شايد به دلداري او احتياج داشتم چون گفتم :
- نويد بابام چش شده؟
نويد روي دو پله پايين تر نشست و در حاليكه ناراحت بود گفت :
- انشاالله كه چيزيش نيست. نيما مي گفت دچار شوك شده.
- آخه چطور؟ اون حالش خوب بود. داشت تلويزيون نگاه مي كرد.
- والله چي بگم.
در اين موقع زن عمو و ياسمين سراسيمه از راه رسيدند و با ديدن من و نويد كه در آن سرما روي پلكان نشسته بوديم متعجب و ناراحت جوياي احوال پدر شدند. نويد براي آنان توضيح داد كه پدر دچار حمله قلبي شده است و من كه از سرما مي لرزيدم استخوانهايم آنقدر درد مي كردن كه گويي ميان دو سنگ آسياب لهشان كرده اند. زن عمو با كمك ياسمين مرا به داخل بردند. تبم بالا رفته بود. زن عمو رو به نويد كرد و گفت :
- برو ماشين بابا رو بردار نگين رو ببريم دكتر. تبش خيلي بالاست.
تا نويد خواست حركت كند به او اشاره كردم و گفتم :
- دكتر فايده اي نداره. قرصم در آشپزخونه ست. اون رو بخورم تبم پايين مياد.
ياسمين قرصم را آورد و آن را با يك ليوان آب به خوردم داد. اما فكر پدر و اينكه او چه بلايي سرش آمده ديوانه ام مي كرد.
آن شب بدترين شب زندگيم بود. از طرفي حال ناخوشم و از طرفي فكر پدر رمقي برايم نگذاشته بود. همان شب نويد كه ديگر نسبت به او تنفر نداشتم به شهاب تلفن كرد و او بعد از شنيدن اين خبر به سرعت با ماشين شوهر خاله اش خود را به منزلمان رساند و بعد از اينكه مطمئن شد حال من خوب است به همراه نويد به بيمارستان رفت.
آن شب همه سرگردان بودند اما شكر خدا خطر از سر پدر گذشته بود و او بعد از يك روز از بيمارستان مرخص شد. دكتر يك هفته به او استراحت داده بود و او را از كار و فعاليت جسمي و فكري منع كرده بود. اما پدر كه اين روزها خودش را سخت درگير كار و تلاش كرده بود مرتب با تلفن صحبت مي كرد. مادر به من و پوريا سپرده بود كه اگر كسي او را خوست بگوييم نيست. اما اين پدر بود كه مرتب با خارج از منزل تماس مي گرفت.
طفلي مادر كه اين روزها نبايد از حال پريچهر هم غافل مي شد حسابي گرفتار شده بود. خوشبختانه حال من بهتر شده بود و مي توانستم مراقب پدر باشم تا او به پريچهر كه كم كم سنگين شده بود برسد. حال عمومي پريچهر بد نبود اما چون دست و پايش باد كرده بود دكتر به او رژيم خاصي داده بود و مسافرت را براي او منع كرده بود. براي اينكه نترسد و هول نكند حتي از بيماري پدر به او هيچ چيزي نگفته بوديم.
دو روز از مرخص شدن پدر از بيمارستان مي گذشت و به ظاهر حالش بهتر شده بود اما هنوز مي بايست استراحت مي كرد. من نيز از بستر بيماري برخاسته بودم و كم كم سلامتم را بدست آورده بودم. شهاب روز قبل براي آوردن جنس به بندرعباس رفته بود. پوريا آن روز به دليل اينكه قرار بود در مدرسه شان مسابقه فوتبال منطقه اي برگزار شود بدون خوردن ناهار به مدرسه رفت زيرا عضو تيم فوتبال مدرسه بود و مي بايست زودتر برود. من و مادر و پدر سه نفري ناهار خورديم. بعد از غذا ميز را جمع كردم. مادر رو به پدر كرد و گفت كه مي خواهد به ديدن پريچهر برود. به او گفتم كه من هم دوست دارم پريچهر را ببينم. مادر به پدر نگاه كرد تا حال او را از ظاهرش تشخيص دهد. پدر كه گويي متوجه نگاه او شده بود گفت :
- عيب نداره بذار نگين هم با تو بياد. من تنها نيستم شايد داداش بياد اينجا. منم حالم خوبه خيالت راحت باشه.
مادر چيز ديگري نگفت اما من با خودم فكر كردم شايد شهاب بخواهد به خانه زنگ بزند و همين انگيزه اي بود كه مرا از رفتن پشيمان كرد.

sorna
03-06-2012, 12:44 PM
پدر بعد از نوشيدن چاي براي استراحت به اتاقش رفت و مادر از جا برخاست كه آماده رفتن شود. به من هم گفت كه آماده شوم اما من به او گفتم كه از رفتن منصرف شده ام. مادر كه نگران پدر بود اصرار نكرد تا همراهي اش كنم و خودش به تنهايي رفت. من نيز به اتاقم رفتم تا دستي به اتاقم بكشم زيرا در طول مدتي كه بيمار بودم آن را تميز نكرده بودم. يكساعت از رفتن مادر گذشته بود كه صداي زنگ در خانه به صدا در آمد. تا خواستم از جايم بلند شوم در خانه باز شد. از پنجره اتاقم سرك كشيدم. با ديدن عمو تعجب كردم. پدر گفته بود ممكن است او بيايد اما فكر نمي كردم حقيقت را بگويد و خيال مي كردم بخاطر اينكه مادر مرا هم به منزل پريچهر ببرد اين حرف را زده است. كاري در اتاقم نداشتم براي پذيرايي از عمو بلند شدم تا به طبقه پايين بروم. هنوز قدمي روي پله ها نگذاشته بودم كه صداي پدر را شنيدم كه گفت :
- خوب شد اومدي. دلم داشت مي تركيد. چي شد؟
- از صبح تا حالا بيشتر از صد دفعه به محل كارش تلفن كردم و پنج شش بار براش پيغام گذاشتم اما مرتيكه پدر سوخته معلوم نيست كدوم گوري رفته.
نمي دانستم پدر و عمو از چه حرف مي زنند و منظورشان از مرتيكه پدرسوخته كيست.
خودم را به پله هاي چسباندم و سعي كردم صدايي از من در نيايد. پدر به عمو پيشنهاد كرد كه به اتاق پذيرايي بروند اما عمو گفت ترجيح مي دهد در همان هال بنشيند. عمو پرسيد :
- بچه ها كجا هستن؟
- پروين و نگين رفتن به پريچهر سري بزنن، پوريا هم رفته مدرسه.
- پس غير از خودت كسي خونه نيست.
- نه خودم تنها هستم.
پس پدر نمي دانست من خانه هستم. با اينكه مي دانستم كار درستي نمي كنم اما مي خواستم سر در بياورم كه آن دو از چه صحبت مي كنند. چند لحظه به سكوت گذشت. با كمال تعجب صداي هق هق خفه اي را شنيدم. قلبم به شور افتاده بود و حالتي داشتم كه نمي دانستم چيست گويي قلبم داشت از گلويم در ميامد. صداي عمو را شنيدم كه گفت :
- نادر بس كن، ياد بچگيت افتادي، با گريه كه چيزي درست نميشه. بزار فكر كنيم ببينيم چه خاكي بايد تو سرمون بريزيم.
آخ خداي من پدر چش شده بود چه اتفاقي افتاده بود كه اينچنين ناله مي كرد. كم مانده بود از شدت ناراحتي از جا بلند شوم و خودم را لو بدهم اما لبم را به شدت زير دندانم گرفتم تا احساساتم را مهار كنم. صداي خفه پدر را شنيدم كه گفت :
- داداش بدبخت شدم، زندگيم، آينده بچه هام، تمام هستيم، همه به باد رفت.
صداي غمگين عمو چون زنگ در گوشم پيچيد :
- خدا بزرگه، حتما قسمت اين بوده ، آخه تو كه عمري كاسبكار بودي نمي دونستي اين كار يعني خطر. چقدر بهت گفتم گول اين افعي رو نخور.
- نمي دونم چي شد، تقصير خودم بود، اون رحيم بي همه چيز هم هي دست دست كرد ما بايد سر موقع جنسا رو تحويل مي داديم. نمي دونم چطور شد، آخ داداش حالا بايد چيكار كنم؟
چشمانم را بستم و سرم را به آسمان بلند كردم، فهميدم موضوع از چه قرار است. سرمايه پدر، همان سرمايه اي كه در اثر سالها زحمت و تلاش بدست آورده بود و اين اواخر در معاملات بزرگ آن را به كار بسته بود از بين رفته بود. صداي عمو باعث شد چشمانم را باز كنم و حواسم را در گوشهايم متمركز كنم.
- نادر صبر كن انشاالله درست ميشه. حالا شايد طرف قرارداد يه قسمتي از ضرر رو قبول كنه.
- اي داداش كجاي كاري، تازه اگه اونا ادعاي خسارت نكنن بايد يه قربوني كنم.
- تو كه هنوز جنس رو تحويلشون نداده بودي.
- بدبختي همين جاست تو قرارداد نوشته شده بود اگه سر موقع جنسا تحويل نشه فروشنده بايد ضرر و زيان خريدار رو بده.
- لااله الاالله. آخه چي بگم چند بار بهت گفتم اين جور معامله ها رو به اهلش واگذار كن. داشتي زندگيت رو مي كردي.
از عمو خيلي حرصم گرفته بود حالا موقعي نبود كه بخواهد پدرم را نصيحت كند و اشتباهش را به رخش بكشد. با خودم فكر مي كردم ضرر پدر هرچقدر باشد شايد با كمك گرفتن از اين و آن بشد كاري كرد، به ياد طلاهاي مادرم كه نزديك يكي دو ميليون تومان بود افتادم و بعد فكرم به آقا صادق و پدرش، همچنين سروش و عمه و خود عمو و حتي دوستان و آشنايان بي حساب پدر افتاد. تازه من و شهاب هم مي توانستيم كاري كنيم. اما چكار؟ من كه بجز مقدار ناچيزي طلا چيزي براي فروش نداشتم و شهاب هم كه خودش گرفتار جبران ضرري بود كه قبل از تصادفش به وجود آمده بود. در فكر بودم اما در همان حال خودم را دلداري مي دادم. اين بار اول نبود كه پدر متضرر مي شد اما به طور حتم باز هم مي توانست ضرر رفته را جبران كند و خودش را سرپا نگه دارد. آنقدر اميدوار بودم كه نا خود آگاه لبخندي بر لبم نشست. صداي عمو مرا از روياي شيرينم خارج كرد.
- نادر غصه نخور بالاخره خدا كريمه، يه طوري درست ميشه.
- آخه بدبختي همين جاست تا من بخوام رو پام بايستم تمام حيثيتم به هدر رفته، آخه كار يه ميليون دو ميليون كه نيست.
قلبم لرزيد، نمي دانستم پدر چقدر ضرر كرده كه اينچنين هراسان است. صداي عمو را شنيدم كه با لحن غمزده اي گفت :
- برآورد خسارت كرديد؟
صداي پدر همراه با هق هق گريه اش بلند شد :
- آره ديروز بعد از ظهر نتيجه شو گرفتيم.
وقتي پدر ميزان ضرر را گفت چيزي نمانده بود فرياد بكشم. صداي عمو را شنيدم كه گفت :
- واويلا اين همه؟
دو دستم را جلوي دهانم گرفته بودم و اشك در چشمانم پر شده بود. نه، ديگر قابل تحمل نبود. حتي اگر دار و ندارمان را هم مي فروختيم شايد مي توانستيم نصف اين مبلغ را جبران كنيم. در حاليكه دستم را جلوي بيني و دهانم گرفته بودم چشمانم را بستم. اشك روي دستانم مي ريخت اما من با دست به دهانم فشار مي آوردم تا مبادا صدايي از گريه ام بلند شود. صداي عمور ا شنيدم كه گفت :
- پروين چيزي مي دونه؟
گويي پدر سرش را به علامت منفي تكان داده بود چون صدايي از او نشنيدم. بيچاره مادر اگر مي شنيد حتما دق مي كرد، او آنقدر در پي تهيه و تدارك آخرين تكه هاي سيسموني پريچهر و خريد جهيزيه من بود كه از هيچ چيز خبر نداشت. پس اين مدت كه پدر مريض و افسرده بود و همچنين دو شب گذشته كه دچار گرفتگي عضلات قفسه سينه اش شده بود به اين دليل بود.
طفلكي مادر. فكر اينكه او از شنيدن اين خبر چه حالي مي شود مرا به وحشت مي انداخت. طفلكي پدر در اين مدت چه زجري تحمل كرده بود. با لبخندي رنگ پريده كه من فكر مي كردم در اثر بيماري اش است به چبزهايي كه مادر براي نوزاد پريچهر و نوه اول خودش خريده بود نگاه مي كرد. آنقدر از اين فكر متاثر شدم كه با خود فكر كردم : كاش همانجا مي توانستم بميرم تا شاهد بدبختي پدر و مادرم نباشم. اما همين كه اين آرزو را كردم به ياد شهاب افتادم و دلم نيامد او را حتي در خيالم نيز تنها بگذارم.
صداي خفه گريه پدر را شنيدم و من نيز با صداي گريه او مي گريستم. صداي ضعيف پدر را شنيدم :
- داداش بخدا براي خودم ناراحت نيستم، اما دلم براي پروين و بچه هام مي سوزه كه بعد از يك عمر آبرو داري و عزت حالا بايد براي ملاقات به زندان بيان.
- لااله الاالله.
- وحشت زده به صورتم چنگ كشيدم. پدرم؟ زندان؟ خدايا چه مي شنوم. اي كاش مي توانستم فرياد بزنم، شيون كنم و موهايم را بكشم اما فقط توانستم كف دستم را زير دندانم كبود كنم تا صدايم در نيايد. صداي پدر مانند يك مرثيه در گوشم زنگ ميزد :
- مي دونم اون طاقت نمياره.
پدر راست مي گفت او بهتر از هر كس مادرم را مي شناخت و مي دانست چقدر حساس و شكننده است. صداي عمو مرا به خود آورد.
- نادر به پروين گفتي پيروز زنگ زده بود؟
نام پيروز جرقه اي بود در ذهن افسرده و خسته ام. با خود فكر كردم بله فقط او مي تواند پدر را نجات بدهد زيرا حتي اگر اين مبلغ دو برابر هم بود پيروز آنقدر ثروت داشت كه پرداخت اين مبلغ هيچ خللي در دارايي اش به وجود نمي آورد. صداي پدر را شنيدم كه گفت :
- نه، يعني نتونستم، چون فايده اي نداشت.
- نادر به پيروز چي گفتي؟
- چي بايد مي گفتم داداش، روم نشد بهش بگم ديگه دير شده و نگين نامزد كرده.
نفسم در سينه ام حبس شده بود. تلفن پيروز چه ربطي به نامزد شده من داشت و چه چيزي دير شده بود. عمو گفت :
- من اومدم اينجا بهت بگم پيروز صبح امروز تماس گرفت.
- چي مي گفت؟
- والا راستش ديشب بعد از اينكه به تو زنگ زده بود پشتش به من زنگ زد.
صداي عمو با سرفه اي كه پدر را گرفته بود خيلي مبهم به گوش مي رسيد و من براي اينكه صدايش را بهتر بشنوم از جايي كه نشسته بودم به دو پله پايين تر رسيدم. اينطور خيلي امكان داشت كه هر لحظه كسي سر برسد و مرا ببيند اما در عوض صدايشان را واضح تر مي شنيدم. نفهميدم عمو چه گفت اما صداي پدر را شنيدم :
- او چي گفت؟
تمام حواسم را در گوشم متمركز كردم و شنيدم كه عمو گفت :
- والله چي بگم. تو كه خودت بهتر مي دوني اون نگين رو مي خواد.
- داداش گفته بودم تو بهش بگي اون نامزد كرده، كاش اينو مي گفتي.
از اينكه نفهميدم عمو چه جوابي به پدر داد، كلافه شدم.
صداي پدر به گوشم رسيد :
- نه ناصر تو بايد بهش مي گفتي، تو كه مي دوني نگين عقد كرده شهابه، تازه اگه هيچ خبري هم نبود من چنين كاري نمي كردم.
اولين بار بود كه پدر عمو را به جاي داداش، ناصر صدا مي كرد و معلوم بود كه حسابي شاكي شده است. صداي عمو را شنيدم كه گفت :
- خوب پس گوش كن همون ديروز من مشكلي رو كه براي تو پيش آمده بود به پيروز گفتم تا شايد بتونه كاري كنه. من به پيروز گفتم اگه منم تمام تلاشم رو بكنم و نصف بيشتر سرمايه ام رو بدهم فقط بتونم جواب طلبكارهاي جزيي شو بدم و اين فقط تا مدتيه. اما وقتي موعد پرداخت بدهي هاي بزرگش برسه اون وقته كه هيچ چيز نمي تونه جوابگوي اونا باشه.
صدايي از پدر در نمي آمد گويي دوباره به ياد بدهي هايش افتاده بود. بعد از لحظه اي سكوت عمو ادامه داد :
- ديروز به من جواب نداد اما امروز صبح زنگ زد و گفت بهت بگم تمام بدهي هاي تو به اضافه مبلغ هنگفتي براي سرمايه مجدد بهت مي ده تا بتوني دوباره كار رو از سر بگيري و هر وقت كه تونستي قرضاتو به او پرداخت كني. اما... اما اين يك شرط داره.
صداي پدر كه دورگه و هيجان زده شده بود، به گوشم رسيد :
- چه شرطي؟
و من چيزي نمانده بود كه از شدت هيجان از جايم بلند شوم و با خودم گفتم :واي چي از اين بهتر هر شرطي داشته باشه بهتر از اينه كه زندگيمون از هم بپاشه.
عمو گفت :
- نادر پيروز به من گفت به پسر دايي بگو نمي خوام معامله كنم اما تمام اين مبلغ رو بهت مي ده، به شرطي كه نگين به عقدش دربياد.

sorna
03-06-2012, 12:44 PM
فكر كردم گوشهايم اشتباه مي شوند و يا اين چيزها را در خواب مي بينم، تمام بدنم بي حس شده بود بطوري كه هركار كردم نتوانستم خودم را حركت دهم و تصور كردم كه فلج شده ام.
پيروز مرا خواسته بود به ازاي پرداخت ديون پدرم؟ او گفته بود كه نمي خواهد معامله كند اما چيز ديگري نمي شد اسمش را گذاشت. چون چيزي كمتر از يك معامله كلان نبود درست همانند همان تجارت پرسودي كه قرار بود سود سرشارش زندگي پدرم را از اين رو به آن رو كند. حال جنس گران اين تجارت دختري بود به نام نگين كه عقد كرده مردي بود به نام شهاب، شهابي كه نگين او را مي پرستيد كسي جز خدا نمي دانست كه در چه برزخي دست و پا مي زدم. صدايي از پدرم در نمي آمد و نمي دانستم در چه حاليست، يك لحظه از اينكه شايد اين خبر بيشتر از خبر از دست رفتن سرمايه اش او را ناراحت كرده و او هم اكنون در شرايط روحي بحراني قرار دارد، چنان ترسيدم كه ناخودآگاه فشاري به خود آوردم تا از جا بلند شوم و در صورت لزوم به كمك اوبروم كه صداي او مرا از بلند شدن منصرف كرد.
- خدايا كمكم كن. نادر بايد چه كار كنم؟
- خودت بايد تصميم بگيري. يا بايد پيشنهاد پيروز رو قبول كني يا....
مي دانستم يا بايد به زندان برود و آبرويش ريخته شود و زنش دق كند.
صداي درمانده پدر به گوشم رسيد :
- نمي تونم ناصر. شهاب پسر خوبيه، جوونه، از همه مهمتر اونا بهم علاقه دارن. نمي تونم به خاطر خودم، به خاطر حماقتم، به خاطر بلندپروازيم اونا رو بدبخت كنم.
- چي مي گي مرد. بدبخت كدومه، فكر مي كني اگه نخواي قبول كني كي بدبخت مي شه؟ نه تنها اون بلكه به اوناي ديگه هم صدمه مي خوره بخصوص به پوريا كه تازه بايد بياد زير دستت كار رو ياد بگيره نه اينكه زندون بياد ملاقاتت. تازه فكر مي كني همون نگين مي تونه وقتي تو زندون باشي خوشبخت زندگي كنه؟ به خدا هر دختري آرزو داره زن مردي مثل پيروز بشه. خودت كه اونو مي شناسي، شايد اگر نگين هم بفهمه از خوشحالي بال دربياره، كدوم دختره كه نخواد يا آرزو نداشته باشه بره خارج. بابا منطقي فكر كن كار يه قرون دوزار نيست، والا وقتي پيروز به من گفت اين مبلغ رو مي پردازه، تازه يه چيزي هم مي ده تا سرمايه كني، به خدا قسم فكر كردم پسره عقلش پاره سنگ برمي داره، آخه خودت فكر كن كي مياد اين كار رو به خاطر دلش انجام بده؟
تمام بدنم به لرزه افتاده بود عمو چه مي خواست بكند، چطور داشت پدر را متقاعد مي كرد تا سر زندگي من قمار كند، اي كاش شهامت داشتم از مخفي گاهم بيرون بيايم و سر عمو يا هركس ديگر كه مي خواست خوشبختي مرا به تاراج ببرد فرياد بكشم و با ناخن هايم تكه تكه اش كنم.. اما مثل كرمي بي دست و پا همانجا نشسته بودم و منتظر پاسخ پدر بودم. گويي تعيين كننده مرگ و زندگيم بود.
صدايي از پدر در نمي آمد و در عوض من صداي عمو را مي شنيدم كه گفت :
- ببين، بخدا اگه پيروز هر كدوم از دختراي منو خواسته بود به جان خودشون قسم اگه خودشون هم نمي خواستند با زور و كتك روانه شان مي كردم.
در اين شك نداشتم چون به خوبي مي دانستم كه پيروز چطور مثل يك بت مقبول خانواده عموست. احتياجي به زور و كتك نبود.
صداي از ته چاه در آمده پدر را شنيدم كه گفت :
- ناصر نگين عقد كرده ست.
عمو گفت :
- آخه اين چه حرفيه. عقد كدومه. اونا فقط يه صيغه محرميت خوندن. يلدا يادت رفته، مگه اون دختر من نبود. تازه عقد كرده اون پسره جوالق، محمود، بود. مگه من گفتم چون عقد كرده ست بايد بدبخت بشه. الان يلدا چه زندگي داره. به نظرت اون پسره معتاد به لا قبا بهتر بود يا علي آقا كه الان دامادمه. خيلي از دخترها تا مرحله عقد پيش مي رن و بعد عقدشان بهم مي خوره. حالا خدا رو شكر كن كه مال تو هنوز هم عقد نكرده و تو همين مرحله ست. تو از چه علاقه اي حرف مي زني؟ هنوز كه ازدواج نكردن نتونن از هم دل بكنن. اون علاقه اي رو هم كه تو از اون حرف مي زني، كم كم فراموش مي شه. بخدا داداش من نگين رو مثل دختراي خودم دوست دارم. تو فكر مي كني، اونم خوشبخت مي شه، تو كه نمي توني اونو در حالي عروس كني كه هر لحظه ممكنه طلبكاري حكم جلبتو بگيره، از كجا معلوم كه تو اون عروسي اون پليس با دستبند وارد نشه. تازه غير از اين تو پيروز رو با شهاب مقايسه مي كني؟ شهاب كجا به پاي اون مي رسه. نگين بچه س. هنوز خوب و بدشو نمي دونه. شهاب چي داره؟ درسته نمي گم پسر بديه اما يه كاسب كه سرمايه كلاني هم نداره چطور مي خواد آينده دخترت رو تامين كنه؟
مثل سرمازده اي مي لرزيدم و فقط گوش مي كردم، اي كاش عمو مي فهميد كه عشق من و شهاب قبل از اينكه به عقد هم در بياييم، شكل گرفته است. شهاب قابل مقايسه با نامزد اول دخترعمويم كه معتاد و آسمون جل بود، نبود. از اينكه عمو شهاب رو با نامزد اول دخترش مقايسه مي كرد دلم مي خواست بكشمش. طفلي شهاب نازنين من طوري به عمو احترام مي گذاشت كه گويي او ناجي همه انسانهاست. از اينكه عمو در مورد شهاب اينطور صحبت مي كرد خيلي ناراحت شده بودم، شهاب تمام تلاشش را مي كرد تا متكي به كسي نشود، روي پاي خودش بايستد اما كساني مثل عمو كه همه چيز را با پول مقايسه مي كردند، نمي توانستند خوبي شهاب را آنطور كه بايد ببينند.
نمي دانستم به خودم و شهاب فكر كنم يا به پدر كه مي دانستم با آن هيكل درشتش اكنون مانند گنجشكي خيس شده در باران مي لرزد و يا به مادر و خواهران و برادرم فكر كنم.
دستم را جلوي صورتم گرفته بودم اما گريه نمي كردم. چون گريه فايده اي نداشت و كار من از گريه گذشته بود..
صداي عمو را شنيدم :
- نادر من ديگه نمي دونم چي بگم، بخدا من هرچي داشته باشم در طَبَق اخلاص تقديمت مي كنم. اما موجودي و سرمايه اندك من تا چه حدي مي تونه كمكت كنه؟ حالا خود داني بهتره خوب فكراتو بكني. البته تا هنوز دير نشده.
- ديگه چطور مي خواد دير بشه؟
صداي لااله الاالله گفتن عمو به گوشم رسيد و شنيدم كه به پدر گفت :
- منظورم اينه كه تا هنوز اتفاقي بين اونا نيفتاده و اسم شهاب تو شناسنامه نگين نرفته ميشه كاري كرد.
طاقتم تمام شده بود. احساس سوزش در قلبم مي كردم همين الان قلبم از حركت مي ايستاد. خدايا چرا پدر چيزي نمي گفت تا من را راحت كند، چرا به عمو نمي گفت برود گم شود و او را مانند شيطان تحريك نكند. صداي پدر را شنيدم كه گفت :
- نمي دونم بايد چيكار كنم. ناصر، پيروز هفده سال از نگين بزرگتره.
صحبت پدر طوري بود كه گويي اختلاف سن بين من و پيروز تنها مسئله باقيمانده است. احساس بدي داشتم و كم مانده بود فرياد بكشم، فريادي از خشم و درد، سر كساني كه نفهميده احساسات جواناننشان را نديده مي گيرند. آه من چه مي خواستم، يا چه انتظاري داشتم، شايد اين تنها راه پدر بود اما او حق نداشت بدون توجه به احساس و علاقه ام براي من تصميم بگيرد.
آن لحظه براي اولين و آخرين بار از پدر متنفر شدم و كينه عمو را براي تمام عمر به دل گرفتم. نفرت از پدر شايد خيلي زود از دلم بيرون شد زيرا او در آن لحظه نا توان و بدبخت بود اما كينه و نفرت از عمو با شيرازه جانم در هم آميخت زيرا به خوبي مي دانستم شايد راههاي ديگري براي نجات دادن پدر وجود داشت كه او از كم خطرترين آن استفاده كرده بود و آن پيش پا گذاشتن اين راه جلوي پدرم بود يعني به گرو دادن من به پيروز براي دادن بدهي هايش. صداي پدر آخرين صدايي بود كه مي توانستم تحمل كنم :
- بخدا نادر اگه پيروز نوشين رو از من خواسته بود حرفي نداشتم.
- نادر نگين و شهاب چي؟ اونا رو چطور راضي كنم؟ شهاب رو چطور راضي كنم دخترم رو رها كنه؟
- صحبت با نگين با من، راضي كردن شهاب هم با من. من خودم با اونا صحبت مي كنم.
مانند گربه اي به روي شكم چرخيدم و خزيده خزيده از پله ها بالا رفتم و به آرامي وارد اتاقم شدم و به طرف ديگر تختم كه بين ديوار وفتم و روي روي زمين نشستم، جايي كه نشسته بودم طوري بود كه اگر كسي از در وارد مي شد مرا نمي ديد. سرم را روي زانوانم گذشتم و به فكر فرو رفتم.
شايد ساعتها در همان حال بودم. وقتي به خود آمدم متوجه شدم هوا كاملا تاريك شده و اتاق در تاريكي مطلق فرو رفته است. دلم نمي خواست از جايم بلند شوم و از اتاقم بيرون بروم، نمي دانستم عمو هنوز آنجاست يا به خانه اش رفته اما دلم نمي خواست هيچ وقت ديگر با او رو به رو شود.
از جا بلند شدم و مانتويم را پوشيدم و از اتاق خارج شدم. احتياج داشتم مدتي در هواي آزاد قدم بزنم و يا شايد با كسي حرف بزنم. بيش از هر كس آرزوي ديدن پرديس را داشتم چون نمي توانستم شهاب را ببينم و ار اين اتفاقات براي او صحبت كنم.
مي دانستم تا سه ماه متعلق به شهاب هستم و هيچ كس نمي تواند مرا از او جدا كند. اما بعد از سه ماه چي؟ با خود گفتم : به كسي اين اجازه را نمي دهم تا براي زندگي پر از عشق و علاقه ام تصميم بگيرد حتي اگر آن كس پدرم باشد. در همان لحظه اي كه اين حرفها را براي خودم ديكته مي كردم به ياد چهره پژمرده پدر و صورت مهربان مادرم افتادم و احساس كردم كه دوست دارم بگيريم اما اشكم در نمي آمد و مرا در همان برزخ عذاب گذاشته بود.
در خانه هيچ كس نبود و معلوم بود كه پدر هم از خانه خارج شده است. زنگ تلفن مرا به طبقه پايين كشاند. منتظر تلفن شهاب نبودم چون براي خريد جنس به بندرعباس رفته بود. با بي ميلي به سمت تلفن رفتم و آن را برداشتم، مادر بود كه نگران برنداشتن گوشي شده بود. با نگراني از حال پدر پرسيد. به او گفتم كه در اتاقم خوابيده بودم و وقتي بلند شدم پدر خانه نبود و گفتم شايد براي قدم زدن تا خانه عمو رفته. به او نگفتم كه عمو به خانمان آمده بود زيرا نمي خواستم دز اين باره از پدر چيزي بپرسد و پدر بفهمد كه من خانه بودم. مادر دستوراتي در مورد پختن غذاي شب به من داد و گفت تا نيم ساعت ديگر به خانه بر مي گردد.
براي پختن غذا به آشپزخانه رفتم اما حوصله اي براي پخت و پزي كه تازه شروع به فراگيري آن كرده بودم نداشتم. وقتي مادر به خانه آمد من هنوز روي صندلي نشسته بودم و در فكر بودم. مادر از اينكه من تا آن لحظه هنوز شروع نكرده بودم متعجب شده بود. با ناراحتي گفت كه بايدكم كم احساس مسئوليت كنم و تن به كار بدهم تا بتوانم مانند دو خواهرم خانه دار قابلي شوم. از جا بلند شدم و گفتم :
- سرم گيج ميره فكر كنم مريضيم برگشته، مي رم تو اتاقم بخوابم. شام هم نمي خورم.
مادر سرش را تكان داد و بعد گفت :
- آره الان مي توني به من بگي چون خودم شام نمي خورم درست هم نمي كنم اما پس فردا كه خونه شوهرت رفتي چه شام بخوري چه نخوري بايد غذا درست كني و از اين حرفا خبري نيست.
بدون اينكه چيزي بگويم به طرف پلكان رفتم . چشم بسته آن را بالا رفتم، فقط جلوي در اتاقم چشمانم را باز كردم و داخل شدم.
آن شب تا نيمه هاي شب بيدار بودم و فكر مي كردم كه چه بايد بكنم. گفتگوي عمو و پدر را كه مخفيانه شاهد آن بودم بار ديگر مانند فيلمي وحشتناك به ياد آوردم و مشغول بازبيني آن شدم. آخرين كلامهاي عمو را به ياد آوردم كه به پدر مي گفت تا دير نشده ...
پس ممكن بود دير هم بشود، بله اين امكان داشت كه پيروز دختري دست خورده را نپسندد. اگر هر موقع ديگر بود بايد از خجالت خيس عرق مي شدم اما مي دانستم بعدها وقت خواهم داشت كه خجالت امروز را بكشم اما حالا موقعيت فرق داشت و من بايد كاري مي كردم تا ديگر نشود روي من قرارداد بست.
اگر پيروز قبول كرده بود به ازاي داشتن من مبلغ پانصد ميليون به پدر بدهد پس مي شد با او صحبت كرد و به او گفت كه من و شهاب مدتي است با هم ازدواج كرده ايم. شايد وقتي او مي فهميد من ديگر آن نگيني كه او مي شناخت نيتسم قبول مي كرد بدون اينكه در اين قمار بردي داشته باشد به پدرم كمك كند. حتما هم اينطور بود زيرا پيروز مرد بد طينتي نبود و مطمئن بودم با وجود اين همه زني كه دو رو برش يافت ميشد نبود دختري مانند من اذيتش نكند. با اين فكر جرقه اي در مغزم زده شد اما مشكلي در اين بين بود و آن اينكه من چطور مي توانستم خودم به شهاب بگوين دست به چنين كاري بزند. فكر اينكه خودم اين پيشنهاد را به او بكنم نفسم را مي بريد اما مي دانستم اين تنها فكر مغز كوچكم مي باشد. دلم نمي خواست حقيقت را به شهاب بگويم زيرا نمي خواستم او تصويري زشت از پدر و عمويم در ذهن داشته باشد.

