PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بخت سپید زمستان | مهناز صیدی



sorna
03-01-2012, 11:16 AM
سرش به شدت درد میکرد.نفس کشیدن نیز برایش مشکل شده بود.آن چنان فشاری به سر و چشمانش می آمد که حتی نمیتوانست چشمانش را باز کند.استخوان صورتش به شدت درد میکرد.گیج بود .گویی میان زمین و آسمان معلق است.نمیدانست چه بلایی سرش آمده است.به یاد نمی آورد که تا آن روز چنین دردی را تجربه کرده باشد .ریشه تک تک موهایش درد میکرد .گویی با قلاب داشتند آن ها را از پوست سرش جدا میکردند.سینه اش به سنگینی با هر نفس بالا و پایین میرفت و دردی بی امان گریبانش را گرفته بود.چشمانش را به روی هم فشار داد تا بخوابد اما درد به او این اجازه را نمبداد.طاقت از دست داد و ناله ای کرد .باز کردن دهان وضعیتش را بدتر نمود .ناله ای که به گمانش تمام نیرویش را برای آن صرف کرده بود چون آهی در فضا معلق ماند .درذ تلاش برای رهایی از آن درد صدای قدم هایی را شنید که سکوت اطرافش را شکست .بوی عطری خوش همراه با نزدیک شدن صدای قدم ها به مشامش رسید .نمیدانست کجاست و چه کسی در کنارش است .میخواست فریاد بزند و کمک بخواهد اما نتوانست دهان باز کند .از شدت ناتوانی اشکی از گوشه ی چشمش به پایین لغزید.حضور غریبه را در کنار خود و لحظه ای بعد سنگسنی او را روی تختی که بر آن خوابیده بود حس کرد .خواست چشم باز کند باز هم نتوانست .صورتش زق زق میکرد .دستی گرم و مهربان اشکش را پاک کرد و دست دیگر مچ دستش را گرفت .انگشت اشاره اش از درد تیر کشید و او را با وجود درد فکش به ناله ای دیگر واداشت .
دست بلافاصله عقب کشیده شد و صدایی گفت :"آخ آخ حواسم نبود " .
صدای گرم یک مرد بود .انگشتان مرد با احتیاط داشت نبضش را میگرفت.صدا پرسید : "بیداری آیلین ؟ صدای من را میشنوی ؟ " .
به جای پاسخ قطره اشکی گوشه چشمش ظاهر شد.صدا با مهربانی پرسید : "درد داری ؟ " .
میخواست فریاد بزند :گبله دارد فلجم میکند .به دادم برس ... "
اما تمام کلامش چیزی شبیه "آره" بود که غریبه توانست تشخیص بدهد .گفت : "میتوانی تحملش کنی ؟ "
این بار دردمندانه گریست و گفت : "نه !"
_ باشه . فهمیدم .الان ساکتش میکنم .
حضور او دور و دقیقه ای بعد دوباره نزدیک شد .بوی تند الکل در مشامش پیچید و لحظه ای بعد سوزش سوزنی را حس کرد.دستش میان دستان مهربان او قرار گرفت که میگفت :" تا چند دقیق ی دیگر دردت آرام میشود "
اشک ها دوباره از صورتش زدوده شد.غریبه ریشخندی کرد و با لحن پدری مهربان و شوخ ادامه داد : "چه اشک هایی ! آرام آرام ! مجبوری این درد را تحمل کنی تا دفعه بعد یادت باشد که دنبال این جور شیطنت ها این طور درد ها هم وجود دارد .مطمئنم تو هم پیه این درد را به تنت مالیده بودی که این شیطنت را کرده ای .درست است ؟! "
نمیدانست غریبه از چه چیز صحبت میکند.فکر کرد شاید درد بدنش را میگوید .اما حتی اگر منظورش این درد هم بود اصلا جای خنده و شوخی نداشت .درد آزازدهنده بود و نفس را در سینه اش بند می آورد.درد داشت .... خیلی ! با شدت یافتن دردش گریه اش بیشتر میشد .اما نمیتوانست هوشیاری کامل خود را بدست آورد .نوازش موهای سرش با وجود درد برایش دلنشین بود.صدای او چون لالایی گوش نوازی از دور به گوش میرسید که میگفت :گآیلین به دردت فکر نکن.هر قدر بیشتر حواست را به آن بدهی درد را بیشتر حس خواهی کرد .به من گوش بده . میخواهم با هم دیگر به این فکر کنیم که امسال برای کریسمس چه باید بکنیم .میدانم کمی زود است برایش تصمیم بگیریم .اما برنامه ریزی که ضرری ندارد .برای فکر کردن که لازم نیست پول خرج کنیم ! ... آه یادم نبود قرار نیست از پول حرف بزنیم.داغ دل تو تازه میشود ! بیا با هم مشاعره کنیم .تو میانه ات با شعر چطور است / میدانی .من اصلا از بچگی استعداد شعر خواندن نداشتم .الان خیلی تلاش میکنم که چیز هایی از شعر های روز را یاد بگیرم و به ذهنم بسپارم اما ... آه نمیشود .البته جای شکایت هم ندارد .دیگر سنی از من گذشته است .وقتی در بچگی نتوانسته ام چطور حالا میتوانم ! میگویند دختر های ایرانی خوب میتوانند شعر بخوانند .تو هم میتوانی ؟ حتما میتوانی .تو یک ایرانی اصیل هستی ! اما به نظر میرسد این بار کمی بدشانسی آوردی ! .... "
درست نمیتوانست حرف های او را درک کند .اما با وجود سر درد حس مسکرد با شنیدن صدای او لحظه به لحظه دردش کمرنگ تر میشود.مثل اینکه حق با او بود .نباید به درد فکر میکرد .فقط باید تمام حواسش را به صدای گوشنواز زیبایش میسپرد تا از این درد و ناتوانی دور شود .

***********************************

باران شدیدی که باریده بود زمین را خیس و هوا را دلنشین نموده بود.پاییز از راه رسیده و از این پس دیگر کمتر روز آفتابی در پیش بود.مادرش از این هوا متنفر بود.اما او عاشق هوای این سرزمین بود.همین باران های مداوم بود که او را در خانه ی خودشان به تماشای زیباییهای طبیعت در زیر نور آفتاب مینشاند و غرق لذت مینمود .سرش را به شیشه اتوبوس تکیه داده و بیرون را تماشا مینمود .غافل از زن دیگری که او را مینگریست .زن با حسرت پوست صاف و روشن او را که بدون هیچ لکه ای زیر روشنایی داخل اتوبوس میدرخشید از نظر گذراند .موهای دختر جوان قهوه ای بود و با چشمان عسلی اش همخوانی داشت .بینی خوش فرم و باریک با لبهای صورتی رنگ جذابیت را در صورتش کامل کرده بود .درست مثل آن چانه ی عروسکی اش.وقتی اتوبوس توقف کرد و دختر از جا برخاست زن قامت باریک او را با هیکل تنومند خود مقایسه کرد و برای یک لحظه از خودش متنفر شد .قبل از حرکت اتوبوس برای آخرین بار دختر را تماشا کرد و بعد دل از او کند .دختر که هنوز حتی متوجه سنگینی نگاه زن نشده بود با سرخوشی نفس عمیقی کشید .بوی خوش هوا برای لحظه ای ترس و نگرانی را از یادش برد .اما وقتی سربلند کرد و نفسش را بیرون داد یادش آمد که باید عجله کند.خورشید تازه غروب کرده بود

sorna
03-01-2012, 11:17 AM
اما وقتی سربلند کرد و نفسش را بیرون داد یادش آمد که باید عجله کند.خورشید تازه غروب کرده بود؛ اما با این آسمان ابری ، هوا خیلی پیشتر تاریک شده بود. دستهایش را در جیب بارانی اش کرد و با عجله به راه افتاد. باید زود بر می گشت. به سودابه خبر نداده بود که به خانه اسما و اندی می رود. با این فاصله هم برگشتن زمان زیادی میبرد. دوباره از بی فکری و فراموش کاری خودش عصبانی شد. کاری را که می توانست در دانشگاه انجام دهد، به اینجا کشانده بود. اگر می توانست به موقع از خواب بیدار شود، حالا مجبور نبود اینهمه راه را بیاید و کتاب هایش را بگیرد .همین طور اگر به خاطر پیتر نبود ، از رفتن حتما پشیمان می شد؛ اما فردا صبح باید لیست کتاب های آن دو را برای پیتر می برد. قولش را دیروز داده بود در تاریکی و سکوت ، داخل یک خیابان فرعی دیگر پیچید که روشنایی اندکش او را به وحشت
انداخت.
صدای قدم هایی در پشت سرش وادارش کرد برگردد و نگاهی بیندازد.زن و مردی بازو در بازوی هم داشتند با فاصله از او می آمدند.سرما انها را واداشته بود که به همدیگر بچسبند. روشناییی آنقدر نبود که صورتشان را تشخیص بدهد؛ اما ترسش فروریخت. با اینهمه دلشوره گرفته بود و قلب آیلین به شدت میزد.نمیدانست از سرعت قدمهایش است یا از اضطراب و هیجانش. به خود لعنت فرستاد که اینقدر فراموشکار است و اینقدر احمق که به تنهایی این موقع در خیابانهای خلوت پیش میرود. باید میماند و با سودابه، ساعتی بعد می آمد . از بد شانسی اش سردی هوا مردم را به شتاب برای رسیدن به خانه ها واداشت بود و بسیاری از مردم عاشق را نیز در خانه ها به نشستن در کنار گرمای بخاریها و شوفاژها دعوت نموده بود.هرچه در ان خیابان ساکت پیش میرفت، ترسش بیشتر میشد. گویی راه نمیخواهد تمام شود. هیچ صدایی از هیچ خانه ای بیرون نمیزد. نگاهی به خانه ها کرد که باروشنایی یا تاریکی چراغ هایش اوضاع داخلی خانه را اعلام می کرد. تمام خانه های یک طبقه با آجرهای قرمز نما شده بودند. حدود مالکیت هر یک از خانه ها نیز با نرد های فلزی قلابدار و نوک تیز و دیوار های کوتاه مشخص شده بود. چند اتومبیل در کنار خیابان پشت سرهم پارک شده بود . داشت همانطور با تماشای خانه ها خود را سرگرم میکرد تا خیابان تاریک و فرعی به پایان رسد که از تاریکی مقابلش ناگهان سایه ای بیرون پرید . از ترس فریادی کوتاه کشید و عقب پرید. برای یک لحظه زبانش بند آمد و نتوانست هیچ کاری بکند . صدای خنده ای مستانه در گوشش پیچید . صدای یک مرد ویک زن بود... و آشنا. دختر خندید و گفت:
- بل ترسیدی؟!
تا ذهنش او را شناسایی کند ، سایه ها از تاریکی بیرون آمدند. الکس و بتی بوند. در دل نالید : آه خدایا اینها اینجا چه میکنند؟.
در همانحال خیلی زود بتی را به یادآورد که کنارش در غذاخوری دانشگاه نشسته بود و حتما آنجا شنید که به سندی میگفت باید به دیدناسما برود. با خود فکر کرد: باز یک خرابکاری دیگر!
بتی با ارایش سیاهی که کبودی های ناشی از اعتیاد را در صورتش میپوشاند، جلوتر امد و گفت : بل ... هی بل ... تو هم میترسی؟
الکس گفت: خوب است . بهتر است بترسی.
میدانست مثل مار زخم خورده هستند . عاقلانه بود که با انها درگیر نشود. خواست به راه خود برود که الکس جلویش سد شد و با خنده ای که سعی میکرد ارام باشد ، گفت: این بار دیگر نه. این بار فراری در کار نیست.
دید که انگشتان دست او مشت شد . مغزش زود شروع به کار کرد. نمیتوانست با انها طرف شود
یک لحظه فقط طول کشید تا فرمان مغزش حلاجی کند و ناگهان در جهت مخالف مسیر حرکتش شروع به دویدن کرد. اما فرار هم نتوانست به او کمک کند . زوج لرزان و عاشق پشت سرش ، ناگهان در مقابلش قد کشیدند . با وحشت توانست جانی و نیسا را بشناسد که با خنده ای شیطانی ایستاده بودند . دستانشان را از هم باز کردند و او را چون صیدی در تله افتاده ، محاصره نمودند.نگاهش به سوی خانه ها و خیابانچرخید تا کمک بخواهد. خانه مقابل با تک چراغی کم فروغ روشن بود و خانه پشت سر کاملا در تاریکی فرو رفته بود. قلبش چون قلب گنجشکی در دست صیاد به سینه میزد. راه فرار نداشت. باید فریاد میزد ؛ اما قبل از اینکه بتواند فکش را که از ترس قفل شده بود از هم باز کند، جانی به سویش هجوم برد و او را گرفت. دستان خیس از عرق او ، روی دهانش نشست و حالش را به هم زد. تقلا کرد از دستش بیرون بیاید ؛ اما جانی با خنده ای سر در میان موهای قهوه ای اش کرد و با صدای هوسناک که خوف را در وجود او بیشتر میکرد گفت: بل ارام ... ارام.
بتی نوک موهایش را گرفت و شروع به کشیدن انها کرد. گفت: بل بترس . وقتی میترسی خوشگلتر میشوی!
ناله او که از درد کشیده شدن موهایش ناشی میشد، در میان صدای خنده انها گم شد. بتی با بی رحمی همچنان موهایش را در چنگ گرفته و لحظه به لحظه بیشتر میکشید. از شدت درد اشک در چشمانتش نشست. نیسا اشکش رااز روی صورت او گرفت و گفت: "هی این هنوز چیزی نشده گریه اش گرفته است! ما که هنوز کاری نکرده ایم..."
بعد با خنده گفت" دلت میخواهد کاری بکنم که دیگر به این قیافه ات دلخوش نشوی؟! فکر میکنی باز هم در ان صورت میتوانی اسم بل را داشته باشی عوضی؟!"
الکس گفت:" تو یک خوک کله سیاهی . بهتر بود در ان خوکدانی خودت میماندی و هیچ وقت به اینجا
قدم نمیگذاشتی . قبلا هم گفته بودم که اگر به حرفهایم گوش نکنی چه بلایی ممکن است سرت بیاید.

sorna
03-01-2012, 11:17 AM
جانی گفت:"به نظر من باید سرش را بیخ تا بیخ ببریم. بعد هم در رودخانه می اندازیمش."
بتی با خنده ای موهایش را بیشتر به سوی خود کشید وگفت" وای صورت باد کرده اش خیلی دیدنی میشود!"
الکس با خنده ای که عصبانیتش را پنهان کرده بود و گفت " تو زبان خوش حالیت نمیشود. به این نتیجه رسیدم که این بار این حرف را در کله بوگندویت فرو کنم که گورت را از اینجا گم کن.همین که در این کشور داری زندگی میکنی باید مثل یک سگ دمت را تکان بدهی. دانشگاه برای اشغال هایی مثل تو نیست . میفهمی؟ اینهم یادت باشد در کارهایی که به تو مربوط نیست، هیچ وقت فضولی نکن. این بار به خیر گذشت؛ وگرنه حتما سرت را میبریدم و مثل سر اسب به دیوار خانه میزدم...".
ناغافل مشتی به شکم زد. از شدت درد و ضربه از میان دستان جانی روی زمین دولا شد. جانی با خنده ای از پشت سر او بیرون امد و گفت" حالا دیگر خفه شد."
بازویش راگرفت و وادارش کرد صاف شود. حس کرد از شدت درد بی هوش میشود. اما وقتی پشت دستی جانی روی صورتش ، او را به دیوار پشت سرش کوبید ، فهمید که درد میتواند بیشتر هم بشود.
تا بخود بیاید باران مشت و کشیده بر سرش باریدن گرفت و وقتی به زمین افتاد ، لگد هم به آن اضافه شد. حق با جانی بود. ضربه ها انچنان پشت سرهم و یکی پس از دیگری دردناکتر بر سر و تنش مینشست که حتی نمیتوانست دهانش را باز کند و فریاد بزند. نمیدانست چقدر کتک خورد که حس کرد دیگر توانش را دارد از دست میدهد . متوجه دستی شد که او را بلند کرد و تا چشمانش باز شد ، مشتی را دید که به طرف صورتش می آید. مشت روی بینی اش نشست و پس مانده هوش و حواسش را در او زایل نمود. همین قدر فهمید که سرش به شدت به جایی خورد و شانه اش سوخت. لگدی دیگر که روی سینه اش خورد ، نفسش را بند آورد...

شدت درد ناگهان از عالم خواب و بیهوشی به بیداری پرتاب کرد. دوباره درد داشت؛ اما نه به شدت بار پیشین. صورتش همچنان آزارش میداد و سینه اش با درد بال و پایین میرفت. حال میدانست چرا تمام بدنش درد میکند و چه بلایی بر سرش آمده است و گویی همین، درد را در وجودش بیشتر میکرد . خنکی لذت بخشی از گوشه ای، صورتش را نوازش میکرد. تنش داغ بود و گرما ازارش میداد. کم کم هوش و حواش داشت به کار می افتاد. باز همان عطر خوش در هوا پراکنده بود و به مشام میرسید . به یاد غریبه افتاد. تازه به خاطر اورد که مرد فارسی صحبت میکرد و حتی او را آیلین خطاب کرده بود. ایا او را میشناخت؟ برای دانستش باید چشم باز میکرد. تلاش نمود چشمانش را باز کند؛ اما چشم چپش با دردی بسیار ازاین فرمان سرپیچی کرد و او را به ناله واداشت. نمیتوانست چشم خود را باز کند و چشم راستش نیز که باز شده بود ، قادر به دیدن نبود. لحظه ای مقابلش تار و محو میشد و لحظه ای بعد ، همه چیز شکل میگرفت. آهی از سر درد کشید و اشکش درآمد. لحظه ای بیشتر طول نکشید تا دوباره صدای پای آن غریبه از گوشه اتاق به سویش آمد.بوی عطر مرد نشان میداد که به او نزدیک شده است. وقتی سایه او را که به رویش خم شده بود، دید ، بی اختیار از خوشحالی دیدن گریه اش گرفت. مرد نیز با شادی که در کلامش موج میزد گفت" هی اینجا رو ببین ، چشم باز کردی!"
بعد در کنارش روی تخت نشست و پرسید " حالت چطور است؟"
چهره مردی جوان از او در ذهنش شکل گرفت. او را قبلا ندیده بود و نمیشناخت. نور تاق انقدر نبود که بتواند دقیق همه چیز را تشخیص بدهد، اما این را میفهمید که فارسی صحبت میکند . فکر کرد" او هم یک ایرانی است؟"

sorna
03-01-2012, 11:18 AM
- آیلین صدایم را میشنوی؟
چشمش را به هم زد و به زحمت از میا ن فک درد ناکش پرسید" من کجا هستم؟"
- خانه من!
- چرا؟
لحن مرد غریبه رنگ شیطنت گرفت و گفت" ابن سبیل هستی! در راه مانده! جلوی خانه ام افتاده بودی . یادت می آید؟"
به یاد می اورد. همه چیز رابا ریزترین جزئیات. تی میتوانست دوباره دردی راکه با هر ضربه کشیده بود، به یاد بیاورد. دوباره اشک از گوشه چشمش پایین لغزید . غریبه با مهربانی ان را پاک کرد و پرسید" هنوز هم درد داری؟"
- بله...
- ولی فکرمیکنم امروز میتوانی ان را تحمل کنی . باید تحملش کنی. به اندازه کافی در این مدت مسکن خورده ای
- تشنه.
- خوب خدا را شکر! این خوب است.
مرد بر خاست و اتاق را ترک کرد.نوری از منبعی نامعلوم از گوشه اتاق می تابید . در رختخوابی گرم و راحت دراز کشیده بود.دقیقه ای بعد او را با لیوانی شیر دید که وارد شد و گفت" بعد از این مدت فکر میکنم که گرسنه هم هستی."
تقلا کرد خود را بالاتر بکشد؛ اما حتی نتوانست از جایش جم بخورد. از درد لب به دندان گزید و کار بدتر شد چون لبش نیز آسیب دیده بود. غریبه نگذاشت بیش از ان تکان بخورد و خودش را اذیت کند. گفت:
- هی هی صبر کن . بگذار من کمکت کنم.
لیوان را روی پاتختی گذاشت و با مهارت دست زیر شانه اش کرد و به تنرمی او را اندکی از تخت جدا کرد.
بلافاصله بالشی پشتش گذاشت و برایش جای مناسبی درست کرد. با این همه آیلین از درد به ناله افتاد. غریبه کنارش نشست و گفت" بهتر است به خودت تکان ندهی ؛ چون جای سالمی در بدنت نمانده که درد نگیرد".
شیر را جرعه جرعه نوشید و خنکی ان را با لذت حس کرد. کمی بعد چشم راستش گرچه تار میدید، اما دیگر چون چراغهای تبلیغاتی روشن و خاموش نمیشد. با نگرانی گفت" چشم چپم... باز نمیشود."
- تعجب ندارد عزیزم ؛ چون حسابی ورم کرده است.
نگاهش از مرد به روشنایی اندک پنجره پشت سر او افتاد. به نظر میرسید سپیده صبح است. درد فکش مانع از باز کردن راحت دهانش میشد. پرسید" من... چند ساعت است... که اینجا هستم؟"
مرد با خنده ای در چشمانش گفت" ساعتش را نمیدانم ، اما میدانم امروز سه روز از اولین آشنایی مان میگذرد. البته شروع سومین روز."
باورش نمیشد که تمام این مدت را در بیهوشی سپری کرده باشد. یاد سودابه افتاد. تا حالا حتما نگران شده است. دوروز از ناپدید شدنش میگذشت چه بسا تتا حالا سودابه به پلیس هم مراجعه کرده باشد. سودابه با ان اخلاق حساسش تا حالا به هرجایی که مجاز بود و حدس میزد سرزده و ناامید به خانه برگشته است و نیلوفر بیچاره را نیز وادار کرده است کنارش بماند و دلداری اش بدهد. او هیچ وقت بیشتر از یک شب بی خبر در جایی ماندگار نشده بود. بعد از آن هرطور شده بود به یکی ازآن دو اطلاع میداد که کجاست... اگر امروز هم خبری از او نمیشد حتما با پلیس به دنبالش میگشت. دوباره از بی فکری خود ، سرش درد گرفت و اشکش سرازیر شد.
- سودابه و نیلوفر بیچاره...
غریبه با نگرانی پرسید" آیلین آیا دردت زیاد است؟ اسمت آیلین است ، نه؟"
اسم درد هم آن را تشدید میکرد. نالید" تمام بدنم... انگار از جایش در آمده..."
او هم خندید و گفت" میدانم . جای مشت هنوز هم رویش است. اسمت آیلین است؟"
- بله
دستش را با تقلای زیادی روی قفسه سینه اش گذاشت.
- دنده هایم... شکسته اند؟
- نه عزیزم شکر خدا شکستگی نداری. فقط کوفته شده است. آن هم با استراحت خوب میشود. خدا خیلی دوستت داشته است. این باعث میشود که یادت بماند که دیگر از این شیطنتها نکنی!
لبخندی معنی دار زد که او متوجه منظورش نشد. غریبه ادامه داد" من مجبور شدم نگاهی به وسایل داخل کیفت بیندازم. دانشجو هستی؟"
سرش را تکان داد و او گفت" خوبه ، به نظر میرسد یک دانشجوی شدیدا فعال هم مرسی که بیکاری برایت معنی ندارد! عادت بدی داری. این بار دیگر درس بگیر و دست از این عادتت بردار!"
از حرفهایش سر در نمی آورد ؛ اما فعلا برایش مهم نبود. مرد گفت" در وسایلت آدرسی پیدا نکردم که با آن به خانواده ات خبر بدهم . میتوانی نشانی یا شماره ای بدهی که به خانوادهات خبر بده اینجا هستی؟ سه روز حتما انها را به جنون کشانده است.به بیمارستان هم آدرس خانه خودم را دادم . حالا اگر اتفاقی برایت بیفتد پدر من را در خواهند آورد!"
بدون انکه احساس خطری کند به او اطمینان کرده و اکنون در خانه اش بود. آیا به خاطر ایرانی بودن و هم زبان بودن او بود که میتوانست به او اعتماد کند؟ یا شاید هم چشمانش بود که به او این اطمینان را میداد که نمیتواند شرارتی بکند و آزارش بدهد . بلاخره گفت" خانواده ام... خانواده ام اینجا نیستند."
- آه چه عالی! فقط تو را به خدا نگو که بی خانمان هستی؛ چون اصلا به سر و وضعت نمی آمد!
- آه نه... من دانشجوهستم.
- بله فراموش نکردم. یک دانشجوی فعال و ساعی! ولی خانم دانشجو تنها که زندگی نمیکنی. کسی را نداری که برایت نگران باشد و برایشان بود و نبودت مهم بشد؟
با به یاد آوردن دوستانش ، چشمانش دوباره به اشک نشست و گفت" چرا... دوستانم. حتما نگران شده اند."
- دوستان خوابگاهی؟
- نه... در آپارتمان خودمان.
- آدرس و شماره تلفن؟
سعی کرد با وجود بدحالی آدرس را دقیق بگوید. علاوه بر آدرس خانه آدرس فروشگاه پوشاک هاپسن را هم گفت و اضافه کرد" شاید... شاید خانه نباشد... سودابه در فروشگاه است."
غریبه آدرس و شماره تلفن را یاد داشت کرد و از جا برخاست. گفت" الان کمی زود است. ممکن است انها را بترسانیم. ولی من در اولین فرصت به انها خبر خواهم داد. بهتر است کمی استراحت کنی تامن هم به صبحانه ام برسم."

sorna
03-01-2012, 11:18 AM
قبل از اینه اتاق را ترک کند آیلین گفت" آقا... متشکرم. من به شما... مدیونم."
او سرش را تکان داد و بدون جوابی وی را تنها گذاشت.آیلین حس بدی داشت. کنجکاوی چون خوره ای به جانش افتاده بود. میخواست زودتر بداند چه بلایی سرش آورده اند. از میان کلام او متوجه شد که در بیمارستان نیز بوده است. پس چطور او هیچ چیزی به یاد نم آورد. یعنی در تمام این مدت بیهوش بوده است؟ پس چطور به این مرد اجازه داده بودند که او را از بیمارستان مرخص کند؟ میدانست که پلیس تا زمانی که علت ماجرا نفهمد، اجازه نمیدهد کسی از بیمارستان خارج شود. چشمانش را روی هم گذاشت و گفت" شاید خودش یک پلیس است... مهم نیست. مهم این است که کمکم کرده و ... یک ایرانی است."
از فکر قیافه ای که حالا دارد ، دوباره به گریه افتاد. حتما بلایی برسرش آورده بودند که قابل شناسایی نباشد . این را مطوئن بود چون حتی نمیتوانست به راحتی نفس بکشد.سه روزگذشته بود و او در این حال بود.باید خدارا شکر میکرد که این مدت را بیهوش بوده است. معلوم نبود بتواند این درد را در هوشیاری تحمل کند. هر ناسزایی که میدانست نثارشان کرد و انها را نفرین نمود.
صدای دور گوینده رادیو از اتاقی دیگر به گوش میرسید؛ اما قادر نبود درست بفهمد که چه میگوید. خواب داشت دوباره اورا با خود میبرد. صدای پای غریبه به اتاقش داشت نزدیک میشد. خودرا از غرقاب خواب بیرون کشید و منتظر شد تا بیاید. باید زودتر به سودابه خبر میداد. نمیتوانست با خیال راحت خودش در اینجا دراز بکشد و تحمل کند که سودابه و نیلوفر از ناراحتی به این در و آن در بزنند. خودش هم خوب میدانست که سابقه خوبی ندارد. بی نظمی هایش در رفت و آمد ، این بار کار دستش داده بود. غریبه کنار او نشست و گفت" خوابیده بودی؟"
- نه... مهم نیست.
مرد با تردید اندکی نگاهش کرد و بعد گفت" فکر میکنم حالا انقدر حالت خوب باشد که به چند سوال من جواب بدهی.
نگاهش اینبار جدی به نظر میرسید. آیلین پاسخ داد" خوبم"
او پرسید" آیلین !معتاد هستی؟"
از حرف او چنان جا خورد که نتوانست جوابی بدهد. با تعجب گفت" نه... خدایا، نه"
مرد لبخندی زد و گفت"خوب است. حدس میزدم. دست و بالت را نگاه کرده بودم. میخواستم مطمئن شوم. با این قیافه تشخیص سالم از ناسالم خیلی سخت است. در بیمارستان هم نخواستم تست کنند... ببینم الکل چی؟ الکلی هم نیستی؟"
از سوالهای او رنجید. گریست و گفت" نه... الکلی هم نیستم ... سیگارهم نمیکشم...نه گوشت خوک می... خورم و نه گوشتهای... دیگر اینجا... ولی با آدمهایش دست میدهم... لباسم هم به لباسشان میخورد. در باران... هم کنارشان می ایستم..."
- هی هی ناراحت نشوعزیزم . نمیخواستم اذیتت کنم.فقط کنجکاو بودم که بدانم اگر معتاد و الکلی نیستی چه احتیاجی به پول بیشتر و دزدی داشتی؟"
باز هم شوکه شد. به خود گفت" او چه میگوید ؟ چرا فکر میکند من دزد هستم؟ چه کسی به او گفتی من دزدی کردم؟ اصلا چراباید دزدی کنم؟"
تمام حیرتش به خشم تبدیل شد و گفت" من دانشجو هستم... به خاطرهمین هم ... این بلا را سرم...آورده اند. من... شما من را با چه ...کسی اشتباه گرفته اید؟ من از... شما هم تشکر کردم؛ اما... این دلیل نمیشود که شما به من مدام تهمت های مختلف بزنید. من دزد نیستم."
تقلا کرد از جایش برخیزد که غریبه از عکس العمل او جا خورد. این بار او بود که دست و پایش را گم کرد و فهمید زیاده روی نموده است. بلافاصله وی را گرفت و وادارش کرد که سر جایش بماند. گفت" باشه . معذرت میخواهم . چرا اینقدر زود عصبانی میشوی؟"
غرید " آخر حرفی که میزنید میدانید یعنی چه؟....من در تمام عمرم یک نگاه بی اجازه به چیزی نینداخته ام.حالا شما دارید به من میگویی معتادم ؟ الکلی...هستم؟ بدتر از همه.. اینکه دزدم. نمیدانم چه کسی این را به شما گفته است و چرا گفته است؟ اما دروغ گفته است. ب خدا ... دروغ گفته است. باور کنید."
- باشد منکه گفتم عذر میخواهم. باور هم میکنم که دزد نیستی. لطفا آرام باش.
آیلین زبان به دندان گرفت؛ اما میتوانست جلوی اشکهای خود را بگیرد. غریبه برخاست و از او فاصله گرفت. هردو سکوت کردند. غریبه از ترس اینکه با زچیزی بپرسدکه او را عصبانی کند و او از شدت رنجیدگی. سرش باز به دوران افتاد. نفسش سنگین شد و دچار مشکل گردید. صدای زنگ ، در ان میان گویی وسیله ای برای ارام گرفتن این وضعیت شد.اما غریبه برای باز کردن در حرکتی نکرد. در عوض کمک کرد او صاف بنشیند تا ارام شود. وقتی صدای زنگ دوم بخاست، با و جود نگرانی اش محکم گفت" از جایت تکان نخور تا برگردم."
با خود گفت" حتی اگر هم بخواهم نمیتوانم"
این فکر آزارش داد. اگر سالم بود نمی نشست اینجا تا او هرچه دلش میخواهد به او نسبت دهد . چشمش به انگشت اشاره دست راستش خوردکه در آتل و ورم کرده بود. با خود گفت
" این نمونه کوچکش است."
شانه اش میسوخت. در میان گریه صدای صحبت او را با زنی شنید . چند دقیقه بعد ، او با لیوان آبی برگشت؛ ولی از زن اثری نبود. از بدبیاری خود میگریست و نمیخواست آرام شود. احتیاج به گریه داشت. مرد لیوان راروی لب آیلین گذاشت تا بنوشد؛ اما او از نوشیدن امتناع ورزید و سربرگرداند. غریبه فهمید او را به شدت رنجانده است. از جیبش دستمال کاغذی بیرون کشید و اشک او را گرفت. دستمال را برای پاک کردن بینی اش به آرامی روی صورتش کشید ، ناله او به هوا رفت... او گفت" این بهتر شد!"
آیلین سر را یشتر گرداندن از دسترس او خارج شود. هم رنجیده بود و هم خجالت زده. او یک غریبه بود. زمزمه کرد" به... سودابه خبر بدهید به دنبالم بیاید... ممنونم"
صدای مرد دوباره مهربان شد. برخاست وکنار او روی تخت نشست.
- باشد به او خب میدهم که دوستش اینجاست؛ اما قبل از ان تو این اب را بخور تا ارام شوی.
- نمیخواهم.
باز اشکی از چشمش چکید. انگشت اشاره مرد باغ احتیاط گوشه چانه او را گرفت و به سوی خود گرداند. گفت " فک و چانه ات هم درد میکند. نمیخواهم با زور وادارت کنم که این را بخوری .پس دختر خوبی باش . من دارد دیرم میشود و باید بروم."
از حرف آخر او به سویش برگشت و بی اختیار ، با نگرانی پرسید" کجا؟"
در چارچوب در، زن بلوندی را دید که به سردی او را زیر نظر داشت. نگاهش وجودش را به لرز انداخت. به نظرش خصمانه می امد. با وجود رنجیدگی وقتی فکر کرد که اگر او برود باید با این زن رو به رو شود، ترسید. به هرحال وجودش باعث دلگرمی بود.جایی که به او به چشم یک متجاوز نگاه میکنند. وجود یک نفر چون خودش ، باعث ارامشش میشد. مرد به نگاه ترسان او لبخندی زد و گفت" سرکارم. تو که فکر نمیکنی من وارث یک میلیونر هستم؟!... بیا بخور . دستم خشک شد!"
آب را نوشید و سعی کرد آرام بگیرد. از نگاه سرد زن رو برگرداند. غریبه مسیر نگاه او را تعقیب کرد و به زن رسید. بعد با خیال راحت برخاست و گفت" دوشیزه استوارت، آیلین امروز به هوش آمده است. لطفا کامل مراقبش باشید."
زن باصدایی خشدار گفتگ چشم آقا. حتما."
- متشکرم.
آیلین لبخندی را روی لبان زن دید و اندکی ارام گرفت. او دوباره به فارسی گفت" او پرستار است و کارش هم این است که مراقب تو باشد. کارهای تو را او انجام میدهد تا من برگردم. نگران دستور شنیدن او نباش . فهمیدی؟"
فقط سرش را تکان دادو او از اتاق خارج شد. دوشیزه استوارت جلوتر آمدو گفت " من لسلی هستم . میتوانید من را لسلی صدا کنید الین."
به نظر ادم قابل تحملی میرسید . گفت " الی. الی صدایم کنید."
او سرش را چون خودش تکان داد. دقایقی بعد، غریبه برگشت. لباس پوشیده و آماده برای بیرون رفتن از خانه بود. به لسلی گفت" شماره تلفن محل کارم را کنار تلفن گذاشتم. اگر نیاز بود حتما با من تماس بگیرید."
- حتما.
از آیلین پرسید" بهتر شدی؟"
آیلین سرش باز سرش را تکان دادو او گفت" لطفا داروهایت را هم بخور."
وقتی از او جواب نشنید، قصد خروج کرد. این بار آیلین زبان باز کرد و صدا زد" آقا؟"
او برگشت و با خوش خلقی گفت " متین . اسمم متین است.
لحظه ای با تردید نگاهش کرد وبعد گفت" متین من دزد نیستم."
- من هم شک داشتم که درست باشد. وقتی کیف پولت را دیدم ، مطمئن شدم که اشتباهی پیش آمده است. اما تو باید به من حق بدهی.. ادم با افراد مختلفی رو به رو میشود.
لحن شرمگین او، خیالش را راحت نمود که حرفش را باورکرده است. او ادامه داد" من حتما به دوستانت خبر میدهم... در ضمن چند تا از کارتهای شناسایی ات را برداشتم تا دوستانت حرفهایم ا باور کنند."
با یک خداحافظی ارام رفت. گرچه آیلین فهمید که متین کارتهای شناسایی رو به منظور اطمینان خاطر خود برده است؛ ولی این بار به خود قبولند که حق با اوست. شاید اگر او هم جای وی بود، همین کار را میکرد . صدای لسلی او را به خد آورد که پرسید " صبحانه خوردید الی؟"
- نه نخورده ام. سرم درد میکند.
شانه اش هم میسوخت و انگشتش تیر میکشید. همه بدنش درد میکرد. لسلی گفت" برایتان یک صبحانه سبک می آورم و بعد داروهایتان را میخورید. میخواهید تلویزیون تماشا کنید؟"
- نه متشکرم.
لسلی او را تنها گذاشت و او فرصت کرد چشمانش را روی هم بگذارد. نمیدانست چطور کارش به اینجا کشیده و چطور متین در مقابلش قرار گرفته است . فقط این را میفهمید که از دست انها جان سالم به در برده است و هنوز هم نفس میکشد. مدیون این غریبه بود. اگر از جایش بلند میشد... وقتی صادقانه مسئله را بررسی کرد، در دل گفت
" در آن صورت هم نمیتوانم کای بکنم. یعنی ارزش صرف وقت و هزینه را ندارد. اما نمیگذارم قصر در بروند. چطوری اش را نمیدانم ، اما این را مطمئنم که این کارشان را جبران خواهم کرد. اگر تا دیروز همه انچه که رخ میداد، برحسب اتفاق بود و انها مدام بدبیاری هایشان را به من نسبت میدادند، از این به بعد ، خودم این بدبیاری ها را برایشان برنامه ریزی خواهم کرد."
تا ان موقع باید صبر میکرد و ... دعا مینمود که زودتر از جایش بلند شود و زودتر خوب شود. تا آمدن جمشید باید خوب میشد. جمشید نباید او را با این وضع میدید. حس بدی داشت. خیلی بد...
لیوان شیر و عسل و تخم مرغی را که لسلی برایش آورد، سرکشید و دارو هایش را هم خورد. وقتی از لسلی خواست تا کمکش نماید به دستشویی برود، مجبور شد مدتی بحث کند که حاضر نیست او زیرش لگن بگذارد. حتی از فکر کردن به چنین وضعی حالش به هم میخورد. ترجیح میداد زمانی که مرده باشد ، این کار را بکند. عاقبت حرفش را به کرسی نشاند و او را وادار به کمک نمود. لسلی مجبور شد تقریبا بغلش کند و او را به دستشویی برساند. وقتی سر جایش برگشت ، از ترس تنش به لرزه افتاده بود. وحشتزده به گریه افتاد.
لسلی بیچاره به تصور اینکه رفتن به دستشویی باعث شدت درد شده است، مدام می پرسید اگر نیاز دارد، دکتر بخواهد؛ اما او رد میکرد و می گریست. فکر میکرد این کتک برایش سنگین تمام شود؛ اما نه اینطور... خونی که در ادرارش بود، با وجود اینکه بسیار کم بود ؛ اما او را از خود بیخود می نمود. اگر صدمه اش بیشتر از این باشد ، چه باید بکند؟ اگر صدمه جبران ناپذیری دیده باشد... از لسلی پرسید" شما نمیدانید متین کی می آید؟"
-چرا، گفتند که ساعت چهار برمیگردند.
در دل دعا کرد سودابه زودتر از او برسد. باید خود ا به دکتر می رساند و مطمئن می شد که اشتباه میکند. نذر کرد و انقدر با این ترس دست و پا زد که درد را هم فراموش نمود و عاقبت با تنی خسته و فکری آشفته خود را به دست خواب سپرد.
************************

sorna
03-01-2012, 11:18 AM
با نوازش صدای گرم و مهربان متین چشم باز کرد:
- آیلین ،عزیزم؟
باز چشم چپش نافرمانی کرد؛ اما با همان چشم متین را دید که کنار تخت نشسته وپشت سرش نیز لسلی ایستاده است. متین با لبخندی گفت" بیداری یا هنوز داری خواب میبینی؟"
به خودش تکانی داد تا خود را بالاتر بکشد؛ ولی درد مانعش شد. متین گفت" فهمیدم بیداری. تکان نخور."
حس کرد چشمان لسلیبا نگرانی به او دوخته شده و در عوض متین پشت آرامش ضاهری اش ، نگاهش لبریز از خشم است. دلش فروریخت. فکر کرد نکند نگرانی اش به جا بوده و اتفاقی برایش افتاده است. از همانکه میترسید...
متین به او فرصت فکرکردن یا سوال نداد. گفت" آیلین پلیس اینجاست و میخواهد چند تا سوال بپرسد. میتوانی جوابشان را بدهی؟"
برخلاف تصورش از فکر پلیس رنگ از رویش پرید و باز قلبش بنای تپیدن گذاشت. فکر کرد" یعنی سودابه پیش پلیس رفته است؟"
اب دهانش را بلعید و سرش را تکان داد.او نیز با همان نگاه خشمگین ؛ اما مطمئن، برخاست و اتاق را ترک کرد. وقتی برگشت، همراهش دو مامور پلیس ومردی میانسال با بارانی خاکی رنگ وارد شدند. او قبل از همه به حرف آمد و گفت" خانم ساجدی من گروسی وکیل شما هستم. متین از طرف شما به من خبر داد."
ظاهرا اسمش ایرانی بود؛ ولی او به انگلیسی صحبت کرد. حتما بخاطر پلیس بود. خود را جمع و جور کرد و تلاش کرد حواسش را معطوف انها نماید. یکی از دو پلیس از جیب خود دفترچه ای درآورد و گفتگ ممکن است خودتان را معرفی کنید؟"
- من... آیلین ساجدی هستم.
او نوشت و با اشاره ای به متین گفت "این آقا ادعا میکند که شما از دو نفر از دوستانتان کتک خورده اید. درست است؟"
نگاهی به سوی متین کرد که دست به سینه، با ناراحتی به او چشم دوخته بودو اندیشید:
" پس کار سودابه نیست. یعنی هنوز به پلیس مراجعه نکرده است؟ خداوندا چه بلایی سر سودی آمده است؟"
خشمش را از یادآوری کار الکس و دوستانش ، فروخورد و گفت" دونفذ نه، چهار نفر... چهار نفر بودند. دودختر و دو پسر."
- میتوانید ماجرا را تعرف کنید؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسرد باشد؛ اما خودش هم میدانست که غیر ممکن است. همه وقایع آن شب را همانطور که در ذهنش بود، تعریف کرد. مامور پلیس هرچه لازم بود، یادداشت نمود و گفت" انها را میشناسید؟"
- بله . از بچه های دانشگاه خودمان هستند.
- این درست است که قبلا هم باعث آزار واذیت شما شده بودند؟
از اطلاعات انها تعجب کرده بود. نمیدانست اگر سودابه به انها چیزی نگفته است و متین هم چیزی نمیدانسته که به انها بگوید، پس انها این مطالب را از کجا میدانند. گفت" بله. درست است. مدتها میشودکه انها این کارهای مسخره ا میکنند. اما هیچ وقت کارشان به زد وخورد نکشیده بود.و اوایل مزاحمت و بعد هم آزار و اذیت در دانشگاه."
- میتوانید بگویید چرا این بار کار به دعوا و کتک کشید؟
لحظه ای با تردید نگاهشان کردو گفتگ نمیدانم..."
- مطمئنا بدون دلیل یک دفعه کارشان از آزار و اذیت به کتک کاری نکشیده است؛ این طور است؟
اهی کشیدو گفت "بله همینطور است. میدانید، دلیل انها انقدر احمقانه است که من حتی خجالت میکشم ان را بگویم... من دیدم کهانها به دفتر یکی از اساتید رفتند و بعد معلوم شد که رگه های امتحانی دست کاری و بعضی هم گم شده اند. برگه م هم بین انها بود. دانشگاه موضوع را پیگیریس کرد و بعد که همه چیز ثغبت شد، الکس و جانی یک ترم از دانشگاه محروم شدند. گرچه احتمال اخراجشان هم میرود. چون وقتی داشتند مواد با بچه ها رد وبدل میکردند، مچشان را گرفتند... انها این را هم به حساب من گذاشتند. از بدشانسی من، خیلی اتفاقی، وقتی بسته شان زمین افتاده بود، من دیده بودم."
مامور با پوزخندی گفت "شما در مدرسه هستید یا دانشگاه؟!"
با ناراحتی و خشم گفت" این ظاهر قضیه است"
- منظورتان چیست؟ درست توضیح بدهید.
- مشکل انها... لو رفتن تقلب انها در امتحان نیست. انها با خود وجودی ما در اینجا مشکل دارند. نه تنها من، بچه های دیگری هم هستند که از دست انها اسایش ندارند. انها دوست ندارند که ما را در دانشگاه ببینند. به نظر انها ما نباید به دانشگاه برویم... انها بخاطر بعضی امکاناتی که دانشگاه در اختیار ما میگذارد، مشکل دارند. هر امتیازی که ما به دست می آوریم، باعث یک دردسر تازه میشود. اگر سری به دانشگاه بزنید انها به شما خواهند گفت که سال پیش در ماجرای سخنرانی و گردهمایی که بچه ها داشتند، چه بلوایی به پا کردند. برای بعضی از بچه ها نامه های تهدید آمیز فرستادند که به دانشگاه نروند. انها فقط یک بهانه میخواهند که شر به پا کنند. چون انگلیسی و از نژاد به خصوص انهال نیستیم! ما هم چنین چیزی را نخواستیم و علاقه ای نداریم که مثل ان وحشی ها باشیم. ما ترجیح میدهیم ایرانی یا سوری یا ترک یا هر چیز دیگری باشیم ، در عوض ادم باشیم. این هم جواب ماست.
- به شما هم از این نامه ها داده بودند؟
بازهم دچار تردید د. میدانست این حرفها چه آشوبی به پا خواهد کرد. اولین کسی هم که آتش دامنش را خواهد گرفت، خودش بود. اما باز یاد سودابه افتاد که میگفت" اگر شماها از همان اول انها رغ به دست پلیس میدادید، کار به اینجا نمیکشید که مقاله هایتان از کیفهایتان پ بکشد یا مدارکتان گم شود. کیف پولتان را بزنند. آبرویتان رادر مراسم ببرند. برایتان در محل کارتان دردسر درست کنند."
سرش را تکان داد و او پرسی" این نامه ها را دارید؟"
نگاهش را از او برگرفت و گفت " فقط یکی از انها را دارم. همه را از بین میبردم."
- چرا؟
خشمگین نگاهش کرد و گفت "نامه عاشقانه نبوند که بخواهم انها را نگه دارم. آخری را هم دوستم نگه داشت؛ چون به نظرش انها داشتند زیاده روی میکردند."
- یادتان می آید چه نوشته بودند؟
با کلافگی گفت "نه. یک شعر بود... یک شعر حماسی... درباره بیرون انداختن متجاوزین..."
دندان هایش را با درد روی هم فشار داد. به یاد روزی افتاد که این نامه را در کیفش پیدا کرد. شر مربوط به سوزاندن یک بیگانه بود که از وطن پرستان شکست میخورد و حاضر به توبه نمیشود. آنقدر آشفته شده بود که تمام روز حس میکرد کسی تعقیبش میکند. صدای مرد پلیس او را به خود آورد که پرسید "میتوانید آن را بدهید؟"
این بار با دستپاچگی ب متین نگاه کرد و گفت " پیش خودمان است. در کمدم..."
آقای گروسی گفت " من آن را برایتان می آورم. اینجا در دسترس نیست."
او با نارضایتی سرش را تکان داد و گفت" اسم و آدرس ضاربین را میتوانید به من بگویید؟"
محل زندگی شان را نمیدانست؛ اما نام کلوپی را که از بچه ها شنیده بود پاتوق انهاست، گفت. مامور بدون هیچ عکس العملی همه انچه را که میشنید، مینوشت. دست آخر پرسید:
" کسی میتواند درباره حرفهایی که زدید ، شهادت بدهد؟"
باز ماند. اگر مسئله همکاری و اتحاد بود که تا بحال شر انها رااز سر باز کرده بودند. بچه ها میترسیدند. ترجیح میدادند که این دردسرهای کوچک را تحمل کنند و بگذارند اوضاع به آرامی بگذرد. نصف بیشتر اقلیتهای دانشگاه که او میشناخت، گوشه ای از این چیزها را تجربه کرده بودند؛ اما... گفت "نمیدانم. اسم چند نفر را با مشخصاتشان میدهم؛ ولی اینکه حاضربه شهادت باشند..."
مامور مشخصات را یادداشت نمود و با گفتن اینکه دوباره به او نیاز خواهند داشت، خانه را ترک کردند. متین تنها با لبخندی به روی او با سفارش مجدد به همرا لسلی همراه پلیس از خانه خارج شد؛ اما قبل از ان آقای گروسی دور از چشم مامورین به آرامی گفت:
" ممکن است برای متین مشکل ایجاد شود که شما را بدون اطلاع پلیس از بیمارستان خارج نموده است. به همین دلیل ما فکر کردیم بگوییم که شما و متین یک دوستی مختصر داشتید و متین شما را میشناخت که با مسئولیت خود، شما را مرخص کرده است. اگر لازم شد، بگویید مریض بودید و با او آشنا شدید. متوجه شدید؟"
سرش را به علامت تفهیم تکان داد؛ اما در واقع انقدر گیج شده بود که هیچ چیز نفهمیده بود. مثل کودکی بود که ناگهان در وسط یک شلوغی گرفتا شده باشد و باید خودش را از انجا بیرون بکشد. بر اوضاع مسلط نبود . همین بیشتر باعث هراسش میشد. اینکه او در اینجا دراز بکشد و نداند که انها چه میکنند او چه باید بکند!
یاد گرفته بود به خودش متکی باشد و زمام امور را در دست داشته باشد؛ ما این وضعیت... لسلی انها را بدرقه کرد و دوباره به اتاق برگشت. گفت:
" از وقت ناهار گذشته است. میخواهیدغذایتان را بیاورم؟"
آشفته و کلافه بود و این باعث میشد حتی اگر گرسنه هم باشد، اشتهایی برای خوردن نداشته باشد. سرش را تکان داد و گفت:
" نه گرسنه نیستم. حالم خوب نیست. میخواهم کمی تنها باشم."
لسلی تنهایش گذاشت و او نفسش را بازهم به سختی بیرون داد.

sorna
03-01-2012, 11:19 AM
میان خواب و بیداری ، صدای پا دوباره تمرکزش را برهم زد. از زمانی که به خود آمده بود، این صدا را شنیده و هربار نیز حواسش را به ان معطوف کرده بود. تا ان زمان دقت نکرده بو که صدای پای افراد با همدیگر چقدر متفاوت است. یک چیز خاص در صدای این پا بود. چیزی که با هر بار شنیدنش ، به او نوعی آسودگی خیال میداد. یک نوع امنیت خاطر . شنید که لسلی داشت حرف میزد؛ اما قادر به تشخیص و درک کلمات نبود. خواب در ذهنش رخنه کرده بود. مادرش را دید که با نگرانی بالای سرش می آمد. نگاهش مثل همیشه گرم و مهربان بود. بی بی هم پشت سرش با یک لیوان جوشانده که معجونی میشد، حتما سر میرسید. وقتی مریض بود، حتما بی بی هم با جوشانده ها پیدایش میشد....
صدای پا رویای شیرینش را برهم زد. مغزش شروع به فعالیت نمود. در خانه نبود. در ایران هم نبود، از سالها پیش. بوی عطر او نزدیک و نزدیکتر شد. وقتی صدا در کنارش متوقف شد، مثل یک موجود شرطی شده، متظر ماند تا سنگینی جسمش را روی تخت خود حس کند؛ اما این بار چنین نشد. روی صندلی لسلی ، کنار تخت نشست. انگشتان او با احتیاط روی نبضش قرار گرفت و دست دیگرش روی پیشانی وی نشست. چشم که باز کرد، متین را دید که با دقت سعی در درک وضعیت او دارد. با دیدن چشمان باز آیلین، لبخندی زد و دستش را از روی پیشانی اش کنار کشید؛ اما دست او را همچنان نگه داشت. گفت:" به نظر حالت دارد ساعت به ساعت بهتر میشود. تبت هم در حال قطع شدن است. راستش ترسیده بودم با آن وضع در آن سرما و باران ، با لباسهای خیس ذات الریه کنی."
-من جان سخت هستم.
او با پوزخندی گفت: " کاملا معلوم است!"
لحظهای بعد، متین با غمی که در کلامش مشهود بود اضافه کرد: "تا به امروز فکر نمیکردم ایرانی بودن میتواند تا این حد دردناک و خوشایند باشه."
با لبخندی که به زحمت روی لبش نشست، گفت: "دردناکی اش را در تک تک اعضای بدنم، دارم حس میکنم. خوشی اش به چه است؟"
باشیطنتی که دوباره در نگاهش دوید ، گفت: " خوشی اش به این است که به خاطر ایرانی بودن با تو آشنا شدم و این ارزشمند است."
نتوانست به او چیزی بگوید. به نظر میرسید بر خلاف او، آدم رکی است. برای فرار از نگاهش ، سعی کرد از حالت خوابیده برخیزد. وقتی نتوانست، متین برخاست و باز به کمکش آمد تا سرجایش بنشیند. آیلین گفت: "من به شما خیلی مدیون هستم. نمیدانم اگر شما نبودید چه بلایی سرم می آمد و الان کجا بودم."
-ولی من میدانم کجا بودی، مطمئنا در بیمارستان بودی. ولی در کدام بخش بستگی دارد به اینکه چه ساعتی تو را به بیمارستان می رساندند!
آیلین خندید؛ اما خنده اش با ناله ای همراه شد. پرسید: " با انها چه کردید؟"
-با چه کسانی؟
-پلیس.
متین آهی کشید و به صندلی تکیه زد.
-با همسایه من، خانم مور، صحبت کردند و خوشبختانه او حاضر است به نفع تو شهادت بدهد. با حرفهای او، احتمالا فردا دوباره پلیسها برمیگردند.
-چطور؟... خانم مور چه کسی است؟
-خانم مسنی که رو به روی خانه من زندگی میکند. او آن شب دیده بود که انها تو را زدند و گوشه خیابان رها کردند... انها به او گفته بودند که تو قصد داشتی کیفشان را بزنی.
اخم های آیلین دوباره در هم رفت و با ناراحتی گفت: "آه خدای من. لعنتی ها!... اگر اشتباه نکنم شما هم از او شنیده بودید که من..."
متین نگذاشت او ادامه دهد، سرش را تکان داد و گفت: "متاسفم. راستش چنان بلایی به سرت آورده بودند که به نظر بعید نمی رسید."
آیلین از او رو برگرداند. گفت: "آنها آدمها پستی هستند.نمیدانم چرا ما آدمها خیلی راحت تهمتی را که به دیگران میزنند، قبول میکنیم . برایمان هم مهم نیست کسی که این تهمت را میزند، خودش چطور آدمی باشد. باو کردنی نیست این زن دیده باشد که انها با چه خشونتی من را زیر مشت و لگد گرفته اند و باز در سکوت تماشا کرده باشد. فقط به خاطر اینکه من دزدی کرده ام؟!... شما که میدانستید دزدم، چرا کمکم کردید؟ بهتر نبود شما هم طبق انچه که باور کرده بودید و احتمالا تا حالا هم باور داشتید، عمل می کردید؟ وقتی بادیدن کیف پولم هنوز این شک را داشتید، پس چه چیزی باعث شد که آن موقع و حالا خلاف عقلتان عمل کنید؟"
-شرمنده ام میکنی؟!
-نه چنین قصدی ندارم و نداشتم. همین قدر که شما به من کمک کرده اید، باید متشکر باشم... اگر ناراحتتان کردم معذرت میخواهم.
-نه معذرت نخواه. حق با توست. من اشتباه کردم. حتی با وجود پول کافی در کیفت هنوز شک داشتم. گفتم که... تصور میکردم بخاطر چیزهای دیگری نیاز به پول بیشتری داشته ای. آن شب وقتی خانم مور به من گفت چرا به ان حال و روز تو را انداخته اند، با خودم گفتم حقت بوده است. داخل خانه هم رفتم؛ امانتوانستم تحمل کنم تا در آن هوا بمانی. فکر کردم اگ دزدی هم کرده باشی به اندازه خلافی که کرده ای تنبیه شده ای. کمکت کردم تا شاید سیاست تشویق در کنار سیاست تنبیه جواب بدهد! وقتی دیدم ایرانی هستی، دلم میخواست خودم هم یک دل سیر کتکت بزنم! ما غیر انگلیسی ها خودمان در اینجا به اندازه کافی دردسر داریم. وقتی یکی هم خلاف میکند ، میشویم گاو پیشانی سفید. حالا هر وقت، هرکس هر کار خلافی بکند، اولین ظن و گمان به سمت ماست.
حرف او را قبول داشت. به همین دلیل سر تکان دادو به تلخی گفت: " میدانم. تا به حال چند بر این را تجربه کرده ام."
-پس به من حق میدهی؟!
-از شما متشکرم.
متین متوجه شدکه بااین حرف آیلین از پاسخ طفره رفته است.پس به او حق نداده بود. آیلین پرسید: " آقای گروسی گفت که کمک به من احتمالا برایتان دردسر ساز خواهد بود... متاسفم."
-اگر واقعا دزد بودی، بله باید تاسف میخوردیم؛ اما مثل اینکه قضیه چیز دیگری بود. چرا صبح به من نگفتی که اصل ماجرا چیست و برای چه کتک خورده ای؟
-اگر میدانستم علت دزد خطاب کردن من چیست، حتما میگفتم... شما از کجا فهمیدید؟
خندید و گفت: "اگر بگویم حتما باز ناراحت و عصبانی خواهی شد.
با لبخندی گفتم: "نه، بگویید. چیزی نخواهم گفت."
-حالا دیگ مطمئن شدم در زندگی پیرو همان اندیشه« جواب ابلهان خاموشی است» هستی .
او نیز خندیدو متین گفت: "به دوستت هم گفتم که سر قضیه یک دزدی کتک خورده ای."
با پوزخندی گفت: "پس من هم ابلهانه فکر کردم که شما صبح حرف من را باور کرده اید؟!"
لحظه ای مکث کرد و پرسید: "پس به دوستانم هم خبر داده اید؟"
آهی کشید و گفت: "بله. در خانه کسی جوابم را نداد. مجبور شدم دوبار با فروشگاه تماس بگیرم تا دوستت را پیدا کنم. خیلی نگرانت بود. کلی قسم خوردم تا باور کرد زنده هستی. وقتی مسئله دزدی را گفتم، کنجکاوی کرد. مثل اینکه این آدمها را میشناخت که دزدی را رد کرد. من را هم او به شک انداختو بعث شد تا دوباره برگردم و از خانم مور درباره انها بپرسم."
-شما را خیلی به دردسر انداختم. نمیدانم چطور میتوانم ان لطف شما را جبران کنم.

sorna
03-01-2012, 11:20 AM
متین با خوش خلقی از جا برخاست و گفت: "راهش این است که غذایی را که میخواهم برایت بیاورم، بخوری. استوارت گفت که ناهار هم نخوردی. درست است؟
-بله.
-چرا؟ تو که چیری نخورده بودی. باید الان آن قدر گرسنه باشی که بتوانی به اندازه این سه روز غذا بخوری.
-گرسنه بودم؛ اما ترسیدم چیزی بخورم.
او با تعجب سرش را خم کرد و پرسید: "ترسیدی؟ چرا؟ از اینکه دیگر غذایی برای خوردن در این خانه پیدا نشود؟"
نگاهش را خجالت زده از او دزدید و گفت: "نه به این خاطر نبود. ترجیح دادم اول یک دکتر را ببینم. میشود خواهش کنم یک دکتر برایم خبر کنید؟"
متین با نگرانی راه رفته را برگشت و سر جایش نشست. پرسید: "چیزی شده؟ به من بگو."
آیلین با خنده ای از روی دستپاچگی گفت: "دکتر خواستم نه کشیش یا مشاور."
-من هم متوجه شدم. من نه کشیش هستم نه مشاور. دکترم.
این بار نگاه بهت زده آیلین به چهرهاش برگشت .با ناباوری زمزمه کرد: "شما؟"
حالت نگاهش متین را به خنده می انداخت. از جیبش کارت ورود و خروج مخصوص پزشکان بیمارستان را در آورد و مقابل چشمانش گرفت. با خنده ای پنهان در کلامش گفت: "باورت شد؟"
آیلین شرمگین گفت: "ببخشید قصد توهین نداشتم. حق با شماست. باید می فهمیدم که شما خودتان یک پزشک هستید که برای رفت و آمد آن شب به بیمارستان، دردسری نداشتید."
-عیبی ندارد. حالا بگو چه چیزی نگرانت کرده است.
صوت صدمه دیده اش سرخ شد و گفت: "نه، چیز مهمی نیست..."
-طفره نرو. اگر مهم نبود، تو را از غذا خوردن نمی انداخت. بگو آنقدر ها که تو فکر میکنی، بی سواد نیستم.
-نه منظورم این نبود...
-باشد قبول میکنم؛ ولی بگو موضوع چیست؟
نگاهش را از او دزدید و موضوع دستشویی رفتن صبحش را گفت. متین اخم هایش را درهم کرد و بی هیچ کلامی لحاف را از رویش کنار زد و شکمش را معاینه کرد. روی نقطه درد که دست گذاشت، صدای آخ او بلند شد. پرسید: “ضربه خورده است، نه؟"
سرش را تکان داد و گفت: " کار مشت الکس است."
متین باخشم دندان روی هم سایید و گفت: “الکس نه، حیوان!... درد هم داری؟
-نه زیاد. فقط یک دل پیچه است که می آید و میرود. فکر نمیکنم چیز مهمی باشد. فقط محض احتیاط دکتر خواستم.
-صبح که چیزی خوردی. اذیت نشدی؟
-نه، اصلا.
دقایقی بعد ، متین معاینه اش را تمام کرد و لحاف را رویش برگرداند. گفت: "حدس میزنم که یک خونریزی داخلی جزیی باشد. چیزی نیست. یک مدت بهتر است فقط غذای سبک بخوری تا خیالمان راحت باشد. با دارو میتواند رفع شود."
-مطمئن باشم؟
-تو که تشخیص داده ای چیز مهمی نیست. باز نگران هستی؟
-از تشخیص من تا شما، خیلی فرق است.
متین خندید و گفت: "نه؛ مطمئن باش... فقط تو را به خدا دیگر دیروقت تنها از خانه خارج نشو."
آیلین با ناراحتی سرش را تکان دادو گفت: "حتما."
متین خاست بلند شود که دوباره با نگرانی سر جایش نشست. دست به شانه او دراز کرد و لباسش را گرفت. پرسید: "شانه ات را جایی زدی؟"
-نه...آره ... نمیدونم.
-بلاخره کدام یکی؟
-نمیدانم. چطور مگر؟
-دعا کن به بخیه ات صدمه نزده باشی. خونریزی کرده است.
با سراسیمگی پرسید: "مگر بخیه زده اید؟"
-بله. شانه و پیشانی ات بخیه خورده است. مگر نمیدانستی؟
-نه. فکر میکردم خراش برداشته است که این طور زیر لباس میسوزد. اوضاعش چطور خیلی خراب است؟
-نه. یک بریدگی که احتمالا قلاب روی نرده های دم درخورده است.
آیلین نگاهی به لباسی که به تن داشت انداخت و باناراحتی پرسید: "به گمانم این هم پیراهن شما بود که من خرابش کردم. لکه خون به این راحتی از بین نمیرود."
-آره مال من است؛ اما از همان لحظه که به جنیفر دادم تنت کند، از خیرش گذشتم. حالا بگذار نگاهش کنم.
با این حرف او، آیلین آهی از سر آسودگی کشید؛ اما باز لحظه ای با تردید نگاهش کرد. ترجیح میداد سوزش و دردش را تحمل کند و در عوض یک پزشک زن اینکار را انجام دهد. حساسیت زیادی به این داشت که در ارتباط با بیماری های مربوط به بدنش به پزشک زن مراجعه کند. این دست خودش نبود. از وقتی که خودش را شناخت، کم کم این حساسیت در او به وجود آمد. سودابه ونیلوفر به این عادتش می خندیدند؛ ولی ترک عادت برای او خیلی سخت بود.حالا با این پیشنهاد، لحظه ای گیج و مستاصل برجا ماند. از یک سو نمیخواست این حساسیت را به او نیز بگوید و از سوی دیگر خجالت میکشید تن به این کار دهد. صدای متین او را به خود آورد که پرسید: "رفتی گل بچینی آیلین؟!"
نگاهش کرد که چه راحت و بیخیال منتظر است که او را دوباره صاف بنشاند و شانه اش را ببیند. از الکس و دوستانش و مهمتر از آن از بی عرضگی و این اخلاق خودش، عصبانی شد و شرمزده، ناچار به کوتاه آمدن شد. پرسید: "شما بخیه اش زدید؟"
متین با بدجنسی متوجه منظورش شد و با لبخندی از سر شیطنت پرسید: "به من نمی آید این کارها را بلد باشم؟"
-نه. منظورم این نبود... فقط... ترجیح میدهم شما این کار را نکرده باشید.
-به خاطر این اعتماد و اطمینانت به کارم متشکر؛ اما کار من نیست. این بار دادم یک دانشجوی جراحی این کار را برایت بکند. چون میدانستم خانمها چقدر به پوست و زیبایی شان حساسیت دارند، گفتم جنیفر که جراحی پلاستیک میخواند، آنها را بخیه بزند. کارش تمیز است. خودم چند بار کارش را دیده ام. البته اگر هنوز سالم آن را نگه داشته باشی!
خیالش اندکی راحت شد که حداقل آن بار را شانس آورده است. سرش را پایین اناخت و گذاشت تا او کار خودش را بکند. غافل از لبخندی که برلب متین به خاطر آگاهی از این حال وی،نشسته است. متین در کار این دختر درمانده بود. وجودش سراسر تناقض ولی هماهنگی بود. از لهجه و طرز ادای بعضی کلمات فارسی به نظر میرسید که سالها در این کشور زندگی کرده و حتی با ملاتی که گاه بی حواس به انگلیسی ادا میکرد، شاید روی ایران را ندیده باشد و در عوض مثل یک دختر ایرانی زود شرمگین میشد و از خجالت رنگ صورتش برمیگشت. به خاطر ایرانی بودن و دفاع از خود ایرانی اش، این کتک ها را تحمل کرده بودو از سوی دیگر ، ازاینکه یک دکتر مرد به او دست بزند، رنگ میدادو رنگ میگرفت.نفس آیلین آن چنان نامنظم بود که فکر کد همین الان از حال خواهد رفت. متین نخواست او را اذیت کند، به همین دلیل به جای در آوردن پیراهنش، یقه لباس را تا حد ممکن تا روی کتفش عقب زد. خون تا روی پانسمان بالا آمده بود و تقربا خشک شده بود.به همین دلیل گاز استریل را به زخم چسبیده بود.
رفتو با لوازم پانسمان بگشت. کمی بتادین روی گاز استریل ریخت تا نرم شود و به زخم صدمه نزند. در این میان برای اینکه او را از آن حال و هوای آزار دهنده نجات دهد، پرسید: "یادم رفت اصلا بپرسم دانشجوی چه رشته ای هستی؟
-ادبیات انگلیسی.
-اوه چه رشته ای. رشته جالب، اما سختی است.
-من دوستش دارم.
متین خندید و گفت: "به نظر میرسد آدمی هستی که ذاتا از سختی خوشت می آید. رشته تحصیلی سخت، زندگی سخت، محیط سخت."

گاز استریل را که به نظر میرسید به اندازه کافی نرم شده است، از روی زخم برداشت. آیلین که از درد لب به دندان گزیده بود، با ناله ای اعتراض کرد: "نه اتفاقا طاقت سختی ندارم. همانطور که الان هم دارم طاقت از دست میدهم... وای. چه میکنی متین؟ وای وای... مامان!"
او با خنده ای به زخم نگاه کردو گفت: "اوه نازک نارنجی! من نه مادرت هستم نه میتوانم قربان صدقه کسی بروم. کاری نکردم که اینطور آه و ناله میکنی."
از خجالت ودرد ، دوباره لب به دندان گرفت و به چشمش فشار آورد تا اشکش فرو نریزد. متین گفت: "خوبه. خدا را شکر که فعلا سالم است؛ ولی اگر میخواهی سالم بماند، این قدر خود را این در و آن در نزن."
زخم را دوباره شستشو داد و پانسمان کرد. کارش که تمام شد، نگاهش کرد. موهای آشفته و ژولیده
آیلین صورتش را در خود پنهان نموده بود. خودش موهای آیلین را جمعکرد وپشت سرش ریخت. قیافه درهمش را که دید، باز نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. مثل بچه ای لب برچیده بود. به زحمت خنده اش را با یک لبخند پنهان کرد و گفت: "بیا،تمام شد. چنان جزع و قزع میکنی که هرکس نداند، فکر میکند داریم داغت میکنیم. خوب است که آن شب بیهوش بودی، وگرنهحتما بیمارستان را وری سر جنیفر خراب میکردی."
-دیگر حتی از جایم تکان هم نخواهم خورد.
-اگر جدا سر این حرفت میمانی، بیا تمام زخم هایت را یکبار دیگر باز کنم ببندم.این طوری یک قول دیگر هم میدهی!
برای شستن دستانش برخاست و در همان حال پرسید: "پهلوان، بچه کجا هستی؟!"
با این سوال گویی دردها از وجود آیلین رخت بربست. با دلتنگی گفت: "خاک پاک ایران و تهران"
متین در داخل دستشویی، این بار به خود جرات خندیدن داد و گفت: "البته اگر با آن همه برج و بارو، خاکی هم برای تهران مانده باشد!"
آیلین صدای او را شنید و این بار حق را به او داد و خود نیز خندید.آخرین باری که به ایران رفته بود، خود به عینه دیده بود که از تهران دیگر خاکی باقی نمانده است.

sorna
03-01-2012, 11:20 AM
آیلین صدای او را شنید و این بار حق را به او داد و خود نیز خندید.آخرین باری که به ایران رفته بود، خود به عینه دیده بود که از تهران دیگر خاکی باقی نمانده است. در محله پدربزرگش که زمانی پر از خانه های قدیمی و ویلایی بود، حالا تا چشم کار میکرد، آپارتمان ساخته بودند. خدا را شکر میکر که پدر و مادرش علاقه ای به زندگی آپارتمانی ندارند. بیشتر همسایه ها خانه های زیبایشان را به قفس هاس قوطی کبریتی تبدیل کرده بودند و دیگر از آن باغچه های زیبا و درختان خرمالو و توت اثری نبود. قشنگی آن خانه ها به باغچه هایشان بود. خانهشا، خانه پدری آقاجون بود.با وجود اینکه تا آن روز، برای مدت مدیدی ددر آن زندگی نکرده بود؛ اما آنجا را دوست داشت. چند سال پیش پپس از بازگشت از انگلیس، آقاجون خانه خودشان را فروخت و به خانه پدری اش رفت. از برادرش خانه را در عوض مغاز بزرگ مبل و صنایع چوبی پدربزرگ به عنوان سهم الارث پدری گرفته بود. یک ساختمان چهارصد متری با حیاط دویست و پنجاه متری کهپر از درختان خرمالو و توت و شاتوت و آلبالو بود. تابستانها گلدانهای شمعدانی مادر روی پله ها مهمان میشد و گل یاسش با رسیدن بهار ساکنین خانه را سرمست میکد. آن را درست زیر پنجره اتاق پذیرایی و نشیمن کاشته بود که حتما وبویش در خانه بپیچد. دختر ها اتاق خواب طبقه بالا را رای آیلین در نظر گرفته بودند که درست بالای نشیمن و بوته یاس مادر بود. پیچکی که با هر بار رفتن و برگشتن او، فضای بیشتری از دیوار ساختمان را زیر سلطه خود میکشید. ایوان بزرگ و دلبازش کهتابستانها همیشهبا فرش پوشیده میشد و قل قل سماور همراه بی بی همراه با صدای قل قلقلیان آقاجون، بچه ها را به خنده می انداخت. امیرحسین آن چنان از شنیدن این صدا ریسه میرفت که بقیه به خنده او، میخندیدند. آقاجون آنقدر میخندید که دست از قلیان کشیدن برمیداشت و نوه پسری اش را میگرفت و به آغوش میکشید. پسرک دوساله آنچنان درآغوش آقاجون فرو میرفت، گویی امن ترین و آخرین پناهگاهش را یافته است. مادر نیز او را میپرستید. آهو همیشه میگفت این بچه محصول بازار مشترک است. امیراشکان فقط اسم پدری برایش دارد و بهار فقط مادرش است و آقاجون مربی مهدکودک است و با او بازی میکند. مادر به سر و وضع و غذایش می رسد و او ،آلما و گاهی خود بهار مسئول تربیتش بودند. بچه بیچاره بین اینهمه آدم گرفتار شده بود! با وجود چنین خانه و خانواده ای، چه احتیاجی به رفتن مهد کودک داشت؟! درحیاط بزرگ و قشنگ خانه آن قدر خودش را به این طرف و آن طرف میزد تا خسته میشد. مادر او را بغل میکرد و برایش لقمه میگرفت. خوردن نان و پنیر و سبزی باغچه خودشان با نان سنگک پخت آقا محمدعلی شاطر که آهو او را آممدلی شاطر مینامید،در آن هوای خنک عصر تابستان ، بعد از ساعت ها تحمل گرما،چون مائده ای بهشتی،میچسبید. سفره که جمع میشد، چای خوش عطر و بوی بی بی، در فنجانهای های گالش نقره ای، که آقاجون اصرار داشت حتما با آن چای بخورد، مزه میداد. نوبت میوه که میرسید، بلوای اصلی به پا میشد. امیرحسین دور از چشم مادرش، کنار سبد میوه می نشست و اجازه نمیداد کسی به آن دست بزند. بعد خودش مینشست و تک تک سیب یا زردآلو ها را یک گاز میزد تا میوه باب طبع خود را بیابد. آن وقت اگر بهار او را در این وضعیت می دید، با فریاد به سراغش میرفت. گاه به موقع نمیتوانست بدود و آن زمان یک پس گردنی از مادرش نوش جان میکرد. آن وقت آغوش مادر و آقاجون به رویش باز بود تا به آنها پناه ببرد. آهو همیشه بعد از این ماجرا وقتی تنها میشدند، ابرویی بالا می النداخت و میگفت: "این بهار هم به خاطر عزیز کردن خودش و بچه، چقدر این امیرحسین را می چزاند."
مادر لب به دندان میگرفت و میگفت: "وا مادر! آهو این چه حرفیه میزنی؟ مادر نیستی بدانی هیچ مادری به هیچ قیمتی حاضر نیست خار به پای بچه اش برود. چه برسد به اینکه خودش دست روی بچه اش بلند کند."
آقاجون هم که گاه سر بزنگاه پیدایش میشد، به حمایت از عروس و همسرش، میگفت: "مادر این حرف را نزن. این قدر پشت سر این دختر بینوا حرف نزنو بهتان نبند. او مادر و زن بی نظیری است."
عادت آقاجون این بود که دخترها را مادر صدا کند. و چقدر این کلمه را دلنشین ادا میکرد.آهو که از این همه حمایت کلافه میشد، با شیطنت برای فرار میگفت: "بهتر از مادر خودمان که نیست.نه آقاجون؟"
آقاجون هم خوب میفهمید که اگر با او کل کل کند، باید تا صبح حرف بزند. با کلافگی کتابش را برمیداشت و میگفت: "اینقدر حرف بیخود نزن مادر."
آهو ادای مادر را در می آورد و سرش را پیچ وتابی میداد و میگفت: "وا،آقا جواب بچه ام را بده."
آقاجون از بالای عینکش نگاهی به او میکرد و بعد یک دفعه دمپایی روفرشی مادر را که همیشه همان دور و بر روی زمین بود، برمیداشت و به سوی او پرت میکرد و میگفت: "بیا این هم جواب."
آهو با خنده دمپایی را روی هوا میگرفت و میگفت: "وا، آقا با خشونت؟!"
آهو با یانکه آخرین بچه خانواده بود؛ اما در همان حال شلوغ ترین و شیطان ترین بچه هم بود. آقاجون همیشه میگفت: "هرچی آلما و آیلین آرام و سر به زیر هستند، این ورپریده، شر است."
گویا با این اخلاقش بیشتر محبوب بود. خود آیلین که عاشق این خلق و خوی او بود. آلما در عوض او، دختری قشنگ و متین بود که همیشه مثل یک خانم رفتار میکرد. حالا نامزد پسر دایی اش، رهام بود. آهو خود میگفت: "اگر من را هم مثل آلما دوسال بعد از آیلین به دنیا می آوردید، شاید یک درصدی میشد احتمال دادکه به قول شما به آدمیزاد بروم؛ اماوقتی میگذارید سه ، چهار سال بعد، یکدفعه هوس بچه دارشدن به سرتان میزند، معلوم است که جنس تضمین شده تحویل نمیگیرید!"
آقاجون همیشه خودش را به نشنیدن میزدو مادر با خنده اغی که به زحمت جلویش را میگرفت، لب به دندان میگزید که: "خجالت بکش دختر!"
آهو با غش غش خنده سر به زیر می انداخت و در همان حال با ابرو به آقاجون اشاره میکرد که رویش را برمیگرداندو میخندید. آقاجون برخلاف عمو ، آدمی خوش اخلاق و مهربانبود که هیچ وقت از بودن با او سیر نمیشد. پسر کوچک حاج مصطفی که به خلاف برادر به جای کا در کارگاه، سراغ درس رفت و به قول آهو، مهندس باشی شد. با اینکه ظاهرا لبانش نمیخندید، اما آیلین همیشه یک لبخند قشنگ در چشمان او میدی. لبخندی که در آهو رنگ شیطنت را هم به خود میگرفت... برای آیلین عجیب بود که حالا بعد از گذشت سالها این لبخند را در صورت یک غریبه هم میدید. اشتباه نمیکرد. مطمئن بود کهاین حالت را در چشمان متین هم دیده است. به خود گفت:
"شاید، چون او هم ایرانی است."
با وجود این اخلاق آقاجان و آهو، اخلاق امیر اشکان ، به عمو رفته بودو به زحمت میشد خنده را روی لبانش دید. شاید به خاطر اینکه در کارگاه پیش عمو کار میکرد.چندسال اقامت در خانه عمو به خوبی روی روحیاتش اثر گذاشته بود. با این وجود، آیلین امیر اشکان را هم دوست داشت. مخوصا آن سبیل سیاه و مردانه اش را که آنقدر با آن ور میرفت و اگر آهو میدید، میگفت: "دارد چربش میکند! با یک تار سبیلش معاملات عمو را انجام میدهد. سر سبیلش قسم میخورند!"
آلما عادت مادر را داشت که زود لب به دندان میگزید و میگفت: "آهو زشته. تو چرا آدم نمیشوی؟ چنا سبیل سبیل راه انداخته ای ، آدم خیال میکند بتا رستم یا یکی از آن جاهلهای قدیم طرف است."
بهار به حرف او میخندید و میگفت: "در کارخدا مانده ام. من از آدم سبیلو بدم می آمد و خدا بخت من را با یکی بست که حاضر است جانش را بگیر، اما سبیلش را نگیری!"
آیلین چقدر عاشق خانواده اش بود. تک تک آنها را با اخلاق خاصشان دوست داشت... و حال چقدر دلتنگ آنها بود. چقدر دلش میخواست دوباره به خانه برگردد. باز همان تشریفات عصرانه تابستانی و بازیهای حیاط و توت خوردنها و خرمالو چیدنها. شیطنت های آهو و خنده هایشان که همیشه وقتی زیادی میخندیدند، حتما بلایی هم سرشان می امد.آهو از ترسش برای اینکه خنده هایش تمام شود، کف دستش را گاز میگرفت و میگفت: "دیگر بس است. شکستن سرمان کمترین بلایمان است! خدایا غلط کردیم."
چنان غلط کردیم را بامزه ادا میکرد که باز بچه ها به خنده می افتادند و کار از نو شروع میشد... از به یاد آوردن خودشان که از شدت خنده، روی زمین حیاط ولو میشدد، خندید. ناگهان صدای متین باعث شد به خود بیاید. در آستانه اتاق، دست به کمر ایستاده بود و با تعجب و خنده نگاهش میکرد. آیلین تازه متوجه شد که متین چه قد بلند و قامت چها شانه ای دارد. چهره مردانه و دلنشینی داشت. همان خنده آشنا در چشمان او می درخشید که حالا با حیرت هم آمیخته شده بود. عاقبت گفت: "الو... کجایی خانوم؟"
به خودش آمد و گفت: "بله. ببخشید، حواسم نبود."
-بله. من هم متوجه شدم. بله یا نه؟
آیلین با تعجب نگاهش کرد و پرسید: "چی؟"
او با پوزخندی سرش را تکان دادو گفت: "جواب حاج آقا عاقد! از صبح با خودم دارم صحبت میکنم؟"
آیلین از خجالت سرش را به زیر انداخت و گفت: "ببخشید. اصلا چیزی نشنیدم. چه میگفتید؟"
متین دست به آستانه در گذاشتو گفت: "هیچی؛ پرسیدم داروهایت را خورده ای یا نه؟"
-صبح خوردم.
-خسته نباشی. دارویت آنتی بیوتیک است. باید سر ساعت بخوری.
-خواب بودم. ببخشید.
-ناهار هم که نخوردی. تو با چشم بسته و باز میخوابی! حالا غرق چه فکری بودی که صدایم را نمیشنیدی؟"
دوباره لبخند بر روی لبانش نشست و گفت: "حرف تهران، من را یاد خانواده ام و ایران انداخت."
دوباره گرد دلتنگی بر صورت هر دو نشست. متین پرسید: "آخرین بار کی ایران بودی؟"
-سه سالی میشود که نرفته ام.
ابروی چپ متین بالا رفت و گفت: "دلی داری! من همین الانش برای ایران دلتنگم."
-شما کی از ایران برگشتید؟
او با خنده ای گفت: "عید امسال رفته بودم."
این بار آیلین هم به خنده افتادو گفت: "صحیح. حالا من نازک نارنجی هستم یا شما؟"
متین خندید و در حین ترک اتاق گفت: گمن حق دارم. باید منصف بود. آخر من ته تغاری هستم!"
خنده اش گرفت. فکر کرد: "مثل اینکه همه ته تغاری ها یک رگ شوخی دارند."

sorna
03-01-2012, 11:20 AM
متین با دولیوان آبمیوه و لیموناد بازگشت و دوباره روی صندلی لسلی نشست. آیلین نگاهش که به لیوانها افتاد، دلش برای خوردن آن ضعف رفت؛ اما وقتی به یاد آورد که خوردن آن به دردسر بعدش نمی ارزد، از خوردن آن صرف نظر کرد. معلوم نبود سودابه کی می آید و او چه زمانی میتواند به دستشویی برود. پرسید: "سودابه نگفت کی به اینجا می آید؟"
-چه شد؟ باز کمی اذیت شدی، یاد سودابه افتادی؟
-نه. میخواهم بدانم امروز می آید یا نه؟
نگاه متین از پنجره به اسمان چرخید و گفت: "امرو که دیگر فکر نکنم بیاید..."
آیلین به زحمت دهانش را بست تا صدای آهی را که از سینه اش برخاست، او نشنود. اما متین با زرنگی متوجه حالت چشمان او شد. ادامه داد: "روز، دیگر تمام شده است. حتما تا شب خودش را میرساند."
برگشت و نگاهش کرد. داشت. سر به سرش میگذاشت. جرعه ای از لیمونادش را نوشید و پرسید: "با سودابه خیلی وقت است که دوستی؟"
-دوستیمان بله، چهار، پنج سالی میشود. اما هم خانگی ام، نه. دو، سه سال است.
-جالب است. من تا به حال یک دختر ایرانی را ندیده بودم که تنها بدون خانواده اش در این کشور زندگی کند. برایم خیلی عجیب است که خانواده های ایرانی چنین آزادیهایی به دخترانشان میدهند. آنها معمولا نمیگذارند دخترها رنگ آفتاب و مهتاب ببینند.
از کلام او برآشفت و گفت: "چرا! مگر چه میکنم و چه کرده ام که این آزادی این قدر عجیب است؟ مگر دختر و پسر چه فرقی دارند؟ چرا... ."
متین با تعجب دستانش را بالا آورد و حرفش را قطع کرد:
- باشد ، باشد. من تسلیم هستم. چرا عصبانی میشوی؟ منکه تنگفتم اشتباه کرده اند.
با حرف او برای یک لحظه در جایش ماند. باز زود عصبانی شده بود. با کلافگی به او که آنطور با بهت نگاهش میکرد ، گفت "ببخشید. نمیخواستم بد اخلاقی کنم... به این حرف حساسیت دارم. همیشه مجبور به دفاع از خود هستم."
-معلوم است.
هر دو ساکت شدند. آیلین در فکر اینکه چرا برای ما ایرانی ها امکانات دادن به دختر عجیب و سخت است و متین در این فکر که او چگونه در اوج خوش اخلاقی ، ناگهان از کوره در میرودو عصبانی میشود. بالاخره چند دقیقه بعد، متین گفت: "آدم های فضول که قصد موش دوانی ددر کار دارند، زیادند. اما من قصد مش دوانی نداشتم، کنجکاو بودم."
-میدانم قصد بدی نداشتید؛ اما بس که جلوی خانواده ام و پیش خودم گفته اند که کار خانواده ام اشتباه بوده است، هرکس دیگری که در این مورد حرف بزند، فکر میکنم در خانه هستم و باید از حق خودم دفاع کنم. نمیدانم را همیشه از این میترسیدم که با این حرفها رای پدرم را بزنند.
-توانستند؟
-نه، تا به حال نتوانسته اند.
متین دقیقه ای سکوت کرد و بعد با تردید پرسید: گچند سال است که اینجایی؟"
-باید سیزده، چهغارده سالی باشد.
از تعجب نیمولاد در دهان متین ماند. نگاهش کرد. غکر کرد شوخی میکند. پرسید: "چند ساله بودی که به انجا آمدی؟"
-دقیقا یازده سال داشتم.
او لحظه ای فکر کرد و بعد با خنده ای گفت: "بیست و پنج سالت است، نه؟"
آیلین با تعجب از حرف او ، پوزخندی زد و گفت: "سن من اینقدر مهم است؟"
این بار متین شرمگین شد . شانه ای بالا انداخت و گفت: "نه همین طوری گفتم."
لیموناد خود را تمام کرد و لیوان آبمیوه را برداشت و طرف آیلین گرفت تا بخورد که آیلین امتناع کرد.
-خودم میتوانم.
-دردت یادت رفت؟
-دست چپم زخمی است. این یکی سالم است. آتل دارد. تکانش نمیدهم.
متین نگاهش کرد که این بار نگاهش به نظر محکم میرسید. لیوان را به دستش دادو گفت: "فقط این یکبار. برای خوب شدن مجبوری بعضی از ناراحتی ها را تحمل کنی."
بدون اینکه لب به آب میوه بزند، گفت: "این وضعیت خودش سراسر ناراحتی است."
در سکوت، سنگینی نگاه متین را روی خود حس میکرد ؛اما سر بلند نکرد نگاهش کند. فکری در ذهنش بود که مثل خوره به جانش افتاده بود. از یکسو میخواست ببیند آن دیوانه ها چه بلایی سرش آورده اند و از سوی دیگر میترسید نکند همانطور که واقعا میگفتند، صورتش را از بین برده باشند. متین پرسید: "میتوانم یک سوال درباره ان شب بپرسم؟"
آیلین فکر کرد: "نکند میتواند فکر آدمها را بخواند؟"
سرش را تکان داد و او پرسیدک "آدرسی را که از خانه ات به من دادی، با اینجا فاصله زیاد دارد. آن شب این طرفها برای چه کاری آمده بودی؟"
-دوستی دارم که ساکن یکی از آپارتمان های شماره بیست و سه است. برای دید او داشتم میرفتم.
او. با حالتی متفکر سرش را تکان داد و نفسش را بیرون داد. گفتک "فکر نمیکنی وقتی از تو خبری نشده، نگرانت شده باشد؟"
-مهم نبود. قولی نداده بودم. در ضمن زمان آمدنم را هم نمیدانست.
-خوب است. تو واقعا کارهای عجیبی میکنی! نه به همخانه هایت میگویی کجا میروی و نه به جایی که قرارست بوی، خبر میدهی!
خندید. حق با او بود. بارها سر همین مطلب سودابه سرزنشش کرده بود. یاد سودابه دوباره به خاطرش اورد که او هنوز نیامده است.زیر لب گفت: "پس چرا سودابه پیدایش نشد. از صبح تا حالا... آدرس را به او داده اید؟"
-آره یک ساعت پیش قبل از امدن به خانه به او زنگ زدم و آدرس را دادم.
با تعجب نگاهش کرد و گفت: "یک ساعت پیش؟ مگر شما نگفتید که صبح با او صحبت کردید؟"
-چرا صبح به او خبر دادم که زنده ای و سلامت. ساعت پیش آدرس را دادم تا فکر نکند که تو را گروگان گرفته ام.
-چرا همان صبح به او آدرس ندادید ؟ من داشتم نگران میشدم که نکند برای او اتفاقی افتاده باشد.
-خیال بافی نکن. او چیزیش نشده است. اینکه آدرس را ندادم، به خاطر این است که خودمخانه نبودم و اطمینان نمیکردم که در غیابم آدرسم را به یک نفر غریبه بدهم. به نظرم این عاقلانه این است،، نه؟ از طرفی وقتی داشتم میرفتم دنبال پلیس، او برای چه اینجا بیاید؟مجمع ایرانی های مقیم بیرمنگام را تشکیل بدهی؟! از همه اینها گذشته، او خودش گفت که سرش آن چنان شلوغ است که برای صحبت کردن با تلفن هم دچار مشکل دردسر خواهد شد. نگران نباش، تا شب پیدایش میشود.
امیدوار بود که اینطور بشود؛ چون ترجیح میداد به خانه خود برگردد. لیوان را خواست کنار بگذارد که بی اختیار انگشت آتل شده اش را تکان داد. از نرس متین حتی نتوانست ناله ای بکند. اما باز یاد خوره افتاد. گفت: "میتوانم چیزی از شما بخواهم ؟برایم می آورید؟"

sorna
03-01-2012, 11:21 AM
متین با سوءظن کمی نگاهش کرد و منتظر ماند تا او حرفش را بزند.آیلین با تردید گفت: "برایم آی..."
متین نگذاشت حرفش را تمام کند و گفتک گیادم رفت شرطم را بگویم. جز آیینه هر چه میخواهی بگو!"
خنده اش گرفت؛ اما اشکدر چشمانش جمع شد. پرسید: "چرا نه؟ این قدر زشت شدم که نمیخواهید حودم را ببینم؟"
-نه، چه کسی چنین چیزی را به تو گفته است. همه دخترهای ایرانی خوشگل هستند. آیینه را میخواهی چه کار کنی؟ جز این است که ببینی سر و صورتت کبود و زخمی شده است؟ خوب من این را دارم به تو میگویم. خودت را در این قیافه مجسم کن.
آیلین نفس عمیقی کشید تا اشکش سرازیر نشود و گفت: "چه شود!"
-چیزی نمیشود. مگر چه شده است؟ خدارا شکر کن که ضربه غیر قابل جبرانی نخورده ای. ینها با چند روز استراحت خوب میشود.اینطوری برایت خیلی خوب است .باورکن. از خیلی جهات تنبیه میشوی. برای اینکه حوصله ات هم سر نرود توصیه میکنم هر روز صد بار از این سرمشق بنویسی که غیرت و تعصب مردان ایرانی برای ممانعت از حضور زنان در محیط خارج از خانه امری بسیار به جا و درست است!
با حرص گفت: "صد سال سیاه!"
از حرص او خندید و گفت: "اگر صد سال سیاه، چرا میخواهی خودت را ببینی؟"
لیوان را با خشم به او پس داد و گفت: "دیگر نمیخواهم ببینم. پاشو برو راحتم بگذار مردم آزار!"
متین با قهقهه لیوان را از او گرفت و اتاق را ترک کرد. بایان وجود، صدای خنده او را هنوز میشنید. از دستش عصبانی بود و هم راضی. تا به حال با مردی با این خصوصیت آشنا نشده بود. آدم شوخی که بودنش یک احساس خاص را در وجودش برمی انگیخت. یک احساس خوش...
خودش نیز از این حس درمانده بود. همان روز صبح چشم باز کرده و او را دیده بود و هنوز چندساعت نگذشته، به راحتی با او حرف میزد و میخندید و طنه هایش را تحمل میکرد.. شاید به خاطر همین حس اشنایی بود که از همان لحظه ای که ه خود آمده بود، حتی در عالم خواب و بیداری ، از سوی او درک کرده بود. همان چیزی که او را به یاد خانواده اش می انداخت... کاملا برخلاف احساسی که از بودن با جمشید داشت. در مقابل او همیشه باید موقر و متین رفتار میکرد. جمشید کلا از ادمهای راحت و شوخ بدش می آمد. آیلین به یاد داشت که یکبار از دهان جمشید پریده و گفته بود که از آهو به خاطر این شیطنت و شلوغ بازی خوشش نمی آید.ولی او چنان نگاهش کرده بود که مجبور شده بود حرفش را پس بگیرد. به او گفته بود میتواند هر اخلاقی که دلش میخواهد خودش داشته باشد؛ اما حق ندارد درباره خواهر او چنین حرفی بزند. خیلی دلش میخواست آهو الان اینجا بود. آهو و متین خوب باهم کنار می آمدند و میتوانستند آن چنان شادی به وجود آورند که اطرافیانشان نیز از بودن در کنارشان لذت ببرند... دوباره یاد دوری از خانواده آزارش داد. هیچ وقت راضی نبود در اینجا بیمار شود یا در زمان بیماری در خانه بستری شود.با خوابیدن و ماندن مدام در رختخواب، وقت بسیاری داشت که او را وادار کند به خانواده و نبود انها دز کنار خود و خلایی که در زندگی دارد، فکر کند. برای فرار از این فکر حواسش را به خود معطوف کرد. به حرف متین برای جریمه نوشتن خندید و بعد با ناراحتی اشکی را که بهئ خاطر این بلا داشت از چشمش فر و میچکید، پاک کرد.
آفتاب کاملا غروب کرده بود. نگاهش به آسمان تاریک بود. متیناز نیم ساعت پیش که او بیرونش کرده بود، دیگر به آنجا برنگشت. حالا این دلشوره و عذاب وجدان راحتش نمیگذاشت که نکند باعث ناراحتی او شده باشد. این پررویی بود که در خانه او مهمان باشد و در کمال وقاحت، او را بیرون کند. صدای کارکردن او از آشپزخانه می آمد. کلافه بود. ذهنش مثل پرنده ای از این شاخه به آن شاخه میپرید و هر بار نیز این خودش بود که با درد تلاش میکرد نگذارد روی شاخه ای بماند. چون به هرچه فکر میکرد، به نوعی آزارش میداد. نه خانواده اش، نه درس و دانشگاه و نه سودابه و نه متین و نه الکس و گروه وحشی اش. صدای زنگ تلفن در خانه پیچید و لحظه ای بعد، متین جوابش را داد. فکر کرد: "حتما سودابه است که آدرس را گم کرده است و به دنبال خانه متین میگردد."
ای کاش به سودابه میگفت که خانه متین یک خیابان بالاتر از خیابان خانه اسما است. "
اما لحن صمیمی متین او را حتی از فکر آمدن سودابه نیز دلسرد کرد. نگاهش به اتاق برگشت. یک اتالق دوازده متری با پنجره ای که از صدای گاه و بیگاه بوق ماشینها به نظر میرسید رو به خیابان است.اگر این اتاق چند خیابان آنطرفتر بود، مطمئنا از این سکوت خبری نبود. با پرده توری نقش دار که نمیشد خوب برون را تماشا کرد. یک کمد دیواری و یک میز توالت به رنگ سفید با لوازم مخصوص مردانه گوشه اتاق یک سه پایه کنده کاری شده، با گلدان نقش مینیاتور چینی بر رویش که وضع چشمانش اجازه دقتدر نقش آن را نمیداد. تختش، یک تخت بزرگ یکنفره با لحافی ساده حاضری بود. همهاین اشیاء وسایل اتاق را تشکیل میدادند. فکرکرد: "خدا کند جای دیگری برای خوابیدن داشته باشد. سه روز خوابیدن روی زمین یا کاناپه چیز خوشایندی نیست. به خصوص اینکه یک غریبه تختش را اشغال کرده است."
یک قالیچه قرمز که به رنگ سفید اتاق گرما می بخشید، روی زمین پهن بود. چشمش به کیف کوله خودش، کنار میز افتاد. کثیف و گلی شده بود. حالا باید دوباره آن را میشست. آهی کشید. فقط باید به خانه میرفت. صدای قدمهای او به سوی اتاق، باعث خوشحالی اش شد. به این ترتیب او از دستش ناراحت نشده بود؛ اما نرسیده به در اتاق زنگ در را زدند و او برای باز کردن آن رفت. برای دقیقه ای صداها و چیزهایی نامفهوم شنیدو بالاخره از آن میان توانست صدای نگران سودابه را تشخیص دهد. لبخندی بر لبش نشست. پس بالاخره آمده بود. شنید کهمتین او را به نشستن تعارف کرد؛ اما سودابه گفتک "اگر ممکن است میخواهم اول الی را ببینم. بیدار است؟ حالش خوب است؟"
-بله. خوب بودنشان که خوب هستند؛ ولی نمیدانم بیدار هستند یا خیر. اجازه بدهید.
به زحمت جلوی فریادش را گرفت تا بیداری خودش را اعلام نکند. متین به اتاق آمد و وقتی او را بیدار دید، با لبخندی آهسته گفت: "ملاقاتی ای که این همه منتظرش بودی، آمده است."
او نیز با لبخندی جوابش را داد و خواست تا او را آنجا بیاورد. سودابه بانگرانی در آستانه اتاق هویدا شد. آیلین متوجه شد که چطور سدابه برای یک لحظه از دیدن او شوکه شد و در جایش ماند. قلب ایلین فرو ریخت اشک به چشمش هجوم اورد و خود را باخت. حالا دیگر مطمئن شد که بتی به آرزویش رسیده است. صدای سودابه به زحمت از گلویش در آمد که گفت: "الی؟ چه با خودت کردی؟"

sorna
03-01-2012, 11:22 AM
همین جمله کافی بود تا اشکش را با وحشت رها کند. متین که وضعیت را چنان دید، با تشری به سودابه گفت: "سودابه خانم، چرا اینطوری میکنید؟ چیز نشده که این قدر شلوغش میکنید. حالا آیلین خانم فکر میکنند چه بلایی سرشان آمده است. یک کم کبودی که این حرفها را ندارد."
سودابه از اخم و تشر او، خود را جمع و جور کرد و اغوش به روی او گشود. با خوشحالی در میان گریه او را به خود فشرد:
-الی عزیزم... خایا شکرت. باور نمیکردم دیگر تورا زنده ببینم؟ تو که من را کشتی؟ خودت اینجا خوابیدی و برای خودت خانمی میکنی، من بدبخت را خون دل میدهی؟ فکر کردم مردی. فکر کردم کشتنت. الهی بگویم خدا چه کارت بکند. نمیگویی من دق میکنم؟ نمیگویی یک خبر به من ندادی، دلم هزار راه میرود؟ دیوانه شدم تا از تو خبری بگیرم. به هر دری زدم و به هر کسی رو انداختم. به خدا یک بار دیگر بیخبر از جایت تکان بخوری، خودم میکشمت.
مثل همیشه اشکهایش به شدت سرازیر شده بود. آیلین نالید: "باشد، سودی دفعه بعد این کار را بکن. الان آرام باش. تو را به خدا آرامتر . تمام تنم درد میکند."
سودابه ناگهان او را رها کرد و گفت: "خاک برسرم. به خدا حواسم نبود."
-عیبی ندارد.
سودابه دستش را گرفت و ان را بوسه باران کرد. متین از این همه محبت سودابه غرق لذت شد و آندو را تنها گذاشت. حالا آیلین هم به گریه افتاده بود. پرسید: "سودی خیلی داغون شدم؟"
سودابه در تقلا برای نگاه نکردن در چشم او گفت : " نه ، باورکن . من جا خوردم . نه اینکه عادت داشتم تو را یک جور دیگر ببینم ..."
گریه ایلین بیشتر شد وگفت: " دیگر نمی خواهد دلیل تراشی کنی.فهمیدم".
سودابه با ناراحتی دوباره بوسه ای به دستش زد و گفت:"خدا را شکر زنده ای.الی به خدا هزار بار مردم و زنده شدم. نمی دانی چه کشیدم. صد دفعه گفتم که بی خبر جایی نمان نه جرئت می کردم به پلیس خبر بدهم و نه دلش را داشتم به جمشید بگویم....
نگفتی من بدبخت اگر بلایی سرت بیاید" چه باید بکنم؟ از همان پریروز که از خانه بیرون رفتی، دلم شور می زد . می دانستم بی خود نیست. مطمئن بودم که یک بلایی سرت اورده اند. به خدا هر لحظه منتظر بودم پلیس برای شناسایی جنازه ات دنبالم بیاید، نیلوفر را بیچاره کرده ام . امروز اصلا دانشگا ه نرفته است . به نیلو فر هم گفته بودم، اگر تا ظهر خبری از تو نمی رسید، حتما می رفتم و به پلیس خبر می دادم . بعد هم پدر تک تک ان پدر سو خته ها را در می اوردم . بیشعور اخر من چقدر گفتم برو به پلیس این اشغالها را نشان بده تا کار به اینجا نکشد . کی به حرف من گوش کردی که این بار دوم باشد؟ نمی گویی پدر و مادر بیچاره ات انجا منتظرت هستند؟ خیر سرشان بچه فرستادند اینجا که درس بخواند . اخر به تو چه مربوط؟ بگذار به گور بابای این بدبختهای ترسو بخندند . بگذار هر غلطی که می خواهند بکنند . به تو چه مربوط که هر جا دعواست ،خودت را شاخ می کنی؟ چرا همیشه کاسه داغ تر از اش می شوی؟ حا لا یک سمینار کوفتی به راه نیندازی ، روزت شب نمی شود ؟ اسمت را از لیست ایرانی ها پاک می کنند؟ به تو چه مربوط که می خوا هند کوفت شناسی راه بیندازد؟ چرا خود استاد پدرسوخته اش ،جلو نمی افتد وکارهایش را انجام نمیدهد؟ بس که خری به خدا . بس که دوست داری خر حمالی کنی.... دفعه پیش مگر ندیدی ان جمشید دیوانه چه گفت؟ می دانی اگر تو رابه این حال و روز ببیند، چه می کند؟ به خدا سقف را روی سر تو و من خراب می کند اگر چیزی می شد ،جمشید من را می کشت ....."
با شرمندگی وسط حرف او پرید و گفت: "سودی بس کن . چقدر جوش میزنی ؟ جمشید هیچ غلطی نمی تواند بکند . به او چه مربوط است که من دارم چه می کنم ؟ عزیزم من غلط کردم . باور کن شرمنده ام . هر جور که بگویی جبران می کنم. این قدر خودت را اذیت نکن . وضعی است که پیش امده واین هم اصلا ربطی به دعوا های قبلی نداشت.انها به خاطر اخراجشان از دانشگاه ترسیده بودند واز ترسشان اینطوری من را تنبیه کردند. ارام باش عزیزم . تو که حالت از من خراب تر است."
سودابه سعی کرد ارام باشد ؛ اما هر بار که سر بلند می کرد و چشمش به قیافه ایلین می افتاد ،کنترل خود را از دست می داد و به گریه می افتاد . این حال او روحیه ایلین را کاملا از بین برد.
متین وقتی دوباره امد، از دیدن چهره ایلین لبخندی زد و اصلا به روی خود نیاورد که نیم ساعت پیش او به چه حالی بود. سینی حاوی کاسه سوپ و چای را روی پاتختی گذاشت وبه سودابه گفت:"دست شما درد نکند اقای تمیمی. ما واقعا شرمنده شما هستیم. نمی دانم چطور باید از شما تشکر کنم . به ایلین هم گفتم که دیگر امیدی به زنده دیدن او نداشتم. میدانم که باعث زحمت شما شدیم. لطفتان را هرگز فراموش نخواهیم کرد.
فقط با لبخند،سرش را تکان داد و گفت:"خواهش میکنم . اصلا"حرفش را نزنید. نگاهی گذرا به ایلین انداخت که سر به زیر داشت و فقط به روتختی چشم داشت. گویی هنوز خجالت می کشید که سرش را بالا بگیرد.
انها را راحت گذاشت تا بر اوضاع مسلط شوند. سودابه سینی را روی پای خود گذاشت و ان را بویید.
-وای چه بوی خوبی دارد.
بعد قاشق را داخل ان کرد و خود قاشقی از ان را خورد.
-به به ،چه خوش طعم. الی کوفتت بشود. بیابخور!
سوپش را در سکوت خورد. سودابه با کلافگی موهای او را از روی صورتش کنار زد و گفت: "کش موهایت کجاست؟ این موها که روی صورتت می افتد، من احساس خفگی می کنم ."
-نه، بگذار همین طور رها باشند. درد می کنند.
سودابه اهی کشید و صدای خود را در گلو خفه کرد تا باز نفرین نکند. اما در دل که ازاد بود هر چه می خواهد بگوید ؛ گفت: "نمی خواهی برایم تعریف کنی که چه شده است؟هیچ کدامتان درست به من نگفته اید که چه بلایی سرت امده است."
- می خواهی چه شود؟ همین که داری می بینی.
- اخر نمی فهمم چرا یک دفعه خروس جنگی شدند.
- خروس جنگی دیگر چیست؟
با حرص گفت: "نمی خواهد حالا این وسط فارسی تمرین کنی.جواب من را بده. چه اتفاقی افتاد؟
ماجرای ان شب را تا انجا که به یاد داشت برایش تعریف کرد. سودابه مثل اتشفشان می غرید و نفرین می کرد و ناسزا می گفت. بالاخره ان قدر حرف زد که دیگر زبان به دهان گرفت. کمی بعد دوباره پرسید:"یادم رفت بپرسم دکتر رفتی یا نه؟
سرش را تکان داد وگفت: "متین خودش دکتر است. در ضمن همان شب هم من را به بیمارستان برده است."
- متین کیه؟
- همین صاحبخانه.
- او را می شناسی؟
- نه چشم باز کردم دیدم بالای سرم است.
- نمی توانستی حرف بزنی؟
- چطور؟
-اخرتو سه روز است که رفته ای و تازه امروز او به من خبر داده است
- تا امروز صبح که اصلا حال خودم را نمی فهمیدم. صبح تازه دانستم کجا هستم.
-واقعا ادم مهربان و عجیبی است. دیگر از این طور ادمها نمی شود پیدا کرد. چرا در بیمارستان بستری ات نکرد؟
-نمیدانم. چیزی نگفته است؛ اما حدس میزنم به خاطر اینکه دست پلیس نیفتم. اخر فکر می کرده که دزدم.سودابه با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت: چرا دزد ؟ صبح هم که به من گفت، جا خوردم.
-کار ان دیوانه هاست . انها اینطور گفته بودند. صبح به تو چه گفت؟
او اهی کشید و فنجان چایش را برداشت و اندکی از ان نوشید . گفت: "امروز فروشگاه خیلی شلوغ بود. وقت سر خاراندن نداشتیم. حراج هفتگی بود.دلشوره تو را داشتم. رفتم پیش هاپسن تا مرخصی بگیرم و دنبال تو بگردم؛ اما خیلی راحت گفت اگربروم، بهتر است دیگر برنگردم. نیلوفر طفلک گفت درس زیاد مهمی ندارد و به جای من در دانشگاه سراغت را از دوستانت میگیرد.من گوش به زنگ تلفن او در فروشگاه بودم که نزدیک ظهر جک گفت تلفن من را میخواهد. فکر میکردم که نیلوفر است؛ اما این بود. خودش را تمیمی معرفی کرد و پرسید کسی را با نام و نشانتو میشناسم؟ ترسیدم. گفتم پلیس است و برای جنازه ات پرس و جو میکند. گفتم آره و او گفت که تو را دو شب پیش جلوی خانه اش پیدا کرده است.چند نفر برسر دزدی کتک زده اند. تا گفت کتک شستم خبردار شد که کار، کار این نخاله های بچه مدرسه ای است. ماجرا را گفتم که اشتباه میکند و اصل قضیه چیز دیگری است. یک بند حرف زدم و تا به خودم آمدم دیدم تلفن را قطع کرده است. حالا ترس من را برداشت که حتما یکی از دوستان این بچه ها بوده است. اما یادم افتاد که فارسی حرف میزد و من اصلا حواسم به این نبوده است. بعد یکدفعه فکرم جای دیگری رفت و دلم ریخت. ترسیدم دروغ گفته باشد و خودش بلایی سرت آورده باشد. خلاصه بگویم که تاعصر که دوباره به فروشگاه زنگ زد، هزار جور فکر و خیال کردم. نیلوفر ظهری به فروشگاه آمد. دلم نیامد او را هم مثل خودم نگران کنم. به او خیلی سربسته گفتم که پیدا شده ای و وادارش کردم بعداز ظهر به دانشگاه خودش برگردد. این زنگ زد و گفت که به پلیس خبر داده است. آدرس را گرفتم و وبه محض اینکه توانستم از دست هاپسن لعنتی راحت شوم خودم را به اینجا رساندم."
آیلین در سکوت به این می اندیشید که وقتی یک روز چشم باز کردن و خود را به این وضع دیدن، او را به جهنم راضی کرده است،پس وای به حال سودابه که سه روز بیخبری را تحمل کرده است. آهش را با دردی بیرون داد و گفت: "کاش برایم لباس می آوردی."
سودابه تازه متوجه بلوز مردانه تن او شد. با خنده صدایش را پایین آورد و گفت: "این لباس کیه پوشیدی؟"
- متین. نمیدانم چه بلایی سر لباسهای خودم آمده بود.او با شیطنت گفت: "خوبی این دعوا و کتک کاری این بود که مانع این همه احتیاط تو درباره نشان دادن تن و بدنت شده است!"
-به قول خودت، به کوری چشم تو، لباس را در بیمارستان یک زن تنم کرده است.
-آه چه حیف. اگر تمیمی بداند چه از دست داده است!
بالاخره بعد از آن همه اخم و گریه لبخندی روی لبهای آیلین نشست و گفت: "میخواهم به خانه برگردم."
-اصلا حرفش را هم نزن.
با تعجب پرسید : "چرا؟"
-تمیمی از من قول گرفته است فکر بردن تو را از سرم بیرون کنم. تاقول ندادم. آدرس را نگفت.
-آخر چرا؟ من نمیخواهم اینجا باشم.
-چه میدانم. گفت نباید جا به جا شوی. برایت خوب نیست.
آیلین با ناراحتی گفت: "برای خودش گفته است. من اینجا نمیمانم. تو به او قول دادی، من که چنین تعهدی ندادم. من امشب میخواهم به خانه خود برگردم.
سودابه با سوءظن پرسید: "الی! ببینم، نکند، اذیتت کرده است؟"

sorna
03-01-2012, 11:22 AM
آیلین سر بلند کرد و نگرانی را در چشم های سودابه دید. چقدر او را دوست داشت. سودابه خواهرش، مادرش و دوستش بود. بدون او مطمئنا قادر نبود تا اینجا پیش بیاید. بدون پشتگرمی او، چطور میتوانست خود را از آن جهنم بیرون بکشد و برای خودش آزاد باشد. مثل یک کوه، پشتیبان و حامی اش بود. حتی حس کرده بودکه جمشید هم به نوعی از او میترسید. به اعتبار او بود که جمشید دست از لجاجت کشید و او را به حال خود رها کرده بود. اگر او را نداشت... لبخندی به رویش زد و گفت: "این چه حرفی است. بیچاره چه اذیتی میواند به من بکند؟"
-پس چرا اینهمه اصرار داری به خانه برگردی؟ ممکن است حق با او باشد و این جا به جایی حالت را بدتر کند. چرا نمیمانی تا کاملا خوب شوی و بعد بیایی؟ این طوری از شر جمشید هم در امانی.
-چه میگویی سودی. میدانی اگر باد به گوش جمشید برساند که من در خانه یک غریبه بستری شده ام، زندگی این بیچاره را به باد میدهد. ازآن گذشته، اگر لازم شد که او از قضیه باخبر شود، بهتر است من را در خانه خودمان ببیند و اصلا نفهمد شخصی به اسم تمیمی در نجات من دخالت داشته است. من اینجا راحت نیستم.این بیچاره از تمام کار و زندگی اش افتاده است. همین دردسر بیمارستان رساندنم، میدانی اگر لو برود، پلیس با او چه میکند؟ باید به کار خودش برسد. امروز بخاطر اینکه بتواند به بیمارستان برود، پرستار گرفت. فکر حرج بیمارستان و این پرستار گرفتنها را کرده ای؟ خرج و مخارج یک طرف، خستگی خودش هم طرف دیگر. مجبور اس وقتی هم که خانه می آید مراقب من باشد و برایم آشپزی کند. من نمیتوانم این چیزها را تحمل کنم. نمیخواهم سربار کسی باشم. بدتر از همه اینکه در این خانه من یک دردسر بزرگ دارم... من نمیتوانم به دستشویی بروم."
سودابه ناگهان بر سر خود زد.
-وای خاک بر سرم. الهی بمیرم. چه کشیده ای در این سه روز. الا فکر اینجا را نکرده بودم. حتما با او خیلی اذیت شدی ، نه؟
آیلین با حرص گفت: "سودی تو من را اینطور شناخته ای که با یک مرد غریبه بلند شوم و به دستشویی بروم؟"
سودابه یک دفعه فهمید چه گفته است. از فکر خود، خنده اش گرفت و گفت: "معذرت میخواهم، حواسم نبود. باشد یکجوری باید تو را از اینجا ببریم."
-خدا را شکر... حالا کمکم کن تا او نیامده خودم را به دستشویی برسانم. نباید بفهمد از جایم بلن شده ام.
-نمیتوانی ت خانه صبر کنی؟
-نه، اصلا حرفش را هم نزن. از صبح تا حالا فکر میکنی چرا گرسنگی و تشنگی کشیده ام؟!
-سودابه با خنده ای در گلو لحاف را کنار زد و گفت: "الی میگویم شاید این بیچاره یک چیزی میداند که اصرار دارد از جایت بلند نشوی."
- من خودم هم میدانم که بلند شدن برایم ضرر دارد؛ اما میگوییچه کنم/ بنشینم تا لگن برایم بیاورد یا بیاید و بغلم کند و به دستشویی ببرد؟
-به جهنم؛ اگر حالت بد شد...
-میگویم خودم خواستم. این قدر نترس. بیا زیر بغلم را بگیر؛ ولی تو را به خدا مواظب باش دستت را کجا میگذاری. تمام تنم درد میکند.
-بدنت هم زخمی و کبود شده است؟
-نمیدانم. فقط این را میدانم که درد میکند.
-بگذار ببینم.
با حرص گفت: "سودی چرا امشب این طوری شدی؟ من میگویم عجله کن تا او نیامده من را به دستشویی برسان، تو میخواهی کبودیهای بدن من را ببینی؟"
-آه ببخشید. بیا برویم. بگو کجا دستم را بگذارم تا من بگیرمت.
با اینکه تلاش کرد صدایش در نیاید؛ اما نمیتوانست تاله اش را پنهان کند. خدا را شکر میکرد که تلویزیون روشن است. رفتن و برگشتنش ده دقیقه طول کشید.آه و ناله اش را با گزیدن لبهایش میخواست خفه کند که صدای پاهای او را که به سوی اتاق می آمد، شنید. سراسیمه پایش را که از ضربه لگدی درد میکرد بالا آورد و زیر لحاف کرد.
-سودی بدو دارد می آید. بالش را مرتب کن.
سودابه هم با دستپاچگی جایش را درست کرد و او را بالاتر کشید. به مح اینکه متین پایش را داخل اتاق گذاشت، کار آن دو هم تما شد. آیلین از دیدن او آنقدر هول شد که بی اختیار سلام کرد. سودابه از این خرابکاری او، روی صندلی ولو شد و نتوانست چیزی بگوید. متین با تعجب از سلام بی موقع او، نگاهش کرد و تازه متوجه هیجان او شد. حدس زد در هر حال انجام کار غیر عادی بودند که ان طور هول شده است. با خنده ای هویدا در چشمانش، سر به زیر انداخت و از نگاه کردن به چهره ترسیده ان دو، پرهیز نمود تا بتواند خنده اش را کنترل کند.در همان حال جواب دادسلام او را داد و سراغ سینی رفت. با دیدن ظرف خالی، گفت: "حالا که دختر خوبی بودید، من هم خبر خوی را میدهم. آقای گروسی پیش پای سودابه خانم تماس گرفتند و خبردادند که دوتا از پسرها و یکی از دختر ها را گرفته اند."
آیلین پرسیدک "پس آن یکی؟"
-نمیدانم کدام است. شاید ترسیده که شما کشته شده باشید و خودش را جایی پنهان کرده است. مطئنا مدت زیادی نمیتواند فرار کند. گرفتار میشود.
-چه گفته اند؟
-اگر منظورتان اعتراف و اظهار ندامت کرده اند، باید بگویم که زیاد امیدوار نباشید. باید منتظر چند جلسه سوالو جواب و بازجویی باشید تا اینها انکار کنند و پلیسها سوال کنند.
آیلین متوجه شد کع آنها همه چیز را انکار کرده اند. با خشم دندانهایش را به هم فشار داد؛ انا درد فکش باز وادارش کرد اخمهایش را در هم بکشد و به خودش فشار نیاورد. سودابه که جال او را میفهمید ، دست او را با مهربانی گرفت و گفت: "خورشید هیچ وقت پشت ابر نمیماند. بگذار آنقدر انکار کنند که جانشان با نه گفتن در بیاید. ما حرف خودمان را میزنیم."
متیم نیز حرف او را تایید کرد و گفت: "حق با سودابه خانم است. جای پای شما محکم است."آیلین لحظه ای سر بلند کرد و نگاهی به او کرد. سپس گفتک "اگر موفق نشویم..."
-آقای گروسی وکیل خبره ای است.من صبح قبل از تماس با پلیس با او صحبت کردم و ماجرا را براساس آنچه که خودم حدس میزدم، به او گفتم.با اینکه چیزی نگفت؛ اما من مطمئن شدم کار شدنی است. او از همان اول پرونده ایی که تله دارد و امکان موفقیت در آن نیست، به راحتی رد میکند. همین که قبولش کرد، نشان میدهد که به آن امیدوار است.از آن گذشته بعد از صحبت های شما، به من گفت که حاضر است پرونده را قبول کند و کار را دنبال کند. او ریسک نمیکند. به او اعتماد کنید.
آیلین باز به فکر فرو رفت و گفت: گاما من میترسم که کارم اشتباه باشد."
سودابه گفت: اتفاقا به نظرم درست ترین کار را داری انجام میدهی. این کار را باید با همان نامه اول و تهدید اولیه انجام میدادی. همان موقع که به تهمت های مختلف، دانشگاه رفتن را برای تو و بقیه سخت کردند. پروژه هایتانت را دزدیدند و کارهایتان را به هم ریهتند. کیف و مدارک بچه ها را دزدیدند و برایشان پاپوش درست کردند.اشتباه زا با این فکر ها داری میکنی. اگر آقای تمیمی میگویند که این امکان دارد، چرا پس بزنی؟"
-به تنهایی نمیتوانم با انها مقابله کنم. اگر توانستند جلوی چشم یک نفر با تهمت دزدی من را تا سر حد مرگ بزنند، پس میتوانند این بار هم فار کنند.
-چرا تنها؟ تو آدمهای زیادی را میشناسی که از انها و دسته هایشان آزار دیده اند. از انها میخواهیم کهئ جلو بیایند.
-اگر انها این قدر جرات داشتند، از همان اول این کا را میکردندو اذیت نمیشدند.
-ما خبرمیدهیم.شاید حاضر به همکاری شدند.
-اگر نشدند؟
این بار متین به جای سودابه گفت: "اگر شدند؟"
آیلین نگاهش کرد. فکر کرد شاید حق با اندو باشد. اگر شدند چه؟ باید میپرسید و بعد نا امید میشد. چرا حالا که این فرصت به وجود آمده بود تا حق آنها را کف دستشان بگذارد، به این راحتی عقب بکشد. بهتر بود امتحان کند... اما باز مشکلات دیگری در پیش بود. گفت: "شکایت ما کم چیزی نیست. ما آنها را متهم به نوعی نژاد پرستی میکنیم. اگر این قضیه به رسانه ها درز پیدا کند، انها همه جا جار میزنند. قضیه نئونازی های آلمانی هنوز هم تمام نشده است."
متین گفت: "خوب چه عیبی دارد؟ شما نگران چه هستید؟ گروسی بهتر از من و شما میداند ک این اتهام و ادعا یعنی چه؟ وقتی میگوید شدند است، آنها باید بترسند نه شما؟"
با کلافگی گفت: "آقا متین موضوع ترس از اتهام نیست. منظور من چیزهای دیگری است... چیزهایی که به زندگی شخصی من مربوط است. سودی این را میداند. نه، سودی؟"
سودابه با ناراحتی متوجه منظور او شد و سرش را تکان داد و گفت: "بله میدانم؛ اما الی بهتر نیست درباره آنها بعدا فکر کنیم و نگران نباشیم؟ اول باید ببینیم که آیا میشود روی بچه ها حساب باز کرد یا نه؟ شاید بتوان قضیه را درز گرفت و تا حد ممکن پنهانی و بی سرو صدا کارها را پیش برد."
آیلین کمی فکر کرد و گفت: "بله حق با توست. خودم هم به این فکر کردم. اما اگر لو برود..."
بقیه حرفش را خورد. متین از حرفهایی که بین آندو رد و بدل میشد چیزی نمیفهمید؛ بنا به گفته خود او یک مسئله خصوصی در میان بود که دست وپای او را اینطور می بست. با این همه گفت: "چرا شما فقط به جنبه منفی کار فکر میکنید؟ این فرصت خوبی است. آن را به این راحتی از دست ندهید. من فکر میکنم اگر تا به حال دوستانتان کاری نکرده اند، به خاطر عدم چنین فرصتی بود. ما شرقیها به خوص ما ایرانیها همیشه ساکت هستیم و منتظریم یک نفر جان به لب شود و از جایش بلند شود تا ترسمان را کنار بگذریم و دنباله روی او بشویم. شاید این بار قرار است شما رهبر باشید!"
سودابه گفت: "این دختر همیشه رهبر است!"
آیلین گفت: "و شاید هم یک قربانی این شکایت! شما آدم خوش بینی هستید آقا متین. من باید مشکلات زیادی را برای این شکایت به جان بخرم و من آنها را نمیخواهم. محتمل ترین آنها این است که من توسط رسانه ها و مطبوعات معرفی و شناخته شوم. نه تنها در ایران، بلکه در خود این شهر. خودتان گفتید که موش دوان در زندگی زیاد است. من کسانی را دارم که کار این موش دوانها هم در جیبشان میگذارند... حالا اگر این امر شدنی باشد، باید به این فکر کنم که من هم یک دانشجو هستم که در یک کتابفروشی هم کار میکنم. من هزینه لازم برای داشتن وکیلی به خوبی آقای گروسی را ندارم. آنهم به این خاطر است که نمیخواهم کسی از خانواده و اقوامم از این ماجرا با خبر شود."
هرسه ساکت شدند. متین به دیوار تکیه زد و کمی فکر کرد.بالاخره گفت: "راستش نمیدانم چه بگویم. شاید شما چیزهایی بیشتر از من میدانید که برایتان این کار شدنی نیست. در زمینه مالی هم من نمیدانم که دستمزد آقای گروسی چقدر است؛ اما این فکر به ذهنم میرسد که اگر دوستان دیگرتان هم حاضر شوند در این شکایت همراه شما باشند، میتوان هزینه را پیک کرد و هرکس قسمتی را متقبل شود."
سینی را برداشت و رفت. سودابه مدتی سکوت کرد تا شاید آیلین چیزی بگوید؛ اما او در فکر بود و اصلا متوجه انتظار سودابه نشد.
.

sorna
03-01-2012, 11:23 AM
متین با ضربه ای به در اتاق سکوت را شکست. کاپشنش را روی دست انداخته بود و گویا قصد خروج از خانه را داشت. پرسید: "سودابه خانم میروم شام بگیرم. آیلین خانم که از لیست شام خورها حذف شده است، شما چه میخورید بگیرم؟"
- شام؟ نه مرسی آقای تمیمی. برای شام باید به خانه برگردم. نیلوفر حتما منتظر است.
- تعارف میکنید؟
- نه مرسی. جدی میگویم.
آیلین گفت: "نیلوفر تا الان غذایش را پخته و منتظر است. به اندازه کافی برای شما دردسر درست کرده ایم. بهتر است برویم."
متین با تعجب نگاهش کرد.
- چرا صیغه ها را با هم جمع میبندید؟! سودابه خانم یک نفر است.
- میدانم؛ اما با من دونفر میشویم.
- شما؟ شما کجا تشریف میبرید؟
- خانه خودمان.
- اینجا هم خانه خودتان است. چه فرقی میکند؟
لبخندی زد و گفت: "متشکرم اقا متین؛ ولی میخواهم پیش بچه ها برگردم."
متین با اخمی به سوی سودابه برگشت و گفت: "من و شما با هم قرار مان را گذاشته بودیم، نه؟ گفته بودم که ایشان نباید جا به جا شوند؟"
- آقای تمیمی من هم از خدایم است که یک شب از شر این دختر راحت شوم؛ ولی باور بفرمایید خودش اینطور میخواهد.
- چرا آیلین خانم؟ اینجا اذیت شدید؟
با دستپاچگی گفت: "نه نه، این چه حرفی است آقا متین؟ نمیخواهم بیش از این مزاحم شما باشم."
متین دست به کمر زد و گفت: "سودابه خانم از فارسی صحبت کردن شما به نظر میرسد که مدت زیادی از ایران دور نبودید. پس عادی است که تعارف بکنید؛ اما این خانم را نمیدانم چطور میتواند اینهمه تعارف کند. آیلین خانم باور بفرمایید شما مزاحم نیستید."
- شما لطف دارید؛ اما خواهش میکنم اصرار نکنید. آقا متین من اینطوری راحت تر هستم. بهتر است به خانه برگردم.
- ولی شما نمیتوانید از جایتان تکان بخورید آن وقت از این طرف شهر میخواهید به آن طرف بروید؟
- تحمل میکنم.
- شما هنوز حالتان خوب نیست.
سودابه برخاست و گفت: "من و نیلوفر مراقبش هستیم آقای تمیمی، بیشتر از این شرمنده مان نکنید."
- میتوانید بیست و چهار ساعته مراقبش باشید؟
- اگر شده از خواب و خوراک خودم بگذرم، حتما مراقبش خواهم بود.
کمی هر دو را نگاه کرد و بعد گفت: "نخیر، مثل اینکه جدا قصد رفتن کردید. مسئولیت آیلین خانم با شما سودابه خانم. من به شما اعتماد میکنم و ایشان را دست شما می سپارم."
- متشکرم.
نگاهی به آیلین کرد وگفت: "به نظر من همین جا باشید، بهتر است. حتی اگر با من راحت نیستید، سودابه خانم اینجا بمانند و خودشان مراقبتان باشند؛ اما اگر کلا میخواهید در این خانه نباشید، آن چیز دیگری است. قدر دوستتان را بدانید که به خاطر شما از خواب و خوراکشان میخواهند بگذرند."
سرخی دلنشینی روی گونه های سودابه دوید و آیلین با لبخندی به روی سودابه و بعد او، گفت: "میدانم آقا متین."
- خدا را شکر. کمی صبر کنید.
با رفتن او سودابه نیز رفت و لباسهایش را پوشید. بارانی اش را روی تخت انداخت و گفت: "تو این را بپوش. بیرون سرد است و باران میبارد. با این لباس سرما میخوری."
از او تشکر کرد و دستش را دراز کرد تا با کمک او از جایش برخیزد. سودابه پرسید: "چیزی با خودت از وسایل دانشگاه داشتی؟"
- آره ؛ اما همه در کوله ام است.
سودابه کیف را برداشت و داخل آن را وارسی کرد. آیلین پرسید: "چه میخواهی؟"
- میخواهم ببینم وسایلت همه اینجا هستند یا نه؟
- زشته سودی. الان می آید و میبیند بد میشود.
- مگر چه کار میکنم. تازه من به او کاری ندارم. تو یک ساعت در خیابان افتاده بودی شاید یکی وسایلت را برده باشد.
- نه نبرده. همه چیز سر جایش است.
- نه نیست. کیف پولت را پیدا نمیکنم.
- باید همان جا باشد.
- اِ ... مگر من با تو شوخی دارم؟ می گویم نیست. میخواهی بیا خودت نگاه کن.
کیف را جلوی او گرفت؛ اما او نگاهش نکرد. گفت: "چطور نیست؟ خوب بگرد. متین گفت که کیف پولم را دیده و... آه بادم آمد. او برای شناسایی ام برداشته بود."
- مطمئنی ؟
- آره؛ اما چطور از او بگیریم؟
- پول زیادی همراهت بود؟
- پولش مهم نیست.چند برابر پول من خرج کرده است.مدارکم داخل آن بود.
- خب سراغ مدارکت را می گیریم. اینطوری بد نمیشود که پول را می خواهیم.
- آره؛ ولی فعلا چیزی نگو. شاید خودش داد.
- باشد.
متین با دست پر به اتاق برگشت. خودش هم لباس پوشیده بود. کیسه سیاه و بزرگی را زمین گذاشت و گفت: "اینها لباسهای آن شبتان است. اگنس آنها را به لباسشویی برده شسته است. نمیدانم قابل استفاده است یا نه. ولی برایتان کنار گذاشتم."
- متشکرم.
او کیسه دارویی را هم به دست سودابه داد و گفت: "اینها هم دارو هایشان است. سعی کنید حتما سر ساعت استفاده کنند؛ به خصوص آنتی بیوتیک ها."
سودابه دارو را گرفت و در کیف آیلین گذاشت و گفت: "چشم، حتما."
متین اینبار کت سیاه و زخیمی را بر دوش آیلین انداخت و گفت: "بیرون سرد است."
آیلین با تمام وجود از او متشکر بود. سودابه گفت: "هرقدر از شما تشکر کنیم باز هم کم است. یک زحمت دیگر هم برایمان بکشید. لطف کنید یک تاکسی برایمان بگیرید."
متین کیسه لباسها و کوله آیلین را برداشت و گفت: "این بار دیگر شرمنده ام. چون می خواهم خودم شما را برسانم."
- اما نمیخواهیم مزاحم شنا شویم.
- مزاحم نیستید. من اینکار را میکنم تا هم خیال خودم را راحت کنم و هم نامه ای را که دستتان است، بگیرم و برای آقای گروسی ببرم. امشب میخواهم به دیدن ایشان بروم.
سودابه پرسید: "چه نامه ای؟"
آیلین گفت: "آن نامه آخری را که تو نگذاشتی پاره اش کنم. امروز پلیس آن را خواست. آقای گروسی قرار بود فردا آن را از ما بگیرد و برای آنها ببرد. حالا آقا متین میخواهند زحمتش را بکشد."
سودابه به نشانه تفهیم سرش را تکان داد و گفت: "به خاطر همه چیز متشکریم."
متین با لبخندی گفت: "خواهش میکنم.؛ شما امشب یکی به من بدهکار شدید. زیر قولتان زدید و از دوستتان حمایت کردید. او لجبازی میکرد، اما نه تا این حد. حالا اگر میتوانند خودشان بیایند که..."
آیلین با تشکر گفت: "میتوانم. باید بتوانم."
- واقعا که کله شق هستید. البته با وجود دوستی مثل سودابه خانم، عجیب نیست. بیایید برویم خانم پرستار.
سودابه با سرخوشی خندید و او را بلند کرد. هوای بیرون سرد و بارانی بود.سودابه با دلسوزی کت را با احتیاط روی شانه اش مرتب کرد تا سردش نشود و او را به خود تکیه داد تا شانه اش را به جایی نزند. متین از آیینه نگاهی به آندو کرد و پرسید: "حالتان خوب است؟"
آیلین دردش را به زحمت پنهان کرد و گفت: "بله . خوبم."
- سودابه خانم در عمرم دختری به این سرسختی ندیده ام. من میینم که درد دارد؛ ولی دست از انکار برنمیدارد.
سودابه بوسه ای بر موهای پریشان و ژولیده او زد و گفت: "حق با شماست؛ اما او به اینهمه سرسختی نیاز دارد. اگر لجباز و سرسخت نباشد، نمیتواند از پس جمشید بربیاد. جمشید..."
آیلین با ناراحتی نگذاشت او حرفش را تمام کند و گفت: "سودی، خواهش میکنم."
- باشه معذرت میخواهم.
آیلین از آیینه نگاه پرسشگر و کنجکاو او را دید؛ اما چشم روی هم گذاشت و سرش را روی شانه سودابه تکه داد. موهایش روی صورتش ریختند و او بدون اعتراض آنها را پذیرفت. باران شدیدی در حال باریدن بود. هوای بیرمنگام همواره ابری و گرفته بود و حال با فرارسیدن پاییز ابرهایی را که در تمام سال با خود به این سو و آن سو برده بود، به باران تبدیل میکرد و برسر مردم و شهر می ریخت. گرچه اینهمه باران و هوای گرفته گاهی باعث کسالت روحیه میشد؛ اما او اغلب این هوا را با روی باز می پذیرفت. سرش درد میکرد؛ اما او قول داده بود که تحمل کند. سعی کرد به آن فکر نکند. حتما موفق میشد با این روش درد را کمتر کند. سودابه داشت از هوا شکایت میکرد؛ و باز مثل همیشه غر میزد که در تهران این همه باران نبود. بنابراین حواسش را از گفتگوی داخل اتومبیل به بیرون داد. صدای باران در میان صدای تمدن گم شده بود؛ اما مسلما هرگز حسش را از دست نمیداد. در هر شرایطی و در میان هر نوع سر و صدایی باران، باران بود و هیچ چیز نمی توانست آن را وادار به سکوت کند. حس لطیف باران، بلندتر و واضحتر از صدایش، حس میشد و برای احساس کردن آن، لازم نبود همه را ساکت کرد. لازم نبود در میان سکوت به دنبالش گشت. لازم نبود به دره سکوت سقوط کرد تا آن را درک کرد. حتی لازم بود وسط یک بیابان بایستی تا آنر لمس کنی. باران را میشد زیر یک سقف هم حس کرد. میشد داخل یک چهار دیواری، زیر یک سنگ زیر یک مشت آهن پاره هم ا آن همنواشد... طنین ماشینهایی که با صدای زیاد، در حال بوق زدن و ترمز گرفتن و گاز دادن روی آسفالت خیس بودند، آن را گم نمیکرد. ترافیک زیاد و سنگین بود و ان را میتوانست با چشم بسته و حتی در حالت خواب و بیداری نیز تشخیص بدهد. موتور ماشین با صدای نرم و آرامی کار میکرد. گفتگوی سودابه و متین در مبان صدای برف پاک کن ماشین که با سماجت هر بار که این طرف و آن طرف میرفت، ناخن روی شیشه میکشید، کم رنگتر به گوش میرسید.
متوجه توقف ماشین شد و بعد صدای متین آهسته پرسید: "خوابیده اند؟ گفتم که نباید جا به جا شوند"، را شنید.
سودابه گفت: "عیبی ندارد. حالا دیگر با خیال راحت، از اینکه باعث زحمت کسی نیست، در رختخواب خودش میخوابد."
با تکانی که به خود داد، چشم گشود. سودابه با دقت گوش داد و وقتی صدای آه بلندی را که او با ناله ای کشید، شنید، گفت: "دیگر بیدار شد. الی بیداری، نه؟"
آیلین گلویش را صاف کرد و گفت: "آره بیدارم... رسیدیم؟"
- بله.
سر بلند کرد و خود را در مقابل آپارتمانشان دید. متین که به عقب برگشته بود، گفت: "سودابه خانم شما وسایل را ببرید، من ایشان را می آورم."
سودابه گفت: "می خواهید کمی صبر کنید تا من چتر بیاورم؟ باران خیلی شدید است."

sorna
03-01-2012, 11:23 AM
آیلین نگاهی به بیرون کرد. باران سیل آسا داشت میبارید. چقدر عاشق این بود که زیر چنین بارانی راه برود. زود خیس میشد و او این را دوست داشت؛ اما حالا وقتش نبود. دلش می خواست به اتاق و تخت خود برود و در گرمای آن به راحتی چشم وی هم بگذارد. گفت: "نه نمیخواهد. چند قدم راه است. همینطوری می آیم."
سودابه پیاده شد و کیسه لباسها را بالای سر خود گرفت تا از خیس شدن خود جلوگیری کند. متین به کار او خندید و ضمن پیاده شدن گفت: "بروید تو تا خیس نشدید. آن دردی از شما دوا نمیکند."
سودابه با لبخندی نگران، به آیلین نگاهی کرد و سرش را تکان داد. بلافاصله به طرف در آپارتمان دوید. متین نگاهی گذرا به ساتمانی ک8 او وارد شد، انداخت و لبه های کاپشنش را بالا داد. یک آپارتمان سه طبقه که مدتی از عمرش میگذشت. در ماشین باز مانده بود و سرما به شدت به داخل آن نفوذ میکرد. لرزش بر پیکر آیلین افتاد. باید زودتر به داخل میرفتند. متین خم شد و زانویش را روی صندلی او گذاشت. کت را از روی شانه اش برداشت و بر سرش انداخت. گفت: "میتوانید خودتان بیایید؟"
سرش را تکان داد و با کمک او از ماشین پیاده شد. باد سردی که به تنش خورد، در عین حال که باعث سرخوشی اش گشت،اما سرمارا هم بیشتر نمود. لنگ لنگان راه رفتن سخت بود و او هیچ وقت فکر نکرده بود که عرض پیاده رو مقابل ساختمان چقدر میتواند طولانی به نظر برسد. تا به داخل راهرو آپارتمان برسند، باران تقریبا خیسشان کرده بود. متین کت را از روی سر او برداشت. موهای پریشانش هنوز صورتش را پهان کرده بود و متین زیر دستش به خوبی متوجه لرزش بدن وی شد. نگاهی به داخل ساختمان انداخت. پله های مارپیچ در جلوی پایش صف کشیده و منتظر بودند. متین گفت: "برای دو نفر دانشجو و یک نفر شاغل این محل زندگی عالیست."
آیلین در جوابش با پوزخندی گفت: "شانس با ما یار بود. ضمنا ما دو نفر دانشجو و سه نفر شاغل هستیم."
با تعجب پرسید: "هر سه کار میکنید؟ خیلی خوب است. حالا کدام طبقه باید برویم؟
- دوم.
- خدارا شکر که صاحب پنت هاوس نیستید!
بعد برگشت با تردید نگاهش کرد. پرسید: " فکر میکنید بتوانید خودتان بیایید؟ میخواهید من شما را ببرم؟"
با دستپاچگی سرش زا به علامت "نه" تکان داد و گفت: "پاهایم هنوز کار میکنند."
متین میدید که حالش چندان خوب نیست؛ اما باز هم سرسختی میکند. با لبخندی گفت: "خوب پس من فقط کمکتان میکنم."
- متشکرم.
هنوز چند پله را بالا نرفته بودند که سودابه به همراه دختری بلند قد و موطلایی به پیشوازشان آمدند. دختر جوان با ناراحتی چیزهایی را به زبان ترکی میگفت. متین براساس گفته های سودابه حدس زد که دختر باید نیلوفر باشد. سودابه در ماشین برایش تعریف کرده بود که نیلوفر اهل ترکیه است و نامزد جوانی ایرانی ساکن اینجاست. او تمام تلاشش را میکرد که آرام باشد و ترسش را نشان ندهد. سودابه قبلا داخل ساختمان به او هشدار داده بود که آیلین چقدر به عکس العملی که آنها از خود نشان میدهند، حساس است. تا به آپارتمان برسند، آیلین از پا افتاده بود و متین تقریبا او را بغل کرده و داخل آورده بود. آنقدر خسته بود که هیچ اعتراضی به این امر نکرد. نزدیک ترین مبل را که سر راه بود، نشان داد و گفت: "آقا متین همینجا می نشینم، لطفا مرا همینجا بگذارید."
اما متین بدون توجه به خواسته او، خیلی محکم گفت: "نخیر. شما مستقیم تشریف میبرید به تخت خودتان."
بااین حرف او، سودابه پیش دوید و در یکی از اتاقها را باز کرد و او را راهنمایی نمود. لحاف یکی از دو تخت موجود در اتاق را کنار زد و متین او را روی تخت گذاشت. علی رغم میل باطنی اش، باز ناله ای کرد و متین با خندهای گفت: "جزای آدم سرکش و لجباز همین است."
رو به سودابه کرد و گفت: "و شما هم به عنوان شریک جرم ایشان، اولین وظیفه پرستاریتان را انجام دهید. یک لیوان آب بیاورید تا یک مسکن بخورند. با این هوا و تکان خوردنها، دردشان الان شروع میشود."
- چشم همین الان.
سودابه با عجله بیرون دوید. به نیلوفر که پایین تخت با نگرانی به او چشم دوخته بود ، گفت: "میتوانید یک بالش برایشان بیاورید؟ نباید شانه شان مستقیم به جایی بخورد."
- بله الان می آورم.
فارسی را با لهجه شیرینی حرف میزد. تازه به یادش آمد که او ترک است. به آیلین که اخم هایش را از درد در هم کرده بود، گفت: "حواسم نبود او ایرانی نیست."
- ولی فارسی میداند.
- بله. معلوم است.
- به خاطر ما و پیمان فارسی یاد گرفت.
- بیخود نبود که الکس و نوچه هایش را عصبانی کرده اید. شما در اینجا مجمع خاورمیانه تشکیل داده اید و ظاهرا با غیر از این گروه با کس دیگری در ارتباط نیستید!
- چرا دوستان دیگر هم داریم.
متین کت را از روی شانه او برداشت و کنا گذاشت. پرسید: "بدنتان درد میکند،؛ نه؟"
- سرم... سرم بیشتر درد میکند.
- استراحت کنید بهتر میشوید.
روی زمین زانو زد تاکفشش را از پایش درآورد که او با شرمندگی، پاهای دردناکش را زیر تخت عقب کشید و گفت: "آقا متین خواهش میکنم. شما زحمت نکشید. من خجالت میکشم."
سر بلند کرد و به چهره رنجورش نگاه کد. با همدردی گفت: "چرا؟ کاری نمیخواهم بکنم. خجالت را کنار بگذارید. شما الان حالتان خوب نیست. باید بخوابید."
در همان حال دستش را دراز کرد و زیپ چکمه اش را پایین کشید. آیلین ود تقلا کرد هر لنگه کفش را با کمک پای دیگرش، درآورد. نیلوفر با بالشی برگشت. متین خود جایش را درست کرد و بعد از دادن قرصشف او را خواباند. آیلین با آسودگی در جایش دراز کشید و نفسش را بیرون داد. متین دست به کمر زده و به او نگاه میکرد که این جابه جایی تاثیر منفی اش را در وضعیت جسمی اش نشان میداد. گفت: "فراموش کردم به شما بگویم که گروسی فکر میکند یک پزشک دیگر هم باید شما را ببیند."
او چشم با کرد و با ناراحتی گفت: "دیگر برای چه؟ من حالم خوب است. شما این را گفتید."
- بله. حالا هم میگویم. اما گروسی به این خاطر نمیگفت که از بابت سلامت تان مطمئن شود. او به خاطر پلیس اینطور میخواست.
سودابه که منظور او را متوجه شده بود، گفت: "میترسند چون شما هم ایرانی هستید، قصد حمایت از الی را داشته باشید؟"
او سرش را تکام داد و گفت: "بله. شما خودتان پیش دکتر مشخصی میروید؟"
سودابه گفت: "هیچ کدام از ما مشکل خاصی نداریم و زیاد مریض نمیشویم که نیاز به یک دکتر دایمی داشته باشیم. با این حال دکتر فرانکلین گاهی که مشکلی پیش بیاید، ما را می پذیرد..."
آیلین با ناراحتی وسط حرف او پرید و گفت: "او نه. نمی خواهم او دست به من بزند."
سودابه با تعجب گفت: "آخر چرا؟"
- سوی خواهش میکنم... تو که اخلاق من را می دانی؟
- حالا چه وقت...
متین پاد میانی کرد و گفت: "باشد. باهم بحث نکنید. من خودم با یکی صحبت میکنم تا فردا صبح به اینجا بیاید. احتمالا خود گروسی هم می آید. منتظر او هم باشید."
سودابه با تشکر، سری تکان داد و آیلین با نارضایتی تلاش کرد که نظر خود را با نگاه به سودابه بفهماند؛ اماوفق نشد. متین تقریبا میتوانست علت این نارضایتی را حدس بزند. به همین خاطر به لجازی بین دو دختر نگاه کرد. میخواست پیشنهاد خود را پس بگید؛ اما حسی موذی مانعش شد تا بداند فردا او چهخواهد کرد. به آیلین گفت: "اگر میخواهید زودتر از جایتان بلند شوید، فقط و فقط استراحت کنید."
به سودابه نیز گفت: "من تا به حال هیچکدام از مریضهایم را اینطوری بهه حال خودشان رها نکرده ام. پس کاری نکنید که پشیمان شوم."
سودابه لبخندی زد و گفت:"به روی چشم."
متین نیز به رویش خندید و گفت: "چشمتان بی بلا."
آیلین با وجود درد، متوجه نگاه و حال خاص سودابه شد. تا به حال ندیده بود سودابه اینطور در برخورد با مردی دست و پایش را گم کند. شلید این فتار برای فردی که تا به حال با او برخوردی نداشته است، کاملا عادی به نظر میرسی؛ اما نه برای کسی که چند سال در کنارش بوده است. مطمئن بود که این سودابه با سودابه همیشگی فرق دارد. متین با تعارف سودابه اتاق را به قصد هال ترک کرد و سودابه نیز همراه او شد. نیلوفر با نگرانی کنار او روی تخت نشست و پرسید: "آیلین حالت خوب است؟"
به زحمت لبخندی زد و گفت: "آره خوبم. خیلی اذیتت کردم نیلوفر. سودی برایم گفت که امروز از کلاسهایت زدی. من را ببخش."
نیلوفر بوسه ای بر گونه سالمش نشاند و گفت: "عیبی ندارد. مه این است که ت حالت خوب باشد."
- من خوبم. خوب.
- میخواهی چیزی برایت بیاورم بخوری؟
- نه، خانه متین یک کاسه سوپ خورده ام. الان تنها چیزی که میخواهم خواب است.
- پس بخواب.
- باشد؛ اما قبل از آن،از جمشید که این دو سه روزه خبری نشده است؟
- نه، خدارا شکر. به نظرم هنوز از منچستر برنگشته است.
آیلین از ته دل گفت: "خدارا شکر."
لحظه ای سکوت کرد و بعد اضافه نمود: "اگر به اینج آمد، درهر شرلیطی فعلا بگویید که منخانه نیستم. نمیخواهم من را با این سر و وضع ببیند."
نیلوفر سرش را تکان داد و دست او را در میان دستهای گرمش گرفت. آیلین چشمانش را روی هم گذاشت.

آپارتمانشان، یک جای هشتاد متری بود که خداوند برایشان از آسمان فرستاده بود. وقتی دوسال پیش نیلوفر گفت که اینجا را دیده است، آیلین باور نمیکرد که چنین جایی با چنین قیمت مناسبی در این شهر وجود خارجی داشته باشد. اما نه تنها وجود داشت، بلکه، یک اتاق خواب و آشپزخانه و یک سرویس بهداشتی و یک حمام کوچک هم داشت. به اضافه یک اتاق دو در سه که به عنوان اتاق بچه یا انباری در نظر گرفته شده بود. آن را پسندیده و اجاره کردند.در نظر داشتند که هر سه تخت را در اتاق خواب بگذارند و از آن مشترک استفاده کنند؛ اما نیلوفر از همان اول اعلام کرد در صورت رضایت انها میخواد تاق کوچکتر را بردارد. هردو از این پیشنهاد استقبال کردند. اینها چیز هایی بود که سودابه برای متین تعریف میکرد. متین نگاهی به دور تادور هال انداخت. یک خانه معمولی؛ با وسایل ساده و معمولی؛ اما با سلیقه دختران شرقی. روی کاناپه با گبه ای خوش نقش پوشانده بودند. در سه گوشه اتاق نیز سهپایه هایی خاتم با رواندازهای پارچه قرار داشت. روی یکی مجسمه گچی و روی دیگری یک گلدان گل و سومی قاب عکسی که عکس هر سه انها را ر خو داشت. یک تلویزیون چهارده و با یک پخش سونی و زیر آن یک ویدئو روی میزی کنار دیوار بود. روی دیوار نقاشی های بدون قاب با رنگهایی گرم و روشن به سبک کوبیسم زینت بخش اتاق بود. سودابه از آشپزخانه سرکی کشید و گفت: "البته باید این را بگویم که وقتی ما اینجا را گرفتیم، نمیشد نگاهش کرد. خودمان نقاشی اش کردیم!"
متین با خنده ای گفت: "پس آینده تان روشن است. میتوانید در زمان بیکاری نقاش ساختمان شوید."
متوجه گلدان گل شد و کنار آن ایستاد . برگهایش سبز بودند؛ اما گلی نداشت. نمیدانست چه گیاهی است. به خوبی معلوم بود که به آن رسیدگی میشود و مراقبش هستند. صدای سودابه را از کنار در آشپزخانه شنید که گفت: "یاس آیلین است. خودش کاشته و به اینجا رسانده است... به یاد خانه اش. به جانش بسته و نمیگذارد کسی به ان دست بزند."
- پس به او نگوییدکه من را در حال نوازش برگهایش دیدید.
سودابه خندید و گفت: "از شما دلگیر نمیشود. شما حق بزرگی به گردن ما دارید.گ
او باز با تکان دادن سرش نگذاشت سودابه شروع به تشکر کند. در عوض پرسید: "چندسال است که به اینجا آمده اید؟"
او با نگاه غمگین گفت: "شش سالی میشود."
- پس به نوعی تازه وارد هستید. بیخود نیست که هنوز بوی ایران را میدهید.
از حرف او سودابه پیراهنش را بویید و با سرخوشی و شیطنت گفت: "من که متوجه نمیشوم. فقط بوی عطری است که همیشه استفاده میکنم."
- لباستان شاید بوی عطرتان را بدهد؛ اما وجودتان هنوز بوی ایران را دارد. وقتی آیلین خانم گفت که چهارده سال از اقامتش در اینجا میگذرد، باور نکردم کسی بتواند بعد از اینهمه مدت هنوز فارسی را به یاد داشته باشد و حرف بزند.
- فارسی حرف زدن الی زیاد به من مربوط نیست. او اینجا با ایرانیها نشست و برخاست داشته است و از آن مهمتر، با خانواده یکی از اقوامش زندگی کرده است. برای همین فارسی را هنوز خوب میداند.
متین بی اختیار گفت: "با خانواده جمشید، نه؟"
سودابه با تردید نگاهش کرد و سر تکان داد. فکر کرد: "او جمشید را از کجحا میشناسد؟"
ای آدمی نبود که در همان برخوردهای اولیه به کسی درباره گذشته اش چیزی بگوید. متوجه کنجکاوی بیشتر او شد؛ اما به روی خود نیاورد. حتی اگر بر فرض محال خود الی هم چنین چیزی به او گفته باشد، نمیدانست او چه گفته و تا چه حد درباره خودش حرف زده است. پس بهتر دید که مسیر کلامش را کنترل کند. گفت: "شما خودتان هم خوب فارسی صحبت میکنید. شما هم تازه آمده اید؟"
او با تاسف گفت: "نه. من هم در همان حد آیلین خانم اینجا بودم. منتها برخلاف ایشان از زمان بچگی ام نبوده است."
سودابه متوجه شد که باز حرف به آیلین دارد کشیده میشود؛ بنابراین دیگر ادامه نداد و پرسید: "چای میخورید یا قهوه؟"
متینبه خود آمد. نگاهی به ساعتش کرد و گفت: "متشکرم. چیزی میل ندارم. ترجیح میدهمدر صورت امکان زودتر آن نامه را بگیرم و به دیدن گروسی بروم. نمیخواهم دیروقت مزاحمش بشوم. اینطوری برلی شما هم که روز پر هیجانی را پشت سر گذاشته اید، بهتر است.
سودابه از رفتن او، دلخور شد. با این و جودگفت: "الان برایتان نامه را می آورم."
به تاق مشترک خودش و آیلین رفت و نیلوفر را همچنان در کنا او دید. پرسید: "خوابید؟"
نلوفر اهسته گفت: "دارد میخوابد."
سراغ کمد او رفت و با کمی این طرف و آن طرف کردن وسایل، توانست نامه را پیدا کند. بگشت و آن را به دست متین داد . او با تشکریکاپشنش را برداشت و گفت: "حال دوستتان چطور است؟"
- خوابیده .
- پس من نمیتوانم از ایشان خداحافظی کنم. شما از طرف من این کار را بکنید.
- حتما.
- در ضمن تا یادم نرفته. تا چند روز هیچ غذای سنگینی نخورند. فقط غذای سبک. روده شان ضربه خورده است.
- حواسم به آن هم خواهد بود.
متین لحظه ای او را نگاه کرد. یکی دو سالی بزرگتر از آیلن به نظر می آمد. مثل یک خواهر برای او... گفت: "حالا دیگر فهمیدم چرا دوستتان شنا را این قدر دوست دارد... ."
گونه های سودابه گر گرفت و گفت: "نظر لطف شماست."
متین دست دراز کرد تا در را باز کند که ناگهان سودابه چیزی به خاطرش رسید. صدا زد: "آقای تمیمی؟"
- بله.
- من فراموش کردم چیزی را بپرسم. الی گفت که او را به بیمارستان هم بردید. میخواستم هزینه بیمارستان را بپرسم.
اخم های متین درهم رفت و در را باز کرد. گفت: "اگر از نظر شما کاری بر ای دوستتان کرده ام؛ پس لطفا با این حرفها کارم را بی ارزش نکنید. ممنون میشوم."
- اما آخر...
- خداحافظ.
- متشکرم... به خاطر همه چیز. در امان خدا.
او پله ها را پایین رفت و سودابه بی اختیار تا زمانی که می توانست او را با نگاهش بدرقه کرد. زمانی که از دیدش خارج شد، در را بست؛ اما به سوی پنجره رو به خیابان کشیده شد. پرده را اندکی کنار زد و او را تماشا کرد که یقه کاپشنش را بالا زده بود و با عجله به سوی ماشینش دوید . او که رفت، آهی از ته دل کشید و به سوی اتاق آیلین رفت. نیلوفر بر او پیش دستی کرد و از اتاق خارج شد. در را پشت سرش بست و گفت: "خوابیده است. بیا،بگذار بخوابد. بیا برایم درست همه چیز را تعریف کن تا بدانم چه شده است؟ چه کرده اند و این مرد که بود؟"
سودابه همراه او به آشپزخانه رفت.

sorna
03-01-2012, 11:24 AM
صبح حالش بهتر بود. صبحانه اش را تازه خورده بود که نیلوفر وارد اتاقش شد و گفت: "الی وکیلت با یک خانم آمده اند و میخواهند تو را ببینند."
باز هول شد. گفت: "صبح به این زودی؟... ممکن است کمکم کنی بنشینم؟"
نیلوفر به کمکش آمد و بعد سراغ آن دو رفت. آقای گروسی همراه زنی مو قرمز و کک مکی وارد اتاقش شد.
-سلام خانم ساجدی. حالتان چطور است؟
-سلام. متشکرم. امروز بهترم.
-بهتر هم خواهید شد. ایشان خانم دکتر نورث هستند. متین ایشان را معرفی کردند تا پرونده پزشکی ات را تایید کنند.
شادی در وجودش دوید. باز از متین متشکر شد. گویا او دل رحمتر از سودابه بوده و نخواسته است با یک پزشک مرد ، او را آزار دهد. به دکتر سلام کرد و او با خوش اخلاقی پاسخش را داد. آقای گروسی گفت: "بهتر است خانم دکتر کارشان را زودتر بکنند. باید به بیمارستان برگردند. ما بعد از رفتن ایشان با هم حرف خواهیم زد."
-باشد.
-من بیرون منتظر میشوم.
او رفت و دکتر نورث کارش را زود شروع کرد. از همان سر شروع کرد و بعد با احتیاط لباسهایش را کند و او را از نظر ضربه هاو صدمات داخلی معاینه کرد. خودش هم تازه متوجه کبودیهای روی پاها و بدنش شده بود. با دیدن انها گویی دردش بیشتر شده است، رنج میکشید و به زحمت تحمل میکرد تا کار دکتر تمام شود. هر بار که زخمها و صدمات را میدید، بیشتر مصمم میشد که کاری برای اتقام گرفتن از آن دیوانه ها بکند. دکتر کارش را تمام کرد کمکش کرد تا لباسهایش را بپوشد، بعد برخاست و سراغ آقای گروسی رفت. شنید که کنار در به او میگوید: "حق با دکتر بود. من او را بعد از چهار روز معاینه کردهام و به نظرم حتی اگر همان زمان ایشان را میدیدم، این صدمات را بیشتر و شدیدتر تشخیص میدادم. علایم خونریزی داخلی ضعیف هم در او دیده میشود. البته مسئله ای ایجاد نخواهد کرد؛ اما اگر بخواهید میتوانیم نمونه برداری کنیم و این را هم ضمیمه کنیم."
-فکر میکنم اگر از این بابت هم مطمئن شویم بهتر است.
-باشد من ترتیبش را میدهم.
آقای گروسی بعد از راه انداختن دکتر نورث، سراغ او آمد. برای خودش صندلی گذاشت و گفت: "میخواهم قبل از اینکه صحبتهایمان را شروع کنیم، مسئله ای را مطرح کنم. من درباره دستمزدم با شما صحبتی نکردم. به این خاطر که آشنایی من با شما از طریق متین بوده و از طرف دیگر وقتی برای این کار نبوده است."
چیزی از درون به او میگفت که علت اینکه او حالا این مطلب را میگوید، دخالت متین در این زمینه است. خودش به او درباره مشکل مالی که احتمالا پیش می آمد، گفته بود. حدسش وقتی درست از آب در آمد که گفت: "متین به من گفت که شما تمایلی ندارید پرونده را جنجالی کنید. به همین دلیل حتی نمیخواهید خانواده تان هم چیزی از این طلب بداند. من این پروژه را نه به خاطر دستمزدم، بلکه بیشتر به خاطر مشکلی که شما به عنوان یک ایرانی با آن رو به رو شده اید، پذیرفتم. شاید به این وسیله بتوانیم شر یک عده مردم آزار بیمار را که مزاحم امثال ما غیر انگلیسیها میشوند، کم کنیم. خانم ساجدی من هم در این کشور دانشجو بوده ام و مشکلات آن ر تحمل کرده ام. بنابراین میدانم شما درگیر چه وضعی شده اید. شما دیروز به پلیس اظهار کردید شاکیان دیگری هم میتوان علیه این دسته پیدا کرد. خوب من و شما قرار میگذاریم اگر چنین شد، مثل همیشه دستمزد من بین آن افراد تقسیم شود؛ بدون اینکه تغییری در آن به خاطر افزایش حجم کار پیش بیاید. در غیر آن، یعنی اگر تنها باشید،این هزینه را در توان یک دانشجو در نظر میگیریم. خوب چه میگویید؟"
این بهترین پیشنهاد بود. چه میتوانست بگوید؟ با او موافقت کرد و او نیز با لبخندی، پوشه ای باز کرد و سئوالاتش را شروع کرد. از همان اولین مزاحمتها تا روزی که از دست انها کتک خورد.
************

دو روز بعد، داشت روی آخرین یادداشتهایش کار میکرد که سودابه ضربه ای به در زد و گفت: "الی، مهمان داریم."
با تعجب سرش را بلند کرد. یک لحظه دلش فرو ریخت. پرسید: "جمشید؟"
او با شادی گفت: "جمشید کیه؟ آقای تمیمی است."
اخم هایش باز شد و لبخندی بر لبانش نشست. اهسته پرسید: "کی آمد که من متوجه نشدم؟"
-همین الان. بس که سرت را در آن کتابها میکنی نمیفهمی دور و برت چه خبر است. سراغت را گرفت. بگویم اینجا بیاید؟
-نه. باید لباسم را عوض کنم.
-صبر کن برایت لباس بیاورم.
پیراهن ابی پشمی را به دستش داد و پرسید: "میخواهی کمکت کنم؟"
-نه، بگذار خودم ببینم میتوانم، یا نه؟
-پس اگر لازم شد، صدایم کن.
روز گذشته با اصرار زیاد، حمام رفته بود. سودابه کمکش کرده و موهایش را شسته بود. لذتی را که از نشستن درون وان برد، گویی اولین بار بود که تجربه میکرد. گرچه برایش دور نگه داشتن زخم های شانه و صورت و سرش، کار سختی بود. لباس را با تقلای زیاد عوض کرد. حالا کم کم داشت یاد میگرفت که خودش کار هایش را بکند و باعث زحمت بچه ها نشود. تا اینجا را خدا با او یار بود و همه چیز مطابق خواسته اش داشت پیش میرفت. در آیینه نگاهی به خود انداخت. موهایش همچنان پریشان بود؛ اما نمیتوانست انها را ببندد. در همان لحظه دوباره صدای در زدن سودابه بلند شد که خیلی سنگین و مودب گفت: "الی؟"
موهایش را رها کرد و گفت: "بیا تو سودی."
در باز شد و سودابه نمایان گشت. به او نگاه کرد که روی تخت با کلافگی نشسته است. پرسید: "چی شد؟"
-بیا موهایم را برایم جمع کن.
سودابه موهایش را با یکی از حریر هایش بست. هنوز هم نمی توانست از کش و گیره برای نگه داشتن موهایش استفاده کند. سرش با کوچکترین فشاری در میگرفت. سودابه کتابهایی را که او روی تخت و میز کنار دستش ریخته بود، جمع کرد و پرسید: "تمام شد. بگویم بیاید؟"
-نه. بیا کمکم کن خودم بیایم.
او با حرص گفت : "کجا؟"
-میخواهم بیایم هال.
-بیخود...
صدای متین کلام او را قطع کرد که گفت: "خانمهای عزیز لطفا دعوا نکنید... اجازه هست؟"
با تعجب و دستپاچگی به سوی در اتاق برگشت و تزه متوجه شد که در نیمه باز است. متین به در ضربه ای زد و دوباره گفت: "اجازه هست؟"
-بفرمایید.
متین با لبخندی در آستانه در ظاهر شد.
-سلام.
او نیز لبخندی به رویش زد گفت: "سلام. بفرمایید."
شلوار جین سورمه ای با پلیوری همرنگ آن به تن داشت. موهای واکس خورده اش میدرخشید و چند تار مو در کنار شقیقه هایش پایین افتاده بود. مثل دفعه پیش برازنده و متب به نظر میرسید. با همان لبخند که به چهه اش جذابیتی دوست داشتنی بخشیده بود. پیش آمد و روی تخت سودابه نشست. پرسید: "حالتان چطور است؟ به نظر بهتر میرسید."
-بله به لطف شما و بچه ها، خوبم.
-حق با شماست. پرستاری دوستانتان خیلی خوب است. خوب رو به راهتان کرده اند.
سوابه خندید و تشکر کرد. رفت تا چیزی برای پذیرایی بیاورد. آیلین باز متوجه تغییر حال سودابه شد. حالادیگر مطمئن بود چیزی دارد اتفاق می افتد. نگاهش را از در به سوی متین برگداند و ناگهان مچ او ر در هنگام تماشای خود گرفت. اما متین خود را نباخت. با خونسردی نگاهش ر از چهره او به سوی میز کنار دستش برگرداند. آیلین گفت: "ببخشید که اینجا کمی به هم ریخته است. داشتم مطالعه میکردم. به همین دلیل دور و بر خودم را شلوغ کرده ام."
-اتاق دانشجویی است. عیبی ندارد. اما بگویید ببینم آندر حالتانخوب شده که بخواهید به خودتان سختی بدهید؟
-سختی در کار نیست. زیاد از خوم کار نمیکشم. گرچه این وضعیت، تمام کارها و برنامه های من را به هم ریخت. یک هفته است که از کار و زندگی افتاده ام. کارهای دانشگاهم را سندی و جک گردن گرفته اند و پیتر هم در مغازه دست تنها مانده و غرغرش به هوا رفته است.
متین از جایش برخاست و به سوی او آمد. گفت: "به نظر میرسد شما خودتان بیشتر از اها غر میزنید! بهتر است تحمل کنید. باز خوب میشوی و کارهایتان را دنبال میکنید. میتوانم نگاهی به صورتتان بیندازم؟"
-آه بله، حتما. متشکر هم میشوم.
با کمک میز صاف نشست و متین با دقت، چشمش را معاینه کرد. گفت: "چرا پانسمان پیشانی تان را برداشته اید."
-دیشب به خاطرشستن موهایم مجبور شدم آن را بردارم.
-به آب که نزدید؟
-نه. مراقب بودم.
-بهتر است فعلا چند روز دیگر پانسمانش را نگه دارید. این طوری بهتر است.
سرش را تکان دادو گفت: "شانهتان را چه کار کردید؟ هنوز بخیه اش را دارد؟"
آیلین خندید و گفت: "به قولم وفاداربودم."
او نیز لبخندی زد وبرخاست و دوباره سرجایش برگشت. به نظر آیلین رسید او کمی هیجان زده است. گفت: "به خاطر فرستادن دکتر نورث هم باید از شما تشکر کنم. همین طور به خاطر اینکه با آقای گروسی درباره مشکلم صحبت کرده بودید. شما مشکا گشای من شدید. مرسی"
-خواهش میکنم. کار مهمی نبود. مثل اینکه اوضاع شکایتتان هم خوب پیش میرود. از گروسی شنیدم که نفر چهارم هم دستگیر شده است و با چند نفر از کسانی که از انها شاکی بودند، صحبت کرده است. امیدوار است بتواند رضایت یکی برای شکایت به دست بیاورد.
-بله و شما درست میگفتید، آقای گروسی وکیل ماهری هستند. ایشان خوب کارها را پیش میبرند. شما ایشان را از نزدیک میشناسید؟
-بله مدتی است که به عنوان پزشک خانوادگی برایشان کار میکنم.
-او توانسته تا اینجا، کارها را بی سر و صدا پیش ببرد. من امیدوارم بقیه کارها هم آرامپیش برود.
سودابه ه واد اتاق شده بود، سینی چای و بیسکویت را روی میز گذاشت و گفت: "همه چیز درست خواهد شد. کم به این مسئله فکر کن. باور کن اینقدر که تو نگران این مسئله هستی ، ان وحشیها نیستند."
-انها هم اگر هزار جور مدل بازجو داشتند، حتما نگرانمیشدند و حتی میترسیدند.
-توخودت اوضاع را سخت میگیری. هیچ کس نمیتواند تو را بازجویی کند.
-سودابه تو هم؟ تو دیگر چرا؟ تو که میدانی وضع من چطور است.
-بله میدانم؛ اما این را هنوز هم میگویم که اگر بخواهی، میتوانی اوضاع را عوض کنی.
-بله؛ ولی من هم قبلا به تو گفتم که نمیخواهم پشت پا به همه چیز بزنم. بد یا خوب من به انها مدیون هستم.
-چه دینی؟ دین را تا کی میخواهی ادا کنی؟ چند بر میخواهی ادا کنی؟ مگر همین که خودت را کنار کشیده ای، به نوعی ادای دین نیست؟
-چرا؛ اما اگر این ماجرای شکایت جدی شود، لطمه بزرگی به او میخورد.
-قرار نیست که از آسمان هفتم سقوط کند. برای او خیلی هم خوب خواهد شد که از این پیله مزخرف خودش را نجا بدهد. او با اینهمه سخت گیری، زندگی را برای خودش و تو جهنم کرده است.
-به خاطر خودم بود. او خودش را در قبال آقا جون مسوول میداند.
-خوب بداند. مگر من میگویم نداند. اتفاقا خوب است که احساس مسئولیت در قبال تو بکند؛ اما اینطور تو را آزار ندهد.
آهی کشید و گفت: "درست میشود.فقط باید این ماجرا به نحوی بیصدا فیصله پیدا کند. آن طور راحت نر کارها پیش خواهد رفت. من بهتر میتوانم جوابش را بدهم."
-الان هم اگر پایش بیفتد جوابش را میتوانی بدهی.
-بله میتوانم؛ اما نمیخواهم...
سودابه با حرص خودش را روی تخت او کوبید و گفت: "به جهنم، نخواه! حقت است که بکشی. از پس تو همان جمشید برمی آ؟ید و از پس او خودت!"
آیلین خندید و گفت: گبه جای حرص خوردن برایم دعا کن... بلند شو تلفن را جواب بده."
او برخاست و گفت: "دعا خواهم کرد؛اما برای عاقل شدن تو!"
او رفت و آیلین باز خندید. صدای متین او را به خود آورد. وجود او را فراموش کرده بود. متین گفت: "به نظر نمیرسید سودابه خانم اینقدر زود عصبانی شود."
-اتفاقا از ان نوع ادمهایی است که زود هیجانزده میشود... با اینهمه دوستش دارم.
متینبا احتیاط پرسید: "میتوانم بپرسم چرا این قدر از بزرگ شدن این قضیه گریزان هستید؟"
با تاسف سرش را تکان داد و سکوت کرد. اما بعد زمزمه کرد: "داستانش طولانی است. خواهد گذشت."
دوباره ساکت شد. سکوتش زیاد طول نکشید. سودابه با پریشانی برگشت و گفت: "الی قسم میخورم جمشید جن است. تا اسمش را می آوری، پیدایش میشود."
متین به خوبی دید که رنگ از روی دختر جوان پرید و چطور جا خورد. آیلین پرسید: "جمشید؟"
سودابه سرش را تکان داد و گفت: "پشت تلفن منتظرت است."
-تلفن؟
دلش به شور افتاد و قلبش به شدت تپید. متین با کنجکاوی و نگرانی پرسید: "حالتان خوب است آیلین خانم؟"
آیلین به سوی متین برگشت. در حضور او باید خود را جمع و جور میکرد. نباید این قدر ضعف نشان میداد. سرش را تکان داد و گفت: "بله، خوبم. همه اینها تقصی این سودابه است که این قدر حرف میزند و ذهن من را مسموم میکند."