sorna
03-06-2012, 12:45 PM
صداي پوريا پشت در اتاقم مرا از فكر و خيال بيرون كشيد :
- نگين، آقا شهاب پشت خط منتظرته، بدو تا قطع نشده.
مثل فنر از جا پريدم و با هيجان به طرف در دويدم. چنان با ضرب در اتاقم را باز كردم كه طفلي پوريا يك قدم به عقب جهيد. از اينكه او را ترسانده بودم معذرت خواستم و خواستم از پلكان پايين بدوم كه پوريا گفت :
- كجا، گوشي رو برات آوردم بالا.
راه رفته را بازگشتم و گوشي را از دست پوريا قاپيدم. پوريا با تعجب به رفتار من كه هيچ كدام در اختيارم نبود نگاه مي كرد و در حاليكه زير لب مي خنديد به طرف پايين رفت. گوشي را به اتاقم بردم و در اتاقم را بستم و بعد آنرا به گوشم نزديك كردم.
- بله، شهاب جان خودتي؟
- سلام عزيز دلم، خوبي؟
- سلام، از كجا زنگ مي زني؟
- از بندر، دلم طاقت نياورد كه صبح برسم تهران باهات تماس بگيرم.
اشكم سرازير شده بود با دلتنگي گفتم :
- دلم برات تنگ شده، مي خوام ببينمت.
- منم همينطور، امشب راه مي افتم شايد فردا صبح تهران باشم.
با او خيلي كم صحبت كردم اما همان چند كلام دلم را از غم پر كرد. صداي خش خش تلفن آنقدر زياد بود كه شهاب متوجه نشد گريه مي كنم. اينطور خيلي بهتر بود زيرا نمي دانستم دليل گريه ام را چه عنوان كنم. همان بهتر كه او از هيچ چيز خبر نداشت.
روز بعد شهاب از بندر مراجعت كرد. با وجود خستگي راه بعد از اينكه به خانه رفته و سر و صورتش را اصلاح كرده بود به ديدنم آمد. شهاب به محض ديدم فهميد كه ناراحت و كسلم و من دليل آن را بيماري عنوان كردم. شهاب برايم بلوز خوش نقش و زيبا از بندر آورده بود كه از من خواست آنرا بپوشم تا آن را به تنم ببيند. در حاليكه لباس را به تنم مي كردم اشك در چشمانم حلقه زده بود.
هر شب از ديدار عمو و پدر مي گذشت دلشوره ي من بيشتر مي شد. پدر به راستي مريض شده بود و با اينكه مادر قرص و دواهايش را مرتب به خوردش مي داد اما بهبودي در حالش پيدا نمي شد و در اين بين فقط من مي دانستم او چه دردي دارد. زماني كه پدر در اتاقش را مي بست تا مثلا دور از سر و صداي تلويزيون استراحت كند مي دانستم در چه برزخي دست و پا مي زند. نمي دانستم چكار بايد بكنم، حاضر بودم براي نجات او هر كار بكنم. هر كار بجز از دست دادن شهاب و متاسفانه فقط اين كار مي توانست او را نجات دهد. اما همين كار مرا نابود مي كرد زيرا بدون او نمي خواستم زندگي كنم.
دو روز از آن روز شوم گذشته بود و من خيلي به اين موضوع فكر كرده بودم. تنها كاري كه به نظرم عملي رسيد اين بود كه بايد كار از كار مي گذشت تا پدر و عمو از فكر اينكه به وسيله من پيروز را راضي به پرداخت ديون پدرم كنند بيرون بيايند. مطمئن بودم وقتي پيروز مي فهميد من متعلق به كس ديگري هستم از فكرم بيرون مي آمد و بدون چشم داشتي به پدر كمك مي كرد و اگر همه ديونش را پرداخت نمي كرد دست كم مانع رفتن او به زندان مي شد. من پيروز را مي شناختم او انسان تر از اين بود كه بخواهد مانند حيواني طعمه را از دهان كس ديگري بيرون بياورد. اي كاش شماره تلفن او را داشتم و مي توانستم خودم با او صحبت كنم. شايد اين صحبت سخت تر از صحبت براي آزادي شهاب نبود. به ياد روزي كه براي آزادي شهاب به خانه او رفته بودم، افتادم. آن روز او با متانت و بزرگواري به سخنانم گوش داده بود و براي خواسته ام ارزش قايل شده بود در صورتي كه خيلي راحت مي توانست با آن مخالفت كند. بدون شك اين بار هم او به خاطر علاقه اي كه به من داشت حتما كمكم مي كرد. دلم براي پيروز هم مي سوخت زيرا باز هم مي خواستم از علاقه او به خودم سوء استفاده كنم. اما چطور مي توانستم با او تماس بگيرم؟ اين كار بايد قبل از صحبت عمو با من صورت مي گرفت. آن روز عصر من در خانه تنها بودم. پدر به سر كار برگشته بود تا شايد اميد يا راهي براي از هم نپاشيده شدن زندگي اش پيدا كند. مادر هر چقدر اصرار كرده بود كه مدت ديگري هم استراحت كند تا سلامت كاملش را پيدا كند پدر قبول نكرده بود تا در خانه بماند و مادر را قانع كرده بود كه هواي خانه او را كسل و افسرده كرده و براي بدست آوردن سلامتش بايد از خانه خارج شود. آن روز پدر بعد از چند روز خانه نشيني به سر كار رفته بود و مادر بيچاره ام كه فكر مي كرد پدرم سلامتش را بدست آورده است با خيال راحت رفته بود تا سري به پريچهر بزند. پوريا هم كه مطابق معمول به مدرسه رفته بود. من نيز افسرده و غمگين براي پيدا كردن راه حل به جايي خيره مانده بودم. صداي زنگ خانه مرا به خود آورد. قرار نبود كسي به خانه ما بيايد. در حالي كه از اين زنگ بي موقع تعجب كرده بودم، آيفون را برداشتم.
- كيه؟
صداي شهاب را شنيدم :
- سلام. منم.
با شنيدن صدايش گويي دنيا را به من داده بودند با خوشحالي گفتم :
- بفرماييد تو.
سپس در را باز كردم. اما خوشحاليم فقط همان يك لحظه بود. به ياد گرفتاري پدر و صحبت هاي عمو افتادم و خوشي حاصل از آمدن او زايل شد اما همان موقع جرقه اي در مغزم زده شد و همان لحظه را براي اجراي نقشه ام مناسب ديدم. بخصوص كه مي دانستم كسي از خانواده ام ممكن نيست به خانه بيايد. پدر كه سر كار بود. پوريا در مدرسه بود و تا ساعت هفت به خانه نمي آمد و مادر هم كه تازه به خانه پريچهر رفته بود و قرار بود او را براي سونوگرافي پيش پزشك ببرد. ترس حاصل ازكاري كه مي خواستم انجام دهم، طاقت ايستادن را از من گرفت و لحظه اي روي مبل كنار در هال نشستم. از طرفي مي دانستم شهاب بدون اجازه وارد خانه نخواهد شد. براي اينكه وقت را از دست ندهم از جا بلند شدم و در راهرو را باز كردم و بدون اينكه پوششي روي سرم بياندازم به سمت در كوچه دويدم. شهاب با ديدنم لبخند زد و به شوخي گفت :
- نگين پس چادرت كو؟ نكنه براي هركس همين طور به استقبال بيايي.
خنديدم و گفتم :
- نترس اين استقبال فقط مخصوص توئه.
- مامان و بابا خونه اند؟
- نه كسي خونه نيست.
شهاب چند برگه از جيبش بيرون كشيد و گفت :
- اين برگه رو از محضر گرفتم، اينم ورقه نوبت آزمايش خونه. اومدم بگم پس فردا صبح آماده باش و مواظب باش اين دفعه مريض نشي، چون باز كارمون عقب مي افته.
و بعد لبخندي زد و گفت :
- البته اين رو هم مي تونستم از پشت تلفن بگم اما راستش دلم برات تنگ شده بود. دنبال بهانه اي براي ديدنت بودم كه با اين برگه ها اون رو پيدا كردم.
از جلوي در كنار رفتم و او را به داخل دعوت كردم. او گفت چون پدر و مادرم نيستند درست نيست كه داخل شود. يك لحظه دستش را كشيدم و گفتم :
- بيا تو. كارت دارم.
شهاب نگاهي به اطراف انداخت و قدمي به داخل گذاشت و در حياط را پشتش نيمه بسته كرد. در حياط را بستم و همانطور كه دستش را گرفته بودم، گفتم :
- بيا بريم تو.
شهاب دستم را كشيد و با خنده گفت :
- نگين چي كار مي كني؟مي خواي بدبختم كني؟ مي دوني اگه الان كسي سر برسه چه فكري مي كنه اونم بعد از اون حرفهايي كه پيش اومده. عصر ميام خونه تون. بابا و مامان باشن بهتره. اون وقت با هم صحبت مي كنيم.
با لجبازي دستش را كشيدم و گفتم :
- بريم تو. كارت دارم. مطمئن باش كسي نمياد.
شهاب با حالتي معذب دستي را كه آزاد بود به موهايش كشيد و گفت :
- باور كن من از خدا مي خوام بيام تو اما اين درست نيست. نگين خودت مي دوني چي ميگم.
مي دانستم ديگر فرصتي بهتر از اين پيدا نخواهم كرد. نمي خواستم كار از كار بگذرد. امروز حتما عمو مي خواست كه با من صحبت كند و من بايد قبل از آن راه هرگونه شرط و معامله را بر روي خودم مي بستم. شاد فكرم درست نبود. اما اين تنها راهي بود كه به ذهنم رسيده بود. راه دومي هم نداشتم جز اينكه واقعيت را به شهاب بگويم اما نمي توانستم اين كار را بكنم.
نگاهي به شهاب كردم و گفتم :
- اگه الان نيايي تو ديگه هيچ وقت نمي توني پا به خونمون بذاري.
شهاب فكر كرد كه شوخي مي كنم و خنديد. اما من كاملا جدي بودم. جدي و سرد. شهاب به دقت به من نگاه كرد و گفت :
- نگين امروز چت شده؟ حالت سر جاش نيست.
پشت به او كردم و گفتم :
- بيا تو كارت دارم.
شهاب با يك حركت خود را به من رساند و در حالي كه مرا به سمت خود مي چرخاند، گفت :
- خانم خوشگله نمي شه كارت رو همين جا بگي؟
- شهاب زشته ممكنه كسي ما رو اينجا ببينه.
شهاب خنديد و گفت :
- باور كن اگه بيام تو از ايني كه مي گي زشت تره. تو امروز خيلي عوض شدي مي شه دليلش رو به من بگي؟
دكمه يقه ام را باز كردم و گردنبندي را كه او برايم گرفته بود نشانش دادم و گفتم :
- شهاب من و تو براي سه ماه صيغه محرميت خونديم و اين مهريه منه. پس كار خلافي انجام نمي ديم.
- اما اين عقد موقت فقط براي انجام كارهاي قبل از عقدمونه. صبر كن وقتي عقد شديم يك ساك لباس برمي دارم ميام همين جا مي شم داماد سرخونه بابات. خوبه؟
شهاب شوخي مي كرد اما من كه مي دانستم اگر نتوانم نقشه ام را عملي كنم او را از دست خواهم داد خيلي سرد و خشك به او نگاه كردم. يك لحظه با نااميدي به او نگاه كردم و با حركتي دستانش را از بازوهايم جدا كردم و در حالي كه عقب عقب به سمت در خانه بر مي گشتم گفتم :
- باشه برو. ديگه حرفي با هم نداريم اما بدون خودت خواستي.
از پله ها بالا رفتم و او را كه مات و مبهوت به من نگاه مي كردم همان جا رها كردم.
در هال را باز كردم و داخل شدم. اما آن را نبستم چون مي دانستم كه او پشت سرم خواهد آمد. حدسم درست بود. شهاب با قدمهاي بلندي از پله ها بالا آمد و با حالت معذبي وارد خانه شد. ناراحتي از تمام وجودش پيدا بود و من اين را از نگاه خيره و ابروان گره خورده اش مي فهميدم. او همان پشت در هال ايستاد و گفت :
- خب خانم لجباز و بداخلاق. اينم از اين. حالا بفرماييد چكار با اين بنده حقير داريد. اما خيلي زود چون خوش ندارم كسي من رو اينجا ببينه. اما نمي خوام فكر كني كه اين رو براي خودم مي گم. فقط به خاطر تو ناراحتم. اگه كسي سر برسه و من رو اينجا ببينه براي تو خيلي بد مي شه. مي دوني كه چي مي گم.
نفس بلندي كشيدم و گفتم :
- نه نمي دونم. نمي خوام هم بدونم. من ناراحت نيستم. بهتره تو هم ناراحت نباشي.
شهاب چشمانش را بست و گفت :
- خب حالا كارت رو بگو.
ابروانم را بالا انداختم و گفتم :
- اينجا نه. بايد بيايي تو اتاقم.
شهاب دستي به صورتش كشيد و گفت :
- نگين تو رو خدا كوتاه بيا. اين چه كاريه كه تو از من مي خواي. تا اينجاشم خيلي زياد اومدم. باور كن براي من چيزي نيست كه حتي تا تو اتاق خوابت پا بذارم اما بفهم اين براي تو خيلي بده. مي فهمي چي مي گم؟ خداي من كاش پرديس اينجا بود تا حرف من رو براي تو معني كنه.
لبخندي زدم و گفتم :
- خودم معني حرفت رو مي فهمم اما فقط تو اتاقم مي تونم اوني رو كه مي خوام، بگم.
شهاب نفس عميقي كشيد و در حالي كه به ساعتش نگاه مي كرد گفت :
- خب زود باش. من جاي تو دلم داره مي تركه. باور كن اگه الان كسي زنگ خودتون رو بزنه، شايد از ترس سكته كنم.
- نترس مطمئن باش كسي نمياد. اگر كسي هم اومد بگو من تو رو به زور به خونه آوردم. در ضمن بهت نمياد اين قدر ترسو باشي.
گويا اين حرف من برايش خيلي سنگين بود چون خيلي جدي گفت :
- من نه ترسو هستم و نه اين نامردي رو مي تونم بكنم. اما حالا كه تو مي خواي بگو كجا بايد برم؟
پلكان را نشان دادم و گفتم :
- اتاق من بالاست دنبالم بيا.
و به سرعت از پله ها بالا رفتم. وقتي وارد اتاق شدم در را نگه داشتم تا او هم داخل شود. شهاب نگاهي به اطراف اتاقم انداخت و گفت :
- اتاق خوشگلي داري.
در را بستم و گفتم :
- قابلي نداره، مي خواي مال تو باشه.
نگاهي به سر تا پايم انداخت و گفت :
- تو براي من باشي كافيه. تو رو با تموم چيزاي خوشگل دنيا عوض نمي كنم.
او را به نشستن دعوت كردم. نمي دانم چه مرگم شده بود مانند آدمي كه مست باشد، از خود بي خود بودم. آن لحظه عقلي در سرم نبود. شايد فكر از دست دادن شهاب تمام عقلم را زايل كرده بود زيرا دست به كاري زدم كه شايد بعدها به خاطرش خودم را نكوهش مي كردم اما در اين لحظه درست ترين كاري بود كه به ذهنم رسيده بود. برايم مهم نبود كه شهاب چه فكري مي كند من مانند كسي بودم كه خود را درون مرداب مي ديدم و براي آنكه در آن بيشتر فرو نروم به هر چيزي كه مرا نگه دارد، چنگ مي زدم. شهاب به طرف ميز تحريرم رفت و صندلي آن را بيرون كشيد و يك طرفه بر روي آن نشست و در حالي كه به چشمانم خيره شده بود، گفت :
- حالا بفرماييد امرتون چيه؟
سرم را خم كردم و با تمام احساس نگاهش كردم و گفتم :
- شهاب چقدر دوستم داري؟
- خيلي زياد اونقدر كه به خاطرت، خودم رو لب پرتگاه مي بينم. البته منظورم همين الانه.
كنارش رفتم و به ميز تحرير تكيه دادم و گفتم :
- چرا پرتگاه؟
شهاب كلافه بود اما سعي مي كرد خونسرديش را حفظ كند اما گردش چشمها و نفسهايي كه مي كشيد نشان از آشوب درونش داشت. براي خود من هم سخت بود كه نقش بدي را بازي كنم اما مرتب به خودم يادآوري مي كردم كه اين آخرين راه است و بايد تا آخر ادامه دهم.
- اين معني رو بعد سر فرصت بهت مي گم. حالا بگو چي مي خواستي به من بگي.
فكري به ذهنم رسيد. به طرف كمد لباسهايم رفتم و لباس سبزي را كه او به من هديه كرده بود، از آن بيرون آوردم. آن را جلوي بدنم گرفتم و گفتم :
- يادت هست بهم گفتي دوست داري اين لباس رو تو تنم ببيني؟
شهاب نگاهي به لباس انداخت و با لبخند گفت :
- آره خوب يادمه. هنوز هم همين طوره.
- مي خواي اونو بپوشم ببيني؟
- الان؟
- مگه چه اشكالي داره؟
- اشكالش اينه كه فكر نمي كنم وقت مناسبي باشه.
- به نظر من كه الان بهترين وقته.
شهاب با نگراني به من نگاه كرد و گفت :
- نگين تو حالت خوبه؟
- هيچ وقت به اين خوبي نبودم. مي خواي لباسم رو بپوشم يا اينكه اونقدر مي خواي با من بحث كني تا كسي بياد.
شهاب نفس عميقي كشيد و در سكوت روي صندلي چرخيد و در حالي كه آرنجش را روي تكيه گاه صندلي مي گذاشت سرش را روي دستش گذاشت و گفت :
- خدا آخر و عاقبتون رو به خير كنه. زود بپوش ببينمش.
پشت شهاب به من بود. بلوزم را در آوردم و لباس شب سبز رنگ را پوشيدم و بعد به طرفش رفتم و گفتم :
- لطفا زيپ لباس رو بالا بكش.
شهاب از جا بلند شد در نگاهش آتشي را مي ديدم كه طاقت قرار گرفتن زير آن را نداشتم. خواستم بچرخم تا او زيپ را بالا بكشد كه او مرا به سمت خودش چرخاند و گفت :
- نگين.
نتوانستم به چشمانش نگاه كنم اما او مرا تكان داد و گفت :
- معني اين كار چيه؟
لحظه اي به او نگاه كردم. براي اولين بار عصباني بود. نگاهم را از چشمانش گرفتم و آن را آرام آرام از صورتش به طرف يقه لباسش بردم. آرام گفتم :
- از لباس خوشت نيامد يا اندامم رو نپسنديدي؟
آرام گفت :
- همينطور كه انتظار داشتم اين لباس به اندام زيبايت برازنده است. اما احساس مي كنم با اين كار مي خواهي چيزي رو به من بفهموني. اين طور نيست؟
- شهاب فكر مي كردم دوست داري لباسم رو ببيني به خاطر همين.... خوب حالا كه لباس رو ديدي. بذار درش بيارم بعد با هم صحبت مي كنيم.
بازوانم را فشرد و گفت :
- نگين حرف رو عوض نكن، براي كاري مي خواستي من به اتاقت بيام، خب حالا بگو چي كارم داري؟
نيشخند زدم و گفتم :
- تو يك اتاق، يك زن تنها چه توقعي مي تونه از يه مرد داشته باشه.
ناخودآگاه اخمي روي چهره اش نشست :
- يك زن؟ اما تو نمي توني اون يك زن باشي، اينو مي فهمي؟ تو نگيني. همون نگين قشنگ و محجوب كه نمي تونه نقش يه دختر بد رو بازي كنه. نمي دونم منظورت از اين بازيا چيه اما اميدوارم نخواسته باشي فكر كنم تو همانقدر كه خوب هستي مي توني بد هم باشي، مي فهمي چي مي گم؟
شايد نتيجه اي كه مي خواستم به دست بياورم غلط از آب در آمده بود و به جاي بدست آوردنش او را از خود متنفر كرده بودم. آهي كشيدم و گفتم :
- معذرت مي خوام. نمي خواستم ناراحتت كنم.
صداي شهاب مهربان تر شد و گفت :
- احتياجي به معذرت خواهي نيست اما دوست دارم بهم بگي براي چي ؟ ... چرا؟ منظورت چي بود؟
ناخودآگاه بدون آنكه عاقبت حرفم را بسنجم گفتم :
- مي خواستم بدونم تا چه حد مردي؟
فك شهاب سفت شد. جرات نداشتم به چشمانش نگاه كنم اما صدايش آرام بود و شنيدم كه گفت :
- درجه مردانگي من از چه لحاظ؟ اگه منظورت اينه كه بدوني چقدر مي تونم در مقابلت مقاومت كنم بهت مي گم كه دارم از درون منفجر مي شم و مي دونم اگر تا چند دقيقه ديگه در اين اتاق بمونم دست به كار ناشايستي خواهم زد كه عاقبت خوبي نخواهد داشت. اينو خودتم خوب مي دوني اما از لحاظ اينكه تا چه حد مي تونم پست و نامرد باشم كه بخوام از غيبت پدر و مادرت سوء استفاده كنم و به تو دست درازي كنم بايد بگم كه اين از من برنمياد. نگين من تمام مشكلاتي كه براي رسيدن به تو سر راهم بود رو كنار زدم تا شرعي و حلال تو رو از آنِ خودم كنم. اگه قرار بود بخوام نامرد باشم تو مدتي كه به من اطمينان مي كردي و با من راحت بيرون مي آمدي خيلي راحت مي تونستم با وعده و وعيد فريبت بدم و تو رو به راهي بكشونم كه خيلي از دخترا ندونسته پا به اون راه گذاشته اند. اگر درجه مردانگي من رو سنجيدي اجازه مي خوام بذاري تركت كنم.
سرخورده، تحقير و مستاصل شده بودم. شهاب مرد بود. يك مرد واقعي. اما بهتر بود من يك راه ديگر را امتحان مي كردم شايد راههاي ديگري هم بود و من بدترين آن را انتخاب كردم. اما چه راهي؟ شهاب به آرامي بازوانم را رها كرد و قدمي براي خارج شدن از اتاق برداشت. تحمل سنگيني وزن بدن خودم را نداشتم. روي لبه تخت نشستم و به او كه در را باز كرده بود نگاه مي كردم. مي دانستم بعد از اين بازگشتي نخواهد داشت و اين رفتن هميشگي خواهد بود. آهسته صدايش كردم. به طرفم برگشت و مدتي نگاهم كرد. شايد اگر مي دانست كه اين آخرين نگاه است، كمي بيشتر تامل مي كرد. شايد به خيال خودش مرا تنها مي گذاشت تا به حرفهايش فكر كنم و رفتار شايسته تري را پيش بگيرم. شهاب رفت و من سرگردان و بدبخت در حالي كه هنوز لباس سزم را نيمه كاره به تن داشتم، به بدبختي خودم مي گريستم.

sorna
03-06-2012, 12:45 PM
غروب همان روز وقتي عمو بي خبر به خانمان آمد حسي از ترس و دلهره ناخودآگاه تمام وجودم را فرا گرفت. عمو به ظاهر آمده بود كه ما را براي شام دعوت كند مادر نيز از آمدن او متعجب بود زيرا بي سابقه بود كه عمو براي يك همچين كار بي اهميتي به خانه ما بيايد. پدر هنوز به خانه نيامده بود و من به خوبي علت تاخير او را مي دانستم. مادر با نگاهي پرسشگر به عمو چشم دوخته بود تا منظور اصلي او را بفهمد. وقتي عمو گفت كه مي خواهد چند كلامي با من صحبت كند به راستي وحشت سر تا پايم را گرفت. مادر ابتدا به من و بعد به عمو نگاه كرد و گفت :
- اتفاقي افتاده حاج آقا؟
عمو لبخندي زد و گفت :
- نه زن داداش. من هميشه با دخترام صحبت مي كنم. نگين هم مثل نيشا برام عزيزه. عيبي داره اگر بخوام گپي دوستانه با او بزنم؟
زهر خندي زدم و در دلم گفتم : تاراج زندگي و عشق من يعني گپ دوستانه؟
مادر لبخند رضايت بخشي زد و گفت :
- اختيار داريد حاج آقا. خدا سايه تون رو از سر بچه هاتون كم نكنه. اما راستش ترسيدم اتفاقي افتاده باشه..
عمو سرش را تكان داد و گفت :
- انشاالله كه خيره. شما و پوريا بهتره الان بريد خونه ما. حاج خانم منتظرتونه، گويا مي خواد راجع به بردن جهيزيه ياسمين با شما مشورتي بكنه. خيالتم راحت باشه. من و نگين هم نيم ساعت ديگه ميايم خونه. راستي تا يادم نرفته به داداش زنگ زدم كه شام بره خونه ما.
مادر چيزي نگفت و بعد از اينكه آماده شد به همراه پوريا به خانه عمو رفتند. با التماس به او نگاه كردم و با زبان بي زباني از او خواستم كه مرا هم با خود ببرد. اولين بار بود كه از تنها بودن با عمو وحشت داشتم. وقتي مادر و پوريا رفتند خواستم تا فنجاني چاي براي عمو بياورم كه گفت ديگر ميلي به چاي ندارد و به مبل كنار خودش اشاره كرد و گفت بنشينم تا با من صحبت كند. با قلبي ملتهب روي مبل نشستم و نشان دادم كه آماده شنيدن هستم. حدس مي زدم عمو چه مي خواهد بگويد. او تمام چيزهايي را كه خودم مي دانستم گفت با اين اضافه كه دكتر در مورد قلب پدر اظهار نگراني كرده است كه اگر به همين ترتيب پيش برود خطر سكته او را تهديد مي كند زيرا آن شب كه او دچار حمله شده بود علائم تنگي عروق قلبي در او مشاهده شده بود. دكتر عصبانيت و غصه را براي او منع كرده بود. به جز نيما و اكنون من كسي از اين موضوع خبر نداشت. بيماري پدر مصيبتي بر مصيبتهاي ديگرم افزود. بغض گلويم را مي فشرد اما مي دانستم اين بغض اشكي به دنبال ندارد. عمو وقتي صحبتش تمام شد، سكوت كرد. نمي دانستم چه بگويم و چگونه ابراز تاسف كنم. عمو نفس عميقي كشيد و گفت :
- لااله الا الله.
مي دانستم اين كلمه زماني بر زبانش جاري مي شود كه به نهايت درجه ناراحتي رسيده است. لحظه به لحظه سكوت بين من و عمو طولاني تر مي شد. شايد عمو در اين فكر بود كه چگونه آن چيزي را كه از شنيدنش متنفر بودم عنوان كند اما بالاخره آن را گفت. خيلي صريح، بي پرده، بدون ذره اي رحم.
با ناباوري به چهره عمو نگاه كردم. انتظار داشتم گفتن اين كلام برايش خيلي سخت تر از اين باشد. اما او نگاه نافذش را به چشمانم دوخته بود. آن لحظه ها كابوسي بود كه آن را از چند روز پيش احساس مي كردم. اي كاش واقعا كابوس بود زيرا مي شد براي پايان آن اميدي داشت اما افسوس و صد افسوس اين بوسه اي بود كه تقدير بر پيشاني ام زده بود. عمو از جا برخاست و گفت :
- نگين من از تو مي خوام بعد از رفتنم خوب فكر كني. به فكر پدر، مادر، برادر و خواهرانت باش از همه مهمتر سلامتي پدرت رو در نظر بگير، حالا كه سعادت خانواده ات به دست توست پس آن را تضمين كن.
عمو مرا ترك كرد و مرا در برزخي از درد و عذاب رها كرد. دردي كه احساس مي كردم سنگيني آن تا آخر عمر با من باقي ماند.
تا ساعتي همان جا نشسته بودم و به جاي خالي عمو نگاه مي كردم. شايد در خيالم اين ديدار شوم را اتفاق نيفتاده اي مي پنداشتم. اي كاش چنين بود.

sorna
03-06-2012, 12:45 PM
زندگي برايم جهنمي شده بود كه بدتر از آن را سرغ نداشتم. بارها خواستم دست به خودكشي بزنم و خود را از شر اين دنيا خلاص كنم اما احساس عاطفه اي كه نسبت به پدر و مادر احساس مي كردم مانع انجام اين كار مي شد. مرگ من جز گرفتاري و بدبختي و بي آبرويي سودي به حال آنان نداشت. حال آنكه وجودم براي آن ها سودمندتر و پرارزش تر بود. شبي كه عمو با من صحبت كرد تا صبح نخوابيدم و فقط فكر كردم. به شهاب، به خودم، به پدر و خانواده ام. انتخاب بين خانواده و دلم آسان نبود. شهاب عشق من بود، سلطان قلبم بود. خوشبختي ام در زندگي با او بود. اما خانواده ام چه؟ آيا مي توانستم كانون قشنگي براي زندگي خودم بسازم در حالي كه پدر ورشكسته و بيمار بود و هر آن ممكن بود كه طلبكارها حكم جلبش را بگيرند؟ شهاب يك مرد واقعي بود. زيبا و دوست داشتني بود. مي توانست با انتخاب دختري بهتر از من زندگي اش را بسازد. او عاقبت مرا فراموش مي كرد اما خانواده ام چه؟ آيا مي توانستم آنان را براي هميشه به فراموشي بسپارم؟ پدرم، پدر مهرباني كه تمام دلخوشي اش سعادت فرزندانش بود و در اين راه جواني اش را به خزان پيري تبديل كرده بود آيا مي توانستم او را نديده بگيرم؟ مادرم چه؟ او كه با مهر و عاطفه شيره جانش را به كامم ريخته بود و در ناز و سعادت مرا پرورانده بود آيا روا بود از وجودم بهره نگيرد؟ نه نمي توانستم به قيمت از هم پاشيدن خانواده ام با او زندگي كنم.
صبح روز بعد در حالي كه قلبم شكسته بود و چشمانم در اثر كم خوابي و گريه به خون نشسته بود به محل كار عمو زنگ زدم و به او گفتم كه قلبم را نديده گرفته ام و سعادت خانواده ام را به خودم ترجيح داده ام. عمو سفارش كرد كه اگر شهاب زنگ زد با او صحبت نكنم و گفت كه خودش به منزلمان خواهد آمد.
خوشبختانه و يا بدبختانه تا موقعي كه عمو به خانه مان آمد شهاب تماسي با من نگرفت. شايد به محض شنيدن صدايش خود را مي باختم و از بازي شومي كه قرار بود نقش اولش را بازي كنم منصرف مي شدم. عمو زماني به خانه ما آمد كه پدر و مادرم به خريد رفته بودند. شايد اين نقشه اي بود بين پدر و عمو تا به جز من شاهدي براي آمدن او نباشد.
آن روز عمو مرا چون حيوان دست آموزي تعليم داد. او به من گفت كه در برابر تمام صحبت هايي كه مي شنوم سكوت كنم و فقط يك جمله بگويم و آن اينكه : شهاب را نمي خواهم. آه لعنت به اين جمه. دروغ بود آن هم دروغي كثيف و شرم آور. مسخره بود سالها به من تعليم داده بودند كه تلخي راستي را با شيريني دروغ عوض نكنم اما حالا مي بايست دروغي تلخ مي گفتم. دروغي كه قلبم را صد تكه مي كرد.
عمو به اين هم قانع نشد و از من خواست نامه اي را كه او به من ديكته مي كرد به خط خود براي شهاب بنويسم. نمي توانستم اين كار را بكنم. تنها چيزي كه براي شهاب مي توانستم بنويسم اين بود كه دوستش دارم. عمو وقتي ديد در اين مورد نمي خواهم با او همكاري كنم بار ديگر نطقي غرا از فداكاري و عاطفه و اين جور چيزها بيان كرد كه حالم را از هر چه دوستي و درست بودن به هم مي زد. هر كار كردم نتوانستم حتي كلمه اي براي او بنويسم و عمو كه ديد در حال جان كندن هستم در حالي كه احساس مي كردم حسابي شاكي شده است عاقبت دست از سرم برداشت و از من خواست كه تلفن هاي شهاب را بي جواب بگذارم.
عصر همان روز شهاب با دسته گلي به خانه مان آمد تا يادآوري كند كه صبح فردا براي آزمايش خون برويم اما من در اتاقم را به روي خودم قفل كرده بودم. پشت به در داده بودم و مي گريستم. مادر بي خبر از همه جا چند بار مرا صدا زد. صدايش را شنيدم كه گفت :
- نگين آقا شهاب آمده.
اما من پاسخي ندادم تا اينكه عاقبت به طبقه بالا آمد و با صداي آهسته اي از پشت در گفت :
- نگين. چه مرگته؟ چرا در اتاقت رو قفل كردي؟ نشنيدي گفتم آقا شهاب آمده.
اشكهايم را پاك كردم و گفتم :
- بگو نگين نيست. بگو خوابيده. بگو مرده.
صداي عصباني مادر را شنيدم كه گفت :
- باز كن در رو ببينم چي مي گي؟ آخه چي شده؟
- شما به او بگوييد برود. بعد مي گم چي شده.
صداي آهسته مادر را شنيدم كه گفت :
- خدا ذليلت نكنه دختر، آخه من چطور بهش بگم بره؟ بيا بيرون اينقدر منو حرص نده.
چيزي نگفتم و مادر بعد از اينكه ديد من نه جواب مي دهم و نه در را باز مي كنم، پايين رفت. از پشت پنجره رفتن شهاب را ديدم و به صورتم چنگ كشيدم. فداي اون رفتنش كه سرش به زير خم شده بود و شانه هايش افتاده بود و شايد غرورش نيز شكسته بود. اما اين لازم بود. شهاب هر چقدر بيشتر از من متنفر مي شد بدون اينكه قلبش بشكند فراموشم مي كرد. براي اين عشق همان يك قرباني كافي بود. بعد از رفتن شهاب در اتاق را باز كردم و منتظر مادر شدم. چون مي دانستم كه به سراغم خواهد آمد. همين طور هم شد. مادر خشمگين و ناراضي به اتاقم آمد. به او نگاه كردم. از خشم دندانهايش را به هم فشار مي داد. گفت :
- چرا اين كار رو كردي؟
مثل ضبط صوت حرفهايي را كه عمو يادم داده بود تكرار كردم :
- من شهاب رو نمي خوام.
ابتدا مادر مات و حيران نگاهم كرد و بعد كه گويي معني اين حرف را تازه فهميده بود، قدمي جلو گذاشت و گفت :
- چي؟ غلطي كه كردي يك بار ديگه بگو.
چشمانم را بستم و مثل طوطي تكرار كردم :
- شهاب رو نمي خوام.
نفهميدم چه شد. اما در يك لحظه سوزشي روي لبهايم احساس كردم. كشيده مادر مستقيم به دهانم زده شده بود تا ديگر از اين غلطها نكنم. شوري خون را از لبم كه حس مي كردم در جا باد كرده احساس كردم. صداي مادر چون غرش رعدي در گوشم پيچيد :
- غلطي كه الان كردي ديگه تكرار نشه. ذليل شده بي آبرو، كي زورت كرده بود؟ خودت خواستي، نخواستي؟مگه اين همون پسره نبود كه به خاطرش فكر آبروي من و پدرت رو نكردي، فكر كردي من نفهميدم تو و اون....
فهميدم كه مي خواهد با هم ديده شدن من و او را در ميدان انقلاب كه نويد شاهد آن بود، به رخم بكشد. با دست خوني را كه لبم را رنگين كرده بود پاك كردم و باز گفتم :
- حالا ديگه او رو نمي خوام.
و چشمانم را بستم تا وحشت و درد را با هم تجربه كنم.
ساعتي بعد با موهايي آشفته كه دسته هايي از آن هم كنده شده بود گوشه اتاقم كز كرده بودم. هنوز جاي گازي كه مادر از بازويم گرفته بود، مي سوخت. وقتي آستين بلوزم را بالا زدم كبودي بزرگي مانند جاي مهر روي بازويم بود. آرزو كردم اي كاش هيچ وقت جاي آن از بين نرود تا هميشه يادم بماند وقتي كه گفتم شهاب را نمي خواهم به خاطرش چه كتكي خوردم. هنوز حرفها و تهمت هايي كه مادر در حالي كه كتكم مي زد نثارم مي كرد، به ياد داشتم. او مرا بي آبرو و بي همه چيز و خيلي چيزهاي ديگر خوانده بود اما نمي دانست تمام اين ها به خاطر او و پدر بوده است.
عصر همان روز شهاب تلفن كرد تا با من صحبت كند اما من با او حرف نزدم.
آن شب حتي براي لحظه اي پايين نرفتم. نمي دانم مادر جريان را براي پدر تعريف كرده بود يا فكر كرده بود كه با همين كتك مرا سر عقل آورده است اما وقتي سر و كله عمو و زن عمو به خانه مان پيدا شد فهميدم كه همه موضوع را فهميده اند. مادر به اصطلاح از عمو و زن عمو براي سر عقل آوردن من كمك گرفته بود. زن عمو به اتاقم آمد و كلي نصيحتم كرد كه با اين كار آبروي پدر و مادرم را نبرم و خود را انگشت نماي مردم نكنم. با تمام دردي كه در وجودم بخصوص قلبم احساس مي كردم اما خنده ام گرفته بود. همان لحظه ياد شعري افتادم كه در دفترچه بيتا خوانده بودم :

خنده تلخ من از گريه غم انگيزتر است كارم از گريه گذشته كه چنين مي خندم

و به راستي خنده تلخ بر لبم نشسته بود. عمو مي گفت اگر شهاب را بخواهم آبروي خانواده ام مي رود و زن عمو عكس اين را مي گفت. دلم مي خواست فرياد بزنم و به آنها بگويم كه بروند گم شوند. اما سكوت كردم و هيچ نگفتم.
از فرداي آن روز هر كسي را كه مي شناختم براي نصيحت و سر عقل آوردن من به خانه مان آمد. حتي نيشا مرا از آن كار منع كرد و مي گفت :
- نگين عقلت رو از دست دادي؟ حيف شهاب نيست ولش كني. ديگه چه كسي رو مي خواي از اون بهتر باشه؟
اما بدتر از همه جواب دادن به خواهرانم بود. پريچهر با اينكه پا به نه ماهگي گذاشته بود و حركت برايش خيلي سخت شده بود براي نصيحت كردن من به خانه مان آمد و بدون نتيجه و در حالي كه از دستم ناراحت بود به خانه اش بازگشت. بدتر از او پرديس بود به خاطر اين موضوع به تهران آمد تا با من حرف بزند و بفهمد چه مرگم شده كه بي خود و بي جهت پشت پا به آبروي چندين و چند ساله پدرم زده ام. پرديس تمام خاطره هاي او را به يادم آورد. خوبي هاي او را به من يادآوري كرد، نصيحتم كرد و آخر سرم فرياد كشيد و شايد هم دلش مي خواست مانند بچگي ها كتكم بزند اما اين كار را نكرد در عوض با من قهر كرد و گفت كه ديگر دلش نمي خواهد خواهري به نام نگين داشته باشد. تنها جواب من براي تمام آنها سكوت بود.

sorna
03-06-2012, 12:47 PM
خبر به خانواده شهاب هم رسيده بود كه نگين كور شده شهاب را نمي خواهد. خاله شهاب به خانه مان آمد اما من در اتاق را قفل كردم تا با او روبرو نشوم. هر كه از خانواده اش به خانه مان زنگ مي زد تا با من صحبت كند قبول نمي كردم اما وقتي بيتا به خانه مان زنگ زد، دلم نيامد كه براي آخرين بار صدايش را نشنوم. گوشي را برداشتم. او گريه مي كرد، التماس مي كرد و گفت اين كار را با شهاب نكنم بيتا گفت كه شهاب گفته كه من حتي حاضر نشدم تا با او صحبت كنم و دليل نخواستنم را به او بگويم. بيتا قسمم داد كه دليل اين كارم را به او بگويم اما من فقط گريه كردم و تكرار كردم او را نمي خواهم و بعد بدون خداحافظي تلفن را قطع كردم.
بعد از يك هفته كه تمام تحقيرها و توهين ها را با درد شكسته شدن قلبم تحمل كردم عاقبت شبي پدر سر مادر و پرديس كه باز مرا دوره كرده بودند، فرياد كشيد و گفت :
- راحتش بذاريد. كشتينش از بس كه بهش سركوفت زديد . تمومش كنيد. دلم تركيد از بس جلوم بچمو تيكه پاره كرديد. گوش كن پروين. ديگه دوست ندارم كسي به اين بچه توهين كنه. همش تقصير من گردن شكستس...
پدر نتوانست ادامه دهد كاملا مشخص بود كه بغضش سر باز كرده اما نمي خواست جلوي ما غرور مردانه اش را بشكند. پشت به ما كرد و به اتاقش رفت. اما همين كلامي بود براي پايان سرزنش ها. گويي با پذيرفتن اين موضوع از طرف پدر پرونده من و شهاب نيز بسته شد.
دو روز بعد با وكالت دادن من به عمو صيغه ام فسخ شد. حلقه نشان نامزدي و چادر نيم كاره اي را كه تازه آن را با نخ كوك دوخته بوديم به همراه هدايايي كه در اين مدت شهاب برايم خريده بود و سكه اي را كه خاله اش به من هديه داده بود در بسته اي گذاشتم؛ حتي گردنبندي را كه به عنوان مهريه عقد موقتم از شهاب گرفته بودم در آن جاي دادم و آن را به دست عمو دادم تا به شهاب برگرداند.
عصر همان روز عمو كه واسطه بين من و شهاب بود به خانه مان آمد و پاكتي به دستم داد. در پاكت بسته بود اما مشخص بود جسمي حجيم به همراه كاغذي داخل آن است. ديگر مامورت عمو تمام شده بود و اين آخرين يادگار از عشق نافرجامم بود.
به اتاقم رفتم و نامه را باز كردم. گردنبدي كه مهريه ام بود داخل پاكت قرار داشت به همره يك نامه به خط او. نامه را بوييدم و روي قلبم گذاشتم. جرات باز كردن تاي آن را نداشتم. مي دانستم نبايد انتظار نامه اي عاشقانه داشته باشم اما همين كه به خط شهابم بود با تمام دنيا برابري مي كرد.
شهاب در نامه نوشته بود :

قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود
ورنه هيچ از دل بي رحم تو تقصير نبود
من ديوانه چو زلف تو رها مي كردم
هيچ لايقترم از حلقه ي زنجير نبود
سلام. شايد اين كلمه مقدس لايق چنين خداحافظي تلخي نباشد زيرا خداوند عالم به بشر نامي از نامهايش را هديد كرد تا به وقت ديدار هم آن را تكرار كنند و براي هم مهر و سلامت را بطلبند. شايد من و تو هيچگاه در خط مستقيمي از سرنوشت قرار نگيريم اما من آخرين طلب سلامتي را خواهانم، آن هم براي تو كه حتي مرا لايق كلامي ندانستي تا خطاي ناكرده ام را به من بگويي و مرا از اين سرگرداني و عذاب برهاني. از لحظه اي كه از هم جدا شديم مرتب از خودم مي پرسم كه چه كرده ام كه به چشمان تو گناهي نابخشودني به حساب آمد.
بارها به اميد به آستانت روي آوردم تا تو گناه نكرده ام را ببخشي و رشته محبتت را نگسلي اما افسوس كه تو حتي حرمت عشق را نگه نداشتي. حتي نخواستي پيش رويت زانو بزنم و از تو بخواهم مرا ببخشي و حتي خداحافظي نكردي. اما چرا؟ به چه جرمي محكوم به شكست شدم و پيش چشم خانواده و دوستانم خوار و حقير جلوه كردم. بعد از گذشت هفته اي از جداييمان، هنوز جوابي براي دل پرسشگرم نيافتم. آيا اين تقدير بود يا تقصير؟ كدام يك؟
نمي توانم نامت را به زبان بياورم و قلبم را از زخم اين عشق ريش نبينم اما تو بگو جرم من بيشتر بود كه نخواستم حرمت عشق را با گرمي لذت هوس لكه دار كنم يا تو كه عشق مرا به بهاي اندكي فروختي؟ كدام يك؟ تو با من چه كردي؟ تو بگو با اين قلب زخمي چه كنم؟ چطور به او بفهمانم كه همه دختران عشق را با پول مبادله نمي كنند. چطور بايد ديگر به زني اعتماد كنم و قلبم را خانه عشقش كنم؟ اما چه سخت است اسير دروغ بودن، عشق به رويا داشتن و دل به سراب بستن. تو چون سرابي در مسير زندگيم پيدا شدي تا بعد از مرگ عزيزترين كسانم اميد از دست رفته ام را به من بازگرداني اما افسوس بايد مي دانستم سراب فقط سراب است و هيچ گاه به حقيقت نمي پيوندد. برايم سخت است باور كنم الهه اي كه هر شب در محراب عشقش سر بر سجده مي گذاشتم بتي تراشيده از سنگ باشد. بتي زيبا كه عشق و احساس در قلب سنگي اش يك بازيچه است.
چيزهايي كه برايم پس فرستادي براي هميشه حفظ خواهم كرد تا درس عبرتي باشد براي يادآوري حماقتم كه هيچ گاه از ياد نبرم كه نبايد قلبم را خالصانه تقديم به دختري كنم كه مفهوم عشق را نمي داند. اما گردنبند را بر مي گردانم، چون مهريه ات براي زندگي كوتاهت با من بود و آن متعلق به توست زيرا نشان مهري بود كه به تو داشتم و اميدوارم آن هم براي تو يادآورد بازي شومي باشد كه با قلب يك جوان عاشق كردي.

سادگي مرا ببخش كه خويش را تو خوانده ام
براي برگشتن تو به انتظار مانده ام
سادگي مرا ببخش كه دلخوش از تو بوده ام
تو را به انگشتر شعر مثل نگين نشانده ام
به من نخند و گريه كن چرا كه جز نياز تو
هر چه نياز بود و هست از در خانه رانده ام
اگر به كوتاهي خواب، خواب مرا سايه شدي
به جرم آن داغ عطش بر لب خود نشانده ام
گلوي فرياد مرا سكوت دعوت تو بود
ولي من اين سكوت را به قصه ها رسانده ام
دوباره از صداقتم دامي براي من نساز
از ابتدا دست تو را در اين قمار خوانده ام
گناه از تو بود و من نيازمند بخششت
چرا كه من در ابتدا تو را ز خود نرانده ام
گناهكار هر كه بود كيفر آن مال من است
به جرم آن داغ عطش بر لب خود نشانده ام

آهي كشيدم و گردنبند را به گردنم آويختم تا هرگز يادم نرود كه هنوز عاشقم. عاشق او كه در سراسر نامه اش حتي يكبار مرا به نام نخوانده بود و حتي خداحافظي نكرده بود. شهاب نوشته بود عشق را با پول مبادله كرده ام. نمي دانستم از كجا اين موضوع را فهميده اما حدس زدم كه عمو براي توجيه كار من به او گفته است كه خوستگاري بهتر از او پيدا كرده ام و آنقدر پست و بي مقدار بوده ام كه بخاطر ثروت خواستگارم دست از او برداشته ام.
فكر مي كردم پس از خواندن نامه آنقدر گريه خواهم كرد كه دلم از گريه سير و عقده اين روزهاي سرد و بي رحم از دلم خالي شود اما نه بغضي در كار بود و نه اشكي پس زمينه آن بود گويا دلم هنوز در بهت و ناباوري بود. هنوز باور نمي كردم كه شهاب را براي هميشه از دست داده ام و هنوز اميدوار بودم كه از اين كابوس دهشتناك بيرون بيايم.
طرف پنجره اتاقم رفتم. خورشيد آخرين فروغش را از زمين بر مي گرفت شايد او نيز با اكراه به اين زمين پر از مكر و حيله نور مي تاباند. نگاهي به شعاع سرخ خورشيد كه خطي از خون به لبه ديوار كشيده بود انداختم و آرزو كردم كه اين آخرين ديدار خورشيد از زمين باشد و زمين نيز مانند قلب سرد من يخ ببندد. حال كه قلب انسان كوهي از يخ بود چه اشكال داشت كه جسمشان هم مانند قلب يخي شان منجمد شود و به گورستان فراموشي سپرده شود.
به آرامي نامه شهاب را تا كردم و آن را روي لبه پنجره گذاشتم و خودكاري از روي ميز برداشتم و پشت نامه اش نوشتم :
حالا ديگه تو رو داشتن خياله، دل اسير آرزوهاي محاله. غبار پشت شيشه مي گه رفتي، ولي هنوز دلم باور نداره. حالا راه تو دوره، دل من چه صبوره، كاشكي بودي و مي ديدي زندگيم چه سوت و كوره. آسمون از غم دوريت، حالا روز و شب مي باره، ديگه تو ذهن خيابون منو تنها جا ميذاره، خاطره مثل يه پيچك مي پيچه رو تن خستم، ديگه حرفي ندارم دل به خلوت تو بستم.

sorna
03-06-2012, 12:47 PM
به پيروز پيغام داده شد من حاضرم با او ازدواج كنم. اين خبر دو هفته بعد از جدايي من و شهاب در خانواده پيچيد. احساس مي كنم بهت و ناباوري تمام افراد فاميل را گرفته بود شايد همه حساب ديگري روي من بازكرده بودند. نمي دانم كه چه قضاوتي درباره ام مي كردند اما هيچ چيز براي من اهميت نداشت. پرديس هنوز به سنندج برنگشته بود و قرار بود تا بعد از عروسي ياسمين كه قرار بود به زودي برگزار شود تهران بماند. در طول اين دو هفته كه سخت ترين و بحراني ترين دوران زندگيم بود و احتياج داشتم كسي دلداريم بدهد پرديس با من سر سنگين بود اما وقتي شنيد مي خواهم با پيروز ازدواج كنم كم كم قهرش را فراموش كرد شايد هم كنجكاوي ذاتي اش باعث شد كه از قهرش دست بكشد. كنجكاوي حاصل از اين موضوع كه چرا در ابتدا به پيروز پاسخ مثبت ندادم و بعد از نامزدي ام با شهاب به اين فكر افتادم. اين نخسين پرسشي بود كه پس از آشتي كردن از من پرسيد. شايد فكر مي كرد فقط خود من مي توانم به اين پرسش پاسخ دهم.
شانه هايم را بالا انداختم و با لبخند تلخي گفتم :
- اين بوسه تقدير بود، شايد خداوندگِلِ شهاب رو مناسب گِلِ من نيافريده بود.
پرديس مات نگاهم كرد. شايد باورش نمي شد خواهر كوچكش كه هر نكته اي را بايد براي او مي شكافت فيلسوفانه پاسخش را بدهد.
پيروز دو روز بعد از شنيدن خبر مثبت از جانب من به منزلمان زنگ زد تا با من صحبت كند.
احساس مي كردم هنوز آمادگي پذيرش او را ندارم اما جلوي چشمان كنجكاو خانواده ام نمي توانستم بگويم كه نمي خواهم با او صحبت كنم. به طرف تلفن رفتم و گوشي را برداشتم. مادر به آشپزخانه رفت و پرديس به پوريا كه چشم به دهان من دوخته بود تا ببيند چگونه مي خواهم با پيروز صحبت كنم اشاره كرد كه هال را ترك كند.
صداي پيروز خيلي خوب و واضح به گوش مي رسيد. با شنيدن صداي او لرزشي وجودم را فرا گرفت. فكر اينكه با كسي صحبت مي كنم كه به زودي همسرش خواهد شد دلم را آشوب مي كرد. بايد فرصت بيشتري براي آمادگي پذيرش او به من مي دادند. هنوز فكر و ياد شهاب قلبم را ترك نكرده بود تا به فكر جايگزيني براي آن باشم. صداي پيروز گرم و دلنشين بود اما اين قلب سرد مرا گرم نمي كرد.
- سلام عزيزم.
- سلام.
- چطوري؟
- خوبم.
- مزاحمت كه نشدم؟
- نه كاري نداشتم.
- درسات در چه حاليست؟
- هيچ. ديگه درس نمي خونم.
- چرا؟
- هين جوري. ديگه خوصله ندارم.
- نگين. از درس بيايم بيرون. زنگ زدم حالت رو بپرسم و اينكه به خودم و خودت تبريك بگم. بيشتر به خودم كه تونستم عروسك خوشگلي مثل تو رو مال خودم بكنم.
چشمانم را بستم و سوزشي را در قلبم احساس كردم. هنوز ابراز محبت از كس ديگري را خيانت به شهاب مي دانستم. پيروز بدون هيچ منظور و از سر محبتي كه نسبت به من احساس مي كرد مرا عروسك خواند. خودم نيز منظور او را فهميدم اما دوست داشتم كلام او را به نوع ديگري تعبير كنم. با خود گفتم : پيروز تو بهاي گزافي بخاطر من به پدرم پرداختي بدون اينكه بدوني منم از اين معامله خبر دارم، تو عشقم رو ازم گرفتي و انتظار داري قلبم رو خالصانه بهت ببخشم اما فقط من دونم كه تو، تو اين معامله ضرر كردي. قلب من متعلق به شهابه.

sorna
03-06-2012, 12:47 PM
پيروز صحبت مي كرد اما من صداي او را نمي شنيدم زيرا در افكار شومي غرق شده بود. در اين فكر بودم كاري كنم كه دست او هيچ وقت به من نرسد. از آرامش پدر مي فهميدم كه حواله پيروز به دستش رسيده و خيالش را راحت كرده است. پس اگر براي من حادثه اي پيش مي آمد چون قبول كرده بودم كه با او ازدواج كنم هيچگاه پولي را كه به عنوان وام براي پرداخت ديون پدر به او داده بود پس نمي گرفت. لبخندي شيطاني به لبم نشسته بود. با اين افكار مي توانستم به همه كساني كه باعث شده بودند با ترك شهاب به خواسته هايشان برسند دهن كجي كنم. البته بيشترين ضرر را پيروز مي كرد اما او كه گناهي نداشت و حتي نمي دانست كه من و شهاب نامزد كرده بوديم. به ياد چشمان طوسي و پر احساس پيروز افتادم. به ياد سرگذشت پردردش و به ياد رژينا افتادم. مرگ من با او چه مي كرد؟ آيا مي توانست نگين ديگري براي خود پيدا كند؟ بي شك تنها نگين دنيا نبودم و او هم مانند شهاب به اين نتيجه مي رسيد كه مرا فراموش كند. صداي پيروز مرا به خود آورد.
- نگبن، هنوز گوشي دستته؟
- بله ... بله بفرماييد.
- خب پس هنوز اونجايي، اما فكر مي كنم حرفم رو نشنيدي.
- بله ... راستش نشنيدم چي گفتيد.
- مهم نيست وقتي ببينمت بازم حرف مي زنيم. اما مي خواستم بگم من چهارشنبه عصر به ايران پرواز مي كنم.
سكوت كردم. تا چهارشنبه فقط سه روز ديگر باقيمانده بود. با خود فكر مي كردم آيا اين وقت كمي براي اجراي نقشه ام نيست؟
- نگين مي خوام خودت اين خبر رو به خونواده بدي. باشه.
- بله. بله چشم.
- خوب. تو با من صحبتي، كاري نداري؟
- نه خداحافظ.
- خداحافظ عزيرم . به اميد ديدار در تهران. فرودگاه مهرآباد.
گوشي را سر جايش گذاشتم و به طرف آشپزخانه رفتم. پرديس روي صندلي آشپزخانه نشسته بود و در حال پاك كردن برنج بود. مادر مشغول درست كردن شام بود. روي صندلي كنار پرديس نشستم و با انگشتانم با برنجها بازي كردم. پرديس سيني برنج را كنار كشيد و لبخندي به من زد. دانه برنجهايي كه روي ميز ريخته بود برداشتم و داخل سيني ريختم و بدون اينكه به كسي نگاه كنم گفتم :
- پيروز چهارشنبه شب مياد.
از جا بلند شدم و از آشپزخانه خارج شدم. هنوز به وسط هال نرسيده بودم كه صداي پرديس را شنيدم كه به مادر گفت :
- پس خودمون رو براي عروسي بايد آماده كنيم.
- تا خدا چي بخواد.
آهي كشيدم و پا روي پلكان گذاشتم تا به اتاقم پناه ببرم. بايد در مورد مسئله مهمي فكر مي كردم.
روز بعد موقعيتي پيش آمد تا به همراه پرديس به خريد برويم. قرار بود به مناسبت آمدن پيروز براي خريد چند دست لباس بيرون بروم. آن روز بعد از مدتها كه خودم را در خانه حبس كرده بودم پا به خيابان گذاشتم. ديدن كوچه و خيابان برايم تازگي داشت از همان اول از بيرون آمدن پشيمان شده بودم. اواسط بهمن بود. هوا سوز سردي داشت. ميدان را به مناسبت سالگرد پيروزي انقلاب چراغاني كرده بودند. پرديس پيشنهاد كرد براي خريد به سمت جمهوري برويم. مخالفتي نداشتم. برايم فرقي نمي كرد از كجا لباس بخرم. سوار ماشيني شديم كه به طرف ميدان وليعصر مي رفت و بعد از آن با اتوبوس به سه راه جمهوري رفتيم. به پيشنهاد پرديس به طرف پاساژ ميلاد رفتيم و از سر پاساژ شروع كرديم به تماشاي مغازه ها. من فقط نگاه مي كردم و پرديس نظر مي داد و مرتب صحبت مي كرد. خيلي دلم مي خواست بگويم كه كمتر صحبت كند تا بتوانم افكارم را متمركز كنم اما دلم نيامد ناراحتش كنم. چند لباس چشم پرديس را گرفت و از من خواست تا آنها را پرو كنم اما من حوصله اين كار را نداشتم و به بهانه اينكه از آنان خوشم نيامده از اين كار سر باز زدم. پرديس بدون اينكه حتي ناراحت شود از اين مغازه به مغازه ديگر مي رفت و با صبر و حوصله مخالفتهاي مرا تحمل مي كرد. هرچقدر او خوشحال و سر حال بود من كسل و بي حوصله بودم. عاقبت با اصرار پرديس دو دست لباس خريدم كه يكي از آنان را قرار بود عروسي ياسمين كه هفته ديگر برگزار مي شد بپوشم.
براي خريد كفش، پرديس پيشنهاد كرد به خيابان سپهسالار برويم. با اينكه سردم بود و خيلي خسته بودم چيزي نگفتم. از در پاساژ بيرون آمديم و هنوز چند قدم به سه راه جمهوري وليعصر نمانده بود كه از ديدن شهاب خشكم زد در يك لحظه خواستم خود را پشت پرديس پنهان كنم اما بي فايده بود زيرا او هم مرا ديده بود. مانند سنگ در جايم ايستاده بودم و توان حركت نداشتم. مانند معتادي بودم كه بعد از ترك چند هفته اي مواد مخدر به محض ديدن آن وسوسه تمام وجودم را گرفته بود. هر كار كردم نتوانستم چشم از او بردارم. خداي من اين همه تغيير در عرض سه هفته؟ شهاب لحظه اي ايستاد و چنان به من چشم دوخت كه احساس ترس و وحشت كردم اما نمي دانستم ترس از چه و وحشت از كه؟ نگاهش چون مته اي از عمق چشمانم مي گذشت و حتي روحم را سوراخ مي كرد. در عمق نگاهش تاسف، تنفر، خشم، عشق، مهر همه با هم وجود داشت. اما نگاهش فقط يك لحظه بود به اندازه يك نفس. سپس نفس عميقي كشيد و چشمانش را به زير انداخت و از كنارم رد شد. اما من چون مجسمه اي طلسم شده سر جايم خشك شده بودم. پرديس هم او را ديد و هم مرا اما نمي دانست چه كند. او نيز وامانده شده بود اما حالش به مراتب بهتر از من بود زيرا خيلي زود به خود آمد و مرا كه وسط پياده رو سد معبر كرده بودم به كناري كشاند و در حاليكه دستم را مي كشيد مرا كه چون آدمكي سرد و بي حس بودم به دنبال خود مي كشاند. ديدن شهاب انگيزه مرگ را در من تقويت كرده بود در آن لحظه به تنها چيزي كه مي توانستم خوب فكر كنم مرگ بود.