sorna
03-01-2012, 11:24 AM
سودابه با نگرانی که در چهره اش نمایان بود، به سویش رفت و کمک کرد تا از جایش بلند شود. آیلین به این فکر میکرد که تا دوسال پیش خیلی راحت با جمشید صحبت میکرد و هرگز به چنین حالی نیفتاده بود؛ اما حالا...
متین متوجه سودابه بود که حواسش گاه از صحبتهای خودشان به سمت هال معطوف میشد. او ه نگران بود. به شدت کنجکاو بود که درباره جمشید بیشتر و بیشتر بداند. او کم و بیش صحبتهای دو دختر را در خانه خودش شنیده بود. هر بار که انها را میدید این حس موذی کنجکاوی در او بیشتر میشد. حتی حاضر بود در ازای دانستن ، چیزی هم بدهد و بداند که جمشید کیست و چه ارتباطی با آیلین دارد. تقریبا خودش یک حدسهایی زده بود؛ اما باید تایید میشد. برای گرفتن این تایید نمیتوانست یکدفع وارد کار ود. پرید: "آیلین خانم نگران غرغر های پیتر بود. او کیست؟"
-یک کتابفروش اطراف دانشگاه.
-برای او کار میکند؟
-بله. سالهاست که با او کار میکند.
-خانواده اش او را حمایت میکنند؟
سودابه با تعجب نگاهش کرد و گفت: "بله؛ چطور مگر؟"
-هیچی، آخر به نظر میرسد ایشان خیلی خود اتکا هستند.
سودابه خندید و گفت: "زندگی در اینجا انسان را خود اتکا میکند. خانواده اش همیشه حمایتش کرده اند؛ چه از نظر مالی و چه از نظر معنوی. خود آیلین دوست دارد این طور زندگی کند."
-روحیه خاصی دارند.
سودابه با حالتی افتخار آمیز گفت: "او فوق العاده است. در هر شرایطی میتوان روی ا حساب باز کرد. از هیچ کاری برای کسی فرو گذار نیست. با بیشتر بچه های ایرانی از همین طریق آشنا شده است. او یک متعصب دو آتیشه است که از بودن در کنارش احساس لذت میکنم. البته این را هیچ وقت به رویش نیاورده ام؛ چون اگر بداند کارهایش را تایید میکنم، دیگر نمیتوانم او را کنترل کنم."
متین خنید و گفت: "بی انصای نکنید. او شما را خیلی دوست دارد. اگر بداند که شما به کارهایش افتخار میکنید، بهتر کار خواهد کرد."
-نتیجه عدم حمایت خودم را هنوز هم دارم میبینم.نمیخواهم بدتر از این او راببینم. ما فقط همدیگر را داریم. زندگی به تنهایی در اینجا سخت است. مخصوصا برای او. او دارد امتحان پس میدهد. نباید یکباره خودش را وسطمیدان تنها حس کند. اگر یک لحظه حواسش پرت شود، گلادیاتور های دیگر مثل گرگ او را تکه پاره میکنند.
متین با تعجب گفت: "از پیروان توماس مور هستید؟"
سودابه متعجب پرسید: "کی؟"
-مور. نظریه اش این است که انسان گرگ است.
سودابه پوزخندی زد و گفت: "آه بله. مهم نیست نظریه چه کسی است. اما این حقیقت است و حتی اگر کسی هم تا به حال درباره درستی اش شک دارد،؛ آدمی به بیسوادی من هم میتواند آن را برایش ثابت کند."
متین با افسوس سرش را تکانم داد و گ5فت: "بله. گاهی ما آدما واقعا گرگ میشویم. با شما موافقم؛ اما سعی میکنم به آن کمتر فکر کنم. ممکن است از زندگی سیر شوم."
سودابه هم به تلخی خندید و او پرسید: "شما دانشگاه را تمام کردید؟"
سودابه با خجالت خندید و گفت: "دانشگاه؟ نه من دیپلمم را هم نگرفتم."
-جدا؟ چرا؟
او شانه بالا انداخت و گفت: "از سشر بچگی!"
-چرا الان نمی خوانید؟
-نمیدانم . شاید این کار را کردم...
لحظه ای غم بر چهره اش نشست و به فکر فرو رفت. وقتی به خود آمد، در نگاهش غصه ای بزرگ، به خوبی نمایان بود. گرچه لبش میخندید. دوباره شانه بالا انداخت و گفت: "نمیدانم."
سیبی برداشت و بدون اینه قصد خوردن داشته باشد، آن را بویید. متین پرسید: "چرا ایران را رتک کردید؟"
باز پوزخندی زد و گفت: "باز هم بچگی!"
متین با خنده ای گفت: "حتما اگر بپرسم چرا برنمیگردید هم میگویید از سر بچگی؟"
سودابه هم با او خندد و گفت: "راستش را بخواهید بله!"
-پس امیدوارم زودتر بزرگ شوید!
سودابه سر تکان داد و گفت: "متشکرم؛ اما فکر نمیکنم به این زودی ها بزرگ شوم."
-خدارا چه دیدی. شاید یکدفعه دچار بلوغ شدید!... برای اقامت مشکلی ندارید؟
-خوشبختانه یا بدبختانه نه. یک نامرد کارم را درست کرد که مشکلی از نظر اقامت نداشته باشم.
تقریبا حدس زد او چطور کار اقامتش را درست کرده اند؛ بیش از آن نخواست فضولی کند. تنها به گفتن این بسنده کرد که: "خدارا شکر. اقامت مهم ترین و بزرگترین مشکل است. اگر آن حل شود، بقیه چیزها هم به نوعی درست میشود."
سودابه فقط سرش را تکان داد و نگاهش به سیبی که دردست داشت، دوخت. متین نگاهش کرد. روی هم رفته چهره جذابی داشت. هرسه دختر خوش قیافه بودند. از آن چهره هایی که هر مرد ایرانی به داشتن زنان ایانی چون آنها در مقابل دیگران به خود افتخار میکرد. جالب این بود که ار خودشان لب باز نمیکردند، متوجه آنچه در زندگی شان میگذشت، نمیشدی. وضع زندگی و رفتارشان در ذهن هر بیننده ای، انها را افرادی موفق و خوش شانس معرفی میکرد که بدون دغدغه خاطر از زندگی لذت میبرند. تا اینجا که فقط دوبار انا را دیده بود، متوجه مشکلات دو نفر از انها شده بود. به این فکر میکرد که چه بسا نیلوفر هم یکی مثل این دونفر باشد. ظاهر او هم نشان از خوشبختی داشت؛ اما خوشبختی ظاهری با انچه در واقعیت میتواند وجودداشته باشد، از زمین تا آسمان فرق دارد. در دل دعا کرد که نیلوفر دیگر شانس آورده باشد.
آیلین با معذرت خواهی برگشت. متن به خوبی متوجه شد این آیلین با آیلینی که اتاق را ترک کرده بود، فرق دارد. هنوز هم رنگ به چهره نداشت و نگاهش سرد و خاموش به نظر می رسید. دوباره همان سوال تکراری در ذهن متین جان گرفت. "جمشیدکیست؟"
سوداه با نگرانی پرسید: "خب؟"
آیلین فقط سرش را تکان داد و گفت: "همه چیز مرتب است."
سودابه آهی از سر آسودگی کشید و گفت: "خوب حالا چرا ماتم گرفتی؟"
-چیزی نیست. خوبم.
هر سه ساکت شدند. گویی چیزی نا مانوس بر فضا حاکم شد. دقایقی به همین منوال گذشت؛ متین که این وضع را دوست نداشت. گفتع: "ناراحت نباشید. خدا بزرگ است. باز میتوانید مقداری از دوستان و اطرافیانتان پول قرض بگیرید و سرمایه ای درست کنید. من خودم هم حاضرم مقداری به شما قرض بدهم."
دخترها متعجب و سردرگم به سویش برگشتند. آیلین پرسید: "ببخشید، متوجه منظورتان نشدم. برای چه کاری پول قرض بگیریم؟"
او خیلی جدی گفت: "برای اینکه دوباره کشتیهاتون را پر از جنس و راهی دریا کنید. مگر تماس برای دادن این خبر نبود که کشتی قبلی تان در دریا غرق شده؟ ضررش چقدر بود؟"
آیلین همانطور با بهت نگاهش میکرد؛ اما سودابه ناگهان خندید و گفت: "فاقد بیمه نامه بود."
-آدمی که فکر روزگار بدبیاریی را نکند، همان بهتر که کشتی هایش غرق شود.
آیلین تازه متوجه منظور او شد. او هم خنده کوتاهی کرد و گفت: "بس کنید. من جدا دنبال غرق کشتی ها رفتم."
-خوب مگر هنوز کشتی هایتان غرق نشده اند؟ قیافه تان که این طو نشان میدهد.
-نه هنوز نه. فعلا به گل نشسته اند.
-خوب باید خدا را شکر کنید. شاید بتوان برایش کاری کرد. تا زمانی که کنار تایتانیک نرفته است، میتوان برایش کاری کرد. تازه آن زمان هم تمام درها به رویتان بسته نیست. قول میدهم میشود آن زمان هم به نوعی جنسها را بیرون کشید و نگذاشت نابود شود.
آیلین با لبخندی از سر تشکر نگاهش کرد. متین با همه فرق میکرد. نگاه او نیز پر از شیطنت و خنده بود. آیلین گفت: "میدانید، شما من را یاد خواهرم می اندازید. او هم مثل شما خوب بلد است چطور همه چیز را در اطراف خود مرتب کند."
-پس باید با هم دیداری داشته باشیم. کجا هستند؟
-ایران.
اخمهای او با ناراحتی تصنعی درهم رفت و گفت: "حیف شد... چطور است دعوتشان کنیم اینجا بیایند؟"
-اتفاقا خوشحال هم میشود. خوب میداند چطور اجازه خروجش را از ایران بگیرد. او یک شورشی است و تا به خواسته اش نرسد، دست از تلاش برنمیدارد.
-به اندازه شما پشتکار دارد؟!
آیلین خندید و گفت: "تا سه سال پیش که او را دیدم، خوب بود. حالا هم از پشت تلفن و نامه هایش به نظر میرسد موفق تر از من باشد."
-آه نه. شما را به خدا به این جزیره کوچک رحم کنید. میترسم اگر ایشان بیایند، خود این انگلیسیها را از مملکتشان بیرون بیندازید!
-بعید هم نیست؛ چون جوانتر از من است و سری پرشور و شر دارد.
متین سرش را تکان داد و با خنده گفت: "واویلا..."
از کار او سودابه و آیلین به خنده افتادند. صحبت از ایران، خوب توانست جو سلطه گر را ازبین ببرد و تا ساعتی اصلا کسی به یاد تلفن کذایی نیفتاد؛ اما وقتی متین رفت تا دستش را که به خاطر میوه خوردن کثیف شده بود، بشوید، شنید که سودابه از آیلین میپرسید: "به جمشید چیزی نگفتی؟"
صدای گرفته آیلین پاسخ داد: "نه... تا اوضاع آرام است، همین طور باشد بهتر است. تا جایی که میتوانک، میخواهم صبر کنم."
-اگر بفهمد، غوغا میکند.
-میدانم؛ اما نمیتوانم خودم هم به استقبال ماجرا بروم. دلم میگوید صبر کنم. شاد از جایی کار درست شود.
-من در کار تو مانده ام. وقتی می آیم برایت دعا کنم؛ در میمانم که برای زیاد شدن شاهد های ماجرا دعا کنم یا برای بی سر و صدا تمام شدن آن. اگر شاهد و شاکی زیاد باشد، بی سرو صدا تمام نخواهد شد و اگر قضیه آرام تمام شود، نباید شاکی دیگری غیر از تو وجود داشته باشد، تا آن را به صورت یک زد و خورد معمولی تمام کنند. خودت هم نمیدانی که چه میخواهی.
-چرا، میدانم. میخواهم همه چیز زودتر تمام شود و من به ایران بروم. دیگر نمیتوانم اینجا را تحمل کنم.
سودابه با مهربانی گفت: "میخواهی کریسمس بروی؟"
-نه، تا عید زیاد باقی نمانده. تازه این همه کار در دانشگاه دارم. نمیتوانم انها را رها کنم.
-میخواهی یک مدت جایی برویم؟
-نه، ممنونم که به فکرم هستی؛ اما اگر اینجا بمانم، بهتر است.
-هر جور خودت صلاح میدانی.
سودابه ضفهای میوه را داشت جمع میکرد که متین به تاق برگشت. آیلین روی تخت با حالتی متفکر نشسته بود. سودابه با بشقابها تاق را ترک کرد و متین بدون اینکهبنشیند، به دیوار تکیه زد. آیلین به او نگاه کرد که برخلاف دقایق پیش، چهره اش جدی مینمود. گفت: "چرا نمی نشینید؟"
-متشکرم . میخواهم بروم.
-به این زودی؟ برای ناهار پیش ما نمی مانید؟
-نه متشکرم. باید بروم.
- باز هم می آیید؟
نگاه متین دوباره گرمی گرفت و با لبخند گفت: "بازهم بیایم؟"
-نمیدانم. فکر میکنید باز هم احتیاجی به مراقبت پزشکی دارم یا نه؟ البته فکر میکنم حالا آنقدر حالم خوب شده که خودم پیش دکتر نورث بروم. آن وقت زحمتی هم برای شما نخواهم داشت."
تیر متین این بار به سنگ خورد. آیلین چنان بی غل و غش این حرف را زد که او را پشیمان کرد. گفت: "بله. حالتان خوب شده است. نگران نباشید. این بار باید برای کشیدن بخیه ها به دکتر مراجعه کنید."
- متشکرم که از روز تعطیلتان به خاطر من زدید. ما خوشحال میشویم از این به بعد هم شما را ببینیم. شما دوستخوبی هستید.
او فقط سرش را تکان داد. لحظه ای تال کرد و بالاخره سوالی را که در ذهنش داشت، پرسید: "جمشید نامزدتان است؟"
آیلین جا خورد. انتظار این سوال را نداشت. اما بعد فکر کرد آن روز زیاد درباره او صحبت کرده اند. تعجبی ندارد که او چنین چیزی بپرسد. سر به زیر انداخت و چیزی نگفت؛ چون چیزی برای گفتن نداشت. نمیخواست حالا درباره اش حرفی بزند. نمیخواست خشمگین شود. متین وقتی سکوت طولانی او را دید، خود را از دیوار کند. با سرفه ای لرزش صدایش را گرفت و گفت: "به خاطر امروز متشکرم. خداحافظ."
آیلین حتی نتوانست از جایش بلند شود و او را بدرقه کند. همانجا در اتاقش ماند.میخواست تنها باشد. صدای خداحافظی او را از سودابه می شنید. با رفتن او، سودابه به اتاق برگشت. دید که او به باشها تکیه داده است و به نقطه ای بیرون از پنجره نگاه میکند. چنین حالی را در او میشناخت. در را بست و او را تنها گذاشت. میدانست که او به فکر کردن نیاز دارد.

sorna
03-01-2012, 11:24 AM
صدای زنگ در، سودابه را وحشت زده از جا کند . با نگاه به نیلوفر گفت: "من باز میکنم."
از چشمی در نگاهی به راهرو انداخت. لازم به اعصاب خرد کردن نبود. غریبه و مزاحم نبود. اما از دیدن متین پشت در، دلش لرزید. خون به صورتش دوید و قلبش به سرعت به قفسه سینه اش کوبید. دست دراز کرد در را باز کند که صدای فریادی از اتاق خواب او راغ از رویا بیرون کشید. لحظه ای از ذهنش گذشت که در را باز نکند؛ اما دلش طاقت نیاورد. چند دقیقه و چند کلمه هم غنیمت بود. در را باز کرد و متین با لبخندی به رویش سلام کرد. دسته گل زیبایی در دستش بود. همانطور جذاب و دوست داشتنی. پالتویی که آن شب بر دوش آیلین انداخته بود، به تن داشت. سلامش را پاسخ گفت. متین با نوعی بیقراری گفت: "حالتان چطور است سودابه خانم؟"
-خوبم، متشکرم. شما چطورید؟
-با دیدن شما بهتر شدم.
منتظر شد تا او کنار برود و وارد خانه شود؛ اما او گویی چنین قصدی نداشت. با دقت نگاهش کرد و تازه متوجه پریشانی هویدا در چهره او گشت. سراسیمه به نظر میرسید. دلش به شور افتاد. پرسید: "حالتان خوب است؟ چیزی شده سودابه خانم؟"
-نه، نه. من خوبم. چیز مهمی هم اتفاق نیفتاده است.
-پس چرا این قدر آشفته هستید؟
-نه، همه چیز مرتب است...
هنوز حرف او تمام نشده بود که صدای بلند آیلین را از داخل اتاق شنید که به کسی به انگلیسی میگفت: "تمام این حرفها بیهوده است. خواهش میکنم جمشید. این کار تو هیچ کمکی به م نمیکند."
صدای مردی در جواب او اندکی بالا رفت و شنید که گفت: "به تو شاید کمکی نکند؛ اما به من کمک خواهد کرد. من از اول هم اشتباه کردم. نباید به حرف تو گوش میدادم. تو از اعتماد من سوء استفاده کردی. به خداوندی خدا، اگر میدانستم قرار است اینطور شود، تو را با اولین هواپیما پیش خانواده ات میفرستادم..."
-که چه بشود؟ همه چیز همانطور که تو میخواهی پیش...
سودابه مانع گوش دادن بیشتر او شد و گفت: "آقای تمیمی متاسفم؛ اما بهتر است شما از اینجا بروید."
با نگرانی پرسید: "این صدای جمشید است، نه؟"
سودابه فقط سر تکان داد و منتظر ماند تا او برود. میخواست تا جمشید از اتاق بیرون نیامده است، او برود. متین دوباره پرسید: "به من راستش را بگویید سودابه خانم. شاید کمکی از دستم بربیاید. اتفاقی افتاده است؟"
این بار صداها از داخل اتاق بلندتر شد وسودابه ملتمسانه گفت: "هنوز نه، اتفاقی نیفتاده است؛ اما اگر شما نروید، بعید نیست که بیفتد. خواهش میکنم آقای تمیمی . باور کنید با رفتنتان به ما کمک میکنید."
نگاهش را زا داخل خانه به نگاه هراسان او برگرداند و لحظه ای مردد برجایش ماند. میترسید کارشان در آن اتاق به جاهای باریک تر بکشد. در این صورت "او" به تنهایی چه خواهد کرد؟ ولی سودابه که در را گرفته بود، نه تنها مانع ورودش میشد، بلکه از او میخواست همانجا را نیز ترک کند.، به او میفهماند که نباید اصراری برای دخالت بیشتر داشته باشد. دسته گل را به دست سودابه داد و گفت: "باشد، من میروم. آمده بودن حال دوستتان را بپرسم. امیدوارم بهتر شده باشد."
سودابه با چشمانی که میرفت با اشک بیشتر بدرخشد، گل را از او گرفت و گفت: "اگر جمشید بگذارد، خوب خواهد شد. مرسی از اینکه آمدید. من به آیلین خواهم گفت. خداحافظ."
متین زیر لب خداحافظی گفت و با نگاه دیگری به داخل خانه، از آنجا دور شد. در حالی کهاز خود میپرسید: "آیا قحطی مرد یا نامزد و شوهر آمده است؟!"
سودابه در را با عجله پشت سر او بست وهمانجا لحظه ای ایستاد و بعد با عجله مثل دفعه پیش پشت پنجر ه دوید و رفتن او را تماشا کرد . ماشین او در خیابان لحظه به لحظه بیشتر از نظر ناپدید میشد و سرانجام کاملا" محو شد . دسته گل او را در اغوشش گرفت . صدای فریاد جمشید لحظه به لحظه داشت بالا و بالاتر میرفت و الی که در تلاش برای پایین نگه داشتن صدایش بود، با او مقابله میکرد . دلش به حال ایلین می سوخت . ای کاش می توانست در اتاق را باز کند و خودش به جای الی یک جواب دندان شکن به جمشید بدهد و بعد او را از خانه بیرون بیندازد ؛اما نمی توانست . الی با حرفها و رفتارش این را به طور غیر مستقیم نشان داده بود که علاقه ای به دخالت کسی در این مسئله ندارد. نیلوفر برخاست و پالتویش را به تن کرد. سودابه پرسید: "کجا میروی؟"
-جایی که مجبور به شنیدن این همه سر و صدا نباشم... کافه ژیلبرت.
-الان؟
-دیروقت نیست. تا نیم ساعت دیگر بر میگردم. اگر تا آن زمان نرفته بود، لطفا او را پرت کن بیرون. حوصله اش را بیشتر از این ندارم.
معلوم بود او هم همان فکری را در سر دارد که در ذهن سودابه داشت جاهن میگرفت و به خاطر فرار از این فکر بیرون میرفت. روزهای پر آرامش سپری شده بود و طوفان اصلی از راه رسیده بود. آنچه که الی را میترساند، بر سرش آمده بود و دیگر کسی از عهده کنترل امور بر نمی آمد. الی تمام سعی اش را برای از سرگذراندن این اوضاع داشت به کار میبرد.
اوضاع یکدفعه به هم ریخته و آرامش قبل از طوفان به سرعت از بین رفته بود. وقتی چند روز پیش آیلین با حمایت آقای گروسی به دانشگاه رفت، فکر نمیکرد که چنین عاقبتی در انتظارش باشد. هنوز آن قدرها حالش خوب نشده بود. سر و صورتش کبود و زخمی بود؛ ولی میتوانست روی پا بایستد. همین قدر برایش کافی بود تا برای جبران این همه دوری از دانشگاه و پیش برد کارهایش پیشنهاد بازگشت به دانشگاه را به دختر ها و آقای گروسی بدهد. سودابه چون اسپند روی آتش جهیده بود که: "نمیمیری اگر چند روز دیگر تحمل کنی و بعد از خوب شدن برگردی. در ضمن تا زمانی که دادگاه و پلیس این ماجرا را تمام نکرده اند، تو در دانشگاه امنیت نداری."
نیلوفرهم نظر سودابه را تایید کرده بود؛ اما آقای گروسی با لبخندی از این امر استقبال کرده و گفته بود: "اتفاقا برای بعد خیلی خوب است. همین قدر دوستانت تو را ببینند و بدانند که انها چه بلایی سرت آورده اند، باعث تغییر دیدشان نسبت به تو خواهد شد. اما نباید خطر کنی. فقط به اندازه یک سرکشی."
رفت و نتیجه اش این شد که خبر رفتن او به دانشگاه بین بچه های خارجی و دوستانش پخش شد. وقتی برای احوال پرسی و آرزوی سلامتی به دیدنش آمدند، اوضاع همانطور که آقای گروسی میخوات، برگشت. چند نفری که آقای گروسی قبلا با انها صحبت کرده و حاضر به شکایت نشده بودند، طی دو روز بعد، خودشان پیش آقای گروسی رفتن و اعلام کردند که میخواهند شکایت کنند. آقای گروسی این خبر را با خوشحالی به او داد؛ اما فردای همان وز تایمز،چون شکارچی، این ماجرا را صید کرد و چون میدانست این امر چه وقایعی در پیش خواهد داشت، آن را با تیتر بزرگ چاپ نمود. آیلین باورش نمیشد. وقتی سودابه روزنامه را روی میز گذاشت نفس آیلین در سینه، بند آمد. به آقای گروسی زنگ زد و او با نهایت تاسف اعلام کرد که قضیه شکایت از طریق دوستان دانشگاهی او لو رفته است. همان بچه هایی که تصمیم به شکایت گرفته بودند. سودابه با ناراحتی به او گفت: "از این به بعد بهانه تو هستی."
آن روز متوجه منظورش نشد؛ اما با گذشت روز ها بیشتر و بهتر معنای ان را درک کرد. دانشجویان خارجی دانشگاه، ایرانی و غیر ایرانی یکدفعه چون آتشفشانی که مدتها در درون گداخته و فعال شده باشد، فوران کردند. شکایت یکنفره او از آزار و اذیت چها نفر ، تبدیل به یک شکایت بیست و یک نفره علیه سی و چهار نفر گردید. که همگی با مدارکی که در دست داشتند میتوانستند صحت ادعای خودشان را ثابت کنند. آقای گروسی پیشنهاد همکاری مایکل هاروی ، یکی از وکلای معروف انگلیسی را برای دفاع از این پرونده پذیرفت و هر دو با هم کار ا پیش بردند. به نظر میرسید همه در این میان به نوعی برنده هستند، جز آیلین که به جای حمایت شدن تحت فشار قرار گرفت. از یک طرف جمشید که هنوز عرق سفر منچستر بر تنش خشک نشده بود، آن روز بر سرش آوار شد و از طرف دیگر اوضاع پیرامونش.
***********
روز بعد، با وجود خستگی ناشی از کار در بیمارستان، خود را به آپارتمان آنها رساند. زنگ را فشرد، امیدوار بود این بار خود آیلین در را به رویش باز کند؛ اما نه آیلین و نه سودابه، بلکه نیلوفر به اتقبالش آمد. وقتی سراغ دختر ها را گرفت، او گفت: "سودابه هنوز از فروشگاه باز نگشته است. تا نیم ساعت دیگر میرسد. میخواهید منتظرش شوید؟"
-آیلین خانم؟
-او نیست.
-کی می آید؟
نیلوفر با تردید به او که روزنامه ای را زیر بازویش نگه داشته بود، نگاه کرد و گفت: "نمیدانم."
-یعنی ممکن است امشب اصلا نیاید؟ من میخواهم در صورت امکان ایشان را ببینم.
-متاسفم . من نمیدانم او کی برمیگردد. راستش را بخواهید من و سودی اصلا شک داریم که دوباره برگردد.
متین با تعجب پرسید: "چرا؟"
نیلوفر لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: "جمشید او را با خود برد."
آه از نهاد متین برآمد. پس اشتباه نکرده بود. آن دعوا این گونه نتیجه داده بود. با ناراحتی و تاسف فقط گفت: "خداحافظ."
پله ها را پایین آمد و لحظه ای در پیاده رو ایستاد. بی اختیار برگشت و پنجره اتاق خواب آن دو را نگریست. چراغش خاموش بود. متوجه اتومبیلی شد که ان طرف پارک شده بود. مرد و زنی با خیال راحت نشسته و مشغول خوردن سیب زمینی سرخ شده بودند. پایینتر از انها مردی در داخل ماشین داشت چرت میزد. یک استیشن این سمت پارک شده بود که دو مرد در حال حرف زدن با همدیگر نگاهشان به این آپارتمان بود. حتی لازم نبود به خود زحمت فکر کرد بدهد. همه اینها یا روزنامه نگار بودند یا گزارشگر تلویزیون. خودش چند شب پیش گزارش "سالی وست" را از مقابل همین خانه از تلویزیون دیده بود. در ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست. روزنامه را روی صندلی کناری انداخت. لحظه ای به تیتر روزناه نگریست که موعد دادگاه نهایی آیلین را برای دو هفته دیگر اعلام کرده بود. آیلین ساجدی تیتر روزنامه ها بود. چیزی که آن دختر به شدت از آن فرا میکرد. متین حالا میتوانست بفهمد چرا او آن قدر از علنی شدن ماجرا میترسید. او پیش بینی همه چیز را کرده بود. به خصوص عکس العمل جمشید. او همه چیز را در نظر گرفته و حرف زده بود.
**********

sorna
03-01-2012, 11:25 AM
اوضاع مطابق میل پلیس پیش نمیرفت. وضعیت متشنج شهر انها را واداشته بود تاحد ممکن موضوع را با سرعت و دقت بیشتری تعقیب کنند تا همه چیز به همان روال سابق بر گردد . متین از طریق روزنامه و تلویزیون همه چیز را دنبال می کرد. با وجود اینکه به خودش تلقین می کرد همه چیز را فراموش کند وخودش را به بی اعتنایی بزند ، نمی توانست ان شب را فراموش کند. به خودش می گفت که انها دوستان جدیدش هستند و این طبعی است که به این ماجرا حساسیت نشان دهد ؛ اما خودش هم به بی اعتباری برهانی که برای خود می اورد اگاه بود. داشت تلاش می کرد عاقلانه پیش برود . او نیز مانند همه مردم کنجکاو ،از دیدن ایلین محروم بود. بعد از ان شب دیگر به خانه دخترها نرفت ؛ چون از طریق رسانه ها می دانست که هنوز به خانه بر نگشته است . یکی دو بار به سودابه زنگ زد و از حال و روز او و دوستانش پرسید . جوابش هر بار یکی بود .
-اگر این روزنامه و تلویز یون بگذارند ، همه چیز بهتر و ساده تر پیش خواهد رفت. ایلین فراری شده بود . وقتی عکسی از او در روزنامه چاپ شد که کلاه شنلش را با سماجت پایین اورده و تقریبا صورت خود را پنهان کرده بود، تعجب کرد. سودابه گفت: " مجبور بود این کار را بکند. نمی خواست چهره اش برای همه مردم شناخته شود . "
این رفتار ایلین مردم را جری تر می کرد . شایعه بود که از این روزنامه به ان روزنامه پاس داده می شد. گاهی وقت ها متین از خواندن ان چیزهای متناقض در می ماند که او به چه کسی کمک کرده است ؟ معلوم نبود چه کسی در باره ایلین با مطبوعات حرف زده بود. یک بیوگرافی نسبتا کامل و جامع از فعا لیت دانشگا هی او نوشته بودند و اینکه یک زندگی شخصی کاملا ارام دارد. انچه مد نظر انها بود، تعداد تظا هرات ارام و جلسات و کنفرانسهای شرق شناسی و نشستهای مربوط وضعیت ایران بود که او در انها شرکت کرده بود. معلوم نبود این اطلا عات را از کجا به دست می اورند ؛ ولی تمامی نداشت . آیلین را در همه مسائلی که به ایران مربوط بود ، دخالت میدادند. با همه اینها ، زندگی شخصی اش متعلق به خودش بود. جای شکرش باقی بود که خبرنگاران نتوانست بودند بیش از ان بینی شان را در زندگی خصوصی او داخل کنند. اگر چه او بیش از هرکس دیگری مایل بود که از زندگی خصوصی او سر در بیاورد؛ امانه اینطور. چیزهایی که میخواند مرتب توسط روزنامه های دیگر یا سایر خبرنگاران تکذیب میشد و تغییر میکرد، او به هیچ وجه نمیتوانست به انها اعتماد کند. دیگر هیچ کس حال و روز خوبی نداشت. او خبر داشت که تا ان روز چند بار تظاهراتی صورت گرفته و عده ای هم در این میان دستگیر شده اند. حال به طرفداری از این گروه ضد بیگانه یا در مخافت انها. در چند جا هم خرابکاری هایی به نشانه اعتراض اتفاق افتاده بود که اوضاع را بیش از همه متشنج نشان میداد. هرکس مشکلی داشت، تازه یادش افتاده بود که ان را با خشونت مطرح کند. گروسی با خنده به او گفته بود: "داغ ترین پرونده ای است کهتا به حال به عهده گرفته ام."
متین میدانست این یعنی چه. گروسی نیز با وجود ظاهرش از این وضعیت راضی بود. میتوانست قسم بخورد موسسه حقوقی کارفرمای گروسی که در ابتدا او را به خاطر این پرونده محکوم و توبیخ کردند، همچون خود گروسی در این شرایط حاضر هستد که بدون دستمزد هم رسیدگی به این پرونده را ادامه بدهند. حرف نبود. این یک شانس ویژه برای شهرت و اعتبار بود... و آیلین با یک کتک خوردن توانست این شانس را به گروسی بدهد. آیلین امیدوار بود حداقل گروسی انصاف داشته باشد و به حرف خود، که پیش از اغاز کار گفته بود، پایبند بماند.
**********

روز دادگاه فرارسید. متن خودش را رای هر نوع حادثه ای در شهر آماده کرده بود. آن روزدر بیمارستان کشیک بود. شب گذشته که به خانه دختر ها تلفن کرد، کسی گوشی را برنداشت. دلشوره داشت. به محض اینکه مریضش را ویزیت کرد و سرش خلوت شد، برای خودش قهوه ریخت و به اتاق مخصوص استراحت رفت. چند نفر دیگر هم غیر از او نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. ولی وقتی اخبار ساعت یازده شروع شد همه حواسشان به تلویزیون جلب شد. اولین و مهم ترین خبر مربوط به دادگاه جوانان خارجی بود. دوربین برنامه صحنه جلوی دادگاه را نشان میداد که جمعیت بسیاری در خیابان تجمع کرده و تظاهرات آرام به پا کرده بودند. پلیس امنیتی خیابان منتها به دادگاه را بسته بود. پلاکاردهای مختلف با شعارهای گوناگون دردست جمعیت، بالا و پایین میرفت. از دیدن ان جمع دهانش از تعجب باز مانده بود. سالی داشت گزارش میداد که اکثریت تظاهرات کنندگان را خود دانشجویا و جوانان تشکیل میدهند که از شهر های مختلف به اینجا آمده اند.جلسه دادگاه از ساعتی پیش آغاز شده بود. از حالا باید منتظر رای دادگاه میماندند. مطمئنا همان روز هم نتیجه را اعلام میکردند تا اوضاع آشفته تمام شود. مری با خنده به او نزدیک شدو گفت: "مت تو این دختر را میشناسی؟"
با اینکه متین میدانست منظور او چه کسی است؛ اما خود را به نفهمی زدو گفت: "کی؟"
-همین دختره هموطن تو که حسابی همه چیز را به هم ریخته است؟
-چطور مگر؟
مری با خنده گفت: "کتی میگفت خبرنگاران برای کسب اطلاعات درمورد او حاضرند کلی خرج کنند."
متین پوزخندی زد و گفت: "من خودم هم مشتاقم درباره او چیزهای بیشتری بدانم."
-میگویند برای خودش کسی است. فکر میکنی درست میگویند که با کمک وکیلش برای خودش شاهد خریده است؟ تا احتمالا ماجرا را به نفع خودشان برگردانند؛ چون شنیده ام که سفارت شما هم در این اجرا دخالت کرده و کار به تهدید هم کشیده است.
متین با ناراحتی برخاست و گفت: "من هم درباره اش زیاد خوانده ام و شنیده ام؛ اما هیچ کدام را باور نمیکنم. میدانی ما یک ضرب المثل داریم که میگوید حرف زیاد زده میشود شنونده باید عاقل باشد."
-خوب یعنی چه؟
حوصله تفسیرش را نداشت. دستش را تکان داد و اتاق استراحت را ترک کرد.
-هیچی. فراموشش کن . من باید بروم.
ساعت شش عصر وقتی تلویزیون را روشن کد تقریبا میدانست ماجرا چطور پیش رفته است. فقط به خلاصه اخبار گوش کرد و به محض اینکه خبر تایید شد، تلویزیون را خاوش کرد و به رختخواب رفت. خسته بود و بیحوصله. خودش هم خوب میدانست چه شده و چرا اینطور به هم ریخته است. حوصله انجام هیچ کاری را نداشت. فقط میخواست بخوابد و به هیچ چیز فکر نکند... چرا،... دلش میخواست به یک چیز فکر کند...

sorna
03-01-2012, 11:25 AM
صدای دبی را در پیج شنید که او را میخواند تا داخلی هفتاد را جواب بدهد. وقتی خود را به ایستگاه رساند، دبی با ان هیکل چاقش داشت با یکی از پرستاران سر و کله میزد. گوشی را برداشت و جواب داد: "دکتر تمیمی هستم. بله؟"
از شنیدن صدای زنی در آنسوی خط که به فارسی گفت: "آقا متین خودتان هستید؟" تعجب کرد. صدا برایش غریبه بود. گفت: "خودم هستم. بفرمایید."
- من ر نشناختید درست است؟ من آیلین هستم... آیلین ساجدی.
نفسش بند آمد. انتظار شنیدن صدای هرکسی را داشت، جز او. با خوشحالی گفت: "خدای من! آیلین..."
آیلین به خنده افتاد. باز او را ت حساب کرده بود. در این مدتها بارها به این مطلب فکر کرده بود. زمانی که در خانه متین به هوش آمد، او را خیلی راحت و صمیمی تر دیده بود؛ اما دقیقا بعد از آمدن سودابه، لحن کلام متین تغییر پیدا کرد. او دیگر تو نبود. شما شده بود... باید از این امر خوشحال میشد که این چنین محترمانه یا او برخورد شده است؛ اما او ترجیح میداد همان آیلین باشد. او جز در موارد رسمی، همیشه الی خطاب شده بود ولی برای متین در هرحال، آیلین بود. او این را دوست داشت. گفت:"حالتان چطوراست؟"
ناگهان به خود آمد. او را شما کرد و آیلین مجبور شد او را دوباره این طور تحمل کند.
-خوبم؛ اما فکر میکنم شما بهتر باشید.
-درست است. من هم خوبم. متاسفم که نتوانستم زودتر از این با شما تماس بگیرم.
-عیبی ندارد. میفهمم که سرتان خیلی شلوغ بود.
-بله . اما بالاخره اوضاع آرام شده است. با شما تماس گرفتم که در صورت امکان یکشنبه شب مهمان من و دخترها باشید. امکان دارد؟
با خوشحالی گفت: "برایش روزشماری خواهم کرد."
-متشکرم. ما هم منتظر شما خواهیم بو. نامزد نیلوفر هم پیش ماست.
-باشد، من هم خواهم آمد.
-باز هم متشکرم. خداحافظ.
-خداحافظ.
متین بقیه روز را در نوعی خلا گذراند. بدون اینکه خودش هم دلیلش را بداند.
************


سودابه آن قدر هیجان زده و عصبی بود که آیلین را به تحیر وا می داشت. روز یکشنبه تمام خانه را از بالا تا پایین دستمال کشید و ساعنها با لباسهایش ور رفت تا بالاخره توانست لباسی مناسب ان شب پیدا کند. برای تهیه غذا اصلا نگذاشت دخترها کاری بکنند. آیلین گفت: "سودی من او را دعوت کردم که از او به خاطر کمکش تشکر کنم. او مهمان من است و من خودم باید تمام کارها را بکنم. نمیخواهم تو یکشنبه ات را به خاطر این مهمانی با خستگی بگذرانی."
سودابه محکم گفت: "اولا مهمان تو و من ندارد. دوما من خسته نمیشوم. سوما او را برای تشکر دعوت کرده ایم؛ قرار نیست که گرسنه یا مریض به خانه اش بفرستیم."
-منظورت چیه؟
-منظورم این است کنه غذای تو ونیلوفر رامن از زور گرسنگی میخورم و صدایم در نمی آید؛ اما او علاقه ای به غذای شور یا شفته ندارد."
آیلین خندیدو بوسه ای به گونه او زد. سودابه حق داشت. دستپخت او جای هیچ بحثی نداشت. گذاشت تا او همانطور که شایسته یک خانم ایرانی است، به همه چیز برسد؛ در حالی که در فکر یافتن دلیل حالت عصبی او بود. وقتی صدای زنگ دربرخاست، سودابه چنان جیغی کشید که هر دو دختر برجایشان ماندند. سودابه به نگاه بهت زده آنها خندید و گفت: "متاسفم. وقتی مهمان داریم حالم بد میشود."
نیلوفر گفت: "ما تا به حال این همه مهمان داشتیم، چرا آن موقع حالت خوب بود. "
سودابه سراسیمه و آشفته گفت: "چه میدانم. حالا چه وقت استنطاق است. در را بازکن."
نیلوفر پرسی: "استن ... استن... آن کلمه یعنی چی؟"
سودابه با عصبانیت چشمنش را باز کرد و خود برای باز کردن در رفت. نیلوفر و آیلین نگاهی به هم کردند و با شیطنت ابروهایشان را بالا انداختند و خندیدند. برخلاف انتظار سودابه، پیمان پشت در بود. در را باز کرد و با صدای بلند، نیلوفر راصدا کرد. بعد مستقیم به اتاق خواب برگشت. نیلوفر به استقبال نامزدش رفت. پیمان دست دور گردن نامزدش انداخت و با تعجب پرسید: "سودی حالش خوب نیست؟"
آیلین با خنده گفت: "چرا خوب است. فقط کمی خسته است."
سپس ان دو را باهم نها گذاشت و سراغ سودابه رفت. سودابه پشت پنجره ایستاده بود. حالا کمی آرام به نظر میرسید. کنارش رفت و دست زیر بازویش انداخت. پرسید: "خوبی؟"
او فقط سرش را تکان داد.
-از دست ما ناراحت شدی؟ نیلوفر فقط داشت شوخی میکرد.
-میدانم. از شما هم ناراحت نشدم. چرا باید بشوم؟
-پس چرا اینجا آمدی؟ پیمان حالا فکر میکند چیزی بین ما اتفاق افتاده است.
-آمدم کمی آرام شوم.
-باشد اگر به ان خاطر آمدی، بمان. م به بقیه کارها میرسم، گرچه دیگر کاری نمنده است. بهتر است تو به لباسهایت برسی. دیگر وقت آمدن او شده است.
متوجه شد که باز سودابه دچار هیجان و اضطراب شد. گرچه خدش هم به آنچهکه غفکر میکرد، شک داشت؛ اما بالاخره دل به دریا زد و پرسید:"سودی من و تو چیزی را از هم پنهان نمیکنیم، نه؟"
آیلین لحظه ای مکث کرد و بر تردید خود فائق آمد. بدون اینکه نگاهش کند، پرسید: "دوستش داری؟"
نگاه متعجب و هراسان سودابه به سویش برگشت.
-منظورت چه کسی است؟
آیلینخندید و گفت: "پس کسی را دوست داری!"
سودابه با حرص خودش را از او جدا کرد و گفت: "الان حوصله شوخی ندارم."
آیلین دستش را دراز کرد و دوباره بازویش را گرفت.
-باشد، معذرت میخواهم. دیگر شوخی نمیکنم.
کمی صبر کرد تا او برخود مسلط شود و بعد گفت: "هروقت خواستی ،من به حرفت گوش میکنم. هر چند خودم یک چیزهایی حدس میزنم."
وقتی سودابه پاسخی نداد، آیلین به طرف کمدش رفت و یک بلوز آستین کوتاه و ژاکت نازک سفید با دامنبلند برفی به تن کرد. با نگاهی دوباره به سودابه، اتاق را ترک نمود. نیلوفر آهسته پرسید: "چی شده؟"
-چیری نیست. گفتم که خسته است. تا آمدن متین خوب میشود.
پیمان گفت: "شما دخترها چرا نمیخواهید جمعیت ما مردها را سه نفر بکنید؟ چرا همیشه ما را در اقلیت نگه میدارید؟!"
آیلین با خنده به آشپزخانه رفت.نیلوفر هم به دنبالش رفت و برای پیمان فنجانی چای برد. آیلین وسایل سالاد را روی میز گذاشت و مشغول درست کردن سالاد شد. در همان حال فکرش به سوی سودابه رفت. حس عجیبی داشت که خودش هم خوب نمیتوانست آن را ردک کند. اما چیزی در دلش گاه و بیگاه نیشتر میزد. تاش زیادی کرد که به آن محل نگذارد. نباید به این حس توجه میکرد. وگرنه احتمال داشت از کنترلش خارج شود. سعی کرد به این فکر کند که اگر چنین چیزی درست باشد، سودابه چقدر میتواند خوشحال و خوشبخت باشد. سودابه لیاقتش را داشت و بهترین ها حقش بود. حیف بود که خودش را اینطور نابود کند. آنچه آیلین را بیشتر خوشحال میکرد، نرم شدن دل او بود. سودابه با ضربه ای که خورد، با خود عهد کرد از هر گونه رابطه عاطفی پرهیز کند. تا امروز هم با وجود اینکه کسانی در زندگی اش بودند، به عهد خودوفادار مانده بود. این فکر، لبخندی بر لبهای آیلین نشاند. حالا دیگر داشت به این امر ایمان می آورد که امسال، سال شانس و بخت نیلوفر و سودابه است. اما برخلاف ان دو، امسال، سال بدبیاری برای او بود. دو ماهی کهگذرانده بود، برایش کابوس بود. از خدا میخواست دیگر در تمام عمرش شاهد چنین چیز هایی نباشد. اگر به خاطر جمشید و خانواده اش نبود، حتما از پا می افتاد. خاله جان سونا ه بدی که داشت، یک حسن را بدون اینکه خودش بداند داشت. اینکه با تحت فشار گذاشتن آیلین، همیشه باعث پیشرفت او شده بود. اگر مثل قدیم هنوز به او علاقه مند بود، حتما این حرف را به او میزد.
-اصلا چه ایرادی دارد؟ حتی حالا هم به او می گویم. دیدن قیافه اش وقتی چنین چیزی را به او بگویم دیدنی است.
آرزو کرد هر چه زودتر زمانی برسد که او چنین چیزی را به خاله سونا بگوید. مطمئنا زیاد طول نمیکشید. میتوانست تا آن روز تحمل کند. خاله سونا در این مدت یک ماه و نیم، عذاب قبر را جلوی چشمانش آورده بود. اگر به خاطر خبر چینی او نبود، خانه اش را برای خودش میگذاشت و به اینجا برمیگشت. از به یاد آوردن بحث روز آخرش در ان خانه، چشم روی هم گذاشت. نباید به ان فکر میکرد. امشب مهمان داشت. نباید خودش را درگیر آن مسئله میکرد. اگر جمسید فقط اندکی دست از آن همه سختگیری برمیداشت، مطمئنا کارها میتوانست به نحو بهتری پیش برود؛ اما جمشید بر سر خواسته خود بود.

"از کجا معلوم؟ شاید اگر من رادر حرفهایم جدی ببیند، کوتاه بیاید و دست از این سماجت بردارد... باید امیدوار باشم. اما اگر میشد..."
هنوز با برگ کاهو ور میرفت که متین از راه رسید. با دسته گل زیبایی که همچون خودش به انسان حس خوشی را هدیه میداد. پیراهن مغز پسته ای همراه ژیله سبز تیره ای به تن داشت. مثل اینکه عادت به پوشیدن کت و شلوار نداشت.
"چه عادت خوبی! با کت و شلوار رسمی میشود... خوش به حال..."
باز نگذاشت حرففش در ذهنش تمام شود . کاهوها را ریز کرد و روی بقیه سالاد ریخت. به استقبال او رفت و سودابه را با رویی گشاده و کاملا آرام دید.
"خوب توانسته بر خود مسلط شود!"
به او با چهره ای متبسم و لبخندی از سر تحسین نگاهش میکرد، لبخندی زد و سلام کرد. متین متوجه خروج آیلین از آشپزخانه شد و پاسخ سلام او را به گرمی داد. بوی غذا را به مشام کشید و گفت: "بااجازه تان من میگویم قبل از اینکه بنشینیم، برویم سراغ شام. بویش صدای شکمم را درآورد."
آیلین نگاهی به سودابه کرد و با مهربانی پشت او زد:
-کدبانوی این خانه سودی است. امشب سنگ تمام گذاشته است."
متین به سودابه که سرخ شده بود، گفت: "هر دم از این باغ بری میرسد. زحمت کشیدید."
نیلوفر نیز جون آیلین با چشمانی که از شیطنت برق میزد، به بازوی سودابه فشاری آورد و او را بیشتر خجالت زده کرد؛ اما سودابه نگذاشت انها زیاد سر به سرش بگذارند. به همین دلیل به پیمان که عقب ایستاده بود، گفت: "پیمان غریبی نکن. نیلو بیشتر در پی مردم آزاری است تا به جا آوردن رسم ادب."
پیمان با لبخندی پیش آمد و دستش رابه سوی متین دراز کرد. گفت: "سلام. من پیمان هستم."
متین نیز دست او را به گرمی فشرد و گفت: "سلام. متین تمیمی هستم."
-بله. ذکر خیرتان را از دخترها زیاد شنیدم.

sorna
03-01-2012, 11:26 AM
آیلین همه را به سوی مبلها راهنمایی و تعارف کردو خود به آشپزخانه برگشت. چای خوش رنگی ریخت و میان مهمانها برد. پیمان متین را کنار خود گرفته و نشسته بودند و دختر ها نیز در دو طرف انها. پیمان فنجان چایش را برداشت و گفت: "باید میگفتید من یکی از دوستانم را می آوردم این طور نمیشود. جای خالی نفر سوم برای من خیلی آزار دهنده است."
آیلین متوجه شد که غاو منظورش در اقلیت قرار گرفتن مردها است. به همین دلیل با سرخوشی خندید. سودابه گفت: "نه؛ ان وقت نمیشود اوضاع را کنترل کرد."
متبن هم خندید؛ اما وقتی پیمان گفت: "الی اشتباه کردی، باید به جمشید هم خبر میدادی " ، آیلین به خوبی متوجه سرد شدن نگاه متین شد. سودابه گفت: "ان وقت که دیگر اصلا و ابدا. هیچ چیز قابل کنترل نبود."
متین خیلی زود مسیر صحبت را عوض کرد و به آیلین که مقابلش نشسته بود، گفت: "راستی یادم رفت موفقیتتان را در دادگاه تبریک بگویم."
-متشکرم؛ اما به خاطر زحمتهای شما بود. من واقعا معذرت میخواهم از اینکه بعد از این همه مدت تازه درصدد تشکر از شما بر آمدیدم. شما خیلی به ما لطف کردید. هیچ وقت فراموشش نخواهیم کرد.
-مشهور شدن این دردسر ها ا هم دارد. من فراموش کردم در آخرین دیدارمان از شما امضایی بگیرم. بعد از آن، هرچه تلاش کردم شما را پیدا کنم، نشد!
پیمان گفت: "راستش ماهم بعد از مدتها تازه چشممان به جال ایشان روشن شده است. الی بیچاره خیلی اذیت شد؛ اما خدا خیرش بدهد. از یک نظر باعث و بانی خیر شد. من یک ماه تمام نیلوفر را به خانه خودم بردم!"
بچه ها خندیدند و آیلین گفت: "خدارا شکر که یک نفر اینجا نفعی از این همه شلوغی برد."
سودابه گفت: "پیمان از آب گل آلود به نفع خودش ماهی میگیرد."
متین از سودابه پرسید: "پس شما این مدت را تنها بودید؟"
پیمان به جای سودابه جواب داد: "نه بابا دکترجان. مگر میشد در آن شرایط اینجا ماند. طی یک عملیات کماندویی او را هم از اینجا فراری دادیم. شبانه خانه را به حال خودش گذاشت و آمد پیش نیلوفر."
سودابه با خنده گفت: "البته فقط دو هفته آخر. اوضاع اینجا خیلی آزار دهنده شده بود. تا میخواستی از در بیرون بروی، گزارشگرها مثل این مرغهایی که یک کرم چاق و چله دیده باشند، به طرف آدم هجوم می آوردند."
متین خندید و گفت: "یادم می آید تصویرتان را تلویزیون یک لحظه نشانداد. در آن لحظه اگر میتوانستید حتما با چترتان بر سر آن دو نفری که مثل کنه به شما چسبیده بودند، میزدید!"
پیمان قهقهه ای زد و گفت: "من این عکس را در روزنامه دیدم. صورتش که با آن روسری اصلا قابل شناسایی نبود. عینک سیاه هم زده بود... ن را بریدم و به دیوار زدم. هر بار که می بینمش یک دل سیر میخندم. شبیه شورشی هایی شده که میترسد قیافه اش را بشناسندذ و برای کشتنش بیایند."
سودابه باحرص گفت: "اگر یکدفعه جان آدم را میگرتند، حرفی نبود؛ اما بس که می آمدند و میرفتند و سوال میپرسیدند، آدم را دیوانه میکردند."
آیلین با شرمندگی دست او را گرفت و گفت: "خیلی اذیت شدید. ببخشید."
سودابه خندید و گفت: "فدای سرت عزیزم. بالاخره از خان گسترده شهرت تو باید ما هم استفاده میبردیم یا نه؟ حالا اسم و عکس ما رفت جزو تاریخ . پیمان هم که قربانش بروم، عکسمان را کرد دلقک."
پیمان با اخمی تصنعی گفت: "ما غلط بکنیم. من کی گفتم تو را دلقک کردم؟ من گفتم به تو میخندم."
-فرقش چیه؟ نیلوفر هوای این نامزدت را داشته باش . یکدفعه میبینی...
-نه. تهدید نکن . فهمیدم. چرا به نیلوفر رفرنسم میدهی؟ به خودم بگو.
-به خودن چیزی نمیگویم؛ چون در اقلیت هستی.
-ما اقلیت هم که باشیم از پس شما بر می آییم.
-دیدی خوت اعتراف کردی که چه جونوری هستی؟!
پیمان بر سرخودش زد و گفت: "بابا دکترجان به داد برس. یه حمایتی، حرفی، کلامی؟"
متین با خنده گفت: "من بهتر است هوای خودم را داشته باشم. تو جای پایت را محکم کرده ای میتوانی سر به سرشان بگذاری. من اگر چیزی بگویم، یکدفعه دیدی همین یکبار هم بیرون پرتم کردند. بگذار من هم مستقر شوم، چشم؛ حتما. خودم ناجی ات میشوم!"
دختر ها خندسند. آیلین تمام فنجانهای خالی را به آشپزخانه برد. سالاد را که هنوز نصفه کاره مانده بود، تمام کرد و در یخچال گذاشت. در حالی که صدای خنده و بحث انها را میشنید و خودش هم میخندید. صدای خوش طنین شجریان در خانه پیچید، لبخندش پررنگتر شدو آرامشی عمیق یافت. متن گفت: "چه خوش سلیقه! نه بابا سودابه خانم چه کارها میکنید؟"
سودابه پرسید: "دوستش دارید؟"
-دوستش دارم؟ دیوانه اش هستم. راستش سراغ پخش که رفتید، دل من ریخت. گفتم الان یکی از ان جیغ و دادها را خواهی گذاشت. اینها را از کجا آورده اید؟
-مال الی است.
آیلین از آشپزخانه بیرون آمد و گفتک "قابل شما را ندارد."
متین لبخندی به رویش زد و گفت: "ممنونم. من دنبال کارآخر هستم. هنوز اینجا نرسیده است."
آیلین سراغ کمد کاستها رفت و آخرین کاست استاد را بیرون کشید: "بفرمایید."
او با تعجب پرسید: "شوخی میکنید؟ من مطمئنم که هنوز نیامده است."
سودابه گفت: "برای الی مخصوص است. از آب رد شده است!" و سپس با خنده به نگاه پرسشگر متین ادامه داد: "برایش می فرستند."
الی آخرین کار را داخل پخش گذاشت و صدای روح نواز استاد دوباره در خانه پیچید. متین در میان لذ بردن از آهنگ ، گفت: "خوب است که شما اینطور ارتباطتان را حفظ کرده اید."
پیمان با خنه گفت: "این دونفر بدجوری آتیشی هستند. به خطر همین هم سرخودشان بلا می آورند. این الی به خودی خود، یک حکومت خود گردان ایرانی در اینجا دارد."
الی گفت: "دروغ نگو پیمان. اتفاقا من آنقدر ها که شما میگویید تعصب و حساسیتی به ایرانی بودن خودم ندارم. لزوم نمی بینم هرجا که رسیدم ابرانی بودن خودم را با فریاد اعلام کنم."
پیمان خنده ای بلند تر از پیش کرد و گفت: "تو؟ تو حساسیت نداری؟ شوخی نکن. دو کلمه فارسی صحبت کنی، از صدتا داد و فریاد موثرتر است. برای خودش کسی است. خبرش را دارم که در بخش فعالیتهای آزاد دانشجویی دانشگاه، کلاس زبان فارسی راه انداخت و یکی از این فارسی زبانها را برای تدریس آنجا گذاشت. گرچه خودش هم بد نیست اگر یک دوره درآنجا بگذراند."
بعد رو به متین کرد و گفت: "برای خودش کسی است. میتوانم خیلی قلطع بگویم که اگر در میان دانشجویان ایرانی دانشگاهشان یپبرسی الی، همه بدون استثنا او را بشناسند. شاید حتی خودش را ندیده باشند؛ اما اسمش را شنیده اند. جزو چندنفر سردسته و فعالین اجتماعی و بعضی مواقع سیاسی اینجاست. ایران سیلو زلزله بیاید، الی اینجا کمیته نجات تشکیل میدهد..."
آیلین وسط حرفش پرید و گفت: "کم دروغ بگو پیمان!"
پیمان قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت: "من درغ میگویم؟ بیچاره میخواهی بگویم که ماه روضان امسال در پوشش درس چه کار کردید؟"
آیلین فریاد کوتاهی کشید و گفت: "پیمان خواهش میکنم."
پیمان خندیدو گفت: "من دروغ میگویم؟!"
-نه دوغ نمیگویی؛ اما همه چیز را زیادی بزرگ میکنی.
سودابه با حالتی حق به جانب و متفکر گفت: "اغراق!"
آیلین گفت: "آره همان."
متین خندید و گفت: "نه پس واقعا لازم است که از ایشان امضا بگیریم. من که از همان اول گفتم با یک پهلوان طرف هستیم! منتها از آن نوع به خصوصش که خود آیلین خانم میداند."
آیلین از به یاد آوردن آن رو که برای عوض کردن پانسمان چه آه و ناله ای راه انداخته بود، خنده ای مستانه کرد و گفت: "بله. قبول دارم."
متین نیز خندید و پیمان پرسید: "ماجرای آشنایی من با دخترها را شنیده ای؟"
-نه.
آیلین خندید و گفت: "پیمان تو را به خدا آبروریزی نکن."
متین گفت: "ماجرا حیثیتی است؟ بگو پیمان که دلم ضعف رفت."
پیمان خندید و گفت: "قضیه مربوط به دو سال پیش است. داشتم گشت میزدم که..."
آیلین وسط حرفش پرید و گفت: "پیمان مامور راهنمایی و رانندگی است."
پیمان گفت: "بله. یادم رفت این را بگویم... حالا ، داشتم میگفتم. خیابان خلوت بود و من خیالم راحت که یکدفعه دیدم یک استیشن با چهار نفر خانم در حال بگو بخند، چراغ قرمز را رد کردند. رفتم دنبالشان و با چند آژیر وادارشان کردم بایستند. گفتم شاید مست هستند و متوجه چراغ نشدند؛ اما رفتم و دیدم همه خانمها صحیح و سالم و خیلی عادی نشسته اند، در حالی که رنگ به رویشان نمانده است. از رنگ و رویشان فهمیدم که حالشان خوب است! پرسیدم چرا چراغ را رد کردید؟ الی پشت فرمان بود و معلوم بود که حسابی ترسیده است. کارت ماشین گواهینامه را خواستم که یکدفعه یکی از پشت با ناله ای فارسی گفت: "وای خدایا. الی، اندی پدر من را در می آورد!" هم خنده ام گرفت و هم از فارسی صحبت کردنشان تعجب کردم. برگشتم و دیدم خانم حامله است و از غصه در حال پس افتادن. بعدا فهمیدم که اسمش اسما است. تا من حرفی بزنم، این سودابه آتش به جان گرفته برگشت به الی گفت: "اندی اگر بداند ماشنش جریمه شده، دیگر ماشین دستمان نمیدهد. الی یک جوری ماست مالی کن برود!" من را میگویی همین طور خشکم زده بود و انها هم فکر میکردند که من به اینکه چیزی از زبانشان نمیفهمم آن طور به انها زل زده ام. نیلوفر هم شریک جرم انها شد و از پشت گفت: "سرکار ما داریم این خانم را به بیمارستان میرسانیم." از دروغ او حتی دوستانش هم تعجب کردند. حالا من هم هی دارم جلوی خودم را میگیرم که صدایم در نیاید و نخندم. اسما تازه متوجه منظور او شد و یکدفعه شروع به آه و ناله کرد که اِی وای، خدا مُردم. به دادم برسید. سرکار بگذار ما برویم. با این حرف دیگر نتوانستم آرام بمانم و زدم زیر خنده. این طوری خودم را لو دادم.
دخترها و متینخندیدند و متین گفت:"بالاخره جریمه شان کردی یا نه؟"
-نه بابا. دلم به حالشان سوخت. تازه وقتی این خانم خانمها، نیلو داشت آن طور ملتمسانه نگاه میکرد، مگر میشد کاری کرد؟ کارت و گواهینامه را برگرداندم و من هم به فارسی گفتم فکر نکنید که با این کلک قضیه را ماست مالی کردید!"
-متین قهقهه ای زد و گفت:"چه حیف که من نبودم."
نیلوفر گفت: "بله. وقتی شما به حرف پیمان دارید میخندید، معلوم نیست اگر آنجا بودید چه میشد. ضمنا آقا من کی آن طور داشتم نگاهت میکردم؟"
پیمان در قالب عاشقی دلخسته رفت و گفت: "نیلو خودت خبر نداری چشمانت چه آتشی به دل من انداخت!"
نیلوفر با گونه های سرخش کوسن را بردات و بر سر او کوبید و بچه ها خندیدند. پیمان دستهای او را گرفت و گفت: "بد است که به خاطر تو از گناه این خانم خانمها گذشتم؟"
متین با خنده ای گفت: "امان از دست این دل!"
نیلفر کمی بعد آرام گرفت و ترجیح داد با تغییر موضوع اجازه ندهد پیمان باعث خجالت بیشترش شود. گفت: "میدانید ما با بیشتر دوستانمان همین طوری بر حسب اتفاق آشنا شدیم."
متین گفت: "اصلا خودتان چطور ا هم آشنا شدید؟"
نیلوفر نگاهی همراه با لبخند به سودابه و ایلین انداخت و گفت: "دوست مشترک. من و سودابه، با هم در کافه رو به روی دانشگاه آشنا شدیم."
سودابه نیز گفت: "قبل از آن هم بر حسب اتفاق با الی دوست شدم. تازه اینجا آمده بودم و آنقدرها به انگلیسی وارد نبودم. داشتم خرید میکردم. هزار بار اسم چیزهایی را که لازم داشتم، با خودم تکرار کرده بودم. رفتم پای صندوق حساب کنم که یکدفعه متوجه شدم کیف پولم را نیاورده ام. آمدم خریدها را پس بدهم، ماندم که چه بگویم و چطور بگویم. بی اختیار به فارسی گفتم: "خدایا به دادم برس." که یکی از پشت سرم به فارسی گفت شما ایرانی هستید؟ کمک میخواهید؟ برگشتم و این فرشته نجات را دیدم."

به روی آیلین خندید و آیلین نیز پاسخش را داد. متین نیز گفت: "و بعد از آن هم با هم همخانه شدید؟"
سودابه نیز گفت: "بله. به همین راحتی."
نیلوفر گفت: "البته به این راحتی نبود. یا حداقل میتوانم بگویم، برای من این طور نبود. همخانه قبلی ام ازدواج کرد و برای همین من تنها شده بودم. تنهایی از پس هزینه یک آپارتمان برنمی آمدم. داشتم بین دوستانم دنبال همخانه جدید میگشتم. با سودی چند وقتی بود که آشنا شده بودم. بعد از مدتها که از هم بی خبر بودیم، او را دیدم. مشکل را برایش گفتم و دیدم اتفاقا او هم مدت اقامتش در خانه ای که مستاجر بود تمام شده است و نمیخواهد آنجا بماند. او هم داشت دنبال خانه میگشت. البته سودی با الی بود. انها از قبل با هم قرار گذاشته بودند که باهم باشند. الی آن موقع تازه جمشید و خانواده اش را راضی کرده بود که جدا شود و جای دیگری زندگی کند. البته جمشید زیاد راضی نبود. ولی سودی پشت الی ایستاده و قول داده بود که جای مناسبی برای خودشان پیدا کنند. من آن زمان هنوز الی را ندیده بودم. سودی اسم و مشخصات الی را برایم گفت. وقتی فهمیدم هم دانشگاهی خودم است، آمدم تا قبل از اینکه به طور جدی با ام هم خانه شود، او را ببینم و با او آشنا شوم. به هرکس گفتم الی جواب داد "منظورت بل است؟" مانده بودم که چرا اینطور است. من هم ترسم میگفتم بل نه. من الی را میخواهم . تازه فهمیدم این الی، همان بل است، یک دعوا و جنگ حسابی با سودی کردم که من با این شورشی نمیتوانم زندگی کنم. داشتم به خاطر الی، رابطه خودم را هم با سودابه قطع میکردم که یک روز در دانشگاه خودم او را از نزدیک دیدم و بعد از آن همه چیزدرست شد."
سودابه با پوزخندی گفت: "این را هم بگو که دیدی این بل نه شاخ دارد و نه دم. مثل خودمان است!"
نیلوفر خندید و گفت: "بله. دیدم که خیلی عادی هم هست. مثل ما غذا میخورد و میخوابد! من تقصیری نداشتم. بس که از بچه ها حرف شنیده بودم، من را هم ترس برداشته بود. میخواستم آرام زندگی ام را بکنم و برگردم ترکیه. حوصله سر و کله زدن با پلیس را نداشتم. ویزایم را هم به زحمت داشتم. می ترسیدم او برایمان دردسر درست کند و اخراجم بکنند."
پیمان خندید و گفت: "من از همان اول که تو را دیدم فهمیدم علاقه خاصی به پلیسها داری. برای همین از تو خواستگاری کردم."
بچه ها خندیدند. متین گفت: "کم هوشی من را ببخشید؛ اما من هنوز هم نتوانستم بفهمم الی چه ربطی به بل دارد؟"
آیلین از خجالت لحظه ای سرخ گشت و گفت: "هیچ ربطی ندارد. فراموشش کنید."
سودابه گفت: "ربطش این است که چند سال پیش در مؤسسه خیریه به نفع بچه های بی سرپرست ترتیب داده بود، الی نقش زن زیباروی فرانسوی را با نام بل بازی کرد. نمیدانم کدام پدرسوخته ای این نمایش را دید و بین بچه ها پخش کرد و از آن به بعد هم این اسم روی الی ماند. او هم خواه ناخواه دیگر قبولش کرد و حالا بچه ها او را با نام بل میشناسند."
متین با خنده ای از سز شیطنت گفت: "چه جالب! فکر میکنم بل هم یک کلمه فرانسوی است. اسم شخصی اصلی دختر کارتون دیو و دلبر. من خیلی دوستش داشتم. هنوز هم که به ایران میروم ویدئو کارتونش را خانه برادرم برای بچه ها میگذارم و نگاهش میکنم. تا به حال به آن دقت نکرده بودم. میدانی معنی اش چیست؟"
سودابه گفت: "من به انگلیسی هم به زحمت واردم، چه برسد به فرانسه."
پیمان زیر چشمی نگاهی به متین کرد که او هم متوجه شد. هر دو مرد گویی از رازی مشترک با خبر باشند، خنده ای مروز کردند. آیلین خجال زده به نیلوفر سودابه چشم غره ای رفت. خودش میدانست که بل به چه معنی است. یک بر به فرانسه رفته بود و در همان زمانی که داشت زبان فرانسه یاد میگرفت، فهمید که بل به معنی زیبارو است. آن زمان خیلی به این اسم خود خندیده بود و حتی احساس غرور هم کرده بود. حدس میزد که این شیطنت از سوی پسرها بوده است؛ اما ناراضی نبود. او سر به زیر داشت و بچه ها نیز ناخواسته ساکت شدند. سکوت را صدای روح نواز استاد می شکست، و باعث آرامش میشد. آیلین با نگاهی به ساعت، به دخترها گفت: "وقت شام است. کمک میکنید؟"
هرسه از جا برخاستند و دو مرد را با هم تنها گذاشتند. شام را روی میز غذاخوری کوچکشان چیدند.

sorna
03-01-2012, 11:26 AM
بوی خوش زرشک پلو، خانه را عطرآگین نموده بود. باز آیلین را به یاد خانه انداخت. . یک لحظه خود را در خانه دید. مادر داشت زعفران را روی سماور میگذاشت تا خوب رنگ بگیرد. آقاجون دوست داشت پلوی سر سفره همیشه زعفرانی باشد. مادر هم به عادت قدیم حتما باید خودش این کار را میکرد. بی بی حتما عصبانی میشد؛ ولی خواست آقاجون مهمتر بود. آهو برای از بین بردن اخم بی بی،با شیطنت میگفت: "بی بی، آقاجون حتما باید غذایی را که عطر دستان خانم به آن خورده است، بخورد. نمیشود که!"
مادر زیر بازوی او را میگرفت و میگفت: "بیرون، فضولی موقوف."
غش غش خنده او در خانه طنین می انداخت... سودابه روی بازوی آیلین زد و گفت: "باز هم که رفتی عالم هپروت. بیا بیرون."
دیس پلو را برداشت و روی میز گذاشت. گفت: "یاد خانه افتادم."
-یک امشب را به مغزت استراحت بده!
سودابه مردها را سر میز دعوت کرد. متین عطر غذا را به مشام کشید و گفت: "دستتان درد نکند. ظاهر غذا که هوس برانگیز است."
پیمان پشت میز نشست و گفت: "از اینجا که دل را میبرد..."
متین خندید و گفت: "پیمان بگذار یک امشب را من اینجا ساکت بمانم. دارم سعی میکنم که مؤدب باشم."
-نباش؛ چون اینها بس که خودشان جدی هستند و یخ زندگی میکنند، هر جا یک آدم سرخوش پیدا کنند، فکر میکنند وارد شهر رویاها شده اند و حاضر نیستند آن را از دست بدهند. به تو قول میدهم که دیگر عضو این شورا شدی.
سودابه خندید و گفت: "به این پیمان اجازه بدهید غذارا از دهان میاندازد. بفرمایید."
پیمان ظرف غذایش را با اشتیاق در دست نگه داشت و گفت: "چون متن یادم انداخت که پیش خانمها هستم و باید مؤدب باشم؛پس اول خانومها."
آیلین خندید و گفت: "پیمان هیچ وقت مثل امشب نبودی. چه بلایی سرت آمده؟"
-آخر از اقلیت یک نفره در آمده ام! حالا ببین اگر برابر باشیم چه میکنم!
سودابه ظرف غذای خود را پر کرد و گفت:"زهی خیال باطل!"
نیلوفر از سمت دیگر برای خود غذا کشید. پیمان نیز ظرف غذایش را به او داد و گفت: "نیلوفر برای من هم بکش."
آیلیم گفت: "پس ادبت کجا رفت آقای مؤدب. خانمها هنوز کارشان را تمام نکرده اند."
ظرف پلو را با شیطنتی بچگانه از دست نیلوفر گرفت و گفت: "هنوز هم هستم. من دست به کفگیر زدم؟ خانمم که اول صف نوبت داشت، یکی هم برای من گرفت. هم از دست همسرم غذا میگیرم، هم ادب را رعایت کردم. نه؟ اینطوری بیشتر میچسبد."
سوداب سرش را تکان داد و کفگیر را داد دست متین که غذایش را بکشد؛ اما متین نیز آن را دست ایلین داد. آیلین با لبخندی گفت: "دیگر ادبی نمانده است آقا متین. شما هم بفرمایید."
-من صبر میکنم.
آیلین غذایش را کشید. خواست کفگیر را به او بدهد که متین ظرف غذایش را به سوی او گرفت و گفت: "برای من هم شما زحمت میکشید؟"
لحظه ای ماند؛ نگاهش را به سوی سودابه برگرداند. سودابه سر به زیر انداخت. این بار به سمت متین برگشت و دید او خیلی عادی منتظر است. آیلین ظرف غذارا پر کند. مجبور شدبرایش غذا بکشد و به دست او بدهد.
آیلین میز غذا را بدون کمک دخترها جمع کرد. ظاهرا خودش را اینگونه تنبیه کرد که کاری را که سودابه باید میکرد، او انجام داده است؛ اما گوشه ای از ذهنش از اینکه ظرف غذا را برای متین پر کرد، لذت میبرد. میدانست وقتی پیمان با قصد و نیت خاصی بشقاب غذایش را دست نیلور داد، او نباید در مقابل سودابه این کا را میکرد. حس بد خیانت را داشت؛ ولی نمیتوانست جلوی آن حس موذی را بگیرد. نیلوفر ظرف میوه و سینی قهوه را پیش مهمانها برد و او فرصت کرد تا به بهانه جمع کردن ظرفها خود را مؤاخذه کند. وقتی برگشت. برای خودش فنجانی قهوه ریخته و آورده بود. علاقه ای ب نوشیدن قهوه سرد نداشت. به محض نشستن، نگاهش با نگاه متین تلای کرد. حس موذی، نگاه مهربان و نوازشگر او را دید؛ اما ایلین این بار به خود نهیب د که: "مال سودابه است."
نگاهش را با لبخندی دوستانه پاسخ داد. او مرد محترمی بود و در هیچ شرایطی به خود اجازه بی احترامی به او را نمیداد. نیلوفر گفت: "میخواهم فال بگیریم. الی فنجانت را بعد از خوردن برگردان."
آیلین گفت: "بس کن نیلو. زشته."
پیمان گفت: "اتفاقا اصلا هم زشت نیست. میخواهیم مچ گیری کنیم."
نیلوفر گفت: "خوب اگر اینطور است، حق با الی است. فلا نمی گیریم.
پیمان گفت: "نه غلط کردم. میخواهیم از سرنوشتو آینده مان با خبر شویم."
بچه ها خندیدند و نیلوفر پرسید: "آقای تمیمی شما اعتقادی به فال قهوه دارید؟"
متین خنده ای کرد و گفت: "اگر بگویم تا به حال فال نگرفته ام چطور میشود؟"
پیمان گفت: "پس معلوم میشود که اهل دوره های زنانه نیستی!"
-نه متاسفانه!
پیمان گفت: "خوب عیبی ندارد. اینجا خودت رمال میشوی. اینها رمال و جادوگر و ساحر و دانشمند هستند. همین نیلوفر برایت نسخه ای می پیچید که حال کنی."
نیلوفر روی بازوی پیمان ضربه ای زد او را به ناله واداشت. پیمان بازویش را گرفت و گفت: "مگر دروغ میگویم؟ مثل این جادوگرهای قصه های بچه ها مدام از این لوله به ان لوله مرگ موش میریزی کاتالیزر قاطی اش میکنی و به خورد موشهای بدبخت میدهی. خودم یکبار تو را دیدم. در آزمایشگاه دانشگاه. انکار نکن که شاهد دارم. میخواهی نشانی بدهم؟ یادت رفته بود که من انجا هستم. برای همین من توانستم زگیل معروف جادوگری را روی نوک بینی ات ببینم."
بچه ها به خنده افتدند و نیلوفر گفت: "به قول خودتان، برو گمشو!"
به متین گفت: "من رشته ام شیمی است. نفهمیدم او را یکبار با خودم به آزمایشگاه بردم. همه چیز را به هم ریخت و نگذاشت من بفهمم چه باید بکنم."
متین پرسید: "شما در چه مقطعی میخوانید؟"
-دوره ma (فوق لیسانس).
-آفرین.
بعد مثل اینکه تازه چیزی یادش افتاده باشد، به آیلین گفت: "جایی خوندم که شما هم دانشجوی دوره ma هستی. درست است؟"
آیلین سرش را تکان داد و او گفت: "جالب است . من اصلا باورم نمی شد."
-چرا؟
متین با گاهی او را برانداز کرد و گفت: "به شما نمی آید!"
بچه ها خندیدند و پیمان گفت: "مرسی از لطفتان طفلک بینوا این همه درس خوانده، حالا به او نمی آید؟"
آیلین گفت: "حق دارید. خودم هم گاهی میمانم. درس خواندن من ماجراها داشته است."
متین پرسید: "چطور؟"
او فنجان قهوه را به لب نزدیک کرد و گفت: "مدرسه را زودتر از بچه های دیگر تمام کردم."
پیمان مزه پراند که: "نمیدانستم اینجا هم پارتی بازی هست!"
-پارتی بازی نبود. درسم خوب بود. توانستم امتحان دو کلاس را یکجا بدهم.
پیمان دوباره گفت: "غلط نکنم وابسته به جایی شدی."
جرعه ای از قهوه اش را نوشیدو گفت: "اگر منظورت این است که تعهدی به جایی دادم. نه، پدرم راضی به ماندن من در اینجا نبود. البته وقتی مدارک و نمراتم را برای پذیرش دانشگاه ها فرستادم، فکر نمیکردم به خاطر سن و سالم قبولم کنند؛ اما به جای پذیرش، برایم پیشنهاد بورسیه دادند."
.

sorna
03-01-2012, 11:26 AM
خنده کوتاهی کرد و ادامه داد :«اگر بورسیه میشدم باید اینجا میماندم.من هم از ترس اینکه آقا جونم از دانشگاه رفتنم در اینجا منصرف شود بورسیه را پس فرستادم و تقاضای یک دانشجوی آزاد را کردم.داشتم دانشگاه را تمام میکردم که کارم به سفارت افتاد.بر حسب تصادف به آنها خودم را معرفی کردم و به خاطر کارم مجبور به دادن آدرس و مشخصات خودم شدم . چند هفته بعد یک نامه از آن ها به دستم رسید که وزارت آموزش عالی پیشنهاد کرده به عنوان بورسیه دوره فوق لیسانس را هم تمام کنم.بعد معلوم شد کلی پرس و جو کردند و پرونده ی تحصیلی ام را بیرون کشیدند.مثل اینکه رشته ادبیات انگلیسی در ایران در مقاطع بالا کم تدریس میشود.خانواده ام هم از این پیشنهاد راضی بودند.به همین دلیل ماندم و تا این مقطع پیش آمدم.»
متین سرش را تکان داد وگفت :« آفرین .فکر میکنم در حال تمام شدن باشد.کی دفاع خواهید داشت ؟ »
_زمستان امسال.دقیق تر بگویم بعد از تعطیلات کریسمس .
پیمان پرسید :« و بعد باز خواهی گشت ؟»
_ظاهرا که این طور به نظر میرسد.
متین گفت :« اصلا چطور به اینجا آمدید ؟چرا ایران نماندید ؟»
آیلین شانه هایش را بالا انداخت و گفت :«آمدن به اینجا به خواست من نبود .پدرم برای تحصیل و گذراندن دوره ی تخصصی به اینجا آمد و ما هم به دنبالش »
_پدرتان چه کاره است ؟
با خنده ای گفت :«به قول آهو میرزا مهندس باشی !...او هم بورسیه شده بود .مادرم اصرار داشت که ما هم همراهش بیاییم.مادرم ما دختر ها را برداشت و اینجا آمد.دوره پدرم پنج ساله بود .وقتی آنها خواستند برگردند من هم درسم را تمام کردم و بعد هم که گفتم درسم چطور شد ».
_پدر روشنفکری دارید که این اجازه را به شما داد.این را می دانستید ؟
آیلین به نقطه ای خیره ماند.گویی پدرش را آنجا میبیند.در نگاهش قدر شناسی موج زد و زمزمه کرد :«بله.میدانم.همیشه وقتی دور و بریها دخالت میکردند و آقا جون محکم جلویشان می ایستاد متوجه میشدم وقدر دانش میشدم .»
پیمان پرسید :«من هنوز نفهمیدم شما چند تا بچه هستید ؟»آیلین نگاه عسلی اش را به صورت پیمان پاشیدو با لبخندی گفت :«چهار تا .سه تا خواهر و یک برادر .»
متین به شوخی پرسید :«حتما شما هم ته تغاری هستید ؟»
_نه اتفاقا .نه اولم نه آخر .بچه ی دومم .
پیمان پرسید :«برادرت چه ؟»
_امیر اشکان ؟بچه اول خوانواده است .او اصلا با ما به این کشور نیامد.پیش عمویم ماند .
_چرا ؟
تا جواب دادن او نیلوفر پرسید :«چقدر فضولی ! چه کار داری ؟ »
آیلین خندید و گفت :« نه .مسئله ای نیست .تا امروز فرصتی پیش نیامده بود این ها رابه او هم بگویم .امیر اشکان آن زمان باید دبیرستانش را تمام میکرد .از آن گذشته سربازی باید میرفت .پیش عمویم هم کار میکرد .آخر عمویم پسر ندارد.حمایت عمویم باعث شد تا آقا جون اجازه ی ماندنش رابا کلی شرط و شروط ودرد سر بدهد.تا بازگشت ما او هم درسش را تمام کرد و هم دوره ی سربازی را گذراند .عمویم کمکش کردو حالا برای خودش در کارگاه کسی شده است ».
_خوب است که برادر و خواهر های دیگرت برای آمدن به اینجا وسوسه نشدند .
_نه آن ها در ایران هم خوشبخت هستند و به آنچه دوست دارند رسیده اند .آلما درسش را در دانشگاه تهران تمام کرد و حالا نامزد پسردایی ام شده است وآهو امسال در دانشگاه قبول شد .
بی اختیار از یادآوری آنچه در ایران دارد آهی کشید وبقیه چون او لحظه ای در سکوت فرو رفتند .اما متین نمیخواست عطش سیری ناپذیرش رادرباره ی شناختن او به این سادگی فرو نشاند .به خصوص مشتاق بود که هرچه بهتر و بیشتر درباره ی جمشید اساطیری که اعضای این خانه را در پنجه ی قدرت خود داشت بداند .پرسید :«برایتان ماندن در اینجا سخت نبود ؟تنها و بدون خانواده ؟»
_چرا .خیلی هم سخت بود .اما من پیش خاله مادریم زندگی میکردم.خانواده او بسیار مهربان و دوست داشتنی هستند .اگر آنها نبودند همه چیز سخت تر میگذشت .
باز هم همان نگاه حق شناس در نگاهش رقصید .اما همه خوب متوجه بودند که این نگاه با یک چیز نامطلوب نیز همراه شده است .آیلین ناگهان فکر کرد که اگر این روند سوال و جواب ادامه پیدا کندکار به جاهایی خواهد رسید که او دوست ندارد درباره شان حرف بزند .بنابراین فنجان قهوه اش که از قهوه خالی شده بود در نعلبکی برگرداند و گفت :«نیلوفر فکر میکنی هنوز هم بتوانی با این قهوه هایی که در ته فنجان خشک شده فال بگیری ؟یادتان رفت که اصلا برای چه قهوه خوردید ! »
متین متوجه شد که او چگونه اجازه ی ریز بینی و کنکاش در زندگی اش را از همه سلب کرد ولی مطمئتنبود که سودابه از تمام جرئیات زندگی او باخبر است .زیرا با حمایت او مسیر صحبت از آیلین به سوی نیلوفر برگرداند و گفت :«کاهن اعظم بگو ته فنجان ها چه خبر است ؟! »
نیلوفر با خنده ای گفت :« اول چه کسی داوطلب است ؟ »پیمان با لحنی نمایش گونه و عاشقانه گفت :«عزیزم ! من را بخوان که بدانی چقدر دوستت دارم ! »
متین گفت :«چقدر از خودت مطمئن هستی .نکند پته ات رو شود ؟! »
_من مثل طلا پاک پاکم ...
لحظه ای فکر کرد بعد با ناراحتی تصنعی گفت :«حالا هیچ اصراری هم نیست مال من را اول بگویی .حالا که فکر میکنم میبینم مال من آخر از همه باشد .شاید لازم شد که فرار کنم.»
بچه ها خندیدند و سودابه فنجان خودش را سوی نیلوفر گرفت و گفت :«اول مال من را بگو .خلاصه و مختصر ! »
نگاه نیلوفر رنگ شیطنت گرفت و فنجان را از او گرفت و با صاف کردن گلویش همه را وادار به سکوت و دقت نمود .گفت :« یک حسرت . یک محبت و یک موفقیت ...و یک سفر ... و یک بیماری ... بهتر است خودت را خوب بپوشانی .حتما میخواهی سرما بخوری ».
سودابه با گونه ای سرخ خندید و تشکر کرد .پیمان با تعجب پرسید :«تمام شد ؟ چرا اینقدر تلگرافی ؟ قبول نیست ».
نیلوفر فنجان را دست سودابه داد و با چشمکی گفت :«فالهای سودی همیشه باید کوتاه و مختصر باشد .خودش میتواند همه چیز را با این کلمات به هم ربط بدهد .نه ؟».
نیلوفر و آیلین خندیدند و پیمان اعتراض کرد :«قبول نیست شما با ایما و اشاره حرف میزینید .اگر ما مزاحم هستیم یکدفعه ....».
متین پادرمیانی کرد و گفت :«ا.. پسر اصرار نکن .مال تو را با شرح و تفسیر میگوید ».
_زرنگی.حالا که اینطور شد من اصلا نمیخوام فالم را بگیرید .چطور پته ی من را میخواهید رو کنید ....
فنجانش را قاپید و نگذاشت نیلوفر به آن دست بزند .نیلوفر گفت :«اتفاقا حالا که اینطور شد باید مال تو را حتما ببینم .تو این بار داری یک چیزی را از من پنهان میکنی ».
پیمان فنجان را از دسترس نیلوفر دور نگه داشت و گفت :«تو نه .این بار خودم میخوانم .اما آن هم آخر از همه .اول کار عاشق های دیگر را تمام کن بعد بیا سراغ من ».
_نه اول باید ...
باز متین با خنده ای پادر میانی کرد و گفت :«باشد اول مال من .اما قبل از آن میخواهم از سودابه خانم بپرسم فالش درست درآمد یا نه ؟».
صورت سودابه باز رنگی داد و گرفت و با خنده ای که سعی میکرد هیجان خود را بپوشاند گفت :«من به فال های نیلوفر اعتقاد دارم .....بله درست بود .».
_خوب من هم میخواهم به شما ایمان بیاورم .فنجان من را بخوانید تا رستگار شوم !
نیلوفر دست از سر پیمان برداشت و فنجان متین را گرفت .یک نگاه به فنجان کرد و باز لبخندش رنگ شیطنت گرفت .پیمان با صدایی وهم انگیز گفت :«کاهن اعظم رسوا کن !لطفا با شرح و تفسیر باشد ».
بچه ها خندیدند .نیلوفر گفت :«یه اتفاق غیر متظره پیش آمده است .یک دیدار که اصلا انتظارش را نداشتید .یک دیوار در اینجا میبینم .یک زن در زندگیتان وارد شده است ..».
پیمان شروع کرد به هو کشیدن و بچه ها خندیدند .آیلین باز تیزی آن نیشتر را حس کرد .اما وقتی نگاهش به سوی سودابه ی عزیزش برگشت و او را آنچنان شاد و خندان دیدخود نیز با تمام وجودش شادی کرد ومتین گفت :«ساکت. بگذارید بقیه اش را بشنوم .تازه دارد جالب میشود .»
نیلوفر هم ادامه داد:«چهره اش را نمیتوانم ببینم .چیزی حایل است وگرنه مشخصاتش را هم میدادم ! »
متین خیلی جدی برخاست وسرش را داخل فنجان کرد وگفت :« ا ...ببینم شاید خودم او را بشناسم .بگذار .... ولی اینجا که فقط ته مانده ی قهوه است .نکند سیاه پوست است ؟! ».
نیلوفر با خنده ای او را عقب هل داد و گفت :« چه فرقی میکند .شما دوستش دارید .صبر کنید تا بقی اش را بگویم .یک مانع میبینم ... و یک گناه .باعث آزار خواهید شد »
متین گفت :«خدایا رحم کن .مرد یا نه ؟ »
_کسی که دوستش دارید .
_من هزار نفر را دوست دارم .دقیق تر بگویید .
آیلین نگاهش کرد که چطور دست و پایش را گم کرده است .باز هم خار غبطه در پای دلش فرو رفت .
«از فکر آزردن معشوق به این حال می افتد .پس وای به روزی که در آن موقعیت قرار بگیرد .ای کاش همه مثل او بودند .ای کاش جمشید هم عاشق بود ... »
صدای پیمان او را به خود اورد که :« ببخشید آقا روزنامه که نیست وارد جرئیات گزارش شود .بقیه اش رابگو نیلوفر .»
نیلوفر ادامه داد :« دیگر بقیه ای ندارد .جز این که شما هم یک سفر در پیش خواهید داشت .در مدت زمانی نزدیک ».
سپس فنجان را روی میز گذاشت . متین لحظه ای مغموم سر به زیر انداخت .نگاه نیلوفر و سودابه رنگ شیطنت داشت .اما آیلین دلش گرفت .به حال خودش دل سوزاند که در این گرداب افتاده بود .نیلوفر فنجان آیلین را برداشت و گفت :«حالا نوبت الی است ...».

sorna
03-01-2012, 11:30 AM
حواس همه به او جلب شد و حتی متین نیز با شیطنت چشم به دهان نیلوفر دوخت . نیلوفر با نگاهی به فنجان آیلین به قهقهه افتاد و گفت :«امشب همه یک چیزی شان میشود .»
بچه ها با تعجب نگاهش کردند و آیلین بی اختیار جمشید را در ذهنش آورد .حاضر بود بخشی از سال های عمرش را بدهد تا بداند زندگی اش تا چند سال آینده به کجا خواهد کشید .مخصوصا با وجود آدمی مثل جمشید ...تمام وجودش سراپا گوش شد و نیلوفر با نگاهی به او و بعد به ته فنجان گفت :«یک مرد در زندگی ات است و تو ...یک عشق بزرگ و عمیق در وجودت میبینم ! »
صدای خنده ی بچه ها چون توپی در آپارتمان ترکید .آیلین از تصور چیزی که نیلوفر گفت خود نیز به خنده افتاد اما نه خنئه ای چون دیگران .خنده ای از روی درد و تمسخر و بی اعتنایی .خنده ای که ناباوری را در ذره ذره اش داشت .
«غیر ممکن بود ...او...جمشید...»
بچه ها با تعجب به او نگاه میکردند که چطور قهقهه میزد و از خنده اشک هایش در آمده بود .پیمان گفت :«نه بابااین خیلی خوشش آمد ! »
بقیه باورشان شد .ولی نیلوفر پشت آن خنده چیزی را دید که نگاهش را به رنگ غم آغشته کرد .آیلین خندید و خندید و خندید .اصلا نمیتوانست خودش را کنترل کند .دست روی شکمش گذاشت که از شدت خنده به درد آمده بود .تحمل نگاه آن ها را ا دست داد وبه زحمت خود را از روی مبل کند وسعی کرد که آرام بگیرد .اما همین که خواست آرام شود باز همه چیز از نو شروع شد .گفت :«معذرت .... میخواهم .»
بعد خود را به اتاق خوابش رساند .متین پرسید :«چه چیز عشق خنده دار است ؟»
سودابه با همان غم مشهود در کلامش گفت :«به عشق نمیخندد .به یک چیز غیر ممکن میخندد .»
پیمان گفت :«چرا غیر ممکن ؟مگر تازه جمشید را دیده است ؟»
سودابه بی هیچ کلامی فقط نگاهش کرد و بعد سر به زیر انداخت .متین باز دید که هیچ توضیحی در کار نیست .او نیز سرخورده سر به زیر انداخت .
وقتی آیلین پنج دقیقه بعد به اتاق برگشت نگاه متین را پرسشگر و کنجکاو دید .ولی او با یک معذرت خواهی دیگر سر جایش نشست .هیچ کس حتی به رویش نیاورد که او چرا اتاق را ترک کرد و چرا حالا برگشت .او نیز کاملا آرام و عادی شده بود .پیمان این بار متین را زیر رگبار سوالات خود گرفته بود .داشت میپرسید که چرا بعد از پایان تحصیلاتش به ایران برنگشته است . متین گفت :«راستش به بازگشت اصلا فکر نکرده ام .اینجا مشکلی ندارم .زندگی در اینجا را دوست دارم .»
سودابه گفت :«فرار مغز ها ! »
متین لبخندی به رویش زد و گفت :«چرا فرار ؟من از ایران فرار نکرده ام .من مدتی در ایران بوده ام و حالا به اینجا برگشته ام .بی انصافی نکنید .کار من و ایران نه فرار بلکه جذب نیروی فعال و مغز ها است .ایران باید کاری کند که من برگردم.من شهروند این کشورم و برایرفتن به ایران باید دلیل داشته باشم نه برای ماندن در اینجا .»
آیلین با خنده ای گفت :«هویت ایرانی خودتان را زیر سوال میبرید ؟»
نگاه نوازشگر متین ه سوی او برگشت و گفت :«هرگز ! در مقابل شما مگر میشود چنین کاری کرد ؟! »
بچه ها خندیدند و او گفت :«من تمام تحصیلاتم را در اینجا گذرانده ام .تقریبا مثل شما .»
_مگر برای گرفتن تخصص به اینجا نیامده بودید ؟
_چرا . اما نه آنطوری که شما مد نظرتان است .خانواده ی من قبل از به دنیا آمدن من تصمیم به مهاجرت از ایران گرفته بودند .به همین دلیل تمام دار و ندارشان را در ایران فروختند و به اینجا آمدند .
پیمان گفت :«پس تو هم دست کمی از من نداری .من هم بخاطر پدر و مادرم اینجا ماندم .»
آیلین با تعجب پرسید :«اگر مثل پیمان باشید پس چرا من فکر میکردم که شما بخاطر خانواده تان به ایران میروید ؟به نظرم یک بار چنین حرفی را از شما شنیدم .»
_بله . به خاطر خانواده ام به ایران میروم .آخر آن ها چند سال بعد از آمدن به اینجا پشیمان شدند .مخصوصا وقتی متوجه گشتند از آن زندگی اشرافی ایرانی ها در این جا هیچ خبری نیست ! زندگی در اینجا سگدو زدن است .در همین گیر و ویر ماندن و نماندن و پشیمانی من به دنیا آمدم و شناسنامه ام مهر اینجا را خورد ! بعذ از به دنیا آمدن من مادرم چند سالی مریض شد .بیماری از یک طرف و از طرف دیگر دلتنگی های او پدرم را وادار کرد که سرعقل بیاید و بار و بنه اش را جمع کند و به ایران برگردد .کار خنواده ی من هم دست کمی از خانواده ی شما نداشته است .برادر بزرگ تر م را که آن زمان به تازگی وارد تحصیلات دبیرستانی شده بود اینجا پانسیون کردند و خودشان برگشتند .من آن زمان پنج - شش ساله بودم . به ایران برگشتیم و شکر خدا حال مادرم روز به روز بهتر شد .اما اوضاع جامعه عادی نبود .برادر دومم نامی را هم چند سال بعد با هزار دوز و کلک ! هنوز دبیرستان را تمام نکرده پیش سام فرستادند .خانه ی فعلی من همان خانه ی قدیمی خودمان است که پدرم به خاطر سام نگه داشته بود .بعد هم که نامی به او پیوست جزو مایملک حتمی پدرم قرار گرفت .پدر و مادرم میترسیدند پسر ها را در آن اوضاع آشفته در ایران نگه دارند .پسر بودند و باید دوره ی سربازی را میگذراندند !نامی و سام اینجا تحصیلات خودشان را تمام کردند .اما به ایران برنگشتند .سام به آمریکا مهاجرت کرد و حالا استاد دانشگاه هاروارد است .نامی همین جا به عنوان آرشیتکت تا چند سال پیش مشغول بود .اما حالا چند سالی است که به ایران برگشته و شرکتی برای خودش زده است .در آن سال ها با اینکه پدر و مادرم خودشان را از دیدن پسرهایشان محروم کرده بودند ولی باز راضی نبودند که من آنجا بمانم .درسم را که تمام کردم به خاطر همان مهر شناسنامه که طبق ان شهروند این کشور محسوب میشدم خیلی راحت توانستم برگردم و همراه امی شدم .از آن زمان برادر های بیچاره ی من به خاطر فرار از سربازی تا سال ها نتوانستند به ایران برگردند و من به جایشان هرساله میرفتم و برمیگشتم .گاهی نیز پدر و مادرم به اینجا می آمدند و دیداری با پسر ها تازه میکردند .وقتی گفتن که میتوانند با پرداخت جریمه ی نقدی از فرار راحت شوند هر دو با میل و رغبت این کار را کردند.
نیلوفر گفت:«خوش بحالت که به خاطر ویزا گرفتن آواره ی اینجا و آنجا نشدی !من هنوز هم وقتی فکرش را میکنم که ویزایم تا سال بعد تمام میشود سردرد میگیرم .»
پیمان گفت :«پس بهتر است هر چه زودتر بساط جشن عروسی را راه بیندازیم و تو را مقیم اینجا کنیم ! »
سودابه از متین پرسید :«برادر هایتان ازدواج کرده اند ؟ »

sorna
03-01-2012, 11:32 AM
او با لبخندی گفت :« بله .هر دو ازدواج کرده اند .سام با یک آمریکایی و نامی با یک دختر ایرانی از همین جا ازدواج کرد که فارسی نمیداند ! »
سودابه پرسید :« پس چطور به ایران برگشت ؟»
_با هزار خواهش و التماس و وعده ی نامی .الان هم شش ماه سال را در اینجاست و شش ماه را در ایران .اگر به خاطر کار و شرکت نامی نبود او را وادار میکرد دوباره به اینجا برگردند .خانواده اش اینجا هستند .آیلین گفت :«حتما برای پدر و مادرتان این وضعیت خیلی سخت است ».
متین سری تکان داد و گفت :«بله ..ولی همین قدر که شروین زن زندگی است و بهانه اش فقط مسافرت به اینجاست راضی اند .آنها دو تا بچه دارند .شروین و نامی به خاطر آن ها خوب با هم کنار می آیند .»
_سام چه ؟
_سام یک پسر دارد .
آیلین با تاسف گفت :«ای کاش یک خواهر داشتید .آن طور پدر و مادرتان کمتر احساس ناراحتی میکردند ».
سودابه با ناراحتی به جای او پاسخ داد :«دختر یا پسر چه فرقی دارد ؟پسر باشد مثل برادر های دیگرش مهاجرت میکند و اگر دختر باشد میشود یکی مثل من ! »
متین نیز حرف او را تایید نمود و گفت :«بعید هم نیست .اما من با شما موافقم که ای کاش پدر و مادرم یک دختر داشتند .آنها دختر را میپرستند.شروین و نورا شانس آوردند که مادر شوهر و پدر شوهری گیرشان آمده که آن ها را این طور دوست دارند ! »
آیلین خندید و گفت :«چه از خود راضی ! »
متین و بقیه هم به خنده افتادند .متین از پیمان پرسید :«تو چی ؟ مقیم این کشور هستی ؟ »
پیمان در همان حال که دست نیلوفر را در دست داشت گفت :« من آره .پدر و مادرم متخصص بودند .جزء آن خانواده های قدیمی که بچه هایشان را برای تحصیل به خارج میفرستند .آن ها بعد در ایران نتوانستند بمانند .زیادی به اینجا عادت کرده بودند .ازدواج که کردند تصمیم گرفتند اینجا بیایند. به خاطر شغلشان و همین طور سابقه ی اقامتشان ده سال قبل خیلی راحت میتوانستند اقامت بگیرند و ساکن بشوند .من هم این طوری مقیم اینجا شدم .
_ایشان ؟
به نیلوفر اشاره کرد و نیلوفر با ناراحتی و خنده گفت :«نه .من هم به نوعی مثل الی برای تحصیل به اینجا آمدم .البته تحصیلات اولیه ام را در آنکارا خواندم.اهل آنجا هستم .دختر دایی ام در اتریش تحصیل میکرد.او مرا تشویق نمود که برای تحصیل میتوانم به خارج از ترکیه بیایم .»
پیمان گفت :«خدا او را برای پدر و مادرش نگه دارد .فکرش را بکن .اگر او و وسوسه های شیطانی اش نبود حالا من تو را نداشتم !»
بچه ها خندیدند و نیلوفر گفت :«پدرم تاجر است .چیزی که در خانه ی ما زیاد است بچه است . برای همین یکی کمتر غنیمت بود !کمی سرو کله زدم تا رضایت پدر و مادرم را گرفتم .پذیرش از اینجا گرفتم و بعد هم آمدم .هر بار که نزدیک پایان مدت ویزایم میرسد گرفتاری من هم شروع میشود .اصلا دلم نمیخواهد حتی نزدیکش هم بشوم .»
پیمان گفت :« گفتم که غصه ندارد .تو همین حالا رضایت بده من فردا صبح برایت اقامت گرفته ام .»
_نه الان وقتش را ندارم .
_پس باش تا صبح دولتت بدمد !
بحث های آن ها همین طور جمع را سرخوش و شاد نگه داشت .صحبت ها همچنان تا پاسی از شب ادامه داشت و همگی از آن لذت میبردند .پیمان و متین هر دو با هم از جا برخاستند .قبل از رفتن با یادآوری سودابه آیلین به اتاق رفت وبا یک بسته برگشت .بسته را به سوی متین گرفت و گفت :«این برای شماست .نمیدانم میپسندید یا نه ؟سایزش را بر اساس پیراهن خودتان برایتان گرفتم .»
متین با تعجب پرسید :«چی هست ؟»
_یک پیراهن .در قبال پیراهنتان که خرابش کردم .
_این چه کاری بود که کردید خانم ؟من انتظار این کم لطفی را از طرف شما نداشتم .
سودابه باز به دادش رسید و گفت :«خواهش میکنم آقا متین .قبولش کنید .این طور برای الی بهتر است .دیگر با هر یاد آوری آن شب عذاب وجدان نمیگیرد که لباستان را خراب کرد.»
آیلین نیز با دستان دراز شده بسته را در مقابلش نگه داشته بود .گفت :«خواهش میکنم .»
متین موقعیت را برای تعارف و رد کردن دست او مناسب ندید وبسته را گرفت .دختر ها آن ها را بدرقه کردند .داشتند به داخل برمیگشتند که متین آیلین را لز پشت سر صدا کرد.سودابه و نیلوفر به خاطر سردی هوا داخل دویدند واو تنها ماند .متین از آیلین پرسید :«شما بدون مدارک در این کشور چگونه زندگی میکنید ؟»
آیلین با تعجب گفت :«من ؟مدارکم کامل است .»
_پس خوش بحال دزدی که به کیف شما بزند و از مدارکتان سوءاستفاده کند.
دست در جیب بغل کاپشنش کرد و کیف پول او را بیرون کشید .آیلین با دبدن آن تازه به یاد درد سر هایش افتاد .متین گفت :«من هر بار که برای دیدن شما می آمدم کیفتان را همراه خودم داشتم.فراموش میکردم آن را به شما برگردانم و شما هم اصلا حرفی نمیزدید .بفرمایید.ببینید همه ی مدارکتان آنجاست یا من گمش کرده ام ؟! »
آیلین کیف را گرفت و با تشکر گفت :«اگر هم گم شده باشد مطمئنا دست شما نبوده است .»
متین با شیطنت گفت :«خوب خدا رو شکر مثل اینکه دارید به من اطمینان میکنید .»
آیلین با کنجکاوی سربلند کرد و گفت :«من به شما اطمینان دارم ».
متین به چشمان زیبایش خیره شد و پرسید :«واقعا ؟»
_بله .چرا چنین فکری میکنید ؟
_پس چرا گفتید جمشید نامزدتان است ؟
آیلین جا خورد . دوست نداشت او حرفی از جمشید بزند. این مسئله به او ربطی نداشت .نه به او و نه به کس دیگری .گفت :«چه کسی به شما گفته این طور نیست ؟»
نگاه متین رنگ رنجش گرفت و با آزردگی گفت :«اگر خودتان این طور میخواهید باشد ... شبتان به خیر ».
او رفت و آیلین نیز با ناراحتی راه پله ها را پیش گرفت .برایش عجیب بود که او این قدر حساسیت نشان میدهد.چرا در زندگی خصوصی او سرک میکشد و اصرار دارد بیشتر و بیشتر بداند .وقتی به جوابی نرسید شانه ای بالا انداخت و کاپشنش را دور خودش محکم پیچید و وارد خانه شد .

sorna
03-01-2012, 11:32 AM
اواخر هفته ی بعد وقتی آیلین تنها در خانه نشسته بود و به مطالعه ی کتابی برای آماده شدن بیشتر جهت دفاعش مشغول بود در خانه باز شد و سودابه با صورتی گل انداخته و هیجانی که در چشمانش برق میزد وارد خانه شد .اول چیزی بروز نداد و مستقیم به اتاقش رفت.آیلین با لبخندی فکر کرد زیاد طول نمیکشد و او خودش به حرف می آید. وقتی سودابه از اتاق بیرون آمد حدس آیلین را تایید نمود و کنار او نشست.آیلین پرسید :«برعکس همیشه که از خستگی در حال بیهوشی بودی امروز خوشحال به نظر میرسی .»
او خنده ای کرد وگفت :«آره .امروز زیاد خسته نیستم .»
نگذاشت او چیزی بپرسد و خود ادامه داد :«امروز متین به فروشگاه آمده بود .»
آیلین با تعجب نگاهش کرد و گفت :«خوب ؟»
_هیچی .نزدیک ظهر بود و من هم از ساعت ناهارم استفاده کردم.رفتیم و با هم ناهار خوردیم .
آیلین از برق چشمان سودابه میتوانست بفهمد که حدسش درباره ی او درست بوده است .گفت :«معلوم است که خیلی خوش گذشته است که هنوز هم پر نیرو هستی ».
او سرش را تکان داد و آیلین گفت :«متین مرد خیلی خوبی است .از آن نوع آدمهایی که از بودن با او احساس خستگی نمیکنی.به نظر من خیلی خوب است که گاهی او را ببینی.برای روحیه ات خیلی خوب است ... مهم تر اینکه به نظرم میتواند کمک خوبی برای تو باشد که این قدر از جنس مخالف فراری هستی .»
سودابه با تاسف دوباره سر تکان داد و باز به سیگارش پناه برد.یادآوری گذشته و حماقتهایش او را همیشه از خودش متنفر میکرد .زیر لب زمزمه کرد :«یک حسرت !...همیشه در فال هایم یک حسرت وجود دارد .میترسم عاقبت هم حسرت به دل بمیرم.»
آیلین با ناراحتی دست دور شانه ی او انداخت و گفت :«بیخود نگو .سودی به این چیز های کثیف و مسموم فکر نکن .»
مکثی کرد و بعد برای اینکه او را از این حال و هوا در آورد گفت :« بیخود نبود که عکس من در کیف پولم نیست شده بود .»
سودابه با تعجب نگاهش کرد و گفت :«چه عکسی ؟»
_همان عکس سه نفریمان .آن شب که کیف پولم را پس داد متوجه شدم عکس نیست.حدس میزنم کار خودش باشد.حتما شب ها با عکس تو میخوابد .»
سودابه با خنده ای او را از خود جدا کرد و گفت :«برو گمشو .حرف بیخود نزن . شاید عکست را جای دیگری گم کرده ای .»
او نیز خندید و گفت :«فکر نمیکنم . اگر کیفم دست کس دیگری افتاده بود باید پولهایش را هم میبرد .اما فقط عکسمان نبود .از آن گذشته کیف پول من فقط دست خود متین بوده است .»
سودابه لحظه ای فکر کرد و بعد با خنده ای از روی خباثت گفت :«پس عجب خوش اشتها است.شب ها با سه نفر میخوابد ! ».
آیلین خنده ای مستانه کرد و گفت :«نه من مطمئنم که عکس من و نیلو را با قیچی بریده و مال تو را کنار عکس پدر و مادرش زده است .»
_احمق نشو .متین فقط یک دوست است .
_بله .یک دوست خوب که تو هم از او بدت نمی آید !
سودابه سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد و اعتراف نمود :«بله .از او خوشم می آید.فکر نمیکنم کسی پیدا بشود که او را دوست نداشته باشد ..اما برای من لقمه ی بزرگی است .»
_تند نرو سودی .بهتر است کم کم پیش بروی.فعلا به دوستی قناعت کن .
آه...آره حق با توست .او فقط یک دوست است .باید همیشه این را جلوی چشم خودم بگذارم تا فکر های دیگری نکنم.مثل اینکه آن چنان که باید و شاید از ماجرای پیش عبرت نگرفته ام.من آدم بشو نیستم.هنوز هم عادت غالب دختر های ایرانی را دارم که تا مردی به ما نزدیک میشود شروع به نقاشی یک آینده ی مشترک با او میکنیم
_البته بد نیست که به این مسئله هم فکر کنیم اما فقط یک فکر گذرا .چون هر قدر اجازه ی تفکر بیشتر به خودمان بدهیم توقعمان بالاتر میرود .
سودابه سرش را تکان داد و زمزمه کرد :«این بار عاقلانه پیش خواهم رفت .»
آیلین دستی به پشت او زد و گفت :«آفرین .این خوب است.این طوری ضربه ای هم نمیخوری .»
برخاست و ادامه داد :«حالا اگر گرسنه ای بیا برویم چیزی بخوریم .»
_پس نیلوفر ؟

-امشب شام را با پیمان است .
آن شب قبل از خواب سودابه مطلبی را گفت که باز آیلین را نسبت به متین مشکوک و کنجکاو نمود.سودابه گفت :«متین با همه ی خوبی هایش یک عیب دارد .»
آیلین با تعجب نگاهش کرد و گفت :«عیب ؟عجیب است .من تا به حال نشنیده بودم آدم ها عیب کسی را که دوستش دارند ببینند !».
سودابه چشم غره ای شیرین به او رفت و گفت :«من گفتم از او خوشم می آید .نگفتم دوستش دارم .»
_فرقش چیست ؟اگر خدا بخواهد به دوست داشتنش هم اعتراف میکنی .

_خبیث نشو الی .من کارگر یک فروشگاه .او یک دکتر. اذیتم نکن.حرفم را فراموش میکنم.
آیلین خندید و گفت :«باشد .بگو عیب متین جانت در چیست ».
_زیادی فضول وسمج است .
آیلین با تعجب پوزخندی زد و گفت :«چطور به این نتیجه رسیدی ؟».
_زیاد سوال میکند.به نظر می آید آدم سختگیری باشد.درباره ی زندگی ما خیلی میپرسد.اینکه کجا بوده ایم و چطور زندگی کرده ایم و خیلی چیز های دیگر .

_شاید خیالاتی برایت دارد ! مرد های ایرانی را که میشناسی ؟...فقط مواظب باش گیر یکی مثل جمشید نیفتی .این مرد ها از شدت تملکی که نسبت به چیزی احساس میکنند و آن را هم به علاقه تعبیر میکنند جان آدم را به لبش میرسانند.
_نمیدانم .این طور هم به نظر می آید .میدانی .خیلی به رفت وآمد ها حساسیت نشان میدهد. نمیدانم درباره ی جمشید چه فکر میکند که بیشتر درباره ی او سوال میکند .انگار به رفت وآمد او به این خانه بیشتر توجه نشان میدهد .به زحمت میتوانی از پس او بربیایی و جواب سوال هایی را که دوست نداری ندهی .هزار بار بالا و پایین رفتم تا بتوانم از خیر چیز های ممنوعه بگذرم .گویا سرک کشیدن در زندگی ما سه نفر را خیلی دوست دارد ! امروز آنقدر پرسید تا قضیه ی افشین را از زیر زبانم کشید .
آیلین با تعجب در جایش نشست و پرسید :«به او گفتی ؟».

sorna
03-01-2012, 11:33 AM
سودابه با ناراحتی در جایش نشست و سرش را تکان داد.باز سیگاری برای خودش آتش زد و دود آن را عمیق به سینه کشید .همان طور که همیشه وقتی ناراحت بود این کار را میکرد .گفت :«آره گفتم .گفتم که با چه نامردی از خریت من و سادگی خانواده ام سوءاستفاده کرد و با هزار دوز وکلک من را به اینجا کشید .عاقبت هم مثل یک تفاله گوشه ای پرتم کرد .البته حقم بود .آدمی که با رویای یک سراب زندگی را برای خودش و دیگران جهنم کند عاقبتش این میشود که در همان سراب به امان خدا رهایش کنند و یک سال نشده طلاق گرفته و آواره در جایش بماند .بعد هم با وجود داشتن یک ایل و طایفه مثل بی کس و کار ها در اینجا در غربت زندگی کند و رویش نشود که حتی به خانواده اش بگوید که طلاق گرفته است .»
آیلین گفت :«نمیدانم و نمیتوانم بگویم که کارت درست بوده یا نه . اما این را میتوانم بگویم که همه چیز به زمان احتیاج دارد. من از همان اول نیز به تو گفتم که بالاخره روزی میرسد که دوری از خانواده آزارت میدهد و مجبور به بازگشت میشوی».
سودابه آهی کشید و گفت :«همین الانش هم آزار دهنده است الی .اما مجبور به تحمل هستم .چطور و با چه رویی به ایران برگردم ؟آنچه که من در آیینه نتوانستم ببینم آنها در خشت خام میدیدند.پدر و مادر بیچاره ام از همان ابتدا میدانستند که افشین مرد زندگی نیست .مردی که تمام فکر و ذکرش در این است که شبی را در خانه سر نکند و یک تفریح تازه را امتحان کند نه شوهر میتواند باشد نه مرد سالم و درست .آن زمان عشق سفر به خارج از کشور آن چنان مستم کرده بود که این چیز ها را برای افشین امتیاز میدیدم .فکر میکردم زندگی با او پر هیجان است .او نمیگذارد زندگی ام مثل دختر های دیگر بعد از ازدواج تکراری بشود.چقدر احمق بودم ! بد عقده ای در دلم بود الی . منی که پایم را از شهرم هم بیرون نگذاشته بودم.شهر کنار دستی ام را هم ندیده بودم.فکر اینکه مردی به خواستگاریم آمده که من را نه تنها از شهرم بیرون میبرد بلکه از ایران هم خارج میکند.شب و روزم را از رویاهای شیرین پر میکرد .میخواستم بدانم وببینم این همه میگویند خارج و آزادی یعنی چه ؟ فکر میکردم اینجا خارج از مرز ها بهشتی است که جواز ورود به این بهشت در دست های افشین پست فطرت است.مرد رویاهایم. یک دختر هجده ساله بودم .نمیخواستم مثل دختر های دیگر فامیلم زن یک کارمند اداری بشوم که تا آخر برج هشنش گرو نهش باشد. میخواستم زن کسی باشم که هر روز برایش یک شروع تازه باشد .افشین همین آدم بود .وقتی زن برادرش که همسایه مان بود به خواستگاری ام آمد.دیدم که اخم های مامانم با شنیدن کلمه ی انگلیس در هم رفت .در عوض قند در دل من آب شد.باور نمیکردم چنین چیزی واقعیت داشته باشد .من و خارج ؟! من و انگلیس ؟! مامانم که به بابام گفت همسایه مان برای برادر شوهرش من را خواستگاری کرده است وضعیت درست مثل قبل بود.بابام گفت آدمی را که یک عمر خارج از ایران زندگی کرده نمیشناسد.زن برادرش گفت افشین مرد پاک و سالمی است . میخواهد زن ایرانی بگیرد . برای همین تا حالا با وجود این که اقامت انگلیس را دارد از آنجا زن نگرفته است.به قول خودش دنبال دختر نجیب میگشت . چه دختری نجیب تر از من ؟! منی که آفتاب و مهتاب هم رویم را ندیده بود . بس که خیالبافی میکردم و در رویاهایم سیر میکردم مرد ها و پسر های ایرانی را لایق فکر کردن و توجه نمیدانستم .نمیخواستم اسیر یک چهار دیواری با مردی کوته فکر باشم .برای همین نه تنها جسمم بلکه روحم هم پاک و دست نخورده بود.هیچ مردی را تجربه نکرده بود .پا در یک کفش کردم و به مامانم گفتم میخواهم افشین را ببینم.زن برادرش هم که متوجه رضایت من شده بود آن قدر رفت و آمد که بالاخره مامان و بابام رضایت دادند او به عنوان خواستگار به خانه مان بیاید .آمد . یک مرد جنتلمن به تمام معنی .آن قدر شیک و مرتب که دل آدم ضعف میرفت ! کلماتش را نمیشنیدم .میبلعیدم.افشین کلید خوشبختی من بود .گفت برای اقامت مشکلی ندارم و میتواند برایم اقامت بگیرد.یک عالمه چیز های قلنبه گفت که من ساده هیچ از آن ها سر در نیاوردم.چه میدانستم .دیپلمم را که به ضرب و زور پدر و مادرم گرفتم .دیگر درس را بوسیدم و کنار گذاشتم .چسبیدم به خیاطی که هم حوصله اش را داشتم هم سلیقه اش را .همین شد تنها هنر من . من حتی قبل از اینکه افشین را ببینم جواب مثبت خودم را آماده داشتم .وقتی هم که افشین را دیدم دیگر چیزی جلودارم نشد .گفتم او را میخواهم و بابای بیچاره ام ...هر چه او گفت.من محکم تر قد علم کردم به آنها گفتم نمیخواهم خودم را زندانی عادات دیگران کنم.نمیخواهم بیست و چهار ساعته لباسهایم بوی پیاز داغ بدهد ! نمیخواهم با مادر شوهر و خواهر شوهر هرروز درشت بگویم و درشت تحویل بگیرم .آخر افشین در اینجا تنها بود.نه مادری نه پدری و نه خواهر و برادری ...به قول خودش شاید چند سال یک بار مادرش برای دیدنش می آمد که البته تا آن روز چنین چیزی اتفاق نیفتاده و همیشه افشین به ایران آمده بود .افشین گفت موقعیتش طوری است که ممکن است فاصله ی رفت و آمد هایمان به ایران زیاد باشد و من بیشتر ذوق کردم .بابام که دستش از همه جا بریده شد دست رویم بلند کرد.همین من را جری تر کرد .به مامانم گفتم خودم را میکشم.دو هفته نه با کسی حرف زدم نه لب به غذا زدم. مرده ام را به بیمارستان رساندند .هرچه آن ها گفتند من سرکش تر شدم .عاقبت بابام هم راضی شد.اما حرف خودش را زد...اگر پایم را از مرز بیرون گذاشتم دیگر خودم را بچه ی آن ها ندانم .بابام گفت میرود و اسمم را از شناسنامه اش پاک میکند .حتی پسر هایش مثل من رو در روی او نایستاده بودند.اما این چیز ها اصلا مهم نبود .همین قدر که بالاخره بابام دستم را در دست افشین گذاشت صاحب دنیا و عالم و آدم شدم.هیچ کدام از اعضای خانواده ام برای بدرقه ام نیامدند .عروسی هم نگرفتیم .در یک محضر عقد کردیم و افشین مرا بی دردسر صاحب شد.اشتباه نکرده بودم .اینجا بهشت بود .با وجود مرد مهربانی مثل افشین دیگر دنیا به کامم بود .گرچه خانه و زندگی اش چیزی نبود که من فکرش را میکردم .یک آپارتمان کوچک که قد یک قوطی کبریت بود .اما خودم را نباختم .افشین همان طوری که میخواستم هیچ روزی را برایم تکراری نکرد .نمیدانستم برنامه ی شبمان چه خواهد بود .خود افشین هم تا ظهر میخوابید و دم غروب تازه بلند میشد و میرفت سر کار .چه کاری ! در یک کازینو کار میکرد .ساعت ها پای میز مینشست .من هم کنار دستش .نمیدانستم چه کار میکند .مدتی طول کشید تا بفهمم شوهرم یک قمار باز قهاره !تا روی برد بود زندگی به کاممان بود.اما وقتی بد می آورد و هر چه داشت میباخت بیچاره میشدیم .باید از جیب میخوردیم .خیلی طول نکشید که زندگی هیجان انگیزمان دلم را زد و متوجه شدم زندگی که نظمی نداشته باشد دست کمی از همان چهار دیواری ندارد .حتی شاید هم بد تر است .زندگی در ایران ممکن بود سخت باشد ولی یک حسن داشت.شاید اگر زن یکی از همان خواستگارهایم میشدم مثل دختر های دیگر فامیل خیالم راحت بود که شوهرم شب به شب حتما به خانه می آید و نباید تا صبح برای تنهایی خودم بترسم و پشت در خانه وسایل بچینم تا کسی در را نشکند و داخل نیاید.اولین شبی که تا صبح چشم روی هم نگذاشتم و منتظرش شدم.وقتی اعتراض کردم دست شوهرم هم برای اولین بار به رویم بلند شد.طوری کتک خوردم که دفعه ی بعد یادم باشد نباید انتظار داشته باشم برایم ادای مرد های وفادار را در بیاورد.دست تنها نتوانستم از کسی کمک بخواهم تا شوهرم را برای خودم نگه دارم .خیلی زود از من دلزده شد و خوراک هر شبم کتک شد . به هر بهانه ای .خود افشین هم میدانست پشت سرم راه فراری نمانده و هر بلایی که دلش میخواست سرم می آورد .کار به جایی کشید که دیگر دلش نمیخواست من را همراه خودش به کازینو ببرد.میگفت برایش بدشانسی می آورم ! مست به خانه می آمد و ...دیگر در خانه هم نمیتوانست تحملم کند.خیلی راحت بیرونم انداخت .گفت نمیتواند و نمیخواهد خرج یک سربار را بدهد.حالم از هر چه مرد بود به هم میخورد .مرد ! چه کلمه ی بزرگی و چه آدم های حقیری فقط به صرف جنسیتشان این اسم را یدک میکشند .یادم است بابام همیشه به پسر ها میگفت که شیر باشند .شکار کنند و بگذارند کسان دیگر از زیر دستشان بخورند.شوهر من روباه از آب درآمد .هرکسی را که دیدم هر کسی را که از دوستان او شناختم روباه بود .میخواستند یکی بیاورد و آن ها هم بخورند .اما من چه کار میتوانستم بکنم ؟ طلاقم که داد تازه فهمیدم دنیا دست کیست و کی به کی است.یک سال اینجا بودم و هیچ از زبانشان یاد نگرفته بودم و با تو آشنا نمیشدم کارم به جاهای خیلی باریک میکشید.نه روی بازگشت داشتم و نه توان ماندن.همان یکی دو نفری که نمیدانم خدا چطور جلوی راهم گذاشت باعث شدند خودم را نکشم و ادامه بدهم .هر جا میرفتم و هر کاری میکردم تا کسی میفهمید که تنها هستم برایم دندان تیز میکرد .آدم ها دیگر با حیوانات فرقی ندارند .حیواناتی که روی دو پا راه میروند ...وقتی یاد گریه های مادرم می افتم دلم میخواهد بروم و خودم را جایی سر به نیست کنم.آدمی که خواب باشد به ضرب و زور و تکان و حتی آبی که بر سرش بریزند از خواب بیدار میشود .ولی وقتی یک نفر خودش را عمدا به خواب بزند تکان و آب که هیچ مشت و لگد هم در او اثری ندارد .او دلش میخواهد بخوابد و کسی نمیتواند برایش کاری بکند.من خودم را به خواب زدم.به عشق آمدن به خارج و زندگی در آزادی !...و به آنها هم رسیدم.اما چیز های مهمتری را از دست دادم .آن همه خوشبختی کجا و این همه خفت کجا ؟اگر آن آدم سابق بودم میتوانستم متین ...».
بقیه ی حرفش را خورد .چون باز به یادش آمد که خارج از محدوده ی معینه برای خودش دارد نقشه میکشد.آیلین بارها این داستان را شنیده بود اما مثل همان بار اولی که او برایش از زندگی اش گفت ساکت نشست و گذاشت حرف بزند تا عقده ی دلش خالی شود.اما بعد با دردی که گریبان دلش را گرفت گفت :«باید همه چیز را به خدا سپرد.خودت همیشه این را میگویی .نه ؟حالا هم تو هنوز جوانی.کلی شانس داری.اگر خودت بخواهی آدم های زیادی هستند که به پایت بیفتند .»
_نه دیگر همان یک بار برای هفت پشتم بس است.اگر این بار هم بخواهم قمار کنم بازی را خوب یاد میگیرم بعد پشت میز مینشینم .
سودابه بعد از آن دیگر سکوت کرد و آیلین از ته دل برای خوشبختی او دعا نمود .
.
.

sorna
03-01-2012, 11:33 AM
با نزدیک شدن ایا کریسمس سر هر سه دختر به شدت شلوغ شده بود. آیلین درگیر و دار رسیدگی به کارهای دانشگاهی اش، مجبور بود که مدت بیشتری را در مغازه با پیتر بماند. هنوز افراد زیادی بودند که به عنوان هدیه کریسمس کتاب در نظر میگرفتند. گاهی انقدر در مغازه با مشتریها حرف میزد که شبها ترجیح میداد اصلا هیچ حرفی نزند. کریسمس داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و او هنوز فرصت نکرده بود که برای دوستانش هدایایی تهیه کند. روز یکشنبه چند ساعتی از پیتر مرخصی گرفت تا سری به خیابانهای دیگر بزند. هیچ مغازه دار عاقلی در این روزها مغازه را حتی روزهای یکشنبه نمی بست و پیتر هم در جرگه این مغازه داران بود. با اینکه چندان به رفتن او راضی نبود؛ اما چون به عنوان اضافه کار ایستاده بود پیتر مجبور به عقب نشینی شد. آیلین هنوز نمیدانست چه چیز میخواهد بخرد و چه چیزهایی برای بچه ها لازم است. بدتر از آن، این بود که نمیدانست باید برای منزل خاله سونا هدیه ای تارک ببیند یا نه. مطمئن بود تصمیمی درستی گرفته است که امسال کریسمس را با انها نگذراند؛ اما شک داشت جمشید هم این را قبول کند و بی دردرسر بگذارد خودش برای عید امسالش نقشه بکشد. از زمانی که به تنهایی در اینجا اقامت کحرده بود، همیشه شب عید را با خانواده خاله بود. حالا حتما برای جمشید هضم این مطلب که او خود را از آنها کنار بکشد، مشکل خواهد بود. تا دیشب شک داشت که کارش درست است یا نه؛ اما وقتی سودابه گفت در غیابش پیمان به آنجا آمده و هر سه آنها را به مهمانی شب عید دعوت کرده است، مشکلش حل شد. سودابه با خوشحالی گفته بود: "متین هم دوت است. او پیشنهاد داد که برای آن شب به دنبالمان بیاید و با هم برویم. به او گفت که من از خدایم است؛ ولی از الی شک دارم. متین پرسد چرا؟ از آمدن من ناراحت خواهد شد؟ گفتم نه اصلا. احتمالا الی خانه خاله اش خواهد رفت. او همه عید هایش را با آنها گذرانده است و امسال همبا انها خواهد بود. پیمان گفت بگویم که دوست دارد امسال با بچه ها باشی."
چهره سودابه را وقتی به او گفت با انها خواهد بود، دوباره به یاد آورد و لبخندی زد. برای سودابه هم باور اینکه آیلین قصد دارد امسال خلاف سالهای پیش عمل کند، سخت بو. سودابه لقمه اش را قورت داد و گفت: "مطمئنی؟"
آیلین شانه ای بالا انداخت و گفت: "آره. اینطوری بهتر است. دیگر نمیخواهم چشمم به خاله بیفتد. آن حرفش دلم را شکست."
- ببخشید الی؛ اما نمیتوانم در این باره جلوی زبانم را بگیرم. خاله ات به شدت نفهم و خر تشریف دارد.
آیلین خندید و گفت: "این طور نگو."
- به خدا تو هم دست کمی از او نداری. چقدر جان سخت هستی. بعد از اینکه او در کمال پررویی میگوید از صدقه سرشان روزگار را میگذرانی، چطور میتوانی از انها حمایت کنی؟
- او اینطور نگفت.
- چه فرقی میکند. منظورش که همین بوده است. تازه داری عاقل میشوی. از همان موقع که اولین نیش و کنایه را زد، باید این کار را میکردی. جمشید آدم است. خودش باید بفهمدکه اوضاع از چه قرار است. وقتی مثل گاو می ایستد و میگذارد مادرش هرچه میخواهد بگوید، آدم نیستی که به او رو میدهی.
آیلین از ایتهمه جوش خوردن سودابه خندید و گفت: "جمشید آدم خوبی است. فقط..."
- فقط در برابر خانواده اش مثل شیر برنج میماند!
اصطلاح همیشگی سودابه در برابر جمشید!
- نه اتفاقا شیر برنج هم نیست. اگر این طور بود، این همه مدت کنار من نمی ماند.
- من در کار تو مانده ام. بالاخره تو از جمشید خوشت می آید یا نه؟
آیلین فقط خندید و گفت: "باید دعا کنم که این بار جمشید آدم دهان بینی شود و شب عید کنار پدر و مادرش باند. میخواهم امسال نوع دیگری از عید را تجربه کنم."
- من از امشب شروع میکنم به دعا کردن تا چشم و گوشش نسبت به تو کور و کر شود. امسال میخواهیم قاطی آدم بزرگها شویم. باد فکری به حال لباسم بکنم. چه بپوشم؟"
با اینکه تصمیم خودشان را برای رفتن گرفته بودند، اما آیلین دلشوره داشت. خرد هایش را کرد؛ اما علی رغم میلش، باز نتوانست برای خاله و خانواده اش چیزی تهیه کند. فقط برای جمشید هم، مثل پیمان و متین، کراواتی خرید. دلش گتهی میداد که او باز خواهد آمد. برای نیلوفر یک صفحه موسیقی و برای سودابه یک دستمال گردن گرفت. خرید های خودش را گذاشت برای صبح بعد از کریسمس. در این مدت حداقل به قیمتی عادلانه بخرد، میتواند شب کریسمس زا به نوعی رد کند و در عوض روز بعد، وقتی قیمتها شکسته میشود، به خواسته اش برسد و پیروز حراجیها باشد. با این وجود در حال گشتن در فروشگاه ها برای پیدا کردن جنس مورد نظر برای خودش بود که ناگهان در یکی از مزونها چشمش به لباس عروس زیبایی افتاد که به شدت مورد پسندش قرار گرفت. دهانش از زیبایی لباس باز ماند. بی اختیار آلما را در آن تصور کرد. مثل یک ملکه میشد. نگاهی به قیمت آن انداخت و سرش سوت کشید. اما چیزی درونش گفت: "ان را خواهم خرید."
قیمتش بالا بود؛ اما امسال به خاطر همکاری با مؤسسه شرق شناسی کمبریج، مطمئن بود که آن قدر درآمد که بتواند این لباس را بخرد. این بهترین هدیه ای بودکه میتوانست برای آلما بگیرد. فقط باید کمی صبر میکردتا وقت مناسب را برایش پیدا کند.
با وجود اینکه ظاهرش کاملا عادی به نظر می رسید؛ اما چنان هیجان و دلشوره ای داشت که احساس ضعف میکرد. فنجانی قهوه داغ و شکلات خورد تا حالش بهتر شود. سودابه با شادی از صبح به این اتاق و آن اتاق رفته بود. لباس سفید زیبایش را صبح اتو کرده و به رخت آویز نموده بود. حالا هم داشتبه سر و صورتش می رسید. برخلاف چند روز پیش، امروز کاملا آرام بود و در کمال خونسردی به کارهایش می رسید. سرکی به آشپز خانه کشید و گفت: "الی تو نمیخواهی آماده شوی؟ چیزی به آمدن متین نمانده است."
دل آیلین لرزید. سودابه چه راحت و نرم الز متین یاد میکرد. گفت: "چرا الان بلند میشوم."
برخاست و به اتاق خواب رفت. لباس پرتقالی ملایمش را که یقه ایستاده و آستینهای سه ربعی داشت و بسیار برازنده اش بود، پوشید و موهایش را دست سودابه داد تا خیلی معمولی پشت سرش گلوله کند. آرایش ملایمی کرد که او را بیش از پیش زیبا و خواستنی نمود. سودابه با خنده ای گفت: "الی، جون من یک امشب را به خودت سخت نگیر. حالا که خدا دعایمان را مستجاب کرده و از جمشید خبری نشده، کمی خوش بگذران."
آیلین خندید و گفت: "راستش هنوز باورم نمیشود که..."
حرفش تمام نشده بود که صدای زنگ در برخاست. سودابه با دستپاچگی نگاهی به ساعت کرد و گفت: "فکر میکنم متین است. بدو منتظرمان نشود."
- من حاضرم. تو فکری به حال ودت بکن که هنوز بت موهایت داری ور میروی. من در را باز میکنم. زودتر بجنب.
آیلین برای باز کردندر رفت. از چشمی در بیرون را نگاه کرد و از دیدن جمشیذد پشت در، دلش فرور یخت. بی اختیار عقب گرد کرد و با رنگ رویی پریده با اتاق خواب برگشت. سودابه با تعجب نگاهش کرد و گفت: "باز کردی؟"
نفس عمیقی کشید و گفت: "جمشید است."
دید که او هم جا خورد. با حرص گفت: "وقتی میگویم جن است، آتش میگیری! میخواهی اصلا در را باز نکنیم؟"

sorna
03-01-2012, 11:33 AM
- نه نمیشود.
میخواهی من در را باز کنم و بگویم که با بچه ها رفته ای؟
فکر بدی نبود؛ اما این کار او نبود. باید خودش می رفت و ترس را به خود راه نمیداد. اتاق را در حالی ترک کرد که میگفت: "خودم جوابش را میدهم. بازی نباید بکنیم."
سودابه پشت سرش بیرون دوید و گفت: "الی زود ردش کن. متین الان پیدایش میشود."
آیلین سرش را تکان داد و در را باز کرد. جمشید مرتب و شیک پشت در ایستاده بود. از دیدن او در لباس مهمانی لبخندی زد و سلام کرد. آیلین نیز لبخندی به رویش زد و برخلاف میلش از جلوی در عقب رفت تا او وارد شود. جمشید پرسید: "خوشحالم که سر حال میبینمت. حالت چطور است؟"
- خوبم. تو چطوری؟ خاله و عمو؟
- همه خوبند و منتظر تو هستند. ببخشید قرار بود صبح به دنبالت بیایم؛ اما به خاطر کاری دیر کردم.
- میدانم . عیبی ندارد. بنشین.
- نه، اگر آماده ای زودتر برویم.
سودابه از اتاق بیرون آمد و جمشید با دیدن او با لبخندی سلام کرد و احوالش را پرسید. سودابه تشکر کرد و چون منجی، ایلین را از مهلکه نجات داد. گفت: "بیا کمک کن لباسم را هم عوض کنم. کارم تمام شده و من هم آماده ام."
آیلین تعجب را در نگاه جمشید دید؛ اما چیزی برای توضیح نگفت و برای کمک به سودابه رفت. وقتی برگشت جمشید را نشسته روی مبلی دید. آیلین پرسید: "چیزی میخوری برایت بیاورم؟"
جمشید با چهره ای که به خوبی نارضایتی در آن هویدا بود، گفت: "نه."
صدایش را پایی آورد و پرسید: "سودابه هم با ما می آید؟"
قلب آیلین به شدت میتپید؛ ولی باز چهره اش آرام بود. گفت: "نه."
مکثی کرد و ادامه داد: "من همراه او میروم."
جمشید با تعجب پرسید: "کجا؟"
سعی کرد آار بماند. گفت: "امشب مهمان یکی از بچه ها هستیم. میخواهیم آنجا برویم."
جمشید با ناباوری گفت: "اما تو که باید همراه من بیایی."
از لفظ "باید" او رنجید و گفت: "نه، امسال فکر کردم که با بچه ها باشم."
- کدام بچه ها؟ بچه هایی که خانواده ندارند، برای خودشان برنامه گذاشته اند. تو که خانواده داری.
- مهمان خانواده پیمان هستیم.
- خانواده پیمان؟ تو که هر سال با ام بوده ای. مادرم منتظر توست.
لبخندی از روی ناباوری زد و گفت: "جمشید خواهش میکنم. بهتر است امسال را این طوری بگذرانیم. نمی دانم خاله به تو چه گفته است؛ اما من حدس میزنم که امسال بدون من همه چیز خوب پیش خواهد رفت. مادر و پدرت هم این را ترجیح خواهند داد. باور کن."
- الی تو درباره پدر و مادرمن همیشه بی انصاف هستی.
- نه اصلا این طور نیست. من خاله عمو را دوست دارم. امیدوارم کمی بی طرفانه به آن شب فکر کنی که بین من و خانواده ات چه گذشت. آن وقت میبینی که حق با من است که میخواهم عید امسال را این طور بگذرانم. خواهش میکنم جمشید. فرصت بده. همه چیز درست میشود.
- چطور میخواهد درست شود. تو را ه بار که میبینم، بدتر و بدتر میشوی. کی میخواهی عاقلانه رفتار کنی؟ تو داری من را آزار میدهی؟ واقعا مشکلت چیست؟
آیلین نگاه از او برگرفت. داشت کم کم کنترل خود را از دست میداد. نمیخواست اینطور شود. صدای زنگ در به موقع به دادش رسید. با اینکه از عکس العمل جمشیدبا دیدن متین دلش مثل سیر و سرکه میجوشید، اما چون غریقی، برای نجات از خشم و عصیان بر جمشید، خود برای باز کردن در رفت. همان طور که حدس میزد، متین را چون همیشه شاد و آراسته دید که لبخندی به رویش زد. متین او را در لباسش با لذت تماشا کرد و گفت: "سلام بر..."
از ترس کلمه ای نا به جا از دهان متین، وسط حرفش دوید و گفت: "سلام آقا متین. بفرمایید تو."
متین با تعجب متوجه دستپاچگی او شد و گفت: "نه متشکرم. آماده هستید؟ میتوانیم برویم؟"
در را بیشتر باز کرد و گفت: "بله. تقریبا حاضریم. البته اگر سودی بیاید. بفرمایید تا ما لباس بپوشیم."
در را باز گذاشت تا او مجبور به داخل شدن گردد. در همان حال با صدایی بلندی سودابه را صدا زد: "سودی، آقا متین آمدند."
متین وارد شد و در همان لحظه اول، متوجه جو حاکم شد. با دیدن جمشید که با تعجب سرپا ایستاده و به او زل زده بود، علت اصرار غیر عادی آیلین برای ورود به خانه را فهمید. لازم نبود که آیلین او را معرفی کند؛ خودش از نگاه او حدس زد که مرد جوان خوش چهره و خوش پوش باید جمشید باشد. فکر کرد بیخود نیست که آیلین حاضر نیست دست از جمشید بکشد. جمشید از نظر ظاهر و سر و وضع، ایده آل بود. سودابه بیرون آمد و نگاه دو مرد را از هم برید. متین با وجود سنگینی نگاه جمشید، لخندی به روی سودابه زد و پرسید: "دیر که نکردم؟"
- نه مثل همیشه به موقع بود. الان لباس میپوشیم. میخواهی چیزی برایت بیاورم؟"
- نه،
- یمانت سفارش کرده است دیر نکنیم.
- باشد. ما حاضریم. الان راه می افتیم.
سودابه پشت در اتاق خواب گم شد و او را با این سؤال به حال خود گذاشت که آیلین هنوز هم با انها خواهد آمد یا نه؟ آیلین از ترس اینکه بماند مجبور به توضیح به جمشید باشد، به دنبال سودابه به داخل اتاق رفت. دست و پایش می لرزید. خودش هم نمیدانست با چه جراتی دو مرد را به خانه راه داده و با هم رو در رو نموده است. در اتاق دیگر، جمشید نتوانست بر حس خطر و کنجکاوی در مورد مرد تازه وارد فایق شود. با سوءظن پرسید: "من شما را قبلا ندیده بودم. دوست سودابه خانم هستید؟"
متین با زرنگی از پاسخ طفره رفت و دستش را به سوی او دراز کرد. گفت: "متین تمیمی هستم. شما جمشید خان هستید؟"
جمشید چشمانش را ریز کرد و گفت: "بله. شما من را از کجا میشناسید؟"
- درباره شما زیاد حرف زده میشود. از گفته های دوستان، شما را شناختم.
جمشید با سادگی متوجه کنایه پشت کلام او نشدو لبخندی بی روح بر لب راند. سودابه که از شکاف در شاهد صحنه بود، به کلک متین خندید و به آیلین گفت: "سوسکش کرد! تمام شد."
آیلین وحشت زده جلو دوید و گفت: "دعوا می کنند؟"
سودابه مانع او شد و گفت: "یواش! نه بابا. با همدیگر آشنا شدنتد. متین یک دستی زد. جلوی فاجعه را گرفت. بیا."
کیفش را از روی تخت برداشت و گفت: "تا اوضاع خرابتر نشده، باید برویم."
خودش زودتر از اتاق خارج شد. آیلین پالتویش را برداشت و به جمع سه نفره انها پیوست. چیزی در نگاه دو مرد وجود داشت که ایلین را می ترساند. گویی داشتند همدیگر را سبک و سنگین میکردند. جمشید پالتویش را گرفت و کمک کرد تا ان را بپوشد. سودابه تا چشم جمشید را دور دید، شکلکی برای آیلین درآورد و در آن هیاهو، لبخندی روی لبانش نشاند. متنی در ار باز کرد و همراه سودابه از آن خارج شد. در حالی که هنوز از گوشه چشم مراقب انها بود. جمشید با خشمی که سعی داشت در لفاف یک ناراحتی و رنجیدگی پنهان کند، به آیلین گفت: "ماشین همراهم است. تو را می رسانم."
آیلین لبخندی به رویش زد و سعی کرد مسالمت جویانه وضع را پایان بخشد.
- نه، متشکرم. با سودابه می روم. به آنها قول داده ام که با انها باشم. در ثانی بهتر است تو هم زودتر به خانه بروی. خاله و عمو نگرانت می شوند...آه راستی یادم رفت.
با عجله به اتاق خواب دوید و از روی میز هدیه کریسمس او را آورد. جمشید با ابروهای در هم گره خورده، سر بلند کرد و به او نگاه کرد. ایلین لبخندی زیبا به رویش زد و هدیه اش را به دستش داد.
- برای تو گرفته ام. امیدوارم خوشت بیاید. کریسمس مبارک.
جمشید نگاهش را از روی او به هدیه اش و بعد دوباره به سوی او برگرداند. به سردی گفت: "متشکرم؛ اما ترجیح می دادم به جای این، همراهم می آمدی. من هدیه ات را در خانه گذاشته ام."
- لطفا برایم نگه دار.می خواهم آن را هم داشته باشم. این کا را می کنی؟
او فقط سرش را تکان داد و در سکوت نگاهش کرد. بیرون در، متین و سودابه ایستاده بودند و ظاهرا با هم حرف می زدند؛ اما هر دو حواسشان به آنها بود. متین کلافه و درمانده، نمی توانست کاری بکند تا این صحنه زودتر به پایان برسد و سودابه نگران و هراسان که مبادا جمشید احساساتی شود و آیلین را اودار کند همراهش برو. سرانجام ناچار خود زبان باز کرد و گفت: "الی درها را تو قفل می کنی یا من ببندم؟"
آیلین خیس عرق و معذب، گفت: "نه خودت ببند. مثل دفعه پیش درست نم بندم."
جمشید با این کلام او، زیر بازوی ایلین را گرفت و با هم از خانه خارج شدند. جمشید پیش از انها سوار اتومبیل خودش شد و با اخم از انها جدا گردید. با رفتن او، سودابه نفسی از سر آسودگی کشید. آیلین هم نفس عمیقی کشید تا بتواند بر خود مسلط شود. اما متین بی توجه به احساساست آن دو، در برای سودابه باز کرد و منتظر ماند تا سوارشود. آیلین آن قدر گیج و سردرگم، از پشت سر گذاشتن حوادث چند دقیقه پیش بود که متوجه نشد که منتظر متین نماند تا در را برای او هم باز کند تا سوار شود. خودش را در را باز کرد و همان جا گوشه ماشین کز کرد. تمام بدنش ازدرون می لرزید. دست هایش را روی سینه در هم قلاب کرد و سعی کرد به این طریق خود را گرم کند؛ اما سرما در جانش بود. نه در بیرون و اطرافش. چانه اش می لرزید و او سعی می کرد مانع به هم خوردن دندان هایش شود. آرزو کرد ای کاش می توانست به خانه برگردد. حالا دیگر هیچ اشتیاقی برای رفتن به مهمانی پیمان نداشت. برای اولین بار این طور محکم و غیر قابل انعطاف در برابر جمشید ایستاده و خواسته خود را بر گفته او ترجیح داده بود. مطمئن بود اگر این بار هم مثل دفعات گذشته فقط یک بی اعتنایی از سوی پدر ومادر جمشید دریافت کرده بود، حتما آن را به حساب بی توجهی شان می گذاشت و این طور مقابل جمشید نمی ایستاد. با اولین خواهش او، حتی اگر خلاف خواسته پدر و مادرش باشد،همراهش میشد. ولی این بار فرق داشت. خاله سونا داشت مستقیم غیر مستقیم به او طعنه می زد. این وضعیت را دوست نداشت. چرا که رایش غیرطبیعی بود. دختر نمک نشناسی نبود؛ اما آنها داشتند تما زحماتی را ه در طی این سالها برای او کشیده بودند، با این ازار و اذیت ها به باد می دادند. تا به حال هیچ بی اعتنایی و بی احترامی نسبت به انها روا نداشته بود؛ ولی حس می کرد خاله، خودش خواستار چنین برخوردی از سوی اوست. باید مثل همیشه خلاف خواسته خاله عمل میکرد تا بتواند پیروز میدان باشد. ااما حالا فکر میکرد وقت آن رسیده که طبق خواسته وی عمل نماید. ناگهش به بیرون دوخته بود. متوجه نشد که متین با وجود اینکه به حرفهای سودابه گوش می دهد، گاه از گوشه چشم، او را می پاید.
برف تمام شب گذشته و صبح باریده بود. به همین دلیل یک کریسمس واعی به وجود آورده بود. خیابانها دیدنی و زیبا شده بودند. پشت ویتریسن اکثر مغازه ها فروشگاه ها درختهای زیبای کاج بود که با شکوهی مختص صاحبش تزیین شده بود. روی در همه خانه ها هم حلقه سبز تزیین شده می درخشید. گویی شهر یک پارچه شادی بود. اما در میا انها، آنچه که شوقی در دل آیلین برانگیخت، دیدن مردمی بود که برای تحویل سال به طرف ساختمان مرکزی که شهرداری جشنی در زیر برج ساعتش به پا کرده بود، می رفتند. خانه پدری پیمان در یکی از خیابان هایاعیانی شهر، با مهمان هایی که در خود می پذرفت، می درخشید. اتومبیل های مهمان ها تمام پیاده رو را گرفته و با نظم پارک شده بودند. متین ماشین را همانجا پارک کرد و پیاده شد. این بار نه تنها به سودابه، بلکه به او هم کمک کرد تا از ماشین پیاده شود. گویی ناراحتی ها از بین رفته بود. زمین هنوز پوشیده از برف بود و سرما و سوز شب عید به صورت هایشان سیلی می زد. متین دوباره همان متین خوشرو شده بود. با خنده زیر بازوی دو دختر را گرفت و وادارشن کرد تا قدم هایشان را بلندتر بردارند تا زودتر به گرما برسند. آیلین در تلاش برای فراموش کردن آنچه پشت سر گذاشته بود، با خنده ای اعتراض کرد: "آهسته تر آقا متین . اگر زمین بخوریم، هر گز به خانه و گرما نمی رسیم."
متین بازویش را محکم تر فشرد و گفت: "اتفاقا شما باید بیشتر بدوید. برایتان لازم است تا خواب از سرتان بپرد."
مستخدمی پالتوی انها را گرفت و متن دوباره در کنار دو همراهش به سوی سالن به راه افتاد. خانه اشرافی آنها غرق در مهمان و شلوغی بود. صدای بلند موزیک از یک سمت می امد و هیاهو وخنده همراه آن بود. درخت بزرگ کاجی با شمع و گوی های بلورین دوست داشتنی همان جا وسط سالن می درخشیدند. مهمان ها در لباس های زیبا و رنگارنگ چشم را نوازش می کردند. کف زمین صیقل خورده و واکس زده، شفافیت خاصی داشت. متین نگاهی به زمین انداخت و بعد نگاهی به دور و برش. سپچس گفت: "یادم باشد آخر وقت کمی اینجا سرسره بازی کنیم. مزه خواهد داد."
دخترها خندیدند و به وسی سالنی که مهمان ها جمع بودند، راه افتادند. پاپانوئل چاق و مو سفید با کیسه ای بر دوش به آنها نزذیک شد فریاد زد: "کریسمس مبارک!"
از فریاد او سودابه بالا پرید و متین خندید. آیلیمن با خندهای دستش را به سوی پاپانوئل دراز کرد و گفت: "پیمان چه خبرت است؟"
پیمان ریشش را گرفت و ان را پایین کشید.
- چطور من را شناختی؟ کلی به گلویم فشار آورد که از صدایم شناخته نشوم.
- جز تو کس دیگری از این دیوانه بازی ها نمی کند.
پیمان ریشش را سرجایش گذاشت و با هرسه آنها دست داد. آیلین سراغ نیلوفر را رگفت و پیمان گفت: "قاطی ملت دارد می چرخد! چرا دیر کردید؟"
متین گفت: "تقصیر خانم هها بود. در ضمن تازه اول مهمانی است. تا آخر شب وقت بسیار است... راستی پیمان! کف سالنتان برای سرسره بازی جان می دهد."
- اتفاقا من هم وسوسه شدم که کمی بازی کنم؛ اما مادرم تهدیدم کرد اگر بخواهم زمین را لک بیاندازم، وادارم خواهد کرد دوباره همه جا را واکس بزنم. طفل معصوم این مستخدم ها از صبح در حال ساییدن زمین هستند.
خنده ای شیطنت بار کرد و گفت: "ولی آخر شب که مهملنها رفتند، دیگر نیلازی به تمیز کردن نیست. آن وقت یک دور بازی می کنیم."
سودابه با خنده گفت: "بله؛ ولی قبل ا آن باید مطمئن باشی که هم مادرت و هم مستخدمهای بیچاره
خوابیده باشند تا نبینند شما زحماتشان را به باد میدهید."
پیمان خندید و آنها را به سوی چند نفر از دوستان خود برد. کنار گوش ایلین گفت: "خیلی خوشحالم کردی که امشب اینجا آمدی. سودی و نیلوفر من را ترسانده بودند که تو ممکن است نیایی."
آیلین لبخندی از روی سپاس به او زد و گفت: "خودم هم فکر نمی کردم که بتوانم بیایم. در آخرین لحظات توانستم به اینجا برسم."
- متشکرم...
بعد با خباثت گفت: "چون دختر خوبی بودی، یک عالمه اینجا آدم هست که میتوانی برای خودت خوش بگذرانی. جنس تضمین شده هم از دوستان خودم دارم. اگر میخواهی به خیر و خوشی امشب را تمام کنی، به خودم بگو!"
خندید و گفت: "نه متشکرم. خودم همین دور و بر برای خودم گشت خواهم زد. از بچه های خودمان هستند."
- هرجور دوست داری. پس خوش باشید تا من به مهمان ها دیگر برسم.
پیمان آنها را گذاشت و رفت. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که دور و برشان شلوغ شد.
.

sorna
03-01-2012, 11:34 AM
سودابه با شادی ای که از چشمانش به خوبی هویدا بود، کنار متین ایستاده و با لذت از وقتش استفاده میکرد. اما آیلین زیاد با انها نماند. نمی خواست مزاحم او و متین باشد. بالاخره امشب اولین مهمانی بود که آن دو با هم در آن حضور داشتند و اودرک می کرد که هیچ چیزی برای سودابه شیرین تر از این نخواهد بود که از این فرصت برای نزدیک شدن هرچه بیشتر به متین استفاده کند. با اینکه اشتهایی برای شام نداشت؛ اما گرسنه بود. به بهانه شام، از آن دو جدا شد و به میز بزرگی که در گوشه سالن پر از خوردنیهای سرد بود، نزدیک شد. کمی غذا خورد تا ته دلش را بگیرد و بعد میان مهمانها برگشت. نگاه متین را برخود دید و به رویش لبخند زد؛ اما نزدیکشان نشد. سودابه با خنده ای سرمستانه، بازوی متین را گرفته بود و به حرف زنی که کنارش ایستاده بود، گوش میکرد. از دیدن خنده او، آیلین نیز لبخندی از سر رضایت زد. سالن را ترک کرد و به دنبال نیلوفر گشتی در سایر اتاق ها زد. او را کنار زنی میانسال؛ اما بسیار شیک و آراسته دید. نیلوفر با دیدن او، با شادی دست زن را رها کرد و به سویش آمد.
- الی؟ آمدی؟ باورم نمیشود. چطور توانستی از دست جمشید راحت شوی؟
بوسه ای روی گونه او زد و آیلین محبتش را بی پاسخ نگذاشت. گفت: "به قول سودی با هزار و یک مکافات!"
وقتی به او گفت که جمشید را چگونه از سر باز کرده است، نیلوفر با مهربانی دستش را دور او حلقه کردو گفت: "کار خوبی کردی. نمیدانم چرا این بار جلویش ایستادی؛ اما به نظرم دیگر وقتش بود. بیا اصلا فکرش را نکن. این نگاه ماتم زده را کنار بزن. بیا تا تو را به مادر پیمان معرفی کنم."
مادر پیمان با مهربانی خاص زنان پرافاده اشراف قدیم ایران، گونه اش را روی گونه او گذاشت و بوسه ای در فضا رها کرد؛ آیلین نتوانست خنده اش را مهارکند و از این کار لبخندی زد. از او به خاطر مهمانی آن شب تشکر کرد و همراه نیلوفر از او دور شد. نیلوفر دست او را گرفت و با خودش داخل سالنی که صدای موزیک در آن دیوانه کننده بود، کشید. رقص نور و صدای بلند موزیک تند و رقص جوان ها که با ریتم موزیک بالا و پایین می پریدند، باعث سردردش شد. برخلاف نیلوفر که با خوشی داخل جمعیت گم شد، او خود را کانر کشید. نه اینکه علاقه ای به این چیزها نداشته باشد؛ بلکه امشب حوصله آن را نداشت. خود را از جمع بیرون کشید.
از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. زمین سراسر سپیدی بود... و برخلاف داخل، سراسر آرامش. ظاهرا برای دوستی که کنارش ایستاده بود، سر تکان میداد و وانمود میکرد که به حرفش گوش میدهد؛ اما تنها جایی که حواسش نبود، همان جا بود. حس بدی داشت. نوعی دلتنگی و تحت فشار بودن. برای اولی بار طی آن شب متوجه جای خالی جمشید شد. از تصمیمش پشیمان نبود؛ اما دلش میخواست جمشید را پیش خود داشت. چشمش به سودابه و متین افتاد. چقدر خوش بودند. یک لحظه به جای آن دو خودش و جمشید را دید. دیگر نمی توانست این سر و صدا را تحمل کند. به محض اینکه دوستش از او جدا شد، آیلین به سوی بیرون رفت. پالتویش را گرفت و بر دوش خود انداخت. هوا بسیارسرد بود؛ اما او اعتراضی به آن نداشت. چرا که همین سرما، این سکوت زیبا را به وجود آورده بود. جمعی از مردان داشتند وسایل آتش بازی را چک میکردند. به انها توجهی نکرد و به گوشه ای رفت و به آسمان سرخ و بغض دار نگریست. تا فردا صبح حتما یک بار دیگر برف می بارید. دوباره ذهنش به سوی خانه خاله سونا پر کشید. حالا در آنجا، چه وضعی بود؟
پیمان با تعجب به سایه زنی که گوشه ای ایستاده بود و در فکر بود، نگاهی کرد. هرقدر جلوتر میر فت، سایه آشناتر به نظر می رسید. در نهایت سایه تبدیل به آیلین شد. آیلین متوجه نزدیک شدن او نشده بود. وقتی پیمان صدایش کرد، آلین به سویش برگشت. پیمان پرسید: "الی اینجا چه میکنی؟ سرما می خوری."
لبخندی زد و گفت: "نه خوب است."
- چرا اینجایی؟ چیزی شده؟
- نه اتفاقی نیفتاده است. یک دفعه احساس خستگی کردم.
- خوب فکر میکنم که خستگی ات رفع شده است. بیابریم تو، قبل از اینکه ذات الریه کنی.
- تو برو. سکوت و آرامش اینجا برایم خوب است. میمانم تا بهتر شوم.
پیمان بازویش را گرفت و او را با خود به سمت خانه برد.
- بیا تو. داخل خانه هم آرامش پیدا میشود. اینجا مریض میشوی. در ضمن اینجا خوب نیست. من نگرانت میشوم.
ایلین مجبور شد با او به خانه برگردد. اما پیمان به جای اینکه او را میان مهمانها برگرداند، او را همان جا پشت در ورودی نگه داشت. دست در کیسه بزرگش که گویی ته نداشت، کرد و با هزار شکلک و اَدا کلیدی در آورد. دری را که پشت در ورودی بود، باز کرد و چراغش را روشن کرد. به او که همچنان ایستاده و تماشا میکرد، گفت: "بیا تو. اینجا کسی مزاحمت نخواهد شد. هیچ صدایی هم نیست که اذیتت کند. من میدانم که تنهایی امشب حوصله ات را سر برده است!"
از حرف او لبخندی زد و با تعارف او وارد شد. بر خلاف تصورش یک راه پله چوبی باریک مقابلش دید. پیمان گفت: "برو بالا. نترس. در را از این سمت قفل میکنم که کسی مزاحم نشود. همان بالا هم کلید هست. خواستی بیایی از آن استفاده کن."
سرش را تکان داد پیمان خواست برود که صدایش کرد. پیمان برگشت . آیلین با نگاهی از رو حق شناسی گفت: "متشکرم پیمان. خیلی متشکرم."
پیمان لبخندی به رویش زد .و گفت: "من، تو و سودابه را خیلی دوست دارم. نمی گذارم ناراحت شوید."
- تو خیلی خوبی. مثل یک برادر...
- برو بالا.
- پیمان؟... لطفا به بچه ها نگو من اینجا هستم. تو که انها را می شناسی؟
پیمان خندید و گفت: "مثل کف دستم!"
پیمان رفت و در از پشت سرش قفل کرد. آیلین با خیال آسوده نفسش را بیرون داد و پله ها را بالا رفت. یک اتاق خواب بزرگ مردانه بود. حدس زد که اتاق سابق خود پیمان باشد. پنجره های بزرگ آن رو به خیابان بود. همانطور که پیمان گفته بود، اینجا سر و صدا آزار دهنده نبود. به سوی پنجره رفت. پرده توری آن را اندکی کنار زد. با خوشحالی و حسرت چشمش به ساعت بزرگ افتاد. یک صندلی پیش کشید و روی آن نشست. به این فکر کرد با وجود اینکه نزدیک به چهارده سال از اقامتش در این کشور میگذشت، نتوانسته بود یک شب را بیرون از خانه بگذراند. باز این فکر در ذهنش سرک کشید که وجود خانواده و جمشید، هم خوب بود هم بد حمایت هایشان همیشه باعث دلگرمی اش بود و حضورشان او را از بعضی چیزهایی که آرزویشان را داشت محروم کرده بود. اگر سال جاری هم میگذشت، دیگر همه چیز تمام میشد. چیزهای زیادی بود که دوست داشت تجربه شان کند. وقتی به ایران برمیگشت، مطمئنا حسرت انها را می خورد؛ چون معلوم نبود که دوباره بتواند به اینجا برگردد و انها را ببیند. ای کاش جمشید راحتش گذاشته بود تا از اولین تجربه تنهایی اش باغ لذت استفاده کند. حالا هم که جمشید نیامده بود، وجودش و خاطراتش بر ذهن آیلین سنگینی میکرد.
صدای باز و بسته شدن در راهرو و بعد از آن صدای قدم هایی که از پله ها می آمد، او را به خود آورد. فکر کرد پیمان است؛ اما وقتی همان کنجکاوی قدیمی درباره صدای پاها در او زنده شد، متوجه شد که این صدای پای پیمان نیست. قبل از اینکه بتواند تشخیص بدهد، صدا نزدیک تر شد و بالا رسید. وقتی به سویش برگشت، مطئن بود که این صدای پای متین است. با تعجب پرسید: "شمایید؟"
متین در روشنایی اندک آباژور به او نگاهی کرد و گفت: "مزاحمتان شدم؟"
- باعث تعجبم شدید. چه کسی به شما گفت که من اینجا هستم؟
- داشتم دنبالتان می گشتم که پیمان در مخفیگاهتان را به رویم باز کرد. ترسید همه جا را به هم بریزم.
- کارم داشتید؟

sorna
03-01-2012, 11:34 AM
متین بدون اینکه پاسخ بدهد پیش آمد و کنار پنجره رفت.
- چرا اینجا آمدید؟ من فکر کردم مشغول خوش گذرانی هستید.
- نه. حوصله اش را نداشتم... سودی کجاست؟ به او هم گفتید که کجایی؟
- دوست نداشتید که او بداند؟
- نه. نمیخواهم فکر خودش را با نگرانی بیهوده برای من مشغول نگه دارد. حیف است شادی امشبش این طوری زایل شود.
- شما چرا لذت نمی برید؟
جوابش را نداد و با راحتی به پشتی صندلی تکیه زد. متین نیز برگشت و روی لبه تخت نشست. هر دو ساکت بودند و گویی هیچ کدام اعتراضی به آن نداشتند. مگر نه اینکه برای فرار از آن سر و صدا به آنجا آمده بودند؟ اما عاقبت متین به آن وضعیت خاتمه داد. با تردیدی که به خوبی در صدایش معلوم بود، گفت: "دلت... دلتان میخواست... با جمشید بروید؟
گفت: "راستش خودم هم نمیدانم دلم چه چیزی میخواست."
- امان از این دل!
آیلین با لبخند نگاه گذایش را ه او افکند و ریه اش را از هوا پر و خالی نمود. گفت: "وقتی شما و سودی را کنار هم دیدم، خیلی چیز ها در ذهنم جان گرفت. اگر میشد زمان را به عقب بگرداند... حتما میخواستم امشب را با جمشید باشم. من همه عیدهایم را در این کشور، در کنار او وخانواده اش بوده ام. حالا برایم سخت است که در شب عید باشیم و من برای اولین بار از آنها جدا."
لحظه ای مکث کرد و بعد اضافه نمود: "اگر بخواهم صادق باشم، باید بگویم که اصلا دلمم نمیخواست دل او را امشب بشکنم. او به خاطر من آمده بود."
ممتین آزرده گفت: "پس حدسم درست بود. از اینکه آمده اید، پشیمان هستید. من را ببین چه خوش خیال بودم..."
حرفش را نیمه کاره رها نمود و ایلین نیز دنبالش را نگرفت؛ اما در عوض گفت: "نه، پشیمان هم نیستم. اتفاقا داشتم به این فکر میکردم که چرا این همه مدت که اینجا بودم، از این کارها نکردم... نمیدانم، شاید هم اشتباه میکنم و این ناشکری باشد. باید خدارا شکر کنم ک در اینجا هم یک خانواده داشتم که من را دوست داشتند."
متین لحظه ای سکوت کرد. وقتی به حرف در آمد. خودش هم از بی پروایی اش تعجب کرد. گفت: "چه اصراری دارید که او را نامزد خودتان معرفی کنید؟"
آیلین باز با اعتنایی خود، از او خواست که در این باره حرفی نزند. در عوض گفت: "این آخرین کریسمسی است که من در انگلستان میگذرانم. سال دیگر کجا خواهم بود و چه خواهم کرد، نمیدانم. وقتی فکرش را میکنم... دلم میگیرد."
متن بار گفت: "اینجا را دوست دارید؟"
- چهارده سال در اینجا زندگی کرده ام. بیشتر از مدت زمانی که در ایران بودم.
- پس چرا می خواهید بروید؟ میتوانید همین جا مشغول بشوید. درس بخوانید و کار بکنید.
- فراموش کردید؟ من بورسیه هستم و باید برگردم.
- اگر واقعا دوست نداشته باشیدکه به ایران برگردید، راه های زیادی دارد که میتوانید این تعهد را پس بگیرید.
آیلین فکر کرد و بعد گفت: "نه. به اندازه کافی از ایران و خانواده ام دور بوده ام. می خواهم برگردم. مثل من در این کشور زیاد است. میتوانند یکی مثل من را خیلی راحت استخدام کنند و از او کار بخواهند. البته اگر آدم خوش شانسی پیدا شود که بتواند به این نیازهای انها جواب بدهد و خودش هم کاری که واقعا برایش درس خوانده تخصص دارد، ارائه کند. اما در ایران به من نیز دارند. من را به اینجا فرستاده اند و تربیتم کرده اند که برایشان مفید باشم. نباید یادم برود که اهل کجا هستم."
- این حرف ها را به من میگویی که به ایران برگردم؟
آیلین لبخندی زد و گفت: "نه. هر کس برای خودش زندگی میکند و خودش میداند که خوب و بدش چیست. در این شرایط من تصمیم میگیرم که به ایران برگردم و شما تصمیم میگیرید که بمانید. هر کس بنا به برنامه خاص زندگی خودش."
- اگر اینقدر منطقی هستید، پس چرا برای رفتن از اینجا ناراحتید؟
برگشت ونگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد. متین با شرمساری خنده ای کرد و گفت: "ببخشید، دلیلتان را یادم رفته بود!"
آیلین خندید و گفت: "تاسف میخورم که چرا با شما این قدر دیر آشنا شدم."
- خوشحالم.
با تعجب پرسید: "از اینکه من متاسفم؟"
- آه نه، نه. منظورم این نبود. خوشحالم که از آشنایی با همدیگر راضی هستیم.
آیلین با آرامش گفت: "بله. ما همه راضی هستیم."
لبخندی روی لبان متین نشست. آیلین با رضایت خاطر به برج شهرداری نگریست. پرسید: "تا به حال کریسمس را در خیابان جشن گرفته اید؟"
- باید این کار را میکردم؟
آیلین شانه ای بالا انداخت و گفت: "نمیدانم... دلم میخواست طی این سالها بای یک بار هم که شده، جمشید را وادار میکردم که این کار را بکنیم."
یاد جمشید، باز متین را وادار به واکنش کرد.
- برای من هم جالب است که در همه حال جای جمشید را خالی می کنید!
ایلین نیشی را که در کلام او بود، متوجه شد. با پوزش نگاهش کرد و گفت: "معذرت میخواهم. امشب اصلا حالم خوب نیست. نمیتوانم اینجا آرام بگیم. کاش اینجا نمی آمدم."
- و به جای اینجا، عید را با جمشید بودید.
- نه. امسال اصلا موقع خوبی برای این کار نبود... در عوض برای آخرین کریسمسی که در انجا هستم، یک برنام ریزی حسابی میکردم و مثل هاران نفر دیگر پای برج شهرداری منتظر به پایان رسیدن امسال می نشست.
- دلتان میخواست آنجا بروید؟
با خده ای گفت: "میدانم احمقانه است و سودی و نیولفر اگر باشند، سرنشم میکنند؛ اما من دلم میخواست.
متین از جایش بخاست و پشت پنجره رفت. شیشه ها از سردی هوا بخار کرده و در بعضی قستها یخ زده بودند. بخار را با انگشتش پاک کرد و به برج نگاه کرد. برگشت و آیلین را نگریست. اما او به نگاهش پاسخی نداد. پرسید: "چرا میخواستید آنجا باشید؟"
آیلین شانه ای بالا انداخت گفت: "امشب اصلا حال و هوای خوبی برای ماندن زیر سقف ندارم."
متین او را بدون کلامی ترک کرد و آیلین با خیال آسوده همچنان به بیرون خیره ماند. زمان زیادی به کریسمس نداشتند. باید پایین می رفت؛ اما اصلا حوصله اش را نداشت. بیشتر ترجیح میداد که به خانه برگردد.
متنی پیمان را در سالن پیدا کردو او را به گوشه ای کشید پرسید: "میتوانی برایم کاری بکنی؟"
- البته. میخواهی به کسی معرفی ات بکنم؟
پوزخخدی زد و گفت: "نه. میخواهم بروم بیرون."
- الان؟ برمیگردی؟
- نمیدانم.
- اما برای ساعت دوازده برنامه داریم.
- میدانم. اما می خواهم برنامه کس دیگری را اجرا بکنم... می خواهم آیلین را جایی ببرم. میتوانی کمک کنی دخترها چیزی نفهمند؟
پیمان لحظه ای باتعجب نگاهش کردغ اما وقتی چشمان او را دید، چون مکتشفی، خنده ای به روی او کرد و به بازوی او زد: "برو. حواسم خواهد بود. خوش باشید!"
متین نیز خندید و گفت: "لطفت یادم خواهد ماند. متشکرم."
- مراقب خودتان باشید... میخواهی من آنها را به خانه برگردانم؟
- بهتر ات آنها نفهمند که آیلین با من است.
پیمان سرش را تکان داد و گفت: "برو. اگر شده تا صبح حواسشان را پرت میکنم."
متین راه افتادکه برد؛ ولی پیمان صدایش کرد و گفت: "میدانی که آیلین نامزد دارد؟"
متین در درونش به خود پیچید؛ اما چیزی بروز نداد. گفت: "کاری به نامزدش ندارم."
پیمان باز نگاهش کرد گفت: "ناراحت نشو. خواستم اگر خبر نداری، بدانی."
- می دانم.
پیمان لبخندی زد بعد با لحنی که بوی تهدید نیز داشت، گفت: "آیلین برایم خیلی عزیز است...خیلی مراقب باش!"
متنی با اطمینان نگاهش کرد .و گفت: "حتما. متشکرم."
صدای قدمهای عجول متین دوباره در پله ها پیچید و لحظه ای بعد، خودش نیز نمودار گردید. جلو آمد و گفت: "بیایید."
آیلیم با تعجب برگشت و پرسید: "کجا؟"
- بیایید بعد میگویم.
- اما...
متین فرصت اعتراض نداد و بازو یش را گرفت و با خود به پایین برد.
- وقت نداریم. عجله کنید.
پالتوی آیلین را بر دوشش انداخت و کیفش را به دستش داد. پالتوی خود را هم پوشید و در را برایش باز کرد. آیلین همچنان با حیرت پرسید: "کجا؟ چه شده است؟ من به بچه ها نگفته ام."
متین به رویش خندید و گفت: "میرویم بی سر و صدا کمی تفریح کنیم. مگر نمی خواستید از اینجا بروید؟"
- چرا؛ اما...
- اما ندارد. بیایید. پیمان هوای دخترها را دارد.
آیلین گیج شده بود؛ ولی همراهش داشت به سوی ماشین می دوید. پرسید: "نمی خواهید بگویید کجا میرویم؟"
متین نیم نگاهی به او کرد و با سرخوشی گفت: "می رویم پای برج."
آیلین از شادی فریادی کشید و گفت: "خدای من!"
- امشب پاپانوئل من هستم!
خندید و گفت: "کاملا درست است... اما با این لباسها به من می خندند."
متین او را در لباس شبش دوباره برانداز کرد و گفت: "خوب چه عیبی دارد؟ شما که همیشه برای دیگران مفید هستید، این بار هم باشید."
او خندید و با لذت به بیرون نگاه کرد. همه جا چراغانی و روشن بود. مثل اینکه فرشته آمین امشب کنار او بود و ایلین میتوانست هر چه بخواهد، برآورده شده، بداند. ای کاش همیشه این طور بود. در آن صورت... یکدفعه چیز های بسیار زیادی که آرزو داشت، به ذهنش هجوم آورد به خنده اش انداخت. متین پرسید: "چرا می خندید؟"
نگاهش کرد و گفت:"امشب روی شانس هستم."
- امیدوارم واقعا این طور باشد. حیف است این کریسمس آخر را با حسرت بگذرانید.
پلیس خیابان را بسته بودو آنها نمی توانستند از حد معینی با اتومبیل جلوتر بروند. در نتیجه، متین ماشین را پارک کرد و هردو پیاده شدند متین کیف آیلین را از دستش گرفت و زیر صندلی اتومبیل پنهان کرد. جیبهای خود را هم خالی کرد و در داشبورت ریخت. پرسید: "چیز گرانقیمتی که با خودتان ندارید؟"
دستش به سوی گردنبند طلا اهدایی مادرش رفت؛ اما آن را هیچ وقت ازخود جدا نمی کرد. آن را در زیر لباسش پنهان کرد و سرش را تکان داد. سرما و هیجان، آیلین را به لرز انداخت. با لبی خندان کنار او به راه افتاد.

sorna
03-01-2012, 11:34 AM
زمین از برفی که باریده بود، خیس و گل آلود بود. نگاهی به دامن لباسش انداخت. روی زمین کشیده میشد. اما او توجهی به ان نکرد. حالا که متین این فرصت را در اختیارش گذاشته بود، چرا از آن استفاده نکند؟هرچه جلوتر می رفتند، صدای موزیک و ازدحام جمعیت بیشتر می شد. هیجانش لحظه به لحظه بیشتر میشد و قلبش با شدت بیشتری از شادی می تپید. متین او را بیشتر به سوی خود کشید و با حواس جمع، خود و او را به جمعیت زد. آیلین مردم را شاد و خندان میدید که دسته به دسته برای خود به کاری مشغول بودند. گوشه و کنار در بشکه های فلزی بزرگ آتش درست کرده بودند و با آن خود را گرم می کردند. گر چه از گرمای الکل نیز با تمام وجودشان استقبال می کردند. بالاخره جایی میان جمعیت ایستدند تا از گزند سرما در امان باشند. آیلین با هیجان خندید و برای رسیدن صدایش به گوش متین، فریاد زد: "تا به حال چنین اشتیاقی را برای کریسمس ندیده بودم. آدم دلش میخواهد فریاد بزند."
- خوب بزن!
او سرمستانه خندید و گفت: "اگر زیاد بمانم، بعید نیست که این کار را هم بکنم. ای کاش از اول به همین جا آمده بودیم. جشن واقعی این جاست."
- اینجا را دوست داری؟
- مثل بازار مکاره میماند. بله. خیلی هیجان دارد.
صورتش از سرما و هیجان سرخ شده بود. متین میدید که از سرما چانه اش می لرزد. خندید و گفت: "سردت است. چانه ات می لرزد."
او هم خندید و گفت: "مهم نیست."
صدای وحشی ویولون او را کنجکاو نمود و نگاهش را به سوی صدا برگرداند. مردان و زنان دست در دست هم دور آتشی حلقه زده بودند و با موزیک تند ویولون می رقصیدند. متین متوجه مسیر نگاهش شد. دستش ر گرفت و با قدمهای بلندی به سوی آنها کشید.
- بیا برویم کمی گرم شویم.
آیلین به خیال اینکه او را سوی آتش می برد تا گرم شود، همراهش شد. وقتی دید متین حلقه را شکافت و به جمع پیوست، با تعجب پرسید: "چه میکنی؟..."
جمعیت هر دو را با خوشی پذیرفتند و فرصت اعتراض به او ندادند. متین به رویش خندید و گفت: "گرم میشویم."
حق با او بود. آیلین بابالا و پایین پریدنهای آنها گرم میشد و سرمایی را که در وجودش دویده بود. بیرون میکرد. صورتش از گرمای درون گر گرفته بود و بدنش آن قدر گرم شده بود که از دستانش گرما را به وجود متین نیز منتقل می کرد.
دست متین را گرفت و خودشان را از حلقه جدا کرد. به نفس نفس افتاده بودند و انگشتان پایش در کفشهای پاشنه دار و زیبایش یخ بسته و بی حس شده بود. اما راضی بود. متین تن خیس و عرق کرده شان را دوباره میان جمعیت کشید تا دور خودشان را دیوار گوشتی بکشد. تا دقایقی دیگر ساعت دوازده میشد آن وقت دیدن آسمان نیز هیجان دیگری را بهوجود می آورد. متین هم نگاهی به آسمان کرد که شروع به بارش می نمود. گفت: "الین صبح عید، خیلی عالی خواهد بود. میتوانی پنجره را باز کنی و مثل یک "اسکروچ" یک شهر سراسر برفی ببینی."
آیلین با سری پر شر و شور گفت: "من هم مثل اسکروچ از دیدن این صبح لذت خواهم برد؛ اما برخلاف او، من شب جهنمی نگذرانده ام."
- خوشحالم.
سرخی گونه ها و نوک بینی اش چهره اش را بامزه نموده بود. خود متین هم دست کمی از او نداشت. شال گردن را محکم دور گردنش پیچیده بود تا سرما به تن خیسش نخورد. آیلین از گذراندن این لحظات غرق لذت بود و هیچ متوجه نبود که دستانش هنوز در میان دستان متین است. سوز هوا پوست را می سوزاند؛ اما دستکش به دست نداشت و گویی از این وضعیت نه تنها ناراحت نبود، بلکه خوشحال و راضی نیز بود. موهای آیلین با آن همه بالا و پایین پریدن بر سر و شانه اش ریخته بود. دستش را از دست متین در آورد تا انها را جمع کند. باز متوجه بی تابی متین برای گرفتن دستانش نشد و متین دست او را در میان سرمای دستانش فشرد. در دلش آشوبی برپا بود که نمی توانست آن را آرام نگه دارد. چشمان درخشان آیلین به مردم شاد و خندان می نگریست و نگاه متین چهره ایلین را می کاوید. هر دو داشتند از فرصت استفاده میکردند؛ در پی مقاصد خودشان.
سرما داشت دوباره به تن و جان آیلین می دوید. لباس نازکش بیشتر به جانش چسبیده بود و سرما را بیشتر به بدنش منتقل میکرد. بالاخره وقتی عقربه های ساعت شهرداری روی عدد دوازده قرار گرفت، آیلین برای اولین بار از نزدیک شاهد صحنه ای بود که تا آخر عمر به خاطرش می ماند. فریاد و غریو شادی بود که به هوا برخاست و بلافاصله گلوله های آتش بازی در آسمان به خود نمایی پرداختند. هر لحظه به شکلی و به رنگی. مردم با شادی به آغوش هم می پریدند و به رسم تحویل سال نو همدیگر را می بوسیدند. آیلین برای لحظه ای از به یاد آوردن چنین رسمی دست و پایش را گم کرد. وقتی جوانی که کنارشان ایستاده بود، به سویش برگشت و با گفتن
Merry Christmas! دستش را دراز کرد تا او را بگیرد و ببوسد، بی اختیار خود را به متین چسباند و با هراس خود را از او کنار کشید. متین دستاش را دور وی حایل کرد و نشان داد که تمایلی به این امر ندارند. جوانک که اندکی نیز مست به نظر می رسید، با تعجب نگاهشان کرد و متین گفت: "یک کار را چند بار می کنند؟"
مرد جوان با حیرت بیشتر گفت: "اما من که..."
متین با اطمینان خاطر گفت: "چرا. حواست نبود رفیق! یک بتار با هم روبوسی کردیم."
جوان کمی فکر کرد و به نتیجه ای نرسید. آیلین با لبخندی که بر لب داشت، به جوان که با ناباوری از آن دو فاصله می گرفت نگاه کرد. شلیک خنده اش را در هوا رها کرد و متین حق به جانب سرفه ای کرد. مردم بدون توجه به آشنا یا غریبه همدیگر را می بوسیدند پایکوبی می کردند. چن ساعت خوشی در خیابان همه آنها را به هم وابسته کرده و با هم nوست نموده بود. کسی به کسی توجهی نداشت. آیلین و متین نیز با لبخند، رسیدن سال نو را به هم تبریک گفتند. آیلین داشت دیگران را تماشا می کرد که شنید متین گفت: "چه رسم بامزه ای است. من هم خوشم آمد."
بعد با صدای نسبتا بلندی گفت: "Somebody kiss me! Merry christmas! "
آیلین با تعجب به سویش برگشت. متین از گوشه چشم به او نگاه کرد و بی توجه، گویی او هم یک غریبه است به فریادش ادامه داد. حالت چهره آیلین از تعجب به خنده برگشت. متوجه منظور او از این شیطنت شده بودغ اما او هم به روی خود نمی اورد. فکر کرد: "بگذار آن قدر داد بزند تا خسته شود!"
کسی در آن شلوغی به فریاد او تجهی نداشت و هر لحظه صدای متین بالاتر و بالاتر می رفت. آیلین باورش نم شد متین بتواند چنین کاری بکند؛ اما در کمال تعجب و میان خنده هایش که با هر فریاد او و بی توجهی مردم، بلندتر می شد و دل او را به درد می آورد، میدید که متی حاظر به کوتاه آمدن نیست. اشک از چشمانش در آمده و تقریبا دولا مانده بود که دید دختر جوانی با آرایشی بسیار سنگین لباس اسپورت به سوی آنها می آید. در حالی که او نیز فریاد می زند: I*m comming

sorna
03-01-2012, 11:35 AM
فریاد متین با دیدن دختر قطع شد. وقتی دختر جوان در مقابل شان ایستاد، دیدن صورت متین، آیلین را از خود بیخود کرد. دختر جوان مثل مردمی که در اطرافشان
می چرخیدند، مست بود و احتمالا اصلا متوجه کاری که داشت میکرد، نبود. متین نگاهی به سوی آیلین انداخت و دست او را محکم تر فشرد. رو به دختر کرد و گفت:
Merry chritmas ! Bye. بعد مثل اینکه اصلا غتفاقی نیفتاده است، عقب گرد نمود و آیلین را که از شدت خنده کبود شده بود و نمی توانست خودش را کنترل کند، دنبال خود کشید. لحظه ا بعد، خودش هم به خنده افتاد. حخالش که به جا آمد به آیلین که همچنان از خنده اشک می ریخت گفت: "بس است دیگر. باید برگردیم."
آیلین نه می توانست نه می خواست که با او مخالفت کند. تا رسیدن به ماشین آیلین به زحمت توانست جلوی ود را بگیرد تا ان طور نخندد. برای این کار باید تلاش میکرد که به آنچه پشت سر گذاشته اند، فکر نکند. کنار ماشین متین ، ایستاد و نفس عمیقی کشید و با دستان یخ زده اش، صورتش را پاک کرد. در روشنایی خیابان نگاهش به لباسش افتاد. تقریبا تا زانو کثیف شده بود. متین در را برایش باز کرد و او با بدنی که از سرما بی حس شده بود، با احتیاط روی صندلی نشست تا صندلی را کثیف نکند. هوای داخل ماشین بیشتر از بیرون سرد بود. متین به محض نشستن، بخاری ماشین را روشن کرد و درجه آن را روی حداکثر تنظیم نمود. به آیلین نگاه کردکه هنوز چشمانش از خنده می درخشید. آیلین دستان خشک شده از سرمایش را جلوی دهان گرفت و سعی کرد آنها را رگم کند. در همان حال، از سرما می لرزید. متین دید حکه دستهای آیلین سرخ شده اند. با دیدن آنها به خود خشم گرفت که چرا حواسش به سرما نبوده است. گفت: "صبر کن. دستت را به من بده."
دستان ایلین را در میان دستان خود جلوی بخاری ماشین گرفت. دستانش را ماساژ داد و گفت: "چرا نگفتی سردت شده است. حتما بی حس شده اند."
با فک لرزانش خندید و گفت: "نه به اندازه پاهایم. ارزش این همه خوشی را داشت. عیب ندارد."
متین با ناراحتی گفت: "نه اتفاقا ارزش سرما خوردن را نداشت."
اما ایلین با او موافق نبود. از نظر او، تفریح شب کریسمس حتی به یک سرما خوردگی هم می ارزید! خیلی کم پیش می امد که بتواند به این حد خوش باشد. پاهایش را جلو کشید و نگاهی به آن ها انداخت. سرخ و ورم کرده به نظر می رسید. حسشان نمی کرد. فقط دردشان را می فهمید. کم کم وقتی دستانش گرم شد و توانست آن ها را تکان دهد، سراغ پاهایش رفت. بند کفش هایش را باز کرد با تقلا آن ها را بالا آورد. متین با دین آنها سری تکان داد. از دور گردنش، شال را در آورد و دور پاهای او پیچید. آیلین خود به ماساژ پاهایش پرداخت. به متین که نگاهش می کرد، گفت: "چیزی نیست. الان گرم می شوم."
متین نگاهش را از انگشتان پایش گرفت و پرسید: "می خواهی برویم چیزی بخوریم تا گرم شوی؟"
- نه بهتر است برویم. باد قبل از تمام شدن مراسم، به خانه پیمان برگردیم تا دخترها نفهمند.
متین با یاد آوری او، ماشین را به حرت در آورد. کمی بعد هوای داخل ماشین آن قدر گرم شده بود که آیلین دیگر احساس گرما نمی کرد؛ اما انگشتان پایش گزگز میکرد و زیر ماساژ انگشتان دستش، درد می کردند. متین نیم نگاهی به او کرد و پرسید: "گرم شدی؟"
آیلین با لبخند گفت: "حسابی. متشکرم... امشب به من خیلی خوش گذشت متین خیلی متشکرم. ای کاش دوباره عید می شد."
متین نیز با لبخند گفت: "مگر باید عید ها خوش گذراند؟ هر موقع که تو بخواهی می توانی شاد باشی و این ربطی به عید ندارد."
آیلین سرش را به نشانه تایید حرف او تکان داد و گفت: "حق با توست. تاسف می خورم تمام این سالها را همیشه به یک صورت و تکراری سپری کردم. اگر زودتر از اینها می دانستم که چه خوشیهایی وجود دارد..."
سکوت کرد و متین نیز حدس زد که اگر این حرف ادامه بیابد، باز ممکن است به چیزهایی برسند که بعد از این همه خوشی حیف بود به آنها فکر کنند. بنابراین با نگاهی به لباس او گفت: "فکر میکنم دیگر لباست به درد نخورد."
آیلین نیز نگاهی به دامن لباسش انداخت که نیمه خشک و کثیف بود. دیگر از آن رنگ خوش پرتقالی اش خبری نبود؛ اما تاسفی نداشت. خندید و گفت:"مهم نیست. باید به یک لباسشویی بدهم. حتما درست میشود... اما شال گردن تو..."
باز خندید و گفت: "مثل اینکه من قاتل لباس های تو شده ام. آن بار پیرهنت را خراب کردم و این بار..."
متین لبخندی به رویش زد و گفت: "ولی در عوض پیراهنم یک پیراهن نو گرفتم."
- بله. این بار هم برایت یک شال گردن تازه می گیرم.
- نه تو این کار را نمیکنی!
- چرا؟
- چون من این بار شالم را به تو نمی دهم که تو به جایش برایم شال نو بخری. شالم هنوز قابل استفاده است. حیف است آن را دور بیندازم.
- اما من آن را به پایم مالیدم و کثیفش کردم.
- مهم نیست. با شستن تمیز می شود.
- باشد. پس من آن را برای می شویم.
متین برگشت و با نگاهش او را نوازش کرد. گفت: "نمی خواهد. فردا با لباسهای کثیفم به لباسشویی می دهم."
- باشد. هر طور که دوست داری. خودت باید پولش را بدهی!
فکر خرید، او را به یاد هدیه اش انداخت. کیفش را از زیر صندلی بیرون کشید و از داخل آن هدیه کریسمس او را در اورد. آن را به دستش داد و گفت: "کریسمس مبارک!"
چشمان متین از حیرت و شادی درخشید و گفت: "یادت مانده بود که برای من هم هدیه بگیری؟ چقدر تو خوبی!"
- من برای همه دوستانم هدیه می گیرم.
با اینکه راهی تا رسیدن به خانه پیمان نداشتند، اما متین ماشین را گوشه خیابان کشید و توقف کرد. با لبخندی بسته را گرفت و گفت: گیک جواب دندان شکن برای اینکه فکر نکنم با بقیه فرقی دارم!"
آیلین با تعجب نگاهش کرد و گفت: "ببخشید. من متوجه منظورت نشدم."
شانه اش را بالا اندخت و گفت: "مهم نیست."
بسته را باز کرد و با دیدنش لبخندی زد.
- متشکرم. خیلی قشنگ است. لطف کردی.
به چشمان درخشانش نگاه کرد و ادامه داد: "برای موقعیتهای خاص آن را نگه می دارم. شای به خاطر این به من توجه شود!"
آیلین خندید و گفت: "تو همین طوری هم مورد توجه هستی. یک ربع پیش را که فراموش نکردی؟!"
متین از به یاد آوردن دختر نیمه مست، خندید و گفت: "آدم حسابی که به تور ما نمی خورد!"
کراوات را با خنده تا کرد و در جعبه اش گذات. آیلین هم خندید و گفت: "خوب برویم. دیر شد."
متین نگاهش کرد و با صدای گوش نوازی پرسید: "تو هدیه کریسمس نمی خواهی؟"
- زشت است از کسی هدیه بخواهی.
- اما تو دلت می خواهد. این طور نیست؟
همان طور که انتظارش را داشت، آیلین هنوز یک دختر ایرانی بود. او جواب داد: "اگر هدیه بگیرم متشکر خواهم بود؛ اما انتظارش را ندارم. چون من امشب یک هدیه فراموش نشدنی هم گرفته ام. همان برایم کافی است. هیچ هدیه ای من را به این اندازه خوشحال نمی کرد.
- به این تریب تو را خیلی راحت میتوان خوشحال کرد.
- بله. حتما. من از هر چیزی که از ته دل باشدف خوشحال میشوم. حتی کوچک و ظاهرا کم ارزش.
متین با خود گفت: "به همین دلیل هم هست که جمشید حالا خودش را مالک او میداند."
خم شد و از داشبورت چیزی در آورد. وقتی دستش را در مقابل صورت او باز کرد. آیلین یک جعبه کوچک دید. متین گفت: "من برای خرید کریسمس یاد تو بودم. گرچه شک داشتم که بتوانم امشب تو را ببینم."
آیلین بل تشکری جعبه را از او گرفت و گفت: "عیبی دارد که حالا بازش نکنم؟"
متین با تعجب نگاهش کرد و گفت: "نه؛ ولی چرا؟"
- همیشه دوست دارم هدیه هایم را در تنهایی باز کنم. لذتش آن موقع بیشتر است.
متین سرش را تکان داد و نگاهش ر از چشمان زیبای او گرفت.
اصرار آیلین برای شستن شال گردن متین به جایی نرسید. او شال را از آیلین گرفت و کنار دستش گذاشت. وضع لباسش مناسب برای وارد شدن در مراسم نبود. مهمانی تمام شده بود و مهمانها در حال رفتن. متین از او خواست تا در ماشین بماند تا دخترها را صدا کند. آیلین وقتی پیمان را جلوی در دید، از ماشین پیاده شد و برای تشکر از او رفت. پیمان هنوز لباس پاپا نوئلش را بر تن داشت. با خنده ای به روی متین، زنگوله اش را تکان داد و دست او را گرفت:
Merry Christmas
آیلین نیز دست او را فشرد و کریسمس را به او تبریک گفت. پیمان دست در کیسه اش کرد و یک جفت گوی زیبای چینی را به دست او داد.
- این را مخصوص برای تو خریده ام. چند کاره است. هم به درد تمدد اعصاب و بازی در دست میخورد و هم به درد شکستن سر آدمهای زبان نفهم!
آیلین خندید و هدیه او را هم داد. پیمان پرسید: "خوش گذشت؟"
با حسرت گفت: "تا آخر عمر حسرت خواهم خورد که چرا قبلا به این نوع مراسم نرفته بودم."
- متین به من نگفت کجا میروید؛ اما خوشحالم جایی بودید که هر دو راضی هستید. جایت امشب اینجا خالی بود. تو یک کریسمس به من بدهکار شدی.
- حتما. مرسی. بچه ها که...
- نترس آن قدر سرشان به چیزهای مختلف گرم بود که نفهمیدند کجا هستند.
- باز هم متشکرم پیمان.
همراه متین و سودابه و نیلوفر، به طرف خانه به راه افتادند. حق با پیمان بود. کسی متوجه نبودنِ او نشده بود.
شب، آخر از همه به حمام رفت و خستگی و سرما را با آب گرم از تن به در کرد. وقتی از حمام درآمد، دخترها از زور خستگی زودتر از او به اتاق خواب رفته بودند. آنچه لذت این خواب را بیشتر میکرد، فکر کردن به این بود که فردا تعطیل است و می توانند با خیال راحت، ساعت ها بخوابند. دامن لباسش را در مایع شوینده قوی گذاشت تا شاید لک لباسش از بین برود. بچه ها آن چنان به چیزهای دیگر مشغول بودند که حتی متوجه لباس کثیف او نشدند. قبل از رفتن به رختخواب سراغ هدیه متین رفت. مثل گربه ای در گوشه کاناپه خودش را جمع نمود و جعبه را باز کرد. در کمال تعجب، یک گردنبند بسیار ظریف و کوچک طلا دید. با لبخندی آن را در کف دستش گرفت و تماشایش کرد. یک پلاک به شکل نقشه ایران بود. آن را برگرداند، با تعجب و در عین شادی دید که کلمه Bell روی آن حک شده است. خنده اش گرفت. چطور توانسته بود چنین چیزی تهیه کد؟ احتمالا سفارش داده بود. آن را به گردن انداخت و جلوی آینه ایستاد. روی پوست سپیدش به زیبایی نشسته بود و می درخشید. از آن خوشش آمد. باید حتما دوباره از متین تشکر میکرد. وقتی به رختخواب رفت، باز یاد دو سال گذشته افتاد. سال پیش جمشید برایش یک انگشتر زیبا گرفت بود.
- آه خدایا... جمشید...

* * * * * * * * * * * * * * * * * *

sorna
03-01-2012, 11:35 AM
برخلاف آنچه فکر کرده بود، جمشید به این راحتی از این کار او نگذشت. روز بعد،موقع عصر بود که سراغش آمد. چهره اش گرفته بود و بی حوصله به نظر می رسید. بدون هیچ حرفی فقط گفته بود: "بیا بیرون برویم."
سودابه با ناراحتی نگاهش کرد که لباس پوشید و آماده شد. جمشید با خونسردی همیشگی اش رانندگی می کرد. بدون اینکه نگاهش کند. پرسید: "دیشب خوش گذشت؟"
آیلین باز از یادآوری شب گذشته، غرق لذت شد؛ اما نمی توانست شادی اش را بروز بدهد. گفت: "بله. آرزو کردم که ای کاش تو هم بودی."
او با تمسخر گفت: "کسی من را دعوت نکرده بود. در ضمن وقتی پدر و مادرم آن همه تدارک دیده بودند، اشتباه بود که به یک مهمانی بروم."
آیلین می دانست که این نیش و کنایه ها را جمشید به او میزند؛ ولی سکوت کرد. جمشید ادامه داد: گتو نمی پرسی که ما چه کردیم؟"
- چرا دوست دارم که بدانم برنامه هر ساله را پیاده کردید یا نه؟
- برایت مهم است؟
- منظورت چیست؟
او شانه ای بالا انداخت و گفت: "نیامدن تو همه چیز را در خانه به هم ریخت."
با ناراحتی و بغض پرسید: "چرا؟"
- چرا؟... آیلین بعضی وقت ها در شعور تو شک میکنم. چطور می توانی به این راحتی اینجا بنشینی و بپرسی چرا؟
آیلین نگاهش را از او برگرفت و به مقابلش چشم دوخت. گفت: "چرا؟ مگر چه کرده ام؟ من نمی توانم برای خودم یک شب را آزاد باشم؟ در ضمن از کی تا حالا وجود من در خانه شما اینقدر مهم شده است."
جمشید با خشم گفت: "خسلی بی انصافی! مهم نبوده ای؟ تو مهم نبودی؟ تو برای پدر و مادر من مثل لارا هستی."
- بهتر است بگویی بودم.
- آره حق با توست. بودی. تو پشت پا به همه چیز زده ای. نمیدانم چه کسی وارد زندگی ات شده که تو را این قدر عوض کرده است.
- من عوض نشده ام. همان الی سابق هستم که سالها بودم.چه کرده ام که فکر میکنی عوض شده ام؟ اگر یک شب را به میل خودم گذرانده ام، دلیل نمیشود که عوض شده باشم.
- چرا اتفاقا این بهترین دلیل است. تو من و خانواده ام را به حال خود رها کردی و به خاطر مهمانی فلان آدمی که معلوم نیست چه کسی است و از کجا پیدایش شده ، همراه یکی که یکدفعه سر و کله اش در زندگی شما پیدا شده، را9 افتادی و برای خودت خوش گذرانده ای. در حالی که به این فکر نکردی که این کار تو چه بی احترامی در حق بزرگ تر ها است. پدر و مادرم از دستت عصبانی هستند.
- جمشید خواهش میکنم این قدر تند نرو. به نظر خودم هیچ اشتباهی از من سر نزده است که مستحق این توبیخها باشم. من به خاطر خاله و عم شب عیدم را در جای دیگری گذرانده ام که آنها شب خوبی داشته باشند.
- به خاطر آنها؟ حرفهای مضحک نزن. تو خیسلی خودسر شده ای. حق با مادرم است که تو...
- که چی؟ بگو. چرا حرفت را خوردی. خاله در باره ام چه گفته است؟ من ناراحت نمیشوم. در این مدت آن قدر از خاله حرف شنیده ام که باورم نمیشود این خاله همان خاله سونای مهربانی باشد که در تمام این سالها من را پیش خود نگه داشته و نگذاشته دوری از خانواده من را آزار بدهد. چرا نمیخواهی بفهمی جمشید؟ آن کسی که عوض شده ، من نیستم.خانواده تو هستند. به خدا من هنوز هم دوستشان دارم. اشتباده از جانب تو بود که همه چیز را به هم ریختی.
- تو یک آدم ترسو هستی. از چه می ترسیدی؟ من همه چیز را به هم ریختم و خودم هم میدانم که چطور درستش کنم. وقتی گفتم که پای همه چیز ایستادم، پس باید حرفم را قبول می کردی. تو در عوض حمایت از من، داری هرچه رلا که تا حالا درست کرده ایم، نابود میکنی. تو مثل دیگران نیستی که خیلی راحت پای یک مر غریبه را به خانه ات باز کنی. چطور اجازه دادی آن مردک به خانه ات بیاید؟
جمشید نگاه سریعی به انگشتان او کرد و با خشمی نهفته در گلویش پرسید: "چرا انگشترت را در آوردی؟"
- خودت دلیلش را خوب میدانی. به تو گفتم که آن برای حالا نیست. حداقل نه اینجا. ایران! در ضمن من تنها در آن خانه زندگی نمیکنم کمه بنا به خواسته خوم رفت و آمدها را کنترل کنم. سودابه و نیلوفر آزادند با هر کس دوست دارند رفت و آمد کنند.
- یعنی باور کنم که آن مرد به خاطر آنها به آنجا می آیدو میرود؟
آیلین با ناراحتی وکلافگی گفت: "تو را به خدا جمشید. اذیتم نکن. تو خودت من را خوب میشناسی. سالها با تو زندگی کرده ام. چطور میتوانی به خودت اجازه بدهی که فکر کنی من آدم بی بند و باری هستم. محض رضای خدا برای یک بار هم که شده بیا سوء ظن به مردم نگاه نکن.
- اگر راست میگویی چرا به خانه بر نمیگردی؟
- باز هم که همان حرف همیشگی. چرا نمیخواهی عاقلانه به این فکر کنی جمشید؟ تو خودت خوب داری می بینی که من و خاله و عمو اصلا نمی توانیم با هم بسازیم. آن وقت می خواهی دوباره به آنجا برگردم . اگر یادت رفته است، من نمیتوانم فراموش کنم که خاله بار آخر به من چه گفت.
- چه گفت؟ تو چرا این قدر همه چیز را بزرگ میکنی. تو و او با هم داشنتید حرف میزدید. در ضمن اگر واقعا آن قدر که ادعا میکنی دوستش داری، چرا باید از دستش برنجی؟
- برای اینکه گاهی حرفهایی میزند که از ظرفیت هر آدمی خارج است. تاره من که چیزی نگفتم. گفتم؟ اگر وجودم او را ناراحت میکند، خوب خودم را از جلوی چشمانش کنار میکشم. پس چرا باید ناراحت شود.
- برای اینکه تو مهمانی و دعوتش را رد میکنی و به مهمانی غریبه ها میروی.
- جدا او میخواست من دیشب آنجا باشم؟ اگر این طور بود چرا خودش به من خبر نداد؟ من که او را خوب میشناسم. دو روز پیش تماس گرفته بودم حالش را بپرسم، چرا چیزی به من نگفت؟
- برای اینکه غریبه نیستی.
آیلین با پوزخندی گفت: "بله. غریبه نیستم! ای کاش غریبه بودم. میدانی اصلاچیست جمشید ؟ هه چیز تقصیر توست. زندگی من چه ایرادی داشت که به این روزش انداختی؟ من پیش شما خوشبخت و راضی بودم. تو باعث شدی که میانه من و خانواده ات به هم بخورد. من دوستشان داشتم. به خدا الان هم اگر بدانم دوباره همه چیز مثل قدیم میشود، برمیگردم مثل سه سال
یش زندگی ام را در آنجا ادامه میدهم. من به خاله و عمو را بیشتر از اینها مدیون هستم که بخواهم همه چیز را به هم بریزمو پشت پا به آن بزنم. نمیدانم خاله از چه میترسد. من هم یکی مثل او هستم. با او هم موافق هستم. هرطور بخواهد رفتار میکنم. او خواسته اش را بگوید، اگر من عمل نکردم، آن وقت مستحق این رفتارها هستم. اصلا میدانی جمشید؟ چچون میدانم که چقدر آنها را دوست داریو آنها هم تو را دوست دارند، به خدا اگر خاله بخواهد، از تو هم دست میکشم."
جمشید وحشت زده پا روی ترمز گذاشت ماشی را وسط خیابان متوقف نمود. صدای بوق ماشینهای پشت سر به هوا برخاست؛ اما او با تعجب و ترس نگاعش کرد. آیلین نگاهش را از او برگرداند. آن قدر از دستشان عصبانی بود که از اینکه چنین حرفی را به او زده است، ناراحت نبود. صدای ماشینهای پشت سر، جمشید را واداشت تا ماشین را به حرکت درآورد. شوک و وحشت حرف آیلین، دهان جمشید را دوخت. تا رسیدن به پارک مرکزی، هیچ حرفی نزد؛ اما وقتی در آنجا متوقف کردند، همان طور سر به زیر، پرسید: "این حرف را از روی عصبانیت زدی، مگر نه؟"
آیلین نیز نگاهش نکرد. زمزمه کرد: "آره."
جمشید جان گرفت. با لبخندی به رویش برگشت و گفت: "پس جدی نبود؟"
آیلین به سردی گفت: "چرا اتفاقا کاملا جدی بود. تو خودت مگر این را نمیخواهی؟ میخواهی احترام خاله عم را نگه دارم. چطور؟ جز این را ه دیگری هم هست؟ خاله و عمو این را میخواهند. می ترسند من تو را از دستشان در بیاورم."
نفسش را به سنگینی بیرون داد و به آرامی پرسید: "جمشید... چرا نمیگذاری همه چیز به روال سابق حرکت کند. من تو میتوانیم مثل قدیم خواهر و برادر خوبی برای هم باشیم. چه اصراری داری که زن و شوهر باشیم؟ این طوری به نفع همه خواهد بود و همه از آن راضی."
جمشید سراسیمه گفت: "خواهش میکنم الی ان حرف را نزن. من هر بار باید به تو بگویم که چقدر دوستت دارم؟ تو از اول هم برای من خواهر نبودی. این حرف تو شاید درست باشد؛ اما من در این میان. ناراضی خواهم بود. تو به فکر همه ستی، جز من."
آیلین با سردرگمی و آشفتگی سر تکان داد. گریه اش گرفته بود. بغض در صدایش خود را نشان داد، وقتی که گفت:" تو چی؟ تو واقعا به فکر من هستی؟ تو حتی خودت هم نمیدانی از من چه میخواهی؟ من با تو چه باید بکنم؟ خواهش میکنم جمشید. فعلا بگذار همه چیز همین طور باقی بماند. من به تو گفتم در اینجا از من انتظاری نداشته باش. من میخواهم به ایران برگردم. بگذار در آنجا تکلیف همه چیز روشن شود. به خدا داری من را خسته میکنی. من نمیتوانم دیگر تحمل کنم . به من رحم کن. اگر واقعا همان طور که ادعا میکنی، دوستم داری، این قدر به من فشار نیاور. چون تو و پدر و مادرم به این امر رضایت دارید، من هم راضی شدم این چند سال را به خواسته تو رفتار کرده ام؛ اما دیگر نمیشود. خواهش میکنم جمشید. با خاله و عمو هم کنار بیا. من نمی توانم تمام محبتهایشان را زیر پا بگذارم و برخلاف میل آنها رفتار کنم. به من هم فکر کن. خواهش میکنم."
همان طور بون اینکه سر برگرداند و نگاهش کند، از ماشین پیاده شد. جمشید صدایش کرد.
- کجا میروی؟
خم شد و با چشمانی که از اشک می درخشیدند، پاسخ داد: "جمشید من در وضعیت خوبی نیستم. چند روز بعد دفاعیه دارم. بگذار توانی برای این کار داشته باشم. راحتم بگذار."
نیازی به حرف دیگری نبود. جمشید با دیدن اشکهای او همیشه رام میشد و توانش را از دست می داد. گذاشت تا او در را ببندد و به آن سوی خیابان برود. در مقابل چشمان جمشید، آیلین برای خود تاکسی گرفت و احتمالا به سوی خانه برگشت.
* * * * * * * * * * * * * * * *

sorna
03-01-2012, 04:12 PM
با صدای سودابه از خواب بیدار شد. سودابه بالای سرش با چهره ای گرفته ایستاده بود.
- نمیخواهی بیدار شوی؟
نفس عمیقی که کشید و بیرون داد، به سودابه فهماند که یدار است. در جایش غلتی زد و بهبدنش کش و قوسی داد. سودابه دست او را گرفتو کمکش کرد تا در تختش بنشیند. چه سردرد بدی دشتو. دستی به صورتش کشید و شقیقه هایش را فشرد. سودابه کنارش روی لبه تخت نشستو به آرامی و در عین حال با توبیخ گفت: "ببین چه بلایی سر خودت آوردی!"
چشم باز کرد. با لبخند تلخی نگاهش کرد. چشمانش می سوخت. گفت: "سرم درد می کند. یک مسکن باید بخورم."
- الی ببخشید؛ اما اگر این را نگویم، می ترکم. آخر این جمشید چه تحفه ای است که تو با خودت چنین کاری بکنی؟ واقعا ارزش این همه گریه را داشت؟ باز آمده بود به جانت نق بزند؟
آیلین سرش را با تاسف تکان داد و گفت: "در بد باتلاقی گیر افتادم سودی. نمیتوانم از دستش راحت بشوم."
- چرا نمی توانی؟ تو برای خودت کسی هستی، چطور نمی توانی از پس او بر بیایی؟
- سودبی تکه میدانی وضع من چگونه است. نمی توانم. باید پای حرفی که زده ام، بایستم.
- تا کی؟ چطور می توانی بگذاری این همه اذیتت کند؟
- تقصیرخودم هم هست. وقتی میدانم او به این چیز ها حساس است، باید بیشتر مراقب کارها و رفت و آمد هایم باشم.
سودابه لحظه ای حوب نگاهش کرد و بعد با تردید پرسید: "ببینم نکند به خاطر متین گر گرفته بود؟
- گر چیه؟
- اه... ولکن بابا. منظورم این است که به خاطر امدن متین ناراحت شده بود؟
سرش را تکان داد و گفت: "آره. متین دلیل دیگرش بود. ظاهرا نرفتن من اوضاع شب عید را در خانه آنها به هم ریخته است. اگر میدانستم این طور می شود، از خیر آمدن مهمانی پیمان می گذشتم."
- جرات داری چنین چیزی را به پیمان بگو! زده به سرت؟ تو به خاطر خاله سونا می خواهی خودت را از همه خوشی های زندگی محروم بکنی؟ امروز نتوانی با جمشید درباره این طور چیز ها کنار بیایی، فردا چطور می خواهی با او زندگی کنی؟
آیلین در سکوت کمی فکر کرد و آهی کشید. گفت: "کار از این حرفها گذشته است سودی . نمی توانم."
- اما...
- فعلا تماشش کن عزیزم. صدایت در سرم جرینگ جرینگ می کند.
- دست شما درد نکند. جمشید حالا شد به به و ما اَخی؟!
با خنده ای از روی درد گفت: "باز چه می گویی؟"
سودابه بلند شد و گفت: "هیچی بابا. ولش کن. برای تو همیشه باید حرفها را ترجمه کرد."
بعد دستش را گرفت تا از تخت پایین بیاید. گفت: "بیا برویم شام بخوریم. برایت یک سوپ مخصوص ایرانی پختم که حالت را سر جایش می آورد. بعد هم یک مسکن بخور، تا شب راحت بشی."
آیلین با محبت به او نگاه کرد. او را در بغل گرفت و بوسه ای بر گونه اش زد. گفت: "من تو را نداشتم، چه میکردم؟"
- جمشید را مگر گم کرده ای؟ تا وا هست، نباید غصه چیزی را بخوی. دو روزه می فرستدت سینه کش قبرستان!
- آیلین خندید و گفت: "باشد تو هم فقط طعنه بزن."
- - حقت است. شاید اینطوری آدم بشوی. اگر می گذاشتی همان عصر می فرستادمش بغل مامانش!
- بس کن سودی. از سر این بیچاره ها دست بردار. خوب نیست که با یک رفت و آمد، توانستم مجوز راحتی خودم را تا دفاعم بگیرم؟
سودابه نگاهش کرد و با ناباوری شکلکی از خودش در آورد. گفتت: "تو چقدر ساده ای! بیجاره تویی نه آنها! دلت را صابون نزن که جمشید راحتت میگذارد."
پایان فصل شش
.
.
.

sorna
03-01-2012, 04:12 PM
اضطراب و استرس کار دفاعیه کم کم داشت او را عصبی میکرد.کار از دستش در امده بود و دیگر لازم نبود کاری بکند جز اینکه منتظر باشد و خودش را برای دفاع در دانشگاه آماده کند.برای فرار از این حال و روز تمام وقتش را یا در کتاب فروشی پیتر میگذراند یا با خالد و بچه های دیگر در کارهای به قول متین «انجمن خاور میانه »خود را مشغول میکرد.از طرف دیگر باید کم کم خودشان را برای سمینار بیست و سه مارس درباره ی خاور میانه که در دانشگاه برپا میشد آماده میکردند .گرچه احتمالا خودش در آن زمان آنجا را باید ترک میکرد اما تا فرصت داشت و میتوانست باید کارهایی را که برعهده گرفته بود تمام میکرد و آخرین کارها را انجام میداد.اوضاع آرام بود .جمشید رضایت به تلفن هایش داده بود و واقعا دست از آزارش کشیده بود.وقتی تماس میگرفت و با حرف هایش سعی میکرد آیلین را دلداری بدهد و استرس دفاعیه را در او از بین ببرد آیلین حس میکرد شرایط به چند سال پیش برگشته است .به روز هایی که بدون نگرانی از چیزی تمام مشکلاتش را به جمشید و خانواده اش میگفت واز آن ها برای پیشبرد کارهاش کمک میگرفت . متین بعد از شب کریسمس چند بار دیگر با پیمان یا تنها به دیدنشان آمده بود .اولین بار وقتی او را دید آیلین با لبخندی گردنبند هدیه ی کریسمس را کنار گردنبند مادرش که همیشه به گردن داشت انداخته بود.از زیر لباسش بیرون کشیده و از او تشکر کرده بود.آیلین وقتی گل سینه ای را که متین به سودابه داده بود دید ترجیح داد اصلا به سودابه درباره ی هدیه ای که از متین گرفته بود حرفی نزند .گرچه به شدت تعجب کرده بود که چرا متین برای او چنین هدیه ی گران قیمتی خریده است . در حالی که منطقی بود که چنین هدیه ای برای سودابه باشد نه او .اما نمیتوانست و نمیخواست چنین چیزی را از او بپرسد.به خودش گفت شاید یک شوخی باشد مربوط به این همه حساسیت وی به ایران .متین نیز با دیدن گردنبند لبخندی به او زد و از اینکه آن را به گردن انداخته تشکر کرده بود .آن شب و شب های بعد هربار که متین به آنجا امده بود آیلین به اتاقش رفته و او را با سودابه تنها گذاشته بود .حالا که میدانست جمشید به این اندازه به متین حساسیت نشان میدهد نمیخواست از نبود او سوءاستفاده کند .
ترس و هراسی که بچه ها از روز دفاعیه در دلش انداخته بودند باعث شد آن روز به تهوع بیفتد . پیمان وخالد به او تذکر داده بودند این احتمال وجود دارد که به خاطر جریان دادگاهش با دردسر روبه رو شود .به همین دلیل چشمانش تمام مدت به اطرافش میچرخید و گوش هایش تیز شده بود تا کوچک ترین نشانه های مخالفت را ببیند .با بودن جمشید کوچک ترین حرکتی میتوانست به قیمت نابودی اش تمام شود .البته این تا زمانی بود که جلسه رسمیت نیافته بود.چون به محض اینکه کار دفاعیه شروع شد توجه او از اطرافش جدا شده و تمام هوش و حواسش به این معطوف شده بود که از کارش به بهترین شکل ممکن دفاع کند .برای پایان نامه اش زحمت زیادی کشیده بود و حالا از فکر اینکه ممکن است به راحتی آن را خراب کن ددیوانه میشد.جمشید همراه پدر و مادرش و لارا در جلسه حاضر بودند و همین اضطراب او را به بالاترین حد رسانده بود .گرچه خاله سونا و شوهرش با نگاه ها و خنده های تصنعی شان به راحتی نشان داده بودند که هیچ میلی برای شرکت در آن جلسه نداشتند و احتمالا فقط بخاطر جمشید در آن جلسه حاضر شده اند .خدا را شکر میکرد از اینکه متین به خاطر کارش در بیمارستان به دانشگاه نیامده بود .بودن او میتوانست جمشید را به سر حد جنون برساند و بهانه ای دست خاله سونا و عمویش بدهد که بتوانند با آن بر سرش بزنند .سودابه قبل از شروع جلسه دسته گل زیبایی به او داده و به آرامی در گوشش زمزمه کرده بود :«متین فرستاده و برایت آرزوی موفقیت کرده است .دیشب هم که زود خوابیدی نتوانست با خودت صحبت کند.»


آیلین با لبخندی از او تشکر کرد .میتوانست شب با او تماس بگیرد و از خودش هم تشکر نماید و ... و به او بگوید که جایش خالی بود .برخلاف متین پیمان کنار نیلوفر نشسته بود و حضورش دور از چشم جمشید باعث قوت قلب و آرامش بیشتر آیلین شده بود.قبل از جلسه آنقدر سر به سرش گذاشته و دستپاچگی اش را که منجر به فراموش کردن زبان فارسی شده بود به سخره گرفته بود که خودش هم ناچار شده بود بنشیند و برای آرام شدن بگذارد سودابه شیوه های مادرانه اش را درباره ی او پیاده کند .با خانواده اش صبح قبل از آمدن به دانشگاه صحبت کرده و دعاهای آنها را برای موفقیتش به خاطر سپرده بود .آهو هم دست کمی از پیمان نداشت .با وجود کوتاه بودن مکالمه او را خوب سرحال آورده بود .تمام تدابیر امنیتی با موفقیت نتیجه داد بود و آیلین جلسه ی دفاعیه ی خود را با درجه ی آ از سر گذراند.وقتی پرفسور مکنیل نمره اش را خواند به جای او دوستانش فریاد کشیدند و شادی کردند .او با وقار و نتانت یک دانشجوی ارشد ایستاده و لبخندی به روی همه ی کسانی که در این مدت کمکش کرده و در آنجا به خاطر او حاضر شده بودند زد .برخلاف خواسته ی قلبی خاله و خانواده اش با بوسه ای بر گونه شان از انها تشکر کرد و گذاشت جمشید برای چند ثانیه او را بغل کند و تبریک بگوید.دست های گرم دوستانش را برای تبریک پذیرفت.پیمان با چشمانی که از شادی و افتخار برق میزد دستش را فشرد و گفت :«دوستت داریم قهرمان ! »
آیلین به خنده افتاد و سودابه و نیلوفر با چشمانی که خیلی زود به گریه نشست او را بغل کردند و به جای او از شادی گریستند.پیمان گفت :«بابا یک کم احساسات به خرج بده ! اینها خودشان را کشتند .آن وقت تو با خونسردی میخندی ؟تو دیگر کی هستی بشر ؟! ».
!

بعد نیلوفر را از او جدا کرد و گفت :«بیا بریم .باید سر را بدم یک سرم به تو جای این بزنند ! »
آیلین به شدت خندیده بود وتا به خود بیاید نگاه ناراحت جمشید را برای خود خریده بود .جمشید با شوخی و خنده مخالف بود .مرد. مرد بود و زن. زن !

sorna
03-01-2012, 04:12 PM
آیلین دیر وقت بود که وارد خانه شد.چراغ های خاموش خانه نشان میداد دختر ها از بازگشت او ناامید شده و به رختخواب رفته اند.همان جا خودش را در تاریکی روی مبل انداخت و آهی کشی.حق داشتند که فکر کنند او نمی آید.ساعت از یک گذشته بود .اما اگر به جمشید فرصت داده بود هم خوشی موفقیت پایان نامه را به کامش تلخ میکرد و هم خستگی را تا آخر عمر برایش میگذاشت.به زحمت میتوانست فکر خاله سونا را از ذهنش بیرون کند .او با آن رفتار آزار دهنده اش.چطور جمشید میتوانست چشم روی آن ببندد و به روی خود نیاورد که مادرش از بودن او در کنارشان ناراحت است .اگر میتوانست ترجیح میداد قبل از اینکه آنجا را تر ک کند پول شامی را که در خانه شان خورده بود پرداخت کند .گرچه لقمه ها آن چنان در گلویش گیر کرده بود که جز با زور آب نمیخواست پایین برود .بعد از شام ساعتی با آن ها نشسته و حرف های نیش دارشان را تحمل کرده بود و عاقبت از ترس اینکه نتواند جلوی زبانش را بگیرد جمشید را وا داشته بود تا او را به خانه اش برگرداند .سونا و شوهرش به او چون کرمی نگاه میکردند که سرقلاب در آرامش نشسته و ماهی ای به نام جمشید را صید کرده است.آن هم ماهی که همین چند دقیقه پیش جلوی ساختمان شان تقریبا به التماس افتاده بود دست از یکدندگی بردارد و بگذارد همان جا کار را تمام کنند.میتوانستند یک عروسی جمع و جور راه بیندازند و برای تعهد کاری آیلین فکری بکنند .از خودش متنفر شد وقتی به یاد آورد چطور در جواب چشمان ملتمس جمشید توانست به راحتی به او بگوید قضیه ازدواج تا زمانی که پدر و مادرش از ته دل رضایت نداشته باشند منتفی است .او را با شوکی که بر او وارد کرده بود به حال خود رها کرده و به خانه آمده بود .با افسردگی سرش را تکان داد و دوباره نفس عمیقی کشید و از جایش برخاست.لباسهایش را همان جا کند و به آشپزخانه رفت تا لیوانی آب برای خودش بریزد اما قبل از آن از پنجره نگاهی به بیرون کرد.ماشین جمشید آنجا نبود .بهتر ! حیف نبود شادی خودش و خانواده اش را از این پیروزی با یاد آوری جمشید و خانواده اش از بین ببرد ؟ تا چراغ آشپزخانه را روشن کرد صدای باز شدن در اتاق خوابشان به گوشش رسید .او با شرمندگی از آشپزخانه سرک کشید.سودابه خودش را با لباس خواب به او نشان داد .چشمانش خبر میداد که از خواب بیدارش کرده است.از دیدن آیلین در آشپزخانه با تعجی پیش امد و چشمانش را مالید.پرسید :«تویی ؟
دستانش را با تاسف در هم قلاب کرد و آهسته گفت :«یک دنیا متاسفم.نمیخواستم سر و صدا کنم .»
سودابه وارد آشپزخانه شد و گفت :«فکر نمیکردیم دیگر بیایی ».
_میدانم.ببخشید که بیدارت کردم .
_نه . عیبی ندارد.دوباره میخوابم .جمشید تو را آورد ؟
_آره .
_دیر وقت است. چطور رضایت به برگرداندنت داد ؟
شانه بالا انداخت و سودابه با نگاهی مشکوک پوزخندی زد و گفت :«نیشت زد ؟».
آیلین خنده ی تلخی کرد و لیوان آبش را پر کرد .
_نه بابا.بیچاره.
_بیچاره تویی بیچاره ! کی میخواهی این را بفهمی ؟
سودابه لحظه ای مکث کرد . بعد گفت : «آهو اینجا زنگ زده بود.میخواست با تو صحبت کند.».
_آره میدانم.با آنجا تماس گرفت و صحبت کردیم .
_خیلی خوشحال شدند .نه ؟
_خوشحال ؟بدتر از شما پشت تلفن گریه کردند.ظاهرا دیگران بیشتر از من مشتاق تمام شدن درسم بودند.
_یعنی برای تو مهم نبود ؟
_چرا. اما وقتی فکر میکنم بعد از امروز چقدر دردسر دارم ...
باز شانه بالا انداخت و لیوان آبش را نوشید .سودابه گفت :«متین هم آمده بود تبریک بگوید.یک دسته گل هم برایت اورده بود که در گلدان گذاشتم تا تازه بماند.دعا کردم جمشید آنقدر زود دست از سرت بردارد که بتوانی تازگی و طراوت گلت را ببینی.»
آیلین لبخندی زد و گفت ک«هم از تو ممنونم و هم از متین.بد شد نبودم از او تشکر کنم ».
_آره ومثل اینکه تو ذوق او هم خورده بود که گفتم با جمشید رفته ای موفقیتت را جشن بگیری !
_بعد تماس میگیرم و تشکر دوبل از او میکنم !
_حتما این کار را بکن .چون خیلی از دستت عصبانی شدم که این طور تو ذوق او زدی !
آیلین خندید و گفت :«خوب است که از الان هوایش را داری ! »
بعد آشپزخانه را ترک کرد .سودابه نیز با خاموش کردن چراغ آشپزخانه دنبالش روان شد.با اینکه روز خسته کننده ای را با فشار عصبی زیادی از سر گذرانده بود فکر جمشید و خانواده اش تا ساعتی ارامش و خواب را از او گرفته بود .
.

sorna
03-01-2012, 04:13 PM
بالای نردبان مغازه رفته بود و داشت کتاب هایی را که تازه آورده بودند در قفسه های بالایی میچید که در مغازه باز شد و متعاقب ان صدای زنگوله ی بالای در بلند شد.از همان جا برگشت و نگاهی به تازه وارد انداخت و لحظه ای از دیدن متین در آنجا خشکش زد.متین هم ظاهرا در همان لحظه ی اول او را دیده بود که لبخندی به رویش زد وبا سرخوشی سلام کرد.آیلین به خودآمد و با لبخندی پله ها را پایین آمد.
_متین ؟تو اینجا چه میکنی ؟
نگاه نرم و دوست داشتنی متین به او دوخته شد و گفت :«از سودابه شنیده بودم حوالی دانشگاه کار میکنی.امده بودم کتابی بخرم وببینم میتوانم محل کارت را پیدا کنم ؟»
آیلین گفت:«خوب معلوم است که امروز خوش شانس هستم.چون تا چند دقیق دیگر باید به خانه برمیگشتم و آن وقت دیدن تو را از دست میدادم.»
_پس در این صورت من خوش شانس تر از تو هستم.
_مرسی.
با نگاهی به پیتر که او را زیر نظر داشت خندید و پرسید :«خوب چه کتابی میخواهی ؟»
از نگاه سرگردان متین به کتاب ها حدس زد که او واقعا قصد خرید کتاب نداشته است.با این همه به روی او نیاورد و متین بالاخره تصمیمش را گرفت و یک جلد از کتاب های ارنست همینگوی را خرید.وقتی کتاب را در کیسه ای از او تحویل گرفت نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :«اگر ساعت کاریت تمام شده است میتوانم صبر کنم با هم برویم.»
نگاه آیلین هم به ساعت بالای سر پیتر برگشت.پنج دقیقه هم از وقت کاری اش گذشته بود.پرسید :«میخواهی خانه ی ما بیایی ؟»
_اگر سودابه باشد که یک شام ایرانی برایمان تدارک ببیند بدون تعارف و دعوت می آیم .
آیلین خندید و گفت :«متاسفانه امشب نوبت شام پختن من است.من آشپزیم به پای سودی نمیرسد اما اگر دوست داشته باشی میتوانم چیزی درست کنم که بخوری.»
چشمان متین برقی زد و با شیطنت گفت :برای داشتن یک آتو چیز خوبی است.می آیم .»
آیلین با کنجکاوی پرسید :«برای داشتن چه ؟»
_آتو.آتو.
_چی هست ؟
_آ... یعنی یک نقطه ضعف خانم ایرانی !
آیلین خندید و گفت :«آشپزی من نقطه ضعفم نیست.چون همه میدانند در چه وضعی هستم و من هم سعی نمی کنم آن را رفع کنم... یک دقیقه صبر کن پالتویم را بردارم.»
بعد به پیتر گفت که میخواهد برود.پیتر هم سرش را به علامت موافقت تکان داد.بیرون هوا سرد بود.اما از سوز چند روزه اش افتاده بود آیلین روسری اش را دور گردنش محکم تر کرد و گوشه های آن را در یقه ی پالتویش فرو کرد .به متین که ایستاده و نگاهش میکرد گفت :«ماشین آوردی ؟»
_نه .میخواستم کمی پیاده روی کنم.میخواهی تاکسی بگیرم ؟
_حالا تا سر خیابان برویم .
_خوب است .چون به نظرم کار در کتاب فروشی کسلت کرده است .
آیلین لبخندی زد و گفت :«نه .من از بودن در آنجا لذت میبرم.»
-این هم از آن حرفها است.تو با عالم و آدم میجنگی.آن وقت از بودن در یک کتاب فروشی احساس لذت میکنی !
_عیبی دارد ؟
_نه .عجیب است.یعنی از تو بعید است !
او خندید و متین با لذت وافتخار گفت :«موفقیتت را در دفاعیه تبریک میگویم».
لبخندی به رویش زد و با تواضع همیشگی اش تشکر نمود.متین گفت :«ببخشید.من خیلی دلم میخواست که در جلسه باشم و برای آن حاضر بودم هر کاری بکنم اما بدشانسی آوردم.نتوانستم جایم را با کسی عوض کنم و مجبور شدم در بیمارستان بمانم .»
_مرسی متین .گلهایت را سودی آورد .خیلی قشنگ بودند.همان هم باعث خوشحالی من شد .دیشب هم که خانه نبودم .آمدی و من ...
با شرمندگی نگاهش کرد و متین گفت :«فکر نمیکردم به این زویها بیایی.گفتم شاید مثل آن دفعه بازگشتت رفت تا یک ماه دیگر.»
این بار آیلین سر به زیر انداخت و گفت :«نه .آن دفعه فرق میکرد.کار دارم.نمیتوانم راحت در جایی بمانم .»
_من یکی که خوشحالم از این که کار داری .
آیلین به سویش برگشت و با تعجب نگاهش کرد.متین با چشمان خندانش گفت :«خوب آخر اگر قرار بود مثل دفعه ی پیش ماه به ماه بروی از دیدن مایه ی افتخار محروم بودیم .»
آیلین خندید واو گفت :«خیلی دلم میخواست دیروز بودم .نمیدانی چقدر متاسفم از اینکه مراسم را از دست دادم.»
_مرسی متین .اما چندان هم ضروری نبود .
_چرا اتفاقا به نظر خودم بود.من خیلی به خودم امید داده بودم که بتوانم تو را آن بالا ببینم که باز میتوانی خونسرد بمانی یا نه .وعده ی چند ساعت خنده به خودم داده بودم .
آیلین خندان گفت :«پس جایت دیروز خیلی خالی بود.چون آنقدر دستپاچه شده بودم که اگر بچه ها نبودند هیچ کاری از من بر نمی آمد .»
_خبرش را دارم که چطور فارسی حرف زدنت را فراموش کرده بودی !
صورت آیلین سرخ شد و گفت :«وقتی زیادی هول میشوم اصلا نمیتوانم تمرکز بکنم.»
_پس فکر میکنم دیدن تو در یک جای دیگر هم دنیایی دارد.
آیلین پرسشگر نگاهش کرد و او گفت :«منظورم در مراسم خواستگاری است .وقتی که مجبور بشوی چای بیاوری دیدنی میشوی ! »
آیلین حس کرد از گونه هایش حرارت بیرون میزند.خجالت زده خندید و گفت :«میدانی به نظر من تو مردم ازارترین آدمی هستی که من در طی اقامتم در اینجا دیده ام ».
متین خندید و گفت :«پس معلوم است زیاد اهل نشست و برخاست با دیگران نیستی.من به این خوبی چطور میتوانم مردم آزاری کنم ؟! »
_همین الان هم داری این کار را میکنی.در ضمن اینکه باید خودپسندی را هم به اخلاق های دیگرت اضافه کنم.
_ببینم تو اینجا ایستادی که عیب و ایراد های اخلاق من را در بیاوری ؟
_نه ! فقط هر چه را که میبینم میگویم .

sorna
03-01-2012, 04:13 PM
متین سر خم کرد و گفت :«نظر لطف شماست خانم ! من هم باید بگویم تا آنجاکه شنیدم تو یخ ترین دانشجویی بودی که دیروز از پایان نامه اش دفاع کرده است .»
_منظورت چیه ؟
_شنیدم همه از خوشحالی به گریه افتاده بودند.آن وقت تو با خونسردی ایستاده و دیگران را تماشا کرده بودی .
_انتظار داشتی چکار کنم ؟!
_یک جیغی .فریادی.گریه ای .غشی. ضعفی... ماست ماست ایستاده ای و از استاد ها تشکر کرده ای ؟!
خندید و گفت :«ماست ماست ؟ این دیگر یعنی چه ؟ من نفهمیدم .م
_نمیدانی ماست به چه کسانی میگویند ؟
با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت :«نه .تا به حال چنین چیزی نشنیده ام ».
_اگر میخواهی بدانی چه کسی را با این القاب مفتخر میکنند برو جلوی آیینه بایست و خودت را تماشا کن .تو ماست ترین ادمی هستی که من دیده ام.
آیلین در حای که اخم کرده بود خندید و گفت :«من جدی پرسیدم متین ! ».
_خوب من هم جدی جوابت را دادم.تو چرا اینقدر در نشان دادن احساساتت خست به خرج میدهی ؟
_حرف های سودی را میزنی !
_خدا را شکر که بین شماها یک نفر معرفت کسب کرده است !
با خنده ای برگشت و نگاهش کرد .این مرد که بود ؟مدت زیادی از آشنایی با او نمیگذشت .پس چطور این قدر به او احساس نزدیکی میکرد ؟مثل سودابه
. پرسید :«امروز بیمارستان بودی ؟».
متین هم نگاهش کرد و گفت :«آره .چطور مگر ؟».
_معلوم است خیلی کار کرده ای.به نظر خسته میرسی.
متین لبخندی زد و گفت :«داری تو هم صاحب معرفت میشوی ! ».
آیلین خندید متین پرسید :«خانواده ات حتما برایت خیلی خوشحال هستند».
مثل همیشه از یاد آوری آن ها لبخندش رنگ دلتنگی گرفت و سرش را تکان داد.
_اوهوم.
_حالا میخواهی چه کنی ؟برمیگردی .نه ؟
_تصمیمش را که دارم .
_این یعنی میروی !
نگاه متین به کافه با چراغ های چشمک زن افتاد و پرسید :«قهوه مهمان من .می آیی ؟».
آیلین نگاهی به ساعتش کرد و گفت :«آن وقت شام را باید دیر بخوریم ».
_من عادت دارم.
آیلین خندید و گفت :«اما بچه ها وقتی به خانه میرسند از گرسنگی در حال ضعف هستند ! ».
متین دست زیر بازویش انداخت و او را به سوی کافه کشید.
_بیا .زود بلند میشویم.
آیلین نتوانست در برابرش مقاومت کند.گفت :«جواب بچه ها را تو باید بدهی ».
_باشد .خودم کنارشان مینشینم و مواظبت میکنم که از گرسنگی در و دیوار را نخورند .
فضای داخل کافه با گرمایش به آن ها خوشامد گفت.
.
.
.

sorna
03-01-2012, 04:14 PM
متین میزی را به او تعارف کرد.تا آمدن قهوه متین که به صندلی اش تکیه داده و با لذت او را نگاه میکرد .پرسید :«فکر نمیکنم کسی به اندازه ی جمشید از تمام شدن درست خوشحال باشد .این طور نیست ؟
»

آیلین نگاهش کرد .لبخندش بسیار کمرنگ شده بود .با این همه سرش را تکان داد و حرف او را تایید کرد.متین دوباره پرسید :«او هم به ایران برمیگردد ؟»آیلین گفت :«محل کار من ایران است


_بله.اما میتوانی اینجا هم بمانی.فقط کمی دردسر داری.
_تو که میدانی من میخواهم برگردم.پس چرا دیگر میپرسی ؟
بعد بدون اینکه به او فرصت سوال دیگری بدهد گفت :«دکتر اشراقی را میشناسی ؟
»

متین لحظه ای چشمانش را ریز کرد و سعی در به یاد آوردن نام نمود.بعد چون ناتوان شد شانه اش را با حالت با مزه ای بالا انداخت :«نه .راستش اسمش به نظرم آشنا است .اما خودش را به یاد نمی آورم.پزشک است ؟
»

آیلین خندید و گفت :« نه .استاد زبان فارسی دانشگاه تهران است


_آه.شرمنده ام .از اساتید دانشگاه های ایران کسی را نمیشناسم
_فراموش کرده بودم شما سیتی زن این کشور هستید !
متین خندید و گفت :«اه.بارک الله زبانت بلد است طعنه هم بزند.خوب خوب هنر های دیگرت را رو کن ببینم
».

آیلین باز خندید و گفت :«بس کن متین .پیش تو دهان آدم نمیتواند برای یک دقیقه بسته بماند.هر کس ببیند فکر میکند دیوانه هستم که این قدر میخندم
».

_چرا دیوانه ؟ اگر خنده آدم را دیوانه میکند پس دیوانه ها سالم ترین آدم های روی زمین هستند .حرفت را فراموش نکنی خانم دیوانه !
آیلین قهوه ای را که گارسون مقابلش گذاشت پیش کشید و گفت :«از بچه ها شنیدم اینجا آمده است.پیش پسرش در گلاسکو است.میخواهیم دعوتش کنیم تا شب شعری به پا کنیم
».

_آه دختر جون نمی خواهی این دم آخری هم دست از این کار هایت برداری ؟میگیرند بیرونت می اندازند.ببین من کی گفتم.
_هیچ کس نمیتواند این کار را بکند .
ابرو های متین به نشانه ی تعجب بالا رفت و گفت :«آه ببخشید.اصلا حواسم نبود پشت شما به کوه گرم است


آیلین پرسشگر نگاهش کرد .حالت نگاهش به متین فهماند که متوجه حرفش نشده است .گفت :«اه آیلین تو را به خدا .تو چطور معنی این را نمیدانی ؟
».

خجالت زده نگاهش کرد و بعد گفت :«من که نمیتوانم همه ی اصطلاحات فارسی را بلد باشم
».

_پس تو چطور ایرانی ای هستی که خیلی هم ادعایت میشود ؟
_من فارسی ام خوب است.
_پس آن وقت به من چه درجه ای می دهی ؟
_به تو درجه ی مردم آزاری میدهم !
متین خندید و گفت : این مدرک را باید برای پدر و مادرم بفرستم که به پسرشان افتخار کنند.اما انصافا آیلین تو بین ایرانی ها بزرگ شدی.چطور در فارسی ات مشکل داری ؟
».

_تقصیر من نیست.مگر چند سال در ایران بودم که بخواهم به فارسی خیلی روان مثل شما حرف بزنم.
_مگر پدر و مادرت پیشت نبودند ؟
_چرا بودند.اما میدانی ! وقتی به اینجا آمدیم هیچ کدام زبان این مردم را نمیدانستیم.آقا جون بیچاره از چند ماه قبل از خروجمان از ایران با ما در خانه انگلیسی کار میکرد .بعد هم که به اینجا آمدیم چون باید به مدرسه میرفتیم واین کار هم جز با دانستن زبان ممکن نبود.آقا جون وادارمان کرد در خانه هم انگلیسی حرف بزنیم .خودش هم با ما فارسی حرف نمیزد.در آن وسط گاهی مادرم وقتی میدید که از حرف زدن به این زبان خسته شدیم با ما فارسی حرف میزد.خوب وقتی هم که وارد مدرسه شدیم درس و مدرسه و دوستانمان باعث شدند که انگلیسی هم به اندازه ی فارسی وارد زبانمان بشود.
_ولی تو بعد هم در خانه ی اقوامت بودی.پیش خانواده ی جمشید.
سری تکان داد و گفت :«آنجا هم دست کمی از خانه ی خودمان نداشت.خانواده ی خاله چند سال قبل از ما اینجا آمده بودند.طبیعی بود که وضع زبان آن ها هم مثل خودمان باشد.چون آنها هم میخواستند به این زبان مسلط شوند .البته خاله و عمو فارسی را خوب حرف میزدند.اما من بیشتر با بچه ها بودم که بعد از ازدواج لارا من ماندم و جمشید.بدون اینکه بدانیم هر دو زبان را یکسان استفاده میکردیم .این را وقتی فهمیدم که با او به ایران رفتم و در یک محیطی که همه به فارسی حرف میزدند دیدم که در یک مکالمه ی صد جمله ای نصف بیشتر جمله ها و کنایه هایمان انگلیسی بود.آمدم فارسی ام را درست کنم که باز جز جمشید و خانواده اش به کس دیگری دسترسی نداشتم.من و جمشید آنقدر در کنار هم بودیم که متوجه نشده بودم جز او دوست دیگری ندارم.خوب فکر میکنی در این وضعیت زبان من چطور باید باشد ؟حالا خوبی این ماجرا در این است که من بعد ها با بچه های دیگر ایرانی ارتباط برقرار کردم و سعی کردم تا حد ممکن به فارسی حرف بزنم.بعد ها که با سودی دوست و همخانه شدم زبان فارسی ام وضع بهتری پیدا کرد.فارسی او خالص ترین چیزی بود که من در این مدت در اینجا و بین دوستانم دیده بودم ».
_اما سودی فکر میکند خوب فارسی حرف زدنت ربطی به او ندارد .
خندید و گفت :«پس اعتراف میکنی که فارسی را خوب حرف میزنم ».
متین ناخواسته خودش را لو داده بود.به نشانه ی تسلیم دستانش را بالا برد و آیلین گفت :«از جهتی حق با سودی است.در خانواده ی خودم و جمشید من ریشه ی خودم را حفظ کردم .یک کم باید رسیدگی میشدم که سودی این کار را برایم کرد ».
متین سرش را به نشانه ی تفهیم تکان داد و به او که قهوه اش را می نوشید نگاه کرد.آیلین لحظه ای نگاه او را دید.چشمانش حالت جالبی داشتند.حالتی که او هیچ وقت در هیچ مردی و حتی در هیچ زنی ندیده بود.خنده دار بود.اما هر بار که نگاهش به چشمان او می افتاد حس میکرد نگاه او چون مخملی نوازشگر است.چرا ؟خودش هم نمیدانست.باید به سودی این را میگفت و نظرش را میپرسید.شاید اشتباه میکرد.
متین هم فنجان خالی اش را روی میز گذاشت و با کنجکاوی پرسید :«آیلین ! چرا گفتی تنها کسی که کنارت بود جمشید بود ؟معمولا بچه ها در سنینی که تو گذرانده ای دوستان زیادی دارند و جالب تر اینکه معمولابه دوستان خارج از خانه شان بیش از دوستان و اعضای خانواده شان اهمیت میدهند».
آیلین نفس گرفت و با حالتی که متین احساس کرد چندان از گفتن این مطلب راضی نیست.گفت : «جمشید دوست نداشت من با دیگران رفت و آمد و دوستی نزدیکی داشته باشم».
_میتوانم بپرسم چرا ؟
شانه بالا انداخت و گفت :«نگرانم بود ».
_اما تو از بچگی در این کشور بودی .باور نمیکنم یاد نگرفته باشی از خودت مراقبت کنی.
_یاد گرفته بودم.اما نیازی نبود آن را تجربه کنم.جمشید از من مراقبت میکرد و لازم نبود من نگران چیزی باشم.
_اما ظاهرا زمانی که متوجه مشکل زبانت شدی فهمیدی که این مراقبت کمی به ضررت تمام شده است.
_ضرر نمیشود گفت.من راضی ام.فقط بعضی چیز های خوب هم وجود داشته اند که شاید اگر محدودیت جمشید نبود آن را هم میتوانستم تجربه کنم.
_مثلا ؟
_نمی دانم... مثل...مثل...مثل شب کریسمس امسال ! چشمان آیلین برقی زد که متین را از ته دل از کاری که کرده بود خوشحال و راضی نمود.خندید و گفت :«آره.این تجربیات را هم باید کسب میکردی ».
متین کمی مکث کرد و بعد ادامه داد :« فکر میکنم جمشید حالا هم علاقه ای ندارد تو دور و بر خودت را شلوغ کنی ».
_بله.همین طور است.
_برایت سخت نیست ؟
_چه ؟
_اینکه خلاف میل او رفتار کنی ؟
_چرا .ولی من نیاز دارم که این کار را بکنم.او هم باید به نوعی با این کار من کنار بیاید !
آیلین خنده ی تلخی کرد.برای دقیقه ای در خود فرو رفت.اما بعد با لبخندی که زد نشان داد همه ی فکر هایش را کنار زده است.گفت :«متین من میخواستم درباره ی شب شعرمان حرف بزنم .تو من را به کجا کشیدی ؟».
باز گریز زده بود.پرسید :«دارم دنبال کسانی میگردم که کمکمان کنند هزینه ی سفر استاد را از گلاسکو به این جا تهیه کنیم.حالا ببینم تو آن قدر شعر دوست داری که در شب شعر ما شرکت کنی ؟».
متین گفت :«نفرمایید خانم.من خودم یک پا شاعرم .»
آیلین خندید و متین گفت : «چرا میخندی ؟این قدر خنده دار است که من شاعر باشم ؟».
از لحن او با تعجب نگاهش کرد.
_متین جدی میگویی ؟تو واقعا شعر میگویی ؟
سرش را تکان داد و گفت :«بله .من شاعر هستم ».
آیلین ذوق زده گفت : «خدای من !تا به حال شعر هم گفته ای ؟».
_پس چی. تا شعر نگفته باشم که شاعر نمیشوم.میخواهی الان یکی برایت البداهه بگویم ؟
_فی ال...این یعنی چه ؟
یعنی شهری که همین الان به ذهنم رسیده و من آن را میگویم ...آه حالا فارسی ات را تقویت نکن.طبع شعرم پس میرود.
_خوب ببخشید .بگو.
متین کمی در جایش جا به جا شد و با احساس به او نگاه کرد و گفت:«آه آیلین...آیلین ای الهه ی زیبایی... تو چون کرمی در سیبی.در این غربت پنهانی...».
چشمان آیلین از تعجب گرد شد و لحظه ای متوجه منظور او نشد.اما با دیدن آن چشمان خندان مخملی تازه فهمید او دارد مسخره اش میکند و سر به سرش میگذارد.با خنده کیفش را برداشت و بر شانه ی او زد.
_اه بس کن.تو یک دیوانه مسخره مردم آزار هستی !
متین از خنده ریسه رفت و کیف او را گرفت.آیلین برخاست و با ابروهای درهم و لبان خندان نشان داد دیگر نمیخواهد آنجا بنشیند.متین تا از کافه خارج شوند فقط خندید و آیلین را از اینکه به راحتی خودش را مضحکه ی او نموده است به خشم آورد.

sorna
03-01-2012, 04:14 PM
سر راه از سوپرمارکتی مواد لازم برای تهیه ی شام را خریدند.آیلین هنوز لبخندش را از آنچه متین گفته بود بر لب داشت.اما به روی او نمی آورد که به حرف او میخندد.داشتند از جلوی مزون الیزابت رد می شدند که نگاه آیلین بی اختیار به سوی لباس سپید عروسی که هنوز در آنجا بر تن مانکن بود برگشت و راهش را برای دیدن چیز های جدید که در ویترین گذاشته بودند کج کرد.متین به او که با لذت لباس را نگاه میکرد و به فکر فرو رفته بود گفت :«مطمئنم در آن لباس بی نظیر میشوی».
آیلین به خود آمد و نگاه پرسشگرش را به او دوخت.متین اشاره ای به لباس کرد.آیلین گفت :«چیز قشنگی است.اما باید دید به تن چه کسی ؟برای آلما تکه ای ناب است.».
_آلما ؟ خواهرت ؟
سرش را تکان داد و گفت :«آره .میخواهم برایش بخرم ».
متین نگاهی به قیمتش کرد و گفت :«بد نیست.خوش به حال آلما .فکر کردم برای خودت در نظر گرفته ای».
آیلین سرش را به نشانه ی نه تکان داد و گفت :«آلما زودتر از من به آن احتیاج دارد.سعی میکنم تا آخر هفته ترتیبش را بدهم».
بعد به راه افتاد و متین در کنارش قرار گرفت.دقیقه ای بدون کلام با هم راه رفتند تا اینکه متین گفت:«فکر میکردم در بین خانواده های ایرانی هنوز هم این رسم و سنت وجود دارد که تا قبل از ازدواج دختر بزرگتر دختر کوچکتر را شوهر نمی دهند.مادر خود من به خاطر اینکه زودتر از دو خواهر دیگرش ازدواج کرده است هنوز هم از خواهر و برادرانش توبیخ میشنود !».
آیلین خندید و با تاسف گفت :«در خانواده ی ما هم این طور است.پسر دایی بیچاره ام بارها از خانواده ام به خصوص خود آلما جواب رد شنید چون من هنوز ازدواج نکرده ام.
_پس حالا چطور شده است ؟
_حالا تکلیف من هم معلوم شده است !
متین نگاهش کرد.چیزی از چهره اش نمی توانست بخواند.پرسید :«جمشید ؟».
آیلین لبخند کمرنگی به رویش زد و سرش را تکان داد.متین پرسید :چرا حالا که درست تمام شده است و می خواهی به ایران برگردی آلما صبر نمیکند شما دو نفر ازدواج کنید تا رسم را هم اجرا کرده باشد».
_برای اینکه من نگذاشتم این کار را بکنند.من اعتقاد به چنین چیز هایی ندارم.رهام بیچاره چند سال است که معطل من است.او آلما را خیلی دوست دارد.نمیتوانم بگذارم به خاطر من و جمشید خودشان را بیش از این معطل کنند.من و جمشید هنوز بر سر مسئله ی انتقال کار او به ایران مشکل داریم.معلوم نیست کی شرایط برایمان آماده می شود.
_کارش چیست ؟
_کارمند یک شرکت بیمه است .
_چرا در اینجا با هم ازدواج نکردید ؟
_برای اینکه من کاملا ایرانی هستم.میخواستم در کنار خانواده ام و در حضور آنها و در ایران ازدواج کنم !
_چه مدت هست که نامزد هستید ؟
_فکر میکنم دو- سه سالی باشد.
_چند سال ؟ نامزدید ؟
ایلین به سویش برگشت وبا خنده ای گفت :«تو چه اصراری داری از این چیز ها سر در بیاوری؟».
متین یکدفعه از حرکت باز ایستاد وگفت :«آیلین ببخشید اما نمیتوانم بیشتر از این راه بیایم ».
_یک شعری فی البداهه به ذهنم رسید که باید برایت بخوانم.
آیلین خندید و گفت :«بیا من دیرم شده است ».
_تا نگویم نمیتوانم قدم از قدم بردارم.
آیلین چون دید متین واقعا سر جایش میخکوب شده است گفت :«خیلی خوب بگو.این بار چه خواهم شد ؟عقرب یا سوسک ؟! ».
_نخیر خواهش میکنم خانم.من شعر های خوب می گویم.
گلویش را صاف کرد وگفت :«آه آیلین...آه آیلین...نگاه تو رازها با من می گوید.از فتنه هایی که در این سرزمین غریبه به پا کرده ای. به من بگو...به من بگو سر چند نفر را زیر آب کرده ای ...».
آیلین خندید و به راه افتاد.
_تو دیوانه ای متین به خدا. بیا .
متین دنبالش دوید و خودش را به او رساند.چند دقیقه ای بینشان سکوت برقرار شد.آیلین وقتی به حرف آمد خودش هم نمی دانست چرا این چیز ها را به متین می گوید.گفت :«من و جمشید از نوجوانی با هم بزرگ شدیم.وقتی از مدرسه فارغ التحصیل شدم و مسئله دانشگاه رفتن من مطرح شد من حتی سر سوزنی امید نداشتم آقا جونم اجازه ی ماندن من را در اینجا بدهد.اما جمشید که می دانست چقدر دوست دارم درسم را اینجا ادامه دهم به دادم رسید.هنوز هم نمی دانم جمشید چطور توانست آقا جون را راضی کند که اجازه بدهد من بمانم.نمی دانم به او چه گفت.اما خیال آقا جون را از بابت اینکه یکی از دخترانش را تنها در اینجا به قول آهو بی سرو صاحب و مرد رها کند راحت کرد.جمشید به آقا جون قول داده بود خودش هوای من را داشته باشد.آقا جون قبول کرد و من هم برای اینکه پای قول جمشید در میان بود دختر خوبی شدم ! خاله و عمو من را مثل یکی از بچه هایشان قبول کردند و جمشید هم از من مثل لارا حمایت میکرد و مراقبم بود.من و او رابطه ی خوبی با هم داشتیم.آن قدر خوب که بدون هم جایی نمی رفتیم و کاری نمی کردیم.من به خاطر او چند فرصت مناسب برای گذراندن تعطیلات در ایران را از دست دادم.عاقبت هم آن قدر منتظر شدم تا خود جمشید برای تعطیلات تابستان همراه من به ایران آمد.آن موقع او تازه دانشگاهش را تمام کرده بود.آن سفر آخرین سفر من به ایران شد.بعد از آن درس هایم خیلی سنگین شدند و من نتوانستم به ایران سفر کنم. وقت برگشتن از آن تعطیلات با یکی از دوستان پدرم که ساکن لندن است همسفر بودیم.هنوز یک ماه از آمدن من به این جا نگذشته بود که خبردار شدم او من را برای پسرش خواستگاری کرده است.خود پسرش هم شروع به رفت وآمد کرد.من قصد ازدواج نداشتم.می خواستم درسم را تمام کنم.از آن گذشته من باید به ایران برمیگشتم.اما همان خواستگاری جمشید را ترساند و تا به خودم بیایم دیدم جمشید هم از من خواستگاری کرد.من آن قدر گیج شده بودم که جواب دادن به او را به عهده ی خانواده ام گذاشتم.راستش من و او بیشتر مثل خواهر و برادر با هم زندگی کرده بودیم.همین باعث شده بود از این پیشنهاد جا بخورم.از طرفی شک داشتم که اقاجون هم راضی به چنین امری باشد.اما در اوج ناباوری دیدم آقا جون با رضایت و کمال میل با آن موافقت کرد و گفت این طوری خیال او هم از جانب من راحت تر می شود.آخر این مسایل با خواستگاری های پی در پی رهام از آلما همزمان شده بود که رهام می خواست آلما را نامزد خود اعلام بکند.با چنین اوضاعی من هم موافقت خودم را اعلام کردم.حالا هم این طور نامزد هم هستیم.».
_اگر نامزد شدید باید راحت تر در خانه اش زندگی می کردی.ولی چرا از آن ها جدا شدی.خانه ی مستقل هم نداری که بشود گفت خواستید با هم تنها باشید.
آیلین خجالت زده از آنچه می تواند در پس مفهوم تنهایی های مورد نظر او باشد گفت :«نه . من خودم خواستم از آن ها جدا شوم.یک سری مشکلاتی پیدا کردیم که فکر کردم این طور بهتر است».
_مشکلتان کار جمشید بود ؟
سرش را تکان داد و گفت :«تقریبا .آن هم هست . اما به خاطر کارش از آنها جدا نشدم.باید خانواده اش هم فرصت می کردند من را به عنوان عروسشان بپذیرند».
متین دقیقه ای سکوت کرد .بعد یکدفعه گفت :«ببخشید که این را می پرسم.اما چرا من احساس میکنم که تو مجبور شدی چنین چیزی را قبول کنی؟».
آیلین فکر کرد متین همان چیزی را گفت که سودابه همیشه می گوید.آیا واقعا این طور بود ؟به خودش جواب داد :«مگر نبود ؟تو به خاطر خوبی های جمشید او را قبول کردی .نمی شد به او جواب رد داد.بعد از آن همه محبتش».
بعد به یاد اولین باری افتاد که جمشید به او گفت دوستش دارد.شاید او هم آن زمان مثل متین یا سودابه شوکه شده و چنین چیزی به ذهنش رسیده بود که اشک جمشید را در آورد و ملتمسانه خواست به او فرصتی بدهد برای اینکه خوشبختش کند.حالا با گذشت سه سال خوب می دانست که او این فرصت را به جمشید داده بود اما نه برای اینکه جمشید او را خوشبخت کند.بلکه این خودش بود که می خواست جمشید را به خاطر همه ی خوبی هایش خوشبخت کند.جمشید را دوست داشت . با همه ی اخلاق های خاصی که داشت.همین برایشان کافی بود.البته اگر خاله و عمو اجازه می دادند.یا شاید هم حق با خاله و عمو بود.نباید به خاطر دل جمشید او آنها را ناراحت می کرد.حق پدر و مادری بر گردنش داشتند.گفت :«اجباری در کار نبود ».
_فکر نمی کنم تا امروز فرصتی برایتان پیش نیامده باشد که ازدواج کنید.
_گفتم که .من نخواستم اینجا ازدواج کنیم.ما هنوز به طور رسمی هیچ حرفی نزدیم.جمشید به آقا جونم پیشنهاد داده و او هم قبول کرده است.می خواهم به ایران برگردم و آنجا همه چیز را مشخص کنیم.من خانواده دارم.
_جمشید دوستت دارد ؟
سر به زیر انداخت و با لبخندی گفت :«بله .این را برایم بارها ثابت کرده است».
_تو چطور ؟تو هم او را به همان اندازه دوست داری ؟
آیلین نگاهی به ساعتش انداخت.گویی اصلا سوال او را نشنیده بود.گفت :«متین دیرمان شد.باید تاکسی بگیریم.بچه های بیچاره باید گرسنه بنشینند تا من چیزی درست کنم . بیا ».
بعد خودش بدون اینکه به او فرصت بدهد کنار خیابان رفت و دستش را برای اولین تاکسی بلند کرد.متین در این مدت آن قدر نمونه ی چنین گریز هایی را از او دیده بود که به خوبی متوجه شود بیش از آن تمایلی به حرف زدن ندارد.اما جمشید را نامزد خود می دانست و ظاهرا کسی هم نمی توانست آن را تغییر دهد.متین کنارش در تاکسی نشست و برخلاف کنجکاوی چند دقیقه پیشش با خنده گفت :«این همه عجله نمی دانم برای چیست.چنان از شام حرف می زنی که شکم بیچاره ام فکر میکند چه خواهد خورد ! یک تیکه استیک که دیگر این همه عز و چز ندارد ».
_چی چی ندارد ؟
_ببخشید با شما نبودم !
آیلین خندید و به این فکر کرد که هر دو دوستش - نیلوفر و سودابه - مردانی خوش خلق و دوست داشتنی تا آخر عمرشان در کنار خواهند داشت.باز یک لحظه آن حس موذی در جانش شکل گرفت.
_چه می شد اگر متین و جمشید ...
وحشتزده سرش را تکان داد .نباید می گذاشت چنین چیز هایی به ذهنش راه بیابد.او خوشبخت بود .اول همه ی زندگی ها از این دردسر ها دارد.اصلا اگر این چیز ها نباشد که زندگی خسته کننده و یکنواخت می شود.
.
.
.

sorna
03-01-2012, 04:14 PM
هفته بعد در حالی اغاز شد که جمشید از لندن تماس گرفت وگفت برای یک ماموریت کاری دیگر به انجا رفته ،ایلین فهمید که باز باید درجا بزند.این وضعیت باعث افسردگی بیشترش می شدو او را از درون نابود می کرد؛اما عادت کرده بود مشکلاتش را برای خودش نگه دارد.وقتی متین و پیمان یک شب با هم به دیدارشان امدند و پیشنهاد کردند شام را با هم بخورند،مخالفتی با انها نکرد و رفت؛اماشب وقتی به خانه برگشت ،بیش ازپیش افسرده شده بود.خودش را لعنت می کرد که چطور می تواند متین را با جمشید مقایسه کند؛اما دست خودش نبود .بارها قسم خورد که دست خودش نیست.نمی تواند ان مهر بانی ومحبت را در متین ببیند و ساکت بنشیند . نمی توانست ذهنش را وادار کند که بنابر خواسته ی او ،چشم بر نگاههای مخملی امتین ببندد. می خواست همانطور که به متین هم گفته بود،برای خرید لباس الما برود؛اما هفته بعد ماجرای پیش امد که او را وادار کرد باز هم این کار را به یک فرصت دیگر موکول کند خبردار شد که پرفسور میلر دنبال او می گردد.ایلین مدارکش را از دانشگاه گرفته بود وبه پیشنهاد دیگر فارغالتحصیلان پیش از خودش برای ارزشیابی و پذیرش می خواست انها را به ایران بفرستد.ان روز هم تازه از کارهایش فارغ شده بود که سندی را دید.سندی به او خبر داد که پروفسور میلر دنبالش می گردد.ایلین فکر می کردپر فسور می خواهد به خاطر دفاعیه اش به او تبریک بگویید و مثل همیشه گپی با هم بزنند.پرفسور میلر علاقه خاصی به خاور میانه وایران داشت.همین اشتراک سلیقه باعث شده بود که ایلین برای پرفسور کارهای زیادی بکند.حتی همان اوایل پرفسور رضایت داده بود که ایلین به او فارسی یاد دهد.تا حدی هم در این کار پیش رفته بودند.بنابراین ایلین تصمیم گرفت قبل از اینکه به خانه برود ،به او سری بزند. پرفسور میلر همان طور که ایلین انتظارش را داشت با همان ابهت همیشگی اش موفقیت او را تبریک گفته و علاوه بر ان اضافه کرده بود:"الی می دانم کارت در دانشگاه تمام شده است! اما می خواستم قبل از رفتن کاری برای ما بکنی".
ایلین لبخندی زده و گفته بود:"چه کاری از دست من برمی اید؟".
- از سمینار هایی که قرار است در این مدت برپا شود ،چیزی می دانی؟
- راستش پرفسور در این چند روز انقدر درگیر کارهای خودم بودم چندان دقتی نکردم. قرار است سمینار داشته باشیم؟
- پرفسور سرش را تکان داد و گفت:"یک سمینار صفوی شناسی سه روزه است".
- وای چه عالی!چطور من خبردار نشدم؟کی هست؟
خوب من حالا دارم به تو می گوییم سمینار پس فردا است.فکر می کنی برایش وقت داشته باشی؟
من برای هر چیزی که مربوط به ایران باشد وقت دارم پرفسور خندید و گفت:"میتوانی بعنوان میزبان و راهنمای گروه ایرانی که فردا وارد می شوند عمل کنی؟".
- البته حتما.
- می دانستم.متشکرم.این کارت را فراموش نمی کنم .
بعد پرفسور از کشوی میزش یک چارت بیرون اوردو به دست ایلین دادو گفت :"می خواهم این چارت را با خودت ببری ونگاهی به ان بیندازی .من گفتم برنامه هایسمینار در ان قید بشود.برنامه ریزی برای وقتهای ازاد را به عهده خودت می گذارم که تنظیم بکنی.من از سلیقه ایرانی ها هیچ سر در نمی اورم !."
ایلین خندید و او گفت:"مشخصات مهمانها هم در چارت هست.فردا که خودم نیستم؛اما به ایلگار می سپارم که کارت اعتباری و تلفن همراهی که لازم است راهنماها همراه داشته باشند،به تو بدهد . هزینه ها بعهده دانشگاه است".
ایلین ابروهایش را با تعجب بالا انداخت و گفت:" wow ... اگر اشتباه نکنم همه هزینه قبلا از مهمانها گرفته شده است!.
پرفسور خندیدوبابرخاستن خود نشان داد که دیگر کاری با او ندارد.ایلین نیز چارت را در کوله اش گذاشت و پرسید:"اگر مشکلی پیش امد یا مسئله ای در میان بود،چه کنم؟
- مثل همیشه. شماره مرا که داری؟باهام تماس بگیر.

وقتی ایلین چنین چیزی را به سودابه گفت،سودابه مثل اتشفشانی که سنگی روی دهانه اش بیندازندو بخواهند ارام نگهش دارند غضب الوده نگاهش کرد و گفت:"باز تنت می خارد؟".

ایلین خندید و گفت:"مطمئن باش این بار حواسم جمع است.من تا یک ماه دیگر به ایران برمی گردم.نمی خواهم برای خودم دردسر درست کنم.بی سر و صدا می روم و برمی گردم.خودم را هم در سمینار نشان نمی دهم .خیالت راحت باشد ،تصمیم ندارم خودم میتینگ بدهم".
- ببینیم و تعریف کنیم . فقط هر بار دیدی خارشت شدید شده است ،یادت باشد این بار غیر از پدر و مادرت بایدقبل از همه به جمشید حساب پس بدهی .
ایلین از نام جمشید و دردسرهایی که با او داشته ودارد،اهی کشید وسرش را به نشانه قبول حرفهای او تکان داد.
کارت اعتباری و تلفن را از ایلگار گرفت و روز بعد راصرف برنامه ریزی کرد . گروه مهمانان ایرانی پنج نفر بودند . دو خانم و سه اقا که ظاهرا یکی از خانمها ساکن اتریش بود وبه نوعی خودش را از دیگران جدا کرده بود.برای پنج نفر در هتلی نزدیک دانشگاه جا رزرو کرد وروز موعود به استقبالشان رفت.دردسر از همان اول شروع شده بود. یکی از مردها بلیطش را با پرواز لندن گرفته بود و به همین دلیل ایلین مجبور شد یک بار دیگر ساعت هشت به فرودگاه برگردد واو را به هتل برساند . ظاهرا مرد جوان برای اولین بار بود که به خارج از کشور سفر کرده بود . دستپاچه بود و از سرخ و سفید شدنش معلوم بود که کمی معذب است. ایلین واو ،ّتازه وارد هتل شده بودند که سه نفر مهمان دیگر را در رستوران هتل دیدند.خانم زند ،زنی چهل ساله و خوش برخورد بود که تعارفش کرد پیش انها بنشیند .ایلین هم با کمال میل بعد از اسکان دادن اقای جریانی ،کنارشان برگشت. از خانم زند و دکتر لطفی بیش از بقیه خوشش امد . شام را با انها خورد و از بودن در کنارشان لذت برد . انچنان سر گرم صحبت و بحث شده بودند که ایلین ناگهان به خود امد و دید ساعت از ده شب گذشته است . برخاست تا انها بتوانند استراحت کنند . به انها یاداوری کرد که صبح روز بعد برای بردن انها به دانشگاه ،دنبالشان می رود .اما قبل از انکه انجا را ترک کند ،اقای جریانی با خجالت کنار گوشش زمزمه کرد :"خانم ساجدی من می خواهم با ایران تماس بگیرم .باید به زنم بگویم که سالم رسیدم ."می توانید به انها بگویید که شماره را برایم بگیرند؟".
ایلین سعی کرد تعجبش را از او پنهان کند. خود جریانی گفت:"من تسلط چندانی به زبان ندارم".
ایلین فکر کرد چقدر عالی!.
سرش را تکان داد و گفت :"باشد،میگویم .شماره من را هم همیشه دم دست داشته باشید . احتمالا به ان خیلی احتیاج خواهید داشت".
برنامه ها به سرعت در حال اجرا بودند و ایلین تنها چیزی که از ان می فهمید این بود که از بس سر پا ایستاد ه وبه این طرف و ان طرف سرک کشید ه،کمرش در حال شکستن است و تمام تنش کوفته شده است .
.
.
.

sorna
03-01-2012, 04:15 PM
تا ظهر سمینار در دانشگاه برگزار می شد و بعد از ان ایلین برنامه اصلی را با مهمانهایش داشت. او تمام وقتش را در اختیار انها گذاشته بود و از این امر لذت می برد . سومین روز سمینار را با انها تمام وقت بیرون از خانه سپری کرد و اخرین شام را با خانم زند ،در یکی از رستورانهای شهر خوردند و با هم گپ زدند .وقتی بالا خره ساعت ده به اپارتمانش برگشت ،ماشین متین را جلوی خانه دید. از پشت در صدای خنده پیمان را می شنید .خودش هم خنده اش گرفت. متین و پیمان ان چنان با صمیمی شده بودند ،گویی از قدیم با هم اشنایی داشتند .وقتی این دو نفر در انجا بودند ،معلوم بود که شب خوبی را سپری خواهند کرد .پیمان با دیدن او ،سوتی زد و گفت:"به افتخار ادم برفی!".
بعد خودش هم شروع کرد به دست زدن .سودابه به کمکش رفت تا از شر لباسهای برفی نجاتش بدهد. ایلین به پیمان که دست دور شانه نیلوفر انداخته بود ،گفت:"به تو در اینجا خوش می گذرد؟".
- قربان کرمتان .بله . بد نیست.... کجایی تو بابا؟ از صبح امدیم یک نظر زیار تتان کنیم،پیدایت نمی شود.
آیلین خندید و گفت: "من را ببینی یا نیلو را؟ نمی توانی از او دل بکنی، چرا بهانه ما را میگیری؟"
پیمان آهی کشید و گفت: "آخ آخ گفتی. به خدا هیچکس من را مثل تو نمی تواند درک کند. من به این زنم می گویم دلم برایت تنگ شده و میخواه بیایم ببینمت، با توپ و تشر پشیمانم می کندو نمی گذارد اینجا بیایم. مجبورم تو را بهانه کنم تا این خانم دست از سر کچلم بردارد."
بعد قبل از اینکه فرصتی به نیلوفر بدهد، بوسه پر سرو صدایی روی گونه او نشاند و خنده دخترها را درآورد. نیلوفر مشتی حواله شانه او کرد. صدای متین را در میان خنده ها شنید و بی اختیار باز دلش لرزید. دیدن او کافی بود تا جمشید غضب آلود در مقابل چشمش جان بگیرد. متین با بخندی که هنوز از خنده هایشان بر صورتش مانده بود، لیوانی قهوه داغ به دستش داد. چشمانش مثل همیشه در حال نوازش مخاطبش بود. گفت: "دماغت قرمز و آبکی شده!غلط نکنم کار خودت را ساختی!"
صدای خنده بچه ها باز بلند شد و آیلین با شکلکی گفت: "حالم را به هم زدی متین!"
متین با خنده به سودابه گفت: "سودابه یک صندلی برایش کنار شوفاژ بگذار. این تا صبح می افتد. چه بلایی سر خودت می آوری دختر؟ کجایی؟"
آیلین صندلی را کنار شوفاژکشید و خودش را به آن چسباند و با لذت جرعه ای از قهوه داغش را نوشید. گفت: "با یک گروه ایرانی هستم."
متین خودش را اینسوی پیمان مقابل او روی مبل انداخت و گفت: "خبرش را از سودابه داریم."
پیمان گفت: "دارند رُست را میکشند نه؟ خیلی اوضاعت داغون است."
آیلین پرسشگر نگاهش کرد و گفت: "رُست یعنی چه؟"
بچه ها باز خندیدند و متین گفت: "رُس! یعنی حسلبی از تو کار می کشند."
- آهان! نه. من خوبم.
سودابه گفت: "بد نیست قیافه خودت را درآیینه ببینی. از خستگی داری غش میکنی."
آیلین دست روی پیشنی گذاشت و گفت: "اِ... راست می گویی الان هم احساس میکنم تب کرده ام. گلویم هم کمی می خارد. دست و پایم هم می لرزند و انگار لرز هم کرده ام... شما می خواهید من را بکشید؟!"
پیمان گفت: "نه داریم یادت می اندازیم که کم کم وقتش رسیده ه به فکر آخرت باشی!"
- خیال کردی! من هنوز کارهای زیادی دارم که بکنم.
- حتما اولی اش هم این است که خودت ما را در اداخل گور بگذاری.
- خدا نکند.
متین با همان لبخندش پرسید: "اوضاع چطور است؟"
آیلین آهی کشید و گفت: "خوب است. همه چیز خوب و مرتب است."
- گروهشان چه کسانی هستند؟
- دو نفرشان استاد دانشگاه هستند، یکی محقق آزارد و یکی دیگر هم عضو یک ااره ای که من چون معنی کارشان را نفهمیدم، اسم اداره شان هم یادم نمانده است.
پیمان خندید و گفت: "من عاشق همین مرامت هستم الی!"
متین پرسید: "کار با آنها سخت است؟"
- نه راستش خیلی گروه خوبی هستند... فقط یکی از آنها کمی هول است...
سودابه میان حرفش پرید و تذکر داد: "دستپاچه!"
- آه باشد، همان!
بچه ها باز به اشتباهش خندید و آیلین گفت: "تازه ازدواج کرده و هر شب دلش برای زنش تنگ میشود. اولین سفرش به خارج است و زبان انگلیسی هم نمیداند."
پیمان یکدفعه گفت: "آمین!"
باز بچه ها خندیدند و پیمان پرسید: "چه اعتماد به نفسی داردکه این مرد که با این همه شاهکار و هنر اینجا آمده است."
او سرش را تکان داد و گفت: "واقعا اعتماد به نفس خوبی دارد. اطلاعات خوبی هم دارد. از این استاد ها کم نمی آورد. هر جا می رویم، چشمانش در خیابانها و مغازه ها می گردد که برای زنش چیزی بخرد."
سودابه گفت: "فکر می کنم الان دیگر آخرین قیمت اجناس فروشگاه ها را حفظ شده باشی!"
آیلین خندید و گفت: "همین طور است."
پیمان پرسید: "این ریختی می روی، مردها چپ چپ نگاهت نمی کنند؟!"
خنده آیلین شدیدتر شد و گفت: "اولش همین آقای جریانی وقتی میخواست با من حرف بزنه، سرخ و سفید میشد؛ اما حالا عادت کرده و به صورتم خیره میشود و شوخی هم میکند."
متین خندید و گفت: "عجب مارمولکیه! لازم است ببینمش!"
پیمان رو به او کرد و گفت: "رگ غیرتت بالا نپرد!"
ایلین با همان خنده ادامه داد:"ولی اقای محرمی هنوز هم زیاد به من خیره نمی شود.اولش که اصلا محلم نمی گذاشت.حدس می زنم خیلی هم عصبانی بود از اینکه یکی مثل من را برای راهنمایی شان گذاشته اند.بعد که صحبت پیش امد وبه انها گفتم همین یکی دو هفته پیش دفاعیه داشتم،رفتار او و بقیه بهترشد".
پیمان گفت:"فکر کرده بود که با یکی از دانشجوهای معتاد اینجا طرف است!"
متین گفت:"مخصوصا اگر قیافه سیاه و کبود شده چند ماه پیشت را می دیدند دیگر مطمئن می شدند که از نوع انچنانی اش هم هستی.خوب است اهل این گریمهای سیاه اینجا نیستی؛وگرنه حکم تکفیرت صادر می شد."
پیمان بلند تر از دیگران خندید و خنده او به دیگران هم سرایت کرد.قهوه تا حد زیادی به ایلین کمک کرد که خواب از سرش بپرد.شب پیش هم به خاطر انجام کارهای پایانی سمینار،خوب وبه اندازه کافی نخوابیده بود .امشب میتوانست مثل مرده در تختش بیفتد.اما بچه ها با خنده ها و صحبتهایشان که هنوز درباره رفتار اقای جریانی و محرمی ادامه داشت،باعث شده بودند ،هم خواب از سرش بپردوهم خستگی ازارش ندهد. برخاست و لیوانش را به اشپزخانه برد.داشت لیوان را می شست که متین هم وارد شد ولیوان خودش و پیمان را از قهوه پر کرد. در همان حال پرسید:"گروه کی می رود؟".ایلین به نگاه نوازشگرش،لبخندی زد و گفت:"فردا برمی گردند.سمینار سه روزه بود".
-خوب است.چون داشتم فکر می کردم اگر هنوز ماندگار هستند،کس دیگری را پیدا کنی که به جایت کار را دنبال کند.

- چرا؟
- خیلی به خودت فشار می اوری ایلین.
-مرسی از اینکه به فکر من هستی؛اما من ادم ضعیفی نیستم.قبلا هم از این کارها کرده ام.
- ولی این بار به نظر می رسد این کار برایت سنگین بوده است. خیلی خسته به نظر می رسی.

sorna
03-01-2012, 04:15 PM
خودش هم این را فهمید امابه کسی نگفته بود؛اما مدام می ترسید که یکی از بچه ها یا دوستان الکس بخواهد کاری بکند.به خصوص که حالا مهمانانش هم در کنرش بودند و اگر به انها صدمه ای وارد می شد،مسئله خیلی حاد می گردید.از طرف دیگر مجبور بود دلواپس این باشد که نزدیک خانه سونا وعمویش نشود.کافی بود او را با ان گروه ببینند.سونا شب فارغ التحصیلی اش نیش خود را زده و گفته بود بخاطر کارهای دادگاهی او ،مجبور است بعضی از مواقع ،یا هویتش را انکار کند یا یکساعت باستد واز خودش واو دفاع کند.با این همه باز به متین گفت:"جدی اینطور به نظر می رسم ؟نمی دانستم کسی چیزی به من نگفته بود".
- شاید که می ترسند که با تو طرف بشوند و می دانند که حرفشان در تو اثری ندارد!
ایلین خندید و گفت:"تو چرا گفتی؟".
- اول اینکه من نمی توانم جلوی دهانم را بگیرم.دوم اینکه می دانم که می توانماز پس تو برایم و سوم اینکه اصولا ادم فداکاری هستم! خنده ایلین بلندتر شد وگفت:"نه،به نظر من ادم فضولی هستی".
- قبول دارم .در مورد تو همیشه فضول بوده ام و هستم.
- چیه؟باز می خواهی شعر بگویی؟!
متین خودش هم به خنده افتاد و به سوی اتاق نشیمن برگشت.صدای زنگ تلفن در ان موقع شب ،یک لحظه دل ایلین را در سینه فرو ریخت. معمولا این موقع خانواده اش تماس می گرفتند .بعد از دفا عیه هم تماس نگرفته بودند .با صدای بلندی گفت:"فکر می کنم من را میخواند".
قدم در اتاق نشیمن گذاشت وسودابه را دید که با لبخند به سوی تلفن می رود .پیمان پرسید:"از کجا می دانی تو را می خواهند؟".
ایلین انگشت روی قلبش زد و گفت:"از انجا که اینجا هم زنگ میزند".
پیمان دست روی قلبش گذاشت و سر روی شانه نیلوفر تکیه دادوگفت:"اه قلبم!".
باز خنده بچه ها بلند شد .برگشت و سودابه را نگاه کرد.نگاه سودابه حدسش را تایید کرد.رفت و گوشی را که به طرفش دراز شده بود ،گرفتسودابه در حالی که سعی می کرد لبخندش را همچنان حفظ کند ،گفت:"جمشید است!".
یک لحظه ایلین در جایش متوقف شد .اما وقتی به یاد اورد که تنها نیست،گوشی را از او گرفتواز سودابه تشکر کرد.صدای گرم جمشید از ان سوی تلفن به گوش می رسید:"الی؟".
- سلام عزیزم .ممکن است یک لحظه گوشی تلفن را داشته باشی تا ان را به اتاق دیگر ببرم؟نمی خواهم حرفهایم مزاحم صحبتهای دخترها بشود.
- بله البته .
گذرا از همه انها عذر خواهی کردو تلفن را از پریز ازاد کردتا ان را به اتاق خودشان ببرد.یک لحظه متوجه گرفتگی چهره سودابه ومتین شد؛اما فرصت نداشت به انها فکر کند .قلبش گواهی می داد باز خبری شده است و خبر هم حتما به خاله و عمو مربوط می شد .بالاخره او گفت:"الی ،این بار فکر می کنم به اخر خط رسیده ایم .پدرومادرم را رها کن.یکی دو روز دیگر کارم تمام میشود.برمی گردم تا خودمان کارها را یکسره کنیم".
ایلین پیشانی اش را فشردو با ناراحتی فکر کرد:"انها من را نمی خواهند .روزهای خوب گذشته تمام شده است.سونا و شوهرش به هیچ قیمتی حاضر نیستند از خواسته خودشان دست بکشند.من انها را خوب می شناسم ".
جمشید صدایش کرد:" الی گوشی هنوز دستت است ؟".
با صدای که سعی می کرد ان را صاف نگه دارد ،گفت:"بله...."
- الی من تمام فکرهایم را کرده ام .میرویم ازدواج می کنیم و بعد پیش انها برمی گردیم.
ایلین باز با خودش گفت:"همان تز همیشگی!جمشید نه توان مخالفت با خانواده اش را دارد و نه می تواند دست از خواسته اش بکشد".
گفت:"می دانم که تو فکرهایت را کردی .من هم فکر می کنم تصمیمم را گرفته ام ".
جمشید با شادی گفت:"الی نمی دانی چقدر خوش...."
- جمشید من هم با تو موافقم .من و تو به اخر خط رسیده ایم .پس بهتر است بیش از اینت ادامه ندهیم.تو برادرمن و من هم خواهرت.این طوری فکر می کنم همه راضی باشند.
صدای هراسان جمشید را شنید که پرسید:"الی؟معلوم است چه می گویی؟من گفتم خودمان بدون موافقت انها کار را تمام کنیم وسر خانه و زندگی مان برویم ؛نه اینکه...."
- من فهمیدم تو چه گفتی؛اما من بجه نیستم جمشید .نمی توانم خودم را گول بزنم .تو داری به من پیشنهاد می کنی با کمال پررویی در مقابل خانواده ات بیستم وبعد هم مثل یک حیوان سرم را پایین بیندازم و بروم پیش انها واین پررویی ام را با معذرت خواهی جبران کنم؟به نظر خودت چنین چیزی اصلا شدنی است؟تو من را اینطور شناخته ای؟ازدواج خود سرانه برای چیست و این بازگشتمان برای چه؟می شود این را برای من توضیح بدهی؟
- الی تو پدرومادر مرا می شناسی.می دانی که مادرم بدون من نمی تواند زندگی کند.نمی توانم انها را به حال خودشان رها کنم.
- من هم که از اول همین را گفتم.به تو گفتم بگذار همه چیز سر جای خودش باشد.همه چیز را تو خراب کردی.من همین الان هم می توانم پیش مادرت بروم و بگوییم از اینکه چنین تصمیمی گرفته بودم ،متاسفم و دوباره همان الی محبوب او بشوم .این تویی که نمی گذاری.تو اگر پدر ومادرت را می خواهی ،پس من را برای چه لازم داری؟
- تو را به عنوان همسرم نیاز دارم .الی مسئله تو از پدر و مادرم جداست.تو انتظار داری من بین تو و خانواده ام یکی را انتخاب کنم؟
- چه می گو یی جمشید ؟من دارم سعی میکنم به تو بگوییم که من را با پدرومادرت بخواه.دعوای من و تو در این مدت سر این مسئله است .حالا که نمشود هر سه را با هم یک جا جمع کرد،بهتر است ماجرا را تمام شده بدانیم .من به ایران می روم و تو این جا بمان.
- الی خواهش می کنم مسائل را با هم قاطی نکن.
- اتفاقا چون می خواهم چیزی با دیگری اشتباه گرفته نشود،این حرف را می زنم .الان ادم بد این ماجرا من هستم. من هستم که دارم به تو اصرار می کنم رضایت پدرومادرت را به دست بیاوری ؛اما میدانم اگر زن تو شوم ،به محض اینکه اشک مادرت دربیاید و حرفی به گوشت برسد،من قابیل خواهم شد. این من هستم که مارک خیانت ودزدی خواهم خورد .تو هم زمانی که اتشت از تندی بیفتد،به من به چشم یک متجاوز نگاه خواهی کرد.من نمی خواهم چنین چیزی را قبول کنم.تا امروز هم به خاطر این صبر کردم که خودت به این نتیجه برسی که من و تو به درد هم نمی خوریم .با این وضعیت نمی توانیم زندگی خوبی داشته باشیم .من یک زندگی ارام می خواهم نه اینکه هر کس از راه برسد خصمانه نگاهم کندوبین من و دیوار فرق نگذارد .وقتی هم که بخواهد به من توجه کند ،نیش و کنایه تحویلم بدهد.از من ساخته نیست.بنابراین نامزدی من وتو همین حالا بهم خورد .من دیگر نمی خواهم با تو ازدواج کنم.می خواهم به این فکر کنم که "این چند روزی که اینجا هستم ،برای جبران خوبی های پدرو مادرت چه کاری از دستم برمی اید".
- الی تو را به خدا اینقدر بی رحم نباش .چرا مسئله من و خانواده ام را با هم قاطی می کنی.مطمئن باش بعد از ازدواجمان احساس من نسبت به تو فرقی نخواهد کرد .من دوستت دارم ......
- می دانم دوستم داری ؛اما برای یک زندگی دوست داشتن تنها به درد نمی خورد .همه چیز را فراموش کن .این نتیجه ای بود که من باید از اول هم منتظرش می ماندم .حالا هم اگر کار دیگری نداری ،می خواهم بروم و بخوابم .روز خسته کننده ای داشته ام .
- اما الی نمی توانی همه چیز را به این راحتی تمام کنی.
- چرا،می توانم.وقتی خودم را به جای پدر و مادرت می گذارم ،می بینم میتوانم خیلی راحت تر هم این کار را بکنم.شب به خیر.
گوشی را گذاشت؛چون داشت کنترل خود را از دست میداد.نمی خواست فریلد بزند و صدایش را مهمانانشان بشنوند .نمی خواست خوش دو زوج ان طرف دیوار را با صدای بد بختی خودش خراب کند.
سودابه به ارامی وارد اتاق شد و او را روی تختش دید که پتو را روی سرش کشیده است.با مهربانی گفت:"الی؟بچه ها دارند می روند نمی خواهی بیایی؟".
پتو را کنار زد و با افسردگی که در چهره اش وجود داشت،گفت:"چرا.الان می ایم ".
بعد با وجود جسم و روح خسته اش همراه سودابه پیش مهمانها بر گشت. خوبی اخلاقش در این بود که میتوانست تمام غصه ها و مشکلاتش را پشت ظاهرش پنهان کند .افسردگی پشت در باقی مانده بود .پیمان با خنده گفت:"بابا چی به این جمشید می گفتی که این قدر طول کشید .یک دوره اموزشی برای نیلوفر ما هم بگذار.شاید روحیه ما هم یک کم بهتر شود ".
با خنده تصنعی گفت:"تو همین طوری با این روحیه شهر را به هم می ریزی. اگر نیلوفر کلاس تقویتی هم بگذاردکه دیگر نمی شود از پس تو بر امد ".
پیمان همانطور سر به سرش می گذاشت و همه را به خنده می انداخت؛اما این بار متین ساکت بود .وقتی سوار ماشین می شد ،ایلین احساس کرد مخملی نگاه متین کم جان شده است .دلش بدرد امد .او با چه کسی طرف بود و سودی با چه کسی!


* * * * * * * *

sorna
03-01-2012, 04:15 PM
شب از نیمه گذشته بود که کم کم خواب دست از لجاجت کشید و به سراغش آمد. اما هنوز روحش آخرین میخ های خیمه اش را از این دنیا نکشیده بود که صدای تلفن همراهش چشمانش را وحشت زده باز کرد و قبل از اینکه باعث بیداری سودابه هم بشود، با عجله دکمه جواب را فشار داد. نگاهش بلافاصله به سودابه برگشت. شب بعد از رفتن بچه ها به راحتی در تختش خزیده بود و خیلی زود به خواب رفته بود. آدم بد شانس این خانه فقط او بود. گوشی را به گوشش چسباند و آهسته جواب داد. صدای ناآرام آقای جریانی در گوشش پیچید: "خانم ساجدی؟"
- لطفا یک لحظه.
برخاست و در تلاش برای بی صدا بودن از اتاق خارج شد. اتاق نشیمن سرد شده بود. از اتاق بچه ها دور شد و تازه توانست به او جواب بدهد. گفت: "خودم هستم. آقای جریانی مسئه ای پیش آمده است؟"
در همان حال نگاهش به ساعت دیواری افتاد. یک و سی و پنج دقیقه بود. دو ساعت بیشتر نبود که از آنها جدا شده بود. جریانی گفت: "شرمنده ام خانم که مزاحم شما شدم؛ اما من نیاز دارم به دکتر بروم."
- چیزی شده؟
- فکر میکنم مسموم شده ام.
- از غذای شامتان است؟
- فکر میکنم.
خواست به او بگوید از دیگر همسفرانش کمک بگیرد؛ اما نتوانست و در عوض گفت: "بسیار خوب. من تا یک ربع دیگر آنجا خواهم بود."
- متشکرم خانم. باز هم شرمنده ام.
آیلین تماس را قطع کرد و با خستگی دستی به صورتش کشید. چند دقیقه بیشتر نتوانسته بود بخوابد. اما چاره ای نبود. باید می رفت.
آقای جریانی با پرخوری خود را بیمار کردهو او را به دردسر انداخته بود. از ظاهر رنگ پریده اش هم به خوبی معلوم بود که چقدر حالش خراب است. حال تهوعش در اوژانس با تزریق یک آمپول بهتر شد؛ اما دکتر برایش سرمی هم تجویز کرد که آیلین با شنیدن آن تلاش زیادی کرد که صدای آهش به گوش جریانی نرسد. گرچه مرد بیچاره آن قدر معذرت خواهی کرد و به خاطر دردسری که درست کرده بود اظهار شرمندگی نمود که آیلین را از ناراحتی که از این امر در درون نشان داده بود، شرمسار کرد. سرم به آقای جریانی تزریق شد و آیلین برای اینکه جلوی خواب رفتن خود را بگیرد به کافه بیمارستان رفت و فنجان پشت فنجان قهوه در شکمش ریخت. خواب از سرش پریده بود و همین باعث شد تا باز فکر و ذهنش درگیر مشکلش با جمشید که حالت جدی گرفته بود، شود.
نزدیک صبح بود که کار جریانی در اورژانس تمام شد و ایلین او را که هنوز رنگش به زردی می زد به هتل بر گر داند. به اپارتمان برگشت و با یک دوش تمدد اعصابی کردوخودش را برای یک روز دیگر اماده نمود. غرغرهای سودابه را بخاطر وضعیتش با شکیبایی تحمل نمود و ساعتی بعد از رفتن او،به مهمانانش در هتل پیوست. ان روز اخرین روز اقامت مهمانها بود و کم کم در حال جدا شدن از یکدیگر بودند.دکتر لطفی صبح با پرواز لندن رفته بود .می خواست از لندن به امستر دام برود.زندومحرمی نیز بعداز ظهر با پرواز ایران عازم شدند و ایلین خیالش راحت شد که همه چیز به خوبی تمام شده است. می خواست به خانه برگردد و با یک دیازپام فقط بخوابد .اما در کمال تعجب جریانی را دید که چمدانش را پشت سرش می کشید وبه سوی او می امد .ایلین هنوز از بهت درنیامده بود که جریانی پرسید:"خانم ساجدی برای بلیط لندن از کجا باید اقدام کنم؟
ایلین پرسید:"لندن؟می خواهید انجا بروید؟"
-بله.اخر پروازم به ایران از انجاست.
-ایلین از شدت عصبانیت فقط خندیدوگفت:"اقای جریانی چرااین را زودتر نگفتید؟".
-نگاه مشکوکیبه او کرد و گفت:"فبلا به شما نگفته بودم؟".
-ایلین کوله اش را روی شانه اش بالاتر کشید و گفت:"بلیط تان را می توانم ببینم ؟".
-جریانی بلیط را از کیف کمریش در اورد و ان را به دست ایلین داد.ایلین ساعت و روز پرواز را نگاه کرد .همان شب بود . گفت:"می دانید اگر به این پرواز نرسید تا یک هفته باید اینجا معطل بمانید؟اخر چرا به من نگفتید؟".
-بعد گویی با خود حرف می زند ،گفت:"پرواز لندن را از دست دادید .باید به فکر راه دیگری باشیم".
-بعد دسته چمدان را از او گرفت و با قدمهای بلندی به سوی خروجی فرودگاه حرکت کرد. جریانی هم به دنبالش.اایلین گفت:"میرویم استگاه اتوبوس ".
اما بعد ناگهان از حرکت باز ماند او زبان نمی دانست. چطور می خواست خودش را به فرودگاه برساند . ان هم ادمی به این بی دست و پایی . زیر لب لعنتی نثار خودش کرد که چرا به اینجای کار فکر نکرده بود . باید خوودش را وادار می کرد برایش یک بلیط بگیرد واو را بفرستد به لندن ؛اما نتوانست. جریانی این کاره نبود . را افتاد تا قبل از اینکه مجبور شود یک هفته پر دردسر دیگر را تحمل کند،او را به لندن برساند .
نتیجه یک بی توجهی این شد که ایلین جاده های یخ زده و سرد بیر منگام تا لندن را خود با ماشین پیمان رانندگی کند. شام را با او در لندن دیروقت بطور سر پایی خورد و او را به فرودگاه برد. منتظر شد تا او این بار دیگر سوار هواپیما شود و هواپیما نیز پرواز کند. می ترسید باز هم بی دقتی کرده باشد و باعث دردسر خودش و مرد بیچاره شود اما بالاخره او رفت و خیال ایلین را راحت کرد. وقتی در ماشین نشست و با اسودگی نفسش را بیرون داد ،حس می کرد از زیر یک بار سنگین بیرون امده است. این کار هم با موفقیت به پایان رسیده بود . اما سرش در ان ساعت از شدت خستگی و ناراحتی در حال انفجار بود . مسکنی خورد و درد را برای مدتی ساکت کرد. فکر کرد به یک هتل برود و شب را در انجا بگذراند؛ اما ترجیح می داد به خانه بر گردد . تمام راه را با دقت بسیار زیاد رانندگی کرد وبرای اینکه خوابش نبرد ،بخاری را روشن نکرد و حتی گوشه ای از پنجره را هم باز گذاشت. قهوه در شکمش ریخت وبا احتیاط جاده را به پایان رساند. ماشین را برای پیمان به خانه اش برد و جلوی خانه شان پارک کرد. می دانست سویچ یدک دارد . پس نگران سویچ نبود . نزدیک صبح بالاخره قدم در خانه اش گذاشت. تنها کاری که کرد این بود که به اشپز خانه رفت و دو قرص دیازپام را با یک لیوان اب پایین فرستاد . بعد هم به اتاقش رفت و خودش را در تختش انداخت. سودابه که از سروصدای او بیدار شده بود ،با نگرانی پرسید:"زنده ای ؟".
ایلین زمزمه کرد :"در حال مرگ هستم . برای نهار بیدارم نکنید. می خواهم فقط بخوابم ".
- هر بلایی که سرت بیاید حقت است ...
اما ایلین ادامه حرفش را نتوانست بشنود . بیهوش شد ؛بدون اینکه لباسش را عوض کند و یا جورابهایش را در بیاورد . یا حتی چیزی به روی خودش بکشد.

* * * * * * **

.
.
.

sorna
03-01-2012, 04:16 PM
دل متین آرام و قرار نداشت. ان چنان به سینه اش میزد. که فکر میکرد میتواند طپش هایش را از روی پلیور ببیند..گویی منتظر خبر خاصی است .جلوی اپارتمان توقف کرد و درحال بستن در ماشین نگاهش به پنجره اتاق ایلین افتاد . چراغش روشن بود. پله ها را دوتا یکی بالا رفت.جلوی در تقریبا از نفس افتاده بود . کمی صبر کرد تا نفسش سرجایش بیاید . بعد انگشت روی زنگ گذاشت و بدون اینکه بداند ،ان را رها نکرد . نیلوفر حاضر و لباس پوشیده ،هراسان در را به رویش باز کرد. از دیدن او با خوشحالی سلام کرد. متین جواب سلامش را داد . در عوض نیلوفر بیرون رفت و گفت:"ببخشید من باید بروم . خداحافظ."
متین او را بدرقه کرد و خود به داخل برگشت. لحظه ای بعد سودابه از آشپزخانه بیرون امد و با دیدن او دست روی قلبش گذاشت و گفت:"اه خدایا شکر . بیا که از دست این دختر من دارم دیوانه میشوم".
متین پرسید :" کجاست؟چه شده است؟".
قاشق چوبی و بوی خوش غذا به متین فهمان سودابه در حال اشپزی است. قاشق را به اشپزخانه برگرداند و برگشت . گفت:"می خواهی چه بشود ؟خودش که دیوانه هست، ما را هم به جنون می کشاند".متین با خنده ای به دنبالش راهی اتاق خواب ان دو شد و گفت:"این طوری بهتر می توانید با هم کنار بیاید. اگر اوضاعش خراب است ،بگویید او را ببرم ".
سودابه خندید و متین ایلین را در تختش خوابیده دید. سودابه پالتویش را از او گرفت و متین کنار تخت او نشست و کیف پزشکی اش را روی زمین گذاشت . پرسید:"از کی خوابیده است؟".
- از ساعت چهار صبح امروز .
متین نگاهی به ساعتش انداخت .نه نیم بود . کمی نگران شد . پرسید:"همیشه این قدر می خوابد؟".
- معمولا حداکثر خوابش ده ،یازده ساعت است . ان هم نه به این سنگینی . من فکر میکنم قرص خواب خورده است .
متین که داشت او را معاینه می کرد ،با تعجب به سویش برگشت. پرسید:" چه قرصی ؟چند تا ؟کی؟".
- فکر می کنم دیازپام باشد .صبح که بیدار شدم فویل خالی قرصها روی میز اشپزخانه بود . فکر می کنم دو تا بیشتر نداشت.
- دوتا؟ مطمئنی ؟
- اره . داشتیم تمام می کردیم. قرار بود یک بسته دیگر بگیرم.
- چرا قرص خورده است؟
- صبح قبل از اینکه بیهوش شود،به من گفت،فقط می خواهد بخوابد . حدس می زنم می خواست کسری خوابش را جبران کند. اخر پیمان گفت می خواست به لندن برود. دیروز پیش پیمان رفته و ماشین او را گرفته بود. ان مردک دست وپا چلفتی بلیطش از لندن بوده است . این دیوانه هم خودش او را به انجا برده است. پریشب هم باز به خاطر ان مرد نخوابیده بود مردک مسموم شده بود و ایلین تمام شب بالای سرش در اورژانس بیدار مانده بود".
متین به ایلین که در خواب عمیقی فرو رفته بود،نگاه کرد و با خنده گفت:"اگر می خواست خودش را بکشد ،به من گفت راههای بهتر و راحت تری بلد بودم !نترس علائمش طبیعی است. حالش خوب است . در خواب است . منتهی خواب عمیق!".
سودابه خندید ؛اما با نگرانی پرسید:"امروز که چیزی نخورده. نمی دانم دیشب چیزی خورده است یا نه . ایا عاقلانه است که بگذاریم باز هم بخوابد؟".
متین گوشی معاینه اش را از دور گردنش ازاد کرد و گفت:"بیدارش می کنیم ،بلند شود شام بخورد و دوباره بخوابد".
ابروهای سودابه بالا پرید . گفت:"بیدارش کنیم؟می توانی این کار را بکن !".
- چطور مگر؟
- قبل از ظهر بلایی سر جمشید اورد که مرد بیچاره به گریه افتاد.
اخمهای متین در هم رفت.
- مگر اینجا بود ؟
- صبح امده بود . می خواست با او حرف بزند . اول صدایش کرد؛اما ایلین جوابش را نداد. او هم فکر کرد به خاطر چند روز پیش ناراحت است و می خواهد با او لج بکند و جوابش را ندهد . نفهمید ،دست به او زد و تکانش داد. ایلین بلند شد و در جایش نشست؛اما جمشید را از زندگی سیر کرد . جیغ و دادش به هوا رفت که چرا به او دست زدیم و بعد هم زد زیر گریه و زمین و زمان را بهم دوخت. هر چه جمشید بیچاره التماس کرد که دست از لجاجت بردارد ،این بدتر کرد . من هم اول فکر می کردم که داردکاری می کند که او دست از سرش بردارد؛اما وقتی دیدم دارد گریه می کند و حتی لعنت نثار جمشید می نماید ،فهمیدم که او خواب خواب است!".
متین لحظه ای با تعجب به انچه او گفت فکر کرد و بعد یکدفعه مهار خنده اش را از دست دادو به شدت خندید . می توانست تصور کند چه بلایی سر جمشید اورده است و وقتی خودش را جای او می گذاشت،حتی دلش به حال مرد می سوخت . گفت:"پس او را چطور در مواقع دیگر بیدار می کنید؟"
سودابه چون مادری که با افتخار از کارهای بچه اش تعریف میکند،لبخندی به روی غرق خواب ایلین زد و گفت:"بدش می اید از اینکه موقع بیدار کردن تکانش بدهند.باید صدایش کنی.وقتی صدای نفس عمیقش را شنیدی،میتوانی مطمئن باشی که او بیدار است"
متین خندید و گفت:"فکر می کنی الان می تواند نفس بلند بکشد و بیدار شود؟!به نظر من صلاح در این است که دست به او نزنیم .این طور عاقلانه نیست؟".
- نمی دانم .گفتم که دارم از دستش دیوانه می شوم .
متین باز به ایلین نگاه کرد .بعد از جایش بلند شد و گفت:"بگذار نیم ساعت دیگر بخوابد .یک قهوه اگر به من بدهی ،عقلم به کار می افتد و برایش فکری می کنم ".
سودابه با لبخندی پرسید:"ما هنوز شام نخوردیم .تو چی؟".
- نه،تازه به خانه رسیده بودم که تو تلفن کردی.پس بیا برویم اول شام بخوریم ،بعد قهوه هم به روی چشم.
متین خندید و گفت:"چشمت بی بلا خانم".
ساعت ده و ربع بود که متین به اتاق ایلین برگشت و سودابه در اشپز خانه ماند تا قهوه ای را که به او وعده داده بود ،را اماده کند .متین کنار تخت او ایستاد و به نفسهای ارامش گوش داد.دوباره از فکر بلایی که بر سر جمشید اورده بود ،لبخندی بر لبش نشست.قسمتی از مو های ایلین باز شده و روی بالش و نیمیاز صورتش پخش شده بود .متین بی اختیار دست دراز کرد و به ارامی و با احتیاط موهایش را از بند کش ازاد نمود.سعی کرد همانطور که سودابه گفته بود،به ارامی صدایش کند.
- ایلین....ایلین خانم !دختر از گرسنگی نمیری .بلند شو. بل؟!...عزیزم به اندازه کافی سودی و نیلو را ترساندی ،بس است .بلند شو حداقل چیزی بخور .
اما ایلین هیچ عکس العملی نشان نداد. خواب را در اغوش داشت و نمی خواست از ان جدا شود .متین خنده اش گرفت.بی اختیار زمزمه کرد:
"در سحرگاهان سر از بالش خوابت بردار ....
وکاروانهای فرو مانده خواب را از چشمت بیرون کن ....
باز کن پنجره را ...."
سودابه که با فنجان قهوه به او پیوست،متین را بالای سر ایلین دید . پرسید:"توانستی کاری بکنی؟".
متین با خنده ارام گفت:"حتی تکان هم نمی خورد".
- خوب،چه کار باید بکنیم؟
- به نظر من بگذاریم بخوابد . شاید گرسنگی وادارش کند از خواب دل بکند. درست مثل بچه ای شده که تمام روز پا کوبیده و کنار گوشش اگر پدر و مادر ش هم دیگر را بکشند ،بیدار نمی شود !
- در خواب ضعف نکند ؟
- نگران نباش . بیدار می شود.



* * *
سودابه با مهربانی همیشگی اش او را صدا کرد و چشمان خواب الودش را وادار به باز شدن نمد .سودابه خندید و گفت:"چه عجب!باباتو روی اصحاب کهف رو هم سفید کردی. نمی خوای بلند شوی ؟".
پرسید ساعت چند است ؟".
- دارد از دوازده نیم هم می گذرد.پاشو گرسنه نیستی؟
ایلین دستش را سوی سودابه دراز کرد واو کمکش نمود در جایش بنشیند. چشمانش را مالیدو گفت:"چرا،خیلی گرسنه ام
بعد با کش و قوسی که به بدنش می داد،پرسید:"تو چرا سر کار نرفتی؟".
- امروز یک شنبه است خانم!
آیلین با تعجب نگاهش کرد. پرسید: "مطمئنی؟"
- تقویم این را میگوید.
- اما یادم است بلیط دیشب جریانی برای جمعه شب بود.
- بود! از آن جمعه دو روز گذشته و جنابعالی از صبح شنبه خوای تشریف دارید.
ناباور نگاهش کرد.گفت: "شوخی میکنی؟"
سودابه خندید. گفت: "شوخی چیه؟ پاشو تا برایت بگویم چه خوابی کرده ای."
سودابه اتاق را ترک کرد و آیلین با بهت حوله اش را برداشت تا دوشی بگیرد و خواب را از سرش بپراند.
.
.
.

sorna
03-01-2012, 04:17 PM
با دهانی که از تعجب باز مانده بود به حرفهای سودابه گوش می دادو بی توجه به خنده های نیلوفر از وضعیتش تمام وجودش یک جفت چشم ویک جفت گوش شده بود. سودابه بشقاب را جلویش گذاشت و مقابلش نشست و گفت:"باور کن اگر متین نمی گفت وضعیتت طبیعی است مطمئن می شدم یک بلایی سر خودت اوردی .چنان چهار چنگولی به تخت چسبیده بودی که انگار سالهاست نخوابیدی . بیچاره، ندیدی متین چه خنده ای به راه انداخته بود . آبرویت پیش متین رفت. تو اینطوری نبودی الی .چه بلایی سرت امده است؟!"
ایلین خندید و گفت:"خدایا!تقصیر شماست نباید به متین می گفتید بیاید".
- من داشتم سکته می کردم .تو کی تا حالا این قدر می خوابیدی که خیالمان راحت باشد ،خانم در چرتشان به سر می برند ؟!
- دیگر رویم نمی شود به روی متین نگاه کنم .
نیلوفر خندید و سودابه خواست با ناراحتی چیزی بگوید که منصرف شد .فعلا وقتش نبود. ایلین با همان لبخند خجالت زده اش چشم روی هم گذاشت و کمی فکر کرد و بعد گفت:"پس احتمالا ان شعر هم بی مناسبت نبوده است. سودی شعر را بخوان ".
سودابه با کنجکاوی پرسید :"کدام شعر؟".
- همان که برای من می گفتید. در سحر گاهان سر از بالش خوابت بردار ....
سودابه لحظه ای به آان فکر کرد و بعد شانه بالا انداخت .گفت:"من چنین شعری را به یاد ندارم .اصلا تا به حال نشنیدم".
- اما من مطمئنم ان را در همین خوابم شنیدم .میگفت در سحر گاهان سر از بالش خوابت بردار...
و کاروانهای فرو مانده خواب را از چشمت بیرون کن ...
باز کن پنجره را ..
سودابه گفت:"چه شعر قشنگی !الی ببینم !نکند در خواب شعر گفته باشی؟!"
آیلین خندید و گفت:"من حرف زدن عادی را نمی دانم ؛می توانم شعر بگویم ؟! در ضمن یادم هست یکی این شعر را برایم خواند .من ان را می شنیدم .با گوشهایم نه با ذهنم!".
ذهن ایلین تا مدتی درگیر یافتن خواننده شعر بود؛ اما وقتی سودابه از پشت میز برخاست و گفت:"ببین الی ممکن است متین با این شعر داشته تو را مسخره می کرده است ،چون دیدم داشت با تو حرف می زد و می خندید "،همه چیز را به یاد اورد . بله حق با او بود . مطمئنا ان صدا ،صدای متین بود . با ان زمزمه زیبایش، چون لالایی درگوشش طنین انداخته بود .او بود؛ اما چرا متین چنین چیزی را برایش می خواند؟ از ان گذشته در لحن کلامی که از او می شنید، اصلا تمسخر نبود .نوازش بود باز طپش قلبش بی اختیار رنگ دیگری گرفت و لبخندی بر لبانش نشست.متین... متفاوت ترین مردی بود که او در تمام عمرش دیده بود.
بعد از ظهر همان طور که حدس می زد ،متین تماس گرفت تا از حالش خبردار شود و آیلین با خجالت، خودش با او حرف زد. متین گفت:"من که ان شب به تو گفته بودم این بار به خودت زیادی سخت گرفته ای . آیلین کسی از تو انتظار این همه کار را ندارد".
- ولی متین من اصلا کاری نکرده بودم.
- به من دیگر نمی خواهد دروغ بگویی . تو دو شب نخوابیده بودی .وقتی هم به خانه برگشتی ،قرص خوردی .خودسر چطور توانستی دارو مصرف کنی؟
- می خواستم فقط بخوابم.
- خوابیدی !ممکن بود خواب به خواب بروی!
آیلین خندید و گفت:"باز از ان حرفها زدی".
متین به خنده افتاد و گفت:"منظورم این است که خواب بمیری ".
- بس است متین .این قدر شلوغش نکن . کسی با خواب زیاد نمرده است .
- بله؛ اما ادمهای زیادی در خواب مرده اند !ممکن بود جمشید تو را بکشد.
- جمشید تا به حال بخاطر خواب زیادم به من اعتراض نکرده است. از طرفی او نمی فهمد که من چه میکنم و چقدر می خوابم . او در لندن است.
متین با پوزخندی گفت:" من که گفتم خواب زیادی خوب نیست. نفهمیدی که از لندن برگشته و اتفاقا دیروز صبح هم بالای سرت بوده است . سودابه به تو چیزی نگفت؟".
نگاه پرسشگر ایلین به سوی سودابه در اشپزخانه برگشت .چطور او نگفته بود که جمشید اینجا بوده است؟ ناگهان دلش به شور افتاد. جمشید این جا برای چه امده بود ؟چقدر احمق شده بود .خودش خوب می دانست برای چه امده است.به جمشید گفته بود نمی خواهد با او ازدواج کند و انتظار دارد به راحتی بتواند با او کنار بیاید؟ اما از جمشید مغرورش بعید است با وجود آن حرفهایی که او گفته است، باز به اینجا بیاید صدای متین او را به خود اورد .چقدر نرم و اهنگین بود:
- آیلین؟
- بله ببخشید حواسم پرت شد.
- خودم هم متوجه شدم می خواهی تماس را قطع کنم؟

sorna
03-01-2012, 04:17 PM
خجالت زده گفت:"متاسفم متین.."
- نه اصلا مهم نیست. کاری نداری؟
چقدرصدایش تغییر کرد. ناراحت شده بود. ای کاش می توانست به او بگوید تماس را قطع نکند. اما باید می رفت و از سودابه می پرسید که چه شده است. گفت: "متین من متاسفم. از اینکه این قدر باعث دردسر تو هستیم متاسفیم."
می توانست لبخندش را تجسم کند که با مهربانی می گوید: :کاش همه دردسر های دنیا مثل دردسرهای شما بود. به امید دیدار."
آیلین خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. به سودابه که در آشپزخانه داشت فنجانهای چای را پر میگرد، گفت: "سودی جمشید دیروز اینجا بود؟"
سودابه با ناراحتی لحظه ای نگاهش کردو با تاسف سرش را تکان داد. گفت: "آره."
- چرا به من چیزی نگفتی؟
- می خواستم بگویم. صبر کردم هم نیلو برود و هم اینکه خواب حسابی از سرت بپرد.
از لحن او فهمید که نباید منتظر چیز جالبی باشد. البته فکری جز این احمقانه بود. خودش هم هنوز باورش نمیشد که عاقبت توانسته است به جمشید بگوید دست از سرش بردارد. عذاب وجدانی که از آن شب گرفته بود، او را به شدت تحت فشار گذاشته بود. طوری که فکر هایی را به ذهنش مخابره میکرد. فکرهایی که...
سودابه فنجان چای را روی میز گذاشت و گفت: "بیا بشین."
آیلین چون کودکی مطیع سرجایش نشست و سودابه همان طور که به کابینت تکیه داده و سرپا ایستاده بود، به او که منتظر نگاهش میکرد، توضیح داد که: "دیروز صبح باز کیف پولم را فراموش کرده بودم. مجبور شدم از ایستگاه اتوبوس دوباره به خانه برگردم. کیف پولم را برداشتم و میخواستم از خانه خارج شوم که دیدم جمشید آمد... یک ساک هم با خودش آورده بود. آن را گذاشت همین جا پشت در. من فکر کردم تازه از لندن برگشته و مستقیم برای دیدن تو آمده است. برای همین پرسیدم که از لندن می آید؟ گفت شب پیش آمده است. حدسم درست بود. آمده بود تو را ببیند. گفتم هنوز خواب هستی؛ اما او گفت که منتظر می ماند تا تو بیدار شوی. به او گفتم دیشب نیلوفر مریض بود او را به بیمارستان برده بودی. برای همین صبح دارو خورده و خوابیده ای. فکر کرد من مییخواهم او را از سر باز کنم. بلند شد و به اتاقت آمد. هرچه صدایت کرد جواب ندادی. باز جری شد که خودت را به خواب زده ای. تکانت داد و وادارت کرد بنشینی. اما تو هم..."
آیلین تا حدی می توانست بقیه ماجرا را بخواند. وقتی سودابه می گوید او تکانش داده و وادارش کرده که به زور بیدار شود، پس همه چیز تقریبا روشن بود. سودابه نفسش را بیرون داد و با نگاهی که به چشمان متعجب و ناراحت آیلین، ادامه داد: "خواب بودی. چیزهایی به او گفتی که فکر میکنم ناراحتش کرد."
آیلین فنجان چایش را میان دستانش فشرد. پرسید: "چه گفتم؟"
سودابه سکوت کرد اما آیلین سر بلند کرد و با نگاه وادارش نمود حرف بزند. سودابه گفت: "همان چیزهایی که من مدتها پیش به تو می گفتم. گفتی نمیخواهی با او ازدواج کنی و دست از سرت بردارد. او اولش شوکه شد و بعد از اینکه تو به گریه افتادی و پتو را روی سرت کشیدی، او هم مجبور شد برود."
نفس آیلین در سینه اش سنگینی کرد. سعی کرد وقتی حرف میزند بغض خود را نشان ندهد. گفت: "من اصلا چنین چیزی یادم نمی آید."
- معلوم بود که متوجه اطرافت نیستی. تو خواب بودی. نمیدانم چرا جمشید نمیخواست باور کند که تو در حال خودت نیستی. انگار به زور میخواست نظرت را به او بگویی.
- درباره چی.
سودابه باز لحظه ای ساکت شد و بعد گفت: "آمده بود دنبال تو تا با هم بروید. گفت از خانواده اش جدا شده است و دیگر برایش هم نیست آنها چه نظری داشته باشند. از حرفهایی که میزد من حدس زدم با خانوده اش طرف شده است."
آیلین آهی کشید و با ناراحتی و تاسف چنگ در موهایش زد. چه کرده بودند؟ سه سال تلاش کرده بودند همه چیز را درست و از راه صحیحش انجام بدهند و حالا این طور خراب شده بود. برخاست و آشپزخانه را بدون کلامی ترک کرد. به اتاق خودش پناه برد. مثل همیشه.
مطمئن بود که کارش در این شرایط درست ترین کار بود؛ اما نمی توانست با آن چیزی که در درونش چند سال گذشته را مرور میکرد، مبارزه کند. آیلینی که ایرانی بزرگ شده و تربیت شده بود، نمی توانست این چنین تصمیمی را بر او ببخشد و آیلینی که در این سرزمین زندگی کرده بود برتصمیمش مهر تایید میزد. او میخواست همه چیز را سرجای اولش بگرداند نه اینکه کار را از آنچه هست بدتر کند. جمشید باز همه چیز را خراب کرده بود. چرا دست از او نمی کشید، وقتی میدید که نمی تواند خانواده اش را راضی کند؟ مستاصل بین سنگینی دادن به کفه های ترازوی جمشید و خانوده اش مانده بود. چه باید میکرد؟ کارها بدتر از پیش شده بودند.اگر تا پیش از این دعوا بر سر دزیدن عقل جمشید بود، حالا به ناخلف شدن او هم کشیده شده بود. جمشید در تمام عمرش از این ناپرهیزی ها نکرده بود. یک فرزند خوب و به قول پدرش صالح بود. به خاطر او در مقابل خانواده اش ایستاده بود؟ مگر این علاقه تا چه حد می توانست عمق داشته باشد؟ آنها سه سال بیشتر نبود که نقشهای خودشان را از خواهر و برادری شش ساله به زن و شوهر تغییر داده بودند. سرش را به شیشه سرد و یخ زده اتاقش تکیه داد و گذاشت از سرمای آن آشوب درون ذهنش کمی آرامش گیرد. زیر لب زمزمه کرد: "حالا چه کار باید بکنیم جمشید؟"
حداقل از یک چیز راضی بود و آن اینکه روز گذشته را در خواب گذرانده و جمشید را در ان وضعیت ندیده بود. مجبور نشده بود او را قانع کند که به خانه برگردد. این دیگر فراتر از طاقتش به حساب می آمد. او خودش به اندازه کافی از این وضعیت رنج می کشید. حرف نبود. سه سال سرگردانی و امید به اینکه روز بعد همه چیز درست میشود...
اندیشید: "ای کاش هرگز قدم در خانه سونا نگذاشته بودم..."

* * *

sorna
03-01-2012, 04:18 PM
تصمیم گرفتن برای رفتن یا منتظر ماندن مشکل ترین تصمیم عمرش شده بود. نمیدانست برود و از جمشید سراغ بگیرد یا بگذارد جمشید از او سرخورده شود و در عوض سونا و شوهرش از او راضی گردند. دلشوره به شدت آزارش میداد و نگرانی از جانب جمشید که در این سه روز کجا رفته و چه کار می کند، آرامش را از او سلب کرده بود. اما وقتی با محل کارش تماس گرفت و بدون اینکه کلمه ای با او حرف بزند صدایش را شنید، خیالش راحت شد که حداقل سالم است و زندگی عادی اش را ادامه میدهد. منتهی مسئله بر سر محل اقامتش بود که گیجش میکرد. نمیخواست با سونا تماس بگیرد. ممکن بود خودش چاشنی بمب را بکشد و... نگرانی اش بیشتر از همان سه روز طول نکشید. وقتی فهمید که جمشید همان روز شنبه، بعد از جواب خواب آلودی که از وی گرفته، به خانه برگشته است، از شدت ناراحتی به خنده افتاد. او سه روز نگران وی بود و آن وقت این مردی که ادعا میکرد از خانواده اش بریده و میخواهد جدا از آنها زندگی کند در خانه پیش پدر و مادرش کنار بخاری می نشسته است. آن روز تازه از سرکار برگشته و میخواست باز به لانه اش در خانه پناه ببرد که جمشید دنبالش آمد. مثل همیشه مرتب بود و با دیدن آیلین به رویش لبخند زد. لبخندی که با برق درون چشمانش خبر از یک حادثه مهم میداد. نیلوفر هنوز از دانشکده برنگشته بود، اما سودابه با دیدن جمشید به درون حمام خزید تا دوش بگیرد. به محض اینکه در حمام پشت سر سودابه بسته شد، جمشید برای اولین بار کاری کرد که آیلین از شدت تعجب شوکه کرد. جمشید ناگهان اغوش باز کرد و آیلین را قبل از اینکه تصمیم بگیرد که چه باید بکند، به آغوش گرفت و با خنده ای، آرام گفت: "همه چیز درست شد الی. درست شد. آنها موافقت کردند. دیگر هیچ مشکلی در میان نیست. باورت میشود؟"
آیلن گیج و منگ خودش را از آغوش او بیرون کشیدو سعی کرد ناراحتی اش را از کار او نشان ندهد. پرسید: "حالت خوب است جمشید؟ چه میگویی؟ چه چیزی درست شد؟ هیچ معلوم است این مدت را کجایی؟ نمیگویی من نگرانت میشوم؟ آن چه کاری بود که کردی؟ بچه شدی که قهر میکنی؟ نمی توانی حرفت را بزنی؟ چرا پدر و مادر بیچاره ات را عذاب میدهد؟ قرار شده بود..."
جمشید نگذاشت او ادامه بدهد و با لبخندی گفت: "اینها را رها کن الی. این را گوش کن که دارم میگویم. همه چیز درست شده است.""
- چه چیزی؟
جمشید دست او را گرفت و روی مبل نشاند. گفت: "پدر و مادرم با زادواجمان موافقت کردند."
آیلین جا خورد. کمی طول کشید تا توانست حرف او را حلاجی کند. ناباور نگاهش کرد و گفت: "شوخی میکنی جمشید؟ باز یک شوخی جدید است؟"
- نه، نه عزیزم. این دیگر قسم میخورم که همه چیز درست شده است. دیگر مشکلی نیست که مانع به هم رسیدن ما بشود. تو بالاخره مال من شدی عزیزم.
آیلین بی اختیار احساس مو مور شدن کرد. سعی کرد لبخند بزند و پرسید: "میشود ردست برایم توضیح بدهی. من گیج شدم جمشید. اصلا نمی توانم چیزی را بفهمم. آخر چطور ممکن است؟ تو مگر با خاله و عمو دعوایت نشده بود؟ این چند روز را کجا بودی؟"
- چرا؛ اما چیز مهمی نبود. مجبور شدم به خانه برگردم. قرار بود کجا باشم؟ حالا ابنها اهمیت ندارد. مهم این است که بالاخره توانستم کاری بکنم که آنها دست از لجاجتشان بردارند. همان قهر کار خودش را کرد. امروز مادر به شرکت زنگ زد و خواست تا سر راهم تو را بردارم و به خانه ببرم. میخواهیم دوباره دور هم باشیم. می خواهند درباره همه چیز صحبت کنند. پدر و مادرم با خانواده تو حرف می زنند. دیگر نباید نگران چیزی باشیم. تو این طوری میخواستی. حالا دیگر فکر میکنم که راضی شده باشی.
جمشید داشت با اشتیاق چیزهایی را می گفت که سه سال برایش صبر کرده بود. پس چرا نمی توانست باور کند؟ گفت: "چرا، اگر واقعیت داشته باشد، من هم راضی هستم."
- پس زودتر پاشو لباست رو بپوش. امشب شب من و توست.
چون عروسکی کوکی برخاست و با سردرگمی لباسش را عوض کرد؛ در حال که به این فکر میکرد که جمشید تمام این سه روز را در خانه خودشان بوده است. سه روز ! قهر بود؟ او واقعا میخواست با چنین اراده ای خودش و او را از تسلط خانواده اش دور کند؟ میخواست با چنین رویه ای نظر خانواده اش را پشت گوش بیندازد؟ فکر کرد: "پروردگارا چقدر از تو ممنونم که نگذاشتی تا این لحظه این کار عملی شود."
به سودابه در حمام خبر داد که با جمشید به خانه سونا میرود. سودابه هم مثل خودش ناباور به نظر می رسید. اما او سعی کرد خوش باور باشد. سونا همین که زبانی هم رضایت داده بود، باید خدا را شکر میکردند. تا پیش از این اصلا چنین چیزی رخ نداده بود. پس چطور حالا این چنین خودشان مشتاق سرگرفتن این وصلت شده بودند؟

sorna
03-01-2012, 04:18 PM
آن چنان اشفته و عصبانی بود که حتی متوجه اتومبیلی که مقابل آپارتمان پارک کرده بود نشد.سرمای بیرون و آتش درونش صورتش را سرخ کرده بود .نفسش از زور خشم در نمی آمد .پله ها را داشت دو تا یکی بالا می رفت که جمشید را روی پله ای مقابلش نشسته دید .خشمش اوج گرفت.اما خواست بی اعتنا از کنارش بگذرد که او برخاست و راه را بر وی بست .صدای او نیز سرد و برنده بود.
_باید با هم حرف بزنیم .
از او رو برگرداند و گفت :«حرفی برای گفتن ندارم .بکش کنار .»
جمشید گفت :«ولی من دارم . میخواهم بدانم چرا این کار را کردی ؟چه می خواهی بکنی ؟ چه در سرت است ؟ چرا همه چیز را خراب کردی ؟زده به سرت ؟دیوانه شدی ؟می دانی من چقدر زحمت کشیده بودم ؟ چرا آن طور با او حرف زدی ؟ »
با خشم غرید :«آره من دیوانه ام .به سرم زده و ضمنا حوصله ی شنیدن این حرف ها را هم ندارم .پس برو کنار بگذار به خانه ی خودم بروم .»
_خیلی بی چشم و رویی الی .نمی دانستم می توانی این قدر پررو باشی .خودت هم هنوز نمی دانی چقدر در خانه ی ما بوده ای و پدر و مادرم برایت چقدر زحمت کشیده اند .نمی دانی که چند سال در خانه ی ما زندگی کرده ای و آنها برایت مثل خانواده ات بوده اند .آن وقت تو این طور دستمزدشان را دادی ؟
با نگاه خشمگین به چشمان طلبکار جمشید برگشت و محکم به کنار او زد و بدون اینکه بداند زبان فارسی اش را گم کرد .فریاد زد :«من پررو هستم ؟ من آدم بی چشم و رویی هستم ؟اگر این طور است پدر و مادر تو چه هستند ؟ به آنها چه ناسزایی می توانی بگویی ؟ تو کوری یا خودت را به کوری میزنی جمشید ؟ کجا داری زندگی می کنی ؟اصلا می فهمی دور و برت چه خبر است ؟ اگر خوابی بیدار شو ! اینجا هم اشتباهی آمدی .باید پیش پدر و مادرت برگردی و آنها را سوال و جواب کنی نه من را ! جواب هایی که از من شنیدند حقشان بود و بعد از این هم اگر بخواهند از من سواری بگیرند و با تحقیر من خودشان را بالا بکشند و ادم حساب کنند من نیستم .بدتر از این جوابشان را می دهم ».
انگشت روی زنگ خانه گذاشت و لا ینقطع آن را به صدا در آورد .جمشید خودش را به او رساند وگفت :«تقصیر از تو نیست .من مقصرم که گذاشتم برای خودت ول بگردی و ادب و احترام یادت برود .فراموش کردی که بودی و حالا چه هستی .تو بدون پدر و مادر من هیچ کاری نمی توانستی بکنی ... ».
سودابه هراسان در را باز کرد و نیلوفر نیز پشت سرش ظاهر شد .آیلین خودش را داخل خانه انداخت و جمشید هم بی توجه به بهت آن دو وارد شد و گفت :«آره خانم مشکل تو در این است.باید به تو همه چیز را یاداوری کرد تا چشمهایت باز شوند و ببینی که همان زن و مردی که به خیال خودت جواب دندان شکن به انها دادی چطور برایت زحمت کشیده اند .»
آیلین از رفتن به اتاقش باز ماند.به سوی جمشید برگشت .گفت :«اگر واقعا از ته دل آن کارها را برایم کرده بودند باید هنوز هم ساکت می ماندند .نه اینکه برایم فاکتور بنویسند و حساب خورد و خوراکم را برایم بکنند .کدام پدر و مادری این کار را با بچه هایشان می کنند که تو ادعا می کنی آن ها من را بچه ی خودشان دانسته اند و پدر و مادرم بوده اند.در ضمن من از اولش هم برای خودم کسی بودم و لازم نبود پدر و مادر تو من را کسی بکنند.جمشید این تویی که باید چشمانت را باز کنی و به نظرم احتیاج به عینک هم داری.چون با چشم باز نمی توانی دور و برت را خوب ببینی .فکر کردی من خرم و نمی فهمم که این ها همه بازی جدید مادرت است ؟دیدند سه سال دماغشان را بالا گرفتند و گفتند من مناسب تو نیستم ولی تو دست برنمی داری کلک تازه سوار کردند.با ناز و نوازش می خواهند این بار من را کنار بزنند.چرا جرات نمی کنند حرفشان را رک و راست به رویم بگویند.برایم بهانه تراشی می کنند .مگر من چقدر ظرفیت دارم ؟ چقدر می توانم به روی خودم نیاورم و به خاطر تو چشم هایم را ببندم و گوش هایم را بگیرم که تو ناراحت نشوی . که بگویم اشتباهی بود که کرده ام و نباید حالا که کار به اینجا کشیده است پشتت را خالی کنم.تو به جای اینکه از من حمایت کنی از من می خواهی مثل حیوان سرم را پایین بیندازم و بگذارم انها هر چه می خواهند بگویند و شعور من را مسخره کنند ؟»
_در شعور تو همین بس که این طور به روی پدر و مادر من پریدی .حیف از علاقه ی من که نثار تو می شد .
_تو را به خدا جمشید من را نخندان.کدام علاقه ؟ علاقه ی خواهر و برادری یا این بازی که به راه انداخته ای ؟تو اگر واقعا می دانستی علاقه یعنی چه و دوست داشتن چه معنی دارد این بلا را سر من نمی آوردی .تو آن قدر خودخواه هستی که نمی خواهی به دیگران هم یک فرصت بدهی حرفی بزنند.همین پدر و مادری که تو داری ادعای عشقشان را میکنی کسانی هستند که من را نمی خواستند.به هیچ شکل و شیوه ای.تو چطور علاقه به من داری که نمی توانی این را بفهمی و ببینی که من در بین شما دارم له میشوم.مانده ام به خواسته ی تو رفتار کنم یا خانواده ات .دل تو را به دست بیاورم یا دل خانواده ات را.تو فقط می خواهی حرف خودت را به کرسی بنشانی.تو اگر واقعا می فهمیدی که این چیز ها یعنی چه این شش سالی را که در آن خانه بودم مراقب چشم هایت بودی.من کی به تو گفتم دوستت دارم که تو بخواهی عاشق من بشوی وسینه چاک کنی.من کی به تو مجال عاشق شدن داده بودم که سه سال تمام خودت و من و خانواده ات را به دیوانگی کشاندی ؟
_عشق من لیاقت می خواست ...
_لیاقت ؟تو ؟ عشق تو لیاقت می خواهد ؟ چقدر بدبخت شده ام من ! جمشید بزرگ شو.لطفا بزرگ شو.به خاطر خودت به خاطر پدر و مادرت !عشق و علاقه ی تو متعلق به پدر و مادرت است نه زن دیگری.تو با این اخلاقت نمی توانی هیچ زنی را خوشبخت کنی .این را به عنوان یک خواهر به تو می گویم.برو و این را از لارا هم برس تا حرفم را تایید کند. تو هنوز جرات نداری بدون اجازه ی خانواده ات کاری بکنی .نمی توانی بدون مشورت با لارا و مادرت پا از پا برداری .آن وقت ساک برای من می بندی و می خواهی من و خودت را به یک جهنم دره ای ببری ؟! تو به خیال خودت قهر کردی و خانواده ات را در تنگنا گذاشتی .دو ساعت نکشیده در خانه ات و در اتاق خودت بوده ای ! این را به یک بچه ی یازده ساله هم بگویی به تو می خندد .حتی بچه ها این طور قهر نمی کنند.
_تو از اول هم دوست نداشتی من با خانواده ام رابطه ی خوبی داشته باشم .می خواستی من را از انها جدا کنی.
_آره میخواستم به تو یاد بدهم که برای خودت فکر کنی و تصمیم بگیری نه اینکه یک شورای چهار نفره بگذاری و به این نتیجه برسی که امروز کت و شلوار آبی ات را بپوشی یا سیاهت را ! تو هیکل خودت را دیده ای و فکر کرده ای که می توانی زن بگیری.خانواده ی بیچاره ات هم این را فهمیدند که میخواهند تو هنوز مجرد باشی.این را می فهمی ؟ من به خاطر این می خواستم از خانواده ا ت جدا باشی. وگرنه اگر هنوز هم منصف باشی میبینی که من بودم که این سه سال جلوی تو ایستادم و نخواستم بدون اجازه ی آنها در یک سوراخ بچپیم و اسم زندگی روی آن بگذاریم.من این زندگی تو را نمی خواهم.این عشق تو را نمی خواهم.حتی اگر تو مهر بی لیاقتی به من بزنی آن را قبول می کنم وخودم را از این بازی مسخره ای که پدر و مادرت راه انداخته اند کنار می کشم.من مثل تو نیستم جمشید .می فهمم.می بینم .می شنوم . آدمم . نمی گذارم کسی با من این طور رفتار کند .فکر میکنند که هستند و چه کردند که بخواهند برای من این طور تله بگذارند ؟من شبیه چه حیوانی هستم که از من انتظار سواری دارند ؟ اعضای صلیب سرخ نبوده اند که به خاطر خدا کاری کرده باشند.هر کاری که کرده اند پولش را غیر مستقیم گرفته اند.پس سر من منت نگذارند و پول هایشان را بر سر من نکوبند ...
_جدا فکر می کنی آن همه هزینه را خودت در طول این سالها تامین کرده ای ؟ پول های من به جهنم .اما حداقل به خاطر هزینه هایشان هم که شده باید جلوی دهانت را می گرفتی ...
_چه هزینه ای ؟ چه پولی ؟ هر چه به من دادی خرج خودت و خواهرت میشد .من از تو یک پنی هم نگرفته ام.فکر کرده ای پول پالو .ساعت.انگشتر و هزار زهرمار دیگر از کجا می آمد ؟من سر گنج نشسته بودم ؟همه را خرج خودت و خانواده ات کردم.نخواستم منت بر سرم بگذارید که پول برایم خرج کرده اید.من حیوان نیستم که برایم خرج کرده باشید و حالا انتظار سواری داشته باشید.این را در گوش خودت و خانواده ات فرو کن! به آن مادر موذی ات هم ...
جمشید به تندی فریاد زد :«به مادرم توهین نکن... ».
چشم های سودابه از حدقه بیرون زده بود.باور نمی کرد آیلینی که همیشه با احترام و ادب از جمشید و خانواده اش یاد می کرد و از آنها دفاع می نمود این چنین روشی در پیش بگیرد.می دانست از مدت ها پیش جان به لب شده است و باز دندان بر جگر می گذارد.فکر می کرد صبر او هرگز تمامی نداشته باشد ولی حالا ...
.
.
.

sorna
03-01-2012, 04:19 PM
آیلین از شدت خشم سیاه و کبود شده بود و هیچ کنترلی بر زبانش نداشت .همچنان می غرید و پیش می رفت.نمی دانست عاقبت چه چیزی این آتشفشان خاموش را به این جا کشانده که فوران کند .اما این را می فهمید که اگر زودتر کاری نکند خود آتشفشان هم در زیر گدازه هایش نابود خواهد شد پیش رفت و با عقب کشیدن آیلین او را وادار کرد سکوت کند.اما آیلین کوتاه نمی آمد.خود سینه سپر کرده بود و طلبکارانه حرف می زد
_به مادر تو توهین نکنم ؟تو اصلا می دانی توهین یعنی چه ؟ من که هنوز چیزی را که لایقش است نگفته ام.اینها همه حقیقت محض هستند.خودت هم خوب می دانی که مادر تو اگر موذی نبود چنین بلوایی به رام نمی انداخت .آن از قهر و آشتیهای اولش که مدام می گفت عقل از سر پسرش دزدیده ام و این هم از حالا که چون دیده آب پاکی روی دستش ریخته ام و رضایت به عقب کشیدن داده ام میبیند تو دست از سرش بر نمی داری و اوست که مقصر شناخته می شود.حالا داد و فریاد راه انداخته که مزد زحمت هایش را این طور با سنگ روی یخ کردن تو داده ام .مادرت اگر موذی نبود هر بار یک سازی کوک نمی کرد.حداقل خودش تصمیمش را می گرفت و معلوم میکرد که چه سازی میزند تا دیگران با آن خودشان را هماهنگ کنند و برقصند ! از این شاخه به آن شاخه می پرد و با هر بادی به یک طرف خم می شود که ...
جمشید به سویش خیز برداشت که به موقع نیلوفر جلویش ایستاد .اما او گفت :«الی نگذار علاقه ام را زیر پا بگذارم و ...
_مثلا میخواهی چه کار بکنی ؟هیچ کاری از دستت بر نمی آید .مجوزت کجاست >از پدر و مادرت رضایت نامه گرفته ای ؟لارا کارتت را امضا کرده است ؟برگرد و اول با آنها مشورت کن که علاقه ات را زیر پا بگذاری یا نه .بعد بیا اینجا و من را تهدید کن.ولی من دارم به تو می گویم نگذار حرمت آن همه سال محبت خواهری که به تو داشتم زمین بگذارم و چیزی را که در جواب این حرف ها و کارهایت لایق توست بگویم
_تو مثلا می فهمی حرمت یعنی چه ؟مرده شور آن محبت خواهری ات را ببرد.فکر کردی چند کلاس سواد دار شدی و اسم رویت آمده است برای خودت کسی شدی ؟چیزی حالیت می شود ؟
_نه چیزی نمی فهمم و نفهمیدم .همین قدر که توانستم آدم هایی مثل شما را ببینم و بشناسم برای درس و سواد من کافی است .حالا تشزیفت را زودتر ببر و گزارش کارت را روی میز آشپزخانه تان بزن که منتظر برگشتن تو نشسته اند 1 فکر می کردم سر سوزنی شعورت بالاتر از آنهاست .خبر نداشتم بچه ای که سونا تربیت کند بهتر از تو و لارا نمی شود .بیرون ...
سودابه با ترس از بدتر شدن اوضاع آیلین را گرفت و به زور به سمت اتاق خوابشان هل داد .گفت :«باشد .او بیرون می رود .برو تو.الان سکته می کنی .بس است دیگر
جمشید نیلوفر را کنار زد و گفت :«چه کارش داری ؟بگذار بیاید ببینم چه کاری از دستش بر می آید ؟
سوابه در را به روی آیلین بست و دستگیره ی در را نگه داشت .خودش جلوی در ایستاد و با ناراحتی گفت :«جمشید بس است .بهتر است کارها را بشتر از این خراب نکنید.الان هر دو عصبانی هستید .برو
_چه خرابی ؟او آبادی هم به جا گذاشته است
_تقصیر خودت است
_اصلا به تو ربطی ندارد !
-بله .دعوایتان به من ربطی ندارد .ولی این به من مربوط است که تو وسط خانه ی من ایستاده ای و داری فحاشی میکنی .گورت را گم کن قبل از اینکه من هم احترام به الی و خواسته هایش را کنار بگذارم .میدانی که فقط کافی است شماره ی پلیس را بگیرم ...
آیلین از آن سو مشت به در می کوبید و فریاد میزد .نیلوفر که نگاه تهدید امیز جمشید را دید به سوی تلفن رفت و شروع به شماره گیری کرد .ایلین فریاد زد :«سودابه باز کن ! »
سودابه محکم تر دستگیره را گرفت و قاطعانه نشان داد که نمی خواهد ماجرا بیش از این ادامه یابد .جمشید که مکالمه ی نیلوفر را با آن سوی خط شنید مجبور به کوتاه آمدن شد .فریاد زد :«الی نتیجه ی حرف های امروزت را خواهی دید ».
آیلین از آن سو گفت :«هیچ غلطی نمی توانی بکنی .میگویم حسابت را برسند ... بدبخت دلم برایت می سوزد . تا کی می خواهی پدر و مادرت دستت را بگیرند و راهت ببرند؟آدم هم مگر این قدر دهان بین و ذلیل می شود ؟اسم خودت را گذاشته ای مرد ؟پدرت یادت داده است ؟از او بعید نیست
دقیقه ای بعد سودابه در را به رویش باز کرد و گفت :«فریاد نزن .رفته است ! »
_به جهنم.برود گورش را گم کند.مردک احمق ... بی شعور خود بزرگ بین...همه شان مثل هم هستند .آدم هم این قدر خر ؟
نیلوفر سر تا پا می لرزید و هنوز قلبش به شدت به سینه میزد و از زور عصبانیت به نفس نفس افتاده بو.نگاهشان کرد که هیچ یک رنگ به چهره ندارند.انها هم ترسیده بودند.مثل خودش...تنها به گفتن این بسنده کرد که :«می خواستی چه بشود ؟حالا که رضایت داده ام خودم را کنار بکشم دست و پایشان به لرزه افتاده .این لعنتی این جمشید رفته و نمی دانم چه گفته که آنها را تا این حد ترسانده است .برایشان خط و نشان کشیده است .نمی دانند چه بکنند ؟گفته تقصیر آن هاست که من عقب کشیده ام و حاضر نیستن زنش بشوم.تهدیدشان کرده است اگر این طور بشود بلایی سر خودش می اورد یا به ایران می آید و بدون رضایت آنها ازدواج می کند .حالا آنها هم زورشان به من رسیده است.چون نمی خواهند خودشان را مقصر نشان بدهند نمیخواهند گناهها به گردن خودشان بیفتد میخواهند من را فدا کنند .آن هم چطوری ؟ حالا برای من داد و فریاد می کنند که من از انها فراری هستم .از آنها بدم می آید و دنبال بهانه ای برای فرار کردن از انها میگردم.حالا هم کس دیگری را پیدا کرده ام و دیگر جمشید را نمی خواهم .پدر و مادر او را بهانه کرده ام که آنها راضی به این ازدواج نیستند.طوری رفتار می کنند که انگار آنها هربار به من التماس کرده اند زن جمشید بشوم و من با بی رحمی و پررویی مقابلشان ایستاده ام و قبول نکرده ام.این زن و شوهر طوری به من نگاه می کنند که انگار مدیونشان هستم و باید دینم را این طوری ادا کنم. زن پسرشان بشوم تا پسرشان خوشبخت بشود .همه از ترسشان است.دو روز دیگر که ازدواج سر بگیرد من را دوباره بیچاره می کند که سر پسرشان را شیره مالیده ام و خودم را به آنها انداخته ام ..جواب نه را که شنیدند به سرشان زد.از ترس دیوانه بازی جمشید کلک جدید می زنند که من را از رو ببرند.برایم ماشین حساب رو کرده اند و خرج و مخارجی که فکر می کنند برایم کرده اند نشانم می دهند.از من می خواهند قدر دانشان باشم و به خاطر خرجی که برایم کرده اند زن جمشید بشوم تا وقتی که آتش جمشید فروکش کند .بعد اگر بخواهم میتوانم طلاق بگیرم و پسرشان را به خودشان ببخشم ! من هم به سیم آخر زدم و هر چه از دهانم در آمد نثارشان کردم
سودبه گفت :« بالاخره به جایی که من به تو می گفتم رسیدی ؟این کارها را باید سه سال پیش میکردی.من که گفته بودم آنها
خشمگین غرید :نبس کن سودابه ! راحتم بگذارید
سودابه و نیلوفر نگاهی به هم انداختند و از اتاق خارج شدند .هنوز قدمی فاصله نگرفته بودند که صدای چرخیدن کلید را شنیدند .بهتر بود همان طور که او می خواست راحتش می گذاشتند .او روز پیش گیج و ناباور رفته و امروز وقتی برگشته بود با این حالتش از آنها می خواست تنهایش بگذارند.
هر دو دختر بدون اینکه حرفی زده شده باشد قدم در آشپزخانه گذاشتند .این طور که از اوضاع بر می امد سودابه بایستی به جای آیلین شام می پخت.می خواست سراغ یخچال برود که صدای بسته شدن در آپارتمان باعث شد با کنجکاوی به سوی نیلوفر برگردد.هر دو متعجب از آشپز خانه خارج شدند.در اتاق خواب برخلاف چند دقیقه ی پیش باز و آیلین در اتاق نبود .سودابه با نگرانی کنر پنجره دوید و آیلین را با سویی شرت زردش در خیابان دید که با قدم های بلندی از خانه دور می شد .بلافاصله دنبالش دوید اما تا او پایین برود آیلین یک قطره آب شد و در زمین فرو رفت.گیج و سردرگم لحظه ای سر خیابان ایستاد.کجا می توانست برود ؟آن هم با آن حال خرابی که تا به حال از او ندید هبود ؟ناگهان وحشت زده به یاد جمشید افتاد.با عجله به طرف خانه دوید و در حالی که به نیلوفر توضیح میداد که آیلین را گم کرده است پالتو و کیفش را برداشت و بیرون رفت.باید هر چه زودتر خودش را به خانه ی جمشید می رساند .از آیلین بعید نبود باز بخواهد دیوانگی کند .با خشم فکر کرد :«نه از ان همه سکوت و صبر ایوب وارش و نه از این فوران و نا آرامی اش ! ».
مطمئن بود اگر آنجا برود این بار دیگر حتما سر خودش بلایی می آورد .جمشید و خانواده اش با حرف هایی که بینشان رد و بدل شده بود آیلین را در راس دشمنان خود قرار داده بودند .
.
.
.

sorna
03-01-2012, 04:20 PM
سودابه در نزدیک ترین باجه ی تلفنی که سر راهش بود خزید و شماره ی تلفن آپارتمان خودشان را گرفت.هوا تاریک شده بود و او یک ساعت تمام جلوی در خانه ی پدری جمشید کشیک داده بود تا شاید آیلین را آنجا قبل از اینکه کاری به دست خودش بدهد پیدا کند و به خانه برگرداند .ولی آیلین آنجا نیامده بود .حالا به امید اینکه او به خانه برگشته باشد می خواست از نیلوفر خبری بگیرد و در آن هوای سرد خودش هم به خانه بازگردد اما نیلوفر با ناراحتی گفت :«نه وهنوز به خانه نیامده است ».
سودابه با درماندگی پیشانی اش را به تلفن تکیه داد .زیر لب زمزمه کرد :«حالا باید چه کار کنیم ؟یعنی کجا رفته است ؟».
نیلوفر نگرانی اش را بیشتر کرد و گفت :«سودی الی کیف با خودش نبرده است ».
بغض به گلوی سودابه پرید .گفت :«نباید می گذاشتم این طور بشود ».
نیلوفر گفت :«سودی تو هیچ کاری نمی توانستی بکنی ».
_چرا می توانستم بکنم.می وانستم جلوی دهانم را بگیرم و ادای یک فیلسوف را در نیاورم.نباید حرفی به او می زدم.
نیلوفر به خوبی احساس گناه را در لحن او تشخیص دد.نمی دانست. شاید حق با سودابه بود .نباید آیلین را سرزنش می کردند.سعی کرد به او دلداری بدهد .گفت :«سودی این اصلا ربطی به تو ندارد.خودت را ناراحت نکن.مگر ما می دانستیم که این طور می خواهد بشود .خود الی ناراحت و عصبانی بود.هیچ کنترلی روی حرف ها و کارهایش نداشت .».
سودابه اشکی را که داشت از صورتش سرازیر می شد بلافاصله پاک کرد و گفت :«به خاطر همین است که می گویم باید جلوی دهانم را می گرفتم .الی خودش به اندازه ی کافی تحت فشار بود.نباید سرزنشش می کردم.حالا باید کجا دنبالش بگردیم ؟شب شده .اگر مثل دفعه ی پیش بلایی سرش بیاید من چه خاکی به سرم بریزم.معلوم نیست الان کجاست.شاید تا حالا گیر یک نفر...».
_سودی این حرف ها را تمام کن.الی می تواند مراقب خودش باشد .
سودابه غرید :«مثل آن دفعه که زدند له و لورده اش کردند ؟».
_سودی من اصلا نمی فهمم تو چه می گویی .حالا هم به جحای اینکه در خیابان بایستی و گریه کنی زودتر به خانه برگرد.مطمئنم تا تو برگردی الی هم در خانه است .
_اگر نیاید چه کنیم ؟
_اگر تا آن موقع نیامده بود یک فکری می کنیم.حاا نمی خواهد از الان فکرش را بکنی .می آیی ؟
چاره ای نبود.آیلین اگر میخواست سراغ جمشید بیاید تا حالا آمده بود.ماندنش در آنجا بی فایده بود.چقدر دلش میخواست از همین جا برود و در خانه ی جمشید را بزند.وقتی دم در امد کاری را که آیلین نتوانسته بکند خودش تمام کند.جمشید یک کشیده از آیلین طلب داشت.در چنان حالی بود که بدون معطلی می رفت و این کار را می کرد ...فقط اگر خود آیلین می گذاشت و به این امر رضایت می داد.می زد و پایش هم می ایستاد.باید حتما جمشید را می زد.ولی آیلین همیشه در این طور موارد بی دست و پا بود...اما به خود گفت :«بود ! الان دیگر آن الی نیست که تا امروز صبح می شناختم...خدایا یعنی کجا رفته است ؟در این هوا...با آن یک لا سویی شرت حتما مریض می شود... خدایا غلط کردم.بگذار این بار به خانه بیاید قول میدهم که دیگر تا نظرم را نخواسته اند هیچ حرف مفتی نزنم.اخر چقدر من احمق هستم...».
سودابه بینی اش را با دستمال کاغذی گرفت و با شنیدن صدای او در آن سوی خط سعی کرد خود را نبازد.تلفن روی پیغامگیر رفت.
_من متین تمیمی هستم .لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید.بغضی که سعی کرده بود عقب بزند با این پیغام خود را بیرون کشید.او هم خانه نبود تا کمکشان کند.حالا چه باید می کرد ؟صدای بوق او را به خود آورد و به زحمت گفت :«متین ... ».
فکر کرد برای چه باید حالا که دم دست نبود او را هم ناراحت و نگران می کرد ؟ شاید تا قبل از بازگشت او به خانه آیلین هم برمیگشت .خواست گوشی تلفن را سر جایش بگذارد که صدای تق برداشته شدن گوشی از آن سو باعث شد دست نگه دارد.صدای متین بود که می گفت :«سودابه ؟».
صدایش به نظر خسته می آمد.احتمالا تازه از سر کار برگشته بود.دوباره صدا کرد :«سودابه تو هستی ؟».
_متین . آره من هستم .سودابه.
_سودابه چرا صدایت این طور است ؟گریه میکنی ؟چیزی شده ؟
_متین...
دل متین به شور افتاد.کسی در درونش گفت که برای آیلین اتفاقی افتاده است.گوشی تلفن را محکم تر در میان انگشتانش فشرد و گفت :«سودابه برای آیلین اتفاقی افتاده است؟حرف بزن ».
_متین الی باز گذاشته رفته.
_منظورت چیه ؟کجا رفته ؟
_نمی دانم کجا رفته است .دنبالش گشتم پیدایش نکردم.از دم غروب رفته و تا حالا به خانه برنگشته است.
نگاه متین به ساعت برگشت.نزدیک ده بود.گفت :«شاید جایی رفته .چه می دانم خانه ی دوستانش ؟ از سر کار برنگشته است ؟».
سودابه بغضش را با تمام وجودش بلعید و گفت :«نه .مطمئنم خانه ی کسی نرفته است...متین...الی با جمشید دعوا کرده است.حال الی اصلا خوب نبد.با آن حالش بلند شد و بیرون رفت».
_با جمشیذ دعوا کرده است ؟مطمئنی ؟
_آره .جمشید اینجا بود.
متین باز با خشم دستانش را مشت کرد.مطمئن بود بالاخره یک روز چانه ی این مرد از خود راضی را خرد می کند.چرا آیلین اجازه می دد این قدر عذابش دهد؟ نفس بلندی کشید و با ناراحتی گفت :«شاید با جمشید باشد.از او بعید نیست که دنبال جمشید رفته و با همدیگر ...».
سودابه با دستپاچگی گفت :«نه .نه .متین .این بار دعوایشان فرق می کرد.تو را به خدا یک کاری بکن .می ترسم برود سر خودش بلایی بیاورد. ».
این بار متین با کنجکاوی گفت :«یعنی این قدر اوضاع خراب شده بود ؟».
_بدتر از این ممکن نبود.تو را به خدا متین...
_نگران نباش.آیلین که بچه نیست بخواهد از این کارها بکند.مطمئن باش حالش خوب است.احتمالا خانه ی کسی رفته است تا فکرش آرام شود.
_نه متین .گفتم که اصلا به حال خودش نبود.یک لاسویی شرت به تنش کشیده و بدون کیف و لباس بیرون زده است.همین من را می ترساند.
متین به او نگفت که این چیز ها او را هم می ترساند.اما در عوض گفت :«الان راه می افتم.هر لحظه که رسید به پیجرم زنگ بزن.شماره اش را یادداشت کن».
با گفتن ممنون سودابه از او تشکر کرد.تماس که قطع شد لحظه ای در همان جا ایستاد و فکر کرد :«یعنی ممکن است این دختر بتواند جز قربان و صدقه رفتن جمشید کار دیگری هم بکند ؟ ».
باید می فهمید که چه شده است.هر چه بود سودابه را این بار دست به دامنش کرده و وادار ساخته بود دست از آن پنهان کاری همیشگی شان بردارد.ممکن نبود از مسائل درونی شان به کسی کلمه ای حرف بزند.این خودش بود که باید همیشه گوش تیز می کرد تا خبری بگیرد.همین باعث می شد اضطراب و دلشوره اش بیشتر شود.چه اتفاقی افتاده که آیلین را به بیرون از خاه کشانده بود ؟اگر همان طور که سودابه می گفت بلایی سرش بیاید چه باید می کرد ؟ نمی دانست . حتی نمی توانست فکرش را بکند.فقط این را مطمئن بود که اولین کارش این خواهد بود که جمشید را حتی اگر شده از سوراخ موش بیرون بکشد و زیر پایش لهش کند.اما فعلا تصمیم گرفتن درباره ی نحوه ی کشتن او نبود .باید زودتر آیلین را پیدا می کرد.لباس عوض کرد و با عجله سوئیچ را از روی میز برداشت.
هوا به قدری سرد بود که نفسی که پایین می رفت گلو را می خراشید.متین نگران و عجول دلش می خواست بال در بیاورد و در آسمان پرواز کند.حس میکرد وسواس سودابه به او هم منتقل شده است.وجودش چشم شده بود و در مسیر می گشت.از مقابل هر خیابان خلوتی که رد می شد با خود فکر می کرد نکند مثل دفعه ی پیش زخمی شده و حالا در گوشه ای از این خیابان افتاده است ؟مسیر از همیشه طولانی تر شده بود.همه ی مردم زن شده بودند و همه ی زن ها سویی شرت به تن داشتند.چرا وقتی این قدر عجله داری و نگران هستی همه چیز دست به دست هم می دهند که دیوانه بشوی ؟خستگی یک روز کار پر مشغله بر تنش مانده و حتی بیشتر شده بود.تازه از بیمارستان برگشته و در رختخوابش خزیده بود.اما حالا به جای خوابیدن در تختش دلش می خواست فقط یک بار دیگر او را ببیند و مطمئن شود که حالش خوب است .بدون او چه بلایی سر خودش می آمد ؟
.
.

sorna
03-01-2012, 04:20 PM
آیلین از شدت خشم سیاه و کبود شده بود و هیچ کنترلی بر زبانش نداشت .همچنان می غرید و پیش می رفت.نمی دانست عاقبت چه چیزی این آتشفشان خاموش را به این جا کشانده که فوران کند .اما این را می فهمید که اگر زودتر کاری نکند خود آتشفشان هم در زیر گدازه هایش نابود خواهد شد پیش رفت و با عقب کشیدن آیلین او را وادار کرد سکوت کند.اما آیلین کوتاه نمی آمد.خود سینه سپر کرده بود و طلبکارانه حرف می زد
_به مادر تو توهین نکنم ؟تو اصلا می دانی توهین یعنی چه ؟ من که هنوز چیزی را که لایقش است نگفته ام.اینها همه حقیقت محض هستند.خودت هم خوب می دانی که مادر تو اگر موذی نبود چنین بلوایی به رام نمی انداخت .آن از قهر و آشتیهای اولش که مدام می گفت عقل از سر پسرش دزدیده ام و این هم از حالا که چون دیده آب پاکی روی دستش ریخته ام و رضایت به عقب کشیدن داده ام میبیند تو دست از سرش بر نمی داری و اوست که مقصر شناخته می شود.حالا داد و فریاد راه انداخته که مزد زحمت هایش را این طور با سنگ روی یخ کردن تو داده ام .مادرت اگر موذی نبود هر بار یک سازی کوک نمی کرد.حداقل خودش تصمیمش را می گرفت و معلوم میکرد که چه سازی میزند تا دیگران با آن خودشان را هماهنگ کنند و برقصند ! از این شاخه به آن شاخه می پرد و با هر بادی به یک طرف خم می شود که ...
جمشید به سویش خیز برداشت که به موقع نیلوفر جلویش ایستاد .اما او گفت :«الی نگذار علاقه ام را زیر پا بگذارم و ...
_مثلا میخواهی چه کار بکنی ؟هیچ کاری از دستت بر نمی آید .مجوزت کجاست >از پدر و مادرت رضایت نامه گرفته ای ؟لارا کارتت را امضا کرده است ؟برگرد و اول با آنها مشورت کن که علاقه ات را زیر پا بگذاری یا نه .بعد بیا اینجا و من را تهدید کن.ولی من دارم به تو می گویم نگذار حرمت آن همه سال محبت خواهری که به تو داشتم زمین بگذارم و چیزی را که در جواب این حرف ها و کارهایت لایق توست بگویم
_تو مثلا می فهمی حرمت یعنی چه ؟مرده شور آن محبت خواهری ات را ببرد.فکر کردی چند کلاس سواد دار شدی و اسم رویت آمده است برای خودت کسی شدی ؟چیزی حالیت می شود ؟
_نه چیزی نمی فهمم و نفهمیدم .همین قدر که توانستم آدم هایی مثل شما را ببینم و بشناسم برای درس و سواد من کافی است .حالا تشزیفت را زودتر ببر و گزارش کارت را روی میز آشپزخانه تان بزن که منتظر برگشتن تو نشسته اند 1 فکر می کردم سر سوزنی شعورت بالاتر از آنهاست .خبر نداشتم بچه ای که سونا تربیت کند بهتر از تو و لارا نمی شود .بیرون ...
سودابه با ترس از بدتر شدن اوضاع آیلین را گرفت و به زور به سمت اتاق خوابشان هل داد .گفت :«باشد .او بیرون می رود .برو تو.الان سکته می کنی .بس است دیگر
جمشید نیلوفر را کنار زد و گفت :«چه کارش داری ؟بگذار بیاید ببینم چه کاری از دستش بر می آید ؟
سوابه در را به روی آیلین بست و دستگیره ی در را نگه داشت .خودش جلوی در ایستاد و با ناراحتی گفت :«جمشید بس است .بهتر است کارها را بشتر از این خراب نکنید.الان هر دو عصبانی هستید .برو
_چه خرابی ؟او آبادی هم به جا گذاشته است
_تقصیر خودت است
_اصلا به تو ربطی ندارد !
-بله .دعوایتان به من ربطی ندارد .ولی این به من مربوط است که تو وسط خانه ی من ایستاده ای و داری فحاشی میکنی .گورت را گم کن قبل از اینکه من هم احترام به الی و خواسته هایش را کنار بگذارم .میدانی که فقط کافی است شماره ی پلیس را بگیرم ...
آیلین از آن سو مشت به در می کوبید و فریاد میزد .نیلوفر که نگاه تهدید امیز جمشید را دید به سوی تلفن رفت و شروع به شماره گیری کرد .ایلین فریاد زد :«سودابه باز کن ! »
سودابه محکم تر دستگیره را گرفت و قاطعانه نشان داد که نمی خواهد ماجرا بیش از این ادامه یابد .جمشید که مکالمه ی نیلوفر را با آن سوی خط شنید مجبور به کوتاه آمدن شد .فریاد زد :«الی نتیجه ی حرف های امروزت را خواهی دید ».
آیلین از آن سو گفت :«هیچ غلطی نمی توانی بکنی .میگویم حسابت را برسند ... بدبخت دلم برایت می سوزد . تا کی می خواهی پدر و مادرت دستت را بگیرند و راهت ببرند؟آدم هم مگر این قدر دهان بین و ذلیل می شود ؟اسم خودت را گذاشته ای مرد ؟پدرت یادت داده است ؟از او بعید نیست
دقیقه ای بعد سودابه در را به رویش باز کرد و گفت :«فریاد نزن .رفته است ! »
_به جهنم.برود گورش را گم کند.مردک احمق ... بی شعور خود بزرگ بین...همه شان مثل هم هستند .آدم هم این قدر خر ؟
نیلوفر سر تا پا می لرزید و هنوز قلبش به شدت به سینه میزد و از زور عصبانیت به نفس نفس افتاده بو.نگاهشان کرد که هیچ یک رنگ به چهره ندارند.انها هم ترسیده بودند.مثل خودش...تنها به گفتن این بسنده کرد که :«می خواستی چه بشود ؟حالا که رضایت داده ام خودم را کنار بکشم دست و پایشان به لرزه افتاده .این لعنتی این جمشید رفته و نمی دانم چه گفته که آنها را تا این حد ترسانده است .برایشان خط و نشان کشیده است .نمی دانند چه بکنند ؟گفته تقصیر آن هاست که من عقب کشیده ام و حاضر نیستن زنش بشوم.تهدیدشان کرده است اگر این طور بشود بلایی سر خودش می اورد یا به ایران می آید و بدون رضایت آنها ازدواج می کند .حالا آنها هم زورشان به من رسیده است.چون نمی خواهند خودشان را مقصر نشان بدهند نمیخواهند گناهها به گردن خودشان بیفتد میخواهند من را فدا کنند .آن هم چطوری ؟ حالا برای من داد و فریاد می کنند که من از انها فراری هستم .از آنها بدم می آید و دنبال بهانه ای برای فرار کردن از انها میگردم.حالا هم کس دیگری را پیدا کرده ام و دیگر جمشید را نمی خواهم .پدر و مادر او را بهانه کرده ام که آنها راضی به این ازدواج نیستند.طوری رفتار می کنند که انگار آنها هربار به من التماس کرده اند زن جمشید بشوم و من با بی رحمی و پررویی مقابلشان ایستاده ام و قبول نکرده ام.این زن و شوهر طوری به من نگاه می کنند که انگار مدیونشان هستم و باید دینم را این طوری ادا کنم. زن پسرشان بشوم تا پسرشان خوشبخت بشود .همه از ترسشان است.دو روز دیگر که ازدواج سر بگیرد من را دوباره بیچاره می کند که سر پسرشان را شیره مالیده ام و خودم را به آنها انداخته ام ..جواب نه را که شنیدند به سرشان زد.از ترس دیوانه بازی جمشید کلک جدید می زنند که من را از رو ببرند.برایم ماشین حساب رو کرده اند و خرج و مخارجی که فکر می کنند برایم کرده اند نشانم می دهند.از من می خواهند قدر دانشان باشم و به خاطر خرجی که برایم کرده اند زن جمشید بشوم تا وقتی که آتش جمشید فروکش کند .بعد اگر بخواهم میتوانم طلاق بگیرم و پسرشان را به خودشان ببخشم ! من هم به سیم آخر زدم و هر چه از دهانم در آمد نثارشان کردم
سودبه گفت :« بالاخره به جایی که من به تو می گفتم رسیدی ؟این کارها را باید سه سال پیش میکردی.من که گفته بودم آنها
خشمگین غرید :نبس کن سودابه ! راحتم بگذارید
سودابه و نیلوفر نگاهی به هم انداختند و از اتاق خارج شدند .هنوز قدمی فاصله نگرفته بودند که صدای چرخیدن کلید را شنیدند .بهتر بود همان طور که او می خواست راحتش می گذاشتند .او روز پیش گیج و ناباور رفته و امروز وقتی برگشته بود با این حالتش از آنها می خواست تنهایش بگذارند.
هر دو دختر بدون اینکه حرفی زده شده باشد قدم در آشپزخانه گذاشتند .این طور که از اوضاع بر می امد سودابه بایستی به جای آیلین شام می پخت.می خواست سراغ یخچال برود که صدای بسته شدن در آپارتمان باعث شد با کنجکاوی به سوی نیلوفر برگردد.هر دو متعجب از آشپز خانه خارج شدند.در اتاق خواب برخلاف چند دقیقه ی پیش باز و آیلین در اتاق نبود .سودابه با نگرانی کنر پنجره دوید و آیلین را با سویی شرت زردش در خیابان دید که با قدم های بلندی از خانه دور می شد .بلافاصله دنبالش دوید اما تا او پایین برود آیلین یک قطره آب شد و در زمین فرو رفت.گیج و سردرگم لحظه ای سر خیابان ایستاد.کجا می توانست برود ؟آن هم با آن حال خرابی که تا به حال از او ندید هبود ؟ناگهان وحشت زده به یاد جمشید افتاد.با عجله به طرف خانه دوید و در حالی که به نیلوفر توضیح میداد که آیلین را گم کرده است پالتو و کیفش را برداشت و بیرون رفت.باید هر چه زودتر خودش را به خانه ی جمشید می رساند .از آیلین بعید نبود باز بخواهد دیوانگی کند .با خشم فکر کرد :«نه از ان همه سکوت و صبر ایوب وارش و نه از این فوران و نا آرامی اش ! ».
مطمئن بود اگر آنجا برود این بار دیگر حتما سر خودش بلایی می آورد .جمشید و خانواده اش با حرف هایی که بینشان رد و بدل شده بود آیلین را در راس دشمنان خود قرار داده بودند .
.

sorna
03-01-2012, 04:21 PM
صدای زنگ پیجرش نوای بهشتی بود.بلافاصله پیجرش را از کمر باز کرد و شماره ها را نگاه کرد.تمام شوق و ذوقش برای دیدن آیلین دود شد و به هوا رفت.چه بیچاره بود و خودش خبر نداشت.شماره ی پیمان بود نه خانه ی او .کنار کیوسک تلفنی توقف کرد.حتما به پیمان هم خبر داده بودند که چه شده است.حدسش درست بود.پیمان از اداره با او تماس گرفته بود.
_متین بچه ها به تو خبر دادند ؟
_داشتم به آنجا می رفتم.
_من کشیک هستم.نمی توانم پستم را ترک کنم.اما اینجا به بچه ها سپردم که در گشت خیابانها دنبالش بگردند.این طوری زودتر به نتیجه می رسیم.البته اگر در خیابان باشد.
با کلافگی پنجه در موهایش کشید و گفت :«باید در خیابان باشد.خانه ی کسی نمی رود ».
_از کجا معلوم ؟
_از اینجا که من می دانم .من او را می شناسم.من حالش را دیده ام.وقتی جمشید اذیتش می کند از همه دنیا می برد.من دیدم که چطور حوصله ی مهمان و مهمانی رفتن ندارد.من او را ....