sorna
03-06-2012, 12:48 PM
همانطور كه به دنبال پرديس كشيده مي شدم به خيابان وليعصر رسيديم. پرديس ايستاد تا چراغ سبز شود و همراه با مسافراني كه قصد عبور از خيابان داشتند برويم. به اتوبوسي كه از سمت خيابان انقلاب به پايين مي آمد نگاه كردم و دستم را از دست پرديس بيرون آوردم و در يك لحظه رويم را به سمت ديگر كردم و قدمي به خيابان گذاشتم. ابتدا صداي ترمز سپس جيغ پرديس و آخر دست عابري كه مرا به عقب كشاند. تمام اينها در يك لحظه اتفاق افتاد. لرزش تمام وجودم را فرا گرفته بود و چشمانم سياهي مي رفت به خصوص صداي راننده را كه فرياد مي كشيد و مرا ديوانه مي خواند در گوشم مي پيچيد. آدمهاي اطرافم به من نگاه مي كردند و من جرات نگاه كردن به آنها را نداشتم. تصور مي كردم همه آنها فهميده اند من از قصد مي خواستم خود را زير اتوبوس بياندازم. پرديس دستم را محكم مي فشرد و مرا به دنبال خود مي كشيد. من با پاهايي كه وحشت مرگ و تحقير آنها را بي حس و حال كرده بود به همراه او در ميان مردمي كه به طرف ديگر خيابان مي رفتند كشيده شدم و صداي پرديس را شنيدم و او را ديدم كه براي ماشيني دست دراز كرد و گفت :
- دربست.
چند لحظه بعد من و پرديس روي صندلي عقب ماشين نشسته بوديم و او سر مرا روي سينه اش گذاشته بود و مانند عزيز از دست داده اي مي گريستم.
پرديس از من نپرسيد كه چرا با ديدن شهاب به آن حال افتادم و چرا مي خواستم خود را بكشم. سينه او نيز تكان مي خورد و احساس مي كردم كه او هم مي گريست. شايد گريه او از ترس بود و شايد متوجه شده بود كه من هنوز شهاب را مي پرستم. با آن حال به خانه نرفتيم و پرديس به راننده گفت كه ما را به پارك لاله ببرد.
به مدت يك ساعت من و او بدون كوچكترين كلامي روي صندلي پارك نشستيم. سرما پايم را كرخ كرده بود و دلم تا حدودي آرام شده بود اما هنوز وحشت مرگ را كه در دو قدمي ام احساس كرده بودم به ياد داشتم. به پرديس نگاه كردم، به جايي خيره شده بودم. دستم را روي دستش گذاشتم و آرام گفتم :
- معذرت مي خوام.
پرديس به من نگاه كرد. تاثر در چشمانش موج مي زد. اشك چشمانش را مانند شيشه اي شفاف كرده بود. سرم را تكان دادم و گفتم :
- بهتره بريم خونه، مامان نگران مي شه.
خواستم از جايم بلند شوم كه پرديس دستم را گرفت و گفت :
- صبر كن كارت دارم.
سر جايم باقي ماندم اما خودم را جمع كردم. سرما به روحم نيز نفوذ كرده بود و احساس مي كردم در حال انجماد هستم.
پرديس متوجه شد سردم است و اشاره كرد كه بلند شويم و راه برويم. همانطور كه قدم مي زديم گفت :
- نگين به من راست بگو. هنوز شهاب رو دوست داري؟
سرم را تكان دادم و گفتم :
- نه.
پرديس قدمي برداشت و به طرفم چرخيد و گفت :
- داري دروغ مي گي. چشماتو ندزد ... به من نگاه كم. من پرديسم. مي دوني كه منو خوب مي شناسي پس سعي نكن مثل بقيه منو خر كني. همون بار اولم كه به من گفتي شهاب رو نمي خواي فهميدم دروغ مي گي چون چشمات داد مي زد كه عاشقشي اما هر چي فكر كردم ديدم اين مخالفت از طرف خودته و با اينكه همه تو رو از اين كار منع مي كردن پاتو كردي تو يه كفش كه اونو نمي خواي. اون موقع فكر كردم شايد اشتباه كردم و هنوز تو رو نشناختم. اما امروز كه به اون نگاه مي كردي تو چشمات ديدم و برام يقين شد و هنوز دوستش داري، اما چرا پا روي عشق و علاقه ات گذاشتي و همه چيز رو بهم ريختي، اين سواليه كه فقط خودت بايد به او جواب بدي. حالا به من بگو شهاب چيكار كرده بود كه با تمام دوست داشتنت به يه كلمه همه چيز رو خراب كردي؟
- پرديس منو شهاب براي هم ساخته نشده بوديم. باور كن اينو وقتي فهميدم كه با هم نامزد كرده بوديم. خواستم تا دير نشده راهم رو جدا كنم.
- بچه جون خر خودتي. من تو رو از زمان به دنيا اومدنت مي شناسم پس راستشو بگو و خودت رو خلاص كن. شهاب رو نمي خواستي كه وقتي تو خيابون ديديش مي خواستي خودت رو بكشي.
مي دانستم پرديس چون بازپرسي تا ته و توي قضيه را تا از زبانم بيرون نكشد دست از سرم بر نخواهد داشت از طرفي سرما و خستگي عذابم مي داد. چشمانم را بستم و به طرف پرديس برگشتم و گفتم :
- من نمي خواستم اون كارو بكنم اما تو چي رو مي خواي بدوني؟
- مي خوام بدونم چرا به شهاب گفتي نه و بعد به پيروز جواب مثبت دادي. اين وسط چه چيز باعث شد يه شبه از شهاب دل ببري؟
- بخاطر اينكه از پيروز بيشتر خوشم مي اومد.
- خيلي غلط كردي اگه پيروز رو مي خواستي چرا همون دفعه اول و دومي كه ازت خواستگاري كرد جواب ندادي؟
- براي اينكه اون موقع نمي دونستم پيروز رو دوست دارم.
پرديس لحظه اي سكوت كرد و درحاليكه اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت :
- باشه نگين. فكر مي كردم هنوز بهترين دوست و محرم رازت هستم اما مثل اينكه بعد از ازدواجم با سروش خيلي خودت رو از من جدا كردي. مي خواي نگي نگو اما دروغ هم نگو چون چشمات نشون مي ده دروغ مي گي اونقدر واضح كه خودم رو يه احمق فرض مي كنم.
دو قطره اشك به روي گونه هايش سر خورد و سپس نگاهش را از چشمانم گرفت و به نقطه ديگري معطوف كرد. دلم فشرده شد، تا به آن لحظه گريه او را نديده بودم. حتي نيمه شبي كه سروش با مارال عقد كرده بود و من شاهد گريه اش بودم فقط صدايش را شنيده بودم. تا آن موقع نديده بودم كه او اشك بريزد به طوري كه هميشه فكر مي كردم او اراده اي آهنين دارد اما حالا ديدم كه اين اراده تبديل به ضعف شده و از آن مظهر قدرتي كه هميشه تكيه گاه و باعث مباهاتم بود اثري باقي نمانده است. گريه پرديس دلم را به درد آورد و همين احساس قفل دهانم را باز كرد. دست پرديس را گرفتم و گفتم :
- پرديس بهت راستش رو مي گم اما تو رو خدا باز هم مثل هميشه باش. نمي خوام كسي از اين موضوع باخبر بشه. قسم بخور.
پرديس چشمان اشك آلودش را به من دوخت و گفت :
- بهت قول مي دم. به جون مامان و بابا. به مرگ سروش قسم مي خورم كه چيزي به كسي نمي گم.
سرم را خم كردم و گفتم :
- آره بهت دروغ گفتم. هنوز شهاب رو دوست دارم و اونو مي پرستم.
- خب؟
- ديگه چي دوست داري بدوني.
- يعني با اون لجبازي كردي؟ حرفتون شده؟ چيزي بهت گفته بود؟
- نه، اون خوب تر از اين بود كه بخواد كاري كنه كه من ناراحت بشم.
- خب چي شد كه گفتي نمي خوايش؟
- گفتنش بي فايده اس، همه چيز تموم شده.
- نگين من مي رم با اون حرف مي زنم. بهش مي گم تصميمت بچه گانه بوده. اشتباه كردي. اونم تو رو دوست داره اينو از نگاه امروزش فهميدم.
- نه پرديس تو اين كارو نمي كني.
- چرا؟
- من حالا نامزد پيروز هستم. يادت رفته؟
پرديس با حالت كلافه اي دستش را به صورتش كشيد و گفت :
- تو واقعا پيروز رو مي خواي؟
لبخند زدم و گفتم :
- اگه اين بار هم بگم پيروز رو نمي خوام بابا سرم رو مي ذاره گوشه باغچه گرد تا گرد مي بره.
اخمهاي پرديس در هم شد و گفت :
- نگين راستش رو بگو اگه پيروز رو نمي خواي من تا آخرش پشتت هستم. نمي ذارم كسي به تو زور بگه.
حرف پرديس يك تعارف نبود مي دانستم او به هر قيمت كه شده اين كار را مي كند اما براي هر كاري دير شده بود شايد اگر همان روز اول كه صحبت پدر و عمو را شنيده بودم اين موضوع را با پرديس در ميان مي گذاشتم او راه حلي براي مشكلم پيدا مي كرد اما حالا خيلي دير شده بود و اين ديگر چيزي را عوض نمي كرد. سرم را تكان دادم و گفتم :
- پيروز مرد خوبيه، مي تونم اونو دوست داشته باشم. شايد فراموش كردن شهاب خيلي طول بكشه اما با تكيه به پيروز اونو فراموش كنم. آره حتما فراموشش مي كنم.
پرديس نفس عميقي كشيد و گفت :
- نگفتي چرا ...
حرفش را قطع كردم و گفتم :
- پرديس ديگه چيزي نپرس همه چيز رو مي گم اما حالا نه چون نمي خوام، نمي تونم چيزي بهت بگم. بعد. بعد حتما همه چيز رو بهت مي گم.
پرديس حال خرابم را درك كرد و ديگر چيزي نپرسيد. به همراه او به خانه رفتيم. سردرد و سر گيجه ام نشان مي داد كه باز هم مريض شده ام و بدون اينكه ميلي به خوردن شام داشته باشم به اتاقم رفتم تا بخوابم. آن شب كابوس تا سپيده صبح همراه من بود. تا چشمم را به هم مي گذاشتم خواب مي ديدم كه اتوبوسي غول پيكر از روي بدنم رد مي شود. حتي صداي خرد شدن استخوانهايم را مي شنيدم و سراسيمه از خواب مي پريدم. تا صبح چند بار اين كابوس تكرار شد به طوري كه مي ترسيدم چشمانم را ببندم و آنقدر به سياهي شب از پنجره اتاقم نگاه كردم كه به سپيدي تبديل شد و آن وقت مي توانستم با خيال راحت چند ساعتي بخوابم.
پيروز به ايران آمد و من از معدود كساني بودم كه براي استقبالش به فرودگاه رفتم. به غير از من و پرديس كه او هم همراه سروش آمده بود دختر ديگري از فاميل به فرودگاه نيامده بود. عمو و زن عمو و نيما هم آمده بودند. پيروز بعد از روبوسي با پدر و عمو و نيما و سروش و سلام و احوالپرسي با مادر و زن عمو به طرف من و پرديس آمد. بعد از خوش و بش با پرديس نگاهي به من كرد و با لبخند گفت سلام و سپس دستش را به طرفم دراز كرد. غمگين و دلشكسته بودم اما لبخندش را پاسخ كفتم و دستم را داخل دستش گذاشتم. دو روز وقت داشتم تا به او فكر كنم، به او كه در اين بازي شوم گناهي جز دوست داشتن من نداشت. مقصر او نبود، سرنوشت من اين گونه رقم خورده بود پس دليل نداشت گناه ديگران را به گردن او بياندازم. او دستم را فشرد و گفت :
- نگين تو اين مدت خيلي تغيير كردي.
نپرسيدم چه تغييري فقط سرم را تكان دادم و حرف او را تاييد كردم.
همراه او از سالن فرودگاه بيرون آمديم. پدر او را دعوت كرد به خانمان بيايد اما پيروز ترجيح داد به همراه نيما به منزلش برود. نيما و پيروز در توقفگاه فرودگاه از ما جدا شدند. ما و خانواده عمو هم به طرف خانه برگشتيم. بعد از رسيدن به منزل رفتم تا در اتاقم چند ساعتي استراحت كنم.

sorna
03-06-2012, 12:48 PM
آنقدر به سرعت مقدمات عقد من فراهم شد كه خودم نيز به حيرت افتادم. گويي زمين و زمان همه دست به دست هم داده بودند تا هرچه زودتر سرنوشت مرا تعيين كنند. من نيز مانند كسي كه در سراشيبي تندي قرار گرفته باشد و از طرفي بادي تند از پشت سرش بوزد تن به قضا داده بودم و خودم را به دست تقدير سپرده بودم. به فاصله يك هفته بعد از مراسم عروسي ياسمين و اميد وقتي مانند خواب زده اي به خودم آمدم لباس عروسي به تن داشتم و منتظر پيروز بودم كه به اتفاق او به هتلي كه قرار بود عقدم نيز آنجا برگزار شود بروم. پيروز با خودروي پاترول مشكي رنگي كه با حصيرهايي به شكل پاپيون و گلهايي سرخ و زيبايي تزئين شده بود به دنبالم آمد. لحظه اي كه او از در آرايشگاه داخل مي شد بغض شديدي گلويم را مي فشرد و دلم مي خواست بگريم. او كت و شلواري به رنگ مشكي و بلوزي سفيد به تن داشت و كرواتي به رنگ سفيد و مشكي به يقه آن زده بود. به محض ورودش بوي ادكلن خوشبويي كه زده بود فضا را معطر كرده بود. پيروز خيلي برازنده بود اما اين دلم را راضي نمي كرد. هنوز نمي توانستم او را به چشم همسرم نگاه كنم. دلم را مي خواستم تا بتوانم او را بپذيرم اما او سر جايش نبود. من دلم را جايي گذاشته بودم كه مي دانستم كجاست اما نمي توانستم به سراغش بروم. اين موجب آزارم بود. نمي خواستم به پيروز خيانت كنم اما دوست داشتم به جاي او شهاب بود كه از زيبايي چهره ام بهره مي گرفت و او بود كه تور روي صورتم را پس مي زد. او با آن چشمان سياه شيطان كه دنيايي حرف در آن بود به رويم لبخند مي زد.
احساس مي كردم بيتاب شده ام و دوست دارم تو را از روي سرم بكشم و لباس عروسي را به تنم پاره كنم و چون ديوانه اي گيسو پريشان كرده فرياد كنم : دلم را به من برگردانيد . عشقم را از من نگيريد. دلم مي خواست آنقدر فرياد كنم كه روحم دست از كالبد خاكي ام بردارد. پيروز با نگاه مهرباني كه به چشمانم دوخته بود مستقيم به طرفم آمد. نگاهم را از چشمانش كه عشق و تحسين از آن مي باريد گرفتم و به زير دوختم. از او خجالت مي كشيدم زيرا احساس مي كردم به او خيانت مي كنم. او نگيني را مي خواست كه روح و جسمش از آن خودش باشد. نه اينكه جسمش پيش او باشد و روحش جايي باشد كه قلبش بود.
مانند عروسكي ايستاده بودم تا او جنسي را كه برايش بهاي گزافي پرداخته بود ببيند و اين بيشتر از هر چيز باعث عذابم بود. خودم را در قالب جنسي قابل خريد و فروش مي ديدم. پيروز مهربان بود و با لطافت و ظرافت با من رفتار مي كرد اما اين فكر لحظه به لحظه در من بيشتر شكل مي گرفت كه عمو مرا از شهاب دزديده و پيروز اين جنس دزدي را خريده و فكر مي كردم در اين معامله فقط او ضرر كرده است. به همين جهت دلم برايش مي سوخت. پيروز تور را از روي سرم برداشت. اما به او نگاه نكردم. دستش را زير چانه ام گذاشت و سرم را به طرف خودش بالا كشيد. باز هم به او نگاه نكردم و نگاهم را از او دزديدم. او بدون شك مي توانست از نگاهم بخواند كه هنوز نتوانسته ام رضايت قلبم را جلب كند. پيروز خم شد و بوسه اي به لبانم نشاند. تكان سختي خوردم. گويي شوكي به من وارد شده بود. خواستم خودم را عقب بكشانم اما او با دستش مرا نگه داشته بود. سرم را پايين انداختم و با تنفر دندانهايم را به هم فشار دادم اما او متوجه اين حركت من نشد. صدايش را شنيدم كه با حساس و مهربان بود :
- نگينم، عزيزم. همسر كوچولوي دوست داشتنيم. فكر مي كنم رو ابرا قدم بر مي دارم. بهت قول مي دم هيچ وقت نخوام از اين احساس بيرون بيام. بهت قول مي دم كه هميشه مثل حالا دوستت داشته باشم.
و بعد دوباره دستش را به زيرچانه ام برد و گفت :
- نگين تو نمي خواي به من قول بدي؟
به چشمان طوسي و خوش رنگش نگاه كردم و مانند گنگي پرسيدم :
- چه قولي؟
- اينكه دوستم داشته باشي، به من وفادار بموني و هميشه متعلق به من باشي.
بيشتر احساس گناه كردم. كمي مكث كردم بايد همان لحظه به او جواب مي دادم. من ديگر متعلق شهاب نبودم پس روا نبود بازي خطرناكي را با پيروز شروع كنم. اگر او را نمي خواستم بايد همان لحظه اين را به او مي گفتم و اگر قرار بود گذشته ام را فراموش كنم و آينده ام را با تكيه بر او آغاز كنم بايد به او مي گفتم كه تا آخر به او وفادار خواهم ماند حتي اگر آن لحظه هم نمي توانستم به او بگويم كه دوستش دارم اما مي بايست سعي مي كردم كه دوستش داشته باشم. به پيروز نگاه كردم و گفتم :
- قول مي دم روزي اونطور كه بايد دوستت داشته باشم، از همين لحظه و براي هميشه. يعني تا جايي كه زمان اقتضا كنه به تو وفادار خواهم بود.
پيروز با لبخند به من نگاه مي كرد و معلوم بود كه در حرفم تامل مي كند.
در اتاق عقد مجللي كه متعلق به هتل بود و خيلي زيبا آذين بندي شده بود كنار پيروز نشستم و عاقد خطبه عقد را جاري كرد. عاقد با صدايي پر ابهت صيغه عقدر را مي خواند و طنين صدايش به قلبم فشار مي آورد. ندايي از درون تلنگري بر احساسم مي زد كه نگين تو از اين پس متعلق به پيروزي. فقط اوست كه مي تواند فرمانرواي قلبت باشد. اين ازدواج تقدير توست، پس بوسه تقدير را بر پيشاني ات بپذير و راضي به اين تقدير باش.
آنقدر طنين اين ندا در گوشم بلند بود كه صداي عاقد را نمي شنيدم كه به عربي جملاتي را مي خواند. اشك در چشمانم حلقه زد. با گفتن بله براي هميشه بايد دلم را فراموش مي كردم نمي بايست اين بله فقط در زبانم جاري مي شد. بلكه با تمام قلب و روحم مي بايست پيروز را قبول مي كردم. صداي عاقد را شنيدم كه گفت :
- دوشيزه مكرمه، محترمه، سركار خانم نگين فروغي صبيه گرامي آقاي نادر فروغي، آيا به بنده وكالت مي دهيد كه شما را با مهريه معلوم يك جلد كلام الله مجيد و يك شاخه نبات و تعداد هزار و چهارده سكه تمام بهار آزادي به نيت چهارده معصوم متبرك و پاك به عقد دائم آقاي پيروز بهزاد فرزند مرحوم پولاد بهزاد در بياورم؟ آيا وكيلم؟
هنوز زود بود اين خطبه بايد دوبار ديگر خوانده مي شد. پرديس به من ياد داده بود كه بعد از سه بار خواندن خطبه بگويم : با اجازه پدر و مادر عزيزم و عموي گرامي ام و ديگر بزرگان فاميل بله. اما دلم نمي خواست اين خود شيريني را بكنم. اگر خواست پدر عزيز و عموي گرامي ام نبود پس من اينجا چه غلطي مي كردم. چشمانم را بستم. دو قطره اشك از روي چشمانم به روي گونه هايم سريد. پيروز متوجه اشكي كه از چشمانم چكيد، شد زيرا از داخل آيينه بزرگ مقابلم مرا نگاه مي كرد. آهسته سرش را جلو آورد و گفت :
- نگين حالت خوبه؟
سرم را تكان دادم و نشان دادم كه هيچ مشكلي وجود ندارد.
بار ديگر خطبه خوانده شد. در حين خواندن خطبه دوم سرويسهاي طلا و جواهري كه به عنوان زيرلفظي از طرف اقوامي كه در اتاق بودند به من داده مي شد، بدون اينكه صحبتي رد و بدل شود يكي يكي داخل سبد بزرگي كه به شكل قو بود و كنار سفره عقد گذاشته شده بود سرازير مي شد. با وجودي كه دلم لبريز از غم و نگراني بود اما از اين كار خنده ام گرفته بود به نظرم مي رسيد كه آنها نيز سهم مرا از اين بازي پرداخت مي كنند.
براي دومين بار هم جوابي ندادم. به محض شروع خطبه سوم پرديس سرش را جلو آورد و گفت :
- اين دفعه يادت نره. همون جور كه گفتم بگو. باشه؟
سرم را تكان دادم اما به هيچ وجه قصد نداشتم كلامي را كه پرديس سر هم كرده بود بگويم. همانطور كه عاقد خطبه را مي خواند با خودم گفتم : به خاطر خوبي پيروز، بخاطر مهرباني اش، بخاطر اينكه مرا دوست دارد و بخاطر اينكه شهاب در تقدير من نبود. در همين موقع عاقد با صداي كشداري گفت :
- عروس خانم وكيلم.
نفس عميقي كشيدم و لحظه اي چشمانم را بستم و سپس گشودم و در حاليكه به پيروز كه او هم به من چشم دوخته بود نگاه مي كردم گفتم :
- بله.
صداي دست و مبارك باد بلند شد. پدر و سپس عمو صورتم را بوسيدند و بعد از آن مادر مرا در آغوش گرفت اما من احساسي در برابر شادي آنان نداشتم.
دوست داشتم اين بازي زودتر پايان بگيرد. از بس از اين و آن تشكر كرده بودم و سرم را تكان داده بودم، سرگيجه گرفته بودم.
بعد از عقد من و پيروز مدت كوتاهي با هم تنها شديم. پيروز دستم را گرفت و مرا روي صندلي نشاند و خودش كنارم نشست. لبخند دلنشيني روي لبهايش بود. در آن لحظه مانند سرداري بود كه از فتح بزرگي بازگشته باشد. ناخودآگاه من نيز لبخند زدم. همه چيز تمام شده بود و من اكنون قدم به راهي گذاشته بودم كه مي بايست آن را تا آخر طي مي كردم.
شام در هتل صرف شد و بعد از گشتي در شهر به خانه پدر برگشتيم. به محض رسيدن به خانه لباسم را از تنم خارج كردم و آرايش صورتم را تا حدي پاك كردم. آخر شب بود و معدودي از مهمانان كه همه از اقوام نزديك بودند و بعد از گردش به خانه ما آمده بودند برخاستند تا براي خواب به خانه عمو بروند. هيچ كس قرار نبود در خانه ما بماند كه اين موجب تعجب من شده بود اما وقتي كه فهميدم قرار است پيروز امشب در خانه مان بماند و در اتاق مهمان بخوابد و همچنين فهميدم كه قرار است من نيز براي خواب به اتاق او بروم، آنقدر احساس بدي به من دست داد كه ناخودآگاه سر پرديس كه اين موضوع را به من گفته بود، فرياد كشيدم. پرديس كه خيلي هول شده بود با دست مرا به آرامش دعوت كرد و گفت :
- نگين عاقل باش اين رسمه. تو ديگه از اين به بعد همسر قانوني پيروز هستي.
با عصبانيت گفتم :
- پرديس روي سگم رو بالا نيار. من به رسم و رسومات احمقانه شما كاري ندارم. اما اينجا خانه پدرمه و من تا موقعي كه خانه پدرم هستم تو اتاق خواب خودم مي خوابم. فهميدي؟ اتاق خواب خودم نه جاي ديگه. تنها و بدون مزاحم.
پرديس مي خواست حرفي بزند كه به او اجازه ندادم و گفتم :
- همين كه گفتم. ديگه نمي خوام چيزي بشنوم.
پرديس نفس عميقي كشيد و از اتاق خارج شد. همان شب فهميدم كه پيروز هم موافقت نكرده كه آن شب را در خانه ما بماند و ترجيح داده به خانه خودش برود.
صبح روز بعد پيروز به خانه مان زنگ زد تا حالم را بپرسد و خواست كه بعدازظهر آماده باشم تا با هم به گردش برويم.
پيروز به مدت يك ماه بعد از عقد ايران بود و بعد از آن به سوئد برگشت تا ترتيب كارهاي اقامت مرا بدهد. از اين طرف پدر نيز براي گرفتن گذرنامه من مرتب به اداره گذرنامه و سفارت سوئد و اداره ثبت و غيره رفت و آمد مي كرد.

sorna
03-06-2012, 12:49 PM
پريچهر به تازگي صاحب پسري شده بود و مادر او را به خانه مان آورده بود تا از او بهتر پذيرايي كند. نوزاد او خيلي كوچك و قشنگ بود و با وجود كوچكي موهاي بلند و مشكي داشت. پدر كه براي اولين بار پدربزرگ شده بود، در پوست خود نمي گنجيد و مادر با وجود شادي حاصل از به دنيا آمدن فرزند او به فكر تهيه جهيزيه براي من بود و بيشتر نگران اين بود كه چگونه جهيزيه من را به يك كشور ديگر انتقال دهد. هر چقدر پدر به او مي گفت كه احتياجي به اين كار نيست و پيروز قبول نخواهد كرد كه نگين چيزي با خودش ببرد، مادر با ناراحتي به او نگاه مي كرد و مي گفت :
- خدا مرگم بده حاج آقا، دختر بدم بدون جهيزيه؟! مگه همچين چيزي مي شه؟
من كاري به اين چيزها و حوصله جر و بحث با مادر را نداشتم. اكثر اوقاتم را با پريچهر و كودك او سر مي كردم و گاهي كه دلم خيلي مي گرفت به پرديس زنگ مي زدم و با او صحبت مي كردم. صحبت هاي من و پرديس گاهي اوقات بيشتر از يك ساعت طول مي كشد. او با من صحبت مي كرد و راه و رسم زندگي را به من ياد مي داد و من از دلتنگي هايم برايش مي گفتم. پرديس يادم مي داد چگونه بدون اينكه بخواهم خودم را گول بزنم شهاب را فراموش كنم او اين تجربه را به خوبي كسب كرده بود.
به چشم به هم زدني تمام كارهايم براي اقامت در سوئد رديف شده بود و زماني كه پيروز به خانه مان زنگ زد و گفت بي صبرانه روزهاي باقي مانده تا ورودم را مي شمارد، احساس عجيبي به من دست داد. عاقبت روزي رسيد كه با يك چمدان كه وسايل شخص ام را داخل آن گذاشته بودم از اتاق خارج شدم تا براي هميشه آنجا را ترك كنم. به محض خروجم از اتاق، بوي خوش اسپند به مشامم خورد و من اين بو را با نفس عميقي فرو دادم.
از شب قبل سر فرصت و يكي كي با تلفن و حضوري با اقوام خداحافظي كرده بودم حتي با عمه سوزه مهربانم چند كلامي صحبت كرده بودم و از اينكه نتوانسته بودم بعد از عقد به ديدنش بروم عذر خواستم. اكنون اقوامي كه براي بدرقه ام از سنندج به تهران آمده بودند، پايين منتظرم بودند تا با آنها نيز خداحافظي كنم. خواسته بودم كسي براي بدرقه ام به فرودگاه نيايد حتي پدر و مادرم. اما با آمدن پرديس براي بدرقه ام مخالفت نكردم. او با همه فرق داشت مي خواستم تنها شاهدم براي ترك هميشگي وطنم باشد. او و سروش قرار بود مرا به فرودگاه برسانند. آخرينن گاه را به اتاقم انداختم و آهي كشيدم سپس در اتاقم را بستم و بدون اينكه بخواهم دوباره به آن نگاه كنم پله ها را طي كردم. از بين آن همه آدم چشمم به مادرم افتاد كه قرآني در دست داشت و با چشماني اشك آلود با حالتي مظلومانه گوشه اي ايستاده بود. چشم از او برداشتم زيرا نمي خواستم هيچ چيز مرا تحت تاثير قرار دهد. با عمه و زن عمو و دخترعموهايم روبوسي كردم. بعد سراغ پدر رفتم. براي بوسيدن دستم را دور گردنش انداختم. پدر مرا در آغوش گرفت و بدون خجالت جلوي آن همه آدم با صداي بلندي گريست. دندانهايم را به هم فشار دادم تا مانع از جمع شدن اشك در چشمانم شوم و بعد آرام خود را از آغوشش بيرون كشيدم. عمو پدر را به گوشه اي برد تا او را آرام كند. به طرف پريچهر و كودك قشنگش رفتم و آن دو را هم بوسيدم. پوريا به اتاقش رفته بود و وقتي با اصرار نيما بيرون آمد از چشمان سرخش فهميدم كه گريه كرده است. او را كه تازگي قدش كني بلندتر از من شده بود و پشت لبش هم سبز شده بود، در آغوش گرفتم و صورتش را چندبار بوسيدم. سپس با نيما و صادق دست دادم. براي اولين بار دستم را براي نويد دراز كردم و با او هم دست دادم و برايش آرزوي موفقيت كردم. نويد بدون اينكه لبخندي به لب داشته باشد دستم را فشرد و برايم آرزوي خوشبختي كرد.
جلوي در حياط از زير قرآني كه مادر به دست گرفته بود، رد شدم و يك بار ديگر برگشتم و آن را بوسيدم. بعد يك بار ديگر صورت مادر را بوسيدم و به طرف ماشين سروش رفتم و عقب نشستم. پرديس هم سوار شد و سروش بعد از گذاشتن چمدانم در صندوق عقب به راه افتاد. نمي خواستم نگاهي به مادر و بقيه بياندازم اما ناخودآگاه سرم به طرف عقب چرخيد و ناهيد دخترعمويم را ديدم كه كاسه اي آب پشت سرم خالي كرد و مادر را ديدم كه سرش را روي قرآني كه در دستش بود گذاشته و بدنش تكان مي خورد. كنارش پوريا ايستاده و با حالتي كه دلم را ريش مي كرد، سرش را به طرفي خم كرده بود. پدر را نديدم مي دانستم هم اكنون عمو در حال دلداري دادن به پدر است و به او اطمينان مي دهد كه من به سوي خوشبختي مي روم. از يك چيز دلم خنك شده بود و آن اينكه نه با عمو خداحافظي كردم و نه صورتش را بوسيدم. شايد در آن هير و وير كسي متوجه اين موضوع نشده بود اما من از همان ابتدا حواسم بود كه اين كار را نكنم. هنوز احساس مي كردم از او كينه به دل دارم و نتوانسته ام او را ببخشم.
به فرودگاه رسيديم. سروش از قسمت اطلاعات پرواز، ساعت پرواز هواپيماي سوئيس اير را پرسيد. هنوز وقت كافي داشتيم. به همراه پرديس و سروش به طرف صندليهاي سالن انتظار فرودگاه رفتيم. سروش براي گرفتن آبميوه رفت و من و پرديس در كنار هم نشستيم و او دستم را گرفت و برايم حرفهايي زد كه به هيچ وجه مايل به شنيدنش نبودم. خواستم اعتراض كنم اما او گفت حالا وقت قُد بازي نيست. او مي خواست برايم از مسائل زناشويي صحبت كند و من آنقدر دلزده و متنفر شده بودم كه كم مانده بود همان لحظه قيد همه چيز را بزنم و به همراه او به خانه پدرم برگردم. به پرديس گفتم مايل نيستم حتي كلمه اي ديگر بشنوم و اگر در اين باره كوتاه نيايد ترجيح مي دهم در سالن ترانزيت منتظر اعلام پرواز باشم. پرديس رضايت داد كه اين بحث را خاتمه بدهد و مرا بيشتر از آن از زندگي متنفر نكند. هنوز آبميوه اي را كه سروش خريده بود تمام نكرده بوديم كه از بلندگو اعلام شد كه مسافران هواپيماي سوئيس اير براي تحويل بار و عمليات گمركي به سالن ترانزيت مراجعه كنند.
وقت خداحافظي بود. پرديس را بوسيدم و لحظه اي در آغوش گرم و پر محبت او ماندم. احساس ترس و دلهره اي كه بعد از جدا شدن از آغوش او كردم هيچگاه از خاطرم بيرون نخواهد رفت. ترك آغوش او حتي از ترك آغوش پر مهر مادرم سخت تر بود. سروش نيز دستم را گرفت و گونه ام را بوسيد. بوسه او مانند بوسه برادري هنگام ترك خواهرش بود. سروش را خيلي دوست داشتم دلم نيامد به سادگي از او جدا شوم قدمي به جلو برداشتم و دستم را دور گردنش انداختم و گونه اش را بوسيدم. پرديس مي گريست و اشك در چشمان سروش حلقه زده بود و اين بيش از بيش مرا متاثر مي كرد. لبم را به زير دندان گرفتم تا چند دقيقه اي ديگر را تحمل كنم. سپس از داخل در شيشه اي بين سالن انتظار گذشتم و وارد سالن ترانزيت شدم.
با كمك مهماندار شماره صندلي ام را پيدا كردم و روي آن نشستم. صندلي ام كنار پنجره بود و من مي توانستم از آنجا بيرون را ببينم. اما چيزي براي ديدن وجود نداشت جز چراغهاي قرمز و زرد باند چيزي ديده نمي شد. آسمان شب سياه و بي ستاره بود اما هنوز دلم خوش بود كه روي خاك زادگاهم قرار دارم.
هواپيما به حركت در آمد و كم كم اوج گرفت. احساس كردم تاري از قلب من كه هنوز به آن خاك تيره و سرد پيوند داشت همراه با اوج هواپيما كشيده و پاره شد. ديگر هيچ اميدي باقي نمانده بود. من به سوي دياري مي رفتم كه نه مي دانستم چگونه جاييست و نه مي دانستم چه سرنوشتي در انتظارم خواهد بود. تنها و غريب با دلي شكسته از پنجره به ابرهاي سفيدي كه در سياهي شب مانند تكه هاي پنبه در فضا معلق بودند نگاه مي كردم. دلم مي خواست بگريم و اين تنها نيازي بود كه در خود احساس مي كردم. تصوير مادر و پوريا جلوي در خانه مانند احساس درد به گلويم فشار مي آورد. در اين موقع مهماندار حوله اي گرم و نمناك را به دستم داد. نمي دانستم بايد با آن چكار كنم اما چشمم به زن مسني كه روي صندلي كنارم نشسته بود افتاد. او حوله را روي صورتش انداخت و تازه فهميدم اين حوله كمپرسي براي رفع خستگيست. من نيز به تقليد از او حوله را روي صورت انداختم و خوشحال از اينكه پوششي براي صورتم پيدا كرده بودم كه كسي متوجه گريستنم نشود. سيل اشكهايم را رها كردم. قطره هاي گرم اشك از كنار چشمانم به طرف موهايم مي رفت اما نرسيده به موهايم جذب حوله روي صورتم مي شد. تا توانستم گريستم به طوري كه احساس كردم از قفس تنگي كه سينه ام را مي فشرد رها شدم