پیمان متوجه حالت عصبی او شد و گفت :«هی هی پسر آرام باش ».
با ناراحتی غرید :«آرام باشم ؟ من یک روز چانه ی این مرد را خرد می کنم.این را به تو قول می دهم».
_خیلی خوب است.من برای رسیدن به آن روز دعا می کنم.اما فعلا او را رها کن .به فکر الی باش.
حق با پیمان بود.خود آیلین در اولویت بود.متین گفت :«باشد.من اول سری به خانه ی او می زنم و بعد خودم در شهر می گردم ».
_این بهتر است.
_اگر خبری شد به من اطلاع بده.
_حتما .
گوشی تلفن را گذاشت و بیرون ایستاد.هوای سرد را دوباره به ریه کشید.سوز هوا صورت می سوزاند.یعنی ممکن بود در این هوا بیرون باشد ؟بدون پول و لباس گرم ؟از دم غروب ؟
_خدا لعنتت کند جمشید...
روی پدال گاز کمی بیشتر فشار آورد تا قبل از اینکه چراغ قرمز بشود از چهارراه بگذرد اما به محض اینکه لاستیک هایش روی خط عابر پیاده رفت چراغ راهنمای بالای سرش قرمز شد.با لعنتی که نثار بدشانسی اش کرد دنده عقب گرفت و سر جایش برگشت.دسته عابرین پیاده از مقابلش در حال عبور بودند .همه چهره ها از سوز هوا سرخ شده و بخار بود که از دهانها بیرون میزد.سربرگرداند به ساعتش نگاه کند که یک لحظه میان عابران پیاده چشمش از چهره ی آشنایی گذشت.دوباره سر بلند کرد و نگاهش به نیم رخ سرخ و سوخته از سرمای او در زیر نور لامپ ماشینها و چراغ های سرگذر افتاد که خودش را به دست جمعیت سپرده بود و از نظر دور میشد.چقدر چشمانش متورم به نظر می رسید.گریه کرده بود یا از سرما به آن حال افتاده بود ؟حتما گریه کرده بود.اما مگر او هم می توانست گریه کند ؟آیلین هیچ وقت نمی گذاشت چیزی از درونش به بیرون راه باز کند.لب هایش همیشه دوخته بود.اما چشم هایش...دنیایی بود .صدای بوق ماشینهای پشت سر او را به خود اورد و متوجه شد که مات و متحیر آنجا نشسته و دور شدن آیلین را نگاه می کند.هراسان در را باز کرد پیاده شود و دنبالش بدود که صدای بوق ها بلند تر از پیش در آمد.دستپاچه شده بود.بلافاصله پشت فرمان نشست و در خیابان کناری پیچید.چشمانش اصلا جایی را نمی دید .به زحمت جای پارکی پیدا کرد و تا می توانست با سرعت خودش را از ماشین بیرون کشید.برای عبور از خیابان وقت نداشت منتظر سبز شدن چراغ بماند.رد شد و صدای ترمز شدید ماشینها را باز هم به هوا بلند کرد.اما وقتی در پیاده رویی که او را در آن دیده بود ایستاد با درماندگی متوجه شد که نمی تواند دیگر او را ببیند.شروع کرد به دویدن میان عابرین و گشتن میان آنها.هر چه بیشتر میگشت کمتر می یافت.مثل همیشه فکر کرد این طور موفق نمی شود.چشمش به سکوی کنار پیاده رو افتاد.بالا پرید و نگاهش را میان مردمی که از سرما می دویدند گرداند. زنی ده قدم آن سو تر سویی شرت زردی به تن داشت.کمی دقت کرد تا مطمئن شود و بعد با خوشحالی پاین پرید و دنبالش دوید.خودش بود. او بود که این طور بی هدف در میان جمعیت رها شده بود.دستهایش را در جیبهایش پنهان کرده و سر و صورتش را از گزند سرما نپوشانده بود.صدایش زد :«آیلین ؟».
اما او جواب نداد.جلوتر دوید و تقریبا پشت سرش ایستاد.باز صدایش زد .این بار حس کرد آیلین از جا پرید و به خودش آمد .پس خودش بود.در حالی که به نفس نفس افتاده بود یک دفعه جلوی او پیچید و وادارش کرد توقف کند.اما با دیدن صورت او دلش به درد آمد.چشمهایش همان طور که حدس زده بود سرخ بودند.پس گریسته بود .نگاهش باز دنیایی حرف بود.اما این بار درد خود را با سرما هم آغوش کرده و در آن لانه رخ می نمود.متین فکر کرد :«الان مهم نیست.مهم این است که سالم است».
لبخندی به رویش زد :
_آیلین ؟
اما آیلین نگاهش را از او برگرداند و راهش را کج کرد و به رفتن ادامه داد .متین لحظه ای از تعجب نتوانست فکری بکند.اما باز به دنبالش رفت.کنارش و این بار نه در مقابلش.
_آیلین توی این سرما چرا این طوری بیرون آمدی ؟
صدایی که جوابش را داد گرفته و لرزان بود:
_راحتم بگذار.
_سرما می خوری.
این بار به تندی گفت :«می خواهم تنها باشم...با من نیا ».
بلافاصله فهمید که هنوز به حال خود نیامده است.نباید سر به سرش می گذاشت.لبخندی زد و گفت :«باشد.پشت سرت راه می آیم.این طور بهتر است ؟ ».
و چون نگاه تند و کلافه ی او را دید ایستاد تا او قدمی جلوتر بیفتد.باید می گذاشت حضورش را قبول کند.مثل همیشه مجبور بود خودش را کنار بکشد تا او هر چه می خواهد بکند و پیش برود. در ذهنش دنیایی از سوال تلنبار شده بود و مهم تر و بالاتر از همه اینکه جمشید کیست که آیلین به خاطر یک بحث حال بر سر هر چیزی که می خواهد باشد این گونه آشفته و دیوانه شده است ؟از حسادت نفسش تنگی می کرد.ای کاش این قدرت را داشت تا در مقابل او بنشیند و وادارش کند سر برگرداند و دیگران را هم ببیند.چرا فقط جمشید ؟آن هم با چنین آزاری که به او می رساند ؟آهی کشید و با خود فکر کرد ک«نفرین به تو.نفرین !شنیده بودم که خیلی ها دوست دارند در تملک کسی باشند اما تا به حال ندیده بودم.تو یکی از آنهایی هستی که در تملک بودن را می خواهی...ای کاش می توانستی برگردی و من را ببینی که تو را نفرین می کنم و در نفرین خود گرفتار شده ام.تو را نفرین می کنم و با تو در این نفرین سهیم میشوم.چرا نمی توانم دست از تو بکشم ؟چرا این قدر تحقیر تو را به جان می خرم ؟ چرا می گذارم مقابل رویم باشی و به عزای عشق دیگری سر در گریبان فرو کنی ؟...اما شاید این نفرین در حق من باشد که تو را هم داخلش می کشم.حتما این طور است.این من بودم که گرفتار شدم نه تو ! این من بودم که چشمم را به روی حقایق بستم نه تو !این من بودم که به خودم گفتم تو را هر طور که باشی دوست دارم و می پرستم نه تو !چه در خوشی و شادی زندگی و چه در عزای یک اشتباه ! من تو را همان طور که هستی خواسته ام.همان طور... ».
ده دقیقه ای به آن شکل ادامه دادند.اما بی لباسی او و هوای سرد متین را نگران می کرد.وقتی چشمش باز به کیوسک تلفن افتاد یادش آمد غیر از او کسان دیگری در به در دنبال آیلین می گردند و سودابه از شدت ناراحتی به گریه افتاده بود.باید با آنها تماس می گرفت و خبرشان می کرد که آیلین زنده و سالم است.اما مطمئن بود حالا نمی تواند به آنها خبر بدهد.نه آیلین صبر میکرد و نه می توانست او را به حال خود رها کند و بگذارد از مقابل چشمانش دور شود.قدمش را بلندتر برداشت و با احتیاط کنارش قرار گرفت.آیلین لحظه ای سر از دریای تفکرلتش بیرون آورد و نگاه گذرایی به او انداخت.اما دوباره در خود فرو رفت.همین برای متین موفقیت بود. دیگر اعتراضی نکرده بود.وقتی به پارک مرکزی رسیدند پیشنهاد کرد :«برویم کمی در پارک بنشینیم ؟».
آیلین نگاهی به پارکی که آن سوی خیابان بود کرد .اما بعد سر تکان داد.
_نه !
_خسته نیستی ؟
_اگر بنشینم نمی توانم چیزی را در ذهنم کنترل کنم.
گویی بیشتر با خود حرف میزد.اما متین راضی بود.داشت با او راه می آمد.چشمش به کافه ای با چراغ های نئون چشمک زن افتاد.گفت :«می خواهم برای خودم قهوه بگیرم.می خواهی برای تو هم بگیرم ؟».
این بار آیلین جوابش را نداد.با این همه متین داخل کافه شد و با نگرانی به سوی پیشخانش رفت.چشمش به بیرون بود تا او را ببیند.فکر می کرد وقتی بیرون بیاید او را گم کرده است ! اما چندان با او فاصله نگرفته بود.با قدم های بلند خودش را به او رساند.جرعه ای از قهوه داغش را نوشید و لیوان کاغذی قهوه را به سویش گرفت.آیلین ایستاد.نگاهش به لیوان و تردید برای گرفتنش بیشتر از یک لحظه طول نکشید.دست دراز کرد آن را بگیرد.اما دستانش از سرما بی حس شده بودند.لیوان از میان دستان سرما زده اش لغزید و روی زمین افتاد.متین با نگرانی دستش را گرفت.
_عیبی ندارد.روت ریخت ؟
آیلین به بخاری که از زمین بلند می شد چشم دوخته بود.زمزمه کرد :«نه».
متین لیوان را از روی زمین برداشت تا در سطل زباله بیندازد.گفت :«بیا یکی دیگر از این کافه می گیریم ».
قهوه ی دیگری گرفت و این بار به دست او نداد . معلوم بود که این یکی را هم به سرنوشت قبلی دچار می کند.دستانش یخ زده بود.کنارش قرار گرفت و گفت :«برویم آن طرف خیابان.آنجا می شود چند دقیقه ایستاد».
این بار هم آیلین اعتراضی نکرد.دیر وقت بودن و سرمای هوا عده ی کمی را در پارک نگه داشته بود.برای همین پیدا کردن جای خلوت سخت نبود. نیمکتی را در گوشه ای انتخاب کرد که سرمایش انسان را از نشستن منصرف می کرد.لیوان ها را روی آن گذاشت و پالتوی خود را در آورد.آن را روی دوش آیلین انداخت و اجازه داد بنشیند. سرما آن قدر در جان آیلین ریشه دوانده بود که هیچ حرفی برای عقب زدن دست او نزد.وقتی لیوان قهوه را به دستش داد خودش هم دست روی دستانش گذاشت و به این طریق گرما را به دستان بی حسش برگرداند.متین یک پارچه آتش شده بود.نمی توانست نگاهش کند.می ترسید .می ترسید به محض اینکه نگاهش کند دیگر نتواند جلوی زبانش را بگیرد.دهانش را محکم بسته بود و نگاهش را به اطراف می گرداند.کمی بعد وقتی فکر کرد دیگر دستانش قادر به نگه داشتن لیوان است او را رها کرد و احساس نمود از یک کوره جدا شده است.آیلین چیزی زیر لب زمزمه کرد که متین آن را به تشکر تعبیر کرد.قهوه خود را برداشت و آن را که دیگر داغی اولیه اش را نداشت نوشید.قهوه شان را در سکوت تمام کردند.متین پرسید :«گرسنه نیستی ؟».
او فقط سرش را به علامت نه تکان داد.دوباره با احتیاط گفت :«این دور و بر باید یک کیوسک تلفن باشد.بچه ها نگرانت هستند.بهتر است به انها خبر بدهم که حالت خوب است.».
آیلین با تاسف و ناراحتی گویی بیشتر با خودش حرف میزند.گفت :«آنها هم با آن نگرانی هایشان ! »
گفت :«دلخور نشو.آنها نگرانت هستند چون دوستت دارند ».
_حلم از هر چه دوست داشتن است به هم می خورد .اگر قرار است آدمها همدیگر را این طور دوست داشته باشند نمی خواهم کسی مرا دوست داشته باشد.همه یک تبر به دست گرفته اند و به بهانه ی دوست داشتن می خواهند تیشه به ریشه ی آدم بزنند.خسته شده ام دیگر...
صدا در گلویش شکست.برخاست و همان جا مقابل متین شروع کرد به چپ و راست رفتن.متین نگاهش می کرد که او یک دفعه در جایش ایستاد.وقتی به سوی متین برگشت او به خوبی تلالو اشک را در چشمانش دید.دیدن این چشم ها فراتر از توانش بود.ذرات اشک در چشم های او به هم پیوستند و قطره ی بزرگی شدند.متین بی اختیار زمزمه کرد :
«چشم من چشمه زاینده اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود ».
اشک های آیلین فرو ریختند.در حالی که لبخندی بر لبش نشسته بود.لبخند غمگینی که ناگهان رفت و جای خود را به فورانی از اشک سپرد.گفت :«تقصیر من نبود متین.من نمی خواستم این طور بشود.آنها وادارم کردند.او خودش هم خوب می دانست که این طوری من همیشه بیشترین عذاب وجدان را خواهم داشت.اما...مجبور شدم....».
متین لحظه ای نگاهش کرد.تاب تماشای چنین چیزی را نیاورد.دستش را به سوی او دراز کرد و دستش را گرفت و به سوی خود کشید.زمزمه نمود :«حتما همین طور بوده است .حتما ! ».
آیلین مقاومتی نشان نداد و لحظه ای بعد در آغوش متین سر بر سینه اش گذاشته بود و هق هق گریه اش اهسته و آرام سکوت را در ذهن متین می شکست.آیلین در یک پناهگاه امن خودش را به دست زمان سپرده بود.فراموش کرده بود همیشه حصاری به دور خود داشته است.حصاری که
کسی نمی توانست به درونش نفوذ کند.
.

sorna
03-01-2012, 04:21 PM
متین خودش هم فکر نمی کرد بتواند به این راحتی او را راضی کند که دست از پیاده روی چند ساعته اش بکشد.بخاری ماشین با شدت کار میکرد.متین در سکوت گذاشته بود او خودش اگر دوست داشت به حرف بیاید.برخلاف همیشه که کاری می کرد حرف بزند .این اندازه آشفتگی در او می توانست باعث شود ماجرای چند ساعت پیش دوباره تکرار شود.وقتی سودابه نتوانسته بود او را در خانه و کنار خود نگه دارد پس این احتمال وجود داشت که اگر اشتباه بکند آیلین از او هم گریزان شود.از طرفی چه می توانست بگوید ؟صدای بوق پیجرش سکوت را شکست.باز هم شماره ی پیمان بود.پرسید :«عیبی ندارد دقیقه ای اینجا منتظر باشی تا من به این خیل عظیم دوست دارانم یک تلفن بزنم ؟!».
آیلین لبخند تلخی زد و چیزی نگفت .متین با عجله داخل مغازه ای شد و از تلفن آنجا استفاده کرد.پیمان با نگرانی تشر زد که :«تو رفتی الی را پیدا کنی یا خودت را گم و گور کنی ؟کم نگرانی داریم که تو هم میخواهی قوز بالا قوز شوی ؟!».
متین با خستگی خندید و گفت :«جوش نزن.خبر خوب دارم.پیدایش کردم».
_جدی می گویی متین ؟کجا ؟چطور ؟
_من او را رد یابی می کنم پیمان .تو هنوز این را نفهمیدی ؟
_چرا.خیلی وقت است که این را فهمیدم.اتفاقا خیلی هم نگرانت بودم.آیلین شعله ی آتش است.بخواهی نزدیک بشوی می سوزی.
متوجه منظورش می شد.این بار شوخی نمی کرد.غمگین تر از پیش شد.سکوتش پیمان را واداشت تا بگوید :«از شب کریسمس که او را با خودت بردی بارها به خودم گفته ام ای کاش تو و الی خیلی پیشتر از جمشید همدیگر را دیده بودید.آن وقت شاید حالا کار الی به جایی نکشیده بود که از خانه اش فراری شود.اما از کجا معلوم ؟شاید امشب با همه ی بدیها و دردسر هایش شب امتحان است.من همان اول که الی را دیدم گفتم او تکه ی جمشید نیست.جمشید می داند دندان هایش را کجا فرو کند.با این همه بی گدار به آب نزن.متین مراقبش باش.او با دختر های دیگر فرق دارد».
متین زمزمه کرد :«می دانم ».
لحن جدی پیمان کنار رفت و باز در قالب شوخش فرو رفت و گفت :«حالا که می دانی این را هم به دانسته هایت اضافه کن که نباید او را به هیچ وجه سرزنش کنی ! این طور که از حرف های سودی معلوم بود آنها خودشان چنین روش تربیتی را امتحان کرده اند و نتیجه ی معکوس داده است !».
پیمان پذیرفت خودش به دختر ها خبر سلامتی آیلین را بدهد و در عوض متین هم آیلین را راضی کند به خانه بر گردد.وقتی برگشت او را دید که سرش را به شیشه ی ماشین تکیه داده و به بی نهایت خیابان خیره مانده است.کنارش پشت فرمان نشست.چشمان ایلین حالا سرخ تر و متورم تر به نظر می رسیدند.در تمام مدتی که از آشنایی شان می گذشت هرگز آیلین را این چنین آزاد و رها فارغ از هر نقاب و سنگری که روحش را در پناه آن از دید دیگران پنهان کند ندیده بود.حالا می دید که آن دختری که آن چنان با بی باکی حرف هایش را به کرسی می نشاند اکنون چون کودکی از سنگینی عذابی که دیگران به جرم دوست داشتن بر دوشش گذاشته اند تکیده و در خود فرو رفته است.آن چنان شکسته و فرو ریخته که دیگر به یاد نمی آورد ایرانی است و باید به زبانی که آن همه موجب افتخارش است صحبت کند.او هم آدمی مثل این مردم با این زبانشان شده بود.دیگر فارسی را با آن لهجه ی شیرینش حرف نمی زد.چطور توانسته بود او را نفرین کند ؟مگر نه اینکه عشق بخشنده است ؟پس چرا او را تنگ نظر کرده است ؟باز کسی در ذهنش خواند :

ای عاشقان عهد کهن
نفرینتان به جان من
او را رها کنید
نفرین اگر به دامن او گیرد
ترسم خدا نکرده بمیرد
از ما دو تن به یکی اکتفا کنید
او را رها کنید ...

آیلین سنگینی نگاه او را بر خود حس می کرد اما دیگر برایش مهم نبود.لحظه ای سر برگرداند و نگاه خیره ی او را دید.متین نگاهش را از او برگرفت و در حال استارت زدن به ماشین پرسید :«هنوز گرسنه نیستی ؟».

گرسنه بود اما اشتهایی به خوردن چیزی نداشت.پاسخ داد :«نه !».
متین نمی خواست حالا او را به خانه برگرداند.بنابراین فعلا به گشت زدن در خیابانها ادامه داد.شنید که آیلین با پوزخندی زمزمه کرد :«فکر می کنم طلسم شده ام !».
متین به سوی او برگشت و با لبخند غمگینی گفت :«پس به یک پرنس طلسم شکن احتیاج داری !».
نگاه خسته ی آیلین به او دوخته شد.
_نه اتفاقا این بار هر چه می کشم از طلسم همین پرنس است.
متین بی اختیار گفت :«شاید پرنست او نیست ... ».
و ناگهان خود از آنچه بر زبان اورد در جایش خشک شد.ولی آیلین دوباره با لبخند سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و گفت :«هیچ فرقی با هم ندارند.همه ی پرنسها و پرنس زاده ها یک جور هستند.می خواند مالک باشند...مالک جسم و روح انسان ! طوری که خود انسان هم باورش می شود باید در تملک کسی باشد و اگر نبود مثل من عذاب وجدان می گیرد.دنیا برایش کوچک می شود و از همه چیز سیر ».
متین با ناراحتی و سردی مشهودی گفت :«فکر نمی کنم هنوز به طور کامل باخته باشی.میتوانی برگردی...».
لحظه ای مکث کرد و بعد پرسید :«می خواهی ؟احتمالا آنقدر دوستت درد که خودش حتی اگر پلها را خراب کرده باشی قدم به قدم پشت سرت پل بسازد و پیش بیاید.هنوز امکان بازگشت داری ».
آیلین سکوت کرد.متین دید که اشکی از چشمش سرازیر شد .اما او زود آن را کنار زد وبا صدایی لرزان پرسید :«نظر تو چیست ؟».
متین نگاهش را از او گرفت و به مقابلش چشم دوخت و گفت :«از من نپرس».
_چرا ؟مگر دوست من نیستی ؟مگر به خاطر من تا این موقع با خستگی ات کنار نیامدی ؟
متین دنده را عوض کرد و داخل خیابان دیگری پیچید.با اخم های درهم گفت :«کسی می تواند کمکت کند که بی طرفانه به قضیه ی تو و جمشید نگاه می کند».
آیلین آهی کشید و گفت :«خوب است که رک و راست خودت را کنار می کشی و حداقل سرزنشم نمیکنی...نه دیگر نمی خواهم خودم را بیش از این مضحکه کنم.دیگر بس است».
شادی دلنشینی در وجود متین جان گرفت.با این همه گفت :«زود تصمیم نگیر.تو در شرایط روحی خوبی نیستی که بتونانی چنین تصمیمی را عجولانه بگیری».
_هر زمان دیگری بود با تو موافقت می کردم .اما این بار...
صدایش رنگ غم گرفت و سر به زیر انداخت:
_تو هم اگر آنچه را من دیدم و شنیدم میدیدی و می شنیدی تصمیمی مثل من می گرفتی...هنوز هم باورم نمی شود.شاید واقعا خواب و رویا باشد.
_اگر خواب باشد بیداری هم به دنبالش هست.ولی من بیدارم .بیدار شدم.تازه دارم می فهمم که فداکاری و گذشت برای همه کسی نیست.فقط تنها چیزی که آزارم می دهد این است که طرف دیگر این قضایا به خانواده ام بر می گردد.
دوباره نگاهش در هوا معلق ماند. با خنده ای از روی درد ادامه داد :«می دانی بدترین چیز این است که انسان بی اعتقاد باشد .اینکه هنوز خودت هم ندانی که چه می خواهی .یکی مثل الکس و دوستانش افکارشان هر قدر هم که کثیف باشد حداقل موضع خودشان را مشخص کرده اند.اما کسانی که موقعیت و جناح خودشان را نه برای دیگران که برای خودشان هم مشخص نکرده اند آن قد بیچاره و بدبخت هستندکه برای دست یافتن به خواسته شان به هر طرف می دوند.این نشد آن یکی. ان قدر این طرف و آن طرف می دوند تا چنگک نیازشان جایی گیر کند و به انچه می خواهند برسند.برایشان مهم نیست که با این کارشان چه قیافه ی کریهی از خودشان می سازند.دردناک است که یک عده برای این چیزها حتی به بچه های خودشان هم رحم نمی کنند...متین من امروز ادم هایی را دیدم که برای خارج کردن من از مسیر زندگی شان خودشان را به لجن کشیدند.حتی بچه شان را زیر پا گذاشتند و بر دوش او نشستند.باورم نمی شود.به خدا باورم نمی شود... یعنی می شود تا این حد خودمان را پایین بکشیم ؟...همه ی ما آدم ها این طور هستیم یا یک عده مریض و بیمارند ؟اصلا دلم نمی خواهد من این طور مریض بشوم.اگر قرار است همه ی ما این بیماری و جنون را از سر بگذرانیم از خدا می خواهم قبل از رسیدن به آن مرحله من را بکشد».
آهی از ته سینه کشید و صورتش را میان دستانش پنهان کرد.بغض در گلو داشت.اما دیگر گریه نمی کرد.چه فایده ای داشت ؟ این همه گریه کرده بود چه چیزی عایدش شده بود ؟ نه .دیگر جای گریستن نداشت.تلخی این تجربه در خونش در رگ هایش در تمام وجودش جاری شده و نشسته بود.متین با وجود اینکه شدیدا مشتاق بود بداند چه چیزی او را به این جا کشیده و او چه بحرانی از سر گذرانده است اما وقتی عمق این ناراحتی را می نگریست به خود اجازه ی هیچ کلامی نمی داد.ساکت بود و گذاشت راحت باشد.
آیلین را نگاه کرد که چطور گوشه ی صندلی خوابش برده بود.مطمئنا مثل خودش خسته بود.هر دو روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بودند.او هم باید از شدت خستگی همان جا کنار خیابان می خوابید.اما چطور می توانست فرصتی به این خوبی را از دست بدهد ؟ساعت ها گشت زدن در شهر او را چون کودکی در گهواره ی ماشین خواب کرده بود وحالا متین هم گوشه ی خیابان توقف نموده و به چهره ی دلنشین آیلین در خواب نگاه می کرد.در حالی که باز با خود می گفت :
دوباره شب شد و با من
حدیث بیداری
گذشته بود شب از نیمه
من از هوشیاری
و پلک های تو .
این حاجیان سحر مبین
چون پرده های حریری
بر آفتاب افتاد.
در آن شب تاری
نسیم از سر زلف تو
بوی گل آورد.
شب از طراوت گیسوی تو نوازش یافت.
به وجد آمدم از آن طراوت و خواندم :
به چشم های سیاهت که راحت جانند ؟ به آن دو جام بلور
به آن شراب بی مانند
به آن دو اختر روشن
دو آفتاب پر مهر
به آن دو مایه امید ؟ به آن دو شعر شرر خیز
به آن دو مروارید
مرا ز خویش . مرا با خود آشنایی ده
مرا از این غم بیگانگی رهایی ده
بیا
بیا و باز مرا قدرت خدایی ده !
.

sorna
03-01-2012, 04:21 PM
نگاهش هنوز به او مات بود.بايد او را به خانه برمي گرداند و خودش هم به خانه مي رفت و يك دوش مي گرفت.بعد مي خوابيد اما حالا نياز به اين بي خوابي داشت.ديگر معلوم نبود كه ستاره ي بخت اين چنين ياري اش كند و آنها را تنها كنار هم بگذارد.نمي دانست آخر دعواي آيلين و جمشيد و خانواده اش به كجا خواهد انجاميد .ولي اين را از همان روز هاي اولي كه از حضور مردي به نام جمشيد در زندگي او مطلع شده بود فهميد كه موضوع به آن سادگي كه آيلين سعي در نماياندنش دارد نيست.خوب يا بد درست يا غلط ايلين در مقابل جمشيد كوتاه آمده بود و چه بسا از اين پس هم بيايد.نمي دانست تا كي اين وضعيت ادامه خواهد داشت.ديوانه بود كه خود را گرفتار اين ماجرا نموده بود.اما دست خودش نبود.سالها در اين سرزمين زيسته بود و با زنان زيادي هم آشنايي داشت اما هرگز اين احساسي را كه به آيلين در دل حس مي كرد به هيچ زني نداشت.او را همان بار اولي كه مقابل خانه اش ديد خواست.همين باعث شد كه پيه همه ي درد سرها را به تن بمالد و خودش را دوباره به او برساند.دلسوزي در حق او نكرده بود. درست اين بود كه بگويد به حال دل خود دلش سوخته است.چقدر خود را سرزنش كرد كه دلش در سينه به خاطر يك دختر خياباني كه احتمالا دنيايي از كثافت را هم با خود به هر سو مي برد لرزيده است.ولي باز هم دست خودش نبود و چقدر خيالش راحت شده بود كه او را آشنايي در ديار غربت ديده بود.يك هموطن.دور از آن زشتيهايي كه عقلش به آن هشدار داده بود.زياد طول نكشيده بود تا برايش تو شود و تو خطابش كند.توي بي ارزشي و تحقير نبود. از اول هم نبود. توي بي فاصله بود ...
خيال خامي كه تصور ميكرد فاصله ها را برداشته است.اما جمشيد براي تمام عمرش براي تمام زندگاني اش كافي بود كه بين او و آيلين فاصله بيندازد.و چقدر هم راحت و آسان مي توانست و مي تواند.حتي سنگيني نامش چون سنگيني حضورش بر روح فشار مي اورد.آيلين ظاهرا بي او بود اما فكر و ذهنش انباشته از جمشيد بود...حال چطور مي توان باور كرد كه ناگهان بت جمشيد را در وجودش بشكند.خشم تنها چيزي است كه براي خود هيچ دليلي نمي خواهد.مي توان با آن دنيا را به هم ريخت و دقيقه اي بعد همه چيز را سرجايش گذاشت.فقط كافي است به تو فرصت يك نفس كوتاه بدهد...
صداي بوق پيجرش او را از خود بيرون كشيد.با عجله در ماشين را باز كرد پياده شد و از آيلين فاصله گرفت تا بيدارش نكند.نگاهي به شماره ها انداخت.تنها شماره اي كه بار اول در ذهنش رسوب كرد.نبايد هيچ جا و هيچ زماني براي يافتنش به جايي مراجعه مي كرد.فقط يك اشاره ي كوچك و بعد نم نم باران با زيبايي اش بر روحش مي باريد.سودابه بود كه باز نتوانسته بود بر نگراني اش فايق آيد.پرسيد :حالش چطور است ؟
ـفكر ميكنم در اين اوضاع و احوال طبيعي باشد.داخل ماشين خوابش برده است.
سودابه با ترديد و ترس دوباره پرسيد:از من...از دست من دلخور است .نه ؟
سعي كرد دلداري اش بدهد.گفت :همه چيز درست خواهد شد.فقط بايد صبر كنيم.
ـحق با توست .بايد صبر كرد.
كمي فكر كرد.پرسيد: او را به خانه برميگرداني ؟
ـسعي مي كنم اين كار را انجام بدهم.به هر حال فكر مي كنم بهتر است تو و نيلوفر ديگر استراحت كنيد.او حالش خوب است و در هر شرايطي و زماني پيش من است.ديگر نگرانش نباشيد.
ـمرسي متين...وقتي پيش تو باشد خيالم راحت است.مرسي به خاطر همه چيز.
-خواهش مي كنم.برو بخواب تا ببينم چه مي توانم بكنم.
كنارش برگشت.چشمان آيلين همچنان بسته و تنفسش آرام بود.چند ساعت بعد صورت و چشمانش بيش از حالا پف مي كرد و او را رسوا مي نمود.دلش نمي آمد بيدارش كند.بايد پيجرش را خاموش مي كرد تا مجبور به بيدار كردنش نباشد.اما تا كي ؟ او بالاخره بيدار ميشد و...همه چيز مثل سابق . به ياد خواب چند روز پيشش افتاد و خنده اش گرفت.در تمام عمرش كسي را اين چنين خسته و مشتاق خواب نديده بود.به سويش خم شد و آهسته صدايش كرد :آيلين ؟
.
.

sorna
03-01-2012, 04:22 PM
آيلين تكاني خورد.ولي چشم باز نكرد.متين كنار گوشش زمزمه كرد :
در سحرگاهان سر از بالش خوابت بردار !
كاروانهاي ...
آيلين چشم باز كرد .لحظه اي خواب آلود به مقابلش خيره شد.متين دوباره صدايش كرد.تكاني به خود داد و در جايش صاف نشست.
-خوابم برد ؟ ساعت چند است ؟
آرام شده بود و ظاهرا از غصه ي قبل از خواب هم خود را نجات داده بود كه باز داشت فارسي صحبت مي كرد.متين گفت : از نيمه شب چند ساعتي گذشته است.
آيلين با كف دستانش به آرامي چشمانش را مالش داد و گفت : متاسفم متين .بايد به خانه بر مي گشتم تا تو هم استراحت كني...واقعا متاسفم.
متين در جايش راحت نشست و گفت : حرفش را هم نزن.خسته بودي.سودابه تماس گرفت.فكر كردم شايد بخواهي بچه ها را ببيني .
چشمانش آن چنان ورم كرده بود كه به زحمت باز ميشد.آهسته گفت :بله .البته.مي خواهم به خانه برگردم ولي ترجيح مي دهم كسي دور وبرم نباشد.حوصله ي “من كه گفتم ها “ را ندارم.
متين لبخندي زد وگفت :اميدوارم من چنين حرفي نزده باشم.لطفا از آنها هم ناراحت نشو.آنها...
ـمي دانم.نمي خواهد ادامه بدهي...من را به خانه مي رساني ؟
ـالبته.
شناختن آيلين كار سختي بود.درست زماني كه متين فكر مي كرد او را بهتر از گذشته مي تواند بشناسد باز او در لاك دفاعي خود فرو رفت.روحش را زير لباس كشيد و از ديده ها پنهان نمود. او سعي داشت در هر زماني سرپا باشد.در دست داشتن كنترل امور وجه بارز شخصيت او بود.بنابراين متين تعجب نكرد وقتي آيلين مسير صحبت را به دلخواه پيش برد.سكوت را شكست و پرسيد :تو باز كنار من شعر مي خواندي ؟
جا خورد .نيم نگاهي به سوي او انداخت و با لبخندي گفت :بله .مي خواستم سر به سرت بگذارم.برايت خوب بود كه با فكر هاي خوب بيدار شوي.ان را مي شنيدي ؟
آيلين نيز لبخندي زد و گفت : “ در سحرگاهان سر از بالش خواب بردار و كاروانهاي فرو مانده خواب از چشمت بيرون كن !
باز كن پنجره را ! “
متين با تعجب خنديد و گفت : آره همين بود .اما من همه ي آن را براي تو نخواندم .
ـاين بار بله ! اما بار اولي كه برايم خواندي همه را حتي كامل تر از اين گفته بودي.باز محكم به خواب چسبيده بودم كه اين را مي خواندي ؟!
ـنه ! اما تو چطور اين شعر را خواندي ؟ آن را از قبل مي دانستي ؟
-اگر مسخره ام نكني بايد بگويم نه ! راستش من عادت عجيبي دارم. ميان خواب و بيداري كه باشم مي توانم چيز هايي را كه مي شنوم به خاطر بسپارم.
متين با حيرت و كنجكاوي نگاهش كرد :واي خداي من ! ببينم در آن حالت مي شود به تو دستوري هم داد و تو به آن عمل كني ؟!
آيلين به سوي او برگشت كه باز شيطنتش گل كرده بود گفت :خوشبختانه يا بدبختانه نه !
ـ حيف شد .من يك عالمه خواسته داشتم اي غول چراغ جادو !
آيلين خنديد و گفت : چرا در بيداري از من نمي خواهي ؟ شايد تاثير داشته باشد.
متين شانه اي بالا انداخت و گفت :خوب اين هم حرفي است.يعني جواب مي دهد ؟
-امتحانش كه ضرري ندارد.
متين با محبت نگاهي به او كرد و گفت :راحت ترينش اين است كه هيچ وقت ديگر گريه نكن.قيافه ات وحشتناك مي شود.البته اين سواي عذابي است كه با گريه ات به آدم مي دهي !
آيلين با لبخندي شرمگين نگاه از او برگرفت و گفت :متاسفم .نمي دانستم ناراحت مي شوي .
ـحالا كه دانستي ! پس ديگر قدغن !
سرش را تكان داد و گفت : سعي مي كنم .ديگر ؟
متين ماشين را مقابل آپارتمان آنها متوقف كرد و گفت :ديگر اينكه وقتي به خانه رفتي مستقيم به رختخوابت برو و به خاطر هيچ چيز و هيچ كس بجز خودت تا كاملا استراحت نكرده اي بيرون نيا .باشد ؟
آيلين با وجود اينكه همين چند لحظه پيش به او قول داد كه ديگر گريه نكند چشمان متين را از پشت هاله اي از اشك تماشا كرد.متين با تمسخر گفت :ممنونم از اينكه به حرفم اين قدر گوش مي دهي ! حالا ديدي در بيداري حرف هايم بي تاثير است ؟بايد از طريق هيپنوتيزم وارد عمل شوم !
آيلين خنديد و گفت :ببخشيد .دست خودم نبود.از اين گريه ام گرفت كه وقتي به دوستي با تو .به خودم حسودي مي كنم چطور مي توانم به كسي كه همسرت مي شود غبطه نخورم ؟متين تو خيلي خوبي ! اين را مي دانستي ؟!
لبخند غمگيني بر لبان متين نشست.او در هر حال و در هر زماني متين را “دوست “ ميديد.متين دست دراز كرد و اشك هاي او را گرفت و گفت :اشتباه نكن.من اتفاقا بعضي وقت ها خيلي سگ اخلاق هستم ! تو روي ديگر من را نديده اي ...و اميدوارم هرگز هم نبيني .
ايلين خنديد و گفت :ببخشيد ولي باور نمي كنم.
ـپس آرزو مي كنم هرگز به آن جا نرسي كه آن را باور كني.برو ديگر بخواب.هر دو خسته ايم.
ـبه خاطر همه چيز متشكرم متين.متشكرم.
پياده شد و به سوي خانه رفت.متين بي اختيار صدايش كرد : آيلين ؟
ايستاد و به سويش برگشت.چشمان غمگين و حسرتزده ي متين را دوخته به خود ديد و پرسشش را شنيد كه گفت :يعني به نظرت به آنجا مي رسد ؟
با تعجب پرسيد :چه چيزي ؟
ـبه...به داشتن يك همسر ؟
آيلين لحظه اي نگاهش كرد .بعد بغضش را فرو داد و گفت :چرا نبايد برسد ؟حتما مي رسد.به قول سودابه خدا را چه ديده اي ؟!
مكثي كرد و باز با ترديد اضافه كرد :آن حرف را به اين خاط زدم كه با خوبي كردنت بعد ها دلم را نسوزاني.خداحافظ.
متين گفت :اگر آنچه من مي خواهم بشود مطمئن باش كه هرگز دلت را نخواهم سوزاند.خداوند حافظ تو هم باشد.روي من در هر كاري حساب كن.
آيلين فقط سرش را تكان داد و وارد ساختمان شد.متين نيز لحظه اي بعد ماشين را ر وشن كرد و از آنجا فاصله گرفت.در حالي كه حرف هاي او در گوشش بارها و بارها منعكس مي شد.

آيلين متين و حرف هايش را همان جا پشت در باقي گذاشت و وارد خانه شد.همه جا ساكت بود و به نظر همه در خواب بودند.گر چه چيزي در فضا اين حس را به انسان تلقين مي كرد كه اين خواب و سكوت مصنوعي است.مهم نبود.او به همين هم قانع بود كه كسي سر به سرش نگذارد.لباس هايش را كند و به رختخواب رفت.فكر و خيال تا ساعتي اجازه ي خواب به او نداد.بالاخره همزمان با طلوع سپيده چشمانش روي هم آمد و پذيراي خواب شد .

sorna
03-01-2012, 04:23 PM
اولین و مهمترین کاری که باید آن روز می کرد، فراهم نمودن وسایل فرارش بود. بلیط پرواز به ایران را گرفت و بعدبه خانه برگشت.لیست بلند و بالایی از تمام خریدهایش تهیه کرد که در راس آن لباس عروس برای آلما بود. همان شب با ایران تماس گرفت و خبر باز گشت خود را به انها داد.صدای فریاد آهو و آلما با گریه مادرش را خوب می شنید و خود نیز از شادی در پوست خود نمی گنجید. کار درست همین بود باید جمشید و خانواده اش را به درک می فرستاد و به شادیهای زیبای زندگی می رسید ؛اما اگر او می گذاشت.
عطش دیدن هزارباره آیلین ،متین را راحت نمی گذاشت. نمی توانست آرام بگیرد .چیزی از درون او را فریب می داد که شاید این بار دنیا به کام او برگردد.با وجود آگاهی اش از این نیرنگ، نتوانست به خانه برود باز هم سر راهش، به مغازه پیتر سر زد. آخر وقت بود و خستگی از چهره آیلین می بارید. ظاهرا تنها مشکلش همان خستگی کار بود. انگار نه انگار که او دعوایی را با جمشید، از سر گذرانده است .دیدن این وضعیت ، باز او را دل خسته و ناامید از حقیقت یافتن حرفهای آن شب آیلین نمود. جای تعجب نداشت .مگر نه اینکه خودش هم به حرفهای او درباره جمشید هیچ اعتقادی و اعتمادی نداشت .آیلین که سر بلند کرد، متین را موقر و دوست داشتنی در مقابلش دید. لبخندی از ته دل برویش زد و گفت:"سلام!".
- سلام،تو هنوز خانه نرفتی ؟
آیلین نگاهی به ساعت دیواری مغازه انداخت و گفت:
- چرا کم کم باید راهی شوم .حالت چطور است؟
- خوبم،خوب.با دیدن تو مگر می شود بد هم بود؟!
آیلین خندید و گفت:"مرسی .حرفهایت باعث دلگرمی می شود ".
- تو چطوری؟
آیلین شانه بالا انداخت وگفت:"من هم خوبم".
او سر تکان داد و چیزی نگفت. فضای کتاب فروشی و محیط کار سنگین تر از آن بود که بتوانند با هم صحبت کنند . آیلین به پیتر که داشت با کتابها ور می رفت، گفت:"پیتر من می توانم یک ربع زودتر بروم ؟".
پیتر با سوءظن نگاهی به متین کرد و بعد رو به آیلین کرد و گفت:" قرار ما برای دو روز دیگر است. بهتر نیست این چند روز بی نظمی نکنی."
- پیتر ،فقط یک ربع است. بهتر نیست تو هم این چند روز را تحمل کنی ؟بعد از آن می توانی یک نفر آدم منضبط تر از من پیدا کنی!
- بله می دانم حتما چنین ادمی را پیدا می کنم .
- پس تا ان روز باید با من کنار بیایی!..بیا پنج دقیقه دیگر گذشت. تا من اینجا را مرتب کنم، پایان ساعت کاری رسیده است. احتیاج به تحمل بی نظمی هم نداری !
- باشد همه چیز را مرتب کن بعد می توانی بروی .
متین نگاهی به روی میز او کرد و اَبروهایش را بالا داد و گفت:"خودش می داند که چطور کار کند! مرتب کردن اینجا نیم ساعت طول می کشد ".
آیلین در جوابش خندید و گفت:"خوب من هم می دانم چطور با او کنار بیایم .کار نیم ساعته را در عرض یکی دو دقیقه انجام می دهم!".
آیلین وسایل روی میز را داخل کشو ریخت و با سرعت کتابها را روی هم تلمبار کرد . کار تمام شد !مغازه را با غرغر پیتر ترک کردند برف هنوز روی زمین بود و هوا اندکی سوز داشت. آیلین با بیرون دادن نفسش بخاری در هوا ایجاد کرد . لبخندی به متین که همچنان نگاهش می کرد زد و پرسید :"باز تو از بیمارستان می آیی؟".
متین سر تکان داد و گفت: "بله"
- پس برای همین است که خسته به نظر می رسی. باز هم پیاده روی کرده ای ؟
در همان حال نگاهش را به خیابان برگرداند تا ماشین او را ببیند .متین گفت :"نه، امروز با ماشین امدم. پایین تر پارک کردم ".
در کنار هم به سمت ماشین به راه افتادند. آیلین پرسید:"سودابه را دیده ای ؟".
- نه،چطور مگر ؟
غمگین سر به زیر انداخت و گفت:"دارد می رود"
با تعجب پرسید :"کجا؟ ایران؟"
- نه، لندن.
آیلین برگشت و به چهره متین نگاه کرد .فکر کرد می تواند تغییر خاصی در او ببیند. اما او فقط با کنجکاوی نگاهش می کرد. ادامه داد: "کار خوبی در آنجا پیدا کرده است .یک فروشگاه پوشاک ،متعلق به یک ایرانی، دنبال یک خیاط ماهر می گشت. سودی خیاط خوبی است .او را به ان جا معرفی کردیم . از کارش راضی هستند . به همین خاطر او را قبول کردند. کار خوبی است و ما هر سه خوشحالیم که توانسته است چنین موقعیتی به دست اورد ".
متین سر تکان داد و گفت:"با رفتن او حس می کنم همه چیز بهم خواهد ریخت ".
این بار آیلین با تعجب به سویش برگشت . پرسید :"رفتن او برایت مهم است ؟"
متین نیز به چشمانش چشم دوخت و گفت:"برای تو مهم نیست؟"
- چرا؛اما...
حرفش را خورد .نمی خواست در کار آنها دخالت کند .گرچه دوست داشت تا قبل از رفتن ،چیزهایی درباره انها بداند .اما اگر او باز متین را تحریک می کرد... بهتر بود آنها کم کم پیش بروند. سودابه هنوز هم به خودش و وضعیت روحی اش اطمینان نداشت . باید به یک ثبات احساسی دست می یافت . متین کنار ماشین ایستاد و در را برای او باز کرد . سکوت داخل ماشین خیلی زود توسط متین شکسته شد . متین مثل همیشه ظاهری خونسرد داشت؛ ولی از درون دچار آشفتگی بزرگی بود که هیچ راه چاره ای برای ارام کردن آن نمی یافت . نیم نگاه مهر امیزی به سوی آیلین افکند و پرسید :"اوضاع خودت چطور است ؟"
آیلین مثل گذشته با لبخندی گفت:"خوب است"
- واقعا؟
آیلین به چشمان پرسشگر و کنجکاو او نگاه کرد . فهمید که او دیگر گولش را نمی خورد .نمی فهمید او چرا اینقدر حساسیت نشان میدهد .پرسید:"چرا برایت مهم است ؟"
متین شانه ای بالا انداخت و گفت:خودت چه فکر می کنی ؟"
آیلین نمی خواست هیچ فکری بکند . چون به اندازه کافی و حتی بیش از اندازه دردسر داشت . آهی کشید و گفت:"بچه ها خوب با من کنار امدند . هر دویشان بد اخلاقی من را بخشیدند. انها خیلی خوبند .من خیلی خوش شانس بودم که با انها زندگی می کردم "
- از... جمشید چه خبر ؟هنوز قصد اذیت دارد ؟
پوزخندی زد و گفت:" حرف او را نزنیم بهتر است "
متین زمزمه کرد مثل همیشه !".
بعد با صدای بلند ادامه داد :"می دانی تو خود دار ترین دختری هستی که من در زندگی ام دیده ام ".
آیلین با پوز خندی آرام گفت:"یا کم عمر کردی یا با زنان کمی برخورد داشتی !".
متین نیز خندید و با شیطنت گفت:"نه کم عمر کردم نه اهل ریاضت بودم! دور بر من زنان زیادی بوده اند ".
آیلین با تعجب گفت:" جدی می گویی؟".
- به من نمی اید ؟
آیلین او را برانداز کرد و گفت:"نمی دانم. ولی باورش سخت است".
- چرا؟
- چون از زمانی که تورا دیده ام، یا در بیمارستان بوده ای یا در خانه ما! پس چه زمانی توانسته ای دور برت را از زن پر کنی؟
- مگر تو زن نیستی؟
آیلین خندید و گفت:"یعنی امثال من دور بر تو را گرفته اند ؟در این صورت باید برایت متاسف بشوم .معلوم می شود آدم نالایقی هستی".
متین با تعجب پرسید چرا؟

sorna
03-01-2012, 04:23 PM
- چون اگر مثل من بودند ،تو باید تا حالا برای خودت می شدی !چطور نتوانسته ای از محضر بزرگانی چون من چیزی یاد بگیری؟
متین تازه متوجه منظور او شد .خندید و گفت:"چون از بد شانسی من انها هم مثل تو،با یک تکه یخ هیچ فرقی نداشتند !من نمی دانم کدام ادم برفی بی ذوقی گفته که زنها و دخترهای ایرانی دنیای عاطفه و احساس هستند؟ به نظرم باید در شعور و سلیقه چنین ادمی شک کرد .جنیفر با وجود اینکه یک انگلیسی اصیل است، در مقابل مرد ها بیشتر از تو احساسات به خرج می دهد ".
آیلین خندید و با حرص گفت:"من فکر می کنم گوینده این حرف از خانه اش و بعدهم از ایران خارج نشده و نمی داند چنین جواهراتی در دنیا وجود دارند. باید حتما او را پیدا کنیم و جنیفر تو را نشانش بدهیم تا حرفش را پس بگیرد ".
متین با قیافه حق به جانبی گفت: "واقعا!واقعا!من هم با تو موافقم .اصلا باید بگوییم مردهای ایرانی با احساس ترین مردهای دنیا هستند .این زنهای خارجی که مردهای خودشان را با مردهای ایرانی مقایسه می کنند ،می فهمند من چه می گویم و حرفم را تصدیق هم می کنند .برای همین است که رفتارشان این قدر با شماها فرق دارد .برلی جلب نظر یک زن ایرانی باید هفت تا پشتک و وارو بزنی تا شاید از گوشه چشمش نگاهت بکند؛ آن هم شاید!در عوض این دختر خارجی چون قدر جواهراتی مثل من را می دانند؛ به جای ما مردها پشتک و وارو می زنند .یک لبخند به رویشان بزنی ،برایت خود کشی می کنند ".
آیلین خندید و گفت:" در لیاقت این زنها برای مردانی مثل تو شکی نیست.این را مطمئن باش، بس که پررو هستی !".

- من بالاخره نفهمیدم خوبم یا پررو ؟
- یک خوب پررو هستی .
متین با محبت به چهره خندان او نگاه کرد و گفت:"متشکرم.تو هم یک ice woman هستی".

- سودی راست می گوید که از مردها نباید تعریف کرد!...بگو ببینم پشت...پشتک و وارو یعنی چه؟

- پشتک و وارو !بارک الله به این اصالت ایرانی تو .نمی دانی ؟<o></o>
با شرمندگی غرید :"اذیت نکن .نه نمی دانم ".

- یعنی کله معلق!
با چشمانی بیرون از حدقه گفت:"ان یعنی چه؟
- یعنی پشتک و وارو !
- اَه متین !
با خنده گفت جان متین!"
از لحن او و کلامش لحظه ای بهت زده بر جا ماند . خنده بر لبانش کمرنگ شد و پرسش خود را فراموش نمود .باز حسرت و حسد بر جانش پنجه کشید . چرا او باید گرفتار جمشید و خانواده اش با ان همه دردسر می شد؟ سکوت یکباره او، متین را متعجب کرد . پرسید :"آیلین ؟ چه شد؟"
لبخند محزونی به او زد و گفت:"مهم نیست"
- ناراحتت کردم ؟می خواستم کمی شوخی کنم .
- بس کن متین .من بر خلاف تو ظرفیت شوخی بالایی دارم .
متین خندید و گفت:"از کجا می دانی من بی جنبه هستم ؟".
- از آنجا که چون چند تا کلمه فارسی بلدی ،خودت را استاد ادبیات فارسی می دانی !
- نخیر خانم .مقام استادی برازنده وجود بزرگ جنابعالی است. ما چه کاره ایم ؟دوتا کلمه فارسی که دیگر قابل این حرفها نیست.ان شاء الله وقتی به ایران برگردید ،خودم یک دوره زبان فارسی سر کلاسهایتان شرکت می کنم.
باز خندید. او می دانست چطور باعث ارامش دیگران شود.چقدر دوستش داشت!
گفت:"باشد.فارسی حرف زدن من را مسخره کن .نوبت من هم در ایران می رسد. "
- کی به امید خدا؟صد سال دیگر؟
- نه نگران نباش .دارم برمی گردم.
- اِی بابا از شش ماه پیش که تو را دیده ام .همین حرف را گفته ای،ولی معلم نیست واقعا کی؟
- دو هفته دیگر خوب است؟
- هر قدر زودتر بهتر !شاید این مملکت عقب مانده از شر "بل" معروف نفسی بکشد. صورتش سرخ شد و گفت:"تو باعث آبروریزی هستی متین .من باید سودی و نیلو را بکشم که این چیزها را به تو گفتند".
- به به !قاتل هم که تشریف دارید !خودت می کشی یا آدم اَجیر می کنی ؟
- تو دوست داری که چطور کشته شوی؟!
نگاه دل رمیده اش بسوی معشوق زیبایش برگشت و زمزمه کرد:"یک نفر را مگر چند بار می کشند؟".
- جرات داری بلند حرف بزن !
- می گویم ترجیح می دهم خودت دخلم را بیاوری. این طوری در صحنه جرم دستگیر می شوی و بعد هم هر چه زودتر اخراج !
- می ترسم بپرسم دخل یعنی چه؟
- پس نپرس. فقط بدان یعنی "جان"
- آهان! می دانی متین به نظر من تو اصلا فارسی حرف نمی زنی!
- چون تو نمی فهمی، پس فارسی من فارسی نیست؟!
خندید و گفت:"برای کم کردن روی تو هم که شده ،باید به ایران برگردم".
- دِ پس کی؟ زودتر؟
- زودتر از دو هفته دیگر برنامه هایم مرتب نمی شد و در ضمن تمام پروازها به خاطر عید پر شده اند .
نزدیک ترین پرواز دو هفته دیگر بود.
متین با تعجب از لحن جدی او گفت:"منظورت چیست؟مگر پرسیده ای؟"
- پرسیده ام؟بلیط گرفتم دارم به ایران بر میگردم.
- مرگ متین ؟این بار جدی داری میری؟
- خیلی خوشحالی؟
- خوشحالم ؟چرا نباشم؟همین امروز به وزارت کشور انگلیس خبر می دهم تا مژدگانی بگیرم. روز رفتن تو باید تعطیل ملی اعلام شود.
- تو دیگر چه موجودی هستی! حداقل دیگر به رویم نیاور از ندیدن من خوشحال می شوی.
متین متوجه شد که آیلین در پس کلام طنزش،ناراحت شده است. بنابراین خنده و شو خی را کم کرد و
پرسید:"از شوخی گذشته چرا اینقدر زود؟مگر کارهایت تمام شدهاست؟"
سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:"بله. مدارکم تقریبا فرستاده شده است.بقیه کارهایم را هم مرتب کرده ام که از اینجا بچه ها برایم انجام بدهند".
- چه عجله ای بود؟ تو چرا این قدر زود مدارکت را جمع کردی؟
- چه فرقی می کند؟اول و اخرش هم من باید بروم...

لحظه ای مکث کرد و بعد با ناراحتی گفت:"در این شرایط آشفته، هر چه زودتر بروم ،بهتر است.اگر به من نخندی ،می خواهم بگویم ،دیگر احساس امنیت نمی کنم .حداقل تا زمانی که ..قضیه من و جمشید به صورت رسمی به یک جا ختم نشده است.این احساس را دارم. باید پدر و مادرم را زود تر ببینم و مسئله را برای انها توضیح بدهم . بعد ببینم برایش چه تصمیمی می گیرند".
متین با ناراحتی گفت:"می دانی آیلین،من نمی دانم از این همه احترام و اطاعت تو از پدر و مادرت باید خوشحال باشم یا عصبانی شوم؟"
با لبخند گفت:"لازم نیست هیچ فکری بکنی .چون من به خاطر تو یا کس دیگری ،به خانواده ام احترام نمی گذارم. انها برای رساندن من به اینجا حقی بر گردنم دارند.این را نباید هیچ وقت فراموش کنم"
متین از جواب او لبخندی زد و سکوت کرد از آیلین چنین جواب و چنین تفکری بعید نبود .او اجازه نمی داد کسی بیش از حد در زندگی اش دخالت کند .اما تا کی باید دنبال او می دوید؟ تا کی باید صبر می کرد ؟ و سکوت می نمود؟ تا کی باید منتظر دعواها و آشتی های انها می نشست؟ ندیده و نشناخته مطمئن بود که پدر و مادرش ،ایلین را متعلق به جمشید می دانستند . باز بر دیوانگی خود صحه گذاشت. آیلین گفت:"جمع سه نفری ما دارد از هم پاشیده می شود . خانه را اخر ماه بعد ،پس خواهیم داد . نیلوفر به خوابگاه می رود و سودی در یک پانسیون در لندن ،جا گرفته است".
- باور کردنی نیست جمع خاور میانه این طور از هم بپاشد!!!!!به این ترتیب،رفتن توست که همه چیز را به هم می ریزد نه سودابه.
- منظورت چیست؟
- هیچی؟چرا این طور موضع گرفتی؟من فقط منظورم این بود که بر خلاف تصورم که فکر می کردم ،سودابه شما را کنار هم نگه داشته است،این تویی که بود و نبودت اوضاع را تغییر می دهد .هر چند که مطمئنم علاوه بر ان دو نفر و آن خانه ،جاهای دیگر هم از عدم حضورت ضربه می خورد.
آیلین با امتنان لبخندی زد و گفت:"نه ،فکر نمی کنم این طور باشد .از بابت بچه های دیگر هم خیالت راحت است. وقتی خالد باشد ،همه چیز مرتب پیش می رود .اوست که گروه و انجمن را می گرداند .مطمئنا یک نفر را پیدا می کنند که بهتر از من کمک حالشان باشد".
متین به رویش نیاورد که منظور او انجمن نبود .در عوض گفت:"من روز نامه های مربوط به بهم ریختگی و تفرقه به وجود امده در انجمن را بعد از تو ،برایت به ایران می فرستم!".
آیلین با ناراحتی گفت:اَه متین چقدر بد حرف می زنی".
- نه به بدی فارسی حرف زدن تو !بد نه ،نحس حرف می زنم !بعدش ،مگر دروغ می گوییم؟بدون تو همه چیز و همه کس به هم خواهد ریخت. بیا اصلا همین جا بمان . من کمکت می کنم تا هم از شر جریمه بورسیه دانشگاه راحت شوی و هم از شر جمشید.
آیلین با تاسف سری تکان داد و گفت:"من به این راحتی ها نمی توانم از شر جمشید خلاص شوم ".
متین با ناراحتی،بدون اینکه نگاهش کند ،گفت:"چرا،اگر خودت بخواهی،می توانی . مگر این بار نتوانستی چیزهایی که در دلت بود را به او بگویی؟
آیلین اهی کشید و گفت:"چرا؛گفتمو حالا این حالم است".
متین با تردید پرسید:"هنوز دوستش داری؟".
- برای چه می پرسی؟
- چون در تصمیم گیری تو تاثیر دارد . داشتن و نداشتن تو ،به افکارت جهت می دهد .
آیلین سکوت نمود و در مقابلش خیره ماند .متین از حالت چهره سرد او،هیچ نمی توانست بخواند .این دومین باری بود که از او درباره عشقش به جمشید پرسیده بود و او با سکوت از جواب فرار کرده بود . شاید بایدآن را با این چهره نه می گذاشت ؛اما ایلین با دیگران فرق داشت .در بعضی چیز های شخصی اش ،هنوز ایرانی بود احساسش را به راحتی به هر کس بروز نمی داد. با وجود اینکه از این عکس العمل او رنج می برد ،اما از آن مرهمی برای قلب خود درست می کرد و خدا را شکر می کرد که با او با صراحت نمی گویدجمشید را آن قدر دوست دارد که حالا از این وضعیت ناراحت است .اینطور هنوز امیدی وجود داشت .پشت چراغ قرمز توقف کرد .
.
.

sorna
03-01-2012, 04:26 PM
پشت چراغ قرمز توقف کرد. هنوز نگاهش به خیابان و مردمی که در حال تردد بودند، خیره بود که آیلین به آرامی گفت: "نمی فهمم چه اجباری برای ازدواج است؟ چرا نمی توان با آزادی تجرد زندگی کرد؟ در این چند روز، بیش از هر زمان دیگری به این مسئله فکر کرده ام که چرا آقا جونم ترجیح میدهد



من را با یک مرد ببیند و چرا مادرم نگران بالا رفتن سنم است؟ چرا نباید این قدر آزاد باشم که خودم، زمان ازدواجم را تعیین کنم؟ آلما در بیست و دو سالگی ازدواج کرده است؛ چون به نظرش شرایط قرار گرفتن در آن وضعیت و عهده گرفتن مسئولیت را داشته است. آیا به صرف اینکه بیست و پنج سالم شده است، حتما من هم باید کار او را تکرار کنم؟ بدون اینکه این نیاز و احساس را داشته باشم؟ شاید من از این شرایظ زندگی بیشتر لذت می برم. واقعا چرا؟"
لحظه ای مکث کرد و بعد با لبخندی گفت: "باورت میشود این قدر که به این مطلب فکر کرده ام و به نتیجه نرسیده ام، به این نقطه رسیده ام که ای کاش هر گز ایران را ترک نکرده بودم؟ احساس میکنم اگر انجا در کنارشان بودم، می توانستم به این سوالات جواب بدهم. یا شاید هم اصلا چنین چیزهایی به ذهنم نمی رسید. طرز زندگی من، محیط زندگی ام، شهرم، کشورم، خارجی و دور از فرهنگ ایرانی است. ایرانی هستم و تمام تلاشم را برای حفظ اصالت و ارزشهای ایرانی کرده ام؛ ولی حالا می بینم باید قبول کنم که من با فرهنگ این کشور بزرگ شده ام و به اینجا رسیده ام. بین این دو فرهنگ ، بین این دو کشور، مانده ام. تا به حال با این شدت و سختی با مشکل رو به رو نشده بودم."
از لحن مایوس او دلش گرفت. چراغ سبز شده بود. حخرکت کرد.گفت: "ولی مطمئنا برایش راه حلی پیدا کرده ای."
-
بله؛ ولی...
ولی این راه حلی نبود که من می خواستم. کدورت و دعوا خواسته من نبود. بعد از این ماجرایی که اتفاق افتاد، هر قدر هم که آنها و خانواده ام بخواهند، شرایط به وضع سابق باز نخواهد گشت. سونا و همسرش همه چیز را خراب کردند. من و جمشید چیزهایی به هم گفتیم که... که...
با حرص گفت: "باز گیر افتادم. یادم رفت."
-
عصبانی نشو. من منظورت را فهمیدم.حرمتها شکسته شد. به قول ایرانی ها رویتان به هم باز شد."
-
بله همین را میخواستم بگویم.

-
خوب چرا دیگر این ماجرا را تمام نمی کنی؟ چرا به جای جمشید به کسان دیگری فکر نمی کنی؟

-
آه متین خواهش میکنم! من می گویم دارم از ازدواج فرار میکتم، آن وقت تو...

-
ببخشید.

-
من اصلا ازدواج را دوست ندارم.

متین با تعجب پرسید: "چرا؟"
-
کلمه ازدواج برایم حس برده بودن را تداعی می کند. من ازادی فعلی ام را دوست دارم.خودم تصمیم میگرم که چطور زندگی کنم. برای خودم برنامه ریزی می کنم. چه لزومی به ایجاد یک آشفتگی فکری و روحی است؟ همیشه باید مراقب بود. باید مراعات حال و سلیقه یکی دیگر را بکنی. باید جوابگو باشی، حساب پس بدهی. چه خوش بیاد، چه خوشت نیاید.
-
این طور ها هم که تو فکر میکنی، نیست. بعضی مواقع وقتی به قول تو آن نیاز در وجود انسان شکل بگیرد، خود به خود دوست داری که یکی دیگر را هم در زندگی ات در نظر بگیری. بعضی مواقع ما دوست داریم که محدود بشویم. مشغله فکری یا همان ، به قول تو آشفتگی فکری و روحی برای خودمان داشته باشیم. یک نفر باشد که همیشه در ذهنمان حضور داشته باشدو حتی برایمان تصمیم بگیرد. این حس بردگی یا اسارت نیست. درست است که انسان عاشق آزادی اش است؛ ولی لحظاتی هم در زندگی هر کسی پیش می آید که در تملک کسی بودن لذت بخش میشود. چه زن، چه مرد. این احساس دو طرفه است، اگر ... فقط چیزی به نام علاقه و دوست داشتن بی دو طرف وجود داشته باشد.

sorna
03-01-2012, 04:28 PM
مسخره است. من و جمشید نسبت به هم علاقه مند بودیم. پس چرا من همیشه این حس آزار دهنده را باید داشته باشم؟

از کلام او قلبش فشرده شد. انگشتانش را دور فرمان محکم تر فشار داد و گفت: "نه آن علاقه ای که به نظر من بیشتر بر حسب عادت به وجود آمده است. منظورم عشق است."
-
عشق هم مثل دوست داشت است.
-
نه عشق متفاوت از دوست داشتن است.

-
متفاوت؟ چطور؟

-
برایم جالب است که دختری مثل تو تا به حال عاشق نشده است!

-
نیازی به آن نداشته ام.

با لبخندی به رویش گفت: "این قدر ماشینی فکر نکن! عشق به نیاز و خواسته افراد نیست. خودش به سراغ تو می آید. خودش تعیین کننده است. تصمیم گیرنده و فاعل. بی رحم و مهربان است؛ بخشنده و انتقام گیر؛ ویرانگر و سازنده...."
-
ترسناک است. بیشتر به جنون شبیه است.
-
جنون هم هست! عشق و عقل با هم کنار نمی آیند.

آیلین در سکوت لحظه ای فکر کرد و بعد ناگهان پرسید: "متین تو عاشق بوده ای؟"
متین به چشمان عسلی کنجکاو و پرسشگر او نگاه کرد و با لبخندی که غم و شادی را در خود داشت، گفت: "هستم."
-
ولی تو دیوانه نیستی!
-
چرا اتفاق خیلی هم هستم.

-
کارهای دیوانه ها را نمی کنی.

-
پنهانی، چرا می کنم! ترسم از این است که آشکارا جنونم را نشان بدهم!

آیلین خنده ی زیبا کرد. چشمان متین را غرق خود میدید و عجیب اینکه از ان لذت می برد. نگاه متین نوازشش میکرد، تحسینش می نمود و حس قدرت و ضعف را همزمان به جانش می دواند. با حسرت پرسید: "خیلی دوستش داری؟"

متین نیز چون او حسرت زده، گفت: "بیشتر از آنچه که بتوانی تصور کنی. گاهی فکر میکنم می پرستمش!"
چهره آیلین باز بدون اینکه خود بداند بخواهد، در هم رفت. با سردی که به شدت سعی در پنهان کردنش داشت. پرسید: "او هم... دوستت دارد؟
-
امیدوارم که داشته باشد. نمی دانم. از او نپرسیده ام.
متعجب پرسید: "چرا؟"
-
چون می ترسم به کسی حقیقت را بگویم. همین طور می ترسم از نظر خودش این عشق ممنوعه باشد... فکر میکنم هنوز وقتش نشده است این را بگویم.<o></o>
-
پس چرا به من گفتی؟



متین شانه هایش را بالا انداخت و نگاه از او برگرفت. گفت: "نمی دانم. شاید امیدوارم روزی دانستن تو به دردم بخورد و کمک کنی."
-
من چطور می توانم کمکتان کنم در حالی که فرد مورد نظر را نمی شناسم؟
مغموم پاسخ داد: "می شناسیش. خیلی هم خوب می شناسی."
چیزی در درون آیلین در حال فرو پاشی بود. چیزی نماند بود تا دهان باز کند و بپرسد: "سودی را می گویی؟"
حتما همین طور بود. او عاشقانه سودابه را می پرستد. بی اختیاز از تصور اینکه بخواهد با سودابه از عشق و دلدادگی متین بگوید، دچار حال بدی شد. نفسش تنگی کرد. نه، این دیگر از او بر نمی آمد. حداقل حالا نمی توانست این کار را بکند. نه حالا که خودش به شدت سرخورده و وامانده از علاقه یک مرد بود

sorna
03-01-2012, 04:29 PM
از ترس اینکه مبادا متین چنین چیزی از او بخواهد، مسیر صحبت را عوض کد و پرسید: "به نظرم می آید زمانی از تو شنیدم که هر سال زمان سال نو، به ایران میروی. امسال هم چنین تصمیم داری؟"
متین متوجه بی علاقگی ناگهانی او برای ادامه بحث شد. مطمئن بود اگر حرف ادامه می یافت،اختیار زبانش را هم از دست میداد و همه چیز را به زبان می آورد. به او می گفت که چه کسی را این چنین عاشقانه دوست دارد و در حسرت اوست. ولی به نظر می رسید او به موقع کمکش کرده بود تا زبان به کام بگیرد رشته دوستی تازه شکل گرفته را به این راحتی از هم نگسلد. گفت: "برنامه هر ساله ام این طور بود؛ اما امسال ممکن است کمی تغییر بکند. شاید من به جای تو مجمع خاورمیانه و ایران را تشکیل بدهم و رهبری کنم."
در پاسخ به نگاه کنجکاو آیلین گفت: "قرار شده نامی، شروین و بچه ها را به اینجا بیاورد. خودش هم عید را اینجا خواهد بود. از آن طرف سام هم برای شرکت در یک کنفرانس فیزیک کوانتوم به آکسفورد می آید. کارشان که تمام کردند، اینجا می آیند تا چند روز عید را با هم باشیم. یک مرخصی سه چهار روزه برای سه فرزند رشید و و برومند تمیمی بزرگ! خود تمیمی بزرگ به همراه بانوی بزرگوارشان تعطیلات عید را در سواحل کیش در ایران سپری می کنند. امسال همه دست به دست هم دادند که تعطیلات عید من را به عقب بیندازند."
آیلین بی اختیار گفت: "آه چقدر حیف شد!"
و چون ناگهان نگاه متعجب متین را دید، به خود آمد. چطور چنین چیزی را به او گفته بود؟ دستپاچه با لبخندی گفت: "جایت در روزهای عید در ایران خالی خواهد بود؛ ولی فکر می کنم همین طوری هم به8 تو خوش بگذرد. با برادرانت رابطه خوبی داری؟"
متین با همان سوءظن جواب داد: "می گذرانیم. در مقایسه با برادران دیگر، عالی رفتار می کنیم."
آیلین با رضایت سری تکان داد. خودش هم با برادر و خواهرانش رابطه خوبی داشت. گر چه درست بود بگوید، با خواهرانش رابطه بهتری نسبت به امیر اشکان دارد. با امیر اشکان یک جورهایی رودربایستی و تعارف داشتا. چون نگاه متین را هنوز مشکوک می دید، مجبو شد تو ضیح بدهد: "میدانی متین، نیامدن تو به ایران از یک طرف خوب است و از طرف دیگر بد."
- چرا؟
- بدی اش به این است که من همه دوستانم را در اینجا میگذارم و می روم، خوبی اش به این است که من می توانم از طرییق تو در اینجا از آخرین اخبار مطلع شوم.
- نکند خبرنگار بی بی سی هستم و خودم از آن بی خبرم؟!
- جدی می گویم متین. بودن تو در اینجا خیال من را راحت می کند که می توانم با آسودگی خیال سودابه را به تو بسپارم و به ایران برگردم.
- به من بسپاری؟ مگر سودابه بچه است که بخواهی او راب ه کسی بسپاری؟ در ضمن مگر نگفتی که زودتر از تو می خواهد به لندن برود؟
- چرا؛ اما...
گیج شده بود. هم خوشحال شده بود و هم ناراحت.شادمان از اینکه متین در کنار سودابه مب اند و ناراحت از اینکه خودش ناگهان تنها خواهد شد... اما خودش مهم نبود. در این وضعیت باید فکری به حال سودابه میکرد. از فکر اینکه او هم تنها شود، دلش گرفت و زیر لب گفت: "سودابه عزیز!"
صدای متین او را از فکر سودابه بیرون آورد:
- نگران نباش. همه چیز مرتب خواهد بود. ت چرا اینقدر حرص همه چیز را میخوری؟ حتما باید تدابیر امنیتی را از قبل تدارک دیده باشی؟! حالا خودت برای چندم بلیط داری؟
آهی کشید و گفت: "بیست مارس."
- خوب تا آن موقع وقت بسیار است. خیلی کارخها میشود کرد. شاید توانستیم تا آن موقع وادارت کنیم که دست از لبجبازی برداری و اینجا بمانی!
خندید و گفت: "شاید هم من توانستم کاری کنم که این بار که به ایران می آیی، در آنجا ماندگار شوی. من در اینجا دیگر کاری ندارم؛ اما تو میتوانی در ایران مشغول شوی. کارهای زیادی داری!"
شنید که متین گویی با خودش سخن بگوید، زمزمه نمود: "از تو هیچ کاری بعید نیست."
گفت: "متین من خیلی دلم میخواست تو و آهو همدیگر را می دیدید."
- آنقدر که از آهو برای من حرف میزنی، برای او هم از من گفته ای؟
آیلین با خنده ای گفت: "نه!"
- خیلی ممنون از این همه محبتتان!
- نمی توانستم. جریان آشنایی من و تو باید سری بماند. من به آنها بگویم که چطور با تو آشنا شدم؟ یا چرا با تو آشنا شدم؟
- ولی من دوست دارم که با همه خانواده ات آشنا شوم. اگر خودت کاری نکنی، خودم دست به کار خواهم شد.
به روی او که ماشین را جلوی آپارتمان متوقف کرد، خندید و گفت: "به قول پیمان جوش نزن! حالا بگذار پایم به ایران برسد، بهانه ای درست می کنم."
نگاهی به ساعتش کرد و گفت: "شام را با ما می خوری؟"
- اگر دعوتم بکنی حتما!
- دعوتت می کنم؛ اما از حالا بگویم که چیزی برای خوردن هنوز وجود ندارد.
- آه ببینم نکند باز نوبت شام پختن توست؟
- عیبی دارد؟
- عیب که ندارد؛ اما دلم را صابون زده بودم یک شام درست حسابی خواهم خورد.
- من آنقدر ها هم ب آشپزی نمی کنم که تو این طوری زاری می کنی! حالا که این طر شد، صبر کن امشب چیزی درست می کنم که خودت هم بگویی براوو!
- با اینکه باور نمی کنم؛ اما صبر من زیا است. همین طوری هم می گویم براوو! نمی خواهد خودت را بسوزانی!
وقتی در آپارتمان را باز کردند، بوی خوش گوشت سرخ شده، به استقبالشان آمد. آیلین با خنده ای گفت: "سودی خانه است. هم تو نجات پیدا کردی، هم من!"
در همان حال سودابه را صدا زد: "سودی، بیا کجایی؟ متین را برایت آوردم!"
سودابه با خوشحالی از آشپزخانه سرک کشید و هر دوی آنها را خندان دید:
- سلام!
- سلام. بیا؛ متین آماده است برای کباب شدن!
متین پالتویش را در آورد و به آیلین گفت: "خائن آدمخوار!"
دخترها به خنده افتادند و آیلین به سوی اتاقش رفت تا موقع شام آن دو را تنها گذاشت.
.

sorna
03-01-2012, 04:29 PM
سودابه با خمیازه ای که می کشید، وارد اتاق خواب مشترکشان شد. آیلین را نشسته روی زمین، با وسایل مختلف در اطرافش دید. روی تخت خود نشست و سیگاری آتش زد. نگاهی به خرده ریزهای او انداخت. همه چیز را بیرون آورده بود. با حسرت و ناراحتی زمزمه کرد: "خوش به حالت الی!"
آیلین سر بلند کرد و او را مغموم دید. دست از تا کردن لباسش کشید گفت: "کافی است خودت اراده کنی. تا ابد نمی توانی اینجا دوام بیاوری."
- ولی من دارم سعی می کنم دوام بیاورم.
- بالاخره که چه؟ باید که برگردی.
- کجا؟ جایی که تو را نمی خواهند؟ نه! هنوز صدای پدرم در گوشم است که می گفت سودابه اگر پا از مرز بیرون گذاشتی، اسم خودت را از شناسنامه من خط خورده بدان!
- عصبانی بوده و چیزی گفته. پدر و مادرت هستند. مطمئنم تا حالا برای دیدنت تاب و تحمل از دست داده اند. وقتی برگردی، تو را می پذیرند.
سودابه به دیوار تکیه داد و دود سیگارش را حلقه وار به هوا فرستاد. گفت: "نامه های ژاله که این طور نمی گوید. در آن خانه سودابه مرده است."
- دور از تو!
سودابه پوزخندی زد و نگاهش کرد: "تو هر روز که می گذرد، فارسی حرف زدنت بدتر از روز پیش میشد. دور از تو نه؛ دور از جانت!"
آیلین با حرص بلوزش را دوباره به دست گرفت و اعتراض کرد: "اِ... ببین اصلا نمی توان با تو همدردی کرد؟ حالا چه وقت غلط گرفتن است؟"
سودابه از چهره اخم کرده او به خنده افتاد. میدانست چقدر از اشکالاتی که در زبانش دارد، ناراحت است. گفت: "خوب من غلط هایت را می گویم تا آنها را تصحیح کنی."
- حالا؟ وسط ابراز احساسات؟!
- آخر مشکل تو اینجاست که تو هر وقت احساساتی می شوی، غلط هایت هم زیاد میشود.
- تو هم مثل متین هستی. فقط بلدید سرزنش کنید.
- بالاخره! حیف که می روی و دیگر نمی توانیم بخندیم. من و متین از این بابت خیلی ناراحت هستیم.
آیلین با شیطنت گفت: "پس برای همین بود که دست همدیگر را آن طور گرفته و غرق فکر بودید؟!"
سودابه لحظه ای با تعجب نگاهش کرد و پرسید: "تو از کجا ما را دیدی؟"
- وقتی می خواستم از اتاقم بیرون بیایم، در یک لحظه شما را دیدم.
آیلین خندید و همین باعث شد سودابه که از خجالت سرخ شده بود، بالشش را به سوی او پرت کند. آیلین بالش را گرفت و مثل آهو ادای پدرش را در آورد و گفت: "وا! مادر؟!"
هر دو به خنده افتادند و سودابه ته سیگارش را در زیر سیگاری له کرد. برخاست و برای پس گرفتن بالشش پیش او رفت. گفت: "الی باور کن من و متین درباره تو داشتیم صحبت می کردیم. برای همین ناراحت بودیم."
آیلین با خصوصیت و روحیه همیشگی اش گفت: "حتی اگر غیر از این هم بود، به من مربوط نمی شد سودی. تازه من خیلی خوشحال شدم. رابطه شما دونفر زیادی سرد مانده بود."
سودابه بالشش را بغل کرد و روی تخت او نشست. آهی کشید و گفت: "رفتار متین طوری است که به کسی اجازه نمی دهد زیاد نزدیکش شود پیش برود."
این بار آیلین بود که حیرتزده هنگاهش کرد. گفت: "... Wow سودی! متین؟ او گرم ترین مردی است که من در این چند سال در اینجا دیده ام!"
- بله همین طور است؛ ولی انگار دور خودش یک حصار دارد که زبان آدم در هنگام صحبت کردن پیش او بند می آید... نمی دانم؛ ولی طوری رفتار می کند که آدم از فکرهایی که درباره او می کند، خجالت می کشد!
آیین به شوخی پرسید: "مگر چه فکرهایی در مورد او می کنی؟! تازه متین مگر زمین است که حصار داشته باشد؟!"
سودابه خندید و گفت: "به نظر من هست!"
- به او می گویم درباره اش چه فکری می کنی.
سودابه با تهدید انگشتش را بالا آورد. گفت: "تو این کار را نمی کنی."
آیلین چون بالش را در دستش دید، دست هایش را بالا آورد و گفت: "باشد، تسلیم. حرص نخور... ولی تا کی این طوری ادامه خواهید داد؟"
سودابه دوباره با ارامش در جایش نشست و گفت: "تا زمانی که متین این تابلوی "من دوست شما هستم!" را زمین بگذارد."
آیلین خندید. دقیقه ای بعد که جدی شد، پرسید: "خوب درباره اش فکر کردی؟"
سودابه به نقطه ای خیره شد و گفت: "هنوز دارم فکر می کنم."
- پس بهتر نیست تو هم قدمی برداری؟ می دانی، به نظرم رفتار تو هم گاهی اوقات خیلی خشک می شود. شاید متین به این خاطر می ترسد جلو بیاید.
- نه من این طور فکر نمی کنم. من همیشه این طر نیستم. اگر متین درباره من نظر دیگری داشت، حتما کاری می کرد. این همه بی احساس عمل نمی کرد.
- ولی او دوستت دارد. من می دانم.
سودابه با تمسخر نگاهش کرد و گفت؟: "چطوری به چنین نتیجه ای رسیده ای؟ چون دیدی یک ساعت پیش دستم را گرفته و دلداریم می داد که با رفتن تو کنار بیایم؟"
چشمان آیلین برقی زد. اما بر لبش لبخند تلخی نشست. گرچه مقایسه وضعیت خودش و سودابه حتی اشکش را در می آورد گاهی به حسادتش وا می داشت، اما در این لحظه آنقدر سودابه را دوست داشت که بگوید: "به من گفته است که یک نفر را عاشقانه دوست دارد."
- و حتما آن یک نفر من هستم!!!
- مسخره بازی در نیاور سودابه. خودش گفت که کسی را دوست دارد که من خوب می شناسمش. مگر غیر از شما دو نفر دوست نزدیک دیگری دارم که تا این حد بشناسمش و تازه متین هم با او آشنا باشد. نیلوفر که تکلیفش معلوم است. در ضمن این تویی که مورد محبت پنهان و آشکار او قرار می گیری...
سودابه با خنده گفت: "حالا اگر پای پیمان وسط نبود، چون برای نیلوفر هم گل می آورد، حتما او مورد نظرش بود."
- مگر اشتباه است؟
- سودابه سکوت کرد و به فکر فرو رفت.

sorna
03-01-2012, 04:34 PM
روزهاي باقي مانده از اقامنتش در انگليس با سرعت در حال سپري شدن بود.شنبه آخرين روزي بود كه در فروشگاه پيتر كار ميكرد.زماني كه خسته به خانه برگشت فهميد كه دوستانش براي او گودباي پارتي راه انداخته اند.همه ي دوستان نزديكش در دانشگاه و انجمن دعوت شده بودند و به افتخار بازگشت او به ايران شادي كردند.وقتي سودابه گفت قصد داشته جمشيد را هم دعوت كند ولي مسافرت او اين امكان را از آنها گرفته است خدا را شكر كرد.برخلاف سودابه كه مي توانست به راحتي در مقابل جمشيد بايستد و او را به خاطر طرز تفكرش سرزنش كند او توانايي توضيح حضور اين همه مرد و زن را براي جمشيد نداشت.نمي خواست آخرين خاطرات خوشش را به واسطه ي حضور او به كام خودش و ديگران تلخ كند.هداياي آن شب برايش خاطرات شيريني را به يادگار گذاشت.از ميان آنها بيشتر از همه هديه ي سودابه و متين رايش جالب بودند.متين برايش يك عروسك پارچه اي سخنگو گرفته بود كه خودش در آن يك جمله گفته بود :“فارسي را درست حرف بزنيد ! “آيلين از شنيدن اين جمله آن قدر خنديد كه اشكش سرازير شد.هديه ي سودابه هم يك واكمن بود با نواري كه خودش آن را پر كرده بود.برايش حرف زده بود.از هر چيزي...اين هديه چيزي نمانده بود اشكش را در بياورد.اما با تدابير و شوخي هاي متين و پيمان اشكها را پس زده بود.

سودابه عازم لندن شد.رفتن او برايش سخت و غيرقابل تحمل بود.حتي به ياد نمي آورد در خنگام جدا شدن از خانواده اش هم تا اين حد آشفته شده باشد.شايد چون مي دانست كه با اين رفتن همه چيز تمام مي شود.ديگر در هيچ شرايطي نمي توانند مثل امروز دور هم جمع شوند و با هم زندگي كنند.حرف بزنند و خوش باشند.آن قدر ناراحت بود كه سر تا سر روز نتوانست كلمه اي فارسي حرف بزند.هر چه مي گفت باعث خنده ي پيمان و سودابه و متين مي شد.بنابراين يا سكوت ميكرد و يا به انگليسي خواسته اش را مي گفت.با وجود اينكه ديگر كاري نداشت كه نگرانش باشد ولي پسرها و خود سودابه ترجيح دادند او همراه سودابه به لندن نرود.در عوض خود متين سودابه را همراهي كرد و اين تا حدي او را آرام كرد.

بيكاري و نبودن سودابه در چند روز بعد او را آن چنان آشفته و ناراحت كرده بود كه نيلوفر از او به پيمان شكايت كرد.بابراين پيمان هم پذيرفت كه تا حد ممكن هر روز به آنها سر بزند و حتي غذايش را در آنجا بخورد تا آيلين فرصت فكر كردن به جاي خالي سودابه را نداشته باشد.در تمام مدت خودش را لعنت مي كرد كه چرا بليطش را نتوانسته زودتر تهيه كند.نمي توانست به تنهايي در آنجا دوام بياورد.بايد حداقل يك پناهگاه مثل خانواده اش را در كنار خود داشت تا مشغول باشد.از متين تا چند روز بعد هيچ خبري نداشت.سودابه تلفني رايش گفته بود كه متين در اين مدت به او تلفن كرده و دورادور مراقبش بوده است.با رفتن سودابه گويي متين را هم از دست داده بود.پيمان هر قدر سعي ميكرد او را شاد نگه دارد اما نمي توانست به گريه هايي كه ناگهاني يكي دو بار او را ميان خنده هايش غافلگير نمود غلبه كند.از طرفي يك بار دقت كرد هر بار كه در خانه صحبت از متين ميشد آيلين ناگهان سكوت ميكرد و در خود فرو ميرفت.مي توانست حدس بزند كه از نوع برخوردش با جمشيد هنوز ناراحت است.آيلين يكباره همه چيز را داشت از دست ميداد.پس طبيعي بود كه چنين عكسالعملهايي هم نشان بدهد.بالاخره چند روز بعد متين پيدايش شد.با يك جفت پوتين پاتيناژ ! آن قدر ناگهاني و بي مقدمه كه باعث شد آيلين وسط هال از ديدن او برجايش خشك شود.خودش هم ندانست كه چطور كنترلش را از دست داد و با عصبانيت به او توپيد كه :“اهيچ معلوم است اين چند روز را كجا بودي ؟“


لحن كلام او هر سه ي آنها را در جايشان ميخكوب كرد.متين كه تا لحظه اي پيش مي خنديد از حيرت ايستاده و دهانش باز مانده بود.پيمان گفته بود او ناراحت است ولي او انتظار چنين عكس العملي را نداشت.وقتي نگاهش به چشمان آيلين افتاد حس كرد دنيا بر سرش ويران شد.اين آيلين بود ؟مان آيلين هفته ي پيش ؟همان كه از غصه و عذاب وجدان رفتار جمشيد در آن پارك نشسته بود ؟همان كه گريه اش را ديده بود ؟همان كه خروشيده و بر دنيا و انسان هايش خشم گرفته بود ؟نه...نه.مطمئنا اين آيلين آيلين ديگري بود.آليني كه ذرات اشك در چشمانش به هم مي پيوست و عسلي چشمانش را در خود غرق مي كرد...نگاهش چيز ديگري بود.بدون اينكه بخواهد داشت با زبان بي زباني حرف ميزد.حرف هايي كه حتما در خواب مي توانست ببيند و بشنود.سكوتي كه در فضا بود آيلين را ناگهان به خود آورد.چه گفته و چه كرده بود ؟اگر بهت و حيرت آنها نبود قسم ميخورد كه همه چيز را در خواب ديده است .حتما با خودش حرف ميزده است.اما گويا اين بار بلند حرف زده بود.بايد زود معذرت خواهي مي كرد ولي وقتي آن سه پشت حريري از اشك قرار گرفتند ديگر موقعيت را براي ماندن مناسب نديد.پشت به آنها كرد و به سوي آشپزخانه رفت.علت گريه اش را خودش هم نمي فهميد.فقط...فقط چيزي در ته دلش مي گفت :“من رنجيده ام...من در اين جاي كوچك به فراموشي سپرده شده ام ...“

متين نگاه بهت زده اش را به سوي پيمان برگرداند.پرسيد :“چه شد؟“

نيلوفر گفت :“لطفا ناراحت نشو.دست خودش نبود...من او را مي آورم .“

خواست برخيزد كه پيمان دستش را گرفت و با آرامشي كه در او كمتر ديده ميشد گفت :“نه.تو بنشين “

به متين نگاه كرد و گفت :“حالا باورت شد ؟...بهتر است خودت بروي “.

متين با ترديد نگاهش كرد و خيلي زود تصميمش را گرفت.آيلين به كابينت ظرف ها تكيه داده بود و ظاهرا مشغول آشپزي بود.اما نمي توانست جلوي ريزش اشك هايش را بگيرد .موهايش را كه به روي صورتش ريخته بود پشت گوشش جا داد و نفس عميقي كشيد.بوي عطر خوش متين به مشامش دويد و سنگيني حضورش را درك كرد.از گوشه ي چشم او را ديد كه وارد آشپزخانه كوچكشان شد و به ديوار تكيه داد.از رفتارش خجالت كشيد.دوباره خودش را توبيخ كرد كه چطور توانست اين قدر ابلهانه رفتار كند.موهايش دوباره بر صورتش ريخت و اين بار تلاشي براي عقب راندن آن ها نكرد.مي دانست بيني اش كاملا قرمز شده است.باز هم بر سپيدي پوستش لعنت فرستاد كه كوچك ترين تغيير دروني اش را مشخص مي كرد.از ترس تمسخر آنها خواست به دستشويي برود و صورتش را بشويد اما متين تكيه اش را از ديوار گرفت و مقابل او ايستاد.بدون اينكه سر بلند كند قدم برداشت از اين سو برود .باز متين مقابلش قد كشيد.به هر طرف كه متمايل ميشد متين جلويش را مي گرفت.بي اختيار به خنده افتاد.صداي مهربان و آرام متين در گوشش پيچيد كه :“نازك نارنجي خنديد ! “

سربلند كرد و متين چشم و بيني سرخش را ديد.متين گفت :“باز هم گريه كردي ؟عجب آدمي هستي.مگر قول نداده بودي ديگر گريه نكني ؟گردن من از مو باريك تر است. مي گفتي خم مي شدم تا آن را مي زدي.چرا خودت را اذيت مي كني ؟تازه اول بايد منتظر مي شدي تا من يك بهانه ي خوب براي اين كارم مي آوردم تا تو اين حرف را بزني.من امشب به زور كله ي سام را به طاق كوبيدم و با خبرهاي خوش اينجا آمدم !“

به زحمت بغضش را بلعيد و گفت :“متاسفم.دست خودم نبود.مي دانم چقدر كارم اشتباه بود.دلم براي سودي تنگ شده ديگران را ناراحت مي كنم.نفهميدم چطور سرت داد زدم و آن طور حرف زدم.ببخشيد“.

ـ عيبي ندارد.مي خواهي فردا به لندن برويم ؟كن فردا بيكار هستم.مي رويم او را ببين.

آيلين نگاهش كرد.كاملا جدي بود.اما باز پرسيد :“شوخي مي كني ؟“

لبخند متين نرم و مهربان بود و چشمانش چون هميشه نوازشگر.گويي به يك حرم مقدس مي نگرد.گفت :“اگر بدانم باز هم اين طوري بر سرم داد ميكشي ميگويم نه كاملا جدي گفتم ! اگر خيلي دلت ميخواهد او را ببيني فردا با هم به لندن ميرويم “.

چشمانش باز به اشك نشست.متين پرسيد :“يعني پيش تو اين قدر بي اعتبار و بي ارزش هستم كه نمي تواني به يك خواسته ام گوش بدهي ؟! “.

ميان گريه خنديد و گفت :“نه .نه.باور كن دست خودم نيست.هر بار كه تو را اين قدر مهربان مي بينم گريه ام ميگيرد“.



ـيعني مهرباني هايم اينقدر وحشتناك و آزار دهنده است ؟!


ـنه...ولي اگر تو هم جاي من بودي همين كار را ميكردي.

متوجه منظورش شد كه غير مستقيم از جمشيد شكايت كرد.اما گفت :“بس است.بدو برو صورتت را بشوي.من هم اين فنجان هاي قهوه را ببرم.الان است كه صداي پيمان در بيايد و چيزي بگويد ! “.


خنديد و گفت :“من هم داشتم مي رفتم همين كار را بكنم“.
ـكجا ؟برو همين جا بشوي.چه فرقي مي كند.اينجا يا دستشويي ؟


ـاما ما اينجا ظرف مي شوييم.

ـخوب باشد.مگر مي خواهي فين كني ؟!

صورت در هم كشيد و به سويش خيز برداشت.گفت :“ اه متين ! “.

متين با خنده از آشپزخانه بيرون دويد.اشك هايش را پاك كرد و خنديد.متين دوباره سر داخل آورد و گفت :“بيام با دستمال فينت را بگيرم تا در ظرفشويي اين كار را نكني ؟! “

آيلين قاشق چوبي را كه در دست داشت به سوي او پرت كرد .ولي او جا خالي داد.صداي فرياد پيمان از هال به هوا برخاست.هذاسان از آشپزخانه بيرون آمد.ديد پيمان سرش را گرفته و روي زمين دراز كش شده و نيلوفر بدون اينكه بداند چه شده روي مبل حالت دفاعي گرفته است.وحشت زده فكر كرد قاشق به سر يكي از آنها خورده است.پرسيد :“چي شده ؟“.

پيمان اندكي سرش را بالا آورد و گفت :“من هم درست نمي دانم.مثل اينكه خانه تان مقبره اگاممنون فرعون است كه در و ديوارهايش تله هاي دفاعي دارد !قاشق از ديوار پرت مي شود“.


با خنده اي از روي حرص كوسن را به او زد و گفت :

ـديوانه . ترسيدم !

آيلين آن قدر خنديد كه اشك در چشمانش نشست.متين با خنده زير بازويش را گرفت :

ـبسه دختر چقدر مي خندي.پاشو ديرمان شد.حالا من يك تمشب فرار كردم.از فردا از اين خبرها نيست .

با تعجب گفت :“كجا مي خواهي بروي ؟“

ـميخواهيم بيرون برويم.برو لباست را عوض كن.

ـاما من داشتم شام درست مي كردم.

ـباز تو اين شامت را به رخ ما كشيدي ؟!به هركس كه مي خواهي اين كلك را بزني به ما ديگر نزن.چنان شام مي گويي كه آدم

خيال ميكند ميخواهد دستپخت سر آشپز ايتاليايي را نوش جان كند.

آيلين با حرص گفت :“اگر يك بار ديگر در اينجا يك لقمه نان دست تو دادم “.

ـباشد.ما غلط كرديم.اما تا آن قابلمه را قبل از اينكه جزش در بيايد كنار بكش بگذارش در يخچال تا فردا كه ما نيستيم خودتان تنهايي سهم ما را هم بخوريد كه كمي جان بگيريد.حالا بدو !


جاي خالي سودابه به شدت آزارش مي داد.تا آن روز نمي دانست كه تا اين حد وابسته به اوست .اما آن شب اين را فهميد.براي بازي پاتيناژ همراه هر سه ي آنها رفت.نمي توانست اسكي كند.اصرار كرد كه فقط تماشاچي باشد ولي آنها نگذاشتند.متين كفشها را به پايش كرد و او را همراه خود روي يخ كشيد.زمين ليز بود و او از ترس افتادن تقريبا به متين آويزان شده بود.همين باعث شد هر دويشان زمين بخورند.پيمان و نيلوفر به شدت خنديدند و او با وجود درد آرنجش مجبور شد با آنها بخندد.اين بار كه سرپا ايستاد متين گفت :“جان هر كس دوست داري اين طوري قوز نكن.صاف بايست و نترس.من را هم رها كن“.

متين خواست خود را كنار بكشد كه او صاف بايستد ولي آلين فرياد زد و محكم تر به بازوي او چنگ انداخت .هر سه آنها خوب اسكي ميكردند.نيلوفر بارها با پيمان به آنجا رفته بود.به همين دليل راه و چاه كار را ميدانست.به كمكش آمد و دست ديگرش را گرفت.بين دستان متين و نيلوفر كم كم توانست ترس را كنار بگذارد و به كسي آويزان نشود.اما فقط ميتوانست ليز بخورد.به محض پا بلند كردن زمين ميخورد.تا آخر شب آنقدر زمين خورده بود كه تمام بدنش درد ميكرد.اما درد در مقايسه با لذت و شادي ليز خوردن و اسكيت كردن بي معني به نظر ميرسيد.پيمان براي سر به سر گذاشتن با او به سويش آمد و پيشنهاد كرد كه دستش را بگيرد و آيلين پذيرفت.لحظه اي بعد متوجه ايما و اشاره اي بين دو مرد شد.آن وقت ديگر خيلي دير بود كه خود را از دست آنها خلاص كند. آنها لحظه به لحظه سرعت ميگرفتند و او با وجود اينكه سعي ميكرد آرام باشد نميتوانست بر ضربان قلبش كه از ترس بيشتر و بيشتر ميشد فائق آيد.عاقبت ترس بر لذت غلبه كرد و فرياد زد :“واي بس كنيد بچه ها ! ميترسم “.

مردها به روي هم خنديدند و ناگهان او را رها كردند.وحشتزده فقط فرياد ميزد.متين با صداي بلندي گفت :“نترس پشت سرت هستيم“.اما او ترسيده بود.حتي اگر مردها حمايتش مي كردند.يك لحظه پايش را كج كرد تا مسير حركتش را عوض كند اما از شدت دستپاچگي پايش پيچ خورد و او روي زمين غلتيد.صداي فرياد او با خده ي سه نفره ي آنها در هم آميخت.نيلوفر از شدت خنده به زمين نشست و آن دو نفر به سرفه افتادند.آيلين با وجود درد بدنش طاق باز روي زمين مانده بود و ميخنديد.كمي بعد كه آرام شدند به كمكش رفتند.از جا برخاست و گفت :“من ديگر نيستم“.


پيمان گفت :“تازه دارد بدنمان گرم مي شود“.


ـنه.من بس است.بگذاريد كمي درد بدنم خوب شود !


لنگ لنگان خود را بيرون كشيد.جواني دستش را گرفت و كمك كرد تا روي نيمكتي بنشيند.مچ پايش درد مي كرد.كفش ها رادر آورد و نگاهي به پايش انداخت.آن قدر از كمك هاي اوليه سر در مي آورد كه بفهمد مشكل خاصي در كار نيست.برخاست سراغ كفش هايش برود كه درد وادارش كرد سر جايش بماند.نشست و پايش را در دست گرفت.آرام آرام آن را ماساژ داد.اخم هايش در هم بود كه متين را هم ديد كه از زمين بيرون آمد.

sorna
03-01-2012, 04:34 PM
خودش را كنار او انداخت و كفش هايش را در آورد.پرسيد :خوش ميگذرد ؟
خنديد و گفت :اگر سودي هم بود عالي ميشد .
متين با لبخند گفت :من هنوز سرحرفم هستم.اگر خيلي دلتنگ او هستي ميتوانم تو را ببرم .
لحظه اي فكر كرد و گفت :نه .مرسي.اين طوري بهتر است.
ــمطمئنم او هم دلش براي تو تنگ شده است.چرا نمي روي او را ببيني ؟
ـــبه دو دليل.اول اينكه بايد هر دو به اين وضعيت عادت بكنيم.دوم اينكه نمي خواهم تو را به زحمت بيندازم.اگر طاقت از دست دادم خودم ميروم.ميتوانم !
ـــبارك الله ! آفرين ! چه كارهايي ميتواني بكني عمو ! من كه نميتونم !
از اينكه چون كودكي با او حرف ميزد به خنده افتاد.كم كم خنده اش غمگين شد.گفت :متين ؟
ــجان متين !
باز خنديد و گفت :اين طوري جوابم را نده.
در حالي كه سعي ميكرد جدي باشد گفت :چطوري ؟
ــاين طوري.
ــباور كن مدل ديگري نميتوانم جواب بدهم.آخر من نميدانم با تو چطور بايد رفتار كنم و چطور جوابت را بدهم.بهتر از اين بلد نيستم.حالا تو چه اصراري داري حرف زدن مرا عوض كني ؟
ـــخوب مثل پيمان بگو بله.
ـــمگر ميخواهند عقدم را بخوانند كه بله بگويم ؟! من نميتوانم.
ــمتين لوس نشو !
ــبله بگويم لوس نميشوم ؟! گفتم كه نميتوانم.اصلا تقصير خودت است.وقتي آن طور صدايم ميكني جواب بهتري نميگيري.بله ميخواهي بشنوي حرفت را به پيمان بگو.
ـــآخر نميتوانم به او بگويم.
متين با تعجب به سويش برگشت و با شيطنت گفت :موضوع جالب شد.بگو چه مي خواهي بگويي.
آيلين دوباره خنده را كنار گذاشت و آرام شد.گفت :من كه بروم تو مراقب سودي خواهي بود ؟
متين اخم هايش را در هم كشيد.
ـــاين بود حرفت ؟!
برگشت و ملتمسانه گفت :متين خواهش ميكنم.
او خده اي كرد و گفت : از طرز حرف زدنت معلوم است كه هواي ابري در پبش است.باشد آبروريزي نكن !
ـــمتين قول ميدهي ؟
متين با كلافگي گفت :مگر سودابه بچه است ؟
ـــنه تنهاست !
ـــميتواند گليم خودش را از آب بيرون بكشد.
ـــاگر نتوانست كمكش ميكني ؟
برخاست و دست او را هم گرفت تا بلند شود.
ـــآره عزيزم.اگر نتوانست من هستم.ولي ميتواند.تو هنوز دوستت را نشناخته اي ؟
ـــچرا اما نگرانش ... آخ !
از درد سر جايش ماند و متين با تعجب پرسيد :چي شد ؟
خم شد و پايش را گرفت و گفت :هيچي مهم نيست.
ــپس چرا نشستي ؟
ـــمچ پايم يك كم درد ميكند.
متين با نگراني زانو زد و گفت : چرا ؟
آيلين سرجايش نشست و با خنده اي كه درد را همراه داشت گفت :همه اش تقصير شما دو نفر است.زمين كه خوردم پايم درد گرفت.
ـــببينم.
جورابش را در اورد و مچ پايش را معاينه كرد.ظاهرا موردي نداشت.پرسيد :خيلي درد ميكند ؟
ـــنه...فقط وقتي به آن فشار مي آورم.چيز مهمي نيست.
ـــآره همين طور است.گمانم رگ به رگ شده است .
نيلوفر با نگراني خودش را به او رساند و پيمان گفت :چقدر تو بي دقت هستي دختر !
چيز مهمي نبود.فقط بايد مراقبت ميكرد كه به پايش فشار نياورد.براي اينكه برنامه ي آن شب خراب نشود مسكني را كه متين به او داد خورد و برنامه را لنگ لنگان ادامه دادند.سر شام بود كه آيلين به ياد خانواده ي متين افتاد.پرسيد :متين ! تو تا اين موقع شب با ما هستي برادرت ناراحت نشود ؟
متين ناگهان گويي چيزي تازه يادش افتاده باشد گفت :آه يادم رفته بود.شما كه براي آدم حواس نميگذاريد.امشب آمده بودم يك خبر حسابي بدهم.
پيمان با خنده گفت :خير است !

sorna
03-01-2012, 04:35 PM
دختر ها به خنده افتادند و متين لقمه اي را كه در دهانش داشت قورت داد.جرعه اي از نوشيدني اش سر كشيد و وقتي خوب همه را منتظر گذاشت گفت :من هم به ايران مي آيم.
آيلين حيرت زده با صداي بلندي پرسيد : چه گفتي ؟
متين با چشمان خندانش گفت :گفتم دارم به ايران مي آيم.
ــمنظورت چيست ؟تو كه گفتي برادرانت به اينجا آمده اند و پدر و مادرت به مسافرت خواهند رفت.
ــ همه به هم خورد.
ــچرا ؟
ــنامي نمي تواند اينجا بيايد.كاري دارد كه بايد حتما در ايران باشد.شروين و بچه ها را مي فرستد.پدر و مادرم هم به خاطر اينكه او تنها نماند برنامه ي كيش را لغو كردند.
پيمان پرسيد :مگر سام پيش تو نيست ؟
ــچرا .اما ديگر منتظر آمدن بچه ها نميشود .او هم قرار است به آمريكا برگردد.
آيلين با وجود عذاب وجدان لبخندي از سر خوشحالي زد.خودش را شماتت كرد و اثرش در لحن كلامش هويدا شد.گفت :پس چرا اين را از قبل نگفتي ؟داشتي من را اذيت ميكردي ؟يك ساعت است كه دارم خواهش و تمنا ميكنم.آن وقت تو...اوف خدايا ! واقعا كه مردم آزار هستي .
متين قهقهه اي زد و گفت :خواستم بگويم اما ديدم چنين لحظات نابي از خواهش يك خانم در زندگي ام وجود نخواهد داشت.مخصوصا اگر آدمي مثل بل باشد كه يك تنه از پس همه ي كارهايش بر مي آيد.
ـــحقت است كه ...
ـــكه چه ؟چرا تمامش نميكني ؟
نگاهش كرد كه تمام اجزاي صورتش از ديدن حال او ميخديد.سرش را تكان داد و گفت :هيچي بهتر است ساكت شوم تا باعث خنده ي تو نشوم.
پيمان پرسيد :تو كي ميروي ؟
ـــبه محض اينكه شروين و بچه هايش بيايند و سام به آمريكا برگردد.
آيلين با اميدواري پرسيد :براي سال تحويل ايران خواهي بود ؟
ـــنه.شك دارم.يكي دو روز بعد از عيد شايد.
دست خودش نبود.نميتوانست از آمدن متين به ايران خوشحال نباشد.گرچه ميدانست اگر سودابه بشنود او هم به ايران ميرود چقدر دلش ميشكند.خدا را شكر كرد كه حداقل سودابه در بيرمنگام نبود تا اين خبر را بشنود كه قرار است تمام عيد بدون او باشد.بدتر اينكه ممكن بود رضايت همراه با شرمندگي را هم در چهره ي او ببيند.

×××××××××××××××××××××××××

سكوت جمشيد و خانواده اش او را ناخواسته ميترساند.بايد اين سه روز باقيمانده را هم با آرامش پشت سر ميگذاشت و بعد به سوي ايران و خانواده اش پرواز ميكرد.آنجا در امان بود.اميدوار بود اگر اين سه روز را خوب طي كند آرامش و راحتي در كنار خانواده اش داشته باشد و مطمئن بود كه چنين نيز خواهد شد.خانواده اش هم مثل خودش روزهاي باقيمانده را ميشمردند.نوروز امسال براي آنها با سالهاي پيش فرق ميكرد.او برميگشت و آلما ازدواج ميكرد.ميخواست لباسي را كه برايش خريده بود با وسايل ديگرش به ايران پست كند اما فكر كرد اگر آن را باز كنند ديگر مزه اي نخواهد داشت. بنابراين آن را كنار گذاشت تا همراه وسايل خودش ببرد.مقدار زيادي از وسايل دانشگاهي اش را كه به آنها نياز داشت جدا كرد.انچه نيلوفر ميخواست به او بخشيد و بقيه را همراه با چيز هاي غير مصرفي اش به خالد سپرد تا اگر كسي به آنها احتياج داشت بدهد.عكس سه نفري روي ميز گوشه ي هال متعلق به سودابه بود كه فراموش نموده بود با خودش ببرد.براي همين هر بار كه با آن دو تماس گرفته بود خواسته بود آن را برايش به لندن بفرستند.اما ايلين با داد و دعوا آن را تصاحب نمود و به او در پشت تلفن گفت : عكس من را متين به خاطر تو از كيفم برداشته است.بعدا ميتواني آن را از او پس بگيري.پس اين عكس به من ميرسد كه هيچ عكس سه نفري ديگري دارم.
بليط پروازش را از لندن گرفته بود.ميخواست اخرين روز را با سودابه بگذراند.وقتي در فرودگاه در ميان آنها ايستاد تمام تلاشش براي پس زدن بغضش به باد رفت و به گريه افتاد.نيلوفر از همان لحظه ي خروجش از خانه اشك ميريخت.پيمان هم ميان خنده چشمانش به اشك نشست.دستش را محكم فشرد و گفت : پيمان من در ايران منتظر تو و نيلوفر هستم.سودابه كه دلم را شكست.متين هم كه حرفش يكي است.ميخواهد اينجا بماند...
متين با خنده گفت :دلت را صابون نزن كه از دست من راحت شوي.من در اولين فرصت به ايران مي آيم.
ـــاما نه براي ماندن !
متين خنديد و نشان داد كه حرفش درست است.آيلين به پيمان گفت : ميبيني ؟پس خواهش ميكنم تو ديگر مثل او نباش.حاضرم هر كاري كه لازم است براي آمدن شما حتي به صورت يك مسافرت تفريحي بكنم.
پيمان اشك هايش را پاك كرد و دست روي شانه ي او گذاشت.گفت :نه به آن بي احساسي اين مدت و نه به اين اشك ها ! آرام باش !
ـــمن ارام هستم.
ـــپس بياييد اشك هاي من را جمع كنيد ! چرا فارسي حرف زدن يادت رفته است ؟!
حق با آنها بود ولي كاري نميتوانست بكند.به خنده افتاد و آغوشش را براي نيلوفر و پيمان باز كرد و به پيمان گفت كه چون امير اشكان دوستش دارد و اين را از صميم قلب معتقد بود.متين خودش را جلو ادنداخت و گفت :پس من چه ؟
آيلين بدتر به گريه افتاد و پيمان كه او را اين چنين آشفته ديد خود جواب متين را داد : پسر حق تقدم را رعايت كن.در ثاني ما حق آب و گل داريم.زود پسر خاله نشو !
دست متين را فشرد و نتوانست چيزي به او بگيد.اما او گفت : منتظر باش .من مي آيم.
فقط سرش را تكان داد و از همان جا عازم لندن شد.
پايان فصل يازدهم
.

sorna
03-01-2012, 04:35 PM
هواپیما ساعت چهار بعد از ظهر در فرودگاه مهر اباد تهران به زمین نشست. نگاه دوباره ای در ایینه به صورت خود انداخت . چشمانش هنوز اندکی سرخی گریه جدایی از سودابه را داشت. تا اخر عمرش لحظه جدایی از سودابه را فراموش نمیکرد.مطمئنا وضع چشمانش بدتر از این می شد ،اگر کمپرس اب گرم در هواپیما یی نبود . وقتی بر روی پلکان ایستاد،هوای سردی به صورتش خورد ؛از ان استقبال کرد و با تمام وجود هوا را به ریه هایش کشید . پله ها را چون مسافران دیگر پیمود . بر خلاف چهره بسار ارامش ،درونش طوفانی بر پا بود که به هیچ طریق قادر به کنترل ان نبود. قلبش به شدت در سینه می کوبید و نفسهایش گاه از زیر سنگینی فشاری که بر خود می اورد راه فراری می گزید و به سرعت خود را بیرون می رساند . مراحل گمرک و سالن ترانزیت را با دست و بدن لرزان پشت سر گذاشت و بالاخره چمدانهایش را تحویل گرفت. دو چمدان بزرگ و یک ساک . از شدت هیجان و اضطراب درست نمی دید ؛اما بالاخره دستها و چهرها ی شادی که در ان سوی دیوار شیشه ای فرودگاه برایش تکان می خوردند ،او را هم به شادی واداشت . همه خانواده اش انجا بودند . اقا جون ،مادر،امیر اشکان،اهو،بهار،الما،..ان پسر کوچک که بود ؟
- وای خدا جونم !امیر حسین است. امیر حسین کوچک من!اغوش پدر و مادرش به رویش گشوده شد و او با گریه و خنده خود را در اغوش انها انداخت. همه اشک می ریختند وبه دختر و خواهری می نگریستند که از سه سال پیش او را ندیده بودند . کسی که حالا از حرفهیش چیزی نمی فهمیدند . اهو و الما او را در بر گرفتند . ایلین باور نمی کرد که از دیدن خانواده اش این قدر شاد شود . امیر اشکان را بو می کشید و عطر خوش او را چون عطر دیگران به درونش می بلعید . تازه بعد از خانواده اش متوجه افراد دیگری شد که برای استقبال او امده بودند . خاله ها و عمه ها یش ،عموها و دای ها یش ،رهام هم امده بود او را خوب نمی شناخت . اگر الما معرفی اش نمی کرد ،احتمالا به راحتی از کنارش می گذشت . اهو بینی اش را با ادایی گرفت و گفت:"با اینکه ما از حرف هایت چیزی سر در نمی اوریم ،امیدوارم تو بفهمی که ما چه می گوییم خیای خوش امدی!".
ایلین به خنده افتاد و گفت: I m so sorry….im "خیلی متاسفم"
شانه هایش را بالا انداخت و چون نتوانست کلمه ای پیدا کند فقط دستان لرزانش را بالا گرفت تا انها ببینند که او چقدر هیجانزده است. مادرش با گریه سر او را به سینه گرفت . صدای امیر حسین را شنید که میگفت:"این عمه فقط گریه می کند !".
خودش را از مادر جدا کرد و امیر حسین را در اغوش کشید
- my sweet harti "عزیز دلم"
امیر حسین با اشاره مادرش بو سه ای به گونه او زد و گفت:"نه اسمم امیر حسین است . اسمم خارجی نیست "
همه به خنده افتادند و امیر اشکان پیشنهاد کرد به راه بیفتند . اقوام و فامیل با محبت انها را با هم تنها گذاشتند ،همان شب سال تحویل می شد بنابراین به خانه های خود بر گشتند . دلش می خواست دست همه امها را در میان دستانش بگیرد . با وجود اینکه به شدت خسته بود و احساس سر درد می کرد ،اما راضی به دل کندن از انها نمی شد .
باورش سخت بود؛اما بعد از چهارده سال در ایران و در کنار خانواده اش سال نو را با سال قدیم عوض کرد . به خاانه اش بر گشته بود . حالا می توانست با خیال راحت هر چقدر که دلش می خواهد پدر و مادرش را ببیند که پدر و مادرش شکسته تر از پیش شده اند اگر مادر رنگ به مو هایش نمی زد ،مثل اقا جون یکدست خاکستری شده بودند . امیر اشکان همچنان سبیلهای مردانه اش را داشت واو را به خنده می انداخت . بهار به یک زن جا افتاده جوان تبدیل شده بود و خواهرانش ،الما ،کاملا برازنده یک نو عروس و اماده ورود به زندگی مشترک و اهو چون گذشته شوخ و شیطان . با لبها و چشم های که می خندید.
حالا از نو جوانی گذشته و وارد دوره جوانی شده بود . حالت چهره اش او را دوباره یاد دوستانش انداخت و دلش را به درد اورد . بی بی هم پیرتر از گذشته شده بود . موهای سفیدش زیر روسری فرق باز کرده و خود را نشان می داد . حالا ان قدر ارام شده بود که بتواند به زبان مادری سخن بگوید . اقا جون دست دور شانه اش انداخت و ایلین با لبخندی خود را بیشتر به او نزدیک کرد:
- خسته ای مادر. بهتر نیست زیارت و سیاحت را برای صبح بگذاری؟
لبخندش از شنیدن کلمه" مادر " پر رنگتر شد و گفت:"چرا اقا جون؛اما نمی توانم به این راحتی به اتاقم بروم".
مادرش گفت:"دخترها اتاقت را مرتب کرده اند ".
با تشکر به خواهرانش نگریست. امیر حسین ناگهان خود را از بغل مادرش بیرون کشید و به سوی او امد گفت:"مامان می گوید شما عمه من هستید . عمه الما برای من همیشه اسباب بازی می خرد . اگر راست می گویی تو حالا برای من چی خریدی؟".
بهار چون گذشته خروشید:"امیر حسین!".
امیر اشکان هم تشر زد که :"بچه بیا بگیر بخواب ".
اهو گفت:"این عمه هایش را به خاطر چیزهایی که برایش می خرند ،دوست دارد !".
ایلین باخنده او را در اغوش گرفت و به ان دو گفت:" take it easyi "سخت نگیرید".
بعد رو به امیر حسین گفت:"من هم عمه ات هستم . برای همین مثل عمه الما برایت وسایل بازی و نقاشی گرفتم. یک عالم هم لباس اوردم . دوست داری الان ببینی؟"
مادرش گفت:"نه عزیزم بگذار برای بعد الان خسته ای!".
اما او امیر حسین را محکم به خود فشرد و گفت:"نه مادر،دوست دارم مال او را الان بدهم".
برخاست و بهار گفت:"عزیزم بیا پایین . حداقل این طوری عمه را خسته نکن".
- نه نه ،من خسته نمی شوم.
امیر اشکان به کمکش امد و چمدانش را باز کرد . با دیدن محتویات ان به خنده افتاد و گفت:"چیزی هم در انجا مانده یا همه مغازه ها را باز زده ای؟!".
- من شما را دوست دارم.
اهو با خنده گفت:"حتما من را بیشتر از همه!".
همه به خنده افتادند و با شوخی و خنده ،ایلین جز هدیه عروسی الما،بقیه هدایا را به همه داد. به پیشنهاد مادر،همه ادامه صحبتهایشان را به صبح سپردند تا او کمی استراحت کند>با جان و دل از پیشنهاد مادرش استقبال کرد.



* * *
وقتی پایین رفت،همه را در رفت امد و مشغول کار دید . بوسه ای بر مو های مادرش زد و پرسید:"چرا زودتر بیدارم نکردید؟".
- خسته بودی مامان.
- اهو در حال شستن سبزیها گفت:"تازه از راه رسیدی . می توانی از مرخصی ات استفاده کنی. تا می توانی خوش بگذران که از هفته بعد ،بشور وبساب شروع می شود!گ.
- مادر غرید" اهو ! "
- وا !مادر!مگر دروغ می گویم؟!
ایلین خندید و با تعجب به قابلمه هایی که روی اجاق بودند ،با تعجب نگاه کرد،پرسید:"چقدر بزرگ!مگر ما چند نفریم؟".
باز اهو به کسی فرصت نداد و گفت:"مهمان داریم خواهر جان!".
- مهمهن؟
مادرش گفت:"اقاجونت اقوام نزدیک را برای ناهار دعوت کرده است".
با خوشحالی پرسید ما مانی هم می اید؟".
الما و اهو خندیدند و مادرش با لبخندی گفت:"بله. او هم می اید".
الما پر سید :"تو هنوز عادت بچه گی را داری ؟خانم جون را ما مانی صدا می زنی ؟".
- مگر شما این طور صدایش نمی کنید ؟
اهو پشت چشمی نازک کرد و با قری که به سر و گردنش می داد،گفت:"وا،خاک عالم!مگر بچه ایم ؟دیگر برای خودمان خانم شده ایم . وقت شو هر مان است".
از کار او به خنده افتاد و گفت:"الما شاید؛اما هنوز همان بچه شیطان هستی.
ببینم هنوز هم مثل ان موقعها سر به سر اقا جون می گذاری؟".
باز اهو در قالب مادر رفت و گفت:" وا،اقا این حرفها چیه می زنید؟!بچه ام بزرگ شده است" .
ماد غرید :"اهو".
ایلین از خنده ریسه رفت. صدای فریاد کودکانه امیر حسین در خانه پیچید :"مامانی!".و متعاقب ،صدای ان بهار که می گفت:" ما اومدیم ".
اهو اخم کرد و اهسته گفت:"موقع خوردن همیشه می ایی!".
مادر با ناراحتی دست از پاک کردن میوه ها کشید و با ملا مت گفت:"اهو به خاطر ایلین امروز زبان به دهان بگیر".
ایلین اشک چشمش را پاک کرد و گفت:"تو هنوز با بهار کنار نیامدی؟".
اهو تر بچه ای به دهان گذاشت و با سرو صدا ان را خورد. گفت:"مگر دروغ می گویم؟چنان داد می زند انگار می خواهد جلوی پایش قربانی کنیم....".
بهار و امیر حسین وارد اشپز خانه بی سرو ته خانه شدند . ایلین اغوش برای امیر حسین گشود و صورت بهار را با محبت بوسید . پیراهنی را که برایش اورده بود ،به تن داشت و همین او را خوشحال کردو وادار به تشکر نمود . اهو را با چشم و ابروی پر طعنه در اشپز خانه گذاشت و سراغ پدر و برادرش رفت. اقاجون دور از چشم دختر های دیگرش ،دوباره او را به اغوش گرفت وبا مهربانی بر پیشانی اش بوسه زد .
در سکوت و تاریکی اتاق ،روی تختش نشسته بود و به حیاط خالی از سبزی و طراوت می نگریست . از مهمانی بعد ازظهر بسیار لذت برده بود . فقط یک چیز او را می ازرد. که از اقا جون خواسته بود ملاحظه او را نکند اجازه بدهد رهام و الما به عقد هم در ایند ،فکر نمی کرد این قدر تاهل یا تجرد او برای دیگران مهم باشد . چرا که فکر می کرد این زندگی شخصی اوست و او می تواند هر زمان که شرایط اقتضا کند،به تاهل رو بیاورد. زمانی که خانواده جمشید هم او را بپذیرند . برای این منظور قادر بود چند سال دیگر صبر کند. مگر نه اینکه سه سال صبر کرده بود . ازدواج از نظر او امری شوخی بردار نبود . عجله ای نباید در ان روا داشته می شد . ان زمان که پذیرفت خانواده به جمشید هم فکر کند،حتی تصور نمی کرد که این مسئله می تواند این قدر جدی شود . به گونه ای که اورا یک زن شوهر دار به حساب بیاورند و سراغ جمشید و کارهایش را از او بگیرند . فکر می کرد این مسئله فقط به خودش و ختنواده اش مربوط است واز نظر انها لازم نیست کس دیگری درباره این مطلب تا رسمی شدن امور چیزی بفهمد. اما حالا ...مسخره نبود که وقتی ان دو هنوز در پذیرش هم شک داشتند ،ایتجا،درایران،اقوام و فامیل این امر را انجام شده و حتمی بدانند ؟حالا داشت کم کم متوجه می شد منظور سودابه چه بوده ،که معتقد بود او باید خیلی زودتر از این تکلیف خودش و جمشید را روشن می کرد و هر قدر که این مسئله ادامه یابد ،وضعیتش بدتر خواهد شد . ان زمان با سودابه مخالفت کرده بود ؛چرا که او با دید گاه زن شرقی و ایرانی ،برخاسته از فرهنگ و سنت داخل مرزهای ایران بوده است . انچه اوضاع را بدتر می کرد ،اعلام این مطلب بود که او دیگر با جمشید کاری ندارد . تصورش نیز باعث اشفتگی می شد.

sorna
03-01-2012, 04:35 PM
شب هنگام همه خانواده دور هم جمع شده بودند . ایلین داشت برای انها می گفت مدارکش را برای وزارت خانه فرستاده و بر خلاف انجه انتظار داشته او را برای تدریس در دانشگاه ، ان هم بعد از تعطیلات عید خواسته اند . صدای زنگ تلفن میان صحبتهایشان فاصله انداخت . اهو گفت:"من جواب می دهم ".
الما بحث دانشگاه را ادامه داد :"به نظرم مشکل کمبود استاد دارند که با این سرعت تو را خواسته اند .
کلامش را با شنیدن لحن متعجب اهو قطع کرد که گفت:"ایلین؟"
ایلین همزمان با اهو به سوی او سر برگرداند . دید که چشمان پرسشگر اهو می درخشد. لحظه ای بعد او گوشی را کنار تلفن گذاشت وگفت:"ایلین شما را می خواهند ".
مشکوک به لحن رسمی اهو گوشی را برداشت.نا خواسته سکوتی از سر کنجکاوی بر جمع حاکم شده بود که ایلین بی توجه به ان جواب داد:"ایلین هستم".
صدای مردی از ان سوی خط گفت:"سلام عزیزم !".
ذهنش بلا فاصله شروع به جستجو میان صداهای اشنا نمود ؛چرا که مطمئنا با یک اشنا طرف صحبت بود. گفت:"سلام ".
تردیدی که در کلامش بود ،مرد را واداشتتا با شیطنت مشهود بپرسد :"من را نشناختی بی معرفت؟!"
با شادی فریاد زد :" پیمان؟!".
مرد با دلخوری گفت:"ایلین!"
فکر کرد"نه پیمان نیست.پیمان او را این طوری صدا نمی کند.این..این...".
با شادی چهره اش شکفت و گفت:"خدای من ! متین!"
صدای خنده او در گوشش پیچید:
- حلا درست شد عزیزم !داشتی روانه بیمارستانم می کردی.
- خدای من!کی امدی؟
- دیشب ریسدم.
- خوش امدی حالت چطور است؟
- عالی عالی. سال نو مبارک.
- سالنو توهم مبارک. الان کجایی؟
- کجا باید باشم ؟ خانه خودم در ایران .تو چطوری؟سفرت چطور بود ؟
- هر دو خوب مرسی.
- از صدای خنده ات معلوم است که از بازگشتت راضی و خوشحالی.
- بله. خیلی.
- خوبست. خوشحالم. خانواده ات چطورند؟همان طور که تو اخرین بار ترکشان کردی ؟
از سوال او به سوی انها برگشت و گفت:"بله،بله...همه خوب هستند..".
ناگهان متوجه جو حاکم بر سالن شد. دید که اهو و الما با چشم و ابرو اشاره می کنند . نگاهش به پدر و مادر و برادرش اقتاد و فهمید که باز اشتباهی مرتکب شده است که این چنین متعجب و کنجکاو نگاهش می کنند . یک لحظه اعتماد به نفس خود را از دست داد ودست و پایش را گم کرد. خواهرانش که وضعیت او را درک کردند ،به کمکش امدند . اهو با صدای بلندی توجه انها را به خود جلب کرد . گفت:"راستی اقاجون فهمیدید ایلین لباس عروس اهو را با خودش از انجا اورده است؟".
مادر که گویی سوژه جالبی برای صحبت یافته است،از الما خواست لباس را بیاورد و اهسته چیزی در گوش همسرش زمزمه کرد.کم کم داشت اوضاع عادی می شد . صدای منتظر متین را شنید که پرسید:"هنوز گوشی در دستت است ایلین؟"
سعی کرد بر هیجان خود غلبه کند و ان را کمتر نشان بدهد . جواب داد:"بله".
- عید چطور بود؟
- خوب؛اما نه به اندازه کریسمس.
متین خندید و گفت:"خوشحالم که از کریسمس خاطره خوبی داری".
- عالی بود و هیچ وقت ان را فراموش نمی کنم . سودابه هم خیلی خیلی سلام رساند. درهمین مدت کوتاه دلش برایت تنگ شده بود .
- حالش چطور بود ؟
- به نظر خوب می امد.
- خوب است اینجا چطور است؟برنامه ات چیست؟
- ظاهرا از فردا باید به مهمانیهای عید بروم ...
متین با خنده ای کوتاه تصحیح کرد:"دید و باز دید !".
خودش هم به خنده افتاد . گفت:"بلدم متین".
متین باز بزرگتر شدی در حال تشویق بچه. گفت:"افرین عمو!بارک الله!".
خنده اش شددت گرفت. به زحمت سعی کرد ارام بماند تا باز جلب توجه نکند . متین پرسید:"گوشی را قبل از تو اهو برداشته بود ؟".
متعجب پرسید:"از کجا فهمیدی ؟".
- ان قدر از او شنیده ام که اگر در خیابان هم او را ببینم می توانم بشناسمش.
- متین!
- جان متین!
- باز شروع کردی؟
- از همین جا می توانم اخمهایت را ببینم . او مرا نشناخت.
- خوب معلوم است که نباید تو را بشناسد. هنوز کسی نمی داند .
- تو چقدر تنبلی دختر می خواهم خودم بیایم ؟
- نخیر. ضمنا من تنبل نیستم. تو عجله می کنی. مگر تو هر اتفاقی که بیفتد یا هر حرفی را به خانواده ات می گویی؟
البته. چیزهای مهم را می گویم . مثلا درباره تو به مادرم گفته ام . او هم الان اینجاست.
با ناباوری خندید و گفت:"لازم نیست دروغ بگویی ".
- باور نمی کنی؟می خواهی با او صحبت کنی؟
از لحن خنده دار او فهمید که سر به سرش می گذارد. گفت:"البته".
- پس گوشی...
منتظر صدای تغییر یافته متین ماند؛اما از ان سوی خط صدای زنی را شنید که گفت:"سلام عزیزم".جا خورد. دستپاچه گفت:"سلام خانم".
- عیدت مبارک دخترم.
- مرسی. عید شما هم مبارک! ببخشید من هول شدم . فکر می کردم متین...دارداذیتم می کند.
او خندید و گفت:"متوجه شدم. امان از دست متین".
صدای خنده متین را از فاصله نزدیکی شنید. او گفت:"متین به من گفت که درست را تمام کردی و برای همیشه به ایران امدی. تبریک می گویم عزیزم".
- مرسی.
- خیلی دوست دارم شما و خانواده تان را از نزدیک ببینم.
نگاه گذرایش را به خانواده اش انداخت. لباس عروس حواس انها را پرت کرده بود.
گفت:"باعث افتخار من خواهد بود ؛اما می دانید من تازه رسیده ام ".
- باشد عزیزم . میفهمم . هر زمان که مناسب بود ،خبرم کن.
- مرسی.
- گوشی را به متین می دهم . من خداحافظی می کنم. به خانواده هم سال نو را تبریک بگویید.
- مرسی. متین گوشی را گرفت و با خنده گفت:"ایلین ؟".
- با خشم غر زد :"متین!"
- جان متین!
خودش هم به خنده افتاد. گفت:"این چه کاری بود که کردی؟من خجالت کشیدم".
- چرا عزیزم؟مادرم بود.
- صدایش خیلی مهربان بود.
- اگر خودش را ببینی چه می گویی؟
- باز تو از خود راضی شدی!
او خندید و گفت:"ایلین جدا کاری کن تا خوانواده هایمان با هم اشنا شوند".
- باید طوری نقشه بریزم که مجبور به دروغ گویی نشوم.
- باشد . من هم مثل مادرم منتظرم . زودتر خبرم کن.
- البته .
- خوب بیش از این وقتت را نمی گیرم. از اینکه صدایت را شنیدم، خوشحالم شدم.
- من بیشتر .
- جدی می گویی؟
- باید غیر از این باشد؟او بلافاصله گفت:"نه... ایلین؟".
- بله.
- مواظب خودت باش.
- تو هم همین طور. خدا نگهدار.
- به امید دیدار.
.

sorna
03-01-2012, 04:36 PM
تماس که قطع شد ،حس خوش سبکی را در وجودش یافت. چقدر ممنون و متشکر بود. باز موجب ارامش شده بود. دوباره میان جمع برگشت . اقاجون لبخندی به رویش زد و گفت:"که بود؟".
کمی جا خورد. فکر نمی کرد این طور صریح و یکباره به سراغش بیایند . لبخند تصنعی بر لبش نشست و گفت:"یکی از دوستان ایرانی ساکن در انگلیس".
امیر اشکان با نگاه مشکوکش پرسید:"از انگلیس تماس گرفته بود؟".
- نه. برای تعطیلات عید به ایران امده است.
- چطور دوستی است که تا این حد به تو نزدیک است؟
از سوال او دلگیر شد. حس بد در منگنه قرار گرفتن داشت گفت:"بله. از دوستان بسیار نزدیک ما در انجا بود.علاوه بر ان ،پزشک ما هم محسوب می شد".
مادرش بلافاصله پرسید :"زن دارد؟".
دیگر نمی دانست چه کند. به الما و اهو نگاه کرد. ان دو سر به زیر انداختند. او را به صورت مودبانه ای مورد باز جویی قرار داده بودند . به نگاه منتظر مادرش جواب داد:"نه".
ناگهان ترسی را در او حس کرد که با سوال دیگرش ان را بروز داد.
- جمشید او را می شناسد؟
از ناراحتی به خنده افتاد. این چه ربطی به جمشید داشت؟دید الما لب به دندان گزید و اشاره کرد ارام باشد . از اینکه الما این قدر راحت می توانست حالات و تصمیمات درونی اش را تشخیص بدهد هم خوشحال شد و هم نگران. بنا به توصیه او،با همان زهر خند گفت:"بله مادر. جمشید هم او را دیده است".
متوجه شد که مادر از پاسخ او اهی از سر اسودگی کشید. فکر کرد:"خدایا به من توانی بده بتوانم با همه چیز کنار بیایم".
اهو به محض اینکه فاصله ای میان سوال و جواب ها پیش امد ،به ایلین گفت:"من هنوز البوم عکسهایت را ندیدهام . نمی خواهی ان را نشان بدهی؟".
همه به خوبی متوجه شدند که اهو سعی دارد مسیر صحبت را عوض کند . الما نیز گفت:"اره ایلین. برویم عکسها را ببینم؟".
- چیز مهمی ندارد؛اما اگر دوست دارید ببینید خوشحال می شوم... بهار تو هم بالا می ایی؟
بهار برخاست و گفت:"نه عزیزم .دیر وقت است. باشد برای وقتی دیگر. مسافرت که دیگر نخواهی رفت. پیش خودمان هستی.وقت بسیار است. امیر حسین دارد چرت می زند. اگر امیر اشکان بلند شود ،به خانه می رویم.
با رفتن خانواده برادرش ،الما و اهو او را وادار به رفتن به اتاقش کردند . انها را هم به داخل دعوت کرد . الما به او که هنوز ناراحت به نظر می رسید ،گفت:"خسته هستی . برو بخواب . بعدا عکسها را می بینیم".
اما او لبخندی به رویشان زد و دو باره دعوتشان نمود. البوم عکسها را پیدا کرد و به دست انها داد. اهو با خنده ای از سر دلجویی و همدردی گفت:"البوم عکسها بهانه بود. چندان اصراری نیست. فقط می خواستم از دست انها نجاتت بدهم".
- متشکرم. خیلی به موقع بود من ان قدر ها هم زود ناراحت و عصبانی نمی شدم.نمی دانم چرا...
الما دستش را گرفت و گفت:"عیبی ندارد. ما می فهمیم. بعضی چیزها برایت تازه گی دارد".
اهو گفت:"همان طور که بعضی چیزها در تو جالب و تازه است!".
به چشمان شیطان خواهرش نگریست و لبخندی زد . اهو گفت:"به نظرم دکتر باحالی است. خیلی هم مودب و اقا ! خوشگل است؟
خندید و گفت:"تا دلت بخواهد".
اهو از ذوقش به شوخی اهی کشیدو گفت:"صدا و حرف زدنش خیلی به دلم نشست. باید او را ببینم".
- اتفاقا او هم دوست دارد با خانواده من اشنا شود. به خصوص با تو . ان قدر که از تو برای دوستانم گفته ام،ندیده تو را می شناسند .
- اهو به بغلش پرید و گفت:"الهی فدایت بشوم . ببینم می توانی خواهر ترشیده ات را به یکی از دوستانت بیندازی یا نه!".
- الما و ایلین به خنده افتادند و ایلین گفت:"غیر از متین ،هر کس را بگویی،برایت درست می کنم".
- وا!خاک عالم. چون قاطی ادمیزاد بود برای من حرام شد ؟!
- چقدر تو با مزه ای اهو !
- از خودتان است؛اما جواب من را بده چرا متین نه ؟
- یکی دیگر را دوست دارد.
چشمان اهو از کنجکاوی برق زد و ایلین را بیش از پیش به خنده انداخت. ایلین گفت:"می دانی وقتی فضول می شوی،خیلی شبه او هستی؟".
- نه... الهی من برایش بمیرم . پیش مرگ نمی خواهد؟ کدام ور پریده ای را می خواهد؟ تو می شناسی؟
- بله.
- طرف هم خوشگل است؟ به اندازه من؟
- خوشگل که هست؛اما نه به اندازه تو!
اهو با خباثت خندید و گفت:"پس خودم تا در ایران است،تورش می کنم . بیا ببینمدر این البوم عکسش را نداری؟"
البوم را از او گرفت و گفت:"شک دارم از او عکسی داشته باشم . بگذار ببینم".
- ای خاک بر سر شانس بیچاره من !من که گفتم نوبت من که مس رسد ،همیشه اسمان می تپد...ایلین چطور ادمی است؟از این دکتر ولگرد های الکی خوش که نیست؟
- نه !مطمئن باش . ماه است!
باز اهو به سینه اش زد و گفت:"الهی بمیرم برایت اهو !".
ایلین به زحمت میان خنده، البوم را ورق زد و نا گهان چشمش به عکسی که نیلو فر اتفاقی در شب کریسمس ،اول مهمانی انداخته بود؛افتاد . گفت:"اهان یکی دارم".
اهو حمله کرد.
- کو ؟کجاست؟کدام یکی؟
- ارامتر اهو . این مرد است.
اهو او را خوببرانداز کرد و با خباثت زیر لب گفت:"حیف نیست همچین سیبی نصیب شغا لها شود؟!".
الما بر سر اهو زد و گفت:" خجالت بکش اهو ".
- چرا؟ببین چه خوشگل است؟ فقط خنده اش زیادی بزرگ است. تو چرا این طوری ماتم گرفته ای ایلین؟
ایلین به یاد وقایع قبل از مهمانی لبخند تلخی زد و گفت:"قبل از مهمانی ،روز بدی داشتم . هنوز به خاطر ان ناراحت بودم. ضمنا خنده اش ان قدر که تو می گویی بزرگ نیست. مثل خودت است".
اهو پشت چشمی نازک کرد و گفت:"وا!خاک عالم . چه سنگش را به سینه می زند. خاک بر سر جمشید بی غیرت کنند. می داند به دوستش این قدر علاقه مندی و هوایش را داری؟".
خنده و شادی از وجودش پر کشید . نفرین شده بود. گویا نمی شد لحظه ای بدون حضور و یاد جمشید سر کند. با ناراحتی البوم را از او گرفت و از جا برخاست . گفت:"متین دوست او نیست. ببخشید بچه ها ،من خسته ام ".
الما و اهو متحیر از تغییر حال نا گهانی او ،بر خاستند و با گفتن شب به خیر ی او را ترک کردند. چراغها را به سرعت خاموش کرد و در رختخواب رفت،در حالی که فکر می کرد:"باید هر چه زودتر به انها بگویم".

* * *
اول هفته بعد ،جهیزیه الما بار کامیون شد و از انجا که محل زندگی و کارگاه چوب بری رهام در بابلسر بود،به انجا فرستاده شد. الما و اهو نیز برای چیدن وسایل به بابلسر رفتند. الما قبل از رفتن یکی از کارتهای دعوت را به دست ایلین داد و گفت:"فکر کردم شاید دلت بخواهد شخص خاصی را دعوت کنی">
با تشکر کارت را گرفت وگفت:"خوشبختانه یا متاسفانه من غیر از متین در ایران دوستی ندارم. می توانم او را دعوت کنم؟".
- از نظر من و رهام هیچ عیبی ندارد. اتفاقا خوشحال هم می شو یم ؛اما...اما...بهتر است با اقا جون هم مشورت کنی.
- البته این کار را خواهم کرد.
الما صورتش را بوسید و خواست از اتاقش خارج شود؛اما ایستاد. با تردید و خجالت گفت:"می توانم یک سوال درباره متین از تو بپرسم ؟".
- البته.
- اگر دوست نداشتی اصراری برای شنیدن جواب ندارم. در ضمن حرفهایمان همین جا می ماند...
- سوالت را بپرس.
- احساس می کنم او در نظر تو ادم خاصی است. چرا؟
بی درنگ جواب داد:"چون جانم را مدیون او هستم".
ایلین دید که الما چطور با تعجب و کنجکاوی بیشتری نگاهش می کند او تقریبا هر ان انتظار این سوال را از جانب الما یا اهو داشت و تصمیم گرفته بود کم کم مسایل را برای اطرافیانش روشن کند. با همان لبخند ادامه داد :"خیلی اتفاقی نیاز به بیمارستان پیدا کردم. او کمکم نمود. یادت که نرفته است گفتم او پزشک بیمارستان است".
الما بر خلاف اهو ،شرمگین از کنجکاوی خود ،سر تکان داد و خدا حافظی کرد. همان شب وقتی پدرش در اتاق خود مشغول کار بود ،سراغش رفت. ضربه کوتاهی به در نیمه باز زد و پرسید:"اقاجون می توانم چند دقیقه با شما حرف بزنم؟"
پدرش با لبخندی به رویش دست از کار کشید و گفت:"البته عزیزم"
ایلین مقابل میز روی مبل چرمی نشست و گفت:"داشتید کار می کردید . پس می روم سر اصل مطلب".
- بر خلاف اهو که با هزار حیله و ترفند حرف اصلی اش را می زند!
خندید و گفت:"من همین را در او دوست دارم".
پدرش هم خندید و او خوشحال از خارج شدن از فضای سرد گفت:"الما به من یک کارت داد تا اگر می خواهم کسی را به عروسی اش دعوت کنم".
- خوب این که خوب است مادر!
- بله. من هم موافقم. حالا می خواهم نظر شما را درباره اینکه خانواده اقای تمیمی را دعوت کنم،بدانم.
- اقای تمیمی؟
.
.

sorna
03-01-2012, 04:36 PM
- اقای تمیمی؟
ایلین متوجه تلاش پدرش برای به خاطر اوردن نام چنین شخصی شد. به همین دلیل به کمکش رفت و گفت:"دکتر متین تمیمی. همان که گفتم پزشک من در انگلیس بوده است".
- اهان حالا به یاد اوردم.
منتظر شد تا او کمی فکر کندو بعد پرسید:"خوب؟".
- ای کاش قبل از ان می توانستیم همدیگر را ملاقات کنیم و با هم اشنا شویم.
- او هم خیلی دوست داشت با شما اشنا شود؛اما اقا جون فرصتی نیست. من چند روز پیش امدم و اخر هفته هم عروسی الماست. شما فرصتی برای پذیرایی از انها ندارید.
- البته حق با توست.
دوباره به صندلی اش تکیه داد و این بار با کنجکاوی و دقت پدرش را زیر نظر گرفت. خندید و پرسید:"چه شده اقا جون؟چرا این طور نگاهم می کنید؟".
اقای ساجدی بی مقدمه پرسید:"او را خیلی وقت است که می شناسی؟".
ایلین به خود گفت:"باز جویی!".
سعی کرد لبخندش را حفظ کند. اشتباهی مرتکب نشده بود که بترسد. جواب داد:"حدودا شش ماه است که با او اشنا شدیم".
- پس او را خوب نمی شناسی.
- چرا اتفاقا او را تا حدی می شناسم.
ابروهای پدرش به نشانه تعجب بالا رفت و گفت:"در عرض شش ماه؟".
- چه چیز از او می خواهید بدانید؟
- تو چه چیزی می دانی؟
- یک پزشک ایرانی است که کارش را خیلی دوست دارد. ادم سر...سر...چه می گویند؟حواسش به کار و زندگی خودش است؟
- سر به زیر؟
- اره . همان. تا انجا که می دانم و از دیگران شنیده ام اهل یک زندگی سالم. مثل ایرانی ها زندگی می کند...منظورم در این جاست...
با ناراحتی به نگاه متفکر پدرش گفت:"اقا جون شما از این که من با یک مرد اشنا هستم،ناراحت هستید؟او دوست من تنها نبود . چطور بگویم؟ما...مامثل یک خانواده بودیم .. . منظورم با دختر هاست. او یک دوست خانوادگی به حساب می امد. نمی دانم متوجه منظورم می شوید؟".
پدرش برخاست و با گرفتن دست او کنارش نشست. گفت:"فهمیدم مادر. باز هول نشو. زبانت یادت می رود!".
به خنده پدرش خندید و او گفت:"می خواهم چند چیز را بدانی. اول اینکه من به تو اعتماد کامل دارم. حتما خودت این را می دانی . دوم اینکه من انقدرها که تو فکر می کنی،ادم بسته و محدودی نیستم که برایم دوستی ساده دخترم با یک مرد فاجعه باشد. این را هم با فرستادن تو به انگلیس ثابت کرد ه ام.از اول می دانستم که شهروندان انگلیسی همه شان زن نیستند! از اینها گذشته تو گفتی که او پزشک توست".
با اسودگی خیال از طرز فکر پدرش ،گفت:"مرسی اقا جون".
- با این همه مادر هم تو وهم من باید مراقب اطرافیان خود باشیم. مخصوصا در یک کشور غریبه .
- همین که بعد از چهارده سال اقامت در یک کشور به قول شما غریبه ،فقط دو مرد ایرانی را به عنوان دوست خودم معرفی می کنم ،نشان نمی دهد که من هم از قبل به چنین چیزی اعتقاد داشته ام ؟
- چرا،چرا..
- از ان گذشته ،اقا جون من دلم می خواهد شما هم او را از نزدیک ببینید . با او و خانواده اش که چنین تمایلی دارند.
اقای ساجدی دقیقه ای فکر کرد و سر تکان داد وگفت:"موافقم .شاید این فرصت خوبی باشد که او را خوب بسنجیم ".
- حتما اقاجون؛ولی... می خواهم قبل از ان یک چیز ی هم بگویم... اقا جون من جان خودم را مدیون دکتر تمیمی هستم.
نگاه پرسشگر او وادارش کرد ادامه بدهد:"شش ماه پیش وقتی در خیابان صدمه دیدم ،او با مسولیت خودش من را به بیمارستان رساند. در حالی که خوب می دانست اگر اتفاقی برای من بیفتد،پلیس او را مقصر خواهد دانست".
اقای ساجدی با نگرانی پرسید:"صدمه جدی دیده بودی؟".
- اه نه اقاجون. هیچ مشکل خاصی نداشتم. همان شب از بیمارستان مرخص شدم. اما...اما اگر کمک او نبود،شاید من الان زنده نبودم . یا شاید هم هزار بلای دیگر بر سرم امده بود. او ادم خوبی است.
پدرش باز لحظه ای در فکر فرو رفتو بعد گفت:"به این ترتیب ما همه مدیون او هستیم".
او فقط سرش را تکان داد. سکوت طولانی پدرش او را واداشت تا برخیزدوتنهایش گذارد؛اما قبل از ان اقا جون به خود امد و گفت:" کجا می روی مادر؟".
- فکر کردم شاید بخواهید تنها باشید .
پدرش دستش را کشید و گفت:"نه بنشین. من و تو بیشتر از اینها به خلوت کردن نیاز داریم ".
نشست و اقای ساجدی گفت:"ترتیب دعوت انها را خودت بده . دوست دارم او و خانواده اش را ببینم. گر چه به خاطر لطفی که در حقمان کرده است جا دارد به نوع دیگری هم از او تشکر کنیم".
ایلین با خوشحالی پنهان گفت:"حتما".
- خوب حالا از بحث این دکتر بگذریم می خواستم با تو در باره موضوع دیگری هم حرف بزنم .
- البته اقا جون. گوش می کنم.
- بر نا مه تو و جمشید چطور پیش می رود؟
- دستپاچه سر به زیر انداخت و باز نتوانست چیزی بگوید اما فکر کرد با لا خره دارد وقتش می شود .
Game over !

sorna
03-01-2012, 04:37 PM
اقاجون بخوبی متوجه شده بود در پشت این سکوت چیزی وجود دارد . برای همین گفت:"ایلین چیزی شده است؟...تو یک هفته است که از انجا برگشته ای . در این مدت دقت کرده ام که هیچ حرفی از جمشید و خانواده اش نزدی . علاوه بر ان ؛هر وقت هم صحبتی از ان می شود،متوجه شده ام به نوعی از صحبت گریخته ای . عجیب تر اینکه از جمشید هم هیچ تماس و خبری در این مدت نداشته ای... دلم نمی خواهد این را بگویم ؛اما می خواهم بدانم اتفاقی افتاده است؟".
خنده دار بود که به خاطر اشتباه انها او از پدرش خجالت بکشد . ولی واقعیت این بود که از روی پدرش شرمنده بود. گفت:"متاسفم اقاجون "
- بگو چه شده است؟
در گریز از نگاه کردن در چشمهای پدر،سر بلند کرد و گفت:"دعوایمان شد".
پدرش با خنده ای در صدایش گفت:"دعوا؟خوب اینکه ماتم ندارد. بین هر زن و مردی از این دعواهای پیش پا افتاده رخ می دهد . به قول قدیمی ها دعوا نمک زندگی است".
بدون اینکه بخواهد و بداند، ضربان قلبش داشت سرعت می گرفت. گفت:"نه اقاجون. یک دعوای معمولی و پیش پا افتاده نبود. من...من نه تنها با جمشید بلکه با خاله و عمو هم دعوا کردم".
پدرش حیرتزده زمزمه کرد :"تو ؟"
سرش باز پایین افتاد و گفت:"بله من. به خاطر شما متاسفم؛ اما به خاطر انها نه".
- اما برای چه؟تو که انها را دوست داشتی؟
- بله داشتم. تا قبل از ان دعوا.
- درست توضیح بده. این قدر تلگرافی حرف نزن .
مکثی کرد و بعد گفت:"یادتان می اید زمانی که جمشید مسئله من و خودش را مطرح کرد ،خودش حرف زد ؟".
- بله اما چه ربطی به دعوای شما دارد؟
- دارد اقاجون... ارتباطش این است که او بدون رضایت پدر و مادرش این را گفت . خاله و عمو ان زمان چیزی نمی دانستند . جمشید می خواست اول مطمئن باشد که همه چیز از طرف من و شما مرتب است تا بعد به خانواده اش ماجرا را بگوید. نمی خواست با گفتن موضوع به خاله و عمو ،ما مجبور بشویم به انها جواب مثبت بدهیم . این طرف ماجرا درست شد ؛اما فکر او اشتباه بود. حسابهایش غلط از اب درامدند . خاله و عمو وقتی فهمیدند ... همه چیز خراب شد . دیگر مثل سابق با من رفتار نکردند . طوری که من تصمیم گرفتم از انها جدا شوم . فکر کردم شاید اینطور جمشید بتواند انها را راضی کند . برای همین بود که به شما اصرار کردم اجازه بدهید از خانواده خاله جدا شوم . اگر به خاطر سودابه نبود ،شاید اصلا فرار از خانه خاله ممکن نمی شد و اوضاع خیلی خراب می گشت. همان خاله و عموی مهربان ،من را تحت فشار گذاشتند . دیگر نمی شد در کنار انها و در خانه انها زندگی کرد. از هر چیزی ایراد می گرفتند . وقتی من خانه بودم ،دوست نداشتند جمشید خانه بیاید و وقتی جمشید خانه بود ،من نباید در خانه می بودم.....
پدرش ناباور از انچه که می شنید، طاقت نشستن نیاورد . پرسید:"تو اینها را حالا به من می گویی؟...اخر چرا؟".
- نمی دانم . هیچ وقت دلیلش را درست نگفتند...فقط بهانه می گرفتند.... هر بار یک چیزی می گفتند. این اواخر دیگر ملاحظه چیزی را نمی کردند . با نیش و کنایه حرف می زدند .
- تو مطمئنی هیچ کار اشتباهی نکرده بودی ؟
مستاصل گفت:"بله اقاجون. قسم می خورم تا قبل از مسئله جمشید ،من هیچ اشتباهی نکرده بودم".
پدرش با ابروهای در هم گره خورده شروع به راه رفتن نمود . ان قدر که ایلین سرگیجه گرفت. ناگهان پدرش ایستاد و پرسید :"جمشید پدر سوخته این قدر بی عرضه بود که در مدت این دو ،سه سال نتوانست انها را راضی کند؟".
از فحاشی پدر جا خورد؛ اما سکوت کرد. او باز یک دور دیگر قدم زد و ایستاد. پرسید:"تمام این مدت منتظر پدر و مادرش بود؟".
ایلین جواب داد:"او اصرار داشت بدون رضایت انها ازدواج کنیم .من نتوانستم اقاجون . به خاطر زحمتهایی که خانواده اش برای من کشیده بودند ،راضی نمی شدم ".
- خوب است حداقل یک جو عقل در کله تو پیدا می شود . حالا سونا و همسرش به جهنم . با جمشید چرا دعوا کردی ؟
- من... من از دست خاله سونا و عمو عصبانی شدم ... انها اذیتم می کردند ... خسته شدم اقا جون. به جمشید گفتم که دیگر نمی خواهم... نمی خواهم با او ازدواج کنم . او هم عصبانی و ناراحت شد.این را به خاله و عمو گفت و فکر می کنم تهدیدشان کرد که از انجا خواهد رفت. پیش من امد و گفت من هم در انجا بمانم و بی سر و صدا زندگی مان را شروع کنیم . من قبول نکردم ...چون می دانستم جمشید خیلی به پدر و مادرش وابسته است. از طرف دیگر من باید به ایران برمی گشتم . من بورسیه بودم... کارمان مثل همیشه به قهر کشید. نمی دانم این بار خاله و عمو را چه تهدید کرده بود که چند روز بعد دنبالم امد و...
از به یاد اوردن ان روز، باز اشک در چشمانش حلقه زد . تلاش می کرد ارام باشد؛ ولی نمی توانست. وقتی به حرف امد، ان قدر شکسته و بسته صحبت کرد که باز ناخواسته کلمات را گم می کرد. جای شکر داشت که پدرش ان قدر به زبان انگلیسی مسلط بود که سر از حرفهای او در اورد. گفت:"این بار خاله و عمو نارضایتی خودشان را با یک کلک جدید نشان دادند . انها از من گلایه کردند که چرا حاضر به ازدواج با جمشید نیستم... خاله به من گفت من ادم قدر نشناسی هستم که جواب محبت پسرشان را با سنگدلی می دهم ... اقاجون؛ انها گفتند حداقل به خاطر هزاران پوندی که برای من خرج کرده اند ،باید متشکر باشم و جواب احساساتشان را با شکستن قلب پسرشان ندهم. طوری حرف زدند که گویی من همیشه از ازدواج فراری بودم... انها یک صورتحساب از خرجهایی که برای من کرده بودند، دستم دادند که در ان پول غذا تا کرایه خانه را حساب نموده بودند...".
اقاجون در حالی که از بهت خشکش زده بود ،پرسید :"مگر من برای تو پول نمی فرستادم ؟".
- چرا اقاجون. هم شما پول می فرستادید و هم خودم کار می کردم . انها نمی گذاشتند من پولی به عنوان خرج ماهانه به انها بدهم . اما من تقریبا بیشتر وقت ها از پول خودم برای خانه خرید میکردم.حتی بیشتر از نیازمان . ضمن اینکه تا جایی که برایم ممکن بود با پس اندازهایم برایشان هدیه می گرفتم تا نشان بدهم به یادشان هستم .
چون سکوت پدرش طولانی شد، سر بلند کرد و دید پدرش خشمگین اخمهایش را گره کرده و با حالتی عصبی پا بر زمین می کوبد . مطمئنا ان قدر عصبانی بود که اگر او را کارد می زدند خونش در نمی امد . ناگهان باز به راه افتاد . چند دقیقه ای به این منوال گذشت و باز توقف کرد و گفت:"ان جمشید گور به گور شده چه می کرد؟".
- مثل همیشه مقابل پدر و مادرش ساکت بود . به همین دلیل دیدم اگر حرفی نزنم ،محکوم خواهم شد . ان قدر طعنه و کنایه و بی احترامی دیده بودم که دیگر نتوانستم سکوت کنم . این بار جوابشان را دادم . کار به داد و فریاد کشید و من انجا را ترک کردم . فکر کردم این بار اگر جمشید بیاید ،حتما با او ازدواج می کنم تا بدانند که اگر احترام انها را نگه داشتم دلیل ترس یا ناتوانی ام نیست. ولی... ولی جمشید همان ساعت به خانه ما امد و باعث ابروریزی دیگری در محل زندگی ام شد . به جای حمایت از من، توبیخ و سرزنشم کرد که چرا پیش پدر و مادرش این طور رفتار کردم... متاسفم این را می گویم اقاجون ؛ولی او یک ادم دهان بین است که نمی تواند مستقل از خانواده اش برای خودش تصمیم بگیرد و زندگی کند.
این با پدرش خود را در مبل انداخت و سکوت کرد. سکوتی که ده دقیقه بعد با صدای خودش شکست.
- عیبی ندارد ایلین . فعلا ساکت باش و صبر کن .
سر تکان داد . تقریبا انتظار چنین چیزی را داشت . پدرش ادم عجولی نبود. همیشه برای یک تصمیم ساعتها یا شاید روز ها فکر می کرد . با بغضی که در گلو ازارش می داد ،پرسید:"من بروم؟".
- اره مادر. برو!

sorna
03-01-2012, 04:37 PM
پرده را با خشم رها كرد و دست به گردنش كشيد.صداي موزيك اعصابش را تحريك مي كرد و براي او كه تلاش مي كرد به دستور مادر چهره اي شاد و آرام داشته باشد فشار مضاعف ايجاد كرده بود.آهو چون هميشه بي صدا و ناگهاني در كنارش ظاهر شد و گفت : بس كن ! كندي آن گردنت را ! شايد واقعا نتوانسته بيايد .
ـ چه كسي ؟
آهو خواند كه : بي وفا يارم...جمشيد !
خودش را به صندلي ميخ كرد تا جلوي دهانش را بگيرد.آهو متعجب گفت : ا چرا نشستي ؟بابا بلند شو.اين مهمانها يك طرف . مامان از طرف ديگر پدر من را در آورده اند.
ـ خسته شدم .
ـ الان ؟ تازه اول عروسي است... آه بفرما.صداي مامان را مي شنوي ؟ تا آبر.ريزي نشده بيا.
صداي متناوب مادر در گوشش كوبيده ميشد.برخاست و گفت : كسي از جمشيد بپرسد داد ميزنم.
ـ مي خواهي سفارش كنم نمك روي زخمت نپاشند ؟!
ـ آهو !
ـ ببخشيد.غلط كردم.اصلا فكرش را نكن.بيا از عروسي آلما لذت ببريم.ببينم راستي پس چرا اين دكتر خوشگله تو نيامد ؟
دندان هايش را بر هم فشرد و زمزمه كرد : نمي دانم
بازگشت ميان مهمانها يعني آغاز راند بعدي شكنجه براي آيلين.بوسه ها و خنده ها با كنجكاوي هايي كه گاه رنگ حسادت داشت همدم و همراهش مي شد. در كنار آنها بايد هر آن منتظر آمدن متين هم مي ماند.شام يك ساعت پيش سرو شده بود.مطمئن بود كه او ديگر نخواهد آمد.اما به خود دلداري مي داد.خودش هم نمي دانست چرا آن قدر چشم به راه اوست.آن قدر بيتاب بود كه اقوام كنجكاوش را رها كرد و ميان دوستان آلما نشست.همين اندكي باعث آرامشش شد.وقتي دوباره صداي آهو را شنيد با حرص پنهاني دروني اش براي پيشواز رفت.آهو بچه اي را كه مي گريست بغل كرده بود.با عجله گفت : آقا جون اين بار احضارت كرده است.بدو بيرون ...
چشمكي زد و اضافه كرد :خانواده ي دكتر تميمي آمدند.
با خوشحالي بيرون دويد و به اعتراض بي بي گوش نكرد كه ميگفت :آيلين سرما مي خوري.عرق كردي.
تا آنجا كه كفش هايش به او امكان مي داد با سرعت قدم بر مي داشت.هواي سرد بيرون باعث مور مور شدنش گرديد.در حياط چشمش به آقا جون و اميراشكان با يك سبد گل بسيار بزرگ و مجلل افتاد.متين را در كت و شلوار سرمه اي و كرواتي به همان رنگ ميان زن و مردي ديد.با لبخندي زيبا همراه با وقاري دوست داشتني به استقبالشان رفت.متين اولين كسي بود كه متوجه او شد.آقا جون او را به پدر و مادر متين معرفي كرد و آيلين با مردها دست داد و خانم تميمي را كه قبلا از طريق تلفن با هم آشنا شده بودند در بغل گرفت.هر سه با تحسين نگاهش مي كردند.كم كم داشت لرز مي گرفت كه با تعارف آقاي ساجدي به داخل رفتند.آيلين بين خانم تميمي و متين نشست و آهو به پذيرايي پرداخت.رفتار گرم و دوستانه پدر و مادرش با خانواده ي متين باعث دلگرمي اش شد.خانم و آقاي تميمي ظاهرا دهه ي شصت عمر خود را مي گذراندند.آقاي تميمي مردي بلند قامت با استخوان بندي درشت بود.آيلين حالا مي توانست بفهمد كه متين بيش از اينكه به مادر شباهت داشته باشد نمونه اي كامل و جامع از دوره ي جواني پدرش مي باشد.فكر كرد در اين صورت پس متين در پيري نيز همچنان جذاب و دوست داشتني باقي خواهد ماند.صداي خانم تميمي را در حالي شنيد كه او با محبت همچنان دستش را ميان دستان گرم خود گرفته بود و نوازش ميكرد.فكر كرد : دستان متين هم اين طور گرم و مهربان است....
او همچنان كه به صورتش مي نگريست.گفت : خيلي مشتاق بودم تو را زودتر ببينم.آخر متين چيز هاي زيادي از تو و دوستانتان در بيرمنگام برايم تعريف كرده است.
ـ اميدوارم واقعا چيز هاي خوبي برايتان گفته باشد و اين علت تاخير امشبتان نباشد ! راستش من را از آمدنتان نا اميد كرده بوديد.
ـ اين تقصير ما نبود عزيزكم ! متين اين طور خواسته بود.فكر كرديم شايد برنامه تان اين طور است .اين طور نبود ؟
نگاهي از روي دلخوري به متين انداخت كه با پدرش طرف صحبت بود.گفت :مهم نيست.حالا شما اينجا هستيد.اين اهميت دارد.
خانم تميمي متوجه ناراحتي او شد و براي تغيير مسير صحبت با نگاهي به آلما و رهام گفت : خواهرت عروس زيبايي شده است.
با افتخار گفت :متشكرم.به او خواهم گفت.
ـ فارسي را قشنگ حرف مي زني.
با خجالت خنديد.چون مي دانست كه لهجه اش در اداي بعضي از حروف و كلمات براي ديگران موجب خنده است.ولي متشكر بود.حداقل او چون برخي از مهمانها اين حرف را با خنده به او نگفته بود.خانم تميمي ادامه داد : ميخواهي در ايران بماني ؟ درست است ؟
ـ بله.البته شايد زماني براي ادامه و تكميل تحصيلاتم برگردم.ولي باز هم براي زندگي به ايران باز خواهم گشت.
او با حسرت آهي كشيد و نگاهي گذرا به متين انداخت و گفت :خوش به حال پدر و مادرت.
از سر همدردي پرسيد : دوست داريد متين برگردد ؟
ـ دوست دارم.اما نمي خواهم از سر اجبار و به خاطر ما برگردد.نامي پيش ما هست.ما تنها نيستيم.ولي از قديم گفته اند هر گلي يك بويي دارد.
بي اختيار گفت : چه حرف قشنگي !
خانم تميمي خديد و با مهرباني روي دست او زد.ناگهان آهو در مقابلش ظاهر شد و گفت : اميراشكان سراغت را مي گيرد.
با عذرخواهي از خانم تميمي برخاست.اما حس كرد متين از برخاستن ناگهاني او هول شد. به سويش كه برگشت اضطرابي گنگ را در چشمانش ديد.خواست به رويش لبخندي بزند اما به ياد آورد كه او تعمدا موجب تاخير شده و او را در انتظار نگه داشته است.پس همراه آهو رفت.
رقص و پايكوبي مهمانها همراه با صداي موزيك در سرش غوغايي به وجود آورده بود.براي خودش ليواني آب ريخت و به سالن برگشت.نگاهش را ميان مهمانها چرخاند.خانم تميمي را كنار همسر آقاي نوايي همكار پدرش ديد كه صحبت مي كردند.در پي جاي اوليه ي خانم تميمي به سمت ديگر سالن برگشت.متين تنها نشسته و به رقص جمعي وسط سالن چشم دوخته بود.لبخند محوي بر لبش بود.فرصت را غنيمت شمرد و به سويش رفت.خود را كنارش روي صندلي انداخت و با ملايمت پرسيد : پس اميراشكان كجا رفت ؟
متين با لبخند و نگاهي خاص گفت : من تنها مهمان اينجا نيستم !
با حاضر جوابي گفت : اما مهمان خاص هستي.
متين پوزخندي زد وپرسيد : جدا ؟
آيلين با نگاه و لحني جدي به سويش برگشت و پرسيد : چرا شك داري ؟
ـ چرا نداشته باشم ؟!
لحظه اي بي كلام نگاهش كرد و بعد با پوزخندي چون او گفت : اگر تصميم داري با اين كارها و حرف ها باعث شوي كه ناراحتي ام را از تاخيرت به اينجا بروز بدهم بايد بگويم متاسفم.شب عروسي يك از عزيزانم است.فقط اين برايم سوال است كه چرا ؟ و اگر دليلت منطقي است.حالا چرا آمدي ؟
متين نگاهش را از چهره ي او به گل هاي گوشه ي سالن برگرداند و خيلي سرد و خشك پرسيد :جمشيد و خانواده اش نيامده اند ؟
آيلين متحير اندكي فكر كرد تا منظور او را بفهمد.زماني كه متوجه شد جا خورد.مانند او به سردي پرسيد : آمدن تو و خانواده ات چه ارتباطي با جمشيد دارد ؟
ـ فكر كردم بهتر است من را در اينجا و با تو نبيند.
ـ چه فكرهاي بچه گانه اي ميكني ؟! تو مهمان من و خانواده ام هستي.كجاي اين عجيب است ؟... آه متين تو را به خدا تو ديگر از اين حرفها نزن.
سكوتي كه از سر آزردگي بين آن دو به وجود آمد كمي طول كشيد.عاقبت متين اين سكوت را شكست:
ـ چرا من نبايد مثل ديگران حرف بزنم و فكر كنم ؟ ممكن است اميدوار باشم كه من براي تو با ديگران فرق داشته باشم ؟!
با تعجب از كلامش به او نگريست.با ديدن چشمانش فهميد باز در قالب شيطنتي خود فرو رفته است.در جواب چشمان خندان او با ريشخندي گفت : من به پيمان كه يك سال و نيم او را مي شناختم هرگز نگفتم كه چه جايي در قلب من دارد.آن وقت انتظار داري به تو كه چند ماه بيشتر نيست مي شناسمت بگويم ؟! دست بردار متين !
سپس خنده اي از روي سرخوشي كرد واضافه نمود : شما مردها مثل هم هستيد.تا در حرفهاي زنها چيزي به نفع خود ميشنويد... حالا من هم كم كم مثل سودي از شما مردها قطع اميد ميكنم.ضرب المثلي را هميشه تكرار ميكرد كه ميگفت مردها جنسشان صاف نيست.
متين به خده افتاد و گفت : بي سواد ! ضرب المثلش اين است كه مي گويد فلاني جنسش خرده شيشه دارد !
فرياد شاد اميرحسين كه ناگهان به سويش هجوم آورد مانع اعتراض و دفاعش شد.اميرحسين كه مثل پدرش كت و شلوار دودي با كراوات نوك مدادي به تن داشت خودش را محكم در بغل او انداخت و آيلين نيز با خنده او را به خود فشرد و جون هميشه گفت : ماي هاني (عسلم !)
اميرحسين را روي پايش نشاند و از او كه نفس نفس ميزد پرسيد : چه شده ؟ چرا دويدي ؟
ـ پرهام دنبالم كرد.

sorna
03-01-2012, 04:38 PM
تو اين موقع شب داري بازي مي كني ؟ مگر نبايد خوابيده باشي ؟
ـ مامان بهار گفته امشب عروسي است... عروسي عمه من !
آيلين او را بوسيد و به خود فشرد.متين پرسيد : اين آقاي متشخص كي هستند ؟
تا خواست او را معرفي كند اميرحسين خودش به حرف آمد كه : اسمم اميرحسين است.فاميلم ساجدي.
بعد دستش را پيش آورد.متين و آيلين خنديدند و متين با او دست داد.گفت : من هم متين هستم.اين خانم شورشي چه نسبتي با شما دارند ؟
ـ هان ؟
متين خنديد و آيلين اعتراض كرد : تو عمدا طوري حرف مي زني كه كسي چيزي از حرف هايت نفهمد.ساده حرف بزن !
ـ باز شما حرف را نفهميديد افتاد به گردن من ؟!
رو به اميرحسين كرد و دوباره پرسيد: عمو .اين خانم كيه ؟
اميرحسين دستانش را دور گردن آيلين سفت كرد و گفت : عمه آيلينم است.از خارج آمده است.
متين در تلاش براي جلوگيري از خنده اش پرسيد : ا...پس آن وقت تو كي اين خانم هستي ؟
آيلين باز غريد : متين !
عمه ام . baby اميرحسين حق به جانب گفت : من
ـ ديگر چه ؟
اميرحسين لحظه اي فكر كرد و بعد ادامه داد : هاني (عسل)... ديگه ديگه... آهان ! هات(هارت-قلب ) و سوت(سووت-شيرين)عمه هستم.
هر دو از خنده ريسه رفتند.آيلن برادر زاده اش را در بغل خود فشرد و با خود تكان داد.دقيقه اي بعد اشك چشمش را پاك كرد و پرسيد : اميرحسين امشب براي عمه رقصيدي ؟
ـ نه.
ـ چرا ؟
ـ نگين با من نرقصيد.
بوسه اي براي دلجويي بر سرش زد وگفت : عيب ندارد.حالا مي خواهي با عمه برقصي ؟
چشمان پسرك خنديد.او را زمين گذاشت و او با عجله دستش را به سوي وسط مهمانهاي در حال رقص كشيد.متين به كارهاي آنها خنديد.آهو جاي آيلين را گرفت و پرسيد : كجا ؟
ـ با يك جنتلمن برقصم.
خنديد و گفت : جلوي اميرحسين كم مي آوري !
حرفش را تا زماني كه اميرحسين شش ساله شروع به رقص نكرد متوجه نشد.پسرك آنچنان خوب و بامزه مي رقصيد كه رقصيدن خودش را فراموش كرد.با خنده با او رقصيد و ناگهان گويي همه متوجه حضور آنها در گوشه ي ميدان شدند.بزرگترها و اقوام نزديك با خنده و تشويق پول و اسكناس بر سرشان ريختند.وقتي اميرحسين به سوي مادرش دويد از جيبهايش پول بيرون مي ريخت.آيلين از ته دل مي خنديد و اتفاقا از شدت خنده دل درد گرفته بود.اين را مديون برادرزاده اش بود كه براي دقايقي هم كه شده شب عروسي خواهرش را
برايش خاطره ساز كرد.
××××××××××××××××××××××××× ××××××××××××××

آيلين براي اميرحسين در ماشين برادرش دست تكان داد و از كودك كه مي خنديد جواب گرفت.آقاي ساجدي اجازه داد ماشين پسرش از آنها سبقت بگيرد.آهنگ زيبايي از راديو پخش مي شد.آيلين سرش را به صندلي تكيه داد و چشم روي هم گذاشت.هنوز آبريزش بيني داشت و گلويش مي سوخت.اگر به خاطر متين و خانواده اش نبود ترجيح مي داد روز سيزده بدر را هم در خانه بگذراند.سرماي سختي خورده بود كه به بي احتياطي اش در شب عروسي آلما برمي گشت.دو روز گذشته را در خواب و استراحت سپري كرده بود و به همين دليل آهو سر به سرش ميگذاشت كه براي فرار از دردسر تميز كردن خانه تمام مدت در اتاق خود مانده است.از وضعيت موجود اصلا راصي نبود.به خصوص كه قرار بود پانرده فروردين نيز در سر كلاس درس براي اولين بار حاضر شود.به سفارش مادر خود را كاملا پوشانده بود و براي رضايت بي بي بخور داده بود. همين طور به خاطر راحتي خيالش گذاشت مدام اسفند دود كند و به هر چه چشم بد است نفرين بفرستد.چرا كه معتقد بود او را چشم زده اند.روز گذشته پدر متين تماس گرفته و آنها را به باغشان در اطراف تهران دعوت كرده بود تا سيزده بدر را با هم بگذرانند.خوشحال از اينكه پدرش بدون ذره اي مخالفت اين دعوت را پذيرفته بود اين امر را به فال نيك گرفت.ظاهرا او تنها عضو خانواده ي ساجدي نبود كه متين و خانواده اش را افرادي محترم و دوست داشتني مي پنداشت.فقط تنها چيزي كه آزارش مي داد توبيخ با واسطه اميراشكان بود كه توسط مادر به گوشش رسانده شد.اينكه او در نبود جمشيد و در ايران نبايد با متين حتي به عنوان دوست خانوادگي آن قدر در شب عروسي آلما گرم مي گرفت. وقتي مادرش چنين چيزي را گفت و با حرف ها و كنايه هايش خود نيز بر آنها مهر تاييد زد نتوانست بر خنده اي كه بر خشم بر لبانش آمد غلبه كند.ملوك آن را به حساب تمسخر گذاشت و با ناراحتي گفت : آيلين اينجا ايران است.فاميل هم عقلش به ديده هايش است.نبودن جمشيد خود به خود باعث شايعه خوهد شد.تو نبايد با رفتارت آنها را شدت ببخشي.متين آدم خوبي است.من هم تو را مي شناسم.اما لطفا در مقابل اقوام كمي مراعات بكن !
از به ياد آوردن حرف مادرش دندان بر هم فشرد.در همان حال متوجه توقف ماشين شد.چشم باز كرد و خود را مقابل در يك باغ ديد.آهو گفت : جاي قشنگي است. دوست دارم زمستان اينجا را ببينم.
برگشت و با لبخندي نگاهش كرد.در باغ به رويشان باز شد و ماشين اميراشكان و بعد ماشين آقاجون وارد باغ شد.باغ بسيار بزرگي كه از درخت هايش حدس زد همگي ميوه باشند.آيلين پياده شد و برخلاف آهو كه با نفس عميقي هواي خوب و دلپذير را به ريه هايش كشيد ژاكتش را محكم تر به دور خود پيچيد.چشمش به خانواده ي تميمي افتاد كه براي استقبال از آنها امدند.متين لباسهاي رسمي گذشته را كنار گذاشته و به يك بلوز مردانه آستين كوتاه اكتفا كرده بود.سورمه اي و برازنده.بي اختيار ياد سودابه افتاد.چقدر دلتنگش بود.اما مطمئنا دلتنگي اش به سختي سودابه نبود.ياد بغض پشت تلفن ديروز او دلش را فشرد.خانم تميمي اجازه ي دوام اين حال را به او نداد.با مهرباني و سرزندگي كه خصوصيت اصلي خانواده ي تميمي بود آغوش به رويش گشود.آيلين با لبخندي سلام كرد و گفت : سرما خورده ام.به من نمي شود نزديك شد.
او با نگراني و ناراحتي صورت آيلين را ميان دستانش گرفت وپرسيد :عزيز دلم چرا ؟ ببينمت.صدايت هم كه گرفته است.چه بلايي سر خودت اوردي ؟
دست او را روي صورت خود فشرد و گفت : چيز مهمي نيست .دارم خوب ميشوم.
مادرش اضافه كرد : از شب عروسي آلما افتاده است.امروز هم به خاطر شما از خانه بيرون آمد.
خانم تميمي زير بازوي او را گرفت و به ملوك گفت : چشمش زدند ملوك خانم.بچه ام يك پارچه ماه شده بود.نبايد مي گذاشتي جلوي مهمانها آن طور برود.
ملوك از تعريف خانم تميمي غرق غرور شد و تشكر كرد.كنار متين مردي تقريبا چهل ساله شبيه به خود متين ديد.حدس زد نامي برادرش باشد.مثل پدر و برادرش جذاب به نظر مي رسيد.با مردها از همان فاصله و در همان شلوغي احوالپرسي گذرايي كرد تا كسي متوجه حال خرابش نشود.ساختمان ويلا روشن و دلپذير مهمانها را پذيرفت.آيلين جايي مقابل پنجره ي قدي اتاق پذيرايي انتخاب كرد تا آفتاب بهاري به تنش گرما بخشد.آقاي تميمي همراه با نامي به سويشان آمد و او را به خانم ها معرفي كرد.دومين پسر خانواده ي تميمي كه او تا آن روز ديده بود نيز شبيه پدرش از آب درآمد.آيلين متوجه شد كه نگاه او لحظه اي بيشتر بر صورتش خيره ماند.خجالت زده گفت : قيافه ي ترسناكم به خاطر سرما خوردگي است.
نامي لب به پوزش گشود و با لبخندي گفت : خواهش مي كنم خانم.اتفاقا به نظر من هم برازنده ي نام “بل“ هستيد.
صورتش آن چنان سرخ شد كه حس كرد از گونه هايش حرارت بيرون مي زند.در دل بر دخترها و متين لعنت فرستاد. به دنبال متين سربرگرداند ولي او در سالن نبود.سر به زير انداخت و تشكر نمود.دقايقي بعد وقتي مراسم معارفه تمام شد و همه در كنار هم حلقه زده و نشستند متين با ظرف شيريني همراه با خدمتكاري براي پذيرايي آمد.آهو سر به سويش خم كرد و پرسيد : چه گفت كه اين طوري قرمز شدي ؟
ـ مهم نبود.
ـ عاقلان دانند !
بهار كه كنار آنها نشسته بود پرسيد : اين يكي هم مجرد است ؟
- نه همسر و دو فرزندش انگليس رفته اند...براي تعطيلات.
آهو با شيطنت زمزمه كرد : دير به هم معرفي شديم .نه ؟
بهار خنديد و گفت : آرام تر ! مي شنوند.
با اين وجود آيلين ديد كه مشت آهو بر سينه اش نشست و با حسرت به دو برادر نگاه كرد.باز نتوانست خنده ي خود را كنترل كند.متين سربرگرداند و با محبت به هر سه نظري كرد.ظرف شيريني را مقابلشان گرفت.آيلين رد كرد.متين گفت : تكان دادن زبان نيم مني آسان تر از سر يك مني است !
آيلين با خنده اي گفت : متشكرم.نمي توانم بخورم.
متين حيرتزده پرسيد : آيلين اين صداي تو بود يا آقا گرگه ؟!
دختر ها به خنده افتادند و ملوك براي او و ديگران يك بار ديگر ماجراي بيماري اش را تعريف كرد.
.

sorna
03-01-2012, 04:38 PM
مهمانها بعد از ناهار مجلس را از حالت رسمي در آورده بودند.آقاي تميمي و آقاجون تخته نرد را در گوشه ي سالن راه انداخته بودند.خانم تميمي و ملوك نيز بدون اينكه ديگران سر از حرف هايشان در بياورند گوشه اي ديگر پچ پچ مي كردند .ولي گويي اين حالت راضي شان نكرد و براي همين به باغ رفتند.امير اشكان و نامي نيز بلافاصله جذب بحث كار شدند و آن چنان گرم صحبت كه گاه فراموش مي كردند در ساختمان تنها نيستند و بايد مراعات ديگران را بكنند . متين همراه آهو وبهار و اميرحسين شده و براي قدم زدن به باغ رفته بود.آيلين با بيني كيپ شده روي مبل نشسته و پشت به آفتاب داده بود.آلبوم عكسي را كه خانم تميمي با خود آورده بود تماشا مي كرد.در همان حال فكر مي كرد متين از كودكي بچه اي شيطان و بازيگوش بوده است و اين را ميشد به خوبي از روي حالت عكسها و برق چشمانش تشخيص داد.چشم روي هم گذاشت و آرزو كرد اي كاش مي توانست عكسي را كه متين در سال تحويل دو سال پيش در ايران و همراه خانواده اش گرفته بود براي سودابه بفرستد.متين در آن عكس يك مرد جذاب به تمام معنا بود.سودابه روز گذشته گفته بود كه منتظر بازگشت متين است تا براي ديدن هر سه دوستش به بيرمنگام برود.آيلين عكسي خانوادگي از عروسي خواهرش كنار گذاشته بود و منتظر بود به محض تحقق اولين تجربه ي حضورش در دانشگاه با نامه به سودابه بفرستد.يك نامه هم براي نيلوفر و پيمان مي نوشت كه به آدرس نيلوفر مي رفت .مي دانست كه روز هاي آغازين جدايي شان است و اين همه دلتنگي طبيعي است.اما آنچه بي قرارش مي ساخت رفتن متين بود.احساس مي كرد سايه ي حضور متين در ايران در اين چند روز برايش چون حامي و قوت قلبي است كه بتواند آرامش داشته باشد.بعد از رفتن او چه بايد مي كرد ؟
وقتي از خواب بيدار شد آفتاب روي ديوار مقابل افتاده بود.يادش نمي آمد كي خوابش برده است.همه جا ساكت بود.احتمالا تنها بود.گردنش را كه درد گرفته بود ماليد و از جايش برخاست.از بالاي پله ها نگاهي به باغ انداخت.آهو و متين را در گلخانه در حال قدم زدن ديد.از كس ديگري خبري نبود.قدم كه در گلخانه گذاشت عطر خوش گلها همراه با گرماي نسبي هوا به استقبالش آمد.متين و آهو به سويش برگشتند و او با لبخندي سلام كرد.آهو پرسيد : خوب خوابيدي تنبل خانم ؟ مطمئني اين طوري مي تواني نحسي سيزده را به در كني ؟
آيلين خنديد و گفت : نفهميدم چطور خوابم برد.
متين گفت : مريض هستي. به خاطر آن بدن ضعيفت نياز به استراحت دارد .الان حالت چطور است ؟
ـ خوبم .هواي گلخانه از بيرون خيلي گرم تر است.جلوي لرزيدنم را گرفت .بقيه كجا هستند ؟
آهو گفت : روي ايوان پشتي خانه نشسته اند . من آقا متين را به اينجا كشاندم تا گلهايشان را ببينم.رزهاي خيلي قشنگي دارند.ديدي؟ رنگارنگ هستند.
ـ قابل شما را ندارد.
ـ متشكرم.
كمي با هم ميان گلها راه رفتند و متين و آهو برايش از گلها حرف زدند . ديوار شيشه اي گلخانه امكان ديد نفضاي باغ را به آن ها مي داد.بهار و اميرحسين مشغول تاب بازي بودتد.آهو به اشاره ي آنها از گلخانه بيرون دويد و به آنها پيوست.متين نيمكت چوبي را براي خودشان كنار گلها رو به آن سه نفر گذاشت.نگاه گذرايي به او انداخت و پرسيد : مطمئني حالت خوب است ؟
ـ جز گلويم كه مي سوزد . بله خوبم.
ـ هنوز رنگت پريده است.
ـ به خاطر سرماخوردگي است.
ـ سرماخوردگي ات هم به خاطر ما است. آن شب با آن لباس و خيس عرق نبايد به استقبال ما مي آمدي.
خنديد وگفت : نه .به قول بي بي چشمم زدند.
ـ كاملا موافقم. بايد خدا را شكر كرد كه كمي بي حوصله بودي وگرنه با خنده و شادي ات حكم مرگ خودت را امضا كرده بودي !
آيلين متعجب پرسيد : من بي حوصله بودم ؟ چه كسي گفته است ؟
متين به چشمانش نگاه كرد وگفت : بعد از اين همه مدت ديگر تو را آن قدر شناخته ام كه متوجه ناراحتي ات بشوم .
ـ پس چرا من نفهميدم.كسي هم به من چيزي نگفت.
متين لبرو بالا انداخت و گفت : خوب شايد هنوز كسي تو را خوب نشناخته است . نه خودت و نه ديگران .
او خنديد و متين در حالي كه همچنان با لذت تماشايش مي نمود پرسيد : مگر عروسي خواهرت نبود ؟ پس چرا دلگير بودي ؟
آيلين پوزخندي زد وگفت : آه متين ! تا زمان امدن شما ساعت هايي را گذرانده بودم كه حتي در خواب هم قادر به تصورش نبودم.
ـ اين قدر مشتاق و منتظر من بودي ؟!
با لبخند تلخي نگاه از او گرفت و به تاب خوردن اميرحسين چشم دوخت.زمزمه كرد : دلم براي آنجا تنگ شده .براي همه چيز و همه كسش.
متين با صداي روح او را نوازش كرد و گفت : مگر خودت نگفتي كه مشتاق بازگشت به ايران هستي ؟ يادت هست مي گفتي كه از آنجا خسته شده اي ؟
ـ چرا يادم هست . اگر يك سري مسائل نبود اينجا برايم بهشت ميشد .مثل اينكه نميشود هيچ چيزي را بدون عيب داشت.هر جا يك چيزي آسايش را به هم مي زند .راستش از وقتي به اينجا آمدم حس ميكنم كس ديگري شده ام.گويي تمام اعتماد به نفس و توانايي ام را در هواپيما جا گذاشته ام و به لندن پس فرستادم.مدام متظرم كسي از گوشه اي بيرون بيايد و چيزي بگويد يا تذكري بدهد...خنده دار است.من آنجا براي يك ايرادگيري در كارهايم مي مردم و اينجا براي هر ايرادي كه گرفته ميشود ميميرم ! من سه سال پيش در ايران بودم.يك ماه زندگي كردم.اما اصلا به ياد نمي آورم كسي اين طور مرا زير ذره بين گذاشته باشد و من هم از كسي دلخور شده باشم.يعني در اين سه سال اينقدر عوض شده ام ؟ وحشتناك است وقتي فكر ميكنم كه جمشيد هم دائم به من ميگفت عوض شده ام ! اي كاش من و تو قبل از اين با يكديگر آشنا شده بوديم تا تو حالا به من مي گفتي كه اين چيزها حقيقت دارند يا نه ؟
آيلين با تاسف سر تكان داد و متين پرسيد : چه كار ميكني كه دائم به تو ايراد ميگرند يا تذكر ميدهند ؟
متين متوجه شد كه آيلين هيجان زده دندان هايش را محكم به هم مي فشارد.آيلين به زحمت تلاش كرد همچنتان در جايش بماند .اما ناآرامي اش به خوبي هويدا بود. با پوزخندي گفت : چيزهايي به من مي گويند كه گاه از شدت خشم و عصبانيت من را به خنده مي اندازد. يك حس بد در آدم به وجود مي آيد.دلت مي خواهد...دلت مي خواهد بلند شوي و سرت را محكم به ديوار سفيد جلويت بكوبي !
ـ پس دچار جنون ادواري شده اي !
به شدت اما به تلخي خنديد و ناگهان حس كرد از زير سنگيني يك تخته سنگ بر سينه اش جان به در برد.صاف نشست و گفت : بس كن متين.
ـ باشد اين طور مثل ديوانه ها نخند. بگو چه گفته اند .
براي دقيقه اي چنان به مقابلش خيره ماند كه او تصور كرد چيزي از سوالش نفهميده است .اما آيلين ناگهان گفت :سايه ي جمشيد اينجا هم دست از سرم برنميدارد.
.

sorna
03-01-2012, 04:38 PM
اخم هاي متين در هم رفت .بايد حدس مي زد كه باز موجودي به نام جمشيد در اين حال و روحيه ي آيلين دخيل است .آيلين گفت : آنجا من هنوز بر سر پذيرفتن و نپذيرفتن جمشيد با خودم درگير بودم .حالا اينجا...اينجا نمي دانم چطور و از كجا من را به عنوان نامزد رسمي جمشيد قبول كرده اند.ديوانه كننده است.مي داني من شب عروسي آلما به چند نفر گفتم كه جمشيد مسافرت كاري بود و نتوانست به ايران بيايد ؟...حتي يكي به من گفت حال شوهرت جمشيد چطور است ؟!!!...مثل يك پرنده كه از اين شاخه به آن شاخه مي پرد من هم براي فرار از اين همه سوال از اين ميز به آن ميز رفتم.جمشيد كجاست ؟ چرا به ايران نيامده .كي به ايران مي آيد ؟ كي مي خواهيم ازدواج كنيم ؟ تا كي خيال داريم نامزد بمانيم ؟ ايران مي مانيم يا به انگليس بر ميگرديم ؟... آه خدايا !
ـ چرا به آنها نمي گويي چه شده است ؟
ـ به چه كسي بگويم ؟ از اين مسئله ظاهرا فقط بايد خانواده ام باخبر باشند اما حالا تقريبا تمام نزديكان و فاميل خبر دارند.آنها به خاطر توجيه ازدواج آلما ماجراي من و جمشيد را به همه گفته اند.حالا ديگر نمي شود كاري كرد.
ـ چرا ؟
ـ راستش چون جراتش را در خود نمي بينم . وقتي خانواده ام من را با جمشيد پذيرفته اند و مي گويند كه نبايد در نبود شوهرم با غريبه ها صحبت بكنم و بخندم انتظار داري چطور با اين مسئله كنار بيايند ؟ وقتي بگويم ديگر نمي توانم با جمشيد سر كنم...نه تو نمي داني چه مي شود !
ـ بالاخره كه بايد بدانند .
ـ بله . اما آگاهي شان به نظرم چندان تاثيري در حل اين مشكل نخواهد داشت .همان طور كه فعلا آقاجون اين موضوع را مي داند و همين طور اين صفحه شطرنج دست نخورده جلوي من چيده شده است.
با تعجب پرسيد : پدرت مي داند ؟
سر تكان داد و گفت : خيلي جزئي برايش از دعواي آخر گفتم.
ـ شايد نبايد جزئي مي گفتي !
ـ نترس .براي همين جزئي هم احتمالا دستور مرگ جمشيد را صادر مي كند.
ـ پس ؟
آيلين آهي كشيد و گفت : آقا جون آدم بسيار صبوري است.با حوصله و صبر به كارها مي انديشد و بعد تصميم مي گيرد .او حالا دارد فكر مي كند.از من هم خواسته صبر كنم...اما خبر ندارد كه من ديگر نمي توانم.باورم نمي شود چند ماه پيش من تظاهرات راه مي انداختم .شب شعر و نقد كتاب مي گذاشتم.مقاله مي نوشتم و دعوا مي كردم.مناظره مي كردم...اوه ! حتما خواب بوده است.چه حوصله اي داشتم !
ـ هنوز هم همان آدم هستي.
آيلين متين را نگاه كرد و نوازش چشمانش را با جان و دل پذيرفت.نوازش چشمهاي مخملي اش را !
ـ نه نيستم . ديگر آدمي نيستم كه اگر از آسمان سنگ بر سرم مي باريد صدايم در نمي آمد و كسي از ان خبردار نمي شد.الان با كوچك ترين ناملايمتي همه از اوضاعم خبردار مي شوند ...
ـ اميدوارم منظورت از همه من نباشم !
ـ چرا تو هم مثل ديگراني !
به قيافه ي اخموي متين خنديد و گفت : بايد زودتر براي نجات خودم كاري بكنم.اين دو روز هم بايد زودتر بگذرد تا دوباره مشغول كار بشوم.بيكاري من را فرسوده و خسته مي كند.
ـ آره راست مي گويي .به تو راحتي نيامده است.برخلاف ديگران در زمان بيكاري بيشتر تحت فشار هستي .ولي تا فرصت باقي است خوب فكرهايت را بكن و تصميم خودت را يكسره بكن.
ـ براي چه ؟
متين به سختي گفت : تكليفت با جمشيد .
ـ تكليف من و او كاملا روشن است. همه چيز تمام شده و من در ايران هستم .اگر قرار به تغييري بودهمين يك ماه شرايط ساز مي شد .اين تصميمي است كه ظاهرا هر دو گرفته ايم و من از اين بابت خوشحالم.
نگاهش به بوته هاي بنفشه بود و نديد كه متين چون پرنده اي از قفس بال گشود و به بيكران هستي اوج گرفت.بالاخره درهاي رحمت الهي به رويش گشوده شده بود و او مي توانست بعد از ماه ها نفسي از سر آسودگي بكشد.بند از پاي آيلين باز شده بود و حس بد و آزاردهنده در سايه نشستن كنار مي رفت . مي توانست او هم زير نور و روشنايي بيايد.ديگر لازم نبود كه كودك احساسش را در گودال دلش به دست خود زنده به گور كند و فقط به داشتن سنگ قبري از آن اكتفا نمايد .چشم بر هم گذاشت و با تمام وجود و صميمانه پروردگارش را شكر كرد.آن قدر سبك شده بود كه پيشنهاد آهو را براي تاب سواري پذيرفت و به جمع شاد و سه نفره ي آنها پيوست.نگاه مشكوك آهو تا شب هنگام با او بود و او با سبكبالي از نگاه او مي گذشت و به خود مي گفت : من و آيلين آزاديم !
آيلين سيزده به در خود را برخلاف آهو و اميرحسين با آرامش سپري كرد و از اين بابت راضي بود .شب بعد از بازگشت به خانه آلما با
تماس خود از بابلسر خوشي آن روزش را تكميل كرد.

sorna
03-01-2012, 04:38 PM
با خستگی وارد خانه شد. ملوک جلوی تلویزیون نشسته بود. آیلین سلام کرد و ملوک با همان مهر مادرانه جوابش را داد: "سلام دخترم. خسته نباشی. کم کم داشتم نگران می شدم".
- در ترافیک گیر افتاده بودم.
- خوب عزیزم این ساعت، ساعت اوج ترافیک است. چرا تا حالا ماندی؟
- رفته بودم سری به کتابخانه های دانشگاه بزنم.
- گرسنه نیستی مادر؟
- چرا اگر یک چیز سبک باشد دوست دارم بخورم و بعد هم بروم بخوابم.
لباس هایش را همان جا درآورد و بعد از شستن دست و صورتش همراه ملوک به آشپزخانه رفت. به اتاقش که رفت، هنوز برای تعویض لباس سر کمد نرفته بود مکه آهو با ضربه ای به در اتاق سر داخل آورد و گفت: "سلام، دیر کردی".
- آره! اما مثل کلاس های ثبل اضطراب نداشتم.
- پس بگذار من خستگی ات را سبک کنم. متین زنگ زده بود.می خواست با تو صحبت کند. گفتم هنوز از دانشگاه برنگشته ای. خواست حتما به او تلفن کنی.
- مرسی.
- تلفن را برایت بیاورم؟
دوباره لبخندش پر رنگ شد و گفت: "مرسی آهو".
صدای گرم و پر انرژی متین در گوشی تلفن جاری شد که گفت: "سلام عرض شد استاد اعظم! حالت چطور است؟".
آیلین خنده ای کرد و گفت: "سلام. به شدت خسته ام".
- تبریک می گویم. کار را هم شروع کردی.
- بله. سومین روز بود.
- چطور بود؟
گویی متین مقابلش نشسته باشد، سری تکان داد و گفت: "خوب است. من راضی هستم. فقط آن طور که دلم می خواهد نمی توانم وقت روی مطالب صرف کنم. بچه ها از نظر زمانی خیلی عقب هستند. کلاس و واحد بدون استاد... مجبورم تا حد ممکن یک طرح کلی برایشان تدریس بکنم تا اگر وقت هم کم آمد، با واحد های بعدی مربروط به این درسها مشکلی نداشته باشند".
- خوب است. با بچه ها چطور می گذرانی؟
با خنده کوتاهی گفت: "انها هم مثل من و تو دانشجو هستند. با همان خصوصیات مخصوص این دوره! هشت واحد دارم. چهار واحد با دو کلاس که ظاهرا خودم کاملا گیج شده ام؛ ولی دو واحد تخصصی با بچه ها ادبیات دارم. خیلی فعال هستند. امروز دومین کلاس را با انها خوب گذراندم. چون واحد تخصصی است حاضرند کمبود وقت را خودشان جبران کنند. بچه های خوبی هستند".
- خوشحالم. امیدوارم آنها هم مثل خودت باشند تا تو را از تدریس دلزده نکنند.
- نه، در هر صورت ن دلزده نخواهم شد. این کار قنگی است. یاد گرفتن و یاد دادن.
آهی کشید و گفت: "از درس بیا بیرون. خانواده ات چطورند؟".
- خوبند. مادر سلام رساند.
- متشکرم. همسر و بچه ها نامی نیامده اند؟
- نه، فعلا آنجا مانده اند تا من هم به آنها ملحق بشوم.
لحظه ای مکث کرد و گفت: "آیلین من دارم بر می گردم. می توانم تو را ببینم؟".
حس کرد تمام خستگی روز بر تنش جذب شد و باز همان سنگینی تخته سنگ روی سینه اش نشست. با خود گفت: "باید پیش سودابه برگردد!" به زحمت خونسردی خود را باز یافت و گفت: "البته؛ اما چرا این قدر ناگهانی؟".
- ناگاهنی نیست. مرخصی ام تمام شده است.
- بله... درست است. کِی می روی؟
- فردا شب.
آه این بارش از سر تاسف و افسوس برخاست. متین پرسید: "قبل از رفتن امکان دیدنت را دارم؟".
- بله، حتما.
- فردا باید به دانشگاه بروی؟
- بله. صبح یک کار در بخش اداری دارم. بعد از ظهر هم از ساعت یک تا سه، با بچه ها، کلاس اضافی گذاشتیم. بعد از آن بیکارم.
- خوب است. من ساعت سه جلوی دانشگاه هستم.
- باشد... اما نمی خواهی اینجا بیایی؟ با خانوادهات؟
متین بلافاله جواب نداد. پس از کمی تامل گفت: "نه. ترجیح می دهم بیرون باشیم. شب باید حرکت کنم".
آیلین بانارحتی سرش را تکان داد و گفت: "البته".
- ساعت سه منتظرم باش. کاری نداری؟
- نه متشکرم. به مادرت سلام من را برسان.
- حتما. به امید دیدار.
- به امید دیدار.
گوشی تلفن برای دقایقی همان طور در دستش باقی ماند و با سوتی که می کشید گویی مغزش را سوهان می زدند. بالاخره رضایت به زمین گذاشتن ان را داد. روی تختش تاقباز ماند. زیر لب گفت: "از فردا کاملا تنهایم!".
اما قبل از اینکه یاس به او فرصت بغض بدهد فکر کرد: "در عوض فردا سودی خوشبختی اش را در آغوش خواهد داشت. باید برای هر دویشان دعا کنم. به خصوص برای سودی، تا بر احساسش ثبات یابد... من هم... من همه چیز را تحمل کردم... همین طور ادامه خواهم داد. تنها! مثل همیشه! خدا با من است... از آن گذشته، من پیش خانواده ام هستم. این طور بهتر خواهد بود. باید تکیه ام را از دوستانی مثل متین بردارم... متین!".


* * *

sorna
03-01-2012, 04:39 PM
جلوی در کلاس، آهو را منتظر دید. لبخندی به رویش زد و گفت: "اینجا چه کار می کنی؟".
- می خواهم آبرویت را سر کلاس ببرم! چطور است؟
آیلین خندید و او گفت: "کلاسهایم تمام شده اند. می خواهی منتظر بمانم،امروز با هم برگردیم؟".
- نه تو برو.
- تا سه که بیشتر نیستی. می توانم بمانم.
- مرسی آهو؛ ولی بعد از آن با متین قرار دارم. به مامان بگو که چون با متین هستم، شاید کمی دیر بیایم. پس نگران نباشد.
چشمان شیطان آهو برق زد. گفت: "تنهایی می روید خوش بگذرانید؟ ما هم دل داریم و هم شکم برای خوردن و هم زبان برای حرف زدن!".
- این را مطمئنم؛ ولی امروز را دیگر باید تنها بروم.
- خبریه؟!
به تلخی گفت: "متین امشب دارد می رود. باید از او خداحافظی کنم".
شیطنت آهو ناگهان فروکش کرد و تبدیل به یک لبخند ارام شد. به نرمی کیفش را روی شانه اش مرتب کرد و گفت: "به مامان می گویم در دانشگاه خواهی بود. این طور بهتر است؛ چون آنقدر خسته خواهی بود که حوصله نطق مامان درباره جمشید را نداشته باشی".
با محبت دستش را فشرد و گفت: "مرسی".
-you re welcome!


رفتنش را برای دقیقه ای تماشا کرد و در همان حال به خود گفت: "خدا این بار هم با من است. به جای سودی و متین، آهو را کنارم گذاشته است".
یک نظر به آن سوی خیابان کافی بود تا او را از میان صدها نفر به راحتی تشخیص بدهد. تکیه به ماشین داده و ایستاده بود. یک پیراهن آجری رنگ باا شلوار قهوه ای سیر به تن داشت. صورتش اصلاح شده، موهای سیاه و چشمانی که از صد متری هم قادر به دیدن برقش بود. یک جفت گوی سیاه در حوضی از آب زلال! شاید از نظر مردم عادی که از کنارش رد می شدند، یک مرد جذاب مثل هزاران جذاب دیگر؛ اما برای او، متین کس دیگری بود. چرا؟ نمی دانست. هیچ وقت هم به آن فکر نکرده بود. بیشتر از شش ماه از آشنایی شان نمی گذشت؛ ولی گویی یک عمر را با هم سر کرده اند. با هم زیسته و با هم بالنده بوده اند.
- چه حکمتی دارد خدایا! چرا این قدر راحت به دل ما نشست؟ چرا این قدر آسان و سریع به او عادت کرده ایم؟ چرا وجودش برایمان ضروری شد؟
آری ضروری شده بود. به یاد آورد در تمام این مدت متین از آنها دور نشده، جدا نشده است. حتی اگر خودش نبود، یادش بود، حرفش بود، صدایش بود... با خود اندیشید:
"خدایا چطور می شود حالا از او جدا شد؟ او همیشه بوده است... مثل جمشید که همیشه بوده است!... نه، نه... نه مثل او... جمشید مدتها بود که داشت تبدیل به حضوری سنگین می شد. یک حضور آزار دهنده، یک سایه که نمی توانستم از خودم جدایش کنم. خواهی نخواهی جمشید با من بود. اواخر یک حضور خفه کننده داشت! ولی متین... آرام، اما سریع آمد. موقعی که اصلا انتظارش را نداشتیم. به نرمی هم وارد جریان خروشان زندگی ما شد. آن قدر که حتی خودمان هم نفهمیدیم او آمده است... شاید من نفهمیدم. چون سودی از همان دیدار اول، او را دید و درک کرد... آه سودی من!".
صدای مهربان متین، تمام خستگی را از تنش زدود که گفت: "سلام. چطوری؟".
- سلام. مرسی خوبم. زیاد که معطل نشدی؟
- نه. چند دقیقه بیشتر نیست رسیدم.
در اتومبیل را برایش باز کرد و او نشست. خودش هم پشت رل قرار گرفت و ماشین حرکت کرد.پرسید: "کجا برویم؟".
- برایم فرقی نمی کند.
کمی فکر کرد و بعد گفت: "می رویم جایی که کمی خستگی ات رفع شود".
بعد چون همیشه با نگاه مخملی اش او را نوازش کرد و به قلب او انرژی و قرار بیشتری برای تیدن داد. گفت: "تعریف کن، از درس و دانشگاه".
آیلین هم به آرامی صحبت کرد. روز آفتابی بود؛ اما بهار شرمگین آن قدر پیش نیامده بود که خورشید هم گرمای زیادی داشته باشد.بوی خوش گلها و درختها را به ریه کشید. وقتی چشم باز کرد متین را غرق تماشای خود دید. لبخندی به رویش زد و گفت: "حال مادرت چطور است؟ چه می کند؟".
- دورادور دارد اشک می ریزد.
- چرا؟ناسلامتی ته تغری اش دارد می رود!
با گلایه اعتراض کرد: "تو دیگر چه موجودی هستی! چطور می توانی به ناراحتی مادرت بخندی؟".
- نمی خندم؛ اما تقصیر من چیست؟ نه راضی به آمدن پیش من می شوند نه رضایت به ماندنم می دهند. تو بگو چه کار کنم؟
به قطرات جهنده آب فواره ها چشم دوخت و گفت: "نظر من مهم نیست. گر چه نظری هم ندرم".
- چرا؟
- خودت می دانی که گفته ام به تصمیمات دیگران احترام می گذارم. هر کس در شرایط خاص خودش به سر می برد.
- هر کس؟ برای تو همه، هر کس هستند؟
از لحنش فهمید نااحت شده است. با دلجویی نگاهش کرد؛ و پرسید: "چرا برایت این قدر این چیزها مهم هستند؟".
- چون مدام این فکر در سرم است که چرا قلب تو طبق بندی ندارد. ههم آدمها از صاحب کافه ژیلبرت تا سودابه، همه در یک صف ایستاده اند.
- خوب چه عیبی دارد که همه را دوست داشته باشیم؟
- عیبی ندارد که همه را دوست داشته باشیم؛ اما عیب دارد که همه را یک اندازه دوست داشته باشیم!
آیلین از روی ناباوری و حیت خنده ای کرد و گفت:"با اینکه آرزو می کنم کاش این طور بود که تو می گویی؛ اما باید بگویم این طور نیست!".
بر خلاف همیشه خیلی محکم نگاهش کرد و پرسید: "جدا؟ یعنی باور کنم که از نظر تو من و جمشید یکی هستیم؟".
لبخند روی لب آیلین ماسید. گفت: "متین تو حالت خوب است؟ معلوم است چه می گویی؟". نمی دانست چه چیزی باعث شد، ادامه داد: "اتفاقا قلب من هم به قول تو طبقه بندی شده است. من هم بالاخره آدم هستم".
متین نرم شد. پرسید: "پس چرا هیچ وقت بروز نمی دهی؟ نمی گویی؟".
- امروز حرفهای عجیبی می زنی متین! چرا فکر می کنی حتما همه چیز باید به زبان آورده شود تا واقعیت پیدا کند؟
حالت مخملی نگاهش برگشت و نگاه از نگاهش بر نداشت. گفت: "برای اینکه بعضی چیزها باید حتما به زبان بیاید".
- من این طور دوست ندارم... ضمنا فکر می کردم هیچ کس نداند و درک نکند، تو که می دانی از جمشید چه کشیدم، چرا این حرف را می زنی.
متین به سویش خم شد و گفت: "ببخشید. متسفم. کمی تند رفتم . می دانم؛ اما... اما می خواستم باز مطمئن شوم".
متعجب سر بلند کرد و به چشمانش نگریست. پرسید: "مطمئن شوی؟ از چه؟".
- از اینکه هنوز هم نظرت درباره جمشید عوض نشده است و سر حر فت هستی.وقتی همچنان او را پرسشگر دید ،گفت:"گاهی خوبی زیادی تو ،باعث عصبانیت من می شود .فکرمی کردم از تو بعید نیست بخواهی باز با جمشید سازش کنی ".
ایلین گیج شده بود. پرسید:"تو چرا امروز تمام حساسیتها و عقده هایت را از من داری نشان می دهی؟".
متین خندید و گفت:"برای اینکه امروز یک تصمیمی با خودم گرفتم . گفتم قبل از رفتن تو را ببینم و همه عقده هایی را که در دلم تلنبار شده است ،خالی کنم این طوری بهتر است".
- ولی من ترجیح می دهم تمام عقده هایت را در دلت نگه داری .
- نه،دیگر امروز نمی توانم . تازه می خواهم یک چیز مهم دیگر بگویم که بر خلاف دل تو ،در دل من نمی تواند ساکت بماند . مدام دارد خودش را به در و دیوار دلم می زند تا بیرون بریزد .
لبخندی دوباره بر لبان ایلین نشست. ساکت ماند تا او حرفش را بزند . امروز ظاهرا روز او بود ،ولی متین در گفتن تامل کرد . ان چنان نگاهش می کرد گویی سیر نمی شود از طرز نگاه او ،قلبش بی اختیار بنای تپیدن گذاشت . نمی دانست چرا نمی تواند ارام بگیرد . کمی بعد وقتی بالاخره متین لب گشود ،نمی دانست چرا نمی تواند ارام بگیرد . کمی بعد وقتی بالاخره متین لب گشود ،حس کرد از بالای بلندی پرت شد . متین خیلی کوتاه ؛اما دلنشین زمزمه کرد :"آیلین ... دوستت دارم !".
.

sorna
03-01-2012, 04:39 PM
ان چنان گور گرفت که حتی هرم نفسش گلویش را سوزاند . خون داغ به سرش هجوم برد. قلبش چنان به دیواره سینه می زد که ترسید متین ان را ببیند . نگاهش را از اودزدیده بود و مغز و زبانش هر دو ناگهان از کار افتاده بود ند . نمی دانست چه بلایی بر سرش امده است و چقدر به ان حال مانده است که صدایش از ته گلویش در امد . بر خلاف چیزی که فکر می کرد ،نمی لرزید . گفت:"زمان خداحافظی با پیمان ،به او فقط گفتم برایم مثل امیر اشکان است . حالا هم به تو فقط می گویم که دلم برایت تنگ می شود ".
من به این راضی نیستم . می خواهم بیشتر از این بشنوم . چون من مثل پیمان تو را دوست ندارم ...من عاشقانه دوستت دارم ...
به نگاه بهت زده او چشم دوخت و با همان لبخندش ادامه داد :"دوستت دارم با تمام وجودم . ان قدر که نمی توانی تصورش را بکنی ".
ایلین مسخ شده بود . فقط یک جفت چشم مخملی را می دید که به او می نگریستند . یک جفت چشم به وسعت یک دنیا ،یک هستی . نگاهی مهربان ،نوازشگر،اغوا کننده ،یک جفت چشم ویرانگر،دیوانه .ملتهب . خودش بود و همان چشمها بالای قله قاف .ایستاده و سحر شده !حتما خواب می دید .حتما رویا می دید .حتما گرفتار اوهام شده بود . متین !...متین مهربان و دوست داشتنی ؟!متین دوستش داشت؟همان که با عمر دوباره داده خدا ،چشم به رویش گشود ه بود ؟همو که با نگاه اول پا در حریم قلبش گذاشته بود ؟همو که در خواب وبیداری همدم و قرینش شده بود ؟متین که با صدای اسمانی اش جانش را صفا بخشیده بود ؟متین که با نگاه مخملی اش اورا به سیر تماشای قشنگی های دنیا کشانده بود ؟متین که از او قول گرفته بود اشک نریزد و او را نیازارد ؟متین که در خطابش همیشه جانش را تقدیم کرده بود ؟...گفته بود عاشق است .گفته بود دلباخته است . گفته بود و حسد و حسرت به جانش ریخته بود .اغوش برای ارامشش گشوده و سینه اش را منزلگاهش ساخته بود . همان زمان تخم کینه زنی را که او را برای همیشه می توانست در اختیار داشته باشد ،در دلش پاشیده بود . برایش از عشق و دلدادگی خودش گفت و ...و معشوقش را عشق خوانده بود تا عقده این عشق نداشته را در دل او به وجود بیاورد . خنده ها برویش کرده و داغ نداشتن خودش را بر دلش نشانده بود.
اندیشید :"پروردگارا!با من چه کردی ؟مرا به کجا کشاند ه ای ؟!او پاداش کدام شکر من است ؟!به سپاس کدام خدمتم او را به من می دهی؟!".
صدایی در ذهنش پیچید :"صبر و تحملت زیاد است . بنی بشر را از رو می برد . منتظر باش و ببین خدا برایت چه می خواهد ".
خواسته بود می خواست فریاد بزند :"حق با توست سودی . سودی خدا برایم خواسته است ...".
اما نا گهان قله قاف زیر پایش خالی شد .
"سودی "
گرمی دستی روی سرمای وجودش نشست . نگاهش از نا کجا اباد ،به سوی دستش برگشت . دست مردانه و پر عشق متین بود. رو برگرداند و متین را با همان نگاهش دید . دستش خارج از اختیار ش از زیر انگشتان او گریخت . مگر می شد در حضور سودابه ،دست عشق او را پذیرفت ؟داشت خفه می شد . سنگینی دست نامرئی روی گلویش ،ازارش داد. بغض راه نفس نمی داد . به خود گفت:"باید گریه کنم . حالا حقش را دارم !".
اما بجای گریه نا گهان شروع به خنده کرد . اول ارام ودر دلش ...کمی بلند تر ... بلندتر...بلندتر...فریادی از خنده بود . ان چنان که از شدت خنده راه نفس برایش نماند . ان قدر خندید که اشک به چشمانش نشست . شاید هم گریه بود که با خنده همراه شد و کمی بعد بر خنده غلبه یافت . ناگهان صدای خنده اش قطع شد و او در خود شکست. صورتش را میان دستانش پنهان کرد و فرو ریخت . متین متعجب از حالات و رفتار او پرسید :"ایلین؟حالت خوب است ؟چرا این طوری می کنی؟ دوست داشتن من این قدر تو را به وحشت می اندازد ؟!".
- وحشت؟!نه به پای مرگ می کشاند ... تو را به خدا متین ،بیا دیگر حرفش را نزنیم .
این بار صدایش انچنان می لرزید گویی میان سرما و یخ ایستاده است . متین سر در گم و اشفته فاصله اشرا کم کرد و اغوشش برای بغل کردن او باز کرد . ایلین چون پرنده ای زخمی برای لحظه ای خواست دوباره سر بر سینه اش تکیه دهد ؛اما دیگر نتوانست . سودابه کنارش بود به شدت عقب نشینی کرد . اشکهایش بی صدا فرو می ریخت . متین زمزمه کرد:"ایلین تو را به خدا ...باور هایم را نابود نکن . با فرارت چه چیزی را داری ثابت می کنی ؟".
- حرفت اشتباه بود . مال من نبود .
- منظورت چیست؟من بچه نیستم . نگو که اشتباه کرده ام . چون مطمئنم کارم درست است.
- نه،نیست!فراموش کردی سودابه منتظرت است؟
متین جا خورد . پرسید:"سودابه چه ربطی به من دارد ؟".
- متین خواهش می کنم . این حرف را نزن . نمی دانم چه بلایی سرت امده است. چرا داری این حرفها را به من میزنی . حتی اگر هم یکی از ان شوخیهایت است،من نمی خواهم ان را بشنوم . نمی خواهم انچه از تو در ذهنم است خراب شود بگذار امروز هم مثل قدیم تمام شود باز می توانی پیش سودابه بروی .
این بار او با خشم غرید :"پیش سودابه بروم که چه شود؟".
او هم فریاد زد :"نمی دانم چه بشود.این را خودت باید بدانی که با احساسات او بازی کردی و حالا جلوی من نشسته ای و این حرفها را به من می گویی. تو را به خدا خرابش نکن . من همه چیز را فراموش می کنم . به سودابه هم چیزی نمی گویم . مطمئنم او را دوباره ببینی همه چیز سر جای خودش بر می گردد. می دانم دوستت دارد ...همین طور هم می دانم که تو دوستش داری ...".
- نه!به خدا نه ایلین!من تو را دوست دارم . به تو که گفتم با تمام وجود دوستت دارم ...
ایلین دست روی گوشهایش گذاشت و گفت:"نمی خواهم بشنوم".
متین با التماس دستهایش را کشید و وادارش کرد گوش بکند . گفت:"باید بشنوی . باید... میدانی چه بر سرم اوردی ؟حتما می دانی . نه کور بودی نه کر . می دانی که تو هم دوستم داری . فقط می ترسی بر زبان بیاوری ".
ایلین خود را از میان دستانش بیرون کشید و از او فاصله گرفت.
- دوستت ندارم . حالا دیگر ندارم . تو...تو می دانستی که از ازدواج بیزارم و حالا از مردها هم بیزار شدم.
- بس کن ایلین ! تو از جمشید متنفر بودی.
- نه! از همه مردها بدم می اید . از شماها که به خودتان اجازه می دهید یک زن بیچاره مثل سودی،دل به شما ببندد و در غیابش برای خودتان عشق و عاشقی راه می اندازید.
- من؟!آیلین تو را به خدا بی انصاف نباش . من کی به سودابه گفتم دوستش دارم ؟
- نگفتی؛اما نشان دادی .
- کی؟
- وقتی هر روز خدا صبح و شب در آن اپارتمان لعنتی را می زدی . وقتی اول و آخر هفته ات را با ما می گذراندی . وقتی گاه و بیگاه او را بیرون می بردی .کی؟!
- آیلین اشتباه می کنی . به خدا اشتباه می کنی . برای سودابه نبود ...برای تو بود !
همان روزی که زخمی شده بودی و سودابه دنبالت امد ه بود ،شنیدم که از جمشید چطور حرف می زدید . می دانستم احتمالا نامزد و حتی زن جمشید هستی ؛اما به خداوندی خدا دست خودم نبود . انجا کشیده شدم . صبح و شب ،وقت و بی وقت . اگر با سودابه می گشتم ،به خاطر این نبود که او را می خواستم ،باور کن می خواستم از تو برایم بگوید . تو هیچ وقت درباره خودت حرف نمی زدی .مجبور بودم از او بخواهم.
- مجبور بودی به خاطر دل خودت او را به این روز بیندازی ؟بگذاری دلگرم بشود ؟سودی که چشم دیدن شما مردها را ندارد.
- من نمی دانستم او این طور فکر می کند .
- نمی دانستی؟!نمی دانستی؟!تو حتی بهتر از خود من و سودی می دانی در دل او چه می گذرد . تو از تمام اخلاق و روحیات او با خبر بودی . چطور فکر نکردی دختری که محل سگ به هیچ مردی نمی گذارد با تو ...با تو
حرف می زند ،می خندد بیرون می اید ،تفریح می کند ؟تو چپ و راست همراهش بودی . در خانه ،محل کار ،بیرون...
حتی در لندن ....

sorna
03-01-2012, 04:40 PM
متین با کلافگی چنگ در موهایش زد . نفس عمیقی کشید و بیرون داد. سعی کرد صدایش ارام باشد . گفت:"حق با توست . من اشتباه کردم . راه درست را انتخاب نکردم . ولی آیلین من این طور نمی خواستم بشود.سودابه برای من یکی مثل پیمان بود؛مثل نیلوفر !نمی دانستم به جای نزدیکی به تو دارم دور می شوم . نمی دانستم درباره ام این قدر جدی فکر می کند ... ولی حالا دارم به تو می گویم . حاضرم هر طور که تو می خواهی جبران کنم. فقط این طور ازارم نده . به خدا دوستت دارم . چطور بگویم؟".
نگاه ملتمسانه متین دلش را می سوزاند و اشکهایش را بیشتر می کرد . چه کرده بو دند با خود ؟چه می خواستند و چه شده بود ؟از او رو برگرداند و تازه نگاهش به زن و شوهر جوانی افتاد که با کنجکاوی و نگرانی به ان دو زل زده بودند . فراموش کرده بود در خانه نیست و گوشه خلوتی هعم پیدا کرده اند ،اختصاصی نیست . هر دو فریاد زده بودند و او که حتی گریه اش را از نزدیکانش پنهان می ساخت ،در برابر غریبه ها چون عزیز از دست داده ها ،گریه
سر داده بود . مگر از دست نداده بود؟...متین را؟... خودش را؟ رو به اسمان گفت:"خدایا چرا؟".
شنید که مرد به زن گفت: "خارجی اند، گفتم که!".
می خواست فریاد بزند :"نه خارجی نیستم . ایرانی ام . ایرانی بزرگ شدم. گرچه دور از ایران بوده ام . ای کاش یادم نداده بودند که باید قدر دان باشم . ای کاش نگفته بودند باید حرمت نان و نمک را نگه داشت ....".
گویا متین هم تازه به موقعیت خود پی برده بود که بی کلام دیگری کیف او را از روی نیمکت برداشت و به سوی او امد . بازویش را گرفت و اهسته گفت:"برویم".
نگاهش کرد. حس می کرد که متین دیگر صلابت گذشته را ندارد .چرا؟او متین را شکسته بود؟بدون اعتراض سر به زیر انداخت و همراهش رفت.
صورتش را با اب سرد شست و سرما به جانش نشستو لبها و ناخنها یش کبود شده بودند . متین در ماشین را باز کرد و او نشست. رفت و وقتی برگشت لیوان چای را به دستش داد . هنوز بغض در گلویش با لا و پایین می رفت. می ترسید سر برگرداند و او را نگاه کند . حتما اشکهایش فرو می ریخت و این بار هم اختیار از دست می داد . پس فقط به لیوان چای چشم دوخت . صدای متین سکوت را شکست که پرسید :"می خواهی بخاری ماشین را روشن کنم ؟".
صدایش هنوز هم مهربان و گرم بود ؛ولی رنجی به وضوح در صدایش موج می زد که اشک در چشمان ایلین می نشاند . سر تکان داد و جرعه ای از چایش نوشید . شیرین بود . ان قدر که دل را می زد ؛اما گرمش می کرد . ان را نوشید و گذاشت سکوت حاکم باشد . به بی انتها خیره مانده بود که متوجه شد دست متین به سویش حرکت کرد . بی اختیار خودش را ان طرف کشید . دس او در هوا ماند . زمزمه ارام او را شنید که گفت:"نمی خواهی تمامش کنی ؟".
- شروع نشده بود که حالا بخواهد تمام بشود .
هنوز قادر به تکلم به زبان مادر اش نبود .
- چرا نمی خواهی باور کنی که...
ایلین وسط حرفش دوید و با لحن سردی گفت:"اعتقادی به عشق و عاشقی ندارم . خودت خوب می دانی ".
- با اینکه می دانم دروغ می گویی، ولی من تو را بدون عشق هم قبول دارم و می خواهم .
- اعتقادی به ازدواج هم ندارم .
متین به نرمی گفت:"من هم به تو گفته ام که صبرم زیاد است . ان قدر صبر می کنم که عشقم را باغور کنی و. معتقد به ازدواج شوی".
نگاه سخت و ملامتگرش را به او انداخت و گفت:"خیانت به کسی که مثل خواهرم برایم عزیز است نمی کنم ".
اخمهای متین در هم رفت و باز کلافه شد . گفت:"عزیزم دست بردار . بین من و سودابه چیزی نبوده است".
- ولی او دوستت دارد .
- مشکل خودش است....
- نه مشکل توست . اگر کمکش کردی از خواب بیدار شود ، پس باید کمکش کنی تا بلند شود و دوباره روی پایش باستد.
- چطوری؟
- برگرد پیش او . صبرت را برای او صرف کن تا عشقش را به تو ....
برای اولین بار در تمام این مدت صدای فریاد خشمگین متین بر سرش خراب شد که گفت:"بس کن!محض رضای خدا عقلت را به کار بینداز . هنوز از این همه زجر و عذابی که به خاطر دیگران کشیده ای درس عبرت نگرفته ای ؟باز هم دیگران ؟باز هم یکی دیگر ؟بازهم فداکاری ؟باور کن این فداکاری و از خود گذشتگی نیست . عین حماقت است...
نمی دانم از این دیوانه بازیها چه منظوری داری نکند داری انتقام محبت به سودابه را از من می گیری ؟اره؟حرف بزن!اره؟".
- دادنزن!نه!نمی خواهم انتقام بگیرم کمکت می کنم . به تو که دنبال عشقی و به سودابه که دنبال یک مرهم است. چرا نمی خواهی فکر کنی چه بلایی سر سودابه می اید ،اگر بداند تو درباره من و او چه در ذهنت داری؟او تمام امید و ارزویش را دارد به تو پیوند می زند . اجازه بودن و نفس کشیدن به روحش می دهد ،فقط به خاطر تو !
می خواهد زنده بماند و زندگی کند . باز هم به خاطر تو . ان وقت انتظار داری من تو را بپذیرم؟بهتر نیست بروم و او را با دستهای خودم بکشم؟این شرف بیشتری به این خیانت و هرزگی من ندارد؟
- ایلین بفهم!این خیانت نیست!چرا داری این مسئله را اینقدر بزرگ می کنی؟
- از نظر تو شاید نباشد ؛اما من ان را خیانت می دانم . تو هم اگر خیلی ادعای عشق داری ،برگرد و بگذار سودابه در کنار تو به خودش حق حیات بدهد . به خدا با او می توانی فراموشم کنی .
متین دندان روی هم فشرد و گفت:"هرگز!حتی اگر شده تا اخر عمرم منتظر بمانم ،خواهم ماند . تو نمی توانی برای همیشه من را نادیده بگیری . دیگر نمی توانی".
- نادیده می گیرم . می توانم و این کار را حتما می کنم . حتی اگر شده قسم خواهم خورد که ازدواج نکنم
- خوب در ان صورت من هم قسم تو را تکرار می کنم؛اما پیش سودابه بر نمی گردم
- خواهش می کنم.
- حرفش را هم نزن . حتی نگذار به مغزت خطور بکند .
- متین.
- همان که گفتم.
- هیچ گاه او را تا این حد سر سخت و لجباز ندیده بود . امروز چه روزی بود؟حتما همه چیز خواب بود. این همان متینی بود که در برابر هر خواسته اش ،پیشانی بر زمین می سائید ؟عصبانی و سر گشته بود . به خود تکرار می کرئد فقط امروز این طور خواهد بود . از فردا زندگی به روال عادی باز خواهد گشت. به یاد حرف سودابه افتاد که می گفت:"مردها هر قدر هم قسم بخورند که اولین و اخرین زن زندگی شان تو هستی ،باز هم بنده عادت و تنوع هستند . مثل زنها!دوباره عاشق می شوند !با خونسردی گفت:"اگر بدانم با خودت و سودابه چنین معامله ای می کنی ،مطمئن باش تخم نفرت در دلم کاشته ای . با اولین کسی که سر راهم قرار بگیرد همین جا ازدواج خواهم کرد . حتی اگر شده جمشید!".
از چشمان متین اتش حسد و تحقیر ان چنان زبانه کشید که عرق بر تنش نشاند . رگهای گردنش برجسته شد و به خوبی نبضی را که در گردنش می تپید ،دید. پیشانی اش از خشم سرخ شده بود . باورش نمی شد این مرد متین باشد . بلا فاصله به خود گفت:"اشتباه کردی دیگ حسادتش را به هم زدی...".
صدای متین از خشم می لرزید . گفت:"قسم می خوری به محض اینکه بدانم کسی به تو دست زده است ،همه چیز را به سودابه بگویم . می خواهد زنده بماند ...می خواهد خودش را بکشد".
وحشت زده گفت:"تو این کار را نمی کنی . نمی توانی اینقدر نفرت انگیز باشی".
پوزخند او بر لبش نشست و گفت:"خودت این طور دوست داری . همه چیز دست توست. یا شجاعت به خرج بده و احساس واقعی ات را به زبان بیاور...یا ان قدر صبر می کنم که شجاعت را به دست بیاوری".
ملتمسانه دست به دامنش شد و گفت:گمتین تو را به خدا بیرحم نباش . بگذار سودابه مزه زندگی واقعی را بچشد".
- بین من و سودابه یکی را انتخاب کن
- متین نمی توانم . به خدا نمی توانم. چرا عذابم می دهی ؟تو عاشقی؟واقعا عاشقی؟عشق این است؟عشقی که ادعایش را می کنی؟از عشقت متنفرم متین!نگذار به تو شک کنم . خواهش می کنم...
- تازه شک کنی ؟!تو شک داری!اگر نه اینطور مرا با سودابه معاوضه نمی کردی !وقتی به سویش برگشت ،به خوبی اشکی را که در چشمش نشسته بود ،دید . مخمل نگاهش ویرانش کرد. سرش را میان دستانش گرفت وگفت:"من را به خانه ام ببر !".
آفتاب غروب کرده و شب از راه رسیده بود . از ماشین پیاده شد. می خواست در را ببنددو برود ؛اما نتوانست. سر خم کرد و گفت:"سفر خوبی داشته باشی. امیدوارم خبرهای خوب بشنوم . خدا حافظ ".
متین فقط یک لبخند غمگین به رویش زد و گفت:"من دوستت دارم ".
ایلین دیگر منتظر نشد . در اتو مبیل را بست و زنگ خانه را فشرد . با وجود اینکه در حیاط را هم بست ،هنوز صدای حرکت ماشین او را نشنیده بود. با قدم های بلند و لرزان وارد خانه شد. بی توجه پله ها را با لا دوید . از پنجره اتاق الما بیرون را نگاه کرد . رفته بود ... روی تخت قدیمی آلما نشست . در حالی که سر تا پای وجودش می لرزید . صدای بی بی را از طبقه پایین شنید که او را می خواند . بالای پله ها ایستاد و جوابش را داد. بی بی گفت:
"ننه ،ایلین،غذا برایت گرم کنمیا چای می خوری؟".
با خستگی گفت:"هیچ کدام بی بی خسته ام. می خواهم بخوابم".
- پس مگر خانه دایی تان نمی روید ؟خانم و اقا منتظرند شما هم انجا بروید .
- گفتم که بی بی می خواهم بخوابم . سرم درد می کند .
به اتاق خودش قدم گذاشت . لباسهایش را دراورد و روی تختش انداخت . سر در بالش فرو برد و از ته دل گریست. برای همه چیزهایی که از دست داده بود . برای متین ...برای خودش ...برای سودابه .

sorna
03-01-2012, 04:40 PM
متین همان شب از ایران رفت و تازه ان زمان بود که او فهمید متین چقدر برایش ارزشمند بوده و چه جایگاهی در قلبش به خود اختصاص داده بود . دو هفته بعد از ان بود که نامه سفارشی سودابه به دستش رسید . نامه ای که از جهت سودابه به او اجازه زندگی دوباره داد . سودابه با شادی تمام برایش نوشته بود متین از چند روز پیش خود را به لندن منتقل کرده و در بیمارستان انجا مشغول به کار شده است. دلش ارام گرفت؛اما نتوانست بر خشم و دل آزردگی اش از متین غلبه کند . می دانست متین این بار هم به حرف او گوش خواهد داد ؛اما چیزی در ته قلبش از این اطاعت او می خروشید و فریاد می کشید... دیگر خواب و خوراک نداشت . دلش بهانه او را می گرفت و بی تابی می کرد . نمی دانست اعتراف متین چنین او را از خود بیخود کرده است یا شناخت و درک احساسی که در تمام این مدت نسبت به او در قلبش ریشه دوانده ،ولی او بی توجه از کنارش می گذشته است؟بارها خودش را نفرین کرد که چطور توانسته است به این راحتی او را به انگلیس و پیش سودابه بفرستد . از دست دادن او خارج از توانش بود؛اما هر بار به خود دلداری می داد:"به خاطر سودی !به خاطر خود متین !من دیوانه شده ام . همه این چیزها خواب و خیال است. به خاطر اینکه تازه از احساس او با خبر شده ام و به خودم تلقین می کنم که من هم دوستش دارم ...علاقه من به او صرفا به خاطر عادت است. از سر محبت و دوستی است. من متین را نمی توانم به عنوان یک همسر ،یک عشق بپذیرم . چون اعتقادی به ان ندارم . من با محبت دوستانه او هم قادرم به زندگی ادامه بدهم،اما سودابه ،نه!من به همان دوستی اش قناعت می کنم . چون نمی خواهم درگیر احساسات بشوم. نمی خواهم پای هیچ مردی را در زندگی ام باز کنم . همه انها مثل همدیگر هستند . همه ادعای عشق دارند؛ولی یکی مثل جمشید وابستگی را بر عشق ترجیح می دهد و یکی چون متین برای اقناع دل خود از روی جنازه دیگران رد می شود . نه ...او هم فراموشم می کند . مثل جمشید با ان همه دلدادگی و استقامت !".
برای گریز از این تفکرات دوباره خود را درگیر کارهای دانشگاهی کرد. با تمام وجود برای دانشجویانش کارمی کرد.
صبحها همراه پدرش از خانه خارج می شد و عصرها نزدیک غروب آفتاب به هنگام شلوغی خیابانها و خستگی مردم به خانه بر می گشت. خودش را در دانشگاه انقدر خسته می کرد که شبها فقط فرصت خوردن شام را پیدا کند و به رختخواب برود . با تمام وجود می خواست با افکارش برای تمرکز روی متین مقابله کند. خدا را شکر می کرد که اگر این اتفاقها بر سر او اید ،حداقل این توان را هم به او داده است که بتواند همه را در دل خود پنهان کند و ان چنان زندگی کند که کسی متوجه مشکلاتش نشود . ارامش ذاتی خودش هم در میان بی تا ثیر نبود . این چیزی بود که خودش خواسته بود و باید به خود تلقین می نمود تا بتواند تحمل کند.باید سوختن و ساختن را با تمام وجودش درک می کرد وبا ان خو می گرفت . از این پس به ان بسیار احتیاج داشت .
.
.

sorna
03-01-2012, 04:40 PM
جمشید با بی توجهی خود ،سوهان دیگر روحش شده بود . حالا دیگر بیش از پیش مطمئن بود که جمشید دست از تلاشهای قدیمش کشیده وبا این حقیقت که انها برای زندگی زناشویی مشترک ساخته نشده اند ،کنار امده است. وقتی مادرش نیز از طریق اقاجون از مسئله پیش امده بین او و خانواده جمشید با خبر شد،ایلین متوجه گردید که همه درها به روی پدرش بسته شده اند که او دیگر سکوت را جایز ندانسته است. ملوک با هراسی که در نگاه و رفتارش به خوبی نمایان بود،وادارش کرد تا همه جزئیات روابط خودش با جمشید و خانواده اش را تعریف کند. ان روز نیز ،برای چندمین بار چنان زجر و فشاری را به خاطر جمشید تحمل کرد که بیش از گذشته از او متنفر شد. مثل کسی بود که کم کم مستی خواب از سرش می پرد و متوجه می شود که چه کرده و چه چیزها از سر گذرانده است . به متین حق می داد که او را احمق بخواند . احمق سمجی که در تلاش برای رسیدن به خواسته دیگران است؛انهم با فدا کردن خود . جای که این فداکاری به عنوان یک وظیفه و امری محقق مشتبه شده است. همان طور که مدتها پیش انتظار ش را داشت عکس ا لعمل مادرش فقط ترس از آبروریزیبود،گرچه به شدت خود را کنترل می کرد تا چیزی بروز ندهد . وقتی اقاجون هم وارد اتاق او شد و گوشه ای نشست،از دیدن چهره های انها شرمنده شد . سر به زیر نشسته ومنتظر شنیدن کلامی بود . کلامی که مادرش به زبان آورد،چیزی نبود که او انتظارش را داشت. ملوک گفت:"دیروز اقاجونت با جمشید تماس گرفته و صحبت کرده است".
متعجب سر بلند کرد و به مادرش نگریست . او ادامه داد:"جمشید گفته تو را هنوز دوست دارد و می خواهد با تو ازدواج کند...".
خشکش زد . خندهاش گرفته بود،اما نخندید . چطور می توانست بخندد وقتی پدر و مادرش آن طور داشتند برای حفظ زندگی او تقلا می کردند؟ بی اختیار زیر لب زمزمه کرد:"حدس می زدم".
- ببین دختر م دعوا بین زن و مردی پیش می آید . اصلا وقتی دو نفر می خواهند زندگی مشترک را شروع کنند ،مدتی طول می کشد اخلاق همدیگر دستشان بیاید . این طور دعواها طبیعی است.
سر به زیر انداخت و گفت:"مامان من و جمشید از بچگی با هم بزرگ شدیم . می دانم او چقدر آدم مهربانی است و اگر او نبود شاید من حالا این موفقعیت را نداشتم . به خاطر حمایت او بود که اقا جون با خیال راحت گذاشت در انجا بمانم. من تا اخر عمر مدیون اوو خانواده اش هشتم. اما ...اما بعد از ان دعوا و گفتن و شنیدن ان حرفها ...ما تا به ان روز با هم دعوا نکرده بودیم . بحث می کردیم ،اما دعوا نه . من را ببخشید . ما مان ،اقا جون ،می دانم چقدر کار اشتباهی کرده ام ؛ولی باور کنید مجبورم کردند . من می خواستم به جمشید این امکان را بدهم که از زندگی اش راضی باشد. اما...".
دوباره حس ازار دهنده گناه و عذاب در جانش زنده شده بود. او هرگز نمی خواست و نخواسته بود که با عث ناراحتی کسانی بشود که ان قدر دوستش داشتند . پدر و مادرش حتی خود جمشید . مگر نه اینکه هر کاری که از دستش بر می آمد ،انجام داده بود ؟ولی حالا همه چیز به هم ریخته بود.
- اما دخترم این طوری هم که نمی شود .
بله،نمی شد. خودش هم این را خوب می دانست.گفت:"با اینکه جمشید دیگر هیچ راه برگشتی نگذاشته است،اما حاضرم به خاطر شما دوباره او را قبول کنم. من این را به شما می گویم تا فکر نکنید من دختر بدی هستم و جواب خوبیها را این طور می دهم . اگر جمشید قبول کند با خانواده اش به ایران بیاید و همان طور که رسم است با شما صحبت کند،من این بار هیچ مخا لفتی نخواهم کرد. حتی حاضرم اگر شما بخواهید به انگلیس برگردم؛اما باید قبول کند که جریمه تعهد من را بدهد یا حداقل قسمتی از ان را بپردازد ".
سکوتی بر اتاق حاکم شد . کسی چیزی نمی گفت. اگر جمشید اینجا بود تا پیشنهاد او را بشنود... چرا این قدر کوتاه می آمد ؟چرا نمی توانست این احساس دین لعنتی را کنار بگذارد؟ولی مجبور بود به خانواده اش ثابت کند . حتی اگر کاملا تصمیم خودش را گرفته باشد. جمشید غرور واحساس او را می کشت. او را خرد می کرد . چطور می خواست با او زندگی کند؟ولی مطمئن بود عقب نخواهد نشست. اقای ساجدی نفسش را به ارامی بیرون داد و گفت:"اگر سر جمشید به سنگ بخورد ،مرد خوبی است".
قلب ایلین در سینه اش می طپید . این کلام پدرش یعنی او هنوز جمشید را می تواند به عنوان دامادش قبول کند. به خود گفت چطور می تواند به زندگی مشترک فکر کند،وقتی تا این اندازه از ازدواج متنفر شده است. عاقبت این زندگی سوختن و ساختن بود...یا شاید هم طلاق .
اقاجون بود که پرسید:"او را دوست داری؟".
ایلین هیچ نگفت. چرا باید به دروغ به انها اطمینان می دادو اگر می خواستند مانع آبرو ریزی شود قبول می کرد ،ولی لازم نبود دروغ بگوید . اقاجون صدایش کرد و وادارش نمود تا جواب بدهد . سر بلند کرد ؛اما نگاهش را از او دزدید . گفت:"فقط مدیونش هستم . آنهم به خاطر حمایتش نه به خاطر پولهایی که می گویند برای من خرج کرده اند من بورسیه بودم . پول شما را داشتم . خودم کار می کردم ...اقا جون انها نمی آیند . باور کنید . خاله و عمو فقط بهانه می خواستند که بتوانند جمشید را راضی کنند که من نمی توانم عروسشان باشم و با دعوا ... تقصیر من نبود . به خدا تقصیر من نبود . من هر کاری که شما بگویید می کنم . اگر جمشید بیاید ،همراهش می روم و درسم را باز در انجا ادامه می دهم . ولی اگر بیاید".
- وقتی دوستش نداری چطور می خواهی با او زندگی کنی؟
- حاضرم به خاطر شما این کار را بکنم.
باز سکوت شد. چشمش به اهو افتاد که به در گاه تکیه داده و غمگین نگاهش می کرد. از کی انجا بود ؟متوجه حضورش نشده بود؛اما نارا حت نشد . بالا خره این حق او بود که بداند چه بلایی سر خواهرش آمده است . به خصوص جایی که ممکن بود آینده او هم زیر سوال برود. اقا جون ضمن بر خاستن از جایش گفت:"زندگی چیزی نیست که فقط به خاطر ادای دین بخواهی آن را شروع کنی و بعد ادامه بدهی. تا احساس ارامش واسایش روحی نداشته باشی زندگی،زندگی نخواهد شد مادر".
پدر و مادرش با نگرانی که هنوز بر چهره شان بود،اتاقش را ترک کردند . روی تختش همهن جا که نشسته بود ،دراز کشید و چشم روی هم گذاشت. سعی کرد بغضش را فراموش کند و دیگر نگذارد هیچ اشکی ریخته شود . اهو سکوت را شکست و پرسید:"واقعا می خواهی با کسی که دوستش نداری زندگی کنی؟می توانی با چنین آدمی که تعریفش را کردی زندگی کنی؟".
بدون اینکه چشم باز کند گفت:"او نمی اید. چنین کاری نخواهد کرد . قول می دهم ".
مکثی کردو بعد ،از سنگینی حضور اهو بیش از پیش تحت فشار قرار گرفت. زمزمه کرد:"می شود تنهایم بگذاری ؟".
اهو دستپاچه گفت:"آره . ببخشید".
ایلین هیچ شباهتی به زنان و دخترانی که اهو می شناخت نداشت. بر خلاف دیگران در چنین مواقعی نیازی به کسی نداشت تا دلداری اش بدهد ،یا حرفی بزند که با عث آرامشش شود . گاهی از صراحت خواهر بزرگ ترش جا می خورد؛اما مطمئن بود که این طور رفتار ها و عکس العملها یش نه از روی خشم و اکراه ،بلکه از روی عادت است. عادتی چهارده ساله . ایلین دختری بود که به ایستادن روی پاهای خودش عادت کرده بودتکیه گاه نمی خواست.

sorna
03-01-2012, 04:41 PM
مدتی طول کشید تا جمشید تماس گرفت و به بهانه اینکه فعلا سرششلوغ است و نمی تواند دست از کارها یش بکشد جوابی دو پهلو به خانواده او داد. وقتی ملوک این مطلب را به ایلین گفت،از چهره گرفته پدر و مادرش متوجه شد که انها هم منظور پشت کلام جمشید را فهمید ه اند . ایلین زمزمه کرد :"کار بهانه است. خاله و عمو سر حرفشان مانده اند و جمشید به این بهانه فکر می کند فرصتی به دست می اورد تا انها را راضی کند . من را ببخشید اقا جون ؛ولی خواهش می کنم دیگر از من چیزی نخواهید . من در مقابل شما دوباره به او فرصت دادم تا شما هم ببینید که جمشید نمی تواند به تنهایی تصمیم بگیرد . امیدوار بودم حد اقل به خاطر حرفی که زده است ،از شما خواهش کند رضایت بدهد بون خانواده اش بیاید ؛ولی...".
جمشید با کاری که کرد ،خودش را کاملا عقب کشید. ایلین سر خورده تر از پیش بر تصمیم خود برای کنار گذاشتن جمشید صحه گذاشت. دیگر جای هیچ امیدی نبود. ای کاش فقط خانواده اش مطرح نبودند. نگرانی از وضعیتی که آیلین در آن قرار گرفت، چیزی نبود که پدر و مادرش انتظارش را داشته باشند. احساس میکرد به نوعی امید به این دارند که شاید برخلاف گفته او، جمشید واقعا گرفتار کارهایش باشد. اما او طاقت بازی کردن نقش جمشید در میان اقوامش را نداشت. دیگر نه جمشید و نه هیچ مرد دیگر. به آنها هم این مطلب را گفت. اگرر تا به امروز قلبش به خاطر هیچ مردی نتپیده یا مجبور به سکوت شده است، از این پس هم می تواند به این وضع ادامه بدهد. همان طور که جمشید اعتمادش را نسبت به مردان دیگر از بین برد، متین هم عشق را زیر سوال برد. مردی که خودش را عاشق و واله معرفی کرد... و بود. حقیقتا بود. منصفانه که به گذشته نگاه می کرد، دلش سوخت.
اولین ضربه را به پیکر توهم به وجود آمده در اذهان اقوامش، یک ماه بعد وارد کرد. زمانی که با پرسشهای گاه و بیگاه و آزار دهنده از او درباره جمشید می پرسیدند؛ زمانی که با موذیگری و حسادت عمدا او را با سوالاتشان تحقیر می کردند و بر رنجش می افزودند. هیچ کس از شکست ازدواج صورت نگرفته آن دو حرفی نمی زد. پدر و مادرش خوب می دانستند که چه اتفاقی می افتد؛ ولی برای فرقی نداشت. می خواست کا را تمام کند. خسته شده بود. از انگلیس گریخته بود تا در ایران به آرامش برسد؛ اما دریغ از یک روز آرامش. وقتی زن عمویش با شیرین زبانی و شیطنت گفت: "آیلین! کم مانده خاله بشوی، پس خودت ان شاء الله کی رخت عروسی به تن می کنی؟"، با نگاهی به مادرش، لبخندی مصنوعی بر لب آورد و گفت: "عروس شدن من چه ارتباطی به خاله شدنم دارد؟".
زن عمویش خندید و گفت: "آخر می خواهیم شیرینی هر کدام را جدا بخوریم. این جمشید پسر سوخته چرا نمی آید و خون به جگرمان می کند؟".
از اصطلاح خاله اش خنده تلخی کرد. حرفی که در طول این مدت بارها و بارها از مادرش و اطرافیان شنیده بود. مادر با چشم و ابرو اشاره کرد که محلش نگذارد؛ اما او گفت: "زن عمو چه کار به جمشید داری؟ مگر ماجرای جمشید بین شما تمام نشده است؟".
ملوک لب گزید و آهو باز با شیطنت نگاهش کرد. زن عمویش متعجب پرسید: "چه ماجرایی؟".
پا روی پا انداخت و با آرامش گفت: "اینکه جواب خواستگاری جمشید را "نه" دادم؟".
دید که چشمان زن بیچاره چطور گرد شد و روی دستش زد.
- وای خدا! چه می گویی آیلین؟ مگر جمشید نامزدت نبود؟".
- - نه آن طور که شما فکر می کنید. جمشید خواستگار من بوده است. از دو سه سال پیش. من هم جواب رد به او دادم؛ چون باید به ایران بر می گشتم و پیش خانواده ام زندگی می کردم. محل کارم هم اینجا بود. متاسفانه جمشید موقعیت شغلی اش را نمی تواند با آمدن به ایران به خطر بیاندازد. برای همین خود به خود این ماجرا کنسل شد.
آن شب پدرش به شدت با او برخورد کرد و غضب آلود گفت: "مادر اینجا ایران است! خودسر نمی توانی کاری بکنی. تو همین الان هم به اندازه کافی سر زبانها هستی. از فردا کوس رسوایی ات را سر هر کوی و برزن می زنند...".
بعد زیر لب غریده بود: "خدا لعنتت کند جمشید. پسره هردنبیل!".
بدون اینکه متوجه منظور پدرش از حرفهای آخرش بشود، گفت: "اما آقاجون تا کی باید این بازی را ادامه بدهیم؟ به خدا قسم فقط به خاطر شماست که از ماجرای آن دعوا و جمشید ناراحت هستم. من خسته ام. دیگر نمی توانم با جمشید سر کنم. آدمی که نمی تواند به تنهایی برای خودش تصمیم بگیرد، چطور می تواند یک زندگی را اداره کند؟ خواهش می کنم ماجرای جمشید را تمام شده بدانید. تا زمانی که شما حرفی نزنید همه از من انتظار دارند که جوابگوی کارهای جمشید باشم. آقاجون من که اشتباهی نکرده ام. قول ازدواج به آدمی داده ام که حالا می بینم کسی نیست که بتواند زندگی را اداره کند. حق عقب گرد ندارم؟".
- چرا؛ اما نه این طور که آبروی خودت را ببری.
- باشد از این به بعد من هیچ حرفی نمی زنم. ولی خواهش می کنم شما کاری بکنید. که دیگر کسی درباره جمشید حرف نزند. اقاجون من زود به ایران آمدم تا راحت زندگی کنم؛ اما تا امروز خبری از آرامش نیست.
کسی دیگر چیزی نگفت و آیلین به اتاقش برگشت.

sorna
03-01-2012, 04:41 PM
صحبت جمشيد در خانه شان كم كم داشت رنگ مي باخت.اما هنوز گاه و بيگاه شايعاتي كه وجود داشت به گوشش مي رسيد و از شنيدن برخي از آنها مو بر تنش راست مي شد.اما هميشه مي خنديد .نمي گذاشت كسي بداند اين حرف ها چه بلايي سرش مي آورند.مطمئن بود كه سونا با وجود اينكه در ايران نيست از طريق كساني كه در ايران دارد بيكار نمي نشيند .و قتي شنيد كه پشت سرش گفته اند به خاطر فعاليت هاي سياسي از انگليس اخراج شده و دانشگاه ايران هم فقط به خاطر فعاليت سياسي و حمايتش از برنامه هاي داخلي كشور او را با وجود نداشتن مدرك دكتري قبول كرده است تمام حدس هايش به يقين مبدل گشت.ولي چاره اي نبودجز خنديدن و بحث نكردن بر سر آنها. دانشگاه به اندازه ي كافي مي توانست وقتش را پر كند .حتي اگر تدريس نداشت مي توانست به كارهاي مطالعاتي برسد .گستردگي امكانات ارتباطي و اينترنت اين امكان را به او مي داد از ايران نيز هم چنان به همكاري هاي خودش با موسسات تحقيقاتي در انگليس ادامه بدهد.دانشجويانش نيز كم كم او را به عنوان يك استاد پر جذبه اما خوش اخلاق و دوست داشتني پذيرفته بودند.رابطه ي دوستانه اش با آنها باعث شده بود نام تك تك شان را بداند .چيزي كه به گفته ي آهو به ندرت در ميان استادها ديده مي شد و از همه مهمتر شعر هايي كه به زيبايي دكلمه مي كرد و دانسته هايش را در ذهنها تزريق مي نمود .همه و همه دست به دست هم داده بودند تا علاقه ي دانشجويان را نسبت به او بيشتر كنند.بدون اينكه بداند به راحتي به پايان ترم نزديك مي شد و او حتي متوجه گذر زمان نمي شد. وقتي به خود آمد تير ماه شروع شده و او با برگه هاي امتحاني در خانه اش بود.نمرات بچه ها كاملا راضي كننده بود .به عنوان اولين ترم تدريس تجربه ي فوق العاده اي را پشت سر گذاشته بود .بيستم تير ماه بود كه پيمان و نيلوفر با او تماس گرفتند و او بعد از سه ماه صداي آن دو را مستقيم شنيد.آنها خبر دادند كه برنامه ي ازدواجشان را براي شهريور تنظيم كرده اند .پيمان پيشنهاد كرد اگر حاضر است دعوت آنها به جشن عروسيشان را قبول كند از حالا برايش دعوت نامه بفرستد .دوست داشت برود اما مي دانست كافي است آنجا برگردد تا همه ي آنچه ساخته است ويران شود .از متين مي ترسيد .از خودش مي ترسيد .سه ماه بود كه متين رفته و او به ندرت شب و روزي را بدون يادش گذرانده بود .به شدت دلتنگ و تشنه ي ديدار او بود... و سودابه. حالا ديگر ديدن سودابه هم در گرو ديدن متين بود.نمي توانست نزديك سودابه بشود . چون حتما متين مي فهميد .آن طور كه سودابه برايش در نامه ها مي نوشت متين همان برنامه ي قديم را با او داشت.به ديدنش مي رفت .مشكلاتش را حل مي كرد.مواقع تنهايي بهترين دوست و نديمش بود.همه ي اينها را با فشار مي بلعيد و آرام مي ماند.از خط به خط نامه هاي سودابه شادي و رضايت را مي خواند.شور زندگي دوباره به سودابه برگشته بود.همين براي ادامه دادن كافي بود.حالا با ياد آوري همه ي اين چيز ها چطور مي توانست دوباره عازم انگليس شود ؟ مجبور شد پيشنهاد پيمان و نيلوفر را رد كند اما در عوض بخواهد آنها ماه عسلشان را در ايران سر كنند. اين هم از طرف آن دو ممكن نبود چون از قبل برنامه ي ماه عسلشان را ريخته بودند . مثل اينكه مقدر بود دوري ادامه يابد. آلما به محض اطلاع از پايان يافتن برنامه ي درسي و امتحاني دو خواهرش همه ي خانواده را به شمال دعوت كرد. آقا جون و اميراشكان نمي توانستند مدت زيادي از كارهايشان در تهران دور بمانند . در نتيجه بهار و مادرش هم نمي خواستند همسرانشان را تنها بگذارند.آلما با سرخوردگي به گذراندن تعطيلات يك هفته اي با آنها رضايت داد مشروط بر اينكه دو خواهرش بدون هيچ بهانه اي پيش او بمانند .آيلين از خدا مي خواست براي مدتي از تهران دور باشد.به خصوص بعد از ماجرايي كه روزهاي آخر تير برايش اتفاق افتاد. اميراشكان پيشنهاد كرده بود روز جمعه را با هم در آبعلي بگذرانند .بهمن و شكيلا و روژان بچه هاي خاله اش هم قرار بود همراه آنها بروند.اما درست در لحظه ي آخر بهمن از آمدن انصراف داد . همه به شدت تعجب كردند .چون بهمن اولين كسي بود كه از اين پيك نيك استقبال كرده و به آن راي داده بود.حالا نيامدن بدون دليل و عذر موجهش جاي سوال داشت .به هر حال آنها پيك نيك را بدون بهمن رفتند و جاي او را خالي كردند .اما وقتي برگشتند خبرها از طريق آهو به گوشش رسيد كه دعواي سختي بر سر او بين خانم جان و خاله ي بزرگش و همين طور مادرش اتفاق افتاده است.آهو برايش با خشم و حرص گفت كه : آدم احمق كه شاخ و دم ندارد . خاله مان يكي از اين احمق هاست.من از اول هم حدس مي زدم همه ي اين آتش ها از گور اين خاله بلند مي شود.بهمن بيچاره كه داشت خوش و خرم با ما برنامه مي ريخت.خاله اين بلبشو را راه انداخته بود كه بهمن نزديك تو نشود .
متعجب و سردرگم پرسيد : منظورت چيست ؟
آهو لحظه اي نگاهش كرد و گفت :متوجه نشده بودي كه در مهماني خان دايي بهمن چطور دست از تو نمي كشيد و به هر بهانه اي مي خواست سر صحبت را باز كند ؟
ـ چرا اتفاقا متوجه شدم.حتي ديدم كه سوالاتي هم درباره ي جمشيد مي كند.براي همين بود كه از دستش فرار كردم.
ـ بهمن ظاهرا خيالاتي در سرش دارد.
ـ يعني چه ؟
بعد با بهت خودش به خودش جواب داد .نيازي به توضيح آهو نيست .آهو نيز با تماشاي قيافه ي رنگ باخته ي او فهميد كه خود آيلين ماجرا را تا آخر خوانده است .با ناراحتي گفت : بهمن به خانم جان گفته است با مادرش صحبت كند.خاله هم بعد از كلي اين طرف و آن طرف كردن زبانش گفته جرات ندارد روي زندگي پسرش قمار كند .چون تو سه سال با جمشيد نامزد بودي.آنجا هم ايران نيست ! اگر جمشيد نامزدي اش را با تو به هم زده و تو ايران هستي از كجا معلوم كه ...
ـ بس است.بقيه اش را فهميدم.ديگر نمي خواهم بشنوم .
مي توانست خودش بقيه اش را باز تا آخر بخواند .تازه مي فهميد چرا اين قدر در مهمانيها نگاه هاي زناني كه پسرشان با او همكلام مي شود دو دو مي زند.چطور تا حالا متوجه ترس آنها نشده بود ؟ جمشيد علاوه بر نابود كردن سه سال از زندگي او و شكنجه دادنش زندگي آينده اش را هم لگدمال كرده بود .چطور توانسته بود ؟
در چنين وضعيتي باز هم دور بودن از تهران براي فراموش كردن وقايع هديه ي ارزشمندي بود.گرچه بعد از آن سعي كرد يادش بماند كه در هيچ شرايطي به هيچ يك از جوان ها نزديك نشود .آلما و آهو دو خواهرش تنها كساني بودند كه به آنها نياز داشت تا دوباره به آرامش برسد.بعد از بازگشت خانواده اش هر سه روزها را به خوشي مي گذراندند و آيلين سعي مي كرد مثل گذشته گوش و چشم به شنيده ها و ديد ه هايش ببندد. مادر طبيعت آغوش به رويش باز كرده بود تا به او آرامش بدهد.
دوازدهم شهريور ماه خانواده ي دايي اش در بابلسر به همراه دختر ها برايش جشن تولدي برپا كردند كه باعث شادي اش شد .خانواده اش هم از تهران آمده بودند و شبي به ياد ماندني را برايش به وجود آوردند.گرچه اگر نگاه مادرش نبود احساس بهتري پيدا مي كرد. ملوك با ديدن بيست و شش شمع بر روي كيكي آهي پنهاني كشيد اما نه از چشم خود آيلين دور ماند و نه از چشم پدرش. در تمام مدت جاي خالي سودابه و نيلوفر را حس مي كرد.به ياد آورد سال گذشته چطور روز تولدش را فراموش كرده بود و مي خواست تا آخر وقت با بچه ها كار كند.اما وقتي سودابه و نيلوفر دنبالش امدند بچه ها برايش دم گرفتند و برايش تولدت مبارك خواندند. دو روز بعد همراه خانواده به تهران برگشتند. بي بي در خانه با يك بسته براي او منتظرش بود. آن را در اتاقش گذاشته بود. آخر وقت هنگامي كه به اتاقش رفت و بسته را روي ميز ديد تازه به ياد اورد كه از ساعتي پيش مي خواست براي ديدن آنها بيايد.با كنجكاوي به سراغ بسته رفت.از انگليس بود.لندن. با ديدن آدرس سودابه لبخندي بر لبش نشست.مطمئن بود هديه تولدش را برايش فرستاده است.با دقتي كه براي ارام باز كردن جعبه داشت بالاخره آن را گشود.وسايل داخل جعبه شامل دو نوار كاست با دستخط سودابه روي برچسبش. جديدترين سي دي هاي دو خواننده ي محبوبش به همرا دو بسته ي كوچك و بزرگ جداگانه و همين طور يك سري عكس بود. هيجان زده شده بود و نمي دانست اول سراغ كدام يك برود.بسته ي كوچك را باز كرد چشمش به يك گردن بند فيروزه افتاد.فيروزه...سليقه ي هميشگي و سنگ محبوب سودابه . اما بسته ي ديگر يك كيف پول شيك چرمي بود.اين ديگر نفسش را بند آورد.نمي توانست حتي فكرش را هم بكند كه سودابه چنين هديه ي گرانقيمتي برايش بفرستد. بي اختيار ضربان قلبش شدت گرفت.همه ي اين چيزها از طرف سودابه نمي توانست باشد .فكر كرد شايد نيلوفر و پيمان هم در اين سورپريز دخالت داشته اند.اما ديدن كارت كنار كيف حدسش را رد نمود.كارت را برگرداند و روي آن را خواند : “تولدت مبارك عزيزم . دوستت دارم ”.

براي يك لحظه نتوانست هيچ عكس العملي نشان بدهد .اما وقتي اشك چشمانش را تار كرد فهميد حس دروني اش به طور خودكار به اين هديه جواب مي دهد.خنديد وسرش را تكان داد. روي چشم هايش فشار آورد تا اشك هايش نريزد.
ـ متين چه كار كردي ؟....
.

sorna
03-01-2012, 04:41 PM
نگاهش به تصوير خندان متين در عكس روي تخت افتاد.دست دراز كرد ودسته ي عكس ها را برداشت .عكس هاي عروسي پيمان و نيلوفر بود. درست همان طور كه فكر ميكرد عروس و داماد فوق العاده بودند . ولي نگاه او در اين لحظه چون تشنه اي در بيابان به دنبال عكس هاي متين بود. فراگ مشكي با يقه ي ساتن و پاپيون سفيد او را خيره كننده كرده بود. چشم هايش مي خنديد و برق نگاهش بغض آيلين را بيدار مي نمود.سودابه گفته بود نيلوفر و پيمان از آن دو خواسته اند ساقدوشان در مهماني باشند.در اتاقش با ضربه اي آرام باز شد و آهو با كنجكاوي داخل گرديد.
ـ آيلين .
با اينكه به سرعت دست به صورت و چشمانش كشيد اما آهو فهميد كه خواهرش اشك ريخته است.چطور مي شد صورت محزون او را با آن لبخند ديد و باور كرد سرخي چشم و بيني اش اتفاقي است.با نگراني پرسيد : حالت خوب است ؟ چيزي شده ؟
ـ نه...نه.بسته را باز كردم...هديه هاي بچه ها براي تولدم است.
ـ جدي ؟مي توانم من هم آنها را ببينم ؟
سرش را تكان داد و گفت : البته .من خودم هم تازه دارم آنها را مي بينم.
آهو خودش را سوي ديگر تخت كنار وسايل پخش شده روي آن انداخت.آيلين با ظرافت كارت متين را برداشت و داخل كشوي پاتختي اش گذاشت.آهو ظاهرا خودش را مشغول بررسي وسايل نشان داد و پنهان كاري او را به رويش نياورد.
ـ اوه چه كيف خوشگلي ! مارك گوچي است.وضعيت جيب سودابه بايد خيلي خوب باشد.
ـ كيف از طرف متين است.
آهو از گوشه ي چشم به خواهرش نظري انداخت اما وقتي هيچ تغييري در او نديد از فكر خود باز شرمنده شد.
ـ آنها چه عكس هايي هستند ؟
ـ عروسي پيمان و نيلوفر است.
ـ من هم ببينم ؟
ـ بيا اينها را ديده ام .تا بقيه را مي بينم تو نگاهي به اينها بينداز .
سودابه لاغر شده بود.گرچه چهره اش شاداب به نظر مي رسيد.پيراهن رگه دار سرخابي اش و همين طور موهاي شرابي رنگ شده اش جذابيتش را بيشتر از گذشته نموده بود.دستش زير بازوي متين بود.درست در نقطه ي مقابل پيمان و نيلوفر كه دست در بازوي هم داشتند.باز حسادت داشت در عمق وجودش مي جوشيد كه آن را خاموش نمود. عكس بعدي را بالا آورد و با ديدن عكس انفرادي متين با چهره اي آرام همان طور كه هميشه او را مي ديد با همان نگاه مخملي قلبش به درد آمد.اشك دوباره چشمانش را تار نمود.از تخت و نگاه زير چشمي آهو دور شد و به بهانه ي برداشتن دستمال كاغذي پشت ميزش رفت.مطمئن بود فرستادن عكس ها هم كار سودابه نيست.آرزو كرد اي كاش آهو نيامده بود.نمي توانست آرام بگيرد.اين هم يكي از شرايطي بود كه بايد حتما مي گريست.براي تحمل آنچه به سرش آمده بايد اشك مي ريخت. حتي اگر اين خلاف مسلك و منشش باشد.آهو گفت : سودابه و متين حسابي به خودشان رسيده اند.چقدر خوشگل شده اند.
بدون سربرگرداندن صدايش را صاف كرد و گفت : ساقدوش عروس و داماد هستند.
ـ پس خودشان كي تصميم دارند زندگي مشتركشان را شروع كنند ؟
ـ نمي دانم .هنوز كه چيزي به من نگفته اند.شايد در صحبت هاي داخل كاست حرفي زده باشد.
- اين كاستها ؟
ـ آره .سودي آنها را پر كرده است.از اين عادت ها زياد داشت.
ـمي توانم اين سي دي را امتحان كنم ؟
ـ البته . بيا كامپيوتر را روشن كن.
آهو فقط به يك نگاه گذرا اكتفا كرد.متوجه شده بود كه آيلين مشتاق است تنها باشد.بنابراين ده دقيقه بعد رفت و او را با آنچه برايش رسيده بود تنها گذاشت.آيلين با فشاري كه بر روحش لحظه به لحظه سنگين تر مي شد يك بار ديگر همه ي عكس ها را مرور كرد و بعد در حالي كه هنوز چانه اش از فشاري كه براي جلوگيري از گريه بر خود مي آورد مي لرزيد چراغ ها را خاموش نمود و تنها به روشن ماندن چراغ مطالعه اكتفا كرد.يكي از كاستها را داخل پخش گذاشت و دكمه را فشار داد.لحظه اي طول كشيد تا صداي سودابه در گوشش پيچيد:
ـ سلام الي عزيزم. تولدت مبارك .بيست و شش ساله شدي.حال بيست وشش سالگي ات چطور است ؟ نفس كه براي فوت كردن شمع ها كم نياوردي ؟ اميدوارم موقع خوردن كيك ياد من كرده باشي. يادم كردي ؟....
آيلين چانه اش را ميان مشتش فشرد و خنديد.يادش كرده بود. در هر قطعه اي كه خورده بود او و متين را ياد كرده بود .چطور ميتوانست بدون حضور آنها تولدش را جشن بگيرد ؟ تاقباز روي تخت دراز كشيد و به ادامه ي حرف هاي او گوش داد. لبخندش با اشك هايي كه دزدانه فرو مي ريختند تا آخر كاست همراهي اش كردند .
.

sorna
03-01-2012, 04:42 PM
كاست دوم را گذاشت و دوباره صداي سودابه را شنيد .برايش از همه چيز گفته بود .از دلتنگي اش براي او.براي خانواده اش .براي خانه شان. ژاله خواهرش مرداد ماه ازدواج كرده بود.با پسر همسايه شان.آيلين از تغيير تن صداي سودابه مي توانست حدس بزند كه او اشك مي ريزد.دلش براي او سوخت.مي دانست چقدر دلش مي خواست در چنين موقعيتي پيش خواهرش باشد. سودابه در ادامه گفته بود : روزگارم با متين خوش است .داريم كم كم به يك جاهايي مي رسيم .اما راستش را بخواهي اين فقط خيالات واهي من است.چون هنوز متين تابلوي “ من گاز مي گيرم ! ” دست گرفته است .سينتيا دختر هم اتاقي ام در پانسيون مي گويد اين من هستم كه گاز مي گيرم نه متين .نمي دانم الي .فقط مي فهمم كه گاهي هر دويمان قاط مي زنيم و مثل سگ پاچه ي هم را مي گيريم.بعد كه حالمان خوب مي شود آشتي مي كنيم. البته بدون اينكه قهر كرده باشيم .متين جلوي پانسيون ظاهر مي شود و مثل هميشه مي گويد “ آيلين تو را به من سپرده است.پس با اين كارها نمي تواني من را از خودت براني ” راست مي گويد الي ؟ تو من را به او سپرده اي ؟ چقدر تو ماهي عزيزم !... متين خواسته آخر كاست اندازه ي چند دقيقه براي او خالي نگهدارم .آن قدر حرف زدم كه اندازه ي چند تا جمله بيشتر جا نيست . دو تا كاست و گردنبندت را به متين مي دهم تا بعد از پر كردن آخر كاست برايت پست كند.الي مراقب خودت باش . گور باباي جمشيد و امثال جمشيد . خوش باش . از را ه دور مي بوسمت .......
صداي سودابه آخر حرفش شكسته بود . نوار خالي بود.آيلين با صورت خيس از اشك روي دستش نيم خيز شد تا پخش را قطع كند اما با شنيدن صداي ديگر خشكش زد .صداي متين بود.
ـ سلام عزيزم....تولدت مبارك .فقط مي خواهم بگويم دوستت دارم. هنوز هم دوستت دارم .خيلي...هر وقت احساس كردي اندازه ي يك سر سوزن هم دلت برايم تنگ شده با من تماس بگير . من به همان هم راضي هستم .بيست و شش سالگي ات مبارك پيرزن !.... آه راستي عكس ها را هم پيمان براي تو داده است.دوستت دارم.


صداي پريدن دكمه ي پخش تلنگر بر شيشه ي احساسش زد و داد. چه بايد مي كرد وقتي سودابه را به اندازه ي مادرش و آهو و آلما دوست داشت و متين را جزئي از وجودش مي يافت .براي او كه عمري به امنيت احساسي عادت كرده بود . براي او كه نهايت عشقش دوست داشتن بود .چطور ميتوانست با آنچه درونش را .روحش را در اسارت خود داشت كاري بكند. اين ديگر دوست داشتن نبود .اين همان چيزي بود كه متين يك روز مي گفت مهربان و ظالم است. خودش مي آيد و خودش هر چه بخواهد مي كند. خودش آمده و بازيچه اش كرده بود. عقلش به خاطر تصميمي كه گرفته بود تشويقش نموده بود و آن احساس لحظه به لحظه سرزنشش... چطور ميتوانست دو عشق را در كنار خود داشته باشد ؟ وقتي نمي دانست چه بايد بكند. در آن سوي دنيا زني جوان چشم به عشق مردي داشت كه چشمانش را به اين گوشه ي دنيا دوخته بود .چ را بايد شاهين اين ترازو او باشد ؟ او باشد كه اجازه ي نفس كشيدن يا نفس بريدن را به دو نفر ديگر بدهد . مگر او كه بود ؟ يك انسان معمولي . چه داشت كه آدمي مثل متين نتواند سر سوي سودابه برگرداند ؟ اي كاش هيچ وقت متين را نيم ديد تا امروز اين طور اسير و در قفس نه دست پيش بردن داشته باشد و نه دل پس زدن . دلش به حال سودابه و وجود لرزانش بسوزد و در همان حال در حسرت ديدن محبوب او باشد. سر در بالش فرو كرد تا صداي هق هقش را كسي نشند. غافل از كسي كه آن سوي ديوار غمگين نشسته و به صداي آرام گريه هاي او گوش مي كرد و نمي توانست براي آرام كردنش پيش بيايد . چون خواهرش را خوب مي شناخت

sorna
03-01-2012, 04:43 PM
برای شروع ترم جدید برنامه هایی داشت. ماریا حدادیان مدیر گروه امریکایی مکزیکی تبار با پیشنهادی که به او کرد،نشان داد از برنامه کاری ترم پیش او کاملا راضی است. تعداد ساعتهای درسی اش را اضافه کرده بودند . گرچه قرار نبود همیشه دروس تخصصی را تدریس کند. اما همین که چند واحدی را با دانشجویان ادبیات فرانسه و همین طور انگلیسی خواهد گذراند ،راضی بود . گروه زبان انگلیسی از نظر کتابخانه تخصصی در مضیقه بود . اواخر ترم پیش بود که این مطلب را با خنده به ماریا حدادیان گفته و پرسیده بود ایا راهی می توان برای رفع این مشکل پیدا کرد؟بیشتر منظورش از نظر بودجه بود. اما وقتی همهان روزهای اول شروع ترم ماریا حدادیان را دید ،او با خنده گفت:"میس ساجدی جواب در خواستم برای کتابخانه بالاخره نتیجه داد. دانشگاه حاضر است در این زمینه با ما همکاری کند. بودجه در اختیارمان می گذارد تا کتابهای تخصصی برای بچه ها داشته باشیم . فقط باید ازاد پیدا شود که بتواند این کتابها را تهیه کند".
وبعد از ان چنان نگاهش کرده بود،گویی منتظر است او حرفی را که می خواهد بزند . ایلین هم او را پشیمان نکرد. پذیرفت این کار را انجام بدهد. این طور ی برای بچه ها خیلی بهتر بود او هم می توانست از وقت ازادش بهتر استفاده کند . البته اشنا شدن با دانشجویان انجمن علمی گروه نیز می توانست فرصت دیگری برایش باشد. خود ماریا حدادیان او را به انها معرفی کرد و ایلین کم کم داشت به عنوان عضو افتخاری و رابط انها با گروه عمل می نمود . ان شب هم داشت در اخر برنامه های کاری خود ،چارت برنامه ریزی شده جدید انجمن را برای برنامه های یک ترم اینده بر رسی می کرد. نیم ساعت بیشتر نبود سرو صدا های اتاق اهو خوابیده بود . از عصر که به خانه برگشته بود ،اهو در حال ریخت و پاش اتاقش بود و هر دقیقه یک بار صدای فریادش به اسمان می رفت که :"مامان!پس این باد گیر من را کجا گذاشته اید ؟صدبار به شما نگفتم دست به وسایل من نزنید...".
ملوک هن وهن کنان از پله ها بالا می امد و وسیله گمشده را پیدا می کرد و به دستش می داد. باز چند دقیقه بعد صدای فریادش بلند می شد که :"ما مان کی باطری های واکمن را خالی کرده است؟ صد بار به شما نگفتم برای ماشینهای برقی امیرحسین باطری اضافه در خانه داشته باشید ؟حالا من چه باید بکنم؟..."
این فریادها و بالا و پایین رفتنها ان قدر ادامه یافت تا بالاخره اهو توانست کوله پشتی اش را برای سفر دو روزه جمع کند . چند روز پیش بود که با سرو صدا زیاد بالا امد و به او خبر داد فوق برنامه دانشجویی سفر دو روزه به قلعه رودخان گذاشته اند و او نیز خواهد رفت . ایلین ابرو در هم کشید که:"کجا هست؟".
- بهشت!بنیامین یک بار به انجا رفته است. عکسهایش را دیده ام . جای محشری است. بالای یک کوه لابلای جنگل یک قلعه قدیمی است . هم کوهنوردی است،هم تماشای جنگل و هم بازدید از یک اثر تاریخی.
با تاسف و حسرت گفت:"باید جای خیلی قشنگی باشد . ای کاش من هم می توانستم بیایم".
- یعنی حاضر می شدی به خاطر ش از درس و دانشگاه و دانشجویانت دست بکشی؟
خندید و گفت:" مگر در وسط هفته می روید ؟
- نه . اخر هفته می رویم. پنجشنبه و جمعه .
- چقدر حیف !تو چرا به من زود تر درباره این برنامه نگفتی؟
- باور کن من خودم هم خبر نداشتم . وقتی مجوز رفتن را گرفتند و خبر دادند ،فقط بنیامین انجا بوده است. برای همین با عجله اول اسم من را نوشته است . یک ربع بعد تمام ظرفیت پر شده بود !آخر هر کدام از بچه ها کسی را داشتند که اسمشان را در لیست بنویسند !مجوز هم فقط برای هجده ،بیست نفر بودهاست. ایلین خندید و گفت:"به خاطر این کوتاهی ،بنیامین باید جریمه بشود . حق ندارد یک روز تو را ببیند و با تو حرف بزند . به او بگو که این تنبیه را درباره اش اجرا خواهم کرد".
اهو نیز خندید و گفت:"اگر خیلی دوست داری ،به جای من برو . از نظر من هیچ عیبی ندارد . دانشگاه از این برنامه ها زیاد می گذارد. من دفعه بعد می روم".
- بله!دیگرچه؟بروم وبنیامین به انتقام این ظلمی که در حق تو می کنم ،من را در انجا بگذارد؟!
- این طور نمی شود . اگر می خواهی...
- نه مرسی. من دفعه بعد می روم.
اهو خجالت زده نگاهش کرد و گفت:"به جای تو حساب بنیامین را می رسم که فراموش کرد من و تو باید در همه برنامه ها کنار هم باشیم ".
فردا پنجشنبه بود و صبح زود اهو باید راه می افتاد و گر چه بعید بود؛اما از سکوت و ارامش نسبی که در اتاق بغلی حکمفرما بود،حدس می زد او به تختش رفته است. هنوز این فکر در او قوت نگرفته بود که ضربه ای ارام به در اتاقش خورد و اهو مثل همیشه جلوتر از خودش ،سرش را داخل اورد. با تعجب به او که پشت میز و مقابل کامپیو ترش نشسته و در روشنایی چراغ مطالعه کار می کرد،نگاه کرد. هر دو با هم گفتند:"تو هنوز نخوابیدی ؟"، و بعد هر دو به خنده افتادند . اهو کاملا داخل شد و پرسید:"چه کار می کنی؟"
شانه بالا انداخت و گفت:"داشتم برنامه بچه ها را چک می کردم . این ترم برنامه های جالبی خواهیم داشت . تو چرا هنوز نخوابیدی ؟مگر قرار نیست فردا صبح زود حرکت کنید؟".
برق چشمان اهو حتی در تاریکی هم به وضوح دیده می شد . ایلین می دانست او از سفر فردا هم مثل اغلب برنامه های زندگی اش لذت خواهد برد . به خصمص با وجود بنیامین در کنارش . بنیامین دانشجوی سال اخر و با اهو هم رشته بود . همان روز های اول ترم پیش که در دانشگاه مشغول به کار شده بود ،با او اشنا شد . گر چه اول از راه دور . بنیامین حتی حالا با وجود گذشت شش ماه از اشنایی با همدیگر در مقابل او ،به شدت مراقب رفتارش با اهو بود . هر سه می دانستند علاقه بنیامین به اهو از روی دوستی ساده و گذرا نیست؛اما برای بنیامین کمی سخت بود کاملا باور کند خواهر اهو عیبی در دوستی و رابطه دوستانه انها نمی بیند . اهو به شوخی می گفت:"غلط نکنم یا خودش از کس و کار دوست دختر قبلی اش کتک خورده که این قدر محتاط شده یا از تجربه های دیگران عبرت گرفته است!!".
ایلین تلاش کرد که به او بفهماند تا زمانی که قصد صدمه زدن به اهو را ،به هر نحو نداشته باشد ،می تواند به راحتی سراغ اهو را از او هم بگیرد . ولی این امر تا به حال ممکن نشده بود. بنیامین همیشه در مقابل او معذب بود . گویی اهو هم فکر او را خوانده بود که گفت:"چند دقیقه پیش با بنیامین صحبت می کردم ".
متعجب نگاهی به ساعت کرد و گفت:"نزدیک نیمه شب است!".
اهو گوشی موبایلش را تکان داد و چشمانش را گرد کرد:
- خوبی تلفن مخصوص خود ادم در همین است که می تواند هر وقت که می خواهد با هر کس که مایل باشد حرف بزند !
- ایلین خندید و گفت:"حواسم را پرت نکن . امده ام یک خبر خوب به تو بدهم و یک سوال بکنم "
- خوب؟
- بنیامین تماس گرفت و گفتیکی از بچه های خود گروه که می خواست با ما بیاید ،انصراف داده است. ما یک نفر دیگر ظرفیتداریم . حالا میس ساجدی عزیز دوست دارند همراه ما بیایند یا می خواهند به دانشجوهای دیگرشان برسند ؟!
متعجب نگاهش کرد و پرسید:"مطمئنی اهو؟".
- وامادر!چه حرفی می زنی . بلایی سر بنیامین نیاورده ام که بخواهد سر به سرمان بگذارد . گفتم حتی اگر شده خودش نیاید ،یک جا برای تو باید پیدا کند . تصمیم گرفته بود فردا صبح جایش را به تو بدهد ؛اما چون خداوند نگهدار دلهای مهربان است ،یک جا برای تو خالی شد . حالا می آیی؟
- این پرسیدن دارد؟
- پس بلند شو زود تر ،جیش ،بوس،لالا کن!
ایلین خندید و گفت:"باشد. وسایلم را جمع می کنم و می خوابم".
- خدا رحم به مامان بکند . بیچاره سائیدگی زانو گرفت بس که پله ها را بالا و پایین رفت. می روم به او بگویم که بیاید و همین جا بنشیند تا مجبور به پله نوردی نشود .
- نه مرسی. من احتیاجی به مامان ندارم . همه وسایلم همین جا دور و برم هستند و می دانم از کجا پیدایشان بکنم.
- این یعنی اهو تو شتره شلخته ای!!!
- یعنی چه؟
- یعنی اهو!
اهو با گفتن شب به خیری اتاق را ترک کرد و ایلین با لبخندی بر لبش برخاست تا قبل از خواب وسایل مورد نیازش را جمع کند .
.

sorna
03-01-2012, 04:44 PM
ظهر بود که پای جاده خاکی ،مینی بوس توقف نمود و گروه خندان و شاد دانشجویان پیاده شدند . اهو هم کنار بنیامین بود . ایلین به روی هر دویشان در دل لبخندی زد و کوله پشتی اش را برداشت . رود خانه ای که پیش رویشان بود ،امکان راه را با ماشین نمی داد. ایلین رو به کوه های پوشیده از جنگل ایستاد و نفس عمیقی کشید . هوا مرطوب بود و ته مانده گرمای تابستانی را به خوردشان می داد. افتاب در اسمانی ابی و صاف خودنایی می کرد . چون اخر هفته بود ،افراد زیادی تصمیم گرفته بودند از انجا به عنوان تفر جگاه استفاده کنند. پیر و جوان با سر مستی که ارمغان طبیعت بود ،رو به سوی مقصد حرکت می کردند . صدای فریاد سر خوشانه اهو او را به خود اورد :"ایلین اینجا هر کس از دیگران عقب بیفتد ،باید دیگران را بستنی مهمان کند!".
- اگر جایی برای خرید بستنی پیدا کردی حاضرم همین طوری هم تو را مهمان کنم . بنیامین را خندا ن کنار اهو دید. اشاره کرد انها حرکت کنند او هم به جمع خواهد پیوست. برای عبور از رود خانه باید از پل چوبی باریکی استفاده می کردند . بچه ها رد شده بودند و دو سه نفر هم خنده و شوخی می خواستند عبور کنند . به انها پیوست. بیتا یکی از دوستان اهو را دید که دوستانش دستش را گرفته بودند و اصرار داشتند او را از روی پل چوبی بگذرانند . بیتا با فریاد ی به دیرک کنار پل چسبیده بود و می گفت:"نه... به خدا می افتم".
دوستش گفت:"تو چشمت را ببند ،ما تو را می بریم ".
- نه انطور خیلی بدتر است. سرم گیج می رود . بگذارید از همین پایین و از اب ردمی شوم.
ایلین نگاهی به رود خانه زیر پایش انداخت . عرضش کم بود؛اما به نظر نمی رسید عمقش هم کم باشد . تازه جایی برای وارد شدن به رودخانه نداشت . گفت:"اینجا که هم سرعت اب زیاد است و هم عمقش".
- عیبی ندارد . بهتر از رد شدن از روی این پل است.
- می خواهی من دستت را بگیرم و با هم رد بشویم
- نه . باور کنید حتی از فکرش قلبم هم از کار می افتد.
یکی از پسرها از جمعی که فاصله گرفته بودند ،فریاد زد:"چرا معطل شدید ؟زود باشید".
ایلین دستش را تکان داد که حرکت کنند . اما بیتا در تقلای یافتن راهی برای عبور از رودخانه بود . نه جای پای مناسبی پیدا کرد و نه می توانست اول راه پس بکشد . صدای مردی از پشت سرشان باعث شد ایلین سر بر گرداند . مرد جوان گفت:"کمی پایین تر رود خانه عریض و کم عمق می شود جای پا هم برای رد شدن دارد".
بیتا با خوشحالی پرسید :"کجاست؟".
مرد با دستش پایین رودخانه را نشان داد و گفت:"صد قدمی با اینجا فا صله دارد".
ایلین گفت:"خیلی دور نیست؟".
مرد با نگاهی به او گفت :"اگر بخواهید همراهتان می ایم تا راه را نشانتان بدهم".
ایلین این بار با دقت نگاهی به او انداخت . مردی بود لاغر؛با اندام ورزیده . قد بلند ،با ظاهری بسیار ساده بلز طوسی رنگ و شلوار سیاه داشت . چهره کاملا مردانه اش را ریش کوتاهی برازنده نموده و موهایش را ساده به یک طرف شانه کرده بود . می توانست به راحتی سی سال را داشته باشد . نگاهش برخلاف ایلین فقط یک لحظه گذرا روی او ماند و بعد مسیر چشمانش را به پایین رودخانه برگرداند . ایلین چیز مشکوکی در او ندید . به بیتا که منتظر به او می نگریست ،سری تکان داد و گفت:"باشد من هم همراهت می آیم دوستان بیتا را به ان طرف فرستاد و خواست تا آمدن انها منتظر باشند . هر دو با تشکری از مرد پشت سر او راه افتادند . چند دقیقه ای طول کشید تا به نقطه ای که مرد به ان اشاره کرده بود رسیدند . همان طور که گفته بود سنگهایی که از میلن آب سر بیرون آورده بودند ،جای پای خوبی تا ان سوی رود خانه به نظر می رسید ند . غریبه خود ابتدا از روی سنگها گذشت و خواست انها نیز پا روی همان سنگها بگذارند . ایلین به دنبال او رفت و بیتا نفر اخر با کمی فاصله از ایلین پا روی سنگ گذاشت . ایلین هشدار داد:"مواظب باش بیتا ،سنگها لیز هستند ".
بیتا تا خواست سنگ وسط رودخانه را امتحان کند ،پایش لیز خورد . از صدای او ایلین برگشت و او را در استانه سقوط دید . بلا فاصله داخل آب شد تا او را قبل از افتادن بگیرد،اما فرو رفتن او تا زانو در اب همان و سقوط به پهلوی بیتا همان . ان چیزی که به خاطرش از پل اجتناب کرده بودند ،بر سرشان امد . صدای فریاد بیتا در میان صدای رودخانه گم شد . ایلین با عجله دست دراز کرد و کمکش کرد تا از اب بیرون بیاید واب چکان تا ساحل رود خانه رفتند . بیتا کاملا خیس شده بود و او تا زانو خیس بود . با خنده به بیتا که ترسیده و شوکه شده بود ،گفت:"برای اب تنی نقشه خوبی بود بیتا!
بیتا با نفسهای بریده اش خندید و گفت:"اه خدا جون!".
غریبه با نگرانی پرسید :"حالتان خوب است خانم !چیزیتان نشد؟".
- نه...نه...فکر نمی کنم.
ایلین کوله بیتا را از پشتش در اورد . کوله اش ضد اب بود . پس وسایلش خشک بودند . خود بیتا را نیز روی صخره کوچکی نشاند و به ارامی سوال غریبه را تکرار کرد تا اگر به خاطر او ملاحظه کرده باشد ،جواب درست را بشنود. بیتا شاکی از دست و پا چلفتی بودن خودش پاچه شلوارش را کمی بالا کشید . غریبه عقب تر ایستاد و ایلین مچ پای او را که خراش برداشته بود،دید . چیز مهمی نبود . مچ دستش هم فقط از سنگینی بدنش که روی ان افتاده بود ،ضرب دیده بود . غریبه با شرمندگی مدام عذر خواهی می کرد . ایلین با لبخندی به او گفت:"نه اقا مهم نیست . چیزی نشده است . فرقی نمی کرد . عبور از رودخانه به هر حال دوستم را خیس می کرد".
- اما نه این قدر .
بیتا به زبان امد و گفت:"نه اقا . احتمالا اگر از زیر پل هم می گذشتیم ،همین قدر خیس میشدم . چیزی نیست . حالم خوب است متشکرم ".
- می توانید راه بروید ؟بروم دوستانتان را صدا بکنم؟
- نه احتیاجی نیست.
- من کمکش می کنم اقا . مرسی. شما نگران نباشید.
بیتا برخاست و ایلین زیر بازو یش را گرفت. کوله هایشان را غریبه برداشت و تا رسیدن به دوستان بیتا پیش رفتند . دخترها با دیدن سرو وضع بیتا به خنده افتادند . خود بیتا هم می خندید . همین خیال ایلین و غریبه را راحت کرد که اتفاقی نیفتاده است. کوله ها را با تشکر مجدد از غریبه گرفتند و دخترها در گوشه ای دور از دیگران کمک کردند بیتا لباسهای خیس زیرش را با پلیور های انها عوض کند . ایلین شالی را که برای شب اورده بود ،به دست او داد تا با مقنعه خیسش عوض کند . بیتا مجبور بود مانتوی خیسش را دوباره به تن کند تا کم کم در تنش خشک شود . هوا افتابی بود و همین که باد سردی در کار نبود ،جای شکر داشت . مجبور بودند به راه بیفتند تا به بقیه بچه ها برسند . پای مسیر سنگ چین شده ،بچه ها منتظر انها بودند وقتی فهمیدند چه بلایی سر بیتا آمده است ،همه خندیدند .
دستی که روی شانه ایلین نشست ،باعث شد سر برگرداند و اهو را ببیند . یکی از گوشیهای واکمن را از گوشش بیرون آورد . اهو پرسید :"کجا سیر می کنی ؟یک ساعت است که صدایت می کنم ".
- داشتم موزیک گوش می دادم . چرا عقب برگشتی ؟
- وا مادر!پسر مردم احتیاج به چند دقیقه نفس کشیدن داردیا نه؟نفس خودم بند امد از بس که حرف زدم
ایلین خندید و اهو پرسید:"به چه اینطور عمیق فکر می کردی ؟خیلی غرق بودی ".
- به ایمل خالد . دیشب ان را خواندم . مادر یکی از بچه ها می خواهد به دیدنش برود مثل اینکه مشکل پیدا کرده است . از طریق خالد برایم پیغام فرستاده که اگر می توانم کمکش کنم . داشتم فکر می کردم چون انها ساکن لندن هستند می توانم از طریق مادر او کمی خوردنی هم برای سودی بفرستم .
- برایش نامه بنویس و بپرس این دکتر ما را چه کرد؟اگر او را نمی خواهد پس بفرستد برای خودمان !
ایلین لبخند تلخی زد و گفت:"نه فکر نمی کنم او را پس بفرستد . در عوض خبر نامزدی شان را حتما می فرستد . برادر بزرگ متین چند وقت پیش در لندن بود متین دارد سودی را به خانواده اش معرفی می کند ".
- برای عروسی شان می روی؟
- نمی دانم . اگر در زمان سال تحصیلی باشد ،نه

sorna
03-01-2012, 04:46 PM
در همان حال فکر کرد حتی اگر در سال تحصیلی هم نباشد نمی تواند برود . ممکن بود متین دوباره همه چیز را خراب کند با بی توجهی هایش داشت به او نشان می دادباید حواسش را به سودابه بدهد . سر بلند کرد و همان زمان چشمش به غریبه پایین کوه افتاد که کوله پشتی قرمز رنگی بر دوشش ،به راحتی و چالاکی از میان درختان بالا می رفت. پرسید :"ان کوله بیتا نیست؟
اهو مسیر نگاه او را تعقیب کرد و گفت:"چرا خودش است . عروسکهای پت ومت اویزکوله نشان انحصاری بیتاست... اما دست این مرد چه میکند ؟گ.
- این مرد همان است که راه پایین رود خانه را به ما نشان داد. بیچاره چقدر هم به خاطر بیتا عذر خواهی کرد.
- بیتا دست و پا جلفتی و شلخته است ،این عذر خواهی می کرد؟!
صدای خنده یکی از دخترها باعث شد به مسیر پشت سرشان بنگرند. بیتا بین بچه ها با چوب دستی داشت بالا می امد . چوب دستی هم مال غریبه بود . ان را پایین رود خانه دست او دیده بود . متوجه شد که بیتا کمی می لنگد. جرعه ای اب بطری اش نوشید و پرسید :"بیتا می لنگی؟".
بیتا سر بلند کرد و گفت:"چیزی نیست. کمی درد می کند".
- به نظر من هم کمی کوفته شده است.
اهو پرسید:"کوله تو روی دوش ان مرد چه می کند؟".
بیتا با خنده ای از روی شیطنت گفت:"دید لنگ می زنم . دلش به حالم سوخت . من هم دست کمکش را رد نکردم".
اهو کوله خودش را به دوشش کشید و گفت:"می روم پدر بنیامین را در بیاورم . مرد غریبه دل به حال بیتا می سوزاند ،ان وقت این پسر ول ول دارد برای خودش می گردد و من باید این کوله پشتی را مثل خر بالا بکشم!
دخترها خندیدند و اهو تشر زد :"بیتا خانم حالا که خر حمالی نمی فرما یید قدمهایتان را بلند تر بر دارید . ته صف تشریف دارید ".
- چشم نداری ببینی من دو دقیقه استراحت می کنم؟!
- راست راست بالا رفتن که استراحت نمی خواهد . یا الله !
ایلین کوله اش را از روی زمین بر دوش کشید و به دنبال اهو راه افتاد . اشاره کرد بچه ها هم زودتر راه بیفتید ؛چون واقعا از بقیه عقب افتاده بودند .
عینکش را بالا زد و به بازی اشعه خورشید لا بلای برگها ی درختان بالای سرش نگریست . هنوز داشت نفس نفس
می زد . برای استراحت کنار ایستاده بود . صدای صحبت یکی از پسرها ی دانشگاه را می شنید که در حال راه رفتن داشت پشت سر یکی از استادها صحبت می کرد . لبخندی زد و فکر کرد پشت سر او چه می گویند ؟از صدای قدمهایی حواسش پرت شد . برگشت و مرد غریبه را دید . در سه چهار قدمی او کوله بیتا را زمین گذاشت . او هم نفس نفس می زد ؛اما سر حال تر از ایلین بود . لباسش دور گردن و زیر کوله در پشتش خیس از عرق بود پرسید:"اب همراهتان دارید ؟".
ایلین بطری اب را از جیب کنار کوله اش بیرون کشید و گفت:"خودم ان راسر کشیدم ،عیبی ندارد؟".
او پیش امد و بطری را گرفت. گفت:"عیبی ندارد . ممنونم ".
بعد مقداری از اب را داخل دهانش ریخت ،بدون اینکه دهانه بطری را بر لبش بگذارد . جرعه ای بزرگ از اب نوشید و بطری را به او پس داد.
- متشکرم.
ایلین بطری را پس گرفت و در جایش قرار داد . غریبه در حال تماشای جاده پیش رویش گفت:"جای قشنگی است ،نه؟".
اایلین نیز نظری دیگر باره به اطرافش انداخت و گفت :"فوق العاده است".
- تا به حال این جا امده بودید ؟
- نه دفعه اولم است ...اما فکر می کنم شما زیاد می ایید . درست است؟
او سر ش را برای تایید تکان داد و ایلین گفت:"خیلی راحتتر از ما می توانید حرکت کنید".
غریبه لبخندی محو زد . برای لحظه ای سکوت شد و دوباره این غریبه بود که پرسید:"با دانشجوها امده اید ،نه؟".
- بله.
- از تهران؟
- بله .
- خودتان اهل کجا هستید؟
- تهران.
نگاه متعجب مرد به او لحظه ای خیره ماند.خواست بپرسد چرا برایش عجیب است ؛اما صدای فریاد اهو از کمی بالاتر که او را به نام می خواند متوجه اش کرد از بقیه عقب افتاده است. کوله پشتی اش را با اهی که ناشی از سنگینی ان می شد ،برداشت . غریبه پرسید:"کمک نمی خواهید ؟اگر خسته شدید می توانم ان را برایتان بیاورم".
ایلین به نرمی خندید و گفت:"نه مرسی . خودم می توانم . هر کس باید خودش بارش را بردارد".
غریبه مکثی کرد و به نشان موافقت سرش را تکان داد . ایلین بند کمری کوله پشتی اش را بست و به راه افتاد . از او جدا شد و راهی را که در انتها یش اهو منتظر ایستاده بود ،در پیش گرفت.
ساعتی بعد بالای کوه و داخل حصار قاعه بودند . ایلین با لذت روی یکی از پله های قدیمی قلعه ،کنار اهو نشسته و اطرافش را تماشا می کرد . ظاهرا برپایی مراسم رسمی این بالا هم تمامی نداشت . پرچم خیر مقدم گوشه ای از فضای حیاط قلعه را گرفته بود و عده ای هم در حالی که از انها پذیرایی می شد ،منتظر به صحبتهایی که پشت میکروفن می شد ،گوش می دادند . از اهو پرسید :"اینجا چه خبر است؟".
- گردهمایی!
بچه ها خندیدند و یکی از پسرها گفت:"گردهمایی در فضای ازاد و بررسی معضلات !".
یکی دیگر گفت:"معضلات ازدواج جوانان !".
- حالا که به افتخار جناب معاون اداره... خیر مقدم زده اند ،پذیرایی از ما هم بکنند.
ایلین با دیدن سینی چای که بین مهمانها رد و بدل می شد ،گفت:"حاضرم برای یک لیوان چای هر قدر که بخواهند پول بدهم!".
اهو خندید و گفت:"اینجا چای به قیمت خون پدرشان است".
- یعنی چه؟
قبل از اینکه اهو فرصت برای توضیح دادن پیدا کند ،صدای بیتا را از پشت سرشان شنیدند . برگشتند و غریبه را دیدند که کوله پشتی بیتا را روی زمین مقابل پایش گذاشت . ایلین و اهو هم یک بار دیگر به خاطر کمکی که کرده بود ،از او تشکر نمودند واو باز عذر خواهی کرد. اهو گفت:"نفهمیدی این شوالیه کی بود ؟بنده خدا از بس مظلوم بود بیتا با پررویی کوله اش را روی دوش او انداخت . به نظرم داشت با تو حرف می زد . کی بود؟".
- نمی دانم . نه من چیزی پرسیدم و نه او چیزی گفت. فقط گفت که به این جا زیاد می اید .
- از ظاهرش به نظر می رسد از اهالی این دور و بر باشد.
- خیلی خوب مسیر را بالا می امد .
- شاید از جنگلبانها باشد یا شاید هم از ادمهای همین قلعه. نگهبان یا راهنمایش .
- شاید. چون راها را هم خوب می شناخت . مثل رودخانه.
هنوز بچه ها در حال رفع خستگی بودند که مردی با سینی چای به جمع انها نزدیک شد و لیوانهای چای را بین بچه ها پخش کرد . همه متعجب به هم نگاهی انداختند اهو گفت:"بردار بخور . فکر می کنم ما را با مهمانها ی این مراسم اشتباه گرفته اند . تا نفهمیدند چای مفت می دهند ،سر بکش".
بیتا گفت: "برای اینکه چایی که می خهورید حلال شود، یک صلوات هم برای سلامتی آقای معاون بفرستید که به یمن تشرسف فرمایی ایشان ما هم این بالا چای پیدا کردیم!".
بچه ها هر کش چیزی می گفتند و می خندیدند. آیلین و آهو با چند نفر از بچه ها کوله هایشان را بین بقیه گذاشتند و برای تماشای اطراف برخاستند.
وقتی برگشتند احساس کردند چیزی شده است. پیش بنیامین که با دو نفر از پسرها ایستاده بودند رفتند. آهو پرسید: أ"چه خبر است؟ چرا این طوری ساکت شدید؟ ببینم نکند درخواست مجوز ماندنمان را برای شب رد کردند؟".
بنیامین به جحای جواب با سر به جمع مقابلش اشاره کرد. دو خواهر با کنجکاوی سر برگرداندند. برای چند لحظه متوجه چیزی نشدند؛ اما وقتی کسی را که پشت میکروفون ایستاده بود، دیدند، نگاهشان به هم برگشت. ناباور به بنیامین نگریستند. بنیامین گفت: "جناب معاون ایشان بودند".
آهو به جای خواهرش گفت: "نه!".
- چرا، خودش است. با کلی سلام و صلوات او را پشت میکروفون دعوت کردند.
نگاه آیلین بی اختیار به سوی بیتا برگشت که خجالت زده می خندید. بیتا گفت: "خوشتان آمد؟ چه کسی باورش میشد؟ معاون اداره... را مجبور به بارکشی کرده ام؟". آیلین نیز به خنده افتاد. حق با او بود. گفت: "پیشنهاد می کنم قبل از اینکه بدانند با معاون محترمشان چه کرده ایم درخواست مجوز ماندن در قلعه را بدستانش بدهیم و امضا بگیریم".
آهو که از بهت درآمده بود، خندید و گفت: "آره. آیلین راست می گوید. زودتر بار و بندیلمان را باید باز کنیم. می خواست کتش را از همان اول تنش کند که مجبور به بارکشی نشود! معاون این قدر ساده و افتاده نوبر است!".
مراسم آقای معاون زیاد طول نکشید. تا بچه ها گوشه مناسبی را برای شب خوابیدن پیدا کنند، مراسم تمام شده بود. کم کم جمعیت عادی هم در حال بازگشت به پایین بود.زیاد طول نمی کشید که هوا تاریک می شد. تا خلوت شدن کامل محوطه، بچه ها با یکی از راهنماها گشت کاملی در قلعه زدند و همه نقاط آن را دیدند. چادر ها زده شد و از آنجا که بین دخترها، او بزرگتر از دیگران بود، مسئولیت چادر را به آیلین دادند. چادر پسرها هم با کمی فاصله دورتر از چادر دخترها زده شد. اما تا بعد از شام که غذای سرد و تن ماهی بود، کسی به چادر نرفت. بچه ها دور هم جمع شده بودند و صحبت ها و خنده شان به راه بود. نم نم بارانی که بی خبر شروع شد جمع را وادار به رفتن چادرها نمود. شب آیلین بار دیگر وضعیت بیتا را بررسی کرد و مطمئن شد که جز ضرب دیدگی مچ دستش آسیب مهم دیگری ندیده است.
صبح هوا مه آلود بود و تا ساعت هفت بچه ها نتوانستند از چادرها فاصله بگیرند. اما بالاخره مه نیز از بین رفت و یک روز ابری رخ نمود. تازه بچه ها برای خوردن صبحانه دور هم جمع شده بودند که دو نفر از پسرها با سینی استکانها و کتری بزرگی از چای داغ مژده صبحانه را با چای دادند. بنیامین با خنده گفت: "نظر کرده آقای معاون هستیم!".
بیتا لیوان بزرگش را دست آنها داد و گفت: "به خاطر عذاب وجدان آقای معاون است که باز دلیلش برمی گردد به این جانب. پس من باید بیشتر از همه شما چای بخ رم. من در استکان چای نمی خورم".
آهو نیمی از لیوان چای را پر کرد و به دست بیتا داد. گفت: "چون تو باعث شدی آبرویمان پیش آقای معاون برود، باید جریمه شوی. هم دست و پا چلفتی هستی و هم پررو!".شب وقتی آیلین با خستگی خودش را در تختش انداخت از گذراندن دو روز مفرح خدا ار شکر کرد.

sorna
03-01-2012, 04:47 PM
باران زیبای پاییزی یکباره هم را غافلگیر نمود. او هم به خیال اینکه فقط هوا ابری است، راهی دانشگاه شده بود. وقتی بته دانشگاه رسید، مقنعه اش خیس و صورتش از سرمای هوای بارانی سرخ شده بود.جرعه ای آب گرم نوشید و چون ساعت اموزش شروع شده بود ،روانه کلاس گشت. با سلامی از سر نشاط به همه دانشجوها ،پشت میزش نشست و با یک نظر کلی به کلاس متوجه شد که جمعیت کلاسش باز هم بیشتر از اماری است که به او اعلام شده است . به این مطلب دیگر عادت کرده بود . معمولا در سر کلاسهای نثر و نظم از این چیزها برایش زیاد پیش می امد . مستمع ازاد در کلاسش می نشستند . شوفاژهای کلاس با حرارت کمی روشن بود ند . همان طور که انگشتانش را روی گلویش زیر مغنه گذاشت تا کم کم گرم شود ،درس را هم شروع کرد. هیچ کس نمی توانست از روی ظاهرش تشخیص بدهد چطور درونش اشفته است . با مادرش بر سر پذیرفتن خواستگار بحث کرده واز خانه خارج شده بود. ملوک می خواست او اجازه بدهد خانواده ای که در همسایگی شان بودند ،برای خواستگاری بیایند و ایلین با سماجت سر حرف خود بود . احتیاج به هیچ مردی برای ادامه زندگی اش نداشت . خیلی تلاش می کرد ارام حرف بزند و مادرش را قانع کند تا دلشکسته نشود ،ولی ملوک نمی گذاشت . بعد از بازگشت از بابلسر و دیدن بیست وشش شمع باور کرده بود که نمی تواند جمشید را به عنوان دامادش داشته باشد . برای همین هر بار که کسی حرفی از ایلین می زد و پرسشی از وضعیتش می نمود ،با لبخندی از ان استقبال می کرد . برای همه با کمال میل توضیح می دادچون دخترش در خارج بوده است ،خواهر کوچک ترش ازدواج کرده است . این کارهای ملوک باعث می شد بیش از گذشته از حضور در جمع دیگران فراری باشد . می ترسید جایی برود وبعد به دنبالش کسی پیدا شود که بخواهد یش بیاید . جای شکر داشت که اقا جون خود قدم پیش نمی گذاشت و از طریق مادرش پیغام می داد. هنوز به یاد داشت که هفته پیش وقتی مادر بنیامین تماس گرفت و برای موضوع اهو وقت خواست ،چه اتفاقی افتاد . ملوک با ابروهای در هم گفته بود تا دختر بزرگش ازدواج نکرده است ،دختر کوچک را شوهر نمی دهد . ایلین وقتی ان را شنید ،به اهو نگریست . اهو با لبخندی که سعی می کرد بی خیال و سر خوش باشد ،این را برای او گفته بود . چند وقت پیش هنگامی که صحبت از بنیامین شده بود ،از دهان اهو پریده بود که بنیامین دوباره خواسته برای خواستگاری اقدام کند ولی او برای بار دوم هم او را به بهانه درسش از سر باز کرده است . بنیامین ترم اخرش را می خواند وبعد از فارغ التحصیلی هم قرار بود در شرکتی که متعلق به شوهر خواهرش بود ،کار کند . هر چند همین حالا هم به طور نیمه وقت در انجا کار می کرد . به این ترتیب شرایط ازدواج را داشت . اهو بهانه درس اورده بود ؛اما ایلین می دانست که این بهانه صورت دیگری از دلیل حضور خواهر بزرگ تر مجرد در خانه است!چیزی که در طول همین مدت کوتاه خیلی خوب درک کرده بود و یاد گرفته بود . اهو را قانع کرد که در کنار درس خواندن هم می تواند به زندگی اش برسد . اهو بالاخره رضایت داد مادر بنیامین تماس بگیرد و از ملوک وقت بگیرد . همین طور هم شد ؛اما نتیجه اش ...می خواست برود وبا مادرش صحبت کند که به خاطر او زندگی را برای اهو سخت نگیرد؛اما اهو مانع اش شد . گفته بود:"این طوری بهتر شد . من نمی توانم هم به درسم برسم و هم به زندگی ام . خودم هم از قبول پیشنهاد تو پشیمان شده بودم . دعا می کردم ما مان این طوری انها را فعلا دست به سر کند . بنیامین هم خودش شنید که من واقعا در شرایط ازدواج نیستم . کمی صبر کند برایش خوب است . هلو بپر تو گلو که نیست ؟جوجه دانشجو !".
به خاطر اصرارهای اهو نرفته بود ؛اما امروز صبح همین که ملوک صحبت از خواستگار کرد و او باز ان را رد کرد ،ملوک سر درد دلش باز شد . گذاشته بود او همه حرفهایش را بزند و عاقبت وقتی مجبور به دفاع از خود شد،کار به بحث کشید. ایلین از ترس بالا کشیدن کاربا بوسه ای گذرا روی گونه مادرش به بهانه دیر شدن دانشگاه با عجله از خانه خارج شده بود . دعا می کرد تا شب مادرش ارام گرفته باشد و صحبت خواستگار جدید را فراموش کند . اما خودش هم خوب می دانست که امکان ندارد . گربه ایران میان انگشتانش در زنجیر بالا و پایین می رفت . برخاست و شروع به قدم زدن در کلاس نمود.
کلاس که تمام شد ،به جای حضور و غیاب ،مثل همیشه سر شماری کرد . نگاهش روی یکی از چهره ها میان مردان فقط یک لحظه بیشتر ماند . باز همان مرد جوان در گوشه کلاس نشسته بود .جزو دانشجویانش نبود . احتمالا مستمع ازاد بود . اما چهره اش به نظر اشنا بود . کجا او را دیده بود نمی دانست .توجهی نکرد . حتما یکی از دانشجویان دانشکده بود . با لبخندی گفت:"مرادی نیامده است ؛اما بجای خودش ده نفر دیگر فرستاده است . من همیشه اضافه بر لیست دانشجو در کلاس دارم!...مرادی غایب است؟"
یکی از بچه ها تایید کرد واو برای مرادی غیبت زد . اجازه رفتن به بچه ها داد و خودش نیز وسایلش را جمع کرد. داشت از پله ها بالا می رفت که کسی از پشت سر صدایش کرد:"استاد می بخشید ".
برگشت و از دیدن همان چهره اشنا ایستاد . مرد جوان به او نزدیک شد و گفت:"خسته نباشید استاد ".
با لبخندی تشکر نمود و منتظر ماند حرفش را بزند . اما او دستش را بالا اورد و مشتش را مقابل او باز کرد . از دیدن گردنبند هدیه متین در مشت او ،ناگهان دست به گردنش کشید . گردنش خالی بود . مرد جوان گفت:"مال شماست استاد . درست است؟به نظرم از لباس شما افتاد ".
با قدر دانی گفت:"بله مال من است . متشکرم . اگر گمش می کردم هیچ وقت خودم را نمی بخشیدم".
- بفرمایید .
زنجیر و گردنبند را از او گرفتو در کیفش گذاشت . در همان حال او گفت:"از روی شکلش حدس زدم که باید برایتان ارزشمند باشد".
لبخندی زد و گفت:"بله،همین طور است .به اضافه اینکه یادگار و هدیه از یک دوست است ".
- بل؟
جا خورد . گفت:"ببخشید؟".
- اسم دوستتان بل بود ؟
- نه... اما چرا چنین چیزی را پرسیدید ؟
- پشت پلاک نوشته "بل"
لبخند کمرنگی زد و دعا کرد رنگ چهره اش تغییر نکرده باشد . چهره خندان متین جلوی چشمش بود . گفت:"نه اسم دوستم بل نیست . پلاک مال خودم است مرسی. لطف بزرگی کردید".
- خواهش می کنم استاد.
خواست از او جدا شود که باز صدایش کرد.
- استاد...به نظر می رسد من را نشناختید.
ایلین ایستاد و متعجب دقت بیشتری در چهره مرد کرد. ریش پرفسوری به صورتش می امد و چشمانش را درشت تر نشان می داد . کت و شلوار سورمه ای به تن داشت و بارانی سورمه ای را روی بازویش انداخته بود. باز به ذهنش فشار اورد. چنین ادمی را در خاطر نداشت. با شرمندگی گفت:"به نظرم اشنا می ایید ؛ولی نمی دانم کجا همدیگر را دیده ایم ".
چهره مرد کمی مکدر شد . ولی با لبخندی گفت:"حدس میزدم . جز چند کلمه با هم صحبت نکرده بودیم . من الوند هستم...عماد الوند ... قلعه رود خان؟".
ایلین لحظه ای متحیر نگاهش کرد . حالا او را شناخت. بله خودش بود . اما نه با این قیافه . دستپاچه شد.
- اه بله!ببخشید .شما همان معاون... هستی...
بعد ناگهان جلوی دهانش را گرفت. نباید او را این طور خطاب می کرد . تقصیر بچه ها بود که پشت سرش او را معاون صدا زده و بدتر از همه اینکه مسخره اش کرده بودند. الوند گفت:"بله خودم هستم".
- ببخشید. بعد از کمکی که به ما کرده بودید باید چهره تان در خاطرم می ماند راستش قیافه تان خیلی عوض شده است.
- الوند دستی به چانه اش کشید و سرخ شد . گفت:"بله می دانم".
- تا انجا که می دانم و دانشجوها یم را می شناسم،به یاد نمی اورم شما را تا یکی دو جلسه پیش و در واحدهای قبلی ام دیده باشم .
- بله. متاسفانه سعادت نداشتم.
ایلین چون متوجه تعارف او نشد،چیزی در جواب او نگفت. شاید از همین سکوت او بود که الوند متوجه موضوع شدو گفت:"من ترمهای پیش نبودم. چند جلسه است که درکلاس شما حاضر می شوم ".
- امیدوارم برایتان مفید بوده باشد.
- بود. متشکرم. راستش فکر می کردم شما یکی از دانشجوهای خارجی یال حداقل یکی از هموطنان اقلیتی باشید.
- اقلیتی؟یعنی عده ما کم است؟
الوند خنده اش را کنترل کردو گفت:"نه منظورم این است که ایرانی غیر مسلمان باشید".
بلافاصله جواب داد:"اه نه. من مسلمان هستم ".
- بله. متوجه شدم. اما واقعیت این است که بین دانشجوهایی که به قلعه رودخان امده بو دند تشخیص اینکه شما استادشان هستید ...
ایلین لبخندی زد و پرسید :"ببینمنکند شما هم در اینجا استاد هستید ؟شما دفعه پیش ما را سورپریز کردید ".
- نه . من دانشجو هستم . دانشجویی دوره فوق .
- برایتان ارزوی موفقیت می کنم .
- متشکرم.
لحظه ای سکوت شد و چون ایلین حس کرد دیگر حرفی برای گفتن نیست،به اوگفت که باید برای جلسه انجمن علمی دانشجویان برود. الوند عذر خواهی کرد و او یک بار دیگر به خاطر پس دادن گردنبندش از او تشکر کرد و از هم جدا شدند .

sorna
03-01-2012, 04:47 PM
ایلین کاملا الوند را فراموش کرده بود . فکر ادامه دادن بحث با مادرش تمام ذهنش را اشغال نموده بود ،اما وقتی شب ملوک فقط اخمهایش را در هم کرد و سر سنگین با او برخورد نمود ،ایلین خدا را شکر کرد که قرار نیست دعوایی بکند . همین خیالش را راحت نمود . نمی دانست باید دعایش را به جان برادر و زن برادرش بکند که انجا حضور داشتند،یا واقعا مادرش کوتاه امده است . به هر حال شب بعد از رفتن انها به اتاقش رفت. داشت لباسش را عوض می کرد که اهو با گوشی تلفن بالا امد . الما پشت خط بود.در همان حال که پیراهنش را هنوز در دست داشت با الما صحبت کردو اهو نیز منتظر شد تا گوشی تلفن را بگیرد و برود . صحبتشان که تمام شد اهو با تعجب پرسید:"گردنبندت کجاست؟".
ایلین باز بیهوا دست به گردنش زد و وقتی ان را خالی یافت ،تازه به یاد اتفاق ان روز افتاد . سراغ کیفش رفت و گردنبندش را از ان در اورد . در همان حالی که گردنبند را به گردنش می اویخت ،ماجرای الوند را برای اهو تعریف کرد. چشمان اهو از شنیدن ماجرایی جدید برق می زد. پرسید:"چه رشته ای می خواند ؟".
- می دانم که دانشجوی رشته ادبیات انگلیسی نیست. همین.
- پس سر کلاس تو چه می خواست؟
- شانه بالا انداخت و گفت:"همین طوری . بچه های زیادی همین طوری سر کلاس من می ایند . او هم از دو سه جلسه پیش می اید".
- این یکی مشکوک می زند.
خندید و با تکان دستش او را مسخره کرد. اما اهو دست دراز کردو گردنبندرا لمس کردو گفت:"این اقای معاون مشکوک است. تو باور نکن. ببینچه زمانی به تو می گویم
- بس کن اهو. تو که نظر من را می دانی
- باشد. من به هر حال گفتم...راستی چرا من یادم نمی اید توکی این پلاک را گرفتی؟
با به یاد اوردن متین ،چشمانش غمگین شد . ابخندی زد و گفت:"هدیه کریسمس است. خودم نگرفتم".
- از طرف جم....
اما بقیه حرفش را خورد. لبخند روی لب ایلین نیز محو شد. گفت:"نه از طرف او نبوده است. متین...از طرف او بود".
ابروهای اهو به نشان تعجب بالا رفت و در همان حال سعی کرد به نوعی بی تفاوت باشد.
- وقتی به تو چنین چیزی هدیه کریسمس بدهد ،به سودابه چه داده است!...چرا بل ؟
- باز تو فضول شدی؟
خندید و گفت:"خواهش می کنم الی خانم . فقط این را بگو".
مکثی کردو در یک لحظه گفت:"یک جور شوخی است. اسمی بود که بچه ها روی من گذاشته بودند . نپرس چرا".
- باشد نمی پرسم چرا. اما بگوببینم تو چرا این قدر اسم داشته ای ؟نکند تو را بیل ادمکش هم صدا می کردند ؟یا بیلی پا گنده ؟!
ایلین قهقه ای زد و عقب کشید تا دست اهو از گردنبند جداشود. به کامپیوتر ش اشاره کرد و نشان داد می خواهد کار کند . اهو رفتو ایلین دوباره از یادآوری شب کریسمسی که این هدیه را گرفته بود،لبخند تلخ و محزونی زد . در این لحظه سودابه چه فکر می کرد؟ایا او هم هدیه ای این قدر ارزشمند گرفته بود؟شاید...شایدداشتن متین در کنارش بزرگترو ارزشمند تر از این هدیه بود .

sorna
03-01-2012, 04:47 PM
بعد از پایان کلاسش می خواست سری به دفتر گروه بزند و خستگی اش را با یک فنجان چای رفع کند که کسی صدایش کرد. این بار هم یک غریبه بود . اما غریبه ای که هیچ نقطه اشنایی در او نمی دید . مردی بود سبزه رو وکوتاه قامت. هم سن و سال خودش به نظر می رسید . با لبخندی از سر اعتماد به نفس نگاهش کردو گفت:"می توانم چند دقیقه وقتتان را بگیرم؟".
به خیال اینکه یکی از دانشجویان است ،با سر تایید کرد و نشان داد که میشنود ؛اما مرد گفت:"ممکن است جای خلوت تر برویم ؟یا جای که بنشینیم؟".
ایلین نگاهی به ساعتش کرد و گفت:"من ساعت یازده کلاس دارم . می خواهید در یکی از کلاسها بنشینیم؟".
مرد موافقت کرد و به یکی از کلاسهایی که نیمه خالی بود،رفتند. فکر می کرد برای راهنماییگرفتن برای امور درسی اش مراجعه کرده است ،یا یکی از بچه هایی است که می خواست برای انجمن کار بکند ؛اما مرد گفت:"من خسرو پژوهش هستم .به من گفتند شما در انگلیس تحصیلاتتان را تمام کرده اید".
- بله همین طور است.
- امیدوارم بتوانید به من کمک کنید. می خواهم برای اقامت و به احتمال قوی برای تحصیل به انجا بروم . ممکن است راهنمایی ام کنید؟
تعجب کرد؛ولی رضایت دادبه سئوالهلیش جواب دهد. اینکه چطور می تواند در انجا ساکن شود و چه ویزای بگیرد . چه دانشگاههایی می توانند در رابطه با رشته تحصیلی او جوابگو باشند و سوالهای بیشمار دیگر درباره نحوه زندگی در انجا . سئوالهایش وقتی از گذشته او خبر داد،کمی تغییر کردند . متعجب به مرد جوان نگریست که سابقه فعالییتهای او را در انگلیس به خوبی می دانستو حتی اگاه بود که سال گذشته چطور دادگاه انها اوضاع ان کشور را به هم ریخت . احساس کرد حالا دیگر حرفهایش به نوعی تقاضای کمک برای حمایت در بیرمنگام است. فکر کرد شاید مرد جوان از شرایط پیش امده برای او می ترسد و هراس زندگی مستقل به عنوان یک جوان شرقی در انجا را دارد . می خواست به او پیشنهاد بدهد می تواند او را به دوستانش معرفی کند تا کمکش کنند در انجا جا بیفتد . از این کارها زیاد می کرد. از وقتی برگشته بود چند نفری به او برای چنین امری مراجعه کرده بودند که یا خودش را می شناختند یا یکی از بچه های ایرانی مرتبط با بیرمنگام و انگلیس او را به انها معرفی کرده بود. این غریبه هم می توانست یکی از انها باشد ؛ولی هنگامی که مرد به طور غیر مستقیم پرسید چطور می تواند بدون گذراندن همه مراحلی که او گفتهو مدت زمانی که باید معطل ویزایش شود،از ایران خارج شود،به تردید افتاد . وقتی دوباره او پرسید ایا می تواند کسی را به او معرفی کند که بدون معطلی او را از ایران خارج کند ،محکم جلوی دهانش را گرفت. این مرد سر تا پا مشکوک بود حدس می زد یکی از کسانی باشد که در داخل ایران دچار مشکل شده است و احتمالا به قصد پناهندگی می خواهد ایران را ترک کند . ممنوعالخروج بودنش هم معلوم و مسلم بود. خدا را شکر کرد که اسمی از دوستانش نبرده است . با لبخندی به او گفت:"اقای پژوهش متاسفانه نمی توانم در این زمینه راهنمایی تان کنم . چون من همیشه از طریق اصولی و قانونی از کشور خارج شده ام . کسانی هم در اطرافم بودند ،مثل خودم به انجا امده بودند".
پژوهش با خنده ای ارام گفت:"کمی از بل بیرمنگام بعید است نتواند کاری بکند ".
میدان را خالی نکرد و گفت:"خیلی متاسفم . کاری از دستم بر نمی اید . من هرگز کاری مخالف مقررات کشور ایران یا انگلیس نکرده ام . اگر توصیه من را هم می شنوید ،می گویم خودتان را به درد سر نیندازید".
پژوهش نگاهی کرد و وقتی او را مصمم در حرفش دید ،سرش را تکان دادو برخاست مودبانه و با قدر دانی تمام از او تشکر کرد و به خاطر وقتی که از او گرفت ،عذر خواهی نمود . رفتارش دوباره انچنان عادی شده بود که ایلین برای لحظاتی به خاطر فکرهایی که درباره اش نموده بود ،از خودش شرمنده شد به هر حال نمی توانست برایش کاری بکند.


* * *

sorna
03-01-2012, 04:48 PM
دیگر عادت کرده بود هر موقع وارد کلاس می شود ،الوند را هم ببیند . نمی دانست وقتی درس تخصصی بچه ها ی ادبیات انگلیسی برای خودشان هم سخت می شود ،او چطور می تواند در کلاس بنشیند . جایش همیشه در گوشه کلاس بود . اوایل فقط در سکوت می نشست و گوش می کرد ؛اما وقتی یک بار داشت داستانی را با یک داستان فرانسوی مقایسه می کرد و پرسید که کسی نویسنده فرانسوی را می شناسد یا نه،تنها کسی که دست بالا کرد ،الوند بود . با اینکه مستمع ازاد بود،گذاشت در باره موضوع برای بقیه دانشجوها صحبت کند . کلاس که تمام شد ،گفت:"اقای الوند فرانسه می خوانید ؟".
- نخیر. رشته ام حقوق بین الملل است.
- فرانسه را خوب می دانید . مثل انگلیسی.
- متشکرم. به خاطر رشته ام. زبان تخصصی رشته ام فرانسه است.
- برایتان ارزوی موفقیت می کنم . گرچه مطمئنم موفق هم خواهید بود.
- متشکرم.
بعد از ان جلسه ،الوند هم به نوعی جزو دانشجویان کلاس شد و وقتی اجازه صحبت پیدا می کرد،نظر می داد. ایلین از همان جا متوجه شده بود که با یک فرد اگاه و مسلط به امور و متخصص رو به روست. حدس می زد حتی اگر به ریاست هم برسد ،فرد لایقی خواهد شد. به خاطر همین نیز به او احترام می گذاشت . گرچه هنوز جای سوال برایش باقی مانده بود چرا او با رشته حقوق وبا زبان تخصصی فرانسه سر کلاس ادبیات انگلیسی می نشیند . سوالاتی را که داشت کم کم جواب گرفت. الوند گاهی بعد از پایان کلاس همگام با او از کلاس بیرون می رفت و در طی همان گفتگو ها ی کوتاه فهمید او موضوع پایان نامه اش را مشخص کرده و هم اکنون برای تحقیق و نگارش ان فعالیت می کند . همین طور پی برد قصد ادامه تحصیل وی تا مدارج بالا ،گذشته از علاقه شخصی اش به تحصیل ،در جهت ارتقائ جایگاه شغلی اش نیز می باشد. به نظر ادم جالبی می رسید . گاه ایلین از صحبتهای او حس می کرد الوند نیز به گونه ای دیگر نمونه ای از بل است . این حس زمانی در او تقویت شد که الوند دعوتش کرد تا در جلسه سخنرانی یکی از نظریه پردازان و اساتید علوم سیاسی حضور یابد . کنجکاو برای حضور در جلسه بود و اهو نیز رفتنش را بلا مانع می دانست.
رفت. الوند با جمعی از دوستانش انجا بود . نمی دانست چطور و از کجا او را دید ؛اما وقتی کنار ردیف صندلیهای اشغال شده و ازدحام دانشجوها ایستاد ،خانمی برخاست و با نامیدن او،جا برایش باز کرد . متعجب خواست بنشیند که در ردیف کناری مردی نیم خیز شد. الوند او را شناخت وبا هم از راه دور سلام کوتاهی رد و بدل کردند. خانمی که کنار دستش نشسته بود ظاهرا همسر یکی از دوستان الوند بود. قبل از اینکه فرصت برای حرف زدن پیدا کند. برنامه شروع شد و همه حواسها به سوی سن رفت.
شب وقتی اهو خود را در اتاق او انداخت واز روزی که گذرانده بود ،پرسید ،ایلین گفت:"باور می کنی خودم هم زیاد متوجه حرفهایشان نشدم ؟اصطلاحات و کلماتی را استفاده می کرد که من اصلا نمی فهمیدم. اما در کل خیلی جالب بود . البته اگر واقعا انچه من فهمیدم درست باشد و الوند تعارف نکرده باشد".
اهو خندید و گفت:"او را هم دیدی؟".
- عجله داشت به محل کارش برود؛اما چند دقیقه ای با هم تا دانشکده امدیم .
- نظرت را پرسید؟
- آره . من هم به او گفتم از سخنرانی خوشم امده است.
- خوب،ماهی قلاب را گرفت.
- منظورت چیست؟
- کاملا معلوم است. الوند همین را می خواست. منتظر تغییراتی که پیش رویت است باش.
- اما منظور من این نبود که همه حرفهایش را قبول دارم.
- مهم این است که با انها مخالف نیستی . از سیاسی بازی بدت نمی اید ...ایلین حواست را جمع کن.
- نترس. من مراقب هستم . می دانم که چه چیزهایی درست است و چه چیزهایی نیست . همین طور می دانم کجا باید نظرم را برای خودم نگه دارم . این را طی چند سال زندگی در انجا یاد گرفته ام .
- امیدوارم . محیط اینجا با انگلیس فرق دارد.
- می دانم.

sorna
03-01-2012, 04:48 PM
آنچه را باور نمي كرد روزي اتفاق بيفتد رخ داد.اواسط آذر ماه بود كه ملوك دوباره به ياد شوهر دادن او افتاد.وقتي از خانه ي اميراشكان برگشت ملوك داشت به جاي بي بي كه شام مي پخت گردو مي شكست و به قول خودش ذخيره بر مي داشت.آقا جون در هال مقابل تلويزيون نشسته بود و آهو هم معلوم نبود در كجا به سر مي برد.لباسهايش را عوض كرد و سيني چاي را بين افراد تقسيم كرد.كنار مادرش نشست و گردوهايي را كه او مي شكست جدا كرد . ملوك از احوال اميراشكان و عروس و نوه اش پرسيد و آيلين توضيح داد كه اميرحسين آنژين گرفته است . ملوك به بي بي سپرد يادش بيندازد كارش كه تمام شد خودش هم با بهار تماس بگيرد و سفارش هاي لازم را بكند. ملوك كمي اين طرف و آن طرف حرف زد و عاقبت موضوع را به آنچه خود دوست داشت كشيد و خبر داد سرشبي خانمي تماس گرفته و وقت خواستگاري براي پسرش خواسته است.
ـ براي تو !
سر به زير گفت : مامان قبلا كه به شما گفتم من خيال ندارم شوهر كنم.
ـ براي خودت گفتي. چه معني دارد ؟ جمشيد ماماني از آب در آمد.قرار نيست كه همه ي مردها و پسرها مثل جمشيد باشند.
ـ نه.همه ي مردها مثل جمشيد نيستند اما مامان من نمي خواهم دوباره خودم را به دردسر بيندازم . من اصلا احتياج به شوهر ندارم.خواهش مي كنم حرف زور نزنيد.
ـ حرف زور را تو مي زني مامانم. مگر مي شود دختر شوهر نكند ؟ اين طور كه مادرش مي گفت موقعيت وبي دارد.دستش هم به دهانش مي رسد و مي تواند....
ـ مامان خودتان را را خسته نكنيد . همان دو نفر قبلي هم همين طور بودند و جواب من همين بود.باور كنيد من همين طوري راحتم . من از اول هم به خاطر شما جمشيد را قبول كردم و گرنه هركاري كه شوهرم بخواهد براي من بكند خودم آن را مي توانم انجام بدهم.
ـ آيلين بچه نشو. تا كي مي خواهي به اين بهانه ها خودت را عقب بكشي ؟ عزيزم پشت سرت حرف مفت مي زنند.
ـ مامان نمي توانم به خاطر حرف ديگران خودم را وادار كنم كاري را كه دوست ندارم انجام بدهم.خواهش ميكنم تماس كه گرفتند بگوييد نه .
برخاست و فنجان چايش را هم با خود به اتاقش برد. صداي بي بي را مي شنيد كه جمشيد را نفرين مي كرد.بي توجه به سراغ كامپيوترش رفت تا چك ميل كند.پشت ميزش نشست و در همان حال چشمش به قاب عكس روي ميزش افتاد.عكش چهار نفره ي متين .سودابه .پيمان و نيلوفر.يكي از عكس هاي عروسي بود كه خودش داده بود قابش كرده بودند.جاي سودابه خالي بود كه بگويد : هم هي مردها سر و ته يك كرباسند.همه ي آنها موقعيت خوبي دارند. دستشان به دهانشان مي رسد و آدم خوبي هستند....
پوزخندي زد و فكر كرد :مثل متين ! آن قدر خوب هستند كه تو فراموش مي كني يكي را هم در اينجا داري منتظر و چشم به راه نامه هايت.سودي من اينجا جان به لب مي شوم .قول مي دهم ديگر حسودي نكنم.قول مي دهم مثل يك دوست خوب براي هر دويتان بشوم. مي داني منتظر چه هستم .مي دانم اين بار چه خواهي گفت.من كه چشم روي همه چيز بسته ام. من كه با اين حس لعنتي مقابله كرده ا م....سودي كجايي تشرم بزني .دعوايم بكني كه خيلي بچه ام.خيلي خامم. سودي من تمام كوششم را دارم مي كنم. خودت مي داني كه چطور شب ها و روز ها به نفع تو با خودم مبارزه كرده ام .انصاف نيست حالا در اين لحظات بي خبرم بگذاري.به من بگو... سودي به خاطر آرام گرفتن من. براي اينكه مطمئن بشوم تمام بي توجهي هايم به نفع تو درست از آب درآمده اند.سودي به خاطر دل تو اين كار را كرده ام .پس تو هم به خاطر دل من حركتي بكن ....
در اتاق به آرامي باز شد.سربرگرداند و ملوك را در آستانه ي اتاق ديد.غضب آلود نبود.بيشتر مايوس به نظر مي رسيد .قلبش به درد آمد.ميدانست حرف هاي ديگران حرف هايي كه ملوك از عزيزترين كسش از خواهرش شنيده هنوز در دلش سنگيني مي كند. او احتياج داشت به همه ثابت كند كه دخترش پاك است و هنوز خواهان دارد.اما چه بايد مي كرد ؟ مگر يك بار به خاطر آنها به قول متين حماقت نكرده بود ؟ باز هم در يكي از آن تله هاي حماقت مي افتاد ؟باز مي توانست سه سال ديگر به اميد يكي ديگر بنشيند ؟ بي اختيار پرسيد : مامان... مگر الان چه كم دارم ؟ به خدا هيچي. شما كنارم هستيد.خواهر ها و برادرم هستند.سرم شلوغ است.ديگر چه مي خواهم ؟
ملوك وارد شد و در را پشت سر خود بست.مثل او به آرامي گفت :من و آقاجونت كه در سر پايييني افتاه ايمخواهرهايت هم كه هركدام سراغ خانه و زندگي خودشان رفته اند و مي روند.مثل برادرت ! دخترم الان جواني .نمي فهمي .وقتي به خودت مي آيي ك ديگر دير شده است. آدم ها هر قدر هم كه پدر و مادر و خواهر ها و برادرهايشان پيششان باشند باز هم نياز دارند كه يكي را به عنوان زن يا شوهر داشته باشند.
اين را خودش هم خوب مي دانست. دلش هم مي دانست. ولي نمي خواست اجازه دهد دلش به اين اميد ياد بهانه اش بيفتد.نمي خواست مثل تابستان كه هداياي بچه ها رسيد اختيار از دست بدهد و نداند چه بكند.وقتي اميذي به آينده نداشت چرا بايد زندگي يك نفر ديگر را هم خراب مي كرد ؟
ـ من ندارم مامان .چطور اين را به شما بگويم ؟
ـ آيلين مي دانم هنوز به خاطر جمشيد ناراحتي...
ـ نه مامان نيستم . باور كنيد نيستم. مي خواهيد قسم بخورم از اينكه جمشيد عقب كشيد خوشحالم مامان ازدواج زوري نيست .با اجبار نمي شود كاري كرد.
ـ من كه نمي خواهم توي سرت بزنم و شوهرت بدهم.مي گويم دست از لجاجت بردار بگذار بيايند همديگر را ببينيد با هم حرف بزنيد.يك دفعه مي بيني كه از او خوشت....
ـ نه مامان .من نمي توانم چنين كاري بكنم.
ـ آيلين به من بگو .از آن دسته دخترهايي هستي كه دنبال عشق مي گردند ؟
نگاهش را از مادرش با ناراحتي برگرفت.آيا اوبه دنبال عشقي كه متين مي گفت مي گشت ؟بلافاصله به خود جواب داد :نه...به عشق اعتقادي ندارم. عشق و عاشقي فقط حرف است.
ـ خوب اگر اعتقاد نداري چه بهتر. بگذار بيايند.
فهميد كه بلند حرف زده است .اما باز گفت : نه...وقتي خيالش را ندارم .به نظرم توهين به آن مرد و خانواده اش است كه بيايند و دست خالي برگردند.
ـ از كجا معلوم ؟ شايد ديدي و خوشت آمد.آيلين...
ـمامان... نه. همان جمشيد و ... كافي است.من براي زندگي مشترك ساخته نشده ام. ميخ اهم آزاد باشم .مثل حالا.
ـ مگر قرار است شوهر غل و زنجيرت كند.
ـ اگر آدمي مثل جمشيد باشد زنجيرم مي كند.
ـ كور نيستيم .مي بينيم....
ـمامان .جمشيد را نديده بودم ؟ با او بزرگ شده بودم...نه . خواهش ميكم .
ملوك مايوس تر از لحظه ي آمدن رفت و آيلين اشكي را كه نگاهش را مي رفت تار كند پاك كرد.

sorna
03-01-2012, 04:48 PM
************************************************** **
كلاسش كه تمام شد با لبخند كيفش را برداشت و راه خروجي سالن را در پيش گرفت.هنوز چند قدمي با در فاصله داشت كه صداي الوند را از پشت سرش شنيد كه او را صدا مي زد.امروز كه به كلاس نيامده بود كمي باعث تعجبش شد. تا آنجا كه به ياد مي آورد مدتها بود كه او بدون هيچ وقفه اي سر كلاسها مي آمد.برگشت و با لبخند كمرنگي منتظر شد تا الوند چند قدم فاصله اش با او را طي كند. با هم سلام و احوالپرسي كردند.آيلين حس كرد كه الوند زياد سرحال نيست.گفت : امروز نيامده بوديد .مشكلي كه برايتان پيش نيامده بود ؟
ـ نه .دير رسيدم و نخواستم وسط تدريستان وارد كلاس بشوم.
آيلين سرش را تكان داد و او گفت : بعد از اين كه كلاس ديگري نداريد ؟
سوالش به گونه اي بود كه گويي غير از اين نمي خواهد جواب ديگري بشنود .آيلين با لبخند گوشه ي لبش گفت : نه ...كلاس ديگري ندارم.
برق رضايت را در چشمش كه ديد اضافه كرد : اما قرار ديگري دارم كه بايد بروم.
حالا قيافه ي الوند وارفته شد.آيلين همين را مي خواست.بنابراين باز ادامه داد: البته اگر كار مهمي داشته باشيد مي توانم...
روشنايي در نگاه الوند دويد و نگذاشت حرفش را تمام كند.
ـ بله.كار مهمي دارم.
ـ پس مي توانيد تا دانشكده ي خواهرم با من بياييد.دارم آنجا مي روم.
اين چيزي نبود كه الوند بخواهد.اما مجبور بود به همين رضايت بدهد.بيرون هوا سرد و سوزدار بود.آيلين شال را دور گردنش محكم كرد و در حالي كه سر آستين هايش را پايين مي كشيد گفت : از روي سرماي هوا هم مي شود تشخيص داد كه كمتر از يك ماه تا ژانويه مانده است.
الوند فقط سري تكان داد و بعد بدون هيچ مقدمه اي پرسيد : چرا نه ؟
آيلين متعجب نگاهش كرد و گفت : ببخشيد ؟
الوند برخلاف هميشه كه زياد و مستقيم به او خيره نمي شد به چشمانش نگاه كرد و پرسيد : چرا نه ؟
ـ ببخشيد . من اصلا متوجه منظورتان نمي شوم. چه چيزي نه ؟
ـ چرا گفتيد نه ؟
ـ من گفتم نه ؟ من كه حرفي نزدم .
ـ ولي مادرتان گفته بود شما مخالفت كرديد.
و چون نگاه پرسشگر و گيج او را ديد ادامه داد : چند روز پيش كه مادرم تماس گرفته بود...ببينم نكند شما اصلا در جريان نبوديد ؟
آيلين خشكش زده بود. بلافاصله از روي صحبت تلفن و مادرش فهميد كه منظور او چيست. بي اختيار پرسيد : ايشان مادر شما بودند ؟ من نمي دانستم.
لبخندي بر لبان الوند جان گرفت و آيلين فهميد كه باز اشتباه كرده است.
ـ حدس مي زدم كه اشتباهي پيش آمده است وگرنه شما چنين چيزي نمي گفتيد.حتما فراموش كرده اند كه بگويند مورد درخواستي من بودم.
دستپاچه گفت : آ...آقاي الوند بله .حق با شماست.به من نگفتند كه ايشان مادر شما بودند .البته تقصير خودم بود .چون اجازه ندادم مادرم حرفش را تمام كند....با اين همه من هنوز روي نظر خودم هستم.
الوند با ناراحتي پرسيد : چرا ؟ فكر مي كنم اين حق را داشته باشم كه علتش را بدانم.
ـ علتش اين است كه من قصد ازدواج ندارم.
ـ قصد ازدواج نداريد ؟مطمئنيد يا اين حرف را چون من هستم مي زنيد ؟
ـ نه .مطمئنم.
ـ خواهش مي كنم در اين مورد تجديد نظر كنيد.كمي درباره اش فكر كنيد.
ـ نمي توانم آقاي الوند .باور كنيد....
ـ اما من خواهش مي كنم .من مدتهاست كه دنبال كسي مي گردم كه همپاي من باشد.افرا زيادي را به من معرفي كردند و لي من نتوانستم كسي را كه مي خواستم پيدا كنم.البته نمي خواهم بگويم آنها عيبي داشتند.نه .مشكل از من است . حتما همين طور است. من آدم خيلي متوقعي هستم.حالا بعد از اين همه مدت...خواهش مي كنم.
ـ آقاي الوند از كجا مي دانيد من كسي هستم كه شما دنبالش هستيد ؟ شما اشتباه مي كنيد.من اصلا مناسب شما نيستم.برايتان آروزي موفقيت ....
ـ من به گفته ام كاملا اطمينان دارم.شما را آن قدر شناخته ام كه بدانم مي توانيم زندگي موفقي داشته باشيم.لطفا درباره اش با دقت فكر كنيد.شما دفعه ي پيش مخالفت كرديد چون نمي دانستيد من اين تقاضا را كرده ام .مي دانستيد ؟
ـ نه . ولي ....
ـ پس حالا روي تقاضاي من فكر كنيد.تقاضاي آدمي به اسم عماد الوند.سي و دو ساله كارمند اداره....دانشجوي فوق ليسانس حقوق .پدرم عبدلكريم الوند بازنشسته وزارت....مادرم هم خانه دار است.بچه ي بزرگ خانواده ام هستم و دو خواهرم هر دو ازدواج كرده اند.ظاهرم همين است كه مي بينيد و گوشه اي از ذهنم همان چيز هايي كه در اين مدت ديده ايد و بقيه اش هم مسائلي در همان حدود است.اگر بخواهيد حاضرم هر طور كه شما مايل هستيد قراري بگذاريم تا باز هر چه مي خواهيد در خصوص خودم به شما بگويم.
ـ آقاي الوند ببينيد .اصلا موضوع اين نيست كه شما چنين تقاضايي كرديد بلكه مسئله اين است كه....
ـ چرا . اتفاقا موضوع سر اين است كه من چنين تقاضايي كردم...و خواهش مي كنم روي آن فكر كنيد. تصور مي كنم يك هفته فرصت خوبي برايش باشد.
ـ آقاي الوند اميدوار نباشيد كه ....
ـ چرا كاملا اميدوارم كه به خواسته ي قلبي ام برسم. خانم ساجدي خداي من خيلي مهربان و بزرگ است. اين را الان به شما مي گويم.
بعد بدون اينكه فرصت ديگري به او براي ابراز مخالفتش بدهد عقب گرد كرد و با لبخند تشكرو خداحافظي نمود. آيلين دست روي پيشاني داغش گذاشت و بي اختيار چرخي دور خود زد. زير لب گفت : آه خداي من !... خدايا... چرا ؟ چرا بايد به هر كسي كه نزديك مي شوم عاقبتش اين باشد ؟ چرا حق من اين است ؟ پروردگارا !....
دستي روي شانه اش نشست و او را كه گيج بود به خود آورد .برگشت و آهو را متعجب ديد. آهو پرسيد : حالت خوب است ؟ چرا خدا خدا مي كني ؟
تن خيس از عرقش احساس سرما مي كرد. سرش را تكان داد و گفت :نه .چيزي نيست.
آهو خنديد و دست روي گونه هايي كه هنوز سرخي داشتند گذاشت و گفت : از لپ هاي قرمزت معلوم است كه چيزي نيست ! اين الوند نبود كه رفت ؟
ـ چرا....چرا.
- حالت خوب است آيلين ؟ هوا آن قدرها هم سرد نيست كه دندان هايت به هم بخورند. بيا...برويم اول يك فنجان چاي بخوريم .بعد به خانم جان سر مي زنيم .البته اگر دوست داشتي براي من هم مي گويي چرا اين طوري شدي.

sorna
03-01-2012, 04:49 PM
در تصميم خود پابرجا بود. نمي خواست ديگر هيچ مردي را امتحان كند.همان دو نفر براي بقيه ي عمرش كفايت مي كرد.همان كساني كه روزي ادعاي عشقش را مي كردند و معتقد بودند كسي او را بيشتر از آنها دوست ندارد هر كدامشان در آن گوشه ي دنيا به كار و زندگي خود مشغول بودند. يكي هنوز به دنبال فرصتي براي خالي كردن وقتش بود تا همراه خانواده اش به ايران بيايد و آن ديگري كه برايش هديه و يادداشت مي فرستاد در كنار كس ديگري روزهايش را مي گذراند. با خبرهايي كه با نامه هاي سودابه مي رسيد اصلا عاقلانه نبود اين آزموده ها را يك با ديگر بيازمايد. حتي اگر خودش براي بهبود زخم رقيبش دعا كند.الوند مردي خوب و محترم بود. در گذشته آن زمان كه تا اين اندازه به ازدواج نظر بدي نداشت فكر ميكرد عاقبت با كسي ازدواج مي كند كه يا خودش اهل فعاليت هاي اجتماعي باشد يا كسي كه اگر او را همراهي نمي كند سد راهش نباشد. در درجه ي سوم هم كسي كه او را همان طور كه بود بپذيرد و نخواهد عوضش كند. اما بدشانسي كه آورد اين بود كه جمشيد هيچ يك از اين سه نوع نبود. درست در نقطه ي مقابلشان و بعد متين.....به او همين طور كه بود افتخار مي كرد.الوند نه تنها به خود و كارهايي كه مي كرد افتخار مي نمود بلكه تا خرخره در آنها شناور بود. الوند يكي مثل خالد بود. درسرش نقشه هاي بزرگي داشت. در طول اين مدت او را آن قدر شناخته بود كه بداند چه در سرش مي گذرد. آدمي با فكرهايي بزرگ.با مسئوليتهاي بزرگي كه مي خواهد بر دوش بگيرد.همان يك جلسه سخنراني كافي بود تا بفهمد تا چه اندازه وجود الوند براي دوستانش مهم است....و يا شايد بريا حزبش. اما اينجا ايران بود نه بيرمنگام. الوند بايد به دنبال كس ديگري براي زندگي مي گشت.آن قدر او را شناخته بود كه بداند از نظر اصولي به چه چيزهايي پايبند است. شايد اگر از او مي خواست در كنار فعاليتهايش كمك حالش باشد بهتر و راحت تر مي توانست قبول كند تا به عنوان شريك زندگي اش. نه !...
يك هفته بعد از آن روز زماني كه خودش را آماده ي جواب دادن به الوند كرده بود كمي اضطراب داشت .اميدوار بود الوند بعد از شنيدن جوابش ديگر نخواهد ماجراي دو مرد قبلي را برايش تكرار كند. دانشجوياني كه در سالن پراكنده بودند با ديدن او به سوي كلاس دويدند و او با لبخندي به دنبالشان حركت كرد.جلوي در كلاس چشمش به همسر دوست الوند افتاد. مطمئن بود منتظر اوست. حدسش را او تاييد كرد. از طرف الوند برايش پيغا م آورده بود :
ـ خود آقاي الوند امروز جلسه داشتند و نتوانستند بيايد.از من خواستند عذر بخواهم و به شما بگويم ممنون مي شوند اگر بعد از كلاستان به كافي شاپ سرو برويد.
بعد هم آدرسي را نزديك دانشگاه به او داد.آيلين از اين برخورد الوند بدون هيچ رودربايستي با خودش خشمگين شده بود .براي يك لحظه وسوسه شد جواب “نه” را به زن بگويد و خودش را از بقيه ي ماجرا خلاص كند .اما حسي ناشي از آينده نگري وادارش كرد اين جواب را رو در رو به الوند بگويد.كلاسش را مثل هميشه با چنان آرامشي اداره كرد كه گويي همه ي امور دنيا به ميل او حركت مي كند

.


آدرس را همان طور كه زن داده بود خيلي راحت توانست پيدا كند و از پله ها سرازير شد.نگاهش ميان كساني كه پشت ميزها نشسته بودند تازه به حركت در آمده بود كه كسي از گوشه اي برخاست و توجهش را به خود جلب كرد.الوند بود. نمي توانست حدس بزند لباس رسمي اش را به خاطر آمدن به آنجا پوشيده يا جزئي از لباس محل كارش است. سلام و احوالپرسي او را جواب داد و با تعارف او نشست.الوند بدون اينكه نگاه ممتدش را در او ثابت نگه دارد .گفت : خانم ساجدي من واقعا شرمنده ام كه مجبور شديد تا اينجا بياييد .جلسا ت اداري را نمي توانم كاري بكنم.
معذرت خواهي اش پس مانده ي خشم آيلين را ازبين برد و نشان داد كه مسئله ي مهمي نيست.الوند پرسيد : چه ميل داريد سفارش بدهم ؟
ـ متشكرم.خيلي نمي مانم. وقت زيادي ندارم.
كم كم داشت الوند را مي شناخت .او هم به نوعي شبيه خودش بود .آدمي كه نمي شد چيزي را از روي ظاهرش تشخيص داد.مگر اينكه مسئله خيلي بزرگ و مهم باشد تا تاثير خودش را روي چهره ي او بگذارد.براي همين وقتي او كمي دستپاچه شد فهميد كه الوند برخلاف ظاهرش درون مشوشي دارد.


.


اما الوند خيلي زود بر خودش مسلط شد و با لبخندي پرسيد : براي خوردن يك فنجان چاي كه وقت داريد ؟ من سفارش داده ام .
خودش را راضي كرد كه بگويد : بله . مي توانم براي آن بمانم.
ـ متشكرم.
با اشاره ي الوند يكي از جوان ها سيني حاوي قوري چاي و فنجان ها را برايشان آورد. نوك انگشتانش را كه هنوز از سرما بي حس بودند به ديواره ي فنجانش چسباند تا كمي گرم شوند و حس بگيرند.نمي دانست جذبه ي الوند است يا قرار گرفتن در چنين موقعيتي كه باعث شده برخلاف هميشه قلبش در سينه با سرعتي كه اندكي غيرعادي مي نمود بتپد. حسي كه تا آن روز تجربه نكرده بود.با جمشيد گذشته از روزهاي خوششان نگراني وجود داشت و گاه اندكي هم هراس...هراس از اينكه مبادا جمشيد اشتباهش را با اين جمله ياد آوري كند كه در ايران كساني ب او چشم دوخته اند. اين اواخر فكر مي كرد به نوعي تهديدش مي كند .نقطه ي مقابل او رفتار متين هميشه آرامش بخش بود. گرچه گاهي با كنجكاوي هايش وي را مجبور مي كرد مراقب باشد.اما همان نيز با شيريني و حتي نوعي بازي همراه بود. اما الوند... كاملا فرق داشت. جنس نگراني اش شبيه جمشيد نبود و آرامشش متفاوت از متين مي نمود. به ياد آورد كه نمي تواند زياد بماند.جرعه اي از چايش را نوشيد و منتظر شد تا حرفي بزند.

sorna
03-01-2012, 04:49 PM
الوند فنجان اول چايش را خالي كرده بود.پرسيد : خانم ساجدي فكرهايتان را كرديد ؟
با آرامش ظاهري گفت : بله... متاسفم من هنوز روي تصميم قبلي خودم هستم.
الوند انگشتانش را در هم قلاب كرد و روي صندلي اش كمي جا به جا شد.گويي در جايش كمي ناراحت است.پرسيد : مي توانم دليلتان را بدانم ؟
ـ همان طور كه قبلا هم گفتم هيچ دليلي ندارد جز اين كه قصد ازدواج ندارم.
ـ آخر چطور ممكن است ؟ حتما بايد دليلي داشته باشيد. چه چيزي در من وجود دارد كه نمي توانيد با آن كنار بياييد ؟ به من بگوييد تا شايد بتوانم برايش علاجي پيدا كنم .اصلا بياييد يك بار ديگر از اول شروع كنيم....
ـ نه آقاي الوند.....
ـ چرا ؟ به نظرم اين خيلي بهتر است. من نمي خواهم شما را به اين راحتي از دست بدهم...ببخشيد كه با صراحت حرف مي زنم....خانم ساجدي از نظر شخصيتي در من مشكلي مي بينيد ؟ راستش من قبل از اينكه چنين پيشنهادي به شما بدهم غيرمستقيم نظرتان را درباره ي چيزهايي كه در فكرم بود فهميده بودم. از نظر خيلي از خانم ها فعاليت هاي سياسي چيز جالبي نيست و حتي دوست ندارند هيچ كدام از نزديكانشان دخالتي هر چند كوچك در امور سياسي داشته باشند. اما من مطمئنم كه درباره ي شما اشتباه نكرده ام. شما خودتان به اين امور علاقه مند هستيد. از خانم سيامي-همسر دوستم-شنيدم كه پيگير برنامه ها بوده ايد....
ـ بله آقاي الوند. من دنبال برنامه ها بودم و هيچ تلاشي هم ندارم كه به شما غير از اين را ثابت كنم. اما من به خاطر فعاليتهاي سياسي شما مخالفت نكردم.
ـ پس چه ؟ از نظر رفتاري عيبي دارم ؟
نمي دانست چطور شد از سنگيني جوي كه به وجود آمده بود به مسلك متين اقتدا كرد و بي اختيار به شوخي گفت : عيبتان اين است كه مستبد هستيد و مي خواهيد به زور مرا وادار كنيد حرف بزنم !
الوند براي يك لحظه متحير به او نگاه كرد و چون متوجه شد او شوخي كرده است به آرامي خنديد و سر به زير انداخت. كمي سرخ شده بود . گفت : خيلي عذر مي خواهم .چنين قصدي نداشتم .شرمنده ام. اگر هر موقعيت ديگري بود قسم مي خورم اجازه مي دادم همه چيز همين جا تمام شود و شما هم هر طور كه دوست داريد رفتار كنيد. ولي واقعيت اين است كه در اين مورد اصلا نمي توانم چنين كاري بكنم. چون داريم روي زندگي و آينده ي دو نفر كه مي تواند تغيير كند حرف مي زنيم .
لبخند آيلين كنار رفت و به آرامي گفت : آقاي الوند من نمي خواهم زندگي ام تغيير كند. همين وضعيت را بيشتر مي پسندم. من اصلا نگفتم كه نمي خواهم با شما از ...ازدواج كنم. گفتم نمي خواهم با هيچ كس ديگري ازدواج كنم.
ـ اما براي چه ؟ چه دليلي داريد ؟
ـ دليلش شخصي است. بگذاريد به حساب اسرار زندگي ام.
ـ اما تقاضايي كه من از شما كردم شريك شدن در اسرار زندگي هم است.
برخلاف الوند خيلي راحت نگاهش كرد و از سماجت او بي اختيار گفت : باشد. بسيار خوب. من به هيچ كس چيزي را نگفته ام و نمي گويم. اما اگر شما تا اين حد اصرار داريد مي گويم ك من نامزد داشته ام...سه سال....خارج از ايران....حالا اينجا هستم.
از اعتراف به حماقت خودش عصبي شده بود. اما همچنان آرام به نظر مي رسيد. حتي با وجود چهره ي شوكه و نگاه ناباور الوند كه بر صورتش مانده بود .توانست از جهش آني چيزي در چشمانش با آزردگي فكري را كه در اين مدت بين اقوامش شايع بود در ذهن او نيز بخواند. سكوت او ظاهرا همان چيزي بود كه انتظارش را داشت. كيفش را برداشت و با تشكري به خاطر چاي از جا برخاست و خداحافظي كرد. اما هنوز قدمي فاصله نگرفته بود كه الوند به خود آمد وصدايش كرد. آيلين ايستاد و به زبان بيگانه خواهش كرد : ديگر ادامه ندهيم آقاي الوند. مگر همين را نمي خواستيد بشنويد ؟
بهت الوند كنار رفته بود و بر خود و اطرافش مسلط شده بود. با دستش تعارف كرد. برخلاف او به فارسي گفت : بفرماييد بنشينيد. شما كه هنوز چيزي نگفته ايد.
ـ همان كافي بود.
ـ نه نبود. بفرماييد خواهش مي كنم.
چون او را در خواسته اش مصمم ديد با وجود نارضايتي اش نشست. سكوت براي دقيقه اي حاكم بود. الوند چون اوضاع را آرام تشخيص داد پرسيد : ميتوانم بپرسم چرا...چرا نامزديتان به هم خورد ؟
تعمدا گفت : چون مي خواست حرف حرف خودش باشد.
الوند لبخندي زد و گفت : طعنه مي زنيد ؟ باشد عيبي ندارد. فرصت براي دفاع از خودم در آينده به دست مي آورم.
ـ نه طعنه نمي زنم آقاي الوند من چندين سال مطابق خواست يك مرد ديگر زندگي كرده ام. هر طور كه او برنامه ريخت و فكر كرد... و تصور مي كردم كه اين خيلي خوب است.ولي وقتي به خودم آمدم متوجه شدم مطيع بودن تا زماني خوب است كه “من” وجود داشته باشم. دوست عزيزي داشتم كه يادم داد بايد “ما” بود و من تازه آن زمان فهميدم كه اگر قرار است “من-” من نابود شود بايد “من-” طرف مقابلم هم از بين برود تا “ما” بشويم. از وقتي دوباره “من-” خود را زنده كردم چيزي دارم كه ديگر نمي خواهم آن را از دست بدهم. براي همين است كه دوست ندارم ديگر ازدواج كنم و بگذارم كس ديگري چنين كاري را دوباره با من بكند. اين واقعيت زندگي من است. من مناسب شما نيستم. به خصوص با آن فكرهايي كه شما در سرتان داريد

.