sorna
03-06-2012, 12:49 PM
هواپيماي سوئيس اير پس از توقف كوتاهي در زوريخ به سمت استكهلم پرواز كرد.
به محض پياده شدن از هواپيما سردي هوا را با تمام وجود احساس كردم. آسمان استكهلم بر خلاف آسمان تهران ستاره باراني بود. با و جودي كه چراغهاي زيادي محوطه فرودگاه را روشن كرده بودند اما روشنايي آسمان آنرا تحت تاثير قرار مي داد. هر كار مي كردم ناخود آگاه نگاهم به سمت آسمان كشيده مي شد. برايم ديدن چنين چيزي عجيب و باورنكردني بود. آسمان آن شهر و آن كشور را بيش از هر جاي ديگري خواستني يافتم. با راهنمايي شخصي به طرف سالن ترانزيت رفتم. چيز زيادي براي تحويل از قسمت گمرك نداشتم اما براي گرفتن همان يك چمدان مدتي معطل شدم و بعد به همراه مسافراني كه همسفرم بودند به قسمت خارج از فرودگاه راهنمايي شدم. مي دانستم كه تا چند لحظه بعد پيروز را خواهم ديد. بخاطر همين احساس گنگي بين ترس و نگراني داشتم. وقتي پا به داخل سالن انتظار گذاشتم با گنگي به اطرافم نگاه كردم آدهاي اطرافم چهره هايي غريب و نا آشنا داشتند. زبان هيچ كدام از آنها را نمي فهميدم. احساس مي كردم ترسيده ام اما خودم را نباختم. همانطور كه به اين طرف و آنطرف نگاه مي كردم دستي از پشت به كمرم خورد. تكاني خوردم و به عقب برگشتم. از ديدن پيروز با خوشحالي نفس راحتي كشيدم. پيروز لبش را به زير دندان گرفته بود و با خوشحالي نفس نفس مي زد و سپس در يك لحظه حتي بدون اينكه فرصتي دهد تا به او سلام كنم دستش را دور كمرم حلقه كرد و با حركتي مرا از جا كند. چرخي زد و بعد بوسه اي روي لبانم نشاند. آنقدر از كار او حيرت زده شدم و خجالت كشيدم كه حدي براي آن متصور نبود. خودم را از ميان بازوانش بيرون كشيدم و با بهت و ناباوري قدمي به عقب برداشتم و در همان حال جرات نگاه كردن به اطراف را نداشتم فكر مي كردم تمام مردمي كه در فرودگاه هستند به ما چشم دوخته اند و حركت ناشايست پيروز را ديده اند. با احتياط نگاهي به اطراف كردم. آنطور كه من فكر مي كردم نبود. هر كس در حال خودش بود گويي هيچ كس، هيچ كس را نمي ديد. تازه به ياد آوردم كه هنوز سلامي به پيروز نكرده ام. با خجالت گفتم :
- سلام.
پيروز دستش را دور شانه ام انداخت و در حاليكه مرا به خود مي فشرد گفت :
- سلام عزيزم به سوئد خوش اومدي.
به همراه پيروز به خانه اش رفتيم. خانه اي زيبا و مجلل كه همه نوع وسايل يك زندگي راحت در آن يافت مي شد. به ياد مادر بيچاره ام افتادم كه چقدر ناراحت اين بود كه مبادا من از اين نظر دچار مشكل شوم. پيروز خانه را به من نشان داد. تمام وسايل حكايت از سليقه بي نقصش داشت. پيروز بعد از نشان دادن تمام خانه در مرحله آخر اتاق خواب را به من نشان داد. سرويس اتاق خواب خيلي زيبا و مجلل بود. سرويس خوابي به رنگ سبز و طلايي كه حتي پرده ها و موكت كف اتاق نيز با رنگ تخت هماهنگ بود. تابلويي به ابعاد بزرگ در قابي به رنگ طلايي و سبز در بالاي تخت نصب شده بود كه در آن عكسي از من و پيروز بود كه روز عقد انداخته بوديم. روي ميز آرايش زيبايي كه كنار تخت بود وسايل آرايشي با حسن سليقه و زيبايي چيده شده بود كه بعيد مي دانستم بدون سليقه يك زن انتخاب شده باشد. لباس خوابي به رنگ سفيد درون جعبه اي بود كه به محض ديدن به سرعت چشم از آن برداشتم. پيروز هم متوجه شد و با لبخند به من نگاه كرد. براي اينكه فكرش را منحرف كنم از او خواستم يكبار ديگر آشپزخانه را به من نشان بدهد. پيروز با خنده برايم توضيح داد كه دو مستخدم در منزلش كار مي كنند كه او در حال حاضر به هردوي آنها يك هفته مرخصي داده است تا مزاحمي نداشته باشيم. و بعد به شوخي گفت :
- فقط در طول اين به هفته بايد از خودمون پذيرايي كنيم و بعد از اون لازم نيست از نظر اومور خانه نگران چيزي باشيم.
نمي دانستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت. ناراحت از اينكه اين همه تعليم براي يادگيري پخت و پز همه كشك بود و خوشحال از اينكه از شر سوزاندن و شفته كردن عذا راحت شده بودم. با وجودي كه شب قبل استراحت كافي نداشتم اما خسته نبودم و احساس سرحالي مي كردم. به پيشنهاد پيروز براي رفع خستگي به حمام رفتم. حمام زيبا و مدرني كه حتي شكل وسايلش با حمام بزرگ و جادار خودمان قابل مقايسه نبود. پس از حمام لذت بخشي كه نيرويم را به من بازگرداند لباسي از چمدانم بيرون آوردم و آن را به تنم كردم سپس نگاهي به اتاق خواب زيبا و بزرگ خانه انداختم. باورش خيلي سخت بود كه آنجا محل زندگي هميشگي ام باشد. هنوز نتوانسته بودم قبول كنم كه به خانه ام پا گذاشته ام. به طرف پنجره اتاق رفتم. در يك لحظه انتظار داشتم منظره حياط خودمان را با همان درخت خرمالوي بزرگ و پر شاخه ببينم. اما به جاي آن چشمم به منظره زيباي پر درختي افتاد كه با وجود سرماي هوا درختان سرو و كاج همچنان با سبزي، قامت راست كرده بودند.
احساس مي كردم از ديدن خانه كه محوطه سبز و زيبايي جلوي آن بود به وجد آمده ام اما اين احساس به محض رسيدن تاريكي شب به احساس گنگي از ترس و وحشت تبديل شد. ترس از تنها بودن با پيروز. با وجودي كه شب گذشته در سفر بودم و تمام طول روز نيز ذره اي استراحت نكرده بودم اما هنوز ميل نداشتم براي استراحت بروم. احساس نا امني وجودم را احاطه كرده بود و هيچ گونه آمادگي براي پذيرش پيروز در خود احساس نمي كردم. بدون اينكه چيزي به پيروز بگويم خودش به خوبي اين احساسم را درك كرد و آرام به من اطمينان داد تا زماني كه آمادگي پذيرش او را پيدا نكرده ام مزاحمتي براي من ايجاد نخواهد كرد. با اطمينان از اينكه مي توانم به قول او اطمينان كنم براي خواب به اتاق رفتم و به محض اينكه سرم روي بالش رفت نفهميدم كي خوابم برد و تا نيمه هاي روز بعد مانند مرده اي بي حركت خوابيدم.
روزها يكي بعد از ديگري مي گذشتند و من در حال وفق دادن خودم با محيط زندگي تازه ام بودم. مستخدماني كه در خانمان كار مي كردند زن و مردي سياه پوست اهل كشور موريتاني بودند كه ابتدا از ديدنشان چنان ترسيدم كه كم مانده بود فرياد بزنم. پيروز مرا به آنان معرفي كرد و من از فكر اينكه بخواهم با آن دو در خانه تنها باشم وحشت سرتا پايم را فرا گرفت. وقتي فكرم را به پيروز گفتم ابتدا از خنده ريسه رفت و بعد به من اطميان داد كه اگر آن دو را خوب بشناسم از فكري كه در موردشان كرده ام خندام خواهد گرفت. البته او حق داشت، تام و همسرش برتا هر دو خوب و مهربان بودند و من خيلي زود توانستم آنها را دوست داشتني و قابل اعتماد بيابم. بهتر از همه اينكه آن دو مي توانستند فارسي صخبت كنند. البته نه خيلي درست و فصيح اما همين كه كلماتي را مي توانستند ادا كنند براي من دنيايي از نعمت بود.
دو هفته بعد از اقامتم پيروز جشن بزرگي به مناسبت ازدواجمان در منزل ترتيب داد تا مرا با دوستان و همكارانش آشنا كند. در آن مهماني با اشخاص زيادي آشنا شدم كه يكي از آنها دختري بود به نام مارتينا كه يكي از كارمندان شركت بود و نسبت به ديگران رابطه نزديكتري با پيروز داشت. مارتينا دختري سفيد رو و قد بلند بود كه به همراه مادرش در خانه اي در حومه شهر اوربرو زندگي مي كرد. اصليت او يوگسلاو بود و يكي از صدها مهاجري بود كه پدر و مادرش از زمان تولد او به سوئد آمده بودند. مارتينا زيبا نبود اما چهره اي مناسب و دلنشين داشت و از همه مهمتر يكي از مهره هاي اصلي شركت بود. او ازدواج نكرده بود و به شدت مخالف ازدواج بود و به قول پيروز ژن زن بودن را در خود نداشت. او با لهجه غليظي صحبت مي كرد و اگر پيروز كنارم نبود حتي يه كلمه از حرفهايش را متوجه نمي شدم. در تمام مدت مهماني پيروز مرتب صحبتهاي دوستانش را براي من ترجمه مي كرد و من مانند آدم گنگ و بي سوادي چشم به دهان پيروز دوخته بودم و فقط براي آنها لبخند مي زدم. آن شب بعد از رفتن مهمانان پيروز با خنده مرا در آغوش گرفت و در حاليكه به طرف اتاق خواب مي رفت گفت :
- خانم كوچولوي من، از فردا بايد سعي كني زبان اين كشور رو ياد بگيري. امشب از بس حرهاي چرت اين و اون رو ترجمه كردم احساس مي كنم فكم درد گرفته. دفعه ي ديگه بايد خودت بتوني با اونا صحبت كني.
اين حرف پيروز مرا به فكر انداخت كه اين كار را بكنم زيرا از ترس اينكه مبادا گم شوم و نتوانم از كسي نشاني خانه را بپرسم حتي پا از در خانه بيرون نمي گذاشتم و وقتي به پيروز گفتم مي خواهم اين زبان را ياد بگيرم آنقدر خوشحال شد كه حد نداشت. از فرداي آن روز معلمي به خانه مي آمد تا اين زبان را به من ياد بدهد. همان روز اول آنقدر از يادگيري اين زبان مستاصل شدم كه از اينكه گفته بودم مي خواهم زبان ياد بگيرم به خودم دشنام مي دادم. پيروز براي اينكه زبانم تقويت شود در خانه با من فارسي صحبت نمي كرد و تمام وقت به آن زبان مزخرف با من صحبت مي كرد و من گيج و گنگ به او نگاه مي كردم. اوايل آنقدر گيج بازي در مياوردم كه حد نداشت. يك بار سر ميز ناهار او به من چيزي گفت كه فكر كردم ظرف سالاد را مي خواهد و آن را برداشتم تا به او بدهم. پيروز با لبخند اشاره كرد كه آن را نمي خواند و بار ديگر جمله اش را تكرار كرد. اينبار ظرف نان را به طرفش گرفتم باز هم اشاره كرد كه نه و در همان حال از اينكه متوجه نمي شوم كه چه مي گويد مي خنديد. زماني كه براي بار سوم جمله اش را تكرار كرد با ناراحتي به او نگاه كردم و به فارسي گفتم :
- من نمي فهمم چي مي گي.
اما او قصد نداشت به زبان خودم بگويد كه منظورش چيست. وقتي بار ديگر آن جمله را تكرار كرد با عصبانيت از سر ميز بلند شدم و به اتاقم رفتم. رلستش آن روز دلم براي وطنم تنگ شده بود و اين كار پيروز هم مزيد براين بود كه مانند كودكي بهانه بگيرم و دلم بخواهد گريه كنم. با دلتنگي لبه تخت نشستم و سرم را روي دستانم گذاشتم و مهار اشك را رها كردم. پيروز وقتي به اتاق آمد و مرا درآن حال ديد كنارم نشست و دستش را دورم پيچيد و مرا در آغوش گرفت و در حاليكه موهايم را نوازش مي كرد با لحن آرامبخشي به زبان شيرين فارسي گفت :
- عزيزم. كوچولوي دل نازكم. نمي خواستم اذيتت كنم. منو ببخش. من سر ميز بهت مي گفتم : دوستت دارم بهار شيرينم. باور كن همين جمله رو گفتم البته قبول دارم كه مقصر بودم و نبايد اذيتت مي كردم. حالا بلند شو دست و صورتت رو بشور بريم بيرون. مي دونم حوصله ات سر رفته. بهت قول مي دم ديگه با اين زبان حرف نزنم. تو خيلي وقت داري اين زبان رو ياد بگيري.
اشكهايم را پاك كردم و نشان دادم كه او را بخشيده ام . پيروز كمك كرد تا حاضر شوم و بعد به همراه او به رستوراني رفتيم كه بيشتر مشتريانش ايراني بودند البته كسي به فارسي صحبت نمي كرد اما وقتي پيروز با كلمه اي فارسي حالشان را مي پرسيد آنها نيز فارسي پاسخ مي دادند. همين باعث دلگرمي ام شد و فهميدم كه تنها نيستم. پيروز وقتي متوجه شد كه با رفتن به اين رستوران تا چه حد روحيه ام را به دست آورده ام اغلب اوقت مرا به آنجا مي برد. با اينكه در آن رستوران كسي با كسي دوست و همنشين نبود اما به هر حال بوي وطنم را مي داد و همين مرا راضي مي كرد.

sorna
03-06-2012, 12:50 PM
هفت ماه از آمدنم به سوئد مي گذشت. كم كم به محيط زندگيم عادت مي كردم و مي پذيرفتم كه زندگي جديد را آغاز كرده ام. اوايل سفرم اين پذيرش آسان نبود. گاهي اوقات به قدري دلتنگ مي شدم و دلم هواي ايران را مي كرد كه هيچ چيز نمي توانست راضي ام كند. در اين موقع آنقدر مي گريستم كه پيروز مجبور مي شد براي دلداريم به هزار حيله متوسل شود و مانند كودكي به من وعده و وعيد دهد. البته او به وعده هايش عمل مي كرد و همسر خوبي بود. من با او مشكلي نداشتم تنها مشكل من با او دوستان زني بودند كه داشت. بخصوص از زماني كه از كارهايش در شركت و همچنين مارتينا صحبت مي كرد احساس مي كردم نمي خواهم چيزي بشنوم. اوايل زياد حساسيت نشان نمي دادم اما كم كم حس مي كردم تحمل خنده ها و صحبتهاي او را با مارتينا ندارم بخصوص كه گاهي اوقت از خانه با او تماس مي گرفت و براي مدتي طولاني با او صحبت مي كرد. از حرفهايش چيزي سر در نمي آوردم چون هنوز نتوانسته بودم زبان سخت آن كشور را كه تلفيقي از چند زبان بود ياد بگيرم. اين جور مواقع روي مبل مي نشستم و با اينكه چشم به تلويزيون دوخته بودم از دورن حرص مي خوردم. گاهي پيروز كنارم مي نشست و همانطور كه دستش را دور شانه ام مي انداخت و مرا به خود مي فشرد به صحبتش با او ادامه مي داد. در اين حال آنقدر از دستش شاكي مي شدم كه دلم مي خواست سرش فرياد بكشم اما تنها كاري كه مي كردم اين بود كه خودم را از آغوشش بيرون بكشم و به بهانه اي به اتاق ديگري بروم.
در اين مدت چند بار با پدر و مادر و پوريا تلفني صحبت كرده بودم اما مكالمه هايم در حد سلام و احوالپرسي و خبرگيري از سلامتي آنان و دادن خبر سلامت خودم بود. در تمام اين مدت فرصتي نشد كه با مادر مفصل صحبت كنم. البته من نيز حرفي براي گفتن نداشتم. كسي اطرافم نبود كه بخواهم از آن صحبت كنم. هر بار كه تلفن مي كردم از مادر مي خواستم به پريچهر و پرديس و صادق و سروش هم سلام مرا برساند. دلم براي مادر مي سوخت طفلي يكي از دخترانش به شهر دوري رفته بود و دختر ديگرش به كشوري دورتر. فقط خواهر بزرگم پريچهر بود كه خانه او هم با مادر فاصله داشت اما همان دلم را گرم مي كرد دست كم يكي از دخترانش نزديكش است.
پريچهر به تازگي برايم نامه فرستاده بود. البته خبرهايي كه پريچهر در نامه اش نوشته بود از خودش و كودكش و صادق و پدر و مادر بود. او مثل هميشه آنقدر متانت داشت كه جز خودش و چيزهايي كه مجاز به گفتن بود چيز ديگري نمي گفت. پريچهر عكسي از پدرام كوچكش را برايم فرستاده بود كه در آن عكس پسرش خيلي به صادق شبيه بود. عكس پدرام خواهرزاده ام را بوسيدم و آن را در قاب كوچكي گذاشتم و كنار ميز آرايشم قرار دادم تا هميشه جلوي چشمم باشد.
بعد از مدتها انتظار نامه اي از پرديس به دستم رسيد كه چهار صفحه بود. از رسيدن آن نامه به قدري خوشحال شدم كه چندين بار برتا را بوسيدم و به او گفتم :
- متشكرم، متشكرم.
نامه پرديس را مانند شي گرانبها به قلبم فشردم و از ضخيم بودن آن دچار هيجان شدم. مي دانستم پرديس تمام چيزهايي را كه مايل به شنيدن هستم برايم نوشته است. او بر خلاف پريچهر همه چيز را كامل تشريح مي كرد بطوريكه خودم را در بين آنها احساس مي كردم. پرديس بعد از كلي سلام و احوالپرسي برايم نوشته بود اوضاع در خانواده عادي و مثل هميشه است. هنوز پوريا با توپ به درختان بيچاره ضربه مي زند و هنوز مادر همان تكيه كلامش را بر زبان دارد : وا حاج آقا مگه ميشه؟ و پدر با خنده مي گفت : چرا نمي شه خانم. از اين نوشته پرديس كلي خنديدم بطوريكه ناخودآگاه اشك از چشمانم جاري شد. او اوضاع خانواده را طوري نوشته بود كه مو به مو آنچه را مي خواندم احساس مي كردم. پرديس از خودش و سروش نوشته بود كه سروش مثل كسي كه بخواهد دنيا را بگيرد كار مي كند و او براي اينكه شلوار سروش دو تا نشود مرتب خرج مي كند. البته جلوي آن نوشته بود زياد جدي نگير و سپس نوشته بود كه هنوز از بچه خبري نيست و در ادامه اضافه كرده بود كه نكه فكر كني نازا هستم بلكه هم من و هم سروش، البته بيشتر من، فكر مي كنيم هنوز يه كم زوده. بزار عمه فرصت كنه برام حرف دراره بعد با آوردن يك پسر كاكل زري و يك دختر پيرهن زري حالش رو مي گيرم. نامه پرديس مجموعي از طنز و شوخي بود و عجيب اينجا بود كه با اينكه سنندج بود اما از تهران بهتر از هر كسي خبر داشت. پرديس نوشته بود : نيشا با مردي كه افسر نيروي هواييست به نام اردشير نامزد كرده و قابل توجه خواهر خوبم كه خانواده اردشير اصفهاني هستن و سر مهريه با عمو كلي چك و چونه زدن بطوريكه عمو از دادن نيشا به آنان دل چركين است. اما نيشا كه احمد پسر توران خانم رو ديده بود از ترس اينكه مبادا زن آن غول بي شاخ و دم شود پايش را كرده در يك كفش كه اردشير را مي خواهد و عمو كه حريف خيره سري او نشده عاقبت رضايت داده كه آن دو نامزد كنند و قرار است بعد از محرم و صفر عقد كنند. نفس عميقي كشيدم و با خود گفتم : باز خدا رو شكر كه عمو به زور او رو به احمد نداده. پرديس از نويد هم نوشته بود كه روي دست نيما بلند شده و به زن عمو گفته كه برايش دست بالا كنند و همسر محبوب او كسي نيست به جز شيدا خانم گل كه با زبانش پسر عموي رشيد ما را تور كرده و خواسته به اين طريق از نردبان موفقيت بالا برود اما بيچاره خبر نداره كه اين نردبان فقط مخصوص دزدهاست و خبري آن بالاها نيست. به اينجاي نامه كه رسيدم از ته دل خنديدم. پرديس استعداد خوبي براي انتقال احساساتش داشت. ديگر نوشته بود كه چگونه عمه را دست انداخته و يا چگونه دم جاري اش را كه قصد فضولي در كارش را داشته چيده است. پرديس در آخر نامه اش از من خواسته بود جواب نامه اش را بدهم و بگويم كه زندگي ام با پيروز چطور است و آيا اينكه خبري از بچه هست يا نه و جمله اش را با اين جمله پايان داده بود كه آنكه در انتظار جواب نامه ات روز و شب ندارد و خواب و خوراك را براي خودش و همسرش حرام مي كند، پرديس. حتي خداحافظي او با طنز بود و مي دانستم كه او سروش را بيشتر از آن دوست دارد كه بخواهد خواب و خوراك را از او بگيرد.
همان لحظه جواب پرديس را نوشتم. براي او نوشتم كه از زندگي ام راضي هستم و اوضاعم بد نمي گذرد. كمي از وضعيت زندگي ام و همچنين از اخلاق خوب پيروز نوشتم اما براي او ننوشتم كه به تازگي به تلفن هايش حسودي مي كنم زيرا مي دانستم از پرديس بعيد نيست به پيروز زنگ بزند و در اين مورد به او سفارش كند. هر چقدر توانستم از خوبي ها برايش نوشتم اما دوست نداشتم به او بگويم كه گاهي دلم براي هواي تهران و حتي ديدن كسي را مي كند كه هنوز نتوانستم فراموشش كنم. نامه من برخلاف نامه پرديس يك صفحه بود. در آخر براي او نوشتم از چيزي كه پرسيده بود خبري نيست و فكر هم نمي كنم حالا حالاها خبري باشد. به او اطمينان دادم به محض اينكه خبري شود قبل از هر كس او را در جريان بگذارم. پس از اتمام آن، آن را به تام دادم و از او خواستم كه همان لحظه آن را پست كند. بعدازظهر وقتي پيروز به خانه آمد نامه پرديس را براي او خواندم البته نه همه قسمتهاي آن را و پيروز از شدت خنده ريسه رفت.
چند ماه ديگر گذشت و در اين مدت من پيشرفت خوبي در يادگيري زبان كرده بودم به طوريكه صحبت ها را كم و بيش متوجه مي شدم اما هنوز خيلي كامل و خوب نمي توانستم صحبت كنم و بيشتر ترجيح مي دادم شنونده باشم.

sorna
03-06-2012, 12:50 PM
در اين مدت به جشني دعوت شديم كه جشن سال نو بود. آن شب لباس بلندي به رنگ مشكي به تن كردم و پالتويي از پوست روي آن پوشيدم اما همينكه از خانه خارج شدم احساس سرماي شديدي كردم. سرماي كشور سوئد تنها چيزي بود كه هنوز به آن عادت نكرده بودم. با اينكه بخاري ماشين روشن بود اما برايم كافي نبود. تا به مهماني كه در كاخي بزرگ و زيبا بود برسيم لب و دندانم از سرما كبود شده بود. پيروز وقتي ديد كه دندانهايم از سرما به هم مي خورد يك دستش را دور شانه ام گذاشت و مرا تنگ در آغوش گرفت و با دست ديگرش ماشين را هدايت مي كرد. او عقيده داشت كه آنقدر خودم را در خانه حبس كرده ام كه حتي براي قدم زدن از خانه خارج نمي شوم و به خاطر همين بدنم هنوز به سرما عادت نكرده است. اما خودم مي دانستم هميشه از سرما عاجز بوده ام و اين كارها فرقي به حالم نداشت.
تعدادي از مهمانان را مي شناختم زيرا آنان را در مهماني خانه پيروز ديده بودم. مارتينا هم به مهماني آمده بود. او لباس بابا نوئل به تن كرده بود و لبها و گونه هايش را به طرز خنده آوري سرخ كرده بود. موهاي طلايي و درخشانش زير نور پروژكتورهاي بزرگ سالن مي درخشيد. او به محض ديدن من و پيروز جلو آمد و پس از دست دادن با من، صورت پيروز را پرسيد. فكر كردم اشتباه مي بينم. پيروز متوجه تعجب من شد و گفت :
- عزيزم اين يك رسمه كه در شب كريسمس مثل سال نوي خودمان كساني كه تعلق خاصي نسبت به هم دارند، همديگر رو مي بوسند.
و بعد در حالي كه به رويم لبخند مي زد، گفت :
- عشق من زياد تعجب نكن چون من و تو هم بايد طبق اين رسم همديگر رو ببوسيم و من بي صبرانه منتظر تحويل سال هستم.
پيروز مي خواست كار مارتينا را توجيه كند. اما براي من اين توهين بزرگي بود به خصوص كه او خيلي ساده مي گفت كساني كه تعلق خاصي نسبت به هم دارند. سعي كردم رفتارم عادي باشد اما قلبم تير مي كشيد. پيروز دستش را دور كمرم انداخت و مرا به طرف دوستان ديگرش برد تا به اين ترتيب اثر بدي را كه رفتار مارتينا در ذهنم گذاشته بود، پاك كند. اما از حالت عصبي اش مي خواندم كه او نگران فكري است كه من درباره او و مارتينا مي كنم و دقيقا اين همان چيزي بود كه من در حال انجام آن بودم. از مارتينا با آن خنده هاي بي تكلف و ساده اش و لباسي كه او را چون دلقكي نشان مي داد، متنفر شده بودم. از پيروز هم دلزده و ناراحت بودم با اين وجود حتي خم به ابرويم نياوردم و سعي كردم رفتارم خيلي عادي باشد. نيمه شب براي لحظه اي چراغها خاموش شد و بعد روشن شد و اين نشاني بود براي تحويل سال نو ميلادي. اما من عيد خودمان را كه همه دور هفت سين مي نشستيم، به آن ترجيح مي دادم. همانطور كه پيروز گفته بود افرادي كه در سالن بودند همديگر را مي بوسيدند و با شادي سال نو را به هم تبريك مي گفتند. پيروز خم شد تا من را ببوسد و من ناخودآگاه سرم را چرخاندم. دوست نداشتم به من اجازه بدهم او مرا ببوسد و بخصوص اينكه هنوز به خاطر كار مارتينا توجيه نشده بودم. او خيلي عادي و بدون اينكه اتفاقي افتاده باشد جلوي چشم من همسرم را بوسيده بود و من نمي توانستم مطمئن باشم كه دور از چشم من آن دو چه رابطه اي با هم دارند. پيروز لحظه اي به من نگاه كرد. نشان دادم كه متوجه او نيستم اما كاملا احساس مي كردم كه مي فهمد ناراحتي من از چيست. لحظاتي بعد باز مارتينا نزديك من و پيروز آمد. اين بار در دستش ظرفي ميوه بود. ابتدا با خنده ظرف را به طرفم گرفت و من دست او را رد كردم و گفتم ميلي به خوردن ندارم. او بدون اينكه اصرار كند به طرف پيروز رفت و با خنده و شوخي مي خواست اولين خوراكي سال نو را خودش در دهان پيروز بگذارد. كاملا مشخص بود كه پيروز از رفتار او جلوي من راضي نيست اما در عين حال نمي توانست به او چيزي بگويد. مرتب با لبخندي كه مي دانستم طبيعي نيست از مارتينا مي خواست دست از لودگي بردارد و او را به حال خودش را بگذارد. اما او طوري با پيروز رفتار مي كرد كه گويي همسرش و يا كس نزديكش است و اين نشان مي داد كه هميشه رفتاري خودماني با او دارد.
تا نيمه شب كه براي ديدن مراسم آتش بازي از ويلاي كاخ مانند خارج شديم و تا زماني كه وارد ماشين شديم تا به خانه برگرديم ساكت و صبور بودم اما از درون مي سوختم. آنقدر به خود فشار آورده بودم كه تمام ديده هايم را نديده بگيرم، مغزم در حال تركيدن بود. در آن لحظه سرمايي احساس نمي كردم و قلبم چون كوه آتشفشان مواد مذاب به جاي خون به رگهايم مي ريخت. احساس فريب خورده اي را داشتم كه راهي ديگر برايش باقي نمانده است. دست پيروز به كمرم خورد. او مي خواست مانند زماني كه به جشني مي رفتيم، مرا به خود بفشارد اما من خود را كنار كشيدم و بدون اينكه به او نگاه كنم سرم را به جهت مخالفش چرخاندم و از پشت شيشه به سياهي شب چشم دوختم. صداي پيروز را مي شنيدم كه از من معذرت مي خواست و كار مارتينا را به حساب سادگي و از روي حماقتش مي خواند. اما اين چيزي را تغيير نمي داد. حدود يازده ماه بود كه همسر او بودم و در اين مدت به اين اندازه از او متنفر و زده نشده بودم. به منزل كه رسيديم پالتو را از تنم كندم و آن را روي مبل داخل هال انداختم سپس بدون اينكه كلامي با او صحبت كنم از پلكان بالا رفتم و خود را به اتاق خواب رساندم و در را از داخل قفل كردم و بعد از تعويض لباس به رختخواب رفتم. اما عجيب بود كه خيلي زود خوابم برد و آن طور كه فكر مي كردم بي خوابي به سرم نزد.
صبح روز بعد وقتي چشمانم را باز كردم متوجه شدم كه آن شب را بدون پيروز سر كرده ام. براي اينكه بدانم او كجاست از تخت پايين آمدم و در اتاق را باز كردم و از روي پلكان سرك كشيدم. هيچ صدايي به گوش نمي رسيد. برتا و تام دو هفته مرخصي داشتند و به خانه دخترشان در نروژ رفته بودند. نمي دانستم پيروز كجاست. يك لحظه فكر كردم كه نكند او شب گذشته را خارج از خانه سپري كرده و همين فكر مرا از طبقه بالا به پايين كشاند. به اطراف نگاه كردم و او را ديدم كه روي كاناپه اتاق پذيرايي به خواب رفته و به جاي پتو پالتوي مرا روي خودش كشيده بود. از اينكه اينگونه به خواب رفته بود دلم برايش سوخت. براي جبران كاري كه كرده بودم به آشپزخانه رفتم و صبحانه مفصلي فراهم كردم و چون رويم نمي شد او را صدا كنم تلويزيون را روشن كردم تا سر و صداي آن او را از خواب بيدار كند. همين طور هم شد. پيروز بعد از برخاستن از خواب به حمام رفت و بعد از دوش و اصلاح با ظاهري مرتب و آراسته به آشپزخانه آمد. او در مورد جريان شب گذشته هيچ چيز به رويش نياورد گويي چنين چيزي اتفاق نيفتاده بود. با خوشحالي نگاهي به ميز صبحانه انداخت و بعد لبخندي به من زد و گفت :
- عزيزم صبح اولين روز سال نو مبارك.
من نيز به او تبريك گفتم و اين اولين آشتي قهر و بي سر و صدايمان بود.
پيروز گردنبندي زيبا كه با سنگهاي قيمتي تزيين شده بود به مناسبت سال نوي ميلادي به من هديه داد و من هم كراوات گران قيمتي به رنگ طوسي به او هديه دادم. با وجود نبود برتا و تام من و پيروز خودمان به كارهاي خانه مي رسيديم و اين تجربه شيريني براي من بود. پيروز از پس كار خانه به خوبي برمي آمد و بيشترين قسمت كار را او انجام مي داد. من فقط آشپزي مي كردم و غذاهايي را كه ياد گرفته بودم، مي پختم. با وجودي كه تمام سعي ام را مي كردم كه غذاهايم به خوشمزگي غذاهايي باشد كه برتا مي پزد اما فكر مي كردم اين طور نيست و هميشه يك چيز كم دارد اما پيروز با چنان اشتهايي دست پختم را مي خورد و به به و چه چه مي كرد كه فكر مي كردم بهترين آشپز در تمام جهان هستم. در اين مواقع به او نگاه مي كردم تا متوجه شوم كه دستم انداخته يا نه، اما وقتي مي ديدم كم مانده ظرف غذا را هم بليسد، يقين مي كردم كه به من دروغ نمي گويد.