ـ چرا ؟
ـ چون خيلي از كساني كه من را مي شناختند بعد از بازگشتم كه تنها بودم بدون اينكه دليل واقعي تنهاييم را بدانند دروغ هايي پشت سرم گفتند كه مطمئنم براي زندگي شما جالب نخواهد بود. بعضي از آنها بدون اينكه واقعا معني كلمه ي دپورت را بدانند تصور كردند كه من از انگليس اخراج شده ام و براي همين نامزدم را گذاشتم و به ايران برگشتم.
ـ نامزدتان انگليسي بود ؟
ـ نه ايراني بود و يكي از اقوام دور.
ـ عقد كرده بوديد ؟
ـ نه . قرار بود وقتي درسم تمام شد به ايران بيايد و من هم مثل يك دختر ايراني با همان رسوم مخصوص ازدواج كنم.
ـ پس قضيه چندان جدي نبود.
ـ آه چرا،كاملا جدي بود. از نظر خيلي ها من اگر شوهر نداشتم حتما نامزد داشتم، مسير زندگي من كاملا مشخص شده بود.
ـ جدي از نظر ديگران، او واقعا شوهرتان بود يا نامزدتان ؟
متعجب نگاهش كرد. اما الوند سرش را پايين انداخته بود و نگاهش نمي كرد. بلافاصله متوجه منظور او شد. صورتش گر گرفت.حدسش درست بود و آنچه در نگاه او ديده بود، درست تر. الوند هم مي خواست محدوده ي نامزد داشتن او را بداند. با ناراحتي و خشم پنهاني از جايش برخاست و گفت : هر چه لازم بود شما بدانيد گفتم .دوست ندارم كسي چنين سوال هايي از من بپرسد. حتي شما !
الوند با شرمندگي گفت : معذرت مي خواهم خانم ساجدي . جسارتم ر اببخشيد. نبايد چنين سوالي مي كردم. عذر مي خواهم . واقعا متاسفم.
ـ من هم همين طور. برايتان آرزوي خوشبختي مي كنم. اميدوارم كسي را كه دنبالش هستيد پيدا كنيد.
ـ اما خانم ساجدي....
ـ خدا نگهدار....ممنون مي شوم آنچه اينجا گفته شد فراموش بكنيد.
راه رفتنش هيچ نشاني از خشم و نفرتش از جنس مخالف نداشت. همان طور كه معلوم نمي كرد از اين طرز تفكر عده اي از هموطنانش و اين پيشداوريهاي آنها خشمگين است. بايد به خود يادآوري مي كرد هركس را آن طور كه هست قبول كند. قلبش در سينه فشرده مي شد، اما ظاهرش آرام بود. بغضي زير لايه هاي روحش پنهان بود.



××××××××××××××××××××××××× ×××××××××××××××××××××



برخلاف آنچه فكر مي كرد الوند نه تنها از آنچه شنيد، پس نكشيد. بلكه جري تر و مصمم تر از قبل بر سر خواسته ي خود باقي ماند. مادرش بارها تماس گرفت و اصرار براي خواستگاري كرد. آن قدر كه ملوك جان به سر شد و اتفاق افتاد آنچه آيلين در تمام مدت بازگشتش در بحث ها با او سعي در اجتنابش داشت.بحثي كه آن شب پس از تماس چندين باره ي خانم الوند آغاز شد، به دعوايي بزرگ تبديل گشت كه آقاجون و اميراشكان را هم به دخالت كشاند. اشك هاي او را در آورد و زانوان محكمش با حكم آرام اما قاطع آقا جون به لرزه درآمد و فرو ريخت. وقتي آقاجون بعد از همه يكي به دو كردن هاي مادر و دختر رو به همسرش نمود و اعلام كرد كه شب پنج شنبه منتظر خانواده ي الوند خواهند بود، دهان آيلين براي اعتراض بسته شد. چرا كه فهميد صبر آقاجون هم سرآمده است. تنها چيزي كه مي توانست به همه ي آنها بگويد اين بود كه نبايد از او انتظار جواب مثبت داشته باشند.

sorna
03-01-2012, 04:49 PM
الوند فنجان اول چايش را خالي كرده بود.پرسيد : خانم ساجدي فكرهايتان را كرديد ؟
با آرامش ظاهري گفت : بله... متاسفم من هنوز روي تصميم قبلي خودم هستم.
الوند انگشتانش را در هم قلاب كرد و روي صندلي اش كمي جا به جا شد.گويي در جايش كمي ناراحت است.پرسيد : مي توانم دليلتان را بدانم ؟
ـ همان طور كه قبلا هم گفتم هيچ دليلي ندارد جز اين كه قصد ازدواج ندارم.
ـ آخر چطور ممكن است ؟ حتما بايد دليلي داشته باشيد. چه چيزي در من وجود دارد كه نمي توانيد با آن كنار بياييد ؟ به من بگوييد تا شايد بتوانم برايش علاجي پيدا كنم .اصلا بياييد يك بار ديگر از اول شروع كنيم....
ـ نه آقاي الوند.....
ـ چرا ؟ به نظرم اين خيلي بهتر است. من نمي خواهم شما را به اين راحتي از دست بدهم...ببخشيد كه با صراحت حرف مي زنم....خانم ساجدي از نظر شخصيتي در من مشكلي مي بينيد ؟ راستش من قبل از اينكه چنين پيشنهادي به شما بدهم غيرمستقيم نظرتان را درباره ي چيزهايي كه در فكرم بود فهميده بودم. از نظر خيلي از خانم ها فعاليت هاي سياسي چيز جالبي نيست و حتي دوست ندارند هيچ كدام از نزديكانشان دخالتي هر چند كوچك در امور سياسي داشته باشند. اما من مطمئنم كه درباره ي شما اشتباه نكرده ام. شما خودتان به اين امور علاقه مند هستيد. از خانم سيامي-همسر دوستم-شنيدم كه پيگير برنامه ها بوده ايد....
ـ بله آقاي الوند. من دنبال برنامه ها بودم و هيچ تلاشي هم ندارم كه به شما غير از اين را ثابت كنم. اما من به خاطر فعاليتهاي سياسي شما مخالفت نكردم.
ـ پس چه ؟ از نظر رفتاري عيبي دارم ؟
نمي دانست چطور شد از سنگيني جوي كه به وجود آمده بود به مسلك متين اقتدا كرد و بي اختيار به شوخي گفت : عيبتان اين است كه مستبد هستيد و مي خواهيد به زور مرا وادار كنيد حرف بزنم !
الوند براي يك لحظه متحير به او نگاه كرد و چون متوجه شد او شوخي كرده است به آرامي خنديد و سر به زير انداخت. كمي سرخ شده بود . گفت : خيلي عذر مي خواهم .چنين قصدي نداشتم .شرمنده ام. اگر هر موقعيت ديگري بود قسم مي خورم اجازه مي دادم همه چيز همين جا تمام شود و شما هم هر طور كه دوست داريد رفتار كنيد. ولي واقعيت اين است كه در اين مورد اصلا نمي توانم چنين كاري بكنم. چون داريم روي زندگي و آينده ي دو نفر كه مي تواند تغيير كند حرف مي زنيم .
لبخند آيلين كنار رفت و به آرامي گفت : آقاي الوند من نمي خواهم زندگي ام تغيير كند. همين وضعيت را بيشتر مي پسندم. من اصلا نگفتم كه نمي خواهم با شما از ...ازدواج كنم. گفتم نمي خواهم با هيچ كس ديگري ازدواج كنم.
ـ اما براي چه ؟ چه دليلي داريد ؟
ـ دليلش شخصي است. بگذاريد به حساب اسرار زندگي ام.
ـ اما تقاضايي كه من از شما كردم شريك شدن در اسرار زندگي هم است.
برخلاف الوند خيلي راحت نگاهش كرد و از سماجت او بي اختيار گفت : باشد. بسيار خوب. من به هيچ كس چيزي را نگفته ام و نمي گويم. اما اگر شما تا اين حد اصرار داريد مي گويم ك من نامزد داشته ام...سه سال....خارج از ايران....حالا اينجا هستم.
از اعتراف به حماقت خودش عصبي شده بود. اما همچنان آرام به نظر مي رسيد. حتي با وجود چهره ي شوكه و نگاه ناباور الوند كه بر صورتش مانده بود .توانست از جهش آني چيزي در چشمانش با آزردگي فكري را كه در اين مدت بين اقوامش شايع بود در ذهن او نيز بخواند. سكوت او ظاهرا همان چيزي بود كه انتظارش را داشت. كيفش را برداشت و با تشكري به خاطر چاي از جا برخاست و خداحافظي كرد. اما هنوز قدمي فاصله نگرفته بود كه الوند به خود آمد وصدايش كرد. آيلين ايستاد و به زبان بيگانه خواهش كرد : ديگر ادامه ندهيم آقاي الوند. مگر همين را نمي خواستيد بشنويد ؟
بهت الوند كنار رفته بود و بر خود و اطرافش مسلط شده بود. با دستش تعارف كرد. برخلاف او به فارسي گفت : بفرماييد بنشينيد. شما كه هنوز چيزي نگفته ايد.
ـ همان كافي بود.
ـ نه نبود. بفرماييد خواهش مي كنم.
چون او را در خواسته اش مصمم ديد با وجود نارضايتي اش نشست. سكوت براي دقيقه اي حاكم بود. الوند چون اوضاع را آرام تشخيص داد پرسيد : ميتوانم بپرسم چرا...چرا نامزديتان به هم خورد ؟
تعمدا گفت : چون مي خواست حرف حرف خودش باشد.
الوند لبخندي زد و گفت : طعنه مي زنيد ؟ باشد عيبي ندارد. فرصت براي دفاع از خودم در آينده به دست مي آورم.
ـ نه طعنه نمي زنم آقاي الوند من چندين سال مطابق خواست يك مرد ديگر زندگي كرده ام. هر طور كه او برنامه ريخت و فكر كرد... و تصور مي كردم كه اين خيلي خوب است.ولي وقتي به خودم آمدم متوجه شدم مطيع بودن تا زماني خوب است كه “من” وجود داشته باشم. دوست عزيزي داشتم كه يادم داد بايد “ما” بود و من تازه آن زمان فهميدم كه اگر قرار است “من-” من نابود شود بايد “من-” طرف مقابلم هم از بين برود تا “ما” بشويم. از وقتي دوباره “من-” خود را زنده كردم چيزي دارم كه ديگر نمي خواهم آن را از دست بدهم. براي همين است كه دوست ندارم ديگر ازدواج كنم و بگذارم كس ديگري چنين كاري را دوباره با من بكند. اين واقعيت زندگي من است. من مناسب شما نيستم. به خصوص با آن فكرهايي كه شما در سرتان داريد

.



ـ چرا ؟
ـ چون خيلي از كساني كه من را مي شناختند بعد از بازگشتم كه تنها بودم بدون اينكه دليل واقعي تنهاييم را بدانند دروغ هايي پشت سرم گفتند كه مطمئنم براي زندگي شما جالب نخواهد بود. بعضي از آنها بدون اينكه واقعا معني كلمه ي دپورت را بدانند تصور كردند كه من از انگليس اخراج شده ام و براي همين نامزدم را گذاشتم و به ايران برگشتم.
ـ نامزدتان انگليسي بود ؟
ـ نه ايراني بود و يكي از اقوام دور.
ـ عقد كرده بوديد ؟
ـ نه . قرار بود وقتي درسم تمام شد به ايران بيايد و من هم مثل يك دختر ايراني با همان رسوم مخصوص ازدواج كنم.
ـ پس قضيه چندان جدي نبود.
ـ آه چرا،كاملا جدي بود. از نظر خيلي ها من اگر شوهر نداشتم حتما نامزد داشتم، مسير زندگي من كاملا مشخص شده بود.
ـ جدي از نظر ديگران، او واقعا شوهرتان بود يا نامزدتان ؟
متعجب نگاهش كرد. اما الوند سرش را پايين انداخته بود و نگاهش نمي كرد. بلافاصله متوجه منظور او شد. صورتش گر گرفت.حدسش درست بود و آنچه در نگاه او ديده بود، درست تر. الوند هم مي خواست محدوده ي نامزد داشتن او را بداند. با ناراحتي و خشم پنهاني از جايش برخاست و گفت : هر چه لازم بود شما بدانيد گفتم .دوست ندارم كسي چنين سوال هايي از من بپرسد. حتي شما !
الوند با شرمندگي گفت : معذرت مي خواهم خانم ساجدي . جسارتم ر اببخشيد. نبايد چنين سوالي مي كردم. عذر مي خواهم . واقعا متاسفم.
ـ من هم همين طور. برايتان آرزوي خوشبختي مي كنم. اميدوارم كسي را كه دنبالش هستيد پيدا كنيد.
ـ اما خانم ساجدي....
ـ خدا نگهدار....ممنون مي شوم آنچه اينجا گفته شد فراموش بكنيد.
راه رفتنش هيچ نشاني از خشم و نفرتش از جنس مخالف نداشت. همان طور كه معلوم نمي كرد از اين طرز تفكر عده اي از هموطنانش و اين پيشداوريهاي آنها خشمگين است. بايد به خود يادآوري مي كرد هركس را آن طور كه هست قبول كند. قلبش در سينه فشرده مي شد، اما ظاهرش آرام بود. بغضي زير لايه هاي روحش پنهان بود.



××××××××××××××××××××××××× ×××××××××××××××××××××



برخلاف آنچه فكر مي كرد الوند نه تنها از آنچه شنيد، پس نكشيد. بلكه جري تر و مصمم تر از قبل بر سر خواسته ي خود باقي ماند. مادرش بارها تماس گرفت و اصرار براي خواستگاري كرد. آن قدر كه ملوك جان به سر شد و اتفاق افتاد آنچه آيلين در تمام مدت بازگشتش در بحث ها با او سعي در اجتنابش داشت.بحثي كه آن شب پس از تماس چندين باره ي خانم الوند آغاز شد، به دعوايي بزرگ تبديل گشت كه آقاجون و اميراشكان را هم به دخالت كشاند. اشك هاي او را در آورد و زانوان محكمش با حكم آرام اما قاطع آقا جون به لرزه درآمد و فرو ريخت. وقتي آقاجون بعد از همه يكي به دو كردن هاي مادر و دختر رو به همسرش نمود و اعلام كرد كه شب پنج شنبه منتظر خانواده ي الوند خواهند بود، دهان آيلين براي اعتراض بسته شد. چرا كه فهميد صبر آقاجون هم سرآمده است. تنها چيزي كه مي توانست به همه ي آنها بگويد اين بود كه نبايد از او انتظار جواب مثبت داشته باشند.

sorna
03-01-2012, 04:50 PM
شاید اگر تلفن سودابه در ان شب نبود ،هنوز همه چیز به همان روند خود ادامه داشت و او اینک منتظر در اتاقش نمی نشست. به یاد اورد که چطور در سکوت و سکون اتاقش بارش برف را تما شا می کرد و در همان حال به این می اندیشید که چطور یک تصمیم می تواند روی زندگی دیگران اثر داشته باشد. سه روز در خود فرو رفت و از دیگران فاصله گرفت. به امید یافتن راهی واهی . انچه می دانست و از پیش خبر داشت اتفاق افتاده بود و او در این وضعیت قرار گرفته بود . کدام پدر و مادر خیر اندیش و عاقبت نگری رضایت می دادند فرزندشان به خاطر تصمیمی که به نظرشان کاملا بچگانه بود،اینده خودش را تباه کند . عماد الوند ،برادرزاده یکی از وزرای کابینه سابق و پسر ریئس باز نشته ...از یک خانواده متشخص و به قول بی بی استخواندار ،با اینده ای روشن ،محترم و با شخصیت و دارای منشی والا چطور می توانست مورد پسند و قبول خانواده ساجدی قرار نگیرد. ان هم وقتی که ادمی مثل جمشید نامزد قدیم دخترشان بوده است. کسی که بین همسر و پدر و مادرش مانده بود از سه سال هنوز هم نتوانسته بود از گودال ناتوانی هایش بیرون بخزد. ان ذره امیدی که برای از سر باز کردن الوند داشت،با ان مجلس خواستگاری به باد رفت و به محض اینکه امیر اشکان و داماد بزرگ عمو با تحقیقاتشان حدسیاتشان را تایید کردند،همه فراموش کردند که او از اول شرط نموده بود انها فقط برای جلسه خواستگاری بیایند و اجازه بدهند همه چیز تمام شود. الوندان شب همراه با خانواده اش به خانه شان امد. سر به زیر و ارام . نه از سر بی دست و پایی. بلکه از سر نجابت و تربیتش. مادرش زنی چادری بود که چهره ای روشن داشت. دخترهایش ازدواج کرده و همراه با شوهرانشان در مجلس حضور داشتند . مثل عموی وزیر و زن عمویشان . به خوبی از چهرشان معلوم بود که راضی و خشنود هستند . این وضعیت،او را که بارها ردشان کرده بود ،کمی خجالت زده می کرد . چیزی که روزی فکر می کرد برای جمشید ،خواهد بود ،برای خانواده الوند انجام داد. سینی چای را که بی بی ریخته بود ،برداشت و به اهو که عصبی به نظر می رسید و داشت می پرسید :"چطور این قدر ارامی؟لبخندی زد . دلیلی برای دستپاچه بودن نداشت . به احترام او همه از جا برخاستند و نگاه گذرای الوند را روی خود دید. خانم الوند جایی کنار خود برای او باز کرد و خواست کنارش بنشیند . مدتی صحبتها در باره چیزهای مختلف دور زد تا اینکه با لا خره عموی الوند موضوع را به علت امدن ان شب سوق داد . فکر می کرد ان شب فقط یک سری صحبتهای معمولی می شود و بعد فرصتی خواهند خواست تا دوباره بیایند ،اما عموی الوند بلا فاصله از پدرش درخواست کرد اجازه بدهد ان دو با هم صحبتی بکنند . این در خواست که با موافقت پدرش همراه شد ،کمی دستپاچه اش نمود . می خواست مخالفت کند ؛اما به خود که امد دید دارد همراه او می رود . می توانست عماد را به یکی از اتاقهای طبقه پایین هدایت کند ؛اما تعمدا و با خباثت او را به اتاق خود برد . شاید این هم می توانست کمکی باشد برای اینکه عماد را از سر راه زندگی اش بردارد . عماد با تعارف او روی صندلی نشست و او نیز روی تختش نشست. خیلی ارام و خونسرد . درست همان چیزی که اهو را به وحشت و تعجب وا می داشت . اما عماد برای او ،کسی نبود که ،باید با داشتن عنوان مردی که می خواهد او را انتخاب کند و برای زندگی اش شریک سازد ،ترسناک باشد . باید همان طور راحت هم صحبت می کرد . سکوت را خودش از بین برد و به او که سر به زیر داشت ،گفت:"فکر نمی کردم این کار تا اینجا پیش برود ".
عماد سر بلند کرد و نگاهی گذرا به او انداخت . گفت:"من که به شما گفتم خدای من مهربان است".
- خدای مهربان شما من را تحت فشار گذاشته است .
- چچچنین قصدی ندارم.
- امال دارید این طور عمل می کنید . من به شما چندین بار گفتم که من و شما نمی توانیم به عنوان یک زوج زندگی کنیم. اما واقعا نمی فهمم چرا این اندازه اصرار دارید . اقای الوند من چیزی در خودم نمی بینم که شما را تا این حد مصر کند.
- شاید به خاطر این که به خیلی چیزها در درون تا ن عادت کردید و برایتان عادی شده است . هیچ چیز برای من در زندگی ام به اندازه صداقت ارزشمند نیست. از هیچ کس چیزی نمی خواهم مگر صداقت. خودم هم سعی می کنم این طور عمل کنم . شما این صداقت را دارید . شما توانایی این را دارید تا به یک مرد امکان داشتن یک اینده روشن را بدهید . جز به خودتان به ادمهای دیگر هم فکر می کنید . بزرگ فکر می کنید...
با لبخندی سر تکان دادو گفت:"نه فکر نمی کنم این طور باشد".
- چرا همین طور است . رفتارتان را با دانشجوهایتان دیده ام .حس مسئولیت دارید.از ان گذشته جسارت لازم برای زندگی ،در رفتارتان به وضوح وجود دارد . موافق نیستید که زندگی یک جور مبارزه است؟منتهی هر کس با دید و فکر خودش در یک جنبه این میدان مبارزه می کند . یکی برای پول ،یکی برای خوشبختی ،یکی برای عدالت ... من همیشه ارزو داشتم همسرم کسی باشد که جرات و جسارت این مبارزه را داشته باشد . نیاز نداشته باشد که کسی پبشش باشد تا چشمهایش را برای دیدن واقعیات باز کند .
فکر کرد این را درست متوجه شده است . هیچ چیز به اندازه مبارزه برای گرفتن حق او را ارضاع نمی کرد؛اما نه حق خودش !حق خودش می توانست چیزی باشد که متین داشت دو دستی به او می داد... چشمهایش را محکم روی هم فشرد تا باز شیطان در درونش جان نگیرد . متین و سودابه !انها باید با هم باشند . گف ت:"اقای الوند دلیل این همه اصرار برایم معلوم نیست. وقتی از شما نظرتان را درباره چیزی می پرسند ،شما همان لحظه فکر می کنید و جواب می دهید . دوباره پرسیدن تاثیری در جواب ندارد".
- انسان موجود مطلقی نیست . نسبی است . در مقابل یک عمل ،در شرایط مختلف ،عکس العمل های متفاوت بروز می دهد.
- من کاری به فلسفه های دیگران ندارم ...
- بله می دانم اما می خواهم بدانید چرا این قدر اصرار دارم . هر بار که این پیشنهاد را تکرار کرده ام ،امیدواربودم که تغییری بوجود بیاید ...البته تا این لحظه خوب پیش امده ام . من از هیچ به اینجا رسیده ام که حالا در اتاق شما نشسته ا م.
نگاهش کرد. چطور این اندازه سمج و سر سخت بود ؟!خنده اش می گرفت . اما گفت:"شما اینجا هستید ؛اما این هرگز به این معنی نیست که من موافقت کرده ام ".
- شاید اگر باز اصرار کنم به انجا هم برسم .
- مثل جمشید؟
- من با او فرق دارم . شما باید به من یک فرصت بدهید .
فرصت؟برای چه؟برای ابنکه رضایت بدهد یکی جای متین را بگیرد؟متین مال او نبود ،خوب قبول . تا حالا هم سعی کرده بود اعتراضی نکند . اما متین خودش را از سودابه هم کنار کشیده بود . شاید ... نه نباید به ان فکر می کرد".
دید که الوند به عکس دسته جمعی شب کریسمس سال گذشته روی میز می نگرد. دقت کرد تا ببیند چه تغییری در او حاصل می شود. اما در کمال تعجب هیچ ندید. در عوض او با اشاره به عکس متین که کنارش ایستاده بود، پرسید: "نامزدتان ین بود؟".
- نه. من عکس کسی را که هیچ علاقه ای به طرز فکرش ندارم بالای سرم نمی گذارم!... او هم دوستم است. یک از دوستانی که در انگلستان داشتم.
بعد به سختی اضافه کرد: "نامزد دوستم است".
الوند لحظه ای دیگر به چهره متین نگاه کرد و بعد سر برگرداند. بهانه ای دستش آمد تا بگوید:"آقای الوند زندگی من با شما کاملا فرق داشته و دارد. این را قبلا به شما بارها گفته ام. شما را به اینجا آوردم تا ببینید زندگی من چطور بوده و چطور است. من نمی توانم مثل مادر شما باشم".
الوند مکثی کرد و بعد پرسید: "منظورتان از نظر پوششی است؟".
- آن هم یک از موارد است.
- خواهرهای من مثل شما هستند. من تا جایی که بتوانم و به من اجازه بدهید آماده همراهی با شما هستم.
- آنها از گذشته من چیزی می دانند؟
- چیزی را که لازم بود، من می دانم.
با خنده آرامی گفت: "نه آقای الوند. من یک بار چنین اشتباهی را مرتکب شده ام و تجربه تلخی به خاطرش داشتم. شما تنها نیستید که تنها بخواهید تصمیم بگیرید. خانواده تا هم هستند که باید در نظر گرفته شوند. من جمشید را به خاطر خانواده اش کنار گذاشتم".
- شما نگران این مطلب نباشید. آنها می دانند که من آدمی نیستم که از روی احساسات صرف تصمیم بگیرم. من شما را از هر نظر سنجیده ام. شما کس هستید که مورد پسند خانواده ام هم هستید. اگر از این موضعی که گرفته اید، به این طرف بیایید، خواهید دید که من و خانواده ام با علاقه در اینجا هستیم. اصراری هم که کرده ایم نشان می دهد راضی و خاوستار این وصلت هستیم. شما فقط باید به من بگویید چه می خواهید که فکر می کنید در من نیست یا من از عهده اش بر نخواهم آمد؟".
با کمی مکث به او نگریست و بعد گفت: "من؟ من مالک نم یخواهم. غلو زنجیر نمی خواهم".
- من هم قصد ندارم به شما غل و زنجیر ببندم.
- فکر میکنید. اما وقتی وارد زندگی شدید این غلو زنجیر را می بندید. نمی خواهم چیزی را که حالا دارم از دست بدهم.
- بعضی چیزها در جریان زندگی خود به خود از بین می رود و یا تبدیل به چیز تازه ای می شود. نمی توانید ین را انکار کنید. می کنید؟ وقتی انسان یک مسئولیتی را گردن می گیرد، مجبور است از بعضی چیزها بگذرد.
- این را قبول دارم. اما به اندازه اش. دو طرفه. البته اینکه یک چیز اشتباه نباشد. جمشید علاقه داشت تنها باشد. شخصیتش هم این طور بود. علاقه خاصی به انزوا دشت. انتظا داشت من هم این طور باشم.
- الوند که کاملا مشهود بود ار تکرار اسم جمشید زیاد خوشش نمی آید، گفت: "من آدمی اجتماعی هستم. آن قدر که شاید دلتان را بزند! خیالتان راحت باشد. زمانه فرق کرده است. زنها هم باید به اندازه مردها و حتی بیشتر از آنا در جریان امور باشند. چون بچه ها بیشتر با مادرشان احت هستند تا پدرشان. از آنها بیشتر و بهتر یاد می گیرند. مادران به عنوان واسطه و منتقل کننده تجربیات باید خیلی بیشتر از دیگران بدانند. این را می گویم تا بدانید اهل محدود کردن نیستم".
انگار هر چه می گفت الوند جواب برایش داشت. البته نباید تعجب می کرد. مگر سر کلاسهایش ندیده بود که چطور صحبت می کند. همان طور که قبلا هم فکرکرده بود الوند آدمی آگاهبود. با لبخندی گفت "مثلاینکه شما نی خواهید غیر از آنچه برایتانهدف شده است، به چیز دیگری توجه کنید. هر چه می گویم، شماسر گفت خودتان هسیتید".
الود نیز ب خنده افتاد و گفت: "همین طور است. تنها در این مورد استبداد و خودرایی من را باور کنید. در بقیه چیزها شریک".
- من متاسفم. نمی دانم چه بگویم.
- فقط فکر کنید.
- من قبل از این هم چنین کاری کرده ام. به شما گفته ام که مشکلم شخص شما نیستید....
- پس از روب دیوار قبلی کمی بالا بیایید و این طرف و من را نگاه کنید.
می دانست نمی تواند به این آدم آگاه و متشخص جواب مثبت بدهد. نمی توانست خودش را راضی کند. به او ان شب هیچ نگفت و نخواست بحث را بیش از این ادامه بدهد. خانواده الوند که رفتند، از نگاه پدر و مادرش می خواند که مطمئن هستند ین آدم و خانواده اش می توانند بهترین باشند. به اتاقش رفت و سعی کرد ذهن خود را برای دقایقی هم که شده از چیزهای آزار دهنده دور نگه دارد. می توانست فکر کند و بعد به خانواده اش بگوید که او را رد کنند. سخت خواهد بود؛ اما قراری با آنها گذاشته بودکه باید هر دو طرف به آ پایبند می ماندند. چه خوش خیال بود. این بار جواب ن"نه" گفتن به آنجا کشید که یک هفته از بزرگ و کوچک هر کس که به او می رسید نصیحتش کردالوند را نباید از دست بدهد. اشک ملوک در آمد و به التماس و ناله و نفرین خودش کشید. آقای ساجدی خود دخالت کر و با منطق و استدلال برایش ثابت نمود که اجازه ورود دادن به حضور مردی دیگر در قلبش می تواند به راحتی همه چیز را در زندگی اش تغییر دهد. بعدنوبت به خانم جون و خان عمو و خان دایی رسید. حتی آهو هم کم کم بهشکافتاده بودکه چرا خواهرش این قدر سماجت در "نه"گفتن دارد؟ هیچ کس خبر نداشت آن جای کوچک در قلبش، همان که با زرنگی خودش را در زیر لایه های دیگر روحش پنهان کرده، چشم به لندن دارد. همان چیزی که اصرار داشت بگوید هیچ وقت وجود نداشته و فقط در داستانها و قصه ها پیدا می شود، سرش را به علامت "نه" بالا تکا می داد. گاه که سر به جنون بر می داشت و در برابر همان یک ذره جای کوچک می باخت و زمین می افتاد،به خودش می گفت: "نمی توانم به خاطر زندگی خودم در ایران، زندگی سودابه را با متین به هم بریزم. باید صبر کنم. نباید او را عصبانی کنم. وقتی هنوز منتظر تغییری از جانب من است، نمی توانمخنجر به او بزنم. متین به من گفت منتظر می ماند. به اوگفتم نه او را می خواهم نه کس دیگر را. گفتم که اعتقادی به زدواج کردن ندارم. عشق را نمی دانم چیست و به چه دردی می خورد. اگر بفهمد... زندگی سودابه ر نابود می کند... من دیدم چطور عصبانی می شود.همان متین مهربان میتواند دوباره همان موجود ترسناک شود ...".
اما خودش هم خوب می دانست که این حرفها فقط برای توجیه دل خودش است. سر حرفش مانده بود و می خواست منتظر بماند؛ ولی... دیگران خیلی راحت انگشت روی نقطه ضعفش گذاشتند. آهو!... خانم جون بود که گفت مادرش دیگر نمی تواند بیش از این خواستگارهای آهو را هم معطل نگه دارد. آنها ایانی بودند و فرهنگ ایرانی اجازه نمی داد اشتباهی را که یک بار مرتکب شده بودند، دوباره تکرار کنند. یک دختر را آن طور شوهر دادندو نتیجه اش در تنگنا قرار گرفتن دختر بزرگ شد و شوهر دادن آهو یعنی خط بطلان کشیدن به زندگی آینده آیلین. بعد از این بای منتظر مردهای زن مرده و بی بچهو آدم های به قول خانم جون درجه دو باشد. به خانم جون گفت برایش حتی ذره ای اهمیت ندارد در آینده چطور مردهایی به خواستگاری اش می آیند؛ چون نمی خواست اصلا به هیچ مرد دیگری فکر کند. ولی این فرقی در اصل مسئله نداشت، چرا که پدر و مادرش داشتند آهو را گرونگه می داشتند؛ بدون اینکه خود خبر داشته باشد یا بداند تا چه اندازه او را تحت فشار می گذارند. تا سه روز از انچه شنید شوکه بود. این همه سرسختی را از خودش باور نمی کرد. اما سرسختی اش هم تا ابد دوام نیاورد. شکسته شد. اراده ترک برداشته اش رافقط از ترس کینه و عصیان متین بر پا نگه داشته بود که آنهم بالاخره فروریخت. سه شب بعد از صحبت های خانم جون در اتاقش از پنجره منظره حیاط را می نگریست که آهو گوشی تلفن را با عجله برایش آورده بود. شنیدن صدای سودابه از آن سوی خط، درست به اندازه دیدن یک جزیره درمیان اقینوس، باعث شادی اش شد. صدای او نیز از شور زندگی لبریز بهنظر می رسید. دسترسی به تلفن و هزینه های آن برای سودابه سخت سنگین بود. برای همین خواسته بود مکالمه را کتاه کند که سودابه گفته بود: "عیبی ندارد متین که آمد با او حساب می کنم".
متعجب پرسیده بود: "مگر از کجا تماس می گیری؟".
- حدس بزن.
- اصلا نمی توانم چیزی بگویم.
- باش تنبل خانم. از خانه متین حرف می زنم.
عبور جریان برق را به خوبی در بدنش حس کرد. پرسید: "جدی می گویی؟".
- این قدر عجیب است عزیزم؟ پس اگر بشنوی که بعد از کریسمس هیچ شبی بدون متین نگذشته است، چه خواهی گفت؟!
با خنده ای ادامه داده بود: "الی آن اتفاق بزرگ بالاخره دارد اتفاق می افتد. خدا دارد به دعاهیم جواب می دهد. باورت می شود؟".
برای یک لحظه چیزی نگفت. اما بعد با خنده ای که خودش هم نمی دانست چطور توانست در آن لحظه بکند گفت: "زبانم بند آمده است. فقطهمی. ببینم شما در آنجا چه دارید می کنید؟من باید به لنن بیایم یا نه؟".

sorna
03-01-2012, 04:50 PM
سودابه نفسش را بیون داد. گویی هوا کم آورده اس. بعد گفت: "نه، هنوز ن. باید صبر کنی وقتی همه چیز تمام شد، آن وقت اگر دوست داشتی می توانی بیایی. خبرها زیاداست الی. نمی توانم پشت تلافن برایت بگوی. باید برایت بنویسم".
- سودی شوخی نمی کنی؟ خبرهای وشی داری، نه؟
- برای خودم که غیر منتظره دور از باور است... آره... آره برهای خوشی برایم بوده است.
- سودی... آه سودی... خدای من! نمی دانم چه بگویم. تعریف کن.
- نه پشت تلفن مزه اش می رود. همه چیز قطعی شد برایت نامه می نویسم. آن وقت توه م می توانی هر چه دلت میخواهد بگویی تو را هم شوکه خواهدکرد؛اما مطمئنم برای من خیلی خوشحال خواهی بود. حالا دوباره سر موضوع خودمان برگردیم. از خودت بگو. چه می کنی؟ درس دانشگاه؟
- گفتنم که همه چیز خب است...
نمی دانست چه چیزی باعث شد که بگوید: "منهم خبرهایی برایت دارم سودی".
- چه خبری؟ چیزی شده؟
- نه نترس نگران نباش. خبر من هم مثل خبر توست. خبر خوش.
- مثل خبر من؟
- قول بده تا زمانی که نامه من هم به دستت نرسیده، هیچ حرفی به کسی نزنی. به هیچ کس؛ حتی متین. خوب؟
- دارم دق می کنم دختر. باشد قول می ده. حرف بزن.
- من... من... دارم... سودی دارم ازدواج می کنم.
صدای جیغ او باعث بغضش شد. سودابه به چه دست می یافت و او به چه؟
متین را باخته بود.همان شب باخت. به جبران همان باخت بود یا به خواسته همان یک ذره جای کوچک قلبش که ضربه را مقابل سودابه، تنها و عزیز ترین رقیبش به خود زد. یگر هیچ ترسی برای نابود شدن زندگی سودابه نبود. متین خود زودتر از ا اقدام کرده بود.دیگر نمی توانست تهدیدش کند که به سودابه همه چیز را خواهد گفت.نقاب از روی چهره عشقشان خواهد برداشت. موفق شده بود مسیر احساسش را به سوی سودابه تغییر دهد و حالا می توانست به زندگی خودش فکر کند. قاب عکس چهار نفره را همان شب با نگاه خیسش در داخل کشو به تبعید فرستاد. دیگر نمی خواست و نمی توانست به چهره متین نگاه کند. لبخندش را ببیند و نگهش را تماشا کند. حالا به کس دیگری تعلق داشت. نگاه های مخملی با او وداع کرده بود و سوزش ضربه را تا عمق وجودش درک می کرد. صبح وقتی می خواست خانه را ترک کند، هنگامی که ملوک با ناراحتی و نگرانی نگاهش می کرد، طاقت از دست داد. گفت: "مامان چیزی می خواهی بگویی؟".
- نه مادر.
- چرا احساس می کنم چیزی می خواهید بگویید.
ملوک کمی دست دست کرد و بعد گفت: "خانم الوند امروز بعد از ظهر را قرار گذاشته تماس بگیرد".
- می خواهید قبولش کنم؟
- مادر می خواهم عاقلانه فکر کنی و تصمیم بگیری. پسرشان واقعا مرد مناسبی است.
- می خواهید قبولش کنم؟
ملوک هیچ نگفت. کیفش را بر دوشش انداخت زمزمه کرد: "باشد. از نظر من عیبی ندارد. شاید حق با شماست".
چشم های مادرش را با برق شادی و رضایت تا آخر عمر به خاطرش نگه می داشت.آغوش گرم او و بوسه اش قوت قلبی دیگر بر تصمیمش شد. همین قدر که الوند، جمشید نبود، برایش کفایت می کرد. مگر تا پیش از این با عشق زیسته بود که بخواهد زندگی بدون عشق را شروعکند؟ عشق هم چیزی مثل همین دوست داشتن بود. منتهی آدمهایی مثل متین روی آن زرورقی با نام دیگر می کشیدند و به خودشان تلقین می کردند که چیزی سوای امور است. فکر کرده بود نداشتن عشقی که متین ادعایش را می کرد، بهتر از داشتنش است. عشقی که با یک مدت دوری دچار لغزش شود، به درد نمی خورد. و عشق متین به او، با دیدن آدمی مثل سودابه دچار لغزش شده بود. به سودابه هرگز نمی گفت که نامزدش، مرد زندگی اش در غیابش اجازه داده بود فکر زن دیگری در ذهنش راه یابد. این عشق بود؟ زیر لب گویی می خوهاد خودش را قانع کند، زمزمه کرد: "نه نبود... یا برای من عشق نبود".
نگاهش این بار به تصویرمردی که در قاب بالای تختش نشسته بود، برگشت. لبخند محوی در چشمانش دوید. همه چیز خیلی زود صورت گرفت. قرار ها گذاشته شدو عید را زمان عقد و عروسی در نظر گرفتند. تا آن زمان نیز صیغه محرمیتی بینشان خوانده می شد. دوران نامزدی شان کوتاه بود. چیزی که به خاطرش نمی دانست چه احساسی باید داشته باشد. فقط از یک چیز مطمئن بود. قرار نبود سه سال نامزد باشد و دست آخر فنا شده سرخانه اول برگردد... آن شب، شب بله برون... مراسم بله برون ضربه آخر بود. ضربه بر خوابها و خیالاتش.عما آن شب وقتی در کت و شلوار سورمه ای در خانه شان حاضر شد، سعی کردلبخندی که به رویش می زند، رنگی ازمحبت داشته باشد. سعی کردن زیاد مشکل نبود. عماد را به عنوان انسانی شریف با روحی بزرگ دوست داشت. خانم الوند با لبخند، چادر سفیدی را که با خودش آورده بود، با اجازه ملوک بر سرش انداخت و بوسه ای به صورتش زد. اقوام و بزرگان هر دو طرف حضور داشتند و به چشم می دیدند که عروس تازهمحبوب خانواده داماد است.چشمهای زیادی بود که آن شب با انباوری در آنجا حاضر شه بودند. صاحب همان چشمهایی که در نهان برایش گفته بودند و بهخودش و خانواده اش خندیده بودند. اما ملوک همه را بهخاطر داشت. زن برادر و خواهر خودش اولین کسانی بودند که به این مراسم دعوت شدند و قول برای حضورشان گرفته شد. آن شب دید که چطور اعضایخانواده اش با افتخار و سر بلندی میان مهمانها می گشتند. لبخند حاکی از آرامش در چشمان و لبهای پدر و مادرش، شاید پاداش این اطاعت از اولدین بود.به خودش یادهوری کرده بود بعد از چهارده سال حضور در خارج از این کشور و دوری هشت ،نه ساله از خانواده اش ،حالا که برگشته،این حق را ندارد که به خاطر خودخواهی شخصی اش در مقابلشان قد عام کند . می دانست که باید برسر تصمیم خود برای تجرد باقی می ماند و زمانی که هنوز میلی برای برای شریک شدن در سرنوشت دیگری و سهیم کردن وی در سر نوشت خودش ندارد ،این امر را نپذیرفت. ولی این تصمیم زمانی عملی می شد که دور از انها در ان کشور باقی می ماند . باید غیر از خودش به فکر کسان دیگری ،که هستی و وجودش از انها بود،نیز باشد . گاهی از مواقع شرایط ایجاب می کرد که انسان خودش را خیلی زود تر از انچه خودش می خواهد اماده وقایع پیش رویش بکند . و این هم یکی از ان موقعیتهایی بود که باید خودش را با ان وفق می داد. باید این کار را می کرد . به خصوص وقتی که عماد قول داده بود تا انجا که توانش را دارد کمکش کند و او را همان طور که بود قبول نماید . بعد از انجام توافقات لازم ،شوهر خاله عماد صیغه محرمیت را بینشان جاری کرد. در ان زمان و میان صداهای اطرافش وقتی داشت از زیر چشم عماد را می پایید که سر به زیر داشت ،گویی او نیز سنگینی نگاهش را حس می کرد که به محض شنیدن تبریکات اطرافیان او نیز سر بلند کرد و انچنان نگاهش نمود که دلش در سینه فرو ریخت و خودش هم به خوبی متوجه سرخ شدن صورتش گشت. سرش را پایین تر انداخت و به این ترتیب صورتش را میان بالهای اویزان چادرش پنهان کرد . ان شب فرصتی پیش نیامدبا هم صحبتی بکنند . اما متوجه شد عماد هر گاه او و خودش را دور از دیگران پیدا می کند ،خوب و دقیق او را می نگرد. باور نمی کرد ؛اما همان شب ،وقتی صیغه محرمیتی که بین او و عماد خوانده شد،دیواری بر گذشته اش کشیدو وجودش یکپارچه شد،یا شاید هم خودش را وادار کرد که این طور بشود . سودابه به ارزویش رسیده بود . همین برایش باید کفایت می کرد...و داشت تلاشش را می نمود که همین هم بشود. متین رنگ عوض کند و دیگر هیچ نشانی از کسی که روزی به او گفت تا اخر عمرش دوستش دارد، از او در خاطرش نماند . متین باید دوباره همان کسی می شد که شش ماه به عنوان یک دوست با انها بود. همین فکر بود که باعث شد امروز همه یادگاریها را جمع کند . نوار کاست سودابه و متین را پنهان کرد. عقلش به او می گفتکه باید نابودش کند. اما دلش نیامد. هنوز زود بود. عکسها نیز همراه با آن کاستها رفت. باید دور از دسترس می رفتند. باید به عهدی که بسته بود، وفادار می ماند.دوباره ذهنش به سوی روز بعد از بله برو رفت. همان روزی مه با دانشجوهای ادبیات کلاس داشت و عماد هم در آن کلاس حاضر می شد. آن روز هم سر کلاس آمده بود. ولی آیلین در تمام مدتی که سر کلاس داشت تدریس می کرد، اصلا نمی توانست حواسش را جمع کند و تمرکز داشته باشد. سنگینی نگاه عماد از آن گوشه توان تمرکز به او نمی داد. ظاهرش آرام بود و کسی نمی توانست بفهمددرونش چقدر آشفته است. چقدر آن روز خودش را ملامت کرده و ناسزا گفته بود که این اندازه در مسائل شخصی و عاطفی اش ضعیف است. چطور می توانست به راحتی برنامه یک سمینار بریزد یا کمک حال اساتید دانشگاه برای اجرای برنامه ها باشد، آن وقت در چینی مواردی هیچ عقلش کار نمی کرد و نمی دانست چطور باید عمل کند. وقتی از گوشه کلاس کسی از جایش برخاست و نگاهش را به سوی خود کشید، متوجه شد که عماد است. از کلاس بیرون رفت و تا آخر وقت برنگشت. چقدر احساس راحتی کرده بود. درست همان حس رهایی از زیر سنگینی تخته سنگ دوباره به سراغش آمده بود. بقیه ساعت به خوبی کلاس را اداره نمود. دانشجوها کلاس را ترک کرده بودند و او داشت برگه ها تکلیف آنها را در کیفش می گذاشت که عماد با ضربه ای به در کلاس وارد شدو با کمی احتیاط پیش آمد. دیدن او دستپاچه اش نمود؛ چون فهمید که عماد پی به احوال آشفته اش سر کلاس برده است. به خصوص وقتی گفت: "ببخشید که وسط کلاس رفتم. می خواستم شما راحت باشید".
سر به زیر برای لحظه ای درماند. عاقبت بدون اینکه نگاهش کند، به آرامی گفته بود: "من معذرت می خواهم آقای الوند. راستش... کمی گیج هستم. قرار گرفتن در چنین شرلیطی... گیجم کرده است. تا چند وقت پیش اصلا فکرش را هم نمی کردم که این طور بشود حالا... من احتیاج به کمی وقت دارم که به خود بیایم. لطفا ناراحت نشوید اگر... اگر می بینید که رفتارم عجـــ... عجیب می شود...".
عماد حرف زدن را که برایش به مثابه جان کندن شده بود، راحت نمود. سرش را تکان داده و گفته بود: "متوجه این مطلب شد سعی می کنم که آن را بفهمم. گفتم که از نظر من ایادی ندارد شما کم کم به این وضعیت عادت بکنید؛ اما امیدوارم به آن واقعا عادت کنید".
نگاهش کرده بود و عماد نیز این بار بدون اینکه نگاهش را از چشمان او بردارد، گفته بود: "به شما که گفته بودم خدای من خیلی مهربان است و نمی گذارد که دلم بشکند. بعد از آن جوابهای ناامید کننده که از شما گرفتم، خوشحالم که بالاخره به خواست ام رسیدم. دلم نمی خواهد با این چیزها خود را دلسرد کنم. دیشب به شما نتواستم بگویم، اما به شکرانه جوابی که خدا به ن داده است، دوباره از خودش خواسته ام این توان را به من بدهد که بعد از آن همه ناراحتی قدر چیزی را که به دست آورده ام بدانم و خوشبختی را به خودمان هدیه بدهیم".
آیلین اعتراف می کرد که ب شدت تحت تاثیر قرار گرفته است. همان روز از خدا خواست به او هم توانی بای آرامش گرفتن قلبش بدهد تا بتواند متین را فراموش نماید؛ نه کاملا. چون متین هر چه بود انسانی بزرگ با روحی بزرگ و مهربان بود که رضایت داده بود دست سودابه را بگید و کمکش کند روی خوش زندگی راا هم ببیند. به او تکیه بدهد و راهش را ادامه بده. پس حالا که خیالش از جاب آنها راحت شده بود، باید خودش را وقف زندگی اش می نمود. همان یزی که روزی می خواست برای جمشید انجام بدهد.
الوند آن روز بدون هیچ صحبت دیگری رفت. داشت کمکش می کرد. در طی یک هفته بعد، فقط دو دفعه دیگر همدیگر را دیدند. یک بار وقتی الوند برای دین استاد راهنمایش به دانشگاه آمده بود و سر راهش با عجله به او نیز سر زد و دفعه دوم قبل از دیدنش، تماس گرفت و گفت: "من شام را بیرون می خواهم بخورم. خواستم دعوتتان کنم شما هم اگر می توانید همراه من باشید".
مکث مکرده بود؛ اما بالاخره جواب مثبت داده بود. عماد خیلی خوب پیش آمد. از همان لحظه اول که همراه او در اتومبیل نشسته بود تا زمانی که به رستوران رفتند، حالت عصبی و معذب او را درک نموده بود که مسیر صحبت را به آرام هدایت کرده و به چیزهایی کمه باعث آرامش خاطر او می شد، کشیده بود. از درس خواندن او و ادامه تحصیلاتش شروع کرد و گفت دوست دارد اگر اوبتواند تحصیلاتش را باز ادامه بدهد. وقتی از ارهای اداری اش می گفت یا از خانواده اش، غیر مستیم از خودش و آروهایش حرف می زد. از اینکه وقتی خود را شناخت و توانست معنای واقعی کلمات و مفاهیم را بفهمد، تصمیمش را برای زندگی آینده اش گرفت. آیلین متوجه شد که الگوی فکری الوند پدر وبه خصوص عمویش بوده اند که هم اکنون هم نیز دستی از دور در سیاست داشتند.راهنمایش بودند در ایده ها و افکارش آن دو کمکش می کردند. آن شب دانست مردی که برای زندگی آینده اش انتخاب که نه، پذیرفته است، بر خلاف جمشید، کسی است که بالاتر از خودش به یازده همشهری و بعد شصت میلیون هموطن فکر می کند. خنده اش می گرفت وقتی به ذهنش خطور می کرد چقدر از نظر فکری و رفتاری شبیه شوهر آینده اش است. چند بار نوک زبانش آمد به وی بگوید وی نمونه مذکر و تجسم یافته بل است؛ ولی بل فقط متعلق به انگلیس بود. هیچ کس دیگری در ایران دقیقا او را نمی شناخت و قرار نبود شناخته بشود. وقتی شب همراه او به خانه بازگشت، باور نمی کرد چهار ساعت را با او گذرانده و هنوز هم می تواند تا آخر شب با او بماند.
شب هنگام خوابیدن متوجه شد بدون اینکه فهمیده باشداز گذشته اش، از آیلین ایران و انگلیس برای او حرف زده است. حتی از جمشید و خانواده اش گفته بود. عماد هم گویی برای اولین و آخرین بار بخواهد همه چیز را درباره او بداند و بعد دفتر گذشته خود را در ذهنش ببندد، گوش داده بود. عماد چیزی نمی خواست جز صداقت و یکرنگی در زندگی و به قول خودش داشتن یک روح "ما" در بینشان. آن چنان قوی که هر کدام "من" خودش را در دیگری بجوید. نمی دانست شاید این آرزو و خواسته عماد به خاطر او بود. به خاطر همان چیزی که مدتها قبل، از گذشته اش رنگ تلخی گرفته بود. عماد همپا و شریک می خواست و به دنبال نیمه ای بود که وجودش را کامل کند. همه چیز زندگی عماد با برنامه بود. برای هر دقیقه زندگی اش برنامه داشت و می دانست چه می خواهد بکند و به قول خودش از زندگی چه می خواهد. هیچ چیز برایش ارزشمندتر و مقدس تر از کشورش نبود. برای هیچ چیزی حتی نامزدش که نشان داده بود برایش اهمیت بسیار قائل است، از کارهایش نمی گذشت. آیلین به خاطر این اعتقادش هیچ وقت از او دلگیر نمی شد. بلکه کم کم حس افتخار را نیز در وجودش می توانست بیابد. عماد داشت به او ثابت می کرد فکر اولیه اش درباره وی اشتباه نبوده است. مردی محترم و آگاه... آنچه بیشتر از همه روزهای بعد از آشنایی با عماد داشت او را جذب نامزدش می نمود رفتار به خصوص عماد بود که همه نیز متوجه آن شده بودند. بی بی می گفت: "این پسر نجابت از نگاه و رفتارش می بارد".
و این را به خاطر آن می گفت که در طول این سه هفته نامزدی شان هرگز در مقابل آقاجون و مادر او نگاه خیره اش را به آیلین نمی دوخت. خلوتشان در خانه هیچ گاه ممکن نبود. مگر اینکه پدرش خانه نباشد. به احترام پدرش هیچ گاه رضایت به تنها ماندن با او نمی داد. برای همین نیز آقاجون گاه وقتی از حرفهای همسرش یا رفتار دخترش می فهمید که او به خانه اش می آید، بای ساعتی هم که شده از خانه خارج می شد. عماد او را به اسم کوچک صدا نمی کرد. آیلین در مقابل دیگران همیشه "خانم ساجدی"بود. چیزی که آهو به خاطرش سر به سر خواهرش می گذاشت. اما گویی این هم برای او جا افتاده بود. مثل چیزهای دیگر. همه خانواده اش عماد را دوست داشتند. آقاجون همیشه می گفت کار خداست که دو دختر نجیبش شوهر هایی مثل خودشان پچیدا کرده اند و آهو نیز با حاضر جوابی می گفت: "اگر قرار باشد هر کس با یکی مثل خودش ازدواج کند، خدا به دادتان برسد. شوهر من خانه خراب کن می شود".
آقاجون به روی خود نمی اورد که چنین چیزی را شنیده؛ اما بقیه از خنده ریسه می رفتند.
با اینکه یکماه از صحبت تلفنی اش با سودابه می گذشت، هنوز خبری از نامه او نشده بود. میتوانست تصور کند بودن با متین چقدر فکر و ذهن او را اِشغال نموده است. پس جای تعجب نبود که در نوشتن نامه تعلل به خرج دهد. پیش قدم شد و نامه ای برای او و نامه دیگر برای نیلوفر و پیمان نوشت و خبر نامزدی اش را به آنها داد. از هر دو جفت دعوت کرده بود در مراسم ازدواجش روز دهم فروردین شرکت کنند. امیدوار و آرزومند بود آنها بیایند. شاید این بهترین بهانه ای می شد برای اینکه سودابه هم به ایران برگردد. پیش خانواده اش که در این سالها مشتاقشان بوده است. گرچه گوشه دلش در تمام مدتی که نامه را می نوشت هراسی ناشناخته نیشتر می زد که نکند متین از دانستن این خبر قسمی را که خورده است، عمل کند و پشت پا به علاقه اش به سودابه بزند. اما خودش را دلداری داده بود که متین چنین کاری نمی کند. به خصوص بعد از گذشتن حدود یازده ماه از آن ماجرا. مطمئنا حالا دیگر احساس اشتباهی کنار رفته و دریای احساسش به سودابه دوباره صافی گرفته بود. خانه تعاونی عماد تا دو سال آینده آماده نمی شد. برای همین مجبور بودند دو سال در جایی مستاجر باشند. خانم الوند پیشنهاد کرده بود تا آن موقع طبقه بالای خانه شان را برای آنها خالی کند. ولی شاید ترس از نزدیکی بیش از حد پدر و مادر به پسر در بیرمنگام تجربه کرده بود. باعث شد برای اولین بار با خواست خانواده عماد مخالفت کند.ترجیح میداد جای دیگری باشد. جایی که زیر نظر و ذره بین نباشد. آن هم برای او که داشت کم کم خود را با رسوم خانواده شوهرش عادت می داد این تصمیم خوبی بود. مادر عماد زن خوبی بود. اما درست مثل گفته های آهو عمل می کرد. می خواست عروسش مثل خودش باشد و حتی نه شبیه دخترانش که یکی پزشک ماما و دیگری کارمند اداره ثبت احوال بود. خواهران عماد زنانی امروزی و آزاد بودند. طرز پوششان مثل آیلین بود، اما از نظر مادر عماد، عروسش باید حتی با دخترانش متفاوت باشد، عماد با مادرش صحبت کرده و خواسته بود عروسش را با خودش قیاس نکند. خانم الوند درباره او وسواس داشت. در همه زمینه ها... وقتی فهمید او چندان از پس آشپزی ایرانی بر نمی آید، با وجود اینکه سعی کرده بود به روی خود نیاورد، اما نگاهش رنگ نارضایتی گرفته بود. همین باعث خجالت بیشتر آیلین شده بود. چیزهایی از همین قبیل وادارش می کرد برای حفظ حرمت طرفین این بار دیگر مثل خاله جان سونا عمل نکند. حال که در کنار عماد داشت آرام می گرفت و با یک دوست داشتن معمولی شروع کرده بود، نمی خواست شکست بخورد. همین قدر که عماد هوایش را داشت و هر جا که احتیاج به کمک پیدا می کرد، او حاضر بود، باعث قوت قلبش می شد.

sorna
03-01-2012, 04:51 PM
اسفند به نیمه رسیده بود که بالاخره موفق شدند آپارتمان مناسبی پیدا کنند .انباری نداشت و در ضمن هر دو ترجیح می دادند به دست نقاش بدهند تا برای آغاز زندگی آماده شود. مهم ترین امتیازش نزدیک بودن به دانشگاه بود .عماد معتقد بود همین امتیازش ارزش هر کمبود دیگری را دارد چون آیلین می تواند به راحتی رفت و آمد کند و در ترافیک گرفتار نشود. حتی اگر خود عماد مجبور شود که نیم ساعت زودتر از همیشه از خانه خارج شود. آپارتمان را در حالی یافته بودند که عماد ذهنش درگیری های زیادی برای خود داشت. مدتی بود اوضاع داخلی کشور به هم ریخته به نظر می رسید و آیلین می دانست هیچ چیزی به اندازه ی مسائل سیاسی نمی تواند خونسردی عماد را به هم بریزد و فکرش را مشغول کند.عماد با همکاری پدر و عمویش تصمیم داشت به عنوان نماینده ی حزبش در انتخابات این دوره ی مجلس شرکت کند. برای همین هر حرکتی که در جو سیاسی یا اجتماعی یا سایر زمینه ها رخ می داد پیگیری می کردند و برایش برنامه داشتند. آن قدر دقیق و جزء به جزء که گاهی وقتی عماد برایش توضیح می داد و او را در جریان می گذاشت دهانش از حیرت باز می ماند. در این طور مواقع عماد می خندید و اگر در خلوت بودند بغلش می کرد و می گفت این فقط در بحث یک شهر است.اگر بحث کلان باشد مسئله خیلی بزرگ تر و غیرقابل باورتر برای او خواهد بود. حق با او بود اما نه از آن جهت ک نمی توانست آنها را درک کند.بلکه باور نمیکرد شوهر خودش یکی از بازیگران این صحنه باشد. مخصوصا هر وقت که به یاد نمی آورد نمایندگی مجلس فقط قدم های اول برنامه های عماد است در کار خودش می ماند. در همان اوضاع بود که پیمان با او تماس گرفت.مثل همیشه شاد و سرخوش.
_ الی این نامه چیست که برای ما فرستادی ؟ راستی راستی سر جمشید را زیر آب کردی ؟
با خنده ای پاسخ داد و گفت : واقعا قصد ازدواج دارم.
_ این یکی چطور است ؟ از چاله که در نیامدی توی چاه بیفتی ؟
_ نمی فهمم چه می گویی .اما برایتان که نوشته ام . خیلی خوب است.
_ آه وقتی تو بگویی خوب است باید دیدنی باشد. کی هست ؟
_ پیمان تو نامه را نخواندی ؟
_ فکر می کنی می شود از دست این نیلو چیزی در آورد ؟ انگشت روی اسم خودش می گذارد و می گوید اختصاصی برای من است. بعد از آن هر چه را که دوست دارد برای من می گوید. در این باره اطلاعات خیلی مختصر و کوتاه است.
_ کارمند است.
_ و حتما کارمند بیمه ؟!
با ناراحتی خندید و گفت : نه . این بار کارمند بیمه نیست.
_ خداوندا ! نیلوفر... بیا این شوهرت را دریاب... بیا ببین این دوستت چه می گوید ؟ آیلین به او بگو حاضرم در عروسی تان شرکت کنم اگر در انجام کارهای من در ایران کمکم کند.
_ اگر بدانم شما این لطف را می کنید هر کاری که از دستم برایتان بربیاد انجام می دهم.
_ خوب پس از همین حالا شروع کن. من و نیلو می توانیم برای بیست و هفت مارس در ایران باشیم.فکر می کنم می شود هشت فروردین.
دستش را روی دهانش گذاشت تا فریاد نزند. با خنده ای بلند گفت : خدای من ! پیمان شوخی نمی کنی ؟ می آیید ؟
_ درست می شنوم ؟ رفتی ایران گرمای آفتاب ایران یخ احساساتت را باز کرده است ؟! می توانی هیجانزده هم بشوی ؟
_ پیمان خواهش می کنم .بگو که شوخی نمی کنی.
_ شوخی کدام است دختر خوب ؟ مگر ما چند تا الی داریم ؟
_ مرسی مرسی مرسی . خیلی دوستتان دارم.
_ نه واقعا دیگر دارم شک می کنم .تو الی ما نیستی . نکند دارم با خواهرت حرف می زنم ؟
آیلین خندید و گفت : نه خودم هستم... اما پیمان چرا بیست و هفتم ؟
_ خوب مگر در نامه ننوشته بودی عروسی بیست و نهم است ؟
_ آه نه .تاریخ را عوض کردیم. از چهاردهم باید سر کار برویم و مجبور شدیم عروسی را برای پنجم فروردین که می شود بیست و چهار مارس بگذاریم.
_ پس اینطورباید ما کمی در برنامه هایمان تغییر بدهیم .باید ببینم می توانم تاریخ بلیط ها را عوض کنم یا نه ؟ به اضافه ی محل کارمان.
هیجان آیلین فرو نشست.
_ پیمان دعا می کنم همه چیز درست شود.
پیمان خندید و گفت : هوا ابری است ؟
_ نه .گریه نمی کنم .دارم خواهش می کنم.
_ باشد . تا ببینیم چطور می شود.
_ سودی و متین چه ؟ آنها هم می آیند ؟
_ راستش چند وقتی است که اصلا فرصت نکردیم نه به هم تلفن کنیم و نه سری به یکدیگر بزنیم . کارهای متین در بیمارستان زیاد است. سودی هم که کارش تا ساعت شش عصر است . من و نیلو را که می دانی وضعیتمان چطور است.
_ متین سال پیش عید به ایران آمد . ممکن است با هم بخواهند به ایران بیایند ؟
_ نمی دانم .به ما که چیزی نگفتند. به خصوص اینکه اگر می خواست برود حتما به ما خبری می داد.
ناامیدی و یاسش را از او پنهان کرد و سعی نمود پیمان متوجه لحن غمگینش نشود. باید خدا را شکر می کرد . همین قدر که آنها در کنار هم هستند و مشغول زندگی کافی به نظر می رسید. گرچه هنوز هم تصور لحظه ای که متین از سودی خبر را بشنود برایش سخت بود. حالا می توانست آن دلشوره را به حساب نگرانی برای درست شدن کارهای پیمان و نیلوفر بگذارد و به زندگی اش ادامه بدهد.یک هفته قبل از عید بود که آلما نیز به تهران آمد تا عید را پیش خانواده اش باشد و هم کمکی به مادر و خواهرانش بکند. خانه شلوغ شده بود. خانم جون هم به خانه ی آنها آمده بود که البته حضور بهار و امیرحسین هم که هرروز به آنجا سر می زدند و تا آخر وقت می ماندند جو خانه را بیش از پیش شاد و در انتظار روزهای خوش نشان می داد.
خنده و شوخی ها به خوبی توانسته بود ذهن آیلین را از افکار نامطلوب دور نگه دارد. هنوز هم باورش نمی شد سودابه نامه ای را که قولش را داده بود این طور پشت گوش بینازد و در لحظات خوشی او را فراموش کند.مخصوصا وقتی که او این قد نگرانشان بود. شاید واقعا توقعش بالا رفته بود و خودش نمی دانست.
قرار بود عماد ساعت دو جلوی در دانشگاه دنبالش بیاید تا با هم به آپارتمان بروند.روز های آخر سال بود و فقط سه روز تا عید مانده بود. برای همین کلاس ها به قول آهو تق و لق شده بود و به طور غیر رسمی از دو روز قبل به این طرف کم کم به تعطیلی کشیده می شد. آن روز صبح هم فقط دو ساعت کلاس قبل از ظهر داشت. کلاس را برگزار کرد و بعد تا ساعت یک رفت تا از کتابخانه استفاده کند. ساعت یک و نیم بود که جلوی در دانشگاه منتظر عماد شد. قرار بود اندازه ی پرده های خانه ی جدیدشان را برای پرده دوز ببرند و لباس هایش را از خیاط تحویل بگیرند. نیم ساعت هم گذشت.اما از عماد هنوز خبری نبود. معمولا اگر کار فوری مثل جلسه برایش پیش نمی آمد سر ساعت در قرارهایش حاضر می شد .شماره ی تلفن همراه او را گرفت اما تلفنش خاموش بود. متعجب یک بار دیگر شماره را گرفت. عماد حتی وقتی در جلسه هایش بود تلفنش را خاموش نمی کرد. معمولا روی منشی صوتی می رفت و می توانست برایش پیغام بگذارد. با این همه وقتی باز پیغام خاموش بودن تلفن را شنید سعی کرد آرام باشد. باز فکر کرد حتما عماد گرفتار یکی از آن جلسات شده است . باید دعا می کرد زودتر تمام شود تا به کارشان برسند. ساعت یک ربع به سه بود که دیگر نتوانست آن نگرانی را ته دلش مخفی کند. وقتی پیغام خاموش بودن تلفن را گرفت خودش را مجبور کرد موضوع را به این حساب بگذارد که عماد حتی در جایی است که مجبور به خاموش کردن تلفنش شده است یا حتی ممکن بود شارژ گوشی اش تمام شده باشد. بنابراین با محل کار او تماس گرفت تا بداند اگر امروز هم یکی از آن روزهای کاری است قرارشان را برای شب یا فردا بگذارند . اما منشی عماد و دفتر ریاست گفت : آقای الوند اینجا نیستند.
_ نیستند ؟ یعنی جلسه دارند ؟
_ نه خانم ساجدی . آقای الوند ظهر از اداره رفتند و حتی به من نگفتند که بقیه ی روز را نمی توانند برگردند. به نظرم مرخصی گرفتند.
بی اختیار دلشوره در وجودش خروشید. اما باید خونسرد می ماند. پرسید : ساعت چند رفتند ؟
_ فکر می کنم دوازده و نیم-یک بود.
دوباره به ساعتش نگریست. حتی اگر ساعت یک از اداره خارج شده بود تقریبا دو ساعت می شد.باید تا یک ساعت پیش به آنجا می رسید. تشکر نمود و از منشی خواست تا اگر عماد اتفاقی به اداره برگشت بگوید که وی تماس گرفته و حتما به او تلفن کند.
دیگر نمی توانست آرام بنشیند.جلوی در دانشگاه راه می رفت. عقربه های ساعتش چهار را نشان می دادند. تا آن لحظه بیش از ده بار شماره ی تلفن همراه عماد را گرفته بود و هر بار بی فایده تر از پیش. تصمیمش را گرفت. شماره ی تلفن آقای الوند را به تلفنش وارد کرد. حتما از او خبر داشت. عماد را هیچ جا که نمی توانست پیدا کند.جتما می توانست از پدرش خبری از محلش بگیرد.
_ عماد قرار بود به من سری بزند. تلفنش احتمالا باطری تمام کرده و خاموش است.
_ شاید در اداره جلسه دارد.
سعی کرد نگرانی اش را زیاد نشان دهد . با آرامش گفت : نه.منشی شان می گوید ظهر رفته است . من فکر کردم شاید با شما یا عمو جلسه دارد.
- نه دخترم. من هم او را فقط صبح دیدم.
_ ممکن است به خانه رفته باشد ؟
_ من خانه هستم آیلین جان.
آیلین با سنگینی تخته سنگ داشت مبارزه می کرد. به آرامی نفس عمیقی کشید. شاید آقای الوند نگرانی او را از همین سکوت حس کرده بود که گفت : مطمئن باش چیزی نیست دخترم. من الان پرس و جویی از بقیه ی بچه ها می کنم. حتما باز گرفتار یک نفر شده است و نخواسته کار او را لنگ بگذارد .تو که او را می شناسی . از این کارها زیاد می کند.
_ بله می دانم... به من خبر می دهید . نه ؟
_ آره دخترم حتما.
_ پس من به خانه ی خودمان می روم. منتظر خب از طرف شما می مانم.
_ باشد.
تلفن را قطع کرده و با دل آشوب کیفش را دست به دست کرد . به یاد حرف خانم جان افتاد که می گفت در چنین مواقعی همیشه به چیزهای خوب فکر کنید.باید او هم چنین کاری می کرد . باید به اینکه کسی کاری فوری دارد و عماد به خاطرش حاضر شده از قرارش بگذرد فکر می کرد.
در مسیر تا خانه همین طور با نگاهش در خیابان ها عماد را جست و جو می نمود. بی فایده بود.به خانه که رسید خانه بیش تر از شب های قبل شلوغ بود. دختر عموهایش هم آنجا بودند .با دیدن او سر و صدایشان بالا رفت و شروع کردند به شوخی و سر به سر گذاشتن. او نیز بدون اینکه به روی خود بیاورد با آنها می خندید. ملوک از آشپزخانه بیون آمد و پرسید : وا مادر ! آیلین پس چرا زود برگشتی ؟ کو لباس ؟
لبخندی به رویش زد و گفت : نشد .عماد جلسه داشت . نتوانستیم برویم.
بهار پیشنهاد کرد : می خواهی ما امشب سر راهمان لباس را بگیریم ؟ با خانم قدسی تعارف و رودربایستی نداریم. عیبی ندارد شب برویم.
_ نه مرسی . فردا آن را می گیریم.
بعد به بهانه ی تعویض لباس به اتاقش رفت. دوباره شماره تلفن عماد را گرفت. باز خبری نبود. در باز شد و ملوک پشت سرش وارد شد . پرسید : حالت خوب است آیلین ؟
باز لبخندی زد و گفت : بله مامان خوبم.
- اما به نظرم چیزی شده است. با آیلین صبح فرق کردی.
_ نه چیزی نیست. تلفن عماد جواب نمی دهد . کمی نگران او هستم.
_ به خانه اش تلفن می کردی. الان باید به خانه رسیده باشد؟
_ نه... نمی دانم.
ملوک کمی در حالت چشمان دخترش درنگ کرد و بعد پرسید : اصلا او را دیدی ؟
آیلین با مکثی به علامت نه سر تکان داد. اما به نظر کاملا آرام و عادی می رسید.
گفت : نه فکر می کنم گرفتار کارش شده است. پدرش هم گفت که حتما کار برایش پیش آمده است.
_ مطمئنی چیزی نیست ؟
_ آره مامان . نگران نباش.من هم الان لباس عوض می کنم و پایین می آیم.
تلفن همراهش در جیبش بود و تا آخر شب اغلب دستش را روی آن می گذاشت. دلشوره تا گلویش بالا آمده بود.اما لب هایش می خندید.باور نمی کرد عماد تا این ساعت بگذارد او دل نگرانش بماند. یک بار ساعت نه به آقای الوند تلفن کرده و نگران تر شده بود. پیدایش نکرده بودند. بعد که مهمان ها رفتند ملوک هم که گویی پنهانی نگران بود پرسید : از عماد خبری نشد ؟
گفت :نه.
_ پدرش چیزی گفت ؟
_ نه.
آقا جون دور از آنها نشسته بود.حواسش به آنها جلب شد. پرسید : چیزی شده ؟
ملوک به جای دخترش ماجرا را گفت . آفا جون برای لحظه ای ابرو در هم کشید .اما مثل زن و دخترش نگرانی اش را پنهان کرد و گفت : ان شاءالله که خیر است. اگر پدرش گفته ناراحت نباش پس حتما خیال او راحت است.
آیلین فقط سر تکان داد. ساعتی بعد هنوز در اتاقش پشت میز نشسته و چشم به تلفن دوخته بود .وقتی ضربه ای به در اتاقش خورد پشت سرش صدای آقاجون را شنید که گفت : بیداری مادر ؟
در را باز کرد و گفت : بله آقا جون.
چراغ های خانه خاموش بود .اما پدر و مادرش هم نخوابیده بودند .آقاجون پرسید : خبری نشد ؟
_نه.
_ آقای الوند هم تماس نگرفته است ؟
_ نه... عیبی ندارد من با او تماس بگیرم ؟ می دانم ساعت از دوازده گذشته ولی....
_ نه مادر. عیبی ندارد.تلفن کن ببینم آنها چه کردند .
از صدای عبور ماشینها حدس زد که آقای الوند از خارج از خانه با او صحبت می کند.
او گفت : والله دخترم ما هم هنوز خبری از او نداریم.ولی شما نگران نباش. من این پسر را می شناسم.وقتی به سرش می زند از این بی فکری ها می کند. چند وقت پیش هم به خاطر اینکه در راه مانده ای را به خانه اش ببرد تا یکی از روستاهای اطراف رفته بود.حتما باز این طور شده است.
آقای الوند حتی حدس خودش را هم باور نکرده بود و این را آیلین به خوبی متوجه می شد . ولی گویی نیاز داشت این دروغ ها را بشنود. خونسردی و آرامشی که در صدای آیلین موج می زد دست و پای آقای الوند را هم بسته بود. نه جرات حدس های بد را داشت و نه می توانست با خیال راحت آرام بگیرد.پرسید :ممکن نیست به منزل یکی از آشنایان برود ؟
_ نه . من پرس و جو کردم . برادرم و پسرهایش هم بیکار نیستند . می گردند. تو نگران نباش.
چیزی که از ظهر صد بار شنیده و سعی کرده بود به آن عمل کند . ولی با گذر هر ساعت نمی توانست . برای اولین بار داشت حس وحشتناکی را که سودابه در نبود او و در بی خبری هایش تجربه می کرد می فهمید. در دل گفت : سودی عزیزم ! معذرت می خواهم .هزار بار معذرت می خواهم. اگر می دانستم چنین بلایی سرت می آید هیچ وقت بیخبر کاری نمی کردم. چقدر با این کارهای من سرکردی . ببخشید... خدایا عماد را در پناه خودت نگه دار.
صبح وقتی آهو از اتاقش بیرون آمد آیلین و ملوک را در آشپزخانه با چشم هایی که از بی خوابی ورم کرده بود و رنگشان پریده به نظر می رسید دید. با نگرانی وارد شد و پرسید : چیزی شده ؟
آیلین برای اینکه یک نفر دیگر وارد جمع نگران ها نشود به زحمت لبخندی زد و گفت : نه عزیزم . چیزی نشده.
_ قیافه ی خودت را دیدی ؟ مامان چرا این شکلی شده ؟
آیلین با شرمندگی به مادرش نگاه کرد و گفت : مامان برو بخواب. باور کن همه چیز مرتب است. خواهش می کنم تا قبل از اینکه خانه شلوغ شود کمی استراحت کن..
_ دلم...
بقیه ی حرفش را با دیدن چشم های دخترش خورد . بالاخره قبول کرد که برای استراحت برود. آهو هم به دنبال مادرش روانه شد. مطمئن بود که از خواهرش نمی تواند حرفی بیرون بکشد. پس آن کس که باید حرف میزد ملوک بود. آیلین برخاست و با آب سرد صورتش را شست و کمی کمپرس آب سرد کرد تا چشم هایش حالت بهتری بگیرد. ساعت هفت و نیم بود که از طریق آهو پیغام گذاشت می رود سری به محل کار عمد بزند. دیگر نمی توانست در خانه منتظر بنشیند.
ساعت هشت و نیم جلوی اداره ی عماد بود. هنوز پله ها را بالا نرفته بود که چشمش به آقای الوند و پسر عموی بزرگ عماد افتاد. ظاهر آنها هم خبر از بی خوابی شان می داد.
هنوز هیچ خبری به دست نیاورده بودند.
دلش آرام نمی گرفت.به خانه برگشت. اما دیگر نمی توانست مثل شب قبل باز هم بخندد. همین قدر که آرام بود و گاه لبخندی به روی امیرحسین می زد یا به سوالهای کودکانه ی او جواب می داد باعث تعجب و حیرت خانواده اش بود. ملوک اخم کرده و دست روی دست می سایید . آیلین از وضعیتی که در خانه پیش آورده بود خجالت می کشید. آقاجون و امیراشکان نیز ساعتی قبل از ظهر با آقای الوند تماس گرفته و به آنها پیوسته بودند. سر میز غذا سعی کرده بود با حرف زدن با امیرحسین سکوت و نگرانی را کنار بزند.اما غافل از این بود که همین فارسی حرف نزدنش با امیرحسین حال آشفته درونش را بیشتر برملا میکند. سرش درد می کرد. آهو تلاش کرده بود با حرف ردن حواس او را به چیز دیگری معطوف کند. آیلین هم برای آرام کردن دیگران با او همکاری نموده بود. ولی آهو مجبور می شد گاه برای اینکه حرف های او را بفهمد بخواهد او چند بار جملاتش را تکرار کند. پس خود به خود این حیله نیز موثر نشد. ساعت سه باز هم بی قرار و ناتوان لباس عوض کرد و از خانه خارج شد. خودش هم نمی دانست کجا باید برود. اما این احساس خفگی و بعد این همه فشار به سینه اش را نمی توانست تحمل کند. برای چندمین بار طی بیست و چهار ساعت گذشته باز فکر کرد عماد کجا میتواند برود ؟ وقتی به خود آمد سر خیابان آپارتمان جدید خودشان بود. لحظه ای گیج و مبهوت به اطرافش نگریست اینجا چه می کرد ؟ خودش هم نمی دانست. اما برنگشت. راهش را ادامه داد و در همان حال باز شماره ی تکرار همراهش را زد. با همان کلمه ی اول زن اوپراتور تماس را قطع کرد. هنوز خبری از روشن شدن تلفن همراه عماد نبود. دست کرد از کیفش کلید آپارتمان ا بیرون بیاورد که در جایش خشکش زد. ناباور نگاهش را کامل به سوی خیابان برگرداند. اشتباهی در کار نبود. اتومبیل عماد بود که اینجا پارک شده بود. با دستانی لرزان کلید را در قفل چرخاند و در را به هم کوبید .پله ها را تا طبقه ی سوم بدون یک لحظه توقف یکضرب بالا رفت. وقتی جلوی در آپارتمان ایستاد قلبش از شدت فشار به درد آمده بود. دولا شد تا نفسش سر جایش یاید. سرش گیج می رفت . ولی وقت برای تلف کردن نداشت .دلشوره اش به اوج خود رسیده بود. در را باز کرد و خود را به داخل انداخت. در همان حال صدا زد : عماد !
صدایش در خانه ی خالی پیچید. سطل های خالی رنگ هنوز روی زمین و لکه های بزرگ رنگ کف اتاق ها مانده بود. نگاه هراسان و عجولش را در هال و آشپزخانه چرخاند.هیچ صدایی از جایی نمی آمد. به سوی اتاق خواب دوید... در آستانه ی اتاق ماند. عماد کنار پنجره ایستاده و بیرون را نگاه می کرد. پالتو و کیفش روی زمین بودند. روزنامه ها نیز در کنار آنها پخش بود . نمی توانست باور کند. تما مدتی که از دیروز دنبالش می گشتند او اینجا بود ؟ چرا ؟ با نگرانی اما آرام گفت : عماد ! تو اینجا چه می کنی ؟
اما عماد گویی اصلا در این دنیا حضور نداشت یا صدایش را نمی شنید . قدمی دیگر به جلو برداشت و گفت : عماد ! حالت خوب است ؟ صدای من را می شنوی ؟ چرا تلفنت....
اما حرف در دهانش به حال خود رها شد. لرزشی بی امان از مهره های پشتش شروع و در سراسر بدنش پخش شد . زانوانش تاب سنگینی بدنش را نیاورد. خم شد. روی زمین خالی و خاکی کنار روزنامه ها نشست. آب دهانش خشک شده بود و هوایی که در گلویش به زحمت بالا و پایین می رفت آن را می خراشید. نگاهش روی نوشته های تایمز خشک شده بود. تصویر خودش بود.نشسته در جایگاه دادگاه انگلیس. با همان کت و دامن سورمه ای. با چهره و نگاهی مصمم و قوی. همه جا روزنامه های یک سال پیش انگلیس بود.به اضافه ی مجلات آن زمان... و همه درباره ی او .با عکس های او... این طرف هم چند نسخه از روزنامه صبح و عصر چند روز پیش ایران.
.

sorna
03-01-2012, 04:51 PM
صدای عماد را گویی از دنیای دیگر می شنید که به آرامی گفت : من هیچ چیزی از تو نخواسته بودم... هیچ چیز... یادت هست ؟ گفتم دنبال هیچ چیز مادی نیستم. نمی خواهم زنم موقعیت عالی داشته باشد. از خانواده ی آنچنانی باشد. درجه ی فوق تخصصی یک رشته را داشته باشد. حتی ظاهر ستاره های سینمایی را داشته باشد. هیچ چیزی برایم مهم نبود. چون می دانستم همه ی این چیز ها یا اغلبشان کوتاه مدت هستند و از بین می روند یا بعد از مدتی عادی می شوند. فقط گفته بودم دنبال کسی هستم که همپای من باشد. شریک من باشد در گذشته و آینده ام. کسی که به قول خودت دنبال ما باشد نه من ! گفته بودم منش و فکر زنم برایم مهم است. اینکه به اطرافش چطور نگاه بکند... اینکه آنها را هم انسان بداند و با آنها صادق باشد... فکر می کردم آدم باهوشی هستم.می توانم خیلی آدمها را بشناسم. اما اعتراف می کنم که اشتباه کردم .یک اشتباه بزرگ. به خیال شنیدن یک حرف از گذشته ات به خودم گفتم اگر آدم های صادق انگشت شمار باشند من یکی از آن نوادر و انگشت شمار ها را پیدا کردم. آدمی که حیثیت زن بودن خودش را در مقابل یک مرد در ترازوی سوال و شک می گذارد.چیزی که خودش از اول هم آن را می داند اما باز حرفش را می زند و خودش را آن طور که هست نشان می دهد نمی تواند هیچ چیز دیگری را پنهان نگه دارد. آدمی که به خاطر درستی اش در زندگی پشت پا به نامزدش زده و اینجا برگشته است ... تو چه موجودی هستی ؟ چه فکری در سر تو بود ؟ چرا نتوانستم تو را بشناسم ؟
سکوت جواب سوالهای عماد بود . نمی دانست . مغزش کار نمی کرد. شوکه بود و این از ظاهرش هویدا بود. آنچه مدت ها به فراموشی سپرده شده بود .آنچه که دیگر وجود نداشت.آنچه مرده بود... همه چیز دوباره زنده در مقابلش نشسته بودند. درست در همان چیزی که یک سال پیش برای پنهان کردنش تن به هر کاری داده بود. کسی از چیزی خبردار نشده بود. اما حالا... حالا که یک سال و نیم از آن می گذشت... بی انصافی بود. حالا باید رو می شد ؟ آن هم قبل از همه در برابر نامزدش ؟ عماد به سویش برگشت و نگاهش کرد. او را که رنگش کاملا به سپیدی می زد و چشمانش مات روزنامه ها بود. با پوزخندی گفت : فکر نمی کردی یک روز بفهمم.نه ؟ فکر نکردی که خورشید هیچ وقت پشت ابر نمی ماند ؟ فکر نکردی خدایی که برایت گفته بودم همان خدایی که مهربان است می تواند این طور دستت را رو کند .چطور من آن قدر کور و احمق بودم که بعد از آن روز و اتفاقات در دانشگاه باز هم نتوانستم تو را بشناسم ؟ چطور اسم و هویت واقعی ات را روی آن پلاک دیدم و باز به حماقتم ادامه دادم. چطور نفهمیدم که آن اسم می تواند اسم خودت باشد نه کس دیگری ؟ چطور نتوانستم حدس بزنم آدمی که اینقدر خونسرد می تواند به دل جمعیت بزند و هرکس را که سرراهش است با ضرب و زور کنار بزند به این چیزها عادت دارد ؟ آدمی که به آن آشوب می گوید یک دعوای کوچک ! باید می فهمیدم تو بزرگ تر از انها را دیده و تجربه کرده ای. آدمی که چنین بلوایی را در یک کشور بیگانه رهبری کند چرا نتواند در این آشوب دانشگاهی خونسردی خودش را حفظ کند ؟ آدمی که نیمی از لیست کارهای تو هم می تواند شهره ی عام و خاصش بکند. همان طور که تو خودت هم بودی. باید می فهمیدم و تو را می شناختم. من آدمهای زیادی را در کشورهای دیگر میشناسم که مثل تو کار می کنند. می دانم اهل چه فرقه و گروهی هستند. ولی تو را نشناختم. شاید زیادی به خودم مغرور شده بودم. به خودم و به چیزهایی که فکر می کردم می دانم. ولی به خودم دلداری می دهم که تقصیری نداشتم. آدمی که با اسم مستعار کار می کند و بعد هم ناگهانی محل زندگی اش را ترک می کند و در قالب یک آدم خیلی ساده به اینجا می آید. بعد هم زیرزمینی به کارهایش ادامه می دهد کمی شناختنش سخت است. چیزی که نامزد سابقت هم در آن با من موافق است. مشکل جدایی تو از جمشید فقط رفتار او نبود. این طرف ماجرا هم خبرهایی بوده است. اینکه یک مرد نمی تواند زنی را که در سرش افکار خرابکارانه دارد تحمل کند. نمی تواند ببیند زنی به بهانه های مسخره خودش را با آدم هایی از هر جنس و قماش همراه کند. تو نبودی که جمشید را ترک کردی... جمشید بود که دندان کرم خورده را کشید و دور انداخت.
_ چه کسی این چیزها را به تو گفته است ؟
صدایش علی رغم حال خرابش صاف بود. صاف و سرد. درست مثل لحن یک انگلیسی. درست مثل صدای عماد که احتمالا از شدت خشم و ناراحتی آرام بود.
_ مگر مهم است ؟ فکر کن یک خبرچین. آنچه اهمیت دارد این نوشته هاست. این چیزهایی که جلوی چشمت است.به همان زبانی هم هست که داری با آن حرف می زنی ! فقط به من بگو چرا ؟
_ این چیزها مال گذشته است. گذشته ی من. هیچ کس از آن خبر نداشت و ندارد...
_ البته به جز من که حالا می دانم تو که هستی.
سربلند کرد و به چهره ی عماد نگاه کرد و گفت : اگر از گذشته ام به کسی چیزی نگفتم و نخواستم کسی بداند به این خاطر نبود که از آن می ترسیدم یا از آن خجالت می کشیدم. من خلافکار نبودم. هیچ اشتباهی هم نکردم عماد.
_ به چه می گویی اشتباه ؟ آدم کشی ؟ از دیوار مردم بالا رفتن ؟ هرزگی یا... اشتباه به این چیزها می گویی ؟ می خواهی خیالت را راحت کنم ؟ کاری که تو کردی .جایی که تو نشسته بودی.احتمالا خیلی ها را هم به این جاها و به این اشتباهات کشاند. وقتی آنها این کار را کرده باشند پس تو هم در آن شریک هستی . فقط خودت در صحنه حاضر نبوده ای. پس حالا چه فرقی می کند ؟
_ اشتبا می کنی . تو درباره ی من اشتباه می کنی . من هیچ وقت آن چیزی که تو فکر می کنی نبودم و نیستم. آنچه این روزنامه ها می گویند برای فروش بیشتر خودشان بود. برای اینکه برای روزنامه های خودشان سوژه داشته باشند. من یک آدم عادی بودم که به خاطر ظلمی که در حقم می شد از حقم دفاع می کردم. حتما خوانده ای ؟ می دانی که برای چه کار به آنجا کشید ؟ من برای تمام آدم هایی که در آن شهر و در آن کشور بودند به دادگاه رفتم. به خاطر آزار و اذیت هایی که در حقمان می شد و هیچ وقت صدایمان در نمی آمد. حق با من بود. دیدی که حکم به نفع ما بود... من اشتباه کردم. اما همین اشتباه را هموطنان ایرانی ام حمایت کرده اند.
_ هموطنانی مثل خودت ؟ با فرقه ی خودت ؟ با کلکها و حیله های خودت ؟
_ آره هموطنانی که من مثل آنها هستم. هموطنانی که یک دولت از آنها حمایت می کند. یک کشور پشتشان است. یک نام حامی شان است. ایرانی ها... همین ایرانی هایی که تو می خواهی برایشان کار کنی. من جدا از مردمم نبودم. همیشه و همه جا با آنها بودم. برایشان گریه کردم . با آنها خندیده ام. با انها در آن طرف دنیا زندگی کرده ام. هیچ وقت نمی توانی این تکه ی وجودم را رد بکنی. چون حتی نماینده ی رسمی همین کشور هم این را رد نکرده است.من اشتباه نکرده ام. همان قدر که از تو همین افراد حمایت کرده اند از من هم حمایت شده است. عماد من با تو فرق ندارم. من هم مثل تو بودم و هستم. من هم به خاطر دیگران حاضرم از خیلی چیزهای زندگی ام بگذرم.
_نه . م و تو با هم خیلی فرق داریم.

sorna
03-01-2012, 04:52 PM
_ چه فرقی ؟ اینکه تو در داخل کشور از مردمی که مثل خودت هستند مثل خودت زندگی می کنند و مثل خودت حرف می زنند .حرفت را می فهمند و با نگاهی مثل خودت به تو نگاه می کنند. می خواهی از آنها و حقوقشان دفاع کنی.برایشان مسائل را توجیه کنی ؟ آره در این مورد با هم فرق داریم چون من باید بین یک جمعیت غریبه با زبانی سوای زبان خودم با فرهنگی جدای فرهنگ خودم از این کشور دفاع کنم و به انها چیزهای مختلف را نه توجیه بلکه توضیح دهم. آن قدر خوب که آنها درست بفهمند و امل و عقب مانده خطابم نکند. تو داخل این مرزها از حمایت آنها برخوردار بودی .پشتت به حضور مادی و فیزیکی آن ها تکیه داشت و من باید روی روح آنها حساب می کردم. اگراین فرقها را می گویی با هم خیلی فرق داریم. ولی در چیزهای دیگر آنچه در فکر تو و من است هیچ فرقی با هم نداشتیم.
عماد این بار به خشم آمد و یکی از روزنامه های ایرانی را برداشت و جلوی او گرفت و گفت : چرا !!! با هم خیلی فرق داریم. در همه چیز فرق داریم. من یک آدم خرابکار را از مملکتم فراری نداده ام.خنجر به پشت تو نزده ام. موقعیت تو ر ا به خطر نینداخته ام. از تو به عنوان یک عامل نفوذی استفاده نکرده ام. با حیله و کلک پیش نیامده ام . از جنسیت خودم برای گول زدن سودی نبرده ام.
_ مگر من این کارها را کرده ام عماد ؟ من کی به تو کلک زدم ؟
_ اینکه این طور به من نزدیک شدی کلک نیست ؟ از مخالف حزبی من دفاع و حمایت کردی کلک نیست ؟
_ از که صحبت می کنی ؟
_ از که ؟ خسرو پژوهش !... آن طور به من نگاه نکن که گویی از هیچ چیز خبر نداری.
_ به خدا قسم نمی دانم درباره چه حرف می زنی .
عماد خشمگین گفت : از خسرو پژوهش حرف می زنم. همان که پنج ماه پیش فراری اش دادی و از مرز ردش کردی.
_ من فراری اش دادم ؟ مگر من قاچاق آدم می کنم که او را فراری اش داده باشم ؟
_ غلط نکنم قاچاق آدم هنر کوچکت است ! تو کسی را به آن طرف .به انگلیس نفرستادی ؟
_ نه .قسم می خورم. به جان مامان و آقاجون .به جان خودت. من دو نفر را که می خواستند به آنجا بروند فقط راهنمایی کردم. آن هم چون خودشان می خواستند.
- تو هیچ ارتباطی با این گروهک در بیرمنگام نداری ؟
_ کدام گروهک ؟ من فقط چند تا دوست در آنجا دارم. کسانی که مثل خودم برای کمک به ایرانی ها یا مسلمان های آنجا کار می کردند.
_ برای آنها پول از ایران نمی فرستادی ؟
_ چرا. ولی تو از کجا می دانی ؟
_ من خیلی چیزهای دیگر هم می دانم.یکی از فیش های پرداختی ات را دیدم.
_ تو اتاق من را می گشتی ؟
_ نه . احتیاجی به گشتن نبود .روی میزت بود. هرکس که می خواست می توانست آن را ببیند. اما این مهم نیست. این اهمیت دارد که تو حمایت مالی شان می کردی.
_ بله می کردم. چند بار برای بعضی خرج های آنها چیزی پرداختم. اما می دانم صرف چه کاری شده است. پولی را هم که تو می گویی برای ماه رمضان فرستاده بودم.
_ این ظاهر کارهای شماست. شما ریگ به کفشتان دارید.
_ یعنی چه ؟
_ یعنی اینکه پژوهش ریگ کفش شماست.
_ باور کن نمی دانم این پژوهش که بود و چه کاره است . ا این چیزهایی که تو می گویی فقط یادم می آید چند ماه پیش یکی احتمالا با همین اسم به دیدنم آمد ولی من نمی توانستم برایش کاری بکنم. به نظرم آدم درستی نیامد.
_ نظرت خیلی هم درست بوه است ! یک آدم مطرود از تمام دوستان و کس و کارش. کسی که حتی دوستان سیاسی اش هم حاضر نبودند حمایتش کنند. یک آدم مریض که مشکوک به یک سری خرابکاری های داخلی بود. حالا هم مطمئنم خبر داری که چه بلایی سرش آمده است.
حیران گفت : نه .
_ آه چرا می دانی . اما میخواهی من نشانت بدهم که چه می دانم . مرده ! کشته شده است !
حالا به وضوح می توانست چهره ی کوتاه قامتش پژوهش را به یاد بیاورد که مقابلش در کلاس نشسته بود و از بل بیرمنگام کمک می خواست. او را کشته بودند ؟ تنش مورمور می شد. عماد با پوزخندی گفت : خوب است. مثل اینکه کم کم یادت می آید.
_ یادم می آید که پیشم آمد و من ردش کردم. قبولش نکردم.
_ راست و دروغ بودن این ادعا بعدا معلوم می شود .
_ عماد این طور نگو . با من مثل یک مجرم حرف نزن.
_ مگر نیستی ؟ بهتر است چشمانت را باز کنی . آن پوسته دیگر به دردت نمی خورد. بهتر است دست از این ظاهرسازیها برداری. تو الان روی لبه ی تیغ ایستده ای. پژوهش گفته که با تو تماس گرفته است.
_ نگفته من او را رد کردم ؟
_ چرا گفته .
_ خوب ؟
_ خیلی ها از این حرف ها می زنند برای اینکه از دوستانشان حمایت کنند. این هم می تواند یکی از آن موارد باشد. حالا دیگر همه می دانند تو که هستی و چه کاره ای. می دانند "بل" کیست. آیلین ساجدی که فکر می کرد خیلی زرنگ است... آیلین چرا من ؟ چرا من باید انتخاب می شدم ؟
_ از چه حرف می زنی ؟ ببینم نکند خیال کرده ای... خدای من ! عماد فراموش نکن من و تو چطور همدیگر را دیدیم . نمی خواهم و دوست ندارم این را به زبان بیاورم. اما اگر می خواهی بشنوی این تو بودی که می خواستی این ازدواج سر بگیرد . من همیشه از تو فرار کردم. من خودم را عقب کشیدم. حتی به تو گفتم نامزد داشته ام تا شاید به خاطر این دست از من بکشی . من به تو گفته بودم که از مردها خوشم نمی آید. ازدواج را دوست ندارم. تو همه ی اینها را قبول کردی و گفتی که برایت گذشته ام مهم نیست و کاری می کنی که دوباره به همه چیز اعتقاد پیدا بکنم.
_ گفتم... خدا لعنتم بکند. من گفتم ولی تو با من بازی کردی . تو می دانستی که من چه موقعیت حساسی دارم و باز به این بازی مسخره ات ادامه دادی. تو دروغگوی... همه ی آن حرف ها را من زدم. اما حالا پس می گیرم آیلین. گذشته ات به خصوص وقتی این قدر تاریک باشد برای من مهم است.
_ تاریک نیست.
_ چرا هست. آن قدر که به قول خودت نتوانستی به خانواه ات هم چیزی بگویی .
_ به خانواده ام نگفتم تا نگران نباشند. عماد می توانی از هر کس که می خواهی بپرسی. من هیچ اشتباهی نکردم. مقاله نوشتم . در کنفرانسها و سمینارها حضور داشتم . در تظاهرات شرکت داشته ام. با برنامه های تبلیغاتی موسسات اسلامی همکاری کردم. همه مرد حمایت بود. سفارت ایران از من حمایت می کرد. اگر مرتکب خطایی شده بودم نباید حالا اجازه ی تدریس به من می دادند . نباید اجازه ی بازگشت به ایران به من می دادند. اینها را بفهم عماد. آدم های زیادی را می توانی پیدا کنی که گفته هایم را تایید کنند. حضور من هم در آن دادگاه فقط به خاطر ملیت و نژادم بود. من محاکمه ی سیاسی نشدم که با من این طور رفتار می کنی .
_ مهم نیست که محاکمه ی سیاسی شدی یا نه . مهم این است که تو به آن دادگاه کشیده شدی . چرا هزاران نفر دیگری که به آن کشور می روند کارشان به دادگاه کشیده نمی شود ؟! تو با این کارهایت موقعیت خیلی ها را در اینجا به خطر انداختی. آدمهای زیادی برای رسیدن به این نقطه ای که الان ایستاده ایم کار کرده بودند و همه ی آنها به خاطر اینکه زن من یک گذشته ی پنهان داشته زیر پایشان لرزیده است... نمی توانم بفهمم تو چرا باید اصلا چنین کارهایی را انجام بدهی ؟ چه احتیاجی به آنها داشته ای ؟ تو یک دانشجو بودی و وظیفه ات درس خواندن بود. رفته بودی همین کار را انجام دهی. برای کشورت. این بالاتر از وظایف سیاسی تراشیدن برای خودت بود. درگیری هایی این قدر عمیق و شدید که تبدیل به یک چهره ی شاخص بشوی !... از چه می ترسیدم و چه بر سرم آمد. دنبال کسی با سابقه ی پاک بودم .آدمی که مجبور به جر و بحث با او بر سر مسائل سیاسی نشوم و آن وقت حالا... نمی توانم آن دروغهایی را که گفته ای فراموش کنم. نمی توانم به خورد خودم بدهم که بی تقصیر بوده ای. حتما این را خودت هم که دستی در امور داری می فهمی .
آیلین فقط نگاهش کرد. می توانست از هر کلمه ی حرفهای او بفهمد که چه ضربه ای خورده است. شاید حق با او بود. برای آغاز این شراکت وقتی که قرار است سرمایه ی اصلی صداقت باشد باید تمام داشته ها و نداشته ها را در دایره ریخت. او اشتباه کرده بود که حرفی از همان گذشته های مرده هم نزده بود. اما این از سر حیله و نیرنگ نبود. از نظر خودش یک تصمیم عاقلانه بود. وقتی به بازگشت معمولی او این چنین هذیان ها و شایعاتی درست کرده بودند اگر می دانستند چنین بلایی را هم در آن کشور از سر گذرانده است....
عماد با بی حالی و خستگی گویی تمام توان و انرژی اش را مصرف کرده است خم شد و کیف و لباسش را برداشت. آیلین دید که او اتاق را ترک کرد و دقیقه ای بعد صدای بسته شدن در را هم پشت سرش شنید. اما هیچ عکس العملی نشان نداد. نمی توانست از جایش تکان بخورد. سردش بود و تمام بدنش خیس از عرق می لرزید. یک طرفه قضاوت کردن عماد .اینکه هیچ دلیلی را نه که نمی توانست بلکه نمی خواست قبول کند او را هم از پای در می آورد. چشمانش میان آن نوشته ها هنوز می چرخید .گوشه ی اتاق پاکت پستس با مهر انگلستان افتاده بود. روی زانوان یخ زده اش حرکت کرد و پاکت را به دست گرفت.آدرس غریبه بود. اما دستخط آنقدر واضح و آشکار بود که گویی متعلق به خودش است. بارها این دستخط را در دفترها و جزوه ها و گوشه ی کتابهایش دیده بود. بارها در پایان رساندن تکالیف مدرسه اش با همین دستخط یاری شده بود. دلش می لرزید و آماده ی انفجار گریه بود.اما فقط به تلخی خندید و سر تکان داد.
_ جمشید.... جمشید... جمشید....
رنگ سیاه انتقام جمشید با خاکستری حماقت در هم آمیخته و وجودش را آزار می داد. نمی دانست باید به این کار او بخندد یا زار بزند و بگرید.
.

sorna
03-01-2012, 04:53 PM
چشمش را باز کرد .به خوبی می توانست ورم چشمانش را حس کند . ورم از ریختن اشک نبود. از شدت بی خوابی و خستگی بود. چشمانش چشمه ی خشکیده ی کویر بود . هیچ اشکی نداشت که بریزد. گویی این شوک نمی خواست دست از سرش بردارد. نگاهش در همان اول یه آسمان صاف و آبی افتاد. دیگر هیچ احساس نشاط نمی کرد. روز جدیدی آغاز نشده بود و خورشید برای خاطر دلهای مشتاق طلوع نکرده بود. چشمانش از شدت خستگی روی هم افتاده بودند. اما حتی برای یک لحظه هم ذهنش از کار نیفتاده بود.خواسته بود توصیه ی یک سال پیش متین را دوباره اجرا کند و به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکند تا دوباره ذهنش درست کار بکند. اما نتوانسته بود. آرامش کیمیا شده بود. نفسش زیر سنگینی روحش خس خس می کرد. به زحمت خودش را از تختش کند و در جایش نشست. تمام شب پیش را راه رفته و به دنبال راهی برای جبران خطایش فکر کرده بود. ولی هنوز مستاصل می نمود . باید به خود فرصت می داد. به خودش و عماد. باید با این دلشوره ی لعنتی کنار می آمد و باید به خودش و عماد حق می داد. باید... پنجه در موهایش کشید و سرش را تکان داد. روزنامه ها .مدارک اثبات جرم و تبرئه اش حالا کنار میز روی زمین بود. شب پیش بعد از بازگشتش سرزنشهای ملوک و امیراشکان را شنیده و نگاه ملامت بار آقاجون را تحمل کرده بود و بعد به آنها خبر داده بود عماد پیدا شده است. برایشان توضیح داد که برای کاری مجبور به سفری کوتاه شده و اوضاع به گونه ای پیش رفته که او نتوانسته به کسی خبر بدهد. ظاهرش با وجود رنگ پریدگی اش طوری بود که جز گلایه آقاجون و مادرش و خانم جان از بی فکری عماد کسی حرف دیگری نزده بود. شاید هم حدس زده بودند که ممکن است سر همین بی خبری بینشان بحثی پیش آمده و نخواسته اند آنها دیگر دخالتی بکنند. سر میز شام فقط با غذایش بازی کرد. برخلاف ظهر کاملا ساکت بود و یکی دو بار وقتی که به بشقاب غذایش خیره ماند آقاجون به یادش آورد کجاست... و حالا.... مطمئن بود که عماد مردتر از آن است که بخواهد دربار هی آنچه صحبتش را کرده اند به پدر و مادر او حرفی بزند. ولی خودش باید با عماد سر می کرد...سر میکرد. باید...
از شدت گرسنگی حال تهوع گرفته بود. برای همین خودش را وادار کرد لیوان چای را که بی بی به دستش داد زیر نگاه ملوک و آلما و خانم جان شیرین کند و به آرامی بنوشد.لقمه ای را که خانم جان برایش گرفته بود با لبخندی گذرا از او گرفت و با وجود بی اشتهایی اش آن را کم کم بلعید . برخاستنش از پشت میز صدای اعتراض سه زن را در آورد ولی او هیچ اشتهایی برای خوردن نداشت. می خواست زودتر از خانه خارج شود . نمی توانست زیر آن نگاهها کاری بکند. چند دقیقه بعد وقتی با لباس بیرون از پله ها پایین آمد.ملوک پرسید : کجا می روی ؟
_ بیرون .
_ من هم می دانم بیرون. پرسیدم کجا ؟ حالا که شکر خدا عماد حالش خوب است تو را به خدا برو دنبال پرده و لباس. مگر چقدر فرصت مانده است ؟
قلبش در سینه فشرده شد و گفت : باشد مامان. سر راه لباس را هم می گیرم. خداحافظ.
_ باز دیر نکنی . دلم طاقت نمی آورد. مراقب خودت هم باش.
آخرین دکمه ی بارانی اش را بست و در حیاط را باز کرد.در همان حال سینه به سینه ی مردی شد که دست برای فشردن زنگ دراز کرده بود. دیدنش دل او را در سینه فروریخت و بدون اینکه دلیلش را بداند قلبش با سرعت بیشتری تپید. مرد قدمی عقب رفت و او فرصت کرد به اتومبیلی که مقابل خانه پارک شده و زن چادر پوشی که کنارش ایستاده بود نظری بیندازد.
_ منزل آقای ساجدی اینجاست ؟
_ بله.
_ خانم آیلین ساجدی در اینجا زندگی می کنند ؟
_ بله... خودم هستم.
نگاه گذرای مرد دقت بیشتری گرفت. دست در جیب بغلش کرد و کارتی را مقابلش گرفت. مامور پلیس بود.
_ خانم شما باید همراه ما بیایید.
_ برای چه ؟
_ برای توضیح درباره ی یک مسئله .
گیج و منگ برای یک لحظه فکر کرد : یعنی عماد به خاطر نگفتن گذشته ام از من شکایت کرده است ؟
صدای آهو باعث شد سربرگرداند و او را ار پنجره ی اتاقش ببیند که با نگرانی نگاهش می کند.
_ آیلین چه شده ؟
آب دهان خشک شده اش را بلعید و در حالی که سعی می کرد صدایش بلند نباشد گفت : چیز مهمی نیست... فقط به آقاجون خبر بده. من باید همراه اینها بروم.
_ کجا ؟

sorna
03-01-2012, 04:53 PM
هیچ وقت فکرش را هم نمی توانست بکند ده دقیقه صحبت با یک نفر می تواند این چنین مسیر زندگی اش را عوض کند یا پایش را به جاهایی باز کند که در خواب هم نمی دید. به سوالهایی جواب بدهد که شنیدنش چشمانش را از حقه بیرون می زند. بارها و بارها به یک سوال به شکلهای مختلف پاسخ بگوید. توضیح بدهد و توجیه بکند. اسم ببرد وآدرس بگوید. تاریخ حساب کند و گذر روزها را برای آنها بشمارد. حق دیدن کسی را نداشته باشد و نتواند با کسی صحبت کند.برای اولین بار در تمام عمرش فکر کرده بود نمی تواند طاقت بیاورد و از پا خواهد افتاد. حالا باور اینکه همه چیز تمام شده است، حتی به طور موقت برایش خواب و خیال می نمود. روزها و ساعت پایانی سال را در زندان سپری کرده و آرزومند و مشتاق دیدن خانواده اش. در تمام این مدت فقط وکیلی که پدرش برای او فرستاده بود، تنها آشنا به نفع او بود. یک ساعت پیش که به خانه بر می گشتند، بین راه سال تحویل شد. هر سه بیون از خانه بودند. او، آقاجون و امیر اشکان . سند خانه پدری وثیقه آزادی اش شد و حالا در این گوشه نشسته و در سکوت فرو رفته بود. تلویزیون روشن بود؛ اما از آن هم هیچ صدایی در نمی آمد. اتفاقات آن قدر ناگهانی پیش آمده بودکه همه گیج بودند. گیج و خشمگین... حتی خودش هم چنین حالتی داشت. خشمین از پژوهش، جمشید، عماد، خودش...
بر خلاف آن فک اولیه که با دیدن مامور در مقابل خانه به ذهنش راه یافته بود؛ به خاطر شکایت از پنهان کردن گذشته اش، به جرم بازجویی کشیده نشده بود، بلکه همانطور که عماد گفته بود، پژوهش بود که زمین زیر پای او و خیلی های دیگر را لرزانده بود.نمی دانست به خود انگ حماقت بزند که با آدمی مثل پژوهش همکلام شده بود یا مثل این چند روز باز خود را تبرئه کند؛ چون ظاهر پژوهش هیچ نشانی از آنچه شنیده بود، نداشت. خسرو پژوهش عضو یکی از موسسات دولتی بود که چندی پیش در میان همفکرانش احساس ناراحتی نموده بود. شاید به این نتیجه رسیده بود که هیچ تناسبی با آنها ندارد. یا شاید همان طور که احتمال می رفت، بعد از بر قراری ارتباط با گروه های مشکوک، رفتار و افکار قدیمی را کنار گذاشته بود. کسانی که او را می شناختند، معتقد بودند پژوهش از مدتها پیش تغییر کرده بود. آن چنان که کم کم دیگران حس کردند باید ممکمن است از کشور خارج شود، اما ممنوع الخروج شده بود. بنابراین به سراغ آیلین آمده بود که در دوران کاری اش در جریان فعالیت های وی قرار گرفته بود. آیلین پژوهش را رد کرده بود؛ اما هنوز معلوم نبود او از چه طریقیو با کمک چه کسانیاز انگلستان سر در آورده بود. هنوز صحت این خبر تایید نشده بود که دولت انگلیس اطلاع داد دولت ایران برای تایید هویت و گرفتن جنازه پژوهش اقدام کند. پژوهش هنگام باز گشت به محل اقامتش نزدیک نیمه شب در خیابان با اصابت گلوله به گردنش کشته شده بود؛ در الی که نوز منتظر گرفتن جواب پناهندگی اش در کشور انگلیس بود.پلیس انگلستان معتقد بود پژوهش گرفتار یک سارق مسلح خیابانی شده است. به همین راحتی. اماپلیس ایران چنین چیزی را نمی توانست به سادگی بپذیرد. به خصوص برای یک چهره فعا داخلی. پژهش مرده بود؛ اما حتی بعد از مرگش هم برای اایلین دردسر به وجود آورده بود. بررسی تمام فعالیت های قبل و بعد از خروجش از ایران پلیس را متوجه او نمود. چند نفر از دوستان پژوهش ظاهرا تایید کرده بودند که او برای خروجش از ایران به سراغ آیلین رفته است. طبق آنچه عماد به او در روز دعوا و بعد وکیلش گفته بود، دوستان پژوهش این را هم اضافه کرده بودند که آیلین برایش کاری نکرده است. ولی پژوهش بعد از خروج از ایران چند بار با دوستان بیرمنگامی آیلین دیده شد و این گمان قوت گرفته بود که آیلین واسطه آشنایی آنها بوده است. بدتر از همه اینها، موقعیت عماد بود. بارها برای مامورین بازجو توضیح داد مسئله ازدواجش با عماد مریبوط به بعد از ملاقات با پژوهش است. ولی باز آنها از او می خواستند روی این فرضیه آنها فکر کند که عماد به خاطر موقعیتش می توانست به نوعی وسیله خروج پژوهش از ایران را فراهم نماید. و هر بار او تکذیب می نمود. می دانست حالا دیگر قضیه پژوهش نیست. همین قدر که پژوهش به سراغ وی آمده بود، موجب این شک بود که آیلین در این باره فعالیت می کند و شاید انتخاب عماد به عنوان همسرش، چندان بدون آینده نگری نباشد. دیوانه کننده بود. وکیلش گفت که عماد نیز برای ادای توضیحات به انجا هدایت شده است؛ ولی آن قدر توانایی دارد که خودش را از این جریان دور نگه داشته و تبرئه نماید. آنکه موقعیت حساسی داشت،خود او بود. باید فکری به حال خودش می کرد. به طور موقت آزادش کرده بودند تا تحقیقات تکمیل و حرفهای او ثابت شود. باید فقط دعا می کرد مدرکی به دست آورند که دخالت او ودوستان بیرمنگامی اش را رد کند.
دستی روی شانه اش نشست. خشمگین خواست به خاطر تکان دادنش فریاد بزندکه چشمش به ملوک افتاد. بی اختیار خود را زیر فشار انگشتان او بر شانه اش، بیرون کشید و با اخم نگاهش کرد. ملوک گفت: "بلند شو. مهمان دارد تو می آید".
این را گفت و خودش برا ی استقبال بیرون رفت. صاف در جایش نشست و نگاهی به اطرافش کرد. روی مبل خوابش برده بود. تناه بود. تلویزیون بالاخره اجازه نفس کشیدن پیدا کرده بود.مجری داشت با شادی عید را تبریک می گفت. چه عیدی؟! بدن کوفته اش را تکان داد و با عجله برخاست و به طرف اتاق خودش دوید. هنوز بارانی به تن داشت. می خواست به سراغ کمدش برود که دوباره چشمش به روزنامه های دادگاهش افتاد.نه عماد و نه او، هیچ یک درباره دادگاه لندن چیزی به خانواده اش نگفته بودند. گذاشته بودند آنها تصور کنند این ماجرا فقط مربوط به پژوهش است.به خاطر این راز نگهداری، مدیون عماد بود. او را در طول این مدت ندیدیه بود؛ اما خبر داشت که به طور غیر مستقیم پیگیر کارهایش بوده است. به عماد حق میداد به خاطذ اشتباهش هنوز عصبانی باشد. مطمئنا نیاز به زمان داشتند تا بتواند دوباره عخماد را مثل یک هفته پیش مطمئن و خشنود ببیند. اما چقدر؟ فقط چهار روز فرصت داشتند. کارهای عروسی به حال خود رها شده و همه لاش می کردند خود را از این لجنزاری که یکباره زیرپایشان جان گرفته بود، بیرون بکشند. حدس می زد مجبور شوند تاریخ عروسی را دوباره دست کاری بکنند. حداقل تا زمانی که تکلیف این بازجویی ها روشن شود. چقدر به حضور عماد احتیاج داشت تا مثل سلبق با اطمینان این وضعیت را برایش تشریح بکند. هرگز در چنین وضعیتی گرفتار نده بود و برای اولین بار احساس می کرد به یک پشتیبان غیر از پدر و مادرش نیاز دارد. کسی را می خواست تا بدون نگرانی از دلواپسی های پدر و مادرش به او قوت قلب بدهد. به او بگوید همه چیز خوب پیش خواهد رفت. نیاز داشت تا تاییدش کند. اما عماد هم دلش را شکسته بود. آن قدرها هم راحت و بی انتقام از کنارش نگذشته بود.به خاطر اینکه در درجه اول، او گذشته را پنهان کرده بود و در مرحله بعدی به کارهای مزخرفی! مشغول شده بود که تا همین حالا دامنش را گرفته بود، داشت تنبیهش می کرد. چطور نفهمیده بود عماد بر خلاف آنچه به نظر رسیده، به دنبال کسی است که ذهنی خالی و پاک داشته باشد تا آنچه را که خودش می خواهد به او تزریق بکند؟ خیلی ها به آنچه به زبان می آورند ، اعتقاد قلبی ندارند. یا حد اقل خودشان خبر ندارند که آنچه می گویند قلبی و از روی ایمان نیست. آیا عماد هم یکی از آنها بود؟

* * *

sorna
03-01-2012, 04:53 PM
مجبور بود زندگی کند و منتظر باشد. چهار روز از عید گذشته بود. همه چیز در یک حالت انتظار کشنده پیش می رفت. پیمان و نیلوفر که قول آمدن به ایران را داده بودند، نرسیدند. هیچ خبری از سودابه و متین نشده بود. هیچ کاری هم برای مراسم انجام نداده بودند. پدر و مادرش منتظر حرکتی از طرف خانواده الوند بودند و از آنسو هیچ عکس العملی از طرف عماد و خانواده اش صورت نگرفته بود. هیچ خبری از طرف پلیس مبنی بر رد سوءظن نمی شد. گویی همه با هم تبانی کرده بودند تا او را بیش از پیش تحت فشار بگذارند. جمشید با نامردی تمام داشت به کارهای خودش ادامه می داد. وقتی موضوع دادگاعهش در انگلیس ابتدا به صورت شایعه پخش شد، خانواده خودش به آن توجهی نشان ندادند؛ اما قلب او بد از شنیدن این شایعه با سرعتی غیر عادی از آن روز می تپید. درست مثل مجرمی که هر آن برای دستگیر کردنشسر می رسند. پدر و مادرش چیزی درباره صحت و سقم این شایعه نگفته بودند؛ چون آن را هم مثل یکی از شایعات زمان ورودش تلقی کردند. در حال فروپاشی درونی بود. ولی هنوز سر پا بود و فقط یکی دو بار دیگران او را در حالی که حواسش به اطرافش نبود، دیدند. آقای ساجدی بدون اینکه حرفی بزند، فقط دستی به شانه او می زد و در نگاهش برق افتخار به این توانایی دخترش، برای تسلط به اوضاع، به وضوح می درخشید. می دانست همه مشتاق هستند از زبان خودش همه چیز را بشنوند؛ اما آقا جون خواسته بود کسی زیاد سر به سر او نگذارد. هر چه لازم بود بدانند از طریق وکیل آیلین درباره پژوهش می دانستند. به ندرت پیش می آمد که درباره جریان بازجوی ها و پژوهش صحبت کنند؛ گویی می ترسیدند آیلین این خودداری را از دست بدهد، به خصوص وقتی می دیدند که نبود عماد نیزدر خانه به خوبی احساس می شود. دوبار سعی کرد با عماد صحبت کند. موغق نشد. نمی خواست از پدر و مادر عماد بخواهد او را برای صحبت کردن پای تلفن بخواهند. وقتی موبایل عماد روشن بود و او به آن جواب نمی داد، نباید کسی را متوجه دعوای آن روز می کرد. با اینکه شک داشت چنین کاری بکند و از آنچه بینشان پیش آمده برای کسی صحبت کرده باشد؛ اما باز می ترسید عماد حاضر به صحبت کردن نشودو این حتما باعث شک پدر و مادرش می شد.
ناگهان گویی سد سکوت شکسته شد. همه چیز از نو یکباره آغاز گردید. روز پنجم فروردین بالاخره وکیلش تماس گرفت و به پدرش خبر داد سوءظن نسبت به آیلین با کمک عماد رفع شد و دیگر جای هیچ نگرانی درباره ماجرای پژوهش نیست. پلیس انگلیس ثابت کرده بود واقعا مرگ پژوهش به همان راحتی بوده که قبلا اعلام کردند. پژوهش از ایران فرار کرده بود تا در یک کشور غریبه، نزدیک نیم شب گرفتار یک دزد خیابانی مسلح شود. واقعا جای تاسف داشت. اما به هر حال بعد از اعلام این خبر، بالاخره بعد از چند روز خنده واقعی به لبهای همه برگشت و آرامش، به جای استرس و حالت عصبی اعضای خانواده، جایگزین شد. همه آرام گرفتند، جز آیلین. هنوز نمی توانست احساس آرامش کند. آن هم وقتی که مطمئن بود در شرایط عادی این خبر را عماد حتما خودش شخصا برای او می آورد. عماد هنوز از او عصبانی بود. تاریخ مقرر برای عروسی گشذته بود و کم کم کنجکاوی ها و فضولی ها برای ایفتن علت این ماجرا شروع می شد. ملوک و آفقای ساجدی بهانه خانه را می آوردند تا بعد سر فرصت، زمان دیگری برایش تعیین کنند. روز ششم، درست قبل از اینکه آقای ساجدی برای این موضوع با خانواده الوند تماس بگیرد، آقای الوند با آنها تماس گرفت. ملوک گفت: "امشب اینجا می آیند. احتمالا مجبور بشویم دوباره همان تاریخ قبلی را برای مراسم مشخص کنیم".
قلبش به شدت میزد و از هیجان، نفسهایش کوتاه بودند. خودش را با خوشحالی همذاه با نگرانی آماده پذیرایی از خانواده اوند و به خصوص دیدن عماد کرد. هیجان زده بود. سرخی گونه هایش از زمان شنیدن این خبر می توانست باعث خنده آهو شود. دلش برای دیدن عماد تنگ شده بود. درست بود که عاشقش نبود؛ اما شوهرش را دوست داشت. وقتی مقابل آیینه ایستاد و صورت خود را دید، تصمیم گرفت قبل از اینکه آهو درباره او سوژه جدیدی بسازد، همان جا منتظر آمدن خانواده الوند بشود. ساعت نه شب بود که صدای زنگ در و بلافاصلهفریاد آهو خبر از آمدن خانواده الوند داد. نگاه دوباره ای در آیینه به تصویر خود کرد.
جرعه ای بزرگ از آب لیوان نوشید و دست روی قلبش گذاشت. نفس عمیقی کشید و به سوی در اتاقش راه افتاد. عصبی می شد و خنده اش می گرفت، وقتی می دید درست مثل کسی است که امشب برایش خواستگار می آید. شبی که قار بود خانواده الوند برای خواستگاری بایند، آن قدر آرام و خونسرد بود. آن وقت امشب...پله ها را پایین رفت و متعجب فقط عموی عماد را دید. چهره اش اصلا نشانی از خبر خوشایند نداشت. سلام کرد و جوابی گذرا نیز دریافت کرد. جایی کنار ملوک نشست و انگشتانش را در هم قلاب کرد تا لرزش آنها را کسی نبیند. آقای الوند زیاد نماند. بسته ای را که همراه داشت، به آنها تحویل داد و توضیح داد خانوده برادرش از این وصلت منصرف شده اند. پشت کلماتی که بر زبان می آورد این بود که برای موقعیت آینده عماد این وصلت اصلا عاقلانه نیست. شوکه شده بود؛ اما ساکت فقط به مقابلش، به عروسک چینی روی تلویزیون نگاه می کرد. باورش نمی شد عماد به این راحتی او را از زندگی اش بیرون کرده باشد. فقط به این دلیل که داشتن زنی با سابقه ای مثل او به دردش نمی خورد. چقدر احمق و ساده بود که به خودش وعده داده بود حرفهایی که آن روز در آپارتمان از عماد شنیده است فقط یک دعوای گذرا بوده است. از همان روز و از همان لحظه که عماد رفت این حس لعنتی را داشت که عماد نمی تواند با مسئله دادگاه کنار بیاید؛ولی ز عماد نمی توانست چنین تصمیمی را باور کند. عمادی که شناخته بود یا حداقل فکر می کرد که می شناسد، نمی توانست به این راحتی و با این دلیل مسخره همه چیز را به هم بزند. آن هم وقتی خودش خوب می دانست در همه این امور او بی تقصیر بوده است. پژوهش فقط یک اشتباه بود که می توانست برای هر کس دیگری، حتی خود عماد هم پیش بیاید و جریان دادگاه نیز همین طور. چه فرقی می کرد که در ایران این اتفاق برایش افتاده باشد یا در یک کشور دیگر.او محق بود و به حقش نیز رسیده بود. حضورش در این موقعیت آیا بی گناهی و درستی او را ثابت نمی کرد؟ در چه مورد دیگری کوتاهی کرده بود که عماد این قدر راحت داشت او را کنار می گذاشت؟ سوالی که پدرش هم پرسید و با جواب عموی عماد،آیلین با بدبدختی تمام احساس کرد در یک گودال شن ایستاده و لحظه به لحظه زیر پایش بیشتر خالی می شود. آقای الوند با نگاهی به آیلین گفت: "آقای ساجدس همه چیز را از چشم برادر زاده من نبینید. می دانم که در این مدت حتما به اخلاق عماد وارد شده اید. می دانید که او انسان بی منطقی نیست. دلایلی دیگری هم وجود داشت که او ترجیح داد اگر دخترتان خود صلاح دید، برایتان بگوید".
بعد از کیف خود نوار ویدئویی را در آورد و روی میز گذاشت. خطاب به آیلین گفت: "این را هم خواست که به شما بدهم. در رابطه با همان روزنامه هاست".
بدون اینکه اختیاری از خود داشته باشد، به نشان تفهیم سرش را تکان داد. حدسش درست بود. عماد نمی خواست گناه دادگاه را بر او ببخشد. حتی اگر بی گناه باشد. با خونسردی هر جه تمام تر گفت: "به عماد بگویید خودش زمانی داشت به من یاد می داد که از روی ظاهر امور درست و اشتباه بودن چیزی یا کسی را حدس نزنم؛ اما خودش حالا با وجود هر نوع مدرک اثبات بی گناهی، می خواهد قضاوت کند" .
آقای اوند با ناراحتی گفت: "آن چنان هم که فکر می کنید بی گناه نیستید".
به سردی نگاهش کرد. گفت: "خیلی دوست دارم شما یا برادر زاده تان ثابت کنید گناهکارم. ظاهرا قوانین دادگاه شخصی شما طور دیگری است و بالاتر از قوانین دو کشور و حتی قوانین بین الملل است".
- چون قار بود در این خانواده باشید، بله. قوانین ما بالاتتر از آنهاست. عماد فقط برای خودش زندگی نمی کند که با احساساتش کارها را پیش ببرد. حتما می دانید چه در سرش دارد.
- بله با خبرم و برایش آرزوی موفقیت می کنم. اما از طرف من به او بگویید مسئله من و او تمام شده است؛ فکری به حا انسانهایی بکند که می خواهد نماینده آنهاباشد. اگر به آنچه که می گوید ایمان نداشته باشد و عمل نکند، تا خورشید هم که بالا برود، بالهای مومی اش آب می شود و پایین می افتد.
ملوک با نگرانی بازوی او را فشرد و خواست ساکت باشد. آقای ساجدی نیز با ناراحتی و خشم پنهان در کلامش گفت: "جناب الوند من نباید بدانم دخترم چه کرده است؟".
آقای الوند همان طور که نگاهش را به چشمان سرد آیلین دوخته بود، گفت: "حتما دخترتان خودش برای شما تعریف می کند. با اجازه شما من باید رفع زحمت کنم".
خشم و نارحتی پدر و مادرش پایانی نداشت.الوند رفت و صحنه را برای او خالی کرد. فشار خون ملوک پایین افتاده بود و آقای ساجدی در سالن بالا و پایین می رفت. هر بار که دهان باز کرده بود چیزی بگوید، گویی از فوران خشم خود بترسد، باز سکوت کرده و راه رفته بود. آهو و آلما کنار ملوک نشسته بودند و سعی داشتند آب قند را به خورد او بدهند. این دیگر ورای مسئله جمشید بود. آنها تازه قد راست کرده بودند و حالا این طور ظرف مدت سه ماه، دوباره به همان وضعیت سابق خود برگشته بودند و البته با فلاکت. ملوک ک همیشه سعی داشت از شوهرش پیروی کرده و آرام باشد، این بار با ناراحتی داشتحرف می زد. ناسزایی به شانس خود می گفت و فحشی به عماد و خانواده اش می داد. عاقبت آقای ساجدی طاقت نیاورد. فریاد کشید و حرف زد و حرف زد. ناسزا گفت و به خودش لعنت فرستاد که او را دور از خانواده نگه داشته است. زمین و زمان را زن و شوهر به هم دوختند. اوضاع به هم ریخت و هیچ کس جلو دارشان نبود. بر خلاف همه آنها آیلین حرفی نمی زد و شاید همین بود که باعث خشم بیشتر آن دو می شد. پدرش در تلاش برای اینکه دستش را روی بلند نکند، فریاد زد: "تو چه غلطی کردی که این طور آنها فراری شده اند؟".
سر به زیر داشت. می دانست دیگر هیچ جای آبادی نمانده است. با آنچه از آن می ترسید و گریزان بود، رو به رو شده بود. باید می ایستاد و جواب پس میداد. ولی باید اینجا دیگر از خودش و حیثیتش دفاع می کرد. اگر آنها می خواستند مثل عماد پشت پا به همه چیز بزنند، جان به سلامت بردنش، غیر ممکن بود. دست دراز کرد و نوار ویدئویی را برداشت. آقای ساجدی گفت: "مگر با تو نیستم دختر. دارم با تو حرف می زنم".
بر خاست و بدون اینکه به چشمهای پدرش نگاه کند، به سوی تلویزیون رفت.
- الان توضیح می دهم.
فیلم را در دستگاه پخش گذاشت. از همان مرور کوتاه فیلم متوجه شد که همه خبرهای مربوط به یک سال پیش در تلویزیون است. اخبار دادگاه و شورشهایی که به خاطرش بر پا شده بود. آپارتمان محل زندگی شان در محاصره شکارچیان تصویر. دوستانش و حمایت هایشان. نگاهعی گذرا به همه آنها که مبهوت به تصویر او در دادگاه چشم دوخته بودند، انداخت. هیچ یک باور نمی کردند آنچه می بینند حقیقت دارد. رنگ از روی همه پریده بود. به آرامی گفت: "این فیلم به اضافه روزنامه های داخل اتاقم، همه کار جمشید است. برای عماد فرستاده است...به عنوان ناشناس. دو روز قبل از عید. همان روزی که عماد ناپدید شد. این چیزها به اضافه یک سری حرفهایی که نمی دانم چه بودند و چقدر حقیقت داشتند...".
ملوک خشمگین غرید: "خدا به زمین گرمشس بزند. ذلیل مرده جوان مرگ شده! پاپوش دوختند".
گفت: "نه... نه مامان".
نگاه حیران همه به سوی او برگشت. زیر سنگینی نگاه انها گفت: "این چیزها واقعا اتفاق افتاد. سال پیش من و ده بیست نفر دیگر علیه عده ای از انگلیسی های نژاد پرست شکایتی به دادگاه دادیمکه نتیجه اش این شد. دادگاه به نفع ما تمام شد و ثابت کردیم که چقدر اذیتمان کرده اند".
- تو چه کاره آن مملکت بودی که خودت را این طور انگشت نما کردی؟ به تو چه مربوط که آنها چه غلطی می کنند؟
این بار با رنجیدگی و هراس به پدرش نگاه کرد. برای لحظه ای چیزی نگفت؛ اما بالاخره گفت: "شاکی اصلی من بودم. سال پیش چهار نفر از همان ها به من حمله کردند و... سه روز در بیهوشی بودم".
ملوک بر سرش زد و گفت: "یا امام حسین(ع) ! چرا به ما چیزی نگفتی؟".
- نمی خواستم نگرانم بشوید. تازه کسی هیچ آدرس و شماره تلفنی از شما یا دوستانم نداشت. متین تنها کسی بود که در آن ماجرا کمکمان کرد. شاید اگر او نبود من هم نبودم. بعد از اینکه به هوش آمدم فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. حالم خوب شد؛ اما... جمشید به جا حمایت از من، سرزنشم کرد. خاله بهانهای پیدا کرد من را از خودش و خانوده اش دور نگه دارد... من و دوستانم از مدتها پیش تحت فشار بودیم. چون مثل آنها نبودیم و به دوستان هموطن خودمان کمک می کردیم. منت و چند نفر دیگر از بچه ها...".

* * *

sorna
03-01-2012, 04:54 PM
نگاه ماتش به منظره درختهای در تقلای شکوفه زدن بود،اما اصلا حواسش به آنجا نبود . ذهنش با خود در مبارزه بود . مثل کاری که در این مدت کرده بود . می خواست بین دو لنگه وجودش ،یکی که او را گناهکار می خواند و ان یکی که زخم خورده اشک می ریخت،به قضاوت بنشیند؛ولی از همین حالا می دانست که قادر به چنین کاری نیست. دیگر مقابل ایینه می ایستد،صورت دختر سپید روی را با آن چشمهای عسلی ببیند. وجودش خالی از هر احساسی ،مثل یک عروسک بی روح شده بود که قادر به درک و لمس هیچ حسی نبود. وجودش خشک شده بود. دیگر حتی نمی توانست احساس عذاب وجدان زمان جمشید را هم داشته باشد . شاید به این خاطر که مدام صدای متین در سرش می پیچید و می گفت که این احساس او حماقت است. حق با او بود . حالا دیگر کاملا به این حرف ایمان اورده بود . آدمی که در امور شخصی اش این قدر ضعیف و بی منطق پیش می رود ،کارهایش جز حماقت هیچ نتیجه دیگری نمی توانست داشته باشد . نفرت و خشم سراسر وجودش را تسخیر نموده بود . نفرت از خودش و عماد . از امثال عماد. آنها که قلبی بزرگ دارند؛ اما توانایی بخشش ندارند . آنهایی که دوست دارند همه چیز را ن طور که فقط خود می خواهند، اداره کنند . دوست دارند دنیا را در بسته ای طلایی به خودشان هدیه بدهند نمی توانست اگر سکوت دو شب پیش پدر و مادرش نبود ،چه اتفاقی می افتاد ،یا چه بلایی سرش می امد . سکوتی که به معنای حق دادن به او بود . حمایت از او در جریان دادگاه بود . حتی اگر یک سال و نیم از ان گذشته باشد. خشم را در وجود آنها از خراب کردن آینده اش تشخیص می داد؛ ولی محق بودنش باعث می شد بر خشمشان لگام بزنند. شاید اگر آهو به جای صدا زدن او،در این لحظه مقابلش می ایستاد ،می توانست احساسی را که در نهایت شگفتی سعی می کرد از وجود او بیرون بکشد،ببیند. دو روز گذشته بود و او هیچ حرکتی یا حرفی که نشان از خشمش داشته باشد ،به کسی بروز نمی داد. فقط نگاههایی که برودتآان موجب نگرانی دیگران می شد، بود . به سوالها جواب می داد و اگر چیزی از او می خواستند،آن کار را انجام می داد. حتی اگر کارها و حرفهای بیهوده ای باشد که بخواهند با آنها او را از به یاد اودن آنچه بر سرش امده بود دور نگه دارند. می خواستند با او حرف بزنند ،اما رفتار او نمی گذاشت . هیچ کناره گیری و هیچ فراری در او دیده نمی شد.آن چنان راحت و ساده این مسئله را پذیرفته بود که گاهی آقاجون و مادرش می ترسیدند مبادا شوکه شده باشد. احتمالا به همین خاطر بود که هیچ حرفی برای سرزنش او به زبان نمی آوردند. شاید آن زمان که مطمئن می شدند او حالش خوب است، همه چیز را از اول بررسی می کردند. حتی وحشت داشتند مبادا بخواهد کار احمقانه ای بکند و بلایی سر خودش بیاورد. برای همین یک لحظه تنهایش نمی گذاشتند. او شوکه نبود. کاملا می فهمید و تا عمق وجودش آن را درک کرده بود. طلسمی که در بیرمنگام به شوخی از آن برای متین گفته بود، حقیقت یافته بود. فکر می کرد جزای بی توجهی اش به این طلسم نیز مثل شاهزاده "دیو" افسانه "دیو و دلبر" سنگین خواهد بود. او هم داشت تغییر ماهیت می داد. وجودش یخ می زد و این را خودش هم می توانست بفهمد. هیچ اعتراضی به آن نداشت. باید این طور می شد. او برای زندگی با هیچ مردی ساخته شده بود. دوباره آن حس لعنتی در وجودش حان کرفته بود. که خودش را عنکبوتی می دید، نشسته بر تارش. صدای زنگ تلفن، سکوت خانه را همراه با دیوار شیشه ای افکار او در هم شکست، اما از جایش تکان نخورد. آهو در خانه بود و او حتما به تلفن جواب می داد. آهو با سر و صدای زیاد پله ها را پایین آمد و غر غر کنان به او، سراغ تلفن رفت. آفتاب داشت غروب میکرد و پایان یک روز دیگر را به او وعده می داد. بالاخره خانه مجال گوشه عزلت گزیدن پیدا کرده بود. آقاجون و مادرش به منزل عمویش رفته بودند. همه کسانی که در مراسم بله برون او حیرتزده بودند، حالا با پوزخندی بر لب نگاهش می کردند و دوباره پدر و مادرش را اذیت می کردند. فریاد همراه شادی آهو دوباره توجهش را به سوی تلفن جلب کرد.
- شمایید؟ ببخشید به جا نیاوردم. حالتان چطور است؟... ممنونم. ما هم خوبیم. سالن مبارک... ممنونم. من زیاد حرف نمی زنم. الان گوشی را به آیلین می دهم. حتما خوشحال می شود...
آهو مجال صحبت به مخاطب آن طرف خط نداد و گوشی را کنار تلفن گذاشت. صدا زد: "آیلین بیا. تو را می خواهند".
صدای سرخوش آهو باعث تعجبش شد. قدم در هال گذاشت و چشمان آهو را هم درخشان دید.
- حدس بزن کی پشت خط است؟
به جای جواب سعی کرد لبخندی بزند؛ اما آنچه بر لبش نشست، زود گریخت. هر قدر به تلفن نزدیکتر می شد، می توانست بهتر صدای کسی را که از آن سو آهو را می خواند، بشنود. با تردید گوشی را برداشت و در همان حال با خنده گفت: "آقا متین است".
دستش برای یک لحظه کنار گوشش خشکید. متعجب و مردد، نمی دانست چه باید بکند؛ اما وقتی صدای متین را شنید که هنوز آهو را صدا میزد، بی اختیار گوشی را به گوشش چسباند و بدون اینکه خودش متوجه باشد، به عادت قدیم، دردها و مشکلاتش را پس زد و لبخند پر رنگی زد.
- سلام.
هیچ جوابی نیامد. قلبش در سینه با ضرباتی غیر عادی دوباره می تپید. به خودش لعنت فرستاد که هنوز هم از حرف زدن با او می تواند هیجان زده شود، اما می دانست هیجانش به اندازه سودابه نیست. اسم سودابه باعث شد که به یاد بیاورد او هم مطمئنا کنار متین است. خوشحالی و دلتنگی در وجودش بیشتر شد. گفت: "متین!".
لحظه ای بعد بالاخره صدایی که دقیقا یک سال از ارتباط مستقیم با آن محروم شده بود، جواب داد.
- سلام.
ولی دیگر لحنش گرمای قدیم را نداشت. پس هنوز به یاد متین مانده بود که با او چه کرده است. چیزی درونش فشرده می شد. بر خلاف او همچنان گرم ادامه داد: "سال نو مبارک. حات چطور است؟".
- متـــ... متشکرم.
- از ایران تماس می گیری؟
- نه... نه ایران نیستم.
تلاشی که او برای حرف زدن می نمود، حس میکرد. و این بیشتر باعث آزارش میشد. اما باید به خاطر سودی ادامه میداد. متین نمی توانست مانع بین او و سودابه باشد. پرسید: "سودی چطور است؟ پیش تو است؟ آنجا؟".
- نه... اینجا نیست. دیگر پیش من نیست...
جا خورد. دوباره همان حس بد و لعنتی. دلشوره در وجودش، تا گلویش بالا آمد. احساس کرد متین می خواهد چیزی بگوید. دعا کرد: "نه خواهش می کنم متین. خدایا التماس می کنم. نگذار این را بگوید. نگذار دل سودی را شکسته باشد. خدایی که همیشه همراه من بودی التماست می کنم...".
مذبوحانه تقلا کرد و پرسید: "از بچه ها چه خبر متین؟ پیمان و نیلوفر".
- دیروز به بیرمنگام برگشتند.
- آه خدای من! با هم بودید؟ قرار بود ایران بیایند. چرا برنامه شان به هم خورد؟ پیمان به من قول داده بود.
- برای عروسی؟!
پوزخند او دردناک ترین نیشتری بود که بر قلبش در این چند روز نشسته بود. اگر می دانست... نه نباید می فهمید. متین با همن پوزخند پرسید: "حاج آقا الوند چطور است؟".
- خوب است... متشکرم.
- عالیه! انتظارش را داشتم. فکر می کنم بهتر از این هم خواهد شد. به سودابه هم گفته بودم...
چیزی نگفت. سکوت بری دقیقه ای در دو طرف خط حاکم شد. اما عاقبت متین بود که با نفس بلندی که کشید، صحبت کرد:
- من... من تماس گرفتم که خبری به تو بدهم.
باز ضربان قلبش شدت گرفت. سعی کرد با خوس بینی بگوید: "جدی؟ حتما خبر خوبی است".
متین باز مکثی کرد و بعد گفت: "نه... راستش خبر خوب نخواهد بود".
این بار دیگر دل نگرانی اش را پنهان نکرد. پرسید: "چیزی شده؟".
- متاسفم. درباره سودابه است.
- خوب؟
- نباید این طور می شد... اما... سودابه دیگر بین ما نیست... شب، قبل از خواب قرص خورد...
آیلین فرصت نکرد به چیزی فکر کند یا عکس العملی نشان بدهد. فقط یک لحظه سنگینی شدیدی روی قلبش نشست و بعد برای اولین بار توانست بفهم وقتی می گویند تمام دنیا در سیاهی فرو می رود، یعنی چه...
صدای دوری را می شنید که هراسان نامش را می خواند. پشنگ آب دوباه روی صورتش نشست. سعی کرد نفس بلندی بکشد. کسی به آرامی به صورتش می زد. شنید که او گفت: "به هوش نمی آید. چکار کنم؟".
صدا چیزی نمانده بود به گریه بیفتد. مردی در جواب او گفت: "صدایش بزن آهو. شانه هایش را ماساژ بده...".
داشت پس می کمشید که ار فشار شانه هایش دوباره بالا آمد. این بار توانست نفسی را که می خواست بکشد. آهو هراسان صدایش کرد: "آیلین! آیلین!... چیزی نیست. بیا کمی از این بخور. آقا متین! دارد به هوش می آید".
صدای متین را از آیفون شنید که گفت: "گفتم که نگران نباش...".
صدای متین به یادش آورد که چه بلایی به سرش آنده است. چشم باز کرد. پای تلفن افتاده بود و آهو با نگرانی و چشمانی که در آستانه گریه بود، نگاهش می کرد.سعی داشت لیوان آب را به او بخوراند. ولی او با وجود سستی اش دست او را پس زد. خم شد و گوشی تلفن را برداشت. صدای ضعیفش از شدت خشم می لرزید. به محض باز کردن دهانش، اشک بی خبر و با تمام توان هجوم آورد. پرسید: "خودکشی کرده ؟".
- آیلین؟ حالت خوب است؟ بهتری؟
- لعنتی پرسیدم خودکشی کرده؟
متین مکثی کرد و بعد گفت: "آره... آره خودکشی کرده".
- به او گفتی؟ گفتی چه در سرت بود؟
- آیلین ببین...
- جوابم را بده. گفته بودی؟
- آره. گفته بودم.
ناله درد آلودش را خودش هم باور نمی کرد.
- خدایا! خداجون! متین... چه کار کردی؟ چطور توانستی؟ چطور دلت آمد چنین چیزی به او بگویی؟... تو او را کشتی. تقصیر تو بود.
- آیلین آرام باش.
- تقصیر تو بود.
- من هم مقصر بودم؛ اما نه آن طور که تو فکر می کنی...
فریاد خشمگینش به هوا رفت:" تو... تو آشغال عوضی باعث شدی و می گویی نه آن طور؟ نتوانستی جلوی دل هرزه ات را بگیری؟ نتوانستی مثل یک آدم عاقل و با شعور رفتار کنی. انتقام خودت را گرفتی؟ کار خودت را کردی. دلت خنک شد؟ مدال به سینه خودت زدی قاتل؟".
- آیلین آرام باش. تو الان عصبانی هستی و حالت خوب نیست. من قطع می کنم تا بعد با هم حرف بزنیم. باید با هم حرف بزنیم.
- بعدا درباره چه چیز حرف بزنیم؟ تو کثافت انتظار چه چیزی را داری؟ بعد که تماس گرفتی، به تو مدال بدهم؟ نه، از این خبرها نیست. تا آخر عمرم نمی خواهم قیافه نحست را ببینم و صدای کثیفت را بشنوم. از تو متنفرم... هر بار دیگری هم که بخواهی حرف بزنی. جز این نخواهی شنید. از تو متنفرم. تا آخر عمر.. این را می شنوی؟ متنفرم. تو حسود...
هق هق گریه اش نگذاشت تمام فریادی را که در سینه اش انباشته شده بود، بیرون بریزد. صدای تق گذاشته شدن گوشی تلفن نیز از آن سوی خط خبر از شرمندگی متین می داد. شاید حالا می فهمید چه کرده است. با احساسات دختری مثل سودابه بازی کردن، بازی با دم شیر بود. سودابه بیچاره ای که تمام زندگی اش سختی و بدبختی شده بود. متین به خاطر خودش، به خاطر انتقام از او، چه بلایی سر سودابه عزیز و دوست داشتنی او آورده بود؟ باید متین را همان جا از پشت خط تلفن خفه می کرد. می کشت. چطور توانسته بود؟ آیلین برای اولین بار در تمام عمرش نمی گریست، بلکه زار میزد. توان تحمل هر چیزی را داشت، غیر از این. چطور باید باور می کرد سودابه مرده است؟ سودابه محبوبش؟نه غیر ممکن بود. چنین چیزی اصلا نمی توانست حتی در فکرش هم راه یابد. سودابه همیشه باید زنده و سالم می ماند. باید باز صدای خنده هایش را می شنید. صدای مهربانش را که صبح ها بالای سرش می ایستاد و او را می خواند. نازش را می کشید و نوازشش می کرد تا چون کودکی سر خوش از رختخواب بیرون بیاید. می خواست صدا فریادهایش را بشنود که دعوا و ملامتش می نمود. التماسش می کرد بی خبر جایی نرود و جایی نماند. تهدیدش می کرد اگر به خواسته اش گوش ندهد جمشید را خبر خواهد کرد. می خواست او را ببیند که پیشبند به کمرش می بست و برایش آشپزی می کرد و قسم می خورد آخرین غذایی است که حاضر شده برای او بپزد و دفعه بعد خودش باید یاد بگیرد چه بکند. می خواست منتظر رسیدن نامه هایش باشد. می خواست چشمهای غمگینش را پشت دود سیگارش ببیند. می خواست او را در وطن، جایی که آرزویش را داشت و به خاطر پدرش نمی توانست به آن برگردد، ببیند. می خواست آغوش مهربان و گرمش ا که بوی خواهرانش را می داد، دوباره لمس کند. چطور باید همه این چیزها را از دست میداد و باور می کرد که سودابه به خاطر حماقت او، به خاطر اشتباه او، به خاطر اینکه همخانه اش شده بود، به خاطر اینکه باعث شده بود پای متین لعنتی به خانه شان باز شود، زیر خاک برود. چه کسی حاضر می شد قلب سودابه عزیزش را بشکند. او که تازه داشت امیدوار می شد زندگی می تواند روی خوشش را به او هم نشان بدهد...
وقتی چشم باز کرد، در بیمارستان در کنار ملوک بود و آهو دستش را گرفته بود. دیدن آهو، خواهرش به یادش آورد خواهر دیگری را از دست داده است. نگاهش از اشک لبریز شد و دوباره به گریه افتاد. ملوک بغلش کرد و گفت: "آرام باش دخترم. چرا این طوری می کنی؟ مرگ حق است عزیزم. همه می میریم".
اما مرگ حق سودابه نبود. سودابه خیلی جوان بود. امسال بیست و نه ساله می شد. حتی سی سال هم نداشت. مگر از زندگی چه دیده بود؟ چه خواسته بود؟
- سودابه... سودابه... مامان... سودابه نه... مامان...

sorna
03-01-2012, 04:54 PM
تعطیلات عید با آن اتفاقات تلخش بالاخره به پایان رسید. اما برای اولین بار او هنوز توان سر پا ایستادن نداشت. برای همین به دانشگاه اعلام کرد روز سه شنبه چهاردهم فروردین نمی تواند کلاسهایش را اداره کند. روز چهارشنبه تعطیل بود. می توانست چهار روز دیگر هم استراحت کند و پس از آن خودش را آماده ی روبه رو شدن با زندگی عادی بکند. گرچه آیلینی که از جا برخاست کمتر شباهتی به آیلین بیست روز پیش داشت. نگاهش سرد و شانه هایش لرزان از عذاب درونی بود. قلبش از نفرتی ناباور به متین لبریز بود. با کینه ای درست به اندازه ی عشقی که روزی به او حس کرده بود. نفرت و ناباوری واضح ترین حس وجودش شده بود. ناباوری از آنچه واقعا بر سر خودش و سودابه آمده بود. آن هم از جانب کسی که نگاهش حتی برای یک لحظه نیز از گرما و محبت خالی نمی شد. کسی که نگاه هایش زمانی چون مخمل روح و جانش را نوازش می داد. حالا متین نیز سراسر نفرت و کینه شده بود. همراه با دنیایی از عذاب وجدان به خاطر کشتن سودابه. حتما این طور بهتر می توانستند همدیگر را درک کنند. برای انتقام گرفتن از متین نقشه ها می کشید.اما همه بی نتیجه. هیچ یک نمی توانست آن طور که دلش می خواست او را از پا بیندازد. مطمئن بود بالاخره فرصت طلایی انتقام برای او نیز به دست خواهد آمد. حتی اگر سالها طول بکشد. صبور بود و صبر کردن را خوب یاد گرفته بود. فقط باید منتظر می ماند. برای مدتی به این فکر افتاده بود که با او تماس بگیرد و به او بگوید که عماد هم عقب کشیده است. این طور می فهمید که سودابه را به خاطر هیچ و پوچ به کشتن داده است. این حتما حس شرمندگی و عذاب وجدان را در او تشدید می نمود. اما بعد منصرف شد. چرا باید این کار را می کرد ؟ متین مطمئنا همین حالا هم این عذاب را با خود داشت. او باید به جای دادن این مژده به او که هیچ مردی در زندگی اش وجود ندارد بگذارد لحظه به لحظه از فکر بودن او در آغوش مرد دیگری بسوزد و خاکستر شود. چیزی که برای کنار زدنش قسم خورده بود.

رفتن به بهشت زهرا تا حد زیادی باعث سبکبالی اش شد. حالا دیگر جایی را پیدا کرده بود که غصه اش را کم تر کند. حتی
اگر سودابه اش در آنجا نباشد. خودش سینی حلوا را بین زائرین قبور خیرات کرد و با هر بار شنیدن آرزوی مغفرت برای سودابه دلش آرامش بیشتری گرفت. می دانست مرگ سودابه چه پایانی در آن دنیا برایش رقم زده است.اما آرزومند چیز بهتری برایش بود. به نظرش منصفانه نبود بعد از گذراندن سختی های این دنیا باز گرفتار سختی بیشتری در آن دنیا شود. شب وقتی به خانه برگشتند بالاخره بعد از روزها رضایت داد با بقیه بر سر میز شام بنشیند. حتی اگر چندان اشتهایی برای خوردن نداشته باشد.

صبح روز شنبه وقتی آهو او را پای پله ها با مانتو و روسری سیاه دید فقط لبخند کمرنگی به او زد. معجزه ای هم اتفاق افتاد و آیلین نیز جوابش را با لبخندی به دور از اشک داد. ملوک نیز مثل دخترش از دیدن این وضعیت خدا را شکر کرد. آیلین داشت با واقعیت کنار می آمد. درست همان طور که حدس می زدند. مدت زیادی برای این باور طول نکشید. آیلین می بایست به زندگی ادامه می داد. می توانست غصه ها را در دل خود برای خودش داشته باشد. این شگرد مخصوص زندگی آیلین بود.
با آهو راهی دانشگاه گردید. وقتی وارد دفتر گروه شد بعضی از همکارانش با چره های خندان به استقبالش آمدند. خبر داشتند که می خواست در تعطیلات عید ازدواج کند و حتی برخی منتظر کارت دعوتش بودند. وقتی هم که شنیده بودند او سه شنبه ی هفته ی پیش نیامده است آن را به حساب ازدواجش گذاشته بودند. اصلا انتظار دیدن او را با لباس سیاه نداشتند. فوق العاده جذاب شده بود. اما مطمئنا با آن کاهش وزن نیم توانست این لباس را فقط به خاطر زیبایی بپوشد. عزادار بود. کسی حرفی نزد و فقط سال نو را تبریک گفتند. باید سر کلاسهای خودشان می رفتند. بین راه یکی از اساتید با احتیاط پرسید : چیزی شده عزیزم ؟ چرا لباس سیاه پوشیدی ؟
_ متاسفانه عید خوبی نداشتم . یک عزیز را از دست دادم.
_ خدا رحمتشان کند. تسلیت می گویم . چه کسی ؟
بغضش را دور از چشم دکتر طالبی بلعید و گفت : یکی از اقوامم در انگلستان.
دکتر طالبی دست او را فشرد و با همدردی
یک بار دیگر به او تسلیت گفت . لبخند کمرنگی که هنگام ورود به کلاس داشت چیزی نبود که دانشجوهایش از او دیده باشند. همه متوجه تغییر او شدند. حتی جای خالی انگشتر نشانش را هم فهمیدند. سکوتی محض کلاس را گرفت و لحظه ای بعد فقط پچ پچ یکی دو نفر این سکوت را شکست . پشت میزش نشست و با نفس عمیقی که کشید لبخندی پررنگ تر به دانشجوهایش زد. گفت : سال نو مبارک دوستان. امیدوارم سال خوبی با عزیزانتان داشته باشید... خوب... باید تعطیلی های قبل از عیدتان را جبران کنید. به من قول دادید کلاس را زودتر تعطیل کنید تا این طرف بیشتر کار کنید. شروع کنیم ؟

خصلت دانشجویی را خوب می شناخت. می دانست تا دو ساعت دیگر کل دانشجویانش خبردار می شوند که چه پیش آمده است. مهم نبود. به این ترتیب اولین کلاسش در سال نو شروع شد. اما خودش هم متوجه گردید که این کلاس هیچ شباهتی به کلاسهای قبل از عیدش ندارد. حواسش کاملا با کلاس نبود. یکی از دانشجوها مجبور شد دوبار سوال خود را تکرار کند تا بفهمد او چه می خواهد. چیزی که فقط مختص آن کلاس نبود و در کلاس بعدی آن روزش نیز تکرار شد.
ظهر وقتی کلاسش به پایان رسید و قدم زنان از دانشکده خارج شد متوجه نزدیک شدن آهو نگشت. آهو در کنار بنیامین از پشت سر خود را به او رساند. بازویش را گرفت . او به خود آمد. آهو با لبخندی همراه با نگرانی سلام کرد. نگاه آیلین به بنیامین بازگشت و جواب سلام هر دو را با هم داد. بنیامین برای لحظه ای مردد ماند و بعد با همان حالت احترام امیز همیشگی اش گفت : از آهو خانم شنیدم چه اتفاقی افتاده است. تسلیت می گویم.
لبخند کم جانی به او زد و سرش را تکان داد. در همان زمان به حال او و آهو نیز تاسف خورد . با رفتن عماد چیزهای زیادی نابود شد و یکی از آنها امید به وصال این دو در آینده ای بسیار نزدیک بود. دوباره همه چیز به همان وضعیت قدیم برگشت. حتما بنیامین خیلی از این بابت عصبانی شده بود. از این فکر خود بلافاصله شرمنده شد. بنیامین مقابلش ایستاده بود و با او همدردی می نمود. آن وقت او درباره اش این طور فکر می کرد. فشار انگشتان آهو دور بازویش دوباره او را به خود آورد. حواسش نبود که نگاهش روی بنیامین خیره مانده است. عذرخواهی کرد و از آهو پرسید : شما اینجا چه می کنید ؟
_ کلاس بعدی مان تعطیل است. استاد جلسه ی شورای گروه داشت. می خواستم خانه برگردم. تو هم به خانه برمی گردی ؟
_ آره.
از بنیامین جدا شدند و به سوی خانه راه افتادند. آیلیین ساکت بود و آهو تلاش می کرد حرفی برای گفتن پیدا کند. ولی خیلی زود مجبور به سکوت شد. دو ایستگاه بیشتر با خانه فاصله نداشتند که آیلین پیشنهاد کرد اگر گرسنه نیست و عجله ای برای رسیدن به خانه ندارد بقیه ی راه را پیاده بروند. آهو موافقت کرد و پیاده شدند. آهو زیر بازویش را گرفت و قدم برداشت. بهار تازه در شهر قدم گذاشته بود. برای همین هوا کمی به سردی می زد. آیلین بی اختیار ذهنش به گذشته ها پر کشیده بود. آن زمان که با سودابه از این پیاده روی ها می رفتند. وقتی که خسته و بی حوصله می شدند یا وقتی که جمشید سوهان روح می شد. سودابه پیشنهاد می کرد: برای خندیدن به ریش نداشته ی جمشید و کس و کارش بلند شو برویم کمی قدم بزنیم و بعد هم هرکس که بیشتر خسته شده باشد باید پول قهوه ی ژیلبرت را بدهد.
لبخند تلخی بر لبانش نشست که از چشم آهو دور نماند. پرسید : به او فکر می کنی ؟
_ او ؟
_ منظورم... عماد است.
نگاهش برای لحظه ای رنگ سرما گرفت و سرش را تکان داد . گفت : نه... به سودی فکر می کردم... یاد پیاده روی هایمان افتادم....
چشمهایش دوباره از اشک پر شد و با عجله آنها را پاک کرد.

sorna
03-01-2012, 04:55 PM
_ خیلی دوست داشتم او را از نزدیک ببینم.
تشکر کرد و باز دقیقه ای بینشان سکوت برقرار شد. آهو کمی بعد با تردید پرسید : آیلین... سودابه با متین دعوا کرده بود که این کار را کرد ؟
دوباره آن غصه و عذاب به گلویش فشار آورد. دندان هایش را روی هم فشار داد و زمزمه کرد : نمی دانم. فکر می کنم.
_ پس چرا با او دعوا کردی و تا آن حد عصبانی شده بودی ؟
آیلین سکوت کرد. چه باید می گفت ؟ آهو گفت : حرفهایت را می فهمیدم. گرچه بیشترش فحش بود ! به کسی درباره اش چیزی نگفتم. اما خودم می خواهم علتش را بدانم.
_ چرا می خواهی بدانی ؟ چه فایده ای به حال تو دارد ؟
_ از آن شب هر قدر فکر می کنم نمی توانم تصور کنم که متین تمیمی که ما اینجا دیدیم و تو برایمان گفته بودی بتواند باعث مرگ یک انسان دیگر بشود. به خصوص وقتی نامزدش باشد و ....
آیلین با ناراحتی و خشم گفت : سودی نامزد متین نبود.
این بار آهو حیران نگاهش کرد.
_ اما تو گفتی
....


_ گفته بودم. امیدوار بودم که این طور بشود...احتمالا هم این طور شده بود. همین چند وقت پیش. قبل از عید... همان زمانی که من به خواستگاری این مرد کم عقل و ظاهر بین جواب مثبت دادم.
_ پس چرا این طور شد ؟
آیلین باز چیزی نگفت. آهو بود که با کمی احتیاط پرسید : متین به سودابه خیانت کرده بود ؟
آیلین در جایش ایستاد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد. سنگینی این درد داشت او را از پا در می آورد. بی اختیار گویی این درد در گلویش گیر افتاده است آن را بیرون ریخت.
_ من به سودابه خیانت کردم... من و آن موجود لعنتی
....