sorna
03-06-2012, 12:50 PM
دو هفته از تعطيلات كريسمس از بهترين روزهاي سال بودند اما با تمام شدن آن و برگشتن پيروز به سر كار باز هم آن احساس لعنتي به سراغم آمد. از مارتينا متنفر بودم و كاركردن پيروز در محيطي كه او بود، برايم زجر آور بود. براي گمراه كردن افكارم سعي كردم كتابهايي به همان زبان بخوانم تا هم زبانم را تقويت كنم و هم اينكه بتوانم سرگرمي داشته باشم. سه روز بعد از تمام شدن تعطيلات نامه پرديس به دستم رسيد و من آن را باز هم به قلبم فشردم. براي خواندن نامه به اتاقم رفتم تا برتا و تام شاهد ذوق هاي بچگانه من هنگام خواندن نامه نباشند. به محض رسيدم به اتاق روي تخت شيرجه زدم و نامه را باز كردم. پرديس كارت پستالي با منظره زيباي شيراز و حافظيه برايم فرستاده بود و در آن سال نو ميلادي را به من و پيروز تبريك گفته بود. برايم آرزوي شادماني كرده و پيشاپيش سالگرد ازدواجم را با پيروز تبريك گفته بود. همان لحظه به ياد آوردم كه چند وقت ديگر سالگرد ازدواجم با پيروز است. نامه پرديس برخلاف قبل دو برگ بود اما براي من همان هم خيلي ارزش داشت. پرديس از حال پدر و مادر و پوريا و پريچهر و صادق و پدرام كوچك نوشته بود و بعد نوشته بود كه نيشا و اردشير عقد كرده اند و قرار است بعد از عيد نيشا به خانه بخت برود. نويد هم با شيدا نامزد كرده بود. ياسمين هم باردار بود. نامه پرديس خيلي زود تمام شد اما خوبي اش اين بود كه مي دانستم چه خبرهايي است. هروقت ديگر بود از شنيدن اينكه يكي از دخترعموهايم قرار است ازدواج كند ذوق زده مي شدم و به فكر تهيه لباس مي افتادم اما با بعد مسافتي كه وجود داشتم مي دانستم نبايد براي عروسي نيشا و نويد دلم را خوش كنم.
سه هفته بعد سالگرد ازدواجم بود. پيروز از قبل ميزي در رستوران رزرو كرده بود كه براي گرفتن جشن دو نفره اي به آنجا رفتيم. او مي خواست مانند سال قبل جشني در خانه بگيرد كه من مانع انجام اين كار شدم چون دوست نداشتم به غير از خودمان افراد ديگري هم در جشنمان حضور داشته باشند. آخر شب وقتي به خانه برگشتيم با حيرت متوجه شدم هال خانه با كاغذ رنگي و چراغهاي چشمك زن تزئين شده و شمعي زيبا روي ميز گذاشته شده و دو هديه نيز كنار شمع قرار دارد. فهميدم جز برتا و تام كسي اين محبت را به من و پيروز نمي كند. به پيروز نگاه كردم و از اينكه آن دو موجود دوست داشتني و مهربان را در جشنمان شريك نكرده بودم خيلي متاسف شدم. فرداي آن روز پيروز جشن ديگري در خانه به پا كرد و من و خودش و برتا و تام تنها مهمانان آن بوديم.
ماهها پشت سر هم مي گذشتند و زمستان سپري شد. عيد نوروز من با كمك برتا سفره هفت سين چيدم. خيلي دوست داشتم براي ديدن خانواده ام به ايران بروم اما چيزي به پيروز نگفتم. پيروز قصد داشت مرا براي ديدن كشور ايتاليا ببرد. او از آثار ديدني آن كشور و كليساي واتيكان و برج معروف پيزا و خيلي جاهاي ديگر برايم حرف زد و من از اينكه مي توانستم كشوري را كه پيروز آن را مهد باستان مي ناميد از نزديك ببينم خوشحال و ذوق زده بودم.
چهار هفته به كشور ايتاليا رفتيم و در اين مدت آنقدر به من خوش گذشت كه دلم نمي خواست اين چهار هفته تمام شود اما وقتي به خانه خودمان برگشتيم به پيروز گفتم هيچ كجا خانه خودمان نمي شود. پيروز مرا در آغوش گرفت و حرفم را تاييد كرد. بعد از برگشتن پيروز به سر كار من نيز بي كار ننشستم و با خواندن كتابهايي كه او در خانه داشت و متعلق به زمان دانشگاهش بود مي خواستم اطلاعاتم را زياد كنم. پيروز مرتب تشويقم مي كرد براي رفتن به دانشگاه خودم را آماده كنم و من نيز بدم نمي آمد تحصيلات دانشگاهي ام را ادامه بدهم. بعضي اوقات هم خود او به من كمك مي كرد.
اوايل ماه جولاي كه به عبارتي تير ماه خودمان بود پيروز مي خواست براي انعقاد قراردادي به دانمارك برود و اين كار چون مربوط به كارهاي شركتش بود قرار نبود مرا همراه خودش ببرد. پيروز مدت سفرش را دو هفته تخمين زده بود. او سفارش مرا خيلي سفت و سخت به برتا و تام كرد و از آنان خواست نگذارند زياد تنها بمانم. به تام گفت كه گاهي مرا براي گردش در شهر با اتوموبيل بيرون ببرد اما من كارهاي مهمتري داشتم. آخر همان ماه قرار بود براي دادن آزمون به يكي از دانشگاههاي همان شهر بروم و هنوز كلي درس بود كه بايد مي خواندم. پيروز رفت و من با خودم فكر مي كردم كه اين دو هفته را چگونه برنامه ريزي كنم كه تمام مدت مشغول باشم و تنهايي حاصل از نبود او آزارم ندهد. اين اولين بار بود كه مرا براي مدت طولاني تنها مي گذاشت. همان شب پيروز به من تلفن كرد و گفت كه به سلامت به دانمارك رسيده و به هتلي در شهر راندرس رفته و شماره اتاق و تلفن هتل را به من داد تا در صورت بروز مشكل بتوانم با او تماس بگيرم.
شب اولي كه او به دانمارك رفته بود تا پاسي از شب بيدار بودم و به او فكر مي كردم. دوري اش با اينكه هنوز يك روز از آن نگذشته بود آزارم مي داد و احساس مي كردم دلم برايش تنگ شده است. از اينكه دو هفته بايد بدون او سر مي كردم با كلافگي خودم را روي تخت انداختم و سعي كردم بخوابم.
هر دو روز يك بار سر ساعت مشخصي به او در هتل زنگ مي زدم و با او صحبت مي كردم. بعد از هر تلفن فكر مي كردم كه دلم خيلي هواي ديدارش را مي كند و دوري اش بيتابم كرده است.
يك هفته از سفر او گذشته بود و من برخلاف اينكه فكر مي كردم خيلي كار براي انجام خواهم داشت حوصله هيچ كاري را نداشتم. دوست داشتم پيروز كنارم بود تا با او صحبت مي كردم. دلم براي صحبت به زبان خودم تنگ شده بود. به طرف تلفن رفتم تا به كسي زنگ بزنم. ابتدا شماره تلفن خانه پدر را در ايران گرفتم اما نتوانستم تماس برقرار كنم. همين كه خواستم تلفن را سر جايش بگذارم به ياد پيروز افتادم. فكر نمي كردم آن موقع روز او در هتل باشد اما ناخودآگاه شماره تلفن هتل را گرفتم. با خودم گفتم برايش پيغام مي گذارم به محض اينكه برگشت با من تماس بگيرد. بر خلاف تماس با ايران خيلي زود توانستم شماره هتل را بگيرم. از مردي كه گوشي را برداشت خواستم ارتباطم را با اتاق او كه شماره آن سي و سه بود بر قرار كند. بعد از چند بوق ارتباط برقرار شد و من با خوشحالي فكر كردم صداي پيروز را خواهم شنيد. اما با شنيدن صداي زني كه تلفن را جواب داد يك لحظه فكر كردم اشتباه كرده ام و يا اطلاعات هتل اشتباه تلفن را وصل كرده است. با ترديد و صدايي كه كمي لرزش داشت به زبان سوئدي كه تازه آن را ياد گرفته بودم گفتم :
- اتاق سي و سه؟
- بله. با چه كسي كار داريد؟
نام پيروز را به زبان آوردم و او گفت كه گوشي را نگه دارم. دستهايم از بازو بي حس شده بود و بي جهت سعي مي كردم گوشي را در دستم نگه دارم. اما آن را چون جان شيرين در گوشم چسبانده بودم و به صداهايي كه از طرف ديگر به گوش مي رسيد دقت مي كردم. صداي زن را شنيدم كه نام پيروز را بدون پسوند و پيشوند صدا كرد و مطمئن شدم كه آن زن نمي تواند خدمتكار هتل باشد كه براي نظافت به اتاق او رفته است. نمي دانستم آيا بايد با او صحبت كنم يا تلفن را قطع كنم. گلويم خشك شده بود و دلم از ضعف مالش مي رفت. هنوز ارتباط برقرار نشده بود و من دعا مي كردم كسي كه گوشي را بر مي دارد كسي غير از پيروز باشد. دوست نداشتم صداي او را بشنوم و آرزو مي كردم مسئول هتل اشتباه كرده باشد و آن زن نيز متوجه نشده باشد كه من با چه كسي كار دارم. در اين افكار بودم كه صداي پيروز را از پشت خط شنيدم :
- بله بفرماييد؟
لبم را به دندان گرفتم و چشمانم را بستم. پيروز بار ديگر گفت :
- بله.
اما من نتوانستم حتي صدايي از خودم در بياورم. پيروز شخصي را مخاطب قرار داد و گفت :
- كي با من كار داشت؟
نفهميدم آن زن چه گفت اما صداي زن را از پشت گوشي شنيدم كه گفت :
- الو. الو
و بعد گوشي قطع شد.
گوشي را قطع كردم و خود را روي تخت رها كردم. فكرم كار نمي كرد. به جايي مات زده بودم و در ذهنم صحنه چند لحظه قبل را مرور مي كردم. صداي زن آشنا نبود اما به طرز آشنايي صحبت مي كرد. خدايا او چه كسي مي توانست باشد. پس دليل اينكه پيروز اصرار نكرد با او بروم اين بود كه زني همراهش بود، اما چه كسي؟ ناگهان جرقه اي در ذهنم زده شد. ناخودآگاه از روي تخت بلند شدم و دوباره سرجايم نشستم و در همان حال با صداي بلندي به خودم گفتم :
- آره خودشه. همون زنيكه كثافت بد تركيبه. امكان نداره اشتباه كنم. فقط اونه كه لهجه اي اين چنين مي تونه داشته باشه. اما چرا پيروز؟
با دست سرم را گرفتم و مدتي به همان حال ماندم. هزار فكر به سرم زد كه باز هم مثل هميشه فكر خودكشي از همه آنها عملي تر و كارسازتر به نظر مي رسيد. از جا بلند شدم و به جلوي ميز آرايشم رفتم. نگاهم روي نوشته اي كه پيروز روي آينه اتاقم نوشته بود، افتاد. پيروز نوشته بود :
- نگين، عشق و روياي من، دوستت دارم براي هميشه.
پوزخندي زدم و با خودم گفتم : كثافت. منم مي تونم تو رو اينجور دوست داشته باشم. از روي حرص و عصبانيت گريه ام گرفت و با حرص برس گرانبهايي را كه از عاج بود و با قطعات طلا تزيين شده بود و پيروز آن را به مناسبت سالگرد ازدواجمان برايم خريده بود، برداشتم و آن را محكم به روي نوشته او روي شيشه كوبيدم. صداي شكستن آينه گوشم را آزرد اما اين بدتر از شكستن قلبم نبود. به اين قانع نشدم و باز هم برس را برداشتم و آن را آنقدر به لبه آهني ميز كوبيدم كه صد تكه شد. دلم مي خواست باز هم خشم خود را با شكستن چيزهاي دور و برم خالي كنم اما از دستم خون مي چكيد و خون آن به روي موكت سبز رنگ اتاق خواب مي چكيد اما من تلاشي براي بند آمدن خون آن نداشتم. دستم مي سوخت اما قلبم بيشتر جريحه دار شده بود. باز هم به ياد ايران و عمو و جدايي ام از شهاب افتادم. با صداي بلند به گريه افتادم و همان لحظه صداي برتا را شنيدم كه از پشت در اتاق خواب مرا صدا مي كرد. با گريه به او گفتم مرا تنها بگذارد و بدون اينكه ناراحت اين باشم كه صدايم به گوش او مي رسد گريه كردم آنقدر كه احساس سبكي كردم اما خشم و نفرتم به پيروز هنوز سر جايش بود.

sorna
03-06-2012, 12:51 PM
برتا ساعتي بعد به اتاقم آمد و از ديدن دستم كه بريده شده بود و خونش تمام لباسها و قسمتي از موكت و رويه تخت را آلوده كرده بود، به سرعت دستم را پانسمان كرد و مرا به رختخواب برد و با دادن مسكني مرا وادار به خوابيدن كرد. با اينكه خسته و افسرده بودم اما دلم نمي خواست بخوابم اما قرص مسكن كه فكر مي كنم خواب آور هم بود خوب اثر كرد و من تا شب خوابيدم. برتا شام را به اتاقم آورد اما من ميلي به خوردن نداشتم و او بود كه به زور چند لقمه به خوردم داد. شب پيروز به خانه زنگ زد اما من به برتا گفتم كه بگويد خوابيده ام. پيروز از برتا حالم را پرسيد و برتا براي اينكه او را نگران نكند گفت كه حالم خوب است.
صبح روز بعد از خرده هاي شيشه خبري نبود اما برس خرد شده در پلاستيكي جمع شده در كشوي ميزم قرار داشت. با نگاه كردن به آن با حرص كشوي ميزم را بستم و از اتاق خارج شدم. پيروز روز بعد بار ديگر به خانه زنگ زد و من باز هم به برتا گفتم كه به او بگويد كه با تام از خانه خارج شده ام. اما برتا به پيروز گفت كه خانم مايل نيست كه با شما صحبت كند. پيروز از برتا خواست كه تلفن را به من بدهد اما من باز هم حاضر نشدم كه با او صحبت كنم. دو روز بعد با اينكه هنوز سه روز به پايان مدت سفرش باقي مانده بود بي خبر به خانه برگشت. من در هال نشسته بودم و در افكارم غرق بودم كه پيروز با چمداني وارد شد. با ديدن او نگاهي به سر تا پايش انداختم. دلم فشرده شد. شايد هر وقت ديگر بود با گريه خودم را به آغوشش مي انداختم تا باور كنم هنوز تكيه گاهي دارم اما او دلم را شكسته بود و نمي توانستم گناهش را ببخشم. پيروز با لبخند چمدانش را به زمين گذاشت و دستانش را براي من باز كرد. شايد توقع داشت مانند سگ خانگي با ديدن او دم تكان دهم و به طرفش بدوم و خود را به پاهايش بمالم. از جا بلند شدم و بدون اينكه محل به او بگذارم از پله ها بالا رفتم و به اتاقم پناه بردم.
لحظه اي بعد پشت سرم وارد اتاق شد و در حالي كه به طرفم مي آمد گفت :
- عزيزم اين شايسته خوش آمد گويي به مرد عاشقي نيست كه از دوري همسر كوچك و عزيزش نتوانست طاقت بياورد و كار را نيمه كاره رها كرده و ديوانه وار به سوي او شتافته است.
دندانهايم را به هم فشار دادم و سعي كردم به اعصابم مسلط باشم. اما از درون مي لرزيدم. پيروز نزديكم آمد و خواست مرا در آغوش بگيرد.
با خشم فرياد زدم :
- دست به من نزن كثافت.
دستهايش روي هوا خشكيد و هاج و واج نگاهم كرد. باورش نمي شد كه چنين استقبالي از او بكنم. لحظه اي به من نگاه كرد و بعد به خود آمد و گفت :
- نگين چي شده؟ چرا ناراحتي؟
و بعد مثل اينكه تازه متوجه باند دستم شده بود قدمي به جلو برداشت و گفت :
- دستت چي شده؟ توي اين خونه چه اتفاقي افتاده؟
خواست دستم را بگيرد كه آن را كشيدم و با همان عصبانيت گفتم :
- در اين خونه خبري نبوده اما بدون شك تو اون هتل خراب شده اي كه جنابعالي مهمان آن بودي حتما خبرهايي بوده.
پيروز گنگ به من نگاه كرد و گفت :
- تو هتلي كه من بودم؟ نمي فهمم چي مي گي.
با فرياد گفتم :
- بايد هم نفهمي چي مي گم. منو به اين خراب شده آوردي كه بتوني راحت تر به كثافت كاريهات ادامه بدي.
چهره پيروز در هم شد اما به آرامي گفت :
- عزيزم تو الان عصباني هستي. بهتره كمي آرام باشي. ما در اين مورد صحبت مي كنيم. من منظور تو رو نمي فهمم اما باور كن براي بستن قرار داد مجبور شدم به اين مسافرت برم. قسم مي خورم اين مسافرت همانقدر سخت بود كه تنها ماندن در اين خانه باعث آزار تو شده. اما عزيزم جبران مي كنم. هر چي تو بگي همون كار رو مي كنم. دوست داري با هم به مسافرت بريم؟
هر چقدر پيروز خونسرد و آرام بود من به نهايت انفجار رسيده بودم به خصوص كه نمي فهميد من چه مي گويم يا اينكه خودش را به آن راه زده بود. خواست دستم را بگيرد كه با فرياد گفتم :
- بهت گفتم به من دست نزن. ديگه نمي خواد اداي همسران خوب رو برام در بياري. تو فكر مي كني من از تنهايي جنون به سرم زده؟ نه خير آقا من به تنهايي عادت دارم درد من اينه كه يا خودت رو به خريت مي زني يا فكر مي كني من اونقدر خرم كه هر چيزي را كه گفتي به راحتي قبول كنم.
پيروز نفس عميقي كشيد و سرش را تكان داد و گفت :
- نگين. خودتو كنترل كن. آروم باش عزيزم. خوب نيست تام و برتا صداي جر و بحث من و تو رو بشنون.
- هر كي مي خواد بشنوه بذار بشنوه كه من تو چه جهنمي زندگي مي كنم. بذار به غير از من اونا هم بدونن شوهر كثافت و نامردم به بهانه كار و بستن قرار داد با زني بلند ميشه مي ره جاي ديگه كيفشو بكنه. پيروز من از اين ناراحت نيستم كه تو اينقدر هرزه و پست باشي اما دلم مي سوزه كه فكر مي كني من اونقدر احمق و كودنم كه به خودت زحمت نمي دي بهم راستشو بگي. بهم بگي كه آغوش يك زن اونم زن احمقي مثل من برات كمه و دوست داري زناي ديگري رو هم تجربه كني.
پيروز خيره و ثابت به من نگاه مي كرد گويي تازه متوجه شده بود كه من از چه حرف مي زنم و عصبانيت من از كجا آب مي خورد. با ناراحتي دستي به صورت كشيد سرش را چرخاند و تازه متوجه شكسته شدن آينه ميز آرايش شد. نگاهي به دستم انداخت و آهي كشيد و و بعد لبه تخت نشست. ناراحتي از چهره اش مي باريد و چشمانش تيره تر از حد معمول شده بود. مدتي سكوت كرد و بعد گفت :
- روز سه شنبه به هتل زنگ زدي؟
نمي خواستم جوابش را بدهم اما به خاطر اينكه بداند من صداي زن ديگري را از اتاق او شنيده ام گفتم :
- بله همون موقع كه به غير از خودت كس ديگري به تلفن جواب داد من پشت خط بودم و هم صداي تو و هم صداي مارتينا را شنيدم.
باز هم نفس نفس مي زدم و احساس مي كردم دچار حمله عصبي شده ام. دوست داشتم مي توانستم خودم را بكشم اما بعد از تجربه اي كه از مرگ پيدا كرده بودم مي ترسيدم حتي به آن فكر كنم.
پيروز با ديدن حالم بلند شد و به طرفم آمد. لرزش تمام وجودم را گرفته بود با وجود گرمي هوا و با اينكه سردم نبود مي لرزيدم. پيروز نزديكم آمد و گفت :
- نگين قسم مي خورم به تمام مقدسات به هر چيز كه تو به اون اعتقاد داري اينطور كه تو فكر مي كني نيست. مارتينا براي من فقط يه همكاره نه چيز ديگه. اما در اين مورد من از تو معذرت مي خوام حق داري عصباني باشي من به تو نگفتم كه در اين سفر مارتينا با من است چون مي دونستم كه حتما ناراحت مي شي اما باور كن سوئيت او از من جدا بود آن روز هم اتفاقي به اتاقم اومده بود تا گزارشي از قراردادهايمان را به من بده. نگين باور كن من به تو دروغ نمي گم.
دوست داشتم باور كنم اما اين چند روز به حدي عذاب كشيده بودم كه حد نداشت. پيروز جلو آمد . دستانش را دورم پيچيد. اين بار مقاومت نكردم. به پناهگاهي احتياج داشتم تا آرامشم را بازيابم و جز آغوش او پناه ديگري وجود نداشت.

sorna
03-06-2012, 12:51 PM
هفته ها از آن موضوع گذشت. من كم و بيش او را بخشيده بودم. پيروز هم سعي مي كرد كارش را با مارتينا در همان شركت مختوم كند و ديگر از خانه با او تماس نمي گرفت اما من دوست داشتم كه حتي ديگر با او كار نكند. بي خود و بي جهت از مارتينا متنفر بودم.
روزي برتا صدايم كرد و گفت از ايران تلفن دارم. سراسيمه به طرف گوشي دويدم و آن را برداشتم ابتدا فكر مي كردم كه مادر است و با توجه به اينكه حدود دو ماه مي شد كه از او خبر نداشتم حتما نگران شده بود و به سوئد زنگ زده بود اما وقتي به تلفن جواب دادم و فهميدم كه پرديس پشت خط است از خوشحالي فرياد كشيدم. پرديس از سنندج زنگ مي زد و گفت كه قرار است فردا به تهران بروند و چون دلش برايم تنگ شده بود نتوانسته طاقت بياورد و از تهران زنگ بزند. از او حال پدر و مادر و بقيه را پرسيدم و او گفت كه همه خوب هستند. پرديس مثل هميشه نبود و مثل اين بود كه ناراحت است. من چهره اش را نمي ديدم اما از طرز صحبتش فهميدم كه بايد اتفاقي افتاده باشد كه او اين چنين بي حال و ناراحت صحبت مي كند. از او پرسيدم :
- خبري شده ؟
- نه چطور مگه؟
- آخه احساس مي كنم ناراحتي.
- شايد ديروز سرما خوردم فكر مي كنم به خاطر اين باشه.
هنوز قانع نشده بودم. سرماخوردگي چيزي نبود كه بتواند پرديس را اين چنين افسرده و غمگين كند. بار ديگر حال پدر و مادر و پوريا را پرسيدم و او مرا مطمئن كرد كه همه خوب هستند. يك لحظه به ياد عمه سوزه افتادم و به نظرم رسيد شايد او طوري شده باشد. پرسيدم :
- عمه سوزه چطور است ؟
پرديس خيلي عادي گفت :
- او هم خوب است دو روز پيش با سروش به ديدنش رفته بوديم از تو هم خيلي پرسيد و گفت كه اگر زنگ زدم سلامش را به تو برسانم.
از جانب او هم خيالم راحت شد. پرديس بعد از چند كلمه مختصري از احوال نيشا و نامزدش گفت و همچنين خبر عقد نويد و آمدن خواستگار براي نوشين را داد و چيز ديگري نگفت. بعد از گذاشتن گوشي به فكر فرو رفتم. يك سال و نيم بود كه خانواده ام را نديده بودم. دلم برايشان خيلي تنگ شده بود. كم كم بايد به اين فكر مي افتادم كه سفري به ايران داشته باشم و به ديدن خانواده ام بروم. تصميم گرفتم همان شب اين موضوع را با پيروز در ميان بگذارم.
پيروز از اين موضوع استقبال كرد و گفت كه در فرصت مناسبي به اتفاق هم به ايران خواهيم رفت. او اين فرصت مناسب را تعطيلات كريسمس عنوان كرد كه چيزي به آمدن آن نمانده بود و من نيز موافق بودم.
پس از مكالمه كوتاهي كه با پرديس كردم به خانه پدرم زنگ زدم و احوال آنان را جويا شدم. مادر بيشتر دوست داشت از حالم بپرسد تا اينكه خبري به من بدهد. مي دانستم كه دلش خيلي برايم تنگ شده است اين را از گريه اش كه سعي مي كرد پنهان كند متوجه شدم. من نيز دلم براي همه آنها تنگ شده بود حتي براي زن عمو اما هر وقت كه به عمو فكر مي كردم متوجه مي شدم كه هنوز او را دوست ندارم و هنوز از دستش دل چركينم.
از مادر حال پريچهر و پرديس را پرسيدم. مادر گفت كه امروز هر دو براي خريد لباس بيرون رفته اند. پرسيدم مگر خبريست كه مادر گفت تا چند وقت ديگر مراسم عقدكنان نوشين و عروسي نيشا است. خنديدم و گفتم :
- مثل اينكه زن عمو خيلي به شما خنديده بود كه حالا دوتا دوتا بايد دختر شوهر بدهد.
مادر حرفم را تاييد كرد اما زياد خوشحال نبود. پس از خداحافظي از او به يادم افتاد كه از او نپرسيده ام كه چه كسي قرار است داماد آخر عمو بشود. با خودم گفتم عاقبت معلوم مي شود. اما به فكر نوشين افتادم. او امسال ديپلم مي گرفت و نسبت به نيشا كه مدت زمان طولاني در خانه پدرش مانده بود خيلي زود ازدواج مي كرد. نمي دانستم آيا هنوز همان طور بي دست و پا و سر به هواست يا اينكه يك سال و خورده اي كه او را نديده بودم اخلاقش را عوض كرده است. به ياد نيشا افتادم كه نام نوشين را لاك پشت گذاشته بود زيرا از بس كند كار مي كرد صداي همه را در مي آورد اما در عوض خيلي خونسرد و حرف گوش كن بود. همه خانواده عمو به خصوص نويد به او زور مي گفتند. اميدوار بودم دست كم شوهرش ديگر به او زور نگويد.
صداي برتا را شنيدم كه به پيروز خوش آمد مي گفت. به خودم آمدم و از جا بلند شدم و بعد از كشيدن دستي به موهايم به استقبال او رفتم.
كم كم به دومين سالگرد ازدواجمان نزديك مي شديم و من براي رسيدن آن لحظه شماري مي كردم زيرا قرار بود پيش از سالگرد ازدواجم كه كريسمس بود به همراه پيروز به ايران بروم. از همان موقع براي تمام خانواده هدايايي خريده بودم كه به عنوان سوغات برايشان ببرم.
اين بار سالگرد ازدواجمان را پيش از كريسمس برگزار كرديم كه پيروز به مناسبت آن سرويس جواهر زيبايي به من هديه كرد كه با خود فكر كردم وقتي به ايران رفتم آن را با خودم ببرم. همان شب هم دو بليت كه تاريخ آن دو هفته ديگر بود همراه با هديه اش به من تقديم كرد. نمي دانستم از هديه زيبايش تشكر كنم يا ذوقم را از ديدن بليت ايران نشان دهم. من نيز گردنبندي به پيروز هديه كردم كه رويش نامم را نوشته بود و پيروز از ديدن آن به حدي خوشحال شد كه فكر نمي كردم اين واكنش را نشان دهد. او همان لحظه از من خواست گردنبند را به گردنش بياويزم و گفت كه تا لحظه مرگ آن را از خودش جدا نخواهد كرد.
دو روز بعد از مراسم سالگرد ازدواجمان نامه اي از پرديس به دستم رسيد كه با ديدن آن خيلي خوشحال شدم اما بعد از خواندن آن دنيا را پوچ و بي معني ديدم. همه چيز خراب شده بود. تمام ذوق و شوقم از بين رفته بود. صداي شكستن روحم را شنيدم و از همه متنفر شدم. از همه آدمهاي دنيا. احساس مي كردم همه كساني كه دوستشان داشتم در توطئه اي بر ضد من شريك بوده اند و همه براي نابود كردنم نقشه كشيده بودند. اين احساس تنفر از نزديكترين كسانم مرا از درون فرو مي پاشيد. نيست مي كرد و دوباره مي ساخت اما ديگر آن ساخته شده من نبودم بلكه موجودي بود به نام تنفر. اولين كاري كه بعد از خواندن نامه پرديس كردم اين بود كه دو بليتي كه هر روز براي رسيدن تاريخش لحظه شماري مي كردم پاره كردم و تكه هاي آن را روي سرم مانند نقل عروسي پخش كردم. نامه پرديس را هم پاره كردم و با آن هم همان كار را كردم و بعد به سراغ چمدانهاي بسته شده ام رفتم و سوغاتيهايي را كه با عشق و علاقه براي خانواده ام خريده بودم جمع كردن و بعد از صدا كردن تام به او گفتم كه همان لحظه آنها را به صندوق كمك به بي سرپرستان تحويل دهد. بعد به طرف پاركي كه در نزديكي خانه بود رفتم و روي نيمكتي نشستم و به فكر فرو رفتم.
هنوز كلمه به كلمه نامه پرديس را به ياد داشتم گويي آن را در روحم حك كرده بودند. پرديس نوشته بود :