آهو شوکه در جایش باقی ماند.
_ تو ؟
_ آره من ! من.... اگر جلوی او را می گرفتم. اگر چشم های خودم را می بستم. اگر باز هم صبر کرده بودم. اگر پای عماد را به زندگی ام باز نمی کردم...
_ از چه حرف می زنی ؟
دردمندانه به خواهرش نگاه کرد و گفت : اگر عماد را قبول نمی کردم متین روانی خودخواه حقیقت را به سودی نمی گفت. متین می خواست از من انتقام بگیرد. انتقام اینکه او را قبول نکردم. او را فرستادم که پیش سودابه باشد. سودی دوستش داشت. من نمی توانستم وقتی سودی او را دوست دارد در ایران بمانم و او را هم اینجا نگه دارم. حتی اگر خودم هم او را.....
بقیه ی کلامش را خورد. نفس هایش کوتاه و آزاردهنده در سینه اش بالا و پایین می رفت. آیلین دست روی قلبش گذاشت و گفت : دیگر درباره اش هیچ وقت حرف نزن آهو.
آهو ناباور و گیج با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود نگاهش می کرد. به خوبی تحت فشار بودن در ظاهرش نیز مشهود بود. آهو بی اختیار گفت : تو دیوانه ای آیلین. به خدا عقل در کله ات نیست. چه در سرت بود ؟ چه خیال کرده بودی ؟ خواهر بزرگترم هستی اما اگر این را نگویم می ترکم. تو احمق ترین آدمی هستی که در تمام عمرم دیده ام ! دوست داشتن از کی تا حالا زورکی شده که تو می خواستی این کار را بکنی ؟ پسر چوپان هم که عاشق دختر پادشاه می شود می داند عشقش اصلا عاقلانه نیست.اما مگر عشق روی منطق کار می کند که بخواهی با چوب عقل آن را هی کنی و جلو ببری ؟ فکر می کنی همه ی این چیزها را فقط برای خواب رفتن بچه ها گفته اند ؟.....
آیلین گفت : بس کن آهو. بس کن.....
راه افتاد و این بار دیگر نتوانست به قدم زدنش ادامه بدهد. کنار خیابان رفت و برای اولین تاکسی دست بالا گرفت.
.
.

sorna
03-01-2012, 04:55 PM
حدسش درباره ی پدر و مادرش چندان هم بیراه نبود. آنها منتظر بازگشت عماد بودند. برای همین بود که وقتی عموی عمادتماس گرفت و به پدرش اطلاع داد برای فسخ صیغه ی محرمیت آن دو به منزل او برود و علاوه بر آن مهریه ی دخترش را هم تحویل بگیرد خشم و ناراحتی که پنهان نگه داشته بود فوران کرد. چهره های شکست خورده ی آن دو چیزی نبود که بتواند تحمل کند. برای دومین بار به عنوان دختر بزرگشان باعث خفت و خجالت آنها شده بود. تا همین لحظه نیز چیزهایی که پشت سرش می گفتند از طرق مختلف به گوشش می رسید. شاید توانسته بودند به نوعی جمشید را با بهانه ای چون محل کار آن دو و اخلاق به خصوص جمشید توجیه کنند اما این بار درباره ی عماد چنین چیزی ممکن نبود. به خصوص وقتی که فقط یک هفته به عقد و عروسی مانده بود. البته جمشید با همه ی دردمنشی رفتارش یک نقطه ی مثبت در کارش بود. اینکه خبر دادگاههای او در بیرمنگام را به گوش اقوام هم رسانده بود. بنابراین شایعه ای که بر زبان ها افتاد آن بود که عماد او را به خاطر سوابق فعالیت های قبلی اش نمی خواهد. برخلاف پدر و مادرش که از ناراحتی نمی دانستند چه عکس العملی نشان بدهند با خونسردی به پدرش گفت : آقا جون لطفا اگر پیش آنها رفتید بگویید عماد مهریه ی مرا در راه خیر خرج کند.
ملوک با ناراحتی گفت : آیلین این قدر خوش و خرم نباش. چرا نمی فهمی چه بلایی سرت آمده است ؟
_ بلایی حس نمی کنم. البته اگر منظورتان سودابه نباشد.
برخاست و به سوی پله ها رفت. گفت : من فردا صبح کلاس دارم. می خواهم زوتر بخوابم .شب بخیر.
مثل اغلب شب های پیش به کنج خلوت اتاقش پناه برد جایی که لازم نبود به خاطر دیگران خودش را وادار کند حواسش را جمع کند و به حرف ها گوش بدهد. ای کاش راه فراری داشت تا برای مدتی جای دیگری برود. جایی که این همه آشوب را جارو کرده و کنار گاشته باشند. برای فرار از جمشید به ایران پناه اورده بود. برای عماد به کجا باید می رفت ؟ جایی نداشت. اینجا امن تر از هر جای دیگری بود. باید خدا را شکر کند و قدردان پدر و مادرش باشد. همین قدر که آنها با صبوری با او رفتار می کردند و مراقب بودند کاری نکنند او دلشکسته تر شود ممنونشان بود. شاید هیچ پدر و مادر دیگری این کار را با فرزندشان نمی کردند. ولی پدرش با وجود ناراحتی طی این مدت هیچ عکس العمل تندی نسبت به او نشان نداده بود. مادرش هم با وجود غصه ای که می خورد و چروکی که پای چشمش افتاده بود جز دلداری دادنش حرفی نزده بود. اما چه می توانست برای آنها بکند جز اینکه کمتر مقابل چشمهای کنجکاو ظاهر شود و سعی کند به روی خود نیاورد که این اتفاقات چه بلایی سرش می آورد.
صیغه ی محرمیت فسخ شد و عماد کاملا خود را از زندگی آیلین کنار کشید. اما نتوانست سایه اش را با خود ببرد. سایه ی عماد در زندگی همراهش بود. در هر نقطه ای از دانشگاه که راه می رفت فکر می کرد او نیز همراهش است. در کلاس دویست و چهار. همان کلاسی که ترم گذشته با دانشجوهای واحد ادبیات داشت مدام سنگینی نگاه او را از گوشه ی کلاس حس می کرد. آن چنان که گاه عصبی می شد.عاقبت راه حل آن را نیز پیدا کرد. به بهانه های مختلف می رفت و درست روی آن صندلی می نشست و با این کار حضور خیالی عماد حذف می شد. کلاسهایش نمی توانست به حالت قدیمی اش باز گردد. برای فرار از یاد سودابه و سنگینی عذاب وجدان به هر کاری دست می زد. وقتش را در بیرون از خانه می گذراند. اغلب در میان کتابها سعی می کرد خود را گم کند. در جلسات مختلف دانشگاه شرکت می نمود. اما شب وقتی به خانه برمی گشت سودابه و غصه اش منتظر او بود. مثل قدیم دیگر نمی توانست ساعات طولانی بنشیند و به صحبت ها گوش کند. معمولا مثل کلاسها بعد از نیم ساعت حواسش پرت می شد. دیگر اثری از آیلین سابق نبود. با وجود ضربه هایی که خورده بود نگاه دور از گرمایش دیگر طبیعی می نمود. شاید تنها آهو بود که می توانست عمق اتفاقات را درک کند. او که می دانست چطور آیلین چشم به روی محبت متین بست و او را از خود دور نمود. از فاصله ی دور به او فکر کرده و در گوشه ای از وجودش او را داشته است. آن زمانی که منتظر نهایت محبت و عشق او بود متین خنجر را تا دسته در قلبش فرو کرده بود. همین آیلین را از پای در می آورد و وجودش را از سرما لبریز می نمود.
سرگرم شدن در امور دانشجوها و مایه گذاشتن برای آنها به هر شکلی او را از دنیای اطرافش جدا نموده بود. برای همین اصلا متوجه گذر زمان نشد. اردیبهشت نیز از راه رسید و بهار را چون نوعروسی بر تخت نشاند. ولی از بهار دل او هیچ خبری نبود. خسته و عرق ریزان از مرکز مطالعات و پژوهشها برگشت. بهار و امیرحسین در خانه شان بودند. امیرحسین با شادی کودکانه به پیشوازش آمد. با لبخند آغوش برایش باز کرد و امیرحسین خودش ا در بغلش انداخت. مثل همیشه همه در آشپزخانه جمع شده بودند . جایی که آهو پنتاگون می نامید. بوسه ای بر صورت بهار زد و برای تعویض لباس از انها عذرخواهی کرد. پای پله ها آهو از پشت سر صدایش کرد. سر به سویش برگرداند و چشمان درخشان او را دید. بلافاصله حدس زد که خبری شده است. آهو به آرامی گفت : صبح پستچی برایت یک بسته آورد. آن را در اتاقت گذاشتم.
_ پستچی ؟ بسته برای من آورد ؟
اما سودی که دیگر نبود برایش نامه ای بنویسد. افسرده پرسید : از طرف کیه ؟
_ از انگلیس است. آدرسش آشنا نبود.
_ نام انگلیس باعث شد به یاد نیلوفر و پیمان بیفتد.
_ آه .یادم افتاد. حتما نیلوفر و پیمان فرستاده اند .
در همین حال با ناراحتی فکر کرد در این مدت نتوانسته بود با آنها تماس بگیرد. هر روز تصمیم می گرفت که شب حتما با آنها تماس بگیرد اما توانش را نداشت. خجالت می کشید. می ترسید. اگر پیمان یا نییلوفر حرفی از سودابه می زدند ممکن بود پیش آنها اعتراف کند که چه بلایی سر بهترین دوستش آورده است. تازه گفتن غصه ها و مشکلات اینجا هم دردی را دوا نمی کرد. گذاشته بود وقتی حالش بهتر شد این کار را بکند. اما حالا...احتمالا هدیه ای برای ازدواجش فرستاده بودند. چون خودشان نتوانسته بودند به ایران بیایند. ای کاش از قبل یه آنها می گفت که هیچ ازدواجی در کار نبوده است. روسری اش را از سر باز کرد و وارد اتاقش شد. جعبه ی پستی روی میز بلافاصله به چشمش خورد. سراغش رفت و به دنبال اسم پیمان یا نیلوفر نگاهی به آدرس روی آن انداخت. اما وقتی به جای بیرمنگام اسم لندن را دید خشکش زد. برای یک لحظه نتوانست به چیزی فکر کند. در لندن فقط سودابه بود و... متین. سودابه که .... قلبش دوباره به شدت تپید و نفسش آن قدر بزرگ شد که نمی توانست از مجرای گلویش راهی به بیرون پیدا کند. دندان هایش را از روی خشم و کینه بر روی هم سایید. نباید به آن دست می زد. باید آن را همان طور که امده بود پس می فرستاد. به اندازه ی کافی تا به امروز از خودش پیش او یک احمق ساخته بود. نباید اجازه می داد متین با این فکر که می تواند با فرستادن هدیه ای به خاطر اشتباهش عذرخواهی کند خودش را آسوده کند. باید تا آخرین لحظه ی عمرش مرگ سودابه رادر خاطرش زنده نگه می داشت. باید از شدت شرمندگی دیوانه می شد. از بسته رو برگرداند و از میز فاصله گرفت. اما انگشتانش از کشوی میز چاقوی کاغذ بری را بیرون کشید و چسب های روی جعبه را پاره کرد. روی زمین نشست و بسته را مقابل خود گذاشت. دستان لزانش در جعبه را گشود و چشمش به جعبه ای دیگر در داخلش افتاد. جعبه ی دوم را هم درآورد. باز دوباره چیزی جلویش را گرفت. نباید آن را باز می کرد. آن وقت همه چیز تمام می شد. دیگر نمی توانست مانع چیزی بشود. ولی باز انگشتانش خارج از اختیارش در جعبه را برداشت.... قلبش لز حرکت بازایستاد. چیزی در درونش منفجر شد و برای یک لحظه بدنش بی حس شد. انتظار هر چیزی را داشت .غیر از این. نمی توانست حقیقت داشته باشد. نمی توانست وسایل سودابه را ببیند و باور کند. نوک انگشتانش با حس سوزن سوزن شدن روی محتویات آن لغزید. دیوان نفیس حافظ سودابه مثل آن روزها در میان دستانش جا گرفت. همان طور که اکثر اوقات در دست خود سودابه بود. مطالعه را دوست نداشت اما دیوان حافظ چیز دیگری بود. آن را چون شیئی مقدس دست کشید و زمین گذاشت. تعدادی نوار کاست بدون هیچ برچسب یا دستخطی. با تقویم های جیبی سالهای گذشته. جعبه ی مقوایی خرده ریزهایش که معمولا اشیاء زینتی کوچکش را در آن نگه می داشت.داخلش تسبیح شاه مقصود و انگشتری فیروزه ی ظریف و زیبایش بود. همان که برایش تعریف کرده بود سالی که نامزد شوهر نامردش شد ژاله خواهرش برایش از مشهد گرفته بود.به ندرت از آن استفاده می کرد.چون دیدن و استفاده از آنها باعث ناراحتی اش می شد. به یادش می آورد که چه بر سرش آمده است. تسبیح را در مشتش فشرد و بر فیروزه ی انگشتر بوسه ای زد. بی اختیار آن را در انگشتش جای حلقه ی خالی انداخت. سنگ خوش رنگش زیر حریر اشک هایش می درخشید. تعدادی عکس متعلق به دوران با هم بودنشان بیرون کشید. همه پشت نویسی شده و تاریخ داشتند. چهره ی سودابه در عکس ها به رویش لبخند می خندید. دوباره از خود پرسید واقعا او را از دست داده است ؟ دستمال گردنی که کریسمس پیش خودش برای سودابه خریده بود هنوز بوی عطرش را داشت. آن را بویید و بوسید . فندک گازی نیز هدیه ی دیگر او و نیلوفر در اولین سال همخانگی شان به وی بود. اشک صورتش را می شست و پایین می لغزید. این اشیا ء با زبان بی زبانی داشت فریاد می زد که سودابه برای همیشه رفته است. همه ی اشیاء مقابلش روی زمین پخش بودند. نگاهش در گوشه ی جعبه به پاکت نامه ای افتاد که درش بسته بود. بر رویش آدرس خودش و سودابه بود. احتمالا نامه ی پست نشده ای که متین به او مجال پست کردنش را نداده بود یا شاید آن نامه ای که قولش را داده بود. اگر آن بود می توانست تقریبا حدس بزند که در آن چه نوشته شده است. اشکهایش شدت گرفت . با احتیاط آن را گشود و متوجه تعداد برگ های زیاد آن شد. دستخط شکسته ی سودابه به رویش سلام کرد. درست مثل آن سلامی که بر بالای صفحه حک شده بود.

sorna
03-01-2012, 04:56 PM
" به نام خداوند بخشنده مهربان .
سلام.صدها سلام با هزاران بوسه نثار روی ماه تو الی عزیزم .الی من ! حالت چطور است ؟ ایران چطور است ؟ تهران ؟ مطمئنم همه چیز خوب است. جایی که من حضور نداشته باشم همه چیز خوب و درست خواهد بود. دلم برایت تنگ شده است الی. شبها خوابت را می بینم و روزها با عکسهایت خودم را سیر می کنم. خواهرهایت چطورند ؟ وا مادر ؟!حتما خیلی خوشحال است از اینکه بالاخره پرونده ی او هم بالا آمده است. مثل تو که بالاخره تصمیم گرفتی عاقل باشی و مثل یک انسان متمدن فکر کنی ! نمی دانی چقدر خوشحالم از اینکه از شر جمشید راحت شدی. مطمئنم تا آخر عمرش حسرتت را خواهد خورد. ولی تو لایق بهترین ها هستی عزیزم. برایم نوشته بودی که عماد هم مرد خوبی است.خدا را هزاران بار شکر کردم که تو از من خوشبخت تر هستی و بعد از فرار کردن از دست آدمی مثل جمشید به یک انسان برخوردی. همان طور که من هم فکر می کردم این طور است. اما همیشه از خدا خواسته ام اقبال تو بلندتر از من باشد.
الی نمی دانم این نامه چه زمانی به دستت خواهد رسید. نمی دانم جرات و توان این را خواهم داشت که برایت پستش کنم یا مثل چیزهای دیگر کنار می ماند تا بعد به دستت برسد. جعبه برای توست و سفارش خواهم کرد که آن را برای تو بفرستند. اما این نامه...هنوز نمی دانم که آیا عاقلانه است که با این نامه ناراحتت کنم یا نه ؟ به خصوص وقتی در اوج شادی هستی و زندگی جدیدت را آغاز می کنی. اما راستش دیگر مغزم درست کار نمی کند. به تو قول نوشتن یک نامه را داده بودم. بارها نشستم تا آن را برایت بنویسم اما نتوانستم. تا عاقبت مجبور به نوشتن این نامه شدم. لازم دانستم که این را حتما زمانی حتی اگر شده چند سال بعد بخوانی . چون می دانم دانستن آنچه در ذهنم است ضربه ی بزرگی به تو خواهد بود. گرچه مطمئنا آن را دیوانگی دانسته و اگر پیشم بودی به هر طریقی مانع می شدی. اما متاسفم الی.
باید همه چیز را درست برایت بگویم. حتما از این وضع نامه ام آشفته شده ای. از اول می گویم. از همان روزهایی که فکر می کردم همه چیز درست است. از اواخر دسامبر که تصور کردم دوباره شانس به من رو کرده است و می توانم با تکیه به آن به مملکتم برگردم. با سربلندی.نه با خفت و خجالت طلاق و بدون سرپناهی که قولش را آن نامرد به خانواده ام داده بود. به بودن و حضور متین عادت کرده بودم. داشتم کم کم او را به عنوان یک مرد در زندگی ام می پذیرفتم. گرچه متین هنوز آن حصار مزرعه ر اپیرامون خود داشت ! می خواستم او را همان طور که بود قبول کنم. رضایت داده بودم که ورقها مقابل رویم چیده شوند و باری را شروع کنم. ولی طوفانی که ناگهان در زندگی ام وزید احساسات تازه و نوپایم را به راحتی از ریشه کند و با خود برد. چند روز قبل از کریسمس بود که احساس کردم زیر نگاه های کسی هستم. یکی دو روز به آن منوال ادامه دادم تا تحملم را از دست دادم و از آنجا که هیچ کس را جز متین نداشتم به او گفتم. اولش جای تو خالی کلی سر به سرم گذاشت.ولی مثل همیشه آن قدر مهربان و بامحبت بود که تنهایم نگذارد. چند روز بعد را هر وقت که کشیک نبود خودش به دنبالم در محل کارم می آمد و من را به پانسیون می رساند. بالاخره روح ظاهر شد. درست یک روز که متین دیر کرد و من هم به حساب اینکه کاری در بیمارستان برایش پیش آمده است خودم راه افتادم که بروم. درست سر خیابان بود که یکی خودش را به من رساند. حدس بزن چه کسی بود ؟ می توانم چشم هایت را که گرد می شود ببینم... افشین ! درست است. خود نامردش بود. مثل گذشته و حتی خیلی بهتر از آن زمان به نظر می رسید. البته اگر بعد از من چند تا زن و دختر دیگر را هم بدبخت نکرده باشد.اگر غیر از این بود باید تعجب می کردم. اولش مثل قدیم و به خیال خر کردن من لبخندی به رویم زد. اما آن قدر در آن لحظه عصبانی بودم که صبر نکردم برنامه ی قدیم را پیاده کند. از دستش فرار کردم. من بدو افشین بدو. درست وقتی که نفسم بند امده بود ماشین متین جلوی پایم ایستاد و خودش هم پیاده شد. افشین تا او را دید پس کشید و گم و گور شد. آن روزبا متین برگشتم و صبح وقتی از پانسیون بیرون آمم دیدم افشین در خیابان است. محل کار و زندگی ام را پیدا کرده بود. دیدم شانسی برای فرار کردن ندارم بالاخره پیدایم می کند. به همین خاطر رفتم و تهدیدش کردم که به پلیس خبر می دهم. افشین فقط نگاهم کرد و بعد گفت قصد مزاحمت ندارد.فقط می خواهد حرف بزند. محلش نگذاشتم و راه خودم را رفتم. افشین هم دنبالم امد. شنیدم که به خاطر گشته و بلایی که سرم آورده بود معذرت می خواهد. درست شنیدی عزیزم. افشین آمده بود عذرخواهی بکند. من خودم هم نمی توانستم باور کنم. برای همین بدون اینکه جوابش را بدهم به محل کارم رفتم. اما خدا می داند که آن روز و روزهای بعد که افشین مثل جن تو ( منظورم جمشید است) سر راهم سبز می شد چه بر سر من آمد. التماس می کرد به او فرصتی برای حرف زدن بدهم. همراهش بروم تا ا چیزهایی از گذشته را برایم توضیح بدهد. البته توجیه کند ! آخرین روز کاری قبل از تعطیلات حاضر شد حتی وقتی ماشین متین سر رسید بماند و در حالی که از دیدن متین رنگش به سفیدی دیوار پشت سرش شده بود التماس کند فقط یک ساعت به او مهلت بدهم. باورت می شود گریه اش گرفت ! قسم می خورم گریه اش گرفته بود... البته هر کس دیگری هم به جای او بود باید می گریست. آن روز اعصابم را حسابی به هم ریخت. متین پیشنهاد کرد به پلیس مراجعه کنم اما من احمق نخواستم. دیدن افشین وقتی به گریه می افتاد شوکه ام کرده بود. به خصوص وقتی آن طور عاجزانه می گفت که حرفهایش به آینده ام مربوط می شود و آینده ام را تغییر خواهد داد... و حق با ا وبود. آینده ام را کاملا تغییر داد ! با نظر متین مخالفت کردم و در عوض تصمیم گرفتم برای مدتی از محل زندگی ام دور شوم تا شاید او دست از سرم بردارد. با نیلوفر و پیمان تماس گرفتم تا تعطیلات کریسمس را با آنها بگذرانم. اما از بدشانسی یا نمی دانم خوش شانسی ام آنها برای تعطیلات می خواستند به اسکی بروند. ان وقت پیشنهادی را که اعتراف می کنم آرزویش را داشتم متین به من داد. تعطیلات را در خانه ی او بمانم. من از خدا خواسته قبول کردم. خانم خانه ی متین بودن عالمی داشت که فقط آدمی ضربه خورده مثل من می تواند آن را بفهمد. شاید اگرهر زمان دیگری بود این پیشنهاد را رد می کردم. خود متین هم این را می دانست که با صد جور توجیه و دلیل آوردن این پیشنهاد را داد. محل زندکی اش یک جور مجتمع مرتبط با بیمارستان است. نسبت به جاهای دیگر امنیت بیشتری دارد. متی بیشتر وقت ها در بمارستان بود. یادت می آید زمانی که با تو تماس گرفته بودم گفتم از خانه ی متین صحبت می کنم ؟ من به آرزویم رسیده بودم. البته فکر می کردم که رسیده ام. فقط چند روز طول کشید تا بفهمم چقدر اشتباه کرده ام. افشین مثل همیشه بختک زندگی ام شد. حالا که از خودش دور شده بودم تمام فکرم پیش او بود. بارها و بارها حرفهایش را برای خودم تکرار می کردم و باور آنها سختی های این مدت را کمرنگ می کردم... الی یات هست چقدر به تو سفارش کردم آدم مار گزیده نباید دوباره گزیده شود ؟ اما خودم دوباره گزیده شدم. می دانم چقدر از دستم عصبانی می شوی و ناسزایم می گویی. ولی دست خودم نبود. وقتی برای آوردن چند تکه چیز از محل پانسیونم به آنجا برگشتم دیدم افشین آنجاست. باز در همان اطراف می چرخید. جلویم ایستاد و قسمم داد. من کوتاه آمدم. از آن روز بارها به این فکر کرده ام که واقعا چرا این کار را کردم ؟ هیچ جوابی برایش جز ناامیدی نداشتم.ناامید بودن از هر چیزی که دور و برم بود. از همه چیزهای پر زرق و برق که فقط حق تماشایشان را داشتم... یکی شان هم متین بود. یک سال بود که با هم آشنا شده بودیم و متین حتی یک ذره هم با روزهای اولش تغییر نکرده بود. درست همان حال و احساسی را داشت که روز اول در خانه اش آن را دیده بودم. نمی دانم. گاهی وقت ها فکر می کنم من آن قدر تشنه و عطشان دیدن مردی متفاوت با افشین یا دیگر مردانی که تا آن روز از کنارم می گذشتند بودم که آنچه در متین دیدم اشتباه تعبیر کردم. شاید اصلا هیچ احساسی در بین نبود... البته بعد ها دلیلش را فهمیدم. همان چند روز پیش... به هر حال من برخلاف آنچه متین خواسته بود با افشین رفتم و فرصت یک ساعته ای را که او خواسته بود در اختیارش گذاشتم. هنوز گیجم که آیا باید خوم را به خاطر این بذل یک ساعت زمان تنبیه کنم یا خدا را به خاطرش شکر نمایم ؟ افشین یک ساعت آسمان و ریسمان بافت. به خاطر گذشته صدبار معذرت خواهی کرد و گفت بعد از من ازدواج نکرده است. البته از میان حرف هایش حدس زدم که تا یک سال پیش با زنان دیگر بوده است که همه از لطف خدا انتقام تمام بدی هایی را که در حق من کرده بود از او گرفته بودند. فکر کردم برای همین به دنبالم آمده است. افشین وقتی دید به ساعتم نگاه می کنم هول شد و بالاخره سر مسئله ی اصلی رفت. پرسید مردی که همیشه همراهم است چه کسی است. من هم از ترسم به او گفتم نامزدم است. می ترسیدم به خیال تنها و بی کس و کار بودنم بلایی بر سرم بیاورد. با ترس و لرز پرسید فقط نامزد اسمی هستیم یا با هم زندگی می کنیم ؟ گفتم تازه نامزد شدیم. بعد ناگهان دوباره از هول اینکه بخواهد از طریق متین اذیتم بکند گفتم او از همه ی گذشته ام خبر دارد و اگر بداند افشین هنوز سراغم را می گیرد در اولین فرصت با پلیس تماس می گیرد. درست وقتی که انتظار داشتم تله را بچیند و باجش را بخواهد گفت : حاضری دوباره با من ازدواج کنی ؟ می توانی تصوز کنی چه حالی داشتم ؟ وسایلم را بداشتم و راه افتادم. او هم دنبالم آمد و التماس و خواهش که دیگر مثل گذشته نیست. همه چیز فرق کرده و فهمیده که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده است. آدرسی را به زور در دستم گذاشت و گفت در آنجا زندگی می کند. به خانه ی متین که برگشتم تازه به آدرسش نگاه کردم. الی او ترقی کرده بود . از کجا ؟ نمی دانستم. آدرسش مال بالای شهر بود. البته باید از سر و وضعش می فهمیدم که موقعیت مالی اش خیلی خوب شده است. تا یکی دو روز هیچ چیز به متین نگفتم.اما در این مدت وسوسه راحتم نگذاشت. اگر دوباره با افشین ازدواج می کردم می توانستم با وضعیت بهتری به ایران برگردم. به کسی هم نمی گفتم که طلاق گرفته ام و سه چهار سال به تنهایی از پس زندگی ام برآمده ام. فکر کردم تا کی باید منتظر باشم که متین تابلو را زمین بگذارد و خواسته ی من را به زبان بیاورد ؟ غاقبت به این نتیجه رسیدم که به متین همه چیز را بگویم. این طور اول از همه می توانستم بفهمم که تا چه حد درباه ی متین درست عمل کرده ام و او چه احساسی نسبت به من دارد و از طرف دیگر می توانست کمک و راهنمایی ام کند. وقتی آدرس افشین را جلوی متین گذاشتم و برایش همه چیز را تعریف کردم قلبم در حلقم می زد. انتظار داشتم اگر خشمگین یا عصبانی نمی شود حداقل ساکت باشد و هیچ نگوید... ولی متین به جای هر دوی این کارها صمیمانه گفت : خب زندگی توست و من نمی توانم چیزی درباره اش بگویم. فکر میکنی بتوانی دوباره به افشین اطمینان بکنی ؟
راستش را بگویم شوکه شدم. لحنش آن قدر آرام و راحت بود مثل اینکه برای خواهر کوچک تر یا دوست همخانه اش دارد تصمیم می گیرد. هیچ احساسی مگر یک نوع احساس حمایت در کلام و نگاهش نبود. حالا که فکر می کنم می بینم تقصیری نداشت. من بودم که با فکر و خیال زندگی می کردم و سعی داشتم چشمم را بر روی آنچه در این یک سال از او دیده بودم به خصوص آنچه در زمان حضور تو در انگلیس از او مشاهده کرده بودم ببند. الی... می خواهم اعتراف کنم... به اندازه ی تمام دنیا از تو شرمنده ام. اما الی باید بگویم که من چه دوست بدی بودم. باید به تو بگویم که من بعضی وقت ها حسودی می کردم. تو را به خدا من را ببخش. دست من نبود. خیلی با خودم جنگیدم. از وقتی با متین آشنا شدیم شیطان هم به جلد من رفت. حسرت داشتن آدمی مثل متین را می خوردم. متین یک آدم به خصوص بود. می دانم که منظورم را می فهمی.گرچه تو آن اوایل آن قدر سرت به خاطر جمشید و بلاهایی که سرت می آورد شلوغ بود که چندان توجهی به متین نداشتی. من می دیدم که متین همیشه درباره ی تو می پرسد. درباره ی تو حرف می زند. بعضی وقت ها با خودم فکر می کردم متین دوستت دارد. ولی وقتی رفتار تو را می دیدم .وقتی میدیدم که متین به من هم سر می زند و با همان سرخوشی که با تو حرف می زند با من هم رفتار می کند به خودم وعده می دادم. خودم را گول می زدم که شاید این بار بتوانم من هم مردی مثل متین را به طرف خودم بکشم. اگر تو او را نمی خواستی چرا من او را نخواهم ؟ این بزرگ ترین دغدغه ی من شد و کم کم چشمهایم را به روی واقعیت بست. من احمق بودم. باید از همان اول می فهمیدم که متین هیچ نظر خاصی روی من نداشته است. یک سال تقلا کردم. بین دوست داشتن تو و دوست داشتن متین با خودم جنگ کردم و عاقبت وقتی افشین دوباره در مقابلم قرار گرفت و آن طور ملتمسانه از من خواست که به او توجه کنم فهمیدم که اگر آنچه در فکر و خیالهای من شکل گرفته واقعیت داشت متین باید نه مثل افشین حداقل ذره ای هم شبیه او عمل می کرد. آن زمان فکر کردم که شاید اصلا متین به هر دویمان به عنوان یک دوست نگاه می کرده است. این را می توانستم بعد هم بفهمم. وقتی که نامه ای را که به من قول داده بودی به دستم می رسید. به هر حال آمدن افشین باز هوس های گذشته را در وجودم زنده کرد. به خصوص امید به این بستم که شاید بتوانم همراه او به ایران برگردم. متین هیچ نظری نداشت.جز اینکه از بابت زندگی و رفتار افشین مطمئن بشوم و اقدام بکنم . تعطیلات کریسمس تمام شد و من به پانسیون برگشتم. در حالی که تقریبا تصمیم خودم را برای بازگشت به زندگی افشین گرفته بودم. اما تا چند وقتی خود افشین پیدایش نشد. نیست شده بود. در همین فاصله هم متین برایم راز ثروتمند شدن افشین را کشف کرد. حدس بزن چه می کرده است ؟ من به تو می گویم. توانسته بود همان دانسینگی را که در آنجا کار می کرد بخرد و آن دک و پز را برای خود درست بکند. حالا اینکه پول خرید آنجا را از کجا آورده بود خدا عالم است. ظاهرا افشین برای کثافتکاری هایش به یک شریک احتیاج داشت که از من ساده تر هم کسی را نمی توانست پیدا کند. منتظر شدم تا شاید خودش دست از سرم بردارد و برود. ولی این کار را نکرد. مدتی بعد با کمال پررویی جلوی پانسیون ظاهر شد و پرسید : فکرهایم را کرده ام ؟ آن قدر عصبانی بودم که دلم می خواست چاقوی ضمان داری را که همیشه همراهم بود در شکمش بکنم و تا گلویش پاره کنم. در چشم هایش زل زدم و گفتم خبر دارم چه غلطی می کند. برای کثافتکاری هایش دنبال کس دیگری بگردد. رنگش پرید.اما کوتاه نیامد. پرسید یعنی نه ؟ گفتم آره . یک کم من من کرد و بعد پرسید : پس می خواهی با این مرد ازدواج کنی ؟
گفتم : به تو دیگر ربطی ندارد.
_ چرا یک کم به من هم ربط دارد. امیدوارم مثل قدیم هنوز هم پاک مانده باشی. شاید آن طور شانس بیاوری. بعد از من با کس دیگری هم رابطه داشته ای ؟
یادم رفت این من بودم که یک زمانی از او کتک می خوردم. دستم بالا رفته بود و تا هردویمان به خود بیاییم روی صورت افشین نشسته بود. به جای اینکه عصبانی بشود و مثل آن زمان ها حیوان بازی در بیاورد گفت : خدا را شکر. کارد می زدی خونم در نمی آمد. راه افتادم بروم که دستم را گرفت و گفت : باید یک چیزی را به تو بگویم.
_ علاقه ای به شنیدنش ندارم. گورت را گم کن.
_ به خاطر خودت و به خاطر آن مرد باید گوش کنی.
دلم هری ریخت و دست و پایم شل شد. درست همان چیزی که انتظارش را داشتم. می خواست تهدیدم کند. ولی افشین به جای تهدید گفت : بهار امسال مجبور شدم یک آزمایش بدهم... سودابه من مریضم.

sorna
03-01-2012, 04:56 PM
با نفرت نگاهش کردم. حقش بود. چه کسی گفته است خدایی وجد ندارد ؟ چه کسی گفته خدا عدالت ندارد و بعضی وقت ها بی انصافی می کند ؟ بیاید تا من برایش ثابت کنم. خدا افشین را تنبیه می کرد. آن هم تنبیهی که... دلم می خواست به او بخندم و رهایش کنم تا همان طور بدبخت بماند. اما خبر داشتم ممکن است در بدبختی اش من را هم بخواهد شریک کند. وقتی گفت چه مرضی دارد خشکم زد. می توانی خودت حدس بزنی چه مرضی داشت ؟... ایدز گرفته بود. یکی از همان زنها مریضش کرده بود. اما کدام زن و کی ؟ قبل از من یا بعد از من ؟ افشین گفت بعد از اینکه فهمیده چه بلایی سرش آمده سرش به سنگ خورده است.عذاب وجدان وادارش کرده بود دنبال من بگردد و پیدایم کند. می خواست مطمئن شود که من سالم هستم. می خواستم فرار کنم. اما او محکم من را گرفت و گفت باید خدا را شکر کنی که هنوز سالم و مسلمان هستی و گرنه مجبور بودی مثل من شهر به شهر بگردی تا کسانی را که با آنها در تماس بوده ای پیدا کنی ومطمئن بشوی سالم هستند. حالا هم به خاطر خودت و بعد هم به خاطر نامزدت برو یک آزمایش بده تا کاملا مطمئن بشوی سالم هستی. من سالم بودم. من در این مدت هیچ مشکلی پیدا نکرده بودم. حتی یک سرماخوردگی کوچک هم نداشتم. هیچ . آن قدر شوکه شده بودم که نفهمیدم افشین کی رفته و متین جلویم ایستاده است. با نگرانی نگاهم کرد و پرسید : چه شده ؟ افشین بود ؟
افشین را دیده بود. دهام را با کردم بگویم آره اما گفتم : افشین ایدز داره.
_ چی ؟
جمله ام را برایش تکرار کردم و برای یک لحظه برق یک وحشت در نگاهش جرقه زد. ولی زود بر خودش مسلط شد. الی دیوانه کننده بود. آن زمان بدترین لحظات عمرم بود. یا حداقل فکر می کردم که این طور است. نمی توانست چنین اتفاقی برای من بیفتد. من سالم زندگی کرده بودم. به خودم وعده می دادم که افشین همه ی این چیزها را دروغ گفته و فقط می خواسته که من را آزار بدهد. می خواست این طور مانع زدواج خیالی من با متین بشود. متین هم از این دلداریها به من می داد. مثل دیوانه ها رمان و مکان از اختیارم خارج شده بود. نمی توانستم این فکر را باور کنم. تنها کسی که در این لحظات پیشم بود متین بود. الی اگر تو پیشم نبودی متین بود. او تنهایم نگذاشت. حرف می زد و امیدوارم می کرد تا وعده های خودم را باور کنم. ولی می دیدم که او هم نگران شده است. همین قدر که شوک از سرم پرید او پیشنهاد کرد آزمایش بدهم. ولی از من برنمی آمد. من نمی توانستم این کار را بکنم. تنها چیزی که در آن وضعیت برای من باقی مانده بود سلامتی ام بود. نمی شد آن را هم از دست بدهم. نمی خواستم آن را از دست بدهم. درست همان موقع ها بود که نامه ی تو هم از ایران رسید ولی آن قدر ذهنم مشغول بود که برای اولین بار نتوانستم به محض گرفتن نامه بازش کنم. در کیفم گذاشتم و آن را همان طور نگه داشتم. سوم مارس بود که بالاخره خودم را وادار کردم بروم و آن آزمایش لهنتی را بدهم. اگر دروغ بود چرا باید خودم و متین را آزار می دادم ؟ با این فکر رفتم و آزمایش دادم...
الی تا آن لحظه من عذابی را که در مدتی که خاطرخواه افشین بودم به پدر و مادرم داده بودم صدبرابر جلوی چشمم دیدم و فهمیدم که چه کرده ام. باید همان روزی که باعث شدم اشک در چشم های مادرم جمع بشود و دل پدرم بشکند فکر چنین روزی را می کردم. نمی خواهم بگویم همه ی پدر و مادرها همیشه درست می گویند اما پدر ومادر من که درست گفته بودند. آنها که می توانستند آینده را جلوی چشمم نشانم بدهند.من نباید این کار را می کردم. من که افشین را نمی شناختم. زندگی کثیفش را در این مملکت ندیده بودم. نباید به خاطر دل خودم و صرفا به خاطر یک هوس چنان بلایی بر سرشان می آوردم. همه ی دخترهایی که به خیال رسیدن به رویاهایشان قدم در سرزمینی دیگر می گذارند شانس خوشبخت شدن ندارند. آدمهای مثل من. این را حالا خیلی خوب فهمیدم. حتی اگر پدر و مادرها عاقمان نکنند همان عدالتی که گفتم روی شانه ات می نشیند و تکانت می دهد تا اگر خودت را به خواب هم زده باشی این بار دیگر چشم باز کنی. دیگر نمی توانی از آن فرار کنی. من هم نتوانستم الی. من هم مبتلا شده بودم. افشین با یک ازدواج نه تنها یک سال از زندگی ام را نابود کرده بود بلکه بقیه ی عمرم را هم ضایع نموده بود. اول خانواده ام.بعد خودم و دست آخر سلامتی ام را هم از من گرفته بود. می فهمی چه شده بود الی ؟ نمی دانم. شاید چون خدا می دانست چه موجود خودخواهی هستم و نه تنها درباره ی خانواده ام بلکه درمورد تو هم خودخواهی به خرج داده ام این طور تنبیهم کرد. گاهی وقت ها خوب است که آدم بلند پرواز باشد به شرط اینکه زیر پایش چاله ای به اندازه ی یک دنیا نباشد. چوب بلند پروازیم را آن چنان خوردم که دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم. متین از ترس اینکه مبادا دیوانه بشوم یا بلایی سر خودم بیاورم مجبورم کرد دوباره پیش او بروم. اگر او را نداشتم.اگر او پیشم نبود... وسواس به جانم افتاد. نمی گذاشتم متین دست به من یا وسایلم بزند. سرکار نمی رفتم تا مبادا باعث مریضی کس دیگر بشوم. سوار متروی شلوغ نمی شدم مبادا کسی به من بخورد. آخر سر هم آن قدر دیوانه شدم که به جان متین افتادم و خواستم او هم آزمایش بدهد. می ترسیدم در مدتی که در خانه ی او بودم به نوعی خانه اش را هم آلوده کرده باشم و او هم غیرمستقیم گرفته باشد. هر قدر متین برایم توضیح می داد که با این فکر و خیال ها و راه و روشهای من درآوردی کسی مریض نمی شود باور نمی کردم. درست مثل کسی که آتش گرفته باشد.یک مدت این طرف و آن طرف دویدم. سعی کردم فراموش کنم چه بلایی سرم آمده است. به روی خودم نیاوردم که دیگر هیچ امیدی به آینده ام ندارم. ولی بالاخره توانم را از دست دادم. بالاخره از پا افتادم و قبول کردم که آه پدر و مادرم دامن من را گرفته است. چوب حماقتم را خوردم و پذیرفتم که برای مریضی ام هیچ راه حلی وجود ندارد.
یکی دو هفته بیشتر به عید نمانده بود که یک روز در خانه ی متین چشمم به نامه ی تو در کیفم افتاد و یادم آمد که آن را هنوز نخوانده ام. به تو قول داده بودم تا زمانی که نامه ات به دستم نرسیده است هیچ حرفی به متین درباره ی ازدواجت در ایران نزنم. علتش را نفهمیدم.اما به قولم عمل کرده بودم. حدس می زنم برای تو هم مشکل بود بعد از بلایی که جمشید بر سرت آورد و بعد از آن تصمیم محکمی که برای ازدواج نکردن گرفته بودی به متین بگویی کسی را پیدا کرده ای که با جمشید فرق دارد. به هر حال آن شب وقتی متین داشت تلویزیون تماشا می کرد نامه را باز کردم و آن را خواندم. حدسم درست بود. خبرهایت نشان می داد این بار شانس همراهی ات کرده است و درست کسی را انتخاب کرده ای که لنگه ی خودت است. بعد از دو ماه و نیم .سه ماه بدبختی پشت سر هم آن شب بالاخره خبری خواندم که از عمق وجودم من را خوشحال کرد. الی ورق ای بازی جلویم چید هشده بودند و من تازه آن شب فهمیدم که چقدر آنچه ما فکر می کنیم می تواند با آنچه اتفاق می افتد متفاوت باشد. من در رقابت پنهانی برای تصاحب متین با تو جنگیدم و تو بی خبر از همه جا برای خودت در ایران داشتی ازدواج می کردی. متین هم که فکر می کردم عاشق من یا توست از چند وقت پیش با خانم دکتری می گشت و برای شام بیرون می رفتند. بعد از اطلاع از بیماری ام دیگر متین مرد زندگی من نبود. برایم یک برادر یا یک دوست بود که در بدترین شرایط تنهایم نگذاشته بود. خدا می داند آن شب وقتی نامه ی تو را خواندم در عین خوشحالی چقدر هم متاسف شدم. شاید بعد از شنیدن خبر بیماری ام و خوردن سرم به سنگ این امید را داشتم که حداقل بین شما دو نفر اتفاقی بیفتد. فقط اگر آنچه من درباره ی تو یا متین زمانی خیال می کردم واقعیت پیدا می کرد .ولی تو با ازدواجت نشان دادی که هیچ علاقه ای جز دوستی ساده به او نداری... فکر کردم از طرف متین هم با وجود آن خانم دکتر احتمال هیچ محبت خاصی نمی تواند وجود داشته باشد و وقتی هم که خبر ازدواج تو را بشنود مثل ماجرای من و پیشنهاد افشین با لبخندی می گوید آه چه عالی ! بالاخره از دست این جمشید روباه صفت خودش را خلاص کرد ! اما اشتباه کردم. نامه را که یک بار دیگر برای متین خواندم دیدم چطور انگشتانش مشت شد و رگهای گردنش کشیده شد. طوری که ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد. هیچ صدایی از او در نمی آمد. زمانی هم که تکانی به خودش داد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت که باید برای دیدن یک مریض به بیمارستان برود. الی... اشتباه نکرده بودم. آن شب هم اشتباه نکردم. متین به تو علاقه ای متفاوت با من داشت. می دانم که گفتن این چیزها دیگر به هیچ دردی نمی خورد. تو در کنار عماد شاد و خوشبختی. متین هم مثل سابق باز دوستت است. یکی دو ساعت بعد که متین به خانه اش برگشت ظاهرا هیچ فرقی نکرده بود. اما درونش... آن وقت بود که فهمیدم چه کرده ام و چه در سرم بود. به حماقت و دیوانگی خودم در طول این یک سال خندیدم. من به دنبال زیاد کردن آن محبت خیالی بودم و خبر نداشتم چه افکاری در سر متین است. بیهوده نبود که هیچ وقت نمی توانستم از حد خاصی به او نزدیک بشوم. یادت هست قبل از رفتنت وقتی به تو گفتم متین بی احساس ترین و بی تحرک ترین مرد در امور احساسی است تو خندیدی و مسخره ام کردی ؟ من که دقیقا یادم هست چشمهایت چطور از فرط تعجب گرد شده بود. نظر تو درست مقابل نظر من بود. آن شب تازه فهمیدم چرا این طور بود. آنچه متین به تو ابراز می کرد با آنچه من می دیدم فرق داشت و من با سماجت بچگانه ای که داشتم تقلا می کردم محبت متین نسبت به تو را در دل او نابود کنم و به جایش عشق خودم را بکارم. ولی اشتباه کرده بودم. گاهی محبت ها آن چنان ریشه دار هستند که نه با طوفان و نه با بیل و کلنگ .با هیچ چیزی از بین رفتنی نیستند مگر با یک اشتباه که من آن شب آن اشتباه را ناخواسته مرتکب شدم. تمام امید متین را نابود کردم و او را بدون اینکه خواسته باشم و آرزویش را داشته باشم از پا در آوردم. با بدبختی و تاسف از جفایی که در حق او کرده بودم شرمندگی را در خودم تمام کردم و حقیقت را ار او پرسیدم. مدتی جواب سربالا داد تا عاقبت مجبورش کردم حرف دلش را بزند. دوستت داشت الی ! خودخواهی از آدمها هیولایی می تواند بسازد که حتی از تصویرهای انیمیشنی هم که هر روز کشیده می شوند وحشتناک تر باشد. من حالا می توانم آن هیولای وجود خودم را ببینم. وقتی حسادت کور آدمها کنار برود... از آن شب هزاران بار از خدا خواسته ام اگر من مانعی در ابراز محبت متین نسبت به تو بودم از سر تقصیراتم بگذرد. الی ! اگر تو هم به متین علاقه ای داشتی من چه باید بکنم ؟ تو می دانستی که چه در سر من می گذرد. من به تو می گفتم و مذبوحانه تلاش می کردم که تو را کنار بزنم. تویی را که احتمالا روحت هم از چیزی خبر نداشت . الی تو متین را دوست داشتی ؟ چه سوال احمقانه ای می پرسم. یعنی ممکن بود که کسی متین را ببیند و بشناسد آن وقت دوستش نداشته باشد ! اما تو چطور دوستش داشتی ؟ خدا کند عاشقش نبوده باشی تا حداقل من بعد از مرگم راحت باشم. تنها امید و قوت قلبم در این است که تو اگر متین را دوست داشتی متین با آن همه علاقه ای که من آن شب از او دیدم نمی توانست در لندن دوام بیاورد. پیش تو برمی گشت. تو اگر متین را دوست داشتی راضی نمی شدی که عماد قدم به زندگی ات بگذارد. الی تو را به خدا قسم اگر ذره ای هم به او علاقه داشتی از من بگذر و من را ببخش. من نمی توانم گناه این دوری شما را تحمل کنم. من آدم گناهکاری هستم.خودم این را می دانم.ولی به جبران همه ی آن خودخواهی ها لحظه به لحظه برای خوشبختی ات دعا کردم. قسم می خورم.
دیروز سال تحویل شد. فکر می کردم متین مثل سالهای گذشته به ایران برمی گردد. ولی امسال نرفت. نمی دانم این هم از خودخواهی ام است که فکر می کنم او به خاطر من نرفته است ؟ شاید آنچه در ذهن من است می خواند که می ترسد تنهایم بگذارد. الی خیلی خسته و داغان هستم. دیگر نمی توانم ادامه بدهم. نه امیدی نه هدفی.نه دلگرمی ای. هیچ.هیچ. حرفهای متین هم دیگر هیچ اثری دارد. نمی توانم به این وضع ادامه بدهم. دلم برای ایران تنگ شده است. برای خانوادها و برای خانه ام. برای تو.... ولی نمی توانم قدم به ایران بگذارم. آن زمان که سالم بودم نمی توانستم. حالا چطور این کار را بکنم ؟ با چه رویی ؟ عکس تو و خانواده ام همین جا جلوی رویم است. هر وقت که دلم برایتان خیلی تنگ می شود با عکسهایتان حرف می زنم. الان که این نامه را برایت می نویسم در پانسیون هستم. متین را راضی کردم یک امروز را اجازه بدهد تنها باشم. او هم به تنهایی و استراحت نیاز دارد. نمی دانم چه توانی برای تحمل آدمی مثل من دارد. وسایلم را مرتب کردم. فکر نمی کنم پدر و مادرم علاقه ای به دیدن و داشتن چیزی از من داشته باشند. اما شاید ژاله بخواهد. عکس ها و چند تکه چیز دیگر را برای تو کنار می گذارم. امیدوارم کسی پیدا شود و یادداشت رویش را بخواند. الی ! تصمیمم را گرفته ام. این نامه را هم بین وسایل می گذارم تا با بقیه ی وسایل یا یکباره به دستت برسد یا هیچ وقت آن را نبینی و نخوانی . می دانم وقتی بفهمی چه کرده ام چقدر عصبانی می شوی ولی من را ببخش. من از اول هم آدم ضعیفی بودم. طاقت سختی نداشتم. نمی توانم به این وضع ادامه بدهم. فقط می خواهم این را بدانی که چقدر.چقدر دوستت دارم.اندازه ی ژاله.شاید هم بیشتر. شاید دیدارمان به قیامت باشد. آن زمانی که همه در صفها ایستاده اند تا به حسابشان رسیدگی شود. منتهی من و تو در دو صف جداگانه
هستیم. برای آمرزشم دعا کن الی . خیلی دوستت دارم.

قربانت: سودابه خودخواه ".



آیلین شوکه و ناباور به آنچه پیش رویش بود نگاه می کرد. نامه تمام شده بود. آخرین نامه ی سودابه ...
.

sorna
03-01-2012, 04:56 PM
نفسش از هق و هق گریه بالا نمی آمد.
_ سودابه مریض بودی ؟ ایدز داشتی ؟... سودابه چه کار کردی ؟ تو با خودت چه کار کردی ؟... چطور توانستی چنین بلایی سر خودت بیاوری ؟ چطور توانستی چیزی را که خدا به تو داده بود به هر دلیلی این طور از بین ببری ؟چطور فراموش کردی همان حضور بیمارت هم می توانست باعث قوت قلب باشد؟ ... سودابه من چه کردم ؟ من چطور توانستم آن بلا را سر متین بیاورم ؟ چطور به او مهلت ندادم حرفی بزند؟ چرا نگذاشتم از خودش دفاع کند ؟ چطور توانستم آن حرفها را به او بزنم ؟ چطور در مقابل آن همه خوبی من نابودش کردم ؟ سودابه من به او گفتم... آه خدایا ! متین ! من چه کردم ؟....
آهو در حالی که می گفت : " آیلین رفتی لباس عوض کنی یا... " بی هوا سر داخل اتاق او کرد و هراسان او را روی زمین در حالی که نامه های سودابه میان انگشتانش بود و وسایلش پخش زمین در میان هق هق گریه هایی که سعی داشت آنها را خاموش نگه دارد پیدا کرد. رنگش پرید .جلو دوید و پرسید : آیلین ؟ چه شده ؟ از طرف متین بود ؟ اتفاقی افتاده ؟
آیلین صورتش را میان دستانش پنهان کرد و سرش را تکان داد. آهو پرسید : برای متین اتفاقی افتاده ؟
به علامت نه دوباره سر تکان داد.
_ نیلوفر یا پیمان چیزی شان شده ؟
_ نه ....
آهو وحشت زده سعی کرد دستان او را از روی صورتش بردارد.
_ آیلین به خدا قلبم به دهانم آمد. چه شده ؟ این چیزها مال کیه ؟
آیلین سرش را به سینه ی خواهرش تکیه داد و از شدت ناتوانی و استیصال زمزمه کرد : آهو... آهو... چه کردم...
_ چرا گریه می کنی آیلین ؟ حرف بزن خواهش می کنم.
نمی توانست. اگر تا پیش از این به خاطر عذاب وجدان شراکت در به کشتن دادن سودابه حرفی نمی زد حالا از سنگینی شانه هایش از درد قضاوت عجولانه و تهمت ها و ناسزاهایی که به متین گفته بود نمی توانست کلامی بگوید.

************************************************

آهو گوشی تلفن را به او داد و در حالی که معلوم بود ترجیح می دهد آنجا در اتاق او بماند رفت. چشمان آیلین هنوز هم نم اشک خود را داشت و سرخ از گریه های خاموشش بود. هنوز هم بدنش از فکر کاری که کرده بود می لرزید. هیچ گاه در تمام عمرش چنین خبط بزرگی مرتکب نشده بود. هیچ وقت در هیچ شرایطی اختیار زبان خود را از دست نداده بود. در بدترین لحظه ها با صبوری پیش رفته بود. اما حالا... درست زمانی که باید آرامش را از خود نشان می داد خراب کرده بود . پرده ی اشک را از چشمانش کنار زد و شماره ها را با انگشتان لرزانش گرفت. قلبش به شدت می زد و نمی دانست چه باید بگوید. آیا فقط گفتن متاسفم کافی بود ؟ کمی طول کشید تا ارتباط برقرار شود و تلفن شروع به بوق زدن بکند. چهارمین بوق هم رد شد و او با ناامیدی فهمید که متین خانه نیست و باید برایش پیغام بگذارد. هر قدر منتظر شنیدن صدای منشی تلفنی ماند جوابی نگرفت. بوق دوازدهم هم زده شد. تماس را قطع کرد و گوشی تلفن را به لب هایش چسباند. در محل کارش بود ؟ کشیک شب در بیمارستان ؟ اما او که شماره ی محل کارش را نداشت. باید صبر می کرد.
صبح وقتی عازم دانشگاه شد به خاطر بی خوابی و گریه سرش درد می کرد.آهو با دیدن قیافه اش ناله ای کرد و گفت : وحشتناک شدی آیلین.
ملوک نیزی با ناراحتی سعی کرده بود بفهمد چه اتفاقی افتاده که او دوباره به کنج اتاقش خزیده و حتی برای شام هم پایین نیامده است. مجبور شد برایش توضیح بدهد.
_ متین نامه ی سودابه را برایم فرستاده بود... بالاخره فهمیدم علت واقعی آن کارش چه بود.
_ خوب ؟
مکثی کرد و گفت : مریض بود. شوهرش افشین آلوده اش کرده بود... ایدز داشت.
زبان آهو بند آمد ونتوانست چیزی بگوید. رنگ از روی ملوک پریده بود.
_ خدایا پناه می برم به تو ! الهی بمیرم برای سودابه .
بغضش را قبل از اینکه جان بگیرد بلعید و راهی دانشگاه شد. کمپرس آب سرد کمی وضع چشمانش را بهتر کرده بود. ولی عدم تمرکزش سر کلاس برای دانشجویانش مشهود بود. سابق بر این هم گاه حواسش پرت می شد اما نه این طور که مجبور شود برای اینکه حرف هایی را که می زند به خاطر داشته باشد و رشته ی کلام از دستش خارج نشود تخته وایت برد پشت سرش را سیاه کند. روز را با پریشان حالی به پایان رساند و به خانه برگشت. هنوز لباسهایش را در نیاورده بود که شماره ی خانه ی متین را گرفت و منتظر شنیدن صدایش شد. اما بی فایده بود. جوابش مثل شب پیش بود. کسی به تلفن پاسخ نمی داد.
تا شب سه بار دیگر شماره ی او را گرفت و هر بار بیهوده تر از پیش. آهو پرسید : خبری نیست ؟
کلافه جواب "نه" داد. دوباره حواسش پیش نامه ی سودابه رفت. از کارهای مسخره ی دنیا سردرنمی آورد. آن طرف دنیا سودابه از شدت عذاب وجدان به خاطر حسادت به دوستش خوابش نمی برد و این طرف دنیا او شبها را به یاد اینکه بهترین و نزدیکترین دوستش متین را در اختیار دارد از شدت حسادت نفسش تنگی می کرد. دو نفر در دو جای مختلف با دو فکر یکسان. هر دو نیز بازنده و شکست خورده. یکی زندگی اش را از دست داده بود و دیگری آینده اش را. وقتی آنها در ذهنشان برای توجیه و طلب بخشش فکر می کردند مرد محبوبشان با دکتر دیگری شب ها را می گذرانده است ! از این بدتر هم می توانست بشود ؟ ای کاش می توانست آنچه در دلش بود به سودابه بگوید. چرا نتوانست ؟ از خود گذشتگی او کارها را خراب کرده بود یا اشکال کار واقعا جای دیگری بود ؟ اگر متین را پیش خود نگه می داشت باز هم فرقی در نتیجه ی این ماجرا داشت ؟ نه. هیچ فرقی نمی کرد. بهترین تصمیم را برای سودابه گرفته بود.اما در این میان متین را هم فدا کرده بودند. این یکی دست از او کشیده و دل نکشیده بود و آن یکی دلش کاملا پا نمی داد و دست بر او داشت. واقعا سودابه آن قدر متین را دوست داشت که ارزش این دلشکستگی متین را داشته باشد ؟ سودابه ای که با یک سال تقلا به این نتیجه رسیده بود عقلش را هم در این عشقش شریک کند و افشین را دوباره با آن سابقه قبول کند ؟ خودش چه ؟ خودش چه کرده بود ؟ مگر نه اینکه خودش هم اجازه داده بود عماد پا در زندگی اش بگذارد ؟ گناه او که بزرگ تر از گناه سودابه بود. نه انصاف نبود سودابه را به این خاطر محاکمه کند. ای کاش این فرصت را داشت به سودابه بگوید آنچه به عنوان حسادت در قلب او بود چندین برابر در وجود خودش داشت. ای کاش می توانست به او بگوید که سعی کرده بود با وارد کردن عماد به زندگی اش متین را کاملا ببخشد. حداقل حضور فیزیکی اش را به او می بخشید و آنچه از او شنیده بود با آن خاطره ها برای خودش نگه می داشت.
_ از کجا معلوم چند وقت بعد متین نیز یکی مثل همین عماد یا جمشید نمی شد... اما نه. این حق را نداشت که متین را هم محکوم و سرزنش نماید. مگر نه اینکه خبر حضور عماد در زندگی اش ضربه به زندگی متین زده بود ؟ در این میان اگر قرار بود کسی هم مقصر شناخته شود خودش بود. خودش را باید محاکمه می کرد.
_ اما از کجا باید می دانستم که این طور خواهد شد ؟
مطمئنا سودابه حالا خیلی خوب می دانست هیچ کینه و ناراحتی از وی در دلش ندارد. شاید همان اعترافش باعث شده بود که شانه هایش کمی سبک تر هم بشود. حداقل حالا دیگر عذاب وجدان حسادت به خوشی های سودابه را نداشت .اما غصه ای بزرگ تر در بین بود. اینکه چطور و با چه رویی به متین بگوید که اشتباه کرده است ؟ چطور حرفهای احمقانه ی آن شبش را جبران کند ؟ می دانست متین دل مهربان و بزرگی دارد ولی این بار قضیه فرق می کرد. هیچ وقت به او توهین نکرده بود. هیچ وقت با نشاندن کسی به جای او این گونه تحقیرش نکرده بود. یه یاد آوردن حرف های آخرین روز اقامت متین در ایران باعث رعشه بر اندامش می شد و اشکش را در می آورد. گویی حالا که دیگر سودابه با کمال میل حتی قبل از مرگش عقب کشیده بود می توانست طعم آن حرف ها را بهتر بفهمد و دلش بیشتر از گذشته بسوزد. اگر لازم می شد باید به متین التماس می کرد که از گناهش بگذرد. اما قبل از آن باید پیدایش می کرد.

sorna
03-01-2012, 04:57 PM
یک هفته تماس مکرر با منزل متین در لندن همه بی فایده بود. کسی به تلفن جواب نمی داد. افسرده و آشفته تر از پیش تمام مدت ذهنش مشغول بود و شب ها تا صبح فقط خواب متین را می دید . خواب می دید متین را پیدا کرده و التماسش می کند او را ببخشد اما متین به او توجهی نمی کند و با زن دیگری می رود. تصمیم گرفته بود آن قدر شماره ی خانه ی او را بگیرد تا بالاخره جوابی بگیرد اما وقتی آن شب خواب سودابه را دید تصمیمش عوض شد ودانست باید کاری بیشتر از این انجام بدهد. خواب دید سودابه درحالی که پابرهنه است و لباسی پاره و مستعمل به تن دارددر کوچه ها ی تاریک و کثیف راه می رود. سودابه آن چنان پریشان و آشفته بود که آیلین در تمام مدت آشنایی شان او را آن طور ندیده بود. سودابه می گریست و فریاد می زد و متین را صدا می کرد. وقتی آیلین از خواب پرید خیس عرق بود و چون بید می لرزید. نزدیک سپیده بود. به خود تکانی داد و در جایش نشست. به یاد نمی آورد آخرین بار کی او را در خواب دیده است. نگاهش زیر روشنایی چراغ قبل از همه با تصویر خندان سودابه و متین تلاقی کرد. دست روی چهره شان کشید. زیر لب زمزمه کرد : خداوندا ! لطف بیکران و رحمت بی پایانت را شامل حال سودی من هم بکن. خدایا ما را به خاطر ضعفمان ببخش و بیامرز....
بعد از ظهر که به خانه برگشت برای چندمین بار شماره ی خانه ی متین را گرفت و بی نتیجه سراغ وسایلی که متین برایش فرستاده بود رفت تا شاید از میان آنها و دفترچه ها شماره تلفنی از محل کار او به دست اورد اما هیچ نشانی از آن نبود. تصمیم گرفت شب با پیمان و نیلوفر صحبت کند. احتمالا آنها شماره ی محل کار متین را داشتند.
نیلوفر بود که به تلفن جواب داد.
_ الی ؟ خودت هستی ؟ حالت چطور است ؟
_ خوبم. شما دو نفر چطورید ؟
_ ما هم خوب هستیم.
احساس کرد نیلوفر برای یک لحظه گیج و سردرگم نمی داند چه باید بگوید.حدس زد که به چه فکر می کند. صبر کرد تا خودش حرف بزند.
_ الی واقعا متاسفم. می دانیم که قول داده بودیم به ایران بیاییم اما موفق نشدیم . معذرت می خواهم.
لبخند تلخی زد و گفت : عیبی ندارد.
خطاب نیلوفر به کس دیگری در آن سوی خط برگشت.
_ الی است.
صدای پیمان را توانست تشخیص بدهد. تلفن روی آیفون رفت و ارتباط سه نفره شد.
_ سلام الی. حالت چطور است ؟ حال دانشجوهایت چطور است ؟!
_ سلام. خوبم. چه خبر ؟ چند وقتی است بی خبر هستید .
_ مشغول زندگی هستیم.
_ خوب است.
پیمان نیز چیزی در کلامش داشت که باعث می شد صدای گرم و شادش رگه ای از حزن بگیرد. مطمئنا او هم به سودابه فکر می کرد.
پیمان گفت : تو چه کار می کنی عروس خانم ؟ اوضاع به کامتان هست ؟
برای یک لحظه مکثی کرد و گفت : بد نیست. می گذرد.
_ تبریک می گویم . ببخشید که نتوانستیم به ایران بیاییم. حتی فرصت نشد خبری به تو بدهیم که برنامه به هم خورده است.
_ عیبی ندارد. ایران هم خبری نبود.
_ اختیار دارید بل داشت عروس می شد. خبری نبود ؟!
باز مکثی کرد و بعد متوجه شد باید به آنها بگوید. با ناراحتی که سعی داشت پنهانش کند گفت : عروسی در کار نبود.
_ نبود ؟ یعنی چه ؟
_ به هم خورد.
سکوت ناشی از حیرت در آن سوی خط حاکم شد. نیلوفر پرسید : چرا ؟
با زهرخندی گفت : برای اینکه یکی از انگلیس یک بسته ی بزرگ از روزنامه ها و مجلات یک سال پیش را برای عماد فرستاد که در آن راست و دروغهای رنگارنگ درباره ی من نوشته شده بود.
پیمان پرسید : کی ؟
_ تو فکر می کنی چه کسی می توانست این کار را بکند ؟!
_ راستش پست فطرت تر از جمشید دور و بر تو کسی را نمی شناسم !
با سکوتش کلام او را تایید کرد و پیمان خشمگین گفت : مگر دستم به او نرسد....
_ نه پیمان . آرام باش. لازم نیست کاری بکنی . اتفاقا فکر می کنم کر خوبی کرد. من را برای همیشه از شر خیلی چیزها راحت کرد. باید یک کارت تشکر برایش بفرستم.
_ واقعا که !... آن طرف تو هم به خاطر همین همه چیز را به هم زد؟!
از لحن پیمان خنده اش گرفت و گفت : فراموشش کن. باشد ؟
_ هی دختر تو کارت خیلی درست است. حالت خوب است ؟ این مردها می توانند کاری بکنند که ذره ای در احساسات یخ زده ی تو تغییر بدهند ؟!
نیلوفر با تشری به پیمان خواست جلوی دهانش رابگیرد. آیلین خنده ی تلخی کرد و به نیلوفر که اظهار تاسف کرد گفت : عیبی ندارد. من چیزهایی شنیدم که حرفهای پیمان در برابرش جوک است.
پیمان هم عذر خواهی کرد و باز سکوتی بینشان به وجود آمد. می دانست حالا باید بپرسد. ولی نمی توانست کلمه ی مناسبی را برای پرسیدن پیدا کند. عاقبت گفت : نیلو تو ... تو سودی را دیدی ؟... منظورم این است که با او حرف زدی ؟ چیزی به تو گفت ؟
صدای نیلوفر هنگام جواب دادن گرفته بود.
_ نه . ما بعدا فهمیدیم... قبل از عید. حدودا یکی دو روز قبلش من با پانسیون تماس گرفتم تا شاید راضی شود با ما به ایران بیاید. ولی سینتیا هم اطاقی اش گفت که سودابه مدتی است که آنجا زندگی نمی کند. با محل کارش هم که تماس گرفتیم ظاهرا به آنجا هم نمی رفت. پیمان... پیمان بلیط ها را گرفته بود و می خواستیم به تو هم خبر بدهیم. گفتیم که اول از طرف متین و سودی مطمئن بشویم بعد به تو بگوییم. پیمان...
گریه به نیلوفر مجال حرف زدن نداد و پیمان با دوراندیشی لطف کرد و گوشی تلفن را برداشت. ارتباط دو نفره شد ودیگر صدایی از نیلوفر نبود. خدا ر اشکر کرد. چون می ترسید خودش هم اختیار از دست بدهد و دوباره هق و هق گریه اش را از سر بگیرد.
_ حالش خوب است ؟
_ آره . خوب است. با وجود گذشت این مدت کمی برای هردویمان به خصوص برای نیلو سخت است که با این ماجرا کنار بیاید.
_ می دانم...
بغضش را بلعید و ادامه داد : شما کی سودابه را دیدید ؟
_ راستش ما تا چند روز نتوانستیم او را ببینیم. من با متین تماس گرفتم تا شاید او بداند کجا رفته است. فرصت نکردم درباره ی تغییر تاریخ عروسی تو حرفی بزنم. متین گفت سودی روز قبل از تماس من... فوت کرده بود. برنامه ی ایران کنسل شد و به لندن رفتیم. متین به خانواده ی سودی در ایران خبر داده بود... جـ جنازه ی سودی را هم بعد از تشخیص و تایید پزشکی قانونی در سردخانه نگه داشت تا ببینیم خانواده اش چه خواهد کرد. متین ضربه ی بدی خورده بود. ظاهرا حدس می زده است که سودی چنین کاری بکند. برای همین از چند وقت پیش او را پیش خود برده بود... سودی به بهانه ی سر زدن به دوستان هم اتاقی اش در پانسیون یک شب رفته بود.... متین خودش را در مرگ سودی مقصر می داند. فکر میکند اگر آن شب هم اجازه ی رفتن به او نمی داد این طور نمی شد....
اشک هایش بدون اینکه اختیارش را داشته باشد داشت فرو می ریخت و او با تقلا دست روی دهانش گذاشته بود تا پیمان متوجه اشکهایش نشود. داشت ویران می شد. اگر متین فقط یک کورسویی از آرامش داشت آیلین با آن حرفها نابودش کرده بود.
پیمان داشت می گفت : پدر سودی نتوانست به لندن بیاید. برای ویزا مشکل داشت. برای همین مجبور شدیم سودی را به ایران بفرستیم.
_ ایران ؟
_ آره . به سمنان فرستاده شد. قرار بود خانواده اش به تهران بیایند و بعد هم... متین نمی دانست باید به تو خبر بدهد یا نه ؟ به او درباره ی تغییر زمان مراسمتان در ایران گفتم و راستش را بگویم هیچ تعارفی نکردم که این خبر را من به تو بدهم. خود متین هم چنین چیزی را از من نخواست. گفت خودش به تو خبر خواهد داد. خودش با تو تماس گرفت ؟
با عذابی دردناک گفت : آره. خودش تماس گرفت.
حالا پیمان هم متوجه گریه ی او شده بود. برای همین یک لحظه نتوانست چیزی بگوید. بعد زمزمه کرد : حدس می زدم این طور بشود. برای همین نخواستم این خبر را من بدهم. متین بهتر می توانست از پس تو بربیاید... به تو گفت که افشین لجن آلوده اش کرده بود ؟
سعی کرد گریه ی آرام و آهسته اش را قورت بدهد. گفت : نه.... آن شب من چیزی نفهمیدم. حالم خوب نبود. چند وقت پیش متین بسته ای از سودابه برایم پست کرد. سودی بریام نامه نوشته بود. تازه فهمیدم که چه اتفاق وحشتناکی افتاده است.
_ آره . واقعا اتفاق وحشتناکی بود.
توانش را جمع کرد وپرسید : شما بعد از آن ماجرا متین را باز هم دیدید ؟ با او صحبت کردید ؟
_ نه. فقط همان دفعه. راستش نه فرصتی برای دیدار پیش آمده است و نه اصلا حوصله ی کاری را داشتیم. با نیلوفر قرار گذاشته بودیم برایت هدیه ای بفرستیم ولی تا امروز عقب افتاده بود. فکر می کنم آن قدر امروز و فردا می کردیم که با هدیه ی تولد بچه تان یکی می شد !
پوزخندی زد وگفت : خوب شد که امروز و فردا کردید. به هر حال مرسی... پیمان شماره ی تلفن محل کار متین را داری ؟
_ آره . یادداشت می کنی ؟
شماره را از او گرفت و دقیقه ای بعد با هر دو خداحافظی کرد. سرش را میان دستانش گرفت و میتن را در آن شب تصور کرد... آن شب آنچه بر سر متین آمد مسلما هیچ فرقی با خودش نداشت. او از خبر مرگ دوست عزیزش فرو ریخت و متین سنگینی مرگ سودی را برشانه های خود سنگین تر حس کرد. فقط به خاطر اینکه او ندانسته و عجولانه حرف زده بود. حالا متین چه می کرد ؟
با اینکه می دانست باید همان شب با متین صحبت کند اما ذهنش برای حرف زدن یاری اش نمی کرد. باید وقتی که دوباره خودش را اماده می کرد این کار را انجام می داد.

************************************************

دو شب بعد از صحبت با نیلوفر و پیمان بود که با بیمارستان تماس گرفت. وقتی گفت می خواهد با دکتر متین تمیمی صحبت کند زن گفت : دکتر تمیمی اینجا نیست.
آیلین جا خورد. پرسید : کشیک نیست یا به بخش دیگری منتقل شده است ؟
_ هیچ کدام. دو هفته ای می شود که دیگر به سر کار نمی آید.
_ چرا ؟
_ چون در مرخصی است.
_ می دانید کی برمی گردد ؟
_ نه .نمی دانم. اما حدس می زنم تا قبل از ماه ژوئن سر کار برنخواهد گشت.
حیرتزده تشکر کرد و تماس را قطع کرد. به این ترتیب تقریبا یک ماه دیگر باید برای حرف زدن با متین صبر می کرد. اما او این مدت مرخصی چه می کرد ؟
"خوب معلوم است بلایی که سودابه بر سرش آورد کم بود که من هم.... "
صورتش را میان دستانش محکم فشرد و برخاست. بوی یاس تمام اتاقش را گرفته بود. اما گویی دیگر نمی تواند زیباییهای اطرافش را حس کند. چطور می توانست وقتی تمام مدت ذهنش درگیر متین بود به چیزهای دیگری فکر کند. باید به دنبال راه دیگری می گشت. نمی توانست یک ماه را دست روی دست بگذارد و به انتظار بازگشت متین به سرکارش بماند.
فکر کرد : " باید برایش نامه بنویسم. در این صورت اگر بخواهد با تلفن صحبت نکند مجبور می شود نامه ر ابخواند. هر روز هر جایی که برود بالاخره در یک ساعتی به خانه برمی گردد. اصلا شاید به مسافرت رفته باشد. با نامه هر زمان که برگردد من حرفم را زده ام... ممکن است به ایران بیاید ؟
بعید نبود. شاید به خاطر همین مرخصی طولانی گرفته بود. اما آیا آیلین می خواست به در خانه ی پدری متین برود ؟ باید کمی دیگر صبر می کرد.

sorna
03-01-2012, 04:58 PM
نامه را نوشت و راهی کرد. ماه ژوئن نیز اندکی پس از ماه خرداد فرا رسید. هر روز که می گذشت بیشتر از قبل احساس می کرد که قلبش هرگز مثل گذشته نمی تپد. طپش قلب عارضه ای که تا آن روز با آن رو به رو نشده بود گریبانش را گرفته بود. هر قدر خود را بیشتر خسته می کرد تا شاید موقع رفتن به خواب راحت تر و زودتر بخوابد امکان نداشت که زودتر از یک ساعت غلت زدن در تختخواب خواب به چشمانش بیاید. تازه آن زمان هم تا صبح همین طور خواب های پریشان می دید. همیشه و در همه حال دنبال متین می دوید و هیچ گاه به او نمی رسید. بیش از گذشته کار می کرد تا کمتر فکر کند. بعد از عید دو مقاله اش در نوبت چاپ قرار گرفته و سومی نیز رو به اتمام بود. هر روز که به خانه می آمد اولین حرفش این بود که بپرسد : برای من نامه ای نیامده ؟ یا کسی تماس نگرفته است ؟
ملوک دیگر عادت کرده بود با چنین سوالی سرش را بالا بگیرد و بگوید : اگر بگویی منتظر نامه یا تلفن کسی هستی گوش به زنگ تر می شویم.
او هم با این جواب می فهمید که هیچ خبری نبوده است. شانه را بالا می انداخت و مایوس تر از پیش به راه خود می رفت. بالاخره آن روز وقتی خسته به خانه رسید و با جواب مادرش احساس خستگی مضاعف نمود به خود جرات داد تا با بیمارستان تماس بگیرد. هر روز تقریبا دوبار با خانه ی متین تلفن می کرد و باز هیچ جوابی نمی گرفت. طبق گفته ی پرستار بیمارستان او تا حالا مطمئنا بازگشته و احتمالا نامه اش را هم دریافت کرده بود. چه بسا می دانست چه کسی پشت خط است که حاضر به جوابگویی نمی شد. حتما آن قدر دلزده شده بود که نمی خواست سراغی از او بگیرد. ولی آیلین نمی توانست بنشیند و منتظر بماند. شماره ی بیمارستان را گرفت و منتظر شنیدن صدای آشنای زن شد. تماس که برقرار شد با قلبی لرزان سراغ متین را گرفت. زن گفت : آه خانم. دکتر تمیمی دیگر اینجا نیستند.
_ یعنی هنوز از تعطیلات برنگشته است ؟ اما شما گفته بودید که ژوئن از...
_ نه. منظورم این نیست. می خواستم بگویم که دکتر تمیمی دیگر در این بیمارستان کار نمی کنند.
شوکه شد.
_ چرا ؟
_ با استعفای ایشان موافقت شده است.
بی اختیار از جایش برخاست. پرسید : استعفا داده است ؟ کی ؟
_ نمی دانم. هفته ی پیش شنیدم که استعفا داده اند.
فکر کرد : پس از تعطیلات برگشته است.
_ می دانید کجا مشغول کار شده اند ؟
_ نه خانم. هیچ اطلاعی ندارم. من خودم ایشان را ندیدم.
هیجانزده تشکر و خداحافظی کرد. همین قدر که از مرخصی برگشته بود کفایت می کرد. ارتباط که قطع شد با عجله شماره ی خانه ی متین را گرفت. ولی هیچ کس جواب نداد. مثل همیشه...
_ حتما خانه نیست.
ان شب و دو روز بعد از گرفتن شماره ی منزل متین دست نکشید . آنچه مسلم بود اینکه متین یا به تلفن هایش جواب نمی داد یا محل زندگی اش را عوض کرده بود. ولی نمی توانست خودش را قانع کند که دیگر شماره نگیرد. نمی توانست باور کند متین بیمارستان را بدون هیچ خبری ترک کرده باشد. باید هر طور شده او را پیدا می کرد.
شوک بعدی درست زمانی وارد شد که نامه ای که فرستاده بود چند روز بعد با مهر گیرنده نقل مکان کرده است برگشت خورد. مبهوت به نامه نگاه کرد. دیگر نباید منتظر چیزی می ماند. نامه را زمین گذاشت و از روی دفترچه ی تلفنش شماره ی منزل پدری متین را گرفت. هر کجا بود حتما پدر و مادرش خبر داشتند. گویی دنیا به تعطیلی کشیده شده بود. کسی در خانه ی تمیمی بزرگ به تلفن جواب نمی داد. چند روز وقت برای پیدا کردن یکی از آنها صرف کرد و وقتی مطمئن شد که از طریق تلفن هیچ کاری نمی تواند بکند دنبال آدرس خانه شان گشت. در کمال بیچارگی متوجه شد جز شماره تلفن خانه و منطقه ی زندگی شان هیچ آدرس دقیقی از آنها ندارد. از سر استیصال دست به دامن آهو شد و او توانست آدرس شرکت نامی را از امیراشکان بگیرد.
قطاری که باید سوار می شد و با ان بقیه ی مسیر زندگی اش را می پیمود مدت ها پیش بعد از توقفی نسبتا طولانی برای تشویقش جهت سوار شدن حرکت کرده بود و دیگر هیچ راهی برای رسیدن به مقصدی که بعد از این خواب طولانی به دنبالش می گشت وجود نداشت. دو هفته ی تمام به هر راهی که می دانست و می شناخت زده بود. به هر جایی که می توانست خبری از این خانواده کسب کند سر زده بود و آنچنان درمانده و مستاصل شده بود که برایش قابل تصور نبود. چند روز بعد از تماس با محل کار نامی به آدرس شرکت رفت تا شاید اشتباهی را که پیش آمده تصحیح کند. اما همان زن منشی مطمئنش ساخته بود که هیچ اشتباهی در کار نیست. شرکت نور و نما هشت ماه پیش از آنجا رفته بود و کسی هم آدرسی از محل جدید شرکت نداشت. امیر اشکان نیز بعد از همان دیدار کوتاه نوروز سال پیش هیچ تماس مجددی با نامی نداشت که آدرسی از او داشته باشد. عاقبت کلید حل معما را در باغ خانم تمیمی پیدا کرد. باغبانشان گفت : آقا و خانم رفتند مسافرت.
_ کجا ؟ کی ؟
_ دو ماهی می شود. رفتند خارج پیش پسرشان.
_ کدام پسرشان ؟
_ پسر بزرگشان.
_ پیش سام رفتند ؟
_ بله خانم.
_ نامی چه ؟ خودش و زن و بچه اش ؟
_ فکر کنم با خانم و آقا رفتند. من خبر ندارم.
این دیگر نهایت بدشانسی بود. طاقت بیش از این نداشت. باید از پیمان کمک میگرفت. از باغ که برگشت با نگاهی به ساعت امید وار شد که او تا این ساعت به خانه برگشته باشد. خود پیمان به تلفن جواب داد.
_ پیمان احتیاج شدیدی به کمک دارم.
_ ما جان نثاران در خدمت گذاری آماده ایم بل بزرگ ! شما امر بفرمایید.
خنده اش کم رنگ و کم جان بود.
_ من نمی توانم متین را پیدا کنم.
پیمان خندید و گفت : مگر متین گم شده است ؟
_ راستش را بخواهی برای من گم شده است. دو ماه است که دنبالش می گردم.
- متین بداند سکته می کند !
حق با او بود. زمانی در گذشته از دیدن هر ناراحتی او به چه حالی می افتاد و چطور تقلا می کرد دوباره لبخند را به لبهایش برگرداند. ای کاش حالا هم بود و لطفش را شامل حالش می کرد. اشک نگاهش را تار نمود. آنها را پاک کرد و گفت : من با بیمارستان تماس گرفتم. تقریبا پانزده روز پیش. به من گفتند که متین استعفا داده است.
_ استعفا داده است ؟ مطمئنی ؟
_ راستش را بخواهی نه. شک دارم. متین در بیمارستان تازه مشغول کار شده بود. به اضافه ی این که از بچه ها هم خواستم برایم پرس و جو کنند کسی نتوانست در جای دیگر پیدایش کند. می ترسم متین برای صحبت نکردن با من خواسته این طور بگویند.
پیمان با ناباوری خندید و گفت : متین ؟ متین بخواهد از صحبت کردن با تو فرار کند ؟ حالت خوب است دختر ؟ متین هر فرصتی را برای حرف زدن با دخترهای ایرانی در هوا می قاپد! چرا باید این کار را بکند. آن هم با تو ؟
بغض در گلویش آزارش می داد. تسلیمش شد و گذاشت اشک شود و به آرامی فرو بریزد. گفت : حق دارد از دستم عصبانی شود. من اشتباه بزرگی کردم.
_ چه کار کردی ؟ ببینم نکند آن شب که با ما صحبت کردی با آن حال خرابت با او هم حرف زدی ؟
_ نه... من آخرین بار در تعطیلات عید با او حرف زدم. همان زمانی که... به خاطر سودی تماس گرفت... پیمان من باید متین را پیدا کنم و از او معذرت بخواهم.
_ می شود درست حرف بزنی ؟ متین حرفی زده که ناراحتت کرده است ؟ من درست فهمیدم ؟
_ نه. متین کاری نکرده است. من اشتباه کردم. به او حرف هایی زدم که نباید...
_ منظورت کی است ؟ مگر نمی گویی بعد از تماس به خاطر سودی با او صحبت نکردی ؟
_ چرا. منظورم همان شب است.
_ خوب.آن شب فقط درباره ی سودی حرف زدید. فرض می کنم دفعه ی پیش چنین چیزی فهمیدم.
_ نه. متین آن شب هیچ حرفی نزد. من بودم که...
بعد گویی باید ادامه بدهد گفت : به او فرصت ندادم هیچ حرفی بزند. او فقط توانست خبر بدهد که سودی را از دست داده ام. من... من نگذاشتم حرف دیگری بزند...
اعترافش سخت بود اما باید می گفت.
_ من با متین دعوا کردم. فکر کردم مرگ سودی تقصیر او بوده است.
_ چرا ؟ چون گذاشته بود برود ؟ تو هم فکر کردی در این باره او مقصر بوده است ؟
_ نه... من اصلا نمی دانستم او چه کرده است. یا چه فکری می کند. اصلا نمی دانستم سودی مریض بوده است. تصور می کردم که سودی و متین دارند با هم بر سر آینده شان به توافق می رسند. برای همین سودی هم پیش او رفته و با هم زندگی می کنند. حرف هایی که سودی می زد... اما آن شب که... وقتی متین گفت که چه شده است... من... اولین چیزی که به ذهن من رسید این بود که متین دلش را شکسته است. فکر کردم... به او گفته که دوستش ندارد و ... نباید روی او حساب کند.
پیمان حیرتزده پرسید : منظورت از حساب کردن چیه ؟ چه جور حساب کردنی ؟ ببینم مگر سودی فکر می کرد که متین نظر خاصی نسبت به او دارد ؟ یا طور دیگری دوستش داره ؟
نتوانست این مطلب را تایید کند. اما خود پیمان جوابش را گرفته بود.
_ خدای من ! چطور چنین چیزی ممکن است ؟ الی متین هیچ نظری نسبت به سودی نداشت. تمام فکر و ذکر متین پیش تو بود. همیشه و از همان اول. نمی توانم باور کنم که سودی متوجه این موضوع نشده باشد. به خصوص از وقتی تو اینجا نبودی. خود سودی دیده بود که متین چطور درباره ی تو حرف می زند. ممکن است چنین حما...
_ پیمان خواهش می کنم ادامه نده. سودی همه چیز را برایم توضیح داده است. من هیچ چیزی نمی دانستم. خیلی چیز ها بود که در آنجا اتفاق افتاده و من بی خبر بودم. تا زمانی که نامه ی سودی دستم نرسیده بود همان طور بی خبر بودم. وقتی نامه ی سودی را خواندم فهمیدم ماجرا چه بوده است. من درباره ی متین اشتباه بزرگی کردم.
_ راستش را بخواهی کمی از بزرگ بزرگ تر است ! باور نمی کنم تو چنین کاری کرده باشی.
_ چرا باور کن. حتی درست ترین آدمها هم دچار اشتباه می شوند. پیمان من هم یک آدم معمولی هستم. می دانم چه کرده ام. برایش متاسفم اما...
_ خیلی خوب حالا آرام باش. لازم نیست آن طور هق و هق بزنی تا بفهمم با خودت و او چه کرده ای !
دست روی دهانش گذاشت و دقیقه ای به خود مجال داد تا آرام بشود. بعد گفت : نامه ای که برایش نوشته بودم برگشت خورده است. ممکن است متین نامه را پس فرستاده باشد ؟
_ بستگی دارد حرف هایت تا چه اندازه با بمب هیروشیما توان برابری داشته باشد !
مکثی کرد و گفت : پیمان ! متین تو را دوست دارد. می شود خواهش کنم پیدایش کنی ؟ اگر هنوز در لندن باشد فکر می کنم تنها کسی که می تواند با او صحبت کند و راضی اش کند به تلفنم جواب بدهد تو هستی .
_ باید امیدوار باشیم که ماجرای استعفا آن طوری باشد که تو می گویی.
_ این کار را می کنی ؟
_ به یک شرط.
_ هر چه باشد قبول می کنم.
_ باید قول بدهی این قدر در مقابل احساسی که واقعا داری شل و وارفته رفتار نکنی !
میان گریه خنده ی تلخی کرد. حق با او بود. در برابر احساسات تا به امروز همیشه یا شل و وارفته بود با اینکه آن قدر جدی اش می گرفت که حتی اگر اشتباه می شد چنین خرابکاریهای بزرگی را به بار بیاورد. به عبارت دیگر هنوز در تشخیص احساساتی که باید جدی گرفته می شد و آنچه باید به فراموشی سپرده می شد ناتوان بود.
_ قول می دهم. خیلی چیزها باید یاد بگیرم.
_ آفرین. امیدوارم مثل یادگرفتن فارسی ات باشد. هیچ دقت کردی فارسی حرف زدنت چقدر خوب شده است ؟
برای یک لحظه فکر کرد این صدای متین است که درباره ی فارسی حرف زدنش تشر می زند. اما پیمان بود که گفت: دیگر مثل قدیم وقتی هیجانزده می شوی فارسی حرف زدن را کاملا کنار نمی گذاری. می توانی یک کلمه در میلن فارسی را با انگلیسی قاطی کنی و چیزی بگویی که جز خودت کس دیگری هم از آن سردربیاورد.
خندید و اشکش را پاک کرد.
_ من در اولین فرصت ترتیب این کار را می دهم... اگر برایش توضیح بدهی حتما قبول می کند. متین مرد خوبی است.
_ می دانم.
_ نه نمی دانی. ولی باید سعی کنی این را بفهمی.
می دانست حق با پیمان است. اگر واقعا مرد عمل بود نباید آن شب اختیار از دست می داد. باید یاد می گرفت.اگر فقط متین یک فرصت به او می داد...

sorna
03-01-2012, 04:58 PM
تا گرفتن جوابی از پیمان پریشان و نا آرام سعی کرده بود فقط به زندگی اش ادامه بدهد و روزها را بگذراند تا کارها را درست کند. حال بعد از خدا تنها امیدش به پیمان بود. پیمان تنها کسی بود که می توانست او را راضی و قاتع کند. فقط باید دعا می کرد. امتحانات مربوط به او شش تیر تمام شد و او از خدا خواسته برای اینکه وسیله ای برای فرار و فکر نکردن پیدا کرده است سراغ برگه های امتحانی رفت. همان سه روز اول برگه ها را تصحیح کرد و آنها را تحویل دانشگاه داد. آلما ماههای آخر بارداری اش را می گذراند. اواخر مرداد فارغ می شد و تا به ان روز حاضر نشده بود به تهران برگردد. همیشه در جواب مادرش می گفت : زن دایی مثل دخترهای خودش هوایم را دارد مامان. لازم نیست شما را هم به زحمت بیندازم. اگر من به تهران بیایم رهام هم از کار و زندگی می ماند. تا به دنیا آمدن بچه صبر می کنیم.
بچه اش دختر بود و از حالا همه چیز و همه کس آماده ی استقبال از او بود. ملوک آخرین تکه های سیسمونی را جمع می کرد تا هر چه زودتر برایش به بابلسر بفرستد. بعد از برگه های امتحانی همراهی با ملوک برای پایان دادن به کارهای آلما و صحبت و بحث درباره ی بچه ی آلما بزرگ ترین نعمت برای فراموشی گذر زمان بود. همه و حتی او نیز در گوشه ای از قلبشان هیجانزده و مشتاق دیدن بچه ی آلما بودند. آهو اعلام کرده بود می خواهد مثل سال پیش مدتی به بابلسر پیش آلما برود و در کنار او نیز مطمئنا آلما اجازه نمی داد خواهر بزرگترش در تهران بماند. قولش را داده بود بعد از این که کارهایش در تهران تمام شد همراه آهو پیش آلما برود. ولی قبل از ان باید جواب پیمان را می گرفت و کارش را با متین درست می کرد. عاقبت پیمان نزدیک غروب یک روز تیرماه تماس گرفت. آهو با صدای بلند او را خواند و بعد شروع به شمردن کرد. با شماره ی پانزده آیلین با رنگ و رویی پریده مقابلش ظاهر شد. گوشی تلفن را گرفت و آهو چشمک زد. گفت : خیالت تخت ! مامان را می کشم به حیاط.
با قدردانی نگاهش کرد و جواب داد.
_ سلام پیمان.
_ سلام از ماست جناب بل خرابکار !
صدای قلبش آن قدر بلند بود که به زحمت صدای پیمان را می شنید. هیجانزده پرسید : چه شد ؟ پیدایش کردی ؟
_ ما ؟ خوبیم. نیلوفر هم خوب است. سلام می رساند. رفته سر کار. من هم داشتم می رفتم سر پستم. قبل از آن گفتم تماس بگیرم.
خجالت زده گفت : ببخشید. حالت چطور است ؟
_ گفتم که هر دو خوبیم. تو چطوری ؟
_ من ؟ به نظرم خوب هستم.
_ خدا را شکر !
زبانش را پشت دندان هایش محکم نگه داشته بود تا دوباره سوالش را درباره ی متین تکرار نکند. وقتی پیمان به حرف در آمد از خنده و شوخی لحظه ی پیش خبری نبود. جدی شد و گفت : الی من لندن رفتم...
چشمانش داشت سیاهی می رفت. ولی ظاهرش آرام بود.اگر او به لندن رفته بود پس یعنی در بیرمنگام و پشت تلفن همان جواب هایی را گرفته است که او در ایران گرفته بود. پیمان حدسش را تایید کرد و ادامه داد : در خانه اش کسی نبود. اواخر آوریل ( اوایل اردیبهشت ) خانه را تحویل داده بود. در محل کارش هم... متین پنهان نشده است. واقعا استعفا داده . لیزا رابرتسون از همکارهای نزدیکش گفت که چند وقت قبل از مرخصی رفتنش درباره ی بیمارستان آمریکا پرس و جو می کرده است.
کاملا آرام به نظر می رسید. برخلاف دفعه ی پیش نه صدایش خش برداشت و نه به گریه افتاد. گفت : که این طور ! پیش سام رفته است... پدر و مادرش هم به آمریکا رفته اند.
پیمان با درک اندوه صدای او گفت : هنوز چیزی معلوم نیست. من حواسم را جمع می کنم و دنبالش می گردم. بالاخره باید یک خبری از او باشد.
آیلین لبخند محزون و ناامید زد و گفت : مرسی پیمان. از اینکه وقت گذاشتی و...
_ به جای یاد گرفتن تعارفهای ایرانی زبان فارسی ات را تقویت کن !
دیگر هیچ حرفی برای گفتن نبود. در واقع نمی توانست هیچ حرفی بزند.چون موضوعی برای صحبت پیدا نمی کرد. پیمان نیز متوجه این مطلب بود. با هم خداحافظی کردند و با صدای بوق تلفن آیلین باور کرد که در ایستگاه جا مانده است. قطار رفته بود...

sorna
03-01-2012, 04:58 PM
اگر به اختیار خودش بود می خواست در خانه ی خودش و در اتاق خودش بماند اما نتوانست از پس دو خواهر و مادرش بر آید. آهو از نتیجه ی همه چیز با خبر بود. او بود که بیش از همه اصرار به رفتن کرد و ملوک نیز کم کم به صرافت افتاد که حتما او را همراه آهو بفرستد. مجبور شد چند روز بعد عازم بابلسر شود. این بار واقعا شکست خورده بود. حسی که داشت نه آنی بود که در زمان جدا شدن از جمشید داشت و نه آنچه که رفتن عماد در او به وجود آورد. این بار احساس می کرد در خلاء قرار گرفته است. هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست وادارش کند در خانه و داخل ساختمان بماند. صبح ها آن زمان که آهو خواب بود همراه الما برای پیاده روی می رفت. ولی آلما نمی توانست پا به پای او قدم بردارد. آلما برمیگشت و او ان قدر راه می رفت که دیگر پاهایش توانی برای قدم بداشتن نداشتند. راه می رفت تا فکر نکند. راه می رفت تا ذهنش را در اختیار داشته باشد و راه می رفت به امید اینکه او بیاید و متوقفش کند. هر قدمی که برمی داشت به خود دلداری می داد که حالا دیگر پیدایش می شود. می آید و به بهانه ی قشنگی مثل خوردن یک قهوه مانع خودآزاری هایش می شود. دست های او را می خواست تا دست هایش را بگیرد و قلبش را لمس کند. دست هایی که همیشه گرم بود و وجود یخ زده ای چون او را حرارت و شور زندگی می بخشید. حسرت دیدن چشم هایی را داشت که زیبایی دنیا را به او ارمغان می داد. چطور باید باور می کرد که دیگر نمی تواند و نباید آن چشم ها را ببیند. واقعا صاحب آن چشم ها رفته بود ؟ نه. امکان نداشت... راه می رفت و راه می رفت و راه می رفت. هیچ دستی نبود که روی شانه اش بنشیند و هیچ نگاهی نبود که درونش را بخواند و آغوش برایش باز کند. گلویش آماس می کرد و سینه اش از هق و هق گریه اش تنگ می شد. اما او نبود که آغوش برایش باز کند و بگذارد آن قدر بگرید که همه چیز بخار شود و به آسمان برود. گویی هر قدر بیشتر می گریست دلش سنگین تر می شد و هق و هق بیشتری در زندان خود ذخیره می کرد. بالاخره خسته می شد و به زانو در می آمد. دیگر از هیچ چیز و از هیچ کس ابایی نداشت. برای آنچه از دست رفته بود حق گرستن کوچک ترین حق ممکن بود.
شاید اگر هدیه دختر کوچولوی آلما و رهام به دنیا نمی آمد زیر بار این غصه خرد می شد و از جا بر نمی خاست. اما گویی خداوند باز لطفش را شامل حالش کرده بود. هدیه کوچک ترین و زیباترین موجودی بود که خداوند برای نجات انسان هایی چون او خلق کرد هبود. چشم های عسلی و موهای خرمایی اش از همان اول اعلام کرد که زیبایی را از طرف مادرش به ارث برده است. اما آنچه بقیه را حیرتزده نمود دیدن چانه ی عروسکی ایلین بر صورت کوک و سفید هدیه بود. انس کودک نیز چون ظاهرش از همان ابتدا به خاله ی بزرگ ترش رفته بود و آیلین نیز مشتاقانه مترصد هر فرصتی بود که او را در آغوش بگیرد.
دورازدهم شهریور تلخ ترین سالروز تولدش تا آن روز بود. کیک تولدش با بیست و هفت شمع با بغضی که در گلوی او ذره ذره جمع می شد منتظرش ماند.اما این بار نتوانست خود شمع ها را فوت کند. امیر حسین به نیابت از او در اغوشش این کار را کرد. قطعه ی کوچک کیکی که در دهانش گذاشت باعث شد بی اختیار اشک در چشم هایش جمه شود و لقمه از گلویش پایین نرود. امسال نه سودابه بود و نه متین . هیچ بسته ای در راه نبود و هیچ صدای گرم و پر عشقی برای تبریک به انتظار ننشسته بود. نمی توانست به یاد و جای خالی کسی لقمه های کیکش را قورت دهد. کیکش را به خورد امیرحسین داد و نگذاشت کسی بشقاب دست نخورده ی کیک را ببیند. در اتاقش شب را با سکوتی تلخ و ناامیدی آزاردهنده با گریه های آرام خودش و صدای گرم و پر محبت و قدیمی متین در نوار کاست تقسیم کرد. نمی دانست عذاب اشتباهی که مرتکب شده بود این چنین وجودش را در حسرت دیدن متین و شنیدن صدایش به آتش می کشد یا درد دوری از اوست که این چنین حریصش می کند. ولی چطور می توانست فقط نتیجه ی عذاب وجدان صرف باشد ؟ چرا برای جمشید و عماد این بلا بر سرش نیامد ؟ چطور توانست آنها را با وجود اتفاقاتی که پیش آمد به راحتی فراموش کند ؟ مگر این بار گناهش چقدر بزرگ بود که نمی توانست آرام بگیرد ؟ می خواست وقتی قدم در اتاقش می گذارد نگاه او را روی خود حس کند. می خواست روحش وجودش دوباره آن نگاهها را ببیند و جان بگیرد. این نمی توانست عذاب وجدان باشد. هیچ شباهتی به آنچه قبلا تجربه کرده بود نداشت. چه عذاب وجدانی بود که شب و روز دعا به درگاه خدا می کرد هیچ کس دیگری آن نگاهها را نبیند و به خیال تصرفش نیفتد. هر بار که به یاد نوشته های سودابه درباره ی دکتری که با متین بیرون می رفت می افتاد وجودش آتش می گرفت. آتشی
که شعله اش را خودش افروخته بود.

sorna
03-01-2012, 05:00 PM
سرش درد می کرد. صداها همهمه ای در سرش به پا کرده بودند که شقیقه هایش را به طپش وا می داشت. باید از تاکسی استفاده می کرد یا به حرف آهو گوش می داد و ماشین شخصی می آورد. ولی رانندگی در این شلوغی کار او نبود. ترجیح داده بود از وسایط نقلیه ی عمومی استفاده کند. سعی کرد با فشردن چشم هایش به الما و دخترش بیندیشد که آخر هفته به تهران می آمدند. بله این خوب بود. باید برای هدیه یک عروسک دیگر می گرفت. بعد هم صبح قبل از آمدنشان به فروشگاه می رفت و خوراکی می خرید. خوراکی هایی که مادرش دقت داشت هیچ یک هله هوله نباشد ! دخترک یک سال داشت و حالا می توانست از خوراکی های جانبی هم استفاده کند.روز به روز بزرگ تر و شیرین تر می شد. خنده هایش آرزوی آهو را برآورده کرده و چون او سرمستانه می خندید. فکر کرد یک سال ! باورش سخت بود. اما زمان گذشته بود. سریع و بی دغدغه . همه در حرکت بودند و پیش می رفتند. شاید تغییرات ظاهری هدیه بهترین ملاک و نماد گذر زمان بود. امیر حسین بعد از دختر عمه اش با اشتیاق منتظر آمدن برادر یا خواهر کوچولویی بود که مامان بهارش و بقیه وعده اش را برای هفت ماه دیگر داده بودند. خودش دیگر برادر بزرگی شده بود که به مدرسه می رفت و هیچ چیز به اندازه ی دختر عمه اش شاد و سرزنده اش نمی کرد. اسباب بازی هایش را گاه با سخاوت برای بخشیدن به او کنار می گذاشت و گاه که به یاد می آورد خودشان نیز موجودی مثل هدیه خواهند داشت آنها را دوباره به کمدش برمی گرداند. دوباره انتظار در خانواده شان آغاز شده بود و این بار برای نوه ی دوم پسری بود. پدر و مادرش شکسته تر از گذشته با موهای سفید کلنجار می رفتند و حسرت دیدن فرزند دختر بزرگشان به ارزویی دست نیافتنی و غیر ممکن تبدیل شده بود. آهو سال آخر دانشگاه را شروع کرده و از حالا برای بنیامین خط و نشان می کشید که روی لیسانس او حساب نکند. می خواست تحصیلاتش را ادامه بدهد. بنیامین به هر شرطی رضایت می داد. فقط می خواست زودتر به آرزویش برسد و او رضایت به سرگرفتن این وصلت بدهد. هزار جور قسم و آیه می خورد که نامزدی شان هیچ لطمه ای به درس آهو نخواهد زد. اما اهو مثل همیشه درس را بهانه کرده بود تا بنیامین دوباره آن جواب تکراری را نشنود که تا دختر بزرگ تر هست دختر کوچک تر را شوهر نمی دهیم. چیزی که تبدیل به شکنجه ای طاقت فرسا برای همان خواهر بزرگ تر شده بود. میان اقوامشان به عنوان دختری که صلاحیت تشکیل خانواده ندارد محسوب می شد. نه خانواده ای دوست داشت او را به عنوان عروسش بپذیرد و نه به مردان جوانشان اجازه ی چنین فکری می دادند. آیلین خوب بود. فوق العاده مهربان و دوست داشتنی و جذاب.اما فقط به عنوان یک قوم و خویش. دختری که دو بار مردها نامزدی شان را با او به هم زده بودند لایق تشکیل زندگی مشترک نبود ! از آن گذشته او فرصت زندگی نداشت. هیچ وقت خانه نبود و اقوام نزدیکش همیشه از ندیدن او شکایت می کردند. هر کس می خواست او را ببیند باید شب ها به سراغش می آمد.البته اگر باز کار فوری و در دست اقدام نداشت. در جلسات و همایش های دانشگاه ادیان و مذاهب حضور دائم و فعال داشت و در گروه های تحقیقاتی که روی مسئله مهاجرت کار می کردند همکاری داشت. همین طور از زمستان سال گذشته به بعد از ارائه ی مقاله ای که درباره ی زنان ادیب تهیه کرده بود به عنوان عضو افتخاری پژوهشگاه زنان پذیرفته شد. در تهیه ی مجله ی تخصصی گروه هم که با تقلاهای زیاد انجمن علمی دانشجویی به راه افتاد نتوانست از مسئولیتی که دانشجویان و دکتر احدیان بر عهده اش گذاشتند فرار کند. این همه درگیری دیگر جایی برای آنچه پدر و مادرش می خواستند نمی گذاشت. برخلاف آنها که معتقد بودند عاقبت این همه کار کردند او را از پا می اندازد خودش معتقد بود کار نکردن سست و ناتوانش می کند. هنوز به یاد داشت که متین به او می گفت موجودی است که راحتی و خوشی به او نیامده است. کاملا حق با متین بود. متین خیلی خوب او را شناخته بود. این همه مشغولیت جسمی و فکری برای اینکه بتواند با اتفاقی که بهار سال گذشته برایش روی داده بود کنار بیاید و ادامه بدهد لازم بود. گرچه زخمی که بر دلش نشسته بود نه تنها خوب نمی شد بلکه روز به روز عمیق تر می شد. چهار پنج ماه دیگر سومین سال دوری از متین نیز خط می خورد. یک سال و نیم بود که به دست خود رشته ی الفت را پاره کرده بود. دیگر نمی شد به هیچ شکلی این رشته را گره زد. حالا دیگر پذیرفته بود که هر یک از انسان ها نیمه ای دارند که جز با آن به تکامل نمی رسند. اما همه ی ادم ها این شانس را ندارند که بتوانند آن نیمه ی گمشده را بیابند و زندگی را پیش ببرند. آنچه در این مدت او را از پا در می آورد نه مثل این ادمها نیافتن نیمه اش بلکه از دست دادن آن بود. بارها آرزو کرده بود ای کاش او نیز مثل بقیه ی مردم نمی فهمید دنیا دست کیست و چه خبر است تا زندگی این قدر سخت نمی گذشت.اما به محض اینکه متین در ذهنش جان می گرفت پشیمانی و حسرت سراسر وجودش را به اشغال در می آورد. کوتاهی از طرف او بود. چرا باید صورت مسئله را پاک می کرد و چشم های بینایش را می بست ؟ دوبره به یاد گفتگوی چند شب پیششان افتاد. وقتی که با پوزخند چیزی را که در دانشگاه دیده بود برای آهو تعریف کرد وآهو با ناراحتی و تردید پرسید : چه شکلی بود ؟
_ چه کسی ؟ نامزدش ؟
_ آره.
_ قشنگ بود. ظاهرش مثل خود عماد است. ساده.
_ این طوری با خنده از او تعریف نکن.
به او که اخم کرده بود نگریست و پرسید : چرا ؟
_ او نامزد عماد است.
_ خوب ؟
_ ببینم تو اصلا از دیدنشان ناراحت نشدی ؟

sorna
03-01-2012, 05:00 PM
_ به خاطر اینکه عماد رفته کس دیگری را پیدا کرده است ؟ نه هرگز . البته اعتراف می کنم به حال آن دختر تاسف می خورم و آرزو می کنم به خاطر ذهن پاک و ساده ای که دارد عماد مودبانه قصد تربیتش را نداشته باشد ! اما در مورد به هم خوردن قرار خودمان خدا خودش می داند که سر سوزنی ناراحت نیستم. یک چیزی را می دانی ؟ آدم ها وقتی می خواهند یک نفر را برای زندگی مشترکشان انتخاب کنند باید در موقعیت های مختلف طرف مقابلشان را بینند. دو ماه و نیم.سه ماه من با عماد نامزد بودم و همیشه او را در زرورق خانوادگی دیده بودم. اما مردن پزوهش باعث شد آن روی سکه را هم ببینم. آدمی که به خاطر آینده ی سیاسی اش زندگی اش را تغییر می دهد و چشم روی همه چیز می بندد آدمی نبود که حداقل من بخواهم. من خودم هم فعالیت داشته ام و دارم. ولی هیچ وقت فکر نکردم در مقابل کارم زندگی ام را معامله کنم. تعجب می کنم ! چطور وقتی من را هم از زندگی اش بیرون انداخت نتوانست رای لازم را برای ورود به مجلس به دست آورد! تمام ترس عماد از این بود که مبادا کسی خبردار بشود او زنی گرفته که سابقه ی سیاسی دارد یا مسئله ای مثل پژوهش را از سر گذرانده است. برای همین من را خیلی راحت از زندگی اش کنار گذاشت. به توصیه ی پدر و عمویش.ظاهرا شانس با او بود که کسی هم متوجه نشد. ولی باز موفق نشد. نه به خاطر من. بلکه به خاطر خودش. اگر فقط با ده نفر مثل من برخورد کرده باشد کافی است تا همه بفهمند که پشت آن چهره ی ظاهرا ساده اش و همین طور افکار بلندش که آرزوی سعادت برای همه دارد فقط یک مشت حرف خوابیده است. عماد خواب سعادت برای مردم می بیند و جز خودش به کس دیگری فکر نمی کند. البته تقصیری هم ندارد. آدم جاه طلب همیشه همین مشکلات را دارد. احتمالا دیگران هم متوجه شده بودند که از دست او و امثال او کاری بر نمی آید که جوابش را در انتخابات آن طور دادند.
_ آیلین ! اگر شوهرت بخواهد که جز تدریس در دانشگاه کار دیگری نکنی این شرط را قبول می کنی ؟
آیلین مکثی کرد و بعد گفت : هیچ مردی دیگر نمی تواند در زندگی من وارد شود.
_ چرا ؟ نکند قلبت را مهر کردی ؟!
نگاهش از روی تصویر چهره ی خندان متین در کنار تخت گذشت و به پنجره نگریست. گفت : آره. دو اشتباه و یک خطای وحشتناک کافی است تا آدم را مطمئن کند نباید اصرار به داشتن چیزی غیر ممکن بکند.
_ حتی... حتی اگر متین...
لبخند تلخی زد و گفت : آدم ها بعضی وقت ها فقط یک بار شانس دارند. آدم عاقل کسی است که شانس را همان دفعه ی اول در هوا بقاپد... من نقاپیدم... بخشیدمش...
_ جالب است . تو هم بالاخره فهمیدی که کارت چقدر اشتباه بوده است. از همان وقتی که فهمیدی چه شده است منتظر شنیدنش بودم. اما تو آنچنان از کاری که کردی و پس فرستادن متین هر بار دفاع کردی که شک داشتم تا آخر عمرت بدانی چه کرده ای ! سرت به جایی نخورده است ؟!
آیلین پوزخندی زد و گفت : مدت هاست که سرم به طاق خورده. اما دیگر هیچ فایده ای ندارد. از طرفی هنوز هم که به آن زمان فکر می کنم می بینم تقصیی نداشتم. آن زمان من به کاری که کرده بودم به چشم یک اشتباه نگاه نمی کردم. به این فکر می کردم که یکی مثل سودی دلبسته تر از من وجود دارد. برای تو. پیمان. نیلوفر قابل تصور نیست. خیال می کنید من همین طوری کاری کردم. ولی برخلاف آنچه شما فکر می کنید آن زمان نیز انجام چنین کاری و گرفتن چنین تصمیمی راحت نبود. هیچ موقع فکر کردی وقتی عماد در کنارم نشست و برایم وعده ها داد که عقب نمی کشد و پا به پایم می آید ذهن م در کجا درگیر بود ؟ هر کلمه ای که از دهان عماد در می آمد من صدای متین را می شنیدم که با پوزخندی مسخره اش می کرد و جوابش را می داد.
_ پس چرا آن کار را کردی ؟ اگر تا این حد دوستش داشتی...
به آهو نگفته بود اما خودش خوب می دانست که آن زمان شاید نصف علاقه ی حالا را به متین نداشت یا شاید درکش نمی کرد. مثل کسی که آن قدر نفس کشیدن برایش تکراری شده که هیچ درکی از بی هوایی ندارد. اما حالا دیگر نمی خواست به هیچ شکلی و به هیچ دلیلی متین را به کسی ببخشد. متین دیگر حق او بود ن کس دیگر. متین جسما دور از او بود اما روحا پیش او بود. با او زندگی می کرد و نفس می کشید. در درونش بود. توقف اتوبوس باعث شد چشم باز کند و خود را در ایستگاه نزدیک خانه ی خودشان ببیند. پیاده شد و هوای پاییزی را که به سرما می گرایید به سینه کشید. در چنین روزهایی بود که آن اتفاق بزرگ زندگی اش افتاد.... متین را دید.
از فکر تصمیمی که برای سال بعد گرفته بود لبخندی بر لبش نشست و قلبش از کور سویی که به خود وعده داده بود روشن شد. چند وقت پیش با پروفسور میلر درباره ی ادامه تحصیلش صحبت کرده بود. از طرف دانشگاه بیرمنگام مشکلی نبود. فقط باید برای مصاحبه می رفت و مدارکش را ارائه می داد. داشت با دانشگاه خودشان نیز هماهنگ می کرد که مرخصی بگیرد. دکتر احدیان قول همکاری داده بود. باید از رده های بالا نیز جواب می آمد که امید به پیش رفتن امور زیاد بود. به کسی نگفته بود که تابستان زمانی که برای کارهای گزینش دانشگاهی اش به انگلیس برگردد می خواهد دوباره همه چیز را از اول شروع کند. هر جایی را که متین می توانست رفته باشد و هر کس را که درباره ی رفتنش با او صحبت کرده باشد باید پیدا می کرد. گرچه پیمان هم تا حدی این کارها را کرده و به نتیجه ی مطلوب نرسیده بود. نه در داخل کشور و نه در داخل ایران کسی نشانی از خانواده ی تمیمی نداشت. ظاهرا حدسی که درباره ی مهاجرت زده بودند درست از آب در امده بود. فقط اگر یک بار دیگر می توانست متین را ببیند...
تا قدم روی پله ی آخر گذاشت آهو سلام کرد. برگشت جوابش را بدهد که متوجه شد آهو صورتش را از او پنهان کرد. اما او سرخی چشم ها و بینی آهو را دید. با نگرانی پرسید : آهو چیزی شده ؟
آهو با لبخند زورکی گفت : نه. چیزی باید بشود ؟
پیش رفت و وادارش کرد از تقلا برای فرار دست بردارد.
_ یک چیزی شده که این بلا سر چشمانت آمده است.
آهو باز خود را از میان دستان خواهرش بیرون کشید و با نشان دادن گوشی سیار تلفن به سوی پله ها راه افتاد.
_ بروم گوشی را سر جایش بگذارم. شاید مامان منتظر تلفن باشد.
از نظر دور شد. اما با همان جمله آیلین فهمید که چه اتفاقی افتاده است و باز خشمگین شد. این روزها از این چیزها زیاد می دید. آهو تقریبا هر بار که با بنیامین حرف می زد چشم هایش سرخ بودند. بنیامین تحت فشارش می گذاشت و او هیچ کاری نمی توانست بکند. وجودش لرزید وقتی به یاد خودش و جمشید افتاد. همان ماجرا بود اما این بار بنیامین با جمشید از زمین تا آسمان فرق داشت. بنیامین مرد زندگی بود. از تابستان گذشته مشغول به کار شده بود. کاملا شرایط تشکیل خانواده را داشت. اما... آقاجون و بیشتر ملوک بودند که مانع این امر شده بودند. آقا جون تا حدی با این مسئله کنار آمده بود. به خصوص از وقتی که پدر بنیامین تماس گرفته و درباره ی پسرش دوباره با آقاجون صحبت کرده بود. بیشتر ملوک بود که داشت سرسختی می نمود. ولی حالا می دید وقتش شده است که کاری برای خواهر کوچک ترش بکند. آن دو نفر چه گناهی داشتند که چوب او را بخورند ؟
.

sorna
03-01-2012, 05:00 PM
شب وقتی آقاجون را در اتاقش مشغول مطالعه و تنها دید به سراغش رفت.
_آقاجون چند دقیقه وقت دارید ؟
_ آره مادر. بیا تو.
آقاجون کتاب را بست و نشان داد داد گوش می کند. اما قبل از اینکه حرفی بزند مادرش با دو فنجان چای وارد شد.
_ ا تو اینجایی ؟ فکر کردم باز امشب باید پای کامپیوتر بنشینی .
آیلین با نگاهی به سینی چای گفت : اگر شما می خواهید با آقاجون حرف بزنید من فعلا بروم ؟
_ چه حرفی ؟ دیدم تنها هستم گفتم بیایم اینجا. تو که فقط برای غذاخوردن پیدایت می شود. آهو هم از تو یاد گرفته است. امشب که اصلا برای غذاخوردن هم نیامد. نمی دانم باز چرا به سرش زده است ؟
آیلین با ناراحتی گفت : فکر می کنم من دلیلش را بدانم.
مکثی کرد و ادامه داد : برای همین خواستم با شما صحبت کنم. آهو دارد اذیت می شود. چرا کمکش نمی کنید ؟
_ وا مادر ! ما داریم اذیتش می کنیم ؟
_ چرا با بنیامین مخالفت می کنید ؟
ملوک بلافاصله اما به ارامی جبهه گرفت.
_ ما کی مخالفت کردیم ؟ گفتیم صبر کند.
_ برای چه ؟
ملوک با ناراحتی نگاهش کرد.
_ برای چه ؟ برای اینکه شاید تو از خر شیطان پایین بیایی.
_ مگر موضوع من تمام نشده است ؟ گناه دارد آهو و بنیامین این طور در سختی باشند.
آقاجون گفت : مادر می گویی ما چه کنیم ؟ بالاخره یک بزرگی گفتند یک کوچکی گفتند. باید اول تکلیف تو روشن شود.
_ مگر تکلیف من چطور است آقاجون ؟ من دارم زندگی ام را می کنم.
ملوک گفت : تا کی ؟
_ تا هر وقت که عمر بکنم.
_ جوانی . نمی فهمی . چند سال دیگر که سنت بالا رفت...
_ مامان من همه ی این حرف ها را کاملا حفظ هستم. حالا هم آمده ام به شما بگویم که تصمیمم را گرفته ام. دیگر ازدواج نمی کنم.
ملوک خشمگین گفت : دیگر چه ؟
آیلین فقط مادرش را نگاه کرد که غضب الود به او چشم دوخته بود. آقاجون بود که گفت : مادر نباید این قدر قاطع حرف بزنی. ان شاءالله بخت بهتری پیدا می شود...
_ نه آقاجون. این بار کاملا قاطع هستم و روی حرفم می مانم که دیگر نمی خواهم مردهایی مثل جمشید و عماد را در زندگی ام ببینم... دفعه ی پیش که ماجرای جمشید پیش آمد به شما گفتم چنین تصمیمی دارم اما به خاطر شما قبول کردم عماد بیاید و عاقبتش را هم که دیدید. اما دیگر این را تکرار نمی کنم. من ازدواج نمی کنم. پس به خاطر من زندگی آهو را خراب نکنید. معلوم نیست بنیامین هم تا کی پای آهو بنشیند. چهار سال نشسته و احساس می کنم که صبرش دارد تمام می شود. من درکش می کنم چون چنین بلایی سرم امده است. آدم ها هر چقدر هم یک دیگر را دوست داشته باشند وقتی صبرشان تمام شود همه چیز را زیر پا می گذارند. آن وقت به جای یک دختر دو دختر در خانه تان خواهد بود که قسم می خورند تا آخر عمرشان دیگر ازدواج نکنند. آهو از طرف خانواده ی بنیامین تحت فشار است. صبر کردن و منتظر ماندن دیگر جایی ندارد. آلما زودتر از من ازدواج کردو سر خانه و زندگی اش رفت. الان یک دختر هم دارد و زندگی اش به لطف خدا هیچ چیزی کم ندارد. چرا آهو این کار را نکند؟...
ملوک وسط حرفش پرید و گفت : چوب همان عجله برای آلما را هنوز هم داریم می خوریم .
_ چطوری مامان ؟ من هنوز مجردم و خیال ندارم این وضعیت را تغییر بدهم. آلما هم باید تا حالا منتظر می ماند و رهام را وادار می کرد صبر کند ؟ فقط به خاطر من ؟ تا کی ؟ یعنی زندگی حالای آلما ارزشی ندارد ؟ آقاجون . مامان ! می دانید که من هم مثل شما پایبند رسوم هستم. اما خدا خودش می داند این رسومی که داریم می گوییم چقدر جلوی دست و پا را می گیرند. تا اینجا خوشبختی آلما را نجات داده ایم و این اصلا ربطی به وضعیت زندگی من ندارد. اگر آلما و رهام ازدواج نمی کردند چه تغییری در زندگی من ایجاد می شد ؟ با جمشید دهان بین ازدواج کرده بود یا با عماد... خواهش می کنم این طور رفتار نکنید. شما با این کارتان باعث شکنجه ی من و خواهرم می شوید. وجودم مانع خوشبختی آهو شده است. چطوری بگویم که احساس "زیادی بودن" می کنم ؟...
آقاجون با ملامتی در کلامش گفت : این حرف ها چیست که تو میزنی مادر ؟ "زیادی بودن" یعنی چه ؟
آیلین سر به زیر انداخت و گفت : یعنی همان کاری که شما دارید با من می کنید. من دفعه ی پیش به خاطر آهو و بعد به خاطر شما دو نفر قبول کردم با عماد ازدواج کنم اما این بار دیگر توانش را ندارم. نمی توانم حتی به خاطر شما سه نفر چنین کاری بکنم و هر کسی را که می تواند به این خانه بیاید بپذیرم. دیگر نه. خواهش می کنم درباره ی آهو سرسختی نکنید. بلای من ر اسر آهو نیاورید. خودتان هم خوب می دانید آهو و بنیامین همدیگر را دوست دارند. اگر بنیامین پشیمان بشود باید انتظار هرچیزی را از آهو داشته باشید. حتی باعث می شوید آهو از من هم متنفر بشود.
_ این طور نگو. خودت هم می دانی که آهو چقدر دوستت دارد.
_ بله . می دانم. من هم آهو را دوست دارم. محبت او در قلبم با بقیه فرق دارد. ولی از کجا معلوم وقتی باعث تغییر مسیر زندگی اش بشوم باز هم دوستم داشته باشد. عاقلانه است ؟ شما دارید روی زندگی سه نفر تصمیم می گیرید. خواهش می کنم. رضایت بدهید آهو و بنیامین هم مثل آلما زندگی خودشان را شروع کنند. به خدا قسم این طوری برای من هم راحت تر است. اگر من برای ادامه ی تحصیل به انگلیس بروم همه چیز خیلی بهتر از حالا ادامه پیدا می کند. همه فراموش می کنند که چه اتفاق هایی افتاده است.
ملوک پریشان گفت : اما تو که گفتی فقط برای گزینش می روی و به صورت مکاتبه ای درس می خوانی. مگر می خواهی بروی آنجا بمانی ؟
_ اگر این طور پیش برود چاره ی دیگری هم برایم می ماند ؟
آقا جون گفت : ما در این باره قبلا تصمیم دیگری گرفته بودیم و قرارمان چیز دیگری بود.
_ هنوز هم به آن پایبند هستم. ولی اگر شما...
آقا جون نفس بلندی کشید و برخلاف ملوک که داشت باز سعی می کرد او را وادار به بازگشت از تصمیمش بکند ذهنش مشغول گشت. آیلین دعا کرد این بار دیگر همه چیز تمام بشود. طاقت دیدن چشم های گریان آهو را نداشت. مگر عشق و دوست داشتن فقط آن چیزی است که هر انسانی برای خود فکر می کند ؟ عشق به اندازه ی تعداد آدم ها متنوع است. هزار شکل و هزار رنگ. کمی بعد اقا جون آنچه را که او آرزو کرده بود گفت :
_ عجله نکنید. کمی مهلت بدهید فکر کنیم.

sorna
03-01-2012, 05:00 PM
وقتی اتاق را ترک کرد در دل دعا می کرد و خدا خدا می نمود که آقا جون بتواند مادرش را راضی کند.
آخر هفته آلما و دخترش هدیه به منزل پدری شان آمدند و نگرانی و انتظار را برای او قابل تحمل نمودند. هدیه هنوز هم چون دوران تولدش به خوبی با او کنار می آمد و یا این کار داد اهو را در می آورد که در آغوش او همیشه به گریه می افتد. آن شب هم وقتی امیراشکان و خانواده اش به آنها پیوستند خانه شلوغ و پر سر و صدا شده بود. آیلین متوجه بود که پدرش با امیر اشکان درباره ی موضوعی صحبت و بحث می کنند و حدس می زد که دلیلش را بداند. پدرشان می خواست نظر پسر بزرگش را هم بداند. دعا کرد که امیراشکان به نفع آن دو رای بدهد. گرچه هنوز نظر قطعی پدر و مادرش را هم نمی دانست. قیافه ی هر دوی آنها در این چند روز درهم بود و دائم مشغول فکر. ملوک یک بار دیگر سعی کرد که دختر بزرگش را از تصمیمش منصرف کند و بی نتیجه و مستاصل مجبور شد حرف شوهرش را قبول کند که نباید آیلین را با تکرار حرفش لجوج نماید. از طرفی هنوز به یادداشت که به خاطر ماجرای خواستگاری عماد چه بلایی سر دختر بزرگش آورده بود. این بار تا حدی چشمش ترسیده بود. دیگر نمی خواست وقایع سه ماه تابستان سال گذشته را تکرار کند. آن زمانی که آیلین مثل عروسکی سرد و یخ زده تصنعی رفتار می کرد و بعد ناگهان تمام مدت چشم هایش سرخ و متورم بود. سه ماه تابستان هم به دنبالش طی شد و آلما هراسان و نگران به خاطر وضعیت خواهرش در شمال به مادرش شکایت برد. نه این بار دیگر آن طور عمل می کردند. صدای امیرحسین آیلین را که هدیه را بغل گرفته و به او شیر می داد به خود آورد.
_ عمه آیلین من را بغل کن می خواهم یک چیزی برایتان تعریف کنم.
با لبخندی نگاهش کرد و از حالت چشمان و نگاهش به هدیه بلافاصله حدس زد که پسرک باز حسودی می کند.
_ بگو پسرم. من گوش می کنم. این طوری هدیه هم شیرش را می خورد.
اخم های پسرک با نارضایتی در هم رفت.
_ اما من باید توی بغل شما بنشینم و حرف بزنم.
بهار در حالی که سعی داشت خنده اش را کنترل کند گفت: بیا بغل خودم پسرم. هدیه گناه دارد. آن وقت نمی تواند راحت شیرش ا بخورد.
امیرحسین با خشم قهر کرد.
_ اصلا نمی خواهم حرف بزنم.
خواست بغ کرده و از جمع دور شود که آهو گفت : چرا امیرحسین ؟ اصلا امیرحسین دوست دارد بغل عمه آهو بیاید. نه ؟
امیرحسین لجوجانه با نگاه خصمانه ای به هدیه گفت : نه.
_ ای پدر سوخته ! خیلی هم دلت بخواهد. حالا که این طور شد من هدیه را بغل می کنم.
_ راست می گویی عمه ؟ شما هدیه را بغل می کنی من بغل عمه آیلین بروم ؟
زن ها به خنده افتادند و آلما دست هایش را به سوی آیلین دراز کرد.
_ من به هدیه شیر می دهم. امیرحسین من را بیشتر از این حرص نده.
آیلین هدیه را به دست آلما داد و امیرحسین با رضایت و خوشحالی به خاطر پیروزی اش در بغل ایلین رفت. بدون اینکه حرفی بزند و چیزی تعریف کند. همین بیشتر بقیه را به خنده انداخت. آهو گفت : خدا به داد برسد. این بچه به دختر عمه اش حسودی می کند. برادر و خواهر خودش را چه کار خواهد کرد ؟!
آیلین گفت : خوب بچه است و دوست دارد خودش مرکز توجه باشد. تو خودت هم این طور بودی. این اخلاق امیرحسین به تو رفته است.
_ وا مادر ! من کی این طوری تخس و حسود بودم ؟
_ ممکن است تو یادت رفته باشد که سر عروسک هایت چه قشقرقی به راه می انداختی که کسی به آنها دست نزند . اما من یادم است.
_ من نبودم که . بچه بده بود ! من آن قدر ناز...
کلام آهو با ندای آقاجون نیمه تمام ماند. آهو برخاست و به اتاق پدرش رفت. آیلین بی اختیار دچار اضطراب شد. احساس می کرد بالاخره قرار است یک اتفاقی بیفتد. تا آهو از اتاق بیرون برود به نظر ایلین ساعت ها گذشت. اما از گوشه ی چشم دید که آهو با صورتی برافروخته و شرمگین راه پله ها را در پیش گرفت. لبخندی که روی لبانش نشست باعث شد بهار بپرسد : آیلین حواست به من است ؟ چرا می خندی ؟
با شادی قلبی حواسش را معطوف به بهار کرد. شب بعد از رفتن مهمان ها زمانی که به اتاقش رفت همان طور که انتظار داشت آهو سروقتش رفت. در حالی که نگاهش را مدام از او می دزدید پرسید : آهو حالت خوب است ؟
برای اولین بار بعد از مدت ها می دید که آهو آرام است و شیطنت نمی کند. چون جوابی از آهو نگرفت گفت : آهو ؟
این بار آهو به زبان آمد و گفت : آقاجون خواست به بنیامین بگویم می توانند بیایند.
این بار او بود که داشت شیطنت می کرد.
_ بیایند. کجا بیایند ؟
_ خانه ما.
_ جدی ؟ برای چه ؟
آهو نگاهی همراه با حرص به او انداخت که نشان می داد عصبی است. آیلین به خنده افتاد و آهو گفت : برای اینکه سر قبر من فاتحه بخوانند !
_ خدا نکند. دور از تو !
_ من تا این دو تا کلمه را یاد تو بدهم خودم دیوانه می شوم. دور از تو نه دور از جان تو. آن یکی هم باز می گویم یادت نگه دار."ربط" نه "مربوطیت !"
خنده ی تلخی از به یادآوردن سودابه کرد. او هم از این غلط گیری ها زیاد می کرد. به خصوص روی "دور از جان". در این مدت تقریبا همه ی کلمه های فارسی را یاد گرفته بود. گرچه هنوز در ادای بعضی از کلمات لهجه داشت که آهو می گفت واقعا ضایع است.
گفت : خوب حالا می خواهی بگویی برای چه اینجا می آیند ؟!
آهو مکثی کرد و بعد دوباره با همان لحن عصبی به آرامی گفت : من نمی خواهم.
متعجب پرسید : چه چیزی را نمی خواهی ؟
_ آیلین تو را به خدا می شود کمی جدی باشی ؟
_ من کاملا جدی هستم.
_ پس حتما می توانی خودت بفهمی که خانواده ی بنیامین برای چه باید بیایند.
_ خوب اعتراف می کنم می فهمم. مشکل کجاست ؟ تو که باید خیلی خوشحال باشی.
_ نه نیستم. نمی توانم باشم...
مقابلش ایستاد و ادامه داد : من از تو کوچک ترم آیلین. نمی خواهم به خاطر من زندگی تو خراب بشود.
_ منظورت چیست ؟ ازدواج تو چه ربطی به زندگی من دارد ؟
_ تو هنوز از دست نیش و کنایه های ازدواج آلما راحت نشدی.
با محبت لبخندی زد و گفت : تو چرا این حرف را می زنی ؟ تو که می دانی برای من هیچ اهمیتی ندارد. البته هنوز هم در تعجبم که ما ایرانی ها چرا تا این حد د زندگی همدیگر دقیق می شویم. اما برایم مهم نیست چه می گویند. شاید به خاطر سال ها زندگی در انجا باشد. از اول هم برایم مهم نبود. فقط به خاطر شما سعی می کردم که کاری نکنم باعث شود شما ر ا به خاطرش ناراحت بکنند. ولی می دانی... حالا دیگر برایم اهمیتی ندارد.
_ اما تو خودت چه ؟
_ من ؟ به آقاجون و مامان هم گفته ام که دیگر روی من هیچ حسابی نکنند. زندگی من فقط به خودم تعلق دارد.
آهو چشم هایش را گرد کرد و گفت : چه جمله ی جسورانه ای !
آیلین خندید و دستش را روی دستان آهو گذاشت. گفت : می خواهم تو هم آن قدر جسور باشی و فقط به زندگی خودت توجه داشته باشی. بنیامین پسر خوبی است. نباید ناراحتش کنی.
_ از کجا می دانی بنیامین پسر خوبی است ؟ شاید من خوب هستم که او هم این طور خودش را به شما نشان می دهد.
_ در آن شکی نیست. اما به نظر من همین قدر که بنیامین هنوز با وجود من و اتفاق هایی که افتاد می خواهد تو را داشته باشد پسر خوبی است.
_ آیلین ! اینکه مردم احمق هستند به تو ربطی ندارد.
_ خودم هم این را می دانم و به تو هم این را گفتم. اما من درباره ی تو و زندگی تو حرف می زنم. خانواده ی بنیامین را هم باید حساب کرد. نه ؟
_ از همان اول هم به تو گفته ام مردی که من را به خاطر جسارت خواهرم نخواهد لیاقت زندگی با من و خانواده ام را ندارد !
_ مرسی به خاطر حرفت . ولی زندگی ات را هیچ وقت به خاطر کس دیگری خراب نکن.
_ شنیدن این حرف از دهان آیلین فداکار عالمی دارد !
آیلین با زهرخندی گفت :من را فراموش کن... مطمئنم وقتی بنیامبن خبر را بشنود خیلی خوشحال می شود.
باز حالت عصبی آهو برگشت.
_ نمی دانم . واقعا کار درستی است ؟
آیلین با اطمینان گفت : شک نکن آهو.
_ شاید اگر کمی دیگر صبر کنیم نظر تو عوض بشود.
_ نظر من هیچ طوری عوض نمی شود. فراموش کردی چه اتفاقی افتاد ؟ من بلایی سر متین آوردم که تا آخر عمرم آن را بر خودم نخواهم بخشید. دیگر نمی خواهم اشتباهی این چنینی را تکرار کنم. برایت ارزوی خوشبختی می کنم. حالا هم برو و با خیال راحت این خبر را به بنیامین بده. شب به خیر.
_ این یعنی برو بیرون !
_ خوب است که می توانی معنی کلماتم را بفهمی.
حتی قبل از بسته شدن در پشت سر آهو اشک چشم های آیلین را پر کرده بود.

sorna
03-01-2012, 05:02 PM
مراسم نامزدی آهو و بنیامین خودمانی و کوچک بود. مثل عروسی آلما. خودش بیشتر امور را انجام داد تا شب بر بغضی که بر گلویش فشار می آورد غلبه کند. عجیب بود. اما جای خالی متین را در خانه احساس می کرد. با وجود اینکه خانواده ی بنیامین آمادگی برای برگزاری مراسم عروسی را تا آخر زمستان داشتند اما آقا جون و مادرشان روی امیدی واهی و مذبوحانه مراسم را تا تابستان سال بعد عقب انداختند. گویی آرزو داشتند در این مدت مردی که زمانی متین به آن لقب پرنس چارمینگ داده بود پیدا شود و آیلین را راضی به انصراف از تجرد کند. به این دلخوشی آن دو لبخندی زده و آرزو کرده بود ای کاش می شد چنین چیزی رنگ حقیقت بگیرد و آن مرد نیمه ی گمشده ی وجودش متین باشد. با گذشت تقریبا دو سال آیا حرف آن تکه ی همیشه آرام و منطقی وجودش درست نبود که متین او را فراموش کرده است ؟ نه . نمی توانست چنین چیزی را باور کند. حتی اگر اشتباه کرده و بزرگ ترین خطای عالم را هم مرتکب شده باشد اصلا نمی توانست و نمی خواست چنین چیزی را قبول کند. باور نمی کرد متینی که آن طور از ته دل ارزومندانه و مصرانه تکرار کرده بود دوستش دارد-تا آخر دنیا- بتواند زن دیگری را وارد زندگی اش کند. می دانست نهایت خودخواهی است اما از انجا که نمی خواست متین را دیگر با هیچ زنی شریک شود هر بار که به او فکر می کرد در نهایت دعا می نمود:" خدایا محبت هیچ زنی را در قلب متین قرار نده. نگذار کس دیگری عاشقش شود. خدایا من اشتباه کردم. اما حالا که به آن اعتراف کرده ام. بعد از این همه سختی نگذار حسرت به دل بقیه ی عمرم را بگذرانم. خداوندا من نمی خواهم مثل سودی باشم. خدایا تو خودت مراقب چشم های متین باش... "
آن شب که دوباره آن دعا را می خواند به خود پوزخند می زد. اما امید که گناه نبود. او می توانست امیدوار باشد.
آخر پاییز دوباره خبرهای خوشی از انگلیس دریافت کرد. پیمان و نیلوفر تصمیم داشتند برای عید به ایران بیایند. در حالی که هر دو از شوق مثبت بودن جواب آزمایش بارداری نیلوفر سر از پا نمی شناختند.
آن روز هم باید عجله می کرد. جلوی در دانشگاه تاکسی گرفت و نگاهی به ساعتش انداخت. همان روزی که کارت پستال های کریسمس پیمان و نیلوفر را همراه با کارت های دوستان دیگرش به انگلستان روانه کرد از دبیرخانه ی سمینار یکی از استان ها با او تماس گرفتند. مقاله اش پذیرفته شده و از او برای شرکت در سمینار دعوت شده بود. به خاطر تلاقی زمانی سمینار با امتحانات دو دل بود که آیا رفتنش درست است یا نه. مشکل را با دکتر احدیان در میان گذاشت و از انجا که خداوند همراهش بود دکتر احدیان پذیرفت در صورتی که وی نتوانست خودش را به امتحانات اولیه برساند خود دکتر احدیان به امتحان بچه ها برسد. سوالات همه ی واحد ها کپی شده و اماده در کشوی دفتر دکتر احدیان به امانت می ماند تا او خود در صورت لزوم اقدام کند. ملوک کمی به خاطر وضعیت جاده ها نگران بود و آهو مدام با حسرت می گفت اگر امتحان نداشت مشتاق بود همراهش برود. آقاجون هم با رضایت از اینکه بالاخره او راضی شده است به بهانه ی سمینار کمی به تفریح و استراحت بپردازد به همسرش دلگرمی می داد که همه چیز مرتب خواهد بود. امیرحسین برای خودش و خواهری که قرار بود از راه برسد سفارش سوغات داده بود. بعد از مدت ها از اینکه می خواست از کارها دور باشد حال خوبی داشت. ملوک ساکش را پایین آورده بود و به محض اینکه او را دید چادرش را بداشت و گفت : کجا ماندی پس ؟ دیر شد.
_ ببخشید مامان جلسه کمی طول کشید. آهو کجاست ؟
_ بالاست. بنیامین هم پیشش است.
پای پله ها ایستاد و آهو را صدا کرد. آهو و به دنبالش بنیامین پایین آمدند. آماده برای همراهی او تا ترمینال.
_ شما کجا می آیید ؟
آهو گفت : بدرقه ی حضرت اجل !
_ احتیاجی نیست عزیزم. تو برو به درس هایت برس. بنیامین هم بالاخره بعد از چند روز حق آمدن به اینجا را پیدا کرده است. بگذار به او هم دیدن نامزدش بچسبد.
_ نه آیلین خانم. من خیلی وقت است که اینجا هستم. همراهتان می آییم.
_ باشد اگر دوست دارید حرفی ندارم. مرسی. بی بی !...
با بی بی خداحافظی کرد و با تذکر ملوک عجولانه به آقاجون که در حیاط و ماشین منتظرشان بود پیوستند. وقتی در اتوبوس و در جای خودش نشست لب های مادرش هنوز می جنبید و آیه الکرسی می خواند. پدرش دستی برایش تکان داد و اهو بر کف دستش بوسه ای زد و برایش فرستاد. برای لحظه ای بدون اینکه دلیلش را بداند احساس دلشوره نمود. بیشتر از علت دلشوره از خود دلشوره آشفته شد و محکم جلوی فکرش را گرفت تا مانع هر تصور وحشتناکی بشود. آخرین باری که احساس دلشوره کرده بود اتفاقات اسفناک آن چنان پشت سر هم فرو ریختند که به یاد آوردنش هم باعث هراس می شد. اتوبوس حرکت کرد. چشم هایش را روی هم گذاشت و انگشتانش را در هم قلاب نمود. زمزمه کرد : پروردگارا ! همه چیز و همه کس را مثل همیشه در پناه لطف بی کران خودت نگه دار.
همان طور که پدر و مادرش در چنین مواقعی می گفتند بلافاصله دست در کیفش کرد و مقداری صدقه کنار گذاشت. این هم راهی برای قوت قلب بود. همین قدر که اتوبوس در جاده قرار گرفت شاگرد راننده یکی از فیلم های روز را در ویدئو گذاشت و از آنجا که آیلین دنبال بهانه ای برای فرار از افکار نگران کننده بود سعی کرد فیلم را تماشا کند.
شهر بسیار سرد بود و هوای ابری اش خبر از دل گرفته اش می داد. در گوشه و کنار هنوز لایه ای از برف قدیم روی زمین بود. با این همه نمی توانست تمام وقت در اتاقش در هتل بماند. از انجا که یک روز قبل از سمینار به آنجا رسیده بود سری به دانشگاه آن شهر زد تا آنجا را هم ببیند. نوبت سخنرانی او روز دوم بود. بنابراین می توانست کمی از وقت خود را هم روی مطالعه ی یادداشت های ملیحه یکی از دانشجویانش بگذارد. اما آن طور که فکر می کرد با یک شب کار تمام شدنی نبود. نیاز به رفع اشکال داشت. با ملیحه تماس گرفت و تا حدی که بتواند کمکش کند راهنمایی اش نمود و خواست مهلتی به او بدهد تا طی چند روز آینده کار را برایش تمام کند.
روز دوم بعد از پایان سخنرانی اش وقتی در جایش نشست و خواست حواسش را به سخنران پشت تریبون بدهد متوجه کسی که در ردیف پشت سرش به آرامی صدایش کرد شد. سربرگرداند و از آنچه در مقابلش دید حیران دهانش باز ماند. جریانی با خنده ای آرام گفت : سلام خانم. حالتان چطور است ؟
ناباور گفت : سلام. آقای جریانی اشتباه نمی کنم ؟ شما هستید ؟
_ بله خودم هستم. ظاهرا شما هم اصلا انتظار دیدار من را در اینجا نداشتید.
_ دقیقا.
_ تا آخر جلسه ی امروز هستید ؟
_ بله.
_ پس شما را در ساعت استراحت می بینم.
_ بله. خواهش می کنم.
آقای جریانی سر جایش در سمت دیگر رفت و نشست. آیلین باور نمی کرد بعد از سه سال جریانی را در اینجا و در این شهر ببیند. اصلا به خاطرش نمی آمد او گفته باشد اهل این شهر است. چقدر عوض شده بود. به یاد آن روزهایی که او را در بیرمنگام و در آن وضعیت دیده بود افتاد و بی اختیار لبخندی بر لبش نشست. چقدر باعث دردسر شده بود. سودابه به خاطر او آن قدر به جانش نق زده و سرزنشش کرده بود که تقریبا مودبانه به سودابه گفته بود که بهتر است خفه شود. فکر سودابه و روزهای گذشته باعث شد هیچ چیز از سخنرانی های بعدی نفهمد.
برنامه ها به خاطر ناهار تعطیل شد و آن زمان بود که جریانی دوباره سراغش آمد. با کمی دقت می توانست ببیند که هنوز مثل گذشته در ابتدای امر کمی معذب است. حتما تا چند ساعت بعد حس صمیمیت در او زنده می شد. زنش چه می کرد ؟! هنوز هم آن قدر وابسته بود ؟! پرسید : حال همسرتان چطور است آقای جریانی ؟
جریانی لبخندی زد و گفت : خوب است. متشکرم. باور می کنید هنوز فکر می کنم دارم خواب می بینم که شما اینجا هستید !
_ من هم همین طور آقای جریانی. نمی دانستم شما اهل این شهر هستید.
_ بله احتمالا موردی پیش نیامده بود که آن زمان به شما این را بگویم. از طریق یکی از دوستانم در این سمینار به عنوان مستمع مهمان شرکت کرده ام. وقتی اسم شما را دیدم اصلا فکرش را نمی کردم که این خانم ساجدی استاد دانشگاه شما باشید. شما دانشجو نبودید ؟
_ آن زمان که شما را دیدم تازه فارغ التحصیل شده بودم. مارس همان سالی که با شما و دوستانتان آشنا شدم به ایران برگشتم. سه سال است که در دانشگاه مشغولم.
_ برایتان آرزوی موفقیت می کنم. من در سفرم به انگلستان باعث زحمت زیادی برای شما شدم. هر بار که از آن سفر حرفی به میان آمده یا یاد آن سفر افتادم حتما شما هم به خاطرم آمدید. شما دو شب به خاطر دردسر من از خوابتان گذشتید.
_ مسئله ی مهمی نبود. کم خوابی ها جبران شدند. بعد از جدایی از هم که دچار مشکل دیگری نشدید ؟
او خندید و گفت : نه. بقیه ی کارها درست بود. واقعا متشکرم. شما به خاطر این سمینار در این شهر هستید یا برای دیدن اقومتان هم آمده اید ؟
_ نه. فقط سمینار است... شاید دیدن شهر هم به آن اضافه شود.
_ عالی است. امیدوارم این اجازه را به من و همسرم بدهید که میزبانتان باشیم.
_ مرسی. باعث زحمت شما نمی شوم.
_ خواهش می کنم خانم ساجدی . دوست دارم همسرم را به شما معرفی کنم. از شما برای او خیلی صحبت کرده ام. می داند که سوغاتی های آن سفر بدون کمک شما به آن خوبی نمی شد.
_ خوشحالم که از سلیقه ی من راضی بودند.
_ امشب جایی برنامه ندارید ؟ می خواهم شام در خدمتتان باشیم.
_ نه. مرسی...
_ خواهش می کنم.
تعارفش به جایی نینجامید. تا بعد از ظهر همسر جریانی نیز از طریق تلفن همراه شوهرش با او آشنا شد و خواهش و دعوت شوهرش را تکرار نمود. بیش از این تعارف را جایز ندانست. پذیرفت و جریانی آدرس خانه اش را برایش نوشت. شب قل از رفتن از پشت تلفن ماجرا را برای آهو و مادرش تعریف کرد. ملوک گفت : از قدیم گفته اند کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می رسد.
مثل همیشه تلفن روی آیفون بود که آهو وسط صحبت مادرش پرید و گفت : حالا اگر قرضی چیزی داشت صد سال سیاه هم که دنبالش می گشتی پیدایش نمی شد ! بگو به جای شام شهر را نشانت بدهد که سفر الکی هم نرفته باشی.
_ نمی خواهم به خاطر من از زندگی شان عقب بیفتند. این طور که به نظر می رسد جریانی دوست دارد برنامه ی بیرمنگام را جبران کند. مطمئنم اگر چنین چیزی بخواهم "نه" نخواهد گفت.
_ خوب خواهر من بد نیست کمی حسابگر باشی.
_ ملوک گفت : آن از عهده ی تو بر می آید نه بچه ام آیلین.
_ من دستم را تا ته آرنجم در عسل کنم و در دهان شما بگذارم باز اخه هستم !
آیلین خندید وگفت : دعوا نکنید. باشد. پس من امشب در خانه ی آقای جریانی هستم.
آهو گفت : بگذار تلفنت روشن باشد. در هر شرایطی. تماس می گیرم تا ببینم صحیح و سالمی یا نه. اگر تلفت جواب ندهد آگهی تسلیتی برای آقاجون می فرستم که سر دخترش را به بهانه ی مهمانی بریده اند !
ملوک گفت : وا مادر ! چرا نفوس بد می زنی ؟ دلم به شور می افتد.
_ نگران نباش مادر. من مراقب خودم هستم. باید تماس را قطع کنم. دیگر دیر می شود.
_ در امان خدا دخترم. مواظب خودت باش.
تماس که قطع شد در فرصت باقی مانده لباس هایش را عوض کرد و با دسته گل زیبایی که تهیه نمود روانه ی منزل جریانی شد. زن جریانی با خوش اخلاقی و دستپاچگی استقبالش نمود. پسر یک ساله شان را نوبت به نوبت بغل می گرفتند و به پذیرایی می پرداختند. بعد از شام بود که کم کم اضطراب و استرس لیلا با رفتار صمیمانه ی او فرونشست و مجال یافت تا با راحتی خیال به گفتگو با هم بنشینند. برخلاف شوهرش آدم خوش سر و زبانی بود و باب دوستی را راحت تر از شوهرش گشود. تازه آن زمان بود که به جریانی حق داد که طاقت دوری از همسرش را نداشته باشد.

sorna
03-01-2012, 05:02 PM
درست همان چیزی که آهو پیشنهاد کرده بود شد. این خود لیلا بود که اجازه خواست در معرفی و نشان دادن شهر به او همراهش باشد. خود لیلا که دبیر جغرافیا بود شیفت صبح مجبور به رفتن به مدرسه می شد. بنابراین آیلین هم می توانست به برنامه ی سمینارش برسد. قرر شد بعد از ظهر ها لیلا در هتل دنبالش برود و برای گردش در شهر بروند. به این ترتیب نیکی که در دجله انداخته بود در اینجا به دستش رسید. کمک حال جریانی و دستپاچه و غریب در بیرمنگام شده بود و جریانی و همسرش در این شهر دوست و آشنای تنهایی اش گشتند.
برنامه های سمینار همان چیزی بود که امیدش را داشت. مقاله ها جالب و موضوعات به روز بودند. از همه چیز و همه کس راضی بود و خدا را شکر می کرد که آن دلشوره ی منحوس لحظه ی اول حرکتش فقط مختص آن لحظه بوده است. در تهران همه چیز سر جای خودش و حال همه خوب بود. اینجا نیز جای نگرانی نبود. چند ساعت نشستن در پای صحبت های دلپذیر و بعد گردش در شهر علی رغم سرمای سوزدار هوا همان چیزی بود که بعد از مدت ها کار طولانی به آن احتیاج داشت. دو روز دیگر باید به تهران برمی گشت. باید قبل از بازگشت به طریقی از جریانی و همسرش تشکر می نمود. به این منظور آن ها را برای شام به هتلش دعوت کرد و آخرین قرار را برای گردش روز بعد تعیین کردند.
بعد از شام به اتاقش برگشت و با ملیحه تماس گرفت تا انچه را که کارش به آن نیاز داشت به او بگوید. ساعت دوازده بود که به رختخوابش رفت. در حالی که بارش برف در بعضی قسمت های شهر شدت می گرفت.
از حس بد لرزیدن دنیا چشم باز کرد و در یک لحظه زیر نور چراغ خواب و روشنایی که از پنجره رو به خیابان به داخل می تابید لوستر وسط اتاق را دید که به این طرف و آن طرف می رود. خواب از سرش پرید و صاف در جایش نشست. خواب نبود. زمین داشت می لرزید. قلبش در سینه اش فرو ریخت. نمی دانست غریزه بود یا واقعا عقلش بود که وادارش کرد هراسان از روی تخت پایین بپرد و در چارچوب سرویس دستشویی و حمام پناه بگیرد. صدای فریاد از بیرون به گوش می رسید و می توانست صدای دویدن ها را در راهرو تشخیص بدهد. برای یک لحظه فکر کرد : " در طبقه ی دوم هستم. سه طبقه ی دیگر بالای سرم است. اگر فرو بریزد..."
آب دهانش خشک شد. وحشتزده فقط گفت : خدایا به فریاد برس...
زمین گویی قصد سکون گرفتن نداشت. لحظه ها داشت کش می آمد و زمین لرزه همچنان ادامه داشت. چنگ هایش را روی چارچوب محکم گرفت. دلشوره اش باز به واقعیت پیوسته بود. احتمالا می خواست بمیرد که آن دلشوره را لحظه ی حرکت حس کرده بود.
_ اگر بمیرم... متین...
درست در همین لحظه گویی بالاخره صدای نفس حقی به گوش زمین رسید که لرزش آن متوقف شد. ناباور کمی در جایش ماند و بعد از اطمینان از اینکه دیگر ادامه نخواهد داشت از چارچوب بیرون آمد. قلبش از ترس با سرعتی باورنکردنی می زد. دست انداخت و کاپشنش را به تن کشید و به سوی راهرو دوید. مردها زنها و بچه ها همه رنگ پریده و هراسان از پله ها به پایین سرازیر می شدند. روی زمین اینجا و آنجا اشیایی به چشم می خورد که مسافرها می خواستند همراه خود ببرند و از ترس جان به امان خدا رها کرده و گریخته بودند. همه با لباس خواب و آشفته می خواستند دست به جایی بیندازند و پناهگاه محکمی برای خود بیابند. ولی زمین لرزه جزو بلایایی بود که برایش هیچ نقطه ی امنی نمی شد پیدا کرد. شاید اگر سیل یا باران و رعد و برق بود می شد به بلندی یا زیر سرپناه دوید ولی زمین لرزه... مثل بقیه ی مردم بی اختیار به اتاقش برگشت و با عجله کیف دوشی اش را که مدارکش در آن بود همراه با مانتو و روسری اش برداشت و بیرون دوید.
صاحب هتل اطمینان داده بود که هتل ضد زلزله است و خودش برای اثبات این مطلب به داخل هتل برگشته بود. او نیز با همان امید چون برخی از مسافران هتل به اتاقش برگشت. اما دیگر خواب به چشمانش نیامد. سه ساعت از زلزله گذشته بود و دیگر هیچ خبری از پس لرزه نبود. ساعت هشت بود که تلفن همراهش زنگ زد. پدرش بود که با نگرانی بعد از شیدن اخبار ساعت هشت تلویزیون تماس گرفته بود.
_ مادر حالت خوب است ؟ کجایی ؟
_ بله آقاجون. من خوبم. الان در هتلم.
_ چه اتفاقی افتاده است ؟ اخبار چه می گوید ؟
_ از اخبار خبر ندارم آقا جون. فقط این را می دانم که ساعت چهار و نیم صبح اتفاق افتاد.
_ حتما خیلی ترسیدی ؟
_ چون از خواب پریدم ترسیده بودم. اما حالا حالم خوب است.
_ مثل اینکه مدت زیادی هم طول کشیده تا تمام شود.
_ بله. اما گذشت. نگران نباشید. همه چیز درست است اقاجون. هتل ضد زلزله است.
_ خدا را شکر. بهتر است زودتر برگردی تهران. سمینار تمام شده است . نه ؟
_ بله باید ببینم چه می توانم بکنم آقا جون.
_ تا حد ممکن از هتل بیرون نیا. می خواهی خودم یا یکی از پسرها دنبالت بیاید ؟
_ نه آقاجون. احتیاجی نیست. خودم ترتیبش را می دهم.
_ مادرت نگران است. خیلی مواظب باش.
_ چشم.
تماس را قطع کرد و تلویزیون را روشن کرد. یکی دو ساعت بعد لیلا تماس گرفت و خبر از خرابیهایی داد که زلزله به بار آورده بود. سه روستا در پای کوه ویران شده و یکی با خاک یکسان گشته بود. کوه در جاده ریزش کرده و مسیر را بسته بود. برف شدیدی که می بارید امکان هر کاری را از آنها می گرفت. این احتمال وجود داشت که در جاده مسافرانی گرفتار شده باشند. تعداد کشته ها و زخمی ها تا آن لحظه دقیقا مشخص نشده بود. نیروهای امداد به مناطق آسیب دیده اعزام گردیده بودند. اما مطمئنا با این وسعت آسیب به نیروهای بیشتری نیاز پیدا می کردند که با بسته بودن جاده ها این امر نیز به سختی انجام می گرفت. چاره ای نبود جز اینکه ا اطلاع ثانوی از نیروهای داخلی تا حد ممکن استفاده کنند. خبرها شوکه اش کرده بودند. اما نه آن قدر که با شنیدن این چیزها زبانش بند بیاید و جلوی دهانش را بگیرد. به لیلا گفت : من دوره دیده ام. شاید از دست من هم کاری بر بیاید. می دانید کجا باید مراجعه کنم تا به محل اعزام شوم ؟
_ دوره ی پرستاری ؟
_ نه. امداد گری.
_ مطمئنید می خواهید اینجا بمانید و کمک کنید ؟
_ در ایران هستم و باید کمک کنم.
_ پس تهران نمی روید ؟
_ در این شرایط که به قول شما جاده بسته است چطور می شود رفت. از آن گذشته اینجا به کمک نیاز دارند.
لیلا مکثی کرد و بعد گقت : ده دقیقه به من مهلت بدهید . با شما تماس می گیرم.
تا ده دقیقه بعد از هم خداحافظی کردند. در این مورد تردید نداشت باید کمک می کرد. آن زمان که در بیرمنگام دستش از همه جا بریده بود از پا ننشسته بود. حالا در داخل مملکتش در حالی که سالم و تندرست بود عقب می کشید ؟ می دانست اگر پدر و مادرش بشنوند چندان راضی نخواهند بود اما باید این کار را می کرد. یک ربع بعد لیلا تماس گرفت.
_ خواهرم جزو گروه های اعزامی است. با او صحبت کردم. اگر بتوانید خودتان را به او برسانید شاید بتوانید همراهشان بروید. پشیمان نشدید ؟
_ کجا باید بروم ؟
_ خانم ساجدی جریانی می گوید بهتر است نروید. شما اینجا مهمان هستید و خانواده تان نگران می شوند.
_ من به آنها خبر خواهم داد. لطفا آدرس بدهید.
لیلا آدرس را گفت و اضافه کرد: خواهرم زهرا اعرابی است. با او تماس می گیرم و می گویم که شما پیشش خواهید رفت.
_ مرسی.
_ لطفا مرا بی خبر نگذارید.
_ حتما.
بعد از صحبت با لیلا با عجله اما با دقت وسایلش را جمع کرد و چمدانش را به متصدی هتل سپرد تا آن را برایش بفرستد. در لابی هتل دوباره با پدرش تماس گرفت و ماجرا را توضیح داد. آقای ساجدی با اندکی نارضایتی که در لحنش محسوس بود گفت : خطرناک نیست مادر ؟ برای تو بهتر نبود تهران برگردی ؟
_آقا جون خواهش می کنم. من مراقب خودم خواهم بود. به جبران سلامتی که خداوند دیشب به من و امثال من داد باید کاری برای کسانی که در این حادثه گرفتار شده اند انجام بدهم. آنها به ما نیاز دارند.
_ تو که مادر و خواهرت را می شناسی.
_ شما را هم می شناسم. خواهش می کنم. آنها را راضی بکنید. اگر این کار را نکنم نمی توانم راحت باشم. تا آمدن نیروی متخصص من کمکشان خواهم کرد.
_ ممکن است دوباره زمین لرزه بشود.
_ پس این بار با میل خودم به استقبال خطر رفته ام. آقا جون مگر خودتان نمی گویید زندگی آدم باید هدف و معنی داشته باشد ؟ بهتر نیست به جای مردن در خانه سر کمک کردن به یک نفر دیگر بمیرم ؟
آقاجون مکثی کرد و بعد به شوخی گفت : نه. وقتی چشم به راهی داشته باشی اصلا بهتر نیست !
_ خواهش می کنم آقاجون.
پدرش لحظه ای فکر کرد. بعد گفت : صرفا داشتن بچه موجب سربلندی و دلخوشی آدم نیست. اینکه آدم چه بچه ای داشته باشد و چطور تربیتش کرده باشد شرط است. با اینکه سال ها از ما دور بودی اما منش و اخلاقت را به حساب نحوه ی تریت کردن خودم می گذارم ! خیلی مراقب خودت باش. من چهار تا نور چشمی دارم مادر. نمی خواهم یکی از آنها بلایی سر خودش بیاورد.
با لبخندی تشکر کرد و قول داد مراقب خودش باشد. با عجله تاکسی گرفت و در آدرسی که لیلا داده بود پیاده شد. زهرا را در راهروی مرکز منتظر خود یافت. آن قدر شبیه لیلا بود که نیازی به پرسیدن اسم و هویتش ندید. از لیلا بزرگ تر بود. چادر مشکی صورت گندمگونش را دلنشین تر می نمود. خودش را به او معرفی کرد و او نیز چون خواهرش وی را به گرمی تحویل گرفت.
_ باید پیش آقای خلیلی برویم و با او صحبت کنیم. اگر شما را بپذیرند همراه ما که گروه دوم اعزامی هستیم می آیید.
به نشان تفهیم سر تکان داد. آقای خلیلی مردی ورزیده بود که با عجله راه می رفت و کار گروه را انتظام می بخشید. زهرا آنها را به هم معرفی نمود. آقای خلیلی نگاه گذرایی به او کرد و پرسید : دوره دیده اید ؟
_ بله.
_ کجا ؟
_ بیرمنگام. انگلستان.
مرد با تردید نگاهش کرد. شاید باور نکرده بود. با رضایت خاطر کارتش را به عنوان مدرک در آورد و نشانش داد. آقای خلیلی این بار راضی شد. همان کارت کارش را راه انداخت و به عنوان امدادگر دوره دیده نامش وارد لیست گروه اعزامی شد و کارت شناسایی دیگری به نامش صادر گردید تا همراهش باشد.

sorna
03-01-2012, 05:03 PM
سوز هوا پوست را می سوزاند. ژاکتی را که زهرا داده بود زیر کاپشنش پوشیده بود اما هنوز هم دندان هایش به هم می خورد. آفتاب بعد از چند روز بالاخره از پشت ابرها گاه رخی نشان داده بود. ولی به نظر او تاثیر چندانی در سوز هوا نداشت. خودش را در چادر انداخت و پاهایش را همان جا جلوی چادر به زمین زد تا گل و برف را از کفش هایش پاک کند. زهرا با نگاهی به او خندید وگفت : می ترسم عاقبت خودت را مریض بکنی. کجا مانده بودی ؟
باندهایی را که آورده بود تکان داد و گفت : رفتم برایت باند گرفتم. وضع دستت چطور است ؟
زهرا نگاهی به دست تاول زده اش انداخت و گفت : الان بد نیست. می سوزد. اما دردش آرام شده است. دستت درد نکند.
نوشین در حین بستن باند پای دختری که مادرش نیز همراهش بود گفت : کار با اعمال شاقه همین است دیگر. باور کن اگر می دانستیم عاقبت یک لیوان چای خوردن سوختن دست تو می شود تا تمام شدن ماموریت لب به چای نمی زدیم.
_ عیبی ندارد. کاریست که شده. گفتم که حالا دیگر چندان اذیت نمی کند.
آیلین باند را روی میز گذاشت و دست هایش را روی چراغ گرفت تا گرما دوباره به آنها حس بدهد. با دیدن انگشتر های دست سوخته ی زهرا گفت : امانتی هایت دست من هستند. می ترسم گمشان کنم.
_ گم نمی شود. دستت درد نکند. بگذار در انگشتانت باشد.برای انگشتهای دیگرم بزرگ هستند. حواس هم ندارم. ممکن است گم و گورشان کنم.
_ باشد.
برای کمک به نوشین که در تقلای پیدا کردن چسب بود رفت. در چادر دوباره باز شد و آقای مومنی سر داخل آورد.
_ یک نفر برای کمک بیاید.
تا زهرا خواست بلند شود او راه افتاد و گفت : تو به خانم اتابک کمک کن. من می روم.
مومنی رفت و او نیز به دنبالش عازم شد. دست هایش را زیر بغلش زده و با قم های بلندی به سمت چادری که مقصدش بود تقریبا می دوید. اما درست وسط راه از صدایی که به گوشش رسید توقف کرد. کسی داشت با صدای بلند نجمه موسوی یکی از پرستاران اعزامی از تهران را می خواند. سر بلند کرد و مردی را که به چادرها سرک می کشید و سراغ نجمه را می گرفت نگریست. خشکش زد و دهانش در یک لحظه به بیابانی خشک و برهوت تبدیل شد. آنچه را که می دید نمی توانست باور کند. حتما یکی از آن توهمات همیشگی بود .ممکن نبود او اینجا باشد. قدم های سستش بدون اینکه خودش بداند داشت دنبال او می رفت. یک آن او نیز سربرگرداند و نگاهش با چهره ی آیلین تلاقی نمود. دنیا از حرکت بازایستاد. فکر کرد سکوتی مطلق تمام دنیا را به زنجیر کشید. فقط صدای نفس های گوشخراش و ضربان طبل مانند قلب خودش بود که این سکوت را می شکست. قلبش داشت از سینه اش بیرون می افتاد.. متین مقابلش آن سوتر ایستاده و نگاهش می کرد. شال بزرگی دور گردنش پیچیده و یقه ی کاپشنش را تا گلو بالا کشیده بود. قامتش بلندتر از همیشه به نظر می رسید و صورتش با ته ریش تیره تر. کلاه بافتنی سیاهی تا بالای پیشانی اش را پوشانده بود. صورت خودش بود. حتما خواب می دید. از آن دسته خواب هایی که در بیداری نیز به سراغ آدم می آید. از ترس بیرون افتادن قلبش انگشتان بی جانش را روی قفسه ی سینه اش چنگ زد. سنگینی آن تخته سنگ را با تمام عظمتش در آن لحظه می توانست روی سینه اش حس کند. نگاه متین او را برانداز نمود. از صورتش به قامتش و بعد به دستانش... توهمش را نجمه به باد داد و ناگهان از نقطه ای نامعلوم ظاهر شد. خواب ها و خیالاتش داشت همراه نجمه می رفت. درست لحظه ای که داشت از نظر گم می شد به خود تکانی داد. حتی خیال را هم نباید از دست می داد. به همین خیال نیز دلخوش بود. به دنبالش دوید. اما درست قبل از اینکه به آنها برسد در کابینی که از آن به عنوان اتاق جراحی صحرایی استفاده می شد بسته شد. مات و مبهوت جلوی کابین ایستاد. متین داخل آن رفته بود. مغزش از کار افتاده بود. فقط این را درک می کرد که متین آنجاست. در همان آشفتگی... در همان ناکجای هستی ....
نه سرما را حس می گرد و نه گذر زمان را می فهمید. نمی دانست چقدر به آن حال مقابل کابین ایستاده و به در آن زل زده بود که دستی تکانش داد. به زحمت سربرگرداند و زهرا را مقابل خود دید.
_ خانم ساجدی ؟ پس کجایی تو ؟
گیج و مبهوت نگاهش کرد.
_ حالت خوب است ؟ بابا من تو را برای کمک فرستادم. دکتر اسدی دست تنهاست.
نگاهش را از در کابین به زهرا برگرداند. چون محتضری گفت : اما من باید اینجا باشم.
_ اینجا چرا ؟ دکتر اسدی در چادر منتظرت است. زخمی آورده اند. بدو.
_ اما...
زهرا بازویش را گرفت و وادارش کرد حرکت کند.
_ به کارهای دیگر بعدا می رسی. دست خانم اتابک بند است و من هم با یک دست هیچ کاری نمی توانم انجام بدهم.
_ من باید اینجا باشم...
_ یک نفر دارد می میرد. آن وقت تو اینجا بایستی چه کنی ؟
دلش می خواست بر سر و صورت زهرا مشت بکوبد. او متین را در آنجا گم کرده بود. آن وقت زهرا از او می خواست سراغ کس دیگری برود ؟ می فهمید در این مدت چه بلایی سرش امده است ؟ چقدر دنبالش گشته و دست از پا درازتر نقشه کشیده به انگلستان برود تا شاید پیدایش کند ؟ هزاران کیلومتر را می خواست بپیماید تا متینش را بیابد. آن وقت...
وقتی به خود آمد در چادر پیش دکتر اسدی بود. دکتر اسدی خشمگین با صدای بلندی گفت : چرا فس فس می کنی ؟ بیا جلو.
نگاهش به مردی که زیر دست دکتر اسدی با سری نیمه شکافته نیمه هوشیار بود برگشت. می خواست عقب گرد کند و دنبال متین برود اما نتوانست از پس دکتر اسدی و خشمش بر آید. ایستاد و کمکش کرد. اما صدای فریاد او را مدام در آورد.آن قدر که او گفت : خانم مگر عاشقی ؟ حواست کجاست ؟ سرش را نگه دار.
می خواست مثل او فریاد بزند عاشق است و از او وبیمارش فرار کند ولی در سکوت به در بسته ی کابین فکر کرد. به او چه باید می گفت ؟ به متین...
به محض اینکه کار او با بیمارش تمام شد از چادر بیرون دوید. چیزی نمانده بود که کله پا بشود. اما توجهی نکرد و به سوی کابین قدم تند کرد. در نیمه باز کابین ترمز توقفش شد. ایستاد. دوباره ضربان قلبش شدت گرفت. رنگش به شدت پریده بود. راه افتاد و با دستانی لرزان در نیمه باز را گشود. هیچ کس در آنجا نبود. اتاق با تجهیزاتش تنهایی را جشن گرفته بود. نفسش بند آمد. پریشان و اشفته بیرون دوید. به اطرافش نگاه کرد. به همه چادرها سرک کشید و زیر لب اسمش را خواند. بغضش لحظه به لحظه بیشتر و بزرگ تر می شد. انصاف نبود. به هیچ وجه انصاف نبود که این طور متین را گم کند. متین نمی توانست بدون اینکه کلامی گفته باشد دود شود و به آسمان برود. متین نمی توانست به راحتی از کنارش بگذرد و فراموشش کند. پرده ی آخرین چادر را از میان پنجه اش رها کرد و نگاه آواره اش را گرداند. هیچ کس نبود. هیچ آشنایی... چادر را با قدم های سستش پشت سر گذاشت. پیشانی اش را میان دو دستش فشار داد. داغ بود. بیش از این نمی توانست با آنچه بر سرش آمده بود مقابله کند. بغضش شکاف برداشت و ناگهان راه به بیرون گشود. دست بر دهانش می فشرد تا هق و هق گریه اش به گوش کسی نرسد. نمی دانست زهرا کی به آنجا آمده بود که حلقه ی دستانش دور شانه ی آیلین قلاب شد و گفت : باز دکتر اسدی گند دماغ شده بود ؟ عیبی ندارد. تقصیر خودت بود. نباید دیر می کردی. خودت را ناراحت نکن. بیا برویم. بد نیست کمی استراحت کنی. دیشب هم نخوابیدی.
باور نمی کرد متین را به این راحتی دوباره گم کرده باشد. لرزان بدون اینکه اعتراض بکند همراه او به چادری که مخصوص استراحت افراد بود رفت. زهرا کیسه ی خواب خود را به او داد و بر رویش پتویی کشید. همین قدر که زهرا رفت تا برایش لیوانی آب بیاورد پتو را بر سرش کشید و شانه هایش دوباره لرزید. اشک امانش نمی داد.

sorna
03-01-2012, 05:03 PM
چشم که باز کرد سرش سنگین بود و از حالت پلک هایش می توانست حدس بزند که چه بلایی سر چشمانش آمده است. چیزی که متین می گفت "وحشتناک !". چهار ساعت چشم روی هم گذاشته بود و هر لحظه ی آن را با رویای متین گذرانده بود. در جایش نشست. به آنچه قبل از ظهر اتفاق افتاده بود فکر کرد. واقعا خواب بود ؟ به خیالش رسیده بود که متین اینجا بود ؟ اگر واقعیت بود متین اینجا چه می کرد ؟ او در آمریکا بود. اگر متین بود چرا آن طور غربیه نگاهش کرد ؟ نگاه متین چراغ روشنی در نهایت تاریکی بود. به نگاهش خو گرفته بود و می توانست آن را از میان هزاران نگاه دیگر تشخیص بدهد. اگر متین بود چرا رفته بود ؟ متین هیچ گاه از کنار او بدون توجه نگذشته بود. اگر متین بود چرا کلامی نگفته بود ؟ متین کمتر طاقت سکوت می آورد. به خصوص بعد از دوری طولانی. سه سال بود او را ندیده بود. آیا متین می توانست به این راحتی بدون اعتنا به وی رد شود و با نجمه برود ؟ نه. همه توهم بود. ذهنش او را بازی می داد. حسرت دیدارش به رنگ رویا در آمده بود. مثل هزاران خوابی که از او در این سال ها دیده بود... اما ای کاش واقعیت داشت. ای کاش متین بود که در کالبد دنیوی در کنارش حضور داشت. غصه قلبش را می فشرد و بغض را در جودش زنده می کرد. نگاهش که تار شد نفس بلندی کشید و از کیسه ی خواب زهرا بیرون آمد. سال بعد هر کاری که لازم بود می کرد تا متین را پیدا کند. فقط باید تا آن روز صبر می کرد و به درگاه خدا دعا می نمود. در چادر به آرامی کنار رفت و زهرا سر به داخال آورد. خستگی از نگاهش می بارید. با دیدن آیلین لبخندی زد و گفت : سلام. بیدار شدی ؟ داشتم می آمدم بیدارت کنم.
_ ببخشید که آن طور شد.
_ عیبی ندارد. دکتر اسدی اخلاقش همین است. سر کردن با او کار حضرت فیل است. خانم موسوی برایت غذا نگه داشته بود. روی چراغ خوراک پزی داخل چادر گذاشتم تا گرم شود. برو بخور تا من هم یک چرتی بزنم. سرم درد می کند.
_ مرسی.
هوای بیرون هنوز هم سرد بود. اما آسمان صاف شده بود. با افسردگی تا رسیدن به چادر قدم زد. وقتی وارد چدر شد مثل همیشه سعی کرد ظاهرش درد درونش را آشکار نکند. کسی در چادر نبود. احتمالا نوشین اتابک هم برای کمک رفته بود. غذایش را با وجود گرسنگی اش نیمه تمام رها کرد. لباس هایش را مراب نمود و به قصد سرکشی به مرض های سرپایی که نیازی به اعزامشان به مرکز نبود رفت. از حال و هوای اطراف حدس زد که زخمی های تازه از روستاهای دیگر رسیده اند. بدون فوت وقت به کمک بقیه مشغول شد.
آیلین تازه از همراهی با گروه جستجوی روستا وارد اردوگاه شده بود و می خواست برای رفع خستگی دنبال یک لیوان چای برود که از میان در باز چادر متوجه فریاد و گریه های پسر نوجوانی شد. کمی سرخم کرد و مرد موبوری را در تقلا و کشاکش با پسر دید. بازویش را گرفت بود و سعی می کرد دست و پا شکسته به فارسی او را آرام کند. آیلین را که با جلیقه ی امدادگری در حال تماشای خودش دید گفت : کمک کرد...لطفا
آیلین لبخند کمرنگی به او زد و گفت :



sure !
_Can you speake English ?
_ Yes. Of course.
_ Thank God !
_ What am I do ?
_ Take him.
_ Ok




آیلین به کمکش رفت و پسر را گرفت. دست پسر نوجوان از کتف در رفته بود و مرد می خواست به زحمت آن را جا بیندازد. به زحمت و دو نفری این کار را کردند. گرچه صدای فریاد پسر تا ساعتی در گوش آیلین زنگ می زد. دست پسر را به گردنش آویزان کردند و آیلین دستورات و توصیه های پزشکی مرد را برای پسر ترجمه کرد. در همان حال مرد با نگاهی از سر کنجکاوی گفت : سرمان شلوغ است و دوستم که فارسی می داند برای کمک داخل روستا رفت. اگر شما نبودید نمی دانستم چه کنم. امداد گر هستید درست است ؟
_ بله. فکر می کنم شما هم جزء گروه پزشکان بی مرز باشید.
_ درست است. من فردی نیکسون هستم. دکترم.
_ خیلی خوشوقتم. به کشور ما خوش آمدید.
_ انگلیسی را مثل ما خیلی خوب صحبت می کنید.
_ مرس. من در انگلستان درس خواندم.
_ جدی می گویی ؟ ببینم نکند شما هم دکتر هستید ؟
_ نه . مدرس ادبیات انگلیسی در دانشگاه هستم.
_ پس اینجا چه می کنید ؟
_ مثل شما برای کمک آمده ام. شرکت در یک سمینار مرا به اینجا کشید.
دکتر نیکسون خندید و گفت : چند وقت است که اینجا هستید ؟
- پنجمین روز است.
_ از همان روز اول ! ما امروز رسیدیم.
_ مرسی به خاطر اینکه آمدید.
_ ما کارمان همین است. تشکر لازم نیست. حادثه ی بدی برای هم وطنانتان است. متاسفم.
_ همین طور است. من هم متاسفم. آدم های زیادی در این حادثه صدمه دیده اند. خیلی ها خانواده شان را از دست داده اند.
نیکسون سرش را تکان داد و گره پارچه را دور گردن پسر محکم کرد. روی برگه یادداشت نسخه ای نوشت و به دستش داد.


Be careful boy !... Ok ?




پسر سرش را تکان داد و نسخه را گرفت. آیلین توضیح داد کجا برود تا بتواند یک مسکن برای درد بازویش بگیرد.
_ من هنوز اسم شما را نمی دانم.
_ ببخشید . من آیلین ساجدی هستم.
_ خانم ساجدی.
_ دوشیزه ساجدی... ساجدی صدایم کنید . نه چیز دیگر.
_ بله. خوشوقتم. شما هم من را فردی صدا کنید.
_ البته...
کسی سرخوشانه خودش را داخل چادر انداخت و گفت : فردی پسر تو هنوز اینجا هستی ؟ بد نیست سری به کابین جراحی بزنی.
صدایش بند دل آیلین را پاره کرده بود. اما جرات نداشت سر برگرداند و به کسی که در آستانه ی چادر ایستاده بود نگاه کند. این دیگر شوخی مسخره ای بود که ذهنش با او شروع کرده بود. توهم و خیال تا این اندازه زنده ؟ توهم می تواند اسم دکتری که کنارش ایستاده بداند و از او بخواهد به کابین جراحی برود ؟ باز مغزش بازی در آورده بود. با همه ی اینها بالاخره تمام توانش را جمع کرد تا به کسی که صدایش را شنیده بود بنگرد. چطور ممکن بود خواب و خیال تا این اندازه نزدیک باشد. می توانست قسم بخورد که می تواند صدای تنفسش را بشنود و بخار نفسش را در هوا ببیند و اگر قدمی بردارد می تواند او را لمس کند. نه. این دیگر نمی توانست توهم باشد. او هم داشت نگاهش می کرد. از دیدنش جا خورده بود و این را می توانست از چشمانش بخواند. نه این را دیگر نمی توانست از دست بدهد.
_ متین...
متین به سردی نگاهش کرد وبه دکتر نیکسون گفت : من باید برای چک کردن وضعیت مریض هایم بروم. دکتر منتظرتان است.
ناباور قدمی برداشت و این بار بلند تر صدایش کرد : متین... منم.
متین چادر را ترک کرد. با بدنی لرزان دنبالش بیرون دوید.
_ متین صبر کن... خواهش می کنم... متین منم آیلین... بایست متین.
مجبور شد برای رسیدن به او بدود. ولی متین به سرعت داشت دور می شد. نمی دانست باز نجمه از کجا پیدایش شد و متین را صدایش کرد.
_ خانم موسوی دارم برای سرکشی مریض ها می روم. همراهم بیایید.
_ دکتر شما خسته نشدید ؟
_ اگر می خواهید این طوری بگویید که خسته اید متاسفم چاره ای ندارم ! من کس دیگری را غیر از شما نمی خواهم.
نجمه با خستگی خندید و گفت : بسیار خوب. بفرمایید.
زبانش بند آمده بود. نمی توانست باور کند متین با او چنین رفتاری بکند. یا شاید هم با خوش خیالی فکر می کرد که متین چون گذشته گرم و صمیمی و مهربان خواهد بود. یک لحظه به خود آمد و به یاد آورد که با او چه رفتاری داشته است. او که حالا می خواست جبران کند. می خواست عذر بخواهد. خودش را به آنها رساند و گفت : من باید با شما صحبت کنم.
نجمه متعجب نگاهش کرد. اما متین باز اعتنایش نکرد و وارد چادر بزرگی که بیماران در آن استراحت می کردند شد. نجمه پرسید : آیلین با من می خواهی صحبت کنی ؟
رنگش از رفتار تحقیر آمیز متین کبود شده بود. به زحمت سعی کرد بگوید : نه... نه. با دکتر...
متین نجمه را با صدای بلندی فراخواند و نجمه داخل چادر رفت. او نیز به دنبالشان. متین داشت یادداشت های مربوط به بیماران را می خواند و پیش می رفت. تا یک ربع به این وضع ادامه دادند و او گیج هر بار که نگاه نجمه را دور می دید به صورت متین زل می زد. درست همان شخصی بود که صبح دیده بود. صورتش از سرما سوخته بود. داشت دختر بچه ای را که خواب بود و صورتش از تب گل انداخته بود معاینه می کرد. شنید که به نجمه گفت : بگو یک نفر بالای سرش بماند و مراقب وضعش باشد.
نجمه گفت : دکتر مثل اینکه فراموش کردید آن قدر نیرو ندریم که بالای سر هر مریض یک نفر بگذاریم.
_ خودت نمی توانی بمانی ؟
_ من ؟ اگر بگذارند همین جا سرم را روی زمین می گذارم و می خوابم. روی من خط بکشید.
_ باشد. نق نزن پیرزن ! خودم بعد از پایان ویزیت برمی گردم و بالای سرش می مانم. تو هم برو به خواب شیرینت برس.
_ این شد.
سراغ بیمار بعدی رفتند. بغضش داشت زنده می شد و هر آن احتمال داشت اشک به چشمانش هجوم بیاورد. این خوش خلقی و خوش رفتاری مخصوص او بود. متین حق نداشت با کس دیگری این طور رفتار کند. هیچ وقت همچین کاری نمی کرد برای یک لحظه خواست چیزی را که حتی در خواب هم نمی دید انجام بدهد. بازوی نجمه را بگیرد و از چادر بیرونش بیندازد. حق نداشت به او این اندازه نزدیک شود. حق نداشت این طور نگاهش کند. حق نداشت در کنارش قدم بردارد. آن هم درست جایی که او حاضر بود. برای رسیدن به این لحظه ها شب ها و روز ها را عذاب کشیده بود و آن وقت نجمه جلوی چشمانش داشت به شوخی متین می خندید ؟

sorna
03-01-2012, 05:04 PM
نفسش از حسادت بالا نمی آمد. عاقبت گویی متین هم حوصله اش از حضور او سر رفت که برگشت و با ناخرسندی گفت : شما کار دیگری غیر از قدم زدن با ما ندارید ؟ به جای افتادن دنبال ما به کمک بقیه بروید.
بغضش را آنچنان بلعبد که گلویش را خراش داد. گفت : من باید...
_ بله شما باید بروید سراغ کار خودتان. دکتر اسدی دنبال یک نفر آدم بیکار می گردد.
صورتش از کشیده ی نزده ی متین سوخت. حتما خودش هم فهمید که نگاه سرد و محکمش را از او برداشت و به بیمار بعدی اش رسید. این بار دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد. توان ایستادن نداشت. ندای درونی اش را برای ایستادن و مقاومت کردن می شنید اما تاب ماندن نداشت. قدمی به عقب برداشت و قبل از اینکه اشکش جلوی دیگران فرو بریزد بیرون رفت. در تاریکی آغاز شب تا رسیدن دکتر اسدی اشک ریخت و گذاشت دلش کمی آرام شود. دکتر اسدی برای اولین بار در طول آن روز کمی خوش خلق به نظر می رسید. گرچه سرخی چشمانش را دید اما به روی خود نیاورد و گفت : چه عجب بالاخره یک نفر پیدایش شد.
بچه ها از شدت خستگی تا آرامش در درمانگاهشان حاکم شده بود به چادر استراحت دویده بودند. اما او بدون اینکه بتواند در برابر قلبش توان مقاومت داشته باشد با به خاطر داشتن آنچه متین گفته بود به چادر استراحت بیماران رفت. دخترک تنها بود.نه تین و نه کس دیگری کنارش دیده نمی شد. اما آیلین مطمئن بود که او می آید. گفته بود می آید. رفت و کنار دخترک نشست. روسری خیس دختر را خیس کرد و روی پیشانی اش گذاشت. دستانش را که از تب داغ بودند در میان دست خود گرفت. با گذشت زمان کمی آرام شده بود و حالا می توانست به این فکر کند که زمانی نه چندان دور وقتی متین خواسته بود با او حرف بزند او مهلت و مجالش نداده بود. شاید متین می خواست به او نشان بدهد که رفتارش چه حسی در انسان می تواند به وجود بیاورد. گرچه چنین چیزی را هیچ وقت نمی توانست از متین انتظار داشته باشد و از طرف دیگر او با متین از پشت تلفن زمانی که فقط دو نفر بودند صحبت کرده بود. اما حالا متین او را جلوی نجمه آن طور تحقیر نموده بود. باز به خود گفت : در عوض او به تو هیچ فحش و ناسزایی نگفت. تو بدون اینکه عنان دهانت را داشته باشی هر چه می توانستی به او گفتی. همین قدر که یکی از آن حرف ها را به خودت برنگرداند باید خدا را شکر کنی... اما چرا ؟ چرا نتوانست حداقل آرام بماند و حرفم را گوش کند. فکر می کردم حرف هایم خرابی به بار بیاورد اما نه این طور که متین را غریبه ای نا آشنا کند...
به خاطر اوردن نگاه سرد متین پشتش را می لرزاند و باز بغض را به گلویش می پراند. هیچ شباهتی به گذشته ها نداشت. هیچ. حتی به قدر یک ذره. با خود اندیشید :
" این طور می خواست تا اخر دنیا دوستم بدارد ؟"
به خود جواب داد : انتظار داشتی بعد از ان حرف ها برایت فرش قرمز بیندازد ؟!... فعلا فقط باید خدا را شکر کنی که او هم اینجاست. بعد از دو سال در به دری به دنبالش متین همین جاست.
دستی گرم روی دستش نشست و او را از خواب پراند. سربلند کرد. نجمه را دید.
_ تواینا چه کار می کنی دختر خوب ؟ مگر نباید حالا در جای خودت خواب باشی ؟
صاف نشست و نگاهی به دخترک انداخت.
_ حالش خوب است. تبش پایین امده. ممنون از اینکه مراقبش بودی.

کنار تخت دخترک خواب رفته بود. آن قدر چشم به در چادر به امید آمدن متین نشسته بود که خواب بر او چیره شده بود. امیدوارانه اطرافش را نگریست تا متین را هم ببیند ولی جز نجمه کس دیگری نبود. آهش را به آرامی بیرون داد.
_ باند شو به چادر بر. نیازی به ماندن پیش او نیست. ساعت از سه هم گذشته.
پس متین نمی خواست بیاید. چرا اینقدر احمق بود که فکر کند متین با وجود او دوباره به آنجا برگردد.







************************************************** ************************

تا رسیدن صبح در جایش جا به جا شده برای خواب رفتن مبارزه کرده بود. اما بی فایده بود. خواب درست لحظات روشن شدن هوا به سراغش آمد. همراه با کابوس. خواب دید متین رفته و او باز دست خالی مانده است. ساعت هشت وقتی چادر استراحت را ترک کرد در دلش اضطراب از دست دادن متبن را داشت. دوباره تپش قلب گرفته بود. نمی توانست کار زیادی بکند و زود خسته می شد. زهرا با دیدنش گفت : حالت خوب است خانم ساجدی ؟ چرا رنگت پریده ؟
لبخندی تصنعی زد و گفت : چیزی نیست. بقیه کجا هستند ؟
_ هوا آفتابی است. رفتند کمک بچه های جستجو تا کار را تمام کنند.
با ناراحتی پرسید : امروز ششمین روز است. فکر می کنی کسی هم زنده مانده باشد ؟
_ نه . فکر نمی کنم. اگر از آوار هم نجات پیدا کرده باشند سرما نمی گذارد کسی زنده بماند. اما از کارهای خدا هم هیچ نمی شود سردراورد. در یکی از این زلزله های اخیر یک پیرزن بعد از هشت نه روز زنده و سالم از زیر اوار بیرون آمد.
_ خدا کند همه این شانس را داشته باشند... دستت چطور است ؟
_ بد نیست. دیشب دکر فرجامی نگاهی به آن انداخت. وضع جاده ها خراب است وگرنه بر میگشتم. من که بودنم اینجا جز وبال گردن چیز دیگری نیست.
_ چرا.حضورت باعث قوت قلب است.
_ متشکرم.
_ من امروز چه کار باید بکنم ؟
_ چای ات را بخور تا بگویم.
تا ظهر در حین کار مدام چشمش میان افرادی که رفت و امد می کردند می گشت تا شاید متین را ببیند. کم کم هراس به دلش می افتاد نکند خوابی که دیده واقعیت یابد. در آن صورت چه باید می کرد ؟ حتی از فکرش هم زانوانش می لرزید.

sorna
03-01-2012, 05:04 PM
تلفنش داشت زنگ می خورد. به خاطر سخت بودن شارژش معمولا فقط صبحها تلفن را روشن می گذاشت و همان زمان نیز خانواده اش با او تماس می گرفتند. مادر و خواهرش بودند.
ملوک پرسید : نمی خواهی برگردی آیلین ؟ دارد دو هفته می شود.
_ بر می گردم مامان.
_ بچه ها نگرانت هستند. تو به اندازه ی کافی کمک کردی. بهتر است قبل از اینکه خودت را مریض کنی برگردی. می خواهی بگویم امیراشکان دنبالت بیاید ؟
_ نه مامان احتیاجی نیست. احتمالا تا چند روز دیگر با بقیه ی بچه ها برمی گردم. نگران نباشید باید به کارهای دانشگاه برسم. پس زیاد نمی توانم بمانم.
_ وضعیت آنجا چطور است ؟ مردم چه کار می کنند ؟
_ جالب نیست مادر. داخل اردوگاه روستایی ها نمی شود شد. انگشت شمارند خانواده هایی که عزیزی را از دست نداده باشد. این گذشته از بچه هایی است که خانواده هایشان را از دست داده اند.
_ الهی بمیرم برایشان... بیا آهو می خواهد صحبت کند. خداحافظ. خیلی مراقب خودت باش دخترم.
_ چشم.
آهو روی خط آمد و با سرخوشی گفت : کمک نمی خواهی فلورانس نایتینگل ؟!
لبخند محزونی زد و گفت : می خواهید کمک کنید ؟ لباس و چیزهای گرم برایشان بفرستید.
_ فرستادیم. احتمالا امروز . فردا به دستتان می رسد. اوضاع چطور است ؟ توانستی قاپ کسی را بدزدی یا نه ؟
متین آنجا بود. جز متین به چه کس دیگری می توانست فکر کند ؟ کسی هم می توانست اهمیت پیدا کند ؟ باید او را به دست می اورد. دوباره تشویش به جانش حمله کرد. اگر متین باز مثل دیشب رفتار می کرد ؟ صدای آهو او را به خود آورد.
_ الو...
_ اینجا هستم آهو.
_ حواست کجاست ؟ خبری شده ؟
دهانش را باز کرد که بگوید متین اینجاست اما در عوض گفت : همه چیز را در تهران برایت تعریف می کنم. الان نمی توانم از پشت تلفن توضیح بدهم.
_ پس خبری شده است.
لبخند تلخی زد و گفت: آره. صورت اولیه ی خبر خیلی خوب است.
_ باید به همان هم دلخوش بود. کی برمی گردی ؟
هر وقت که توانست با متین حرف بزند و او را راضی کند گذشته را فراموش کرده و گناهش را ببخشد.
_ برمی گردم.
_ خیلی مراقب خودت باش آیلین. دوستت دارم.
_ من هم همین طور.
_ آه راستی تا یادم نرفته است دیشب پیمان و نیلوفر تماس گرفته بودند. گفتم آنجا هستی . نیلوفر گفت خسرو پیغام داده تا یکی دو روز دیگر ایران خواهد امد. در تهران منتظرش باش. ظاهرا برای کمک می آید. اما چه کمکی ؟ به من چیزی نگفتند.
لبخندی از سر قدردانی زد.
_حتما چیزی برای زلزله زده ها آورده.
_ او را می شناسی ؟
_ بله . از بچه های ساکن آنجاست. یک شرکت مهندسی دارد. فکر نمی کنم من تا آمدن او به تهران بر گردم.
_ می خواهی من او را ببینم ؟
_ اگر این کار را بکنی که...
_ باشد. ترتیبش را می دهم. اما از کجا بدانم که او کی می آید ؟
_ ایمیلهایم را چک کن. حتما خالد یا خود خسرو برایم چیزی فرستاده اند.
_ حتما. پیمان هم خواست بگویم برایت سفارش تابلوی بانوی فانوس به دست را خواهد داد !
خندید و گفت : وقتی تهران برگشتم خودم با آنها تماس خواهم گرفت. بی خبرم نگذارید. به امید دیدار.
_ به امید دیدار.
تلفن را خاموش کرد و در جیب بغل پالتویش گذاشت. خوب بود که خسرو دست خالی نمی آمد. این مردم به کمک احتیاج داشتند. به کمک هموطنانشان حتی کسانی که خارج از محدوده ی مرزی آنها زندگی می کردند. نگاهش روی چادر فردی نیکسون و دوستانش ثابت ماند. ناگهان به خود گفت چرا از دیروز فکر نکرده بود که متین نیز همراه این چهار نفر به ایران آمده است ؟ ممکن بود متین نیز به همین خاطر از کارش در بیمارستان لندن استعفا داده باشد ؟ شاید به همین دلیل بود که نمی توانستند هیچ نشانی از او پیدا کنند. متین به گروه پزشکان بی مرز پیوسته بود. نیکسون گفته بود صبح دیروز به اینجا رسیدند. متین را هم از دیروز صبح دیده بود. شکی نبود که متین نیز جزء آنهاست. اما چطور همان لحظه ی اول که رسیده بود تا این اندازه به نجمه نزدیک شده بود ؟ متین آدم شوخ و خوش اخلاقی بود اما نه آن قدر که با هر کس در همان لحظه ی اول احساس صمیمیت کند. نجمه موسوی از پرستارهای بیمارستان تهران بود. یکی دو سالی کوچک تر از خودش و بدتر اینکه مجرد هم بود. ممکن بود بین آنها آشنایی قبلی وجود داشته باشد ؟
_ شاید نجمه هم در انگلیس بوده است یا شاید هم زمانی در ایران با هم آشنا شده باشند.
به خود که آمد متوجه شد دندان هایش را با حرص به هم می فشارد. زندگی اش همیشه با حضور یک سایه رقم خورده بود. همیشه باید یک سایه وجود داشته باشد .زمانی سودابه و حالا نجمه..
صدای نجمه را شنید. از چادر بیرون آمد. نجمه حتما می دانست متین کجاست.
نجمه با دیدنش لبخندی زد و سلام کرد. سر و رویش گل آلود و خاکی بود و مثل همیشه خستگی از چشمش می بارید. به او نزدیک شد و گفت : خسته نباشی. کجا بودی ؟
_رفته بودم کمک.
_دیشب توانستی بخوابی ؟
_ راستش نه.یک ساعت فقط چرت زدم. سرپرست بودن این دردسرها را هم دارد. قسم خوردم دیگر هیچ وقت در چنین شرایطی مسئولیتی بالاتر از یک پرستار عادی گردن نگیرم. نمی دانم حال و روزم چطور است که دکتر تمیمی دست از سرم برداشت و خودش خواست بروم استراحت کنم.
دعا کرد اسم متین رنگ و رویش را تغییر نداده باشد. با تمام وجود خدا را شکر کرد که متین هنوز آنجاست. نجمه ادامه داد : می دانی به نظر من این دکتر ادمیزاد نیست. دو روز است که نخوابیده و مثل فولاد آخ هم نگفته است. انتظار دارد کسی که همپایش است مثل خودش صدایش در نیاید.
سعی کرد غیر مستقیم حرف از زیر بانش بکشد . گفت : تازه از راه رسیده و نفس برای این قدر کار کردن دارد .بگذار چند روز بماند بعد خواهی دید که چه می شود.
_ دکتر تمیمی ؟ نه بابا تازه نرسیده. از همان روز اول زلزله در منطقه بود.
_ مطمئنی ؟ اما من که با دکتر نیکسون صحبت می کردم گفت دیروز صبح اینجا آمده اند.
_ دکتر نیکسون از کانادا آمده است.
_ مگر دکتر تمیمی همراه آنها نیست ؟
_ نه. چه کسی گفته که با آنهاست ؟
_ دیدم با هم داشتند صحبت می کردند.
_ با هم دوست هستند. دکتر تمیمی هم به عنوان راهنما و کمکشان عمل می کند. اما خودش از همان روز اول با بچه های دیگر در بقیه ی روستاها به زخمی ها کمک می کرد. دیروز با گروه زخمی های روستاهای دیگر به اینجا رسیدند.
_ من درست متوجه نشدم. دکتر تمیمی با گروه دکتر نیکسون است اما زودتر از آنها از کانادا امده است ؟
_ نه. دکتر همین جا ایران بود.
_ برای تعطیلات ؟
_ نه. دکتر تمیمی پزشک بیمارستان خودمان است.
داشت نفسش بند می آمد. اصلا نمی توانست چنین چیزی را تصور کند. متین در ایران در تهران و در بیمارستان خودشان کار می کرد ؟
_ تو مطمئنی ؟
_ آره دختر جون. با هم در یک بیمارستان هستیم. فکر می کنی برای چه پدر من را در می آورد ؟ جز من به کسی نمی تواند این طور زور بگوید !
_ اما... اما من شنیدم که در انگلستان بوده است.
_ بود. دو سال است که برگشته و از همان اول هم در بیمارستان ما کار می کند.
دو سال ؟ یعنی از همان وقتی که او به دنبالش می گشت ؟ از همان وقتی که خانه و زندگی اش را در لندن و بیرمنگام به حال خود رها کرد و آنها را به خیال مهاجرت به آمریکا ترک نموده بود ؟ در تمام این مدت که به دنبال راهی برای جستجویش در بیمارستانهای امریکا و انگلیس بود متین کنار گوشش زندگی می کرده است. گیج و مبهوت بود. پس پدر و مادرش ؟ گفته های باغبان خانواده شان ؟ اصلا نمی توانست سر در بیاورد. دیگر چه چیزهایی اتفاق افتاده بود که او خبر نداشت. قلبش برای یک لحظه از فکری که به ذهنش خطور کرد از کار ایستاد.
" ممکن است ازدواج هم کرده باشد ! "
گویی نجمه هم فکر او را خوانده بود که سرش را جلو آورد و با شیطنت زمزمه کرد: بین خودمان باشد.اما شایع است که قبلا عاشق یک دختر در انگلستان بوده است. غلط نکنم خیانت کرده. برای همین دکتر آنجا را رها کرد و به ایران آمد.
حالا دیگر رنگش به وضوح پریده بود. اما نجمه خسته تر از آن بود که بتواند متوجه چنین مطلبی بشود. چون محتضری پرسید : حالا... حالا چه ؟
نجمه خندید و در حالی که به راه می افتاد گفت : تو خودت چه فکر می کنی ؟ دور و برش خالی نیست.
دور و برش فقط نجمه بود. نجمه با آن چشم های سبزش ! متین نجمه را به جای او جانشین کرده بود ؟ نه. نجمه هیچ شباهتی با آنچه در ذهن متین بود نداشت. اما پس چرا هر بار که او را دیده بود یا داشت نجمه را صدا می زد و یا همراهش راه می رفت و به کارهایش می رسید ؟ حسادت داشت خفه اش می کرد. ولی بالاتر از حسادت حسرت و پشیمانی بود. دختری که متین عاشقش بود... مگر خیانت نکرده بود ؟ مگر خیانت چه رنگی دارد ؟ چه شکلی دارد ؟... او خائن بود.
نجمه رفته بود و او با همان حس واماندگی راه می رفت که باز متین را دید.برخلاف آنچه نجمه گفته بود خستگی از سر و رویش می بارید و تقریبا داشت از پا می افتاد. پای چشمانش کبود شده و گود رفته بود. قدم هایش را تندتر برداشت تا به او برسد. حتما جایی در گوشه ی قلبش پس مانده ی آن عشق باید وجود داشته باشد. باید به آن تمسک می جست. متین مقابل اتاقکی که به استراحتگاه مردها اختصاص داشت ایستاد. کسی از زنها حاضر نشده بود داخل ان بخوابد. می ترسیدند اگر زلزله ی بعدی بیاید سقف روی سرشان فرو بریزد. قبل ازاینکه متین وارد شود صدایش کرد و خود را به او رساند. متین برگشت و با دیدن او لحظه ای ابرو در هم کشید و بعد با خونسردی ایستاد. با رنگ پریده گفت : متین خواهش می کنم. باید با تو حرف بزنم.
متین هیچ نگفت و در عوض در اتاق را باز کرد و وارد شد. باز داشت او را پس می زد ؟ اما دید که در را به رویش نبست. در باز مانده بود. از همان استفاده کرد و وارد اتاق شد. خواست در را ببندد که متین به سردی گفت : بگذار باز باشد. نمی خواهم کسی درباره ام فکری بکند.
متین اولین ضربه را زده بود. سر تا پا می لرزید. از کنار در باز این سوتر آمد و در سکوت منتظر ماند تا متین مقابلش قرار بگیرد و به حرفش گوش بدهد. اما متین کاپشن خاکی و کلاهش را تکانشان داد تا وضع بهتری پیدا کنند. در همان حال با خونسردی و بی اعتنایی گفت : حرفتان را بزنید. خسته ام. می خواهم بخوابم.
دومین ضربه. با سینه ای که آماس می کرد و بغضش را بالا می فرستاد مبارزه کرد و گفت : من خیلی وقت است که دنبالت می گردم.
_ کور نبودم. از دیروز دیدم که چطور مقابل دیگران موقعیت من را خراب می کنید.
_ معذرت می خواهم. اما من گفتم باید حرف بزنیم. تو خودت باعث شدی...
_ خوب حالا اینجا ایستادم. حرفتان را بزنید.
بعد بالاخره کاری را که او می خواست انجام داد. مقابلش ایستاد. آن چنان سرد و غیرقابل نفوذ که از آمدن و حرف زدن پشیمانش می کرد. توان حرف زدن را از او می گرفت. مجبور بود ادامه بدهد. گفت : منظورم حالا نبود. من دو سال است که دنبالت می گردم... از همان زمان که... از بهار سال پیش...
_ برای چه ؟ حرفت ناتمام مانده بود ؟ من زبان نفهم نیستم. همان یک بار که گفتی شنیدم.
_ متین من اصلا نفهمیدم چه گفتم. خیلی عصبانی شده بودم و اختیار خودم را از دست داده بودم. معذرت می خواهم. در آن لحظه اصلا نتوانستم به چیزی فکر کنم. فقط این به ذهنم رسید که آنچه از ان می ترسیدم به سرم آمده است. متین می دانستی که من... من سودی را چقدر دوست دارم. هر دویتان را دوست داشتم. هر کدامتان برایم جای مخصوص خودتان را داشتید. برای همین نمی توانستم انتخاب کنم. اما تو تهدیدم کرده بودی . در آن لحظه فکر کردم که... می دانم مقصر هستم و گناهکارم. اشتباه کردم. وقتی نامه ی سودی دستم رسید... آن وقت بود که فهمیدم موضوع چه بوده است. دو سال است که دنبالت می گردم. تصمیم داشتم سال بعد خودم به انگلستان بیایم تا شاید بتوانم اثری از تو پیدا کنم. جایی نمانده که سراغت را نگرفته باشم. تو اینجا بودی و من از هرکسی می شناختم خواستم تو را برایم پیدا کند...
_ که چه کار بکنی ؟ مگر نگفتی نمی خواهی قیافه ی نحسم را ببینی و صدای کثیفم را بشنوی ؟ خوب آرزویت که برآورده شده بود.
اشک داشت چشمانش را تار می کرد. آن را پاک کرد و به چشمان او که هیچ اثری از نگاه مخملی آن سالها نداشت نگریست. گفت : من... می دانم تا چه حد از دستم عصبانی هستی. از نظر تو کاری که کردم اصلا قابل توجیه نبود و نیست. اما هنوز هم می خواهم که من را درک کنی. من مجبور بودم. نمی توانستم به خاطر یکی دیگری را نابود کنم. دلم می خواست می توانستم این کار را بکنم اما نمی توانستم. هر کدام را طور دیگری دوست داشتم. نه مثل پدر و مادرم دوستتان داشتم و نه مثل خوهر و برادرم. باور کن امکانش نبود. نمی دانم چه باید بگویم تا خودت قضاوت کنی. در آن موقعیت چاره ای نبود. بعد از آن هم... متین... می خواهم بگویم متاسفم. معذرت می خواهم. همه ی آن حرف های زشتی را که از دهانم بیرون آمد پس می گیرم. خواهش می کنم من را ببخش.
متین لحظه ای نگاهش کرد و بعد با همان سردی گفت : خوب ؟
_ خوب من را می بخشی ؟
متین نفسش را بیرون داد و بعد به سوی در اتاق رفت. آن را کاملا گشود و گفت : بیشتر از این نمی توانم سرپا بایستم. به شدت خسته ام.
هوا را به زحمت به ششهایش کشید. گفت : بعد از دو سال رفتار جالبی نیست.
_ بهتر از این نمی توانم عمل کنم.
_ یعنی برایت امکان ندارد فراموششان بکنی ؟
_ چرا اتفاقا فراموششان کردم. آن حرف ها و خیلی چیزهای مسخره ی دیگر را.
_ پس... پس چرا این طور رفتار می کنی ؟
_ شما خودتان چه فکر می کنید ؟
_ چطور باید عذر بخواهم ؟
_ فکر می کنم به حد کافی حرفهایتان را شنیدم. پس دیگر کاری ندارید.
زانوانش آن چنان می لرزید که می ترسید قدم از قدم بردارد. اما متین طوری نگاه کرد که وادارش کرد زودتر آنجا را ترک کند. قدم برداشت. اما مقابل او دوباره توقف کرد. به او نگریست و این بار ملتمسانه گفت : متین...
متین نگذاشت حرفش را تمام کند. کلافه گفت : خداحافظ.
در اتاقک پشت سرش بسته شد. فقط یک لحظه ایستاد و بدون اینکه بداند به کجا می رود مسیری مخالف جهت چادرها در پیش گرفت. راه می رفت و هق و هق گریه هایش را بیرون ریخت. چطور به خود دلداری و امید داده بود متین او را می بخشد و از گناهش می گذرد ؟ چطور فکر کرده بود اشتباهش آن قدر بزرگ نیست که متین فراموشش نکند.

sorna
03-01-2012, 05:04 PM
لیوان چای میان انگشتانش بود و کنار چراغ علاءالدین به امید گرم شدن نشسته بود. اتابک از گوشه ی چشم او را نگریست که به نقطه ای خیره مانده بود. از روز پیش اصلا هیچ شباهتی به آیلین ساجدی که هفته ی پیش قدم در آنجا گذاشته بود نداشت. ساکت بود و هیچ حرفی نمی زد. او را صبح دیروز در حال صحبت با تلفن دیده بود و چند ساعت بعد که با او برخورد کرد زمین تا آسمان عوض شده بود. شب که با زهرا درباره ی او صحبت می کردند حدس زده بودند خبری گرفته که تا این اندازه ناراحتش کرده است. اما او بدون اینکه حرفی بزند کارهایی را که بر عهده اش می گذاشتند به خوبی انجام می داد و هیچ تصمیم برای رفتن نگرفته بود. شخصیتش به گونه ای بود که کسی به خود اجازه ی پرسش نمی داد. به این نتیجه رسیدند تا زمانی که خودش چیزی نگفته سوال نکنند. در آن سو نیز آیلین سر خورده و شکسته در افکار خود غرق بود. هیچ راهی به ذهنش نمی رسید که متین را متوجه پشیمانی اش کند. از روز پیش که دو بار دیگر متین را دیده بود او بی اعتنا از کنارش گذشته و حضورش را بی ارزش تلقی نموده بود. وقتی حاضر نشده بود او را ببخشد. اگر می گفت که تا چه حد دوستش دارد و برایش بی تاب است چه عکس العملی می دید ؟ حتما دل سیر باعث خنده اش می شد. شاید هم حق داشت که بخندد. بعد از رفتار اهانت بار و تحقیر امیز متین جز همان ساعت اول هیچ حس نفرت یا کینه ای نسبت به او نداشت. اگر هم وجودش با چیزی به نام نفرت آشنا بود به خودش برمی گشت. به کسی که فرصت خواسته بود دوست بدارد و تجربه کند. با گذر زمان بعد از بلاهایی که برسرش آمده بود به آن کار مسخره اش حالا می خندید. به زنی که فکر می کرد باید در یک آزمایشگاه بنشیند و با مخلوط کردن احساسات به ماده ی جدیدی به اسم عشق دست یابد. خودش راکه به جای متین می گذاشت منطقش به متین حق می داد که بهتر از این رفتار نکند. اما احساسش مذبوحانه التماس می کرد و چیزی جز این جواب می گرفت. امید به بزرگواری متین داشت و نمی خواست این امید را از دست بدهد. حتی حالا. گرچه جز حماقت چیز دیگری نبود. متین آنچه را که باید به زبان می آورد در نگاهش ریخته بود و به خوردش داده بود. سردی و برودت... قلبش را خالی از احساسات به قول خودش مسخره ی آن زمان کرده بود. از خودش سوال کرد:
" این طور می گفت تا آخر دنیا دوستم دارد ؟ "
سوالی که هزاران بار از دیروز با خودش تکرار کرده بود. پس چرا او نمی توانست مثل متین دوست بدارد ؟ چرا نمی توانست مثل او وجودش را به سرما حتی برای یک روز تمام عادت بدهد ؟ یعنی باید مثل او دو سال می گذشت تا همه چیز را به امان خدا رها کند ؟ یا شاید باید متین بدتر رفتار می کرد. بدتر از این می شد ؟ نه. از متین نمی توانست بدتر از این انتظار داشته باشد. بدی دیدن از کسی که همیشه به خوبی او عادت کرده ای تلخ تر و زجر اور تر از انسان هایی است که به رفتارهای ضد و نقیضشان خو گرفته ای. از متین طاقت یک اخم دیدن را نداشت. این را متین خودش هم خوب می دانست. آن زمان که در انگلستان بودند سه روز بی خبری را بر او نبخشیده و آن طور مقابل پیمان و نیلوفر باعث آبروریزی شده بود. حالا... با این چیزها نمی توانست محبت متین را از دلش بیرون کند.
زهرا وارد چادر شد و با دیدن او که بیکار نشسته بود گفت : خانم ساجدی اگر دست خالی هستی برو کمک. خانم موسوی احتمالا رفته سری به روستا بزند. پیدایش نمی کنم. دکتر می خواهد از داروها لیست بردارد.
لیوان چای سرد شده را روی میز گذاشت و برخاست. نزدیک غروب بود و آسمان باز داشت رو به سرخی می رفت. باید دعا می کردند برف نبارد. هنوز اجساد زیادی باید از زیر آوار بیرون کشیده می شد. وارد کابین دارو ها که شد از دیدن متین جا خورد. متین نیز برگشت و از دیدنش اخم کرد. پرسشگر نگاهش کرد و او مجبور شد توضیح بدهد : خانم اعرابی گفت می خواهند لیست داروها را تهیه کنند.
_ خواسته بودم نجمه موسوی بیاید.
تیغ حسادت قلبش را خراشید. گفت : خبر نداشتم. اما مثل اینکه نجمه برای کاری به روستا رفته است.
متین با آهی که کشید نشان داد اصلا آنچه پیش رویش است دوست ندارد. اکراه او در مقابله با خودش آزاردهنده بود اما می دانست که هیچ کاری نمی تواند بکند. دست و پایش پیش او بسته بود. متین پوشه ای را مقابلش روی کارتن دارویی گذاشت. در حالی که از رفتارش می شد خواند که هیچ چاره ی دیگری ندیده است. بعد با همان سردی گفت : اسمشان را می خوانم بنویسید و تعداد بزنید.
خودکار را برداشت و با تکان سر نشان داد حرفش را فهمیده است. بیست دقیقه ی گذشته را در سکوت فقط با صدای متین که اسم داروها را می خواند شت سر گذاشته بودند. در حالی که او از اسم ها و از تعداد آنها هیچ چیزی نفهمیده بود و فقط آنجا روی برگه یادداشتش نموده بود. بدون اینکه اختیار نگاه و ذهنش را داشته باشد. همین که متین با بی توجهی اش به او فرصت می داد چشم به او می دوخت و حسرتی را که در این سه سال در دل داشت سیراب می کرد. گرچه هیچ شباهتی به آنچه در ذهنش از متین به یادگار مانده بود نداشت. متینی که او را می شناخت همیشه می خندید و آماده برای خنداندن و تغییر روحیه بود. مدت ها پیش نیلوفر در فالی که برای او گرفته بود صحبت از رنجاندن کرده بود. به متین گفته بود کسی را که دوست دارد به شدت خواهد رنجاند. اما نتوانسته بود فالش را کامل کند و بگوید کسی هم که به حد پرستش دوستش دارد او را خواهد رنجاند. به هر دویشان گفته بود عشقی بزرگ در زندگی شان دارند اما نگفته بود این عشق نافرجام خواهد ماند. خنده ی آن زمانش بدون اینکه آینده را بخواند به جا بوده است... صدای متین باعث شد به خود بیاید و بفهمد که به او زل زده است. متین نیز با حالت عصبی و ناخرسند مقابلش ایستاده بود. گفت : خوشم نمی آید وقتی دارم کار می کنم کسی این طوری به من زل بزند. اگر نمی توانید کار بکنید منتظر کس دیگری باشم.
خجالت زده در جایش جا به جا شد و این بار سر به زیر انداخت و به برگه چشم دوخت. متین داشت آن روی دیگرش را که زمانی آرزو کرد هیچ وقت از او نبیند نشانش می داد. سرد. سخت. نفوذناپذیر و ... پر کینه. چرا آدم ها این طور لایه لایه بودند ؟
شاید برای اینکه اگر هر کس هر چه بود و هر که بود نشان می داد دنیا دیگر جای زندگی نمی شد. انسان انسان است. فرشته نیست که دنیا همه قشنگی و زیبایی شود.
صبح روز بعد که داشت با آهو صحبت می کرد آسمان ابری بود و بادی سرد می وزید. آهو پرسید : حالت خوب است آیلین ؟
_ آره خوبم.
_ اما احساس می کنم چندان سرحال نیستی.
_ نه خوبم. دیشب نتوانستم خوب بخوابم.
_ خسته نشدی ؟ بهتر نیست برگردی ؟
_ با چند ساعت خواب حالم خوب می شود. جای نگرانی نیست. از خسرو چه خبر ؟
_ احتمالا امشب آنجا می رسد. منتظرش باش.
_ مرسی. به خانم اعرابی می سپارم گوش به زنگ آمدنش باشند.
_ باشد. خانم جان اینجاست. نمی خواهیم شارژ موبایلت تمام بشود. سفارش کرد از طرف او بگویم مراقب خودت باشی. دلمان برایت تنگ شده است. بقیه ی کارها را به دیگران بسپار و برگرد.
_ باشد. سعی می کنم زود بیایم. از طرف من روی همه را ببوس. به امید دیدار.
_ خدا نگهدارت باشد.
تماس را قطع کرد و فردی نیکسون را با لبخندی بر لبش مقابل خود دید.
_ سرتان شلوغ است ؟
_ نه چندان.
_ می توانید همراه من بیایید ؟ می رویم گشتی در روستا بزنیم. امدادگران دارند کار می کنند. به پزشک نیاز دارند تا به زخمی ها کمک کند.
کاری نداشت. سرش را تکان داد و گفت : البته.
به زهرا خبر داد که از اردوگاه خارج می شود و همراه دکتر می رود.
مردم داغدیده هر کس به نوعی آواره و ویلان بود. مرد و زنی در مقابل خانه ویرانشان نشسته بودند . زن می گریست. اما مرد مبهوت به آنچه از دست رفته بود می نگریست. جای دیگری زن جوانی با سر و روی زخمی با اغوش خالی از فرزندش زار می زد و در چادر مقابلش زنی دیگر برای اینکه باور کند فرزندانش جان سالم به در برده اند آنها را چون جوجه هایی زیر بال خود گرفته و به خود می فشرد. روزهای تلخی برای همه بود. اینجا و آنجا نیروها با وجود سرما با کمک مردم هنوز می گشتند. فردی در مقصد ایستاد و او نیز توقف کرد. کار کنار زدن آوار رو به اتمام بود. پیرمری با چشمهایی گریان و دست های خالی به دو مرد جوان کمک می کرد. پسرش را صدا می زد. آرزو کرد ای کاش معجزه ای در اینجا رخ بدهد. اما آزویش در همان حد خیال باقی ماند. جنازه ی پسرش را در رختخوابش پیدا کرده و بیرون کشیدند. پیرمرد با قامتی خمیده بالای سر جنازه نشست و سر به سینه اش گذاشت. بغضش را محکم می بلعید تا اشک هایش فرو نریزند. امدادگرها دوباره مشغول به کار شدند. طبق انچه پیرمرد گفته بود دو نوه اش هم در خانه بودند. اما کجای خانه. نمی دانست. وقتی فردی به جمع کاوشگران پیوست او نیز نتوانست بی کار بماند. دستکشی را که روی زمین بود به دست کرد و به کمک رفت. یک ساعت بعد صدای فریادی از پنجاه قدم بالاتر به گوش رسید. کسی داشت داد می زد :اینجا دکتر نیست ؟
با عجله دستکش را در اورد و گفت : فردی یکی دکتر می خواهد . بدو.
هر دو با عجله به طرف جایی که زنی فریاد می زد دویدند. سر تا پای زن میانسال خاک و گل بود و دستانش خون آلود. با دست های خالی سنگ و خاک را کنار زده بود. کنار جنازه ی مردی رو به ضعف بود. دوید به زن کمک کند که چشمش به جسدی که صورتش کاملا له شده بود افتاد. چیزی برای شناسایی وجود نداشت و حتی او هم که دکتر نبود می توانست بفهمد که مرده است. هیچ وقت در تمام عمرش با چنین وضعیتی رو به رو نشده بود. بویی که از جنازه متصاعد می شد همراه با صحنه ای که مقابلش بود باعث شد معده اش به هم بیاید و تا بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد محتویات معده اش به سوی بالا حرکت کرد. به طرف در دوید و در تقلای کنار زدن ماسک کش آن را پاره کرد. هر چه خورده بود بالا آمد. داشت عق می زد که کسی شانه هایش را گرفت و بدن لرزانش را نگه داشت. نجمه بود که شانه هایش را می مالید. اشک هایش بدون اینکه بداند صورتش را خیس کرده بود. نجمه همین قدر که مطمئن شد معده اش خالی شده است دستمال به دستش داد. همان طور دو لا مانده و صورتش را تمیز می کرد که صدای متین را شنید. به فردی می گفت : من کمکت می کنم. اما دفعه ی بعد یادت باشد با هر کسی برای کمک بیرون نیایی...
بعد غرغرش را شنید که می گفت : چطور این قدر در فرستادن نیرو بی دقت هستند ؟ مگر هر کس که داوطلب شد حرفه ای است ؟ باید یکی هم دور و بر اینها باشد که روحیه ی خراب مردم را خراب تر نکنند.
دید که متین کنار زنی که از هوش رفته بود زانو زد و کمکش کرد. تنش می لرزید و یخ کرده بود. نمی دانست سستی و ضعفش به خاطر تهوعش است یا حرف هایی که شنید. با این همه دیگر توان ماندن نداشت. وقتی نجمه زیر بغلش را گرفت و به سوی درمانگاه هدایتش کرد اعتراضی نکرد. احساس می کرد راه رسیدن به چادر تمامی ندارد. صدای متین در گوش هایش می پیچید و زانوان لرزانش را بی حس تر می نمود. اگر آن زن دیده باشد که چطور از عزیزش رو برگردانده و بالا آورده است چه باید می کرد... چطور متین به جای دلداری دادن ملامتش کرده بود ؟ مغزش کار نمی کرد. نجمه کمکش کرد روی تخت دراز بکشد. دنیای اطرافش به سفیدی می زد و قادر به دیدن و تمرکز روی چیزی نبود. نفسش به زحمت بالا می آمد و از سرما استخوان هایش نیز به لرزه افتاده بودند. چشم روی هم گذاشت و احساس کرد از زمین و زمان جدا شد.

sorna
03-01-2012, 05:05 PM
فكر كرد فقط يك دقيقه بعد كسي پلك هايش را بالا زد و نوري شديد به چشمانش تاباند. صداي فردي را شنيد كه مي خواست سرم قندي برايش بياورند. بدنش به شدت سنگين و سست بود. نجمه پيشش بود و اين را به خوبي مي توانست تا زماني كه به خواب رفت تشخيص بدهد. او بود كه سرم را وصل كرد.
متين با اينكه زودتر از همه به اردوگاه برگشته بود حاضر نشده بود بالاي سرش بيايد و حتي به عنوان يك بيمار به حال او برسد. فردي بود كه بعد از بازگشت و شنيدن وضع او براي ديدنش آمده بود. تلخي و زهر اين رفتار از ذهن و روحش خارج نمي شد. چشم به روي همه ي مردها غير از متين بسته بود و حالا مي ديد در اين مورد نيز بايد چنين كاري بكند. مي توانست قسم بخورد آنچه او را امروز از پا در آورد نه بالا اوردن يك صبحانه ي مختصر بلكه رفتار دور از انتظار متين بوده است. در مقابل جمشيد خروشيده و قد برافراشته بود. در برابر عماد با خونسردي رد شده و خم به ابرو نياورده بود اما حالا از يك طعنه و بي توجهي اين طور از پا در آمده و شكسته بود. خودش دليلش را خوب مي دانست. به جمشيد عادت كرده بود. به عماد علاقه داشت. عاشق هيچ يك نبود. رفتن و كنار گذاشته شدن هيچ يك نمي توانست فراتر از يك ضربه ي معمولي باشد. اما وقتي متين اين طور رفتار مي كرد خرد مي شد و در خود فرو مي ريخت. براي او كه تا آن روز به ندرت احساسش را به زبان مي آورد اعتراف به دوست داشتن هم كاري بزرگ و عظيم بود. اين كار را در برابر متين كرده بود و به جاي گرفتن پاداش يكي پس از ديگري ضربه هاي كاري مي خورد. حالا ديگر مي ترسيد. مي ترسيد از اينكه به خود بيايد و ببيند تا عمق وجودش از متين متنفر شده است. او به محبت خيالي و خاطرات قديمي هم دلخوش بود. نمي خواست آنها را از دست بدهد. اگر قرار بود چشم به روي همه ي مردها ببندد ترجيح مي داد بي احساس باشد تا سراسر نفرت. پوزخندي بر لبش نشست و در دل گفت : سودي كجايي ببيني چقدر وضعيتمان شبيه هم شده است. سودي من بدون هيچ ترسي مي گويم حتي به همان روزهايي كه به نظرت بي عشق بودند حسرتزده و مشتاقم. تو خوشبخت تر از من بودي سودي. حداقل اين روي متين را نديدي. متين مي دانست كه تو مانع من و خودش هستي. يا حداقل بهانه ي من براي دوري اش هستي اما هيچ وقت به تو اخم نكرد. مطمئنم هيچ وقت چنين رفتاري كه من ميبينم تو نديدي. چقدر ما دو نفر شبيه هم و در عين حال متفاوت با هم بوديم. كجايي تا سيگارت ر اآتش بزني و پشت دودش وقتي مي گويي متين حصار دارد ديگر با چشم هاي گرد شده به تو نگويم ديوانه اي. به تو مي گفتم سودي حق با توست. متين در عين مهربان ترين و محبوب ترين مرد دنيا بودن مي تواند منفور ترين هم باشد. تا زماني كه درهاي قلبش را زنجير كرده و قفلهاي بزرگي به روي.هر قدر هم كه مشت رويش بكوبي بي فايده است. سودي مي شود يك بار ديگر متين را. متين خودمان را ببينم ؟ سودي تو هم مخملي نگاهش را ديده بودي ؟ دلم برايش لك زده است... اي كاش هيچ وقت او را دوباره نديده بودم. آن وقت او را همان طور كه آخرين با ديدم با همان فروغي كه در نگاهش انسان را گرم مي كرد در خاطرم نگه مي داشتم و اين متين غريبه را نمي شناختم. روزهاي خوشي تمام شده سودي. عشق متين با حرف هاي من دود شد و به آسمان رفت. ليلي و مجنون . رومئو و ژوليت قصه است. در اين ميان آن كه باخت من و توئيم. اي كاش مي دانستم عاقبت يك گذشت مي تواند به اينجا برسد. من براي تو گذشتم. براي رسيدن به شهود و ندانستم خوشبختي گاهي آن قدر نزديك آدم است كه حتي لازم نيست به خاطرش سرش را هم بگرداند. گرچه من مي دانستم. خدا مي داند كه اين را خيلي خوب مي دانستم. متين نيمه ي گمشده ام بود. ولي... هم تو باختي. هم من. بايد عهد كنم كه ديگر جز به خودم به كس ديگري فكر نكنم ؟ عهد كنم كه خواسته ي عزيزترين كسانم را هم مي توانم در مقابل خواسته ي دل خود سر ببرم ؟...
.

sorna
03-01-2012, 05:05 PM
اشك نگاهش را تار كرده بود. آن را كنار زد و در همان زمان تنهايي اش را ورود نجمه پايان داد. او را بعد از بيدار شدن نديده بود. نجمه
پرسيد : چطوري دختر خوب ؟ سر پا شدي.
لبخندي از روي امتنان به رويش زد و گفت : خوبم. مرسي. ببخشيد كه باعث دردسر براي تو شدم.
ـ چه درد سري ؟ نگرانت شده بودم. خدا را شكر كه حالت خوب است. گرچه هنوز رنگت پريده است. شام خوردي ؟
ـ آره خوردم.
ـ يك كم بيشتر مراقب خودت باش. مي ترسم بعد از رفتن از اينجا خودت هم از پا بيفتي.
ـ يكي بايد اين را به خودت بگويد. از پاي چشمان خودت خبر نداري.
ـ من ؟ خودم مي دانم رو به قبله نشسته ام. اگر مي توانستم از دست اين دكترها فرار كنم يك كم به خودم مي رسيدم. گرچه در اين صحراي واويلا چيزي گير آدم نمي آيد. از غروب براي يك ليوان چاي حاضرم هر كاري بكنم. پيدا نمي شود.
ـ آره امشب از چاي خبري نبود. بچه ها مي گفتند چاي تمام شده است. فردا مي رسد.
ـ من مثل ماهي كه جانش به آب بسته است وابسته به چاي هستم. تا فردا صبح خدا مي داند چه بلايي سرم مي آيد. بچه ها كجا هستند ؟
ـ خبر ندارم. هر كس دنبال كاري است.
ـ نمي دانم تا كي بايد اينجا باشيم. تمام تنم بو گرفته است. گفته بودند دوش سيار مي فرستند اما اين چند وقته هيچ خبري نشده است.
ـ به نظر من حمام واجب تر از چاي است. حاضرم به جاي سهميه ي چايم حمام بكنم. من بيشتر از اين طاقت كثيفي ندارم. به خصوص امروز با آن وضعي كه پيش آمد... احساس مي كنم لباس هايم هم بو گرفته اند.
ـ فكر كنم عاقبت مجبور شويم در اين سرما حمام صحرايي هم راه بيندازيم. فكرش را بكن...
كسي از آن سوي چادر صدا زد: خانم موسوي اينجاست ؟
انگشتانش داخل جيب هايش مشت شد. متين بود. با جواب مثبت نجمه ، متين وارد چادر شد. نتوانست نگاهش كند. او با سرخوشي گفت : بيا خانم موسوي. رفتم برايت چاي پيدا كردم. شنيدم در به در دنبال چاي مي گردي.
از حسادت و خشم پنهاني دروني سربرگرداند و او را با دو ليوان چاي ديد. متين يكي را روي لب خود گاشت و جرعه اي از ان نوشيد و ديگري را تعارف نجمه كرد. اين ديگر سودابه نبود خودش را آرام نگه دارد كه بايد به خاطر سودابه گذشت كند. گر چه حالا و در اين شرايط حاضر نبود حتي به خاطر سودابه نيز چنين كاري بكند. نجمه با شرمندگي و شادي گفت : دست شما درد نكند آقاي دكتر. باور نمي كنم واقعي باشد. از كجا پيدا كرديد ؟ گفته بودند چاي تمام شده است.
متين خنده اي زير لبي كرد و گفت : ما اينيم ! به فلاكس چاي دكتر نيكسون پاتك زدم. بيا تا سرد نشده بخور.
طوري با نجمه حرف مي زد و رفتار مي كرد گويي او اصلا در آنجا حضور خارجي ندارد. سر به زير بود كه نجمه گفت : حالا كه پاتك زده بوديد يك ليوان هم براي خانم ساجدي مي آورديد.
ـ فقط هيمن دو تا ليوان بود. ته فلاكس را بالا آوردم. ايشان به بزرگي خودشان ببخشند.
در تلاش براي آرام بودن لبخندي تصنعي بر لب آورد وبه نجمه گفت : نوش جانت من نمي خورم. تو راحت باش.
ـ صبر كن ببينم مي توانم يك ليوان ديگر پيدا كنم. زياد است. نصفش مي كنيم.
ـ نه مرسي. تعارف نمي كنم. من آن قدرها هم وابسته به چاي نيستم. تو بخور تا هم خستگي ات در برود و همين كه حداقال اگر فردا هم چاي نرسيد امروز بي چاي نمانده باشي. معلوم نيست حالا دقيقا فردا هم آذوقه ي جديد برسد.
نجمه خنديد و گفت : آره اين يكي را راست مي گويي. با اين وضع جاده ها هيچ چيز معلوم نيست. مطمئني ؟ من بخورم ؟
ـ آره بخور.
نوشين اتابك در حين در جا زدن براي گرم شدن وارد چادر شد و مستقيم به سوي چراغ آمد.
ـ يا امام رضا ! كسي يك ساعت بيرون بماند قنديلش را بايد پيدا كنيم... خانم ساجدي تو را مي خواهند.
ـ من را ؟ چه كسي ؟
ـ نمي دانم. يكي از بچه ها گفت آقايي دنبال تو مي گردد. مثل اينكه از تهران آمده است.
يك لحظه متعجب در جايش باقي ماند اما بعد به ياد خسرو افتاد. از جايش پريد و گفت : آه حتما خسروست. كجاست ؟
ـ فكر مي كنم گفتند كمي آن طرف تر از چادرها. كنار ماشينش منتظر است.
ـ باشد مرسي. پيدايش مي كنم.
شالش را محكم تر دور گردنش پيچيد و بيرون دويد. خسرو كنار ماشينش ايستاده و دست هايش را زير بغل زده بود. از اخرين باري كه او را در انگليس ديده بود چاق تر شده و كمي از موهاي سرش هم ريخته بود. اما مثل قديم هنوز هيكل درشتي داشت و خوش ظاهر به نظر مي رسيد. در زير نور محوطه مي توانست اندوهي را كه بر چهره اش نشسته بود ببيند. به او نزديك شد و صدايش كرد.
ـ خسرو... سلام.
خسرو تكاني خورد و با ديدنش لبخندي بر لبش نشست. قدمي به سويش برداشت و به عادت قديميش دست به سويش دراز كرد.
ـ سلام. الي خودتي ؟
ـ ظاهرا اين طور است. حالت چطور است ؟
ـ من خوبم. تو چطوري ؟ با آب و هواي ايران چطوري ؟
ـ من هم خوبم.
ـ از ديدن دوباره ات خوشحالم.
ـ من هم همين طور. مخصوصا از اينكه تو را در ايران مي بينم.
ـ حيف كه در چنين شرايطي است.
ديد كه اشك در چشمانش جمع شد و وقتي او رو برگرداند تلاشي براي آرام كردنش به عمل نياورد. وقتي او از آن سوي دنيا برخاسته و به اينجا آمده بود مي توانست بفهمد و درك كند كه چه قلب رئوفي دارد. مطمئنا تا حالا گوشه اي از خرابيهايي كه به وجود آمده بود از نظر گذرانده بود. فردا صبح وقتي همه چيز را در روشنايي روز مي ديد حالي بدتر از اين پيدا مي كرد. دقيقه اي بعد به ارامي گفت : بيا داخل يكي از چادرها برويم. خسته اي. بهتر است كمي استراحت كني.
خسرو دستي به صورتش كشيد و خيسي آن را گرفت. سرش را تكان داد و به سوي ماشين رفت تا درها را ببندد. آيلين پرسيد : تنهايي ؟
ـ با برادرم زينال آمدم. اما او در تهران ماند تا با وسايل و آذوقه ي غذايي بيايد. شايد فردا پس فردا او هم برسد.
ـ خوب است. شام خوردي ؟
ـ نه فرصت نكردم. مي خواستم زودتر از نيمه شب به اينجا برسم.
ـ قول غذاي آنچناني نمي دهم. اما فكر مي كنم چيزي براي خوردن بتوانم پيدا كنم. از هيمن حالا هم بگويم از بابت چاي متاسفم. نوشيدني گرم نداريم تا رفع خستگي كني و گرم شوي. تمام كرده ايم و بايد منتظر فردا باشيم.
- اتفاقا فلاكس من پر از چاي است. بين راه آن را پر كردم.
ـ جدي مي گويي ؟ چه عالي ! با خودت كيميا آورده اي.
خسرو خنديد و درهاي ماشين را قفل كرد. همراه هم به سوي چادر راه افتادند و در همان حال خسرو از وضعيت و گروه هايي كه در آنجا بودند پرسيد. برايش تا حد ممكن و اوليه چيزهايي گفت و اضافه كرد : الان چند نفر از بچه ها در چادر هستند. برويم تا با هم آشايتان كنم.
وقتي وارد چادر شدند جاي خالي متين را بلافاصله متوجه شد. رفته بود. زن ها با ديدن آن دو از جا برخاستند و او گفت : يك هموطن تهراني ديگر را براي كمك به اينجا كشاندم. خسرو.
زنها را نيز به او معرفي كرد و از زهرا پرسيد : خسرو هنوز شام نخورده . از كجا مي توانم برايش شام بگيرم ؟
ـ تو پيش مهمانت باش. من ترتيش را مي دهم.
ـ باعث زحمتت مي شود.
ـ نه. خيالت راحت باشد.
خسرو با خوشرويي گفت : از الي شنيدم كه كمبود چاي داريد. فلاكس من پر است. اگر كسي چاي مي خواهد مي تواند از ان بردارد.
زهرا با خنده اي گفت : چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرام است !
بقيه خنديدند. اما خسرو برگشت تا از آيلين معني حرفش را بفهمد. آيلين با خنده گفت : اين از آن حرف ها بود كه يادم نمي آيد قبلا كسي برايم معني اش را توضيح داده باشد.
زهرا قبل از رفتن گفته اش را براي آنها معني كرد و راهي شد تا چيزي براي خوردن بياورد. آيلين يك صندلي كنار چراغ گذاشت تا خسرو بنشيند و گرم شود. ليوان چاي به دستش داد و با ليوان چاي خودش مقابل او اين طرف تر نشست. داشت از وضعيت اردوگاه و كساني كه در انجا هستند براي خسرو توضيح اوليه مي داد كه متوجه شد بچه ها يكي يكي هر كدام به بهانه اي چادر را ترك كردند. بلافاصله متوجه منظور آنها شد و براي لحظه اي معذب گرديد. آنها چادر را براي آن دو خالي كرده بودند تا راحت بتوانند با هم صحبت كنند. احتمالا فكر كرده بودند بين آن دو رابطه اي خاص وجود دارد. فهميد كه كمي بيشتر از يك دوستي عادي بين زن و مرد در داخل ايران به خسرو نزديك شده و برخورد نموده است. به ياد آورد كه به ديگران گفته شوهر دارد. ظرافت و در عين حال سادگي به خصوص انگشتر فيروزه ي سودابه نيز در انگشتش حرفش را تاييد نموده بود. حالا احتمالا بقيه خسرو را كسي در رديف شوهرش محسوب مي كردند. بايد بعد به زهرا توضيح مي داد و اشاره اي مي كرد. البته اگر مي خواست باز در اينجا بماند.
جرعه ي اخر چايش را داشت مي نوشيد كه لبه ي چادر كنار رفت و متين احتمالا در جستجوي نجمه خواست داخل بشود كه از ديدن آن دو خشكش زد. مثل آيلين رنگش پريد و نتوانست چيزي بگويد. آيلين دستپاچه برخاست تا توضيحي درباره ي خسرو كه او آن طور نگاهش مي كرد بدهد اما متين مهلت نداد. ايلين ديد كه او با صورت سرخش نگاهش را از آن دو دزديد و گفت : معذرت مي خواهم. نبايد اين طور سرزده مي آمدم. ببخشيد نمي دانستم شما اينجا هستيد.
به زحمت با صدايي كه از گلويش در امد گفت : عيبي ندارد.
متين دوباره نگاهش را از صورت خسرو به او برگرداند و بعد گويي مي خواهد دلش را بسوزاند پرسيد : نمي دانيد خانم موسوي كجا رفتند ؟
اين بار رنگ او بود كه سرخ شد اما حرص بود نه خجالت. گفت : حتما او هم دنبال شما مي گردد.
ـ حتما. باز هم عذر مي خواهم. با اجازه.
رفت و او را در تقلاي غلبه بر نااميدي باقي گذاشت. امدن زهرا با ظرفي از غذا كاملا به موقع بود. گرچه ظاهرش هنوز سرخوش از ديدن دوست قديمي اش به نظر مي رسيد اما باطنا لرزان از ضربه ي ديگر متين بود. ديگر جاي ماندن نبود. به اندازه ي كافي تقلا و مقاومت كرده بود. حداقل اينجا ديگر جايش نبود. شايد در تهران زماني كه متين هم باز مي گشت مي توانست شانس ديگري به دست اورد.

sorna
03-01-2012, 05:05 PM
با اينكه شب را نتوانسته بود بخوابد صبح سرحال به نظر مي رسيد و با خنده و بازيگوشي هاي نوشين در يكي از چادرها حمام صحرايي به پا كردند. آب گرم نمودند و به نوبت سر و تن خود را شستند. خسرو از صبح همراه آقاي مومني با وسايل همراهش رفته بود. قبل از حمام به زهرا اعلام كرد كه مي خواهد به تهران برگردد. زهرا پرسيد : امروز ؟ امروز كه شك دارم ماشين به تهران برود. اگر صبر كني با هم برمي گرديم.
ـ دلم مي خواهد. اما از دانشگاه و دانشجوهايم بي خبر هستم. بايد نمرات آنها را زودتر تحويل بدهم و از وضع برنامه هايم خبردار شوم. بيشتر از پانزده روز است كه از تهران دور شده ام. كار نكرده زياد دارم.
ـ بايد صبر كني ببينم مي توانم وسيله پيدا كنم يا نه .
ـ باشد.
حمامشان كه تمام شد زهرا هم خود را به او رساند و گفت : آقاي محسني بايد يك مريض به شهر ببرد. اگر خيلي اصرار داري مي تواني با او به شهر بروي و از آنجا هم جداگانه ماشين تا تهران بگيري.
ـ عيبي ندارد. همان هم خوب است.
ـ خيلي اذيت مي شوي. بهتر نيست بماني آخر هفته.
ـ نه. بايد برگردم. نمي توانم بمانم.
زهرا نگاهش كرد و چون او را مصمم ديد سري تكان داد و گفت : باشد. هر طور كه خودت دوست داري. ظهر آماده باش كه حركت كني.
ـ خوب است. شايد شانس بياورم و همين امشب به تهران برسم...
انگشترهاي او را هم در اورد و در دستش گذاشت.
ـ امانتهايت هم تحويل خودت.
ـ دستت درد نكند. خيلي زحمت كشيدي. از طرف همه و به عنوان سرپرست امدادگرهاي هلال احمر خيلي ممنون.
ـ انجام وظيفه كردم . من بايد تشكر كنم كه كمكم كردي.
ـ حرفش را نزن. اگر مي خواهي بروي بدو وسايلت را جمع كن.
ـ وسايلي ندارم. ساكم را از هتل به تهران فرستادم. فقط بايد وسايل اينجا را تحويل بدهم.
هنگام ظهر و توزيع ناهار خسرو نيز به درمانگاه برگشت. آيلين از چشم هاي خسرو مي توانست تشخيص بدهد كه گريسته است. درست همان چيزي كه در خيلي هايي كه در اين اردوگاه حتي از روزهاي اول حضور داشتند ديده بود. خسرو ساكت و مغموم وقتي شنيد كه او تا يك ساعت ديگر حركت خواهد كرد گفت : فكر مي كردم حداقل چند روزي بماني.
ـ خودت كه از وضع خانه مان خبر داري. درس و دانشگاه مانده. بايد برگردم. با خانواده ام تماس گرفتم و خبر دادم كه بر مي گردم. اما منتظر شما دو نفر در تهران هستم.
تلفن همراهش را درآورد و به دستش داد.
ـ اين پيش شما باشد. اين طوري اگر كاري پيش امد خبردار مي شويم.
ـ به شرط اينكه خودت اولين كسي باشي كه تماس مي گيري و خبر رسيدنت را به خانه مي دهي. تا ساعت نه . ده حتما تهران مي رسي. منتظر تماست مي مانم.
ـ باشد. حتما.
ـ راستي جواب تلفن هايت را چه بدهم ؟!
خنديد و گفت : لازم نيست چيزي بگويي. جز خانواده ام و دانشجوهايم كسي تماس نمي گيرد. فقط كافيه شماره ي خانه ام را بدهي. در ضمن چون اينجا شارژ كردن موبايل سخت است جز در مواقع لزوم آن را روشن نگذار . من هم اگر كاري پيش آمد ساعت ده تا دوازده صبح ها تماس مي گيرم.
- مثل هميشه برنامه ها را ريخته اي.
باز به خنده افتاد و غذايش را تحويل گرفت. سرش را كه برگرداند نگاهش با چشمان سرد متين در كنار چادرها تلاقي نمود و دلش فرو ريخت. چرا اين طور نگاهش مي كرد ؟ طاقت نياورد و سر به زير انداخت. بغض داشت زنده مي شد. د و سال مي گذشت و عاقبت وقتي هم كه رسيده بود حق دست دراز كردن نداشت و حرفي نبود كه شدت پشيماني اش را به او نشان بدهد. كاري نيست كه دل متين را نرم كند.
غذا از گلويش پايين نرفت. زودتر برخاست و براي خداحافظي از بچه ها رفت. زهرا همراهش براي بدرقه آمد. نرسيده به آمبولانس آقاي محسني را ديدند كه پيش مي آيد.
ـ خانم اعرابي يكي را پيدا كردم كه مستقيم تا تهران مي رود. قبول كرده مسافر شما را هم ببرد. اين طوري درد سرش هم كمتر است. كجاست خانم دكتر ؟
لبخندي كم رنگ زد و گفت : مسافر من هستم. اما خانم دكتر نيستم.
ـ نور چشم مايي دخترم.
ـ مرسي.
ـ دخترم اگر كار چندان واجبي نداري امروز را بمان. دل هوا گرفته.
ـ نه آقاي محسني. ديگر نمي توانم بمانم. تازه در اين مدت ديگر به اين هوا عادت كرده ايم. هميشه همين است.
ـ صلاح مملكت خويش خسروان دانند. بفرماييد.
آقاي محسني آنها را به طرف اتومبيل سرمه اي هدايت كرد كه از راننده اش هنوز اثري نبود. اما دقيقه اي بعد وقتي متين در مقابلش ايستاد آب دهانش خشك شد. متين مي خواست به تهران برگردد ؟ براي چه ؟ مگر جزو گروه پزشكان نبود ؟ آنها كه قرار بود تا چند وقت ديگر اينجا بمانند. از نجمه و كسان ديگر هم نشنيده بود كه او برمي گردد. پس چرا برمي گشت ؟ اتفاقي افتاده بود ؟ چه بدبختي بود. او داشت به تهران برمي گشت تا متين را آن طور با ان رفتار و قيافه ي عنق نبيند و حالا خبردار مي شد متين هم مي خواهد به تهران برگردد ! آقاي محسني بي توجه به حال هردوي آنها گفت : آقاي دكتر دختر من مسافر شماست. ببخشيد كه به زحمت افتاديد.
از ظاهر متين مي توانست تشخيص بدهد كه چطور در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته و حالا پشيمان است. منتظر بهانه ي او براي پس گرفتن حرفش بود كه متين با نارضايتي صندوق عقب ماشين را باز كرد و در حين گذاشتن گالن چهار ليتري آب گفت : خواهش مي كنم آقاي محسني. وقتي شما امر مي كنيد نمي شود نه گفت.
ـ خدا عمرت بدهد آقاي دكتر. زنده باشي. ما اين چند وقت خيلي اذيتت كرديم. ببخشيد. مواظب جاده هم باشيد.
بايد خود را سرزنش مي كرد. اما از اينكه متين اجازه داده بود همراهش برگردد احساس كرد كسي درونش را قلقلك داد. همان حضور چند ساعته حتي با سكوت هم غنيمتي بود. متين صندوق عقب را بست و خودش پشت فرمان نشست. آقاي محسني نيز خداحافظي كرد و سوار آمبولانسش شد. آيلين صورت زهرا را بوسيد و با تني لرزان در اتومبيل متين نشست.
.

sorna
03-01-2012, 05:06 PM
از صداي به هم خوردن در از خواب پريد. متوجه نشده بود كي به خواب رفته است. البته با آن سكوت حق داشت خوابش ببرد. نگاهي به ساعتش كرد. نزديك سه بود. مثل اينكه بي خوابي شب گذشته را خوب جبران كرده بود. ماشين توقف كرده بود و متين هم كنارش نبود. صاف كه در جايش نشست از ديدن وضعيت اطراف بهتش زد. شيشه ها كاملا بخار گرفته و در حال يخ زدن بود. بيرون برف مي باريد و باد زوزه مي كشيد. پنجره را پايين كشيد. اما سرما و برف شديد به صورتش خورد و مور مورش شد. باور كردني نبود. قبل از خواب هوا فقط گرفته بود. چطور طي يكي دو ساعت اين طور به كولاك تبديل شده بود ؟ خود متين كجا رفته بود ؟ از ماشين بيرون آمد و سر به اطراف گرداند. صندوق عقب بالا بود. چرخي اطراف ماشين زد و تازه آن وقت متين را در سمت ديگر در حال ور رفتن با زنجير چرخ ها ديد. شالش تمام صورتش را پوشانده بود. براي يك لحظه سر بلند كرد و وقتي او را ديد دوباره به كارش مشغول شد. از او فاصله گرفت و نگاهي به جاده انداخت. جاده پوشيده از برف بود و آسمان با وجود بارنگي تاريك تر به نظر مي رسيد. هيچ اثري از امبولانس و اقاي محسني نبود. اصلا نمي توانست تشخيص بدهد كجا هستند. سوز هوا غير قابل تصور بود. دقيقه اي ايستاد. اما وقتي با همان بي اعتنايي متين رو به رو شد داخل ماشين سرجايش نشست. ده دقيقه بعد متين با دستان و صورت سرخ از سرما خودش را داخل ماشين انداخت. روي موها و شانه هايش از برف پوشيده بود. دستانش را به هم ماليد و جلوي دهانش گرفت تا گرم شوند. با كمي احتياط پرسيد : چطور يك دفعه هوا اين طور تغيير كرد. كجا هستيم ؟
متين بدون اينكه نگاهش كند راديو را روشن كرد و بي حوصله جواب داد : در جاده.
اين جوابي كه مي خواست نبود. ناچار سوالش را تغيير داد و پرسيد : آقاي محسني كجاست ؟
متين استارت زد و گفت : در جاده !
به هيچ وجه نمي خواست براي يك دقيقه هم كه شده دست از آن رفتار آزاردهده اش بردارد. ايا مي دانست چطور سوهان روح است ؟ آيلين سكوت پيش گرفت و به برفي كه فروميريخت چشم دوخت.
ساعت از چهار و نيم مي گذشت. دلشوره گرفته بود. وضعيت هوا او را مي ترساند و هر قدر كه پيش مي رفتند اين حس در او تقويت مي شد. از شدت بارش برف نه تنها چيزي كمتر نمي شد بلكه بيشتر هم مي شد. به طوري كه متين ديگر نمي توانست با وجود زنجير چرخ ها سرعت بگيرد. حركت ماشين بسيار كند بود و در عوض كولاك لحظه به لحظه سرعت مي گرفت. ساعتي بعد اوضاع از آنچه فكر مي كرد بدتر شد. مه پايين آمد و آن چنان غليظ شد كه امكان ديد را گرفت. چراغ هايي كه تا ساعتي پيش اندكي از مسير را روشن مي كرد ديگر به درد نمي خورد. دانه ها ي درشت برف به برف پاك كن ماشين مجال نمي داد كه براي يك لحظه دلخوش به كنار زدن برف ها باشد. نمي دانست برودت هواست كه به درون نفوذ مي كند و موجب سرمايش مي شود يا ترس و وحشت از ادامه ي اين وضعيت. حواسش به راديو بود كه از نيم ساعت پيش به خش خش افتاد و يك ربع بعد بالاخره چيزي جز پارازيت پخش نكرد. كولاك تمامي نداشت. اگر مه نبود شايد مي شد كاري كرد ولي... سكوت جاده او را مطمئن مي كرد كه جاده بسته است. به متين كه با اخم هاي گره كرده تمام حواسش را به جاده معطوف نموده بود نظري انداخت و درست در همان لحظه وحشت زده متوجه شد چرخ هاي عقب شروع به ليز خوردن كرد. دست به داشبرد گرفت و خودش را محكم به صندلي فشرد. فريادش را با فشردن دست روي دهانش خفه كرد. طولي نكشيد كه ماشين متوقف شد. رنگ از روي هر دويشان پريده بود. سكوت رنگ خوف به خود گرفت و باد زوزه كشان فرياد زد. براي لحظه اي هيچ يك نتوانست كاري بكند. اما اين متين بود كه زودتر از او به خود امد و ترمز دستي را كشيد و سعي كرد بر اوضاع مسلط شود. خم شد و از داشبرد چراغ قوه را برداشت. يقه ي پالتويش را بالا داد و پياده شد. آيلين دست روي قلبش كه همچنان به شدت مي زد گذاشت و آب دهانش را به ارامي قورت داد. دست و پايش مي لرزيد. نايي براي تكان خوردن نداشت. اما خودش را وادار كرد كمربند را باز كند وبه اطرافش نظري بيندازد. از داخل ماشين چيزي به چشم نمي آمد. در را باز كرد . هجوم برف و باد كورش نمود. پا كه زمين گذاشت هراسان تا بالاي مچش در برف فرو رفت. از تقلايي كه براي راه رفتن كرد حدس زد در سربالايي ايستاده اند. برف جاي پاهايش را داشت مي پوشاند. با عجله عقب گرد نمود و به ماشين رسيد. چرخ ها در ميان برف ها گير كرده بود. سرجايش نشست و منتظر متين ماند. ترسيده بود. بدجايي گرفتار شده بودند. معلوم نبود دفعه ي بعد هم اين اندازه شانس بياورند و كنار جاده متوقف شوند. متين پوشيده در برف برگشت. چهره اش نشان مي داد او نيز از وضعيت اطرافش خبردار شده است. اما ظاهرا به اندازه ي او نترسيده بود. چون ديد فرمان ماشين را تنظيم كرد و ترمز دستي را آزاد نمود. صداي قژ قژ لاستيك ها را به زحمت شنيد كه نمي خواستند از جايشان حركت كنند. البته نمي توانستند. فايده اي نداشت. سعي كرد با احتياط و آهسته بگويد : بهتر نيست بيشتر از اين ادامه ندهيم ؟
متين دست از تلاش برداشت. ترمز دستي را دوباره كشيد و فرمان را درست كرد. بعد گفت : خواهي نخواهي نمي توانيم حركت بكنيم.
دست در جيب كرد و تلفن همراهش را در اورد. ظاهرا آنتن نمي داد كه در زواياي مختلف چرخاند و امتحانش كرد. پرسيد : تلفن همراهت داري ؟
ـ نه. دادم به خسرو.
متين پوزخندي زد وتلفن خودش را هم دوباره به جيبش برگرداند. اين بار آيلين پرسيد : چقدر تا يك شهر يا آبادي فاصله داريم ؟
ـ آن قدر كه نمي توانيم پياده برويم !
باز متين راه صحبت را بست. فكر كرد چه جاده ي منحوسي شده است. چطور موقع آمدن چنين وضعيتي پيش نيامده بود ؟ بعد بي اختيار به خود خنديد. اوضاع ترسناك بود اما كنار دستش متين نشسته بود. همان كسي كه لحظه ي حركت به خاظر بودنش ذوق كرده بود.
ـ اگر متين هنوز همان متين روزهاي انگلستان بود حالا چه مي كرد ؟
مطمئن بود وضعيت با حالا زمين تا آسمان فرق مي كرد. اين طور قلبش از ترس به سينه نمي زد و ذهنش به دنبال راهي براي خلاصي نمي گشت. متين آن روزها طوري جو را عوض مي كرد كه اين هم يك تفريح و سرگرمي به نظر بيايد... اما حالا كسي كه با اخم هاي درهم كنارش نشسته بود هيچ شباهتي به محبوب آن روزها نداشت.
آيلين از گوشه ي چشم به او نگاه كرد كه خونسرد و بي اعتنا به او بود. چيزي كه در اين چند روز آن قدر ديده بود كه به آن عادت كرده بود. چقدر دلتنگ ديدن آن چهره ي مهربان و خندانش بود. چقدر آرزو داشت كه بتواند يك بار ديگر آن نگاه مخملي را ببيند. چقدر به نجمه حسودي مي كرد كه گاهي نگاه خندان او را به روي خود داشت. اما حالا با اين نگاه بغ كرده ي متين... دلش به درد آمده و اشك به چشمانش هجوم آورد. بيني اش را به آرامي بالا كشيد و نگاهش را به سوي پنجره برگرداند. بيرون تاريك بود و چيزي ديده نمي شد و فقط از ضربات كولاك به شيشه حدس مي زد كه وا با شدتي بيشتر در حال بارندگي است. ماشين روشن بود و بخاري آن با آخرين درجه ي خود كار مي كرد. ولي شيشه ها يخ بسته بود و پنجره ي جلو از برف پوشيده شده بود. برف پاك كن نمي توانست با آن بجنگد. ناچار عقب نشيني كرده بود. هواي داخل ماشين نيز داشت گرمايش را از دست مي داد. آمپر ماشين كاملا پايين بود. بغض در گلويش گير افتاده بود و چانه اش زير شال مي لرزيد. تا نگاه او را به سوي ديگر ديد با پشت دست اشكش را پاك كرد تا پايين نيايد. اما صداي سرد او را شنيد كه مثل همين شيشه پاك كن مغلوب بر قلب و روحش ناخن كشيد. گفت : نترس تا حالا حاج آقا الوند تمام نيروها را بسيج كرده كه براي پيدا كردن تو تا زير برف ها را هم بگردند. پيدايت مي كنند !
جا خورد و با تعجب نگاهش كرد. چطور در اين لحظه او به فكر عماد افتاده بود ؟ بعد ناگهان به ياد آورد كه به متين نگفته است عماد مربوط به دو سال پيش است و ديگر نقشي در زندگي اش ندارد. يك لحظه قلبش فرو ريخت. نكند متين فكر مي كند كه او يك زن شوهردار است ؟ برگشت به او بگويد كه عماد ديگر در زندگي او نيست اما قيافه ي يخ زده ي متين پشيمانش كرد. گفتن و نگفتنش چه فايده اي داشت ؟ متيني كه در اين چند روز ديده بود ديگر هيچ چيزي از زندگي او برايش مهم نبود. متين نمي توانست هيچ چيزي را بر او ببخشد. اما در همان حال فكر كرد : « يعني واقعا ممكن است اگر عماد مي فهميد كه من در كجا گير افتاده ام كاري برايم بكند ؟ حتي با آن اتفاقاتي كه بينمان رخ داد ؟»
بعد به خود جواب داد : شايد از عماد اين چيزها بعيد نبود. او اگر بداند مي تواند براي كسي كاري بكند صرف نظر از هر نوع رابطه اي كه با او ممكن است داشته باشد كوتاهي نمي كند. اما مسئله اينجاست كه بعد از مرگ من از اين ماجرا خبردار مي شود !
دستانش را روي سينه گذاشت و انگشتانش را مشت كرد. انگشتان پايش از سرما به گز گز افتاده و با بخاري روشن زانوانش از سرما يخ كرده بود. خودش را بيشتر در لباسش جمع كرد. صورتش را تا زير چشمانش در شالش فرو كرد. خودش را لعنت كرد كه چرا لباس اضافي از زهرا يا دخترهاي ديگر نگرفت. با يك پليور آن هم بعد از ان حمامي كه صبح كرده بودند و موهايش هنوز نم داشت طبيعي بود كه چنين سرمايي به جانش بيفتد. در دل شروع كرد به التماس به درگاه خدا و مقدسين. نمي دانست ساعت چند است. اما بايد به خود اميدواري مي داد كه آقاي محسني بالاخره زودتر متوجه نبودن آنها بشود. چراغ هاي ماشين در اطرافش روشن بودند ولي مه آن چنان غلبظ بود كه خودشان هم نمي توانستند روشنايي آنها را ببينند.
صداي زوزه ي باد ضربان قلبش را بالا مي برد. چشمانش را روي هم گذاشته بود و سعي مي كرد اميدوارانه از ميان سكوت داخل ماشين صداي ماشين ديگري را از بيرون بشنود. فكر كرد اگر ماشين بخاري نداشته باشد يا خراب شود آن وقت در اين سرما... هنوز فكرش را تمام نكرده بود كه صداي موتور ماشين ناگهان با لرزشي آرام قطع شد. هراسان چشم باز كرد تا از خواب بپرد ولي متوجه شد كه اين اتفاق نه در خواب بلكه در بيداري و عالم واقعيت است. از موتور ماشين صدايي در نمي آمد. وحشت زده در جايش به سوي متين برگشت. اخم هايش در هم رفته بود. اما ظاهرا نگران نبود. به خودش قول داد : « چيز مهمي نيست.»
متين سوئيچ را چرخاند و استارت زد.آيلين بيشتر صداي زجردهنده ي قلبش را مي شنيد تا استارت ماشين را. جز حركت كند و اجباري پروانه موتور ماشين تقلايي در برابر دستور سوئيچ از خود نشان نمي داد.وقتي اين نافرماني چند بار ديگر تكرار شد متين يقه ي كاپشنش را بالاتر كشيد و بدون اينكه به او چيزي بگويد در را باز كرد. سوز هوا و باد همراه با برف به درون هجوم اورد و به صورتش سيلي زد. آيلين ديد كه متين در را به زحمت باز كرد و خودش تا زانو در برف فرو رفت. از ترس آب دهانش خشك شده بود. داشتند زير برف ها زنده به گور مي شدند. چيزي نمي ديد اما از سرمايي كه ناگهان از زير پايش به درون خزيد حدس زد كه متين كاپوت را بالا زده است. هنوز در بهت عمق برف بود كه چيزي محكم به شيشه ي بغلش خورد. از ترس فرياد كشيد و عقب پريد. ضربه ي آرام ديگري تازه متوجهش كرد كه متين است. شيشه را پايين داد و او گفت : دو تا استارت بزن ببينم.
سرش را تكان داد و پشت فرمان نشست. بي فايده بود. ماشين خاموش شده بود و كاري نمي شد كرد. متين كه از سرما صورتش سرخ شده بود خود را در ماشين انداخت و دستانش را زير بغلش فشرد تا گرم شود. با نگراني پرسيد : خراب شده است ؟
متين نگاه گذرايي به او كه رنگ و رويش پريده بود كرد و گفت : احتمالا بنزين تمام كرده ايم.
شوكه در صندلي اش فرو رفت. تمام شدن بنزين يعني ديگر نمي شود كاري كرد. احتمالا تا يكي دو ساعت ديگر هم باطري... بقيه ي حرفش را خورد. چون مي ترسيد باز قبل از اين كه فكرش را تمام كند از روشنايي هم محروم شوند. در عوض پرسيد : چطور ممكن است ؟ مگر باك پر نبود ؟
ـ نه. آن قدر داشت كه ما را تا شهر برساند و آنجا يك بار ديگر بنزين بزنيم.
مستاصل بعد از كمي مكث پرسيد : جاده ها بسته است ؟
ـ براي ماشين هاي عادي بسته است.
سپس به سويش برگشت و با پوزخندي گفت : اما براي ماشين هاي امدادي كه دنبال تو مي آيند باز است. خوب شد قبول كردم تو همراهم بيايي. شايد به خاطر تو من را هم زودتر نجات بدهند !
آيلين جوابش را نداد.
بخاري ديگر در كار نبود. دندان هايش را محكم روي هم فشار مي داد تا صداي به هم خوردنشان را او نشنود. انگشتان پايش را حس نمي كرد و در عوض زانوانش از سرما مي سوختند. روسري اش داشت از سرش مي افتاد اما نمي خوست براي به سر كردن آن گرماي دست و زير بغلش را از دست بدهد. ساعت از نه گذشته بود و سوز هوا با گذر زمان بيشتر و شديدتر مي شد. برف روي شيشه هاي يخ زده را پوشانده بود. آيلين مطمئن بود كه تا يكي د وساعت ديگر اتومبيلشان زير برف ها مدفون خواهد شد. كلافه از تكان پاهاي متين چشم روي هم گذاشته بود. برخلاف او كه مدام جا به جا مي شد و تكان مي خورد ساكت و بي حركت نشسته بود. گرسنه اش شده بود. ناهار هم با آن عكس العمل متين چيزي از گلويش پايين نرفته بود. تا حالا بايد به تهران مي رسيدند. به ملوك گفته بود براي شام در خانه خواهد بود. يك ساعت تاخير ديگر پدر و مادرش را نگران مي كرد. بدون اينكه چشم هايش را باز كند پرسيد : يعني آقاي محسني تا حالا متوجه نشده كه ما پشت سرش نيستيم ؟
ـ آقاي محسني برخلاف آدم هاي ديگر بعضي وقت ها به پشت سرش نگاه مي كند. حتما فهميده است.
طعنه ي كلام او دلش را سوزاند. اما به روي خودش نياورد و در عوض دوباره پرسيد : پس چرا هيچ كاري نكرده است ؟
ـ مگر هميشه بايد كاري كرد ؟... حتما خودش هم مثل ما كنار زده و منتظر است ما به او برسيم.
اين يعني نمي شود به آقاي محسني اميدي بست. در حالي كه سعي مي كرد ترسش را از او پنهان كند گفت : پس حالا بايد چه كار كنيم ؟
ـ همان كاري كه تا حالا كرده ايم. صبر مي كنيم تا گشت امداد آقاي الوند بيايد!
بغض آيلين در گلويش چنبره زد. زبان به دهان گرفت تا بيش از اين از او نيش و كنايه نشنود. داشت كم كم احساس گرما مي كرد كه ناگهان از تكان شديد و صداي بلندي در كنار گوشش چشم باز كرد. متين در حالي كه شانه هايش را گرفته بود گفت : چرا خوابيدي ؟
خواب بود ؟ او كه داشت صداي زوزه ي باد را مي شنيد... گرچه خوابش هم مي آمد. حتما وقت خواب بود. سرش را تكان داد و گفت : خواب نيستم.
با همان نامهرباني گفت : پس چشم هايت را باز نگه دار.
آيلين به صندلي تكيه داد و با فشار چشمانش براي باز ماندن نشان داد كه مي خواهد به حرفش گوش كند. اما سخت بود. دندان هايش را نمي توانست با فشار روي فكش بي صدا نگه دارد. از سرما مي لرزيد و تقريبا پاهايش بي حس شده بودند. فكر كرد لامپ داخل ماشين هم كم نورتر شده است. شنيد كه او گفت : بيكار نشين. بدنت را تكان بده تا خون در بدنت حركت كند.
فكر كرد :« چرا دعوا مي كند ؟ نمي تواند عادي حرف بزند ؟ چرا عصباني است ؟»
تقلا كرد پاهايش را زير خودش بكشد اما از درد به ناله افتاد. بدنش خشك شده بود. دستانش مي لرزيدند و اشك هايش بي صدا فرو مي ريخت. نمي توانست بند كفشش را باز كند. متين كه او را زير نظر داشت كلافه خم شد و پاهايش را از كفش بيرون كشيد. آيلين با چند نفس عميق گريه اش را پس زد. به ياد مي اورد كه زماني از گريه اش ناراحت مي شد. حالا حتما از آن بدش مي آمد. سر روي زانويش گذاشت اما او باز با توبيخ گفت : سرت را بالا نگه دار تا چشم هايت باز باشند.
باز فقط سرش را تكان داد و آن را روي پشتي صندلي اش گذاشت. نگاهش كرد كه به مقابلش چشم دوخته و با حالتي عصبي عقب و جلو مي شد. در حالي كه دندان هايش به هم مي خورد و صحبتش را خط مي انداخت زمزمه كرد: تا حا...لا بايد به مقصد... ميرسيديم...عصـــ.صباني نشو و... ولي نبايد روي كسي حساب كنيم.
اين بار متين به سويش برگشت و پرسيد: چرا ؟ هنوز زود است از كشش خودت براي حاج آقا نااميد شوي !
چشمانش را كه در اشك غلت مي زد به او دوخت و با چانه ي لرزانش گفت : من و عــــ.. عماد... هـــ.. همان موقع از هم جدا شديم.
اين بار ديد كه او جا خورد. طوري كه از حركت بازايستاد. اما زود به خودش امد و نگاهش را از او دزديد و تاب دادن خودش را از سر گرفت.
ـ پس اينجا چه مي كرد ؟
ـ كي ؟
ـ الوند ؟

sorna
03-01-2012, 05:06 PM
متين چون او را پرسشگر ديد حق به جانب ادامه داد : مگر به خاطر تو ديشب به آنجا نيامد ؟
ـ عماد ؟ نه.
ـ پس او كه ديشب آمد كه بود ؟
- خســـ. رو بود... از دوست... هاي قــــ.. ديم. براي... كمك آمده بود.
متين با سوءظن پرسيد : پس حلقه ات ؟
ـ مال... مال خانم اعـــ... اعرابي بود.
متين براي يك لحظه مكث كرد و بعد با پوزخندي گفت : شانس ما را باش ! يعني حالا بعد از حاج آقا آدم با نفوذ ديگري به تورت نخورده است كه كاري برايمان بكند ؟!
سر روي زانوانش گذاشت. صداي سرد متين گفت : اين يعني نه ! پس بنشين اينجا تا يخ بزنيم.
ته دل آيلين خالي شد. يعني ممكن بود اين طور بشود ؟ متين ظاهرا با او تعارف نداشت كه حرف بي خود بزند. اين عاقبتشان بود. چشم روي هم گذاشت. در اين اوضاع جز خدا فرياد رسي نداشتند. خودش را محكم تر در ميان بازوانش فشرد. بند بند استخوان هايش از سرما درد مي كردند و مي سوختند. متين آمرانه گفت : سرت را بالا بگير !
سرش را بالا گرفت.
چشمانش باز داشت روي هم مي افتاد. سرش را محكم تكان داد تا خواب از سرش بپرد. مي دانست نبايد بخوابد ولي مبارزه با اين خواب كار سختي بود. احتمالا متين هم متوجه حالش شده بود كه گفت : اگر بيكار وبي حركت ننشيني خوابت نمي گيرد.
نيم نگاهي به او كرد. مي خواست بي حركت نماند ولي بدنش چنان خشك شده بود كه ديگر نمي توانست كاري بكند. يك دفعه با خنده گفت: ما داريم اينجا... فريز مي... شويم. فكر مي كني اگر... به اين حالت خشك شويم... بميريم... چطور دوباره صا... صافمان مي... كنند ؟!
متين جدي گفت : براي چه بايد صافمان كنند ؟ همين طوري در موزه ي حيات وحش كنار ماموت ها مي گذارندمان !
ـ يعني... اينقدر شبيه آنها شديم ؟!
متين به سويش برگشت و براندازش كرد. چيزي نگفت. آيلين در ميان لرزش فكش خنديد و گفت : شا...يد!
اما دقيقه اي بعد خنده از روي لبانش كنار رفت و پرسيد :وا... قعا مي... ميريم ؟
باز او چيزي نگفت. اين رفتار متين بيشتر از اين سرما داشت او را از پا در مي آورد. باز ياد سودابه افتاد. حق با او بود. متين مثل يك قلعه ي فتح ناشدني اينجا كنارش نشسته بود و به جاي دلداري دادن توي دلش را خالي مي كرد. دوباره فكرش به خانه شان برگشت. بيچاره پدر ومادرش !
تمركزش را داشت از دست مي داد. افكارش از اين شاخه به شاخه ي ديگر مي پريد. فكر كرد همه جا در سكوت فرو مي رود. احتمالا كولاك داشت به رحم مي آمد. اگر قطع مي شد مي توانستند اميدوار باشند كه كسي دنبالشان بيايد. اما باز به اين فكر عبث خود خنديد. به قول متين «اينجا يخ مي زدند» حاج آقا با آنها نبود ! ولي اين بار متين اشتباه كرده بود. او مي توانست گرمايي را كه از فرو نشستن كولاك د رماشين وارد مي شد حس كند. گرچه هنوز سرما وقتي وارد ريه هايش مي شد لرزش بدنش را بيشتر مي نمود... باز به شدت تكان خورد. تلاش كرد چشم باز كند. صداي متين را عصباني شنيد كه مي گفت: چشم هايت را باز كن. الان وقت خواب نيست. ياالله !
گيج و خواب آلود چشمانش را به زحمت باز كرد. صورت متين را مقابل خود ديد. با همان چشمان بي حوصله و خشمگين گفت : نخواب !
چانه اش به شدت مي لرزيد. اشك در چشمانش نشست و به زحمت گفت : سر... ده!
ـ مي دانم. من هم كنار تو نشسته ام اما آن قدر نيست كه به اين حال بيفتي.
اشك هايش فرو ريختند و گفت: چرا... خيـــــ..لي سر..ده.
سرفه ي خشك گلويش را خراشيد. وقتي دوباره به حرف آمد صدايش خش داشت.
ـ ما... مي ميـــريم.
متين اين بار كمي آرام تر از پيش گفت : مي آيند دنبالمان. نترس.
ـ پــ.پس كي ؟
ـ خوش به حال مجمع خاور ميانه با اين اعضاي شيردلش !
بعد در ميان بهت آيلين دستش را به سوي او دراز كرد و گفت : بيا اينجا
خواب از سر ايلين پريد. سردرگم از پشت چشمان اشك آلودش نگاهش كرد. نگاهش ديگر آن سردي و خشونت لحظات پيش را نداشت. اما اين بار آيلين بود كه راضي نشد او با دلسوزي به حالش ترحم كند. اشك هايش را پاك كرد و در جايش محكم نشست. از گوشه ي چشم لبخند او را روي لبش ديد و غريد : چيز... خنـــــ.ده داري... هست ؟
متين سرش را تكان داد و با حركت انگشتانش دوباره گفت : بيا.
آيلين از او رو برگرداند و گفت : من... سگ... سگت نيستم.
متين اين بار خودش را بيشتر خم كرد و دستانش را دور شانه اش انداخت و او را به طرف خود كشيد. گفت : اگر درست و حسابي آموزش ديده باشي پس مي داني كه با سرما نمي شود شوخي كرد.
ـ نه. نــ.نمي... شود. ما... يخ مي... ز ...نيم..
ـ چه اصراري براي مردن داري. هنوز تا مردن خيلي فاصله داريم.
ـ و... لي... تو... خو... دت گفتــ.. گفتي.
ـ از كي تا حالا حرف من براي تو حجت شده است ؟
آيلين نتوانست جوابش را بدهد. متين پرسيد : براي چه اينجا امدي ؟ چطور راهت دادند ؟
ـ برا... براي يك... ســــمينار آمدم.
ـ براي سمينار آمدي و تو را اينجا فرستادند ؟! دكتر هم نيستي تا به حساب تخصصت بگذارم.
ـ خو... خودم... خواســـ. تم.
ـ بايد حدس مي زدم.
سكوت براي چند دقيقه فضاي ماشين را گرفت. آيلين از اينكه او دست از خشونت برداشته است دلش آرام گرفته بود. حاضر بود هركاري بكند تا دوباره او را مثل سابق ببيند. آن زمان غرق در خوشبختي قدر چيزي را كه داشت نمي دانست. حالا آن چنان حسرت زده ي آن روزهايش بود كه حاضر بود كوهها را هم برايش جا به جا كند. حتي اگر اينجا آخرين ساعت هاي حياتش اشد. يه همين هم راضي بود. همين قدر كه متين ديگر آن طور سخت و سرد نگاهش نمي كرد سردي وجودش جاي خود را به گرماي دلنشيني مي داد. صداي او را شنيد كه پرسيد :الوند چه كرده بود كه او را هم به امان خدا سپردي ؟
طعنه ي كلامش را درك مي كرد. دلش به درد آمد و زمزمه كرد: به... تو گفتــــ.تم كه طلسم شدم... اين بار... او بود كه... به امان خدا ر... رهايم كرد.
متين با تعجب به سويش برگشت و نيم رخ او را نزديك خود ديد. چرا اين قدر نزديك بودند ؟ پرسيد : چرا ؟
ـ جمشيد... همه چيز را... به او گفت.
ـ مگر خلافي كرده بودي ؟
ـ از نظـــ.. نظر عماد... كرده... بودم... به او نگفته بودم... در بير...منگام... دادگاه داشتم.
ـ آنكه به نفع تو بود.
شانه بالا انداخت . راست مي گفت. حق با آيلين بود. اما از نظر عماد او دو خطاي بزگ داشت. اول اينكه فعاليت سياسي داشت. دوم اينكه به او در اين باره چيزي نگفته بود. هنوز هم از به يادآوردن برخورد غيرمنصفانه ي او حالت تهوع مي گرفت. متين پرسيد : طلاق گرفتي ؟
اين بار آيلين به سويش برگشت و نگاه گذرايش را به او انداخت. گفت : عقد نكرده بودم.
ابرو هاي متين بالا پريد و با خنده اي كه شبيه روزهاي قديم بود گفت : تو به جاي پيشرفت و كسب تجربه پس رفت مي كني. جمشيد حداقل مي دانست كه هر چقدر هم كه عوضي باشد نبايد تو را از دست بدهد. اما اين الوند ظاهرا از جمشيد هم احمق تر بوده كه خودش تو را كنار گذاشته است.
چشمان آيلين گرچه نمناك شد اما خودش هم اين بار به خنده افتاد. گفت : شا... شايد به هميــــ.. همين دليل است كه... از شر ام..ثال عماد.... محروم شدم... يا شايد... عيب از خو... دم است ولي ديـــ..گر براي ... هميـــــ..شه خو... خودم را را... راحت كردم.
هواي سرد داخل ريه اش باز با سرفه اي خشك بيرون پريد. انگشتانش از سرما سفيد شده بودند و ناخن هايش به كبودي مي زدند. آنها را با درد شديدشان يكي دو بار باز و بسته كرد. متين گفت : چرا هيچ وقت دستكش برنمي داري ؟
ـ بدم مي آيد.
ـ پس بكش ! داخل لباست گرمتر است. آنها را زير بغلت بگذار.
دست هايش را به زحمت از لاي دكمه ي ژالتويش رد كرد و آنها را زير بغلش گذاشت. حق با او بود. آنجا گرمتر بود. از اين آرامش استفاده كرد و با احتياط گذاشت حس حسادتش كار خود را بكند و بپرسد : متين... نجمه...
متين برگشت و نگاهش كرد. هول شد و سرش را به زير انداخت. اما متين با همان خنده در صدايش پرسيد : نجمه چه ؟ چرا حرفت را تمام نمي كني ؟
كمي من من كرد و دوباره پرسيد : نجمه و تو...
چون نتوانست حرفش را تمام كند متين خودش ادامه داد و گفت : فكر كنم حالا ديگر تو هم فهميده باشي بودن رقيب چقدر تلخ و آزاردهنده است.
ـ دوستش... دوستش داري ؟
مكثي كه متين براي جواب دادن نمود باعث شد قلبش از سينه اش بيرون بزند. اما متين با خونسردي گفت : همكارم است. يك همكار ساعي و خوب.
آهي كه كشيد باعث خنده ي متين شد. باز فرصت را غنيمت شمرد و پرسيد : متين... من... چه... كار كنم تا... تو... من را ببخشي ؟
سكوت متين و بي توجهي به حرفش به او فهماند كه نمي تواند كاري بكند. باز سكوت و در فكر فرو رفتن از نو آغاز شد.
پوست صورتش به شدت سوخت. صدايي را از دورترها شنيد كه او را مي خواند. چشمانش را باز كرد اما منگ به او نگاه كرد و دوباره چشمانش روي هم افتاد كه باز صورتش سوخت. متين دوباره عصباني شده بود. صداي خواب آلود و مستانه ي خود را شنيد كه ملتمسانه گفت : نزن...
متين خشمگين گفت : پس نگذار چشم هايت بسته شود. مي خواهم عسلي چشمت را ببينم. زود باش.
ـ نمي... تو... انم... فقط... يك...د...قيقه...
داشت گريه مي كرد. ديد كه دست او بالا رفت و گفت : چشم هايت را ببندي مي زنم.
ـ نه...
شانه اش را ميان دستانش گرفت و محكم تكانش داد. آيلين حس كرد تمام دنيا با اين تكان به هم ريخت. گفت : سر ... ده....
ـ بخوابي مي ميري. اين را نمي داني ؟
ـ چ... چرا...
ـ پس نخواب.
در همان حال بازوهايش را ميان دستان مردانه اش فشار داد. آيلين از درد ناله اي كرد و خودش را عقب كشيد. متين شانه هايش را گرفت و او را جلو كشيد و بازوهايش را ميان دستانش ماساژ داد. گفت : نبايد بگذاري بدنت خشك شود.
تقلايش براي فرار كردن از زير دستانش گرچه تا حدي حالت گيجي را از سرش پراند اما از درد اشك هايش را بيشتر كرد. ملتمسانه و با احتياط گفت : بس كن متين... دردم... مي آيد.
ـ خوب است. درد خواب را از سرت مي پراند.
ـ نمي... خواهم...
ـ چرا ميخواهي. زود باش پاهايت را دراز كن. اين طوري اگر تا حالا فلج نشده باشي بايد خدا را شكر كني.
اما او نتوانست پاهايش را تكان بدهد. همين هق و هق گريه را در گلويش بيدار كرد. متين با جديت پاهايش را علي رغم دردش دراز كرد و كارش را ادامه داد. نمي دانست دردش بيشتر از خشك شدن بدنش است يا اين مشت و مل و ماساژ متين. تمام رگ و پي بدنش درد مي كردند. جز لب گزيدن و سعي در خفه كردن گريه اش هيچ كار ديگري نمي توانست بكند. اما يك ربع بعد با وجود دردش بدنش كمي گرم شده بود. متين دستانش را ميان دستان خود جلوي دهانش گرفت و بخار دهانش را به دستانش منتقل كرد. آيلين با همان منگي در ميان گريه اش پرسيد : اگر... من بميرم... تو من... را مي...بخشي ؟
متين نگاهش كرد و انگشتانش را با فشار بيشتري در ميان دستانش ماساژ داد. طوري كه ناله ي او را بلند تر كرد. متين گفت : اين طوري بهتر يادت مي ماند تا حرف بيخود نزني.
ـ پس... كي... من را... مــــ.. بخشي ؟
چيزي كه روزها در حسرت و آرزويش بود اتفاق افتاد. نگاه متين بالاخره رنگ مخملي به خود گرفت و گريه ي آيلين را بيشتر كرد. متين با مهرباني گفت : تعريف كن بينم در اين مدت چه كردي ؟
ـ ا... لا...ن ؟
ـ پس كي ؟ يالله حرف بزن.
حتي نمي توانست يك كلمه را درست و بدون سكسكه ادا كند. چه اصراري بود كه حالا بگويد ؟ اما او مي خواست و آيلين تسليم بود. بدون اينكه بداند در تله ي متين افتاد كه براي جلوگيري از خوابيدن وادارش كرد حرف بزند. خود متين هم مي ديد كه در چه وضعيتي است. فقط مي خواست او از خواب جدا شود. نبايد فكر و ذهنش را به طرف خواب هدايت مي كرد. حتي اگر از حرف هايش چيزي نفهمد.
زياد طول نكشيد تا تمركز خود را از دست بدهد. متين به هر دري مي زد تا وادارش كند چشمانش را باز نگه دارد. اما او ديگر قادر نبود. سرش را از روي سينه اش بلند كرد. آن قدر چشم هايش را باز كرد و روي هم افتاد كه مقاومتش در هم شكست. با وجود اينكه متين مي ديد جاي انگشتانش چطور روي صورتش مي نشيند و جا مي اندازد اما هوشياري به آيلين باز نمي گشت. با ضربه ي سيلي او فقط چشمانش نيمه باز مي شد و چيزي نامفهوم را زمزمه مي كرد. بيش از اين نمي توانست ريسك كند. صورتش را ميان دستانش بالا آورد و به هرراهي كه مي دانست وادارش كرد چشمانش را باز كند. آيلين فقط چشماني را مي ديد كه از اشك مي درخشيدند و يك چيزهايي را توانست در ميان كلمات او تشخيص بدهد كه از اجبار حرف مي زد. ديگر برايش چيزي مهم نبود. مي خواست فقط بخوابد. اگر متين دست از شكنجه ي او برمي داشت تقريبا به اين آرزويش هم مي رسيد...
ـ فقط چند دقيقه مي خوابم... بعد به او مي گويم چرا عماد لعنتي با من اين رفتار را كرد.
متين پالتو را چون رواندازي بر سر او كشيد. اين طور حداقل مدتي بيشتري دوام مي اوردند. نبايد مي خوابيد. خودش هم نمي دانست از شدت اشفتگي به اين حال است يا از زور سرما و ترس از مردن. در اين سرما روي پيشاني اش عرق نشسته بود اما چاره اي نداشت. اين طور مي توانست ساعت مرگ را به تاخير بيندازد. بايد او را زنده نگه مي داشت.
سر متين گاه و بيگاه بر سر او مي افتاد. ولي ناگهان از خواب مي پريد و خودش ر ابيشتر تكان مي داد تا از به خواب رفتن دوباره ي خودش جلوگيري كند. زمزمه هايش به سكوت ختم شده بود. هيچ طور نمي شد ذهن را روشن و هوشيار نگه داشت. نمي دانست اين وضعيت چقدر ادامه داشت. فقط زماني ميان خواب و رويا متوجه لرزش زمين و ماشين شد. چشمانش را ديگر نمي توانست باز كند. فكر كرد در اين اوضاع فقط بهمن كم بود. آيلين را تا آنجا كه توان داشت محكم تر به خود فشرد. نبايد او را از دست مي داد. براي زنده ماندن بايد يكي هوشياري خود را حفظ مي كرد. ولي تا كي ؟ چه كسي ؟ داشت به شدت به سوي يك نور قوي كشيده مي شد.
ـ دارم مي ميرم ؟


××××××××××××××××××××××××× ×××××××××××××

از تكان هايي كه مي خورد به خود آمد. فكر كرد : بخوابم. هر دو مرده ايم.
اما هنوز فكر مي كرد. پس بايد آيلين را جا به جا مي كرد تا خون در بدنش حركت كند. دست دردناكش را تكان داد و وحشت زده متوجه خالي بودن آغوشش گشت. ترس وادارش كرد چشم باز كند. به نظر خودش فرياد زد ولي از گلويش جز صداي ضعيفي در نمي آمد.
ـ آيلين ؟!
چهره ي مردي در مقابل چشم هايش جان گرفت.
ـ اينجاست. نگران نباش.
ـ كجا ؟
به اشاره ي مردي كه لباس سفيد بر تن داشت به سوي ديگر سربرگرداند. اشتباه نمي ديد. آيلين بود. بيهوش و كبود. گويي وحشت در نگاهش بود كه مرد گفت : زنده است. نگران نباش.
همين كافي بود تا دوباره چشم هايش روي هم آيد.
ـ نجات پيدا كرده ايم !

sorna
03-01-2012, 05:07 PM
گرماي بازوان حامي اش را دور خودش مي توانست حس كند و زمزمه ها را مي شنيد. يك شعر بود. كلمات در ذهنش جان مي گرفت و از خود رويايي مي ساخت كه مدت ها در حسرتش بود. صداي نفس ها را مي شنيد و تكان ها را به ياد مي آورد... آن قدر ملموس كه گويي هنوز به سينه ي گرم او تكيه دارد.
« در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشان تر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم.
كاش بر اين شط امواج سياه،
همه عمر سفر مي كردم.
من هنوز از اثر عطر نفس هاي تو سرشار سرور،
گيسوان تو در انديشه ي من،
گرم رقصي موزون.
كاشكي پنجه ي من،
در شب گيسوي پرپيچ تو راهي مي جست.
چشم من، چشمه ي زاينده ي اشك،
گونه ام بستر رود.
كاشكي همچو حبابي بر آب،
در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود ».

آيلين !...آيلين جان.
ـ
يكي داشت صدايش مي كرد. اما نمي خواست آغوش متين را رها كند. نمي خواست از او جدا شود. به اين راحتي آن را به دست نياورده بود كه به سادگي از دست بدهد... اما صدا دست از سرش برنمي داشت. چشم باز كرد و آلما را مقابل خود ديد. رخوت و مستي خواب شيرينش از سرش پريد و متعجب نگاهش كرد. آلما با ديدن چشمان باز او لبخندي زد و گفت : سلام آيلين جان.
چشم هايش را باز و بسته كرد و مطمئن شد كاملا بيدار است. وقتي شروع به حرف زدن نمود صدايش هنوز اندكي گرفته بود.
ـ آلما ؟ تواينجا چه كار مي كني ؟ كي آمدي ؟
آلما خم شد و او را به آغوش كشيد. وقتي او را آن طور محكم به خود فشرد حدس زد كه او نيز به شدت ترسيده است. آلما گفت : يكي دو ساعت پيش رسيدم.
در جايش نشست و پرسيد : چرا بيدارم نكردي ؟
ـ آهو گفت تازه خوابيدي. حالت چطوره ؟
ـ خوبم. ديگر خوب شدم.
ـ خدا را شكر. به خدا شرمنده ا م آيلين جان. اين جاده هاي لعنتي... امروز كه هوا آفتابي شد ديگر نتوانستم بمانم. راه افتادم و به اينجا آمدم.
ـ مرسي. لازم نبود خودت را به زحمت بيندازي. من حالم خوب است.
ـ به قول آقا جون هر قدر هم برايت قرباني كنيم باز شكرانه ي لطف خداوند نمي شود. خدا خيلي رحم كرده است.
ـ بله مي دانم. تنها آمدي ؟
ـ نه رهام و هديه هم هستند.
با خوشحالي لبخند زد و گفت : آه هديه ي من را هم آوردي ؟
ـ استراحت كن. براي چه مي خواهي از جايت بلند شوي ؟
ـ نه. مي خواهم پايين بروم.
آلما برخاست كمكش كند كه آهو نيز به او پيوست. با گذشت پنج روز هنوز پاهايش كمي درد مي كردند و نمي توانست به آنها زياد فشار آورد. سرما در تك تك استخوان هايش رسوخ كرده بود و تا دو روز اولي كه در بيمارستان بستري بود از شدت درد استخوان هايش قادر به تكان خوردن نبود. سه روز بود كه به خانه برگشته بود و هنوز چشم به راه... طبقه ي پايين همه جز آقاجون كه هنوز خانه نيامده بود جمع بودند. با ديدن او كه پايين آمده بود همه به تكاپو افتادند. بنيامين مبل نزديك بخاري ديواري را خالي كرد. رهام كوسنها را براي راحتي بيشتر او گذاشت و ملوك رواندازي براي پاهايش آورد. خنده اش گرفت. در جايش نشست و گفت : اين طور من را لوس مي كنيد. ممكن است هيچ وقت هوس خوب شدن به سرم نزند.
بچه ها خنديدند. ملوك گفت : به كي داري اين حرف ها را مي زني ؟ من كه ديگر تو را خوب شناخته ام. پا درد زمين گيرت كرده و نمي گذارد هر كاري كه دلت مي خواهد بكني وگرنه اگر پشت گوشم را مي ديدم تو را هم در خانه مي ديدم.
آيلين خنديد و هديه را ديد كه توي بغل رهام در تقلا براي آمدن به آغوشش بود.
گفت : اين طفل معصوم را جلوي من نگه ندار. دل هر دويمان آب مي شود.
آلما دخترش را از آغوش شوهرش بيرون كشيد و در بغل خواهرش گذاشت.
آيلين اعتراض كرد : آلما مريض مي شود.
ـ نه نمي شود. تو كه ديگر حالت خوب شده فقط صدايت گرفته است.
حق با او بود. ديگر سرفه هايش از شدت افتاده و تب و لرز هم نداشت. هديه چون در آغوشش قرار گرفت خنده اي شيرين كرد كه ديگران را هم به خنده انداخت. آهو از مبل كناري هديه را مورد خطاب قرار داد.
ـ هديه خاله اوف !
دخترك با كنجكاوي به صورت آيلين نگريست و بعد چهره از ناراحتي و دلسوزي در هم كشيد. دستي از سر نوازش بر صورت خاله اش كشيد و صدايي شبيه اوف از خود در اورد. آهو با خنده اي گفت : اين هم ابراز همدردي خواهر زاده !
خنديد و بر دست دخترك بوسه اي زد. بي بي دوباره با معجوني كه فقط خودش مي دانست از چه چيزي درست شده است از راه رسيد و از ايلين خواست آن را بخورد.
آهو به جاي او غر زد و گفت : پيف چه بويي دارد ؟ بي بي چه در اين ريخته اي ؟ آيلين چيز خور نشدي ؟
ـ وا مادر ! اين چه حرفيه ؟
ـ وا مادر ! خوب راست مي گويم. اين بچه صدايش در نمي آيد شما هم هر چه در خانه زيادي آمده قاطي مي كنيد ميدهيد بخورد.
بي بي با ناراحتي ابرو در هم كشيد:
ـ بشكند اين دست كه نمك ندارد.
ـ خدا نكند بي بي جون. دارم شوخي مي كم. چرا به دل مي گيري ؟
ملوك توبيخش كرد : اين چه شوخي است ؟
ـ وا مادر ! چرا همه تان جنبه ي شوخي تان را از دست داده ايد ؟
ـ آخر شوخي تو كه شوخي نيست.
ـ وا مادر ! چرا شوخي نيست ؟ شما شوخي به چه مي گوييد ؟
ـ به چيزي كه كسي را ناراحت نكند.
ـ وا مادر ! آن ديگر چه مدل شوخي كردن است ؟ پس آن وقت شما و آقا جون كه مدام طوري حرف مي زنيد كه همديگر را ناراحت نكنيد داريد با هم شوخي مي كنيد ؟
ـ آهو !
- وا مادر ! چرا چشم غره مي روي ؟ مگر دروغ مي گويم ؟
ملوك وقتي صداي خنده ي اطرافيانش را كه داشت بالا مي رفت شنيد تازه فهميد كه باز آهو دارد سر به سرش مي گذارد. سرش را تكان داد و گفت : باشد، آتشت را بسوزان.
آهو خنده كنان برخاست و هديه را از بغل خواهرش قاپ زد و بوسه ي پر سر و صدايي از گونه ي دخترك گرفت و باز ديگران را به خنده انداخت. ملوك جوشانده را در حالي كه قربان صدقه ي خدمتكار چندين ساله اش مي رفت گرفت و به دست آيلين داد. جوشانده را كه با نبات شيرين شده بود جرعه جرعه نوشيد و در همان حال اعضاي خانواده اش را كه او را در ميان گرفته بودند نگريست. حالا كه دوباره پيش انها برگشته بود و لذت حضورشان را درك مي كرد، مي توانست بزرگي خطري را كه از كنار گوشش گذشته بود، بفهمد. چند روز پيش تقريبا آنها را از دست داده بود. ديگر نمي توانست خواهرها و برادرش را ببيند و دست هاي گرم و پرمهر پدر و مادرش را ميان دستان خود لمس كند. نمي دانست چطور دوباره به اين نقطه رسيده است. كسي هم درباره اش كنجكاوي نمي كرد. فقط اين را مي دانستند كه او و متين را در حالي يافته اند كه اين يكي كاملا بيهوش و ديگري در تقلاي هوشيار ماندن بوده است. تصور مي كردند او فقط چند دقيقه قبل از نجات پيدا كردن از هوش رفته است. در حالي كه نمي دانستند چه بسا او ساعت ها خوابيده باشد. چند ساعت ؟ خودش هم نمي دانست. ولي مطمئن بود كه برخلاف نظر آنها او شايد جز چند دقيقه ي اول تمام مدت كاملا خواب رفته است. خواب رفتن يعني مردن. چرا نمرده بود ؟ چرا تمام اثر سرماي آن شب فقط يك سرماخوردگي و بيست و چهار ساعت تب و هذيان بوده است ؟ البته آقاي محسني و همكارش هم جان سالم به در برده بودند، اما ماجراي آنها كاملا فرق مي كرد. آنها نيز مجبور به توقف شده بودند، ولي نه ماشينشان بنزين تمام كرده بود و نه مانند آنها بخاري ماشينشان از كار افتاده بود. با بخاري و پتوهايي كه همراه داشتند هر سه نفرشان بدون هيچ مشكلي نجات پيدا كرده بودند. اما ماجراي او با آنها نيز متفاوت بود. نتيجه ي وضعيت او در نهايت درد دست و پايش بود كه آن هم كم كم رو به بهبودي است. آن همه تقلاي متين را براي بيدار نگه داشتنش در خاطر داشت. متين تا زمان پيدا شدنشان هوشيار يا حداقل نيمه هوشيار بود. چرا گذاشته بود بخوابد ؟ چطور توانسته بود اين اندازه خوش شانس باشد ؟ براي خانواده اش امري عادي بود، اما براي خودش كه تا حدي از مكانيزم بدن انسان خبر داشت اين يك امر غير عادي بود. يك اتفاقي اين وسط افتاده بود، اما چه اتفاقي ؟ مي دانست در بدترين شرايط يك راه براي نجات از سرما وجود دارد. دوباره خوابي كه ساعتي پيش ديده بود به خاطرش آمد و بي اختيار احساس گرمايي عجيب نمود. ضربان قلبش شدت گرفت. خواب نبود. آنچه ديده بود فراتر از يك خواب معمولي ناشي از بيماري بود. چيزي شبيه همان تجربه هاي خواب و بيداري اش بود. درست بعد از آخرين لحظاتي كه در حافظه اش از هوشياري خود ثبت كرده بود. يعني همان لحظات خواب و بيداري... باز عرقي بر پيشاني اش نشست. آنچه مي ديد همان راه بود. اما فكر كرد : « چه بلايي سرم آمده است ؟ ديوانه شدم. چطور مي توانم به خوابي كه دوبار ديده ام اين طور توجه نشان بدهم ؟ بايد خجالت بكشم... »
خجالت هم مي كشيد. از همان روزي كه در بيمارستان چشم باز كرده و همين رويا را البته محوتر از امروز ديده بود خجالت كشيده بود. آن قدر كه ترسيده بود به متين نزديك شود يا حتي با او برخورد داشته باشد. متين گاهي مي توانست از نگاهش ، از ظاهرش ، فكرش را بخواند. اگر مي ديد كه قادر نيست نگاهش كند و رنگ به رنگ نشود آن قدر كنجكاوي و اصرار مي كرد تا آنچه را كه در ذهنش است بيرون بكشد. چه بايد مي گفت ؟ متين چرا من خواب مي بينم كه لباس ندارم و... نيمه ي ديگر وجودش با سرزنش گفت : « خوب وقتي نتواني از عقل و منطقت استفاده كني، همين بلا هم سرت مي آيد. اينجا مي نشيني و چشم به در مي دوزي كه روزها همين طور بگذرد و او بدون هيچ توجهي به تو زندگي اش را دوباره از سر آغاز كند».
پنج روز گذشته بود و متين را تا به امروز نديده بود. ظاهرا او هيچ علاقه اي براي ديدنش نداشت. متين فقط همان روز اول را در بيمارستان ماند و بعد ترخيص شده بود. توسط خودش يا دكتر معالجش، نمي دانست. اما وقتي دكتر او اجازه ي ترخيص به وي داد متين به تهران برگشته بود. همه حيرتزده و ناباور نسبت به حضور آن دو با هم در راه تهران بودند، اما كسي جز آهو كه از رازها و اتفاقات خصوصي زندگي خواهرش خبر داشت، نسبت به اين مسئله حساسيت نشان نداد. خيلي راحت اين مطلب را پذيرفته بودند كه آنها در درمانگاه صحرايي زلزله زده ها همديگر را پيدا كرده اند. آهو تقلاي زيادي براي سردر آوردن از وقايع مربوط به آن دو در آنجا نموده بود، اما ايلين دوباره همان آيلين سه سال پيش شدع بود. كسي كه نمي شد حرف از دهانش بيرون كشيد. هيچ حرفي نمي زد. در واقع هيچ حرفي هم نداشت كه بزند. گذشته از آن حس بد خجالت به خاطر خوابي كه ديده بود، اين ترديد و دو دلي و شكي كه به جانش افتاده بود دوباره آزاردهنده شده بود. با گذشت پنج روز نمي توانست با اين فكر كه تغييري كه در رفتار متين آن شب در بين راه به وجود آمد از سر ترحم و دلسوزي بوده است، كنار بيايد. درست بعد از آن لحظاتي كه او از پا در آمد و كم كم به خواب ميدان براي حضور داد، متين ناگهان مهربان شد. او هم به سادگي در تله ي او افتاد. متين نقطه ي ضعفش ر اپيدا كرده بود. او محتاج محبت متين بود و هيچ چيز جز ديدن متين چند سال پيش نمي توانست وادارش كند براي بيدار ماندن تقلا كند و دقايق بيشتري را براي بودن با متين به دست آورد. فقط همين متين را دوباره مهربان كرد و به او باوراند كه مي تواند بخشيده شود و محبت مرده در وجود متين را زنده كند. غافل از اينكه متين كاملا از او گذشته است. او را نمي خواست و اين را با بي خبر گذاشتنش در طي اين چند روز ثابت كرده بود.
خانواده اش بعد از بازگشت به تهران دوباره به ديدن متين و خانواده اش رفته بودند. درست همان زمان هايي كه او در رختخواب بود و نمي توانست هنوز از جايش بلند شود. خبر داشت متين سرپاست و تصميم دارد به زودي دوباره به بيمارستان و سر كارش برگردد.. پدر و مادر متين هم دو بار به خانه شان براي عيادت آمده بودند. برخلاف پسرشان هيچ تغييري نكرده بودند و اين اتفاق را به فال نيك گرفته بودند كه دوباره وسيله اي براي تجديد ديدارهايشان بشود. بار اول كه نامي نيز همراهشان بود، حال آيلين آن قدر خوب نبود كه از تخت و اتاقش بيرون بيايد. خانم تميمي براي ديدنش چند دقيقه بالا آمد و اميد و آرزوي حضور متين را هم در دلش قوت بخشد. بعد از رفتن او هر قدر منتظر شد كه متين هم بيايد، خبري نشد و با همان انتظار به خواب رفت. تازه صبح كه از خواب بيدا شد فهميد متين نيامده بود.
همه ي خانواده اش عدم حضور متين در اين دو نوبت را به حساب بيماري او گذاشته بودند. گرچه پدر و مادرش خود اعتراف كرده بودند متين در خانه ي خودشان كاملا سالم به نظر مي رسيده است. متين فقط از اقاجون و مادرش احوالش را پرسيده بود و هيچ حرف يا پيغا م ديگري برايش نفرستاده بود. اين را بايد به چه تعبير مي كرد ؟ جز اينكه متين هنوز همان مرد اردوگاه است ؟ در آن صورت آن خواب و رويا هم فقط آرزو و حسرت ناممكن بود... به خانواده ي تميمي هيچ حرفي از اينكه دنبالشان مي گشته است نزد. چون مي ترسيد در جواب علت اين كار حرفي بزند كه زيادي ماجرا را آشكار كند. فقط ميان حرف ها گفته بود چند بار به خانه شان زنگ زده و كسي به ان جواب داده است. مادر متين هم گذرا فقط گفته بود چند وقتي در خانه نبودند و براي ديدن بچه ها رفته بودند. همان حدسي كه خودش هم قبلا زده بود... وقتي آهو برگه ي زير دستش را كشيد تازه به خود آمد. آهو نگاهي به برگه انداخت و بعد با صداي بلندي خواند :
« در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام... »

بدون اينكه متوجه باشد دفترچه ي كنار تلفن را سياه كرده بود. آهو برگشت و نگاهش كرد.
ـ خواهرمان شاعر هم بود و ما خبر نداشتيم ؟!
لبخند غمگين او را كه ديد، ادامه نداد. بهار پرسيد : فقط هيمن بود ؟ بقيه اش ؟
آهو چون در خواهرش اثري از مخالفت نديد ادامه ي شعر را خواند. آلما پرسيد : خودت گفتي ؟
پوزخندي زد وگفت :نه. من جز گوش كردن و خواندن شعر فارسي از ان چيز ديگري نمي فهمم.
ـ قشنگ بود. مال كيه ؟
شانه بالا انداخت و گفت : نمي دانم. فقط شنيده بودم.
آهو به او نزديك شد و به آرامي پرسيد : مي شود اين پيش من باشد ؟
ـ به چه درد تو مي خورد ؟
ـ قشنگ است. مي خواهم داشته باشم.
- مال تو.
سال ها پيش چوب حراج به زندگي اش زده بود. اين را هم حراج مي كرد. چه فايده اي داشت ؟... باز در فكر رفته بود.
.

sorna
03-01-2012, 05:07 PM
سالها پیش چوب حراج به زندگی اش زده بود. این را هم حراج می کرد. فایده ای داشت؟... باز در فکر رفته بود. دست ملوک روی دستش نشست و او را به خود آورد. سر بلند کرد و دید همه به او نگاه می کنند. رنگ به رنگ شد و پرسید: " با من بودید؟".
ملوک با نگرانی پرسید: "حالت خوب است؟ می خواهی در اتاقت استراحت کنی؟".
- نه، مامان حالم خوب است. ببخشید. یک لحظه حواسم جای دیگری رفته بود.
- مطمئنی؟
- بله مامان. خیالتان راحت باشد.
آهو گفت: "آره مادر جان. خیالت راحت باشد. یخ یک قسمت از مغزش باز نشده.کمی .وقت می برد تا دوباره قابل مصرف شود و بتواند از تمام ظرفیت مغزش استفاده کند!".
آیلین خندید و نشان داد دوباره می خواهد همراهی شان بکند. ملوک با تردید گفت: "امیر اشکان داشت می گفت آقاجون خواسته خانواده تمیمی را یک شب برای شام دعوت کند. این هفته باشد یا هفته بعد؟".
اگر متین می آمد، همین امشب. اما اگر قرار بود دوباره خودش را از او کنار بکشد، چه فرقی می کرد کی باشد؟ گفت: "هر طور که خودتان صلاح بدانید. اما بهتر نیست بگذارید باشد برای هفته بعد که من هم راحت تر راه بروم. خوب نیست بعد از دو بار آمدن آنها، وقتی هم که می خواهیم دعوتشان بکنیم، من نتوانم از جایم تکان بخورم".
آهو گفت: "مگر نوکرت اینجا مرده؟ خودم در خدمت هستم. کولی دوست داری؟".
خندید و گفت: "نه، آن قدر حالم بد نیست که کولی بگیرم. فقط چند روز فرصت می خواهم".
ملوک گفت: "آیلین راست می گوید. خوب نیست باز او را این طور ببینند. می گذاریم برای هفته بعد که...".
صدای زنگ در حرف ملوک را نیمه تمام گذاشت. آهو جستی زد و آیفون را برداشت. سلام و علیک گرمی کرد و شاسی در باز کن را زد. بعد دستپاچه و عجولانه گفت: "حلال زاده اند. بلند شوید. خانواده حکیم باشی هستند".
قلب آیلین فرو ریخت و حرارت را در گونه هایش احساس کرد. یعنی ممکن بود متین نیز همراهشان باشد؟ امیر اشکان و رهام همراه ملوک برای استقبال به حیاط رفتند و آلما هدیه را به آغوش بهار داد و به سوی او آمد.
- می خواهی به اتاقت بروی؟
دهانش از هیجان خشک شده بود. به زحمت گفت: "آره... آره. بهتر است لباسم را عوض کنم".
با کمک دو خواهرش به اتاق خود برگشت. دخترها برای خوش آمد گویی پایین رفتند و او با قلبی که به شدت در سینه اش می تپید روی تختش نشست. دستش روی قلبش بود و با تمام وجود داشت سعی می کرد صدای متین را از میان سر و صدای طبقه پایین بشنود. اما صدای ضربان قلبش نمی گذاشت. با دستانی لرزان لباسهایش را عوض کرد و موهایش را شانه زد. صدای قدم های عجولانه آهو روی پله ها برایش نوید بخش خبرهای تازه بود. آهو وارد شد و پرسید: "کمک نمی خواهی؟".
- نه... فکر می کنم کار دیگری ندارم...
بعد با تردید اضافه کرد: "نامی هم آمده است؟".
آهو با دلسوزی خندید و گفت: "اگر می خواهی بپرسی که متین هم آمده است، احتیاجی نیست سراغ برادرش را بگیری".
-آهو!
باشد معذرت می خواهم. نه، تنها آمدند. فقط پدر و مادرش هستند.
تمام هیجان و شادی وجود آیلین دود شد و به هوا رفت. متین بازنیامده بود. داشت با او چه می کرد؟ آهو با همدردی کنارش ایستاد و به آرامی پرسید: "می خواهی کمکت کنم پایین بیایی؟".
سعی داشت اشکی را که در چشمانش چنبره زده بود، از خواهرش پنهان کند. گفت: "کمی دیگر خودم می آیم. بگذار کمی حالم جا بیاید".
- باشد.
آهو رفت و او در تنهایی خود باقی ماند. اشک عجولانه از ترس پاک شدن راه فراری برای خود یافت و از روی گونه اش روی زمین چکید. رد آن را پاک کرد و با نفس عمیقی سعی کرد بقیه اشک هایش را در حصار نگه دارد. اگر کسی او را می دید، متوجه می شد که گریه کرده است. نباید می گذاشت کار به آنجا بکشد.
ضربه ی آرامی که به در اتاقش خورد، باعث شد سر بلند کند و اجازه ورود بدهد. از دیدن خانم تمیمی به شدت جا خورد. خواست از تخت پایین بیاید که او پیش آمد و اجازه نداد. بوسه ای به گونه اش زد و حالش را پرسید.
- خوبم. حالم خیلی بهتر شده است. مرسی. ببخشید باید پایین می آمدم.
خانم تمیمی کنار او روی تخت نشست و گفت: "عیبی ندارد. مادرت گفت که هنوز نمی توانی خوب راه بروی. بهتر است استراحت کنی. ما امشب سر زده و بدون دعوت اینجا آمدیم و مزاحمتان شدیم".
- نه. خوشحالمان کردید. باور کنید.
- ممنونم دخترم.
به خود فشار آورد تا خیلی عادی بپرسد: "متین چطور است؟".
خانم تمیمی لبخندی زد و گفت: "او خوب است. کاملا خوب شده است".
فکر کرد اگر تا این حد خوب شده است، پس چرا نیامد؟ جز اینکه نمی خواهد او را ببیند؟ متوجه نشده بود سکوت طولانی شده است. از سوال او سر بلند کرد و نگاهش کرد.
- این همان عکسی نیست که متین هم دارد؟
اشاره اش به عکس سه نفره آنها روی پاتختی بود. جایی که عکسهای دسته جمعی بچه ها و متین هم آنجا بود. باز نگاهش به سودابه خندان افتاد. با لبخندی غمگین گفت: "احتمالا باید همان باشد".
- اجازه هست؟
- خواهش می کنم.
خانم تمیمی نگاهی به عکسهای روی میز انداخت و عکس سه نفره آنها را برداشت. گفت: "هر بار که نگاهم به این عکس در کیف پول متین می افتاد، فکر می کردم عکس تو را از کجا قیچی کرده است. خودش می گفت آن را دزدیه است!".
هر دو به خنده افتادند.
- راست می گفت؟
گونه هایش بدون اینکه بداند سرخ شده بود. او راضی بود. پس دزدی نبود. گفت: "بدون اجازه برداشته بود. این بهتر است".
- صورت مودبانه دزدی!
قاب را سر جایش گذاشت و به سری عکسهای دیگر نگاه کرد. در همان حال با آهی که کشید گفت: "آدم بعضی وقت ها که در اتفاقات این دنیا دقیق می شود، گیج می شود. راستش نهایت تصوری که از آینده داشتم این بود که تو را یک روز در خیابان و در حال خرید ببینم. هر چیزی را انتظار داشتم غیر از اینکه یک زلزله ای بیفتد و تو هم برای کمک به آنجا بروی. از این طرف متین هم به حرف من گوش نکند و داوطلب کمک شود و به منطقه برود...".
لبخندی به روی هم زدند.حق با او بود. او که مدتها بود هیچ مسافرتی نرفته بود هیچ تفریحی نداشت و تصمیم جدی درباره رفتن به این کنفرانس نداشت.در آنجا باید جریانی را می دید و از طریق خواهر زن او به منطقه می رفت. چه کسی باور می کرد؟ خانم دست او را در میان دستان مهربان خود گرفت و لبخندش پر رنگ تر شد.
- وقتی خبر دار شدیم پیدایتان کردند آن قدر از شنیدن حضور تو در کنار متین شوکه شده بودیم که هیچ حدسی نمی توانستیم بزنیم. اولین چیزی که متین در بیمارستان با دینم گفت این بود که همه چیز یک سوء تفاهم بوده است! چشمانش دوباره همان برق و نشاطی را داشت که آن سال عید داشت.نمی دانم چه بین شما دو نفر اتفاق افتاده و چرا متین با وجود اینکه از پیدا کردنت در پوست خود نمی گنجد، عقب ایستاده است. این بار متین هیچ حرفی به من نمی زند. نمی دانم مقصر کیست و چه کرده است؟ اما می خواهم یک نصیحتی به تو بکنم دخترم. نه به عنوان مادر متین، به عنوان کسی که با متین دوست بوده، می گویم متین ارزشش را دارد. نمی دانم به تو گفته یا نه؛ اما دوستت دارد. خیلی زیاد.دلش در تب و تاب دیدنت است؛ اما چه چجیزی او را وادار می کند باز هم صبر کند، نمی فهمم. اگر تو می دانی، به خاطر خودتان کاری بکن".
سکوت برای دقایقی بینشان حاکم بود.مادر متین داشت نگاهش می کرد. اما نه نگاهی که او را زیر فشار بگذارد. لبخند مهربانی بر لبش بود و دست او را در دست داشت. وقتی متین به او آنچه را که واقعا اتفاق افتاده بود، نگفته بود، چطور می توانست این کار را بکند؟ اگر مقصر او بود، خوب قبولش کرده و برایش عذر خواهی نموده بود. دیگر چه باید می کرد؟ اشکی را که در چشمانش می رقصید پاک رکد و گفت: "من هر کاری که فکر می کردم باید انجام بدهم، کردم. اما اوست که نمی خواهد همه چیز درست شود. بعد از اتفاقی که در این چند روز افتاد، امیدوار و تقریبا مطمئن بودم که همه چیز به حالت اولش بر خواهد گشت. ولی این متین است که از من فرار می کند".
- فرار نمی کند.
- چرا فرار می کند... شاید به این خاطر که دیگر مثل قدیم فکر نمی کند.
- نه، این طور نیست عزیزم. من مطمئنم که او هنوز هم دوستت دارد...
خانم تمیمی مکثی کرد و بعد با تردید گفت: "نمی دانم حرفی که می زنم درست است یا نه. ولی احساس می کنم متین می ترسد یا نگران چیزی است".
- از چه می ترسد یا نگران چیست؟
- نمی دانم. هر بار که از تو صحبت می شود، چشمانش برق می زند؛ اما نگاهش را از ما می دزدد. درست از همان روزی که در بیمارستان به هوش آمد این حال را دارد.
درست مثل خود او. با این تفاوت که او نمی ترسید، بلکه هر بار به یاد آن روز می افتاد، رنگش سرخ می شد و عرق روی پیشانی اش می نشست. چه ارتباطی بین این دو حال بود؟ ضربان قلبش بالا گرفت. ممکن بود آنچه او تصور می کرد در رویا می بیند، واقعیت داشته باشد؟ نفسش بند آمد. نه چنین چیزی فقط زاییده فکر و خیال اوست. با همه اینها دلتنگ دیدن همان چشم هایی بود که خانم تمیمی می گفت. با دیدن آنها می فهمید آیا می تواند به آینده امید داشته باشد یا بازنده ای است که هیچ چیز نمی تواند او از سراشیبی سقوط نجات بدهد. خانم تمیمی با آهی که کشید ادامه داد: "همان طور که گفتم حالش خیلی خوب شده است. احتمالا فردا یا پس فردا سر کارش بر می گردد. شاید حالا که سر پا شده است، به دیدن تو بیاید. به هر دویتان این را می گویم. نگذارید زمان به این راحتی از دستتان خارج شود. یک وقتی ممکن است به خودتان بیایید و ببینیدکه می توانستید خیلی چیزها داشته باشید".
دوباره اشک چشمانش را پر کرد. او از خدا می خواست متین برگردد تا او از هر لحظه زندگی اش استفاده کند و نگذارد به سبکی باد بگذرد. اما اگر متین او را می بخشید و بر می گشت. ضربه آرامی به در نشست و ملوک در چارچوب در نمایان شد. فقط یک نگاه به چشمان مادر و آنچه بین دو زن میانسال رد و بدل شد، کافی بود که بداند آنها چیزی را از هم پنهان نکرده اند. فکر کرد یعنی مادرش می داند متین زمانی او را می خواست؟ زمانی...
ملوک گفت: "شام حاضره. بفرمایید سر میز شام".
مادر متین تشکر کرد و پرسید: "پس دخترم؟".
خودش جواب داد: "من هم می آیم".
- پس بیا من کمکت کنم.
- مرسی. مامان هست.
- من را هم مثل مادر خودت بدان. حتی اگر دوست نداشته باشی، تو دختر منی.ملوک گفت: "کنیز شماست. این حرفها چیه؟".
خانم تمیمی بوسه ای بر موها آیلین زد و گفت: "دختر خودم است. بیا".
با کمک او از تخت پایین آمد. در حالی که تمام فکرش هنوز مشغول متین بود. او که خودش را دور نگه می داشت.

sorna
03-01-2012, 05:08 PM
می خواست قدم در کلاس بگذارد که صدای آهو متوقفش کرد. با چشمهایی که برق می زد، به او نزدیک شد و سلام کرد.
- سلام. تو اینجا چه کار می کنی؟ مگر این ساعت کلاس نداری؟
- چرا عجله دارم زود بروم. بیا، یک چیزی برایت گرفتم.
متعجب به بسته ای که در دست او بود نگریست. پرسید: "برای من؟ چی هست؟".
- اگر بگویم که مزه اش می رود. خودت باز کن.
با لبخند بسته را گرفت و در حال گشودن کاغذ روزنامه از رویش گفت: " اما از دست تو. حالا چه وقت کادو دادن است...".
بقیه حرفش با دیدن تابلو خوش نویسی زیبا نا تمام ماند. نگاهش به خط اول افتاد که نوشته بود: "در شبان غم تنهایی خویش...".
ناباور سر بلند کرد و او از دیدن قیافه اش به خنده افتاد.
- فقط می خواستم همین را ببینم. این را هم بغل بقیه به دیوار نمایشگاه اتاقت بزن! فعلا خداحافظ. شب دیر نکن.
نمی دانست چه بگوید. آهو هم مهلتی برای حرف زدن نداد. با قدم های بلندی از مقابل چشمانش دور شد و او را با صدایی که در خواب شنیده بود، تنها گذاشت. وقتی سر کلاسش رفت، تا پنج دقیقه هنوز به خود مسلط نشده بود. به خصوص وقتی دید آخر شعر، گوشه ای اسم "حمید مصدق" به عنوان شاعر حک شده است. شاعر را هم برایش پیدا کرده بود! تابلو خطاطی مقابل چشمانش حرف می زد و نمی گذاشت حواسش را جمع کن. بزرگتر از آن بود که در کیفش جا شود. به زحمت خودش را راضی کرد به پشت گرداند تا به دانشجو های کلاسش برسد. پشت تابلو دستخط آهو را دید که نوشته بود:
"از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند".
می دانست آهو یک چیزهایی حدس زده است؛ ولی چون مجال پرسیدن از او را پیدا نکرده ، خواسته این طور حرفش را بزند. خوب، آهو برده و درست حدس زده بود.
بعد از پس دادن کتابهای کتابخانه که بیشتر از یک ماه در دستش مانده بود، دانشگاه را قدم زنان ترک کرد. آسمان تهران بغض دار برف بود و سرمایش را تا خالی کردن بغض بر جان مردم می دواند و او را به یاد شبی می انداخت که گر چه دروغین؛ اما اتفاق افتاده بود. شبی که متین رضایت داده بود به خاطر زنده نگه داشتن او آن بازی را به راه بیندازد. آخر این هفته قرار بود خانواده تمیمی به منزلشان بیایند. هنوز دعایش ورد زبانش بود: "متین این بار بیاید". فکر کرد اگر بیاید، چه باید بکند؟ یا چه باید بگوید؟ هوا سرد بود و بدنش ضعیف. پس نمی توانست آن طور که دلش می خواست کمی قدم بزند و پیاده روی کند. کنار خیابان آمد تا تاکسی بگیرد که صدای بوق ممتد اتومبیلی باعث شد سر برگرداند و به آن سوی خیابان نظر بیندازد. مطمئنا داشت خواب می دید.یا حتما دچار یکی از خیالات آزار دهنده شده بود. نمی توانست چنین چیزی واقعیت داشته باشد. زمان نمی توانست به عقب برگردد و "او" در نقطه ای که سه سال پیش درست در همان جا ایستاده بود، بایستد و به او چشم بدوزد. شوکه شده بود. اما دقیقا به خاطر داشت که سه سال پیش متین یک پیراهن آجری به تن داشت، نه مثل حالا کاپشن و شال گردن. سر او که به نشان آشنایی و سلام تکان خورد، باو رکد خواب و خیال نیست. اولین عکس العمل غیر ارادی اش سرخ شدن چهره اش بود. چون در آن لحظه آن رویای لعنتی در مقابل چشمانش جان گرفت. پاهایش خشک شده بود و مغزش کار نمی کرد. اما وقتی لبخند کم رنگ را بر لبان او دید، گویی قفل پاهایش آزادشد و توانست حرکت کند. بر خلاف هیاهو و هیجان درونی اش آرام و خونسرد به سوی دیگر خیابان راه افتاد. جایی که او ایستاده بود. مقابلش که ایتاد، این متین بود که یک لحظه نگاهش کرد و سلام کرد. نگاهش را از او دزدید و جواب سلامش را داد. متین هم ظاهرا آرام بود. پرسید: "خانه می روی؟".
در حالی که قلبش به شدت می زد، سر تکان داد و او گفت: "بیا، می رسانمت".
آمد و مثل قدیم، در را برایش باز کرد. متین خودش نیز پشت رل نشست و با آرامش ماشین را به حرکت در آورد. آیلین عرقی را که بر پیشانی اش نشسته بود، می توانست حس کند. درست مثل قلبش که از شدت هیجان داشت از سینه اش بیرون می افتاد. دعا کرد حد اقل رنگ صورتش برنگشته باشد. متین پرسید: "حالت چطور؟ بهتر شدی؟".
آب دهانش را قورت داد و باز بدون اینکه نگاهش کند، گفت: "آره، خوبم. تو چطوری؟ از مادرت شنیم که به بیمارستان برگشتی".
- آره. برگشتم. من از همان اول هم حالم خوب بود. نگرانی مان برای تو بود؛ ولی مثل اینکه آن قدر خوب شدی که به دانشگاه برگردی.
- آره. باید به دانشجو ها می رسیدم. نشد حتی موقع امتحانات بالای سرشان باشم.
- مططمئنم از نیامدنت خیلی خوشحال شده اند.
متعجب بی اختیار به سویش برگشت و پرسید: "چرا؟".
متین که نگاهش کرد، چشمانشان با هم تلاقی نمود و او بعد از مدتها رگه هایی از نگاه شیطنت بار قدیم را در او دید. متین گفت: "خوب بدون آقا بالاسر مشورتی برگه هایشان را نوشته اند!".
خنده آرامش، هیجانش را تا حدی تخلیه نمود. باورش نمی شد متین برگشته باشد و هنوز هم حرفی بزند که لبخند را بر لبانش بنشاند. دو سال بود که هدیه کریسمس نمی گرفت. حتما پاپانوئل هدیه اش را برای امروز نگه داشته بود. تمام احساسات بدی که داشت، دود شده و به آسمان رفته بود. نه نفرت بود نه خشم و حقارت متین همه را جارو کرده و دور ریخته بود. گذشته از حالت معذب بودنش احساسش آن قدر خوب بود که از دورن می لرزید. سکوت بینشان که حاکم شد، تازه به یاد آورد حال خانواده اش را از او نپرسیده است. متین در جوابش گفت: "همه خوب هستند".
- نامی که هفته پیش آنجا آمد نتوانستم او را ببینم. شروین و بچه ها هنوز در ایران هستند؟
- بله.
- ولی نامی محل کارش را عوض کرده است.
متین پرسشگر نگاهش کرد و بعد با تردید سری به نشانه تایید تکان داد.
- بله. شرکت را به ساختمان تازه شان در سعادت آباد منتقل کرده است.
آیلین فکر کرد: "فقط یک بزرگراه آن طرف تر! راست گفته اند که بعضی مواقع سرنوشت کاری می کند دو دوست قدیمی که همسایه دیوار به دیوار همدیگر هستند، تا سالها از این مطلب بی خبر بمانند".
متین پرسید: "این را از کجا می دانستی؟".
همان طور که چشم به خیابان داشت، گفت: "شش ماه بعد از جا به جایی شان به شرکتش سر زدم و منشی شرکت جدید گفت آنها از آن محل رفته اند.
- می خواستی ساختمان جدید بسازی؟!
لبخند کمرنگی زد و هیچ نگفت. خود متین می دانست که برای چه به محل کار نامی رفته است. چون سکوت ایلین ادامه یافت، متین موضوع صحبت بی خطرتری را پیدا کرد. ظاهرا او هم ناآرام بود.گفت: گحرف زدنت کم کم شبیه یک ایرانی واقعی شده".
آیلین به خنده افتاد و گففت: "چند سال است هر جا سر برگردانده ام فارسی صحبت کرده ام. انتظار داشتی باز هم لهجه بدم را داشته باشم؟".
- نه. پیشرفتت خیلی خوب بوده است.
- مرسی. فکر نمی کنم بتوانید مثل گذشته مسخره ام بکنید.
- همیشه دلیل برای خندیدن راحت گیر می آید.
بعد با لبخند پرسید: "تا این ساعت در دانشگاه کلاس داشتی؟".
- نه یک سری کاهای دیگر هم بود که باید انجام می دادم. از همه کارهایم عقب افتاده ام. سه، چهر هفته نبودم و برنامه هایم به هم ریخته است. تمام قولهای عمل نشده ام، مانده است.
- پس هنوز مثل قدیم سر خودت را شلوغ نگه می داری.
- چه جور هم. نمی خواهم ساعتی بیکار باشم.
- چرا؟ می ترسی فکر و خیال به سرت بزند؟
نگاهش کرد. خوب به یادش مانده بود.
- بله. می ترسم فکر و خیال به سرم بزند. به اضافه اینکه باید کارهای سه ماه تابستان سال بعد را هم از همین حالا انحجام بدهم.
- تابستان؟ خبری است؟
- باید برگردم لنگلیس. کارهای ثبت نامم را انجام بدهم و دنبال متیــــ...
بی اختیار مثل همیشه رفتن انگلیس را با جستجو دنبال متین ادامه داده بود. اما متین همین جا کنار دستش نشسته بود. نه مثل گذشته؛ اما شباهت زیادی به او داشت. با حس رضایت لبخندی بر لبش نشست. متین هم متوجه حرف نیمه تمام او شده بود که پرسید: "اگر کمی دیر به خانه بروی، اشکالی دارد؟".
- نه. فقط باید جایی نگه داری تا به مامان تلفن کنم دیر می رسم. موبایلمهنوز دست خسرو است.
متین گوشی همراه خودش را به دست ایلین داد و پرسید: "هنوز آنجاست؟".
در حال شماره گرفتن، سر تکان داد و گفت: "فردا، پس فردا بر می گردد".
- می رود به انگلیس؟
- نه، شک دارم. البته فکر می کنم تا یک هفته دیگر در تهران باشد. می گفت می خواهد سری به اقوامش هم بزند.
- از دوستان دیگرت خبری نداری؟
- بی خبر نیستم. مشغول هستند... تو از پیمان و نیلوف خبر داری؟
او سرش را تکان داد و گفت: "نه، مدتهاست که از آنها هم بی خبرم".
لبخندی زد و گفت: "عید به ایران می آیند".
- جدی؟
- آره. چند وقت پیش قولش را دادند. دارند بچه دار می شوند.
متین به خنده افتاد.
- نمی توانم تصورش را هم بکنم که پیمان پدر یک بچه باشد!
ایلین هم به خنده افتاد. تلفن خانه شان اشغال بود. چند بار شماره گرفت و باز همان جواب بود. تلفن را به متین پس داد و گفت: گفکر کنم آهو دارد با تلفن خانه با بنیامین صحبت می کند. در چنین مواردی زودتر از چهل و پنج دقیقه خط آزاد نمی شود".
متین خنده آرامی کرد و پرسید: "بنیامین کیه؟".
- شوهر خواهر جدیدم.
- پس آهو هم ازدواج کرد؟
- نامزد هستند. تابستان سال بعد عروسی خواهند گرفت.
- آلما چطور؟ او چه می کند؟
با خنده ای کمرنگ گفت: "آلما؟ یک دختر یک ساله دارد. هدیه".
- جدی؟ پس خاله هم شدی.
- آره خاله شدم و تا چند وقت دیگر دوباره عمه می شوم.
تابلوی خوش نویسی داشت سر می خورد. آن را گرفت و کمی بالاتر کشید. متین با نگاهی گذرا به آن گفت: "صد آفرین گرفتی؟".
پرسشگر به او چشم دوخت. متین اشاره به تابلو کرد و گفت: "لوح تقدیر به خاطر کمک در منطقه است؟".
تازه متوجه منظورش شد. دستپاچه نگاهش را دزدید و با عث کنجکاوی متین شد. گفت: "نه... چیزی نیست. تابلوی خوش نویسی است".
- چه جالب! نمی دانستم به خوشنویسی هم علاقه داری. مال خودت است؟ می توانم ببینم؟
تا جواب "نه" را بدهد، متین تابلو را برگرداند و ایلین به وضوح پریدن رنگ صورتش را دید. خودش هم هول شده بود. متین هیچ نگفت؛ اما در اولین جای پارک گوشه خیابان پیچید و اتومبیلش را به راحتی در آنجا پارک کرد. دقیقه ای هر دو به همان حال باقی ماندند. بعد متین در حالی که هر دو دستش را روی فرمان می گذاشت و به توامبیل هایی که رد می شدند، نگاه می کرد، زمزمه کرد: "از همین می ترسیدم... برای همین تو هم قدم پیش نمی گذاشتی... عد ازاین همه مدت خودم را قانع کرده بودم بیهوش بودی...".
گیج و سردرگم نگاهش کرد. از چه حرف میزد؟ در آن لحظه اصلا به این فکر نکرد او می تواند درباره رویایی که وی دیده است، حرف بزند. با ناراحتی پرسید: "ببخشید. نوشته اش تو را یاد چیزی انداخت؟ مال آهو است".
متین ناباور؛ اما امیدوار پرسید: "آهو؟".
- آره. امروز برای من آورد. چیزی شده؟
متین نگاهش کرد و بعد دستپاچه گفت: "هیچی. فراموشش کن".
از خدایش بود فراموشش کند. این تابلو شرمنده اش می کرد. کمی بعد متین موضوع صحبت را عوض کرد. گفت: "پس آهو هم ازدواج کرد...گ.
بعد به سویش برگشت و پرسید: "تو چرا به وقل آقاجونت بی سر و شوهر مانده ای؟".
آیلین نگاه از او برگرداند و هیچ نگفت. مثل همان وزهایی که در بیرمنگام در مقابل چنین سؤالهایی این کار ار می کرد. متین نیز متوجه آن شد. گفت: "هنوز مثل گذشته از جواب دادن به سئوالهایی که دوست نداری فرار می کنی؟!".
مکثی کرد و با سؤالش او را غافلگیر نمود.
- حقیقت زندگی ات با عماد چه بود؟
با سردی ناشی از به یاد آوردن عماد، گفت: "قبلا برایت گفتم".
- یعنی واقعا به همین راحتی از زندگی ات بیرون رفت؟
- اگر ساده و راحت به نظر می رسد، بله. راحت گذشت.
- عماد را دوست داشتی؟
آیلین می توانست شدت ضربان قلبش را حس کند. دعا کرد متین متوجه آن نشود.

sorna
03-01-2012, 05:08 PM
سئوالهایش خیلی ناگهانی شروع شده بود. همان چیزهایی که دو سال با آنها ذهن خود را فرسوده نموده بود. متین با ناراحتی خندید و گفت: گتو اصلا عوض نشدی. مثل اینکه زمان در تو توقف کرده است. درست همان عکس العملها، همان رفتار، همان حرفها و همان نگا...".
آهی کشید و ادامه داد: "یادت هست؟ بارها این سؤال را از تو پرسیده بودم؛ اما درباره جمشید بود. تو همیشه همین جواب را می دادی. چا می ترسی حرف دلت را بزنی؟".
حق با او بود. هیچ وقت حرف دلش را به زبان نیاورده بود. ر طول این مدت بارها و بارها در خلوت اتاقش متین را پیش روی خود نشانده و برایش گفته بود که چقدر دوستش دارد. اما حالا، در اینجا، زبانش از کار افتاده بود. متین گفت: "سال پیش که برای انتخابات شرکت کرد؛ عکسش را دیدم. یک بار هم در سخنرانی تبلیغاتی اش شرکت کردم... مثل خودت بود".
- نه نبود. مثل دو تا کیک میوه ای بودیم که ظاهرمان را شبیه هم پخته اند. ولی میوه ای که با ان درست شده بودیم، با هم فرق داشت".
- تو که این را می دانستی چرا قبولش کردی؟
- چون... چون از همه جا بی خبر بودم... می خواستم سدی را که در مقابل زندگی دیگران کشیده بودم، بشکنم. آهو، سودابه... تو...
متین با پوزخندی سر تکان داد و گفت: "یک سال کافی نبود برایت ثابت شود هیچ چیز تغییر نکرده و حرفهایی که زده ام از روی هوس آنی نبوده است؟".
- چرا بود. برای همین ترسیده بودم و دنبال راهی می گشتم که خودم را از مسیر زندگی شما کنار بکشم. حتی اگر...
- حتی اگر چه؟ حتی اگر این خواسته قلبی ات نباشد؟ خوب است حداقل با خودت رو راست بوده ای. اما اشتباه کردی. با نبودن تو هم چیزی عوض نمی شد...
- اما من این را نمی دانستم. آدمهافقط چیزهایی را می دانند که جلوی چشمشان است و به آنها گفته می شود.من کسی را ندیده ام که بتواند ذهن همه آدمها را بخواهند و با این دانایی زندگی کند. من چیزهایی را می دانستم که از حرفهای دیگران فهمیده بودم.چیزهایی که فهمیده بودم، با آنچه تو می گویی فرق داشت...
نمی دانست چطور شد ادامه داد: "برای همین عماد بدون اینکه متوجه باشم، انتقام من از همه شد... بهترین انتخاب و بهترین انتقام!".
متین نگاهش را به نیم رخ او دوخت. پرسید: "سودابه به تو چه گفته بود؟".
- چیزهایی که با نامه اش فهمیدم فقط یک سوء تفاهم بوده است.
- سوء تفاهم!... چقدر طول کشید تا بدانی سوء تفاهم بوده است؟
- چهار ماه.
- آن وقت چه کار کردی؟
- کاری نبود بکنم. سودابه از دست رفته بود؛ عماد کنار کشیده بود؛ تو را رنجانده بودم.
- همه پلها را پشت سر خودت شکستی.
شکسته بود. دیگر چیزی برای بازسازی نمانده بود. اما آیا متین را هم از دست داده بود؟ داشت به او می گفت که پل رسیدن به وی هم شکسته است؟ عذاب وجدان باز پنجه هایش را با بی رحمی در روحش فرو کرد. شیشه را برای رسیدن هوای تازه تا آخر پایین کشید. باید می گذاشت اشکش در آید. صدای متین را شنید که می گفت:"بکش بالا. ممکن است دوباره سرما بخوری".
نگرانی و توجه متین به سلامتی اش برایش لذت بخش بود. شیشه را بالا داد؛ اما گفت: "می خواهم کمی قدم بزنم".
- در این هوا؟ دارد برف می بارد.
تازه متوجه پنبه های ریزی که داشت فرو می ریخت شد. پس آسمان دل نرم کرده و لطفش را بر سر مردم می ریخت. با این همه نمی توانست داخل ماشین بماند. گفت: "عیی ندارد".
تابلو را زیر بغلش زد و به دستگیره گرفت. گر چه می ترسید متین دوباره از همین جا رهایش کند و برود. اگر می رفت؟ پا که روی زمین گذاشت، سر به آسمان برگرداند. در همان حال شنید که متین گفت: "بگذار وسایلت داخل ماشین باشند. با خودت نبر".
این یعنی متین منتظرش می ماند. با لبخند کمرنگی تابلو و کتاب را روی صندلی گذاشت. خواست در را ببندد که متوجه شد متین نیز پیاده شد. شادی قلبی اش لبخندی شد که از چشم متین دور نماند. متین نیز لبخندی به رویش زد. مثل سه سال پیش. کنار همدیگر در سکوت تا مدتی راه رفتند. با چتری که متین بالای سرشان گرفته بود، از برف در امان بودند. سرمای هوا زیاد شده بود؛ اما آیلین آن را حس نمی کرد. متین کنارش بود و داشت همپای او گام بر می داشت. مهم ترین چیز در زندگی اش همین بود. سکوت متین نیز حرف می زد. از آرامش... نمی خواست به این فکر کند که ممکن است این آخرین باری باشد که متین در کنارش است. یا ممکن است متین باز برود و مدتها دیار دوباره اش به تعویق بیفتد. یا ممکن است به این نتیجه برسد که دیگر نمی تواند مثل گذشته ها از بودن در کنار او لذت برد. سر بلند کرد و متین را نگریست. متین نیز ه نگاهش جواب داد. پرسید: "سردت نیست؟".
- نه. خوب است. احساس سرما نمی کنم.
- راست می گویی. حواسم نبود تو هم از جنس همین فصلی. چیزیت نمی شود.
- این قدر سرد و بی لطف به نظر می رسم.
- زمستان فصل برکت است. مهربان ت از همه فصلهاست. همه چیز را در طبیعت زیر بال و پر خود مراقبت می کند تا برای بهار بهتر بالنده بشوند. هیچ چیزی کامل نیست. زمستان سرما دارد. اما زیبایی بی نظیری دارد. لطفش از فصل های دیگر اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست. همیشه همه چیز را پنهان نگه می دارد. نمی توانی تصورش را بکنی زیر آن همه برفی که همه جا را می پوشاند چه چیزی انتظارت را را دارد. زمستان عمیق است. ظاهرش جز سفیدی چیزی را به نظرت نمی آورد. اما ورای آن اگر شانس بیاوری می توانی برفها را کنار بزنی و آن وقت گلهایی را که به انتظار خورشید و باز شدن، وجود دارند، ببینی.
با لبخندی که بر لبش بود، سر به زیر انداخت. هیچ وقت به زمستان از این دیدگاه نگاه نکرده بود. واقعا شبیه زمستان بود؟ خنده اش گرفت. بود و خبر نداشت. طوفان و کولاک به پا می کرد و در عمق وجودش عاشق بود. پرسید: "کی به ایان برگشتی؟".
- تابستان سال پیش.
- مندر تمام این مدت فکر می کردم تو به آمریکا رفته ای. احتمالا پیش سام.
- رفتم؛ اما فقط برای یک مدت کوتاه. بعد از اتفاق هایی که در لندن افتاد، نمی توانستم به کارم ادامه بدهم. روانشناس بیمارستان اجازه کار تا مدتی به من نداد و در عوض خواست مرخصی نسبتا طولانی بروم. مجبور شدم بروم. به ایران آمدم وقتی دوباره برگشتم فقط توانستم یک روز کار بکنم. استعفایم را نوشتم و بیمارستان را ترک کردم. داشتم به ایران بر می گشتم که سام خبر داد پدر را بستری کرده اند. یکی از دریچه های قلبش گرفته بود. تا تمام شدن عمل پیش آنها در آمریکا بودم. اما بعد برگشتم. سام نگذاشت پدر و مادرم برگرداند. می خواست مدتی آنها را پیش خودش داشته باشد. چند وقت پیش برگشتند.
- من تا چند وقت پیش تقریبا هر روز به خانه پدرت تلفن می کردم. خانه پدرت نبودی؟
- چرا؛ اما آن خط تلفن مربوط به ساختمان پدر و مادرم است که آن در طول سفرشان از پریز در آورده بودند.
- چرا به ایران برگشتی؟ یادم هست دوست داشتی آنجا بمانی؟ خاطرت هست چقدر سر برگشتن و ماندن من با هم بحث کردیم؟
- آره... اما احساس می کردم دیگر نمی توانم آنجا بمانم.
- چرا آن طور بی خبر رفتی؟ پیدا کردنت تبدیل به یک کابوس شده بود.
- رفتن و ماندن من آن قدرها هم مهم نبود.
- ولی آن قدر مهم بود که من و دوستانم را مدتها سردرگم کند.
متین خندید و گفت: "پس باید به خاطر حرفهایی که پشت تلفن گفتی، خدا را شکر کنم. ظاهرا همان باعث شد دنبالم باشی".
رنجیده و شرمگین سر به زیر انداخت.
- ادمها از نقطه ضعفشان رنج می برند، به خصوص اگر اشتباهی بکنند که به همین نقطه ضعف مربوط باشد. به تمام شب هایی که با خیال راحت سر به روی زمین می گذاشتم، حتی به یک سالی که تنها در ایران بودم، حسرت می خورم. خوشا به حال کسانی که س بی غم و بدون عذاب وجدان زمین می گذارند.
- خود آزاری؟ چرا؟تو که چشم روی خیلی چیزها به راحتی بسته بودی، روی این هم می بستی؟
- اگر دست خودم بود، حتما این کار را می کردم؛ ما نمی توانستم.
- هیچ وقت چنین چیزهایی دست خود ادمها نیست. مخصوصا در تو!
- خوب این هم لطفی است که تو در حق من داشتی!
سکوتش را کمتین شکست و گفت: گهنورز هم به خاطر دیگران زندگی می کنی؟".
با زهرخندی اعتراف کرد: "نه. حالا دیگر نه... خیلی ها می ترسند من به خانواده شان نزدیک بشوم. حتی اقوامم. یک مرد خارج از این مرز میتواند هرطور که دوست دارد زندگی کند و وقتی برگشت، بدون هیچ مشکلی، خیلی راحت حتی با احترام و افتخار در هر خانواده ای پذیرفته شود. فقط کافی است که یه چند وقت اول گذشته اش را پنهان کند. ولی یک زن نه. زن بودن خیلی از افتخارات را به حقارت و ننگ تبدیل میکنه. عیبی ندارد که مرد اهل خوشگذرانی باشد؛ زندان بوده باشد، هر کاری کرده باشد غیر از درس خواندن، زن باید آرام و نجیب باشد. چه قانونی این حق رو به مرد می دهد؟ چه چیری این طرز تفکر مسخره رو بین ما عادی جلوه می دهد ؟
پاکی و نجابت خوب است و لازم است زن پاک و نجیب و آرام باشد؛ اما چرا مرد نباید این صفات رو داشته باشد؟ آن چه سر سودابه من آمد به خاطر همین بود. فکر می کنی چرا نمی توانست به ایران برگردد؟ وقتی زن و مردی از همدیگر جدا می شوند اگر زن مشکل بچه دار شدن نداشته باشد،اولین چیزی که به فکر خیلی ها می رسد این است که زن اهل زندگی نیست. چرا؟
چون همیشه خواسته جلوب دیگران خیلی از زشتیهای زندگی اش را پنهان نگه دارد. عیبهای مردش را پنهان کرده بود تا کسی نفهمد او با چه کسی زندگی میکند... آن وقت به جای حمایت شدن... به جایی مرسد که مثل من همه از تترس اخلاق فاسدم فراری باشند! حد اقل در مورد من این طور بوده است. برای این چیزهاست که حالا دیگران همه می دانند که حاضر نیستم به خاطر کس دیگری، حتی آهو، آتش به زندگی خودم بزنم. چون آتش زندگی یک انسان فقط برای خود او نیست. هر قدر هم که خودش بخواهد، یک وقت می بیند آتش به زندگی دیگران هم سرایت کرده است. اولین زندگی نیز، زندگی عزیزانش است که می خواهند با او در این آتش بسوزند. پس همان بهتر کهاصلا آتشی به پا نکنیم و زندگی را هر طوری هست قبول کنیم.من مدتهاست که دیگر به این زندگی عادت کرده ام. زندگی محدود به خودم و خانواده ام. کسانی که تنها حامیانم در آن وضعیت بودند. آنها هم فهمیده اند که این بار دیگر هیچ طوری زیر بار تله ای که دوبار در آن افتادم نمی روم. در طوا دو هفته تمام زندکگی من از این رو به او ن رو شد. همه چیزم را از دست دادم. موقعیتم، وجهه ام، زندگی ام، بهتین دوستم... و یک عذاب و شکنجه همیشگی که تا امروز دست از سرم برنداشته است. آنها رضات دادند بنیامین و آهو به خواسته شان بسند و من هم تا مدتی که همه چیز ذدر اطرافم رنگ عوض نکرده است، برا یخودم زندگی کنم. شاید بعد دوباره همان بازی را شروع کنند... می گویند آدمها تنها برای خودشان زندگی نمی کنند. باشد؛ اما من می خواهم همان طور که به نظر و تصمیم دیگران احترام می گذاشتم، به خواسته خودم هم احترام بگذارم. حتی اگر ضررش خیلی بزرگ باشد. حداقل آن زمان می توانم خودم را مجبور کنم پایش به تنهایی بایستم و هر بار که خسته شدم، به خودم بگویم خودم این طور خواستم... مطمئنم پذیرش چنین تصمیمی برای دیگران راحت نیست.
- پس یاد گرفتی برای خودت زندگی کنی.
- آره. مدتی است که این کار را می کنم. پای همه چیزش هم ایستاده ام. حتی اشتباهی که در حق تو کردم... متین؟
متین نگاهش کرد و او گفت: "در طول این مدت بارها از تو به خاطر صحبت های پشت تلفن آن شب عذر خواسته ام. اما تو هنوز به من نگفتی که می توانم امیدوار باشم من را ببخشی یا نه؟".
- وقتی سودابه آن بلا را سر خودش اورد، تنها چیزی که تمام مدت ذهنم را اشغال کرده بود، جواب پس دادن به تو بود. نمب توانستم فراموش کنم که تو بارها و بارها سودابه را به من سپردی و من با یک سهل انگاری گذاشتم او که در وضعیت بدی قرار داشت، با خودش آن کا را بکند. می ترسیدم از لحظه ای که پشت تلغن به تو بگویم چه اتفاقی افتاده است. سودابه برای تو از من هم با ارزش تر بود. تو را شش ماه با عکس العمل های غیر ارادی ناشی از علاقه ات نسبت به خودم دیده بودم و در آنچه ان زکمان به تو گفتم، ذره ای شک نداشتم. حتی وقتی به تو گفتم چه احساسی نسبت به تو دارم، برق جواب مثبت را در تو دیدم. ولی بعد نمی دانم شیطان چطور در جانت رخنه کرد و سودابه را به من ترجیح دادی، سعی کدم این را در کله ام بکنم که سودابه در درجه بالاتر قرار دارد... تو او را به من سپردی. به خاطرش درست یا اشتباه از خودت و من گذشتی. سودابه به تو چیزی درباره بیماری اش نگفته بود. گر چه بارها سر اینکه با تو تماس بگیرد بحث کرده بودیم. اما او این کا را نکرد... گذاشت تا من این کار را برایش انجام بدهم. به سرم زده بود به ایران برگردم و ستقیم این خبر را به تو بدهم؛ ولی متوجه شدم نه توانش را دارم که صورتت را لحظه دادن این خبر ببینم و نه می توانم مردی را که به خاطر این غصه به او پناه می بری، تحمل کنم. نیامدم و از پشت تلفن این کار را انجام دادم.اما راستش از وقتی پیمان گفت که در همان روزها داری ازدواج می کنی، دیدم نمی توانم حتی از پشت تلفن هم با تو حرف بزنم. برای همین به خانه تان تلفن کردم تا آهو کم کم این خبر را به تو بدهد. انتظارش را نداشتم که تو خودت هم برای صحبت کردن بیایی. عکس العمل تو شوکه ام کرد. انتظار داشتم به خاطر سهل انگاری ام توبیخ شوم نه اینکه سهل انگاری ام به اشتباه به انتقام تلقی گردد. فکر کردم پیش تو چه چهره منفوری پیدا کرده ام که بلا فاصله تصور انتقام در ذهن تو جان گرفته است. اگر دید تو نسبت به من این بود، نمی شد دیگر به هیچ شکلی درستش کرد. درست کردنش هم فایده ای نداشت. بهتر دیدم همان طور که خواستی جایی بروم که دیگر نه قیافه نحسم را ببینی و نه صدایم را بشنوی!
آیلین بغض ناشی از شرمندگی اش را به زحمت کنار زد و گفت: "در آن لحظه به شدت عصبانی بودم. متین نمی توانی تصور کنی چقدر از تو می ترسیدم. نه از تو، از شدت علاقه ات. شاید خودت ندانی آن روز، آخرین روز اقامتت در ایران چقدر جدی و محکم به نظر می رسیدی. من هیچ وقت تو را آن طور ندیده بودم. تو همیشه صمیمی و مهربان بودی. نمی توانستم آنچه را گفته ای فراموش کنم از وقتی که یادم بود، همیشه سر هر حرفی که می زدی، می ماندی. من فکر می کردم تو و سودابه دارید با هم کنار می آیید. من فقط یک بار کریسمس دو سال پیش یا سودابه حرف زده بودم و از همه چیز بی خبر بودم... تازه بلایی که عماد و جمشید بر سر من و خانواده ام آوردند را به حساب نمی آوردم. من چه خوبی از مردهایی که برایم سینه چاک می کردند، دیده بودم که در آن ساعت بتوانم تو را هم یکی مثل آنها به حساب نیاورم؟ شاید اگر با سودی حرف نزده بودم و به غلط تصور نمی کردم مردی که سودی را تا ان حد هیجان زده کرده نه تو، بلکه افشین است، عماد هم وارد زندگی من نمی شد. اما با این همه، می دانم که نباید شک می کردم. نباید آن طور یک باره حمله می کردم.نباید فرصت صحبت کردن را از تو می گرفتم.... خیلی از نباید های دیگر... معذرت می خواهم. خواهش می کنم من را ببخش...".
متین دقیقه ای سکوت کرد و بعد ناگهان گفت: "به یک شرط حاضرم فراموشش بکنم ".
برای آن شرط حاضر بود هر کاری بکند.
- چه کاری برایت بکنم؟
متین متوقف شد. مقابلش ایستاد و گفت: "یک چیزی بپرسم و این دفعه برای یک بار و برای همیشه جواب سؤالم را آن طور که در دلت هست، بگویی. فقط همین یک بار برفها را کنا بزن. بعد می توانی دوباره تا اخر عمرت اگر خواستی آنچه را که در دلت وجود دارد، زیر برفها پنهان کنی و به کسی نشانش ندهی... می توانی دوستم داشته باشی؟".
نفس آیلین بند آمد. خواست نگاهش را باز از او بدزدد؛ اما با درماندگی نمی توانست از ان نگه مخملی چشم بردارد. نگاهی که همچون سالهای گذشته در خودش دنیایی را داشت که آدمی حسرتزده چون او را از از همه دنیا بی نیار می کرد. مگر به خاطر همین نگاه خودش را به در و دیوار نزده بود؟ چرا باید حالا آنچه را که در دلش بود، پنهان کند؟ می توانست دوستش داشته باشد؟! سؤال خنده داری برایش بود. این چند سال غیر از این مگر کار دیگری کرده بود؟! اگر به پرستش نرسیده بود، به آنچه فراتر از دوست داشتن بود، رسیده بود. به نقطه ای که متین می گفت عشق است. متین صدایش کرد تا از فکر و خیال بیرون بیاید.
- آیلین؟... می توانی دوستم داشته باشی؟
بی توجه به عرقی که بر تنش نشسته بود، با لبخندی گفت: "دارم".
لبهای متین با نگاهش خندید. لحظه ای نگاهش کرد و بعد دوباره در جایش قرار گرفت. در کنارش. دست متین که دور بازویش حلقه شد، متوجه شد؛ اما هیچ نگفت. متین بیش از اینها به او نزدیک بود که بخواهد دستی را که زیر بازوی روحش را می گیرد، پس بزند. متین نیمه گمشده ای از وجود و هستی خودش بود. نیمه ای که فکر می کرد گم شده است. حراجش کرده و به دست دیگری سپرده است. صدای خنده بلند متین باعث شد سر برگرداند و نگاه کند که تمام اجزای صورتش از شادی حکایت داشت. آیا چهره خودش هم تا این اندازه می درخشید؟ پرسید: "برای چه می خندی؟".
- داشتم به این فکر می کردم که درست گفته اند "هر چه از دوست رسد نیکوست". وقتی بفهمی اخم و خشم و حتی ناسزا هم از عشق و علاقه دیگری نشات گرفته باشد، هر قدر هم که ظاهرا تلخ به نظر برسد، اما در وجود آدم از عسل هم شیرین تر می شود... با من ازدواج می کنی؟
جا خورد. انتظار چنین چیزی را با این سرعت و عجله نداشت. گویی متین هم متوجه آن شد که گفت: "حالا که روی غلطک شانس هستم، نمی گذارم فرصت از دست برود. با من ازدواج می کنی؟".
بدون لحظه ای مکث آرزوب قلبشرا به زبان آورد.
- آره.
متین با چشم هایی که گشادش کرده بود، خندید و گفت:"عروس شما برای گل چیدن نمی رود؟!".
- نه، سه سال برای گل چیدن کافی نیست؟
فشار ملایم انگشتان او دور بازویش باعث قوت قلبش شد.
- چرا، زیادی هم هست.
متین او را از مسیری که داشتند می رفتند، برگرداند و گفت: "حیف بود که تو زن آدم دیگری غیر از من بشوی! بیا، می خواهم زودتر به خانه بروم و به بقیه هم خبر بدهم زن زندگی ام را که فکر می کردم از دست داده ام، دوباره با لطف خدا به دست آورده ام... آه راستی به تو گفتم که وقتی این طور صورتت سرخ می شود، خیلی بامزه می شوی؟!".
آیلین خندید و سر به زیر انداخت تا متین بیش از این مسخره اش نکند. اما در دل به سودابه گفت: "حق با تو بود. خدا در جایی قرار گرفته که انصاف و عدالت را با مروت و رحمت یکی می کند. نمی دانم به حرمت دل کدام یک از ما سه نفر اعضای این مثلث بود که خدا دوباره نظر لطفش را دوباره به ما افکند. سردی و سرمای زمستان هم می تواند سفید بختی را تجربه بکند... آرام باش سودابه که من خوشبخت ترین زن دنیا در این لحظه هستم. زمستان هم سپید بخت شد".

sorna
03-01-2012, 05:09 PM
سئوالهایش خیلی ناگهانی شروع شده بود. همان چیزهایی که دو سال با آنها ذهن خود را فرسوده نموده بود. متین با ناراحتی خندید و گفت: گتو اصلا عوض نشدی. مثل اینکه زمان در تو توقف کرده است. درست همان عکس العملها، همان رفتار، همان حرفها و همان نگا...".
آهی کشید و ادامه داد: "یادت هست؟ بارها این سؤال را از تو پرسیده بودم؛ اما درباره جمشید بود. تو همیشه همین جواب را می دادی. چا می ترسی حرف دلت را بزنی؟".
حق با او بود. هیچ وقت حرف دلش را به زبان نیاورده بود. ر طول این مدت بارها و بارها در خلوت اتاقش متین را پیش روی خود نشانده و برایش گفته بود که چقدر دوستش دارد. اما حالا، در اینجا، زبانش از کار افتاده بود. متین گفت: "سال پیش که برای انتخابات شرکت کرد؛ عکسش را دیدم. یک بار هم در سخنرانی تبلیغاتی اش شرکت کردم... مثل خودت بود".
- نه نبود. مثل دو تا کیک میوه ای بودیم که ظاهرمان را شبیه هم پخته اند. ولی میوه ای که با ان درست شده بودیم، با هم فرق داشت".
- تو که این را می دانستی چرا قبولش کردی؟
- چون... چون از همه جا بی خبر بودم... می خواستم سدی را که در مقابل زندگی دیگران کشیده بودم، بشکنم. آهو، سودابه... تو...
متین با پوزخندی سر تکان داد و گفت: "یک سال کافی نبود برایت ثابت شود هیچ چیز تغییر نکرده و حرفهایی که زده ام از روی هوس آنی نبوده است؟".
- چرا بود. برای همین ترسیده بودم و دنبال راهی می گشتم که خودم را از مسیر زندگی شما کنار بکشم. حتی اگر...
- حتی اگر چه؟ حتی اگر این خواسته قلبی ات نباشد؟ خوب است حداقل با خودت رو راست بوده ای. اما اشتباه کردی. با نبودن تو هم چیزی عوض نمی شد...
- اما من این را نمی دانستم. آدمهافقط چیزهایی را می دانند که جلوی چشمشان است و به آنها گفته می شود.من کسی را ندیده ام که بتواند ذهن همه آدمها را بخواهند و با این دانایی زندگی کند. من چیزهایی را می دانستم که از حرفهای دیگران فهمیده بودم.چیزهایی که فهمیده بودم، با آنچه تو می گویی فرق داشت...
نمی دانست چطور شد ادامه داد: "برای همین عماد بدون اینکه متوجه باشم، انتقام من از همه شد... بهترین انتخاب و بهترین انتقام!".
متین نگاهش را به نیم رخ او دوخت. پرسید: "سودابه به تو چه گفته بود؟".
- چیزهایی که با نامه اش فهمیدم فقط یک سوء تفاهم بوده است.
- سوء تفاهم!... چقدر طول کشید تا بدانی سوء تفاهم بوده است؟
- چهار ماه.
- آن وقت چه کار کردی؟
- کاری نبود بکنم. سودابه از دست رفته بود؛ عماد کنار کشیده بود؛ تو را رنجانده بودم.
- همه پلها را پشت سر خودت شکستی.
شکسته بود. دیگر چیزی برای بازسازی نمانده بود. اما آیا متین را هم از دست داده بود؟ داشت به او می گفت که پل رسیدن به وی هم شکسته است؟ عذاب وجدان باز پنجه هایش را با بی رحمی در روحش فرو کرد. شیشه را برای رسیدن هوای تازه تا آخر پایین کشید. باید می گذاشت اشکش در آید. صدای متین را شنید که می گفت:"بکش بالا. ممکن است دوباره سرما بخوری".
نگرانی و توجه متین به سلامتی اش برایش لذت بخش بود. شیشه را بالا داد؛ اما گفت: "می خواهم کمی قدم بزنم".
- در این هوا؟ دارد برف می بارد.
تازه متوجه پنبه های ریزی که داشت فرو می ریخت شد. پس آسمان دل نرم کرده و لطفش را بر سر مردم می ریخت. با این همه نمی توانست داخل ماشین بماند. گفت: "عیی ندارد".
تابلو را زیر بغلش زد و به دستگیره گرفت. گر چه می ترسید متین دوباره از همین جا رهایش کند و برود. اگر می رفت؟ پا که روی زمین گذاشت، سر به آسمان برگرداند. در همان حال شنید که متین گفت: "بگذار وسایلت داخل ماشین باشند. با خودت نبر".
این یعنی متین منتظرش می ماند. با لبخند کمرنگی تابلو و کتاب را روی صندلی گذاشت. خواست در را ببندد که متوجه شد متین نیز پیاده شد. شادی قلبی اش لبخندی شد که از چشم متین دور نماند. متین نیز لبخندی به رویش زد. مثل سه سال پیش. کنار همدیگر در سکوت تا مدتی راه رفتند. با چتری که متین بالای سرشان گرفته بود، از برف در امان بودند. سرمای هوا زیاد شده بود؛ اما آیلین آن را حس نمی کرد. متین کنارش بود و داشت همپای او گام بر می داشت. مهم ترین چیز در زندگی اش همین بود. سکوت متین نیز حرف می زد. از آرامش... نمی خواست به این فکر کند که ممکن است این آخرین باری باشد که متین در کنارش است. یا ممکن است متین باز برود و مدتها دیار دوباره اش به تعویق بیفتد. یا ممکن است به این نتیجه برسد که دیگر نمی تواند مثل گذشته ها از بودن در کنار او لذت برد. سر بلند کرد و متین را نگریست. متین نیز ه نگاهش جواب داد. پرسید: "سردت نیست؟".
- نه. خوب است. احساس سرما نمی کنم.
- راست می گویی. حواسم نبود تو هم از جنس همین فصلی. چیزیت نمی شود.
- این قدر سرد و بی لطف به نظر می رسم.
- زمستان فصل برکت است. مهربان ت از همه فصلهاست. همه چیز را در طبیعت زیر بال و پر خود مراقبت می کند تا برای بهار بهتر بالنده بشوند. هیچ چیزی کامل نیست. زمستان سرما دارد. اما زیبایی بی نظیری دارد. لطفش از فصل های دیگر اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست. همیشه همه چیز را پنهان نگه می دارد. نمی توانی تصورش را بکنی زیر آن همه برفی که همه جا را می پوشاند چه چیزی انتظارت را را دارد. زمستان عمیق است. ظاهرش جز سفیدی چیزی را به نظرت نمی آورد. اما ورای آن اگر شانس بیاوری می توانی برفها را کنار بزنی و آن وقت گلهایی را که به انتظار خورشید و باز شدن، وجود دارند، ببینی.
با لبخندی که بر لبش بود، سر به زیر انداخت. هیچ وقت به زمستان از این دیدگاه نگاه نکرده بود. واقعا شبیه زمستان بود؟ خنده اش گرفت. بود و خبر نداشت. طوفان و کولاک به پا می کرد و در عمق وجودش عاشق بود. پرسید: "کی به ایان برگشتی؟".
- تابستان سال پیش.
- مندر تمام این مدت فکر می کردم تو به آمریکا رفته ای. احتمالا پیش سام.
- رفتم؛ اما فقط برای یک مدت کوتاه. بعد از اتفاق هایی که در لندن افتاد، نمی توانستم به کارم ادامه بدهم. روانشناس بیمارستان اجازه کار تا مدتی به من نداد و در عوض خواست مرخصی نسبتا طولانی بروم. مجبور شدم بروم. به ایران آمدم وقتی دوباره برگشتم فقط توانستم یک روز کار بکنم. استعفایم را نوشتم و بیمارستان را ترک کردم. داشتم به ایران بر می گشتم که سام خبر داد پدر را بستری کرده اند. یکی از دریچه های قلبش گرفته بود. تا تمام شدن عمل پیش آنها در آمریکا بودم. اما بعد برگشتم. سام نگذاشت پدر و مادرم برگرداند. می خواست مدتی آنها را پیش خودش داشته باشد. چند وقت پیش برگشتند.
- من تا چند وقت پیش تقریبا هر روز به خانه پدرت تلفن می کردم. خانه پدرت نبودی؟
- چرا؛ اما آن خط تلفن مربوط به ساختمان پدر و مادرم است که آن در طول سفرشان از پریز در آورده بودند.
- چرا به ایران برگشتی؟ یادم هست دوست داشتی آنجا بمانی؟ خاطرت هست چقدر سر برگشتن و ماندن من با هم بحث کردیم؟
- آره... اما احساس می کردم دیگر نمی توانم آنجا بمانم.
- چرا آن طور بی خبر رفتی؟ پیدا کردنت تبدیل به یک کابوس شده بود.
- رفتن و ماندن من آن قدرها هم مهم نبود.
- ولی آن قدر مهم بود که من و دوستانم را مدتها سردرگم کند.
متین خندید و گفت: "پس باید به خاطر حرفهایی که پشت تلفن گفتی، خدا را شکر کنم. ظاهرا همان باعث شد دنبالم باشی".
رنجیده و شرمگین سر به زیر انداخت.
- ادمها از نقطه ضعفشان رنج می برند، به خصوص اگر اشتباهی بکنند که به همین نقطه ضعف مربوط باشد. به تمام شب هایی که با خیال راحت سر به روی زمین می گذاشتم، حتی به یک سالی که تنها در ایران بودم، حسرت می خورم. خوشا به حال کسانی که س بی غم و بدون عذاب وجدان زمین می گذارند.
- خود آزاری؟ چرا؟تو که چشم روی خیلی چیزها به راحتی بسته بودی، روی این هم می بستی؟
- اگر دست خودم بود، حتما این کار را می کردم؛ ما نمی توانستم.
- هیچ وقت چنین چیزهایی دست خود ادمها نیست. مخصوصا در تو!
- خوب این هم لطفی است که تو در حق من داشتی!
سکوتش را کمتین شکست و گفت: گهنورز هم به خاطر دیگران زندگی می کنی؟".
با زهرخندی اعتراف کرد: "نه. حالا دیگر نه... خیلی ها می ترسند من به خانواده شان نزدیک بشوم. حتی اقوامم. یک مرد خارج از این مرز میتواند هرطور که دوست دارد زندگی کند و وقتی برگشت، بدون هیچ مشکلی، خیلی راحت حتی با احترام و افتخار در هر خانواده ای پذیرفته شود. فقط کافی است که یه چند وقت اول گذشته اش را پنهان کند. ولی یک زن نه. زن بودن خیلی از افتخارات را به حقارت و ننگ تبدیل میکنه. عیبی ندارد که مرد اهل خوشگذرانی باشد؛ زندان بوده باشد، هر کاری کرده باشد غیر از درس خواندن، زن باید آرام و نجیب باشد. چه قانونی این حق رو به مرد می دهد؟ چه چیری این طرز تفکر مسخره رو بین ما عادی جلوه می دهد ؟
پاکی و نجابت خوب است و لازم است زن پاک و نجیب و آرام باشد؛ اما چرا مرد نباید این صفات رو داشته باشد؟ آن چه سر سودابه من آمد به خاطر همین بود. فکر می کنی چرا نمی توانست به ایران برگردد؟ وقتی زن و مردی از همدیگر جدا می شوند اگر زن مشکل بچه دار شدن نداشته باشد،اولین چیزی که به فکر خیلی ها می رسد این است که زن اهل زندگی نیست. چرا؟
چون همیشه خواسته جلوب دیگران خیلی از زشتیهای زندگی اش را پنهان نگه دارد. عیبهای مردش را پنهان کرده بود تا کسی نفهمد او با چه کسی زندگی میکند... آن وقت به جای حمایت شدن... به جایی مرسد که مثل من همه از تترس اخلاق فاسدم فراری باشند! حد اقل در مورد من این طور بوده است. برای این چیزهاست که حالا دیگران همه می دانند که حاضر نیستم به خاطر کس دیگری، حتی آهو، آتش به زندگی خودم بزنم. چون آتش زندگی یک انسان فقط برای خود او نیست. هر قدر هم که خودش بخواهد، یک وقت می بیند آتش به زندگی دیگران هم سرایت کرده است. اولین زندگی نیز، زندگی عزیزانش است که می خواهند با او در این آتش بسوزند. پس همان بهتر کهاصلا آتشی به پا نکنیم و زندگی را هر طوری هست قبول کنیم.من مدتهاست که دیگر به این زندگی عادت کرده ام. زندگی محدود به خودم و خانواده ام. کسانی که تنها حامیانم در آن وضعیت بودند. آنها هم فهمیده اند که این بار دیگر هیچ طوری زیر بار تله ای که دوبار در آن افتادم نمی روم. در طوا دو هفته تمام زندکگی من از این رو به او ن رو شد. همه چیزم را از دست دادم. موقعیتم، وجهه ام، زندگی ام، بهتین دوستم... و یک عذاب و شکنجه همیشگی که تا امروز دست از سرم برنداشته است. آنها رضات دادند بنیامین و آهو به خواسته شان بسند و من هم تا مدتی که همه چیز ذدر اطرافم رنگ عوض نکرده است، برا یخودم زندگی کنم. شاید بعد دوباره همان بازی را شروع کنند... می گویند آدمها تنها برای خودشان زندگی نمی کنند. باشد؛ اما من می خواهم همان طور که به نظر و تصمیم دیگران احترام می گذاشتم، به خواسته خودم هم احترام بگذارم. حتی اگر ضررش خیلی بزرگ باشد. حداقل آن زمان می توانم خودم را مجبور کنم پایش به تنهایی بایستم و هر بار که خسته شدم، به خودم بگویم خودم این طور خواستم... مطمئنم پذیرش چنین تصمیمی برای دیگران راحت نیست.
- پس یاد گرفتی برای خودت زندگی کنی.
- آره. مدتی است که این کار را می کنم. پای همه چیزش هم ایستاده ام. حتی اشتباهی که در حق تو کردم... متین؟
متین نگاهش کرد و او گفت: "در طول این مدت بارها از تو به خاطر صحبت های پشت تلفن آن شب عذر خواسته ام. اما تو هنوز به من نگفتی که می توانم امیدوار باشم من را ببخشی یا نه؟".
- وقتی سودابه آن بلا را سر خودش اورد، تنها چیزی که تمام مدت ذهنم را اشغال کرده بود، جواب پس دادن به تو بود. نمب توانستم فراموش کنم که تو بارها و بارها سودابه را به من سپردی و من با یک سهل انگاری گذاشتم او که در وضعیت بدی قرار داشت، با خودش آن کا را بکند. می ترسیدم از لحظه ای که پشت تلغن به تو بگویم چه اتفاقی افتاده است. سودابه برای تو از من هم با ارزش تر بود. تو را شش ماه با عکس العمل های غیر ارادی ناشی از علاقه ات نسبت به خودم دیده بودم و در آنچه ان زکمان به تو گفتم، ذره ای شک نداشتم. حتی وقتی به تو گفتم چه احساسی نسبت به تو دارم، برق جواب مثبت را در تو دیدم. ولی بعد نمی دانم شیطان چطور در جانت رخنه کرد و سودابه را به من ترجیح دادی، سعی کدم این را در کله ام بکنم که سودابه در درجه بالاتر قرار دارد... تو او را به من سپردی. به خاطرش درست یا اشتباه از خودت و من گذشتی. سودابه به تو چیزی درباره بیماری اش نگفته بود. گر چه بارها سر اینکه با تو تماس بگیرد بحث کرده بودیم. اما او این کا را نکرد... گذاشت تا من این کار را برایش انجام بدهم. به سرم زده بود به ایران برگردم و ستقیم این خبر را به تو بدهم؛ ولی متوجه شدم نه توانش را دارم که صورتت را لحظه دادن این خبر ببینم و نه می توانم مردی را که به خاطر این غصه به او پناه می بری، تحمل کنم. نیامدم و از پشت تلفن این کار را انجام دادم.اما راستش از وقتی پیمان گفت که در همان روزها داری ازدواج می کنی، دیدم نمی توانم حتی از پشت تلفن هم با تو حرف بزنم. برای همین به خانه تان تلفن کردم تا آهو کم کم این خبر را به تو بدهد. انتظارش را نداشتم که تو خودت هم برای صحبت کردن بیایی. عکس العمل تو شوکه ام کرد. انتظار داشتم به خاطر سهل انگاری ام توبیخ شوم نه اینکه سهل انگاری ام به اشتباه به انتقام تلقی گردد. فکر کردم پیش تو چه چهره منفوری پیدا کرده ام که بلا فاصله تصور انتقام در ذهن تو جان گرفته است. اگر دید تو نسبت به من این بود، نمی شد دیگر به هیچ شکلی درستش کرد. درست کردنش هم فایده ای نداشت. بهتر دیدم همان طور که خواستی جایی بروم که دیگر نه قیافه نحسم را ببینی و نه صدایم را بشنوی!
آیلین بغض ناشی از شرمندگی اش را به زحمت کنار زد و گفت: "در آن لحظه به شدت عصبانی بودم. متین نمی توانی تصور کنی چقدر از تو می ترسیدم. نه از تو، از شدت علاقه ات. شاید خودت ندانی آن روز، آخرین روز اقامتت در ایران چقدر جدی و محکم به نظر می رسیدی. من هیچ وقت تو را آن طور ندیده بودم. تو همیشه صمیمی و مهربان بودی. نمی توانستم آنچه را گفته ای فراموش کنم از وقتی که یادم بود، همیشه سر هر حرفی که می زدی، می ماندی. من فکر می کردم تو و سودابه دارید با هم کنار می آیید. من فقط یک بار کریسمس دو سال پیش یا سودابه حرف زده بودم و از همه چیز بی خبر بودم... تازه بلایی که عماد و جمشید بر سر من و خانواده ام آوردند را به حساب نمی آوردم. من چه خوبی از مردهایی که برایم سینه چاک می کردند، دیده بودم که در آن ساعت بتوانم تو را هم یکی مثل آنها به حساب نیاورم؟ شاید اگر با سودی حرف نزده بودم و به غلط تصور نمی کردم مردی که سودی را تا ان حد هیجان زده کرده نه تو، بلکه افشین است، عماد هم وارد زندگی من نمی شد. اما با این همه، می دانم که نباید شک می کردم. نباید آن طور یک باره حمله می کردم.نباید فرصت صحبت کردن را از تو می گرفتم.... خیلی از نباید های دیگر... معذرت می خواهم. خواهش می کنم من را ببخش...".
متین دقیقه ای سکوت کرد و بعد ناگهان گفت: "به یک شرط حاضرم فراموشش بکنم ".
برای آن شرط حاضر بود هر کاری بکند.
- چه کاری برایت بکنم؟
متین متوقف شد. مقابلش ایستاد و گفت: "یک چیزی بپرسم و این دفعه برای یک بار و برای همیشه جواب سؤالم را آن طور که در دلت هست، بگویی. فقط همین یک بار برفها را کنا بزن. بعد می توانی دوباره تا اخر عمرت اگر خواستی آنچه را که در دلت وجود دارد، زیر برفها پنهان کنی و به کسی نشانش ندهی... می توانی دوستم داشته باشی؟".
نفس آیلین بند آمد. خواست نگاهش را باز از او بدزدد؛ اما با درماندگی نمی توانست از ان نگه مخملی چشم بردارد. نگاهی که همچون سالهای گذشته در خودش دنیایی را داشت که آدمی حسرتزده چون او را از از همه دنیا بی نیار می کرد. مگر به خاطر همین نگاه خودش را به در و دیوار نزده بود؟ چرا باید حالا آنچه را که در دلش بود، پنهان کند؟ می توانست دوستش داشته باشد؟! سؤال خنده داری برایش بود. این چند سال غیر از این مگر کار دیگری کرده بود؟! اگر به پرستش نرسیده بود، به آنچه فراتر از دوست داشتن بود، رسیده بود. به نقطه ای که متین می گفت عشق است. متین صدایش کرد تا از فکر و خیال بیرون بیاید.
- آیلین؟... می توانی دوستم داشته باشی؟
بی توجه به عرقی که بر تنش نشسته بود، با لبخندی گفت: "دارم".
لبهای متین با نگاهش خندید. لحظه ای نگاهش کرد و بعد دوباره در جایش قرار گرفت. در کنارش. دست متین که دور بازویش حلقه شد، متوجه شد؛ اما هیچ نگفت. متین بیش از اینها به او نزدیک بود که بخواهد دستی را که زیر بازوی روحش را می گیرد، پس بزند. متین نیمه گمشده ای از وجود و هستی خودش بود. نیمه ای که فکر می کرد گم شده است. حراجش کرده و به دست دیگری سپرده است. صدای خنده بلند متین باعث شد سر برگرداند و نگاه کند که تمام اجزای صورتش از شادی حکایت داشت. آیا چهره خودش هم تا این اندازه می درخشید؟ پرسید: "برای چه می خندی؟".
- داشتم به این فکر می کردم که درست گفته اند "هر چه از دوست رسد نیکوست". وقتی بفهمی اخم و خشم و حتی ناسزا هم از عشق و علاقه دیگری نشات گرفته باشد، هر قدر هم که ظاهرا تلخ به نظر برسد، اما در وجود آدم از عسل هم شیرین تر می شود... با من ازدواج می کنی؟
جا خورد. انتظار چنین چیزی را با این سرعت و عجله نداشت. گویی متین هم متوجه آن شد که گفت: "حالا که روی غلطک شانس هستم، نمی گذارم فرصت از دست برود. با من ازدواج می کنی؟".
بدون لحظه ای مکث آرزوب قلبشرا به زبان آورد.
- آره.
متین با چشم هایی که گشادش کرده بود، خندید و گفت:"عروس شما برای گل چیدن نمی رود؟!".
- نه، سه سال برای گل چیدن کافی نیست؟
فشار ملایم انگشتان او دور بازویش باعث قوت قلبش شد.
- چرا، زیادی هم هست.
متین او را از مسیری که داشتند می رفتند، برگرداند و گفت: "حیف بود که تو زن آدم دیگری غیر از من بشوی! بیا، می خواهم زودتر به خانه بروم و به بقیه هم خبر بدهم زن زندگی ام را که فکر می کردم از دست داده ام، دوباره با لطف خدا به دست آورده ام... آه راستی به تو گفتم که وقتی این طور صورتت سرخ می شود، خیلی بامزه می شوی؟!".
آیلین خندید و سر به زیر انداخت تا متین بیش از این مسخره اش نکند. اما در دل به سودابه گفت: "حق با تو بود. خدا در جایی قرار گرفته که انصاف و عدالت را با مروت و رحمت یکی می کند. نمی دانم به حرمت دل کدام یک از ما سه نفر اعضای این مثلث بود که خدا دوباره نظر لطفش را دوباره به ما افکند. سردی و سرمای زمستان هم می تواند سفید بختی را تجربه بکند... آرام باش سودابه که من خوشبخت ترین زن دنیا در این لحظه هستم. زمستان هم سپید بخت شد".

sorna
03-01-2012, 05:11 PM
«««پایان»»»



منبع :98دیا