سلام به خواهر خوب و دوست داشتني ام. اميدوارم هر روزت بهتر از روز قبل باشد و هيچ كسالت و نگراني وجود نازنينت را نيازارد. نگين جان دل همه ما برايت تنگ شده و لحظه ها را براي دوباره ديدنت مي شماريم. نمي خواهم از حال خانواده برايت بگويم چون مي دانم كه خبرشان را داري. حال همه خوب است اما مطلبي كه باعث شد برايت نامه بنويسم اين بود كه مي خواستم چيزي را برايت بنويسم كه نتوانستم پشت گوشي تلفن مستقيم به تو بگويم. بارها از اينكه اين ماموريت را به عهده گرفته ام از خودم متنفر شده ام اما اين ماموريتي بود كه هيچ كس به عهده من نگذاشت و من خودم خواستم قبل از آنكه خودت بفهمي آن را به تو بگويم. نگين جان خوشحالم كه آنجا نيستم تا واكنش تو را بعد از شنيدن خبري كه مي خواهم برايت بنويسم ببينم اما فراموش نكن من اين تجربه را پيش از تو كسب كرده ام. قبول مي كنم فراموش كردنش سخت است اما غير ممكن نيست. حرف خودت را به يادت مي آورم. از تقدير گريزي نيست.
نگين مرا ببخش بدون اينكه خبر را به تو مي دهم دلداري ات مي دهم اما مي دانم با هوش سرشاري كه تو داري متوجه شده اي كه اين خبر از چه كسي مي تواند باشد. نگين شهاب ماه گذشته با دختري ازدواج كرده است. شايد فكر كني ديوانه شده ام كه خبر ازدواج او را طوري مي دهم كه گويي خبر مرگش را مي دهم اما اين مهم نيست كه او ازدواج كرده است مهم اين است كه همسر او نوشين دختر عمويمان است. مرا ببخش كه اين خبر را به تو دادم اما تو خودت دير يا زود مي فهميدي. سعي كن خوب فكر كني. به زندگي ات و به پيروز فكر كن. اميدوارم نخواهي با شنيدن اين خبر عشق و علاقه پيروز را نسبت به خودت ناديده بگيري . كانون زندگيت را خراب كني. تو را هم به خدا مي سپارم و منتظر نامه ات هستم.
قربانت پرديس
مدتها روي صندلي پارك نشستم و فكر كردم. شايد اين نهايت خودخواهي ام بود اما من از ازدواج شهاب ناراحت نبودم چه بسا كه وقتي از او دل مي كندم وقوع آن را پيش بيني مي كردم اما چرا؟ چرا با نوشين؟ شايد شهاب مي خواست با اين كار به من نيشخند بزند اما چرا عمو موافقت كرده بود؟ چرا پدر جلوي اين كار را نگرفته بود؟ چرا نوشين او را قبول كرده بود؟ وقتي به خودم آمدم هوا تاريك شده بود و من هنوز روي صندلي نشسته بودم و به درياچه كوچك يخ بسته پارك چشم دوخته بودم. حتي متوجه نشدم با وجود لباس كمي كه به تن داشتم بدنم در حال يخ بستن است. نمي خواستم از جا بلند شوم. آنقدر خسته و افسرده بودم كه دوست داشتم همانجا دراز بكشم. به راستي خوابم گرفته بود اما فكرم راحت تر شده بود. درآن لحظه به تنها چيزي كه فكر مي كردم لحظه اي خوابيدن بود. با خودم فكر كردم كه چشمانم را مي بندم و لحظه اي استراحت مي كنم و بعد از جا بلند مي شوم و به خانه برمي گردم. مي دانستم هم اكنون پيروز براي پيدا كردنم به تمام جاهايي كه فكر مي كرده مي توانم به آنجا رفته باشم سر زده است. دوست نداشتم او را نگران كنم اما تمايلم به خواب آنقدر شديد بود كه به خودم گفتم فقط يك دقيقه به چشمانم استراحت مي دهم بعد به خانه مي روم.
سرم را روي سينه ام خم كردم و چشمانم را بستم. در حالتي بين خواب و بيداري بودم كه صداي پيروز در گوشم طنين انداخت :
- تام بيا اينجاست.
سپس دستان او را دور بدنم حس كردم و در يك لحظه احساس كردم در فضا معلق هستم. آخرين صدايي كه شنيدم صداي آشناي پيروز بود كه گفت :
- خداي من. نگين عزيزم بلند شود. تو نبايد بخوابي. تام سريعتر ماشين رو بيار بايد هر چه زودتر او رو به بيمارستان ببريم.
و بعد از آن ديگر هيچ چيز نشنيدم فقط صداي جويباري را مي شنيدم كه برايم چون نواي لالايي خواب آور و لذت بخش بود.
از خطر بزرگي جان سالم به در برده بودم. مدت دو هفته كامل در رختخواب بودم تا توانستم سلامت اوليه ام را بدست بياورم. پيروز هيچ وقت از من نپرسيد كه چرا بليطها را پاره كرده بودم و چرا به آن پارك رفته بودم در حاليكه لباس كمي به تنم بود و چرا تا حد مرگ در سرما باقيمانده بودم. شايد خودش فهميده بود و شايد نامه ريز ريز شده پرديس را سر هم كرده و خوانده بود. به هر صورت او چيزي نپرسيد و من نيز چيزي نگفتم. پيروز حتي ديگر براي رفتن به ايران صحبتي به ميان نياورد و گذاشت تا خودم از او بخواهم مرا به ايران ببرد. اما من ديگر قصد نداشتم برگردم و ديگر دوست نداشتم كسي را ببينم. قيد همه خانواده ام را زده بودم اما هنوز نمي توانستم بگويم كه از پرديس هم بريده ام چون او را دوست داشتم. فكر مي كردم تنها انسان صادق با من اوست. با اين حال به نامه او پاسخ ندادم. به زمان بيشتري احتياج داشتم تا بتوانم شرايط را آنطور كه هست بپذيرم.

sorna
03-06-2012, 12:52 PM
دو سال نيم بود كه به سوئد آمده بودم. اكنون ديگر به طور كامل با زبان آن كشور آشنا شده بودم و تا حدودي نيز به اطرافم آشنايي پيدا كرده بودم. اكنون مي توانستم براي خريد به مركز شهر بروم. كم و بيش دوستاني پيدا كرده بودم كه يكي از آنها ايراني و نامش مينا بود. او اهل رامسر بود و در فروشگاهي با او آشنا شدم. طريقه آشناييمان به اين صورت بود كه وقتي گوشه سبدش به دست من خورد معذرت خواست. البته اين كلمه را به سوئدي گفت اما من ناخودآگاه گفتم اشكالي ندارد. او با تعجب به من نگاه كرد و من حرفم را تصحيح كردم و به زبان سوئدي به او گفتم كه مهم نيست. اما او به زبان فارسي گفت : شما ايراني هستيد؟ من نيز كه از ديدن كسي كه فارسي صحبت مي كرد ذوق زده شده بودم گفتم : بله. و او با خوشحالي با من دست داد. وقتي شب اين خبر را به پيروز دادم در حاليكه به شوخي نفس عميقي مي كشيد گفت : خدا رو شكر ديگه كمتر نق مي زني. حالا با اين دوستت مي توني رفت و آمد كني. اونو به خوردن قهوه دعوت كني و كمتر به پر و پاي من بپيچي. منم مي تونم يه نفس راحت بكشم. به پيروز نگاه كردم. با اينكه معلوم بود به شوخي اين حرف را زده اما من از حرفش ناراحت شدم. بدون اينكه محلش بگذارم از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا اين خبر را به برتا هم بدهم.
پيدا كردن دوستي مانند مينا افسردگي ام را كمتر مي كرد. او زن خوبي بود. همسن پرديس بود و همسر مردي سوئدي شده بود. زندگي اش خيلي خوب بود اما هنوز بچه دار نشده بود گويا مشكل از همسرش بود با اين موجود او و همسرش همديگر را خيلي دوست داشتند و يا دست كم اينطور وانمود مي كردند. صحبت با مينا ناراحتي ام را كمتر مي كرد زيرا احساس مي كردم اخلاق پيروز تغيير كرده و كمتر به من توجه نشان مي دهد. از طرفي از وقتي نامه پرديس را خوانده بودم نه به ايران زنگ زده بودم و نه نامه اي برايشان نوشته بودم. يك بار پدر به محل كار پيروز زنگ زده بود و جوياي حال من شده بود كه پيروز به او گفته بود حال من خوب است و مشكلي در كار نيست. همان شب پيروز از من خواست تا با خانواده ام تماس بگيرم اما من به بهانه هاي مختلف از آن كار سر باز مي زدم.
روزي تازه از بيرون برگشته بودم كه برتا گفت چند دقيقه پيش از آمدنم مادرم به خانمان زنگ زده است. با شنيدن اين خبر ناخودآگاه به طرف تلفن رفتم و شماره تلفن خانمان را گرفتم. دلم هواي شنيدن صدايش را كرده بود. ارتباط بدون هيچ مشكلي برقرار شد و من صداي مادر را شنيدم. مادر با شنيدن صداي من ذوق زده شده بود من نيز كينه ام را فراموش كردم. مادر گله مند بود كه دو بار به من زنگ زده است كه نبودم و پيغام گذاشته كه با او تماس بگيرم اما هرچه منتظر شده خبري از من نشده و ناچار شده به پيروز زنگ بزند. با خنده به او گفتم حالا كه زنگ زدم شما هم من را خجالت ندهيد. از او حال همه را پرسيدم. مادر گفت :
- نگين. چرا يه سر نمي آي ايران. نكنه مي خواي خبر مرگ مارو بشنوي بعد بياي.
- اينطور حرف نزنين مامان. ميام. شايد بهار سال ديگه.
- اوه، تا اون موقع شايد من مرده باشم.
- انشاالله كه صد سال زنده باشيد. پوريا چطوره؟
- اونم خوبه. ديگه براي خودش حسابي مرد شده. يك وقتهايي مي ره به پدرت كمك مي كنه تازگي ها هم كه شده وردست عموت.
با شنيدن نام عمو خونم به جوش آمد و گفتم :
- مگه پسراي عمو چه غلطي مي كنن كه پوريا رفته زير دست اون. مگه نمي تونه به بابا كمك كنه.
- نه نگين جان، اين حرف رو نزن. طفلي عموت مريض احواله. نيما كه نمي تونه چون خودش مطب داره. تازه مگه پوريا و نويد و نيما چه فرقي با هم مي كنن.
- خيلي فرق مي كنن مگه بابا خيلي حالش خوبه كه احتياج به كمك نداشته باشه.
- خدا نكنه. نگين جان، حال بابات خيلي خوبه اما عمو حالش بده. ماه پيش چند روزي تو بيمارستان خوابيده بود.
با بي تفاوتي پرسيدم :
- چش بود؟
- درست نمي دونم اما مثل اينكه كبدش ناراحته.
شانه هايم را بالا انداختم و حرف را به جاي ديگر كشاندم.
چند شب بعد پيروز هم خبر بيماري عمو را به من داد. مثل اينكه بيماري اش خيلي جدي بود كه پدر به پيروز زنگ زده بود. اما من مايل به شنيدن خبري از او نبودم و با بي تفاوتي آن را نديده گرفتم.
اما هنوز يك هفته از آن موضوع نگذشته بود كه بار ديگر پيروز از من خواست كه اگر مايل هستم به ايران بروم. با حالت مشكوكي به او نگاه كردم و پيروز درحاليكه دستهايش را به حالت تسليم بالا كرده بود با خنده گفت :
- عزيزم باور كن هيچ منظوري ندارم. اما گفتم شايد دلت بخواد يك سفر به ايران بري.
از اينكه اي چنين از او زهر چشم گرفته بودم خنده ام گرفته بود پرسيدم :
- جنابعالي در اين مدت چكار خواهيد كرد؟
پيروز لبخندي زد و گفت :
- اول اينكه دعا به جونت و بعد اينكه به محض تموم شدن كارم يك بليط مي گيرم و با كله خودم رو به تو مي رسونم.
لبخندي زدم و گفتم :
- صبر مي كنم كارت تموم بشه با هم بريم. اين چطوره؟
- خب، اين خبلي خوبه اما شايد كمي دير بشه.
- اشكالي نداره، دو سال و نيمه كه به ايران نرفتيم اين دو سه ماه هم روي اون.
پيروز نفس عميقي كشيد و گفت :
- گوش كن نگين، اين از نظر من اشكالي نداره اما امروز پدرت به شركت زنگ زده بود و از مي خواست كه ترتيبي بدم حتي براي چند روز هم كه شده به ايران بري.
با نگراني گفتم :
- براي پدرم اتفاقي افتاده؟
پيروز با آرامش لبخندي زد و گفت :
- نگران نباش عزيزم، اتفاقي نيفتاده اما مثل اينكه حال عمو خوب نيست و پدرت مي خواد براي ديدن او به تهران بري.
لبخند تمسخرآميزي به لبم نشست، گفتم :
- از كي تا حالا اينقدر عزيز شدم كه عمو مايل به ديدن من است.
پيروز با حالتي جدي گفت :
- دائي ناصر در آستانه مرگه. او سرطان كبد داره و دكترها از اون قطع اميد كردن. هنوز هم نمي خواي به ايران بري؟
لحظه اي به فكر فرو رفتم. ترس وجودم را گرفت. به پيروز نگاه كردم او نيز با ناراحتي به نقطه اي چشم دوخته بود. بدون صحبت به اتاقم رفتم و از پشت پنجره به منظره بيرون چشم دوختم. عمو در آستانه مرگ بود. آن مرد عظيم الجثه و خودراي حالا محتاج به بخشش و رضايت من بود. هم او كه يكبار قلب مرا شكسته بود و مرا چون كالايي قابل خريد و فروش دانسته بود، هم او كه نامزدم را از من گرفت و مرا در مقابل ديون پدرم به پيروز واگذار كرد اما به همين راضي نشد و نامزد مرا به عنوان داماد خودش قبول كرد، يعني همسر دخترش. چگونه مي توانستم او را ببخشم؟ چگونه مي توانستم به ديدنش بروم؟ چگونه مي توانستم با داماد او رو به رو شوم، با شهاب كه هم اينك عضوي از خانواده شده بود. سرم را به زير انداختم و با خودم گفتم نه، من به ايران نمي روم. بگذار عمو با اين درد بي درمانش بسازد. به من مربوط نيست كه او مريض است و چيزي به مرگش نمانده. نه نمي خواهم به ايران بروم.
آن شب به پيروز گفتم كه نمي خواهم به ايران بروم. او ناباورانه به من نگاه كرد و گفت :
- نگين لج بازي نكن. تو بايد به ديدن عموت بري.
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم :
- نمي خوام، زور كه نيست.
پيروز صحبتي نكرد اما لحظه اي فكر كرد و گفت :
- نگين چرا اينقدر از پسر دايي ناصر نفرت داري؟
- نفرتي در كار نيست اما حوصله ديدن كسي رو ندارم.
- اما من مي دونم چرا.
به پيروز نگاه كردم فكر كردم او اين كلام را بدون منظور گفته است. اما پيروز در حاليكه از جايش بلند مي شد به طرفم آمد و كنارم نشست. او دستش را دور كمرم انداخت و بعد سرم را روي سينه اش گذاشت و آرام آرام شروع كرد به صحبت. او از همه چيز خبر داشت حتي مي دانست كه من قبل از او با شهاب نامزد بوده ام و شهاب هم اكنون داماد عمويم بود. قلبم به تپش افتاده بود. باورم نمي شد كه پيروز تمام راز زندگي ام را بداند اما او همه چيز را مي دانست. مانند گناهكاري كه مچم را گرفته باشند جرات نداشتم سرم را از روي سينه اش بردارم و به او نگاه كنم. اما او با انگشتانش موهايم را نوازش مي كرد و با كلماتي زيبا مي گفت كه دانستن اين موضوع چيزي از محبت او نسبت به من كم نمي كند و هنوز مانند روز اول مرا دوست دارد. پيروز مكثي كرد و از من معذرت خواهي كرد. از شدت خجالت چشمانم را بستم. بجاي اينكه من بخاطر اينكه با او صادق نبودم از او معذرت بخواهم او بود كه از من مي خواست او را ببخشم. علت معذرت خواهي اش را اين عنوان كرد كه او روحش هم از نامزدي من و شهاب خبر نداشته و نمي دانسته كه من شهاب را دوست داشته ام و سوگند خورد كه اگر از اين موضوع خبر داشت هرگز نمي گذاشته كسي در حق من ظلم كند زيرا عقيده داشت كه عشق يعني ترجيح دادن خواسته معشوق به نياز خود.
پيروز خيلي زيبا و قشنگ سخن مي گفت. او روح بلندي داشت كه من تا آن لحظه آن را نشناخته بودم. پيروز تنها كسي بود كه مي توانست تكيه گاه محكمي برايم باشد و من تا آن لحظه اين را نمي دانستم. خودم را از آغوش او بيرون كشيدم و به طرف اتاق خواب رفتم. بايد مدتي تنها مي بودم تا فكر مي كردم. از خودم شرمگين بودم، خودم را شمشي از طلا تصور مي كردم كه خريدارش بهاي گزافي به خاطرش پرداخته باشد اما وقتي ورقه اي از طلاي روي آن را كنار مي زند متوجه مي شود كه پر از نا خالصي است. من آن شمش بودم كه پيروز بهايي بيش از ارزش آن پرداخته بود. بايد مي رفتم تا شرم حاصل از اين ناخالصي مرا نكشد. من لايق مردي مانند او نبودم. دو روز بعد از اين موضوع باز هم پدر به خانه زنگ زد.
اين بار پيروز خودش خانه بود و بدون اينكه از من بخواهد تا با پدرم صحبت كنم به او اطمينان داد كه مرا به تهران خواهد فرستاد. اين را شنيدم اما اعتراضي نكردم. در دل گفتم :
- بله پدر عزيز پيروز جنس بنجلي را كه به او انداخته بودي برايت پس مي فرستد. براي هميشه.
فرداي آن روز پيروز بليتي به دستم داد كه تاريخ آن براي سه روز بعد بود و از من خواست كه چمدانم را ببندم. در سكوت سرم را تكان دادم و موافقتم را نشان دادم.
درست مثل روزي كه به خانه او آمده بودم با همان يك چمدان آماده بودم تا او مرا به فرودگاه استكهلم ببرد. براي خداحافظي برتا را بوسيدم و با تام دست دادم . مي دانستم دلم براي آنها تنگ خواهد شد اما ناگزير به رفتن بودم.
پيروز مرا به فرودگاه برد و هنگام خداحافظي دستانش را دور كمرم گذاشت و صورتم را بوسيد و با صداي گرمي كه لبريز از عشق و محبت بود گفت :
- نگين كوچك عزيزم. نمي خوام با همراهيت يك زندانبان باشم. با وجودي كه مي تونم به ايران بيام اما در اين سفر تو رو تنها مي ذارم تا اين بار اجباري در كار نباشه و خودت حقيقت رو با چشم باز انتخاب كني. اما قبل از اينكه بري دوست دارم بدوني كه قلب من كنار قلب تو مي تپه و داشتنت نهايت آرزوي منه. از همين لحظه براي برگشتنت لحظه ها را خواهم شمرد.
از آغوشش بيرون آمدم و چند قدمي دور شدم اما دلم نيامد كه براي آخرين بار به او نگاه نكنم. به عقب برگشتم و او را ديدم كه دستهايش را به سينه گذاشته بود و به من نگاه مي كرد. چشمانش مثل دو تكه الماس مي درخشيد اما اين چشمان مخملي او نبود كه زير نفوذ نور نئون فرودگاه مي درخشيد. قطره هاي اشكي بودند كه فضاي خوشرنگ چشمانش را گرفته بودند. چمدان را روي زمين گذاشتم و چند قدم رفته را برگشتم و خود را در آغوشش انداختم سپس روي نوك پا بلند شدم و بوسه اي بر روي گونه هايش گذاشتم. شايد آن لحظه فكر مي كردم اين آخرين بوسه بر گونه مرديست كه عاشقانه دوستم داشت اما من لياقتش را نداشتم. شايد پيروز هم اين را احساس كرده بود كه با دستانش لحظه اي مرا نگه داشت و به چشمانم نگاه كرد. از گوشه يكي از چشمانش قطره اشكي زيبا غلتيد و از روي صورتش بر روي گونه من چكيد. فشاري به خود آوردم و از آغوشش جدا شدم و بعد بدون اينكه لحظه اي درنگ كنم از سالن ترانزيت گذشتم تا به قسمت پرواز بروم. هنوز نم اشك او را روي گونه ام احساس مي كردم اما چند لحظه بعد اين نم در ميان اشكهايم گم شد.
همين كه هواپيما از زمين بلند شد با فريادي از درون كه فقط خودم آن را شنيدم گفتم :
- خداحافظ پيروز عزيزم..

sorna
03-06-2012, 12:52 PM
چشمانم را گشودم و متوجه شدم بيشتر از دو ساعت است كه مانند مرتاضي چشمانم را بسته ام و غرق خاطرات شده ام. باز هم به دفتر خاطراتم نگاه كردم و به صداي آرامي شعري كه بيتا اول دفترم نوشته بود را خواندم.

اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بي خبرانند كان را خبري شد خبري باز نيامد

آهي كشيدم و از جايم بلند شدم و دفتر را در ميان كتابهاي كتابخانه ام جا دادم و بار ديگر نگاهي به اتاقي كه در گذشته متعلق به من بود انداختم و با خود فكر كردم آيا مي توانم باز هم مثل سابق در آن زندگي كنم؟ خسته بودم اما خوابم نمي آمد. به خاطر رفع خستگي بلند شدم تا دوشي بگيرم و خستگي ام را با آب گرم از بدنم خارج كنم.
وقتي از حمام بيرون آمدم احساس سرحالي بيشتري كردم و متوجه شدم كه خورشيد در حال بالا آمدن است. موهايم را با حوله خشك كردم و بعد از اتاق خارج شدم.
صدايي از پايين شنيده نمي شد. نمي دانستم پوريا چه مي كند. فكر نمي كردم دوباره به رختخوابش باز گشته بود براي اينكه مطمئن شوم به طرف اتاقش رفتم و او را آنجا نديدم. در حال پايين آمدن از پله ها بودم كه او را ديدم كه آهسته در هال را باز كرد و در دستش نان سنگك پر از كنجدي بود كه هنوز از روي آن بخار بلند مي شد و بوي دلچسب آن هوس خوردن را در انسان برمي انگيخت.
پوريا با ديدن من لبخندي زد و گفت :
- چقدر زود بيدار شدي؟
- خوابم نبرد. رفتم يه دوش گرفتم و آمدم تا اگر هنوز مايلي به من فنجاني چاي بدي.
- بفرما آبجي. تو جون بخواه.
پوريا همچنان كه ايستاده بود به من كه در حال خشك كردن موهايم بودم نگاه مي كرد و لبخند مي زد. متوجه شدم به موهايم خيره شد است. حوله را از روي سرم برداشتم و در حالي كه با دست موهايم را مرتب مي كردم گفتم :
- چيه پوريا جان؟ موهاي كوتاه به من نمياد؟
پوريا به چشمانم خيره شد و گفت :
- نگين تو صاحب قشنگترين موهاي دنيايي. چه كوتاه چه بلند فرقي نمي كنه.
حوله را روي نرده ها گذاشتم. كاري كه مي دانستم مادر را تا سر حد جنون عصباني خواهد كرد و بعد ناخودآگاه دو پله رفته را برگشتم و حوله را برداشتم. در همان حال فكر كردم چه لزومي دارد كه من هنوز دربند قيوداتي باشم كه قبلا داشته ام و باز حوله را همانجا روي نرده انداختم.
بعد از خوردن صبحانه كه اتفاقا اشتهايم خوب باز شده بود، پوريا رفت تا به مادر تلفن كند و به او بگويد كه من برگشته ام. من نيز چمدانم را با خودم به اتاقم بردم تا همان چند دست لباسي را كه با خود آورده بودم در كمدم آويزان كنم. بعد روي تختم نشستم و با چشماني بسته به دنياي مورد علاقه ام برگشتم. تا اينكه ساعتي بعد مادر سراسيمه به خانه آمد و از همان داخل هال با صداي بلندي مرا به نام خواند. چشمانم را باز كردم و به طرف در رفتم، مادر نفس زنان از پله ها بالا مي آمد و با ديدن من دستانش را باز كرد و با گريه مرا در آغوش گرفت. درست مانند قديم خود را در آغوشش جا دادم اما با تعجب متوجه شدم كه نمي توانم گريه كنم. فقط چشمانم را بستم و بوي تنش را كه هميشه تداعي كننده مهرباني بود با تمام وجود بالا كشيدم. از وراي آغوش پر مهر او برادرم را مي ديدم كه با لبخند و بغض به اين صحنه چشم دوخته است.
ساعتي بعد مادر به پدر تلفن كرد و خبر ورود مرا به او داد. پدر به مادر سفارش كرده بود كه بدون فوت وقت و تا دير نشده مرا به همراه خود به بيمارستان ببرد تا عمو را در آخرين لحظه ها ببينم.
مادر فكر مي كرد عمو مرا حتي از چهار دخترش بيشتر دوست دارد كه مرتب سفارش كرده بود تا نمرده است مرا بالاي سرش برسانند مرتب از محبت او و اينكه چقدر حيف است كه او از دست برود سخن مي گفت، بطوريكه احساس كردم اگر لحظه اي ديگر آنجا بمانم ممكن است سر مادر فرياد بكشم كه بس كن.... كاري كه تا به آن وقت انجام نداده بودم. در حالي كه از جا بر مي خاستم به طرف پله هاي طبقه بالا رفتم كه صداي مادر را شنيدم :
- نگينم كجا مي ري مادر؟
- مي رم اتاقم تا حاضر شم.
- عجله كن گلم. عمو منتظر ديدن توست.
از پله ها بالا رفتم اما اصلا عجله نداشتم. دلم نمي خواست به بيمارستان بروم و عمو را ببينم. برايم فرقي نمي كرد او زنده بماند يا بدون ديدن من بميرد. من به ايران آمده بودم زيرا پيروز اين طور خواسته بود دليل آن هم اين بود كه پدر از دو ماه پيش مرتب به او زنگ مي زد و سفارش مي كرد تا مرا به ايران بفرستد و من نيز هر بار با بهانه اي از زير اين بار شانه خالي كردم تا اينكه خود پيروز با گرفتن بليت مرا به فرودگاه برد. من به ايران آمده بودم براي اينكه پيروز از من خواسته بود بروم و بعد از درك حقيقت با چشم باز آن را انتخاب كنم. هيچ مردي اين آزادي را به همسرش نمي داد اما او مثل هيچ كس نبود. پيروز فقط جسم مرا نمي خواست او قلب و روحم را همراه جسمم مي خواست اي كاش مي توانستم خيلي زودتر از آن او را بشناسم قبل از اينكه او خودش به من يادآوري كند كه برخلاف خودش هرگز با او صادق نبوده ام. من مي بايست خيلي زودتر از اين درك مي كردم كه پيروز عاقبت روزي واقعيت را خواهد فهميد و قبل از اينكه با گفتن راز زندگي ام مرا شرمنده خود كند مي بايست همه چيز را به او مي گفتم. به او كه عاشق دلباخته ام بود.
صداي مادر مرا به خود آورد. با حرص نفس عميقي كشيدم و بعد باراني ام را از روي تخت برداشتم و آن را به تن كردم و به همراه مادر و پوريا به بيمارستان رفتم.
پدر را خارج از بخشي كه عمو در آن خوابيده بود، ديدم. خداي من از ديدن پدر قلبم فشرده شد در عرض همين سه سال چقدر از موهايش سفيد شده بود و چروكهايي كه قبل از رفتنم در چهره اش كم رنگ بود عميق تر شده بود. پدر دستانش را باز كرد. خودم را در آغوشش انداختم او باز هم گريست اما اين بار عمو نبود كه او را دلداري بدهد زيرا او در بخش مراقبت هاي ويژه بستري بود. پدر بعد از مدتي ساكت شد و در حالي كه اشكهايش را پاك مي كرد با لبخندي كه بعد از گريه كمي نامعمول بود گفت :
- بابايي دلم برات خيلي تنگ شده بود. ما رو يادت رفته بود.
دستش را گرفتم و آن را به طرف لبم بردم و بعد از بوسيدن دستش گفتم :
- نه باباجون اون سر دنيا بودم اما حالا ديگه اومدم پيشتون.
نيما به همراه پوريا به طرفم آمد. نيما هم در اين مدت خيلي تغيير كرده بود و موهاي شقيقه اش يكي در ميان سفيد شده بود. با او دست دادم و او ورودم را خوش آمد گفت. پدر مي خواست هر چه زودتر مرا پيش عمو ببرد. هنوز وقت ملاقات نبود و تا ساعت دو بعدازظهر سه ساعت ديگر مانده بود اما من نمي خواستم اقوام را در بيمارستان ملاقات كنم. دوست داشتم زودتر عمو را نشانم بدهند و مرا رها كنند تا به خانه برگردم. به همراه نيما و پدر به بخش رفتيم. نيما براي او اتاق اختصاصي گرفته بود و خود مراقبت از او را به عهده داشت. با ديدن عمو فكر كردم اشتباه مي بينم. از آن قد رشيد و هيكل درشت و چهار شانه چيزي جز پوست و استخوان باقي نمانده بود. نه تنها لاغر شده بود بلكه گويي قدش هم كوتاه شده بود. ديدن عمو برايم خيلي متاثر كننده بود چشمانم را از آن تكه استخوان زرد و لاغر گرفتم و به نيما نگاه كردم او با تاسف سرش را تكان داد. معني نگاه او را مي دانستم. از همان هنگام عمو را از دست رفته مي ديدم. پدر به من اشاره كرد كه جلوتر بروم اما مي ترسيدم اين كار را بكنم. هيبت عمو مرا به وحشت انداخته بود. نيما كنارم آمد و دستش را پشتم گذاشت تا به اين وسيله به من حس راه رفتن را كه از دست داده بودم، كمكي كرده باشد. كنار پدر رفتم و به عمو نگاه كردم رنگ پوستش زرد بود و چشمانش به نهايت گودي افتاده بود.
عمو چشمان نيمه بازش را به من دوخت و با صداي خفه اي گفت :
- نگينه؟
پدر سرش را جلو برد و گفت :
- داداش اين نگينه. زن پيروز. اومده تو رو ببينه.
عمو گفت :
- پيروز كجاست؟
- اونم مياد. اما نگين زودتر از او اومده.
عمو بار ديگر نگاهش را به من دوخت و گفت :
- نگين.... من..... مي خواستم..... بگم منو ببخشي.
به عمو نگاه كردم نمي دانستم چه بايد بگويم. آيا مي توانستم به او دروغ بگويم؟ به او كه با مرگ دست و پنجه نرم مي كرد. سرم را جلو بردم و گفتم :
- سلام عمو
عمو بار ديگر جمله اش را تكرار كرد. پدر با نگاهي ملتمسانه سرش را تكان داد به اين معني كه به او بگويم بخشيدمش. به نيما نگاه كردم. او نگاهش را از من گرفت و در حالي كه دستش را در موهايش فرو مي برد پشتش را به ما كرد و به طرف پنجره رفت. سرم را جلو بردم و با صداي آهسته اي گفتم :
- عمو من بخشيدمت.
صداي عمو را شنيدم كه به پدر مي گفت :
- نادر نگين منو بخشيد؟
پدر اشك چشمانش را پاك كرد سپس سرش را خم كرد و گفت :
- آراه دادش نگين تو رو بخشيد. خيالت راحت باشه.
از اتاق بيرون رفتم. نيما جلوي در اتاق دستش را روي شانه ام گذاشت و آهسته گفت :
- نگين متشكرم.
نفس عميقي كشيدم و بدون اينكه حرفي بزنم از اتاق خارج شدم و يكراست به خانه برگشتم.

sorna
03-06-2012, 12:52 PM
همان شب عمو چشم از دنيا فرو بست. براي تشيع جنازه اش رفتم اما تمام مدت مانند كودكي به پرديس كه شب قبل از مرگ عمو به همراه سروش به تهران آمده بود چسبيده بودم. مي دانستم هر لحظه ممكن است با شهاب رو به رو شوم و نمي دانستم كه چگونه مي توانستم اين ديدار را تحمل كنم. جمعيت زيادي براي تشييع جنازه آمده بودند و با عزت و احترام پيكر عمو را به خاك سپردند. من روي تلي از خاك ميان عده اي زن كه شيون و فرياد مي كردند كنار پرديس نشسته بودم و از ترس اينكه مبادا چشمم به كسي بيفتد نگاهم را به زير دوخته بودم. در يك لحظه چشمم از لا به لاي چادرهاي مشكي زنان به اندام رشيد مردي افتاد كه خيلي خوب مي شناختمش. عاقبت شهاب را ديدم. با همان قد بلند و اندام قشنگ. همانطور خوش قيافه و زيبا. چهره اش تغيير زيادي نكرده بود اما چرا، حالا ريش داشت و به نظرم اينطور چهره اش خيلي مردانه تر شده بود. لباس مشكي به تن داشت كه موهاي بلند و خوش حالتش روي يقه آن را گرفته بود. كسي جلويم آمد. ناخودآگاه براي اينكه او را ببينم در يك لحظه از جا بلند شدم و چيزي نمانده بود كه با تمام قوا او را فرياد كنم كه پرديس كه از همان جا متوجه حالم بود دستم را به شدت از روي چادر مشكي ام به طرف خود كشيد. صداي فريادم به زوزه اي تبديل شد و بعد سرم ميان سينه پرديس بود و با صداي بلندتر از صداهاي اطرافيان به شدت مي گريستم.
شايد اگر كسي مرا مي ديد تصور مي كرد كه آنقدر به عمويم علاقه داشتم كه در مرگش حتي بيشتر از دخترانش شيون و زاري مي كنم و بي شك از چنين علاقه گرم و صميمانه اي غرق در شگفتي مي شد اما در آن لحظه من فقط به خاطر اين مي گريستم كه با وجودي كه نزديك سه سال بود كه شهاب را نديده بودم و در اين مدت نيز فرسنگها از او دور بوده ام و تصور مي كردم كه در طول اين مدت توانسته ام او را فراموش كنم اما هم اكنون مي ديدم تصوراتم همه پوچ و بي اساس بوده است و با وجود تمام تلاشم براي فراموش كردن او. هنوز هم با تمام وجود او را مي خواستم و اين با داشتن همسري مانند پيروز برايم از هر مصيبتي سختتر بود.
شام غريب عمو در منزلش برگزار شد اما پرديس مرا كه خيلي بيتابي مي كردم به خانه آورد و هر دو در تنهايي گريستيم.
تا روز سوم به منزل عمو نرفتم. اما براي مراسم سوم او نمي توانستم خانه بمانم و به همراه پرديس به منزل عمو رفتم. هنگامي كه وارد خانه شدم شهاب همراه با نويد داخل حياط خانه ايستاده بود. قدمي به عقب برداشتم و خواستم كه عقب گرد كنم اما پرديس كه دستم را گرفته بود مانع از انجام اين كار شد. نويد با ديدن من و پرديس سرش را به نشانه سلام تكان داد و شهاب را متوجه ورود ما كرد. شهاب به طرف ما برگشت. نه مي توانستم به عقب برگردم و نه مي توانستم بجز او به جاي ديگري نگاه كنم. اما شهاب گويي كه عضوي از خانواده را مي بيند خيلي عادي با پرديس سلام و احوالپرسي كرد و بعد نگاهي به من انداخت و خيلي معمولي گفت :
- سلام خانم رسيدن به خير.
لحنش بيشتر به تحقير شبيه بود تا احوالپرسي با دختري كه زماني نامزدش بود يا دست كم با دختر عموي همسرش. براي اينكه جلوي نويد كاري نكنم كه خودم را بيشتر از آن تحقير كنم زير لب گفتم :
- متشكرم.
سپس سرم را به زير انداختم و بدون كوچكترين صحبت ديگري به همراه پرديس به داخل خانه رفتم. گوشه اي نشيتم و به فكر فرو رفتم. نيشا و نوشين مشغول پذيرايي از مهمانان بودند. به نوشين نگاه كردم. در اين مدت قد بلندتر و چاق تر شده بود اما هنوز نيشا زيباتر از او بود. نوشين بلوز و دامن مشكي به تن داشت و من با ديدن او به ياد شهاب افتادم كه هم اكنون از آنِ او بود. نگاهم را از نوشين برداشتم و به گلهاي قالي دوختم.
مراسم هفت عمو به همين ترتيب سپري شد در فاصله بين مراسم هفت و چهلم عمو، همه به سنندج رفتند تا مراسم ختمي هم آنجا برگزار كنند. من در تهران ماندم و پوريا هم به دليل اينكه سرباز بود نتوانست برود. محل خدمت پوريا تهران بود و او هر بعد از ظهر به خانه بر مي گشت. اين خيلي خوب بود كه من تنها نبودم. با اينكه خيلي دوست داشتم به ديدن عمه سوزه بروم اما شرايط روحي ام اجازه نمي داد مسافرت كنم. باز هم تنشهاي روحي ام شروع شده بود و دوباره مصرف قرصهاي آرامبخش را شروع كرده بودم. نمي دانم چه مي خواستم. ديگر از ديدن شهاب واهمه نداشتم اما از اينكه او همسر نوشين بود چيزي از دورن مرا مي خورد. اگر شهاب همسر هر كس ديگري بود برايم فرقي نمي كرد اما از اينكه او آنقدر نزديك بود احساس عذاب مي كردم. شهاب مرا فراموش كرده بود اين را از نگاهش خوانده بودم اما چرا من نمي توانستم او را فراموش كنم؟ اين چيزي بود كه مانند سوهان روحم را مي ساييد. در اين مدت به خودم تلقين كردم كه هرگاه بيتاب او شدم به ياد بياورم كه او همسر دختر عمويم است و به اين وسيله از او متنفر شوم. شايد اين توقع زيادي بود كه از او داشتم. دور از انتظارم بود كه او بعد از من كس ديگري را دوست داشته باشد. شايد شهاب مرا به بي وفايي متهم كرده و از من متنفر شده بود اما من هيچ گاه نمي خواستم او بفهمد كه علت سردي يك شبه من از او به خاطر چه چيز بوده است.
پدر و اقوام فقط سه روز در سنندج ماندند. روز سوم پدر به من زنگ زد تا به پوريا بگويم ترتيب ورود زن عمو و نيما را بدهد و حجله عمو را قبل از ورود آنان جمع كند و من به او گفتم كه سفارشش را حتما به پوريا خواهم گفت.
آن روز هوا حسابي گرفته بود و آسمان را تيره كرده بود. داخل هال نشسته بودم اما چراغي روشن نكرده بودم، ترجيح مي دادم در فضاي نيمه تاريك خانه فكر كنم. صداي زنگ باعث شد از جا بلند شوم. به ساعت نگاه كردم. پوريا به پادگان رفته بود و تا آمدنش وقت زيادي مانده بود. فكر كردم پوريا است كه دو سه ساعت مرخصي گرفته و به خانه آمده است. اما وقتي در هال را باز كردم با ديدن قد بلند و باريك شهاب فكر كردم كه اشتباه مي بينم. شهاب مكثي كرد و بعد به داخل آمد. قلبم به رقص در آمده بود اما نمي دانم براي چه. نه من آزاد بودم كه بخواهم وعده اي به خود بدهم و نه او آزاد بود كه اميدي براي وصل باشد پس اين تپش شادي براي چه بود؟ شايد قلب بيچاره ام به ديدن لحظه اي هم راضي بود.
سرگردان وسط هال ايستادم، نمي دانستم كه آيا شهاب مي دانست كه من با بقيه به سنندج نرفته ام. اگر اينطور بود او از من چه مي خواست؟ اندام شهاب جلوي در ظاهر شد با وجودي كه فضاي نيمه تاريكي در هال حكمفرما بود اما من برق چشمان شهاب را ديدم. اما نترسيدم و حتي نخواستم تكاني بخورم. شايد از اينكه با او تنها بودم و به دور از چشم ديگران مي توانستم او را خوب برانداز كنم خوشحال بودم. شهاب قدمي به جلو برداشت و با جسارت سرتا پايم را كاويد. با اينكه لباس مناسبي به تن داشتم اما از نگاه او احساس خجالت كردم. شايد او مي خواست ببيند در اين مدت چه تغييري كرده ام. شهاب پوزخندي به لب داشت. يك لحظه احساس كردم در نگاهش كينه اي عميق نهفته است اما نه، كينه اينطور نبود. دقت بيشتري به طرز نگاهش كردم او با نگاهي چون تشنه اي كه چشمه آبي ديده باشد به من نگاه مي كرد. خداي من او چه منظوري مي توانست داشته باشد. شهاب قدم به قدم به من نزديك مي شد و من دعا مي كردم مبادا كاري از او سر بزند كه پيش وجدانم شرمنده شوم. با اين حال در حسرت آغوش او مي سوختم. نمي دانم اين چه مخاطره اي بود كه او كرده بود. من و او هيچ كدام آزاد نبوديم و سر رسيدن كسي در اين موقع به قيمت سنگيني تمام مي شد. شايد طرد او از فاميل و قطعا ريختن آبروي من. زيرا او بود كه به خانه ما آمده بود. شهاب كاملا نزديك من ايستاده بود. صداي نفسهايش تند و كشدار بود اما هرچه فكر مي كردم احساس ترسي از بودن با او نداشتم. من نيز به او نگاه مي كردم و منتظر پايان رسيدن اين تراژدي بودم. در همان لحظه صداي كشيده شدن دندانهايش را روي هم شنيدم. سپس صداي گرم و آشنايش در عمق وجودم طنين انداز شد. دوست داشتم صدايش را بشنوم حتي اگر شده سرم داد مي كشيد و يا با نفرت با من صحبت مي كرد. شهاب با صداي آهسته اي گفت :
- نگين. تو نبايد برمي گشتي. دوست نداشتم ديگه هرگز ببينمت. فراموشت كرده بودم. اما حالا كه برگشتي فكر مي كنم سه سال است كه منتظر چنين روزي بودم تا كلام آخري رو كه در دلم انباشته شده بود به تو بگم.
شهاب نگاهش را از من برداشت و نفس عميقي كشيد. نگاهش مانند كسي بود كه زجر مي كشد و بعد دوباره به من كه مانند مجسمه اي از سنگ به او چشم دوخته بودم نگاه كرد و گفت :
- نمي دونم چرا، شايد حقت اين است كه به ازاي هر بازي كه در آغوش همسر پولدارت خوابيده اي بكشمت و دوباره زنده ات كنم. تو اين مدت خيلي با خودم فكر كردم تا اگر باز هم تو رو ديدم چه بگم و چطور با تو رفتار كنم. فقط يك چيز هنوز قلبم رو مي سوزاند و آن اينكه تو هنوز نفهميدي يه مرد به سوگندي كه خورد تا پاي جان وفادارِ و تو پس زدن منو از جسمت به چيز ديگري نسبت دادي.
نگاه شهاب عوض شد. رنگ تاثر و محبت از نگاهش رخت بربست و نفرت در چشمانش نشست. فكش سفت شد. اما اين فقط يك لحظه بود حاضر بودم قسم بخورم كه او مي خواست نقش يك آدم پست رو بازي كنه اما نمي توانست. زيرا براي بازي كردن اين نقش ساخته نشده بود. نگاهش لحظه به لحظه عوض مي شد. او در مرز بين عشق و نفرت مانده بود و من با تمام وجود به اين موضوع اطمينان داشتم. شهاب قدمي ديگر برداشت و در يك لحظه دستش را جلو آورد و موهايم را در چنگ خودش گرفت و سرم را بالا كشيد. پوست سرم كنده شده بود و دردي در سرم ايجاد شده بود اما لرزش دستان او را روي پوست سرم احساس مي كردم. از اينكه موهايم ميان پنجه هايش بود هيچ اعتراضي نكردم حتي صدايم نيز درنيامد. شهاب به موهايم فشار وارد كرد و سرم را روبروي صوتش نگه داشت. چشمان سياه و جذابش كه حالا از خشم به دو چشم خونين تبديل شده بود و به چشمانم خيره شده بود. من از نگاهش نترسيدم گويي حسي به نام ترس در من مرده بود. صداي او را شنيدم و نفسش روي صورتم پخش شد :
- نگين ... براي من كاري نداره كه حيثيت زني چون تو رو لكه دار كنم تا اين بار درجه نامردي ام رو به تو ثابت كنم اما هرچي فكر مي كنم مي بينم تو ارزش اين خطر رو نداري چون يه آشغالي. يك آشغال كه در چهره دلفريبي پنهان شده. آشغالي كه تو كله كوچيكش پول جاي عشق و محبت رو مي گيره.
او به من دشنام مي داد و مرا به باد تحقير گرفته بود. او همان شهابي بود كه من بخاطرش زندگي ام را تا مرز نابودي كشانده بودم. يعني من اشتباه كرده بودم؟ هنوز محبت كسي را به دل داشتم كه تشنه خونم بود و مرا نفرت انگيز و آشغال مي خواند. بغضي از شدت تاثر و تحقير در گلويم جمع شده بود اما نمي بايست بازي آخر را مي باختم بايستي با شهامت تمام مي كردم. نمي بايست از شهاب كينه به دل مي گرفتم. او در اين مدت زجر زيادي كشيده بود شايد با اين حرف عقده اش را خالي مي كرد و علف هرز نفرت را از زمين وجودش ريشه كن مي كرد. با اين فكر لبخند زدم و چشمانم را بستم اما ديگر آن را باز نكردم چون در پس پلكهاي بسته ام اشك جمع شده بود و من نمي خواستم شهاب اشكهايم را ببيند. شهاب فشاري ديگر به موهايم وارد كرد و بعد دستش را پس كشيد. نفس عميق و بلند شهاب نشان از آزادي روحش از چنگ فشار بود. نفس او مانند اين بود كه خيالش ديگر راحت شده است. با چشماني بسته و موهايي پريشان سر جايم ايستاده بودم تا شهاب كه حالا ديگر فارغ و راحت شده بود تركم كند همانطور هم شد او با قدمهاي محكم و بلندي از در هال خارج شد و لحظاتي بعد صداي بهم خوردن در كوچه را شنيدم.
تازه آن لحظه بود كه چشمانم را باز كردم. اشكهايم كه راهي به بيرون پيدا كرده بودند مانند چشمه اي جوشان از ديدگانم فرو مي ريختند. من نيز عقده دل خالي كردم. در همان حال زير لب گفتم :
- آره شهاب من آشغالم اما نه اوني كه تو فكر مي كني. همين آشغال مثل كودي كه پاي درختي مريض بريزند تا باعث نجاتش شوند باعث نجات پدرش از ورشكستگي شد.
هنوز چراغي در هال تارك، روشن نكرده بودم و احتياجي هم به اين كار نديدم. به طرف اتاقم رفتم و كيف دستي ام را برداشتم و بعد از به هم ريختن آن قوطي قرصهاي آرامبخشم را پيدا كردم. وقتي آن را باز كردم پنج عدد بيشتر داخلش نبود. اما همان پنج عدد كافي بود تا مرا از دنيايي كه به اجبار درآن زندگي مي كردم نجات بخشد. به ياد حرف پزشكي كه اين قرصها را برايم تجويز كرده بود افتادم. او تاكيد داشت شبي نصف قرص مصرف كنم اما من پنج تاي آن را يكي يكي بلعيدم و سپس بدون اينكه احساس ناراحتي يا عذاب وجدان كنم روي تختم دراز كشيدم.

sorna
03-06-2012, 12:53 PM
وقتي چشمانم را باز كردم خودم را روي تخت بيمارستان ديدم. گويا پوريا بعد از آمدن به خانه به سراغم آمده بود، نفهميدم چگونه فهميده بود كه من خودكشي كرده ام اما خيلي زود مرا به بيمارستان مي رساند و سپس به پدر اطلاع مي دهد كه من مسموم شده ام.
كسي متوجه نشد كه من خودكشي كرده ام همه فكر مي كردند بر اثر خوردن غذايي مسموم شده ام. فقط پوريا و بعد از او پرديس از آن موضوع خبر داشتند. مدت دو شب در بيمارستان بستري بودم. در همين مدت چشمم به كتابي در دست يكي از پرستاران كشيك افتاد كه نامش خيلي به دلم نشست. از پرستار خواستم تا آن را براي خواندن به من امانت بدهد. پرستار كه دختري جوان و خوشرو بود اين قول را به من داد. تا روزي كه مي خواستم مرخص شوم ديگر او را نديدم. اما وقتي كه دكتر ورقه ترخيص مرا امضا كرد و گفت كه مرخص هستم او را ديدم كه بسته اي به دست كنارم آمد و از اينكه مرخص شده بودم به من تبريك گفته و بعد بسته را به طرفم دراز كرد و گفت :
- اين هم امانت عشقي كه قولش رو داده بودم. مي خواهم اين رو از دختري كه روزي پرستارت بود قبول كني و قول بدي كه ديگه بجز براي به دنيا آمدن فرزندي به بيمارستان نيايي.
مي دانستم كه او با خواندن پرونده ام فهميده كه مي خواستم خودم را بكشم. لبخندي به رويش زدم و هديه اش را قبول كردم و به او قول دادم كه ديگر حتي فكر مردن را هم نكنم.
فرداي آن شب در اتاقم چشمم به بسته اي افتاد كه از پرستار گرفته بودم و چون خوابم نمي آمد آن را باز كردم تا مقداري از كتاب را مطالعه كنم. خوب به ياد دارم در تمام طول شب بيدار بودم و همراه با سپيده بر سرگذشتش گريستم و همان انگيزه اي شد براي اينكه دفتر نيمه تمام خاطراتم را كامل كنم و آن را توسط پرديس به نويسنده اين كتاب بسپارم.
هنوز سپيده صبح سر نزده بود كه من كتاب را به اتمام رساندم. وقتي براي شستن دست و صورتم به جلوي آيينه دستشويي رفتم پلكهايم از شدت گريه ورم كرده بودند. به اتاقم برگشتم و جلوي آيينه اتاقم چهره ام را كاويدم. وجه تشابهي بين خودم و قهرمان داستاني كه آن را خوانده بودم احساس مي كردم. عشق اول او در دنياي خاكي نبود و او براي هميشه عشقش را از دست داده بود در عوض توانسته بود با تكيه بر شانه هاي استوار همسرش زندگي اش را باز يابد. من چه كرده بودم؟ عشق شهاب تمام وجودم شده بود پس پيروز در كدام نقطه از زندگي من قرار داشت؟ او نيز مرا عاشقانه دوست داشت و در مدت دو سال زندگي مشتركمان به عناوين مختلفي عشقش را ثابت كرده بود پس چرا من سعي نكرده بودم روح بلند عشق او را درك كنم؟ چرا هميشه عشق را در گذشته جستجو مي كردم؟ من عشق و محبت را يكجا در كنارم داشتم اما چرا آن را نمي ديدم. او بود كه پناهگاهي براي دلتنگي هايم و بهانه هاي من بود. فقط او بود كه مرا خوب مي ديد و عمق وجودم را درك مي كرد. احساس مي كردم دريچه اي به روي روشنايي در مغزم پيدا شده است. گويي تارهاي سياه نفرت از خانه هاي مغزم پاك شده بود تا راه تازه اي را پيش پايم بگذارد. عجيب بود مغزم خوب كار مي كرد و مي توانستم خوب فكر كنم. خداي من تازه مي فهميدم چرا شهاب اين خطر بزرگ را به جان خريده بود و به منزلمان آمده بود و چرا يك چنين رفتاري با من داشت. آه بله من اشتباه نمي كردم. شهاب بي شك از همه چيز خبر داشت. بله بله او مي دانست چرا دست رد به سينه اش زدم. عمو بي شك از او هم بخشش خواسته بود و تمام ماجرا را به او گفته بود. عمو خودش نوشين را به او پيشنهاد كرده بود تا شايد به اين طريق از بار گناهش كم كند. شهاب نيز در زجري كه من مي كشيدم شريك بوده. اما چرا به من توهين كرد دليلش خيلي واضح بود او با اين كار مي خواست به من بفهماند كه هر دو راهي را كه انتخاب كرده ايم كه مي بايست تا به آخر آن را طي كنيم. بي شك شهاب هنوز دوستم داشت اما حاضرنبود به هيچ قيمتي زندگي ام از هم پاشيده شود. بله او با مردانگي نمي خواست زندگي هر دويمان خراب شود. خداي من حالا مي فهميدم كه او با اين كار به من فهماند كه هر دو بايد عشق گذشته مان را به فراموشي بسپاريم تا بتوانيم زندگي آيندمان را بسازيم.
شهاب مي دانست كه من هنوز دوستش دارم و اين را هم مي دانست كه به هيچ طريقي نمي تواند قلب مرا از مهرش خالي كند بجز اينكه كاري كند تا از او متنفر شوم. يعني همان كاري كه من با او كردم. اما حالا چه؟ يعني هنوز براي من دير نشده بود كه بتوانم عشقم را به پيروز نشان بدهم؟ آيا من او را از دست نداده بودم؟ به ياد پيروز افتادم احساس كردم بيش از حد دلتنگم. براي اولين بار لبخندي از ته قلب وجودم را فرا گرفت من به آن حقيقتي كه پيروز به من گفته بود دست پيدا كردم. عاقبت عشق واقعي ام را جُسته بودم و تپش قلبم را كنار قلب همسرم كه تازه فهميده بودم مي توانم عاشقانه دوستش بدارم احساس كرده بودم.
مانند كسي كه وقت را از دست داده باشد از جا بلند شدم و سراسيمه به طرف تلفن دويدم. ندايي از درونم مي گفت كه عجله نكن دير نمي شود. اما صداي ديگري كه دلنشين تر از صداي اول بود مي گفت : حتي يك دقيقه تاخير از فرصت زندگي مي كاهد. لحظه ها را غنيمت بشمار و بشتاب. با قلبي پر التهاب كد سوئد را گرفتم و بعد كد شهر اوربرو را گرفتم و بعد شماره تلفن شركت پيروز را گرفتم. صداي قلبم تند تر از بوق تلفن بود. بعد از چند بار تلاش عاقبت توانستم با محل كار او ارتباط برقرار كنم. چند بوق ممتد و بعد زني گوشي را برداشت. مي دانستم او مارتيناست. جاي تعجب بود كه ديگر از او هم بدم نمي آمد. با زبان سوئدي به گرمي با او صحبت كردم و او با همان خنده شادي كه من روزي آن را تنفر آور مي خواندم با من احوالپرسي كرد. از حال پيروز پرسيدم و او گفت كه فكر مي كرده پيروز با من به ايران آمده است زيرا از قبل از كريسمس او به شركت نرفته بود. با اينكه نگران شده بودم اما به گرمي از مارتينا خداحافظي كردم و او با گفتن اينكه دوست دارد باز هم مرا ببيند خداحافظي كرد. از حرف زدن با مارتينا احساس خوبي به من دست داده بود. احساس شيريني داشتم كه فكر مي كردم از مدتها پيش آن را گم كرده بودم احساس دوست داشتن و تنفر نداشتن. اما هنوز نگران پيروز بودم.
باز هم شماره سوئد و شهر اوربرو را گرفتم و اين بار به خانه زنگ زدم حتما برتا و تام از پيروز خبر داشتند و بدون شك او به آنان گفته بود كه كجا مي رود. در مدتي كه تماس با خانه بر قرار شود هزار فكر و انديشه از سرم گذشت كه پيروز كجا ممكن است رفته باشد. اگر برتا و تام هم در خانه نباشند من چگونه از حال او مطلع شوم. در حال دلشوره و نگراني بودم كه تماس بر قرار شد و صداي برتا به گوشم رسيد كه مي گفت :
- بله بفرماييد.
از خوشحالي با دو دست گوشي را گرفتم و به برتا سلام كردم. برتا به محض شنيدن صدايم با خوشحالي با من احوالپرسي كرد. با اينكه خيلي عجله داشتم از حال پيروز خبر بگيرم اما دلم نيامد به گرمي با او صحبت نكنم. از برتا حال تام را پرسيدم و او گفت كه حال او هم خوب است و او نيز دلش براي من تنگ شده است. تا آمدم لب به سخن باز كنم و از پيروز بپرسم برتا گفت :
- خانم، آقا از دوري شما حسابي كلافه است. خواهش مي كنم زودتر بياييد زيرا هرگز او را چنين پريشان و بداخلاق نديده ايم.
با تعجب از او پرسيدم :
- برتا مگر آقا خانه است؟
برتا خنده اي كرد و گفت :
- از وقتي كه شما رفته ايد او خودش را در خانه حبس كرده. كار ندارد انجام دهد. تنها كارش اين است كه مرتب از غذاهاي من ايراد بگيرد.
دلم لرزيد. آيا درست مي شنيدم؟ پيروز در خانه مانده بود تا به من ثابت كند كه او نيز لحظه به لحظه بخاطر من بيتاب است. به برتا گفتم :
- آيا مي تونم با او صحبت كنم؟
- بله خانم حتما. فكر مي كنم خواب باشد اما به من سفارش كرده كه اگر شما زنگ زديد حتي اگر خواب هم بود بيدارش كنم.
برتا رفت تا پيروز را خبر كند و من به او فكر مي كردم. لحظه اي بعد صداي پيروز را شنيدم. صداي او مرا به خلسه برد. با تمام وجود احساسش را درك مي كردم و خودم را چون پرنده اي سبك و رها مي ديدم. چشمانم را بستم و كلمات شيرين و دلچسب او را به جان خريدم. به پيروز گفتم كه حقيقت را در چشمان خوشرنگش ديده ام و دلم هوايش را كرده. به او گفتم كه دير فهميدم اما عاقبت فهميدم كه دوستش دارم و از او پرسيدم كه آيا هنوز هم مانند قبل دوستم دارد. صداي پيروز را شنيدم كه گفت دوستم دارد حتي بيشتر از قبل و حتي بيشتر از تمام چيزهايي كه روزي دوست داشته اشت.
حدود دو ساعت و خورده اي با پيروز صحبت كردم و كاري به اين نداشتم كه قبض تلفن مكالمه ام با خارج از كشور كمر پدرم را خم مي كند. در اين مكالمه براي اولين بار بدون ترديد به او ابراز عشق كردم و با تمام وجود گفتم كه دوستش دارم. پيروز از من خواست تلفن را قطع نكنم و باز هم به مكالمه ام با او ادامه دهم اما من با خنده گفتم كه براي گرفتن بليط هواپيما لازم است كه تلفن را قطع كنم و از خانه خارج شوم.
بعد از قطع ارتباطم با او به همراه پوريا به يك آژانس هوايي مراجعه كردم و براي اولين پرواز بليطي به مقصد زوريخ رزرو كردم تا از آنجا به استكهلم بروم.
سه روز بعد در ميان بدرقه خانواده ام كه همگي به فرودگاه آمده بودند به مقصد سوئيس پرواز كردم. به پرديس علت تغيير صد و هشتاد درجه ام را توضيح دادم و به او گفتم كه اين بار با اطمينان از اينكه پيروز همان عشق واقعي ام است به سوي او مي روم و از او خواستم مرتب به من نامه بنويسد. به مادر و پدرم نيز قول دادم كه سالي يكبار براي ديدنشان سفر كنم. با خوشحالي از تك تك اعضاي خانواده ام خداحافظي كردم و روي همه آنها را بوسيدم و با لبخندي كه از ته قلبم بود تركشان كردم.
باز هم شب بود كه ايران را ترك مي كردم اما دل من به سپيدي ماه درخشاني بود كه به زيبايي، آسمان را روشن كرده بود. وقتي كمربند ايمني را مي بستم با خودم فكر كردم كه زندگي با نقش لبخند زيباتر است و ناخودآگاه لبخند زدم و سپس به ياد عمو فاتحه اي خواندم. از ته قلب او را بخشيده بودم و برايش آرزوي بخشش و مغفرت داشتم. همانطور كه به حركت هواپيما به روي باند نگاه مي كردم در همان حال به ياد حرفي كه روزي از پيروز شنيده بودم افتادم.
انسان ممكن است بارها عشق را تجربه كند اما فقط يك بار عشق حقيقي اش را پيدا مي كند. عشق حقيقي من نيز كسي بود كه با دلي پر اميد و قلبي سرشار از مهر به سويش مي شتافتم. همسر عزيز و مهربانم پيروز. به يادش لبخندي زدم و زير لب زمزمه كردم : سلام بر بوسه زيباي تقدير.

sorna
03-06-2012, 12:55 PM
»»»پایان«««